بانك جامع عاشورا

مشخصات كتاب

سرشناسه:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان،1390

عنوان و نام پديدآور:بانك جامع عاشورا/ واحد تحقيقات مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان

مشخصات نشر:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1390.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه و رايانه

وضعيت فهرست نويسي : فهرست نويسي قبلي يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس موضوع : عاشورا -- نتايج و تاثيرات موضوع : واقعه كربلا، 61ق -- شهيدان رده بندي كنگره : BP41/5 /ه13آ2 1381

رده بندي ديويي : 297/9534

1- شرح زيارت عاشورا

مشخصات كتاب

سرشناسه : ميرخاني احمد، 1372 - 1290

عنوان و نام پديدآور : شرح زيارت عاشورا/ تاليف احمد ميرخاني خط فريبا مقصودي كرمانشاهي مشخصات نشر : مكتب ولي عصر: موسسه فرهنگي نشر سها، 1374.

مشخصات ظاهري : 970 ص مصور (رنگي

شابك : بها:6500ريال ؛ بها:6500ريال وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي موضوع : زيارتنامه عاشورا -- نقد و تفسير

شناسه افزوده : مقصودي كرمانشاهي فريبا، 1340 - ، خطاط

شناسه افزوده : زيارتنامه عاشورا. شرح رده بندي كنگره : BP271/602 /م 9

رده بندي ديويي : 297/777

شماره كتابشناسي ملي : م 75-3960

مقدمه

يا ولى العصر ادركنى

پس از حمد و ستايش حضرت باريتعالى و درود بى منتهى بر حضرت خاتم النبيين و دوازده وصى گراميش صلوات الله عليهم اجمعين چنين گويد :

اين بنده حقير سراپا تقصير كه مدتى بود در نظر داشتم كه شرحى بر زيارت عاشورا بنويسم و ضمنا طورى باشد كه در مجالس هفتگى خودم براى مردم هم گفته شود .

تا اين ايام با سعادت كه مولود حضرت رضا عليه آلاف التحيه و الثناء ميباشد با استمداد از حضرت شروع بنوشتن اينمطالب نمودم ، اميدوارم از بحر مواج كرم آن بزرگوار و آباء و اجداد گرامش و ساير اولاد طاهرين آنحضرت چنانم كه خود آن بزرگواران نظر عنايتى فرموده اين زيارت عاشورا را باتمام رسد و چون اينمطالب در منبر براى مردم گفته ميشود بايد طورى باشد كه بصورت منبر درآمده و مستمع را كسل و ناراحت نكند ، بنابراين اگر در بين مطالب ذكر قصص و حكايات و يا مواعظى را نموديم خرده گيرى از ما نشود ، اگر چه اين سبك

با نوشتن كتاب مخالف است ولى ما بيشتر رعايت جنبه منبرى را نموديم .

سيد احمد ميرخانى

مجلس اول : فضيلت زيارت عاشورا

روايت اول

شيخ طوسى در كتاب مصباح المجتهد از محمد بن اسماعيل بن يزبع و او از صالح بن عقبه و او از پدرش و او از حضرت باقر (ع ) روايت ميكند كه فرمود : هر كس حسين بن على (ع ) را در روز عاشورا - دهم محرم - زيارت كند و نزد قبر آنحضرت گريان شود روز قيامت خداوند را با ثواب دوهزار حج و دوهزار عمره و دوهزار جهاد ملاقات كند ، آنهم ثواب حج و عمره و جهادى كه در خدمت رسول اكرم و ائمه طاهرين عليهم السلام بوده باشد .

راوى ميگويد : عرض كردم فدايت شوم براى كسى كه در شهر يا كشور ديگريست و نمى تواند در آنروز خود را به قبر آنحضرت برساند چه ثوابى خواهد بود ؟

حضرت فرمودند : اگر چنين باشد بصحرا يا بالاى بام خانه خود رود و با سلام اشاره به سوى قبر آنحضرت كرده بر لعن قاتلان آنحضرت جديت كند ، و بعد دو ركعت نماز بخواند و اينكار را هنگام برآمدن روز قبل از ظهر انجام دهد ، آنگاه هم خودش در مصيبت آنحضرت گريه كند و هم اگر ترسى نداشته باشد امر كند تا خانواده او نيز بر آنحضرت گريه كنند و در خانه اش مجلس مصيبتى برپا كرده و مصيبت حضرت سيدالشهداء را به يكديگر تعزيت گويند . من ضامن ميشوم كسى كه اين عمل را انجام دهد خداوند تمام آن ثوابها را به او عنايت فرمايد .

راوى عرض كرد چگونه

يكديگر را تعزيت بگوئيم ؟ فرمود بگوئيد :

اعظم الله اجورنا بمصابنا بالحسين عليه السلام و جعلنا و اياكم من الطالبين تباره مع وليه الاءمام المهدى من ال محمد عليهم السلام .

يعنى خداوند اجر ما را به سوگوارى بر حسين عليه السلام بيفزايد و ما و شما را از خونخواهان او همراه با ولى خود امام مهدى آل محمد عليهم السلام قرار دهد .

آنگاه حضرت فرمودند : اگر ميتوانى آنروز از خانه بيرون مرو كه روز نحسى است و حاجت مؤ من برآورده نمى شود و اگر هم برآورده شود ميمون و مبارك نخواهد بود .

هيچيك از شما در آنروز چيزى در منزل ذخيره نكند كه اگر چنين كرد بركت نخواهد داشت اگر كسى اين دستور را عمل كند ثواب هزار حج و هزار عمره و هزار جهاد با رسول خدا صلى الله عليه و آله را براى او خواهد نوشت و اجر و ثواب هر نبى و رسول و وصى و صديق و شهيدى كه از ابتداى خلقت دنيا تاكنون در راه خدا مرده يا شهيد شده است خواهد داشت .

روايت دوم

صالح بن عقبه و سيف بن عميرة نقل ميكنند كه علقمة بن محمد الخضرمى گفت : به امام باقر (ع ) عرض كردم دعايى بمن تعليم فرمائيد كه اگر از نزديك زيارت كردم بخوانم و دعايى كه اگر از دور اشاره به سلام كردم بخوانم .

حضرت فرمودند : اى علقمه هر گاه تو اشاره بسلام نمودى و دو ركعت نماز را خواندى هنگام اشاره به آنحضرت بعد از تكبير اين قول - زيارت عاشورا- را بگو پس اگر

تو اين زيارت را خواندى دعا كرده اى بآنچه كه ملائكه زائر حسين دعا ميكنند و خداوند صد هزار هزار درجه براى تو مينويسد و مانند كسى هستى كه با امام حسين عليه السلام شهيد شده و در درجات آنها شركت كرده باشد و براى تو ثواب زيارت هر پيغمبر و رسول و هر زائرى كه امام حسين عليه السلام را زيارت كرده نوشته شود .

بعد از نقل زيارت علقمه ميگويد : امام باقر عليه السلام بمن فرمودند اگر بتوانى هر روز در خانه خود اين زيارت را بخوانى تمام اين ثوابها براى تو خواهد بود .

روايت سوم

روايت سوم

شيخ در مصباح از محمد بن خالد طيالسى و او از سيف بن عميره نقل ميكند كه گفت پس از آنكه امام صادق عليه السلام از حيره به مدينه تشريف بردند با صفوان بن مهران و جمعى ديگر از اصحاب به نجف اشرف رفتيم . پس از آنكه زيارت اميرالمؤ منين عليه السلام فارغ شديم صفوان خود را بطرف قبر حضرت سيدالشهداء نمود و بما گفت از اينمكان آنحضرت را زيارت كنيد كه من در خدمت امام صادق عليه السلام بودم كه از اينمكان آنحضرت را زيارت نمود .

آنگاه شروع بخواندن زيارت عاشورا كرد و بعد از نماز زيارت دعاى علقمه را كه پس از زيارت عاشورا ميخوانند ، خواند .

سيف بن عميره ميگويد به صفوان گفتم وقتى علقمة بن محمد زيارت عاشورا را براى ما نقل كرد اين دعا را نگفت .

صفوان گفت در خدمت امام صادق عليه السلام باينمكان آمديم چون آنحضرت زيارت عاشورا خواندند پس از خواندن دو ركعت نماز

اين دعا را هم خواندند . آنگاه حضرت بمن فرمودند : اى صفوان مواظب اين زيارت و دعا باش و اينها را بخوان كه من ضامن ميشوم هر كس اين زيارت و دعا را چه از دور و چه از نزديك بخواند زيارتش مقبول شود و سعيش مشكور گردد و سلامش بآنحضرت برسد و حاجت او از طرف خداوند برآورده شود و به هر مرتبه اى كه بخواهد برسد . او را نوميد برنگردانند . اين صفوان من اين زيارت را با اين ضمان از پدرم يافتم و پدرم از پدرش على بن الحسين عليه السلام با همين ضمان و او از امام حسين (ع ) با همين ضمان از برادرش امام حسن عليه السلام با همين ضمان و امام حسن عليه السلام از پدرش اميرالمؤ منين عليه السلام با همين ضمان و اميرالمؤ منين از رسول خدا صلى الله عليه و آله با همين ضمان و رسول خدا (ص ) از جبرئيل با همين ضمان و جبرئيل اين زيارت را با همين ضمان از خداى عز و جل يافت و خداى عز و جل بذات خود قسم خورده است كه هر كس حسين عليه السلام را با اين زيارت از دور يا از نزديك زيارت كرده و با اين دعا ، دعا كند ، زيارت او را قبول ميكنم و خواهش او را هر قدر كه باشد مى پذيرم و سؤ الش را عطا مى كنم ، پس نااميد از طرف من بر نميگردد بلكه مسرور و خوشحال ، با حاجت روا شده و فوز بهشت و آزادى از آتش بر ميگردد و شفاعت

او را درباره هر كس غير از دشمن اهلبيت قبول مى كنم .

حقتعالى بذات خود قسم خورده و ما را گواه بر آن گرفته چنانكه ملائكه ملكوتش بر آن گواهند و جبرئيل گفت يا رسول الله خداوند مرا بسوى تو فرستاد سرور و بشارت بر تو و سرور و بشارت بر على و فاطمه و حسن و حسين و ائمه خاندان تو باد تا روز قيامت . پس اى محمد سرور تو و سرور على و فاطمه و حسن و حسين و امت و شيعه تو تا روز قيامت پاينده باد .

آنگاه صفوان گفت كه حضرت صادق عليه السلام بمن فرمودند : هر وقت حاجتى برايت پيش آمد در هر مكانى كه هستى زيارت اين دعا را بخوان و حاجت خود را از خداوند بخواه كه برآورده مى شود و خداوند و رسول او خلف وعده نمى كنند .

محمد بن اسماعيل كه شيخ طوسى زيارت عاشورا را از او نقل ميكند از صلحاى طايفه اماميه و از ثقات ايشانست . بسيار جليل القدر و از اصحاب حضرت رضا عليه السلام بوده و زمان حضرت جوادالائمه را نيز درك نموده است . او و احمد بن حمزة بزيع ، در عداد و زراء بودند .

ثقة جليل القدر على بن نعمان كه از اصحاب برجسته حضرت رضا عليه السلام است وصيت كرد كه كتابهايش را به محمد بن اسماعيل بزيع بدهند و حضرت جواد عليه السلام كفنى براى اين محمد فرستادند و محمد در فيد كه اسم منزلى در راه مكه است ، از دنيا رفت .

و از جمله چيزهايى كه دلالت

بر جلالت محمد بن اسماعيل بزيع و اختصاصش رضا عليه السلام دارد اينست كه سيد مرتضى والد سيد بحرالعلوم طباطبايى در شب ولادت سيد بحرالعلوم خواب ديد كه حضرت رضا عليه السلام محمد بن اسماعيل را با شمعى فرستادند و محمد آن شمع را بر بام خانه والد بحرالعلوم روشن كرد و روشنايى آن بقدرى بلند شد كه انتهاى آن بچشم نميآمد .

شكى نيست كه آن شمع علامه بحرالعلوم بود كه دنيا را به علم و عمل خود روشن نمود . در جلالت قدر او همين كه شيخ جعفر كاشف الغطاء رضوان الله عليه با آن فقاهت و رياست و جلالت ، خاك نعلين او را به حنك عمامه خود پاك كند .

ملاقات سيد بحرالعلوم با امام زمان به تواتر رسيده و مكرر كرامات با هراتى از ايشان ثقل شده است .

شيخ صاحب جواهر درباره ايشان ميفرمايد : صاحب الكرامات الباهرة و المعجزات القاهرة . در هر صورت محمد بن اسماعيل مرد ثقه اى بود و كتاب حجى نوشته كه گويا از همان كتاب روايت ميكند .

صالح بن عقبه راوى دوم سند زيارت است كه محمد بن اسماعيل از او نقل ميكند . علماى رجال صالح را شخص ثقه اى دانسته روايات او را قبول دارند . كتابى نوشته بود كه محمد بن اسماعيل از آن كتاب نقل ميكند .

بخاشى در رجال خود او را مدح نموده و شيخ در الفهرست او را ذكر كرده و ميفرمايد :

له كتاب و اين نيز شهادت بر مذهب او دارد و زير شيخ ملتزم بذكر علماى اماميه است مگر آنجا كه تصريح

به خلاف كند .

تنها قدحى كه در مورد او شده از طرف علامه است كه فرموده : كذاب غال لايلتفت اليه مجلس اول استاد كل وحيد بهبهانى فرموده اند كه اين قدح از ابن غضائرى است زيرا اين شخص غالب روات را غالى ميداند و نسبت غلو به آنها ميدهد و اين بجهت رواياتى است كه در مدح اهلبيت نقل ميكنند در زمان ما هم چنين است كه اگر كسى روايات مدح اهلبيت را كه متضمن مقام بلند آنانست نقل كند او را مذمت ميكنند و ميگويند اين اخبار ضعيف است و لذا بسيارى از بى علمان هنوز زير بار زيارت جامعه نميروند چون مطالب آنرا نمى توانند درك كنند .

اى مگس عرصه سسيمرغ نه جولانگه تست

عرض خود ميبرى و زحمت ما ميدارى

پدر صالح بن عقبه راوى سوم حديث است . نام او قيس و از اصحاب حضرت صادق عليه السلام بوده است .

شيخ مفيد و ابن شهر آشوب كليه اصحاب امام صادق عليه السلام را توثيق كرده اند ميدانيم حضرت چهار هزار شاگرد داشته اند كه شرح حال آنها و مجلس درس حضرت مفصلست به محل خودش رجوع شود ، بنابراين سند صحيح است و جاى بحث نيست مطلب مهم اينست كه شيخ طوسى چگونه از محمد بن اسماعيل روايت كرده ممكن است كتاب حج محمد بن اسماعيل نزد شيخ بوده و از كتاب او نقل كرده است و يا آنكه طريق شيخ به تصريح علامه و ديگران به محمد بن اسماعيل صحيح است بلكه حاجت به تاءمل هم ندارد چه شيخ از مفيد نقل ميكند و مفيد از صدوق از

پدرش و او از احمد بن محمد بن عيسى و او از محمد بن اسماعيل كه همه اين طبقه از اكابر مشايخ اماميه ميباشند .

سند روايت سوم

محمد بن خالد طيالسى امامى مذهب است و جمعى از ثقاب و بزرگان از او روايت نموده اند در كوفه ساكن و از اصحاب موسى بن جعفر عليه السلام بوده است در سن نود و هفت سالگى از دنيا رفته و كتاب نوادرى از براى او بوده است كه روات از اين كتاب نقل كرده اند .

سيف بن عميرة كوفى كه محمد بن خالد از او روايت ميكند ، اين سيف هم از ثقات و از اصحاب امام صادق و موسى بن جعفر عليهماالسلام بوده است . بخاشى و شيخ او را ثقه دانسته اند .

كتابى داشته كه جماعتى از روات از آن كتاب حديث نقل كرده اند .

ابن شهر آشوب او را واقفى (1) دانسته و معذلك توثيق او را هم نموده است . زيرا بسيارى از روات واقفى مذهب بودند ولى علماء علم رجال روايات آنها را قبول نموده اند .

چنانكه اخبار ساير فرق شيعه را نيز قبول كرده اند تا مادامى كه مبانى ديگر ما مخالفتى نداشته باشد .

پس بنابر اينكه سيف بن عميرة ناقل زيارت عاشورا از واقفيه باشد روايت او قبول است آنهم در باب زيارات كه مخالفتى با مبانى دينى ندارد .

گذشته از همه اينها اگر اين سيف بن عميرة را هم قبول نكنيم از طريق ديگر و سند محكمترى زيارت عاشورا بما رسيده كه شرح آن را خواهيم داد .

صفوان بن مهران اسدى كوفى كه

سيف بن عميرة ازو نقل ميكند ، مكنى به ابومحمد و بسيار ثقه و جليل القدر بوده است . از اصحاب امام صادق عليه السلام بود از آنحضرت روايت ميكند چنانكه دعاى علقمه را از آنحضرت نقل كرده است .

ايمان و اعتقاد خود را درباره ائمه عليهم السلام به امام صادق عليهم السلام عرضه داشت و حضرت هم به او فرمودند : رحمك الله

صفوان همان كسى است كه شتران زيادى داشت و به جهت سفر حج به هارون الرشيد كرايه داد . چون خدمت حضرت موسى بن جعفر عليه السلام رسيد آنجناب فرمود :

اى صفوان هر چيزى از تو نيكو و جميل است مگر يك چيز كه آن كرايه دادن شتر به هارون است .

عرض كرد من براى سفر لهو و لعب و معصيت كرايه نداده ام بلكه براى راه مكه بوده است و خودم نيز كارگزار نيستم بلكه امر در دست غلامان من است .

خضرت فرمودند : كرايه از ايشان طلب ندارى ؟ گفت چرا . فرمودند دوست ندارى زنده باشند تا كرايه تو را بدهند ؟ گفت چرا . حضرت فرمودند : كسى كه بقاى ايشانرا دوست داشته باشد از ايشانست و كسى كه از ايشان باشد با ايشان وارد آتش مى شود .

صفوان بعلت فرمايش امام تمام شتران خود را فروخت ، هارون چون از فروش شتران مطلع شد به صفوان گفت : بخدا قسم اگر براى حسن صحبت تو نبود هر آينه تو را مى كشتم .

اين صفوان زيارت روز اربعين امام حسين عليه السلام و دعاى علقمه عاشورا و زيارت وارث را از حضرت

صادق عليه السلام روايت كرده است . مكرر حضرت صادق (ع ) را از مدينه بكوفه برده و با آن حضرت به زيارت قبر اميرالمؤ منين عليه السلام نايل گشته است ، لذا بر قبر آنحضرت خوب مطلع بوده و كرارا بزيارت ميرفته و نمازهاى خود را نزد قبر آنحضرت ميخوانده است .

فرع : فقهاء فرموده اند اگر كسى كارى براى ظالم بكند آن كار حرام نيست و مزد آن هم حرام نميباشد گرچه هم كار و هم مزد آن مكروه است .

در صورتيكه فرمايش امام به صفوان اينست كه شتران خود را به هارون كرايه مده تا در سفر حج از آنها استفاده كند . و نيز مرد ديگرى خدمت امام صادق عليه السلام آمده عرض كرد : گاهى روزى يكى از شيعيان شما تنگ ميشود و امر دنيا برايش شدت پيدا ميكند بنى اميه او را دعوت ميكنند كه نهرى بكند يا باغى اصلاح كند شما در اين مورد چه ميفرمائيد ؟

حضرت فرمودند : من كه دوست ندارم گره اى براى آنان بزنم يا سر مشكى را به جهت آنان ببندم اگر چه براى اين عمل جزيى - آنچه بين مشرق و مغرب عالمست بمن بدهند . در روايت ديگرى حضرت صادق عليه السلام به يونس بن يعقوب فرمودند : در ساختمان مسجد هم به آنها كمك نكنيد .

سؤ ال : اين روايات با فرعى كه از فقها نقل شده چگونه سازش دارد ؟

جواب : چون ائمه ما عليهم السلام در زمان خلفا بنى اميه و بنى عباس ميزيستند و حق آنها توسط اين خلفاء غضب شده بود

لذا فرمودند شتر بآنها كرايه ندهيد ، برايشان مسجد نسازيد و باغ و نهر آنها را اصلاح نكنيد زيرا هر چه آنها قوى تر ميشدند ائمه عليهم السلام بوده است كه خلفاء ظلم و جور حق آنان را غصب مينمودند و لذا در روايت قبل حضرت فرمودند دوست ندارم گره اى براى آنان بزنم اين لفظ دوست نداشتن دلالت بر حرمت ندارد آنهم در همه زمانها .

مردى از كتاب و نويسندگان بنى اميه كه مال و ثروتى از دستگاه آنان بدست آورده بود خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و جريان مال و كار خود را خدمت حضرت عرض كرد .

حضرت فرمودند : اگر بنى اميه كسى را پيدا نميكردند كه بروات و حواله جات و ماليات و دفاتر آنها را بنويسيد و غنايم را جمع آورى كند و در جنگها اعانت آنها را نمايد و در نماز به آنها اقتدا كند هر آينه حق ما را غضب نميكردند . (2)

پي نوشتها

ص 42 كتاب

2)محمد بن احمد يحيى اشعرى ميگويد كه با على بن بلال در فيد بر سر قبر محمد بن اسماعيل رفتيم ، على بن بلال بمن گفت كه صاحب اين قبر از حضرت رضا عليه السلام براى من روايت كرد كه فرمودند هر كس نزد قبر برادر مؤ من خود رود و دوستش را بر قبر گذارد و هفت مرتبه سوره انا انزلنا بخواند از فزع اكبر يعنى ترس بزرگ روز قيامت ايمن گردد .

در روايت ديگرى آمده كه رو به قبله بنشيند و اين سوره را بخواند . البته چيزهايى كه باعث ايمنى از فزع اكبر ميشود زياد است

كه يكى از آنها دفن شدن در نجف اشرف ميباشد .

اين روايت مطلب بسيار مهمى را بما فهماند و آن اينكه محمد بن احمد اشعرى با على بن بلال از مدينه به زيارت قبر برادر مؤ من خود رفتند و براى او قرآن خواندند ولى ما مردم با اينكه قبر پدر و مادر و فاميل . دوستان در دسترسمان ميباشد در ماه و سال هم بزيارت قبور آنها نميرويم و يكى از علل گرفتاريهاى زياد و سختى زندگى ما همينست كه مردگان خود را فراموش كرده ايم .

در هر صورت اين ايمنى از فزع اكبر ممكن است براى خواننده قرآن باشد و ممكن است براى ميت باشد چنانكه از بعضى روايات چنين ظاهر ميشود .

مرحوم محدث قمى ميگويد كه من در مجموعه اى ديدم كه شيخ شهيد بزيارت قبر استاد خود فخرالمحققين فرزند آيت الله علامه رفت و فرمود از صاحب اين قبر نقل مى كنم كه والد ماجدش به سند خود از حضرت امام رضا عليه السلام نقل كرد كه هر كه قبر برادر مؤ من خود را زيارت كند و نزد آن ، سوره قدر را بخواند و بگويد : اللهم جاف الارض عن جنوبهم و صاعد اليك ارواحهم وزدهم منك رضوانا و اسكن اليهم من رحمتك ما تصل به وحدتهم و تونس وحشتهم انك على كل شى ء قدير .

خواننده و ميت از فزع اكبر ايمن شود .

سيد بن طاووس در كتاب جمال الاسبوع در اعمال روز پنجشنبه ذكر ميكند كه يكى از وظايف مردم اينست كه نزد قبور مردگان روند زيارت كنند باين نحو كه رو

به قبله بنشينند و دست خود را بر قبر گذارده بگويند : اللهم ارحم غربته وصل وحدته و انس وحشته و امن روعته و اسكن اليه رحمة يستغنى بها عن رحمة من سواك والحقه بمن كان يتولاه .

سپس هفت مرتبه سوره انا انزلنا را بخواند .

در روايت است كه هر كس اين عمل را نزد قبر مؤ منى انجام دهد حقتعالى ملكى نزد قبر آن ميت فرستد كه خداوند را عبادت كند ثوابش را براى آن ميت بنويسند و چون روز قيامت مبعوث شود آن ملك با او باشد و هر هول و ترسى را از او دفع گرداند تا اينكه حقتعالى وى را داخل بهشت سازد .

3)بديهى است اصول مذهب ما اماميه و مقام بلند آل محمد صلوات الله عليهم اجمعين به اين كلمات پايمال نشود و از مقام ارجمند آن بزرگواران چيزى كاسته نگردد . چه اگر باين حرفها و ايرادات پايمال شدنى بود تاكنون پايمال شده بود .

اشخاص بسيارى آمدند و كلماتى راجع به مقامات آل محمد گفتند و رفتند ولى دستشان بجائى نرسيد اگر هم رسيد دو روزى بود و استدامه نداشت .

چراغى را كه ايزد برفروزد

هر آن كس پف كند ريشش بسوزد

در زيارت رجبيه كه در ماه رجب در مشاهد مشرفه خوانده ميشود آمده است كه :

انا ساملكم و املكم فيما اليكم التفويض و عليكم التعويض فبكم يخبر المهيض و يشفى المريض و عندكم ما ترذاد الارحام و ما تغيض .

يعنى از شما سؤ ال و آرزو مى كنم آنچه را كه خداوند بشما واگذارد و تفويض كرده است از شفاعت و اعانت

در وقت مرگ و سائر شدائد تا فرستادن به بهشت زيرا شما قسيم النار و الجنه هستيد . شاعرى درباره اميرالمؤ منين عليه السلام گفته است :

سرور شيعيانش بينى و افسوس اعديش

دمى كور روى پل گويد خذى هذاذرى هذا

و لذا به حارث همدانى فرمود : يا حار همدان من يمت يرنى الخ .

اليكم التفويض اشاره به اينست كه شما ميتوانيد بميرانيد و زنده كنيد مثل آن شير كه نقش پرده بود و حضرت رضا عليه السلام امر فرمود آن مرد را نزد ماءمون خورد و از بين برد و يا مثل آن گاوى كه موسى بن جعفر عليه السلام زنده كرد و يا ساير مرده هايى كه ائمه عليهم السلام زنده كردند كه در نمونه معجزات آنها بسيار زياد است و كارهاى ديگرى كه غير از آنها كسى نمى تواند بكند .

و عليكم التعويض و عوض دادن يعنى حساب قيامت با شماست هر كخه را بخواهيد به بهشت ميبريد و هر كه را بخواهيد به جهنم ، در اين باب وارد است كه فرداى قيامت هم راجع به حق الله و هم راجع به حق الناس از دوستانشان شفاعت ميكنند .

اين معنى هم ممكن است كه خداوند به واسطه ولايت شما عوض اعمال مردم را ميدهد يعنى اعمال اشخاص را به اندازه معرفت و محبت اهلبيت اجر ميدهند ، در زيارت جامعه ميخوانى : و بموالاتكم تقبل الطاعة المفترضه ، يعنى بولايت و دوستى شما طاعت فريضه خلق پذيرفته ميشود فبكم يجبر المهيض يعنى به واسطه شما استخوان شكسته پيوند خورده و سالم مى گردد و سختيها رفع و دفع ميشود

.

و يشفى المريض و به واسطه شما مريض شفا مييابد .

و عندكم ما تزداد الارحام و ما تغيض و علم اينكه طفل در رحم مادر سالم ميماند يا خير ، سالم متولد شده و يا سقط ميشود ، نزد شماست و اين كنايه بعلم امام بما كان و بما يكون الى يوم القيامة عياشى از حسين بن خلف روايت ميكند كه گفت از حضرت اباالحسن عليه السلام از قول خداى تعالى سئوال كردم كه ميفرمايد :

و ما تسقط من ورقة الا يعلمها و لا حبة فى ظلمات الاءرض و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين فرمود : ورقه سقط جنين است كه قبل از رحم مادر ميافتد و حبة يعنى طفلى كه قبل از ولادت و بعد از دميدن روح سقط ميشود و بعد از دميدن روح سقط ميشود و رطب يعنى نطفه اى كه خلقت او تمام نشده و يا بس يعنى طفلى كه خلقت او كامل است و كتاب مبين عالم به تمام اينهاست .

در زيارت جامعه ميخوانى : و خزان العلم . امامان خزينه هاى علوم الهى ميباشند و در اخبار زيادى وارد شده كه فرمودند : نحن خزان علم الله .

خداوند در سوره لقمان آيه 27 ميفرمايد :

و لو ان فى الارض من شجرة اقلام و البحر يمده من بعده سبعة ابحر ما نفدت كلمات الله

يعنى : و اگر هر درخت روى زمين در كف نويسندگان قلم شده و آب درياها هفت بار برآيد باز نگارش كلمات خداوند ناتمام بماند .

امام هادى عليه السلام فرمودند : ما همان كلمات خداونديم

كه فضايل ما فهميده نميشود و نهايت ندارد در احتجاج طبرسى آمده كه يحيى بن اكثم معنى كلمات را از حضرت عسكرى عليه السلام پرسيد حضرت فرمودند :

نحن الكلمات التى لا تدرك فضائلنا و لا تستقصى .

بنابراين معلوم مى شود غير از خداوند كسى بمقام فضائل و مناقب آل محمد پى نخواهد برد .

4)چگونگى پيدايش واقفيه : يكدسته از اصحاب امام كاظم عليه السلام در مكتب امام صادق (ع ) تربيت شده بودند و بعد هم ملازم امام كاظم عليه السلام شدند ، بيش از 35 سال در آنمحضر حاضر مى شدند و امام آنها را به وكالت و نمايندگى خود باطراف ميفرستاد تا هم مردم را باحكام شريعت هدايت نمايند و هم وجوهات شرعى از قبيل خمس و سهم امام و زكوة و صدقات ديگر و هدايا و تحفى كه مردم ميخواستند بدست امام برسد تحويل اين نمايندگان و وكلا برگردد . براى مثال احمد بن اسحاق كه وكيل حضرت عسكرى عليه السلام و در قم بود به قدرى ازين وجوه نزد وى جمع شد كه از حضرت اجازه گرفت تا مسجدى بسازد و مسجد امام را در قم ساخت . از اينجا معلوم مى شود كه با پول وجوهات ميتوان مسجد ساخت .

در زمان هارون كه حضرت موسى بن جعفر به تقاضاى هر يك از شهرها و كشورها وكيل و نماينده ى بآنجا اعزام ميفرمود اين نمايندگان با يك جنبش دينى و نيز با توسعه ممالك اسلامى مواجه شدند .

مورخين بر حسب اخبار ، تعداد آنها را تا چهارصد نفر نوشته اند . مانند زمان ما كه مراجع

بزرگ در هر شهرى وكيلى دارند كه فتواى آنها را بمردم بگويد و وجوهات را گرفته بمراكز علمى نزد مراجع بزرگ بفرستد عظمت مقام حضرت موسى بن جعفر عليه السلام و توسعه نفوذ آنحضرت موجب شد كه هارون ازين نيرو و ثروتى كه سيل آسا بدربار حضرت موسى بن جعفر (ع ) ميرسيد متوحش شود زيرا هر چه خواست عوامل ارتباط مردم را با امام قطع كند يا تقليل دهد نتوانست .

او از سال 170 كه بخلافت نشست تا سال 179 كه بمدينه آمد تا امام هفتم را دستگير كند قريب نه يا ده سال با اين جريان مماشات كرد تا بالاخره ديد نميتوان مردم را از حضرت منصرف ساخت ناچار آنحضرت را در مدينه دستگير نموده به بغداد آورد و زندانى كرد تا رابطه حضرت با مردم قطع شود .

در مدتى كه حضرت در زندان بودند و تا هنگامى كه بشهادت رسيدند جمعى از نمايندگان آنحضرت در معرض امتحان واقع شدند .

وجوهى كه نزد بعضى از آنها جمع شده بود به قدرى زياد بود كه طمع بر آنان غالب شد و كم كم رابطه خود را از امام بريدند و گفتند امامت در وجود موسى بن جعفر پايان پذيرفت و پس از او كسى امام نيست و راجع بمرگ وى هم گفتند مردن او كمال او بوده است .

اولين افرادى كه اين عقيده را ظاهر ساختند على بن ابى حمزه بطاينى و زياد بن مروان قندى و عثمان بن عيسى بودند . به تدريج كه افكار آنها شيوع يافت و تعدادشان زياد شد گفتند كه امامت به موسى بن جعفر

خاتمه يافته است .

مطلب مهم اينجاست كه اگر اينها مى گفتند امامت بحضرت موسى بن جعفر خاتمه يافته است پس چرا پولها را به صاحبانش ندادند و خودشان برداشتند ؟

مثلا نزد زياد بن مروان هفتاد هزار دينار و نزد على بن حمزه سى هزار دينار جمع شده بود و اين وجوه در آنزمان پول زيادى بوده است .

يونس بن عبدالرحمن ميگويد كه من بمردم توجه ميدادم كه واقفيه بيربط ميگويند : امام وقت شما حضرت رضا عليه السلام است بايد به او رجوع كنيد ، زياد بن مروان و على بن حمزه براى من پيغام فرستادند كه سبب اين كار تو چيست ؟ ما به تو ده هزار دينار ميدهيم كه ساكت شوى و مردم را بحضرت رضا عليه السلام معرفى نكنى .

گفتم اين حديث از ائمه عليهم السلام رسيده كه :

اذا ظهرت البدع فعلى العالم ان يطهر علمه فان لم يفعل سلب نور الايمان و بنابر روايات ديگر فعليه لعنت الله .

شيخ مفيد در ارشاد ميگويد زياد بن مروان از خواص امام كاظم عليه السلام بوده و روايت نص امامت حضرت على بن موسى را از او نقل كرده و گفتارش موثق و باورع و فقيه و شيعه پاكى بوده است اما ياللعجب كه همين فرد در آخر كار فريب مال دنيا را خورد و همه فضائل خود را فداى مال و منال دنيا نمود و منكر امام شد و اموال حضرت موسى بن جعفر را مخفى و انكار كرد .

علامه مجلسى مى نويسد كه عثمان بن عيسى روالسى نماينده امام در مصر و سى هزار دينار

و پنج كنيز نزد وى بود . امام رضا عليه السلام براى او پيغام فرستادند كه آنچه از پدرم نزد تست بفرست كه من وارث آسمانى پدرم ميباشم .

او جواب داد كه پدرت نمرده و زنده و قائمست و هر كه بگويد مرده مبطل دين است .

شيخ صدوق علت تمركز اموال را در نزد ثقات روات چنين مينويسد كه چون هارون بر امام هفتم سخت گرفت و تمام زندگى آنحضرت را تحت نظر داشت و بازرسان و جاسوسان به وى خبر ميدادند كه اموال زيادى براى موسى بن جعفر عليه السلام ميآورند ، لذا حضرت كه در مقام جمع مال دنيا نبود دستور فرمود اين مال كه حق سادات علوى بود نزد وكلاى ايشان بماند كه خود حضرت دستور دهند باشخاص مستحق برسانند و اين سر را مكتوم بدارند تا درباريان هارون و دشمنان حضرت متوجه نشوند و نزد هارون سعايت ننمايند .

راجع به عقايد واقفيه از حضرت رضا عليه السلام پرسيدند . حضرت فرمودند : سبحان الله پيغمبر خدا كه عقل اول بود از دنيا رفت چطور ميشود كه موسى بن جعفر عليه السلام نمرده باشد ، قسم بخداى عالم كه موسى بن جعفر سلام الله عليه رحلت كرد . من اموال و تركه او را بين برادران و خواهرانم تقسيم كرده و كنيزان او را شوهر دادم .

بعضى از واقفيه از عمل خود پشيمان شده ، توبه كردند و برگشتند از جمله احمد بن ابى بشر سراج كه ده هزار دينار نزد او بود كه گفت : چون موسى بن جعفر عليه السلام رحلت نمود من اين پول را

به ورثه اش ندادم و گفتم امام نمرده است ولى اكنون اين پولها را بگيريد و بحضرت رضا عليه السلام برسانيد و مرا از آتش جهنم نجات دهيد و بگوئيد آنحضرت توبه مرا بپذيرند .

بارى واقفيه فريب مال دنيا را خورده يك حقيقت آسمانى را انكار كردند و خلقى را از راه به در نمودند على بن عبدالله زبيرى نامه اى خدمت حضرت رضا عليه السلام نوشت كه واقفيه در چه حالى هستند ؟ حضرت فرمودند آنكس كه بر حضرت موسى بن جعفر واقف گردد از راه حق بدور افتاده و اگر در آنحال بميرد جايش در جهنم است و آنجا بد جايگاهى است . فضل بن شاذان از حضرت رضا عليه السلام در مورد واقفيه نقل ميكند كه فرمودند آنها در سرگردانى و حيرانى زيست ميكنند و در زندقه و كفر و بدكيشى خواهند مرد .

امام صادق عليه السلام فرمودند : شرورترين مردم آنهايى هستند كه در امامت فرزندم موسى توقف نمايند نقل از فرقه ناجيه شيرازى راجع به واقفيه - ج 2 صفحه 207 .

مجلس دوم

توضيح

چون در چند روايتى كه درباره خواندن زيارت عاشورا نقل شد اختلاف بنظر ميرسد لذا علماء اعلام در كيفيت خواندن اين زيارت چند احتمال داده اند .

احتمال اول

در روايت صالح بن عقبه است كه به پشت بام خانه خود يا صحرا رود و با دست اشاره بطرف قبر آنحضرت كرده سلام بنمايد و بعد از لعن بر قاتلان آن حضرت دو ركعت نماز بخواند .

در روايت علقمه دارد كه حضرت فرمود اين عمل را بعد از گفتن تكبير انجام بده و علقمه از آنحضرت طلب دعا نمود و حضرت هم زيارت عاشورا را به وى تعليم فرمودند . بنابراين معلوم ميشود كه طرز خواندن زيارت عاشورا باين نحو است كه اول تكبير بگويد و چون در زيارت ديگر دستور داده اند كه قبل از زيارت صد تكبير بگويند ، معلوم ميشود كه مراد از گفتن تكبير صد مرتبه بوده است .

پس قبل از زيارت عاشورا صد مرتبه تكبير بگويد و بعد از لعن و سلام دو ركعت نماز بخواند بعد زيارت عاشورا را خوانده و بعد از سجده آن دو ركعت نماز آخر آن را هم بخواند .

گر چه ممكنست كه در روايت علقمه بگوئيم مراد از قول امام عليه السلام كه فرمودند :

يا علقمه اذا انت صليت الراكعين بعد ان تؤ مى اليه بالسلام فقل الايماء اليه من بعد التكبير هذا القول .

اين باشد كه در اشاره و ايماء به قبر همان زيارت عاشورا را خوانده شود . پس مراد از دو ركعت نماز اول همان دو ركعت نماز آخر است كه بعد از زيارت عاشورا خوانده ميشود

.

يعنى بعد از تكبير همان زيارت عاشورا را بخواند و بعد از لعن و سلام و اللهم حض و ذكر سجده دو ركعت نماز زيارت بخواند لكن طريقه اول بهتر و احوط است .

رفتن بصحرا و يا بام خانه از آداب زيارت است و نه جزو آن پس اگر بآن عمل نشود مانعى ندارد . ضمنا دانستيم ، دعايى كه از علقمه از امام خواسته همان زيارت عاشورا است كه حضرت به وى تعليم فرمودند و اين دعا علقمه كه پس از زيارت عاشورا ميخوانند مربوط به علقمه نيست بلكه راوى آن صفوان است و بدون جهت به علقمه نسبت داده شده است .

احتمال دوم

اين است كه زيارت و دعا ، با تمام اجزاء آن دو مرتبه خوانده شود . يكبار قبل از نماز و يكبار بعد از نماز . اين احتمال را مرحوم مجلسى در بحارالانوار داده است و گويا و جهش اين باشد كه ايماء بعد از نمازء سابق دانسته است چه از حديث استفاده ميشود كه در حال ايماء بايد اين زيارت را خواند .

احتمال سوم

احتماليست كه فاضل محدث شيخ ابراهيم كفعمى در كتاب جنة الوافيه نقل نموده و حاصل آن اينست كه اول بربام يا به صحرا رود و سلام بر آنحضرت نمايد و قاتلان آنحضرت را لعن و نفرين كند و در اين كار مبالغه نمايد و بعد دو ركعت نماز كرده مشغول به نوحه شود و در خانه عزادارى برپا كند و دعاى تعزيت - اعظم الله اجورنا الخ - به يكديگر بگويند .

آنگاه صد مرتبه تكبير گفته متوجه قبر شود ، زيارت را با دعاى سجده آورد و بعد از دو ركعت نماز دعاى صفوان را بخواند .

وجه اين احتمال آنست كه بين صدر و ذيل حديث جمع كرده و كلام علقمه را حمل كرده بر اينكه بعد از زيارت از دور خواهش زيارت ديگرى كرده است . نه اينكه دعايى براى زيارت خواسته باشد .

مبداء اين توهم قول اوست كه گفته : علمنى دعا ادعوا به ذلك اليوم . . .

احتمال چهارم

اينست كه اول زيارت ششم از زيارت مطلقه اميرالمؤ منين عليه السلام كه در تحفة الزائر مجلسى و مفاتيح محدث قمى مذكور است و شروع آن ، السلام عليك يا رسول الله است بخواند و يا زيارت ديگرى از آنحضرت و يا لااقل سلامى به آن حضرت عرض كند . السلام عليك يا اميرالمؤ منين اگر زيارت ششم را خواند - كه بهتر است همين زيارت خوانده شود - شش ركعت نماز زيارت پس از آن بجا آورد و اگر غير زيارت ششم را خواند دو ركعت نماز زيارت بجا آورد و بعد تكبير گفته زيارت عاشورا و آنگاه دو

ركعت نماز زيارت را بخواند و پس از آنهم دعاى علقمه كه همان دعاى صفوان باشد بخواند .

بايد دانست كه بهترين طرز خواندن زيارت عاشورا همين قم است و وجه جمعى است بين تمام وجوه كه رعايت احتياط تمام در آن شده است . زيرا در روايت صفوان ذكر شد كه چون بزيارت اميرالمؤ منين عليه السلام آمد همان زيارت ششم را خواند و بعد از تمام شدن زيارت روى خود را بطرف قبر امام حسين عليه السلام نمود و زيارت عاشورا را با نماز و دعاى آن خواند و بعد گفت كه با امام صادق عليه السلام اينجا آمديم و حضرت اينگونه زيارت كرده و نماز و دعا خواندند و فرمودند كه اى صفوان اين زيارت را ضبط كن و اين دعا را بخوان و هميشه حضرت اميرالمؤ منين و امام حسين عليه السلام را باين نحو زيارت كن كه من ضامنم بر خدا هر كه ايشان را چنين زيارت كند . الخ . . .

مؤ يد ديگر اين وجه عبارتى از خود دعاى بعد از زيارت عاشوراست كه ميفرمايد :

. . . استودعكما الله و لاجعله الله اخر العهد منى اليكما انصرفت يا سيدى يا اميرالمؤ منين و مولاى و انت يا ابا عبدالله يا سيدى و سلامى عليكما متصل ما اتصل الليل و النهار واصل ذلك اليكما غير محجوب عنكما . . .

فائده مقتضى ظاهر ادله آن است كه تمام عمل در يك نشست بجا آورد و به طورى كه در اثناى عمل هيچ فاصله اى نيفتد ولى ظاهرا بعضى كارها يا حرف زدن يا راه رفتن در

بين عمل ضررى ندارد چنانكه ميتواند صد مرتبه لعن و سلام را بتدريج در روز بگويد .

نيز جايز است كه زيارت عاشورا را در شب بخواند اگر چه در زيارت دارد كه : اللهم ان هذا اليوم تبركت به بنى امية ولى اختصاص به روز ندارد زيرا در حديث صفوان ذكر شد كه حضرت فرمودند : اذا حدث لك حاجة الخ كه فرمايش امام نص در عموم زمانست .

نيز اگر چه در خبر علقمه زيارت عاشورا اختصاص به روز عاشورا دارد ولى در خبر صفوان آمده كه امام فرموده اگر بتوانى امام حسين عليه السلام را هر روز باين زيارت بخوانى بجا آورد كه تمام اين ثوابها براى تو خواهد بود . بلكه در عبارت كامل الزيارة آمده است كه اگر بتوانى هر روز عمرت اين زيارت را بخوان .

نيز براى برآمدن حاجات و امور مهم ، خواندن زيارت عاشورا بسيار مجرب است و در ذيل خبر صفوان فرمود هر گاه براى و حاجتى پيش آيد اين زيارت را بخوان به هر كجا كه باشى و حاجت خود را از خداوند سئوال كن كه برآورده ميشود .

علماء براى برآمدن حاجات چهل روز پياپى خواندن زيارت عاشورا را در ساعت معين بسيار مجرب دانسته اند ، گر چه در روايت چهل روز وارد نشده ولى تجربه اينمطلب را ثابت نموده است .

حكايت سيد رشتى در موضوع زيارت عاشورا

محدث نورى در كتاب نجم ثاقب از تقى صالح سيداحمد فرزند سيد هاشم رشتى ، تاجر ساكن رشت ، نقل ميكند كه گفت در سال هزار و دويست و هشتاد براى او اداء حج و زيارت خانه خدا از

رشت به تبريز آمدم ، آنجا در خانه يكى از تجار معروف بنام حاج صفر على منزل نمودم . چون قافله اى نبود متحير بودم كه چگونه سفر را ادامه دهم تا آنكه حاج جبار نامى كه جلودار قافله و از سده اصفهان بود مال التجاره اى برداشت كه بسوى طرابوزن (3) حركت كند منهم مالى از او كرايه كردم و حركت نمودم بمنزل اول كه رسيديم سه نفر ديگر به تحريص حاج صفر على بمن ملحق شدند .

يكى حاج ملا باقر تبريزى حجه فروش و ديگرى حاج سيد حسين تاجر تبريزى و ديگرى حاج على بود .

پس باتفاق حركت كرديم تا به ارزنة الروم (4) رسيديم و از آنجا طرابوزن شديم . در يكى از منازل ما بين اين دو شهر حاجى جبار جلودار نزد ما آمد كه اين منزل كه در پيش داريم مخوفست قدرى قدرى زودتر بار كنيد كه به همراه قافله باشيد چون در ساير منازل ما غالبا از قافله عقب بوديم ما تقريبا دو ساعت و نيم يا سه ساعت بصبح مانده حركت كرديم باندازه نيم يا سه ربع از منزل دور شده بوديم كه هوا تاريك شد و برف باريدن گرفت بطورى كه هر يك از رفقا سر خود را پوشانده و تند راندند هر چه كردم بآنها برسم ممكن نشد تا آنكه آنها رفتند و من تنها ماندم . پس از اسب خود پياده شدم در كنار راه نشستم و چون مبلغ ششصد تومان با خود داشتم مضطرب گشتم و تصميم گرفتم كه در همين مكان بمانم با آفتاب طلوع كند و سپس بمنزل قبلى مراجعت

كرده چند مستحفظ برادرم و به قافله ملحق شوم .

ناگاه در مقابل خود باغى ديدم كه در آن باغبانى بيل بدست گرفته بر درختان ميزد كه برف آنها بريزد . پيش من آمد و در فاصله كمى ايستاد . فرمود تو كيستى ؟ عرض كردم رفقاى من رفته اند و تنها در اين بيابان مانده ام و راه را هم نميدانم بزبان فارسى فرمود نماز شب بخوان تا راه را پيدا كنى .

من مشغول خواندن نماز شب شدم . بعد از فراغ از تهجد باز آمد و فرمود نرفتى ؟ گفتم بخدا قسم راه را نميدانم فرمود زيارت جامعه بخوان . من جامعه را از حفظ نميدانستم و الان هم از حفظ ندارم ولى ايستادم و زيارت جامعه را از حفظ خواندم باز آمد و فرمود نرفتى ؟ بى اختيار گريه ام گرفت و گفتم راه را نميدانم . فرمود زيارت عاشورا بخوان من عاشورا را از حفظ نميدانستم و تا كنون هم نيستم ولى در آنجا با لعن و سلام و دعاى علقمه از حفظ خواندم .

باز آمد و فرمود نرفتى گفتم نرفتم تا صبح شد ، فرمود من حالا تو را به قافله ميرسانم رفت و بر الاغى سوار شد . بيل خود را بدوش گرفت و فرمود به رديف من بر الاغ سوار شو . سوار شدم عنان اسب خود را كشيدم تمكين نكرد و حركت ننمود فرمود جلوى اسب را به من بده . دادم بيل را بدوش چپ و عنان اسب را بدست راست گرفت و به راه افتاد و اسب در نهايت تمكين متابعت كرد پس

دست خود را بر زانوى من گذاشت و فرمود :

شما چرا نماز شب نمى خوانيد و سه مرتبه فرمود : نافله ، نافله ، نافله .

باز فرمود چرا عاشورا نمى خوانيد ؟ عاشورا ، عاشورا ، عاشورا . بعد فرمود چرا جامعه نمى خوانيد ؟ سه مرتبه فرمود : جامعه ، جامعه ، جامعه . در همان حال بمن فرمود اينها رفقاى تو هستند كه لب نهر آب فرود آمده براى نماز صبح مشغول وضو گرفتن هستند .

من از الاغ پياده شدم كه سوار اسب خود شدم ، نتوانستم . او پياده شد و بيل را در برف فرو برد ، مرا سوار اسب كرد و بسوى رفقا برگردانيد .

در آن هنگام بخيال افتادم كه اين شخص چه كسى بود كه به زبان فارسى حرف ميزد ؟ در صورتيكه زبانى جز تركى و مذهبى غالبا جز عيسوى در آنحدود يافت نمى شد . چگونه مرا با اين سرعت به رفقايم رسانيد ؟ پس پشت سر خود نگاه كردم و احدى را نديدم و اثرى از او نيافتم و به رفقاى خود ملحق شدم .

اگر چه نمى توان گفت كه اين شخص صد در صد حضرت ولى عصر عليه السلام بوده اند ولى مسلما از ياران آنحضرت بوده كه گفته او هم مانند گفته امام خواهد بود .

حكايت حاج محمدعلى يزدى در زيارت عاشورا

محدث نورى در كتاب دارالسلام از ثقة الدين حاج محمدعلى يزدى كه مرد فاضل صالحى در يزد بود حكايتى نقل ميكند .

حاج محمدعلى دائما مشغول كارهاى آخرتى خود بود و شبها در مقبره اى كه جماعتى از صلحا در آن مدفونند

به سر ميبرد اين مقبره خارج شهر يزد بود كه به مزار معروف است .

همسايه اى داشت كه از كودكى با هم بودند و نزديك معلم ميرفتند تا آنكه بزرگ شدند و او شغل عشارى پيش گرفت پس از آنكه مرد او را نزديك همان جايى كه دوست صالح وى شبها در آن بيتوته مى كرد دفن كردند .

يك ماهى از فوت او نگذشته بود كه حاج محمدعلى او را در خواب ديد كه در هيئت نيكويى است نزد او رفت و گفت من مبداء و منتهاى كار تو را ميدانم . تو از كسانى نيستى كه احتمال نيكى درباره او رود . شغل تو هم مقتضى عذاب سختى بود پس به كدام عملت به اين مقام رسيدى ؟

گفت همين طور است كه ميگويى . من گرفتار عذاب سختى بودم تا ديروز كه زوجه استاد اشرف آهنگر در اينمكان دفن كردند - اشاره به موضعى كرد كه نزديك به صد متر از او دور بود . در شب وفات او حضرت امام حسين (ع ) سه مرتبه بزيارت وى آمدند و در مرتبه سوم امر فرمودند كه عذاب ازين مقبره رفع شود و حالت ما نيكو شد و در وسعت و نعمت افتاديم .

از خواب بيدار شدم در حاليكه متحير بودم آن شخص آهنگر را نمى شناختم در بازار آهنگران به جستجو پرداختم و او را پيدا كردم . پرسيدم آيا زوجه اى داشتى ؟ گفت آرى داشتم ، ديروز فوت كرد و او را در فلان مكان همان موضع را نام برد دفن كردم . پرسيدم آيا بزيارت حضرت ابا

عبدالله عليه السلام رفته بود ؟ گفت : نه . گفتم ذكر مصائب او ميكرد گفت نه . گفتم مجلس عزادارى داشت گفت نه . آنگاه پرسيد چه ميخواهى ؟ خواب خود را نقل كردم و گفت او فقط مواظبت بر زيارت عاشورا داشت .

كرامتى از زيارت عاشورا

آقاى حاج سيد احمد زنجانى در كتاب الكلام يجر الكلام از مرحوم آية الله آقاى حاج شيخ عبدالكريم حائرى يزدى نقل ميكند كه فرمود من و آقاى آقاميرزا على آقا ، آقازاده ميرزاى شيرازى و آقا سيد محمود سنگلجى در سامرا شبى روى پشت بام در خدمت مرحوم آقاى ميرزا محمدتقى شيرازى درس ميخوانديم در اثنا درس استاد بزرگ ما مرحوم آقاى سيدمحمد فشاركى تشريف آوردند در حاليكه آثار گرفتگى و انقباض در بشره اش پيدا بود ، معلوم شد شنيدن خبر بروز و با در عراق ايشان را اينگونه منقلب كرده است . فرمود شما مرا مجتهد ميدانيد ؟ عرض كرديم بلى . فرمود عادل ميدانيد ؟ عرض كرديم بلى . فرمود من به تمام زن و مرد شيعه سامرا حكم ميكنم كه هر يك از ايشان يك فقره از زيارت عاشورا را به نيابت نرجس خاتون والده ما جد امام زمان سلام الله عليه بخوانند و آن مخدره را نزد فرزند بزرگوارش شفيع قرار دهند كه آنحضرت از خداوند عالم بخواهد كه خدا شيعيان مقيم سامرا را از اين بلا نجات دهد . همينكه اين حكم صادر گرديد از ترس و بيم همه شيعيان مقيم سامرا حكم را اطاعت كرده زيارت عاشورا را به همان دستور خواندند در نتيجه يكنفر در سامرا تلف نشد در صورتيكه هر

روز حدود پانزده نفر از غير شيعه تلف ميشدند .

مجلس سوم : تاريخچه سلام

مقدمه

هر قوم و ملتى اسلام و آداب و رسومى داشته اند كه هنگام ملاقات يكديگر اجرا مينموده اند .

مثلا رسم ملت يهود اين بود كه با انگشت اشاره ميكردند . ملت نصارى دست بر دهان ميگذاردند چنانكه در اينزمان كلاه بر ميدارند ، گبران و عجمهاى سابق خم ميشدند و تعظيم ميكردند .

عرب قبل از اسلام كلمه حياك الله را به كار ميبرد يعنى خدا ترا زنده بدارد . در لسان العرب ميگويد : اعراب زمان جاهليت به يكديگر تحيت ميدادند ، كه انعم صباحا يعنى صبح بخير و يا مى گفتند سلام عليكم و اين سلام علامت مسالمت بود باين معنى كه ما با هم جنگ نداريم اسلام دستور داد كه افشاء سلام كنيد .

سلام در قرآن

خداوند سلام را در قرآن از قول ابراهيم نقل كرده آنجا كه با عمويش آزر گفتگو ميكند كه عمو بت پرستى نكن عمويش او را تهديد كرد كه اگر دست از خداى خود بر ندارى و به خدايان ما بى اعتنايى كنى و بر حرف خود بمانى تو را سنگسار كنم و گرنه سالها از من دور باش .

ابراهيم در جواب گفت سلام عليك ، سلام بر تو يعنى تو را وداع ميكنم و چون آذر دانست كه ابراهيم ميرود از گفتار خود پشيمان شده و او را ايمن ساخت .

ابراهيم گفت : ساستغفر لك ربى انه كان بى حفيا . من از خدا بر تو آمرزش ميطلبم او بسيار در حق من مهربان است .

اين مطلب شاهد بر اين است كه رسم سلام از دين حنيف ابراهيم مثل حج و امثال آن

نزد عرب باقيمانده بود ، خداوند آن را سنت قرار داد كه هر گاه دو نفر بهم ميرسند سلام كنند .

در قرآن خطاب به پيغمبر مى فرمايد كه به مؤ منين سلام فرمايد :

و اذا جائك الذين يؤ منون باياتنا فقل سلام عليكم كتب ربكم على نفسه الرحمة ، هر گاه آنان كه به آيات ما ميگروند نزد تو آيند سلام بر شما باد پروردگارتان بر خويش رحمت نوشته است .

بلكه آن حضرت را امر به سلام بر همه مى فرمايد :

فاضفح عنهم و قل سلام فسوف تعلمون . (از حرف - 89)

از گناهان آنان درگذر و سلام بگو چرا كه خود ايشان بزودى عواقب كار خود را خواهند دانست .

نيز به مؤ منين امر به سلام مى فرمايد : يا ايها الذين امنوا لا تدخلوا بيوتا غير بيوتكم حتى تستاءنسوا و تسلموا على اهلها ذلكم خير لكم لعلكم تذكرون) نور – 27(

اى كسانيكه ايمان آورده ايد بخانه هايى غير از خانه خود داخل نشويد تا آنكه رخصت يافته داخل شويد و بر اهل آن خانه سلام كنيد (اين اجازه همراه با درود) براى (حسن معاشرت شما) بهتر است تا شايد شما پند بگيريد .

و اگر كسى در خانه نباشد امر فرموده كه بر خود سلام كنند : فاذا ادخلتم بيوتا فسلموا على انفسكم تحية من عندالله مباركة طيبة (نور – 61(

و هر وقت داخل خانه اى شويد(اگر كسى در آن خانه نباشد) بر خودتان سلام كنيد كه اين تحيت بركتى نيكو از جانب خدا است .

خداوند سلام را تحيت خويش قرار داده و در مواردى از كلام

خود ذكر كرده است : سلام على نوح فى العالمين ، سلام على ابراهيم ، سلام على موسى و هارون .

خداوند بر همه پيغمبران سلام نموده است : و سلام على المرسلين .

ولى بر آل هيچ پيغمبرى سلام نكرده مگر پيغمبر خاتم ، آنجا كه فرمود : سلام على آل يس .

چون اين مسلم است كه يس يكى از اسماء وجود مبارك پيغمبر است كه در سوره يس ميفرمايد :

يس والقرآن الحكيم انك لمن المرسلين على صراط مستقيم .

پس آل ياسين آل پيغمبر مى باشند .

چون خداوند بر پيغمبر سلام ميكند وجود مبارك پيغمبر بر ديگران سبقت سلام ميجويد پس لازمست كه مؤ منين نيز در سلام كردن بر يكديگر سبقت جويند زيرا اولى ترين مردم به خدا و رسول كسى است كه ابتدا به سلام نمايد .

بلكه وارد شده كه بخيلترين مردم كسى است كه از مسلمانى بگذرد و به او سلام نكند . سلام كردن به بچه هاى مميز و نيز مساوات بين فقير و غنى در سلام كردن مستحب است .

در اخبار وارد شده كه اگر در سلام كردن بين فقير و غنى فرق بگذارد خداوند روز قيامت از او در غضب باشد .

سلام مرد بر زن جايز است ولى مكروه است كه به زن جوان سلام نمايد .

در خبر است كه مردى بر در خانه كسى ايستاده بود ، ملكى عبور ميكرد ، سئوال كرد چرا اينجا ايستاده اى جواب داد برادر مؤ منى دارم كه ميخواهم باو سلام كنم ، ملك پرسيد آيا بين تو و او خويشى هست و

يا حاجتى دارى ؟ جواب داد نه . فقط برادر دينى منست و خواستم باو سلامى كرده باشم .

آن ملك گفت خداوند مرا نزد تو فرستاده و بر تو سلام ميفرمايد مرا زيارت كردى و رسيدگى نمودى بهشت را بر تو واجب كردم و ترا از غضب خود عفو و از آتش آزاد نمودم .

جواب سلام واجب است و بايد بهتر جواب داد

اگر چه خود سلام مستحب است ولى جواب آن واجب است و بايد بهتر جواب سلام بگويند ، خداوند مى فرمايد : و اذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها اوردوها ان الله كان على كل شى حسيبا . (نساء 85) يعنى : هر گاه كسى شما را تحيت گفت و ستايش كرد شما نيز به تحيت و ستايشى مانند آن يا بهتر پاسخ دهيد كه خدا بحساب هر نيك و بدى كاملا خواهد رسيد .

در تفسير صافى از پيغمبر صلى الله عليه و آله روايت ميكند كه مردى بآن حضرت گفت : سلام عليك حضرت فرمودند : و عليك السلام و رحمة الله .

ديگرى گفت : السلام عليك و رحمة الله .

حضرت فرمودند : عليك السلام و رحمة الله و بركاته .

ديگرى گفت : السلام عليك و رحمة الله و بركاته .

حضرت فرمودند : و عليك .

آن مرد گفت : جواب مرا ناقص دادى . كلام خدا كجا رفته كه : و اذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها . حضرت فرمودند : تو چيز زائدى براى من باقى نگذاردى و من هم مثل سلام تو جواب دادم .

در كافى از حضرت باقر عليه السلام

روايت ميكند كه فرمود : اميرالمؤ منين عليه السلام به قومى گذر كرد و بر آنها سلام نمود ، آنان در جواب گفتند : عليك السلام و رحمة الله و بركاته و مغفرته و رضوانه . حضرت فرمود : نسبت به ما از آنچه ملائكه به پدرمان ابراهيم گفتند تجاوز نكنيد .

اين روايت اشاره دارد به اينكه رسم سلام تام و كامل يعنى عبارت : السلام عليك و رحمة الله و بركاته از راه و رسم ابراهيم گرفته شده و گفته قبلى ما را كه تحيت به سلام از دين حنيف ابراهيم است تاءكيد ميكند .

سلام نكردن بر چند دسته

سلام نكردن بر چند دسته

با آنكه شعار مسلمانان سلامست و اخبار زيادى در تاءكيد آن وارد شده و فقهاء سلام را مستحب مؤ كد دانسته اند معذلك دستور داده اند كه به چند دسته نبايد سلام كرد .

اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود : سزاوار نيست به شش طايفه از مردم سلام كنيد .

1 - يهود و نصارى .

2 - كسانى كه شطرنج بازى مى كنند .

3 - كسانى كه خمر مينوشند .

4 - كسانى كه بربط و طنبور مى نوازند .

5 - كسانيكه سب مادرها ورد زبانشان باشد .

6 - شاعرانى كه زنهاى محصنه را قذف كنند .

و در خبر ديگرى رباخوار و متجاهر به فسق و كسى كه صورت مجسمه ميسازد و نيز مخنث را از آنها شمرده است .

پس شخص مؤ من بايد به اينگونه اشخاص سلام نكند ، مگر در حال ضرورت و اگر كافر كتابى بر مسلمان سلام كرد و در جواب او عليكم يا عليك يا سلام

تنها بگويد مانند زمان ما كه رسم شده ميگويند سلام عرض ميكنم و او هم در جواب ميگويد سلام عزيزم . پس به كسانيكه نبايد سلام كرد اينگونه سلام كردن عيبى ندارد .

و يا به قصد قرآن سلام كند ، زيرا سلام از كلمات قرآنى است ، و يا به آن دو ملكى كه با او هستند سلام نمايد و در موقع ضرورت مانند طيابت و نحو آن براى دعا كردن باو بگويد : بارك الله لك فى دنياك . بر شخص نمازگزار هم نبايد سلام كرد .

از بعضى از اخبار استفاده ميشود كه مستحب سواره بر پياده و آنكه مركب بهتر دارد بر آنكه مركب پستتر دارد ، ايستاده بر نشسته ، جماعت كم بر جماعت زياد و كوچك بر بزرگ سلام كند .

معلوم است كه اينها مستحب در مستحب است ولى اگر عكس آن واقع شود از استحباب بيرون نميرود .

فرع 1

رد سلام ديگرى در نماز واجب است گر چه سلام يا جواب آن به صيغه قرآن نباشد و اگر مخالفت كرد و جواب سلام را نداده به نماز ادامه داد نماز باطل نيست گر چه بعضى باطل دانسته اند .

فرع 2

رد سلام در نماز بايد مثل سلام باشد پس اگر كسى بگويد سلام عليكم واجب است كه در جواب آن بگويد سلام عليكم و جواب ديگرى مانند : السلام عليكم يا سلام عليك نگويد : مگر آنكه در جواب قصد قرآنى كند .

فرع 3

اگر كسى به غلط به او سلام كرد واجبست كه جواب آن را صحيح بگويد و بهتر قصد دعا و قرآنست .

فرع 4

اگر سلام كننده سلام بدون عليكم بگويد در جواب يا سلام گفته و عليكم را تقدير بگيرد و يا سلام عليكم بگويد و دومى به قصد دعا يا قرآن بهتر است .

فرع 5

جواب سلام واجب فورى است و اگر عصيانا يانسيانا تاءخير كرد و ديگر واجب نيست .

واجبست كه جواب سلام را به سلام كننده بشنواند و اگر كسى بسخريه يا مزاح سلام كند جواب آن واجب نيست .

سلام بر پيغمبر و ائمه طاهرين

سلام و صلوات فرستادن بر حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله مستحب است و فضيلت بسيار دارد كسى كه بر آنحضرت سلام و صلوات فرستد ملكى موكل جواب سلام او را ميگويد و بعد به آنحضرت خبر ميدهد كه فلان شخص بشما سلام نمود ، پس آنحضرت ميفرمايد : و عليه السلام .

در تحفة الزائر مجلسى از امام سجاد عليه السلام روايت ميكند كه پيغمبر خدا (ص ) فرمودند كه هر كس بعد از مرگ من قبر مرا زيارت كند چنانست كه در حيات من بسوى من هجرت كرده باشد و اگر نتواند از دور به من سلام كند بمن ميرسد .

نيز به سند معتبر روايت ميكند از شخصى كه بخدمت حضرت زهرا سلام الله عليها رفت حضرت از او پرسيد از براى چه آمده اى ؟ گفت از براى طلب بركت و ثواب .

فرمود : پدرم صلى الله عليه و آله بمن خبر داد كه هر كس سه روز بر او و بر من سلام كند حقتعالى بهشت را بر او واجب گرداند .

آن شخص عرض كرد اينمطلب در حيات آنحضرت و شما ميباشد . حضرت فرمود : چه در حيات و چه در ممات .

رسول خدا (ص ) فرمود : هر كس در هر كجا بر من سلام كند بمن ميرسد .

ابن ابى نصر خدمت حضرت

رضا عليه السلام عرض كرد كه بعد از نماز چگونه سلام و صلوات بر حضرت رسول صلى الله عليه و آله بايد فرستاد ؟ حضرت فرمود كه ميگويى ؟

السلام عليك يا رسول الله و رحمة الله و بركاته السلام عليك يا محمد بن عبدالله السلام عليك يا خيرة السلام عليك يا حبيب الله السلام عليك يا صفوة الله السلام عليك يا امين الله اشهد انك رسول الله و اشهد انك محمد بن عبدالله و اشهد انك قدنصحت لامتك وجاهدت فى سبيل ربك و عبدته حتى اتيك اليقين فجزاك الله يا رسول الله افضل ماجزى نبيا امته اللهم صل على محمد و آل محمد افضل ماصليت على ابراهيم و آل ابراهيم انك حميد مجيد .

و در روايت معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقولست كه هر كس بخواهد قبر حضرت رسول و قبر اميرالمؤ منين و حضرت فاطمه و امام حسن و امام حسين و قبرهاى حجت هاى خدا صلوات الله عليهم اجمعين را زيارت كند و در شهر خود باشد ، روز جمعه غسل كند و جامه پاكيزه بپوشد و به صحرا رود ، پس چهار ركعت نماز بخواند با هر سوره اى كه ميتواند پس به طرف قبله بايستد و بگويد :

السلام عليك ايها النبى و رحمة الله و بركاته السلام عليك ايها النبى المرسل و الوصى المرتضى والسيدة الزهرا و السبطان المجتبان و الاولاد و الاعلام و الامناء المنتجبون جئت انقطاعا اليكم و الى ابائكم و ولدكم الخلف على بركة الخلق فقلبى و نصرتى لكم معدة حتى يحكم الله لدينه فمعكم معكم لا مع عدوكم انى لمن القائلين بفضلكم

مقر برجعتكم لا انكر لله قدرة و لا ازعم الا ما شاء الله سبحان الله ذى الملك و الملكوت يسبح الله باسمائه جميع خلقه و السلام على ازواجكم و اجسادكم و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته .

در روايت ديگر است كه اين زيارت را بر بام خانه خود بكن مرحوم مجلسى ميفرمايد : خواندن اين گونه زيارات در صحرا يا بام خانه البته بهتر است اما اگر ميسر نشود و در هر محلى كه باشد و زيارت كند عيبى ندارد .

معنى اسلام

سلام در لغت بمعناى متعددى آمده كه اصل در آنها بمعنى سلامتى و يكى از اسماء الهى است چه حقتعالى خلق را از بلايا و آفات و شرور و نقايص حفظ ميكند پس مراد از سلام سلامتى و آسايش است و لفظ على در عليك مفيد شمول و احاطه ميباشد .

بنابراين كسى كه از دور يا نزديك به امام سلام ميكند بايد متوجه باشد كه هيچ آزار و صدمه اى از ناحيه او به امام نرسد ، نه در هنگام سلام و نه بعد از آن .

و چون معلومست كه حضرت ائمه عليهم السلام غرضشان جز هدايت مردم و بندگى خدا و ترك نافرمانى او چيز ديگرى نيست البته از معصيت كردن مردم و اينكه از اوامر و نواهى الهى تخلف كنند ناراحت و متاءذى خواهند شد .

آگاهى پيغمبر و امام از اعمال ما

على بن ابراهيم از امام صادق عليه السلام روايت ميكند كه حضرت فرمود : اعمال بندگان در هر صبح به رسول خدا عرض ميشود ، چه نيكان آنها و چه بدان آنها پس حذر كنيد و شرم نمائيد كه عمل قبيح شما خدمت پيغمبر عرضه شود .

در تفسير قول خداى تعالى : و قل اعملوا فسيرى الله عملكم و رسوله و المؤ منون . (توبه - 105)

امام صادق عليه السلام فرمود كه مراد از مؤ منان مائيم .

بنابراين فرمايش ، تمام اعمال نيك و بد ما را خدا و رسول و ائمه طاهرين مى بينند و از خوب آن خوشحال و از بد آن ناراحت مى شوند . دليل بر اينمطلب روايتى است كه علامه مجلسى از امام صادق عليه السلام نقل

ميكند كه آنحضرت باصحاب خود فرمودند كه چرا رسول خدا از خود آزرده ميكنيد ، يكى از ايشان گفت فدايت شوم چگونه آنحضرت را آزرده مى كنيم ؟ فرمود : مگر نميدانيد كه اعمال شما خدمت آنحضرت عرض ميشود و چون گناه و معصيتى در نامه عمل شما ملاحظه فرمايد آزرده ميگردد ، پس آنحضرت را با معصيت آزرده نكنيد ، بلكه با اعمال صالح خود آنجناب را خوشحال نمائيد .

علامه مجلسى در بحار 16 از داود رقى نقل ميكند كه خدمت امام صادق عليه السلام نشسته بودم ناگاه آنحضرت بمن فرمودند اى داود اعمال شما روز پنجشنبه بر من عرضه شد صله رحم تو نسبت به پسرعمويت - فلانى - را ديدم و از اين كار تو مسرور شدم و ميدانم كه اينكار تو زودتر اجل او را ميرساند و عمرش را تمام ميكند .

داود گفت : من پسرعمويى داشتم بدسيرت كه ناصبى و دشمن خاندان نبوت بود از او و همسرش صدمه زيادى بمن رسيده بود شنيدم از نظر معيشت وضع زندگانى او آشفته است و در سختى زندگانى ميگذراند قبل از آنكه عازم مكه شوم مقدارى از اموال خود را به جهت مخارج آنها فرستادم ، وقتى وارد مدينه شدم و حضور امام صادق عليه السلام شرفياب گشتم آن حضرت از صله رحم من خبر دادند .

حيات و ممات پيغمبر براى امت خير است

شيخ طوسى در مجالس و نيز در تفسير عياشى از امام باقر عليه السلام روايت ميكند كه حضرتش فرمود روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله در ميان جمعى از صحابه نشسته بود ، فرمود كه بودن من در ميان شما

خير است چنانكه مفارقت من هم برايتان خير است .

جابر انصارى برخاست و عرض كرد يابن رسول الله خير بودن شما در ميان ما معلومست ولى مفارقت شما چگونه براى ما خير ميباشد ؟

حضرت فرمودند : بودن من ميان شما خير است زيرا خداى تعالى ميفرمايد : ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم .

اما خير من در مفارقت به جهت آنست كه اعمال شما در هر دوشنبه و پنجشنبه بر من عرضه مى شود اگر عمل نيكى از شماها ببينم خوشحال مى شوم و حمد خدا را مى كنم و اگر عمل بدى ببينم براى شما طلب آمرزش ميكنم .

بلكه اعمال هر مؤ من و كافرى را در موقع و دفن شدن بر پيغمبر و امام عرضه ميدارند . چنانكه امام صادق عليه السلام فرمود : هر كافر و مؤ منى كه بميرد و در موقع دفن و گذاردن در قبر اعمالش بر پيغمبر و اميرالمؤ منين و يك يك ائمه معصومين عليهم السلام عرضه ميشود تا برسد حضور حضرت حجت روحى فداه بلكه مهمتر اينكه پيغمبر و امام از وضع آتيه ما هم باخبرند كه آيا سعيد و خوش عاقبت از دنيا ميرويم يا بر عكس .

روزى كه انسان از رحم مادر پا بعرصه دنيا ميگذارد تمام سرگذشت زندگانى او از فقر و غناء صحت و مرض سعادت و شقاوت و كفر و ايمان بر پيشانى او نوشته شده و تنها كسى كه ميتواند آن خط را بخواند و از وضع آتيه او باخبر شود پيغمبر و امامان ميباشند .

چنانكه جناب اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود :

كان رسول الله المتوسم و انا من بعده و الائمة من بعدى هم المتوسمون .

پيغمبر كه مكتب نرفته و امى بود خط پيشانى مردم را ميخواند ، من اين علم را از پيغمبر تعليم گرفتم . به اولاد خود آموختم ، اين علم نزد هيچكس نيست و منحصر به ما اهلبيت است .

خداوند ميفرمايد : ان فى ذلك لايات للمتوسمين . (حجر - آيه 75)

در هلاك قوم لوط از سوى ما نشانه هايى است براى عبرت صاحبان توسم و فراست كه به فطانت بنگرند و حقيقت آنرا به سمات و علامات آن بشناسند و به تفكر از آن عبرت گيرند .

فراست از صفات مؤ منانست چنانكه در حديث است : اتقوا من فراسته المؤ من فانه ينظر بنورالله .

و نيز فرمود : ان الله عبادا يعرفون الناس بالتوسم . و بعد آيه فوق را تلاوت فرمود .

امام صادق عليه السلام فرمود : نحن المتوسمون و نيز آنحضرت فرمود كه : انها لبسبيل مقيم . يعنى امامت هرگز از ما بيرون نرود .

منظور حضرت اينست كه امام هميشه در بين مردم خواهد بود و او متوسم مردم ميباشد كه حقيقت مردم بر او آشكار است .

در بصائرالدرجات است كه امام باقر عليه السلام فرمود : هيچ مخلوقى نيست مگر آنكه ما بين دو چشم او نوشته شده كه مؤ من است يا كافر و اين كتابت از شما پنهانست ولى از ائمه آل محمد عليهم السلام محجوب و پنهان نيست .

پس احدى بر امامان داخل نمى شود مگر آنكه او را به آن كتابت مى شناسند كه مؤ

من است يا كافر ، بعد اين آيه را تلاوت فرمودند : ان فى ذلك الايات للمتوسمين انهالبسبيل مقيم (هجر 75)

در كمال الدين از حضرت صادق عليه السلام ماثور است كه هر گاه حضرت قائم عليه السلام قيام فرمايد احدى از خلق پيش وى نخواهد ايستاد مگر آنكه حضرت مى شناسد كه او صالح يا طالح است .

آن حضرت سبيل مقيم و آيات متوسمان در آنحضرت است ، اين علم از مختصات پيغمبر و آل اوست و لذا فرمودند كه ما اين علم را بمردم نمى آموزيم زيرا از اسرار است .

هر كه را اسرار حق آموختند

مهر كردند و دهانش دوختند

سر حق را توان آموختن

كه ز گفتن لب تواند دوختن

ليس مخلوق الا و بين عينيه مكتوب انه مؤ من او كافر و ذلك محجوب عنكم و ليس محجوب عنا .

اين علم توسم و تفرس غير از علم جفر و رمل و نجوم و قيافه شناسى است ، گويا اين همان علمى است كه على عليه السلام فرمود : ان هيهنا لعلما جمالو وجدت له حملة الخ ، در سينه من علميست كه نمى توانم براى كسى نقل كنم زيرا ظرفيت تحملش را ندارند و مرا تكفير كرده ميكشند .

بالجمله امامان ما هر كس را كه ميديدند مى شناختند كه چه كاره و صاحب چه عملى است .

لكن مانند كسى كه از هيچ چيز خبر ندارد ساكت و صامت بودند ، مثل آنكه شما ببينيد كسى مشغول عمل قبيحى است اما هيچ به روى خود نياوريد و بروزش ندهيد .

امامان نيز كه از جميع اعمال مردم از گذشته و آينده

باخبرند كه چه كرده و چه كرده و چه خواهند كرد به جهت نظم امور زندگانى مردم و براى آنكه پرده درى نكرده باشند در ظاهر تجاهل مينمودند .

مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز

ورنه در مجلس رندان خبرى نيست كه نيست

در بحار نقل ميكند كه در بدو خلافت اميرالمؤ منين عليه السلام كه مردم براى بيعت كردن و تهنيت گفتن از اطراف بخدمت آنحضرت ميآمدند ده نفر براى عتبه بوسى آنحضرت از مصر به كوفه آمدند ، در آن وقت حاكم مصر محمد بن ابى بكر بود . عريضه اى خدمت آنحضرت فرستاده اسم آن ده نفر را نوشته بود كه اينها را از مصر فرستادم تا بخدمت شما بيايند و بيعت كنند چه اينها از رؤ سا و بزرگان قوم هستند .

ابن ملجم ده نفر بود ، چون حضرت نامه را خواند به اسم وى كه رسيد نگاهى كرده فرمود : ابن ملجم تويى ؟ عرض كرد بلى . فرمود : لعن الله عبدالرحمن بن ملجم . عرض كرد فدايت شوم انا والله لاحبك يعنى بخدا قسم من شما را دوست ميدارم . حضرت فرمود تو مرا دوست نميدارى و دروغ ميگويى تا سه مرتبه اين گفتگو رد و بدل شد تا اينكه ابن ملجم خورد من تو را دوست ميدارم حضرت تكذيبش فرده و مؤ كد به قسم فرمود .

حضرت چوبى در دستش بود كه سر آنرا بر زمين ميزد و خط ميكشيد ، فرمود بنشين ، مدتى بصورت آن ملعون نگاه كرد تا اينكه فرمود از تو سئوالى ميكنم راستش را بگو ، آيا در ايامى كه

كودك بودى و با اطفال بازى ميكردى ، هر وقت تو را ميديدند نمى گفتند كه : جاء ابن راعى الكلاب ، پسر چراننده سگها آمد ، آيا چنين چيزى نبود ؟ عرض كرد بلى چنين بود . حضرت فرمود چون بزرگ شدى آيا مادرت نگفت كه حمل تو در ايام حيض بود ؟ ابن ملجم سر پيش انداخته خاموش ماند ، بعد عرض كرد بلى ، سپس حضرت به همگى آنها اسب و خلعت و انعام داده مرخص نمود كه بمنزل رفته و رفع خستگى كنند . وقتى آن ده نفر از خدمت حضرت مرخص شدند آنحضرت ابن ملجم را بمردم نشان دادند و فرمودند هر كس ميخواهد به قاتل من نظر كند اين مرد خبيث را ببيند .

مالك اشتر برخاست شمشير كشيد و عرض كرد فدايت شوم اين سگ چه لياقت و عرضه اى دارد نسبت بشمائى ادبى كند . اجازه فرمائيد تا او را بكشم .

حضرت فرمودند : خدا ترا رحمت كند ، شمشيرت را غلاف كن كه قصاص پيش از جنايت جايز نيست كه از او تقصيرى ظاهر نشده است ، ولى من از باب علم توسم و تفرس خبر دادم كه در علم حقتعالى گذشته كه او قاتل من باشد .

قطب راوندى از جعفر بن شريف جرجانى نقل ميكند كه گفت در سالى كه بزيارت حج مشرف ميشدم در سر من راى خدمت امام حسن عسكرى مشرف شدم مقدارى از اهوال شيعيان نزد من بود كه ميخواستم آنها را به امام برسانم ، با خود فكر كردم كه از حضرت بپرسم اموال را به چه كسى بدهم

قبل از آنكه من تكلم كنم فرمودند : آنچه با توست بمبارك خادم من بده چنين كردم و بازگشتم و گفتم كه شيعيان شما در جرجان سلام خدمت شما ميرسانند حضرت فرمودند : مگر بعد از فراغ از حج به جرجان باز نميگردى گفتم چرا فرمودند : از امروز تا 170 روز ديگر به جرجان بر ميگردى و روز جمعه سوم ربيع الثانى ، اول روز بمردم اعلام كن كه من آخر همانروز به جرجان خواهم آمد و چون وارد جرجان شوى خداوند پسرى به پسر تو عنايت فرموده كه بزودى او را به حد كمال برساند و از اولياء ما باشد - تا آخر حديث - هر كس مايل باشد به منتهى الامال محدث قمى در معجزات حضرت امام حسن عسكرى مراجعه نمايد . مقصود ما از نقل اين روايت آنست كه حضرت عسكرى عليه السلام ميداند طفلى كه هنوز بدنيا نيامده سالهاى بعد از دوستان و مواليان آن خانواده خواهد شد و اينمطلب را به جدش جعفر بن شريف جرجانى خبر ميدهد .

در همان كتاب منتهى الامال در معجزات امام على النقى عليه السلام از يوسف بن يعقوب نصرانى نقل ميكند كه وقتى خدمت امام رسيد حضرت به او فرمود تو اسلام نخواهى آورد ولى فلان پسر تو مسلمان ميشود و از شيعيان ماست . روايت مفصل است به آنجا رجوع شود .

بنابراين مسلم است كه امام از گذشته و آينده ما با اطلاع است و بر كوچكترين اعمال و كردار افراد مردم آگاه خواهد بود .

و چون گفتيم كه سلام بمعنى ايمنى است يعنى كه هيچ شر و ضررى

به تو نخواهد رسيد و تو از ناحيه من در امن و امانى پس كسى كه به امام سلام ميكند بايد متوجه باشد كه آزار و آسيبى از گناهان او به امام نرسد و چون گفتيم كه امام از همه اعمال ما آگاه است پس از اعمال زشت و اخلاق رذيله ما از قبيل حرص و كبر و ريا و عجب و بخل و حب و جاه و حسب مال و امتثال اينها متاءذى خواهد شد و بعيد نيست كه فرمايش پيغمبر كه فرمود : ما اوذى نبى مثل ما اوذيت . اشاره باين معنى باشد كه در هيچ امتى گناهى به بزرگى گناهى چون غضب خلافت و ايذاء فاطمه سلام الله عليها و قتل حضرت سيدالشهداء عليه السلام و ساير بلاهايى كه بر ائمه عليهم السلام وارد كردند انجام نگرفت پس هيچ پيغمبرى مثل اين پيغمبر اذيت نشد .

پي نوشتها

ص 88 كتاب

1)مريم - 44

2)شطرنج از باب مثالست و الا خصوصيتى ندارد ، پس همه نوع قمار را شامل ميشود ، خواه برد و باخت در آن باشد يا نباشد . (اينمطالب بطور مفصل در كتاب آيات الاحكام از همين نويسنده آمده است . )

مراد از اين دو ، آلات مخصوصى نيست كه سابقا رسم بوده و در مجالس طرب مينواختند بلكه آلت غنا و ساز و آواز هر زمان را شامل ميشود . مثلا در زمان ما بربط و طنبور منسوخ شده و بجاى آن وسايل ديگرى متداول گشته است .

به زنهاى شوهردار نسبت ناروا دهند .

لغت مخنث به ضم ميم و فتح خاء و نون مشدد ، مردى را گويند

كه حالات و اطوار زنان را از خود بروز دهد .

(و اشهد انك محمد بن عبدالله ) از مفاتيح ميباشد .

متن اصلى زيارت تحفة الزائر .

مجلس چهارم : السلام عليك يا ابا عبدالله

ترجمه

سلام بر تو باد اى ابا عبدالله

شرح لفظ ابا عبدالله

ابا عبدالله كنيه حضرت سيدالشهداء حسين بن على عليهماالسلام ميباشد و كنيه بمعنى نام بردن چيزى به كنايه و اشاره است . باين جهت است كه بصريها ضمير را كنايه ناميدند زيرا اسمى ذكر نمى شود ، مانند : ضربته كه چون نميخواهد اسم زده شده برده شود ، لذا به اشاره و كنايه متوصل به ها ضمير مى شود و گاهى نيز به اسم پدر يا مادر يا فرزند لفظ اب و ام و ابن زياد نمايند ، چون ابوعمرو ، ابن عباس ، ام معبد و ام كلثوم . (5)

سيد و شريف : اينكه اشخاص را با كنيه يا لقب ذكر ميكردند به علت احترام و بزرگداشت طرف بود . چون گفتن اسم باعث كوچك كردن اشخاص ميگرديد .

لذا در زمان سابق به اولاد امام حسن مجتبى و امام حسين عليهماالسلام شريف ميگفتند چنانكه به علم الهدى و برادرش كه از اولاد حسين بن على عليه السلام بودند شريف مرتضى و شريف رضى ميگفتند اين موضوع شايع بود تا در سال 931 هجرى كه محمد بن بركات به توليت مكه معين شد ، لقب شريف را به اولاد حضرت امام حسن و لقب سيد را به اولاد امام حسين عليهماالسلام تخصيص داد و شرفا مكه را باين جهت شريف ميگفتند كه از اولاد امام حسن مجتبى عليه السلام بودند كه آخر آن ها شريف حسين بود كه بعد از غلبه عبدالعزيز بن سعود ، پدر ابن سعود پادشاه حجاز و نجد از مكه به جزيره قبرس مهاجرت نمود ، اما هنوز هم در حجاز اولاد

امام حسن عليه السلام را شريف خطاب ميكنند .

لفظ شريف در ايران شيوع و امتيازى نيافت بلكه اولاد امام حسن و امام حسين عليهماالسلام هر دو او را سيد خطاب ميكنند .

نامگذارى ابا عبدالله

كنيه حضرت سيدالشهداء عليه السلام را جد بزرگوارش پيغمبر خدا براى آنحضرت قرار داد چون آنحضرت مطابق آيه : و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى ، هر چه بگويد وحى از طرف خداست ميتوان گفت كه اين كنيه هم از طرف خداوند است .

شيخ طوسى از حضرت رضا عليه السلام نقل كرده كه چون حضرت حسين عليه السلام متولد شد رسول خدا صلى الله عليه و آله به اسماء بنت عميس فرمودند بچه مرا بياور . اسماء آنحضرت را در جامه سپيدى پيچيده خدمت رسول خدا (ص ) آورد حضرتش او را در دامن گذاشت . اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ او فرمود ، در همان هنگام جبرئيل نازل شده گفت : حقتعالى تو را سلام ميرساند و ميفرمايد كه چون على نسبت به تو بمنزله هارون نسبت به موسى است . پس او را به اسم پسر كوچك هارون كه شبير است نام كن و چون لغت تو عربى است او را حسين بخوان پس حضرت رسول او را بوسيد و گريست و فرمود كه ترا مصيبتى عظيم در پيش است خداوند كشنده ترا لعنت كند و آنگاه فرمود اسماء اين خبر را به فاطمه نگو .

اسماء ميگويد چون روز هفتم شد پيغمبر فرمودند فرزند مرا بياور چون او را به نزد آنحضرت بردم گوسفند سفيد و سياهى براى آنحضرت

عقيقه كرد ، يك رانش را به قابله داد و سرش را تراشيد و به وزن موى سرش نقره تصدق كرد و خلوق بر سرش ماليد و او را در دامان خود گذاشت و فرمود : اى ابا عبدالله كشته شدن تو بر من بسيار گرانست و آنگاه بسيار گريست .

گفتم پدر و مادرم فداى تو باد اين چه خبريست كه از روز اول ولادت گفتى و امروز نيز ميفرمائى حضرت فرمود : كه بر اين فرزند دلبند خود ميگريم كه گروهى كافر ستمكار از بنى اميه او را خواهند كشت خداوند شفاعت مرا بايشان نرساند .

مردى او را مى كشد كه رخنه در دين خواهد كرد و بخداى بزرگ كافر خواهد شد . آنگاه فرمود : خداوندا من در حق اين فرزند از تو سؤ ال ميكنم آنچه را كه ابراهيم در حق ذريه خود سئوال كرد .

خداوندا تو دوست دار ايشان را و دوست بدار هر كه ايشان را دوست ميدارد و لعنت كن هر كه ايشان را دشمن ميدارد و لعنتى چنان كه زمين و آسمان پر شود .

دانستيم كه اسم امام حسين و كنيه اش از طرف خدا بوده و هر دو آنها در اول تولد نهاده شده است .

علل نامگذارى ابا عبدالله

توضيح

ابا عبدالله بمعنى پدر بندگان خداست و علت و جهت اينكه آنحضرت پدر بندگان خدا شد چند چيز است كه ذيلا ذكر مينمائيم .

علت اول

اين مسلم است كه اول چيزى را كه خداى تعالى خلق فرمود نور وجود مبارك محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله بود كه خودش فرمود : اول ما خلق الله نورى ، و آن رواياتى كه ميگويد : اول ما خلق الله العقل در مجردات است نه در بين تمام اشياء عالم .

پس بطور قطع ميتوان گفت اول خلقت عالم امكان نور مبارك آنحضرت بوده است و در روايات زيادى گواه بر اين مطلب است .

از جمله روايتى است كه علامه مجلسى از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام نقل ميكند كه : خدا بود و هيچ خلقى با او نبود . پس اول چيزى كه خلق كرد نور حبيب خود محمد بود

او را آفريد قبل از آنكه آب و عرش و كرسى و آسمانها و زمين و لوح و قلم و بهشت و جهنم و ملائكه و آدم و حوا را بيافريند به چهارصد و بيست و چهار هزار سال . (6) پس چون نور محمد پيغمبر ما صلى الله عليه و آله را خلق فرمود هزار سال نزد پروردگار خود ايستاده و او را بپاكى ياد ميكرد ، و حمد و ثناى او را مينمود و حقتعالى نظر رحمت بسوى او داشت و به او فرمود : مراد و مقصود من از خلق عالم تويى . اراده كننده خير و سعادت تويى . برگزيده خلق من تويى . حال كه معلوم شد اول ما خلق

الله نور وجود مبارك پيغمبر بود ، با بيانى از مرحوم شيخ جعفر شوشترى كه در كتاب وسايل المحبين دارد ميگوئيم حسين عليه السلام نيز اول ما خلق الله بوده است .

او ميفرمايد كه پيغمبر خدا فرمود : حسين منى و انا من حسين ، و در روايت ديگر است كه : انا من حسين و حسين منى . پس وقتى حسين از پيغمبر و پيغمبر از حسين شد بايد هر زمان كه پيغمبر بوده حسين نيز بوده باشد .

اگر بگويى كه مراد از حسين منى اينست كه پيغمبر ميفرمايد حسين از نسل من است و از من بوجود آمده ميگويم اين گفته بايد خصوصيتى نداشته باشد ، بلكه درباره امام حسن عليه السلام نيز گفته شود يعنى بفرمايد : حسن و حسين منى و انا من حسن و حسين ، حال آنكه اين جمله حسين منى فقط درباره حضرت حسين عليه السلام گفته شده است و نه درباره امام حسن عليه السلام .

با اين بيانى كه شد ميگوئيم اگر خداوند همه موجودات عالم را به واسطه نور پيغمبر خلق فرموده بايد به واسطه حسين هم خلق شده باشد زيرا حسين از پيغمبر و پيغمبر از حسين است . پس حسين پدر همه موجودات عالم است و بايد به او ابا عبدالله گفته شود .

علت دوم

دومين عت و جهتى كه حسين عليه السلام ابا عبدالله ، پدر بندگان خدا شد براى قيامش بود چون اگر آنحضرت قيام نمى فرمود با نقشه هايى كه بنى اميه كشيده بودند يكنفر گوينده لا اله الا الله باقى نميماند و گروه گروه از دين و

آئين محمدى (ص ) بر ميگشتند و در نتيجه اسلام آخرين لحظات عمر خود را تسليم مظالم دولت اموى ميكرد .

حسين عليه السلام ديد اگر قيام نكند اركان اسلام از جاى كنده شده و مقدسات آن دستخوش هوى و هوس بنى اميه واقع ميشود و ميليونها جمعيت كه با هزاران خون دل و فداكاريهاى گران ازتيه ضلالت و حضيض مذلت خانه بدوشى ، يغماگرى و بت پرستى نجات يافته و به شاهراه سعادت ابدى رسيده اند ، اينك در اثر دلخواه معاويه و يزيد فوج فوج از دين خارج شده بلكه از جاده بشريت و آدميت نيز بيرون ميروند .

عترت آل محمد صلى الله عليه و آله كه ناموس بزرگ الهى است مورد ايذاء و اذيت واقع شده و هزاران مسلمان تحت نفوذ ظالمانه بنى اميه دچار شكنجه و عذابند .

ابن ابى الحديد در جلد سوم شرح نهج البلاغه نقل ميكند كه روزى عمر بن خطاب به مغيره گفت : تو از روزى كه كور شدى با اين چشم چيزى ديده اى ؟ مغيره گفت نه ، عمر گفت : بخدا قسم كه بنى اميه اسلام را كور خواهند كرد آنچنان كه چشم تو كور شده است و چنان آنرا كور ميكنند كه ديگر اسلام نميداند كجا ميرود و كجا مى آيد ، مثال معروفيست كه مى گويند : ويل لمن كفر نمرود ، بنى اميه با اسلا چه معامله اى كردند كه اين گونه مذمت شدند .

شمه اى از كارهاى بنى اميه

دستور معاويه براى جعل حديث : ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه نقل ميكند كه معاويه به عمال خود نوشت - در

جميع بلاد - كه مبادا شهادت يكنفر شيعى را قبول كنيد .

نظر كنيد هر كه را شيعه عثمان است بخود نزديك نمائيد . هر كس در فضايل عثمان حديثى روايت كند او را گرامى بداريد و در مجالس خود او را فوق العاده احترام كنيد . حديثى را كه روايت كرده با اسم خودش ، پدرش و عشيره اش براى من بفرستيد .

عمال معاويه به فرمان او همين دستور را عمل كردند و آنقدر حديث جعلى در فضايل عثمان براى او فرستادند كه خود معاويه گفت كافى است و همه آنها را غنى كرد .

علم و فضل و زهد على عليه السلام را كسى انكار نكرده و تا امروز نيز همه نويسندگان عالم از شيعه و سنى و افراد غيرمسلمان فضايل و مناقب على عليه السلام را قبول دارند ، در صورتيكه آنها سواد نداشته و حتى زبان عربى ساده كه زبان خودشان بود نميدانستند .

مثلا از ابوبكر پرسيدند كه خداوند در سوره عبس ميفرمايد : وفاكهة و ابا .

اب ، چه معنى دارد ؟ ابوبكر گفت كدام آسمان بر سرم سايه اندازد و كدام زمين مرا بر دوش گيرد و اگر بگويم كلام خدا را نميدانم .

از عمر معنى آنرا پرسيدند؛ گفت : هر آيه اى كه معنى آن روشن است و ميدانيد به آن عمل كنيد و هر كدام را نميدانيد به حال خود گذاريد .

وقتى اين موضوع را به على عليه السلام گفتند حضرت فرمود : سبحان الله . آيا نميدانيد اب گياهى را گويند كه حيوان از آن نفع ميبرد ؟

اگر ميگويند دامادى

پيغمبر فضيلت است و عثمان داماد پيغمبر بود ميگوئيم اولا فضيلت فاطمه از زينب و ام كلثوم بيشتر بود و ثانيا . . . آنها را كشت كه شرح آن مفصل است و ثالثا آنها را كشتند و حق . . . را بردند پس چگونه است كه بايد اسم آنها روى برگهاى بهشت باشد و اسم على عليه السلام نباشد ؟

نيز حديث ديگرى براى عثمان جعل كردند كه پيغمبر به ابن عباس فرمود : چون روز قيامت شود منادى از زير عرش ندا كند كه اصحاب محمد (ص ) را بياوريد ، پس ابوبكر و عمر و عثمان و على را بياورند ، آنگاه به ابوبكر گفته ميشود كه بر در بهشت بايست و هر كه را ميخواهى داخل كن و هر كه را نميخواهى وارد مكن و به عمر ميگويند تو هم نزد ميزان باش هر كه را خواستى ميزان عملش را سنگين كن و هر كه را خواستى سبك بگردان و به عثمان هم شاخه اى از درختى ميدهند كه آن درخت را خدا بدست خودش غرس كرده است و ميگويند هر كه را خواستى با اين شاخه از كنار حوض كوثر بران و هر كه را خواستى آب بده و به على هم دو حله ميدهند و ميگويند روزى كه خدا زمين و آسمان را خلق كرد اين دو حله را براى تو نگه داشت .

نميدانم اين چگونه عدل خداونديست كه هر مؤ من پستى هفتاد حله دارد ولى على با آن فضايل و مناقبش بيش از دو حله ندارد و همه كار روز قيامت بدست آن سه نفر

است ، ولى على هيچ كاره است .

در صورتيكه وقتى مصريها عثمان را كشتند دارايى او بنا بر قول جرجى زيدان به قرار زير بود :

1 - موجودى او نزد خزانه دارش يك ميليون درهم .

موجودى طلاى او صد و پنجاه هزار دينار .

قيمت املاك وادى القرى و حنين او صد و پنجاه هزار دينار .

قيمت اسبها و اثاثيه او صد و پنجاه هزار دينار

ولى روز بيست و يكم ماه مبارك رمضان كه حضرت امام حسن پدر را دفن كرد و به كوفه برگشت و در مسجد بالاى منبر رفت و خطبه خواند فرمود : بخدا قسم كه اميرالمؤ منين عليه السلام دينار و درهمى پس از خود باقى نگذاشت مگر چهارصد درهم كه اراده داشت با آن مبلغ خادمى از براى اهل خويش بخرد .

بارى بفرمان معاويه مردم بيدين و دنياپرست آنقدر از اين قبيل براى عثمان و آن دو نفر درست كردند كه خود معاويه گفت بس است ، چه ترسيد كه خلافت و حكومت او متزلزل شود .

او براى عمال خود نوشت كه در هر شهرى كه كسى درباره ديگرى شهادت دهد كه او دوست على است نام او را از دفتر ارزاق قطع كنيد و عطايى به او ندهيد . و پس از آن نوشت هر كس متهم به دوستى على بن ابيطالب است خانه اش را خراب كنيد و او را به انواع عذابها معذب نمائيد .

كشته شدن دوستان على عليه السلام توسط نماينده معاويه : طبرى در جلد ششم مينويسد كه وقتى زياد بن ابيه سمرة بن جندب را نايب خود

در بصره قرار داد و او به كوفه آمده سمره هشتهزار نفر از دوستان على را گردن زد وقتى خبر بمعاويه رسيد براى او نوشت مگر ترسى دارى كه كسى را بيگناه كشته باشى ؟ سمرة گفت : در مقابل آنچه كشتم شانزده هزار ديگر هم بكشم خوفى ندارم .

ابوسواد عدوى ميگويد كه سمره چهل و هفت هزار نفر از عشيره مرا كشت كه همه آنها قاريان قرآن بودند ابن ابى الحديد نقل ميكند كه مردى از اهل خراسان به بصره آمد مقدارى ركوة مال به او تعلق گرفته بود كه داد و قبض رسيد گرفت بعد به مسجد رفته ، مشغول خواندن نماز شد .

به سمره گفتند كه دوست على است بدون معطلى دستور داد او را گردن زدند ، ناگاه در جيب او قبض پرداخت زكوة پيدا كردند ، به سمره گفتند مگر قرآن نخوانده اى كه خدا ميفرمايد : قدافلح من تزكى و ذكر اسم ربه فضلى .

اين مرد زكوة خود را ميپرداخت و نماز ميخواند چرا او را كشتى ؟ گفت : زياد بمن امر كرده كه هر كس دوست على باشد بكشم اگر چه نماز بخواند و زكوة بدهد .

واقعا حيرت آور است كه از چنين مردى شقى و بى دين بخارى مسلم ترمذى ، ابوداود ، ابن ماجه ، احمد بن حنبل ، طبرى و حسن بصرى روايت نقل كرده و در استيعاب او را عظيم الامانه ، صدوق الحديث و كثيرالرواية معرفى ميكنند .

ولى از ابوحنيفه نقل شده كه گفت : من قول سه نفر از صحابه را قبول ندارم كه انس بن

مالك و ابوهريره و سمرة بن جندب باشند .

خواننده عزيز ، امام حسين عليه السلام ميداند كه اگر چند صباحى بگذرد و بنى اميه به اين منوال رفتار كنند ، علاوه بر اينكه خاندان آل محمد را از بين ميبرند از اسلام هم اثرى نخواهد ماند ، و مسلمانان هم به كلى از بين ميروند ، اين بود كه قد علم كرده با شجاعت و رشادت وارد صحنه كربلا شد ، پس او علت مبقيه دين جدش گشت و اسلامى را كه بنى اميه ميخواستند برچينند ، نگه داشت .

ماءموريت بسر بن ارطاة از طرف معاويه : در كتاب كشف الهاويه است ما مختصر آن را نقل ميكنيم - كه معاويه ، بسر بن اطارة را با لشكر زيادى به مدينه فرستاد تا براى خليفه خود بيعت بگيرد به او گفت چون وارد مدينه شدى هر يك از شيعيان على را ديدى سرش را ببر و اموالش را به غنيمت بردار و چنان اهل مدينه را بترسان كه گمان كنند يكنفر از آنها باقى نخواهد ماند سپس هر كه در طاعت ما وارد شد دست ازو بردار ولى به شيعيان على سخنان درشت بگو و كار را بر ايشان سخت بگير و در قتل و غارت آنها كوتاهى مكن . آنقدر از آنها بكش تا از طاعت على بيرون رفته و به طاعت ما درآيند .

پس با چهار هزار سوى مدينه شتافت چون نزديك مدينه رسيد مردم از ترس به استقبال او شتافتند ولى جز دشنام و سب چيز ديگرى از او استماع نكردند .

چون وارد مدينه شد در مسجد پيغمبر

بالاى منبر رفت و آنقدر بمردم بد گفت كه اهل مدينه گمان كردند همه را خواهند كشت و لذا عده زيادى از مدينه فرار كردند .

چون از منبر به زير آمد اول خانه اى كه آتش زد خانه ابو ايوب انصارى از اصحاب برجسته رسول خدا (ص ) بود . آنگاه شروع به خراب كردن خانه هاى ديگر كرد و اموال آنها را غارت نمود و جماعت كثيرى از آنها را كشت .

بعد از آن به مكه آمد و چنان زياد قتل و غارت كرد كه مورخين به حساب در نياورده اند ، با آنكه آنجا خانه امن خداست و حتى حيوانات ، پرنده و چرنده نيز در امان ميباشند .

و چون براى نجران حركت كرد در راه خود و در آنجا يكنفر از شيعيان على را باقى نگذاشت و همه را گردن زد .

بعدا از جانب صنعا و يمن حركت كرد ، عبدالله بن عباس كه از جانب اميرالمؤ منين عليه السلام والى آنجا بود ديد تاب مقاومت در برابر بسر را ندارد ناچار به جانب كوفه حركت كرد و دو پسر خود را به مردى از قبيله بنى كنانه سپرد . چون بسر ملعون وارد شد و كودك ابن عباس را گرفت مرد كنانى پيش دويده گفت اين دو طفل گناهى ندارند براى چه ميخواهى آنها را بكشى اگر ميخواهى آنها را بكشى اول مرا به قتل برسان ، آن ملعون ازل و ابد گفت : چنين خواهم كرد و اول آن مرد كنانى را كشته و سپس آن دو كودك را چون گوسفندى سر بريدند .

زنان بنى

كنانه ناله كنان و فريادزنان بيرون دويدند ، زنى در ميان آنان گفت بخدا قسم در زمان جاهليت قتل اينگونه اطفال بيگناه را جايز نميدانستند ، زوجه عبدالله بن عباس ديوانه وار و فغان كنان از خانه بيرون دويد و گفت اى ظالم بيرحم ، گناه اين دو طفل صغير من چه بود كه آنها را سر بريدى ؟

گفت : به خدا قسم قصد كرده ام كه شمشير خود را از خون شما خضاب كنم ، پس يكى از زنها به زنهاى ديگر گفت متفرق شويد كه اين ظالم شما را خواهد كشت .

بالجمله بسر صد نفر از بزرگان و مشايخ شيعه را به قتل رسانيد و خلقى كثير از طبقات ديگر مردم را به انواع عذاب معذب گردانيد و آنها را كشت .

بعد به قبيله همدان تاخت و زنهاى آنها را اسير كرده در بازار بمعرض فروش گذارد اين اولين قبيله اى بود در اسلام كه اسير داد ، چه سابقه نداشت كه كسى زن مسلمان را اسير كرده و در بازار بفروشد .

خداوند عذاب اين بسر را زياد كند كه اسيرى زن مسلمان را به بنى اميه ياد دارد و لذا آنها هم آل محمد را اسير كرده شهر به شهر گرداندند و كار به جايى رسيد كه در مجلس يزيد خواستند دختر حسين بن على عليهماالسلام را به كنيزى ببرند .

سب على عليه السلام توسط معاويه : اول كسى كه سب اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام را نمود ، معاوية بن ابى سفيان لعنة الله عليه بود كه هم خودش آنحضرت را سب ميكرد هم

به مردم پولهاى كزافى ميداد تا آنحضرت را سب كنند .

ابن ماجه در سنن خود نقل ميكند كه چون معاويه به حجاز آمد . سعد بن ابى وقاص نزد او رفت در مجلس اسمى از على اميرالمؤ منين برده شد ، معاويه على را سب كرد ، سعد بن ابى وقاص در غضب شده گفت : مردى را سب ميكنى كه من خود از رسول خدا (ص ) شنيدم كه فرمود : من كنت مولاه فعلى مولاه . و شنيدم كه فرمود : يا على انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا بنى بعدى . و نيز شنيدم در روز خيبر فرمود : لا عطين الراية اليوم رجلا يحب الله و رسوله .

مسعودى در مروج الذهب نقل ميكند كه معاويه وارد خانه كعبه شد و مشغول طواف گرديد ، سعد بن وقاص با او بود چون از طواف فارغ شد به سوى دارالندوه روان گرديده بر سرير خود قرار گرفت و سعد را پهلوى خود نشاند و بعد على را سب كرد . سعد بر خود لرزيد و گفت : اى معاويه مرا پهلوى خود نشاندى كه على را سب كنى ؟ به خدا قسم خصالى در على بن ابيطالب هست كه اگر يكى از آنها براى من بود برايم محبوبتر بود از آنچه كه آفتاب بر آن ميتابيد .

سپس گفت : بخدا قسم كه بعد از اين وارد خانه نشوم كه تو در آن باشى پس برخاست و رفت .

در عقدالفريد مينويسد كه معاويه به عمال خود نوشت كه على را در منابر لعن كنند ، عمال او

به گفته اش عمل كردند . ام سلمه براى معاويه نوشت كه شما خدا و رسول را در منابر لعن ميكنيد مگر نميدانيد كه لعن على بن ابيطالب لعن خدا و رسول است ؟ شما على و دوستانش را لعن ميكنيد و من گواهى ميدهم كه خدا و رسول ، على را دوست ميدارند ولى معاويه ابدا به اين نامه اعتنا نكرد .

در جلد دوم الغدير از معجم البلدان ياقوت حموى جلد 5 صفحه 38 نقل ميكند كه على بن ابيطالب رضى الله عنه را در منبرهاى شرق و غرب لعن ميكردند مگر در منابر سجستان كه با بنى اميه عهد كردند كه نبايد كسى را بر منا سجستان لعن كرد و كدام شرف بالاتر و بزرگتر از اين كدام است كه از لعن برادر رسول خدا (ص ) بر منابر شهر خود منع كنند در صورتيكه در مكه و مدينه آنحضرت را لعن ميكردند .

كار سب على عليه السلام را بجايى رساندند كه يكى از تعقيبات نماز خود را سب آن حضرت قرار دارند .

در تاريخ ابن عساكر و خطيب بغدادى مينويسد كه حرير بن عثمان از مسجدى كه نماز ميخواند خارج نمى شد تا على را هفتاد مرتبه لعن كند و همه روزه كارش اين بود .

اسماعيل بن عياش ميگويد : من از مصر تا مكه با اين شخص بودم و همه روزه كارش سب بود . يكبار بمن گفت اين روايتى كه مردم از پيغمبر نقل ميكنند كه فرمود : انت منى بمنزلة هارون من موسى .

حق است لكن شنونده غلط از پيغمبر شنيده و خطا در

گفته خود نموده است ، گفتم مگر پيغمبر چه فرموده است ؟ گفت : انما انت بمكان قارون من موسى . پرسيدم اين را از كجا روايت ميكنى ؟ گفت از وليد بن عبدالملك شنيدم كه در منبر ميگفت :

خواننده عزيز آيا اين عمل معاويه و بنى اميه موجب هتك حرمت خدا و رسول و اذيت آنان نبود ؟ خدا ميفرمايد : ان الذين يؤ ذن الله و رسوله لعنهم الله فى الدنيا و الاخرة و اعدلهم عذابا مهينا .

آيا اين معاويه نبود كه بندگان صالح خدا را بدون جرم و گناه به قتل ميرسانيد در صورتيكه خدا ميفرمايد : و من يقتل مؤ منا متعمدا فجزائه جهنم خالد فيها و غضب الله عليه و لعنه و اعدله عذابا عظيما . نساء - 93

معاويه اولين خليفه اى بود كه شراب خريد و آشاميد و پسرش يزيد اين شرابخوارگى را بحد اعلا رساند و دائم الخمر بود .

پيغمبر (ص ) فرمود : خورنده ، فروشنده و خريدار شراب ملعون ميباشد .

اگر بخواهيم فجايع معاويه را شرح دهيم مثنوى هفتاد من كاغذ ميشود ، ما بعضى از آنها را مقدمه جلد اول شرح كافى ذكر كرده ايم به آنجا مراجعه شود .

بالاترين بدى از بديهاى معاويه وليعهد كردن يزيد كه از مردم براى او بيعت گرفت . او هنگام فوتش به يكى از خواص خود گفت من سه گناه بسيار بزرگ مرتكب شده ام حق على را گرفتم .

زن امام حسن عليه السلام را فريب دادم تا شوهر خود را مسموم نمود .

يزيد را وليعهد خود كردم .

يزيد

از آن فرزندان جانى خائن مست و ديوانه بيباكى بود كه چشم روزگار نظيرش را نديده است .

معاويه در وصيتش براى يزيد نوشت كه حسين بن على مرد بزرگوار و محترم و مورد توجه تمام مسلمين خاصه نيزد اهل حجاز است ، اگر اهل عراق با او بيعت كردند و او بر تو خروج كرد ظفر مييابد ، مبادا با او جنگ كنى كه حق بزرگى از خلافت دارد و مورد توجه مسلمانان است تا ميتوانى با او مسالمت كن .

يزيد در ايام خود دائم الخمر بود ، در اوايل خلافتش جماعتى از مدينه نزد او آمدند ، در بازگشت به او فحاشى كردند و ميگفتند نزد كسى رفتيم كه اصلا دينى ندارد ، شارب الخمر است ، در مجلس او زنهاى رقاصه با دف و طنبور مينوازند و با سگان بازى مى كند .

عبدالله حنظله گفت كه يزيد با مادر ، خواهر و دختران خود وطى مينمود و نماز ميخواند .

در مروج الذهب ميگويد : يزيد بوزينه خبيثى داشت كه او را ابوقيس ميناميد ، در مجلس منادمه خود او را حاضر ميكرد و در محفل خود متكايى براى او طرح مينمود .

گاهگاهى او را بر گورخرى رام و تربيت شده بود و بر او زين و لگام بسته بودند سوار مينمود و در جلسه سبق مسابقت خيول مينمود ، يكروز گورخر سبقت گرفت داود در حاليكه نيزه بدست داشت به حجره يزيد داخل شد ، قبايى از ديباى سرخ و زرد در بر كرده بود دقلنسوه اى از حرير ملعون بر سر داشت و گورخر را زينى از

حرير احمر منقوش و ملمع به الوان كرده بودند .

يكى از شعراى شام در آنجا بود و اين دو بيت را گفت :

تمسك اباقيس بفضل عنانها

فليس عليها ان سقطت ضمان

الا من راءى القرد الذى سيقت به

جياد اميرالمؤ منين اتان .

اخبار و تاريخ در مذمت يزيد زياد است ، انشاء الęǠدر جاى خودش ذكر خواهيم كرد .

علت جاذبه عمومى نسبت به ابا عبدالله عليه السلام

و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون (ابراهيم 42)

هرگز مپندار كه خدا از كردار ستمكاران غافل است .

در چنين دوران و روزگار تاريكى كه ابرهاى تيره و تار ظلمهاى معاويه و يزيد سرتاسر بلاد اسلامى را فرا گرفته و مردم مسلمان بدبخت را در فشار بيدادگريهاى خود گذاشته بود و هر روز ظلم تازه اى بر مردم تحميل ميشد ، شاخص ترين مردم روزگار در صحنه آفرينش بشريت حضرت ابا عبدالله الحسين بن على بن ابيطالب عليه السلام مانند كوه بلندى كه در دلش انواع معادن قيمتى باشد قد بياراست و جان خود و اهل بيتش را در راه خدا و با خون خود و جوانان اصحابش شجره طيبه اسلام را كه بنى اميه قصد خشكاندن آنرا داشتند چنان سيراب كرد كه تا دامنه قيامت خشك نخواهد شد اينست كه حضرتش را ابا عبدالله نام نهادند چه بر گردن همه عالم حق دارد .

اشهد انك قد اقمت الصلوة و اتيت الزكوة و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و اطعت الله و رسوله حتى اتيك اليقين .

گر چه تمام احكام را از نماز و زكات و غيره پيغمبر (ص ) در ميان امت انتشار دارد ولى علت مبقيه آن تا انقراض

عالم حسين عليه السلام بود .

الا للحسين حرارة فى القلوب المسلمين لايبرد ابدا .

بدانيد كه از ذات مقدس حسينى در اثر فداكارى آنحضرت آتش عشق و مجتبى دل مردم مسلمان را فرا گرفته كه هرگز تا انقراض عالم سرد نميشود و هيچگاه الهيش فرو نمى نشيند .

اين جاذبه عمومى بپاس فداكارى امام حسين عليه السلام در راه بقاى دين و برنامه و آدميت است كه اين شخصيت بزرگ در راه آن جانبازى حيرت انگيزى فرمود .

آيا مكتبى دامنه دارتر و عميقتر از مكتب ابا عبدالله الحسين در روى كره زمين وجود دارد ؟ آيا دانشگاهى را سراغ داريد كه سيزده قرن بر آن بگذرد و هنوز زنده و شاداب ، مورد قبول خردمندان دنيا قرار گيرد ؟

رابطه حسين عليه السلام با مردم عالم مانند رابطه مغز با قلب است ، يعنى خلجان مغزى امام حسين عليه السلام موجب هيجان قلبى مردم مسلمانست ، كه هر كس حسين را شناخت و فهميد كه اين مردم شجاع يگانه چه خدمتى به عالم بشريت نموده از جان و دل تسليم او ميگردد و آتش عشق او در كانون قلبش افروخته ميگردد .

اگر چه بنى اميه حسين بن على عليه السلام را در كربلا شهيد كردند ولى اسم حسين از صفحه روزگار محوشدنى نيست ، بلكه در زواياى قلوب بشريت جاى دارد . قريب چهارده قرن از شهادت او ميگذرد اما هر سال ارادت مردم به آنحضرت بيشتر ميشود و در شهادت او بلكه در تمام سال مبالغ بسيارى براى اقامه عزاى او خرج ميكنند .

هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به

عشق

ثبت است بر جريده عالم دوام ما

يكى از مستشرقين ، حساب كرده ميگويد هر سال بالغ بر دويست و پنجاه ميليون ليره انگليسى خرج عزادارى حسين است غير از درآمد موقوفات آنحضرت .

بايد توجه داشت كه اطلاعات اين شخص منحصر به آفريقا و هند بوده و كشورهاى ايران و تركيه و افغان و عراق و ساير ممالك آسيا را در نظر نگرفته است .

در خود ايران رسم است كه روز عاشورا در تمام آباديها و روستاهاى كوچك و بزرگ برنجى طبخ كرده و مردم را اطعام ميكنند ، اين رسم در تمام شهرستانهاى بزرگ و كوچك ايران برقرار است و حتى اگر نفرى يك تومان هم حساب كنيم مسلما بيش از اينهاست سى ميليون تومان مخارج روز عاشوراى حسينى است .

ثروت اباعبدالله عليه السلام

در ميان ائمه هدى و رهبران طريقه نبوت و ولايت هيچكس به اندازه حضرت اباعبدالله الحسين روحى فداه و پس از آن حضرت اباالفضل العباس در دنيا ثروت ندارد معروفست كه حضرت على بن موسى الرضا داراى ثروت بسيارى است ولى اين عقيده افراد بى اطلاع در مورد دستگاه با عظمت حسينى است بايد حضرت رضا عليه السلام را در درجه سوم محسوب داشت .

در تمام كره زمين هر جا خشكى است و بشر در آنجا مسكن دارد و در ميان آنها شيعه يا مسلمان هست يك قطعه زمين به حضرت حسين اختصاص يافته و وقف آن حضرت و برادرش قمر بنى هاشم مى باشد .

جاى بسى تعجب است كه در تمام دهات ايران اگر مسجدى مى سازند ، در واقع به نام امام حسين است چون در موقع

عزادارى كه جا ندارد در مسجد عزادارى مى كنند و در تمام سال مانند ايام عزادارى ماءمور نيست . پس واقعا اقامه نماز و باقى ماندن اسم خدا و پيغمبر و دين به واسطه شهادت آنحضرت است اگر بخواهيم نذوراتى را كه در ايام سال شيعه و سنى و يهودى و نصرانى براى دستگاه حسينى مى كنند به حساب آوريم خارج از شماره است .

اكثر جمعيت شام و مصر سنى هستند و اگر شيعه داشته باشند بسيار قليل است معذلك هر سال مبلغ زيادى نذر حضرت زينب خواهر امام حسين عليه السلام مى نمايند مخصوصا در مصر كه قرآن مخدره محل زيارت و مورد احترام عموم و مصريهاست زيرا بعضى ها نقل كرده اند كه قبر آن مخدره در مصر است .

مرحوم در بندى در كتاب اسرار الشهاده خود نقل مى كند كه يكى از متمولين هند كه از محبين اهل بيت بود هر سال روز عاشورا مجلس عزادارى برپا مى كرد و مبلغ كثيرى براى آن حضرت خرج كرده و اطعام فقرا مى نمود چه شبها و چه روزها و چون روز آخر روضه مى شد تمام آن فرشهايى كه در مجلس عزادارى انداخته بود بين فقرا تقسيم مى كرد تا اينكه بعضى از معاندين نزد حاكم رفته و از اين مرد بدگويى نمودند كه اين مرد رافضى هر سال مبلغ هنگفتى خرج عزادارى مى كند .

چون آن حاكم ، معاند اهل بيت بود آن مرد شيعه را احضار كرده به او بدگويى نمود و دستور دارد او را بزنند و اموالش را بگيرند تا از آن پس عزادارى نكند .

تمام اموال او را گرفتند و در نتيجه آن مرد ثروتمند با آبرو ، مردى فقير و مسكين شد ، چون محرم رسيد خيلى ناراحت و مغموم بود كه چرا امسال مالى در دست من نيست كه صرف عزادارى كنم زن صالحه اى داشت از علت ناراحتى او سؤ ال كرد و چون آن را دانست گفت : ناراحت مباش ما از دنيا فقط پسر جوانى داريم او را ببر و در يكى از شهرهاى دور به عنوان غلام بفروش پولش را بياور تا صرف عزاى حضرت سيدالشهداء كنيم مرد خوشحال شد و خود جوان نيز از صميم قلب پذيرفت .

فرداى آنروز هردو براه افتادند و در يكى از شهرهاى دور پدر ، پسر خود را فروخت و با خوشحالى به شهر خود بازگشت و جريان را به زوجه خود گفت در حاليكه از اين ماجرا خوشحال بود و مى خواستند مقدمات عزادارى را فراهم كنند ناگاه پسر وارد منزل شد پدر گفت آيا از مشترى خود فرار كردى گفت : نه پدرجان ولى چون تو مرا فروختى و بازگشتى من در فراق تو گريان شدم آن مرد گفت : چرا گريه مى كنى ، گفتم براى فراق صاحبم چون آقاى مهربانى بود و با من خوبى مى كرد گفت : او صاحب تو نبود بلكه او پدر و تو فرزند او هستى گفتم : شما خودت را معرفى فرمود : من همان كس هستم كه هر سال پدرت مبالغى در عزاى من خرج مى كند من همان كسى هستم كه با لب خشكيده مرا شهيد كردند ناراحت مباش من تو را به پدر

و مادرت خواهم رساند .

به آنها بگو كه به همين زودى حاكم اموال شما را خواهد داد بلكه اضافه تر از آن چه گرفته مى پردازد و احسان و احترام زيادى نسبت به شما خواهد نمود در حاليكه اين اين جملات را مى فرمود ناگاه ديدم كه درب منزل هستم .

در همين هنگام در خانه را زدند كه حاكم شما را احضار كرده فورا بيائيد .

چون وارد محضر امير شدند احترام زيادى به آنها كرده و معذرت خواهى نمود و اموال آنها را به اضافه هدايايى از سوى خود به آنها داد و گفت : خواهش ميكنم كه هر سال اقامه عزادارى بكنيد ، من نيز هر سال ده هزار درهم بشما ميدهم تا در عزادارى شما شركت كرده باشم ، من و اهل خانه ام همگى شيعه و حسينى شديم زيرا خود آن امام مظلوم نزد من آمده فرمود :

چرا كسى را كه براى من عزادارى ميكند اذيت ميكنى ؟ تمام اموالى كه از او گرفته اى بايد باورد كنى و از او بخواهى كه از تقصيرات تو در گذرد و اگر چنين نكنى به زمين امر ميكنم كه تو و اموالت را فرو برد .

اكنون اى مرد ، از تقصيرات من در گذر و مرا عفو كن كه من توبه كردم بواسطه اين امام هدايت شدم و حمد الهى را ميكنم كه به صراط مستقيم رسيدم . اين مسلم است كه پيغمبر خدا فرمود : انا على ابواه مده الامة . من و على پدران اين امت هستيم .

در اين روايت قيد امت شده است ، پس

شامل ساير امم نمى شود ولى ابا عبدالله پدر همه بندگان خداست چه همانطور كه گفتيم شهادت آنحضرت براى عالم بشريت سودمند بود نه فقط اسلام بلكه تمام موجودات علاقه و محبت خاصى به آنحضرت دارند كه بر آنحضرت ميگريند و انشاء الله در مباحث بعدى موضوع گريه موجودات عالم بر آنحضرت را كاملا شرح خواهيم داد .

3 - معرب سيستان

مجلس پنجم : السلام عليك يابن رسول الله

ترجمه

سلام بر تو اى پيغمبر خدا

شرح لفظ يابن رسول الله

نزد شيعه اثنى عشرى كه امام حسن و امام حسين عليهماالسلام دو فرزند بزرگوار پيغمبرند ولى چون بعضى از اهل سنت و جماعت مخالف اينموضوع ميباشند لذا بايد اينمطلب را با ادله اى كه نزد آنها معتبر است ثابت كنيم ، دليل از قرآن و نيز اخباريست كه شيعه و سنى در كتب معتبر خود نقل كرده اند .

آيه اول : در اثبات اينكه حسنين اولاد پيغمبرند

حقتعالى ميفرمايد : فمن حاجك فيه من ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين . آل عمران - 61

در آيات قبل از اين آيه شرح حال حضرت عيسى آمد . نصاراى نجران اعتراض كردند كه اى محمد چرا عيسى را دشنام ميدهى و نام بندگى بر او مى نهى ، زا تو پسنديده نيست . حضرت رسول فرمودند : پناه ميبرم از اينكه نام عبدالله بر عيسى دشنام باشد او بنده اى است كه از طرف خدا بسوى خلق فرستاده شده و اينكه شما نصارى او را پسر خدا ميدانيد اشتباه است . بزرگ رؤ ساى نجران غضبناك شده گفت : هرگز ديده اى كه فرزندى بى پدر خلق شود ؟ حقتعالى اين آيه را فرستاد كه :

ان مثل عيسى عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون . ( آل عمران - 59 )

شما خلقت حضرت آدم را از خاك قبول داريد و به نظر شما بعيد نميآيد ، پس چرا استعباد ميكنيد كه عيسى بدون پدر از خون

خلق شود ، حضرت آدم كه نه پدر داشت ، نه مادر ، ولى عيسى كه مادر داشت پس قصه خلقت آدم عجيب تر از خلقت عيسى ميباشد .

بعد از اين بيان حقتعالى ميفرمايد : فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم .

پس هر كه از نصارى در باب عيسى با تو خصومت و مجادله نمايد ، و از ضلالت و جهالت بر نگردد و بر اعتقاد خود مصر باشد بعد ما جائك من العلم . پس از آنكه آيات و بيناتى بر تو آمد كه موجب علم و يقين توست بر اينكه عيسى برگزيده خدا بر خلق است . فقل تعالوا ابنائنا و ابنائكم پس به آنان بگو كه براى مباهله پسران خود را بياوريد ، ما هم پسران خود را ميآوريم و نسائنا و نسائكم ما زنان خود و شما زنان خود را بياوريد و انفسنا و انفسكم ما كسانى را كه از غايت نزديكى بما مثل خود ما ميباشند ميآوريم و شما هم نزديكان خود را كه به همين قسم باشند بياوريد ثم نبتهل پس لعنت كنيم بر آنكه دروغ ميگويد فنجعل لعنة الله على الكاذبين لعنت خدا را براى دروغگو قرار دهيم .

صلح نصاراى نجران با پيغمبر

صلح نصاراى نجران با پيغمبر

در كتب تفسير شيعه و سنى نقل شده كه چون اين آيه نازل شد ، حضرت رسالت نصاراى نجران را طلبيد و فرمود هر چند من بر حجت و دليل ميافزايم شما بر عناد و منازعه ميافزائيد اكنون بيائيد بمباهله مشغول شويم تا حقتعالى محق را از مبطل و صادق را از كاذب ممتاز گرداند ، ايشان گفتند امروز ما را مهلت بده

تا بمنزل رويم و با يكديگر در اين امر مشورت كنيم بعد هر چه مصلحت باشد به آن عمل نمائيم .

چون بمنزل رفتند عاقبت كه صاحب راى و عالم ايشان بود آنها را نصيحت كرد كه با يكديگر كمابره مكنيد و اشخاص منصفى باشيد زيرا بر شما ظاهر شد كه محمد پيغمبر خداست .

اسقف از جمله ايشان بود گفت : اى قوم اگر محمد فردا با عامه اصحاب خود بيرون آمد هيچ انديشه نكنيد و با او مباهله نمائيد كه او بر حق نيست و اگر با خواص اقرباء خود بيرون آيد از مباهله او حذر كنيد و بدانيد كه او پيغمبر بر حق است .

روز ديگر صحابه در مسجد جمع شدند و هر كدام توقع داشتند كه رسول خدا او را حاضر كند . آنحضرت فرمود : حقتعالى بمن فرموده كه ار خواص اقارب و زنان و مردان و كودكان خود را ببرم كه بدعاى ايشان عذاب نازل سازد پس دست اميرالمؤ منين را گرفت و حسن و حسين از پيش روى او ميرفتند و فاطمه در عقب ايشان و حضرت به آنها فرمود من دعا ميكنم شما آئين بگوئيد .

اسقف گفت اينها كيستند كه با محمد آمده اند ، گفتند : آن جوان پسرعم و داماد و آنزمان دخترش و آن كودكان دخترزادگان اويند . اسقف با ترسايان گفت ببينيد چگونه اميدوار بكار خود است كه فرزندان و خواص خود را بمباهله آورده است . بخدا اگر او خونى در اين باب داشت هرگز ايشانرا اختيار نميكرد و از مباهله حذر مينمود مصلحت نيست كه ما با او مباهله

كنيم اگر از خوف قيصر روم نبود من باو ايمان ميآوردم ، حال بايد با او مصالحه كنيم بر هر چه او خواهد و بعد كه بشهر خود مراجعت كرديد فكر كنيد تا صلاح خود را در چه مى بينيد .

آن جماعت گفتند راى ما راى توست ، پس اسقف خطاب به آنحضرت گفت ما با شما مباهله نمى كنيم ولى مصالحه مينمائيم .

رسول خدا (ص ) بر دو هزار حله از حله هاى عراقى با آنها مصالحه نمود كه قيمت هر حله چهل درهم و اگر زياد و كم باشند قيمت آنرا حساب كنند كه هزار حله در ماه صفر و هزار حله در ماه رجب بدهند بعلاوه سى زره آهنى و سى نيزه و سى اسب بپردازند تا بر دين خود باشند و مسلمانان با آنها جنگ نكنند .

صلح نامه اى باين مضمون نوشتند و رفتند عاقب و عبدالمسيح در بين راه بآنها گفتند والله ما و شما ميدانيم كه محمد پيغمبر مرسل است و آنچه ميگويد از نزد خداست بخدا هيچكس با هيچ پيغمبرى ملاعنه نكرد مگر آنكه مستاصل شد و از كوچك و بزرگ آنان يكى از زنده نماند ، اگر شما مباهله ميكرديد هلاك ميشديد و بر روى زمين هيچيك از نصارى باقى نمى ماندند بخدا قسم كه من ايشان را نگاه كردم و رويهايى ديدم كه اگر از خدا ميخواستند كه كوهها از مواضع خودش زائل شود البته ميشد .

بعد از مراجعت ايشان پيغمبر خدا (ص ) فرمود : قسم به آن خدايى كه جان محمد در قبضه قدرت اوست اگر اينها با من مباهله

ميكردند حقتعالى ايشانرا بصورت بوزينه و خوك مسخ ميكرد و آتش بر ايشان فرو ميريخت و همگى اهل نجران حتى مرغان بر درختهاى ايشان هلاك ميشدند .

بنابر نقل طنطاوى و روح البيان اين جماعت نصارى نحران 60 نفر سواره بودند كه چهارده نفر از اشراف و سه نفر آنها از اكابر قوم بودند كه يكى امير و اشمس عبدالمسيح و ديگرى مشاور صاحب راءى آنها بود كه به او سيد ميگفتند و اسم او الايهم وسومى حبر و اسقف آنها كه اشمس ابوحارثه بن علقمه بود .

سلاطين روم به ابوحارث خيلى اهميت ميدادند و بواسطه علم و اجتهادى كه در دين نصارى داشت از او تجليل ميكردند و امپراطور روم براى او كنيه هايى بنا كرده بود .

چون اين جماعت از نحران حركت كردند ابوحارث برقاطرى سوار بود و پهلوى او هم برادرش كزربن علقمه سوار بود ، در بين راه قاطر ابوحارث بر زمين خورد كرز ببرادرش گفت برادر صدمه اى به تو نرسد و هلاك تو بعد از هلاكت رسول خدا باشد ، ابوحارث گفت مادرت هلاك شود اين چه حرفيست كه ميگويى بخدا قسم اين پيغمبريست كه ما انتظار او را داشتيم . كرز گفت پس چرا باو ايمان نمى آورى در صورتيكه ميدانى او پيغمبر است .

گفت بجهت اينكه سلاطين عطايا و اموالى بما ميدهند و اكرامهايى ميكنند كه اگر ما به محمد ايمان آوريم تمام اين اشياء و اموال را از ما ميگيرند .

اين حرف در قلب كرز خيلى اثر كرد و پنهان ميداشت تا مسلمان شد .

بارى اين جماعت وقتى بمدينه رسيدند بعد

از نماز عصر در مسجد پيغمبر خدمت آنحضرت آمدند با صورتهاى خوب و لباسهاى فاخر .

اصحاب پيغمبر قصد داشتند كه نگذارند آنها داخل شوند ، لكن پيغمبر آنها را از اين عمل منع فرمود و آن جماعت را بطرف خود خواند آن سه نفر كه امير و سيد اسقف باشند با رسول خدا صحبت كردند گاهى ميگفتند عيسى خداست و گاهى مى گفتند پسر خداست و گاهى مى گفتند ثالث ثلثه است و دليل آنها بر خدا بودن عيسى بدون پدر آمدن آنحضرت بود و دلايل ديگر اينكه :

يحيى الموتى و تبرى الاكمه و الا برص و تخلق من الطين كهيه الطير و فنتنفخ فيها و فتكون طيرا از اين آيه مباركه و بيان مفسرين چند مطلب مهم براى حقانيت شيعه اثبات ميشود .

اول - اثبات حقانيت رسول اكرم (ص )

كه اگر ذى حق نبود جراءت مباهله نمى نمود و علماء بزرگ مسيحى از ميدان مباهله فرار نميكردند لذا در آيه فرمود : فمن حاجك فيه من ما جائك من العلم ، يعنى بعد از آنكه شما علم به حقانيت و پيغمبرى خود دارى مباهله را با نصارى شروع كن .

دوم - اثبات اينكه حسنين فرزندان رسول خدا (ص ) هستند .

اجماع مفسرين بلكه جميع امت بر اينست كه مراد از ابنائنا حسين و حسن عليهماالسلام ميباشند ابوبكر رازى گفته اين آيه دليلست كه حسن و حسين پسران رسول خدا (ص ) هستند و پسر دختر شخص حقيقتا پسر اوست و اخبار عامه و خاصه هم بر اين مدعا گواه است .

حافظ ابونعيم و ابن حجر در صواعق و طبرانى در ترجمه حالات حضرت امام حسن (ع ) و جمعى ديگر از علما عامه از خليفه عمر بن خطاب نقل ميكنند كه گفت :

انى سمعت رسول الله يقول كل حسب و نسب فمنقطع يوم القيامة ما خلاجسى و نسبى و كل بنى انثى عصبتهم لابيهم ماخلا بنى فاطمة انا ابوهم و انا عصبتهم .

يعنى شنيدم از رسول خدا (ص ) كه فرمود هر حسب و نسبى روز قيامت قطع ميشود مگر حسب و نسب من و عصبته هر اولاد دخترى از جانب پدر است مگر اولاد فاطمه من پدر و عصبته آنها مى باشم .

خطيب خوارزمى و احمد بن حنبل و سليمان بلخى حنفى در - ينابيع المودة - با مختصركم و زيادى در الفاظ نقل ميكنند كه رسول اكرم (ص ) فرمودند :

ابناى هذان ريحانتاى من الدنيا ابناى هذان امامان قاما او قعدا .

يعنى دو فرزند من

حسن و حسين ريحانه دنياى منند و هر دو فرزندان من امامانند خواه قائم به امر امامت و خواه ساكن و قاعد باشند .

در خبر است كه محمد بن حنيفه روزى در صفين جنگ نمايانى كرد ، اميرالمؤ منين (ع ) فرمود :

اشهد انك ابنى حقا . گواهى ميدهم كه به حقيقت پسر منى گفتند يا اميرالمؤ منين حسن و حسين نيز فرزندان تواند فرمود : هما ابنا رسول الله .

اشكال : بعضى از علماء اشكال نموده اند كه مقصود از مباهله همراه بردن منسوبين بوده است از اينجهت حسنين را همراه خود برد و اين حسنين فضيلتى نمى شود چه آنها طفل بودند و اطفال موصوف به فضيلت نباشند .

جواب - اولا اگر از مقصود مباهله فقط همراه بردن منسوبين باشد و مراد فضيلت باشد و مراد فضيلت نباشد بايستى كه حضرت رسول (ص ) عباس و عقيل را با خود ببرد زير آنها مسن تر از اميرالمؤ منين و حسنين عليهم السلام بودند پس نبردن آنها و بردن على و حسنين عليهم السلام كاشف از اينست كه در مباهله مقصود همراه بودن افضل منسوبين بوده نه كسى كه با آنحضرت نسبت داشته باشد .

ثانيا : قضيه مباهله رسول با نصارى نحران در سال دهم هجرت بوده و حضرت حسنين در آن تاريخ مميز و در حد رشد و عرفان بودند هر چند كه بالغ شرعى باشند و در اول اسلام احكام دائر مدار بلوغ نبوده بلكه دائر مدار تميز بوده است چنانچه خود علماء عامه اينرا نقل كرده اند .

ثالثا : اينكه گفته اند اطفال داراى فضيلت

نيستند بر خلاف قرآن و اخبار است چه در قرآن در باره عيسى بن مريم چند ساعته ميفرمايد : انى عبدالله آتانى الكتاب و جعلنى نبيا . پس وقتى طفل ساعته ممكنست داراى مقام نبوت و فضيلت باشد چگونه طفل مميز داراى مقام و فضيلت نيست .

و يا در خبر است كه حضرت يحيى در كودكى به بيت المقدس آمد و عباد و رهبانان را ديد كه پيراهنهايى از مو پوشيده و كلاههايى از پشم بر سر گذاشته و زنجيرهايى در گردن كرده و خود را به ستونهاى مسجد بسته اند چون اين جماعت را مشاهده نمود نزد مادرش رفته گفت : اى مادر براى من پيراهنى از مو و كلاهى از پشم بباف تا به بيت المقدس بروم و عبادت خدا را بكنم و با عباد و رهبانان باشم ، مادر گفت : صبر كن تا پدرت پيغمبر خدا بيايد و با او مصلحت كنيم چون حضرت زكريا آمد سخن يحيى را نقل كرد زكريا گفت : اى فرزند چه چيز باعث شد كه چنين اراده اى كنى ، تو هنوز طفل و خردسالى . حضرت يحيى گفت : اى پدر مگر نديده اى كه از من خردسالتر شربت ناگوار مرگ را چشيده اند ؟

آنگاه زكريا بمادر يحيى گفت آنچه ميگويد برايش انجام ده پس مادر كلاه و پشم و پيراهن مويين براى او بافت و يحيى پوشيده به بيت المقدس رفت و با عباد مشغول عبادت شد تا اينكه پيراهن مو بدن شريفش را خورد روزى به بدن خود نظر كرد و گريست ، خطاب الهى باو رسيد كه اى يحيى

آيا گريه ميكنى از اينكه بدنت كاهيده شده و بعزت و جلال خودم سوگند اگر يك نظر به جهنم كنى پيراهن آهنى خواهى پوشيد حضرت يحيى آنقدر گريست كه از بسيارى گريه رويش مجروح شد كه دندانهايش پيدا شد چون اينخبر بمادرش رسيد با زكريا نزد او آمدند و عباد بنى اسرائيل اطراف او جمع شده به او گفتند از بسيارى گريه روى تو چنين مجروح و كاهيده گشته است . گفت تا حال باخبر نشده بودم .

مادر نمدى تهيه كرد بصورت او نهاد كه دندانهاى او را پوشانيده و اشك چشم را هم جذب مينمود تا آخر روايت كه مفصل است .

مقصود از نقل اين روايت اين بود كه طفل و بچه خردسال هم ممكنست داراى فضيلتى باشد ، يحيى پدرش زكريا بود ، اما حسنين پدرشان اميرالمؤ منين و جدشان پيغمبر و مادرشان فاطمه زهرا بود پس حسنين گذشته از فضيلت شخصى فضيلت خانوادگى هم داشته اند .

وحى كودك : از جمله اطفالى كه در دنيا داراى فضيلت شايانى بودند داستان وحى كودك است كه بين ملت يهود شهرت دارد .

مرحوم ملا محمدرضاى جديدالاسلام كه از مراجع بزرگ روحانيت يهود بود ، پس از تاءمل به آئين مبين اسلام مشرف گشت . او در كتاب رداليهود كه موسوم به منقول رضايى و بزبان عربيست چنين مينويسد :

بر حسب آنچه علماى يهود در مقدمه كتاب وحى كودك نگاشته اند يكى از علما بنى اسرائيل بنام ربى پنجاس كه به زهد و پاكى معروف خاص و عام بود با زنش راهيل كه وى نيز از زنان پاك سيرت دوران خود

بود زمانى چند در آرزوى فرزندى صالح و برومند دست نياز بسوى پروردگار دراز داشتند تا اينكه حقتعالى دعاى آنان را به هدف اجابت رسانيده كودكى بنام لحمان حطوفاه به آنان مرحمت فرمود .

اين كودك هفتاد سال قبل از بعثت پيغمبر ما چون چشم به اينجهان گشود سخنانى گفت كه پدرش برآشفت و گفت خاموش باش از آن هنگام مدت دوازده سال كودك ديگر سخنى نگفت ، مادر از اين خاموشى ناگهانى طفل بسى آزرده خاطر شد تا جايى كه به مردن وى راضى شد گاه و بيگاه با شوهر ميگفت ايكاش اين طفل بدنيا نيامده بود ، شوهرش باو ميگفت اگر اين كودك زبان گشايد سخنانى خواهد گفت كه موجب بيم و هراس مردم شود . از زن اصرار و تكرار و از شوهر انكار تا بالاخره مرد پذيرفت و پيش از آنكه زبان بدعا گشايد بگوش طفل گفت فرزند عزيز آنچه خواهى بگوى ولى مجمل و مرموز تا كسى بمقاصد تو آگاه نگردد .

مرد دعا كرد و دعايش به هدف اجابت رسيد و طفل پس از دوازده سال خاموشى زبان گشود و جملاتى كه بنام كتاب وحى كودك است بيان نمود .

آيات اين كتاب به اندازه اى سربسته و نامفهومست كه حتى علما و مفسرين و اهل لغت عبرى را دچار حيرت و مشقت فراوان نموده و حتى آيات هفتگانه كه بحروف ج ، ه ، ز ، ح ، ط ، ى ، ك ، آغاز شده بطور كلى در بوته اجمال مانده و معناى روشن و درستى براى آنها نيافته اند و ازينرو نه علماء يهود شرحى بر

آنها نگاشته اند و نه علامات و بشارات روشنى كه راجع به پيغمبر اسلام گفته قبول كرده اند بلكه مربوط بشخص نامعلومى دانسته اند و لذا اين كتاب را در دسترس هر كس قرار نميدهند .

وحى كودك بشاراتى كامل و در عين حال مرموز از طلوع بعثت پيغمبر و بعضى از علائم ولادت و برخى از معجزات و جنگها و اندكى از كردار و رفتار آنحضرت و بعضى از علائم آخرالزمان و رجعت و اشاراتى بشخصيت حضرت حجة بن الحسن العسكرى عليه السلام و مختصرى از واقعه جانگداز عاشوراى حضرت حسين (ع ) را پيشگويى كرده است .

پس اينكه عامه ميگويند طفل خردسال داراى فضيلت و اهميتى نميباشد خلافست بلكه بسيارى از كودكان داراى مقاماتى بوده اند .

بعلاوه روايات بسيارى از شيعه و سنى رسيده كه پيغمبر (ص ) فضايل و مناقب اين دو كودك را بيان فرموده اند و بعضى از آنها را بعدا ذكر خواهيم كرد .

نكته تقديم ابناء و نساء در آيه مباهله

زمخشرى در كشاف ميگويد : خصوصيت پسران و زنان و مقدم داشتن آنها را بر انفسنا دليل است كه نزديكترين اشخاص بانسان زنان و فرزندان ميباشند و گاه ميشود كه انسان جان خود را فداى آنان مينمايد و براى حفظ آنان خود را در مهلكه جنگ و جدال مى اندازد ، باينجهت اعراب زنان و فرزندان خود را در جنگها ميبردند تا از فرار كردن مصون باشند .

نكته ديگر در مقدم داشتن ابناء و نساء بر انفسنا اينست كه زحمات پيغمبر و دين و قرآن او بواسطه اين دختر و دو پسر بايد تا

قيامت باقى بماند چه اگر فاطمه و حسنين نبودند نسل امامت قطع ميشد و نبوت بدون ولايت نتيجه اى براى خلق نداشت .

قبلا گفتيم كه علت مبقيه دين حسين (ع ) بود پس چون دين و قرآن و اسم اين پيغمبر بايد بواسطه اين دختر و دو فرزند او در صفحه روزگار بماند ، لذا خدا آنها را مقدم براسم پيغمبرش نمود .

بنابر گفته زمخشرى ، حسن و حسين براى پيغمبر خلقند و از همه كس اتصالشان بآنحضرت بيشتر است و اهتمام آنحضرت در حفظ ايشان از همه كس زيادتر بود . خيلى جاى تعجب است كه بگويند بردن حسنين بمباهله فضيلتى براى آنها نميشود .

پس معلوم شد كه حسن و حسين پسران پيغمبرند و بهترين دليل لفظ ابنائناست چون شيعه و سنى معتقدند كه در روز مباهله پيغمبر حسن و حسين را آورد و مراد از نسائنا دختر گرامى اش فاطمه و مراد از نفسنا ابن عم و دامادش حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام است .

سوم ، انفسنا و اثبات خلافت على عليه السلام

اين آيه مباركه كه صريح است كه در بين جميع صحابه پيغمبر ، على عليه السلام افضل از همه بوده كه خداوند متعال او را نفس رسول الله (ص ) خوانده است ، بديهى است كه مراد از انفسنا نفس شخص حضرت محمد خاتم الانبياء (ص ) نيست زيرا كه دعوت اقتضاى مغايرت دارد و انسان هرگز ماءمور نميشود كه خود را بخواند ، پس بايد مراد دعوت ديگرى باشد كه بمنزله نفس پيغمبر است و باتفاق جميع مفسرين شيعه و سنى مراد از نفس على (ع ) است .

اينكه ميگوييم على (ع

) اتحاد نفسانى با رسول خدا داشته اتحاد مجازيست نه حقيقت و مراد تساوى روح و كمالات است نه جسم و مسلما على (ع ) در جميع فضايل و كمالات و صفات با رسول اكرم مساوى بوده است . الا ما خرج بالنص و الدليل .

دلالت آيه بر همينمطلب بنحويست كه فخر رازى با آن تعصبى كه در آيه و حديث غديرخم اعمال داشته در اينجا اظهار حق و بيان واقع نتوانسته خوددارى كند و ميگويد اين آيه شريفه از براى شيعه دليل بر افضليت اميرالمؤ منين است بر جميع انبياء و اولوالعزم و غيراولوالعزم زيرا خداوند على بن ابيطالب را به نفس پيغمبر تعبير فرموده است . واضح است كه اتحاد دو شخص در ذات غيرمعقول خواهد بود پس لابد بايد مراد از آن اتحاد در مماثلت و مشابهت تامه در صفات و كمالات نفسانى باشد از علم و عصمت و طهارت و رحمت و عفت و كرم و شجاعت و زهد و عبادت و جوانمردى و فتوت و غير اينها كه از صفات كمال حضرت بنويست و شبهه اى نيست كه از جمله صفات آن سرور برترى بر تمام انبياء و رسل است و حضرت اميرالمؤ منين بعد از آنكه به نص آيه شريفه بمنزله نفس حضرت رسول خدا (ص ) ميباشد پس بايد مانند آنحضرت افضل از ساير انبياء و رسل باشد .

نيشابورى هم در اينمقوله از فخر رازى متابعت كرده و در تفسر خود گفته : لا يزال و يمكن للفراضة ان يستد لوابا فضيلة على (ع ) على الانبيا بل على اولى العزم لان النبى (ص ) افضل

و اكمل من الانبيا و قدسماه تعالى نفس النبى و لا نعنى لهذه التسمية الا المشابهة و المماثلة فاذا يكون افضل و اكمل من الانبياء .

پس از لفظ معلوم ميشود تمام كمالات پيغمبر در على بوده ، مثلا پيغمبر عصمت داشته على هم داشته ، مقام على پيغمبر را على هم داشته و از جمله صفات رسول خدا (ص ) به نص آيه شريفه النبى اولى بالمومنين من نفسهم است كه آن بزرگوار اولى به تصرف در جميع امور دين و دنياى كافه مردمست پس بايد بمقتضاى آيه شريفه مباهله كه بمنزله نفس پيغمبر است بعد از پيغمبر اولى به تصرف در جميع امور امت ، در دين و دنيا و آخرت ايشان باشد . بعضى از جهال ضلال در اين تمسك و استدلال كه از براى خلافت على (ع ) شده چند مناقثه كرده اند .

اول : اينكه لازمه اين استدلال كه مماثلت حضرت اميرالمؤ منين با حضرت سيدالمرسلين در جميع صفات باشد اينست كه آنحضرت بعد از خاتم النبيين پيغمبر باشد .

جواب : آيه شريفه : و ما كان محمد با احد من رجالكم و لكن رسول الله و خاتم النبيين و حديث شريف نبوى كه فرمود : يا على انت بمنزلة هارون و موسى الا انه لا بنى بعدى كه از روايات عامه يكصد روايت و از روايات خاصه هفتاد روايت وارد شده چنانكه سيد بحرينى در غاية المرام متعرض شده است و در نزد فريقين از متواترات لفظيه ميباشد اين صفت را از آنحضرت استثنا مينمايد .

در تفسير عطا و كتب فردوس شيرويه ديلمى و خصايص نطنزى

و ديگرانست كه رسول خدا به زيدبن حارثه فرمود : على كنفسى لافرق بينى و بينه الاالنبوة فمن شك فقد كفر . على مانند خود منست جز نبوت فرقى بين من و او نيست پس كسى كه در اينموضوع شك كند حتما كافر است .

صاحب وسيله يكى از علماء بزرگ عامه است از عايشه روايت كرده كه روزى جناب رسول خدا (ص ) بعضى از صحابه را ياد نمود ولى درباره على ساكت بود و سخنى نفرمود ، فاطمه عرض كرد اى پدر تعريف بعضى را نمودى ولى درباره على هيچ نگفتى حضرت فرمود : اى فاطمه ، على جان منست آيا ديده اى كه كسى مدح خود را بيان كند ؟

ابن جبر در كتاب نخبه گفته كه : نسل رسول الله عن بعض الناس فقال فيه ما قال له فى على فقال انما سلنى عن الناس و لم تسئلنى من نفسى و على نفسى و در بعضى روايات فرمود : على بمنزله روح من است .

دوم : مناقشه نموده اند كه مراد از انفسنا ممكن است خود پيغمبر و ايراد صيغه به لفظ جمع براى تعظيم و تشريف باشد مثل آيه : انا نحن نزلنا الذكر .

جواب : لازمه چنين ادعايى اينست كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) داخل در اشخاصى نباشد كه پيغمبر با آنها مباهله كرد چه بعد از آنكه داخل در انفسنا نشد قطعا داخل در ابنائنا و همچنين نسائنا نيست و لازمه اين حرف خارج بودن آنحضرت از مباهله است و اين منافى با اخبار طرفين و اجماع فريقين است .

گفتگوى ماءمون با حضرت رضا عليه السلام در آيه مباهله

در بعضى از كتب

نقل نموده اند كه وقتى ماءمون از حضرت رضا (ع ) سئوال كرد كه دليل بر خلافت جدت على (ع ) چيست ؟ حضرت فرمود : آيه انفسنا .

ماءمون عرض كرد : لولا نسائنا ؟ حضرت در جواب فرمود : لولا ابنائنا .

چون ماءمون دليل بر خلافت اميرالمؤ منين (ع ) خواست حضرت رضا (ع ) فرمود : لفظ انفسنا كفايت ميكند چون خداوند على (ع ) را بمنزله نفس پيغمبر قرار داده و كسى كه بمنزله نفس پيغمبر باشد از ديگران در خلافت اولى است .

ماءمون گفت : اين بيان شما صحيح است . اگر در لفظ نسائنا در آيه نبود چون به قريبنه نسائنا ما مى فهميم كه مراد از انفسناء رجائنا است و حاصل مفاد آيه اين ميشود : قل تعالوا رجالنا و انسائنا در اينصورت على داخل در مردان صحابه است و ديگر فضيلتى براى على باقى نمى ماند چه خدا ميفرمايد : يكى از مردان صحابه را بياور ، پيغمبر هم على را با خود بمباهله برد پس خلافت على (ع ) ثابت نشد .

حضرت فرمودند : اين اشكال زمانى صحيح است كه لفظ ابنائنا در آيه شريفه نباشد چه با بودن اين لفظ اشكال تو بيمورد است زيرا بنابر قول تو كه مفاد آيه ميشود : قل تعالوا رجالنا و نسائنا لفظ ابناء در رجال موجود است و احتياجى بگفتن ابناء نيست ، پس اين لفظ را خدا بى جهت گفته است ، پس ما به قرينه ابنائنا مى فهميم كه مراد از انفسنا رجالنا نيست و همان انفسنا ميباشد كه على (ع ) باشد

.

پي نوشتها

ص 136 كتاب

1 - در معجم البلدان گويد :

نجران فى مخاليف اليمن من ناحية مكة الى ان جابر قال ، قال رسول الله (ص ) لاخرجن اليهود و النصارى عن جزيرة العرب حتى لا ادع فيها الا مسلما قال فاخرجهم عمر و انما اجاز عمر اخراج اهل نجران و هم اهل صلح و عن سالم بن ابى الجعد قال جاء اهل نجران الى على رضى الله عنه فقالوا شفاعتك بلسانك و كتابك بيدك اخرجنا من ارضنا فردها اليناضيعة فقال ياويلكم ان كان عمر رشيد لامر فلا اغير شئياصغه . و نجران موضع على يومين من الكوفة فيما بينها و بين قاسط على الطريق يقال ان نصارى نجران لما اخرجوا اسكنوا هذا الموضع و سمى باسم بلدهم .

2 - رجال بزرگ از اعيان علماء و مفسران عامه و فخر رازى و ثعلبى در تفسيرشان و قاضى بيضاوى در انوارالتنزيل و زمخشرى در كشاف و ابن المغازلى در كتاب مناقب خود و ابونعيم اصفهانى در حلية الاولياء و نورالدين مالكى در فصول المهمه و خوارزمى در مناقب و شيخ سلمان بلخى حنفى در ينابيع الموده و سبط الخوارزمى در تذكرة و ابن حجر مكى در صواعق محرقه و جمعى از علما ، ديگرعامه با مختصر كم و زيادى در الفاظ و عبارات نزول آيه مباهله را به همان كيفيت كه ذكر شد نوشته اند

3 - موضوع اتحاد بين دو نفر بمعناى حقيقت محال و ممتنع است ، پس دعوى اتحاد نيست مگر از جهت مجاز و مبالغه در كلام زيرا دو نفر كه با هم شدت محبت را دارند يا در جهاتى از

جهات مشابهت دارند غالبا دعوى اتحاد مينمايند در كلمات ادبا و شعراء عرب و عجم از اين نوع مبالغه بسيار است از جمله در ديوان منسوب به مولانا اميرالمؤ منين عليه السلام كه ميفرمايد :

هموم رجال فى امور كثيرة

وهمى فى الدنيا صديق مساعد

يكون كروح بين جسمين قسمت

فجسمهما جسمان و الروح واحد

يعنى همت عالى مردان در امور مختلف بسيارى است و تنها هم من دوست مساعدى است كه آن دوست مانند روحى باشد در دو بدن كه در آينه حقيقت از ما دو جسم و يك روح منعكس گردد .

در حالات مجنون عامرى معروف است زمانى كه خواستند فصدش كنند التماس ميكرد فرا فصد نكنيد كه ميترسم نيشتر به ليلى در عروق و اعصاب من جاى گرفته شعراء اينرا به شعر در آورده اند :

گفت مجنون من نمى ترسم ز نيش

صبر من از كوه سنگين است بيش

ليك از ليلى وجود من پر است

اين صدف پر از صفات آن در است

داند آن عقلى كه آن دل روشنى است

در ميان ليلى و من فرق نيست

ترسم اى فضا و چون فصدم كنى

نيش را ناگه بر ليلى زنى

من كيم ليلى و ليلى كيست من

ما يكى روحيم اندر دو بدن

روحها روحى و روحى روحها

من يرى الزوجين عاشا فى البدن

پس على بمنزله پيغمبر است ، يعنى در تمام كمالات با پيغمبر مساويست الا ما خرج بالدليل كه پيغمبر باشد .

مجلس ششم : السلام عليك يابن رسول الله

ترجمه

سلام بر تو اى پسر رسول خدا

آيه دوم كه دلالت دارد ايندو بزرگوار فرزند پيغمبرند

توضيح

حقتعالى ميفرمايد : و وهبنا له اسحاق يعقوب كلا مدينا و نوحا مدينا من قبل ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون و كذلك نجزى المحسنين و زكريا و يحيى و عيسى و الياس كل من الصالحين . (84 ، 85)

ما به ابراهيم ، اسحاق و يعقوب داديم همه را راهنمايى كرديم و نوح را پيش از ابراهيم و فرزندش داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون را هدايت نموديم و همچنين نيكوكاران را پاداش خواهيم داد و زكريا و يحيى و عيسى و الياس همه از نيكوكارانند .

عياشى از ابى الاسود روايت كرده كه حجاج شخصى نزد يحيى بن معمر فرستاد و باو پيغام داد ، شنيده ام تو عقيده دارى كه امام حسن و امام حسين (ع ) فرزندان پيغمبرند و گفته اى كه اينمطلب در قرآن ميباشد ، من قرآن را از اول تا آخر خواندم چنين چيزى نديدم .

يحيى در جواب گفت آيا در سوره انعام نخوانده اى و من ذريته داود و سليمان تا آنجا كه ميگويد يحيى و عيسى از ذريه ابراهيم نيست ؟ گفت چرا ، گفت عيسى عيسى با آنكه پدر نداشت از ذريه ابراهيم خوانده شده همينطور است امام حسن و امام حسين .

در عيون اخبارالرضا از حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام ماءثور است كه حقتعالى عيسى را از طريق مريم به ذرارى انبياء ساخت و ما اهلبيت را از طرف مادرمان فاطمه الزهرا عليهاالسلام به ذرارى حضرت رسول (ص ) ملحق ساخت .

اخبارى كه از

طريق شيعه و سنى رسيده كه حسن و حسين عليهماالسلام فرزندان پيغمبرند بسيار است و ما بعضى از آنها را نقل ميكنيم .

روايت اول

در صحيح بخارى يكى از كتب معتبر اهل سنت از ابى بكر نقل ميكند كه گفت : سمعت النبى صلى الله عليه و آله و هو على المنبر و الحسن الى جنبه ينظر الى الناس مرة اوليه مرة و يقول ابنى هذا سيد و لعل الله ان يصلح به بين فئتين من المسلمين .

شنيدم كه پيغمبر (ص ) در حاليكه بر منبر بوده و حسن در پهلوى او نشسته بود و گاهى بمردم نظر ميكرد و گاهى بسوى حسنش و ميفرمود : اين پسر من سيد است . يعنى امام واجب الاطاعة است . و خداوند به واسطه او بين دو طايفه از مسلمين را اصلاح خواهد كرد .

اين روايت اشاره بصلح حضرت حسن و معاويه است و اينكه اين روايت معاويه و اهل شام را مسلم خطاب فرموده مراد اسلام ظاهريست كه تكلم به شهادتين ميكردند و الا كفر معاويه مسلم است چنانچه شرح آن بعدا خواهد آمد .

روايت دوم

در صحيح ترمذى اسامة بن زيد نقل ميكند : قال طرقت لنبى صلى الله عليه و آله ذات ليلة فى بعض الحاجة فخرج النبى صلى الله عليه و آله و هو مشتمل على شى ء لا ادرى فلما فرغت من حاجتى قلت ما هذا الذى انت مشتمل عليه فكشفه فاذا حسن و حسين عليهماالسلام على وركه فقال هذان ابناى و ابنا بنتى اللهم انى احبهما فاحبهما و احب من يحبهما .

اسامة بن زيد ميگويد شبى براى حاجتى خدمت پيغمبر رفتم در خانه را كوبيدم حضرت خودش تشريف آورد و با خود چيزى داشت كه من ندانستم آن چيست چون كارم با

آنحضرت تمام شد عرض كردم اين چيست كه با خودتان داريد ، چون حضرت بمن نشان داد ديدم حسين و حسن هستند كه روى ران آنحضرت بودند آنگاه بمن فرمود اينها دو پسران و دختر منند خدايا من اينها را دوست دارم و تو هم دوست دار ايشانرا دوست بدار كسى را كه دوستدار ايشان باشد .

روايت سوم

ترمذى در صحيح خود از يوسف بن ابراهيم نقل ميكند كه انه سمع انس بن مالك يقول سئل رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم اى اهل بيتك احب اليك قال الحسن و الحسين و كان يقول و لفاطمة ادعى ابنى فيشمهما و يضمهما اليه . انس گفت كه از رسول خدا سئوال كردند كداميك از اهل بيت شما نزد شما محبوبتر است ؟ فرمود حسن و حسين .

رسم آنحضرت چنان بود كه به فاطمه ميفرمود : پسران مرا بخوان ، چون حسنين ميآمدند آنها را در بر گرفت و ايشان را ميبوئيد .

روايت چهارم

ابن حجر در صواعق نقل ميكند كه پيغمبر (ص ) فرمود : دو پسر من حسن و حسين سيد جوانان بهشتند ولى پدر آنها بهتر از آنهاست .

و نيز روايت ميكند كه رسول خدا فرمود : هارون دو پسر خود را شبر و شبير نام نهاد و من پسرانم را حسن و حسين نام گذاردم .

روايت پنجم

شيخ سليمان حنفى در كتاب ينابيع المودة از عبداله بن شداد نقل ميكند كه گفت : رسول خدا براى ادا نماز مغرب يا نماز عشاء آمد و حسن و حسين را بر دوش خود سوار نموده بود چون مهياى نماز شد آنانرا بر زمين گذاشت و تكبير نماز را گفته وارد نماز شد و سجده را بسيار طولانى فرمود كه من سر بلند كردم ديدم آندو طفل بر دوش پيغمبر سوارند ، مجددا بسجده رفتم چون نماز تمام شد مردم عرض كردند يا رسول الله سجده را طولانى فرمودى تا بحديكه ما گمان كرديم وحى نازل شده يا اتفاق ديگرى رخ داده است فرمود : هيچيك از اينها كه شما گفتيد نبود بلكه فرزندان من بر پشت من بودند و نخواستم كه آنها را بر زمين گذارم تا اينكه خودشان پائين آيند .

روايت ششم

در اكثر تفاسير شيعه و سنى نقل كرده اند كه عاص بن وايل سهمى در نزديك باب بنى سهم وجود مبارك پيغمبر را ملاقات كرد ، مدتى با يكديگر سخن ميگفتند بعد از جدا شدن عاص بن وايل بمسجدالحرام وارد شد جمعى از بزرگان قريش كه در مسجد نشسته بودند از او پرسيدند با كه سخن ميگفتى ؟ گفت با اين ابتر صنوبر ، چه عادت عرب اين بود كه هر كس پسر نداشت او را ابتر ميگفتند يعنى اقطع است و از او عقبى نخواهد ماند و صنوبر شخصى است كه او را فرزند و برادر نباشد و در آن ايام پسر آنحضرت كه عبدالله نام داشت و ملقب بطاهر و از خديجه بود درگذشته و خاطر مبارك پيغمبراند وهناك

شده بود ، در آنحال جبرئيل نازل شده سوره كوثر را آورد و گفت دلتنگ مباش از اينكه ترا ابتر خوانند ، ما فرزندان بسيارى بتو عطا كنيم كه در اقطار عالم مكانى نباشد مگر آنكه جماعتى از فرزندان و نسل تو در آنجا باشند .

- در روز عاشورا كه بنى اميه حضرت سيدالشهدا را شهيد كردند جز فرزندش على بن الحسين امام سجاد كسى باقى نماند ، خداوند از نسل آن يكنفر عالم را پر كرد - اكنون اى رسول ما به شكرانه اين نعمت براى خدا به نماز و طاعت و قربانى و اعمال حج بپرداز ، كه دشمنان بدگو و عيب جويان تو نسل بريده خواهند بود و در جهان از ايشان و اعقابشان اثرى باقى نخواهد ماند .

خداوند در اين سوره ميفرمايد : ما به تو كوثر داديم ، يعنى اولاد و نسل زيادى به تو عنايت كرديم و اين مسلم است كه نسل پيغمبر از حسن و حسين نبوده پس اين دليلى است كه آندو بزرگوار فرزندان پيغمبر بوده اند .

تعداد فرزندان پيغمبر

در اصول كافى است كه وجود مبارك رسول اكرم (ص ) از خديجه كبرى سه پسر و چهار دختر داشتند كه جناب قاسم و زينب و رقيه و ام كلثوم قبل از بعثت متولد شدند و جناب طيب و طاهر و فاطمه زهرا كه بعد از بعثت متولد گرديدند .

از مناقب ابن شهر آشوب مستفاد ميگردد كه حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله از خديجه كبرى دو پسر داشت و چهار دختر ، قاسم و عبدالله آندو را طيب و طاهر ميگفتند و از

اين عبارت معلوم ميگردد كه طاهر لقب قاسم و طيب لقب عبدالله بوده است .

در بحار نقل ميكند كه طاهر و طيب هر دو لقب جناب عبدالله است و از ساير زوجات آنحضرت ابدا اولادى نشد مگر جناب ابراهيم كه از ماريه قطبيه بود ، پس آنحضرت دختر داشتند و سه يا چهار پسر و تمام اولادهاى آنحضرت در مكه متولد شدند مگر ابراهيم كه در مدينه متولد شد . و نيز تمام اولادان آنحضرت در زمان حيات آنحضرت از دنيا رفتند غير از فاطمه زهرا سلام الله عليها كه چندى بعد از آنحضرت از دنيا رحلت فرمود .

پس مسلم شد كه اولادان آنحضرت هر چه در دنيا فعلا موجودند از نسل حسن و حسين عليهماالسلام ميباشند .

مورخين مينويسند كه يزيد بن معاويه ملعون در سن سى و هشت سالگى بدرك جهنم واصل شد در حاليكه داراى سيزده پسر و چهار دختر بود و امروز يكنفر از نسل يزيد در تمام دنيا پيدا نميشود ولى در روز عاشورا يك پسر از حسين عليه السلام باقى ماند بنام على بن الحسين امام سجاد عليه السلام و دو دختر كه سكينه و فاطمه بودند و امروز كمتر مجلسى است كه منعقد شود و چند نفر از اولادان فاطمه در اينمجلس نباشند ، پس در حقيقت اين يكى از معجزات قرآنست كه ميفرمايد : انا اعطيناك الكوثر ، به تو خير كثيرى داديم كه آن وجود فاطمه است نسل شما از او باقى خواهد ماند .

اگر در بين ما مردى بميرد و اولاد او منحصر به يك يا چند دختر باشد پس از آنكه

دخترها از دنيا رفتند ميگويند او قطع اگر چه آن دخترها داراى اولاد باشند چه آن اولادها انتسابشان به پدر است و اگر بگويند اين مرد ابتر است جا دارد و روى همين حساب هم وجود مبارك پيغمبر را ابتر ميگفتند و نظرشان اين بود كه پيغمبر پسرى نداشت كه جانشين او بشود ، خداوند در بين سى و دو نفر از اولادهاى اميرالمؤ منين عليه السلام نسل پيغمبر را در دو اولاد فاطمه يعنى حسن و حسين قرار داد و ساير اولادهاى پيغمبر را از نسل پسر و دختر در زمان حيات آنحضرت از دنيا برد بعلت اينكه بعد از پيغمبر اختلاف در خلافت پيدا نشود و مردم نگويند اولاد پيغمبر ولى بجانشينى آنحضرت هستند تا داماد و ابن عم آن بزرگوار .

مخالفت بنى اميه با فرمان زندان پيغمبر

بزرگترين مخالفت و منكر فرزندان پيغمبر بنى اميه بودند كه به عمال و پيروان خود دستور ميدادند در بين مردم شايع سازند كه حسنين اولاد پيغمبر نيستند و اولاد دختر را نميتوان فرزند خواند در صورتيكه كه در صدر اسلام بيشتر صحابه از قبيل : ابن عباس ، عبدالله بن عمر ، زيد بن ارقم ، جابر بن عبدالله انصارى و ديگران به آن دو آقا زاده ميگفتند يابن رسول الله .

حتى وقتى شمر براى بريدن سر آنحضرت روى سينه آن بزرگوار نشست گفت : گواهى ميدهم كه تو زاده پيغمبرى و پسر دختر او هستى با وجود اين سرت را ميبرم .

پيغمبر فرمود : فرزندان هر مردى بقوم و قبيله پدرى خود منتسب ميشوند فرزندان فاطمه كه پدرشان من هستم و به من منسوب ميباشند .

و

نيز فرمود : خداى تعالى فرزندان هر پيغمبرى را از صلب او قرار داده مگر فرزندان مرا كه از صلب من و صلب على بن ابيطالب آفريده است .

قتل عام سادات علوى

حكومت اموى و آل مروان مبغوضترين دولتها و منفورترين حكومتهاى عربى بوده است ، نه تنها با علويان و ذريه فاطمه دشمنى داشته داشتند ، بلكه اصلا با اسلام و مردان حق و پاكدل مخالفت مى ورزيدند و بقدرى از بنى هاشم و مردان خوب كشتند و زير خاك نمودند كه جاى شرح آن نيست ان شاء الله در جاى خود بعضى از فجايع آنها را نقل ميكنيم .

امويان دشمن ديرين بنى هاشم و بدخواه و بدكينه و بيخرد بودند و بمقتضاى هيئت ناپاك و درمان خود مرتكب چنان جناياتى گرديدند ولى بنى عباس چه عذرى داشتند ؟ آنها در نسب و خون مشترك با بنى هاشم بودند پس چرا آن جنايات را با اولاد فاطمه كردند .

مثلا چون منصور دوايقى بر حكومت مستقر شد و خواست شهر بغداد را بسازد و مركز خلافت را از حيره رصافه به بغداد منتقل سازد و دستور داد هر جا كه سيدى از اولاد علوى خواه حسنى يا حسينى بزرگ يا كوچك ديدند ، مخصوصا اگر پسر بود در هر سن و سالى او را دستگير كرده به بغداد بفرستند .

منصور گروهى از بدطينتان دربارى را براى جاسوسى و دستگيرى سادات علوى به حجاز و كوفه و بصره فرستاد تا جوانان سادات علوى و فاطمى را گرفته به بغداد بفرستند اين مردمان پست براى رياست چند روزه دنيا شبانه در خانه ها ميريختند و تمام

اتاقها و سايبانهاى خانه ها را جستجو ميكردند و هر كجا سيدى بود ميگرفتند و بى هيچ رحم و شفقتى آنها را به بغداد ميآوردند و مبلغى جايزه ميگرفتند در حقيقت خون آنها را به خليفه ميفروختند و او هم دستور ميداد كه اين سادات بيگناه را در ميان بناها بگذارند و روى آنها را بپوشانند اكثر ستونهاى مجوف شهر بغداد از سادات علوى پر شده بود .

كودك حسينى

روزى يكى از عمال جاسوسى بنى عباس كه در جستجوى سادات علوى بود به پسرى كوچك در كمال حسن و ملاحت بود برخورد كه موهاى سياه و بسيار زيبايى داشت ، اين كودك يكى از اولاد امام حسن مجتبى عليه السلام بود ، جاسوس او را گرفته به بغداد آورد و بدست بنايى سپرد كه مشغول بالا بردن ديوار بود باو تكليف كرد كه بايد او را در ميان ديوار بگذارى و روى آنرا بپوشانى و اصرار داشت كه در حضور من بايد اين ستون از گچ و آجر بالا رود و اين سيد حسنى را در ميان آن بگذارى شخص بنا كه اين طفل معصوم را ديد بر حالت مظلوميت او رحم كرد و در حاليكه ناگزير بود كودك را در ميان ستون گذاشت و آهسته باو گفت نگران مباش من براى تو راه نفس ميگذارم و شب كه دشمن متوجه نباشد تو را بيرون ميآورم .

بنا كار خود را بپايان برد و شب كه شد آمد و آن طفل را از ميان ستون بيرون آورد و سر ستون را باز پوشانيد و به آن كودك گفت من براى خدا و احترام جدت رسول

خدا تو را نجات دادم راضى مباش كه من و زن و فرزندم كشته شويم اگر تو خود را در جايى پنهان نكنى و جاسوسان منصور بفهمند مرا با زن و فرزندم خواهند كشت ، تو بمنزلى برو كه بتوانى خود را مخفى كنى و از جدت رسول بخواه كه شفاعت مرا در روز قيامت بكند و قدرى هم از گيسوان او را بريده به گچ آلوده كرد كه اگر خواستند نشان دهد .

آن كودك حسنى هم گفت منهم از تو توقعى دارم و آن اينست كه از موهاى من قدرى بچينى و به مادرم كه در فلان نقطه در انتظار منست از حال من خبر دهى تا بداند كه من زنده هستم ولى گريخته ام او هم پذيرفت .

طفل ناپديد و بنا بدبنال مادر رفت و او را يافت ، ديد چند نفر زن گرد يكديگر نشسته مشغول گريه هستند ، شناخت كه آن زنى كه بيشتر گريه ميكند مادر آن كودك است ، نزد او رفت و جريان فرزندش را گفت او قدرى آرام گرفت .

گفته اند اين كودك حسين بن زيد بود كه بخانه امام جعفر صادق عليه السلام پناه برد و مخفى شد و در مدت عمر بعبادت و علم پرداخت و امام صادق عليه السلام او را تربيت فرموده و بقدرى گريه ميكرد كه معروف به ذى العيره شد و در سال صد و سى و پنج از دنيا رفت و در حله مدفون شد و قبر او در حله معروف و محل زيارت عرب و عجم است ، امامزاده طاهر كه در صحن حضرت عبدالعظيم داراى

قبه و بارگاه ميباشد از اولاد ايشانست و به سه واسطه بجناب حسين ميرسد .

قتل شصت سيد علوى بفرمان هارون

علامه مجلسى در بحار نقل ميكند كه عبيدالله بزاز نيشابورى گفت من با حميد بن قحطبه والى خراسان دوست بودم و در ماه رمضان به طوس رسيدم حميد بديدن من آمد ، منهم نزديك ظهرى به منزل او رفتم ، آفتابه لگن آوردند دست شستم و سفره آوردند متوجه شدم كه ماه رمضان است ، گفتم روزه هستم ولى از براى شما عذرى هست كه افطار ميكنيد ؟ گفت كار من داستانى دارد ، آنگاه شرح داده كه هارون بطوس آمد و شبى مرا خواست نزد او رفتم ، ديدم شمعى روشن و شمشيرى در دست دارد و غلامى مقابل او ايستاده بمن گفت اطاعت تو از ما تا چه حد است ؟ گفتم بجان و مال ، سر بزير انداخت و مرا مرخص كرد .

هنوز در بستر خواب استراحت نكرده بودم كه باز غلام هارون آمد كه خليفه مرا ميخواهد ، نزد هارون رفتم باز بمن گفت ، تا چه حد بما خدمت ميكنى ؟ گفتم جان و مال و اهل و عيالم در اختيار تست ، دوباره سر بزير انداخت و مرا مرخص كرد ، برگشتم كمى استراحت كردم باز غلام آمد و گفت : اجب اميرالمؤ منين ، با كمال وحشت و اضطراب برخاستم رفتم ولى سرنوشت خود را نميدانستم در آن تاريكى شب چه خواهد شد هارون سر بلند كرد باز همان سئوال را نمود گفتم بجان و مال و اهل و عيال و دين ترا اطاعت ميكنم هارون خنديد و گفت اين شمشير

را بگير و آنچه اين غلام به تو گفت انجام بده ، من و خادم بيرون آمديم غلام مرا بخانه اى برد كه چهار زاويه داشت و در هر زاويه زندانى بود كه در هر يك بيست نفر سيد را زندانى كرده بودند و چاهى در وسط حياط حفر كرده حاضر مهيا بود ، غلام آمد در زاويه اول را گشود بيست سيد علوى جوان خوش سيما داراى گيسوان بلند و برخى سالخورده و نورانى بودند ، بمن گفت اينها را گردن بزن آنها را در قيد و زنجير بودند يك يك آوردند و من گردن زدم ، زاويه دوم و سوم را گشود به همين ترتيب سادات علوى و حسنى و حسينى را يكايك آورده و بمن گفت بايد گردن بزنى تا آخرى كه پيرمردى بود بسيار نورانى و روشن ضمير بمن گفت واى بر تو جواب جدم پيغمبر را چه ميدهى كه اولاد او را چنين گردن ميزنى ، خواستم خوددارى كنم غلام بر من نگاهى غضب آلود كرد ، بالاخره او را هم گردن زدم و بدن آنها را در چاه انداختم و پس از كشتن اين شصت نفر سيد در يكشب ديگر نماز و روزه براى من چه فايده اى دارد .

خلفاى بنى عباس بدين روش علويانرا بدست ميآوردند و محو و نابود ميكردند و گمان ميكردند كه با كشتن سادات علوى دودمان و سلطنت آنها تا قيامت باقيست در حاليكه ابواب طعن و لعن را بسوى خود گشودند و با حداكثر بيست سال سلطنت و خلافت مرتكب بزرگترين جنايات گرديدند و تاريخ اسلام را با اعمال خود ننگين و

لكه دار كردند حال خوبست كه سر از قعر جهنم بيرون آوردند و ببينند كه از نسل خودشان كسى باقى نمانده ولى سادات زنده و جاويد و كثيرالاولاد شدند كه مينويسند اكنون بالغ بر پنج ميليون سادات علوى در روى زمين زندگى ميكنند . حميد بن قحطبه بدستور هارون سيد را كشت و هارون بپاداش اين عمل حكومت خراسانرا با قصريكه در طوس داشت باوبخشيد ولى اين حميد سالها درگير فكر و الم كار خود بود و چون حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام از مدينه به بدعوت مامون به مرو تشريف برد مركز پذيرايى آنحضرت در طوس باغى بود كه قصر هارونى ميگفتند . امام رضا عليه السلام آن باغ بزرگ را خريد و همان منطقه اى است كه امروز بست بالا و پائين و فلكه شمالى و جنوبى تا باغ رضوان و نزديك قبر طبرسى و از طرف ديگر باغ دفتر آستان قدس رضوى ميباشد كه همه جزو باغ و ملك خاص حضرت رضا بود و حميد هم خسرالدنيا و الاخره شد .

همين ظلم و ستم و كشتارهاى ظالمانه بنى اميه و بنى عباس باعث شد كه سادات از وطن اصلى خود كه حجاز بود باطراف پراكنده شدند و اكثر آنان بطرف ايران آمدند مخصوصا بعد از آمدن حضرت رضا عليه السلام بايران كه گمان ميكردند در پناه حضرت رضا خواهند بود و پس از آنحضرت در كوهستانها و دهكده ها پناهنده شدند تا از دنيا رفتند .

بسيارى از اين امامزادگان محترم جلاء وطن نمودند و مخفى بودند تا از دنيا رفتند چنانچه در كتاب عمدة الطالب نقل شده كه

محمدبن محمدبن زيدبن على بن الحسين عليه السلام به پدرش گفت : من دوست دارم كه عمويم جناب عيسى بن زيد را ببينم ، فرمود به كوفه ميروى و در فلان محل مى نشينى شخص گندمگونى از آنجا ميگذرد كه به پيشانيش آثار سجود است شترى دارد كه دو مشك آب بر او حمل كرده و قدمى بر نميدارد مگر آنكه تكبير و تسبيح و تهليل و تقديس خدا را ميكند ، همان شخص عموى تو عيسى است ، جناب محمد بن زيد گفت :

من بكوفه رفتم و در همان موضع نشستم ديدم شخصى متصف به همان اوصاف از راه عبور كرد و پس برخاستم دست و پاى او را بوسيدم ، عيسى فرمود تو كيستى ؟ گفتم برادرزاده تو محمد بن محمد هستم ، پس شترش را خوابانيد و در سايه ديوارى نشست و از احوال اقارب و دوستانش كه در مدينه بودند ، سئوال كرد بعد از من خداحافظى كرد و فرمود ديگر اينجا نزد من نيايى كه من ميترسم مشهور شوم و مردم مرا بشناسند چه از روزى كه وارد اينشهر شدم تا كنون مردم مرا نشناخته اند كه من پسر چه شخصى هستم .

و نقل فرموده اند كه اين عيسى در ايامى كه در كوفه بود عيالى اختيار نمود خداوند دخترى باو مرحمت فرمود تا اينكه دختر بزرگ شد جناب عيسى را هم براى بعضى از سقاهاى كوف آب كشى ميكرد آن سقا پسر جوانى داشت بخيال افتاد كه دختر عيسى بن زيد را از براى جوان خود خطبه نمايد در حاليكه نميدانست جناب عيسى از چه طايفه اى

ميباشد و نسبش به چه محترمى ميرسد ، مادر اين جوان براى خواستگارى بمنزل عيسى رفت ، زوجه عيسى كه فهميد دختر او را براى سقايى ميخواهند آنهم بسيار ازين وصلت خوشحال شد به شوهرش جناب عيسى گفت كه بايد اين وصلت انجام داده شود عيسى بن زيد متحير شود تا بالاخره آندختر از دنيا رفت ، عيسى خيلى محزون شد و در فوت او بسيار گريه كرد ، يكى از دوستانش كه او را ميشناخت باو گفت اگر از من سئوال ميكردند كه اشجع اهل زمين كيست من ترا نشان ميدادم و حالا مى بينم كه در فوت دختر چنين جزع و اضطراب ميكنى ، عيسى فرمود بخدا جزع من از فوت ايندختر نيست ، بلكه به آن جهت است كه ايندختر مرد و ندانست كه پاره تن پيغمبر و از نسل فاطمه عليهم السلام است تا اينكه جناب عيسى بن زيد در كوفه در سن شصت سالگى از دنيا رفت در صورتيكه نصف عمر خود را از خوف بنى عباس پنهان بود .

از اين قبيل قضايا زيادست ، و مى فهميم كه سادات تا چه اندازه در فشار بودند و چه بسيار از آنها از دنيا رفتند و ابدا شناخته نشدند كه سيد اولاد پيغمبر ميباشند .

فرار قاسم موسى بن جعفر عليه السلام از ترس هارون الرشيد

از جمله كسانى كه در زمان حكومت هارون الرشيد فرارى شد و پنهان بود تا از دنيا رفت جناب قاسم موسى بن جعفر عليه السلام بود كه از ترس جان خويش بطرف شرق متوارى گشت ، روزى در كنار فرات راه ميرفت چشمش به دو دختر كوچك افتاد كه با يكديگر بازى ميكردند يكى

از آنها براى اثبات ادعاى خود بديگرى ميگفت بحق ميرصاحب بيعت در روز غديرخم اينطور نيست ، قاسم جلو رفت و پرسيد منظورت از اين امير كيست ؟ دختر گفت برادرم ابوالحسن پدر امام حسن و امام حسين عليه السلام است قاسم خشنود شد كه بمحل دوستان اجداد خود رسيده است ، گفت آيا مرا بسوى رئيس اين قبيله راهنمايى ميكنى ، دختر جواب داد آرى ، پدرم رئيس اين قبيله است قاسم از عقبش حركت نمود و او پدر خود را به قاسم معرفى كرد ، سه روز با كمال احترام و پذيرايى شايسته در آنجا ماند ، روز چهارم ، پيش شيخ و رئيس قبيله رفت ، گفت من از كسى شنيده ام كه از پيغمبر نقل ميكرد ، ميهمان بودن سه روز است بعد از آن هر چه بخورد از باب صدقه و انفاق خواهد بود باينجهت دوست ندارم كه از صدقه استفاده كنم ، تقاضا دارم مرا بكارى وادارى تا آنچه ميخورم صدقه نباشد ، شيخ گفت كارى براى شما تهيه ميكنم ولى قاسم درخواست كرد كه آب دادن مجلس خود را به او واگذار كند شيخ پذيرفت مدتى قاسم در آنجا به همين كار اشتغال داشت تا اينكه نيمه شبى شيخ قبيله از اطاق بيرون آمد ، قاسم را ديد كه به پيشگاه پروردگار دست نياز دراز كرده و با توجه به مخصوصى چنان غرق درياى مناجاتست كه هيچ چيز او را بخود مشغول نميكند ، از ديدن حال قاسم محبتى از او در دلش جاى گرفت ، صبحگاه كه شد بستگان خود را جمع كرد گفت ميخواهم دخترم را

باين مرد صالح تزويج كنم ، همه قبول كردند ، دختر خود را بازدواج او درآورد خداوند از آنزن به قاسم دخترى عنايت كرد ، آن بچه دوران كودكى را تا سه سال گذرانيد در اينموقع قاسم مريض شد و بيماريش شديد گرديد ، روزى شيخ بالاى سر قاسم نشسته بود از خانواده و فاميل او سئوال ميكرد ، جوابهايى داد كه شيخ را وادار به توجه بيشترى كرد ، ناگاه گفت فرزندم شايد تو هاشمى هستى ، گفت من قاسم بن موسى بن جعفرم بدون واسطه فرزند امام هفتم ميباشم پيرمرد بر سر و صورت زد و گفت چه شرمنده گشتم پيش پدرت موسى بن جعفر . قاسم پوزش خواست و گفت تو مرا گرامى داشتى و پذيرايى كردى با ما در بهشت خواهى بود ولى من سفارشى دارم بعد از آنكه از دنيا رفتم مرا غسل و كفن نموده دفن كردى موسم حج كه رسيد شما و زوجه ام با دختركم كه يادگار منست براى زيارت خانه خدا حركت كنيد پس از انجام مراسم حج در مراجعت وقتى كه بمدينه رسيديد دخترم را اول شهر پياده كنيد و بهر طرف خواست برود مانع نشويد شما هم پشت سر او برويد ، بر در منزل بزرگى ميرسد همانجا خانه ماست داخل ميشود در آنجا فقط زنهاى بى سرپرست بسر ميبرند و مادر من در ميان آنها ميباشد .

قاسم از دنيا رفت تمام سفارش و وصيتهاى او را انجام دادند ، پس از مراسم حج بمدينه بازگشتند پيرمرد دختر را بزمين گذاشت او هم شروع براه رفتن كرد تا بر خانه بزرگى رسيد ،

داخل شد شيخ با دخترش بر در منزل ايستادند همينكه زنان چشمشان باين دختر كوچك افتاد هر يك از اين گل نوشكفته سئوالى ميكردند ولى آن بچه يتيم اشك ميريخت و بصورت آنها با دقت نگاه ميكرد ، مادر قاسم كه چشمش باين دختر افتاد شروع بگريه كرد او ار در آغوش گرفت و همى بوسيد .

گفت بخدا قسم اين بازمانده پسرم قاسم است ، زنها شگفت زده پرسيدند از كجا ميدانى گفت زيرا شباهت تامى به پسرم دارد ، آنگاه دخترك گفت مادر و پدربزرگم بر در منزلند ميگويند بعد از آنكه مادر قاسم از حال فرزندش باخبر شد سه روز بيشتر زندگى نكرد ، مدفن جناب قاسم در شش فرسخى حله معروف است .

علامه مجلسى ميفرمايد از جمله امامزاده هايى هم كه جلالت قدرش معلومست و هم موضع قبرش امامزاده قاسم فرزند موسى بن جعفر عليه السلام است كه قبرش در هشت فرسخى هله زيارتگاه عامه خلق است و سيد بن طاووس ترغيب زيادى بزيارت او نموده است .

مجلس هفتم : السلام عليك يابن اميرالمؤ منين

ترحمه

سلام بر تو باد اى پسر فرمانرواى تمام اهل ايمان

اميرالمؤ منين على عليه السلام

لقب اسمى است كه بعد از اسم اول وضع ميشود و براى تعريف يا تشريف يا تحقير ميباشد اما از وضع لقب براى تحقير منع شده است چنانكه خداى تعالى ميفرمايد : ولا تنابزوا بالالقاب حجرات - 11 از همدينان خود عيبجويى نكنيد و لقبهاى زشت بيكديگر ندهيد .

معناى اميرالمؤ منين

امير بر وزن فعيل بمعناى فرمانروا است ، پس على (ع ) فرمانرواى همه مؤ منين است ، يعنى مؤ منين هر زمانى ، تا روز قيامت .

اگر اشكال شود كه على با نبودن در دنيا چگونه ممكنست فرمانرواى همه مؤ منين عالم باشد جوابش اينست كه بنا بر نقل معالى الاخبار و علل صدوق مردى از موسى بن جعفر (ع ) سئوال كرد به چه علت على اميرالمؤ منين نام نهاده شد ، حضرت فرمود : لانه يميزهم بالعلم . يعنى به جهت آنكه به اهل ايمان علم اطعام ميكنند .

در صحاح ميگويد اصل ميره بمعنى طعامست و ماريمير بمعنى تحصيل كردن و جلب نمودن طعام است پس چون مردم اهل عالم از علم على استفاده كرده و ميكنند لذا اميرالمؤ منين نام نهاده شد . كل من يمير قوما فهوا ميرهم .

در اخبار تولد حضرت على (ع ) نقل شده كه چون قنداقه را خدمت رسول اكرم آوردند بر روى رسول خدا خنديد و گفت : السلام عليك يا رسول الله ، بعدا سوره مؤ منون را تلاوت كرد : قد افلح المؤ منون الذينهم فى صلوتهم خاشعون .

رسول خدا (ص ) فرمود : قد افلحوا بك انت والله اميرهم تميرهم من علومك و انت والله دليلهم و بك

يهتدون .

در اين عبارت تميرهم فرع بر انت اميرهم شده و امارت علت جلب علوم براى مؤ منان است ، لقب اميرالمؤ منين را وجود مبارك پيغمبر (ص ) بآنحضرت نداده است بلكه خداوند اين لقب را بآنحضرت عنايت فرموده است . دليل بر اينمطلب حديثى از پيغمبر (ص ) است كه از طريق اهل سنت و جماعت نقل شده كه خدايتعالى در عالم زر فرمود : الست بربكم ؟ ارواح گفتند : بلى . فرمود : انا ربكم و محمد نبيكم و على اميركم .

نيز پيغمبر فرمود : لو علم الناس متى سمى على اميرالمؤ منين ما انكروا افضله . اگر مردم ميدانستند كه در چه زمانى على اميرالمؤ منين نام نهاده شد فضيلت او را انكار نميكردند .

نيز از كتب عامه نقل شده كه پيغمبر فرمود : فى اللوح المحفوظ تحت العرش على اميرالمؤ منين .

علم على عليه السلام

در مورد علم على (ع ) مطالبى نوشته شده كه يك از هزار هم نميشود و تازه آنمقداريكه على (ع ) بمردم آموخته و امير آنها شده يك ميلياردهاى علم او نبوده است زيرا مردم قابليت و استعداد علم على را ندارند و لذا خودش به كميل فرمود : ان هيهنا لعلما جمالو اصبت له جملة .

ابن ابى الحديد در اول شرح نهج البلاغه ميگويد : جميع علوم به على (ع ) منتهى ميشود چون معتزله كه اهل توحيد و عدل و ارباب فكر و نظرند شاگرد واصل بن عطا هستند كه او شاگرد ابوهاشم و او شاگرد محمد بن حنفيه هر چه دارد از پدرش على (ع ) دارد .

و

اما اشعريه نسبت تعليم را به ابوالحسن اشعرى ميرسانند و او شاگرد ابوعلى جبايى و او از تلامذه مشايخ معتزله است و گفته شد كه علم معتزله به على (ع ) ميرسد .

اماميه و زيديه هم واضح است كه علمشان بحضرت ائمه عليهم السلام ميرسد و علم ايشان هم از على عليه السلام است .

و ابوحنيفه و مالك بن انس از شاگردان امام صادق (ع ) و شافعى از شاگردان محمدبن الحسن شيبانى است كه او از شاگردان ابوحنيفه و مالك بوده و آندو هم از شاگردان امام صادق (ع ) بوده اند .

و احمد بن حنبل هم از شاگردان شافعى است ، پس علم چهار فرقه اهل تسنن به امام صادق (ع ) منتهى ميشود و علم آنحضرت هم از على (ع ) است .

در صحابه كسى فقيه تر از ابن عباس نبوده و علم تفسير قرآن را از هر راه كه دنبال كنند به ابن عباس ميرسد و او هر چه دارد از على (ع ) دارد . كسى به ابن عباس گفت نسبت علم تو با پسرعمت على در چه مرتبه است در جواب گفت : چنانست كه يك قطره به بحر محيط .

و علم و طريقت و حقيقت ظاهر است كه به شيخ شبلى و يايزيد بسطامى و جنيد بغدادى و معروف كرخى ميرسد و كه همه اينها از شاگردان و خادمان ائمه بودند و گفتيم علم ائمه منتهى به علم على ميشود .

و فرقه صوفيان تا امروز از هر طايفه و صاحب هر خانقاه . دير و مرشدى كه بوده اند بآنحضرت ميرسند همه

علماى زمان ميدانند و معترفند كه امام علم نحو و عربيت ابوالاسود ست و او از على مجملى شنيده و تفصيل داده است .

و اما علم كلام كه اصل همه علوم است از كلام و خطبه هاى على (ع ) است .

تا اينجا مجملى از كلمات ابن ابى الحديد معتزلى بود كه اين نكته را هم بايد دانست كه بعضى از . . . خواسته اند كه صوفيه را صاحب مرتبه بدانند و بگويند كه اينمقام را از شاگردى و خدمتگزارى اهلبيت عصمت آموخته اند و اين از اكاذيب است چه سرسلسله صوفيه ابوهاشم كوفى است كه او تابع معاويه و جبرى مذهب و در باطن مانند معاويه ملحد و دهرى بوده است .

بارى موضوع بحث ، علم على اميرالمؤ منين (ع ) بود كه خود به ابن عباس فرمود اگر بخواهم از معانى و حقايق سوره فاتحه الكتاب بنويسم ، هفتاد هزار شتر را از آن پربار كنم .

در صحيح مسلم است كه آنحضرت فرمود :

سلونى عن طرق السماء فانى اعرف بها من طرق الارض .

يعنى : از من سئوال كنيد از راههاى آسمانى كه من به آنها داناترم از راههاى زمين .

آگاهى على عليه السلام از شب معراج

در اخبار شب معراج نقل شده است كه حقتعالى طعام شيربرنج براى مهمانش پيغمبر مهيا نمود پيغمبر فرمود : خدايا چگونه تنها غذا بخورم و حال آنكه تو لعن فرموده اى كسى را كه تنها غذا بخورد ، دستى شبيه دست على از پشت پرده ظاهر شد ، بعد از تمام شدن غذا ظرف سيبى ظاهر شد يكى را حضرت برداشت و يكى را

آندست .

چون از معراج برگشت صبح همانروز على (ع ) بخدمت پيغمبر مشرف شد و تبريك گفت پيغمبر فرمود : يا على تو از معراج من چگونه مطلع شدى ، على (ع ) همان سيب را از جيب خود بيرون آورده نزد پيغمبر گذاشت .

على عليه السلام از گذشته و آينده باخبر بود

ابن شهر آشوب نقل ميكند كه چون على (ع ) بكوفه آمد ، روزى نماز صبح را گذاشته بشخصى فرمود به فلان موضع ميروى كه در آنجا مسجدى است و يكطرف آنمسجد خانه اى است كه در آنجا مردو زنى صداى خود را بلند كرده اند ، هر دو آنها را نزد من بياور .

آن مرد رفت و پس از مدتى آنزن و مرد را خدمت حضرت حاضر كرد . آنحضرت به آنها فرمود كه به چه سبب نزاع شما به طول انجاميد ؟ چوان گفت : يا اميرالمؤ منين من اين زن را خواستم و تزويج نمودم چون با او خلوت نمودم از او نفرتى در خود يافتم كه مانع نزديكى من با او شد و اگر ميتوانستم در همان شب او را از خانه خود دور ميكردم بنابراين ميان ما نزاع بود تا فرستاده شما آمد و ما را طلب كرد . حضرت رو بطرف حضار مجلس نموده فرمود : بعضى مطالب را نميتوان نزد مردم فاش نمود شما بيرون رويد فقط اين زن و اين جوان بمانند .

همه مردم بيرون رفتند حضرت به آنزن فرمود : اين جوان را ميشناسى گفت نه اميرالمؤ منين فرمود من چنان او را معرفى كنم كه خوب بشناسى ، آنگاه فرمود : تو دختر فلان كس نيستى

گفت بلى . فرمود كه از براى تو پسرعمويى نبود كه به هم ميل و رغبت داشتيد گفت بلى . فرمود : پدرت به اين ازدواج تن در نداد و راضى باين وصلت نبود ، لذا او را رد كرد . گفت چرا چنين بود ، فرمود : فلان شب تو براى قضاء حاجت بيرون رفتى و او ترا ملاقات كرد و به اكراه ازاله بكارت تو نمود و از او حامله شدى و تو اين موضوع را از مادرت پنهان ميداشتى و چون مادرت اطلاع يافت از پدرت پنهان ميداشت و چون وضع حمل تو نزديك شد مادر ترا شبانه از خانه بيرون برد و در فلان موضع تو وضع حمل نمودى و آن كودك را در جامه اى پيچيدى در خارج شهر در محلى كه در آنجا قضاى حاجت ميكردند گذاشتى ، سگى آمد او را بوئيد و تو ترسيدى كه او را بخورد سنگى انداختى آن سنگ بر سر آن طفل آمده شكست و تو و مادرت بر سر او رفتيد و مادرت از جامه خود پارچه اى جدا كرد سر او را بست بعدا او را گذاشتيد و رفتيد و ندانستيد كه حال او چه شد .

دختر چون اينها را از آنحضرت شنيد ساكت شد ، حضرت فرمود : بگو اينمطالب درست و صحيح است يا نه ؟ گفت بلى . والله يا اميرالمؤ منين كه اين امر را غير از من و مادرم كسى نميدانست حضرت فرمود كه خدا مرا بر اين امر مطلع نمود ، بعد حضرت فرمود كه چون شما آن طفل را گذاشتيد در صبح آنشب

بنو فلان آمده و او را برده و تربيت كردند تا بزرگ شد و با ايشان بكوفه آمد و اين مرد همان طفلست كه با تو ازدواج نموده ، پس اين پسر تو است نه شوهرت بعد حضرت به جوان فرمود كه سرت را بگشاى چون گشود اثر شكستگى بر آن ظاهرب بود . آنگاه فرمود : حقتعالى پسر ترا از آنچه بر او حرام بود نگاه داشت اينك با فرزند خود برو كه ميان شما نكاح صورت نميگيرد .

فرمايش على عليه السلام راجع به علم و دانش خود

سيد رضى ميگويد كه اميرالمؤ منين عليه السلام به جندب فرمود : هيچكس از علم الهى و علمى كه خدا به پيغمبرش داده از من داناتر نيست تنها من هستم كه علوم نبوى را ميدانم .

و نيز حضرتش فرمود : قسم بآن خدايى كه على را آفريد هر سئوال از هر قومى و هر حادثه اى كه در آن صدها نفر شركت داشته باشند در هر زمان و هر مكان كه باشد و هر پرستى كه از گذشته و آينده جهان بكنيد از هر گونه علم و دانش و سانحه اى كه رخ داده يا بعدا رخ دهد من شما را خبر ميكنم و حقيقت حال شما را بشما ميگويم .

اين فرمايش را جز على كسى نميتوانند بگويد چه دانش و علم مردم از خلق است ولى علم على از وحى و الهام الهى سرچشمه گرفته و از منبع علوم غيبى سيراب گشته است لذا نقشه جهان آفرينش زير نظر على بود و بتمام جزئيات خلقت واقف و بينا و از كليه حوادث و سوانح عالم مطلع بود و آنروز كه نه

بغداد ساخته شده بود و نه بنى عباس بودند از ساختمان شهر بغداد و دوران پادشاهى بنى عباس و احوال و انتهاى ايشان و نيز از آمدن مغول و آمدن هلاكوخان بغداد خبر داد .

و لذا روزى كه هلاكوخان بغداد را محاصره كرد و اهل حله آمدند و خبر فتح و پيروزى را دادند و آنچه را آنحضرت فرموده بود بعرض هلاكوخان رسانيدند و خط امان گرفتند . بعضى از معاندين در اينمقام مناقشه كرده اند كه بموجب نص قرآنى كه ميفرمايد : و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو(7) و ديگر آيات مشابه آن كسى غير از خدا غيب را نميداند و اين علم مخصوص ذات باريتعالى ميباشد پس آنچه شما به على نسبت ميدهيد مخالف آيات قرآنى است .

جوابش اينست كه خود ميفرمايد كه : عالم الغيب فلا يطهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول . (8) يعنى مطلع نميگرداند خدا كسى را بر غيب خود مگر آنكس را كه بپسندد از رسول و فرستاده خودش تا معجزه وى باشد پس هر چه اميرالمؤ منين و ساير ائمه عليهم السلام از آن خبر ميدادند از جانب پيغمبر بوده و آنحضرت هم از جانب خدايتعالى ميفرمود .

لقب اميرالمؤ منين حضرت على عليه السلام است

لقب اميرالمؤ منين حضرت على عليه السلام است

لقب اميرالمؤ منين مخصوص حضرت على (ع ) است و كسى حق ندارد كه اين نام را بر خود نهد اما عامه و اهل سنت ميگويند كه خلفا در اين نام شركت دارند و ميتوان بآنها اميرالمؤ منين گفت بلكه بعضى از آنها ميگويند اول كسى كه باين نام معروف شد خليفه ثانى عمر بوده ولى آنچه در اخبار معتبر خودشان

وارد شده بر خلاف گفتارشان ميباشد .

سيدبن طاووس در انموضوع كتابى نوشته كه تمام اخبار آنرا از عامه نقل مينمايد و دويست و بيست حديث از طرق آنها نقل ميكند كه نام اميرالمؤ منين مخصوص على ست و خدا اين لقب را به على مرحمت فرمود و بعد سيد ميفرمايد كه من استقصار جميع اخبار را ننموده ام بنابراين ما چند حديثى از آن كتاب نقل ميكنيم .

حديث اول

خدا اين لقب را براى على (ع ) قرار داد و بحضرت آدم هم جريان را بيان فرمود : ابوالفتح كاتب اصفهانى در كتاب خصايص از ابن عباس نقل ميكند كه چون حقتعالى آدم را حقتعالى فرمود و روح در او دميده شد عطسه كرد ، خدا به او الهام فرمود كه بگويد : الحمدالله رب العالمين . بعد خدا به او فرمود : يرحمك ربك چون ملائكه او را سجده كردند او بخود باليد و گفت خدايا آيا هيچ خلقى آفريده اى كه محبوبتر از من بسوى تو باشد جوابى نشنيد ، ثانيا گفت و جوابى نشنيد در مرتبه سوم كه گفت خطاب رسيد بلى اى آدم خلقى دارم كه محبوبتر است نزد من از تو و اگر آنها نبودند تو را نمى آفريدم ، گفت خدايا آنها را بمن نشان ده ، به ملائكه حجب وحى رسيد كه رفع كنيد تا آدم ببيند چون آدم نگاه كرد پنج شبه ديد كه در جلوى عرشند گفت خدايا اينها كيانند ؟ خداى تعالى فرمود اى آدم اين محمد پيغمبر من است و اين على اميرالمؤ منين است كه پسرعم پيغمبر من و وصى او است

و اين فاطمه دختر پيغمبر من است و اين حسن و حسين پسران على و فاطمه ميباشند ، آنگاه فرمود كه اى آدم اينها از اولادان تو هستند آدم خوشحال شد و چون ترك اولى كرد گفت : يا رب اسئلك بمحمد و على و فاطمة و الحسن و الحسين لما غفرت لى و خدا بواسطه اين كلمات او را آمرزيد .

حديث دوم

پيغمبر (ص ) به على (ع ) اميرالمؤ منين ميگفت ، ابن مردويه از انس بن مالك روايت ميكند كه گفت حضرت رسالت در خانه ام حسبيه دختر ابوسفيان تشريف داشتند به ام حسبيه فرمودند كه در كنارى برو كه مرا حاجتى است . آنگاه آب وضو ساخت ، بعد فرمود اول كسى كه از اين در درآيد اميرمؤ منان و سيد عرب و بهترين اوصياء است . انس ميگويد من گفتم ايكاش يك مردى از انصار ميآمد كه ناگاه على وارد شد تا كنار رسول خدا نشست تا آخر حديث .

حديث سوم

جبرئيل هم على را اميرالمؤ منين ميگفت ، ابن مردويه در كتاب مناقب خود از ابن عباس نقل مى كند كه جبرئيل بصورت دحيه كلبى بر پيغمبر نازل شده بود و سر پيغمبر را در دامن نهاده بود كه على وارد خانه شد و حال مبارك پيغمبر را زا جبرئيل كه بصورت دحيه بود سئوال نمود ، دحيه در جواب گفت خوبست آنگاه گفت من تو را دوست ميدارم زيرا تو اميرالمؤ منين و قائدالغرالمحجلين يعنى كشنده بزرگان اهل ايمان بسوى هدايت و بهشت هستى .

حديث چهارم

اخطب خوارزمى كه از تلامذه زمخشرى است در كتاب مناقب خود نقل ميكند از رسول اكرم (ص ) كه به على (ع ) فرمود : يا اباالحسن با آفتاب تكلم نما ، على (ع ) فرمود : السلام عليك ايها العبد المطيع لله ، آفتاب در جواب گفت : و عليك السلام يا اميرالمؤ منين و امام المتقين و قائدالغرالمحجلين .

حديث پنجم

از ابوجعفر محمد بن ابى مسلم در كتاب اربعين خود از منقض بن ابقع اسدى كه از خواص اميرالمؤ منين عليه السلام بوده نقل ميكند كه گفت در نيمه شعبان با اميرالمؤ منين (ع ) عازم مكانى بوديم شب شد و در محلى منزل نموديم ، ناگاه متوجه شدم كه استر آنحضرت همهمه ميكند گوش خود را تيز نموده و نگاه بچيزى ميكند برخاستم نفهميدم كه چه اتفاقى رخ داده ناگاه اميرالمؤ منين سياهى از دور مشاهده فرمود و گفت شير است از محل عبادت خود برخاسته شمشير بر دست گرفت بجانب شير حركت كرد و صدا زد كه اى شير بايست و شير ايستاد و استر ساكت شد حضرت فرمود اى شير مگر ندانستى كه من ليثم و ضر غام و حصور و قسور ، وحيدم ، اينها تماما نام شير است ، بعد فرمود : خدايا زبان اين شير را گويا گردان ، شير با زبان فصيح گفت : يا اميرالمؤ منين يا خيرالوصيين يا وارث علم النبيين و يا مفرقا بين الحق و الباطل . هفت روز است كه عذابى بمن نرسيده و گرسنگى مرا ضرر ميرساند و از مسافت دو فرسخ شما را ديدم نزديك شدم و با خود

گفتم ميروم تا ببينم آنها كيستند حضرت فرمود اى شير مگر ندانستى كه من على پدر يازده امامم آنگاه شير سر بر زمين گذاشت و پيش روى اميرالمؤ منين دراز شد و از گرسنگى شكايت كرد ، حضرت فرمود : خدايا بحق محمد و اهلبيت او اين شير را روزى بده كه ناگاه ديدم بره اى در دهان شير است و آنرا ميخورد و چون خورد و سير شد گفت : يا اميرالمؤ منين والله ما طايفه سباع كسى را كه دوست تو و اهلبيت تو باشد نميخوريم و ما طايفه اى هستيم كه دوست بنى هاشم و عترت آنها هستيم . حضرت فرمود : كجا منزل دارى ؟ گفت من و ذريه من در شام هستيم ، فرمود چرا بكوفه آمدى گفت به حجاز آمدم و چيزى بدستم نيامد تا به اين صحرا رسيدم ولى امشب ميروم نزد مردى از دشمنان شما كه سنان بن وائل است و از جنگ صفين فرار كرده و در قادسيه منزل دارد او روزى امشب منست و او از اهل شام است ، اين جملات را گفت و رفت ، منقض گويد چون ما به قادسيه رسيديم قبل از اذان صبح بود كه مردم با يكديگر ميگفتند ديشب سنان را شير خورده من براى تماشاى او رفتم جز سر و بعضى از اعضا مثل سر انگشتان چيز ديگرى از او باقى نمانده بود .

من قصه شير را براى مردم نقل كردم ، مردم خاك زير پاى آنحضرت را برميداشتند حضرت پس از حمد و ثناى الهى فرمودند هر كس ما را دشمن دارد به جهنم ميرود و

هر كس دوست ما باشد به بهشت خواهد رفت ، من قسيم جنت و نارم و در روز قيامت به جهنم ميگويم كه اين از منست و اين از تو شيعيان من بر صراط چون برق خاطف و رعد عاصف و مرغ تيزرو ميگذرد .

تنبيه

اين نكته را هم بايد دانست كه اين لقب شريف مخصوص آنحضرت است و به كسى ديگر جايز نيست اميرالمؤ منين گفت اگر چه ساير امامان باشند .

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است

باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين

گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست

بى نفخ صور خواسته تا عرش اعظم است

اين رستخيز عام كه نامش محرم است

اين صبح تيره باز دميد از كجا كز او

در بارگاه قدس كه جاى ملال نيست

كار جهان و خلق جهان جمله درهم است

سرهاى قدسيان همه بر زانوى غم است

گويا طلوع ميكند از مغرب آفتاب

جن و ملك بر آدميان نوحه ميكنند

كاشوب در تمامى ذرات عالم است

گويا عزاى اشرف اولاد آدم است

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است

باز اين چه نوحه و چه عزا چه ماتم است

3 - انعام - 59

4 - جن 26 و 27

مجلس هشتم : وابن سيدالوصيين

ترجمه

و اى پسر آقاى اوصيا

اثبات وصايت حضرت على (ع )

انسان در دوران زندگانى خود در دنيا اختياردار امواليست كه به هر نحوى بخواهد ميتواند عمل كند و چون اين امور مورد علاقه اوست و نميخواهد اين اختيار بعد از مرگ او هم از بين برود لذا شخص مورد اطمينانى را براى خود انتخاب ميكند و اين اختيار را باو واگذار مينمايد كه بعد از مرگش او از اين اختيار تام استفاده كرده و برنامه خود را عملى سازد .

در اصطلاح فقهى آن شخص كه اختيارش را بعد از مرگ بديگرى واگذار كند وصى و آن شخص مورد اطمينان را موصى له و آنچيزى را كه مورد اختيار است موصى به گويند .

در بين افراد مردم مى بينيم اگر شخصى بخواهد ديگرى را در امور مورد علاقه خود وصى قرار دهد آن ديگرى بايد واجد شرايط زير باشد :

1 - درستى و امانت

2 - شرافت در حسب و نسب كه اگر پدر و مادر و يا فاميل او از طبقه اشخاصى محترم نباشد او را وصى قرار نميدهد زيرا هم خود را كوچك كرده و هم ورثه پيروى از اوامر و نواهى او نميكنند .

3 - كاردانى و مسلط بودن در امور كارهاى ميت ، چه اگر وصى هر چه هم انسان باشخصيت و خوبى باشد ولى نتواند بخوبى از عهده كارهاى ميت يا موصى برآيد ورثه او را بنحو احسن و اكمل اداره كند عقلاء عالم چنين شخصى را وصى خود قرار ندهند .

وقتى مى بينيم كه سرپرست يك خانواده براى آنكه اهلبيتش بدون سرپرست نباشد وصى تعيين ميكند آيا ممكن است كه پيغمبرش

پس از بيست و سه سال زحمت و آن تشكيلات مهم وصايتى نكرد و وصى براى كارهاى خود قرار نداد و گروه مسلمانان را باميد خدا گذاشته از دنيا رفت ، چگونه پيغمبر وصى تعيين نكرده از دنيا رفت و اين اختيار را به امت داد آيا تاكنون شده مردى به ورثه خود بگويد : بعد از من شما يكنفر را انتخاب كنيد كه هم بكارهاى من برسد و هم بكارهاى شما .

اهميت وصيت

يكى از موضوعاتى كه در دين اسلام بسيار سفارش در مورد آن شده است مسئله وصيت است ، در كتاب تهذيب روايت كرده زيد شحام از امام صادق (ع ) راجع به وصيت سئوال كرد حضرت فرمود : وصيت بر هر شخص مسلمانى لازمست .

و نيز از محمد بن مسلم روايت نموده كه امام صادق (ع ) فرمود وصيت لازمست و پيغمبر خدا سفارش به آن ميفرمود .

در بعضى روايات وارد شده كه شخص مسلمان ، شب بايد وصيت نامه اش زيرسرش باشد و نيز در روايت است كه هر كس بدون وصيت بميرد مانند مردن زمان جاهليت مرده است .

ما نميدانيم با اين گفتار پيغمبر و اولادش راجع به اهميت وصيت پس چرا خود پيغمبر بدون وصيت و تعيين وصى از دنيا رفت ؟

بنابراين بايد گفت پيغمبر بر خلاف مشى همه انبياء سلف رفتار نموده چه هر پيغمبرى كه از دنيا رفت وصى و جانشين خود را تعيين كرد مگر پيغمبر (ص ) مثلا حضرت آدم بعد از خود دوازده وصى براى خود قرار داد .

1 - شيث 2 - هابيل 3 - قنبان

4 -

منشم 5 - شيثم 6 - قادس

7 - قندف 8 - اعمنح 9- اخنوخ كه ادريس باشد

10 - اينوخ 11 - دينوخ 12 - ناخورا

و نيز چون حضرت نوح از دنيا رفت دوازده خليفه بجهت خود معرفى كرد : 1 - سام 2 - يافت 3 - اشنح

4 - فرشخ 5 - قانوء 6 - شامخ

7 - هود 8 - صالح 9- يمنوخ

10 - معدل 11 - دريخا 12 - هجا

و همچنين حضرت ابراهيم دوازده خليفه و وصى بجهت خود تعيين نمود :

1 - اسماعيل 2 - اسحاق 3 - يعقوب

4 - يوسف 5 - ايلون 6 - اسلم

7 - ايوب 8 - زينون 9- دانيال

10 - الاكير 11 - اناجا 12 - مبدع

حضرت موسى دوازده جانشين و وصى بجهت خود تعيين نمود :

1 - يوشع بن نون 2 - عروف 3 - قندف

4 - عزير 5 - ارشاء 6 - داود

7 - سليمان 8 - اصف 9- انواخ

10 - مينقا 11 - اردن 12 - واعث

حضرت عيسى قبل از رفتن به آسمان به خلفاى دوازده نفرى خود تصريح نمود :

1 - شمعون 2 - عروف 3 - قندوف

4 - عيسروا 5 - زكرياء 6 - يحيى

7 - هدى 8 - شيحا 9- قس

10 - واستين 11 - يحيى الراهب

پس اين پيغمبران اولوالعزم كه بمقتضاى حكمت بالغه بجهت حفظ شرايع خود و به امر حق تعالى اوصيايى براى خود تعيين نمودند چگونه ممكنست پيغمبر ما كه خاتم پيغمبران بوده و دين او تا روز قيامت بايد در بين مردم روزگار برقرار باشد وصى و خليفه تعيين نكرده باشد .

بنابراين عقلا و

نقلا ثابت ميشود كه مسلما پيغمبر ما در زمان حيات خود شخصى را وصى و جانشين خود قرار داده و طورى اينمطلب را واضح و آشكار است كه خود عامه هم بر اينمطلب اعتراف دارند .

امام احمد بن حنبل در مسند خود به طرق مستعد و الفاظ متفاوت و ابن مغازلى فقيه شافعى در مناقب و ثعالبى در تفسير خود نقل مينمايد كه رسول اكرم (ص ) به على (ع ) فرمود : انت اخى وصيى و خليفتى و قاضى دينى يعنى تو برادر وصى و خليفه و ادا كننده دين منى .

مير سيد على همدانى شافعى در اوايل مودت ششم از كتاب مودة القربى از خليفه ثانى عمربن خطاب نقل مينمايد كه چون پيغمبر عقد اخوت بين اصحاب بست فرمود :

هذا على اخى فى الدنيا و الاخرة و خليفتى فى اهلى وصيتى و وارث علمى و قاضى دينى ما له منى مالى منه بفغه نفعى و ضره ضرى من احبه فقد احبنى من احبه فقد احبنى و من الغصبه فقد ابغضنى .

يعنى : اين على در دنيا و آخرت برادر منست و خليفه منست اهل من و وصى من و وارث علم و اداكننده دين من ميباشد ، مال او از منست و مال من از اوت ، نفع او نفع من و ضرر او ضرر منست كسى كه او را دوست بدارد مرا دوست داشته و كسى كه او را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است .

حديث الدار

حديث الدار

مهمتر از همه احاديث درباره اينكه على وصى پيغمبر است ، حديث الدار يوم الانذار ميباشد كه بسيارى از علماء عامه

و خاصه و مفسرين و مورخين و اكابر علماء اهل سنت با مختصر كم و زيادى در الفاظ و عبارات نقل نموده اند و شرح و حديث اينست كه چون آيه 214 سوره شعراء ، وانذر عشيرتك الاقربين .

نازل شد رسول اكرم (ص ) چهل نفر از اشراف و رجال بزرگ و خويشاوندان خود را از قريش در منزل عمويش ابوطالب دعوت نمود و براى آنها يك ران گوسفند و قدرى نان و يك صاع شيراز غذا حاضر نمود ، مهمانان خنديدند و گفتند : محمد غذاى يكنفر را حاضر نكرده ، چون در ميان آنها كسانى بودند كه يك شتربچه را تنها ميخوردند ، حضرت فرمود : كلوا بسم الله ، بخوريد بنام خداوند متعال ، پس از آنكه خوردند و سير شدند بيكديگر گفتند : هذا ما سحركم به الرجل ، محمد با اين غذا شما را سحر نمود .

آنگاه حضرت برخاست پس از مقدماتى از سخن كه فقط قسمتى از آن يعنى شاهد مقصود را نقل ميكنم . فرمود : يا نبى عبدالمطلب ان الله يعثنى بالخلق كافة وليكم خاصة و انا ادعوكم الى كلمتين خفيفتين على اللسان ثقيلتين على الميزان تملكون بهما العرب و العجم و تنقادلكم بهماالامم و تدخلون بهماالجنة و تنجون بهما من النار شهادة ان لا اله الا الله و انى رسول الله فمن يحبنى الى هذا الامرو يؤ ارزه نى الى القيام به يكن احى و وزيرى و وارثى و خليفتى من بعدى .

يعنى : اى فرزندان عبدالمطلب خداى تعالى مرا مبعوث فرمود بر عموم مردمان و بخصوص بر شما و من شما را

دعوت ميكنم به دو كلمه بر عرب و عجم مالك شويد و ايشان شما را منقاد گردند و جميع امم در تحت انقياد شما درآيند و به اين دو كلمه به بهشت رويد از دوزخ نجات يابيد و آن دو گواهى دادن به وحدانيت خدا و رسالت منست پس هر كس مرا در اين كار اجابت كند و معاونت من نمايد او برادر من و وزير وارث و خليفه بعد از من خواهد بود و اين جمله آخر را سه مرتبه تكرار كرد و در هر سه مرتبه احدى جواب نداد مگر على (ع ) كه جواب داد : انا انصرك و وزيرك يا نبى الله : اى پيغمبر خدا من شما را كمك و يارى مينمايم .

پس حضرت او را به خلافت بشارت داد و آب دهان مبارك خود را در دهان او انداخت و فرمود : ان هذا و وصيتى و خليفتى فيكم ، يعنى اين على وصى و خليفه من در ميان شماست .

و در بعضى از كتب است كه بخود على خطاب نوده فرمود : انت وصيى و خليفتى من بعدى . بعضى نقل كرده اند كه اين مجلس مهمانى در سه روز متوالى انجام گرفت و اين حديث را كتب شيعه نقل نموده اند و در كتب عامه هم زياد نقل شده مانند احمد بن حنبل در مسند خود و ثعلبى در تفسير خودش و احمد خوارزمى در مناقب و طبرى در تفسيرش و ابن ابى الحديد معتزلى در جلد سوم شرح نهج البلاغه خود و ابن اثير در كامل و حلبى در سيره و بيهقى در سنن

و ديگران حتى مورخين بيگانه از ساير ملل كه تاريخ اسلام را نوشته اند مانند جرجى زيدان و توماس كارلايل انگليسى اين مجلس را انكار نكرده بلكه به قلم تحرير در آورده اند .

ابن ابى الحديد بعد از نقل اين حديث گفته كه دليل بر اينكه على (ع ) وزير و خليفه رسول خدا ميباشد نص كتاب خدا و احاديث رسول الله است ، حق تعالى در قرآن فرموده : و اجعل لى وزيرا من اهلى و هارون اخى اشدد به ازرى و اشركه فى امرى .

يعنى : موسى بن عمران عرض كرد خداوند براى من وزيرى مقرر فرما و معينى از كسان من كه برادرم هارون باشد و پشت مرا به او محكم گردان يا آنكه او را وزير من گردان و او را در نبوت من شريك ساز و رسول خدا در حديث صحيح كه مجمع عليه فراق اسلام است فرموده : يا على انت منى بمنزلة هارون من موسى . على تو براى من بمنزله هارون براى موسى هستى ، الا آنكه بعد از من پيغمبرى نميباشد پس ثابت شد كه جميع مراتب هارون و قدر و منزلت او نزد موسى براى على (ع ) نيز هست پس على وزير رسول خداست و پشتيبان محكمى براى آنحضرت ميباشد و اگر رسول خدا خاتم النبيين نبود على در نبوت با او شريك بود .

و نيز ابن ابى الحديد از زيدبن ارقم روايت ميكند كه رسول خدا فرمود آيا نميخواهيد شما را بچيزى دلالت كنم كه اگر با او آشتى كنيد و يار شويد هلاك نگرديد ، بتحقيق كه ولى و

امام شما على بن ابيطالب است ، پس دل خود را با او خالص كنيد و به امامت او اقرار آوريد و او را تصديق نمائيد و اين را كه ميگويم جبرئيل بمن خبر داده است .

ابن ابى الحديد پس از نقل اين حديث ميگويد : همين كلام پيغمبر (ص ) نص صريح در امامت و ولايت على (ع ) است و ما جماعت معتزله با اينحديث صريح چه خواهيم كرد ، بعد خودش ميگويد كه مرد از امامت ، امامت در فتاوى و احكام شرعيه است نه در خلافت .

حال بايد به اين مرد سنى گفت كه خودت بعد از نقل اينحديث اعتراف كردى كه اين عبارت پيغمبر (ص ) نص صريح در امامت على (ع ) است پس چگونه تاءيل آنرا مينمايى ، در صورتيكه احدى نگفته كه نص را بايد تاءويل كرد و معروفست كه ميگويند اجتهاد در مقابل نص غلط است .

پس جاى هيچگونه انكارى نيست كه امامت و خلافت على (ع ) را وجود مبارك پيغمبر (ص ) بيان فرموده بطوريكه صلاح الدين صفدى در وافى بالوفيات ضمن حرف الف ذيل حالات ابراهيم بن سيار بن هانى بصرى معروف به نظام معتزلى ميگويد كه : نص النبى (ص ) على ان الامام على و عينه و عرفت الصحابة ذلك و لكن كتمه عمر لاجل ابى بكر رضى الله عنهما .

يعنى رسول اكرم (ص ) بر امامت على (ع ) تصريح كرد و آنحضرت را به امامت تعيين نمود ، صحابه اينرا ميدانستند ولكن عمربن خطاب امامت و خلافت على را براى خاطر ابى بكر كتمان نمود

.

حجة الاسلام ابوحامد محمد غزالى طوسى در كتاب سرالعالمين خود ميگويد كه نسبت به خلافت على اتفاق فريقين است و همه كس واقع و حقيقت را با كمال وضوح و آشكار فهميده و از اينرو هرگونه شك و ترديد زايل و مرتفع است و بطور يقين على (ع ) جانشين و خليفه بلافاصل پيغمبر شناخته شده است زيرا اجماع جماهير مسلمين بر صحت وقوع قضاياى و شمول خطبه آنروز نسبت بمورد بحث منعقد است و باين ملاك هر اشكالى بيمورد و هر اعتراضى بيمورد و هر اعتراضى لغو و باطلست زيرا همين كه رسول خدا (ص ) سخن فرسايى خود را بپايان آورد فورى عمر مبادرت بتظاهر نموده تبريكات لارمه را ضمن بيانات بخ بخ لك يا على تقديم نمود ، بديهيست كه اين نحوه تبريك گفتن تسليم در مقابل صدور فرمان جديد و رضايت به وقوع خلافت على است ، ولى مع الوصف با اينكه كمال طوع و رغبت سر تسليم فرود آوردند عاقبت بد معامله اى با خدا ذكر كردند كه جزا حفاء حق و ورشكستگى آخرت نتيجه ديگرى نداشت ، اگر چنين نبود پس چرا در مرض موت آن پيغمبر وقتى آنحضرت كاغذ و دوات براى نوشتن دستور جامع طلبيد در پاسخ ان الرجل لهجير شنيد ، پس خلافت فاقد منطق و دليل است و اگر حر به اجماع را بمنظور صحيح بكار برند البته ناقص است چه آنكه عباس و پسرانش و على (ع ) با زن و فرزندانش هيچكدام شركت در اجماع ساختگى نداشته و همچنين بعضى حاضرين سقيفه نيز تمرد و مخالفت با آن اجماع نمودند و بيعت

نكرده از سقيفه خارج شدند .

خواننده عزيز بر شما ثابت شد كه وصى خليفه بلافصل پيغمبر على (ع ) بوده و شيعه و سنى بر اين مطلب اتفاق دارند و بنا بر قول غزالى اگر يك عده هوى پرست براى رياست چند روزه دنيا على را خانه نشين كنند حق از بين نميرود و مظلوميت على و اولادش بر مردم عالم ثابت ميگردد و چون اينمطلب وصايت خيلى مهم است در غالب زيارات ميخوانى السلام عليك يابن اميرالمؤ منين سيدالوصيين .

خواننده عزيز اين چند جمله ايكه در بيان وصى بودن حضرت على (ع ) ذكر كرديم يكى از هزاران اخبارى بود كه در كتب شيعه و سنى نقل شده و قطره اى بود كه از باب نمونه از اقيانوس كبير اخبار نشان داديم و از همين مختصر بيان ما معلوم ميشود كه مطلب خلافت بلافاصل على (ع ) بحدى ظاهر بوده و منكرين خلافت و ولايت آنحضرت هم اعتراف بآن داشته اند .

كشتى شكست خورده ز طوفان كربلا

در خاك و خون فتاده بميدان كربلا

گر چشم روزگار بر او فاش ميگريست

بودند ديو و دد همه سيراب مى مكيد

خون مى گذشت از سر ايوان كربلا

خاتم ز قحط آب سليمان كربلا

نگرفت دست دهر گلابى بغير اشك

زان تشنگان هنوز بعيوق ميرسد

زان گل كه شد شكفته به بستان كربلا

فرياد العطش ز بيابان كربلا

از آب هم مضايقه كردند كوفيان

كردند رو بخيمه سلطان كربلا

آندم فلك بر آتش غيرت سپند شد

كز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

در مناقب سند بحضرت صادق (ع ) ميرساند كه از پدرانش نقل فرموده تا به پيغمبر كه فرمود خداوند هيچ پيغمبرى را قبض

روح نكرد تا اينكه افضل عشيره خود را وصى قرار دهد و مرا امر كرد كه پسرعم خود على را وصى قرار دهم و خداوند در كتب سلف هم نوشته كه على وصى من خواهد بود .

بنابراين جاى هيچگونه شك و ترديدى نيست كه على (ع ) وصى آنحضرت است و بحكم عقل بر پيغمبر لازم است كه از طرف خدا خلفايى براى تبليغ احكام اسلام و بيان حقايق قرآن براى مردم معرفى نمايد چه هر مؤ سس و بانى بنايى كه زحمات زياد و طاقت فرسا جهت ايجاد تحكيم مبانى آن بنا و مؤ سسه متحمل شده علاقمند به بقاى آن ميباشد و براى باقيماندن آن اساس بايد بعد از خود مدير و نگهبانى كه شباهت تامى از جهت علم و عمل با او داشته باشد برگمارد تا آن اساس بعد از او برقرار بماند و زحماتش هدر نرود ، پيغمبر اسلام مدت بيست و سه سال در تبليغ رسالت و نشر احكام و تحكيم مبانى دين اسلام زحماتى كشيد تا معارف دين اسلام را در بين جامعه بشرى منتشر ساخت ، بديهى است كه چنين شخصى كه تمام فكر و ذكرش بقاء دين اسلام تا روز قيامت بوده و كسى را براى مردم معرفى كند كه مانند خودش داراى صفات كمال باشد تا بتواند نگهدارى دين را كرده و جواب و اشكالات مردم را بدهد ، قبلا گفتيم كسى كه بخواهد وصى ديگرى بشود بايد در مرتبه اول داراى سه شرط باشد :

شرط اول وصايت : درستى و امانت
درستى و امانت

اگر در صدر اسلام به حالات تمام اصحاب پيغمبر بنگريم كسى را مانند على بن ابيطالب داراى درستى

و امانت نخواهيم يافت ، از باب نمونه چند مورد از كارهاى آنحضرت را نقل ميكنيم تا مطلب خوب روشن گردد

هيچگونه امتيازى بين مسلمين نبايد باشد

در دوران خلافت على (ع ) عسل زيادى آورده و به انبار تحويل شده بود ، هنوز موقع تقسيم نرسيده بود ، قضا را مهمانى بيموقع بر يكى از فرزندان على (ع ) وارد شد ، مقدارى از شب گذشته بود ، دسترسى ببازار و خريد نبود ، پسر امپراطور اسلام از انبار خواستار شد كه چند سير عسل برداشت كه خورش مهمان شاهزاده بشود فرداى آنروز كه اميرالمؤ منين (ع ) براى تقسيم و پخش علسل به انبار آمد ديد يكى از ظرفهاى عسل دست خورده است از انباردار مؤ اخذه فرمود گفت : ديشب فلان پسر شما اين مقدار از عسل را بقرض گرفته ، حضرت تازيانه بر دست گرفته امر به احضار آن فرزند فرمود ، چون حاضر شد عذر خود را گفت كه بخاطر احترام مهمان مساعده گرفته ام اميرالمؤ منين (ع ) فرمود : من دوست ندارم كه فرزندان من در گرفتن حق خود بر ديگر مسلمانان پيشى بگيرند بايد مراقب باشيد پس از اينكه حق خود را دريافت كردند شما حق خود را بگيريد تا هيچگونه امتيازى براى شما نباشد .

دختر على عليه السلام از بيت المال عاريه ميگيرد

على بن ابى رافع گويد من ماءمور بيت المال يا رئيس حسابدارى بيت المال مسلمين بودم گردنبند قيمتى در ميان بيت المال بود ، دختر اميرالمؤ منين ، ام كلثوم ، پيغام فرستاد كه من شنيده ام چنين گردنبندى در بيت المال موجودست و در اختيار توست عيد قربان در پيش است ، من دوست دارم براى حفظ و صيانت حيثيت خانوادگى روز عيد از آن گردنبند استفاده كنم بطور موقت و عاريه مضمونه را بمن بده

و پس از سه روز بازگير ، من قبول كردم و گردنبند را فرستادم ، اتفاقا اميرالمؤ منين (ع ) آن گردنبند را گردن دختر خود ديده و پرسيد اينرا چگونه بدست آورده اى و به اجازه چه كسى مورد استفاده قرار داده اى ؟ عرض ميكند : از على بن رافع به عاريت گرفته ام و پس از عيد رد خواهم كرد ، حضرت مرا على بن رافع احضار فرمود و سخت نكوهش نمود كه آيا خيانت بمال مسلمين ميكنى گفتم خدا نكند كه خيانت بكنم فرمود تو به اجازه چه كسى گردنبند را بدختر من دادى ؟ عرض كردم آقا دختر شما اين گردنبند را به عاريه مضمونه گرفته و من هم بشرط زمان داده ام كه پس از سه روز پس بگيرم ، فرمود ، همين امروز بايد پس بگيرى و به بيت المال انتقال دهى اين مرتبه ترا عقوبت نمى كنم ولى ، مراقب باش كه چنين كارى ديگر تكرار نشود چون دخترش اين داستان را شنيد گردنبند را فرستاد و از پدرش گله كرد و گفت : يا اميرالمؤ منين من دختر شما هستم زنان اعيال و بزرگان بديدن من ميآيند چه كسى از من بداشتن چنين گردنبندى شايسته تر است ؟ فرمود دخترم هر وقت همه زنان براى روز عيد قربان چنين گردنبندى داشتند شما هم نيز داشته باش ولى دختر من نبايد خود را به زينتى بيارايد كه همه بانوان مسلمان نداشته باشند .

بنا بر قول بحار حضرت بدخترش فرمود كه اگر اين گردنبند را به غير عاريه مضمونه گرفته بودى : لكانت اذا اول هاشميه قطعت

يدهافى سرقة .

داستان عقيل و آهن تفتيده

در عمدة المطالب نقل ميكند كه اميرالمؤ منين (ع ) هر روز ببرادرش عقيل به قدر قوت خود و عيالش جو ميداد عقيل ازين جوها هر روز بمقدارى ذخيره ميكرد تا بقدرى شد كه فروخت و از پول آن يكمقدار خرما و يكمقدار روغن و قدرى نان بجهت خانواده اش تهيه كرد و اميرالمؤ منين (ع ) را هم دعوت كرد .

چون حضرت بمنزل عقيل آمد فرمود اين طعام را از كجا تهيه كردى ؟

گفت از زيادى جو روزانه خودمان .

حضرت فرمود آيا بعد از عزل اينمقدار جو بقيه براى تو و اهل و عيالت مكفى بود ؟ عرض كرد بلى .

حضرت از فردا كه مقررى جوى عقيل را داد به همان مقدار كه ذخيره ميكرد كسر نمود فرمود چون اينمقدار جو براى تو كافيست حلال نيست كه من زياده از اين بتو بدهم عقيل غضبناك شد ، پس حضرت آهنى را به آتش قرمز كرد و در حال غفلت عقيل نزد صورت او برد ، چون عقيل احساس حرارت نمود بجزع آمد و آهى كشيد فرمود چه شد كه تو از اين آهن سرخ شده بآتش جزع ميكنى و مرا در معرض آتش جهنم ميدارى عقيل گفت والله ميروم نزد كسى كه طلا و خرما بمن بدهد اين بود كه از مدينه به مكه و از مكه به شام نزد معاويه رفت .

خواننده عزيز اينقدرى از درستى و امانت وصى پيغمبر على بن ابيطالب (ع ) بود كه خود پيغمبر تعيين فرمود او اوصيائيكه مردم جاهل براى پيغمبر تعيين كردند درستى و امانت كه نداشتند

هيچ بلكه حق مردم را پايمال كرده و آنچه توانستند بديگران ظلم نمودند .

معاويه بيت المال را خرج ميكرد

ابن ابى الحديد نقل ميكند كه معاويه به سمرة بن جندب يكصد هزار دينار داد تا آيات 202 و 203 سوره بقره را در شاءن اميرالمؤ منين نقل كند ، آيه ميفرمايد : و من الناس من يعجبك قوله فى الحيوة الدنيا و يشهدالله على ما فى قلبه و هو الدالحضام و اذا تولى سعى فى الارض ليفسد فيها و يهلك الحرث و الله لايحب الفساد .

بعضى از مردم مانند اخنس بن شريق كه از منافقان بود از گفتار خود ترا به شگفت آرند كه از چرب زبانى و درع به متاع دنيا رسند و از نادرستى خدا را براستى خود گواه گيرد و اين كس بدترين دشمن اسلامست و چون از حضور تو دور شود و كارش فتنه و فساد است بكوشد تا حاصل خلق را بباد فنا دهد و نسل بشر را قطع كند و خداوند مفسدان را دوست نميدارد .

امام صادق (ع ) فرمود در اين آيه حرث بمعنى دين و مراد از نسل مردم ميباشد كه دومى و معاويه هر دو را باطل و ضايع كردند .

بعد از آن صد هزار دينار ديگر داد كه آيه 207 سوره بقره را كه به تصديق شيعه و سنى درباره على (ع ) نازل شده در شاءن ابن ملجم نقل كند .

آيه ميفرمايد : و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله .

بعضى مردانند . مراد على (ع ) است كه از جان خود در گذرند مانند شبى كه على بجاى پيغمبر در

بستر خوابيد ، و خدا دوستدار چنين بندگان است .

اين آيه بتصديق شيعه و سنى درباره على (ع ) نازل شده كه سمرة قبول نكرد نقل كند صدهزار ديگر داد باز نگرفت چون به چهارصد هزار دينار رسيد قبول نكرد آيه را درباره ابن ملجم نقل كند .

احنف بن قيس ميگويد بر معاويه وارد شدم آنقدر خوراكيهاى گرم و سرد و ترش و شيرين براى پذيرايى من آورد كه سخت بشگفت آمدم و در آخر خوراك ديگرى آورد كه آنرا نمى شناختم ، نام آنرا پرسيدم گفت اين خوراك را از روده هاى مرغابى و مغز قلم و روغن پسته و شكر سفيد ساخته اند احنف ميگويد گريه كردم معاويه گفت چرا گريه ميكنى گفتم بياد على و خلافت او افتادم روزى نزد او رفت افطار رسيد مرا امر كرد نزد او بمانم انبان مهر شده اى را نزدش آوردند گفتند در آن چيست ؟ فرمود سويق جو ، عرض كردم از ترس آنكه كسى آنرا بردارد مهر كرده اى ؟ فرمود : ترسى و بخلى نداشته ام ولى نخواستم كه حسن يا حسين روغن يا زيتون به آن داخل كنند گفتم مگر اين عمل حرام است ؟ فرمودند ولى بر پيشوايان حق واجب است كه خود را از مستمندان اجتماع بشمار آورند تا آنكه فقر و بيچارگى آسان شود و آنها را تحريك نكند ، معاويه گفت : فضل على قابل انكار نيست .

انسان عاقل بايد قدرى فكر كند ، گيرم پيغمبر وصى تعيين نكرده بود و قرار بود مردم خودشان وصى و جانشين براى پيغمبر تعيين كنند آيا انسان عاقل

خلافت و وصايت على را قبول ميكند با اين خلفاء ظلم و جور را ؟

على كسانى كه با برادر و دختر و نفس خودش اينطور معامله ميكند و حق ديگران را تضييع نميكند كه به برادرش بيشتر بدهد ، اما معاويه اين زندگى شاهانه و غذاهاى لذيذ را دارد ، اگر عقيل از عدل على برادرش بطرف شام و معاويه گريخت اما دست از حق و حقيقت برنداشت و يك سلسله مطالب حقه را در شام بگوش شاميان رسانيد و اثبات حقانيت برادرش را نزد معاويه نمود ، در سعادت و فضيلت جناب عقيل همين بس كه سه نفر از فرزندان او در نصرت حضرت سيدالشهداء شهيد شدند .

1 - مسلم بن عقيل

2 - جعفر بن عقيل

3 - عبدالرحمن بن عقيل

پي نوشتها

ص 195 كتاب

برخورد عقيل با معاويه

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه نقل ميكند كه اول مرتبه اى كه عقيل بر معاويه وارد شد امر كرد تا براى او كرسى نصب كردند وى را بر كرسى نشاند و صد هزار درهم به وى داد و بزرگان حكومت معاويه اطراف عقيل نشستند ، معاويه گفت : اى عقيل از لشكر برادرت اميرالمؤ منين (ع ) و لشكر من خبر ده ، عقيل گفت : شبى بر لشكر برادرم اميرالمؤ منين (ع ) گذشتم شبشان مثل شب پيغمبر و روزشان مثل روز پيغمبر و من در ميان آنها نديدم مگر نمازگزار و نشنيدم مگر قرائت قرآن را ولى به لشكر تو گذشتم جمعى از منافقين را ديدم ، بعد گفت معاويه اين كيست كه در سمت راست تو نشسته ، معاويه گفت اين عمروعاص

است گفت اينست كسى درباره او شش نفر مخاصمه كردند تا اينكه جزار قريشى بر آنها غالب شد ، عقيل گفت اين ديگرى كيست ؟ گفت اين ضحاك بن قيس فهرى است عقيل گفت والله پدرش از براى جهانيدن حيوان نر بر ماده خيلى مسلط و استاد بود بعد گفت آن ديگرى كيست ؟ معاويه گفت : ابوموسى اشعرى است ، عقيل گفت اين پسر زن دزد است كه مادرش خيلى دزدى ميكرد ، معاويه گفت درباره من چه ميگويى ؟ خواست درباره او آنچه از بدى ميداند بگويد كه غضب جلساء مجلس او فرو نشيند ، عقيل گفت معاويه مرا معذور بدار معاويه گفت بايد بگويى ، عقيل گفت حمامه را ميشناسى معاويه گفت حمامه كيست ؟ عقيل چيزى نگفت و برخاست و رفت ، معاويه فرستاد نزد زن نسابه و او را حاضر كرد ، گفت حمامه كيست ؟ زن نسابه گفت در امان هستم ؟ گفت در امانى گفت : حمامة جده تو ، مادر ابوسفيان است كه در جاهليت صاحب رايت و علم بوده معاويه گفت من از شما زياد شدم شما غيظ نكنيد و غضبناك نباشيد وقتى معاويه به عقيل گفت كه بالاى منبر رود و برادرش على را سب كند عقيل بالاى منبر رفت گفت ايهاالناس معاويه بمن امر كرده كه برادرم على را لعنت كنم آگاه باشيد كه من معاويه را لعنت ميكنم .

در تاريخ ابن خلكان است كه روزى معاويه به جلساء مجلس خود عقيل هم تشريف داشت گفت آيا ابى لهب را ميشناسيد كه خداوند در قرآن درباره اش فرمود : تبت يدا ابى لهب

اهل شام گفتند : نه معاويه گفت او عموى اين مرد است و اشاره به عقيل نمود ، فورا عقيل گفت : اى مردم آيا ميشناسيد زن ابولهب را كه خدا در قرآن درباره اش فرمود : و امراءته حمالة الحطب فى جيدها حبل من مسد . اللهب - 4 و 5

گفتند نه گفت او عمه اين مرد است و اشاره به معاويه كرد ، چون ام جميله كه زوجه ابولهب بود دختر حرب بن اميه خواهر ابوسفيان بود .

مجلس نهم : وابن سيدالوصيين

ترجمه

و اى پسر آقاى اوصيا

مقدمه

در مجلس گفتيم مردم وقتى بخواهند كسى را وصى خود قرار دهند بايد داراى درستى و امانت و شرافت در حسب و نسب و كاردانى باشد ، پس پيغمبريكه ميخواهد وصى براى خود تعيين كند بطريق اولى بايد اين شرايط را در نظر داشته باشد راجع بدرستى و امانت على بن ابيطالب وصى بلافصل پيغمبر در مجلس قبل مطالبى ذكر شد . بيش از اين وقت مجلس را نميگيريم چون نظر ما اينست كه راه را به شنوندگان گرامى نشان دهيم بعدا خودشان در فكر و جستجوى بيشترى برآيند . اينك بخواست خداوند در موضوع شرافت حسب و نسب على اميرالمؤ منين (ع ) گفتگو ميكنيم .

نسب على (ع ) دو جنبه دارد يكى نورانى و ديگر جسمانى و آنحضرت در هر دو قسمت بعد از رسول خدا منحصر بفرد بود .

از جهت نورانيت على (ع ) علماء شيعه و سنى بيانات و رواياتى نقل كرده اند كه بعضى از آنها را به اختصار نقل مى كنيم .

روايات عامه در خلقت نورانى على (ع )

امام احمد بن حنبل در كتاب مسند خود و مير سيدعلى همدانى فقيه شافعى در كتاب المودة القربى خود و ابن مغازلى شافعى در كتاب مناقب و محمدبن طلحه شافعى در مطالب السئول فى مناقب آل رسول و ديگران از رسول خدا (ص ) نقل كرده اند كه آنحضرت فرمود : كنت انا و على بن ابيطالب نورا بين يدى الله قبل ان يخلق ادم باربعة عشر الف عام خلق الله تعالى ادم ركب تلك النور فى صلبه قلم يزل فى نور واحد حتى افترقانى فى صلب عبدالمطلب ففى النبوة و فى على الخلافة

.

يعنى : من و على نورى هستيم در اختيار خداى تعالى چهارده هزار سال قبل از اينكه آدم را خلق كنيد پس چون آدم را خلق فرمود خداى متعال ما را كه نور بوديم در صلب او قرار داد و از صلب او پيوسته با هم بوديم تا در صلب عبدالمطلب از هم جدا شديم پس در من نبوت و در على خلافت را ظاهر ساخت .

مير سيدعلى همدانى در مودة القربى و ابن مغازلى شافعى از عثمان بن عفان خليفه سوم نقل ميكند كه او گفت ، رسول خدا فرمود : خلقت انا و على من نور واحد قبل ان يخلق ادم باربعة الاف عام فلما خلق الله ادم ركب ذلك النور فى صلبه يزل شى ء واحد افترقافى صلب عبدالمطلب ففى النبوة و فى على الوصية .

در خبر ديگر بعد از اين خبر نقل ميكند كه خطاب به على نموده فرمود : ففى النبوة و الرسالة و فيك الوصية و الامامة يا على .

يعنى : من و على از يك نور خلق شديم چهارده هزار سال قبل از اينكه آدم را خلق كند پس از آنكه آدم را خلق نمود خداى متعال آن نور را در صلب او قرار داد پيوسته با هم بوديم تا آنكه در عبدالمطلب از هم جدا شديم پس در من نبوت و در على وصايت را قرار داد .

ازين قبيل روايات با اختلاف در عبارات و الفاظ زياد از طرق عامه نقل شده كه بهمين مقدار اكتفا ميكنيم .

روايات از طرق خاصه در خلقت نورانى على (ع )

مقدمه

هل اتى على الانسان جين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا . هل

اتى - 1

مفسرين در معنى اين انسان چند نقل قول كرده اند كه يكى از آنمعانى وجود مبارك اميرالمؤ منين عليه السلام ميباشد چه او انسان كامل ميباشد ، بنابراين معنى استفهام انكارى خواهد شد و معنى چنين ميشود كه نيامده است براى انسان زمانى كه نبوده باشد شى ء مذكور بوده بنابراين تا اين ساختمان جهانى بوده على هم كه انسان كامل است بوده و وقتى نبوده كه درين دنيا نبوده باشد ، البته نمى گوئيم هميشه بوده چه اين بودن مخصوص خداست ولى ميگوئيم وقتى على بوجود آمد كه هيچ چيز غير از خدا و نور پيغمبر نبود اين دنيا و اين كرات با عظمت و نه عرش و قلم و نه ملك مقرب .

شواهدى هست كه مرد از انسان در اين آيه على (ع ) است :

اول

قول خداى تعالى در سوره الرحمن كه ميفرمايد : الرحمن علم القران خلق الانسان علمه البيان .

يعنى خداوند رحمان قرآن را بحضرت رسول (ص ) تعليم كرد و على بن ابيطالب را خلق كرد و بيان هر چيزى را كه در قرآن است باو تعليم كرد .

بلكه بنا بر روايت حضرت رضا (ع ) فرمود : خلق الانسان يعنى اميرالمؤ منين . ج البيان يعنى به آنحضرت تعليم كرد هر چيزيكه محتاج اليه مردم باشد .

پس همانطور كه مراد از انسان در سوره الرحمن اميرالمؤ منين عليه السلام است ، انسان در سوره هل اتى هم آنحضرت ميباشد .

دوم

دليل ديگرى كه مراد از انسان على (ع ) است سوره اذا زلزله است كه ميفرمايد : او قال الانسان مالها .

ابن بابويه از حضرت فاطمه عليهماالسلام روايت كرده كه فرمود : در زمان ابوبكر زلزله شديدى در مدينه آمد بطوريكه كه عموم مردم ترسيدند و نزد ابوبكر و عمر رفتند ديدند كه آندو نفر هم از شدت ترس به شتاب نزد على (ع ) ميروند مردم هم به تبعيت از آنها حضور آنحضرت رسيدند ، حضرت از منزل خارج شد ، ابوبكر و عمر مردم در عقب آن بزرگوار رفتند تا به باروى او رسيدند ، آنحضرت بر روى زمين نشست ، مردم هم در اطراف آنحضرت نشستند ديوارهاى مدينه مانند گهواره حركت ميكرد ، اهل مدينه از شدت ترس صداهاى خود را بگريه و زارى بلند كرده و فرياد ميزدند يا على بفرياد ما برس كه هرگز چنين زمين لرزه اى را نديده ايم ، لبهاى مبارك آنحضرت بحرك

درآمد و با دست مبارك بر زمين زد و فرمود : اى زمين آرام و قرار گير ، زمين به اذن خدا ساكت شد و قرار گرفت مردم از اطاعت و فرمانبردارى زمين از اميرالمؤ منين (ع ) تعجب كردند فرمود تعجب كرديد كه زمين اطاعت امر من نمود ؟ عرض كردند بلى يا اميرالمؤ منين ، فرمود : من همان انسانى هستم كه خداوند در قرآن ميفرمايد : و قال الانسان ما لها .

سوم

ابن شهر آشوب و ابوالفتح رازى و صاحب تفسير منهج الصادقين گفته اند كه در تفسير اهل بيت مذكور است كه مراد از انسان سوره هل اتى اميرالمؤ منين (ع ) است و هل درينجا بمعنى ماى نافيه است يعنى هيچ زمانى بر انسان نگذشت كه او در آنزمان مذكور نبوده باشد بلكه هميشه مذكور و معروف بوده است .

پس از اين روايت هم استفاده ميشود كه انسان مذكور در همه ازمنه و بلكه قبل از زمان وجود مبارك على (ع ) بود .

وقتى سلمان از امام حسين (ع ) سئوال كرد كه سن پدر بزرگوار شما چقدر است ؟ فرمود : حقتعالى پنجاه هزار عالم و پنجاه هزار آدم قرار داد كه بين هر عالم و آدمى تا عالم ديگر پنجاه هزار سال فاصله بوده ، خداوند پدر مرا پنجاه هزار سال پيش از عالم و آدم اولى خلق كرد .

سيد نعمت اله جزايرى در كتاب انوار انعمانيه و حاج ملامحمد اشرفى در كتاب اسرارالشهادة نقل نموده اند كه جبرئيل بصورت دحيه كلبى نزد رسول خدا نشسته بود كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) آمد

در حاليكه جوان خردسالى بود ، جبرئيل برخاست تعظيم آنحضرت نمود ، حضرت رسول (ص ) فرمود اى جبرئيل آيا اين شخص جوان را تعظيم ميكنى ؟ عرض كرد بلى ، اين معلم منست . وقتى كه خداوند عالم مرا خلق نمود با من تكلم فرمود : من انت و من انا يعنى : تو كيستى و من كيستم ؟ من معطل ماندم اين جوان آنجا حاضر شد مرا ياد داد كه بگو : انت الرب الجليل و اسمك الجميل و انا العبد الذليل و اسمى جبرئيل . و من خلاص شدم .

پيغمبر فرمود : اى جبرئيل تو چقدر عمر دارى ؟ عرض كرد كه در ساق عرش ستاره اى است كه در هر سى هزار سال يك دفعه طلوع ميكند و من سى هزار بار آنرا ديده ام آنگاه اميرالمؤ منين (ع ) فرمود اگر آن كوكب را ببينى ميشناسى ؟ عرض كرد بلى ، پس اميرالمؤ منين (ع ) عمامه خود را از حسين مبارك بالا زد ، جبرئيل آن كوكب را در جبهه مبارك آنحضرت مشاهده نمود .

ازين قبيل روايات و مشابه آن زياد است و ميرساند كه نور جناب علوى از قبيل خلقت آسمان و زمين خلق شده اند و لذا خود حضرتش فرمود : كنت وليا و ادم بين الماء والطين .

نجات دادن اميرالمؤ منين (ع ) سلمان را

در تفسير خلاصة المنهج و كتاب حسن الكبار و كتاب مناقب مرتضوى است كه روزى شاه ولايت در سن بيست و هفت سالگى بر بام غرفه اى نشسته بود و رطب تناول ميفرمود و سلمان فارسى در پائين غرفه خرقه خود را ميدوخت ، شاه

ولايت يك حصه خرما بر او انداخت و او را بدان مشرف ساخت سلمان گفت من پير سالخورده ام و روى براه آخرت آورده و شما خردسال مناسب نيست كه با من چنين كنى .

البته اينعمل اميرالمؤ منين و حرف سلمان از روى مزاح و شوخى بود . حضرت فرمود سلمان تو خود را بزرگ ميدانى و من را خردسال ميخوانى ، مگر فراموش كرده اى و ترس دشت ارژنه را از ياد برده اى ، ياد ندارى كه چه كسى در نجات بروى تو گشاد كه تو را از شير محفوظ ساخت و مجددا حيات بخشيد ، سلمان متحير گشت گفت يا اميرالمؤ منين از قصه دشت و شير بيان فرما ، فرمود ، تو در ميان آب بودى و از بيم شير جزع و فرياد مينمودى در آنحال روى بدعا آوردى و از براى نجات خود دعا كردى و دعاى تو باجابت مقرون گشت من در آنجا در گذر بودم و در آنصحرا عبور ميكردم ، آن سوارى كه نيزه بر كتف و تيغ بر دست داشت و شير را دو نيم كرد و ترا نجات داد من بودم ، سلمان گفت اينداستان يك نشانى هم دارد آنرا بيان فرما حضرت يكدسته گل تر و تازه با طراوت از آستين بيرون آورده فرمود اين هديه تو بود كه به آن سوار دادى سلمان بيشتر متعجب شد ، ساعتى در تفكر بود تا خدمت رسول اكرم رسيد و داستان خود را عرضه داشت كه يا رسول اله من در انجيل قبل از اسلامم صفات شما را خواندم و محبت شما در قلبم جاى

گير شد و دين شما را بر تمام اديان ترجيح دادم ولى عقيده خود را از پدرم پنهان ميداشتم و پيش و ازين حرفها نميزدم تا اينكه پدرم از حالم آگاه كرديد و در مقام كشتن من برآمده مرا برنجانيد لكن بملاحظه مادرم از كشتنم درگذشت ولى مرا اذيت ميكرد و كارهاى مشكل بمن ارجاع مينمود از اينجهت روى بفرار نمودم تا بدشت ارژنه رسيدم چون ساعتى خوابيدم محتلم شدم بعد از بيدارى بر سرچشمه آبى رسيدم خواستم خود را بشويم كه ناگاه شيرى پيدا شده روى بمن نهاد من روى بسوى قاضى الحجات نمودم و از خدا خواستم كه مرا از شر آن شير نجات دهد ناگاه سوارى پيدا شده آن شير را با تيغ دو نيم كرد و من از آب بيرون شدم ركاب آن شخص را بوسيدم و چون فصل بهار بود و صحرا از گل و رياحين خرم پر بود و دسته گلى چيدم هديه آن سوار نمودم ولى يك وقت سوار ناياب شد به هر طرف رفتم اثرى از او نديدم سيصد و چند سال ازين واقعه گذشته من در اينمدت به كسى اظهارى نكردم ولى الحال اين ابن عم شما اظهار اين قضيه را نمود .

حضرت رسول (ص ) فرمود اينچنين چيزها از برادر من عجيب نيست كه من از ازين عجيب تر ديده ام ، اى سلمان چون بمعراج رفتم و از سدرة المنتهى گذشتم و بمقامى رسيدم كه جبرئيل از همراهى من فروماند يك تنه بسوى عرش الهى روان شدم در آنحال على را ديدم و چون از معراج برگشتم على رازى را كه در ميان

من و خدا گذاشته بود كلمه به كلمه بيان نمود ، اى سلمان از زمان آدم تاكنون هر كس از انبياء و صلحاء و اتقياء كه به بلا و محنتى گرفتار ميشد على ايشانرا نجات ميداد .

در حديث قدسى است كه : يا احمد ارسلت عليا مع كل نبى سر او معك سر او علانية .

در مشارق الانوار برسى است كه جنى نزد پيغمبر نشسته بود كه اميرالمؤ منين (ع ) وارد مجلس آنحضرت شد ، آن جن چون حضرت را ديد براى تعظيم و خوف از آنجناب كوچك شده اظهار فروتنى نمود و حضرت رسول عرض كرد يا رسول اله من با ماردين طايفه جن پانصد سال پيش از خلقت آدم در آسمان بودم اين جوان را ديدم كه آمد و مرا از آسمان بيرون كرده بجانب زمين انداخت ، پس من از شدت انداختن او بزمين هفتم رسيدم چون نظر كردم اين جوان را در زمين هفتم ديدم همانطور كه در آسمان ديده بودم .

و همين برسى در كتاب لوامع الانوار خود نقل ميكند كه روزى جنى نزد حضرت رسول نشسته بود كه على (ع ) وارد شد و آن جن به استغاثه و التماس درآمد و گفت يا رسول اله مرا از چنگ اينجوان نجات ده ، فرمود اين جوان با تو چه كرده كه چنين اضطراب ميكنى ؟ عرض كرد من در عهد سليمان بودم و از فرمان آنحضرت تمرد كردم سليمان جمعى از جنيان را بر من گماشت كه مرا بگيرند نتوانستند پس اين جوان آمده مرا گرفت و مجروح ساخت و اين جاى ضربت اوست كه

بر من زده كه تا كنون التيام نيافته است .

سيد جزايرى در انوار نعمانيه اين روايت را با اين زيادتى نقل ميكند كه حضرت رسول (ص ) به آن جنى فرمود كه نزد على برو تا جراحت ترا بهبودى دهد پس او از شيعيان آنحضرت شده ايمان آورد .

و ايضا همين حافظ برسى در كتاب لوامع الانوار خود نقل ميكند كه روزى يكنفر جنى خدمت حضرت رسول (ص ) بود و از قضاياى مشكل ميپرسيد كه ناگاه على (ع ) از دور پيدا شد جنى از مشاهده آنحضرت كوچك شده مانند گنجشكى گرديد و به رسول خدا پناه برد ، رسول اكرم فرمود از چه كسى مى ترسى تا ترا از او خلاص كنم گفت از اين جوان كه ميآيد ، فرمود اين جوان با تو چه كرده گفت روز طوفان خواستم كشتى نوح را غرق كنم يك ركن كشتى را گرفتم و به غرق كردن نزديك كردم اين جوان حاضر شد و ضربتى بر دست من زد كه دستم را قطع كرد پس آن جنى دستش را بيرون آورد كه بريده بود .

نسب جسمانى على عليه السلام

و اما جنبه جسمانى على (ع ) از نظر پدر و آباء و ام داراى شرافتى بزرگ بوده كه همه آنها تا به آدم ابوالبشر موحد و خداپرست بودند و ابدا در صلب و رحم ناپاكى آن نور پاك قرار نگرفته و اين افتخار از براى احدى از مردم عالم نبوده غير از پيغمبر زير آباء على (ع ) غير از ابوطالب همان آباء پيغمبر ميباشد و آباء آنحضرت با پنجاه و يك پشت به آدم ابوالبشر ميرسد

كه هفده نفر آنها از سلاطين و هفده هزار نفر آنها از پيغمبران و هفده هزار نفر از آنها از اوصياء بوده اند و آباء آنحضرت بقرار ذيلست :

على

1 - ابن ابيطالب 2 - بن عبدالمطلب 3 - بن هاشم 4 - بن عبدناف

5 - بن قصى 6 - بن كلاب 7 - بن مره 8 - بن كعب

9- بن لوى 10 - بن غالب 11 - بن فهر 12 - بن مالك

13 - بن الخضر 14 - بن كنانه 15 - بن خزيمه 16 - بن مدركة

17 - بن الياس 18 - بن مضر 19 - بن نزار 20 - بن معد

21 - بن عدنان 22 - بن اد 23 - بن ادد 24 - بن السيع

25 - بن الهميس 26 - بن بنت 27 - بن سلامان 28 - بن حمل

29 - بن قيدار 30 - بن اسماعيل 31 - بن ابراهيم 32 - خليل الرحمن

33 - بن تارخ 34 - بن تاحور 35 - بن شاروع 36 - بن ابرغو

37 - بن تالغ 38 - بن عابر 39 - بن شالح 40 - بن ارفخشد

41 - بن سام 42 - بن نوح 43 - بن ملك 44 - بن متوشلخ

45 - بن اخنوخ 46 - بن يارد 47 - بن مهلائل 48 - بن قينا

49 - ابن اتوش 50 - بن شيث 51 - بن آدم ابوالبشر

دليل بر اينكه پدران على (ع ) همگى موحد بودند اينست كه قبلا گفتيم پدران على غير از ابوطالب همان پدران پيغمبر هستند و بايد پدران پيغمبران پاك و موحد بوده باشند زيرا اگر

مشرك و كافر باشند نفوس مردم از پيغمبران منزجر خواهد بود .

اشكال

اگر كسى بگويد يكى از اجداد پيغمبر و على حضرت ابراهيم خليل است و مطابق قرآن پدر ابراهيم آزر مشترك بوده ، پس در بين اجداد پيغمبر بوده است ، خداوند در سوره انعام آيه 74 مى فرمايد :

و اذ قال ابراهيم لابيه آزر اتتخذ اصناما الهة انى اريك و قومك فى ضلال مبين .

يعنى ياد كن وقتى را كه ابراهيم بپدرش آزر . عمو يا شوهرمادر و مربى او كه عرب بر آنها اطلاق پدر ميكند . گفت آيا بتها را بخدايى اختيار كرده اى ؟ براستى تو و همراهانت را در گمراهى آشكار مى بينم .

جواب

چون اسلاف و آباء بعضى از صحابه پيغمبر و خليفه اول و دوم و سوم مشرك و كافر بودند بعضى از علماء عامه خواستند اين نقص نسبى را از آنها دور نمايند و پدر مادر مشرك را سبب نقص ندانند .

و لذا گفتند كه در آباء و اجداد و پيغمبران هم مشرك و كافر بوده تا اسلاف خلفاء را ازين نقص مبرا سازند و اينكه ميگويند پدر حضرت ابراهيم آزر بوده خلاف عقل و منطق و قرآنست زيرا درباره آزر دو نقل قول كرده اند يك قول گفتند كه آزر عموى ابراهيم بود و مادر حضرت ابراهيم را گرفت كه سرپرستى ابراهيم را كند لذا ابراهيم باو پدر خطاب ميكرد قرآن هم قواعد عرف عمو را پدر خطاب كرده و آن آيه اينست كه ميفرمايد : درباره سئوال و جواب حضرت يعقوب با فرزندانش هنگام مرگ اذ قال لنبيه ما تعبدون من بعدى قالوا نعبد الهك و اله ابائك ابراهيم و اسماعيل و

اسحاق الها واحدا .

يعنى جناب يعقوب به فرزندان خود گفت شما پس از مرگ من كه را ميپرستيد گفتند خداى تو و خداى پدران تو ابراهيم و اسماعيل و اسحاق را كه معبود يگانه است .

شاهد مقصود ازين آيه شريفه كلمه اسماعيل است كه او پدر يعقوب نبوده بلكه اسحاق پدر يعقوب بوده و اسماعيل عموى او ميشد ولى در قرآن روى قاعده و عرف كه عمو را پدر خطاب ميكنند پدر خوانده است . چون فرزندان يعقوب عرفا عمو را پدر ميخواندند لذا در جواب پدر هم عمو را پدر خواندند هم عين همان سئوال و جواب را نقل ميكند .

روى همين قاعده حضرت ابراهيم عمو و يا شوهرمادرش را پدر خطاب ميكند بهترين دليلى كه آباء گرامى پيغمبر ما مشرك و كافر نبودند آيه 218 سوره شعراست كه ميفرمايد : و تقلبك فى الساجدين و به انتقال تو در اهل سجود و به دوران تحولت از اصلاب شامحه بارحام مطهر آگاه است .

شيخ سليمان بلخى حنفى در باب 2 ينابيع المودة و ديگران از ابن عباس نقل ميكنند كه در معناى آيه شريفه فوق فرموده يعنى خدا پيغمبر را از اصلاب اهل توحيد از پشت آدم بر پشت پيغمبر بعد از پيغمبرى ميگرداند تا آنكه او را از صلب پدر او از نكاح بيرون آورد نه زنا .

در تفسير ثعلبى و ينابيع المودة روايت ميكنند از ابن عباس و او از پيغمبر (ص ) كه فرمود :

اهبطنى الله الى الارض فى صلب ادم و جعلنى فى صلب نوح فى السفينة و قذف بى فى صلب ابراهيم ثم

لم يزل الله ينقلنى من الاصلاب الكريمة الى الارحام الطاهرة حتى اخرجنى من بين ابوى لم يلتقيا على نكاح قط .

خداوند مرا در صلب آدم بسوى زمين فرود آورد و در صلب نوح در كشتى قرار داد و در صلب ابراهيم انداخت و پيوسته از اصلاب كريمه بسوى رحمهاى طاهره پاكيزه منتقل كرد تا آنكه از پدر و مادرى بيرون آورد كه هرگز يكديگر را ناپاك ملاقات نكردند تا مرا به آلودگيهاى جاهليت آلوده نگرداند .

و نيز در كتاب مودة القربى از جابر عبداله انصارى و او از پيغمبر حديثى نقل ميكند راجع به اول ما خلق الله و حضرت بياناتى ميفرمايد تا آخر حديث كه ميفرمايد : و هكذا ينقل الله نورى من طيب الى طيب و من طاهر الى طاهر الى ان اوصله الله صلب ابى عبدالله بن عبدالمطلب و اوصله الله الى رحم امى امنة ثم اخرجنى الى الدنيا فجعلنى سيدالمرسلين و خاتم النبيين .

يعنى همچنين خداى تعالى نور مرا از طيب و طاهر و پاك و پاكيزه نقل داد تا آنكه به صلب پدرم عبداله و از او به رحم مادرم آمنه واصل نمود پس مرا بدنيا آورد و مرا سيدالمرسلين و خاتم همه پيغمبران قرار دارد .

اميرالمؤ منين عليه السلام در نهج البلاغه در خطبه 93 ميفرمايد :

فاستودعهم فى افضل مستودع و اقرهم فى خير مستقرتنا سختهم كرائم الاضلاب الى مطهرات الارحام كلما مضى منهم سلف قام منهم بدين الله خلف حتى افضت كرامة الله سبحانه الى محمد (ص ) فاخرجه من افضل المعادن منبتا و اعز اءلارومات مغرسا من الشجرة التى صدع منها انبيائه

و انتخب منها امنآنه . يعنى خداوند پيغمبران را در برترين امانتگاه كه صلب پدران باشد امانت نهاد و در بهترين جايگاه رحم مادران قرار داد و آنانرا از صلبهاى نيكو به رحمهاى پاك و پاكيزه انتقال داد هر گاه يكى از ايشانرا از دنيا ميرفت ديگرى بعد از او براى نشر دين خدا قيام مينمود و به تبليغ احكام الهى مشغول ميگشت تا اينكه منصب نبوت پيغمبرى از جانب خداوند سبحان بحضرت محمد (ص ) رسيد پس آنحضرت را از نيكوترين معدنها كه صلبهاى پيغمبران پيشين باشد رويانيد و در عزيزترين اصل ها رحمها غرس نمود از شجره اى كه نسل حضرت ابراهيم باشد كه پيغمبرانش را از آن آشكار نمود و امين هاى خود را از آن برگزيد .

اگر بخواهيم از اين قبيل اخبار طرق شيعه و سنى نقل كنيم زياد است و دقت مجلس را ميگيرد و به همين مقدار اكتفا ميشود .

مجلس دهم : وابن سيد الوصيين

ترجمه

و اى پسر آقاى اوصياء

مقدمه

پس از آنكه ثابت شد كه آباء و اجداد پيغمبر همگى مؤ من و موحد بودند ثابت ميشود كه آباء و اجداد على (ع ) هم همگى مؤ من و موحد بوده اند ، فقط ميماند پدر على (ع ) كه ابوطالب باشد ، اينك قدرى در اسلام ابوطالب گفتگو مى كنيم .

اختلاف در ايمان ابيطالب

بين مسلمين اختلاف است كه آيا ابوطالب مسلمان و با ايمان بود و يا ايمان به برادرزاده خود نياورد و بى ايمان از دنيا رفت ، اما عقيده شيعه بطور اجماع بر آنست كه انه قد امن بالنبى فى اول الامر و بيشتر علماء و محققين عامه از قبيل ابن ابى الحديد و جلال الدين سيوطى و ابوالقاسم بلخى و ابوجعفر اسكافى و بزرگان معتزله مانند مير سيدعلى همدانى شافعى و غير اينها قائل به اسلام و ايمان ابوطالب ميباشند . بالاتر از همه اينكه ايمان ابوطالب آلوده به كفر نبود ، يعنى از اول با ايمان بود و هيچ زمانى كافر به حق نشد . حمزه و عباس عموى پيغمبر خيلى مقام دارند اما آنها از اول با ايمان نبودند بلكه بدون ايمان بودند و بعدا به پيغمبر ايمان آورند و لذا اهل بيت درباره ابوطالب فرمودند : انه لم يعبد صنما قط بل كان اوصياء ابراهيم .

يعنى ابوطالب هرگز بت پرستى نكرد بلكه از اوصياء ابراهيم خليل الرحمن بود .

مقام معنوى ابوطالب

در كافى از درست بن ابى منصور روايت ميكند كه گفت از حضرت ابى الحسن اول سئوال كردم : اكان رسول الله محجوجا بابى طالب ، فقال لاولكنه كان مستودعا للوصايا فدفعها اليه صلى الله عليه و آله و سلم قال قلت فدفع اليه الوصية قال فقلت فما كان حال ابى طالب قال اقر بالنبى و بما جاء به و دفع اليه الوصايا و مات من يومه .

كه آيا رسول خدا ماءمور پيروى از ابوطالب بود و ابوطالب از طرف خدابر او حجت بود حضرت فرمودند : نه ولى ابوطالب

نگهدار و دايع نبوت بود وصايا نزد وى سپرده شده بود و آنها را بحضرت پيغمبر داد .

مرحوم مجلسى در مرآت العقول در شرح اين خبر مى فرمايد آنچه بخاطر من رسيده و بنظر من روشنتر است اينست كه بگوئيم مقصود از اين سوال اينست كه آيا ابوطالب حجت و امام بود بر رسول خدا حضرت جواب فرمود نه بعلت اينكه او امانت نگهدار پيغمبر بود و وصاياى پيغمبران سلف را بحضرت پيغمبر رساند و مراد اين نيست كه ابوطالب بحضرت وصيت كرده و پيغمبر را خليفه خود ساخت تا حجت بر او باشد در حقيقت ابوطالب بمنزله شخص امينى بود كه امانت را به صاحبش رسانيد سائل مقصود امام را نفهميد و گفت دادن وصايا مستلزم اينست كه حجت بر او باشد و سوال اول را تكرار كرد امام جواب داد كه دادن وصيت بعنوان رد امانت مستلزم اين معنى نيست بلكه منافى آنست و مراد از مات من يوميه يعنى روز وفع وصيت مرد نه روز اقرار به نبوت و شايد هم متعلق به هر دو باشد و مقصود اقرار ظاهرى باشد كه ديگران دانستند .

از اين روايت مقام ابوطالب كاملا معلوم مى شود كه امانت پيغمبران سلف مانند عصاى موسى يا انگشتر سليمان يا پيراهن يوسف و از اين قبيل چيزهايى كه بايد نزد انبياء باشد و امروز هم خدمت حضرت ولى عصر ارواح العالمين له الفداء مى باشد تمام اينها نزد ابوطالب بوده و تسليم خدمت پيغمبر نمود .

صدوق در اكمال الدين از اصبغ بن نباته روايت نموده كه گفت از حضرت اميرالمومنين عليه السلام شنيدم كه مى

فرمود : بخدا قسم پدر من و جد من عبدالمطلب و همچنين هاشم و عبد مناف ، بت را در هيچ وقت پرستش نكردند . گفته شد كه پس چه چيز را پرستش مى نمودند حضرت فرمود : اينها بر دين حضرت ابراهيم بودند و بسوى خانه كعبه نماز مى خواندند .

علامه مجلسى در كتاب بحار جلد 9 از امان بن محمد روايت مى كند كه گفت نامه اى براى حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام نوشتم كه جعلت فدك من در ايمان ابوطالب شك دارم كه آيا به پيغمبر ايمان آورد يا كافر بود حضرت در جواب نوشتند :

بسم الله الرحمن الرحيم

تيبع غير سبيل المومنين نو له ما تولى يعنى هر كس پيروى كند غير راه مومنان را باز مى دهيم به او آنچه را كه دوست مى دارد و بعد حضرت نوشتند كه اگر تو اقرار بايمان ابوطالب نكنى بازگشت تو به آتش جهنم خواهد بود .

و نيز در بحار نقل مى كند كه امام صادق عليه السلام به يونس فرمود : اى يونس مردم درباره ابوطالب چه مى گويند ، گفت : فدايت شوم مى گويند ابوطالب در آتش بسياريست و درد و پاى او دو بغل از آتش مى باشد كه از شدت حرارت آنها مغز سر او مى جوشد حضرت فرمود : دشمنان خدا دروغ مى گويند بدرستى كه ابوطالب من رفقاء النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا .

ايمان ابوطالب مخفى بود

براى اينكه ابوطالب بتواند كاملا از وجود مبارك پيغمبر حمايت و جان آن حضرت را از كفار حفظ نمايد مجبور بود

كه ايمان خود را مخفى قرار دهد چه اگر كفاى مى دانستند كه ابوطالب بآن حضرت ايمان آورده مسلما ابوطالب كشته مى شد بلكه جان پيغمبر هم در خطر بود و لذا ابوطالب سياستى براى خود اتخاذ كرد كه هم با محمد صلى الله عليه و آله باشد و هم با قريش و دليل بر گفتار ما رواياتى هست كه مرحوم مجلسى در بحار در اين موضوع نقل مى كند كه يكى از آنها اين است كه عموى على بن حسان گفت خدمت حضرت صادق عليه السلام عرض كردم كه مردم گمان مى كنند كه ابوطالب در آتش بسياريست حضرت فرمود ، دروغ مى گويند جبرئيل چنين خبرى به جهت پيغمبر نباورده گفتم پس جبرئيل در اين باب چه بر پيغمبر نازل نمود ، حضرت فرمود جبرئيل نازل شد و گفت يا محمد حق تعالى ترا سلام مى رساند و مى فرمايد كه اصحاب كهف خودشان را مخفى نمودند شرك را ظاهر كردند فاتادهم الله اجرهم مرتين و ابوطالب به همين قسم ايمان خودش را مخفى نمود و شرك را ظاهر كرد فاتاه الله اجره مرتين و ابوطالب از دنيا خارج نشد تا اينكه جبرئيل از نزد حق تعالى بشارت بهشت او را آورد آنگاه حضرت فرمود كه مردم چگونه وصف ابوطالب را اين قسص مى كنند و حال آنكه در شب وفات ابوطالب جبرئيل بر پيغمبر نازل شده و گفت اى محمد از مكه خارج شو كه از براى تو بعد از ابى طالب ناصرى در مكه نخواهد بود .

سيد مرتضى در كتاب فصول از شيخ خودش شيخ مفيد ادله اى براى اثبات

ايمان ابوطالب ذكر كرده كه ما بعضى از آنها نقل مى كنيم :

1 - اخلاص و دوستى ابوطالب نسبت به رسول خدا است و آن حضرت را به قلب و دست و زبان خودش يارى مى كرد و به دو پسرش على و جعفر امر كرد كه متابعت آن حضرت را بنمايند .

2 - فرمايش پيغمبر خدا در وقت مرگ ابوطالب است كه فرمود عمو تو صله رحم را بجا آوردى خدا جزاى خير به تو بدهد پس چنين دعايى از پيغمبر در حق شخص كافر جايز نيست .

3 - بعد از مرگ ابوطالب حضرت رسول صلى الله عليه و آله در بين اولادهاى او على عليه السلام را امر به تغسيل و تكفين او نمود در صورتيكه اولادان ديگر او هم حاضر بودند و جعفر هم ايمان آورده بود ولى در بلاد حبشه بود پس پيغمبر كه امر كرد على ابوطالب را غسل دهد دليل بر ايمان او است چه اگر كافر بود پيغمبر به على نمى فرمود كه كافر را غسل دهد .

4 - اين خبر مشهور است كه جبرئيل در وقت موت ابوطالب بر رسول خدا نازل شد و بآنحضرت گفت يا محمد حقتعالى بشما سلام ميرساند و ميفرمايد كه از مكه خارج شو كه ناصر تو ابوطالب وفات كرد و اينخبر ايمان ابوطالب را ظاهر ميسازد زيرا كه اگر ايمان بآنحضرت نداشت پس چرا او را يارى ميكرد و با كفار قريش در رسالت آنحضرت محاجه مينمود .

5 - وقتى ديد كه على با پيغمبر نماز ميخواند گفت اى پسر اين چه عملى است گفت دينى

است كه ابن عم من مرا بسوى آن خوانده ابوطالب گفت متابعت او را بكن چه او نميخواند مگر بسوى خير پس ابوطالب در اين حرفش به راستگويى رسول خدا اعتراف كرد و اين حقيقت ايمان ميباشد .

6 - ابوطالب اشعار زيادى دارد كه دلالت بر ايمان او ميكند از جمله قصيده لاميه او است كه در آن ميگويد : الم يعلموا ان انبنا لامكذب .

در اين شعر صريحا ميگويد كه پيغمبر دروغ نميگويد و رسالت او حق است .

و نيز در وقت وفاتش اهل خود را جمع كرد و اشعارى در يارى پيغمبر گفت كه از جمله آن اينست اوصى بنصرالنبى الخير مشهده در اين شعر هم در وقت مرگش اقرار برسالت پيغمبر نموده است .

ابوطالب يارى پيغمبر مينمود

اوايل كه پيغمبر اسلام دعوى نبوت نمود و دين خود را آشكار ساخت مردم مكه و بلخصوص طايفه قريش با او مخالفت كرده و هر روز نوعى آنحضرت را مزاحمت فراهم ميكردند و مسلمانانرا اذيت مينمودند بقدرى كار را بمسلمين سخت گرفتند كه بعضى از مسلمانان مجبور شدند از مكه هجرت كنند و به نجاشى سلطان حبشه پناهنده شوند و آن اشخاصى كه قادر به هجرت نبودند و در مكه ماندند ابوطالب و حمزه از آنها طرفدارى ميكردند و تا ممكن بود نميگذاشتند كه يك فرد مسلمان مورد حمله كفار واقع شود و مردم مكه انجمنى تشكيل دادند تا درباره مسلمين تصميمى اتخاذ كنند در آن انجمن تمامى قريش همدست شده تصميم بقتل پيغمبر را گرفتند ابوطالب بر اين انديشه كفار آگهى يافت آل هاشم و عبدالمطلب را جمع كرده و همه آنها را

با زن و فرزندشان و مسلمين بدره اى كه شعب ابوطالب نام داشت جاى داد .

اولاد عبدالمطلب از مسلمان و غيرمسلمان براى حفظ قبيله و فرمانبردارى ابوطالب در نصرت پيغمبر خوددارى نميكردند مگر ابولهب كه از دشمنان سرسخت آنحضرت بود و بالجمله در آن شعب ابوطالب باتفاق ايشان خود بحفظ و حراست رسول خدا پرداخت و از دو سوى آن دره را ديده بان گذاشت كه دشمن هم بر آن هجوم نياورد و بسيارى از شبها بفرزندش على (ع ) ميگفت كه به جاى پيغمبر بخوابد و حمزه همه شب با شمشير برگرد پيغمبر ميگشت كفار قريش دانستند كه بدان حضرت دست نيابند و كشتن او غيرممكنست و لذا چهل تن از بزرگان ايشان در دارالندوة مجتمع شدند و پيمان بستند كه با فرزندان عبدالمطلب و اولاد هاشم ديگر موافق نباشند و مدارا نكنند و زن به ايشان ندهند و زن از ايشان نگيرند و بديشان چيزى نفروشند و چيزى هم از ايشان نخرند و صلح با آنها نكنند تا وقتى كه محمد (ص ) را بايشان بدهند تا بقتل رسانند اين عهدنامه را نوشتند و مهر كردند و به ام الجلاس خاله ابوجهل سپردند تا او نيكو حفظ كند بعد از اين معاهده بنى هاشم در شعب محصور مانده هيچكس از اهل مكه جراءت خريد و فروش با آنها نداشت مگر در اوقات حج كه مقاتلت حرام بود و قبائل عرب در مكه حاضر ميشدند آنها از شعب بيرون شده چيزهاى خوردنى از عرب ميخريدند و به شعب ميبردند ولى چون مى فهميدند كه يكى از بنى هاشم ميخواهد چيزى بخرد بهاى آنرا

گران ميكردند و خودشان ميخريدند و اگر ملتفت ميشدند كه يكى از اقوام عبدالمطلب چيزى خوردنى به شعب فرستاده او را زحمت رسانده اذيت ميكردند و اگر كسى از شعب بيرون ميشد و او را ميديدند عذاب و شكنجه اش ميكردند .

نقل شده كه ابوالعاص داماد پيغمبر شترانى از گندم و خرما بار ميكرد و به شعب ميبرد و رها ميكرد از اينجاست كه پيغمبر فرمود ابوالعاص حق دامادى ما را ادا كرد بالجمله تا سه سال كار بدينگونه ميبود و گاه بود كه فرياد اطفال نبى عبدالمطلب از شدت گرسنگى بلند بود تا اينكه بعضى از مشركين از بستن آن پيمان پشيمان شدند و پنج نفر از ايشان يعنى هشام بن عمر ، و زهير بن امية بن مغيره و مطعم بن عدى و ابوالنجترى و زمعة بن الاسود با هم پيمان بستند كه نقص عهد كنند و آن صحيفه را بدزدند صبح فردا كه صنا ديد قريش در كعبه جمع شدند آن پنج نفر آمدند و ازين مقوله سخن در پيش آوردند كه ناگاه ابوطالب با جمعى از مردم خود از شعب بيرون آمدند به كعبه آمدند و در مجمع قريش بنشستند ابوجهل گمان كرد كه ابوطالب از زحمت و رنجى كه در شعب برده صبرش تمام شده و آمده كه محمد (ص ) را تحويل دهد .

ابوطالب آغاز سخن كرد و گفت اى مردم امروز سخنى با شما گويم كه بر خير شما است برادرزاده ام محمد صلى الله عليه و آله بمن خبر داده كه خداى تعالى موريانه را بر آن صحيفه گماشت كه تمام نوشته ها را خوردند

فقط نام خدا بر آن باقى مانده اكنون آن صحيفه را حاضر كنيد اگر او راست گفته شما را با او چه كار است دست ازو برداريد و اگر دروغ ميگويد من او را به شما ميدهم تا او را بقتل رسانيد مردم گفتند نيكو سخن گفتى چون صحيفه را از ام الجلاس بگرفتند و گشودند ديدند تمام آنرا موريانه خورده جز لفظ بسمك اللهم كه بر سر نامه باقى مانده خود مردم شرمسار شدند آنگاه مطعم بن عدى صحيفه را پاره كرد و گفت ما از اين صحيفه قاطعه ظالمانه بيزاريم بعدا مسلمين از شعب بيرون آمدند .

اگر ابوطالب داراى ايمان نبود پس چرا در اين سه سال كمك به آنحضرت ميكرد و محمد صلى الله عليه و آله را تحويل كفار قريش نميداد اينها دليل بر ايمان و اسلام ابوطالب است .

اگر مشركين بعد از سه سال ترحم كردند و خودشان دلشان بحال بچه هاى مسلمين سوخت خدا را لعنت كند بنى اميه را كه فرياد العطش كودكان حسين دل سنگ آنها را نسوخت بلكه با شمشير و نيزه جواب آنها را دادند .

اخبارى از طرق عامه كه دلالت بر اسلام و ايمان ابوطالب ميكند .

ابوالفتح اصفهانى كه يكى از علماء عامه است از ابن عباس نقل ميكند كه گفت روزى ابوبكر خدمت پيغمبر آمد و پدرش را كه پير و كورى بود با خود خدمت آنحضرت آورد و حضرت فرمودند چرا اين پيرمرد را آوردى ما ميرفتيم و او را ميديديم ، ابوبكر گفت يا رسول الله من او را خدمت شما آوردم تا خدا بمن اجر دهد قسم به آن خدايى كه ترا مبعوث فرموده فرح من بواسطه اسلام

عموى تو ابوطالب بيشتر است از اسلام پدر خودم و ابيطالب بواسطه قبول كردن اسلام چشم ترا روشن نمود ، حضرت فرمود راست گفتى .

ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه اشعارى در مدح ابوطالب سروده :

و لولا ابوطالب و ابنه

لما مثل الدين شخصا فقاما

فذاك بمكة اءويى و حامى

و هذا بيثرب جس الحماما

تكفل عبد مناف باءمر

و اودى فكان على تماما

فقل فى ثبير مضى بعد ما

قضى ما قضاه و ابقى شماما

فلله ذا فاتحا للهدى

ولله اذا للمعالى ختاما

و ما ضر مجد ابيطالب

جهول لغا او بصيرر تعامى

كما لا يضر ايات الصباح

من ظن ضوء النهار الظلاما

ما حصل معنى آنكه اگر ابوطالب و پسرش على نبودند دين اسلام تشخيص و قوامى نداشت ابوطالب در مكه آنحضرت را يافت و حمايت نمود و على (ع ) در مدينه ملكوت را با تجسس بدست آورد و حمايت كرد ابوطالب بامر عبدالمطلب پدربزرگوارش كفالت زندگانى آنحضرت را بعهده گرفت و ادامه داد و على آن خدمات را خاتمه داد ، تاءسفى ندارد كه ابوطالب به قضاى الهى درگذشت زيرا بوى خوش خود على را به يادگار گذارد براى رضاى خدا ابوطالب خدمت بدين خدا كرد و على به آن خدمات خاتمه داد تا به اوج اعلا رسيد .

و اشعار زيادى علماى شيعه و سنى از ابوطالب نقل كرده اند كه دلالت بر اسلام او ميكند كه ذكر آنها بطول مى انجامد هر كه طالب باشد به جلد نهم بحار و يا شرح ابن ابى الحديد و ابوجعفر اسكافى مراجعه كنيد .

اقرار ابوطالب دم مرگ به توحيد

حافظ ابونعيم و بيهقى كه از علماء عامه ميباشند نقل ميكنند كه در مرض موت ابوطالب

جمعى از صنا ديد كفار قريش از قبيل ابوجهل و عبدالله بن بنى اميه به عيادت جناب ابوطالب رفتند در آنحال رسول اكرم به عمش ابوطالب فرمود بگو كلمه لا اله لا الله را تا من بر آن شاهد باشم در نزد پروردگار متعال ، فورى ابوجهل و ابن بنى اميه گفتند اى ابوطالب آيا از ملت عبدالمطلب بر ميگردى چند مرتبه اين كلمات را تكرار ميكنى تا اينكه ابوطالب گفت بدانيد كه من بر ملت عبدالمطلب باقى ميباشم آنها خوشحال بيرون رفتند ، آثار موت بر آنجناب ظاهر شد برادرش عباس ديد لبهايى حركت ميكند گوش داد ديد ميگويد : الا اله الا الله ، عباس رو به رسول خدا (ص ) نموده عرض كرد برادرزاده برادرم ابوطالب آن كلمه اى را كه تو امر كردى گفت ولى چون عباس اسلام نياورده بود كلمه شهادت را بر زبان جارى ننمود .

تلقين پيغمبر به عمويش نه از آنجهت بود كه ابوطالب كافر بوده و پيغمبر خواست عمويش با ايمان از دنيا برود بلكه از جهت آن بود كه وقت مرگ شيطان بر انسان غلبه ميكند و به گفتن لا اله الا الله از انسان دور ميشود و ديگر آنهايى كه در اطراف بستر هستند بدانند كه اينشخص مؤ من موحد از دنيا رفت و در تشيع و تكفين او حاضر شوند و از جنازه او احترام كنند و طلب مغفرت بجهت او بنمايند و ضمنا ابوطالب در گفتارش سياسى بكار برد و گفت من بر ملت عبدالمطلب هستم ظاهرا آنها را ساكت و خوشحال نمود ولى در معنى اقرار به توحيد بود چه آنكه

جناب عبدالمطلب بر ملت ابراهيم و موحد بود علاوه بر آنكه صريحا كلمه طيبه لا اله الا الله را بر زبان جارى نمود .

حيوانات مطيع ابوطالب بودند

علامه مجلسى در جلد نهم بحار از مناقب شهر آشوب نقل ميكند كه روزى فاطمه بنت اسد ، رضى الله عنها ديد كه حضرت رسول (ص ) خرمايى تناول ميفرمايد كه از مشك و عنبر خوشبوتر است و به خرماهاى دنيا شباهت ندارد ، التماس بحضرت كرد كه دانه اى از اين خرما بمن عطا فرما ، حضرت فرمود كه تا به وحدانيت حقتعالى و پيغمبرى من گواهى ندهى اين خرما بر تو حلال نيست فاطمه شهادتين را گفت و يكدانه از آن خرما را گرفت و تناول كرد ، بعد از خوردن رغبتش به آن خرما زياده شد دانه ديگرى از براى ابوطالب طلب نمود ، حضرت فرمود بشرطى ميدهم كه آنرا به ابوطالب ندهى مگر بعد از گفتن شهادت بخدا و رسالت من ، چون شب شد و ابوطالب به نزد فاطمه درآمد بوى خوشى از فاطمه استشمام كرد كه هرگز چنان بوى خوشى نشنيده بود از او پرسيد كه اين بوى خوش از چيست فاطمه خرما را بيرون آورد و گفت ازين خرماست ابوطالب باو التماس كرد كه خرما را بده بمن تا تناول نمايم فاطمه گفت تا شهادت ندهى به وحدانيت خدا و رسالت محمد (ص ) خرما را بتو ندهم ، ابوطالب بدون تاءمل شهادتين را گفت ولى به فاطمه گفت شهادت را نزد قريش اظهار مكن و نگو كه من اسلام تام اختيار كردم چه من اسلام خود را از روى مصلحتى از آنها

پنهان ميدارم آنگاه ابوطالب خرما را گرفت و تناول نمود و در پيمان همانشب مقاربت نمود و فاطمه به على عليه السلام حامله شد و حسن جمال فاطمه به سبب آن ماه فلك امامت و خدمت مضاعف گرديد و آنحضرت در شاءن مادر با او تكلم مينمود و در تنهايى مونس او بود .

روزى فاطمه به نزد كعبه آمد و جعفر طيار با او همراه بود حضرت اميرالمؤ منين در شكم مادر با جعفر سخن گفت جعفر از غرابت آنحالت افتاده مدهوش شد در آنحال بتهايى كه در كعبه تعبيه كرده بودند برو در افتادند پس فاطمه دست بر شكم خود ماليد و گفت اى نور ديده من تو هنوز از شكم بيرون نيامده اى بتها ترا سجده ميكنند چون بيرون آيى مرتبه تو چگونه خواهد شد ، چون اينحالت را براى ابوطالب نقل كرد گفت اين دليل است بر آنچه كه شير در راه طائف مرا خبر داد .

روزى ابوطالب از طائف متوجه مكه شد ناگاه شيرى در مقابل او پيدا گرديد چون نظرش بر ابوطالب افتاد بنزديك او آمد وى بر خاك ميماليد و دم بر زمين ميسائيد و نزد او تذلل مينمود ابوطالب گفت بحق آن خداونديكه تو را آفريده سوگند ميدهم كه بگويى چرا براى من اينگونه تذلل مينمايى شير بقدرت الهى بسخن آمد و گفت تو پدر شير خدايى و يارى كننده پيغمبر خدا و تربيت كننده او ، پس در آنروز محبت ابوطالب بحضرت رسالت زياد شد و به او ايمان آورد و اصل محبت و ايمان او هم بواسطه اين بود كه پيغمبر فرموده بود كه

من و على از نور واحد خلق شديم و دو هزار سال قبل از خلقت آدم در طرف راست عرش تسبيح حقتعالى مينموديم .

مجعول بودن حديث ضحضاح

قائلين بكفر ابوطالب حديثى نقل ميكنند كه : ان اباطالب فى ضحضاح من النار .

ابوطالب در آبگينه اى از آتش است .

اين حديث هم مانند ساير احاديث موضوعه و مجعوله ميباشد كه عده اى از دشمنان آل محمد و مخصوصا در زمان امويها و بالخصوص زمان معاويه بن ابى سفيان روى عداوتى كه با جناب ابوطالب داشتند جعل نموده اند .

و عجيب تر آنكه ناقل اين حديث يكنفر فاسق و فاجر اعداعد و اميرالمؤ منين عليه السلام بوده بنام مغيرة بن شعبه كه بنا بر نقل ابن ابى الحديد و مروج الذهب و ديگران مغيره در بصره زنا كرد ، روزيكه شهود براى شهادت نزد خليفه عمر آمدند سه نفر شهادت دادند ، چهارمى كه آمد شهادت را بگويد او را كلمه اى تلقين نمودند كه از دادن شهادت ابا نمود آن سه نفر را حد زدند و مغيره را خلاص نمودند .

يك چنين فاسق و فاجرزانى شارب الخمر كه حد خدا بر او تعطيل شد و از دوستان معاويه بن ابى سفيان اينحديث را از روى بغض و كينه اميرالمؤ منين (ع ) و خوشايند معاويه جعل نمود ، حسب الامر معاويه و اتباع او اينحديث را جعل نمود كه : ان اباطالب فى ضحضاح من النار .

و اتفاقا افراديكه در سلسله روات آن قرار گرفته اند مانند عبدالملك بن عمير و عبدالعزيز راوردى و سفيان ثورى و غيره مردود و ضعيف و رواياتشان

غيرقابل قبولست و سفيان ثورى جزء مدلسين و كذابين بشمار آمده ، پس چگونه ميتوان بحديثى كه روات آن اين جماعت باشند اعتماد كرد .

اگر واقعا ابوطالب كافر و مشرك بود همانروز اول كه پيغمبر مبعوث برسالت شد و با عمويش جناب عباس نزد ابوطالب رفت و فرمود كه خداوند مرا ماءمور كرده كه اظهار امر خود را بنمايم و مرا پيغمبر گردانيده تو به چه طريق مرا يارى خواهى كرد و به چه قسم با من رفتار ميكنى با آنكه رئيس قوم و بزرگ مكه و كفيل آنحضرت بود بايد آنحضرت را از خود طرد كند و با آن تعصبى كه اعراب در دين دارند بايستى فورى بر خلاف او قيام كند و يا لااقل او را از ايندعوت منع نمايد در صورتيكه ابوطالب در جواب پيغمبر اشعارى گفت كه معنى آن چنين است :

بخدا قسم كه جمعيت قريش پيروى از تو نخواهند كرد تا بميرند و تو بدون ترس و خوف اقدام به وظيفه خود بنماى و من بتو مژده ميدهم فتح و ظفر را و تو مرا بدين خود دعوت نمودى من يقين دارم كه تو مرا بحق ارشاد نموده اى زيرا حسن سابقه و امانت و راستگويى تو بر كسى پوشيده نيست ، دينى را به مردم عرضه داشتى كه من يقين دارم كه بهترين اديان است اگر ترس از ملامت و بدگويى نداشتم مى يافتى كه تا چه اندازه در راه دين تو بذل و بخشش مينمودم .

از اين اشعار كاملا معلوم ميشود كه ابوطالب از ترس مردم مكه عقيده خود را ظاهر نميكرده و اسلام خود

را مخفى ميداشته و تا وقت مرگ كه خواست از دنيا برود اسلام خود را ظاهر ساخت و رفت اخبار و گفتار علماء و مورخين راجع به اسلام ابوطالب زياد است و در اينجا بيش ازين جاى ذكر آن نيست هر كه طالب باشد به اول بحارالانوار جلد نهم مرحوم مجلسى مراجعه كند .

ابوطالب در سن هشتادسالگى سه سال قبل از هجرت در مكه از دنيا رفت و قبر او در قبرستان معلى در مكه معروف است .

والده ماجده اميرالمؤ منين عليه السلام

والده ماجده آنحضرت جناب فاطمه بنت اسدبن هاشم بن عبد مناف است و مادر اين فاطمه ، فاطمه بنت رواحة بن حجر بن عبد بن معيص بن وهب بن ثعلبة بن وائلة بن عمرو بن شهاب بن مهارب بن فهراست ، پس فاطمه بنت اسد با جناب ابوطالب دخترعمو و پسرعمو بوده اند و وجود مبارك پيغمبر باين فاطمه مادر خطاب ميكردند .

شيخ صدوق در كتاب امالى خود از عبداله بن عباس روايت نموده كه گفت روزى حضرت اميرالمؤ منين آمد خدمت حضرت رسول (ص ) در حاليكه گريه ميكرد و ميگفت انا الله و انا اليه راجعون حضرت رسول جهت گريه او را سئوال كرد و فرمودند از گريه باز ايست و گريه مكن على (ع ) عرض كرد يا رسول الله مادرم بنت اسد مرده ، چون حضرت رسول خبر فوت فاطمه را شنيدند گريه كرده ، فرمود ياعلى خدا رحمت كند مادر تو را نه فقط مادر براى تو بود بلكه براى منهم بمنزله مادر بود .

بعد حضرت عمامه مبارك خود را با يكى از لباسهاى حضرت على (ع )

دادند و فرمودند كه برو و زنها را امر كن او را بطور خوبى غسل دهند و با اين دو پارچه كه من بتو دادم او را كفن نما و براى دفن حركت مده تا من بيايم .

على بفرموده پيغمبر عمل نمود و پس از ساعتى حضرت رسول تشريف آوردند ، جنازه را حركت داده و به قبرستان بردند ، پس خود وجود مبارك پيغمبر بر فاطمه نماز خواندند ، نمازيكه قبل از آن بر احدى مثل آن نماز نخوانده بودند باين كيفيت كه چهل تكبير گفتند ، پس داخل قبر او شدند و در آن خوابيدند بطوريكه صدايى از آنحضرت شنيده نشد و حركتى از آن بزرگوار ديده نگرديد ، آنگاه بيرون آمدند و به اميرالمؤ منين و امام حسن عليهماالسلام فرمودند داخل قبر شويد و او را در قبر گذاشتند و لحد او را چيدند چون از درست كردن قبر فارغ شدند حضرت رسول بآنها فرمود كه از قبر بيرون بياييد ، پس حضرت رسول مجددا آمدند در قبر بالاى سر او فرمودند اى فاطمه من محمد سيد اولاد آدم ميباشم نكير و منكر نزد تو ميآيند و سئوال ميكنند كه خداى تو كيست در جواب آنها بگو الله خداى منست ، محمد پيغمبر من ميباشد و اسلام دين منست و قرآن كتابم و پسرم على امام و ولى من ميباشد ، آنگاه حضرت فرمود : اللهم ثبت فاطمة بالقول الثابت ، بعد حضرت از قبر او خارج شد و خاك در قبر او ريخت و فرمود قسم به آن كسيكه جان محمد به يد قدرت اوست كه فاطمه صداى دست مرا

شنيد كه دست راست خود را بر دست چپ زدم پس از آن عمارياسر از جاى بلند شد و گفت پدرم و مادرم فداى شما باد يا رسول اله آنروز شما نمازى بر فاطمه خوانديد كه مثل اين نماز را قبلا بر كسى نخوانده بوديد فرمود او اهلبيت داشت كه من چنين نمازى بجهت او بخوابم ، بجهت آنكه او از ابوطالب اولاد زيادى داشت و ماليه آنها زياد و ماليه ما كم بود باينجهت فاطمه از من نگهدارى مينمود و فرزندان خود را گرسنه ميگذاشت و مرا سير مينمود آنها را برهنه ميگذاشت ولى مرا لباس ميپوشانيد و سرهاى فرزندان خود را گردآلود ميگذاشت و سر مرا روغن ميماليد . عمار گفت يا رسول اله به چه جهت بر جنازه او چهل تكبير گفتى ؟ فرمود چون متوجه طرف راست خودم شدم چهل صف از ملائكه را ديدم ، لذا من از براى هر صفى تكبير گفتم .

عمار گفت به چه جهت در قبر خوابيديد بطوريكه هيچ صدايى از شما شنيده نشد و حركتى ديده نگرديد ؟ حضرت فرمود : مردم در روز قيامت برهنه محشور ميشوند پس من هميشه از خداى عز و جل طلب مينمايم كه او را پوشيده مبعوث گرداند و قسم بآن خدائيكه جان محمد به يد قدرت اوست كه از قبر خارج نشدم تا آنكه ديدم مصاجين از نور در نزد سر او مصاجين از نور جلوى او و مصاجين از نور در نزد دو پاى او و دو ملك رقيب وعتيد كه در زمان حيات با او بودند موكل بر قبر او هستند و براى او تا

روز قيامت استغفار ميكنند .

فاطمه بنت اسد در سال چهارم هجرت در مدينه از دنيا رفت لكن سن او را ضبط نكرده اند و قبر شريفش در ميان حرم ائمه بقيع است .

در بحار از روضة الواعظين نقل ميكند كه حضرت رسول (ص ) فرمودند كه در موت فاطمه بنت اسد ملائكه اطراف آسمان را پر كردند و درب بهشت براى او باز شد و فرشهاى بهشت بجهت او گسترده شد و ريحانى از رياحين بهشت براى او فرستاده شد پس او در روح و ريحان و جنت نعيم ميباشند و قبر او باغى از باغهاى بهشت است .

شيخ صدوق در روايت ميكند كه فاطمه بنت اسدبن هاشم از كسانى بود كه با حضرت رسول بيعت كرد و بآنحضرت از مكه بمدينه هجرت نمود و چون آن مخدره از دنيا رفت حضرت رسول او را در پيراهن مبارك خود دفن كرد و در روحاء مقابل حمام ابى قطيعه قبرى بجهت او حفر نمود و خود آنحضرت در قبر رفته بدن مبارك خود باطراف قبر ماليد پس بعضى از آنحضرت علت اينعمل را سئوال نمودند حضرت فرمود چون پدر من از دنيا رفت من طفل صغيرى بودم ، فاطمه بنت اسد و شوهر ابوطالب مرا بردند و از من پرستارى نمودند بطوريكه اسباب آسايش و راحتى مرا فراهم آوردند و در زندگانى من وسعت دادند و مرا بر اولادهاى خودشان برترى و فضيلت ميدادند ، لذا منهم دوست دارم كه خدا قبر او را وسعت دهد .

در بصائرالدرجات در آخر روايتى كه مانند روايات قبل است كه پيغمبر فرمود : من فاطمه

را تكفين كردم بعلت آنكه باو گفتم مردم در قيامت از قبورشان برهنه ظاهر ميشوند فاطمه صيحه زد و گفت زهى رسوايى ، پس من لباس خود را باو پوشانيدم و در نمازيكه براى او خواندم از حقتعالى سئوال نمودم كه كفن او را نپوساند تا اينكه داخل بهشتش كند حقتعالى ايندعا را اجابت فرمود در بحار نقل ميكند كه فاطمه بنت اسد گفت در بستان خانه ما چند عدد درخت خرما بود و چون اول رسيدن رطب ميشد چهل نفر از اطفاليكه همسن با محمد (ص ) بودند هر روز بخانه ما ميامدند و داخل اين بستان ميشدند و رطبهائيكه از درخت ريخته بود جمع ميكردند و بعضى از آنها از دست ديگرى مير بودند ولى هيچوقت نشد كه من ببينم محمد (ص ) را كه رطبى از دست طفلى بگيرد و من همه روزه يكمشت يا بيشتر از آن رطبها براى محمد جمع ميكردم و همچنين جاريه منهم مقدار از براى محمد جمع كنيم و آنحضرت هم در خواب بود ، اطفال مطابق عادت همه روزه آمدند و هر چه رطب ريخته بود جمع كرده بردند من از خجالت محمد (ص ) خوابيدم و از خجالت محمد آستين خود را بر صورتم افكندم چون محمد از خواب برخاست داخل بستان شده در روى زمين رطبى نديد كه جمع كند برگشت كنيز من باو گفت من امروز را فراموش كردم كه رطب براى شما جمع كنم و اطفال داخل بستان آمده و اشاره به يكى از درختهاى خرما نمود و گفت اى درخت خرما من گرسنه هستم فاطمه بنت اسد گفت من ديدم كه

شاخه هاى درخت بآنها خرما بود پائين آمده بقسميكه محمد هر چه ميخواست از آنها خورد و بعدا شاخه ها بالا رفت و در محل اولش قرار گرفت ، فاطمه گفت من از اينقسمت تعجب نمودم و ابوطالب هم در خانه نبود ، رسم ما اين بود كه چون او بخانه ميآمد و در را ميزد من بجاريه خود ميگفتم كه برو و در را باز كن ولى آنروز چون ابوطالب در را زد خودم پاى برهنه بطرف در رفته آنرا باز كردم و آنچه از محمد ديده بودم براى ابوطالب نقل كردم او گفت محمد پيغمبر است و از تو اولادى متولد ميشود كه وزيرا او ميباشد و بعدا از فاطمه على متولد ميگردد . شما را بخدا آقايان انصاف دهيد آيا ممكنست زن و مرديكه اينهمه به پيغمبر خدمت كرده و پيغمبر هم نسبت بآنها مهربان بوده بگويند كه كافر و مشرك بودند و اگر كسى بگويد كه اين اخبار و اشعاريكه از ابوطالب نقل شد بحد تواتر نميرسد و ما نمى توانيم بچند شعر و خبر اسلام را بر آنها جارى كنيم .

جواب اين گوينده اينست كه اولا خبر واحد را شيعه و سنى حجت ميدانند و مورد عمل قرار ميدهند و ثانيا اگر فرد فرد اين اشعار و اخبار متواتر نباشد ولى مجموع آنها متواترا دلالت دارد بر امر واحديكه ايمان جناب ابوطالب و فاطمه بنت اسد باشد و اعتراف به نبوت و رسالت خاتم الانبياء باشد . بسيارى از امور است كه تواتر آن به همين قسم معين ميشود مثلا جنگها و شجاعتها و حملات مولا اميرالمؤ منين عليه

السلام در غزوات هر يك خبر واحداست ولى مجموع آنها روى هم متواتر معنوى است كه افاده علم ضرورى بشجاعت آنحضرت مينمايد و همچنين است سخاوت حاتم و عدالت انوشيروان و غيره .

مجلس يازدهم : وابن سيدالوصيين

ترجمه

اى پسر آقاى اوصياء

كاردانى على عليه السلام

قبلا گفتيم كه در وصايت سه امر مهم شرط است :

1 - درستى و امانت

2 - شرافت در حسب و نسب

3 - كاردانى و علم و دانايى تا بتواند بطور احسن بوصايت خود عمل كند .

موضوع اول و دوم در مجالس قبل بيان شد و اينك راجع بكاردانى على عليه السلام مختصرا بياناتى را بعرض آقايان محترم مجلس ميرسانم .

على عليه السلام در جميع صفات شريك و مماثل پيغمبر خدا بود

بطور قطع مى توانيم ادعا كنيم كه در بين اصحاب پيغمبر تنها كسى كه در جميع شئون غير از مقام نبوت مثل و مانند پيغمبر خدا بوده على بن ابيطالب است و بس چنانچه امام ثعلبى در تفسيرش گفته : و لا يخفى ان مولانا اميرالمؤ منين قدشابه النبى فى كثير الخصال المرضية و الفعال الزكية و عاداته و عباداته و احواله العليه و قد صح ذلك له بالاخبارالصحيحة و الاثار الصريحة و لا يحتاج الى اقامة الدليل و البرهان و لا يفتقر الى يضاح حجة و بيان و قدعد بعض العلماء بعض الحضال لاميرالمؤ منين على التى هو فيها نظير سيدنا البنى لامى .

يعنى : پوشيده و پنهان نيست كه مولاى ما اميرالمؤ منين در بيشتر خصال مرضية و افعال زكيه از عادات و عبادات و احوال عليه به رسول اكرم (ص ) شباهت دارد و اينمعنى با اخبار صحيح و آثار صريحى كه احتياج بدليل و برهان خارجى ندارد به صحت پيوسته و محتاج به توضيح حجت و بيان نمى باشد بعضى از علماء برخى از آن خصال حميده را بشمار آورده اند كه

در آن خصال حميده على نظير پيغمبر امى و درس نخوانده بوده است .

از جمله آيات قرآنى كه ميتوانيم براى اين موضوع شاهد بياوريم آيه تطهير است كه حقتعالى ميفرمايد : انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا .

يعنى : همانا خداوند اراده فرمود كه هر گونه پليدى را از شما خانواده رسالت دور نموده و شما را پاك و پاكيزه و از هر عيبى منزه گرداند .

اخبار زيادى از طرق عامه و خاصه در دست ميباشد كه همه آنها مؤ يد بر اينست كه آيه تطهير در شاءن خمسه طيبه پيغمبر ، على ، حسن ، حسين ، فاطمه صلوات الله عليهم اجمعين نازل شده است .

روزى پيغمبر اكرم (ص ) در خانه ام سلمه تشريف داشتند على و زهرا و حسنين را خواندند و تمام آنها و حضرتش زير كساء عباى يمانى جمع شدند و در مقام مناجات با پروردگار برآمده فرمود خداوند اينها اهلبيت من هستند كه درباره آنها بمن هستند كه درباره آنها بمن وعده فرموده اى خداوندا پليدى و رجس را از ايشان دور فرما و آنها را پاك و پاكيزه گردان خداوند توسط جبرئيل اين آيه را نازل فرمود ، ام سلمه يا رسول الله من هم جزء اهل بيت ميشوم ، فرمودند : خير تو از اهل بيت نيستى ولى بتو مژده ميدهم كه اهل بهشتى .

پس معلوم ميشود مراد از آيه خوب بودن اين پنج نفر نيست زيرا ام سلمه هم زن خوبى بوده ، بلكه مراد مقام عصمت و طهارت است كه اين پنج تن دارا بودند

.

ابوجارود روايت كرده كه زيد فرزند زين العابدين عليه السلام گفت پدرم بمن فرمود بعضى از مردم جاهل و نادان چنين تصور كرده اند كه مراد از اهل بيت زنهاى پيغمبرند ، بخدا قسم كه هر كس چنين خيال كند گنهكار است و دروغ گفته زيرا اگر مقصود زنهاى آنحضرت بودند بجاى كلمه عنكم بايد عنكن و بجاى يطهركم ، يطهركن استعمال ميشد چنانچه در آيات قبل از اين آيه كه راجع به زنهاى پيغمبر است اين نكته رعايت شده يذكرن ما يتلى فى بيوتكن ناگفته نماند كه ما جماعت شيعه اين مقام عصمت را تنها درباره اين پنج تن قائل نيستيم بلكه ميگوئيم تمام دوازده نفر اوصياء پيغمبر از على (ع ) تا حضرت حجت همه داراى اين مقام عصمت بوده اند .

ابن بابويه از اميرالمؤ منين (ع ) روايت كرده كه حضرتش فرمود روزى با فاطمه و حسنين حضور پيغمبر اكرم در حجره ام سلمه شرفياب شديم كه جبرئيل آيه مباركه انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس را نازل فرمود ، آنحضرت فرمود يا على اين آيه در شاءن تو و فاطمه و حسنين و ائمه اكرم از فرزندان حسين نازل شده ، گفتم اى رسول خدا ائمه بعد از شما چند نفرند ؟ فرمود : دوازده نفر اول آنها تو هستى بعد از تو حسن و حسين و على زين العابدين فرزند حسين و يك بيك اسامى ايشانرا بيان فرمود تا حضرت حجت و فرمود اسامى شما بر ساق عرش نوشته شده است . در شب معراج فرمود اينها نام اوصياء و ائمه بعد از تو ميباشند همه ايشان پاك

و پاكيزه و معصوم هستند و دشمنان آنها ملعونند .

شرح مفصل اين آيه را بجاى ديگر محول ميكنيم ، فقط خواستيم بگوئيم كه اين آيه ميرساند كه على از همه چيز غير از نبوت بالخصوص مقام عصمت با پيغمبر شريك بوده است .

دومين آيه اى كه دلالت ميكند على (ع ) در جميع صفات مثل پيغمبر است آيه مباركه : انما وليكم الله و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلوة و يوتون الزكوة و هم الراكعون است .

كه ميفرمايد : ولى شما خدا و رسول و آنهائيكه ايمان آورده اند ميباشند با واو عاطفه الذين امنوا را به رسول عطف گرفته ، پس معلوم ميشود در جميع شئون با پيغمبر مماثل ميباشند و باتفاق فريقيين اين آيه درباره على (ع ) نازل شد .

و ديگر بودن سوره برائت است كه پيغمبر اول اين سوره را به ابوبكر دادند كه براى مردم مكه ببرد و بعد جبرئيل نازل شد عرض كرد اداء رسالت نمى تواند بكند مگر خودت يا كسى كه از تو باشد ، بعد حضرت بامر حقتعالى از ابوبكر گرفتند به على (ع ) دادند كه در موسم حج بخواند ناگفته نماند كه علت آنكه پيغمبر اول به ابوبكر دادند با وجود آنكه ميدانستند او اينمقام را ندارد بجهت آن بود كه خواستند مقام على (ع ) را به مردم بفهمانند نه اينكه پيغمبر عارف بحال ابوبكر و على نبودند .

دليل ديگر بر اينمطلب آيه : اطيعوالله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم است كه اولوالامر را با واو عاطفه عطف بر رسول گرفته ، پس بايد

اطاعت خدا و رسول و اطاعت اولى الامريكه مثل و مانند رسول خدا باشد را كرد نه خلفاء و سلاطين را چنانكه عقيده عامه است .

و دليل ديگر آيه مباركه مباهله است كه قبلا شرح داديم كلمه انفسنا و انفسكم ميرساند كه على نفس پيغمبر است ، پس هر چه پيغمبر دارد على هم بايد داشته باشد .

و دليل ديگر بسته شدن درهاى خانه هاى اصحاب بمسجد است مگر در خانه پيغمبر و على و در جواز ورود بمسجد در حال جنابت هم على مانند رسول خداست .

بخارى و مسلم در صيحيحين خود گفته اند : رسول خدا (ص ) فرمود :

لاينبغى لاحد ان يجنب فى المسجد الا انا و على .

دليل اينكه على عليه السلام سيد اوصياء است

مقدمه

حال كه ثابت شد وصى بلافصل پيغمبر (ص ) بايد على (ع ) باشد و ديگران قابليت اينمقام را نداشتند بلكه غضب خلافت را نمودند اينك بايد ثابت كنيم كه بعد از قبولى و وصايت و خلافت آنحضرت چرا سيد اوصياء و از هر وصى پيغمبرى برتر و بالاتر باشد .

امروز در دنيا مشاهده ميكنيم كه مقام و بزرگى نخست وزير مملكتى بستگى بمقام و بزرگى پادشاه و يا رئيس جمهور آن مملكت دارد ، پس هر چه آن مملكت اهميتش بيشتر باشد اهميت رئيس جمهور و سلطان و نخست وزير مملكت از ساير كشورها بيشتر است .

روى اين قاعده مسلم دنيا ميگوئيم وجود مبارك پيغمبر ما افضل از همه انبياء بلكه همه موجودات دنيا بوده ، پس نخست وزير او هم كه وصى و خليفه او يعنى على (ع ) ميباشد بايد افضل و برتر

از همه اوصياء موجودات عالم باشد ، آيا آن پيغمبريكه بر هزار نفر مبعوث گرديده با آن پيغمبريكه بر پنجاه و صدهزار يا بيشتر مبعوث گرديده با پيغمبريكه بر كافه خلق خدا مبعوث است يكسان ميباشند پس وزير و خليفه آنها هم بقدر آن پيغمبر درجه و مقام دارند .

با مثالى مطلب بهتر واضح ميگردد ، آيا معلم كلاس اول با معلم ششم دبستان يكى است آيا معلم كلاسهاى دبيرستانى با استادان دانشگاه برابرند ، آيا استاد دانشگاه با يك پروفسور و متخصص در علم اتم برابر است ، بديهى است از جهت آنكه از يك مبداء و وزارتخانه ماءمورند و هدفشان تحت يك برنامه عالم كردن و تربيت شاگردان است يكسان بوده ولى در معلومات و مقام و رتبه هرگز يكسان نيستند انبياء عظام هم از جهت دعوت يكسان اند ولى از جهت رتبه و مقام و معلومات متفاوتند چنانكه در آيه 254 بقره ميفرمايد :

تلك الرسل فضلنا بعضهم على بعض منهم من كلم الله و رفع بعضهم درجات .

يعنى : انبياء را بر بعضى ديگر خصايص و فضائلى افزونى و فضيلت داديم كه ديگران به مرتبه آنها نميرسند گر چه در نبوت مساوى بودند كه با بعضى از آن انبياء خدا سخن گفت و به بعضى از آنها ترفيع درجات داد .

زمخشرى در تفسير كشاف گويد مراد از اين بعض پيغمبر ما است كه به فضايل بسيار و خصايص بيشمار بر انبياء فضيلت دارد كه مهمترين آنها مقام خاتميت است ، بنابراين چون پيغمبران از جهت درجه و مقام متفاوت شدند اوصياء آنها هم عقلا بايد متفاوت باشند چون

مقام پيغمبر ما از همه بيشتر است وصى او هم بايد مقامش بيش از ساير اوصياء ديگر باشد ، پس او را بايد سيدالاوصياء نام نهاد ، بچند دليل ميتوانيم بگوئيم كه على (ع ) سيداوصيا پيغمبرانست :

دليل اول

محمد سمرقندى حنفى در كتاب مجالس و محمدبن عبدالرحمن ذهمى در كتاب رياض النضرة و ملاعلى متقى در كنزالعمال و ابن صباغ مالكى در فصول المهمه و شيخ سليمان بلخى حنفى در ينابيع المودة و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از ابن عباس نقل نموده اند كه روزى عمربن خطاب گفت واگذاريد نام على را يعنى اينقدر از على غيبت مكنيد زيرا من از پيغمبر خدا شنيدم كه فرمود در على سه خصلت است عمر گفت كه اگر يكى از آن سه خصلت براى من بود دوستتر ميداشتم از هر چه آفتاب بر آن ميتابد آنگاه عمر گفت : كنت انا و ابوبكر و عبيدة بن الجراح و نفر من اصحاب رسول الله و هو متكى على على بن ابيطالب حتى ضرب بيده منكبيه ثم قال انت يا على اول المؤ منين ايمانا و اولهم اسلاما ثم قال انت منى بمنزلة هارون موسى و كذب على من ترعم انه يحبنى و يبغضه .

يعنى عمر گفت من و ابوبكر و ابوعبيده جراح و عده اى از اصحاب حاضر بوديم رسول اكرم (ص ) به على (ع ) تكيه داده بود تا آنكه بر دو شانه على زد و فرمود يا على تو از حيث ايمان اول مؤ منين هستى و از حيث اسلام اول مسلمين هستى آنگاه فرمود يا على تو براى من بمنزله

هارون براى موسى هستى و دروغ گفته كسى كه گمان ميكند مرا دوست دارد در حاليكه ترا دشمن ميدارد .

شيعه و سنى بطرق مختلف نقل كرده اند كه پيغمبر فرمود : يا على انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لانبى بعدى .

و اين حديث را كه به حد تواتر لفظى رسيده حديث منزلت نام نهاده اند و از آن سه خصيصه براى اميرالمؤ منين (ع ) ثابت ميشود .

1 - مقام نبوت كه در معنى و حقيقت براى آنحضرت بوده .

2 - مقام خلافت و وزارت ظاهرى آنحضرت بعد از رسول اكرم (ص ) .

3 - مقام افضليت آنحضرت بر تمام امت و غيرامت چه آنكه رسول خدا على را بمنزله هارون معرفى كرده و حضرت هارون مطابق نص صريح قرآن و اجد مقام نبوت و خلافت حضرت موسى و افضل بر تمام بنى اسرائيل بوده است .

در سوره مريم آيات 51 تا ميفرمايد : و اذكر فى الكتاب موسى انه كان مخلصا و كان رسولا نبيا و ناديناه من جانب الطور الايمن و قربناه نجيا و وهبناله من رحمتنا اخاه هارون نبيا .

يعنى ياد كن در كتاب خود شرح حال موسى را كه او بنده اى بسيار با اخلاص و رسولى بزرگ مبعوث به پيامبرى بر خلق بود و ما را از وادى مقدس طور ندا كرديم و به جهت استماع كلام خويش بقام قرب خود برگزيديم و از لطف و مرحمتى كه داشتيم ببرادرش هارون نيز براى مشاركت و مساعدت او مقام نبوت عطا كرديم .

پس جناب هارون از جمله پيغمبرانى كه استقلال

در امر نبوت نداشته بلكه تابع شريعت برادرش حضرت موسى بوده ، حضرت على هم واجد مقام نبوت بوده ولى در امر نبوت استقلال نداشته بلكه تابع شريعت خاتم الانبياء بوده است . غرض و مقصور در رسول اكرم در اينحديث شريف آنست كه به امت بفهماند همان قسمتى كه هارون واجد مقام نبوت بود ولى تابع پيغمبر اولوالعزمى مانند موسى ميبود ، على هم واجد مقام نبوت و با رتبه و مقام امامت در اطاعت شريعت باقيه خاتم الانبياء بوده كه اين خود خصيصه عاليه اى براى آنحضرت است .

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه در ذيل اينحديث ميگويد : كه پيغمبر با اين بيان جميع مراتب و منازل هارونى را براى على ابن ابيطالب اثبات كرد و اگر حضرت محمد (ص ) خاتم الانبياء نبود هر آينه على شريك در امر پيغمبرى او هم بود ولى جمله انه لا نبى بعدى ميرساند كه اگر بنا بود پيغمبرى بعد از من بيايد على واجد آنمقام بود ، لذا نبوت را استثناء كرده آنچه ما عداى نبوت است از مراتب هارونى در آنحضرت ثابت است .

پس ما از اينحديث منزلت نتيجه ميگيريم همانطور كه اگر هارون نميمرد و زنده بود بعد از حضرت موسى خليفه و جانشين او بود على (ع ) هم بعد از پيغمبر خليفه و جانشين او است و همانطور كه هارون بعد از موسى افضل زمان خود ميباشد و بنابر آنكه قبلا گفتيم چون اين پيغمبر اشرف و افضل باشد چون از اينحديث منزلت خلافت على (ع ) و افضليت او بر ديگران ثابت ميشود و عامه هم

نمى توانند اينحديث را انكار كنند لذا احاديثى ساخته اند كه اينگونه فضايل براى ابوبكر و عمر هم ميباشد .

مثلا سعدالدين مسعودبن عمر تفتازانى در تهذيب گفته البته در خلافت افضليت شرط است زيرا اجماع و اتفاق اكثر علما بر اينمطلب است و ديگر بواسطه آيه قرآن كه ميفرمايد : و سيجنبها الا تقى الذى يؤ تى ما له تيزكى (اليل ، 18) و ابوبكر بود .

و پيغمبر هم فرمود : ما طلعت الشمس و لاغربت بعد النبيين و المرسلين على احد افضل من ابى بكر و در جاى ديگر فرمود : خير امتى ابوبكر ثم عمر و قال لو كان بعدى نبى لكان عمر .

ما نميدانيم كه اين چه افضليتى بود كه علماء اهل تسنن متفقند كه ابوبكر بر سر منبر گفت : ان لى شيطانا يعترينى فان استقمت فاعينونى و ان عصيت فاجتنبونى و ان زغت فقومونى .

يعنى مرا شيطانى است كه فريبم ميدهد اگر در كار يا راهى راست روم مرا اعانت كنيد و اگر راه غلط و كج روم مرا براه راست آريد .

اين چگونه امام و پيشوايى است كه شيطان او را فريب ميدهد و احتياج به راهنمايى مردم دارد اينحرف را ابوبكر راست گفت و يا دروغ و در هر دو صورت اشكال بر او وارد است .

خود علماء اهل عامه ميگويند كه ابوبكر بالاى منبر گفت : اقيلونى فلست بخيركم و على فيكم يعنى بيعت مرا فسخ نمائيد كه من از شما بهتر نيستم و حال آنكه على (ع ) در ميان شما ميباشد .

و در موقع مرگ ميگفت اى كاش

خانه فاطمه را ترك كرده بودم و در را نمى سوزاندم و بدون اجازه او با رفقايم وارد خانه نمى شدم و در سقيفه بنى ساعده با ديگران بيعت كرده بودم و خودم خلافت را قبول نميكردم .

بحث در اين بود كه على (ع ) سيد و برتر از همه اوصياء پيغمبران گذشته ميباشد اگر چه ديگران حق على را غصب كردند و خواستند فضايل و مناقب اين خانواده مخفى بماند ولى برعكس فضايل آل محمد روزبروز بر زبانهاى مردم جارى ميگردد .

غزالى و ابن ابى الحديد و زمخشرى و بيضاوى كه از بزرگان علماء و اهل سنت هستند حديثى از پيغمبر نقل ميكنند كه پيغمبر فرمود : علماء امتى كانبياء بنى اسرائيل و يا افضل من انبياء بنى اسرائيل . بنا بر فرض صحت اينحديث ما ميگوئيم در جائيكه علماء اين امت بواسطه آنكه علمشان از سرچشمه علم محمدى است مانند يا افضل از بنى اسرائيل باشند على بن ابيطالبى كه شيعه و سنى قبول دارند كه پيغمبر درباره او فرمود : انا مدينة العلم و على بابها افضل از انبياء و اوصياء گذشته نميباشد .

دليل دوم

دومين دليلى كه اثبات برترى على (ع ) را بر ساير اوصياء و انبياء گذشته مينمائيم گفته خود آنحضرت به صعصعه است .

روز بيستم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرت كه در اثر ضربت شمشير ابن ملجم آثار مرگ بر آنحضرت ظاهر شد ، حضرتش به امام حسن (ع ) فرمود : اجازه دهيد شيعيانى كه بر در خانه اجتماع كرده اند بيايند مرا ببينند وقتى آمدند و اطراف بستر را گرفتند آهسته بحال

آنحضرت گريه ميكردند حضرت با كمال ضعف فرمود : سلونى قبل ان تفقدونى ولكن خففوا مسائلكم .

اصحاب هر يك سئوالى كرده جواب مى شنيدند از جمله سئوال كنندگان صعصعه بن صوهان بود كه از رجال بزرگ شيعه و از خطباء معروف كوفه و از روات بزرگيست كه شيعه و سنى از او روايت نقل ميكنند و از اصحاب برجسته على (ع ) بوده است .

صعصعه عرض كرد بمن خبر دهيد كه شما افضليد يا آدم ؟ حضرت فرمود : تعريف كردن مرد از خود تزكيه نفس و قبيح است ولى از باب و اما بنعمة ربك فحدث . نعمتهاى خدا داده بخود را نقل كن ميگويم من افضل از آدم هستم . عرض كرد به چه دليل ؟ براى آدم همه قسم وسايل رحمت و راحت و نعمت در بهشت فراهم بود فقط از يك شجره گندم منع گرديد ولى آدم نتوانست خوددارى نمايد و از آن خورد و از بهشت و جوار رحمت حق خارج شد .

ولى خداوند مرا از خوردن گندم منع ننمود ، من بميل و اراده خود چون دنيا را قابل توجه نميدانستم از گندم نخوردم .

كنايه از آنكه كرامت و افضليت شخص به زهد و ورع و تقوى است هر كس اعراض او از دنيا و متاع دنيا بيشتر است قطعا قرب و منزلت او در نزد خدا بيشتر است و منتهاى زهد اينست كه از حلال غيرمنهى اجتناب نمايد .

در كامل بهايى ميگويد : على (ع ) كه بجنگ صفين رفت چهل من آرد جو با خود داشت و چون باز آمد هنوز بسيارى

از آن باقى بود .

اميرالمؤ منين (ع ) در غره محرم سال 37 در صفين حاضر شدند و در يازدهم صفر 38 جنگ خاتمه يافت بنابراين سيزده ماه و يازده روز مدت جنگ صفين بوده و اگر ما اين چهل من آرد جورا تقسيم بر اين دوران نمائيم ماهى سه من ميشود روزى چهارسير ميگردد پس اگر على (ع ) تمام اين آرد را خورده بود روزى چهارسير سهم او بوده در صورتيكه مينويسند پس خاتمه جنگ مقدارى از آن آرد را با خود بكوفه آورد اين وضع زندگانى روانه خليفه اسلام بود در آن دوران كه ايران با اين عظمت گوشه اى از خاك حكومت على (ع ) بوده است .

در بحار از عمروبن حريث نقل ميكند كه گفت : نزديك وفات اميرالمؤ منين (ع ) بديدن آنحضرت رفتم ديدم كه فضه انبان مهر كرده اى براى افطار خدمت آنحضرت آورد و حضرت مهر را گشود و قطعات نان جو خشكيده متغيرى بيرون آورد كه بعلت نگرفتن نخاله آن خيلى زبر و خشن بود عمرو ميگويد به فضه گفتم قدرى باين پيرمرد رحم كنيد نرمه اين آرد جو را بگيريد و براى نان خمير كنيد و خوب بپزيد كه اين بزرگوار پير و ضعيف است و با وجود پيرى و ناتوانى به روزه و نماز و بيخوابى شب و جهاد و انواع رياضات مشغول است . فضه گفت : چند دفعه چنين كردم و نان خوب در انبان گذاشتم چون حضرتش مطلع شد منع كرد و از آن به بعد انبان را مهر ميكند بعد ميگويد ديدم اميرالمؤ منين (ع ) مهر

انبان را برداشت نان خشكيده و زبرى را در كاسه چوبين خرد كرد و قدرى آب بر روى آن ريخت و كمى نمك بر روى آن پاشيد و آستين خود را بالا زد و مشغول خوردن شد چون فارغ گشت گفت عمر على به آخر رسيد و اجل نزديك شد . دست خود را بر محاسن خود فرو آورد و اشاره كرد به اينكه شهادت من نزديك گرديده و اين محاسن بخون سرم خضاب خواهد شد ، كنايه از اينكه خواستم ايندست و مرفق را از داخل شدن در جهنم طعام منع كنم و همين براى حفظ بينه و سد رمق من كفايت ميكند .

نيز در بحار است كه كاسه فالوده و بنا بر خبرى حلوايى نزد آنحضرت آوردند كه حضرت انگشت خود را داخل آن نموده بيرون آورد و نگاهى فرمود گفت بوى خوبى دارى اما تا حال على طعم ترا نچشيده و نميدانم چه مزه اى دارى و انگشت خود را پاك كرده نخورد .

و نيز در بحار از هارون بن عنيزه و او از پدرش نقل ميكند كه در خورنق خدمت اميرالمؤ منين (ع ) مشرف شدم آنحضرت را ديدم كه قطيفه اى بالاى بدن خود انداخته و بدنش از شدت سرما ميلرزد بآنحضرت عرض كردم كه خداوند از براى شما و اهل بيتتان از بيت المال مسلمين حقى بيش از اين قرار نداده كه شما چنين تنگ گيرى بر خود مينمائيد حضرت فرمود بخدا قسم من از مال مسلمين چيزى بر نداشتم و اين قطيفه هم از مال شخصى خودم ميباشد كه از مدينه با خود بيرون آوردم .

اما خلفاى بعدى بقدرى بيت المال مسلمين را صرف خود نمودند كه جاى تعجب است از جمله منصور دوانيقى قبل از خلافت چنان فقرى داشت كه خودش براى سلمان اعمس گفت كه در دهات شام مدح على ميخواند تا نانى بدست آورد و سد جوعى بنمايد ولى چون بخلافت رسيد بقدرى مال مسلمانان را جمع كرد كه بعد از مردنش 810 ميليون درهم فقط پول نقد او غير از املاك و اسباب تجمل منزل او بوده است و يا مثلا عايدى املاك خيزران مادر هارون الرشيد سالى صد و شصت ميليون درهم بود .

اميرالمؤ منين (ع ) اگر بيت المال مسلمين را شب تقسيم نميكرد و به صاحبانش نميرساند ناراحت بود در صورتيكه بعد از مرگ مادر معتز خليفه عباسى دو ميليون دينار كه بيست ميليون درهم ميشود و مقدار زيادى از جواهرات و اشياء نفيس در سوراخ پستوى دالانهاى عمارت او يافتند غير از موجوديهاى ديگر او كه همه ميدانستند و يا وقتى مادر مقتدر عباسى مرد و خواستند در گورش نهند ششصد هزار دينار از گورش بيرون آوردند كه پيش از مرگش در آنجا نهفته بود كه كسى از آن خبرى نداشت بارى صعصعه عرض كرد آقا شما افضل هستيد يا نوح ؟ فرمود : من افضل از نوحم ؟ گفت ، چرا ؟ فرمود : نوح قوم خود را بسوى حق دعوت كرد او را اطاعت نكردند و به آن بزرگوار اذيت و آزار بسيار نمودند تا درباره آنها نفرين كرده و گفت : رب لاتذر على الارض من الكافرين ديارا . (نوح - 27)

اما من بعد از خاتم الانبياء با

آنهمه صدمات و اذيتهاى بسيار فراوان كه ازين امت ديدم ابدا درباره آنها نفرين نكردم و كاملا صبر نمودم .

در خطبه شقشقيه ميفرمايد : صبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجى ، صبر نمودم در حاليكه در چشم من خاشاك و در گلوى من استخوانى بود .

اگر كسى ميخواهد صبر على (ع ) را بداند رجوع بتاريخ بيست و پنجسال خانه نشستن على بنمايد كه چه زجر و صدمه اى خورد كه يكى از آنها كشته شدن فاطمه عزيزش بود و يكى بردن فدك و يكى غضب خلافت و چيزهاى ديگرى كه جاى شرح آن نيست .

صعصعه عرض كرد شما افضليد يا ابراهيم ؟ فرمود : من ، گفت : چرا ؟ فرمود : ابراهيم عرض كرد : رب ارنى كيف تحيى المؤ تى قال اولم تؤ من قال بلى و لكن ليطمئن قلبى . (بقره - 26)

ولى ايمان من بجايى رسيد كه گفتم : لو كشف الغطاء ما ارذت يقينا . كنايه از آنكه علو درجه شخص بمقام يقين او ميباشد كه واجد مقام حق اليقين شود .

عرض كرد شما افضليد يا موسى ؟ فرمود : من ، گفت : چرا ؟ فرمود : وقتى خدا موسى را ماءمور كرد كه براى دعوت فرعون بمصر رود عرض كرد : رب انى قتلت منهم نفسا فاخاف ان يقتلون و احى هارون هو افصح منى لسانا فارسله معى رداء يصدقنى انى اخاف ان يكذبون . (قصص 33-34)

ولى وقتى رسول اكرم مرا از جانب خدا ماءمور ساخت كه بروم مكه بالاى بام مكه آيات اول سوره برائت را بر كفار قريش

قرائت نمايم با آنكه كمتر كسى بود كه برادر يا پدر يا عم و يا خال و يكى از اقارب او بدست من كشته نشده باشد مع ذلك ابدا خوف نكردم و اطاعت امر نموده تنها رفتم ماءموريت خود را انجام دادم و برگشتم .

على افضل از ساير انبياء بوده

كنايه از اينكه فضيلت شخص با توكل بخداست هر كس توكلش بيشتر است فضيلت او بيشتر است موسى و اتكاء و اعتماد ببرادرش نمود ولى اميرالمؤ منين (ع ) توكل كامل بخدا و اعتماد به كرم و لطف حق نمود صعصعه گفت : شما افضليد يا عيسى ؟ فرمود : من افضلم ، عرض كرد چرا ؟ حضرت فرمود : پس از آنكه جبرئيل در گريبان مريم دميد بقدرت خدا حامله شدن چون وقت وضع حمل او گرديد در بيت المقدس بمريم وحى شد كه از بيت المقدس بيرون شو زيرا كه اينخانه محل عبادتست نه محل ولادت و زائيدن فلذا از بيت المقدس بيرون رفت در ميان صحرا پاى نخله اى خشكيده عيسى بدنيا آمد ، اما وقتى مادرم فاطمه بنت اسد را درد زائيدن گرفت در وسط مسجدالحرام بود بمستجار كعبه متمسك گرديده عرض كرد الهى درد زائيدن را بر من آسان گردان همانساعت ديوار خانه شكافته شد مادرم فاطمه را با نداى غيبى دعوت بداخل نمود مادرم داخل بيت شدن و من در همانخانه كعبه بدنيا آمدم .

دليل سوم

سومين چيزيكه افضليت و برترى على (ع ) را نسبت به اوصياء گذشته ميكند داستان گفتگوى حره با حجاج است .

يكى از دشمنان سرسخت على (ع ) حجاج است او هر

جا دوستان و شيعيان على (ع ) را ديد ميديد بسخت ترين وجهى ميكشت ، روزى حره دختر حليمه سعديه بر حجاج وارد شد از طرز ورود و بى اعتنايى نسبت بدستگاه دانست كه اين يك بانوى عادى نيست پس از اندكى تاءمل پرسيد حره دختر حليمه سعديه تويى ، گفت بلى ؟ گفت ، مدتها در انتظار ديدار تو بودم بمن گفته اند كه عقيده تو اينست كه على (ع ) افضل اصحاب پيغمبر است و تو على را بر ابوبكر و عمر و عثمان ترجيح ميدهى حره به حجاج گفت بتو دروغ گفته اند عقيده من بيش از اينهاست كه گفته اند

من نه اينكه او را باصحاب ترجيح ميدهم بلكه بر پيغمبران بزرگ مثل آدم و موسى و عيسى و ابراهيم و داود و سليمان ترجيح ميدهم ، حجاج گفت واى بر تو كه اكتفا نكردى كه على را افضل اصحاب دانى و او را در رديف انبياء نام بردى و تفضيلش دادى اگر دليل واضحى بر اين مدعى نياوردى ترا خواهم كشت ، حره گفت خدا او را در قرآن بر آدم فضيلت داده آنجا كه ميفرمايد : فعصى ادم ربه فعوى ولى درباره على (ع ) فرمود : و كان سعيه مشكورا آدم از همه نعمتهاى بهشت استفاده ميبرد و تنها از گندم ممنوع بود كه فرمود : و لا تقربا هذه الشجرة معذلك آدم از گندم خورد على منعى نداشت و همه نعم الهى بر او حلال بود با اينحال نان گندم نخورد بى اختيار گفت احسنت يا جره ، آنگاه گفت دليل تو بر تفضيل بر نوح و لوط

چيست ؟ حقتعالى درباره نوح و لوط مى فرمايد : ضرب الله مثلا للذين كفروا امرئة نوح و امرئة لوط كانتا تحت عبدين من عبادنا فخانتا هما فلم يغينا عنهما من الله شيئا و قيل اوخلا النار مع الداخلين . (تحريم - 10)

ولى از براى على بن ابيطالب (ع ) همسرى است كه خشنودى او خشنود خدا و خشم او خشم خداست اگر فاطمه از كسى راضى نباشد خدا از او راضى نشود ، حجاج گفت احسنت بگو بدانم دليل تفضيل تو برابر چه خواهد بود ؟

گفت : در قرآن از گفته ابراهيم حكايت ميكند : و اذ قال ابراهيم رب ارنى كيف يحيى الموتى قال اولم تؤ من قال بلى ولكن ليطمئن قلبى ولى على (ع ) بتصديق دوست و دشمن فرمود : لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا . حجاج گفت احسنت يا حره .

حجاج گفت : به چه دليل او را بر موسى ترجيح ميدهى ؟ گفت بدليل فرموده خدا آنجا كه ميفرمايد ، فخرج منها خائفا تيرقب و على (ع ) ليلة المبيت جاى پيغمبر خوابيد و جان خود را فداى پيغمبر نمود و خدا تقدير و تقديسش نمود و من الناس من يشترى نفسه ابتغاء مرضاة الله حجاج گفت احسنت يا حره ، سپس گفت : دليلت بر تفضيل على بر سليمان چيست ؟ گفت : سليمان گويد : رب هب لى ملكا لاينبغى لاحد من بعدى و على فرمايد : يا دنيا تنحى عنى غرى غيرى فقد طلقتك ثلاثا لارجعة لى فيك .

در نهج البلاغه نقل شده از ضرار كه گفت بعد از شهادت اميرالمؤ منين

(ع ) بر معاويه وارد شدم از حال على (ع ) پرسيد ضرار گفت در بعضى اوقات در شب تاريك على را ديدم كه در جاى نماز خود ايستاده و محاسن شريفش را بدست گرفته مثل كسى كه مار او را گزيده باشد بر خود مى پيچيد و گريه با حزن و اندوه ميكرد و ميگفت : يا دنيا يا دنيا اليك عنى ابى تعرضت ام الى تشوقت لاحان حينك هيهات غرى غيرى لاحاجة لى فيك قد طلقتك ثلاثا لارجعة فيها فعيشك قصير و خطرك يسير و اءملك حقير آه من قلة الزاد و طول الطريق و بعدالسفر و عظيم المورد .

يعنى : اى دنيا بر گرد بسوى اهلت از جانب من آيا متعرض من شده اى يا بسوى من مشتاق گشته اى نزديك مباد هنگام رسيدن تو چه بسيار مراد تو از من دورست غير مرا فريب بده مرا بتو احتياجى نيست بتحقيق ترا طلاق گفتم و قطع علاقه از تو نمودم در سه دفعه يعنى دفعه اى در عقل دفعه در خيال دفعه در حس ، رجوعى از براى من در آن نيست و تو حرام مؤ بد شدى بر من پس زندگانى تو كوتاه است و آرزوى تو پست است ، آه از اندك بودن توشه و درازى راه و دورى سفر و بزرگى منزل . معاويه پس از شنيدن اين كلمات شروع بگريه كردن نمود و بقول سيد مرتضى على (ع ) كدام وقت دنيا را قبول كرد كه ميفرمايد تو را سه طلاقه كردم .

برگزديم بر سر مطلب حجاج گفت : احسنت يا حره ، بكدام دليل على

بر عيسى افضل بود ؟ گفت خدا در قرآن ميفرمايد : اذ قال الله يا عيسى بن مريم ء انت و قلت للناس اتخذونى و امى الهين من دون الله قال سبحانك ما يكون لى ان اقول ما ليس لى بحق ان كنت قلته فقد تعلم ما فى نفسى و لا اعلم ما فى نفسك ما قلت لهم الا ما امرتنى به . (مائده - 115)

اين قضاوت و حكومت را بروز قيامت انداخت ولى به على بن ابيطالب (ع ) نيز قومى در حد پرستش گرويدند قائل بخدايى او گرديدند در دنيا آنها را مجازات فرمود و كيفر داد حجاج گفت احسنت يا حره او را بخشش داد و جايزه بخشيد .

دليل چهارم

چهارمين دليل بر سيدالوصيين بودن على (ع ) فرمايش خود پيغمبر است چنانچه مير سيدعلى همدانى شافعى در كتاب مودة القربى از ابن عباس روايت ميكند كه گفت : دعانى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فقال لى ابشرك ان الله تعالى ايدنى بسيدالاولين و الاخرين و الوصيين على فجعله كفوابنتى فان اردت ان تنتفع به فاتبعه .

على مرآت جميع انبياء بوده

ابن ابى الحديد چه خوب ميگويد و فخر رازى در ذيل آيه مباهله و احمدبن حنبل در مسند و ديگران كه رسول خدا (ص ) فرمود : من اراد ان ينظر الى ادم فى علمه و الى نوح فى تقوائه و الى ابراهيم فى خلة و الى موسى فى هيبته و الى عيسى فى عبادته فلينظر الى على بن ابيطالب .

مير سيدعلى همدانى شافعى در مودة القربى اين حديث را با يك زيادتى نقل ميكند كه رسول خدا فرمودند : فان فيه تسعين خصلة من خصال الانبياء جمعها الله فيه و لم يجمعهبا فى احد غيره .

تشبيه علم على به آدم براى اينست كه خداوند آدم را بواسطه عملش بر ساير موجودات فضيلت و برترى داد ، پس چون على (ع ) علمش از آدم بيشتر است بايد افضل از همه موجودات غير از پيغمبر (ص ) باشد .

پس هر انسان باذوقى از تشبيه در علم على (ع ) به آدم ميفهمد كه چون آن علم سبب افضليت آدم و برترى مسجوديت او بر ملائكه و مقام خلافت او گرديد على (ع ) هم افضل و برتر از انبياء عظام مانند موسى و عيسى باشد پس بطريق اولى از اوصياء

آنها برتر خواهد بود .

كاش آنزمان سرادق گردون و نگون شدى

وين خرگه بلند ستون بى ستون شدى

كاش آنزمان برآمدى از كوه تا بكوه

كاش آنزمان كه پيكر او شد درون خاك

سيل سيه كه روى زمين قيرگون شدى

جان جهانيان همه از تن برون شدى

كاش آنزمان ز آه جگر سوز اهلبيت

كاش آنزمان كه كشتى آل نبى شكست

يكشعله برق خرمن گردون دون شدى

عالم تمام غرقه درياى خون شدى

كاش آنزمان كه اين حركت كرد آسمان

اين انتقام گر نفتادى بروز حشر

سيماب وار روى زمين بى سكون شدى

با اين عمل معامله دهر چون شدى

آل نبى چو دست تظلم برآورند

اركان عرش را به تزلزل درآورند

مجلس دوازدهم : السلام عليك يابن فاطمة الزهرا سيدة نساءالعالمين

ترجمه

سلام بر تو اى فرزند فاطمه زهرا سيده زنان عالميان

علت ناميدن آنمخدره به اين نام

اول زنى كه وجود مبارك پيغمبر اختيار نمود حضرت خديجه چهل ساله بود كه در سن بيست و پنج سالگى با آن مخدره ازدواج فرمود .

جناب خديجه خواهر ابوينى عوام پدر زبير است كه اهل تسنن را از عشيره مبشره ميدانند .

خديجه اول همسر عتيق بن عائد مخزومى بود و دخترى جاريه نام آورد ، بعدا با ابوهالة بن مندراسيدى ازدواج كرد و از او هم پسرى بنام هند آورد ، بعد از انيدو شوهر با رسول اكرم ازدواج كرد كه از آنحضرت هم داراى سه پسر و چهار دختر شد كه جناب قاسم و زينب و رقيه و ام كلثوم قبل از بعثت متولد شدند و جناب طيب و طاهر و فاطمه زهرا سلام الله عليها بعد از بعثت متولد گرديدند و يك فرزند پسر هم بنام ابراهيم از ماريه قبطيه داشتند و از ساير زنهاى خود اولادى نداشتند و تمام آنها در زمان حيات پيغمبر از دنيا رفتند مگر فاطمه زهرا كه دو سال بعد از رحلت آنحضرت از دنيا رفت .

و شايد علت آنكه اولادهاى آنحضرت در زمان حيات مردند اين باشد كه بعد از فوت آنحضرت موضوع خلافت به اولادهاى آنحضرت نيفتد با آنكه پيغمبر جز فاطمه اولادى باقى نگذارد و اينهمه كشمكش و اختلاف در امر خلافت ايجاد شد ، اگر اولادهاى متعدد باقى ميگذاشت چه ميشد ؟ !

تولد فاطمه عليهاالسلام در بيستم جمادى الثانى سال چهارم بعثت در مكه معظمه بوده و چون مادر خديجه فاطمه نام داشت لذا اين مخدره را فاطمه نام نهادند .

جمعى ديگر گفتند چون كفالت و حضانت حضرت رسالت پس از رحلت مادرش آمنه بنت وهب با فاطمه بنت اسد مادر اميرالمؤ منين عليه السلام بود و حضرت رسول او را مادر خطاب ميكرد ، لذا اين اسم را ، روى فرزندش نهاد كه اسم فاطمه بنت اسد از بين نرود و بر سر زبانها باشد .

ولى صدوق در معانى الاخبار از سدير صيرفى از حضرت صادق (ع ) روايت ميكند كه در حديث معراج آمده كه جبرئيل از درخت بهشتى سيبى چيده بدست مبارك حضرت رسول داد چون آنرا شكافت نورى مشاهده كرد فرمود اى جبرئيل اين نور چيست ؟ عرض كرد : هى فى السماء منصورة و فى الارض فاطمة .

از اين روايت معلوم ميشود كه خدا اين نام را قبل از ولادت بر آن مخدره نهاده و لذا بعد از تولد ملكى بر پيغمبر نازل شد و اسم فاطمه را بزبان آنحضرت جارى ساخت .

اگر چه قبل از اينكه اين مخدره فاطمه ناميده شود فاطمه هاى ديگرى در اسلام بوده اند مانند فاطمه مادر خديجه و فاطمه بنت اسد و فاطمه بنت زبير و فاطمه بنت حمزه ولى در اسلام اول زنيكه فاطمه ناميده شد دختر پيغمبر بود و در هر خانه كه دخترى بنام فاطمه باشد باعث ازدياد رحمت و اكثار برگت خواهد بود و فرداى قيامت اشخاصى كه نام آنها فاطمه باشد چون از قبر بيرون آيند در مقام مفاخرت و مباهات برآيند كه ما همنام فاطمه دختر پيغمبر هستيم پس همانطور كه فاطمه زهرا را بر ما فضيلت است ما را هم بر ساير زنان فضيلت

خواهد بود و از جهت اسم مزيتى براى ما ميباشد و اخبار رسيده دعاى آدم : يا حميد بحق محمد يا عالى بحق على يا فاطر بحق فاطمه .

معنى فاطمه

لفظ فاطمه مشتق از فطم است و در مجمع البحرين گويد : فطيم بر وزن كريم طفلى را گويند كه از شير جدا و جدا كرده باشند و رضاع وى بنهايت رسيده باشد . در المنجد گويد : فطم الحبل : قطعه .

حضرت رسول فرمودند : ستحرصون على الامارة ثم تكون حسرة و ندامة فعمت المرضعة و سئسبت الفاطمة .

يعنى مردم در حكمرانى حريص ميشوند با آنكه عاقبت آن افسوس و پشيمانى است پس آن وقت طفل شيرى در آسايش و راحت است و آنكه از شير گرفته شده در زحمت و مشقت خواهد بود . شايد در اين روايت فاطمه است كه از شير گرفته شده معنى دارد .

و نيز در حديث ديگر فرمود : خطير امتى من مدم شبابه فى طاعة الله و فطم لذاته من لذات الدنيا يعنى بهترين امت من كسى است كه جوانى خود را در طاعت خدا صرف نمايد و از لذات دنيا خود را جدا نمايد . در اين خبر فطم بمعنى جدا شدن آمده و آنچه از اخبار استفاده ميشود اينست كه وجه تسميه آن مخدره به فاطمه يكى از وجوه زير است .

وجه اول : او را فاطمه گفتند لانقطاعها عن نساء زمانها فضلا و دينا و حسبا چنانچه مفاد خبر صادقين در بحارالانوار است .

فاطمه سلام الله عليها مقامات عاليه نفسانيه و فضائل عقلانيه را دارا بود و در كودكى

كمال بزرگى را داشت كه در ميان تمام زنان دنيا وجود نداشت ، لذا پدرش او را سيده نساء عالمين خواند ، بلكه درباره اش فرمود : انها اشرف من جميع الانبياء و المرسلين عدا ابيها خاتم النبيين .

از همه اينها غير از پدرش برتر بود و در شرافت زندگى بدرجه اى رسيد كه دست ديگران بدانپايه نرسد .

وجه دوم : در علل از حضرت باقر (ع ) روايت كرده كه فرمود : لما ولدت فاطمة اوحى الله تعالى ملك فانطلق به لسان محمد فساماها فاطمة قال انى فطمتك بالعلم و فطمتك عن الطمث قال (ع ) والله لقد فطمها الله تبارك و تعالى بالعلم و عن الطمث بالميثاق .

در اين حديث چهار مطلب ذكر شده است :

اول - ملكى اسم فاطمه را بر زبان پيغمبر جارى نمود .

دوم - فطام فاطمه به علم باين معنى كه فطمتك بالعلم يعنى ترا به علم شير دادم تا بى نياز از ديگران شدى يا آنكه ترا به سبب علم از جهل جدا كردم و يا بريدن تو از شير مقرون بعلم بود .

سوم - فطام از طمث باينمعنى است كه فاطمه مثل زنان ديگر خون حيض نمى بيند .

چهارم - كلام امام باقر (ع ) است كه به قسم خوردن با ضميمه ميثاق خبر از قول حضرت رسول (ص ) داده و قسم خوردن امام باقر بجهت آنست كه ديگران گمان نكنند امام باقر درباره مادرش زهرا مبالغه ميكند بلكه عين حقيقت را بيان فرموده است .

علم فاطمه عليهماالسلام

كلينى در كافى خبرى از ابوالبصير نقل ميكند باين مضمون كه گفت

: خدمت امام صادق شرفياب شدم ؟ عرض كردم ميخواهم از شما سئوالى كنم آيا اينجا كسى هست كه كلام ما را بشنود پرده اى آنجا بود حضرت برداشته آنجا را ديد كسى نبود فرمود حالا هر چه بخاطرت رسيد سئوال كن ، گفتم قربانت گردم شيعيان شما با هم گفتگو ميكنند كه رسول خدا بابى از علم به على تعليم فرمود كه از آن هزار باب گشوده شد ، حضرت فرمود پيغمبر هزار باب از علم به على آموخت كه از هر بابى هزار باب گشوده شد . ابوبصير تعجب كرده گفت اين عمل عمده اى است باينمعنى كه بالاتر از اين معنى و مرتبه هيچ مرتبه علمى ديگرى نيست ، پس حضرت قدرى فكر كردند بعد فرمود كه آن علم عمده اى بود ولى نه آنقدر عمده كه تو خيال ميكنى بعد حضرت فرمود نزد ما آل محمد جامعه است مخالفان ما چه ميدانند كه جامعه چيست ، ابوبصير گفت قربانت گردم جامعه چيست ؟ فرمود طوماريست كه هفتاد ذراع است ، به ذراع رسول خدا كه آنحضرت به على (ع ) فرموده و على نوشته است تمام حلال و حرام و تمام چيزهائيكه مردم بآنها محتاجند ، حتى تفاوت در خراشيكه در بدن ديگرى وارد آورد در آنست ، پس حضرت دست ابابصير را فشرده فرمود حتى اين هم را نوشته ابابصير گفت بخدا قسم اين علم عمده است حضرت فرمود عمده ميباشد ولى نه آنقدرها كه تو گمان كرده اى مجددا ساعتى حضرت تاءمل فرمودند بعد فرمود نزد ما جفر است ولى مردم چه ميدانند جفر چيست ؟ عرض كردم بفرمائيد

كه جفر چيست ؟ فرمود ظرفى است از پوست كه علم تمام انبياء و اوصياء و علمائيكه از بنى اسرائيل مرده اند تا كنون در آن ثبت و ضبط است ، ابونصير از روى تعجب گفت : ان هذا هوالعلم ، اين علم مهمى است ، حضرت فرمود انه لعلم و ليس بذلك ، بلى اين علم است ولى نه آنطور كه تو تصور نمودى .

پس حضرت قدرى تاءمل فرمودند بعد گفتند : و ان عندنا لمصحف فاطمه و مايدريهم ما مصحف فاطمة .

در نزد ما مصحف فاطمه ميباشد مردم چه ميدانند كه مصحف فاطمه چيست عرض كردم مصحف فاطمه چيست ؟ فرمود : مثل قرانكم هدا ثلث مرآت و الله ما فيه من قرانكم حرف واحد آن مصحف سه برابر اين قرآنست و بخدا قسم يكحرف از قرآن هم در آن نيست كه مكررات قرآن باشد بلكه علومى است كه خداوند به فاطمه زهرا تعليم فرموده و اين مصحف و جفر و جامعه تا روز قيامت نزد ما هست .

وجه سوم : در عيون از حضرت زهرا (ع ) روايت ميكند كه پيغمبر فرمود من فاطمه را فاطمه ناميدم براى آنكه خداوند او و دوستان او را از آتش جدا فرموده و عبارت روايت اينست كه : قال رسول الله سميتها فاطمة لان الله فطمها و فطم من احبها عن النار .

در خبر است كه فرداى قيامت فاطمه دوستان خود را از صحراى محشر جمع ميكند و به بهشت ميبرد مانند مرغى كه دانه را از غيردانه تميز ميدهد و بر ميدارد .

مرحوم مجلسى در جلد ششم بحارالانوار از

تفسير حضرت عسكرى نقل ميكند كه قريش و ابوجهل مشركين مكه معجزه حضرت نوح و حضرت ابراهيم و حضرت موسى و حضرت عيسى را از جناب رسول اكرم خواستار شدند از طوفان و سرد شدن آتش و آويختن گره و خبردادن از سرائر و ذخائر ايشان پس آنحضرت كفار را به چهار دسته تقسيم فرمود : بدسته دوم كه معجزه حضرت ابراهيم ، سرد شدن آتش را ميخواستند امر فرمود كه بصحراى مكه روند آتشى افروخته تا ببينند زنى ظاهر شود و كشف عذاب از ايشان نمايد .

و ابوجهل و جمعى ديگر را با خود داشت ، آنگاهه آن دسته دوم آمدند و عرض كردند ما شهادت برسالت تو ميدهيم كه رسول رب العالمين ميباشى و عرضه داشتند كه چون بصحراى مكه رفتيم در اندك زمانى آسمان شكافته شد و جمره هاى آتش بر ما فرود آمد و زمين هم منشق گرديد و شعله هاى آتش از آن بيرون آمد و آتش بنحوى زياد بود كه آسمان مملو از آتش شد و از شدت حرارت نزديك بود گوشتهاى ما كباب شود ، انگاره در بين آسمان و زمين زنى ظاهر شد كه مقنعه بر سر داشت و يكطرف آنرا بجانب ما آويخته بود بنحويكه دستهاى ما به آن ميرسيد آنگاه منادى از آسمان ندا نمود كه اگر نجات ميخواهيد به بعضى از ريشه هاى مقنعه اين زن چنگ بزنيد پس هر يك از بريشه اى از ريشه هاى او چنگ زده و رها نكرديم تا آنكه بطرف آسمان بلند شد و آن آتش بما اذيتى نرساند و آنگاه هر يك از ما را بخانه

هاى خودمان گذاشت . اينك ما بشما ايمان ميآوريم و ميگوئيم : لامحيص عن دينك و لا معدل عنك و انت افضل من لجاء اليه و اعتمد بعد الله صادق فى قولك و حكيم فى افعالك . ابوجهل تمام اين جملات را مى شنيد و بر حسد و عنادش ميافزود پس حضرت رسالت فرمود ميدانيد آنزن كه بود ؟ عرض كردند نميدانيم ؟ فرمود آن دختر من سيده زنان بود چون روز قيامت شود آن مخدره به بهشت رود ندا رسد كه اى دوستان فاطمه بريشه هاى چادرش چنگ زنيد هر كه دوست اوست بريشه اى از ريشه هاى آن چادر آويزد هزار فئام در هزار فئام در هزار فئام بدين واسطه نجات يافته به بهشت درآيند كه هر فئامى هزار هزار نفر باشد ، يعنى 2 1000 يعنى هر فئامى يك ميليون است پس حاضلضرب آن چنين ميشود :

اين حدود اشخاصى است كه توسط يكريشه چادر فاطمه نجات مى يابند ولى تعداد آن افراديكه خود فاطمه شفاعت كند و از درگاه احديت خواستار عفو آنان شود چه مقدارست خدا داند .

لواء شفاعت در قيامت بدست فاطمه است

درباره اينكه روز قيامت لواء شفاعت بدست فاطمه زهرا داده خواهد شد و شفيعه مطلق عرصه محشر است آيات و اخبار متواتر متكاثرى وارد شده است .

در روايتى كه روز قيامت لواء احمد را بدست فاطمه ميدهند جاى ديگر دارد كه روز قيامت اول ديوان محاسباتيكه گشوده ميشود ديوان حساب انتقام فاطمه از دشمنان اوست .

در انوار نعمانيه است كه در تفسير آيه : و اذا المودة سئلت باى ذنب قتلت ، انتقام قتل محسن سقط شده است .

شيخ صدوق مينويسد كه روز قيامت لواء شفاعت بدست فاطمه زهرا داده ميشود تا از ذرارى و دوستانش شفاعت كند در آنجا كه ميفرمايد از ما نيست كسى كه مسئله را انكار كند معراج سئوال قبر ، شفاعت كند و از شرايط عقد ازدواج فاطمه به على شفاعت امت بوده است .

علامه مجلسى در احاديث معراج نقل ميكند كه پيغمبر فرمود : در شب معراج كاخى رفيع در بهشت ديدم كه وصف فراوانى از آن ميكنند ، پرسيدم اين كاخ از كيست ؟ گفتند مخصوص فاطمه دختر محمد (ص ) است كه پس از شفاعت دوستان به اين كاخ نزول اجلال ميفرمايد .

در علل الشرايع در حديث مفصلى از اباذر نقل ميكند كه فاطمه قسيم بهشت و جهنم است و اين بالاترين مقام براى فاطمه زهرا (ع ) ميباشد .

ابن شهر آشوب مينويسد در ذيل سوره هل اتى وارد شده كه فاطمه در باب بهشت مى ايستد و هفتاد هزار حوريه با او هستند و دوستان خود را به بهشت ميبرد و با لواء شفاعت به بهشت وارد ميگردد تا در بهشت نعيم ماوى گيرد و آنجا هم فاطمه زن منحصر بفرد اميرالمؤ منين عليه السلام است .

وجه چهارم : چهارمين وجه تسميه آن مخدره به فاطمه اينست كه در بحار از حضرت صادق (ع ) روايت ميكند كه حضرتش فرمود : اتدرى اى شى تفسير فاطمة قال فطمت عن الشر و يقال انهاسميت فاطمة لانها فطمت عن الطمث .

يعنى فرمود آيا ميدانى تفسير فاطمه چيست عرض كردم بمن خبر دهيد فرمود فاطمه شد بعلت آنكه از شر و بديها

بريده شد و عادت زنانگى هم مثل ساير زنان نداشت .

معنى خير و شر

چون اينحديث شريف ذكر فطام فاطمه زهرا از شرور شده ما بايد اول معنى شر را بفهميم و بعد بگوئيم چگونه فاطمه از شر و بديها بريده شد و خير محض است .

افعال و اعمال بشرى عنوان نيك و بد و خير و شر و يا بعبارت ديگر خطا و صواب و يا حق و باطل دارد اينحكم بر تمام اعمال بزرگ و كوچك در هر زمانى جاريست و در طبقات مختلف مردم متداول و معمول است حتى اطفال در بازيهاى خود حركات و اعمالى را به نيكى و بدى متصف مينمايند ، بنابراين بايد معنى نيك و بد و خير و شر كه برالسنه و افواه جارى است دانست و ميزانى در دست داشت كه اعمال و افعال از حيث حسن و قبح و خير و شر و درجات مختلف با آن سنجيده شود معلوم گردد كه فلان عمل خير است يا شر .

شيخ الرئيس در كتاب اشارات گويد : تمام موجوداتيكه مادر اين عالم مشاهده ميكنيم و به عقل خود مى سنجيم از پنج حال خارج نيست ، حالت اول آنكه شر محض باشد ، حالت دوم خير محض ، حالت سوم خير او بر شرش غلبه داشته باشد ، حالت چهارم آنكه شر او بر خيرش غلبه نمايد ، حالت پنجم آنكه خير و شرش مساوى باشد ، پس عقل هر انسانى غير از اين پنج صورت چيز ديگرى را تصور نميكند .

اما آن موجوديكه شر محض يا شرش بر خيرش غلبه داشته باشد و آنكه خير

و شرش با هم مساوى باشد اثرى در وجود ندارد و چنين چيزى را خدا خلق نكرده و اما آنچه محض يا خيرش بر شرش غلبه داشته باشد زياد است ، بلكه بناء موجودات عالم بر اين نهاده شده است .

براى اينكه مطلب اين دانشمند بزرگ خوب معلوم گردد مثالى ميزنيم ، آفتاب كه تمام موجودات عالم از آن استفاده ميكنند و يا آب كه خدا درباره آن ميفرمايد : و من الماء كل شى ء حى و امثال اينها موجوداتى هستند كه خير آنها بر شرشان غلبه دارد ، پس اگر آفتاب سوزان صحراى افريقا انسانى را ناراحت كرده بلكه باعث هلاك او شود نمى شود گفت آفتاب شر و بد است و يا اگر كسى در كشتى نشست و در دريا غرق شد و يا جمعى هلاك شدند و يا باران اگر در موقع باريدن خانه هاى فقراء و ضعفا را خراب كرد و آنها زير آوار ماندند نميتوان گفت باران شر و بد است زيرا موجبات بيچارگى و هلاكت جمعى را فراهم آورده زيرا اين ضررهاى قليل در مقابل منافع كثير آفتاب و دريا و يا باران بسيار ناچيز است .

مثال ديگر : ما در دنيا اذيتهاى بسيارى از حشرات بالخصوص مگس و پشه مى بينيم و صدماتى از ناحيه حيوانات موذى مانند مار و عقرب متوجه ما ميشود و اين ناراحتيها ما را وادار ميكند كه بگوئيم فايده اين حيوانات موذى چيست ؟ اينها جز ضرر نتيجه ديگرى ندارند و حال آنكه علما حشره شناس ثابت كرده اند كه هر كدام از اين حيوانات موذى كار بزرگى براى بشر

انجام ميدهند و اگر آنها نباشند امراضى براى انسان ايجاد ميشود كه منجر به هلاكت انسان ميگردد و لذا جاى مگس و حشرات موذى در محل كثافات است ، تا كنون ديده نشده كه مغازه عطرفروشى و يا مغازه پارچه فروشى مگس زياد باشد هميشه اين حيوانات را در دكان قصابى يا محل ريختن خاكروبه يا جائى كه مردار افتاده بايد ديد و همين دليل است كه اين حيوانات هوا را براى انسان تصفيه مى كنند و كثافات را از بين ميبرند تا انسان بتواند در محيط سالمى زندگانى كند .

يا اگر شما در مار و عقرب مى بينيد كه باعث اذيت انسانست و شما از آن ميترسيد و گريزان هستيد در حقيقت شر نيست زيرا آلت دفاعى اين حيوان است كه در موقع خطر بايد بوسيله اين حربه از خود دفاع كند و لذا اسم اين حيوانات وقتى كشنده است كه دندان يا نيشش را در گوشت انسان يا حيوان فرو برد و آنرا مجروح كرده و زهر خود را در آنمحل جاى دهد ، پس اگر مصادف با جرح نشود و بوسيله غذا وارد معده گردد صدمه اى براى انسان ندارد .

اين خود دليل است كه زهر آلت دفاعى اين حيوانست و لذا در كوچك و بزرگ آنها هم هست پس اگر بنا باشد اين آلت دفاعى در اين حيوان بد باشد بايد تفنگ برداشتن انسان هم در موقع عبور از خيابان و جنگل بد باشد ، زيرا ممكنست حيوانى باو حمله كند و براى حفظ جان خود آن حيوان را با تير بكشد .

پس آنچه ما در اين عالم

شر تصور مى كنيم خير محض است همين سرگين متعفنى كه از آن گريزان ميباشيم باعث ميشود كه چون پاى درخت ريخته شود آنميوه شيرين و خوشبو را بشما تحويل دهد و چون پاى بوته گل ريخته شود گل ياس و رازقى خوش بو را بشما تحويل دهد .

بنابراين كلمه خير و شر را بايد اين قسم معنى كنيم كه آنچه براى انسان مفيد است اگر چه ملايم طبع هم نباشد خير است مانند دواى تلخ كه طبع انسان از آن منزجر است ولى چون براى انسان نفع دارد خير است و آنچه موجب ضرر مقام انسانيت باشد اگر چه ملايم با طبع هم باشد شر است مانند زنا كردن و مال مردم خوردن و ساير معاصى ، پس بنابراين تعبير كه كرديم دنياى ما آميخته با خير و شر است و بيشتر مردم طالب شرند چون ملايم طبع آنها است و بعثت انبياء براى اين بوده كه طبع مردم را از شرور منصرف كرده متوجه خيرات نمايند ، منتهى بعضى از افراد اين برنامه پيغمبران را پذيرفته خير محض و مسلمان وقت شدند و بعضى زير بار حرف انبياء نرفته دنبال هواى نفسانى را گرفته شر محض شدند ، پس نمى شود گفت كه خدا ابوجهل و ابوسفيان و ساير منافقين را شر محض آفريده و يا سلمان و ابوذر و مقداد را خير محض كرده ، يكى تمايلات شهوانى را دنبال كرده ابوسفيان شد ، ديگرى با نفس و شهوت مبارزه كرد و سلمان شد ، اين درباره مردم عالمست اما انبياء و اوصياء مقام بالاترى داشته اند كه آنرا مقام عصمت

گفتند و باز اشتباه نشود مقام عصمت نه آنست كه انبياء نمى توانستند گناه بكنند زيرا اينمقام ملائكه است و براى انسان فضلى نيست پيغمبران ميتوانند مانند ما گناه بكنند منتهى آن قوه ايمانى قوى مانع از گناه كردن ايشان ميشود بلكه در كودكى هم مرتكب گناه نمى شوند و بالاتر آنكه فكر گناه را هم نميكنند اينرا مقام عصمت ميگويند .

پس آنكه امام صادق (ع ) باو ميفرمود : اتدرى اى شى ء تفسير فاطمة قال فطمت عن الشر .

بريدن و قطع شدن فاطمه از بديها همان مقام عصمت است كه آنمخدره داشته و دليل بر اين معنى آيه تطهير است ، اگر كسى بگويد مريم هم مقام عصمت داشت ، فاطمه عليهاالسلام هم مقام عصمت داشت پس فرق ايندو چيست ؟ گوئيم خداوند مقام عصمت مريم را در قرآن معلوم نكرده ولى مقام عصمت زهرا معلومست چون آيه : تطهير درباره پنج تن نازل شد ، معلوم ميشود بقدرى مقام عصمت زهرا بلند بوده كه خداوند با پيغمبر و على و حسنين عليهم السلام ذكرش ميفرمايد ، انشاءاله اگر مناسب باشد در جاى ديگر ، در مقام عصمت اين مخدره صحبت مى كنيم تا مطلب بهتر از اين واضح شود .

معنى زهرا

يكى از القاب مشهور اين مخدره زهرا عليهاالسلام است و در كتب اخبار و زيارات ائمه طاهرين مادر خودشان را به اين لقب بسيار ذكر كرده اند .

در كتب لغت ميگويند : الزهرا المراءة المشرقة الوجه و يكى از ستاره ها را بنام زهره ناميده اند بجهت آنست كه نزديك بزمين و نورانيت و روشنايى او بيش از

ستاره هاى ديگر است .

علت ناميدن آنمخدره باين لقب

صدوق در علل الشرايع از جابر نقل ميكند كه از امام صادق (ع ) سؤ ال كردند كه چرا فاطمه را زهرا ناميدند ، فرمود : چون خداوند او را از نور عظمت خود خلق كرد ، از آن نور اهل آسمان و زمين را روشنايى داد بطوريكه نور وى چشمهاى ملائكه را پوشاند ، و ، همگى به رو افتادند و خدا را سجده كردند ، عرض كردند پروردگار اين چه نور است ؟ هذا رسيد اين نوريست از نور من كه در آسمان ساكن نمودم و از عظمت خودم او را خلق كردم و او را از صلب پيغمبرى از پيغمبران خودم بيرون ميآورم و آن پيغمبر را بر همه پيغمبران تفضيل ميدهم و از اين نور ائمه را بيرون مياورم كه به امر من قيام نمايند و بحق من هدايت يابند و ايشانرا خلفاء خودم در زمين قرار ميدهم .

نور عبارت از روشنايى است كه از خورشيد و ماه و ستارگان بزمين ميرسد و بشر از آن استفاده ميكند و همچنين لفظ نور بر روشنايى كه از آتش و ساير اجسام ديگر بدست ميآيد اطلاق ميشود حال بايد فهميد كه خدا فاطمه را كه از نور خود خلق فرموده يعنى چه ؟ آيا خدا هم مانند اين اجسام داراى نور و روشنايى است كه داراى حرارت باشد . خدا منزه است از اينگونه سخنان .

مفسرين در معنى آيه : الله نور السموات و الارض بياناتى نموده اند كه بهترين آنها اين است كه خدا نور آسمانها و زمين است يعنى راهنماى اهل آسمان و

زمين است و به هدايت او بندگان مهتدى شوند و به نور هدايت او راه سعادت را پيدا كرده و از راه ضلالت دورى كنند چنانكه انسان نابلد در شب تاريك در ميان بيابان به روشنايى احتياج دارد تا راه را پيدا كند همچنين مكلفين در اين دنيا به نور هدايت الهى و الطاف توفيق او نيازمندند تا راه سعادت را از راه شقاوت تميز دهند .

و مؤ يد اين قول است روايت كلينى در كافى از عباس بن بلال كه گفت از حضرت رضا (ع ) پرسيدم كه معنى آيه شريفه الله نور السموات و الارض چيست ؟ فرمود : خدا هدايت كننده اهل سموات و هدايت كننده اهل زمين ميباشد و روايات ديگرى هم باين مضمون از اهل بيت اطهار رسيده است ، پس اين روايت كاملا روشن ميكند كه نور بودن خدا يعنى هدايت كردن بندگان خود بوسيله انبياء و اوصياء ايشان و علمايى كه در عصر بودند و لذا در روايات مثل نوره كمشكوة را به وجود مبارك پيغمبر تاءويل فرموده اند .

پس از آنكه معنى نور بودن خدا معلوم شد معنى خلقت نور فاطمه از نور خدا هم روشن ميگردد باين بيان كه همانطور كه خدا منشاء نور هدايت است مظهر اين نور هدايت را فاطمه قرار داد و فاطمه روشنايى به اهل زمين و آسمان داد ، يعنى به واسطه فاطمه اهل آسمانها و زمين هدايت شدند .

در كافى است كه امام صادق (ع ) به سماعه فرمود اول چيزيكه خدا را از مجردات خلق فرمود عقل بود آنهم از نور خودش . چون بواسطه عقل

تميز خوب و بد داده ميشود و حقايق اشياء را مى بيند در حقيقت بمنزله چشم و راهنماى انسانست كه هدايت بسوى كارهاى خوب ميكند خداوند فرمود اينرا هم از نور خودم خلق كردم يعنى چون من خودم نور هدايت هستم عقل را هم خلق كردم تا هادى مردم باشد .

پس معلوم شد اينكه خداوند خودش را در قرآن معرفى به نور ميفرمايد

يعنى خدا هادى اهل زمين و آسمانها است مثل نوره كمشكوة مثل نور حقتعالى كه هدايت باشد مثل روزنه اى است در ديوارى كه نهايت آن بخارج راه ندارد مانند طاقچه اى كه در آن طاقچه فيها مصباح چراغى افروخته اند المصباح فى زجاجة كه آن چراغ افروخته شده در قنديليست از شيشه و بلور اگر چه اطراف چراغ را گرفته ولى بواسطه آن شفافيت كه دارد مانع از آن نور چراغ نميشود بلكه آن نور باطراف روشنايى مياندازد الزجاجة كانها كوكب درى آن شيشه و بلور از غايت صفا و لطافت مانند ستاره اى است كه در كمال درخشندگى باشد يوقد من شجرة مباركة يعنى اين چراغ و مصباح افروخته شده از روغن درختى است كه بسيار با بركت و نفع دهنده است زيتونة كه زيتون باشد لاشرقية و لاغربية معانى بسيارى براى اينجمله شده كه بهتر از همه اينست كه اين درخت زيتون از درختهاى دنيا نيست كه در شرق و غرب عالم باشد يكاد زينتها يضى ء نزديك است روغن آن درخت از غايت تلالو روشنى دهد قبل از آنكه در چراغ ريخته شود و لولم تمسسه نارا اگر چه بآن آتشى نرسيده باشد يعنى صفا و درخشندگى آن

روغن به اندازه ايست كه بدون آتش روشنايى بخشد و اگر در چراغ رود روشن شود نور على نور يك روشنى افزوده روى روشنى ديگر خواهد بود يعنى روشنايى زيت همدست با نور چراغ و لطافت زجاجة شده و در مشكوة كه جامع انواراست آن نور بغايت روشنايى انداخته يهدى الله لنوره من يشاء حقتعالى هر كه را بخواهد به نور خود كه هدايت و توفيق باشد هدايت ميفرمايد يعنى هر كس دنبال اين نور برود و لياقت پيدا كند حقتعالى نور را به او مرحمت فرمايد اين جمله از آيه خودش نور را معنى ميكنند كه نور بمعنى هدايت است و قبلا هم ما الله نور السموات را بمعنى هدايت معنى كرديم .

و يضرب الله الامثال للناس و الله بكل شى ء عليم حقتعالى مثالهايى براى شما ميزند يعنى مقولات را بصورت محسوسات براى شما بيان ميكند تا آنكه مطلب را زود دريابيد و مقصود زود هويدا گردد و خدا بر هر چيزى دانا است .

سيدهاشم بحرينى در كتاب غاية المرام خود پانزده حديث از طرق خاصه و دو حديث از طرق عامه نقل كرده كه اين آيه درباره اهلبيت اطهار است آنها هدايت الهى در زمين ميباشند .

منجمله از كلينى در كافى از صالح بن سهل همدانى نقل ميكند كه حضرت صادق (ع ) در آيه الله نور السموات و الارض نوره كمشكوة فرمود : مشكوة فاطمه عليهاالسلام است ، فيها مصباح حضرت حسن عليه السلام ، المصباح فى زجاجة حسين عليه السلام است . يعنى همانطور كه قنديل اطراف چراغ را گرفته نور امامت حسين و نه فرزندش كه

امام بودند اطراف حسن را گرفته يعنى امامت از صلب حسين است نه حسن كانها كواكب درى فاطمه (ع ) است كه او كوكب درخشنده در ميان زنان عالم ميباشد يوقد من شجرة مباركة زيتونة ابراهيم است ، لاشرقية و لاغربية يعنى نه يهودى است نه نصرانى يكاد زينتها يضى يعنى زود باش كه از آن علم منتشر گردد يعنى از فاطمه و لولم تمسسه نار نور يعنى امامى بعد از امامى يهدى الله بنوره من يشاء يعنى خداى تعالى هر كه را بخواهد بسوى ائمه هدايت ميكند .

نظير اين حديث از ابن مغازلى شافعى در كتاب مناقب نقل شده است ، پس از آيه و روايت معلوم شد كه فاطمه زهرا مانند كوكب درى است كه آن ستاره از خود نور دارد .

و دليل بر اينكه آيه نور درباره اهلبيت نازل شده آيه بعد از آن است كه ميفرمايد : فى بيوت اذن الله اءن ترفع و يذكر فيه اسمه زيرا در روايات فريقين وارد شده كه بيوت اهلبيت ميباشند .

ابن عباس ميگويد در مسجد رسول خدا بودم كسى آيه فى بيوت اءذن الله را خواند من گفتم به رسول الله آن بيوت كدامند ؟ فرمود انبياء و بدست مبارك خود بجانب خانه دختر خود فاطمه زهرا اشاره فرمود .

عامه از انس نقل كرده اند كه روزى رسول خدا آيه فى بيوت اءذن الله را خواند مردى از جاى برخاست عرض كرد يا رسول اله آن خانه ها كدامند فرمود خانه هاى انبياء ديگرى عرض كرد يا رسول اله خانه على و فاطمه از آن خانه ها است ، فرمود

بلى بهترين آنها است .

مجلس سيزدهم : سيدة نساءالعالمين

مقدمه

خداوند تبارك و تعالى بدلائل و جهاتى در زندگانى دنيا مرد را بر زن ترجيح داده ، بلكه بواسطه آيه مباركه الرجال قوامون على النساء بما فضل الله بعضهم على بعض ، مرد را والى و غالب بر زن قرار داد يعنى مردان مرتبه تسلط و تغلب بر زنان دارند از دو وجه :

اول - از جهت آنكه خدا تفضيل داده مردان را بر زنان بقوت بدن و كمال حسن تدبير و به اختصاص نبوت و امامت و ولايت و اقامه حدود و شعاير اسلامى و جهاد وارث كه زن نصف مرد ميبرد و شهادت كه چهار زن مطابق دو مرد است و ديه كه ديه زن نصف مرد ميباشد و امام جماعت كه زن حق ندارد براى مرد امام جماعت شود و مرجع تقليد و قاضى كه بايد از جنس مرد باشد نه زن اگر چه زن خيلى عالمه و در علمش برتر از مرد هم باشد .

دوم - و بما انفقوا اموالهم بواسطه آنكه مردان از مال خود بزنان نفقه و كسوه و مهر ميدهند .

نظر علم در تفاوتهاى جسمى مرد و زن

امروز با دقت تمام حساب كرده اند و مغز زن را صد الى دويست گرم كمتر از مرد يافته اند البته اين محاسبه كردن پس از رسيدگى كردن يازده هزار مغز زن و مرد اروپايى بوده كه حد متوسط مغز مرد را 1361 گرم و حد متوسط مغز زن را 1200 گرم معين نموده اند .

نكته اى در جمجه

البته معلومست كه جمجمه مرد و زن به نسبت مغزايند و متفاوتست ، يعنى جمجه زن در حدود 15 از جمجمه مرد كوچكتر است ، اما نكته مرموز و لطيف آنكه دانشمندان فن معتقدند هر قدر علم و مدنيت در بشر افزونتر ميشود وسعت جمجمه مرد بيشتر ميگردد و اما در زن رو به تنزل است و لذا گوستاولوبون فرانسوى در كتاب تمدن اسلام و عرب مينويسد طبق تحقيق دانشمندان فن حجم جمجمه زنان امروز از حجم زنان غيرمتمدن قديم كمتر و در مرد قضيه كاملا برعكس ميباشد .

حواس خمسه زنان

طبق تحقيقات فيزيولوژيستها گرچه مردم قاره ها و مناطق مختلف بر حسب احتياج به حاسه مخصوصى نسبت بيكديگر متفاوت هستند ، مثلا اهالى آندامان يعنى ساكنين جزاير بين شبه جزيره مالاكا و سيلان با حس شامه از مسافت دورى بوى ميوه را حس ميكنند و مردم كالموك كه از قبايل آلتايى در مغولستان غربى هستند نوعا قوه باصره آنها قويتر از ساير مناطق است اما در همه جا زنان از اين حواس نصيب كمترى دارند .

صدوق در علل الشرايع از محمد بن سنان نقل ميكند كه گفت من نامه اى خدمت حضرت رضا (ع ) نوشتم و از علت قبول نشدن شهادت زن در طلاق و روايت هلال سئوال كردم حضرت فرمودند زيرا كه قوه بينايى ضعيف و در احساسات و جانبدارى مفرط هستند .

حتى قوه لامسه كه در مناطق مختلف تا حدودى نزديك بهم است ولى در زنان بعلت ضعف همين قوه است كه ميتوانند درد سخت زايمان را كمتر درك كنند و اين اختلاف در حيوانات نر و ماده نيز تجربه

شده است .

ضربان نبض زن و مرد

قلب زن شصت گرم كمتر از قلب مرد است و لذا در ضربان نبض ما سنجشهائيكه بعمل آمده حد متوسط در ميان اروپائيان 72 ضربه در هر دقيقه و بين سياههاى آتازونى 74 ضربه در هر دقيقه و بين هندوهاى امريكا 76 ضربه در هر دقيقه اندازه گيرى شده ولى در هر نقطه جهان سرعت ضربان نبض زن بعلت ضعف قواى او نسبت به مرد بيشتر است و اين اختلاف در هر دقيقه بين 10 تا 14 ضربه است چنانكه در حيوانات ماده نيز ضربات نبض سريعتر است . مثلا در شير ماده 7 ضربه بيشتر از شير نر و در گاو ماده 20 ضربه بيشتر از نر ميباشد .

تنفس زن و مرد

براى تنفس نيز مطالعاتى شده ، در ايران در هر يك دقيقه معمولا 8 الى 20 و در فوئرثهيا 16 تا 20 و در ميان گيرگيزها كه ملل شمالى و غربى چنين هستند معمولا 19 و در اروپا 14 تا 18 بار در يك دقيقه تنفس ميكنند .

در تنفس بعلت ضيق و ضعف جهاز تنفسى زيرا گنجايش هوا در جهاز تنفسى مرد به اندازه نيم ليتر بيش از زن است و نيز مرد در هر ساعت 11 گرم كربن ميسوزاند و بهمين سبب اكسيژن بيشترى وارد ريه اش ميشود ، در صورتيكه زن در هر ساعت 7 گرم بيشتر نمى سوزاند ، زن سريعتر نفس ميكشد اگر چه با اين سرعت نتيجه كمترى از لحاظ اكسيژن نصيبش ميشود .

قامت زن و مرد

قامت زن بطور متوسط 12 سانتى متر از قامت مرد كوتاهتر است و اين تفاوت از هنگام ولادت كاملا مشهود است و اختصاص به زن و مرد متمدن هم ندارد بلكه اين اختلاف چون روى قوانين طبيعى و ساختمان قواى جسمانى است در ميان قبايل وحشى به همين نسبت ديده ميشود .

وزن زن و مرد

وزن اختلاف زن و مرد از همان آغاز تولد معلومست و معدل نسبت تفاوت و زن آنها در همه جا پنج كيلوگرم است ، يعنى وزن بدن مرد بطور متوسط 47 كيلوگرم و وزن متوسط زن 42 كيلوگرم است و همچنين استخوان بندى زن معمولا كوچكتر و سبكتر از استخوان بندى مرد است و استخوان مرد محكمتر از استخوان زن است .

و نيز عضلات و ماهيچه زن ضعيفتر و ظريفتر از مرد است و حجم عضلات زن به اندازه يك ثلث كمتر از مرد ميباشد و بهمين جهت اندام زن لاغرتر و حركاتش از مرد كندتر است و همچنين حجم ريه زن 1300 ولى حجم ريه مرد 1600 سانتيمتر مكعب است و نيز خون زن از لحاظ رنگ و وزن و هم از جهت تركيب با خون مرد تفاوت دارد يعنى خون زن كم رنگتر و سبكتر از خون مرد است و گلبولهاى سفيد در خون مرد بيشتر است و مقدار هموگلوبين ماده آهنى رنگين خون و مواد ازتى و آلبومين ، سفيده تخم مرغ در خون زن كمتر است .

اين مسلم است كه فعاليتهاى روانى محققا با فعاليتهاى فيزيولوژيكى بدن بستگى دارد جان با جسم مانند شكل يك مجسمه با سنگ مرمر بهم آميختگى دارد و لذا در كتاب

انسان موجود ناشناخته ميگويد متخصصين تعليم و تربيت بايد اختلافات عضوى و روانى جنس مرد و زن را در نظر داشته باشند و توجه باين نكته اساسى در بناى آينده تمدن حائز كمال اهميت است .

در كتاب حقوق زن مينويسد : در اينكه ميان روح و جسم بطور كلى همبستگى و تناسب دقيقى برقرار است و فعاليتهاى روانى با فعاليتهاى فيزيولوژى نسبت و بستگى تام دارد ، ترديدى نيست مثلا اخته كردن خواجه سراهاى سابق كه يك عمل جسمانى است آنچنان تاءثير فورى در تغيير روحيات و اخلاق مردانگى آنها داشت كه كاملا محسوس بود و حتى در صدا و بشره آنان نيز تغييرات كلى داده ميشود و نيز بيرون آوردن تخمدانهاى زنان در روحيات آنان تغييرات كلى ميدهد كه افسردگى بيحد ، اختلال و تشويش افكار سوء خلق كم حوصلگى و امثال آنرا ميتوان از آثار آن شمرد .

نيروى تعقل و عواطف زن و مرد

نيروى جسمانى و اعصاب قوى و قدرت دماغى مرد او را براى مجاهدت و مبارزه دامنه دارترى در امور زندگى آماده ميسازد . خواه اين مبارزه در ميدانهاى جنگ باشد يا در برابر درندگان جنگل براى تهيه صيد يا در راه تاءسيس نظامات حكومت و شئون اقتصاد و يا براى تحصيل غذا و معيشت خود و زن و فرزندش . ولى در موضوعات عاطفى مانند كودكان غالبا دستخوش تحول و تبديل ميشود ، بر عكس زن در موضوعات عاطفى بسيار نيرومند است و در كارهاى محتاج به فكر يا نيروى جسم استقرار و ثبات ندارد ، مگر كارهائيكه با عواطف زنانه او ملايم باشد ، مانند پرستارى و سرپرستى اطفال و گلسازى و

تدبير منزل و خياطى و غيره و اين تفضيلى كه خداوند براى مردان قائل شده دليل بر حقارت و سلب احترام از زن نيست بلكه اين اختلاف طبق مصلحت و حكمت آفريننده حكيمى است كه براى ترقى و تكامل نوع بشر لازم دانسته است . ربناالذى اعطى كل شى خلقه ثم هدى ، پس اگر يك جراح نمى تواند چون يك مهندس ساختمان نقشه ساختمانى را طرح كند و يا يك دانشمند علم اخلاق نبايد در مسائل علوم سياسى و اقتصاد اظهار نظر كند و خلاصه هر متخصصى حق دارد در رشته خود اظهار نظر كند و در رشته هاى تخصصى ديگران دخالت نكند اين كوچكى و حقارت او را نميرساند و بمقام او لطمه اى وارد نميكند .

بنابراين براى زن و مرد يك سلسله وظايف معينى طبق ساختمان جسمى و روحى آنها تعيين شده است اگر چه در بعضى از امور مرد بر زن حق تقدم داشته باشد و بقول پروين اعتصامى :

وظيفه زن و مرد اى حكيم دانى چيست

يكيست كشتى و آن ديگريست كشتى بان

چو ناخداست خردمند و كشتى اش محكم

دگر چه باك ز امواج ورطه طوفان

بديهى است كه كشتى و ناخدا هر يك موقعيت و وظيفه جداگانه اى دارند ، نه ناخدا ميتواند كار كشتى را بكند و نه كشتى كار ناخدا ، ولى در عين حال هر كدام بايد وظيفه خود را انجام دهند پس اگر بنا شود در امور اجتماعى زن و مرد در وظايف يكديگر دخالت كنند آنروزيست كه كشتى زندگى و سرنشينان آن گرفتار طوفان بلا خواهد شد ، پس از شير حمله خوش بود و

از غزال رم از گفتار ما معلوم شد كه زن از حيث دستگاه خلقت مانند مغز و قلب و حواس خمسه و عقل و فهم و استعداد و ساير چيزهاى ديگر با مرد تفاوتهايى دارد .

در عين حال زنهاى بزرگى در دنيا پيدا شده اند كه باعث فخر و سربلندى زنان عالم ميباشند ، يكى از آنها مخدره مكرمه آمنه بيگم دختر ملا محمدتقى مجلسى است كه بسيار فاضله و عالمه و متقى بوده است .

روزى ملا محمدتقى بخانه آمد و بدخترش گفت من اراده كردم كه شما را بمردى تزويج كنم كه در غايت فقر و منتهاى فضل و صلاح است و اين موقوف به اذن شماست ، مخدره عرض كرد فقر عيب مرد نيست ، جناب ملا محمدتقى مخدره را به ملا محمدصالح مازندرانى شارح اصول كافى تزويج نمود ، چون شب زفاف شد جناب ملا محمدصالح داخل اتاق شد و برقع از صورت مخدره برداشت و جمال مخدره را ديد بگوشه اطاق حمد و شكر الهى را بجاى آورد و مشغول مطالعه شد ، اتفاقا مسئله اى بر او مشكل شد هر قدر فكر كرد نتوانست آنرا حل كند ، مخدره آمنه بيگم بفراستى كه داشت ملتفت شد وقتى كه ملا محمدصالح بجهت تدريس رفت آنمخدره مسئله را در كمال خوبى حل نمود و نوشت و گذارد محل مطالعه شوهرش ، چون شب شد ملا محمدصالح بجهت مطالعه نشست ديد اشكال شب گذشته او در كمال خوبى حل شده و بر روى كاغذ نوشته شده ، دانست كه كار آمنه بيگم است ، به شكرانه اين نعمت تا صبح مشغول

عبادت شد و در بسيارى از اوقات ملا محمدصالح اشكالات علمى خود را از اينمخدره سؤ ال ميكرد و او جواب ميداد .

و از جمله مخدره فاطمه دختر شهيد اول است كه خدمت پدر بزرگوارش درس خواند تا مجتهده شد و پدرش زنانرا در ياد گرفتن مسايل و احكام به او ارجاع ميفرمود و بسيار او را مدح ميفرمود بدرجه اى رسيد كه استاد شهيد به اجازه داد .

يكى از زنهائيكه هم از حيث خلقت جسمى و هم از حيث خلقت روحى باتمام زنهاى عالم فرق دارد فاطمه دختر پيغمبر است . اما از جهت خلقت جسمى فاطمه عليه السلام عادت زنانگى نداشت ، امام باقر (ع ) فرمود : لما ولدت فاطمة اءوحى الله تعالى الى ملك فانطلق به لسان محمد فسماها فاطمة ثم قال انى فطمتك بالعلم و فطمتك عن الطمث .

قال (ع ) والله لقد فطمها الله تبارك و تعالى بالعلم و عن الطمث بالميثاق .

نكته مهم در اين حديث آنست كه ميفرمايد :

فطمتك عن الطمث ما ترا اى فاطمه از دماء ثلاثه كه زنان مى بينند پاك و پاكيزه آفريديم اگر چه دستگاه خون حيض در زن نباشد حاملگى هم براى او نيست و چون از عادت زنانگى بيفتد ديگر حامله نمى شود ولى فاطمه عليهاالسلام با آنكه خون حيض نميديد پنج پچه تحويل جامعه داد كه هر كدام آنها با دنيا و مافيها برابرى ميكرد پس اين يك معجزه براى آن بانو بوده است .

فاطمه سيده نساء است

فاطمه (ع ) از جهت خلقت روحى هم با زنان ديگر فرق داشته بلكه برتر و بالاتر از مريم

هم بوده است چه خداوند درباره مريم ميفرمايد : ان الله اصطفيك و طهرك على نساءالعالمين مراد از برترى مريم بر زنان عالم فقط در زمان خودش بوده ، قرينه بر اين مدعى آيه مباركه بنى اسرائيل است كه ميفرمايد : يا بنى اسرائيل اذكروا نعمتى التى انعمت عليكم و انى فضلتكم على العالمين ، بديهيست كه هرگز بنى اسرائيل را بر مؤ منين زمان پيغمبر ما و امت او ترجيح نداده بلكه افضليت بنى اسرائيل تا زمانى است كه عيسى نيامده باشد ، اگر در زمان عيسى افضليتى براى بنى اسرائيل باشد بايد ايمان به عيسى نياورند و همچنين در زمان پيغمبر خاتم ملت يهود بايد از ايمان آوردن باين پيغمبر استثناء شوند و اين بدليل عقل و نقل باطل است ، پس مريم بزرگ زنان زمان خود بوده است .

ولى پيغمبر درباره فاطمه اش فرمود : فاطمة سيدة نساءالعالمين من الاولين و الاخرين و آنها لتقوم فى محرابها فيسلم عليها سبعون الف ملك من المقربين و نياد و نها بمانادت به الملائكة مريم فيقولون يا فاطمة ان الله اصطفيك و طهرك على نساءالعالمين .

در علل الشرايع از حضرت صادق (ع ) روايت ميكند كه فرمود فاطمه را محدثه ناميدند براى آنكه ملائكه از آسمان بر وى نازل شده او را ندا ميكردند چنانكه مريم را ندا ميكردند و ميگفتند ان الله الصطفيك و طهرك على نساءالعالمين ، پس فاطمه با ايشان و ايشان با فاطمه حديث ميكردند ، حتى شبى آنمخدره از ملائكه سئوال كرد ، آيا مريم افضل زنان عالميان نيست ؟ عرض كردند مريم افضل زنان عالم خود بود

، ولى خدا ترا سيده زنان عالم او و عالم خودت و بلكه سيده نساءالعالمين اولين و آخرين قرار داد .

شرايع گذشته معرفت به فاطمه داشته اند

در بحار در روايتى از حضرت رسول (ص ) نقل ميكند كه آنحضرت درباره فاطمه (ع ) فرمود : فاطمة هى الصديقة الكبرى و على معرفتها دارت القرون الاولى .

صاحب كتاب خصايص الفاطميه ميگويد : قرن داراى چند معنى ميباشد : اول هفتاد يا هشتاد يا سى يا صد سال .

دوم مراد از قرن اهل هر زمانند كه در آن پيغمبرى باشد مثل زمان حضرت موسى زمان حضرت عيسى و غيره

سوم مراد از قرن عمر غالب مردم است .

اما معنى دارت در حديث است كه : اولوالعزم من الرسل سادة المرسلين و النبيين عليهم دارت الرحى ، يعنى پيغمبران اولوالعزم آقايان پيغمبرانند آسمانها و زمين بواسطه بودن آنها دور ميزنند يعنى به تصدق سر آنها گردش ميكنند .

مجلس چهاردهم : السلام عليك يا ثارالله و ابن ثاره

ترجمه

سلام بر تو اى كسيكه خدا خونخواهى او ميكند و پسر كسيكه خدا خونخواهى او ميكند .

شرح ثارالله

ثار در لغت بمعنى خون و بمعنى طالب خون آمده كه مخفف ثائر بر وزن طالب باشد مثل شاك كه مخفف شائك است .

يا لثارات الحسين يعنى بيائيد اى طلب كنندگان خون حسينى .

مروان حمار آخرين خليفه بنى اميه بود وقتى كه در حران ابراهيم عموى منصور دوانيقى را گرفت سر او را ميان انبان آهك گذاشت آنقدر دست و پا زد تا جان داد ، صالح بن على با جمعى در طلب خون ابراهيم برآمدند و با مروان حمار جنگ كردند تا او را كشتند روزيكه طبل جنگ را مينواختند نداى يا لثارات ابراهيم آنها بلند بود تا آخر مطلب كه مفصل است چون معنى آثار دانسته شد اين جمله را چند معنى ميتوان نمود .

معنى اول ثار

اگر گفتيم كه ثار خون ريخته شده از روى ظلمست ، معنى چنين ميشود كه سلام بر تو اى كسيكه خون خدا هستى البته خدا جسم نيست كه داراى خون باشد بلكه بايد گفت اى حسين تو آنقدر بزرگوار و در خانه خدا با آبرو هستى كه اگر بنا بود خدا خون داشته باشد ، خون تو همان خون خدا بود ، در زيارت آنحضرت ميخوانى : السلام عليك يا من ثاره ثارالله .

نظاير اينگونه عبارات در زيارت اميرالمؤ منين عليه السلام بسيار است مانند : عين الله ، يدالله ، وجه الله ، جنب الله چنانچه ميگويى :

السلام عليك يا عين الله الناظرة و يده الباسطة و اذنه الواعية ، السلام على اسم الله الرضى و وجه المضى ء و جنبه العلى .

پس اينكه ميگوئيم على عين الله است نه آنكه

خدا چشم دارد ، يعنى همانطور كه خدا بدون چشم در همه جا حاضر و ناظر است و همه چيز نزد او آشكار ميباشد على نيز مظهر اين صفت خداست .

حضرتش در مسجد كوفه بالاى منبر موعظه ميفرمود ، مردى برخاست و عرض كرد يا اميرالمؤ منين جبرئيل در كجاست ، حضرت يك نگاه به آسمان ، يك نگاه بزمين و يك نگاه باطراف نموده فرمود تو خودت جبرئيل هستى آن مرد ناپديد شد مردم از حضرت موضوع را سئوال كردند فرمود بيك نظر تمام آسمانها و تمام طبقات زمين را ملاحظه كردم و بيك نظر مغرب و مشرق عالم را ديدم ، در هيچ جاى عالم جبرئيل نبود دانستم كه اين مرد خودش جبرئيل است . پس ديدن على تمام زمين و آسمان را با اين چشم ظاهرى نبود بلكه با چشم ديگرى بود كه همان عين الله است .

على (ع ) يده الباسطة است كه از كوفه دست دراز ميكند و نصف سبيل معاويه را در شام گرفته ميكند . مردى در موقع مرگ سلمان در مدائن بالاى سر او بود ازو پرسيد كه بعد از مرگ چه كسى شما را غسل دهد و كفن نمايد ، فرمود آن كسيكه رسول خدا را دفن كرد آنمرد گفت سلام تو در مدائن هستى و او در مدينه است چگونه مرتكب اين افعال خواهد شد سلمان گفت چون روح از بدن من مفارقت نمايد هنوز مرا درست نخوابانيده باشى كه آنحضرت حاضر شود بر او سلام كن هر چه دستور دهد انجام ده آن مرد گفت چون سلمان از دنيا رفت من او

را بچادرى پوشيده ناگاه ديدم اميرالمؤ منين (ع ) حاضر شد ، سلام كردم ديدم كه آنحضرت چادر از روى سلمان برداشت ، سلمان تبسمى كرد ، آنحضرت فرمود مرحبا اى سلمان ، چون بخدمت رسول خدا برسى آنچه اصحاب او بعد از او با من كرده اند عرضه خواهى داشت آنگاه چادر روى سلمان كشيده متوجه غسل و كفن او شد و مجددا بمدينه برگشته نماز ظهر را در مدينه خواندند .

در قرآن ميفرمايد : و قالت اليهود يدالله علت اءيديهم و لعنوا بما قالوا بل يداه مبسوطتان (مائده - 64) پس امام مظهر صفات خداست ، عين الله و اذن الله و وجه الله ميباشد .

ما در همين كتاب در ذيل آيه قل اعملوا فسيرى الله عملكم و رسوله و المؤ منون . (توبه 105)

گفتيم كه دانستن اعمال مردم توسط امام شرطش بودن در آنمحل نيست همانطور كه خدا همه جا حاضر و ناظر است و همه چيز را مى بيند و ميداند امام هم قلب عالم امكان بوده همه كردار و رفتار مردم را ميداند ، خواه بچشم ببيند يا نبيند .

در كتاب كافى از امام باقر (ع ) روايت ميكند : قال لما اءسرى بالنبى (ص ) قال يا رب ما حال و المؤ من عندك قال يا محمد من اءهان لى وليا فقد بارزنى بالمحاربة و انا اسرع شى الى نصرة اوليائى و ما ترددت عن شى ء انا فاعله كترددى عن وفاة المؤ من يكره المؤ من و اكره مسائته و ان من عبادى المؤ منين من لايصلحه الا الغنى و لو صرفته الى غير ذلك

لهلك و اءن من عبادى المؤ منين من لا يصلحه الا الفقر و لو صرفته الى غير ذلك لهلك و ما يتقرب الى من عبادى بشى ء احب الى مما افترضت عليه و انه ليتقرب الى بالنافلة حتى احبه فاذا اءحبتبه اذا سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و لسانه الذى ينطق به و يده التى بها ان دعانى اءجتبه و ان ساءلنى اءعطيته .

چون پيغمبر را به معراج بالا بردند گفت : پروردگارا حال مؤ من در نزد تو چون است ؟ فرمود : اى محمد هر كه بيك دوست من اهانت كند محققا آشكارا با من بجنگ برخاسته است ، من بيارى دوستانم پيش از همه چيز مى شتابم من درباره چيزى آن اندازه درنگ ندارم كه درباره قبض روح مؤ من ، او از مرگ بدش آيد و منهم از بدى كردن باو بدم ميآيد براستى برخى از بندگان مؤ منم را جز توانگرى نشايد و نيكو نساز و اگر بجز آتش بگردانم نابود و هلاك شود و براستى برخى از بندگان مؤ منم باشند كه جز با درويشى و فقر به نشوند و اگر بجز آنش بگردانم نابود و هلاك شوند ، هيچ بنده اى تقرب نجويد به عمليكه نزد من محبوبتر باشد از آنچه بر او واجب كرده ام و براستى كه او با عمل نافله بمن تقرب جويد تا آنكه دوستش بدارم و چون دوستدارش شدم در اينصورت گوش او شوم با آن بشنود و چشم او شوم كه با آن ببيند و زبانش شوم كه با آن بگويد و دستش شوم كه با آن

بگيرد اگر دعا كند اجابتش كنم و اگر از من خواهشى كند به او عطا نمايم . از اينحديث چند مطلب استفاده ميگردد :

واجبات اهميتش بيشتر از مستحبات است .

نوافل جميع مستحبات را شامل ميشود و اختصاصى به نوافل يوميه ندارد .

ترديد خدا نه مثل ما نيست كه در امرى مردد باشيم و ندانيم كداميك صلاح كار ماست كه آنرا انجام دهيم در حقيقت در كلام مقدريست باين تعبير كه اگر ترديدى بر من روا بود چنين بود .

فاذا اءجتبه كنت سمعه الذى يسمع به سمع و بصر معمولى انسان ضعيف و ناتوان است و چون متوجه امور ظاهرى و مادى گردد و صرف شهوت نفس و هواپرستى شود به زودى از ميان رود و نابود گردد و ازين جهت خداوند در آيات قرآن مخالفان حق را كر و كور خوانده است ولى اگر متوجه خدا شوند و طاعت او را كنند تا محبوب او گردند چشم و گوش معنوى و روحانى دايم و ابدى به آنها عطا فرمايد تا هميشه حقايق را بشنوند و ببينند و در ماده شنيدن و ديدن چون خداوند باقى گردند ، هر چند ناتوان شوند تا بميرند و تن از ميان برود گوش و چشم دل معنوى آنها بجا ماند و ادراك حقايق جهان درك كند و هيچگاه از كار نيفتد و فعاليت روح آنها برجا و استوار باشد .

اراده بنده مؤ من اراده خداست

در حديث قدسى ميفرمايد : يابن آدم انا ملك لا اءزول اذا اقلت لشى ء كن فيكون اءطعنى فيما اءمرتك و انته عما نهننيك حتى تقول لشى ء كن فيكون .

اى پسر آدم

من پادشاهى هستم كه هرگز سلطنتم زوال نيابد هر گاه بچيزى بگويم باش فورا خلق ميگردد تو هم امر مرا اطاعت كن و آنچه ترا نهى كرده ام ترك كن ، تا مثل من بچيزى بگويى باش و خلق گردد ، اين حديث مطلب بزرگى را بما ميفهماند كه در اثر اطاعت كردن خدا ، بنده بجايى ميرسد كه اراده او اراده خدا ميشود و منصب خلاقيت پيدا ميكند .

اين مسلم است كه اگر بنده اى اينقدر بخدا نزديك شد كه اراده او اراده حق گردد پس هر چه از خدا بخواهد دعايش به هدف اجابت رسد .

حكايت

در كتاب لئالى الاخبار نقل ميكند كه وقتى سلمان والى مدائن بود روزى مهمانى بر او وارد شد از شهر مدائن بيرون آمد آهوهايى ديد كه در بيابان ميروند و طيورى را ديد كه در آسمان طيران مينمايند سلمان صدا زد كه يك آهوى فربه و يك مرغ پرنده از بين شماها نزد من حاضر شود كه براى من مهمانى رسيده و اراده اكرام او را دارم ، يك آهو و يك مرغ از آنها در نزد سلمان حاضر شدند ، مهمان سلمان از آن كيفيت تعجب كرد ، سلمان ملتفت تعجب او شده گفت آيا ازين كيفيت تعجب ميكنى ، آيا نه چنين است كه هر كس اطاعت مولاى خود را بنمايد همه چيز اطاعت او را مينمايد ، آيا ممكنست كه بنده اطاعت خدا را بنمايد و خدا از خواسته هاى آن بنده تجاوز كند .

حكايت

در كتاب لئالى الاخبار است كه عبدالواحد بن زيد گفت من و ابو ايوب سجستانى در راه شام ميرفتيم ناگاه غلام سياهى را ديدم كه بر دوش دارد بطرف ما ميآيد چون بما رسيد من ازو سؤ ال كردم من ربك چون اينرا از من شنيد گفت چنين سؤ الى از من ميكنى پس صورت خود را بجانب آسمان نموده عرض كرد خدايا اين هيزم را تبديل به طلا نما ناگاه تمام هيزم طلاى احمر شد رو بما كرده گفت ديديد آنگاه گفت بارخدايا اينرا تبديل به هيزم نما فورا هيزم شد ابو ايوب ميگويد من ازو خجل و شرمنده شدم باو گفتم تو طعامى همراه دارى كه بما بخورانى اشاره اى كرد ناگاه جامى از

عسل كه از برف سفيدتر و از مشك خوشبوتر بود پيش چشم ما حاضر شد گفت بخوريد قسم به آن خدائى كه جز او خدايى نيست اين عسل از شكم زنبور خارج نشده است چون خورديم چيزى از آن شيرين تر و خوشبوتر و بهتر نخورده بوديم .

حكايت

عبدالوهاب ميگويد قصد تشرف به بيت المقدس را نمودم در بيابان راه را گم كردم و متحير بودم كه چه كنم ناگاه ديدم پيرزنى ميآيد ، باو گفتم غريبم در اين صحرا راه را گم كرده ام پيرزن گفت چگونه غريب است كسى كه خدا دارد و چگونه گم ميشود كسى كه خدا با اوست و دوستش دارد گفت سر عصاى مرا بگير و با من بيا چون چنين كردم و چند قدمى با او رفتم خود را در بيت المقدس ديدم ولى اثرى از آن پيرزن نبود .

حكايت

يكى از عارفين گوسفند ميچرانيد ، پس گرگى در ميان گله گوسفندانش وارد شده ولى گوسفندان او را اذيت نرسانيد ، مردى از آنجا عبور نمود چون اين منظره را ديد گفت : متى اصلح الذئب و الغنم آن مرد عارف در جوابش گفت من حين اصلح الراعى مع الله .

قصه گوسفندان ابوذر كه گرگها مواظبت آنها را ميكردند معروفست بمحلش مراجعه شود .

از اين اخبار و حكايات معلوم ميشود كه ممكنست انسان در اثر عبادت و بندگى بجايى رسد كه چشم و گوش و اراده خدا شود ، بنابراين چه مانعى دارد كه بگوئيم حسين (ع ) ثارالله خون خدا است ، يعنى اگر بنا بود كه خدا خونى داشته باشد خون حسين خون خدا بود همچنانكه درباره پدر بزرگوارش ميگوئيم عين الله ، يدالله ، اذن الله

علت اينكه حسين ثارالله شد

علت اينكه حسين (ع ) بمنزله خدا و پدرش على (ع ) بمنزله چشم و گوش خدا شد اينست كه ارزش و قيمت خون در بدن از تمام اعضاء بيشتر است چه انسان بدون چشم و گوش و دست ميتواند زندگانى كند ولى بدون خون نميتواند نمايد بلكه اگر از آنمقدار معمولى كه بايد در بدن باشد كمتر شود موجب مرض و انحراف مزاج ميشود .

حسين (ع ) در اين دنيا بمنزله خون الهى است باينمعنى كه رواج اسم خدا از خون حسين است عبادت و پرستش خدا بواسطه شهادت حسين (ع ) است اگر بواسطه شهادت آنحضرت نبود بنى اميه طورى نقشه كشيده بودند كه مردم را زير لواء كلمه توحيد به وادى بى دينى و ضلالت و گمراهى بكشانند ، پس

اگر فهميد نقشه اى كشيده شده كه سفره توحيد و اسم خدا از روى زمين برچيده شود و علاجى ندارد مگر با ريخته شدن خون خودش و جوانان و اسارت اهل بيتش در اينصورت اگر نكند نزد عقلاء عالم مورد ندمت خواهد بود مثل كسى كه در جايى ايستاده باشد و ببيند كه آتشى در خانه مسلمانى افتاده ميسوزد و اگر او آتش را خاموش نكند يك محله و يك شهر در خطر سوختن است پس اگر با امكان علاج تعلل نمايد اگر چه در ظاهر شرع ضامن نيست ولكن عاصى هست و در عالم معنى هم خالى از ضمانت نيست .

پس اگر حسين (ع ) قيام نمى نمود ما هم بر كفروالحاد بوديم مؤ يد اينمطلب فقره شريفه زيارت اربعين است كه شيخ در تهذيب و مصباح المجتهد نقل نموده : و بذل مهجته فيك ليستنقد عبادك من الجهالة و حيرة الضلالة يعنى : درباره تو اينخدا جان بخشى كرد تا بندگانت را از نادانى و سرگردانى و گمراهى نجات دهد .

اين تاريكى غصب خلافت و ظلم و جور در زمان معاويه و يزيد بحد اعلاى خود رسيد در چنين تاريكى سختى صبح عدالت حسينى قيام نمود و مردم را متوجه ساخت كه اى مردم عالم شما در تاريكى عميقى فرو رفته ايد و بايد ازين تاريكى نجات يابيد و لذا حسين (ع ) را فجر ناميدند و خداوند سوره فجر را به اسم حسين (ع ) نازل فرمود والفجر و ليال عشر به فجر حسين و قسم به شبهاى دهه اول محرم ، اين فجر كه طلوع كردم كم كم مردم

از خواب غفلت بيدار شوند و فهميدند كه بنى اميه چه بلايى به سر آنها آورده اند و هنگاميكه اهل عالم بيدار شوند و خود را در زير كلمه توحيد و ولايت اهلبيت در آورند روزيست كه فرزند حسين مهدى موعود ظهور فرمايد و دنيا را از ظلم و جور پاك كرده پر از عدل و داد نمايد و لذا آيه والنهار اءذا تجلى به قيام حضرت ولى عصر (ع ) تعبير شده است .

سياست معاويه پس از شهادت على (ع )

بعد از شهادت اميرالمؤ منين (ع ) كه معلويه خلافت را غصب كرد چنان تضييع دين و تخريب شريعت سيدالمرسلين و ترويج زندقه و باطل را نمود كه اكثر خلق را از شاهراه هدايت منحرف نمود ، بطوريكه اگر واقعه كربلا اتفاق نمى افتاد و چند سالى ديگر بر آن منوال ميگذشت نه از اسلام رسمى و نه آئين اثرى باقى ميماند .

مثلا معاويه پس از صلح با امام مجتبى (ع ) از شام به كوفه آمد و در نخيله كوفه بر بالاى منبر رفت و گفت اى مردم بخدا قسم اين جنگهايى كه در اينمدت با شما نمودم براى آن نبود كه شما نماز نميخوانديد روزه نمى گرفتيد يا حج بجا نمى آورديد و يا زكوة نميداديد چه همه اينها از شما صادر ميشد بلكه مقصود من سلطنت و حكومت بر شما بود كه اينك به آن رسيدم و حال آنكه شما راضى بحكومت من نبوديد و اينك شرطهائيكه در قرارداد صلح با امام مجتبى (ع ) امضا كردم همه را باطل كرده زير پا ميگذارم و بهيچ يك از وعده هاى خود وفا نمى كنم .

اينجا بى مناسبت نيست كه بعضى از مواد صلحنامه حضرت با معاويه ذكر شود تا معلوم گردد معاويه چه كارهاى ناروايى در دوران خلافت خود انجام داده است .

1 - معاويه توقع نداشته باشد كه حضرت باو اميرالمؤ منين خطاب نمايد .

2 - امام را براى اداء شهادتى نخواند كه پذيرفته نخواهد شد .

3 - معاويه شيعه و دوستدار على (ع ) را اذيت نكند و حقوق و مقررى آنها را بدهد و خون و ناموس آنان در پناه باشد .

4 - شيعيانى كه در جنگ جمل در ركاب على (ع ) كشته شده اند يك ميليون درهم به بازماندگان آنها بپردازد و اين مبلغ را از خراج ، داراب ، اطراف فارس تاءديه نمايند .

5 - در قنوت نماز سب على بن ابيطالب (ع ) نكنند و ديگران را از اين عمل باز دارند .

6 - همه ساله معاويه پنجاه هزار درهم از بيت المال به آنحضرت بپردازد و مثل اين مبلغ را ببرادرش (ع ) بپردازد .

7 - پنج ميليون درهمى كه در بيت المال كوفه موجود بود با صدهزار دينار نقدا معاويه به آن حضرت بپردازد .

8 - خلافت را در خانواده خود موروثى نكرده و يزيد را جانشين خود قرار ندهد .

معاويه اگر چه در اول اين شرايط را قبول كرد ولى بعدا به هيچيك از اينها عمل ننمود بلكه طورى مردم شام را تربيت نمود كه لعن شيطانرا متروك ساخته و به سبب على (ع ) و اهلبيت او پرداختند بطوريكه سب آن بزرگوار را جزء نماز جمعه قرار دادند و

كار بجايى رسيد كه يكى از شاميان در نماز جمعه سب اميرالمؤ منين را فراموش كرد ، پس از فراغت از نماز به سفرى روان شد ، در بيابان متذكر شد كه در نماز جمعه سب حضرت را ننموده در همانجا نمازجمعه را قضا كرده مشغول به شب شد و در آن محل مسجدى بنا كرد تا كفاره تاءخير سب او شد و آن مسجد را مسجدالذكر ناميد .

كار سب على (ع ) بجايى رسيد كه اگر به كسى اسناد كفر و زندقه ميدادند يا آنكه علانيه شراب ميخورد و يا زنا و لواط ميكرد و قماربازى مينمود و او را تكريم و تعظيم مينمودند و اگر سهوا يا غفلتا اسم على بر زبانش جارى ميشد و سب نميكرد يا آن اسنادهاى مجعول را نميداد او را تهمت تشيع ميزدند و مى كشتند و انواع اذيتها به او مينمودند در تمام شهرها مخصوصا كوفه و بصره چنين بود و اگر كسى طلب رياست و حكومتى مينمود كتابى به او ميدادند كه مشتمل بر سبب و طعن على (ع ) و اهلبيت بود تا آنرا در منابر و محافل ذكر به اطفال تعليم دهد و هر كه نام على (ع ) ميبرد و يا طفلى را على نام ميگذارد و زبانش را قطع ميكردند .

گويند در زمان عبدالملك روزى يكى از علماء در مسجد دمشق وعظ ميكرد ناگاه در اثناى سخن از روى غفلت كلمه اى از فضايل على بر زبانش جارى شد ، عبدالملك حكم كرد تا زبانش را بريدند و گفت و اعجبا هنوز مردم نام على را فراموش نكرده اند .

سب على (ع ) هشتاد سال ميان اين مردم استمرار داشت تا آنكه عمر بن عبدالعزيز به حيله و تدبير آن رسم زشت را برطرف ساخت .

در تاريخ روضة الصفا مينويسد كه يكى از اطباء در محفلى كه اعيان و اشراف بنى اميه و اكابر و معاريف شام حاضر بودند به تعليم عمربن عبدالعزيز دختر او را خواستگارى نمود عمر گفت اين وصلت بهيچ وجه ممكن نيست زيرا ما مسلمانيم و تو كافر ، طبيب گفت پس چرا پيغمبر شما دختر به على بن ابيطالب داد ، عمر گفت او يكى از بزرگان دين اسلام بود طبيب گفت اگر او مسلمان بوده پس چرا او را لعن ميكنيد ، عمر روى بحاضرين مجلس نموده گفت جواب اين مرد را بگوئيد ، همه ساكت شدند و سر بزير انداختند . از آنوقت سب را برداشت و در خطبه بجاى اميرالمؤ منين اين آيه را تلاوت نمود : ان الله ياءمر بالعدل و الاحسان و ايتا ذى القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى يعطكم لعلكم تذكرون .

اين مذهب باطل و عقيده فاسد را چنان در ميان مردم رايج و در لباس حق در دلهاى خلق راسخ و نافذ و محكم نمودند كه دين خدا و رضاى حق و نجات درين را در اين طريق و عقيده ميدانستند ، كسانيكه در لباس زهد و تقوى و تدين مواظب و مراقب خود بودند و در همه حركات و رفتار خود از شرع پيروى مينمودند و از خون پشه و كشتن مگسى سئوال ميكردند از سب على (ع ) و كشتن شيعه و دوست على

هر چند هزار و صدهزار هم كه باشد پروا نداشتند و احتمال نقص و عيبى در آن نميدادند كه در مقام سئوال و استفسار از حكم آن برآيند .

علت خانه نشستن اميرالمؤ منين و امام حسن عليهماالسلام

چون خلفاء حق اميرالمؤ منين (ع ) را غصب كردند حضرت چهل شب فاطمه عليهاالسلام را روى استر نشانيد و دست حسن و حسين عليهماالسلام را گرفت در خانه مهاجر و انصار برده و براى احقاق حق خود طلب نصرت از آنها كرد و فرمود اگر چهل نفر از شما با من بيعت كنند من حق خود را خواهم گرفت ، آنها وعده ميدادند كه فردا خواهيم داد و چون صبح ميشد جز سلمان و ابوذر و بعضى ديگر جمع نمى شدند ، خلاصه چون آنحضرت تنها بود و معين و ياورى نداشت اگر شمشير ميكشيد بايد همه را بقتل ميرسانيد و درينوقت اسلام يكباره از ميان ميرفت چاره جز تمكين نبود ، لذا بحكم اجبار چيزى نفرمود و در خانه نشست و ضمنا ميدان امتحانى هم براى مسلمانان بود كه چه كسى مسلم حقيقى و چه كسى مسلم واقعى است خلفاء در كارهايى كه نميدانستند بآنحضرت رجوع ميكردند و اگر كسى از چيزى سئوال ميكرد و نميدانستند از آنحضرت ميپرسيدند پس در عين حاليكه حضرت خانه نشين بود ولى حفظ دين را مينمود .

ظلم و جور معاويه در دوران امام مجتبى عليه السلام

بعد از شهادت على (ع ) مردم با امام حسن (ع ) بيعت كردند و بعدا به طمع مال دنيا و رياست به تطميع معاويه لعين از آنحضرت بازگشتند و سجاده از زيرپايش كشيدند و عبا از دوش مباركش برداشتند و خنجر بر ران مباركش زدند . اطرافيان و اصحاب آنحضرت بمعاويه نامه نوشتند كه اگر اجازه بدهى حضرت حسن (ع ) را گرفته تحويل تو خواهيم داد ، معاويه آن نامه ها را خدمت آن حضرت ميفرستاد كه

با اين اشخاص ميخواهى با من جنگ كنى تا كار بجايى رسيد كه مثل ابن عباس شخصى لشكر حسن را ترك كرده بود بواسطه يك ميليون درهمى كه از معاويه گرفت بمعاويه ملحق شد و لذا آنحضرت بجهت نداشتن يار و ياور مجبور شد كه تحت شرايطى با معاويه صلح كند و بعد از صلح هم قبلا گفتيم كه معاويه با آنحضرت و شيعيان آنحضرت چه كرد تا بالاخره آن حضرت را مسموم و شهيد كردند .

در دوران امامت حضرت امام حسين عليه السلام كار بيدينى و ظلم اميه شدت پيدا كرد و خانه نشينى على (ع ) و صلح امام مجتبى باتمام رسيد ديگر جاى هيچگونه مدارا با اين مردم نمانده بود از هر گوشه و كنارى درصد و قتل حسين (ع ) برآمدند حضرت مجبور شد كه شبانه از مدينه بطرف كوفه حركت كند در آنجا هم درصدد و قتل آنحضرت برآمدند ، لذا حضرت باحترام خانه خدا كه خونش آنجا ريخته نشود بطرف كربلا حركت كرد تا آنجا كه شربت شهادت را نوشيد و مظلوميت خود را بر اهل عالم ثابت نمود ، كشته شدن ابا عبدالله عليه السلام ، كم كم مردم را از خواب غفلت بيدار نموده و پى مظلموميت خانواده عصمت و ظلم بنى اميه بردند .

پس معلوم شد كه واقعا آنحضرت فجر است ، چه هر گاه فجر طالع شد و صبح ظاهر گرديد ديگر قابل انكار نيست و مردم از تاريكى شب نجات مييابند و چنين بود كه فجر حسينى مردم را از گرداب ضلالت و گمراهى و بدبختى نجات داد .

و اما به

عنوان فجر بودن آنحضرت در عالم آخرت آنست كه گناهان و معاصى خلايق را از بين ميبرد و چه فرداى قيامت مردم احتياج بكسى دارند كه دست آنها را گرفته نجات دهد و نجات دهندگان قيامت زياد هستند ولى هيچكدام مانند امام حسين (ع ) نيستند .

در حديث است كه بعد از آنكه جبرئيل در عالم ظاهر خبر شهادت حضرت ابى عبدالله الحسين (ع ) را براى رسول اكرم آورد آنحضرت زياد مهموم و مغموم شد و گريان گرديد ، جبرئيل عرض كرد از جهت شهادت حسين دلتنگ ميباشد ، از خدا مسئلت نمائيد كه اين تقدير را مرتفع سازد ولى يا رسول الله اگر چنين شود امر شفاعت ناقص ميماند ، حضرت فرمود اى جبرئيل اگر چه من حسين را دوست ميدارم ولى امت من زياد گناه كارند من بجهت نجات امتم بشهادت او راضى شدم .

و همچنين وقتى كه پيغمبر خبر شهادت فرزندش حسين را به فاطمه داد و حضرت صديقه طاهره بسيار گريست ، عرض كرد اى پدر چگونه طاقت بياورم كه فرزند مرا با لب تشنه شهيد نمايند و بدن او را مجروح كنند پيغمبر (ص ) فرمود اى فاطمه اگر راضى نشوى امر شفاعت ناتمام ميماند ، عرض كرد راضى شدم .

نجات يافتن زوار قبر حسين (ع ) از آتش جهنم

در بحار از كتاب فلاح السائل از محمدبن احمدبن داودبن عقبه نقل ميكند كه گفت من همسايه اى داشتم معروف و اسمش على بن محمد بود . گفت من هر ماه يك مرتبه از كوفه بزيارت قبر حضرت امام حسين عليه السلام ميرفتم و چون پير شدم و جسمم ضعيف شد يك نوبت هم نزفتم

بعد از مدتى كه گذشت يكبار پياده بزيارت آنحضرت مشرف شدم ، پس از زيارت و نماز خوابيدم در خواب ديدم كه آنحضرت از قبر بيرون شد ، فرمود يا على چرا بمن جفا كردى و حال آنكه مهربان بودى عرض كردم اى آقاى من جسمم ضعيف شده و قوه از پاهايم رفته و عمرم به آخر رسيده چند روز از كوفه تا كربلا در راه بودم تا بزيارت شما مشرف شدم از شما روايتى نقل ميكنند كه ميل دارم از خودتان بشنوم فرمود بگو عرض كردم روايت كرده اند كه شما فرموده ايد : من زارنى فى حياته زرته بعد وفاته يعنى هر كس در زنده بودنش مرا زيارت كند من هم بعد از مرگش او را زيارت خواهم كرد ، حضرت فرمود بلى من گفته ام و اگر ببينم كه زائرين قبر من در ميان جهنم ميسوزند آنها را از آتش جهنم بيرون ميآورم .

احتمال دارد كه زيارت از زائرش در قبر باشد . چنانكه در حكايت زوجه استاد اشرف آهنگر در مجلس همين كتاب گذشت

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين

اگر در وقت جان دادن تو باشى شمع بالينم

مجلس پانزدهم : السلام عليك يا ثارالله وابن ثاره

معنى دوم ثار

دومين معنى كه براى اين عبارت ميتوان نمود اينست كه ثار را طالب خون بگيريم و بگوئيم كه ثار مخفف ثائر بر وزن طالب باشد ، مثل شاك كه مخفف شائك است پس ثاره طالب خون كشته شده ميشود و چون در اينصورت اضافه ثائر بر الله جايز نيست بايد الله را اضافه بر ثائر كنيم و بگوئيم الله ثائرك يعنى طالب دمك من قاتلك چنانكه در دعاى بعد از

نماز آنحضرت وارد است كه : اءشهد اءن الله تعالى الطالب بثارك .

مطالبه كردن خدا از خون حسين (ع ) در روز قيامتست و در حقيقت خدا ولى خون آنحضرتست و مطالبه خون حسين غير از خونهاى ديگر است زيرا خداوند در موضوع خونهاى نيست بلكه طلب خون ميكند از باب آنكه ولايت دارد و ولى دم است ، پس مراد از ثارالله اينست كه صاحب حق خداست و خدا طلب اين حق را ميكند .

و اين عبارت با دعاى ندبه منافات ندارد كه ميفرمايد : اين الطالب بدم المقتول بكربلا زيرا حضرت قائم آل محمد (ص ) ولى دم جدش حسين (ع ) در دنيا و خدا ولى دم او در عالم آخرتست .

دليل بر اينكه آنحضرت ولى دم جد مظلومش حسين (ع ) است آيه مباركه : ولا تقتلو النفس التى حرم الله الا بالحق من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا فلا يسرف فى القتل انه كان منصورا . (الاسراء - 33) يعنى هرگز نفس محترم را نكشيد خداوند قتل را حرام كرده و هر كه مظلوم كشته شود ما ولى او را بر قاتل تسلط داده ايم كه انتقام مقتول را بگيرد در قتل و خونريزى اسراف نكنيد كه او از طرف ما مؤ يد و منصور است .

در كافى از حضرت صادق (ع ) روايت كرده كه اين آيه در حق امام حسين (ع ) وارد شده آنچه كه از آيات و اخبار استفاده ميشود اينست كه حضرت امام حسين از روى ظلم و جور كشته شده و خداوند ولى خون آن مظلوم را در دنيا

فرزندش قائم آل محمد قرار داده كه چون قيام نمايد تسلط بر اعداء پيدا كند و هر چه از آنها را بكشد اسراف ننموده تا آنكه مردم گويند عجب اين مرد بيمناك و سفاك ميباشد چون حضرت اين را بشنود و بالاى منبر رود و بسيار گريه ميكند و ميفرمايد كه بخداوندى كه مرا بحق مبعوث فرموده كه اينهمه كه كشته ام عوض بند نعلين جدم ابا عبدالله نمى شود .

بيان روايت

اينمطلب بديهيست كسيكه خدا خونبهاء يا خون او باشد كه در زيارتش ميخوانى : يا من ثاره ثارالله خون تمام اهل زمين كه صاحب دوستى و ولايت او نباشد ارزشى ندارد چه ارزش هر فردى بقدر مقام قرب او بحق و دوستى او با آل محمد است كه اگر اين دوستى و ولايت نباشد ارزشى براى او نيست اينكه حضرت قائم ميفرمايد اين جمعيتى كه كشتم تلافى بند نعلين جدم را نميكند اينمطلب درست و صحيح است زيرا بند نعلين جماد كه تكليفى بر او نيست بواسطه مجاورت پاى حضرت سيدالشهداء حيات ايمانى و ولايتى پيدا كرده چنانكه در احاديث رجعت وارد شده كه بند نعلين حضرت صاحب الامر لا اله الا الله ميگويد بطوريكه همه مردم مى شنوند پس اگر بنا باشد كه بند نعلين بواسطه مجاورت پاى حضرت مرتبه ولايت را قبول كند در صورتيكه تكليفى بر او نيست ولى انسانيكه درباره اش فرمود : انا عرضنا الاءمانة على السموات و الاءرض و الجبال فاءبين اءن يحملنها و اءشفقين منها و حملها الانسان و انه كان ظلوما جهولا . (احزاب 72)

يعنى : ما بر آسمانها و زمين و كوههاى عالم عرض

امانت كرديم و مقام ولايت و امامت را ارائه داديم ، همه از تحمل آن امتناع ورزيدند و انديشه كردند تا اينكه انسان پذيرفت و انسان هم . در مقام آزمايش و اداء امانت كه امامت باشد بسيار ستمكاران و نادان بود اين انسان با اينكه تكليف را قبول كرده بود زير بار آن نرفت ، پس بند نعلين جماد شرافت بر اين انسان اشرف موجودات دارد زيرا اشرفيت ماداميست كه زير بار ولايت برود و الا ارزشى براى او نيست ، از اينجا معلوم ميشود كه نزديك بودن به امام بحسب ظاهر موجب قرب نميشود و دور بودن هم باعث بعد نميگردد . اويس قرنى ابدا خدمت پيغمبر نرسيد و آنمقام قرب را داشت كه پيغمبر فرمود بوى اويس را مى شنوم ولى آنهائيكه شب و روز خدمت پيغمبر بودند حضرت از آنها دورى ميجست و بدش ميآمد با اينكه آن دو نفر در زير پاى پيغمبر دفن شدند و هارون در نزد حضرت رضا (ع ) ولى سلمان در مدائن و ابوذر در بيابان ربذه است نه اين قرب آنرا به پيغمبر و امام نزديك ميكند و نه اين بعد مكان آنها را از پيغمبر دور مينمايد ، بلكه آنچه باعث مقام قرب و بعد است محبت و ولايت عدم آنست پس دانستى كه امام چه ارزشى در عالم امكان دارد كه كشتن اينهمه خلايق جبران بند نعلين حسين (ع ) را نميكند چه رسد بخون خود آنحضرت براى اينكه قيمت و ارزش امام در عالم معلوم گردد از ذكر روايتى ناچاريم تا مطلب بر شنوندگان و خوانندگان معلوم گردد .

هيچ چيز با خون امام برابرى نميكند

در

بحارالانوار روايت ميكند كه حضرت امام حسن عسكرى (ع ) فرمود : شخصى ، مردى را خدمت امام زين العابدين (ع ) آورد و ادعا كرد كه آنمرد پدرش را كشته است ، قاتل در خدمت حضرت اعتراف كرد امام (ع ) حكم بقصاص فرمود ولى از آنشخص درخواست بخشش كرد تا به ثواب عظيمى نايل گردد ، مدعى معلوم بود بگذشت راضى نيست .

امام سجاد (ع ) فرمود اگر بخاطر ميآورى كه اينمرد بر تو حقى دارد بواسطه آن حق از او بگذر عرض كرد بر من حقى دارد ولى بآن اندازه نيست كه از خون پدرم بسبب حقى كه دارد بگذرم حضرت فرمود پس چه ميكنى ؟ گفت قصاص ميكنم ولى اگر مايل به ديه و خونبها باشد با او مصالحه خواهم كرد و او را مى بخشم ، امام پرسيد حقش چيست ؟ عرض كرد يابن رسول الله اينمرد بمن توحيد و نبوت حضرت محمد صلى الله عليه و آله و امامت ائمه عليهم السلام را تلقين و تعليم نموده است .

حضرت زين العابدين (ع ) با تعجب پرسيد اين حق برابرى با خون پدرت نميكند بخدا قسم اين عمل با خون تمام مردم روى زمين از پيشينيان و آيندگان غير از انبياء و ائمه عليهم السلام برابرى دارد چون در دنيا چيزى نيست كه در مقابل خون انبياء و ائمه بآن قناعت نمود آنگاه رو به قاتل نموده فرمود ثواب تلقينت را بمن ميدهى تا خونبهاى اين قتل را بدهم و تو از كشته شدن نجات يابى ؟ عرض كرد يابن رسول الله من باين ثواب احتياج دارم و

شما بى نيازيد زيرا گناهانم بزرگست در ضمن گناهيكه نسبت بمقتول انجام داده ام امر مربوط بمن و خود آن كشته شده است نه اينكه گناه بين من و پسرش باشد .

حضرت فرمود پس از كشته شدن در نظر تو بهتر است از اينكه ثواب آن تعليم را واگذار كنى ؟ عرض كرد آرى . حضرت بصاحب خون فرمود اينك تو خود مقايسه كن بين گناهى كه اين مرد نسبت به تو انجام داده و هم تعليم و لطفى كه درباره ات نموده است پدرت را كشته از بقيه زندگى او را محروم نموده و ترا نيز از مزاياى داشتن پدر بى بهره كرده اما اگر صبر كنى و تسليم شوى پدرت در بهشت با تو رفيق خواهد بود و از طرفى اين مرد بتو ايمان را تلقين نموده كه بواسطه آن داخل بهشت جاويدان ميشوى و از عذاب ابد نجات يافته اى لطف و احسان او بر تو چند برابر جنايتى كه نسبت بپدرت انجام داده اكنون در قبال احسانيكه بتو كرده ازو بگذر تا براى هر دوى شما حديثى از فضايل پيغمبر بگويم تا آخر روايت كه مفصل است .

مقصود ما از ذكر اين روايت اين بود كه خون امام (ع ) در دنيا با هيچ چيز برابرى نميكند پس اگر امام زمان همه عالم را هم بكشد برابرى با خون جد غريبش نميكند و علت اينكه آنها را ميكشد در صورتيكه در كربلا نبودند و شركت در خون آنحضرت ننمودند براى اينست كه اينها راضى به عمل پدران خود بودند و كسيكه راضى بعمل قومى باشد او هم جزو آنها

خواهد بود .

رجعت حضرت سيدالشهداء عليه السلام بدنيا

رجعت حضرت سيدالشهداء مقدم بر ساير ائمه خواهد بود همانطور كه نور از خورشيد جدائى ندارد اصحاب آنحضرت هم از آنحضرت جدايى ندارد لذا همه آنها را رجعت نموده تا يزيد ملعون و قتله حسين (ع ) را بكشند و بعدا از دنيا ميروند .

اثبات رجعت

رجعت را ميتوان بادله اربعه اجماع ، عقل ، روايات و آيات قرآنى اثبات نمود ، اما آياتى كه در قرآن باين عنوان ذكر شده بسيار است از آن جمله است آيه : الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذرالموت فقال لهم الله موتوا ثم احياهم ان الله لذو فضل على الناس و لكن اكثر الناس لا يشكرون . (بقره - 43)

در كافى از حضرت باقر (ع ) روايت ميكند كه فرمود : در شام شهرى بود كه هفتاد هزار خانواده جمعيت داشت هميشه در آن شهر مرض طاعون بروز ميكرد اغنياء چون آمدن مرض را حس ميكردند از شهر خارج ميشدند ولى بينوايان در اثر بى بضاعتى در آن شهر ميماندند تا عده اى از آنها مردند آنها ميگفتند اگر ما هم مانند اغنياء بضاعتى داشتيم از اين شهر بيرون ميرفتيم تا مرگ بما نرسد ، اغنياء ميگفتند اگر ما هم مثل فقرا در شهر ميمانديم طاعون ما را ميگرفت تا در سالى قرار گذاشتند فقرا و اغنياء همگى از شهر خارج شوند بطرف بيابان بروند گذار آنان بشهر مخروبه اى افتاد كه اهل آن شهر نيز جلاى وطن كرده بودند و آنجا فرود آمدند و اثاث خود را بر زمين گذاشتند و اطمينان پيدا كردند كه درينمكان ديگر مرض طاعونى نخواهد بود در

آن هنگام خدا امر فرمود به فرشته ايكه موكل قبض ارواح بود كه تمام آنها را قبض روح كرده و روزگارى طولانى جسد آنها در بيابان افتاده و استخوانهاى بدنشان پوسيده و خاك شده بود بطوريكه رهگذران آنها را با پا به اطراف پراكنده مينمودند .

پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل بنام خرقيل كه وصى حضرت موسى بود ، از آنجا عبور كرد چون آن استخوانهاى پوسيده را ديد رقت بر حال آنها نموده گريه كرد و گفت پروردگارا چه شود اگر آنها را زنده كنى همچنانكه ميراندى تا اينكه اين شهر را آباد كنند و با عبادت كنندگان مشغول پرستش ذات مقدس تو شوند و فرزندانى بوجود آورند .

به آن پيغمبر وحى رسيد كه دوست دارى آنها را زنده كنم گفت بلى خطاب رسيد كه دعا كن باين كيفيت و باين كلمات حضرت باقر (ع ) فرمود آن كلمات اسم اعظم خدا بود كه خواند كه خواند خدا هم دعاى او را مستجاب كرده استخوانهاى آنها جمع و متشكل شد و روح در آنها دميد تمام آنها زنده گرديدند مانند روزيكه وارد بيابان شده بودند يكنفر از آنها نابود نشده زندگانى طولانى كردند و تسبيح و تقديس خدا را بجا آورند .

در روايت ديگرى كه عياشى نقل ميكند از حضرت باقر (ع ) پرسيدند كه آنها كه زنده شدند و مردم آنها را ديدند همانروز آنها مردند يا آنكه پس از زنده شدن بمنازل خود برگشتند و خوردند و آشاميدند و ازدواج نمودند و بعد مردند ، فرمود خداوند بعد از مردنشان آنها را بدنيا برگردانيد و خوردند و آشاميدند و نكاح

كردند و آنچه خواست در دنيا زندگانى كردند و بعد بمرگ طبيعى از دنيا رفتند و دفن شدند .

اين آيه دليل بر رجعت است كه ما هم در وقت ظهور حضرت ولى عصر (ع ) بدنيا بر ميگرديم و قريب ده آيه در قرآن ميباشد كه ميتوان از آنها موضوع رجعت را ثابت كرد .

مثلا قصه عزير كه صد سال مرد و بعد زنده شد و همچنين الاغ او كه پوسيده گشت و بعدا زنده گشت و مثل قصه اصحاب كهف و مثل زدن دم گاو بر مقتول بنى اسرائيل و زنده شدن او و مثل كشتن حضرت ابراهيم چهار مرغ را و بعدا زنده شدن آنها .

رجعت بمعنى بازگشت بدنيا است كه ائمه اطهار با دوستان و دشمنان آنها بدنيا بر ميگردند و بايد مؤ من خالص باشند يا كافر محض و آن كفاريكه در دنيا بعذاب هلاك شدند آنها بدنيا بر نميگردند به نص آيه قرآن : و حرام على قرية اهلكناها انهم لايرجعون . (انبياء - 95)

پس از آنكه مؤ منين و كافرين بدنيا برگشتند و قصاص نمودند ماه مؤ منين در دنيا ميمانند و بعد همه در يك شب ميميرند كه آن حشر اول است .

دليل از اخبار

اما اخبار و رواياتيكه در اين باب رسيده زياد است منجمله در حوايج نقل ميكند كه يكى از طايفه انصار بزغاله اى داشت او را ذبح نمود به عيال خود گفت نصف از گوشت اين حيوانرا بپز و نصف ديگر آن را كباب كن تا حضرت رسول را امشب براى افطار دعوت كنيم شب در مسجد حاضر شده از پيغمبر دعوت

نمود اين مرد انصارى دو پسر داشت كه در وقت صبح ذبح بزغاله حاضر بودند و تماشا ميكردند چون پدرشان از منزل بيرون رفت يكى از آن دو پسر بديگرى گفت بيا تا ترا سر ببرم چنانچه پدرمان بزغاله را سر بريد پس كاردى را برداشته سر برادر خود را بريد چون مادر آن كيفيت را ديد صيحه زده در صدد گرفتن آن برادر برآمد بچه خود را از بالاى بام بزير انداخت و فورى جان بداد ، مادر نعش آندو فرزند را پنهان كرد و مشغول پختن غذا شد تا آنكه حضرت رسول (ص ) وارد شد جبرئيل نازل شده گفت يا رسول الله بصاحب منزل بگو كه دو فرزند خود را براى صرف غذا حاضر كند چون حضرت بآن مرد گفت صاحب منزل بيرون آمد دو فرزند خود را طلبيد مادر گفت حاضر نيستند صاحب منزل خدمت پيغمبر رسيد و گفت حاضر نيستند حضرت فرمود چاره اى جز حاضر كردن آنها نيست صاحب منزل نزد عيالش آمد و گفت بايد پسرها را حاضر كنى تا حضرت غذا تناول كنند تا بالاخره نعش آن دو بچه را نزد حضرت حاضر كردند حضرت دعا كرد خدا آنها را زنده نمود و سالها در دنيا زندگى ميكردند تا مردند .

نظير اين معجزه از ساير ائمه بسيار است كه جاى شرح آن نيست .

و بايد دانست كه اين از ضروريات مذهب است نه ضروريات دين و امريست سمعى يعنى با احاديث اهلبيت و اجماع علماء ثابت ميشود و عقل را بر اثبات آن مدخليتى نيست اگر چه بر امتناع آنهم نيز دلالت نميكند .

بايد

دانست كه اگر انسان علائم مرگ را ببيند ديگر توبه قبول نميشود ، در موقع رجعت هم جاى توبه نيست خداوند مؤ من و كافر را زنده ميكند تا سلطنت مؤ من را در دنيا بكافر نشان دهد ولى منكرين رجعت تمام آيات و اخبارى كه در اثبات رجعت وارد شده هر كدام را بنحوى توجيه ميكنند . مثلا آيه : و اذ قلتم يا موسى لن حتى نرى الله جهرة فاخذتكم الصاعقة و انتم تنظرون ثم بعثنا كم من بعد موتكوم لعلكم تشكرون . (بقره - 56 ، 55)

اين آيه صريح است كه آن هفتاد نفر بموسى گفتند ما ميخواهيم خدا را ببينيم پس از موت زنده شدند ، لذا بلفظ بعثنا گفت كه جاى هيچگونه شبهه نباشد و همه مردم آنزمان هم اينموضوع را مشاهده كردند مطلب بر كسى مخفى نبود لذا ميفرمايد : و انتم تنظرون .

ولى منكر رجعت مثل شريعت سنگلجى ميگويد مراد از موت غشوه است نه موت حقيقى و دليل ميآورد به آيه : و ياءتيه الموت من كل مكان و ما هو بميت . (ابراهيم - 17)

بايد باين مرد بيچاره گفت اين آيه مربوط بعالم آخرت است نه در دنيا چون در آخرت موتى نيست علايم موت را مى بيند از سختى عذاب ولى موتى براى آنان نيست .

و ميگويد مراد از بعث بهوش آمدنست بعد از بيهوشى و نيز ميگويد ممكنست مراد از موت نادانى و جهالت باشد ولى بر دانايان واضحست كه اينگونه مطالب بيمغز را هيچ عاقلى قبول نميكند .

اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه تست

عرض خود ميبرى و زحمت ما ميدارى

بايد

به منكرين رجعت گفت بنظر شما رجعت محالست يا خدا قدرت بر آن ندارد .

اگر بگويى محالست بايد معاد را هم انكار كنى اگر بگويى خدا قدرت ندارد كه در مسئله توحيد شك دارى ، اگر ميگويى دليلى بر اثبات آن نداريم اينهم دروغست چه دليلى ازين آيات قرآنى بهتر و واضحتر است و بيش از دويست خبر ائمه طاهرين در اينموضوع رسيد كه مفاد همه آنها اينست كه بايد مردگان در دنيا زنده شوند .

شخصى از معصوم پرسيد كه من پير شده ام قواى من تحليل رفته دلم ميخواهد كه درين آخر عمرى در ركاب شما كشته شوم تا از شهداء محسوب گردم ، حضرت فرمود شهادت در ركاب مخصوص دنيا نيست در عالم رجعت هم ممكن ميشود كه ملازمت ما را اختيار كرده شهيد شويد .

و اخبارى از طريق شيعه و سنى وارد شده كه هر چه در امم سابقه اتفاق افتاده درين امت هم بايد باشد يكى از چيزهائيكه در امم سابقه بوده ، همين رجعت بدنيا بوده كه بسيارى بدنيا برگشتند و پس از زندگانى زيادى مردند پس بايد در اين امت هم باشد .

اگر اين اخبار تواتر لفظى نباشد مسلما تواتر معنوى هست و آنهم حجت است و اين شخص منكر رجعت ميگويد شيخ صدوق در نهايه فرموده كه رجعت مذهب قومى از عرب در زمان جاهليت ست .

در صورتيكه اين عبارت صدوق نيست بلكه عبارت يكى از علماء عامه است كه در مجمع البحرين نسبت باو داده و خود صدوق در رساله اعتقاديات خود ميگويد اعتقاد اماميه اينست كه مسئله رجعت حق است و

بزودى كتابى در كيفيت رجعت خواهيم نوشت .

دليل از اجماع و عقل

گفتيم بادله اربعه ميتوان اثبات رجعت را نمود ، آيات و اخبار گذشت اما اجماع كه در بين علماء اماميه محقق است .

و اما عقل : چون درين دنيا مردم ظلم كردند و يا نيكى نمودند و يا اعمال زشتى انجام دادند مقتضى عدل الهى اينست كه در همين دنيا مختصرى از نتيجه اعمال خود را مشاهده كرده و مفصل آنرا در عالم آخرت ببينند ، پس عقل هر عاقلى حكم ميكند كه بايد در رجعتى در دين دنيا باشد .

ابوحنيفه بمومن طاق گفت تو كه قايل برجعت هستى پانصد دينار بمن بده تا در عالم رجعت بتو بدهم گفت تو هم التزامى بمن بده كه بصورت انسان برگردى تا اين وجه را بتو دهم .

ما در سوره حمد در مبحث معاد ذكر كرديم حيواناتى هستند كه بعد از مردن زنده ميشوند و مجددا زندگى را از سر ميگيرند پس بوسيدن بدن مورد اشكال نيست همانطور كه در مبحث معاد اينمطلب را ثابت نموديم .

زيارات و دعاها در موضوع رجعت

در زيارات جامعه است و يكر فى رجعتكم خدا مرا در رجعت شما برگرداند و يملك فى دولتكم و در دولت شما مالك شوم و يشرف فى عافتيكم و يمكن فى ايامكم و تقر عينه غدا برؤ تيكم .

در زيارت وداع ائمه دارد كه و مكنى فى دولتكم و احيانى فى رجعتكم مرا در ايام دولت شما متمكن و صاحب قدرت نمايد .

در زيارت اربعين حسين (ع ) كه امام صادق (ع ) بصفوان جمال دستور ميفرمايد كه بخواند يكى از فقرات آنها اينست كه : اشهد انى بكم مؤ من و بايابكم موقن

.

زيارت حضرت عباس

انى بكم و بايابكم من الموقنين .

سيد بن طاووس در مصباح الزائر در اعمال سرداب مقدس اين جمله را ذكر نموده : و وفقنى يا رب للقيام بطاعته و المكث فى دولته فان توفيتنى قبل ذلك فاجعلنى يا رب فيمن تكر فى رجعته و يملك فى دولته و تيمكن فى ايامه و تسيظل تحت اعلامه و يحشير فى زمرته و تقر عينه برؤ يته .

در دعاى عهدى كه از حضرت صادق (ع ) منقولست كه هر كس چهل صباح اين دعا را بخواند از باوران قائم ما باشد و اگر پيش از ظهور آنحضرت بميرد خداوند او را از قبر بيرون آورد كه در خدمت آنحضرت باشد و حقتعالى بهر كلمه ازين دعا هزار حسنه او را كرامت فرمايد و هزار گناه ازو محو نمايد ، يكى از فقرات آن اينست :

اللهم ان حال بينى و بينه الموت الذى جعلته على عبادك حتما مقتضيا فاخرجنى من قبرى مؤ تزرا كفنى شاهرا سيفى مجردا قناتى دعوة الداعى فى الحاضر و البادى .

يعنى : خدايا اگر حايل شده است بين من و امام زمان من مرگ آنچنان مرگى كه بر بندگان خود حتم فرموده اى پس در موقع ظهور آنحضرت مرا از قبر بيرون آورد در حاليكه كفن خود را بكمر بسته و شمشير كشيده و نيزه افراشته داعى دعوت حق را اجابت كنم .

ازين قبيل ادعيه و زيارت بسيار است كه مجال ذكر آن نيست و بهمين چند جمله اكتفا شد پس معلوم شد كه چون امام زمان (ع ) براى خونخواهى جد غريبش حسين (ع ) بيايد خوب

و بد و دوست و دشمن زنده خواهند شد تا آنحضرت و يارانش تقاص خود را از بنى اميه بنمايند .

و اما ولى دم و خونخواهى خدا در قيامت است چون امام زمان انتقام دنيوى ميكشد و جزاى كلى آنست كه در قيامت باشد .

در اسرارالشهاده در بندى از كتاب عقاب الاعمال مسند از محمدبن سنان از بغض اصحاب خود از حضرت صادق (ع ) و آنحضرت از وجود مبارك پيغمبر خدا (ص ) روايت نموده كه چون روز قيامت شود قبه اى از نور براى فاطمه (ع ) نصب شود ، فرزندم حسين بمحشر آيد در حاليكه سر مباركش در دستش باشد چون فاطمه حسين را به آن حالت ببيند شهقه اى ميزند كه همه انبياء مرسل و ملائكه مقربين و مؤ منين صداى آن بانو را بشنود و به سبب ناله فاطمه ناله نمايند ، پس خدايتعالى امام حسين (ع ) را با صورت خوب برانگيزاند كه با قاتلان خود مخاصمه نمايد و سر مباركش در دستش باشد .

آنگاه حقتعالى قاتلان و شركت كنندگان در قتل آنحضرت را جمع فرمايد پس خود خدا آنها را كشته و بعد زنده شوند پس امام حسين (ع ) آنها را كشته باز زنده ميشوند ، پس فرمود كسى از ذريه ما باقى نماند مگر اينكه يكدفعه ايشان را ميكشند تا آخر روايت .

و در روايت ديگر در اسرارالشهاده است كه قاتل امام حسين (ع ) در تابوتى است كه در قعر جهنم كه دست و پاهايش بزنجيرهاى آتشين بسته شده در حاليكه در قعر جهنم سرنگونست و نصف عذاب تمام اهل جهنم

براى او ميباشد و براى او بوى گنديست كه اهل آتش بخدا پناه ميبرند از بوى بد آن ، و او در جهنم مخلد است و عذاب دردناك ميكشد .

معنى والوتر و الموتور

وتر عطف است بر ثار كه مناداى مضاف منصوب است ، وتر در لغت بمعنى فرد و طاق آمده و بمعنى كينه و خون هم ذكر شده و همچنين بمعنى جنايت و كشتن نزديكان هم آمده ولى بيشتر بمعنى اول ذكر ميشود كه فرد باشد و لذا نماز وتر را براى وتر ميگويند كه بين نمازها فرد و طاق است چه نماز يك ركعتى غير از آن نداريم و اگر بمعنى كشتن نزديكان هم آمده ، براى آنست كه كسيكه نزديكان او كشته شوند قهرا تنها ميماند باين لحاظ به او وتر ميگويند ، و اگر بمعنى خون گرفتيم آن هم بمعنى فرد است چه اگر در بين كسى كشته شود او را فرد وتر ميگويند يعنى بين ده يا صد نفر يكى كشته شده و بناحق خونش ريخته گشت .

موتور هم در لغت بچند معنى استعمال شده :

1 - طاق و فرد شده .

2 - كسى كه كسى از او كشته شده باشد .

3 - كسى كه كشته شود و حق خون او گرفته نشود .

بنابراين معانى كه در لغت ذكر شد اين عبارت از زيارت را سه قسم ميتوان معنى كرد :

1 - وتر بمعنى يگانه و فرد باشد و موتور هم تاكيد معنى سابق شود مثل حجر محجور و اين معنى را در بحار و مشكلات نراقى ذكر نموده اند .

2 - وتر بمعنى

فرد باشد ، موتور هم بمعنى آن كسيكه كسانى ازو كشته شده باشد ، يعنى اى حسين يگانه اى كه اقرباء و ياران تو كشته شدند .

3 - وتر بمعنى خون ريخته باشد يعنى اى قتيلى كه اقرباء و اصحاب ترا كشتند .

در بين اين سه معنى دومى بهتر است زيرا حقيقتا حسين وتر است از حيث اينكه در مقام امامت مثل و مانندى ندارد و همچنين در مقام شهادت هم نظير ندارد چه از اول دنيا تا كنون مثل او كسى مظلوم كشته نشده و اينهمه مصيبت نديد و همچنين چيزهائيكه خدا به او مرحمت فرموده است مثل شفاء در تربت ، اجابت تحت قبه ، بودن ائمه از نسل او ، ثواب زيارت او و چيزهاى ديگرى كه خداوند در مقابل شهادت فقط با آنحضرت مرحمت فرموده است .

و كسان او هم همگى در كربلا كشته شدند حتى طفل شيرخواره او و اگر على بن الحسين امام سجاد (ع ) كشته نشد براى آن بود كه نسل امامت از بين نرود پس آنحضرت موتور است باينمعنى كه همه اصحاب و يارانش در كربلا روز عاشورا كشته شدند .

مجلس شانزدهم : السلام عليك و على الارواح التى حلت بفنائك

ترجمه

((سلام بر تو و آن روانهايى كه در آستان تو جا گرفته و در ساحت قرب تو فرود آورده اند))

مقدمه

ارواح جمع روحست و اصل لغت روح بمعنى طيب و طهارت است و ازين جهت روح انسانى را روح گويند و ملائكه مظهرين را روح نامند و جبرئيل را روح القدس نامند و ملك اعظم را كه در آيه كريمه يوم يقوم الروح مذكور شده روح و عيسى را روح الله گويند .

در تعريف روح انسانى نظريه و آراء دانشمندان بسيارست و ما قول سه دسته آنها را نقل ميكنيم

1 - عقيده ماديون

2 - فلاسفه و عرفا

3 - قرآن و روايات

عقيده ماديون در مورد روح

بطور كلى ماديون بوجود روحى كه جدا از بدن وجود داشته باشد و براى او حيات و بقائى قبل از تشكيل يا بعد از فناء بدن باشد عقيده ندارند و ميگويند ما جز بآنچه محسوس بحواس گردد معتقد نيستيم و ماوراى امور حسى را قبول نداريم ، لذا با مختصر اختلافاتى روح و آثار آنرا متولد از ساختمان بدن و مزاج ميدانند چنانكه بعضى گفته اند روح جسم لطيفى است كه از اجزاء لطيف غذا تكوين شده و جمعى ديگر گفته اند روح حاصل از دوران خونست و دسته ديگر گفته اند هوائى است سيال در بدن و گروهى گفته اند روح نوريست كه از حرارت طبيعى مزاج حاصل گردد و جمعى از ماديون عصر ما برآنند كه ادراك و شعور و فهم و حيات و بطور كلى همه اموريكه بنام آثار روحى ناميده ميشوند متولد از اجزاء دماغ هستند يعنى همانطور كه هر يك از اجزاء بدن مانند قلب و جگر و كليه داراى وظايف خاصه و آثار معين ميباشند اجزاء و سلولهاى دماغى هم داراى آثارى ميباشند در حقيقت آثار روحى

هم مثل نور و حرارت و الكتريسته آثار جسمانى ميباشند و كليه اموريكه الهيون آثار روحى مينامند آثار ماده هستند و نيازى بوجود روح ديگر و قواى آن نيست .

جواب

براى اينكه روشن سازيم كه نفس غير از ماده و جسم غير از روحست و از اختصار كلام و فن منبر هم خارج نشويم ميگوئيم كه شخص در حال خواب لذائذ و آلامى را درك ميكند كه گاهى شديدتر از حال بيداريست و گاهى مطالبى در خواب بر او كشف ميشود كه مشكلهاى بيدارى او را حل ميكند .

مثلا يكى از دوستان براى من نقل كرد كه وقتى يك مطلب علمى در جواهر ديده بودم و فراموش كرده بودم كه در چه جلد و چه صفحه اى بوده مدتها عقب آن ميگشتم و پيدا نميكردم تا اينكه شبى پدرم را در خواب ديدم و بمن گفت فرزند مطلبى را كه ميخواهى در فلان جلد جواهر و فلان صفحه و فلان سطر ميباشد از خواب بيدار شده فورى چراغ را روشن نمودم و كتاب را برداشتم ، همانطور كه او نشان داده بود يافتم .

بايد به اين ماديون گفت جواب اين خواب را چه ميگوييد اگر روح و جسم يكى است پس چگونه اين جسم در بيدارى هر چه كوشش كرد نتوانست آن مطلب را پيدا كند ولى در خواب به او گفتند آيا آن پدرى را كه در خواب ديد جسم بود يا روح ؟

جواب ديگر آنكه نزد دانشمندان امروز مسلمست كه اجزاء بدن بواسطه جريان خون و تنفس و تغذيه در تبديل ميباشد يعنى پيوسته قسمتى از سلولهاى بدن ميميرند

و از بين ميروند و سلولهاى ديگر جانشين آنها ميشوند ولى با اين تبديل دائمى در همه احوال شخصيت انسان باقيست و هر كس خود را در همان شخص ده يا بيست يا پنجاه سال قبلى ميشناسد در صورتيكه شاهد قسمت اعظم بدن او تبديل شده باشد .

اگر قواى روحى متولد از بدن باشد بايد پس از آنكه شخص در نتيجه بيمارى قسمتى از بدنش تحليل رفت معلومات و محفوظات او هم زائل شود و پس از بهبودى ناچار شود كه تمام آنرا دو مرتبه تحصيل و كسب نمايد در صورتيكه بر خلاف آن مى بينم بعضى اشخاص با داشتن بنيه ضعيف و ناتوان داراى روحى قوى يا معلوماتى فراوان ميباشند و در حال بيمارى جسمى قواى روحى را از دست نميدهند و بفرض اينكه چندى هم روح آنان بواسطه ضعف بدن كار خود را كاملا انجام ندهد پس از بهبودى بدون اينكه مجددا تحصيلى كند آنچه دانسته بودند دوباره ميدانند و با تبديل اجزاء بدن تجديد مكتسبات لازم نميگردد ولى آثار اجسام پس از زائل شدن بايد تجديد شود .

خوب مغناطيسى يا هيپنوتيزم و اثبات روح

ادله عقيله و نقليه اى كه براى اثبات روح اقامه نموده اند امروز جمعى از مردم باور ندارند مگر با آنكه با دليل حسى همراه باشد زيرا امروز فلسفه هاى عقلى پيشينيان را پست و فرومايه دانسته و سر تسليم بقول آنها فرمود نميآورند لذا ما مجبوريم كه براى ادعاى خود ادله حسى اقامه كنيم تا براى خوانندگان عزيز جاى شك و ترديدى درباره جاودانى بودن روح باقى نماند .

از جمله آن خواب مغناطيسى است كه همان خواب ساختگى باشد كه

دارندگان اينكار برخى را بخواب ميكنند و از آنها كارهاى شگفت آورى مى بينند كه شخص بيننده يقين ميكند كه انسان غير از بدن داراى چيز ديگريست كه آن روح است كه كارهاى مهمى انجام ميدهد شاركو يكى از بزرگترين پزشكان جهان ميگويد : خواب مغناطيسى جهان بيمناكى است و در آن چيزهايى ديده ديده ميشود كه مايه شگفتى و برتر از دانشهاى حسى است .

ببو در كتاب مغناطيس حيوانى گويد : خواب مغناطيسى هستى و جاودانى بودن روح را ثابت ميكند بپايه اى كه دو گوهر مجرد يعنى روح دو نفر ميتواند با هم آميخته بى آنكه نيازى بماده داشته باشد .

اگر بخواهيم اقوال علماء اين فن را نقل كنيم مثنوى هفتاد من كاغذ شود و فقط آزمايشهائيكه درين فن نموده اند بعضى از آنها را مختصرا مينمائيم .

قبلا اين سخن را هم بايد متذكر شد كه شخص خواب رفته رام شخص خواب كننده است و ميتواند چيزهايى بچشم او نمودار كند كه فعلا هستى ندارد و چيزهايى حس كند كه جز در خزانه و هم حقيقت ندارد و به اندازه اى اين بدن خواب از خود بيخودست كه اگر قطعه اى از گوشت بدن او را ببرند آزرده نشوند و حس ننمايند .

مثلا اگر جوهر نشادر نزد بينى او برند كمترين اثرى در او ايجاد نميكند در صورتيكه اگر نزديك بينى آدم بيدار برند هماندم بميرد و بزرگترين فريادها او را از خواب بيدار نكند و تنها خواب كننده ميتواند به اندك صدايى او را بخود متوجه سازد .

دو نفر طبيب نامدار فرانسوى مارچ واسكرول در بيمارستان مشغول

آزمايش اين امر شدند در نتيجه ثابت كردند كه خواب رفته هاى مغناطيس حس خود را گم ميكنند يكى از آزمايشهاى آن اين بود كه يك اندازه جوهر نشادر در جلوى بينى خواب رفته گرفتند و چند بار اين عمل را تكرار كردند ، كوچكترين اثرى ديده نشد ، يكى از دانشمندان كه اين امر را باور نميداشت نزديك آمده و براى آزمايش و آرامى دل جوهر را نزديك بينى خود برد و در هماندم جان سپرد .

شخص خواب رفته نه تنها بيحس ميشود بلكه كارهايى شگفت آور از او سر ميزند مانند ديدن چيزها از جاى دور و آگاهى از كارها ناپيدا و آگاهى از انديشه مردمى كه گرد او هستند .

اگزاكوف دانشمند روح شناس روسى ميگويد :

يكى از آزمايشهايى كه بخوبى وجود روح جداگانه را در آدمى ثابت ميكند و بما ميفهماند كه روح از ماده جداست و خود ميتواند كارهاى شگفت آورى بى كمك ماده كند داستان مادام لويس است كه زنى را بخواب كرد و در جلوى گروهى از تماشاچيان بآن شخص جواب فرمان داد كه بخانه خواب كننده يعنى مادام لويس برود و ببيند كه افراد خانه او در چه حالى ميباشند بعد از اندك زمانى شخص خواب رفته گفت رفتم ديدم دو نفر بكارهاى خانه مشغولند .

لويس گفت : دست خود را به يكى از آنها بزن در آن هنگام شخص خواب رفته خنديد و گفت دست به يكى از آنها زدم ولى بسيار ترسيد آنگاه مادام لويس از تماشاچيان پرسيد آيا كسى خانه ما را ميداند چند تن بلند شدند به آنها گفت برويد

بخانه من و از آنها بپرسيد آيا چيز تازه اى در منزل اتفاق افتاده است ؟ آن چند نفر رفتند و زود برگشتند و همگى گفتند در خانه شور و غوغاى عجيبى بود سبب را پرسيديم گفتند ناشناسى را ديديم كه در آشپزخانه راه ميرود و همينكه نزديك يكى از ما رسيد دست خود را به يكى از ما زده و ديگر او را نديديم بدين سبب بيم و هراسى بر ما غلبه نموده است .

قال الفيض فى الوافى فى الجزو الثالث عشر بعد ذكر فى قبض روح المومن قال : المراد بالروح هنا ما يشيراليه الانسان بقوله انا اعنى النفس الناطقه و قد تحير العقلاء فى حقيقتها و المستفاد من الاخبار عن الائمة الاطهار سلام الله عليهم انها شبح مثالى على صورة البدن و كذلك عرفها المتالهون بمجاهداتهم و حققها المحققون بمشاهداتهم فهى ليست بجسمانى محض و لا بعقلائى صرف بل برزخ بين الامرين متوسط بين النشاتين من عالم الملكوت و للانبياء و الاوصياء صلوات الله عليهم روح آخر فوق ذلك هى عقلانيه صرفة و جبروتية محضة .

اخبارى كه در باب قالب مثالى وارد شده كه ميت پس از مرگش با اوست و حكايات و مقاماتى كه درينباب رسيده زيادست كه جاى بحث آن نيست و از مطالب منبر خارجست . ما در جلد دوم شرح اصول كافى در صفحه 232 در حديث 540 مفصلا درينموضوع نموده ايم بحث نموده ايم ، طالبين بانجا رجوع فرمايند .

مختار فلاسفه و عرفا در باب روح

فلاسفه گويند روح گوهريست بسيط و مجرد از ماده و لوازم ماده و تعلق آن به بدن تعلق تدبيرى است ، مانند تعلق سلطان

به مملكت و ناخدا به كشتى ، روح به فناى بدن فانى نشود پس از مرگ متنعم يا معذب بنعم و عذاب روحانى است .

گروهى از آنان بقدم ارواح و برخى بحدوث آن و دسته اى بتناسخ قائل شده اند و گفته اند كه روح در اجسام و ابدان تردد دارد و بعضى گفته اند كه روح يك حقيقتند و اختلاف آنها بعوارض و مشخصات است و اين قول به ارسطو نسبت داده شده است .

و مختار ملاصدرا اينست كه نفس در ابتداء حدوث صورت جسمى است و بحركت در ذرات و جوهر خود بمرتبه حس و ادراك و خيال و عقل ميرسد تا اينكه بعقل فعال منتهى ميشود و عرفا همين قول را قبول كرده اند .

گفتار آيات و اخبار در روح

حقتعالى در قرآن ميفرمايد : فاذا ستويته و نفخت فيه من روحى فقعواله ساجدين . در دو سوره قرآن كريم اين آيه ذكر شده يكى سوره (ص ) و ديگر سوره الحجر آيه 29 و اين آيه مباركه دلالت دارد كه خلقت بشر بستگى بدو چيز دارد يكى تسويه كه ساختمان جسد است كه از گوشت و خون و استخوان تشكيل شده و ديگر روح است كه از او تعبير به نفس ناطقه ميكنند و چون حقتعالى روح را بخود اضافه نمود و نفخت فيه من روحى دلالت ميكند بر اينكه اين روح جوهر بسيار شريفى است كه از عالم علوى و قدسى در اين بدن نهاده شده است . در آيه ديگر ميفرمايد : الله يتوفى الانفس حين موتها و التى لم تمت فى منامها فنمسيك التى عليها الموت و يرسل الاخرى الى

اجل مسمى ان فى ذلك الايات لقوم يتفكرون .

يعنى خداست كه وقت مرگ ارواح خلق را ميگيرد و آنرا كه هنوز مرگش فرا نرسيده نيز در حال خواب روحش را قبض ميكند سپس آنرا كه حكم بمرگش كرده جانش را نگاه ميدارد و آنرا كه نكرده به بدنش ميفرستد تا وقت معين مرگ ، در اين كار نيز ادله قدرت الهى براى متفكران پديدار است .

در بحار از امام صادق (ع ) نقل ميكند كه خداوند روح مؤ منين را پس از گرفتن در بهشت جاى دهد بصورتيكه در دنيا بودند ميخورند و مينوشند اگر كسى بر آنها وارد شود آنها را به همان صورت دنيايى كه داشتند مى شناسند .

و نيز از امام صادق (ع ) روايت ميكند كه فرمود : مؤ منين وقتيكه خوابيدند خداوند روح آنان را بالا ميبرد ، روحيرا كه مردانش حكم شده و اجلش رسيده در بهشت جاى ميدهد و اگر اجلش باقى باشد به ابدان برگرداند ، و نيز سؤ ال شد كه ارواح يكديگر را ملاقات ميكنند ؟ فرمود : بلى با هم انس ميگريند و از يكديگر پرسش ميكنند .

داستان ملامهدى عراقى در وادى السلام

در وادى السلام عراقى ، از جانب ملامهدى عراقى نقل ميكند كه وقتى در نجف اشرف قحطى شديدى واقع شد كه بر من و عيال و اطفالم بسيار سخت ميگذشت روزى براى زيارت اهل قبور و دفع هم و غم به وادى السلام رفتم ناگاه در حالت بيدارى ديدم كه جماعتى جنازه اى را به وادى السلام آوردند ، ديدم جنازه را در باغ وسيعى كه بزبان توصيف آنرا نتوان نمود داخل

نمودند ، بعد او را در قصر عالى داخل كردند كه از همه چيز تمام بود ، منهم عقب او داخل آن قصر شدم ديدم جوانى بزى سلاطين بالاى كرسى مرصعى نشسته چون نظرش بر من افتاد سلام كرد و مرا به اسم صدا كرد و بسوى خود دعوت نمود و بجهت تعظيم من از جاى خود حركت نمود ، دست مرا گرفته پهلوى خود نشانيد گفت شما مرا نمى شناسيد من صاحب آن جنازه هستم كه الان او را داخل وادى السلام نمودند ، اسم من فلان و از فلان بلد هستم و اين جماعت كه با من بودند ملائكه نقاله ميباشند كه مرا از بلدم به اين بهشت برزخ آوردند .

چون اين سخنان را از او شنيدم حزن و المم برطرف شد و ميل بگردش نمودن در باغ را نمودم ناگاه ديدم و مادرم و بعضى از حامم در ميان قصور نشسته اند و با سرور و فرح از من استقبال نمودند و از حال بعضى از ارحام سئوال كردند و من در بين جواب دادن از فقر و گرسنگى اطفالم براى آنان ذكر كردم آنگاه پدرم به اطاقى كه در آن برنج بود اشاره كرد ، بمن گفت هر چه ميخواهى از اين برنجها بردار ، من خشنود شدم و عبايم را پهن كرده آنرا پر از برنج كرد و به نجف اشرف آمد و آن منظره از نظرم محو شد تا مدتى طولانى با آن برنج زندگانى ميكرديم و تمام نميشد ، آخرالامر عيالم مرا مجبور كرد تا قصه برنج را بگويم من هم براى او قصه را نقل كردم

ولى چون بسراغ برنج رفتيم ديگر آنرا نديديم و تمام آنها از بين رفت .

از اين بحث نتيجه ميگيريم كه روح ، جسم لطيفى است كه پس از مرگ از بين نميرود و در قالب مثالى بدن ميباشد يا متنعم است يا معذب گر چه بدن خاك و پوسيده شده و از بين ميرود ولى روح و قالب مثالى باقى خواهد بود تا روز قيامت كه به همان بدن پوسيده متصل شده به قيامت خواهد آمد .

احتمالاتيكه در معنى حلت بفنائك ميرود

مقدمه

حلول رحل محل فرود آمدن است ، فناء به كسر فاء ، بر وزن كساء بمعنى گشادگى در اطراف خانه است كه مردم و شتران در آنجا استراحت ميكنند و به اصطلاح قديم فضاى جلوى خانه هاى بزرگ كه جلوخان ميگفتند! ناخه كه از باب افعال از اجوف واوى است فر و خوابانيدن شتر است . رحل جاى گذاردن لباس و اسبابست ، در معنى اينعبارت چند احتمال داده ميشود :

احتمال اول

اينكه مراد از اين ارواح ملائكه اطراف قبر آنحضرت هستند كه رحل اقامت خود را بر در خانه آنحضرت انداخته و شب و روز بر آنحضرت گريان ميباشند .

امام صادق (ع ) فرمود كه حقتعالى بقبر آنحضرت چهار هزار ملك غبارآلوده و پريشان حال موكل فرمود كه تا روز قيامت بر آنحضرت گريه ميكنند و هر كس آنحضرت را عارفا بحقه زيارت كند اين ملائكه او را مشايعت ميكنند تا آنكه آن زائر را به وطنش برسانند و اگر مريض گردد و هر صبح و شامى به عيادت او ميروند و اگر بميرد بجنازه او حاضر شوند تا روز قيامت براى او استغفار كنند .

در روايت ديگرى كه دربندى در اسراراشهاده نقل ميكند حضرت صادق (ع ) فرمود : هفتاد هزار ملك موكل قبر حسين (ع ) هستند كه همه آنها متغير و گردآلوده از روزيكه آنحضرت شهيد شده تا روز قيام حضرت قائم عج بر آنحضرت صلوات ميفرستد و زوار آنحضرت را دعا ميكنند و ميگويند پروردگارا اينها زائر حسينند بر ايشان احسان نما .

در خبر ابن تغلب از حضرت صادق (ع ) است كه چهار هزار ملك روز

عاشورا نازل شده تا يارى حضرت حسين (ع ) را بنمايند حضرت بآنها اذن نداده مراجعت كردند تا تكليف خود را بدانند ، دوباره نازل شدند ديدند حضرت حسين بدرجه شهادت رسيده ، پس ايشان گردآلوده نزد قبر آنحضرت هستند و گريه بر او ميكنند تا روز قيامت و رئيس آنها ملكى است منصور نام و هيچ زائرى آنحضرت را زيارت نميكند مگر آنكه آن ملائكه او را استقبال ميكنند و چون وداع آنحضرت را نمود و او را مشايعت ميكنند و چون وداع آنحضرت را نمود او را مشايعت ميكنند و چون مريض شود عيادت او كنند و چون بميرد نماز بر او بخوانند و طلب مغفرت بجهت او نمايند .

احتمال دوم

آنكه مراد از ارواح ، دوستان و محبين آنحضرت از مؤ منين و مومنات باشد مراد از فناء و رحل خطيرة القدس و محل قرب و محفل ملكوت كه بزم انس آنجناب است باشد و مسلما شهدا كربلا در مرتبه اول ايندسته واقع خواهند بود .

در روايات بسيارى آمده كه در روز قيامت براى آنحضرت مجلسى در زير سايه عرش ميباشد كه مخصوص آنحضرتست و گريه كنندگان و زيارت كنندگان در آنمجلس جمع ميشوند كه در حالت امن و خاطرجمعى باشند و بحديث آنحضرت استيناس و اشتغال ميورزند و در آن حين كه در خدمت آنحضرت مشغول صحبت هستند از بهشت از اوج آنها رسولى ميفرستند كه ما مشتاق شمائيم نزد ما بيائيد ، آنها از رفتن اباء و امتناع مينمايند و گفتگو و صحبت حسين (ع ) را اختيار ميكنند و لذت مجلس آنحضرت را بر لذت حوران بهشتى مقدم

ميدارند .

زائران و گريه كنندگان حضرت حسين در بهشت همسايه آنحضرت خواهند بود

ابن عباس روايتى نقل ميكند كه در ذيل آن دارد كه وقتى حضرت حسين (ع ) جزاى زائران و گريه كنندگان را از جد و پدر و مادر شنيد عرض كرد اى جد برزگوار بحق خدا و بحق تو قسم تا آنها داخل بهشت نشوند من وارد نشوم و از خدا ميخواهم كه در آخرت قصور آنها را پهلوى قصر من قرار دهد .

اين روايت مورد اشكال شده كه چگونه ممكن است تمام گريه كنندگان و زائرين آنحضرت در بهشت همجوار آنحضرت باشند ؟

جوابش اينست كه ما بهشت را چون بدنيا قياس ميكنيم اين اشكال پيش ميآيد ولى حقتعالى بقدرى خانه آنحضرت را وسيع قرار ميدهد كه همه زائرين و گريه كنندگان همسايه او را باشند .

و جواب ديگر اينكه آنحضرت بقدرى قصور متعده دارد كه جز خدا نداند .

در كافى خبرى نقل ميكند كه پيغمبر به اميرالمؤ منين (ع ) فرمود : خدا آنقدر از را ميداند كه عقل و اوهام خلق به آن نرسد و بآن احاطه ننمايد ، هزار و هفتصد را در مثل خود ضرب ميكند . 2890000 1700*1700 و حاصلضرب را در مثل خود يعنى 8343100000000=2890000*2890000 و همچنين ضرب مينمايد اين عدد را در مثل خود و حاصل او را در مثل خود و همچنين تا هزار مرتبه پس آن عدد حاصل را ضرب ميكند در مثل خود و همچنين حاصلضرب را در مثل خود تا هزار مرتبه ديگر ، پس آخر عدديكه ازين ضربها حاصل شود عدد قصرهائيست كه حقتعالى بتو عنايت

فرمايد .

پس اى خواننده عزيز به حسينى فكر كن كه هر چه داشت در راه خدا داد و يك طفل شيرخواره هم براى خود باقى نگذاشت ، خدا باو چه خواهد داد ، پس اگر بگويند زائرين و گريه كنندگان بر حسين (ع ) در بهشت همسايه آنحضرت خواهند بود استعباد مكن و بدان كه واقعا همجوار آنحضرت خواهند بود .

بقدرى مقام زائرين و گريه كنندگان بر حسين (ع ) بلند است كه امام صادق (ع ) در دعاى سجده ميفرمود : الهم اغفرلى و لاخوانى و زوار قبرالحسين الذين انفقوا اموالهم اللهم فارحم تلك الوجوه التى غيرتها الشمس و تلك الوجوه التى تتقلب على قبر ابى عبدالله . آن صورتهايى كه بر قبر حسين ماليده ميشود و ارحم تلك الاغين الاتى جرت دموعها رحمة لنا و ارحم تلك القلوب التى جزعت و احترقت لنا و ارحم الصرخة التى كانت لنا .

احتمال سوم

آنكه مراد از ارواح همان اصحاب و خويشان آنحضرت باشند كه در كربلا بدرجه رفيع شهادت نايل شدند همانطور كه در احتمال دوم گفتيم كه دوستان و محبين آنحضرت با او ميباشد مسلما شهداء كربلا مقام قربشان بانحضرت از ديگران بيشتر است و بنابراين فناء و رحل بهشت و محل قرب در محفل ملكوت كه بزم انس آنجناب است خواهد بود .

ممكن است مراد از ارواح همان اجساد طيبه شهداء كربلا باشد زيرا روح به جسد هم گفته شده و قرآن هم ميفرمايد : و لا تحسبن الذين قتلو فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون . (آل عمران 169)

و مراد از فناء و رحل همان قبر

و حاير است كه شيخ مفيد در ارشاد ميفرمايد كه ما شك نداريم كه اصحاب آنحضرت از حاير بيرون نيستند اگر چه خصوصيات قبور آنها را ندانيم و قبر حضرت عباس اگر چه دور است ولى داخل در فناء و رحل سيدالشهداء است .

ياران و اقوام آن حضرت

مورخين و محدثين تعداد اقوام و ياران آنحضرت را كه در كربلا شهيد شدند مختلف ذكر كرده اند در شفاءالصدر مينويسد : مشهور بين مورخين كه شيخ مفيد در كتاب ارشاد فرموده و ابن اثير در كامل 72 نفر بودند ، 32 نفر سواره ، 40 نفر پياده .

در عقدالفريد ، 72 نفر ، در فصول المهمه 78 نفر و در بحار از محمدبن ابيطالب نقل كرده كه عدد سرها 78 بودهه و از عبارت كشى در ترجمه حبيب چنان ظاهر ميشود كه 70 مرد بوده اند .

سيد بن طاووس در اقبال زياراتى از ناحيه مقدسه نقل ميكند كه اسامى شهدا و قتله آنها در آن زيارت ذكر شده كه جمع آنها 82 نفر ميشود . از تمام اين عده 19 نفر كسانى بودند كه در مكه بحضرت سيدالشهداء (ع ) ملحق شدند و 21 نفر در بين راه مكه و كربلا بآنحضرت ملحق شدند و ما بقى در كربلا به لشكر آنحضرت ملحق گرديدند كه بيشتر آنها در شب عاشورا بود كه از لشكر پسر سعد به يارى پسر پيغمبر آمدند و تعداد آنها 32 نفر بوده است .

سيد بن طاووس در لهوف ميفرمايد : روى عن الباقر (ع ) انهم كانوا خمسة و اءربعين فارسا و ماءته راجل نقل كرده اند همراهان حضرت وقت ورودشان

بزمين كربلا بيش از هزار نفر بودند ولى در شب عاشورا رفتند و آنهائيكه بدرجه شهادت رسيدند همان 72 نفر بوده اند .

عدد شهداء بنى هاشم

اختلاف است كه شهدا بنى هاشم در كربلا چند نفر بودند در امالى از ابن عباس روايت كرده كه اميرالمؤ منين (ع ) هنگاميكه بصفين تشريف ميرد وارد زمين كربلا شد فرمود : هذه ارض كرب و بلا يدفن فيهاالحسين (ع ) و سبعة عشر رجلا من ولدى و ولد فاطمة .

مسلما اين عده كه كشته شدند از اولاد على و فاطمه نبودند پس احتمال دارد من باب تغليب باشد و محتملست كه مراد اين باشد كه بعضى از اولاد من هستند و بعضى از اولاد فاطمه بنت اسد و در زيارت ناحيه هم اسم 17 نفر از بنى هاشم غير از حضرت سيدالشهداء (ع ) ذكر شده كه پنج نفر از اولاد اميرالمؤ منين عليه السلام كه جناب ابن عباس ، عبدالله ، جعفر ، عثمان و محمد و سه نفر از اولادهاى امام حسن مجتبى ، قاسم ، عبدالله و ابوبكر و دو نفر از اولاد حضرت سيدالشهداء على اكبر و عبدالله رضيع المسمى بعلى الصغر و دو نفر از اولاد جناب عبدالله بن جعفر بن ابيطالب ، جناب عون و محمد و دو نفر از اولاد عقيل بن ابيطالب جناب جعفر و عبدالرحمن و دو نفر از اولاد جناب مسلم بن عقيل عبدالله و ابى عبداله و يك نفر از اولاد ابى سعيد بن عقيل محمد بوده اند .

فضائل حواريين حضرت سيدالشهداء

اگر ما در بين اصحاب و ياران پيغمبران و امامان جستجو كنيم اصحابى باوفاتر از اصحاب حضرت سيدالشهداء (ع ) در دنيا نيامده و نخواهد آمد دليل بر اين گفتار ما فرمايش خود حضرت امام حسين (ع ) است چنانچه در

ارشاد مفيد از حضرت امام سجاد (ع ) روايت كرده كه نزديك مغرب روز تاسوعا حضرت سيدالشهداء اصحاب خود را جمع كرد و فرمود بعد از حمد و ثناى الهى : اما بعد فانى لا اغلم اصحابا اوفى و لا خير من اصحابى و لا اهل بيت ابر و لا اوصل من اهل بيتى فجزاكم الله خيرا .

از اين فرمايش حضرت استفاده ميشود كه شهداء كربلا بر همه اصحاب و امم گذشته و آينده افضيلت دارند و مثل آنان باوفا نخواهد آمد .

در تهذيب از امام صادق (ع ) روايت ميكند كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) گذارش به كربلا افتاد فرمود : مناخ ركاب و مصارع شهدا لايسبقه من قبلهم و لايلحقهم من كان بعدهم .

و در بحار از حضرت باقر عليه السلام روايت ميكند كه فرمود : مناخ ركاب و مصارع عشاق شهداء لايسبقهم من كان قبلهم و لايلحقهم من بعدهم .

بر خوان غم چو عالميان را صلا زدند

اول صلا به سلسله انبيا زدند

نوبت به اوليا چو رسيد آسمان طپيد

پس ضربتى كزان جگر مصطفى دريد

زان ضربتى كه بر سر شيرخدا زدند

بر حلق تشنه خلف مرتضى زدند

پس آتشى ز اخگر الماس زيزه ها

وز تيشه ستيزه در آندشت كوفيان

افروختند و بر حسن مجتبى زدند

بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند

وانگه سرادقيكه ملك محرمش نبود

اهل حرم دريده گريبان گشوده مو

كندند از مدينه و بر كربلا زدند

فرياد بر حرم كبريا زدند

روح الامين نهاده بزانو سر حجاب

تاريك شد ز ديدن او چشم آفتاب

مجلس هفدهم : عليكم منى جميعا سلام الله و ابدا ما بقيت و بقى اليل و النهار

ترجمه

سلام و رحمت خداى تعالى هميشه و مستمر ماداميكه من زنده باشم و شب و روز پاينده باشد از من به

همه شما باد

شرح

عليكم خبر مقدم ، سلام الله مبتدا مؤ خر منى ظرف لغو متعلق به عامل مقدر ، جميعا حامل از براى ضيمر جمع .

اين چند جمله مقام دوستى و محبت شخص زائر را نسبت به امام حسين و شهداء دشت كربلا ميرساند و ميگويد : حسين جان سلام و رحمت خدا بر شما و اصحاب و يارانت باد هميشه تا ماداميكه اين شب و روز برقرار است ، يعنى اگر خدا عمرى بمن بدهد تا آخر دنيا هميشه در شب و روز از خدا طلب رحمت و درود براى شما مينمايم . ازين عبارت معلوم ميشود كه شيعه و سنى دوست اهلبيت نبايد زيارت آنحضرت را ترك كند بايد هر شب و روزى خدمت آنحضرت و يارانش سلام بنمايد .

كسيكه آنحضرت را زيارت نكند ناقص الايمان است

در كامل الزياره از امام صادق (ع ) روايت ميكند فرمود : هر كسى بميرد و قبر حسين عليه السلام را زيارت نكند ناقص الدين و ناقص الايمان از دنيا رفته و هر گاه بهشت رود درجه او پائين درجه مؤ منين خواهد بود . و در خبر ديگر است كه ، كسيكه آنحضرت را زيارت نكند اگر اهل بهشت باشد از مهمانان اهل بهشت خواهد بود .

دربندى در اسرارالشهاده از منصور بن هازم نقل ميكند كه گفت از امام صادق (ع ) شنيدم كه ميفرمود هر كه سالى بر او بگذرد و بزيارت قبر حسين (ع ) نرود خدايتعالى يكسال از عمر او كم ميكند و اگر بگويم كه از شماها كسى هست كه سى سال قبل از اجل خود ميميرد راست گفته ام زيرا زيارت قبر حسين (ع ) را

ترك ميكند پس زيارت آنحضرت را ترك نكنيد تا خدا عمر شما را طولانى كند و روزى شما را زياد فرمايد . الخبر

فضيلت زيارت حسين عليه السلام در شب جمعه

طريحى در منتخب از سليمان ابن اعمش نقل ميكند كه گفت من در كوفه منزل داشتم و در همسايگى من شخصى بود كه با او ماءنوس بودم و نزد او ميرفتم و با وى صحبت ميكردم ، يك شب جمعه بمنزل او رفتم و در بين حرفها و صحبتها باو گفتم چه ميگويى در خصوص زيارت حسين (ع ) جوابداد كه بدعت است و هر بدعت ضلالت و هر پيرو و ضلالت در آتش خواهد بود . سليمان گويد من غضبناك شدم و از نزد او برخاسته و بيرون آمدم و با خود گفتم كه وقت صبح ميروم و او را قدرى نصيحت ميكنم و از فضايل زيارت حسين (ع ) براى او نقل ميكنم اگر قبول نكرد و بر اعتقاد خود باقى ماند او را ميكشم .

سليمان گويد : وقت صبح بخانه او آمدم دق الباب نمودم و او را صدا كردم زوجه اش جوابداد كه ديشب عازم زيارت كربلا شد و بزيارت آنحضرت رفت ، سليمان گويد منهم عازم زيارت حسين گشتم و وقتى كه بزيارت قبر مطهر مشرف شدم ديدم همان شخص سر بسجده گذاشته و در سجده اش گريه ميكند و دعا مينمايد و از خدا طلب مغفرت مينمايد بعد از مدتى كه سر از سجده برداشت مرا نزد خود ديد ، گفتم اى شيخ ديشب تو ميگفتى زيارت حسين (ع ) بدعت است و هر بدعت ضلالت و هر پيرو ضلالت در آتش خواهد بود و

حال خودت آنحضرت را زيارت ميكنى ؟ گفت اى سليمان مرا ملامت مكن ، شب گذشته در خواب شخص جليل القدرى را در كمال بزرگى و جلال و كمال و بهاء ديدم كه قادر به وصف او ينستم دور او را جماعتى گرفته بودند و با سرعت او را مياورند و در پيش روى او سوارى بود كه تاجى بر سر نهاده بود كه چهار ركن داشت و در هر ركن جواهرى بود كه از مسافت سه روزه ميدرخشيد ، بيكى از خدام او گفتم اين شخص كيست ؟ گفت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم گفتم اين ديگرى كيست ؟ گفت على مرتضى عليه السلام وصى رسول خدا ، پس از آن نگاه كردم شترى از نور ديدم كه در او هودجى از نور بود و در ميان وى دو نفر نشسته و آن ناقه ميان زمين و آسمان طيران ميكرد پرسيدم اين شتر از براى كيست ؟ گفت از براى خديجه كبرى و فاطمه زهرا(س ) گفتم اين جوان كيست ؟ گفت حسن بن على عليه السلام ، پس از آن نزد هودج فاطمه زهرا(س ) رفته ديدم كه رقعه هايى نوشته شده از آسمان نازل ميشود ، پرسيدم اينها چيست ؟ گفت اين رقعه هايى است كه در آنها برات آزادى از آتش براى كسى كه حسين (ع ) را در شب جمعه زيارت كند نوشته شده است ، منهم رقعه اى طلب نمودم ، بمن گفتند تو ميگويى زيارت حسين (ع ) بدعت است تا تو بزيارت آنحضرت مشرف نشوى ازين رقعه ها بتو نميرسد ، پس از

خواب بيدار شدم و در همانساعت عازم زيارت قبر آنحضرت شدم و ازين قبر جدا نمى شوم تا جان از تنم بيرون رود .

زيارت كردن موسى بن عمران حضرت سيدالشهداء را

در كتاب كامل الزيارة از ابى حمزه ثمالى نقل ميكند در پايان زمان دولت بنى مروان قصد زيارت قبر حسين بن على (ع ) را نمودم ، مخفى از اهل شام رفتم تا به كربلا رسيدم و در گوشه اى پنهان شدم تا نصف شب گذشت ، طرف قبر آمدم چون نزديك قبر رسيدم مردى بطرف من آمد و گفت برگرد كه به قبر مطهر نميرسى ، من خوفناك برگشتم تا نزديك صبح شد باز قصد قبر مطهر را نمودم تا به قبر نزديك شدم همان مرد نزد من آمد و بمن گفت اى مرد نميتوانى بزيارت قبر برسى گفتم خدا ترا عافيت بدهد چرا نمى توانم بزيارت قبر مشرف شوم با اينكه از كوفه بقصد زيارت اين قبر آمده ام مانع من مباش ميترسم صبح شود و اهل شام مرا ديده بكشند ، جوابداد قبرى صبر كن موسى بن عمران از خدا اذن خواسته كه بزيارت حسين (ع ) مشرف شود خدا هم به وى اذن داده با هفتاد هزار ملك از آسمان نازل شده اند و انتظار طلوع صبح را دارند كه تا به آسمان عروج كنند گفتم تو كيستى ؟ گفت من از آن ملائكه اى هستم كه بحفظ قبر حسين (ع ) ماءمور شده ام و براى زوار او استغفار مينمايم ، پس برگشتم و چون صبح شد بسوى قبر آمدم و كسى مانع من نشد زيارت كردم و نماز صبح خواندم با تعجيل تمام برگشتم

تا كسى از اهل شام مرا نبيند .

تارك زيارت حسين (ع ) عاق رسول (ص )

در اسرارالشهاده از عبدالرحمن ابن كثير از حضرت صادق (ع ) روايت كرده كه فرمود اگر يكى از شما تمام عمر خود را حج كند و بزيارت حسين (ع ) مشرف نشود حقى از حقوق رسول خدا (ص ) را ترك كرده زيرا كه حق حسين (ع ) از جانب خدا بر هر مسلمى فريضه است .

حلبى گويد كه خدمت حضرت صادق (ع ) عرض كردم چه ميفرمائيد در حق كسيكه قدرت داشته و ترك زيارت حسين (ع ) را كرد فرمود او عاق رسول خدا گشته است .

اخباريكه دلالت بر وجوب زيارت دارد

اخبار زيادى وجود دارد كه دلالت بر وجوب زيارت سيدالشهداء دارد و ما بعضى از آنها را ذكر مى كنيم .

محمد بن مسلم از حضرت باقر (ع ) روايت كرده كه فرمود : شيعيان ما را بزيارت قبر حسين (ع ) امر كنيد زيرا زيارت آنحضرت بر هر مؤ منى كه اقرار به امامت آنحضرت دارد واجبست .

و در خبر ديگر فرمود : زيارت آنحضرت روزى را زياد ميكند و عمر طولانى و بلا را دفع ميكند و هر مؤ منى كه اقرار به امامت آنحضرت دارد زيارت آنحضرت بر او واجبست در ارشاد مفيد از امام صادق (ع ) روايت نموده كه فرمود : زيارة الحسين ابن على عليهماالسلام واجبة على كل مؤ من تقر للحسين عليه السلام بالامامة من الله عز و جل .

مرحوم دربندى در اسرارالشهاده پس از نقل اخبار وجوب ميفرمايد : اگر چه سند اين اخبار به اصطلاح متاءخرين صحيح نيست ولى صاحب وسايل ايندسته اخبار را از كتب معتبرى جمع كرده كه نزد متقدمين و

متوسطين علماى ما معتبر است و همچنين نزد جمعى از متاءخيرين نظر به قواعد رجاليه سند بعضى ازين اخبار از درجه اعتبار ساقط نيست ، گذشته از اينمطالب ما علم و يقين داريم كه در بين اخبار وجوب ممكنست يكى از آنها از معصوم صادر شده باشد و همچنين در بين اخباريكه بعنوان منطوق يا فحوى بر حرمت ترك زيارت در همه عمر دلالت دارد يك خبر آن اقلا از امام صادر شده باشد و همين ما كفايت ميكند .

بعد ميفرمايد : قائل به وجوب و حرمت هم در بين علماء بوده اند مانند صاحب وسائل و مرحوم مجلسى و والد ايشان و كسانيكه قريب العصر آنها بوده اند بعد ميفرمايد : اقوى در نزد من حرمت ترك كلى زيارت است براى كسانيكه توانايى رفتن داشته باشد .

زيارت در حال خوف و امن فرق ندارد

اخبارى وارد شده بر اينكه زيارت حضرت سيدالشهداء (ع ) در حالت امن و خوف فرق نميكند . در روايتى از زراره وارد شده كه ميگويد : خدمت امام باقر (ع ) عرض كردم ما تقول فيمن زار ابائك على خوف قال يوميه الله يوم الفزع الاكبر و تلقاه الملائكة بالبشارة و يقال له لاتخف لاتحزن هذا يومك الذى فيه فوزك .

چه ميفرمائيد درباره كسى كه با حالت خوف پدران تو را زيارت كند ؟ حضرت فرمود : خداوند او را از عذاب روز قيامت امان ميدهد و ملائكه او را ملاقات ميكنند در حالتى كه به او بشارت ميدهند كه مترس و محزون مباش ، اين همانروزيست كه در آن رستگار خواهى شد .

ابن كثير ميگويد خدمت امام صادق (ع ) عرض

كردم كه ميلى قلبى مرا بزيارت قبر پدرت حركت ميدهد از وقتى كه بيرون ميآيم تا وقت مراجعت از سلطان و از اطرافيان او دلم خائف است ، حضرت فرمود : يابن بكير آيا دوست نميدارى كه خدا ترا در راه ما ترسان ببيند ؟ آيا نميدانى كسى كه در راه ما به او ترسى روى دهد خدا او را در سايه عرش جاى دهد و در زير عرش با حضرت حسين (ع ) مصاحب شود و از فزعهاى روز قيامت در امان باشد و اگر خوفى به او روى دهد ملائكه به او تسكين قلب و بشارت دهند .

محمد بن مسلم ميگويد حضرت صادق بمن فرمود : آيا قبر حسين (ع ) را زيارت ميكنى ؟ عرض كردم بلى با ترس و خوف . حضرت فرمود : هر قدر سختتر باشد ثوابش بقدر خوفست هر كس در راه او خوفى ببيند در روز قيامت خائف نميشود و خدا او را امان ميدهد و بر ميگردد و در حالتى كه گناهان او بخشيده شده و ملائكه بر او سلام و پيغمبر او را زيارت ميكند .

مرحوم دربندى پس از ذكر اين رويات ميفرمايد : عموم اخباريكه گذشت اطلاق آنها به همه اقسام خوف شامل است ، مثل خوف شماتت دشمنان و ناسزا گفتن آنها به زوار و غارت كردن اموال و انواع اذيت كردن از چوب زدن و حبس نمودن و همچنين از جهت ناامنى راهها از دزدان و راهزنان و امثال اينها ، پس همه اين خوفها را شامل ميشود .

و همچنين اخبار شامل است باينكه خوف مظنون به هر نوع

ظن باشد يا نباشد و آيا اين حكم شامل يقين به خوف از اينگونه اموريكه اشاره بآنها شد ، ميشود يا خير ؟ ظاهرا اخبار هم شمول دارد بلى ممكن است گفته شود در صورتيكه خوف بمرتبه يقين رسيد اخبار شامل آن صورت نيست و آيا خوف تلف بعضى از اعضا مثل چشم و گوش و دست و پا و امثال اينها حكم هلاكت نفس را دارد يا نه ؟ در آن اشكال است و حكم به عدم الحاق و اجراى حكم اطلاق اخبار در نظر اقوى ميباشد .

و مؤ يد گفته ما است آنچه در زمانهاى دولت بنى اميه و دولت بنى عباس واقع مى گشت مخصوصا در عهد متوكل عباسى كه بحكم آنملعون دست و پاى زوار را قطع ميكردند و چشمهاى ايشانرا در ميآوردند با وجود اين امام عليه السلام و وكلا اومناى او مردم را ازين عمل منع نميكردند .

اغنياء بايد همه ساله بزيارت بروند

اخباريكه درباره اغنياء وارد شده اينست كه سالى دو مرتبه يا چهار ماه يكمرتبه بروند ولى فقراء سالى يك مرتبه را ترك نكنند .

امام صادق (ع ) فرمود بمن خبر رسيده كه بعضى از شيعيان ما يكسال و دوسال بر آنها ميگذرد كه بزيارت امام حسين (ع ) نميروند ، بخدا قسم كه به نصيب خودشان خطا كرده اند و از ثواب خدا بيميل شده اند و از جوار پيغمبر دور افتاده اند ، عرض كردم در چه مدت بايد آنحضرت را زيارت نمود ؟ فرمود : هر گاه مقدر بشود در هر ماه يك مرتبه آنحضرت را زيارت كن ، عرض كردم دستم نميرسد زيرا كارگرى هستم

كه بايد با دسترنج خود نان بخورم و يك روز هم نميتوانم كارم را ترك كنم ؟ حضرت فرمود تو و امثال تو معذورند قصه من آن كسانى بود كه با دسترنج خودكار نميكنند و اگر بخواهند هر جمعه به زيارت آنحضرت بروند و براى آنها سهل است از براى چنين كسى كه در روز جزا نزد خدا و رسولش عذرى نيست .

جامع بودن زيارت آنحضرت

خداوند تبارك و تعالى روى حكم و مصالحى اعمالى از وجوب و مستحب و حرام و مكروه بر بندگان خود تكليف فرمود و از براى هر يك از آنها اثرات خاصى قرار داد مانند اغذيه كه هر كدام اثر مخصوص براى بدن دارد و بايد همه آنها براى سلامتى بدن استفاده كنيم ، پس همانطور كه بجهت سلامتى مزاج بايد از همه غذاهاى دنيا استفاده كرد ، همچنين براى سلامتى روح هم بايد از همه اعمال واجب و مستحب استفاده كرده و از حرام و مكروه پرهيز نمود .

امروز مى بينيم كه بعضى قرص و شربتها درست كرده اند كه اثر تمام ويتامينها در آنها يافت ميشود و اگر از آنها بخوريم از خوردن بسيارى از قرصها و شربتها مستغنى ميگرديم .

درست است كه خداى متعال بجهت هر عملى اثرى در روح و انسانى قرار داده ولى در بين اعمال عملى قرار داده كه اثر تمام اعمال در آن موجود است و آن زيارت حضرت حسين (ع ) ميباشد .

شرح بيان مطلب

اول ركن دين اسلام نمازست كه فرق بين مسلمان و كافر همين است كه فرمود : من ترك الصلوة متعمدا فقد كفر . زيارت حضرت سيدالشهداء (ع ) ثواب نماز به اين مهمى را دارد .

در روايت است كه خداوند هفتاد هزار ملك قرار داده كه اطراف قبر حسين (ع ) نماز ميخوانند و نماز هر يك از آنها معادل نماز هزار نفر از آدميان ميباشد ، خداوند ثواب نماز آن ملائكه را براى زائرين قبر حسين (ع ) قرار ميدهد .

پس زيارت حسين (ع ) ثواب و خاصيت نماز

را دارد ، آنهم نمازيكه ملائكه بخوانند ، آنهم نمازيكه معادل يك ميليون نماز بشر است .

يكى از اركان دين اسلام روزه است كه اهميت زيادى در اسلام دارد و فقها در كتب فقهى خود دستوراتى براى آن ذكر كرده اند ، زيارت حضرت سيدالشهداء ثواب روزه را دارد در روايت وارد شده كه زيارت آنحضرت ثواب هزار صائم و روزه دار را دارد .

يكى ديگر از اركان اسلام جهاد است كه زيارت حسين (ع ) ثواب جهاد را هم دارا ميباشد ، در روايت است كه فضل زيارت آنحضرت اجر هزار شهداى بدر خواهد بود ، بلكه ثواب آن شهيدى را باو ميدهند كه در راه خدا بخون آغشته شده باشد ، ناگفته نماند كه بعد از شهداء كربلا به هيچيك از شهداء مقام شهداء بدر را ندادند اگر بتاريخ جنگ بدر مراجعه شود مطلب معلوم ميگردد .

يكى ديگر از اركان اسلام زكوة است كه به زيارت حضرت حسين (ع ) ثواب زكوة را هم دارد ، در روايت وارد شده كه زائر حسينى در هر زيارتش ثواب هزار زكوة مقبوله در نامه عملش ثبت ميگردد .

يكى ديگر از اركان اسلام حج است كه بسيار در اسلام تاكيد در آن شده كه فرمودند تارك آن يا يهودى و يا نصرانى از دنيا خواهد رفت ، زيارت حضرت حسين (ع ) ثواب حج و عمره را دارد ، آنهم نه يكى بلكه بيش از هفتاد هزار حج و عمره .

در بعضى از اخبار است كه زيارت حضرت امام حسين (ع ) معادل يك حج و يك عمره است ، در

بعضى ديگر معادل دوازده حج و بعضى بيست و دو حج و بعضى بيست و هشت حج و بعضى هشتاد و بعضى صد حج و در بعضى از روايات ثواب هر قدم زائر حسينى ثواب يك حج و يك عمره ميباشد .

در روايت بيشتر دهان در خصوص زيارت روز عرفه است كه ميفرمايد : ان الرجل منكم لنعتيسل على شاطى الفرات ثم ياتى قبرالحسين عارفا بحقه فيعطيه الله بكل قدم يرفغها و يضعها ماءة حجة مقبولة و ماءة عمرة مبرورة .

مردى از شما غسل ميكند در نهر فرات بعد مشرف ميشود به زيارت قبر حسين (ع ) در حالتى كه عارف است بحق آنحضرت ، خداوند عطا ميفرمايد به هر قدمى كه بر زمين ميگذارد و بر ميدارد ثواب صد حج مقبوله و صد عمره مبروره .

در بعضى از روايات اضافه از اينهم وارد شده كه ثواب حجى ميدهند كه با رسول خدا بجا آورده باشد و در بعضى ديگر است : حجة مع الرسول مقبولة راكيه . يعنى ثواب حجى ميدهند كه با رسول خدا بجا آورده و قبول و پاكيزه باشد .

مهمتر از همه اينها در يكدسته از روايات فضيلت زيارت آنحضرت را به ثواب حج پيغمبر ميرساند كه خود آنجناب كرده باشد ، نه اينكه با او بجا آورده باشند ، آنهم نه ثواب يك حج از حجهاى آنحضرت بلكه زياد ميكند تا ميفرمايد : من زاره كتب الله تسعين حجة من حجى باعمارها .

يعنى هر كس زيارت كند آن مظلوم را خداى تعالى مينويسد براى وى ثواب نود حج از حجهاى من با عمره هايش و

اين اختلافات روايات در ثواب زيارت آنحضرت محمولست بر اختلاف بمراتب معرفت و ايمان زيارت كنندگان و محبت آنان نسبت به خاندان عصمت و طهارت .

تا اينجا جامعيت زيارت حضرت سيدالشهداء عليه السلام نسبت به واجبات و اركان دين معلوم گشت اينك جامعيت زيارت آنحضرت نسبت به مستحبات بيان ميشود .

در روايت وارد شده كه : من زاره كمن حمل على الف فرس فى سبيل الله مسرجة تلحمة .

يعنى : كسى كه آنحضرت را زيارت نمود مثل كسى است كه هزار راس اسب در راه خدا داده باشد كه همه آنها بازين و لجام باشد .

در روايت ديگر ثواب زيارت آنحضرت ثواب آزاد كردن هزار بنده وارد شده كه همه آنها براى رضاى خدا باشد .

روايت ديگر : انه من زار قبر الحسين عليه السلام ماشيا كتب الله بكل قدم يرفعها و كل قدم يضعها عتق رقبة من ولد اسماعيل .

يعنى : هر كس پياده قبر حسين (ع ) را زيارت كند هر قدميكه بر زمين ميگذارد و بر ميدارد ثواب آزاد كردن يك بنده از اولاد حضرت اسماعيل را دارد .

در خبر است كه : ان الله يخلق من عرق زوار الحسين كل عرفة سبعون الف ملك يسبحون الله و يقدسونه .

يعنى : خدايتعالى از هر قطره عرق زوار حسين (ع ) هفتاد هزار ملك خلق ميفرمايد كه تسبيح و تقديس او را كند .

خواص و فضايل زيارت حضرت سيدالشهداء عليه السلام براى زائر

زيارت ابا عبدالله الحسين ارواح العالمين له الفداء خواص زيادى براى شخص زائر در دنيا و آخرت دارد كه از احاديث صحيح استفاده ميشود و ما به نقل چند خاصيت

از آن اكتفا كرده و از بقيه صرفنظر مينمائيم .

اول : امام صادق (ع ) فرمود : زمانيكه زائر قبر حسين (ع ) قصد كرد كه بزيارت آنحضرت رود : ان الله ملائكة موكلين بقبر الحسين (ع ) فاذا اهم الرجل بزيارته اعطاهم الله ذنوبه فاذا خطا محوها ثم خطاضا عفو اله حسناته فلم تزال تضاعف حتى توجب له الجنة .

براى خدا ملائكه هايى هست كه به قبر حسين (ع ) موكلند ، پس وقتى شخص زائر زيارت آنحضرت را قصد نمود ، حقتعالى گناهانش را بوى ببخشد و زمانيكه براه افتاد قدم گذاشت گناهانش را محو فرمايد و پس از آنكه قدم ميگذارد مضاعف فرمايد حسنات او را و بقدرى حسنات او را مضاعف فرمايد كه به مقامى رسد كه بهشت براى او واجب ميگردد .

در اين روايت سه مرتبه براى شخص زائر ذكر شده است :

مرتبه اول آنكه چون قصد زيارت كند گناهانش بخشيده شود .

مرتبه دوم چون براه افتاد آنها را محو فرمايد ، چه بخشيدن غير از محو شدن است مثل اينكه يك نفر زندانى كه حكم زندانش را دادگاه داده كسى ميآيد از او شفاعت ميكند و او را از زندان نجات ميدهند بعد پرونده او را برداشته پاره ميكند و از بين ميبرد كه يكروزى دست ديگران نيفتد تا بدانند اين شخص زندانى و مقصر بوده و عفوش نموده اند .

پس بعد از آنكه حقتعالى گناهان اين بنده را محو كرد كه از ياد ملائكه هم برود تا نزد آنان خجل و شرمنده نشود ، آنگاه بجاى آن گناهان حسنات بنويسد و بقدرى

آنها را مضاعف فرمايد تا به مرتبه و مقامى رسد كه بهشت بر او واجب گردد .

دوم : چون زائر حسينى در سفر زيارت خود انفاق نمايد خداوند به هر درهمى كه انفاق نموده بقدر كوه حسنات به او عوض دهد و به هر درهمى كه درين راه مصرف نموده به اضعاف مضاعف عوض دهد و آن بلاهايى كه بر او نازل گرديده و بايد به او برسد از او دور ميگرداند .

در روايت از ابن سنان است كه : يجب لهم بالدرهم الف و الف و الف حتى عد عشرة .

يعنى : واجب ميشود براى آنها بعوض يك درهم هزار و هزار و هزار تا ده مرتبه . بعد فرمود : و رضا الله خير له و دعا محمد و دعا اميرالمؤ منين و دعا الائمة خير له .

يعنى : رضا و خشنودى خدايتعالى براى او خير است و دعاى محمد (ص ) و دعاى اميرالمؤ منين (ع ) و دعاى ساير ائمه صلوات الله عليهم اجمعين براى او خير است .

سوم : چون شخص زائر حسينى از منزل خود بيرون آيد ششصد ملك از شش جهت او را مشايعت كنند و چون آفتاب بر او بتابد گناهانش را محو كند همچنانكه آتش هيزم را محو سازد .

و چون از حرارت هوا و يا زحمت راه عرق كند خداوند از هر قطره عرق او هفتاد هزار ملك خلق كند كه همه خدا را تسبيح ميكنند و زوار حسين (ع ) طلب مغفرت ميكنند .

چهارم : چون زائر حسينى به كربلا نزديك شود چند صف از ملائكه او

را استقبال كنند كه از جمله آنها چهار هزار ملكى است كه براى يارى آنحضرت روز عاشورا به كربلا آمدند و پس از شهادت آنحضرت رسيدند و ماءمور شدند كه مجاورت قبر آنحضرت را اختيار كنند .

و چون آنحضرت را زيارت نمود آنحضرت نظر مرحمت بسوى او كند و براى او دعا فرمايد و از جد بزرگوار و پدر عاليمقام خود مسئلت نمايد كه از براى وى طلب مغفرت نمايند و پس از آنهمه انبياء و رسل براى او دعا كنند و ملائكه با او مصافحه كنند و چون از كربلا به وطن خود مراجعت نمايد ملائكه او را مشايعت كنند و مخصوصا ميكائيل و جبرائيل و اسرافيل در مشايعت او باشند و اگر در آنسال و يا در سال بعد از دنيا برود همان ملائكه بر سر جنازه او حاضر شوند و براى او طلب مغفرت نمايند و در روايت وارد شده كه آنحضرت فرمود :

من زار نى زرته بعد موته يعنى هر كس مرا زيارت كند منهم او را بعد از موتش زيارت ميكنم .

عمل خير اثراتى دارد اگر موانعى در پيش نباشد

اقتضاى ثوابهائيكه براى جميع اعمال خير ذكر شده اينست كه موانعى پيش نيايد و آن اثر ثواب را از بين نبرد مثلا اثر سكنجبين قطع كردن صفراست و براى كسيكه صفرا در بدن او زياد است بايد سكنجبين بخورد تا دفع صفرا بشود و چه زن باشد يا مرد ، كوچك باشد يا بزرگ ، پس اگر كسى اين سكنجبين را خورد و صفرا قطع نشد مسلما مانعى در بين بوده كه اگر نگذاشته آن سكنجبين اثر و خاصيت خود را بدهد شايد قبلا و

يا بعدا چيزى خورده كه مانع از اثر آن شده و يا بجهت انقلابى كه در مزاج بوده اثر آنرا از بين برده ، پس اين عوارض منافات ندارد و با اينكه سكنجبين قاطع صفراست .

پس از ذكر اين مقدمه كوتاه ميگوئيم آنچه در اثرات ادعيه و اذكار و اعمال وارد شده اثر آنها تا وقتى كه مانعى در پيش نباشد ولى اگر مانع يا موانعى پيش آمد عمل اثرى نخواهد داشت البته اين نه از باب آنست كه اثر عمل من از بين رفته و يا نخواسته اند مزد عمل مرا به من بدهند بلكه بواسطه آن مانعى است كه در بين آمد و اثر عمل مرا از بين برد .

مثلا فرداى قيامت نامه عمل بنده اى را بدستش بدهند چون در آن نظر كند اعمال بدى ببيند كه در جميع مرتكب آن نشده بود و ضمنا اعمال خوبى كه در دوران زندگى انجام داده بود در نامه عمل خود نمى بيند ميگويد خدايا نامه عمل من نيست و اشتباه شده ، خطاب رسد اى بنده من اشتباه در كار ما نيست نامه عمل تست ولى بواسطه آن غيبت نهايى كه در پشت سر برادران دينى خود نمودى اعمال خير تو در ديوان عمل آنها منتقل شد و اعمال بد آنان به ديوان عمل تو .

پس عمل خوب اثر خود را دارد ولى وقتى كه غيبت آمد اثر آنرا نابود ميكند پس ما نبايد بگوئيم اعمال خوب اثر ندارد بلكه بايد بگوئيم اثرات آنها محو ميشود .

تنها عمل خيرى كه اثر آن از بين نميرود زيارت حضرت سيدالشهدا (ع )

است چه اگر از يك طرف برود از جهات ديگر باقى ميماند و لذا قبلا گفتيم تنها عملى كه جامع همه ثوابها ميباشد زيارت آنحضرت است و مانند دارويى است كه داراى صد خاصيت است اگر موانع در وجود من باشد كه صد مانع نيست و ممكن است پنجاه يا شصت مانع باشد كه جلوى پنجاه يا شصت خاصيت را بگيرد غيرممكنست كه صد مانع در بدن من باشد كه اثر صدخاصيت را از بين ببرد .

دليل بر اينكه اثرات زيارت حضرت سيدالشهداء (ع ) بكلى از بين نميرود فرمايش جابر بن عبدالله انصارى است در روز اربعين بر سر قبر حسين (ع ) كه فرمود : انه اذا زلت قدم محبيه و زائره من الذنوب فى مقام ثبت له قدم آخر فى مقام آخر .

يعنى : هر گاه قدم محب و زائر آنحضرت از گناهان لغزيد براى وى قدم ديگر در مقام ديگر ثابت ميشود . ما ميگوئيم كه اگر خداى نخواسته گناهان ما مانع شد كه اثر زيارت آنحضرت بما برسد از راههاى ديگرى اميد نجات براى ما خواهد بود ، گيرم ثواب حج و نماز و روزه و زكوة و تسبيح و صدقه بما ندادند ولى مشمول اين روايت خواهيم شد كه فرداى قيامت منادى حق ندا ميكند : اين شيعة آل محمد ، كجايند شيعيان آل محمد ؟ پس جمع كثيرى كه عدد آنها را جز خدا نداند برخيزند پس از آن ندا كنند : اين زوار الحسين بن على كجايند زائران قبر حسين (ع ) پس جمعى بايستند و به آنها گفته شود كه دست هر كسى را

كه دوست داريد بگيريد و داخل بهشت كنيد ، پس شخص زائر دست دوستان خود را گرفته داخل بهشت كند تا اينكه كسى به او ميگويد كه من در فلان روز بجهت تو عملى نمودم ، دست او را هم ميگيرد و داخل بهشت ميگرداند .

ممكن است بگويد كه شايد ما جز ، ايندسته نباشيم و عمل بد ما مانع شد كه صداى اين منادى بما برسد ، جواب گوئيم در روايت وارد شده كه بر پيشانى زائر حسين (ع ) در قيامت نوشته ميشود : هذا زائر قبر خير الشهداء

امام صادق (ع ) فرمود كه در روز قيامت منادى حق ندا كند كه كجايند زوار حسين بن على (ع ) پس جماعتى بر ميخيزند كه عدد آنها را جز خدا كسى نداند ، بعد بآنها گويند چه چيز باعث شد كه شما آنحضرت را زيارت كرديد ؟ گويند پروردگارا دوستى برسول خدا و على و فاطمه و ترحمى كه به آنحضرت داشتيم بسبب مصايبى كه بآنحضرت وارد آمده بود ، پس به آنها ميگويند : اينها محمد و على و فاطمه و حسن و حسين صلوات الله عليهم اجمعين هستند به آنها ملحق شويد شما با آنها هم درجه هستيد و به لواى رسول خدا الا حق شويد ، پس ميروند در زير لوايى كه در دست على (ع ) ميباشد .

نتيجه

اگر تمام اعمال ما مردود شود و گناهان ما نگذارد كه ثوابهاى زائر حسينى را ببريم آيا چيزى پيدا ميشود كه جلوى دوستى را بگيرد ، وقتى ما بگوئيم خدايا دوستى اين خانواده ما را به قبر آنحضرت كشانيد مانع

از اين دوستى چه خواهد شد ؟ فرمود : حب على حسنة لا يضر معها سيئة پس هيچ گناهى نمى تواند دوستى را از بين ببرد و كسى هم نميتواند در قيامت بگويد اين شخص دوست اين خانواده نيست بلكه ميگويد دوست گنه كار است .

مجلس هيجدهم : يا ابا عبدالله لقد عظمت الرزية . . . . . . . جميع اهل الاسلام

ترجمه

يعنى : يا ابا عبدالله هر آينه سوگوارى تو بزرگ شد و مصيبت تو بر ما و بر جميع اهل اسلام عظيم شد .

شرح

عظم بمعنى بزرگ است .

در سوره حج آيه 30 ميفرمايد : و من يعظم حرمات الله فهو خير له : يعنى كسى كه محرمات الهى را بزرگ بشمارد پس برايش بهتر است .

و در آيه 32 همين سوره ميفرمايد : و من يعطم شعائر الله فانها من تقوى القلوب .

لغت جلت هم بمعنى بزرگى ذكر شده .

و يبقى وجه ربك ذوالجلال و الاكرام . ذوالجلال بمعنى صاحب عظمت و بزرگيست .

بنابراين هر دو لغت بيك معنى آمده و دو لفظ بيك معنى خواهند بود .

الزيارة بالتشديد الصله الززيتة بالهمزة لانه مهمور مشتق من الزره فخفف الهمزه با القلب و الادغام .

در قاموس رزيه را بمعنى مصيبت معنى كرده پس جمله لقد عظمت الرزية با جمله جلت المصيبة بيك معنى است و فرقى در معنى با هم ندارند .

مصيبت در اصل بمعنى رسيدن است لكن در بلاها و صدماتى كه در دنيا بشما رسيده بقدرى بزرگ است كه مثل اينكه بر ما وارد شده بلكه همه اهل اسلام وارد گرديده است .

و على جميع اهل اسلام بما ميفهماند كسى كه در مصيبت آنحضرت مهموم و مغموم نگردد و حالت تاثرى به او روى ندهد اهل اسلام نيست و چگونه ممكنست كسى مسلمان باشد و در ايام عاشورا آن مصايب را بشنود و حالت تاثرى به او دست ندهد و لذا چون مصيبت آنحضرت بسيار بزرگ و مورد اهميت بود خداوند پيغمبران گذشته

را به كربلا آورد و داستان كشته شدن آنحضرت را بجهت آنان نقل فرمود و آنها گريه كرده و ناراحتى در آنزمين ديدند .

آمدن آدم عليه السلام بزمين كربلا

شيخ طريحى در منتخب نقل ميكند كه چون حضرت آدم بزمين هبوط كرد و حوا را نديد در طلب او طى طريق بزمين كربلا افتاد بدون آنكه واقعه اى براى او پيش آمد كند به اندوهى بزرگ در افتاد و سينه اش تنگى گرفت و چون بمقتل حسين (ع ) رسيد لغزشى در وى پديد آمد كه خون از پاى وى جارى گشت ، سر بسوى آسمان كرده و گفت پروردگارا آيا من مرتكب گناه ديگرى شدم كه اينك مرا كيفر دادى چه من در روى زمين عبور كردم به چنين حادثه اى گرفتار نشدم .

حقتعالى وحى فرستاد كه اى آدم جرم تازه اى از تو صادر نشده ولى فرزندت حسين در اين زمين ظلم كشته ميشود اينك خون تو بموافقت وى ريخته شد ، آدم عرض كرد پروردگارا حسين پيغمبر است ؟ خطاب آمد كه پيغمبر نيست ولى فرزندزاده پيغمبر من محمد صلى الله عليه و آله ميباشد ، عرض كرد قاتل او كيست ؟ خطاب آمد قاتلش يزيد است كه ملعون اهل آسمانها و زمين است . آدم روى بجبرئيل آورده گفت چه كار كنم گفت لعن بر يزيد كن آدم چهار مرتبه يزيد را لعن نمود و چند قدمى برداشت تا بكوه عرفات رسيد و حوا را دريافت .

آمدن حضرت نوح عليه السلام بزمين كربلا

و نيز در منتخب روايت ميكند چون حضرت نوح سوار كشتى شد و دنيا را آب گرفت در روى آب حركت ميكرد تا بكربلا رسيد ، در آنجا كشتى ايستاد و حركت نكرد نوح از غرق شدن كشتى ترسيد عرض كرد الهى در روى آب همه جا گرديدم مرا خوفى مثل

اين زمين نرسيد جبرئيل نازل شد عرض كرد يا نوح در اينزمين امام حسين (ع ) شهيد ميشود كه سبط خاتم انبياء محمد مصطفى ميباشد حضرت نوح پرسيد قاتل او كيست ؟ جبرئيل گفت لعين هفت آسمان و زمين ميباشد حضرت نوح چهار مرتبه او را لعن كرد كشتى حركت كرد تا بكوه جودى رسيد .

آمدن حضرت ابراهيم عليه السلام بزمين كربلا

طريحى نقل ميكند كه وقتى حضرت ابراهيم (ع ) سواره بصحراى كربلا گذر نمود اسب او بسر در آمده و آنحضرت از پشت اسب بزمين افتاد و سر مباركش شكست و خون جارى شد پس زبان باستغفار گشود و گفت الهى از من چه گناهى سر زده كه بدون جهت بزمين خورده خون از سرم جارى شد ؟ جبرئيل نازل شده گفت اى ابراهيم گناهى از تو صادر نگشته ولى اين سرزمينى است كه در آن سبط خاتم الانبياء و پسر خاتم الاوصيا كشته ميشود پس خون تو بموافقت خون او ريخته شد .

ابراهيم گفت اى جبرئيل قاتل او چه كسى خواهد بود ؟ جبرئيل گفت او ملعون اهل آسمانها و زمينها است و قلم بر لوح بلعن آن پليد بدون اذن پروردگار جارى شد . حقتعالى بقلم وحى نمود كه بنگارش اين لعن مستحق ثنا و ستايش گشتى آنگاه ابراهيم دست بدعا برداشت و بسيار يزيد را لعن كرد و اسب آنحضرت بزبان فصيح آمين گفت . ابراهيم خطاب به اسب نموده فرمود چگونه بدى يزيد بر تو معلوم شد كه آمين گفتى ؟ اسب گفت اى ابراهيم من هميشه فخر ميكردم كه تو بر پشت من سوار ميشوى و چون بسر فرود آمدم و تو

از پشت من بزمين افتادى خجلت و شرمسارى من زياد شد و دانستم كه اين بواسطه پليدى يزيد است لذا آمين گفتم .

مرحوم شوشترى ميفرمايد ممكنست اين محلى كه حضرت ابراهيم بزمين خورد همان محلى باشد كه روز عاشورا حسين عليه السلام از روى اسب بزمين افتاد .

راقم اين اوراق گويد كه از اسب افتادن حضرت ابراهيم در زمين كربلا با افتادن حسين (ع ) بسيار فرق داشته است ، حضرت ابراهيم سرش شكست و قدرى خون آمد و برخاست ازين بيابان بيرون رفت ولى حسين (ع ) بواسطه نيزه اى كه صالح بن وهب بر پهلوى نازنين آنحضرت زد از اسب بزمين افتاد و بعضى نوشتند بواسطه تيرى كه بر گلوى نازنين آنحضرت فرود آمد حضرت بر زمين افتادند و ممكنست صحيح همان باشد كه اكثر ارباب مقاتل ذكر كرده اند چون آن تير سه شعبه بر قلب نازنين آقا وارد آمد حضرت نتوانست كه تير را از جلو بيرون آورد بلكه از عقب بيرون آورد و خون چون ناودان جارى شد حضرت نتوانست طاقت سوارى از روى اسب بزمين افتاد .

بلند مرتبه شاهى ز صد رزين افتاد

اگر غلط نكنم عرش بر زمين افتاد

صدوق نقل ميكند كه روزى حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله در محضر اصحاب نشسته بودند كه حسين (ع ) وارد شد چون پيغمبر چشمش بحسين افتاد اشكش جارى شد فرمود هر وقت حسين را مى بينم گويا آنروزى را مشاهده ميكنم كه تيرى باو رسيده و از زين بزمين واژگون شده و بعد از افتادن بخاك آن پاره پاره بدن را مانند گوسفندى سر ميبرند

در صورتيكه حسين من هيچ گناهى ندارد .

ورود حضر اسماعيل عليه السلام بزمين كربلا

حضرت اسماعيل با گوسفندانى كه داشت در كنار شط فرات عبور ميكرد و گوسفندان چرا مينمودند روزى شبان آنحضرت خبر آورد كه اين گوسفندان چند روز است كه از فرات آب نميخورند حضرت اسماعيل سبب را از خدا سئوال نمود جبرئيل نازل شد عرض كرد كه جهت را از خود گوسفندان بپرس حضرت اسماعيل به گوسفندى فرمود چرا آب نميخوريد ؟ گوسفند بزبان فصيح عرض كرد كه بما رسيده فرزند تو حسين كه سبط محمد است در اين سرزمين تشنه شهيد ميشود و ما بواسطه حزنى كه داريم از اين آب نميخوريم .

ورود حضرت موسى عليه السلام بزمين كربلا

وقتى حضرت موسى ع با يوشع بن نون بزمين كربلا رسيدند بند نعلين موسى پاره شد و خارى سخت بر دو پاى مباركش فرو رفت و خون جارى شد عرض كرد الهى چه گناهى از من صادر شده كه بدين كيفر مبتلا شدم حقتعالى وحى فرستاد كه در اينموضع خون حسين ريخته ميشود و خون تو بموافقت خون وى جارى گرديد عرض كرد خدايا حسين كيست ؟ خطاب آمد كه سبط محمد مصطفى و پسر على مرتضى است ، عرض كرد قاتل او كيست ؟ خطاب آمد كه او لعين ماهيهاى دريا و وحوش صحرا و طيور هوا است موسى دست بدعا برداشته يزيد لعين را لعن كرد و يوشع بن نون گفت .

عبور حضرت عيسى بزمين كربلا

روايت شده كه حضرت عيسى (ع ) در ايام سياحت خود با حواريون گذارش بزمين كربلا افتاد ناگاه شير غرانى بر سر راه ايشان آمد راه را بر ايشان مسدود كرد حضرت عيسى پيش رفت و فرمود چرا را بر ما گرفته اى و نميگذارى عبور كنيم شير بزبان فصيح گفت نميگذارم شما ازين بگذريد مگر آنكه يزيد را كشنده حسين است لعن كنيد ، عيسى فرمود حسين كيست ؟ شير گفت سبط محمد النبى الامى و پسر على كه وصى او است ، فرمود قاتل او كيست ؟ شير گفت ملعون وحوش بيابانها و گرگان و درندگان صحراها بالخصوص در روز عاشورا آنگاه حضرت عيسى دست بدعا برداشت و يزيد را لعن فرمود ، حواريون آنحضرت آمين گفتند شير دور شده آنها رفتند .

آمدن پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله بزمين كربلا

شيخ مفيد در كتاب ارشاد باسناد خود از ام سلمه نقل ميكند كه گفت شبى پيغمبر خدا (ص ) از نزد ما بيرون رفت و مدت زمان طويلى از ما غايب بود بعد از مدتيكه باز آمد آنحضرت را پريشانحال و گرد و غبارآلوده ديديم كه دست مباركش را بهم گذاشته و بسته بود عرض كردم يا رسول الله چرا شما را گرد و غبارآلوده و پريشانحال مى بينم فرمود در اين ساعت مرا بعراق بزمينى كه كربلا نام داشت بردند و مقتل حسين و جماعتى از فرزندان و اهلبيت مرا بمن نشان دادند و من خون ايشانرا همى جستم و اينك خاك آن سرزمين در دست نيست آنگاه حضرتش دست خود را بگشود كه ميان دستش خاك قرمز رنگى بود بمن داد و فرمود اين خاك را محفوظ

بدار من آنخاك را در شيشه كردم و سر آنرا محكم بستم و چون حضرت حسين (ع ) از مدينه متوجه عراق شد هر روز و هر شب آنرا ميديدم و چون آخر روز عاشورا آنرا ديدم تبديل بخون تازه شده بود صداى ناله بلند شد و گريه بسيارى كردم و دانستم كه حسين (ع ) كشته شده ولى اينمطلب را بكسى نگفتم تا خبر شهادت آنحضرت رسيد .

و در ارشاد از ام سلمه نقل نموده كه گفت شب يازدهم محرم با كمال و غم خوابيدم رسول خدا را در خواب ديدم با حالت حزن و ناله و گريان و غبارآلوده و تا آن شب آنحضرت را خواب نديده بودم من مشغول پاك كردن آن گرد و غبار عرض كردم يا رسول الله جانم قربانت چرا گريه ميكنى و اين گرد و غبار چيست كه بر سر و محاسن شما مى بينم فرمود اى ام سلمه امشب مشغول كندن قبر براى حسينم و اصحابش بودم و الان از كندن آنها فارغ شدم .

آمدن اميرالمؤ منين عليه السلام به زمين كربلا

صدوق عليه الرحمه در امالى از ابن عباس نقل ميكند كه گفت در مراجعت از جنگ صفين در ركاب اميرالمؤ منين عليه السلام بودم چون بزمين نينوا و شط فرات رسيديم آنحضرت با صداى بلند فرمود كه اى پسر عباس اينموضع را ميشناسى ؟ عرض كردم نميشناسم فرمود اگر اينزمين را ميشناختى همچنانكه من ميشناسم از اينجا عبور نميكردى تا مانند من گريه كنى آنگاه حضرتش چنان بگريست كه اشك چشمش از محاسن مباركش جارى شد و بر سينه اش ريخت و ما نيز گريان شديم پس فرموده آه مرا

چه كار است با آل ابى سفيان و آل حرب .

مالى و لال ابى سفيان مالى و لال حرب حزب الشيطان و اولياء الكفر .

كه لشكر شيطان و اولياء كفرند بعد فرمود :

صبرا ابا عبدالله فقد لقى ابوك مثل الذى تلقى منهم .

صبر كن اى ابو عبدالله كه رسيد بر پدر تو مثل آنچه بتو خواهد رسيد آنگاه فرمود تا آب حاضر كردند و وضو ساخت و مدتى نماز گذراد و دوباره كلام نخستين را اعاده فرمود و ساعتى بخواب رفت و چون بيدار شد فرمود يابن عباس عرض كردم اينك حاضرم فرمود خوابى ديدم و اگر خواهى از براى تو حديث كنم عرض كردم بخير است فرمود در خواب ديدم كه مردانى از آسمان نازل شدند با علمهاى مفيد كه شمشيرهايى بگردن خود انداخته و دور اينزمين خطى كشيدند بعد ديدم كه شاخهاى ايندرخت خرما سر بر زمين آوردند و اين صحرا بخون تازه موج ميزند و گويا حسين كه فرزند من و گوشت و مخ و جان منست در آن درياى خون غرق شده و استغاثه ميكند و كسى بفرياد او نميرسد و آن مردان سفيد كه از آسمان فرود آمده بودند او را ندا ميكردند و مى گفتند صبر بر شما باد اى آل رسول كه شما بدست اشرار ناس كشته ميشويد و اينك اى ابوعبدالله بهشت بسوى تو مشتاق است ، آنگاه زبان بتعزيت من گشودند و گفتند اى ابوالحسن بشارت باد ترا كه خداوند چشم ترا در روز قيامت به او روشن خواهد كرد ، پس از خواب بيدار شدم و قسم به آن كسيكه جان

على در يد قدرت اوست مرا صادق مصدق ابوالقاسم صلى الله عليه و آله خبر داد كه هنگام خروج بقتال اهل بغى اينزمين را خواهم ديد و اينزمين كرب و بلا است كه حسين با هفده تن از فرزندان من و فاطمه در اينزمين مدفون خواهند شد و اينزمين در آسمانها معروف و مذكور است كه زمين كرب و بلا مينامند چنانكه حرمين و بيت المقدس معروف و مذكور است .

بعد فرمود يابن عباس در اطراف اينزمين پشك آهو طلب كن ، بخدا كه هرگز دروغ نگفته ام و رسول خدا هم با من دروغ نگفته و آنها زرد رنگ و چون زعفرانند .

ابن عباس گفت آنها را در جايى انباشته يافتم و ندا كردم كه يا اميرالمؤ منين آنها را با همان صفى كه فرمودى يافتم حضرت بشتاب آمد و مقدارى از آنها برگرفته و بوئيد آنگاه فرمود همانست كه مرا خبر داده اند يابن عباس ميدانى كه اين پشك ها چيست ؟ اينها را عيسى بن مريم بوئيده در آنوقتى كه در اين صحرا وارد شد و حواريون در خدمت او بودند و گله آهويى ديد كه درينجا جمع بودند ميگريستند پس عيسى و حواريون نشستند و گريه كردند و گفتند يا روح اله سبب گريه تو چيست ؟ فرمود آيا ميدانيد كه اين كدام زمين است ؟ گفتند نه فرمود اين زمينى است كه در آن فرزند رسول خدا و فرزند طاهره بتول كه شبيه بمادر منست كشته ميشود و در اينزمين بخاك ميرود و بوى خاك آن اطيب از بوى مشك است چه از طينت پسر شهيد پيغمبر است

و چنين است طينت انبياء و اولاد انبياء اين آهوها با من سخن ميگويند كه ما در اينزمين بشوق تربت فرزند مبارك رسول خدا چرا ميكنيم و اينزمين را ماءمن خويش ميدانيم آنگاه عيسى دست زد و اين پشك ها را گرفت و بوئيد و فرمود كه خوش بويى اين پشك ها براى خوشبويى گياهى است كه در اينزمين ميرويد اى خداى من باقى بدار اين پشك ها را تا گاهى كه على پدر اين فرخ مبارك در اينجا عبور كند و آن را ببويد تا از براى او تعزيت و تسليتى باشد .

پس حضرت اميرالمؤ منين (ع ) فرمودند اين پشك ها بدعاى آن حضرت تا اينزمان بجاى مانده و در طول زمان زردرنگ گشته و اينمكان زمين كربلا است .

پس على صوت ندا در داد كه يا رب عيسى بن مريم لا تبارك فى قتله و المعين عليه و الخاذل له اى خداى عيسى بن مريم مبارك منما بر قاتلان او و آنكس كه معين باشد بر قتل او و آنكس كه خذلان او خواهد . آنگاه مدتى بگريست و ابن عباس و اصحاب بآنحضرت گريان شده تا حضرت بيهوش شده بر روى زمين افتاد و مدتى بيهوش شد چون بهوش آمد قدرى از آن پشك را برگرفت و در كنار وادى مبارك سبسبت و مرا نيز امر فرمود كه قدرى برگرفتم و در كنار رداى خود بستم بعد فرمود اى پسر عباس هر وقت ديدى ازين پشك ها خون تازه بجوشد و سيلان كند دانسته باش كه حسين را كشته اند و درينجا بخاك سپرده اند .

ابن عباس گويد

هميشه آن پشك ها را در آستين خود نگه ميداشتم و بيش از فرايض در حفظ آن ساعى بودم تا گاهى كه در مدينه در خانه خود خوابيده بودم ناگاه از خواب بيدار شدم و آستين خود را از خون مملو ديدم كه خون تازه سيلان مينمود و بگريستم و گفتم بخدا قسم كه حسين كشته شد و هرگز على (ع ) حديثى دروغ نگفته الا آنكه واقع شده زيرا كه رسول به او خبر داده پس فزع كردم و از خانه بيرون دويدم هنگام صبح بود بخدا سوگند مدينه را چنان از دود سياه آكنده ديدم كه بهيچ وجه چيزى از اعيان و موجودات مرئى نبود آنگاه آفتاب سر از مشرق بيرون زد و منكسف بود و ديوارهاى مدينه را ديدم كه بخون تازه آغشته است پس گريان فرو نشستم و گفتم بخدا قسم حسين كشته شد و از ناحيه بيت ندايى فرا رسيد كه اى آل رسول صبر كنيد كه حسين كشته شد و روح الامين با حالت گريه و ناله بر زمين نزول نمود آنگاه با صداى بلند گريست و ما نيز گريستيم و اين واقعه در روز عاشورا بود كه دهم محرم است و چون آنهائيكه كه در كربلا بودند مراجعت كردند بما گفتند كه ما هم اين كلمات را شنيدينم بعد دانستيم كه حضرت خضر بوده است .

جماعتى از خاك كربلا بدون حساب به بهشت ميروند

و نيز در امالى سند بهرثمة بن ابى مسلم ميرساند كه گفت در واقعه صفين ركاب اميرالمؤ منين (ع ) حاضر بودم ، چون در هنگام مراجعت بزمين كربلا رسيديم و فرود آمديم آنحضرت نماز صبح را با ما گذاشت پس

دست فرا برد و پاره اى از تربت آنزمين برگرفت و بوييد و فرمود خوشا بحالت اى تربت همانا در قيامت از تو جماعتى انگيخته ميشوند كه بى پرسش داخل بهشت ميشوند . هرثمه گويد مرا ضجيعى بود از شيعيان على (ع ) چون بخانه آمدم به او گفتم آيا ميخواهى حديثى از مولاى خود بشنوى كلام مولا را براى او نقل كردم گفت اميرالمؤ منين جز بحق سخن نگويد اينزمان بگذشت تا اينكه عبيداله بن زياد از كوفه لشكرى بجنگ حسين (ع ) فرستاد منهم در آن لشكر بودم تا بهمان منزل رسيدم كه در مراجعت از صفين در خدمت اميرالمؤ منين (ع ) بودم و آن فرمايش را بمن كرد سخنان آنحضرت را ياد آوردم فورى شتر خود را سوار شده بنزد امام حسين (ع ) شتافتم و سلام كردم و آن كلامى كه از اميرالمؤ منين (ع ) شنيده بودم بعرض رسانيدم فرمود تو با منى يا بر من گفتم با توام نه بر تو ولى دختران چندى در كوفه گذاشته ام كه از عبيداله بن زياد براى آنها ميترسم ، فرمود پس برو بمكانى كه كشته شدن ما را نبينى و صداى ما را نشنوى قسم بخدا كه جان حسين يد قدرت اوست هر كه استغاثه ما را بشنود و ما را اعانت نكند خدا او را بر روى در جهنم مى افكند .

از مطالبى كه تا اينجا ذكر شد معلوم گشت بزرگى مصيبت ابا عبدالله عليه السلام بقدرى بوده كه خداوند پيغمبران را به كربلا آورده و گوشه اى از مصيبت آنحضرت را براى آنها ذكر كرده بلكه حيوانات

هم براى همدردى در مصيبت آنحضرت گريه كرده و تشنگى كشيده اند .

سؤ ال

معروف است كه ميگويند صدمات و زحمات پيغمبر ما بيش از ساير پيغمبران بوده و خود آنحضرت هم فرموده هيچ پيغمبرى را مثل من اذيت نكردند ، پس چگونه مصيبت حسين (ع ) اعظم از همه مصائب شد ؟

جواب :

در علل الشرايع از عبداله بن الفضل روايت كرد كه به صادق آل محمد (ص ) گفتيم يابن رسول الله چگونه روز عاشورا روز مصيبت و غم و جزع و بكاء شد و روز وفات رسول خدا و فاطمه و اميرالمؤ منين و حسن عليهم السلام باين مرتبه نشد ؟ فرمود : همانا مصيبت روز كشتن حسين (ع ) اعظم از ساير ايام است بعلت آنكه اصحاب كساء كه اكرم خلق بودند پنج تن بودند و چون پيغمبر (ص ) از دنيا رفت مردم خود را به على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام تسلى ميدادند چون فاطمه عليهاالسلام از دنيا رفت به اميرالمؤ منين از دنيا رفت بحسنين و چون حسن رفت به حسين و چون حسين رفت يك تن از اصحاب كساء نماند كه تعزى و تسلى خلق به او باشد و رفتن او چون رفتن جميع آنها شد چنانچه بقايش چون بقاى جميع بود پس از اينجهت روز قتل حسين (ع ) از جهت مصيبت اعظم ايام شد .

راوى ميگويد گفتم يابن رسول اله چرا در على بن الحسين غراء و شكوه خلق نبود چنانچه در آباء گرام او بود ؟ فرمود : بلى بن الحسين سيد عابدان و امام زمان و حجت

خداى بر خلق بعد از پدران خود بود لكن او ملاقات رسول خدا را نكرده و تلقى سماعى كه براى على و حسنين بود براى او نبود و علمش بوراثت بود و اميرالمؤ منين و فاطمه و حسنين را مردم با رسول خدا در احوال متوالى ديده بودند و بهر يك نظر ميكردند متذكر حال او با رسول و اقوال او در حق ايشان و براى ايشان ميشدند چون همه رفتند خلق فاقد مشاهده آن جماعت شدند كه اكرم خلق خدا بودند و در هيچيك فقدان همه نبودند مگر در فقدان حسين چه آخر همه رفت از اين روى قتل او بحسب مصيبت اعظم ايام شد .

در اين حديث چندين مورد تصريح نموده به اينكه مصيبت سيدالشهداء اعظم مصائب بر مسلمين است و مؤ يد مضمون اينحديث كلامى است از حضرت زينب عليهاالسلام كه در ارشاد مفيد نقل ميكند كه در شب عاشورا بحضرت سيدالشهداء عرض كرد : واثكلاه ليت الموت اعد منى الحيوة اليوم ماتت امى فاطمة و ابى على و اخى الحسن و يا خليفة الماضى و ثمال الباقى .

و نيز در امالى روايت ميكند از صادق آل محمد عليه السلام كه روزى امام حسين (ع ) وارد بر حضرت امام حسن (ع ) شد چون چشمش بر برادر بزرگوارش افتاد شروع به گريه كردن نمود امام حسن (ع ) فرمود برادر ترا چه چيز بگريه در آورد عرض كرد گريه من بجهت آن بلايى است كه بر تو وارد ميشود امام حسن فرمود آنچه با من ميكنند سمى است كه بمن ميدهند و لكن روزى چون روز تو نيست كه

سى هزار نفر بسوى تو آيند و همگى مدعى باشند كه امت جد تو مسلمانند ولى بر قتل و ريختن خون و انتهاك حرمت و اسيرى زنان و اولادان و اولاد آنان و غارت مال و متاع تو اجتماع ميكنند و در اين هنگام لعنت بر بنى اميه فرود ميآيد .

از فرمايش حضرت حسن در اين خبر معلوم ميشود كه روزى مثل روز امام حسين (ع ) در عاشورا نبوده است .

مجلس نوزدهم : و جلت و عظمت مصيبتك فى السموات على جميع اهل السموات

ترجمه

و بزرگ و عظيم شد بلاها و صدمات شما در آسمانها و بر همه اهل آسمانها

شرح

در مجلس هجدهم شرح داديم كه فرمود : و جلت المصيبة بك علينا و على جميع اهل الاسلام .

يعنى مصيبات شما نه فقط براى ما دشوار است بلكه براى جميع مسلمين سخت است اگر چه شيعه نباشد در جمله فوق ميفرمايد : نه فقط مصيبت شما بر اهل اسلام و ايمان سخت است بلكه براى آسمانها و اهل آن سخت است كه آنها را گريان و ناراحت نموده است .

در جمله ايكه بعدا در زيارت خواهد آمد ميفرمايد : و اعظم رزيتها فى الاسلام على جميع اهل السموات و الارض . پس در اين عبارت اهل زمين اضافه شده ازين چند عبارت نتيجه ميشود كه مصيبت شما بر اهل زمين و آسمان سخت و مشكل بوده كه آنها را بحالت تاثر و سوگوارى در آورده است بيان اينمطلب در سه فضل ذكر خواهد شد .

فصل اول : در اثبات شعور براى موجودات عالم

از آيات و اخبار بسيارى استفاده ميشود كه براى موجودات عالم شعور و فهم ميباشد كه بسيارى از مطالب را درك ميكنند .

حقتعالى ميفرمايد : و لقد اتينا داود منا فضلا يا جبال اوبى معه والطير . (سبا - 10)

بكوهها و طيور گفتيم كه با داود تسبيح بگويند ما از فضل و كرم خود به داود نبى عطاياى بسيارى بخشيده از جمله به كوهها و پرندگان امر نموديم كه با نعمه هاى داودى هماهنگ شوند و هر وقت او به تسبيح و استغفار مشغول شود شما نيز با او موافقت كنيد هر زمان داود در بيابانى عبور مينمود زبور را با لحن خوش داودى ميخواند تمام پرندگان و درندگان تحت تاثير صوت او واقع شده با

او همنوا گشته به تسبيح و تقديس خداوند مشغول ميشدند و نيز ميفرمايد : و سخرنا مع داود الجبال يسبحن و الطير و كنا فاعلين . (انبياء - 79) كوهها و مرغان را مسخر داود گردانيديم و با او تسبيح گفتند اگر بنا باشد كه براى كوه و پرندگان شعور و فهم و استعداد نباشد چگونه با داود پيغمبر تسبيح ميگويند معلوم ميشود آنها هم خدا را شناخته اند .

در آيه ديگر ميفرمايد : يسبح الله ما فى السموات و ما فى الارض الملك القدوس العزيز الحكيم . (الجمعه - 1)

در آيه ديگر ميفرمايد : يسبح لله ما فى السموات و ما فى الارض له ملك و له الحمد و هو على كل شى قدير . (التغابن - 1)

در آيه ديگر ميفرمايد : يسبح له السموات السبع و الارض و من فيهن و ان من شى ء الا يسبح بحمده و لكن لاتفقهون تسبيحهم . (الاسراء - 44)

در اين آيه حقتعالى بر سبيل تعظيم و اجلال و ثناى برخود ميفرمايد : آسمانهاى هفتگانه و زمين و هر كه در آسمانها و زمينست به تنزيه و تسبيح پروردگار مشغول ميباشند و هيچ چيزى نيست مگر آنكه بذكر و تقديس و تنزيه خداوند و ستايش حضرت حق اشتغال دارد ولى مردم تسبيح موجودات را نمى فهمند .

در كافى از حضرت صادق (ع ) روايت ميكند كه فرمود : براى حيوانات بر گردن صاحبانش شش حقست :

1 - آن حيوان را ما فوق توانايى بار نكنند .

2 - پشت آنها را محل سكونت و گفتگو قرار ندهند .

3 - هر وقت پياده شدند

قبل از آنكه خودشان طعام بخورند به آنها علوفه بدهند .

4 - آنها را سيراب كنند .

5 و 6 - به سر و صورت آنها نزنند چه آنان براى پروردگار تسبيح ميكنند .

در آيه ديگر ميفرمايد : كل قد صلوته و تسبيحه و لله عليمم بما تفعلون . (النور - 41)

جناب اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود : بانگ خروس نماز اوست بال برهم زدن او ركوع و سجود ميباشد .

از جمله زبان حال خروس در شب اينست : اذكروا الله ايها الغافلون .

اى مردم غافل عمر گذشت خواب بس است برخيزيد و خدا را ياد كنيد .

هنگام سپيده دم خروس سحرى

دانى كه چرا همى كند نوحه گرى

يعنى كه نموده اند رآينه صبح

از عمر شبى گذشت و تو بيخبرى

فى البحار عن الصادق (ع ) ما يصاد من الطير الا ما ضيع التسبيح .

موريس مترلينگ در كتاب زنبور عسل خود در صفحه ميگويد : در عالم جمادات به ويژه مواد معروف به متبلور بلورى شكل نيز حركاتى ديده ميشود .

دانشمند انگليسى روسكين ميگويد : جمادات متبلور نه فقط داراى حركات هستند بلكه با هم ميجنگند . و اگر يك شى خارجى وارد آنها شود آنرا از خود ميرانند و گاهى اقوياء نسبت به ضعفا گويى ترحم بخرج ميدهند و آنها را مجاز ميدانند كه مقام و جاى آنها را بگيرند .

در نقاطى كه سنگهاى آهن با مواد متبلور مجاور هستند ميكوشند كه سنگهاى آهن را از خود دور كنند كه مبادا بر اثر اختلاط با آنها آلوده شوند و حتى وقتى مواد متبلور مجروح ميشوند در صدد معالجه

خود بر ميآيند و زخمهاى آنها مداوا ميشود .

تكليف ما در اينجا چيست اين اعمال جمادات را به چه بايد منسوب نمائيم اينها در كدام دانشگاه درس خوانده اند كه در موقع جراحى خود را معالجه كنند آيا چه كسى به آنها علم جنگ آموخت چه كسى به آنها فهمانيد كه بايد با غير خود آميزش نكنند و آنها را از خود دور نمايند آيا غير از خدا ميتوان گفت كس ديگرى است .

اين قبيل دانشمندان بما ميفهماند كه موجودات اگر چه از جمادات باشند داراى شعور ميباشند . لذا قرآن ميفرمايد : ان من شى لا يسبح بحمده و لكن لاتفقهون بسبيحهم .

البته اين شعور درباره نباتات بيشتر و در حيوانات خيلى بيشتر ميباشند خداوند درباره هدهد ميفرمايد : وجدتها و قومها يسجدون للشمس من دون الله و زين لهم الشيطان و اعمالهم فصدهم عن السبيل فهم لا يهتدون . (النمل - 24)

يعنى : هدهد بحضرت سليمان گفت بلقيس را با تمام رعيتش يافتم كه خدا را از ياد برده و بجاى خدا خورشيد را ميپرستند و شيطان اعمال زشت آنانرا در نظرشان زيبا جلوه داده و آنها را بكلى از راه خدا بازداشته تا هرگز بحق هدايت نشوند .

عجب اينست كه اين حيوان بقدرى داراى شعور است كه وقتى انسان را مى بيند كه غير از خدا را سجده ميكنند و اطاعت شيطان را مينمايد تعجب ميكند و بحضرت سليمان گويد : الا يسجدوالله الذى يخرج الخباء فى السموات و الارض و يعلم ما تخفون و تعلنون الله لا اله الا هو رب العرش العظيم . (النمل - 26)

يعنى چرا پرستش نكنند خدايى را كه پنهان را بعرصه ظهور آورده و بر نهان و آشكار خلق آگاه است در صورتيكه آن خداى يكتا كه جز او هيچ خدايى نيست پروردگار عرش با عظمت است و بينهايت سزوار پرستش است .

امام صادق (ع ) فرمود : آنچه در آسمان و زمينست تا ماهيان دريا طلب آمرزش براى طالب علم و و دانش آموز مينمايند . يعنى علم دين

در ثواب الاعمال از رسول خدا (ص ) مرويست كه انگشتر عقيق در دست كنيد زيرا كه آن اول كوهى است كه به وحدانيت خدا و به نبوت من و به وصايت تو يا على و براى شيعه تو و به بهشت اقرار كرده . از اين قبيل روايات بسيار است و ذكر آن موجب تطويل كلام ميگردد و در معجزات ائمه بسيار وارد شده كه حيوانات عرض حاجت خدمت امامان دقت ميكردند و معرفت كامل درباره ايشان داشته اند .

فصل دوم : مصيبت اهل آسمان ها

مصيبت اهل آسمان ها

از اين عبارت زيارت معلوم ميشود كه اين كرات باعظمت كه در جو در حركت هستند و از آنها تعبير به آسمانها ميشود داراى مخلوقاتى هستند كه تعبير به اهل نموده و در جمله ديگرى ، بعدا شرح آن خواهد آمد ، دارد كه على جميع اهل السموات و الارض پس از ايندو عبارت معلوم ميشود كه مصيبت حضرت سيدالشهداء (ع ) بقدرى بزرگست كه همه اهل آسمانها و زمين را ناراحت نموده است بطوريكه آسمان و زمين و موجوداتيكه در اين دو زندگى ميكنند گريان ميشوند .

بعدا گريه آسمان و زمين را شرح خواهيم داد .

آيات قرآن راجع به اهل آسمانها

در سوره نحل ميفرمايد : ولله يسجد ما فى السموات و ما فى الارض من دابة و الملائكة و هم لا يستكبرون يخافون من فوقهم و يفعلون ما يؤ مرون .

يعنى هر چه در آسمانها و زمين است از جنبندگان و فرشتگان همه بى هيچ تكبر و باكمال تذلل به عبادت خدا مشغولند و تمام موجودات از خدا كه فوق آنها است ميترسند و به هر چه ماءمورند اطاعت ميكنند .

راغب در مفردات القرآن گويد : لغت دابه در تمامى حيوانات استعمال ميشد گر چه در تعريفات ديگر به اسب اختصاص داده شده و روى هم رفته بايد گفت دابه نام هر موجوديست كه راه ميرود ، در مجمع البحرين گويد : اختصاص دابه به اسب عرفى است عارض و جديد و ريشه لغوى آن شامل تمامى حيواناتى است كه راه ميروند .

از اين آيه استفاده ميشود كه خداوند در اين كرات آسمانى موجودات زنده اى دارد كه در حركتند و مسلما انسان

هم جز و دابه ميباشد زيرا او هم راه ميرود .

و در آيه ديگر ميفرمايد : و ما من دابه الا على الله رزقها . مسلما انسان جزو دابة فى الارض ميباشد زيرا او هم روزى ميخورد بلكه فرد شاخص دابه همى انسانست پس معلوم ميشود درين كرات آسمانى موجوداتى از قبيل انسان و غيرانسان زندگى ميكنند .

و مراد از سجده خضوع و خشوع است نه اين سجده ايكه ما در نمازيكه بجا ميآوريم پس معلوم ميگردد كه تمام موجودات آسمانى در برابر خداى بزرگ خاضع و خاشعند و ممكنست بگوئيم چون در آيه ضمير هم آورده و افعال لايستكبرون ، يخافون ، يفعلون ، يومرون ، استفاده نموده تمامى آنها در مورد خردمندان آورده ميشود .

پس معلوم ميشود كه مراد ازين جنبندگان اشخاص عاقل مكلفند و يا ناگزير برخى از آنها به زيور عقل و در نتيجه به بار تكليف زينت يافته اند .

آيه دوم : و من آياته خلق السموات و الارض و مابث فيهما من دابة و هو على جمعهم اذا يشاء قدير . (الشورى - 29) يعنى : و از جمله آيات قدرت خدا خلقت زمين و آسمانست و هم آنچه در آنها از انواع جنبندگان پراكنده است و او بر جمع آورى موجوداتيكه در آسمانها و كرات عالم هر وقت كه بخواهد قادر است .

اين آيه بدلالتى روشنتر وجود موجودات زنده و ظاهرا عاقل را در آسمانها و زمين اثبات مينمايد و گواه بر اينكه جنبندگان مذكور عاقلند ضمير هم در جمعهم ميباشد كه از لحاظ استعمال در انحصار خردمندان ذوى العقول است و در

مواردى كه افرادى از موجودات بى عقل در جمع عاقلان يكجا آورده شوند بطور مجاز اينگونه ضماير بعنوان تغليب در مجموع هر دو دسته بكار ميروند .

آيه فوق اضافه بر اينكه ما را از وجود موجوداتى عاقل و مكلف در ساير ستارگان آگاه ميسازد از مسافرتهاى متقابل كيهانى نيز بطورى لطيف پيش بينى ميكند زيرا نخست با جمله بث فيهما دلالت بر پراكندگى آنها را در زمين و آسمانها نمود كه اين آفريدگان از آغاز مبتلاى به فراق و جدايى بوده و هيچگونه خبرى از يكديگر ندارند نه انسانهاى زمينى از آسمانيان و نه بالعكس سپس با جمله و هو على جمعهم روزنه اميدى درباره جمع اين پراكندگان بروى ما باز كرده كه اين پراكندگى ابدى نيست ديرى نپايد كه به اراده الهى اين غريبان از غربت بيرون آيند و بنزديكى و خويشاوندى برسند .

پس آنگاه اين روزنه اميد را با جمله اذا يشاء وسيعتر نموده نه آنكه اذا شاء زيرا يشاء خبر از آينده اى محقق الوقوع ميدهد ولى شاء باين معنى است كه اگر خواست بنابراين ممكنست بگوئيم بشريت را به آينده اى درخشان نويد ميدهد كه با پيشرفت روزافزون علم به مشيت و لطف الهى اين فاصله هاى دور و نزديك و اين هجرانها مبدل بوصال ميگردد .

و ممكنست و هو على جمعهم اذا يشاء قدير راجع به قيامت باشد كه هر وقت مشيت الهى تعلق گرفت كه قيامتى برپا شود همگى اين موجودات را جمع كرده و بحساب آنان رسيدگى نمايد .

سئوال

آيا اصولا قرآن درباره كاوش كردن در آسمان و ستارگان و خلاصه دقت و نظر

درباره كيهان پهناور و موجودات آن سخن بميان آورده تا اينگونه استدلالات و انتظارات را از آيات مقدسات قرآنى داشته باشيم ؟

جواب

پاسخ ما دو آيه زير است كه ميفرمايد :

قل انظروا ماذا فى السموات و الارض و ما تغنى الايات و النذرعن قوم لا يؤ منون . (يونس - 100)

اى پيغمبر به مردمان تاكيد كن كه كاوش كنند و دقت نظر بكار برند تا بدانند چه بسيار آيات حق و دلائل توحيد را مشاهده ميكنند گر چه هرگز مردمى را كه بديده عقل و ايمان ننگرند دلايل و آيات الهى بى نياز نخواهد كرد و چيزى بر علم و معرفتشان نخواهد افزود .

از اين قبيل آيات قرآنى كه بشريت را به تفكر و كاوش در آسمانها و زمين و موجودات آنها واداشته بسيار است و آيه فوق بعنوان نمونه ذكر شد .

ولى اينراهم كه اينگونه اوامر و تاءكيدات قرآنى تنها براى كشف اين كرات و جسم و جهان نيست بلكه تا ازين رهگذر معرفت انسانى به آفريدگار بزرگ جهان يابد و بدانش آنها در خداشناسى افزوده گردد .

گيرم كه بشر به ساير كرات آسمانى مسافرت كرد اگر ازين رهگذر معرفتش بخالق عالم بيشتر نشود چه فايده ؟ !

و كان من آية فى السموات و الارض يمرون عليها و هم عنها معرضون . (يوسف - 105)

دور نيست كه آيه فوق هم نيز پيش بينى از مسافرتهاى آينده و كيهانى باشد كه چه بسا از نشانه هاى بزرگ علم و قدرت كه در آسمانها و زمين است و بشر بر آنها عبور ميكند ولى بهره اى بجز اعراض از خدا عايدش

نميشود .

بديهيست كه عبور از اين كرات آسمانى نميتوان نمود مگر بوسيله اين موشكهاى محيرالعقول كيهانى و با جمله يمرون كه باصطلاح صيغه مضارع است تمامى مراتب ضعيف و قوى عبور و مرور بر كرات آسمانى را از زمان قرآن تا انقراض جهان شامل ميشود .

در يك زمان بشر تنها با چشم ميتوانست ستارگان را همچون شمعهايى فروزان در قعر آسمان بنگرد و درباره آنها بينديشد سپس با وسايل تلسكوپها و عدسيهاى قوى توفيق كاملترى را در اينراه بدست آورد اكنون هم باين خيال افتاده كه با سفينه هاى فضانورد از نزديك با كرات همسايه خود آشنا شود اگر چه ميتوان گفت تمامى اين مراتب در جمله يمرون عليها است ولى حقيقت مرور بر اجرام آسمانى همين مرحله اخير است كه مرور از نزديك باشد .

ولى موضوع مهم جمله و هم عنها معرضون است كه هر چه بشر باين كرات آسمانى نزديكتر شود و بيشتر آيات بزرگ الهى را بچشم ببيند اعراض او از خدا بيشتر ميشود بلكه ميگويد ما كه در آسمانها خدا را نديديم و يا فرشتگان دروغ است .

اگر كاروان مسافرتهاى آسمانى از خداپرستان ما شد سوغات آنها در بازگشت افزايش معرفت خدا و ايمان به اوست ولى اينگونه مسافرتها براى شوره زار دلهاى خودپرستان و منكران خدا جز تيغها و حربه هاى منحرف كننده ايمان سوغاتى همراه نخواهد آورد .

و تنزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤ منين و لا يزيد الظالمين الا خسارا .

شواهدى ديگر از اخبار بر وجود عقلا در كرات آسمانى

در بحارالانوار از رسول خدا (ص ) روايت ميكند كه حضرتش به اميرالمؤ منين (ع ) فرمود :

يا على خدا هفت موطن را با تو به من نشان داد تا اينكه ميفرمايد : موطن دوم معراج بود كه جبرئيل مرا بعالم بالا صعود داد تمام آسمانها و زمينهاى هفتگانه براى من نمودار شد بطوريكه ساكنان و آبادكنندگان آنها را ديدم .

مسلما ساكنان و آبادكنندگان آسمان غير از ملائكه ميباشند .

و نيز در بحار از ابونصير و او از حضرت صادق (ع ) روايت ميكند كه حضرت نوح شرح معراج پيغمبر را ميفرمايد تا اينكه فرمود : خدا پيغمبر را به آسمان صعود داد سپس گزارشهاى معراج را از رسول خدا اينگونه نقل فرمايد كه . . . سپس مرا به آسمان ششم بالا برد كه ناگهان خلق بسيارى ديدم كه همچون امواج دريا موج ميزند و درين آسمان فرشتگان مقرب نيز بودند سپس مرا به آسمان هفتم برد كه در آنجا نيز خلق و فرشتگان را ديدم .

از اينكه در دو جاى اينحديث خلق و فرشتگان ذكر شده معلوم ميشود غير از فرشتگان مخلوقاتى در آسمان زندگى ميكنند كه تعداد آنها هم زياد است .

و نيز در بحار و كافى و بصائرالدرجات از عجلان بن ابى صالح مرويست كه مردى در خدمت حضرت صادق (ع ) از روى استعلام اشاره به آسمان نموده عرض كرد ، اين قبله آدم (ع ) است ؟ حضرت فرمود آرى و بعلاوه خدا را قبه هاى بسيارى است چه در عقب اين مغرب شما 39 مغرب يعنى زمينهاى سپيدى است مملو از مخلوقات كه از نور شمس كسب روشنى ميكند و طرقة العينى مرتكب معصيت خدا نشده و نميدانند كه خدا آدمى

آفريده است يا نه .

شاهزاده اعتضاد السلطنه پسر فتحعليشاه قاجار در كتاب فلك السعاده ميگويد : اين خبر را براى يكى از دانشمندان اروپا نقل كردم خيلى تعجب كرد و گفت اگر يقين داشتم كه اينخبر از ناحيه وحى پيغمبر شما است حتما مسلمان ميشدم .

متاسفانه فاضل مزبور چون احاطه به اسناد اخبار نداشته از اثبات صحت سند خبر عاجز شده و با اينكه در كتب معتبره باسناد قوى مضبوط است فقط از يك كتاب غيرمعروف آنرا نقل كرده ميگويد : اين حديث را در كتاب نظام الدين احمد گيلانى شاگر ميرداماد ديده ام و هر گاه ميدانست اينخبر در كتابى مثل كافى نقل شده براى اتمام حجت او كافى بود زيرا كتاب كافى از كتب معتبره شيعه و نسخ قديمه اين كتاب در كتابخانه هاى دنيا بسيار است و اخبار مندرج در آن براى اثبات هر مطلبى حجت قاطع است .

و نيز در كتاب مناقب شيخ رجب برسى سال 800 هجرى و در كتاب شيخ ابراهيم كفعمى قرن دوم هجرى و در كتاب بحارالانوار مجلسى از حضرت موسى بن جعفر عليهاالسلام مروى است كه جبرئيل خدمت حضرت رسول (ص ) عرض كرد : سوگند بخداوندى كه پيغمبرى چون تو برگزيده كه در پشت اين مغرب زمينى است سفيد و در آن يك نوع از مخلوقات خداست كه او را ميپرستند و نافرمانى وى را نمينمايند و بس كه از ترس خدا گريه كرده اند گوشت از روى آنها فروريخته است .

حضرت اميرالمؤ منين (ع ) عرض كرد آيا ابليس و بنى آدم را در ميان آنها راهى هست ؟ فرمود

بخدا قسم كه آنها نه ابليس را ميشناسند و نه آدم را وعده آنها را جز خدا كسى نميداند .

اين حديث هم دلالت دارد بر وجود بشر در ساير سيارات زيرا كه گريه از خصايص انسان و گوشت از خصايص حيوان و عبادت و عدم معصيت و عدم علم بوجود ابليس و آدم از اوصافى است كه متفرع بر عقل است يعنى هر گاه مخلوقات آن كرات زنده و عاقل نبودند از خوف خدا گريه نميكردند .

و بر حسب اخبار مسلم است كه مبدا بشر منحصر به آدم نيست هر چند مبداء ما آدم است و او پدر ما است ولى مطابق اخباريكه در دست است خدا آدمهاى بسيارى آفريده است كه هر يك مبداء پدر سلسله اى بوده اند و همه آنها هم در زمين ما نبوده بلكه در كرات ديگر بوده اند .

در بصائرالدرجات از حضرت باقر (ع ) روايت ميكند كه فرمود : خداوند هزار هزار عالم يكميليون و هزار هزار آدم خلق كرده اينكه ميفرمايد هزار هزار عالم كه يك ميليون ميشود من باب مثال است مثل اينكه ما ميگوئيم خداوند هزاران بنده دارد و يا ممكنست ميخواهد بفرمايد آن كراتى كه آدم در آنها هست و مشمول تكاليف ميباشند يك ميليون عالم است .

در بحارالانوار و تفسير قمى روايت صحيحى از حضرت اميرالمؤ منين (ع ) نقل ميكند باين مضمون كه : هذا النجوم التى فى السماء مدائن مثل المدائن التى فى الارض مربوطه كل مدينه بعمود من نور طول ذلك العمود فى السما مسيرة ماءتين و خمسين سنة .

در مجمع لبحرين در لغت كوكب

بجاى بعمود بعمودين ذكر كرده است .

معنى حديث اين ميشود كه : اين ستارگان كه در آسمان ميباشند شهرهايى هستند مانند شهرهايى كه در زمين است و هر شهرى بسته شده به دو عمود از نور كه طول اين عمود دويست و پنجاه سال راه است .

اين عمود نور همان قوه جاذبه و دافعه ايست كه بين كرات ميباشند كه اگر اين دو قوه نبود اين كرات در يك مدار معينى نميماندند و بهم ديگر ميخوردند و ممكنست 250 سال فاصله نورى باشد .

و نيز امام سجاد (ع ) فرمود : پشت اين نطاق ، راوى عرض كرد : نطاق چيست ؟ فرمود : هذه القبة سبعين الف عوالم كل واحد منها اوسع من الدنيا فيها خلايق كثيرة لايعلمون ان الله خلق آدم و ابليس ام لاوقال عليه السلام و الله انهم اطوع لنا منكم .

يعنى : پشت اين قبه يعنى آسمان شما هفتاد هزار عالم است كه هر يك از آنها وسيعتر از دنياى شماست و در آنها خلايق بسيارى است كه نميدانند خداوند آدم و شيطانى هم خلق كرده يا نه بعد حضرت فرمود بخدا قسم كه آنها ما را بيشتر از شما اطاعت ميكنند .

ازين روايت معلوم ميشود كه معروفيت آل محمد و شناسايى آنها مخصوص بزمين نيست بلكه مخلوقات اين كرات هم معرفت بحال ايشان دارند بلكه معرفت آنها بيشتر از ماست و لذا از ما امام را اطاعت ميكنند .

حديث بساط

حديث بساط از احاديثى است كه شيعه و سنى آنرا نقل كرده و از معجزات بزرگ اميرالمومنين (ع ) بشمار ميرود و مقدس اردبيلى

در كتاب حديقة الشيعه در صفحه 388 نقل نموده و چون خيلى مفصل است از ذكر آن خوددارى ميكنيم فقط يك قسمت آن كه مورد حاجت ما است ذكر ميكنيم .

سلمان گفت : ما پرسيديم يا اميرالمؤ منين (ع ) شما را علمى به آنچه در عقب كوه قاف است ميباشد حضرت فرمود كه خلاق عالم در عقب كوه قاف چهل عالم آفريده كه هر عالمى برابر دنياى شماست و علم من بماوراى قاف همچون علم منست بحال ايندنيا و آنچه در دنياست و بعد از رسول خدا (ص ) منم حافظ و نگهدارنده عالمها و همچنين بعد از من اولاد من حافظ شريعت نبوى و وارث علوم مصطفوى خواهند بود و من داناترم براههائيكه در آسمانهاست از راههايى كه در زمين است و مائيم محزون مكنون الهى و مائيم اسماء حسنى كه چون خدا را با آن نام بخوانند اجابت كند و مائيم صاحب آن نامهائيكه بر عرش و كرسى نوشته است و مائيم قسمت كننده بهشت و دوزخ تا آخر روايت كه مفصل است .

ازين اخبار زياد است كه ذكر آن باعث طول كلام ميشود اگر اخبارى هم از پيشوايان وين درين باب بما نرسيده بود ما خودمان ميدانستم كه خداوند درين كرات موجوداتى دارد چه شخص عاقل كار لغو و بيهوده نميكند و اگر بنا باشد كه خداوند اين كرات باعظمت را كه حساب آنرا جز خودش كسى نميداند خلق فرمايد و كسى در آن نباشد مسلما اين كار لغو است و چنين عملى از خدا بدور است لذا ميفرمايد : ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل

و النهار لايات لاولى الباب الذين يذكرون الله قياما و على جنبوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار .

در دعاى افتتاح كه در شبهاى ماه مبارك رمضان خوانده ميشود ميفرمايد : الحمدالله الذى من خشيته عدالسما و سكانها و ترجف الارض و عمارها و تموج البحار و من يسبح فى غمراتها .

سكنه آسمانها كيست كه از خوف و خشيت الهى ميلرزاند اگر گويى ملائكه هستند جواب گوئيم كه ملائكه جسم لطيفند و احتياج به سكنى و مكان ندارند سكنه يك محل بايد مثل ما باشد و لذا ميگوئيم سكنه بلاد .

بهترين دليلى كه سكنه آسمانها ملائكه نيستند دعايى است كه شيخ حر محمد بن حسن عاملى در صحيفه ثانيه سجاديه در ضمن دعايى است از حضرت على بن الحسين امام سجاد (ع ) نقل ميكند .

فصل عليه انت ملائكتك و سكان سمواتك و ارضك .

از اينكه جمله سكان سمواتك و ارضك راعطف بر ملائكه گرفته ، مسلمست كه معطوف غير از معطوف عليه است پس مراد از انسان همان انسانست كه بايد در اين سيارات باشد .

در يكى از زيارتهاى عاشورا ذكر شده كه : فلقد عظمت بك الزرية و جلت فى المؤ منين و المسلمين و فى اهل السموات و اهل الارضين اجمعين .

اى حسين عزيز مصيبت تو در ميان مؤ منين و مسلمين اهل آسمانها و اهل زمينها بسى بزرگ بود ، پس اهل آسمان بايد عاقل باشند تا شهادت آنحضرت بر آنها گران باشد .

مجلس بيستم : و جلت و عظمت مصيبتك فى السموات على جميع اهل السموات

ترجمه

بزرگ و عظيم شد بلاها و صدمات شما در

آسمانها و بر همه اهل آسمانها

مقدمه

در دو فصلى كه در مجلس بيان كرديم معلوم شد كه موجودات عالم با شعور و مسلما هم درين كرات آسمانى موجوداتى از عقلا و غيرعقلا زندگى ميكنند و آيات و اخبارى براى اثبات اين معنى ذكر كرديم و اينك مطالبى كه علم امروز راجع با ثبات عقلا در اين كرات كشف كرده براى آقايان ذكر مى كنيم .

اثبات علمى موجودات زنده در كرات آسمانى

در مجله دانشمند سال چهارم آبانماه 1345 در صفحه 29 خلاصه مطلبى كه مينويسد چنين است : از پيامى كه موجودات يك ستاره دور كه چندين سال نورى با زمين فاصله دارد مخابره كرده اند چنين بدست ميآيد كه يك مرد و يك زن و يك كودك كه قد مرد 31/3 متر بوده با دستگاهى در 41 سطر و 31 علامت بزمين مخابره نموده اند و تصوير آنها در روى دستگاه كاملا نمايان بوده كه عكس آن در آنمجله ثبت است كه در بالاى سر آنها خورشيدى واقع شده و در دست راست مرد ستاره اى را نشان ميدهد كه بدين طريق ميخواهد نشان دهد كه ساكن ستاره فوق در منظومه شمسى ناشناسى است .

موضوع جالب توجه آنست كه چگونه ساكنان يك كره از كهكشان وجود خود را با امواج و طريقه ساده و منطقى به كرات ديگر اطلاع ميدهد .

دانشمندان عقيده دارند كه پاسخ باين علامات خطراتى همراه دارد چه امكان آن هست كه ساكنان اين كره كه ميليونها سال از حيث تمدن از ما جلوترند در صدد حمله به كره زمين و اشتغال آن برآيند . زمان لازم براى رسيدن جواب باين كره چندين سال است زيرا سال نورى يك فاصله

به اندازه 5/9 بيليون كيلومتر است و امواج راديويى كه با سرعت سير صوت حركت ميكند چندين سال در راه خواهد بود .

از طرف ديگر بايد دانست چنانچه ساكنان كره ديگرى خارج از منظومه شمسى ما با راكت و ناو فضايى بسوى كره زمين روانه شوند مسافرت آنها لااقل نيم قرن بطول خواهد انجاميد .

بشقابهاى پرنده از كرات ديگر ميآيند

در روزنامه اطلاعات 16 آبانماه 1346 صفحه 2 مينويسد :

6 نوامبر خبرگزارى فرانسه - پروفسور آلبرت كارشناس موشك و استاد سابق وانرفون بردون در هفتمين كنگره بين المللى كارشناسان پرنده گفت بشقابهاى پرنده از جهان ديگر ميآيند ، وى تاءكيد كرد آنچه تا كنون در مورد بشقابهاى پرنده گفته شده بايد بر اين استوار گردد كه آنها از جهان ديگر ميآيند .

درين كنگره بسيارى از دانشمندان اظهارنظر كردند كه بشقابهاى پرنده از جهان ديگر ميآيند .

در كهكشان آثار زندگى كشف شد

در روزنامه اطلاعات 14 فروردين 1348 صفحه 9چنين مينويسد :

اخيرا در كهكشان خط شيرى كه ميلياردها كيلومتر از زمين فاصله دارد ابرهاى مخصوصى كه از يك ماده شيميايى تشكيل ميشود كشف شده است .

در سه ماه اخير اين سومين كشف دانشمندان ازين نوع است ازينرو كارشناسان بعيد نميدانند كه روزى در ميان ستارگان كهكشان مواديكه بزندگى خيلى نزديك باشند مانند اسيدها و پروتئين ها كشف شود اين مسئله ثابت خواهد كرد كه زندگى يك ماجراى منحصر بزمين خاكى ما نيست بلكه ممكنست در ستارگان ديگر مثلا مريخ يا ستارگان بسيار دوردست وجود داشته است .

گروهى از دانشمندان آمريكايى وجود آمونياك را در كهكشان كشف كردند آنها با تجزيه امواج راديو الكترونيك از اعماق فضا بزمين ميرسد باين نتيجه رسيده اند كه در فاصله سى هزار سال نورى از زمين نور سرعتى برابر 300 كيلومتر در ثانيه دارد ، منابع هيدروژن و آمونياك وجود دارد ، اين مسئله فرضيه اى را داير بر اينكه زندگى منحصر به كره زمين نيست بلكه در ستارگان ديگر نيز يك نوع زندگى وجود دارد تائيد ميكند .

فصل سوم : گريه اهل آسمانها و زمين و موجودات ديگر بر حسين عليه السلام

مقدمه

يكى از برجسته ترين آثار عاشورا عزادارى و گريه بر حسين (ع ) است كه اينموضوع كم كم لباس مذهبى پوشيده و داراى اهميت زيادى شده بلكه ميتوان گفت ركن اعظم مسايل اسلامى گرديده و ثواب و نتايجى كه در سايه اين عمل نصيب مسلمين ميگردد در هيچكارى براى آنها ميسر نيست .

وقتى به صفحات تاريخ نگاه ميكنيم با آنكه تعداد فرقه شيعه خيلى كمتر از ساير فرق مسلمين بوده ولى در نتيجه همين محافل عزادارى حسينى ترقيات

شگفتى كرده و بافتخار اينمجالس در دنيا مورد توجه خاص و روحانيت و معنويت واقع شده اند .

وقتى به صفحات تاريخ نگاه ميكنيم با آنكه تعداد فرقه شيعه خيلى كمتر از ساير فرق مسلمين بوده ولى در نتيجه همين محافل و مجالس عزادارى حسينى ترقيات شگفتى كرده و بافتخار اينمجالس در دنيا مورد توجه خاص و روحانيت معنويت واقع شده اند .

آيا در دنيا جايى هست كه دو نفر مسلمان شيعه گرد هم جمع شوند مراسم عزادارى را در موقع خود برپا نكنند و اشكى نريزند .

يكى از مورخين اروپا مينويسد : در مهمانخانه مارس يكنفر شيعه را ديدم نشسته يكه و تنها چيزى ميخواند و گريه ميكند و آنچه سر ميز نهار او بود تمام را به فقرا تقسيم نمود چون بموضوع رسيدگى كردم دانستم كه امروز عاشورا است و اين مرد كتاب مقتل ميخواند و براى حسين گريه ميكند و ميز ناهار خود را براى خاطر حسين (ع ) بفقرا داد و چيزى نخورد .

نويسنده غربى ميگويد : بذل مال در هر سال بنابر آنچه ما اطلاع داريم از طرف شيعه در راه عزادارى حسينى از ميلياردها فرانك تجاوز ميكند و گذشته ازين واقعياتى كه براى اينراه تعيين كرده اند از حساب ما بدور است .

در كتاب قرب الاسناد از بكربن محمد و او از حضرت صادق (ع ) روايت كرده :

قال للفضيل تحلسبون و تتحدثون قلت نعم ، قال ان تلك المجالس احبها فاحيوا امرنا فرحم الله من احيا امرنا يافضيل من ذكرنا او ذكرنا عنده ففاضت عيناه و لو مثل جناح الذباب غفرالله له ذنوبه

و لو كانت مثل زبد البحر .

يعنى : حضرت فرمود اى فصيل آيا مى نشينيد و مجالسى ترتيب ميدهيد كه در آن مجالس از فضائل و مصائب ما ذكر شود ؟ گفتم آرى فرمود : من اينمجالس را دوست ميدارم و شما امر مرا در اينگونه مجالس احياء و خدا رحمت كند كسى را كه امر مرا احياء كند . اى فضيل هر كس ذكر ما را كند و يا در نزد او ذكر شويم يعنى از مصيبت ما ذكرى شود و اشكى از چشمان او بيرون آيد اگر چه بقدر بال پشه اى باشد خداوند گناهان او را ميبخشد اگر چه بقدر كف درياها باشد .

در هر حال اخبار زيادى راجع به فضيلت گريه بر امام حسين (ع ) و مجالس عزاى آنحضرت وارد شده كه جاى شرح آن نيست بخواست خدا در مجالس آينده بعضى از آنها را بعرض آقايان عزيز برسانيم .

گريه ملائكه بر حسين عليه السلام

گفتيم همه موجودات و اهل آسمان و زمين بر آنحضرت گريان شدند از جمله گريه ملائكه بر آنحضرت است كه بعضى از اخبار آن ذكر ميشود .

صدوق در علل الشرايع از ابوحمزه ثمالى روايت ميكند كه گفت : خدمت امام باقر عرض كردم يابن رسول آيا همگى شما قائم بحق نيستيد ؟ فرمود : بلى . گفتم : پس جهت چيست كه فقط يكنفر از شما ملقب به قائم است ؟ فرمود : لما قتل جدى الحسين عليه السلام ضجت الملائكة الى الله عز و جل بالبكاء و النحيب . . . الخ زمانيكه جد من حسين (ع ) شهيد شد ملائكه بدرگاه خداوند ناليدند و

بگريه بانگ و فرياد آوردند و عرض كردند بارالها آيا از كسى كه خاصه و پسر پيغمبر تو را كه بهترين خلق تو ميباشد كشت دست بازداشتى ؟ خطاب آمد اى فرشتگان من آسوده باشيد بعزت و جلال خودم قسم كه ازين جماعت انتقام ميكشم اگر چه از پس امروز باشد آنگاه امامانى كه از صلب حسين (ع ) بايد بيايند به ملائكه نشان داد و از جمله قايم آنان كه امام دوازدهمين باشد ، را به آنها بنمود در حاليكه آنحضرت ايستاده بود پس فرمود بدين قائم از آنها انتقام خواهم كشيد بدين جهت آنحضرت را قائم گويند .

منظور ما از نقل اين روايت اين بود كه چون حسين (ع ) شهيد شد ملائكه گريان شدند و در درگاه الهى ناليدند و بانگ و فرياد برآوردند .

امام صادق (ع ) فرمود كه روز عاشورا چهار هزار ملك نازل شدند تا يارى حضرت حسين (ع ) را بنمايد حضرت به آنها اذن نداده مراجعت كردند تا تكليف خود را معلوم كنند ولى مجددا نازل شدند ديدند حضرت شهيد شده آنگاه گردآلوده نزد قبر آنحضرت ماندند و پيوسته تا روز قيامت بر آنحضرت گريه ميكنند و رئيس آنها ملكى است منصور است منصور نام هر كس امام را زيارت كند آناها ازو استقبال ميكنند و چون وداع حضرت كنند او را مشايعت نمايند و اگر مريض شود ازو عيادت كنند و چون بميرد و نماز بر او خوانند طلب مغفرت براى او كنند .

در كامل الزياره از حضرت صادق (ع ) روايت ميكند كه بعد از شهادت حضرت امام حسين (ع ) لشكر

پسر سعد شخصى را ديدند كه با صداى بلند ناله و فرياد ميكند ، گفتند اين مرد كيست و چرا ناله و فرياد ميكند ؟ گفت چگونه صيحه نزنم و فرياد نكنم و حال آنكه رسول خدا را مينگرم كه ايستاده زمانى بسوى زمين نگران ميشود و زمانى خرگاه شما را نظاره مينمايد و من ميترسم كه خدا را بخواند نفرين كند و همه اهل زمين هلاك شوند لشكر بيكديگر گفتند اين مرديست ديوانه بعضى ديگر گفتند بد عملى كرديم كه آنحضرت را شهيد كرديم ، راوى خبر ميگويد خدمت امام صادق (ع ) عرض كردم كه آن شخص گريه كننده چه كسى بود ، حضرت فرمود او جبرئيل بود و اگر از طرف خدا ماءذون بود صيحه اى بر ايشان ميزد و همه آنها را هلاك مينمود .

در كامل الزياره حديث مفصلى نقل ميكند مشتمل بر اينكه ملائكه حائر حسينى شب و روز گريه بر آنحضرت ميكنند و فتور و سستى درين امر ندارند مگر در دو وقت يكى وقت زوال و ديگر وقت طلوع فجر كه در اين دو وقت با ملائكه آسمان كه بزيارت قبر حسين ميآيند و گفتگو ميكنند و از اخبار آسمان پرسش مينمايند .

و نيز در كامل الزياره از ابن عباس نقل ميكند كه اول ملكى كه خبر قتل حسين (ع ) را براى حضرت رسالت آورد جبرئيل بود كه با بالهاى گشوده گريه كنان و صيحه زنان آمد و اين خبر را داد و قدرى از تربت حسينى را حمل كرده بود كه بوى مشك ازو بر ميخاست و فضا را معطر كرده بود .

گريه و ناله وحوش بر حسين عليه السلام

در كامل الزياره از حارث اعور روايت ميكند كه اميرالمؤ منين (ع ) فرمود : پدر و مادرم فداى حسين باد كه در بيرون شهر كوفه كشته خواهد شد ، بخدا قسم گوياى مى بينم كه جانوران بيابان از انواع وحوش بر سر قبر او گردن كشيده و بر او ميگريند و از شب تا صبح براى او مرثيه ميخوانند .

در علل الشرايع و امالى از ميثم تمار نقل ميكند كه گفت بخدا قسم اين امت پسر پيغمبر خود را در دهم ماه محرم ميكشند و دشمنان خدا آنروز را روز مباركى ميدانند و اينكار شدنى است و در علم خداى سبقت گرفته و اينموضوع را من از عهدى كه مولايم اميرالمؤ منين (ع ) با من كرده ميدانم و آنحضرت بمن خبر داد كه بر حسينم ميگريند همه چيز حتى وحوش در صحراها و ماهيان در درياها و مرغان در ميان زمين و آسمان و آفتاب و ماه و ستارگان و زمين و مؤ منين انس و جن و تمام ملائكه و آسمان و زمين و رضوان و حاملان عرش الهى تا آخر حديث .

گريه وحوش صحرا در شب عاشورا

محدث نورى در كتاب دارالسلام از آخوند ملازين العابدين سلماسى كه از شاگردان برجسته سيد بحرالعلوم بوده نقل ميكند كه سالى از عراق عرب بقصد زيارت خراسان حركت كرديم تا به اسدآباد همدان جهان رسيديم و در نقطه خوش آب و هوايى كه گوسفندان زيادى هم در آنجا بود منزل كرديم در آخر شب كه براى نماز شب شب برخاستم ديدم مردى باعجله زيادى حركت ميكند و چون بمن رسيد اعتنايى نكرده گذشت من او را صدا

زدم كه گيتى و اين وقت شب كجا ميروى گفت كار فورى دارم انجام ميدهم و بر ميگردم قدرى كه گذشت آمد و نزد من نشست گفتم شما چه كسى هستيد و كجا رفتيد گفت من اهل عالم همدانم شب در بستر خود خوابيده بودم على (ع ) را در خواب ديدم بمن فرمود كه بر ميخيزى و بفلان خانه ميروى و ميگويى كه على (ع ) ميگويد كه آن دو من جو كه نزد تو دارم بده ، آنرا ميگيرى و فورى به آن پيرمردى كه در فلان موضع كوه اسدآباد ميباشد ميدهى من حسب الامر مولا برخاسته جو را گرفته و بردم نزد آن پيرمرد باو دادم .

آخوند ملازين العابدين ميگويد از محل و شخصيت اين پيرمرد سئوال كردم گفت نميدانم اينقدر ميدانم كه مرديست كه درين كوه خزيده و از مردم عزلت گريده اگر ميخواهى خودت برود از حالش بپرس و مكان او را بمن نشان داده رفت .

من برخاستم و به آن مكان رفتم پيرمردى را در محراب عبادت ديدم بر او سلام كرده جواب شنيدم از حالش پرسيدم گفت شخصى از اهل همدانم در آخر عمر صلاح خود را درين ديدم كه اموال خود را در ميان ورثه تقسيم كنم و درين گوشه كوه بعبادت مشغول كردم گفتم روزى تو از كجا ميرسد گاهى اين گوسفند دارها بمن ميكنند و گاهى از جاى ديگر ميرسد ، ديروز آمدند كه اگر حاجتى باشد برآوريم گفتم نان امشب را كه دارم فردا اگر نرسيد بشما خبر ميدهم و شب صبح نشده دومن جو براى من رسيد بعد هم خدا رزاق

است ، گفتم در اين مدت عزلت خود در اين كوه از غرائب روزگار چه ديدى ؟ گفت غرائب بسيار است لكن براى تو يكى را نقل ميكنم .

در سال اول كه من در اينمكان آمدم مدتى درينجا بودم و بجهت ترك معاشرت با مردم حساب ماه روز هم از خاطر من رفته بود اتفاقا از شبها كه هوا خوب و مهتاب بود منهم در جلوى اين غار نشسته بودم و بعبارت مشغول بودم ناگاه صدايى مهيب از دامنه كوه بلند شد طولى نكشيد كه شيرى عظيم وارد گرديد و درين سعه كه مى بينى ايستاد ، از مهابت آن حالتى بمن دست داد كه بى اختيار ماندم و لرزه بر اندامم افتاد و گمان كردم كه قصد خوردن مرا دارد ، طولى نكشيد كه صداى مهيب ديگرى آمد ديدم پلنگى از كوه آمد نزد شير ايستاد زمانى نگذشت كه آواز گرگى آمد و او هم نزد پلنگ ايستاد و همچنين آوازهاى مختلف حيوانات مختلف النوع متضادالطبع مختلف الخلقه مانند گرگ و آهو و درنده و چرنده يكيك ميآمدند و در پهلوى يكديگر ميايستادند تا آنكه عده زيادى از حيوانات جمع شدند ناگاه صداى ضجه و ناله آنها بلند شد بطوريكه قطرات اشكهاى آنها فرو ميريخت و خود را بر زمين ميزدند و بعضى خاك زمين را با چنگال خود كنده بر سر ميريختند و بعضى خود را بخاك ميماليدند من متحير و مبهوت مانده كه اين چه اوضاع است و چرا اين حيوانات اينگونه مينمايند ناگاه بنظرم آمد كه امشب شب عاشوراى حسين است و اين حيوانات براى آنحضرت عزادارى ميكنند و تا

صبح بهمين عزادارى ميكردند چون صبح شد ساكت شده پراكنده گشتند و تا كنون شب عاشورايى نگذشته كه اين حيوانات در اين محل جمع نشوند عزادارى نكنند .

چون شاه تشنه كام نمود آب تيغ نوش

از ساحت زمين زده چون بر سپهر جوش

رفتند وحش و طير به يكبارگى ز هوش

پر شد فلك ز غلغله چون نوبت خروش

از انبيا به روح الامين رسيد

چون اوفتاد سر و لب تشنه از سمند

در پيش نعش اكبرش آن ماه ارجمند

در آتش زمانه فلك سوخت چون سپند

هم بانگ شور و غلغله در شش جهت فكند

هم گريه بر ملائك هفت آسمان فتاد

گريه طيور بر حسين عليه السلام

شيخ طريحى در منتخب از طريق اهلبيت روايت كرده كه وقتى حسين (ع ) شهيد شد و جسم شريفش بر خاك كربلا افتاد و خون بدنش بروى زمين ريخت مرغى سفيد آمد پر و بال خود را بخون آنحضرت آلوده كرد و پرواز نمود در شاخه درختى جماعتى از مرغان را ديد كه از دانه و علف و آب ميكنند به آنها گفت واى بر شما به لهو و لعب مشغوليد و در طلب دنيا ميباشيد و حال آنكه حسين (ع ) در زمين كربلا در اين هواى كرم بروى زمين افتاده و خون از بدنش جارى گشته چون مرغان اينرا شنيدند همگى هم آواز شده بجانب كربلا پرواز كردند و چون رسيدند ديدند حسين (ع ) سر بر بدن ندارد بى غسل و كفن بروى خاك و خاشاك كربلا افتاده مرغان چون اين منظره را ديدند صيحه زده و آغاز گريه و زارى نمودند و خودشانرا بر خون حضرت ماليدند و سر تا پاى خود را خون آلود كرده

و هر كدام بجانب شهرى رفتند تا اهل عالم را از فاجعه مولمه آگاهى دهند آن مرغى كه بمدينه آمد قبر پيغمبر را طواف كرد قطرات خون ازو ميچكيد و ميگفت : الا قد قتل الحسين بكربلا ، مرغان ديگر اطراف او جمع شدند و بانگ نوحه برآوردند آنگاه آن مرغ خون آلود در شاخ درختى از باغ مرد يهودى بنشست و آن مرد يهودى دخترى داشت كور و كر و زمين گير و جذامى آن دختر را زير درختى در آن باغ گذاشته و از براى انجام امرى با مادر او بشهر مدينه رفته بودند اتفاقا شب نتوانستند از مدينه مراجعت كنند چون قدرى از شب گذشت ناله آن مرغ بلند شد دختر يهودى خود را كشان كشان روى زمين كشانيد تا بزير آن درخت رسيده با آن مرغ هم ناله گشت ناگاه قطره اى از خون بال او بر يك چشم دختر و قطره اى ديگر بر چشم ديگرش افتاد و آن دو چشم كور بينا گشت و همچنين دو دست و دو پايش ببركت آن قطره خون شفا يافت و بكلى چون صبح پدر و مادر او از مدينه آمدند دخترى ديدند كه در ميان باغ گردش ميكند و قدم ميزند ، گفتند تو كيستى و از كجا آمده اى ؟ ما دختر بيمارى درين باغ داشتيم كه اكنون او را نمى بينيم ، گفت اى پدر قسم بخدا كه من همان دخترم ، مرد يهودى چون اين بشنيد افتاده بيهوش گشت چون بهوش آمد دختر پدر را زير آن درخت برد و مرغ خون آلود را بر او نشان داد مرد

يهودى گفت اى مرغ ترا به آن كسى كه آفريده قسم ميدهم كه با من سخن گويى و ازين قصه مرا آگهى دهى بقدرت الهى مرغ بسخن آمد و قصه خود را از اول تا اخر براى مرد يهودى شرح داد . مرد يهودى گفت اگر اين حسين نزد خدا داراى مقام رفيعى نبود خون او شفاء دختر نميشد ، پس او با خانواده اش و پانصد تن از يهودى ها مسلمان شدند .

همين خونيكه يك قطره او شفاء دختر يهودى است در مجلس ابن زياد يك قطره خون از سر مطهر حضرت بر زانوى ابن زياد ميچكد زانوى او را سوراخ ميكند و بوى تعفنى ميگيرد كه هميشه ابن زياد عطرهاى زيادى استعمال ميكرد كه بوى او را مردم نشنوند ابراهيم پسر مالك اشتر چون ابن زياد را در جنگ كشت از بوى بد او دانست كه اين بايد ابن زياد باشد .

و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤ منين و لا يزيد الظالمين الا خسارا . الاسرا -80

گريه جنيان بر حسين عليه السلام

در كامل الزياره از ابونصير و از او از حضرت باقر (ع ) روايت ميكند كه فرمود : آدميان و جنيان و مرغان و وحوش بر حسين (ع ) گريستند بطوريكه اشك از چشمان آنها فرو ريخت .

در روايت محفوظ بن منذر است كه گفت مردى از بنى هاشم در رابيه كه اسم محلى است بمن خبر داد كه گفت از پدرم شنيدم كه ميگفت ما كشته شدن حسين (ع ) را ندانستيم تا شب يازدهم محرم با چند نفر نشسته بوديم صدايى شنيديم كه كسى اشعارى ميخواند

و راجع به كشتن حسين (ع ) در كربلا گريه ميكند ولى او را نميديديم به او گفتم خدا ترا رحمت كند تو كيستى ؟ گفت من از جنهاى نصيبين هستم از حج و مراجعت كردم و براى يارى كردن آن حضرت به كربلا رفتم ولى رسيدم كه آنحضرت را شهيد كرده بودند .

اشعاريكه در مصيبت حضرت سيدالشهداء (ع ) از جن نقل شده و صداى گريه آنان را شنيده اند زياد است به كتب مراجعه شود .

واقعه بئرذات العلم

در كتاب رياض القدس از ابوسعيد و خذيفه يمانى كه از اصحاب رسول خدا (ص ) هستند نقل ميكند كه در يكى از غزوات كه فتح و نصرت با مسلمين بود مراجعت ميكردند بزمين شوره زار و بى آب و علفى رسيدند كه بسيار گرم و سوزان و شنزار بود و راه عبور از آن بسيار دشوار مينمود اصحاب آنحضرت بواسطه حرارت آفتاب و وزيدن بادهاى گرم و سوزان تشنه شده بقسمى كه صداى آنها بلند شد شكايت اينموضوع را خدمت حضرت نمودند حضرت باصحاب خود فرمود كسى بين شما هست كه معرفت باين سرزمين داشته باشد ؟ يكى از اصحاب عرض كرد يا رسول اله من آشنايى كامل به اين سرزمين دارم و مكرر ازين بيابان عبور كرده ام اين وادى را وادى كشيب ارزاق نامند چه بساد ليلان كه درين بيابان گمراه شده و هر سواره اى كه در وادى قدم نهاد شترش از رفتار بازمانده و هيچ لشكرى به اين وادى نيامده مگر اينكه هلاك شدند زيرا اينجا مقام جنيان و مسكن شياطين و لشكر ابليس است . مسلمانان چون اين سخنان

شنيدند يقين به هلاكت نموده پناه برسول خدا (ص ) بردند و گريه زارى نمودند و ساعت بساعت بشدت گرماى هوا افزوده ميشد پيغمبر (ص ) فرمود : هر كس در اين بيابان خبرى از آب بمن بدهد من براى او بهشت را ضمانت ميكنم همان كسيكه گزارش اين سرزمين را بحضرت داده بود عرض كرد در اين بيابان چاهى است كه عرب آنرا بئرذات العلم ميخوانند و در آنجا آب سرد شيرين گوارايى وجود دارد ولى چه فايده كه كسى قدرت رفتن سر آن چاره را ندارد زيرا آن چاه محل جن و شياطين است كه از سليمان تمرد نموده اند و دود سياهى از آنچاه بلند ميشود و نميگذارند كسى از آنچاه آب بردارد و اگر كسى بر سر آن چاه برود سوخته و مثل ذغال سياه ميشود ، قوم تبع يمانى با لشكر زيادى كه داشت چون بر سر اين چاه رسيدند و خواستند آب بردارند ده هزار لشكر او هلاك شدند؛ برهام فارس با لشكرى بيحد و كثير چون بر سر آنچاه رسيدند و خواستند آب بردارند خلقى كثير از آنها هلاك شدند . سعدبن يرزق با لشكرى فراوان بر سر اين چاه آمدند بيست هزار آنان هلاك شدند و اكنون سرهاى آدميان و استخوانهاى آنها در كنار چاه ريخته است .

رسول اكرم ص فرمود : لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم ، آنگاه فرمود اى اصحاب من آيا ميان شما كسى هست كه دامن همت بر كمر زند و مشك و دلوى بر دارد و بر سر اين چاه رود براى مسلمين بياورد تا بهشت را براى

من او ضامن شوم ؟ ابوالعاص بن الربيع كه برادر رضاعى آنحضرت بود عرض كرد : جعلت فداك يا رسول الله مرا مرص فرماى تا من فرمان شما را بجا آورم زيرا كه من يك مرتبه ديگر هم با جماعتى بر سر اين چاه رفته چون بر سر اين چاه رسيديم عفريت جنى بزرگ از چاه نمودار شد و همراهان مرا هلاك كرد فقط من با يكنفر ديگر كه اسب تندرو داشتيم نجات يافتيم يا رسول اله آنروز من مسلمان نبودم ولى امروز مسلمان هستم و اميدوارم از بركت اسلام آسيبى بمن نرسد ، حضرت دعاى خير درباره او نمود و دو نفر ديگر از شجاعان را همراه او نمود با جمعى ديگر كه يكى قيس بن سعدبن عباد و يكى سعد بن معاذ و سعد بن بشر و ثابت بن اخنس و ديگران كه همه با شمشير و سپر و تير و كمان چون شير شكارى و بيست شتر با دلو و ريسمان براه افتاده بسوى چاه رفتند و چاه بسيار بزرگى ديدند كه نظير آنرا نديده بودند چون نزديك چاه شدند جنى از ميان چاه بيرون آمد مانند نخله سياه و چشمهايى چون طشت پر از آتش و دهانى مانند غار گشوده و بجاى نفس شعله آتش از دهان او بيرون ميآمد و در آن واحد تمام بيابان پر از دود آتش شد و صدايى مانند رعد بر كشيد كه زمين از صداى او به لرزه در آمد مسلمانان از ترس خواستند فرار كنند ابوالعاص بن ربيع گفت اى برادران مسلمان آيا از مرگ فرار ميكنيد كجا ميرويد بايستيد كه من با اين

عفريت جن در آويزم و بر او ظفر مييابم و اگر كشته شدم سلام مرا به پيغمبر خدا برسانيد پس ابوالعاص شمشير كشيد و قدم جراءت پيش نهاد كه يكى از جنيان فرياد كرد كه كيستيد ؟

و براى چه اينجا آمده ايد مگر نميدانيد كه اينجا مكان پادشاهان و متمردين از فرمان سليمان و داود است آنكه قوم عاد را كشتند و بسى دليران را خون آغشته اند در اين مكان ميباشند ابوالعاص گفت ما از اصحاب و انصار رسول خدائيم اگر اطاعت ما را كرديد كه ما با شما كارى نداريم و الا قهرا و جبرا شما را وادار ميكنيم كه ما را اطاعت كنيد هنوز كلام ابوالعاص باتمام نرسيده بود كه ناگاه جنى صدايى زد و خود را بر روى ابوالعاص انداخت و ابوالعاص را مانند گنجشكى در چنگال باز ديديم و صداى او را شنيديم كه ميگفت برادران دينى من سلام مرا خدمت پيغمبر برسانيد ما از ترس فرار كرديم ديديم كه جنى بچاه فرو رفت برگشتيم ابوالعاص را مانند ذغال سياه ديديم نشستيم بر سر او گريه كرديم ، ديديم ، ديديم از ميان چاه غلغله و ولوله بلند شد انواع و اقسام صورتهاى عجيب و غريب از چاه بيرون آمد ما از ترس همگى فرار نموديم و بسوى پيغمبر و اصحابش دويديم چون خدمت حضرت رسيديم ديديم رسول خدا نشسته و بر مرگ ابوالعاص كه جبرئيل بر آنحضرت خبر داده بود ميگريد پيش آمديم و عرض كرديم خدا در مرگ ابوالعاص بشما صبر عنايت فرمايد ، پيغمبر فرمود به آن خدايى كه جان من در يد قدرت اوست الان

روح ابوالعاص در بهشت متنعم است همه اصحاب طلب رحمت و تمناى مقام ابوالعاص را كردند ولى از حرارت آفتاب و عطش در پيچ و تاب افتاده بودند درين اثناء على بن ابيطالب (ع ) از دور نمايان شد حضرت فرمود ياران من سقاى تشنه لبان و نجات دهنده پير و جوان آمد استقبال على رويد و از او آب بخواهيد كه بغير از او كسى شما را سيراب نخواهد كرد اصحاب به استقبال على (ع ) رفتند شرح تشنگى خود و كشته شدن ابوالعاص گريان شد و خدمت وجود مبارك پيغمبر آمدند ، حضرت رسول (ص ) على را استقبال نمود و او را بغل گرفت پهلوى خود نشانيد .

اميرالمؤ منين (ع ) عرض كرد يا رسول اله اذن ميدهى بروم از چاه ذات العلم آب بياورم پيغمبر فرمود برو انشاءاله بسلامت باشى آنگاه دست مبارك را بگردن على انداخت و گريست و رو بطرف آسمان نموده عرض كرد الهى داغ را بر دل من مگذار چون على (ع ) به امر و اجازه پيغمبر بئر ذات العلم شد ده نفر از شجاعان لشكر با بيست شتر متوجه چاه شدند و از قفاى اميرالمؤ منين (ع ) تكبيرگويان ميآمدند چون حضرت بنزديكى چاه رسيد با صداى بلند از ته دل فرياد زد : جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا .

از صداى رعدآساى اميرالمؤ منين (ع ) گويى زمين و زمان به لرزه درآمد آنگاه ديديم همان عفريت جنى كه ابوالعاص را كشته بود سر از چاه بيرون آورده دهن باز كرده گفت كيستى تو مگر ندانستى كه احدى اينجا

قدم ننهاده مگر آنكه هلاك شده و بخاك تيره افتاده مگر اين كله ها و سرهاى انسانى را نمى بينى كه در اطراف چاه افتاده چرا عبرت نميگيرى و بر جان خود رحم نمى نمايى حضرت فرمود اى شيطان مردود و اى جنى مطرود من از كسانى نيستم كه تو ديده اى من نورى هستم كه از نار تو خاموش نمى شوم آن جنى گوش بحرف حضرت نداده خواست همان كارى را كه ابوالعاص كرده بود با على بنمايد كه ناگاه على صيحه اى بر او زده قبل از آنكه خودش را به آنحضرت برساند چنان ذوالفقار را بر كمرش نواخت كه مانند كوه دو نيمش كرد و در ميان چاه انداخت و ما را صدا زد كه مشكها را بياوريد و در ميان چاه انداخته آب برداريد سعيد بن عباده گفت به آن خدائيكه ما را جان داده ما با دلو و ريسمان و مشك خدمت آنحضرت آمديم ديديم كه عرق غيرت و شدت غضب چنان بر چهره آنحضرت ظاهر شده كه زهره شير از ديدن آنحضرت آب ميشود ، در اين اثنا صورتهاى مختلف و بلندى از چاه متصاعد شد و طايفه جن از چاه بيرون آمدند و شعله هاى آتش از دهانه چاه فوران ميكرد بطوريكه تمام بيابان را دود فرا گرفت و در ميان دود سياه صورتهاى جن و شياطين مثل آتش شعله ور بود بقدرى ما از دين آن صورتها هول و وحشت نموديم كه نزديك بود جان از تن ما بيرون رود اميرمؤ منان (ع ) با صداى بلند فرمود كه يا معشرالجن و الشياطين بر ولى خدا سركشى

مينمائيد آيا خدا بشماها گفته شد كه باين صور درآئيد و با من ستيزگى كنيد و يا افترا بخدا بنديد پس حضرت شروع نمود بدعا خواندن و بايشان دميدن .

قيس بن سعد گويد بخدا قسم كه آنقدر حضرت بر آنها دعا و سور قرآنى خواند و بر آنها دميد كه ديدم دود آتش ساكن شده و صورتهاى اجنه معدوم شدند و بسيارى از صورتهاى سوخته و هياكل افروخته بر روى خاك افتادند آنگاه حضرت ما را بر سر چاه طلبيد و دلو و ريسمان را با دست مبارك خود گرفت و در چاه افكند هنوز بوسط چاه نرسيده بود كه ريسمان را قطع كردند و دلو خالى را بيرون انداختند حالت غضب از صورت آنحضرت نمايان شد سر مبارك خود را ميان چاه كرد فرمود اى جنى كه دلو خدا را از ريسمان بريدى و بيرون انداختى خودت بيرون بيا تا سزاى ترا هم بدهم كه ناگاه جنى با صورت عبوس و چشمهاى برافروخته از چاه بيرون آمد حضرت او را فرصت نداد كه حمله كند فورى بر كمرش زد و او را دو نيمه ساخت پس دلو ديگرى در چاه افكند و بصوت و صداى بلند اين رجز را خواند :

انا على النزع البطين

اضرب هامات العدى بالسيف

ان تقطع الدلولنا ثانيا

اءضربكم ضربا بغير حيف

منم شير يزدان على ولى

منم شير خونخوار دشت يلى

اگر بار ديگر شما جنيان

بريديد دلو مرا ريسمان

برآرم ز جان همه جنيان

دمارى كه يك تن نماند ز جان

عفريتى از جن از ميان چاه بصداى مهيبى جواب داد كه اى صاحب صدا چه از جان ما و چاه ميخواهى ما بشما آدميان

آب نخواهيم داد خود را زحمت مده پيش از آنكه بر سرت بريزيم و پيكرت را بخاك اندازيم تا وحوش و طيور طعمه خود سازند .

حضرت فرمود اى ملعون مرا بكشتن تهديد ميكنى هر آينه تو بدست من كشته خواهى شد اگر مرا نميشناسى بشناس من على ولى آنكه در تمام حروب بزرگان كفر بدست من كشته شدند اگر بار ديگر دلو مرا بر گردانى با ذوالفقار وارد چاه ميشوم دمار از روزگار شما برآورم پس حضرت دلو را در ميانچاه انداخت هنوز بميان چاه نرسيده بود كه دلو را بريدند و بيرون انداختند و عفريتى از جن ميانچاه فرياد كرد كه اى صاحب عظيم الشاءن دلو خود را كه از عدنان ميشمارى اگر راست ميگويى ما كه دلو ترا از چاه بيرون مياندازيم تو هم خود را بچاه انداز كه ناگاه غضب از سيماى آنحضرت نمايان شده فرموده اى گروه جن و شياطين آيا مرا از آمدن به چاه ميترسانيد ، مهياى كشته شدن باشيد كه با ذوالفقار آمدم و رو بطرف همراهان و ياران خود كرده فرمود مرا ميان چاه فرو بريد مسلمانان بناله و آه درآمدند كه قربانت گرديم كجا ميخواهى بروى چرا خودت را بدست خود تلف ميكنى اينچاه قعرش نمايان نيست و طايفه جن ترا خواهند كشت آنوقت ما جواب رسول خدا را چه دهيم و بصورت حسنين نگاه كنيم حضرت آنها را بحق رسول خدا قسم داد كه مرا بچاه بفرستيد اصحاب ريسمانى به كمر آنحضرت بستند و در ميان چاه فرو بردند .

قيس بن سعد گويد هنوز حضرت بوسط چاه نرسيده بود كه ريسمان را بريدند

و آنحضرت را در ميانچاه انداختند ما چون چنين ديديم صدا بناله بلند كرديم كه آه پيغمبر خدا بى پسرعم و حسنين يتيم شدند هر چه گوش داديم كه صدايى از آنحضرت بشنويم جز صداى اجنه و شياطين چيز ديگرى بگوش نميآمد يقين بهلاكت آنحضرت نموديم رو بطرف آسمان كرده عرض كرديم خدايا آل پيغمبر خودت را و دل ما را بمرگ على مسوزان ناگاه صداى رعدآساى على از ته چاه بگوش ما رسيد كه ميفرمود : الله اكبر جاء الحق و زهق الباطل .

چون آمدن حضرت بطول انجاميد رسول خدا ناراحت شده جبرئيل بر پيغمبر نازل شده عرض كرد يا رسول اله چندين هزار ملائكه بحمايت و نصرت و حفظ و حراست پسرعمت گماشته كه آسيبى باو نرسد و اكنون خودت برخيز و بر سر چاه رو پيغمبر فورى سوار شده بااصحاب و انصار خود بطرف چاه حركت كرد .

قيس بن سعد گويد كه ما در كنار چاه ايستاده بوديم و بر على گريه ميكرديم چه صداى آنحضرت بگوش ما نميرسيد و صداى جنيان را مى شنيديم كه ناگاه از دور ديديم پيغمبر با اصحاب نمايان شدند چون بر سر چاه رسيدند جبرئيل بر آنحضرت نازل شد عرض كرد خدا ميخواهد فتح اينچاه و قتل متمردان جن بنام مقدس على (ع ) باشد و الا خدا ميتواند ملكى را ماءمور كند كه در آن واحد همه را هلاك كند على را بخوان تا جواب دهد حضرت على را صدا زد جواب لبيك على از ته چاه شنيده شد كه ناگاه ديديم على (ع ) بر سر چاه آمد پيغمبر پيشانى على (ع

) را بوسيد بعد فرمود يا على تو خبر ميدهى كه درين چاه چه كردى يا من بگويم ، على (ع ) عرض كرد يا رسول اله چيزى از شما پوشيده نيست و لكن شنيدن آن از دو لب مبارك شما بهتر است .

وجود مبارك پيغمبر فرمود : يا على بيست هزار جن را كشتى و ما بقى جنيان بتو ايمان آوردند و به آنها گفتى امان نيست مگر براى اهل ايمان كه از روى صدق و اخلاص و ايمان بگويند : لا اله الا الله محمد رسول الله و ديگر با من عهد كنيد كه احدى را از اين چاه ممانعت نكنيد و هر كه بيايد آب بردارد او را آزار نرسانيد قبول نمودند و بيست و چهار هزار قبيله از قبايل جن مسلمان شدند و ايمان بخدا آوردند چون تو سلطان آنانرا كشته بودى پسر ويرا خواستى و تاج و سلطنت را بر سر او نهادى و نام او را زعفر زاهد گذاشتى و حدود و شرايع اسلام را تعليم آنان نمودى آنگاه از چاه بيرون آمدى .

عرض كرد چنين است يا رسول اله آنگاه رسول خدا اصحاب را اجازه داد كه از چاه برداشتند چهارپايان و خودشانرا سيراب كردند و يك شبانه روز آنجا بودند و بعدا حركت كردند و متوجه مدينه شدند .

آمدن زعفر جنى به كربلا

سالها گذشت تا اينكه زعفر جنى در بئرالعلم مجلس عيش و عروسى بجهت خود مهيا كرد و بزرگان طايفه جن را دعوت نموده و خودش بر تخت شادى و عيش نشسته كه ناگاه شنيد از زير تختش صداى گريه و زارى ميآيد زعفر گريست كه

در موقع شادى من چنين گريه ميكند ايشان را خواست دو جن حاضر شدند سبب گريه آنها را پرسيد گفتند اى امير چون تو ما را بفلان شهر فرستادى از قضا عبور ما بشط فرات كه عرب آنرا نينوا ميگويند و كربلا افتاد ديديم در آنجا لشكر زيادى جمع شده و مشغول قتال و جدال هستند چون نزديك آن دو لشكر شديم ديديم ميان معركه جنگ حسين بن على (ع ) پسر آن آقاى بزرگوار كه ما را مسلمان كرده يكه و تنها ايستاده و اعوان و انصارش تماما كشته شده و خود آن بزرگوار غريب تكيه بر نيزه بيكسى داده و نظر به يمين و يسار مينمود و ميفرمود : اما من ناصر ينصرنا اءما من معين يعيننا ، و مى شنيديم كه اهل و عيال آن بزرگوار صداى العطش بلند كرده اند چون اينواقعه را ديديم فورى خود را به بئر ذات العلم رسانيديم تا ترا خبر كنيم كه اگر دعوى مسلمانى ميكنى پسر پيغمبر را الان مى كشند .

زعفر تا اين سخنان را شنيد تاج شاهى را از سر بدور افكند لباس دامادى را از بدن بدور انداخت طوايف جن را با حربه هاى آتشين برداشت و با عجله بطرف كربلا روان شدند خود زعفر براى طلبه اى از علوم دينيه كه در بندى مفصلا شرح حال او را ميدهد نقل ميكند كه وقتى ما وارد زمين كربلا شديم ديديم چهار فرسخ از چهار فرسخ را لشكر دشمن فرا گرفته و صفوف ملائكه بسيارى را ديديم كه منصور ملك با چندين هزار ملك از يك طرف نصر ملك با چندين هزار

ملك از طرف ديگر جبرئيل با چندين هزار ملك و در يك طرف ديگر ميكائيل با چندين هزار ملك و از طرف ديگر اسرافيل ملك رياح ملك بحار ملك جبال ملك دوزخ ملك عذاب هر كدام با لشكريان خود منتظر اذن و فرمانند .

ارواح يكصد و بيست و چهار هزار پيغمبر از آدم تا خاتم همه صف كشيده مات و متحيرند خاتم انبياء آغوش گشوده ميفرمايد : ولدى العجل العجل انا مشتاقون ، ولى خامس آل عبا يكه و تنها ميان ميدان با زخمهاى فراوان و جراحات بى پايان ايستاده پيشانيش شكسته سر مجروح سينه سوزان ديده گريان ، هر نفس كه ميكشد خون از حلقه هاى زره ميجوشد اصلا اعتنايى به هيچيك از ملائكه نميكند و مرا هم كسى راه نميدهد كه خدمت آنحضرت برسم همانطور كه از دور نظاره ميكردم و در كار آنحضرت حيران بودم ناگاه ديدم آقا سر غربت از نيزه همه ملائكه بسوى من نظر افكندند و كوچه دادند تا من خودم را خدمت آنحضرت رسانيدم و عرض كردم كه من با سى و ششهزار جن آمده ايم تا يارى شما را بكنيم حضرت فرمود زعفر زحمت كشيدى خدا و رسولش از تو راضى باشند خدمت تو قبول درگاه باشد ولى لازم نيست برگرديد . گفتم قربانت گردم چرا اذن نميدهى ؟ فرمود شما آنها را مى بينيد ولى آنها شما را نمى بينند و اين از مروت دور است . زعفر گفت اجازه بفرما ما همه شبيه آدم ميشويم اگر كشته شويم در راه رضاى خدا كشته شديم حضرت فرمود زعفر اصلا ديگر مايل بزندگانى نيستم و آرزوى

ملاقات پروردگار را دارم . يعنى زعفر بعد از كشته شدن على اكبر و عباس و قاسم ماندن در دنيا چه فايده اى دارد شما بجاى خود برگرديد و بجاى نصرت و يارى من گريه و عزادارى براى من بكنيد كه اشك عزاداران من مرهم زخمهاى منست .

زعفر ميگويد من به امر امام مايوس برگشتم چون بمحل خود رسيديم بساط عيش برچيديم و اسباب عزا فراهم آورديم مادرم بمن گفت پسرم چه ميكنى و كجا رفتى كه اينطور ناراحت برگشتى گفتم مادر پسر آن پدرى كه ما را مسلمان كرد حالش در كربلا چنين و چنانست رفتم ياريش كنم اذن نداد چون امر امام واجب بود برگشتم ، مادر چون اين بشنيد گفت اى فرزند ترا عاق ميكنم فرداى قيامت من جواب مادرش فاطمه را چه بگويم ؟

زعفر گفت مادر من خيلى آرزو داشتم كه جانم را فداى او كنم ولى اجازه نداد ، مادر گفت بيا من به همراه تو ميآيم و دامنش را ميگيرم و التماس ميكنم شايد اذن بدهد كه تو در ركابش شهيد شوى ، مادر از پيش و من با لشكريان از عقب بطرف كربلا روان شديم چون رسيديم صداى تكبير از لشكر شنيديم چون نظر كرديم ديديم سر آقا حسين بالاى نيزه و دود و آتش از خيام حرم حسينى بلند است مادرم خدمت امام سجاد رسيد اذن خواست تا با دشمنان جنگ كند حضرت اذن نداد و فرمود در اين سفر همراه ما باشيد اطفال ما را در بالاى شتران شبها نگهدارى كنيد آنان قبول كردند تا شهر شام با اسراء بودند تا حضرت آنها را

مرخص كرد .

مجلس بيست و يكم : گريه اهل آسمانها و زمين و تمام موجودات عالم بر حسين عليه السلام

مقدمه

در مجلس قبل شرح گريه ملائكه و جن و طيور را مفصلا بيان كرديم و اينك در اين مجلس گريه آسمانها و زمين و اهل آنها را نقل خواهيم كرد :

در كامل الزياره از اميرالمؤ منين (ع ) روايت ميكند كه در رحبه كوفه اين آيه مباركه را تلاوت ميفرمود : فما بكت عليهم السماء و الارض و ما كانوا منظرين .

ناگاه حسين (ع ) از درى از درهاى مسجد وارد شد فرمود : اما اءن هذا سيقتل و يبكى عليه السماء و الارض . آيه شريفه فما بكت عليهم السماء و الارض و ما كانوا منظرين درباره هلاكت قبطيان و قوم فرعون است كه فوت ايشانرا تحقير مينمايد به اينكه آسمان و زمين بر ايشان گريه نكرد و اعتنايى بر مرگ ايشان ننمود از مفهوم اين آيه استفاده ميشود كه اگر كسى مؤ من و خداپرست باشد آسمان و زمين بر مرگ او گريان شود .

در مجمع البيان نقل ميكند كه از ابن عباس نقل كردند كه آيا آسمان و زمين بر فوت كسى گريه ميكند گفت بلى چون مؤ من از دنيا ميرود و محل عبادت او در زمين و مصعد عمل او در آسمان كه محل بالا بردن عمل او باشد بر او گريه ميكنند .

انس بن مالك از حضرت رسول (ص ) روايت ميكند كه حضرتش فرمود : ما من مؤ من الا وله باب يصعد منه عمل و باب ينزل منه رزقه فاذا مات بكيا عليه .

يعنى هيچ بنده مؤ من نباشد مگر آنكه براى او دو در باشد يكى از

آن عملش بالا برود و ديگرى روزى او برايش نازل ميگردد و چون اين بنده بميرد اين دو در از عروج عمل نزول رزق محروم مانند و بر او بگريند .

مرحوم سيد مهدى تبريزى صاحب خلاصة الاخبار در كتاب رياض المصائب گويد كه ابن عباس در تفسير آيه شريفه فما بكت عليهم السماء و الارض گفته چون پيغمبرى از دنيا ميرود آسمان و زمين چهل سال بر او گريه ميكنند و در رحلت امام چهل ماه و در فوت عالم عامل چهل روز اما در شهادت امام حسين (ع ) آسمان و زمين هميشه گريه ميكنند و دليل اينمطلب آنكه روز قتل آنحضرت از آسمان خون باريد و حمره آسمانى در روز عاشورا ظاهر شد و قبل از آن مشهود نبود و در روز قتل حسين (ع ) هيچ سنگى را از جايش حركت ندادند مگر آنكه در زير آن خون بود .

در امالى و علل الشرايع از ميثم تمار نقل ميكنند كه به جبله گفت : اى جبله بدان كه حسين بن على عليه السلام شهيد ميشود و سيد شهيدان خواهد بود و همچنين اصحاب او كه در كربلا شهيد ميشوند بر ساير شهدا برترى و مقام خواهند داشت .

اى جبله هر وقت نظر بر آفتاب كردى و آنرا چون خون سرخ ديدى بدانكه حسين بن على (ع ) كشته ميشود جبله گفت روزى از حجره خود بيرون آمدم آفتاب را بر ديوار قرمز ديدم چون بر خورشيد نظر كردم رنگ او را غيرمعمولى ديدم گريه كردم و گفتم بخدا قسم كه حسين امروز كشته شد .

در امالى و عيون

از ريان بن شبيب نقل ميكند كه حضرت رضا (ع ) فرمود كه آسمانهاى هفتگانه و زمينها بر حسين (ع ) گريستند .

قرطبى اندلسى در كتاب عقد از محمد بن شهاب زهرى نقل ميكند كه گفت وقتى شام نزد عبدالملك مروان آمدم جمعى آنجا بودند ، عبدالملك از آنان سئوال كرد كه آيا شما ميدانيد كه روزيكه حسين بن على كشته شد در بيت المقدس چه واقع شد ، حاضرين جواب ندادند تا نوبت بمن رسيد از من سئوال كرد گفتم اى خليفه شنيده ام كه در روز شهادت حسين بن على (ع ) در بيت المقدس هيچ سنگى از زمين برداشته نشد مگر آنكه در زير آن خون تازه اى يافتند .

ابن حجر در صواعق پس از نقل گفتار زهرى ميگويد كه عبدالملك مرا خواست و بمن گفت كه مردم اينموضوع را نميدانند فعلا من بدانم و تو به كسى نبايد بگويى زهرى ميگويد تا عبدالملك زنده بود جراءت نكردم اينموضوع را بكسى بگويم .

جارى شدن خون از سنگ و درخت در روز عاشورا

در كتاب رياض الشهاده نقل ميكند كه در يك فرسخى و موصل محلى است كه آنرا مشهد نقطه گويند و باين علت اين نام را بر آنمحل نهاده اند كه چون سرهاى شهيدان را با اسراء شام ميبردند بهر بلد و منزلى كه ميرسيدند پيش از ورود خود خبر ميدادند كه شهر را آذين بندند و با استقبال بيايند در هر منزل كه ميرسيد اين برنامه را اجرا ميشد ولى به موصل كه رسيد بعادت معهود خبر بحاكم موصل دادند كه شهر را آذين بندند حاكم جمعى از عقلا و پيرمردان را جمع كرده و در

اين امر با آنها مشورت كرد و بالاخره قرار شد كه آنها را بشهر راه ندهند و در يك فرسخى شهر از آنها پذيرايى كنند .

در محل پذيرايى سرها را بر نيزه ها نصب كرده بودند در پاى يك سنگ بزرگى سر مطهر منور حضرت ابى عبدالله الحسين ارواح العالمين له الفداء را بر سر نيزه زده در كنار آن سنگ بر زمين زدند در كنار آن خونى از سر مطهر بر آن سنگ چكيد و از آن تاريخ تا مدتهاى مديد هر ساله روز عاشورا از آن سنگ خون تازه ميجوشد و در آنجا مسجدى بنا نهاده و هر سال در روز عاشورا جماعتى زياد از شيعيان در آن محل جمع ميشوند و عزادارى مفصلى مينمايند تا در زمان عبدالملك مروان آن سنگ را از آنجا بردند و ديگر اثرى از آن ظاهر نشد .

دوم جناب فاضل متتبع آقا ميرزا صدرالدين در جلد دوم كتاب رياض القدس نقل نموده از والد در رياض الاحزان از بعضى از معاصرين خود كه در كتب مقتل نقل كرده كه در سفر مكه عبورم بشهر حماة افتاد در ميان آن باغها مسجدى ديدم كه نام آن مسجدالحسين بود وارد آن شدم در گوشه اى از آن مسجد پرده اى كشيده بودند آن پرده بديوار آويخته بود چون پرده را عقب زدم ديدم سنگى بديوار آويخته و اثر موضع گلوى بريده و شريان در آن سنگ نقش است و خون خشكيده اى هم در آن سنگ موجود ميباشد .

من از خدام مسجد پرسيدم كه اين سنگ چيست و چرا خون دارد و خون كه نجس است

نبايد در ميان مسجد باشد گفتند اين سنگى است كه چون لشكر ابن زياد از كوفه به دمشق ميفرتند و سرهاى شهيدان را با اسيران ميبردند چون باين شهر وارد شدند سر بريده حسين (ع ) را روى اين سنگ نهادند و از آن وقت اثر بريده بر اين سنگ مانده چنانكه ميبينى يكى از خدام ديگر گفت من سالها است خادم اين مسجد ميباشم خيلى اتفاق ميافتد كه از ميان عمارت مسجد صداى قرائت قرآن ميشنوم و كسى را نمى بينيم و در هر سال كه شب عاشوراى حسين (ع ) ميشود شب كه از نصف ميگذرد نورى از اين سنگ ظاهر ميشود كه بدون چراغ مردم مسجد ديده ميشوند و عده اى از مردم اينجا جمع ميشوند و در اطراف اين سنگ گريه و عزادارى ميكنند و در آخر شب عاشورا از آن سنگ خون بيرون ميآيد كه اين خون خشكيده كه ميبينى از اثر ترشح همان خونست بعد آن خادم گفت آن خادميكه قبل از من درين مسجد بود ميگفت منهم سالها درين مسجد خدمت ميكردم و اين سنگ را به همين كيفيت در شبهاى عاشورا ديده ام .

ناقل ميگويد چون از مسجد بيرون آمدم از هر كس در شهر از اين مسجد و سنگ پرسيدم مثل گفتار خادم را براى من گفتند .

سوم در كتاب الرياض القدس مينويسد كه در يكى از شهرهاى روم كوهى شيرى است كه از سنگ تراشيده شده و هر سال روز عاشورا از چشمهاى آن شير دو چشمه آب جارى ميشود تا شب چون شب گردد آن آب قطع ميگردد و مردم آن حوالى

از آن آب ميخورند و يادى از لب تشنه حسين (ع ) ميكنند و بر قاتلان آنحضرت لعنت مينمايند .

و در كتاب رياض الشهاده نقل ميكند كه در بلدى از بلاد روم از سنگ شيرى ساخته اند كه در روزهاى عاشورا از دو چشم او خون جارى ميشود تا شب گردد و اهل آن بلد دور آن شير جمع شده عزادارى ميكنند .

چهارم در كتاب الرياض الشهاده نقل ميكند كه در زمان ما شايع شده است كه در بلاد روم درختى است كه در روز عاشورا نزديك ظهر يكى از شاخه هاى آندرخت سرازير شده از برگهاى آن قطرات خون ميچكد تا غروب آفتاب و بعد آن شاخه خشك ميشود و سال آينده شاخه ديگرى از آن درخت بهمين كيفيت ميگردد و هر سال جمع كثيرى از خلايق بزيارت آندرخت ميروند بعد ميگويد قصه اين درخت را جمع از تجار كه به آن سرزمين رفته بودند و خودشان مشاهده كرده بودند براى من نقل كردند كه بحد تواتر رسيد .

مرحوم دربندى در اسرارالشهاده نقل ميكند كه در زرآباد قزوين درخت چنارى است كهنسال كه همه ساله ظهر عاشورا ناله اى از آن درخت بر ميآيد و از شاخه اى از آندرخت خون ميريزد و مردم از اطراف و نواحى در آن مكان آمده و به عزادارى و گريه و زارى اشتغال دارند .

مرحوم حاج شيخ على اكبر نهاوندى نقل ميكند كه قضيه اين درخت را من از عالم جليل جناب آقا يحيى كه از نواده هاى مرحوم وحيد بهبهانى بود شنيدم ميفرمودند من خودم آن درخت را ديدم و روز عاشورا

بزيارت آن رفتم .

پنجم در دارالسلام عراقى نقل ميكند كه وقتى عالم جليل آقاى سيدمهدى پسر مرحوم آقا سيدعلى صاحب رياض در كربلا مريض شد دو نفر از علما را كه يكى شيخ محمد بن صاحب فصول و ديگرى حاج ملاجعفر استرآبادى كه هر از فحول علماء كربلا بودند در سرداب مقدس حسينى فرستاد كه قدرى از خاك قبر آنحضرت برداشته براى استفشاء آنمرحوم بياورند آن دو عالم جليل غسل كرده لباس احرام پوشيدند وارد سرداب شده قدرى از تربت با آداب آن برداشته آوردند قدرى از آنخاك را يكى از محترمين كربلا گرفته در ميان كفن مادرش گذشت گفت اتفاقا در يكى از روزهاى عاشورا به آن كفن نظر كردم ديدم رطوبتى دارد كفن را باز كردم ديدم آنخاك خون شده و كفن را خونابه نموده است روز يازدهم باز نظر كردم بحالت اول درآمده و ابدا اثر رطوبتى در آن نيست .

معنى گريه موجودات بر حسين عليه السلام

از آيات و روايات و حكاياتى كه تا كنون ذكر شد معلوم گشت كه ملائكه و زمين و آسمان و اهل آن بر حسين (ع ) گريان شدند بلكه حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه در دعاى سوم شعبان ميفرمايد : اءللهم انى اسئلك بحق المولود فى هذا اليوم الموعود بشهادته قتل الستهلاله و ولادته بكته السماء و من فيها و الارض و من عليها و لما يطاء لابتبها قتيل العبرة و سيد الاسرة .

يعنى : خدايا سؤ ال ميكنم از تو بحق مولود امروز كه وعده شهادت او رسيده قبل از آنكه مادرش او را بزايد زمين و آسمان و هر كه در آنها ميباشد بر آنحضرت

گريه كردند حتى آنهائيكه هنوز قدم بعرصه دنيا نگذاشته اند چه آنحضرت كشته شده گريه است .

پس همه موجودات عالم چه آنهايى را كه ما بچشم ببينيم و چه نبينيم بر آنحضرت گريان شده اند حال بايد فهميد كه به چه قسم بر آنحضرت گريه كرده اند .

نظر بگفتار : كلم الناس على قدر عقولهم .

چونكه با كودك سر و كارت فتاد

پس زبان كودكى بايد گشاد

مكالمه اولياء خدا با مردم باندازه عقول و افهام مخاطبين است و غالبا از باب استعمال الفاظ در معانى كلى ميباشد .

در خبرى از امام صادق (ع ) وارد شده كه به راوى فرمود : از كسانى مباش كه لفظى را بشنوند و بر يك معنى حمل نمايند و اكثر تاويلات كه در احاديث اماميه وارد است مبنى بر اين قاعده استعمال لفظ در معنى كلى ميباشد لفظ صراط و ميزان كه يكى از عقايد مسلم شيعه است در معنى كلى خود كه گذشتن و عبور نمودن از جهنم به بهشت و سنجش اعمال باشد استعمال شده ولى شخص بى اطلاع گمان ميكند كه مراد از ميزان همان معنوى لغوى آنست كه ترازو باشد لذا عده اى قائل شده اند كه اعمال را با ترازو ميكشد قهرا اين اشخاص بفكر افتاده اند كه قدر اين ترازو چه مقدار است و نامه عمل چيست و طريقه كشيدن به چه نحو خواهد بود و يا صراط را بمعنى پل گرفته اند كه پلى روى جهنم است قهرا بفكر ميروند كه ساختمان اين پل از چيست و به چه نحو خواهد بود بنابراين اگر از اول لفظ بر يك

معنى كلى حمل شود به اين اشكالات برخورد نميشود لذا شارع مقدس هم از ما اعتقاد بصراط و ميزان را خواسته نه حقيقت و چگونگى آنرا و براى همين است كه از چگونگى و جزئيات اين امور در قرآن و احاديث چيزى نمييابيم .

پس از ذكر اين مقدمه ميگوئيم گريستن يك معنى عام دارد كه عبارت از اظهار اندوه و حزن و غمناك بودنست و اين معنى در انسان به ريختن اشك از چشم و بانقباض جبهه ، و در حيوان بصداى بلند است چنانچه وقتى او را بزنند با بچه او را بگيرند يك حال تحسر و تاءسفى براى او پيدا شده كه قهرا صداى خود را بلند ميكند و در ملائكه فقط حزن و اندوه است نه اشك ريختن چون آنان داراى جسم نيستند و در نباتات به پژمردگى برگ و زرد شدن و خشك شدن آنست .

و يا مثلا معنى در اسماء الهى كه بر ذات حضرت بارى اطلاق ميشود غير از اسمايى است كه بر ما نام ميگذارند مثلا اسم رحيم كه يكى از اسماء خداست معنيش اين نيست كه در اثر رقت قلب صنوبرى با بودن قواى جسمانى حالت ترحمى به او دست دهد مثل رحم كردن ما به زيردستان منزه است خدا ازين گفتار پس وصف خدا بصفت رحمت از قبيل سبب بر مسبب باشد يعنى سبب كه رحمت است مجاز باشد از انعام كه اسباب است و از قبيل مجازات در قرآن و اخبار زياد وارد شده است .

مجلس بيست و دوم : فلعن الله امة اسست اءساس الظلم و الجور عليكم اهل البيت

ترجمه

پس خدا از رحمتش دور گرداند آن جماعتى را كه اساس ظلم و جور را بر

شما اهلبيت تاسيس نمود .

شرح

لعن در لغت بمعنى راندن و دور كردنست و لعن از خدا بمعنى دورى از مقام قرب و تيعيد از جوار رحمت است .

در قرآن ميفرمايد : اءن الله لعن الكافرين و اءعد لهم سعيرا . (احزاب ، 64)

يعنى : حقتعالى كافرين را از رحمت و مقام قرب خود دور كرده و از براى آنان آتش سوزانى را مهيا نموده است .

امة بمعنى گروه و جماعت آمده . اساس بمعنى پايه و بنياد نهادن . ظلم در لغت بمعنى وضع شى ء در غير ما وضع له است و گاهى در عدل از راه است و گاهى بمعنى نقص آمده ، چون ولم يظلم منه شيئا و گاهى بمعنى منع آمده چنانچه : ما ظلمك اءن تفعل اى ما منعك لعن درين عبارت زيارت بمعنى اول است كه وضع چيزى در غير موضع خودش باشد چه در اول اسلام حق خلافتى كه حق آل محمد بود غصب كردند و در غير مجراى طبيعى آن قرار دادند .

جور بمعنى عدول از طريق و بمعنى تعدى نيز آمده و در اينجا مراد قول اول است .

اهلبيت بعضى گفتند مراد از اهلبيت اولاد وجود مبارك پيغمبر است از نسل فاطمه عليهاالسلام و همچنين اقرباء آنحضرت و بعضى گفتند اهلبيت كسانى هستند كه زكوة بر آنها حرام است لكن حق مطلب اينست كه اين اهلبيت همان اهلبيتى هستند كه خدا در قرآن ذكر كرده در آيه : انما يريدالله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا .

و پيغمبر فرمود : مثل اهل البيتى كمثل سفينة نوح من

ركبها نجى و من تخلف عنها غرق .

و مسلما اين اهلبيتى كه خدا در قرآن ميفرمايد ائمه معصومين و حضرت زهرا عليهاالسلام ميباشد و مراد از حديث سفينه نوح هم همين است و ما مطالب راجع به اين مجلس را در سه فصل بيان خواهيم كرد .

فصل اول : امتى كه تاءسيس ظلم كردند كدامند

امتى كه تاءسيس ظلم كردند كدامند

سخت ترين ظلمى كه بر اهلبيت پيغمبر بلكه بر همه اهل عالم تا روز قيامت شد دو ظلم بود : يكى مانع شدن از نوشتن وصيت خود را در آن آخرين ساعت عمر خود و ديگر موضوع جمع شدن در سقيفه و حق آل محمد را بردن .

اما راجع به وصيت پيغمبر (ص ) محمد بن عبدالكريم شهرستانى متوفى 548 قمرى كه از بزرگان علماء عامه است در كتاب معروف خود موسوم بملل و نحل گويد اول نزاع و اختلاف بزرگى كه در اسلام واقع شد همانست كه محمد بن اسماعيل بخارى به اسناد خود از عبدالله بن عباس نقل نمود كه چون در مرض الموت حال رسول الله (ص ) شدت يافت و فرمود : اءيتونى بدوات و قرطاس اءكتب لكم كتابا لا تضلوا بعدى . يعنى دوات و كاغذى بياوريد تا براى شما كتابى بنويسم كه بعد از من گمراه نشويد عمر گفت درد بر او غلبه كرده كتاب خدا ما را بس است و احتياجى بنوشته آنحضرت نيست .

چون نزاع و گفتگو در اطراف بستر آنحضرت زياد شد حضرت فرمود برخيزيد از نزد من برويد كه نزد من سزاوار نيست .

ابن عباس گفت بالاترين مصيبت و بلا در آنوقتى بر ما نازل شد كه مانع نوشته رسول خدا شدند .

اين موضوع دوات و قلم از مسلميات بين شيعه و سنى است و بعضى نقل كرده اند كه . . . گفت : اءن الرجل ليهجر يعنى اين مرد هذيان ميگويد و اين بالاترين اهانتى است كه بآنحضرت گفته شده چنانچه علماء منصف و متفكر اهل سنت از قبيل قاضى عياض شافعى در كتاب شفا و كرمانى در شرح صحيح بخارى و نودى در شرح صحيح مسلم نوشته اند كه گوينده اين كلام هر كه بوده اصلا ايمان به رسول خدا نداشته و از معرفت كامل بمقام و مرتبه آنحضرت عاجز بوده چه آنكه نزد ارباب مذاهب ثابت است كه از انبياء عظام در مقام ارشاد و هدايت خلق اتصال به غيب عالم دارند خواه در حال صحت يا در حال مرض حتما بايد اوامر آنها اطاعت كرده شود پس مخالفت با آنحضرت خاصه بيان كلمه هذيان دليل بر عدم معرفت بمقام آنحضرت ميباشد . انتهى كلامهم .

واقعا اگر ميگذاشتيد پيغمبر مطلب را بنويسد پس از موت آنحضرت اينهمه اختلاف در بين مرحوم بوجود نميآمد و سقيفه اى درست نميشد و حق آل محمد از بين نميرفت .

دومين ظلمى كه بر آل محمد و اهلبيت آنحضرت بلكه بر همه اهل عالم تا روز قيامت شد موضوع جمع شدن در سقيفه ساعده و بردن حق اهلبيت بود براى توضيح اينمطلب مجبوريم كه قدرى شرح سقيفه را بيان كنيم .

اختلاف دو قبيله اوس و خزرج

قبل از شرح سقيفه مجبوريم دو قبيله بزرگ بنام اوس و خزرج را كه در سقيفه جمع شدند و در امر خلافت گفتگو و زد و خورد كردند شرح دهيم .

در زماينكه سيل

عرم سد ماءرب يمن را شكست و آب سد تمام شد بلد و باغات آنها را خراب كرده مردم آن باطراف پراكنده شده و قبيله اى بنام خزاعه به حجاز آمده ساكن آن حدود شدند و دو برادر بنام اوس و خزرج از آنها تخلف ورزيده در يثرب كه هواى معتدل و زيبايى داشت رحل اقامت افكندند ، سالهاى متمادى در آنجا زندگى مينمودند به مرور زمان فرزندان آنان زياد شده و دو قبيله بنام آن دو برادر تشكيل دادند يعنى قبيله اوس و قبيله خزرج . با آنكه همگى اين دو قبيله بنى اعمام و خويشان هم بودند معذلك بواسطه قتلى كه بين آنان واقع شده بود پيوسته با يكديگر نزاع و زد و خورد داشتند و از هر فرصتى استفاده نموده و به نفع خود و محذول نمودن گروه ديگر اقدام مينمودند .

در اول بعثت رسول اكرم (ص ) در مدينه منوره جنگ و جدال بين اين دو قبيله سخت برقرار بود تا سال 50 عام الفيل كه سال دهم بعثت باشد در اينسال جنگ سختى بين اين دو قبيله در گرفت و سرانجام قبيله اوس بر خزرج غالب آمد و بعد از خاتمه جنگ صلحنامه اى بين آنها رد و بدل شد .

در همان اوان كه با هم صلح كرده بودند و برادروار رفتار مينمودند خزرجيها كه هميشه تفوق بر اوسيها داشتند نمى توانستند تحمل ذلت و حقارت و مغلوبيت را در مقابل اوسيها بنمايند .

اسعد بن زراره و زكوان بن عبد قيس كه دو نفر از اشراف قبيله خزرج بودند از يثرب به مكه رفته تا با قريش

اتحاد كنند و بر قبيله اوس حمله كنند و آنها را سركوب نمايند .

وقتى به مكه وارد شدند در منزل عتبه بن ربيعه ورود نمودند و گفتند آمده ايم با شما هم سوگند و هم عهد شويم تا ننگ شكست خود را برطرف سازيم .

عتبه گفت متاءسفانه الحال نميتوانيم اين عمل را انجام دهيم چه آنكه خود گرفتار پيشامدى شده ايم كه نميتوانيم بكار ديگرى بپردازيم .

اسعد پرسيد چه پيشامدى شما را مشغول ساخته است عتبه گفت مردى در ميان ما قيام نموده كه خداى ناديده ميپرستد و خدايان ما را بد ميگويد و خود را رسول و فرستاده خداى ناديده ميداند و جوانان ما را بد راه نموده و بخداى خود توجه داده است .

گفتند كه اين شخص كيست و از كجا آمده و عتبه گفت از خود ما است بلكه از بهترين ما ميباشد نامش محمد (ص ) پسر عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم است كه چنديست در اثر فشار و اتحاد ما باتمام خاندانهاى بنى هاشم در شعب ابيطالب رفته اند و ما آنها را در محاصره سخت قرار داده ايم فقط سالى دو مرتبه در موسم حج و عمره از شعب بيرون ميآيد و مردم را بدين خود دعوت ميكند .

اسعد و زكوان چون از علماى يهود ساكن مدينه شنيده بودند كه بزودى پيغمبرى از مكه ظاهر خواهد شد فلذا بشوق ديدار آنحضرت بمسجد رفته و آنحضرت را در حجر اسماعيل ملاقات نمودند و در مقابل آنحضرت نشستند و عرض كردند ما را به چه چيز دعوت ميكنى و مرام تو چيست ؟

حضرت فرمود شما

را دعوت ميكنيم كه شهادت به وحدانيت خداوند متعال و نبوت و رسالت من بدهيد و اينكه بت پرستى نكنيد و شرك بخداى بزرگ نياوريد و با پدر و مادر نيكى كنيد و فرزندان خود را از بيم فقر و پريشانى نكنيد و گناهان بزرگ و كوچك و آدم كشى ننمائيد و مال يتيمان را نخوريد و كم فروشى نكنيد با عدالت و صداقت با خلق رفتار نمائيد و وفاى بوعده و عهد نمائيد .

چون اسعد و زكوان اين كلمات را شنيدند و نور ايمان در دلشان تابيدن گرفت و گفتند : اشهد ان لا اله الا الله و انك رسول الله .

آنگاه عرض كردند ما از اهل يثرب و از قبيله خزرج هستيم شما يكنفر را با ما بفرستيد تا به اهل قبيله و مردم آن صفحات قرآن تعليم بدهد رسول اكرم (ص ) مصعب بن عمير را كه جوانى طليق اللسان بود و بسيارى از قرآن و احكام الهى را كه تا آنروز نازل شده بود ميدانست با ايشان روانه نمود .

در مدينه در منزل اسعد از مصعب پذيرايى ميشد روزها در مجالس قبيله خزرج مردم را دعوت به قواعد دين اسلام مينمود و از هر قبيله اى يكى دو نفر مسلمان ميشدند ، سعد و زكوان هم كمك ميكردند اوصاف حميده آنحضرت را براى انصار نقل مينمودند تا زمانيكه خالوى اسعد ، سعد بن معاذ و اسيد بن حضير بشرف اسلام مشرف گرديدند و مصعب را بمنزل خود بردند تا بالاخره اشرف اين دو قبيله مسلمان شدند و كم كم اسلام در افراد مدينه نفوذ كرده روزبروز تعداد مسلمين

افزوده شد .

عبدالله بن ابى كه از بزرگان قبيله اوس بود و هر دو قبيله او را براى رياست انتخاب كرده بودند خيال داشت كه امير مدينه شود امر سلطنت و امات او خودبخود بواسطه اسلام متزلزل شد ولو آنكه خود او ظاهرا مسلمان شد ولى در باطن ازين پيشامد ناراضى بود فلذا پيوسته در تخريب اساس دين اسلام سعى و كوشش ميكرد تا جايى كه به رئيس المنافقين معروف شد .

پس از آمدن رسول اكرم (ص ) بمدينه و مسلمان شدن تمام قبيله اوس و خزرج آنها متحدا در خدمتگزارى آنحضرت ساعى و آماده عمل بودند .

ولى عبدالله ابن ابى كه رئيس منافقين و بزرگ و رئيس قبيله اوس بود باطنا باتمام تشكيلات پيغمبر مخالف بود و درصدد فرصتى بود كه بنفع خود نتيجه بردارى كند و خودش حاكم و سلطان مدينه شود فلذا در آخر ماه صفر سال 11 هجرى كه پيغمبر گرامى از دنيا رحلت فرمود بهترين فرصت را براى رسيدن بهدف و مقصد خود بدست آورد چون مقتضى را موجود يافت تصميم گرفت كه ازين فرصت به نفع خود نتيجه بردارى كند فلذا بزرگان هر دو قبيله اوس و خزرج را در سقيفه بنى ساعده جمع آورد كه سر پوشيده اى مخصوص انصار بود كه هر گاه امر مهمى پيش ميآمد همگى در آنجا جمع ميشدند و در آنموضوع مهم شور مينمودند و غير از خودشان كسى را در آنجا راه نميدادند بارى براى تصاحب نمودن امر امارت و رياست نه خلافت و جانشينى رسول اكرم (ص ) اجتماع نمودند و چون بين دو قبيله اوس و خزرج

سالهاى متمادى رقابت موجود بود براى ربودن گوى رياست و امارت گفتگو طولانى شد هر يك از دو قبيله ميخواستند بنفع قبيله خود بهره بردارى نمايند و هر يك از دو قبيله امارت را براى خود مسلم ميدانند در آنمحفل بقول امروزيها امارت و رياست توجه به قبيله خزرج داشت چه آنكه سعد بن عباده شخصيتى بزرگ و باجود و سخاوت ، و جاهت بسيار نيكويى در ميان انصار داشت . و قبيله اوس چون چنين مرد شايسته اى نداشتند كه بامارت برگزينند و مايل هم نبودند كه زير پرچم امارت و رياست خزرجيها بروند عقب فرصتى ميگشتند كه اين پرچم امارت و رياست را از دست خزرجيها بربايند .

در همان ساعات مشورت انصار در سقيفه عمر بن الخطاب باخبر شد بنابر آنچه كه طبرى در صفحه 208 جلد سوم تاريخ چاپ اول و ابن اثير در صفحه 222 جلد دوم كامل و ديگران نوشته اند به در خانه رسول خدا (ص ) رفت ولى وارد منزل آنحضرت نشد براى آنكه ديگران از كبار صحابه و بنى هاشم باخبر نشوند براى ابوبكر پيغام داد كه بيرون بيايد كار دارم ابى بكر جواب داد مشغولياتى دارم نميتوانم بيرون بيايم دو مرتبه پيغام داد حادثه اى پيش آمده كه حضور تو تنها لازمست ابى بكر بيرون آمد گفت چه خبر است عمر گفت مگر نميدانى انصار در سقيفه جمع شده اند كه امر امارت را به سعد بن عباده واگذار نمايند لازمست به آنجا برويم و اخذ نتيجه نمائيم .

پس بدون آنكه مهاجرين حاضر در منزل رسول اكرم (ص ) و بنى هاشم را خبر

بنمايند دو نفرى محرمانه به سقيفه رفتند .

در بين راه ابوعبيد جراح گوركن قديم مكه كه يكى از همفكران آنان بود ملاقات نمودند و با خود بردند و سه نفرى وارد مجلس سقيفه شدند .

به اتفاق جميع ارباب سير و تاريخ و خبر در سقيفه بنى ساعده از مهاجرين فقط همين سه نفر حاضر بود آنهم بطريقى كه گفته شد .

ما قبلا گفتيم كه سالها بين قبيله اوس و خزرج عداوت و دشمنى بود ، در آن موقعى هم كه در سقيفه جمع بودند خزرجيها ميخواستند امير از آنها باشد اوسيها هم اين نظر را داشتند كه امير از قبيله خودشان باشد ولى خزرجيها براى رسيدن به هدف خودشان سعد بن عباده را كه مريض بود و داراى وجهه اى هم بود در سقيفه حاضر نمودند اوس هم بزرگان قبيله خود را به سقيفه آوردند كه يكى از آنها عبدالله بن ابى بود بزرگان هر قبيله بر نفع خود سخنرانى كردند بيشتر سخنرانى هم بر نفع سعد بن عباده شده قبيله اوسيها چون فرد لايقى نداشتند كه بدرد رياست بخورد و ازين پيشامد هم بسيار ناراحت بودند و ابدا زيربار خزرجيها نميرفتند متحيرانه باطراف مينگريستند و در پى فرصت بودند كه بهانه بدست آورند و خزرجيها را مغلوب كنند كه ناگاه عمر و ابوبكر و ابوعبيده وارد مجلس با نطقهاى كوتاه مسير گفتار انصار را عوض نموده و بسمت مهاجرين برگردانيدند .

فرصتى بدست اوسيها آمد و با پيشنهاد مهاجرين موافقت كردند تا دست خزرجيها را كوتاه نمايند در اين هنگام عمر گفت چگونه راضى ميشويد كسى را كه پيغمبر مقدم داشته

شما او را جلو نيندازيد . اشاره به اينكه اهل سنت ميگويند پيغمبر به ابوبكر فرمود برو و بجاى من نماز بخوان پيش رفت و با ابوبكر بيعت كرد و چون بعضى از انصار اينرا ديدند گفتند با بغير از على با كسى بيعت نمى كنيم ولى بالاخره مردم قبيله اوس با ابوبكر بيعت كردند ولى خزرجيها زيربار نرفتند بزرگ خود سعد بن عباده را برداشته بمنزل رفتند و يكنفر از آنها هم با ابوبكر بيعت نكردند .

سلمان ميگويد كه على (ع ) مشغول غسل دادن بدن پيغمبر (ص ) بود كه خبر سقيفه بما رسيد من به على (ع ) عرض كردم هماكنون در سقيفه بنى ساعده اجتماع كردند و با ابوبكر بيعت كردند حضرت فرمود متوجه شدى اول چه كسى بيعت كرد عرض كردم نه ولى پيرمرديرا ديدم كه پيشانيش اثر سجود بود با حالت گريه خود را به ابوبكر رسانيد و با او بيعت كرد ، سپس از منبر بزير آمده از مسجد خارج شد حضرت فرمود او را شناختى نه فرمود او . . . خدا او را . . . كند .

كار خلافت تمام شد نقشه هاى پيش بينى شده قبل از غير سعد بن عباده كم كم بفكر على بن ابيطالب افتادند قرار شد على را براى بيعت حاضر كنند زيرا بزرگان بنى هاشم و سران اصحاب پيغمبر از قبيل سلمان و مقداد و اباذر با او هماهنگ بودند و از بيعت امتناع داشتند و آنچه نبايد بشود ، شد

كه در اين زيارت ميفرمايد : و لعن الله امة اسست اءساس الظلم و الجور عليكم .

خدا

. . . كند آن كسانيرا كه در روز اول در سقيفه پايه ظلم را قرار دادند و حق شما خانواده را غضب كردند .

حق تعالى در قرآن ميفرمايد : و لا تكونوا اءول كافر و لا تشتروا باياتى ثمنا قليلا و اءياى فاتقون و لا تلبسوا الحق بالباطل و تكتمو الحق . (بقره ، 41)

يعنى : اول كافر بقرآن نباشيد و آيات مرا به بهاى اندك نفروشيد و از قهر من بپرهيزيد و حق را با باطل مپوشانيد تا حقيقت را پنهان سازد .

كسى كه اول پايه ظلم و يا عمل بدى را بنيان گذارد تا روز قيامت هر كس بآن عمل نمايد و يا به او ظلم كرده شود آن شخص اول بقدر همه ظلم كنندگان و عمل بدكنندگان مسئول خواهد بود و همچنين است اگر عمل خوبى را به مردم ياد دهد و يا پايه كار خوبى را در دنيا بنا بگذارد تا قيامت هر كس از آن بهره مند گردد او را در تمام اجرها شركت خواهد داشت .

فصل دوم : نظر قرآن و منابع درباره ستم بر محمد و آل محمد(ص )

نظر قرآن و منابع درباره ستم بر محمد و آل محمد(ص )

در فصل قبل شرح حال آنانيكه پايه ظلم را در اسلام بنا نهادند بيان كرديم اينك بخواست خدا ثابت مى كنيم كه بايد بر آنها لعن نمود .

حقتعالى در سوره احزاب آيه 57 و 58 ميفرمايد : ان اءلذين يؤ ذن الله و رسوله لعنهم الله فى الدنيا و الاخرة و اءعد لهم عذابا مهينا و الذين يؤ ذون المؤ منين و المؤ منات بغير ما اكتسبوا فقد احتملوا بهتانا و اءثما مبينا .

آنانكه خدا و رسول را بعصيان و مخالفت اذيت و آزار ميكنند خدا آنها

را در دنيا و آخرت لعن كرده و از رحمت خود دور فرموده و براى آنان عذابى باذلت و خوارى مهيا ساخته است و آنانكه مردان و زنان باايمان و بى تقصير و گناه را بيازارند دانسته گناه و تهمت بزرگى را مرتكب شده اند .

اذيت كردن رسول خدا بر دو قسمت يا قوليست چنانچه سخنان نالايق و ناسزا به آنحضرت ميگفتند مثل شاعر و كذاب و ساحر و يا فعليست مثل شكستن دندان يا شكمبه گوسفند بر سر او ريختن يا او را سنگ زدن بطوريكه خون از پاهاى آنحضرت جارى ميگشت و گاهى اذيت رسول به اينست كه اهلبيت آنحضرت را اذيت كنند به طوريكه خود آنحضرت آزرده گردد و پس هر سه قسم را اذيت رسول گويند اگر چه قسم سوم بخود آنحضرت آسيبى نرسيده ولى ناراحتى آنحضرت در قسم سوم بيشتر از آن دو قسمست .

اذيت على عليه السلام اذيت پيغمبر (ص ) است

در صحيح بخارى و مسند احمد بن حنبل و ساير كتب عامه و از كتب شيعه تفسير مجمع البيان و منهج الصادقين روايت ميكند كه اميرالمؤ منين موى مبارك خود را بدست گرفت فرمود رسول خدا موى خود را بدست مبارك خود گرفته فرمود اى على هر كه بمويى از موهاى تو ايذاء رساند بمن ايذا رسانيده و هر كه بمن ايذاء رساند بخدا ايذاء رسانيده .

پس از اين حديث بخوبى استفاده ميشود كه اذيت به مولا اميرالمؤ منين (ع ) اذيت برسول و اذيت به رسول اذيت بخدا است و اين در روايت شيعه و سنى متواتر است كه پيغمبر فرمود : انا و على من نور واحد يا على دمك

من دمى و لحمك من لحمى و من اءبغضك و ابغضبنى ابغض الله . و همچنين از آيه مباركه مباهله معلوم ميگردد كه نفس على نفس پيغمبر است پس چون مطابق آيه مباهله پيغمبر و على نفس واحد شدند اذيت هر كدام اذيت ديگريست و اذيت آن دو اذيت خداست و كسى كه خدا را اذيت كند مطابق آيه صريح قرآن لعنهم الله فى الدنيا و الاخرة مستوجب لعن خدا واقع خواهد شد .

اذيت فاطمه (س ) اذيت پيغمبر است

اخبار زيادى از پيغمبر رسيده و شيعه و سنى نقل كرده اند كه هر كس فاطمه عليهاالسلام را اذيت كند پيغمبر را اذيت كرده و هر كه پيغمبر را اذيت كند خدا را اذيت كرده است منجمله خبر معروفى است كه امام احمد در مسند و شيخ سليمان در ينابيع المودة و مير سيدعلى همدانى در مودة القربى و ابن حجر در صواعق نقل كرده اند كه پيغمبر (ص ) فرمود : فاطمة بضعة منى و هى نور عينى و ثمرة فؤ ادى و روحى التى بين حبنى من اءذاها فقد آذانى و من اءذانى فقد آذى الله و من اغضبها فقد اغضبنى يودينى ما آذاها .

فاطمه پاره تن منست و ميوه دل من و نور چشم من و روحيست بين دو پهلوى من كسيكه فاطمه را اذيت كند مرا اذيت نموده و كسيكه مرا اذيت نمايد خدا را اذيت نموده و كسيكه فاطمه را بغضب درآورد مرا بغضب درآورده اذيت ميكند مرا كسى كه او را اذيت نمايد .

بخارى و مسلم كه دو عالم و محدث بزرگ عامه ميباشند در صيحيحين خود نوشته اند : فاطمه (ع

) در حال خشم و غضب . . . را ترك نمود و بر او غضبناك ماند و با او حرف نزد تا وفات آنگاه اميرالمؤ منين على (ع ) بر او نماز گذارد و شبانهه دفنش نمود و ابوبكر را اذن و اجازه نداد كه بر جنازه او حاضر شود و بر جنازه بى بى نماز بخواند .

و نيز عبدالله مسلم بن قتيبه دينورى در صفحه 14 الامامه و السياسة نقل ميكند كه فاطمه سلام الله عليها در بستر بيمارى به . . . فرمود خدا و ملائكه را شاهد ميگيرم كه شما دو نفر مرا بسخط آوريد و رضايت مرا فراهم نياوريد اگر پيغمبر را ملاقات كنم شكايت شما را خواهم كرد .

خداوند در قرآن ميفرمايد : و ما كان لكم ان تؤ ذوا رسول الله نبايد هرگز رسول را چه در حيات و چه در ممات بيازاريد . نميدانم اهل سنت و جماعت بين اين آيات و اخبار خودشان را چگونه ميكنند ؟

در روضات نقل ميكند كه يكروز ، اعلم علما شافعى گفت آيا شيعه حجت قاطعى بجهت حقانيت خود دارد ، شيخ بهايى فرمود زياد است يكى آنكه در صحيح بخارى از حضرت رسول (ص ) روايت كرده كه آنحضرت فرمود : فاطمة بضعة منى من اذاها فقذ اذانى و من اغضبها فقد اغضبنى ، و بعد از چهار ورق همان كتاب روايت ميكند انها خرجت من الدنيا و هى غاضبة عليهما يعنى فاطمه از دنيا رفت در صورتيكه بر . . .

غضبناك بود بواسطه حقى كه از او غضب كردند آن عالم سنى گفت اين حرف

دروغست و نميشود بخارى اين دو حديث را نقل كند من خودم بايد اين كتاب را رسيدگى كنم و فردا بشما جواب ميدهم چون صبح شد آن عالم سنى به شيخ بهايى گفت من صحيح را ديدم و بين ايندوحديث زياده از پنج ورق فاصله دارد چگونه شيعه ميگويند حق با ما است .

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه گويد خدمت استاد خودم ابوجعفر نقيب گفتم كه در اخبار صحيح بما رسيده كه هميار بن اسود كه بهودج زينب دختر پيغمبر حمله كرد و طفلى كه در رحم داشت از ترس سقط كرد پيغمبر خون ، او را هدر ساخت پس كسيكه طفل فاطمه را سقط كرد اگر پيغمبر حيات ميداشت با او چه معامله اى ميكرد ابوجعفر نقيب قول ابن ابى الحديد را تصديق كرد ولى گفت از من حديث مكن و بطلان اين خبر را هم بمن منسوب مدار .

خود ابن ابى الحديد ميگويد اينمطلب بر ما روشن است كه فاطمه از دنيا رفت و از . . . رنجيده بود و وصيت كرد كه آنها بر جنازه اش نماز نگذارند .

گذشته از اينها در آيه بعد ميفرمايد : والذين يؤ ذون المؤ منين و المؤ منات بغير ما اكتسبوا فقد احتملوا بهتانا و اثما مبينا آيا اهل بيت پيغمبر جز مؤ منين كه اينهمه آنان را اذيت كردند .

بدانكه همان قسم كه صلوات باعث بالارفتن مقام آل محمد ميشود لعن كردن بر دشمنان ايشان هم زيادى عذاب بر ايشان و ثواب براى ما خواهد بود بعلت آنكه هر چه ظلم و جور و ستم بر مردم روزگار

ميشود براى آنست كه در صدر اسلام پايه ظلم بنا نهادند و نگذاشتند خلافت به على و اولادش برسد .

از بعضى علماء نقل شده كه ما هر وقت در مسئله اى از مسائل مشكل مراجعه كنيم و براى ما حل نشود و لعن بر غاصبين آل محمد را بر خود لازم ميدانيم چه اگر آنها گذاشته بودند امام زمان از ما غايب نميشد و با بودن امام مشكلى براى ما باقى نميماند .

و نيز ايشان در كتاب انوار يغمانيه خود از جابر از حضرت باقر (ع ) روايت نموده كه آن بزرگوار فرمودند كه عقب اين آفتاب شما چهل چشمه آفتاب ديگر است ما بين هر قرص آفتاب تا آفتاب ديگر چهل سال راه است و در آنها خلق بسيارى است كه نميدانند خدا آدمى را خلق فرموده يا نه و در عقب اين قرص ماه شما چهل قرص ماه ديگر است كه فاصله هر كدام با ديگرى چهل روز است و در ميان آنها خلق بسيارى ميباشند كه نميدانند خدا آدميرا خلق كرده ولى به آنها الهام شده همچنانكه بزنبور عسل الهام شده كه اولى و دومى را در همه اوقات لعن كنند و خداوند ملائكه اى را موكل بر آنها نموده كه هر گاه كوتاهى و در مسامحه در لعنت آنها نمايند آنان را عذاب كنند .

و نيز سيد جزايرى از حضرت امام حسن عسكرى (ع ) روايت نموده آنحضرت از امام صادق (ع ) نموده است كه مردى خدمت آن بزرگوار عرض كرد يابن رسول الله من از يارى كردن شما بدست خود عاجز هستم اين عبارت دو احتمال

دارد يكى آنكه مال ندارم كه به آن نصرت شما نمايم و ديگر قوت و قدرت ندارم كه با دشمنان شما جنگ كنم ، عرض ميكند چيزى را مالك نيستيم مگر لعن نمودن بر دشمنان شما و بيزارى چستن از آنها پس حال من چگونه است حضرت صادق (ع ) در جواب فرمود پدرم مرا خبر داد از پدرانش از رسول خدا كه آن بزرگوار فرمودند هر كه در يارى نمودن ما اهلبيت ضعيف باشد پس در نمازش بر دشمنان ما لعنت كند خداوند صداى او را بجميع ملائكه ميرساند از ملائكه ساكنين زمين و آسمان تا عرش و آنها در لعن با او همراهى و مساعدت مينمايند و بر او ثنا ميفرستند و ميگويند بار خدايا بر اين بنده خودت صلوات و رحمت فرست چه آنكه در خشنودى اولياء تو را كه وسعت داشت و مقدورش بود از لعنت بر اعداء محمد و آل محمد مبذول داشت پس از جانب حضرت احديت خطاب ميرسد كه اى ملائكه من او را از احبار خود قرار دادم .

مجلس بيست و سوم : و لعن الله امة دفعتكم . . . . . . . رتبكم الله فيها .

ترجمه

خداى لعنت كند گروهى را كه شما را از مقام خودتان دفع كردند و از مراتب رياستى كه خدا شما را در آنها ثبت داده دور نمودند .

شرح

معنى لعن در مجلس قبل گفته شد ، دفعتكم ، دفع بمعنى راندن و دور كردنست مقام مكان ايستادن معنى دارد ولى درينجا بمعنى مكان و منزلت آل محمد است كه خداوند به آنها عنايت فرموده است .

ازالتكم : ازاله دوركردنست يعنى از آن مقام شما را دور كردند .

مراتبكم التى رتبكم الله : در منتهى الارب گويد رتب رتوبا ثابت شد و بر جاى ايستاد رتبه ترتيبا ثابت و استوار گردانيد او را .

پس معنى اين ميشود كه از آن مرتبه هايى كه خدا براى شما ثابت و استوار نموده شما را دور گردانيدند و حق شما را غصب كردند كه همان خلافت و رياست ظاهرى باشد چه مقام واقعى آل محمد را كسى نميتواند بگيرد مانند علم و كمال و شجاعت و معجزات آنان چيز گرفتنى نيست رياستى كه خدا در دنيا به آنها تفويض فرموده بود دشمنان آنها غصب كردند و بردند پس خلافت واقعى قابل غصب نيست و بالاتر از آنست كه دست مخالفين بدان برسد چه آن منصبى است الهى و كماليست نفسانى چنانچه علماء اهل سنت و جماعت و علما اماميه نقل كرده اند كه در بسيارى از موارد كه بعضى گفتند هفتاد مورد بوده عمر درمانده شد و على (ع ) او را نجات داد و عمر گفت : لولا على لهلك عمر او اگر على نبود من هلاك شده بودم .

از جمله فقيه گنجى

شافعى در كفايت الطالب فى مناقب على بن ابيطالب نقل ميكند كه روزى عمر به حذيفه گفت چگونه صبح كردى گفت صبح كردم در حالتيكه از حق اكراه دارم و فتنه را دوست ميدارم و به چيزى شهاديت ميدهم كه آنرا نديده ام و حفظ مينمايم غير مخلوق را و بدون وضو صلوات ميفرستم و براى من در زمين چيزى است كه براى خدا در آسمان نيست عمر از اين كلمات غضبناك گرديد و خواست او را اذيت كند و در همان بين اميرالمؤ منين (ع ) رسيد آثار غضب را در صورت عمر ملاحظه نمود و فرمود از چه جهت غضبناكى عمر قضيه را نقل كرد ، حضرت فرمود : مطلب مهمى نيست تمام را حذيفه صحيح گفته است .

مراد از حق كه از او كراهت دارد مرگست و مراد از فتنه كه دوست ميدارد و مال و اولاد است و اينك گفته شهادت ميدهم بچيزى كه نديده ام يعنى شهادت ميدهم به وحدانيت خدا و مرگ و قيامت و بهشت و دوزخ و صراط كه هيچكدام را نديده است و اينكه گفته حفظ ميكنيم غيرمخلوق را مرادش قرآنست كه مخلوق نيست و اينكه گفته بدون وضو صلوات ميفرستم يعنى صلوات بر رسول خدا كه جايز است بى وضو صلوات فرستادن و اينكه گفته براى من در زمين چيزى است كه براى خدا در آسمان نيست يعنى براى من زوجه اى است كه خداى تعالى مبراى از زوجه و اولاد است .

از اينگونه موارد بسيار است كه جاى شرح آن نيست پس مقام واقعى خلافت را كسى نميتواند بگيرد ولى مقام ظاهرى

كه رياست عامه باشد گرفتند كه شرح آن در مجلس قبل گذشت كه چگونه در سقيفه جمع شدند و بنابراين وازالتكم عن مراتبكم التى رتبكم الله فيها همين مقام خلافت ظاهرى بود كه اهلبيت را از آن دور كردند به اين تفاهم اكتفا نكردند فدكى كه حق فاطمه و اولاد فاطمه بود گرفتند كه مردم بواسطه پول فدك نزد على و اولادش نزوند .

كشتن معاويه عايشه را

در تاريخ كامل بهايى مينويسد كه چون معاويه به مكه آمد كه از براى يزيد بيعت بگيرد همگى عراق و حجاز بر او و يزيد بيعت كرده بودند عايشه به معاويه پيغام فرستاد و او را تهديد كرد كه برادرم محمد بن ابى بكر را كشتى و حالا آمدى كه براى يزيد بيعت بگيرى بدانكه اين كار نشدنى است و من نميگذارم اين كار بشود .

عمروعاص به معاويه گفت اگر عايشه تشنيع زند خلق بر تو خروج كنند پس زودتر بايد فكرى در اين باب بنمايى .

معاويه ، ابوهريره و ثبرحيل را با هداياى بسيارى در چند نوبت نزد عايشه فرستاد و وعده هايى به او داد كه با او صلح كند و برادرش عبدالرحمن بن ابى بكر را حكومت دهد تا آنكه روزى پيغام فرستاد ميل دارم كه ام المؤ منين ما را بتشرف خود در شام مشرف سازد .

معاويه قبل از آمدن عايشه چاهى كند و با آهك پر كرد و فرشى گرانمايه آنجا پهن كرد و كرسى بر سر آن نهاد و وقت نماز خفتن عايشه را بخواند و گفت چنيدين هزار دينار نثار قدم عايشه خواهم كرد .

عايشه با غلام خود كه

مردى هندى بود آمد بر خر مصرى سوار شده بود معاويه خيلى از او احترام كرد و او را اعزاز نمود و اشاره كرد كه به آن كرسى بنشيند عايشه چون بر آن كرسى نشست فورى در چاه آهك افتاد معاويه دستور داد كه غلام و خر را هم بشكند و در آنچاه اندازند و خاك بر روى آن ريخته پر كنند تا مردم از اين داستان چيزى نفهمند لذا بعضى از مردم گفتند عايشه به مدينه و بعضى گفتند به يمن رفت ولى حسين (ع ) و جمعى از خاصان معاويه مطلب را ميدانستند حضرت تركه او را بين وارثانش قسمت نمود . اين در سال 57 هجرى اتفاق افتاد .

پيغمبران ممات و محل دفنشان يكجا نبوده است

از مطلب دور افتاديم برگرديم بر سر مطلب خودمان ، اين گفتار ابوبكر كه پيغمبران ممات و دفنشان در يك محل بوده صحيح نيست بلكه بر خلاف آن نقل شده است تورات در سفر تكوين فصل 25 ميگويد ابراهيم را در مغازه مكپيلاد در كشتزار عفرون دفن كردند در صورتيكه دفن كردند در صورتيكه مجلسى در حيوة القلوب در فصلى كه راجع به مدت عمر حضرت ابراهيم است روايتى از امام باقر (ع ) و حضرت صادق (ع ) نقل ميكند كه حضرت ابراهيم در شام در خانه خود از دنيا رفت .

و نيز در تورات اول ملوك فصل يازدهم ميگويد سليمان با پدران خويش خوابيد و در شهر داود مدفون شد و در جاى ديگر توارت ميگويد داود و اسحاق محل دفنشان در همان مقبره حضرت ابراهيم بوده پس قبر سليمان هم نزد قبر حضرت ابراهيم ميشود .

در صورتيكه

در قرآن بر خلاف اين ميگويد :

فلما قضينا عليه الموت مادلهم على موته الا دابة الارض تاكل منساته فلما خر تبينت الجن ان لو كانوا يعلمون الغيب ما لبثوا فى العذاب المهين . (سبا ، 14)

با مراجعه به تفسير اين آيه معلوم ميشود كه مردن حضرت سليمان در بالاى قصرى بوده كه آنرا در شام ساخته و اولين مرتبه اى كه بالاى آن رفت و تكيه بر عصاى خود نمود كه اين قصر را تماشا كند عزرائيل او را قبض روح كرد پس مطابق اين آيه محل موت سليمان غير از محل دفن او بوده است .

و نيز تورات در باب تكوين فصل 50 ميگويد : يعقوب در مصر مرد يوسف بدن او را به كنعان برد و بخاك سپرد و نيز در همين فصل ميگويد يوسف را پس از مرگ در تابوتى نهادند و در باب خروج فصل 13 ميگويد : موسى استخوانهاى وى يعنى يوسف را به همراه خود به شام آورد .

ازين قرار يعقوب و يوسف كه به نص قرآن پيغمبر بودند و بصريح تورات و اخباريكه از ائمه معصومين رسيده جاى مرگشان محل دفنشان نبوده است .

جواب فاطمه عليهاالسلام بر رد حديث لانورث

از جمله دلائل بى بى در مقابل آن حديث لانورث اين بود كه فرمود اگر اين حديث صحيح است و انبياء ارث نداشتند پس اين همه آيه ارث در قرآن مجيد براى چيست ؟ يكجا ميفرمايد و ورث سليمان و داود ميراث برد سليمان از داود . و در قصه حضرت زكريا ميفرمايد : فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب از لطف خاص خود فرزند

صالح و جانشينى شايسته بمن عطا فرما كه او وارث من و همه آل يعقوب باشد .

راجع بدعاى زكريا فرمايد : و زكريا اذ نادى ربه رب لاتذرنى فردا و انت خير الوارثين فاستجينا له و وهبنا له يحيى . ياد آر حال زكريا هنگاميكه خدا را ندا كرد كه اى بارالها مرا تنها نگذار ، و بمن فرزندى عطا فرما كه تو بهترين وارث اهل عالم هستى ما هم دعاى او را مستجاب كرديم و يحيى را باو عطا فرموديم .

بعد فرمود اى پسر ابوقحافه آيا در كتاب خداست كه تو از پدرت ارث ببرى و من از پدرم ارث نبرم افتراء بزرگى بر خدا بسته ايد آيا من فرزند پيغمبر نيستم كه مرا از حقم محروم ميكنيد پس اينهمه آيات عموما للناس و خصوصا للانبياء چيست كه در قرآن درج گرديده آيا خداوند شما را به آيه اى مخصوص گردانيده كه پدرم مرا از آن اخراج نموده آيا شما بعام و خاص قرآن از پدرم و ابن عمم على داناتريد .

چون در برابر اين دلايل و فرمايشات حق تماما ساكت ماندند و جوابى نداشتند مگر مغلطه كارى و اهانت نمودن . . . گفت فعلا شما اگر گواه و شاهدى داريد بياوريد و الا قول شما قبول نخواهد شد ما نميدانيم اگر پيغمبر فرموده كه ما از خود ارث نمگذاريم پس قول كه شاهد طلبيد يعنى چه ؟

فاطمه (ع ) ام ايمن را حاضر ساخت و على و حسنين عليهم السلام شهادت دادند تعجب دار اينست كه پيغمبر فرمود : اءلبينة على المدعى روى اين قسمت فدك كه در

تصرف فاطمه بود . . . كه ميخواهد بگيرد بايد شاهد براى گفتار خود بياورد نه فاطمه .

در خبر است كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بمسجد آمد و فرمود اى . . . چرا فاطمه را از حق خودش منع كردى فدك را مضبوط ساختى . . . گفت فدك فئى مسلمين است اگر فاطمه اقامه شهود كند حق خود را به ثبوت برساند به او خواهم داد حضرت فرمود آيا در ميان ما بخلاف حكم خدا حكومت خواهى كرد . . . گفت هرگز چنين نكنم حضرت فرمود اگر چيزى در دست مسلمين باشد و من دعوى آنرا بكنم طلب شهود از كه ميخواهى گفت از تو شاهد خواهم فرمود پس چرا از فاطمه شاهد ميخواهى در چيزيكه در تصرف او است چه در حيات پيغمبر و چه بعد از او . . . خاموش شده جوابى نداد . . . گفت يا على چندين سخن مگوى اگر شاهد دارى بياور و الا بايد از فدك صرفنظر كنى حضرت جواب . . . را نداد به . . . گفت آيه انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا در حق ما نازل شد يا غير ما گفت اين آيه در حق شماست بعد فرمود حال از تو سئوال ميكنم اگر شهودى در حق فاطمه شهادت بدهد و او را به عصيانى متهم سازد چه كنى . . . گفت مانند ديگر زنان اقامه حد كنم حضرت فرمود در اينوقت بخدا . . . شوى ابوبكر گفت از كجا اين را گويى فرمود بعلت آنكه شهادت خدايرا به طهارت

فاطمه در آيه انما يريد الله . . . رد كرده اى و شهادت ديگران را قبول كرده اى قصه فدك هم از اينگونه است چه حكم خدا و رسول را رد كرده اى رسول خدا فرمود البينه على المدعى و تو از فاطمه شاهد ميخواهى .

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه دارد كه ابوعلى كه از علماء افضليه است در شهادت گفته بايد دو نفر باشند و يكنفر قبول نيست ولى عده زيادى او را جواب داده اند كه شهادت يكنفر هم كافى است به دليل آنكه در حديث نحن معاشر الانبياء . . . منفرد بود و كسى ديگر اينحديث را نقل نكرده و . . . را نميتوان كذاب گفت : اشكال ديگرى كه بر حديث نحن معاشر الانبياء وارد است اينست كه چگونه . . . آلات و دابه و بعضى از اشياء را از اموال پيغمبر به على (ع ) واگذاشت چه على كه مسلما وارث نبود و اگر آن اشياء را براى فاطمه عطا كرد اين هم جايز نبود به سبب آن حديثى كه از پيغمبر نقل كردند كه نحن معاشرالانبياء چون حديث مطلقا ارث را از انبياء منع ميكند چه فدك باشد يا غير فدك .

پس تا اينجا بطور اختصار معلوم گشت معنى و ازالتكم عن مراتبكم التى رتبكم الله فيها كه چگونگى مراتبى را كه خدا براى آل محمد (ص ) برقرار كرده بود كه مرتبه خلافت و فدك باشد از آنها گرفتند و غصب نمودند . اينك شرح پيدايش فدك را ميدهيم .

ايجادكننده فدك

در زمان حضرت عيسى (ع ) مرد عابد و

زاهدى بود از خاصان حضرت موسى (ع ) كه از آنحضرت صفات پيغمبر آخرالزمان را شنيده و هميشه در دعا و اورادش آنحضرت را ياد ميكرد چون حضرت موسى از دنيا رفت آن مرد عابد عبادت و رياضت خود را بيشتر نمود و دائم در بيابانها ميرفت و خداى را عبادت مينمود تا عاقبت در بيابانى در ميان مدينه و مصر كه آنرا مدائن الحكما ميگفتند زيرا كه شتران حكما مدينه در آنجا چرا ميكردند ساكن شد و معبودى براى خود ساخته و چاه آبى كند و مشغول عبادت و خواندن تورات شد و چون اوصاف پيغمبر و وصى او على بن ابيطالب را از موسى (ع ) شنيده بود و در آيات تورات خوانده بود محبت خاصى نسبت به على بن ابيطالب (ع ) پيدا كرده بود اتفاقا در نزديكى معبد آن عابد چشمه آبى پيدا شد كه در اثر كاوش نمودن عابد در آنچشمه آب آن زياد شد و باغى احداث كردند و در آنجا ماندگار شدند و عابد هم در آنجا صاحب اولاد و نوه نتيجه شد چون آخر عمر او رسيد اولادان خود را جمع كرده به آنان گفت صندوقچه اى از فولاد بسازند و وصيتى براى خود نوشته در آن صندوق نهاد و قفل بى كليدى بر آن زد و به فرزندان خود گفت پس از مرگ بيش از يكهزار سال ميگذرد كه پيغمبرى بنام محمد صلى الله عليه و آله در عرب پيدا ميشود كه وصى او ابن عمش على (ع ) خواهد بود و از اولادان من يكى به آن پيغمبر ايمان خواهد آورد و آنحضرت ابن عمش

را بخانه خود دعوت كند و در آن مجلس معجزه اى از على (ع ) ظاهر شود به اين قسم كه انگشتر آن پيغمبر از دستش بجهد و در چاه آب افتاد و على (ع ) آنرا بيرون آورد بدون آنكه بچاه رود و بعد اين صندوق را از شما طلب كند كليد اين صندوق انگشت مبارك على (ع ) است كه با انگشت اين صندوق را باز كند و چون شما اين معجزه را از وصى آن پيغمبر ببينيد همگى به او ايمان آوريد و اين هشت قريه كه در تصرف داريد تسليم وى كنيد كه من اين قريه ها را فداى او كردم اين جملات را عابد گفت و از دنيا رفت سالها گذشت و اولادهاى عابد انتظار آمدن چنين پيغمبرى را داشتند تا آنكه وجود مبارك پيغمبر بمدينه هجرت فرمود يكى از اولادان اين عابد هم كه قبيله بزرگى شده بودند دعوت كرد و همين معجزه از آنحضرت ديده شد چون انگشت حضرت قفل صندوق را باز كرد لوحى در ميان صندوق بود كه بخط عبرى نوشته بود كه پيغمبرى باين اسم و وصى او باين اسم پيدا خواهند شد كه يكى از اولادان من باو ايمان مياورد و او را دعوت خواهد كرد و انگشتر آن پيغمبر در چاه افتد و وصى او آنرا بيرون آورد شما بايد بآن پيغمبر ايمان آوريد و اين هشت قريه را به وصى پيغمبر واگذار كنيد كه اين املاك حق او است .

مرحوم مجلسى در بحار از قطب راوندى از حضرت صادق (ع ) روايت ميكند كه حضرت رسول (ص ) براى يكى از

غزوات از مدينه بيرون رفتند و در هنگام مراجعت در يكى از منازل فرود آمدند حضرت با اصحاب نشسته طعام ميل ميفرمودند كه ناگاه جبرئيل بر آنحضرت نازل شد و عرض كرد يا محمد (ص ) برخيز و سوار شو پس حضرتش سوار شده با جبرئيل روانه شدند و آنزمين براى حضرت پيچيده شد مانند جامه كه بپيچد تا آنكه به فدك رسيدند چون اهل فدك صداى اسم اسبان را شنيدند گمان كردند كه دشمن بر سر ايشان آمده پس دروازه هاى شهر را بسته و كليدها را به پيرزنى دادند كه بيرون شهر خانه داشت و به كوهها گريختند پس جبرئيل به نزد آن پيرزن آمد و كليدها را بگرفت و درهاى شهر را گشود و حضرت را در جميع خانه هاى آنان گردانيد و بحضرت عرض كرد كه خداوند اينجا را مخصوص جناب شما گردانيده و به شما بخشيده و مردم را در اين بهره و حقى نيست و اين آيه نازل شده : و ما افاء الله على رسوله من اهل القرى فلله و للرسول و لذى القربى يعنى آنچه خدا برگردانيده است بر پيغمبرش از اهل قريه ها و شهرها از خدا و رسول و خويشان رسول است و نيز اين آيه را نازل فرمود : فلما او جفتم من خيل و لا ركاب و لكن الله يسلط رسله على من يشاء و آنچه را كه اسب و شتر بر آن نتاختند ولى خدا پيغمبرانش را بر آن مسلط ميگرداند چه در گرفتن فدك مسلمانان جنگى نكردند و همراه نبودند ولى خدا آنرا بدون جنگ برسول خود داد و جبرئيل آنحضرت

را به باغها و خانه هاى ايشان گردانيد و بر جهاز شتر آويخت و سوار شد و مجددا زمين درهم پيچيد و بسوى اصحاب آمد هنوز آنها از آن مجلس برنخاسته بودند حضرت فرمود كه بسوى فدك رفتم خداوند آنرا بمن بخشيد منافقان به يكديگر نظر كردند و اشاره نمودند كه دروغ ميگويد حضرت كليدها را از غلاف شمشير بيرون آوردند و به ايشان نشان دادند كه اينها كليدهاى قلعه فدك است آنگاه سوار شدند و با اصحاب بمدينه آمدند حضرت نزد دختر خود فاطمه آمد و فرمود اى دخترم حق تعالى فدك را به پدر تو داده و آنرا مخصوص او گردانيده و مسلمانرا در آن هيچ حقى نيست مادر تو خديجه حقى بر من داشت و من فدك را عوض آن به تو بخشيدم كه از تو باشد و بعد از تو به فرزندان تو برسد آنگاه پوستى طلبيد و اميرالمؤ منين (ع ) را حاضر ساخت و فرمود بنويس كه فدك بخشش رسول خداست براى فاطمه و گواه گرفت على بن ابيطالب و حسنين و ام ايمن را و فرمود ام ايمن زنى است از اهل بهشت پس اهل فدك بخدمت حضرت آمدند و با ايشان مقاطعه نمودند كه هر سال بيست و چهار هزار دينار بدهند .

ياقوت حموى در معجم البلدان مينويسد فدك قريه اى است در حجاز در دو منزلى يا سه منزلى مدينه كه در سال هفت هجرى خدا برسولش بخشيد موضوع آن چنين بود كه چون حضرت به خيبر آمدند و قلعه هاى خيبر را فتح كردند سه قلعه بزرگ و محكم آنها در محاصره ماند تا

بالاخره تسليم شدند و مصالحه نمودند كه نصف عايدى آنها در سال براى رسول خدا باشد و چون بدون جنگ گرفته شد خدا واگذار به رسولش نمود و آنحضرت هم واگذار بدخترش فاطمه نمود .

علامه مجلسى در بحار نقل ميكند كه وقتى هارون الرشيد به موسى بن جعفر (ع ) عرض كرد فدك را تحديد كن تا آنرا بتو واگذارم چه بر من روشن است كه در اخذ آن بر اهل بيت ظلم شده است و حضرت رسول در زمان حيات خود آنرا به فاطمه بخشيد و حضرت فرمود اگر من فدك را تحديد كنم تو بمن واگذار نخواهى كرد هارون قسم ياد كرد كه در اين باب مضايقه نخواهم كرد ، حضرت فرمود :

اول آن عدن است رنگ صورت هارون متغير گشت امام عليه السلام فرمود دوم آن حد سمرقند است رنگ صورت هارون زرد شد و از غايت اضطراب گفت كه حد سوم آن كدامست حضرت فرمود سوم حد آن آفريقاست رنگ هارون از زردى بسرخى مايل گشت و از حد چهارم پرسيد حضرت فرمود چهارم حد آن ارمينه است رنگ هارون از سرخى به سياهى مبدل گشت و از شدت غضب سر بزير افكند آنگاه سر را بلند كرد و گفت اى موسى تو حدود ممالك مرا نام بردى يعنى همه اينها ملك فاطمه است و بنى عباس به ظلم غصب نموده اند حضرت فرمود من اول بتو گفتم كه تو به اهلبيت نخواهى داد ولى تو نشنيدى هارون كينه آنحضرت را در دل گرفت تا آنحضرت را شهيد نمود .

همانا فرمايش امام در اينمقام لغوى فدك را قصد

كرده نه معنى علمى كه همان هشت قريه باشد مقصود امام از اين حدود اربعه اينست كه همه ممالك تو را خدا فدك نسبت به على و اولادش قرار داده كه فعلا بايد در دست من باشد .

چون خون حلق تشنه او بر زمين رسيد

جوش از زمين بذروه چرخ برين رسيد

نزديكشد كه خانه ايمان شود خراب

يكباره جامه در خم گردون بنيل برد

از بس شكستها كه به اركان دين رسيد

چون اين خبر بعيسى گردون نشين رسيد

نخل بلند او چو خسان بر زمين زدند

پر شد فلك ز غلغله چون نوبت خروش

طوفان بر آسمان ز غبار زمين رسيد

از انبياء بحضرت روح الامين رسيد

باد آن غبار چون بمزار نبى رساند

كرد اين خيال وهم غلط كار كان غبار

گرد از مدينه بر فلك هفتمين رسيد

تا دامن جلال جهان آفرين رسيد

هست از ملال اگر چه برى ذات ذوالجلال

او در دلست و هيچ دلى نيست بى ملال

مجلس بيست و چهارم : و لعن الله الممهدين لهم . . . . . . . . . . . . و اشياعهم واوليائهم

ترجمه

خدا لعنت كند گروهى را كه تمهيد كشتن شما را كردند و براى دست يافتن بر جنگ شما مهيا شدند بيزارى ميجويم بسوى خدا و شما از آنها و پيروان و همراهان و دوستانشان

شرح

تمهيد ماءخوذ از مهاد بمعنى بساط و فراش و گهواره ميباشد ولى در اينجا بمعنى توطئه و تسهيل امر و يا آماده و فراهم نمودن است .

تمكين در فارسى بمعنى جا دادان ، پابرجا كردن ، قدرت دادن ، دست يافتن فرمانبردارى و پذيرفتن آمده و در اينجا بمعنى دست يافتن است .

قتال بمعنى جنگ كردن و كشتار نمودنست . پس اين چند كلمه را باين قسم بايد معنى نمود ، كه خدا لعنت كند آن جماعت و گروهى را كه توطئه و تسهيل امر نمودند براى دست يافتن و اعمال قدرت بجهت جنگ و كشتن شما خانواده و آنان كسانى بودند كه در سقيفه جمع شدند و غصب خلافت نمودند چه اگر آنان باينراه نميرفتند ظلم به آل محمد نمى شد و واقعه كربلائى بوجود نميآمد و لذا درباره حضرت سيدالشهداء (ع ) گفته اند : المقتول فى يوم الجمعة و الاثنين چه عاشورا روز جمعه و سقيفه در روز دوشنبه بود .

بر از باب سمع يعنى بيزار شد و تبرى بمعنى بيزارى جستن است .

ضمير در منهم راجع به جميع طوائف غاصبين و ظالمين حق محمد و آل محمد از سقيفه گرفته تا به كربلا برسد .

تبع بر وزن فرس بمعنى تابع است كه از پى كسى راه رفتن باشد و اين لفظ تابع بر مفرد و جمع اطلاق ميشود ، مثل : انا

كنا لكم تبعا و جمع او اتباع است .

اشياع جمع شيع است كه شيع هم جمع شيعه ميباشد و شيعه بمعنى انصار و اتباع است و اشتقاق آن از مشايعت بمعنى متابعت و همراه كسى رفتن باشد و لفظ مشايعت و تشييع اموات از همين باب است .

اولياء جمع ولى است كه بمعنى دوست ميباشد چون ولى معانى ديگرى هم دارد ولى اينجا مراد دوست است

پس خلاصه معنى چنين ميشود كه بيزارى ميجويم بسوى خدا و شما آل محمد از غاصبين حق شما و ظالمين نسبت بشما و همچنين بيزارى ميجويم از هر كسى كه دوست آنان باشد و مرام و مسلك آنان را متابعت و پيروى كرده باشد پس مطابق اين جمله از زيارت دوست آل محمد بايد هم با دشمنان آنها بد باشد و هم با كسانيكه دوست دشمنان آل محمداند و پيروى از آنان ميكنند .

اولين ثمرى كه از ايمان پيدا ميشود دو چيز است يكى برائت و بيزارى از دشمنان خدا و اولياء دشمنان او و ديگر محبت بدوستان خدا و اولياء دوستان او

اقسام دوست و دشمن

انسان منحصرا سه قسم دوست دارد و سه قسم دشمن اما دوستان او :

1 - دوست خود او

2 - دوست دوست او و هر چه بالا رود

3 - دشمن دشمن تو و هر چه بالا رود

پس دشمن دشمن انسان هم تا مرتبه اى دوست انسان ميشود و اما دشمنان انسان

دشمن خود انسان

دشمن دوست انسان

دوست دشمن انسان

البته قابل انكار نيست كه طبقات دوستى و دشمنى كه ذكر شد با هم تفاوت دارد ولى در اصل دوستى و دشمنى فرقى ندارد مثلا كسى كه شما

را دوست دارد با آنكه دوست دوست شماست قرق دارد ولى در اصل دوستى فرقى ندارد و همچنين است در طبقات دشمنى .

بنابراين اگر كسى واقعا شما را دوست داشته باشد بايد آنچه را كه بستگى با شما دارد دوست داشته باشد و لذا چون مردم قبر امام خود را دوست دارند چون به زيارت آن امام روند در و ديوار و ضريح آن امام را ميبوسند احترام فوق العاده اى نسبت به آنها مينمايند اين در و تخته و فولاد و نقره تا قبل از آنكه به حرم امام وصل شود براى ما ارزشى نداشت و به آن اعتنايى نميكرديم ولى چون نزديك قبر امام شد و انتساب به آنحضرت پيدا كرد ما آن را دوست ميداريم .

و نيز اگر مادرى جوانش بميرد و لباسهاى آن جوان نزد آن مادر خيلى مورد اهميت است چون انتساب و بستگى اين لباس به جوان محبوبش بوده لذا لباس را هم دوست دارد و همچنين اگر كسى دشمن جوابش بوده و اگر چه با اين مادر تماسى نداشته ولى چون مادر او را ببيند و بيزارى جويد در صورتيكه ابدا دشمنى با اين مادر ندارد .

پس چگونه ميشود كسى ادعاى دوستى امام را بكند ولى دوست آن امام را دشمن بدارد و يا دشمنان آنحضرت را دوست خود گرداند .

حقتعالى در آخره سوره مجادله ميفرمايد : لا تجد قوما يؤ منون بالله و اليوم لاخر يوادون من حاد الله و رسوله و لو كانوا ابائهم او انبائهم او اخوانهم او عشرتهم اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه و يدخلهم جنات

تجرى من تحتها الانهار خالدين فيها رضى الله عنهم و رضوا عنه اولئك حزب الله الا ان حزب الله هم المفلحون .

يعنى : اى رسول ما هرگز نخواهى يافت كسانيكه بخدا و روز قيامت ايمان دارند با دشمنان خدا و رسولش دوستى و مراودت كنند هر چند آن دشمنان پدران و يا فرزندان و برادران و خوايشان آنها باشند چه ممكن نيست دوستى كفار با ايمان جمع شود خداوند ايمان را بر دل اينگونه مؤ منين ثبت كرده يعنى ايمانشان ثابت و برقرار مانند نقش بر سنگ است و آنها را به بصيرتى قوى مؤ يد و منصور گردانيده است و ايشان را در بهشت داخل كند كه زير درختانش نهرها جاريست در آنجا جاويد بمانند خداوند از آنها خشنود و آنها نيز از خدا خشنود باشند اينان به حقيقت حزب خدا هستند و تنها حزب خدا رستگارند .

نيز در آيه ديگر ميفرمايد : يا ايها الذين آمنوا لا تتخدوا اليهود و النصارى اولياء بعضهم اولياء بعض و منهم يتولهم منكم فهو منهم ان الله لا يهدى القوم الظالمين . (مائده ، 56)

يعنى : اى اهل ايمان يهود و نصارى را بدوستى نگيريد آنان بعضى دوستدار بعضى ديگرند و هر كه از شما مؤ منان با آنها دوستى كند از آنها خواهد بود همانا خدا ستمكاران را هدايت نخواهد كرد .

در آيه بعد ميفرمايد : فترى الذين فى قلوبهم مرض يسارعون فيهم يقولون نخشى ان تصيبنا دائرة گروهى منافق و مسلمان ظاهرى كه دلهاشان ناپاك و ناخوشست خواهى ديد كه در راه دوستى ايشان يعنى يهود و نصارى ميشتابند و ميگويند ما

از آن ميترسيم كه مبادا در گردش روزگار آسيبى از آنها بما برسد اين آيات و آيات ديگرى كه جاى ذكر آن نيست نهى صريح است كه مسلمان مؤ من نبايد دشمنان خدا و رسول خدا را دوست داشته باشد چه دوستى آنان با دوستى خدا و رسولش سازش ندارد .

در كتاب لنالى الاخبار روايتى نقل ميكند از امام (ع ) كه حقتعالى خطاب به يكى از پيغمبران نمود كه : قل للمؤ منين لاتلبسوا ملا بس اعدايى و لاتلبسوا مسالك اعدانى فتكونوا اعدايى كما هم اعدايى .

يعنى : اى پيغمبر بگو به مؤ منين كه نپوشيد آنچه را كه اعداء و دشمنان من ميپوشند و نخوريد آنچه را كه دشمنان من ميخورند و نرويد راههايى را كه دشمنان من ميروند يعنى اطوار و اعمال و آداب خود را مثل آنها قرار ندهيد پس اگر متابعت ايشان را نموديد از دشمنان من خواهيد بود همچنانكه آنان دشمنان من هستند .

پس بدا بحال آن مردميكه افتخار ميكنند كه تمام اعمال و كردار خود را مثل ملت يهود و نصارى قرار دهند بلكه گفتار خود را هم ميخواهند مثل گفتار آنان قرار دهند و هر لفظى كه آنها در گفتارشان استعمال ميكنند اينها هم همان را استعمال ميكنند غافل از آنكه معصوم فرموده : من تشبه بقوم فهو منهم .

اسلام نماز خواندن با لباس سياه را منع فرموده چه خود را با بنى عباس شبيه ميكند كه لباس سياه را شعار خود قرار دادند و همچنين كه نماز خواندن در محلى كه صورت عكسى يا مجسمه اى در مقابل او باشد نهى فرموده

چه اين عبادت شبيه عبادت بت پرستان خواهد بود و همچنين منع فرموده كه در مقابل آتش نماز بخوانيد چه اين عمل شبيه آتش پرستان خواهد بود .

پس اگر نماز در لباس سياه ممنوع و مكروه باشد پس نماز با قلب سياه و خالى از علم و معرفت چگونه خواهد بود و هر گاه نماز در مقابل تمثال رد شده باشد نمازگزاردنى كه در آن سگ نفس اماره يا تمثالات خيالات باطل دنيايى در جلو مقابل شخص نمازگزار باشد چگونه خواهد بود و هر گاه نماز خواندن در مقابل آتش ممنوع باشد پس نمازگزاردن صاحب قلب پر از نيران و خشم و غضب بر مظلومان چگونه خواهد بود .

شبيه دوست خدا در دنيا هلاك نميشود

بقدرى شبيه دوست خدا بودن مؤ ثر است كه خداوند او را در دنيا عذاب نكند سيد جزايرى در كتاب انوارنعمانيه روايتى باين مضمون نقل ميكند كه فرعون مسخره اى داشت كه بسيار نزد او مقرب بود وقتى كه موسى و هارون بسوى فرعون مبعوت شدند و به مصر آمدند مدتى بر در قصر فرعون ايستاده دربان آنها را راه نميدادند با فرعون ملاقات كنند روزى برد در قصر ايستاده بودند مسخره چى فرعون كه هر روزه نزد فرعون ميرفت و او را ميخوانيد خواست وارد قصر بشود چشمش به موسى و هارون افتاد چون پس لباس آنها آنها را غير شهرى ديد با خود گفت خوبست امروز خودم را شبيه اين دو نفر كرده نزد فرعون بروم لذا لباسى مثل آنها بر تن خود پوشاند و ضمنا از هارون و موسى سئوال كرد كه شما چه كسى هستيد گفتند ما پيغمبر آمديم تا

فرعون و اتباعش را بسوى خدا دعوت كنيم .

مسخره چى با لباسى مانند هارون بر فرعون وارد شد و اتفاقا آنروز فرعون بسيار خنديد گفت اين چه لباسى است كه در بر نموردى گفت دو نفر با اين هيئت و لباس در در قصر تو ايستاده اذن دخول ميطلبيدند و ميگويند ما دو پيغمبريم از جانب خدا مبعوث شده ايم كه فرعون را به راه نجات دعوت نمائيم فرعون از شنيدن اين كلام بسيار خائف و منقبض شد و به آنها اذن دخول داد و اول دعوت موسى و هارون از اينجا شروع شد تا آنكه خدا فرعون و فرعونيان را در رودئيل غرق و هلاك نمود ولى اين مسخره چى عرق نشد و نجات يافت موسى چون او را ديد بار خدايا اين مرد مرا مسخره نمود و در هيئت لباس من شد چگونه او را هلاك ننمودى خطاب رسيد اى موسى چگونه من كسى را كه خود را شبيه دوست من كرده در دنيا هلاك كنم .

پس همانطور كه دوستى با دوستان خدا مثمرثمر است شباهت با دوستان خدا هم مثمرثمر است اگر چه محبتى هم نسبت به آنها نداشته باشد و همچنين است اگر دوستى با دشمنان خدا نمودى يا شبيه آنان شدى آنهم مثمرثمر خواهد بود كه آن هم مثمرثمرى خواهد بود كه آن دشمنى با محمد و آل محمد خواهد بود .

در معجزات اميرالمؤ منين (ع ) نقل كرده اند كه مردى از بنى مخزوم خدمت مولا اميرالمؤ منين (ع ) عرض كرد برادرم مرده و من از مرگ او بسيار افسرده ام حضرت فرمود ميخواهى او

را ديدار كنى عرض كرد چگونه نخواهم حضرت فرمود مرا كنار قبر او ببر پس حضرت رداى حضرت رسول (ص ) را بر سر كشيد و كلمه چندى فرمود و پاى مبارك بر آن قبر زد فى الفور زنده شد و بزبان فرس تكلم كرد حضرت فرمودند تو عربى تو را با زبان فارسيان چكار عرض كرد چنين است ولى من به سنت پارسيان از دنيا رفتم لذا لغتم دگرگون شد .

اينكه اين مرد گفت به سنت پارسيان از دنيا رفتم لذا لغتم دگرگون شد جهتش اينست كه چون فارسيان در آنزمان آتش پرست بودند از اينجهت سنت آنان مورد ندمت بوده و مرد از سنت در اين روايت كيش و مذهب نيست چه اولا اطلاق آن بر مذهب بعيد است و ثانيا برادرش از ملازمين آنحضرت بوده و خيلى بعيد است كه دوست دار برادرى باشد كه آتش پرست است بنابراين معنى سنت پارسيان يعنى من زندگى و گفتار و كردار خودم را مانند پارسيان كردم هر چه آنها ميكردند منهم متابعت آنان را نموده خودم را مثل آنها قرار ميدادم پس اگر انسان به سنت هر قوم و ملتى از دنيا برود با همان قوم و ملت محشور خواهد شد .

پيغمبر مردى را كه سياهى لشكر ابن سعد بود كور كرد

حاجى نورى در كتاب دارالسلام نقل ميكند از حر بن رياحى قاضى كه گفت مرديرا ديدم كه در كربلا در لشكر عمر سعد بود كه به كوفه آمد كور شد مردم از سبب كورى او سئوال كردند گفت من از كسانى بودم كه در لشكر پسر سعد در كربلا بودم ولى جنگى نكردم و شمشير و نيزه اى بكار نبردم

بعد از آنكه حضرت سيدالشهدا (ع ) را شهيد كردند شبى بعد از عشا در منزل خود خوابيدم در عالم خواب ديدم كه كسى مرا به جبر كشيد و گفت رسول خدا (ص ) تو را احضار كرد هر چه خواستم نروم ممكن نشد تا مرا خدمت آنحضرت برد چون خدمت آنحضرت رسيدم ديدم حضرت با حالت غمناك دستهاى خود را بالا زده و در ميان محرابى نشسته و در پيش روى آنحضرت پوستى پهن است و شمشيرى از آتش نهاده شده و ملكى هم خدمت آنحضرت ايستاده است نه نفر از كسانيكه در لشكر عمر سعد بودند خدمت آنحضرت حاضر كردند آن ملك همه آنها را گردن زد و هر يك را كه ميكشت شراره آتش از بدنش متصاعد ميشد و بعد از كشتن فورى زنده ميشد تا آنكه هر كدام را هفت مرتبه كشتند و زنده شدند آنگاه مرا خدمت آنحضرت بردند من خودم را روى قدم آن حضرت انداختم عرض كردم السلام عليك يا رسول الله من از كسانى بودم كه در كربلا بودم ولى حربه بكار نبردم و جنگى هم ننمودم حضرت فرمود بلى حربه بكار نبردى ولى براى كشتن حسين من باعث كثرت سواد لشكر ابن سعد بودى پس بمن فرمود نزديك بيا چون نزديك رفتم طشتى پر از خون در مقابل آنحضرت بود فرمود اين خون فرزندم حسين است پس از آنخون بچشم من كشيد و من از ترس از خواب بيدار شدم و خودم را كور ديدم .

اجتماع ضدين محال است

ميگويند از جمله چيزهايى كه در عالم محالست و نميشود وجود پيدا كند اجتماع ضدين است مراد از اجتماع

ضدين اينست كه دو تا ضد در يكجا جمع شود مانند اين كه بگوئى الان شب است و روز هم هست اين موضوع اجتماع ضدين است زيرا در حقيقت امر يا شب است يا روز پس اگر شب است روز نيست و اگر روز است شب نيست اگر گفته شود فلان چيز هم سفيد است هم سياه اين اجتماع ضدين است و محالست كه وجود پيدا كند يا اينكه بگويى اين شخص عاقل است و جاهل يا مؤ من است و كافر تمامى اينها اجتماع ضدينست كه در خارج صورت وقوع پيدا نخواهد كرد مگر آنكه موضوع حكم عليحده و مغاير باشد كه در آنصورت اصلا اجتماع ضدين نيست تا در خارج وجودش محال باشد مانند آنكه بگويى الان شب است و الان روز هم هست يعنى نسبت به يك مكانى شب و نسبت بمكان ديگر روز است اين حكم صحيح است يا ميگوئيم اين شخص كافر است و مؤ من يعنى كافرست نسبت به طاغوت يعنى هر دو معبوديكه غيرخدا باشد و مؤ منست نسبت بخدا .

دو ظرفى را فرض كنيد كه يكى از آن مملو از گلاب است و ديگرى مملو از شراب آن ظرفى كه مملو از گلاب است مملو از شراب نيست و آن ظرفيكه مملو از شراب است مملو از گلاب نخواهد بود و اين هيچ تناقض و اجتماع ضدين نيست الا اينكه اگر ظرف يكى باشد در صورتيكه آن ظرف را مملو از شراب كرده باشيم مسلما نمى توانيم مملو از گلاب نمائيم .

در قلب دو محبت نمى گنجد

خداى متعالى ميفرمايد : ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه يعنى

خدا براى مردى در جوف و اندرون او دو قلب قرار نداده است تمامى افراد بشر يك قلب بيشتر ندارند و آن قلب مانند ظرفى ميباشد و بلكه واقعا ظرفست چنانچه از فرمايشات اميرالمؤ منين (ع ) است ان هذه القلوب اوعية . اگر آنظرف را پر از نور ايمان قرار دادى مسلما پر از ظلمت شرك و كفر نخواهد شد اگر طرف قلبت مملو از محبت خدا و اولياء او گرديد بدون شك محبت دشمن خدا و اوليائش در آن قلب جاى نخواهد داشت اگر در قلبى محبت على باشد در آن قلب محبت دشمن على محالست جاى گيرد .

اى كه گويى هم على و هم

اعورى از نور ظلمت بهره ور

يا بيا پروانه اين نور شو

يا برو خفاش باش و كور شو

حق و باطل را بچشم دل ببين

زانكه در يكدل نگنجد كفر و دين

اميرالمؤ منين (ع ) ميفرمايد : دوستى ما و دوستى دشمن ما ابدا در يك قلب جمع نميشود بعد فرمود خدا ميفرمايد : ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه خدا براى مرد در جوف او دو قلب قرار نداده كه با يك قلب قوميرا دوست بدارد و با قلب ديگر دشمنان آن قوم را دوست بدارد

كدام دستگيره ايمان محكمتر است

رسول خدا (ص ) به اصحابش فرمود : اى عرى الايمان اوثق كداميك از دستگيرهاى ايمان محكمتر است عرض كردند خدا و رسول او عالمتر است و بعضى گفتند نماز و بعضى ديگر گفتند زكوة و بعضى ديگر گفتند روزه و بعضى ديگر گفتند حج و عمره و بعضى گفتند جهاد .

حضرت فرمود : همه آنچه را گفتيد داراى فضيلت است

ولى آنها محكمترين دستگيره ايمان نيستند بلكه محكمترين دستگيره ايمان عبارتست از دوست داشتن براى خدا و دشمن براى خدا و دوستى اولياء خدا و برائت از دشمنان خداست .

نشانه وجود خير در انسان

حضرت امام محمد باقر (ع ) ميفرمايد : اذا اردت ان تعلم ان فيك خير فانظر الى قلبك فان كان يحب اهل طاعة الله و يبغض اهل معصية ففيك خير والله يحبك و المرء من احب نقل از وافى .

يعنى : زمانيكه اراده كردى بدانى كه در تو خيرى هست يا نيست رجوع به قلب خود بكن هرگاه ديدى اهل طاعت و عبادت خدا را دوست و اهل معصيت خدا را دشمن ميدارى بدانكه در تو خيرى هست و خدا تو را دوست ميدارد و اگر ديدى اهل طاعت خدا را دشمن و اهل معصيت را دوست ميدارى بدانكه در تو خيرى نيست و خدا تو را دشمن ميدارد و مرد بآنچه دوست ميدارد محشور ميگردد .

در كافى از امام صادق (ع ) روايت نموده كه آنحضرت فرمودند : هر كس بخاطر دين دوستى نكند و بخاطر دين دشمنى نكند دين ندارد .

شرح : مرحوم مجلسى در مرآت العقول در شرح اين حديث ميفرمايد : اگر مقصود اينست كه هيچ حب و بغضى براى ديانت ندارد و در حقيقت دين ندارد زيرا پيغمبر و امام را هم براى خدا دوست ندارد و دشمنانشانرا هم براى خدا دشمن ندارد و اگر مراد اين است كه غالب حب و بغض او يا حب و بغض او نسبت بمردم همه اش براى خدا نيست مقصود اينست كه دينش كامل نيست .

علامه مجلسى در

بحار از على بن عاصم روايت ميكند كه گفت بر حضرت امام حسن عسكرى (ع ) وارد شدم حضرت بساطى را نشان دادند كه بسيارى از انبياء و مرسلين بر آن نشسته بودند و آثار قدمهاى ايشان بر آن بود على بن عاصم ميگويد بر روى آن بساط افتادم و آنرا بوسيدم و دست مبارك امام را هم بوسيدم عرض كردم من از نصرت شما عاجزم و عملى هم ندارم غير از موالات و دوستى شما و بيزارى جستن از دشمنان شما و لعن كردن بر ايشان در خلوات خود پس حال من چگونه خواهد بود حضرت فرمود : پدرم براى من حديث كرد از جدم رسول خدا (ص ) هر كه در نصرت ما اهلبيت ضعيف باشد در خلوت دشمنان ما را لعنت كند خداوند صداى او را بجميع ملائكه برساند و آنان به جهت او استغفار كنند و ملائكه كسى را كه لعن بر دشمنان آل محمد نكند لعنت كنند .

مردى از كتاب و نويسندگان بنى اميه كه مال و ثروتى از دستگاه آنها جمع كرده بود خدمت امام صادق (ع ) رسيد و جريان مال و كار خود را خدمت آنحضرت عرض كرد حضرت فرمودند اگر بنى اميه كسى را پيدا نميكردند كه بروات و حواله جات و ماليات و ذخائر آنها را بنويسد و غنائم آنها را جمع آورى كند و در جنگها اعانت آنها را نمايد و در نماز آنها حاضر شده به آنها اقتدا نمايد هر آينه حق ما را غصب نميكردند اين كلام امام (ع ) درسى است براى شيعيان كه به هيچ وجه نبايد دوستى با

دشمنان آل محمد بكند و كمك به آنان نمايند اگر چه در امر مباحى باشد و لذا مردى بر حضرت صادق (ع ) وارد شد عرض كرد گاهى به يكى از شيعيان شما روزى تنگ ميشود و امر دنيا شدت پيدا ميكند بنى اميه او را دعوت ميكنند كه نهرى براى آنها حفر كند يا باغى كره اى براى آنها بزنم يا سرمشكى را بجهت آنها ببندم اگر چه براى من مشرق و مغرب را پر كنند يعنى براى اين عمل جزيى آنچه بين مغرب و مشرق عالم است به من بدهند .

مجلس بيست و پنجم : و لعن الله آل زياد و آل مروان

نسبت ابن زياد

حارث بن كلده طبيبى عرب و تربيت شده ايرانيان بود كه در دانشكده لشكرى شاپور علم پزشكى را آموخت و مقام ارجمندى يافت بخدمت خسرو پرويز رسيد و او را از يك مرض سخت نجات داد شاهنشاه هدايا و تحفى به او داد كه كنيزى زيبا به نام سميه در مقدمه آنها بود .

اين سميه فرزند پسرى از حارث پيدا نمود بنام نافع و بعدا كه اين زن بد عمل شد و فرزند ديگر بنام ابوبكر و زياد پيدا كرد كه حارث اين دو پسر را قبول نكرد و به همين جهت او را زياد بن ابيه ميگفتند .

بعضى از مورخين ديگر ميگويند سميه و عبيد هر دو غلام و كنيز كسرى بودند كه هر دو را به سلطان يمن ابوالخير بود عطا كرد و بعدها اين ابوالخير به طائف رفت و در آنجا مرض سختى شد كه حارث بن كلده طبيب معروف او را معالجه كرد و ابوالخير را بعنوان جايزه بحارث داد .

بعضى ديگر نقل كرده

اند كه سميه كنيز دهقانى بود از اهل زنده رود كه او را بعنوان حق العلاج به حارث بخشيد .

در مروج الذهب نقل ميكند كه اين سميه از زنان بدعمل ذوات الاعلام بود كه براى فريب جوانان علمى بالاى خانه خود نصب كرد تا جوانان بدكار بطلب او بروند .

خانه او طائف در محله بحارة البغايا بود ، يكروز ابوسفيان نزد ابومريم سلولى كه خمرفروش بود رفت و خمرى ازو گرفته خورد و مست شد و از او زن بدكاره اى خواست ابومريم گفت فعلا غير از سميه كسى نيست ابوسفيان گفت بياور .

گويند در سال اول هجرت سميه زياد را در بستر عبيد كه قبلا ذكر او شد بزاد و تا مدتى هم او را زياد بن عبيد ميگفتند بعد چون پدرهاى او متعدد بود زياد بن ابيه شد .

روزى در مسجد زياد خطبه اى خواند كه مورد تعجب مستعمين شد عمروعاص گفت اگر اين جوان قرشى بود شايسته رياست بود ابوسفيان گفت قسم بخدا كه من او را ميشناسم و ميدانم كه او را در رحم مادرش گذاشت به او گفتند كه بود ابوسفيان گفت من بودم كه او را در رحم سميه گذاشتم از اينجا معلوم ميشود يكى از پدرهاى زياد ابوسفيان بوده ولى ابوسفيان زياد را هميشه از خود ميراند و از او تبرى ميجست .

بگفته بيهقى در محاسن و مساوى امام حسن مجتبى (ع ) در مجلس معاويه و عمرو بن عاص و مروان بن حكم به زياد خطاب فرمود ترا با قريش چه نسب است تو نه اصل و فرع برومندى دارى و نه

سابقه نيكو و نه خويشاوندى معروف مادر تو زانيه اى بيش نبود كه هر ساعت در آغوش يك مرد اجنبى بسر ميبرد فجار عرب نزد او رفت و آمد داشتند و چون تو از مادر متولد شدى عرب براى تو پدرى نميشناخت تا اينكه بعد از گذشتن سالهايى معاويه ادعا كرد كه تو پسر ابوسفيانى پس هيچگونه جاى افتخارى براى تو نميباشد ولى افتخارى براى منست كه جدم رسول خدا (ص ) مادرم سيده نساء ، پدرم على مرتضى (ع ) كه ساعتى هم بخدا كافر نشده و عموى پدرم حمزه سيدالشهداء و عموى خودم جعفر طيار برادرم و من دو سيد جوانان اهل بهشت ميباشم .

اين شرحى از نسب زياد بن ابيه بود ولى با اين نسب پست شخص با لياقت و كاروان و بافطانتى بود اول دوران جوانيش كاتب ابوموسى اشعرى شد و بعد عمر كارى باو رجوع كرد كه بخوبى از عهده آن برآمد و انجام داد و در دوران خلافت اميرالمؤ منين (ع ) آن حضرت زياد را بحكومت فارس گماشت چون زياد در آنوقت اظهار دوستى على (ع ) را مينمود هم از او آشكار نشده بود و فارسى را هم از برادرش نافع خوب آموخته بود .

بالجمله زياد بر ضبط بلاد و اصلاح فساد و جمع و خرج مصالح ممالك فارس نيلو قيام نمود و اين معنى بر معاويه گران آمد باب مكاتبه و مراسله را با زياد گشود چه يكى از چيزهائيكه باعث استحكام حكومت معاويه شد اين بود كه هر جا آدم زرنگ و زيرك و كاردانى ميدهد به هر قيمت كه ميشد او را

در دستگاه حكومت خود وارد ميكرد تا از او كاملا استفاده ببرد .

بالاخره معاويه براى زياد نوشت كه اگر تو دست از على (ع ) بردارى و بشام بيايى گذشته از حكومت و هدايا و تحف ترا برادر خودم ميگردانم و ملحق به ابوسفيان ميكنم جوابى موافق مرام معاويه از زياد نيامد .

معاويه براى زياد نوشت كه اى زياد قلعه هاى محكمى كه شب در آن ساكن ميشوى ترا مغرورت كرده مانند مرغيكه شب در آشيانه خود آرام ميگيرد بخدا قسم كه اگر تو از جهل و نادانيت دست برندارى لشكرى مانند لشكر سليمان كه از حوصله حساب تو بيرون باشد نزد تو بفرستم تا با نهايت ذلت و خوارى دستگيرت كنند .

چون اين مكتوب به زياد رسيد برآشفت و مردم را در مسجد جمع كرد و خطبه اى خواند و گفت عجب دارم از اين ابن اكلة الاكباد و راءس النفاق كه مرا بيم ميدهد و تهديد ميكند با اينكه در بين من و او مثل على كسى ميباشد كه پسرعم رسول خدا (ص ) و شوهر سيده زنان عالمست كه با او صد هزار شمشير زن از مهاجر و انصار ميباشند بخدا قسم اگر معاويه بطرف من آيد خواهد دانست كه چگونه جهان را از وجودش پاك سازم .

سپس نامه اى به مولا اميرالمؤ منين (ع ) نوشت و آنحضرت را از جريان نامه معاويه باطلاع نمود ، حضرت در جواب نامه زياد مرقوم فرمودند كه اى زياد بدانكه معاويه مانند شيطانى ميباشد كه از يمين و شمال و از پيش رو عقب بر انسان غلبه ميكند تا او

را گرفتار كند و خوار و بيمقدار نمايد .

زياد حاكم فارس بود تا حضرت اميرالمؤ منين (ع ) در كوفه شهيد شد و معاويه با امام حسن (ع ) صلح كرد ولى از زياد خائف بود لذا نامه تهديدآميزى باو نوشت كه اى زياد تو خيال ميكنى كه از تخت سلطنت من توانى جان بسلامت برد هيهات عقل تو كجا رفته اى پسر سميه تو ديروز عبدى بودى و امروز امير خطه اى شدى ترا مغرورت نكند چون اين نامه من بدستت رسيد از براى من از مردم فارس بيعت بگير كه اطاعت من كنند اگر چنين كنى در امان و حراست من باشى و الا فرمان دهم تا ترا با پاى پياده از فارس بشام آورند و در بازار مانند عبدى ذليل بفروش رسانند .

چون نامه به زياد رسيد آتش خشمش مشتعل گرديد و مردم را جمع كرده بر منبر بالا رفت پس از حمد و ثناى الهى گفت اى مردم معاويه پسر هند جگرخوارى كه با رسول خدا و ابن عمش على مرتضى جنگيد و سر كرده منافقين بوده براى من نامه نوشته و زرق و برقى بكار برده مانند ابرى كه رعد و برقى دارد و بدون بارانست و بزودى بادى آنرا متفرق ميسازد من چگونه از معاويه خائف باشم و حال آنكه بين من و او مانند امام حسن (ع ) فرزند دختر پيغمبر كسى ميباشد بخدا قسم اگر آنحضرت مرا رخصت دهد با صد هزار مرد شمشير زن روز روشن را در نظر معاويه چون شب تار گردانم و ستارگان آسمانرا باو نشان خواهم داد . يعنى از

شدت حرب و تيره شدن ميدان از گرد و غبار سپس از منبر بزير آمده نامه اى بجهت معاويه باين مضمون نوشت كه نامه تو به من رسيد و از مضمون آن مطلع شدم و ترا مانند كسى ديدم كه در دريا مشرف به غرق شدنست و ناچار براى نجات خود گاهى بپاى قورباغه دست ميزند و گاهى به لجنهاى روى آب متمسك ميگردد بگمانش اين عمل سبب نجات او ميشود اى معاويه مرا دشنام ميدهى و بسفاهت نسبت دادى اگر براى حلم و بردبارى من نبود چنان داغ رسوايى بر جبهه تو ميگذاشتم كه به هيچ آبى شسته نشود و رسوايى آن برطرف نگردد مرا به پسر سميه نسبت دادى اگر من پسر سميه هستم تو پسر جماعتى هستى و اما اينكه گمان كردى كه بر من غلبه ميجوبى و بآسان وجهى توانى مرا صيد كرد همانا فكر تو بخطا رفته آيا تاكنون ديده اى كه باز بلند پروازى را قنبره كوچكى بتواند صيد كند و يا تاكنون شنيده اى كه بره اى گرگى را بخورد .

چون اين مكتوب بدست معاويه رسيد دنيا در نظرش تيره و تار گرديد و غم و اندوه شديدى او را فرا گرفت در اينحال مغيرة بن شعبه را طلبيد و در خلوت باو گفت هرگز از انديشه زياد بيرون نروم چه او را در فارس معقلى متين و حصنى حصين است و مردم آن نواحى را از خود راضى نگه داشته و مال فراوانى اندوخته و من از فكر او بيرون نروم چه اگر روزى با يكنفر از اهلبيت بيعت كند و او را برانگيزد و براى

جنگ آماده شود چه دانيم كه خاتمه كار بكجا منجر شود مگر ندانى كه زياد داهيه عرب است .

مغيره گفت اى معاويه اگر بمن اجازه دهى سفرى بطرف فارس روم و او را بسوى تو مايل گردانم و او را بشام آورم چه او با من دوستى قديمى دارد و مرا ناصح خود پندارد . معاويه گفت خوب رايى پسنديدى فورى در اينكار عجله كن و تا توانى او را از جانب من بوعده هايى خوشحال كن معاويه كاغذ براى زياد نوشت و در آن كاغذ او را از زياد بن ابى سفيان ياد كرد و تا توانست باستمالت او سخن راند مغيره مكتوب گرفته بطرف فارس آمد و بر زياد ابن ابيه آمد زياد او را تحيت گفت و مقدمش را مبارك شمرد مغيره مكتوب معاويه را باو داد زياد مكتوب را باز كرد ديد نوشته اين نامه ايست از معاويه بن ابى سفيان بسوى زياد بن ابى سفيان اما بعد همانا بسيار اتفاق ميافتد كه مردمى بهواى خويش خود را بهلاكت ميافكنند اى زياد چرا امروز در قطع رحم و پيوستن با دشمن مثل شده اى اين كردار زشت تو بواسطه اينست كه سوء ظن نسبت بمن برده اى بطوريكه قطع رحم كردى و از خويشاوندى من چشم پوشيدى و از نسب و برادرى من دست برداشتى تا آنجا كه ابوسفيان پدر تو و من نبود همانا من در صدد جستجوى خون عثمانم و تو با من سر جنگ دارى تو مانند آن مرغى هستى كه تخم خود را بدور اندانخته و تخم ديگرى را در زير بال خود گرفته ميخواهد او

را بپروراند بدانكه اگر در اطاعت بنى هاشم بدريا شوى و قعر دريا را با شمشيرت بجهت آنان قطع كنى هرگز پيوستگى با ايشان نخواهى داشت زيرا نژاد تو به عبدالشمس ميرسد و بنى عبدالشمس در نزد بنى هاشم مبغوض ترند از كاردى كه براى ذبح بر گلوى گاو بسته بگذارند خدا ترا رحمت كند بسوى اصل خود پرواز كن و خود را ببال ديگران مبند و نسب خود را پوشيده مدار اگر نزد من آيى ترا پاداشى نيكو دهم و اگر سخنان ناصحانه مرا قبول نميكنى بطرفى برو كه نه سود من در آن باشد نه زيان من .

زياد چون نامه را خواند لبخندى زده نامه را زير پاى خود نهاد و به مغيره گفت بر مضمون نامه مطلع شدم .

مغيره گفت اى زياد همانا دورى تو از معاويه او را در بيم و اضطراب انداخته باين جهت مرا نزد تو فرستاده تو ميدانى كه در مقابل معاويه هيچكس نميتوانست آرزوى خلافت كند مگر حسن بن على كه او هم با معاويه صلح كرد و امروز كار خلافت فقط بدست معاويه است و بس و خوبست تو نزد معاويه روى قبل از آنكه احتياج او از تو قطع شود .

زياد گفت اى مغيره من مرد عجول و بدون تجربه نيستيم در اين كار عجله مكن فعلا تو از راه دورى آمده اى قدرى استراحت كن تا منهم در اطراف اين موضوع فكر كنم و صلاح كار خود را بينديشم .

مغيره دو روزى استراحت كرد و پس از آن مجددا در اين باب با زياد صحبت كرد و پس از حرفها

و نامه ها بالاخره زياد راه شام در پيش گرفت و نزد معاويه آمد و اموال بسيارى براى معاويه هديه آورد از جمله سبدى مملو از جواهر آبدار بود كه مثل و مانند آنرا كسى نديده بود معاويه بينهايت مسرور شد سپس در سال 44 هجرى بمردم اعلام كرد كه در مسجد جمع شوند معاويه بالاى منبر رفت و گفت اى مردم من حسب و نسب ابن زيادى كه در پائين پله منبر من نشسته خوب شناخته ام و هر كس درباره او شهادتى دارد برخيزد و بگويد چند نفر كه قبلا دستور از معاويه گرفته بودند برخاستند و گفتند كه ابوسفيان بما خبر داد كه زياد فرزند منست از آنجمله ابومريم سلولى برخاست و گفت اى معاويه من در زمان جاهليت خمار بودم و از راه فروش شراب امورات زندگى من ميگذشت اتفاقا شبى بطائف آمد و در خانه من وارد شد و از براى او كباب و شراب و طعام حاضر كردم و پس از خوردن غذا و شراب بمن گفت اى ابومريم ميتوانى از براى من زنى حاضر كنى تا امشب را با بسرم برم گفتم جز سميه كسى را حاضر ندارم گفت بياور با آنكه بوى بدى ميدهد .

زياد گفت ساكت شو اى ابامريم تو از براى شهادت برخاستى نه از براى شماتت و عيب جويى . ابومريم گفت ببخشيد حالا كه مرا براى شهادت طلبيديد دوست دارم آنچه ديده ام بگويم بخدا قسم من در آنشب نزد سميه رفتم و باو گفتم كه ابوسفيان از من زن زانيه اى خواسته و اگر ميل دارى تو نزد او برو .

سميه گفت صبر كن تا عبيد قبلا شرح حال او را گفتيم بعضى گفتند او غلام و شوهر سميه بود و بعضى گفتند او هم مثل ديگران رابطه نامشروعى با سميه داشته ، از چرانيدن گوسفندان برگردد غذايى ميخورد و ميخوابد چون بخواب رفت من نزد ابوسفيان ميآيم .

من برگشتم و ابوسفيان را خبر دادم آنقدرى نگذشت كه سميه آمد من ابوسفيان و سميه را در اطاقى جاى دادم در را بسته بيرون آمدم .

بعد از شهادت ابومريم معاويه زياد را ملحق به ابوسفيان نمود و خواهر خود جويريه را نزد زياد فرستاد خود را برهنه كرد و گفت زياد چنانكه ابومريم جريان را نقل كرد تو برادر منى پس از آنكه معاويه زياد را برادر خود و ملحق به ابوسفيان نمود زياد چند روزى در شام ماند و بعدا از معاويه اجازه گرفت كه با مغيره بطرف كوفه روند چه زياد با مغيره بن شعبه يار موافق و رفيق صادقى بود زيرا از روزيكه در اداى شهادت بر زناى مغيره به اشاره عمر تلجلج كرد و از شهادت دزديد تا حد را از مغيره برطرف كرد مغيره دائما شكر اين نعمت مينمود و زياد را بسيار دوست ميداشت و داستان مفصل آن از اينقرار است .

دفع حد زنا از مغيره

مغيرة بن شعبه كسى است كه اين آيه مباركه ان جائكم فاسق بنباء فتبينوا درباره او نازل شد و اين آيه به فسق و بدى او گواهى ميدهد .

مغيره پس از فتح ابله كه در نزديكى ابوالخصيف كنونيست و فتح خوزستان جنوبى والى اين حدود شد و متهم به زنا بازنى بنام ام حميله

گرديد چهار نفر از دريچه خانه همسايه دارالاماره بصره او را در حال مخصوص ديدند اينان بمسجد بصره آمدند و همينكه مغيره براى نماز جماعت بمسجد آمد تا امامت كند مانع او شدند و دشنام دادند و آن چهار شهود فورى بمدينه آمدند و داستان را به عمر بن خطاب خليفه وقت گزارش دادند .

عمر ابوموسى اشعرى را ماءموريت امارت بصره ساخت و به او دستور داد لباس سفر از تن خود بيرون نكند تا مغيره كه والى سابق بود از بصره اخراج و بمدينه بفرستد ابوموسى اشعرى هم چنين كرد و خود امارت بصره را بعهده گرفت .

چون مغيره بمدينه آمد مجالس محاكمه در حضور عمر تشكيل شد سه نفر از شهود يكنواخت گواهى بر زناى مغيره دادند عمر از اينكه ديد الان شهادت كامل ميشود و مغيره بايد حد بخورد خيلى ناراحت شد اتفاقا شاهد چهارم زياد بن ابيه بود از هوش و فراستى كه داشت فهميد كه عمر ناراحت است و نميخواهد حد بر مغيره جارى شود و در موقع اداى شهادت چنين گفت : من مغيره را با زنى ديدم در حالى كه هر دو لخت بودند و پاى زنرا هم ديدم كه رنگ و حنا بسته بود ولى ندانستم كه واقعا اين زن مغيره بود يا زن بدعمل ديگرى بنام ام جميله اين گفتار شهادت را ثابت نكرد و باين طريق سه شاهد ديگر حد قاف خوردند و مغيره از حد خلاصى يافت از اينجا مغيره با زياد دوست و رفيق صميمى شد .

حركت مغيره و زياد بطرف كوفه

مغيره با زياد از معاويه اجازه خروج از شام را گرفتند و با

يكديگر بطرف كوفه روان شدند چون بكوفه كه محل حكومت مغيره بود رسيدند و چند روزى بياسودند زياد ديد كه خوارج يكيك از گوشه و كنار بشهر كوفه ميآيند و يكديگر را ديدار ميكنند زياد چون مرد باهوش و دورانديش بود به مغيره گفت جلوى اين خوارج را بگير و در زندان كن چه ممكن است كه از آنها فتنه بزرگى برپا شود مغيره بسخن زياد اهميتى نداد و كار را سراسرى تصور كرد ولى زياد فهميدند كه امر خوارج بزرگ خواهد شد و فتنه و آشوبى برپا خواهند كرد فلذا از مغيره خداحافظى كرده بشام آمد معاويه گفت اى زياد چه شد كه مغيره ترا رها كرد و در صورتيكه بفكر و تدبير تو خيلى محتاج بود زياد گفت اى معاويه مغيره را كبر و نخوت گرفته پند و نصيحت را گوش نكند ولى بهمين زوديها به بلاى عظيمى مبتلا خواهد شد كه امر مرا عراق را تباه كند زيرا كه خوارج نهروان كه از شمشير على بن ابيطالب (ع ) بگريختند و پراكنده شدند اينك دسته دسته بكوفه ميآيند و انجمنهايى تشكيل ميدهند و معلومست كه از اتحاد آنان چه بر سر عراق خواهد آمد و من هر چه مغيره را نصيحت كردم كه اينان را دستگير كن و در زندان بينداز بسخنان من وقعى ننهاد لاجرم ترك كوفه كردم تا در فتنه آنان شريك نباشم .

معاويه چون اين سخنان را از زياد بشنيد فورى نامه اى بمغيره نوشت باين مضمونكه چه بى عقل مردى ميباشى كه حرف زياد را قبول نكردى اينك بمحض رسيدن نامه من بتو خوارج را از بيخ

و بن براندازد و در هر كجا بهر كدام آنان دست يافتى بيدرنگ گردن بزن چه اين جماعت از كافرانند و خون و مال ايشان بر مسلمانان حلالست .

چون نامه بدست مغيره رسيد گفت اين سعايت در حق من جز از زياد بن ابيه نيست من او را از فارس بشام آوردم و هر چه توانستم حمايت نمودم امروز در ازادى حمايت سعايت ميكند و بجاى نيكويى بدگويى آغاز مينمايد و لذا مغيره بهيچگونه در دفع خوارج نپرداخت تا هنگاميكه تعداد اين خوارج به پنجهزار نفر رسيد و قيام سختى كردند و يكسال فتنه ايشان بطول انجاميد در اين وقت مغيره دانست كه زياد شرط نصيحت را بجاى آورد منتهى او قبول نكرد .

بالجمله زياد از معاويه اجازه گرفت كه بزيارت مكه رود معاويه يك ميليون درهم خرج سفر باو داد و او را روانه مكه نمود .

در اين سفر غلامى بنام عباد نزد زياد آمد و بقدرى با زياد خوش صحبتى كرد كه زياد تعجب نموده گفت اى جوان تو پسر كيستى و از كجا آمده اى غلام گفت من پسر توام زياد تعجب كرده گفت چگونه پسر من ميباشى و حال آنكه من ابدا ترا نمى شناسم .

جوان غلام گفت تو با مادر من فلان زن همخوابگى نمودى و من بعمل آمدم و فعلا هم در قبيله بنى قيس بن ثعلبه كه متولد شدم مملوك ايشانم .

زياد گفت راست گفتى بخدا قسم حالا ترا شناختم پس كسى را نزد قبيله بنى قيس فرستاد و اين جوان را خريدارى نمود و بفرزندى خود قبول كرد و باو عباد بن

زياد ميگفتند .

معاويه پس از فوت زياد عباد را بحكومت سجستان فرستاد . شعرا در هجو عباد اشعارى گفته اند .

زياد و حكومت بصره

چون زياد از سفر مكه بشام مراجعت نمود ، بصره درهم و برهم بود و امنيتى نداشت و حاكم آن از عهده حكومت و آرام كردن مردم بر نميآمد لذا معاويه حكومت بصره و خراسان و سجستان و هند و بحرين و عمان را باو تفويض كرد .

زياد باعجله هر چه تمامتر به بصره آمد و در مسجد مردم را جمع كرده گفت اى مردم بصره من شما را يكماه مهلت ميدهم و پس از يكماه هر كس بعد از نماز عشاء كه تقريبا دو ساعت از شب گذشته است در كوچه و بازار ديده شود گردن زده خواهد شد ، مردم بسخن زياد اهميتى ندادند و گفتند حكومتهاى سابق هم خيلى ازين حرفها زدند چون يكماه سرآمد رئيس شرطه را خواست و چهار هزار مرد سواره و پياده در اختيار او گذاشت گفت بعد از نماز عشا بقدرى كه يك قارى قرآن هفت آيه بخواند مردم را مهلت بده كه بخانه هاى خود روند و پس از آن هر كه را در كوچه و بازار ديدى گردن بزن و اگر چه پسر من عبيداله بن زياد باشد لذا در شب اول هفتصد گردن زدند در شب دوم پنجاه نفر و در شب سوم يك نفر و در شب چهارم احدى از منزل خود بيرون نيامد چون نماز عشا را ميخواندند براى رفتن بخانه هاى خود متفرق ميشدند بطورى با عجله ميرفتند كه اگر كسى كفش از پايش بيرون ميآمد مجال

پا كردن نداشت و با پاى برهنه خود را بخانه ميرسانيد و چنان شد كه شبى چوپانى غريب وارد شهر شد او را گرفته زياد آوردند چوپان گفت امير من مرد غريبى هستم و از قانون حكومت شما اطلاعى نداشتم زياد گفت راست ميگويى ولى ميترسم كه اين عذر را ديگرى هم بهانه كند فرمان داد تا سر از بدنش جدا گردد .

چون نامه معاويه به زياد رسيد و فرمان قتل شيعيان على (ع ) را داد هيچكس مانند زياد اعرف بحال شيعيان على (ع ) نبود و همه آنها را خوب ميشناخت چون سالهاى سال در ميان آنها زندگى كرده بود و لذا بقدرى از شيعيان آنحضرت را كشت كه تحت شمارش در نياورده اند تا آنجا كه بعضى را زنده در گور مينهاد و بعضى را گردن زده و بعضى را بالاى چوبه دار نصب ميكرد و دست و زبان بعضى را قطع ميكرد تا بميرند و خانه هاى ايشانرا بر سرشان خراب ميكرد و اموال ايشانرا غارت مينمود و چون معاويه حكومت كوفه را باو داد در كوفه بقدرى كار را بر شيعيان و دوستان على (ع ) سخت گرفت كه فكر آنرا هم نميكردند .

زياد شش ماه در كوفه بود و شش ماه در بصره روزيكه وارد شهر كوفه شد در مسجد بالاى منبر رفت و ناسزا و دشنامهاى زيادى بمردم كوفه و دوستان على (ع ) داد و لذا جماعتى به او سنگ انداختند ، زياد دستور داد كه درهاى مسجد را بستند و خودش آمد در مسجد دستور داد چهار نفر از مسجد بيرون آيند و قسم

ياد كنند كه ما سنگ نزده ايم آن كس كه قسم ياد كرد نجات يافت هشتاد نفر قسم ياد نكردند فرمان داد كه تا دستهاى آنها را قطع كنند .

زياد آنقدر كه توانست از دوستان اميرالمؤ منين (ع ) در كوفه كشت و شكنجه داد از جمله سعيد بن ابى سرح از شيعيان و محبين اميرالمؤ منين (ع ) بود چون از آمدن زياد بكوفه مطلع شد از ترس جان خود از كوفه فرار كرده بمدينه خدمت امام حسن (ع ) آمد عرض كرد كه زياد خانه ما را خراب كرد و برادر و زن و فرزند مرا بزندان انداخته و اموال ما را بغارت برده .

حضرت نامه اى به زياد نوشت باين مضمون كه از حسن بن على بسوى زياد مكتوب ميشود كه تو بمردى حمله كرده اى كه از مسلمانانست و در ضرر و نفع با ساير مسلمين فرقى ندارد تو خانه آنان را خراب كردى و مال او را غصب نمودى و اهل و عيال او را بزندان انداختى چون نامه بتو برسد خانه او را بنا كن و مال او را به او بازده و اهل و عيال او را از زندان آزاد گردان .

چون اين مكتوب به زياد رسيد خيلى ناراحت شده در جواب نوشت اين مكتوبى است از زياد پسر ابوسفيان به حسن پسر فاطمه همانا كاغذ ترا مطالعه كردم نام خودت را در كاغذ بر نام من مقدم داشتى در صورتيكه تو بمن حاجت دارى و من سلطان هستم و تو رعيت و تو بمن فرمان ميدهى مانند سلطانى كه بر رعيتش فرمان دهد و

سفارش ميكنى درباره مرد فاسقى اگر در ميان پوست و گوشت تو جاى كند او را دستگير خواهم كرد و بدانكه براى خوردن هيچ گوشت و پوستى را بهتر از گوشت و پوست تو نميدانم يعنى حسن بن على فعلا آنمرد فاسق را نزد من بفرست اگر خودم خواستم او را عفو ميكنم ولى نه براى شفاعت تو و اگر خواستم او را ميكشم بجهت آنكه پدر فاسقت على را دوست ميداشته است چون اين نامه بدست امام مجتبى عليه السلام رسيد در جواب او مرقوم فرمودند : من الحسن بن فاطمة الى زياد بن سمية اما بعد فان رسول الله صلى الله عليه و آله قال الولد للفراش و للعاهرالحجر و السلام .

حضرت بيش از اين چند جمله چيزى ننوشتند . يعنى : تو پسر ابوسفيان نيستى تو خودت را پسر ابوسفيان مخوان اگر چه ابوسفيان با مادرت زنا كرده باشد تو فرزند زنا هستى چه پيغمبر (ص ) فرمود الولد للفراش يعنى فرزندى ثابت است براى آنكه زناشويى كند و نكاح داشته باشند در اينجا اولاد از پدر محسوب ميشود ولى از براى عاهر يعنى زناكار سنگ است يعنى نفى ولديت از پدر چه اولاد زنا ملحق بپدر نميشود و ارث از او نميبرد .

بيحيايى و نانجيب بودن زياد ازين نامه ايكه بحضرت مجتبى عليه السلام نوشته معلوم ميگردد و ضمنا مظلوميت امام مجتبى (ع ) از اين نامه دانسته ميشود .

بالجمله حضرت نامه اى بمعاويه نوشت و كاغذ زياد را هم در جوف آن گذاشته بشام فرستاد چون اين نامه بمعاويه رسيد خيلى ناراحت شد كه چرا بايد زياد

چنين نامه اى به امام حسن (ع ) بنويسد لذا معاويه كاغذ تندى به زياد نوشت كه اى زياد در تو دو خصلت است يكى حلم و احتياط كه از ابوسفيان ارث بردى و ديگر سوء تندى راءى و تدبير كه از مادرت سميه ارث ميبرى و از اين روى است كه پدر امام حسن را فاسق خواندى .

اگر درست فكر كنى در اينكه امام حسن اسمش را قبل از تو نوشته از مقام تو چيزى كم نشده چه مثل امام حسن كسى بايد سلطنت بر تو كند و چون نامه بدست تو رسد آنچه اموال از سعيد بن سرح گرفتى به او بده و كسان او كه در زندان هستند همه را آزاد كن و اما آنجمله كه به حسن (ع ) نوشتى و او را بمادرش نسبت دادى واى بر تو حسن (ع ) هرگز طرف استهزاء واقع نشود مگر ندانستى كه فاطمه دختر رسول خداست اگر تو عقل داشتى ميدانستى كه حسن را نسبت دادن به فاطمه بالاترين فخر براى او ميباشد .

خلاصه زياد تصميم گرفت كه مردم كوفه را به برائت جستن از حضرت اميرالمؤ منين (ع ) وادار كند خداوند مرض طاعون را بر او مسلط كرده سه روزه به جهنم واصل شد .

البته آل زياد شامل خود زياد و پسر او عبيداله بن زياد و فرزند ديگرش عبيد ميشود .

ترسم جزاى قاتل او چون رقم زنند

يكباره بر جريده رحمت قلم زنند

ترسم كزين كناره شفيعان روز حشر

فرياد از آنزمان كه جوانان اهلبيت

دارند شرم كز گنه خلق دم زنند

گلگون كفن بعرصه محشر قدم زنند

دست عتاب حق بدر

آيد ز آستين

جمعى كه زد بهم صفشان شور كربلا

چون اهل بيت دست بر اهل ستم زنند

در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند

آه از دميكه با كفن خون چكان ز خاك

از صاحب عزا چه توقع كنند باز

آل على چو شعله آتش علم زنند

آن ناكسان كه تيغ به صيد حرم زنند

پس بر سنان كنند سرى را كه جبرئيل

شويد غبار گيسويش از آب سلسبيل

مجلس بيست و ششم : لعن الله آل زياد و آل مروان

ترجمه

خدا آل زياد و آل مروان را لعنت كند

شرح

شرح آل زياد در مجلس قبل داده شد و اينك وضع خانوادگى آل مروان را ذكر خواهيم كرد مراد از مروان بن حكم معروف است كه پسر ابى العاص و ابى العاص پسر اميه جد بنى اميه بوده است .

و اين مروان چند لقب داشته : ابن الطريد وزغ خيط باطل و او دشمنترين اشخاص نسبت به رسول خدا (ص ) و مخصوصا اميرالمؤ منين و اولادش صلوات اله عليهم اجمعين بوده پدر اين مروان حكم عموى عثمان بن عفان يكى از دشمنان معروف پيغمبر (ص ) ميباشد و لقب او طريد بوده ، زيرا در كوچه هاى مدينه عقب پيغمبر ميافتاد و حركتهاى ناشايسته مينمود و تقليد پيغمبر را در راه رفتن در مياورد و آنحضرت را استهزاء مينمود . پيغمبر (ص ) او را مشاهده نمود و فرمود : فكذالك فلتكن هميشه اينچنين بمانى و لذا او از اثر نفرين آنحضرت مبتلى بمرض اختلاج شد و تا زنده بود گرفتار اين مرض بود و ازينجهت پيغمبر او را طرد كرده بطائف فرستاد او را معطوف به طريد شد .

ما در حكم رزقاء دختر موهب است كه بقول ابن اثير در كامل يكى زنهاى صاحب اعلام و در فحشا مشهور بوده است .

گفتگوى حسين عليه السلام با مروان

ابن شهر آشوب نقل ميكند كه روزى مروان بن حكم به امام حسين (ع ) گفت : لو لافخركم فبما كنتم تفتخرون يعنى اگر به فاطمه فخر نمى جستيد به كدام كسى فخر مى كرديد امام حسين (ع ) در خشم شد برجست و گلوى او را گرفته سخت فشار داد بطوريكه او بيحال شده افتاد آنگاه حضرت

روى به جماعت فرموده و قريش را مخاطب قرار داده فقال انشدكم بالله الا صدقتمونى ان صدقت فرمود شما را بخدا قسم ميدهم كه اگر سخن راستى ميگويم مرا تصديق كنيد . آنگاه فرمود : اتعلمون ان فى الارض حبيبين كانا احب الى رسول الله منى و من اخى او على ظهر الارض ابن بنت نبى غيرى و غير اخى قالوا لا قال و انى الا اعلم ان فى الارض ملعونا ابن ملعون غير هذا و اليه طريد رسول الله و الله ما بين جابرس و جابلق احداهما بباب المشرق و الاخرى بباب المغرب رجلان ينتحل الاسلام اعدى الله و لرسوله و اهل بيته منك و من ابيك اذ كان و علامة قولى فيك انك اذا غضبت سقط ردائك من منكبك .

فرمود : آيا ميدانيد كه روى زمين كسى محبوبتر از من و برادرم حضرت حسن در نزد رسول خدا نبود و نيز آيا ميدانيد كه در روى زمين پسر دختر پيغمبرى از من و برادرم كس ديگر نيست همگى گفتند چنين است كه تو ميفرمايى . آنگاه فرمود كه من در روى زمين ملعون پسر ملعونى جز مروان و پدرش حكم كه طريد رسول خدا بود كسى را نمى دانم قسم بخدا كه ميان جابلسا و جابلقا كه يكى دروازه مغرب و ديگرى دروازه مشرقست دشمن تر از مروان و پدرش كه به دروغ اسلام را بر خود بستند براى خدا و رسول خدا و اهلبيت او كس ديگر نيست اى مردم علامت صدق گفتار من اينست كه چون مروان از مجلس برخيزد و غضب كند ردايش از منكب فرو افتد .

محمد

بن سائب گفت بخدا قسم مروان از مجلس بر نخواست جز آنكه غضب كرد و ردايش از دوشش افتاد .

نامه مروان به معاويه

پس از اينمجلس ، مروان دشمنى خاصى با امام حسين (ع ) پيدا كرد ، پس نامه اى بجهت معاويه نوشت كه اى معاويه بمن خبر رسيده كه جماعتى از بزرگان اهل عراق در خدمت امام حسين (ع ) رفت و آمد ميكنند و ميترسم همين باعث خروج او گردد و اگر هم امروز براى خلافت خروج نكند مسلما هر كس جانشين تو گردد با خروج حسين (ع ) روبرو گردد بمن خبر ده كه راءى تو درباره حسين (ع ) چيست .

معاويه چون مكتوب را خواند در جواب نوشت كه اى مروان ابدا متعرض امام حسين (ع ) مشو تا ماداميكه حسين با تو كارى ندارد با او كارى نداشته باش و تا ماداميكه حسين (ع ) متعرض ما نشده در هيچ امرى متعرض او نخواهيم شد ، چندانكه مخاطرات خود را آشكار نكرده از او خاطرجمع باش .

كلينى در كافى روايتى باين مضمون نقل ميكند كه معاويه به مروان حاكم مدينه نوشت كه براى هر يك از جوانان قريش در هر سال مبلغى از بيت المال مقرر بدار تا صرف مخارج ساليانه خود بنمايد امام سجاد كه در آن هنگام خردسال بود ميفرمايد : بمن گفت نام تو چيست ؟ گفتم على بن الحسين گفت برادرت چه نام دارد ؟ گفتم على ، گفت پدر تو دست از نام على بر نميدارد و همه بچه هاى خود را على نام ميگذارد اين بگفت و مبلغى در وجه من مقرر داشت

چون به نزد پدرم آمدم و اين قصه را گفتم پدرم فرمود اى بر پسر زرقاء كه دباغى چرم ميكرد اگر من صد پسر داشته باشم دوست دارم كه همه آنها را نام على بگذارم .

فرمان مروان بحاكم مدينه كه بايد گردن امام حسين (ع ) را بزند

چون پس از مرگ معاويه يزيد ملعون بر مسند خلافت نشست نامه اى به وليد حاكم مدينه نوشت باين مضمون كه با رسيدن نامه من به تو حسين بن على (ع ) و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير را دعوت به بيعت با من كن و اگر بيعت نكردند آنها را محبوس نما تا بيعت كنند و اگر باز هم سر از بيعت من تافتند آنها را بزن و با نامه اى براى من بفرست .

چون اين نامه به وليد رسيد خيلى ناراحت شد و گفت اين چه كاريست كه مرا وادار بر آن كرده اند نميدانم چه كسى اين آتش را بجان من افكنده مرا با حسين پسر فاطمه چه كار است ولى فورى شخصى را نزد مروان بن حكم فرستاد و او را خواست تا با او در اين امر مشورت كرده و راه حلى بدست آورد .

چون مروان در مجلس وليد حاضر شد و از مضمون نامه به زيد آگاهى حاصل نموده گفت اما عبداله بن عمر را كارى نداشته باش چه او نيروى جنگ ندارد ولى حسين بن على و عبداله بن زبير را در اينمجلس حاضر كن و بدون آنكه خبر مرگ معاويه را بگويى آنها را دعوت به بيعت با يزيد كن اگر قبول نكردند در همين مجلس گردن هر دوى آنها را بزن و سر آنها را

براى يزيد بفرست اگر يزيد اين نامه بمن نوشته بود من فورى آنها را حاضر ميكردم و از آنها بيعت ميگرفتم و اگر بيعت نميكردند گردن آنها را ميزدم .

وليد گفت اى مروان اينقدر گزاف گويى مكن مردم بزرگ را به اين آسانى نتوان كشت اكنون من آنها را طلب ميكنم تا ببينم چه فرمايند .

مروان گفت اى وليد مگر دشمنى آل ابوتراب را با ما نميدانى و قتل عثمان بن عفان را فراموش كرده اى و يا جنگ صفين و شدت كيد و كين آنانرا از خاطر برده اى اگر در اگر در اين امر سرعت نكنى و حسين بيعت نكند از مقام تو نزد يزيد كاهيده شود وليد از شنيدن اين كلمات سر بزير انداخت و قدرى بگريست آنگاه سر بلند كرده گفت اى مروان چندين از حسين پسر فاطه سخن مگوى كه او پسر پيغمبر است آنگاه عمر و پسر عثمان بن عفان را نزد امام حسين (ع ) و عبداله بن زبير فرستاد كه اگر ممكنست قدرى نزد من آئيد تا با شما در موضوعى صحبت كنم فرستنده وليد بخانه آمد و آنها را در خانه نيافت آمد مسجد پيغمبر ديد آندو كنار قبر پيغمبر نشسته اند فرمان وليد را ابلاغ نمود .

امام حسين (ع ) دعوت وليد را اجابت فرموده قرار شد كه آنحضرت بخانه خود رفته بعدا وليد آيد عمرو كه فرستاده وليد بود جريان را به وليد گزارش داد عبدالله بن زبير به امام حسين (ع ) گفت دعوت وليد در اين وقت مرا پريشان خاطر ساخته بنظر شما اين دعوت چگونه است ؟

حضرت

فرمود معاويه از دنيا رفت و وليد ما را براى بيعت با يزيد دعوت نموده تا قبل از آنكه خبر مرگ معاويه منتشر گردد از ما بيعت بگيرد .

عبدالله بن زبير گفت آقا حدس شما بسيار درست است و بگمان منهم مطلب همين است كه شما فرموديد ولى بفرمائيد كه اگر شما را براى بيعت با يزيد دعوت نمود چه خواهيد فرمود ، حضرت فرمود هرگز با يزيد بيعت نميكنم و بخلافت او گردن نمى نهم چه معاويه وقتى با برادرم امام حسن (ع ) صلح نمود قسم ياد كرد كه امر خلافت را بر خاندان خويش موروثى نگرداند و حق آل مصطفى را از گردن فرو نهد و به صاحب حق بازگرداند چگونه من با يزيد خمر خواره اى كه روز را با سگ بازى شام ميكند و شب را به لهو و لعب صبح مينمايد بيعت كنم . در اين گفتگو بودند كه عمرو بن عثمان از جانب وليد آمد و گفت امير انتظار قدوم شما را دارد حضرت فرمود برو كه من نزد او خواهم آمد عمرو آمد و پيغام حضرت را رسانيد .

مروان به وليد گفت كه بعيد نيست كه حسين (ع ) عذر كند و حاضر مجلس نشود وليد گفت اى مروان حسين را بغدر نسبت نتوان داد حسين كسى نيست كه به وعده وفا نكند از آنطرف حسين (ع ) خواست نزد وليد آيد عبدالله بن زبير گفت پدر و مادرم فداى تو باد ميترسم كه وليد ترا باز دارد و نگذارد كه اين مجلس بيرون آيى و ترا تقبل برساند ، حضرت فرمود من او را

چنان ديدار نكنم كه بتواند مرا گرفتار سازد و من كسى نيستم كه سهل و آسان تن بخوارى در دهم پس آنحضرت سى يفر از جوانان بنى هاشم را با خود برداشته بخانه وليد آمد و آنانرا اطراف خانه وليد گذاشت و خود حضرت تنها وارد خانه وليد شد . پس از صحبتهاى زياد وليد آنحضرت را دعوت به بيعت يزيد نمود حضرت فرمود امر بيعت امرى نيست كه در مخفى در مخفى انجام شود فردا كه مردم را براى بيعت گرفتن جمع كنى مرا هم بخوان تا در آن مجلس حاضر شوم .

وليد حضرت را مرخص كرد تا مردم را جمع كند مروان گفت حسين خوب از دست تو جست مانند غبارى ديگر او را ديدار نخواهى كرد بخدا قسم اگر حسين از دست تو از اينمجلس بيرون رود دست تو باو نخواهد رسيد و بسا خونها كه ريخته خواهد شد پس حسين را در زندان بينداز تا با يزيد بيعت كند و اگر نكرد گردن او را بزن حضرت چون اين كلمات ناستوده را از مروان شنيد خشمناك از جاى برخاست فرمود اى پسر زرقاء يعنى اى پسر زن ناستوده ديدار و نكوهيده كردار تو مرا ميكشى يا وليد ميتواند مرا بكشد بخداى كعبه كه دروغ گفتى همى خواهى كه فتنه برپا كنى و ميدان جنگ پديد آورى آنگاه روى بجانب وليد نموده فرمود اى امير ما اهل بيت نبوت و معدن رسالتيم و خانه ما محل آمد و شد فرشتگان است خداوند در آفرينش ما را مقدم بر ديگران داشت و ختام خاتميت نيز بر ما گذاشت همانا يزيد شرابخواره ستمكاره

را شناخته اى كه هر منكرى را معروف و هر معروفى را منكر نموده و فسق علنى مرتكب ميشود و قتل نفس ميكند و مانند من كسى با چنين كسى بيعت نميكند ولى ما و شما امشب را صبح كرده در اين امر فكر كنيم تا چه كسى سزاوار امر خلافت است اين بيانات را حضرت فرمودند و از جاى خود برخاسته از خانه وليد بيرون آمدند .

منظور ما از نقل اينمطلب اين بود كه خوانندگان و شنوندگان از حال مروان باطلاع باشند كه چه عنصر كثيف و ناپاكى بوده و چقدر با اهلبيت دشمنى داشته است بالجمله چون رسول خدا مروان را با كسانش طرد نمود در طائف كه محل ولادت او بود ماندند تا پيغمبر خدا (ص ) از دنيا رفت و ابوبكر بر مسند خلافت نشست عثمان بواسطه قرابتى كه با مروان داشت شفاعت او را نزد ابوبكر كرد كه اجازه دهد او از طائف به مدينه آيد ابوبكر گفت كسى را كه رسول خدا طرد نموده و از مدينه بيرون نموده ديگر باين شهر نتوان آورد . در زمان خلافت عمر باز عثمان شفاعت مروان را نزد عمر كرد او هم مروان را در مدينه جاى نداد تا زمان خلافت عثمان كه شد مروان و پدرش حكم ساير كسان او كه در طائف بودند ، همگى را به مدينه آورد و صد هزار درهم از بيت المال مسلمين به او عطا كرد و خمس خراج آفريقا كه يكصد هزار درهم ميشد و همه مسلمين در آن شركت داشتند به مروان داد و اين بسيار بر مسلمين سخت آمد و گفتگوها

با عثمان كردند كه منجر به تبعيد ابوذر به ربذه شد و ديگر آنكه عثمان فدك راتيول مروان و كسان او نمود و نيز مروان را به وزارت و كتابت اسرار خود انتخاب نمود كه بعضى از مورخين نوشته اند كاغذ قتل محمد بن ابى بكر را كه به مهر عثمان بود و بدست غلام خاص و مركب مخصوص او سوار بود و براى والى مصر نوشته شده بود بخط مروان بوده كه همين نامه باعث قتل عثمان گرديد و نيز مروان در جنگ جمل در ركاب عايشه بود و طلحه را تيرى زد كه جان داد و بعد از خاتمه جنگ همين مروان بدست لشكريان على عليه السلام اسير شد و حسنين عليهماالسلام را نزد حضرت اميرالمؤ منين شفيع قرار داد تا اينكه آنحضرت او را رها كرد عرض كردند كه يا على ازو بيعت بگير فرمود مگر اين مرد بعد از قتل عثمان با من بيعت نكرد مرا ديگر حاجت بيعت او نيست چه دست او دست يهوديست كه يهود بغدر و خدعه معروفند و براى او چند صباحى امارت و حكومت مختصرى خواهد بود چنانكه سگى بينى خود را بليسد و اين امت را از او و اولادش روزگارى سخت در پيش است .

خلاصه بعدا مروان نزد معاويه رفت و دشمنيهاى خود را با مولا اميرالمؤ منين (ع ) و اولادانش ظاهر نمود و دو مرتبه حكومت مدينه را بدست گرفت و در تشيع سب اميرالمؤ منين (ع ) مجد و مصر بود چنانچه ابن اثير گويد در هر جمعه بر منبر رسول خدا بالا ميرفت و در محضر مهاجرين و

انصار مبالغه در سب اميرالمؤ منين (ع ) مينمود .

آل مروان

خلفا بنى اميه چهارده نفر بودند كه اول آنها معاويه و دوم آنها يزيد بن معاويه و سوم آنها معاوية بن يزيد بود كه خود را از خلافت خلع كرد و در سن بيست و يكسالگى از دنيا رفت در اينجا خلافت بنى اميه كه از اولاد ابوسفيان بودند پايان يافت و بعدا خلافت آل مروان شروع شد كه اول آنها مروان بن حكم بن ابى العاص بن امية بن عبدالشمس بود پس اين مروان به دو واسطه به اميه كه جد بنى اميه بوده ميرسد .

زمانيكه يزيد بن معاويه سلطنت يافت مروان در مدينه بود و در واقعه حره مسلم بن عقبه را بر كشتن اهل مدينه تحريص مينمود و در زمان خلافت معاوية بن يزيد در شام بود و چون معاويه بن يزيد وفات كرد و دولت آل ابوسفيان منقرض شد و مردم در بيعت عبداله بن زبير داخل شدند مروان خواست داخل در بيعت ابن زبير شود بجانب مكه رود بعضى او را از اين مسافرت منع كردند و بخلافت تطميعش نمودند مروان بجانب جابيه رفت كه در ميان شام و اردن واقع شده عمرو بن سعيد بن العاص معروف به اشدق به مروان گفت كه من سعى ميكنم مردم را در بيعت تو آورم بشرط آنكه بعد از مقام خلافت مرا وليعهد خود گردانى كه پس از تو من خليفه شوم مروان گفت من قبول ميكنم بشرط آنكه بعد از من خالد پسر يزيد بن معاويه خليفه شود و بعد از او تو خليفه باشى اشدق قبول كرد و

مردم را به بيعت مروان دعوت نمود اول مردميكه با مروان بيعت كردند مردم اردن بودند كه از روى كراهت از ترش شمشير بيعت نمودند و بعد از اردن مردم شام بعد شهرهاى ديگر پس از ديگرى با مروان بيعت نمودند مروان پس از رسيدن بمقام خلافت بجانب مصر رفت و آنجا را محاصره نمود و با ايشان جنگ نمود تا اينكه مردم مصر مجبور شدند با مروان بيعت كنند و از بيعت عبداله بن زبير دست بردارند مروان هم پسر خود عبدالعزيز را حاكم و والى ايشان قرار داد و بشام آمد و چون وارد شام شد حسان بن مالك را كه سيد و رئيس قوم قحطان بود در شام نزد خود طلبيد و از جهت آنكه مبادا به داعيه رياست بعد از او طغيان و سركشى كند او را ترغيب و ترهيب كرد كه خود را از اين خيال ماءيوس كند و طمع خلافت و رياست را از خود دور كند حسان كه چنين ديد بپا خواست و خطبه خواند و مردم را به بيعت عبدالملك بن مروان بعد از مروان دعوت كرد مردم قبول كردند و با عبدالملك بيعت كردند و چون اين خبر به فاخته مادر خالد بن يزيد كه زوجه مروان شده بود رسيد ناراحت شد چه خلافت از پسر او خالد سلب شدند در صدد قتل مروان برآمد و سمى در شير ريخت به مروان خورانيد چون مروان آن شير را خورد زبانش از كار بيفتاد و بحالت احتضار شد عبدالملك و ساير فرزندانش نزد او حاضر شدند مروان با انگشت خود بجانب مادر خالد اشاره ميكرد يعنى او

مرا كشته مادر خالد از جهت آنكه امر را پنهان كند ميگفت پدرم فداى تو شود چه بسيار مرا دوست ميدارى كه در وقت مردن هم ياد من هستى و سفارش مرا به اولادهاى خود ميكنى .

و بقولى ديگر چون مروان در خواب بود مادر خالد و ساده اى بر صورت او گذاشت و خود با كنيزان روى او نشستند تا مروا جان بداد و اين واقعه در سال 65 هجرى بود و مروان 63 سال عمر كرد و نه ماه و كسرى خلافت نمود و او را بيست برادر و هشت خواهر و يازده پسر و سه دختر بود .

لعن مروان بن الحكم

در كتب فريقين اخبارى راجع به لعن مروان وارد شده از جمله در كتب اهل سنت روايتى است باين مضمون كه عايشه به مروان گفت شهادت ميدهم كه رسول خدا (ص ) پدرت را لعن كرد در وقتيكه تو در صلب او بودى .

در حيوة الحيوان و اخبارالدول و مستدرك حاكم است كه عبدالرحمن بن عوف گفت هيچ مولودى متولد نميشد مگر آنكه او را نزد رسول خدا (ص ) مياوردند تا براى او دعا كند و چون مروان را آوردند نزد آنحضرت در حق او فرمود : هو الوزغ بن الوزغ الملعون ابن الملعون او چلپاسه پسر چلپاسه و ملعون پسر ملعونست آنگاه حاكم گفته كه اين حديث صحيح الاسناد است .

عبدالملك مروان

در شب يكشنبه غره ماه رمضان سال 65 كه مروان بدرك واصل شد پسرش عبدالملك بر تخت سلطنت و حكومت نشست و قبل از آنكه بمقام خلافت برسد هميشه در مسجد مشغول قرائت قرآن بود و او را كبوتر مسجد ميگفتند و زمانيكه خبر خلافت به او رسيد مشغول قرائت قرآن بود ، قرآن را بر هم نهاد و گفت سلام عليك هذا فراق بينى و بينك و كرارا عبدالملك ميگفت من از كشتن مورچه اى مضايقه داشتم ولى الحال حجاج براى من مينويسد كه فئامى از مردم را كشته ام و اين موضوع هيچ اثرى در من نميكند .

زهرى روزى باو گفت شنيده ام شرب خمر ميكنى گفت بلى والله شرب دماء هم ميكنم .

عبدالملك مردى بخيل و خونريز و عمال و گماشتگان او نيز هم تمام در بخل و خونريزى شبيه او بودند اگر هيچ مذمت

و عيبى براى عبدالملك نباشد مگر اينكه حجاج را حاكم كوفه كرد و بر شيعيان على (ع ) مسلط نمود او را بس است و عبدالملك را ابوذباب ميگفتند بسبب اينكه دهانش بوى بدميد بطوريكه هر گاه مگس از اطراف دهانش ميگذشت از شدت گند دهان او ميمرد .

در روز چهارشنبه 14 شهر شوال سنه 86 عبدالملك بن مروان در سن 66 سالگى در دمشق وفات كرد و مردم با پسر او وليد بيعت كردند .

وليد مردى جبار و عنيد و قبيح المنظر و قليل العلم بود و در سال 68 بناء مسجد اموى در شام را شروع كرد و مسجد رسول (ص ) در مدينه را تعمير نمود و آنرا وسعت داد و مال بسيارى در تعمير اين دو مسجد خرج كرد و قبه صخره بيت المقدس را او بنا كرد و گويند خراج هفت سال شام را در مسجد اموى دمشق خرج كرد .

در حيوة الحيوان گويد كه چهارصد صندوق كه در هر صندوقى بيست و هشت هزار اشرفى بود صرف مسجد دمشق نمود .

گويند وقت بناء مسجد دمشق لوحى بخط يونانى يافتند كه ترجمه آن بعربى اين بوده :

بسم الله الرحمن الرحيم

يابن آدم او عاينت مابقى من يسير اجلك لزهدت فيما بقى من طول املك و قصرت من رغبتك و حيلك و انما تلقى ندمك اذ ازلت بك قدمك و اسلك اهلك و انصراف عنك الجيب و دعك لقريب ثم صرت تدعى فلا تجيب فلا انت الى اهلك عائد و لانى يرمك زائد فاغتنم الحيوة قبل الموت و القوة قبل الفوت و قبل ان يوخد منك باالكظم

و يحال بينك و بين العمل و كتب زمن سليمان بن داود خلاصه مادر وليد عاتكه دختر يزيد بن معاويه بود و وليد شقاوت را از طرف پدر و مادر ارث برده بود و لذا حضرت امام زين العابدين عليه السلام را شهيد نمود بالجمله روز شنبه نيمه جمادلى الاولى سنه 96 وليد در سن چهل و سه سالگى در شام فوت نمود و داراى چهارده پسر بود .

سليمان بن عبدالملك

در روز فوت وليد مردم با برادرش سليمان بن عبدالملك بيعت كردند و او مردى فصيح اللسان بود و پيوسته لباسهاى لطيف و قيمتى ميپوشيد و مسجد جامع اموى را كه وليد بنا نموده باتمام رسانيد و بسيار اكول و پرخور بود و نوشته اند كه هر روز قريب به صد رطل شامى طعام ميخورد گاهى طباخها جوجه براى او كباب ميكردند همينكه سيخهاى كباب را براى او ميآوردند او را فرصت نبود كه سرد شود تا بتواند از سيخ بكشد لاجرم دست خود را در آستين ميكرد و با آن جامه قيمتى لطيف كه در برداشت گوشتها را از سيخها ميكشيد و با آن حرارت در دهان ميگذاشت كه وقتى جبه هاى قيمتى او بدست هارون الرشيد رسيد جاى سيخ و چربى به آستينهاى آن باقى بوده .

عمر بن عبدالعزيز

هشتمين خليفه بنى اميه عمر بن عبدالعزيز بن مروان بن حكم بوده كه بعد از پسرعمش سليمان بخلافت نشست و مادر او ام عاصم بنت عاصم بن عمر بن خطاب است و زوجه او فاطمه دختر عبدالملك مروان بوده و در همان سال كه سليمان بن عبدالملك از دنيا رفت عمر بن عبدالعزيز بخلافت رسيد .

علت خلافت عمر بن عبدالعزيز

چون علامت مرگ بر سليمان ظاهر شد وصيتنامه اى نوشت و بعضى از اكابر و اعيان و وجوه مردمان را بر آن شاهد گرفت كه پس از مرگ من مردم را جمع كنيد و اين وصيت نامه را بر ايشان بخوانيد و هر كه را من تعيين كرده ام خليفه كنيد چون سليمان از دنيا رفت و از كار دفن او فارغ شدند نداى الصلوة جامعه را در دادند و طايفه بنى مروان و ساير طبقات مردم جمع گشتند تا معلوم شود كه خليفه كيست زهرى برخاست و فرياد زد كه اى مردم هر كه را سليمان خليفه كرده باشد شما قبول داريد همگى گفتند بلى آنگاه وصيت نامه را باز كردند نوشته بود كه عمر بن عبدالعزيز خليفه است و پس از او يزيد بن عبدالملك . در آن مجلس عمر بن عبدالعزيز در آخر مجلس بود چون اين كلمات را شنيد كه او خليفه است گفت انا لله و انا اليه راجعون آنگاه مردم بجانب او شتاب كردند و دست و بازوى او را بگرفتند و به منبر بالا بردند و منبر را پنج پله بود عمر بر پله دوم نشست اول كسيكه با او بيعت كرد يزيد بن عبدالملك بود بعد ساير مردم بيعت كردند

آنگاه خطبه اى خواند باينمضمون كه اى مردم ما از اصلهايى هستيم كه آنان مردند و رفتند و ما كه فرع آنان هستيم باقى مانده ايم و هيچ فرعى بعد از رفتن اصل باقى نخواهد ماند مردم را چنان محبت دنيا فرا گرفته كه گويى در خواب آسايش عميقى فرو رفته اند بهيچ نعمتى از دنيا نميرسند مگر آنكه نعمتى از دست آنان خارج ميشود و هر روزى كه بر عمر انسان بگذرد عده اى بخاك رفته اند در آخر خطبه گفت اى مردم هر كه را اطاعت خدا را كند واجب است كه اطاعت او را نمود و هر كه را عصيان خدا زد و زد پس اطاعت او نبايد كرد و شما اطاعت مرا بكنيد بقدرى كه اطاعت خدا را ميكنيم و اگر عصيان او را نمودم اطاعت مرا نكنيد و از منبر بزير آمد و داخل دارالخلافه شد و امر كرد پرده ها را كندند و فرشها را جمع نمودند و امر كرد همه آنها را فروختند و پولش را داخل در بيت المال مسلمين نمودند و در زمان خلافتش تمام لباسهاى او را قيمت كردند دوازده درهم شد .

سلمة بن عبدالملك گفت وقتى به عيادت عمربن عبدالعزيز رفتم ديدم پيراهن چركينى در برش است به زوجه اش فاطمه دختر عبدالملك بن مروان گفتم چرا جامه اش را نظيف نميكنى گفت بخدا قسم جامه ديگرى ندارد كه عوض كنم .

عمر بن عبدالعزيز وقتى فهميد كه زوجه اش فاطمه يك جواهر قيمتى دارد كه پدرش عبدالملك به او داده كه مثل و مانندى ندارد به او گفت يا راضى شو كه

اين جواهر گران قيمت را داخل در بيت المال مسلمين كنم و تو زن من باشى و يا ترا طلاق خواهم داد . فاطمه گفت من ترا اختيار ميكنم نه جواهر را و آن را داد و تا داخل بيت المال مسلمين نمودند بعد كه عمر از دنيا رفت برادر فاطمه يزيد بن عبدالملك به مسند خلافت نشست گفت اگر بخواهى آن دانه جواهر را بتو برگردانم فاطمه گفت من زنى نيستم كه در حيات شوهر اطاعت او را كنم و در وفاتش نافرمانى او را نمايم .

همين فاطمه ميگويد از وقتيكه عمربن عبدالعزيز بخلافت نشست ابدا غسل نكرد نه از جنابت و نه از احتلام چون روزها مشغول قضاء حوائج مسلمين بود و شبها مشغول عبادت با اين عبادت و عدالت در روضة محقق سبزوارى نقل ميكند كه بعد از مرگ عمربن عبدالعزيز او را در خواب ديدند از حالش سئوال كردند گفت يكسال مرا در پرده حجاب نگه داشتند بجهت آنكه سوراخى در پلى بود و پاى گوسفندى در آن فرو رفت و مجروح شد بمن عتاب كردند كه چون مصالح عباد با تو بود چرا در امرو تهاون كردى كه اين حيوان صدمه بخورد .

و نيز حكايت شده كه عمر بن عبدالعزيز غلامش را خزينه دار بيت المال مسلمين قرار داد عمر سه دختر داشت روز عرفه دخترها نزد پدرشان آمدند و گفتند اى پدر دخترهاى رعيت شما ما را سرزنش ميكنند و ميگويند شما دختران خليفه هستيد و فردا عيد است و شما يك پيراهن نو نداريد كه فردا در بر خود كنيد عمر بن عبدالعزيز از گفته دخترها

خيلى محزون شد غلام خود كه خازن بيت المال بود طلبيد گفت مبلغى از خزانه بيت المال بعنوان قرض بمن بده تا آنكه از حقوق خودم بپردازم غلام گفت اى خليفه شما آيا اطمينان داريد كه تا اول ماه زنده باشيد تا بدهى خود را به خزينه بيت المال بپردازيد عمر بن عبدالعزيز گفت نه والله يك نفس كشيدن از خودم اطمينان ندارم بعد بدخترانش گفت اى دختران من آن كسى كه به بهشت ميرود كه آتش شهوت دنيوى خود را فرو نشاند و اگر شما فردا طالب بهشتيد امروز بايد صبر كنيد و شهوت زينت دنيا را از خود دور گردانيد .

در تاريخ الخلفاء گويد خرج خانه او در هر روز دو درهم بود .

در بين خلفاء بنى اميه عمر بن عبدالعزيز از همه بهتر بوده و در دوران خلافت خود چند امر مهم انجام داد :

1 - مردم را از سب و لعن اميرالمؤ منين (ع ) منع كرد در صورتيكه از سال 41 كه ابتداى خلافت معاويه بود تا سال 99كه ابتداى خلافت عمربن عبدالعزيز بود آنحضرت را در منابر و اول خطب لعن ميكردند كه شاعر گويد :

و على المنابر تعلنون بسبه

و بسيفه نصبت لكم اعوادها

عمر بن عبدالعزيز دستور داد كه بجاى سب كردن اين آيه را بخوانند :

ان الله يامركم بالعدل و الاحسان و ايتا ذى القربى و ينهى عن الفحشا و المنكر و البغى يعطكم لعلكم تذكرون .

2 - فدك حضرت زهرا (ع ) را كه خلفا غصب كرده بودند با منافعش به امام باقر رد كرد و بخلافت اقرباء خويش منصوبين

به آنحضرت را مورد محبت خود قرار داد و به آنان احسان نمود .

3 - اميرالمؤ منين (ع ) را بر ساير خلفاء سابقين برتر و بالاتر ميدانست .

4 - با مردم با عدالت و انصاف و زهد و تقوى رفتار ميكرد و چون او مرد يازده پسر داشت كه بهر پسرى يك دينار و نيم ارث رسيد خداوند آنها را بقدرى ثروتمند كرد كه يكى از آنها در راه خدا صد هزار سوار مجهز براى جهاد تجهيز كرد ولى اولاد هشام كه هر يك ، يك ميليون دينار ارث بردند بعضى از آنها از تون تا بى حمام زندگى خود را ميگذرانيدند .

از فاطمه بنت الحسين سيدالشهداء (ع ) نقل شده كه هميشه عمر بن عبدالعزيز را مدح و ثنا ميكرد و ميفرمود كه اگر او را زنده ميبود ما را بهيچ كس حاجت نبود .

در تاريخ الخلفاء از حضرت باقر (ع ) روايت كرده : قال عليه السلام عمربن عبدالعزيز نجيب بنى اميه و انه يبعث يوم القيامة امة وحدة .

و از قيس روايت كرده كه مثل عمر در بنى اميه مثل مؤ من آل فرعون است .

در دهه آخر ماه رجب عمر بن عبدالعزيز از دنيا رفت و در شب شهادت حضرت سيدالشهداء سال 61 هجرى در شهر حلوان بدنيا آمده بود ، عمرش 39 سال و مدت خلافتش 2 سال و 5 ماه و 4 روز بوده است .

يزيد بن عبدالملك

نهمى از خلفاء بنى اميه يزيد بن عبدالملك بن مروان بود كه بعد از پسرعمش عمر بن عبدالعزيز بخلافت نشست يعنى آخر رجب سال 101

و در 25 شعبان 105 در سن 37 سالگى از دنيا رفت .

در حبيب السير است كه يزيد بن عبدالملك كنيزى داشت كه بسيار او را دوست ميداشت و محبوبه او بود با او به اردن آمد و در باغى نشسته بودند يزيد دانهاى انگور را بجانب او ميانداخت او بدندان ميگرفت ناگاه دانه انگورى بحلق جاريه جست بسيار سرفه كرد تا از دنيا رفت يزيد يك هفته جنازه او را نگه داشت و چند مرتبه با او نزديكى كرد تا آخرالامر بنا بر ملامت يكنفر از مقربان خود آن كنيز را دفن كردند بعضى از مورخين نوشتند كه يزيد پانزده روز در بالاى قبر او بود تا همانجا به جهنم واصل شد و ملحق به آباء و اجدادش گرديد .

بقدرى اين كنيز عقل و جان خليفه را در اختيار گرفته بود كه در مواقع فرمانروايى سرتاسرى امپراطورى بزرگ اسلام اين زن رقاصه همه جايى هر كس را كه ميخواست بكار ميگماشت و هر كس را كه ميخواست معزول ميكرد و خليفه از همه جا بيخبر بود تا جايى كه مسيلمه برادر يزيد كه وضع را چنان ديد نزد خليفه آمد و گفت بدبختانه پس از عمر بن عبدالعزيز آن مرد دادگستر و پرهيزگار تو بايد خليفه شوى كه جز باده گسارى و شهوترانى كار ديگرى انجام ندهى و امور كشور را بدست يكزن رقاصه همه جايى بدهى ستمديدگان فرياد ميكنند و جمعيت ها از اطراف آمده اند در آستان تو منتظرند و تو از همه جا غافل نشسته اى .

يزيد از اين گفته ها بخود آمد و حرفهاى برادر را تصديق

كرد از آميزش آن كنيز دست كشيد و تصميم گرفت از آن پس بكارهاى خلافت رسيدگى كند .

چون خبر به كنيز رسيد برآشفت و همينكه روز جمعه شد به كنيزان خود گفت هر وقت خليفه خواست براى نماز جمعه به مسجد برود مرا خبر كنيد كنيزان چنان كردند آن كنيز رقاصه خود را آرايش كرده و عودى بدست گرفته در برابر خليفه آمد و با آواز بلند و دلكش در معبر مسلمين شعرى را خواند كه ترجمه اش اينست :

اگر عقل و هوش از سر دلداده رفته او را ملامت مكن بيچاره از شدت اندوه و صبور شده ست خليفه كه دلبر خود را به آن حال ديد و آن صداى دلنشين را شنيد دست خود را مقابل صورت گرفت و گفت بس است چنين نكن اما كنيز به ساز و آواز خود ادامه داد و مضمون ديگرش اين بود كه با صداى طرب انگيز خواند :

زندگى جز خوشگذرانى و كام گرفتن چيز ديگرى نيست گر چه مردم تو را توبيخ و سرزنش كنند . يزيد بيش از اين تاب نياورده فرياد زد اى جان جانان درست گفتى خدا نابود كند آنكه مرا در مهر تو سرزنش كرد اى غلام برو ببرادرم مسيلمه بگو بجاى من بمسجد برود و نماز بخواند .

بالاخره كنيز رقاصه آواز خوان يزيد سست اراده را بخود جلب كرد و از راه مسجد با هم بسوى مجلس عيش برگشتند .

هشام بن عبدالملك بن مروان

در سال 105 همانروزى كه يزيد بن عبدالملك از دنيا رفت برادرش هشام بجاى او نشست و او مردى احول و غليظ و بدخو و موصوف

به حرص و نحل بوده و آنچه از اموال در خزينه جمع آورى كرده بود بيش از اموال ساير خلفاء بنى اميه بود هيچيك از بنى اميه بقدر او مال و ثروت اندوخته نكردند .

در دارالملوك نقل كرده وقتيكه هشام به حج ميرفت ششصد شتر لباسهاى او را حمل مينمودند و وقتيكه از دنيا رفت كفن نداشت و اينقدر بدنش روى زمين باقى ماند تا متعفن شد چون برادرزاده اش وليد بن يزيد بن عبدالملك دشمن هشام و بعد از مرگش جميع اموال او را ضبط كرد حتى كفنى براى او باقى نگذاشت .

در حيوة الحيوان ميگويد كه عبدالملك مروان در خواب ديد كه در محراب مسجد چهار مرتبه بول كرد چون اين خواب را براى سعيد بن مسيب نقل كردند گفت چهار نفر از اولادهاى او بر مسند خلافت مى نشينند و همين قسم هم شد . اول وليد بن عبدالملك ، دوم سليمان عبدالملك ، سوم يزيد بن عبدالملك ، چهارم هشام بن عبدالملك و گفته شده كه در بنى اميه سه نفر در امور سياسى بينظير بودند يكى معاويه بن ابى سفيان دوم عبدالملك مروان سوم هشام بن عبدالملك و منصور دوانيقى در امر سياست و تدبير امور مملكت تقليد هشام ميكرد .

هشام بر خلاف گذشتگان خود اهل كار و كوشش بود و از شوخى و عياشى و تفريح بدش ميآمد و در زمان خلافت او قسمتى از قفقازيه و تركستان و جنوب فرانسه و سوئيس بتصرف مسلمين درآمد ولى در اواخر خلافت او كه زيد پسر امام سجاد (ع ) را در كوفه شهيد كردند و بيدادگرى زيادى

نمودند در بين مسلمين اختلافى پديد آمد كه موجب شكست مسلمين در اروپا شد و امام باقر (ع ) را هم اين ملعون بزهر جفا شهيد نمود .

معرفى بنى اميه از زبان پيرى

اعثم كوفى مينويسد روزى هشام بن عبدالملك بن مروان با جمعى از ملازمان خود در ناحيه اى از نواحى شام به شكار رفت ناگاه گرد و غبارى از دور مشاهده كرد با غلامش رفيع نام به طرف آن گرد و غبار رفت و ديد كاروانى با تجارت بسته از شام بكوفه مى رود ، بزرگ آن كاروان پيرمردى بود كه آثار صفا و انوار معرفت از بشره او هويدا بود هشام به آن پيرمرد كرد و گفت : اى پيرمرد تو از چه قبيله اى هستى و حسب و نسب تو چيست ، پيرمرد گفت تو حسب و نسب مرا براى چه مى خواهى بخدا قسم كه اگر من از عزيزترين قبائل عرب باشم به تو سودى نخواهد داشت و اگر از ذليل ترين قبائل باشم به تو زيانى ندارد .

هشام خنده اى كرد گفت ظاهرا شرم مى كنى كه حسب و نسب خود را بيان كنى پيرمرد گفت اين تصور تو برخلاف واقعست بلكه چون كراهت چهره و قباحت هيئت ترا ديدم دنائت و نسب ترا دانستم از علوخاندان و سمودودمان خودم شكر الهى را بجا آوردم هشام گفت مگر تو از چه قبيله هستى پيرمرد گفت از قبيله ابنى الحكم .

هشام گفت عجب قبيله ننگ آور ناپسندى دارى خوب مى كنى كه از مردم پنهان دارى پيرمرد گفت چرا بى سبب از اكابر و اشراف عرب عيبجويى مى كنى مگر حسب و

نسب تو چيست ؟ هشام گفت من از قريشم .

پيرمرد گفت در ميان قبيله قريش اشراف عاليمرتبه و اراذل بى معرفت هر دو يافت مى شود تو از كدام طايفه هستى ، هشام گفت از بنى اميه هستم .

پيرمرد خنديدى و گفت آاى شرمت ازين نسبت بدى كه با اين قبيله دارى مگر نمى دانى كه بنى اميه در زمان جاهليت ربا خوار بودند و در اسلام با عترت پيغمبر چه عداوتها ورزيدند ، رئيس شما مرد خمارى بود و اگر در جنگهاى مسلمين اتفاقا حاضر مى شدند ، اول كسى كه پشت به جنگ مى كرد و فرار را برقرار ترجيح مى داد آنها بودند و به مقتضاى اخبار صحيحه شما از اهل جهنم هستيد و عجب است كه شما از قبايح اعمال خود شرم نداريد .

يكى از بزرگان قبيله شما . . . پدر . . . است كه او به مرض ابنه مبتلا بوده و اشعارى را كه . . در مفارقت معشوق خود گفته دليل واضح و شاهد صادقيت بر اين مطلب

و ديگر از بزرگان شما عبته بن ربيعه بن عبدالشمس بود پدر هند جگر خوار كه در غزوه بدر كبرى علم مشركين به دست او بود .

و ديگر از بزرگان شما ابوسفيان است كه هم خمار بوده و هم بيطار و او در جاهليت كفار را به جنگ با پيغمبر تحريص مى كرد و بعد هم از ترس و ضرورت مسلمان شد هميشه به طريق غدر و نفاق سلوك مى نمود .

ديگر معاوية بن ابى سفيانست كه بقدرى در خبث و سوء عقيده بود كه

با ولى خدا وصى حضرت خاتم النبيين مقاتله نمود و زياد بن ابيه را به پدر خود ابوسفيان ملحق نمود و حديث صحيح الولد للفراش و للعاهر الحجر را عمل نكرد بلكه بعكس نمود الولدللعاهر و للفراش الحجر و پسر بدجنس خود يزيد را وليعهد خود نمود و بر اهلبيت پيغمبر مسلط ساخت .

ديگر از بزرگان شما عقبة بن ابى معط بن ابان ابى عمرو بن اميه بن الشمس ملحق گردانيدند و آخرالامر حضرت اميرالمؤ منين (ع ) به امر پيغمبر به يك ضربت سر او را از بدنش جدا نمود .

ديگر از بزرگان شما پسر ملعون عقبة است كه وليد فاسق باشد برادر مادرى عثمان بن عفان كه هميشه دائم الخمر بود وقتيكه امارت كوفه را داشت صبح مست ميان محراب ايستاد و نماز صبح را چهار ركعت بجاى آورد و گفت عجب نشاطى دارم ميخواهيد چند ركعت ديگر هم بگذارم و اين قصه بر عثمان ثابت شده او را حد زد و خداوند آيه شريفه ان جائكم فاسق بنباء را درباره او نازل فرمود . (حجر ، آيه 6) ديگر از بزرگان شما حكم بن ابى العاص است و برادرش مغيرة بن ابى العاص و پسرش مروان كه رسول خدا بر هر سه لعن فرموده است .

و ديگر از بزرگان شما عبدالملك بن مروان است كه اشراف و صالحين را خار نموده و اشرار و فجار را به نصرت برگزيده مقرب ترين مردم نزد او حجاج ملعون بود كه فسق و ضلالت او بر جميع اهل عالم واضحست و قصه منجنيق نهادن بخانه كعبه معلوم و مشهور است و ظلمهائيكه

آن ملعون بر اهلبيت پيغمبر صلى الله عليه و آله و بر اولياء صحابه و تابعين و ساير مردم نموده بتواتر ثابت و محقق است .

و يكى از زنهاى شما هند ملعونه است دختر عتبة ربيعة بن عبدالشمس كه حلى و زيور خويش را به جهت وحشى فرستاد كه جناب حمزه را شهيد نمود بعد جگر آن بزرگوار را بيرون كشيد نزد هند برد آن ملعونه آن را مكيد از عداوتيكه بآنحضرت داشت و ديگر از نسوان شما ام جميله خواهر ابوسفيان زوجه ابولهب است كه آيه و امراءته حمالة الحطب در شاءن او نازل شد و نيز شجره ملعونه در قرآن بالاتفاق كنايه اى از بنى اميه است .

خلاصه از بيانات فصيح و بليغ اين پيرمرد هشام و غلامش مبهوت مانده بود كه نزد بزرگان لشكر آمد عقب آن پيرمرد فرستاد كه او را گرفته و بكشند ولى پيرمرد از فراست خود هشام را شناخته بود و به لباس مبدل كه كسى او را نبيند و نشناسد ملبس شده و بيراهه رفت تا به كوفه رسيد .

بالجمله هشام در ششم ربيع الاول سال 125 در رصافه از دنيا رفت در سن 45 سالگى و مدت خلافتش 19 سال و هفت ماه و ده روز بود .

وليد بن يزيد بن عبدالملك

يازدهمين خليفه اموى وليد پسر يزيد كه نواده عبدالملك است كه در سال 125 روز وفات هشام بر مسند خلافت نشست .

مورخين او را يزيد زنديق و فاسق نام نهاده اند بجهت شهرتش در منكرات و تظاهرات به كفر و زندقه مثلا زن پدرهاى خود را بجهت خود بعنوان زناشويى گرفت و مسلمانان

را مسخره ميكرد و بدين اسلام استخفاف مينمود و عياشى و شربخوارگى او بحد اعلا رسيد بطوريكه بركه و استخر از شراب ساخته بود و در ميان آن شنا ميكرد و آن قدر ميخورد كه نفس او قطع ميشد .

وقتى با قرآن تفال زد اين آيه آمد و خاب كل جبار عنيد سخت خشمناك شد و قرآن را هدف تير قرار داد و پاره پاره كرد .

يكشب موذن اذان صبح گفت وليد برخاست و شراب خورد و با كنيزى كه او هم مست بود درآويخت و با او نزديكى كرد و قسم ياد كرد كه تو كنيز با همين حالت مستى و جنابت بايد بجاى من در محراب مسجد امام جماعت شوى .

پس لباس خود را بتن آن كنيز كرد و او را با حالت مستى و جنابت بنماز فرستاد تا با مردم نماز بخواند . ابن ابى الحديد در طى اخبار حمقاى عرب نقل كرده كه روزى سليمان برادر وليد در مجلسى گفت خدا لعنت كند برادرم را كه او مرد فاسق وفاجرى بود كه مرا تكليف به لواط نمود .

وليد به سى و سه بليه مبتلا شده بود كه يكى آن بود كه از ناف خويش بول ميكرد و چون مردم فسق و كفر وليد را ديدند تصميم گرفتند كه او از خلافت خلع كنند و لذا با پسرعمويش يزيد ناقص بيعت كردند و به او گفتند كه بايد با وليد جنگ كنى و ما تو را يارى خواهيم كرد آنگاه يزيد آماده جنگ با وليد شد و جنگ سختى نمودند تا وليد مغلوب شد و به قصر خود

فرار كرد و متحصن شد لشكر يزيد دور قصر او را احاطه كردند تا آنكه داخل قصر شدند و او را به بدترين وجهى كشتند و سرش را بالاى قصر آويختند و تن او را در خارج باب فراديس خاك كردند و اين دو روز به آخر جمادى الثانى مانده سال 126 بود ، مدت خلافتԠيكسال و دو ماه و بيست و روز و در سن چهل سالگى بجهنم واصل شد .

يزيد بن وليد بن عبدالملك

چون يزيد بن وليد با پسرعمويش وليد بن يزيد جنگ كرد و او را از خلافت خلع كرد و خودش بجاى او نشست در سال 126 فرمان قتل وليد را صادر نمود و گفت هر كس سر او را براى من بياورد يكصد هزار درهم جايزه بگيرد لذا جمعى بجانب بحراء كه نام قريه ايست از دمشق شتافتند و دور وليد را گرفتند كه او را كشتند ، سرش را از تن جدا كرده در دمشق بگردانيدند و بعدا بر سور دمشق آويختند آنگاه خلافت يزيد مستقر شد و طريق عدالت را پيش گرفت و خواست مثل عمر بن عبدالعزيز با مردم رفتار كند .

مادر يزيد كنيز ايرانى بود كه از شاهزادگان معروف ايران بشمار ميرفت و اين يزيد را يزيد سوم و ناقص ميگفتند چون شهريه قشون را كم كرد ولى عمر او آنقدر كفاف نداد خلافتش پنج ماه و دو روز بود و در سن 46 سالگى به مرض طاعون از دنيا رفت .

ابراهيم بن وليد عبدالملك

چون يزيد از دنيا رفت برادرش ابراهيم كه وليعهد او بود بجايش نشست در هفده صفر 127 ، ولى پيش از چهار ماه يا دو خلافت نكرد ولى او هم نتوانست كارى از پيش ببرد كشور آشفته بود مردم هر ساعت در انتظار حوادثى بودند و به خود خليفه هم اعتنايى نميكردند و از روى تحقير بر او وارد ميشدند و خود او هم عقل رسايى نداشت كه بكارى بپردازد اين خليفه مواجه با شدت انقلاب و اختلاف شد و هر ساعت خبرى ناملايم و غم انگيز به او ميدادند تجزيه ممالك بزرگ و كوچك بدست اقوام

و طبقات بشدت شروع شد تا اينكه مروان حمار آمد و ابراهيم را از خلافت خلع كرد و زمام مملكت را بدست گرفته و ابراهيم را كشته جسدش را برادر آويخت .

مروان بن محمد بن مروان الحكم معروف به حمار

در روز دوشنبه 14 صفر سال 127 بعد از قتل مروان حمار كه نواده مروان حكم بود بخلافت رسيد و مردم با او بيعت كردند و چون صبر او در شدائد و جنگها زياد بود لذا او را حمار لقب دادند .

مروان روحا مردى قوى و پرطاقت بود و چون قسمت زيادى از عمر خود را صرف جنگهاى مرزى آذربايجان و ارمنستان نموده بود به لشكركشى و جنگجويى عادت داشت .

مروان اگر چه داراى بلاغت و قدرت انشايى بود ولى روزى روى كار آمده بود كه رشته از دست بنى اميه و آل مروان رفته بود و اين فضايل ارزشى نداشت .

قيام ابومسلم خراسانى

در حبيب السير مينويسد كه ابومسلم در سنه صد هجرى در اصفهان متولد شد و در كوفه نشو و نما كرد و در نوزده سالگى خدمت ابراهيم امام پسر عبدالله بن محمد بن على بن عبداله بن عباس و برادر سفاح و منصور رسيد و او چون در پيشانى ابومسلم آثار اقبال مشاهده كرد در سنه صد و بيست و هشت او را به امارت خراسان فرستاد .

او در خراسان مردم را بخلافت عباسيان دعوت مينمود جمع كثيرى دست بيعت به او دادند و ابراهيم امام مكتوبى به ابومسلم نوشت كه در آخر ماه رمضان سال 129 بر مروانيان خروج نمايد و لذا روز عيد رمضان همانسال ابومسلم به سليمان كثير امر كرد كه خطبه عيد را بنام عباسيان بخواند بعد ابومسلم كاغذى به نصر سيار كه از جانب بنى اميه والى خراسان بود نوشت و او را دعوت به بيعت با عباسيان نمود ، نصر متحير ماند كه

چه بكند بعد از هشت ماه غلام خود يزيد را با چند هزار سوار به محاربه ابومسلم فرستاد بعد از جنگ مفصلى لشكريان نصر شكست خوردند و مراجعت نمودند نصر سيار بسيار پريشان خاطر شد و بيعت كنندگان با عباسيان از اطراف خراسان به ابومسلم ملحق شدند ابومسلم عزم نمود كه با نصر جنگ كند و كار او را يكطرفه نمايد و لذا چون نصر دانست كه طاقت مقاومت با ابومسلم را ندارد بطرف رى فرار كرد و در آنجا مريض شده و او را بساوه حركت دادند و در ساوه از دنيا رفت و ابومسلم پس از فرار از نصر تمام خراسان را تصرف نمود و هر يك از اصحاب نصر و مروانيان را كه ميديد بقتل ميرسانيد .

اسلام عيلك يا ابا عبدالله

سلام عليك اى شه كشور دين

كه دين يافت از جد جد تو تزئين

بطه و يس كه بيشك و شبهه

تويى ميوه باغ طه و يس

يا حسين مظلوم

جز آن نسب كه از تو بخود بسته چيستم

من آن چنانكه آل على هست نيستم

اما مرا از خويش مران اى على كه من

تا چشم داشتم به حسينت گريستم

مجلس بيست و هفتم : و لعن الله بنى اميه قاطبة

شرح

حقتعالى در قرآن ميفرمايد : ان الله لعن الكافرين و اعد لهم سعيرا .

يعنى حق تعالى كافرين را از رحمت و مقام قرب خود دور كرده و از براى آنان آتش سوزانى مهيا نموده است .

در معنى بنى اميه حقتعالى در قرآن ميفرمايد : و ما جعلنا الرؤ يا التى اريناك لافتنة للناس و الشجرة فى القران و نحو فهم فما نريدهم الا طغيانا كبيرا . (اسراء - 61)

اى پيغمبر آن رؤ يايى كه بتو جلوه

داده و ارائه كرديم و درختى كه در قرآن بلعن ياد شده براى آزمايش مردم بود ولى تهديد و ارعاب و ترسانيدن مردم جز سركشى و طغيان بيشتر ايشان نتيجه و اثرى نمى بخشد .

دو صفت نيكو و خوشايند در كلام هست كه يكى فصاحت و ديگرى را بلاغت گويند مقصود از فصاحت و كلام عبارت است از اينكه كلمات و جمله هائيكه گفته ميشود ساده و روان باشد كه شنونده بسهولت مطلب را دريابد مقصود از بلاغت عبارت است از اينكه بمقتضاى حال صحبت شود .

از جمله چيزهايى كه در اصالت كلام و رسانيدن مطلب لازم و مقيد است روشن كردن مطلب بواسطه ذكر و مثال و نظاير آن ميباشد . قرآن مجيد كه بالاترين فصاحت و بلاغت را داراست از ذكر مثال خوددارى ننموده در سوره مباركه زمر ميفرمايد : و لقد ضربنا للناس فى هذا القران من كل مثل لعلهم يتذكرون در اين قرآن براى مردم همه گونه مثل زديم شايد پند گرفته و موعظه را اخذ كنند .

حقتعالى در آيه مباركه كه مورد بحث بنى اميه را مثال به شجره ملعونه زده همان قسم كه يكدرخت داراى ريشه و تنه و شاخه و برگ است اين سلسله خبيثه ، هم داراى ريشه و شاخه و برگ ميباشند .

لعن در لغت بمعنى بعد و دوريست چون اين شجره خبيثه بنى اميه از جميع صفات خير دورند و كسى كه از صفات خير دور باشد مسلما هم از رحمت الهى دور خواهد بود لذا حقتعالى در قرآن اين سلسله را تشبيه به شجره خبيثه نمود كه هم از صفات

خوب دورند هم از رحمت الهى .

عياشى از حضرت باقر (ع ) روايت كرده كه سبب نزول آيه فوق آن بود كه پيغمبر اكرم شبى در عالم رؤ يا مشاهده كرده بوزينه هايى بر منبر حضرتش بالا رفته و نشسته اند و مردم را بضلالت و گمراهى ميكشانند پيغمبر از اين حالت متاثر و مغموم شد خداوند اين آيه مباركه را نازل فرمود .

نيشابورى در تفسير خود از ابن عباس روايت ميكند كه مراد از شجره ملعونه در قرآن بنى اميه هستند و بيضاوى در تفسيرش ميگويد كه رسول خدا (ص ) در خواب ديد كه قومى از بنى اميه بر منبر حضرتش بالا ميروند و جست و خيز ميكنند بوزينه فرمود اين جزاى ايشان در دنياست كه بواسطه اسلام ظاهرى ايشان به آنان داده شده كنايه از آنكه در آخرت نصيبى ندارند .

ابن ابى الحديد از امالى ابوجعفر محمد بن حبيب در ذيل حديثى طولانى نقل ميكند كه وقتى عمر بن الخطاب از كعب الاخبار كه مردى يهودى بود كه بعدا اسلام را قبول كرد پرسيد كه در اخبار شما آيا نقل شده كه بعد از پيغمبر اسلام خلافت به چه كسانى ميرسد گفت به دو نفر از اصحابش يعنى ابوبكر و عمر و بعد از آن دو نفر به دشمنان آنحضرت رسد كه با اهلبيت او جنگ كنند يعنى بنى اميه و بنى عباس عمر گفت انا لله و انا اليه راجعون بعد روى بطرف ابن عباس نمود و گفت منهم از رسول خدا شبيه اين كلام را شنيدم كه ميفرمود در خواب ديدم كه بنى اميه بر سر منبر

بالا ميروند و مانند بوزينه گانى هستند و بعد آيه و ما جعلنا الرؤ يا التى اريناك . . . را قرائت فرمودند .

ديگر از آياتى كه درباره بنى اميه نازل شده اين آيه است : الم تر الى الذين بدلوا نعمة الله كفرا و احلوا قومهم دارالبوار جهنم يصلونها و بئس القرار . (ابراهيم - 23)

شجره طيبه و خبيثه در روايات اسلامى

حقتعالى براى اشخاص خوب و با ايمان و اشخاص بد و منافق دو مثال جالبى زده در يك آيه ميفرمايد : الم تر كيف ضرب الله مثلا كلمة طيبة كشجرة طيبة اصلها ثابت و فرعها فى السماء تؤ تى اكلها كل حين باذن ربها و يضرب الله لامثال للناس لعلهم يتذكرون . (ابراهيم - 30 و 31)

يعنى آيا نديدى چگونه خداوند كلمه طيبه گفتار پاكيزه را بدرخت پاكيزه اى تشبيه كرده كه ريشه آن در زمين ثابت و شاخه آن در آسمانست ميوه هاى خود را هر زمان به اذن پروردگارش ميدهد و خداوند براى مردم مثلها ميزند شايد متذكر شوند .

در كافى از امام صادق (ع ) روايت ميكند كه پيغمبر (ص ) ريشه اين درخت است و على (ع ) شاخه آن و امامان كه از ذريه آنها ميباشند شاخه هاى كوچكتر و علم امامان ميوه اين درخت است و پيروان با ايمان آنها برگهاى اين درخت اند .

در آيه ديگرى براى اشخاص بد و منافق مثال جالبى ميزند : و مثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة اجتثت من فوق الارض مالها من قرار . (ابراهيم - 32)

و همچنين كلمه خبيث را بدرخت ناپاكى تشبيه كرده كه از زمين بركنده شده و قرار

و ثباتى ندارد .

يكى از موارد كلمه خبيثه كسانى هستند كه نعمت خدا را تبديل به كفران كردند كه به پيغمبر ميفرمايد الم تر الى الذين بدلوا نعمت الله كفرا و سرانجام قوم خود را به دارالبوار و سرزمين هلاكت و نيستى فرستادند اينها همان ريشه هاى شجره خبيثه و رهبران كفر و انحرافند كه نعمتهايى همچون وجود پيغمبر را كه نعمتى بالاتر از آن نبوده و در امانشان قرار گرفت كه ميتوانستند در مسير سعادت با استفاده از آن يكشبه ره صد ساله را طى كنند اما تعصب كوركورانه و لجاجت و خودخواهى و خودپرستى سبب شد كه اين بزرگترين نعمت را كنار گذاردند و خود و قومشانرا بهلاكت و بدبختى بكشانند .

در روايات ما اين شجره خبيثه را بنى اميه خواندند و شجره طيبه پيامبر و على و فاطمه و فرزندان ايشان هستند . علامه در نهج الحق نقل ميكند از ابن مسعود كه گفت از براى هر چيزى آفتى است و آفت اين دين بنى اميه هستند .

بدار آويختن زيد بن على (ع ) بدستور هشام بود

هشام بن عبدالملك مروان كسى بود كه دستور داد زيد بن على بن الحسين را بدار آويختند و پنجسال بدن نازنينش بالاى دار بود چون زيد در كوفه قيام كرد كه حق آل محمد را بگيرد و در جنگ تيرى بر پيشانى او زدند چون تير را بيرون آوردند جان بجان آفرين تسليم نمود و او را در ساقيه آبى دفن كردند ولى جسد او را بيرون آوردند و سر او را بريده بشام نزد هشام بن عبدالملك فرستادند و بدن او را در كناسه كوفه بدار زدند و پنجسال بدن

نازنينش عريان بالاى دار بود و كسى عورت او را نديد زيرا عنكبوت به عورت او تار تنيده و عورتش را ستر كرده بالاخره بدن او را از دار پائين آورده سوختند و خاكسترش را در ميان كشتى نموده به آب فرات ريختند .

در ارشاد است و كان زيد بن على بن الحسين عليه السلام عين اخوته بعد ابى جعفر عليه السلام و افضلهم و كان عابدا و رعا فقيها سخيا شجاعا و ظهر بالسيف ياءمر بالمعروف و ينهى عن المنكر و يطلب بثارات الحسين عليه السلام .

زيد در وقت شهادت 42 ساله بود و پسرش يحيى را هم در سن 18 سالگى شهيد كردند سر نازنين او را نزد وليد بن يزيد فرستادند آن ملعون سر را فرستاد نزد مادر يحيى و بدن يحيى را بدار آويختند و بالاى دار بود تا وقتى كه ابومسلم مروزى بخراسان استيلا يافت آن بدن را از دار پائين آورد و نماز بر او خوانده و در جوزجان دفنش كردند و بقعه جناب يحيى را علاءالدوله در زمان ناصرالدينشاه بنا نمود و چون سابقا معروف بود كه در آن قبه زيارتگاهى است ايشان كه آنجا رفتند امر بحفر قبر كرد سه ذرع كه حفر كردند به جسد آن بزرگوار رسيدند و ديدند بالاى سنگ لحد خشت كاشى است نيمذرع در نيمذرع كه به يك طرف به خط كوفى سوره يس نوشته شده و بطرف ديگر بخط كوفى جلى نوشته بود : هذا قبر جناب يحيى بن زيد على بن الحسين عليه السلام بعد علاءالدوله به تعمير آن قبر امر كرد و آن خشت را بالاى آن

قبر گذاشتند همين قسم بود تا زمان ورود روسها به گنبد قابوس كه آن خشت را از بالاى قبر دزديدند و بردند . سر ابراهيم امام را در ميان انبان نوره كردند و دم آهنگرى در مقعدش دميدند تا جان داد بنى اميه خواستند بنى هاشم را از بين ببرند و نور حق را خاموش كنند و با خيال خام خود و با زحمات زياد گمان كردند كه بر بنى هاشم غلبه يافتند ولى ندانستند كه خود را بدنام كردند و تيشه بر ريشه خود زدند .

شما تصور كنيد در هر سال بالخصوص ماه محرم و صفر مردم عالم از مسلمان و غيرمسلمان براى مظلوميت امام حسين (ع ) چقدر اشك از چشمان خود ميريزند كه اگر ممكن بود اشك آنها را جمع كنند نهرهايى از آن جارى ميشد در صورتيكه براى خلفا غير از لعن و بدنامى چيز ديگرى نخواهد بود .

يكى از مستشرقين اروپا حساب كرده ميگويد در هر سال بالغ بر 250 ميليون ليره انگليسى مخارج عزادراى حسينى ميشود غير از درآمد موقوفات و اطعاميكه بجهت آنحضرت ميكنند و اين مبلغ بيشتر از طرف آفريقا و هندوستان بوده است .

محدث قمى در انوارالهيه از على بن عيسى اربلى نقل ميكند كه المستنصر بالله خليفه عباسى به سامرا رفت در آنجا قبر عسگريين يعنى هادى و امام حسن عسكرى عليهماالسلام را زيارت كرد پس از آن بمقبره خلفاء و اجداد خود رفت چند تن از بزرگان خاندان بنى عباس در آنجا دفن بودند آن مقبره مخروبه و آفتاب بر آنها ميتابيد و باران بر آن قبرها ميباريد و مرغان آسمان

فضله بر آن ريخته و كثيف و متعفن بود يكى از آن اشخاصى كه با آن خليفه بود گفت امروز خليفه اى و فرمانروايى جهان با شماست شايسته نيست قبرهاى پدران شما با اينحال باشد كه نه كسى بزيارت آن ها رود و نه پاكيزه نگهدارى شود در صورتيكه قبرهاى علويين داراى پرده ها و فرشها و قنديلها و شمعدانها است . معلوم ميشود در آنزمان هم قبور ائمه داراى ساختمان و اسباب و چراغ و خادم بوده است خليفه گفت اين يك سر آسمانى دارد كه به كوشش ما درست نمى شود هر اندازه كه ما بخواهيم مردم را وادار كنيم كه بما معتقد شوند و به زيارت قبور نياكان ما بروند و يا اقلا فرش و قنديل آنرا نبرند ممكن نميشود ولى قبور علويين را كه مى بينى روى عقيده مردم درست شده و عقيده را نمى توان از مردم گرفت .

همين بهتر دليليست كه حق در دنيا هميشه برجا است و باطل از ميان ميرود و لذا چون عقيده قلبى دارند هر سال مبالغى خرج عزادارى و اطعام آنحضرت ميكنند و مبالغى براى سفر زيارت آنحضرت خرج ميكنند .

ديدن يكى از علماى نجف عالم برزخ را

مرحوم دربندى در كتاب اسرارالشهاده نقل ميكند كه براى من نقل كرد مرد صالح پرهيزكار شيخ جواد از پدر فاضل خود شيخ حسين تبريزى كه يكى از شاگردان سيد بحرالعلوم بود كه از صلحاى نجف غروب هنگاميكه در وادى السلام بود و قصد داشت وارد قلعه نجف شود ميگويد در اثناى راه جمعى را ديدم باسبان تيزرو سوار شده و در پيش روى آنها سوارى بود در نهايت حسن و جمال

من گمان كردم كه يكى از آنها سوارى مانند آقا سيد صادق كه يكى از علما آنزمان بود و يكى ديگر شيخ محسن برادر شيخ جعفر اعلى اله مقامهم ميباشند لذا آنها را به اسم صدا كردم و به آنها سلام نمودم جواب سلام مرا دادند گفتند ما آن دو نفرى نيستيم كه نام بردى بلكه ما از ملائكه هستيم كه باين صورت درآمده ايم و آن شخص خوش سيمايى كه در جلوى ماست يكى از صلحا است از اهل اهواز كه او را بايد باينمكان شريف برسانيم خوب است كه تو هم با ما بيايى من با آنها رفتم تا بمكان وسيعى رسيديم كه داراى هواى خوب و مناظر عالى بود كه مثل آنرا نديده بودم ملائكه از اسبهاى خود بزمين فرود آمدند و ركاب آن اهوازى را گرفته او را در باغى پياده كردند كه داراى قصرى بود كه به اقسام فرشها مفروش بود و از هر گونه زيور و زينت از حرير و استبرق آراسته و در اطراف همان موضع مشعلها افروخته و قنديلها آويخته بودند و پس آن اهوازى را در صدر آنمجلس نشانيدند و به اقسام ملاطفت به او تهنيت گفتند پس سفره اى انداختند كه در آن همه قسم ميوه جات بود آنشخص شروع بخوردن كرد به من هم امر بخوردن نمود من هم از آن خوردم پس بمن فرمود : اى مرد صالح آيا ميدانى كه سبب نشان دادن اين منظره در اين نشاءه براى تو چيست ؟ گفتم نميدانم ، گفت سرش اينست كه پدر تو دو من گندم از من طلب داشت نشد كه در دنيا

به او بدهم چون خدا خواست مرا بيامرزد و درجه مرا كامل فرمايد مقام مرا به تو نشان داد تا دين تو را ادا نمايم و براى الذمه از پدرت شوم يا از من بگذر و يا حقت را از من بگير يكى از آن ملائكه بمن گفت عباى خود را بگشاى و مقدارى گندم در آن ريخت و گفت بحق خودت رسيدى ناگاه تمام آنها از نظرم غائب شد و عبا و آن مقدار گندم در دست من مانده آنرا بمنزل آوردم تا مدتها از آن گندم ميخوردم و تمام نميشد چون سر او را براى ديگران فاش كردم تمام شد .

اين شخص اهوازى عالم نبود بلكه مرد عوامى از طايفه شيعه بود كه محبت و دوستى زيادى به اهلبيت داشت و كاسبى بود كه در ايام سال از عايدى خود پولى جمع ميكرد و در دهه محرم صرف عزادارى و اطعام حضرت سيدالشهداء مينموده و چراغ مجالس عزادارى روشن ميكرد و شربت ميداد .

قضيه ديگرى در صفحه 54 اسرارالشهاده نقل ميكند كه زن زانيه اى بمنزل همسايه خود رفت تا قدرى آتش بياورد غذايى كه براى عزاداران حسينى درست ميكردند نزديك بود كه آتش آن خاموش شود و آن زن فوت كرد تا آتش را روشن كرد و دود آتش چشمهاى او را ناراحت كرد همين باعث شد كه او از اعمال زشت خود نادم شده توبه كند .

از اين قبيل داستانها زيادست چه باب حسينى باب نجات است كه وجود مبارك پيغمبر (ص ) فرمود حسين مصباح الهدى و سفينة النجاة بسيارى از مردم بدعمل بواسطه همين گريه بر

آن حضرت مخارج عزادارى و اطعام نمودن بر آنحضرت موفق به توبه و عاقبت بخيرى شدند و با ايمان كامل از دنيا رفتند . حقتعالى در حديث مفصلى بحضرت موسى (ع ) فرمود كه يك جمله آن حديث اينست هر كس مالى در راه حسين (ع ) خرج كند هفتاد برابر در دنيا به او عوض ميدهم و گناهان او را مى آمرزم و در بهشت جايش ميدهم .

مجلس بيست و هشتم : و لعن الله بنى اميه قاطبة

ميزان شناخت خوبى و بدى

و ما جعلنا الرؤ يا التى اريناك الا فتنة للناس و الشجرة الملعونة فى القرآن و نخوفهم فما يزيدهم الا طغيانا كبيرا . (اسراء - 61)

گفتار ما در موضوع اين آيه در مجلس قبل ذكر شد اينك ميگوئيم براى تميز خوب و بد اشياء ميزانى قرار داده اند كه بواسطه آن صحيح و سقيم را مى شناسيم .

خود ميزان در لغت بمعنى آلت سنجش است و با آن اشياء را مى سنجند و معادله ميكنند و آن نسبت به اشياء مختلف است و بر حسب اختلاف اشياء را مى سنجند و فرق ميگذارند مثلا ميزان سنجش حبوبات ترازو و ميزان شناختن فكر صحيح و سقيم علم و منطق و ميزان شعر علم عروض و ميزان خوبى و بدى مردم اعمال و كردار خوب و بد ايشان ميباشد .

پس اگر بخواهيم يكدسته از مردم را با دسته ديگر بسنجيم كه كدام بهتر و يا بدترند در اينجا ميزان اعمال خوب و بد آنها ميباشد با اين مقدمه اگر بخواهيم بفهميم كه بنى اميه بهتر بودند يا بنى هاشم ميزان شناختن كارهاى خوب و بد ايشان است و اتفاقا كارهاى خوب و بد اين دو

دسته در صفحات ضبط شده و ما اينك به شهادت تاريخ وضع زندگانى و كارهاى ايندو دسته را روشن ميكنيم تا خواننده خود بتواند تميز حق و باطل ايندو دسته را بدهد

نسب بنى اميه

نسب بنى اميه به جد سوم پيغمبر (ص ) عبد مناف ميرسد محمد بن عبد بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف يكى از پسرهاى عبد مناف و ديگرى عبدالشمس بود كه تواءما بدنيا آمدند و با كارد آنها را از هم جدا كردند كسى گفت بعدا بين اولادهاى اين دو برادر هميشه خواهد بود و همين هم كه شد كه بين بنى هاشم و بنى اميه هميشه جنگ و جدال و خونريزى بود .

عبدالشمس پسرى داشت بنام اميه كه جد بنى اميه ميباشد و بنى هاشم به هاشم ميرسند .

مناصب و بزرگى هاشم

هاشم چند بزرگى و آقايى داشت كه برادرش عبدالشمس نداشت .

1 - پرچمدارى

2 - تصدى آب و سقايت حجاج

پذيرايى از حجاج و تصدى چاه زمزم

پرده دارى خانه كعبه كه تمام اين سمتها از پدرانش به او ارث رسيده بود .

اولين فردى بود كه ايلاف كرد به اين شرح كه هاشم مردى ثروتمند بود كه دستگاه مردى ثروتمند بود كه دستگاه تجارت او وسيع بود و در زمستانها به يمن ميرفت و در تابستان براى تجارت به شام حركت مينمود و تمام رؤ ساى قبايل عرب را در كار تجارت خود شركت داده بود باين معنى كه از منافع خود سهمى براى هر يك از آنها مقرر ميداشت بدون آنكه سرمايه اى داده باشند و قهرا اين سهم كه بآنها داده ميشد آنها را از مسافرت بقصد روزى بى نياز ميساخت .

نزول سروه لايلاف قريش در همين موضوع بود چنانكه طبرسى در مجمع البيان از ابن عباس روايت ميكند اين سوره درباره قريش نازل شد چه ايشان امور معاش و

زندگانى خود را تمام دوره سال بوسيله دو سفر اداره ميكردند در زمستان بسوى يمن و در تابستان بشام ميرفتند و از مكه و طائف خشكبار و فلفل و ادويه جات كه از ناحيه دريا ميآوردند بشام ميبردند و از آنجا البسه و حبوبات و گندم و جو ميخريدند و درين سفرها با يكديگر الفت ميگرفتند .

يكى از امتيازات و افتخارات هاشم قرار داد حلف الفضول بود كه معاهده اى بنام مزبور بين قبايل اعراب برقرار شد و از بزرگترين معاهدات شرافتمندانه آن دوره بود كه بين سران قبايل عرب بسته شد ولى عبدالشمس در هيچيك از اينها سهمى نداشت .

و يكى از قراردادها اين بود كه بين بنى هاشم و بنى المطلب و بنى اسد بن عبدالعزى و بنى زهره و بنى تيم بن مره در خانه جذعان در يكى از ماههاى حرام قراردادى بسته شد به اين كيفيت كه كف دستهاى خود را روى خاك ماليده و هم قسم شدند كه از هر مظلومى حمايت كنند و ياور و دوست او باشند تا حقش را از ظالم بگيرند .

هاشم قوم خود را خوراك ميداد و گوشت و نان براى آنها حاضر ميكرد و به آنها تر يدى ميداد كه بخورند و بارهاى پر از گندم پاك از شام به مكه ميآورد و براى مردم نان خوب و گوشت تازه تهيه ميكرد و به مردم ميداد .

ولى عبدالشمس كه برادر هاشم بود ازين مناسب سهمى نداشت و نام خوب و آبرويى هم نداشت و پسر او هم اميه مرد فاسقى بود كه بين مردم بدنام و متهم بود و در

جاهليت كارى كرد كه هيچكسى نكرده بود كه در حيات خود زن خود را به پسرش ابا عمر تزويج كرد و ابا معيط از آن ازدواج بدنيا آمد كه وليد بن عقبه از اوست كه مراد از آيه ان جائكم فاسق بنباء فتبينوا وليد است .

امية بن عبدالشمس كه مردى ثروتمند بود بر هاشم عموى خود حسد برده و در مقام آن شد كه با هاشم مفاخرت كند هاشم بمناسبت مقام و موقعيت خود اظهار نفرت ازين كار كرد ولى قريش او را رها كردند تا بالاخره بين آندو شرط شد كه پنجاه شتر سياه چشم شرط بندى كنند كه در مكه فخر نمايند و مردم گوشت آنرا بخورند و ده سال هم از مكه جلاى وطن نمايند در صورتيكه نزد كاهنى روند و در حضور او هر يك شرح مفاخرت خود را بگويند و او قضاوت كند هر كس مفاخرت را بر ديگرى اين شترها را كشتار نمايد تا نزد كاهن معروف خزاعى رفتند و حق با هاشم شد و شترها را از اميه گرفت و در مكه كشت و به مردم خورانيد و اميه هم ده سال بشام رفت و هجرت نمود .

اين واقعه اى است كه دشمنى اميه را نسبت به هاشم علنى كرد و بين آن دو و فرزندان آنها دشمنى برقرار ساخت .

اين زمان گذشت تا زمان عبدالمطلب شد مجددا بين بنى عبدالمطلب و بنى اميه دشمنى ايجاد شد بطوريكه ابن اثير در كامل خود در جلد دوم صفحه 9نقل ميكند : چنين است كه عبدالمطلب يك همسايه يهودى داشت كه تاجر ثروتمندى بود مال فراوانى داشت

حرب بن اميه ازين مرد يهودى بدش ميآمد به چند نفر از جوانان قريش دستور داد كه او را بكشند و اموال او را بردارند لذا عامر بن عبد مناف بن عبدالعزيز و صخر بن عمرو بن كعب يتمى جد ابوبكر را كشتند و اموال او را بردند و عبدالمطلب تا مدتى نتوانست قاتل اين مرد يهودى را بشناسد ولى پس از تحقيق زياد شناخت و چون خواست تعقيب كند و نفر مزبور به حرب بن اميه پناه بردند عبدالمطلب نبرد حرب عموزاده خود آمد و از او خواست كه درينكار دخالت كند و قاتل را پناه دهد و او هم پناه داد ولى وقتى از او خواستند كه قاتل را بدهد حرب نداد لذا بين عبدالمطلب و حرب بن اميه سخنان درشتى رد و بدل شد تا بالاخره نفير بن عبدالعزى جد عمر بن خطاب را حكم قرار دادند و حكم بقتل حرب كرد گفت تو با كسى محاجه ميكنى كه قدش از تو بلندتر و از تو زيباتر و پيشانى او از پيشانى تو وسيعتر و مردم نسبت به او خوش بين و بتو بدبين هستند اين مرد اولادش از از تو بيشتر سخاوت و عطاى او به مردم زيادتر و دستش از دست تو كشيده تر است .

اكثر مورخين بنى اميه را از قريش نميدانند

تا اينجا از تواريخ نقل نموديم كه بنى اميه از قريش نبودند و نسب آنها به عبدالشمس بن عبد مناف ميرسيده لكن اكثر علماء تاريخ و اهل حديث اين حرف را قبول ندارند .

از جمله عمادالدين طبرى در كامل بهايى براى بهاءالدين محمد جوينى در عصر هلاكوخان نوشته در جلد دوم آن

مينويسد كه اميه غلامى بود رومى از عبدالشمس چون زيرك بود عبدالشمس او را آزاد كرد بعد به فرزندى قبولش نمود و از او فرزندانى بوجود آمد بعد ميگويد كه اگر بگويى بين اصحاب تاريخ اتفاقست كه گفته اند نسب عثمان : عثمان بن عفان بن ابى عاصم بن اميه بن عبدالشمس بن عبد مناف ميباشد بنابراين چگونه ميشود گفت كه عثمان از بنى اميه نبوده و از غلام رومى بوده است .

جواب ميگوئيم در زمان جاهليت بين اعراب مرسوم بود كه چون غلامى را آزاد ميكردند و آنرا پسرخوانده خود قرار ميدادند مثل پسر انسان ميشد و مردم او را جزو اولادان خود قرار ميدادند و ادعيا ميخواندند و زن او را تزويج نميكردند و لذا پيغمبر (ص ) زيد را كه آزاد كرد و زينب بنت جحش را كه دخترعمه آنحضرت بود براى زيد به عقد در آورد و پس از مدتى زيد زينب را طلاق داد پيغمبر براى بطلان سنت جاهليت به ازدواج زينب تن در داد از طرفى از حرف مردم هم ميترسيد كه بگويند پيغمبر (ص ) زن پسرخوانده خود را به عقد و ازدواج خود درآورده لذا حقتعالى اين آيه را نازل فرمود : امسك عليك زوجك و اتق الله و تخفى فى نفسك ما الله مبديه و تخشى الناس و الله احق ان تخشاه .

لذا پيغمبر از زينب خواستگارى نمود و او هم خوشحال شده افتخار بر اين امر نمود ولى گفت خدايا ميخواهم تو عقد ازدواج مرا ببندى .

حقتعالى اين آيه را فرستاد : فلما قضى زيد منها و طرا زوجنا كهالكى لايكون على

المؤ منين جرج فى ازواج ادعيائهم . (احزاب )

بنابراين در زمان جاهليت رسم بوده كه آزاد شده را پسر خود قرار چ پس عثمان كه نسبش به اميه ميرسد اميه پسرخوانده عبدالشمس بوده نه تقصير حقيقى او تا بگوئيم بنى اميه از قريش و به عبد مناف ميرسند .

بنى اميه از نسل غلام رومى بودند

علامه مجلسى در بحار از الزام النواصب حكايت ميكند كه اميه از صلب عبدالشمس نبوده بلكه از روميان بوده و عبدالشمس او را استلحاق نمود و منسوب به وى شد بنابراين اميه از قريش نيستند و از ميان روميان ميباشند .

در تفسير الم غلبت الروم از صادقين عليهماالسلام روايت شده كه مراد از اين آيه بنى اميه اند يعنى بنى اميه كه از نسل غلام رومى هستند مغلوب خواهند شد البته پس از هزار ماه سلطنت و اين معنى بنابر آنست كه به صيغه معلوم بخوانيم كه يكى از قراآت شاذ است و اگر به صيغه مجهول بخوانيم بنى اميه غلبه كردند و مالك حكومت و سلطنت شدند در هر صورت اين مسلمست كه بنى اميه بودند حال اميه يا از نسل عبدالشمس بوده و يا غلام آزاد شده او بوده است . جماعت بنى اميه و شاخه تقسيم ميشود زيرا اميه نسلش از دو اولاد باقى ماند كه يكى حرب و ديگرى ابوالعاص باشد از حرب ابوسفيان و معاويه و يزيد اولادهاى يزيد پيدا شدند و از ابوالعاص عفان كه پدر عثمان بود و خود عثمان كه خليفه سوم و حكم و پسرش مروان و عبدالملك و اولادان عبدالملك بنام وليد و سليمان و هشام و عبدالعزيز تا آخر بنى اميه و بنى

اميه قريب يكقرن بر گردن مسلمانان سوار بودند يعنى از سال 40 هجرت حضرت اميرالمؤ منين على (ع ) در كوفه شهيد شد كه معاويه دولت بنى اميه را تشكيل داد تا سال 132 هجرى و بعد از آنكه بنى عباس دولت بنى اميه را از بين بردند بعضى از احفاد بنى اميه به اندلس فرار كرده و در آنجا يك حكومت اموى بر اساس همان حكومتهاى شام بنا نهادند كه در حدود سه قرن دوام داشت اگر چه خلافت آنها در مغرب بود و خود را بنام خليفه خواندند ولى مورخين آنها را در شمار خلفاء بنى اميه نمى آوردند چه ايام خلافت آنان مضطرب بود و مملكت منظمى نداشتند لذا خلافت آنها از بنى اميه محسوب نمى شود .

قال الله تبارك و تعالى : الم تر الى الذين بدلوا نعمة الله كفرا و احلوا قومهم دارالبوار . (ابراهيم ) آيا نديدى كسانيرا كه نعمت خداوندى را به كفر مبدل ساختند چگونه خود و قوم و ملت خود را به ديار نيستى رهسپار ساختند .

امام صادق (ع ) فرمود كه اين آيه درباره بنى اميه و بنى مغيره نازل شد بنى مغيره را خداوند در جنگ بدر نابود ساخت و نسل آنها قطع شد ولى بنى اميه را خداوند تا روز قيامت مهلت داده سپس فرمود بخدا قسم نعمتهايى كه خداوند بمردم عطا فرموده ما هستيم كسانيكه بايد رستگار شوند بواسطه ما رستگار خواهند شد .

كساني از بنى اميه كه خوب بودند

در بعضى از زيارت ماءثوره مانند زيارت عاشورا وارد شده كه اللهم بنى اميه قاطبة خدايا همه بنى اميه را لعنت كن در صورتيكه همه

بنى اميه بد نبودند و اشخاص خوبى هم در ميان آنها بوده اند از حمله جناب سعدالخير ابن عبدالملك بن عبدالعزيز بن عبدالملك بن مروان بن الحكم ابن ابى العاص بن امية بن عبدالشمس . در بحارالانوار ، ج 11 ، از اختصاص شيخ مفيد نقل ميكند كه سعدالخير برادر زاده عمر بن عبدالعزيز بود يكبار كه نزد امام باقر (ع ) آمد گريه ميكرد حضرت فرمود چرا گريه ميكنى عرض كرد چگونه گريه نكنم و حال آنكه از شجره ملعونه هستم كه خداوند در قرآن ياد فرموده حضرت فرمود : تو از آنها نيستى اموى منا اهل البيت آيا نشنيدى قول خداوند را كه ميفرمايد : و من تبعنى فانه منى و اين لقب خير را كه سعدالخير باشد امام باقر (ع ) باو داد .

و از جمله محمد بن ابى حذيفه بن عتبه بن ربيعة بن عبدالشمس است كه اين عتبه جد محمد كسى بود كه در جنگ بدر كبرى علم دار مشركين به شمشير اميرالمؤ منين (ع ) خودش و برادرش شيبه و پسرش وليد به درك واصل شدند و هند جگرخوار كه زوجه ابوسفيان بود عموى محمد ميشد مع ذلك اين محمد از شيعيان اميرالمؤ منين (ع ) و عامل آنحضرت در مصر بود معاويه با وجود آنكه پسرعموى او ميشد خيلى او را صدمه زد كه دست از على بردارد ولى ممكن نشد تا بالاخره او را كشت و جماعتى از زنهاى آنها هم خوب بودند مانند امامه دختر ابوالعاص كه بعد از حضرت فاطمه عليهاالسلام بنا به وصيت آن خانم در حباله حضرت على (ع ) درآمد و

ديگران هم بودند كه ذكر آنها باعث تطويل كلام ميشود ، امام عليه السلام بنى اميه بد را به لفظ قاطبة لعنت كرده است ، نه بنى اميه خوب را ، چنانچه امام باقر (ع ) بعد فرمود تو از بنى اميه نيستى و از ما اهلبيت ميباشى . پس لعن بر بنى اميه وقتى است كه دشمن اهلبيت باشند اگر از دوستان اهلبيت شدند جز و اهل بيت خواهند بود نه از بنى اميه .

و اما عمر بن عبدالعزيز كه از بنى اميه و از خلفا آنها و داراى زهد و شب زنده دارى بود و فدك را به امام باقر (ع ) رد كرد و دستور داد كه لعن بر على (ع ) ترك شود و پولهايى به اهلبيت داد لذا ميرزا عبداله افندى صاحب رياض العلماء در لعن بر او تاءمل دارد . لكن حق مطلب اينست با همه اين خوبيها معذلك غاصب امر خلافت بوده و اين بدترين كارهاست و در هيچ تاريخ و روايتى وارد نشده كه خدمت امام رسيده باشد و از ايشان اجازه در امر خلافت گرفته باشد ولى معاويه پسر يزيد بن معاويه بعد از آنكه چهل روز خلافت كرد فهميد كه خلافت حق او نيست و حق آل محمد ميباشد لذا بالاى منبر رفت و اعمال پدران خود را تذكر داد و بر پدر و جد خود لعن فرستاد و از افعال ايشان تبرى جست و گريه شديدى نمود آنگاه خود را از خلافت خلع نمود .

مروان حكم گفت از پائين منبر به او حال كه تو از خلافت كناره گيرى كردى پس امر

خلافت را به شورا افكن در جواب گفت من حلاوت خلافت را نچشيدم پس چگونه راضى شوم كه تلخى آنرا بچشم . از منبر بزير آمده و رفت در خانه نشست و مشغول گريه شد مادرش نزد او آمده گفت اى فرزند كاش تو خون حيض ميشدى و بوجود نميآمدى تا چنين روزيرا از تو نميديدم گفت اى مادر بخدا كه دوست داشتم چنين بودم و قلاده امر خلافت بگردن من نميافتاد آيا من و زرو و بال امر خلافت را به گردن بگيرم و بنى اميه شيرينى آنرا ببرد .

بنابراين قاطبة را نميتوان بر همه بنى اميه حمل كرد .

روزى كه شد به نيزه سر آن بزرگوار

خورشيد سر برهنه برآمد ز كوهسار

موجى بجنبش آمد و برخاست كوه كوه

آن خيمه ايكه گيسوى حورش طناب بود

ابرى به بارش آمد و بگريست زار زار

شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار

گفتى تمام زلزله شد خاك مطمئن

جمعى كه پاس محملشان داشت جبرئيل

گفتى فتاد از حركت چرخ بيقرار

گشتند بى عمارى و محمل شترسوار

عرش چنان بلرزه درآمد چرخ نيز هم

با آنكه سر زد اين عمل از امت نبى

افتاد در گمان كه قيامت شد آشكار

روح الامين ز روى نبى گشت شرمسار

وانگه كوفه خيل الم رو بشام كرد

نوعى كه عقل گفت قيامت قيام كرد

مجلس بيست و نهم : تشكيل حكومت بنى اميه

تشكيل حكومت بنى اميه

ناگفته نماند كه حكومت ظالمانه بنى اميه را عثمان تشكيل داد و در دوران حكومتش پايه گذارى نمود چه خودش از بنى اميه بود عثمان بن ابى العاص بن امية بن عبدالشمس بن عبد مناف عثمان خليفه سوم بود و اهل تسنن او را از غيره مبشره ميدانند و مادر عثمان اردى بنت كريز بن ربيعة بن

حبيب حبيب بن عبدالشمس بن عبد مناف است و ما در اردى بيضاءست كنيه او ام الحكم و دختر جناب عبدالمطلب است پس مادر عثمان عمه زاده پيغمبر (ص ) مى شود .

و وليد بن عقبة بن ابى معط بن ابان ابى عمرو بن امية بن عبدالشمس بن عبد مناف برادر مادرى عثمان بن عفان و مراد از فاسق در آيه شريفه يا ايها الذين جائكم فاسق بنباء فتبينوا اوست .

عثمان در سال ششم عام الفيل متولد شد و در روز هجدهم ذى الجه سال سى و پنج ه از دنيا رفت و حكم ابن ابى العاص پدر مروان عموى عثمان را پيغمبر (ص ) لعن فرمود و دستور داد كه او را از مدينه طيبه اخرج كنند به طائف رفت رانده شده بود تا عثمان به خلافت رسيد آنوقت عثمان او را بمدينه آورد و ما قبلا گفتيم كه عثمان و بنى اميه از عبدمناف نبودند بلكه از غلام رومى عبدالشمس بودند كه او را پسرخوانده خود قرار داد .

خلافت عثمان

عمر در لحظات آخر عمرش براى اينكه خلافت به على (ع ) و بنى هاشم نرسد و به عثمان و بنى اميه منتقل شود فكرى كرد و مجلس شورايى تشكيل داد و اين مجلس را طورى تشكيل داد كه خلافت به عثمان برسد و تشكيل اين شوراى شش نفرى بزرگترين بلا و مصيبت براى جهان اسلام بود و عواقب وخيمى براى مسلمانان ببار آورده و طورى تنظيم شده بود كه بخوبى ميتوانست خلافت را از بنى هاشم بيرون برد و در دامن بنى اميه قرار دهد .

عمر هنگامى بفكر تشكيل

شورا افتاد كه دلش از خنجر ابولؤ لؤ پاره شده بود و لحظات آخر عمرش را ميگذرانيد و ميگفت آه اگر ابوعبيد زنده بود او را جانشين خود ميساختم چون امين امت بود و اگر سالم مولاى ابوحذيفه زنده بود او را بعد از خود نامدار مسلمانان ميكردم زيرا او خدا را زياد دوست ميداشت .

عمر از مرگ ابوعبيده قبركن مدينه اظهار تاءسف ميكرد و حق هم داشت زيرا او يكى از كارگردانان خلافت در روز سقيفه بود و سالم هم برده اى بيش نبود ولى چه شد كه تمام فضايل و مناقب و سفارشات نبى اكرم (ص ) را درباره على فراموش كرد و او را در شورا در رديف عبدالرحمن قرار داد و افسوس از مرگ يك قبركن مدينه ميخورد .

بارى در لحظات آخر عمر خلافت را ميان شش نفر به شورا گذاشت :

على بن ابيطالب عليه السلام

زبير بن عوام

عبدالرحمن بن عوف

سعد بن ابى وقاص

طلحة بن عبيداله

عثمان بن عفان

پس از استحكام پايه هاى شورا قواى نظامى را براى اجراى دستور خود بر آنان گمارد و گفت اگر پنج نفر از آنها در امر خلافت يكى اتفاق كردند يكى مخالف بود گردن او را بزنيد و اگر چهار نفر اتفاق كردند و دو نفر مخالف شوند گردن آن دو نفر را بزنيد و اگر سه نفر با شورا موافقت كردند و سه نفر مخالف بودند با آن دسته اى موافقت كنيد كه عبدالرحمن در بين آن باشد و بقيه را كه مخالف هستند بقتل برسانيد .

به چه سبب دستور قتل مخالفين را صادر نمود ، مگر مخالف با شورا موجب

خروج از دين و ارتداد ميشد ؟

ولى على (ع ) چه زود از اين نقشه مزورانه اطلاع حاصل نمود و فهميد كه تشكيل شورا تنها بمنظور حق او است و لذا به عمويش عباس گفت : عموجان خلافت از خاندان ما برگردانيده شد عباس گفت : چه كسى به تو خبر داد ؟ على (ع ) فرمود : عمر عثمان را در رديف من قرار داد و حكم نمود كه اكثريت موافقت نمايند آنگاه موافقت با دسته اى كه عبدالرحمن با آنها است لازم نموده و بديهى است كه سعد بن ابى وقاص با پسرعمش مخالفت نميكند و عبدالرحمن هم داماد عثمان است و قطعا هم با يكديگر اختلاف نخواهند كرد و در نتيجه عثمان خليفه خواهد شد . تاريخ طبرى ، جلد 5 ص 35 .

انتخاب باطل

اعضاء شورا در محاصره پليس انتظامى مورد تهديد قرار گرفتند تا هر چه زودتر خليفه را انتخاب و سپس اعلام نمايند اعضاء و شورا با عجله هر چه تمامتر در اين باره به گفتگو و بحث پرداختند تا بالاخره خلافت را به عثمان واگذار نمودند .

نقل شده آنروزى كه عمر درگذشت تا سه روز كار خلافت بجهت شورا تاءخير افتاد روز چهارم كه غره محرم سال بيست و چهار هجرى بود عثمان پيراهن خلافت را در بر كرده و يازده سال و چند ماه مدت خلافت او بود و اواخر سال سى و پنج هجرى روز چهارشنبه بعد از عصر قتل او واقع شد .

خلافت عثمان در حقيقت زنگ خطرى بود كه بر اثر آن فتنه هايى سراسر جهان اسلام را فرا گرفت و

مسلمانان در تاريكى وحشت زايى قرار گرفتند كه اثرى از نور و روشنايى در آن وجود نداشت .

هنگاميكه عثمان بر تخت خلافت نشست بنى اميه از فرط خوشحالى در پوست خود نميگنجيدند پيرامون او گرد آمده با هياهو و دادن شعار او را از مسجد بخانه آوردند آرى چرا بنى اميه خوشحال نباشند و چرا شعار ندهند و حال آنكه با روى كار آمدن خلافت عثمان زيربناى حكومت اموى مستحكم گرديد .

بارى خلفا بنى اميه زمامدارانى ستمگر و ياغى و سركش و بيدين و فاسق و متجاوز و خودسر بودند و مردم را به كارهاى زشت و ناپسند وادار كرده و از كارهاى خوب و پسنديده باز ميداشتند و نواميس مسلمانان را ملعبه خويش ميساختند ، اين خودسرى و بى بند و بارى از روزى آغاز شد كه عثمان كرسى خلافت را اشغال نمود زيرا روش سياسى و اجتماعى او مخالف كتاب خدا و خارج از طريق حق و عدالت بود كه ما اكنون نمونه هايى را يادآور ميشويم .

غارت اموال بيت المال

مقتضاى سياست مالى و اقتصادى اسلام آنست كه بيت المال در مصالح مسلمانان و در راه مبارزه با فقر و بيچارگى مصرف گردد تا ريشه فقر و محروميت از ميان اجتماع قطع شده و خانواده هاى محروم و بى بضاعت مورد ترحم و عطوفت قرار بگيرند و به نيازهاى طبقه عاجز و درمانده رسيدگى شده و از زنان بيوه و اطفال يتيم و بى سرپرست تفقد بعمل آيد و نيازمنديهاى آنان برطرف گردد .

ولى با كمال تاءسف در دوران رياست و زمامدارى عثمان اين سنت و سيره بدست فراموشى سپرده شد

. او ثروت مسلمانان را بخود اختصاص داده و بنى اميه را بر بيت المال مسلمين مسلط ساخت و آنها مطلق العنان گرديدند بهر كه مايل بودند بذل و بخشش نمودند و افراديكه مورد علاقه آنها نبودند محروم ميساختند گويى كه بيت المال مسلمين ملك مطلق آنان بود .

مثلا وقتى ابوسفيان تبريك خلافت عثمان را گفت دويست هزار درهم به او عطا كرد و عبداله بن سعد كه برادر رضاعى عثمان بود و دستور داد غنايم فتح آفريقا از طرابلس تا طنچه را به او بخشند و مسلمانان ديگر را محروم ساخت شرح ابن ابى الحديد

سعد بن عاص كه يكى از بدكاران و فساق بنى اميه بود چنانكه پدرش نيز از سران مشركين محسوب ميشد كه در جنگ بدر بدست على (ع ) كشته شد يكصد هزار درهم از بيت المال مسلمين بچنين شخص فاسدى عطا كرد اسدالغابه ، ج 3 ، ص 31

عثمان وليد بن عقبه را حاكم مطلق العنان كوفه قرار داد كه هر چه ميخواهد بكند و او هر چه توانست بعنوان وام از بيت المال اختلاس نمود تا آنكه عبداله مسعود كه كليددار بيت المال بود از وى مطالبه كرد تا اموالى را كه بعنوان قرض از بيت المال گرفته مسترد نمايد وليد ناگزير جريان را به عثمان گزارش داد بمجد رسيدن نامه عثمان به عبداله بن مسعود چنين نوشت : تو خزينه دار ما هستى تو را نميرسد كه وليد را در خصوص مالى كه از بيت المال استقراض نموده تحت فشار قرار دهى .

چون اين نامه بدست ابن مسعود رسيد كليد بيت المال را نزد

وليد افكند و گفت من گمان ميكردم خزينه دار مسلمانانم تا اكنون معلوم شد كليددار بنى اميه ميباشم حال كه چنين است نيازى به ماندن درين پست ندارم .

واقدى نقل ميكند كه ابوموسى اشعرى مال عظيمى را از بصره بسوى عثمان فرستاد و ولى او تمام آن مال را ميان اهل و اولاد خود قسمت نمود .

نقل شده آنروزى كه عثمان از دنيا رفت صد و پنجاه هزار دينار و هزار هزار درهم موجودى او بوده و قيمت ضياع او كه در وادى القرى و حنين بوده و صد هزار دينار بشمار ميرفت و اسب بسيار و شتران بيشمارى از او باقى ماند و در زمان خلافت عثمان بسيارى از اصحاب بسبب عطاياى او مالدار شدند .

مثلا زبير بن عوام از عطاياى عثمان خانه هاى قيمتى بنا كرد و بعد از وفاتش پنجهزار دينار وجه نقد و هزار اسب و هزار بنده و هزار كنيز و اشياء ديگرى از او باقى ماند و مانند طلحه كه دولتش بمرتبه اى رسيد كه غله عراقش هر روزى هزار دينار ميشد و بعضى بيشتر گفته اند .

و مانند عبدالرحمن بن عوف كه صد اسب و هزار شتر و ده هزار گوسفند داشت و بعد از فوتش ربع ثمن مالش هشتاد و چهار هزار دينار بوده است تتمه المنتهى حاج شيخ عباس قمى

بر حربگاه چون ره آن كاروان فتاد

شور و نشور واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه و غلغله در ششجهت فكند

هر چند بر تن شهدا چشم كار كرد

هم گريه بر ملائك هفت آسمان فتاد

بر زخمهاى كارى تير و سنان فتاد

هر جا كه

بود آهويى از دشت پا كشيد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان

هر جا كه بود طايرى از آشيان فتاد

بر پيكر شريف امام زمان فتاد

شد وحشتى كه شور قيامت ز ياد رفت

بى اختيار نعره هذا حسين از او

چون چشم اهل بيت بر آن كشتگان فتاد

سر زد چنانكه آتش از او در جهان فتاد

پس با زبان پر كله آن بضعت بتول

رو بر مدينه كرد كه يا ايها الرسول

مجلس سى ام : لعن الله ابن مرجانة و لعن الله عمر بن سعد

ترجمه

خدا لعنت كند پسر مرجانه را و همچنين خدا لعنت كند عمر پسر سعد را

شرح

مراد از ابن مرجانه ابن زياد است و ذكر او بعد از آل زياد و بنى اميه ، كه شامل اوست به اين جهت است كه او كشنده حضرت سيدالشهداء است و مرحوم مجلسى احتمال داده كه بجهت خبث مولد او بوده و اضافه او به مرجانه بجهت ولدالزنا بودن اوست تا معلوم شود كه علاوه بر بد بودن پدر از طرف مادر هم بد بوده است زيرا مرجانه از زنهايى بود كه بالاى خانه او علم نصب شده بود و اين علامت زنهاى زانيه معروف بوده است .

حضرت سيدالشهدا حسين بن على عليه السلام در روز عاشورا در يكى از خطبه هاى خود فرمود : فانتم هم الا ابن الدعى قدر كزبين اثنين بين السفلة و الذلة و هيهات ما اخذ الدنية .

بخدا قسم كه آن زنازاده پسر زنازاده ما را واجب نموده كه لباس ذلت بپوشيم و يا در ميدان مبارزه جنگ كنيم و ما هرگز دستخوش ذلت نشويم .

عبيداله بن زياد در سال بيست و هشت و يا بيست و نه هجرى متولد شد و در سال شصت و هفت بدست جناب ابراهيم بن مالك اشتر بدرك واصل شد پس سن آن ملعون ازل و ابد در عاشورا سى و نه سال يا سى و هشت سال بوده و پدر ملعونش زياد بن ابيه كه به او زياد بن سميه ميگفتند در سال پنجاه و سه هجرى به درك واصل شد و مادر زياد بن ابيه سميه نام داشت كه مانند مرجانه به زنا

دادن معروف و از ذوات الاعلام

خروج ابن زياد براى دستگيرى مختار

ابن زياد كه حاكم بصره بود و بنا بدستور ملعون به كوفه ماءموريت پيدا كرد كه كار حسين عليه السلام را به نفع يزيد خاتمه دهد .

بعد از آنكه مختار بر كوفه مسلط شد و عبدالملك بن مروان بخلافت نشست عبيداله بن زياد را با هشتاد هزار نفر براى سركوبى مختار و تسخير عراق ماءمور كرد .

ابن زياد در آن وقت حاكم موصل بود و بفرمان عبدالملك در حوالى نصيبين پرچم استقلال برافراشت تا به كوفه حمله كند مختار يزيد بن انس اسدى را با عامر بن ربيعه با سى هزار مرد جنگى باستقبال ابن زياد فرستاد و سه هزار جنگجوى ديگر در پنج فرسخى موصل گماشت تا تلاقى دو لشكر كوفى و شامى حاصل شد و پس از مدتى به نفع پيروزى مختار تمام شد . سيصد نفر اسير گرفتند و بسيارى كشته شدند و گروهى متوارى و فرارى گرديدند و اسراء را نزد فرمانده لشكر بردند و دستور داد كه همه را گردن بزنند و خودش هم در همانشب از شدت مرض درگذشت و جانشين او ورقاء مراجعت كرد و با پرچم فيروزى به دارالاماره مختار آمد .

جنگ ابن زياد با پسر مالك اشتر

در اوايل سال 67 ه ابن زياد كه در اواخر سال قبل شكست خورده بود بشام فرار كرد و باز خود را مهياى جنگ نمود و ابراهيم پسر مالك هم با دوازده هزار مرد جنگى براى محو ابن زياد بطرف موصل حركت كرد و چند منزليكه رؤ ساى كوفه ، كه قتله امام حسين بودند ، مانند شيث بن ربعى ، شمر بن ذى الجوشن ، محمد بن اشعث بن قيس و

عمر بن سعد را ديد كه بمخالفت برخاسته اند و پيغام بمختار فرستاده بودند كه اگر رعايت ما را نكنى مهياى جنگ باش مختار براى مصلحت روزگار و انجام مقصود خود قاصدى نزد ابراهيم پسر مالك اشتر فرستاد تا با آنها مماشات كند تا به كوفه برگردند اين قاصد در ساباط مد اين ابراهيم رسيد ابراهيم هم متعرض آنها نشد به كوفه آمدند و محل آنها خانه شيث بن ربعى بود و مهياى تهيه سلاح و قشون بودند كه با مختار به جنگ برخيزند .

ابراهيم بن مالك اشتر كه مطمئن شد آنها در كوفه استقرار يافتند از جنگ با ابن زياد انصراف پيدا كرد و به كوفه برگشت و مستقيما شيث بن ربعى رفته آنها را دستگير كرد پنجاه نفر از قشون آنها را كشت و هشتصد نفر اسير گرفت و 250 نفر آنها را كه از قتله كربلا بودند گردن زد و خاطر مختار را از شر و دغدغه آنها جمع كرد و پس از فراغت از اين مقام بطرف ابن زياد حركت ، در نواحى موصل با او تلاقى كرد . جنگ كوفى و شامى باز شروع شد ، حصين بن نمير كه در قلب لشكر شام بود و در سپاه كربلا جناح لشكر را داشت بميدان شتافت شريك ثعلبى او را با يك شمشير از پاى درآورد و به كشتن او لشكر شامى را مضطرب نمود ، روحيه خود را باختند . ابراهيم بن مالك اشتر بميدان شتافت و فرمان داد اى شيعيان حق و انصار دين ، اولاد شياطين را بكشيد و بر پسر مرجانه حمله كنيد كه آن كسى

است كه آب فرات را بروى حسين بن على (ع ) بست . اينست همان كسى كه به حسين عليه السلام پيغام داد ترا امان نيست مگر در بيعت من درآيى با اين سخنان مهيج لشكر كوفه را تحريص و ترغيب كرد تا به يكبار بر شاميان حمله كردند و با شمشير آنها را متوارى كردند و تا مقدارى راه پسر مالك آنها را تعقيب كرد و بسيارى را به قتل رسانيد .

كشته شدن ابن زياد

ابوالمؤ يد خوارزمى مينويسد تعداد كشته شدگان اين جنگ به هفتاد هزار رسيد تا غروب حمله و تعقيب و كشتار ادامه داشت تا بكلى منهزم و مغلوب و منكوب شدند بعد از غروب آفتاب ابراهيم بن مالك مردى را كنار فرات ديد كه دستارى از خز پوشيده و زره اى و شمشيرى بر دست داشت بر او حمله كرد شمشير او را گرفت اسبش رميد و او را از مركب بيفتاد صبح شد ابراهيم گفت ديشب كنار فرات مردى را كشتم كه جبه خز و زره پوشيده بود و بوى مشك ازو ميآمد .

رفتند جسد او را پيدا كردند ديدند ابن زياد است سر او را بريدند براى ابراهيم بن مالك بردند ، ابراهيم سجده شكر بجا آورد و سر حصين بن نمير را با سرهاى ديگرى كه از سرداران شامى و از قتله كربلا بودند به كوفه نزد مختار فرستاد ، مختار با ديدن سر ابن زياد و انتقام از قتله كربلا سجده شكر بجا آورد .

وقتى سر حضرت سيدالشهداء ، را نزد ابن زياد بردند قطره خونى از سر مبارك حسين بن على عليه السلام بر ران

زياد ريخته و آنرا سوراخ كرده بزمين رسيد ، در اثر آن زخم پايش خوب نميشد و اين پنجسال بوى عفونت زيادى ميداد براى جبران آن هميشه مقدار زيادى مشك مصرف ميكرد تا بوى بد او را نشوند و با همين بوى مشك او را شناختند .

مكافات ابن زياد

امام شافعى در تاريخ خود به نقل از ترمذى مينويسد كه او را روايت كرده كه عمار بن نمير گفت : وقتى به مسجد كوفه رسيدم ديدم سرهاى بريده را آنجا آوردند چون گشودند وقتى سر ابن زياد را بيرون آوردند كه نشان دهند مارى سياه پيدا شد و در بينى عبيداله بن زياد رفت و ساعتى درنگ نموده بيرون آمد و از ديده غايب شد پس از لحظه اى مردم گفتند قد جائت قد جائت باز آن مار آمد و در سوراخ بينى او رفت و مكرر در آن روز اين واقعه رخ داد .

عمر بن سعد

عمر پسر سعد بن ابى وقاص است كه او از كبار و بزرگان عصر خود و يكى از اصحاب شش نفرى شوراى سقيفه بود در مروج الذهب از محمد بن جرير طبرى نقل ميكند كه چون معاويه قصد حج كرد ، در طواف سعد بن ابى وقاص با او بود چون از طواف خلاص شد بطرف دارالندوة روان شد و سعد را هم با خود برد و در روى تخت نزد خودش نشانيد و به سب اميرالمؤ منين عليه السلام مشغول شد ، سعد خود را از پهلو و سرير او دور كرد آنگاه گفت اى معاويه اگر يكى از خصلتهاى على (ع ) در من بود و ستر داشتم از آنچه كه آفتاب بر آن ميتابد چه او داماد پيغمبر بود و فرزندانى چون حسن و حسين داشت و پيغمبر (ص ) در روز فتح خيبر ميفرمايد : لاعطين الراية غدار جلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله .

و نيز در غزوه تبوك

درباره او فرمود : الا ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى . آنگاه سعد گفت بخدا قسم كه تا زنده ام ديگر داخل خانه تو نشوم و نيز نقل شده كه چون سعد اين سخن را گفت و خواست برود معاويه گفت بنشين تا جواب آنچه گفتى بشنوى ، اگر آنچه درباره على (ع ) ميگويى پس چرا ياريش نكردى و از بيت او دورى جستى ؟ چه اگر من خودم آنچه را كه تو شنيدى از پيغمبر ميشنيدم خادم على ميشدم .

در امالى شيخ صدوق نقل ميكند كه روزى اميرالمؤ منين عليه السلام در كوفه خطبه ميخواندند و فرمودند كه سلونى قبل ان تفقدونى . سعد بن ابى وقاص برخاست و گفت يا اميرالمؤ منين (ع ) بمن خبر ده كه در سروريش من چند دانه مو ميباشد ؟ حضرت فرمود بخدا قسم كه چيزى از من پرسيدى كه خليل من رسول خدا بمن خبر داده بود كه تو از من ميپرسى در سر و صورت تو نيست هيچ مويى مگر آنكه در بن آن شيطان نشسته و در خانه تو بزغاله اى است كه فرزندم حسين را ميكشد عمر سعد در آنروز طفلى بود كه تازه براه افتاده بود .

در شفاءالصدر و از تقريب ابن حجر نقل ميكند كه بعضى گمان كرده اند كه عمر سعد از صحابه است و اين غلط است ولى يحيى بن معين جزما خبر داده است كه ولادت عمر سعد در روز مرگ عمر بن خطاب بوده و شايد تسميه او به عمر مؤ يد اين باشد ، پس

عمر سعد در روز عاشورا در كربلا سى و شش ساله و مختار صاحب اربعين بيست و پنجساله بوده است .

در ارشاد شيخ مفيد است كه عمر سعد بحضرت سيدالشهداء گفت جماعتى از سفهاء گمان كرده اند من قاتل شما هستم حضرت فرمود آنها از سفهاء نيستند بلكه از علما هستند آگاه باش كه از گندم رى نخواهى خورد .

در تاريخ طبرى است كه ابن زياد كاغذى نوشت و ايالت رى را به ابن سعد واگذار نمود و به او تكليف نمود كه بجنگ حسين بن على عليه السلام برود ، ابن سعد تقاضاى عفو نمود ، ابن زياد گفت پس كاغذ حكومت رى را بما رد كن ابن سعد گفت بمن مهلت بده تا در اين موضوع فكر كنم ، عمر سعد با هر يك از ناصحين خود كه مشورت كرد او را ازين كار منع كرد و حمزة بن مغيره پسر خواهرش گفت اى دايى اگر سلطنت روى زمين از تو باشد و از آن دست بردارى بهتر است از آنكه بجنگ حسين بن على عليه السلام بروى و خدا را ملاقات كنى در حاليكه قاتل حسين عليه السلام باشى .

كشته شدن عمر سعد

در حكومت مختار گروهى از فرماندهان لشكر ابن زياد پنهان شدند از آن جمله عمر سعد بخانه ابن بهيره كه قرابت و دوستى با خاندان على عليه السلام داشت پناهنده شد و بوسيله و امان نامه بدين مضمون گرفت عمر سعد ماداميكه از كوفه خارج نشده و اخلالى ايجاد نكند در امان است .

اسحاق بن اشعث كندى برادر زن عبداله بن كامل بود ، بخانه او پناهنده شد

شمر بن ذى الجوشن از كوفه فرار كرد و در يكى از دهات با چند نفر ديگر پنهان شدند ، خولى اصبحى در دودكش خانه خود زندگانى ميكرد ، بيشتر اشخاص برجسته كه امير فرمانده لشكر بودند و يا پنهان شدند يا فرار كردند يا در خانه شخصيتهايى پنهان شدند ولى اغلب لشكريان كربلا كشته و يا اسير شدند .

مختار به عبداله بن كامل اسدى دستور داد لشكر نويسان را پيدا كند و اسامى كسانيكه به كربلا رفته اند بنويسند و به هر وسيله كه هست آنها را احضار يا دستگير كنند ، در روزهاى اول بيشتر لشكريان كشته ميشدند .

مختار رئيس شهربانى را استيضاح كرد كه چرا هر كه اسير ميشود يا از كسانيست كه با من جنگ كرده و بايد عفو شود و يا از رجاله هاى لشكر عمر سعد در كربلا است ولى رؤ ساى قوم دستگير نمى شوند آنها گفتند به علت اينست كه شما عمر سعد را كه سردار لشكر بود آزاد گذاريد و بدين جهت قلوب شيعيان سرد شده مختار بخود لرزيد و گفت خدا مرا امان ندهد اگر عمر سعد را امان دهم آنگاه دستور داد فورى برويد او را احضار كنيد اگر حاضر شد فبهاالمراد اگر لباس خواست و شمشير طلبيد همانجا گردنش را بزنيد .

چه خبر است ؟ عبداله گفت امير ترا احضار كرده گفت با من چه كار دارد او بمن امان داده عبداله كامل گفت عبارت امان را بخوان نوشته هر گاه از تو حدثى حادث نشود در امانى تو روزى چند حدث حادث ميكنى پس امان آن مرتفع شده ولى

گمان بد مبر امير به عهد خود وفا ميكند البته منظور عهد با خدا بوده است .

عمر سعد فرياد زد اى غلام عبا و كفش و شمشير من را بياور تا نزد امير بروم ، عبداله گفت اى حرامزاده با من حيله ميكنى و شمشير ميخواهى كه مرا بكشى بلافاصله شمشير بر فرق عمر سعد زد و همراهان نيز ضربتى بر تن او زدند تا سر او را جدا كردند و نزد مختار بردند .

حفص پسر عمر سعد نزد مختار نشسته بود مختار رو به حفص كرده گفت اين سر را ميشناسى جواب داد بلى اين سر پدر منست و زندگانى پس از او براى من لذتى ندارد مختار گفت راست ميگويى او را بپدرش ملحق كنيد حفص را كشتند و سر هر دو را نزد پسر عمر سعد بنام محمد گذاشتند مختار گفت اين سرها را ميشناسى گفت آرى سر پدر و برادر من است پرسيد چه عقيده اى درباره آنها دارى جواب داد من از هر دو بيزام زيرا وقتى كه ابن زياد خواست پدرم را به كربلا بفرستد من باو اصرار كردم از اين كار خوددارى كن كه خسران دنيا و آخرت است برادرم او را تشجيع كرد تا به امارت برسد و اينك هم بجزاى خود رسيد .

مختار گفت بر صدق گفتار خود شاهدى دارى گفت بلى مادرم در اين جريان حضور داشت زن عمر سعد خواهر مختار بود و براى وساطت همانروز بخانه مختار رفته بود مختار نگذاشته بود كه بخانه شوهرش برگردد بر او برآشفت كه شوهرت پسر دختر پيغمبر را كشته و تو باز با

او زندگى ميكنى مگر ميترسيدى كه بى شوهر بمانى .

خواهر مختار قسم خورد كه مكرر ميخواستم در بستر خواب او را بكشم ولى تو در زندان ابن زياد بودى ترسيدم كه آسيبى بتو برسانند و ضمنا صدق سخنان محمد بن عمر سعد را شهادت داد و مختار از كشتن او در گذشت .

موعظه و نصيحت

روزى ابوحازم بر سليمان بن عبدالملك اموى وارد شد سليمان گفت به چه سبب ما از مردن كراهت داريم گفت به سبب آنكه دنيا را تعمير كرديد و آخرت را خراب نموديد لاجرم ميل نداريد از آبادانى بجاى خراب برويد .

گفت ورود ما در عالم آخرت در نزد خداى تعالى به چه نحو است ؟ گفت نيكوكار مانند مسافريست كه از سفر به وطن خود ميرود و به اهل و عيال خويش ميرسد و از رنج سفر راحت و آسوده ميگردد و اما بد كار حالش چون حال غلام گريخته ميباشد كه او را گرفته نزد آقايش ميبرند .

گفت بمن بگو كدام عمل افضل اعمال است ؟ گفت اداء واجبات و اجتناب از محرمات گفت كلمه عدل چيست ؟ گفت كلمه حقى كه بر زبان برانى نزد كسى كه از او ميترسى و هم باو اميد داشته باشى .

سليمان گفت عاقلترين مردم كيست ؟ گفت آنكه اطاعت خدا را كند .

گفت جاهلترين مردم كيست ؟ گفت آنكه آخرت خود را براى دنيا ديگرى بفروشد گفت مرا موعظه موجزه و مختصرى بكن . گفت سعى كن كه خدا را در آن جاهايى كه ترا نهى كرده نبيند و در آن جاهايى كه ترا امر به آن كرده

ببيند .

آنوقت سليمان گريه سختى كرد ، يكى از حاضران به ابوحازم گفت اين حرفها چه بود كه در محضر خليفه گفتى ؟ گفت ساكت باش حقتعالى از علماء عهد گرفت كه علم خويش را بر مردم ظاهر كنند و كتمان ننمايند اين بگفت و از نزد سليمان بيرون رفت .

سليمان مالى براى او فرستاد او رد نمود و گفت والله نمى پسندم اين مال نزد تو باشد پس چگونه خودم در آن تصرف نمايم سليمان گريه كرد ولى حقيقتا نميخواست موعظه را گوش كند چه رياست دنيا و دوستى مال و مقام نگذاشت .

ملاقات حضرت سيدالشهدا عليه السلام با عبيدالله بن حر جعفى در اينجا مناسب است يكى از وقايعى كه در راه سفر كربلا براى حضرت سيدالشهداء عليه السلام اتفاق افتاده نقل كنيم .

چون حضرت در يك منزلى كربلا وارد قصر بنى مقاتل شد ديد سراپرده اى زده اند و اسبى بر در سراپرده بسته و نيزه اى بر زمين كوبيده اند .

امام عليه السلام پرسيد اين سراپرده از كيست ؟ گفتند از عبيداله بن حر جعفى است حضرت دستور دادند دعوتش كنيد نزد من بيايد مردى از اصحاب آنحضرت كه اسمش حجاج بن مسروق جعفى بود باتفاق يزيد مغفل جعفى روانه آن سراپرده شدند ، چون رسيدند سلام كردند عبيدالله پرسيد اى پسر مسروق چه در عقب دارى حجاج گفت در حقيقت خدا كرامت و بزرگى را بطور هديه برايت فرستاده اگر قبول كنى و رد نكنى اينك اين حسين بن على (ع ) است كه ترا بيارى خود دعوت ميكند اگر در ركاب او جنگ كنى

اجر خواهى برد و اگر كشته شوى بمقام شهادت رسيده اى .

عبيدالله گفت : انا لله و انا اليه راجعون . من از كوفه بيرون آمده ام چون ديدم لشكر زيادى مهياى جنگ با او ميباشند و دوستانش از اطرافش منحرف شده اند دانستم كه مسلما كشته خواهد شد و من هم به يارى او قادر نيستم حجاج در حيرت فرو رفت كه اين مطالب را چگونه به امام بگويد عبيدالله از قيافه حجاج مطلب را فهميد خودش جواب را خلاصه كرد و گفت از من اين پيغام را به حسين برسان كه چيزى كه مرا وادار كرد از كوفه بيرون آمدم اينست كه چون شنيدم شما خيال ورود به كوفه را داريد جز كناره گيرى چاره اى نديدم ، خواستم كه نه در خون تو و كسانت آلوده شوم و نه دشمن تو را كمك كنم با خود گفتم اگر با او جنگ كنم بر من ناگوار است و پيش خدا و رسولش مسئول هستم و اگر در ركاب او باشم و خود را به كشتن ندهم براى خود وقع و قيمتى قرار نداده ام و من مرد باحميتى هستم نميخواهم كه دشمن مرا بى ثمر بكشد و خونم هدر رود زيرا حسين (ع ) در كوفه يار و ياورى ندارد .

چون حجاج و يزيد اين پيغام را براى حضرت آوردند حضرت خودشان لباس پوشيدند با آن دو نفر بجانب عبيداله حركت كردند و چون از ميان برادران و اهلبيت خود ميرفتند آنها با حضرت حركت كردند .

عبيدالله ميگويد چون حضرت را ديدم با محاسن سياه كه هرگز زيباتر از او

حسنى نديده بودم و چون ديدم كه حضرت پياده ميآيد و اطفالش دور او را گرفته و به همراهش ميآيند بقدرى دلم بحال او سوخت كه تا آن وقت دلم بحال كسى نسوخته بود حضرت وارد چادر شده و عبيداله از حضرت تجليل زيادى كرده و دو دست و پاى حضرت بوسيد و حضرت را در صدر مجلس جاى داد .

حضرت پس از حمد و ثناى الهى فرمودند : اهل شهر شما بمن نوشته بودند كه همگى به يارى من اتفاق دارند و نوشتند كه ما تصميم قطعى در يارى شما گرفته ايم و از من درخواست نموده بودند كه بر آنها وارد شوم ولى حال آنطور كه نوشته بودند نيست اكنون تو را بيارى خود دعوت ميكنم .

عبيداله گفت اگر در شهر كوفه براى شما ياورى بود بدون شك بيش از همه اصحاب عجله ميكردم ولى خودم ديدم كه شيعيان شما در كوفه از ترس و هراس شمشيرهاى بنى اميه در خانه هاى خود مخفى شده و خيال يارى كردن شما را ندارند .

حضرت فرمود چه مانعى دارد كه با من بيايى و مرا كمك كنى .

عبيداله گفت اگر ميخواستم با يكى از دو فرقه باشم البته بهمراه شما ميآمدم دوست دارم كه مرا معاف گردانى ، اسبهاى من آماده است كه در خدمت شما بگذارم مخصوصا شخصى خودم هر وقت روى آن سوار بودم و از دشمن گريخته ام مرا بطرف دشمن نبرده است اين اسب را سوار شويد و خود را به پناهگاهى برسانيد و من ضامن عيالات شما ميشوم كه آنها را بشما برسانم . حضرت هم

فرمودند ميخواستم بتو نصيحتى بى پرده كنم ، چنانچه تو بى پرده سخن گفتى اگر ميتوانى به محلى برو كه فرياد خواهى ما را نشنوى بجهت آنكه هر كس فرياد و ناله بيكسى ما را بشنود و يارى نكند بخدا قسم كه حقتعالى او را سرنگون در آتش جهنم مياندازد ، حضرت اين را فرمود و با كودكان و يارانش حركت كرده به خيمه هاى خود آمدند .

ابومخنف نقل ميكند كه عبيداله بن زياد پس از كشته شدن حسين (ع ) اشراف كوفه را سركشى ميكرد عبيداله حر جعفى را نديد ولى او بعد از چند روز به ديدن پسر زياد آمد ابن زياد بطور مواخذه گفت اى پسر حر كجا بودى گفت بيمار بودم گفت بيمارى دل يا بيمارى تن گفت تنم بيمار بود و خدا مرا شفا داد ابن زياد گفت دروغ ميگويى تو با دشمن ما بودى گفت اگر با دشمن تو بودم جا و مكان من ديده ميشد ابن زياد گفت اينجا باش تا من بيرون رفته بيايم چون ابن زياد رفت عبيداله حر بيرون آمده اسب خود را سوار شده رفت ابن زياد چون آمد و او را نديد دستور داد كه هر كجا هست حاضرش كنند به او گفتند امير تو را احضار كرده او هم گفت هرگز نزد او نخواهم آمد اين گفت و حركت كرد با جماعتى از كوفه بيرون آمده بطرف مدائن رهسپار گشت خروج بر ابن زياد كند . در بين راه بطرف كربلا آمد نظرى عميق به آرامگاه حسين (ع ) و ياران و اهل بيتش نمود و افسوس خورد كه چرا يارى

آنحضرت را نكرده و آمرزش از خدا مى طلبيد مجددا برگشت و بطرف مدائن آمده اشعارى از خود ميخواند و افسوس نبودن در كربلا را ميخورد و با دست بر دست خود ميزد و در مدائن بسر ميبرد و با دستگاه يزيد و عبيداله بد بود تا اينكه مختار قيام كرد نزد مختار آمد و به اتفاق ابراهيم بن مالك اشتر براى جنگ با عبيداله بن زياد شتافت ابراهيم با او را خوش نداشت بمختار گفت من ازين مرد هراس دارم مبادا در موقع نياز با من كجروى كند مختار گفت با او نيكى كن و چشمش را بمال دنيا پر نما ابراهيم با هشتهزار نفر بيرون آمد و عبيداله بن حر جعفى نيز همراه او بود وقتى ابراهيم خواست خراج را بين لشكر تقسيم كند پنجهزار درهم براى عبيداله جعفى فرستاد او بخشم آمد و گفت تو براى خودت ده هزار درهم گرفتى و براى من پنجهزار فرستادى با اينكه پدر من از پدر تو پست تر نبوده و بالاخره براى مال دنيا با مختار مخالفت نموده و در دهات كوفه بغارتگرى و چپاول مشغول شده ، قريه هايى را تاراج كرد و عده اى را كشت و اموال آنها را گرفت مختار فرستاد كسان او را گرفته اسير كردند و زن او را زندانى كرد ولى او با دويست سوار ، زن خود را از زندن خلاص كرد .

پي نوشتها

ص 635 كتاب

1 - حجاج از اصحاب اميرالمؤ منين (ع ) در كوفه بود وقتى حضرت سيدالشهداء عليه السلام از مدينه به مكه آمدند اين حجاج براى ديدار آنحضرت از كوفه بطرف مكه

حركت كرد و در خدمت آن حضرت بود تا به كربلا رسيدند و در پنج وقت براى نماز آنحضرت اذان ميگفت و در مقابل شدن لشكريان با آنحضرت اذان نماز را همين حجاج بن مسروق گفت و يزيد بن مغفل هم از اصحاب اميرالمؤ منين (ع ) حركت كرد و در زيارت آنحضرت است كه السلام على يزيد بن مغفل السلام على حجاج بن مسروق جعفى .

اين كشته فتاده بهامون حسين تست

وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست

وين ماهى فتاده بدرياى خون كه هست

اين قالب طپان كه چنين مانده بر زمين

زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست

شاه شهيد ناشده مدفون حسين تست

اين غرقه محيط شهادت به روى دشت

اين خشك لب فتاده ممنوع از فرات

از موج خون او شده گلگون حسين تست

كز خون او زمين شده جيحون حسين تست

اين شاه كم سپاه كه با خيل اشك و آه

وين نخل تر كز آتش جانسوز تشنگى

خرگه از اين جهان زده بيرون حسين تست

دود از زمين رسانده بگردون حسين تست

پس روى در بقيع بزهرا خطاب كرد

وحش زمين و مرغ هوا را كباب كرد

مجلس سى و يكم : و لعن الله شمرا

شرح

نام ذى الجوشن شرجيل بن الاعوار الضبابى بود . در اسدالغابة ميگويد كه او را ذى الجوشن گفتند زيرا سينه او برآمدگى داشت .

و در شرح قاموس ميگويد اول عربى كه زره بتن كرد شرجيل بود ، باينجهت او را ذى الجوشن نام نهادند و بعضى ديگر ميگويند چون كسرى به او زره داد نامش ذى الجوشن شد .

در اسدالغابة است كه بعد از جنگ بدر ذى الجوشن كه مشترك بود نزد پيغمبر (ص ) آمد و كره اسبى

بنام قرحا نزد آنحضرت آورد ، حضرت فرمود من حاجتى به آن ندارم ولى اگر بخواهى با زرهى كه از غنائم بدست آمده معاوضه ميكنم . گفت اين كار را نميكنم . حضرت فرمود منهم حاجتى به آن ندارم بعد حضرت فرمود بيا اسلام بياور گفت نميكنم ، حضرت فرمود چرا گفت قوم تو در تعقيب هلاكت تواند و بالاخره ترا ميكشند ، حضرت فرمود مگر نديدى كه چندين نفر درين جنگ بخاك افتادند گفت چرا . حضرت فرمود پس چه وقت هدايت ميشوى گفت آنروزى كه تو بر كعبه غالب شوى و منزل كنى . حضرت فرمود آنروز هم خواهد رسيد . تا آخر خبر

در ذخيره الدارين از هشام كلبى نقل ميكند كه روزى زن ذى الجوشن خواست از محل و مكان خود بجاى ديگرى رود در بين راه سخت تشنه شد تا به چوپانى رسيد و از او طلب آب كرد ، چوپان گفت آبت نميدهم تا بگذارى من از تو كام بگيرم آن زن تمكين نموده و از آن نطفه شمر بدنيا آمد .

روز عاشورا حضرت دستور فرموده بودند كه اطراف خيام را آتش بسوزانند تا دشمن به خيام حرم حمله نكنند شمر ملعون چون آتش را ديد فرياد زد يا حسين اتعجلت بالنار قبل يوم القيامة حضرت فرمود اين ندا كننده گويا شمر ذى الجوشن است .

بعد فرمود يابن راعى المغرى انت اولى بها صليا نقل از تاريخ طبرى

در مناقب ابن شهر آشوب نقل ميكند كه سحر شب عاشورا حضرت حسين (ع ) خوابش برد بعد از بيدار شدن فرمود الساعه در خواب ديدم چند سگ حمله

كردند كه مرا بدندان بگيرند در ميان آنها سگ پيسى بود كه از همه بيشتر بمن حمله ميكرد گمان ميكنم كه قاتل من مرد پيسى باشد .

در سال 66 مختار شمر را بقتل رسانيد و يا بنا بر نقل قول كامل بدست ابوعمره در قريه اى نزديك كوفه كشته شد و در امالى ابن شيخ ميگويد كه شمر بن ذى الجوشن را كيسان ابوعمره در باديه اسير كرده بخدمت مختار آورد و او دستور داد تا گردنش را بزنند و ديگى مملو از روغن بجوش آوردند و او را در ميان آن ديگ انداختند و يكى از اموال آل حارثة بن مضرب سر او را لگدكوب كرد .

و بنا بر نقل ديگر پس از آنكه مختار خولى را كشت گروهى را براى پيدا كردن شمر و سنان بن انس ماءمور كرد كه هر دو آنها به كشتن امام حسين (ع ) افتخار مينمودند . ماءمورين در حين گردش جمازه سوارى را ديدند شتابان ميآيد او را گرفتند معلوم شد قاصد شمر است كه بطرف بصره ميرود تا خبر حركت ورود او را بدهد ولى چون به او كم اجرت داده و با عمودى بر پشت او زده بودند قاصد بجاى بصره مستقيما به دارالاماره آمد نزد مختار رفت و محل خفاء شمر را گفت و مختار انعام وافرى باو داد ، ابوعمر با گروه ماءمورين مسلح به راهنمايى عرب شترسوار به دهكده اى آمدند كه شمر پنهان شده بود خانه و همراهان او را محاصره كردند با شمشير برهنه از خانه بيرون آمد و به ابوعمرو و حاجب حمله كرد همراهان او به

شمر حمله كردند و چندين ضربت بر بدن او زدند تا بخاك غلطيد آنگاه سر او را با همراهانش بريدند و سنان بن انس را دست بسته با سرها وارد كوفه نمودند ، شمر مردى بود كه تمام مخالف و مؤ الف به او و بدبين بودند و با ديدن سر او بسيار مسرور شدند مختار دستور داد سنان را هم با اشد عذاب بكشند و انتقام خون حسين عليه السلام را به حسب ظاهر گرفتند .

علامه مجلسى در عاشر بحار نقل نموده كه در ميدان جنگ زخم فراوانى بر بدن شمر وارد آمد كه بيحال بر زمين افتاد لشكريان با بدن مجروح و با خوارى و ذلت و زجر تمام او را نزد مختار بردند مختار امر نمود در مقابل روى شمر ديگ بزرگى را پر از روغن نموده و بر روى آتش آوردند پس از آن سرش را از بدنش جدا ساختند و در ديگ انداختند تا نابودش كردند .

اينست معنى آيه : و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون .

كشته شدن حسين مظلوم (ع ) بدست شمر ملعون

چون سلطان شهيدان در ميان گودال قتلگاه افتاده بود بنا بر نقل لهوف عمر سعد ملعون به يكى از سرداران لشكر رو كرد و گفت واى بر تو چرا معطلى از اسب خود پائين آى و حسين را از اين زخمها و جراحات راحت كن ، آن ملعون خواست كه از اسب پياده شود خولى بن يزيد عليه اللعنه پيش دستى كرد تا آنحضرت را بقتل رساند ، ولى همينكه وارد گودال شد و حضرت را با آنحال ديد لرزه بر اندامش افتاده از گودال بيرون آمد .

در منتخب طريحى ميگويد : حضرت با گوشه چشم نظرى به خولى افكند كه از آن نگاه لرزه بر اندام خولى افتاد بيرون آمد و نتوانست كارى انجام دهد .

در تبرالمذاب گويد : چون شمر خولى را لرزان ديد گفت بازوهايت شل شده چرا ميلرزى گفت بخدا قسم من پسر زهرا چه اين كار از من بر نميآيد . شعر لعين گفت قبيح باشد كه موهايى بر صورت تو بيرون آمده زيرا تو مرد نيستى .

شيخ فخرالدين طريحى در منتخب ميگويد : هنگاميكه امام عليه السلام در شرف جان دادن بود آن مردم فرصت ندا دادند كه خود آنحضرت جان دهد چهل سوار به قصد آنحضرت آمدند و هر يك قصد داشتند كه سر آنحضرت را قطع كنند از جمله آنها شيث بن ربعى بود همينكه وارد گودال شد حضرت از گوشه چشم نظرى بسوى آن ملعون نمود ، شيث شمشير را از دست خود انداخته بيرون آمد و گفت يا حسين پناه بخدا ميبرم از اينكه گريبان خود را بدست پيغمبر و على بدهم و دست خود را بخون تو آلوده كنم .

از جمله اشخاصى كه نامه بحضرت نوشته بود اين شيث بود كه بحضرت نوشته بود : صحراهاى ما سبز شده و ميوه هاى ما رسيده منتظر قدوم شما هستيم و اين مرد خبيث در كربلا سركرده پيادگان بود و آنحضرت را تيرباران و سنگباران مينمود و از آب فرات مانع ميشد .

ابو مخنف مينويسد كه سنان ابن انس به شيث رو كرد و گفت : ندانستم كه چرا حسين را نكشتى مادرت بعزايت بنشيند برو شمشيرى بياور و

بدست من بده تا كار حسين را تمام كنم شيث شمشيرى كه در گودال انداخته بود و به سنان داد و او هم چون به قتلگاه آمد حضرت ديده باز كرد نگاهى تند نمود كه از آن نگاه لرزه بر اندام سنان افتاده ترسيده شمشير از دستش افتاد و رو به فرار نهاد و نزد عمر سعد آمد و گفت ميخواهى محمد مصطفى را دشمن من قرار دهى و گريبان مرا بدست آنحضرت دهى .

ولى اصح اقوال آنست كه شمر ملعون سر مبارك امام حسين عليه السلام را از تن جدا كرد و شرح آن چنين است كه : شمر ملعون به اتفاق سنان بن انس به قصد جدا كردن سر مظلوم كربلا به گودال آمد و حضرت در آخرين رمق جان دادن بود و از شدت تشنگى زبان در دهان حضرت مجروح شده بود و با اينحالت براى اتمام حجت طلب آب مينمود چون شمر به آنحضرت رسيد با چكمه لگدى بر آنحضرت زد و گفت يابن ابى تراب ايا تو اعتقاد نداشتى كه پدرت على ساقى حوض كوثر است هر كه را بخواهد سيراب ميكند اگر چنين است پس صبر كن تا من زودتر ترا بكشم و تو آب از دست پدرت بخورى آنگاه شمر ملعون به سنان رو كرد و گفت همينطور كه حسين روى خاك افتاده سر از بدنش جدا كرد . سنان گفت من انيكار را نكنم و خون پسر پيغمبر را بگردن نميگيرم و گريبانم را بدست پيغمبر نميدهم شمر در غضب شد و دشنام به سنان داد و با پاى چكمه روى سينه آنحضرت نشست آنگاه محاسن

غرقه بخون آنحضرت را گرفت حضرت فرمود مرا ميكشى و نميدانى من كيستم ؟ شمر گفت من خوب جد و پدر و مادرت را ميشناسم من ترا ميكشم و اصلا ترسى در دل ندارم آنگاه بعد از دوازده ضربت زدن بر آنحضرت سر مبارك آنحضرت را از قفا بريد .

الا لعنة الله عليه و على قوم الظالمين و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون .

نهى نمودن پيغمبر صلى الله عليه و آله از قتل صبر

در مجمع البحرين ميگويد : نهى رسول الله صلى الله عليه و آله عن قتل شى من الدواب صبرا .

رسول خدا (ص ) نهى فرمود كه هيچ حيوانى از حيوانات را از روى صبر نكشند . اين قتل رسم زمان جاهليت بود و حيوانى را كه ميخواستند بكشند در جايى حبس ميكردند بعد آنقدر سنگ و چوب و كلوخ بر بدنش ميزدند تا ميمرد چون وجود مبارك پيغمبر رحمة للعامين بود منع فرمود كه در حق حيوانات چنين عملى را نكنيد بلكه اگر ميخواهيد گوسفند بر شما حلال شود و او را آب دهيد و دست و پاى او را ببنديد بعد او را ذبح كنيد .

امام سجاد عليه السلام در كوفه فرمودند : انا ابن من قتل صبرا . اى اهل كوفه من پسر آن كسى هستم كه او را با قتل صبر با لب تشنه كشتند و كفابنا فخرا و اين هم براى ما فخرى است .

و فى المقتل الى ابى مخنف و خر صريعا مغشيا عليه و بقى مكبوبا على وجهه ثلاث ساعات و هو يقول على بلائك و رضا بقضائك لامعبود

سواك يا غياث المستغيثين .

كشتن شيث بن ربعى

شيث بن ربعى كه از سرداران لشكر كوفه در كربلا بود در فتنه خروج قتله بر مختار سعى بليغ نشان داد ، سوار اسب شده مخفيانه از بيراهه بطرف بصره ميرفت كه پاسبانان اطراف شهر او را دستگير كرده نزد مختار آوردند .

مختار امر كرد دستها و پاهاى او را قطع كردند و در ميان شهر گذاشتند تا مانند سگ زوزه كنان جان داد .

كشتن خولى اصبحى

مختار جمعى را براى دستگيرى خولى اصبحى ماءمور ساخت همانطور كه ميدانيم خولى دو زن داشت يك زن كوفى و ديگرى شامى كه اولى از دوستان اهلبيت و دومى از دشمنان بود چون ماءمورين بخانه او رفتند زن شامى فرياد بلند كرد چرا از بام خانه بالا آمديد و چرا سرزده وارد خانه شديد ولى كوفى با دست خود محل مخفى شدن او را نشان داد آنمحل را شكافتند و خولى را دستگير كردند بحضور مختار بردند . مختار فرمان داد به انواع عذاب و شكنجه او را بقتل رسانند .

ماءمورين بدن او را سوزانيدند زيرا اين همان خولى بود كه سر امام را در همين خانه روى خاكستر تنور مخفى كرد .

كشتن حرمله

حرملة بن كامل اسدى در حال فرار بود كه در خارج شهر او را دستگير كردند و اين مرد از تيراندازان معروف است كه بقول خودش سه تير داشت و سه شخصيت بزرگ را كشت نميدانم كه در كدام كتاب مقتل ديدم كه به زهر آلوده كرده بود كه يكى را بر گلوى نازنين على اصغر زد و يكى را هم بر قلب نازنين حضرت سيدالشهداء عليهم السلام كه همان كار حضرت ساخت و از اسب بر روى زمين افتاد .

مختار دستور داد بدن او را تيرباران كنند آنقدر تير بر بدنش زدند كه مثل لانه زنبور سوراخ سوراخ شد تا به درك واصل گشت .

شعرى از عبرت روزگار

نادره مردى ز عرب هوشمند

گفت به عبدالملك از روى پند

زير همين گنبد و اين بارگاه

روى همين مسند اين تكيه گاه

بودم و ديدم بر ابن زياد

ظلم چه ها رفت بشاه

عباد

سر كه هزارش سر و افسر فدا

وارث دستار رسول خدا (ص )

بود سرشاه شهيدان حسين (ع )

سبط بنى فاطمه (س ) را نور عين

سلسله بر گردن بيمار او

بسته كمر خصم به آزار او

بعد دو روزى سر آن خيره سر

بد بر مختار به روى سپر

بعد كه معصب سر و سردار شد

دستخوش او سر مختار شد

اين سر مصعب بود در كنار

تا چه كند با تو دگر روزگار

هين تو شدى بر زبر اين سرير

تا چه كند با تو دگر چرخ پير

مات همينم كه در اين بند و بست

اين چه طلسم است كه نتوان شكست

نى فلك از گردش خود سير شد

نى خم اين چرخ سرازير شد

خلاصه سخن اينست كه ابن زياد حاكم كوفه سر مبارك امام حسين (ع ) را بريد و روى طشت در سرير حكومت دارالاماره كوفه بمعرض نمايش گذاشت و بعد نزد يزيد فرستاد . شش سال مختار سر ابن زياد را بريد و در همان قصر روى تخت در معرض نمايش گذاشت و بعد نزد حضرت سجاد عليه السلام فرستاد .

سال بعد مصعب در جنگ بصره فاتح شد و سر مختار را بريد و در كوفه استقرار يافت ، روى همان تخت در معرض نمايش گذاشت و بعد نزد برادرش عبداله زبير به مكه فرستاد .

سالع بعد عبدالملك بن مروان سر مصعب را در جنگ با شاميان بريد و در كوفه استقرار يافت و در همان دارالاماره نشست و سر او را در معرض نمايش گذاشت ، در آن اثناء كه پسر مروان به كشتن مصعب مفاخر ميكرد مردى در گوشه مجلس به حالت استعجاب خندان شد و چندين بار تكبير گفت ،

عبدالملك سبب تكبير را پرسيد ، آنچه را ديده بود و قبلا گذشت بيان كرد . پسر مروان سخت خود بر خود لرزيد و بيدرنگ بيرون آمد و دستور داد دارالاماره را ويران كردند .

در جنگ كربلا فتح با چه كسى بود ؟

در مكتب تربيتى اسلام چنين آموخته اند كه هميشه نتيجه نهايى كارها را بايد قضاوت كرد ، چه بسيار ميشود كه ضمن عمل تحولات و حوادث بيم و اميد را تقويت ميكند و آدمى را در شكست و پيروزى وعده ميدهد اما قضاوت فتح و ظفر يا شكست و سقوط را بايد پس از قطع عمل دانست .

حضرت سيدالشهداء عليه السلام معتقد بود كه فتح و ظفر با اوست زيرا در همان كلمات و بيانات خبر از شهادت خود ، مكر راز فتح و پيروزى خود نيز خبر ميداد و ميفرمود با جهاد مقدسى كه در پيش دارم يقين دارم دين اسلام باقى و برقرار خواهد ماند و تومار بدعت و جنايت بر هم پيچيده خواهد شد ، امام حسين عليه السلام خود را احق به خلافت ميدانست و در نامه ها و خطابه هاى خود متذكر ميشد .

در نامه اى كه به بنى هاشم نوشت اين عبارت بود : من لحق بنا استشهد و من تخلف لم يبلغ الفتح . (كامل الزياره ، ص )

يعنى كسى كه بمن ملحق شود شهيد خواهد شد و كسيكه تخلف ورزد به فتح و ظفر نائل نميشود بنابراين امام حسين عليه السلام فتح و پيروزى را در اين جنگ براى خود حتمى ميدانست با آنكه علم به شهادت داشت .

اين معنى را فرزند عزيزش امام زين العابدين عليه السلام

در مدينه در پاسخ ابراهيم بن طلحة بن عبيداله فرمود وقتى كه پرسيد چه كسى غالب شد ، امام سجاد فرمود موقع نماز معلوم ميشود امالى شيخ طوسى

وضع نماز چنين بود كه در عهد آل ابوسفيان و آل مروان و جناياتى كه آنها ميكردند كسى رغبت به نماز جماعت و اجتماع در مسجد را نميكرد ولى پس از شهادت امام حسين عليه السلام مردم مكه و مدينه بيشتر بنام احساسات دينى گرد هم جمع ميشدند و به نماز روزه و شعائر دين رغبت ميكردند و شعائر دين مينمودند و لذا امام فرمود وقت نماز ببين چگونه مردميكه رغبت آمدن بمسجد را نداشتند و از بيم بنى اميه و آل مروان گوشه گيرى مينمودند اينك همه به جماعت حاضر شده و اعلام كلمه توحيد مينمايند و اين نتيجه بلكه معنى و مفهوم فتح و ظفر بود .

شهادت حضرت سيدالشهداء عليه السلام سبب اقامه نماز و اداء زكوة شد و مردم را به جنبشى دينى متوجه ساخت و لذا در زيارتش ميخوانى :

اشهد انك قد اقمت الصلوة و اتيت زكوة و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر .

مجلس سى و دوم : و لعن الله امة اسرجت و الجمت و تنقبت و تهياءت لقتالك

ترجمه

و خدا لعنت كند گروهى را كه اسبها را زين كردند و لجام زدند و براه افتادند و خود را آماده براى مقاتله با شما كردند

شرح

اسراج اشتقاق از لفظ سرج است و سرج به فتح سين و سكون راء زين اسب را گويند و جمع آن سردج است و سراج كسى را گويند كه زين ميسازد و چون گويند اسرج الفرس جعله اسرج پس معنى چنين ميشود كه خدا لعنت كند آنهايى كه زين اسبهاى خود را محكم بستند اين مسلم است كه هر اسب سوارى بايد اسبش زين داشته باشد پس اينكه ميفرمايد : اسرجت معلوم ميشود زين اسبهاى آنها خصوصيتى داشته باين معنى كه زينى چنان محكم درست كرده بودند كه در ميان سى هزار لشكر در ميدان جنگ زود پاره نشود چه اگر زين اسب محكم نباشد سوار خود را بزمين مياندازد و دشمن بر او غلبه ميكند .

الجمت ، لجام به كسر لام معرب لگام است و چنانچه جوهرى گفته دهانه اسب است همانطور كه در معنى سرج گفته شد خصوصيت اين زين و دهنه آنست كه در غير ميدان جنگ به اين محكمى بسته نمى شده است .

تنقبت ، ماءخوذ از نقاب يعنى پارچه اى است كه زنان با آن صورت خود را ميپوشانيده اند ، در زمانهاى سابق رسم چنين بوده كه در جنگها نقاب بصورت خود ميزدند تا در ميدان جنگ شناخته نشوند تا محبت دوستى و فاميلى مانع كشتن آنها نشود .

و تهيات لقاتلك ، يعنى آماده شدند براى قتال و كشتن تو بهتيوء مشتق از هيئت است كه بمعنى كيفيت و حال

و شكل و صورت چيزيست و بمعنى عده و دسته اى از مردم هم ميباشد كه جمع آن هيئات ميشود .

اگر كسى گويد مهيا شدن براى جنگ امام و كربلا رفتن وقتى بد است كه در لشكر پسر سعد شركت كند ولى اگر در بين راه پشيمان شود و خود را به لشكر پسر سعد نرساند اين عمل مهيا شدن بد نيست چه خود را در خون آنحضرت شريك نگردانيده است . جواب گوئيم كه : دوستى با دشمنان خدا حتى اگر سياهى لشكر آنها باشد و در عمل با آنها شركت نكند اين خود گناه كبيره است و آثار وخيمى دارد چنانچه در قصد حداد آهنگر در لشكر ابن زياد اين مطلب معلوم ميشود .

مرحوم حاجى نورى در كتاب دارالسلام خود از كتاب بستان الواعظين از قول حر بن رياح قاضى نقل ميكند كه گفت كه مرديرا از اهل كوفه ميشناختم كه در لشكر پسر زياد براى جنگ با امام حسين (ع ) به كربلا حركت كرد و در مراجعت به كوفه مردم كه به ديدن او رفتند او را كور ديدند در صورتيكه در موقع رفتن به كربلا با چشمان سالم رفتم ولى با آنحضرت جنگى نكردم بلكه بميدان هم نيامدم و هيچ شمشير و نيزه اى بكار نبردم چون آنحضرت را شهيد نمودند در چادر خود بعد از خواندن نماز عشا خوابيدم در عالم خواب ديدم كه كسى آمد و مرا بسختى كشيد و گفت رسول خدا (ص ) را زود اجابت كن به او گفتم مرا با رسول خدا چه كار است دو مرا بسختى كشيد و حضور حضرت

ختمى مرتب برد چون نزديك آن بزرگوار رسيدم ديدم آنحضرت ميان محرابى نشسته و در حاليكه غمناك است و دستها را بالا زده پيش روى آن بزرگوار پوستى گسترده شده و فرشته اى ايستاده شمشيرى از آتش پيش روى اوست ، پس نه نفر از آن كسانيكه از لشكر عمر سعد بودند حاضر كردند و آن ملك همه آنها را با شمشير آتشى گردن زد و هر يك از آنها را كه ميكشت شراره آتش از بدنش متصاعد ميشد و هر گاه از كشتن يكى از آنها فارغ ميشد فى الفور زنده ميگشت تا آنكه آنها را هفت مرتبه كشت و زنده شدند پس مرا خدمت حضرت رسالت بردند چون نزديك شدم خود را روى قدم آن بزرگوار انداختم عرض كردم يا رسول الله من در كربلا بودم ولى حربه اى بكار نبردم فرمود بلى حربه اى بكار نبردى ولى براى كشتن حسين من باعث كثرت سواد لشكر ابن سعد بودى پس فرمودند نزديك بيا چون نزديك رفتم طشتى پر از خون در مقابل آنحضرت ديدم فرمود اين خون فرزند من حسين است پس از آن خون بچشم من كشيد و من از فزع از خواب بيدار شدم و خودم را كور ديدم محدث مزبور خواب ديگرى نظير همين خواب از همان كتاب نقل ميكند كه آنشخص چون بحضرت عرض كرد من حربه بكار نبردم حضرت هم تصديق او را نمودند آيا تو كثرت سواد لشكر هم نشده بودى عرض كرد كثرت سواد لشكر هم نشدم حضرت فرمودند درست است بعد فرمودند آيا تو از اهل كوفه نيستى آن شخص عرض كرد چرا حضرت فرمودند

پس چرا فرزندم حسين را يارى نكردى و دعوت او را اجابت ننمودى پس تو كشتن حسين را دوست داشتى و با حزب ابن زياد بودى پس همانطور كه مهيا و آماده شدن براى قتل امام و رفتن به كربلا مورد مواخذه پيغمبر واقع ميشود اگر چه در جنگ با آنحضرت شركت نكند پس آن مردمى هم كه ميخواهند همه رفتار و كردار خود را مطابق ملت يهود نصارى قرار دهند و زندگانى خود را زندگانى اروپايى و امريكايى كنند و در حقيقت باعث تقويت آنها گردند پيغمبر خدا با آنها چه معامله اى خواهد كرد ؟ !

در كتاب لئالى الاخبار از معصوم عليه السلام نقل ميكند كه خطاب به يكى از پيغمبران شد كه : قل للمؤ منين لا تلبسوا بس اعدايى و لا تطعموا مطاعم اعدايى و لا تسلكوا مسالك اعدايى فتكونوا اعدايى كما هم اعدايى . يعنى اى پيغمبر به مومنين بگو كه لباس دشمنان مرا نپوشيد و غذايى را كه آنها ميخورند نخوريد و آن راه و روشى را كه در زندگى دارند براى خود قرار ندهيد اگر چنين كنيد شما هم مثل آنها از دشمنان من خواهيد شد .

در روايت است كه : من تشبه بقوم فهو منهم كسى كه در اخلاق و كردار و رفتار خود را شبيه به قومى بكند او هم از دسته آنها محسوب خواهد شد زيرا صرف شباهت ظاهرى و داراى آثار وخيمى است چنانچه نهى شده از نماز خواندن در لباس سياه چه در اين عمل مصلى شبيه به طايفه بنى عباس ميشود كه لباس سياه را شعار خود قرار داده بودند و

همچنين از نماز خواندن در جائيكه صورتى با عكسى در مقابل مصلى باشد نهى شده چه اين عبادت بت پرستانست كه بتى در مقابل خود قرار ميدادند و در مقابل آن كوچكى ميكردند و همچنين از نمازگزاردن در حالتى در جلوى روى نمازگزار باشد منع شده و چه در اينحال شبيه به آتش پرستان ميشود .

سيد جزايرى در كتاب انوارالنعمانيه خود روايتى نقل ميكند باين مضمون كه فرعون يك مسخره چى داشت كه بسيار نزد او مقرب بود و هر روز به لباس و شكلى نزد فرعون ميآمد و او را بخنده ميآورد زمانيكه موسى و هارون مبعوث به سوى فرعون شدند و به مصر آمدند مدتى معطل شدند كه با فرعون ملاقات بنمايند ميسر نشد روزى بر در قصر فرعون ايستاده بودند با لباسهاى شبانى و بيابانى و عصايى هم بر دست داشتند و مسخره چى خواست نزد فرعون رود كه موسى و هارون را بر در قصر فرعون ديد و با خود گفت خوبست كه امروز با اين هيئت و لباس نزد فرعون بروم چون با آن شكل و لباس نزد فرعون رفت فرعون از ديدن آن لباس بسيار خنديد گفت اين چه لباسى است كه امروز پوشيده اى گفت دو نفر باين شكل و لباس بر در قصر تو ايستاده اند اگر آنها را ببينى چقدر خوشحال ميشوى اذن دخول ميطلبند و ميگويند ما پيغمبريم و از جانب خداوند عالم مبعوث شده ايم كه فرعون را براه نجات دعوت كنيم فرعون از شنيدن اين كلام بسيار خائف و ترسان شد و به آنها اذن دخول داد تا آخر داستان كه مفصل

است . تا روزيكه خدا فرعون و فرعونيان را در دريا غرق كرد و همه را هلاك نمود ولى اين مسخره چى غرق نشد و آب دريا او را بيرون انداخت ، موسى چون او را ديد عرض كرد اين شخص كه لباسى مثل لباس من پوشيده و مرا مسخره كرد چرا او را نجات دادى و در دريا غرق نشد ؟ خطاب رسيد اى موسى من كسى را كه خود را شبيه به يكى از دوستان من كند در دنيا هلاكش نميكنم .

از اينجا بايد بفهميم كه همانطور كه شبيه شدن بدوستان خدا اين اثر را دارد كه خدا در دنيا عذابشان نميكند و عكس اين هم كه شباهت و دوستى با دشمنان خدا باشد اثرات بدى دارد كه در دنيا و آخرت نصيب آنها ميشود .

لذا حقتعالى در قرآن ميفرمايد : يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء بعضهم اولياء بعض و من يتولهم فهو منهم ان الله لا يهدى القوم الظالمين .

در ناسخ التواريخ در معجزات اميرالمؤ منين (ع ) نقل ميكند كه مردى از طايفه مخزوم خدمت حضرت اميرالمؤ منين (ع ) عرض كرد برادر من مرده و من از مرگ او بسيار متاءثرم حضرت فرمود ميخواهى او را ديدار كنى عرض كرد چگونه نخواهم حضرت فرمود قبر او را بمن نشان بده آنگاه حضرت بر سر قبر او عباى رسول خدا را بر سر كشيد و كلمات چندى فرمود و پاى خود را بر آن قبر زد فورا زنده شد و بزبان فارسى با آن حضرت صحبت كرد حضرت فرمود تو عربى چرا فارسى

ميگويى عرض كرد من عربم ولى به سنت فارسيان از دنيا رفتم يعنى آداب و زندگى خود را مانند عجم ها ترتيب دادم چون در آنزمان ايران كشورى متمدن و داراى آداب و رسوم خوبى بود ، لذا لغتم دگرگون شد .

مجلس سى و سوم : بابى انت و امى يا ابا عبدالله لقد عظم مصابى بك

ترجمه

پدر و مادرم فداى تو باد اى ابا عبدالله

شرح

معنى ابا عبدالله در اول زيارت بيان شد و چون كسى نزديكتر از پدر و مادر بمن نيست و آنها را بيشتر از همه عزيز ميدارم آنقدر بشما نزديكم و شما را دوست دارم كه حاضرم پدر و مادرم را هم فداى شما بكنم .

لقد عظم مصابى بك چون به واسطه ظلم و ستمى كه بر شما رفت تحمل حزن و مصيبت شما بر من و تمام شيعيان و دوستان شما سخت دشوار است .

تاريخ بهترين سرمشق زندگيست حوادث در ظرف زمان بهترين مربى بشر است از ميان حوادث روزگار هيچ حادثه اى جانسوزتر و عميق تر از واقعه مولمه كربلا نبوده و نيست انسان هر قدر بيشتر در متون تاريخ تاءمل كند خواهد ديد كه عظمت حضرت سيدالشهداء عليه السلام بيش ازين اندازه ها است كه ادراك ما دريابد .

اگر در مسير تاريخ حركت كنيم و از روز عاشورا سال 61 تا امروز صفحات كتاب تاريخ و طبيعت را مطالعه كرده و ورق بزنيم آنوقت شخصيت حسين بن على عليه السلام و فداكارى و از جان گذشتگى آنحضرت بر ما معلوم ميشود و مى فهميم كه شهادت آنحضرت چه تاءثيرى در ابقاء آئين آدميان و احياء قوانين انسانيت و نشر معارف دين و اسلاميت نموده است .

روز عاشورا سال 61 بپايان رسيد يزيد بخيال خود كام دل گرفت ابن زياد مسرور به انجام وظيفه شد و افتخار ميكرد عمر سعد ملك رى را جايزه ميخواست گروهى از خدا بيخبران هم منتظر بودند كه ركاب آنها را از طلا و نقره بسازند

و آنها را با جايزه بى نياز گرداند ولى از همان ساعت ريخته شدن خون مقدس ابى عبدالله الحسين (ع ) بخاك كربلا گويى كه آتش اختلاف و انقلاب دلهاى همان دشمنان جور را فرا گرفت و به هم بدبين شدند و ابواب لعن و طعن را بسوى هم گشودند تا داستان قيام كوفه و توابين و آمدن مختار پيش آمد و مختار دمارى از قتله حضرت سيدالشهدا عليه السلام گرفت كه قسمتى از آنرا نقل كرديم و نداى وجدان جنايات آنها را در معرض افكار عمومى آيندگان گذاشت و مرور زمان قضاوت كرد كه حقيقت در چه لباسى جلوه كرد .

چراغى را كه ايزد بر فروزد

هر آنكس پف كند ريشش بسوزد

هدف اصلى قيام حضرت سيدالشهداء عليه السلام

هدف اصلى سيدالشهداء ازين قيام احياء دين و اصلاح مفاسد امور اجتماع مسلمين بوده و انى لم اخرج اشرا و لا بطر اولا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت بطلب الاصلاح فى امة جدى .

وقتى انسان در بيابانى چيزى را از دور مى بيند اول موجوديت آن در نظرش مجسم و ثابت ميگردد ولى نزديك ميشود وجودش معلوم و مشخص ميگردد و هر چه نزديكتر ميشود به شخصيت او واقفتر ميگردد تا آنجا كه عظمتش در دل و مغز آدمى جاى گرفته و خواه ناخواه به تعظيم و خشوع و خضوع ميافتد .

براى مثال اگر كوهى را از دور ببينيم اول موجوديت كوه برايمان نمايان ميشود كه از چه سنگى و از چه كيفيتى است سپس هر چه به آن نزديكتر شويم و نباتات و چشمه سارها و معادن و انواع محصولات آن آشنا گرديم خير و بركت كوه

بيشتر ما را مجذوب مينمايد تا آنجا كه اگر بمعادن نهفته آن هم واقف شويم و از آهن و طلا و نفت و غير آن مطلع گرديم اهميت و عظمت و ارزش آن در نظر ما افزونتر ميگردد و اينمقدار هم نسبت به آن چيزيست كه ما مى بينيم چه بسا علم و قدرت و احاطه ما نسبت به تمام آن كوه و پشت و قله و دره و شيب و فرازش كافى نيست و از آن بيخبريم كه اگر آنها هم براى ما معلوم گردد خود را در برابر عظمت آن ناچيز مينگريم .

وجود مقدس و شخصيت حضرت سيدالشهداء ارواحنا فداه براى ما مانند كوهى است كه از عناصر آسمانى تركيب يافته و داراى انواع مواد و مواليد عنصريست و فكر و عميق و روح بلند پرواز او بقدرى اوج دارد كه عقل آدمى به اوج طيران او راه پيدا نميكند .

آنچه ميگويم بقدر فهم تست

مردم اندر حسرت فهم درست

حضرت ابى عبدالله (ع ) مانند كوه بلند و دامنه داريست كه داراى هزاران معدن جواهر گرانبهاست و با يك حركت لرزاننده مكنونات قيمتى خود را بيرون ريخت و در معرض نمايش خلايق گذاشت .

هر كس بيشتر معرفت به وجود امام حسين (ع ) پيدا ميكند در برابر عظمت وجودش چون خس در ساحل دريا و يا ريگ در كنار كوه كوچك و حقير و ناچيز ميگردد .

پس جا دارد كه ما بگوئيم بابى انت و امى يا ابا عبدالله لقد عظم مصابى بك

مرثيه خواندن دعبل در خدمت حضرت رضا عليه السلام

مرحوم دربندى در كتاب اسرارالشهاده از منتخب طريحى

نقل ميكند كه دعبل خزاعى گفت سالى در ايام عاشورا بر سيد و مولاى خودم حضرت على بن موسى الرضا (ع ) داخل شدم فرايته جالسا جلسة الخرين و اصحابه من خوله كذلك فلما رانى مقبلا قال لى مرحبا بك يا دعبل مرحبا بنا صرنا بيده و لسانه ثم وسع لى فى مجلسة و اجلسنى الى جانبه ثم قال لى يا دعبل احب ان تنشد نى شعرا فان هذه الايام ايام حزن كانت علينا اهل البيت و ايام سرور كانت لا على اعدائنا خصوصا بنى امية لعنهم الله يا دعبل من بكا على مصابنا ولو واحد كان اجره على الله يا دعبل من ذرفت عيناه على مصابنا من اعدائنا حشره الله معنا فى زمرتنا يا دعبل من بكى على مصاب جدى الحسين عليه السلام غفر الله له ذنوبه البتة ثم انه نهض و ضرب سترا بيننا و بين حرمه و اجلس اهل بيته من وراء الستر ليبكوا على مصاب جدهم الحسين ثم التفت الى و قال لى يا دعبل ارث الحسين فانت ناصرنا و ما دحنا تقصر عن نصرنا ماالستطعت قال دعبل فاستعبرت و سالت عبرتى .

حاصل آنكه دعبل خزاعى ميگويد ، در ايام عاشورا خدمت على بن موسى الرضا عليه السلام رفتم ديدم كه آنحضرت اندوهناك نشسته و جمعى از شيعيان در خدمت آنحضرت بودند چون نظر آنحضرت بمن افتاد فرمود مرحبا اى دعبل كه به دست و زبان خودت يارى كننده مايى ، آنگاه مرا طلبيد و نزد خود نشانيد و فرمود اى دعبل چون اينروزها ايام حزن ما اهل بيت و ايام سرور و شادى دشمنان ما است شعرى چند در

مرثيه حضرت سيدالشهداء بخوان اى دعبل بدان كه هر كه بگريد و كسى را براى مصيبت ما بگرياند اجرش با خدا است . اى دعبل هر كس آب از ديدگانش روان شود براى آنچه از دشمنان ما بما رسيده خداى تعالى او را در زمره ما محشور گرداند . اى دعبل هر كه بر مصيبت جد من حسين بگريد البته حقتعالى گناهان او را بيامرزد پس حضرت فرمود دعبل مرثيه اى براى حسين را بخوان كه پرده اى آويختند و حرم عصمت و طهارت پس پرده نشستند براى آنكه در مصيبت جد خود حسين (ع ) بگريند آنگاه فرمود اى دعبل مرثيه براى حسين (ع ) بخوان دعبل ميگويد چند شعرى در مصيبت آنحضرت خواندم حضرت امام رضا با مروان و زنان و حاضران بسيار گريستند بنوعى كه صداى گريه از خانه حضرت بلند شد .

عزادارى حضرت صادق عليه السلام در ايام عاشورا

و نيز در اسرارالشهاده دربندى از كتاب منتخب طريحى از امام صادق (ع ) نقل ميكند انه كان اذا هل هلال عاشورا اشتد حزنه و عظم بكائه مصائب جده الحسين عليه السلام و الناس ياءتون عليه من كل جانب و مكان يعرونه بالحسين عليه السلام وينوحونه على مصائب الحسين فاذا فرعوا من البكاء يقول لهم ايها الناس اعلموا ان الحسين حى عند ربه يرزق من حيث يشاء و هود دائما ينظره الى موضع معسكره و مصرعه و من حل فيه من الشهدا و ينظر الى زواره و الباكين عليه والمقسيمين العزاء عليه و هو اعرف بهم و باسمائهم و اسماء ابائهم و بدرجاتهم و منازلهم فى الجنة و انه ليرى من يبكى عليه فيتغفر له و يسئل جده

و اباه و امه و اخاه ان يستغفر و اللباكين على مصابه و المقيمين غرائه و يقول لو يعلم زائرى و الباكى على ماله من الاجر عند الله تعالى لكان فرحه اكثر من جزعه و ان زائرى و الباكى على لينقلب الى اهله مسرورا و ما يقوم من مجلسه الا و ما عليه ذنب و صار كيوم ولدته امه .

حاصل معنى آنكه وقتى كه هلال عاشورا نمودار ميشد حرن حضرت صادق (ع ) شدت مينمود و گريه آنحضرت بر مصائب جدش حضرت حسين عليه السلام زياد ميگشت و مردم از هر طرف و هر جا به سوى آنحضرت ميامدند و با آنحضرت بر مصيبتهاى حضرت حسين (ع ) نوحه و زارى ميكردند ، پس زمانيكه از گريه فارغ ميشدند حضرت به آنها ميفرمود ايها الناس بدانيد بدرستى كه حضرت حسين (ع ) در مقام قرب پروردگار خود است و به لشكرگاه خود و به محل قبر خود و شهدايى كه نزديك قبر او مدفونند نظر ميكند و همچنين بسوى زيارت كنندگان خود نظر ميكند و او نامهاى آنها و پدرانشان را بهتر از شما كه فرزندان خود را ميشناسيد ميشناسد كسانيرا كه بر او گريه ميكنند مى بيند و براى آنها از خدا طلب آمرزش ميكند و از جد بزرگوار و پدر و مادر و برادرش سئوال ميكند كه براى گريه كنندگان مصيبتهاى او و اقامه كنندگان عزايش استغفار كنند و ميفرمايد اگر زيارت كنندگان قبر من آنچه را كه خداوند براى آنها مهيا كرده بدانند فرح و خوشحالى آنها بيش از جزع آنها خواهد شد و چون زيارت كننده او بر ميگردد هيچ

گناهى براى او نمانده است و مثل روزى كه از مادر متولد شده خواهد بود .

حكايت يكى از بزرگان هند كه بواسطه عزادارى حسين (ع ) عاقبت به خير شد

در كتاب اسرارالشهاده دربندى نقل ميكند كه در زمان ما شخصى از بزرگان هند بود كه در دستگاههاى دولتى هند مقام بلندى داشت و او را مستوفى الممالك لقب داده بودند و مشرك بود ولى هر سال ماه محرم مجلس بسيار مهمى براى عزادارى حضرت سيدالشهدا عليه السلام ترتيب ميداد و مبلغ مهمى صرف اطعام مينمود در يكى از سالها مبتلا به مرضى شد كه اطباء از معالجه او عاجز بودند و روزبروز بر شدت مرض او افزوده ميشد تا اينكه مشرف به موت گرديد در حالت نزع و احتضار بود كه اطرافيان او ديدند يك مرتبه شفا يافت و از بستر بيمارى برخاست و مسلمان شد از سبب اسلام او پرسيدند جواب داد كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام بالاى سر من تشريف آوردند و بمن فرمود برخيز كه خداى تعالى به بركت داشتن مجلس عزاى تو براى من ترا شفا داد ، آنگاه آن مرد پس از قبول اسلام و شناختن حلال و حرام و مسلمان كردن خانواده اش از هند بطرف كربلا حركت كرده و آنچه از اموال نفيسه و جواهرات پرقيمت داشت به آستانه مقدسه حسينى بعنوان هديه تقديم نمود و بسيارى را در قبه منوره آن حضرت آويخت و از جمله زهاد و عباد اهل عتباب شد و يكسال قبل به مشهد حضرت رضا (ع ) مشرف شده بود .

حكايت زن هندى و سينه زدن او

و نيز در همان كتاب اسرارالشهاده نقل ميكند كه

شخصى مورد وثوق من از اهل آذربايجان بود و براى من نقل كرد كه سالى سفر به هند كردم روزى در ايام اقامت خود جماعتى از اهل آن شهر را ديدم كه با سرعت زيادى بطرف ميدانى ميرفتند از سبب آن پرسيدم گفتند دسته اى از هنديها كه مشرك هستند جنازه اى دارند كه مطابق عقايد مذهبى خودشان بايد او را آتش بزنند و ما بتماشاى او ميرويم من هم براى تماشا با آنها رفتم تا بميدان بزرگ رسيديم هيزمهاى زيادى در آن ميدان جمع كرده آتش زدند كه از كثرت آتش و حرارت چون جهنمى سوزان گشت آنگاه جنازه اى را در ميان آتش انداختند بدن او سوخت و خاكستر شد ولى سينه او ابدا نسوخت و آتش نگرفت حضار از مشاهده او تعجب كردند كه چه گناهى كرده كه باعث نسوختن سينه او شده است عالم آنها دستور داد كه مجددا هيزم بياورند و آتش را زياد كنند بلكه سينه او بسوزد و كلماتى چند بر آن آتش خواند بلكه آتش او را بسوزاند ولى باز هم آتش تاءثيرى به او نكرد پس آن عالم به غيض آمده گفت اين زن صاحب معصيت بزرگى بوده كه باعث نسوختن سينه او شده است كسان و بستگان او خيلى ناراحت شدند بخواهر آن ميت گفتند شما از حال او خبر داريد كه او چه معصيتى مرتكب شده كه سينه او نمى سوزد خواهر گفت تا آنجا كه من از حال او اطلاع دارم زن بسيار خوبى بود و در طريقه مذهب خود به عبادت معروف بود ولى ياد دارم كه روزى در ايام محرم از

راهى كه ميرفتيم به يكى از مجالس مسلمانها كه براى تعزيه حسينى و ذكر مصائب آنحضرت منعقد شده بود برخورد . يكى از آن جمعيت روضه ميخواند و مرد و زن بحالت گريه به سينه خود ميزدند به ما هم حالت رقتى دست داد و گريان شديم و من و خواهرم نيز سينه زديم عالم آنها گفت اين همان جرميست كه باعث گشته آتش سينه او را نسوزاند .

كاى مونس شكسته دلان حال ما ببين

ما را غريب و بيكس و بى آشنا ببين

اولاد خويش را كه شفيعان محشرند

تن هاى كشتگان همه در خاك و خون نگر

در ورطه عقوبت اهل جفا ببين

سرهاى سروران همه بر نيزه ها ببين

در خلد بر حجاب دو كون آستين فشان

آن سپر بود بر سر و دوش نبى مدام

وندر جهان مصيبت ما برملا ببين

يك نيزه اش ز دوش مخالف جدا ببين

نى نى درآ چو ابر خروشان كربلا

آن تن كه بود پرورش در كنار تو

طغيان سيل فتنه و موج بلا ببين

غلطان بخاك معركه كربلا ببين

يا بضعة الرسول ز ابن زياد داد

كو خاك اهل بيت رسالت بباد داد

مجلس سى و چهارم : فاسئل الله الذى اكرم مقامك و اكرمنى بك

ترحمه

پس از خدايى كه مقام ترا بلند و گرامى داشت و مرا هم بواسطه دوستى تو عزت بخشيد سئوال و درخواست مينمايم كه : ان يرزقنى طلب ثارك مع امام منصور من اهل بيت محمد

شرح كرامت حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام

توضيح

حقتعالى كرامات و مقاماتيكه براى انبياء و اولياء بوده از قرب بدرگاه احديت به آنحضرت عنايت فرمود و آن چند چيز است :

اول : دارا بودن معجزه

معجزه چيست ؟ معجزه عبارت از كار خارق العاده ايست كه جهات سه گانه زير در آن جمع باشد : 1 - اين كار بكلى خارج از حدود توانايى نوع بشر باشد و هيچكس حتى نوابغ جهان نتوانند به اتكاى نيروى انسانى آنرا بياورند .

2 - بايد توام با دعوى پيامبرى باشد . يعنى آورنده آن بعنوان يك سند زنده براى صدق گفتار خود در دعوى رسالت از طرف خدا آنرا انجام دهد و اين دعوى براى امامان و امام حسين بوده منتهى به اسم امامت و نه پيغمبرى .

3 - بايد توام با تحدى يعنى دعوت بمعارضه و مقابله باشد باين ترتيب كه از تمام انسان ها دعوت كند كه اگر ميتوانند و قدرت دارند مانند آنرا بياورند .

بنابراين اگر يكى از اين جهات سه گانه در آن نباشد معجزه ناميده نميشود از انيجا تفاوت معجزه با كارهاى نوابغ جهان و اكتشافات حيرت انگيز علمى اجمالا روشن ميشود زيرا كارهاى نوابغ و اكتشافات عجيب علمى اگر چه در نوع خود نادرست است و كم نظير ولى از قدرت و توانايى نوع انسان بيرون نيست و هيچ بعيد نيست كه نابغه ديگرى مثل آن و يا بهتر آنرا بياورد .

ولى معجزات بايد در وضع و شرايطى باشد كه هيچ احتمال نرود كه بشر ديگرى مثل آن را بياورد . مثلا معجزه صالح پيغمبر كه مطابق گفته قرآن شتر ماده با بچه اش از كوه بيرون آمد كه

يك روز آب رود را ميخورد و روز ديگر به همان مقدار شير ميداد .

اين مطلب را ميتوان ضمن مثالى روشن ساخت اگر كودك 6 يا 8 ساله مانند يك سخنران ورزيده و ماهر با عبارات سليس و روان و دلنشينى صحبت كند اين يك نوع نبوغ فوق العاده است اما از حدود و توانايى نوع بشر بيرون نيست چه ممكنست كودك ديگرى پيدا شود كه به همين زيبايى و مهارت سخن بگويد به همين دليل نميتوان نام آن را معجزه گذاشت .

ولى از مريمى كه بدون شوهر بوده عيسى بن مريم كه تازه بدنيا آمده بمردم ميگويد : انى عبدالله اتانى الكتاب و جعلنى نبيا . اين را معجزه ميگويند چه از قوه هر بشرى خارج است .

مرحوم مجلسى از حضرت صادق (ع ) روايت كرده كه حضرت امام حسن عليه السلام با شخصى از اولاد زبير به عمره ميرفتند براى حضرت در زير درخت خرمايى فرش انداختند و براى آن زبيرى در زير درخت ديگر و آن درختان خشك بود زبيرى گفت اگر ايندرخت رطب ميداشت ميخورديم . حضرت فرمود ميل رطب دارى گفت بلى حضرت دست بآسمان كرد و دعايى خواند بزبانى كه آن شخص نفهميد در همانساعت آن درخت سبز شد و بار برداشت شتردارى كه همراه ايشان بود گفت والله اين سحر است حضرت فرمود سحر نيست دعاى فرزند پيغمبر است كه مستجاب شد .

حسين عليه السلام معجزات پيغمبران را هم دارا بوده از باب مثال ابن شهر آشوب روايت كرده كه روزى جبرئيل بصورت دحيه كلبى خدمت رسول (ص ) آمد و خدمت آنحضرت نشسته

بود كه ناگاه حسنين عليهماالسلام داخل شدند چون گمان ميكردند دحيه كلبى دست به نزد او آمدند و از او هديه اى خواستند جبرئيل دستى بسوى آسمان بلند كرد سيبى و بهى و انارى براى ايشان فرود آورد و به ايشان داد چون آن ميوه ها را ديدند شاد گردند و نزد حضرت رسول (ص ) بردند حضرت از ايشان گرفت و بوئيد و بايشان رد كرد و فرمود كه بنزد پدر و مادر خود ببريد ولى اگر اول بنزد پدر ببريد بهتر است پس آنچه آنحضرت فرموده بود بعمل آوردند و اين ميوه ها را نزد پدر و مادر بردند و همگى از آن ميوه ها تناول ميكردند و هر چه ميخوردند چيزى از آن كم نميشد و آن ميوه ها بحال خود بود تا وقتى كه رسول خدا (ص ) از دنيا رفت و باز آنها نزد اهل بيت بود و تغييرى در آنها به هم نرسيد تا آنكه حضرت فاطمه عليهااالسلام رحلت فرمود پس انار برطرف شد و چون حضرت اميرالمؤ منين (ع ) شهيد شد و آن به از بين رفت و سيب ماند آن سيب را حضرت حسن (ع ) داشت تا آنكه حضرت امام زين العابدين (ع ) فرمود وقتى كه پدرم در صحراى كربلا محصور اهل جور و جفا بود آن سيب را در دست داشت و هر گاه كه تشنگى بر او غالب ميشد آنرا ميبوئيد تا تشنگى آن حضرت تخفيف ميافت چون تشنگى زياد بر آنحضرت غالب شد و دست از حيات خود برداشت دندان بر آن سيب فرو برد چون شهيد شد هر چند آن

سيب را طلب كردند نيافتند پس آنحضرت فرمود كه من هر گاه بزيارت مرقد مطهر پدرم ميروم بوى آن سيب را ميشنوم و هر گاه از شيعيان مخلص ما در وقت سحر بزيارت آن مرقد مطهر برود بوى آن سيب را از آن ضريح منور ميشنود .

معجزه امام حسين عليه السلام و حفر چاه

چون شب عاشورا تشنگى و عطش بر حسين (ع ) و اصحاب و اهل بيت آنحضرت زياد شد آنحضرت تبرى برگرفت و از بيرون خيمه زنان نوزده قدم بطرف قبله گام برداشت آنگاه قدرى زمين را با تبر حفر كرد ناگاه آبى زلال و گوارا بجوشيد و اصحاب آنحضرت نوشيندند و مشكها را پر از آب كردند پس آن چشمه فروكش كرد و خشك شد و اثرى از آن باقى نماند در صورتيكه روز نهم حضرت باصحاب فرمود كه چاهى حفر كنند شايد آبى پيدا شود ولى هر چه كاوش كردند آبى نيافتند .

تا اينجا معلوم شد كرامات و مقاماتى از قرب بدرگاه احديت و داشتن معجزه براى همه انبياء بوده و براى امام حسين (ع ) هم بوده است .

دوم : مصونيت از خطا

دومين چيزى كه براى همه انبياء بوده مصونيت از خطا است پيامبران نه تنها بايد از گناهان مصونيت داشته باشند بلكه از هر گونه خطا و اشتباهى در تشخيص مطالب نيز بايد مصون باشند چه اگر اين مقام براى انبياء نباشد از گفته ها و تعليمات آنها مردم سلب اطمينان ميكنند و اين مقام هم براى حسين (ع ) و ساير امامان بوده است .

در اينجا سؤ الى پيش ميآيد كه امام حسين (ع ) از

كشتن خود و اسيرى اهل بيتش خبرى داشت و يا بدون اطلاع از مكه و مدينه بطرف كربلا حركت كرد و اگر خبر داشت با آيه مباركه و لا تلقوا بايديكم الى التهلكة سازش ندارد .

جواب اين سوال اينست كه امام حسن عليه السلام كاملا خبر از شهادت خود داشت و كرارا هم رسول اكرم صلى الله عليه و آله خبر شهادت را به او داده بود از جمله صدوق درامالى روايت مى كند كه روزى رسول گرامى در خانه ام سلمه فرمودند اى ام سلمه ، هيچكس راهگذار نزد من آيد ، ام سلمه مى گويد : ناگاه حسين عليه السلام آمد و من نتوانستم كه جلوى او را بگيرم ، كه نزد رسول خدا نرود من به دنبال او رفتم ديدم كه بر سينه رسول خدا صلى الله عليه و آله نشسته و آن حضرت مى گريد و چيزى در دست دارد فرمود : اى ام سمله از اين كه جبرئيل است و مرا خبر ميدهد كه اين فرزند تو كشته خواهد شد و اين خاكيست كه بر روى آن كشته مى شود اين خاك را با خود بدار و هر وقت اينخاك خون شد حسين كشته گشته ، ام سلمه مى گويد من عرض كرم يا رسول الله خدا را بخوان تا او را ازين مهلكه نجات دهد و اين بلا را از وى بگرداند فرمود خدا را براى نجات او خواندم لكن خدا به من وحى فرستاد كه در مقابل اين شهادت براى او درجه اى خواهد بود كه هيچيك از مخلوقين من به آن درجه نمى رسند و او

را شيعيانى است كه براى ديگران شفاعت ميكنند و شفاعت آنان نزد من پذيرفته خواهد شد و مهدى قائم آل محمد (ص ) از فرزندان او است خوشا كسى كه از دوستان و شيعيان حسين باشد و بخدا قسم كه آنان در قيامت رستگارانند .

در خبر ديگر است كه وجود مبارك پيغمبر (ص ) مشتى از خاك كربلا به ام سلمه دادند و فرمودند كه هر وقت ديدى اين خاك خون شد بدان كه حسينم را كشته اند . ام سلمه هم ميگويد من روزى كه سر آن شيشه را باز كردم ديدم كه آن خاك خون صافى كشته است .

نيز در خبر ديگريست كه چون حضرت امام حسين (ع ) قصد سفر به عراق را نموده ام سلمه خدمت آنحضرت رسيد عرض كرد شما ازين سفر صرفنظر فرمائيد چه من از رسول خدا (ص ) شنيدم كه فرمود فرزندم حسين در عراق كشته ميشود و بمن خاكى داد كه در شيشه كنم كه فعلا نزد من ميباشد حضرت فرمود بخدا قسم كه من كشته ميشوم اگر چه به عراق نروم يعنى بنى اميه هر كجا باشم مرا ميكشند و اگر ميخواهى من قبر خودم را بتو نشان بدهم تا جاى خوابگاه خودم و اصحابم را ديدار كنى پس با دست مبارك روى ام سلمه را مسخ نمود تا حقتعالى حجاب را از پيش چشم او برطرف نمود خاك كربلا قتلگاه حضرت و اصحابش را ملاحظه نمود آنگاه حسين (ع ) قدرى از آنخاك را برداشت و به ام سلمه داد كه در شيشه اى بريزد و فرمود هر گاه ديدى كه اينخاك

خون تازه اى گشت بدان كه من كشته شده ام ، ام سلمه ميگويد در بعد ظهر عاشورا در خاك آن شيشه و آن خاكى كه رسول خدا بمن داده بود و در شيشه كرده بودم نظر كردم ديدم هر دو خون تازه شده صيحه زدم و دانستم كه حسين كشته شده و در آنروز هيچ سنگى را از جاى خود حركت ندادند مگر آنكه در زير آن خون صافى ديده شد تا اينجا معلوم شد كه حسين (ع ) بنا به فرمايش پيغمبر (ص ) از شهادت خود خبر داشته بلكه خود آنحضرت در موقع رفتن بيرون براى سفر كوفه ببرادرش محمد حنفيه فرمود : و الله يا اخى لو كنت فى حجر هامة من هوام الارض لا استخر جونى منه يقتلوننى .

يعنى اى برادر قسم بخدا هر گاه در سوراخى از سوراخهاى زمين پنهان هر آينه مرا از آن بيرون ميآوردند و ميكشتند پس امام حسين (ع ) ميداند كه مسلما بدست بنى اميه كشته ميشود و لو هر جاى از زمين باشد .

بنابراين امام حسين (ع ) كه ميداند كه كشته ميشود چرا به عراق حركت كرد و در سفرى كه از مدينه براى كربلا حركت نمود كرارا از قتل خبر ميداد و از حضرت يحيى ياد ميفرمود و اين عمل حضرت مخالف صريح آيه قرآنست كه ميفرمايد : و لا تلقوا بايديكم الى التهلكه چه روى اين آيه فقها ، فرموده اند اقدام به امريكه ضرر بلكه احتمال ضرر در آن باشد جايز نيست چه رسد بر يقين شخص در ضرر و هلاكت .

جواب : القاء بمعنى انداختن

و مفعول آن محذوف و باء بايديكم براى سببيت و تعبير ، بايديكم اشاره است به اينكه از روى اختيار خودتان خود را به مهلكه نيندازيد و مراد از تهلكه اعم از هلاكت دنيوى و اخروى است و مراد از القاء به تهلكه اقدام به هر عملى است كه موجب هلاكت انسان يا ترك عملى است كه باعث هلاكت آدمى گردد مثلا اگر مريض عملى انجام دهد كه باعث زيادتى مرض يا موت او گردد مانند پرهيز نكردن و خوردن خوراكيهايى كه براى مرض او مضر است و يا اينكه معالجه نكند و دارو استعمال ننمايد و به اين سبب موجب هلاكت گردد هر دو القاء در تهلكه ميباشد .

و در مقام جهاد اگر اقدام به جهاد و صرف مال در راه جهاد نكند تا دشمن مسلط شود و مردم به هلاكت بيفتند القاء به تهلكه است و بسا موارديكه بايد ساكت و صامت بود و تقيه نمود و اقدام به جهاد ننمود اگر اقدام كند و باعث هلاكت گردد القاء بتهلكه است و همچنين در مورد انفاقهاى مالى اگر نجل و رزد و حقوق واجبه را نپردازد و باعث شكنجه و به تنگ آمدن زندگانى فقراء و طغيان آنان گردد و يا تمام مال خود را صرف كند كه قدرت بر نفقه خود دواحب النفقه اش را نداشته باشد همه اينها القاء به تهلكه است چنانچه در آيه شريفه ميفرمايد : و لا تجعل يدك معلولة الى عنقك و لا تبسطها كل السبط فتقعد ملوما محسورا . (اسرا - 3)

و توهم نشود كه اين ايثار است بلكه ايثار بذل مال است بحديكه بواجبات

لطمه نزند در موضوع بحث پيغمبرى و امامت بايد دانسته شود كه آنچه آنها بجا ميآوردند و به مردم ميگويند مطابق دستور الهى است و جاى ايراد بر ما نيست چه علت آنرا بفهميم يا نفهميم عمل رسول خدا (ص ) در حديبيه و ائمه هدى صلوات اله عليهم اجمعين شاهد بزرگى بر اين معنى است پس بر ما نيست كه بگوئيم به چه علت رسول خدا در حديبيه با مشركين صلح نمود و حضرت اميرالمؤ منين (ع ) 25 سال با خلفاء جور زمان خود با مسالمت رفتار مينمود و چرا حضرت امام حسن با معاويه صلح نمود و ساير ائمه نيز با خلفاء جور زمان خود با تقيه رفتار ميكردند و چرا حضرت سيدالشهدا (ع ) با علم بشهادت از مدينه به كربلا آمد اينها مطالبى است كه جوابش از لابلاى صفحات تاريخ معلوم ميشود يزيد چون در مقام محو كردن دين اسلام حتى ظواهر آن بود و به هر تقدير ميخواست سيدالشهداء را بقتل برساند چه اقدام كند و چه ساكت بنشيند آنحضرت چاره اى جز قيام نداشت و همان قيام بود كه اساس خلافت بنى اميه را مضمحل و نابود ساخت و آنحضرت مرگ با شرافت را بر قتل با ذلت ترجيح داد . پس چنين عملى را القاء در تهلكه نميگويند زيرا اين نفع برگشتش بجامعه و عموم افرادست .

جواب ديگرى كه در اين موضوع ميتوانيم بگوئيم اينست كه حضرت سيدالشهداء (ع ) در مقابل دوازده هزار نامه اى كه از اهل عراق بآنحضرت رسيده و آنحضرت را دعوت به كوفه نمودند كه امام ميخواهيم اگر بطرف آنها نميرفت

ميگفتند خدايا ما براى هدايت خودمان امام خواستيم و از پسر پيغمبر دعوت نموديم ولى او دعوت ما را اجابت نكرد . چون نامه هاى كوفيان از حد گذشت و دوازده هزار نامه نزد حضرت سيدالشهداء جمع شد لاجرم آنحضرت نامه اى باين مضمون در جواب آنها نگاشتند .

بسم الله الرحمن الرحيم اين نامه ايست از حسين بن على به سوى گروه مسلمانان و مؤ منان كوفيان اما بعد بدرستى كه هانى و سعيد آخر كسى بودند از فرستادگان شما كه رسيد و نامه هاى شما را بما رسانيدند بعد از آنكه رسولان بسيار و نامه هاى بيشمار از شماها بمن رسيده بود و بر مضامين همه انها اطلاع يافتم و حاصل جميع آنها اين بود كه ما امامى نداريم و بزودى نزد ما بيا كه حق تعالى ما را ببركت شما براه حق و هدايت مجتمع گرداند اينك پسرعم وثقه اهلبيت خود مسلم بن عقيل را بسوى شما فرستادم پس اگر او براى من بنويسد كه عقلا و دانايان و اشراف شما بر آنچه در نامه ها نوشته بوديد مجتمع القول هستند همانا من بزودى بسوى شما حركت ميكنم . تا آخر نامه . و بعد مسلم آن نامه مفصل را نوشت و حضرت را دعوت به كوفه نمود .

ابن نما در مشيرالاحزان از حصين بن عبدالرحمن نقل ميكند كه اهل كوفه بحضرت امام حسين (ع ) نوشتند چهل هزار نفر از اهل كوفه با شما بيعت كردند و با كسى كه شما جنگ كنيد جنگ كنند ، و با كسى كه شما صلح كنيد صلح كنند .

پس حسين (ع )

در اين سفر ميخواهد اتمام حجت كند و به آنها بفهماند كه شما دروغ ميگوئيد و نيمخواهيد هدايت شويد و نظر شما دينار و رياست است نه آخرت .

دليل بر اينمطلب كه آنها دروغ ميگفتند اينست كه چون امام حسين (ع ) وارد كربلا شد عمر سعد هم با سپاه خود از كوفه به كربلا آمد و پس از آنكه استراحتى نمود عروة بن قيس را كه از بزرگان كوفه خواست و باو گفت نزد حسين ميروى و از او ميپرسى كه شما به چه علت و قصدى باين سرزمين آمده ايد عروه گفت اى امير ازين كار معاف بدار و بديگرى محول نما چه من خود از اشخاصى هستم كه نامه دعوت بآنحضرت نوشتم لاجرم هر كه را عمر سعد ميگفت كه اين پيغام را نزد آنحضرت ببرد همان عذر عروة بن قيس را ميگفت تا بالاخره عمر سعد اين ماءموريت را به قر بن قيس الحنظلى داد و او نزد آنحضرت آمد پس از رساندن پيغام عمر سعد حضرت فرمود مردم شهر شما از من دعوت نمودند و من هم دعوت ايشانرا اجابت كردم اگر چنانچه از دعوت خود برگشته اند من از اينجا بطرف وطن و شهر خودم ميروم و قصد رفتن كوفه را ندارم .

و ضمنا معلوم ميشود كه امام حسين عليه السلام قصد رياست و سلطنتى نداشتند زيرا كسى كه ميداند كشته ميشود ديگر قصد رياست داشتن غلط است فقط قصد حضرت ازين سفر احياء دين جدش بوده كه باقى بماند و حكومت و خلافت بنى اميه كه مخالف دين اسلام بودند ريشه كن گردد .

و دليل

بر اينكه بنى اميه دين نداشتند و مقصود آنها از بين بردن دين اسلام بود اينست كه ابن عباس نقل ميكند كه شبى در مسجد مدينه نماز خفتن را گذارديم و مردم پراكنده شدند و بغير از معاويه و ابوسفيان كسى در مسجد نماند و من در عقب ستونى نشسته بودم شنيدم كه ابوسفيان بمعاويه گفت ببين در مسجد كسى مانده است يا نه ابوسفيان در آنوقت كور شده بود چيزى را نميديد معاويه چراغى را بدست گرفت و اطراف مسجد را تفحص نمود و مرا نديد آنگاه ابوسفيان گفت اى پسرم ترا وصيت ميكنم بدين آباء و اجدادت كه تو بايد دين پدرانت را از دست ندهى و از اين محمد كه ادعاى پيغمبرى ميكند پرهيز كنى چه اين دين باعث فقر و پريشانى ما ميباشد و بواسطه اين دين مال و اسباب ما كم شد و از بزرگى به درويشى رسيديم زيرا اسلام جلوى دزدى و قتل و غارت آنها را گرفت زنهار كه ترا ترسى باشد از آنچه محمد راجع به جهنم و بهشت گفته كه اينها حرفهايى است كه اعتبارى ندارد چون حرفش تمام شد معاويه گفت خاطرجمع باش كه مرا نيز راءى و عقيده همين است و بدانكه تدراك آنچه را كه تو نتوانستى كرد من خواهم كرد و تقصيرى نخواهم نمود .

اگر كسى اشكال كند كه مقام عصمت كه در برابر هر نوع گناه و انحراف و خطا و مصونيت پيدا ميكند افتخار نيست زيرا خدا به هر كس كه اين نيروى مرموز را بدهد چنين حالى را پيدا خواهد كرد بنابراين ترك گناه و خطا و اشتباه

نكردن براى پيغمبران و امامان فضيلتى نخواهد بود چه آنها به اراده خدا در برابر گناه بيمه شده اند و به همين دليل مزد و ثوابى هم براى آنها لازم نيست كه به آنها داده شود .

كسانيكه چنين ايرادى دارند پنداشته اند كه مصونيت پيغمبران و امامان از گناه و خطا مثلا چيزى شبيه مصونيت در برابر مالاريا و حصبه و وبا و مانند آنست كه با تزريق واكسنهاى مخصوص چه بخواهند و چه نخواهند مصونيت پيدا ميكنند .

نكته اشتباه همينجاست كه آنها مقام عصمت را يكنوع مصونيت غيرارادى و غيراختيارى پنداشته اند در حاليكه مطلب كاملا بعكس آنست چه عصمت پيمبران و امامان يك حالت كاملا ارادى و اختيارى است كه سرچشمه آن عقل و ايمان و علم آنهاست .

مثلا يك طبيب حاذق و كاملا مطلع هرگز حاضر نيست آبى را كه مملو از ميكروبهاى وبا و اسهال است و در آزمايشگاه بوسيله ميكروسكوپ ميكروبهاى آنرا با چشم ديده بياشامد در حاليكه يك دهاتى بيسواد و بيخبر از همه جا بسادگى و آسانى ممكن است كرارا از آن آب بنوشد و مريض شود .

پس آيا نوشيدن آب براى آن طبيب محال ذاتى است كه نميتوانند بخورد يعنى قدرت بر اين كار اصلا ندارد و يا بواسطه عملش كه ميداند اين آب داراى ميكروب است و منجر به مرض وبا و اسهال ميشود از خوردن آن صرفنظر ميكند بديهيست كه پاسخ دوم صحيح است زيرا علم و يقين او به ميكروب و مرض سد محكمى است كه جلوى خوردن آن آب را ميگيرد و تشنگى را تحمل ميكند .

پيغمبران و

امامان چون علم و ايمان به عواقب وخيم گناه داشتند و آيات عذاب الهى را ميخواندند يقين داشتند كه سرانجام ارتكاب به گناه عذاب الهى خواهد بود لذا آنرا ترك ميكردند و خدا را در همه جا حاضر و ناظر ميدانستند پس باقدرت بر ارتكاب گناه هرگز از قدرت خود استفاده نميكردند .

اميرمؤ منان على (ع ) در ضمن نامه مشروحى كه براى عثمان بن حنيف فرماندار خود در بصره مينويسد ميفرمايد : من اگر بخواهم از عسل خالص و مغز گندم غذا و از ابريشم لباس براى خود تهيه كنم ميتوانم اين مكان براى من هست اما هيهات كه هواى نفس بر من چيره شود و بخوردن غذاهاى لذيذ بپردازم ولى در گوشه و كنار كشورم گرسنگانى باشند . نهج البلاغه

سوم : علم لدنى

راه ديگرى كه با آن ميتوان پيامبران واقعى را از مدعيان دروغى و قلابى شناخت موضوع علم آنها بوده كه بدون استاد و تحصيل عالم بودند زيرا كه پيغمبر بايد افضل و اعلم از همه امت خود باشد و همه علوم و تكاليف الهيه و مسائل شرعيه كه امت به آنها محتاجند بداند بدون آنكه معلمى داشته باشد و يا از كسى آموخته باشد فقط مطالب را بايد از وحى الهى و يا جبرئيل و يا كتاب آسمانى گرفته باشد .

و اين علم را ائمه ما صلوات الله عليهم اجمعين داشتند زيرا عقول بنى آدم به تنهايى و بدون مددگيرى از علوم انبياء كه علم لدنى دارد و فايده اى نمى بخشد چه عقل تنها مدرك كليات است و ميفهمد كه ظلم بد و احسان خوب و شكر منعم لازمست

اما ظلم چه چيز است و احسان چه نوع است و تشكر از منعم به چه طرز است ؟ مدرك اين موضوعات جزيى عقل نبوده بلكه علم ميباشد و منشاء علم صحيح وحى الهى است كه در مقام تشبيه گفته اند عقل به منزله چشم و علم بمنزله چراغ است .

در شب تاريك اگر انسان بخواهد راه برود هم محتاج بچشم است و هم چراغ ، اگر چشم نباشد فرضا چراغ هم بر دست گيرد از تشخيص راه عاجز است و اگر چشم باشد و چراغ نباشد نيز راه را تميز نميدهد زيرا قوه بينايى براى فاصله محدود و معينى است و قدرت چراغ از آن ساخته نيست به تشبيه ديگر عقل مانند چشم و علم مانند علائمى است كه در جاده ها براى شناختن راه ميگذارند در روز روشن اگر چه چشم ميتواند راه را ببيند اما اگر بر سر دو راهى رسى چشم از تشخيص معبر صحيح و رساننده بمقصد عاجز بوده و محتاج به دليل و راهنما يا علائم منصوب در طريق راهنمايى ميباشد .

آن چراغ يا علائم منصوب همانا سلسله جليله پيغمبران و امامان هستند كه قرآن كريم پيغمبر اكرم (ص ) را به سراج منير يعنى چراغ فروزنده و مصباح و خورشيد و على عليه السلام را به ماه و ائمه را به نجوم و ستارگان تشبيه فرموده و علم امامان از پيغمبران به درجات بيشتر بوده بلكه جزء حوادث و امور گذشته و حاضر و آينده در حضورشان موجود و مجم بوده و هيچ نقطه اى از نظر ايشان پوشيده نيست اخبار و احاديث براى اثبات اين

معنى بقدرى زياد است كه براى هر خواننده منصفى سبب قطع و يقين خواهد گرديد و اينك براى نمونه به خبر زير توجه فرمائيد .

در كتاب كافى باب فيه ذكر الصحيفة و الجفر و الجامعة از ابى بصير نقل ميكند كه گفت بحضرت صادق (ع ) عرض كردم ميخواهم از شما پرسش كنم آيا در اين خانه كسى هست زيرا مايل نيستم كسى سخنم را بشنود . حضرت پرده اى ميان اطاق خود و اطاق ديگر كشيد و سر برآورد و تفحصى فرمود و گفت بپرس گفتم شيعيان شما ميگويند رسول خدا يكباب از علم به على (ع ) آموخت كه از هر باب آن هزار باب گشوده شد فرمود اى ابامحمد پيغمبر هزار باب از علم به او آموخت كه از هر بابى هزار باب علم گشوده گشت گفتم بخدا قسم اين علم بسياريست حضرت فرمود اين علم است اما دانش ما بيش از آنست اى ابامحمد نزد ما جامعه است و كسى نميداند جامعه كيست ؟ كتابيست بطول هفتاد ذراع از ذراع رسول خدا (ص ) كه پيغمبر املاء نموده و على بدست خود نوشته جميع حلال و حرام و حوائج علمى بشر در آن ثبت است حتى ديه خدشه اى كه به بدن كسى برسد آنگاه بمن فرمود اجازه ميدهى گفتم جانم متعلق به شماست دست خود را به غضب بر بدن من نهاد و فرمود ديه اين هم در آن كتاب معين شده ولى علم ما بيش از اينست در نزد ما جفر است عرض كردم جفر چيست ؟ فرمود ظرف علم آدم و جميع انبياء و اوصياء و علماء

است و باز علم ما يازده بر اينهاست نزد ما مصحف فاطمه عليهاالسلام است گفتم مصحف فاطمه چيست فرمود سه برابر قرآن شما اما بخدا قسم يكحرف از اين قرآن در آن نيست .

باز فرمود علم ما منحصر به اينها نبوده بلكه نزد ما علم گذشته و آينده تا روز قيامت ميباشد بار ديگر فرمود اينها علم است اما علم ما تنها همين نيست گفتم پس چه چيز است فرمود ما علاوه بر آنها كه علم به كليات بود جزء جزء حوادث و وقايع كه بتدريج و تعاقب يكديگر ساعت بساعت و لحظه بلحظه تا روز قيامت اتفاق ميافتد همه را واقف و آگاهيم .

در اصول كافى از حضرت امام هادى (ع ) نقل ميكند كه آنحضرت فرمود نام اعظم خدا هفتاد و سه حرف است و آنچه نزد آصف بر خيا بود يكحرف بود كه به آن تكلم كرد پس زمين برايش تا مملكت سبا شكافته شد و تخت بلقيس را برداشت به نزد سليمان آورد ، سپس زمين بهم آمد و اينهمه در كمتر از يك چشم بهم زدن صورت گرفت آنگاه حضرت فرمود در نزد ما از آنحروف هفتاد و دو حرف وجود دارد و يكحرف آن نزد خداست كه از جمله علوم غيبى اختصاصى آن ذات بى همتاست .

از انضمام اين دو حديث بيكديگر چنين نتيجه ميگريم كه محمد و اهلبيت معصوم او بيش از انبياء گذشته واجد حروف اسم اعظم بوده اند و چون اقتدار بر حروف اين نام مبارك هر چه بيشتر باشد اقتدار بر علوم و معجزات و تصرفات ولايتى بيشتر است پس ائمه اطهار

باينحساب عالمتر و قادرتر از انبياء سلف در شئون هستى ميباشد .

خواننده عزيز آن كسانى ميگويند آيا امام حسين (ع ) از كشته شدن خودش و داستان كربلا واقف بود يا نبود چرا رفت اين روايت و اخبار ديگرى كه درينموضوع رسيده مطالعه كنند تا بفهمند كه علم امام چه مقدار و از همه انبياء و اولياء بيشتر بوده و وقايع و حوادث را تا روز قيامت خبر داشته اند پس از اين جمله زيارت كه ميفرمايد : فاسئل الله الذى اكرم مقامك مقدارى از مقام امام حسين و ساير ائمه عليهم السلام معلوم شد .

صدوق در فقيه و عيون از موسى بن عبداله نخعى نقل كرده و از حضرت امام على النقى (ع ) خواهش كرده كه زيارتى با بلاغت و جامعيت به او تعلم دهد تا هر يك از ائمه را بخواهد بتواند به آن وسيله زيارت نمايد و حضرت زيارت جامعه كبيره را به او تعليم فرمودند و سند آن از نظر شيوعش در بين علماء و عمل قاطبه بزرگان فقهاء شيعه بر مداومت بآن جاى هيچگونه ترديدى در صحت و وثوق آن باقى نگذارده است .

محدث قمى در انوارالبهيه ضمن نقل كلمات حضرت هادى (ع ) گويد علامه مجلسى درباره زيارت جامعه كبيره ميفرمايد : انها اصح الزيارات سند و افصحها لفظا و ابلغها معنى و اعلاها شاءنا يعنى زيارت جامعه از تمام زيارتها سندا صحيحتر و از نظر لفظ فصيح تر و از جنبه معنى بليغتر و از نظر شاءن و رتبه عاليتر است اينك قسمتى از عبارات آن كه بزرگى مقام آنها را ميرساند نقل ميكنيم

.

اصطفاكم بعلمه و ارتضاكم بغيبه و اختاركم لسره و اجتباكم بقدرته .

يعنى خدا شما را به علم ازلى براى كشف عالم غيب خود برگزيد و بر حفظ اسرار غيبى خويش انتخاب كرد و به توانايى و قدرت كامله مخصوص گردانيد .

و در فراز ديگر ميفرمايد : بابى انتم و امى و نفسى كيف اصف حسن ثناكم و احصى جميل بلائكم و بكم اخرجنا الله من الذل و فرج عنا غمرات الكروب و انقذنا من شفا جرف الهلكات و من النار بابى انتم و امى نفسى بموالاتكم علمنا الله معالم ديننا و اصلح ما كان فسد من دنيانا و بموالاتكم تمت الكلمة و عظمت النعمة و ائتلفت الفرقه و بموالاتكم تقبل الطاعة المفترضة و لكم المودة الواجبة و الدرجات الرفيعة و المقام المحمود و المكان المعلوم عند الله عز و جل و الجاه العظيم و الشاءن الكبير و الشفاعة المقبولة .

يعنى : پدر و مادرم و جانم فداى شما چگونه اوصاف نيكوى شما را بيان كنم حال صبر شما را در امتحانها شماره نمايم و حال آنكه به سبب شما خدا ما را از ذلتها و گرفتارى غمها نجات داد و ما را بوسيله شما از ورطه هاى هلاكت و آتش بدبختى نشآت رهايى بخشيد پدر و مادر و جانم فداى شما باد به ولايت شما خدا معلوم دين را به ما آموخت و مفاسد دنياى ما را اصلاح كرد و بولاى شما كلمه توحيد كامل گشت و نعمت خدا بزرگى يافت و تفرقه ها به وحدت مبدل گرديد و بموالات شما طاعات واجبه قبول ميشود و محبت شما بر مردم حتم

و فرضست و از براى شما درجات رفيعه است و براى شما مقام محمود كه منصب شفاعت در آخرت است و مكانت معلوم مقرر شده است و جاه بزرگ و شاءن بلند و شفاعت مقبول براى شما خواهد بود .

تا آخر زيارت كه مضامين بسيارى بلند دارد اى خواننده عزيز كداميك از پيغمبران چنين مقامى داشتند و حال آنكه مقام امام حسين (ع ) و شفاعت او در عالم آخرت از همه پيغمبران و امامان برتر و بالاتر خواهد بود كه در جمله بعد كه ميفرمايد : و اكرمنى بك بيان خواهد شد .

در خاتمه بهتر است همان جملات آخر زيارت را بگويم .

يا اولياء الله بينى و بين الله و عز و جل ذنوبا لاياءتى عليها الا رضاكم فبحق من ائتمنكم على سرة و استرعاكم امر خلقة و قرن طاعتكم بطاعته لما استوهبتم ذنوبى و كنتم شفعائى فانى لكم مطيع من اطاعكم فقد اطاع الله و من عصاكم فقد عصى الله و من احبكم فقد احب الله و من ابغضكم فقد ابغض الله .

يعنى : اى اولياء خدا بدرستى كه بين من و خدايم گناهانى است كه جز با رضاى شما محو نخواهد شد پس بحق آنكس كه شما را امين سر خود و نگاهبان خلق خويش قرار داده و سرپرستى امر مخلوقات را بشما واگذارده و اطاعت شما را به اطاعت خود مقترن نموده بخشش گناهان مرا از خدا بخواهيد زيرا من مطيع شمايم و هر كس مطيع شما باشد مطيع خداست و هر كس نافرمانى شما را كند خدا را معصيت كرده دوست شما ، دوست خدا و

دشمن خدا و دشمن خدا خواهد بود .

مجلس سى و پنجم : و اكرمنى بك

ترجمه

و مرا ببركت شما گرامى داشت

شرح

اكرام ، گرامى كردنست ، چه بحسب و واقع و چه بحسب معامله و رفتار ، چنانچه تكريم به هر دو اعتبار نيز استعمال ميشود .

در مجلس قبل در جمله اكرم مقامك گفتيم كه حقتعالى سه چيز به آن حضرت كرامت فرمود كرامت اول نوعى بود كه آنحضرت با همه انبياء شركت داشته و آن معجزه داشتن آنحضرت بوده كرامت دوم مقام عصمت و مصون بودن آنحضرت و ساير امامان از خطا بود .

كرامت سوم علم آنحضرت بعنوان علم لدنى ذكر كرديم .

و اما شرح جمله دوم كه : اكرمنى بك باشد چند مطلب است كه حقتعالى به واسطه شهادت آنحضرت بما در اين دنيا كرامت فرموده است .

مطلب اول : شفاء تربت آنحضرت

شفاء تربت آنحضرت

تربت آنحضرت براى هر دردى شفاء است در روايات زيادى در اين باره از ائمه معصومين صلوات الله عليهم اجمعين وارد شده و بقول يكى از شعراء كه ميگويد : بر جلاى بصر از كحل جواهر چه اثر بايد از خاك در دوست غبارى گيرند ثقة الاسلام كلينى در كافى به سند صحيح از ابويحيى واسطى كه نام وى سهل بن زياد است و دخترزاده مؤ من طاق ميباشد نقل ميكند كه او گفت از مردى شنيدم كه براى من از امام صادق نقل كرد كه فرمودند : همه گلها و خاكها مانند گوشت خوك حرامست و اگر كسى بخورد من بر جنازه او نماز نميگذارم مگر خاك و گل قبر جدم حسين (ع ) كه در آن شفاء هر دردى هست .

مرحوم مجلسى در تحفة الزائر به سند معتبر از موسى بن جعفر عليهماالسلام روايت ميكند كه فرمود از تربت

من چيزى به جهت تبرك بر مداريد كه هر تربتى خوردنش حرام است مگر تربت جدم حسين (ع ) كه خدا آنرا شفاى شيعيان و دوستان ما قرار داده است .

در روايت ديگر است كه امام صادق (ع ) فرمودند كه اگر بيمارى از مؤ منان كه حق و حرمت و ولايت و امامت حضرت امام حسين عليه السلام را بداند و به قدر سر انگشتى از خاك قبر آنحضرت بگيرد دواى او خواهد بود .

و از ابى يعفور روايت شده كه گفت خدمت امام صادق (ع ) عرض كردم كه يكنفر از خاك قبر امام حسين (ع ) بر ميدارد و منتفع ميشود ولى ديگرى بر ميدارد و منتفع نمى شود حضرت فرمود بخدا قسم هر كه اعتقاد داشته باشد و بردارد البته از آن منتفع ميشود .

بعضى از اصحاب روايت كرده اند كه خدمت امام باقر (ع ) عرض كردم زنى قدرى ريسمان بمن داد كه در مكه بدهم پيراهن خانه كعبه را بآن بدوزند و من نخواستم كه به حاجيان و خدمه خانه كعبه بدهم زيرا كه آنها را مى شناختم و ميدانستم خودشان تصرف ميكنند چون بمدينه آمدم خدمت امام باقر (ع ) رسيدم و داستان را عرض كردم فرمود كه آن را بده عسل و زعفران بخر و قدرى از تربت امام حسين (ع ) را به آب باران مخلوط كن و آن عسل و زعفران را در آن بريز و به شيعيان ما بده كه بيماران خود را بآن معالجه كنند .

در كتاب لئالى الاخبار از حسين بن محمد و او از پدرش نقل نموده

كه گفت من در مسجد جامع مدينه نماز ميكردم و در نزديكى من دو نفر نشسته بودند با لباس سفر ، يكى از آنها بديگرى گفت نميدانى كه خاك قبر حسين (ع ) شفاى هر درديست چه من دل دردى داشتم كه چنديكه معالجه كردم اثرى نبخشيد در نزد ما پيرزنى از اهل كوفه بود وقتى با حالت دل درد نزد او كه به اذن خدا براى تو شفا دهم گفتم آرى ، ظرف آبى بمن داد و گفت ازين آب بخور كه به اذن خدا براى تو شفا حاصل ميشود . من قدرى از آن آب خوردم فى الفور درد من شفا يافت و تا چند ماهى ديگر مبتلا به دل درد نشدم تا اينكه روزى بديدن آنزن رفتم گفتم مرا به چه معالجه نمودى گفت به يك دانه ازين تسبيح كه در دست دارم كه خاك قبر حسين (ع ) ميباشد من در غضب شدم و گفتم اى زن رافضى تو مرا بخاك قبر حسين معالجه مينمايى با حالت غضب از منزلش خارج شدم ولى قسم بخدا كه فورى دل درد من معاودت نمود و تا كنون مبتلا به آن مرض هستم و ميترسم كه اين مرض سبب موت من شود .

شيخ طوسى در كتاب امالى به سند معتبرى روايت كرده از موسى بن عبدالعزيز كه گفت روزى يوحناى نصرانى كه در آن عصر طبيبى حاذق بود مرا ملاقات نمود و گفت ترا قسم ميدهم بحق دين و آئينى كه دارى مرا خبر ده آن مرديكه قبر او در ناحيه ابن عبيره واقع شده كيست كه مردم بسيارى از شما بزيارت او

ميروند گمان ميكنم يكى از صحابه پيغمبر شما باشد گفتم نه وليكن دخترزاده پيغمبر ما است آنگاه به آن نصرانى گفتم به چه سبب اين سئوال را نمودى گفت قصه غريبى از او دارم گفتم برايم بگو .

گفتم : شاهپور خادم هارون الرشيد شبى مرا طلبيد و چون رفتم مرا بخانه موسى بن عيسى هاشمى برد ، پس او را ديدم كه در بستر بيمارى بيهوش افتاده و عقلش زائل شده و بر بالشى تكيه كرده بود و طشتى نزد او گذاشته و احشاء و امعاء او در آن طشت بود ، خليفه شاهپور خادم را بطلبيد و گفت واى بر تو اين چه حالت است كه در موسى مى بينم و چرا چنين شده خادم گفت يكساعت پيش صحيح و سالم نشسته بود و با نديمان خود صحبت ميكرد و هيچ ناراحتى نداشت ناگاه نام امام حسين نزد او برده شد موسى گفت رافضيان در حق او غالى شده اند حتى آنكه ميگويند تربت او دواى هر درديست اى هر درديست و هر وقت بيمار ميشوند بعوض دوا از آنخاك ميخورند مردى از بنى هاشم در آنمجلس حاضر بود گفت من درد شديدى داشتم و هر قسم معالجه كردم مفيد واقع نشد تا آنكه كاتبم بمن گفت تربت امام حسين (ع ) شفاى هر درديست قدرى از آن بخور تا شفا يابى من از آن تربت خوردم و شفا يافتم موسى گفت چيزى از آن تربت همراه دارى گفت بلى قدرى از آن باقى مانده موسى گفت آنها براى من بياور آن مرد هاشمى فرستاد قدرى از آنرا آوردند موسى گفت و از

روى استهزاء و بى احترامى آنرا درد بر خود گذاشت ولى بمجرد اينكه اين عمل را كرد و فرياد برآورد كه آتش در درون من افتاد طشتى بياوريد چون آوردند از بالا باقى ميكرد و از پائين روده هاى او پائين ميآمد و بيهوش شده روى زمين افتادند و نديمان او برخاستند و رفتند و صحبت انس بماتم مبدل شد طبيب نصرانى گفت شاهپور از من پرسيد آيا ميتوانى چاره اى درباره اين مرد بكنى من شمع را طلبيدم و نزديك طشت رفتم نگاه كردم ديدم دل و جگر و شش او در ميان طشت افتاده پس به شاهپور گفتم كه بجز عيسى بن مريم كه مردم را زنده ميكرد كسى ديگر نميتواند او را خوب كند شاهپور گفت راست ميگويى ولى در اينجا بمان تا ببينيم آخر كارش چه ميشود من ماندم و شاهپور رفت و موسى به همانحال باقى ماند و بهوش نيامد تا وقت سحر كه به جهنم واصل شد .

راوى اين خبر ميگويد بعد از آن ديدم كه يوحناى نصرانى بزيارت آنحضرت ميرفت و پس از مدتى مسلمان شد .

مسلمان شدن يك عالم نصرانى بواسطه تربت حضرت سيدالشهداء (ع )

در كتاب قصص العلماء نقل ميكند كه در زمانيكه سلاطين صفويه يكى از علماء نصرانى به اصفهان آمد و دليلى بر نبوت پيغمبر اسلام ميخواست و در علم حساب و هيئت و نجوم بسيار ماهر بود حتى مردم را از بلاها و حوادثى كه بعدا بر سر آنها خواهد آمد خبر ميداد تا روزى سلطان مجلسى ترتيب داد و امر كرد علماء اصفهان در آنمجلس جمع شوند و جواب آن

عالم نصرانى را بدهند مرحوم ملاحسين فيض در جمع آن علماء بود آنگاه فيض دست در جيب خود كرد چيزى بيرون آورد و گفت من چه چيزى در دست دارم آن شخص عالم پس از فكر بسيار رنگ صورتش تغيير كرده گفت بحق مسيح و مادرش قسم ميدانم كه در دست تو قدرى از خاك بهشت است ولى نميدانم چگونه اين خاك بدست تو افتاده ، فيض گفت درست فكر كن شايد در حساب اشتباهى كرده باشى گفت حساب من درست است و اشتباهى نكرده ام مرحوم فيض فرمود آنچه در دست منست قدرى از خاك كربلاست و پيغمبر ما فرموده است كه خاك كربلا قطعه اى از خاك بهشت است پس تو در اينصورت ميتوانى ايمان بياورى پس آن شخص نصرانى بواسطه آن تربت مسلمان شد .

خواص ديگر تربت

از جمله خواص تربت حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام كه از اخبار و فتاوى فقها استفاده ميشود چند چيز است :

اول :

استحباب برداشتن كام بچه به تربت حسينى ، چنانچه شيخ در تهذيب از حسين بن ابى العلا روايت نموده كه گفت از امام صادق (ع ) شنيدم كه ميفرمود : حنكوا اولادكم تبرته الحسين عليه السلام فانها امان .

دوم :

استحباب همراه داشتن آن به جهت دفع خوف و ترس چنانچه شيخ در تهذيب و ابن قولويه در كامل الزيارة از حسن بن على بن المغيره روايت كرده كه گفت خدمت امام صادق عرض كردم كه من بيمارى و مرض بسيارى دارم و دواهاى بسيارى خوردم ولى نتيجه اى از آنها نبردم ، حضرت فرمود چرا از خاك قبر حسين عليه

السلام غافلى كه در آن شفا هر دردى است و امان از هر خوف و ترسى ميباشد ولى چون خواستى كه آنرا بردارى بگو : اللهم انى اسئلك بحق هذه الطينة و بحق الملك الذى اخذها و بحق النبى الذى قبضها و بحق الوصى الذى حل فيها صل على محمد و اهل بيته و اجعل فيها شفاء من كل داء و امانا من كل خوف .

بعد فرمود : اما آن ملكى كه در دعا ذكر شد تربت را گرفته جبرئيل بود كه آنرا به پيغمبر نمود و گفت اين تربت پسر توست كه امت تو بعد از تو او را ميكشند و آن پيغمبرى كه از آنخاك قبض كرده محمد (ص ) است و آن وصى كه در آن جاى گرفته حسين بن على حضرت سيدالشهداء است پس خدمت آنحضرت عرض كردم كه اكنون دانستم آنخاك شفاء هر درديست ولى چگونه امان از هر خوفى ميباشد فرمود هر گاه از سلطانى بترسى بيرون مرو مگر آنكه قبر حسين با تو باشد و چون بردارى بگو : اللهم هذه طين قبرالحسين وليك و ابن وليك انها حرز الما اخاف و لما لا اخاف .

چه ممكن است بلايى بتو برسد كه ترس از آنرا نداشته باشى .

راوى ميگويد خدايتعالى به واسطه آن تربت بدنم را اصحيح كرد و ايمنى براى من از هر خوف و ترسى شد .

سوم :

استحباب گرفتن تسبيح از آنخاك كه اخبار بسيارى در اين موضوع وار شده است . از جمله در تهذيب از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام روايت نموده كه فرمود شيعه ما از چهار

چيز مستغنى نيست ، سجاده اى كه بر روى آن نماز بخواند و انگشترى كه بر دست خود نمايد و مسواكى كه با آن دندانهاى خود را بشويد و تسبيحى كه دانه آن از خاك قبر ابى عبدالله الحسين عليه السلام باشد و آن سى و سه دانه داشته باشد كه هر وقت او را به ذكر خدا حركت دهد به هر دانه چهل حسنه در اعمال او بنويسند و اگر با دست بدون ذكر بگرداند به هر دانه بيست حسنه در نامه عمل او نوشته شود .

ثواب تسبيح كه با تربت گفته شود هفتاد يا چهارصد مقابل با تسبيح ديگر است .

چهارم :

استحباب گذاشتن تربت در كفن ميت و همچنين مخلوط كردن تربت با حنوط .

در روايت حميرى است كه خدمت امام عليه السلام نوشتم كه آيا جايز است تربت را با ميت در قبر او بگذارند حضرت بخط خود مرقوم فرمودند : يوضع فى القبر مع الميت و يخلط بحنوطه .

صاحب مدارك نقل ميكند كه زن زانيه اى را در قبر او گذاشتند و خاك او را قبول نكرده بيرون افكند و اين عمل را چند بار تكرار كردند و قبر او را قبول نكرد جريان را خدمت امام صادق (ع ) عرض كردند حضرت فرمودند قدرى از تربت حسينى با او بگذاريد چون اين عمل را كردند قبر او را قبول كرد .

پنجم :

استحباب سجود بر آن .

امام صادق عليه السلام فرمودند سجده بر خاك قبر حسين عليه السلام تا طبقه هفتم زمين را منور ميسازد و هر كس كه با او تسبيح تربت

حسينى باشد او را در جزء تسبيح كنندگان مينويسند اگر چه با او تسبيح نكند .

در تهذيب از معاوية بن عمار نقل ميكند كه گفت : براى امام صادق (ع ) كيسه اى از ديباى زر بود كه در آن تربت حضرت ابى عبدالله عليه السلام بود چون وقت نماز ميشد آن تربت را بر سجاده خود ميريختند و بر آن سجده مينمودند و ميفرمودند : ان السجود على تربة ابى عبدالله عليه السلام يخرق الحجب البسع .

و در روايت ديگر است كه : كان الصادق (ع ) لا يسجد الا على تربة الحسين عليه السلام .

گفتگو با عالم سنى در مسجدالحرام

مرحوم حاج سلطان الواعظين شيرازى در جلد دوم گروه رستگاران بحثى با يك عالم سنى نموده كه نقل آن در اينجا بى مناسبت نيست .

ايشان نقل ميكنند كه در سال 1374 قمرى به توفيق يزدانى به حج بيت الله مشرف بودم روزى طرف عصر پشت مقام حضرت ابراهيم در مسجدالحرام نشسته بودم يكى از شيوخ اهل سنت در پهلوى من نشسته بود از حقير سئوال نمود شما از كدام ملت هستيد گفتم افتخار دارم از نژاد عرب ميباشم دروغ هم نگفتم زيرا كه اصل نژاد سادات منتهى به خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله ميشود و آنحضرت هم از عرب است

گفت محل سكونت شما كجا ميباشد گفتم عراق عرب باز هم دروغ نگفتم چه آن كه سالهاى ايام شباب و دوران تحصيلى خود را در عراق گذرانيده بودم گفت شما از اهل بلدى هستيد كه به بلاد مشركين يعنى ايران نزديك هستيد گفتم تمام اهل ايران به

استثناى قليلى از يهود و نصارى عموما مسلمان و موحد هستند ، گفت نه دروغست تمامى آنها اهل شرك هستند لعنة الله عليهم ، گفتم شما به ايران رفته و از نزديك آنها را ديده ايد يا كتابهاى آنها را خوانده ايد گفت نه به ايران رفته ام و نه كتابهاى آنها را خوانده ام ولى اكابر علماء جماعت عقايد آنها را در شرك و كفر مبسوطا نقل نموده اند گفتم قاعده علمى نزد اهل دانش و انصاف اينست كه به عقايد هر فرقه و قومى ميخواهند آگاه شوند بايد كتب عقايد آن گروه را بخوانند و قضاوت بحق نمايند الحال بفرمائيد دليل شما بر شرك و كفر آنها چيست بفرمائيد تا ما هم آگاه شويم .

گفت دليل قاطع بر شرك آنها آنست كه در نمازهاى يوميه سجده بسوى خدا نميكنند بلكه سجده بر بت مينمايند گفتم مادر آن صفحات با شيعيان ايرانى آشنا هستيم و مكرر در حضور ما در خلوت و جلوت نماز خوانده اند هيچگاه نديده ام كه آنها بر بتها و اصنامى سجده كنند گفت چرا شنيده ام و در بعضى كتابها خوانده ام و در سفرى كه بمصر نمودم از بسيارى از علماء مصر شنيدم مخصوصا عالم جليل القدرى بنام موسى جارالله كه سالها در ايران بوده براى من و جمعى كه حاضر بودند نقل نمود كه شيعيان ايرانى قطعاتى از خاك ساخته و در جوف آنها بتهايى ميگذارند و در وقت نماز ظاهرا بخاك و باطنا به بت سجده ميكنند و مخصوصا ميگفت در عراق شما دكانهاى بسيارى براى بت فروشى موجود است كه بتها را در جوف

خاك كربلا گذارده بفروش ميرسانند گفتم ، نغفر الله ربى و اتوب اليه و نعوذ بالله من الغضب و الجهالة و العناد . گفت شما چرا متاءثر شديد و چنين كلماتى بر زبان جارى نموديد گفتم شنيده بودم اهل تعصب از روى عناد براى سركوب نمودن مخالفين همه قسم جعل اكاذيب مينمايند ولى الحال بر من ثابت گرديد كه آنچه شنيده ام از گفتار اهل تعصب صحيح است گفت از چه راه بر شما چنين مطلبى ثابت گرديده گفتم شيعيان ايرانى به عراق جهت زيارت قبور امامانشان زياد ميآيند شايد در هر سالى صد هزار نفر جهت زيارت ميآيند بعلاوه در نجف و كربلا و كاظمين و بغداد و بصره و ساير بلاد عراق ده هزار ايرانى مجاور هستند و ما كاملا با همگى آنها محشور هستيم و نيز دكانهاى مهرفروشى در كربلا آزاد در انظار عموم ميباشد و ابدا احدى از شيعه و سنى چنين مطلبى را كه به دروغ و افتراء آن مرد مصرى بشما گفته است نديده ام گفت تنها او نگفته بلكه از بسيارى اهل تسنن اين معنى را شنيده و يقين حاصل نموده ام گفتم مى بينيد كه من در حال احرام هستم و گفتن دروغ موجب كفاره و ضرر به عمل من ميباشد خدا را در چنين مقام بگواه ميگيرم كه اين نسبت دروغ ، تهمت ميباشد بعلاوه بقول آن شاعر فارسى گواه عاشق صادق در آستين باشد

الحال يكى از آن قطعات خاك نزد من موجود است از كيف دستى خود مهرى بيرون آورده بايشان نشان دادم با ذوق تمام گفت بلى همين بتها را در همين قطعات

خاك پنهان نموده اند . گفتم عجله نكنيد براى كشف حقيقت الحال اين مهر را مى شكنم تا شما آن بت را بمن نشان دهيد با كمال اكراه و بى ميلى مهر را شكستم و به چهار پاره قسمت نمودم و بدست او دادم بخوبى زير و روى آنرا نگاه كرد و گفت : لا اله الا الله لا حول و لا قوة الا بالله خيلى عجيب است اين اشخاص نميدانم چرا اين دروغها را ميگويند گفتم تعصب و عناد سبب اين گفتارها ميشود . سپس شيخ گفت از جمله دلائل بر شرك و كفر رافضيها اينست كه مرده پرست هستند شنيدم كه بزيارت قبور ميروند و از مرده ها حاجت مى طلبند اين همان معنى شرك است كه مرده ها را شريك خدا قرار ميدهند و از آنها حاجت مى طلبند . گفتم در عراق از اطراف بلاد جهان مانند ايران ، افغانستان ، هند ، پاكستان و تركستان و از تمام بلاد عرب و غيره سالى متجاوز از يك ميليون جمعيت بزيارت قبور امامان از عترت طاهره رسول الله صلى الله عليه و آله ميآيند .

ما با اكثر آنان معاشرت داريم و از آنها پرسشها از عقيده و ايمانشان مينمائيم هرگز نديديم و از آنها نشنيديم كه در زيارت قبور امامان خود نظر شرك داشته باشد بلكه آنها را عبادالله الصالحين و راهنماى حق و توحيد ميدانند فلذا چون آنها را از خاندان پيغمبر و از صلحاء روزگار و آبرومند در خانه خدا ميدانند آنها را وسيله بين خود و خدا ميدانند .

گفت زيارت قبور بدعت است و هر بدعتى ضلالت

و موجب دخول در آتش است گفتم اگر زيارت قبور بدعت است پس چرا رسول خدا (ص ) بزيارت قبور ميرفت و امر برفتن قبرستان و امر بزيارت قبور مؤ منين ميفرمود ؟ گفت دروغ است از بدعتهاى مخالفين ميباشد و در مكتب اهل سنت هم چنين چيزى نيست . گفتم نه چنين است در مجلد چهارم سنن بيهقى صفحه 79 از بريده نقل نموده كه رسول اكرم (ص ) به امت ياد ميداد وقتى به زيارت قبور ميرفت چنين ميگفت :

السلام عليكم اهل الديار من المؤ منين و المسلمين و انا ان شاء الله بكم لا حقون و انتم لنا فرط و نحن لكم تبع نسئل الله العافية .

و نيز چند خبر ديگر از كتب اهل سنت راجع بزيارت اهل قبور نقل ميكند كه به جهت اختصار نقل كرديم مجلد دوم فرقه ناجيه صفحه 47 مراجعه شود

تا آنجا كه ميگويد جناب شيخ شما كه ميفرمائيد چون درهاى بقعه هاى ائمه از عترت طاهره طلاكارى است شيعيان فاسدالعقيده چنين ميكنند پس چرا اين در خانه كعبه را طلاكارى نموده اند ؟

بسيار متغير شده گفت اين عمل از آثار و خدمات سلطان بزرگ حجاز ميباشد . گفتم مگر سلطان بزرگ حجاز تابع قرآن نيست و اين آيه مباركه را نخوانده كه ميفرمايد : والذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم . (توبه - 35)

چطور شد وقتى شيعيان از مال حلال خود درهاى بقعه هاى عترت و اهل بيت رسول را طلا و نقره ميكنند شما با قرائت اين آيه اهل عذاب ميدانيد ولى عمل سلطان

بزرگ حجاز را عمل خوب ميدانيد ؟ تازه شيخ از خواب غفلت بيدار شده و فهميد كه حقير افتخار تشيع را دارم . در مقابل دلايل محكم حقير بناى فحاشى را گذارد و ميگفت برخيز اى رافضى ملعون حقير هم براى اينكه توليد فساد و جنجال نشود در ميان جمعيت مشغول طواف شدم .

ششم :

گذاشتن خاك كربلا در متاع تجارت باعث بركت آن است .

هفتم :

حورالعين تربت را هديه براى يكديگر ميبرند .

هشتم :

قبل از شهادت حضرت سيدالشهداء دويست پيغمبر و دويست وصى و دويست سبط پيغمبر بظلم اعداء در آن خاك شهيد شدند .

اعظم سعادات دفن در كربلاى معلى است :

در كلمه طيبه ثقة الاسلام حاج ميرزا حسين نورى نقل ميكند از جناب ملاكاظم هزارجريبى شاگرد علامه بهبهانى و او از سيد جليل آقا مير سيدعلى صاحب رياض كه فرمود : عادت داشتم كه عصرهاى پنجشنبه بزيارت قبورى بروم كه در نزديكى خيمه گاه بود شبى در خواب ديدم كه به آن مقابر رفته ناگاه ديدم كه آن بلد خالى از عمارات است و به جاى همه ساختمانها قبر است من متفكر و متوحش شدم كه شنيدم هاتفى ميگويد خوشا بحال كسى كه در اين ارض مقدس مدفون شود اگر چه با هزاران گناه باشد چه از هول قيامت بسلامت باشد و بعيد است اگر كسى در اينجا دفن نشود از هول و ترس قيامت در امان باشد .

و نيز در كلمه طيبه از علامه بهبهانى نقل نموده كه گفت حضرت سيدالشهداء عليه السلام را در خواب ديدم عرض كردم سيد و مولاى من آيا

سئوال ميكنند از كسى كه در اينجا در جوار شما دفن شود ؟ فرمود كدام ملك است كه او را جرئت باشد از او سئوال كند ؟

مسلما بايد چنين باشد زيرا زمين كعبه فخر و مباهات كرد كه هيچ زمينى مثل من نيست چه من حامل خانه خدايم خطاب رسيد كه ساكت باش كه فضيلت تو نسبت به هر كربلا مثل سوز نيست اگر كربلا نبود ترا خلق نميكردم .

امام باقر عليه السلام فرمود خدا زمين كربلا را بيست و چهار هزار سال قبل از مكه خلق فرمود و فرداى قيامت در بهشت بهترين نقاط زمين همين خاك كربلا ميباشد .

اهميت خاك كربلا

عالم جليل مرحوم حاج ميرزا حسين نورى در كتاب دارالسلام خود نقل نموده كه يكى از برادران من نزد مادرم آمد در جيب قباى او مهر تربت حضرت سيدالشهداء عليه السلام كه با او نماز ميخواند بود مادرم به او گفت در موقع نشست و برخاست چون روى او مى نشينى به تربت بى احترامى ميشود شايد شكسته شود . برادرم گفت تا بحال دو مرتبه مهر در جيب من شكسته شده ولى بعدا چنين كارى نميكنم چون چند روزى گذشت پدرم در خواب ديد كه حضرت سيدالشهداء (ع ) به ديدن او آمده ملاطفت زيادى باو نمود فرمود پسرهايت را بگو بيايند تا من اكرامى بآنها بكنم . پدرم فرزندانش را صدا زد و حضرت به هر كدام جايزه اى مرحمت فرمودند تا آنكه نوبت بآن برادرم رسيد كه مهر تربت در جيبش شكسته بود حضرت نگاهى غضب آلود باو نمود و به پدرم فرمود كه اين پسرت تا

بحال دو مهر از تربت قبر من در جيبش گذاشته و شكسته است او در اطاق راه ندادند .

مطلب دوم : دعا تحت قبه آنحضرت

يكى از چيزهايى كه حقتعالى در مقابل شهادت آنحضرت بما عنايت فرموده اجابت دعا در تحت قبه منوره آنحضرت و اطراف آنست چناچه در اخبار متواتره از عترت طاهره ماءثور است . از جمله شيخ بزرگوار ابن قولويه رضى الله عنه در مزار خود سند به ابوهاشم جعفرى ميرساند كه گفت وقتى امام هادى عليه السلام مريض شده بود شخصى را نزد من فرستاد و مرا احضار فرمود و نيز محمد بن حمزه را احضار فرمود كه او قبل از من خدمت آنحضرت رسيد و بمن گفت چون خدمت آنحضرت رسيدم شنيدم كه آن بزرگوار همواره ميفرمود : ابعثوا الى الحائر ابعثوا الى الحائر يعنى كسى را بفرستيد حائر حسينى كه براى من دعا كند .

من به محمد حمزه گفتم چرا نگفتى كه ابوهاشم جعفرى قصد رفتن به حائر حسينى را دارد من به او ميگويم كه براى شما دعا كند . ابوهاشم جعفرى ميگويد چون خدمت آنحضرت رسيدم حضرت فرمود : انظروا فى ذلك يعنى به خدمه خود فرمود كه راحله سفر او را تهيه بنمايند آنگاه حضرت بمن فرمود چون محمد بن حمزه از شيعيان ما نيست من خوش ندارم كه او چيزى از اين موضوع بفهمد .

ابوهاشم جعفرى ميگويد اين موضوع را به على بن بلال گفتم او بمن گفت آنحضرت را با حائر حسينى چه كار است خود آنحضرت حائر است يعنى او امام زنده است هر چه دعا كند مستجاب است چون بعد از سفر خود به سر

من راى رفتم و خدمت آنحضرت رسيدم سخن على بن بلال و اشكال او را خدمت آنحضرت عرض نمودم حضرت فرمود چرا نگفتى كه رسول خدا با وجود آنكه مقامش از بيت و حجرالاسود بالاتر بود طواف خانه ميكرد و حجرالاسود را ميبوسيد و همچنين خدا و رسولش را امر فرمود كه وقوف به عرفات بنمايد پس حقتعالى دوست دارد كه بندگان در مواطنى او را ياد كنند و دعا نمايند من هم دوست دارم در مكانى براى من دعا كنند كه خدا آن مكان را دوست دارد و آن مكان حائر حسينى است .

و ابن فهد حلى در كتاب عدة الداعى روايت ميكند كه حضرت صادق (ع ) مريض شد و به كسان خود امر فرمود كه شخصى را اجير كند تا به حائر حسينى برود و براى آنحضرت دعا كند پس كسى را نايب گرفتند كه به كربلا برود و براى امام صادق (ع ) دعا كند ، آنشخص گفت من اينكار را ميكنم ولى امام حسين (ع ) مفترض الطاعة است و امام صادق هم براى امام مفترض الطاعة است و چون نزد امام صادق آمدند و كلام آنشخص را گفتند حضرت در جواب فرمودند كه امر چناست كه او ميگويد ولى ندانسته كه حقتعالى را بقعه هاى چنديست كه دعا را در آن مستجاب ميكند و بقعه حسينى يكى از آنها است .

مطلب سوم : ايام زيارت زائر آنحضرت از عمر او حساب نميشود

يكى از چيزهايى كه حقتعالى بواسطه شهادت آنحضرت بما عنايت فرموده اينست كه ايام زيارت آنحضرت از عمر زائر او حساب نميشود چنانچه در امالى شيخ از محمد بن مسلم روايت ميكند كه امام باقر و

امام صادق عليهماالسلام فرمودند كه خداوند در عوض شهادت آنحضرت چهار چيز به او عنايت فرموده : ان الله عوض الحسين من قتله ان جعل الامامة فى ذرية و الشفاء فى تربته و اجابة الدعا عند قبره و لا تعد ايام زائره جائيا و راجعا من عمره .

محصل معنى آنكه عوض قتل آنحضرت چهار چيز به او داده شده :

امامان از ذريه اويند

شفا در تربت اوست

اجابت دعا تحت قبه آنحضرت است .

رفتن و آمدن زائر آنحضرت از عمر او حساب نميشود .

مجلس سى و ششم : ان يرزقنى طلب ثارك . . . . اهل بيت محمد صلى الله عليه و آله

ترجمه

و از خدا درخواست ميكنم كه روزى من گرداند تا با امام منصور از اهل بيت محمد صلى الله عليه و آله يعنى حضرت ولى عصر خون خواه تو باشم .

شرح لغات

رزق به فتح راء روزى دادن است و رزق به كسر راء نفس روزى است .

امام بمعنى پيشوا در امور دين و دنيا است و بعبارت ديگر به برنامه هاى دينى اعم از حكومت و اجراى حدود و احكام الهى تحقق ميبخشد .

امام صادق (ع ) به مفضل فرمودند اى مفضل امامت منصبى است الهى و خلافتى است ربانى كه خداوند هر طور كه مصلحت بداند و در هر مورد كه حكمت ايجاب نمايد آنرا قرار ميدهد و كسى را نميرسد كه بگويد چرا در صلب حسين (ع ) قرار داده شد و در صلب امام حسن (ع ) قرار داده نشد و به تعبير ديگر امام بخورشيدى ميماند كه با اشعه زندگى بخش خود همه موجودات زنده را حيات ميبخشد و بيمنه رزق الورى .

طلب ثارك : يعنى طلب خونخواهى تو را بكنم

حضرت سيدالشهداء عليه السلام عظمتى دارد كه هيچكس جز خدايتعالى نمى تواند آن را بيان كند و فضل و ثوابش را شرح دهد زيرا عظمت خون و اهميت خونخواهى هر كس به قدر بزرگى صاحب آنست و همانطور كه شخص نميتواند مقام و منزلت حسين (ع ) را كاملا بشناسد همچنين نمى تواند عظمت و اهميت خونخواهى آنجناب را درك كند .

براى اينكه بتوانيم در حد استعداد و ظرفيت خود آن عظمت را دريابيم در اين زيارت از خدا ميخواهيم كه ما را از خونخواهان

آنحضرت قرار دهد و اين سعادت بزرگ را بما روزى فرمايد .

مع امام منصور من اهل بيت محمد (ص ) در ركاب امام نصرت يافته از اهل بيت محمد (ص ) اهل در لغت بمعنى خانواده و فاميل و افراد خاندان آمده است و گاهى بمعنى سزاوار و شايسته ذكر شده و همچنين به گروهى اطلاق ميشود كه پيوند جامعى با هم دارند .

قرآن كريم آنان را كه با پيغمبرى عقيده اند و باو ايمان دارند اهل او ذريه او ميداند و كسانى كه فرزند نسبى او باشند در صورت ايمان نياوردن از اهل او بيرون ميداند همچنانكه در داستان نوح كه فرزندش فرد ناشايسته اى بود خدايتعالى فرمود : انه ليس من اهلك . او از اهل تو نيست .

و همچنين قرآن كريم گاهى آنان را كه يك مسير حركت ميكنند و يا يك روش و مرام دارند و يا پيروى از يك كتاب آسمانى مينمايند و يا پيرو يك مكتب غيرآسمانى هستند اهل همان روش بخصوص دانسته مانند اهل كتاب ، اهل تقوى ، اهل نار ، اهل دوزخ ، اهل بهشت و غيره و اين معنى اهل است .

اهل بيت پيغمبر چه كسانى هستند ؟

اين موضوع در قرآن مجيد كاملا تصريح شده كه در آيه تطهير ميفرمايد : انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس و يطهركم تطهيرا . اشاره بر اينكه خدا جز اين منظور ندارد كه پليدى را از شما اهل بيت ببرد حالا بايد ديد اهل بيت چه كسانى هستند ؟

از رواياتى كه در شاءن نزول آيه وارد شده تاءييد ميشود كه آيه شريفه در شاءن رسول خدا (ص )

و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام نازل شده و لذا رسول خدا (ص ) فرمود : بار خدايا اينها اهل بيت و عترت من هستند .

و در روايات زيادى آمده كه ائمه هدى از اهل بيت ميباشند .

ابوسعيد خدرى ميگويد : از رسول خدا (ص ) سئوال شد كه امامان بعد از شما چند نفرند ؟ فرمود : دوازده نفر از اهل بيتم . بنابراين روايات و روايات ديگرى كه دوازده امام را بنام آنها ذكر كرده است رسول اكرم (ص ) حضرت مهدى را هم كه آخرين امام است از اهل بيت خود خوانده است .

مع امام منصور من اهل بيت محمد (ص ) در ركاب امام نصرت يافته از اهل بيت محمد (ص ) كه امام عصر عجل الله تعالى فرجه باشد . و اختصاص آنحضرت به لقب منصور از جهت آنست كه طلب خون حضرت سيدالشهداء در عهده شمشير عاملگير آنحضرت ميباشد چنانچه در آيه 31 سوره اسرى ميفرمايد : و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا فلا يسرف فى القتل انه كان منصورا .

اخبار زيادى داريم كه اين آيه مباركه در مورد قتل حضرت سيدالشهداء ابا عبدالله الحسين (ع ) نازل شده كه ولى خون حضرت امام حسين (ع ) حضرت قائم است و اگر جميع آنها را بكشد اسراف در قتل نشده است و در بعضى از اخبار است كه بعضى از روات سئوال كردند كسانيكه در زمان حضرت بقية الله هستند كه قاتل نبودند براى چه آنها را ميكشند جواب دادند كه چون راضى بفعل آنها هستند . والراضى بفعل

قوم كالداخل فيهم

و در بحار از تفسير عياشى نقل ميكند كه امام باقر (ع ) فرمودند : هو الحسين بن على قتل مظلوما و نحن اوليائه و القائم منا اذا قام طلب بثارالحسين فيقتل و حتى يقال قد اسرف فى القتل .

در اينجا چند اشكال متوجه ميشود :

اولا : راضى بقتل را نبايد قصاص كرد فقط در عقوبت شريك فاعل است .

ثانيا : بايد سهم ديه آنها را رد كرد چه اگر جماعتى يكنفر كشتند ولى مقتول ميتواند تمام آنها را بكشد مشروط بر اينكه آنها را بدهند . مثلا اگر ده نفر يكنفر را بكشند بايد به هر يك از وارث اين ده نفر نه عشر 10/9ديه بدهند .

جواب تمام اين اشكالات به اين است كه حضرت ابا عبدالله الحسين (ع ) مسلما جزو اهل بيت رسول خدا بوده و محبت نسبت بآنحضرت از ضروريات دينست و كسانى كه راضى به قتل او هستند منكر ضرورى دين ميباشند ، پس چنين كسى كافر و مرتد و واجب القتل ميباشد . پس زمان رجعت آنها را زنده ميكنند و حضرت از آنها انتقام ميكشد .

ولى خون حضرت امام حسين (ع ) حضرت قائم است

از امام محمد باقر عليه السلام سئوال كردند فلم سمى القائم قائما به چه جهت لقب حضرت مهدى قائم شد ؟ فرمود : چون جدم حسين عليه السلام را شهيد كردند ملائكه آسمانها بخروش آمدند عرض كردند خدايا انتقام اين مظلوم را از ظالمان بكش . خطاب رسيد انظروا الى ضحضاح العرش چون نظر كردند پرده هاى نور از عرش الهى برداشته شد و امامان

كه از ذريه حسين عليه السلام بودند ديدند كه يكى از آنها به نماز ايستاده خطاب رسيد كه بذلك انتقم منهم اوست كه انتقام ميكشد از قتله حضرت سيدالشهداء و هر كس از بنى اميه كه راضى بقتل آنحضرت بودند .

شرح صلى الله عليه و آله

مقدمه

اين جمله در دو بخش شرح داده ميشود .

بخش اول : صلى الله عليه يعنى خداوند سلام و درود بر پيغمبر (ص ) ميفرستد .

بخش دوم : در معنى آل پيغمبر كه چه كسانى هستند .

بخش اول

حقتعالى در سوره احزاب آيه 57 ميفرمايد : ان الله و ملائكته يصلون على النبى يا ايها الذين آمنوا صلوا عليه و سلموا تسليما .

در چند آيه قبل از اين آيه بحثهايى پيرامون حفظ حرمت پيغمبر و عدم ايذاء او آمده در اين آيه مورد بحث نخست سخن از علاقه خاص خداوند فرشتگان نسبت به پيغمبر ميگويد بعد درين زمينه دستور به مؤ منان ميدهد .

حقتعالى در قرآن ، هر پيغمبرى را بنحوى ستوده و مخصوص به كرامتى گردانيده . مثلا حضرت آدم را به سجود ملائكه اكرام فرمود : اسجدو لادم و حضرت موسى را به كلام خود و كلم الله موسى تكليما . داود را بخلافت تعيين فرمود يا داود انا جعلناك خليفة فى الارض سليمان را به منطق الطير انا علمناه منطق الطير و عيسى را به ابراء مرض و احياء موتى تخصيص فرمود كه : ابرى الاكمه و الابرص و احيى الموتى باذن الله ولى پيغمبر اكرم درباره اش فرمود : ان الله و ملائكته يصلون على النبى ازين تعريف بايد دانست كه فرق اين پيغمبر با ساير پيغمبران چقدر بوده است و گويند مراد از صلوات خدا بر پيغمبر ثنا و مدح بر آنحضرت است و از بسيارى ستايش حقتعالى بود كه مسمى به محمد شد يعنى بسيار ستوده شده و از بسيارى ستايش او بود حقتعالى را كه

مسمى به احمد شد ، يعنى بسيار ستاينده . كانه حقتعالى ميفرمايد بسيار ترا ستوديم كه محمد گشتى و بسيار تو ما را ستودى كه احمد شدى .

در حكمت اينكه حقتعالى بر حبيبش صلوات ميفرستد بعضى گفته اند كه خداوند ملائكه را بسجود حضرت آدم ماءمور ساخت ولى بسجود پيغمبر ماءمور نشدند اگر چه سجده آدم هم به واسطه نور پيغمبر در صلب آدم بود ولى بر حسب ظاهر پيغمبر مسجود واقع نشد و از اين مطلب تفضيل آدم بر پيغمبر ظاهر ميشد پس حقتعالى فرمود اى ملائكه اگر بشما گفتم بر آدم سجده كنيد من خودم اول بر محمد صلوات فرستادم و شما مؤ منين بدون حاجت داشتن بآنحضرت صلوات بر آن بزرگوار ميفرستد ملائكه و انسانها كه در دنيا و آخرت احتياج بر آنحضرت دارند بطريق اولى بايد بر او صلوات فرستند .

علت صلوات امت بر آن حضرت

امام فخر رازى در اسرارالتنزيل ميگويد كه سبب در امر به صلوات امت بر آنحضرت آنست كه روح انسانى بواسطه ضعف جبلى مستعد بقبول انوار و فيوضات الهى نتواند بود مگر وقتى كه علاقه استفاضه ميان خود و ارواح انبياء را مستحكم نمايد تا انوار فيض از عالم غيب بر ارواح انبياء منعكس شده و بعدا به واسطه ايشان بما رسد چنانچه در موقع تابيدن آفتاب به اطاق انعكاس نور بر سطح اطاق و جدران آن ممكن نيست مگر وقتى كه نور به واسطه آئينه اى كه صفاى جبلى و شفافيت دارد انعكاسش بر سطح اطاق و جدران آن بيفتد پس ارواح انبياء عليهم السلام واسطه فيض الهى بين ما و او ميباشند

و مسلما هر پيغمبرى كه مقامش بالاتر است منبع فيض الهى بيشتر خواهد بود تا جايى كه همه انبياء بايد كسب فيض از او بنمايند .

در سماء عالم بحار مجلسى است كه جابر گفت خدمت رسول اكرم (ص ) عرض كردم اول شى ء خلقه الله ما هو قال صلى الله عليه و آله نور نبيك يا جابر ثم خلق منه كل خير .

يعنى از رسول اكرم (ص ) پرسيدم اولين مخلوق خدا چه بود ؟ فرمود : اى جابر نور پيغمبرت بود سپس خداوند از آن نور تمام خيرات را آفريد . مراد از خيرات جميع حيطه آفرينش است و اين حديث اگر چه پيغمبر را تنها واسطه فيض ميگيرد اما بواسطه روايات ديگر دانسته ميشود كه تمام چهارده معصوم در اينمقام شريكند و مؤ يد اينمطلب عبارتى از زيارت جامعه است كه ميفرمايد : بكم فتح الله و بكم يختم يعنى فتح ابواب و ختم آنها بوسيله شما چهارده معصوم بوده است و در قسمتى از حديث ديگر كه مفصل است حقتعالى به رسول اكرم (ص ) فرمود : اى حبيبم و اى بزرگ رسولان و اول آفريدگان و آخر پيغمبرانم تو در قيامت صاحب مقام شفاعت خواهى بود پس نور محمد (ص ) به سجده افتاد وقتى برخاست يكصد و بيست و چهار هزار قطره از نور وجودش چكيد كه از هر قطره اى خداى متعالى پيغمبرى را آفريد تا آخر روايت

پس مقصود از ذكر اين روايت اينست كه تمام پيغمبران از نور وجود پيغمبر اسلام خلق شدند و در مقام گرفتن فيض هم بايد از منبع فيض او

كسب فيض كنند و چون انبياء محتاج به گرفتن فيض از آنحضرت ميباشند پس ما بطريق اولى نميتوانيم فيض را از مبداء حقتعالى بگيريم و محتاج بگرفتن فيض از آنحضرت ميباشيم چون سر تا پا ظلمت و تاريكى هستيم . چنانكه اگر آهنى را در كوره آهنگرى بگذارند تا صفات آتش بآن تاءثير كند با آنكه ذات آهن با ذات آتش متفاوت است اما چون صفات آتش بآن سرايت نموده در اين هنگام اگر آهن بگويد من سرخم ، من گرمم ، من ميسوزانم ، من حرارت مى بخشم و تمام آثار و افعال آتش را بخود نسبت دهد صحيح است و دعوى باطلى نكرده است بنابراين ما هم وقتى اتصال خودمان را به محمد و آل او نزديك كرديم كسب فيض الهى را بيش از پيش ميتوانيم بكنيم .

خداوند در قرآن هر يك از پيغمبران را به اسم خطاب كرد .

يا آدم اسكن انت و زوجك فى الجنة .

يا نوح اهبط بسلام منا و بركات .

يا ابراهيم اعرض عن هذا .

يا موسى فاخلع نعليك .

يا داود انا جعلناك خليفة فى الارض .

يا زكريا انا نبشرك بغلام .

يا يحيى خذالكتاب .

يا عيسى بن مريم اذكر نعمتى عليك .

ولى درباره اين پيغمبر او را باسم نخواند از بهر تعظيم بلكه با لقب خطاب ميكند :

يا ايها النبى ، يا ايها الرسول .

و اگر در آياتى هم اسم مبارك آنحضرت برده شد غرض خطاب نبوده بلكه معرفى بديگران بوده و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل

در امم سابقه پيغمبران را باسم ميخواندند

و درباره اين پيغمبر خدا منع فرمود تا او را باسم نخوانند لا تجعلوا دعا الرسول بينكم كدعاء بعضكم بعضا اول آنحضرت را يا محمد ، يا اباالقاسم خطاب ميكردند بعد از اين آيه يا رسول الله ، يا بنى الله ميگفتند . خداوند بجان هيچ پيغمبرى قسم نخورد مگر اين پيغمبر كه فرمود : لعمرك انهم لفى سكرتهم يعمهون بلكه به شهر و وطن پيغمبر هم قسم خورد لا اقسم بهذا البلد بالاتر از همه موجودات قرار داد و ما ارسلناك الا رحمة للعالمين آنقدر مقام اين پيغمبر بالا است كه آفريدگار عالم هستى و تمام فرشتگان كه تدبير اين جهان بفرمان حق بر عهده آنها گذارده شده بر او درود ميفرستند اكنون كه چنين است شما نيز با اين پيام جهان هستى هماهنگ شويد اى كسانيكه ايمان آورده ايد بر او درود بفرستيد و سلام گوئيد و در برابر فرمان او تسليم باشيد . ان الله و ملائكته يصلون على النبى يا ايها الذين آمنوا صلوا عليه و سلموا تسليما .

او يك گوهر گرانقدر عالم آفرينش است و اگر بلطف الهى در دسترس شما قرار گرفته مبادا ارزانش بشماريد و مبادا مقام او را در پيشگاه پروردگار در نزد فرشتگان همه آسمانها فراموش كنيد او يك انسانست و از ميان شما برخاسته ولى نه يك انسان عادى بلكه كسى است كه يك جهان در وجودش خلاصه شده است .

در اينجا به نكاتى بايد توجه كرد :

اولا : صلوات بر حضرت رسالت بايد به ضميمه آل باشد چنانچه در امالى شيخ صدوق به اسناد خود از ابان بن تغلب از حضرت

باقر عليه السلام از آباء گرامش از حضرت رسالت نقل فرموده كه من صلى على و لم يصل على آلى لم يجدريح الجنة و ان ريحها اليوجد من مسير خمسماة عام .

ثانيا : صلوات بر آنحضرت در تشهد نماز واجب است و بدون آن نماز باطل است مگر فراموش كند كه اگر محلش نگذشته بايد برگردد و اگر گذشته بعد از نماز قضا كند و سجده سهو هم واجب است و در موقع ذكر اسم مبارك او بايد صلوات فرستاد چنانچه در كافى از آن حضرت روايت كرده كه فرمود :

من ذكرت عنده فلم يصل على فدخل النار فابعده الله .

و در ثواب صلوات اخبار بسيار وارد شده كه در كافى از حضرت صادق (ع ) روايت كرده كه فرمود : من صل على النبى صلوة واحدة صلى الله عليه الف صلوة فى الف صف من الملائكة لم يبق مما خلقه الله الا صلى على البعد لصلوة الله عليه و صلوة ملائكته فمن لم يرغب فى هذا جاهل مغرور قد برء الله منه و رسوله و اهل بيته .

و نيز از آنحضرت روايت فرموده : ما فى الميزان شى ء اثقل من الصلوة على محمد و آل محمد .

در جامع الاخبار روايت ميكند كه رسول خدا (ص ) فرمود كه جبرئيل مرا ملاقات نمود و بشارت داد كه حقتعالى ميفرمايد هر كه بر تو صلوات فرستد من بر او صلوات ميفرستم و هر كه بر تو سلام كند من بر او سلام ميكنم و من براى اين بشارت سجده شكر بجا آوردم كلينى از امام صادق (ع ) روايت ميكند

كه رسول خدا (ص ) فرمود هر كه بر من صلوات فرستد حقتعالى و ملائكه بر او صلوات ميفرستند .

و در روايت ديگر است كه رسول خدا فرمود : هر كس بر من يكبار صلوات فرستد حق تعالى بر او ده بار صلوات فرستد و هر كه بر من ده بار صلوات فرستد حقتعالى بر او صد بار صلوات فرستد و هر كه بر من صد بار صلوات فرستد بر او هزار بار صلوات ميفرستد و هر كس را كه خدا بر او هزار بار صلوات فرستد هرگز او را به آتش عذاب نخواهد كرد .

بخش دوم : در معنى آل

ريشه آل از اهل است و مصغر آن اهيل مانند رجل كه مصغر آن رحيل ميباشد پس در اصل اهل بوده ها را قلب به همزه كردند و همزه را باعتبار حركت ما قتل قلب بالف نمودند آل شد بدليل آنكه آل به اهيل تصغير ميشود و در تصغير هر كلمه به اصل خود راجع ميگردد .

كلمه اهل شمول بيشترى از آل دارد زيرا هم بر اشراف صادق است و هم بر غير اشراف معنى آل دودمان است و جز به شرفا و اعلام و زعماى قوم و طايفه اطلاق نميگردد و مقيد زمان و مكان هم نيست مانند آل رسول كه خاندان پيغمبر اسلام (ص ) و آل على كه خاندان و عترت اميرالمؤ منين (ع ) ميباشد . نقل از دائرة المعارف تشيع

پس فرقى كه ميان آل و اهل در استعمال شده است آنست كه آل در صاحبان شرافت خواه شرافت دنيوى باشد يا اخروى استعمال ميشود مثل آل نبى (ص ) و

آل فرعون لعنه اله و اهل بمطلق كسان اطلاق ميشود مثل اهل سوق كه در آنها شرافت منظور نيست و اهل بيت نبوت كه در آنها شرافت منظور هست پس در استعمال آل اخص باشد و اهل اعم .

صاحب بن عباد در كتاب معروف به المحيط فى علم اللغة آورده است كه : آل الرجل قرابته و اهل بيته و تصغير اهيل و اهل در لغت بمعنى كسان است و اهل بيت كسان خانه را گويند پس آل نبى و اهل بيت نبى يعنى كسان نبى و جمعيتى كه رجوع و نسبتى باو داشته باشند .

معنى اولاد

افضل المحققين شيخ زين الدين رحمة الله عليه در كتاب مسالك فرموده كه جماعتى از اصحاب مثل شيخ المحدثين شيخ مفيد و قاضى بن براج و ابن ادريس را اعتقاد آنست كه لفظ اولاد شامل اولاد اولاد و همچنين تا انقراض عالم ميشود . لقوله تعالى يا بنى آدم - يا بنى اسرائيل كه شامل جميع بنى آدم و بنى اسرائيل ميشود و از جهت اجماع بر تحريم حليله ولد ولد لقوله تعالى و حلائل ابنائكم الذين من اصلابكم و از جهت دخول اولاد اولاد در قول خداى تبارك و تعالى يوصيكم الله فى اولادكم .

بعد آنكه معنى آل و اولاد معلوم شد بايد دانست صلواتى كه در آن آل ذكر نشود خلاف شرع است در تفسير امام حسن عسكرى (ع ) وارد شده كه حضرت رسول (ص ) فرمودند كه در شب معراج قصرهايى را در بهشت بمن نشان دادند كه ديوارهاى آن از طلا و نقره ساخته شده بود و بجاى گل مشك و

عنبر بكار برده بودند ولى بعضى از آن قصرها كنگره هاى رفيعى داشت و بعضى نداشت از جبرئيل سبب آنرا سئوال كردم گفت آن قصرهايى كه كنگره ندارد از آن كسانى است كه بعد از نماز بر تو و آل تو صلوات نمى فرستند تا نمايان باشد كه آنها قصر جماعتى است كه صلوات نفرستاده اند .

مجلس سى و هفتم : اللهم اجعلنى عندك وجيها بالحسين عليه السلام فى الدنيا و الاخرة .

ترجمه

پروردگارا مرا بواسطه محبت و شفاعت حسين عليه السلام نزد خودت در دو عالم وجيه و آبرومند گردان

وجهى ، بفتح واو و كسر جيم ، مرد نيكوروى صاحب قدر و جاه و بزرگ قوم .

وجيهه ، بفتح واو كسر جيم مؤ نث وجيه زن خود و داراى قدر و جاه و مقام فرهنگ عميد الوجيه ، مهمتر قوم ، خوشگل ، زيبا ، فرهنگ لاروس .

پس معنى عبارت چنين ميشود : خدايا مرا بواسطه محبت و دوست داشتن حسين در دو عالم صاحب قدر و جاه و مقام قرار بده .

در اينجا ميگوئيم خدايا فطرس در شب ولادت حسين (ع ) خود را به قنداقه حسين ماليد خدا از تقصيرات او درگذشت و بمقام اولش رسيد و ميگفت كيست مثل من و حال آنكه من آزاد كرده حسينم خدايا ما هم يكعمر حسين حسين گفتيم و خود را به قبر و ضريح او ماليديم نميدانيم با ما چه معامله اى خواهى كرد .

در دعايى كه روز سوم شعبان ميخوانيم ميگوئيم : و عاد فطرس بمهده فنحن عائذون بقبره من بعده خدايا فطرس را بواسطه پناه بردنش به گاهواره حسين بمقام اولش برگردانيدى ما هم بعد از فطرس بقبر حسين پناهنده ميشويم و ميگوئيم

: اللهم اجعلنى عندك وجيها بالحسين عليه السلام فى الدنيا و الاخرة .

خدايا چه قدر و منزلت و چه مقام و آبرومندى بالاتر از اين كه پيغمبر (ص ) فرمود : اللهم انى احبهما و احب من يحبهما .

يعنى پروردگار من دوست ميدارم حسن و حسين را و دوست ميدارم آنكسى را كه دوست ميدارد آنها را و همچنين فرمود : احب الله من يحب حسينا . خداوند دوست ميدارد هر كسى را كه حسين را دوست بدارد .

در روايت است كه روزى پيغمبر (ص ) از راهى ميگذشت ديد طفلى با حسين نشسته اظهار محبت و ملاطفت باو ميكند پيغمبر (ص ) آن طفل را گرفته اظهار مهربانى باو نمودند از آن حضرت علت را سئوال كردند فرمودند : انى احبه لانه يحب ولدى الحسين لانى راءيت انه يرفع التراب من تحت اقدامه و يضعه على وجهه و اخبرنى جبرئيل انه يكون من انصار فى دفعة كربلا .

يعنى : من او را دوست ميدارم بجهت آنكه او پسرم حسين را دوست ميدارد زيرا كه ديدم خاك از زير قدمهاى حسين بر ميداشت و بر چشمان خود ميماليد و جبرئيل بمن خبر داد كه اين طفل در واقعه كربلا از ياران حسين خواهد بود .

پس ما اميدواريم زيرا كه حسين عليه السلام را دست داريم ، پيغمبر خدا هم دوست دار ما ميگردد و باين سبب هم خدا دوست دار ما ميگردد وسايل المحبين شيخ جعفر ص 97

محاسبه شيخ جعفر شوشترى با نفس خود

او در كتاب وسايل المحبين خود حساب دقيقى با نفس خود دارد كه سرانجام بواسطه محبت حسين در دنيا و آخرت

نزد حقتعالى محترم و آبرومند ميگردد .

ميگويد چنين ياد دارم كه وقتى سنين عمرم به شصت سال رسيد فكر كردم و به نفس خود خطاب نمودم كه اى نفس شصت سال از عمر تو گذشت و سرمايه جوانى كه اغراشياء است بباد فنا دادى چه تحصيل زاد و توشه اى براى سفر آخرت خود ننمودى وقتى دوران جوانى چنين بگذرد در دوران پيرى و عليلى و ناتوانى چه خواهى كرد و چه متاعى از دنيا براى اين سفر پرخطر خود برداشتى .

اميرالمؤ منين عليه السلام همه شب در دوران خلافتش در كوفه با صداى بلند كه همه مى شنيدند ميفرمود : تجهز و ارحمكم الله فقد نودى بالرحيل .

اى مردم بار سفر آخرت خود را ببنديد كه بانگ رحيل قافله بلند شد چه در اين سفر عقبه هاى سختى در پيش است كه خواه ناخواه بايد از آن بگذرند .

اى نفس آيا بگوشت نرسيده كه حقتعالى در قرآن ميفرمايد : ان ربك لبا المرصاد .

بدان اى نفس كه به همين زودى تو را بر مركب چوبين سوار كنند و بطرف خانه وحشتناك قبر ببرند آيا براى آن منزل پرخوف و خطر چه ص 737اى نفس اگر بگويى كه داراى ايمانى هستم كه شرط قبولى ، ص 737 ، ميگويم كه آيا ايمان لفظى را ميگويى كه خيلى از منافقين و مردم بد عمل هم اين ايمان را دارند چه اكثر مردم ميگويند ما مسلمان و باايمان هستيم و اگر كسى بآنها بگويد كه شما مؤ من نيستيد بدشان ميآيد .

و اگر ايمان واقعى را ميگويى امامان ما براى اينكه

گول و فريب شيطان را نخوريم تمام علائم ايمان را براى ما تعيين فرمودند كه كوچكتر و پست تر از همه آنها اينست كه هر چه براى خودت ميخواهى براى برادر دينى هم بخواهى و هر چه براى خودت نميخواهى براى او نخواهى آيا اين صفت در تو موجود است مسلما جواب منفى خواهى داد .

قرآن ميفرمايد : اءلم ياءن للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله .

گويند فضل كه يكى از قطاع الطريقها بود به واسطه شنيدن اين آيه شخص خوبى شد كه شرح آن مفصل است

قرآن ميفرمايد : انما المؤ منون الذين اذ اذكر الله وجلت قلوبهم و اذ اتليت عليهم آياته زادتهم ايمانا على ربهم يتوكلون الذين يقميون الصلوة و مما رزقناهم ينفقون اولئك هم المؤ منون حقا لهم درجات عند ربهم و مغفرة و رزق كريم .

اى نفس در موقع خواندن آيات الهى چقدر از خوف الهى ترسان ميشوى و چقدر بر ايمان تو افزوده ميشود تو كه مثل آن مرده شويى هستى كه اگر روزى صد مرده بشويد ابدا بفكر مرگ و عالم آخرت نيست بلكه بفكر پول گرفتن از صاحب مرده است چگونه آيات الهى بر تو اثر خواهد كرد مسلما اگر اين آيات بتو اثر ميكرد وضع روحيه تو بهتر از اينها ميشد .

اى نفس اگر بگويى كه يكى از چيزهايى كه باعث نجات قبر و قيامت من ميشود اخلاق و صفات حسنه است مانند سخاوت و عدالت و امثال آن ميگويم آنها هم در تو نيست زيرا كه اى نفس وقتى بخواهى در راه خدا بدهى ده تومان را چند قسمت ميكنى كه

به هر فقيرى پول كمى بدهى و لباسى كه ميخواهى به فقيرى بپوشانى بعد از آنكه كاملا استفاده كردى و ديگر پوشيدن او را خوش ندارى آنوقت بفقير و محتاج ميدهى و غذايى كه مانده شد و ديگر مورد استفاده تو نيست به گرسنه اى ميدهى اين را سخاوت نميگويند مگر نشنيده اى كه خدا در قرآن ميفرمايد : لن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبون .

با وجود آنكه قرآن ميخوانى و آيات آنرا روز و شب مى شنوى كه ميفرمايد : مثل الذين ينفقون اموالهم فى سبيل الله كمثل حبة انبتت سبع سابل و فى كل سنبلة مائة حبة .

مثل يك درهمى كه تو در راه خدا انفاق كنى مانند دانه گندمى است كه در زمين بكارى هفت خوشه بدهد كه هر خوشه آن يكصد دانه داشته باشد معذلك آخر آيه ميفرمايد : والله يضاعف لمن يشاء باز هم خدا بيش از اينها بتو ميدهد پس تو از صفت سخاوت چه بهره اى دارى سخاوت را حاتم طايى داشت كه در قصرى مينشست كه چهل در داشت اگر فقيرى از تمام درها ميآمد و چيزى ميخواست باو ميداد و باو نميگفت كه من ساعتى پيش به تو اكرام كردم و بعد از آنكه از چهل در ميآمد و ميگرفت حاتم باو ميگفت خجالت نكش اگر ميخواهى مجددا اين چهل در را تجديد كن او شخص مشركى بود و اين سخاوت را داشت تو كه مسلمان و شيعه اثنى عشرى هستى چه مقدار از آن سخاوت در تو هست .

اى نفس اگر بخواهى بگويى داراى اعمال صالحه هستم از قبيل نماز و

روزه و حج و ساير اعمال ديگر جواب ترا خواهم داد كه نماز و روزه و حج آنقدر شرايط سنگينى دارد كه معلوم نيست يك نماز و حج ما قبول شود و در صورت قبولى آنقدر ديونى به مردم داريم چه مالى و چه اخلاقى مانند غيبت و تهمت كه اعمال صالحه ما بين آنها تقسيم ميشود و چيزى براى ما نميماند بلكه گاهى كه اعمال خوب ما تمام شد اعمال زشت آنها را بما ميدهند و ما بايد جزاى زشت آنها را ببريم .

آيا چقدر اعمال صالحه داريم كه در آن ريا و عجب نباشد بنابراين اى نفس نمى توانى بخودت وعده دهى و اميدوار باشى كه يك عمل تو مورد قبول الهى واقع شده باشد .

پس از آنكه نفسم ماءيوس شد و نتوانست جوابم را بگويد ناگاه بخود آمده گفت يكى از وسايل قرب الهى كه اميدوارى برحمت او است در من هست و من اميدوارم كه او دست گيرى از من كند و ديگر دوستى نبى اكرم و شيعه بودن ائمه اطهار ميباشد كه اين هم خيلى اميدوار هستم كه آنها شفاعتى از من بكنند چه آنها سبيل اعظم و صراط اقوم و كهف حصين اند و جواب آنها كشتى نجاتند كه فردا از شيعيان خودشان دست گيرى كنند .

من جواب او را دادم كه امت پيغمبر و شيعه بودن فرع پيروى از احكام اين پيغمبر و متابعت از ائمه معصومين ميباشد پس تو در چه چيزى از امور زندگى پيروى از اين پيغمبر را كردى و كداميك از سنت اين نبى گرامى و امامان را بجا آوردى تو

كه در تمام امور زندگى پيرو بيگانگان ميباشى و تمام كردار و رفتارت را ميخواهى مثل بيگانگان قرار دهى سنت پيغمبر در امور زندگى تو چه نقشى دارد گذشته از همه اينها اخبارى كه در علامات شيعه به ما رسيده كداميك از آنها در تو موجود است .

بعد از آنكه دستم از همه جا كوتاه شد و نفسم را از هر درى مايوس گردانيدم خطاب باو كردم و گفتم اى نفس يك јǙǠنجات براى تو ميباشد كه اگر توانستى ازين راه وارد شوى همه چيز براى تو خواهد بود و الا راهى براى تو باقى نيست و آن باب حسينى است زيرا كه جدش پيغمبر فرمود : حسين مصباح الهدى سفينة النجاة بلكه فرمود او بابى است از ابواب بهشت يعنى هر كه دوست حسينم باشد بايد ازين در وارد بهشت شود ناگفته نماند كه همه امامان ما كشتى نجاتند كه فرمود : مثل اهل بيتى كمثل سفينة نوح من ركب فيها نجى و من تخلف عنها غرق .

اى نفس آن نجات دهنده حسين است كه پيغمبر (ص ) درباره اش فرمود : حسين مصباح الهدى و سفينة النجاة پس در سفر دريا ما محتاج به كشتى هستيم كه لاعلاج بايد سوار شويم و آن كشتى اهل بيت پيغمبر ميباشد كه فرمود : اهل بيت من كشتى نوح هستند و عجب تشبيه خوبى پيغمبر فرموده چون كشتى نوح وقتى در آب افتاد كه دنياى مسكونى آنروز در آب بود فقط كشتى نوح با آنها كه در كشتى بودند نجات يافتند امروز هم در دنياى گمراهى و بدبختى فقط كشتى نجات از اين مهالك

اهل بيت پيغمبرند كه فرمود : من ركب فيها بخى و تخلف عنها غرق بعد از اين گفتگوها نفسم خطاب بمن كرده گفت اين مطالبى كه شما گفتيد بسى مرا اميدوار كرد و بر خود لازم دانستم كه خود را به كشتى نجات حسينى برسانم تا او مرا نجات دهد ازين غرقاب مهالك و گمراهى اگر چه همان قسم گفته شد هيچيك از علائم ايمان در من نيست ولى اگر از باب حسينى وارد شوم مسلما مؤ من خواهم بود زيرا آن بزرگوار فرمود : انا قتيل العبرة ما ذكرت عند مؤ من الا بكى و اغتم لمصابى .

يعنى من كشته شده اشك چشمم نزد هيچ مؤ منى يادآور نمى شوم مگر آنكه مصائب من گريه ميكند و مغموم ميشود و اين گريه مصائب حضرت سيدالشهداء از صفات جميع انبياء بوده است .

اول : چون اينرا در خود ديدم قدرى بخود اميدوار شدم و گفتم يك علامت از علائم ايمان در من پيدا شد ، آنهم علامتى كه در پيغمبران بوده است .

دوم : علامت خوبى كه در خود ديدم اين بود كه در ايام عاشورا حالت حزن و اندوه گريه اى براى من پيدا ميشد كه در ساير ايام سال اين حالت در من پيدا نميشد و ديدم كه ائمه ما فرموده اند : شيعتنا خلقوا من فاضل طنينا و عخبوا بنور ولايتنا يفرحون بفرحنا و يحزنون بحزننا .

پس يك صفت از صفات شيعيان در من پيدا شد و ممكنست از اينراه بگويم من شيعه هستم .

سوم : وقتى كه از باب حسينى وارد شدم در خودم كمال ايمان

را ملاحظه كردم زيرا در باب زيارت آنحضرت وارد شده كه : من زاره كمن زار الله فى عرشه . البته كه خدا جا و مكانى ندارد پس اين عبارت كمال تقرب بخدا را ميرساند و اين مقام براى كسى كه ايمان نداشته باشد و يا ايمانش مستودع باشد ممكن نخواهد بود و يا در اخبار زيارت آنحضرت وارد شده وقتى كه زائر مراجعت ميكند ملكى از جانب پروردگار باو ميگويد كه خدايت سلام ميرساند و ميفرمايد عملت را از سر بگير كه گذشته هايت را بخشيدم پس وقتى انسان را خدا سلام ميرساند ديگر ممكن نيست كه او بى ايمان باشد .

چهارم : اگر چه در اعمال خود نظر كردم ديدم عملى ندارم كه باعث نجات من شود و من را ببهشت رساند اما در اخبار باب حسينى كه نظر كردم ديدم كه فرموده اند : من بكى او ابكى او تباكى و حبت له الجنة و در خود ديدم كه اين حالات در من هست پس خداوند مرا بواسطه حضرت حسين به بهشت خواهد برد پس اگر عملى ندارم كه تحويل خدا بدهم كه موجب بهشت شود از راه گريه بر حسين عليه السلام به بهشت ميروم .

پنجم : در باب زيارت حسين عليه السلام ديدم وارد شده كه زائر حسين از شافعان روز محشر درباره ده نفر يا صد نفر پس من گيرم از آن اشخاصى نباشم كه صد نفر را شفاعت كنم لااقل ممكنست كه نجاتى براى من باشد .

و از جمله فضايل زيارت آنحضرت اينست كه زائر آنحضرت از جمله كسانى كه در بالاى عرش الهى با

خدا تكلم كند من كه داراى اين مقام نيستم ولى لااقل ممكنست طرف خطاب ملكى واقع شوم و يا به زائر حسينى گفته ميشود تو ساقى كوثر باش و ديگران را آب بده پس من به همين قدر قانع هستم كه از تشنگان محشر نيستم و از اين آيه هم نيستم كه در جهنم ميگويند : ان افيضوا علينا من الماء اى بهشتى ها به ما آب دهيد اگر چنانچه نمازهاى من قبول درگاه الهى نشود در روايات فضيلت زائر حسين وارد شده كه خداوند هفتاد هزار ملك موكل قبر آنحضرت كرده كه دائما نماز ميخوانند و ثواب آن را براى زائرين قبر حسين مينويسند نمازى را كه ملك بخواند با نمازهاى ما خيلى فرق دارد پس ممكن است ثواب اينگونه نمازهاى درست دست مرا بگيرد .

اگر چنانچه زكوة من قبول نشود يا به واسطه ديگرى قبول نشود زائر حسينى زكوة دهنده را دارد چه در خبر است كه زائر حسين در هر زيارتش ثواب هزار زكوة مقبوله را دارد .

و اما اگر حج من قبول نشود زائر حسين را ثواب حج و عمره هاى متعدد باو ميدهند در بعضى روايات حسين (ع ) مطابق يك عمره است و در بعضى از روايات مطابق يك حج و در بعضى روايات 22 حج و 80 حج و يكصد حج و در بعضى از روايات مطابق صدهزار حج .

و در بعضى اخبار زيارت حسين (ع ) هر قدمش ثواب يك حج را دارد و در روايت ديگر هر قدمى كه بر زمين ميگذارد و بر ميدارد ثواب صد حج و عمره مقبوله در نامه

عملش مينويسند و در بعضى از اخبار ثواب دو حج و در بعضى ثواب سى حج و در بعضى ثواب صد حج و در تمام اينها ثواب حجى كه با پيغمبر بجا آورده باشد . بعد باز بالا ميرود زائر حسين (ع ) ثواب حجى را دارد كه خود پيغمبر بجا آورده باشد ، بلكه در خبريست كه پيغمبر فرمود هر كه حسينم را زيارت كند ثواب نود حج و نود عمره ايكه من بجا آورده باشم باو خواهند داد اين اختلافات روايات براى اختلاف معرفت زائرين خواهد بود .

پس اگر تو هم قبول نشد ممكنست از راه زيارت حسين (ع ) ثواب اينهمه حج در نامه اعمال تو نوشته و ثبت شود .

اما صدقه : در روايت است كه زيارت امام حسين (ع ) برابر ثواب هزار صدقه مقبوله است .

اما روزه : ثواب زيارت حسين (ع ) مقابل اجر هزار صائم و روزه دار را دارد .

اما اعانت در راه خدا در خبر است هر كه زيارت آنحضرت را كند مثل كسى است كه هزار اسب در راه خدا داده باشد كه همه بازين و لجام بوده باشد .

اما جهاد در راه خدا ، در خبر است كه زيارت حسين (ع ) ثواب هزار شهيد از شهداء بدر را دارد بلكه در خبر ديگريست كه زيارت آنحضرت ثواب هزار بنده آزاد كردن را دارد بلكه در بعضى از روايات هر قدمى ثواب يك بنده آزاد كردن از اولاد اسماعيل را خواهد داشت بلكه وارد شده كه از هر قطره زائر خدا هفتاد هزار ملك خلق ميكند كه تسبيح

و تقديس خدا را كنند و ثوابش را در نامه عمل زائر بنويسند .

حسين نجات دهنده از آتش است

مرحوم حاج ملا محمدباقر بيرجندى در كتاب كبريت احمر نقل ميكند كه يكى از معاصرين ما كه مدتى عمر خود را صرف حكومت دولتى نموده بعد از آنكه از آن شغل كناره گيرى نمود و توبه كرد براى من نقل نمود كه در خواب ديدم به واسطه شغلم در عذابهاى سختى گرفتارم و درهاى آتش به روى من باز است بمن گفتند كه براى خود شفيعى بجوى گفتم در اينجا از كجا شفيع بجويم گفتند بگو : يا حسين ، يا حسين ، چون اين اسم را مكرر گفتم شخصى نورانى پيدا شد دست مرا گرفت و از آتش بيرون آورد و از آن وقت نذر كرده ام كه مجلس روضه اى داشته باشم و حالا در هفته يكروز در منزل روضه خوانى دارم .

هر كه حسين را زيارت كند آنحضرت هم بعد از وفات او را زيارت ميكند .

مرحوم علامه مجلسى در مزار بحار نقل ميكند كه مردى از مشايخ عرب كه اسم او على بن محمد بود در هر ماه يكمرتبه بزيارت حسين (ع ) ميرفت ولى در زمان پيرى مدتى اين زيارت را ترك كرد تا يكمرتبه به هر قسمى بود بزيارت آنحضرت مشرف شد ، شبى حضرت سيدالشهداء را در خواب ديدم آن حضرت فرمود اى على بن محمد تو كه با ما خوب بودى چرا بما جفا كردى گفتم يا سيدى پير شدم و دستم از مال دنيا تهى گشته نمى توانم مركبى اجاره كنم آقا يك روايتى از شما بما رسيده ميل دارم از خود شما بشنوم و آن اينست كه شما فرموده ايد هر كه مرا در حياتش زيارت كند من هم بعد از وفاتش او را زيارت ميكنم صحيح است

يا خير فرمود صحيح است گفتم اگر او در آتش باشد فرمود اگر در آتش هم باشد او را نجات ميدهم .

اى خواننده عزيز مناسب ديدم كه يكى از معجزات امام حسين عليه السلام را راجع باين موضوع ذكر كنم هر چند مطلب بطول ميانجامد ولى نظر باينكه چشم دوستان حسينى را روشن ميكند خوب و ارزنده است . مرحوم حاج شيخ على اكبر نهاوندى در كتاب راحة الروح از كتاب دارالسلام آقا شيخ محمود عراقى نقل ميكند كه شخص بزرگ وثقه و جليل القدرى بنام حاج سيد عبدالرحيم كرهرودى عراقى در اواسط سال 1350 به اراده حج بيت الله از قريه كرهرود بيرون رفت و در مراجعت از مكه معظمه با كشتى از راه بوشهر آمد و وقوف وى و همراهانش در كشتى طول كشيد بطوريكه كسان ايشان از آمدنشان ماءيوس شدند بلكه خبر وفات ايشان رسيد تا اينكه پس از زمانى طولانى كشتى ايشان بساحل دريا رسيد . آقاى شيخ محمود عراقى صاحب كتاب دارالسلام ميگويد من در آن زمان طفلى بودم كه بحد بلوغ نرسيده بودم ولى بعد از آنكه به حد رشد رسيدم و مراتبى از علم و تحصيل نمودم اتفاقا شبى با سيد مذكور در مجلسى بوديم و پس از تفرقه اكثر اهل مجلس با آن سيد صحبت ميكرديم تا اينكه يكى از غرائب و وقايعى كه خود او مشاهده كرده بود براى ما ذكر نمود گفت در بازگشت از سفر مكه كشتى ما در اثر اختلاف هوا خراب شده از راه رفتن باز ماند تا اينكه ذخيره غذايى ما به آخر رسيد و خوف گرسنگى و تلف شدن

ما را اذيت ميكرد تا اينكه به فضل خداوند و خوبى وضع هوا كشتى ما بساحل شهر مخا رسيد كه شهرى واقع در يكى از جزاير درياست .

چون اهل كشتى باين شهر رسيدند براى رفع خستگى و ذخيره غذا از كشتى بيرون آمده به شهر مخا رفتند و توقف كشتى در آنمكان تا سه روز طول كشيد و اهل كشتى در اين باب به نزد ملاح شكايت كردند كه ما مدتى است در دريا مانده ايم و ساير حجاج بخانه هاى خود رفته اند و خبر مرگ ما را برده اند با اينحال اين توقف براى ما خوب نيست ، ملاح كشتى دعوت ما را اجابت كرد شخصى را روانه شهر كرد بعد از اطلاع از شهر مخا دسته دسته بساحل دريا براى سوار شدن به كشتى آمدند باين ترتيب كه اول خود را بكشتى كوچك سوار ميكردند تا به كشتى بزرگ برسد و بآن كشتى سوار شوند تا آنكه از حجاج چند نفرى باقى ماندند كه از جمله ايشان سيدى از اهل يكى از بلاد خراسان بود كه حاج سيدحسين نام داشت و مردى عالم و عابد و بزرگوار بود و با جمعى از ارحام و بزرگان خودش بود و بقدرى آن سيد خوش اخلاق و مهربان بود كه همه اهل كشتى فريفته اخلاق او شده بودند بعد از آنكه كشتى كوچك را سوار شدند دست ايشان از ساحل و كنار دريا دور شد ، باد و طوفانى شديد درگرفت و كشتى كوچك را آورده چنان بر كشتى بزرگ زد كه آن كشتى كوچك شكسته و افراديكه در آن نشسته بودند و در

دريا افتادند و غرق شدند در اين حال ضجه و ناله كسان ايشان در كشتى بزرگ بلند شد و همه كشتى براى حاج سيدحسين كه با آن كشتى كوچك بود ميگريستند و ناله ميكردند در اين هنگام ملاح كشتى به شاگردانى كه براى نجات دادن غريق خيلى استاد و ماهر بودند دستور داد كه براى نجات آن غريقها خود را در آب بيندازند و به هر وسيله كه شده آن غريقها را نجات دهند ولى افسوس كه بواسطه بدى هوا و كولاك دريا نشد كه آنها را نجات دهند مگر يك نفر از ايشان كه آن هم مرده بود ملاح و كشتى چون از نجات غريقها ماءيوس شدند كشتى را حركت دادند ، اتفاقا هوا هم موافقت كرده كشتى با كمال ملايمت روانه گرديد لكن كسان سيد مذكور و همراهانش از غصه و اندوه مفارقت او گريان و نالان بودند تا آنكه صبح صادق از افق دريا طالع گرديد فريضه صبح را ادا كرديم و هوا كه روشن گرديد ملاح بر عرشه كشتى بالا آمد و شادان و خندان اهل كشتى را بشارت داد كه اگر چه شب گذشته چند نفر از ما در دريا غرق شدند لكن در عوض اين مصيب خداوند بر ما منت گذاشت و هوا موافقت نمود مسافت پيچيده روز را در مدت يك شب طى كرديم و اينك ساحل دريا و زمان خروج از كشتى نزديك شده است اهل كشتى از اين بشارت بسى خوشحال شدند و قدرى خواب كردند تا آفتاب بالا آمده ناگاه جلوى كشتى ما چند نفرى در كنار دريا نمايان شدند كه پارچه اى بالاى نيزه

زده بما اشاره ميكردند و ملاح كشتى را بطرف آنها حركت داد و نزديكى آنها لنگر انداخت چون ملاحظه كرديم ديديم سيد جليل القدر حاج سيدحسين مذكور كه در شب گذشته در ساحل شهر مخا كه تا اينجا هيجده منزل مسافت داشت غرق شده بود از ميان آن جمعيت برخاست اهل كشتى از ديدار او بسى خوشحال شدند و گريه شوق چشمان آنها را فرا گرفت شرح حال را از آنها پرسيديم با زبان عربى به ملاح گفتند كه ديشب اوايل شب كنار دريا نشسته بوديم و آتشى بر افروخته ماهى كباب مينموديم كه ناگاه آوازى شنيديم كه ميگفت هذا وديعة للحسين يعنى اين امانت حسين است اين مرد را در حلقه ما گذاشت و ديگر كسى را نديديم چون مشاهده حال او و لباسش را كرديم دانستيم كه او شخص غريق است پس از آنكه قدرى او را معالجه كرديم و بحال آورديم از حالش پرسيديم چون عربى زبان نبود فهمانيد كه اهل اين كشتى بوده و در شب گذشته در ساحل شهر مخا غرق شده باو گفتيم غم مخور ما آن كشتى را ميشناسيم و محل عبور او از همين جا ميباشد چون بيايد ما ترا به آنها ميرسانيم تا آنكه روز بعد بر آمد و اين كشتى نمايان گرديد و اگر چه اين مسافت در ظرف يك شب بعيد است لكن از مشاهده علامت دانستيم كه همان كشتى است كه او مسافر آن بوده است .

پس اهل كشتى سيد را نزد خود بردند و كسانش دور او جمع شدند و پس از خوشحالى زياد حركت كرد پس از آنكه اهل كشتى

گريه شوق زيادى كردند از سيد پرسيدند كه پس از غرق شدن چه باعث نجات شما شد .

گفت كه چون آن كشتى كوچك در اثر طوفان و صدمه و سوراخ شدن در آب غرق شد من چون شناگرى ميدانستم ماءيوس نشدم شروع به شنا كردم كه خود را از آب بيرون آوردم ديدم كه شاگردان ملاح جستجوى مرا ميكنند لكن در غير محل هستند و هوا هم قدرى تاريك شده و پس دست بلند كرده آواز دادم كه مرا در اين نقطه دريابيد ناگاه موج دريا مرا فرو برد و ديگر بار غرقم نمود دوباره بازحمت زياد خود را از آب بيرون آورده ديدم هوا تاريكتر شده است و خود را از كشتى دورتر ديدم باز نفس تازه كرده آواز برآوردم باز موج دريا مرا غرق كرد تا آنكه دفعه سوم خارج شدم و از مشاهده تاريكى هوا و دورى از يابندگان در جستجوى من بودند ماءيوس شده متوجه به سمت كربلا و عزيز زهرا حسين بن على عليه السلام شدم عرض كردم يا جداه يا ابا عبدالله ادركنى مرا درياب و عيال و اطفال مرا چشم براه مخواه اين بگفتم و ديگر بار صدمه موج غرق شده و ديگر حال خود را ندانستم تا آنكه خود را در ميان حلقه اعراب ديدم پس اهل كشتى از اين معجزه و امر غريب در حيرت شدند .

حاج سيد عبدالرحيم مذكور گفت كه با حاج سيدحسين بوديم تا آنكه از كشتى بيرون آمديم و در شهر بوشهر تا شيراز و از شيراز تا اصفهان با او همخرج و همسفر بوديم و در اصفهان هم خواست

كه ما در مسافرت به خراسان از او ديدن نمائيم پس در اصفهان از ايشان جدا شديم و توفيق مسافرت مشهد حضرت رضا (ع ) هم هنوز نشده و بعدا هم خبرى از ايشان دانسته نشد .

در مآثرالاثار است كه آقا شيخ محمود عراقى از مجتهدين مسلم دارالخلافه تهران بود و در مسجد آغا بهرام به امامت جماعت و ترويج احكام مشغول بوده و تقريرات درس شيخ انصارى را از فقه و اصول مفصلا نوشته و در اين سنوات كتابى بنام دارالسلام كتابى كه مرحوم نهاوندى اتفاق فوق را از آن نقل كرده است در احوالات حضرت حجت نوشته كه اين كتاب بچاپ هم رسيده است .

اى چرخ غافلى كه چه بيداد كرده اى

وز كين چها در اين ستم آباد كرده اى

بر طعنت اين بس است كه بر عترت رسول (ص )

بهر خسيكه بار درخت شقاوتست

بيداد كرده خصم و تو امداد كرده اى

در باغ دين چه با گل و شمشاد كرده اى

اى زاده زياد نكردست هيچگه

با دشمنان دين نتوان كرد آنچه تو

نمرود اين عمل كه تو شداد كرده اى

با مصطفى و حيدر و اولاد كرده اى

كام يزيد داده اى از كشتن حسين (ع )

آزرده اش به خنجر فولاد كرده اى

ترسم تو را دمى كه به محشر درآورند

از آتش تو دود به محشر در آورند

مجلس سى و هشتم : يا ابا عبدالله انى اتقرب . . . . . . . . . . . . . و نصب لك الحرب .

ترجمه

اى ابا عبدالله من بدرگاه خدا تقرب ميجويم و بدرگاه رسولش و بنزد حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام و حضرت فاطمه و حضرت حسن و بحضرت تو قرب ميطلبم و بواسطه دوستى و محبت تو بيزارى ميجويم از كسانى كه با شما خاندان عصمت بجنگ و مخالفت برخاستند و

برپاكنندگان جنگ براى شما بودند .

شرح

در معنى ابا عبدالله در مجلس چهارم مفصلا بحث شد

و اما در معنى اتقرب از باب تفعل از قرب است و صيغه تفعل گاهى براى طلب ذكر ميشود و گاهى براى مبالغه ولى معنى اول ظاهرتر است و در اينجا تقرب بمعنى قرب به جوار رحمت و درجات فضيلت و مقامات عاليه است .

ائمه هدى مقربان درگاه الهى هستند

آرى آنانند كه اشراف مخلوقات و اقرب موجودات و نزديكان بمقام قرب معنوى در درگاه پروردگار هستند آنانند كه بوسيله طاعات و عبادات و از راه عشق و محبت خود را به ساحت قرب كبريائى نزديك كرده از تمام مواهب و الطاف او در هر دو جهان برخوردارند چون آنچه در نزد پروردگار عالم موجب تقرب معنوى بسوى خداست همانا اشتغال دايم به ذكر و ياد اوست و اين معنى بسيار مورد توجه ائمه معصومين عليهم السلام بوده كه آنى از ياد خدا غافل نبوده اند و لذا در دعاى كميل ميخوانيم : اللهم انى اتقرب اليك بذكرك . خدايا من جدا و صميمانه بوسيله اشتغال بذكر تو بسويت تقرب ميجويم همين تقرب بذكر او تحصيل مقام قرب معنوى است .

و در جاى ديگر با بيانى عرض ميكند : و اسئلك بجودك تدنينى من قربك خدايا درخواست ميكنم از توبه كرم و بخشش تو كه مرا بقرب خود بسيار نزديك گردانى .

البته قرب خداى تعالى نسبت به بندگان و قرب بندگان نسبت بخداى تعالى دو موضوع است چنانچه در قرآن مجيد تصريح شده است و جايى ميفرمايد : و نحن اقرب اليه من حبل الوريد كه او نزديكتر است به بندگان از رگ گردن آنان به خود آنان

.

و اين قرب حقتعالى از نظر علم به حال بندگان و به اعمال و گفتار ايشان است نه از نظر مكان و جايگاه چنانكه در جاى ديگر ميفرمايد : و اذ اسئلك عبادى غنى فانى قريب و اما اينكه بندگان بايد چگونه بسوى خدا تقرب جويند امريست كه خدايتعالى خود به آن اشاره فرموده و آنرا عطف به قرب خود نسبت به بندگان داده است چنانكه در جايى ميفرمايد : فاستغفروه ثم توبو اليه ان ربى قريب مجيب يعنى پس از او آمرزش خواهيد و از گناهان خود بسوى او باز گرديد همانا كه پروردگار من نزديك و اجابت كننده است .

اشاره بر اينكه مقام قرب حاصل نميشود مگر آنكه بندگان توبه كنند و طلب آمرزش نمايند و اعمال صالح بجاى آورند و آنكس كه در راه دوستى و محبت با خدا كردار شايسته و نيكو انجام دهد رحمت و عنايت حقتعالى شامل او شده و در نتيجه بمقام تقرب رسيده است پس از اينكه مقام قرب معلوم شد ميگوئيم اى آقا حسين جان مقام قرب به خدا و رسول و اميرالمؤ منين و فاطمه و امام حسن صلوات الله عليهم دو چيز لازم دارد : يكى محبت و دوستى نسبت به شما و ديگر بيزارى از آن اشخاصى كه بجنگ و مخالفت شما برخاستند و برپاكنندگان جنگ با شما بودند چه نصب لك الحرب به معنى برپا داشتن چيزى لازم است .

حال بايد ببينيم كه چه اشخاصى پايه اين جنگ با اين خانواده را بنا نهادند و اساس ظلم و جور را براى اين خانواده بنا نهادند تا قصه كربلا پيش

آمد .

و در نسخه ديگر اين زيارت چنين است : و بالبرائة ممن اسس اساس ذلك و بنى عليه بنيانه و جرى فى ظلمه و جوره عليكم على اشياعكم برئت الى الله و اليكم منهم .

و بيزارى ميجويم از آن كسى كه پايه گذارى نمود اين را و بنا نهاد بر آن بناى خود را و ستم بيدادگرى خود را بر شما و بر شيعيان شما جارى ساخت و بسوى خدا و بسوى شما از آنان بيزارى ميجويم .

چه كسى پايه گذارى ظلم و ستم را بر اين خانواده نمود

مقدمه

اى خواننده عزيز بهتر است درين موضوع مهم به سراغ تاريخ و تحقيق سند و مدرك برويم و ببينيم بنيان اين ظلم و ستم در اسلام از كجا پيدا و پايه گذارى گشت كه در اين قسمت از زيارت ميفرمايد : بالبرائة ممن اسس اساس ذلك و بنى عليه بنيانه با يك نگاه به اسناد تاريخى و حقايق ذكر شده در كتب شيعه و سنى اين مشكل براى ما حل ميشود .

اختلاف اول

در اين امت از موقعى پيدا شد كه رسول اكرم در بستر بيمارى لحظات آخر حيات را طى مينمود و اين اختلاف متظاهرا بوقوع پيوست كه چون آنحضرت عازم خروج از اين عالم فانى گرديد . كه بعضى گفته اند سه روز قبل از فوت آنحضرت بود ، در حالتى كه عده اى از صحابه اطراف بستر آنحضرت جمع بودند فرمودند : ايتونى بدوات و بياض لاكتب لكم كتابا لا تضلوا بعدى . دواتى و چيز سفيدى براى من بياوريد تا براى شما بنويسم چيزى را كه بعد از من گمراه نشويد .

و بروايت امام غزالى در مقاله چهارم كتاب سرالعالمين كه يوسف سبط ابن جوزى هم در صفحه 63 تذكرة خواص الامة عين عبارات او را نقل نموده كه رسول اكرم (ص ) قبل از وفاتش فرمود : ايتونى بدوات و بياض لا كتب لكم كتابا بالازيل عنكم اشكال الامر اذكر لكم من استحق لها بعدى . و در بعضى از اخبار وارده است كه فرمود : لا كتب لكم كتابا لا تختلفون فيه بعدى . يعنى دوات سفيدى براى من بياوريد تا براى شما بنويسم چيزى را كه اشكال

امر شما را زايل كند و براى شما كتابى مينويسم كه اختلاف پيدا نكند در آن كسى كه به امر خلافت بعد از من مستحق تر است .

گذشته از اجماع علما شيعه ، اكابر علما اهل سنت با عبارات و الفاظ مختلفى واقعه بيمارى آنحضرت را هنگام مرگ و منع رسول خدا از وصيت و جسارت نمودن به آن حضرت هنگام ارتحال از اينعالم را نقل نموده اند مانند محمد بن اسماعيل در صحيح بخارى و حميدى در جمع بين الصحيحين و احمد بن حنبل و كرمانى در شرح صحيح بخارى و ابن ابى الحديد و ديگران كه داستان منع وصيت را نوشته اند .

و اما داستان چنين بود كه عمر بن الخطاب براى جلوگيرى از امر وصيت گفت : دعو الرجل فانه ليهجر حسبنا كتاب الله فاختلف من فى البيت و اختصموا منهم من يقول قربوا يكتب لكم النبى صلى الله عليه و آله كتابا لن تضلوا بعده و منهم من يقول ما قال عمر فلما اكثر اللغو و الاختلاف عند النبى ، غضب عليهم فقال لهم صلى الله عليه و آله قوموا عنى و لاينبغى عندى التنازع .

يعنى اين مرد را رسول خدا واگذاريد زيرا كه او هذيان ميگويد كتاب خدا ما را بس است پس اختلاف در ميانه صحابه افتاد و مخاصمه شروع شد . بعضى از آنها گفتند كاغذ بياوريد تا پيغمبر براى شما كتابى بنويسد كه هرگز گمراه نشويد و بعضى گفتند حرف عمر صحيح است چون اختلاف و گفتگوى لغو بين اصحاب در حضور آنحضرت زياد شد پيغمبر بر آنها غضب نمود و فرمود برخيزيد تنازع

و اختلاف نزد من سزاوار نيست .

اين قضيه اول فتنه و فسادى بود كه بعد از بيست و سه سال زحمات رسول اكرم (ص ) در حضور خود آنحضرت واقع شد .

چنانچه اكابر علماء عامه از قبيل حسين ميبدى در شرح ديوان و شهرستانى در مقدمه چهارم ملل و نحل و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه تصديق اين معنى را نموده اند كه اول فتنه و اختلافى كه بين مسلمانان واقع شد در حضور خود رسول الله (ص ) بود زمانى كه عمر بن خطاب منع نمود از وصيت نمودن آنحضرت بچيزى كه اسباب هدايت امت و جلوگير از اختلاف و نفاق بين امت بود . و همين عمل سبب فتح باب اختلاف در امت شد كه كشش پيدا نمود تا شعب آن به زياده از هفتاد فرقه رسيد كه خود آنحضرت با علم الهى از اين پيشامد و اختلافات خبر داد اگر ميگذاشتند كه پيغمبر وصيت خود را بنويسد و جانشين خود را تعيين كند اين اختلافها پيدا نميشد و حق آل محمد بدست اجانب و منافقين نمى افتاد و لذا در اين قسمت از زيارت ميفرمايد : و بالبرائة ممن اسس اساس ذلك و بنى عليه بنيانه و جرى فى ظلمه و جوره عليكم .

در صحيح بخارى در اوايل جزء دوم و مسلم بن حجاج در اواخر جزء دوم صحيح و ديگران نقل نموده اند كه عبداله بن عباس پسرعم رسول خدا (ص ) پيوسته اشك ميريخت و ميگفت : يوم الخميس و ما يوم الخميس ثم بكى حتى خضب و معه الحصباء يعنى روز پنجشنبه چه روز

پنجشنبه اى پس از آن گريست تا آنكه سنگ ريزه هاى زمين از اشك چشمش رنگين كردند .

و به روايت مسلم در كتاب الوصية صحيح و امام احمد بن حنبل در مسند خود گفته : ثم جعل دموعة حتى رويت على خديه كانها نظام اللولو پس از آن اشك چشمش جارى شد تا آنكه ديدم بر دو طرف صورتش مانند دانه هاى مرواريد ريزش داشت .

و در جاى ديگر صحيح بخارى ميگويد مصيبت چه مصيبت بزرگى كه حايل و مانع شدند بين رسول خدا صلى الله عليه و آله و بين آنكه بنويسد براى آنها كتابى كه جلوگير از اختلافات و صداهاى بى جاى آنها گردد .

براى اشخاص صالح غيرمتعصب بنيا ، همين جملات و ناله هاى پى در پى ابن عباس پسرعم آنحضرت كافيست كه بدانند آنروزها چه انقلاباتى در كار بود كه هر كه زمانى كه ابن عباس ياد آن ميافتاد گريان ميشد .

اختلاف دوم

كه در مرض آنحضرت ظاهر گرديد وقتى بود كه رسول خدا (ص ) فرمود : براى لشكر و اردوگاه اسامه مهيا و آماده شويد لعنت خدا بر كسى كه از لشكر اسامه تخلف نمايد جمعى از امت گفتند بر ما واجب است كه اطاعت و امتثال آنحضرت را بكنيم گروه ديگرى از منافقين گفتند مرض رسول خدا (ص ) شدت يافته ما تاب مفارقت آنحضرت را نداريم فلذا تخلف نموده و از لشكر اسامه دورى نمودند .

اختلاف سوم

در موضع دفن رسول خدا (ص ) بود اهالى مكه از مهاجرين گفتند چون مسقطالراءس و مواطن اصلى آنحضرت مكه معظمه بود بايد بدن مباركش به مكه برده شود اهالى مدينه از انصار عقيده داشتند چون مدينه مركز مهاجرت آنحضرت و محل نصرت و يارى خداوند بوده است البته بايد در همينجا دفن گردد .

و جماعتى ميگفتند چون بيت المقدس محل دفن انبياء و مقابر آنها در آنجا ميباشد و رسول اكرم (ص ) از آنجا بمعراج ملكوت رفته است مقتضى است بدن مباركش بآنجا حمل گردد .

عاقبت يكدسته از حاضران با بيان يك حديث از پيغمبر كه ، آنحضرت فرموده : الانبياء يدفنون حيث يموتون يعنى انبياء هر جا وفات نمودند همانجا دفن ميگردند پس متفقا حاضر بدفن در مدينه گرديدند . نميدانم چرا كسى آنجا نگفت كه يوسف كه در مصر از دنيا رفت چرا آنجا دفن نكردند در شهر الخليل در مقبره بنى اسرائيل دفن كردند و همچنين انبياء بنى اسرائيل كه همه را در شهر الخليل دفن كردند عايشه ميگويد كه اول رسول خدا در خانه ميمونه مريض شد چون روز

بعد نوبت من بود از آنجا به خانه من آمد و بالاخره چون حال حضرت سخت بود قرار بر اين شد كه همانجا باشند و همه زنان آنحضرت اطراف بستر جمع و پرستارى از آنحضرت بنمايند .

اختلافات چهارم

در امر امامت و خلافت بعد از پيغمبر واقع شد و حقيقتا اين بزرگترين اختلافى بود كه بعد از وجود مبارك پيغمبر در اسلام پيدا شد و خلاصه آن چنين است كه انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شدند در حاليكه جنازه پيغمبر روى زمين و على (ع ) مشغول غسل دادن آنحضرت است انصار به مهاجرين ميگفتند : منا امير و منكم امير يعنى اميرى از ما و اميرى از شما باشد و اتفاق نمودند كه سعد بن عباده كه بزرگ قبيله خزرج و نقيب بنى ساعده و مردى بزرگوار و صاحب جود و سخاوت و در تمام جنگها پرچمدار انصار بوده رئيس آنها باشد .

در اين هنگام چون اين خبر به ابوبكر و عمر و يارانشان رسيد آنها هم با عجله تمام به سقيفه رفتند و بعد از كلماتى كه ابوبكر گفت جاى شرح آن نيست عمر دستهاى خود را بلند كرده با ابوبكر بيعت كرد و فتنه و نزاع بين مهاجر و انصار خاموش گرديد آنگاه عمر بن خطاب گفت : ان بيعة ابى بكر كانت فلتة وقى الله المسلمين شرها فمن عاد الى مثلها فاقتلوه فايما رجل بايع رجلا من غير مشورة من المسلمين فانه لا يؤ مر واحد منهما تغرة يجب ان يقيلا . (20)

يعنى بدانيد كه بيعت با ابوبكر بغتة و بدون مقدمه قبلى شد خداوند متعال حفظ كند ما

را ز شر او و هر كس بعدها چنين عملى بنمايد او را بكشيد اين بيان عمر در روز سقيفه صراحت دارد باينكه چون بيعت با ابى بكر بدون شور و مشورت عموم صحابه و امت ناگهانى و دفعة واقع شد و بخلافت برقرار گرديد نظر و راءى عموم در آن بكار نرفت و بى تاءمل و فكر اين نظر انجام گرفت خداوند ما را از شر آن نگهدارى كند .

ولى بعدها امت نبايد دچار چنين اشتباهى شوند و بدون مراجعه عمومى و اخذ راى تعيين خليفه نمايند پس اگر چنين چيزى اتفاق افتاد او را بكشيد ما نميدانيم چرا ابوبكر بدون مشورت امت عمر را خليفه و جانشين خود قرار داد .

داستان چنين عملى است كه ابوبكر در حال مرض موتش عثمان بن عفان را طلبيد و گفت بنويس بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما عهد ابوبكر ابى قحافة الى المسلمين اما بعد ثم اغمى عليه يعنى اين عهدنامه ايست از ابى بكر بن ابى قحافه بسوى مسلمين در همان حال از شدت مرض بيهوش گرديد و حالت اغماء به او دست داد عثمان از پيش خود نوشت فانى قد استخلفت عليكم عمر بن الخطاب يعنى من عمر بن الخطاب را بر شما خليفه دادم و در آنحال ابوبكر بهوش آمد و به عثمان گفت بخوان ببينم چه نوشتى عثمان چنين خواند بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما عهد ابوبكر بن ابى قحافه الى المسلمين اما بعد فانى قد استخلفت عليكم عمر بن الخطاب و لم لكم خيرا منه يعنى اين عهدنامه ايست از ابوبكر بن ابى قحافه بسوى مسلمانان بدرستى كه

بر شما عمر بن الخطاب را خليفه قرار دادم و تا كنون بر شما بهتر از او را والى نساختم .

ابوبكر پس از شنيدن آن به عثمان گفت ترسيدى من در حال بيهوشى بميرم و امت در اختلاف واقع شوند فلذا نام عمر را نوشتى عثمان گفت بلى ابوبكر گفت جزاك الله خيرا عن الاسلام و اهله يعنى خداوند تو را از اسلام و اهلش جزاى خير دهد .

همين عمل خليفه ابى بكر در تعيين نمودن عمر بخلافت بدون رجوع به امت و اخذ راءى سبب شد كه با اعتراض و مخالفت جمعى از امت روبرو شد و مقدمه و اساس ديكتاتورى در امر خلافت گرديد كه بعدها خلفاء و ملكوك اموى و عباسى ابدا اعتنايى به نظر و راءى امتها ننمودند .

همين عمل باعث شد كه معاويه براى جانشينى خود سفرها بكند و پايه خلافتش را براى يزيد محكم سازد و جبرا از مردم بيعت مگير و همين خلافت يزيد باعث كشتار و تاريخ كربلا شد ، پس جا دارد بگوئيم : و بالبرائة ممن اسس اساس ذلك و بنى عليه بنيانه و جرى فى ظلمه و جوره عليكم و على اشياعكم برئت الى الله و اليكم منهم .

اختلاف پنجم

وصيت عمر بود كه براى امر خلافت بعد از من بايد مجلس شورايى تشكيل دهيد ما شرح اين مجلس شورا در مجلس داديم به آنجا مراجعه شود .

آنچه در اوراق اين مجلس ذكر شد ، خلاصه اى از معانى اختلافاتى بود كه بعد از وفات پيغمبر (ص ) پيدا شد چه اگر خلاف و اختلاف اولى كه موجب تفرقه و

جدايى امت بود ظاهر نميشد ايجاد شكافى در وحدت مسلمين پيدا نميگشت .

خشت اول گر نهد معمار كج

تا ثريا ميرود ديوار كج

زيرا همانروز كه پاى امتحان بميان آمد و فرقه از اصحاب آنحضرت مؤ منين و منافقين مرام و عقيده خود را ظاهر و آشكار نمودند صحابه مؤ منين و شيعيان و پيروان بيغرض و پاكدل به حمايت رسول خدا و اهلبيت او برخاستند و منافقين با غرض و سياه دل كه پيوسته عقب فرصت ميگشتند تا مرام خود را در مخالفت رسول الله (ص ) و اخلال كردن در عقايد پاك مسلمين آشكار سازند بطرفدارى گفتار عمر برخاستند .

رگ رگ است اين آب شيرين آب شور

در خلايق ميرود تا نفخ صور

پي نوشتها

ص 769 كتاب

1 - ابوبكر بن ابى قحافه عثمان بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مره بن كعب قرشى مسمى به عبداله و ملقب و عتيق و صديق مادر او ام الخير سلمى است دختر صخر بن عمر و بنت عم قحافه نسب ابوبكر به پشت هفتم از سوى پدر و مادر و نيز به نسب رسول اكرم (ص ) مى پيوندد و نام او در زمان جاهليت عبدالعزى يا عبداللات بود و پس از قبول اسلام به عبدالله موسوم گشت و خلافت او دو سال و سه ماه و سيزده روز بطول انجاميد .

2 - اين جملات عمر را كه در روز سقيفه گفت بسيارى از علماء عامه نقل كرده اند از آن جمله در صحيح بخارى و صحيح مسلم و طبرى در تاريخ الامم و الملوك و ابن اعثم كوفى در تاريخ خود

و ابن ابى الحديد در ص 123 جلد اول شرح نهج البلاغه و شهرستانى در ص 16 ج 1 ملل و نحل و ديگران نقل نموده اند كه در واقعه سقيفه كه فقط با بيعت نمودن عمر و ابوعبيدة بن جراح و قبيله اوس روى رقابت با خزرجيها خلافت ابى بكر پايه گذارى شد عمر بن الخطاب كلمات فوق را گفت .

خاموش محتشم كه دل سنگ آب شد

بنياد صبر و خانه طاقت خراب شد

خاموش محتشم كه از اين حرف سوزناك

خاموش محتشم كه فلك بسكه خون گريست

مرغ هوا و ماهى دريا كباب شد

دريا هزار مرتبه گلگون حباب شد

خاموش محتشم كه از اين شعر خون چكان

خاموش محتشم كه بسوز تو آفتاب

در ديده اشك مستمعان خون ناب شد

از آه سرد ماتميان ماهتاب شد

خاموش محتشم كه از اين نظم گريه خيز

خاموش محتشم كه ز ذكر غم حسين

روى زمين به اشك جگركون كباب شد

جبريل را از روى پيمبر حجاب شد

تا چرخ سفله بود خطائى چنين نكرد

بر هيچ آفريده جفائى چنين نكرد

مجلس سى و نهم : و اتقرب الى الله . . . . . . . . . . . و الناصبين لكم الحرب

ترجمه

و تقرب ميجويم بسوى خدا و بعد به سوى شما بدوستى كردن با شما و دوستى كردن با دوستان شما و به بيزارى جستن از دشمنان و برپاكنندگان جنگ براى شما .

موضوع تولى و تبرى

از اهم اصول دين بعد از توجه به نبوت اعتقاد به امامت اهل بيت عليهم السلام ميباشد و قوام اصل مذكور به دو ركن مهم است كه يكى تولى و ديگرى تبرى است و بقدرى اين دو موضوع در اصول دين اهميت دارد كه در روايات اهلبيت وارد شده كه اگر كسى در بين ركن و مقام كه بهترين نقاط كعبه است عمر دنيا را عبادت كند و روزها روزه دار و شبها قائم اليل باشد ولى اين دو موضوع در او نباشد خدا او را در جهنم مياندازد پس كمال ايمان بر تحصيل اين دو ركن است كه عبارت از برائت از اعداء اهلبيت و دوستدارى و ارادتمندى باين خاندان بزرگوار است و اجر و مزد عبادت او بقدر اعتقاد به اين دو موضوع است .

در زيارت جامعه كبيره كه بهترين زيارات در مقام اهلبيت است ميخوانيم : من والاكم فقد والى الله من عاداكم فقد عاد الله و من احبكم فقد احب الله و من ابغضكم فقد ابغض الله .

يعنى اى آل محمد هر كس كه شما را دوست بدار همانا كه خدا را دوست داشته باشد و هر كس كه با شما دشمنى كند در حقيقت با خدا دشمنى كرده و هر كه بشما مهر ورزد بتحقيق كه بخدا محبت و عشق ورزيده است و هر كس شما را ناخوش دارد و بشما كينه و عداوت ورزد

همانا كه خدا را ناخوش داشته و قهر او را برانگيخته است .

دوستى با ائمه معصومين مساوى با دوستى و تقرب بخداست

اتقرب الى الله ثم اليكم بموالاتكم و موالاة وليكم .

قبل از آنكه وارد اين بحث شويم اين موضوع قابل توجه است كه دانسته شود خداى تعالى دوستى خود را براى چه كسانى بتثبيت فرموده است . در قرآن مجيد آيات متعددى در اين امر آمده است كه در مرحله اول نشانگر آنست كه كسانيكه بخداى تعالى ايمان دارند و اطاعت امرش را مينمايند حقتعالى يار و ياور و نگهبان و سرپرست آنهاست و اين امر تحقق نميپذيرد مگر آنكه ايمان بخدا توام با ايمان برسول و سپس به اوصياء گرامى و ائمه معصومين باشد همچنانكه در آيه شريفه فرموده : الله ولى الذين آمنوا خداى تعالى متولى امور كسانى است كه ايمان آورده اند و در بعضى از تفاسير آمده كه حقتعالى سرپرست كسانى است كه ايمان آورده اند و قبول ولايت ائمه معصومين (ع ) را كرده اند .

اما مكمل اين معنا در همان آيه شريفه اطيعو الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم . . . ميباشد كه بعدا در جاى خود تفسيرش بيان خواهد شد .

بنابراين كسى كه اطاعت امر خدا و رسول و اولوالامر را بنمايد پرواضح است كه اين از نظر دوستى با آنانست و بدون شك خدا و رسول و اولولامر هم او را دوست دارند و همچنين معلومست كسى كه غير از خدا را ولى خود قرار دهد به خدا كفر ورزيده و مورد دشمنى او قرار ميگيرد .

بطوريكه بعضى از دانشمندان روانشناس گفته اند مبداء و اساس همه

چيز در عالم محبت است كه باعث قرب بآن چيز ميشود يعنى محبت جاذبه اى آسمانى و رمزى از رحمت و عنايت ربانى است و روى همين جهت كسانيكه خدا را دوست دارند دوستان خدا را هم دوست دارند و آنانكه دوستان خدا را دوست دارند چنانست كه خدا را دوست داشته اند .

پس مصداق اين بند از زيارت روشن ميگردد كه زائر عرض ميكند : اتقرب الى الله ثم اليكم بموالاتكم و موالاة وليكم تقرب بسوى خدا و بعد بسوى شما بستگى بدوستى كردن با شما و دوستى كردن با دوستان شما دارد .

اين نكته را بايد دانست كه براى نجات و رهايى از ناملايمات در امر آخرت كسى چيزى ندارد كه بخواهد بخدا دهد و متاعى در دست او نيست كه بخواهد مبادله كند ، تنها محبت و دوستى بخدا و اوليا خدا است كه در مقام مبادله ميتواند گره گشا باشد و ميتواند واسطه بين خالق و مخلوق گردد و ميتواند وسيله محو گناهان و خطاكاريها باشد .

و اين معنى بسيار روشن است كه اگر كسى محبت با خدا و يا محبت با دوستان خدا در اين دنيا نداشته باشد چگونه ميتواند در آن جهان كه كسى بفكر كسى نيست خود را از مهلكه نجات دهد چگونه ميتواند با كسى كه در دنيا بيگانه بوده و در آنجا همه كاره است تماس بگيرد و او را شفيع خود قرار دهد .

آرى بلاشك تنها عوالم محبت و جاذبه مقام ولايت است كه ميتواند به اين امر جامه عمل بپوشاند حضرت امام حسن عسكرى (ع ) از پدران خود از

رسول خدا نقل ميفرمايد : روزى به بعض اصحاب خود فرمود در راه خدا دوستى و دشمنى داشته باشيد ، زيرا بدون اين دوستى و دشمنى به ولايت خدا نميرسيد و هر كس هر چه نماز بخواند و روزه بگيرد و بدون تولى و تبرى طعم و مزه ايمان را نميچشد . كسى عرض كرد چگونه بدانم كه دوستى و دشمنى در راه خدا را دارا هستم حضرت اشاره فرمودند به اميرالمؤ منين على (ع ) و فرمودند مى بينى على را عرض كرد بلى فرمود او دوست دارد پس او را دوست بدار اگر چه كشنده پدرت و فرزندت باشد دوست او را نيز دوست بدار و دشمن او را اگر چه پدرت و فرزندت باشد . جلد 1 علل الشرايع و عيون اخبارالرضا و امالى صدوق .

نمونه اى از تولى و دوستان واقعى ائمه

در روضه كافى از حكيم بن عتيبه روايت ميكند كه گفت خدمت امام باقر (ع ) بودم خانه پر از جمعيت بود ، در اين هنگام پيرمردى كه تكيه بر عصاى آهنين خود داشت وارد شد بر در خانه ايستاده گفت : السلام عليك يابن رسول الله و رحمة الله و بركاته سكوت كرد حضرت باقر (ع ) فرمود : عليك السلام و رحمة الله و بركاته پيرمرد رو بطرف حضار مجلس نموده بر همه سلام كرد و آنها جواب سلامش را دادند آنگاه متوجه حضرت شده عرض كرد يابن رسول الله مرا نزد خود جاى ده بخدا قسم كه من شما را دوست ميدارم و دوستان شما را هم دوست ميدارم اين علاقه و محبت من نسبت به شما و دوستانتان نه براى طمع

دنياست بخدا قسم دشمنان شما را دشمن ميدارم و از آنها بيزارم اين دشمنى و بيزارى كه نسبت بآنها ابراز ميكنم خداى را شاهد ميگيرم نه بواسطه كينه و خصومتى است كه بين من و آنها باشد آنچه شما حلال بدانيد حلال ميدانم و آنچه شما حرام بدانيد من هم حرام ميدانم و انتظار فرج خانواده شما را ميكشم يابن رسول الله (ص ) فدايت شوم با اين خصوصيت آيا اميد نجاتى برايم هست ؟

حضرت باقر (ع ) فرمود : بيا جلو ، بيا جلو او را پيش خواند تا در پهلوى خود نشانيد آنگاه فرمود اى پيرمرد شخصى خدمت پدرم على بن الحسين (ع ) رسيد همين سؤ الى كه تو كردى از ايشان نمود پدرم در جوابش فرمود اگر از دنيا بروى وارد بر پيغمبر (ص ) و على و امام حسن و امام حسين و على بن الحسين عليهم السلام ميشوى قلبت خنك خواهد شد و دلت از التهاب ميافتد و شاد خواهى شد آنگاه كه جانت باينجا برسد در اين هنگام با دست اشاره به گلوى خود نمود در زندگى نيز چيزهايى خواهى ديد كه باعث روشنى چشمت هست و با ما در مقامى بلند و ارجمند خواهى بود .

پيرمرد از شنيدن اين مقامات چنان غرق در شادى شد كه خواست براى مرتبه دوم عين جملات را از زبان امام (ع ) شنيده باشد از اينرو عرض كرد يابن رسول الله چه فرموديد ؟ حضرت باقر (ع ) سخنان خود را تكرار كرد پيرمرد عرض كرد اگر من بميرم بر پيغمبر (ص ) و على و حسن و حسين

و على بن الحسين (ع ) وارد ميشوم چشمم روشن و دلم شاد و قلبم خنك ميشود و كرام الكاتبين را با شادى و خوشى ملاقات ميكنم وقتى جانم بگلويم برسد اگر زنده بمانم خدا چشمم را روشن مينمايد و با شما در درجه اى بلند خواهم بود .

در اين هنگام پيرمرد را چنان گريه اى گرفت كه مانند ژاله اشك ميريخت و با صداى بلند هاى هاى گريه ميكرد آنقدر گريه كرد كه بر زمين افتاد قطرات پياپى اشك و ناله هاى جانگداز كه حاكى از قلب پر از محبت و ولاى پيرمرد بود چنان اطرافيان را تحت تاءثير قرار داد كه همه با صداى بلند شروع به گريه كردند .

حضرت باقر (ع ) رو بطرف پيرمرد نموده با دست مبارك قطرات اشك را از مژگانش ميگرفت و ميپاشيد .

پيرمرد سر بلند كرده عرض كرده يابن رسول الله (ص ) دست مباركت را بمن بده حضرت دست خودش را بطرف او دراز كرد پيرمرد گرفته شروع به بوسيدن كرد و بر چشمهاى خود گذاشت و سينه و شكم خود را گشود دست آنحضرت را بر سينه و شكم خود گذاشت آنگاه از جاى حركت كرد سلام داد و رفت .

حضرت باقر (ع ) موقعى كه پيرمرد در حال رفتن ديده ميشد او را با توجه مخصوصى تماشا ميكرد پس از آن روى به جمعيت نموده فرمود ، هر كس مايل است مردى از اهل بهشت را ببيند به اين شخص نگاه كند حكم بن عتيبه راوى حديث ميگويد هيچ مجلس عزايى را نديده بودم كه از نظر سوز و گداز

و سيلاب اشك شباهت باين مجلس داشته باشد .

سيد حميرى در حال احتضار چه ديد ؟

محدث قمى (ره ) در تتمه المنتهى نقل ميكند كه سيد اسماعيل حميرى مردى جليل القدر و عظيم المنزلة و از مادحين اهلبيت (ع ) بوده سابقه ندارد احدى از اصحاب ائمه عليهم السلام مانند سيد حميرى نشر فضايل اميرالمؤ منين و اهلبيت طاهرين عليهم السلام را نموده باشد .

علامه آقاى امينى در جلد دوم الغدير ص در فضيلت و مقام سيد روايتى نقل ميكند كه مضمونش اينست .

حضرت رضا (ع ) فرمود در خواب ديدم نردبانى داراى صد پله در محلى گذاشته شده از آن بالا رفتم وقتى بآخر نردبان رسيدم وارد قبه سبزى شدم كه خمسه طيبه عليهم السلام در آنجا نشسته بودند مردى در مقابل ايشان ايستاده بود و اين قصيده را ميخواند :

لام عمر و باللوى مربع

طامسة اعلامها بلقع

پيغمبر اكرم (ص ) همينكه مرا مشاهده نمود مرحبا پسرجان على بن موسى الرضا (ع ) بر پدرت على و مادرت فاطمه و بر حسن و حسين عليهم السلام كن منهم سلام كردم فرمود بر شاعر و مادح ما در دنيا سيد حميرى نيز سلام كن به او هم سلام كرده نشستم پيغمبر (ص ) فرمود قصيده را بخوان سيد شروع كرد بخواندن وقتى كه به اين شعر رسيد :

و راية يقدمها حيدر

و وجهه كالشمس اذا تطلع

پرچمى است بر دوش على (ع ) صورت آن آقا همچون خورشيد درخشانست در اين هنگام رسول خدا (ص ) و فاطمه زهرا و ديگران دانه هاى اشك از مژگان فرو ريختند باين قسمت از شعر كه رسيد :

قالوا له

لو شئت اعلمتنا

الى من الغاية و المفزع

مردم گفتند خوب است براى ما تعيين كنى پس از تو پناهگاه و دادرس كيست .

پيغمبر دستها را بلند كرد و فرمود الهى انت الشاهد على و عليهم انى اعلمتنهم ان الغاية و المفزغ على بن ابيطالب .

خدايا تو بر من گواهى كه اعلام كردم بر ايشان پناه و فريادرس على بن ابيطالب است .

اشاره نمود به اميرالمؤ منين (ع ) چون سيد از خواندن قصيده فارغ شد حضرت رسول (ص ) بمن فرمود على بن موسى اين قصيده را حفظ كن و شيعيان ما را امر كن به حفظ آن بگو هر كه آنرا حفظ كند و بخواندنش مداومت داشته باشد بهشت را براى او بعهده ميگيرم برايم تكرار نمود تا حفظ كردم .

عون ميگويد در همان مرضى كه سيد فوت كرد و به عيادتش رفتم عده اى از همسايگانش كه عثمانى مذهب بودند حضور داشتند ، سيد مردى خوش صورت و گشاده پيشانى بود وقتى من وارد شدم در حال احتضار بود در اينموقع نقطه سياهى در پيشانيش هويدا گشت كم كم زياد شد تا تمام صورتش را فرا گرفت شيعيانى كه حاضر بودند ازين پيشامد محزون شدند برعكس ناصبيها شادمان گرديدند و شروع به سرزنش كردند چيزى نگذشت كه از همان محل يك نقطه سياه يك روشنى پديد آمد رفته رفته زياد شد و تمام صورت سيد نورانى گشت زبان او باز شده شروع به لبخند نمود و اين شعر را در همانحال گفت :

كذب الزاعمون ان عليا

لن ينجى محبه من هنات

قد و ربى دخلت جنة عدن

و عفى لى الا

له من سيئاتى

فابشروا اليوم اولياء على

و تولوا على حتى الممات

ثم من بعده تولوا نبيه

واحدا بعد واحد بالصفات

يعنى دروغ گفتند آنهائيكه خيال ميكنند على (ع ) دوستانش را در گرفتاريها نجات نميدهد .

سوگند به پروردگار كه داخل بهشت شدم و بخشيد گناهان مرا اينك اى دوستان على (ع ) شاد باشيد و آن آقا را تا هنگام مرگ دوست بداريد پس از او فرزندش را يكايك با صفاتى كه براى آنها معين شده تشخيص دهيد و نسبت به آن بزرگواران نيز ولايت پيدا كنيد .

به نقل ديگرى در صفحه 273 الغدير مينويسد وقتى كه تمام صورتش سياه شد سه مرتبه گفت : هكذا يفعل باوليائك يا على با دوستان تو اينطور معامله ميشود عليجان در اينموقع نقطه سفيد پيدا شد .

ابراز تنفر و بيزارى از دشمنان آل محمد

قبلا گفتيم از اهم اصول دين اعتقاد به امامت و قوام اين اصل بر دو ركن است كه يكى تولى و ديگرى تبرى ميباشد معين تولى و دوستى را قبلا شرح داديم اينك معنى تبرى كه بيزاى جستن از دشمنان آنانست شرح ميدهيم كه ميفرمايد : و بالبرائة من اعدائكم و الناصبين لكم الحرب .

برى بمعنى خالص ، خالى ، بيزار و پاك از هر چيزى است .

بعد از آنكه زائر با توجه خالص اشاره ميكند كه من با شما هستم و ايمان بشما دارم يا ابا عبدالله انى اتقرب الى الله و الى رسوله و الى اميرالمؤ منين الخ و بدوستى و محبت شما و ديگر امامان سر سپرده ام سپس بيزارى و تنفر خود را از دشمنان ايشان و از برپاكنندگان جنگ كربلا و آنهايى كه در

آن جنگ به كمك پسر زياد آمده بود و لعن ايشان به وجوه گوناگون بر ميشمارد و ابتدا از مخالفان سركش كه غصب خلافت ايشان كردند بيان خود را آغاز كرده و تنفر خود را از آن قدرتهاى ستمكار و طغيان كنندگان نابكار كه همانند بت مردم را بسوى پرستش خود دعوت مينمودند ابراز ميدارد يعنى دشمنان آن بزرگواران همانند جبت و طاغوتى هستند كه در زيارت جامعه بآن اشاره ميفرمايد :

و برئت الى الله عز و جل من اعدائكم و من الجبت و الطاغوت و الشياطين و خربهم الظالمين لكم و الجاهدين بحقكم و المارقين من ولايتكم و الغاصبين لارثكم الشاكين فيكم و المنحرفين منكم . يعنى نزد خداى تعالى بيزارم از دشمنان شما و بيزارم و متنفرم از معبودهاى ساختگى و قدرتهاى سركش و اهريمنان و حزب آنها از ستم كنندگان بر شما كه انكار حق شما را كردند و از متابعت شما بيرون رفتند و از دوستى و عهد ولايت شما روگردانيدند و خارج شدند و بيزارم از غصب كنندگان ميراث شما و شك كنندگان در امامت و خلافت شما آنانكه منحرف شدند و سر از پيروى شما باز زدند .

در جلد 15 بحار كمپانى روايتى از ابن ابى يعفور نقل ميكند كه گفت بحضرت صادق (ع ) عرض كردم من با مردم مراوده دارم بسيار در شگفتم ازين عده اى از مردم هستند ولايت نسبت بشما ندارند ولى فلانى و فلانى را دوست دارند اما امين و راست گو و باوفايند و نيز عده اى هستند كه شما را دوست ميدارند و داراى ولايتند ولى آن امامت و وفا

و راستگويى را ندارند حضرت صادق (ع ) چون اين سخن را شنيد راست نشست و مانند شخص خشمناك روى بمن كرده فرمود : آنهائيكه نسبت به هر پيشواى ظالمى كه از جانب خدا منصوب نشده دوستى دارند دين ندارند كسانى كه نسبت به امام عادلى كه از طرف خدا است ولايت دارند بر آنها سرزنش و عتابى نيست . عرض كردم آنها دين ندارند و اينها سرزنش نمى شوند فرمود آرى آنها دين ندارند و اينها سرزنش نميشوند .

سپس فرمود مگر اين آيه را نشنيده اى الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور خدا پشتيبان كسانيست كه ايمان آورده اند آنها را از تاريكيها بسوى نور ميبرد يعنى به واسطه دوستى و ولايت با امام عادلى كه از جانب خدا است از تاريكيهاى گناه بسوى نور توبه و مغفرت ميبرد .

و نيز ميفرمايد والذين كفروا اوليائهم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات ابن ابى يعفور ميگويد عرض كردم مگر منظور از اين آيه كفار نيستند بدليل آنكه ميفرمايد والذين كفروا فرمود كفار در حال كفر نور دارند كه از نور به تاريكيها برده شوند همانا منظور اين اشخاصند كه بواسطه دوست داشتن پيشوامان ستمگرى كه از جانب خدا منصوب نشده اند از نور اسلام به تاريكيهاى كفر كشيده ميشوند آتش بر آنها با كفار واجب شده ازين رو خداوند ميفرمايد اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون اين دسته اهل آتشند و در آنجا هميشه خواهند بود .

عبادت بدون تولى و تبرى مقبول نيست

حاج شيخ ابوالفضل تهرانى در شفاءالصدور نقل ميكند كه حضرت رسول (ص ) فرمودند : يا على قسم بخدا كه مرا به

نبوت فرستاده و مرا بر تمام خلق برگزيده جبرئيل بمن خبر داده اگر بنده هزار سال به عبادت عالميان را كند و ولايت تو و ائمه از فرزندانت را نداشته باشد و برائت از دشمنان شما را دارا نباشد خدا عملش را قبول ننمايد خواه ايمان آورد خواه كفر ورزد .

و نيز نقل ميكند كه خدمت امام صادق (ع ) عرض كردند فلانى شما را دوست دارد و در تبرى از دشمنان شما ضعيف است حضرت فرمودند كسى كه محبت ما را ادعا دارد و بيزارى از دشمنان ما نجويد دروغ ميگويد .

مجلس چهلم : و بالبرائة من اشياعهم . . . . . . . . . . . . . عدو لمن عاداكم

ترجمه

و از پيروان آنها و همراهان آنها بيزارى جويم بدرستى كه من مسالمت دارم با هر كه مسالمت با شما دارد يعنى با هر كس كه شما در صلحست و در جنگ و مخالفتم با هر كس كه با شما در جنگ است

شرح

حذيفة بن منصور گفت من خدمت حضرت صادق (ع ) بودم مردى وارد شده عرض كرد فدايت شوم مرا برادرى هست كه شيطان او را از لحاظ محبت و احترام و تعظيم شما خانواده نميتواند بفريبد ولى عيبى كه در او هست شراب ميخورد . حضرت صادق عليه السلام فرمود همانا اين قسمت خيلى عظيم است كه محبت و دوستدار ما شرابخوار باشد ولى ترا خبر دهم از كسى كه از او هم بدتر است دشمن ما خانواده از چنين شخصى بدتر است پست ترين مؤ من با اينكه در ميان مؤ منين پست وجود ندارد ميتواند دويست نفر را شفاعت كند ولى اگر هفت آسمان و هفت زمين و هفت دريا درباره دشمن خانواده شفاعت كند پذيرفته نخواهد شد ، اين شخص را كه ذكرى كردى از دنيا خارج نمى شود مگر اينكه توبه نمايد و يا اينكه خداوند او را بلايى در بدنش مبتلا ميكند كه گناهانش از بين برود تا خداوند را بدون گناه ملاقات كند شيعيان ما همانا عاقبت به خيرند .

آنگاه پدرم پيوسته ميفرمود دوست بدار دوست آل محمد را گر چه فتنه جو و متبكر باشد و دشمن بدار دشمن آل محمد را اگر چه پيوسته روزه دار و شب زنده دار باشد .

بدترين مردم كيانند ؟

محمد بن سليمان ديلمى از پدرش نقل كرد كه سماعة بن مهران خدمت حضرت صادق (ع ) رسيد حضرت ازو پرسيد بدترين مردم كيانند ؟ جواب داد ما هستيم . سماعة گفت آنجناب خشمگين گرديد كه دو گونه اش بر افروخته شد ، تكيه داده بود حركت كرده راست نشست فرمود سماعة بدترين

مردم در نظر مردم كيانند ؟ گفتم سوگند بخدا شما دروغ نگفتم بدترين مردم در نظر مردم ما هستيم زيرا آنها ما را كافر و رافضى ميدانند . درين هنگام بمن نگاهى كرده فرمود چگونه خواهيد بود آنروز كه شما را بسوى بهشت و آنها را به طرف آتش برند آن زمان بسوى شما نگاه كنند و بگويند چه شد كسانيكه از اشرار مى شمرديم اينك در جهنم نمى بينيم .

سماعة اگر از هر يك از شما گناهى سر زند قيامت بپاى خود به پيشگاه خدا ميرويم و براى او شفاعت ميكنيم . شفاعت ما را قبول ميفرمايد ، سوگند بخدا ده نفر از شما به جهنم وارد نمى شوند . به خدا سوگند پنج نفر هم وارد نمى شوند ، بخدا قسم سه نفر از شما هم به جهنم وارد نمى شوند بخدا قسم يكنفر هم وارد نمى شود ، كوشش و جديت كنيد در بدست آوردن درجه هاى بهشت و دشمنان خود را بوسيله ورع و پرهيزكارى به اندوه مبتلا كنيد .

من مير ملك فقرم و عشق است عسكرم

ارض است سيرگاه و سماوات لشكرم

آلوده ام اگر به كثافات معصيت

آسوده ام چو من از محبان حيدرم

با دوستى حيدر و اولاد او مرا

كى خوف باشد ز مجازات محشرم

زاهد تو با ولاى على از چه ميكنى

تخويف از جهنم و احراق و آذرم

وز رستخيز خوف نباشد مرا بدل

شافع على بود چو بدرگاه داورم

امروز دلم چو بود مهر مرتضى

در روز حشر عرش شود سايه سرم

فردا چو سر ز خاك برآرم من اى ودود

دستم رسان بدامن آل پيمبرم

يا رب گواه باش كه از نسل فاطمة

هفت است و

چار سرور و هادى رهبرم

جز بر امام غائب و حى پور عسكرى

پيرى و مرشدى نبود ، هيچ در برم

يا رب ز جرم و معصيتم در گذر كه نيست

غير از اميد عفو تو اميد ديگرم

همه ما ناگزير در معرض امتحان قرار ميگريم . خداوند متعال در سوره محمد آيه 31 ميفرمايد : و لنبلونكم حتى نعلم المجاحدين منكم و الصابرين و نبلوا اخباركم .

چرا خداوند مردم را آزمايش ميكند ؟

در زمينه مسئله آزمايش الهى بحث فراوانى شده ، نخستين سئوالى كه پيش ميآيد اينست كه مگر آزمايش براى اين نيست كه اشخاص چيزهاى مبهم و ناشناخته را بشناسند و از ميزان جهل و نادانى خود بكاهند پس اگر چنين است خداوندى كه علمش به همه چيز احاطه دارد و از اسرار درون و برون هر كس و همه چيز آگاه است چرا امتحان ميكند مگر چيزى بر او مخفى است كه با امتحان آشكار شود .

پاسخ اين سئوال مهم در اينجا بايد جستجو كرد كه مفهوم آزمايش و امتحان در مورد خداوند با آزمايشهاى ما بسيار متفاوت است آزمايشهاى ما همانست كه در بالا گفته شد يعنى براى شناخت بيشتر و رفع ابهام و جهل ست اما آزمايش الهى در واقع همان پرورش و تربيت است .

توضيح اينكه در قرآن متجاوز از بيست آيه ، مورد امتحان را بخدا نسبت داده است اين يك قانون كلى و سنت دائمى پروردگار است كه براى شكوفا كردن استعدادهاى نهفته و از قوه بفعل رساندن آنها و در نتيجه پرورش دادن بندگان آنان را ميآزمايد يعنى همانگونه كه فولاد براى استحكام بيشتر در كوره ميگذارند تا به اصطلاح آبديده شود ،

آدمى را نيز در كوره حوادث سخت پرورش ميدهند تا مقاوم گردد .

در واقع امتحان خدا بكار باغبانى پرتجربه شبيه است كه دانه هاى مستعد را در سرزمينهاى آماده ميپاشد اين دانه ها با استفاده از مواهب طبيعى شروع به نمو و رشد ميكند ، تدريجا با مشكلات ميجنگد و با حوادث پيكار مينمايد ، در برابر طوفانهاى سخت و سرماى كشنده و گرماى سوزان ايستادگى بخرج ميدهد تا شاخه گلى زيبا و تا درختى تنومند و پرثمر ببار آيد كه بتواند بزندگى و حيات خود در برابر حوادث سخت ادامه دهد .

سربازان را براى اينكه از نظر جنگى نيرومند و قوى شوند به مانورها و جنگهاى مصنوعى ميبرند و در برابر انواع مشكلات مانند : تشنگى ، گرسنگى ، گرما ، سرما و حوادث دشوار و موانع سخت قرار ميدهند تا ورزيده شوند و اينست رمز آزمايشهاى الهى .

آزمايشهاى خدا همگانى است

از آنجا كه نظام حيات در جهان نظام تكامل و پرورش است و تمامى موجودات زنده مسير تكامل را ميپمايند حتى درختان استعدادهاى نهفته خود را با ميوه بروز ميدهند همه مردم از انبياء گرفته تا ديگران طبق اين قانون عمومى ميبايست آزمايش شوند و استعدادات خود را شكوفا سازند ، گر چه امتحانات الهى متفاوت ، يعنى بعضى مشكل و بعضى آسان است ، قهرا نتايج آنها نيز با هم فرق دارد ، اما به هر حال آزمايش ، براى همه است . قرآن مجيد درين باره ميفرمايد : احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا امنا و هم لا يفتنون . (عنكبوت - 1)

پس از ذكر اين مقدمه معلوم شد كه

برائت و بيزارى از دشمنان اهل بيت و مخالفت با آنها و صلح و مسالمت با اهلبيت و هر كس كه با آنها در صلح است از امتحانات بزرگ الهى است كه درين جمله از زيارت ميخوانيم سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم و ولى لمن والاكم و عدو لمن عاداكم و لذا در شب عاشورا اصحاب حضرت سيدالشهداء بيش از هزار نفر بودند كه از مدينه و مكه به كمك و يارى آنحضرت آمده بودند ولى پس از خواندن آن خطبه و فرمايشات گهربار آنحضرت همه رفتند و هفتاد و چند نفر باقى ماندند و از آن اطراف اشخاصى كه بجنگ پسر پيغمبر از كوفه به كربلا آمده بودند شب عاشورا از لشكر پسر سعد جدا شده ملحق به لشكر پسر پيغمبر شدند كه يكى از آنها حر بن يزيد رياحى بود .

براى روشن شدن مطالب اين مجلس خوب است كه به مطالب مجلس بيست و چهارم رجوع شود .

در تذكره سبط ابن جوزى از احمد بن حصيب روايت كرده كه گفت من منشى سيده مادر مادر متوكل بودم پس روزى خادمى از جانب سيده نزد من آمد و كيسه اى آورده بود و هزار اشرفى در آن بود بمن گفت كه خانم و سيد من ميگويد كه اين وجه را كه از پاكيزه ترين مالهاى منست در بين مستحقين تقسيم كن و نام آنها را براى من بنويس كه بعدا از مالهاى خوبم بين آنها تقسيم كنم .

ابن حصيب گفت آمدم از رفقاى خودم نام مستحقين را پرسيدم و در نامه اى نوشتم و سيصد اشرفى از آنها را

بين ايشان تقسيم كردم و بقيه اشرفيها نزد من باقى ماند . نصف شب صداى در خانه من بلند شد پرسيدم كيست ؟ گفت فلان مرد علوى هستم كه منزلم در همسايگى خانه شما است او را اجازه ورود دادم به خانه ما آمد ، پرسيدم چه كار دارى ؟ گفت گرسنه ام يك اشرفى باو دادم شكر خدا را كرد و از من ممنون شد و رفت زوجه ام بمن گفت اين مرد چه كسى بود كه در اينوقت شب بخانه ما آمد گفتم فلان مرد علوى كه همسايه ما ميباشد بمن اظهار گرسنگى كرد و من هم يك اشرفى باو دادم ، زوجه ام گريه كرد و گفت آيا حيا نكردى كه مثل چنين مردى را كه روى بتو آورده يك اشرفيها كه باقى مانده باو بده ، سخن زن چنان بر من اثر كرد كه فورى برخاستم و به در خانه او رفتم و بقيه پولها را باو دادم چون بخانه برگشتم پشيمان شدم كه اگر اين خبر به متوكل رسد از دشمنى كه با علويين دارد مرا بقتل ميرساند . زوجه ام بمن گفت مترس و توكل بر خدا كن و پناه به جد علوى ببر . درين سخن بوديم كه در خانه ما را زدند و مشعلها و چراغها بدست غلامان ظاهر شد و گفتند سيده مادر متوكل ترا ميطلبد ، فورى نزد او حاضر شو . من ترسان برخاستم و روانه شدم چون اندكى راه رفتم رسولان در پى يكديگر ميآمدند تا رفتم پشت پرده سيد و خادم بمن گفت سيده پشت پرده است با او صحبت كن ،

من شنيدم كه صداى گريه سيده بلند است بمن گفت اى احمد خدا بتو و زوجه ات جزاى خير بدهد ، در اينساعت خوابيده بودم ، خواب ديدم كه پيغمبر (ص ) نزد من آمد فرمود كه خداوند به تو جزاى خير دهد ، معنى اين كلام چه چيز است ؟ احمد ميگويد من قضيه را براى او نقل كردم و او گريه ميكرد و بعد به غلامانش دستور داد كه يكصد هزار اشرفى با لباسهاى فاخر آوردند و بمن گفت اينها را در بين سادات علوى و آن مرد كه به او دادى و زوجه ات تقسيم كن آنها را گرفتم اول آوردم در خانه آن مرد علوى را كوبيدم از خانه بيرون آمد و گريه ميكرد از سبب گريه اش پرسيدم گفت چون بمنزل خود آمدم زوجه ام پرسيد كه آيا چه كردى ؟ آگاهش كردم بمن گفت برخيز دو ركعت نماز بخوانيم و در حق سيده و احمد و زوجه اش دعا كنيم ، پس نماز خوانديم و دعا كرديم و خوابيديم رسول خدا (ص ) را در خواب ديدم كه فرمود شكر خدا را بجا آورد درباره احسانى كه بتو كردند و درين ساعت هم براى تو چيزى ميآورند تو قبول كن .

خيلى جاى تعجب است كه متوكلى كه قاتل حضرت امام على الهادى (ع ) بود چند مرتبه قبر حضرت سيدالشهداء (ع ) را خراب كرد و آب بر آن بست ، مادرش بواسطه ولايت و دوستى اهلبيت اين مقام را داشته باشد . اينست كه در اين جمله از زيارت ميخوانيم : و بالبرائة من اشياعهم و اتباعهم

انى سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم و ولى لمن والاكم و عدو لمن عاداكم .

پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود :

من مات على حب آل محمد مات شهيدا من مات على حب آل محمد مات تائبا من مات على حب آل محمد مات مؤ منا مستكمل الايمان الا و من مات على حب آل محمد بشره ملك الموت ثم منكر و نكير الا و من مات على آل محمد يزف الى الجنة كما تزف العروس الى بيت زوجها الا و من مات على حب آل محمد فتح له فى قبره بابان الى الجنة الا و من مات على حب آل محمد مات على السنة و الجماعة الا و من مات على بغض آل محمد جاء يوم القيامة مكتوبا بين عينيه ايس من رحمة الله الا و من مات على بغض آل محمد مات كافرا الا و من مات على بغض آل محمد لم يشم رايحة الجنة .

مجلس چهل و يكم : فاسئل الله الذى . . . ان يثبت لى عندكم قدم صدق فى الدنيا و الاخرة .

ترجمه

پس از كرم حقتعالى درخواست ميكنم كه بمعرفت و شناسايى شما و دوستان شما مرا گرامى سازد . و به من اين كرامت را لطف كند كه هميشه بيزارى از دشمنان شما را روزى من فرمايد و مرا در دنيا و آخرت همنشين شما قرار دهد .

شرح

در اين جمله از زيارت به سه مطلب مهم اشاره ميفرمايد :

1 - فاسئل الله الذى اكرمنى بمعرفتكم و معرفة اوليائكم . از خداى تبارك و تعالى مسئلت مينمايم كه مرا بمعرفت و شناسايى شما و دوستان شما گرامى سازد .

2 - و رزقنى البرائة من اعدائكم . بيزارى از دشمنان شما را روزى من فرمايد .

3 - ان يجعلنى معكم فى الدنيا و الاخره . مرا در دنيا و آخرت همنشين شما قرار دهد .

مطلب اول : در معرفت و شناسايى ائمه عليهم السلام

احاطه بمقام ايشان براى هر كس مقدور نيست

مردى خدمت حضرت امام حسين (ع ) عرض كرد يابن رسول الله پدر و مادرم فداى شما باد معرفت خدا چگونه است ؟ يعنى راه آن چيست حضرت فرمودند : معرفة اهل كل زمان امامهم الذى يجب عليهم طاعته . (بحار و كنزالكراجى )

يعنى معرفت و خداشناسى در هر زمان بستگى به آن دارد كه امام همان زمان را بشناسد چه اگر معرفت واقعى به امام زمان خود پيدا كردى و مقام آنحضرت را شناختى مسلما به مقام معرفت الهى خواهى رسيد .

در دعاى ماه رجب كه از ناحيه مقدسه بر دست شيخ كبير ابيجعفر محمد بن عثمان بن سعيد رضى الله عنه بيرون آمده ميخوانيم : فجعلنهم معادن لكلماتك و اركانا لتوحيدك و آياتك و مقاماتك التى لا تعطيل لها فى كل مكان يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك و بنيها الا انهم عبادك و خلقك . يعنى : آنها را كه امامان باشند معدن اسرار كلمات و اركان توحيد و آيات و مقامات خود قرارشان دادى كه در هر مكان در آن آيات

، تعطيلى نخواهد بود ، هر كه ترا شناسد به آن آيات شناسد و ميان تو و آنها جدايى نيست جز آنكه تو خدا و آنان بنده و مخلوق تواند .

پس مسلم است كه اين شناسايى براى هر كس ميسر نيست اگر امام را خوب شناختى و معرفت بحال او پيدا كردى خدا را شناخته اى .

و در روايت ديگرى در بحارالانوار و مشارق الانوار نقل ميكند كه اميرالمؤ منين (ع ) به سلمان و جندب فرمود : يا سلمان و يا جندب قالا لبيك يا اميرالمؤ منين ، قال معرفتى بالنورانية معرفة الله عز و جل و معرفة الله معرفتى بالنورانية لانا كلنا واحد منا محمد و اخرنا محمد و اوسطنا محمد كلنا محمد فلا تفرقوا بيننا و نحن اذا شئنا شاء الله و اذا كرهناه كره الله . (مشارق الانوار ، ص 160 بحارالانوار)

ائمه هدى عليهم السلام نور الهى هستند

و انتجبكم لنوره .

و نوره و برهانه عندكم

و ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة خلقكم الله انوارا .

و اشرقت الارض بنوركم .

در اين قسمتها از زيارت براى روشن شدن اين معنا كه ائمه هدى عليهم السلام نور الهى هستند بايد به آيات مربوطه قرآنى و رواياتى كه در ذيل آنها آمده است نظر داشت .

در اين قسمت از زيارت كه ميفرمايد : و نوره و برهانه شايد ارتباط مستقيم اين فقره از زيارت به آيه شريفه اى باشد كه ذكر هر دو كلمه در آن آمده است آنجا كه ميفرمايد : يا ايها الناس قد جائكم برهان من ربكم و انزلنا اليكم نورا مبينا .

يعنى اى

مردم دليل آشكارى از طرف پروردگارتان براى شما آمد و نور واضحى براى شما فرستاديم در تفاسيرى كه رسيده برهان پيغمبر است و مراد از نور مبين ولايت و خلافت و امامت على بن ابيطالب عليهم السلام است .

و در روايات ديگرى نور بشخص اميرالمؤ منين و همه ائمه تفسير شده است .

و در آيه ديگرى كه ميفرمايد : فامنوا بالله و رسوله و النور الذى انزلنا .

از تفسير اهلبيت رسيده كه مراد از نور قرآن ناطق است كه آن اميرالمؤ منين و ائمه معصومين صلوات عليهم اجمعين ميباشند .

چنانچه ابوخالد كابلى ميگويد كه از حضرت ابى جعفر عليه السلام معنى والنور الذى انزلنا را پرسيدم حضرت فرمود اى ابا خالد بخدا قسم كه مراد از نور در اين آيه امامان از آل محمد صلوات الله عليهم هستند كه امامت آنها تا روز قيامت ثابت است و خدا ايشان را فرو فرستاده و ايشان نور خداى تعالى هستند .

و بخدا قسم كه ائمه معصومين نور حقتعالى در آسمانها و زمين هستند و بخدا قسم ابى ابا خالد كه هر آينه نور امام در دلهاى مؤ منين روشنتر از نور آفتاب تابان در روز است و بخدا قسم كه اين امامان دلهاى مؤ منين را روشن ميكنند و خدايتعالى روشنى ايشان را از جمعى كه نميخواهند ميپوشاند ، پس دلهاى آنها را تاريك ميسازد و پيوسته در حجاب شبهه و شكوك مستور ميمانند .

مطلب دوم : بيزارى از دشمانان اهلبيت است

كه فرمود : و رزقنى البرائة من اعدائكم . اين جمله در مجلس قبل شرح داده شد .

ولى براى مبهم بودن مطلب مجبوريم چند جمله

ديگر شرح اعداء آل محمد صلوات الله عليهم اجمعين را بدهيم و بهتر است كه شرح اين جمله را از خود ايشان كه در زيارت جامعه فرموده اند بيان كنيم .

امام عليه السلام در آن زيارت ميفرمايد : و برئت الى الله عز و جل من اعدائكم و من الجبت و الطاغوت و الشياطين وخربهم الظالمين لكم و انجاحدين بحقكم و المارقين من ولايتكم و الغاصبين لارثكم الشاكين فيكم و المنحرفين عنكم .

اول :

يعنى اى آل محمد من نزد حقتعالى از دشمنان شما بيزارى ميجويم .

دوم :

از جبت و طاغوت يعنى بت و سحر و از هر شخص بيخير و منفعت كه انكار ولايت شما را نمود و از طاغوت به معنى هر معبودى جز خدا .

سوم :

از شياطين كه با شما خانواده دشمنى دارند اگر به آيات قرآنى در اين مورد توجه شود ارتباط بند مورد شرح به اصل موضوع روشن ميگردد ببينيد خداى تعالى در قرآن چه ميفرمايد : و كذلك جعلنا لكل نبى عدوا شياطين الانس و الجن . (انعام ، 112)

يعنى و همچنين گردانيديم از براى هر پيغمبرى دشمنى از شياطين انس و جن و يا به اعتبار ديگر معنا چنين است كه خدايتعالى از نظر آزمايش و منع لطف و توفيق خود نسبت به معاندين در برابر هر پيغمبرى دشمنانى از گردنكشان انس و جن قرار داده تا مردم را از پيروى آنان باز دارند .

پس همانطور كه پيغمبران در امر رسالت مواجه با دشمنان بسيارى بوده اند از اوصياء ايشان كه قائممقام آنان بوده اند دشمنانى داشته اند .

چهارم :

و الجاحدين بحقكم و آنها كه حق شما را انكار نمودند .

پنجم :

و المارقين من ولايتكم و از ولايت شما بيرون رفته بودند .

ششم :

و الغاصبين لارثكم و غصب كننده ارث شما بودند كه اول غصب خلافت و دوم غصب فدك بود كه حق آل محمد را بردند و آنها را محروم ساختند .

هفتم و هشتم :

والشاكين فيكم و المنحرفين عنكم و از آنهائيكه شك و ترديد در مقام ولايت و بزرگوارى شما داشتند و يا از مقام شما منحرف شدند و درباره مقام شما غلو كردند .

پس خدايا روزى من گردان كه بيزارى بجويم از دشمنان آنها كه از دايره ولايت آنها خارح شدند و مقام خلافت آنان شك و ترديد نمودند و يا از غير ايشان اطاعت كردند كه همه آنها از زيانكاران و اعداء ايشان در واقع غاصب اصلى ميراث آن بزرگواران ميباشند .

مطلب سوم : كه بآن اشاره ميفرمايد : ان يجعلنى معكم فى الدنيا و الاخرة است

در اين بند از زيارت زائر در مقام دعا بيان خود را بر اين وجه ادامه ميدهد كه از خداى تعالى طلب استقامت و پايدارى در راه دوستى و محبت محبوبان خود كرده و چنين تقاضا دارد كه اين موهبت تا پايان عمر و زندگى از او سلب نشود و تقاضاى ثبات و پايدارى در دوستى با ائمه هدى كرده اشاره بمراتب ديگريست كه موجب محبت و علاقه ميباشد .

عرض ميكند خدايا مرا در دين اين بزرگواران و پيروى كردن از فرمان ايشان ثابت و پايدار بدار و از بهترين دوستان آنان كه اطاعت آنها را پذيرفته و به سوى حق دعوت ميكنند قرار ده و همچنين توفيق طاعت

و بهره مندى از شفاعت ايشان بر من عطا فرما .

بهترين دعاها دعاى حسن عاقبت است

انسان بايد در همه اوقات از خداى تعالى حسن عاقبت بخواهد چه بسيار ديده شده كه اشخاصى باايمان سالها عبادت كردند ولى عاقبت مبتلا به سوءخاتمه شدند و برعكس بسيارى سالهاى دراز عمرشان را در معصيت و نافرمانى خدا صرف كردند ولى آخر توفيق شامل حالشان شده با حسن عاقبت از دنيا رفتند .

لذا در آخر دعاى عديله ميفرمايد : اللهم يا ارحم الراحمين انى اودعتك يقينى هذا و ثبات دينى و انت خير مستودع و قد امرتنا بحفظ الوادائع فرده على وقت حضور موتى برحمتك يا ارحم الراحمين .

يعنى : پروردگارا ، اى مهربانترين مهربانان ، من ايمان و يقين خود را كه در اين دعا اظهار نمودم و ثبات در دين و ايمانم را بتو امانت ميسپارم و تو خودت مرا امر به حفظ امانت كردى ، پس اين امانت مرا در وقت حضور مرگ بمن باز گردان ، به حق رحمتت اى مهربانترين مهربانان .

بهترين شاهد در اين مقام آيه مباركه اى است كه درباره بلعم باعور نازل شد : واتل عليهم نباء الذى اتيناه آياتنا فانسلخ منها . . . (اعراف - 175)

بلعم اسم اعظم را ميدانست و با عاقبت بدى از دنيا رفت .

مجلس چهل و دوم : و اسئله ان يبلغنى المقام المحمود لكم . . . . . . . . . . . بالحق منكم

ترجمه

و اينكه از خدا سئوال ميكنم كه مرا بمقام محمود برساند آن مقام محمودى كه براى شما در نزد خدا است اينكه روزى من كند طلب خونخواهى شما را با امام مهدى ظاهر و ناطق بحق از شماء يعنى خونخواه و منتقم از دشمنان شما باشم

معنى مقام محمود

ظاهر لفظ مقام آن درجه كمالى است كه از هر جهت مستوجب حمد هر كس شود و اين نتيجه قرب نوافل مقام نبوى است و ميشود كه مراد مقامى باشد كه حمد در آن واقع شود چنانچه دلالت بر آن دارد در توحيد صدوق از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در ذكر اهل محشر نقل شده كه ميفرمايد مجتمع ميشوند در موطنى كه در آن مقام محمد (ص ) است و آن مقام محمود است پس او بر خداى ثنا ميكند نبوغى كه احدى قبل از او چنان ستايش نكرده آنگاه ثنا ميكند بر هر مؤ من و مؤ منه . ابتدا ميكند به صديقين و شهدا آنگاه صالحين چون چنين كند حمد ميكنند او را اهل سماوات و اهل زمين و از اينروى خداى عز و جل ميفرمايد : عسى ان يبعثك ربك مقام محمودا ، سوره اسرى آيه 79 ، فطوبى لمن كان له در مجمع البيان دعوى اجماع مفسرين را كرده كه مراد از مقام محمود در كريمه و من اليل فتهجديه نافلة لك عسى ان يبعثك ربك مقاما محمودا مقام شفاعت است و اين معنى اگر چه به مقتضاى اخبار صحيح است ولى اجماع مفسرين بهيچوجه حجت نيست چه مرجع قول مفسرين مثل كلبى و سدى و حسن و عطا و قتاده و مجاهد كه

طبقه اول از مفسرين هستند با گفتار تفسيرى آنها بحسب سليقه خودشانست و يا بعضى از اقوالشان روى هواى نفسانى و پاره اى به ادعاى سماع از مشايخ خود مثل ابن عباس و ابن مسعود و عكرمه و غير ايشان ميباشد كه هيچيك براى ما حجتى ندارد و علاوه بر اينكه نقل و سائط ثابت نيست و بنا بر فرض نقل شرايط قبول در هيچيك محقق نيست .

نام مخصوص حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه

بنا بر مفاد بسيارى از اخبار خاصه و عامه اسم آنحضرت محمد است و در جوار ناميدن اين اسم در زمان غيبت در مجالس و محافل بين علماء اختلاف است شيخ نورى در نجم ثاقب در ذيل اسم محمد فرموده اين اسم اصلى و نام اولى آنحضرت است كه حقتعالى آنحضرت را به اين اسم ناميده و در اخبار بسيارى از رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيده كه فرمود مهدى اين امت همنام منست و در خبر معروف لوح كه جابر براى حضرت باقر (ع ) نقل كرد كه آنرا نزد صديقه طاهره عليهاالسلام ديده بود در آنجا اسماء اوصياى آن حضرت ثبت شده بود بهمين نام گذشته ذكر شده بود و بروايت صدوق در اكمال الدين و عيون اخبارالرضا اسم آنحضرت مهدى ذكر شده باين نحو ابوالقاسم محمد بن الحسن هو حجة الله القائم كه مادر او كنيزى است باسم نرجس خاتون و بروايت شيخ طوسى در امالى نام آنحضرت محمد ذكر شده كه در آخرالزمان خروج ميكند و بر بالاى سر او قطعه ابرى است كه بر آنحضرت سايه افكنده و بزبان فصيح ندا ميكند كه همه ميشنوند كه او است مهدى

از آل محمد عليهم السلام كه زمين را از عدل و داد پر ميكند كه پر از ظلم و جور شده باشد .

و بنا بر مضمون اخبار كثير و معتبر ناميدن اين اسم در مجالس و محافل تا ظهور آنحضرت حرمت دارد و اين حكم در نزد قدماى اماميه از فقها و متكلمين و محدثين شيعه و مسلم بوده حتى آنكه شيخ اقدام ابومحمد بن حسن بن موسى نوبختى كه از علماى غيبت صغرى بوده در كتاب فرق و مقالات در ذكر فرقه دوازدهم شيعه بعد از وفات امام حسن عسكرى عليه السلام نقل ميكند كه عقيده و مذهب ايشان چنين است كه و لا يجوز ذكر اسمه و لا السوال عن مكانه حتى يؤ من بذلك و ازين بيان معلوم ميشود كه نبردن نام آنحضرت در زمان غيبت از خصايص شيعه است و از احدى خلافى نقل شده تا زمان خواجه نصيرالدين طوسى كه ايشان را قائل بجواز شدند تا عصر شيخ بهايى عليه الرحمه كه اين مسئله مورد نظر در ميان فضلا و علما شد تا آنكه مسائل زيادى در جواز و حرمت تاءليف نمودند .

اخبارى كه دلالت بر حرمت ذكر نام آنحضرت ميكند

و اما اخبارى كه دلالت بر حرمت بردن نام آنحضرت ميكند حديثى است كه فضل بن شاذان در كتاب غيبت خود از جابر انصارى نقل ميكند كه جناده كه از يهوديان خيبر بوده خدمت رسول خدا (ص ) آمد و از آنحضرت نقل ميكند كه فرمود كه اسم آنحضرت برده نشود تا زمانيكه خدا او را ظاهر سازد .

در دارالسلام عراقى از صدوق روايت ميكند كه امام صادق عليه السلام فرمود صاحب الامر كسى

است كه نام نميبرد او را مگر كافر ، و روايت ريان بن صلت كه گفت سئوال كرده شد از حضرت رضا عليه السلام از حضرت قائم عليه السلام كه عمر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام از مهدى پرسيد حضرت فرمود اما در اسم او ، پس خليل و حبيب من رسول خدا (ص ) از من عهد گرفت كه خبر از نام او ندهم تا زمانيكه خدا او را مبعوث كند و از آن جمله اموريست كه خدا از علم خود برسولش سپرده است .

و روايت ابوهاشم جعفرى كه گفت از حضرت ابى الحسن عسگرى عليه السلام شنيدم كه فرمود خلف بعد از من فرزندم حسن ميباشد و حال شما در خلف بعد از خلف من چگونه باشد ؟ عرض كردم فدا شما شوم از چه جهت ؟ فرمود از آن جهت كه شما شخص او را نمى بينيد و ذكر نام او هم براى شما حلال نميباشد عرض كردم پس چگونه نام او را ذكر كنيم فرمود بگوئيد الحجة من آل محمد صلوات اله عليه .

و از جمله روايت محمد بن همام است كه گفت شنيدم كه محمد بن عثمان عمروى ميگفت كه بيرون آمد توقيع بخط آنحضرت كه آنرا ميشناختم كه هر كس مرا بنام ذكر كند لعنت خدا بر او باد .

اخبارى كه دلالت بر جواز ذكر نام آنحضرت ميكند

و از جمله اخبارى كه دلالت بر جواز ميكند روايت علان رازى كه گفت بعضى از اصحابمان بمن خبر دادند كه چون جاريه ابومحمد عليه السلام حامله شد آنحضرت فرمود زود باشد كه دارا شوى بفرزنديكه نام او محمد است و او قائم بعد از

من است .

ممكن است بگوئيم كه اين اسم در بين خود اهل بيت آنحضرت ذكر ميشده ولى براى ديگران جايز نبوده است و ديگر روايت عطار است كه گفت خيزرانى از كنيز من كه او را بابى محمد (ع ) هديه داده بودم بمن خبر داد كه او در ولايت حضرت قائم عليه السلام حاضر شده بود ابومحمد (ع ) مادر آنحضرت را بآن چيزهائيكه بر او وارد ميشود خبر داده بود پس آنمخدره سئوال كرد در حيوة ابى محمد (ع ) بر قبر او لوحى گذاشتند كه در آن مكتوب بود هذا قبر ام محمد .

ممكن است بگوئيم نوشتن نام روى سنگ قبر غير از ذكر كردن نام در مجالس و محافل است و ديگر روايت ابوغانم خادم كه گفت از براى ابى محمد (ع ) فرزندى متولد شد پس او را محمد نام نهاد و روز سوم او را باصحاب خود معرفى نمود و فرمود كه اينست صاحب شما بعد از من وظيفه من بر شما .

نام گذاشتن فرزند را باين اسم و گفتن باصحاب دليل نميشود كه اسم را در هيچ جا نبايد گفت آنها كه قائل بحرمت شده اند اخبار دسته دوم را كه مربوط بجواز است رد كرده اند كه صحت در سند ندارد و با صراحت مطلبت را نمى رساند و لذا عمل بآن جايز نيست .

و اما آنهائيكه بجواز شده اند اخبار منع را حمل بر تقيه كرده اند و يا اينكه اين مطلب اختصاص بزبان غيبت صغرى داشته كه خلفا در صدد كشتن و اذيت كردن آن حضرت بودند ولى در زمان غيبت

كبرى اين مخطور در كار نيست .

معنى ظاهر

شيخ طوسى در كتاب غيبت از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده كه در حديثى فرمود ان الله اختار من الناس الانبياء و اختار من الانبياء الرسل و اختارنى على الرسل و اختار منى عليا و اختار من على الحسن و الحسين و اختار من الحسين الاوصياء تاسعهم قائمهم و هو ظاهرهم و باطنهم بدرستيكه خدا از مردم پيغمبران را اختيار فرمود از پيغمبران رسولان را و مرا بر تمامى رسل اختيار نمود و از من على را و از على حسن و حسين و اوصيايى را اختيار نمود كه نهم ايشان قائم آنها است و او پيدا و پنهان ايشان است و بنا بنظر مرحوم مجلسى مقصود از ظهور غلبه و استيلاء و استعلاء بر اعادى و جمله كفار و مشركين و غرض از بطون غيبت و اختفاء و استتار از انظار ميباشد چه در ميان حجج الهيه و ائمه راشدين حاوى اين دو صفت و جامع اين دو خصلت فقط ذات مقدس حضرت حجة بن الحسن ارواحنا له الفداء است و اين معنى بخاطر مرحوم علامه مجلسى رسيده است .

مجلس چهل و سوم : و اسئل الله بحقكم و بالشاءن 000 فى جميع السموات و الاءرض

اشاره

و از خدا بحق شما و بشاءن و مقام قرب شما نزد خدا درخواست ميكنم كه ثواب غم و حزن و اندوه مرا بواسطه مصيبت بزرگ شما بهترين ثوابى قرار دهد كه بهر مصيبت زده اى عطا ميفرمايد و مصيبت شما آل محمد در عالم اسلام بلكه در تمام عالم سماوات و ارض چقدر بزرگ بود و بر عزادارانش تا چه حد سخت ناگوار گذشت .

دايره ولايت و سلطنت ائمه عليهم السلام

و اسئل الله بحقكم بالشاءن الذى لكم عنده سؤ ال ميكنم از خدا بحق شاءن و قربى كه شما نزد حقتعالى داريد و اين مقام بزرگيست كه خدا به آنها داده يعنى سلطنتى با شاءن داده كه در جميع عوالم هستى يعنى عالم جماد و نبات و حيوان و انسان و جن و ملك و كليه كرات سلطنت ميكنند و ولايت آنان بر عالم انسانيت شامل انبياء و رسل و اولياء خدا هم ميباشد و خلاصه ازلا و ابدا صاحب مقام مزبور ميباشد گذشته و آينده و حال حاضر در كيفيت تصرفات آنان تغييرى نميدهد و چنانكه امر اين نشئه بدست آنهاست امر نشئه آخرت هم در اختيار آنان ميباشد .

پس در اين مبحث سخن ما بدو قسمت خلاصه ميشود قسمت اول اثبات سلطنت چهارده معصوم بالخصوص سيدالشهداء عليهم السلام در آسمانها و زمين و استيلا حكومت آنان بر فرشتگان و ساكنين جميع عوالم وجود و انواع مختلف آفرينش از جماد و نبات و حيوان و انسانست قسمت دوم اثبات فرماندهى و حكومتشان بر تمامت فرستادگان و انبياء گذشته از اولى العزم و غير اولوالعزم ميباشد .

ائمه عليهم السلام حجت بر جميع عوالم امكان ميباشند

اما بيان مطلب بطور خلاصه آنكه ولايت چهارده معصوم ولايت مطلقه است يعنى ولايت تام و عام و كلى ميباشند در برابر ولايت مقيده كه ولايت جزيى و خصوصى نسبت بيك يا چند مورد بر حسب تناسب وقت صلاحيت مكان بوده و براى ساير اولياست معناى ولايت مطلقه آنستكه ما سوى الله بطور مطلق تحت نظر و مراقبت آنهاست و نقطه اى از آن استثناء نخورده دليل ما بر اين مدعا فراوانست .

در مدينة المعاجر

از اختصاص مفيد نقل ميكند كه ابن مسعود گفت نزد فاطمه زهرا رفتم و گفتم على (ع ) كجاست فرمود جبرئيل او را بآسمان برد پرسيدم براى چه فرمود جمعى از فرشتگان در مسئله اى اختلاف كردند و حكمى از جنس بشر خواستند خدا به آنان وحى كرد كسى را انتخاب كنيد آنان على عليه السلام را برگزيدند .

در جلد هفتم بحارالانوار باب نهم الحجة على جميع العوام از ابى صالح نقل ميكند كه گفت از امام صادق عليه السلام پرسيدم آيا اين زمين قبه آدمست فرمود آرى و خدا را قبه هاى زيادى است بدان كه پشت اين مغرب سى و نه مغرب ديگر قرار دارد و همه زمينهاى سفيد مملو از مخلوقاتى است كه از نور ما استفاده و استمداد ميكنند البته منظور استمداد از نور آنان براى هر گونه رحمتى از جسمانى و روحانى است .

و در همان كتاب از امام باقر عليه السلام نقل ميكند كه در پشت اين خورشيد شما چهل چشمه خورشيد وجود دارد كه ميان هر كدام چهل سال مسافت است و در آنها مخلوقات زيادى زندگى ميكنند كه از خلقت آدم ندارند و از پشت اين ماه شما چهل چشمه ماه است كه ما بين هر ماه تا ماه ديگر روز مسافت است و در آنها مخلوق بسيارى وجود دارد نميدانند خدا آدمى را خلق كرده يا نكرده است الخبر

و از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود خدا را دوازده هزار عالم است كه هر عالمى بزرگتر از هفت آسمان و هفت زمين ميباشد و اهل هيچيك از آن عوالم گمان ندارند

كه عالمى غير از جهان خودشان باشد و من بر تمام آنها حجت هستم در جلد چهارده بحار كمپانى از بصائرالدرجات نقل ميكند كه مردى بر حضرت سجاد (ع ) وارد شد امام باو فرمود تو كيستى گفت من مردى منجم هستم حضرت باقر فرمود تو اعراف ميباشى يعنى بامور آسمانها شناسايى دارى آيا كسى را بتو معرفى كنم كه از وقتى كه نزد من آمده اى تا كنون به چهارده عالم سركشى كرده كه هر يك سه برابر دنيا است و از جاى خود هم حركت ننموده است منجم گفت او كيست امام منم اگر خواسته باشى علم مرا بيازمايى بتو از آنچه خورده اى و آنچه در خانه ات ذخيره كرده اى خبر ميدهم .

و در پانزدهم بحار كمپانى باب هشتم همين خبر را از امام چهارم نقل نموده و در آنجا عوض چهارده عالم هزار عالم ذكر كرده و بطور مسلم سركشى امام بمنظور سياحت نيست بلكه بخاطر اجزاء و امور ولايتى و سرپرستى موجوداتست .

در سرائر ابن ادريس از جامع بزنطى از سليمان بن خالد نقل ميكند كه گفت از حضرت صادق عليه السلام شنيدم كه فرمود : هيچ پيغمبرى و انسان و جنى نيست و هيچ فرشته اى در آسمانها وجود ندارد مگر آنكه ما حجتهاى خدا بر آنها هستيم و خدا هيچ موجودى را نيافريده مگر آنكه ولايت ما را بر او عرضه نموده و حجت را بوسيله ما بر او عرضه فرموده است پس جمعى بما ايمان آوردند و گروهى كافر شدند و ولايت ما را انكار كردند حتى آسمانها و زمينها و كوهها . اينحديث

شريف بر ولايت امام عليهم السلام بر جمادات نيز دلالت دارد .

ثواب غم و اندوه بجهت مصيبت حضرت سيدالشهداء

ان يعطينى بمصابى بكم افضل ما يعطى مصابا بمصيبة ما اعظمها .

بهترين ثوابى كه بهر مصيبت زده اى عطا ميفرمايد بواسطه غم و اندوهى كه براى مصيبت بزرگ شما كشيدم بمن عطا فرمايد .

بدانكه خداوند متعال از لطف و كرم خود در دو مقام نفس كشيدن انسانرا كه اضطرارى است ثواب تسبيح قرار داده يكى در مضيف خانه خود كه ماه رمضانست كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله درباره آن فرمود شهرالله الاعظم تا آنجا كه فرمود و انفاسكم فيه تسبيح و ديگر در مصيبت اهل عصمت بالخصوص مصيبت حضرت سيدالشهدا عليه السلام كه فرمودند هر نفس كشيدن مهموم و مغمومى براى مصيبت و مظلوميت ايشان ثواب تسبيحى دارد پس همچنانكه در ماه رمضان در شب و روز آن و در خواب و بيدارى چندين هزار تسبيح بشخص صائم ميدهند كه هر يك آن بهتر از ملك سليمان ميباشد هم چنين از براى كسيكه در عزاء حضرت سيدالشهداء محزون و مغموم شود اگر چه گريه هم ننمايد ثواب چندين هزار تسبيح مقرر خواهد داشت .

مرحوم شيخ ابوعلى حسن بن محمد طوسى رضوان اله در امالى از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود نفس المهموم لظلمنا تسبيح و همه لنا عبادة و كتمان سرنا جهاد فى سبيل الله ثم قال ابو عبدالله عليه السلام يجب ان يكتب هذا الحديث بالذهب يعنى نفس كشيدن شخص مهموم از براى ظلمى كه بر ما وارد شده تسبيح است هم او از براى ما عبادت است و مخفى نمودن اسرار

ما جهاد در راه خدا است بعد حضرت فرمود واجب است كه اين حديث بطلا نوشته شود .

در فضيلت گريه بر مصيبت حضرت سيدالشهداء

چون فضيلت هم و غم درباره مصيبت و مظلوميت امام حسين عليه السلام را دانستى بدانكه فضيلت گريه كردن بر مصائب ايشان بدرجات بيشتر و مورد رحمت الهى واقع ميشود در روايتى از پيغمبر صلى الله عليه و آله وارد شده كه الا و صلى الله على الباكين على الحسين رحمة و شفقة و اللاعين لاعدائهم حق تعالى صلوات ميفرستد بر گريه كنندگان حسين (ع ) از روى رحمت و شفقت و بر لعنت كنندگان بر دشمنان ايشان در كامل الزيارة از مسمع بن عبدالملك بن بصرى روايت كرده كه حضرت صادق عليه السلام بمن فرمود اى مستمع تو از اهل عراق هستى آيا بزيارت قبر حسين عليه السلام ميروى عرض كردم نه من در بصره معروف و سرشناسم و نزد جماعتى هستند كه متابعت از خلفا را ميكنند و دشمنان زياد در قبائل داريم كه ناصبى هستند و از آنها ايمن نيستم كه بروند و حال ما را نزد اولاد سليمان بگويند و از ايشان ضررهايى بر من وارد شود .

فرمود آيا بخاطر ميآورى مصيبتهاى او را گفتم بلى فرمود جزع هم ميكنى گفتم آرى بخدا سوگند جزع ميكنم و ميگريم تا بقدرى كه اهل بيت من اثر غم و اندوه مرا ميبابند و از خوردن امتناع ميكنم تا آثار حزن در من ظاهر شود .

بعد حضرت فرمود خدا رحمت كند اشك چشم ترا آگاه باش تو از اشخاصى شمرده ميشوى كه درباره ما جزع ميكنند و تو از جمله اشخاصى خواهى بود

كه در شادى ما شاد ميشوند و در اندوه ما خائف ميشوند و اندوهناك ميگردند براى خوف ما و خائف ميشوند و در ايمنى ما ايمن ميشوند و تو در وقت مرگ مى بينى كه پدران من در نزد تو حاضر ميشوند و سفارش ترا به ملك الموت ميكنند و بتو بشارت خواهند داد و بدانكه ملائكه ملك الموت از مادر نسبت به فرزندانش بتو مهربانتر ميشود پس حضرت گريست منهم گريستم تا آخر خبر كه زياد است .

و اعظم رزيتها فى الاسلام و فى جميع السموات و الارض يعنى مصيبت شما آل محمد بالخصوص مصيبت حضرت سيدالشهداء عليه السلام در عالم اسلام بلكه در تمام آسمانها و زمين چقدر بزرگ بود .

اخبار زيادى دلالت دارد بر اينكه كليه موجودات عالم در مصيبت جان گداز حضرت سيدالشهداء عليه السلام متاءلم و متاءثر شدند و هر يك بر وضع حال خود گريه كردند و ما موضوع گريه موجودات عالم را در آيه ان من شى الا يسبح بحمده و لكن لايفقهون مفصلا شرح داديم منابرى از سوره هل اتى و مرسلات بانجا رجوع شود .

شيخ صدوق در كتاب امالى خود سند حديث را بحضرت سيدالساجدين عليه السلام ميرساند كه روزى امام حسين عليه السلام بر حضرت امام حسن عليه السلام داخل شد چون به آنجناب نظر كرد گريان شد فرمود گريه تو چه سبب دارد گفت ميگريم بسبب آن مصيبتهايى كه بر تو وارد ميشود آنگاه امام حسن عليه السلام كلماتى چند فرمودند كه متضمن واقعه كربلاست كه در كتاب امالى مذكور است و در ذيل خبر است كه در آنهنگام يعنى بعد

از شهادت تو لعنت خدا بر بنى اميه نازل ميشود .

بعضى از اخبار در گريستن تمامى موجودات در مصيبت حسين عليه السلام

در امالى صدوق از جبله روايت كرده كه ميثم تمار بمن خبر داد كه بخدا قسم اين امت پسر پيغمبر خويش را روز دهم محرم بكشند و مولايم اميرالمؤ منين عليه السلام مرا خبر داد كه در كشتن بر مصيبت او تمام وحوش صحرا و ماهيان دريا و مرغان هوا و آفتاب و ماه و ستارگان و زمين و آسمان و مؤ منهاى جن و انس و جميع ملائكه آسمانها و رضوان و مالك و جمله عرش گريان ميشوند و از آسمان قطرات خون ميبارد و تا آنجا كه حضرت فرمود اى جبله هر گاه آفتاب را سرخ رنگ به بينى كه گويى خون تازه است بدانكه امام شهادت يافته جبله ميگويد روزى بيرون آمدم نور آفتاب را كه بر ديوارها ديدم چنان سرخ شده بود كه گويى چادر قرمزى بر ديوارها گسترده اند آنگاه فرياد برداشتم و بگريستم و گفتم قد قتل و الله سيدنا الحسين بن على عليهماالسلام قسم بخدا كه حسين بن على (ع ) را شهيد كردند و در كتاب امالى شيخ طوسى از حسين بن ابى فاخته روايت ميكند كه گفت من و ابوسلمه سراج و يونس بن يعقوب و فضيل بن يسار خدمت امام صادق عليه السلام رسيديم عرض كرديم جان ما فداى شما گاهى در مجالس اهل سنت حاضر ميشويم و شما را ياد مى كنيم چه بگوئيم فرمود اى حسين در مجالس ايشان بگو اللهم ارنا الرخاء و السرور فانك تاءتى على ما تريد

پروردگارا بنما ما را راحت و شادمانى چه تو قادرى و چه آنچه بخواهى مينمايى عرض كردم چون حسين بن على را ياد كنم بگويم سه مرتبه بگوى صلى الله عليك يا ابا عبدالله آنگاه حضرت صادق روى بما كرد فرمود ان ابا عبدالله الحسين (ع ) لما قتل بكت عليه السموات السبع و الارضون السبع و ما فيهن و ما بينهن و من ينقلب فى الجنة و النار و ما يرى و ما لا يرى الا ثلثة اشياء فانها لم تبك عليه گاهى كه حسين بن على عليه السلام كشته شد هفت آسمان و هفت زمين و آنچه در ميان آنها است و آنكه در بهشت و دوزخ ميباشد و آنچه ديده ميشود و يا ديده نمى شود بر حسين عليه السلام گريستند مگر سه چيز كه بر آنحضرت گريه نكرد حسين بن فاخته عرض كرد فداى تو گردم آن سه چيز كدام بود فرمود بصره و دمشق و اولاد حكم بن ابى عاص .

عزادارى حيوانات در شب عاشوراى حسينى

مرحوم حاج ميرزا حسين نورى در كتاب دارالسلام خود از مرحوم آقا آخوند حاج ملا زين العابدين سلماسى نقل ميكند كه در سفر مكه از عتبات به ايران ميآمدم در كوه الوند كه نزديك شهر همدان است با عابدى كه در آن كوه بود ملاقاتى نمودم و از آنشخص كه معروف بزهد و تقوى بود سؤ ال كردم كه در اين مدتى كه شما در اين كوه هستيد از عجائب و غرايب روزگار چه ديده ايد .

عابد گفت اول وقتى كه من در اين كوه آمدم و عزلت و كناره گيرى ǘҠخلق را اختيار نمودم اول ماه

رجب بود ولى بواسطه ترك معاشرت با مردم حساب ماه و روز و هفته از خاطرم رفت اتفاقا شبى از شبها در وقت مغرب ناگاه ولوله عظيم و صداهاى عجيب شنيدم مرا خوف عجيبى گرفت و نماز را مخففا بجا آوردم چون نظر بصحرا نمودم آن را پر از حيوانات ديدم كه همه بجانب من متوجه بودند اضطراب و ترس من زياد شد و از اجتماع آن حيوانات تعجب نمودم چون بدقت ملاحظه نمودم ديدم در ميان آنها حيوانات متضاد مثل آهو و شير و خرس و گرگ و حيوانات ديگر همه با يك ديگر مؤ الف و مختلطاند بصورتهاى عجيب صداهاى خود را بلند نموده اند پس در جلوى من آمدند و سرهاى خود را بجانب من بلند نمودند و صيحه بروى من ميزدند پس من با خود انديشه نمودم كه بسيار بعيد است كه اجتماع اين حيوانات متضاد از وحوش و سباع به جهت پاره كردن و خوردن من باشد و حال آنكه هيچيك بديگرى ضرر نميرساند پس اجتماع اينها نيست مگر براى امر مهمى پس من متفكر شدم كه اجتماع حيوانات در اين شب براى چيست ناگاه بيادم كه امشب شب عاشورا است و اين اجتماع و غوغا و نوحه اينها از براى مصائب حضرت سيدالشهداء عليه السلام است پس چون خاطر جمع شدم كه سبب اجتماع اين امر مهم است دست برده عمامه خود را از سر برداشته بر سر خود زدم و خودم را در ميان آنها انداخته فرياد زدم حسين ، حسين شهيد ، حسين مظلوم ، حسين عطشان ، حسين پس آنها كوچه دادند و حلقه وار اطرافم

را گرفتند پس بعضى سرهاى خود را بزمين ميزدند بعضى در ميان خاك مى غلطيدند و تا طلوع فجر به همين حال بودند چون فجر طالع شد آنها از آه و فغان ساكت شدند و هر كدام بطرفى رفتند .

در كتاب اسرارالشهاده دربندى نقل ميكند كه جمعى از ثقاب براى من نقل كردند كه آقا سيدجعفر روضه خوان براى ما نقل كرد كه من هر هفته شبى در خانه مرد صالحى از اهل كربلا روضه ميخواندم تا شبى بمنزل او رفتم كه روضه بخوانم كسى به خانه او نيامد من شروع به روضه خواندن كردم در اواسط روضه من در منزل را زدند صاحب خانه رفت در را باز كند در آنحال ديدم يك گربه اى بخانه آمد و پاى منبر من نشست او بروضه من گوش ميداد و مثل زن بچه مرده گريه ميكرد وقتى كه من از روضه خواندن فارغ شدم گربه از نظر من غايب شد .

آمدن خون از سنگى در شب عاشورا

در جلد دوم كتاب رياض القدس نقل ميكند از والد ماجدش در رياض الاحزان كه يكى از دوستان ما كه كتاب مقتلى نوشته است نقل ميكند در سفر مكه عبورم بشهر حماة افتاد كه در ميان باغات اين شهر مسجد بنا نموده بودند كه بنام مسجدالحسين بود من وارد آن مسجد شدم در گوشه اى از آن مسجد پرده اى كشيده بودند چون پرده را عقب زدم ديدم كه سنگى به ديوار نصب است و اثر گلوى بريده اى و شريان آن بر آن سنگ نقش شده است از خادم مسجد سؤ ال كردم كه اين سنگ چيست و اين خونهاى خشكيده از

كه ميباشد گفت اين سنگى است كه چون لشكر ابن زياد از كوفه بدمشق ميرفتند و سرهاى شهيدان و اسيران را ميبردند باين شهر وارد شدند و سر مطهر حضرت حسين بن على عليه السلام را روى اين سنگ گذاشتند رگهاى بريده آنحضرت بر روى اين سنگ نقش بست كه مى بينى و گفت من سالهاست كه خادم اين مسجد ميباشم و هميشه از ميان ساختمان اين مسجد صداى قرآن ميآيد ولى من كسى را نمى بينم و در هر سال شب عاشوراى حسينى كه ميشود شب كه از نصف ميگذرد نورى از اين سنگ ظاهر ميشود كه بدون چراغ مردم در مسجد جمع ميگردند و در اطراف اين سنگ گريه و عزادارى ميكنند و در آخرهاى شب عاشورا از آنموقع خون ترشح ميكند تا آن منجمد ميشود و خشك ميگردد كه حال تو مى بينى و احدى جرات و جسارت نميكند كه آن خون را پاك كند پس آن خادم گفت آن خادمى كه قبل از من در اينجا بود و خدمت ميكرد او هم سالهاى سال اين سنگ را بهمين حالت ديده بود و ميگفت خدا قبل هم براى من اين كيفيت را نقل كرده اند و پس از آنكه من از مسجد بيرون آمدم و از اهالى آن شهر كيفيت مسجد و سنگ را سؤ ال كردم همه اين موضوع را تصديق نمودند و در رياض القدس است كه در يكى از شهرهاى روم در كوهى شيرى از سنگ تراشيده شده و هر سال روز عاشورا از چشم آن شير دو چشمه آب روان ميشود و تا شب آب از چشمان آن

شير جاريست و مردم آن حوالى گرد او جمع ميشوند و از آن آب مينوشند و ياد از لب تشنه عزيز زهرا ميكنند و لعنت بر قاتلان آنحضرت مينمايند .

و در كتاب رياض القدس است كه در زرآباد قزوين درختى است كهن سال كه همه ساله ظهر عاشورا ناله از آندرخت بلند ميشود و از شاخه هاى آن خون ميچكد و مردم از اطراف و نواحى در آن مكان بعزادارى و گريه و زارى مشغول ميشوند .

مرحوم حاج شيخ على اكبر نهاوندى در كتاب راحة الروح ميگويد من اينداستان را از آقا محمود فرزند وحيد بهبهانى شفاها شنيدم كه خود ايشان ديده و با والد مرحومش از طهران بزيارت آندرخت رفته و آنرا ديده بودند مرحوم آقا سيدكاظم يزدى در عروة الوثقى در نجاست خون اين مسئله را عنوان ميكند كه خونى در روز عاشورا از زير سنگها و خاك بيرون ميايد پاك است . از ابن سيرين نقل شده كه چون حسين عليه السلام شهيد شد دنيا سه روز تاريك و آنگاه اين حمرت نمودار شد و در سند ديگر از هلال بن ذكوان نقل ميكند كه حسين عليه السلام كشته شد و دو تا سه ماه ديوارها چنان بود كه گفتى از هنگام طلوع فجر تا غروب آفتاب ملطخ بخون بودند و به سفرى رفتم بارانى آمد كه اثرش در جامه هاى ما مانند خون باقى ماند و از محمد بن سعد روايت كرده كه سنگى در دنيا برداشته نشد مگر اينكه خون تازه زير آن ديده شد و از آسمان بارانى آمد كه اثر آن تا مدتى در جامه ها

ميماند و نيز از ابن سيرين نقل شده كه سنگى يافتند كه پانصد سال قبل از بعثت نبوى كه به سريانى بر آن نوشته بودند و بعربى ترجمه كردند كه چنين بود .

اترجوا امة قتلت حسينا

شفاعة جده يوم الحساب

مجلس چهل و چهارم : اللهم اجعلنى فى مقامى هذا . . . و مماتى ممات محمد و آل محمد

ترجمه

پروردگارا ، مرا درين مقام اين حرم مقدس يا در اينمقام كه مشغول زيارت ميباشم از آنان قرار ده كه درود و رحمت و مغفرتت شامل آنهاست پروردگارا ، مرا بآئين محمد و آل اطهارش زنده بدار و موقع مرگ هم به آن آئين بميران .

شرح

در قسمت اول اين عبارت شخص زائر از خدا ميخواهد كه حقتعالى او را از جمله زائرينى قرار دهد كه رحمت و آمرزش خودش شامل حال آنها ميگردد چه در كتاب كامل الزيارات محمد بن محمد بن مسلم از امام باقر عليه السلام نقل ميكند كه آنحضرت فرمود اگر زائر حسين عليه السلام ميدانست كه چه فضيلتى در زيارت آنحضرت ميباشد از شوق ان هلاك ميشد و از حسرت جانش بدر ميآمد عرض كردم مگر چه فضيلتى در زيارت آنحضرت ميباشد حضرت فرمود هر كس آنحضرت را از روى شوق زيارت كند نوشته ميشود براى او ثواب هزار حج مقبول و هزار عمره مبرور و اجر هزار شهيد شهداء بدر و اجر هزار روزه دار ثواب هزار صدقه مقبوله و ثواب هزار غلام كه در راه خدا آزاد كرده باشد و خداوند او را در آنسال از همه آفات حفظ ميفرمايد كه پست ترين آنها شر شيطان است و ملكى را موكل او قرار ميدهد كه او را حفظ كند از پيش رو و از پشت سر و از طرف راست و چپ و از بالاى سر و پائين پاى او و هر گاه در آنسال بميرد ملائكه رحمت در غسل و كفن او حاضر ميشوند او را مشايعت ميكنند و براى او استغفار مينمايند و باندازه ايكه

چشم او مى بيند قبر او را وسعت ميدهند و حقتعالى او را از فشار قبر و خوف از سؤ ال نكير و منكر در امان ميدارد و درى از درهاى بهشت بقبر او باز ميشود و در روز قيامت نامه عمل او را بدست ميدهند و نورى باو داده ميشود كه ما بين مغرب و مشرق را روشن ميكند شوق آنحضرت را زيارت ميكرده و باقى نميماند در روز قيامت مگر اينكه آرزو ميكند اى كاش منهم از زوار قبر حسين عليه السلام بودم .

حكايت سليمان اعمش

و نيز در كتاب منتخب از سليمان اعمش نقل ميكند كه حاصلش اينست كه ميگويد من در كوفه مسكن داشتم و همسايه اى داشتم كه گاهى نزد او ميرفتم و با او صحبت ميكردم و انس ميگرفتم يك شب جمعه بمنزل او رفتم و باو گفتم در خصوص زيارت حضرت حسين عليه السلام چه ميگويى گفت : بدعت است و هر بدعت ضلالت و هر ضلالتى در آتش خواهد بود سليمان ميگويد كه من در خشم و غضب شدم از جاى برخاسته بمنزل خود رفتم و با خود گفتم كه چون صبح شود نزد او ميروم و قدرى از فضايل حسين عليه السلام براى او ميگويم و هر گاه قبول نكرد و انكار نمود او را ميكشم .

سليمان ميگويد وقت سحر بخانه او رفتم و چون در را كوبيدم و او را خواستم عيال او جواب داد كه شب گذشته بزيارت حسين عليه السلام رفت سليمان ميگويد منهم در عقب او عازم كربلا شدم و چون بقبر مطهر رسيدم ديدم آن شخص سر بسجده نهاده و در

سجده گريه ميكند و دعا ميكند و دعا مينمايد و از خدا طلب مغفرت ميكند بعد از زمانى سر از سجده برداشت مرا نزد خود ديد گفتم اى شيخ تو ديروز تو ميگفتى زيارت حسين عليه السلام بدعت است و هر بدعت ضلالت و هر ضلالت در آتش است و امروز آمده اى زيارت ميكنى اى سليمان مرا ملامت نكن زيرا كه من براى اهلبيت ، امامت نميدانستم تا در شب گذشته در خواب ديدم كه جماعتى اطراف شخص جليل القدرى را گرفته اند و در پيش روى او سوارى بود كه تاجى بر سر داشت و چون از بعضى از خدام او سئوال كردم گفتند او محمد مصطفى صلى الله عليه و آله است و آن ديگرى وصى او على مرتضى عليه السلام ميباشد پس از آن شترى از نور ديدم كه بر آن هودجى از نور بود و در آن دو نفر نشسته بودند پرسيدم اين شتر از كيست گفتند از براى خديجه كبرى و فاطمه زهراست گفتم يكجا ميروند گفتند بزيارت قبر حسين عليه السلام بعدا بطرف هودج فاطمه زهرا رفتم ديدم رقعه هايى از آسمان ميريزد كه در آن برات آزادى از آتش نوشته شده است چون خواندم نوشته بود اين برات آزادى از آتش است براى كسيكه حسين عليه السلام را در شب جمعه زيارت كند من از آن رقعه ها طلب كردم بمن گفتند تو كه ميگويى زيارت حسين بدعت است بتو داده نمى شود تا در شب جمعه حسين را زيارت بكنى .

در قسمت دوم اين عبارت ميفرمايد خدايا مرا بدوستى و محبت و آئين اينخانواده زنده

بدار و عاقبت امر هم با اين محبت و آئين مرا از دنيا ببر .

فرمايش پيغمبر كه براى هر گناه و ثوابى جزا و مزدى خواهد بود

ما در مجلس در شرح مطلب سوم در جمله ان يجعلنى معكم فى الدنيا و الاخرة بيان طلب استقامت و پايدارى محبت را نموديم به آنجا رجوع شود . براى مزيد مطلب روايتى از قيس بن عاصم نقل ميكنيم در ارشادالقلوب ديلمى از قيس بن عاصم نقل ميكند كه گفت با جماعتى از بنى تميم بر حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شديم و از آنحضرت خواستار موعظه و نصيحتى شديم و كه چون ما مردمانى بيابانى هستيم از آن نفع ببريم ، حضرت فرمود : اى قيس همانا با هر عزلتى ذلتى است و با هر زندگانى مرگيست و با دنيا و آخرتى است و براى هر چيز حسابى است و بر هر چيزى نگهبانى ميباشد و براى هر نيكويى ثوابى و براى هر گناهى عقابى خواهد بود اى قيس چاره اى نيست از قرينى كه با تو دفن شود او زنده است و تو مرده پس اگر او كريم باشد ترا گرامى خواهد داشت و اگر لئيم باشد ترا بحال خود خواهد گذاشت و بفرياد تو نخواهد رسيد و محشور نخواهى شد مگر با او سئوال كرده نخواهى شد مگر از او يعنى از آن اعمال پس او قرار مده مگر عمل صالح زيرا اگر صالح باشد با او انس خواهى گرفت و اگر آن فاسد باشد از او وحشت خواهى كرد عرض كردم كه دوست داشتم اين موعظه را بشعر درآوردم تا ما بواسطه آن بر ديگران افتخار كنيم حضرت فرستاد تا حسان

بن ثابت شاعر را بياورند كه اين موعظه را بنظم در آورد و گفت :

تخير خليطا من فعالك انما

قرين الفتى فى القبر ما كان يفعل

و لابد بعدالموت من ان تعده

ليوم ينادى المرء فيه فيقبل

فان كنت مفعولا بشى ء فلا تكن

بغير الذى يرضى به الله تشغل

فلن بصحيب الانسان من بعد موته

و من قبله الا الذى كان يعمل

الا انما الانسان ضيف لاهله

يقيم قليلا بينهم ثم يرحل

يعنى دوستى را شريك كن و اختيار نما از افعال خود زيرا جز اين نيست كه قرين مرد در قبرش آن عملى است كه بجا ميآورد . بناچار بايد آنرا براى روزى مهيا كنى كه مرد در آنروز مذاكره ميشود و پيش ميرود براى حساب پس اگر مشغول بچيزى شدى نبايد بغير از آنچه كه خدا از آن راضى است مشغول بشوى و هرگز انسان پس از مرگ و پيش از مرگ مصاحبت و رفاقت نميكند مگر با اعمال خود و آگاه باش كه انسان در نزد اهل و عيالش مهمانست و پس از چندى كه ماند بسراى آخرت خواهد رفت .

اعمال خوب و بد انسان در قبر بصورت خوب و بد در ميآيد

مرحوم حاج شيخ عباس قمى در منازل الاخرة از اربعينيات فاضل و عارف كامل قاضى سعيد قمى نقل ميكند كه فرمود از كسيكه ثقة و محل اعتماد است بما رسيده از استاد استاتيد ما شيخ بهاءالمله و الدين العاملى قدس سره كه روزى بزيارت بعضى از ارباب حال رفت كه در مقبره از مقابر اصفهان ماءوى كرده بود آنشخص عارف به شيخ گفت من در اين قبرستان قبل از اينروز امر غريبى مشاهده كردم و آن امرا نيست كه ديدم جماعتى جنازه اى را آوردند در اين

قبرستان در فلان موضع دفن كردند و رفتند چون ساعتى گذشت بوى خوشى را شنيدم كه از بوهاى اين دنيا نبود متحير ماندم به راست و چپ خود نظر كردم تا بدانم اين بوى خوش از كجا ميآيند ناگاه ديدم جوان خوش صورتى در لباس ملوك نزد آن قبر ميرود پس چون بآنجا رسيد و نزد آن قبر نشست مفقود شده گويا كه داخل آن قبر شد زمانى نگذشت كه بوى بدى شنيدم كه از هر بوى بدى در دنيا بدتر بود سگى ديدم كه چون بآن قبر رسيد مفقود شد من در حال تعجب بودم ناگاه آن جوان بحالت بدى با بدن مجروح از قبر بيرون آمد از همان راهى كه آمده بود برگشت من عقب او رفتم و از او خواهش كردم كه حقيقت حال را براى من بگويد گفت من عمل صالح اين ميت بودم و ماءمور شده بودم كه با او در قبر باشم كه ناگاه اين سگى كه ديدى آمد و او عمل غيرصالح او بود من خواستم او را از قبر بيرون كنم تا همصحبت با آن ميت باشم ولى آن سگ مرا بدندان گرفت و گوشت مرا كند و چنانكه مى بينى مرا مجروح نمود و نگذاشت كه با او باشم و من ديگر نتوانستم در قبر بمانم بيرون آمدم و او را تنها گذاشتم چون عارف مكاشف اينحكايت را براى شيخ نقل كرد شيخ فرمود : ما به تجسم اعمال بهر عملى كه انجام داده شود قائليم .

مجلس چهل و پنجم : اللهم ان هذا يوم تبركت به بنو امية

ترجمه

بارالها اين روز يعنى عاشورا آن روزيست كه بنى اميه مبارك شمردند

شرح

تبرك : بنابر آنچه در لغت ذكر كرده اند بمعنى ميمنت گرفتن چيزيست و مشتق از بركت است كه بمعنى نماء و زيارت و ذخيره سعادت است .

بركت و تبرك گرفتن بنى اميه روز عاشورا را چند قسم بوده است :

اول : ذخيره قوت و جمع آذوقه زيرا اينروز را كه قتل امام حسين عليه السلام واقع شده بود روز فتح و ظفر خود ميدانستند و جمع آذوقه در اينروز تا سال ديگر را مايه سعادت و وسعت رزق ميدانستند چنانچه در امالى و عيون از حضرت رضا عليه السلام روايت ميكنند كه آنحضرت فرمود هر كس در روز عاشورا سعى در حوايج خود را ترك كند خدايتعالى تمام حوايج دنيا و آخرت وى را قضا كند و هر كس روز عاشورا را روز حزن و مصيبت روز عاشورا را روز بركت نام نهد و براى ذخيره بمنزل خود چيزى برد خدايتعالى بآنچه ذخيره و اندوخته كرده بركت ندهد و در روز قيامت با يزيد و عبيداله بن زياد و عمر بن سعد لعنهم اله به اسفل دركات جحيم محشور ميگردد . شيخ طوسى در مصباح كبير از امام باقر عليه السلام روايت ميكند كه در ضمن خبر طويلى در آداب روز عاشورا به علقمه فرمودند كه اگر بتوانى در روز عاشورا براى تحصيل حاجتى از منزل بيرون نيايى چنان كن چه آن روز نحسى است كه حاجت هيچ مؤ منى برآورده نميشود و اگر برآورده شود بركتى نخواهد داشت و البته كسى از شما در آنروز براى منزل خود چيزى

ذخيره نكند چه هر كس در آنروز براى خود چيزى ذخيره كند خدا بآن بركت ندهد .

دوم : از وجوه تبرك روز عاشورا براى بنى اميه اقامه مراسم عيد بر اهل و عيال و عشيره خود بوده از توسعه رزق و لباس نو پوشيدن و بوهاى خوش استعمال كردن كه رسم بود در اعياد بجا مياورند .

در كتاب شفاءالصدور نقل ميكند كه در مكه و مدينه متعارف است كه روز عاشورا را عيد عاشورا مينامند بطوريكه اقامه مراسم عيدى كه در اينروز ميكنند در هيچ عيدى نمى نمايند و كسانيكه در مدينه بوده اند ميدانند چه اندازه طرب و خوشحالى دارند و چگونه فرح و خوشحالى در اين مصيبت عظيمه مينمايند .

سوم : از وجوه تبرك روز عاشورا براى امويان استحباب روزه است كه اخبارى هم در فضيلت و منع آن وارد شده و عامه اخبارى در فضيلت روزه اينروز نقل كرده اند و اما بر مذهب اهل بيت اخبارى بر فضيلت و اخبارى بر منع صوم عاشورا وارد شده كه ما بعدا جمع بين آندو دسته اخبار را مينماييم . شيخ قدس سره در تهذيب سند به ابوهمام ميرساند كه از حضرت ابوالحسن الرضا عليه السلام حديث نقل ميكند كه فرمود صام رسول اله صلى الله عليه و آله يوم عاشورا .

و هم سند به مسعدة بن صدقه ميرساند كه از حضرت امام صادق عليه السلام نقل كرده كه آنجناب از حضرت باقر عليه السلام حديث مينمايد كه حضرت على عليه السلام فرمود كه روز نهم و دهم محرم را روزه بگيريد كه آن كفاره گناه يكسال است .

و

هم سند به زهرى ميرساند كه از على بن الحسين عليه السلام نقل ميكند كه روز عاشورا از ايامى است كه آدمى در روزه گرفتن و افطار نمودن مختار است .

اين بعضى از اخباريست كه شيخ براى استحباب روزه عاشورا نقل نموده است و بعضى از اخبارى هم كه بر منع روزه عاشورا رسيده نقل ميكنيم : كلينى سند به عبدالملك ميرساند كه گفت از حضرت ابو عبداله عليه السلام از صوم تاسوعا و عاشورا سؤ ال كردم فرمود تاسوعا روزيست كه در آنروز حسين و اصحابش رضى الله عنهم در كربلا محاصره شدند و لشكر اهل شام مجتمع شدند و بر او فرود آمدند ابن مرجانه و عمر بن سعد و لشكريانش فرح كردند و آنحضرت را محاصره نمودند و يقين كردند كه ديگر ناصرى براى آنحضرت نخواهد بود و اهل عراق او را مدد و يارى نخواهد كرد آنگاه از روى اشتياق ميفرمايد بابى المستضعف الغريب يعنى پدرم فداى بيكس مظلوم باد بعد فرمود روز عاشورا روزيست كه حسين عليه السلام كشته شد و اصحاب و انصار او كشته و بر روى زمين افتادند و آنروز روز صوم و روزه نيست و فقط روز حزن و مصيبت اهل آسمان و زمين و جميع اهل ايمانست بر مصائبى كه بر اهل بيت وارد شد ولى براى پسر مرجانه روز فرح و سرور است خداوند غضب خودش را شامل ايشان و ذريه ايشان بكند آنروز ، روزيست كه جميع بقاع زمين غير از بقعه شام بر آنحضرت گريه كردند پس هر كس در آنروز روزه بدارد و تبرك كند خداوند او را با آل

زياد محشور ميگرداند و سخط خدا بر او نازل ميشود و هر كس در آنروز براى خانه خود آذوقه اى ذخيره كند خدايتعالى بركت را از او و اهل بيتش بردارد و شيطان را در همه آنها با او شريك كند . اينها بعضى از اخبارى بود كه در منع روزه عاشورا و يا گرفتن آن وارد شده است و بين ايندو دسته را چنين بايد جمع كرد كه روزه گرفتن بر دو قسم است يا براى شادمانى و فرحست مانند روزه اعياد مذهبى و يا براى مصيبت و حزن است اما اخبارى كه منع روزه عاشورا ميكنند براى روزه فرحست كه بنى اميه ميگرفتند و اما اخبارى كه براى حزن روز عاشورا وارد شده مانند خود عاشورا است كه دستور داده اند آنروز را مانند روزه داران امساك بكنيد و چيزى نخوريد تا عصر نزديك غروب آفتاب ولى قبل از غروب افطار كنيد روزه حقيقى نباشد قال فى جامع المقاصد صوم يوم عاشورا ليس معتبرا شرعا بل هو امساك بدون نية الصوم لان صومه متروك كما وردت به الرواية فيتحب الامساك فيه الى بعد العصر حزنا و صومه شعار بنى اميه مسرورا بقتل الحسين عليه السلام . پس بنابراين جمع اختلاف اخبار برطرف ميشود .

وجه دوم : آنست كه محقق اردبيلى قدس سره احتمال داده كه اخبار مجوزه نسخ شده باشد و اين احتمال مؤ يد به بعضى از اخباريست كه دلالت دارند بر اين روزه ، روز عاشورا اول واجب بوده و بعدا ترك شده است . چنانچه در صحيح زرارة و كتب صحاح اهل سنت و تواريخ وارد شده كه روزه

، روز عاشورا در سال اول هجرت واجب شد و در سال دوم به آمدن ماه رمضان نسخ شد اگر چه وجوب آن را مختلف نقل كرده اند شيخ صدوق قدس سره سند از زرارة و محمد بن مسلم رضى اله عنهما نقل كرده انهما ساءلا باجعفر الباقر عليه السلام من صوم يوم عاشورا فقال كان صومه قبل شهر رمضان فلما نزل شهر رمضان ترك . وسايل الشيعه كتاب الصوم باب 21 به حضرت رسول (ص ) عرض كردند كه يهود چون گمان كرده اند كه هلاكت فرعون و لشكريانش در اينروز بوده بجهت شادمانى روزه گرفتند پيغمبر (ص ) فرمود شما هم روزه بگيريد پس بجهت شادمانى روزه گرفتند و حضرت فرمود ما احمقيم به احياى سنت موسى .

و در بعضى از طرق مسلم و ترمذى نقل كرده اند كه چون در جاهليت رسم بود كه روز عاشورا را روزه ميگرفتند پيغمبر (ص ) نيز روزه روز عاشورا را سنت قرار دادند بلكه از بعضى اخبار معلوم ميشود كه قبل از اسلام هم اين سنت بوده چنانچه در وسايل كتاب صوم باب بيست نقل ميكند كه حضرت امام باقر عليه السلام فرمودند كه سفينه و كشتى نوح روز عاشورا در جودى از گل نشست و نوح پيغمبر به همراهان خود از جنيان و انسيان امر فرمود كه آنروز را روزه بگيرند .

پي نوشتها

ص 845 كتاب

1 - وسايل الشيعه ، كتاب صوم ، باب 20 الرقم 1 ص 337

2 - وسايل الشيعه باب 20 الرقم 2

3 - وسايل الشيعه باب 20 الرقم 3

مجلس چهل و ششم : و ابن اكلة الاكباد اللعين على لسانك . . . . . فيه نبيك صلى الله عليه

ترجمه

پروردگار اين روز عاشورا روزيست كه بنى اميه و پسر هند جگرخوار عيد گرفتند كه به زبان تو و زبان رسول تو (ص ) در هر موطن و موقفى كه ايستاده بود همه جا او را لعن ميكرد ملعون پسر ملعونست

شرح

اكلة الاكباد هند مادر معاويه است و دختر عتبة بن ربيعه حاضر بود و كفار را در قتال اسلام به سوء فطرت تحريص ميكرد و چنانچه ابن ابى الحديد و ابن عبد ربه گفته اند متهم بزنا بوده است از كتب تواريخ معلوم ميشود كه در مكه از زوانى معروف بشمار ميرفته بلكه در بعضى كتب معتبر ديده شده كه از ذوات الاعلام بوده چنانچه در نهج الحق از هشام بن سائب كلبى نقل كرده است .

و چون وحشى غلام جبير بن مطعم حمزه سيدالشهداء در جنگ احد كشت ببالين آنحضرت آمده جگرگاه آنجناب را بشكافت و جگرش را بيرون آورده و نزد هند زوجه ابوسفيان آورد و هند آنرا در دهان گذاشت و مقدارى از آنرا بخورد حقتعالى چنان سخت كرد تا اجزاء بدن آنحضرت با اجزاء بدن كافر آميخته نشود لاجرم هند آنرا از دهان بيفكند ازين جهت به هند جگرخوار مشهور شد آنگاه هر زيور و حلى كه داشت بوحشى عطا كرد .

آنگاه هند بمصرع حمزه آمد و گوشهاى آنحضرت و بعضى ديگر از اعضاى آنحضرت را بريده تا با خود به مكه ببرد و زنان قريش بهند تاءسى كرده بحربگاه آمدند و ساير شهيدان را مثله كردند بينى بريدند و شكم دريدند و اجزاء قطع شده را بريسمان كشيدند و ابوسفيان بر مصرع حمزه آمد و پيكان

و نيزه خود را بر دهان حمزه ميزد و ميگفت اى بنى كنانه بنگريد اين مرد كه دعوى بزرگى قريش را ميكرد به چه روزى افتاد .

معنى لعين و آنانكه مشمول لعن خدا و پيغمبر هستند

اللعين بن اللعين : لعين بمعنى ملعونست و لعنت از خدا بمعنى طرد از مقام قرب و دورى از جوار رحمت است و در خلق چنانچه در نهاية است بمعنى دعا و سب است ، على لسان و لسان نبيك اما بر زبان خدا كه او را لعن كرده در قرآنست كه ميفرمايد ان الذين يؤ ذون الله و رسوله لعنهم الله فى الدنيا و الاخرة و اعد لهم عذابا مهينا يعنى آنانكه خدا و رسولش را بعصيان و مخالفت آزار و اذيت ميكنند خدا آنها را در دنيا و آخرت لعن كرده و از رحمت خود دور قرار ميدهد و بر آنان عذابى با ذلت و خوارى مهيا ساخته است . روى اين آيه كسانيكه خدا و رسولش را اذيت كرده اند كه سردسته آنها بنى اميه ميباشند مشمول لعن الهى در دنيا و آخرت ميباشند و كسيكه در بنى اميه از همه بيشتر پيغمبر را اذيت كرده و باعث ناراحتى شده يزيد ملعون و پدرش معاويه بوده است .

و بلسان نبيك : مراد از جميع جميع مواطن و مواقف يعنى در تمام احوال بر حسب انواع باين معنى كه چه در حال ايستادن و چه در حال نشستن چه در سفر و چه در حضر بحسب هر حالى و هر جايى كه فرض توان كرد يزيد را بتصريح يا به كنايه لعن ميفرمود شيخ صدوق در امالى و مرحوم مجلسى در بحار سند روايت

را به صفيه بنت المطلب ميرساند كه چون حسين (ع ) متولد شد من او را به پيغمبر دادم حضرت زبان خود را در دهان وى گذاشت و حسين (ع ) زبان آنحضرت را مكيد و گمانم چنان بود كه رسول خدا او را از شير و عسل غذا دهد ، ناگاه حسين عليه السلام بر جامه آنحضرت بول كرد پس پيغمبر ميان دو چشم او را بوسيد آنگاه او را بمن داد و ميفرمود اى پسرك من خداى لعنت كند قومى را كه ايشان قاتلان تواند صفيه ميگويد عرض كردم پدر و مادرم فداى تو باد چه كسى او را ميكشد بازمانده گروه ياغيان از بنى اميه لعنهم الله و ظاهر اينست كه لفظ لعنهم الله از حديث است .

در روايت اسماء بنت عميس در خبر ولادت امام مظلوم حسين عليه السلام است و در جمله اى از آن ميفرمايد كه چون حسين عليه السلام را خدمت حضرت رسالت صلى الله عليه و آله بردم فرمود زودست كه براى تو خبرى باشد خدا لعنت كند قاتلان تو را امالى صدوق عيون اخبارالرضا بحار مجلسى و هم در آن خبر است كه چون روز هشتم شد حضرت رسول صلى الله عليه و آله او را بگرفت و در كنار خود گذاشت و فرمود يا ابا عبدالله عزيز على پس بگريست من عرض كردم پدر و مادرم فداى شما باد امروز اولين روزى است كه چنين كردى چه شده است فرمود براى فرزندم ميگريم كه قوم كافر از بنى اميه ويرا ميكشند خداى شفاعت مرا به آنان نرساند كسى او را ميكشد كه در دين

ثلمه اى افكند و بخداى كافر شود ثم قال اللهم انى اسئلك ابراهيم فى ذرية اللهم احبهما و احب من يحبهما و العن من يبغضهما ملاء السماء و الارض از ابن نما در مشيرالاحزان نقل كرده اند كه ابن عباس ميگويد چون مرض رسول خداى صلى الله عليه و آله شدت يافت حسين را به سينه خود چسبانيد و عرق بر جبين مباركش ميريخت و نزديك جان دادن آنحضرت بود در چنين حالى ميفرمود مالى و ليزيد لا بارك الله فيه اللهم العن يزيد مرا چه كار با يزيد خدا باو بركت ندهد پروردگارا يزيد را از رحمت خود دور كن پس از شدت مرض بيتوان شد چون بخود آمد حسين عليه السلام را بوسيد و اشك از ديدگان فرو ريخت و ميفرمود همانا مرا و قاتل ترا نزد خدايتعالى معاملتى است كنايه از آنكه مجازات اين عمل در محكمه عدل مالك يوم الدين و خداى روز جزا خواهد شد . اول كسيكه قتله حضرت سيدالشهداء را لعن كرد حضرت آدم بود كه جلالت قدر حسين (ع ) را بشناخت و از پس او انبياء مرسلين لعن بر قاتلان آنحضرت نمودند در كامل الزيارة سند بكعب الاحبار ميرساند كه گفت اول كسيكه قاتل حسين را لعن كرد ابراهيم خليل بود و او فرزندان خود را به لعن قاتلان آنحضرت امر فرمود و از پس او موسى بن عمران بدينگونه كار كرد آنگاه داود بنى اسرائيل را بلعن قاتل حسين را لعن كنيد و اگر زمان او را دريافتيد از ملازمت ركاب او دورى نجوئيد همانا شهيد در راه او مثل كسى است كه جهاد كرده

و از جنگ فرار نميكند و مانند كسى است كه در ركاب پيغمبران شهيد شده باشد و چنانست كه بقعه او را مى بينم هيچ پيغمبرى نيست مگر آنكه در زيارت او حاضر شود و اعتكاف كند و گويد كه تو بقعه اى كثيرالخير هستى زيرا كه ماه درخشان در تو مدفون است .

در عيون اخبارالرضا بريان بن شيب ميرساند كه قال الرضا عليه السلام يابن شبيب ان سرك ان يكون لك من الثواب مثل ما لمن استشهد مع الحسين فقل ما ذكرته ياليتنى كنت معهم فافوز و فوز عظيما يابن شبيب ان سرك ان تسكن الغرف المبينة فى الجنة مع النبى فالعن قتله الحسين .

در خصال سند بحضرت سيدالساجدين ميرساند كه رسول خدا (ص ) فرمود كه شش نفرند كه خداى تعالى و هر مستجاب الدعوه اى آنها را لعنت كرده اند ، زيادكننده در كتاب خدا و مكذب بقدر و تارك سنت من آنانكه بى احترامى به عترت مرا حلال شمارند متسلط بجبروت كه عزيز خدا را ذليل كند و ذليل خدا را عزيز نمايد و آنكه فى مسلمين را تصرف كرده بر خود حلال شمارد .

پي نوشتها

ص 853 كتاب

احزاب

سنت بضم سين و فتح نون مشدد ، طريقه ، روش ، سيره ، طبيعت ، سرشت شريعت سنن جمع و در اصطلاح فقه آنچه كه پيغمبر اسلام و صحابه بر آن عمل كرده باسنة الله ، امر و نهى خداوند ، اهل سنت فرقه اى از مسلمين كه قشند ايل بخلافت ابوبكر ميباشند بر خلاف شيعه كه على بن ابيطالب را جانشين پيغمبر اسلام ميدانند و نيز سنت نماز نافله

را ميگويند كه اهل تسنن دو ركعت پيش از نماز ظهر و دو ركعت بعد از آن ميگذارند .

مجلس چهل و هفتم : اللهم العن اباسفيان

ترجمه

بارالها لعنت كن بر اباسفيان (مشرك)

شرح

مطالب اين مجلس در دو بخش ذكر ميشود بخش اول در حال ابوسفيان و بخش دوم در معنى لعن و ثواب آن ، اما ابوسفيان : اسم او صخر بن حرب بن امية بن عبدالشمس بن عبد مناف قريش اموى پدر معاويه و يزيد و عتبه مادر او صفية دختر مزن الهلاليه است و بنا بر نقل شفاءالصدور او زانيه بوده ده سال قبل از عام الفيل ابوسفيان بزنا متولد شد و تابود در عداوت رسول خدا (ص ) و جمع كردن لشكر و جنگهاى ضد آنحضرت كوشش كرد و هيچ فتنه اى در قريش برپا نشد مگر آنكه ابوسفيان در آن شركت داشت . او يكى از اشراف قريش در زمان جاهليت بود و عمالى داشت كه با مال خود و اموال قريش بشام و ديگر اراضى عجم بتجارت ميفرستاد و گاهى هم خودش براى تجارت باين نواحى سفر ميكرد . ميگويند در زمان جاهليت افضل قريش در تدبير و راءى سه تن بودند عتبه و ابوجهل و ابوسفيان در زمان جاهليت دوست صديق و نديم عباس عم رسول خدا (ص ) بود و روز فتح مكه مسلمان شد .

زوجه او هند جگرخوار بود كه شرح آنرا در مجلس چهل و ششم داديم او سرمايه دارى بزرگ و زنى توانگر از رباخواران و برادرزاده امية و همسر ابوسفيان امويست و از آغاز زندگى دخترى خوشنام نبود درباره او و مادرش حرفهاى پراكنده و زياد ميزدند او با هاشميان بشدت دشمنى ميكرد عتبه و شيبة برادرانش را بمبارزه و مخالفت با محمد برانگيخت و همين دو نفر بودند

كه نزد ابوطالب رفتند و از سنت شكنى قومى و اعمال ضدارتجاعى پيامبر شكوه كردند و همين ها بودند كه صحيفه تحريم هاشميان را بامضاى چهل نفر از قريش رسانيدند و نقشه كشتن پيامبر را تدارك ديدند و همه جا سايه بسايه دنبال آنحضرت بودند كه او را بقتل رسانند .

در انساب النواصب ميگويد مادر هند حمامه نام داشت او را علم سرخى بود در ذى المجاز آن علم را در بام خانه ميزد چه در آنوقت زنان ناباب و بد را با آن علم ميشناختند و هر گاه اين علم افكنده بود علامت آن بود كه او با كسى خلوت كرده است و نيز كاتبى داشت كه نام كسانى را كه با او مباشرت ميكردند يادداشت مينمود و چون فرزندى بوجود ميآمد آن فرزند را با آن زناكاران نزد كاهنى ميبردند و آن كاهن آن فرزند را به هر يك ملحق ميكرد پدر آن فرزند بود .

و اما هند ابتدا رسما با ابوعمرو و حفص مخرومى كه از ثروتمندان بنام عرب بود ازدواج كرد ابوعمر مردى انساندوست و باشرف و خوشقلب بود و بهمين جهت مهمانسراى بزرگى در مكه ترتيب داده بود و در آن از زائران و مسافران درمانده پذيرايى ميكرد غافل از اينكه هند ممكن است ازين امكانات براى هوس دل و ارضاى شهوات خود بهره بردارى كند ابوعمر روزى وارد خانه شده جوانى خوش سيما را مى بيند كه از اطاقى خصوصى هند بيرون ميآيد ابوعمر وارد اطاق زنش ميشود همسرش را در وضعى ميابد كه به او بدگمان ميشود او را از خانه خود بيرون ميكند و بخانه

پدرش ميفرستد .

شايعات خيانت هند بشوهرش خاندان ربيعة را بر آن ميدارد كه براى خوشنامى و تطهير دختر خويش او را نزد كاهن بزرگ برند و از او درباره بيگناهى هند داورى طلبند كاهن بزرگ حق را به ابوعمرو داده هند را متهم بفحشا ميسازد .

ازدواج ابوسفيان با هند

ابوسفيان كه جوان نوخاسته و جوياى نام و مقام بود گويى هند را با اين مختصات براى همسرى زن شايسته مييابد از اينرو بدون اينكه منتظر طلاق رسمى ابوعمرو شود با هند ازدواج ميكند . اما ماجراى عقد نطفه معاويه و آبستن شدن هند شگفت انگيز است هند در خانه ابوسفيان با آزادى بيشتر دنبال هواى دل خود ميرفت ابوسفيان در مسافرت تجارى بود يكسال و چهار ماه بعد برگشت بمكه آمده ديد هند آبستن است ازو پرسيد علت آبستنى تو چيست هند اقرار بعمل خود كرده ابوسفيان بر شكم او چوب زد تا جنين سقط شود ولى بچه نيفتاد سه ماه بعد معاويه متولد شد نسب شمار نامدار هشام بن محمد السائب الكلبى در كتاب مثالب و صاحب كشاف در ربيع الابرار مينويسد . عمارة بن وليد بن مغيره مخرومى و مسافر بن عمر ابى مغيره و صباح شوزان و ابوسفيان در يك ظهر نزد هند مادر معاويه رسيدند هند آبستن شد معاويه را زائيد كلبى نسابه شافعى ميگويد در ميان آنان هند را بگردن ابوسفيان بستند .

در حديقة الشيعه و انساب النواصب هند را نيز مانند مادرش از علمداران سرخ ميدانند كه در خانه اش بروى همه جوانان باز بود و به سياهان بيشتر از سفيدپوستان ميل داشت ولى براى عدم افشاى را از

خود بيشتر عشاق خود را ميكشت و نوزادهاى سياه را از بين ميبرد .

زمخشرى دانشمندترين علماى عامه در تاءييد نظر عده اى از محققان معتقد است كه چون صباح جوانى و سيم و جسيم بود هند بيشتر با او سر ميكرد از اينرو گويند نه تنها معاويه بلكه عتبة برادرش نيز از او بوجود آمدند . گروهى را نيز عقيده بر آنست كه چون مسافر بن عمر زيباترين جوانان قريش بود و مرتب در بستر هند وقت را ميگذرانيد پدر معاويه است نفايس الاخبار اعلام النساء ج 2 ساير فرزندان حمامه و خواهران و برادران هند ازين فحشاء بى بهره نبودند چه ثعالبى شيبه برادر هند را نيز متهم به انحراف جنسى ميكند لطايف المعارف ص 99 .

خاندان اموى بعد از آنكه بقدرت زيادى رسيدند و معاويه امپراطور بزرگ شد ميكوشيد اين رازها پوشيده بماند و از افشاء و يادآورى آنها ناراحت ميشد .

ابن عبدربه مينويسد معاويه در اوج قدرت روزى با ابوالهجم العدوى درباره سن و سال يكديگر بحث ميكردند ابوالجهم اشاره بشوهر پيشين مادر معاويه ميكند وى از اين خاطره ننگين ناراحت ميشود و او را از خشم خود بر حذر ميدارد كتاب التاج الجاخط ص ابن قتيبه در معارف مينويسد كه ابوسفيان در سال سوم هجرت بسن 82 سالگى از دنيا رفت .

در معنى لعن و ثواب آن

اما معنى چنانچه از كتب بدست ميآيد بمعنى طرد و تبعيد است و لعنت از خدا طرد از مقام قرب و دورى از جوار رحمت ميباشد و چنانچه در نهاية است در خلق بمعنى دعا و سب ميباشد .

اما در ثواب لعن سيد جزايرى

در كتاب انوار يغمانيه از امام عسكرى عليه السلام نقل ميكند و آنجناب از حضرت صادق عليه السلام روايت ميكند كه مردى خدمت آن بزرگوار عرض كرد يابن رسول الله من بدست خود از يارى كردن شما عاجز هستم و چيزى را مالك نيستم مگر لعن نمودن بر دشمنان شما و بيزارى جستن از آنها بنابراين حال من چگونه است حضرت صادق عليه السلام در جواب فرمود : پدرم خبر داد مرا از پدرش و جدش رسول خدا صلى الله عليه و آله كه آن بزرگوار فرمودند هر كس از يارى ما اهل بيت ضعيف باشد پس در نمازش بر اعداء و دشمنان خانواده ما لعنت نمايد خداوند صداى او را بجميع ملائكه زمين و آسمان تا عرش الرحمن ميرساند پس هر وقت اينمرد آنها را لعنت نمايد تمام ملائكه او را در لعن كردن بر آنها مساعدت و همراهى مينمايد آنگاه بر او ثنا و درود ميفرستد و ميگويند خدايا صلوات و رحمتت را بر اين مرد بفرست چه او و در خوشنودى اولياء تو آنچه را كه وسعت داشت و مقدورش بود از لعن بر اعداى محمد و آل محمد مبذول داشت آنگاه از مصدر جلال خطاب ميرسد كه اى ملائكه من او را از اخيار قرار دادم و در مجلس بعد خواهد آمد كه پيغمبر صلى الله عليه و آله در هفت موضع ابوسفيان را لعن فرمود .

مجلس چهل و هشتم : و معاوية و يزيد بن معاوية

ترجمه

پروردگارا لعنت فرست بر ابوسفيان (مشرك ) و بر معاويه (منافق ) و بر پسرش يزيد

شرح

پليد ، بيهقى كه از مشاهير علماء اهل سنت است از نضر بن عامر نقل ميكند كه گفت : روزى در مدينه بمسجد رسول خدا رفتم شنيدم كه حاضران همه با هم ميگويند نعوذ بالله من غضب الله و غضب الرسول پرسيدم مگر چه واقع شده گفتند رسول خدا بر منبر خطبه ميخواند در آن اثنا معاويه برخاست و دست پدرش ابوسفيان را گرفته از مسجد بيرون رفتند حضرت چشمش بر آنها افتاد و فرمود لعن الله القائد و المقيود و ويل لامتى من معاوية .

ابن ابى الحديد نقل ميكند كه در منزل معاويه مجلسى ترتيب داده شد كه عمرو بن عاص و عتبة بن ابى سفيان و مغيرة بن شعبه در آنجا جمع بودند امام حسن عليه السلام را طلبيدند چون آنحضرت تشريف آوردند هر يك جسارتى به آنحضرت كردند بشرحى كه در آن كتاب مذكور است پس آنحضرت فرمودند يا معاوية اتذكر يوما جاء ابوك على اجمل احمر و انت تسوقه و اخوك عتبة هذا يقوده فراكم رسول الله صلى الله عليه و آله فقال اللهم العن الراكب و القائد و السائق آنگاه روى بآن جماعت كرده فرمود شما را بخدا قسم ميدهم كه ميدانيد رسول خدا (ص ) در هفت موطن ابوسفيان را لعن فرمود كه كسى نميتواند آنها را رد بكند .

اول روزيكه رسول خدا را ديد كه از مكه بيرون ميرفت و ثقيف را دعوت ميكرد اوسب و شتم بدگويى از آنحضرت كرد پس خدا و رسول خدا او را لعن كردند

.

دوم روزيكه قافله از شام ميآمد و ابوسفيان ايشان را راند و معارضه كرد مسلمين ظفر يافتند و رسول خدا او را لعن كرد و واقعه بدر از آن سبب شد .

سوم روز احد كه زير كوه ايستاده بود و رسول خدا بالاى كوه بود و او ميگفت اعل هبل اعل هبل پس پيغمبر ده مرتبه او را لعن كرد و مسلمانان متابعت آنحضرت را كردند .

چهارم روزيكه احزاب و غطفان و يهود را آورد و پيغمبر او را لعنت فرمود .

پنجم در روز حديبيه ابوسفيان با قريش آمد و پيغمبر را از مكه منع كرد پس پيغمبر ابوسفيان و قاده لشگر و اتباع را لعن كرد و قال ملعونون كلهم .

ششم روزيكه سوار شتر سرخ بود .

هفتم روز عقبه كه خواستند ناقه پيغمبر را برمانند و ايشان دوازده نفر بودند و از آن جمله يكى ابوسفيان بود حضرت او را لعن كرد آنگاه شروع در مثالب ديگران فرمود .

معاويه را به چهار كس نسبت ميدهند

راغب اصفهانى در محاضرات گفته و ابن ابى الحديد از ربيع الابرار زمخشرى نقل كرده كه معاويه را به چهار كس نسبت ميدهند مسافر بن ابى عمر و عمارة بن وليد بن مغيره عباس بن عبدالمطلب و صباح كه سرودخوان و مغنى عمارة بن وليد بود ابوسفيان بسيار زشت و كوتاه قد بود و صباح كه مزدورى ابوسفيان را ميكرد جوانى خوش سيما بود هند را با وى الفتى افتاد و بخويشتن دعوتش كرد و با وى در آميخت علماء نسب گفته اند كه عتبة ابى سفيان هم از صباح است و هم گفته اند كه چون هند

بمعاويه بارور رشد مكروه داشت كه وى را در خانه بزايد كنار كوه اجباد آمد و در آنجا وضع حمل نمود . آية الله علامه از كلبى نسابه كه نزد علما از ثقات است نقل كرده و روز بهان تقرير ميكند كه معاويه فرزند چهار كس بوده عمارة و مسافر و ابوسفيان و مردى ديگر كه نام وى را نبرده شايد مرادش همان عباس بوده و هند مادر او را ذوات الاعلام بوده و بيشتر شهوت او در آميزش با غلامان سياه بود و هر گاه بچه سياه ميزائيد او را ميكشت و حمامه كه يكى از جدات معاويه است رايتى در سوق ذى المجاز داشته و در زنا بنهايت رسيده بود و از اينجا نسب ابوسفيان هم معلوم ميشود كه خود او بنفسه حرامزاده بوده است .

بيان در نقل راغب و ابن ابى الحديد كه ذكر شد عباس را از پدران معاوية شمرده اند اين مطلب معلوم نيست و بنابراين نقل علامه از كلبى نسابه چهار پدر معاويه را نقل كرده اند ولى عباس عموى پيغمبر در آنها نيست گذشته از اينها حال عباس بر ما معلوم نيست كه مرد خوبى يا بدى بوده بنا بر نقل رجال ما مقانى اخبار در حق عباس عموى پيغمبر مختلف است و احباى كه مذمت ازو ذكر كرده اند بيش از اخبار مدح او است و احترام پيغمبر از او بواسطه آن بوده كه سه سال از آنحضرت و بزرگتر و ضمنا عموى آنحضرت هم بوده است .

شيخ حافظ ابواسمعيل بن على كه از مشاهير علماء اهل سنت است در كتاب مثالب بنى اميه نقل

ميكند كه هند مادر معاويه چندين سال با مسافر بن عمر بود و مسافر به او وعده ميداد كه ترا زن خود خواهم كرد تا آنكه هند حامله و فرزندش به شش ماهگى رسيد مسافر از ترس خصومت با هند و فضيحت آن بگريخت و خدمت نعمان بن منذر رفت تا بالاخره هند را وعده بسيار به ابوسفيان دادند وقتى كه هند بخانه ابوسفيان رفت فرزندش معاويه در شكم هند شش ماهه بود و بعد از سه ماه در خانه ابوسفيان بدنيا آمد .

ابن اثير در كتاب اسدالغابة از خود ابن عباس نقل ميكند كه گفت من در طفوليت با بچه هاى كوچه بازى ميكردم ناگاه رسول خدا بيامد من در پشت درى متوارى شدم رسول خدا دست بر پشت من زد فرمود معاويه را طلب كن كه نزد من آيد من رفتم و برگشتم عرض كردم مشغول خوردن غذا است فقال لا اشبع الله بطنه ، خدا شكمش را سير نكند .

قاضى نوراله شوشترى از تاريخ يافعى نقل ميكند كه معاوية بدعاى پيغمبر بمرض جوع مبتلا شد و اين از مسلميات و متواترات است كه چندان ميخورد كه خسته ميشد ولى سير نميگشت تا نوشته اند كه يك شتر ميخورد و سير نميشد .

ابن عباس نقل ميكند كه شبى در مسجد مدينه نماز خفتن را گذاردم و مردم پراكنده شدند و بغير از معاويه و ابوسفيان ديگر در مسجد نماند و من در عقب ستونى نشسته بودم شنيدم كه ابوسفيان بمعاويه ميگويد ببين در مسجد كسى مانده است يا نه ابوسفيان در آنوقت كور بود و چيزى را نميديد معاويه چراغى

گفت و اطراف مسجد را نقحض كرد و مرا نديد آنگاه ابوسفيان گفت اى پسرم ترا بدين آباء و اجدادت وصيت ميكنم تو بايد دين پدرانت را از دست مذهبى و از دين محمد پرهيز كنى اين دين سبب فقر و پريشانى ما ميباشد بواسطه اين دين مال و منال ما كم شد و از بزرگى بدرويشى رسيديم زيرا اسلام جلوى دزدى و قتل و غارت ما را گرفت زنهار كه ترا ترسى نباشد از آنچه محمد راجع به بهشت و جهنم ميگويد چه اينها حرفهائيست كه اعتبار ندارد چون حرفش تمام شد معاويه گفت راءى و اعتقاد منهم اينست خاطرجمع باش كه مرا نيز عقيده اينست و بدانكه تدارك آنچه را كه نتوانستى كرد من خواهم كرد .

از تاريخ گزيده است كه معاويه در هنگام فوتش بيكى از خواص خود گفت سه گناه بزرگ بر خود ميدانم اول آنكه در امر خلافت كه حق اميرالمؤ منين (ع ) بود طمع كردم و به تقلب مملكت را ازو گرفتم دوم آنكه زوجه امام حسن را بفريفتم تا او را بزهر جفا شهيد كردم سوم آنكه يزيد را وليعهد خود گردانيدم ، بعضى سن معاويه را در حال مرگ هشتاد سال ذكر كرده اند كه تقريبا خلافتش نوزده سال و چهار ماه و پنجروز بوده و قبرش در باب الصغير شام است .

طغيان معاويه در قتل و غارت شيعيان على عليه السلام

تا زمانيكه امام حسن مجتبى در دنيا حيات داشت معاويه آن توان را نداشت كه شيعيان على عليه السلام را بر حسب آرزوى خود قتل و غارت نمايد چه قلوب دوست و دشمن از هيبت و بزرگى امام حسن عليه السلام

آكنده بود و مسلمانان شعف و شفقتى بآنحضرت داشتند از اينجهت معاويه را ملامت مينمودند و در طلب حق خودشان بر ميآمدند و لذا از ترس مقام خودش و قيام شيعيان بملاطفت و انعام زياد آنها را از خود راضى ميداشت ولى چون حضرت امام حسن عليه السلام شهيد شد در سال پنجاه هجرى بر مرد و زن و اطفال شيعيان على عليه السلام به عداوت رفتار ميكرد و آنها را دستخوش تيغ و غارت قرار ميداد ابان بن سليم ميگويد از شيعيان على عليه السلام يك نفر با من دوست صميمى بود و در نزد زياد بن ابيه منصب خوبى داشت يكروز مكتوبى از معاويه بمن نشان داد كه بزياد بن ابيه نوشته بود و من يك نسخه از آن نامه را برداشتم كه بعضى از جملات آن چنين است كه مردمى را كه از دوستان على (ع ) هستند در آشكار بايشان احسان كن ولى باطنا با آنها دشمن باش چه ايشان نزد من بدترين مردمند و عطاياى خودت را بديگران ميكنى از ايشان پنهان بدار و با موالى و مسلمانان عجم چنان باش كه عمر بن الخطاب بود كه عرب از آنها دختر بشرط زناشويى ميگرفتند ولى دختران خودشان را به عجم نميدادند و عرب از عجم ارث ميبرد ولى عجم از عرب ارث نميبرد و عطاياى آنها را از بيت المال كمتر از عرب ميدادند و آنها نبايد در صف اول جماعت باشند مگر گاهى كه عرب اندك باشند كه تكميل صف ببودن آنها احتياج داشته باشد اى برادر بجان خودم قسم در اينكه عمر بن الخطاب ديه عجم را نصف

ديه عربى مقرر داشت بتقوى و پرهيزكارى نزديكتر است چه عرب را فضيلتى است بر عجم لاجرم چون اين مكتوب را قرائت نمودى عجم را ذليل و خوار كن و زبون ميدار و هيچيك از ايشان را اعانت مكن و چندانكه ميتوانى حاجات ايشانرا برآورده مكن . از جمله بعمال خود نوشته بود كه مواظب باشيد هر كس از دوستداران على بن ابيطالب است اسم او را از ديوان عطايا خط بكشيد و باو چيزى ندهيد بلكه هر كس را كه بدوستى على بن ابيطالب متهم بسازند اگر چه درست نباشد اسم او را هم از ديوان عطايا خط بكشيد بلكه تا بتوانيد دوستان على بن ابيطالب را بكشيد و چون اين حكم از معاويه به عمال و حكام او رسيد از قتل و غارت شيعيان فروگذار نكردند و چه بسا آنكس را كه بدوستى على نسبت ميدادند سر از تن او جدا ميكردند بلكه روزگار چنان سخت شد كه اگر كسى با ديگرى دوستى داشت او را در سرداب خانه خود دعوت ميكرد و درها را ميبست و پس از قسم دادن به او روايتى در فضيلت على عليه السلام باو ميگفت كه امانتى در نزد او باشد .

درين قسمت مختصرى از حالات يزيد بن معاويه را ذكر ميكنيم چه او يكى از شاخه هاى شجره ملعونه ميباشد اين يزيد پليد ملعون مادرى بنام ميسون داشته كه دختر بجدل كلبى از قبيله كلابيه است كه شمر هم ازين قبيله بوده است و اين بجدل غلامى بنام سقاح داشته كه ميسون با او همبستر و حامله به يزيد شد و قبل از آنكه بخانه

معاوية بيايد به يزيد حامله بود معاويه نفهميد هشام كلبى كه بقول ابن خلكان از داناترين دانشمندان نسب شناسى است معتقد است كه اين دختر يعنى ميسون در منزل معاويه از غلامان اموى آبستن شده است و مؤ يد اينكه يزيد ولدالزنا است اخباريست كه از اهل بيت (ع ) رسيده است و قاتل حسين (ع ) عنوانيست كه شامل حال شمر و ابن سعد و ابن زياد و يزيد عليهم لعائن الله ميشود و تمام آنها بدون شك حرامزاده بوده اند .

مادر يزيد از زنان معروف شام بوده و رسم آنزمان بود كه هر زنى كه بدعمل بود بيرقى بر فراز خانه اش نصب ميكردند كه مردم بدانند و كسى مزاحم زنان ديگر نشود زيرا عرب متعصب است و اگر كسى بسوءظنى هم با او معازله ميكرد مردش را با كارد از پا در ميآوردند و اينگونه زنها را در اخبار بصاحب الراءيات تعبير نموده اند .

چون ميسون زن وجيهه اى بود معاويه او را گرفت ولى موقع حمل يزيد طلاقش داد شايد جهت طلاقش همبستر شدن با غلام پدرش باشد كه قبلا ذكر شد .

چون يزيد متولد شد او را بيك زن مسيحى از طايفه بنى كلب عشيره وحشى بيابانى مادرش ميسون سپردند بكلى از اسلام بيخبر و بفحشاء و فجايع عادتش دادند بنابراين يزيد را به تربيت و رشد مسيحيت بيابانى تربيت كردند و او را در بغض و دشمنى اسلام تقويت كردند خويهاى زشت شرب خمر قماربازى ، سگ بازى ، خشونت و شقاوت باو تعليم نمودند خلاصه مسيحيان كه دل خوشى از اسلام نداشتند دل اين كودك

را پر از كينه و بغض اسلام نمودند . يزيد بزرگ شد روزهاى خود را بسگ بازى و قمار و شكار و شرب خمر بشب ميرسانيد و افرادى داشت كه زنانى براى او ميآوردند و هر زن خوش صورتى كه سراغ داشتند با پول و زور براى يزيد مياوردند .

مورخين نوشته اند كه ميسون بقبيله خود خيلى علاقه داشت لذا از ماندن در دمشق متنفر بود روزها اشعارى با خود ميخواند كه نسيم قبيله خودم از ماندن در دمشق و اين قصر سلطنتى بهتر و صداى سگهاى قبيله من از صداى اين مغنى ها كه در دربار سلطنتى ميخوانند بهتر است چون اين اشعار بگوش معاويه رسيد از او برنجيد و او را طلاق داد و به قبيله خودش فرستاد .

يزيد كه بشكار و شرب خمر و ساير كارهاى زشت علاقه مند بود بيشتر اوقات به حوارين ميرفت و نزد مادرش بعياشى مشغول ميشد و لذا وقتى كه معاويه در شب پنجشنبه نيمه رجب 59 از دنيا رفت بعد از سه روز يزيد به دمشق آمد و قبر پدر را زيارت كرد و آنوقت بخانه رفت اينهمه براى خلافت يزيد زحمت كشيد و خودش را بآن بدبختيها انداخت اما يزيد اينقدر به پدر بى اعتنا بود كه موقع مردن پدر مشغول عياشى و خوردن خمر و قماربازى بود اين درسى بود كه مال حلال و حرام را براى اولادان خود جمع ميكنند و خودشانرا در آتش جهنم معذب ميگردانند و بالاخره هم او اولادان بآنها اعتنايى نميكنند .

يزيد عليه اللعنه بعد از آنكه از كار پدر خلاص شد بر منبر رفت و

گفت اى مردم پدر مرا وصيت كرد كه از آل ابى تراب بر حذر باش ولى من هر چه صلاح بدانم ميكنم و همين صلاحديد او مقدمه كربلا شد و روز بروز تعدى و ظلم او ، و نه او بلكه تمام بنى اميه بيشتر شد تا جائيكه مردم تمناى مرگ خود را مينمودند فقط در بين بنى اميه عمر بن عبدالعزيز بود كه اوضاع را خوب كرد و فدك غصب شده را بامام باقر عليه السلام برگردانيد و لعن و سب اميرالمؤ منين عليه السلام را از بين برد و با آل على خوش رفتارى مينمود روزى شخصى پيش او گفت اميرالمؤ منين يزيد چنين گفت و چنان كرد عمر بن عبدالعزيز دستور داد تا او را برهنه كردند و بدست خود بيست تازيانه به او زد كه چرا يزيد را اميرالمؤ منين گفتى خلاصه يزيد تولدش در سال 25 هجرى و مرگش سال 64 هجرى و مدت خلافتش سه سال و هشت ماه و عمرش سى و نه سال بوده است .

مجلس چهل و نهم : عليك منك اللعنة ابد الا بدين و هذا يوم فرحت به آل زياد و آل مروان بقتلهم الحسين عليه السلام

ترجمه

بر همه آنها كه لعن ابدى فرست و اينروز عاشورا روزيست كه آل زياد لعين و آل مروان بن حكم خبيث بواسطه قتل حسين صلوات اله عليه شادان بودند .

شرح

ابد بنا بر قاموس و منتهى الارب و غير اينها بمعنى دهر است يعنى هميشه اوقات و مستمر و على الدوام و پيوسته فرح بمعنى سرور و خوشحالى است حقتعالى ميفرمايد اى قارون بمال و ثروت خود شاد مباش لا تفرح ان الله لا يحب الفرحين فرحين جمع فرح بكسر را به معنى كسى است كه بر اثر بدست آوردن چيزى مغرور و متكبر شده و از باده پيروزى سرمست ميباشد و از خوشحالى در پوست خود نميگنجد .

آل زياد و آل مروان بواسطه كشته شدن حسين عليه السلام آنقدر خوشحال بودند كه از كثرت خوشحالى در پوست خود نميگنجيدند .

آل زياد چه كسانى بودند

ثعالبى و اغلب محققان معروف را از شهوترانان معروف عرب ميدانستند او بهيچكس از خودى و بيگانه و زنان اشراف فروگذار نميكرد و كما اينكه در بسته شدن نطفه عمروعاص خود را اذ يعمل ميدانست و با خود عمروعاص نيز اينمطلب را بازگو كرد و معاوية ضمن يك دادگاه باثبات رسانيد كه سميه از ابوسفيان آبستن شده از اينرو با تشريفات رسمى و سياسى زياد بن ابيه را برادر خود اعلام كرد .

ابوسفيان با ام الحكم خواهرش روابط جنسى داشت خواهرش را نزد زياد ميفرستاد خواهر ديگر او ام الجميل زن بدكاره اى بود و اين همانزن آزاردهنده پيامبر و همسر ابولهب بود كه خدا با عنوان حمالة الحطب از او نكوهش كرد پس آل زياد يك چنين خانواده كثيفى بودند كه در لجنزار شهوت و بى عفتى پرورش يافته بودند .

آل مروان چه كسانى بودند

چهارمين از خلفاء بنى اميه بقول اهل تواريخ كه بدرك رفتن يزيد را در سنه شصت و چهار گفته اند مروان بن حكم بن ابى العاص بن امية عبدالشمس بن عبد مناف بود و او پسرعم عثمان بن ابى العاص بن امية است .

در عقدالفريد است كه تولد مروان بن حكم در مكه معظمه در سال بعد از هجرت و بدرك رفتنش در شام سوم رمضان سنه شصت و پنج هجرى بوده است .

پنجمين از خلفا بنى اميه عبدالملك بن مروان بود كه ولادتش سنه بيست و شش هجرى و فوتش در سنه هشتاد و شش هجرى بود .

ششمين از خلفاء بنى اميه وليد بن عبدالملك بن مروان بود و مادرش عاتكه دختر يزيد بن معاويه و اين

ملعون شقاوت را از هر دو طرف ارث برد .

هفتمين از خلفاء بنى اميه سليمان بن عبدالملك بن مروان بود .

هشتمين از خلفاء بنى اميه عمر بن عبدالعزيز بن مروان بن حكم كه در بين بنى اميه از همه بهتر بود و فدك را بر امام باقر عليه السلام رد و سب و لعن على عليه السلام را منع نمود و با مردم بخوبى رفتار ميكرد .

نهم از خلفاء بنى اميه يزيد بن عبدالملك بن مروان بود او بعد از پسرعمش عمر بن عبدالعزيز بر مسند خلافت نشست و در 25 شعبان سنه صد و پنج در سن سى و هفت سالگى از دنيا رفت و علت فوتش چنين بود كه عاشق كنيزى شد كه علاقه زيادى باو داشت روزى در باغى با او مشغول عيش و عشرت بود و مشغول خوردن انگور بودند و او از باب شوخى و مزاح حبه هاى انگور بطرف آن كنيز ميانداخت اتفاقا دانه انگورى در ميان حلق او رفت و گلوى او را گرفت و بناى سرفه كردن را گذاشت تا از دنيا رفت يزيد پليد تا يك هفته با بدن مرده او عشقبازى و آميزش ميكرد تا آخرالامر بملامت يكى از مقربانش او را دفن كرد و تا هفت روز با كسى حرف نميزد تا در همان ايام به جهنم واصل شد .

دهم از خلفاء بنى اميه هشام بن عبدالملك مروان كه در سال 125 در سن 53 سالگى از دنيا رفت و مدت خلافتش نوزده سال و هفت ماه طول كشيد در حيوة الحيوان است كه عبدالملك مروان در خواب ديد كه

در محراب چهار مرتبه بول كرد سعيد بن مسيب تعبير كرد كه چهار نفر از اولادان او بخلافت ميرسند . 1 - وليد بن عبدالملك 2 - سليمان بن عبدالملك 3 - يزيد بن عبدالملك 4 - هشام بن عبدالملك

يازدهم از خلفاء بنى اميه وليد بن يزيد بن عبدالملك بن مروان بود كه او مشهور به وليد فاسق بود و بجهت اشتهارش بمنكرات و تظاهرش بكفر با جماع اهل شام او را از خلافت خلع كردند و بقتل رسانيدند .

دوازدهم از خلفاء بنى اميه يزيد بن وليد بن عبدالملك مروان بود .

سيزدهم ابراهيم بن وليد بن عبدالملك مروان كه بعد از برادرش يزيد بن وليد بخلافت رسيد .

چهاردهم از خلفاء بنى اميه مروان حمار كه آخرين خليفه بنى اميه بود بنى اميه منقرض شدند اينها جماعت آل مروان بودند كه مختصرا ذكر شد .

عاشورا روز حزن و گريه است نه فرح و خوشحالى

در مقابل اين فرح و خوشحالى آل زياد و آل مروان در روز عاشورا كه شرح آن در مجلس 45 داده ايم . شيعيان آنروز را روز حزن و گريه و عزادارى قرار دادند چه در اخبار زيادى از ائمه اطهار رسيده كه هر كس آنروز را روز گريه و حزن قرار دهد و ترك كسب و كار كند اجر بسيارى را خواهد داشت چنانچه در امالى سند بحضرت رضا عليه السلام ميرساند كه هر كس در روز عاشورا ترك در حوائج خود كند و دنبال كار و زندگى نرود خدايتعالى حوائج دنيا و آخرت او را برآورده كند و هر كس روز عاشورا را روز مصيبت و حزن و گريه قرار دهد روز قيامت روز فرح

و سرور او شود و چشمان او را در بهشت بملاقات ما روشن گردد و هر كس روز عاشورا را روز بركت خود قرار دهد و براى منزل خود چيزى ذخيره كند حق تعالى به آنچه ذخيره كرده باو بركت ندهد و در روز قيامت حشر او با يزيد و عبيداله بن زياد و عمر سعد باشد .

در عيون و امالى سند را بابن شبيب ميرساند كه حضرت رضا (ع ) در حديث مفصلى فرمود يابن شبيب ان سرك ان تكون معنا فى الدرجات العلى من الجنان فاحزن نحرننا و افرح لفرحنا و عليك بولايتنا فلو ان رجلا تولى حجرالحشره الله معر يوم القيمة .

مناسب اين مقام اشعار دعبل در مرثيه براى حضرت رضا عليه السلام و عزادارى حضرت صادق عليه السلام است كه در مجلس 33 ببعد ذكر كرديم بآنجا مراجعه شود كه مناسب مقام است و در كامل الزياره سند بابى هارون مكفوف ميرساند كه بر حضرت صادق عليه السلام وارد شدم حضرت بمن فرمود شعرى در مرثيه حسين عليه السلام براى من بخوان من خواندم فرمود اين چنين مخوان بلكه چنانچه خودتان در مجالس خودتان و نزد قبر آنحضرت ميخوانيد بخوان من اشعارى خواندم كه از جمله اينست :

امرر على جدث الحسين

و قل لاعظمه الزكيه

چون حضرت گريان شد من ساكت شدم فرمود بخوان من خواندم فرمود نه چنين بلكه زياده ازين بخوان من خواندم .

يا مريم قومى و اند بى مولاك

و على الحسين فاسعدى ببكاك

پس حضرت بگريست و زنها هم بگريستند و به هيجان آمدند چون زنها ساكت شدند فرمود يا اباهارون ده شعر در مرثيه

حسين عليه السلام بخواند بهشت براى او است و يك يك كم كرد تا بيكى رسيد و فرمود ان انشد فى الحسين فبكى فله الجنة ثم قال من ذكره فبكى فله الجنة .

از اين حديث معلوم ميشود كه ابوهرون بر عايت ادب حضور امام شعر بدون تغيير لحن و اختلاف صوت خواند و آنحضرت فرمود بوضع نوحه گرى و با رقت چنانكه خودتان ميخوانيد و در كربلا نزد قبرش مرثيه ميكنيد بخوان از اينحديث استفاده ميشود كه عزادارى با صوت حزن كه در مجالس ما ميخوانند خوب و جايز است .

ثواب هم و غم بر مظلوميت حسين عليه السلام

در مجالس مفيد و امالى شيخ طوسى از ابان تغلب روايت ميكند كه حضرت صادق (ع ) فرمود آنكس كه در مظلوميت ما مهموم باشد هر نفسى كه ميكشد تسبيحى است و اندوه او عبادتى است و پوشيدن اسرار ما از بيگانگان در راه خدا جهاد است آنگاه ميفرمايد واجب است كه اين حديث با طلاى خالص نوشته شود .

در بحار از كامل الزيارة از مسمع كردين نقل ميكند كه گفت حضرت صادق عليه السلام بمن فرمود اى مسمع تو از اهل عراق هستى آيا بزيارت قبر حسين ميروى گفتم نه زيرا من فردى مشهور و سرشناس از اهل بصره و دشمنان ما از ناصبيان زيادند و ميترسم كه خليفه را از كار من آگاه سازند و نزد والى بصره كه از اولاد سليمان است سعايت كنند و مرا اذيت نمايند حضرت فرمود آيا ظلمهائيكه بجدم حضرت سيدالشهدا نمودند ياد ميكنى عرض كردم بلى و گريه هم ميكنم بقسميكه اهل من اثرش را در من ميبينند و از غذا خوردن باز

ميمانم حضرت فرمود خدا رحمت كند اشكهاى چشمهاى ترا آگاه باش تو از كسانى هستى كه اهل جزع بر ما شمرده ميشوى كه خوشنودند به خوشنودى ما و محزونند به حزن ما آگاه باش كه در وقت مرگ پدران مرا مى بينى كه سفارش ميكنند ملك الموت را درباره تو و ملك الموت از مادر بتو مهربانتر ميشود آنگاه حضرت گريه كرد و منهم گريه كردم پس فرمود الحمدالله الذى فضلنا على خلقة بالرحمة خصنا اهل البيت يا مسمع از زمان قتل اميرالمؤ منين عليه السلام زمين و آسمان بجهت ترحم بر ما گريه ميكنند و ملائكه بيشتر بر ما گريه ميكنند و از زمانيكه ما را به قتل رسانيدند اشك ملائكه خشك نشده است و احدى بر ما گريه نميكنند مگر آنكه او را بيامرزد تا آخر روايت كه مفصل است .

مجلس پنجاهم : اللهم فضاعف عليهم اللعن منك و العذاب الاليم

ترجمه

بارالها پس بواسطه كشتن حسين عليه السلام و عذاب را بر ايشان دو چندان كن فاء براى تفريع است كه تعليل لا حق را بسابق ميكند و علت طلب مضاعف بواسطه آن فرح و سروريست كه قاتلين در روز عاشورا داشتند كه كمتر از كشتن حسين (ع ) نيست

شدت عذاب قاتلان حسين عليه السلام

در عيون اخبارالرضا بطريق متعدد سند بحضرت رضا (ع ) ميرساند كه آنحضرت فرمود : قال رسول الله ان قاتل حسين بن على عليهماالسلام فى تابوت من نار عليه نصف عذاب اهل الدنيا و قد شديداه و رجلاه بسلاسل من نار منكس فى النار حتى يقع فى قعر جهنم و له ريح يتعوذ اهل و النار الى ربهم من شدة نتنه و هو فيها خالد ذائق العذاب الاليم مع جميع من شايع على قتله كما نضجت جلودهم بدل الله عز و جل عليهم الحلود حتى يذوقوا العذاب الاليم لايفتر عنهم ساعة و يسقون من حميم جهنم فالويل لهم من عذاب الله النار . رسول خدا (ص ) فرمود قاتل حسين را در تابوتى آتشين ميگذارند و نصف عذاب اهل دنيا را مخصوص او ميگردانند و هر دو دست و هر دو پاى او را با زنجيرهاى آتشين بسته او را نگونسار در آتش دوزخ باز ميدارند تا گاهى كه در قعر جهنم فرود آيد و دوزخيان از بوى بد او بحضرت پروردگار پناهنده ميشوند و او هميشه در تنگناى جهنم در عذاب اليم است با آنهائيكه در قتل حسين عليه السلام شركت داشتند و گاهى كه پوست بدن ايشان سوخته و گداخته شود خداوند پوست و گوشت ديگرى بر بدن آنها ميروياند تا بهتر احساس عذاب

كنند و عذاب ايشان در هيچ ساعتى فروكش نكند و از حميم جهنم سيرابشان كنند واى بر ايشان از عذاب خداوند قهار .

در ثواب الاعمال و بحار از امام باقر عليه السلام روايت ميكند كه رسول خدا (ص ) فرمود در جهنم جايى است كه هيچيك از نوع بشر را استحقاق آن مكان نيست مگر كسى كه قاتل حسين و يحيى عليهماالسلام باشد .

از جمله رواياتى كه عذاب قتله حضرت سيدالشهداء عليهم السلام را ذكر ميكند روايتى است كه مرحوم مجلسى ذكر ميكند كه ما مختصر آنرا ذكر مينمائيم .

مردى اسرائيلى حضرت موسى عليه السلام را ديد كه بمناجات پروردگار ميرود بآنحضرت عرض كرد كه مرتكب گناهى شده ام از خدا بخواه تا جرم و گناه مرا عفو فرمايد موسى درخواست او را قبول كرده چون بمناجات حقتعالى رفت عرض كرد پروردگارا از تو سئوال ميكنم و حال آنكه ميدانم قبل از آنكه بگويم تو از سر دل من آگاهى خطاب آمد كه اى موسى آنچه بخواهى بتو عطا ميكنم موسى عرض كرد اى پروردگار من اينك بنده تو اسرائيلى گناهى كرده و از تو طلب عفو و بخشش مينمايد خطاب آمد كه اى موسى مسئلت ترا باجابت رسانيدم و از گناهان او گذاشتم تو از براى هر كس طلب مغفرت كنى نزد ما پذيرفته است مگر براى كشندگان حسين بن على عرض كرد اين حسين كيست خطاب آمد آنكس است كه در كوه طور ترا از او آگهى دادم عرض كرد پروردگارا قاتل او كيست خطاب آمد آنكس كه از امت جد او است ولى از جمله گمراهان ميباشد كه او

را در زمين كربلا ميكشد تا آنجا كه ميگويد چون موسى اين كلمات را شنيد سخت بگريست عرض كرد الهى سزا و جزاى كشندگان حسين چيست ؟ خطاب آمد اى موسى عذابى بر قاتلان حسين فرود آورم كه اهل جهنم از ديدار آن بجهنم پناهنده شوند و از رحمت من و شفاعت جدا و هرگز بهره مند نگردد و اگر كرم و كرامت او نبود زمين ايشان را خفه ميكرد موسى عرض كرد الهى برائت ميجويم در حضرت تو از اين جماعت و از آنانكه بكردار اين جماعت راضى باشند خطاب آمد كه اى موسى من از براى شيعيان و متابعان ايشان رحمتى بزرگ مقرر داشته ام دانسته باش آنكه بر حسين بگريد يا كسى را بگرياند و يا خويشتن را بگرياند جسد او را بر آتش جهنم حرام ميكنم بقيه زيارت

اللهم انى اتقرب اليك فى هذا اليوم و فى موقفى هذا و ايام حيوتى بالبرائة منهم و اللعنة عليهم و بالموالات لنبيك و آل نبيك عليه و عليهم السلام .

بارالها همانا در اينروز و درين وقت خود و ايام زندگانى خود به تبرى جستن از ايشان و لعنت كردن بر ايشان و بدوستى براى پيغمبر تو و آل پيغمبر تو عليهم السلام بسوى تو تقرب ميجويم .

اين چند جمله آخر زيارت خلاصه اين زيارتست چه اقوام اين زيارت به سه چيز است باظهار موالات پيغمبر و آل او برائت بحسب تمام مراتب وجود از ذوات و افعال و صفات دشمنان پيغمبر و آل او اجمالا و تفصيلا .

لعن بر اين گروه درين فقره از زيارت هر سه مطلب مذكور است

.

ثواب لعن بر قاتلان حسين عليه السلام

آنچه از اخبار بدست ميآيد اول كسيكه جلالت و بزرگى قدر حسين عليه السلام را بشناخت آدم صفى عليه السلام بود و بقبله آنحضرت لعن فرمود و بعد از او انبيا مرسلين به تكرار لعن كردند در كامل الزيارة سند بكعب الاخبار ميرساند كه گفت اول كسيكه قاتل حسين عليه السلام را لعن كرد ابراهيم خليل بود او فرزندان خود را بلعن قاتل آنحضرت امر فرمود و از ايشان عهد گرفت كه در اين امر كوتاهى نكنند و پس از او موسى بن عمران چنين كرد آنگاه داود بنى اسرائيل را بلعن قاتل حسين فرمان داد و چون نوبت بعيسى على نبينا و آله و عليه السلام رسيد فرمود اى جماعت بنى اسرائيل قاتل حسين را لعن كنيد كه او مانند كسى است كه در جهاد جنگ ميكند و از ميدان جنگ نميگريزد و در ركاب پيغمبران شهيد شود و مثل اينكه بقعه او را مى بينم هيچ پيغمبرى نيست مگر آنكه حاضر بزيارت او شود و اعتكاف آنجا كند و گويد تو بقعه كثيرالخيرى هستى زيرا كه ماه درخشان در تو مدفون است .

در كتاب عوالم از كامل الزيارة روايت ميكند و سند را به داود رقى ميرساند كه گفت در خدمت امام صادق عليه السلام حاضر بودم آب طلب نمود و چون آب را نوشيد اشك از ديدگانش جارى شد آنگاه فرمود اى داود خداوند كشنده حسين را لعنت كند هيچ بنده اى نيست كه آب بنوشد و ياد تشنگى حسين افتد و قاتل آن حضرت را لعن كند مگر اينكه حقتعالى براى او صد هزار حسنه مينويسد و صد

هزار درجه براى او زياد ميكند و مثل اينكه صد هزار بنده در راه خدا آزاد كرده است و خداوند او را در قيامت شادخاطر و آرميده دل گرداند .

ثواب لعن بر قاتلان حسين بعد از نوشيدن آب

مرحوم دربندى در كتاب اسرارالشهاده خود نقل ميكند كه شبى يكى از اصحاب امام صادق عليه السلام در خدمت آنحضرت بود پس از اداء فريضه و صرف شام آنمرد خوابيد و آنحضرت مشغول عبادت شد تا طلوع فجر چون صبح شد آنمرد عرض كرد يابن رسول اله بخدا كه از نجات خودم ماءيوس شدم و ديگر اميدى ندارم حضرت فرمود چرا آنمرد عرض كرد در صورتيكه عبادت و شب زنده دارى شما چنين باشد با آن مقاميكه شما داريد و خداوند دنيا و آخرت را براى شما خلق كرده پس چگونه براى ما اميد نجاتى باشد حضرت فرمود تو شب گذشته عملى كردى كه فضيلت آن با عبادت من برابر است و آن اين بود كه در نيمه شب از شدت عطش از خواب بيدار شدى و آب نوشيدى و عطش حضرت حسين را بياد آوردى پس سلام بر او فرستادى و لعن بر قاتلان آنحضرت نمودى و بعد خوابيدى اين عمل تو بود كه فضيلت بر عمل من داشت اين فرمايش حضرت ناظر باين معنى است كه اگر تو شب را مثل من عبادت ميكردى آنچه ثواب بتو ميدادن كمتر بود از اينكه نيمه شب سلام بر آنحضرت نمودى و قاتلان آنحضرت را لعن كردى .

و نيز ملاآقا دربندى در همان كتاب اسرارالشهاده نقل ميكند كه از شخص موثقى براى من نقل كردند كه گفت من شبى فتحعليشاه را بحالت خوبى در

خواب ديدم ازو پرسيدم بچه عمل باينمقام رسيدى گفت نيمه شبى از خواب بيدار شدم و بسيار عطش و تشنگى بر من غلبه كرده بود از غلامان و كنيزان خود آب طلب نمودم تا آنها را از خواب بيدار شدند و آب براى من آوردند مدتى طول كشيد در آنوقت متذكر عطش حضرت سيدالشهداء عليه السلام شدم كه آنحضرت در موقع شهادت چه حالتى داشت پس گريان و نالان شدم بطوريكه كنيزان كه آب براى من آوردند نخوردم و ضجه و ناله ميكردم بطوريكه حالت غش براى من عارض شد حال اين مقام و مرتبه اثر آن گريه و ناله منست كه بياد عطش آنحضرت افتادم .

مجلس پنجاه و يكم : اللهم العن اول ظالم حق محمد و آل محد و آخر تابع له على ذلك

ترجمه

بارالها اول كسيرا كه در حق محمد و آل محمد ظلم كرده لعنت كن و آخر كسى كه او را بر ظلم متابعت كرده

شرح

ما پايه گذارى ظلم و ستم را درين امت در مجلس 38 شرح داديم بانجا رجوع شود اللهم العن العصابة التى جاهدت الحسين و شايعت و بايعت و تابعت على قتله اللهم العنهم جميعا

خدايا لعنت كن آن طايفه اى را كه با حسين جنگ كرد و بر قتل او مشايعت نمودند و بيعت و متابعت كردند بارالها همه آنها را لعنت كن .

عصابه بمعنى جماعت كه از ده تا چهل باشند ولى در عرف عام در مطلق قوم و طايفه هر قدر كه باشند استعمال ميشود ساير معانى از جملات قبل از زيارت معلوم ميشود السلام عليك يا ابا عبدالله و على الارواح التى حلت بفنائك و لا جعله الله آخر العهد منى لزيارتك السلام على الحسين و على على بن الحسين و على اولاد الحسين و على اصحاب الحسين .

تمام اين جملات از عبارات قبل معنى آن معلوم شد سه مطلب باقى مانده كخه بايد شرح آن داده شود 1 - على بن الحسين 2 - اولاد حسين (ع ) 3 - اصحاب الحسين عليه السلام .

على بن الحسين چه كسى بود

مادر آنحضرت بروايت مشهور ليلى دختر ابومرة عروة بن مسعود ثقفى است و بروايت سبط بن جوزى در تذكره نام مادر آنجناب آمنه بوده ولى قول اول اصح و مشهور است و مادر ليلى ميمونه دختر ابوسفيان حرب است و از اينجهت معاويه در حق آنجناب شهادت داد كه او احق بخلافت است و شرح آن چنين است كه در مقاتل الطالبين گفته كه روزى چنان اتفاق افتاد كه معاويه از جلساى خود سؤ ال كرد كه اولى تر از همه كس بامر

خلافت كيست گفتند تو اى معاويه گفت نه بلكه على بن الحسين است كه جد وى رسول خدا صلى الله عليه و آله و داراى شجاعت بنى هاشم و سماحت بنى اميه و حسن و صباحت بنى ثقيف است .

مرحوم علامه مجلسى در جلاءالعيون ميگويد كه على اكبر در حسن و جمال و فضل و كمال عديلى نداشت و بصورت شبيه ترين مردم بحضرت رسول بود و هر گاه اهل مدينه مشتاق لقاى آن حضرت ميشدند بنزد آن امام زاده عديم المثال ميآمدند و بجمال باكمالش نظر ميكردند حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود كه چون امامزاده عالى تبار متوجه ميدان شد حضرت امام حسين عليه السلام آب از ديدگان مبارك فرو ريخت و رو بطرف آسمان گردانيد و گفت خداوندا تو گواه باش كه فرزند حضرت رسالت را كه شبيه ترين مردم در گفتار و صورت و سيرت بآنحضرت بود و هر گاه مشتاق لقاى پيغمبر تو ميشديم بسوى جمال او نظر ميكرديم بر ايشان فرستادم خداوندا بركتهاى زمين را از ايشان منع كن و ايشانرا پراكنده گردان و واليان را از ايشان راضى مگردان كه ايشان ما را طلب كردند كه يارى ما كنند ولى شمشير بر روى ما كشيدند آنگاه حضرت بانگ بر عمر سعد زد و فرمود اى بدترين اشقياء از ما چه ميخواهى خدا رحم ترا قطع كند و هيچكار تو را بر تو مبارك نگرداند و خداوند بعد از من كسى را بر تو مسلط گرداند كه در ميان رختخواب ترا بكشد چنانچه رحم مرا قطع كردى و قرابت حضرت رسالت را در حق من رعايت نكردى

پس با صداى بلند اين آيه را كه در شاءن اهلبيت نازل شده تلاوت فرمود كه ان الله اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران على العالمين ذرية بعضها من بعض ثم نظر اليه ، نظر آيس منه معلومست كه نظر نمودن پدر باولاد اقسامى دارد گاهى از روى محبت و سرور گاهى از روى حسرت و اندوه و گاهى از روى ياءس و نااميدى است نظر نمودن حضرت سيدالشهدا عليه السلام بفرزندش على اكبر در وقتى كه روانه ميدان شد ازين قبيل بود و اينكه فرمود اللهم اشهد على هولا القوم الخ ، گويا حضرت سيدالشهدا عليه السلام باين فقره از براى جوانش جميع صفات حميد و كمالات صوريه و معنويه را ثابت فرمود بلكه ازين فقره استفاده ميشود كه در آنروز على اكبر در اخلاق حميده و در حسن و جمال و در فصاحت و بلاغت نظير نداشته و علاوه بر آن تاءكيد فرمود اين تشبيه را بقوله و كنا اذ اشتقنا الى نبيك نظرنا الى وجهه چون در روز عاشورا چهار نفر از خمسه طيبه حاضر نبودند كه آنمظلوم را يارى نمايند اشبه مخلوقات به پيغمبر حاضر بود كه على اكبر باشد .

و شايد مراد از خواندن آنحضرت آيه مباركه ان الله اصطفى آدم و نوحا اين باشد كه اين آيه شريفه از ادله عصمت انبياء و ائمه اطهار است گويا حضرت مقصودشان از تلاوت اين آيه اين بوده كه اين آقا زاده همدرجه و همشان با انبياء و اوصياء ميباشد .

اولين شهيد بنى هاشم

مرحوم فاضل اديب حاج فرهاد ميرزا در قمقام زخار گويد چون از انصار و اعوان

ديگر كس نماند نوبت شهادت به هاشميان رسيد اولاد عقيل و جعفر و اميرالمؤ منين و امام حسن و سيدالشهدا عليهم السلام مصمم جانفشانى گشته با يكديگر وداع بازپسين مينمودند هر چند بعضى از محدثين نخست عبداله بن مسلم را نوشته اند و لكن مفيد در ارشاد و سيدبن طاوس در ملهوف و ابن اثير در كامل و ديگر محدثين و مورخين فريقين حضرت على بن الحسين (ص ) را اولين شهيد هاشمى نگاشته اند و زيارت منسوب بناحيه مقدسه مؤ يد اين مقالست كه فرموده السلام عليك يا اول قتيل من نسل خير سليل من سلالة ابراهيم الخليل صلى الله عليه و على ابيك و ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبين گويد : ان اول قتيل من ولد ابيطالب مع الحسين عليه السلام ابنه على (ع ) .

چنانكه اميرالمؤ منين عليه السلام در نهج البلاغه فرموده است پيغمبر صلى الله عليه و آله در غزوات براى رفع تهمت و تاءسى ديگران در جان باختن هر هر كس را اخص بود بيشتر بجنگ ميفرستاد و اين بر خلاف روش ملوك ديگرست كه نزديكان خويش را از معركه جنگ دور ميداشتند در كربلا نيز امام عليه السلام فرزند بزرگتر خود را كه اعز مردم بر وى بود در راه خدا داد تا شهادت بر ديگران ناگوار نباشد .

در كتاب معالى السبطين حاج شيخ مهدى مازندرانى ميگويد كه در عرب رسم بوده كه در خانه هاى خود را براى مهمان مضيف خانه داشتند و براى آنكه مهمانها باين مضيف خانه آگاه شوند در بامهاى خانه خود آتش روشن ميكردند تا مهمانهاى تازه رسيده باين شهر آگاه

شوند و براى خوردن طعام بآنخانه بيايند .

اين مهماندوستى در صفات على اكبر بنحو احسن بوده كه نقل ميكنند كه كسى را در جود و كرم و مهماندوستى و اعطاء بسائلين بعد از حضرت سيدالشهدا مثل على اكبر نديدند بطوريكه هميشه بهترين خوراكيها و گوشتهاى لذيذ را بقيمت گران خريدارى كرده و در خانه بجهت مهمانها طبخ ميكرد و دود آتشى كه بر پشت بام او براى راهنمايى مهمانها بلند ميشد بلندترين دودها بود كه مهمانها بآنجا بيايند .

در مزار بحار در زيارت حضرت على اكبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه ميفرمايد السلام عليك يابن رسول الله و رحمة الله و بركاته الى ان قال (ع ) السلام عليك و على روحك و بذلك بابى انت و امى من مذبوح و مقتول من غير جرم و بابى انت و امى دمك المرتقى به الى حبيب الله و بابى و انت و امى من مقدم بين يدى ابيك يحتبك و يبكى عليك محترقا عليك قلبه يرفع دمك بكفه الى عنان السماء لا ترجع منه قطرة و لا تسكن عليك من ابيك زفرة .

و به مقتضاى روايت اين فقره زيارت بدين مقام شامل است كه چون على اكبر (ع ) با بدن مجروح از معركه قتال بازگشت حضرت از خون زخمهاى عزيزش بر ميگرفت و بجانب آسمان ميپاشيد و از آن خون باز بگشت و در آنحال زفره پدر مهربان ساكن نميشد .

سن شريف على اكبر

مرحوم ميرزا حسن يزدى در مهيج الاحزان گويد كه حضرت حسين عليه السلام را بنا بر مشهور سه پسر بود على اكبر ، على اوسط و على

اصغر اما على اكبر كه سيدالساجدين است بيمار و عليل بود و تاب بميدان رفتن را نداشت و على اصغر طفل و شيرخوار بود پس على اوسط كه مشهور بعلى اكبر است مصمم رفتن بميدان شد و علما را خلافست كه آيا على مقتول بزرگتر است يا سيدالساجدين .

ابن ادريس كه از مشاهير علماى شيعه است ميگويد كه على مقتول بزرگتر بود اصرارى در آن دارد و بسيارى از كلام اهل تاريخ و غير استشهاد مينمايد لكن مشهور علما برآنست كه سيدالساجدين بزرگتر ميباشد و آنكه كشته شد كوچكتر بوده و بروايت محمد بن ابيطالب الموسوى كه مشهور شده هيجده سال از عمر شريفش رفته بود و ابن شهر آشوب نقل كرده كه بيست و پنجسال از عمر شريفش گذشته بود پس بنابراين روايت لازمست كه بزرگتر باشد و محدث قمى در هدية الزائرين گويد ظاهر اينست كه چنانچه جمعى از ارباب سير و تواريخ ذكر نموده اند على بن الحسين مشهور به على اكبر از حضرت سيدالساجدين در سن بزرگتر بوده است .

و ابن ادريس و كفعمى و شهيد اول نيز اختيار آن نموده اند و لكن شيخ مفيد و شيخ محمد بن الحسن القمى صاحب تاريخ قم و برخى ديگر گفته اند كه حضرت امام زين العابدين عليه السلام بزرگتر بوده است و ازين ادريس نقل كدره كه تولد آنجناب در عهد عمارت عثمان اتفاق افتاده از جد بزرگوارش عليه السلام روايت نموده و ابن ادريس و بعضى ديگر فرموده اند كه عمر شريف حضرت سجاد در روز عاشورا بيست و سه ساله بود و حضرت امام باقر عليه السلام در

آنحال سه سال و چند ماه از عمرش گذشته بود .

اولاد حسين

در بين مورخين و محدثين اختلاف است كه امام حسين عليه السلام چند اولاد داشته است فاضل مجلسى از كتاب ارشاد نقل ميفرمايد كه حسين عليه السلام را شش فرزند بود چهار تن پسران بودند كه نخستين على بن الحسين الاكبر و كنيت او ابومحمد است و مادرش شاهزنان دختر يزدجرد شهربانو است و از كلام شيخ مفيد چنان استفاده ميشود كه امام زين العابدين عليه السلام بزرگتر از على اكبر بوده است .

دوم على اوسط كه در طف شهيد شد و مشهور به على اكبر گشت و مادرش ليلى دختر ابومرة بن عروة بن مسعود است .

سيم جعفر بن الحسين و مادر او زنى از قبيله قضاعيه است و در حيات پدر وفات يافت و از او عقبى باقى نماند .

چهارم عبدالله بن الحسين و او نيز در يوم طف در كنار پدر بزخم تيرى شهيد شد كه او را ارباب مقاتل بنام على اصغر ذكر كرده اند اما دختران آنحضرت يكى سكينه و ديگرى فاطمه بود اما سكينه با عبدالله بن الحسين از يك مادرند و مادر ايشان رباب دختر امرءالقيس بن عدى بوده نام سكينه آمنه و مادرش رباب او را سكينه نام نهاد و بعد از سيدالشهداء عليه السلام نخست مصعب بن زبير بن عوام او را بنكاح خود درآورد و بنا بر نقلى سكينه بتزويج ازدواج بآنحضرت را قبول نمود و از مصعب دخترى آورد و اسمش را فاطمه نهاد و صداق سكينه را مصعب ششصد هزار درهم قرار داد و چون عبدالملك مروان بر

مصعب غلبه كرد و او را بكشت خواست با سكينه ازدواج كند ولى او قبول نكرد بالجمله بعد از مصعب عبداله بن عثمان بن عبداله بن حكيم با آن خانم ازدواج نمود .

و اما فاطمه حسين عليه السلام دختر خود فاطمه را ببرادرزاده خود حسن مثنى عقد بست و از او عبداله بن محض و ابراهيم و حسن مثلث و دو دختر بنام زينت و ام كلثوم متولد شدند و حاكم مدينه كه عبداله عبدالرحمن بن ضحاك بود خواست با او ازدواج كند ولى فاطمه قبول نكرد عبداله عبدالرحمن باعث زحمت فاطمه شد و كار را بر آنحضرت سخت گرفت فاطمه شكايت خود را به يزيد بن عبدالملك مكتوب كرد و بشام فرستاد يزيد بن عبدالملك غضبناك شده و حاكم مدينه را معزول كرد كه به چه جهت متعرض دختران پيغمبر ميشوى و اموال او را گرفت تا به حالت فقر و ذلت از دنيا رفت .

بالجمله بجمال و زيبايى و كمال و تقوى نظيرى نداشت و در سال 117 هجرى در مدينه وفات نمود و در همانسال هم خواهرش سكينه از دنيا رفت در روز پنجشنبه كه پنج روز از ماه ربيع الاول گذشته بود .

على بن عيسى اربلى در كشف الغمه اولادان آنحضرت را تا ده تن ذكر كرده شش پسر و چهار دختر و نام هر كدام را ذكر ميكند .

اصحاب الحسين

اما اصحاب حسين عليه السلام آنچه فاضل مجلسى ذكر كرده چهل تن پياده و سى و دو تن سواره بوده و از محمد بن على بن الحسين عليه السلام حديث كرده اند كه لشكر حسين عليه السلام

چهل و پنج تن سوار و صد تن پياده بود و در كتاب اعلام الورى لشكر امام حسين (ع ) را سى و سه تن سواره و چهل تن پياده نوشته ، ابن جوزى در تذكره خواص الائمه لشكر آنحضرت را هفتاد سوار و صد پياده نوشته و در شرح شافيه ابى فراس فى مناقب آل الرسول و مثالب بنى عباس مسطور است كه سپاه حسين عليه السلام هزار تن بودند و مسعودى در مروج الذهب ميگويد هزار سوار و صد تن در ركاب حسين عليه السلام جهاد كردند تا شهيد شدند و در جلد هفدهم عوالم ، سى و دو تن سوار و چهل تن پياده ذكر كرده است .

بالجمله علماء احاديث و اخبار و مورخين قصص و آثار در شمار سپاه حسين و عده لشكر ابن زياد باختلاف سخن گفته اند ولى صاحب ناسخ التواريخ ميگويد آنچه را كه من تفحص كردم بنظرم صحيح آمد تعداد لشكر حضرت امام حسين عليه السلام از يكصد و چهل و پنج تن بيشتر نبودند و لشكر ابن زياد از بيست هزار كمتر نبودند ولى تا پنجاه و يكهزار هم گفته اند .

ترجمه زيارت عاشورا

بنام خدا

سلام بر تو اى ابا عبدالله ، سلام بر تو اى پسر رسول خدا ، سلام بر تو اى پسر اميرمؤ منان ، اى پسر سيد اوصيا ، سلام بر تو اى پسر فاطمه ، اى پسر سرور زنان جهان ، سلام بر تو كه خدا از قاتلان تو خونخواهى ميكند ، و اى كشته كه خون همه كسانش ريخته شد ، سلام بر تو و آن ارواحيكه در آستانت

آرميده اند ، تا هميشه ، تا هر گاه كه هستم ، و تا آنگاه كه شب و روز هست ، سلام خداوند ، از من بر شمايان باد ، يا ابا عبدالله ، سوگ تو عظيم است ، و مصيبت تو بر ما و بر همه مسلمانان عظيم است ، مصيبت تو در آسمانها و بر همه آسمانيان سترگ و عظيم است ، پس لعنت خداوند ، بر امتى باد ، كه پايه ستم و بيداد را در حق شما اهلبيت بنا نهادند ، و لعنت خداوند ، بر امتى باد ، كه مقامتان و جايگاهتان را گرفتند ، آن مراتب و جايگاهى را كه خداوند از آن شما ساخته بود ، و جايگاهتان را غصب كردند ، لعنت خداوند ، بر امتى باد ، كه خون شما را ريختند ، و لعنت خداوند ، بر امتى باد ، كه زمينه جنگ با شمايان را فرآهم آوردند ، در پيشگاه خداوند و شمايان ، از آنان بيزارى ميجويم ، از پيروان ، همگان و دوستان آنان بيزارى ميجويم ، يا ابا عبدالله ، تا صبح قيامت ، در سازشم ، با هر آنكس كه در سازش با شماست ، در نبردم ، با هر آنكس كه در نبرد با شماست ، لعنت خداوند ، بر آل زياد ، و آل مروان باد ، و لعنت خداوند ، بر همه بنى اميه باد ، لعنت خداوند ، بر پسر مرجانه باد ، لعنت خداوند ، بر عمر بن سعد باد ، لعنت خداوند ، بر شمر باد ، و لعنت خداوند بر امتى باد ،

كه براى نبرد با شما ، اسبها را زين نهادند ، و مهار كردند ، و نقاب بستند ، پدر و مادرم فداى شما باد ، چه بسيار عظيم است ، براى من ، تحمل مصيبتى كه بر شما رفت ، پس ، از خداوند ، كه مقام شما را بلند و گرامى شمرد ، و مرا با شما بلند و گرامى داشت ، ميخواهم كه خونخواهى شما را ، در ركاب امام پيروز خاندان محمد ، درود خداوند بر ايشان ، روزيم كناد ، بارالها ، در اين سرا و آن سرا ، مرا بوسيله حسين كه درود تو بر او باد ، نزد خودت آبرومند بگردان ، يا ابا عبدالله ، من با دوستدارى شما ، به درگاه خدا ، و رسول خدا ، و اميرمؤ منان ، و فاطمه ، و حسن و به بارگاهتان نزديكى ميجويم ، و يا بيزارى و دورى جستن ، از هر آنكس كه پايه ظلم و ستم بر شما را پى ريزى كرد ، و ساختمان ظلم را بر آن بنا نهاد ، و ستم و بيداد را ، بر شما و بر پيروانتان روا داشت ، و به درگاه خداوند و شمايان ، از آنان بيزارى ميجويم ، و به درگاه خداوند و شمايان ، با دوستدارى شما ، و دوستدارى دوستانتان ، و بيزارى از دشمنانتان ، و برپا دارندگان نبرد با شما ، و بيزارى از همراهان و پيروانشان ، نزديكى ميجويم ، در سازشم ، با هر آنكس كه در سازش با شماست ، و در نبردم ، با هر آنكس كه

در نبرد با شماست ، دوست ميدارم ، هر آنكس را كه دوستدار شماست ، و دشمن ميدارم ، هر آنكس را كه دشمن شماست ، و آنگاه به درگاه خداوند ، ، كه مرا به شناخت شما ، و به شناخت دوستان شما ، گرامى داشت ، نزديكى ميجويم ، و از درگاه او ، كه بيزارى از دشمنانتان را ، روزيم گردانيد ، ميخواهم كه : مرا درين سرا و آن سرا ، همراه شما بدارد ، و مرا بار است كردارى ، در اين سرا و آن سرا ، نزد شما استوار بدارد ، و مرا به مقام پسنديده خدا براى شما برساند ، و از خدا ميخواهم ، كه خونخواهى شما را ، همراه با امام حاضر ، راهبر و افشاگر حق ، از خاندان شما ، روزيم گرداناد ، و خداوند را بحق و مقاميكه نزد او داريد ، ميخوانم ، و از او ميخواهم كه سوگوارانه ترين حالتى را ، كه در مصيبتى پديد ميآيد ، در سوگوارى براى شما ، بمن عطا فرمايد ، كه مصيبت شما بسيار عظيم است ، و داغ آن در اسلام ، و همه آسمانها و زمين ، سترگ است ، پروردگارا ، مرا در مقام سوگوارى ، از آنانى قرار ده ، كه درود و رحمت و آمرزش تو به آنان ميرسد ، بارالها ، زندگانى ام را ، چونان زندگانى محمد و آل محمد بدار ، و مرگم را چونان ، مرگ آنان بگردان ، بارالها ، تو فرمودى ، و پيامبرت - درود خداوند بر او هماره ، ميفرمود :

عاشورا روزيست ، كه بنى اميه ، و زاده هند جگرخوار ، ملعون پسر ملعون ، آنرا مبارك شمردند ، بارالها ، بر ابوسفيان و معاويه ، و يزيد بن معاويه ، لعنت فرست ، لعنت تو جاودانه بر آنان باد ، عاشورا روزيست ، كه آل زياد و آل مروان ، با كشتن حسين ، درود خداوند بر او ، شادمان شدند ، بارالها ، در عاشورا ، در مقام عزا ، در تمام دوران زندگى ، با بيزارى از آنان ، و با لعنت بر آنان ، و با دوستى پيامبر و آل پيامبرت ، درود خدا بر همه آنان ، به تو نزديكى ميجويم ، بارالها ، لعنت تو بر نخستين كسى باد كه در حق محمد و آل محمد ستم روا داشت ، و بر آخرين كسى باد كه اين ستم را پيروى كرد ، بارالها ، لعنت تو بر آن گروهى باد ، كه با حسين درود خدا بر او نبرد كردند ، و براى كشتن او همراهى و همكارى و همگامى ورزيدند ، بارالها ، لعنت تو بر همگى آنان باد ، سلام بر تو يا ابا عبدالله ، و بر ارواحيكه در پيشگاهت جان نهادند ، درود خداوند از من بر شما ، تا هستم ، و تا هر گاه كه شب و روز هست ، و خداوند آنرا آخرين زيارت من مگرداناد ، سلام بر حسين ، و بر على بن الحسين ، و بر فرزندان حسين و بر ياران حسين ، بارالها ، تو خود لعنت مرا مخصوص اولين ظالم بگردان ، آغاز لعنت من براى

او ، و در پى آن ، بر دومين دشمن ، و سومين دشمن ، و چهارمين دشمن باد ، بارالها ، لعنت تو بر يزيد باد ، كه او پنجمين دشمن است ، و تا رستخيز ، لعنت تو بر عبيداله بن زياد ، و پسر مرجانه ، و عمر بن سعد و شمر ، و آل ابى سفيان ، و آل زياد و آل مروان باد ، بارالها ، آنانكه بر مصيبتهايشان شاكرند ، حمدشان سزاوار توست ، حمد و سپاس خداى را ، بر اين مصيبت سترگ ، بارالها ، در آنروزيكه بر آستانت وارد ميشوم ، شفاعت حسين را روزيم گردان ، و امر براى خودت ثابت قدم بدار ، كه با حسين و ياران حسين باشم ، آنكه جان خود را براى حسين درود خدا بر او فدا كردند .

احوال و آثار حضرت آيت الله حاج سيداحمد ميرخانى

الناس من جهة التمثال اكفآء ابوهم آدم و الام حواء فان يكن لهم فى اصله شرف يفاخرون به فالطين و الماء مالفخر الا لاهل العلم انهم على الهدى لمن استهدى آدلاء ففز بعلم تعش حيابه ابدا الناس موتى و اهل العلم احياء شادروان آية الله حاج سيد احمد ميرخانى قدس سره از اجله علما معاصر شيعى و از سادات سند ، عالمى عامل و عارفى كامل بودند اين سخن نه گزاف بلكه بر بنياد عمل و سلوك ايشان قوليست كه جملگى برآنند و حديثى است متواتر از ثقات .

اين عالم بزرگوار بر طبق شجره موجود به چهل و هفت واسطه سلسله بنياد سيادتش به حضرت سيدالساجدين ، زين العابدين امام على بن حسين بن على بن ابى طالب

عليهم السلام و سيدة نساءالعالمين فاطمه اطهر ميرسد شرح مهربانى ، ص 19 آيات الاحكام ، ج 2 ، مقدمه .

همه قبيله او عالمان دين و اهل منبر و هنر بوده اند ، مرتبه علمى و مقام فقهى و نفوذ اجتماعى سيد ميرخان در عصر صفويه اظهر من الشمس است ، پدر شادروان آية ا . . . ميرخانى آقا سيدمصطفى ميرخانى از علماء مشروطه خواه در انتخابات دوره اول مجلس شوراى ملى به اقتضاى عصر بر اساس تقوى و تهذيب از سوى صنف سمسار تهران به نمايندگى برگزيده شد ، آقا سيدمرتضى عم هنرمند آية الله ميرخانى بنيانگذار اولين مدرسه نوين تهران بود و در كنار كتابت آثار ارزنده دينى و ادبى از تلاش فرهنگى فروگذار نميكرد و بنى اعمام ايشان مرحومان آقا سيدحسن و آقا سيدحسين بنيانگذاران انجمن خوشنويسان ايران بودند ، و نيز اخوانشان در عرصه طب و حكمت و رياضيات صاحب عنوان و استعداد بودند رحمة الله عليهم .

در اين طيف از علم و هنر و تعهد اخلاقى و اجتماعى و مذهبى آية الله حاج سيداحمد ميرخانى بسال هزار و دويست و نود شمسى ديده بجهان گشود برسم متداول خاندان در كودكى به تحصيل علوم مقدماتى پرداخت و در سن هيجده سالگى به اتفاق والده ماجده به عزم ادامه تحصيل و ديدار والد كه در نجف اشرف بودند راهى پايتخت كشور عشاق شدند ، مرگ پدر در سال هزار و سيصد و نه هجرى شمسى موجب فترت امور و بازگشت ايشان به ايران گرديد هر چند موفقيت در امور تجارى و احترام قاطبه اهالى موقعيتى مناسب را در اين

رشته براى او مهيا ميساخت اما اوضاع اجتماعى آنروزگار و نيازهاى حوزه هاى علميه ايران بحضور بازماندگان خاندانهاى علمى و ادامه راه بزرگان سلف ايشان را به ادامه تحصيل علوم دينى واداشت ، در سال هزار و سيصد و دوازده تا هزار و سيصد و پانزده هجرى شمسى كه به حوزه علوم دينى مشهد وارد شدند در تهران خوشه چين محضر علماى عصر بودند و پس از دهسال حضور در مشهد با بازگشتى موقتى بتهران عزم حوزه علميه قم كرده و سه سال نيز يعنى تا سال هزار و سيصد و سى و سه هجرى شمسى كه به تهران بازگشتند در قم بمباحثه و بحث و درس و تدريس و تحرير تعليقه و حواشى بر متون فقه و اصول اشتغال داشتند ، در شناخت استادان ايشان لازم به ذكر است كه بعد از اتمام مقدمات نزد مرحوم حاج شيخ محمود كلباسى در كربلاى معلى در مشهد آغاز به تحصيل ادبيات نمود و بمحضر اديب نيشابورى مدرس نام آور مطول سعد تفتازانى پيوست سپس شرح لمعه و معالم و قوانين را نزد آقا حاج سيداحمد يزدى از فضلاى حوزه مشهد بپايان بردند و رسايل و مكاسب را از مرحومان حاج شيخ هاشم قزوينى و حاج شيخ مجتبى قزوينى كسب نمودند و كفاية الاصول را در تهران از حوزه درس شادروان حاج شيخ محمدتقى آملى و مرحوم ميرزا مهدى آشتيانى تحصيل كردند ، پس در بلده طيبه مباركه قم فيض محضر و استماع درس خارج حضرت آية الله بروجردى و حضرت آية الله حجت تا اواسط مباحث عقليه بپايان رسانيدند و در نهايت با اشاره و اجازه

حضرت آية الله بروجردى ماءمور تهران شدند .

از زمان ورود دوم بتهران يعنى سال هزار و سيصد و سى و سه هجرى شمسى از بام تا شام اوقات عاليه اين بزرگمرد به انجام رسالت دينى و اجتماعى و فرهنگى گذشت و تا آخرين لحظات حيات به صدق ماءمور من الله و بقول ناصر خسرو قباديانى معتقد بودند كه :

نماند هر چه آن از مرد ماند

بماند آنچه آنرا برفشاند

پس به انجام صالحات باقيات متعدد كمر همت بستند از آن جمله :

1 - تكميل ساختمان مسجد ولى عصر عج واقع در خيابان آذربايجان غربى حشمت الدوله

2 - تشكيل كتابخانه عظيم مسجد ولى عصر عج با حدود سى هزار جلد كتاب همراه با سالن سخنرانى و اجتماعات .

3 - تاءسيس مكتب ولى عصر عج مؤ سسه آموزش عالى اسلامى براى بانوان در سال هزار و سيصد و پنجاه و دو شمسى با همكارى چند از استادان حوزه و دانشگاه .

4 - تاءسيس بنياد خيريه مكتب ولى عصر عج

5 - تاءسيس مؤ سسه صدوق جهت تعليم و تربيت ايتام و كودكان بى سرپرست در جوار مرقد ابن بابويه پل سيمان شهر رى با كمك عده اى از افراد نيكوكار .

6 - تاءسيس نخستين دانشگاه آزاد اسلامى در رودهن و ايجاد خوابگاهى براى دانشجويان آن

7 - تاءسيس مجتمعهاى دينى رفاهى شامل مسجد ، حمام ، دستشوئيهاى عمومى و غسلخانه در روستاهاى اطراف تهران ، كرج ، شهريار بيش از سى مورد تعيين موقوفات جهت خودگردانى اين مراكز .

8 - فعاليتهاى فرهنگى تبليغى در خارج از كشور بمنظور پشتيبانى از جامعه تشيع

به ويژه در زمان امام موسى صدر در لبنان .

9 - اعزام روحانيان به قصبات و شهرهاى استان مركزى بمنظور تبليغ احكام و معارف اسلامى .

10 تشويق مردم به ايجاد هياءتهاى مذهبى و شركت منظم و مستمر در اين هياءتها و تربيت اقشار مختلف مردم و آشنا كردن آنها با معارف اهل بيت عصمت سلام الله عليهم اجمعين .

احياى مواريث :

كمك و نظارت در ترجمه جلد پانزدهم بحارالانوار به ترجمه آقاى موسوى همدانى كمك و نظارت در ترجمه جلد شانزدهم بحارالانوار به ترجمه آقاى موسوى همدانى اهتمام براى چاپ دوره بيست و چهار جلدى مرآت العقول علامه مجلسى و چاپ آثار بسيار ديگر از مواريث اسلامى .

2- از عاشورا تا غدير

مشخصات كتاب

سرشناسه : عسگري محمد

عنوان و نام پديدآور : از عاشورا تا غدير: (گذري بر مناسبتهاي ماههاي قمري / تهيه و تنظيم محمد عسگري مشخصات نشر : قم محمد عسگري - 1374.

مشخصات ظاهري : ج جدول شابك : بها:6000ريال ج 1) ؛ بها:6000ريال ج 1)

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي يادداشت : چاپ قبلي نصايح - 1374

يادداشت : كتابنامه موضوع : چهارده معصوم -- سرگذشتنامه رده بندي كنگره : BP36 /ع 5‮الف 4 1374

رده بندي ديويي : 297/95

شماره كتابشناسي ملي : م 77-4532

پيشگفتار

مراتب سپاس و ستايش ذات يكتايى را سز است كه اول و آخر ، و واحد و قادر است و صلوات بر خاتم انبياء حضرت محمد مصطفى (ص ) و درود و تحيات بر آل او ، بويژه ولى الله الا اعظم ، حضرت حجته ابن الحسن العسكرى (عج ) تا قيام قيامت !

اما بعد ؛ با توجه به اين كه جامعه اسلامى علاقمند است اطلاعاتى نسبت به تولد ، شهادت و خط سير زندگى معصومين عليه السلام داشته باشد و از طرفى براى تمامى افراد ، آن حوصله بايسته و فرصت لازم نيست كه به طور مفصل و تمام افراد ، آن حوصله بايسته و فرصت لازم نيست كه به طور مفصل و مشروح ، مطالعاتى در زمينه هاى فوق داشته باشند و با توجه به اين كه سروران عزيز امور تربيتى مدارس كه همواره سعى در برپايى مجالس و مراسم را به مناسبتهاى مختلف مذهبى دارند در بعضى از اوقات ممكن است به خاطر كمبود وقت لازم در تهيه و يا انتخاب مقاله ، شعر ، سرود و

يا مرثيه اى جهت اجراى دچار مشكل شوند ، لذا اين جانب به خاطر تشويق استادان و سروران گرامى (البته با اعتقاد به عجز قلم و كمى بضاعتم ) با توجه به اشغالات و تجربياتى كه در امور تربيتى مدارس داشته ام تصميم گرفتم مجموعه اى را كه با حوصله و فرصت محدود آن مراسم تناسب داشته باشد ، تهيه و تنظيم نمايم .

از آنجا كه يكنواختى مطالب و مراسم ، سبب خستگى خوانندگان كتاب و يا شركت كنندگان در مراسم مى گردد ؛ لذا اين جانب در مورد هر موضوعى سعى

بسم الله الرحمن الرحيم

قل لا اسلكم عليه اجرا الا الموده فى القرابى

(سوره شورى آيه 23)

تاريخ مدون اسلام از سپيده دم تا امروز ، فرازهاى شكوهمندى را به خود ديده است ، جلوه هاى با كرامت شخصيت هاى بزرگوارى از خاندان عصمت و طهارت كه با سيره عملى و فرهنگ و معرف غنى و پربارى كه به عنوان مواريث ارزشمندى به يادگار نهاده اند ، چشمه هاى جوشانى از فضائل و مكارم انسانى را پديد آورده كه جويبارهاى با صفاى آنها اذهان و انديشه ها را طراوت بخشيده و كام رو آنها را حلاوتى خاص داده است . وجودهاى با بركتى كه در رسيدن انسانهاى به كمالات عالى و اراسته شدن به اخلاق اسلامى واسطه فيض الهى هستند و نيز اسوه انسانهايى مى باشند كه مى خواهند بسوى فضايل روى آورده و از رذايل اجتناب كنند . آن ستارگان درخشان معنويت و فضيلت كه مصداق عترت بوده و با قرآن ملاز مند ، اگر انسانها به آنان تمسك جويند هرگز گمراه نشده و

در تيه ضلالت ، راه سعادت را باز مى يابند ، كشتى نجات بخش امامت و ولايت ، انسانيت را با اطمينان و ارامش خاطر به ساحل نجات رسانيده ، حسنات دنيوى و اخروى را نصيب وى مى سازد .

با وجود آنكه اين پاسداران امانت الهى و حافظان حرمت انسانى و هاديان سير كمال بشرى در طول حيات پربار خويش مشقات زيادى كشيده و رنجهاى فراوانى را متحمل گرديده اند ، آنگونه كه بايسته است ابعاد وجودى شان بر طالبان معرفت معرفى نشده و مورخان و راويان نور ، تنها لحظاتى از زندگى پر بركت و سراسر فضيلت آنان را ثبت كرده اند ، البته پرتوهاى پر فروغ اين خورشيدهاى درخشان به لحاظ عظمت و جلال شان ، آنچنان انديشه ها را در شگفتى و تحير فرو برده كه اين راويان از ترسيم ابعاد كامل شخصيتى آنان عاجز مانده اند و مائيم و افسوسى بزرگ و دريغى عميق بر تمامى ثانيه هاى هر يك از آن شعله هاى منور كه مى توانست توشه معنوى قرنهاى متمادى انسانيت را فراهم سازد ، براى جبران خسارتهاى اعصار گذشته و بهره مندى افزونتر از معارف آن سروران ، مى توان برنامه هاى گوناگونى را به اجرا گذاشت تا به مصداق فذكران الذكر تنفع المومنين مردمان متوجه اين فروزندگى ها گردند .

ثبت سيره زندگى اهلبيت و پاسداشت سالروز ولادت و شهادت ائمه هدى و معصومين پاك سرنوشت ، جرعه هاى فضيلت را به كام تشنگان معارف سرازير مى نمايد . از ديگر سو ايام الله ، روزهاى سرنوشت ساز و مهمى است كه ممكن است طى آن

حوادثى روى دهد كه يكبار نعمت و رحمت لطفى را متوجه جهانيان بنمايد و گاهى اين حوادث به صورت عذابى سخت بروز نمايد و خشم الهى را نشان دهد . به عبارت ديگر ايام الله يا نسيمى از معنويت است يا طوفانى از خشم و قهر كه در هر دو حال دلها روشن مى شود و بصيرت پيدا مى كنند و نتيجه آن براى انسانهاى خردمند و دوستدار معنويت خير و خوبى خواهد بود ، چرا كه در اين روزها نشانه هاى الهى اشكارتر است ، سالروز ولادت معصومين و اهل بيت لحظه هاى نورانى و شكوهمندى است كه طلوع خورشيد فضيلت را نويد مى دهد و براى عاشقان ولايت و شيفتگان حقيقت با سرور و شادمانى تواءم است و ايام شهادت و رحلت آن اسوه هاى وارستگى بيانگر آن است كه نقمتى متوجه انسانهاست و بى دينى و ناحقى آنچنان سلطه خود را نشان داده كه حقجويان را نعمتى بزرگ محروم كرده است .

نوشتار حاضر حاوى مطالب گوناگون و مضامين متنوعى است كه به مناسبت هاى ايام قمرى و خصوصا سالروز ولادت و يا شهادت خاندان عصمت و طهارت و يا سالروز رخداد وقايعى چون بعثت نبى اكرم (ص ) و غدير خم به رشته تحرير در آمده است . طريقه تدوين مباحث و دسته بندى محتوايى ، كتاب حاضر را خواندنى نموده است و مى تواند براى دست اندركاران فعاليت هاى تبليغى و فرهنگى و تمامى علاقمندان به ساحت مقدس اهلبيت خصوصا مربيان پرورشى و مبلغان دينى مفيد و موثر واقع گردد

مناسبتهاي ماه محرم

هجرت پيامبر

و اينك ما ، از وراى قرون سركشيده ايم و

فصلى نوين را آغاز گريم .

اينك ما به كرانه تاريخى چند صد ساله و غرورانگيز ، پيروزمند و غرور آفرين ستاده ايم .

اينك ما گام در سالى جديد و فصلى ديگر ، از تاريخ حياتبخش اسلام مى نهيم و نظاره گر رويدادهاى سالهاى و قرنهاى گذشته هستيم .

آرى . . . همراه با رسيدن نخستين روز محرم ، ماه خون و حماسه ، سالى ديگر از هجرت پيامبران اسلام ، آن جاودانه مرد ، محمد(ص ) مى گذارد .

هجرتى كه چونان دم مسيح ، كالبد رو به ضعف نهاده اسلام را جانى تازه بخشيد و روحى ديگر .

هجرتى كه بسان تولدى ديگر ، سرآغاز تاريخ پر شكوه اسلام قرار گرفت و او ، آن پيام آور آن يتيم مكه ، آن انسان خدايگونه ، هجرت را بر گزيد تا بر روندگان راهش در گستره وسيع آينده و بر پويندگان طريقتش در پهنه تاريخ صلا زند كه :

آى انسان ، واى مسلمان ! بدان هنگام كه موانع و سدها ، تو را از شدن و تحريك و پويايى باز مى دارد ، هجرت كن ، هجرتى به سوى شدن و به سوى الله و به آنچه كه بايد باشى .

آرى . . . او هجرت كرد ، تا بر آيندگان بانگ بر آورد كه : آن هنگام كه عوامل گوناگون ، تو را از انجام رسالتت ، باز مى دارد و به بودن و نه شدن وادارت

(مرثيه اى گروهى بمناسبت حلول ماه محرم )

خورشيد عالم آرا (2)

با هاله غم آمد (3)

ياد آور شهيدان (2)

ماه محرم آمد (3)

اى خاتم امامت

، . . .

ماهى كه گردد از عرش (2)

نداى حق شنيده (3)

سرها شود بريده (2)

تن ها به خون تپيده (3)

اى خاتم امامت ، . . .

ماهى كه دست عباس (2)

گردد جدا ز پيكر (3)

اطفال ، تشنه آب (2)

سقاى به خون شناور (3)

اى خاتم امامت ، . . .

ماهى كه نجل زهرا (2)

جان را به كف گرفته (3)

بر امت پيمبر (2)

خط شرف گرفته (3)

اى خاتم امامت ، . . .

در راه آئين حق (2)

زينب شود گرفتار (3)

مسلم براى خدا

سر را بداده بردار (3)

اى خاتم امامت ، . . .

دهم محرم ، شهادت حضرت امام حسين (ع) و ياران با وفايش

دل به مهر آل احمد منجلى داريم ما

والى ملك ولايت را ولى داريم ما

اينهمه نعمت كه مى بينى به ما بخشيده اند

از يم جود حسين ابن على عليه السلام داريم ما

حماسه عاشورا

در چشم انداز سرخ و خط خونين شهادت ، محرم جلوه اى ديگر دارد و جلائى نو !

و در آسمان پر ستاره ايثار و جهاد ، عاشورا چونان كوكبى خونين درخششى ويژه دارد .

آرى . . . آنك خداى خواست كه خون را به قيام بيند و رايت سرخ حقيقت و راستى را به تماشا ايستد ، خو اى ، ذلت باطل و پليدى را به نظاره بنشيند .

آنك . . . مشيت رب الارباب بر اين شد كه رزمى سرخين بر پا شود ، نور و ظلمت در مصاف شوند و حق و باطل به پيكار بر خيزند تا حماسه اى پرشكوه تحقق يابد و آوازه اش در هميشه تاريخ بماند .

61 سال از هجرت پيامبر(ص ) مى گذرد ، و اينك حسين (ص )

، هم او كه در مهبط وحى جبرائيل و در دامن پاك پيامبر ، پرورش يافته است ، پرچم امامت را در راستاى رسالت ابراهيم خليل الله عليه السلام و محمد رسول الله (ص ) بر دوش گرفته است تا كاروان بشريت را تا دروازه هاى نور ، راه بنمايد و كشتى نجات انسان را در شط سرخ شهادت ، به پيش راند .

در سويى سپاهيان جبهه نور و مناديان حق و راستى قامت كشيده اند و در ديگر سوى لشكريان شب و آواز گران سياهى و پليدى به صف شده اند و خورشيد عاشورا نظاره گر اين پيكار خونين و نبرد سرخ !

خورشيد آمده است تا سر انجام نبرد را در سينه بنگارد و بر گوشهاى همه آيندگان تاريخ قصه را باز گويد .

و حسين (ص ) زره به تن كرده است ! تنها با 72 تن يار در برابر انبوه سپاه كفار !

خاك كربلا ، به انتظار كه رزميدن رزمگران جبهه حق و يزيديان شب زده را به تماشا بنشيند .

و عاقبت ، انتظار به پايان مى رسد و رزم آغاز مى شود ، حسينيان را شور و ولوله مى افتد كه به زودى در بسترى سرخ ، پيامبر را بر بالين خويش مى بينند و بهشتيان جنت خداى را ديدار مى كنند .

و در ديگر سوى ، خفا شان شب را هراس مى افتد كه بزودى سپيده نور ، قلب سياهى را مى شكافد و پايان هستى شب را اعلام مى كند .

حسينيان ، حق حق گويان بر سپاه كفر مى تازند و با نداى

تكبير ، بر جنگل انبوه سپاه خصم يورش مى برند ، تا با آتشفشان خونها شان در خيمه هاى شرك و كفر يزيدى ، آتش به پا كنند و در دامن شب ، شرر افكند .

اينان قامت كشيده اند تا رسم جانبازى و ايثار و شهادت در راه عقيده را براى همه تاريخ به نمايش گذارند و پيكرهاى خونين شان را سند رسوائى باطل و باطل گويان تاريخ قرار دهند .

ظهر عاشورا است و اوج داغى صحراى تفتيده كربلا و خورشيد مى گرديد بر تن هاى فتاده بر خاك ، بر تربت خون گرفته زا جساد بى كفن .

بر پيكره هاى پاره پاره و بى سرو بى دست مناديان توحيد ،

و حسين نظاره مى كند ، شكوه حادثه را ، عمق قساوت قابيليان و اوج ايثار ياران را و دانه هاى اشك ، بر گونه هاى ملتهبش در آبشار نور خورشيد چون در مى درخشيد .

او آمد و زمين و آسمان را آشتى ديرينه داد . كعبه را جلاى پاك حقانيت حق ، و مكه را جايگاه شاهدان حق پرست ، بردگان را آزاد ساخت و تنها بنده خاص خدا ناميد شان . بندگان زور را رها كرد و بندگان زر را مخلص ساخت و ره گم كردگآن را چراغ هدايت گشت و ره يافتگان را هادى حق .

او آمد ، كوران را چشم حقيقت بين ، كران را گوش شنوا و لالان را ندائى حق رسان بخشيد . مردگان را از خون شهيد جلوه اى تازه ساخت و همه را شهيد شاهد كرد و عاشق حق .

او

آمد تا با زندگى سراسر مبارزه خويش ، با دعوت خود به ما درس ايمان و جهاد دهد و با زندگى جانگذار خويش بما ياد داد كه در راه برانداختن ظلم و ظالم رودخانه هايمان را غرق خون سازيم و از خون وضو بگيريم و تنهايمان را سنگر سازيم ، ولى ظلم را نپذيريم و با دستان خون آلوده خويش ، پرچم حق را بر فراز بلندترين قله هاى استقامت و پايدارى استوار سازيم .

بما اموخت كه اى انسان آزاده ، آنجا كه نميتوانى سر بلند زيست كنى ، سر بلند بمير . آنجا كه طپش توانستن در تو خاموش شد ، سرود بايستن سركن و آنجا كه رنگ رخسارت از شدت ظلم و جهلها به زردى گرائيده از خون وضو بسازد و بر سجاده گلگونت سربنه .

آرى آرى او آمد ، نامش محمد بود و كنيه اش ابوالقاسم .

او جلوه اى از نور حق بود ، از تبار هابيل و از نسل ابراهيم عليه السلام

او خاتم النبيين ، وارث المرسلين ، محبوب العامين ،

رسول گرامى خدا حضرت محمد ابن عبد الله عليه السلام بود .

دو ناخدا

فروغ ديده آمد . سرور سينه آمد

ظهور اين دو آيت . خوش هم قرينه آمد

خزينه رسالت خالى شد از گهرها

والاترين جواهر ، از آن خزينه آمد

دو ناخداى امكان بهر نجات انسان

هر يك به جلوه خاص ، در اين سفينه آمد

از مطلع رسالت . و ز مشرق امامت

خورشيد مكه سرزد ، ماه مدينه آمد

آن خاتم النبيين ، وين صادق الائمه

جبرئيل كويشان را ، عبدى كمينه آمد

احمد كه با ظهورش . شد دفن بت پرست

صادق

كه عشق رويش ، در دل دفينه آمد

آن تا دهد به عالم ، عشق و اميد برخاست

اين تا برد ز دلها ، نفاق و كمينه آمد

شكست زين دو قدرت ، بتهاى جهل و الحاد

انسان كه بارش سنگ بر ابگينه آمد

تنها نشد مويد در مدحشان ثنا خوان جبرئيل هم غزلخوان ، در اين زمينه آمد

سرود ميلاد حضرت رسول اكرام ص و حضرت امام صادق عليه السلام

فرخنده ميلاد محمد آمد

ختم پيمبران سرمد آمد

مولد صادق آل محمد

مقارن گشته با ميلاد احمد

مبارك ، مبارك بادا ، مبارك بادا

ز يمن مقدم رسول خاتم

معطر آمده محيط عالم

مولد صادق آل محمد

مقارن گشت با ميلاد احمد

مبارك ، مبارك بادا ، مبارك بادا

عرش كبريا نويد آمده

كه مسلمين عيد آمده

بدر منورى پديد آمده

حامل قرآن مجيد آمده

مبارك ، مبارك بادا ، مبارك بادا

ولادت ختم رسولان آمد

محمد آن حبيب جآنان آمد

بر جسم پيروان او جان آمد

بر حرمتش جهان گلستان آمد

مبارك ، مبارك بادا ، مبارك بادا

به هفتده ربيع دو ماه تابان

ز تارك سپهر دين و ايمان

براى دادن پيام جانان

دميده با سراج لطيف يزدان

مبارك ، مبارك بادا ، مبارك بادا

مرثيه گروهى در ماتم عاشورا

شب و روز عاشورا

امشب شهادتنامه عشاق امضا مى شود

فردا ز خون عاشقان ، اين دشت دريا مى شود

امشب كنار يكديگر ، بنشسته آل مصطفى

فردا پريشان جمعشان ، چون قلب زهرا مى شود

واويلتا - واويلتا

امشب بود بر پا اگر ، اين خيمه ثار الهى

فردا به سمت دشمنان ، بر كنده از جا مى شود

امشب صداى خواندن قرآن بگوش آيد ولى

فردا صداى الا مان زين دشت بر پا مى شود

واويلتا - واويلتا

امشب رقيه حلقه زرين اگر دارد به گوش

فردا دريغ اين گوشوار از گوش او

وا مى شود

امشب به خيل تشنگان ، عباس باشد پاسبآن

فردا كنار علقمه ، بى دست ، سقا مى شود ،

واويلتا - واويلتا

امشب كه قاسم زينب گلزار آل مصطفاست

فردا ز مركب سرنگون ، اين سرور عنا مى شود

امشب بود جاى على ، آغوش گرم مادراش

فردا چو گلها پيكرش ، پامال اعداء مى شود

واويلتا - واويلتا

امشب گرفته در ميان ، اصحاب ، ثار الله را

فردا عزيز فاطمه ، بى يار و تنها مى شود

ترسم زمين و آسمان ، زيروز بر گردد (حسان )

فردا اسار تنامه زينب چو اجرا مى شود

واويلتا - واويلتا

دوازدهم يا بيستم و پنجم محرم شهادت حضرت امام زين العابدين (ع)

گر دين خدا به كربلا احيا شد

از خون حسين عليه السلام زاده زهرا شد

با اشك و دعاى خود امام سجاد عليه السلام

تكميل گر قيام عاشورا شد

سعادت و هدايت دست خواهند يافت . و از سخنان آن امام است :

براى مومن چه اندازه زشت است خواهشى داشته باشد كه در راه خواستن آن خوار گردد .

شيعيان ما اهل هدايت ، تقوى ، خير ، ايمان ، فتح و ظفر مى باشند .

اميد آنكه در اين ايام فرخنده جامى از كوثر گواراى آن بزرگواران نوشيده و زمزمه كلامشان را سر دهيم .

ميلاد پيامبر(ص)

وقتى يك مرد مانده و كران تا كران عدو ،

يك تير مانده بود و جهان تا جهان نشان ،

وقتى مردان مرد سر در چاهسار ظلمتها ، به نابودى كشيده شده بودند ، وقتى حلقوم حق طلبان با طناب اعدام بدست جلادان سپرده شده بود ، وقتى نامردان مرد بر مسند تكيه داده بودند و نا حقان بجاى حق ،

بى سيرتان بجاى نيك مردان جا خوش كرده

بودند ،

وقتى خسرو پرويز در ايران ، بيدادگر بيدادگران بود و امپراطور رم از بردگان و حيوانات جنگ خونين مرگ و زندگى براه مى انداخت و در اين بين بر مرگ برده بينوا قاه قاه مى خنديد ،

وقتى از هر سو آتشكده هاى ظلمت سر بر فلك برداشته بودند و شعله هاى شوم خويش را به آسمان ميفرستادند ،

وقتى از هر سو آتشكده هاى ظلمت سر بر فلك برداشته بودند و شعله هاى شوم خويش را به آسمان ميفرستادند ،

وقتى قله شهر آشناى قدمهاى ابراهيم و اسماعيل ، مهبط وحى خدا ، سر در چاهسار غروب غم انگيز نيستى خود ميكشيد ،

وقتى خورشيد از طلوع خويش از طلوع خويش شرم داشت و بر غروب خود از شادى ميگريست و انوار طلايى خويش را در دامن خود مخفى ميساخت و بى نور و بيخيال در آسمان گام ميزد ،

وقتى شفق از دامن خونرنگ خويش ، سخت بيمناك بود و بر اين سرخى نفرين ميفرستاد ،

وقتى فلق از ظهور خويش نا ظهورى ميطلبيد و از خداى خويش ناپيدايى ، وقتى سپيده دامن عفاف خويش را در دست سياه شب ميديد و شرم آلود بر آن لعن ميفرستاد ،

وقتى در آن نقطه كه زمين از آسمان كام ميگيرد ، ديگر درخششى و تلالوئى به چشم نمى خورد ،

وقتى در لاله زارهاى بجاى بلبل جغد لانه كرده بود و بر ويرانه ها بلبل نوحه ميخواند ، در كوير ، آلاله ها غمناك به انتظار چشمه آبى ، قطره اشكى ، ذره نثارى له ميزدند ،

وقتى ماه در شبهاى چهارده

چنان بيرنگ بود كه ستاره ها بر او نهيب ميزدند ، وقتى در قلبها به جاى محبت كينه ها ، عداوتها ، شقاوتها ريشه دواند بود ، وقتى دستهاى باز و آلوده شيطان همه را ، همه چيز و همه جا را نا پاك ساخته بود و قلبها شيطانى ، نفسها شيطانى و حيات نيز شيطانى گشته بود ، وقتى در يوز گان نامرد كله بر سر درويشان بينوا ميگذاشتند ، وقتى مظلوم اسير دست ظالم بود و فقير پادوى خانه بدوش غنى ، وقتى مردان بر اريكه قدرت نشسته بودند و زنان ، دست به سينه ، چون بردگان بى اراده در اختيار آنان به بازى گرفته شده بودند ،

مرد همه چيز بود و زن هيچ

وقتى طفلكان ، زنده بگور شده و دختركان بى گناه ، آرام طلوع نكرده ، در گور سرد قساوت پدر غروب ميكردند ،

از بين ببرد و شورشى بنيادى بر ضد حكومت آنان پى افكند و كاخ يزيد و امويان را براى هميشه واژگون كند .

اين مبارزه كه توام با مظلوميت اهل بيت بود ،

نخست با خطبه حضرت زينب عليه السلام در بازار كوفه شروع شد و سپس با سخنان كوتاه ولى بسيار پر شور و موثر حضرت زين العابدين عليه السلام در كوفه تداوم يافت .

سخنان حضرت سجاد عليه السلام در محيط ارعاب و وحشت كوفه و در دل مردم ، طوفانى بپار كرد و چنان در عمق روح مردم نفوذ كرد كه مى گريستند و همديگر را ملامت مى كردند و از همانجا شعارهايى بر ضد حكومت يزيد و به نفع امام حسين

عليه السلام سر مى دادند . تاثير سخنان حضرت سجاد به قدرى بود كه كوفه را لرزاند و پسر زياد در اولين سخنرانى اش پس از شهادت امام حسين عليه السلام براى تهديد مردم گفتارش را با دشنام به امام حسين عليه السلام و خاندانش و ستودن يزيد آغاز كرد و هنوز سخنانش تمام نشده بود كه عبد الله بن عفيف برخاست و گفت : پسر زياد ، دروغگو تو و پدرت هستى . و كسى است كه ترا بر ما حاكم ساخته است . فرزند پيامبر عليه السلام را بى شرمانه مى كشى و بر منبر مسلمآنان چنين سخنانى مى گويى ! !

كاروان اسرا به سرپرستى و قافله سالارى حضرت سجاد عليه السلام وارد شام مركز خلافت بنى اميه مى شود . آگاهى مردم كوفه هر چند مهم بود ولى ضرورت آن به پايه ضرورت آگاهى دادن مردم شام نمى رسيد ، زيرا اسلام مردم شام ، اسلام معاويه بود ، و حتى به تصديق مورخان ، شاميان براى پيامبر ، خويشاوندى جز يزيد نمى شناختند !

ورود به شام براى حضرت سجاد عليه السلام بسيار گران بود و آزار و شكنجه جسمى و روحى زيادى به آن حضرت وارد شده وضع اسراء چنان رقت بار بود كه هر كس كوچكترين شناسايى نسبت به آنان داشت نمى توانست بى تفاوت بماند و اظهار ناراحتى نكند .

امام عليه السلام در مجلس يزيد و در برابر ديدگان مردم وقتى كه با گستاخى يزيد روبرو شد كه گفت : ديدى كه خدا با پدرت چه كرد ؟ فرمود: ما جز قضاى الهى كه حكمش در

زمين جارى است نديده ايم . و يزيد گستاخانه گفت تو پسر كسى هستى كه خدا او را كشت .

امام عليه السلام دليرانه و بدون ترس از ابهت يزيد و جمعيت مجلس فرمود: من پسر كسى هستم كه تو او را به ستم كشتى . و خدا در قرآن فرموده است كه : هر كسى مومنى را عمدا بكشد ، در جهنم تا ابد به عذاب الهى گرفتار خواهد بود .

و يزيد كه تاب تحمل سخنان كوبنده امام را نداشت با خشم فراوان فرمان قتل امام را صادر كرد ، ولى امام عليه السلام با قاطعيت فرمود: هيچگاه اسيران ازاده شده ، نمى توانند حكم قتل انبياء و اوصياء را صادر كنند ! مگر اينكه از اسلام خارج شوند ! و اگر چنين است مردى مطمئن حاضر كن تا وصيت كنم و اهل حرم را به او بسپارم . . . و يزيد از نفوذ كلام امام درمانده شد و از كشتن آن حضرت صرفنظر كرد . هرگز امام سجاد در برابر حاكمان ستمگر اموى كرنشى نكرد و بى باكانه به يزيد فرمود: مرا از كشتن مى ترسانى مگر نمى دانى كه كشته شدن ، افتخار ما است و شهادت براى ما كرامت است .

به هر حال خطبه هاى حضرت سجاد عليه السلام در كوفه و شام على الخصوص در بارگاه يزيد ، حكومت بنى اميه را به مردم شام شناساند . يزيد بى چاره شده بود و براى اولين بار احساس كرد كه در مبارزه شكست خورده است . مبارزه اى كه از پشت شترى عريان به وسيله جوانى رنجور و

اسيرى به بند كشيده ، شروع شده و تا بارگاه خلافت به پيش رفته بود و او همچون اسيرى زبون در دست زبان آنچه مهم است توجه امام در فرصتهاى مناسب به آينده درخشان و تابناك اسلام و امت اسلامى بود كه حضرت توانستند در سالهاى رسالت خويش ويژگيهاى دولت حضرت مهدى (عج ) را ياد آور شوند و در اين راه گامهاى موثرى چون پاسخ به مسائل علمى ، رد شبهات ، توجه به اصحاب ، برحذر نمودن آنان در همكارى با خلفا ، تقويت و تحكيم مبانى امامت بصورت يك عقيده اسلامى ، آماده كردن مردم براى غيبت امام مهدى (عج ) و دعوت مردم به امامى كه غايب خواهد بود بردارند ، لذا آبوالاديان كه نامه رسان آن حضرت بود ميگويد: امام براى شخصى كه سوال كتبى نموده بود نوشت : درباره مهدى قائم آل محمد(نص ) پرسيده بوديد او زمانى كه قيام كند آنچنان عالمانه در ميان مردم حكمرانى و قضاوت برحق كند كه هرگز نيازى به برهان و دليل نخواهد داشت .

دسته گل محمدى

ده مژده كه نخل دل برگ و برى داد

زيرا شجر باغ رسالت ثمرى داد

اى ساقى گل چهره بده باده كه امشب

بر ماه صدف بحر ولايت گهرى داد

از نسل نبى و على و فاطمه خالق

بر خلق جهان بار دگر راهبرى داد

جبريل امين گفت به احمد كه خداوند

بر امت تو بار دگر تاج سرى داد

تا آنكه بشر را برساند به تكامل

بر هادى دين بهر هدايت پسرى داد

بر عسكريان مژده بده حضرت معبود

بر مكتب شرع نبوى زيب و فرى داد

آمد پدر مهدى موعود بدنيا

كز امانش تير دعا را

اثرى داد

رو به صفتان را هله اعلام خطر كن

چون حق به على شير خدا شير نرى داد

از يمن قدوم پدر مهدى موعود

حق در بر آتش به كف ما سپرى داد

آمد به جهان آنكه خدا خلق جهان را

از جلوه او مهدى نيكوى سيرى داد

آمد به جهان آنكه به يك گوشه چشمى

بر محفل ما شور وصفاى دگرى داد

آمد به جهان آنكه پى يارى قرآن

با منطق خود پاسخ هر خيره سرى داد

آمد به جهان آنكه به پيغام پيمبر

هشدار به كفار چو پيغامبرى داد

آمد به جهان آنكه شب تيره ما را

در پرتو اشراق همايون سحرى داد

آمد به جهان آنكه همه بيخبران را

از واقعه روز قيامت خبرى داد

با ماه بگوئيد نتابد كه به زهرا

خلاق جهان باز فروزان قمرى داد

از بهر نظر خواهى صاحب نظران حق

ما را به جهان رهبر صاحب نظرى داد

در شهر هنر خامه هر بى هنرى را

با تيغ زبان سر خط علم و هنرى داد

مرغ دل (ژوليده ) به پرواز در آمد او آمد و بر مرغ دلش بال و پرى داد

ماه محراب

در جسم جهان ، فيض بهارانم من

عالم چو زمين تشنه ، بارانم من

در زهد ، دليل پارسايان جهان

در عشق ، امام جان نثارانم من

فرزند حسين و زينت عبادم

شايسته ترين ، سجده گذارانم من

با اينهمه منزلت ز سوز دل و جان

روشنگر بزم سوگوارانم من

چون لاله هميشه از جگر مى سوزم

چون شمع هميشه اشك بارانم من

دردا كه چه آور قضا بر سر من

اى كاش نمى زاد مرا مادر من

من نور دل پيمبر و زهرايم

روشنگر بزم عترت طاهايم

افروخته تر ز شمع افروخته ام

دل سوخته تر ز لاله صحرايم

با ذكر دعا و خطبه و اشك و پيام

من حافظ انقلاب

عاشورايم

بيمار فتاده در دل آتش و خون

لب تشنه خسته بر لب دريايم

آن طرفه شهيد زنده ام من كه به عمر

از تيغ جفا بريده اند اعضايم

دردا كه چه آورد قضا بر سر من

اى كاش نمى زاد مرا مادر من

آنم كه به هر گام خطرها ديدم

در هر نفس از ستم شررها ديدم

با آنكه ز كربلا ، دلم خونين بود

در شام همى خون جگرها ديدم

با آنكه به خاك و خون بديم تن ها

بر عرشه نيزه نيز ، سرها ديدم

در باغ به خون نشسته كرببلا

افتاده ، قلم قلم شجرها ديدم

يك سو تن صد چاك پدرهاى شهيد

يك سو تن پا مال پسرها ديدم

دردا كه آورد قضا بر سر من

اى كاش نمى زاد مرا مادر من

من ديده ام آنچه را كه ديدن سخت است

ديدن نه همين بلكه شنيدن سخت است

از ورطه طوفا نزده آتش و خون

بر ساحل آرزو رسيدن سخت است

هفتاد و دو تن ز بهترين ياران را

ديدن به زمين و دل بريدن سخت است

بار غل و زنجير چهل منزل راه

با پيكر تبدار كشيدن سخت است

جانبخش بود صداى قرآن اما

از راس پدر به نى شنيدن سخت است

اى كاش نمى زاد مرا مادر من

دردا كه چه آورد قضا بر سر من

مشك افشان عالم

مدينه روز جمعه هشتم ماه ربيع الثانى حال و هواى ديگرى داشت ، همه در انتظار درخشيدن نورى بودند تا گلهاى زندگى را در فضاى ظلم گرفته آن سامان شادابى بخشد . در اين روز ، خورشيد تابان وجود امام حسن عسكرى عليه السنه ام قدم به عرصه اين جهان خاكى گذاشت . هم او كه از دامانش نورى ساطع شد تا اميد بخش مظلومان و مستضعفان گيتى شود

. براستى ميلاد امام عسكرى بر عظمت روز جمعه افزود و بر اين عيد طراوتى خاص بخشيد . او دومين امامى بود كه نام حسن را به خود ميگرفت و هم نام سبط اكبر رسول خدا يعنى حسن ابن فاطمه عليه السلام شد ، امام به القاب صامت ، رفيق ، نقى ، زكى ، هادى معروف بود .

بايد ولادت باسعادت آن حضرت را نه به عنوان حادثه ، بلكه نقطه عطفى در تاريخ تشيع دانست و بايد اذعان داشت كه اين ميلاد در آينده اى نه چندان دور تاريخ بشريت را دگرگون مى كند ، چرا كه او مى بايد فرزندى به دست غيب بسپارد تا روزى دادگستر جهان هستى شود .

در شان ايام كه امام هادى عليه السلام را از مدينه به سامرا بردند زير نظر حكومت عباسيان قرار گيرد ، امام حسن عسكرى عليه السلام را نيز به دستور متوكل عباسى به سامرا انتقال دادند لذا بايد گفت كه قسمت عمده اى از عمر امام عليه السلام در پايتخت عباسيان در سكوت مرگبار حكومت آنان گذشت .

آنچه مسلم است انتقال و تبعيد امام هادى و امام عسكرى عليه السلام به سامرا ، كه وديعه الحسين عليه السلام

در دل تاريكى شب . . . از خواب بلند مى شود . . . از خيمه بيرون مى آيد و آرام آرام به خيمه ديگرى سرازير مى شود . . . وارد خيمه كه مى شود صدا مى زند: پدر جان . . . پدر جان . . . وقت نماز صبح است بيدار شو . . . در حالى اين

كلمات را مى گويد كه سجاده زيبائى را روى زمين خيمه پهن مى كند . . . پدرش بلند مى شود . . . مگر به خواب رفته بود . . . او تمام شب را بيدارى كشيده بود . . . شب دهم محرم واقعا شبى درد آورد بود . . . بفكر خود تنها نبود . . . بفكر اهل بيتش بود . . . بفكر اصحابش بود . . . رو به دخترش مى كند و مى گويد: اه رقيه جان . . . و بعد از اين كلمات با چشمانى پر از اشك دختر بچه اش را در آغوش مى كشد . . .

- پدر جان . . . چه شده . . . چرا گريه مى كنى ؟

كلمات در گلويش ساكت مى شوند و چيزى نمى گويد . . . از جاى خود بلند مى شود و بعد از وضو به نماز مشغول مى شود . . . هنگاميكه صبح دميد ، دو لشكر حق و باطل در مقابل همديگر قرار گرفتند . . . همه زنان اهل بيت در داخل خيمه ها به دعا و نيايش مشغول بودند . . . صداى بهم خوردن شمشيرها قلبهاى آنها را به لرزه مى انداخت . . . وقت ظهر فرا مى رسد . . . رقيه از خيمه بيرون مى آيد و با چشمهاى هرسان و خسته پدر را جستجو مى كند . . . در دل مى گفت : خدا يا پدرم كجاست ؟ وقت نماز شده . . . چرا نمى آيد نماز بخواند ؟ دوباره به

خيمه مى رود . . . سجاده را روى شنهاى داغ پهن مى كند . . . اين عمل را چندين بار انجام مى دهد . . . عقيله بنى هاشم زينب عليه السلام در حاليكه زمين معركه را مى پاييد ، چشمش به رقيه مى خورد كه در كنار خيمه ايستاده است . . . از جا مى پرد و خود را به آن خيمه مى رساند . . . رقيه جان چرا بيرون ايستاده اى ؟

جواب مى دهد: عمه جان . . . مى ترسم نماز قضا شود و پدر به آن نرسد . . . حضرت زينب عليه السلام با صدايى كه توام با گريه بود گفت : مطمئن با . . . پدرت نماز آخرين خود را بجاى آورد . . . سپس دستى روى سرش مى كشيد و خيمه را ترك مى كند و به رقيه مى گويد از خيمه خارج نشود . . .

بعد از اينكه زمين كربلا ، حله خونين خود را به تن كرد ، و خاندان اهل بيت عازم كوفه و از انجام به شام رفتند ، رقيه ناراحتيهاى اهل بيت را دو برابر كرده بود . . . در حال خواب و بيدارى سراغ پدرش را مى گرفت و هميشه عمه اش زينب بود كه او را دلدارى مى داد ولى اين دلداريها موقت بود . . . در خرابه شام ، رقيه پدر را خواب مى بيند كه او را دعوت مى كند به نزدش برود ، از خواب مى پرد و با گريه پدر را مى خواهد . . . آنقدر

گريه مى كند كه همه اهل بيت حتى بچه ها از خواب بيدار مى شوند و همه بى اختيار شيون را آغاز مى كنند . . . بى تابى و ناراحتى رقيه را به گوش يزيد مى رسانند . . . مى پرسد چه شده ؟

قصه را برايش تعريف مى كنند . . . دستور مى دهد سر پدرش را برايش ببرند تا ساكت شود . . .

سر مطهر هنگاميكه نمايان مى شود ، حضرت زينب عليه السلام آنرا پيش رقيه مى برد . . . رقيه جان اين سر پدر است . . .

رقيه حيران مى پرسد اين سر كيست ؟ گويد: سر پدر است . . . مات و مبهوت با دستهاى كوچك و لرزانش جلو مى رود . . . سر مطهر را مى گيرد و به آن خيره مى شود . . . سر را مى بوسد و سپس آنرا به سينه مى چسباند و در دل را آغاز مى كند . . . پدر ! . . . بعد از تو به سر عمه ها چه خواهد ؟ . . . به سر بچه ها چه خواهد آمد ؟ . . . پدر چرا جواب نمى دهى ؟ . . . ايكاش سر مرا بجاى تو مى بريدند . . . ايكاش مرده بودم و ترا به اين وضع نمى ديدم . . .

با اين كلمات ، خاندان اهل بيت را غمناك ساخت . . . گريه شديدى او را گرفت و بيهوش روى زمين افتاد . . . سر مطهر از لابلاى دستهايش مى افتد

. . . زنها دويدند . . . رقيه زا بدست گرفتند . . . اما ديگر روحى در جسد نبود . . . رقيه بدرود حيات گفته بود . . . رقيه عليه السلام در سال 57 هجرى در شهر مدينه بدنيا آمد و در سال 61 هجرى در خرآبه شام مدفون شد .

مقام اين مخدره در منطقه اى بنام عماره در نزديكى دروازه قديمى شام بنام فردايش قرار دارد . . . بارگاه حضرت رقيه سابقا مزار كوچكى بود گنبدى سبز آنرا پوشانده بود و مساحتش به 50 متر مربع مى رسيد .

از كرامات اين حضرت ، گفته هاى واقعيت دارى است كه سالها پيش يكى از سادات معروف حضرت را در خواب مى بيند كه با و مى گويد: اى سيد ، چطور خواب رفته اى و آب دار قبر مرا مى برد ؟ وقت صبح مى شود . . . سيد خواب را براى چند نفر از مجتهدين تعريف مى كند . . . بر آن شدند كه آنجا را حفارى كنند تا جريان برايشان آشكار شود . . . بعد از حفارى ديدند ، رودى دارد قبر مطهر را فرا مى گيرد تصميم گرفتند كسى پايين برود پيكر مطهر را روى كف دست بگيرد تا مسير آن رود را عوض كنند . . . كسى جرات نكرد اينكار را انجام دهد مگر خود آن سيدى كه خواب ديده بود . . . بعد از تلاوت آيات قرآن و ادعيه ، سيد پايين مى رود و جسد مطهر را كه در پارچه اى پيچيده شد بود ، روى كف

دست قرار مى دهد تا كار پايان مى گيرد . . . سيد (عليه الرحمه ) در آنوقت گفته بود هنگاميكه جسد مطهر را در دست گرفتم ، آنقدر ظريف و نرم بود كه حس كردم ، حضرت ، همين الان فوت شده بودند .

از آن زمان به بعد ، كرامات حضرت رقيه عليه السلام پديدار شد و مردم شام ، اين مقام را مورد احترام قرار دادند و نذرهاى زيادى براى آن مى فرستادند و ظرف سالهاى دراز ، شيعيان جهان ، جهت ساختن بارگاهى كه لايق مقام اين حضرت باشد پول زيادى جمع آورى كردند و خانه هايى كه دور تا دور مقام ، به مساحتهاى زيادى بود خريدارى نمودند . و بدين ترتيب قبه و بار گاهى زيبا ، براى اين دردانه حسين عليه السلام ساخته شد كه هم اينك زيارتگاه عاشقان و دوستداران حضرتش مى باشد .

اى بارگاه كوچك تو قبله اى عظيم

وى روضه مبارك تو روضه نعيم

باشد حريم اقدس تو قبله گاه دل

تا خفته چون تو جان جهانى در آن حريم

هم دختر امامى و هم خواهر امام

هم خود كريمه هستى و هم دختر كريم

قدرت همين بس است كه خوانند اهل دل

حق را به ابروى تو اى رحمت عميم

اى نور چشم زاده زهرا (رقيه جان )

هر چند كوچكى تو بود ماتمت عظيم

خواهم كه بر مزار تو گردم شبى دخيل

خواهم كه در جوار تو باشم شبى مقيم

بدان اميد كه ما نيز از محبين اين دردانه حسين عليه السلام بحساب آييم و به فيض زيارتش از نزديك نائل گرديم .

ديده خونبار

شيعيان شرح شب تار مرا گوش كنيد

قصه ديده خونبار

مرا گوش كنيد

مو به مو راز دل زار مرا گوش كنيد

داستان من و دلدار مرا گوش كنيد

تا بدانيد چرا خسته و بيمار شدم

اين چنين در كف اغيار گرفتار شدم

روزگارى به سر دوش پدر جايم بود

ساحت كاخ شرف منزل و ماوايم بود

ديدم مام و پدر محو تماشايم بود

ماه ، شرمنده ز رخسار دل آرايم بود

حال در گوشه ويرانه بود منزل من

خون دل گشته ز بى تابى دل ، حاصل من

يكشبى ناله ز هجران پدر سر كردم

دامن خويش ز خونان جگر تر كردم

صحبت باب بر عمه مكرر كردم

گفت : بابت به سفر رفته و باور كردم

تا سر غرقه به خونش به طبق من ديدم

من از اين واقعه چون بيد به خود لرزيدم

گفتم اى جان پدر ، من به فداى سر تو

اى سر غرقه به خون ، گو چه شده پيكر تو

كاش مى مردم نميديد ترا دختر تو

بنشين تا كه زنم شانه به موى سر تو

ز چه خاكستراى سر شده اينسان رويت

همچو احوال من آشفته شده گيسويت

غم مخور آنكه كند موى ترا شانه منم

آنكه از هجر تو از خود شده بيگانه منم

آنكه شد معتكف گوشه ويرانه منم

تو مرا شمع شب افروزى و پروانه منم

بنشين تا ببرت راز دل ابراز كنم

شايد امشب گره از مشكل خود باز كنم

دوست دارم كه مرا از قفس آزاد كنى

همره خود ببرى ، خاطر من شاد كنى

راحتم ز آتش سوزنده بيداد كنى

از ره لطف به ژوليده دل امداد كنى

كو بود شاعر دربار تو اى خسرو دين

باش او را به قيامت ز وفا يار و معين

مرثيه گروهى در شهادت دردانه حسين عليه السلام رقيه خاتون عليه السلام

در گوشه ويرانه ام

شد بهترين كاشانه ام

چون به

وصال بابايم

گر چه سر ببريده اش را ديدم

مظلوم حسين عليه السلام (6)

گر چه دخت سه ساله ام

رنج چهل سال و ديده ام

سيلى و تازيانه از بس خورده ام

چون غنچه نشكفته اى پژمرده ام

بابا حسين عليه السلام (6)

سر بر خاك غم مينهم

درس شهادت ميدهم

كى اسير دشمن بى مروتم

من اسير عشق و سوز و محبتم

مظلوم حسين عليه السلام (6)

منايبتهاي ماه محرم

هفتم صفر ولادت امام هفتم حضرت موسى ابن جعفر (ع)

ظاهر چو جمال حضرت موسى شد

روشن همه جا ز نور كرمنا شد

در راض و سما و لوح و كرسى و قلم

انوار رخ محمدى (ص ) پيدا شد

باب الحوائج

باز اراده خداوند متعال بر آن شد كه حجتى را بر امتى بعنوان راهنمايى الهى ارائه دهد . عالمى متحرك ، پر جوش متقى و با استقامت را براى هدايت ستمگران و حق جويان بر زمين و آسمان و بر جن و ملائكه عنايت فرمايد .

خواسته خالق جهان آفرين بر آن شد تا تعالى و تكامل انسانها را با قدرت علمى و علمى مردى چون امام كاظم عليه السلام محقق گرداند .

و اين بار براى تحقق خواسته الهى ، پدرى چون امام صادق عليه السلام بايد زمينه ساز گردد .

بايد انسانى و آراسته اين تعهد و مسئوليت را بر دوش گيرد كه رئيس دانشگاه عالى شيعه است .

و بايد دامن پاك و پر ارج مادرى چون حميده وى را بستر گردد .

سال يكصد و بيست و هشت هجرى بود ، پيشواى ششم شيعيان حضرت امام جعفر صادق عليه السلام در موسم حج همراه جمعى از ياران خود به زيارت خانه خدا مشرف شده بودند و در اين سفر همسر گرامى خود حميده را نيز ،

همراه داشتند ، مراسم حج به پايان رسيده و كاروانهاى حجاج بيت الحرام هر كدام به سوى شهر و ديار خود رهسپار بودند .

كاروان مدينه نيز در ركاب مولايشان حضرت امام جعفر صادق عليه السلام از مكه حركت نموده و پس از طى مسافتى در سرزمينى به نام ابواء بار گشوده بودند تا پس از استراحت ، مجددا به سفر خود ادامه دهند .

ابواء روستايى است ميان مكه و مدينه كه چشمه آب زلال و نخلهاى سر به فلك كشيده اش ، كاروانهاى خسته و مسافران تشنه لب و گرما زده را به خود فرا مى خواند .

در گوشه اى از اين سرزمين خلوت و آرام زنى بزرگ ، در زير خاك خفته است ، او امنم مادر گرامى پيامبر عظيم الشان اسلام ، حضرت محمد بن عبد الله (ص ) است .

هر از گاه مسلمانى مومن ، رنج راه را به خود هموار ميسازد و به زيارت اين قبر ميايد تا اسلامى از سر مهر ، نثار زنى كند كه در دامان پاك خود ، انسانى بزرگتر از تمام آفرينش را پرورش داده است .

امروز صبح ، امنه ميهمانانى اينچنين عزيز و گرانقدر داشت ، مردى از سلاله پاك فرزندش محمد مصطفى (ص ) همراه با خانواده گرامى اش كه بى صبرانه انتظار نوزادى را مى كشيد كه خداوند مقدر فرموده جانشين وى و خليفه رسول خدا و امام عالميان باشد . زمان حمل نزديك شده بود .

امام به روستاى ابواء آمده بود تا خاطره شيرين ميلاد رسول اكرم را در ذهنش تازه كند و سرنوشت اين كودك

مبارك قدم را با سرنوشت دين فرزند امنه پيوندى مقدس و ابدى بزند .

روستاى ابواء اندرز صبح گوئى ديگر گونه مينمود ، پرتو آفتاب ، نخلهاى سربلند را تا كمر طلايى كرده و سايه هايى دراز روى بامهاى گلى روستا انداخته بود .

صداى شتران و صداى گوسفندانى كه پيشاپيش چوپانان ، آماده رفتن به صحرا بودند ، بذر نشاط را در دل مى كاشت و گوش را از آواى زندگى مى انباشت .

حضرت امام جعفر صادق عليه السلام همراه با ياران خود مشغول صرف صبحانه بودند كه ناگاه فرستاده اى از طرف حميده وارد شد و پيام او را به امام رسانيد ، امام تا پيام را شنيد ، دست از غذا كشيده ، بى درنگ از جا حركت كرد و به سوى چادر زنان شتافت . اصحاب و ياران حضرت صرف صبحانه را نا تمام گذاشته و به فكر فرو رفتند كه چه حادثه مهمى اتفاق افتاده است ؟ آيا كسى از زنان همراه امام بيمار شده ؟ آيا مطلبى محرمانه پيش آمده مى بايست به طور خصوصى به اطلاع حضرت برسد ؟ يا اينكه . . . . اين انتظار خيلى بدر ازا نكشيد . زيرا اندكى بعد در حالى كه لبخند شيرينى بر لبان امام نقش بسته بود شادى در چشمان حضرتش موج ميزد به ميان جمع بازگشت ، و چنين فرمود: خداوند امروز پسرى به من عنايت كرد كه بهترين مردم زمان خود و پيشواى آينده شما خواهد بود .

و بدين ترتيب از صلب پدرى چون امام صادق عليه السلام و از رحم پاك و پر ارج

مادرى چون حميده ، برترين خلق خداوند پاى به عرصه گيتى ميگذارد و جهان را به نور وجود خويش ، نور باران ميسازد .

آن روز مبارك يكشنبه ، هفتم ماه صفر بود كه تا آن تاريخ صد و بيست و هشت سال از هجرت رسول اكرم مى گذشت و آن كودك فرخنده پى موسى نام داشت . پدرش برترين خلق زمين در روزگار ، امام جعفر صادق عليه السلام و مادرش بانوى دانا و بزرگوار و پاكدامن ام حميده بود .

داستان زندگى حميده مادر گرامى امام موسى ابن جعفر عليه السلام از مطالب جالب خواندنى است . او وآبسته به يكى از خانواده هاى غير عرب بود ، ولى سير حوادث او را با خيل بردگان به بازار برده فروشان مدينه كشانيد و آنگاه به دستور امام محمد باقر عليه السلام از ميان زنان و دختران ديگر انتخاب و به خانه حضرتش انتقال يافت و به افتخار همسرى فرزند جوان و برومند آن حضرت يعنى وجود مقدس جعفر ابن محمد الصادق عليه السلام نائل گرديد و نوزادى كه در ابواء چشم به جهان گشود ثمره اين وصلت فرخنده بود .

حميده مادر ارجمند و بزرگوار پيشواى هفتم از زنان با فضيلت و مردم آفرين بود ، او به حدى از اصالت خانوادگى و فضايل انسانى برخوردار بود كه امام محمد باقر عليه السلام هنگام معرفى او به فرزند گرامى خود جعفر ابن محمد عليه السلام فرمود: فرزندم : حميده ، همچون زر ناب و تصفيه شده ، از شالودگيها و پليديها پاك است ، فرشتگان الهى همواره از او مراقبت و نگهدارى كرده

اند تا نزديك به من رسيده است و اين از لطف خدا بر من و امام بعد از من است كه پاى چنين بانوى پاكدامنى را به خانه من گشود .

گوهر شخصيت اين بانوى بزرگ در خانه امام صادق عليه السلام بيش از پيش صيقل يافت و در پرتو زندگى مشترك با آن پيشواى بزرگ و استفاده از علوم سرشار آن حضرت به پايه اى رسيد كه امام صادق عليه السلام دستور ميداد زنان مسلمان براى فرا گرفتن احكام و مسائل دينى به اين بانوى عاليقدر مراجعه كنند . از اين لحاظ ، موسى ابن جعفر عليه السلام به تنها پدرى همچون امام صادق عليه السلام بنيانگذار مذهب جعفرى و موسس دانشگاه بزرگ جهان اسلام داشت ، بلكه از پستان بانوى با فضليت و گرانمايه اى چون حميده شير خورده و در دامان پاك و پر ارج او پرورش يافته بود .

از همان كودكى آثار هوش سرشار و استعداد شگرف از چهره حضرت موسى ابن جعفر عليه السلام هويدا بود و از آينده درخشان او حكايت ميكرد ، او كه وارث علوم خاندان رسالت و امامت بود تا سن بيست سالگى كه پدر بزرگوارشان حضرت امام جعفر صادق عليه السلام در قيد حيات بودند همه جا از برنامه هاى عالى و ارزنده پدر الهام ميگرفت و از علوم و دانشهاى آن حضرت استفاده ميكرد .

در سال 148 هجرى پس از شهادت پدر بزرگوارش عهده دار مقام امامت شد و به هدايت و رهبرى مردم مشغول گرديد .

معروفترين القاب حاضرت كاظم ، عبد صالح ، باب الحوائج و كينه شريفش ابو الحسن

بود .

حضرت امام موسى ابن جعفر عليه السلام پس امامت در حالى كه 55 سال از عمر پر بركتش ميگذشت به دست هارون الرشيد به شهادت رسيد .

آسمانا تو ندارى قمرى بهتر از اين

بزم ما را نبود زيب و فرى بهتر از اين

نيست ما بى خبران را خبرى بهتر از اين

بهر پرواز به كاشانه قاف ملكوت

حق نداده است مرا بال و پرى بهتر از اين

هر كسى را اثرى هست گرانمايه و من

بين اشعار ندارم اثرى بهتر از اين

آمد اين مژده نگوشم سحر از عالم غيب

كه نباشد شب ما را سحرى بهتر از اين

شب ميلاد همايون بهين رهبر ماست

كه بشر را نبود راهبرى بهتر از اين

از گريبان زمين سرزده خورشيد مگر

كه نديده است بخود زيب و فرى بهتر از اين

جاى دارد كه بگويد به دوصد جلوه زمين

آسمانا تو ندارى قمرى بهتر از اين

صادق آل نبى را پسرى داد خدا

كه نباشد پدرى را پسرى بهتر از اين

بعد صادق زره لطف نداده است بما

صدف بحر ولايت گهرى بهتر از اين

بخدائى خدا نيست در اقليم وجود

بهر زيب سر ما تاج سرى بهتر از اين

بهتر روز صفر هفتم ماه صفر است

نيست ما هم سفران را سفرى بهتر از اين

بهتر نابودى هارون ستمگر نبود

خفته در بيشه دين شير نرى بهتر از اين

بهتر پرپر شدن زهر ندارد به يقين

شجر گلشن دين برگ و برى بهتر از اين

گوئيا خلق نكرده است بدين حسن و خصال

بين ابناء بشر ، حق ، بشرى بهتر از اين

چشم خورشيد چو افتاده به او گفت نداشت

كلك ذات احديت هنرى بهتر از اين

اى شه ملك خراسان پسر شير خدا

چون تو نبود پسرى را پدرى بهتر از

اين

نيست در گردش ايام بدين جلوه گرى

مهر و مه را شب و روز دگرى بهتر از اين

حاجت خويش طلب كن كه ندارد پس از اين

تير جانسوز دعايت اثرى بهتر از اين

من ژوليد چه گويم كه ز يمن قدمش

بزم ما را نبود زيب و فرى بهتر از اين

سرود ميلاد حضرت موسى بن جعفر عليه السلام

زيور آرا شد زمين تا عرش اعلى

چونكه شد نور رخ موسى هويدا

مبارك مبارك مبارك

به به از شان و جلال و عزت و جاهش

خرم افزا شد زمين از ديدن روى گرامش

عالم از اين مولد فرخنده گرديده طرب زا

چونكه شد نور رخ موسى هويدا

مبارك مبارك مبارك

بر امام منتظر بادا مبارك اين ولادت

تهنيت بر شيعيان حضرتش از اين ولادت

رسيد شادى شيعيان به عرش اعلى

چونكه شد نور رخ موسوى هويدا

مبارك مبارك مبارك

بيستم صفر اربعين حضرت ابا عبد الله الحسين عليه السلام و ياران و اصحاب با وفايش

اربعين آمد و اشكم ز بصر مى آيد

گوئيا زينب محزون ز سفر مى آيد

باز در كرببلا شيون و شينى بر پاست

كز اسيران ره شام خبر مى آيد

فصل پيام

وقتى كه گرد و خاك پيكار عاشورا فرو نشست و صداى چكاچك شمشيرها ، با واپسين تپش قلب مجاهد مردان ، خاموش گشت و زمانى كه خنجر سياه كين ، فرياد سرخ حسين عليه السلام را همراه حنجره اش بريد دوران پس از حسين يعنى فصل پيام آغاز شد .

عصر عاشورا آغاز رسالت بود و از همان ساعت ، خون گرم سالار شهيدان ، دروازه دلهايى را گشود كه با هيچ لشگرى بجز خون فتح نمى شد .

عصر عاشورا پايان حضور جسمانى امام حسين در صحنه و آغاز عصر عشق به حسين بود و از آن غروب سرخ فام تا امروز ، بشريت

در عصر حسين زيست كرده است ، كل يوم عاشورا و كل ارض كربلا .

عصر عاشورا پايان حضور جسمانى امام حسين در صحنه و آغاز عصر عشق به حسين بود و از آن غروب سرخ فام تا امروز ، بشريت در عصر حسين زيست كرده است ، كل يوم عاشورا و كل ارض كربلا .

پس از آنكه كارزار پايان يافت و حسين ، عمود خيمه عشق ، بر زمين افتاد و طوفان طف فرو خوابيد ، مبارزه نوينى در برابر ظلم آغاز و جبهه اى به وسعت قلب همه انسانها باز شد . اين بار قهرمان داستان زينب است و زبان گوياى او و امام سجاد عليه السلام شمشير برانى است كه رگ حيات ستم را قطع مى كند .

كاروان اسرا ، از كانون حماسه دور مى شود و حال و هواى آنان ائينه تمام نماى ماهيت نهضت حسين است . از سرهاى بريده نور مى بارد و از راس نورانى حسين عليه السلام آواى قرآن بگوش مى رسد: ام حسبت آن اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من اياتنا عجبا

شبها ، اهل بيت قرآن و نماز شب مى خوانند و ذكر خدا از لبانشان جدا نمى شود و از اسارت خويش و شهادت مردانشان پشيمان نيستند .

اين قافله بجاى آنكه نشانه افتخارات لشكر كوفه باشد نمايشگر قساوت يزيديان و مظلوميت و حقانيت سپاه جان باخته عشق است .

زينب ماموريتى ويژه و سنگين به عهده دارد . شهداء در قتلگاه آراميده اند و تكليف خود را به بخوبى انجام داده اند و شاهدان بايد در طول مسير ، رسالت تبليغى

خود را به انجام رسانند . آيا اسارت و زنجير مانع از انجام تكليفشان خواهد بود ؟ آيا كشته شدن عزيزانشان و تالمات روحى ناشى از آن ، آنان را از مسئوليت خطير ابلاغ پيام باز خواهد داشت ؟

خيابانهاى كوفه و شام و مجلس يزيد و ابن زياد جواب اين پرسشها را بخوبى مى دهد كه هيچ نيرويى قادر نيست ايمان زينب و زبان رساى على گونه اش را به زنجير كشد .

دست ستم در پوشش تبليغاتى عوامفريبانه و زهر آلوده به خون فرزندان فاطمه آلوده شده است و جو مسموم تحريف حقايق هنوز اجازه نمى دهد تا مردم از ماهيت جنگ نينوا آگاه شوند . فريادى روشنگر لازم است تا مردم پشت جبهه را از عوام فريبى ها و تحريف ها آگاه شوند . فريادى روشنگر لازم است تا مردم پشت جبهه را از عوام فريبى ها و تحريف ها آگاه سازد . جنگ تبليغاتى آغاز مى گردد . جنگى نابرابر كه در يك طرف ، حكومت با تمام ساز و برگ تبليغاتى و در طرف ديگر زنان و كودكانى داغديده ، گرسنه و خسته .

زينب در كوفه و شام پرده از چهره كريه بنى اميه برداشته و با منطق علوى ، مغلطه ها و سفسطه هاى ابن زياد و يزيد را افشار مى كند و با افشاگريهاى روشنى بخش خود ، از جنايت هولناكى كه در سرزمين خونبار تف رخ داده پرده بر مى دارد و بدين ترتيب نقاب از سيماى حسينيان و فرزندان رسول خدا كنار مى رود و . . .

اعتراضها ، قيامهاى و انقلابها يكى پس

از ديگرى آغاز مى شود و پيام كربلا به گوش تاريخ مى رسد و عاشورا را جاودانگى مى يابد و قتلگاه حسين عليه السلام قبله گاه مى گردد و امت هاى افسرده را جانى دوباره مى بخشد .

در فصل پيام خون ، زينب عاشورايى در تبعيد به پا مى كند و جوامع بشرى از آن تاريخ به بعد گلواژه آزادى و شهادت را از شجره خونين كربلا مى چينند . و اينك اى حسين ! آرامگاه و بارگاه تو آرامش بارگاههاى متعفن طاغوتيان را بر هم زده و زيارتگاه شيفتگان حق و تشنگان عدالت ، گشته است و تربت پاك تو سربازان عاشقى تربيت كرده است كه در طول تاريخ عاشوراها ساخته اند و پرچم امر به معروف و نهى از منكر را كه در كربلا برافراشتى بر تارك تاريخ به جنبش در آورده اند و خيمه عشقى كه در نينوا زدى همچنان بر پا نگهداشته اند .

ياد بود رستاخيز عاشوراى تو هر سال با شكوهتر از سال پيش بر پا مى شود و هر محرم و صفر شور و شعور و عشق و عقل ، در صحنه جامعه و در درون انسانها به ملاقات هم مى آيند ، اگر عشق تو در دلها نبود عقل بى پناه مى ماند و اگر شور تو بر سرها نبود شعور مى خشكيد .

ياد بود رستاخيز تو هر سال از عاشورا تا اربعين ، خلق جهان را متوجه پيام قيامت مى كند . عاشورا روز شهادت حماسه سازان و اربعين روز زيارت مرقد عاشور سازان است .

عاشورا خروس خون حسين و اربعين ، پژواك

اين فرياد ظلم شكن است . عاشورا و اربعين نقطه ابتدا و انتهاى عشق نيست بلكه چله عارفانه شيعه است ولى نه مثل چله درويشان و مرتاضان در كنج عزلت و خانقاه . بلكه همچون خود حسين در ميانه انسانها و جامعه .

عاشورا تا اربعين نقطه اوج عشق حسين است و در اين چهل روز ، حسين عليه السلام تنها سخن محافل و مجالس است تا در طول عمر انسان بهانه بيدارى ظلم ستيزى باشد .

عاشورا زمانه خون و ايثار و اربعين بهانه تبليغ و پيمان است ، عاشورا روزى است كه حسين با تاريخ سخن گفت و اربعين روزى كه تاريخ ، پاى درس حسين عليه السلام مى نشيند .

عاشورا روزى كشت خون خدا در كوير جامعه ظلم زده و و اربعين آغاز برداشت اولين ثمره آن است . اربعين فرصتى براى اعلام همبستگى با عاشورا است .

زيارت اولين زائران حسين و بازگشت اهل بيت امام بر سر خاك گلگون شهيدان بهانه اى منطقى براى تاسيس عزاى اربعين بود . اولين حسين عليه السلام چه جابر باشد و چه ديگران و جابر قبل از اهل بيت به كربلا آمده باشد يا پس از آنان و اين حضور چه در اربعين اول باشد و چه در اربعين دوم ، تغييرى در فلسفه اعلام اربعين به عنوان چهل روز عزاى براى حسين عليه السلام ايجاد نمى كند .

چهل روز متوالى - از عاشورا تا اربعين در واقع مراسم سالانه و رسمى اعلام انزجار از ظالمان تاريخ است و در اين اعتراض عمومى ، حسين سمبل شجاعت ، پايمردى و آزادگى و

يزيد نماينده و مظهر جور و فجور است . در اين چهل روز ياد حسين صدرنشين محفل دلها است و افكار عمومى بيش از هر حادثه مهم ديگرى تحت تاثير حادثه كربلا است و اين چهل روز فرصت مناسبى است تا مردم ، عشق به حسين و كينه و تنفر از قاتلان او را در دل خود بپرورانند و اين كينه مقدس را با پوست و گوشت خود و فرزندانشان در آميزند و عظمت گرمى حماسه عاشورا را به هر عصر و نسلى برسانند و شور عاشورا را هر سال تازه تر از سال گذشته بر پا كنند تا كلاس درس عاشورا هر سال با شكوهتر از سال پيش دائر گردد . اينجاست كه فلسفه اربعين رخ مى نمايد . باشد تا ما نيز از اين كلاس پر بار درس شهادت بياموزيم و خود را جهت يارى مولايمان حضرت مهدى (عج ) آماده نمائيم .

اربعين حسينى بر تمام حسينيان تسليت باد .

اربعين

آنچه از من خواستى ، با كاروان آورده ام

يك گلستان گل ، به رسم ارمغان آورده ام

از در و ديوار عالم ، فتنه ميباريد و من

بى پناهان را بدين دارالامان آورده ام

اندر ين ره از جرس هم ، بانگ يارى برنخاست

كاروان را تا بدينجا ، با فغان آورده ام

بسكه من ، منزل به منزل ، در غمت ناليده ام

همرهان خويش را چون خود ، بجان آورده ام

تا نگويى زين سفر ، با دست خالى آمدم

يك جهان ، درد و غم و سوز نهان آورده ام

قصه ويرانه شام از نپرسى ، بهترست

چون از آن گلزار ، پيغام خزان آورده ام

خرمنى ، موى

سپيد و دامنى ، خون جگر

پيكرى بى جان و جسمى ناتوان آورده ام

ديده بودم با يتيمان مهربانى ميكنى

اين يتيمان را بسوى استان آورده ام

ديده بودم ، تشنگى از دل قرارت برده بود

از برايت دامنى اشك روان آورده ام

تا نثارت سازم و گردم بلاگردان تو

در كف خود ، از برايت نقد جان آورده ام

نقد جان را ارزشى نبود ، ولى شادم چو مور

هدايه اى ، سوى سليمان زمان آورده ام

تا دل مهر نفرينت را نر نجانم ز درد

گوشه اى از درد دل را ، بر زبان آورده ام

مرثيه گروهى در اربعين حسينى

اسارت طى شد اى ماه مدينه

زيارت كن زيارت كن سكينه

گل بى آيت اينجاست

مزار بابت اينجاست

حسينم وا حسينا (2)

بنال اى دل بناى نينوائى

دوباره گشته زينب كربلائى

به تن دارد نشانه

ز ضرب تازيانه

حسينم وا حسينا(2)

همين جا هستى زينب فدا شد

كه هجده دسته گل از ما جدا شد

ضياء هر دو عينم

كجائى اى حسينم

حسينم وا حسينم (2)

اسارت در ره حق عزتى داشت

به محمل سر شكستن لذتى داشت

بخوان قرآن دوباره

ز حلق پاره پاره

حسينم وا حسينا (2)

بيست و هشتم صفر رحلت حضرت محمد (ص) و شهادت حضرت امام حسن مجتبى (ع)

در سوگ نبى جهان سيه مى پوشد

در سينه دل از داغ حسن مى جوشد

از ماتم هشتمين امام معصوم

هر شيعه ز درد ، جام غم مى نوشد

رحلت

يا محمد(ص ) از رحلت تو چه بگوئيم و چه بنويسيم كه براستى وصف اين غم بزرگ ، اين رحلت جانگذار و وصف كبرى و داهيه عظمى در توان كدامين قلم و كدامين بيان است ؟

محمد(ص ) ، اى گراميترين خلق نزد پروردگار ، اى آفتاب جانبخش جهان ، اى روح وجود عالم ، براستى كدامين قلم است كه از تو ، به صورتى بايسته و شايسته

ياد كند ؟ . . . آرى . . .

گاهى كه ستاره اى از آسمان كوچ ميكند ميگوئيم ما را چه غم كه هنوز ماهى و مهتابى باقيست ، اما بنازم به آن ماه شب افروزى كه با رفتنش ، كاروان نور را به ارمغان مياورد و انبوه ستارگان ديگرى را روشن ميسازد . . .

و تو اى برگزيده ترين برگزيدگان خلق ، اى رسول حق ، چنين بودى آرى . . . آسمان بر بام خانه پيغمبر منتظر است ، انگار كه كواكب آر حركت باز ايستاده اند و زمين ديگر نمى چرخد ، در اين لحاظ سنگين و اندوهناك گوئى اين محمد(ص ) نيست كه از دار دنيا ميرود بلكه كل انبياء و پيامبران هستند كه از اين جهان ميروند . خاتم انبياء با تنى خسته و چشمى نگران (بخاطر حال امتش ) اين جهان را ترك ميكند .

اينك او امتش را تنها ميگذارد و از اين فانى سرا به باقى سرا ميشاند ، او غم از رفتن ندارد ، اندوه از رحلت و ترك اين خاك ندارد كه اگر غمى و اندوهى بر سينه اش سنگينى ميكند ناراحتى و بى تابى از براى امت نوپايى است كه يك مكتب الهى را پذيرفته است و به همين خاطر در مقابل دشمنان داخلى و خارجى زيادى قرار گرفته است . غمش غم امتى است كه بايد حركتش را به سوى الله يك لحظه متوقف نسازد ، چه رنجها كه براى اين حركت متحمل نگشت و چه حرفها كه از دوست و دشمن نشنيد ، اگر در دل هميشه به ياد و

فكر امت بود بخاطر عشقى بود كه به خداى امت داشت .

آرى مرغ جان ، قصد پرواز از قفس تن را دارد . او كه نفسش زندگى بود و اميد ، حرفهايش هيجان بود و تلاش ، قدمها و حركاتش زندگى ساز بود و انسان ساز ، و لبخندش هر مشتاق عاشقى را بو جد مياورد . چقدر موثر و پر نفوذ سخن ميگويد اين رسول خدا ، چقدر به انسانها عشق مى ورزد اين سرور انسانها و چقدر پر جذبه است كلامش ، آنگاه كه از خدا سخن ميگويد ، آنگاه كه از گرسنگان و تشنگان و بيماران و گرفتاران سخن ميگويد .

اينك پدرى مهربان از دنيا ميرود ، پدرى بى مانند جهان را ترك ميگويد ، و آنگاه كه بى تا بى قرارى دخترش را نظاره مى كند خطاب به او چنين مى فرمايد: فاطمه عزيزم ، فاطمه دلبندم ، فاطمه اى گوشواره عرش كبريائى ، فاطمه اى گوهر پارسايى و شكيبايى فاطمه اى محبوبه حضرت داور ، فاطمه اى جان و جآنان پيامبر ، فاطمه اى كفو بى كفو حيدر غصه به خود راه مده كه تو اولين كسى هستى كه به ديدار من ميشتابى . فاطمه جان گريه اين نور چشمان عزيزم حسن و حسين را آرام كن كه بيش از اين طاقت شنيدن اين گريه ها را ندارم .

به يكباره نفس ها گره مى خورد ، زمان ساكت و غمگين مى ايستند ، هستى از جنبش باز مى ماند ناگهان لبهاى نازنين پيامبر تكان مى خورد:

بل الرفيق الا على

يا رسول الله اكنون اندكى از عطر تن

مطهر تو است كه در مشام اين خاكيان فرو رفته است و در دلهاشان نورى ، شورى و غوغايى بى اندازه ايجاد كرده و و شوريده شان ساخته و اين دلهايشان را جايگاه عشق به تو و خاندان پاك قرار داده .

يا محمد(ص ) عنايتى كن به اين خستگان كه جز ائين پاك تو چيزى نميخواهند و جز به اشتياق قرب الهى و محشور شدن در نزد تو ، جانهاشان آرام نمى گيرد .

اى خوش آن روز يكه ما معشوق را مهمان كنيم

ديده از روى نگارينش ، نگارستان كنيم

گر ز داغ هجر او دردى است در دلهاى ما

ز آفتاب روى او ، آن درد را درمان كنيم

يا محمد(ص ) ، ما سوخته ايم سوخته . . . و اينك در سالروز رحلت تو و شهادت فرزندان عزيزت امام حسن مجتبى و امام على بن موسى الرضا عليه السلام جز آب ديده چه داريم كه نثار كنيم ، اى رسول حق ، داغ دلهاى اين مردان و زنان خسته را جز با وجود مقدس تو مگر ميشود آرام كرد .

اينك اى خورشيد درخشان آسمان نبوت ، اندكى بيا و بحال اين عاشقان حق و سوختگان سرزمين ما نظرى كن ، اى پيغامبر عشق و توحيد ، اى حبيب خدا اى ياور مظلومان و اى چشمه جوشان ايمان و تقوى ، گوشه چشمى بر اين جمع پريشان و مضطر ما بينداز .

قامت خميده ات را راست كن اى پدر امت ، اى رسول حق ، پيكر افسرده زهرايت را در آغوش بگير ، اشكها را از ديدگاهش پاك كن ، پهلوى شكسته اى

زهرايت را در آغوش بگير ، اشكها را از ديدگانش پاك كن ، پهلوى شكسته اش را مرهم بگذار ، گونه كبودش را نوازش كن ، قلب شكسته اش را التيام بخش ، اه اى رسول خدا ، پيكر عرقه بخون مجتبى عليه السلام را از مقابل ديدگانش دور كن مگذار ، بدن تير الودش را نظاره كند ، به او بگو كه گريه را بس كند ، بگو كه فرزندش مهدى (عج ) مى آيد ، بگو كه او از راه ميرسد او ميايد ، او بايد بيايد ، انتقام خونها را ميگيرد و شادمانى را بهمراه مى آورد .

الهم و سر نبيك محمد(ص )برويته و من تبعه على دعوته و ارحم استكانتنا بعده ، اللهم اكشف هذه الغمه عن هذه الامه بحضور و عجل لنا ظهوره ، انهم يرونه بعيد او نريه قريبا ، برحمتك يا ارحم الراحمين . . . (1)

در شهادت دو پاره تن رسول خدا

حضرت امام حسن عليه السلام و حضرت امام رضا عليه السلام

امروز شيعه ما تمزده است ، امروز شيعه در سوگ است و شورى دگر به سر دارد ، شيعه گوئى قرار ندارد ، امروز دنياى تشيع را حالى ديگرست و انقلابى ديگر .

گوئى هاله هاى ماتم و اندوه ، سر تا پاى وجودش را فرا گرفته است ، گوئى غريب شده است ، گوئى عقيده ها آنچنان گلويش را ميفشارند كه ديگر تاب مقاومت در برابر قطرات اشكش نمى بيند . ارى امروز شيعه عزادار است و در ماتم عزيزانى بهتر از خويش به سوگ نشسته است .

امروز به تنها شيعه

كه مهدى (عج ) هم سوگوار است ، ارى امروز مهدى (عج ) داغدار است و ابرهاى تيره ماتم و اندوه ، آسمان زندگيش را پوشانيده است امروز مهدى (عج ) از مدينه جدا نميشود ، امروز مهدى (عج ) بقيع را تنها نمى گذارد و زمين مدينه نيز امروز آغوش گشوده است تا مهمآنان تازه اش را در قلبش جاى دهد ، اى مدينه امروز از پذيرائى پيامبر(ص )و فرزندش احساس غرور ميكند و بقيع نيز ان قبرستان غريب و خاموش ، مهمانى تازه دارد ، آماده است و تا در كنار مادرى ، فرزندش را نيز جاى دهد ، ارى فاطمه عليه السلام نيز ، سوگوار است ، و امروز در بقيع تنها نيست چون فرزندش حسن را در كنار خويش دارد و ميتواند پهلوى شكسته و گونه سيلى خورده اش را به پسرش نشان دهد ، ميتواند عقيده هايش را بگشايد و شكوه درونش را به پسرش حسن عليه السلام باز گويد و براستى چه غمناك است امروز .

امروز بقيع مطهر ، شاهد گفتگوى مادر و فرزنديست ، كه يكى بازوى كبودش را نشان ميدهد و ديگرى بدن تير خورده اش را و اه چه بگويم و چگونه بگويم كه پيامبر(ص ) نيز شاهد اين صحنه غم انگيز است و در كنار فرزندانش اشك مى ريزد . راستى چه شده است ؟

امروز همه عزادارند ، شيعه ، مهدى ، مدينه ، بقيع ، فاطمه و اه چه گويم كه طوس هم آماده عزادارى است چرا كه او نيز امشب سينه اش را گشوده است تا فردى چون على ابن موسى

الرضا عليه السلام را در آغوش كشد و چه پرشكوه ، اما غم انگيز است . امروز بيرقهاى سياه به نشانه سوگوارى در اهتزازند و صاحب عزا وجود مقدس ولى عصر حضرت مهدى (عج ) است . هنوز از مدينه و بقيع و از كنار جدش پيغمبر خدا و مادرش فاطمه زهرا عليه السلام جدا نگشته است كه طوس ان وجود نازنين را به سوى خويش ميخواند تا در عزاى جدش على ابن موسى الرضا (عليه الاف التحيه و الثناء) نيز شركت كند . و ما نيز اينك با قلبى اكنده از اندوه و با چشمانى اشكبار و با حالتى غمگين فرياد بر ميداريم : اى مهدى ، اى ولى زمان : اگر توفيق نداشته ايم كه در كنارت در مدينه و بقيع باشيم اما اينك از جوار مرقد جدت على بن موسى الرضا عليه السلام و از محفلى كه بنام اجداد طاهرينت تشكيل شده به شما تسليت ميگوئيم و ظهورتان را ارزو ميكنيم . باشد كه پاسخ عزادارهايمان ، عنايت و توجهى به ما باشد .

رحلت خاتم الانبياء ص

شب هجر رسول وحى آمد شب قطع نزول وحى آمد

فلك را ركن ارامش شكسته

زمين از اشك غم ، در گل نشسته

ملائك جمله در جوش و خروشند

خلايق جمله از ماتم خموشند

كنار بستر باباست زهرا

ز غم دامانش چون درياست زهرا

به يكسو سر به دامن بوتراب است

ز ديده اشك باران چون سحاب است

به سويى مجتبى در شور وشين است

دو دستش حلقه بر دوش حسين است

نگاه مهر و ماه و هر دو كوكب

شده خيره به حال زار زينب

همه حالى غمين دارند امشب

ز ديده اشك مى بارند امشب

ولى در

اين ميان زهراى اطهر

بود بيش از همه دل ناگران تر

تو گويى اشك او پايان ندارد

به سينه دل ، به پيكر جان ندارد

پيام اور كه عقيده در گلو داشت

هماره گوشه چشمى به او داشت

ستوده اشك از چشم ترش كرد

به حسرت سر به گوش دخترش كرد

زاسرار نهانى پرده برداشت

پيامش مژده صبح و سحر داشت

پس از ان فاطمه از گريه كم كرد

تبسم كرد و ترك رنج و سحر داشت

چو پيغمبر ز گيتى ديده پوشيد

فلك در خون نشست و دل خروشيد

به گريه عقيده دل باز كردند

ز زهرا پرسش ان راز كردند

كه اى تقوا و عصمت زا تجسم

چه بد ان گريه ها و ان تبسم

چه رازى در پيام حضرتش بود

بگفتا: ان امام الرحمه فرمود:

مباش افسرده خاطر از جدايى

تو پيش از ديگران پيش من ايى

ترا در خلوت ما راه باشد

ترا عمر كم و كوتاه باشد

رسولا ، احمد ، امت نوازا

ز رحمت بر سر اين نكته بازا

كه چون دادى به زهرا وعده وصل

به او گفتى ز سوز و سردى فصل ؟

به او گفتى در اين ايوان نيلى

كه نيلوفر ندارد تاب سيلى ؟

به زهرا گفته اى اين راز يا به

چون گل پرپر شود با تازيانه ؟

تو كه بر فاطمه دادى بشارت

به زخم سينه اش كردى اشارت ؟

در سوگ امام حسن عليه السلام

آنشب مدينه شاهد سحر بود

ماه صفر آماده از بهر سفر بود

آنشب شقايق خون به جام لاله مى ريخت

از ابشار ديده خود ژاله مى ريخت

آنشب سپيده جامه بر تن چاك ميكرد

از روى لاله گرد غربت پاك ميكرد

آنشب زمان از پرده دل داد ميزد

مرغ حق از بيداد شب فرياد ميزد

آنشب دل از داغ غم جانانه مى سوخت

برگرد شمعى بيمه

جان پروانه مى سوخت

ام المصائب از مصيب ديده تر بود

در پيش او طشتى پر از لخت جگر بود

آنشب برادر نيشها را نوش ميكرد

از حق سخن مى گفت و خواهر گوش ميكرد

آنشب حسن بهر حسينش راز مى گفت

شرح بلا و كربلا را باز مى گفت

آنشب حسن را سينه بودى پر شراره

چشم حسينش بود و قلب پاره پاره

آنشب سرشك از ديده عباس مى ريخت

خون حسن از سوده الماس مى ريخت

آنشب دل قاسم خدا را ياد ميكرد

فرياد از بى رحمى صياد مى كرد

آنشب حديث درد را با اه مى گفت

از روز عاشورا به عبد الله مى گفت

مرثيه گروهى در شهادت پيامبر اسلام ص و حضرت امام حضرت امام حسن عليه اسلام

غبار غم بر چهره عالم نشسته

پيغمبر اكرم ز عالم ديده بسته

على خورد خون جگر

زهرا كند پدر پدر

بقيه الله ، بقه الله

روز عزاى رحمه للعالمين است

آغاز غربت اميرالمومنين است

على خورد خون جگر

زهرا كند پدر پدر

بقيه الله ، بقه الله

در مرگ پيغمبر بودن خون قلب الش

بانگ اذان ديگر نيايد از بلاش

على خورد خون جگر

زهرا كند پدر پدر

بقيه الله ، بقيه الله

اى خواهرم اين وادى عشاق دين است

هر كس كه شد عاشق سزاى او همين است

بايد ز لعل گهرش

برون بريزد جگرش

بقيه الله ، بقيه الله

آخر صفر شهادت حضرت على ابن موسى الرضا (ع)

امشب زچه در خلد ، نبى مى گويد

زهراى بتول با على مى گريد

گويا كه عزاى خسرو طوس رضاست

زيرا كه محمد تقى مى گريد

قبله هفتم

در هر پگاه كه خورشيد بر مردم مدينه سلام مى كرد ، مردى متين و با هيبت را مى ديد كه ميان موجى از نور با گامهاى شمرده خود به طرف مسجد شهر حركت مى نمود خورشيد اين گامها را تا درب

مسجد تعقيب مى كرد و مى شمرد ، امام از آنجا تا كنار مرقد رسول خدا(ص ) چيزى جز نور نبود كه بشمارد حتى گامها هم ديگر استوانه هايى از نور بودند و خورشيد در حسرت ان نور مى سوخت و در پشت كوههاى مدينه پناه مى گرفت اما از ميان شكاف كوهها ان مرد را مى ديد كه در كنار مرقد پدر نشسته است و با او سخن مى گويد ان چنان كه دو دوست و دو عاشق نجوا مى كنند ، چونان مريدى با مردا خويش .

و اكنون بيش از هزار سال است كه خورشيد ان گامها نمى شمارد و ديگر ان قامت و قدمها را نمى بيند اما هزاران و ميليونها انسان را مى بيند كه به پاس خاطره ان مسير نورانى و ان گامهاى ربانى جان داده اند و او با همان گامها به هنگام عروج ان جانها بر بالين آنها حاضر مى شد ، و در چشمان آنها خاطره خود را زنده مى كرد و آنها را به بهشت جاودان نويد مى داد و باز دوباره بر مى گشت به سوى مسجد النبى كنار مرقد پدر مى نشست و گاه نجوا و گاه شكايت مى كرد او فرزند رسول خد على ابن موسى الرضا است او هشتمين امام و هشتمين پرتو از خورشيد ولايت و دهمين اختر در آسمان عصمت و تنها امام حاضر در ايران . كينه ان حضرت امام رضا عليه السلام را ابوالحسن ثانى است ، اهميت و موقعيت استثنائى امام در دوران امامت ايشان موجب شد كه امامان پس از ايشان را تماما به ابن

الرضا شناسند .

امام على ابن موسى الرضا عليه السلام پس از شهادت پدر بزرگواراش امام كاظم عليه السلام در سال 183 هجرى امامت و دعوت خود را اشكار ساخت و بى پروا به رهبرى و هدايت امت همت گماشت ، دوران امامت امام هشتم عليه السلام با سالهاى خلافت سه خليفه مقتدر و مسلط بر امور مصادف شد ، اولين آنها هارون الرشيد عباسى فرزند مهدى عباسى بود خلافت هارون كه بى شك پر نفوذترين و مقتدرترين خلفاى عباسى بود در سال 193 هجرى پايان پذيرفت و اين سال برابر بود با دهمين سال امامت حضرت على ابن موسى الرضا عليه السلام .

در زمان هارون ، امار انسانهايى كه تحت حكومت او بودند نزديك به هشتصد ميليون نفر بود و حكم او را بيش از چهل كشور اسلامى و غير اسلامى ، گردن مى نهادند .

در ده سالى كه هارون ، امام رضا عليه السلام را درك كرد ، فرصت ان را نيافت كه خطرى را متوجه امام رضا عليه السلام سازد و بالاخره به علت اغشاشاتى كه در شرق ايران رخ داده بود هارون مجبور شد خود با سپاهيان به سوى خراسان برود ، اما در نيمه راه بيمار شد و در طوس مرگش فرار رسيد و در همانجا در منطقه اى به نام سناباد مدفون شد .

هارون الرشيد پس از خود ، امين را براى خلافت تعيين كرده بود و از او تعهد گرفته بود كه پس از او مامون خليفه شود و نيز حكومت ايالت خراسان در زمان خلافت امين در دست مامون باقى بماند . اما امين

به هيچيك از تعهداتى كه به پدر داده بود عمل نكرده و در سال 194 هجرى چند ماه پس از فوت هارون مامون را از ولايتعهدى خود عزل كرد و فرزند خود موسى را به اين مقام نصب نمود ، همين قضيه موجب شد كه ميان امين خليفه هارون و مامون كه در ان زمان والى خراسان بود ، جنگهاى خونينى درگيرى و آتش جنگ ميان ان دو برادر فاصله اندازد تا اينكه در سال 198 هجرى امين كشته مى شود و مامون بر مسند خلافت تكيه مى زند اما على سنت عباسى ها مركز خلافت را به مرو مى برد و بساط خلافت خود را در ميان غير عربها پهن مى كند .

امام على ابن موسى الرضا عليه السلام نه تنها در اين درگيريهاى سراسر باطل و فاسد ، شركت نجست و هيچ گونه دخالتى ، له يا عليه هيچ كس از طرفين نزاع نكردند ، بلكه در طول اين مدت كه ميان خاندان سلطنت اختلاف بروز كرده بود و فرصت مناسب به دست آمده بود نهايت استفاده را مى بردند و با يك برنامه حساب شده به ارشاد و ترتيب پيروان خود مى پردازند .

با به قدرت رسيدن مامون در سال 201 هجرى در جريان يك توطئه زيركانه از ناحيه دستگاه عباسى امام رضا عليه السلام در ماه رمضان همان سال از مدينه به سوى خراسان و بطور مشخص به سمت شهر مرو فرا خوانده شدند كه در ان سالها مهمترين شهر خراسان و مركز خلافت عباسى بود .

امام عليه السلام وقتيكه مواجه با غير عادى بودن دعوت آنها شد

و معلوم شد كه آنها مامور بردن امام عليه السلام به نزد خليفه هستند با كمال نارضايتى تن به اين سفر ناخواسته داد و به انحاء مختلف به مردم مدينه و خويشان خود تفهيم كرد كه در اين سفر بازگشتى نخواهد بود مگر به سوى خدا ، سوز و گدازى كه امام عليه السلام هنگام وداع با قبر پيامبر از خود بروز داد ، همه را متاثر ساخت و در ضمن معلوم كرد كه اين وداع يك وداع معمولى نيست ، بلكه وداع با قبرى است كه ديگر ان را نخواهد ديد .

حضرت امام على ابن موسى الرضا عليه السلام ، اين مظهر روشنگرى ، هدايت و بيدار سازى امت در ميان راه نيز از مسئوليت امامت غفلت نداشتند و هنگامى كه در نيشابور كه شهر هزاران دانشمند و محدث بود ، گروهى از او حديث خواستند ، در جمله اى كوتاه بر اصلى ترين مشكل مسلمين در ان عصر انگشت گذاشت و حديث مهم و اصولى سلسله الذهب را نقل فرمود و به شيوه خاصى به اهميت عترت و همراهى ان با قرآن اشاره نمود:

كلمه لا اله الا الله حصنى فمن دخل حصنى امن من عذابى ، بشرطها و شروطها و انا من شروطها

اعتقاد به لا اله الا الله قلعه امن خداست كه هر كس وارد ان شود از عذاب حق ايمن مى ماند . بايد از اسارت طاغوتها به در آمد و بند بندگى هارونها و مامونها را از دست و دل گشود رو به خدا و ائمه هدى كه كانون ازادى و ازادگى اند كرد اما بشرطها و شروطها و

انا من شروطها عقيده به امامت من از شرايط داخل شدن در اين حصار امن و قلعه ايمن است .

حضرت رضا عليه السلام هنگام ورود به مرو با استقبال مشتاقانه و شگفت انگيز مردم روبرو شد و بدين ترتيب بار ديگر جاذبه حق در برابر ديدگان حق طلب نمايش يافت .

اقامت امام عليه السلام در ايران اگر چه از حيث سياسى و نقطه نظرهاى تاريخى بى نهايت مهم و تعيين كننده بود ، اما چندان به طول نيانجاميد ، بطوريكه دو سال پس از ورود امام به خراسان يعنى در پايان ماه صفر سال 213 هجرى ، امام عليه السلام را از طريق وارد كردن سم به بدن مطهرشان مسموم و شهيد كردند .

ارى اگر از رسول دم بزنى و راه توحيد پيمانى ، بايد سپر رسالت شوى ، يا سالها در نخلستان غربت ، سر در چاه بى كسى فرياد بزنى ، يا در بيابان عطش ، بى قطره اى اب سرا پا خون شوى و يا در تنگ ترين جا سنگينى زنجيرها را به جان بخرى و رضا يادگاران اين قبيله است و از سرنوشت آنها برخوردار .

چرا كه سرگذشت او تاريخ فشرده زندگى انهاست ، همانند آنان سايه سياه ستم را نمى تواند ببيند و ارام بنشيند .

مامون خوب مى دانست كه او همانند مادرش زهرا ، مدافع نا ارام حق و سنگردار جبهه امامت است و اين جدى ترين خطر براى حضور بى نور اوست از اين رو ان حضرت را در پنجاه و چهار سالگى مظلومانه به سراى جاودانگى كوچ داد .

او به خوشايند

خدا خشنود بود ، مرز رضايتش ناشناخته و درياى احساسش بيكرانه است چه زود راضى ميشود رضا و چه سيع حاجت ميدهد ! ابر كرمش همواره سايه گستر است و باران لطفش بر هر زائر دلسوخته اى ميبارد همه غريبند و او غريب غريبان است .

همه رئوفند و امام رئوف لقب اوست .

همه خورشيدهاى كهكشان ولايتند و او خورشيد دائر انهاست همه مهربانند و او ويژگى اش مهربانى است . بركت از دست ائمه عليه السلام فرو مى ريزد و رافت از نگاهشان ميتراود و او رافتش ديدنى ، چشيدنى و حس شدنى است .

همين كه پا به صحن حضور و رواق ديدارش ميگذارى ، نسيم مهر به پيشوازت مى آيد و جان و دلت را گرم در بر مى گيرد . خستگى راه را از جانت مى شويد و پيروزى دلپذير و حياتى نو به تو مى بخشد ، جمعى فشرده گرد ضريحى مقدس پروانه وار مى چرخند و هر كس ارزويى در سينه پرورش داده كه اينجا با تمام وجود بر زبان آورده ، با اشكهاى گرم و ملتسمانه اش تقاضا مى كند . رضا زود راضى ميشود حتى اگر نيازت را بر زبان نياورى فقط در دل سرگرم ان باشى ، خواسته ات را مى داند و بر مى آورد . حاجت گرفتن همه اين نيست كه انچه را تصور مى كنى نياز توست در كفت بگذارند ، چه بسا اين ارامبخش تو نباشد ، بلكه در عوض چيزى ميدهند كه اميد بخش و دلگرم كننده توست . راستى همين بس كه تو را پذيرفته و جرعه اى اسايش

در كامت مى ريزد و سبك ميشوى و از معادش اسوده و دل ارام وداع مى كنى ،

از اينرو بارگاه او قبله هفتم ناميده شده و چون كعبه و كربلا و مدينه ، نجف ، كاظمين ، سامرا مقدس و ملكوتى است ، فرشتگان به ان رفت و آمد دارند و در و ديوارش با پروبالشان اشناست و ساكنان عرش زائر و ناظر انند .

كعبه اهل دل و مطاف دلدادگان ولايت است . زيارت او حج بى استطاعت است و مشهدش همواره بوى كربلا مى دهد .

زائر ، گر به چشم دل نگرى

بنگرى خود مدينه دگرى

حرم هشتمين امام اينجاست

نجف و وادى السلام اينجاست

اين مقام خدا پسند و رفيع

كى بود كمتر از مزار بقيع

كاظمين است و سامرا اينجا

هم حسين است و كربلا اينجا

از ورودت به اينچنين گلشن

مقدمت خير و ديده ات روشن

شهادت هشتمين پيشواى عالم تشيع بر تمامى شيعيان جهان تسليت باد

عالم آل احمدى

اى به سرير ارتضا ضابطه رضا- رضا

اى به رضاى تو رضا در دو سرا خدا رضا

اى به شهادت كرم حجت حى ذوالنعم

اى به روايت قلم تعز من تشا رضا

اى به مشيت قدر زينب لوح بندگى

اى به قضاوت قضا حاكم بر قضا رضا

اى به صحيفه زمان مطلع شعر شاعران

اى به حروف ابجدى واژه پر بهار رضا

تو مظهر درايتى - مكمل ولايتى

سمبل هر حكايتى به بخشش و سخا رضا

تو ضان شفاعتى كه از ضامنت تو حق

عفو كند گناه ما به موقع جزا رضا

حجت حى سرمدى دسته گل محمدى

عالم آل احمدى به امر كبريا رضا

نام تو گشته مشتق از نام على مرتضى

ز آنكه تويى به خلق و خو على مرتضى رضا

تو

هفتمين وديعه خدا به نص كوثرى

كه فخر بر تو مى كند سيده النساء رضا

ز بعد حضرت بتول كه هست بضعه رسول

پاره تن فقط تويى به ختم الانبيا رضا

لواى صلح مجتبى داده خدا بدوش تو

كه در قعود تو بود قيام كربلا رضا

عصاره عبادت سيد ساجدين تويى

كه از قيام تو بود قيام ما به پا رضا

زنده ز علم تو بود مكتب باقرالعلوم

كه از تو گشته منجلى علوم ماسوا رضا

به فقه و دانش و اصول تويى به ملك اين جهآن

رمز بقاى مذهب و مكمل ولا رضا

تاج ولايت به سر ، موسى جعفرت پدر

كه صد كليم بر درت ستاده با عصا رضا

تويى رئوف ميزبان كه با ورود ميهمان

به خنده لعل لب كنى بسان عنچه وا رضا

تو ان طبيب حاذقى كه از عنايت و كردم

بدون نسخه ميدهى بدرد ما شفا رضا

سه نوبت از ره كرم به داد شيعيان برس

كه حكم تام در كف داده حق

از لايت تو بهر ما قفل در جهنم است

كليد ان براى ما بهشت جانفراز رضا

تويى كه نقش شير را به يك اشاره جان دهى

كه بر دريد منكر ولايت تو را رضا

شاعر ژوليده منم كه گشته ام گداى تو

چه مى شود عنايتى كنى تو بر گدا رضا

مرثيه گروهى در شهادت امام على بن موسى الرضا عليه السلام

اى يادگار زهرا (2)

يا ثامن الائمه (2)

محبوب حق تعالى (2)

يا ثامن الائمه (2)

رضا رضا رضاجان (3)

اكنون به ياد رويت

زديده خون فشانيم

اگر چه الوده ايم (2)

ما بر تو مهمانيم (2)

رضا رضا رضا جان (3)

آتش به پيكرت زد

زهر جفاى مامون

عمر تو را سر آورد

دسيسه هاى مامون

جان رسول اكرم (2)

سوزد در آتش غم (2)

رضا رضا رضا جان (3)

در وقت دادن جان

اين يادگار

حيدر

روى زمين مى غلطيد

ميگفت كجائى مادر

جواد من كجائى (2)

شد موسم جدائى (3)

رضا رضا رضا جان (3)

فصل سوم: مناسبتهاى ماه ربيع الاول

هشتم ربيع الاول شهادت امام يازدهم و معصوم سيزدهم حضرت امام حسن عسكرى (ع)

هشدار كه ماتم عظيم است امروز

دلها همه با قصه نديم است امروز

بر صاحب عصر تسليت بايد گفت

كان در گرانمايه يتيم است امروز

تبعيد در حصار دژخيمان

امامت شطى است جارى در بستر زمان كه از زلال وحى مى رسد و امام ، پاك مردى است كه در خانه هدايت رشد يافته است و از هر گونه رجس تطهير شده است و مايه حيات و لطف محض خداوند است . از زمره اين پاكان ، امام هما ابو محمد حسن بن على عليه السلام يازدهمين اختر آسمان ولايت و سيزدهمين گوهر درياى امامت است . وى در سال 231 هجرى در مدينه ديده بر جهان گشود و در سال 254 پس از شهادت پدر بزرگوارش امام هادى (على ) به مقام شامخ امامت و پيشوايى شيعه برگزيده شد و روشنايى بخش جاده هدايت گشت .

از نامهاى ان امام گرامى سراج ، ز كى و خالص است ، و همچون پدر و جدش به خاطر ياد كرد و زنده نگه داشتن عظمت بدست آمده شيعه در زمان امام هشتم به ابن الرضا شهرت يافته است .

حضرتش به عظمت نفس و علو مقام معروف بودند در بين عباسيان رو علويان مورد احترام خاص قرار مى گرفتند . در شكوه و منقبت امام حسن عسگرى چيزى بالاتر از اين نيست كه ، امام مهدى موعود (عج ) ، درهم كوبنده ستمگران و عدالت گستر جهان فرزند اوست .

علامه مجلسى روايت كرده است كه عباسيان به مامور زندان امام سفارش كرده بودند

تا بر ان حضرت سخت بگيرد . مامور زندان گفت دو تن از شريرترين افراد را براى اين كار گماشته است ولى آنان با ديدن امام حسن عسگرى تحول يافته و رو به عبادت و نماز آورده اند وقتى علت ان تغيير حالت را از آنان پرسيدم ، گفتند: از فيض ديدار امام به اين سعادت رسيديم . وى تمام روزها را روزه مى گيرد و تمام شب را به نماز مى پردازد . مهابت او تا اندازه اى است كه چون به ما نگاه مى كند به لرزه مى افتيم

با نگاهى به تاريخ شيعه در مى يابيم كه با نزديك شدن به عصر غيبت ، عرصه زندگانى بر شيعيان تنگ تر مى شود و رسالت امامان در برنامه هدايت الهى ، سنگين تر ، به ويژه عصر امام حسن عسگرى عليه السلام از دوران بسيار سخت و پر ابتلاء است ، عصرى كه اكنده بود از بدعت ، اختناق ، فساد ، و ظلم و جور تمام زواياى اجتماع را فرا گرفته بود .

مدت امامت ان حضرت شش سال به طول انجاميد كه اين مدت كوتاه با حكومت سه خليفه جابر عباسى به نامهاى معتز ، مهتدى و معتمد هم زمان بود . بنى عباس ، امام هادى و امام حسن عسگرى را به اين بهانه كه مى خواهند رهبر شيعيان در مركز حكومت باشند از مدينه به سامرا آورده ند علت انتقال امام به سامرا ، مراقبت و كنترل دقيق امام و سر كوبى حركتهاى احتمالى عليه حكومت بود . از زمان وليعهدى امام رضا عليه السلام كه شيعه از حاشيه

اجتماع تا پايگاه قدرت پيشروى كرده بود ، وحشت و ترس بنى عباس فزونى يافته بود و در زمانهاى بعد نيز شيعيان وظيفه خود مى دانستند كه كاسته شدن قدرت حق را بر نتابند اين عامل ترس كابوسى براى خلفاء عباسى بود . لذا آنان چاره اى جز پيش گرفتن سياست خانه نشين كردن ، مراقبت شديد ، زندان و ازار نمى ديدند .

در ان عصر جنبشهاى مكتبى زيادى نيز بر پا شد بطورى كه نهضتهاى علوى روز بروز گسترش مى يافت . ولى بسيارى از اين نهضتها به وسيله حكومت كشف مى شد و اعمال آنان بر ملا مى گرديد .

ياران امام در شهرهاى مختلف پراكنده بودند و امكان تمركز براى آنان وجود نداشت و از ديگر سو فشارى كه دستگاه خلافت معمول مى داشت عرصه را چنان تنگ كرده بود كه امكان هر حركتى را نا ممكن مى ساخت . علامه مجلس از يكى از ياران حضرت عسكرى عليه السلام روايت كرده كه . ما در عسكر اجتماع كرده بوديم و منتظر ورود ابى محمد عليه السلام بوديم كه مى خواست به ديدار معتمد برود . در اين هنگام نامه اى از امام به دستمان رسيد كه در ان نوشته شده بود: الا الا يسلمن على احدولا يشبر الى بيده و لا يومى فانكم لا تومنون على انفسكم يعنى مراقب باشيد احدى از شما بر من سلام نكند و با دستش مرا نشان ندهد و اشاره هم نكند كه در غير اين صورت جانش در خطر خواهد بود . از اين روايت اشكار فهميده مى شود كه تا چه اندازه امام

تحت مراقبت و فشار دستگاه خلافت بوده است و بهمين سبب روآيات بسيارى از ائمه رسيده كه در ان شيعيان را به تقيه امر كرده اند .

دو چيز عامل اين نوع برخورد و موضعگيرى خلفا عليه امام مى باشند .

مورد اول : چون از طريق روايات و بشارتى كه امامان پيشين داده بودند ، مى دانستند از امام حسن عسكرى ع فرزندى بدنيا خواهد آمد كه به ستم آنان پايان خواهد داد . بهمين منظور سياست فرعونى را پيشه خود ساختند و گاه و بيگاه به منزل امام هجوم مى اورند و به جستجو مى پرداختند .

مورد دوم : احترام و سيادتى كه امام بواسطه تقوا و مقام امامت داشت و نفوذ و احترامى كه در بين علويان و عباسيان دارا بود خلفا را وادار مى كرد تا مانع انتشار اين نور شوند .

امام حسن عسگرى عليه السلام در مدت عمر كوتاه 29 ساله خود كه شش سال آن منصب امامت را عهده دار بود رسالتى بس گران و الهى را تحت مراقبتهاى شديد و تنگناهاى دستگاه خلافت به انجام رساند و با برخوردارى از مقام امامت ، شيعه را از شديديرين مهلكه ها و بحرانهاى تاريخى حفظ كرد .

با وجود تمام اين محدوديتها ان حضرت از نشر احكام اسلام و تقويت بنيه علمى شيعه و رسيدگى به امور شيعيان دريغ نمى ورزيد و در اگاهى بخشيدن ، روشنگرى ، ارشاد مردم و برحذر داشتن آنان از نيرنگ هاى حكومت جائر انى درنگ نمى كرد .

از جمله مسائل روزگار امام ، سپردن اموال و اوقات شيعه بدست مخالفين شيعه

بود تا اينكه بنيه مالى شيعيان تقويت نشود . و در مقابل ، حضرت اهتمام بسيار به حفظ اموال مسلمين داشت و همواره در صدد تقويت بنيه مالى شيعيان بود و به همين جهت از جانب خويش براى اخذ وجوه شرعيه مردم و صرف آنها براى مستحقين نائبانى تعيين كرده بود .

از كارهاى ديگر امام اين بود كه خانه اى را كه امن مى دانست معين مى كرد و در برخى شبها شيعيان و اصحاب را به آنجا فرا مى خواند و آنان مسائل و مشكلات خود را عرضه مى كردند .

از ان سخنان و نيز مراسلات و مكاتبات هدايتگرى فرا راه پيروانش موجود است . تاليف تفسير قرآن نيز به ان حضرت منسوبت كه بسيارى از علماى شيعه صحت انتساب اين تفسير را تاييد كرده اند . همچنين از انحضرت ماثوراتى در فقه و اعتقاد وجود دارد .

دستگاه بنى عباس پيوسته از وجود امام در زحمت بود تا آنكه سرانجام معتمد خليفه جائر عباسى ان حضرت را در سال 260 هجرى بطور پنهانى مسموم كرد و به شهادت رساند .

از آنجا كه هيچ عاملى نمى تواند از مشيت الهى جلوگيرى كند ، پس از شهادت امام حسن عليه السلام فرزندى مهدى عليه السلام عموى خويش جعفر كذاب را كه بر جنازه امام مى خواست نماز بگزارد كنار زد و خود بر وى نماز گزارد و رسالت امامت را از جانب خداوند بر دوش كشيد . و از ان پس بخاطر مصالحى ، نوع ارتباط شيعه با امامشان تغيير كرد و حضرتش كه آخرين حجت الهى و بقيه السلف از فرزندان

پيامبر است و از سويى مامورين معتمد در پى به شهادت رساندن ان حضرت بودند با خواست خدا در پرده غيبت بسر بردند و تا مدتى ارتباط مردم با وى از طريق چهار نايب تعيين شده از طرف ايشان بود و بعد از ان مرحله غيبت كبرى آغاز گشت كه تا اين لحظه ديدگان اشكبار دوستدارانش در انتظار طلوع خورشيد وجود اويند .

حجت يازدهم

اى كه خورشيد فلك محو لقاى تو بود

ماه را روشنى از نور و ضياى تو بود

توئى ان آينه حسن خداوند كريم

كه عيان نور الهى ز لقاى تو بود

معدن جود و سخنائى تو كه از فرط كرم

دو جهان ريزه خور خوان عطاى تو بود

ولى حق حسن العسكرى اى آنكه قضا

مجرى امر تو و بنده راى تو بود

حجت يازدهم نور خداى پور على

اى كه ايجاد دو عالم ز براى تو بود

من كجا مدح و ثناى تو توانم گفتن

اى كه قرآن همه در مدح و ثناى تو بود

نه همين جاى تو در سامره تنها باشد

كه به دلهاى محبان تو جاى تو بود

بى ولاى تو عبادت ز كسى نيست قبول

شرط مقبولى طاعاتى ولاى تو بود

نسبت قامت سرو تو بطوبى ندهم

ز آنكه طوبى خجل از قد رساى تو بود

چه غم از تابش خورشيد قيامت دارد

آنكه در روز جزا زير لواى تو بود

همه شب قرب جوارت ز خدا مى طلبم

كه مرا در سر شوريده هواى تو بود

در جوار تو ز حق خواهش جنت نكنم

جنت ما به خدا صحن و سراى تو بود

ديده گريان نشود روز جزا در محشر

هر كه گريان به جهان بهر عزاى تو بود

تو ظهور پسر خويش طلب كن ز خدا

چونكه مقبول خداوند دعاى

تو بود

تا ابد بر تو و اجداد گرام تو درود

غير از اين هر چه بگويم نه سزاى تو بود

چه به جز ذكر و ثناى تو بگويد (خسرو)

بهترين طاعت حق ذكر و ثناى تو بود

مرثيه گروهى در شهادت امام حسن عسكرى عليه السلام

عسكرى از دارفانى ديده بسته

گرد ماتم بر رخ مهدى نشسته

اى حسن جان ، اى حسن جان ، اى حسن جان (2)

گشته سامرا دوباره وداى غم

بر پدر صاحب زمان بگرفته ماتم

اى حسن جان ، اى حسن جان ، اى حسن جان (2)

عازم جنت شده با قلب سوزان

نزد زهرا و پيمبر گشته مهمان

اى حسن جان ، اى حسن جان ، اى حسن جان (2)

او بدست معتصم گرديده مسموم

قلب پاك انورش را كرده مغموم

اى حسن جان ، اى حسن جان ، اى حسن جان (2)

شستشو داده پسر جسم لطيفش

شد به سامرا مكان قبر شريفش

اى حسن جان ، اى حسن جان ، اى حسن جان (2)

هفدهم ربيع الاول ولادت پيامبر( ص) و حضرت امام جعفرصادق (ع)

امروز صفا با دل و جان همراه است

هنگام طلوع آفتاب و ماه است

هم جشن ولادت امام صادق عليه السلام

هم عيد محمد ابن عبدالله (ص ) است

بارش نور افتخار بر صحيفه آفرينش

طلوع ماه ربيع ، نسيم لطف الهى بر سبزه زار دلهاى عاشقان نشانده است . چرا كه در اين ايام ، خورشيد و ماه هر دو طليعه طلائى دارند . و هر دو بر پهنه دلها نور شوق مى افشانند . نور نبوت و ولايت از خورشيد رسالت و ماه امامت همه جا را روشنى بخشيده است .

ارى در چنين ايام فرخنده اى دست قدرت آفرينش ، پاى هستى حضرت ختمى مرتبت ، محمد بن عبد الله (ص )

را بر دنيا نهاد و خورشيد كمالش را بر افق قلبها تابانيد . و در چنين روزهايى نيز ماه بدر گونه صادق آل محمد(ص ) شبهاى جهالت و نادانى را روشن به نور علم و دانايى كرد . هر چند نور رسول الله و فرزندش ، دهها و هزارها سال قبل از خلقت زمين و آسمان فيض وجود يافته بودند . و بايد هم چنين باشد . چرا كه ، جابر گويد هنگامى كه از خاتم الانبياء پرسيدم : اول ما خلق الله ما هو ؟

اولين چيزى كه خداوند افريده چيست ؟

لبهاى مبارك حضرت غنچه تبارك گشود كه :

اول خلق الله نورى ابتدعه من نوره و اشتقه من جلال عظمته

(اى جابر) اولين مخلوق خداوند ، نور من بود كه پرودگار متعال از نور خود انرا افريد و از جلال و بزرگى عظمتش پديد آورد .

و در صحيفه كلام امير سخن ، على عليه السلام در آفرينش رسول الله (ص ) حضرت فرموده است :

پروردگار متعال نور محمد را قبل از خلقت آسمانها و زمين ، عرش و كرسى ، لوح و قلم ، بهشت و جهنم و قبل از آفرينش ادم و نوح ، ابراهيم و اسماعيل ، اسحاق و يعقوب ، موسى و عيسى ، داوود و سليمان و همه انبياء افريد ، هزارها سال قبل از خلقت تمام انبيا

لذاست كه پيامبر عزيز(ص ) به ابوذر مى فرمايد: . . . انگاه كه ادم در بهشت وارد شد و هنگامى كه خارج شد ، من با او بودم ، زمانى كه نوح در كشتى نشست من با او و در

صلب او بود ، هنگامى كه ابراهيم در آتش قرار گرفت من بهمراه او بودم تا اينكه خداوند مرا از اصلاب طاهر به ارحام مطهره انتقال داد و در صلب عبدالمطلب قرار گرفتم . پروردگار مرا از اسم خود مشتق كرد ؛ صاحب عرش محمود نام دارد و من محمد ارى ؛ پهنه آفرينش طبقى است از گل زيباى خلقت كه حضرت حق با دست اراده خويش تقديم به رسول خود ، حضرت محمد(ص ) نموده است انگاه كه در حديث قدسى فرمود:

لولاك لما خلقت الا فلاك

(اى رسول ما) اگر تو نبودى ، زمين و آسمان را نمى كردم . به همين خاطر است كه در اين ايام شاد و شيرين ، زمين نور افتخار برجبين دارد و آسمان شور و اشتياق در وجود خود . چرا كه در چنين روزهايى بود كه خورشيد عظمت الهى از افق عام الفيل طلوع كرد و فصلى ديگر در تاريخ بشريت گشوده شد . فصل عشق ، فصل ايثار . و فصل پيروزى خون بر شمشير سال 570 ميلادى روز جمعه هفدهم ربيع . در چنين روزى بود كه ايوان كسرى شكاف شوق برداشت و كنگره هاى ان رقص غرور نمودند ، درياچه ساوه عطش ديدار كرد و خشك گرديد ، آتش آتشكده فارس خموشى خجلت پيدا كرد و بتهاى كعبه سر ذلت بر زمين نهادند .

نورى به بلنداى آفرينش ، به سوى آسمان بلند شد و مولودى نورانى پاى به عرصه هستى گذازد ، در اولين لحظه ورود خود ، آخرين سخن را گفت گلواژه تكبير و پيام تمجيد:

الله اكبر و الحمدلله كثيرا ، سبحان

الله بكره و اصيلا

ستاره اى بدرخشيد و ماه مجلس شد

دل رميده ما را انيس و مونس شد

عبدالمطلب براى عرض سپاس به پيشگاه پروردگار ، گوسفندى قربانى نمود و نام مولود را محمد گذاشت . چون سئوال شد كه چرا اين اسم را انتخاب كردى فرمود: خواستم ميان زمين و آسمان ستوده باشد لذا نام محمد را بر فرزندم گذاشتم . . . .

. . . و تو گويى دست مشيت الهى و نگاه هدايت خداوندى بر ان بوده كه رهروان رسالت محمدى را از شيعيان مذهب جعفرى قرار دهد ، چرا كه در چنين ايامى ، جمال جعفر بن محمد عليه السلام صادق آل محمد نيز جهان را روشن نمود .

نور جمال صادق چون از افق برآمد شد صبح عالم ارا بر شام تيره فايق

هم او كه شهره شهر علم است و چهره جهان دانش .

هم او كه در هفده ربيع الاول سال 83 در آسمان مدينه الرسول طليعه طلوع گرفت . و هم او كه صحابى خود قبيصه فرمود:

ما اشباخ نور بوديم در عرش الهى . خدا را تسبيح مى كرديم در حالى كه هنوز ادم پاى وجود بر زمين خلقت نگذاشت بود . ما عروه الوثقى الهى هستيم ، كسى كه به ما تمسك كند نجات مى يابد و كسى كه از ما باز ماند به آتش غضب الهى گرفتار مى شود .

نام و لقب امام ششم عليه السلام با گلواژه هاى رسالت و سخنان حضرت محمد(ص ) انتخاب گرديد .

شيخ صدوق در علل الشرايع نقل نموده كه پيغمبر اكرم (ص ) فرمودند:

هر وقت پسر من جعفر

بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب متولد شد او را صادق نام گذاريد چونكه از فرزندان او كسى همنام وى پيدا خواهد شد كه بدون استحقاق دعوى امامت كند و او را جعفر كذاب گويند حضرت صادق عليه السلام تا سن 12 سالگى معاصر با جد گرامى اش حضرت سجاد عليه السلام و تحت تربيت ايشان بود ، انگاه به مدت 19 سال با پدر بزرگوارش امام محمد باقر عليه السلام زندگى كردند . با اين ترتيب 31 سال از دوران عمر خود را در خدمت جد و پدر بزرگوار (عليهماالسلام ) بدون واسطه از مبداء فيض ، كسب نور مى نمود و صرفنظر از ترتيب ربوبى ، با استعداد ذاتى و ذكاوتى علمى ، بزرگترين قهرمان عرصه علم گرديد . رداى امامت و ولايت به مدت 34 سال بر قامت ان حضرت استوار بود بطورى كه در اين مدت مكتب جعفرى به دست با كفايت و تدبير با درايت ان امام براى هميشه برقرار شد و موجب احياء و ابقاء شريعت محمدى گشت . انس بن مالك راجع به امام صادق عليه السلام مى گويد:

كان جعفر بن محمد لا يخلو من احدى ثلث خصال : اما صائما و اما قائما و اما ذاكرا و كان من عظماء العباد و اكابر الزهاد الذين يخشون الله عزوجل .

او مظهر تقوى و پارسايى بود ، بطوريكه هميشه در يكى از اين سه حالت : يا روزه دار ، يا نماز گزار و يا ترنم ياد حق بر لب داشت و از بزرگترين عبادت كنندگان و زاهدانى كه خشيت و خوف الهى را

همراه دارند ، به شمار مى رفت . حوزه درس امام صادق عليه السلام نمونه و اسوه مراكز علمى مى باشد . حوزه اى با بيش از چهار هزار شاگرد عالم متبحر و حاذق كه برخى با هدايت هاى امام و ارشادهاى حضرت ، بنيانگذار بعضى از علوم شدند .

آنها كه چشم رضابت قبول بر در واژه هاى ان حضرت باز كنند به چشمه سعادت و هدايت دست خواهند يافت . و از سخنان ان امام است :

هر كس به دنيا دل بندد به سه خصلت دچار شود: اندوهى كه پايان ندارد . ارزوئى كه به چنگ نيايد و اميدى كه به ان نرسد .

براى مومن چه اندازه زشت است خواهشى داشته باشد كه در راه خواستن ان خوار گردد .

شيعيان ما اهل هدايت ، تقوى ، خير ، ايمان ، فتح و ظفر مى باشند .

اميد آنكه در اين ايام فرخنده جامى از كوثر گواراى ان بزرگواران نوشيده و زمزمه كلامشان را سر دهيم .

ميلاد پيامبرص

وقتى يك مرد مانده بود و كران تا كران عدو ،

يك تير مانده بود و جهان تا جهان نشان ،

وقتى مردان مرد سر در چادر هسار ظلمتها ، به نابودى كشيده شده بودند ، وقتى نامردان مرد بر مسند تكيه داده بودند و ناحقان بجاى حق ، بى سيرتان بجاى نيك مردان جا خوش كرده بودند ، وقتى خسرو پرويز در ايران ، بيدادگر بيدادگران بود و امپراطور رم از بردگان و حيوانات جنگ خونين مرگ و زندگى براه مى نداخت و در اين بين بر مگ برده بينوا قاه قاه

مى خنديد ، وقتى از هر سو آتشكده هاى ظلمت سر بر فلك برداشته بودند و شعله هاى شوم خويش را به آسمان ميفرستادند ، وقتى قله شهر اشناى قدمها ابراهيم و اسماعيل ، مهبط و حى خدا ، سر در چاهسار غروب غم انگيز نيستى خود ميكشيد ، وقتى خورشيد از طلوع خويش شرم داشت طو بر غروب خود از شادى ميگريست و انوار طلايى خويش را در دامن خود مخفى ميساخت و بى نور و بيخيال در آسمان گام ميزد ، وقتى شفق از دامن خونرگ خويش ، سخت بيمناك بود و بر اين سرخى نفرين ميفرستاد ، وقتى فلق از ظهور خويش نا ظهورى ميطلبيد و از خداى خويش ناپيدايى ، وقتى سپيده ، دامن عفاف خويش را در دست سياه شب ميديد و شرم الود بر ان لعن ميفرستاد ، وقتى در ان نقطه كه زمين از آسمان كام ميگيرد ، ديگر درخشش و تلالوئى به چشم نمى خورد ، وقتى در لاله زارها بجاى بلبل جغد لانه كرده بود و بر ويرانه ها بلبل نوحه ميخواند ، در كوير ، الاله ها غمناك به انتظار چشمه ابى ، قطره اشكى ، ذره نثارى له ميزدند ، وقتى ماه در شبهاى چهارده چنان بيرنگ بود كه ستاره ها بر او نهيب ميزدند ، وقتى دستهاى باز و الوده شيطان همه را ، همه چيز و همه جا را ناپاك ساخته بود و قلبها شيطانى ، نفسها شيطانى و حيات نيز شيطانى گشته بود ، وقتى در يوزگان نامرد كله بر سر درويشان بينوا ميگذاشتند ، وقتى مظلوم اسير دست ظالم اسير

دست ظالم بود و فقير پادوى خانه بدوشى غنى ، وقتى مردان بر اريكه قدرت نشسته بودند و زنان ، دست به سينه ، چون بردگان بى اراده در اختيار آنان به بازى گرفته شده بودند ، مرد همه چيز بود و زن هيچ وقتى طفلكان ، زنده بگور شده و دختركان بى گناه ، ارام طلوع نكرده ، در گور سرد قساوت پدر غروب ميكردند ، وقتى در كعبه خانه حق ، هزار گونه بت ولو بود و هر يك از فرقه اى خاص و جانشين حق گشته بود ، وقتى در كوچه هاى شهر و كشور دنيا بجاى بانگ حق ، بدمستى نامردان مرد بر پا بود و هزار هزار وقتى ديگر ، در انهنگام خداوند نور خود را فرو فرستاد ، سال عام الفيل بود ، لشكر ابرهه يعنى مردان فيل سوار بدست پرندگانى خرد با سنگانى از خود خردتر ، فيل سواران را به امر خداى ، چون پر كاهى ريز شده زير دندانهاى حيوانها كردند يعنى انهمه فيل را انهمه زور را به نيستى كشاندند ، آسمان شكافته شد ، ستاره اى پر نور از آسمان به زمين آمد ، بزرگان قوم يهود در آنشب سوگند خوردند كه ستاره احمد آخرين پيامبر آخر الزمان به زمين آمد ، او متولد گشته است .

آتشكده بزرگ اذر در ايران كه هزاران سال بود رنگ خاموشى بخود نديده بود از فروغ پيامبر(ص ) رو به سردى گذاشت .

طاق كسرى ترك برداشت شايد از صلابت پيامبر(ص ) شرم كرد و درياچه بزرگ ساوه بعد از سالها اب ، خشك گشت .

ارى

او آمد نامش محمد(ص ) بود و كنيه اش ابوالقاسم .

كسيكه خدايش فرمود: لو لاك لما خلقت الا فلاك

اى پيامبر(ص ) هما نه اگر تو نبودى ، آسمان و زمين را خلق نميكردم .

او آمد ، با شمشير تيز ايمان و سينه اى مملو از عشق به هدف و صرطى مستقيم . او آمد تا ظلم بركند و ظالم افكند .

او آمد تا با يك كلام قولوا لا اله الا الله تفلحوا يك جهان را نه در يك زمان ، كه در همه ادوارش گونه گون و واژه گون سازد .

او آمد و بر همه تبعيضها و ترديدها و برتريها خط بطلان كشيد .

و بر همه افتخارات پوچ و پوسيده چندين و چندين هزار ساله تاريخ اين بشر گمنام و گاهى از درد پست تر ، تنها يك كلام فرمود:

ان اكرمكم عندالله اتقيكم بدرستى كه گراميترين شما نزد خداى پرهيزكارترين شماست و با اين جمله هر چه برترى بود از پول ، مقام ، زشتى ، زيبايى ، و هزاران هزار ملاك پست و پوچ ديگر را فرو ريخت . او آمد و كاخ چندين هزار ساله گمراهى را ، جهل را ، نابودى را در هم ريخت و بجايش قله اى استوار ايمان و عشق به الله و صراطى مستقيم يعنى فى سبيل الله ، با مردانى از تبار هابيل و ادم و ابراهيم و يوسف و يوشع و موسى و عيسى بر پا ساخت .

او آمد و بر فراز گنبد دوار گيتى تنها يك كلام حك كرد: الله اكبر لا اله الا الله

او آمد و

اخلاص را اموخت ، اخلاص يعنى يكتائى در زيستن ، يكتايى در بودن و يكتايى در عشق .

او آمد و چشمه جوشان محبت را افريد و در زمانى كه هر نامردى دختركان بى گناه خويش را زنده بگور را زنده بگور ميساخت ، او ارام جانش فاطمه عليه السلام را بر دوش ميگرفت و بوسه بر لب و دهانش ميزد و بلند فرياد ميزد: فاطمه پاره تن من است هر كه او را دوست بدارد مرا دوست داشته است و بدين ترتيب ، انسانيت را افريد .

او آمد و هر انچه پاكى بود كه بشر به فراموشى سپرده بود به يادش آورد و چنين فرمود: انى بعثت لاتمم مكارم الا خلاق من براى تكميل نيكوئيهاى اخلاق بشر بر انگيخته شده ام

او آمد ، نامش محمد بود و كنيه اش ابوالقاسم او آمد و نور را آورد ، بلبل را به باغ جغد را به ويرانه سپرد ، لاله را در گلزار و كوير را با محبتها و انسانيتها ابيارى نمود .

او آمد و به خورشيد نور داد و به ماه روشنى ، به شفق سرخى خاص عاشق الله بودن را و به فلق خونرنگى داغ شهيدان را ، به سپيده عفاف پاكترين عضو طبيعت ، نور را . او آمد و زمين و آسمان را اشتى ديرينه داد . كعبه را جلاى پاك حقانيت حق ، و مكه را جايگاه شاهدان حق پرست ، بردگان را ازاد ساخت و تنها بنده خاص خدا ناميدشان . بندگان زور را رها مى كرد و بندگان زر را مخلص ساخت و ره گم كردگان

را چراغ هدايت گشت و ره يافتگان را هادى حق .

او آمد ، نامش محمد بود و كينه اش ابوالقاسم او آمد ، كوران را چشم حقيقت بين ، كران را گوش شنوا و لالان را ندائى حق رسان بخشيد . مردگان را از خون شهيد جلوه اى تازه ساخت و همه را شهيد شاهد كرد و عاشق حق .

او آمد تا با زندگى سراسر مبارزه خويش ، با دعوت خود به ما درس ايمان و جهاد دهد و با زندگى جانگذار خويش بما ياد داد كه در راه برانداختن ظلم و ظالم رودخانه هايمان را غرق خون سازيم و از خون وضو بگيريم و تنهايمان را سنگر سازيم ، ولى ظلم را نپذيريم و با دستان خون الود خويش ، پرچم حق را بر فراز بلندترين قله هاى استقامت و پايدارى استوار سازيم .

بما اموخت كه اى انسان ازاده ، آنجا كه نميتوانى سر بلند زيست كنى ، سر بلند بمير . آنجا كه طپش توانستن در تو خاموش شد ، سرود بايستن سركن و آنجا كه رنگ رخسارت از شدت ظلم و جهلها به زردى گرائيده از خون وضو بسازد و بر سجاده گلگونت سر بنه .

ارى ارى او آمد ، نامش محمد بود و كنيه اش ابوالقاسم .

او جلوه اى از نور حق بود ، از تبار هابيل و از نسل ابراهيم عليه السلام

او خاتم النبيين ، وارث المرسلين ، محبوب العامين ،

رسول گرامى خدا حضرت محمد ابن عبد الله (ص ) بود .

دو ناخدا

فروغ ديده آمد ، سرور سينه آمد

ظهور اين دو ايت

، خوش هم قرينه آمد

خزينه رسالت خالى شد از گهرها

والاترين جواهر ، از ان خزينه آمد

دو ناخداى امكان ، بهر نجات انسآن هر يك به جلوه خاص ، در اين سفينه آمد

از مطلع رسالت ، و ز مشرق امامت

خورشيد مكه سرزد ، ماه مدينه آمد

ان خاتم النبين ، وين صادق الائمه

جبرئيل كويشان را ، عبدى كمينه آمد

احمد كه با ظهورش ، شد دفن بت پرستى

صادق كه عشق رويش ، در دل دفينه آمد

ان تا دهد به عالم ، عشق و اميد برخاست

اين تا برد ز دلها ، نفاق و كينه آمد

شكست زين دو قدرت ، بتهاى جهل و الحاد

انسان كه بارش سنگ بر ابگينه آمد

تنها نشد مويد در مدحشان ثنا خوان

جبرئيل هم غزلخوان ، در اين زمينه آمد

سرود ميلاد حضرت رسول اكرام ص و حضرت امام صادق عليه السلام

فرخنده ميلاد محمد آمد

ختم پيمبران سرمد آمد

مولد صادق آل محمد

مقارن گشته با ميلاد احمد

مبارك ، مبارك بادا ، مبارك بادا

ز يمن مقدم رسول خاتم

معطر آمده محيط عالم

مولد صادق آل محمد

مقارن گشت با ميلاد احمد

مبارك ، مبارك بادا ، مبارك بادا

عرش كبريا نويد آمده

كه مسلمين عيد سعيد آمده

بدر منورى پديد آمده

حامل قرآن مجيد آمده

مبارك ، مبارك بادا ، مبارك بادا

ولادت ختم رسولان آمد

محمد ان حبيب جآنان آمد

به جسم پيروان او جان آمد

بر حرمتش جهان گلستان آمد

مبارك ، مبارك بادا ، مبارك بادا

به هفدهم ربيع دو ماه تابان

ز تارك سپهر دين و ايمان

براى دادن پيام جانان

دميده با سراج لطف يزدان

مبارك ، مبارك بادا ، مبارك بادا

فصل چهارم : مناسبتهاى ماه ربيع الثانى

هشتم ربيع الثانى ولادت امام حسن عسكرى (ع)

خورشيد سپهر رهبرى پيدا شد

احياگرفته جعفرى پيدا شد

تبريك به مهدى كه به عالم امشب

رخسارت امام عسكرى عليه السلام پيدا شد

مشك افشان عالم

مدينه روز جمعه هشتم ماه ربيع الثانى حال و هواى ديگرى داشت ، همه در انتظار درخشيدن نورى بودند تا گلهاى زندگى را در فضاى ظلم گرفته ان سامان شادابى بخشد . در اين روز ، خورشيد تابان وجود امام حسن عسكرى عليه السلام قدم به عرصه اين جهان خاكى گذاشت . هم او كه از دامانش نورى ساطع شد تا اميدبخش مظلومان و مستضعفان گيتى شود . براستى ميلاد امام عسكرى بر عظمت روز جمعه افزود و بر اين عيد طراوتى خاص بخشيد . او دومين امامى بود كه نام حسن را به خود ميگرفت و هم نام سبط اكبر رسول خدا يعنى حسن ابن فاطمه عليه السلام شد ، امام به القاب صامت ، رفيق ، نقى ، زكى ، هادى معروف بود .

بايد ولادت با سعادت ان حضرت را نه به عنوان حادثه ، بلكه نقطه عطفى در تاريخ تشيع دانست و بايد اذعان داشت كه اين ميلاد در آيندهاى نه چندان دور تاريخ بشريت را دگرگون مى كند ، چرا كه او مى بايد فرزندى به دست غيبت بسپارد تا روزى دادگسترى جهان هستى شود .

در ان ايام كه امام هادى عليه السلام را زا مدينه به سامرا بردند زير نظر حكومت عباسيان قرار گيرد ، امام حسن عسكرى عليه السلام را نيز به دستور متوكل عباسى به سامرا قرار گيرد ، امام حسن عسكرى عليه السلام را نيز به دستور متوكل عباسى به سامرا انتقال دادند لذا بايد گفت كه قسمت عمده اى از عمر امام عليه السلام در پايتخت عباسيان در سكوت مرگبار حكومت آنان گذشت .

انچه مسلم است انتقال و تبعيد امام هادى و امام عسكرى عليه السلام به سامرا ، كه مركز خلافت عباسيان در ان عصر به شمار ميرفت از جهانى شبيه سياست مامون در فراخواندن امام رضا عليه السلام به سرزمين طوس بود . زيرا اين نزديكى ، كنترل روابط امام با پيروان و شيعيان و شناسائى انانى كه در سر تا سر بلاد اسلامى مناسبت نزديكى با امام خود داشتند و خطرى براى حكومت به حساب مى آمدند را براى دستگاه جور عباسى اسان مى كرد . مدتى كه امام در اين شهر مى زيست بجز ان جن نوبتى كه به زندان افتاد بصورت يك فرد عادى در آنجا حضور داشت و طبعا رفتار او زير نظر كامل و محتاطانه حكومت بود ، زيرا ائمه شيعه از جمله امام عسكرى عليه السلام اگر زا ازادى عمل برخوردار بودند مدينه را براى زندگى انتخاب مى كردند و كنترل شيعيان و اطرافيان ان حضرت و مجبور ساختن ايشان براى حضور در دارالخافه دوبار در هفته ، عدم امكان ديدار مستقيم اصحاب با امام ، به زندان افتادن بعضى از ياران او همه و همه حكايت از نگرانى و وحشت دستگاه خلافت از وجود شبكه منظم و متشكل شيعيان كه از مدتها قبل شكل گرفتع بود ، مى كرد .

اصحاب امام تنها در طول راه ، خود را براى ديدن ان حضرت آماده مى كردند ، در اين راستا از روايات چنين استفاده مى شود كه كسى را امكان ديدار حضرت به صورت مستقيم در خانه ان بزرگوار نبوه ، اسماعيل بن محمد ميگويد: براى طلب پول بر

سر راه ان حضرت نشستم و هنگام عبور امام ، تقاضاى كمك مالى از وى كردم . همچنين على ابن جعفر از حلبى نقل مى كند در يكى از روزهايى كه قرار بود امام به دارلخلافه برود ما در عسكر به انتظار ديدن وى جمع شديم ، در اين حال از طرف ان حضرت نوشته اى بدين مضمون در يافت داشتيم كه : كسى بر من سلام و حتى اشاره اى هم به طرف من نكند زيرا شما خودتان در امان نيستند از اين روآيات بخوبى استنباط مى شود كه دستگاه خلافت تا چه حد ، ارتباطى امام با شيعيان را كنترل و انرا زير نظر مى گرفت . البته امام و شيعيانش در فرصت هاى گوناگونى ، همديگر را ملاقات مى كرده اند و سرپوشهايى نيز براى اين تماسها وجود داشته است كه يكى از بهترين راههاى ارتباطى شيعيان با امام مكاتبه بود ، شواهد تاريخى و روائى ، همه روشنگر اين واقعيت است كه از همان سال دويست و پنجاه و چهار هنگامى كه حضرت در سن بيست و دو سالگى بعد از شهادت پدر بزرگوارش بنا بر وصيت و تصريح امام هادى عليه السلام ، امامت مردم را عهده دار شد بيشتر عمر خود را در حبس و حصر و منع و هدايت خلق خدا سپرى كرد ، امام در ان دوران شش ساله امت امام ، حوادثى رخ داد و تزلزلى در دستگاه عباسيان پديد آمد كه مستقيما به زندگى امام مرتبط بود .

تشكيل دولت احمد ابن طولون در مصر و قيام حسن ابن زيد العلوى و مقاومت پيگر و

جنگ و ستيزه فراوانش در برابر حكومت عباسيها و سرانجام سيطره حسن ابن زيد به طبرستان از جمله ان حوادث ياد شده است . اين انقلابات به اضافه قيام صاحب الزنج دست بدست هم داد و باعث شد امام حسن عسكرى عليه السلام در عسكرى (لشكرگاه ) به حالت بازداشت بماند و مهتدى عباسى نقش پيشواى مقدس ما بانه اى چون عمر ابن عبد العزيز در ميان امويها به خود بگيرد و به طور مزورانه قبه اى به عنوان بارگاه عدل و مظالم تاسيس كند . و جالب اين است كه در پايان عمر امام و هنگام شهادت ان حضرت ، معتمد عباسى كه دست اندر كار قتل ان حضرت شده است يكمرتبه تمامى ثروت خود را در ميان توده مردم تقسيم مى كند و از اين راه ، خون امام را لوث نموده تا ضعف دستگاه خلافت را جبران كند .

انچه مهم است توجه امام در فرصتهاى مناسب به آينده درخشان و تابناك اسلام و امت اسلامى بود كه حضرت توانستند در سالهاى رسالت خويش ويژگيهاى دولت حضرت مهدى (عج ) را ياد اور شوند و در اين راه گامهاى موثرى چون پاسخ به مسائل علمى ، رد شبهات ، توجه به اصحاب ، برحذر نمودن آنان در همكارى با خلفا ، تقويت و تحكيم مبانى امامت بصورت يك عقيده اسلامى ، آماده كردن مردم براى غيبت امام مهدى (عج ) و دعوت مردم به امامى كه غايب خواهد بود بردارند ، لذا ابوالاديان كه نامه رسان ان حضرت بود ميگويد: امام براى شخصى كه سوال كتبى نموده بود نوشت : درباره مهدى

قائم آل محمد(ص ) پرسيده بوديد او زمانى كه قياخم كند آنچنان عالمانه در ميان مردم حكمرانى و قضاوت برحق كند كه هرگز نيازى به برهان و دليل نخواهد داشت .

سالروز ولادت امام حسن عسكرى عليه السلام بر تمامى شيعيان جهان مبارك باد

دسته گل محمدى

ده مژده كه نخل دل ما برگ و برى داد

زيرا شجر باغ رسالت ثمرى داد

اى ساقى گل چهره بده باده كه امشب

بر ما صدف بحر ولايت گهرى داد

از نسل نبى و على و فاطمه خالق

بر خلق جهان بار دگر راهبرى داد

جبريل امين گفت به احمد كه خداوند

بر امت تو بار دگر تاج سرى داد

تا آنكه بشر را برساند به تكامل

بر هادى دين بهر هدايت پسرى داد

بر عسكريان مژده بده حضرت معبود

بر مكتب شرع نبوى زيب و فرى داد

آمد پدر مهدى موعود بدنيا

كز آمدنش تير دعا را اثرى داد

روبه صفتان را هله اعلام خطر كن

چون حق در بر آتش به كف ما سپرى داد

آمد به جهان آنكه خدا خلق جهان را

از جلوه او مهدى نيكو سيرى داد

آمد به جهان آنكه به يك گوشه چشمى

بر محفل ما شور و صفاى دگرى داد

آمد به جهان آنكه پى يارى قرآن

با منطق خود پاسخ هر خيزه سرى داد

آمد به جهان آنكه به پيغام پيمبر

هشدار كفار چو پيغامبرى داد

آمد به جهان آنكه شب تيره ماه را

در پرتو اشراق همايون سحرى داد

آمد به جهان آنكه همه بيخبران را

او واقعه روز قيامت خبرى داد

با ماه بگوئيد نتابد كه به زهرا

خلاق جهان باز فروزان قمرى داد

از بهر نظر خواهى صاحب نظران حق

ما را به جهان رهبر صاحب نظرى داد

در شهر هنر خامه هر بى هنرى را

با تيغ زبان

سرخط علم و هنرى داد

مرغ دل ژوليده به پرواز در آمد

او آمد و بر مرغ دلش بال و پرى داد

سرود گروهى در ميلاد حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام

مژده كه ميلاد نور دل ياسين است

پاره اى از تن اميرالمومنين است

تبريك ما بر مهدى چشمت روشن يا مهدى

اين نوزاد زيبا ، زهرا را نور عين است

عسكرى طالب خون سرخ حسين است

تبريك ما بر مهدى چشمت روشن يا مهدى

دسته گل اوريد كه عسكرى آمده

از بهر جهانيان رهبرى آمده

تبريك ما بر مهدى چشمت روشن يا مهدى

بشكقته يك گلى از گلشن احمدى

شاخه اى از گل زيباى محمدى

تبريك ما بر مهدى چشمت روشن يا مهدى

امشب در سامرا سرور و شادى بر پاست

چون جشن ميلاد عسكرى ، ابن الرضاست

تبريك ما بر مهدى چشمت روشن يا مهدى

دهم ربيع الثانى وفات حضرت فاطمه معصومه (س)

دختر سلطان امكان حضرت معصومه است

خواهر شاه خراسان حضرت معصومه است

زائرين روضه اش را اى صبا از من بگو

با خبر از سر پنهان حضرت معصومه است

دردمند غربت و هجران

سلام بر توارى دختر ولى خدا ، سلام بر تو اى خواهر ولى خدا . سلام بر تو اى عمه ولى خدا ، اشنايى به تاريخ و زندگانى اهل بيت عصمت و طهارت يكى از لوازم معرفت و محبت به آنان است كه به نص قرآن كريم دوستى خاندان پيامبر(ص ) خود مزد رسالت رسول الله است .

از آنجا كه پيامبران و ائمه معصومين عليه السلام منشا خيرات و بركات و راهنمايان و هاديان به سوى نيكيها هستند تمام اثار به جاى مانده از ايشان بويژه فرزندان صالحشان ، فرشتگان رحمت الهى براى امت اسلام هستند كه در جاى جاى بلاد اسلام بسان دانه

هاى باران پراكنده اند و حيات دين را سر سبز داشته اند و هر يك باب فيضى بر دوستداران دين و پويندگان راه خدا گشوده اند .

حضرت فاطمه معصومه عليه السلام دخت هفتمين امام از زمره زنان عفيف و پاكدامنى است كه در راه امامت و ولايت رنجها كشيد و غصه ها خورد و سختيها و مشكلات سفر را تحمل كرد و يعقوب وار به اشتياق و اميد ديدار يوسف شتافت . دين اسلام آنجا كه از حركات حق جويانه سخن به ميان مى آيد تجسم عينى انسانيت را در قالب زنان و مردان قديس و انقلابى به نمايش مى گذارد ، لذا مى بينيم كه حوا در كنار ادم ، هارون ، مريم در كنار عيسى ، خديجه در كنار محمد(ص ) ، زهرا در كنار على عليه السلام و زينب عليه السلام در كنار حسين عليه السلام قرار دارند و به نقش موثر و سازنده خود مى پردازند .

زن مسلمان تنها با شناخت و معرفتى كه از تاريخ زندگانى و مسئوليتهاى اجتماعى و نقش سازنده اين بزرگواران دارد ميتواند به عظمت مقام خود پى ببرد و جايگاه واقعى خويش را در نظام آفرينش بشناسد ، در اين راستا تمسك و الگو قرار دادن و اظهار دوستى با خاندان رسالت ضررورى است و اين امر تنها با زبان ميسر نمى شود بلكه براى ان بزرگواران نشانه هايى است كه بهترين آنها تبعيت از روحيات ، اخلاقيات و دستورات حياتبخش آنان است و از ديگر نشانه هاى دوستى با اهل بيت برائت از دشمنان ، زيارت قبور مقدسه آنان و فرزندان صالح ايشان

، نامگذارى به نامهاى آنان و دانستن تاريخ و زندگانى ايشان مى باشد .

از ميان دختران حضرت امام موسى كاظم عليه السلام تنها فاطمه ملقب به معصومه است كه در قم مدفون مى باشد .

درباره شخصيت والاى ايشان همين بس كه در زيارات ماثوره ، ان حضرت دختر ، خواهر و عمه ولى خدا خداونده شده است ، در فرازى از زيارت انحضرت مى خوانيم : اى فاطمه شفاعت كن مرا در بهشت ، همانا براى تو در نزد خداوند منزلتى است بس والا .

اين فراز از زيارت گوياى شان و منزلت ايشان در نزد خداوند است .

درباره عظمت وجودى ان گوهر ناشناخته از ائمه عليه السلام احاديثى نقل شده است . حضرت امام صادق عليه السلام درباره مقام و منزلت ايشان چنين ميفرمايد: خدا را حرمى است و آن مكه است ، رسول خدا را حرمى است و ان مدينه است ، اميرالمومنين را حرمى است و آن كوفه است و ما را حرمى است و آن قم است . . . .

در فضيلت زيارت حضرت فاطمه بنت موسى كاظم عليه السلام روآيات بسيار وارد شده است : سعد بن سعد مى گويد از امام رضا عليه السلام راجع به فاطمه دختر امام موسى كاظم پرسيدم فرمودند كسى كه او را زيارت كند بهشت جاى اوست و از حضرت جواد عليه السلام روايت است كه فرمودند كسى كه عمه مرا در قم زيارت كند بهشت براى اوست .

ان چه مسلم است ان معصومه مظلوم عمرش با فراق و هجران پدر بزرگوار و انگاه با جدائى و دورى از

برادر والا مقامش در دنيايى از غم و اندوه سپرى شد .

در ويژگيهاى چندين بانوى والاقدر ، شبيه مادرش حضرت زهرا عليه السلام است ، مرگ در جوانى هم يكى از اين نقاط اشتراك و تشابه است . هفده ساله است كه برادرش حضرت رضا عليه السلام به اجبار از مدينه به مرو برده ميشود و مامون با عنوان ولايت عهدى او را به پايتخت خود احضار ميكند در اين هنگام سال دويست هجرى است ، و داع درد مندانه و پر سوزى كه حضرت رضا عليه السلام هنگام ترك مدينه به سوى مرو انجام ميدهد همه را به گريه مى اندازد . همه ميدانند كه حضرت را پس از اين (سفر بى بازگشت ) نخواهند ديد از اين رو يكسال نمى گذرد كه حضرت معصومه عليه السلام به شوق ديدار بردارش عزم سفر ميكند و به قصد خراسان به راه مى افتد اما دست تقدير ، تدبير ديگرى انديشيده است ، به ساوه كه ميرسد بيمار ميشود قراين نشان ميدهد كه اين بيمارى او را از پاى خواهد افكند ، مى پرسد تا قم چقدر فاصله است ؟ ميگويند ده فرسخ ، ميخواهد كه او را به قم برسانند ، وقتى به قم مى رسد عده اى از بزرگان و چهره هاى معتبر قمى به استقبال او مى شتابند ، موسى ابن خزرج اشعرى در پيشاپيش استقبال كنندگان است ، پيش ميرود و زمام ناقه دختر موسى ابن جعفر را ميگيرد و ا را به طرف خانه خود ميبرد ، موسى ابن خزرج تنها افتخار ان را دارد كه هفده روز از دختر

امام پذيرايى كند ، حال اين بانو وخيم تر ميشود و چشم از جهان بسته ، به خانه ابدى آخرت كوچ ميكند . به دستور موسى ابن خزرج او را غسل ميدهند و كفن ميكنند و براى خاكسپارى به قطعه زمينى به نام بابلان كه متعلق به موسى ابن خزرج است منتقل ميكنند ، سردابى را حفر كرده اند كه پيكر اين بانو را در آنجا دفن كنند بر سر اين كه چه كسى بدن مطهر حضرت معصومه را برداشته و وارد قبر كند ميان خاندان و بستگان موسى ابن خزرج اختلاف ميشود ، در نهايت تصميم ميگيرند كه خادم پير و با ايمان و صالحى كه دارند ، بدن او را در قبر بگذارد ، كسى را در پى ان خادم كه نامش قادر است ميفرستند ولى در همين لحظه چشمشان به دو سوار نقابدار ميخورد كه از سوى ريگزار به شتاب مى ايند ، چون به جنازه نزديك ميشوند فرود آمده بر او نماز ميخوانند و وارد سرداب شده و جنازه را وارد آنجا و به خاك ميسپارند سپس بيرون مى ايند و بى آنكه حتى يك كلمه با كسى سخن بگويند ميروند و كسى نمى شناسد كه اين دو سوار ناشناس و در واقع ، شناس با اين بانوى گرامى كيستند ؟

از ان پس سايبانى از حصير بر قبر او ميسازند تا آنكه زينب دختر امام جواد عليه السلام قبه اى بر روى قبر عمه اش حضرت معصومه عليه السلام بنا ميكند و حرم مطهر حضرتش بارگاه قدسيان و جايگاه نزول ملائكه گشت و همه روزه دوستداران ولايت از دوره و

نزديك ، پروانه وار بر گرد ضريح مقدسش طواف مى كنند و رحمت و لطف انحضرت شامل حالشان ميشود .

شهر قم بواسطه اين وجود مقدس با آنكه در موقعيت جغرافيايى مناسبى قرار ندارد از دير زمان از مزايا و امتيازات خاص برخوردار بوده و محل پرورش و تربيت پويندگان راه خدا و تشنگان علم و مدافعين دين قرار گرفته است .

اكنون قم بانور ولايت كه از حرم دخت گرامى هفتمين امام ساطع و لامع است و با نور علم و دانش كه از دانشگاه حضرت امام صادق عليه السلام تابيدن مى نمايد بر جانهاى پاك عاشقان خدا پرتو افشانى ميكند .

دهم ربيع الثانى سالروز و وفات حضرت معصومه عليه السلام بر همگان تعزيت و تسليت باد .

شعاعى از فروغ كاظمين

به ديوار و در اين بيت توحيد

فروغ عترت و قرآن توان ديد

بود اين بارگاه روح پرور

حريم دختر موسى ابن جعفر

شعاعى از فروغ كاظمين است

چو موسى را در اينجا نور عين است

به چشم آنكه محرم هست و بيناست

در اينجا تابشى از طور سيناست

مزار خواهر سلطان طوس است

كه ماه طلعيت شمس الشموس است

چو اينجا شد چراغ عشق روشن

به دلها اين حرم شد پرتو افكن

بود اين درگه از ابواب رحمت

در باغى است از باغات جنت

كه اشك عاشقان شد جويبارش

نميگردد خزان هرگز بهارش

تواى زائر به تنظيم شعائر

ببوس اين درگه قدوس و طاهر

بيا اينجا به اشك خود وضو كن

بيا جان خود اينجا شستشو كن

بپا خيز و بخوان اذن دخولش

اجازت از خدا گير و رسولش

به اذن حيدر و زهراى اطهر

به اذن يازده ، معصوم ديگر

قدم چون مى نهى داخل از اين در

بگو بسم الله و الله اكبر

زند

چون حلقه بر اين در گدايى

بگوش جان او آيد ندائى

كه اى سائل دعايت مستجاب است

محب آل عصمت كامياب است

بخواه از رحمت حق ، انچه خواهى

كه بيحد است الطاف الهى

حسان همچو رضا ، معصومه قم

بود مشكل گشار در كار مردم

فصل پنجم:مناسبتهاى ماه جمادى الاول

پنجم جمادىالاول ولادت دخت اميرالمومنين (ع) حضرت زينب كبرى (ع)

در برج ولايت است كوكب زينب

علامه نا رفته به مكتب زينب

گفتم به خرد ، يگانه دوران كيست

بى پرده دوبار گفت : زينب زينب

يك سينى شقايق بهشتى

اى زينب كبرى ، دختر على فرمانرواى مطلق روحهاى بزرگ و ارجمند ، زاده فاطمه ، اى رسول انقلاب خونبار و ازادى بخش حسين عليه السلام ، سلام بر تو باد .

پنجم جمادى الاول سالروز تولد مهين بانوى بزرگ اسلام زينب سلام الله عليها است ، آنكه جهانى را مسحور عظيمتهاى روحى و معنوى خويش كرد و اسوه حسنه اى براى زن مسلمان است .

چشم گشودن در خانه اى كه بودى دلاويز عطر وحى را با خود داشت و باليدن در فضايى كه به معنويت و جهاد و پارسايى و عظمت عجين شده بود از زينب كبرى عليه السلام انسانى ساخت كه هر انسان منصفى عظمتهاى او را به ديده اعجاب مى نگرد و همين باليدن در هواى جهاد و مبارزه و عشق و محبت ، وى را آماده پذيرش مسئوليتهاى بزرگ اجتماعى كرد ان بانوى نمونه اين درس را در مكتب معلمانى بزرگ اموخته بود معلمانى چون فاطمه زهرا عليه السلام و حضرت على عليه السلام .

هنگام تولدش همه به پيامبر مژده مى دادند و با همه سوابق و جناياتى كه عرب بدوى نسبت به دختران تازه مولود روا مى داشتند ، در شادى پيامبر ارزش

زن را تعليم گرفتند ، شادمانى و سرور جد و پدر مردم را به خطاهاى گذشته خود واقف مى ساخت و به آنها مى اموخت كه داشتن دختر يعنى به دست آوردن دنيايى از محبت و لطافت روح . مردم مى ديدند كه پيامبر با شنيدن تولد دخترى در خانه دخترش همان قدر مسرور است كه در تولد حسن و حسين .

زينب را به پيش جدش پيامبر بردند ، اى پيامبر نامى براى اين مولود برگزين و از همين جا پيامبر انچه كه در تصميم روح و قلبش مى گذشت به اين دختر نشان داد ، گفت او زينب پدر است او زينب است . يعنى زينب پدر ، يعنى سرمايه معنوى خانه ، يعنى ، يعنى ارامش مادر و در ادامه مظلوميتهاى پدر و مادر زينب نام دخترى ديگر نيز بود . نام دختر تازه از دست رفته پيامبر ، و گوئى پيامبر مسلمين مى خواهد با اين نام ، زندگى كند ، قبلا دختر خود را به اين اسم خوانده بود و اينك دخت دخترش را .

بنى هاشم و مردم مى دانستند كه هر تولدى در خانه فاطمه عليه السلام پيامبر را مسرور مى سازد ، مى دانستند پيامبرشان كه ناقض همه اداب و رسوم جاهلى است در اين ميلاد نو ، چگونه خواهد بود ، آنها تبسمهاى محمد عليه السلام را در تولد دخترش زهرا ، از ياد نبرده بودند ، و زينب زهرائى ديگر است ، با همان شجاعت و سرنوشت و با همان اصالت و مظلوميت و با همان وظيفه و تعهد ، زينب عليه السلام ادامه زهرا

عليه السلام است ، و زهرا عليه السلام عصاره پيامبر و پيامبر ثمره خلقت .

زينب رسول خون حسين است ، منظلوميت تشيع على و حسين را او بر پيشانى تاريخ حك نمود . فرو ريزنده حكومت وحشت و تباهى بنى اميه بود در روزگارى كه حكومت بنى اميه پايه هاى قدرت خويش را فناناپذير مى دانست و با كشتن فررند رسول خدا زخمهاى جهالى خويش را مرهم انتقام مى نهاد او بود كه با طنين فرياد خويش ستونهاى استوار كاخ سبز را كه به جاى كلبه گلين پيامبر بنا شده بود به لرزه در آورد لرزه اى كه به نابودى و متلاشى شدن حكومت پسران هند جگر خوار منتهى شد .

زينب خطيبى بود كه با خطابه هاى شورانگيز و بيدارگر به روش پدر خويش به مبارزه با سنتهاى جهالى كه اينار لباس اسلام بر تن كرده بودند برخاست و در اين جهاد سخت و توانفرسا از بذل عزيزترين كسان خويش دريغ نورزيد ، او بود كه با كلام خويش رداى سرخ شهادت امام حسين را بيرق سرخ پيروزى ساخت وگرنه دشمن بر پيكر خونين نوادگان رسول مكرم اسلام (ص ) اسب پيروزى تاخته ، دارها برچيده و خونها شسته بود ، گوئى در شب ظلمت حكومت آنان برگ از برگ نجنبيده و هرگز خون مظلومى بر زمين ريخته نشده بود .

اين زينب بزرگ بود كه نگذاشت خون حسين عليه السلام را ريگزار تفديده و تشنه صحراى كربلا ببلعد بلكه خونش چشمه جوشانى شد كه از ان صحراى آتشخيز جوشيدن آغاز كرد و گسترده زمان را فرا گرفت و سبعيت و درنده خويى

حكومت وحشت امويان همه كس فهم شد اين جوشش تا ان سوى مرز زمان همچنان ادامه دارد و اينهمه پيروزى در شهادت و غلبه خون بر شمشير را شيعه مرهون تلاشها و مجاهدتهاى اين شير زن بزرگ است .

ميلاد مهين بانوى بزرگ اسلام و روز پرستار بر همگان مبارك باد .

مقتداى پرستاران

تو را مى بينم ، اى عصاره عفت ، اى مادر شجاعت ، هموزن اراده خدا در زن بودن ! اى زينب كه بر بلنداى عظمت خويش نظاره گر صحنه هاى تاريخى ، تو را مى بينم ، و گريه امانم را مى برد ! گويا پيوند تو با گريه ، اسطوره اى پآيدار است . زينب اى روح خروشان تاريخ زن ، اى پيامبر خون و شهادت ! اى كوبنده ابناء مرجانه . سوزش دلت را چنان ديدم كه امكان بيانش را نخواهم يافت ، گوئى تو و غم با هم زاده شده ايد و گويى تو خداى اندوهى !

در تولدت نيز باز اين اشك است كه مى خندد ! دست تو در دست مصائب بزرگ تاريخ ، تجلى گاه اراده خدا شد . در سالروز تولدت ، چه غمگنانه مى خندم ! چرا تنها در حضور تو ، خنده مايوسانه خود را او مى نهد ، اى زينب ؟ !

اى كوه درد ، واى قله رفيع شجاعت و اى فرياد حق خواهى زن در تاريخ .

اگر نبود زهره مردانه ات ، اگر نبود صبر جانانه ات ، اگر نبود مقاومت دليرانه ات و . . . چگونه ، نداى حق خواهى كربلا ، ابدى مى شد ؟

بت هاى ابن مرجانه را يكى پس از ديگرى چه مردانه در صحنه كربلا در هم شكستى ، يزيد را چه مردانه در سوك نامردى اش نشاندى . اگر چه در راه اسارت ، گرده ات مهبط تازيانه ستم بود ، لكن در مقر خيانت ، صلابت كلامت ، آتش در خارستان ستم يزيديان زد .

و بوى خون حسين از عطر كلام تو جارى شد . حسين اگر رفت تو را داشت كه مى ماندى و عاشقانه مى خواندى كه :

من ، اسير نيستم كز همرهان وامانده ام

كوه صبرم كز هبوط عشق برجا مانده ام

تو پرستار مظلومان تاريخى ، تو دست محبت خدا بر سر يتيمان و درماندگانى ، غنچه نگاهت چه معصومانه در ديار غربت شكوفانه شد . چه عاشقانه حسين را انچنانن كه بايد به ايندگان شناساندى .

چه جانانه پرده هاى ستمگرى ، طغيان ، ريا . . . از هم دريدى ! زبانت شمشير حسين بود در كام .

در سايه اراده تو زن ، بت شكنى اموخت . بت ها شكستنى است هر چند بزرگ ، اگر پيرو زينب باشند !

از مهربانى ات چه بگويم كه مادر مهربانى هستى ، تجسم محبتى برا بيماران و كودكان و سايه رحمت خدا براى درماندگان . روز تو روز محبت است . روز مهربانى است و روز پاشيدن عطر عاطفه بر چهره نيازمندان !

روز پرستار است !

تو مقتداى پرستارانى ، پرچمدار رسيدگى به مظلومان و محرومان و دردمندانى تو مادر يتيمانى و پرستار در كنار تو جوياى محبت خدا در دل بيماران خويش است .

زمزمه بيماران در نيمه

شب ، ياد اور ناله كودكان برادرانت ، براى اوست !

و او بياد نماز شب تو سحر خيز است . او بر درد بيمارش ، بياد مصائب تو مرهم مى نهد ، او ناله درمانده اى را ، ياد اور گريه يتيمان تو مى داند .

تو مقتداى پرستارى ، و پرستار در صف پرستارى ايستاده است ، كه او را دريايى !

او تو بار مى خواند و تو او را خوب مى شناسى كه ، ديدار او ياد اور مهربانى هاى توست . ياداور وفاى توست ، به حسين ، به شهيدان ، به بيماران و درماندگان ، و به كسانى كه در شهر درد و بيمارى جز خدا ، ياورى نداند .

روز تولد حضرت زينب عليه السلام روز پرستار ، بر همگان مباركبادا !

همسنگر حسين عليه السلام

آنشب كه گل از دامن مهتاب مى ريخت

شبنم به پاى نخل باور اب مى ريخت

آنشب كه غم اهنگ شادى ساز مى كرد

قفل اسارت را به گرمى باز مى كرد

آنشب كه ساقى بوسه بر پيمانه مى زد

گيسوى شب را بهر مستان شانه مى زد .

آنشب كه بهر باغ دل غم لاله مى كاشت

درنيستان نينوانى ناله مى كاشت

آنشب شفق ديوان فتح نور مى خواند

بهر فلق شعر شب عاشورا مى خواند

شهر مدينه طالب ديدار حق بود

چشم انتظار مطلع الفجر فلق بود

فطرس فراز آسمانها بال مى زد

فرياد ازادى و استقلال مى زد

كاى اهل عالم در ديار شور و شادى

زد خيمه روز پنجم ماه جمادى

ديوان خلقت را خدا زيب و فرى داد

ساقى كوثر را ز كوثر كوثرى داد

شير خدا را داد خالق ماده شيرى

قامت قيامت دختر

روشن ضميرى

جبريل بر ختم رسل پيغام مى داد

پيغام از پيروزى اسلام مى داد

مى گفت يا احمد شكوه باور آمد

بهر حسينت سينه چاك سنگر آمد

بر خلق عالم نعمتى عظمى ست دختر

سوم گل و گلواژه زهراست دختر

دختر مگو چون همتى مردانه دارد

از ايه قالوا بلا پيمانه دارد

دختر مگو كه دختران را رهبر آمد

بى پرده گويم صبر را پيغمبر آمد

بر روى ما تا مهر رخشان در گشايد

رد بردبارى مثل او مادر نزآيد

از صبر او دين خدا پاينده گردد

هر مرده اى از انفاس گرمش زنده گردد

ثابت قدم مانند او گيتى نديده

زيرا خدا او را حسينى افريده

در روز عاشورا كه روز ازمون است

او فارغ التحصيل ان دارلفنون است

قنداقه اش را تا كه پيغمبر گرفتى

صد بوسه از رخساره او برگرفتى

در دست پيغمبر ز ديده اشك مى ريخت

كز اشك اواز چهره او رشك مى ريخت

در دست باب تاجدارش گريه مى كرد

گويى كه از هجرنگارش گريه مى كرد

با گريه اش صلح حسن را زنده كرد او

چون غنچه بر روى حسينش خنده كرد او

يعنى تو راجان برادر خواهر آمد

خواهر نه تنها ياور و همسنگر آمد

سرود در ميلاد حضرت زينب عليه السلام

مژده مژده كه سفير راه عشق آمد

در مدينه به جهان ماه دمشق آمد

دخت خير النساء زينب مرتضى ، زينب آمد

زينبا ، زينبا ، زينبا ، زينبا زينب آمد

خانه فاطمه روشن شده از نورش

لب مولا زعنايت گشته مسرورش

گويد او زير لب ، آمده زين آب ، زينب آمد

زينبا ، زينبا ، زينبا ، زينبا ، زينب آمد

گشته قنداقه او بر دامن احمد

گويد اين بهر حسين است رحمت سرمد

زينتش نام نهيد ، احترامش كنيد ، عاشق آمد

زينبا ، زينبا ، زينبا ، زينبا ، زينب

آمد

عاشق روى حسين است قلب اين دختر

بهر ديدار برادر ميزند پرپر

از براى حسين ، ميكند شور و شين ، عاشق آمد

زينبا ، زينبا ، زينبا ، زينبا ، زينب آمد

سيزدهم جمادى الاول شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)

افسوس كه ناموس خدا را كشتند

محبوبه ذات كبريا زا كشتند

سادات نوشتند بخونان جگر

بى جرم و گنه ، مادر ما را كشتند

والاترين محبوبه خداوند

. . . ولها جلال ليس فوق جلالها الا جلال الله جل جلاله و لها نوال ليس فوق نوالها الا نوال الله عم نواله

و فاطمه عليه السلام را جلال و جبروتى و عظمتى است كه در وراى او هيچ جلالى نيست مگر جلال خداوند جل جلاله و هم او را بخشش و عطا و كرمى است كه در وراى او هيچ نوال و كرامتى نيست مگر نوال خداوند عم نواله

آسمان ، اين شبها كه ميرسد عجيب بى قرار ميكند و زمين داغ دلش تازه ميشود و زخم شرمش سرباز ميكند .

ملكوتيان حق دارند سر بر ديوار عرش بگذارند و هاى هاى گريه كنند .

و تنها خداست كه مى تواند تسلاى دل على باشد .

ماه حق دارد كه گوشه اختفا را براى گريه اختيار كند و ستارگان چه كنند اگر سر بر شانه يكديگر نگذارند و مصيبت را زبان نگيرند .

ان خانه نمى دانم ان شب به چه قدرتى بر پاى ايستاده بود ، ان مدينه چه مدينه اى بود كه چنين مصيبتى را تاب آورد و درهم شكست . ان چه قبرستانى بود كه سرچشمه عصمت را در خويش فرو برد و دم بر نياورد . ان چه خاكى بود كه به خود جرات داد فاطمه را از

على جدا كند ؟

چرا آن خانه بر جاى ماند ؟ چرا مدينه ويران نشد ؟ چرا آسمانن در خود نپيچيد ؟ چرا بغض نتركيد ؟ چرا عالم فرو نريخت ؟

گفته اند در عاشورا وقتى زخم در جان خورشيد نشست و زمين ، پيكر مبارك حسين - قلب عالم امكان - را بر خويش قطعه قطعه ديد ، به لرزه در آمد و آسمان تيره و تار شد و غبار خشم خداوند از جاى جنبيد .

در آنجا امام سجاد عليه السلام دست بر زمين كوفت و او را به ارامش خواند ، سر به آسمان برداشت و آسمان را دعوت به سكوت كرد . آسمان و زمين هر دو ، تنها در اجابت فرمان امام خويش ارام گرفتند ، دندان بر جگر نهادند ، خون به لب آوردند ، ولى دم نزدند . مويه كردند ، ولى فغان نكردند . در خويش شكستند و گريستند ، اما ضبحه نزدند .

چه رازى بود در شهادت زهرا كه خانه فرو نريخت ، مدينه زير و زبر نشد ، عمود خيمه آسمان نشكست و زمين متلاشى نگشت ؟ آفرينش اين تحمل را از كجا آورده بود ؟

مگر نه زهرا والاترين محبوبه خداوند بود و خدا به بهانه وصلتش فرموده بود احب النساء الى .

مگر نه فاطمه محور كسا بود و بقيه وابستگان او ؟ پيامبر پدر او بود و على همسر او و حسن فرزندان او ؟ - سلام الله عليهم اجمعين - هم فاطمه و ابوها و بعلها و بنوها مگر نه پس از خداوند والاترين مقام و عظمت از ان زهرا

بود و برترين نوال و بخشش نيز از ان او ؟ مگر نه بر سر در بهشت به روايت پيامبر امين نگاشته بود: فاطمه امه الله ، فاطمه خيره الله . مگر نه خداوند به فرشتگان فرموده بود: هذا نور من نورى ، اسكنته فى سمائى و خلقته من عظمتى . . . اين نورى از نور من است كه در آسمانم منزلش بخشيده ام و از عظمتم او را افريده ام ؟ مگر نه فاطمه شبيه ترين بود به رسول خدا ؟

ما رايت احداكان اشبه كلاما و حديثا من فاطمه برسول الله صلى الله عليه و اله وسلم . . . مگر نه فاطمه آخرين مشابع و اولين مستقبل پيامبر بود ؟

كان اذا خرج غزاه كان آخر عهده بفاطمه عليها سلام و اذارجع كان اول عهده بها . مگر نه فاطمه راستگوترين موجودات بود پس از رسول خدا ؟

ما رايت احدا قط اصدق من فاطمه سلام الله عليها غير ابيها . مگر نه فاطمه پاره جگر پيامبر بود و عزيز مسلم خداوند جل و علا ؟ مگر نه . . .

چه رازى بود در شهادت زهرا كه خانه فرو نريخت ، مدينه زير و زبر نشد ، عمود خيمه آسمان نشكست و زمين متلاشى نگشت ؟

آفرينش اين تحمل را از كجا آورده بود ؟

آيا كسى در خانه فاطمه عليه السلام كه اين راز سر به مهر ، به دستهاى او گشوده شود ؟ ارى اسماء محرم اسرار فاطمه عليه السلام كه اين راز سربه

مهر ، به دستهاى او گشوده شود ؟ ارى اسماء محرم اسرار فاطمه عليه السلام

از او بپرسيد شايد پاسخ بگويد .

بگويد كه كه : ارى حسنين سر به پاى مادر نهاده بودند و پايه هاى عرش را به قحبه هاى خويش مى لرزاندند . زينب و ام كلثوم ، كائنات را با موهاى خويش پريشان مى كردند . چروك بر پيشانى آسمان افتاده بود ، زمين از درد به خود مى پيچيد ، ناله هاى فرشتگان داغ پيامبر را دو چندان مى كرد . ولى چه بود انچه آفرينش را بر پاى نگاه مى داشت ؟

در ان شب تغسيل ماه ، من ديدم كه على در مامن تاريكى ، سر بر ديوار خانه فاطمه ، سر بر عمود آسمان نهاده بود و زار زار مى گريست .

شب اندوه و ماتم

آنشب مدينه كشتى درياى غم بود

درياى غم از كثرت ظلم و ستم بود

آنشب شفق بهر شقايق حجله مى بست

از هاله خون ، حجله روى دجله مى بست

آنشب قمر از زير ابر پاره پاره

ميريخت از پيمانه چشمش ستاره

آنشب سپيده ، درد دل با باد ميگفت

از كينه و بى رحمى صياد ميگفت

آنشب سحر با مرغ شب همدرد ميشد

گلبرگ سبز ارزوها ، زرد ميشد

آنشب منادى ، بانگ بر افاق ميزد

بر پيكر زنگى شب ، شلاق ميزد

آنشب تمام اهل يثرب خواب بودند

غافل از سوز سينه مهتاب بودند

آنشب درون خانه ساقى كوثر

غم بود و ماتم بود و اسما بود و حيدر

آنشب تمام فاطميون جمع بودند

گوئى همه پروانه يك شمع بودند

آنشب حسن در گوشه اى نظاره گر بود

چشمش به جسم مادر و دست پدر بود

آنشب حسينش جامه بر تن چاك ميكرد

گرد الم از روى زينب پاك ميكرد

آنشب برادر با برادر راز ميگفت

خواهر

به خواهر درد دل را باز ميگفت

آنشب حسن اشك حسين را پاك ميكرد

چون غنچه اى زينب گريبان چاك ميكرد

آنشب قضا نقش قدر برباد ميداد

كلثوم را درس شهادت ياد ميداد

آنشب على عليه السلام از ديده در ناب ميريخت

اسما به روى جسم زهرا آب ميريخت

آنشب به داغستان صحرا لاله ميسوخت

در سينه سيناى مولا ناله ميسوخت

آنشب خزان گهواره غم تاب ميداد

زهر ستم بر ما به جاى اب ميداد

آنشب على عليه السلام در زير لب ، رازى مگوداشت

با پيكر مجروح زهرا عليه السلام گفتگو داشت

ميگفت اى ائينه دار ملك هستى

محبوبه حق ، اسوه يكتا پرستى

بى تو بهار عمر من ، پائيز گرديد

پيمانه صبر على عليه السلام ، لبريز گرديد

كار على بى تو به عالم زار گشته

بى ياور و بى مونس و غمخوار گشته

زهراى من ، پيراهن تو غرقه خون است

رويت كبود و سينه تو لاله گون است

اى واى من بر بازويت باشد نشانه

از بس كه خوردى پيش چشمم تازيانه

رفتى چو در نزد پدر از دار دنيا

راز دلت را لااقل بر گوبه بابا

بر گوكه پهلوى تو را با در شكستند

بر گو درون كوچه بر من راه بستند

بر گو سيلى صورتم را سرخ كردند

انآنكه با سلام از كين در نبردند

بر گو پدر آورده ام بهرت نشانه

انآنكه با سلام از كين در نبردند

در ماتمت بايد مسير اه پويم

راز دلم را بعد از اين با چاه گويم

فصل ششم : مناسبتهاى ماه جمادى الثانى

سوم جمادى الثانى شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)

به روايتى ديگر

اى نام خوشت ورد زبانم زهرا

از داغ تو سوخت جسم و جانم زهرا

برخيز على به ديدنت آمده است

اى درد و بلاى تو به جانم زهرا

سوگنامه كوثر

گفتى : صبت على مصائب لوانها صبت

على الايام صرن لياليا

در اين بلا بجاى من ار روزگار بود

روز

سپيده او . شب تاريك مى نمود

شب ، هم بر گريه هاى شبانه تو گريه مى كند . ماه هم اينك در فراق تو اه مى كشد . بيت الاحزان تو اكنون سر بگريبان ، لب فرو بسته است . اشك هم شرم مى كند كه در سوگ تو از ديده جارى نشود . گونه حيا مى كند كه در سرخى گونه سيلى خورده ات خونرنگ نشود . كدامين چشم است كه بر بازوى تازيانه ديده ات خون نگريد . اشكى كه در سوز درد پهلويت بر گونه نغلطد ، اب هم نيست گند اب است .

يا فاطمه :

رنج گران خويش ، تو با ديگران بگوى

و ز لطمه هاى ان بدن ناتوان ديگر

چون داغ سينه ، صورت نيلى نهان مكن

در احتضار ، درد خود اى نوجوان بگوى

زهرا جان

چه قلبى است كه در سوز كودكان يتيمت خون نشود . اه ، نميدانم لحظه اى كه حسنين ، زينب و ام كلثوم پيكر بر خاك افتاده ات را در كوچه و در حياط خانه نظاره ميكردند چه كشيدند ؟ فقط ميدانم : خورشيد هم بر اين صحنه ، غمگنانه گريست ، آسمان هم ناليد ، ملكوتيان نيز جامه دريدند و كروبيان گريبان چاك زدند !

زهرا جان :

اميد ما تمام به ان درب نيم سوخته خانه تو است . در آتشى كه ان نامردمان در بيت وحى افروختند ، دلها عاشقان و شيعيان تو براى هميشه تاريخ بسوخت . آنشب تا به سحر ، ستارگان ، خشكيده بر جاى خويش ، ماتمزده بر مظلوميت على عليه السلام گريستند . وقتى كودكان يتيمت گرداگرد على

عليه السلام نشستند و ناله مادر مادر سر دادند ، عرش خداى هم عقيده اش تركيد و زار زار گريست .

آخر مگر مى توان در مصيبت تو گريه را فرو خورد . على نيز در فقدان تو تاب نياورد و سر بديوار نهاد و هاى هاى ناله سر داد .

ارى اى زهراى عزيز ، نبودى تا بينى چگونه على عليه السلام به كودكانت توصيه مينمود كه فرزندانم ؛ با اواى بلند نگرييد ، در حاليكه خود اشك در ديده داشت و صورت از كودكان بر مى تافت .

فاطمه جان ، ميدانم ؛

انك زمزمه على را بر خاك مزارت شنيدى و تر غم الودش را نيز شنيدى كه :

لكل اجتماع من خليل فرقه

وكل الذى دون الفراق قليل

و ان افتقادى فاطما بعد احمد

دليل على ان لا يدوم خليل

وداع با مادر . . .

آنشب كه شب ، از صبح محشر تيره تر بود

آنشب كه از ان ، مرغ شب هم بى خبر بود

آنشب كه رخت غم به مه ، پوشيده بودند

آنشب كه انجم هم سيه پوشيده بودند

آنشب كه خون از دامن مهتاب مى ريخت

اسما براى غسل زهرا عليه السلام اب مى ريخت

آنشب خد داند خداداند كه چون بود

قلب على زندانى فرياد و خون بود

طفلى گرفته استين دانم به دندان

تا ناله خود را كند در سينه پنهان

آنشب امير المومنين با اشك ديده

مى شست تنها پيكر يار شهيده

مى شست در تاريكى شب مخفيانه

گه جاى سيلى گاه جاى تازيانه

صد بار از رفت و دست از خويشتن شست

تا جان خود را در درون پيرهن شست

مى شست جسم يار خود ارام و خاموش

مى كرد بر دستش نگه

طفلى سيه پوش

خود در كفن پيچيد ان خونين بدن را

خونين بدن نه ! بلكه جان خويشتن را

چشم از نگه ، لب از نوا ، ناى از سخن بست

بگشود دست حسرت و بند كفن بست

ناگه فتاد ان تيره كوكب را نظاره

برگرد ماه خويش ، لرزان دو ستاره

دو گوشوار غم ز هوش افتاده بودند

بر خاك تنهايى خموش افتاده بودند

دو جوجه در اشيان بى اشيانه

دو بلبل خاموش مانده از ترانه

از بى كسى دو بال درهم برده بودند

گويى كنار جسم مادر مرده بودند

داغ دل مولا دوباره گشت تازه

ريحانه ها را خواند پاى ان جنازه

كاى گوشه گيران شب غربت بياييد

آخر وداع خويش ، با مادر نماييد

ان پر شكسته طايران از جا پريدند

افتادن و خيزان جانب مادر دويدند

چون جان شيرين جسم او در بر گرفتند

يك بوسه از ان لاله پرپر گرفتند

يكباره از عمق كفن اهى بر آمد

با ناله بيرون دستهاى مادر آمد

در قلب شب ، خورشيد خاموش مدينه

بگذاشت روى هر دو ماهش را به سينه

ناگه ندا آمد على بشتاب بشتاب

دو گوشوار عرش را درياب درياب

مگذار زهرا را چنين در بر بگيرند

مگذار روى سينه مادر بميرند

خيل ملك را رحمى از بهر خدا كن

از پيكر مادر يتيمان را جدا كن

مرثيه گروهى در شهادت حضرت زهرا عليه السلام زبانحال مولا على عليه السلام در فراق زهرا عليه السلام

غريب و خسته و تنها

كنار خانه بنشستم

مدينه گريه كن با من

كه زهرا رفته از دستم

واويلا اه واويلا ، شدم من يكه و تنها

بنال از داغ ان بلبل

كه پرپر در قفس ميزد

بجرم يا على گفتن

به پشت در نفس ميزد

واويلا اه واويلا ، شدم من يكه و تنها

غريبى مرا مردم

همه با چشم خود ديدند

ميان شعله آتش

گلم را

با لگد چيدند

واويلا اه واويلا ، شدم من يكه و تنها

بود هر شب همى نفرين

به لب در دشت و صحرايم

الهى بشكند دستى

كه سيلى زد به زهرايم

واويلا اه واويلا ، شدم من يكه و تنها

گلاب از ديده جارى بر

سر سجاده كن زينب

براى مادرت زهرا

كفن آماده كن زينب

واويلا اه واويلا ، شدم من يكه و تنها

بيستم جمادى الثانى ولادت دختر نبوت ، همسر ولايت و مادر امامت حضرت فاطمه زهرا عليه السلام

بزمى به حريم كبريا بر پاشد

كوثر ز خدا به مصطفى اعطا شد

يك قطره اب كوثر افتاد به خاك

صد شاخه گل محمدى پيدا شد

كوثر عشق

. . . نور ، على نور . . .

و او نور مطلق است ، نور على نور است ، و محمد(ص ) خاتم پيامبران از نور او و زهرا عليه السلام نيز از نور محمد پس ، از نور اوست .

زهرا مى آيد . نور پاى بر زمين مى نهد ، خاك تيره را به وجود خود منور و مزين مى سازد ، و خاك تا ابد مفتخر به وجودش ميگردد . . .

خديجه عليه السلام نور را در وجود مقدس خويش ميپروراند و انگاه ، ملائك بر هود جهائى از نور مى ايند به شادى باش خديجه .

زهرا را ارام مى گيرند و بر پرنيابى بهشتى پيچيده ، اواى ملكوت بر وى زمزمه مى كنند . . .

زهرا ، دختر عزيز فخر بشر - محمد مصطفى (ص ) بدنيا مى آيد ، فاطمه ناميده مى شود ، پاره شده از نور ، دور افتادن از نا پاكيها ، پاره تن :

اى تكلم كرده با روح

الامين

دختر تجريدى زيتون و تين

دختر رود تجلى در مسيل

دختر اواز بال جبرئيل

اى ملائك بر سلامت صف زده

عرش بر دامان تو ز حرف زده . . .

فاطمه زهرا عليه السلام پاره تن محمد است ، نور چشمان پيام اور خداست پس زهرا عليه السلام نيز خود پيام اورى است و پيامبرى . اور ملكوت ، پيام اور نيكى ، عفاف ، تقوى ، عطفه و عاليترين صفات خدائى تجلى يافته در انسان ، يك زن . و فاطمه تاريخ را در مى نوردد: زنان تحقير شده ، زنان رنج كشيده ، زنان برده ، زنان اسير در پس جهالت ، زنان شرم زده از زن بودن ، دختران زنده بگور شده . . . و فاطمه كوثر است ، مايه فخر است ، پاره تن و نور چشمان نيكوترين انسانهاى عالم است كه خداى تعالى هستى را به بركت وجود وى هست گردانيده كه : لو لاك لما خلقت الافلاك .

فاطمه عليه السلام عزت مى بخشيد به موجوديت زن ، زندگى مى بخشيد به وجود فراموش شده وى - زهرا وجود بى بها شده زن را از پس دهليزهاى تاريك تاريخ بيرون مى كشد و با شخصيت والاى خود فرياد بر سر جهالت ميزند ، جهالتى كه زن را تنها وسيله اى براى ارضاء هواهاى نفسانى خود . فاطمه به زن افتاده در كوچه هاى تنگ تاريخ هويت و اصالت ميدهد . او تنها زنى است كه لقب ام ابيها از پيامبر خدا مى گيرد: مادر پدر بودن و مادر ، پرورش دهنده فرزند است ، پس فاطمه عليه السلام دخترى است كه همچون

مادرى دلسوز ، پدر بزرگوارش - پيغمبر خدا(ص ) را مراقبت مى نمايد و مى پرورد . اگر حكم خداوندى بر اين بود كه از ميان بانوان صالحه نيز پيغامبرى برگزيند براستى چه كسى شايسته تر از بانوى بزرگ اسلام ، حضرت زهرا عليه السلام ، مى بود ؟

انگاه زهرا عليه السلام مارد ولايت نيز مى گردد ، همسر بى نظيرترين انسانهاى عالم پس پيامبر(ص ) ، يعنى على عليه السلام ميشود و خاندان پيامبر از اوست كه زنده ميماند ، دوازده گوهر درخشان امامت از بركت وجود زهرا پرتو افشانى مى كند و نور ولايت را تا دنيا دنياست به تلالو وا ميدارد .

و فاطمه افتخار جهان بشريت است او كه تمامى القاب حسنه ، قرين نام مباركش ميگردد: صديقه ، مرضيه ، راضيه ، زكيه ، طاهره ، عاليه ، بتول ، زهره ، خير النساء و . . .

- زنى مى آيد در تاريخ ، همچنان نور مى پراكند ، عالم را منور ميسازد ، با ما مى آيد ، همراه ماست ؛ عزتمان داده ، شخصيت گمشده مان را زندگانى بخشيده ، خمودى و تحجر را از ذهن مان رانده و تحرك و خروشيدن در راه حق را با انقلاب فدك اش به ما اموخته است .

براستى جز گوهر يكدانه اسلام ، گل معطر دين محمد(ص ) ، در دانه بى بديل پيامبر - حضرت صديقه كبرى فاطمه زهرا عليه السلام - كيست كه مى تواند سرمشق زندگى ما گردد ؟ به دامان پاكش توسل جوئيم كه نزد حق از عزيزترين هاست و پاره اى از نور

اوست .

قرار كل ما فيها

جمادى غرق شادى بود آنشب

بشارت را منادى بود آنشب

خدا را شهر مكه ، شهر قرآن

به تاييد قضا شد نور باران

حرم سر تا قدم شور و شعف بود

شكوه راز خلقت را هدف بود

منا و مروه اذينى دگر داشت

خم كيسوى شب چينى دگر داشت

كمان ركن را تيرى دگر بود

صفا را سعى و تكبيرى دگر بود

مقام از بى مقامى داد مى زد

شرر بر كاخ استبداد مى زد

شفق ، شعر طلوع فجر مى خواند

حديث ايه هاى قدر ميخواند

فلق معراج شب را ساز مى كرد

گره از كار رجعت باز ميكرد

سحر سوداگر شور و طرب بود

طرب چشم انتظار مرگ شب بود

قمر گيسوى خود را تاب ميداد

قضا لوح قدر را اب ميداد

سپيده اخم خود را باز ميكرد

افق را سينه چاك ناز مى كرد

موذن دم بدم تكبير ميگفت

به ما از ايه تطهير ميگفت

غلم بر قاف شب كوبيد خورشيد

مى از جام فلق نوشيد خورشيد

زمين ابستن نص علق بود

زمان ائينه دار لطف حق بود

وجود واجب استاد هستى

تجلى كرد در ابعاد هستى

خديجه تا زهستى نيست گرديد

ز هستى نمره او بيست گرديد

به روز بيست از ماه جمادى

ندا برخاست از ناى منادى

خديجه ثروت خود را فدا كرد

فنا شد و ز فناكسب بقا كرد

ز كارش موشكافى كرد خالق

گذشتش را تلافى كرد خالق

در رحمت به رويش نيز واكرد

به او زهراى اطهر را عطا كرد

طريقت را دليل راه آمد

حقيقت را تجليگاه آمد

شريعت صورت و معناست زهرا

حقيقت قطره و درياست زهرا

چه زهرائى كه هستى هست . مستش

كليد هستى عالم بدستش

چه زهرائى ، على را پاك همسر

كه مادر هست بر شبير و شبر

پدر او را نه ختم مرسلين است

كه او بر خاتم خاتم نگين است

خدا را شاهكار

خلقت آمد

كه بر اسرار هستى علت آمد

شكوفا شد به امر وحى سرمد

گل بى خار گلزار محمد

به مدح او قلم درمانده گردد

به وصفش واژه ها شرمنده گردد

ورا ذرات عالم مى شناسند

زادم تا به خاتم مى شناسند

نه تنها دم زند ادم ز وصفش

زند دم خالق اعظم ز وصفش

شكوه رمز يا زهراست زهرا

قرار نوح در درياست زهرا

به زهرا تا توسل كرد آتش

به ابراهيم حق شد سرد آتش

چه نامش برد موسى ، موسوى شد

كليم حق ز فيض معنوى شد

مسيحازد چو بر دامان او دست

گسست از فرش دل ، در عرش بنشست

بلى صديقه كبرى است زهرا

قرار كل ما فيهاست ، زهرا

سفاعت در جزا پابست زهراست

نجات ما همه در دست زهراست

سرودهاى ولادت حضرت زهرا

گل گلزار باغ ولايت گل خوشبوى باغ رسالت

شمع و چراغ شهر ولايت

حضرت زهرا آمد ، ام ابيها آمد

شهر مكه صفائى دگر دارد

از در و ديوار او گل ميبارد

مام عاشورا آمد ، كعبه دلها آمد

ميخواهم از خوشحالى بميرم

آمدم اينجا عيدى بگيرم

نور مهر زهرا در سينه درام

در دل عقيده مدينه دارم

نور ديده ها آمد ، بضعه طاها آمد

خديجه امشب دسته گل دارد

بوسه از رخسار او بر دارد

جآنان مصطفى آمد ، همسر مرتضى آمد

سرود دوم

بيستم ماه جمادى آمد

موسم عشرت و شادى آمد

فاطمه بضعه احد آمد

گل گلزار محمد (ص) آمد

گل گلزار محمد آمد (4)

گشته هستى لاله باران امشب

سر زد از يك گل بهاران امشب

با صفا شد بزم ياران امشب

بضعه پاك محمد(ص ) آمد

گل گلزار محمد آمد (4)

طاهره انسيه حورا

راضيه ، مرضيه زهرا

عالمه - فاطمه كبرى

گل خوشبوى پيمبر آمد

گل گلزار محمد آمد (4)

روح و ريحان پيمبر آمد

جان و جآنان پيمبر آمد

همسر ساقى كوثر آمد

حضرت زهراى اطهر آمد

مقاله اى به مناسبت روز

زن

زن كيست ؟ بودنش به چيست ؟ الگويش كيست ؟ و كه بايد باشد .

زن كيست ؟ آيا اين موجود لطيف خلقت ، اين سرشت پاك همان است كه امروز ملبعه لاعين شده ؟

آيا همان است كه بجاى ساتر عفت ، عريان ذلت بر اندامش نمايان شده ؟ ؛ همان است كه صورتش در رنگهاى تند و زننده ، در دنيا مسخ شده ، و به عطرهاى گنداب ماندن ، الوده شده و محرك انسانهاى پست و شكمم به جلو آمده و دلارهايشان به حساب نيآمده گشته است ؟

آيا زن همان است كه تنها نقطه اشتراك بازماندگان ، در نفسهاى آخرينش هويدا است و نى لبك هوس اواى مردان است و طرب عشرتهاى بى خدايان است ؟

آيا همان است كه امروز بحكم دموكراسى در كشورهاى متجدد در اصل عقب مانده ، ارضاى كاذبش ميكند و حكومت و وزارتش ميدهند ؟

آيا همان است كه لباس ذلتش مى پوشانند و سيگار بر لبانش روشن ميكنند و اهسته اهسته وجودش را خاكستر ميكنند و حقيقت بودنش را دود مينمايد ؟

آيا زن ان است كه در ظلمتهاى فراموشى ، قد و قامتش را بنمايش ميگذارند و يا در پرده هاى سينما و تئاتر او را در پرده هاى سياه جهل تا ابدى مشهور ميكنند و هزاران نمونه هاى ديگر ، كه اگر بخواهيم به ديده بصيرت نظاره كنيم ، فراوان است و فراوان است و ارزان ! ! !

و نه ؟ يا اينكه زن ان است كه امروز به نامش جشن بر پا ميكنند و نامش را به افتخار بر زبان

مى اورند ؟

ان است كه نه مژده نزول مرد ! بلكه دامانش تضمن عروج اوست .

نه محركش به سوى هيچ ! بلكه محرك او به سوى بينهايت هستى است .

اين موجود عزيز پروردگار ، همان يكتا موجودى است كه ميتواند از دامن خود افرادى به جامعه تحويل دهد كه از بركاتشان يك جامعه ، بلكه جامعه ها به استقامت و ارزش هاى والاى انسانى كشيده شوند .

همان است كه بعنوان اولين معلم و مربى جامعه ، در تربيت انسانها همت ميگمارد و مبدا همه سعادتها از دامنش بلند ميشود .

و اين همان است كه از زنان صدر اسلام درس گرفته و به نيروى خدا مقاومت ميكند و با چادر سياهتش برق كورى بر چشمان طمع ابر قدرتها ميزند و با استدلال و برهان قاطع و علم و حلمش ، آنان را خفه مينمايد .

و اين زن همان است كه بايد باشد و الگويش كسى جز فاطمه عليه السلام نيست . به عالم تكوين ، آخرين نبى پيامبر است كه قلب هميشه تپيده ان است و همه كائنات ، طفيلى وجود پاك محمد(ص ) است .

و زهرا عليها سلام اين خود بس كه عطا شده به وجود پاك محمد(ص ) است . زهرا عليها سلام همان است كه زن با او معنا ميگيرد و بى او بى معناترين حريف .

او بهترين هديه از جانب خدا و عطا كرده به نبى خداست .

زهرا عليها سلام همان است كه كوثر زاينده حيات است .

زهرايى كه آغوش مباركش ، گرمى به بابش رسول عالمين ميدهد و خود نساء عالمين

است و در خانه بهترين يارو ياور على عليه السلام است .

ام حسن است ، ام حسين است ، ام زينب است ، ام كلثوم است ، و ام صاحب زمان است .

فاطمه اى كه در احقاق حق ، قامتش نميلرزد و با هزاران مصائب و مشكلات مبارزه ميكند ، فاطمه اى كه خانه حقير و گلى اش ، سفره كوچكش ، اولاد طاهرينش ، علمش ، حلمش ، كلامش ، بودنش ، حيايش ، عفتش ، كوثر زاينده حيات است .

اى فاطمه بين شيعيان و آتش غضب ، اى همراز ملائك ، اى فاطمه مطهر ، اى پاره تن رسول ، اى كف على عليه السلام ، اى اعز الناس ، اى عزيزترين گراميترين خلائق در نزد عزيزترين و گراميترين خلائق خدا يعنى محمد مصطفى (ص ) . اى كوثر زآينده حيات ، تو خود بر شريان هستى ما جارى شو كه ما را يارى بى تو بودن و بى تو در طريق تو گام نهادن نيست !

ترا ارام چشمان محمد(ص ) ، تمام زيبت و حب محمد(ص ) سراسر عالم حد تقدس ، تمام عفت و نوران انفس ، شفاى ما ، حياى ما ، كمال ما ، مثال ما ، بتول ما ، صبور ما ، شهود ما ، دل مرضى ، شفيع ما ، گل راضى ، هدى و كوثر حسنين ، زنان عالمين را تو ، حقيقت داده اى از نو ، مبارك باد مبارك باد ، كه اين روزت هدايت باد .

رايحه دل انگيز وجودت مرا تا عمق حيات به سرزمين نور ، به

وادى سحر ، به ديار شكفتن و بلوغ ، ديار حضور و سرور ، به پيش مى برد .

بانيم نگاهى به گذشته ، منزل منزل عمرم را كه به خاطر مى اورم تو را مى بينم كه كردارت همه مزين به مضامين هستى بخش است ، زين روست كه شيفته تو هستم .

هر بار بزرگترين سوال زندگيم كه چگونه مى توانى چنين باشى ، از كجا اموخته اى ؟ را با تبسم پاسخ مى دهى و همين امر دوباره مرا به نظاره اعمالت دعوت مى كند . . .

كوچه هاى عمرت به كوى خدا مى رسد ، هياهوى پر طمطراق زندگى در تو خاموش است ، سينه ات ، جاى دل آينه مى تپد و دو دست دعايت دو بال سفر و پرواز است .

با گذشت زمان روز به روز بيشتر بوى بهار مى دهى ، زنده اى به اعتقادت ، وجودت همه ذكر است و رحمت و همين مرا دعوت به اعمال صالح مى نمايد .

شايد در ظاهر سادگى كردارت بزرگ به نظر نيايد ، ولى هر ذره اى از ان سازنده است . نمى دانى چه لحظاتى به تحسينت نشسته ام و با تعجب تو را با اموخته هاى خود مقايسه كرده ام انگاه كه گفتم : اين امورى را كه شما در مراحل رشد من رعايت كرديد دانشمندان علوم تربيتى ، روانشناسى سفارش نموده اند . بى ان كه تمسخر كنى فرمودى : با استعانت از خداى سبحان از برترين مكتب و والاترين انسانها ، برگزيدگان خدا كه پاسخ همه ناشناخته ها را مى دانند و دعوت

به سعادت مى كنند مدد جو تا در نمانى ، مسلما اگر انسانهاى روشن ضمير بشر را بدين راه سوق دهند كلامشان جاذبه دارد ، هرگز نبايد علم خود را بى احكام الهى عرضه داشت كه به ثبوت نمى رسد .

از اندوخته هاى زندگيت جهت تذكر ايام الله بهره مى گيرى و چه توشه اى عظيم جهت فرداى ما و خودت پس انداز مى نمايى .

انگاه كه هر ساله گلدانهاى مخصوص جهت جشن ميلاد مهدى (عج ) پرورش مى دهى تا به بچه هاى محله بدهى تا كوچه ها را زينب دهند و به نجوا با خداى رحمان مى گويى تعجيل در فرج امام زمان (عج ) بفرما او محرم مادرش مى باشد كاش بيايد و از قبر گمشده گل سر سبد آفرينش زهراى مرضيه عليها سلام خبر دهد بيش از هر چيزى مرا وامى دارد گرچه پيوسته آيام متعلق به توست ، زيرا هر روز ، وقت تقوا و تلاش و ايثار و سازندگى است ، ليك زبان و قلم از انتقال صميمانه ترين تشكرات قاصر است به يمن ميلاد سرور زنان فاطمه اطهر عليها سلام برترين مادر ،

مى گويم :

مادر روزت مبارك ، دعايم كن كه چون تو باشم و تلاشت را به هدر ندهم .

فصل هفتم : مناسبتهاى ماه رجب

اول رجب ولادت حضرت امام محمد باقر (ع)

اى با خبر از رموز داناى علوم

سيماى تو روشنگر دنياى علوم

اى عصمت هفتم اى امام پنجم

هستى تو شكافنده درياى علوم

امام باقر عليه السلام گنجينه علم آسمانى

رجب از راه رسيد ، مبارك ماهى كه مژده ميلاد امام همام ، باقر العلوم عليه السلام را با خود به همراه آورد ، رجب ، طلايه

دار فصل انس مو محبت با خداى يكتاست و امام باقر عليه السلام طليعه ان ماه خجسته ، آفتاب دين و دانش از مطلع رجب ، جان افسردگان خاكى را گرمى روحانى مى افزآيد و آنان را به تشريف فرمائى شعبان و رمضان ، آماده ميسازد .

كيست كه با رجب ، انسى داشته باشد و باقر عليه السلام را نشناسد و كيست كه امام رجب را اقتدا كرده باشد و ماه امام را در نيافته باشد ، امام ، طالع رجب بود و رجب مطلع امام . هر ماهى امامى دارد و رجب باقر عليه السلام را ، و هر امامى ، ماهى را شرف و عزاست و باقر عليه السلام رجب را .

نخستين روز اين ماه شريف بود كه مدينه ، پيوند گاه عرش و فرش و خاك و افلاك ، جان و تن و دل و ديده شد . خورشيد رجب از مشرق اين افق بيكران و برج بى مثال ، دامن نور خود را بر سر زمين جانها افشاند و ارواح خسته وى بى ارزو را به روشنايى اميدها و نزهتگاه كبريايى ، كشاند .

او خود مژده بود و با خود مژده ها داشت ، بشارت ميلاد دلرباى امام پنجم ابو جعفر محمد باقر عليه السلام آفتاب علم و معرفت ، دين و دانش و شكافنده همه علوم و معارف .

نور و جود مبارك امام باقر عليه السلام در اول رجب سال 57 هجرى قمرى براى زمينيان متجلى شد هم او كه سالها پيش رسول گرامى اسلام ميلادش را پيش كرده و توسط جابر ابن عبد الله انصارى

به وى سلام رسانده بود .

حضرتش چهار ساله بيش نبود كه واقعه جاودانه كربلا در گرفت ، پس از ان واقعه تا سن 38 سالگى در بزم وجود پدر بزرگوارش چراغ روشن قبيله ديانت بود . پس از رحيل ملكوتى و شهادت پدر سترگش زمام كاروان نور را به دست گرفت . ساليان امامت امام محمد باقر عليه السلام (114 - 95) از يك طرف مصادف بود با فرو پاشى و اضمحلال دستگاه پليد و شيطانى حكومت اموى و انتقال و چرخش قدرت به فرزندان عباس و از يك سو مقارن با عصر نهضت ترجمه و نشر و باز نمائى انديشه هاى منطقى ، فلسفى ، كلامى و احيانا دينى خارج از مرزهاى اسلام و گسترش طيف وسيع مباحث و مقالات عقيدتى در سطوح مختلف جامعه ان روزگار .

آن امام هما ، از اين دوره ، بحرانى انتقال قدرت از بنى اميه به بنى عباس ، و جنگ و ستيز بين آنان بهره جست و به بيان دقايق و رموز احكام متعالى اسلام پرداخت و انقلابى فرهنگى را براى گسترش و استحكام تشيع پى ريزى نمود ، به گونه اى كه به باقر العلوم (شكافنده دانش ها) لقب يافت و امروز شاهديم كه بخش عظيمى از احاديث ما از ان حضرت روايت شده است .

بسيارى از مورخان ، سير تاريخى نقش عالمانه و معصومانه امام عليه السلام در پيشبرد و بالندگى علوم و نيز رشد ايمان دينى راتاكيد و تصديق كرده اند ، فقه شيعى امروز به نام حضرتش افتخار ميكند و ميبالد و خيل انبوه و شگفت شاگردان و اصحاب حضرت

امام باقر عليه السلام تاريخ را در بهت و شگفتى فرو برده است . روشن است كه وقتى عرصه زمانه ، محل كار زار فكر و انديشه و نبردگاه فرهنگ و توطئه ميشود ، تنها سلاح شايسته و برنده ، همانا فكر و انديشه است و اين است كه مينگريم امام باقر عليه السلام با ژرف انديشى و آينده نگرى معجزه گونه به تربيت و پرورش فكر و انديشه دينى مى پردازد و از طريق ايجاد حوزه فرهنگى غنى به مقابله با فرهنگهاى مسموم و تهاجم فكرى دشمن ملحد ميپردازد .

گمان نرود كه دشوارى و سنگينى رسالت مبارزه در عرصه فكر و فرهنگ با اصالت نبرد در عرصه جنگ جهاد برابر نيست ، تداوم خط سرخ انبياء و امامان معصومه عليه السلام نشان ميدهد كه هر حركت و كوشش ان بزرگ مردان ، تنها در جهت حفظ و برقرارى بنيادهاى استوار دين خدا بوده است و بس حالا رسالت هر چه كه باشد و تكليف هر چه را كه اقتضا كند .

اگر محقق و پژوهشگر منصف در انبوه اثار و ثمرات به جا مانده از نهضت فرهنگى امام باقر عليه السلام در حوزه فقه و حديث و كلام و تفسير و اخلاق . . . نظر كند و بازتاب اموخته هاى شاگردان و اصحاب برجسته ان حضرت را در انديشه دينى دنبال نمايد ، به يقين در برابر عظمت و سترگى تلاش ان حضرت قامت تعظيم و تجليل خم خواهد كرد و به استانه ملكوتى ان حضرت نيايش خواهد برد .

ارى اين رستاخيز علمى امام عليه السلام اگر چه مبارزه اى علنى

با دستگاه طاغوت نبود اما به روشنى ، باطل بودن حكومت طاغوت را نشان ميداد . همين جهت بود كه سبب شد هشام از جانب ان حضرت احساس خطر نموده و ايشان را به شام تبعيد و مدتى زندانى نمايد .

و امروز به حق مى بينيم كه هر كس از شراب طهور معرفت قدسى ، جرعه اى نوشيده است از فيض عنايت و تجلى كرامت آن امام سترگ عليه السلام است . انديشه شيعى از ابشخور زلال و تازه معارف ان حضرت عليه السلام سيراب شده و ذهن شيفتگان از طراوت حضور او شفاف و شاداب گشته است .

شكافنده علوم

شهر مدينه غرق شادى بود آنشب

اكنده از بانگ منادى بود آنشب

آنشب شفق ائينه دار لطف حق بود

چشم انتظار جلوه نص علق بود

آنشب قلم ، شمشير خود را تيز ميكرد

پيمانه انديشه را لبريز ميكرد

آنشب منادى داد عدل و داد ميزد

بين زمين و آسمان فرياد ميزد

كاى اهل عالم قلب عالم منجلى شد

نام محمد 6 زنده از نام على شد

ماه رجب را عزم جولان ساز گرديد

يعنى گره از كار رجعت باز گرديد

بايد زمان ائينه دار راز گردد

درهاى رحمت بر رخ ما باز گرديد

بايد سحر شعر طلوع فجر خواند

بهر سپيده ، ايه هاى قدر خواند

اينك شكوه علم را تفسير بايد

كلك قضا را قدرت تحرير بايد

الاله بايد باده ، در پيمانه ريزد

گلواژه ها در مقدم جانانه ريزد

كامشب شب مرگ غم و وقت سرور است

هنگامه ازادى و ميلاد نور است

جولان جشن پنجمين مولاست امشب

عيد علوم كل ما فيهاست امشب

امشب شب پيدايش بحر العلوم است

اكنده از شور و شعف ، قلب عموم است

خورشيد علم از شهر يثرب سر زد امشب

ارض

و سما ، فرياد شادى بر زد امشب

ماه جمادى عزم رفتن ساز كرده

درياى هستى را سرا پا ناز كرده

ائينه دار نهضت فرداست امشب

ميلاد پيك روز عاشوراست امشب

هنگامه شادى زين العابدين است

ميلاد مسعود امام پنجمين است

آمد بدنيا آنكه نامش جاودانى است

روشنگر ائين و راه زندگانى است

آمد بدنيا مظهر يكتا پرستى

احيا گر دين خدا در ملك هستى

آمد بدنيا تشنه جام محمد(ص )

همفكر و هم ائين و هم نام محمد(ص )

از كوشش او دين حق پاينده گردد

از دانش او علم و دانش زنده گردد

احمد به وصفش با على تفسير گويد

زهرا زيمن مقدمش تكبير گويد

سرود در ميلاد حضرت امام محمد باقر عليه السلام

مبارك شيعيان آمد بدنيا حضرت باقر

كه از سوى رسول حق سلامش آورد جابر

مرحبا مرحبا ، آفرين آفرين

منادى ميزند بين زمين آسمان فرياد

رجب اين ماه عظمى را رسيده مژده ميلاد

كه شادان گشته از ميلاد باقر حضرت سجاد

بر پدر آنچنان بر فرزندى چنين

مرحبا مرحبا ، آفرين آفرين

به روز اول ماه رجب از امر يزدانى

رسد در مكتب اثنى عشر استاد ربانى

مدينه از فروغ روى ماهش گشته نورانى

مدينه النبى گشته خلد برين

مرحبا مرحبا ، آفرين آفرين

دهد اين مژده را بر فاطمه روح الامين امشب

كه ماهى آسمانى آمده روى زمين امشب

خدا بخشد گلى زيبا به زين العابدين امشب

حافظ مكتب و باقر علم دين

مرحبا مرحبا ، آفرين آفرين

سوم رجب شهادت حضرت امام هادى (ع)

اى آنكه بود هادى دين نام ترا

خون گشت دل از گردش ايام ترا

فرياد ز معتزكه پس از انهمه ظلم

با زهر جفا كشت سرانجام ترا

هدايتگر امت

ائمه طاهرين عليه السلام هر يك جلوه اى از نور واحد محمدى (ص ) اند كه در شرايط گوناگون در بسيط زمين ظهور كرده و از ملكوت آسمانها براى

هدايت ناسوتيان نزول فرموده اند تا در كنار انسانها چند صباحى زندگى كنند و سر مشق يك زندگى آيده آل الهى براى تمامى نسلها و دورانها باشند .

جايگاه امام معصوم عليه السلام فقط مسند زعامت و زمامدارى جامعه نيست و اين مسند در مرتبى بسيار پاينتر از ان ولايتى است كه ائمه معصومه شيعه از سوى پروردگار جهانيان به ان مفتخرند . مقام ولايت معنوى (ولاء تصرف ) براى چهارده معصوم نورانى ، مقام است كه هيچيك از اولين و آخرين بدان دست نخواهند يافت و امام عليه السلام انسان كاملى است كه در اعصار مختلف حامل اين ولايت عظمى است و جهان انسانى هيچوقت نميتواند بدون حضور ولى مطلق و حجت حق بر حيات خويش ادامه دهد .

امام عليه السلام اگر چه در ميان زمينيان مثل يك انسان معمولى و در كنار كائنات ديگر زيست ميكند ولى در عالم ملكوت و در جهان واقعيت ها ، جايگاه امامت لنگرگاه زمين و آسمان است و امام ستون هستى و آفرينش .

امام دهم ، حضرت امام على النقى الهادى عليه السلام ، دهمين حامل اين ولايت بزرگ و برحسب زمان دهمين تجسم ان نور پاك محمدى (ص ) است .

امام هادى عليه السلام چهل و دو سال در اين كره خاكى زندگى كردند كه پس از شهادت امام جواد عليه السلام يعنى در حاليكه هشت سال و پنج ماه بيشتر نداشتند به مقام امامت رسيدند و سيزده سال در مدينه طيبه اقامت داشتند و پس از متوكل عباسى كه يكى از ظالم ترين و پست ترين خلفاى بنى عباس بود ، ان

حضرت را به اجبار به سامرا برد ، امام هادى عليه السلام حدود بيست سال در سامرا و در خانه اى كه هم اكنون محل دفن ان بزرگوار است زندگى كردند .

متوكل عباسى كه به شايستگى و مقام معنوى امام معترف بود از موقعيت امام و محبوبيت ايشان به شدت در هراس و وحشت بود ، بنابراين نهايت سعى خود را بكار ميبرد تا مردم را از تماس با امام و مراجعه به ان حضرت محروم نمايد و لذا غالبا حضرت هادى عليه السلام در محيطى بسته و تحت نظر بودند .

با آنكه متوكل تمام امكانات فرصت قيام را از امام و يارانش سلب و آنحضرت را در سامرا در محدوده يك منزل زير نظر گفته بود ، ولى هيچگاه از جانب امام اسوده نبود ، زيرا ميدانست امام با او اختلاف اساسى و جوهرى دارد و از هر فرصتى براى مبارزه با ظلم و دستگاه سلطنت استفاده خواهد كرد .

امام هادى عليه السلام مشعل دار هدايت و معرف مقام رفيع و بلند امامت بود ، او امام عليه السلام بود و متصل به درياى بيكرانه علم و دانش الهى . در يكى از مواردى كه حضرتش به معرفى مقام امامت پرداخت ، پاسخ سوالى است كه موسى بن عبدالله نخعى از امام داشت ، او به حضرت عرض كرد مرا گفتارى تعليم كنيد تا با ان شماها را زيارت كنم ، امام هم زيارت جامعه كبيره را به او اموخت .

زيارت جامعه از كاملترين زيارتى است كه براى امامان و اهل بيت رسالت نقل شده و داراى مضامين و تعابير

بسيار بلند و در واقع يك دوره امام شناسى به حساب مى آيد ، اين همان زيارتى است كه وقتى يكى از شيعيان سعادت يافت و خدمت امام زمان (عج ) رسيد حضرت به او فرمودند: چرا شما جامعه نمى خوانيد ؟ جامعه جامعه جامعه و مرحوم محدث قمى رد مفاتيح الجنان كيفيت تشرف اين عاشق و مومن به اهل بيت را پس از زيارت جامعه تحت عنوان حكايت سيد رشتى نقل فرموده است .

اين زيارت كه زا معتبرترين ادعيه ، و از نظر سند از صحيحترين زيارات شيعه و نيز از نظر متن از فصاحت و بلاغت كم نظيرى بر خوردار است ، حاوى بلندترين تعابير عرفانى و عاليترين درسهاى عقيدتى بوده و شايسته ترين معرفى از مقام اهل بيت عصمت و طهارت است .

زيارت جامعه بهترين درس مدونى است ، كه از امام هادى عليه السلام به يادگار مانده است و از مقام و دست نيافتنى ولايت به اندازه فهم بشرى پرده بردارى ميكند .

امام در اين زيارت در توصيف اهل بيت فرموده : جايگاه رسالت ، منزلگاه وحى ، خزانه داران علم ، ريشه هاى كرامت ، نقطه اتكا شهرها ، عصاره پيامبران ، مشعلهاى تاريكيهاى ، پرچمهاى پارسايى ، نمونه هاى برتر اهل عالم پسين و پيشين ، راز داران خدا ، برگزيدگان حق ، اولى الامر ، صراط متين حق و نورهايى از يك سنخ كه خداوند آنها را به گرد عرش ، محيط گردانيده است و اينكه منكران آنها كافر و خارج از دين اند .

به گواهى تاريخ از امام اول تا امام يازدهم شيعيان

، هيچيك به مرگ طبيعى از دنيا نرفته اند و به شكلهاى مختلف (در جبهه جنگ ، ترور يا بوسيله سم ) جام شهادت نوشيده اند ، اين نمايشگر ان است كه ائمه نسبت به مسائل سياسى روزگار خويش بى تفاوت نبوده و تنها به عبادات فردى نمى پرداختند و اگر هم به دلايلى سكوت ميكردند هيچگاه سر سازش با ستمگران نداشتند و اين خود مهمترين عامل نگرانى دستگاه و دليل به شهادت رساندن ان بزرگواران بود . لذا امام دهم را نيز مى بينيم با آنكه تحت كنترل شديد رژيم خلافت و ظاهرا از انجام فعاليتهاى سياسى و نظامى بدور بودند ، مورد كينه و خشم ستمگران قرار گرفته و در مسير شهادت كه خط ويژه آل محمد(ص ) و على عليه السلام است گام مى نهند .

بدينسان وجود حضرتش در سن چهل و دو سالگى يعنى در تاريخ سوم رجب سال 254 هجرى به دست عوامل خلافت مسموم گشته و به شهادت ميرسند .

آيت آفتاب

اى در سپهر مجد و شرف . رويت آفتاب

در بزم ما بتاب و ، رخ از دوستان متاب

از پاى فتاده ايم ، زرحمت تو دستگير

ما را كه دل زآتش داغت بود كباب

جمعيم ما و ، ليك پريشان به ياد تو

و زما شكسته تر دل زهرا و ، بو تراب

يا هادى المضلين ، كز مردم ضلال

جسمت در التهاب و ، روانت در التهاب

تو آفتاب عالمى و ، از افول تو

افتاده است در همه ذرات انقلاب

اى ايت توكل و ، اى ايه رضا

ديدى جنايت از متوكل تو بى حساب

گاهى دهد مكان تو در بركه السباع

گاهى درون محبس دشمن

به پيچ و تاب

زندان بى ملاقات انهم براى تو

اه از جفاى طايفه غافل از عقاب

تو زاده بزرگ جآنان جنتى

اى از ستم شهيد شده درگه شباب

ان شربتى كه داد به اجبار دشمنت

گويا شرنگ مرگ بدو ، آتش مذاب

كاتش به جسم و جان تو پروانه سان فتاد

وز سوز زهر جسم تو چون شمع گشت اب

اى بر درت نثار درود ملائكه

امروز بر سلام مويد بده جواب

مرثيه گروهى در شهادت امام هادى عليه السلام

اى ولى امر حق ، اى عزيز مصطفى

در ره دين خدا ، كشته زهر جفا

سامره در ماتم است ، سر بسر شور و عزا

يا على ابن جواد ، يا امام المتقين

اى امام دهمين ، اى شهيد راه دين

جان بقربان تو و درد و رنج و اه تو

در نهايت خانه ات ، گشته قربانگاه تو

تا صف محشر بود ، در ادامه راه تو

كشته جور و ستم ، در ره دين مبين

اى امام دهمين ، اى شهيد راه دين

اى ولى امر حق حجت پروردگار

حامى مستضعفان ، در نهان و اشكار

برده اى در راه دين ، رنج و درد بيشمار

از جفاى منتصر ، و زعناد مستعين

اى امام دهمين ، اى شهيد راه دين

زهر معتز عاقبت ، قاتل جان تو شد

جان تو قربانى راه جآنان تو شد

ديده جن و ملك ، جمله گريان تو شد

اى پناه عالمين ، رهبر دنيا و دين

اى امام دهميت ، اى شهيد راه دين

دهم رجب ولادت حضرت جواد الائمه (ع)

ميلاد تقى عليه السلام نهم امام است امروز

در كشور جود ، با رعام است امروز

تبريك فرشتگان به درگاه رضا

هر دم صلوات است و سلام است امروز

جواد الائمه عليه السلام چراغ عالم افروز تقوى و احسان

هر عشقى از بطن عشقى

زاده مى شود ، هر نورى از بطن نورى ، و جلوه نور هرگز ره به خاموشى نميبرد ، نور هماره ، دليل راه است و چه دليلى زيباتر از نورانيت نور وجودش ، و نور در بطن خود وجودى عظيم دارد كه بر عالميان رحمت افاضه ميكند و عاشقان را به سراى دوست رهنمود ميشود .

با آمدن هر امامى ، امت را رحمتى از خداوند فرا ميرسد و امروز جواد الائمه عليه السلام چراغ عالم افروز تقوى و احسان ، بر عرصه جهان قدم مينهد ، گوئى كه تمام كائنات به وجود او حسرت ميبرند ، ملائك صف بسته اند ، آسمان نظاره گر حادثه اى عظيم است . نسيم صبح جمعه دهم رجب سال 195 هجرى ميوزد و شطى دوباره ، در راهبرى عاشقان ولايت گشوده ميشود ، حياتى سراسر بخشش و كرامت ، جهان را در بر ميگيرد .

امامت اقيانوس مواج نور است در بستر حيات ، امتداد انوار هدايت الهى است بر گستره وجود و جواد الائمه عليه السلام اين جوانترين امام هادى امت محمد(ص ) ، اكنون پا به عرصه وجود مينهد تا آسمان شريفش پناهى باشد براى عاشقان ولايت .

انديشه ولايى شيعى و قرب و احسان اهل بيت معظم رسول (ص ) خود جلوه اى از اشراق انوار هدايت بر طالبان كمال است . چه اينكه نور از درون نور آمده است و بديشان منازل معرفت الهى ، گشوده ميشود و به وجود جود عظيم ايشان است كه بركات نازل ميشود ، ايشان سراسر علم الهى اند .

حضرت رضا عليه السلام در سخنان كوتاهى خطاب

به شيعيان پس از ولادت فرزندشان مى فرمايند: خداوند فرزندى نصيم كرد كه همچون موسى ابن عمران شكافنده درياهاست و مادرش بسان مادر عيسى پاك و مقدس است ولى او به ظلم كشته ميشود بطوريكه فرشتگان آسمان بر او ميگريند و خداوند بر دشمن او و هر كس كه به او ستم نمايد ، غضب ، مى كند و عذابى دردناك گرفتار ميسازد .

ارى ان خورشيد درخشان امامت كه سايه جودش بر وجود عيان بود ، با اينكه در هفت سالگى پس از شهادت پدرش به امامت مى رسد اما تمام خصوصيات امام را داراست و او جوانترين امام اهل بيت معظم رسول الله است كه در عرصه هاى مختلف اجتماعى ظاهر ميشود و در صحنه علم و عمل و مبارزه با دشمنان رسول الله بر همه پيشى ميگيرد و انآنكه در صددند بر وى تهمت صغر سن بزنند هماره ناكام از ميدان مبارزات علمى بيرون مى ايند .

زمينه سازى براى امامت حضرت جواد عليه السلام ظاهرا از زمان امام صادق عليه السلام آغاز شده بود .

ابو بصير از اصحاب امام صادق عليه السلام ميگويد: بر ان حضرت وارد شدم در حالى كه پسر پنج ساله اى دست مرا گرفته بود ، پس امام فرمود: چگونه خواهيد بود زمانى كه همانند اين پسر حجت خدا بر شما گردد .

امام رضا عليه السلام نيزگاه ، شيعيان را به اين مساله مهم توجه داده است : از ابو نصر نزنطى نقل شده است كه : من و صفوان ابن يمينى بر امام رضا عليه السلام وارد شديم در حالى كه ابو جعفر امام

جواد عليه السلام سه سال سن داشت ، ايستاده بود ، ما عرض كرديم : فدايت گرديم ، اگر پناه بر خدا ، همين پسرم و با دست به ابو جعفر عليه السلام اشاره كرد ما عرض كرديم : يا اينكه او در اين سن و سال است ؟ حضرت فرمود: ارى در همين سن خداى تبارك و تعالى به حضرت عيسى با اين كه دو ساله بود احتجاج فرمود .

با اين همه ، ظهور فرقه هاى شيعه و اعتقاد به توقف امامت بر حضرت كاظم عليه السلام يا امامت احمد بن موسى ، نشانه و نمونه اشوب فكرى و عقيدتى است امام حضور پر صلابت امام عليه السلام در عرصه هاى فكرى و دينى و حقيقت وجود نورانى ان حضرت ، برترديد و توطئه استيلا يافت وشيعيان در سايه سار قامت ملكوتى ان حضرت به ارامش دوباره دست يافتند .

و بدينگونه است كه حجتهاى الهى در زمين هر يك ايتى از آيات عظيم الهى و هر يك اسمى از اسماى خداوندى اند و امام جواد الائمه عليه السلام با ميلاد مبارك خويش ، طلوع جودى است بر پهنه وجود .

ميلاد مبارك ان امام همام بر عاشقان ولايت مبارك باد .

كوثر دوم

امشب بهشت ارزو را باز كردند

سرى زاسرار مگو را باز كردند

خم خانه توحيد را در برگشودند

از چهارده خم يك خم ديگر گشودند

مستان صافى دل كه قدسى نام دارند

كوثر به جاى مى درون جام دارند

درجام مى رخسار جانانه بينند

خورشيد را در حجره ريحانه بينند

در خانه شمس الضحى امشب قمر زاد

و ز چهارده خورشيد خورشيدى دگر زاد

طاها رخى از دوده ياسين

بر آمد

نخلى كهن را ميوه شيرين بر آمد

امشب رضا ، روح رضا در دست دارد

تصويرى از حسن خدا در دست دارد

يزدان رضا را ثانى موسى عطا كرد

بر پور موسى تالى عيسى عطا كرد

ماهى كه شرم از چهر دارد آفتابش

گويد رضا بر مهد نازش ذكر خوابش

گهواره او شهپر روح الامين است

گهواره جنباش امام هشتمين است

دارد رضا در پيش رو تمثال احمد

سوم على بر دامنش سوم محمد

ميلاد او اميد اسلام است و انسان

ميلاد او ميلاد اسلام است و قرآن

نظم زمان بعد از رضا در پنجه اوست

مشكل گشاى كارها سرپنجه اوست

از روى او نور ولايت مى درخشيد

در سايه اش مهر هدايت مى درخشيد

در كودكى بر مسند عصمت بر آمد

انسان كه از غار حرا پيغمبر آمد

يحيى بن اكثم مفتضح در بحث با او

جاى سخن بر كس نماند هست تا او

درياى جودش تشنه بر ساحل بجويد

درگاه احسانش كف سائل بجويد

وقتى بر آيد دست جود از استينش

گوهر فشاند در يسار و در يمينش

تنها نه او بر دوستان گوهر ببخشد

بر دشمن سر سخت خود هم زر ببخشد

خير كثير است و كرامت پيشه دارد

نخلى كه در ژرفاى كوثر ريشه دارد

اى آفرينش را چراغ رهنمايى

سر تا بپار رحمت جود ابن الرضايى

اى كوثر دوم كه مشهور است جودت

ظاهر تمام خير و خوبى از وجودت

در اين جهان و اينهمه لطف و كرامت

جودت قيامت مى كند روز قيامت

تفسير جودت را توان در هل اتى يافت

تصوير مهرت را درون سينه ها يافت

چشم امامت روشن از رخسارت ماهت

عرش خدا روشنتر از تو اميد است

اى آنكه نامت قفل غمها را كليد است

اين ملت ازاده را بر تو اميد است

لطفى كه در عيد تو كام دل بگيرند

لطفى كه تا در كوى

تو منزل بگيرند

اميد احسان از شما دارد مويد

بر دامنت دست دعا دارد مويد

سرودى در ميلاد جواد الائمه عليه السلام

چشم و دل تو روشن فاطمه يا فاطمه ، داده خدا دسته گل به ثامن الائمه

بر لب قدوسيان اين سخن جانفز است

بيت ولايت پر از جلوه ابن الرضاست

خنده وجد و شعف بر دو لب مرتضاست

امين وحى خدا سر دهد اين زمزمه

چشم و دل تو روشن فاطمه يا فاطمه ، داده خدا دسته گل به ثامن الائمه

آينه و دل شده از نور خدا منجلى

دامن ريحانه شد مهبط نور ولى

بود تقى الجواد ، محمد ابن على

روح روان رسول چشم و چراغ همه

چشم و دل تو روشن فاطمه يا فاطمه ، داده خدا دسته گل به ثامن الائمه

گل وجود جواد ، شكفته شد در زمين

به رنگ و بوى خدا چو خاتم المرسلين

آينه طلعتش طاهاست و يا و سين

ابرو و خال و خطش آيات محكمه

چشم و دل تو روشن فاطمه يا فاطمه ، داده خدا دسته گل به ثامن الائمه

ذكر خدا خيزد از لعل درر بار او

جهان سراسر شده غرق در انوار او

امام هشتم زند بوسه به رخسار او

سزد كه مريم شود به كوى او خادمه

چشم و دل تو روشن فاطمه يا فاطمه ، داده خدا دسته گل به ثامن الائمه

سيزدهم رجب ميلاد امير مومنان حضرت على (ع)

از كعبه حق بانك جلى مى آيد

او اى خوش لم يزلى مى آيد

بشنو كه سروش وحى حق مى گويد

آغوش گشائيد على عليه السلام مى آيد

شكفتن يك گل

لحظه ها لحظه هاى غروب بود و روشنى روز كم كم داشت جاى خودش را به شب مى داد . كعبه خانه خدا و خانه مردم با شكوه ويژه خود و با

گيرايى خاص ، مردم را به سوى خود مى خواند . روز جمعه بود و سيزدهم ماه رجب .

گروهى در اطراف كعبه بودند ، و در جمع آنان زنى بى تابانه دست در پرده كعبه انداخته بود . اشك بر چهره اش راه مى كشيد و با خدايش راز و نياز مى كرد .

زن حامله بود و از خدا مى خواست كه وضع حملش را اسان و كودكش را تندرست بگرداند .

مردم ، اندك اندك مى رفتند . اما از مشتاقان كعبه ، هنوز هم گروهى در طواف بودند . همه ، در خود بودند و با خدايشان راز و نياز داشتند ، كه به ناگاه تنى چند از مردم ، فريادى از وحشت و حيرت براورند ، و برجاى خود ، خشكشان زد !

مگر آنها چه ديده بودند كه چنان سراسيمه و وحشتزده به زمين ميخكوب شدند ؟

آنان از خود مى پرسيدند: آيا به راستى ما بيداريم ، يا اينكه خواب مى بينيم ؟

ولى ، نه ! آنها واقعا بيدار بودند . گروهى از همديگر مى پرسيدند . تو هم به چشم خودت ديدى ؟ !

ماجرا چه بود ؟ چند لحظه قبل ، ناگهان ديواره سنگى و سخت كعبه شكافته و از هم باز شده بود ، و انگاه زنى به درون كعبه ، پاى گذاشته بود . آيا كسى هم او را مى شناخت ؟ چرا نه ؟ كه او پاك زنى بود با شخصيت و قابل احترام . او فاطمه بنت اسد بود . شير زنى كه شير مردى چون شير خدا - را به

دنيا هديه داد .

و او كنون ميهمان خداوند خويش است ، در خانه او !

به زودى اين خبر در شهر پيچيد:

زنى حامله ، به هنگام طواف كعبه ، به درون خانه رفته است . ديوار سنگى و عظيم كعبه شكافته شده و خداوند او را به خانه خويش خوانده است ! و به دنبال اين پيشامد ، گروهى به سوى بنى عبدالدار كه ان موقع كليد دار كعبه بودند ، دويده و تقاضا كردند كه بيايند و در كعبه را بگشايند . بنى عبدالدار از باز كردن در ، امتناع ورزيد ، زيرا كه اين در ، مى بايستى تنها در روز ويژه اى در سال گشوده مى شد . اما مردم ، از اصرار خود دست بر نمى داشتند ، تا اينكه سرانجام بنى عبدالدار را قانع كردند كه بيايند و در را بگشايند . اما هر چه كوشيدند تا بلكه قفل در را باز كنند ، نتوانستند و تلاششان به ثمر نرسيد !

و مردم كه براى ديدن اين رويداد ، اجتماع كرده بودند ، ناباور و حيرت زده چشم به در دوختند ، تا مگر از درون خانه خبرى شود . . .

سه روز گذشت و باز گروه زيادى كه آنجا بودند به چشم خويش ديدند كه همان ديوار ، همان خاره سنگ سخت ، آغوش بر گشود ، و همان شكاف ديگر باره گشوده گشت و فاطمه قدم به بيرون گذاشت ! اما اين بار نه تنها كه با نوزادى بر دامن ، هاله اى از نور بر چهره ، و اشكى از شوق بر گونه !

پسر

فاطمه دست به دست مى گشت . صداى شادى و هلهله ، و موج غريو خنده و نشاط ، در سر تا سر مكه مى پيچيد و عطر خوشبوى اشتياق ، مشام جانها را نوازش مى داد .

فرياد شور گستر ، نه از همه دلها كه از تمامى ذرات هستى ، بلند بود و نوزاد - اين فرزند مبارك هستى - كه از همان آغاز ، از وجودش نور و روشنى ساطع بود و چشمها را خيره مى كرد ، سرانجام دنيا را خيره كرد و تا پآيان آخرين لحظه حيات شكوهمندش ، بر همه وجود ، نور و روشنى و بيدارى و زندگى نثار كرد .

ابوطالب ، چهره سرشناس و هميشه ياور پيامبر اكرم (ص ) با شتاب ، خود را به فاطمه رسانيد و مادر على نوزاد را به او داد و گفت : او را بگير .

شنيدم هاتفى گفت : نامش را على بگذاريد .

بدينگونه ، امام على عليه السلام اين خانه زاد خداى بى فرزند ، چشم به جهان گشود و از همان آغاز ، نگران سرنوشت جامعه و جامعه ها بود ، و در راه اعتلاى كلمه توحيد و توحيد كلمه گامها بر داشت بس بلند ، و تلاشها كرد بس سازنده و شكوهمند .

ميلاد پر بركتش بر تمامى شيعيان جهان مبارàباد .

خانه زاد حق

آن شب فضاى كعبه اذينى دگر داشت

گوئى خم گيسوى شب چينى دگر داشت

استاره ها بر گرد مه پروانه بودند

چشم انتظار جلوه جانانه بودند

ان شب غم از مرز ولايت دور شد دور

ام القمرى را سينه همچون طور شد طور

با يورشى

ظلمت اسير نور گرديد

چشم كج انديشان عالم كور گرديد

آن شب زنى را ، راز دلها با احد بود

بيت احد خلوتگه بنت اسد بود

بنت اسد در زير لب رازى مگو داشت

در نيمه شب با احد اين گفتگو داشت

ائينه دار راز او ، اسرار شب بود

وز شدت دردى نهان در تاب و تب بود

غرق عرق گرديده بود از بار دارى

صبر و قرارش رفته بود از بى قرارى

در كارگاه شب در اسرار مى سفت

اسرار دل را با خداى خويش ميگفت :

در خلوت دل جز تو دلدارى ندارم

با كس به غير از تو سروكارى ندارم

دستم بگير از مرحمت ، كز پا فتادم

وز ناتوانى خسته در اينجا فتادم

درد مرا درمان دواى توست يا رب

خوان مرا نعمت عطاى توست يا رب .

ناگه جدار خانه حق باز گرديد

وز اين شكفتن ، رازها ابراز گرديد

در دل فتاد از جنب و جوش ، جوش و خروشش

آمد نداى ادخلى از حق بگوشش

شد فاطمه مهمان و حق شد و خروشش

بنت اسد گل گشت و ايزد باغبانش

بعد از سه شب مهمانى و مهمان نوازى

آمد برون از بيت حق با سرفرازى

تنها اگر وارد به بيت دادگر شد

خارج زبيت دادگر ، با يك پسر شد

از نور حق آغوش گرمش منجلى بود

زيرا تجليگاه قنداق على عليه السلام بود

اى نام تو ائينه دار ملك هستى

اى مهر تو قانون گذار حق پرستى

اى جاودانه مرد ميدان شجاعت

اى رهنمورد سنگر و محراب طاعت

اى خانه زاد حق ، درون خانه حق

وز نام حق نام دلاراى تو مشتق

ميلاد تو ياد اور حكم جليل است

يا اور حكم عنايت بر خليل است

راز بناى كعبه شد ابراز از تو

شد باب رحمت بر رخ ما ، باز از تو

يعنى

خدا را مظهر كل صفاتى

از ذات بگذشته حق را عين ذاتى

با نام تو ديوان هستى را نوشتند

با مهر تو ، اب و گل ما را سرشتند

اينك فضاى كشور ما منجلى كن

اكنده از اواى گرم يا على كن

ما عاشق و مشتاق فتح كاظمينيم

ديوانه كوى دل اراى حسينيم

ما ارزوى شهر سامرا داريم

بر اين اميد ، راه نجف در پيش داريم

تا در جوار تو ماوا بگيريم

ما جشن ميلاد تو را آنجا بگيريم

سرود گروهى در ولادت حضرت على عليه السلام

مژده به اهل ولا ميلاد حيدر رسيد

مخزن اسرار حق ساقى كوثر رسيد

منبع جود و سخا ولى داور رسيد

مظهر لطف خدا ، شافع محشر رسيد

على على يا على ، على على يا على (2)

جهان منور شده زنور روى على

زپرتو نور او شمس و قمر منجلى

سيزده ماه رجب زپرده آمد ولى

قبله اهل صفا ، ايت اكبر رسيد .

على على يا على ، على على يا على (2)

نام شريفش على ز نام پروردگار

علم و كمال و ادب همه به او واگذار

حامى و يار نبى ستوده كردگار

خديو ملك بقا صاحب منبر رسيد

على على يا على ، على على يا على (2)

فرشتگان را دبير ، به مومنين پيشوا

پيمبران را امير به اولياء مقتدا

جهانيان را دلير به متقين رهنما

به گمرهان جهان دليل و رهبر رسيد

على على يا على ، على على يا على (2)

پانزدهم رجب وفات حضرت زينب كبرى(س)

زينبم من كه جهان واله و شيداى منست

قله قاف فلك منزل و ماواى منست

منم ان مظهر صبرى كه پى يارى دين

چو هلاك مه نو قامت رعناى منست

سوگنامه زينب

پنج ساله بود كه در فراق رسول (ص ) چون ديگر اعضاى خانواده اشك ريخت . شايد اين اولين اشكهاى مصيبت الود

او بودند ، اما يقين آخرين آنها نبود ، چه اين اشك را بدرقه راه بسيارى ديگر از عزايش كرد ، حسن برادر بزرگش ، حسين ، عباس ، على اكبر ، فرزندان خود ، همه با اشكهاى او بدرقه شدند . اشك و خطبه هاى او دو علامت هر واقعه جانگدازى بود كه در ان سالها ، به سراغ امت مى آمد . اشك او تمام ان وقايع را معنا ميداد و خطبه ها و سخنان محكم و فصيحش به آنها جهت و ثمره مى بخشيد .

سال دهم هجرت بود كه يكمرتبه ، تمام ارامش و دلگرميها خانه زهرا عليها السلام فرو نشست و جاى خود را به گريه و مظلوميت داد . حوادث بعد از سفيفه ، خانه نشينى پدر ، خطبه مادر در مسجد پيامبر ، ماجراى فدك ، تبعيد ابوذر ، انزواى سلمان ، سكوت بلال و از همه اينها موثر فقدان جد ، شخصيت اين دخت خردسال را آماده وظايفى نمود كه خود از همان ابتدا حس ميكرد .

هنوز جان و دلش با فقدان پيامبر (ص ) خود نكرده بود كه مادر را نيز از دست داد . ان نيمه شب ، هرگز از ياد زينب عليها السلام جدا نشد ، نيم شبى سخت اندوهناك و دلخراش ، ساعاتى كه پيكر پاك مادر را به خاك مى سپرد .

زينب حالا هم دختر على بود و هم براى پدر مادر . مگر مادرش زهرا عليها السلام ام ابيها (مادر پدرش ) نبود و مگر پيامبر (ص ) بعد از رحلت همسرش خديجه عليها السلام چشم و جانش به

زهرا عليها السلام در ميان آنها و براستى كه داشتن دخترى اين چنين در فراق همسرى آنچنان براى على عليه السلام مايه ارامش و سكون قلب بود .

زمان سپرى شد تا اينكه پدر بر مسندى كه سالها در انتظار حضرتش بود نشست و نغمه :

لو لا حضور الحاضر و قيام الحجه بوجود الناصر و ما اخذالله على الله را سر داد .

اما اين روزگار چندان طولانى نشد و در همين مدت اندك هم ، جنگهاى ناخواسته جمل و صفين و نهروان بود .

اين سالها كوتاه اما با شكوه و با حشمت هم ، پايانى خونين داشت و اين اولين خونى بود كه زينب عليها السلام را در محاصره اشك و حزن گرفت . حالا بايد خون پدر را پاس داشت و به ثمر رساند و دختر على عليه السلام تمام انچه كه در توان داشت در خدمت به برادر ، تنها جانشين لايق پدر به كار بست . دختر على عليه السلام در خدمت و ركاب برادر مهتر ، زينبى كرد . تمام عشق و عطوفتى كه به جد و پدر و مادر داشت در امداد حسن عليه السلام در آورد و برادرش را كه وارث خلافت شده بود به عقل و انديشه و تدبير يارى رساند تا اينكه برادر را نيز در كنار تشتى از خون ديد و اين دومين خونى بود كه در چشمان زينب عليها السلام اشك آورد و قلب او را مجروح ساخت .

نوبت به حسين عليه السلام رسيد . برادرى ديگر كه اينك وارث همه مظلوميتهاى خاندان پيامبر است . وقتى كه از برادر شنيد:

و على

الا سلام السلام اذ بليت الامه براع مثل يزيد

دانست كه روزگار ، ابستن حوادثى ديگر و خونهايى ديگر است .

كاروان كربلا ، چون خانه اى بود كه چهار ستون ان حسين عليه السلام ، عباس عليه السلام ، زينب عليها السلام و اصحاب بودند . هر كدام از اين ستونها در تكميل اين نهضت خونبار مهم و اصيل بودند . كربلا بدون زينب عليها السلام ، عاشورا بدون خطبه هاى زينب عليها السلام و قيام حسين بى كلام زينب عليها السلام در كاخهاى جهل الود ابن زياد و يزيد ، روح نهضتى بود كه در كربلا به خاك و خون كشيده بود و بدون اين روح نهضت مرده بود . زينب عليها السلام نه ادامه كربلا كه خود كربلا و عاشورا بود . او نه حاشيه نشين نهضت و نوحه گر عزيزانش كه متن قيام و پيام خونها بود .

اگر زينب عليها السلام ، آنچنان محكم و استوار در جمع و استوار در جمع درباريان يزيد ، سخن نمى گفت ، و فضا را بر يزيديان تنگ نمى كرد . نهضت خونين كربلا ، چه سرنوشتى داشت ، اگر زينب عليها السلام حيدر وار ، از حق و حقانيت برادرش دفاع نمى كرد و سر موئى سستى مى ورزيد ، چه كسى توان به ثمر نشاندن خونهاى پاك بنى هاشم را داشت .

بايد ديد كه اين ياد اور دليريهاى على عليه السلام و حشمت پيامبر (ص ) در كربلا چه از دست داده بود كه اينچنين از دست آوردهاى كربلا در مقابل طاغوت ننگين بنى اميه ، خطبه مى خواند و ايستادگى

مى كرد ؟ غير از دو فرزندى كه زينب عليها السلام در اين ماجراى بى مانند از دست داد و هر گز يادى از آنها نمى كرد و اندوه خود را در فراق آنها بر ملا نمى ساخت تا مبادا دفاع مقدس خود را در اذهان و هم الود مردم به داستانى شخصى و بى هدف مبدل سازد ، زينب عليها السلام در ان سرزمين تف زده ، حسين عليه السلام و عباس عليه السلام را باقى گذاشت بود و كيست كه برادرى چون حسين عليه السلام را در خون غلطان ببيند و در ادامه راه او به هر بهائى نكوشد در سه خطبه معروف و جانسوز زينب ، فصاحت خطبه هاى على عليه السلام و شور سخنان حسين عليه السلام موج ميزد ، اولين خطبه را براى مردم كوفه خواندى : اى مردم ، مردان شما ، عزيزان ما را كشتند و انگاه زنانتان به شيون و گريه نشستند ، خداوند روز قيامت بين ما و شما قضاوت خواهد كرد .

و در مجالس غرق در مستى و رذالت ابن زياد زد: سپاس خدائى را كه ما را افريد و با پيام اورش حضرت محمد (ص ) گرامى داشت و از ناپاكى و پليدى دور گردانيد ، حقيقت اين است كه خداوند فقط اشخاص پست و بدكار را رسوا ميگرداند و كسى كه فاجر و فساد پيشه است دروغ مى گويد و ما از ان مردمان نيستيم و چنين اشخاصى از غير ما هستند .

اى ابن زياد ! در كار خويش بنگر ، انگاه خواهى دانست كه در انروز جريان و نتيجه قضاوت

چيست و رستگارى به سراغ كه خواهد آمد ، اى فرزند مرجان مادرت به عزايت بنشيند .

اين سخنان يك مادر و يك خواهر داغديده است كه چنين سقف كاخ كوفه را بر سر صاحبانش مخروب ميكند و آنها را در كارى كه كردند ، به انديشه فرو ميبرد هر كلام و سخنى كه از دهان زينب عليها السلام خارج ميشد پايه هاى حكومت بنى اميه را سست ميكرد و مردان جانى اين قوم را بيشتر در نزد مردم كوفه منفور ميساخت .

زينب دليرى و مسئوليت على گونه اش را در رواقهاى كاخ يزيد ، دومين و جانى ترين خليفه اموى به نمايش گذاشت . در حالى كه يزيد وقاحت و بى شرمى را به اوج رساند و با چوبهاى حقد و حسد بر لبهاى امام مى كوفت و در همان حال پدرانش را در بدر واحد ، هلاك شده بودند صدا مى زد و ارزو مى كرد كه در كاخ پيروزى او حضور داشته و از قدرت او لذت مى بردند ، ناگهان زينب عليها السلام تمام اوهام پوچ او را از درون متلاشى كرد و با وقارى پيروزمندان گفت :

سپاس خدايى را كه پروردگار جهانيان است . اى يزيد گمان كردى و از اينكه ما را شهر به شهر به اسارت كشاندى نزد خدا عزيز و محترم شده اى ؟ چه تصور ابلهانه اى ! اين اعمال پست ، نه عزت و شكوهى براى تو فراهم كرد و نه از جاه و مقام و منزلت ما در نزد خدا كاست .

از اعمال پليد خود سخت مغرورى و تصور ميكنى كه شادى

و خرمى به سوى تو روى آورده و دنيا به كام توست . اندكى به خود اى و عنان نفس سركش خويش را كه از جهل و گمراهى سر به طغيان نهاده ، محكم بگير كه خدا فرموده است :

و لا يحسبن الذين كفروا انما لهم خير نفسهم ، انما نملى لهم ليزدا دوا اثما و لهم عذاب مهين

انآنكه كفر ورزيدند و به تبهكارى گرائيدند ، هر گز تصور نكنند مهلتى كه به آنها داديم ، فرصتى گرانبها براى آنان است ، ما به آنها مهلت داديم كه به گناه خود بيفزايند و براى آنان عذاب و كيفرى هولناك در دنبال است . . .

اى پسر اسيرى كه بر او منت رفته و ازاد شده است ! آيا اين از عدالت و دادگسترى است زنان و كنيزان تو پشت پرده باشند و دختران رسول خدا اسير و سرگردان شهرها شوند و آنان را در حاليكه مردان و حاميانشان با آنها نيست انگشت نماى خلق گردانى . يزيد ! آيا ميگوئى اى كاش بزرگان خاندان من كه در بدر كشته شدند مى بودند و مى ديدند ! خود را گناهكار نمى شمارى ؟ و اين گناه بزرگ نمى پندارى و اين سخنان را در حالى مى گوئى كه چوب خيزران ، بر دندانهاى مقدس سيد جوآنان بهشت مى زنى ! چگونه نزنى ؟ در حاليكه با ريختن خونهاى پاك ، خونهاى ستاره هاى درخشان زمين از دودمان عبدالمطلب ، زخمها را خنجر زده اى .

سكوت همه دهانها را بسته بود ، زينب با تازيانه اى كه بر پشت كلمات مى راند آنها را

در دل و جان مغرورين اموى جا ميداد و در جان اين به ظاهر غالب آمده ها هراس و اضطراب مى انداخت .

زينب عليها السلام كوله بار اسارت را بر دوش كشيد و كاروانى را كه لطف خدا بدرقه ان بود از شهرى به شهرى هدايت ميكرد ، گاه رقيه را ارام ميكرد و گاه بر سكينه دلدارى ميداد ، يتيمان بنى هاشم را مادرى ميكرد ، سخن نهضت را اشكار مى ساخت و براى برادر زاده معصومش امام سجاد عليه السلام از روى شفقت و دلدارى حديث ام ايمن را ميخواند .

زينب عليها السلام تجسم مظلوميتهاى قبيله اى است كه تن به هيچ ذلتى ندادند و در سر تا سر تاريخ بشرى ، نمونه هاى اشكار انسانيت و تقوا هستند ، زن امروز بايد در سخن زينب ، صبر زينب ، صلابت زينب ، شجاعت زينب و شعور عالمانه او ، خود را بيابد .

زينب عليها السلام ازاده اسيرى بود كه تا پايان عمر شريفش در اسارت هيچ غمى در نيآمد و بلكه همه مصائب را در قلب همچون اقيانوس وجود خود جاى داد و در رساندن پيام قيام بزرگ برادر ، كوتاهى نكرد .

عطر ولايت

من ان فرشته ام كه به دنيا نشسته ام

حورايم و ، به دامن تقوا نشسته ام

من چشمه ام جدا شده از كوثر بهشت

طوبايم و ، به گلشن طاها نشسته ام

عطر ولايتم من و ، پيچيده در فضا

نور محبتم كه به دلها نشسته ام

ان اخترم كه جلوه گرم از دو آفتاب

ان گوهرم كه پيش دو دريا نشسته ام

من زينبم كه مظهر صبر و شهامت

و زمكرمت

به طارم اعلى نشسته ام

نور على و فاطمه در جان من دميد

چون در كنار حيدر و زهرا نشسته ام

ايمان ان دو را به وراثت گرفته ام

ايثار ان دو را به تماشا نشسته ام

من ديده ام كلاس دبستان وحى را

در پاى درس خواجه اسرا نشسته ام

دارم نشان زين ابيها من از پدر

چون در حريم ام ابيها نشسته ام

من تربيت به دامن زهرا گرفته ام

در بزم انس عصمت كبرى نشسته ام

بابم على چو نقطه بسم الله است و من

چون كسره پاى نقطه ان با نشسته ام

سنگينى رسالت خونها سبب شده است

من در نماز شب اگر از پا نشسته ام

از بسكه داغ بر جگر من نشسته است

آتش بجان چو لاله صحرا نشسته ام

با اين مقام انهمه ديدم ستم زد هر

كز بار غم شكسته و از پا نشسته ام

در چار سالگى غم چل ساله ام رسيد

تا در فراق سيد بطحا نشسته ام

من ديده ام شهادت مادر به چشم خود

در سوگ ان حبيبه يكتا نشسته ام

رخسار غرقه خون على ديده ام ، دريغ

ان دخترم كه در غم بابا نشسته ام

داغ حسن شراره غم ديده ام ، دريغ

ان دخترم كه در غم بابا نشسته ام

در انقلاب سرخ حسينى به ياريش

بر باره اسارت و غمها نشسته ام

بر خاستم بپاى به هر جا كه او بخواست

و آنجا او نشست من آنجا نشسته ام

يا از غم شهادت عباس سوختم

يا در عزاى زاده ليلا نشسته ام

از پاى در نيامدم از هر بلا ولى

پيش سر حسين من از پا نشسته ام

آمد سويم مويد و ميگفت عمه جآن

بر درگهت براى تمنا نشسته ام

مرثيه گروهى در وفات حضرت زينب عليها السلام

خودم ديدم كه صحرا لاله گون

بود

زمين از خون ياران غرقه خون بود

خودم ديدم فضاى آسمانها

پر از انا اليه راجعون بود

خودم ديدم كه نور چشم زهرا

جراحات تنش از حد فزون بود

خودم ديدم كه بر هر برگ لاله

نوشته اين سخن با خط خون بود

گلى گم كرده ام ميجويم او را ، به هر گل ميرسم ميبويم او را

خودم ديدم گلوى اصغرش را

خودم در بر كشيدم اكبرش را

اگر چه از كنار نهر علقم

زگريه منع كردم خواهرم را

خودم ديدم كه زهرا ناله ميكرد

خودم ديدم سرشك مادرم را

مكن منعم اگر با اينهمه داغ

زنم بر چوبه محمل سرم را

گلى گم كرده ام ميجويم او را ، به هر گل ميرسم ميبويم او را

خودم ديدم كه دلها مرده بودند

خودم ديدم همه افسرده بودند

خودم ديدم كبوترهاى معصوم

همه در زير پر ، سر برده بودند

خودم ديدم كه گلهاى نبوت

زبى ابى همه پژمرده بودند

همان جايى كه فرزندان زهرا

بجرم عشق سيلى خورده بودند

گلى گم كرده ام ميجويم او را ، به هر گل ميرسم ميبويم او را

گل من يك نشان در بدن داشت ، يكى پيراهن كهنه به تن داشت

حسين جانم حسين جانم حسين جانم حسين جانم

بيست و پنجم رجب شهادت حضرت موسى ابن جعفر عليه السلام

هر گه كه نسيم از ره بغداد آيد

ما را ز حديث عشق و خون ياد آيد

اى گل كه به گردن تو غل افكندند

از صبر تو زنجير به فرياد آيد

خورشيد در بند

ديگر بار پورى از خاندان رسالت و امامت ، از زندگى سراسر رنج و مشقت ، به سراى جاودان هجرت كرد ، اما در اين كوچ درسها و تعهدات بسيار سنگين بر دوش امت شيعه گذارد ، چنگال دد صفتى در چهره انسان

، به خون ابر انسانى الهى اغشته شد ، بدترين خلق خدا ، بهترين بنده خدا را مسموم ساخت ، پس از سالهاى متمادى حبس و زندان و شكنجه سر انجام ، تلاش و كوششهاى حضرت را در مسير انسان سازى نتوانست تحمل كند و او را شهيد كرد ، عبد صالحى ، با چنگال انسان فاجرى چون هارون پست با بمبى بيصدا ، ولى انسان كش كه بر قلب رئوفش وارد آمد به شهادت رسيد .

دشمن خون اشام خواست با عمل ننگينش به ايندگان بفهماند چون قدرت جاذبه ايشان قلوب را به خود متوجه ميساخت من هم قلب او را منفجر كردم تا جاذبه اى نداشته باشد .

ارى من قلبش را متلاشى ميسازم تا قلبها را از اطراف و افكار من متفرق نگرداند .

امام موسى ابن جعفر عليه السلام پس از اينكه در زندان فضل بن ربيع بود و بارها از سوى هارون فرمان مسموميت ان امام رسيده بود و فضل حاضر به ارتكاب اين جنايت نشده بود ، عاقبت هارون جنايتكار او را به يك انسان يهودى و ضد خدا و پيغمبر يعنى سندى ابن شاهك سپرد و گفت : تا ميتوانى او را ازار شكنجه ده و از هيچ ظلمى در حق او دريغ مدار ، ان ملعون هم به شكنجه هاى روحى و جسمى مشغول بود تا اينكه دستور شهادت حضرت از طرف هارون براى سندى ابن شاهك رسيد .

هارون در اين دستور محرمانه و ظالمانه اش بسيار هشدار داده بود تا سندى مواظب دوستان و طرفداران حضرت باشد ، مبادا آنان از اين طرح مطلع گردند

، زيرا قدرت و نفوذ در آنها زياد است و بيم شورش و بلوا ميباشد .

سندى ابن شاهك كه مكررا بندگى و اطاعت از هارون را به اثبات رسانيده بود و بعلاوه خود نيز فردى دشمن و تشنه خون اهلبيت عصمت عليها السلام بود با يك حيله شيطانى غذاى امام كاظم عليه السلام را مسموم كرد و امام را به شهادت رساند .

نقل است : هنگامى كه غذاى سمى را به حضور امام آوردند ، امام امتناع ورزيد ولى سندى اصرار كرد كه بايد از اين غذا ميل كنيد ، امام كه ميدانست با خوردن اين غذا به جهان ابدى عروج ميكند و از طرفى اصرار و فشار سندى هم انقدر زياد است كه امكان نخوردن برايش نيست فرمود: خداوند تو خود ميدانى مرا مجبور ساخته اند كه از اين غذا مسموم بخورم .

پس از مسموم كردن امام كاظم عليه السلام ، ايشان را از زندان تنگ و تاريك و نمناك به خانه سندى ان شاهك منتقل كردند و در يك اطاق تميز و مرتب و مزينى جاى دادند و انگاه عده اى از علماء و دانشمندان پايتخت (بغداد) كشور را را به منزل دعوت كردند ، پس از پذيرائى مفصل و گرم ، ايشان را به اطاقى كه امام كاظم عليه السلام بود راهنمايى كردند ، چون علماء وارد اطاق شدند ، ديدند امام و ولى شان در بسترى تميز و مرتب ارميده ، اما چهره مباركشان به زردى گرائيده ، گويى آفتاب عمرشان بر لب بام است ، و غروب آفتاب حيات پر بارشان نزديك . افكار و چهره هايشان

مضطرب و نگران كه خدا يا چه شده است ؟ چرا حال امام اينقدر نامناسب است ؟ بايد در فكر طبيب و درمان ايشان برائيم و . . . در اين هنگام سنيد ابن شاهك با يك چهره خندان و نيكو وارد شد ، پس از خير مقدم گرم گفت : شما را خواسته ام تا . . . هنوز سخنش را بپايان نرسانده بود كه يكى از علماء از ميان برخاست و چنين گفت : اقا حالشان خوب نيست ما ميخواهيم ايشان را نزد طبيب ببريم .

سندى سخن عالم را قطع كرد و گفت : ايشان تحت نظارت و مراقبت كامل طبيب هستند و نيازى به زحمت شما نيست ولى ان چيز كه ميخواست بگويم اين است : كه دعوت امروز ما از شما بخاطر گواه بودن و شهادت بر اين مطلب كه ايشان در يك جاى مرتب و تميز و روشن قرار دارند برخلاف انچه شنيده شده ، ايشان سختى و ناراحتى نيست ، اينك ايشان حاضر و شما هم حضور داريد كه او هيچگونه زخم و جراحتى و ناراحتى كه ناشى از شكنجه و زندان باشد وجود ندارد ، فقط اندكى كسالت دارند كه انهم بزودى خوب خواهد شد .

سندى ابن شاهك با اين لحن مودبانه و بظاهر مخلصانه خواست طرحى را كه هارون سفاك مبنى بر مخفى ماندن اين جنايت ، داده بود ، به انجام رساند . لكن امام كاظم عليه السلام در اينجا بيانى افشاگرانه فرمود و در نتيجه طرح هارون و سندى را بر ملا ساخت . امام عليه السلام چنين سخن فرمود: اگاه باشيد كه

اين مرد بنا به دستور هارون مرا زهر خورانيد و اين چهره رنگ پريده ام از اثار مسموميت است و چند روز ديگر به لقاء الله خواهم پيوست .

سندى ابن شاهك لرزيد و غضبناك شد ، بر آشفت وفقهاء و علماء همه بسان باران بر مقدم مباركش اشك مظلوميت و غربت نثار كردند و از خانه بيرون آمدند .

ديرى نگذشت كه جنازه مبارك انحضرت را از خانه سندى بر دوش چهار شخص عادى بسوى خانه ابديشان حمل كردند .

انروز ظهر روز جمعه بيست و پنجم ماه رجب سال يكصد و هشتاد و سه هجرى بود و ان وجود مبارك در حاليكه 55 سال از عمر شريفش ميگذشت و به خيل اباء و اجداد گرامش ملحق گرديد .

ارى شهادت در راه احياء افكار و انديشه هاى انسانى ، شهادت بخاطر عدالتخواهى و حق طلبى ، شهادت براى ستم نپذيرى و طرفدارى از خلق محروم فوزى است عظيمى سعادتى است والا و امام عليه السلام شهادت را پذيرفت تا ستم ، سازش ، انقياد ، حق كشى و ظالم پرورى كه در خورشان هيچ پيشواى روحانى و الهى نيست ، نپذيرد . او پيوسته ظلمت و تاريكى زندان را پذيرفت تا نور فشان و راهنماى گمراهان باشد .

بخش مهمى از عمر گران مايه اش را در زندان و تبعيد و تحت شكنجه و كنترل گذارند . قيد و بند ظالمانه هارون را برگزيد تا به جهانيان عصر خود و ايندگان بياموزد كه ستم است و رضايت دادن به حيات ستمگر برخلاف روند تكاملى انسانيت است .

ارى او يك تز مبارزاتى داشت

راه ستيز به شمشير و سلاح و رزم منحصر نيست بلكه گاهى هم بايد بيلان كار را با تسبيح و دعا و زندان و تبعيد و شكنجه ارائه داد . و امام كاظم عليه السلام براى مبارزه با ستمگران زمان خود اين راه را انتخاب كرد ، 14 سال زندان و محدوديت و شكنجه ، درسى براى پيروان مكتب تشيع گرديد . و بحق بايد گفت : سلام بر او و راهش ، سلام بر او و حياتش ، سلام بر او و پيروانش ، سلام بر او و اموزگارش ، سلام بر او و درس و كلاسش و سلام بر لحظات حيات پر بارش كه قرآن كريم نزد در عظمت اين سالكان و رهبران حق ميفرمايد:

سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا .

سلام بر لحظه ولادت و روز عروجش و سلام بر روز بعثتش در قيامت و روز حشر .

پيروى كردن

من در اين كنج غوغاى محشر ميكنم

پيروى از مادرم زهرا اطهر ميكنم

كاخ استبداد را بر فرق هارون دغا

واژگون با نعره الله اكبر ميكنم

تا زند سيلى به رويم سندى از راه ستم

ياد سيلى خوردن زهراى اطهر ميكنم

گر چه در قيد غل و زنجير مى باشم ولى

استقامت در بر دشمن چو حيدر ميكنم

گر زپا و گردن رنجور من خون مى چكد

ياد ميخ و سينه مجروح مادر ميكنم

مرثيه گروهى ، در شهادت حضرت موسى ابن جعفر عليه السلام

راحتم كن دگر اى حبيبم ، من غريبم ، غريبم ، غريبم

من كه بى جرم و گناهم

گشته زندان قتلگاهم

موسى جعفرم ، : غريبم

هفتمين رهبرم ، من غريبم

من غريبم ، غريبم ، غريبم

(2)

خورده ام بس تازيانه

گشته ام سير از زمانه

رخ نهادم چون غريبانه

روز و شب بر خاك زندان

زين جهان ميروم سوى داور

در جنان ميروم نزد مادر

من غريبم ، غريبم ، غريبم (2)

من به هجران مبتلايم

راحتم كن از بلايم

خواهم هر دم از خدايم

ديدن روى رضايم

اى رضا جان من اى رضا جان

نور چشمان من اى رضا جان

من غريبم ، غريبم ، غريبم (2)

بيست و هفتم رجب بعثت حضرت محمد( ص)

تا عيان از پرده شد حسن دل اراى محمد (ص )

شد جهان روشن زنور چهر زيباى محمد (ص )

تيرگيهاى ضلالت پاك شد از چهره گيتى

بر طرف شد گرد غم از يك تجلاى محمد (ص )

شكفتن وحى

خلوت غار حرا را اشوبى بر آشفته است ، نسيم آسمانى همراز روحى گشته كه مانوس با آسمان است ، ستاره اى كه با فروغش آتشكده ها را به دست غروب سپرد و كنگره هاى كاخ استبداد كسرى را فرو ريخت ، اينك پيام رسالت نجوا ميكند . راهى از نور در امتداد آسمان تا زمين مكه و افق تا افق ، فرشتگان صف در صف از جبرئيل تا ميكائيل و غار حراء در هاله اى از نور ، با خورشيدى در ميان ، جبرئيل ارام بر زمين گام ميگذارد ، زمين حرير گون ميشود ، نبض زمان تند ميزند ، شب مى گريزد ، چلچراغ هستى به استقبال مى شتابد ، سفير وحى دفتر مى گشايد ، امين را ميخواند كه : محمد بخوان ! نگار درس ناخوانده با بهت به سفير مينگرد: چه بخوانم ؟

بخوان بنام خدايى كه خلق از او پيدا شد و اين خلق از او دانا شد .

بدينسان حرا با حريم رسالت ،

كعبه امال عشاق ميشود و اولين قطره از درياى بزرگ وحى درون غار ريزش ميكند و غار به پهناى دريا ميشود .

فروغ نگاهش گرما بخش ساقه هاى شكننده و ظريفى ميشود كه زير خروارها ، خاك جاهليت خرد ميشدند . خنكناى گواراى كلامش ، آتش نمروديان را به خاكستر مى نشاند .

بد بيضائى او بساط سحر و كفر و عناد درهم مى ريزد ، دم مصطفائيش ، عطر خوشبوى زندگى مى پراكند ، دلهاى فرو مرده در انتظار قاصد بيداريند .

ارى محمد (ص ) قاصد بيدارى دلها ميشود ، ارى محمد (ص ) عازم پيكار با بت ها ميشود .

نور رسالت مصطفى بر بوستان على عليه السلام و فاطمه عليها السلام مى تابد و كوثر وجود فاطمه عليها السلام عطيه هاى هدايت را بر دنياى ناقص و ابتر مردمان مى بخشايد صراط مستقيم با نور ترسيم ميشود ، از حسن و حسين عليه السلام تا مهدى (عج ) رايت رسالت از بعثت محمد (ص ) تا ميلاد وارث بر چكاده بلند امامت به اهتزاز مى آيد و ميلاد قائم (عج ) بر گوش بازنشسگان از حقيقت سيلى مى نوازد .

حضور حجت ، پاى بهانه گيرى را به زنجير ميكشد ، انسان براى گريز از خسران دل ! ولايت ولى عصر مى سپارد تا با استمداد از ابا صالح در زمره صالحين باشد .

صاحب از وراى زمان و اعصار و تاريخ ، جانها را تصاحب ميكند .

بعثت و حضور محمد (ص ) ، فروغ چشمان كم سوى منتظران سوخته در هجران منتظر قائم ميشود و عزيز مصر را به

كنعان وجود مى خواند .

اينك همان چشمان كه به التماس نجات بر استان حرا مى نگريست در افق اعلى به انتظار آمدن منجى كه وارث بزرگ بعثت است لحظه شمارى مى كند .

ارى مهدى خواهد آمد ، منتقم خواهد آمد و به اسم رب كتاب قطور رحمت و محبت را بر تمام كائنات خواهد خواند .

دكلمه اى بمناسبت بعثت خاتم الانبياء محمد ابن عبد الله ص

نورى در تاريكيها

جهان تاريك و پر ظلمت ، جهان خونرنگ و وحشتناك ، جهان بسيار دهشتزدا ، و دلها تنگ و هر چيزى به چشم خلق نازيباست ، جهان تاريك پر و ظلمت ، و خورشيد زمان چون طشت پر خونى بر آشفته ، و اندر زير ابر تار و شبرنگى فرو رفته ، دگر بالا بلند قله ها نورى نمى ريزد ، و اوائى نمى آيد ، به جز ناله ، به جز شيون ، به جز اه يتيمان گنه نا كرده رنجور ، به جز فرياد دژخيمان و جلادان خون اشام ، اندر زير شلاق ستمكاران بى عرضه گروهى ، برده مى نالند و خود بر خاك مى مالند ، و با اين سرنوشت شوم و نفرت بار و دردانگيز ، هم آغوشند و ميسازند و ميسوزند ، و دود تند و باريك و سياه خشم مظلومان ، ز فرش خاك تا قلب عظيم عرش مى پيچد ، جهان غرق است ، جهان غرق است در فخر و مباهات و تكبر ، خود فروشيها ، ستم ها ، تيره سختيها ، شرارت ها ، مذلتها جهالت ها ، مشقتها ، جنايت ها ،

فقط ادم كشى ها و نفاق و كينه توزيهاست ، خيانتها ، هوسها ، دشمنى ها و چپاولهاست ، همه بت ميپرستند و ره بيگانه مى پويند ، و اندر پيش هر موجود نا چيزى به غير از حق ، و جز معبود و خلاق و پديد ارنده مطلق ، جبين بر خاك ميسايند و رب خويش ميدانند ، سراسر در لجنزارى كثيف و پست ميلولند ، و زنها را چو حيوانى بى سبب با مشت ميكوبند ، و آنها را سر ميز قمار خويش ميبازند ، مروت مرده ، اثار عطوفت از ميان رفته ، پدر خود گور فرزند عزيز خويش ميسازد ، و او را در دل خاك سياهش ميكند پنهان ، همه با يكديگر دشمن ، همه از يكديگر ، حتى همه از خويشتن بيزار ، ولى اندر دل هر مرد ، بناگه ، نا خود اگه عشق مواج و خروشانى ، چو يك سيلاب ميجوشد ، و نجوا ميكند ملت ، همه در انتظارند و همه در حسرت ديدار ، كه كشتيان طوفان بلا در بحربى ساحل ، بزودى لنگر اندازد ، و ما بيچاره ملت را ، از اين بدبختى و ظلم و فريب ثروت اندوزان ، و از دست تبه كاران ، رهايى بخشيد و گيرد دمار از روزگار ظلم ، رسيد آن لحظه موعود ، حرا آغوش خود بگشود و در يكروز تاريخى برون از شهر مكه ، بر فراز صخره هاى سنگ ، امين خلق ، ظاهر شد ، و همچون سينه سينا ، جوانمردان و احرار جهان را شد حرا قبله ، و در اندك زمانى

سر بسر هر جا ، هر آنجايى كه ظلمت بود و تاريكى و وحشت بود ، سر ا سر نور پاشى كرد و دنيا را سراسر غرق در نور رسالت ساخت ، حرا آغوش خود بگشود و از حسن دل اراى جمال پاك پيغمبر ، ابر مرد دلاور ، مرد علم و دانش و بينش ، يگانه سمبل حريت تاريخ جاويدان ، نمونه ياور خلق اسير و سته در زنجير ، پديد ارنده مكتب ، برا درس خوشبختى ، براى پاكى و پاكيزگيها ، سر بلندى ها برا لغو تبعيضات ، پديد آرند مكتب ، براى فرو مجد و عزت و ازادگى ها ، سر فرازيها ، براى قهرمان سازى ، زانسانهاى مستضعف ، زمردان گرفتار و اسير و در بدر ، شلاق خورده ، برده و بدبخت ، پديد ارنده مكتب و يكتا پاكباز قهرمان كشور توحيد ، و الگوى شرافتها محمد (ص ) ، دهر روشن شد ، و از ان بى خبر ملت ، و از ان بى هدف مردم ، ابوذرها نمايان شد ، و سلمانها پديد آمد ، و مصعب ها كفن پوشيد ، ، و ميثم ها تجلى كرد و مالك شربتى نوشيد كز ان ازادگان نوشند ، و خون از كربلا جوشيد و حق رخت عمل پوشيد و شد در مهد ازادى چنان پرورده يك برده ، كه بالا رفت و بالا رفت تا بام بلندى عشق ، و از آنجا ، از آنجا ، ان تجليگاه و حدت ، خانه احرار ، پيامى داد بر ابرار و بلند الله اكبر گفت : ، يكايك جمله بت هاى

حرم با امر پيغمبر ، و با دست تواناى على عليه السلام ان بت شكن رهبر ، در افتادند و بشكستند و يكسر سرنگون گشتند ، و شد تنها ملاك برتريها پاكى و تقوى و نزديكى با الله ، نه تزوير و نه زور و زر ، تبسم كرد لاله بار ديگر ، شبنمش در گونه غلطيد ، ز گلشن خنده زد بلبل ، و گل شد سينه چاك از عشق ، دوباره شهر عيسى ، شهر موسى ، شهر ابراهيم شد مكه ، و برتر از همه ، شهر محمد (ص ) گشت ان صحرا ، و قبله از براى ملت اسلام شد كعبه ، وزد بر كاخ ميناى فلك بار دگر خنده ، و ديگر لكه ابر سيه نابود شد رنگش ، و بعد از مرگ خود ، ادم لباس زندگى پوشيد ، و شد مصداق كرمنا

سرود گروهى در بعثت پيامبر ص

آسمان مكه از بعثت محمدى

پر ز نور حق شده (ديدگان احمدى 2)

ميرسد بگوش جان صوت پاك وحى حق

از فرشتگان و از (بارگاه سرمدى 2)

اين صداى قرآن است (2)

خاتم پيمبران رهبر جهانيآن اسوه عدالت و منجى جهانيان - منجى جهانيان

ان رسول پاك حق ، رهنماى راه ما

چون هميشه بوده او (بر عمل گواه ما 2)

بعثت مبارك ، اى رسول يزدان

مرگ شب رسيده ، با نواى قرآن

آسمان مكه از بعثت محمدى

پر ز نور حق شده (ديدگان احمدى 2)

از وجود او شده ارض و آسمان به پا

وحى حق گرفته (جا در درون مصطفى (2) )

مهربان و با صفا با جميع مومنين

دشمن منافق (خصم جمله مشركين (2) )

بعثت مبارك ، اى رسول يزدان

خيز و شو

روان براى نجات مردمان

آسمان مكه از بعثت محمدى

پر ز نور حق شده ديدگان احمدى

فصل هشتم :مناسبتهاى ماه شعبان

سوم شعبان ولادت حضرت امام حسين (ع)

بر خيزد كه نور ازلى مى آيد

بر عالم ايجاد ولى مى آيد

مجموعه حسن و عشق مى آيد

يعنى كه حسين ابن على مى آيد

خورشيد حماسه

مردى آمد ، نورى ، كسى كه خورشيد در چشمايش مى خنديد و ماه از پيشانى اش مى خراميد ، گيسوانش سايبان جهان و دستهايش عطوفت اشكار خداوند ، راز پنهان حقيقت در سينه اش تاب مى خورد و معناى جاودان بودن از نگاهش مى تراويد .

حسين عليه السلام تجلى جمال خداوند در زمين و ظهور جلال حضرت حق در زمان است ، زيستن از پس آمدن حسين عليه السلام معناى راستين خويش را باز يافته است و مردن با ابديت آسمانى پيوند خورده است .

شكل سياه خاك با نام حسين عليه السلام مفهوم روشن افلاك گرفته و نام زمين از موهبت گامهاى او سر بلند شده است .

حسين عليه السلام به خاك ، به گل به شقايق معنا داده است ، روح سرگردان انسان در باران بى نهايت مهربانى او شست و شو كرده است و حقيقت چون غنچه اى كه از پس نسيم و شبنم سحرگاهى گشاده شود ، به جهان چهره گشود است .

حسين عليه السلام سرشت صالح انسان است . طينت پاك خلقت ، سر چشمه اى كه تمام رودخانه ها از سر انگشتهايش جارى شده اند و همه درياها از ابشخور پر شكوه چشمهايش جوشيده اند .

عصمت پر صلابت انسان در نام اوست . لبخندهاى او ، رحمت بى نهايت خداوند است و اشكهايش آتشى كه در

باغ انديشه افروخته است .

رستاخيز ناگهان جهان است و بعثت دوباره انسان . ميعاد انسان و فرشته در شب مهتابى نگاه حسين عليه السلام معنا مى يابد و درخت و باران در مهربانى قدمهاى او زندگى مى كنند .

انسان چگونه مباهات نكند ؟ چگونه فرشتگان شرمناك زمين نباشند . ان تجلى جاودانه كه از حضور بى نهايت حضرت حق ، بر فرش خاك باريده است ، سنگريزه را به تسبيح وا مى دارد . دست كريم خداوند است كه اين نعمت سترگ آسمانى را به زمين هديه مى كند .

لبريز از ترانه و تسبيح است هر سنگريزه كه مى نگرى ، و سرشار از سرود سبز نيايش است هر درختى كه مى بينى .

اين حسين عليه السلام است كه مى آيد ، خون خدا پدر بندگان خدا و رحمت و سلام بى انتهاى خدا . و مگر از حسين عليه السلام چه مى توان گفت كه در خور حقيقت فياض جان او باشد ؟ كلمات انسانى هر چه هست ، تاب نيايش با حسين عليه السلام را ندارند .

ستايش او از اين واژه هاى گمشده در ابهام بر نمى آيد ، او را خداوند توصيف كرده است . او خون خداوند است .

عبوديت تنها از بركت نام حسين عليه السلام زنده است ، سالكان نيازمند نورند و حسين عليه السلام مصباح هدايت است . چراغ روشنى كه خداوند از طريق دشوار عبوديت افروخته است تا عاشقانه در ان نظر كنند و جان خويش را از فروغ او بيفروزند . عاشقان در ان نظر كنند و جان خويش را از

فروغ او بيفروزند . عاشقانه غرقه درياى عشقند و حسين عليه السلام كشتى نجات است . ان كه در كشتى نجات نشسته است چه بيم از موجهاى حايل درياى عاشقى دارد ؟ و اين است كه : ان الحسين مصباح الهدى و سفينه النجاه

ما با حسين عليه السلام چنين نيايش مى كنيم كه : لسلام عليك يا نور الله فى ظلمات الارض . سلام بر تو اى نور خدا در تاريكيهاى جهان . يعنى حسين عليه السلام ائينه جهان نماى خداوندى است . و جلوه نور الهى . و اين است كه شناختن حسين عليه السلام عين معرفت حق است .

ان كس كه حسين عليه السلام را دوست مى دارد ، خداوند را دوست داشته است . و چنين است كه از باب عصمت فرموده اند: اذا اراد الله بعبد خيرا قذف فى قلبه حب الحسين . هر گاه خداوند سعادت بنده اى را اراده كند در جان او آتش محبت حسين عليه السلام را مى افروزد . يعنى حسين عليه السلام تنها راه رسيدن به محبت محبوب است ، كشف معرفت ربوبى در سايبان محبت حسين عليه السلام ممكن ايست .

ان الحسين زين السموات و الارض حسين عليه السلام زينب و زيبايى آسمان و زمين است . فرشتگان خداوند كه سكنان حريم آسمانند از اوج عروج بى نهايت انسان ، از معراج روحانى حسين عليه السلام شرمناكند .

حسين عليه السلام چسان مراتب تقرب وحدانى را طى كرده است ؟ چگونه اين جسم خاكى در استانه عرش الهى جاى گرفته است ؟ و زمينيان سر گردانند كه انسان كيست كه نام

بلند او را آسمانيان حتى تاب نمى اورند .

با لحسين اعطيتم الاحسان و بالحسين تسعدون و به تشقون ، الا انما الحسين باب من ابواب الجنه و من عانده حرم عليه رائحه الجنه ، رسول گرامى خداوند چنين فرموده است كه : از بركت نام حسين است كه مورد احسان قرار گرفته اند .

حسين عليه السلام ميزان سعادت و شقاوت شماست ، حسين عليه السلام درى از بهشت است و ان كس كه او را دشمن بدارد ، از عطر بهشت محروم مى ماند .

شگفت مردى است حسين عليه السلام ، واقعه اى آسمانى كه در دفتر سياه خاك نمى گنجد . مهربان ان چشمهاى پاك فراتر از مرز تنگ نوشتن است . نيايشى بايد تا چشم جان را از دريچه هاى تنگ تمنا به آفتاب روشن نگاهش بسپاريم و خويشتن را عاشقانه از قداست نام دريايى اش غرقه كنيم ، خداوند: لافرق بينك و بينهم الا انهم عبادك و اين است كه ما ترا به حسين عليه السلام شناخته ايم .

ميلاد عشق بر عاشقان مبارك باد

چراغ هدايت

نازم به شهر يثرب و اب و هوايش

به به به خاك مشك بيز و جانفزايش

شهرى كه نامش شهره افاق گشته

خاكى كه دلها مى زند پر در هوايش

شهرى كه با آغوش باز و سرفرازى

شد بوسه گاه پاى ختم الانبيايش

در اينچنين شهرى كه خاك پاك انرا

روح الامين بر ديده كرده تو تيايش

آمد بدنيا آنكه تا روز قيامت

قد قامت ما هست باقى از بقايش

آمد بدنيا آنكه حق در عالم زر

خشنود شد از گفتن قالوا بلايش

آمد بدنيا آنكه با مادر سخن گفت

قبل از ولادت از قيام كربلايش

آمد

بدنيا آنكه ختم الانبيا گفت

او از من است و من از او جانم فدايش

آمد بدنيا سينه چاك سنگر عشق

خون خدائى كه خدا شد خون بهايش

ادم به جنت مى زند از عشق او دم

سيلاب خون از ديده مى ريزد برايش

سعى صفا و مروه مى گردد فراموش

از لذت جان پرور سعى صفايش

گفته است ختم المرسلين فلك نجاتش

بهر هدايت خوانده مصباح الهدايش

هيهات من الذله اش سر خط عزت

پيغام حق الدوله اش شرط ولايش

در خط تسليم و رضا بود و نبودش

مرضى ذات حق بود جلب رضايش

ارزد به كل ماسورا يك تار مويش

خوانم سواى ما سوا در ماسوايش

گردد قيامت قائم از شور قيامش

بهر شفاعت كردن روز جزايش

از خون او شد مزرع دين ابيارى

باشد به جا خوانى اگر خون خدايش

از نهضت او كاخ ذلت زيرو رو شد

وز همت او يافت قرآن محتوايش

افلاكيان دردى كشان چشم مستش

لاهوتيان جان بر كف جام بلايش

ناسوتيان سوداگر بازار گرمش

عاشوريان روزى خور خوان عطايش

آمد حسينى كز شكوه انقلابش

هستى بود پاينده در زير لوايش

آمد حسينى تا به ناى بينوايآن

برگ و نوا بخشد نواى نينوايش

آمد حسينى تا زند ژوليده از دل

صبح و مساء پر در هواى كربلايش

سرود ميلاد حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام

ميلاد مسعود حسين

شاهنشه خوبان رسيد

از بارگاه كبريا

آمد ندا جان رسيد

جنت بخود زيور گرفت

طوبى ثمر از سر گرفت

خوش جلوه ديگر گرفت

ان مفخر ايمان رسيد

ميلاد مسعود حسين

شاهنشه خوبان رسيد

حوران به جنت نغمه خوان

در صف ستاده كف زنان

هر يك سرودى اين بيان

آن معدن احسان رسيد

بسته ملائك صف به صف

آماده پرچم به كف

جمله به شادى و شعف

چون والى امكان رسيد

ميلاد مسعود حسين

شاهنشه خوبان رسيد

بهر نظاره قدسيان

زينت گرفته آسمان

آمد ندا بر خاكيان

آن رحمت رحمان رسيد

از مرا رب العالمين

جبرئيل آمد

بر زمين

در نزد ختم المرسلين

خوش تهنيت گويان رسيد

ميلاد مسعود حسين

شاهنشه خوبان رسيد

ان ميوه باغ رسول

پور على ، جان بتول

بر دامن مادر نزول

در سوم شعبان رسيد

آمد نگار نازنين

شمس هدى ماء معين

شادى مقدم قرين

ان دلبر جآنان رسيد

چهارم شعبان ولادت حضرت ابوالفضل (ع)

برخيز كه پور مرتضى مى آيد

سر لشكر شاه كربلا مى آيد

عباس كه انتظار او داشت حسين

امروز به صد شور و نوا مى آيد

صبح مرصع پرچمها و خيمه ها

سلام بر سينه سيناى عشق در سرزمين سيادت ! قمر بنى هاشم ! سلام بر عباس ، سقاى جگر سوختگان شهيد ستان كربلا !

لحظات ، انگار كه تشنه اند ! انگار كه دستهاى زمان را بريده اند ! عباس كه به دنيا آمد ، او را به آغوش على عليه السلام دادند ، اول از همه دستهايش را بوسيد ، چهره اش را نگاه كرد و انگاه به مظلوميت ان در چاهها گريه كرد .

سلام بر تو يا اباالفضل ! اى صاحب بالهاى آسمانى در بهشت و اى ساقى مهربان ! سلام بر تو ! علمدار حسين ! سلام بر آن لحظه نورانى كه به دنيا آمدى و آن لحظه هاى سرخ كه عاشقانه از حريم ولايت دفاع كردى .

مادرت - ام البنين - مادر پسر نيست ! مادر دستهاى بريده خنجرهاست

ام البنين - مادر باب الحسين است . مادر ساقى دلسوختگان حريم حرم ولايت - ابا فاضل - است .

سلام بر تو اى قمر بنى هاشم ، كه سرخ ترين ترانه انتظار رهايى و صاحب زيباترين روضه هاى حماسى جهان ! مالك اشك ها و شبنم ها و صاحب مژگانهاى مرطوبى هستى !

تو كيستى ؟ كه

تمام لبهاى ترك خورده و تشنه - كه از ساحل آتشين عشق آمده اند - بر گرد ضريحت مى گردند ، تو كيستى كه از هيبت جلالت يك نفر نيست تا در اين ميدان مردانه بجنگد ؟ تو كيستى كه شريعه فرات خجلت زده از روى مباركت به اهنگ مظلوميتها موج مى زند ؟ تو كيستى كه سفينه نجات در فقدانت گفت : الان انكسر ظهرى .

عباس ! ابوفاضل ! ايها الشهيد اى صبح مرصع پرچم ها و خيمه ها .

اى نگاه نورانى ماهتاب در مشايعت آفتاب ، اى مهربانترين سر فصل عاطفه در سرا پرده عاشورا ! اى تبسم خونين دستهاى عاطفه در بريدگى خنجرها ! اى زيباترين طلوع عشق و اى غربت كشيده ترين غروب غمبار حادثه ! اى فرزند انسان والا ! اى نگاه گرفته عشق در خونين ترين لحظات بدرقه ! اى خويشاوند آسمانى ولايت ! اى همهمه همگانى شبنم ها در سواحل مژگانها و اضطراب حنجره ها در بريدگى خنجرها ! اى حادثه سخت فراق و اى دستهاى بريده احساس ! تمامى پروانگان بال سوخته و تمام لبهاى ترك خورده تشنگى كه از سرزمين آسمانى عشق آمده اند با شمايند و معكم معكم ولا مع عدوكم .

عجب ! در لحظات سخت خون ، در كشاكش تبسم عشق و برندگى خنجرها و نيزه ها حسين عليه السلام نيز به تو رجوع مى كند ، پناه بر خدا !

هيچ لب تشنه اى مانند لبهاى ترك خورده تو نبود ، لبى كه از ميان اب تشنه بر مى گردد ، به عشق برادر ! شريعه فرات هم مظلوم واقع

شد .

انگاه كه به ميان فرات رفتى و با خوشحالى تمام ترا پذيرفت :

گفت شط: اى شه صفا آورده اى - بوى آل مصطفى آورده اى .

و انگاه كه دستهاى پر ابت از مقابل لبانت برگشت ناله فرات بلند شد:

بركه ام من ناله ام را گوش كن

قطره اى بهر تبرك نوش كن

ولى بركه از درياى وجود تو همچنان لب تشنه ماند ! راستى اى معدن صفا و رحمت اى چشمه بذل ، هر جا كه سخن از خير و نيكى است نام تو مى درخشد كه :

ان ذكر الخير انتم اوله و آخره و باطنه و ظاهره

وقتى هم كه با تمام مظلوميت به زمين خوردى فاطمه آنجا آغوش گشود !

دامن گسترانيد ، آخر عباس ماهتاب شبهاى تنهايى حسين عليه السلام بود ، عباس چهره زيباى انسان در ملكوتى ترين حالات تكلم بود ، عباس ترجمه زخمهاى انسان به زبان ملكوت بود .

ام لبنين مادر عصمت بود ، تمام خاك نشينان حاشيه معرفت عباس را فرياد مى زند و او آمده بود از ميان غربت ها ، از سحرگاهان زيباى مناجات ، با علم اليقين . . .

علمدار ! سلام ما را در اين لحظه غروب گونه غربت ها پذيرا باش .

سقاى عشق ! عباس تو از كدامين قبيله اى كه امام ساجدين حضرت زين العابدين عليه السلام گفت : وان للعباس عند الله تبارك و تعالى لمنزله يغبطه بها جميع الشهداء يوم القيامه برا حضرت ابوالفضل در نزد خداوند مقام شامخى است كه همه شهيدان در روز قيامت به حال او غبطه مى خورند .

علمدار

! فرمانرواى سرزمين ابها و مالك زمزمه هاى شقايقها ! تو كيستى كه حضرت صادق در كمال صداقت فرمود:

كان عمنا العباس ابن على نافذ البصيره و صاحب الايمان

عبد طالح ! بنده زيباى عشق ! پسر آسمانى انسان ! ملكوت ايثار ! عارف عشق ! سوخته عشق ! جان داده در راه برادر كما قال امام زماننا ، اروحنا فداه :

السلام على العباس بن امير المومنين المواسى اخاه بنفسه الاخذ لقده من امسه الغادى له الواقى سلام بر عباس فرزند امير مومنان عليه السلام كه جانشين را در راه مواسات با برادرش تقديم نمود و دنيايش را براى تحصيل آخرت صرف كرد و جانش را براى حفاظت برادرش فدا نمود .

عباس ! زمين سرخ گواهى خون ترا مى داد ! خيام حرم و محرم ، خيمه هاى سوخته حرمت ، نماى مظلوميت توست ! هنوز فرات بر سير ابى تو غبطه مى خورد ! هنوز هم تمام ابى رفع تشنگى تو رشك مى برد ! فرات فرياد مى زند: هنوز هم تشنه لبهاى عباسم .

پرچمدار عشق

امشب است ان شب كه شادى بر در دربار عشق

حلقه مى كوبد كه عقل آمد پى ديدار عشق

ساقيا لبريز كن امشب ز مى پيمانه را

تا به مستى پرده بردارم من از اسرار عشق

سينه زنها سينه چاكان سينه سرخان را بگو

دست افشانى كنيد آمد سپهسالار عشق

تا كه سازد پرچم خودكامگى را سرنگون

زد قدم در ملك عالم ميرو پرچمدار عشق

نقطه پرگار هستى گر حسين بن على است

آمد از ره پاسدار نقطه پرگار عشق

تا دهد سرمشق جانبازى به جانبازى ما

آمد ان جانبازى قطعه قطعه پيكار عشق

آنكه با تيغ كجش شد

قامت اسلام راست

آمد از ره تا ببوسد سنگر ايثار عشق

تشنه لب رفت و برون شد تشنه و لب تشنه كرد

جان شيرين را نثار مقدم دلدار عشق

بر سر پيمان نشست و با عدو پيمان نبست

داد سر با سرفرازى تا كه شد سردار عشق

دست داد و دست از فرزند زهرا بر نداشت

كز مقام و مرتبت شد جعفر طيار عشق

چشم داد و چشم بر خوان ستمكاران ندوخت

تا كه شد سيراب از سر چشمه سر شار عشق

ميشود مستور زير ابر تا روز معاد

ماه بيند روى ماهش تا كه نگردد خار عشق

از على بايد چنين فرزند تا روز مصاف

همچو گل پرپر شود تا كه نگردد خار عشق

شير حق را شرزه شيرى داد حق ، كز هيبتش

روبهان را مى كند در دهر تار و مار عشق

اى بنازم بر چنين ازاد مردى كز شرف

گوى سبقت برده در ايثار با اقرار عشق

آفرين بر همت مردانه اش كز يك نگه

چون على وا مى كند صدها گره از كار عشق

رحمت حق باد بر شير تو اى ام البنين

اين چنين شيرى نمودى هديه بر دادار عشق

تا كه او باب الحوائج هست دست حاجتى

شاعر ژوليده را نبود بر اغيار عشق

سرود در ميلاد حضرت عباس عليه السلام

مژده مژده مژده

ماه مدنى آمد

عباس على آمد (2)

مژده مژده مژده

آمد ثمر حيدر

اميد دل خواهر (2)

مژده مژده مژده

عيدى همه امشب

با خواهر او زينب (2)

فرزند دلبند شاه مردان است

همسنگر سالار شهيدان است

آمد آمد آمد

درياى حيا عباس

دنياى وفا عباس (2)

ام البنين را نور ديدگان است

همسنگر سالار شهيدان است

امشب امشب امشب

خورشيد لقا تابيد

شد محو رخش خورشيد (2)

كى خورشيد عالم چون او تابان است

همسنگر سالار شهيدان است

زهرا زهرا زهرا

نور دو عينت آمد يار حسينت آمد (2)

كربلا

ساقى لب تشنگان است

همسنگر سالار شهيدان است

مولا مولا مولا

با عقده در گلو

زد بوسه بدست او (2)

دستش گره گشاى انس و جان است

همسنگر سالار شهيدان است

عباس عباس عباس

سردار سپاه دين

قربانى راه دين (2)

عم كرام صاحب الزمان است

همسنگر سالار شهيدان است

پنجم شعبان ولادت امام زين العابدين( ع)

با قامت عصمت و حيا مى آيد

با بانگ مناجات و دعا مى آيد

ميلاد عبادت است يعنى سجاد عليه السلام

از سوى خدا به سوى ما مى آيد

زيباترين روح پرستنده

مدينه سرزمين وحى در انروز زينتى جهان ارا به خود گرفت و از خانه فرزندان فاطمه شعاعى از نور به آسمان برخاست ، غنچه اى در خانه حسين شكفته شد كه عطر وجودش همگان را به ديدار كشاند . پدر كودك را به سينه فشرد شبنم اشكهايش بر گل نو رسته غلطيد و روح دردمندش به آينده اين معصوم پاك متصل شد ، شهادت تولد يافت ، ايثار تفسير شد ، دفتر عشق براى ترسيم فداكارى زيباترين خط را سرمشق گرفت ، انروز پنجم شعبان سال 37 هجرى بود كه اين كودك با قدومش عالم را مزين كرد .

نام مباركش را همنام جد بزرگوارش على ناميدند .

مشهورترين القاب ان حضرت سجاد و زين العابدين است و زين العابدين لقبى است كه جد بزرگوار ان حضرت پيامبر اكرم (ص ) او را بدين كيفيت ناميده است :

سعيد بن مصيب از ابن عباس نقل مى كند كه پيامبر فرمود در روز قيامت ندا مى شود كه زين العابدين كيست ؟ گويى مى بينم على ابن الحسين ابن على ابن ابيطالب عليه السلام را كه با كمال سر بلندى در ميان صفوف حركت مى كند .

اوست حجت خدا

بر زمين و زينت عبادت كنندگان ، روح او در كوره حوادث كربلا گداخته شد و مشيت خدا بر ان قرار گرفته بود كه در بحبوحه نبرد حق و باطل در بستر بيمارى ياراى يارى پدر را نيابد و ذخيره آل محمد در عرصه خاكى باقى بماند . او براى تداوم خط سرخ آل على عليه السلام بايد به بالاترين درجه كمال صعود مى كرد و آماده پذيرش مسئوليتهاى رهبرى امت جدش پيامبر اسلام ميشد .

تاريخ زندگانى امام زين العابدين عليه السلام از نمونه هاى والاى كتاب خلقت است كه با اندكى تامل ، بيشترين نويد از ان گرفته مى شود .

اين تاريخ پر نشيب و فراز ، حاوى حوادثى است كه كمتر دورانى شاهد آنها بوده است .

در ان زمان ، ارزشهاى دينى دستخوش تغيير و تحريف امويان قرار گرفته بود . گستاخى بنى اميه در مقابل اصول حقوق اجتماعى اسلام تا آنجا پيش رفته بود كه مردم يكى از مراكز اوليه و مهم اسلام ، مى بايست به عنوان برده يزيد با فرمانده نظامى او بيعت نمايند .

در اين دوران احكام اسلام بازيچه دست افرادى چون ابن زياد ، حجاج و عبد الملك مروان قرار گرفته بود كسانى همچون حجاج - كه مقام عبد الملك را بالاتر از رسول خدا (ص ) مى دانستند . برخلاف اصول مسلم حقوق اجتماعى اسلام ، از مسلمين جزيه گرفته و با كوچكترين سوء ظن ، مردم را به دست جلادان مى سپردند .

انگاه كه وضع حكومت چنين باشد معلوم است كه تربيت دينى مردم و پرورش روحى اخلاقى آنان چگونه بوده

و تا چه حد تنزل مى يابد .

امام سجاد عليه السلام در چنين اوضاع ناگوار اجتماعى ، مهمترين كار خود را در زمينه برقرارى پيوند مردم با خدا بوسيله دعا آغاز كرد . او با اين كار ، خلا شخصيتى مردم را پر كرده و جراحات عميقى را كه توسط دست اندر كان آل اميه بر حيثيت و شخصيت آنان وارد آمده بود ، التيام بخشيد . خطى نورانى و روشن براى فعاليت مردم در بعد معنوى ترسيم كرد . در سايه بهره مندى از اين معنويت ، انگيزه نيرومندى براى زنده ماندن و دورى از ياس و خمودى ايجاد نمود و در پى ان روحيه خود باختگى و حرمان را كه در اثر خفقان و فشارهاى اجتماعى ايجاد شده بود ، زدوده و پاك نمود !

چگونگى برخورد امام سجاد عليه السلام با موالى و كسانى كه از ايران هجرت نموده تا از چشمه سار امامت جرعه اى بنوشند در تاريخ شيعه ثبت است . نيرو سازى امام ، برخوردهاى حساب شده و دقيق ايشان ، بذر افشانى تشيع در سراسر جهان از ان جمله ايران ، نمونه هايى از برخوردهاى امام زين العابدين عليه السلام مى باشد . از شكوفه هاى به ثمر نشسته ان بوستان ، على بن مهزيار اهوازى است كه از اموالى بود و سرانجام از اصحاب ، محدثين و وكلاى امام رضا ، امام جواد ، و امام هادى عليه السلام گرديد . جاذبه و مهر آفرينى امام سجاد عليه السلام انقدر گسترش داشت كه اهل سنت را نيز شيفته خود كرده بود بطورى كه ابن شيبه بهترين

سند را اينگونه معرفى كند:

زهرى از على بن الحسين ، از پدرش از على عليه السلام .

جاحظ درباره شخصيت امام مى گويد: در شخصيت على بن الحسين فرقه هاى شيعى ، معتزلى ، خارجى ، عامه و خاصه همه يكسان مى انديشند و در برترى و تقدم او بر ديگران هيچ ترديد به خود راه نمى دهند .

ابن ابى الحديد معتزلى در وصف حضرت چنين مى گويد:

كان على بن الحسين غايه العباده

على بن حسين در عبادت به نهايت درجه ان رسيده بود مالك بن انس ، شخصيت معروف اهل سنت ، درباره امام مى گويد:

لم يكن فى اهل بيت رسول الله (ص ) مثل على بن الحسين

در اهل بيت پيامبر اكرم (ص ) مثل بن الحسين وجود نداشت .

امام سجاد عليه السلام از بس در پيشگاه عظمت حق ، خضوع و خشوع كرده ، پيشانى به خاك سائيده و سجده به جاى آورده بود كه اثار عبادت در پيشانى او نمايان شده و ملقب به ذوالثفنات گرديده بود چون مى خواست وضو بگيرد ، رنگ چهره اش دگرگون مى شد وقتى از علت ان مى پرسيدند ، فرمود:

آيا مى دانيد در مقابل چه كسى مى خواهم بايستم ؟

از حالات والاى معنوى و اخلاقى امام جز اين انتظار نمى رفت كه به هنگام تلبيه (لبيك گفتن ) بيهوش شده و يا در هر شبانه روز تا وقت مرگ ، هزار ركعت نماز مى خوانده است . بطورى كه مالك مى گويد: به خاطر عبادت او ، وى را زين العابدين ناميدند .

پس از واقعه كربلا تشيع از نظر كمى و

كيفى و در بعد سياسى و اعتقادى در بدترين وضع قرار گرفت . كوفه كه مركز مهم گرايشات شيعى بود تبديل به مركز خطرناكى جهت سركوبى شيعه گرديد و شيعيان سرشناس واقعى امام حسين عليه السلام كه از مدينه و مكه در ركاب ان حضرت بودند و آنان كه موفق شده بودند از كوفه به او ملحق شوند در كربلا به شهادت رسيدند و برخى در كوفه وجود داشتند . اما در ان شرايط سخت كه ابن زياد ايجاد كرده بود جرات ابراز وجود نداشتند .

پس از حادثه كربلا اين مسئله مطرح بود كه كار شيعيان پايان گرفته و هرگز به عنوان گروهى فعال و كار آمد ، نمى توانند مطرح شوند .

بنى اميه به گمان خود از زاويه ديد سياسى خويش ، نقطه پايانى به زندگى سياسى و اجتماعى اهل بيت رسول خدا و حاملين اسلام ناب محمدى گذاشته بودند و از هر شيطنتى بهره مى جستند .

ولى با انهمه قدرت و اينهمه زيركى از يك نقطه بسيار ضعيف احساس غفلت كرده بودند و ان وجود امام سجاد عليه السلام بود . شخصيتى كه اگر چه از نظر سن ، جوانى نو نهال مى نمود و برايش زود بود كه به فعاليت سياسى بپردازد ولى از نظر روحى و شخصيت علمى اجتماعى ، بسيار اراسته و در سطح فوق العاده بالايى بود . او بر خلاف انتظار جامعه ان روز ، فعاليت سياسى فرهنگى خود را در مدينه آغاز كرد و مردم را به سمت چشمه جوشان و خروشان معارف اصيل دعوت نمود .

موفقيت امام در تاريخ كاملا تاييد شده

است زيرا حضرت موفق گرديد به شيعيان حياتى نو بخشيده و زمينه را براى فعاليتهاى امام باقر و امام صادق عليه السلام فراهم آورد .

تاريخ گواه است كه در طول 34 سال فعاليت امام ، شيعه يكى از سخت ترين دورانهاى حيات خويش را پشت سر گذاشت و در جامعه ان روز حجاج كسى بود كه شنيدن كلمه كافر براى او بسيار دلپذيرتر از شنيدن كلمه شيعه بود .

ولى امام با ظرافت و لطافت خاصى فعاليت خويش را شروع كرد ، از ابزارهاى قابل توجهى استفاده نمود . بهره گيرى حضرت از سلاح دعا ، به جامعه اسلامى رفاه زده و دنيا طلب اب حيات بخشيد .

صحيفه سجاديه حضرت ، تابش نورى بود بر قلب افسرده مردم اموى زده ، تا شخصيت اصيل خود از باز يابند و باز هم در مسير اعلاى كلمه حق گام بردارند .

انفاقت امام عليه السلام و سركشى به فقرا ، برگى ديگر از دفتر سراسر افتخار دوران وسيعى از مردم ان روز ايجاد نمود بطورى كه هسته هاى شيعه انقلابى و ياران با وفاى ائمه بعد ، از اين چشمه خروشيده بود .

نگاههاى مهربانانه ، سخنان الهى گونه ، گذشت و ايثار پيامبر منشانه امام عليه السلام كار را بدانجا رسانيد كه امير حاكم بر قلوب مردم كسى جز على بن الحسين عليه السلام نبود . از اين روى هشام بن عبد الملك چون او را ديد كه به سوى حجر الا سود گام بر مى دارد و مردم راه را براى او باز مى كنند از سر حسادت خود به تجاهل زد و

از ملازمان خود پرسيد او كيست ؟

فرز دق شاعر عرب در ان جمع حضور داشت از نسيم توفيق الهى بهره گرفت و قصيده اى بلند در وصف امام سرود كه :

. . . سرزمين بطحا ، كعبه و حرم او را مى شناسند . . . بهترين بندگان خداست و منزه از هر گونه الودگى ، احمد مختار پدر اوست و تا هر زمان كه قلم قضا بر لوح قدر بگردش باشد درود رحمت بر روان او روان باد ، اين همان على است كه جعفر طيار و حمزه شهيد ، عموهاى اويند . . .

سالروز ولادت حضرتش بر تمام عابدان و صالحان مباك باد .

وارث صبر على عليه السلام

كيستم من ، فارغ التحصيل دانشگاه دينم

دومين فرزند دلبند امام سومينم

چار مين استاد پرچمدار سرخ انقلابم

ز آنكه باب تاجدار پيشواى پنجمينم

در جهان آفرينش ، بعد سالار شهيدان

شاهكار كلك ذات پاك هستى آفرينم

مسند ملك ولايت را به امر ذات مطلق

بعد جد تاجدار خويش ، سوم جانشينم

گر بپرسى از نشانم ، من نشان كربلايم

ور بپرسى قدر من ، من ليله القدر زمانم

معنى حج و زكاتم ، مظهر صوم و صلاتم

چشمه اب حياتم ، كاشف راز نهانم

زاده خون و پيامم ، تشنه شهد قيامم

مكه و ركن و مقامم ، من امام ساجدينم

دردمندان را دوايم ، بينوايان را نوايم

منبع جود و سخايم ، رهنماى مسلمينم

وارث صبر عليم ، خلق عالم را اوليم

حجت بر حق حقم ، بيكسان را من معينم

اولم من ، آخرم من ، باطنم من ، ظاهرم من

طاهرم من ، فاخرم من ، وجه رب العالمينم

من صراط المستقيمم ، من حكيم ، من عليمم

من

رحيمم من كريمم ، معنى حصن حصينم

من على ابن الحسينم ، مست جام نشاتينم

من امام الحرمينم ، خصم جان ناكسينم

در سيادت ساجدم من ، در عبادت عابدم من

فخرم اين بس ز آنكه خالق ، خوانده زين العابدينم

سرود گروهى در ولادت حضرت سجاد عليه السلام

مدينه ميخندد ، ز يمن ميلادت

نشسته بر لبها ، سرود زيبايت

حسين زند بوسه ، هماره بر رويت

چو آسمان ريزد ، ستاره بر كويت

خوش آمدى سجاد عليه السلام

تو ماه تابانى ، تو جان جانانى

رسيده اى از راه ، خوش آمدى مولا

بيا گل زهرا ، نظر نما بر ما

نشسته بر لبها ، ذكر على جانم

خوش آمدى سجاد عليه السلام

عزيز زهرايى ، اميد دلهايى

به ما گنهكاران ، شفيع فردائى

به خوبى گلها ، به لاله صحرا

به مادرت زهرا ، عيدى بده بر ما

خوش آمدى سجاد عليه السلام

به لطف بى همتا ، دوباره شد پيدا

گلى زگلزار فاطمه زهرا عليه السلام

خوش آمدى سجاد عليه السلام

يازدهم شعبان ميلاد مسعود حضرت على اكبر (ع)

آن ملاحت كه على اكبر ليلا دارد

برقع از رخ كند ارباز ، تماشا دارد

پسرى را كه بود حسن به از يوسف مصر

گر پدر واله چو يعقوب شود جا دارد

طاووس بنى هاشم

خورشيد ، پرتو طلائى رنگ شعاعهايش را در زمينه اى سرخ گون تاباند .

غنچه اى زيبا ، در دامان مطهر ليلا شكفته شد كه عطر وجودش على عليه السلام را به ديدار كشاند ، مولا على عليه السلام كودك را به سينه فشرد شبنم اشكهايش بر گل نورسته غلتيد و روح درد مندش به آينده خونبار اين طفل پاك متصل شد .

شهادت تولد يافت ، ايثار تفسير شد ، دفتر عشق براى ترسيم فداكارى زيباترين خط را سرمشق گرفت

، ميلادش همه را به ياد پيامبر انداخت و خاطره ديدار ان رسول گرامى را در ذهنها زنده كرد همگى پيامبر دوباره اى را ديدند كه هم اينك پس از گذشت ، هشتاد و شش سال ديگر بار تولد يافته است .

ان روز يازدهم شعبان سال سى و سوم هجرت ، هفت سال قبل از شهادت على عليه السلام بود كه اين نوزاد پاك ، جهان را به نور وجود خويش روشن ساخت ، از اين رو از عمر شريفش در واقعه كربلا حدود بيست و هفت سال مى گذشته است و مويد اين مطلب كلام تمامى مورخان و نسب شناسان است كه وى بزرگترين از امام سجاد عليه السلام (كه در كربلا بيست و سه سال داشته اند) مى باشد .

على اكبر از دودمانى است كه خداوند قدرتش را در ظاهر و باطن او ، و در صورت و سيرتش ، و در منطق و كلامش ، و ديگر مزايا و خصائل شريفش اشكار ساخته است ، على اكبر هم او كه به راستى در يقين و بصيرت و اخلاق حسنه كبير قوم خويش بوده و در فصاحت و ثبات در ميدان جنگ سر آمد همه پاكدلان .

جلالت و خصال حميده ان بزرگ و بزرگزاده ، ان يگانه روز گار و خلف صالح خاندانى عظيم الشان ، اسوه فضل و خرد ، اعجوبه دوران و معدن عزت و شرف ، شهيد دشت نينوا ، و زاده ريحانه رسول خدا ، (ص ) افزون از ستاره هاست و مجد و عظمتش بر كوهها طعنه مى زند ، قلم از شرح كمالاتش عاجز

و زبان از بيان اين جلالت عظمايش نارسا .

اى طلعت زيباى تو ، عكس جمال لم يزل

وى غره غراى تو ، ائينه حسن ازل

روح ور وان عالمى ، جان نبى خاتمى

طاووس آل هاشمى ، ناموس حق ، عزوجل

در صولت و دل حيدرى ، ز انروز على اكبرى

در صف هيجا صفدرى ، وى دوحه علم و عمل

اى تشنه بحر وصال ، سرچشمه فيض و كمال

سر شار عشق لايزال ، سرمست شوق لم يزل

اى سرو ازاد پدر ، اى شاخ شمشاد پدر

نا كام و ناشاد پدر ، اى نو نهال بى بدل

اى شاه اقليم صفا ، سرباز ميدان وفا

بادا على الدنيا العفا ، بعد از تو اى ميراجل

زينب شده مفتون تو ، اغشته اندر خون تو

ليلا زغم مجنون تو ، سر گشته سهل و جبل

على اكبر سلام الله عليه در عنفوان جوانى اثار جلالت و انوار فضيلت بر سيماى مباركش مى درخشيد ، جود سرشارى ، كرم نبوى را به ياد ميآورد و شرف و مجد و بزرگ منشيش حضرت رسول (ص ) را در خاطره ها تجسم مى بخشيد ، اراسته به تمامى صفات نيك بود و متجلى به انواع مناقب و فضائل .

در بيان خصائص ان ارامش جان و پاره جگر حسين عليه السلام همين كافيست كه به سخن پدر والايش اشاره كنيم آنجا كه امام محاسن شريفش را در دست ميگيرد و با نگاهش او را بدرقه ميكند و چنين مى فرمايد:

اللهم اشهدا انه برز اليم اشبه الناس خلقا و خلقا و منطقا بر سولك وكنا اذا اشتقنا الى نبيك نظرنا اليه .

خدايا تو شاهد باش جوانى به سويشان مى رود

كه شبيه ترين مردم در خلقت و رفتار و سخن گفتن به رسول تو مى باشد و ما چون مشتاق پيامبرت مى شديم به او مى نگريستيم .

اين سخن درر بار امام عليه السلام ما را به اين امر اگاه مى سازد كه حضرت على اكبر عليه السلام آينه جمال نبوى و مثال كمال سرمدى ان بزرگوار بوده و در سخن و كلام ، كلمات گهربار ان حضرت را بر زبان داشته تا آنجا كه پدرش سيد الشهداء عليه السلام چون مشتاق سيماى دل افروز جد امجدش مى گشت ديده به اين جگر گوشه خود مى انداخت و يا چون خواهان شنيدن ان سخن جانفزاى حضرتش كه نغمات داوود را به فراموشى مى سپرده مى گشت ، گوش به سخنان فرزندش مى داد و يا بدان هنگام كه اخلاق كريمه نبى اكرم را كه خداى تعالى از ان به عبارت

و انك لعلى خلق عظيم ستوده بود ، به ياد مياورد ، توجه به وى مينمود .

واضح است كه آنكه وارث اين اخلاق حسنه پيامبر اكرم (ص ) است ، تمامى خصائص ان حضرت را اعلم از تقوى و اخلاص و شجاعت و بخشش و بردبارى و خوشروئى و نيك خلقى و ارام خويى و قاطعيت در راه خدا و دورى از رذائل و پستيها و ديگر خصالى كه خداى تعالى آنها را بزرگ شمرده ، دارا ميباشد و در اين رابطه هر چند كه برخى از افراد گرانمايه خاندان رسالت بر طبق احاديثى در بعضى ويژگيها ، همسان پيامبر اكرم (ص ) معرفى شده اند اما على اكبر (سلام الله عليه ) مثل

اعلا براى ان ذات كامل و معصوم از هر خطا و عيب بوده و آينه تمام نماى جمال سرمدى ان حضرت مى باشد .

اى جام عشق سرمد و ائينه رسول

حيران ز آفتاب رخت ، ديده عقول

ريحانه حسين و گل بوستان دين

ازاد سرو باغ نبى ، زاده بتول

ميلادش بر تمامى شيعيان بخصوص جوانان غيور امتمان مبارك باد .

پاى تا سر پيامبر اكرم

اى قدت همچو نيشكر اكبر

سر و باغ پدر اكبر

شام يلداى جعد مويت را

صبح پيشانيت سحر اكبر

پور مهتاب ليل ليلى را

قرص تو شد قمر اكبر

رفتنت كبك و آمدن طاووس

همه اطور تو هنر اكبر

خوى تو مصطفى رخت احمد

پاى تا سر پيامبر اكبر

وصف خلق تو انك لعلى

شجر پاك را ثمر اكبر

هيبت غرش تو در ميدان

بدرد دل ز شير نر اكبر

نيست حاجت تو را به جوشن و خود

چون على سينه ات سپر اكبر

نام تو نام حيدر و بايست

آن پدر را چنين پسر اكبر

حشمتت بود آل هاشم را

مايه فخر و زيب و فر اكبر

هر دو بازوى ابرويت داده

دست قدرت به يكديگر اكبر

زين كمان و ز تير مژگانت

كرد اهوى دل حذر اكبر

وه بنازم ضرب شست تو را

دل نرست آخر از خطر اكبر

بهر خون خدا ، شهيد كرببلا

تو بدى پاره جگر اكبر

آنكه داغ تو بر دلش بنهاد

جايگاهش دل سقر اكبر

تا بقاى باقى قيوم

باشدش لعن مستمر اكبر

نذر قربانى تو جان كردم

كن قبول و نما نظر اكبر

مولوديه حضرت على اكبر عليه السلام

از دامان ليلا گلى بر آمد

شبيه حضرت پيغمبر (ص ) آمد

از بهر عابدين ، برادر آمد

به به به به على اكبر آمد

از آغوش ليلا سر زد سپيده

از بيت ثار الله سحر دميده

فرزند على عليه السلام ، على عليه السلام

افريده

نخل نجل نبى (ص ) را ثمر آمد

به به به به على اكبر عليه السلام آمد

شمس از نور رويش رفته به سايه

كوثر ز لعل او باشد كنايه

روشنى بخش شمس و قمر آمد به به به به على اكبر عليه السلام آمد

داده بر حق حسين عليه السلام بدر الدجا را

شبه روى دلجوى مصطفى را

صف شكن عرصه كربلا را

لشكر كربلا را افسر آمد

به به به به على اكبر عليه السلام آمد

خنده كند نوزاد ، همچو كوكب

بر روى عمه اش حضرت زينب عليها السلام

نور دل زينب اطهر عليها السلام آمد

به به به به على اكبر عليه السلام آمد

پانزدهم شعبان ولادت حضرت حجه ابن الحسن العسكرى (ع)

گو به هر غرقه درياى بلا ، فلك نجات

آمده تا كه ببخشد به شما باز حيات

نيست اى عاشق دلخسته دگر وقت سكوت

به گل روى جگر گوشه زهرا صلوات

طلوع خورشيد

اينجا كاخ زيبا و افسانه اى قيصر پادشاه روم است . . .

ايينه كارى ها ، چشم را خيره مى كند . در و ديوار ، رنگ اميزى و تزيين شده است و آخرين هنر معمارى و گچ برى و طلا كارى در اتاق هاى بزرگ و تالارها ، ديده مى شود . فرش هاى گرانبها همانند پر طاووس ، نرم و ظريف ، خوشرنگ و خوش نقشه گسترده شده است . تابلوهاى زيبا در اتاق ها اويخته ، گويا پنجره اى است كه فضاى سبز و زيباى گلستان را نشان مى دهد .

نگاهى ديگر به قصر مى اندازيم : پرده هاى زر بفت ، شمعدانيهاى جواهر نشان ، چلچراغ ها ، شمع هاى كافورى همه و همه چشم را خيره مى سازند .

قصر هميشه اين چنين بوده

، ولى امشب زيبائى و زينت ويژه اى دارد و شور و هيجان بى سابقه اى در ان ديده مى شود .

اين شور و هيجان ، از خبر تازه و مهمى حكايت مى كند كه همه جوانان ، در انتظار انند !

ارى امشب ، شب عروسى است . . .

قيصر روم مى خواهد دخترش مليكه را به عقد پسر برادرش در آورد .

مجلس عقد تشكيل شد ؛ كشيشان و راهبان برگزيده در پيش ، و به ترتيب ، رجال و شخصيت هاى ممتاز و معروف كشور ، فرمانروايان و بزرگان اصناف و ديگر مردمان حضور دارند و داماد هم روى تخت قيمتى و بسيار جالب ، نشسته است . هنگامه اجراى مراسم عقد فرا رسيده است .

پس از لحظه اى سكوت ، اسفق ها و كشيش ها در كنار چليپا به حالت احترام ايستادند و كتاب انجيل را گشودند و در ان فضاى سكوت زده با اهنگى مخصوص ، مشغول خواندن خطبه عقد شدند .

مهمآنان چشم ها را به دهان اسقف ها دوخته و ان مجلس افسانه اى ، غرق در خوشى و شادى بود .

ناگهان حادثه اى كه هيچ كس ان را به انديشه خود راه نمى داد ، مجلس را برهم زد !

صليبها - كه با احترام ويژه اى زينت بخش تالار پذيرايى بودند - در هم فرو ريخته ، و تخت جواهر نشان و زيباى داماد نيز ، واژگون گرديد . او نقش بر زمين و بيهوش شد .

اسقف ها ، از ديدن اين منظره وحشتناك ، رنگ خود را باختند و به

لرزه در آمدند . ميهمآنان نيز ، سخت پريشان و وحشت زده ، متحير ايستاده بودند . كشيش بزرگ ، به قيصر گفت : ما را از برگزارى مراسم عقد معذور دار ، زيرا انجام ان ، باعث نابودى دين مسيح است .

قيصر راضى نشد كه اين ازدواج صورت نگيرد . دستور داد مجلس را دوباره منظم كردند و كشيش ها آماده اجراى مراسم عقد شدند . ناگهان حادثه پيشين تكرار شد .

اين بار وحشت و ترس بيش از نخست چهره خود را نشان داد . اندوه و ترس بر قيصر سايه افكنده بود . ناگزير مهمآنان پراكنده شدند ، و قيصر با خاطرى پريشان ، به حرمسرا برگشت . عروس نيز با هاله اى از غم ، به كاخ خود رفت و در بستر ارميد . حادثه هولناك مجلس عقد ، انديشه او را به بازى گرفت ، و سرانجام ، خستگى ان مجلس نافرجام ، او را از پاى در آورد . و خواب چشمانش را ربود .

مليكه در عالم رويا ، عيساى مسيح و شمعون را با گروهى از ياران ان حضرت ، ديد كه در قصر اجتماع كرده اند و در جاى تخت واژگون شده ى پيشين ، تخت ديگرى قرار دارد .

لحظه اى نگذشت كه حضرت محمد ، پيامبر گرامى اسلام با امير مومنان على و عده اى از فرزند زادگانش - كه هماره در خدا بر آنان - وارد قصر شدند .

عيسا ، به استقبال آنان شتافت و پس از اداى احترام ، پيامبر اسلام به او فرمود: من به خواستگارى دختر نماينده و

جانشين شما شمعون آمده ام تا او را به عقد فرزند خويش در آورد . (و اشاره به امام حسن عسكرى كه در مجلس حاضر بود ، نمود) .

عيسا نگاهى به شمعون كرد و گفت :

نيكبختى به تو روى آورده است . با اين ازدواج فرخنده موافقت كن .

شمعون هم با شادمانى پذيرفت .

انگاه پيامبر اكرم (ص ) خطبه عقد را جارى و مليكه را براى امام حسن عسكرى عليه السلام عقد كرد .

ناگهان مليكه از شادى فراوان بيدار شد . خود را در كاخ خويش تنها يافت .

و در قلبش ، عشق و پاك امام يازدهم - كه جز در عالم رويا او را نديده بود - موج مى زد . ماجراى رويا را براى كسى نگفت ، ولى ان منظره چنان او را به خود مشغول داشته بود كه از خوردن و آشاميدن باز ماند .

سر انجام ضعف و ناتوانى ، وى را به بستر بيمارى افكند .

قيصر بهترين و معروفترين پزشكان را خواست ، و براى درمان مليكه ، سخت كوشيد . ولى نتيجه اى نبخشيد ، و همگان گفتند كه او خواب شدنى نيست .

پادشاه ، كه آخرين لحظه هاى زندگى دخترش را مى ديد به فكر افتاد خواسته هاى وى را - هر چه هم گران باشد - بر آورد . به مليكه گفت :

عزيزم ! آخرين ارزوى تو چيست ؟

مليكه گفت : پدر جان تنها يك ارزو: كه بهبوديم دوباره به من روى آورد ، و ان را در گرو ازادى اسيران مسلمان مى بينم ؛ كه مسيح و مريم

مرا شفا دهند ؛

پس پدر جان هر چه زودتر آنان را ازاد ساز .

قيصر به خواسته وى ، اسيران را ازاد كرد .

چهارده شب پس از ان روياى شگفت انگيز ، دوباره در خواب ، حضرت فاطمه عليه السلام و مريم عليه السلام را ديد كه به عيادت او آمده اند .

حضرت مريم به مليكه گفت : اين بانوى بانوان جهان ( اشاره به حضرت زهرا عليه السلام مادر شوهر تو است .

مليكه دامان فاطمه عليها السلام را گرفت و گريست و از نيامدن امام عسكرى گله كرد . حضرت فاطمه فرمود: وى نمى تواند به ديدن تو بيايد ، زيرا تو پيرو ايين حق (اسلام ) نيستى و اين مريم است كه دين كنونى تو را نمى پسندد . اگر مى خواهى خدا و عيسا و مريم از تو خشنود شوند ، و در اشتياق ديدار فرزندم (امام حسن عسكرى عليه السلام ) هستى ، دين اسلام را بپذير .

مليكه در عالم رويا ، ايين اسلام را پذيرفت و حضرت فاطمه وى را در آغوش گرفت ، و به او فرمود: اينك منتظر فرزندم باش .

مليكه از خواب بيدار مى شود و بهبودى را باز مى يابد . از شادمانى ، در پوست خود نمى گنجد ، و به اميد فرا رسيدن شب ، و ديدار آسمانى و پاك امام يازدهم در رويا ، دقيقه شمارى مى كند .

شب هنگام فرا رسيد ، تاريكى دنيا را گرفت ، مليكه به بستر خواب رفت و امام يازدهم را در خواب ملاقات كرد .

امام عسكرى پس از

مهربانى ها و دلجويى ها ، به مليكه فرمود: در فلان روز سپاه اسلام به كشور شما خواهند آمد ، تو نيز خود را با اسيران به شهر بغداد برسان ، به ما خواهى رسيد .

درست در همان تاريخ كه امام به او خبر داده بود ، سپاه مسلمآنان به روم آمدند ، پس از پيكار و درگيرى با روميان ، با اسيرانى از روم رهسپار بغداد شدند .

مليكه نيز خود را در لباس خدمتكاران در آورد و همراه آنان به بغداد رفت .

كشتى حامل اسيران به ساحل نشست ، و موجى از همهمه و صدا برانگيخت ، اسيران به سرزمينى كه نديده بودند رسيدند ، نمى دانستند به سوى چه سرنوشتى مى روند ، ولى همين قدر جسته و گريخته شنيده بودند مسلمآنان غير از ديگر جنگجويان و پيكار گرانند . قيافه هاى ناراحت و خسته به نظر مى رسيد ، ولى در ته چشم آنها فروغى از اميد و شادى برق مى زد . و همانند مهمانانى كه از راه دور آمده باشند ، منظره كشور جديد را تماشا مى كردند .

مليكه ؛ شاهزاده خانمى كه تا چند روز پيش مسيحى بوده و اكنون مسلمان شده است ، در كنارى ايستاده و گذشته و آينده خود را مى نگرد: به هم خوردن ناگهانى و شگفت انگيز ان مجلس عقد ، خواب هاى طلايى كه در واقع خواب و خيال نبود ؛ احساس هايى بود كه از اعماق جانش بر مى خاست ، و حقايقى بود كه همه وجودش بدان گواهى مى داد . او در واقع تشنه حقيقت بود

، و حق را مى جست ، و به خاطر رسيدن به ان ، از همه چيز دست كشيد تا سرانجام به همه چيز رسيد . اگر در روم سلطنت مى كرد ، در سامره به مجد و بزرگوارى اصيل و راستين دست يافت .

اكنون مليكه را در كنار دجله ، رها ساخته تا سر گرم افكارش باشد و با شتاب به سامره مى رويم . سامره شهرى است در 100 كيلومترى بغداد ، در اين شهر ، امام دهم حضرت هادى عليه السلام زيست مى كند . در همسايگى ان حضرت ، خانه بشر بن سليمان مردى از دوستداران آل پيامبر است . امام دهم او را مى طلبد و نامه اى به خط خارجى مى نويسد و با 220 اشرفى به او مى دهد و مى فرمايد: به بغداد برو ، و نامه را به فلان كنيزه بده .

مليكه ، نامه را گشود و سخت گريست و به عمرو بن يزيد برده فروش ، گفت : مرا در اختيار صاحب اين نامه بگذار و او نيز پذيرفت .

بشر درباره پولى كه بايد به عمرو بدهد گفتگو كرد و سرانجام به 220 اشرفى راضى شد .

بشر ، مليكه را به سامره حضور امام هادى 7 برد . امام به مليكه فرمود: مى خواهم ترا گرامى دارم ، آيا ده هزار اشرفى را مى پذيرى يا بزرگى و سعادت جاودانى را ؟

مليكه گفت : پول نمى خواهم .

امام فرمود: ترا بشارت مى دهم به فرزندى كه شرق و غرب جهان به زير پرچم حكومت او خواهند رفت و زمين

را از عدل و داد پر خواهد كرد پس از آنكه از ظلم و جور پر شده باشد .

مليكه : اين فرزند از چه كسى به و جوى خواهد آمد ؟

امام : پيامبر اسلام ترا براى كه خواستگارى كرد ، و حضرت مسيح ترا به عقد كه در آورد ؟

مليكه : به عقد فرزندت امام حسن عسكرى عليه السلام

امام : او را مى شناسى ؟

مليكه از ان شب كه به دست بهترين زنان - فاطمه زهرا عليه السلام مسلمان شدم ، هر شب به ديدنم مى آيد .

امام به خواهرش حكيمه فرمود: اى دختر رسول خدا ! او را به خانه ات ببر و دستورات اسلام را به او بياموز كه همسر حسن - امام يازدهم - و مادر صاحب - الامر است .

مليكه ، يك سال در خانه ى حكيمه به فرا گرفتن برنامه ها و دستورات اسلام پرداخت و انگاه ، مراسم عروسى برگزار شد . مليكه به خانه ى امام يازدهم آمد و نرجس ناميده شد .

امام يازدهم پس از پدر ، پناهگاه مردم و رهبر شيعيان بود . مشكلاتشان را حل مى كرد ، و راه هاى سعادت را به آنها مى نمود و به ايين انسانى اسلام تربيتشان مى كرد .

ان روز حكيمه به خانه حضرت عسكرى عليه السلام آمد و تا هنگامه ى غروب ، آنجا بود و انگاه كه مى خواست بر گردد ، امام به او فرمود: امشب نزد ما بمان خدا به ما فرزندى خواهد داد ، كه زمين را به دانش و ايمان و رهبرى ، زنده

كند پس از آنكه به درگيرى كفر و گمراهى مرده باشد .

حكيمه : از كه ؟

امام : از نرجس . حكيمه به نرجس نگاه مى كند ، نشانه اى از بار دارى در او نمى يابد و سخت به شگفت مى آيد امام به او فرمود: او بسان مادر موسى عليه السلام است كه هيچكس نمى دانست بار دار است ، زيرا فرعون شكم زن هاى ابستن را مى دريد .

حكيمه شب را در خانه برادر زاده به سر برد پهلوى نرجس خوابيد ؛ ولى از زادن خبرى نبود ، حيرت و تعجب او زياد شد . در ان شب بيش از شب هاى ديگر ، به نماز و نيايش پرداخت .

نزديكيهاى سحر ، نرجس از خواب مى جهد و نيايشى كوتاه مى گذارد ، ولى باز نشانه اى از زاييدن در او نيست . حكيمه پيش خود مى گويد: پس فرزند چه شد ؟

امام از اطاقش بانگ مى زند: حكيمه ! نزديك است . در اين هنگام نرجس را اضطرابى دست مى دهد ، حكيمه او را در آغوش مى گيرد ، نام خدا بر زبان جارى و سوره انا انزلناه را مى خواند حكيمه احساس كرد همراه صداى او ديگرى هم سوره انا انزلناه را مى خواند ، دقت كرد ، صداى كودك را از شكم نرجس شنيد .

نرجس از ديدگاه حكيمه پنهان مى شود ، گويا پرده اى ميان آنها افتاده است .

حكيمه سراسيمه به سوى امام مى رود ، تا وى را از جريان اگاه سازد .

امام به او مى فرمايد:

عمه باز گرد

، او را خواهى ديد . و او بر مى گردد ، پرده كنار رفته و نرجس را نورى تند فراگرفته بود كه ديده حكيمه را خيره مى ساخت .

نوزاد - صاحب الامر - را ديد كه به خاك افتاده و به يكتايى خدا و رسالت جدش ، پيامبر و امامت و ولايت پدرش ، امير مومنان و ديگر امامان كه - درود خدا بر آنان - گواهى مى دهد و از خدا گشايش كار و پيروزى انسان ها را - زير پرچم حق و عدالت - مى خواهد .

و اين خجسته تولد به صبح پانزدهم از ماه شعبان سال 255 هجرى بود .

يوسف آل محمد ص

امشب زمين ابستن يك انفجار ديگرى است

گويى عروس آسمان ، اختر شمار ديگرى است

لوح و قلم را از شعف نقش و نگار ديگرى است

چرخ و فلك را در محك گشت و گذارد ديگرى است

گهواره توحيد را شب زنده دار ديگرى است

هستى عالم عرصه چابك سوار ديگرى است

زيرا خدا را معنى سر مسدد آمده

مهدى زهرا يوسف آل محمد (ص ) آمده

امشب عروس فاطمه ، فخر البشر مى آورد

كلك قضا را زينت لوح قدر مى آورد

در سنگر ازادگى فتح و ظفر مى آورد

طوق طلوع فجر را بهر سحر مى آورد

تكبير گو ، تكبير گو نرجس پسر مى آورد

جبريل بهر مصطفى هر دم خبر مى آورد

زيرا خدا را معنى سر مسدد آمده

مهدى زهرا يوسف آل محمد آمده

امشب به گوش باغبان باد صبا گويد چنين

آمد بهار و شد جهان زيباتر از خلد برين

از مقدم فرخنده فرخ رخى ناز آفرين

بهر نثار مقدمش مانند گلچين ، گل بچين

آمد امام منتظر بر

يارى مستضعفين

كز ريشه سازد ريشه كن نخل همه مستكبرين

زيرا خدا را معنى سر مسدد آمده

مهدى زهرا يوسف آل محمد آمده

آمد به دنيا تا علم بر قاف اين عالم زند

عيسى دمى كز وصف او ادم دمادم دم زند

نوح نبى از عشق او ، كشتى به قلب يم زند

بر حبل مهر او خليل ، امشب گره محكم زند

موسى كتاب نيل را در محضرش بر هم زند

گلبوسه ها بر مقدمش ، صد عيسى مريم زند

زيرا خدا را معنى سر مسدد آمده

مهدى زهرا يوسف آل محمد آمده

اى دل مخور اندوه و غم سرها به سامان ميرسد

با يك شور و شعف ، جآنان جآنان ميرسد

ويرانگر كاخ ستم با جيش ايمان ميرسد

احيا گر دين خدا ، حامى قرآن ميرسد

چشم انتظاران را بگو ، يوسف ز كنعان ميرسد

اى دل شب هجران ما ، آخر به پايان ميرسد

زيرا خدا را معنى سر مسدد آمده

مهدى زهرا يوسف آل محمد آمده

بازا كه اين ديوانگان ديوانه روى تواند

مست ازمى عشق تو و خاك سركوى تواند

چشم انتظار ديدن چشمان جادوى تواند

دل بسته مهر تو و ان طره موى تواند

جان بر كف راه تو و ان تيغ ابروى تواند

محو تماشاى تو و ان قد دلجوى تواند

زيرا خدا را معنى سر مسدد آمده

مهدى زهرا يوسف آل محمد آمده (2)

سرودهاى ميلاد امام مهدى عليه السلام سرود اول

به به به مهدى ما آمده

بوى گل سوسن و نسترن آمد

عطر بهاران به طرف چمن آمد

مرغ سحر بر چمن هلهله سركن

مهدى ما حجته ابن الحسن آمد (4)

هجر سر آمد - وصل بر آمد شام سحر شد - منتظر آمد (4)

به به به مهدى ما آمده بر دل عاشقان صفا آمده

به به به

سبط رسول امين

سبط نبى مصطفى آمده

به به به غنچه گل فاطمى

نور دو چشم مرتضى آمده

به به به قائم آل نبى

وارث صلح مجتبى آمده

به به مهدى ما آمده

به به به وارث خون حسين

به انتقام شهدا آمده

به به به سيد سجاد را

وارث عرفان و دعا آمده

به به به مكتب باقرى را

آنكه كند باز بپا آمده

به به مهدى ما آمده

به به به مذهب جعفرى را

مكمل از سوى خدا آمده

به به به صولت كاظمى را

آينه خدا نما آمده

به به به تازه گل عسكرى

هديه به خلق ما سوى آمده

به به مهدى ما آمده

به به به رهاگر مسلمين

ز دست ظلم اشقيا آمده

رها گر قدس و بقيع و نجف

كعبه و بيت و كربلا آمده

به به مهدى ما آمده

سرود دوم

يا مهدى عليه السلام

ما همه بر شب خنده كنيم

ما همه دين را زنده كنيم

ما همه مشتاقيم (2)

بر زبان مهدى يا مهدى

با خدا در عشقت عهدى

تا قيامت بستيم (2)

ديده ها همه جا خيره شود

به ظهور رخ تو يا مهدى

روشنى همه جا چيره شود

كه بيايى زر هى يا مهدى

يا مهدى ، ز ظهور تو دگر خصم ز پيكار بماند

نام تو ، به بسى چهره غمگين گل لبخند نشاند

يا مهدى (8)

عاقبت غمها چاره شود

زندگى از نو تازه شود

از سفر مى ايى (2)

ميكشى دستى بر سر ما

مى نشينى تو در بر ما

پيشمان ميمانى (2)

منجى همه اهل جهان

خبر امن و امان يا مهدى

مونس ، همه خسته دلان

همه غمزدگان يا مهدى

يا مهدى ، تو بيا كين دل ما طاقت هجران ندارد

ياد تو ، به كوير دل تفتيده چو باران ببارد

يا مهدى (8)

فصل نهم: مناسبتهاى ماه رمضان المبارك

رمضان

اى دوست ز رحمت دل اگاهم ده

در ماه دعا سير الى اللهم ده

ماه رمضان و ماه

مهمانى توست

در محفل مهمانى خود را هم ده

سلام بر تو اى رمضان

رمضان ! اى ماه نور و پاكى ، اى حجم وسيع صفا و خلوص ، اينك تو آمدى ، مقدمت گرامى باد .

رمضان ، تو قصيده بلند فضيلتى ، رمضان ، تو دشت وسيع رحمتى ، تو اقيانوس فراخ بركتى .

رمضان ! اينك تو با تمام خلوص و صفايت بسراغمان آمده اى ، اينك تو با تمامى توان و توشه ات ، بياريمان آمده اى تا دستمان گيرى و از گرداب گناه و فساد و معصيت و نافرمانيهاى يكساله مان ، رها ماه سازى ، اينك تو آمده اى تا با تلاشت ، تارهاى ضخيم غفلت و عصيانى را كه بدور خويش تنيده ايم ، بگسلى و در فضاى پاك و مطبوع توبه و استغفار به تفرجمان گمارى كه با تمام وجود سر تا پا نيازمان ، به استان رب رويم و كوبه درگاه ملكوتيش را بصدا در اوريم كه : ربنا فاغفر لنا ذنوبنا و كفر عنا سئياتنا و توفنا مع الابرار .

ارى اى رمضان ، اى چكامه پر شور عشق ، اى سرود پر سوز عرفان ، آمده اى تا درس طريقتامان اموزى و چون سالكى پير و شيخى پر سوز و گداز ، در سلك عشق الهى ، به سلوكمان وادارى كه غلها و زنجيرهاى دست و پاگير زمينى را بگسليم و دستى بر آسمان بر اريم و پروازى روحانى به عالم ملكوتيان نمائيم و حجاب ضخيم عالم ماده و اخس مراتب وجود را از هم بدريم .

رمضان ! اى پير دير ، اى خانقاه عشق

.

اينك تو آمده اى تا دلهاى معصيت اندود و غبار گناه گرفته ما را جلا بخشى و آينه دلمان را صيقل زنى كه فقط و فقط نور حق را انعكاس دهد و روشنى عشق الهى را نمايانگر باشد .

رمضان اى فرياد گر پر سوز ، اى منادى عشق و شور:

اينك تو آمده اى تا دستمان گيرى و به كلاس دعايمان برى . ارى ، دعا و نيايش نيايش عارفان حقيقى خداى ، دعاى شوريدگان واقعى حضرت رب الا رباب ، سرود شيفتگان وادى عشق كمال مطلق ، سرود امامان پاك تشيع .

آمده اى تا در كناره بحر عميق ابو حمزه سيرمان دهى و از اقيانوس عشق و شور و گذار افتتاح ما را جرعه اى نوشانى . كه شورى در سرمان افتد و شررى بر جانمان و خداى را بخوانيم كه :

اللهم عرفنى نفسك ، اللهم عرفنى نفسك ،

اللهم اجعلنا من اخص عارفيك و اخلص عبادك :

بار الها ، ايزدا ، خودت را بما بشناسان ، خدايا دلهامان ، بنور معرفتت روشن فرما ، بار معبودا ، شراره هاى آتش عشقت ، بر خرمن وجودمان انداز كه سراپا و هماره در ان سوزيم ،

بار پروردگارا ، ايزدا ، چنانمان كن كه از خاصان وادى عرفان و عشق تو باشيم و از سالكان حقيقى سبيل تو . و از خالصان رهپوى

طريق عبوديتت قرارمان ده .

ارى رمضان ، تو پيام اور معنويتى ، تو رسول درگاه ربوبيتى .

مقدمت گرامى باد .

ماه عترت و قرآن

رمضان ، شهر عشق و عرفان است

رمضان ، بحر فيض و احسان است

رمضان ، ماه

عترت و قرآن

گاه تجديد عهد و پيمان است

رمضان امتداد جاده نور

در گذرگاه هر مسلمان است

ماه تحكيم اشنائيها

ماه تعطيل قهر و حرمان است

ماه شب زنده دارى عشاق

ماه بيدار باش وجدان است

ماه اشك و خروش و ناله و اه

ماه برگشت هر پشيمان است

ماه تحصيل دانش و تقوى

ماه تطهير و ماه ايمان است

ماه اكرم عترت و قرآن

ماه اطفاء نار نيران است

عيد مسعود زاد روز حسن عليه السلام

روز پرفيض نيمه ان است

شب قدرش ، سلام بر مهدى عليه السلام

مشرق ماهتاب قرآن است

مغرب آفتاب عمر على عليه السلام

مشرق ماهتاب قرآن است

در چنين مه كه انس و جان يارب

بر سر سفره تو ميهمان است

نظرى سوى دردمندان كن

اى كه نامت شفا و درمان است

مناجات

اى كردگار مهربآن اى خالق كون و مكان

اى رهنماى گمرهآن بر حال من رحمى نما

يا ربنا ، يا ربنا (2)

مولا توئى ، من بنده ام

از جرم خود شرمنده ام

من از همه كس را نده ام

من بر تو دارم التجا

يا ربنا ، يا ربنا (2)

رويم سيه شد از گناه

اشكم بود يارب گواه

سوى تو آوردم پناه

خوانم تو را با صد نواه

يا ربنا ، يا ربنا (2)

دهم رمضان وفات حضرت خديجه كبرى (ع)

سلام ما به تو باداى خديجه كبرى

نخست همسر خوش طينت رسول خدا

چو ديد ذات خداوند ، حسن نيت تو

بداد از كرم خويشتن تو را زهرا

نخستين بانوى مسلمان

صداى پاى شب ، ارام ارام ، در كوچه پس كوچه ها مى پيچيد و مردمان خسته از تلاش روزانه به دامن پر مهر شب مى اويزند ، ماه خندان زنان بر سرو روى شهر ذرات نقره نثار مى كند ، كوچه ها از صداى گامهاى رهگذران تهى است .

در خانه اى مجلل و بزرگ زنى

عفيف و پاكدامن چشم در چشم سكوت به روزهاى آينده مى انديشد ، زنى كه دست رد بر سينه ثروتمندان قريش زده است و غوغاى رنگ رنگ حيات در نگاهش رنگ باخته است زنى كه عزت و سر بلندى را در خوب زيستن مى جويد و زرق و برق درهم دينار هم نتوانسته ذره اى از مهربانيش را به خود اختصاص دهد ، خانه اش كعبه امال نيازمندان است .

انچه در تاريخ اسلام و روايت ماثوره از ائمه طاهرين عليه السلام مى خوانيم حكايت از تقوى ، پاكدامنى ، ايمان و بزرگوارى بانوى گرانقدرى چون خديجه مى كند ، اولين زنى كه اسلام آورد همسر با وفاى پيامبر خاتم (ص ) و مادر شايسته خانمى چون فاطمه زهرا عليها السلام و حامى و پشتيبان فداكار رسول اكرم (ص ) و يارانش در صدر اسلام .

اينك خديجه در انديشه اى عميق فرو رفته است ، غلامانش در كار تهيه وسايل سفر و فراهم آوردن مال التجاره اند . كاروان قريش تا چند روز ديگر راهى مى شود ولى خديجه هنوز هم كسى را كه اطمينان تمام به او داشته باشد نيافته است ناگهان جرقه اى در ذهنش و لبخندى بر لبانش مى شكفند: امين !

روز به شعاع پرتو خورشيد طلايى رنگ آغاز مى شود ، عروس آسمان پر مهر و دل انگيز بر پلك مشرق مى نشيند ، دوباره نبض زندگى در خانه ها مى تپد و كوچه ها از همهمه رهگذران اكنده مى شود ، همه جا نقل مجلس سوداگران سفر قريب الوقوع كاروان تجارتى مشرق مى نشيند ، جنب جوش عجيبى

در بازار موج مى زند و اسبان و اشتران باركش دست به دست مى گردند خديجه به دنبال امين قريش مى فرستد ، محمد (ص ) دعوتش را اجابت مى كند و انك اين خديجه است كه با كمال ادب سخن مى گويد:

چيزى كه مرا شيفته ات نموده است راستگويى و امانتدارى و اخلاق پسنديده توست من حاضرم دو برابر مزدى را كه به ديگران مى دهم به تو بدهم و غلامم را هم ركابت كنم تا در تمام مراحل سفر فرمانبردارت باشد

بالاخره پيشنهاد خديجه پذيرفته مى شود و امين قريش به عنوان وكيل تام الاختيار خديجه براى فروش كالاهاى تجاريش با كاروان قريش همگام مى شود كاروان تا لحظاتى ديگر آماده حركت مى شود و خديجه آخرين سفارشهاى لازم را به دو غلامش كه همراه كاروان در خدمت امين قريشند گوشزد مى كند در همه حال كمال ادب را در برابر محمد (ص ) رعايت كنيد ، مطيع او باشيد و به اعمالش كوچكترين اعتراضى ننماييد

كاروان مى رود و از ديار عاد و ثمود كه اينك در غبار فراموشى زمان خفته است مى گذرد محمد نگاه ملتهبش را بر ويرانه هاى برجا مانده درنگ مى كند و عبرت را به انديشه مى نشيند .

انك كاروان باز گشته است ، شادمان و پيروزمند با سودى سرشار و اشترانى بغايت خسته ، خديجه در تالار خانه اش متبسم و فرحناك غلامش ميسره را به حضور طلبيده و گوش جان به سخنانش سپرده است :

خانم ، امين بر سر موضوعى با بازرگانى اختلاف پيدا نمود بازرگان به او گفت به لات و عزت سوگند بخور تا

سخنت را بپذيرم اما در جواب چنين گفت : پست ترين موجودات در نزد من همانا لات و عزى است كه تو آنها را مى پرستى و نيز در بصرى امين زير سايه درختى به استراحتى نشست ، در اين هنگام راهبى در صومعه خويش به عبادتها نشسته بود و آنگاه كه چشمش به امين افتاد به نزد من آمد و از من نامش را پرسيد و بعد چنين گفت : آن مرد كه زير سايه درخت نشسته است همان پيمبرى است كه در تورات و انجيل بشارتهاى فراوانى درباره اش خوانده ام به ناگاه اشك شوق در چشمان خديجه حلقه زد: اه ميسره ديگر كافى است علاقه ام را به محمد دو چندان كردى من ، تو و همسرت را آزاد كردم و بدين ترتيب ميسره را با هدايايى گرانبها آزاد كرد .

امانت دارى و كاروانى امين قريش انيران مورد اعجاب خديجه قرار مى گيرد كه حاضر مى شود مبلغى را اضافه بر قرار داد به عنوان جايزه به او بپردازد ، اما امين فقط اجرتى را كه آغاز كار معين شده بود مى پذيرد از طرفى خديجه سخنان ميسره را براى عمويش ورقه ابن نوفل كه به داناى عرب شهره بود نقل مى كند ورقه نيز مى گويد بى شك صاحب اين كرامات همان پيامبر عربى است .

هر روز كه از اين ماجرا مى گذرد علاقه خديجه به محمد (ص ) بيشتر مى شود بالاخره پيشنهاد ازدواج ثروتمندترين بانوى قريش خديجه به محمد (ص ) ابلاغ مى شود و به اين ترتيب خانه اى كه پيرامونش را كرسيهاى عاج نشان پر

كرده بود و به حريرهاى هند و پرده هاى زربفت ايران آرايش يافته بود پناهگاه مسلمآنان مى شود .

و انك مردى از حرا سرا زير مى شود سنگينى وحى توان از كفش ربوده است و نور نبوت از جيبش ساطع ، سراسيمه به خانه خديجه وارد مى شود ، خديجه هراسان و متعجب مى گويد: يا محمد اين چه نور است در تو مى بينم و محمد بدو مى فرمايد: همسرم ، نور نبوت است بگو لا اله الا الله محمد رسول الله و خديجه اين كلام آسمانى را با تمام ذرات وجودش تكرار مى كند و سپس باشور و هيجان ادامه مى دهد سالها است كه منتظر چنين روزى هستم .

و اكنون اين پيامبر است كه بر پيكر بى جان همسرى فداكار و ياورى وفادار مى گريد ، سال هفتم بعثت پس از پايان يافتن محاصره اقتصادى قريش عليه مسلمآنان و تحمل شدائد و سختيهاى فراوان در شعب ابى طالب به فاصله كمى دو حامى گران قدر رسولخدا يعنى حضرت ابوطالب و خديجه دار فانى را وداع نمودند .

خديجه كبرى در دهم رمضان المبارك چشم از جهان فروبست و رسولخدا را در غمى بزرگ نشاند ، همسر والايى كه مى فرمايد در شبى كه من به معراج رفتم وقتى باز مى گشتم از جبرئيل سوال كردم آيا با من كار ديگرى ندارى ؟

پاسخ داد: خواهش من اين اسʠكه از طرف پروردگار و از طرف من به خديجه سلام برسان و يا در جايى ديگر خطاب به خديجه اش مى فرمود بدرستى كه خداوند عظيم الشان در هر روز چندين بار

به تو بر ملائكه بزرگوارش مباهات و افتخار مى كند .

حال در كنار اين پيكر بى جان خوبيهايش را يك به يك در مخليه اش تصور مى كند آزاد و شكنجه قريش را به ياد مى آورد و دلداريهاى خديجه را ، سختى توانفرساى سالهاى محاصره در شعب ابى طالب را و پايمرديهاى بنى هاشم و خصوصا خديجه را ، اولين نمازى را كه به جماعت در كنار خانه خدا با خديجه و على به پاى داشت ، ثروت هفتگى كه در راه پيشبرد آرمانهاى اسلام نثار شد و . . .

ديگر سيل اشك امانش نمى دهد هق هق گريه هاى جانسوزش در سوگ خديجه بزرگ بر فضا طنين مى افكند و اين سخن را چون نگينى گرانبها در حلقه كرامت انسانى مى نشاند كه (خديجه از زنان با فضيلت بهشت است )

يا خديجه الكبرى

سلام ما به تو باداى خديجه كبرى

نخست همسر خوش طينت رسول خدا

هزار رحمت حق بر راوان پاك تو باد

درود ما به تو باد ، به جنت الماوى

توئى كه ثروت خود بى دريغ بخشيدى

به همسرى كه مقامش به حق بود والا

چو گشت معتكف كوه نور ، همسر تو

توئى كه بوده اى چشم انتظار راه حرا

توئى نخست مسلمان كه گفته اى از صدق

كلام طيبه را با نواى امنا

توئى كه كرده اى تظيم از سر اخلاص

به پيشگاه خداوند ربى الا على

چو ديد ذات خداوند ، حسن نيت تو

بداد از كرم خويشتن تو را زهرا

مقام فاطمه بالاترين مقامات است

خوشا به حال تو و دخترى كه داده تو را

ببال پيروى بر خويشتن كه در مكه

شدى تو زائر قبر خديجه الكبرى

پانزدهم رمضان ولادت امام حسن مجتبى (ع)

مژده اى دل

نور چشم مرتضى آمد ، خوش آمد

روز ميلاد امام مجتبى آمد ، خوش آمد

غم مخور اى دل در ماه دعا و استجابت

بهر تاثير دعا روح دعا آمد ، خوش آمد

مولود رمضان

ان سال ، سال سوم هجرت بود ، رمضان در ان سال ابهت ديگرى داشت چرا كه نيمه ان به ميلاد با شكوه كودكى شش ماهه بشارت ميداد .

كودكى از خانه على و فاطمه و شبيه پيامبر ، سفيد روى و با چشمهاى سياه و گشاده و گونه هايى لطيف و هموار تولد مى يابد .

او اولين فرزند اين خانه است كه هم اكنون چشم حق بين به حقايق جهان گشوده است و لبهاى پيامبر (ص ) و على عليه السلام و فاطمه عليها السلام را شكوفا نموده است .

با ميلاد منورش ، جبرئيل از آسمان بر زمين مى آيد ، تا پيام و سلام پروردگار را به رسول خدا (ص ) ابلاغ كند و بگويد:

به راستى كه على در نزد تو به منزله هارون در نزد موسى است ، پس نام كودك را به نام پسر هارون نامگذارى بنما

رسول خدا پرسيد: نام پسر هارون چيست ؟ جبرئيل امين عرض كرد: شبر فرمود: زبان من عربى است ! گفت : نامش را حسن بگذار .

و پيامبر گرامى اسلام حضرت محمد ابن عبد الله (ص ) نام كودك بزرگش را حسن ناميد و سپس فرزند تازه تولد يافته را در دامان گرفت و در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و بعد كودك خود را با اين دعا تعويذ فرمود: شما را پناه ميدهم به كلمات تامه و

كامله پروردگار از هر شيطان بد خواهى و از هر چشم زخمى . چرا كه امام حسن عليه السلام ميوه دل رسول الله (ص ) است و گل خوشبويى است كه پيامبر گرامى (ص ) وى را مى بويد و مى بوسد ، بر پشت خود سوار ميكند ، سجده را برايش طولانى مى نمايد و درباره اش ميفرمايد:

انه ريحانتى من الدنيا و ان ابنى هذا السيد

ارى به راستى كه او گل خوشبوى من است در دنيا و براستى كه پسر من اين سيد و اقاست . حسن از من است و من از اويم ، خدا دوست دارد هر كس كه او را دوست بدارد .

امام حسن عليه السلام شخصيت بزرگى داشت و حافظه عجيبى ! ! بدين صورت كه در سن هفت سالگى در مجالس پيامبر گرامى اسلام (ص ) حاضر ميگشت و انچه را به رسول الله (ص ) وحى ميشد مى شنيد و ان را حفظ ميكرد و نزد مادرش فاطمه زهرا عليها السلام مى آمد و انچه را حفظ كرده بود ، براى مادر باز ميگفت و هنگامى كه على ابن ابيطالب عليه السلام به نزد فاطمه عليها السلام مى آمد ، ان علوم را از صديقه كبرى مى شنيد و چون از ان بانوى بزرگوار مى پرسيد: از كجا اين علوم را فرا گرفته اى ؟ پاسخ مى شنيد: از فرزنت حسن .

از حريم فاطمه در نيمه ماه صيام

چهره ماه حسن عليه السلام تابيد با وجه حسن

ميوه بستان زهرا ، نور چشم مصطفى

پاره قلب على ابن ابيطالب حسن

در محيط علم و دانش آفتابى تابناك

بر سپهر علم و

بخشش كوكبى پرتو فكن

به دنبال اين ماجرا ، روزى على عليه السلام در خانه خود پنهان شد و امام حسن عليه السلام كه قسمتى از وحى را شنيد به خانه آمد و همينكه خواست انچه را شنيده بود مانند روزهاى ديگر به مادرش باز گويد دچار لكنت زبان شد و نتوانست انچه شنيده بود بيان كند . فاطمه زهرا عليها السلام در شگفت شد و علت را پرسيد ؟ كودك در جواب گفت :

اى مادر تعجب نكن كه بزرگى اكنون به سخن من گوش ميدهد و همان گوش دادن اوست كه مرا از گفتار باز داشته است .

و هم اكنون اين نوزاد بزرگ ، با اين هوش و ذكات و علم و ارزش ، خانه على عليه السلام و فاطمه عليها السلام را با تولدش روشن ساخته است و لبهاى پيامبر (ص ) را خندان نموده است . كودكى كه اقاى جوانان اهل بهشت ميباشد .

هر كس خوش دارد به اقاى جوآنان اهل بهشت بنگرد به حسن نگاه كند

كودكى كه براى حفظ ارمان الهى و رسالت رسول الله (ص ) و امامت على ابن ابيطالب عليه السلام ، رنجها مى برد و بزرگترين سختيها را براى نگهدارى و پاسدارى از رازهاى پدر تحمل مينمايد .

رازى كه على عليه السلام در آخرين لحظه حياتش به فرزندش گفت و فرمود:

نزديك من بيا ، تا انچه را رسول الله (ص ) با من به راز گفت با تو به راز بگويم و انچه را به من سپرد به تو بسپارم .

و اينك روز ميلاد وصى على ابن ابى طالب است و امام علاوه بر

لبخند بر ولادت فرزندش ، بر تولد وصى و جانشين خود ، كه حافظ ارمان رسول خدا (ص ) و على عليه السلام است ميخندد . و فاطمه عليها السلام خوشحال از اينكه خانه اش ، منور به نور امامت است . و پيامبر (ص ) نيز بر تبسم على و فاطمه لبخند ميزند كه خانه اى براى ترويج عدالت بر پا نموده اند و فرزندانى در مقام امامت در سنگر حفاظت از رسالت تربيت مى نمايند .

و امام حسن عليه السلام نخستين ميوه اين درخت است كه زينت يافته از چهره رسول و عطر گرفته از درياى معطر بتول است .

چه زيبا فرزندى كه صورتى اراسته و سيرتى مزين از اوصاف نبى اكرم (ص ) تا در كانون گرم على و فاطمه رشد يابد و در زير سايه الهى امام بزرگ گردد .

ميلادش بر صلح جويان جهان و عاشقان حضرتش مبارك باد

فخر جوانان بهشت

رمضان آمد و دارم خبرى بهتر از اين

مژده اى ديگر و لطف دگرى بهتر از اين

گر چه باشد سپر آتش دوزخ ، صومم

ليك با اينهمه درام سپرى بهتر از اين

شب قدر رمضان ، گر چه بسى پر قدر است

دارد اين مه ، شب قدر و سحرى بهتر از اين

مولد لولو پاك مرج البحرين است

نيست در رشته خلقت گهرى بهتر از اين

مادرش فاطمه عليها السلام و باب گرامش على عليه السلام

چه كسى داشته ام و پدرى بهتر از اين

رست ، پيغمبر (ص ) از ان تهمت ابتر بودن

نيست بر شاخه طوبى ثمرى بهتر از اين

اسوه خلق زمين ، فخر جوانان بهشت

مادر دهر نزايد پسرى بهتر از اين

گفت

خالق فتبارك بخود از خلقت او

كلك ايجاد ندارد اثرى بهتر از اين

بگذر اهسته تر اى ماه حسن ، اى رمضان

عمر ما را نبود چون گذرى بهتر از اين

اثر صلح حسن نهضت عاشورا بود

امتى را نبود راهبرى بهتر از اين

زنده شد باز اين صلح موقت اسلام

نيست در حسن سياست هنرى بهتر از اين

لطف كن اذن زيارت كه خدا ميداند

بهر عشاق نباشد سفرى بهتر از اين

گر چه مشمول عنايات تو بوده است حسان

يا حسن ، كن به محبان نظرى بهتر از اين

سرود ميلاد حضرت امام حسن عليه السلام

از مدينه بودى نسترن آمد

نور چشم پيمبر حسن آمد

گل ماه خدا - حسن مجتبى - اى حسن جان

يا حسن ، يا حسن ، يا حسن ، يا حسن ، يا حسن جان (2)

شمع مهمانسراى كبريائى

بهترين هديه ماه خدايى

نو گل گلشن خير النسائى

ثمر مصطفى - پسر مرتضى - اى حسن جان

يا حسن ، يا حسن ، يا حسن ، يا حسن ، يا حسن جان (2)

اى كه بنيانگذار كربلائى

اى كه بهر حسين تو مقتدائى

چه شود گر نظر بر ما نمايى

يادگار طاها - نور چشم زهرا - اى حسن جان

يا حسن ، يا حسن ، يا حسن ، يا حسن ، يا حسن جان (2)

نوزدهم رمضان ضربت خوردن حضرت على (ع)

ناله كن اى دل به عزاى على عليه السلام

گريه كن اى ديده براى على عليه السلام

پيش حسين و حسن و زيبنين

خون چكد از فرق هماى على عليه السلام

سحرگاه خونين

شهر كوفه تنها و ساكت در آغوش شب نوزدهم ماه مبارك رمضان خفته بود .

دامن افق هنوز تاريك و سياه بود . گويى دل آسمان كوفه در ان شب همرنگ دل مردمان كوفه شده بود

! شبى سرد و ساكت و بى هياهو . در ان شب ، تنها يك چشم ديده در ديده آسمان صاف و پرستاره كوفه دوخته بود . چشمى كه با نيروى بينش شگرف خويش تا عمق آسمانها را مى كاويد و حاصل اين كاوش ، ديدار خدا در منظر دل او مى شد . و اينگونه او خدا را در عرصه دل خويش به ديدار مى نشست و مصداق ايه كريمه قرآن مى شد كه :

الذين يتفكرون فى خلق السموات و الارض قالو ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار .

كسانى كه در خلقت آسمانها و زمين مى انديشند و مى گويند پروردگارا !

اينها را بيهوده نيافريده اى ، منزهى تو ، پس ما را از عذاب دوزخ رهايى بخش .

او تنهايى بود كه در تنهايى خويش ، همنشين خداى تنها بود .

بنده صالح خدا ، حجت حق ، امام عارفان و عاشقان به آسمان كوفه مى نگريست و گويى در انتظار حادثه اى بود !

پيمانه صبرش از دست نامردمى هاى امتش لبريز شده بود كه خود در فرازى از سخنانش اينطور احساس خويش را در ظرف كلمات ريخته بود:

اى نامردان مرد نما ! اى كه همچون كودكان ، در خواب پريشانيد ، و همچون پرده نشينان دستخوش رويا . كاش شما را نديده بودم و به هيچ روى نشناخته بودم !

بخدا كه شناختن شما مايه پشيمانى و در نهايت موجب تاسف است . مرگ بر شما باد . همانا كه دلم را سخت چركين كرديد و سينه ام را از درد اكنديد و زهر را جرعه

جرعه در كامم ريختيد و با نافرمانى و تنها گذاشتن ، برنامه هاى اصلاحى ام را تباه ساختيد و كار را بجايى رسانديد كه قريش گفت : فرزند ابوطالب مردى شجاع اما نااگاه نسبت به امور جنگى است . چگونه چنين اتهامى را بمن مى زنند در حاليكه هنوز به سن 20 سالگى نرسيده بودم كه با ميدانهاى نبرد اشنا شدم ولى اكنون كه عمرم از 60 سال متجاوز است ، راى و تدبير كسيكه از او اطاعت نشود چه سود ؟

على (ع ) كسى است كه زبان پيامبر اسلام محمد (ص ) اينگونه به توصيفش گشوده شده بود:

همراهى و تبعيت كنيد از على بن ابيطالب . او نخستين كسى است كه به من ايمان آورد و اول كسى است كه در روز قيامت با من مصافحه خواهد كرد و او صديق اكبر است ، فرق گذارنده ميان حق و باطل در اين امت مى باشد . او پيشواى ايمان اورندگان است .

ولى متاسفانه مردم كوفه در حق اين ابر مرد ان گونه روا داشتند كه از زندگى با آنها به تنگ آمده بود و براى ديدار خدا و در آغوش گرفتن شهادت ، لحظه شمارى مى كرد .

على (ع ) چشم از آسمان بر گرفته روانه مسجد مى شود . روح ملكوتى او جوياى اوجى ديگر در آسمان جذبه يار است . ناگهان خروش مرغابيهاى درون خانه به هوا بر مى خيزند . گويى آنها از حادثه اى كه عنقريب بر مولا مى رود مطلع هستند و اينگونه نواى دل خويش را از غم حادثه جانگدارى كه در انتظار اوست سر

مى دهند . نسيم سحرى عطر خويش را با نواى اندوهناكشان درهم مى اويزد و على (ع ) فارغ از هياهوى انها ، دل بسته به مهر دوست راهى مسجد مى شود .

. . . شب دامن خويش را از عرصه شهر كوفه بر مى چيند ، اين آخرين شبى بود كه على را در آغوش خويش مى گرفت . و على نيز تماشاگر آخرين شب حيات خويش در زمين بود . چهره افق از حضور خورشيد ، سرخى شر مگون يافته بود . . .

مسجد كوفه بى صبرانه منتظر روح محراب خويش بود ! على عليه السلام به مسجد محراب رسيد . به محرابى كه از ان نواى وصل مى شنيد و مسجد نيز با حضور على خود را كامل مى يافت كه محبوب بزرگ خويش را مى ديد . او روح بزرگ عبادت و شهادت در عرصه حيات مسجد بود . جان مسجد وارد تن خاكى او شده بود كه او حيات دهنده مساجد و معابد بود . خفتگان در خواب غفلت را بيدار كرد كه عمرى كار او بيدارى دلهاى خفته بود و قاتل خويش را نيز !

ابن ملجم را ! كه بيدار شو و كار خود را به انجام برسان و كار مرا نيز !

و نماز جماعت به امامت او به تكبير نشست و على عليه السلام اقامه نماز كرد ، نمازى كه در ان عروج روح خويش را باز يافت و نمازى كه در تكبير ان فرق خويش را رنگين از خون نمود . . .

شمشير زهر الود دشمن خدا در هوا چرخيد و ضربه

اى بر فرق مبارك مولا نه ، بر فرق انسانيت و عدالت مجسم ! زد كه ، خود ان ملعون معتقد بود كه اگر اين ضربه مسموم بر شهرى زده مى شد همه شهر را خون مى گرفت !

دامن محراب از خون پاك حجت حق گلگون گشت و نداى ملكوتى امام مظلومان و عارفان و عاشقان حق ، شبستان مسجد را پر كرد كه : به خداى كعبه ، رستگار شدم ! و على در خون خويش به تشهد نشست !

ايام وصل نزديك مى شد . همنشينى با كوفيان مى رفت كه سايه شوم خويش را از سر مولا كوتاه نمايد و على در ديار ملكوت مصاحب كسانى شود كه شايسته او بودند و او نيز شايسته همنشينى ايشان ، اثير بن عمر بن هانى ، حاذق ترين پزشك و جراح كوفه را ببالين امام آوردند ، همينكه شكاف پيشانى مولا را معاينه كرد ، اهى سرد از تنوره دل بر كشيد و با صداى حزين كه به ناله بيشتر شبيه بود گفت :

وصيت خودت را بكن اى پيشواى مومنان ! زيرا ضربه اين پليد زاده به مغز سرت اصابت كرده .

امام معصوم دل در تقدير نهاده و در عين ضعف و بى حالى ناشى از ضربت ، به مناجات با خالق كائنات مى پردازد كه او يار تنهايى هايش بوده و راز دار اسرارى كه امكان بيانش را در عرصه جهل مردم خويش نيافته بود .

كوه استوار سرزمين حق ، اكنون در بستر بيمارى لحظه شمار گاه وصال خويش است و درد سر و دل خويش را در ارزوى ديدار

يار تسلى مى دهد كه دل در گرو مهر او دارد .

اهل خانه ولايت و امامت گريان و نالان ، سراسيمه درمانده اند كه چگونه زخم مولا را مرهم نهند و مى دانند كه تنها خواهند شد و امام ، گويى كه در بستر ارامش خويش تجربه تازه اى را به تماشا نشسته است .

نگاه ملكوتى امام ناگهان بر قيافه نا مبارك دشمن خدا مى افتد زبان تكلم مى گشايد كه :

خوراكى گرم دهيد و بسترى نرم !

اه از نهاد انسانيت برخاست ؛ و دوستانش مات و مبهوت از بزرگوارى او كه قاتل خويش را اينچنين مى نوازد ، الله اكبر از على ! الله اكبر ! از گذشت و ايثار او ! و على (ع ) حسن و حسين را فرا خوانده و با نواى حزين وصيت خويش را به آنها و به همه شيعيان خويش چنين فرمود:

خدايرا ، خدايرا بخاطر همسايگانتان بياد اوريد .

خدايرا ، خدايرا در نظم امورتان اوريد .

خدايرا ، خدايرا در نمازتان آورديد .

خدايرا ، خدايرا درباره فقيران و مسكينان اوريد و در وسايل زندگيتان شركت دهيدشان .

با مردم همانطور كه خدا فرموده سخن به نيكويى گوييد و امر به معروف و نهى از منكر را فرو مگذاريد . به فروتنى همت گماريد و به بذل مساعى و احسان دو جانبه ، از بريدن پيوند دوستى و از تفرقه و كناره جويى و روى بر تافتن بگريزيد .

درد و سم ، تاب و توان از او گرفته و براى مدتى به سكوت ارزش مى دهد . و سپس ترنم مى كند كه

: ديروز همدم شما بودم ، امروز مايه عبرت شما هستم و فردا دور از شما و خدا مرا و شما را بيامرزد . و ديگران را از ايجاد فتنه و اشوب بخاطر قتل خويش باز ميدارد و با گذشتى كه به گستره تمام ايثار مجاهدان حق در طول تاريخ انسان است مى فرمايد:

اگر از جرمش در گذريد به تقوا نزديكتر خواهد بود

ضربه در سپيده دم جمعه بر حضرت وارد آمده بود اما او دو روز درد كشيد و دم نزد ، كه او از هر كس با درد انس بيشترى داشت و 25 سال خار در چشم و استخوان در گلو به تحمل درد عادت كرده بود .

روح ملكوتى ان حضرت در يكشنبه شب بيست و يكم ماه مبار رمضان سال چهلم هجرى به ديار ملكوت پرواز نمود و زندگى دنيا را بدرود گفت .

شهادت مولاى متقيان و امام عارفان على ع بر همه ميهنان و مسلمانان و حق جويان جهان تسليت باد .

نوزدهم رمضان

رمضان بود و شب نوزدهم

ام كلثوم كنار پدرش

سفره گسترده به افطار على

شير و نان و نمك آورد برش

ميهمان ، مظهر عدل و تقوى

ميزبان ، دختر نيكو سيرش

على ان مرد مناجات و نماز

چونكه افتاد به آنها نظرش

چشمه هاى غم او جوشان شد

ريخت زان منظره اشك از بصرش

گفت : در سفره من كى ديدى

دو خورش ، يا كه از ان بيشترين

نمك و شير ، يكى را برگير

بنه از بهر پدر ، ان دگرش

شير حق ، عاقبت از شير گذشت

كه بشد نان و نمك ، ماحضرش

حيدر از شوق شهادت ، بيدار

در نظر وعده پيغامبرش

كه شب نوزدهم ، از رمضان

رسد

از باغ شهادت ، ثمرش

بى قرار و نگران بود على

چون مسافر كه به آخر سفرش

گاه از خانه برون ميامد

تا كى از راه رسد منتظرش

گه به صد شوق ، نظر ميفرمود

به سما و به نجوم و قمرش

گاه در جذبه معراج نماز

بيخود از خويش و جهان زير پرش

چه خبر داشت خدايا آنشب

كه على در هيجان از خبرش

ام كلثوم غمين و نگرآن

كاين شب تار چه دارد سحرش ؟

گشت آماده رفتن حيدر

مضطرب دختر خونين جگرش

چون كه از خانه برون ميامد

چفت در ، بند گشود از كمرش

كه مرو يا على از خانه برون

تا سحر بگذرد و اين خطرش

على ان روح مناجات و نماز

شرح قرآن سخن چون شكرش

گفت با خود كه كمر محكم كن

بهر مردن كه عيان شد اثرش

تا كه نزديك بشد صبح وصال

مسجد كوفه بشد باز درش

على ان بنده تسليم خدا

صاحب الامر قضا و قدرش

كعبه زادى كه خدا دعوت كرد

بار ديگر به سراى دگرش

چون كه جا در بر محراب گرفت

من چه گويم كه چه آمد بسرش

كوفه لرزيد ز تكبير على

ناله برخاست ز سنگ و شجرش

فلك افشاند به سر ، خاك عزا

چرخ ، واماند ز سير و گذرش

اه از ان دم كه على غرقه به خون

بود بر دوش شبير و شبرش

اه از ان دم كه حسانا زينب

چشمش افتاد به فرق پدرش

مرثيه گروهى در مدح مولا امير المومنين عليه السلام

اى صلوات قدسيان صحبت و ذكر خير تو

دو گشوار عرش حق ، شبر تو شبير تو

كسى كه دلبرش توئى ، دل ندهد به غير تو

خدا كند يكى شود سلوك ما و سير تو

كه بگذريم از فنا ببويه بقا على عليه السلام

سزد خدا به عشق تو خلقت اب و گل كند

جرم

و خطاى خلق را ببخشد و بهل كند

جز تو نديده ام كسى به چاره درد دل كند

دشمن جان خويش را به لطف خود خجل كند

هماى رحمت تو پر كشيد تا كجاى على عليه السلام

اى به نثار مقدمت گوهر اشك ديده ام

وى به فداى جان تو ، جان به لب رسيده ام

من به بهاى هستى ام ، تو را خريده ام

نيست به جز ولاى تو مشى و مرام و ايده ام

مباد سازد از برت خدا مرا جدا على عليه السلام

مسيح را تو داده اى شفا ز لعل نوش خود

تو صرف ناتوان كنى همه توان وجوش خود

تو خود نواى بى نواشنيده اى به گوش خود

تو ظرف اب پيره زن كشيده اى به دوش خود

تو دستگير هر كسى كه اوفتد ز پا على عليه السلام

على على على على عليه السلام

بيست و يكم رمضان شهادت حضرت على (ع)

از على عليه السلام بانك اذان امشب بگوش ما نيامد

مسجد كوفه پر از جمعيت و مولا نيامد

نخلهاى كوفه مى گريند و مى گويند با هم

آنكه شد با اشك چشمش ابيار ما نيامد

شامگاه غم انگيز

امشب شيعه ماتم زده است ، امشب شيعه سوگوار است ، امشب شيعه عزادار است و امشب نه تنها شيعه كه انسانيت نيز به سوگ نشسته است و امشب نه تنها انسانيت كه بايد گفت كائنات همگى سر در گريبان خويش فرو برده اند و ماتم زده و سوگوار به عزادارى مشغولند امشب موجودات خواب ندارند چرا كه يتيمان نيز در مرگ پدر چشم ، برهم نمى نهند كه ديدگانشان گريان است و اشكبار . ارى امشب همه يتيمند ، همه ، كه ديگر پدر در كنارشان نيست و يتيمى را مستمندان و بيوه

زنان و كودكان خوب احساس ميكنند . امشب ديگر در كلبه هاى خاموش و مطرود كوفه ، سوسوى نورى به چشم نمى خورد ، امشب ديگر در كوچه هاى تاريك و دور افتاده شهر ، صداى پايى بگوش نميرسد ، ارى ديگر او نميايد ، امشب چشمان بى رمق اطفال بى پناه تا سپيده دمان ، بر استانه در به انتظار مى ماند . امشب سفره هاى تهى مانده از غذا ، در گوشه هاى شهر به انتظار نشسته اند و ان كودك يتيم در كنار مادر ، به اميد از راه رسيدن او لحظه شمارى ميكند .

ارى ! امشب على نميايد ، كه او امشب ميهمان پيامبر است و در كنار همسر ، اما بى حسن ، بى حسين كه اينان نيز يتيم ماندند .

اى على ، اى على ، اى پدر ، اى يار بى پناهان ، امشب ديگر نخلستانهاى كوفه تو را در كنار خويش نمى بينند ، امشب زمين از قعر وجود ، از ژرفناى چاه ، فريادش ، ناله اش بر آسمان بلند است ، چرا كه ديگر همناله اش على را نمى بيند .

اى على عليه السلام ، بگو كه امشب چه كسى مشك بيوه زنان شهر را بدوش خواهد كشيد ، بگو كه امشب ان كودك بى پدر ، ان دخترك يتيم ، چه كسى را در كنار خويش احساس ميكند ، ان بيوه زن دردمند شهر ، در اوج سكوت و بى ياورى ، به چه كسى پناه آورد ؟ اى على عليه السلام بگو كه ديگر محراب مسجد كوفه ، جايگاه چه كسى

جز تو باشد و بر سجده گاه تو ، چه كسى جز تو سر بر سجده گذارد ؟ ارى محرابت نيز يتيم شد و سجده گاهت نيز . و راستى هم اى كاش على نرفته بود ، اى كاش سياهى و ظلمت شب ، مانده بود و ايكاش تيغ سپيده نوزدهم ، پرده سياه و ظلمانى شب را ندريده بود ، اى كاش على انروز اذان نگفته بود ، اى كاش على در ان سحرگاه ، خوابيدگان مسجد را بيدار نكرده بود ، ميخواهم بگويم ، بلكه فرياد بزنم كه اى كاش على عليه السلام به نماز نايستاده بود و پيشانيش را بر سجده گاه محراب مسجد كوفه نساييده بود كه از اينچنين گردد و بدينسان خلقت و كائنات عزادارى گردند .

اما چه مى توان كرد و چه ميشود گفت ؟ او ، على است ، فرزند ابوطالب داماد پيامبر است ، پدر حسين است ، همسر فاطمه و عاشق الله است و شيفته شهادت ، دلبسته پيوسته الله و سر گشته دوست كه بگاه شهادت و در هنگامه راز و نياز با معبود ، با اوائى برخاسته از دل ، با بانگى به رسائى رسا بودن ، با فريادى مايه گرفته از ژرفناى وجود ، صدا برداشت كه فزت و رب الكعبه .

و اما اينك اى على ، در شامگاهى غم انگيز ، با حالتى غمگنانه ، و با چشمانى غمبار و با دلهائى غمزده گردهم آمده ايم و در غم از دست دادنت به سوگ نشسته ايم ، ام بدان كه عشق تو با هستيمان ، عجين گشته است و نام

تو در ذره ذره وجودمان حك شده است و اينك ما با عشقى اينچنين و حالتى اندوهگين ، شهادت جانگدازت را به فرزند بزرگوارت امام مهدى ارواحنا و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداه تسليت ميگوئيم و از پيشگاه احديت طلوع فجر و ظهورش را مسئلت داريم .

در سوگ على

ديشب اجل ساقى بزم هل اتى بود

در دست او پيمانه قالوا بلى بود

ديشب شفق اشعار جنگ بدر مى خواند

در گوش هستى ايه هاى قدر مى خواند

ديشب سحر با مرغ شب هم ناله مى شد

هم ناله از داغ نخستين لاله مى شد

ديشب على سوز دلش را ساز مى كرد

گه ديده را مى بست و گاهى باز مى كرد

ديشب تمام اهل خانه جمع بودند

پروانه گرد بستر يك شمع بودند

ديشب رخ خونين مولا زرد مى شد

بازار گرم داورى ها سرد مى شد

ديشب حسن پيراهنش را چاك مى كرد

خونابه فرق پدر را پاك مى كرد

ديشب حسينش مهد غم را تاب مى داد

وقت عطش در دست بابا اب مى داد

ديشب چو نى كلثوم زارش زار مى زد

آتش به جان با ياد ان افطار مى زد

ديشب على بر زينب خود نوش مى داد

زينب سخنهاى پدر را گوش مى داد

مى گفت با زينب كه اى ارام جانم

فردا سلامت را به مادر مى رسانم

از ناله ات قلب پدر را ريش دارى

كم گريه كن چون گريه ها در پيش دارى

بايد بينى طشت پر لخت جگر را

بايد ببندى بعد او بار سفر را

بايد به دشت كربلا منزل گزينى

تا آنكه داغ شش برادر را ببينى

بايد ببينى جسم اكبر پاره پاره

گلبوسه تير و گلوى شير خواره

بايد چو لاله داغ روى داغ بينى

هفتاد و دو داغ و خزان

باغ بينى

بايد ببينى هيجده سر در مقابل

بر روى نيزه كو به كو ، منزل به منزل

بايد كه خصم فرقه نامرد گردى

با مادر خود فاطمه همدردى گردى

بايد كه ان پهلو ز ضرب در شكسته

بيند تو را مانند بابا سر شكسته

مرثيه گروهى ، در شهادت مولا على عليه السلام

مسجد خموش و محراب ماتم گرفته

از سوز اه زينب آتش گرفته

شد كشته حيدر - ساقى كوثر

على على جان - على على جان

مسجد به ناله گويد - مولا كجا رفت

زينب به گريه نالد تنها چرا رفت

شد كشته حيدر - ساقى كوثر

على على جان - على على جان

اى كودكان به ديوار صورت گذاريد

شير از براى مولا ديگر نياريد

شد كشته حيدر - ساقى كوثر

على على جان - على على جان

امشب به زهرا همسرش پيوسته مولا

چون پهلوى زهرا سرش بشكسته مولا

گويد به يادش - پيوسته كلثوم

باباى مظلوم - باباى مظلوم

شد كشته حيدر - ساقى كوثر

على على جان - على على جان

فصل دهم: مناسبتهاى ماه شوال

اول شوال عيد سعيد فطر و وداع ماه مبارك رمضان

عيد صيام آمد و ماه صيام رفت

لطف تمام آمد و فيض تمام رفت

شد عيد فطر و لطف خدا باز تازه شد

گرد غم گناه ز جان عوام رفت

عيد فطر ، مظهر تجديد حيات

عيد در بينش انسانساز اسلامى ، از بار فرهنگى خاص و سازنده اى برخوردار است ، و بيانگر بازگشت انسان به خدا ، ان مظهر كمال مطلق است و با انجام خالصانه ترين بندگيها جشن گرفته مى شود . عيد در نگرش توحيدى ، نه تنها روز غفلت و بى خبرى به شمار نمى رود ، بلكه روز اگاهى ، پاكى ، فضيلت ، معنويت ، كمال جويى ، و روز تجديد حيات انسانهاست . سمبل بارز اين ارزشهاى

الهى و معنوى ، عيد فطر است ؛ عيدى كه به دنبال يك ماه تزكيه و تهذيب درون و برون از تمام مظاهر و حركتهاى شيطانى نمودار مى شود و همانند خورشيدى در افق امت پاك اسلامى - كه در كلاس رمضان درس اموخته - و فروغ ان ، جانبهاى پاك اسلامى - كه در كلاس رمضان درس اموخته - و فروغ ان ، جانهاى پاك را خط و درخششى خيره كننده مى بخشيد .

ارى ، در مكتب ما پايان رمضان يك جنبش ، يك تحول و يك آغاز است . اما تحقق اين تحول در صورتى است ، كه به راستى حقيقت رمضان را دريافته باشيم و حلول ماه را در درونمان ديده باشيم . در چنين هنگامه اى كه اشعه زرين فام ماه در پهندشت زمين وجودمان بردميده و عيد فرا رسيده است ، همه بايد شادمان باشند ، غبار غم از چهره فرو ريخته و هيچ نشانى از ياس ديده نشود .

بايد همه با هم به صحرا برويم ، كوچك و بزرگ ، شهرى و روستايى ، پير و جوان ، زن و مرد . . . از قلب شهر بايد گذشت ، اما نه خاموش ، كه با فرياد ؛ ان چنان كه همه ان را بشنوند ؛ در همه مغزها فرو رود ؛ همه قلبها را به بلرزاند و از همه مرزها بگذرد .

اما رمضان كه تمام شد ، رسالت ، آغاز مى شود . ارى كسى كه مدرك رمضان را در عيد فطر مى گيرد ، سخت مسئول است ، و چشمها سخت نگران كارش و

اندازه صداقتش . و با خدا پيمان بستى ؛ تو در اين اردوگاه در كنار برادرانت و به رهبرى بهترين اموزگارانت شب و روز كوشيدى . ان من دروغينت را شكستى و به ان من حقيقى نزديك شدى ، ديگر تو ان فردى نيستى كه بسيار مى خوابيد ، بسيار لذت مى برد ، بسيار مى هراسيد و بسيار فريب مى خورد . تو اكنون فردى هستى كه بسيار اگاه است و بسيار فعال و پركار است ، بسيار فداكار است ، بسيار محكم و سخت است ، عاشق مردم است ، دوستدار ازادى و عدالت است ، دشمن سياهى و جنايت است ، بيزار از نيرنگ و فريب است ، بنده مخلص خدا و معتقد به مكتب ازاديبخش محمد (ص ) است . تو اكنون ان موجود ناتوانى نيستى كه مى ساختند ، بلكه افريدگارى هستى كه مى سازى ، خلق مى كنى و دگرگون مى نمايى . تو ديگر ان مومن عزلت گزين نيستى كه كارش نه به نمرود بود و نه به ابراهيم . تو حالا يك پارچه آتشى ؛ يك فريادت يك صاعقه ، يك شهاب ، يك طوفان ، يك سيل خروشان عليه پليديها . اما تو كه تا اين حد اوج گرفته و به خدا نزديك طوفان ، يك سيل خروشان عليه پليديها . اما تو كه تا اين حد اوج گرفته و به خدا نزديك شده اى ، هشيار باش كه شيطان نمرده است ، دشمن بيكار نشسته و وسوسه هاى درونت پايان نيافته است . بكوش تا هميشه يا در اردوگاه رمضان باشى يا در جبهه محرم

، كه تنها در اين صورت به عنوان اسوه ايثارها و فداكاريها ، اسطوره فريادها و خروشها و مظهر جهادها و پيكارها بر تارك جامعه - بلكه تاريخ بشريت - مى درخشى و درس استقامت و پايدارى در مسير تحقق ارمانهاى الهى و انسانى مى دهى و به عنوان سند زنده و افتخار آفرين انقلاب ، جاودانه مى مانى و مى توانى عيد را با تمام وجودت جشن بگيرى و الهامبخش انسانهاى ازاده و تشنگان چشمه زلال حق و حقيقت باشى و در درياى بيكران الطاف خداوندى غوطه ور گردى و بر قله كمال انسانى عروج نمايى . اين است آخرين درس رمضان كه بايد فرا گرفت . و اميد ان كه با چنين روحيه و درك و شناخت ، عيد سعيد فطر را به يكديگر تبريك و تهنيت بگوييم .

وداع با رمضان

بر سفره رمضان نشستيم و از خوان آسمانى خداوند لقمه هاى راز بر گرفتيم ؛ بال در بال ملايك به ملكوت پرواز كرديم . يك ماه بر سفره خداوند ميهمان بودن ، وجود ما را به خصلت دوستان خداوند اذين بست و اينك به عيد فطر در آمديم .

در ماه صيام گرسنگى و تشنگى را تجربه كرديم . دهان ، چشم ، گوش و فكرمان را از شبهه ها برحذر داشتيم . پاكى را در همه اعضا و جوارح خويش جارى و سارى كرديم و پاك شديم . به صفت پارسايان اراسته شدن ، عرصه و مجال مى طلبد و حضرت حق اين عرصه و مجال را در رمضان فراهم آورده است . به نشان پارسايى در عيد فطر به

سفره نيازمندان رونق مى بخشيم و يك صاع از غذاى خويش را به آنان هديه مى دهيم . سنجه فطريه مومن ، ظرف وجود اوست . دل مومن در فراخناى هستى نمى گنجد و مملو از بركات نور است . نور دل خويش را بر تاريكيها مى افكنيم و روشنى صفا و طراوت را همه جا گستر مى كنيم .

روزه باز ايستادن از بديها و گسترش نيكيهاست و سنت خداوند گسترش پاكيهاست . قبل از بعثت رسول بزرگ خداوند ، خاتم پيامبران حضرت محمد مصطفى (ص ) ، نيز روزه در ميان گذشتگانى كه بر جاده شريعت انبيا گام مى زند ، وجود داشت ، همچنان كه كلام حضرت حق نيز بر اين سخن ناطق است . آنجا كه مى فرمايد: يا ايها الذين امنوا كتب عليكم الصيام كما كتب على الذين من قبلكم . خداوند جهان را بر مدار پارسايى خلق فرموده است . از همين روست كه مفسرين در تعريف اينكه نخستين صايم روزگار چه كسى بوده است ، سابقه امر را به حضرت ادم مى رسانند كه وى روزه دار نخستين بوده است .

اين ركن از مسلمانى ، زداينده دل از زشتيها و پليديهاست و مومن هرگز به لباس لئامت و پستى الوده نمى شود . روزه ركن كامل كننده وجود مومن است .

در رمضان حضرت حق بنده خويش را به ازمون فرا مى خواند تا بزرگى و عظمت مخلوق خويش را به جهان خلقت بنماياند .

اراده ادمى در چشم فرو پوشيدن از هر انچه كه نفس ادمى طالب ان است و انسان با روزه ان را به

سكون و سكوت و ارامش مى خواند و به همگان نشان مى دهد كه ادمى برترين مخلوقات و جانشين خداوند است .

رمضان فرصتى است تا آنان كه از تنعات دنيوى برخوردارند ، با نيازمندان همسفره شوند و سختيهاى گرسنگى و تشنگى و ضعف وجود ادمى را در يابند ، وجودى كه در صورت انحراف از مسير حق مى تواند اكنده از كبر و خود بينى و رعونت شود و بندگى حضرت حق و خدمت به افريدگان دست آفرينشگر خداوند را از ياد ببرد . روزه ادمى را به شناختى واقعى از ظرفيتهاى وجود خويش وا مى دارد و تواناييهاى نشكفته وجود را بر او كشف مى كند .

در عيد فطر با رمضان وداع مى كنيم و به نشانه تعلق خاطر به ماه خود سازى و نزول وحى در عيد فطر ، نخست با نماز پيوند خويش را با حضرت حق استوارتر مى كنيم ، پس ، ان گاه بر سفره طعام مى نشينيم و از رزق خداوندى تن را بهره مى دهيم تا در خدمت خداوند قوى شود كه نظام خلقت همه در خدمت ادمى است و ادمى بايد از اين نعمات به درستى بهره گيرد .

وداع با رمضان بدرودى از سر شناخت و اگاهى است . رمضان به ما درس پاكيزگى روح و تن داد و توفيق داد كه در درياى روحانيت او غوطه خوريم و هواجس دنيوى را از خويش به دور كنيم .

تا رمضانى ديگر ، به تبعيت از فرمان خداوند از سفره رزق او بهره مى گيريم و ابزارهاى شناخت و معرفت خويش را به روزه وا

مى داريم تا شوايب و ناراستى در معرفت ما نسبت به حق و مخلوقات حق و مخلوقات حق راه نيابد و خدايى شويم .

وداع اى استان عصمت الله

وداع اى ماه عشق و جوشش و شور

وداع ماه حق و تابش نور

وداع اى شافع مقبول درگاه

وداع اى استان عصمت الله

چه دلهاى فسرده شاد كردى

چه جانهاى گران ازاد كردى

چه دولتها به ارزانى كه دادى

چه درهايى به رحمت برگشادى

چه افرادى ز تو سامان گرفتند

برات از آتش و شيطان گرفتند

شياطين را همه در بند كردى

ولى الله را خرسند كردى

لقاى حق كه بس ميبود دشوار

رهش را يمن تو گرديد هموار

تو خود نور خداى مهربانى

جمال حضرت ان دلستانى

در اين مدت كه مهمان تو بوديم

به دامان امان بخشت غنوديم

تقلايى اگر كرديم گه گاه

رضايت را به جان جستيم اى ماه

چو بر چينى به صد اعزاز دامان

شمار اور سراج از اهل ايمان

بيست و پنجم شوال شهادت حضرت امام جعفر صادق (ع)

حسرت گرفته باز حصار مدينه را

غم تيره كرده است ديار مدينه را

داغ عزاى حضرت صادق فكنده باز

با اشك و اه ما ، سر و كار مدينه را

در سوگ امام صادق عليه السلام

مدينه در سوگ تو گريست و فوج فوج مردم غمگين و سوگوار ، سالروز رحلت رسول خدا (ص ) را به ياد اورند .

رحلت تو ، داغى سنگين بود و به خاك سيردنت داغى سنگين تر ، سيل اشك از ديدگان جارى بود ، تشييع كنندگان ، ناباورانه در پى جنازه مطهرت به سوى بقيع رهسپار شدند و مدينه تعطيل شد و هر خانه اى ماتمكده اى حزن الود !

ارى . . . اى امام صادق عليه السلام

معصومى بودى كه در بقيع به خاك ارميدى ، آيا

تشييع كنندگانت ميدانستند كه چه كوه عظيمى را بر دوش ميكشد ؟ خوشا بر خاك بقيع كه پيكر پاك تو را در بركشيد .

درود بر ام فروه كه مادر والاقدر تو بود و گوهرى چون تو را در دامان پروراند .

اى صادق آل پيامبر:

با بيان بليغ و كلام فصيح ، زبان رساى اسلام بودى

با سخنان حكيمانه ، منطق استوار و علم سرشار ، برگزيده روزگار بودى و بنده شايسته پروردگار

تجسم صبر و اخلاص بودى ،

چشمه جود و سخاوت و كوه حلم و بردبارى ، نام اور فراست و شجاعت و جلوه هيبت و جلالت .

چهره فروزان اهل بيت بودى و وارث علوم رسالت .

از سالاله پيامبران بودى و عطر و بوى پيامبر را ميدادى و مهابت و شكوه او را داشتى .

اى خورشيد مدينه دانش :

سالهاى سياه ، ابرهاى سلطه امويان ، آسمان جهان اسلام را تاريك كرده بود و سالهاى تيره تر حكومت عباسيان ، مسلمآنان را به تيرگى نشانده بود .

در ميان اين دو فصل سياه و سرد و ابر الود چند صباحى كه خورشيد وجود تو تابيد ، اسلام و قرآن را جان بخشيد ، نهال حق پا گرفت و افق انديشه ها تابان شد .

دين ، زنده به نام تو گشت .

درخت علم ، در بوستان كلام تو روئيد .

گلشن فضل از چشمه دانش تو سيراب شد .

كتاب فقه با الفباى جعفرى نگاشته گشت .

وقتى تو سخن ميگفتى ، طبيعى بود كه حسودان و عنودان ، زبان طعن بگشايند و تيغ دشمنى بركشند . كدام دانشورى را ميتوان شناخت

كه از گنج دانشت بهره نبرده باشد ؟

كدام معلمى را ميتوان نام برد كه به اندازه تو تربيت مكتب عترت داشته باشد ؟

كدام حوزه است كه شاگردى تو بر سر در ان نقش نبسته است ؟

كدام فقيه است كه خوشه چنين خرمن حديث تو نيست ؟

وقتى چهار هزار قلم ، حكمت و حديث و فقه را از عرش بلند علم لدنى تو ، بر فرش كتب و دفاتر فرود مى اورند . وقتى چهار هزار شاگرد ، همچون نسيمى خوشبوى ، از كوى معارف تو گذشته و در پهنه قلمرو اسلام پخش ميشدند و قال الصادق گويان ، كام تشنگان معرفت را عطر اگين ميساختند .

وقتى منطق اهل بيت و برهان عترت ، قوى تر و بران تر بود . وقتى مردم ، گاهى از لابلاى گرد و خاكهاى بر انگيخته بدعت گذاران و تحريف گران ، چهره اسلام ناب محمدى را ميديدند و فريفته جذبه هاى ان ميشدند .

وقتى سلسله نورانى راويان احاديث ، حلقه اى از تعبد و اطاعت برگرد آل الله ميزدند .

وقتى ابان بن تغلب ها ، هشام ابن حكم ها ، مومن طاق ها ، حامل و ناقل علوم تو بودند . وقتى جميل ابن دراج ها ، ابو بصيرها ، زراره ها ، سماعه فقه ، حديث و حكمت را در افق انديشه ها و مزرعه دلها مى افشاندند .

وقتى حمران ابن اعين ها ، على ابن حمزه ها ، عمار ساباطى ها ، جابر ابن حيان ها ، مفضل ها ، صفوان ها ، سيراب شدگانى از كوثر زلال دانش

تو بودند و جامى از اين زمزم جوشان ، به جان هاى تشنه مى نوشاندند و كام دلها را با حلاوت مكتب عترت اشنا مى ساختند و نه تنها علم ، كه عمل هم مى اموختند و نه فقط دانش كه دين را هم از زبان تو مى گرفتند .

وقتى با تابش مهر درخشان فضايل تو ، مجالى براى خودنمايى شب پره ها نمى ماند ، . . .

ارى در ان شرايط ، روشن بود كه خفاشان كور سو ، نگذارند فروغ فروزانت جلوه گرى كند .

و اينگونه بود كه تو ، در عين شهرت و اعتبار و نفوذ و محبوبيت ، همچنان مظلوم بودى و مظلومى اى امام صادق عليه السلام

تو ناصر حقايق ، دچار منصور دوانقى بودى ، ان باطلى كه لباس حق پوشيده و جامه خدمت و خلافت به بر كرده بود تا رعيت را در هيات شبانى بفريبد و گرگ ايمان و جان آنان شود .

شهادت تو ، نشانى از مظلوميت خط اهل بيت بود . و بايد به حق گفت كه تو امام صادقان و صادقى از امامانى .

قايق شكسته

اى مهر تو بهترين علايق

جانها به زيارت تو شايق

ما را نبود به جز خيالت

يارى خوش و همدمى موافق

بيمارى روح را دوا نيست

جز مهر تو اى طبيب حاذق

اى نور جمال كبريائى

اى نور تو زينت مشارق

روز يكه دميد نور خلقت

رخسار تو بود صبح صادق

از جلوه تو تبارك الله

فرمود به خلقت تو خالق

حسن تو خود از جمال زهراست

اى زاده بهترين خلايق

بر تخت كمال و تاج عصمت

آخر كه بود بجز تو لايق

تفسير كمال ايزدى بود

گفتار تو اى امام صادق

باشد

سخن تو جاودانى

بوده است چو با عمل مطابق

افسوس شدى شهيد آخر

از حيله ناكسى منافق

از داغ تو شد جهان عزادار

زيرا به تو عالمى است عاشق

ماتم زده ايم و غم چو درياست

دلها همه چون شكسته قايق

اندم كه حسان فكر ياريم

ما راست ز بهترين دقايق

مرثيه گروهى ، در شهادت امام صادق عليه السلام

امشب امام هفتم تنها بگريد

منصور دون بخندد ، زهرا بگريد

شد پاره قلب قرآن ناطق

امام صادق ، امام صادق (2)

استاد كل هستى با جسم خسته

رفته از اين جهان با ، دل شكسته

دردا كه كشته منصور مولاى ما را

فرزند زهرا و حجت خدا را

شد پاره قلب قرآن ناطق

امام صادق ، امام صادق (2)

يا رب من ارزوى مدينه دارم

شايد به خاك قبرش صورت گذارم

دوباره داغ شيعه گرديده تازه

دارد نگاه حسرت بر ان جنازه

شد پاره قلب قرآن ناطق

امام صادق ، امام صادق (2)

آخر ز زهر منصور ، مولا فدا شد

اعضاى او چو قرآن ، از هم جدا شد

تا بوت او به دوش اهل مدينه

زهرا زند از اين غم بر سر و سينه

شد پاره قلب قرآن ناطق

امام صادق ، امام صادق (2)

فصل يازدهم:مناسبتهاى ماه ذى القعده الحرام

اول ذى القعده ولادت كريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومه (ع)

روشن شده زين عيد ، جهان تاريك

يا رب بنما ظهور مهدى عليه السلام نزديك

در گلشن زهرا عليه السلام ، گل ديگر بشكفت

شد مولد معصومه عليها السلام ، به احمد (ص ) تبريك

فاطمه معصومه عليها السلام كريمه اهل بيت عليه السلام

قم ، حرم اهل بيت و حريم امامان ، مدفن بانويى كه بارگاهش چون نگينى در اين خطبه كويرى مى درخشد و حرمش چشمه اى پر فيض و كرامت جوش است و نه تنها كبوتران بر آسمان مزارش طواف مى كنند بلكه پروانگانى شيفته علم و معنويت از

سراسر ايران بلكه از كشورهاى ديگرى همچون حجاز ، بحرين ، هند ، پاكستان ، تركيه ، عراق ، سوريه ، لبنان و كشورهاى افريقايى و اسياى دور به اين وادى نور آمده اند حوزه علميه قم به بركت مرقد پاك اين بانو پديد آمده و دوام يافته است .

ايران ما از فروغ رضوى و عصمت فاطمى روشن و مطهر است .

اين دو برادر و خواهر يكى از شرق كشور همچون خورشيد مى درخشيد و بر ايران بزرگ نور مى افشاند ديگرى در قلب كشور رد خاستگاه نهضت ، مركزيت حوزه فقاهت و عاصمه تشيع را گرم و پر جنب و جوش نگهداشته است .

سخن از فاطمه دختر موسى ابن جعفر است .

سخن از شرافت بخش قم و طراوت بخش اين شهر كويرى است كه از زلال فيض اين دختر امام همواره خرم و هميشه شاداب است .

نهالى كه در بوستان امامت برويد و از اب عفاف و نور فضيلت سيراب شود و توان بگيرد و با گذشت زمان خود به شاخه اى پر بار و زيبا از شجره طيبه دودمان رسول تبديل گردد اگر كريمه اهل بيت نام نگيرد پس چيست ؟

اين دختر فرزانه كه به فاطمه معصومه مى شناسيمش در اول ماه ذيقعده سال 183 هجرى در مدينه منوره ديده به دنيا گشود و در خانه اى كه پدرى چون امام كاظم عليه السلام و برادرى چون حضرت رضا عليه السلام در ان مى زيسته بزرگ مى شود ، نام مادرش را خيزران يا نجمه دانسته اند كه كنيزى است لايق و پاك و چون حضرت رضا

را به دنيا مى آورد به طاهره ناميده مى شود .

فاطمه معصومه در دامان ايمان و پاكى رشد مى كند و در چشمه عفاف و عصمت و علم و حكمت به طهارت روح و جان مى رسد نسب و تبارش نبوى و فاطمى و علوى است عبادت و ادب ، شاخ و برگ روييده بر اين سرو پاكدامن است ، ويژگيهاى روحى و خصايص فردى سبب شده كه با لقب كريمه اهل بيت در زبان عالمان و فقيهان شيعه ياد شود لقبى كه از ميان بانوان اهل بيت تنها به او اختصاص يافته است . لقبهاى ديگرش نيز هر كدام گوياى كمالات والاى اوست از جمله محدثه ، عابده ، مقدامه و معصومه كه هم نامها و لقبهايش و هم ارزشها و فضايلش ياد اور مادر والا قدرش عصمت هستى و حبيبه خدا حضرت زهرا عليها السلام است فاطمه معصومه ، تنها بعنوان خواهرى كه برادرش على ابن موسى الرضا را دوست بدارد و بخاطر نسبت برادر و خواهرى دل در گرو محبت او گذاشته باشد نيست گر چه فاطمه و رضا هر دو از يك پدر و مادرند و از يك پستان پاك شير خورده و در يك دامن لايق و عفيف بزرگ شده و با نوازش دست و نگاههاى يك پدر و مادر رشد كرده اند ليكن فاطمه معصومه تربيت شده برادرش حضرت رضا است ، دودمان او خانواده يك زندانى است يعنى حضرت موسى ابن جعفر عليه السلام مبغوض دربار هارون الرشيد گشته و به امر او باز داشت و زندانى شده است اين حبس و زندان سالهاى طول كشيد و

تا شهادت امام ادامه يافته است خانواده امام به درد هجران پدر مبتلاست ولى چون اسارت پدر به خاطر خدا و دين و حرين است با همه سختيهايش ، براى فرزندان قابل تحمل است چون خدا راضى است .

در اينهمه سال كه موسى ابن جعفر عليه السلام در زندانهاى مختلف به سر مى برد امام رضا عليه السلام عهده دار تربيت و متكفل زندگى خواهرش حضرت معصومه و ديگر خواهران است در نبود پدر رسالت رهبرى و مسئوليت رسيدگى به تربيت فرزندان و حل مشكلات خانواده بر دوش اوست حتى رسيدگى به خاندان علوى كه امام كاظم سر پرستى يا سر كشى و رسيدگى به آنان را عهده دار بوده در اين دوران سخت غم الود بر عهده حضرت رضا است مورخين تعداد خانواده هايى را كه از طريق امام هفتم موسى ابن جعفر اداره مى شدند و تحت تكفل او بودند تا پانصد خانواده ذكر كرده اند تاثير تربيتى امام رضا عليه السلام را بر خواهر معصومش حضرت فاطمه نميتوان نا ديده گرفت بى جهت نيست كه اين بانوى جوان در دانش و كمال ، در حديث و فضل ، در ايمان و ثبات قدم ، در اراده و فداكارى و هجرت پايگاه و جايگاه بلندى يافته و به مرز عصمت رسيده است و دلهاى عاشقانه عترت را مجذوب خود ساخته است و عالمانى فرزانه و فقيهانى بلند مرتبه ، به استانه بوسى او افتخار كرده و مى كنند و سلام به او را هر صبح و شام توفيقى الهى مى شمرند .

در خانواده امام زمينه از هر جهت فراهم است كه

فرزندان چه دختر و چه پسر با علم و قرآن و حديث و فقه اشنايى كامل داشته باشند . فاطمه عليها السلام نيز از اين موهبت برخوردار است و انگونه كه گفته اند عالمه محدثه راويه بوده است هم احاديثى را از پدران ارجمندش روايت مى كند و هم زنان و مردانى صاحب دانش و اشناى حديث احاديثى را از زبان اين بانو روايت مى كنند و نام فاطمه دختر موسى ابن جعفر عليه السلام در سلسله سند برخى روايات ديده مى شود و عالمانى از شيعه و سنت روآيات او را در ضمن روايات ثابت و صحيح و مورد قبول نقل مى كنند ، ارى نقل حديث از فاطمه عليها السلام و اهتمام و توجه عالمان به انچه از زبان او به عنوان حديث مى شنوند و نقل و ثبت ان در مجموعه هاى حديثى نشان دهنده جايگاه معتبرى است كه اين دختر جوان و عالمه ، نزد ارباب بصيرت دارد .

در باب فضيلت زيارتش و تاكيد و توصيه اى كه نسبت به زيارت قبر حضرت معصومه عليها السلام در روايات ديده ميشود ، شگفت است و ما را به مقام و منزلتش بيشتر واقف مى سازد .

پاداش زيارت مدفن او بهشت است . اين در بيشتر روآيات مربوط به زيارتش آمده است .

تشويق به زيارت او ، از زبان امام صادق عليه السلام ، امام رضا عليه السلام ، امام جواد عليه السلام و . . . نقل شده است .

سعد ابن سعد از امام رضا عليه السلام در اين باره ميپرسد حضرت پاسخ ميدهد من زارها فله الجنه

كسى كه او را زيارت كند ، پاداش بهشت است .

در حديث ديگرى كه سعد روايت مى كند ، چنين است كه امام رضا عليه السلام از او ميپرسد: اى سعد ! قبرى مربوط به ما اهل بيت نزد شماست ؟ پاسخ ميدهد: ارى فدايت شوم قبر فاطمه دختر موسى ابن جعفر عليه السلام انگاه حضرت ميفرمايد: آرى هر كس با معرفت به حقش او را زيارت كند ، بهشت براى اوست .

زائران حرمش ، هنگام تشرف بايد خود را ايستاده در برابر آينهاى از كمال و بصيرت و عفاف و علم ببينند و از شايستگيها ، فضيلتها ، ايمان و اخلاقش اسوه و الگو بگيرند ، زيارت در اين صورت است كه اثر تربيتى خواهد داشت ، اگر براى زيارت ، پاداش و اجر عظيم است ، بخاطر سازندگى هاى ان و تاثير گذارى در فكر ، روح ، اخلاق و زندگى زائر است .

با اين حساب حرم فاطمه معصومه عليها السلام يك مهد تربيت روح و مركز تعليم كمال است ، اگر زائر را چشمى بينا و قلبى اگاه باشد . . .

اول ذى القعده سالروز ولادت كريمه اهل بيت عليها السلام بر همگان مباركباد .

جلوه گاه تجلى حق

ز افق نور ديگرى پيداست

جلوه هاى منورى پيداست

شادى بر هر كه بنگرى پيداست

شهد جان را چه شكرى پيداست

يم عصمت چه گوهر آورده

حجت حق چه دختر آورده

از تبار پيمبر آورده

آرى موسى ابن جعفر آورده

شهر قم اشيان آل عباست

حرم دختر ولى خداست

جلوه گاه تجلى حق است

اشرف از طور وادى سيناست

بارگاه جليل فاطمه است

آنكه نور دو ديده زهراست

آفتاب سپهر فخر و شرف

گل

بى خار گلشن طاهاست

عمه اطهر امام جواد

خواهر طاهر امام رضاست

رحمت كردگار بر حرمش

دائما نازل از طريق سماست

استان فرشته دربانش

ملجا خاص و عام و شاه و گداست

دخت باب الحوائج است كزو

حاجت هر نيازمند رواست

سرمه اى از غبار مرقد او

بر مريضان نا اميد شفاست

درگهش همچو استان رضاست

باب اميد و استجاب دعاست

طوف قبر و زيارت حرمش

ارزوى تمام اهل ولاست

قول من زار فاطمه و جبت

فله الجنه مقصد اين ما واست

ان درى را كه گفته اند به قم

باز مى گردد از بهشت اينجاست

قبه و بارگاه و ايوانش

برتر از قدس و مسجد الاقصاست

بر سر اهل قم ز لطف خدا

سايه اش همچو سايه طوباست

شهر قم در پناه معصومه

در امان از مصائب دنياست

هر كه در خاك قم رذالت كرد

سر نوشتش به دست باد فناست

سرودى در ميلاد حضرت فاطمه معصومه عليها السلام

دخت موسى و اخت الرضا خوش آمد

خوش آمد ، خوش آمد ، خوش آمد ، خوش آمد

حضرت معصومه به دنيا خوش آمد (2)

پيك شادى رسد از سما بر زمين

تا دهد مژده بر جمله مسلمين

مرغ جان را بود نغمه اى دلنشين

كرده اين ايت حق نما خوش آمد

خوش آمد ، خوش آمد ، خوش آمد ، خوش آمد

حضرت معصومه به دنيا خوش آمد (2)

گوهرى كز شرف جلوه كوثر است

فروغ ديده موسى ابن جعفر است

دخت فرخنده زهراى اطهر است

روشنى بخش بيت الولا خوش آمد

خوش آمد ، خوش آمد ، خوش آمد ، خوش آمد

حضرت معصومه به دنيا خوش آمد (2)

آنكه قبرش به قم سنگر عصمت است

بهر ايرانيان باعث رحمت است

ما همه ريزه خوار ، او ولى نعمت است

مظهر عصمت كبريا خوش آمد

خوش آمد ، خوش آمد ، خوش آمد ، خوش آمد

حضرت معصومه به دنيا

خوش آمد (2)

يازدهم ذى القعده ولادت حضرت على ابن موسى الرضا (ع)

بر خيز كه موكب رضا آمده است

سلطان سرير ارتضا آمده است

اى تشنه اب چشمه رحمت حق

سر چشمه رحمت خدا آمده است

خورشيد طوس

دميدن آفتاب امامت از افق خانه امام كاظم عليه السلام جلوه اى ديگر از رحمت الهى بر عالميان بود .

اين بار ، در ذيقعده سال 148 رضا آل محمد درخشيد و خط ولايت در وجود او به عنوان پيشواى حق تداوم يافت .

امامت از ديدگاه اهل بيت ، كاروانى است كه بارى از معرفت و تقوا و اخلاص دارد . كه در راه هدايت و ارشاد ، ره مى سپارد و مقصدش فلاح امت

است و امام قائد و قوام بخش بناى امت ، و سلسله اى از نور ، هدايت ، تعهد ، جهاد و شهادت است ، و ائمه شيعه اسوه زندگى و الگوى اخلاق اند .

چشممان روشن ، كه در تاريكخانه تاريخ ، از خانه ولايت ، خورشيدى ديگر سر بر كشيد و در تداوم راه ، از مدينه تا طوس را پيمود و از بركت اين هجرت ، ايران هميشه در چشم انداز پرتو امامت قرار گرفت ، ان پيشوا ، هنگام توديع درد مندانه با تربت احمد ، گردى از ايمان ان مزار بر گرفت و بر اين خاك پاشيد و سرزمين عجم را با پيام رسول عرب عجين نمود و سرزمين سلمان را بيمه خط اهل بيت ساخت .

اينك ، خورشيد دين از خاك خراسان مى تابد . اينك ، ميلاد على بن موسى الرضا عليه السلام است .

و . . . ايران ، به اقيانوس عرفان علوى و

رضوى و موسوى وصل است . چرا كه مرقد هشتمين امام ، بعنوان يكى از چهار نگين گرانبها در اين مملكت محمدى (ص ) مى درخشد .

هر روز بامداد خورشيد از سمت خاور سر برآورده ، و از فراز گنبد طلايى سلطان طوس ، نور افشانى مى كند ، و بر اين خاك شيعه خيز و تربت عاشق پرور ، مى تابد و زر مى فشاند .

خورشيد وجود امام هشتم فروغ بخش ان آفتاب عالمتاب است كه در سپهر گردون مى گردد .

و كدام شرق ، دو خورشيد دارد ؟

و كدام خاك مهد مشرقين و دو خاور است ؟

اما شمايلى از سيماى اين خورشيد:

شجاع ، بخشنده و كريم بود . در علم و عبادت ، سر آمد اهل زمان خويش به شمار مى رفت .

وارسته اى زاهد و دانايى بى نظير بود .

به دانش و تقواى او همه اعتراف داشتند ، حتى دشمن خونى اش - مامون - چندين بار و به مناسبتهاى گوناگون ، از امام به عنوان داناترين ، عابدترين و وارسته ترين مرد ، ياد كرده است .

به گفته ابن جوزى : در سن بيست و چند سالگى در مسجد رسول (ص ) مى نشست و براى مردم فتوا مى داد .

حضور در زمان داشت . نسبت به مسائل فكرى و اعتقادى و شبهه هاى دانشمندان اديان و مذاهب مختلف ، جوابى حاضر و پاسخى دندان شكن داشت .

اخلاقش نيكو و بر خوردش كريمانه بود . فرزند پيامبر بود وارث خلق و خوى آنكه براى تكميل مكارم اخلاق برانگيخته شده بود .

سخن كسى را قطع نمى كرد . كلامى كه موجب رنجش خاطر مسلمانى گردد نمى گفت از خدمتكارانش كسى را مورد عقاب و سرزنش قرار نمى داد .

در مجلسى كه ديگران حضور داشتند . پايش را دراز نمى كرد .

تكيه نمى داد ، خنده اش به قهقه نمى رسيد و از تبسم فراتر نمى رفت .

هنگام غذا ، همه خدمتكاران را سر سفره مى نشاند .

به نيازمندان و مساكين ، بسيار كمك مى كرد و اين اعانت و دستگيرى را ، نه از سرمنت نهادن ، بلكه به شكرانه نعمت الهى انجام مى داد .

جلسات بحث و مناظره اش با ديگران ، نقشى حساس در تحكيم ولايت و روشن تر نمودن حق داشت و حيات سياسى - اجتماعى امام رضا عليه السلام مايه بركات فراوان براى شيعه بود .

عالم اهل بيت بود و پناه درماندگان و الگوى اسوه جويان .

و نمونه بود . . . نمونه بودن .

و . . . امام بود ، امام در انديشه و اخلاق و ايمان و رهبرى .

زاد روز ميلاد اين خورشيد ، بهانه اى است كه نگاهى به ذخيره معنوى دين و ايمانمان در اين سرزمين داشته باشيم و ماه ذيقعده را قدر بدانيم ، كه در روز نخست اين ماه ، ولادت حضرت معصوم عليها السلام بود ، و در يازدهم اين ماه ، زاد روز حضرت رضا عليه السلام است .

اينگونه است كه مشهد و قم از وجود مرقد مطهر اين دو اسوه پاكى ، برخوردار است . يكى الگوى مردان شرف خواه ، ديگرى الگوى

بانوان عصمت جوى عفاف گزين .

قبله هشتم ، مغناطيس دلهاست كه همه روزه و همه ساله ، انبوهى از قلبهاى عاشق و دلهاى شيدا را به سوى خود مى كشد .

مشهد ، كه مدفن اين آفتاب عترت است ، در مركز اين دايره جذبه و كشش قرار گرفته است و اين خواهر و برادر ، كانون جاذبه هاى معنوى اين مرز و بوم شده اند .

نقش محبت است خيال شمايلش

يا رب مكن ز صحفه پندار ، زايلش

شمس الشموس ، كاينه تور ايزدى است

خورشيد كيست ، جلوه كند در مقابلش

بيت خدا بود حرم پر جلال او

بى اذن حق كسى ننهد پا به داخلش

اينست كه 11 ذيقعده ، فرخنده است . گرامى باد اين ميلاد خجسته ، كه بركتهايش بى پايان است و شادان باد دلهاى شيفته ، كه با مهر اين خاندان ، ابادان است و با عشق ارميدگان اين استان ، خرم و خرسند .

حجت ذات كبريا

مژده اى دل كه دلربا آمد

دلربايى گره گشا آمد

محنت و درد و غم فرارى شد

شادى و رحمت و صفا آمد

بعد شوال ماه ذيقعده

شامل رحمت خدا آمد

كلك رحمت كشيده نقشى را

كز خدا بانك مرحبا آمد

از منادى ندا رسد در گوش

مژده اى مومنان رضا آمد

نجمه را داده ذات حق پسرى

كه از او جان به جسم ما آمد

هشتمين جانشين ختم رسل

حجت ذات كبريا آمد

هفتمين نور ديدگان على

ششمين يار مجتبى آمد

پنجمين حافظ قيام حسين

كاتب شرح كربلا آمد

چهارمين رهبر عبوديت

رهبرى پاك و پارسا آمد

سومين پاسدار بحر علوم

بهر تفسير هل اتى آمد

دومين استاد فقه واصول

معنى نون انما آمد

اولين پور موسى جعفر

بهر تثبيت ارتضا آمد

عالم آل احمد است رضا

يادگار محمد است

رضا

نام او پاسدار نام عليست

مشى او حافظ مرام عليست

چون كلام على كلام خداست

ذكر او دائما كلام عليست

بر رضاى خدا رضاست رضا

در رضايش همه پيام عليست

نام او را على نهاده خدا

چون ولايت فقط به نام عليست

شهد جانش به كام ما نوش است

نوش هستى ز شهد جام عليست

محترم نزد مقام وى است

چون مقام رضا مقام عليست

از قوامش دوام مكتب ماست

چون قوام رضا قوام عليست

حرمت اوست محترم به همه

احترامش به احترام عليست

كللهم نور واحد از گفتن

رمز ورازش زاحتشام عليست

دل ما صيد دام عشق رضاست

چونكه هر عاشقى به دام عليست

داد مظلوم گيرد از ظالم

در كفش تيغ انتقام عليست

عين نامش علامت جود است

لطف لامش ز لطف لام عليست

هست درياى او يم رحمت

ز آنكه رحمت ز لطف عام عليست

هر كه گردد چون من غلام رضا

اين يقين دان كه او غلام عليست

عالم آل احمد است رضا

يادگار محمد است رضا

سرود در ميلاد امام رضا عليه السلام

يا ثامن خير مقدم

از جلوه ات روشن گريده عالم

خوش آمدى على ابن موسى الرضا

جانم رضا ، جانم رضا ، جانم رضا

از دامن نجمه عروس زهرا عليها السلام

امام هشتم زد قدم به دنيا

شد اين مژده شادى بخش ، جان و دلها

جانم رضا ، جانم رضا ، جانم رضا

خورشيد ايمان و عشق و عقيده

موسى ابن جعفر را فروغ ديده

در اين ماه ذيقعده شد عالم ارا

جانم رضا ، جانم رضا ، جانم رضا

معصومه جان اين عيد بر تو مبارك

اين جلوه توحيد بر تو مبارك

برابر در چشم خواهر روشن بادا

جانم رضا ، جانم رضا ، جانم رضا

بيست و سوم ذى القعده روز زيارتى حضرت على ابن موسى الرضا (ع)

در طوس تجلى خدا مى بينم

آثار جلال كبريا مى بينم

در كفشكن حريم پور موسى

موساى كليم با عصا مى بينم

زيارت چيست ؟

زائر كسيت ؟

زيارت ، ديدارى است از سر شوق و شوق ديدار است و زائر ، ان مشتاق بيقرار ديدار است .

زيارت ، شستشوى جان است در زلال محبت ، غبار روبى دل است با نسيم ولايت . نشان معرفت است و گامى است براى كسب معرفت بيشتر .

زيارت ، موسم توبه است و اصلا خود توبه . عاملى است براى تزكيه نفس ، تصفيه روح و موعدى مناسب براى محاسبه نفس . عرضه خويشتن بر مولا است . سنجش اعمال با محك و معيار ولايت ، براى معرفت نفس ، تا بدانى كه چند مرده حلاجى و تا چه ميزان به قله انسان كامل كه امام عليه السلام مصداق اعلاى ان است ، نزديك گشته اى .

زيارت ، قرار گرفتن در حصن حصين توحيد و امان از عذاب الهى است ، با همه شرايط ان ، كه فرمود: كلمه لا اله الا ا . . . حصنى ، فمن دخل حصبى امن من عذابى بشرطها و شروطها و انا من شروطها: لا اله الا ا . . . حصار من است هر كس اندر حصار من در ايد از عذاب من در امان خواهد بود (البته ) با شرايطش كه من يكى از ان شرايط هستم .

زيارت ، اداى اجر رسالت است چرا كه خود نشان مودت است . قل لا اسئلكم عليه اجرا الموده فى القربى : بگو اى رسول ما من از شما اجرا رسالت جز اين نخواهم كه محبت و مودت در حق خويشاوندا (من ) منظور داريد .

زيارت ، حضور مريد است در محضر مراد ، حضور

غلام در محضر مولا و حضور ماموم است در محضر امام .

زيارت ، بيعت مجدد ماموم است با امام ، اعلام وفادارى است نسبت به رهبر ، ابراز بيزارى است از هر چه باطل و قرار گرفتن در جبهه حق ، كه گيتى همواره صحنه نبرد حق و باطل است . زيارت ، اعلان مواضع است كه زائر با هر كه مولا و امامش سر صلح و اشتى دارد در سلم و صفا است و با هر چه و هر كس كه امام را دشمن مى دارد ، دشمن است هر چند پدر يا فرزند و يا برادرش . . . باشد . (انى سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم ): من در صلح و سازشم با هر كه سر صلح با شما دارد و در جنگم با آنكه با شما سر جنگ دارد . زيارت ، وفا به عهدى است كه امام بر گردن دوستداران و پيروان خويش دارد كه عالم آل محمد - صلى الله عليه وآله - فرمود:

ان لكل امام عهدا فى عنق اوليائه و شيعته و ان من تمام الوفاء بالعهد و حسن الاداء زياره قبور هم : هر امامى را عهدى است بر گردن پيروان و دوستان او ، آن عهد را كاملا وفا كردن و حق آنان را نيكو ادا نمودن ، زيارت قبور آنان است . زيارت ، اداى حقى است كه بر عهده ماءموم است و رد امانتى كه در دست اوست .

زيارت ، استناره دائم از منبع نور و استفاضه از واسطه فيض الهى و ارتباطى دائمى با آن كس كه سبب قوام

هستى و سكون و حيات زمين و اهل آن است كه لولا الحجه لساخت الارض باهلها: اگر حجت خدا نبود زمين اهلش را فرو مى خورد .

زيارت ، بار يافتن انسانى فقير و درمانده در بارگاه كريمى مرتبط با خزانه غيب ، توسل جستن معصيتكارى شرمنده به دامن بنده اى مقرب و آبرومند در درگاه رب الارباب است .

زيارت ، هجرتى است برونى و بالاتر از آن هجرتى درونى است كه شيفته اى دل سوخته ، با طى راههاى خاكى جان خويش برگرفته و به سوى مزار محبوب مى آيد تا با هجرت از بديها و گناهان به سوى حسنات و طاعات تشبه و تمثل به او پيدا كند . زيارت پاس داشتن حريم عترت ، همراهى و ملازمه با اهل البيت است كه : المتقدم لهم مارق و المتاءخر عنهم زاهق و اللازم لهم لاحق

پيشى جوينده بر آنها از دين خارج شود و بازمانده از آنها نابود و همراه و ملازم با آنها ، به آنان ملحق گشته است .

زيارت ، در درياى پر تلاطم دنيا بر كشتى نجات سوار شدن و چراغ هدايت را در ظلمات به دست گرفتن است . ياءمن من ركبها و يغرق من تركها: ايمن است هر كه بر آن سوار شود و غرق گردد هر كه آنرا رها كند .

زيارت ، تجديد قوا است براى پيمودن صراط مستقيم و برگرفتن توشه و زاد راه براى سفر دور و دراز

زيارت ، ذكر و تذكير است ، - ذكرى - غفلت كش و تذكرى جهل سوز و نيز به ياد آوردن مسئوليت سنگين خويش ، در

تحمل بار امانت الهى است .

ياد آورى آن همه حماسه ها و مجاهدات و مظلوميت ها و سرانجام شهادتها و درس آموزى و عبرت پذيرى از آنهاست .

زيارت ، تفريح روح است ، گرچه با رنج سفر و تعذيب جسم قرين است . زيارت ، تعظيم شعائر الهى و نشانه تقواى دلها است . و من يعظم شعائر الله فانها من تقوى القلوب : هر كس شعائر دين را بزرگ و محترم دارد ، كه اين صفت دلهاى باتقوا است .

زيارت ، قدرشناسى از بندگان صالح و شكر گذارى نعمت وجود آنهاست .

زيارت ، اسوه را همواره در پيش چشم داشتن است ، حركتى بر مبناى الگو و تاءسى به اوست .

زيارت نوعى اعتراض به سياست جابرانه حاكم و دهن كجى به وضع موجود در روزگار ستم است . قيامى است عليه ظلم و شورشى است عليه جور نقى طاغوت و تمسك به رهبرى بر حق و اعتصام به حبل ا . . . است . زيارت . . . . اينها همه زيارت اند و زيارت ، تنها آينها نيست و زائر آن انسان عاشق عارف ، مريد وفادار ، محبت تائب ، محاسب متوسل ، مطيع حاضر در صحنه ، ايثارگر ذاكر ، مهاجر مجاهد ، موحد متقى ، معترض انقلابى و . . . . گرسنه محبت ، تشنه ولايت و شيفته امامت . . . . است كه تمامى جانمايه و سرمايه خويش برگرفته و بر كف اخلاص نهاده و خانه و كاشانه و شهر و ديار ترك گفته و رنج سفر بر خويش هموار نموده

، با قلبى مشتاق و جانى اميدوار آمده تا با حضور در محضر امام و مراد و ولى نعمت خويش و درك نور و فيض و كسب توشه و توان ، همچنان با بصيرت و قدرت و معرفت ، بر صراط مستقيم توحيد و با تمسك به كتاب و عترت ، راه خويش را تا رسيدن به سرمنزل مقصود كه همان كمال انسانى و تقرب الى ا . . . است ، طى نمايد .

اگر مى بينيم در طول تاريخ همواره حكام جائر از زيارت ، در هراس بوده اند و از زائرين بيمناك ، اگر مى بينيم كه طاغوتى ستم پيشه چون متوكل و ديگران بارها و بارها آب بر مزار مقدسى چون تربت اطهر حسين عليه السلام مى بندند و زائرين را دست و پا مى برند و به قتل مى رسانند ، اگر در تاريخ مى خوانيم كه منصور بن محمد الكندرى و زير طغرل سلجوقى به ويرانگرى پرداخت و مانع از زيارت مرقد مطهر ثامن الائمه عليه السلام مى شد و زائرين آن حضرت را مى آزرد تا سرانجام به فرمان خواجه نظام الملك به قتل رسيد .

و اگر مى بينيم حكومت استعمارى و روباه پير انگليس به جاسوسان خود توصيه مى كند كه با لطايف الحيل مؤمنين را از زيارت قبور ائمه باز دارند و با پخش شايعات بى اساس در سنديت تاريخى زيارتگاهها و قبور بزرگان دين ترديد روا دارند . مانند اينكه در توس (مشهد) هارون دفن است نه امام رضا عليه السلام و در هر جايى به گونه اى و اگر به چشم خويش ديديم

كه صدها زائر موحد و پاكباخته را در حرم امن الهى به فرمان شيطان ، سفا كانه به خاك و خون كشيدند .

و اگر . . . همه و همه به خاطر وحشتى است كه امامان نار و پيشوايان كفر پيشه از زيارت (به مفهومى كه شرحش گذشت ) و از زائرين ، با ان ويژگيها ، داشته و دارند . زهى خيال باطل ؛ (يريدون ليطفوا نورا . . . با فواههم وا . . . متممم نوره ولو كره المشركون ): كافران مى خواهند نور خدا را بادها نشان خاموش كنند و البته خدا نور خود را تمام و كامل (محفوظ) خواهد داشت هر چند كافران را خوش نيايد .

قبله هفتمين

هشتمين حجت خدا اينجاست

قبله هفتمين رضا اينجاست

هر چه خواهى بخواه از اين درگاه

منبع رحمت خدا اينجاست

بنگرى گر به ديده تحقيق

مظهر ذات كبريا اينجاست

به كجا ميروى تو اى سائل

صاحب بخشش و عطا اينجاست

روى كن جانب امام رئوف

كه ملاذ شه و گدا اينجاست

آنكه بودى حريم اقدس او

عطر اگين كند فضا اينجاست

بهتر از روضه بهشت برين

روضه شاه دين رضا اينجاست

نور چشمان موسى جعفر

گل گلزار مرتضى اينجاست

گره افتاده ، اى كه در كارت

باش اگه گره گشا اينجاست

آنكه گيرد ز راه لطف و كرم

دست ما را در ان سرا اينجاست

كيمياى سعادت ار طلبى

با خبرباش كيميا اينجاست

آنكه در شدت مصائب بود

به رضاى خدا رضاى خدا رضا اينجاست

آنكه هر سائلى بدرگاهش

مينهد روى التجا اينجاست

آنكه گردون به خاك درگه او

قامتش ميشود دو تا اينجاست

آنكه در هر بلا و غم گيرد

دست افتاده اى ز پا اينجاست

آنكه هر شيعه بهر غربت او

هست با چشم پر بكا اينجاست

آنكه هر روز اشك

غم ميريخت

بهر سلطان كربلا اينجاست

سرود در مدح امام على بن موسى الرضا عليه السلام

اى پور شاه لافتى

مولا على موسى الرضا

فرزند بيت هل اتى

مولا على موسى الرضا

اى كعبه دلهاى ما

مولا على موسى الرضا

ذكر لب ارض و سما

مولا على موسى الرضا

دل بر تو بستم از ازل

از اين و ان ببريده ام

اندر ميان لبرآن عشق تو را بگزيده ام

زيرا به درگاه تو من

درياى رافت ديده ام

اى هشتمين مولاى

مولا على موسى الرضا

بسپرده ام دل را به تو

من عاشق دلداده ام

اسب دلم را با شعف

تا استانت را نده ام

اندر شدائد بى ريا

مولاى خود را خوانده ام

شاهنشهى و من گدا

مولا على موسى الرضا

عاقل ندانم دلبرا

هر كس نشد ديوانه ات

عارف ندانم سرورا

هر كس نشد پروانه ات

خواهم نشينم سالها

چون گرد بر كاشانه ات

كن گوشه چشمى به ما

مولا على موسى الرضا

هر دم به باغ ارزو

شوق وصالت سرزند

هر لحظه اين شيدا دلم

همچون كبوتر پر زند

شايد كه يك بوسه لبم

بر پاى ان دلبر زند

اى نور چشم مصطفى

مولا على موسى الرضا

محراب جانم ساختم

آن حلقه ابروى تو

باغى ز جنت يافتم

شهر و ديار و كوى تو

سوى مشامم ميرسد

عطر گل خوشبوى تو

اى مظهر نور خدا

مولا على موسى الرضا

عشق جمال بو الحسن

تابد ز بام سينه ام

من اين پسر را چون پدر

باب الحوائج ديده ام

بنگر دل آشفته را

چون واله ديرينه ام

اى قبله حاجات ما

مولا على موسى الرضا

آخر ذى لقعده شهادت جواد الائمه (ع)

زسوز غم ، پر پروانه ميسوخت

ز داغ لاله اى ، گلخانه ميسوخت

ز اواى جواد ، عليه السلام ان جا زهرا عليها السلام

نهال گلشن جانانه ميسوخت

شهادت امام جواد عليه السلام

امامت شط جارى نور است در بستر حيات . امتداد هدايت الهى است در زمين . چراغى كه از فراز آسمان اويخته است و ادميان

در پرتو تابش ان به سمت سراپرده قدس گام مى سپرند . تاريخ حيات عقلى و عملى شيعه اكنده از حضور خردمندانه و آسمانى امت در ساحت نورانى امامت است . امام ، صراطى است كه ادميان را از هوت خشك زندگى ، به وادى سبز بندگى مى كشاند . تكامل در گرو اقتدا به نور است . بشريت اگر به امام ايمان بياورد از قفس خسارت رها مى شود و در هوايى بيكران عبادت بال مى گشايد .

انديشه امامت در تاريخ شيعه ، در زمينه هاى گوناگون عرفانى ، فكرى ، فلسفى و سياسى تجلى يافته است .

و بررسى تاريخ زندگى پيشوايان و امامان كتابى است گشاده فراروى مشتاق هدايت . اگر تكرار وقايع و رويدادهاى تاريخى ممكن نباشد ، اموختن از تاريخ ممكن است . تاريخ زندگى امامان معصوم پنجره اى است كه به سمت حقيقت و نور باز مى شود . باشد كه اين مختصر از ملالت بكاهد و بر درايت بيفزايد .

حضرت امام محمد تقى عليه السلام در ماه مبارك رمضان سال 195 هزاده شد و در ماه ذيقعده سال 220 ، در بيست و پنج سالگى به شهادت رسيد . زندگى حضرتش اگر چه بر اثر شقاوت ظالمان روزگار ، ديرى نپائيد . اما در ان مقطع زمان ، روشنى بخش روح و جان شيعيان بود .

قرن دوم و سوم هجرى ، برهه اى حساس و پر تلاطم در تاريخ شيعه است . شيعيان ، پس از روزگارى دشوار در مسير پر تلاطم جريانهاى فكرى و عقيدتى قرار داشتند و در برابر هجوم ظالمانه دشمنان پايدارى

مى كردند از آنجا كه اراده الهى بر آن بود كه رشته امامت نگسلد ، حضرت امام جواد پس از شهادت پدر بزرگوارش حضرت امام رضا عليه السلام در خردسالى به تقريب در هشت سالگى زمام قافله امت را به دست گرفت و به امامت رسيد . حضرت امام جواد ع نخستين امام شيعه است كه در خردسالى به امامت رسيد . اين مساله - بر اثر طعن مخالفان و توطئه ظالمان - مايه حيرت و سرگردانى برخى از شيعيان بود . آنان كه از دسترسى به ساحت حضور امام محروم بودند ، با تنش و اضطراب فكرى مواجه شدند . اما بر اثر خردگرايى شيعه و ايمان ژرف به مفهوم سترك امامت اندك اندك از حجم ابرهاى تيره ترديد و تزلزل كاسته شد .

ماءمون خليفه عباسى با زيركى و جسارت تمام ، بر آن شد تا از مساءله خردسالى حضرت ، بهانه اى براى درهم ريختن نظام تفكر شيعه بيابد و شكست خويش را در مبارزه با حضرت امام رضا عليه السلام جبران سازد . او كه براى تيره ساختن چهره روشن امام رضا عليه السلام در ابعاد علمى ، سياسى و . . . توفيقى نيافته بود ، اينك در پى يافتن راه براى محو كرامت و قداست مقام حضرت امام جواد عليه السلام به نيرنك هاى تازه اى دست مى يازيد .

ماءمون براى آگاهى يافتن از حركتها و تلاش هاى حضرت در رهبرى امت ، دخترش را به اجبار به همسرى حضرت در آورد ، تا شايد از اين راه خدشه اى در كيان امامت بيفكند و بر مراقبت و

اطلاع خود از روابط و فعاليت هاى حضرت بيفزايد . البته اين ازدواج تحميلى - كه بنابر تاءئيد برخى نصوص تاريخى ، در زمان حيات حضرت امام رضا عليه السلام نيز از آن سخن رفته بود ، گونه اى نيرنگ براى پوشاندن جنايت مامون نسبت به امام رضا عليه السلام و اظهار ارادت منافقانه به مقام رفيع امامت محسوب مى گرديد .

توطئه ديگرى كه مامون به زعم باطل خود براى اهانت به حريم عصمت امام بكار گرفت ، تشويق و ترغيب عالمان و دانشمندان روزگار به بحث و جدل علمى با حضرت بود ، تا خرد سالى امام مانع پاسخ درست و جامع شود و در كار روش اعتقاد شيعيان به امام شكستى وارد شود .

ماءمون كه بارها ، علم و معرفت ربانى حضرت امام رضا عليه السلام را در مجالس بحث و مناظره دريافته بود اينبار گمان مى برد كه شايد امام جواد عليه السلام در پاسخ مسائل علمى فرومانده و مردم از گرد وجود آسمانى آن حضرت پراكنده شوند . اما تمامى بحث ها و مناظره هاى علمى عاقبت به برترى و درخشش مقام سترك امام عليه السلام پايان مى گرفت . در روايت هاى تاريخى برخى از اين مناظره ها به تفصيل نقل شده است يحيى بن اكثم كه در آن روزگار از بزرگان و متفكران بود در مجلسى خواست تا پرسشى طرح كند كه امام از پاسخ گفتن به آن درماند . از امام پرسيد: فدايت گردم آيا رخصت مى دهى سؤ الى كنم ؟ حضرت فرمود: آنچه مى خواهى بپرس يحيى گفت : درباره كسى كه در احرام

باشد و شكارى را بكشد چه نظرى داريد ؟ امام فرمود: آيا شكار كننده هنگام شكار داخل حرم بود يا خارج حرم ؟ آگاه بود يا جاهل ؟ به عمد آن را كشت يا به سهو ؟ آزاد بود يا بنده ؟ صغير بود يا كبير ؟ آغازكننده به قتل بود يا در مقام دفاع ، شكار از پرندگان بود ؟ يا غير پرنده يحيى بن اكثم شگفت زده شد ، و چندان در چهره اش ناتوانى ديده مى شد كه اهل مجلس همه بدان پى بردند . به هر حال ، دسيسه دشمنان كارگر نيفتاده و بيش از پيش بر جلالت ، حضرت افزوده گشت .

بديهى است كه مساله اعجازآميز خردسالى امام ، مبتنى بر بنيادهاى پوشيده و غيبى جهان است . آن كس كه بتواند در چنين سن و سالى رهبرى قومى را - كه در سرزمين هاى دور و نزديك گسترده بودند - عهده دار شود و در برابر تهاجم انبوه دشمنان از جاى نلغزد و پايدار بماند ، هاله اى از الهام غيبى را بر گرد وجود خويش دارد اين بود كه شيعيان به وجود حضرتش دلگرم مى شدند و در طريق حق جويى و عدالت طلبى گام مى زدند .

آخرين سال زندگى حضرت ، مصادف با حكومت معتصم عباسى برادر مامون بود . معتصم بر خلاف برادرش به آزار آشكار حضرت پرداخت و سعى در خاموش كردن فروغ زندگى امام عليه السلام نمود .

درباره شهادت حضرت امام جواد عليه السلام روايت هاى گوناگونى وجود دارد . اما آنچه از تفحص متون روايى برمى آيد اين است كه

آن حضرت بدست همسرش ام افضل دختر مامون و به نيرنگ و فرمان معتصم عباسى مسموم گشت و به شهادت رسيد .

مرحوم علامه محمد حسين مظفر آورده كه ، خليفه ، علما را گرد مى آورد تا با آن حضرت بحث و مناظره نمايند ، به اين گمان كه در او لغزشى بيابد و از مقام و منزلت او بكاهد . يك بار نامه هايى را جعل كرد كه مردم را به بيعت آن حضرت فرامى خواند ، تا بهانه اى براى هتك حريم امامت باشد ، اما اين توطئه ها عاقبتى جز افزونى مرتبت امام عليه السلام در پى نداشت . از اين رو كينه و خشم معتصم افزونى گرفت . يك بار او را به زندان افكند و زمانى كه تصميم به قتل آن حضرت گرفت او را از زندان آزاد كرد و همسر آن حضرت - دختر مامون - را وادار كرد تا حضرت را با زهر به شهادت برساند . پس از شهادت حضرت ، شيعيان اطراف خانه او اجتماع كردند و چون معتصم در صدد بود كه آنان را از تشييع پيكر آن حضرت باز دارد با شمشيرهاى آخته ، براى پايدارى تا پاى مرگ هم پيمان شدند .

نكته اى كه ذكر آن شايسته است ، اين است كه دوران زندگى حضرت امام جواد عليه السلام و نيز دوران حيات امام هادى عليه السلام و مام عسكرى عليه السلام ، دوره حفظ و حراست از كيان رفيع و منبع امامت و استمرار بخشيدن به خط سرخ ولايت بود . مرحله اى بسيار حساس در تاريخ شيعه ، كه

خود زمينه اى براى امامت حضرت مهدى (عج ) و تداوم انديشه شيعى در تفكر مهدويت و غيبت ، بشمار ميرود .

برخى نا اگاهان ، گمان مى برند كه اگر در متون روايى ، روايت هاى فقهى و . . . از ، امام جواد عليه السلام كمتر يافت مى شود ، نشانه تفاوت شان و مرتبت ان حضرت با امام صادق عليه السلام است .

بى خبر از اينكه ، رسالت دشوار امام جواد عليه السلام و دو امام پس از او حافظ تداوم انديشه شيعى است .

اينك انچه از وارى دوازده قرن پس از شهادت امام عليه السلام ، به دست ما رسيده ، خون ملتهبى است كه در رگهاى پيكر پر صلابت انديشه شيعى مى جوشد و اخگرى فروزان است كه در جان مشتاقان حقيقت دين نشسته است . آيا كدام كس است كه امروز - در تلاطم ژرفناى انديشه و عمل - خود را از فيض جارى حضور امام بى نياز بداند و اگر هست ، ذهن و جانش ، اواره كوچه هاى تشويق و ملالت نباشد .

بر خيز تا بر شكوه پر فروغ سوگ امام عليه السلام نماز بياوريم . . .

جواد اهل بيت

زاده موسى امام راستان

آن بلند انديششه عرش استان

كان تقى خصلت جواد اهل بيت

آنكه در وصفش فرو ماند كميت

از هجوم رنجها خون شد دلش

همسر نامهربان شد قاتلش

همچو شمعى كشته محراب شد

سوخت كم كم تا وجودش اب شد

سوختند از غم ولى الله را

با كه گويم اين غم جانكاه را

كز گل زهرا گلابى مانده است

پرتوى از آفتابى مانده است

و آنكه با اسرار حق محرمتر است

عمر

او از عمر گل هم كمتر است

دشمنى چون خار راهش مى شود

خانه او قتلگاهش مى شود

بسته بر رويش همه درها كنند

سايه بر جسمش كبوترها كنند

اين جواد است آنكه محبوب خداست

لطف عامش دستگير ماسوى است

اين تقى مهر سپهر ارتضاست

نور چشم فاطمه ابن الرضاست

مرثيه اى در شهادت امام جواد عليه السلام

گلهاى زهرا شد همه پرپر ز بيدار

در كربلا و سامرا ، در طوس و بغداد

نالد هميشه بلبل ، از داغ اين همه گل

بقيه الله ، اجرك الله

بغداد يكبار ديگر در غم نشسته

با ناله هاى دجله در ماتم نشسته

شراره در نهاد است غمزده جواد است

بقيه الله ، اجرك الله

با آنكه همچون غنچه بر خون شد دل او

شريك زندگانيش شد قاتل او

شكوفه ولايت ، پرپر شد از جنايت

بقيه الله ، اجرك الله

در حجره در بسته مى سوزد تمامى

جانش ز زهر و پيكرش از تشنه كامى

رمق به جان ندارد ، لب تشنه جان سپارد

بقيه الله ، اجرك الله

فصل دوازدهم : مناسبتهاى ماه ذى الحجه الحرام

هفتم ذى الحجه شهادت حضرت امام محمد باقر (ع)

زمين و آسمان اى شيعه در حزن و غم است امشب

همه اوضاع عالم زين مصيبت در هم است امشب

امام پنجمين شد كشته از زهر هشام دون

مدينه غمسرا از اين غم و زين ماتم است امشب

آخرين يادگار كربلا

امام شكوهمندترين پيوند آسمانى ميان خالق و مخلوق است ، طرحى آسمانى و تجلى استيلا و هيمنه درخشان حقيقت ربوبى بر جسم و جان زمين خاكى است ، امام ، مائده مملكت جبروت حضرت حق است كه تاريخ و گستره ابدى حيات بشرى را به خويش فرا مى خواند و خرد خاموش ادمى جز با استمداد و بهره ورى از نسيم نقره اى عنايت در اقيانوس بيكران قداست و طهارت او چشم نخواهد شست

. تصوير تابنده امامت چونان خورشيدى درخشان فرا راه مردمان است و ذهن سيال عبوديت در درياى جارى كلام طراوت شفاف حضور و نگاه امام به سمت حقيقت جارى مى شود .

حقيقت اين است كه هرگاه از بلنداى قرون و عصرها به تاريخ توفنده تفكر شيعى نظر مى كنيم با حقايقى بزرگ و درخشنده و بر خاسته از عمق ميراث امامت بر خوريم كه تاريخ را به چرخه اى شگرف در آورده است انگاه به صلابت و استوارى ميراث جاودانه امامت خيره مى شويم و عقل و خرد را در چشمه حيرت و شرم تطهير مى كنيم ، مسير زندگى امامان شيعه و تاريخ حركت و پويش الهى آنان در جاده هاى روشن يقين و عبوديت آنچنان شگفت و دشوار است كه ابديت بلند قامت فكر را مبهوت خويش مى گرداند .

امامان بزرگ شيعه در عصر و روزگار خويش هر يك به اقتضاى اوضاع و شرايط و گنجايش ادميان به گونه اى نگاهبان حريم حرمت و شكوهمندى عقل و وحى بوده اند ، انچه در آغاز از تفاوت و گونه گونى عرصه هاى عمل و كلام و گفتار و رفتار امامان شيعه به چشم مى آيد اگر چه شايد از منظر تاريخى و بيرونى نا پيوسته و مختلف باشد او در باطن از سرانجام يكسان و محاسبه عقلانى و روحانى شگفت اورى برخوردار است ، چشمى كه مبانى و بنيادهاى توحيد و روشنگرى امامان را به درستى ببيند از تيزبينى و آينده نگرى و ژرف كاوى آسمانى آنان به حيرت فرو خواهد رفت . تصوير آينهسان امامت گاه در خود ، صلح سرخ

امام حسن ، اين پرشكوهترين نرمش قهرمانانه تاريخ را دارد و گاه قيام خونين حسين را نشان مى دهد ، گاهى امام باقر و امام صادق در عرصه هاى علم و دانش و فقاهت و كلام به چشم مى خورند و گاهى امام جواد عليه السلام در حفظ و تداوم بخشيدن به رود جارى ولايت

اينها همه جلوه هاى است ، امام در نهايت يكرنگ تاريخ حيات و زندگانى امامان شيعه است ، روشن است ان كسى كه به زندگانى ان بزرگان نظر مى كند اگر به اين تحول بالنده اگاه نباشد جز حيرت هيچ چيز فرا چنگ نخواهد آورد . اينك در اين سطور نمى از اقيانوس كران ناپيداى حيات پنجمين خورشيد فروزان آسمان امامت ولايت وجود مقدس امام محمد باقر عليه السلام را پيشكش ارباب معرفت و دلسوختگان وادى ولايت مى اوريم شايد كه روح خويشتن را در شط اگاهى زلال امامت تطهير كنيم .

حضرت امام محمد باقر عليه السلام در دوران كودكى با بزرگترين مصيبت تاريخ اسلام يعنى واقعه كربلا روبرو شد ، او با چشمان معصوم خود مشاهده كرد كه شجره خبيثه بنى اميه چگونه فرزند فاطمه زهرا و يادگار مصطفى يعنى حسين عليه السلام را همراه با عده اى از بنى هاشم و بهترين اصحاب اباعبدالله با كمال قساوت شهيد كردند و بازماندگان از خاندان رسالت را به اسارت بردند .

امام پنجم عليه السلام ، همگام با اسيران پيروز كربلا غمها و محنتها را مى چشيد و شاهد اهانتها ، جسارتها ، قتل و غارتها و . . . بود . ايشان حمله دژخيمان و اصحاب شيطان را

به مدينه الرسول ديد و شاهد بود كه چگونه كينه توزان بدر و احد به حرم رسول خدا حمله كردند و كشتند و سوزاندند و بيحرمتيها نمودند ، امام پنجم مى ديد كه بنى اميه در پى محو اثار وحى و نبوتند و با هر چه كه وابسته به خاندان رسالت است به مبارزه اى بى امان برخاسته اند مى فرمودند:

ناخوشايندى اين مردم از ما تنها به خاطر ان است كه ما اهلبيت رحمت و شجره نبوت و معدن حكمت و محل نزول وحى هستيم . امام باقر عليه السلام در چنين اوضاعى پس از شهادت امام زين العابدين عهده دار مقام امامت مى شوند سن مباركشان در آغاز مقام امامت چهل سال بود حضرت به دنبال سيره پدر ارجمندش حضرت سجاد عليه السلام به سر پرستى ايتام و تفقد از ضعفاء و محرومين شيعه پرداخته و حتى الا مكان به وضع اقتصادى آنان سرو سامان مى دهند حضرت به موازات فعاليتهاى ديگر خويش به مبارزه با احياى جاهليت و انحرافات فرهنگى جامعه مى پردازد .

و آنچنان در اين قسمت فعاليت مى كنند كه به اندك مدتى شعله هاى فتنه فرهنگى دشمن را مهار كرده و سعى در خاموش كردن ان مى نمايند خود حضرت مى فرمايند:

ما خزانه دار گنجينه هاى علم الهى و عهده دار مقام ولايت هستيم .

محصلين مدرسه اى كه انروز امام باقر و امام صادق بنيان نهادند تا به امروز و بزرگوار توانستند بيش از سى هزار حديث پيرامون معارف اسلام به خصوص فقه وارد فرهنگ جامعه نمايند و با هجوم ويرانگر احاديث جعلى كه زا زاويه متعفن ظلمتكده

اهل غضب نشات مى گرفت ، مبارزه اى جدى و قاطع نمايند و از طرفى شاگردانى امثال زر اره ، محمد بن مسلم ، ابو بصير ، ابان ابن تغلب و . . . تربيت نمودند كه هر كدام در قلمرو خويش چراغ هدايتى شدند كه هنوز نور ان از لابلاى كتب حديث و اخبار مى درخشد حال در پايان اين مقاله به فراز سخنى از سخنان گوهر بار ان امام گرامى مى پردازيم تا با زلال سخنش كوير جانمان را طراوت و حيات مجدد ببخشيم .

هنگامى كه جابر به خدمت اما باقر عليه السلام ، مشرف شد حضرت فرمود: اى جابر در چه حالى هستى ؟ جابر كه به ضعف پيرى مبتلا شده بود ، گفت : حالى دارم كه پيرى را بر جوانى ، بيمارى را بر تندرستى ، مردن را بر زيستن ترجيح يم دهم امام عليه السلام در مقام اگاه كردن او بر آمد و فرمود: جابر ، ما اهلبيت چنين نيستيم اگر حق تعالى پيرى دهد ، پيرى را ، اگر جوانى دهد ، جوانى را ، اگر بيمارى دهد بيمارى را ، اگر شفا دهد شفا را ، اگر حيات بخشد ، حيات را و اگر موت دهد ، موت را ترجيح مى دهيم (يعنى جابر در مقام صبر بود و حضرت در مقام رضا كه بالاترين مراتب است ) پس جابر دست ان حضرت را بوسيد و اراده پابوس نيز نمود كه ان حضرت مانع شد جابر گفت : صدق رسول الله راست گفت پيامبر كه فرمود: بزودى تو فرزندى از فرزندان مرا دريابى كه نام او

نام من باشد و مسائل علمى را مى شكافد و به عمق ان مى رسد .

در اين حديث نكاتى به چشم مى خورد كه مى توان براى ارباب بصيرت موثر افتد ، انسان هر چقدر هم كه بزرگ و پر تجربه و استاد ديده باشد باز هم بى نياز از استاد نيست جابر از معدود كسانى است كه عمر طولانى و پر بركت خويش را در محضر چند از معصومين عليه السلام سپرى كرده است . رسول خدا را درك كرده و از ان حضرت دانشها اموخته ، به خدمت حضرت على رسيده و كسب فيض كرده ، از محضر امام حسن درسها اموخته ، از مجالست با سالار شهيدان بهره ها برده است و اولين زائر قبر حسين محسوب مى شود ، با امام سجاد عليه السلام همنشين بوده و علم اموخته ، اما با اينهمه در يك برخورد كوتاه و ساده برايش معلوم شد كه هنوز نا اموخته هاى فراوانى دارد و اين درسى است به همه پويندگان راه علم و فضيلت كه هيچگاه از تعلم و تربيت فارغ التحصيل نخواهند شد .

شهادت آن امام همام بر پويندگان راهش تسليت باد

شرار غم

اى فروزان گهر پاك بقيع

گل پرپر شده در خاك بقيع

با سلامت كنم آغاز كلام

اى ترا ختم رسل گفته سلام

پنجمين حجت و هفتم معصوم

بابى انت ، كه گشتى مسموم

اى فداى حق قربانى دين

كرده يك عمر نگهبانى دين

تنت از درد و الم كاسته شد

تا كه دين قامتش اراسته شد

اى ز آغاز طفوليت خويش

بوده از رنج و غم و درد پريش

از عدو ظلم و شرارت ديده

چون پدر رنج اسارت ديده

خار در

پا و رسن بر بازو

رفته اى با اسرا در هر سو

كرده خون خاطرت اى شمع ولا

محنت واقعه كرب و بلا

كربلا ديده اى و كوفه و شام

اى شهيد از اثر ظلم هشام

آتش غم پر و بالت را سوخت

زهر كين شعله بجانت افروخت

اثر زهر به زين الوده

كرده اعضاى ترا فرسوده

خود تو مظلومى و قبر تو خراب

ديده هر از اين غصه پر اب

شيعه را دل ز عزايت شده داغ

كه بود قبر تو بى شمع و چراغ

نزد ان طايفه زشت مرام

بوسه بر قبر شما هست حرام

با چنين ظلم و ستم از اعدا

بهتر اينست كه قبر زهرا

مخفى از ديده دشمن گرديد

تا زهر حادثه ايمن گرديد

مرثيه گروهى ، در شهادت اما باقر عليه السلام

امام باقر به شهادت رسيد

ارث شهادتش به امت رسيد

سلام ما بر قبرش

به جلوه هاى صبرش

امام باقر - امام باقر عليه السلام

نور دل فاطمه بيتاب شد

پيكرش از زهر جفا اب شد

آتش گرفته جانش

از ظلم دشمنانش

اما باقر - امام باقر عليه السلام

ظلمى كه بر امام باقر رسيد

ديده تاريخ به عالم نديد

با زين زهر الوده

راه حسين پيموده

امام باقر - اما باقر عليه السلام

سلام ما به حال التهابش

سلام ما به مرقد خرابش

كعبه دلها تربت بقيع است

دل غرقه خون از محنت بقيع است

يا رب به اشك زهرا

رسان مهدى ما را

امام باقر - امام باقر عليه السلام

هشتم ذى الحجه يوم الترويه حركت امام حسين (ع) از مكه به سوى كربلا

اى يكه تار عرصه صبر و رضا حسين

وى رهنماى قافله كربلا حسين

تو كعبه اميدى و در وقت حج شدى

نا كرده حج ، ز بيت الهى جدا حسين

بر فراز حماسه

هنوز پنجاه سال از غروب خورشيد رسالت نگذشته است كه غاصبان ، سلطنت را به جاى نبوت ، و يزيد را به جاى محمد (ص ) مى

نشانند .

بلايى بزرگ دامن گير جامعه اسلامى شده و كار به جايى رسيده است كه سرنوشت جهان اسلام در دست يزيد هوسبار قرار گرفته است . همان يزيدى كه زشت ترين واژه ها از توصيف چهره كريه او ناتوانند .

درد ناكترين از همه انكه ، از حسين (ص ) مى خواهند تا ان جز ثومه فساد و طغيان را به عنوان جانشين پيامبر به رسميت بشناسد . از عصاره عصمت ، لنگرگاه افلاك ، نقطه پرگار زمين و زمان ، مركز دايره امكان ، از همو كه قلبش فرودگاه ملائك است ، براى ننگين ترين لكه تاريخ و زشت ترين كلمه قاموس بشريت ، بيعت مى خواهند . از حسين (ص ) مى خواهند تا با دست عصمت ، الوده ترين دست روزگار را به نشانه تاييد بفشارد .

فرماندار وقت مدينه ماموريت يافته است تا از زاده زهرا براى فرزند لاابالى معاويه راى اعتماد بگيرد . دست بيعت حسين يا سر بريده او ، همان دو ارمغانى است كه يزيد يكى از آنها را از مدينه خواسته است

اكنون ديگر براى حسين (ص ) مدينه جاى ماندن نيست ، بايد كاروان و قافله شهادت محملها را بر بندد و صاحبان اصلى مدينه الرسول از مدينه و رسول خدا حافظى كنند .

امير قافله ، با ياران وفادار خويش از شهر بيرون مى آيد و در حاليكه خطر هر لحظه او را تهديد مى كند . اهنگ مكه دارد . گويى موسى بن عمران است كه با تعقيب فرعونيان و قبطيان از مصر بيرون آمده است لذا ايه اى از قرآن را زمزمه

مى كند كه روايتگر هجرت موسى (ص ) است :

و خرج منها خائفا يترقب قال رب نجنى من القوم الظالمين

كاروانيان در طى شش شبانه روز ، بيابانهاى سوزان بين مدينه و مكه را پشت سر نهاده و به حريم كعبه پناهنده مى شوند تا ان وادى ايمن را پايگاه امر به معروف و نهى از منكر ، و جايگاه اعلام برائت از ستم و بى عدالتى قرار دهند ، ولى حراميان روزگار كه با خدا نيز اعلام جنگ كرده اند نه احترام خون خدا و نه حريم خانه خدا هيچيك را نمى فهمند و عزم شكستن حريم حرم نموده و در خانه امن خدا قصد ريختن خون خدا كرده اند .

مردم از چهار گوشه كشور اسلام به حج و طواف كعبه مى ايند ولى معصوم زمانه كعبه را به سوى كعبه جانان ، حج را به سوى جهاد و زيارت را به سوى شهادت ترك مى كند ، لباس احرام را بركنده و كفن شهادت پوشيده و به سوى حج اكبر مى شتابد . و در زمانه اى كه هنگامه زيارت روى خدا ست پشت به خانه خدا مى كند و مسير بين مكه و كربلا را جايگاه با صفاترين سعى خويش قرار مى دهد ، چه در ان وادى سعى و صفاى خونين صفاى ديگرى دارد .

در اين مسير ، پرتو عشق ، شعاع خطر را كمرنگ بلكه ناپديد كرده است و در اين سعى عرفانى علاوه بر قصد قربت كه شرط هر عبادتى است ، عنصر عشق ميداندار اصلى ميدان كربلا است عشق چاووش خوش اواز سفر كربلا است و تنها

عاشقانند كه در اين كاروان نام نوشته اند و در يك رديف و به ستون يك پشت سر امام عشق و معناى عشق ، به اقتداى شهادت ايستاده اند .

همه جنب و جوشهاى آنها بوى پرستش و رنگ عبادت به خود گرفته است عبادتى عارفانه و عاشقانه كه در ان جاى پاى كوچكترين كراهت ، بى ميلى و احساس درد و رنج به چشم نمى خورد .

ستارگان كهكشان شهادت ، آسمان بين مكه تا كربلا را نور افشان كرده اند ، اين كهكشان ، نه كهكشان راه مكه را بنمايد ، بلكه راه خونينى است كه از مدينه و مكه آغاز مى شود و به ميدان سرخ نينوا منتهى مى گردد و راه قبله كربلا را مى نمايد . اين كهكشان راه حاجيان نيست كه راه مجاهدان و شهيدان عاشق است .

از نگاه دو چشم ، شمار ستارگان اين كهكشان بسيار كمتر از كهكشان عظيم منظومه شمسى است ولى در حساب عشق كهكشان كربلا بسى پر رنگ تر و درخشان تر از تمامى كهكشانها است و جلوه هستى و فروغ كيهان از درخشش پر نورترين اختر اين كهكشان تامين مى شود .

اين كاروانيان ، راهيان پر شكوهترين راهند و سيارگان زيباترين منظومه كيهانند و جاذبه خورشيد امامت است كه اين مجموعه را در مدار حق به گرد خود مى گرداند و همه را با خود به سوى يك هدف متعالى مى كشاند .

حج نا تمام خون خدا توطئه شومى را كه مى خواست نهضت را در نطفه خفه كند ، خنثى كرد . افزون بر آن زايران و مجاوران خانه

خدا را نيز در برابر يك چرا قرار داد . چرا بزرگى كه مردم ديرفهم روزگار پاسخ ان را در حيات حسين درنيافتند ولى نقش اين علامت سئوال را در قيامهاى بعد از عاشورا بخوبى مى توان ديد .

كاروان عشق پيش مى رود و منزل به منزل ياران تازه اى را با خود همراه مى سازد . صداى اذان و نواى قرآن كه از اين كاروانيان در فضاى بيابان مى پيچد دلهاى عاشق را به طواف وجود نازنين ابى عبد الله مى كشاند . سالار قافله هر از چندى ندا در مى دهد: هر كه مى خواهد خونش را در درياى خون ما بياميزد و ان را در راه خدا نثار كند ، به كاروان بپيوندد و با ما به راه افتد

من كان باذ لا فينا مهجته فلير حل معنا

در اين اعزام پر شكوه و استثنايى از غنيمت گرفتن و بر تخت قدرت و سرير رياست تكيه زدن ، خبرى نيست سالار از آغاز راه نمى خواهد نورانيت لشگر و خلوص سپاه را فداى تعداد كند ، نمى خواهد حتى يك حلقه ، ناخالص در ميان اين زنجيره قيمتى قرار گيرد و سلسله شهادت را كم اعتبار سازد . امام جانباز و جان بر كف مى طلبد سپاهى ، داوطلب مى جويد او سياهى لشگر لازم ندارد ، نمى خواهد كيفيت را قربانى كميت كند زيرا به ميدانى مى رود كه در ان عشق حرف اول و آخر را خواهد زد و خون بر شمشير و نيزه چيره خواهد شد و بدان جهت تمام نيروهاى امام نيروى كيفɠاند ، و امام شهيدان ، كيفى

ترين نيروهاى خود را در خطرناكترين جبهه به كار مى گيرد و خود ، كه محور عالم خلقت است در نوك تيز پيكان حمله قرار مى گيرد .

مردان ، هفتاد و دو نفرند از ميانه هفتاد و دو فرقه و در ميانه درياى توفانى فتنه به كشتى نجات نشسته اند و مى روند تا حلق تشنه خود را به خنجر بسپارند و اب نجات و شهد رستگارى را از لب شمشير بنوشند .

هفتاد و دو پروانه مى روند تا با آخرين توانهاى خود بر گرد شمع وجود حسين عليه السلام خاموش و بى اواز بسوزند و با اين خاموشى ، ماندگارترين سرود سبز ماندن و سرخ رفتن را بر بلندترين گلدسته قبه ازادگى بسرايند ، شمع نيز مى رود و شعله عشق اوست كه پروانه هاى بى ارام را هم با خود مى برد تا جملگى در شام سرد ستم بسوزند و ذوب شوند و يلداى تاريك امت را به سپيده دم پگاه عدالت برسانند .

فداكارترين سپاه تاريخ سازماندهى مى شود و مى رود تا خونين ترين و شگفت اورترين اسوه را در عرصه حقيقت به نمايش بگذارد ، اين سپاه مجهزترين سپاه تاريخ است چون ايمان پربارترين ره توشه اين اعزاميان است . اين خدا باوران و امام شناسان ، تمام پل هاى وابستگى را اعم از مال ، خانواده ، آينده زندگى و موقعيت اجتماعى را خراب كرده و خود را براى گذشتن از پل صراط و براى رسيدن به آيندهاى پايدار و زندگى و موقعيت ماندگار مهيا كرده اند .

كودكان و زنان ، زبان گوياى نهضت و ستون

تبليغات انقلاب كربلايند كه پس از فرو نشستن گرد و غبار جنگ ، رسالت خويش را آغاز خواهند كرد و خطبه زينب عليها السلام و زين العابدين عليه السلام با اثار خون هفتاد و دو شهيد در خواهد اميخت و كاخ ستم را واژگون خواهد ساخت .

كاروان به دشت تفديده طف قدم مى گذارد حر با هزار مسلح در برابر سپاه كوچك حسين عليه السلام صف مى كشد . و سالار كم سپاه را خوب مى شناسد و موج دوستى را در رخسار امام مى بيند و با انبوه سپاه خود به كسى اقتدا مى كند و موج دوستى را در رخسار امام مى بيند و با انبوه سپاه خود به كسى اقتدا مى كند و نماز مى گزارد كه به جنگش آمده است .

حر نميخواهد باور كند كه اين قافله دار ، هم حسين باشد و هم خارجى و طغيانگر . پس ! كنارى مى رود و سخنان امام ، ديو غفلت را در اندرون حر مى ميراند و زلال نصيحت امام ، حر را مى شويد و حر مى كند و اين خبر مثل صاعقه اى وحشتناك بر سر عاج نشينان كوفه و شام فرود مى آيد .

فرماندهان تازه ، با فرمانهاى تازه تر ، با لشگريانى تازه نفس و بى شمار خود را به منطقه مى رسانند . دو سپاه نا برابر در دو پادگان ، آماده نبرد شده اند ، تا برابرند . هم از جهت تعداد و هم از جهت فكر و انديشه . در يك سپاه ، عشق به شهادت و لقاى حق موج مى زند

و تپش قلب مجاهدان لحظه ها را براى رسيدن لحظه وصل مى شمارد و در ديگر سپاه هوس ، شهوت و علاقه به وعده هاى پوچ رياست حكومت مى كند .

خورشيد روز گرم و ماه پاره محرم به دامن صحراى گرم كربلا چشم دوخته اند تا ساعاتى ديگر تماشاگر عظيم ترين حماسه نسل بشر باشند . اب فرات ابستن بزرگترين طغيان است و مى ايستد تا بر كرانه خويش كه لحظاتى بعد صحنه اجراى موزون ترين سرود زندگى خواهد شد نظاره كند .

اب ايستاده است ، چين و شكنها ارام ، موجها اسوده و صداى ان نرمتر اى هميشه است كه اينهمه ، روايتگر ارامش قبل از توفانند .

اريش سپاه كوچك لحظاتى ديگر به هم خواهد خورد تا با اين به هم خوردن در هميشه تاريخ ، اسايش هر چه ستمگر است ، بر هم زند و فرونى سپاه سياه خصم را بى آبرو سازد و اثبات كند كه تعداد نفرات ، ملاك حقانيت نيست و اكثريت هميشه نمى تواند در نقش يكى از مطهرات نا پاك را پاك كند و باطل را به حق استحاله نمايد .

سرانجام توفان مى توفد و جنگ و كارزار در مى گيرد و بزرگترين حادثه ها ، سريعتر از زمان ، وسيعتر از جهان و بلندتر از تاريخ رخ مى دهد ، عاشورا رخ مى نمايد و سالار شهيدان ، كلمه عدالت و ازادگى را به رنگ خون بر پيشانى تاريخ مى نگارد و قرآن را با صحيحترين روايت ، بر رواق بلند آسمان تلاوت مى كند و بت هاى جهالت جديد بنى اميه را

درهم مى شكند و بدين سان كربلا و عاشورا بر تاريك تاريخ مى درخشند .

حج نا تمام

از كعبه رو بكر ببلا ميكند حسين

و آنجا دوباره كعبه بنا ميكند حسين

گر ساخته است خانه اى از سنگ و گل خليل

آنجا بناز خون خدا ميكند حسين

روزى كه حاجيان به حرم روى مينهند

پشت از حريم كعبه چرا ؟ ميكند حسين

آن حج نا تمام كه بر عمره شد بدل

اتمام ان بدشت بلا ميكند حسين

آنجا وقوف در عرفات ار نكرده است

فرياد معرفت همه جا ميكند حسين

آنجا اگر كه فرصت قربانيش نبود

اينجا هر انچه هست فدا ميكند حسين

آنجا كه سعى بين صفا در دويدن است

اينجا به قتلگاه صفا ميكند حسين

آنجا حنا حرام بود بهرا حاجيان

اينجا ز خون خويش حنا ميكند حسين

وقتى به خيمه گاه رود از پى وداع

اينجا دوباره حج نساء ميكند حسين

بعد از هزار سال به همراه حاجيان

هر سال رو بسوى منا ميكند حسين

از چار سوى كعبه ، ز گلدسته ها هنوز

هر صبح و ظهر و شام ندا ميكند حسين

بشنو دعاى در عرفاتش كه بنگرى

با سوز دل هنوزه دعا ميكند حسين

سر داده است و حكم شفاعت گرفته است

بر وعده اى كه داده وفا ميكند حسين

نهم ذى الحجه شهادت حضرت مسلم ابن عقيل (ع)

مظلومى آل مرتضى پيدا شد

در كوفه دوباره محشرى بر پا شد

مهمان غريب كوفه را دريابيد

زيرا كه اسير فتنه اعدا شد

كفن پوش عشق

مى بينمت اى سفير سفر انقلاب كه سفارتت را آغاز كرده اى ، دعوتى كه هيجده هزار دعوتنامه داشته است ، و در بيابانهاى تفديده ، راه مى سپرى و پرچم فراز مند نهضت ازاد يبخش حسين عليه السلام را بر دوش مى كشى و نستوه و استوار ، با طنين گامهاى

قهرمانانه ات ، سكوت سرد و مرگ افزاى چندين ساله تاريخ اسلام را درهم مى شكنى .

جوانمردى ، وفا ، و دريا دلى به تو ايمان آورده اند و ارزشها ، هرگز ، پاسدارى ، پايدارتر از تو نديده اند .

ان شب ، كه با غافلگيرى و ترور عامل دشمن ، فقط و فقط براى ارزشها ، به مخالفت برخاستى ، همه خصلتهاى آسمانى ، بنده ارزش خريد تو شدند . ارى وفا از اينكه چون توئى را در كوفه ، شهر بى وفايان ، در كوى بى وفايى مى ديد ، شرمسار بود و اين ازرم را كه از حضور وفا مردترين يار اباالاحرار در ان خلوت خالى از مردانگى و غيرت ، احساس مى كرد نمى توانست پنهان كند .

اى الگوى بزرگ مقاومت ، اى اسوه صبر و استوارى ، از ان لحظه هاى خون و خشم ، شمشير و تكبير ، و روياروئى نا برابر نور و ظلمت چه بگويم كه كار و كارزار از جنگ تن به تن گذشته بود و تبديل به جنگ تن به تن ها شده بود .

رزم حماسه آفرين تنى تنها و دور از ديار با تن ها و گرگهايى تا دندان مسلح ، با نگهبانان اشرافيت و حافظان شيطان .

عدالت بر خود ، لحظه اى غم افزاتر از آن هنگام تنهايى تو در آن هنگامه خون و آتش ، نديده است . دلهاى همه خدا پرستان ، از ان روز و دقيق تر بگويم از آن شب ، خانه تو شد ، (از آن شب ) كه بر درگاه خانه آن

زن و در جواب سئوالش ناليد كه : من در اين شهر ، خانه اى ندارم .

هنوز و هماره ، خونرنگى شفق ، از شرمگينى ان شامگاهان است ، ان شام شوم و آن شب تا ابد سياه كه در كوچه هاى شهر هيجده هزار دعوتنامه اى ، تنها ماندى و از هيچ پنجره اى ، نورى ، هر چند نا چيز ، سوسو نمى زد .

هر وقت به ان تنهايى تاريخى ات فكر مى كنم و ان خاطره غمبار را ياد مى اورم به اين نتيجه مى رسم كه غمى كه هر غروب را مى اكند ، غم توست و غروب ، ائينه دار غصه هاى توست ، و ابهام راز الودش از سر گذشت تو نشئت گرفته است .

اى عارف عرفه ، اى شاهد عرصات ، اى سفير ثوره واى شهيد عرفات .

اى فرستاده فرزانه حسين عليه السلام ، به تنهائيت در كوچه هاى تنگ و تاريك و مالا مال از آتش و دود كوفه سوگند دلهايمان ، دشتهاى وسيعى است كه در ان ، الاله هاى سرخ و شقايقهاى ارغوانى عشق تو و مولاى تو ، روئيده است . مسلم تو از بام قصر قساوت بر زمين نيفتادى . هرگز ، كه در دلهاى ازادگان و عدالت دوستان و ظلم ستيزان جاى گرفتى ، تو به ميهمانى دلهاى عاشق رفتى و قلبهاى مومنى كه عرش الرحمان گفته شده اند ، جايگاه توست اى عبد صالح رحمان .

مى بينمت بر تارك تاريخ ، بشكوه ايستاده اى و قامت خونينت از زخمهاى كشيده شدن پيكرت بر سنگفرشهاى كوفه ،

ستاره باران است . سنگفرشهاى كوى و برزن كوفه ، وقتى با بدن مطهرت مماس بودند ، بر عرش ، پهلو مى زدند ، ديگر سنگفرش نبودند بلكه سنگ عرش شده بودند .

تمام ابهاى جهان و بى كرانگى اقيانوسهاى زمين ، وآمدار و شرمسار ان لحظه اب خواستن و ابخوردن تو هستند . تا ، لب گذاشتى ، ظرف اب ، بحر احمر شد و ظرفيت و گستره وجود تو را به حكايت نشست .

اه چه بگويم ؟ كه مى بينم از بام دارالاماره و از سر دار ، بر سرداران جهان ، امارت مى كنى و هر جا حق طلب و ظلم ستيزى است مسلم تو شده است .

چاه ها چاله هاى انباشته از آتش و شمشير ، گواه روشنى است . بر اين حقيقت آفتابى كه تو آفتابى و تسليم ، تسليم توست . اى سلم بزرگ ؛ عزت و شرف ، بندگان مودب استان رفيع تو هستند و در قدمت به خاك ادب افتاده اند .

اى شهيد پيشتاز كربلا ، هنوز ، عطر دل انگيز ان سلام ملكوتى كه به عنوان حسين عليه السلام فرستادى در فضاى آسمان فتوت ، برادرى و انسانيت ، با مشام جان استشمام مى شود و روح را روحانيت و طور سيناى سينه ها را طراوتى تازه مى بخشد .

به سلام قسم ، . . . الملك القدوس السلام . . . سلامى دل انگيزتر از سلام تو در حافظه تاريخ نيست . سلامى از اسلام ناب يك مسلم .

تو از كوه استوا ترى و استوارى عكس برگردان ضايع و كمرنگى

است از تو ، از همان ايستادن بر بام و به سلام .

اه . . . باز هم اه . . . از اين غم ، كه براى عاشقانت ، هممين يك غم كافى است تا هيچ گاه به سرور ننشينند ، غم جانكاه ان لحظه كه امام نازنين نازدانه ات را بر زانوى مهر نشاند و ديگر دختركان كاروان ، نگاه معنى دار و غم الودى به يكديگر كردند و لب گزيدند .

دست مهربان و نوازشگر امام كه بر سر دختر تو كشيده مى شد ، اعلاميه اى بود ، اعلاميه وصال مسلم به ملكوت تو در عرفه شهيد شدى تا دعاى ، عرفه مولى الكونين را تفسير كنى و حماسه مسلم بودن و تسليم نشدن را بيافرينى .

سفير حسين عليه السلام

آنشب كه شهر كوفه در اشوب غم بود

نامه نگاران را قلم تيغ ستم بود

آنشب كه عروس حجله شب شعر ميخواند

اشعار غم با واژه هاى بكر ميخواند

آنشب زمين از پرده دل ناله ميزد

داغ شقايق را به قلب لاله ميزد

آنشب حكومت بود سر تا پا نظامى

حامى يك مامور جلبش صد حرامى

در كوچه اى مرد غريبى راه ميرفت

از بى پناهى در پناه اه ميرفت

مرغ دلش گاهى هواى يار ميكرد

از خستگى گه تكيه بر ديوار ميكرد

در كارگاه لب درنا سفته مى سفت

اسرار دل را اين چنين با باد ميگفت

اى باد صرصر همتى چون وقت تنگ است

چرخ زمان ابستن اشوب جنگ است

دارم بتو من دست استمداد اى باد

چون هستيم را داده ام بر باد اى باد

اينك كه در اين شهر دلدارى ندارم

تنهاى تنها هستم و يارى ندارم

از من ببر در نزد دلدارم پيامى

زيرا كه

غير از او ندارم من امانى

از قول من بر گو تو با نور دو عينم

فرزند دلبند على يعنى حسينم

مولاى من از كوفيان قطع نظر كن

كوفه مياعزم سفر جاى دگر كن

مولاى من جان رسول الله برگرد

دانم كه در راهى ولى زين راه برگرد

اينان كه بر لب نعره تكبير دارند

جاى وفا زير عبا شمشير دارند

شمشيرها شان بهر قتلت تيز گشته

پيمانه ها شان از ستم لبريز گشته

با سنگ و تير و نيزه ها شان ميزبانند

آماده از بهر ورود ميهمانند

اى يوسف من پا سر بازار مگذار

پا بر سر بازار اين اشرار مگذار

اينجا متاع عاشقى را مشترى نيست

اين فرقه را كارى بجز غارتگرى نيست

اينان همه ايفا گران نقش خونند

چون بيخبر از سنگر عشق و جنونند

تنها بيا اما مياور خواهرت را

تنها به خواهر ان سه ساله حضرت را

ائى اگر در كوفه اى فخر زمانه

دشمن زند بر خواهر تو تازيانه

ائى اگر در كوفه ميگردد به سيلى

مانند زهرا روى اطفال تو نيلى

ائى اگر در كوفه بينى داغ اكبر

انسان كه رويد لاله ها از باغ اكبر

مرثيه گروهى در شهادت حضرت مسلم عليه السلام

ميا كوفه گل زهرا

ببين شد مسلمت تنها

خداحافظ خداحافظ

شدم قربانيت مولا

حسينم واى حسينم واى (2)

نگر آويزه دارم

غم عشقت بدل دارم

ببين احرام خون بستم

كه حجم را بجاى ارم

حسينم واى حسينم واى (2)

صفا و مروه ام باشى

منا و كعبه ام باشى

مقام و حجر و ركن من

حريم قبله ام باشى

بود ذكر دلم يا رب

بگريم در دل اين شب

كه با اين كوفه ويران

چه سازد خواهرت زينب

حسينم واى حسينم واى (2)

دهم ذى الحجه عيد سعيد قربان

ما مسلم و برنامه ما قرآن است

مليت ما به پايه ايمان است

عيدى كه براى ما پسنديده خدا

فطر است و غدير و جمعه و قربان است

خنجر شوق

بر حنجر نفس

عيد قربان جلوه گاه تعبد و تسليم ابراهيميان حنيف است . فصل قرب يافتن مسلمآنان به خداوند ، در سايه عبوديت است .

اگر ابراهيم خليل ، در اجراى فرمان پروردگارش ، خنجر بر حنجر اسماعيل مى نهد ، اگر اسماعيل ذبيح ، پدر را در اجراى امر خدايى ، تشويق و ترغيب مى كند ، اگر شيخ الانبياء در نهادن كارد بر حلقوم فرزندش ، لحظه اى ترديد و توقف نمى كند ؛ همه و همه ، نشانه مسلمانى آن پدر و پسر و شاهد صداقت در عقيده و عشق ، و وفادارى در قلمرو بندگى است .

عيد قربان ، مجراى فدا كردن عزيزترين يعنى خدا است .

عيد قربان ، مجراى فيض الهى و بهانه عنايت رحمانى به بندگان مومن و مسلم و مطيع است .

قربانى تو در اين چيست ؟

در راه خدا ، چه چيز فدا مى كنى ؟

با چه وسيله ، به استان پروردگار ، تقرب مى جويى ؟ و كدام فديه را به قربانگاه صدق ، عشق ، اخلاص و وفا مى آورى ؟

براى اولياء الله عيد قربان مجمع الشواهد صدق در گفتار ، كردار ، ادعا و عمل است . تو نيز ، اگر بتوانى رضاى خويش را فداى رضاى حق كنى ، اگر بتوانى از خواسته دل در راه خواسته دين چشم بپوشى ، اگر بتوانى از داشته ها و خواسته ها بگذرى ، آنگاه ، به مرز عبوديت و به حوزه قربانگاه قدم نهاده اى .

مگر خليل الرحمان چه كرد ؟ تو نيز اگر پير و مشى و

مرام ابراهيمى ، نبايد هيچ چيز از آنچه دارى و به آن دلبسته اى ، همچون زن و فرزند ، مال و منال ، پول و پس انداز ، خانه و خادم ماشين و مسكن ، و . . . حجاب چهره جانت ، مانع بندگى و فرمانبرداريت شود و آنگاه كه پاى دين و خدا به ميان آيد ، بسادگى و بصراحتى ابراهيمى و بصداقتى اسماعيلى درگذرى و امر مولا را مقدم بدارى .

بگذر از فرزند و مال و جان خويش

تا خليل الله دورانت كنند

سر بنه در كف ، برو در كوى دوست

تا چو اسماعيل ، قربانت كنند

اينجاست كه قربانى وسيله قرب مى شود و عيد قربان روز تقرب به خداوند .

آن هم نه قرب مادى و جسمى - كه خدا از محدوده حس و جسم بيرون است - بلكه قرب معنوى و تقرب ارزشى كه در سايه ايمان و عمل است .

آنچه انسان را به خدا نزديك مى كند ، طاعت است .

و آنچه از ساحت قرب ربوبى دور مى سازد ، معصيت است .

خدا به ما نزديك است ، حتى نزديكتر از رگ كردن ، كه خود فرموده است :

- و نحن اقربب اليه من حبل الوريد - ما از او دوريم ، چرا كه به جرم و گناه ، گرفتاريم و مجرم هرگز محرم نخواهد شد .

دوست نزديكتر از من به من است

وين عجبتر كه من از وى دورم

اگر پاى از مرز طاعت فراتر ننهيم ، اگر با تيغ گناه ، دامن عصمت ندريم ، اگر دست تعدى ، به حريم حرمات الله نگشاييم ،

آنگاه خواهيم ديد كه هر جا باشيم در قربانگاهيم و هر سو كه برويم ، به او تقرب پيدا مى كنيم ، و هر روزمان عيد قربان مى شود . بفرموده حضرت على :

كل يوم لا يعصى الله فيه فهو يوم عيد

هر روزى كه در آن ، خدا نافرمانى نشود روز عيد است .

جلوه ديگر اين روز ، ذبح است .

قربانى كردن گوسفند ، چه از سوى حاجى در منا و چه از سوى ما در شهرها مان ، تكريم آن حماسه معنوى و ايثار عظيم است كه ابراهيم و اسماعيل از خود نشان دادند و به مسلخ رفتند ، آن فداكارى همواره بايد در خاطره ها زنده بماند ، تا درسى مى باشد فرا روى ابراهيميان هميشه و همه جا .

رها شدن از تعلقات و ذبح كردن تمنيات در پيش پاى اراده الهى ، درس ديگران قربانى است ،

تيغ اراده و عفاف ، بايد بر خنجر نفسانيات نهاد و خون نفس اماره را ريخت و از شر اين وسواس خناس نجات يافت .

تا چه حد حاضرى كه خواست خدا را بر خواهش دل مقدم بدارى ؟

تا كجا مى توانى طاعت و اطاعت الله را ، با هواى نفس مبادله نكنى ؟

نفس كشتن و جهاد با دشمن درونى ، سخت تر از مبارزه با دشمن ، آشكار و برونى است .

از اين رو جهاد اكبر نام گرفته است .

ذبح قربانى در ديد عرفانى اهل نظر ، رمزى از ترك هواهاى نفسانى و روى آوردن به رضاى الهى است

ثمرات اين ذبح نيز ، بايد چونان قربانى

گوسفند به ديگران برسد .

و . . . چنين است كه آنكه مالك هواى نفس شود و ديو هوا را به بند كشد ، هم خويشتن از وسوسه ها و زيانهاى آن آسوده خاطر است ، هم جامعه از صدمه هوا پرستيهاى او مصون !

آرى ! . . . امروز ، عيد است .

عيد قربان و تقرب به خدا ، آن هم در سايه عبوديت و بندگى .

ما ، بنده آنيم كه در بند آنيم .

حال كه چنين است ، چرا در بند نفس و بند زر و سيم و بند خواسته ها و داشته ها ؟ !

دل به خدا بدهيم و در بند عبوديت او باشيم ، تا از هر قيد و بندى آزاد شويم .

بندگى خدا ، اميدبخش است .

و روز عيد قربان مى تواند براى ما اوج اين آزادى برين باشد .

خجسته باد عيد قربان عيد صالحان و ارس ته ، و عيد اهل طاعت و تسليم .

بمناسبت ده ذى الحجه عيد قربان و حضور مهمانان خدا در موسم حج

خسى در ميقات

من از اين شهر اميد ، شهر توحيد كه نامش مكه است ، و غنوده است ميان صدفش كعبه پاك ، قصه ها ميدانم . ، دست در دست من اينك بگذار ، تا از اين شهر پر از خاطره ديدار كنيم . ، هر كجا گام هى در اين شهر ، و به هر سوى و به هر چشم انداز ، كه نظر كرده و چشم اندازى ، ميشود زنده در انديشه ، بسى خاطره ها .

يادى

از هاجر و اسماعيلش ، مظهر سعى و تكاپو و تلاش ، صاحب زمزمه زمزم عشق ، يادى از ابراهيم ، آنكه شالوده اين خانه بريخت ، آنكه بت هاى كهن را بشكست ، آنكه بر درگه دوست ، پسرش را كه جوان بود ، قربانى برد .

يادى از ناله جانسوز بلال ، كه در اين شهر ، در آن دوره پرخوف و گزند به احد بود بلند ، يادى از غار حرا ، مهبط وحى ، يادى از بعثت پيغمبر پاك ، يادى از هجرت و از فتح بزرگ ، يادى از شعب ابيطالب و آزار قريش ، شهر دين ، شهر خدا ، شهر رسول ، شهر ميلاد على عليه السلام ، شهر نجواى حسين ابن على عليه السلام در عرفات شهر قرآن و حديث ، شهر فيض و بركات . . . ، و بسى خاطره از جاى دگر ، شخص دگر . . . . ، بانگ توحيد كه در دشت و فضا مى پيچد ، موج لبيك كه در كوه و هوا مى غلطد ، طور سيناى مسلمانان را ، جلوه گر مى سازد ، چه كسى جرات اين را دارد ، كه در اينجا سخن از من گويد ؟ !

من و تو رنگ ز رخساره خود مى بازند ، همه ما مى گردند ، همه او مى گردند ، پهندشت عرفات ، جلوه گاهى است كه در آينه اش ، چهره روشن و حدت ، پيداست ، همه در زير يكى سقف بلند آسمانى نيلى ، به مناجات و عبادت ، مشغول ، اشك در ديده و

غم ها به دل و بار گناهان بر دوش ، همه در گريه و در راز و نياز ، جامه اى ساده و يكسان و سفيد ، جامه اى ضد غرور ، همه بر تن دارند . همگى در سعى اند ، يا كه در حال طواف ، گرد اين خانه كه از روز نخست ، بهر مردم شده در مكه بنا ، وطن مشتركى چون مكه ، نتوان يافت به هيچ آئينى .

امتيازات نكوهيده در اين شهر و حريم ، به مساوات مبدل گشته است .

اين مراسم كه در اين خانه بپاست ، رمزى از شوكت و از تقويت آئين است ، جلوه اى از دين است .

حاجى اينجا همه او مى بيند ، نام او ميشود ، فيض او مى طلبد ، با شعار لبيك ، پاسخ دعوت او مى گويد ، غرق در جذبه پر شور خداست ، قطره اى از درياست ، و . . . خسى در ميقات

پانزدهم ذى الحجه ولادت حضرت امام هادي (ع)

اى روى تو خورشيد هدايت هادى عليه السلام

گلواژه دفتر ولايت هادى عليه السلام

هستى تو دهم امام و ما را باشد

از لطف تو اميد عنايت هادى عليه السلام

هادى امت

امام پيوند قدسى آسمان و زمين است . تجلى سيطره روح الهى بر تن خاكى ، و امامت طيف گسترده و مائده روحانى خداوند است كه تاريخ را و ابديت روح آدميان را به خويش فرا مى خواند . اين عقل خاكى ، جز به مدد نسيمى كه از گلستان هدايت امام مى وزد ، به سرا پرده قداست و طهارت افلاكى راه نمى برد .

تصوير تابناك امامت فرا

راه مردمان است در طريق عبوديت . و زمزمه جارى كلام امام و درياى طراوت و شفافيت حضور امام مشتاقان را به سوى حقيقت مى كشاند .

بشريت ، اگر تن به هدايت آسمانى امام در ندهد ، به در يوزگى خاك و امامان دروغين ناپاك در خواهد افتاد و شيعه در تلاطم امواج خروشان تاريخ و در انبوه در هم پيچيده دشواريها و درشتى ها ، هماره چشم به اى نه درخشان امامت دوخته است و سر بر استان آسمان ولايت سائيده است و اين است كه در درا زناى زمان و چرخش چرخ روزگار ، بر سر پاى خويشتن ايستاده است .

امامان شيعه در روزگار خود - هر يك بر حسب اوضاع و شرايط روزگار و احوال و افعال آدميان - به گونه اى نگهبان حريم حرمت عقل و وحى بوده اند .

آنچه از تفاوت و اختلاف عرصه هاى عمل ، كلام و حركت امامان به چشم مى آيد . اگر چه از بيرون و منظر تاريخى نا پيوسته و گونه گون باشد . در درون و باطن از انجام و پيوستگى برخوردار است تعيين حركت و شيوه هاى عمل در نظام ولايت و امامت محتاج بازنگرى و باز سنجى تاريخ زندگى امامان است .

نگرشى كه بر مبناى توحيد و بنيادهاى استوار هدايت گرى امام متكى باشد ، از ژرف نگرى و آينده بينى و هوشيارى پيامبرانه امامان به شگفت خواهد آمد . اگر يك سو قيام خونبار امام حسين عليه السلام است . و يك سو صلح سرخ امام حسن عليه السلام ، و اگر يك طرف نشر علم

و احكام و انديشه هاى كلامى و فقهى و . . . است ، در عصر امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام - و يك طرف ، حفظ و استمرار بخشيدن به تداوم خط ولايت - در عصر امام جواد عليه السلام و امام هادى عليه السلام - همه و همه تصويرى واحد است از آيينه تابناك و درخشنده امامت .

مورخى كه بى عنايت به اين گونه گونى عرصه ها و عرضه ها در پى تاريخ نگارى و درخشان است كه زندگانى آسمانى اش كتاب سترگ حقيقت است .

حضرتش نيمه ذى الحجه در سال دويست و دوازده هجرى در حوالى مدينه چشم عالميانه را به چهره ملكوتى خويش گشود . پدر بزرگوارش ، حضرت امام جواد 7 - آيت خداوند در زمين و مادرش حضرت ثمانه مغربيه (كه به سيده شهرت دارد) است . نام حضرتش على است كه رمز آسمانى عروج انسان است و ميراث خاندان عصمت . ناصح ، نقى ، هادى ، فقيه ، عالم ، شهيد و خالص از القاب حضرت است كه هر يك برخاسته از منش و شخصيت گرانقدر و روحانى اوست . دوران امامت آن حضرت از سال 220 هجرى - سال شهادت پدر بزرگوارش ، امام جواد 7 - تا سال 254 هجرى - تاريخ شهادت خود آن حضرت - به درازا كشيد . 34 سال از عمر 52 ساله آن حضرت بر سه سكوى پاسدارى از حريم قرآن و رسالت و امامت گذشت . حضرتش ، همچون پدر ، در خردسالى (به تقريب هشت سالگى ) به امامت رسيد و اعجاز

امامت ديگر بار در چهره امامى ديگر تجلى كرد .

اگر چه ستمكاران ناباورانه در عهد امامت حضرت جواد عليه السلام به سختى از امامت و توانايى پيامبر گونه او در سن خردسالى شكست خورده و دچار گونه اى حيرت ديوانه وار گشته بودند ، اما در عهد امامت حضرت هادى عليه السلام نيز ، از خردسالى حضرتش بر نتابيدند و در پى برهم زدن و آشوبگرى در انديشه شيعى بر اندند و ديگر بار حضرت را به آزمايشهاى علمى و فكرى آزمودند تا شايد رخنه اى در سد مستحكم امامت دراندازند ، جنيدى نامى را بر حضرت گماردند تا او را در خردسالى مجاب كند . امام او سرگشته و حيران از جوشش چشمه هاى علم حضرت به شگفت در آمد و حلقه محبت و ولايت حضرت را در گوش كرد . مى گفت : نمى دانم خردسالى چنين كه ديوارهاى مدينه او را در بر گرفته اند ، اينهمه علم و معرفت را از كجا فرا چنگ آورده است !

عصر زندگى امام هادى عليه السلام ، عصرى پر تلاطم و آكنده از دشواريها و ستمگرى ها - براى شيعيان - بود .

آشفتگى سياسى و اقتصادى و درهم پاشيدگى اوضاع اصلاح اجتماعى ، مجال را براى حاكمان ستمگر تنگ نمى كرد و آنان بر تعصب و تقويت پايه هاى جور و ستم مى افزودند

زمامداران خونخوار عباسى از هر فرصتى براى نابودى و از ميان برداشتن - تنها مخالفان سر سخت خود ، (شيعيان ) سود مى جستند .

اين زمان ، حفظ تجمع شيعيان و استمرار بخشيدن به مقاومت و امر ارشاد

سياسى و اجتماعى ، رسالت خطير و حساس امامت بود . دستگيرى و تعقيب بزرگان شيعه . همچون محمد بن صالح و محمد بن محمد الحسينى و . . . و نيز شهادت بسيارى از آنان همچون يحيى بن عمر و . . . و ايذاء و آزار شيعيان ، كار را بر آنان چنان دشوار ساخته بود كه اگر نقش امامت حضرت در كار نبود ، اثرى از شيعه بر جاى نمى ماند .

و روشن است كه امام نيز از خطر توطئه و دسيسه هاى شوم جباران روزگار و خونخوارى همچون متوكل در امان نمى ماند . امام جماعت حرمين (مكه و مدينه ) از سوى دستگاه خلافت ، به متوكل عباسى نوشت كه : اگر ترا به مكه و مدينه حاجتى هست ، على بن محمد (هادى ) را از اين ديار بيرون بر كه بيشتر اين ناحيه را مطيع خود گردانيده است .

و اين پس از سعايت مخالفان و دشمنان و تفتيس مكرر و چند باره خانه حضرت بود كه هيچ به دست نيآورده بودند .

مسعودى آورده است كه : در باب حضرت امام على النقى عليه السلام - نزد متوكل سعايت كردند و گفتند كه در منزل ان جناب اسلحه بسيار و نامه هاى فراوان است كه شيعيان او از قم براى او فرستاده اند و آن جناب عزم آن دارد كه بر تو خروج كند . . . يحيى بن هر ثمه از فرماندهان ارتش متوكل مى گويد: سراى او را بازرسى كردم و در آن جز قرآن و كتب علمى چيزى نيافتم

تمام اين جريانهاى اجتماعى

، عاقبت متوكل را مجبور كرد كه امام را به سامرا ، مقر حكومت خويش فرا بخواند تا حضرتش را در حيطه مراقبت و اطلاع خويش محصور كند .

و اين بود كه به قريب بيست سال از زندگى حضرت در سامرا و مقر حكومت عباسى گذشت . در تمام اين دوره بيست ساله حضور جماعتى از بنى عباس - كه تاريخ آن را ياد مى كند - نشانگر تلاش حكومت عباسى براى تنگ كردن مجال بر حضرت امام هادى عليه السلام است .

تاريخ صحنه هاى شگفت را از حضور امام در عرصه مقاومت و ظلم ستيزى در حافظه خود گنجانيده است . گاه حضرت را به اجبار به مجلس عيش متوكل وارد مى كنند و متوكل حضرتش را (نعوذ با لله ) . به باده نوشى مى خواند و آن گاه كه امامم خردمندانه اهانت او را پاسخ مى گويد از امام مى خواهد كه دست كم شعرى بخواند و امام گرچه شاعر نيست ، اما دشمن را با تير ابياتى شگرف شگفت بر زمين عجز و ناتوانى مى دوزد:

با توا على قلل الا جبال تحرسهم

غلب الرجال فلم تنفعهم القلل

و استترلوا بعد عز من معاقلهم

و اتسكنوا حفرا يا بنسما نزلوا

. . . ستمگران بر قله كوههاى خانه ساختند ولى چه سود كه كوهها نيز يارى شان نكردند . . .

آنگاه از فراز كوه ها به شيب گورها در افتادند . . . چه جايگاه پليدى !

تربيت شاگردان و پرورش مردان سترگى كه هر يك زمانه اى را متحير مى سازند و دنيايى را مبهوت مى كنند از ديگر بركات فيض

حضور حضرت است ، بزرگانى همچون حسين ابن سعيد ، ابو هاشم جعفرى ، عبد العظيم حسنى و ابن سيكت (شاعر شهيد) از آبشخور روحانى فيض امام سيراب گشته اند .

سر آنجام ، جباران زمانه ، عظمت حضور امام را تاب نياوردند و حماسه شهادت كه ميراث خاندان ولايت است ، دوباره تاريخ را به چرخش در آورد ، امام عليه السلام را به زهر دشمنى و كينه ، به شهادت رساندند ، و سوگ حضرتش را جاودانه ساختند .

اما دريغ كه چراغ هدايت خاموش گردد و در كار امامت شكست در گيرد ! !

ميلاد حضرتش بر شيفتگان حضرت خجسته باد

ماه فروزانى دگر

ساقى امشب با پيمانى دگر

سفره رنگين كرده بهر تازه مهمانى دگر

باغبان را گو بپاشد بذر شادى در زمين

تا ببارد ابر رحمت باز بارانى دگر

بايد آدم در جنان امشب گل افشانى كند

تا به تخت گل نشيند جان جانانى دگر

تا نترسد نوح پيغمبر ز طوفان بلا

رحمت حق كرده بر پا باز طوفانى دگر

آتش نمروديان خاموش گرديد و خليل

تكيه گاهش تخت گل شد در گلستانى دگر

شهر يثرب سينه سينا شده كز لطف حق

زد قدم در اين جهان موسى ابن عمرانى دگر

گر مسيحا مرده را زا نفاس گرمش زنده كرد

جسم او را داده ميلاد نقى ، جانى دگر

بر جواد ابن الرضا حق داده از درياى جود

گوهر ارزنده و در درخشانى دگر

خيزران بايد زند گلبوسه بر روى عروس

كز شرف آورده بهر دين نگهبانى دگر

فاطمه در باغ جنت بزم شادى چيده است

چون كه ديده نهمين گل را به دامانى دگر

از شب ظلمانى و تاريكى ره غم مخور

ز آنكه آيد بعد شب صبح درخشانى دگر

خاتم پيغمبرانت

تبريك گويد بر على

چون على را آمده ماه فروزانى دگر

زد قدم در ملك هستى حافظ صلح حسن

تا دهد با صبر خود در صحنه جولانى دگر

نهضت خونين عاشورا و پيكار حسين

يافته از اين پسر گرمى ميدانى دگر

محور چرخ عبوديت چو زين العابدين

داده بر محراب طاعت عشق و ايمانى دگر

گوهرى را داده بر ما مكتب بحر العلوم

تا نگردد جاگزين علم ، نادانى دگر

فارغ التحصيلى از دانشگه فقه و اصول

آمده و بر ما دهد سر خط عرفانى دگر

همچنان موسى ابن جعفر در مقام بندگى

آمده با خط انسانساز انسانى دگر

تا نماند در جهان خالى سرير ارتضا

آمده همچون رضا در دهر سلطانى دگر

چون جواد آمد بدنيا منبع جود و سخا

كز علوش گشته رنگين خوان احسانى دگر

از ولاى هادى دين شاعر ژوليده را

حق نموده شامل لطف فراوانى دگر

سرود در ميلاد حضرت امام هادى عليه السلام

مژده ز ميلاد ولى عشر

هادى دين زاده خير البشر

مژده ز ميلاد على النقى

هادى دين نوگل باغ تقى

سبط نبى مير همه متقى

شبل على بحر نقاوت نقى

شاه عشر هادى جن و بشر

هادى دين زاده خير البشر

مژده ز ميلاد ولى زمين

شبل على والد پاك حسن

ماه دهم بارقه ذوالمنن

زاده زهرا وصى بوالحسن

شمس هدى پادشه بحر و بر

هادى دين زاده خير البشر

مژده ز ميلاد شه ملك دين

نور خدا سرور اهل يقين

محور دين عروه اهل يقين

حجت حق مظهر جان آفرين

شد بجهان ماه رخش جلوه گر

هادى دين زاده خير لبشر

هجدهم ذى الحجه روز فرخنده عيد سعيد غدير

روز عيد است و همان به كه سلام تو كنيم

مطلع الفجر دل خويش بنام تو كنيم

جانشينى محمد (ص ) به تو فرخنده بود

عهد تجديد ، در اين بيعت عام تو كنيم

غدير خم

پدر پير تاريخ ، بسيار شگفتيها به چشم ديده است و

بسيار رويدادهاى ارزشمند و عظيمى را به ياد دارد كه فراموش نا شدنى و بى مرگند . اما از اين ميان ، چيزهايى را به خاطر دارد كه از ويژگيهايى ارزنده تر برخوردارند:

از ميان همه سر گذشتها و سرنوشتها ، تاريخ اسلام

از ميان همه پيامبران ، محمد (ص )

از ميان همه امامان ، على عليه السلام

و از ميان همه حوادث ، غدير را

و غدير بالاترين و والاترين رخداده اى است كه در رابطه با بافت اسلام راستين و خواسته ژرف نبى اكرم (ص ) ظهور و بروز كرده است .

غدير تجلى اراده خداوند است ، غدير نقطه تاملى در تاريخ است ، غدير يك مكان محدود نيست ، غدير بى منتها و جاودانه است . غدير روح جهان و انسان است ، غدير زنجيره تداوم ايمان است ، غدير لحظه هاى هيجان حيات است ، غدير شكوه تاريخ است ، غدير تلاوت آيه هاى رهايى بشر است ، غدير قدرت اسلام و جانمايه اعتلاى بشريت است ، غدير فرودگاه موكب مقدس پيامبر خدا و قرارگاه فرماندهى سپاه توحيد در كل هستى است ، غدير نبض حيات و راوى شور و شادمانى و شگفتى و سرور است .

باشد تا پيمان و لايتمان را با صاحب اين روز محكمتر نمائيم .

اكنون سال دهم هجرت است ، اينك پيامبر خدا پس از ده سال تلاش خستگى ناپذير ، ده سال مجاهدت و ايستادگى ، ده سال تبليغ در مدينه عزم آن دارد كه به خانه خدا برود . پيشتر از اين رسول خدا (ص ) ، طى اعلاميه اى مردم را به

زيارت كعبه خوانده است و حالا هزاران نفر از مشتاقان حرم به انتظار نشسته اند تا با پيامبر (ص ) به راه افتند .

بيست و ششمين آفتاب ذى اقعده سر بر آورده و كاروان مسلمآنان به سوى خانه خدا پيش ميرود . در آنجا محمد (ص ) مراسم حج را به مردم آموزش ميدهد . آنجا نمايشگاه قدرت اسلام ، شكوه ايمان ، برادرى و برابرى همه اقشار مسلمان بود . همه با يك رنگ و با يك سخن در پيشگاه خدا بودند ، بى هيچ نشانه اى براى شناخت فراتر از فروتر ، همه همسان ، همه برادر ، همه فرزندان يك آب و خاك !

در راه بازگشت ، كاروانيان آخرين حج حجه الوداع ميروند تا در پى عبادتى بزرگ بهمراه پيامبر مهربان ، باره توشه اى از معنويت زيارت خانه خدا به شهر و ديار خويش باز گردند . هم اينك هشت روز از قربان عيد اضحى ميگذرد و بيست و سه روز است كه از زن و فرزند ، دورند .

به شوق ديدار خانواده واديها را يكى پس از ديگرى در مى نوردند و اينجا جاى جدا شدن است ، راه عراق و مصر و مدينه ، هر كدام از سويى كناره آبگير خم .

ناگهان پيامبر (ص ) فرمان ايست ميدهد . قلبها در سينه ها مى تپد ، مردم با هم نجوا ميكنند و از يكديگر ميپرسند كه چه پيش آمده است ؟ كسى نميداند ! اينك اين پيك آسمانى است كه بر رسول خدا (ص ) فرود آمده :

يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من

ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته ، و الله يعصمك من الناس ، اى پيامبر: آن را كه از پروردگارت بر تو فرود آمده ، برسان ، اگر نكنى پيامبريش را به انجام نرسانده اى ، خداوندتر از (آسيب ) مردم دور خواهد داشت .

اين كدامين سخن است كه ميبايد بى هيچ درنگ و سستى ، در چنين موقعيتى حساس و در اين بيابان ، و در اين گرماى توانفرسا ، براى جمعيتى كه از رنج سفر خسته اند ، بيان شود ؟

اينجا مسئله فردا مطرح است . مگر ميشود كه پس از پيامبر ، جامعه بدون رهبر بماند ؟ مگر ميشود كه رسالت ، امامت را به دنبال نداشته باشد ؟

فرمان محكم است و فرصت بسيار اندك ، آنها كه پيش رفته اند باز ميگردند به انتظار ديگران كه از پى مى آيند ، نماز ظهر را ميخوانند ، آنگاه روى تخته سنگهاى جهاز چند شتر نهاده ميشود . پيامبر رحمت بر فراز اين بلندى ، خطابه تاريخى خود را آغاز ميكند . نفسها در سينه حبس است و همه سرا پا گوش .

پيامبر پس از ستايش خداوند ، از آخرين سال حيات خويش خبر ميدهد .

آنگاه رو به مردم ميكند و مى افزايد: اى مردمى كه در اينجا هستيد ، درباره من چه مى انديشيد ؟ همه پاسخ ميدهند كه اى پيامبر ! به راستى كه رسالتت را به خوبى انجام دادى . خدايت جزاى خير دهد .

رسول گرامى ميفرمايد: آيا گواه هستيد كه آفريننده اين جهان خداى يكتاست و محمد (ص ) بنده و

فرستاده اوست ؟ و آيا شهادت ميدهيد كه بهشت و دوزخ و مرگ و قيامت حق است و مسلم است و انكار ناپذير ؟

مردم يكصدا ميگويند: درست است اى پيامبر !

و نبى اكرم سر بر آسمان بلند ميكند كه : خداوندا تو خود گواه باش

پيامبر آنگاه اينچنين ادامه ميدهد:

آنى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عتراتى اهل بيتى و انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض ، فلا تقد مواهما فتهلكوا و لا تقصروا عنها فتهلكوا و لا تعلموهم فانهم اعلم منكم .

مردم ! من گر چه از ميان شما ميروم ، اما دو چيز گرانمايه برايتان به جاى ميگذارم ، يكى كتاب خدا قرآن و ديگرى اهل بيت و عترتم را كه مفسران و معلمان كتابند اين دو از هم جدائى ندارند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند ، هر كس به اين دو توسل و تمسك جويد و پيرو آنها گردد ، نجات و رهايى يابد و . آنكس كه بدينها پشت كند ، هلاكت يابد ، كسى كه به اين دو تمسك نموده و كتاب و عترت را راهنماى خويش سازد هرگز گمراه نخواهد شد ، مباد مباد كه اين دو چيز ارزشمند را از دست بدهيد !

سپس دست على عليه السلام را ميگيرد و آنچنان آنرا بلند ميكند ، كه سپيدى زير بغل هر دو نمايان ميشود . آنگاه مى افزايد: چه كسى بر مومنين در ارزيابى مصلحتها و شناخت و تصرف در امور سزاوارتر است ؟ همه يك سخن ميگويند: خدا و پيامبر دانا ترند . رسول گرامى (ص ) ميفرمايد: آيا

من به شما از خودتان اولى و سزاوارتر نيستم ؟ و همگان يكصدا پاسخ ميدهند كه : چرا چنين است .

در اينجا پيامبر (ص ) منشور آسمانى و مقدس خلافت و ولايت را بدينگونه باز ميخواند:

من كنت مولاه فهذا على مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه احبب من احبه و ابعضه و انصر من نصره و اخذل من خذله .

آنكس را كه من مولايم ، على نيز مولاى اوست . خداوندا ! آن كس كه على عليه السلام را دوست (و پيرو) است دوست بدار ! هر كه على را دشمن بدارد ، دشمن بدار ! يارى كن هر كه را ياريش دهد بى ياورش گذار ، هر كه او را يارى نكند !

و بدينگونه زمامدار آينده اسلام ، از سوى آورنده اين دين و به فرمان خداى آن به عنوان حاكم سرنوشت جامعه تعيين ميشود .

رسول اكرم ، در اين سخنرانى طولانى ، صفات و مشخصات على عليه السلام را به مردم مى شناساند و مسير زندگى را نشانشان داده ، حجت را تمام ميكند و پى درپى آنان را از مخالفت با على عليه السلام كه همان مخالفت با خدا و رسول است ، بيم ميدهد .

آفتاب هيجدهم ذى الحجه از ميان آسمان دورتر رفته است ، نزديك چهار ساعت است كه پيامبر خدا با وجود سالمندى و خستگى سفر ، همچنان سخن ميراند و اتمام حجت ميكند . رسول خدا به پايان خطبه رسا و غرايش رسيده است . ناگهان خاموش ميشود . چيزى نميگذرد كه دگر باره فرشته وحى فرود ميايد و پيامبر

(ص ) با زيبايى چنين ميخواند: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الا سلام دينا .

امروز آيين شما را برايتان كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام ساختم و اسلام را دين شما قرار دادم .

الله اكبر ، آرى اى مردم ، دين خداوند كامل شد و پرودگار به رسالت من و امامت على خشنود شد ، آنگاه در برابر درياى جمعيت ، شاد از انجام رسالت و امامت على خشنود شد ، آنگاه در برابر درياى جمعيت ، شاد از انجام رسالت الهى از منبر پايين ميميد ، مردم گروه گروه رهسپار بيعتند ، با اين انديشه كه اين نخستين بار نبود ، گر چه بلندترين و رساترين و همگانى ترين بود .

پيشتر نيز در نخستين روز اعلام آشكار پيامبرى يوم الانذار خليفه اش دانست ، در جنگ خندق تمامى ايمانش خواند ، در نبرد خيبر قلعه گشا بود ، در پيكار احد لافتايش سرود ، در حديث منزلش با هارون وصى موساى پيامبر سنجيد و حديث مدينه العلم ، دروازه دانشش ناميد و بارها و بارها اسد الله ، عين الله ، خليفه الله و سيف الله اش لقب داد و . . .

و راستى هم كه منصب والا و مقام الهى خلافت را چه كسى ميتوانست به دست گيرد جز برادر پيامبر ، پيشواى آزادگان ، كشنده فاجران ، پدر امت ، در شهر علم ، دوستدار خدا ، پرچمدار آزادى ، احياگر سنن پيامبر (ص ) فرياد عدالت انسانى ، ياور ستمديدگان و مظلومان ، سر پرست بيوه زنان و

يتيمان ، شير صحنه هاى نبرد ، بنده اى نا چيز در مقام عبادت حق ، وارسته اى از همه آنچه غير خدايى است ، داناترين مرد روزگار ، همسر زنى چون فاطمه ، راستگويى بى نظير و درستكردارى بى مانند ، اولين مومن به خدا و پيامبر ، وارث رسول (ص ) ، فداكارى بزرگ ، جان پيامبر ، ياور هميشه حق ، وفادارى مردى به عهد خداوند ، پايدار مردى در اجراى او امر حق ، روشن دلى بينا و با بصيرت ، نادرى از نوادر گيتى ، مظلومى از تبار خروشندگان عليه ستم ، عدالت گسترى از همه عادلتر ، مفسر و مبين قرآن كريم ، فاروق (تميز دهنده و جدا كننده ) حق و باطل ، و . . .

آرى جز او به اجرا در آورد و هرگز و هرگز كوچكترين لغزش و كوتاهى از او ديده نشود ؟ راستى اگر على عليه السلام نبود ، كسى يافت ميشد كه گام در راه پيامبر بردارد ؟ تاريخ خود گواه صادق است .

ارزيابى كنيد كه چه كسى ميتوانست مثل او زمينه رهبرى سياسى و اجتماعى خود را بر قوانين اساسى قرآن بنا بگذارد .

جز على عليه السلام چه كسى ميتوانست در تامين عدالت اجتماعى ، به آن اندازه تلاش ورزد كه برادر خويش را با ديگران به يك چشم بنگرد و يا به هنگامى كه در بيت المال دارد به بررسى كارهاى مردم مى پردازد و كسى ميايد كه با وى كارى خصوصى دارد ، شمع بيت المال را خاموش كند كه اين مال همه است و نبايد براى

كارهاى شخصى از ميان برود .

اينها بود كه شخصيت على عليه السلام را به جهانيان نشان داد و نمونه يك انسان كامل اسلام را در پيش روى جوامع گذاشت .

و اين همه والايى و اجراى دقيق حق و عدالت بود تا ديگران را وا دارد كه درباره اش بگويند:

قتل فى المحراب عبادته لشده عدله على كشته عدالت خود شد .

و اينك او ، آن بزرگ ، نگران من و تو ميباشد ، اميد آنكه ، اگر فرداى قيامت در پهنه رستاخيز عظيم قيامت بازش ديديم و از ما پرسيد كه در مقام شيعه من چه كرده ايد ، پاسخ آبرومندانه اى داشته باشيم ، خدا كند كه چنين شود !

غدير خم

امروز احمد را به لب رازى مگو بود

رازى كه بهر خلق مجد ابرو بود

فرمان ابلاغ از خدا گرديد صادر

اسرار پنهانى باطن گشت ظاهر

در وادى خم غدير آن راست قامت

بر طبق فرمان خدا كردى اقامت

قدرى تحمل كرد آن مير سر افراز

تا رفتگان آيند و خيل ماندگان باز

شد از جهاز اشتران آماده منبر

شد بر فراز آن پيمبر ز امر داور

احمد كه بودى ملك هستى پاى بستش

فرمان به لب دست على بودى به دستش

لعل لبش را همچو گل بگشود احمد

رو كرد بر جمعيت و فرمود احمد

من بر شما پيغمبر گفتند آرى

منصوب حى داورم گفتند آرى

از من خطايى سر زده گفتند هرگز

ظلم و جفايى سر زده گفتند هرگز

گفتا كه از من بر شما حجت تمام است

حجت تمام و بر شما از حق پيام است

هر كس مرا مولا و آقايش بخواند

بايد على را رهبر و مولا بداند

جز او كس ملك ولايت را ولى نيست

از بعد

من مولا كسى غير از على نيست

از پيش خود هرگز نكردم انتصابش

بر خلق كرده ذات خالق انتخابش

هر كس كه در حق على حرمت گذارد

او را بدون شك خدايش دوست دارد

هر كس كه دشمن با امير المومنين است

فردا حسابش با كرام الكاتبين است

من شهر علم بر شما او هست بابش

اسرار خلقت جوهر است و او كتابش

حجاج را چون حكم خالق ضامن آمد

از دومى گلبانگ بخ بخ آمد

افروز كردى با على آن پست بيعت

روزى دگر شد غاصب غصب خلافت

هر چند عيد عروه الوثقاى دين است

هنگامه شور و نشاط مسلمين است

اما چه سازم چون كنم دل بى قرار است

از بى قرار ديده من اشكبار است

بعد از نبى آن پست مى دانى چه ها كرد

در را شكست و غنچه را زا گل جدا كرد

آن بى حيا با عده اى پيمان ببستند

پهلوى زهرا را به ضرب در شكستند

دادند از اين راه حق مرتضى را

مزد سفارشهاى ختم الانبياء را

ژوليده ام كز داغ زهرا داغدارم

هستم گنهكار و على را دوست دارم

سرود گروهى بمناسبت عيد سعيد غدير

سيدنا سلام عليك يا محمد

بلغ ما انزل اليك يا محمد

عيد غدير است ، على امير است

على على جان (2)

على كه شمع دلهاست نور هدايت او

نقل دهان احمد ، نقل حكايت او

تمام نعمت حق بود ولايت او

به باغ دين ز مهرش داده صفا محمد

عيد غدير است . على امير است

على على جان (2)

عيد غدير گرفته صفاى ديگر امشب

نبى زبان گشوده به مدح حيدر امشب

على شده وصى پاك پيمبر امشب

به دوستان مولا كند دعا محمد

عيد غدير است ، على امير است

على على جان (2)

ولى ذات سرمدى كسى به جز على نيست

چشم و چراغ احمد كسى به على

نيست

برادر محمد كسى به جز على نيست

على قسم به قرآن يكيست با محمد

عيد غدير است . على امير است

على على جان (2)

كسى كه از ازل بود عبد خدا على بود

كسى كه با نبى بود از ابتدا على بود

كسى كه از پيمبر نشد جدا على بود

كسى كه در رخش ديد نور خدا محمد

عيد غدير است . على امير است

على على جان (2)

e

1-خدايا شادگردان دل پيامبرت محمد(ص )را به ديدارش و همچنين هر كه در دعوتش از آن حضرت پيروى كرد و رحم كن به بيچارگى ما پس از ان حضرت ، خدايا بگشا اين اندوه را از اين امت به حضور امام زمان (عج ) و شتاب كن براى ما در ظهور ان جناب كه اينان ظهورش را دور پندارند ولى ما نزديك مى بينيم به مهرت اى مهربان ترين مهربانان . جملات آخر دعاى عهد.

3- عاشورا

عاشورا حماسه بزرگ تاريخ

مراسم عزادارى عاشوراى حسينى كه هر سال باشكوه تر و فراگيرتر از سال قبل، در ميان «اشك و آه» عاشقان مكتب سالار شهيدان برگزار مى شود، نبايد ما را از روح حماسى آن غافل سازد.

اگر يك نگاه اجمالى _ ولى با دقّت _ به تاريخ كربلا از روز نخست تا امروز بيفكنيم، شاهد تغيير فاحشى در برداشت هاى پيرامون اين مكتب از اين تاريخ خواهيم بود.

در آغاز، عاشورا به صورت يك حماسه ظهور كرد; سپس فقط به صورت يك حادثه غم انگيز توأم با اشك و آه درآمد، و در قرن اخير بار ديگر چهره آغازين خود را بازيافت، يعنى در ميان سيل اشك و آه عاشقان مكتب حسينى، روح حماسى خود را نيز آشكار ساخت و توده هاى

مسلمين را به حركت درآورد.

شعارهاى انقلابى «هيهات منّا الذلّة» و «إنّ الحياة عقيدة و جهاد» كه برگرفته از تاريخ كربلا بود، در كنار اشعار پر اشك و آه محتشم:

در بارگاه قدس كه جاى ملال نيست

سرهاى قدسيان همه بر زانوى غم است

جنّ و ملك بر آدميان نوحه مى كنند

گويا عزاى اشرف اولاد آدم است

صفحه 18

چرخشى را در افكار خطبا و شعرا و مدّاحان پديد آورد و ضمن عزادارى با ارزش سنّتى _ كه هرگز نبايد فراموش شود _ ابعاد حماسه كربلا نيز تشريح گرديد. اين حماسه مخصوصاً در انقلاب اسلامى و برنامه هاى حزب الله جنوب لبنان و اخيراً در عاشوراها و اربعين هاى عراق نقش بسيار مؤثّرى ايفا كرد، و نداى «كلّ أرض، أرض كربلا» و «كلّ يوم عاشورا» در فضاى كشورهاى اسلامى طنين انداز شد.

آرى! به حق عاشورا يك حماسه بود، زيرا آن روز كه امام حسين(عليه السلام) مى خواست مكه را به قصد عراق ترك گويد، فرمود:

«مَنْ كَانَ فِينا باذِلا مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّناً عَلى لِقاءِ اللهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا; هر كس آماده جانبازى و شهادت و لقاءالله است، با من حركت كند».(1)

در نزديكى كربلا تأكيد ديگرى بر آن نهاد و فرمود:

«اَلا وَ إِنَّ الدَّعِىَّ ابْنَ الدَّعِيِّ قَدْ تَرَكَني بَيْنَ السِّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ، هَيْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّة; ناپاك زاده، فرزند ناپاك زاده مرا در ميان شمشير و ذلّت مخيّر ساخته، به استقبال شمشيرها مى روم و هرگز تن به ذلّت نمى دهم».(2)

و ياران حسين(عليه السلام) در شب عاشورا اين سند را امضا كرده و گفتند: اگر يك بار نه، هفتاد بار، بلكه هزار بار كشته شويم و زنده شويم، باز هم دست از يارى تو

بر نمى داريم.(3)

فرزند شجاع آن حضرت(عليه السلام)، على اكبر(عليه السلام) در مسير كربلا با جمله «اِذَنْ لا نُبالي بِالْمَوْتِ ; چون برحق هستيم از شهادت باك نداريم»(4)، بر اين حماسه صحّه نهاد.

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 44، ص 367 .

2 . احتجاج طبرسى، ج 2، ص 24 .

3 . رجوع كنيد به: ناسخ التواريخ، ج 2، ص 180 .

4 . بحارالانوار، ج 44، ص 367 .

صفحه 19

ياران آن حضرت هر كدام در رجزهايشان در صحنه قتال عاشورا، روح تسليم ناپذيرى خود را در برابر دشمن، در قالب الفاظ ريختند و دشمن را در شگفتى فرو بردند.

خواهرش زينب كبرى(عليها السلام) در كنار پيكر خونين برادر زانو زد و پيكر خونين را با دو دست خود از زمين بلند كرد و گفت: «خداوندا اين قربانى را از ما، (خاندان پيامبرت) قبول فرما!».(1)

در خطبه آتشين شير زنِ ميدانِ كربلا در كوفه، با صراحت آمده است : «گريه مى كنيد و ناله سر مى دهيد، بخدا بسيار بگرييد و كمتر بخنديد، لكّه ننگى بر دامان شما نشست كه با هيچ آبى پاك نمى شود. شما چگونه اجازه داديد سلاله پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و پناهگاه شما در مشكلات كشته شود و چراغ فروزان جامعه شما را خاموش كنند؟!»(2)

و در پاسخ ابن زياد، آن مرد سفّاك بى رحم و خطرناك، با يك دنيا شجاعت فرمود: «ما رَأَيْتُ إِلاّ جَميلا ; جز خوبى (و شجاعت و عظمت) در كربلا نديدم». «هؤُلاءِ قَوْمٌ كَتَبَ اللهُ عَلَيْهِمُ الْقَتْلَ، فَبَرزُوا إلى مَضَاجِعِهِمْ...; آنها گروهى بودند كه شهادت در سرنوشت شان رقم زده شده بود و به آرامگاه ابدى خود شتافتند و به زودى در دادگاه

عدل الهى در برابر آنها ظاهر خواهى شد».(3)

و در خطبه آتشين ديگرش در شام در برابر يزيد گفت: «اگر حوادث سخت روزگار، مرا در شرايطى قرار داد كه مجبور شوم با تو صحبت كنم، من تو را موجودى كوچك و بى مقدار مى دانم و در خور هر گونه توبيخ و سرزنش... . آنچه در توان دارى انجام ده ; ولى هرگز نمى توانى نور ما را خاموش كنى و آثار ما را محو نمايى!».(4)

پاورقي

1 . مقتل الحسين مقرم، ص 307 .

2 . رجوع كنيد به: بحارالانوار، ج 45، ص 109 و 165 .

3 . همان مدرك، ص 116 .

4 . رجوع كنيد به: همان مدرك، ص 133-135 .

صفحه 20 و سخنان فراموش نشدنى كه در خطبه هاى امام سجّاد(عليه السلام) در شام و در نزديكى مدينه آمده است، هر كدام بيانگر روح حماسى اين واقعه بزرگ تاريخ است.

در طول تاريخ نيز، بسيارى از شعراى اهل البيت(عليهم السلام) كوشيدند تا روح حماسى عاشورا را در اشعار خود زنده نگه دارند.

دعبل، شاعر شجاع و با صفا، قصيده معروف خود را با اين بيت آغاز كرد:

مَدارِسُ آيات خَلَتْ مِنْ تَلاوَة

وَ مَنْزِلُ وَحْى مُقْفِرِ الْعَرَصاتِ

«خانه هاى شما اى آل محمد(صلى الله عليه وآله) مدارس آيات خدا بود كه دشمنان نور تلاوت قرآن را در آن خاموش كردند و محلّ نزول وحى الهى بود كه اكنون از همه چيز تهى گشته است».(1)

شعراى معاصر ما نيز رنگ و آب تازه اى به آن بخشيدند و با اشعارى از اين دست:

إنْ كَانَ دينُ مُحَمَّد لَمْ يَسْتَقِمْ

إِلاَّ بِقَتْلي يا سُيُوفُ خُذيني

«اگر دين محمّد جز با شهادت من (و رسوايى دشمن) استوار نمى

شود، اى شمشيرها به سراغ من آييد».(2)

يا به گفته شاعرى ديگر، به عنوان زبان حال سالار شهيدان كربلا:

قِفْ دُونَ رَأْيِكَ في الْحَياةِ مُجاهِداً

إِنَّ الْحَياةَ عَقيدَةٌ وَ جِهادٌ

«براى حفظ مكتب و عقيده خود در زندگى بايست و جهاد كن كه زندگى حقيقى چيزى جز عقيده و جهاد نيست». (البتّه مخاطب مسلمانان و پيروان مكتب اهل بيت(عليهم السلام) هستند).

* * *

امروز دشمنان اسلام براى محو و نابودى اين آيين پاك كه مزاحم منافع نامشروع آنهاست، مى كوشند مراسم عزاى حسينى را از محتوا خالى كنند و روح حماسى آن را

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 49، ص 147 .

2 . اعيان الشيعة، ج 1، ص 581. اين بيت، از يك قصيده طولانى است كه شاعر و خطيب كربلا، مرحوم شيخ محسن ابوالحبّ (متوفّاى 1305 ق) سروده است (تراث كربلا، سلمان هادى الطعمة، ص 86).

صفحه 21

بگيرند و درس هايى كه در جاى جاى اين حماسه بزرگ تاريخى نهفته است، به فراموشى بسپارند.

بر خطباى آگاه، مدّاحان با هدف، نويسندگان شجاع و بيدار لازم است كه در حفظ محتواى اين حماسه بزرگ تاريخ بكوشند و از آن براى نجات ملّت هاى مظلوم جهان عموماً و مسلمين ستمديده خصوصاً بهترين درس ها را بگيرند.

بهترين روش براى مطالعه تاريخ

بسيارى از مردم _ و حتّى دانش آموختگان _ عادت دارند حوادث تاريخى را جداى از يكديگر مطالعه كنند كه در اين صورت ممكن است بسيارى از پرسش ها براى آنها بدون پاسخ بماند.

در حالى كه تاريخ، سلسله حوادثى است كه مانند حلقه هاى زنجير به هم پيوسته است; هر حادثه بزرگ يا كوچك امروز، ريشه اى در گذشته و آثارى در آينده دارد، و هر قدر حادثه بزرگ

تر باشد، ريشه ها پيچيده تر، و آثار فزون تر خواهد بود.

كتابهايى كه حوادث خونبار عاشوراى حسينى را شرح مى دهد، غالباً به صورت يك حادثه غم انگيز و جدا از ديگر حوادث تاريخى از آن ياد كرده اند، هر چند در همان محدوده داد سخن داده باشند.

ولى اگر ريشه اين حادثه عظيم را در گذشته تاريخ اسلام و حتّى در عصر جاهليّت بررسى كنيم و آثار و ثمرات آن را در قرون بعد و حتّى امروز مورد توجّه دقيق قرار دهيم، عاشورا عظمت و مفهوم ديگرى پيدا مى كند و جزء جزء اين حادثه معنى مى شود و پاسخ بسيارى از پرسش هاى مربوط به آن آشكارتر مى گردد.

به دنبال پيشنهاد و آمادگى دو تن از فضلاى دانشمند، جوان و با ذوق حوزه علميّه، حجج اسلام آقايان سعيد داودى و مهدى رستم نژاد، جهت تدوين كتابى در

صفحه 22

ارتباط با قيام امام حسين(عليه السلام)، فكر كردم خوب است اين كتاب، بر اساس همين تفكّر درباره قيام سالار شهيدان نوشته شود كه از ريشه ها و انگيزه ها شروع شود، سپس به بيان اصل وقايع از منابع معروف و معتبر بپردازد و سرانجام به بيان آثار گسترده و ثمرات مهمّ آن ختم گردد، تا همه قشرها _ به ويژه نسل جوان فرهيخته _ با عمق اين حادثه بزرگ تاريخ اسلام آشناتر شده، و عظمت آن را با تمام وجود خود درك كنند.

توفيق الهى شامل حال شد و با آمادگى اين عزيزان براى انجام اين كار بزرگ، راهكارها به آنها ارائه گرديد و در مسير راه پيوسته بر كار آنها نظارت شد و آنان نيز، بحمدالله به

خوبى از عهده اين مهم برآمدند و كتاب حاضر كه در موضوع خود كم نظير است، به رشته تحرير درآمد.

كتابى است كاملا مستند و شامل تحليل هاى منطقى و كاربردى كه مطالعه آن براى همه قشرها _ إن شاء الله _ مفيد و سودمند است.

و اين مى تواند سرآغازى باشد براى تلاش بيش تر در اين زمينه; چرا كه عاشورا تعلّق به همه اعصار و قرون دارد.

اميدوارم خوانندگان عزيز بتوانند با مطالعه آن، بيش از پيش عارف به حق شهيدان كربلا و مخصوصاً سالار شهيدان، شوند و از آن در زندگى خود الگو بگيرند و حماسه هاى عاشورا در وجودشان نقش بندد و بر عزّت و سربلندى و شهامتشان بيفزايد.

قم _ حوزه علميّه

ناصر مكارم شيرازى

خرداد ماه 1384 _ ربيع الثانى 1426

صفحه 23

سخن آغازين

هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جريده عالم دوام ما

تاريخ بشر حوادث تلخ و شيرين بى شمارى را به ياد دارد و تاريخ سازان فراوانى را در دل خويش پرورش داده است، ولى كمتر حادثه اى را همانند حادثه عاشوراى سال 61 هجرى با پى آمدهاى گسترده اش به خود ديده و كمتر تاريخ سازانى همچون تاريخ سازان كربلا را به ياد مى آورد.

اين حادثه همچون سكّه اى داراى دو روى كاملا متفاوت و متمايز از يكديگر است; يك روى آن، خيانت، بىوفايى، ناجوانمردى، ستمگرى، پليدى، قساوت، بىوفايى، بى رحمى و مهمان كشى; و روى ديگر آن، وفادارى، جانبازى، جوانمردى، شهامت، ستم ناپذيرى، صبر، تسليم در برابر قضاى الهى و عبوديّت حق در عالى ترين درجه آن است.

هر چند تاريخ، حوادثى دردناك تر از اين حادثه را به خود

ديده و كشته هاى به مراتب بيش ترى را شاهد بوده و قيام هاى خونين و حق طلبانه فراوانى را در حافظه خود به ياد دارد ; ولى آنچه كه سبب امتياز نهضت عاشورا شده، نكاتى چند است كه در ديگر حوادث مشابه تاريخ يا وجود نداشته، و يا به اين اندازه پر رنگ نبوده و يا همه اين امتيازات را يك جا در خود جاى نداده است.

صفحه 24

مهم ترين نكته هاى برجسته اين قيام از اين قرار است :

1 _ اهداف و انگيزه هاى خالص الهى

عنصر نيّت و انگيزه الهى در قيام امام حسين(عليه السلام) بسيار ممتاز است. آن حضرت فقط و فقط براى رضاى خدا و احياى دين حق دست به قيام زد و هرگز هيچ عنصر دنيوى و جاه طلبانه در قيام او دخالت نداشت; جاى جاى تاريخ كربلا گواه اين مدّعاست. از اين رو، امام(عليه السلام) در اين نهضت همواره به وظيفه الهى خويش مى انديشيد و نتيجه را به خدا واگذار كرد. اين حقيقت بارها در كلمات، سيره و رفتار امام حسين(عليه السلام) جلوه گر شده است (در اين كتاب بارها به شواهد اين مطلب اشاره شده است).

2 _ كشته شدن حجّت خدا توسّط مردمى به ظاهر مسلمان

ويژگى ديگر اين حادثه آن است كه در اين ماجرا، نه فقط يك انسان مؤمن و حق طلب، بلكه امامى معصوم، پنجمين فرد از اصحاب كساء و فرزند فاطمه زهرا(عليها السلام)دختر رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، به دست مردمى كه خود را از امّت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)مى دانستند به گونه اى دردناك و بى سابقه به شهادت رسيد.

كشتن امام حسين(عليه السلام)

با آن همه عظمت معنوى و اصل و نسب خانوادگى، در روز روشن و در آن صحنه، كار ساده اى نبود كه تاريخ بتواند آن را فراموش كند.

هر چند كشتن هر انسان مؤمن و هر نفس محترمى جرم بزرگى است، ولى به يقين كشتن مردى كه حجّت خدا بر روى زمين و امام عصر خويش است و براى مبارزه با ظلم و ستم به پا خاسته، آن هم به آن شيوه بسيار ناجوانمردانه، گناه سنگينى است كه نمى توان از كنار آن به سادگى گذشت.

صفحه 25

چه زيبا سروده است محتشم كاشانى; آنجا كه مى سرايد:

ترسم جزاى قاتل او چون رقم زنند

يك باره بر جريده رحمت قلم زنند

ترسم كزين گناه، شفيعان روز حشر

دارند شرم، كز گنه خلق دم زنند

اخبار و رواياتى كه درباره تحوّلات آسمان و زمين و گريه آسمانيان و فرشتگان پس از شهادت جانسوز آن حضرت در منابع شيعه و سنّى نقل شده است به اين حقيقت گواهى مى دهد.(1)

دردآورتر آن است كه مردمى كه ادّعاى مسلمانى داشتند و به ظاهر نماز مى خواندند و قرآن تلاوت مى كردند، تكبير گويان به جنگ با جگرگوشه پيغمبرشان برخاستند(2) و با بى رحمى تمام اسوه تقوا و ايمان را شهيد كرده و حريمش را مورد هتك و غارت قرار دادند.

3 _ ياران همراه امام(عليه السلام)

هر چند گروهى كه همراه امام حسين(عليه السلام) در حادثه كربلا به شهادت رسيدند، جمعيّت اندكى بودند; ولى نگاهى گذرا به زندگى آنان و كلمات و رفتارهايى كه از آن گروه به يادگار مانده است، نشان مى دهد كه افرادى مؤمن، وفادار، فداكار و پاكباخته بوده اند. گواه روشن اين حقيقت، سخن

امام(عليه السلام) در شب عاشورا در وصف ياران خويش است كه فرمود:

«فَإِنِّي لا أَعْلَمُ أَصْحاباً أَوْلَى وَ لا خَيْراً مِنْ أَصْحابِي، وَ لاَ أَهْلَ بَيْت أَبَرَّ وَ لاَ أَوْصَلَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي ; من يارانى بهتر از اصحاب خود سراغ ندارم و

پاورقي

1. رجوع شود به : بحارالانوار، ج 45، ص 201-219 و سير اعلام النبلاء، ج 4، ص 425-428.

2. به گفته شاعر:

وَ يُكَبِّرُونَ بِأَنْ قُتِلْتَ، وَ إِنَّما

قَتَلُوا بِكَ التَّكْبِيرَ وَ التَّهْليلاَ

«هنگامى كه تو را كشتند، تكبير گفتند، ولى در حقيقت با كشتن تو تكبير و تهليل (لا إله إلاّ الله) را كشتند». (بحارالانوار، ج 45، ص 244).

صفحه 26

اهل بيتى نيكوكارتر و به وظيفه خويشاوندى پاى بندتر از اهل بيتم نمى شناسم».(1)

4 _ ذلّت ناپذيرى عاشوراييان

امام حسين(عليه السلام) و ياران همراه او، در اوصاف گوناگونى ممتاز بودند، ولى يكى از عالى ترين خصيصه هايى كه در آنان وجود داشت، ذلّت ناپذيرى و نستوهى آنان بود.

دشمن هر چه تلاش كرد كه آنان را به تسليم وادار كند و يا حتّى سخنى از آنان در تأييد خلافت يزيد بشنود، موفّق نشد. حسرت شنيدن يك كلمه حاكى از پشيمانى يا ضعف را بر دل دشمن باقى گذاشتند!

شعار «هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةَ»(2) و همچنين كلام ماندگار «وَاللهِ لاَ أُعْطِيكُمْ بِيَدِي إِعْطاءَ الذَّلِيلِ، وَ لاَ أَفِرُّ فَرارَ الْعَبيدِ ; به خدا سوگند نه به شما دست ذلّت مى دهم و نه همچون بردگان فرار خواهم كرد»(3) براى هميشه بر تارك تاريخ مى درخشد!

ابن ابى الحديد معتزلى در كتاب خود _ به مناسبت شرح خطبه 51 نهج البلاغه _ بحثى را با عنوان «أُباةُ الضَّيْمِ وَ أَخْبارُهُمْ» (سرگذشت ستم ناپذيران) مطرح مى كند

و جمعى از ستم ناپذيران را در تاريخ اسلام نام مى برد. وى در ابتداى اين بحث مى نويسد:

«سَيِّدُ أَهْلِ الاِْباءِ الَّذي عَلَّمَ النّاسَ الْحَمِيَّةَ وَ الْمَوْتَ تَحْتَ ظِلالِ السُّيُوفِ، إِخْتِياراً لَهُ عَلَى الدَّنِيَّةِ، أَبُوعَبْدِاللهِ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِىِّ بْنِ أَبِي طالِب عَلَيْهِمَا السَّلامُ; عُرِضَ عَلَيْهِ الاْمانُ وَ أَصْحابُهُ فَأَنِفَ مِنَ الذُّلِّ ; بزرگ و پيشواى

پاورقي

1. تاريخ طبرى، ج 4، ص 317 و بحارالانوار، ج 44، ص 392.

2. احتجاج طبرسى، ج 2، ص 99.

3. ارشاد شيخ مفيد، ص 450.

صفحه 27

ستم ناپذيران جهان كه درس غيرت و برگزيدن مرگ در سايه شمشيرها را بر ذلّت و خوارى به مردم جهان داد، حسين بن على _ عليهما السلام _ بود. بر او و يارانش امان عرضه كردند، ولى آنان تن به ذلّت ندادند».(1)

نه تنها امام حسين(عليه السلام) بلكه تمام يارانى كه با او در عاشوراى 61 هجرى كشته شدند، در اوجى از عزّت نفس و نستوهى شربت شهادت را نوشيدند. ردّ امان نامه «شمر» توسّط حضرت ابوالفضل العباس(عليه السلام)(2) نمونه اى از اين حقيقت است.

دشمن بدن هاى آنان را مثله و قطعه قطعه كرد، ولى نتوانست از عزّت و سربلندى و عظمت روحى آنان چيزى بكاهد. آن شاعر عرب چه زيبا اين حقيقت را ترسيم كرده است:

قَدْ غَيَّرَ الطَّعْنُ مِنْهُمْ كُلَّ جارِحَة

إِلاَّ الْمَكارِمَ فِي أَمْن مِنَ الْغِيَرِ

«ضربه ها (ى نيزه و شمشير) تمام بدن آنان را دگرگون ساخت; ولى عظمت روحى و بزرگوارى آنان را هرگز دستخوش تغيير نكرد».

5 _ مظلوميّت، در ابعاد مختلف

مظلوميّت امام حسين(عليه السلام) و يارانش در يك بُعد نبوده است; بلكه ابعاد گوناگونى از مظلوميّت در حادثه كربلا ديده مى شود: دعوت كردن امام

و بىوفايى نسبت به آن حضرت، كشتن مهمان، بستن آب به روى آن حضرت و ياران و زنان و كودكان اهل بيت او، جنگ نا برابر سى هزار نيروى مجهّز در برابر 72 تن، كشتن كودك شيرخوار، حمله به كودكان و زنان، آتش زدن خيمه ها، تاختن اسب بر پيكر شهدا،

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 249.

2. ارشاد شيخ مفيد، ص 440.

صفحه 28

سرها را بالاى نيزه بردن، جلوگيرى از دفن پيكر شهيدان، اسارت زنان و كودكان آل پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و گرداندن آنها در شهرهاى مختلف و جهات ديگر مظلوميّت، همه از ويژگى هاى اين حادثه است كه آن را از حوادث مشابه ديگر جدا مى سازد.

ابعاد مظلوميّت اهل بيت(عليهم السلام) در آن روز چنان بود كه گاه دشمن بى رحم نيز مى گريست; از جمله در آنجا كه زينب كبرى(عليها السلام) خطاب به «عمربن سعد» فرمود:

«يا عُمَرَ بْنَ سَعْد! أَيُقْتَلُ اَبُوعَبْدِاللهِ وَ أَنْتَ تَنْظُرُ إِلَيْهِ ; اى عمر سعد! ابوعبدالله را مى كشند و تو نظاره مى كنى؟!»

در آن حال، اشك عمر سعد سرازير شد و بر چهره زشت و ناپاك او فرو غلتيد به گونه اى كه از شرم، صورت از زينب(عليها السلام) برگرداند.(1)

به گفته موسيوماربين آلمانى: «مصائبى كه حسين(عليه السلام) در راه احياى دين جدّش برخود وارد ساخت، بر شهيدان پيش از او برترى اش داد و بر هيچ يك از گذشتگان چنين مصائبى وارد نشده است ... در تاريخ دنيا، هجوم اين گونه مصائب مخصوص حسين(عليه السلام)است».(2)

6 _ قدرت تأثيرگذارى

از ديگر امتيازات اين حماسه بزرگ، قدرت تأثيرگذارى آن در افكار عمومى مسلمانان، بلكه آزادمردان جهان در

طول تاريخ است.

به جرأت مى توان گفت كه اين بُعد از قيام عاشورا در طول تاريخ بى نظير است. يعنى نمى توان قيام و نهضتى را در عالم پيدا كرد كه تا اين اندازه الگو و اسوه آزادمردان و سبب حركت و جوشش مبارزان در برابر ظالمان و ستمگران، آن هم از

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 45، ص 55.

2. مطابق نقل: درسى كه حسين به انسان ها آموخت، ص 287.

صفحه 29

زمان وقوع حادثه تا عصر حاضر باشد.

به تعبير ديگر: اين نهضت يك نهضت فرا زمانى و فرامكانى است. نفوذ نهضت عاشورا در طول و عرض و عمق شگفت آور است. (: طول زمان، عرض و گستره جغرافيايى زمين، عمق و نفوذ ژرف در جان آزادگان جهان).

به يقين، كمتر نهضتى را _ همانند نهضت حسينى _ مى توان يافت كه از همان روز شكست، فاتح و پيروز باشد و از همان روز مغلوب شدن غالب گردد و از همان ساعت كه دشمن، كار مخالف خود را تمام شده مى ديد، كار خودش به پايان رسيده باشد.

توماس كارلايل(1) مى نويسد: «بهترين درسى كه از تراژدى كربلا مى گيريم، اين است كه حسين و يارانش ايمان استوار به خدا داشتند. آنها با عمل خود روشن كردند كه تفوّق عدد در جايى كه حق با باطل روبه رو مى شود، اهمّيّت ندارد و پيروزى حسين با وجود اقليّتى كه داشت، باعث شگفتى من است».(2)

كشتن اين پاك مردان نه تنها كمكى به تثبيت حكومت فرزندان ابوسفيان نكرد، بلكه در سقوط آنان تسريع نمود و سرنگونى آنان را شتاب فزاينده اى بخشيد.

اعتراضات فردى و گروهى مردم و قيام هاى خونين پس از عاشورا،

همگى از قدرت تأثيرگذارى اين انقلاب خونين و پيروزى واقعى عاشوراييان حكايت دارد (در بخش پنجم اين كتاب، بيش تر در اين باره سخن خواهيم گفت).

عبّاس محمود عقّاد(3) نويسنده معاصر مصرى مى نويسد:

«يزيد را در داستان كربلا برنده مطلق و كامياب و پيروزمند بر حريف خويش مى بينيم و حسين را در آن روز _ بر عكس _ مغلوب و شكسته خورده مى نگريم; ولى

پاورقي

1. توماس كارلايل، مقاله نويس، مورّخ و خاورشناس انگليسى (و از دانشمندان قرن نوزدهم ميلادى) كه عربى را در بغداد آموخت و در كمبريج استاد زبان مزبور گرديد (فرهنگ معين).

2. درسى كه حسين به انسان ها آموخت، ص 290.

3. براى آگاهى از شرح حال وى رجوع شود به : الاعلام زركلى، ج 3، ص 266.

صفحه 30

پس از مدّت كوتاهى علائم و نشانه ها با وضع شگفت آميزى جابجا مى شود و در كفه هاى سنجش، دگرگونى حيرت آورى پديدار مى گردد; تا آنجا كه كفه زيرين، بر فراز آسمان مى رود و كفه فرازمند، به زمين فرود مى آيد و شگفتا كه اين حقيقت به قدرى روشن و آشكار است كه جاى هيچ سخنى را در تشخيص كفه هاى سود و زيان، براى هيچ نظاره گرى باقى نمى گذارد».(1)

از جلوه هاى ديگر نفوذ و تأثير اين حادثه غم انگيز آن است كه پس از قرن ها، ميليون ها علاقمند به آن حضرت، هر سال در ايّام محرّم و به خصوص در تاسوعا و عاشوراى حسينى، به عزادارى براى آن حضرت و يارانش، و تجليل و تكريم از آنان مى پردازند و در اين راه هزينه هاى سنگينى مى كنند و زحمات

و رنج ها را به جان مى خرند و كودك و جوان و پير، زن و مرد مشتاقانه به راه اقامه هر چه باشكوه تر عزاى حسينى بر مى خيزند.

دشمنت كشت، ولى نور تو خاموش نگشت

آرى آن جلوه كه فانى نشود، نور خداست

كتاب حاضر

هر چند درباره نهضت حسينى و قيام خونين عاشورا، كتاب هاى فراوانى در طول تاريخ نوشته شد، ولى از آنجا كه عمق اين حادثه فراتر از آن است كه فكر مى كنيم و بررسى ابعاد اين قيام هر زمان درس هاى تازه اى به ما مى آموزد و نويسندگان معاصر را به تدوين كتاب هاى تازه اى واداشته كه بسيار ارزشمند است; ولى احساس مى شود همچنان جاى بحث و بررسى و تحليل پيرامون اين انقلاب بزرگ حسينى باقى است و مى توان با نگاهى تازه، از آن درس هاى تازه اى گرفت.

پاورقي

1. ابوالشهدا، عبّاس محمود عقّاد، ترجمه محمّد كاظم معزّى، ص 212. (با اندكى تصرّف)

صفحه 31

به همين منظور، از محضر مرجع عاليقدر و نويسنده بزرگ اسلامى حضرت آية الله العظمى مكارم شيرازى (مدّ ظلّه العالى) _ كه انديشه و قلم وى آثار پربركتى را براى جهان اسلام به همراه داشته _ خواسته شد كه اگر مصلحت بداند كتابى در اين باره تدوين شود. معظّم له ضمن استقبال از اين پيشنهاد، فرمودند: درباره عاشورا و قيام امام حسين(عليه السلام) كتاب هاى فراوانى نوشته شده است، بنابراين نياز است كتابى با ابتكارات تازه و مطالبى نوين به رشته تحرير درآيد، لذا در اين باره بايد بيش تر انديشيده شود.

پس از مدّتى معظّم له ما را دعوت كرد و فرمود: طرح تازه اى براى

بررسى قيام امام حسين(عليه السلام) به خاطرم رسيده كه چهارچوب هاى آن تدوين شده و اگر مطابق آن به تدوين مطالب بپردازيد، كتاب پرمحتوا و نوينى خواهد شد.

پس از بيان سرفصل هاى طرح توسّط مرجع عاليقدر، ملاحظه شد _ همان طور كه از معظّم له انتظار مى رفت _ طرحى نو و ابتكارى در اين باره انديشيده شده است كه حقيقتاً مى تواند خلأى را در اين رابطه پر كند.

برابر رهنمود ايشان، شروع به تحقيق و تدوين كتاب با استفاده از منابع مهم و معتبر شيعه و اهل سنّت كرديم و هر قسمتى كه آماده مى شد، نخست براى يكديگر بازخوانى كرده و پس از اصلاحات، آن را به محضر معظّم له تحويل مى داديم. ايشان نيز با دقّت آنها را مى خواند و اصلاحاتى ارزنده را در نوشته هاى ما انجام مى داد; نكاتى را بر آن مى افزود و تذكّراتى براى تكميل مطالب ارائه مى فرمود. بدين سان كتاب حاضر نوشته شده است.

جالب آن كه شروع برنامه و ارائه طرح اوّليه كتاب، در روز اربعين 1423 هجرى قمرى بود و تدوين كتاب نيز _ بدون هيچ برنامه ريزى قبلى _ در اربعين سال 1426 (11/1/1384) به پايان رسيد.

اين كتاب از شش بخش تشكيل شده است:

صفحه 32

بخش اوّل: شخصيّت امام حسين و فلسفه عزادارى

بخش دوّم: ريشه هاى قيام عاشورا

بخش سوّم: انگيزه هاى قيام عاشورا

بخش چهارم: رويدادهاى قيام عاشورا

بخش پنجم: آثار و پى آمدهاى قيام عاشورا

بخش ششم: بخشى از اشعار برگزيده

اميدواريم اين «بضاعت مزجاة» مورد قبول حضرت حق و پذيرش مولاى ما حضرت اباعبدالله الحسين(عليه السلام) قرار گرفته و ذخيره اى براى روز قيامت ما

گردد.

اَللّ_هُمَّ ارْزُقْنا شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْوُرُودِ، وَثَبِّتْ لَنا قَدَمَ صِدْق عِنْدَكَ مَعَ الْحُسَيْنِ وَأَصْحابِ الْحُسَيْنِ، اَلَّذينَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ.

آمين يا ربّ العالمين

سعيد داودى _ مهدى رستم نژاد

اربعين سال 1426 برابر با 11/1/1384

صفحه 33

صفحه 34

صفحه 35

بخش اوّل : شخصيّت امام حسين(عليه السلام)و فلسفه عزادارى

اش_اره

در اين بخش نكاتى در ارتباط با ولادت امام حسين(عليه السلام)، عظمت و شخصيّت آن حضرت و عزادارى و شيوه هاى آن را مورد بررسى قرار مى دهيم.

اوّل: ولادت امام حسين(عليه السلام)

مطابق نقل برخى از مورّخان آن حضرت در سه شنبه، يا پنج شنبه پنجم شعبان سال چهارم هجرى بدنيا آمده است.(1) ولى مطابق برخى ديگر از نقل ها ولادت امام حسين(عليه السلام) در سال سوّم هجرى روز سوّم شعبان بوده است.(2)

مرحوم علاّمه مجلسى پس از نقل اين اختلافات معتقد است كه: «مشهورتر آن است كه ولادت آن حضرت سوّم شعبان است».(3)

به دستور رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نام آن حضرت را حسين(عليه السلام) ناميدند، كه به گفته برخى از مورّخان: «مردم آن محيط پيش از آن با نام حسن و حسين آشنا نبودند تا فرزندان خود را به اين دو اسم نامگذارى كنند و اين دو نام از جانب خداوند بر پيامبر(صلى الله عليه وآله)وحى شد،

پاورقي

1 . ارشاد شيخ مفيد، ص 368، و مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 84.

2 . اقبال سيّد بن طاووس، ج 3، ص 303. مرحوم كلينى نيز در كافى (ج 1، ص 201) بدون اشاره به ماه تولّد، روز ميلاد آن حضرت را سوّم شعبان دانسته است.

3 . بحارالانوار، ج 44، ص 201.

صفحه 36

تا آن حضرت بر فرزندان على(عليه السلام) و فاطمه(عليها السلام)اين نام ها را بنهد».(1)

جلال الدّين سيوطى (از علماى معروف اهل سنّت در قرن دهم) نقل كرده است كه: «حسن و حسين دو نام از نام هاى اهل بهشت است و مردم عرب پيش از اين، اين دو نام را بر فرزندان خويش نمى نهادند».(2)

دوّم: شخصيّت ممتاز آن حضرت

امام حسين(عليه السلام) در ميان جامعه اسلامى و مسلمانان در همان زمان، داراى شخصيّت خاصّى بود ; چرا كه فرزند فاطمه زهرا(عليها السلام) بود و از اين رو فرزند رسول خدا نيز

ناميده مى شد. اين دو بزرگوار (حسن و حسين) به سبب محبّت ويژه رسول خدا و كلمات ارزشمندى كه حضرت درباره آنان فرموده بود، مورد توجّه ويژه همه مسلمين قرار داشتند. در اينجا به نمونه هايى از كلمات و برخوردهاى محبّت آميز رسول خدا(صلى الله عليه وآله)با آن حضرت توجّه مى كنيم:

1. رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) درباره امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) اين جمله معروف را فرمود:

«اَلْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ سَيِّدا شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ; حسن و حسين سرور جوانان بهشتند».(3)

2. در حديث ديگرى آمده است كه: گروهى با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به مهمانى مى رفتند، آن حضرت پيشاپيش آن جمع حركت مى كرد. در اثناى راه، حسين(عليه السلام) را ديد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خواست او را در آغوش بگيرد، ولى حسين(عليه السلام) به اين سو و آن سو مى دويد; پيامبر(صلى الله عليه وآله) از مشاهده اين حالت تبسّم كرد، تا آن كه او را در آغوش گرفته، يك دست

پاورقي

1 . اسد الغابة، ج 2، ص 9.

2 . تاريخ الخلفاء، ص 209.

3 . اين حديث با تعبيرات مختلف در منابع سنّى و شيعه نقل شده است از جمله: مسند احمد، ج 3، ص 3، 62، 64 و 82 ; سنن ترمذى، ج 5، ص 321 ; مستدرك حاكم، ج 3، ص 167 ; بحارالانوار، ج 43، ص 21، 25، 124، 191 - 192.

صفحه 37

خود را به پشت سر او و دست ديگر را به زير چانه او نهاد و لب هاى مباركش را بر لب هاى حسين قرار داد، بوسه زد و فرمود:

«حُسَينٌ مِنّي وَ أَنَا مِنْ حُسَين أَحَبَّ

اللهُ مَنْ أَحَبَّ حُسَيناً; حسين از من است و من از حسينم. هر كس حسين را دوست دارد، خداوند وى را دوست مى دارد».(1)

3. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) حسن و حسين(عليهما السلام) را بر روى شانه خود سوار مى كرد و با خواندن اشعارى به آنان محبّت مى نمود.(2)

و گاه رسول خدا بر منبر خطبه مى خواند و با ديدن حسن و حسين(عليهما السلام) از منبر فرود مى آمد و در برابر چشم همگان آنها را در آغوش مى گرفت و به آنان محبّت مى كرد (تا جايگاه آن دو را به همگان بفهماند);(3) و گاه در پاسخ اين سؤال كه كدام يك از افراد خانواده، نزد شما محبوبتر است؟ مى فرمود: «حسن و حسين» و همواره آن دو را مى بوييد و به (سينه) خويش مى چسبانيد.(4)

امام حسين(عليه السلام)در زمان خلفاى سه گانه

امام حسين(عليه السلام) به سبب شخصيّت ممتاز و نسب برجسته اش، در زمان خلفاى سه گانه مورد احترام دستگاه خلافت بود، تا آنجا كه انتقادات سخت آن حضرت را با بردبارى تحمّل مى كردند و سعى در حفظ حرمت وى داشتند.

پاورقي

1 . مسند احمد، ج 4، ص 172; سنن ابن ماجه، ج 1، ص 51 و مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 226.

2 . كنز العمّال، ج 13، ص 664، 666 و 667 و بحارالانوار، ج 43، ص 285 _ 286.

3 . بحارالانوار، ج 43، ص 284.

4 . سُئِلَ رَسُولُ اللهِ أَىُّ أَهْلِ بَيْتِكَ أَحَبُّ إِلَيْكَ؟ قالَ: اَلْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ. وَ كانَ يَشُمُّهُما وَ يَضُمُّهُما إِلَيْهِ (سير اعلام النبلاء، ذهبى، ج 4، ص 382.

صفحه 38

در برخى از كتب اهل سنّت

آمده است كه: روزى خليفه دوّم بر منبر، خطابه مى خواند كه حسين(عليه السلام)خطاب به وى فرمود: «از منبر پدرم فرود آى و بر منبر پدر خويش بنشين!». عمر با خونسردى پاسخ داد: «پدرم كه منبرى ندارد!». آنگاه حسين(عليه السلام) را در كنار خويش نشاند (و به او اظهار محبت كرد).(1)

همين ماجرا با تفاوت هايى در كتب شيعه نيز نقل شده است.(2)

در زمان عثمان نيز، در چند ماجرا حضور امام حسين(عليه السلام) ثبت شده است كه هر كدام به گونه اى نشان احترام و عظمت آن حضرت ميان عموم مسلمانان و مراعات حريم آن حضرت از سوى دستگاه حاكميّت بود.

امام حسين(عليه السلام) همراه پدر بزرگوارش اميرمؤمنان(عليه السلام) و برادر ارجمندش امام حسن(عليه السلام)در مسير هدايت مسلمين و دفاع از مظلومان حضور سازنده اى داشت و گاه خشم خليفه سوّم را بر مى انگيخت، ولى به هرحال، از روى ناچارى حرمتش را مراعات مى كردند.

در ماجراى بدرقه ابوذر _ آن هنگام كه عثمان وى را به سرزمين ربذه تبعيد كرد و همگان را از بدرقه و همراهى ابوذر ممنوع ساخت _ امام حسين(عليه السلام) همراه پدر و برادرش در مراسم بدرقه حاضر شدند و سخنانى با اين مضمون براى تقويت ابوذر و تسلاّى خاطر وى بيان كرد; فرمود: «عموجان! خداوند تواناست كه اين اوضاع را دگرگون سازد و هر روز در كار تازه اى است. اين گروه دنياى خويش را از تو دريغ داشتند و تو دين خود را از (دستبرد) آنان بازداشتى! پس چقدر تو از دنياى آنان بى نيازى; ولى آنان به دين تو سخت نيازمندند، صبر پيشه كن! چرا كه خير در صبر

و شكيبايى است و شكيبايى نشانه شخصيّت است».(3)

پاورقي

1 . كنز العمّال، ج 13، ص 654، حديث شماره 37662. شبيه همين اعتراض از امام حسين(عليه السلام) نسبت به ابوبكر و تأثّر ابوبكر از سخنان وى نيز نقل شده است. (مستدرك الوسائل، ج 15، ص 165، ح 3).

2 . احتجاج طبرسى، ج 1، ص 292 و امالى طوسى، ج 2، ص 313.

3 . يا عَمّاهُ إِنَّ اللهَ تَبارَكَ وَ تَعالى قادِرٌ أَنْ يُغَيِّرَ ما تَرى وَ هُوَ كُلُّ يَوْم فِي شَأْن. إِنَّ الْقَوْمَ مَنَعُوكَ دُنْياهُمْ وَ مَنَعْتَهُمْ دِينَكَ. فَما أَغْناكَ عَمّا مَنَعُوكَ وَ ما أَحْوَجُهُمْ إِلى ما مَنَعْتَهُمْ. فَعَلَيْكَ بِالصَّبْرِ فَإِنَّ الْخَيْرَ فِي الصَّبْرِ وَ الصَّبْرُ مِنَ الْكَرَمِ (كافى، ج 8، ص 207 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 131).

صفحه 39

امام حسين(عليه السلام) به وظيفه خويش _ بدون توجّه به تهديدات مخالفان _ عمل مى كرد و در عين حال مورد تعرّض دستگاه خلافت قرار نمى گرفت، آنگونه كه ابوذر و عمّار و عبداللّه بن مسعود، مورد تعرّض و ضرب و شتم عثمان و عمّال وى قرار گرفتند، زيرا افكار عمومى سخت با اين كار مخالف بود.

امام حسين در زمان خلافت امير مؤمنان على(عليه السلام)

امام حسين(عليه السلام) در زمان خلافت پدر بزرگوارش، همراه آن حضرت در جنگ هايش عليه ناكثين و قاسطين و مارقين شركت مؤثّر داشت(1); در جنگ جمل فرماندهى جناح چپ سپاه اميرمؤمنان(عليه السلام) به عهده وى بود(2)، و در جنگ صفّين، چه از راه سخنرانى هاى پرشور و تشويق ياران على(عليه السلام) براى شركت در جنگ و چه در مسير پيكار با قاسطين حضور فعّال داشت.(3) در ماجراى حكميّت نيز

يكى از شاهدان اين ماجرا از طرف على(عليه السلام) بود.(4)

امام حسين (عليه السلام) در دوران امام حسن(عليه السلام)

امام حسين(عليه السلام) پس از شهادت پدرش اميرمؤمنان(عليه السلام) در كنار برادرش امام

پاورقي

1 . الاصابة فى تمييز الصحابة، ج 1، ص 333.

2 . تاريخ دمشق ابن عساكر، شرح حال امام حسين(عليه السلام).

3 . صفّين نصر بن مزاحم، ص 114، 249 و 530.

4 . همان مدرك، ص 507.

صفحه 40

حسن(عليه السلام)كه امام و پيشواى زمان خود بود، قرار گرفت و به هنگام حركت نيروهاى امام مجتبى(عليه السلام)به سمت شام، همراه آن حضرت بود و هنگامى كه امام حسن(عليه السلام) با پيشنهاد صلح از سوى معاويه مواجه شد، در اين باره، با امام حسين(عليه السلام)و عبدالله بن جعفر به گفتگو پرداخت(1) و پس از انعقاد پيمان صلح، همراه برادرش به مدينه بازگشت و در همانجا اقامت گزيد.(2)

تكريم و تعظيم فوق العاده مردم

امام حسين(عليه السلام) به سبب آنچه كه از اصالت خانوادگى، عظمت روحى و محبوبيّتش نزد رسول خدا، برخوردار بود، مورد محبّت و احترام خاصّ همه اقشار مسلمين قرار داشت; به عنوان نمونه:

1 _ روزى ابن عبّاس (صحابى جليل القدر) زمام مركب حسن و حسين(عليهما السلام) را گرفته و با آنان همراه شده بود. شخصى معترضانه به وى گفت: آيا تو _ با آن كه سنّت از اين دو جوان بيشتر است(3) _ زمام مركب آنان را مى گيرى؟

ابن عباس در پاسخ گفت: اين دو تن، فرزندان رسول خدا هستند; و اين كار مايه افتخار و سعادت من است! «إِنَّ هذَيْنِ إِبْنا رَسُولِ اللهِ، أَوَ لَيْسَ مِنْ سَعادَتِي أَنْ آخُذَ بِرِكابَيْهِما».(4)

2 _ ماجراى دوّم از ابوهريره است كه روزى مشاهده كرد،

حسين(عليه السلام) به سبب خستگى در راهى نشسته، نزديك آمد و با گوشه لباسش خاك از قدم هاى مبارك آن

پاورقي

1 . كامل ابن اثير، ج 3، ص 405.

2 . الاصابة فى تمييز الصحابة، ج 1، ص 333.

3 . ابن عبّاس سه سال قبل از هجرت متولّد شده است (اسد الغابة، ج 3، ص 193). ولى امام حسين(عليه السلام)در سال سوّم، يا چهارم هجرى متولّد شد.

4 . مختصر تاريخ دمشق، ج 7، ص 128.

صفحه 41

حضرت پاك كرد. وقتى كه امام(عليه السلام)پرسيد: چرا چنين مى كنى؟ پاسخ داد:

«دَعْنِي! فَوَاللهِ لَوْ يَعْلَمُ النَّاسُ مِنْكَ ما أَعْلَمُ لَحَمَلُوكَ عَلى رِقابِهِمْ; با من كارى نداشته باش! به خدا سوگند! اگر آنچه كه من از (عظمت و منزلت) تو مى دانم، مردم آگاه بودند، تو را بر شانه هاى خويش سوار مى كردند!».(1)

3 _ هنگامى كه مسلمانان امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) را در مسير حج پياده مى ديدند، همگى به احترام، از مركب هاى خود پياده مى شدند وپياده راه مى پيمودند، تا آنجا كه آن بزرگواران براى اين كه مسلمانان به زحمت نيفتند، مسير خويش را از جمعيّت جدا مى كردند، تا مسلمين بتوانند سوار بر مركب هاى خويش شوند.(2)

هنگامى كه به طواف خانه خدا مى رفتند، به سبب ازدحام مردم جهت زيارت و تبرّك جستن به آن دو وجود مقدّس، تحت فشار شديد قرار مى گرفتند.(3)

جمع بندى

امام حسين(عليه السلام) چه در عصر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و چه پس از آن حضرت، تا زمان خلافت معاويه همواره مورد احترام مسلمانان و خلفا قرار داشت، چرا كه وى علاوه بر امتيازات انسانى و عظمت روحى و معنوى

و كرامت و بزرگوارى، فرزند رسول خدا(صلى الله عليه وآله)و مورد محبت فوق العاده او بود، ولى در زمان معاويه و سپس يزيد وضع دگرگون شد. هرچند ما معتقديم ريشه هاى جريان خونين كربلا را بايد از «سقيفه» پى جويى كرد (كه در جاى خود بازگو خواهد شد)، امّا ترديدى نيست كه عصر معاويه و پس از آن، زمان حكومت يزيد، با دوران پيش از آنان تفاوت بسيار داشت و اگر تا

پاورقي

1 . مختصر تاريخ دمشق، ج 7، ص 128 .

2 . بحارالانوار، ج 43، ص 276.

3 . البداية و النهاية، ج 8، ص 38.

صفحه 42

قبل از زمامدارى معاويه، ماجراى شهادت مظلومانه امام حسين(عليه السلام) و اسارت خاندانش براى مردم بازگو مى شد، كسى آن را باور نمى كرد.

آرى; كسى باور نمى كرد كه محبوب قلب رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و جگرگوشه صدّيقه كبرا(عليها السلام) توسّط گروهى كه خود را مسلمان و از امّت محمّد(صلى الله عليه وآله)مى خواندند، مورد تعرّض و بى حرمتى قرار گيرد، چه رسد به اين كه غريبانه، مظلومانه و لب تشنه در سرزمين نينوا به شهادت برسد و فرزندان و بانوان حرمش به اسارت روند.

با شروع حكومت اموى، بى حرمتى ها از سوى معاويه و عمّالش نسبت به ساحت مقدّس اميرمؤمنان(عليه السلام)و فرزندانش حسن و حسين(عليهما السلام) و ترويج سبّ و لعن آنان به صورت علنى آغاز شد و زمينه هاى فاجعه خونين كربلا به گونه اى شتابان فراهم گرديد و آن حسين عزيزى كه اين همه مورد محبّت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)و مسلمين بود، حتّى مأوايى در تمام آن سرزمين پهناور اسلامى نداشت. (در بخش هاى آينده

به طور مشروح بحث آن خواهد آمد).

سوّم: نقش ائمّه اطهار (عليهم السلام) در احياى ياد و نام امام حسين (عليه السلام)

در آيات متعدّدى از قرآن مجيد بر لزوم زنده نگه داشتن ياد پيامبران الهى و شخصيّت هاى برجسته تاريخ و بازگويى سرگذشت عبرت انگيز و درس آموز آنان تأكيد شده است. مطالعه اين دسته از آيات كه معمولاً با جملاتى نظير: (وَاتْلُ عَلَيْهِمْ، وَ اذْكُرْ فِى الْكِتابِ) آغاز مى شود به خوبى مى رساند كه غرض از يادآورى و احياى ياد و خاطره برگزيدگان الهى، بيان بيوگرافى و شرح نام و مسائل شخصى آنان نيست، بلكه همواره در اين گونه از آيات اشاره شده است كه دليل زنده نگه داشتن ياد آنان وجود صفات نيكو و خصلت هاى پسنديده و روش هاى الهى و انسانى در آنان است.

در آيات ذيل مى خوانيم:

صفحه 43

(وَاذْكُرْ فِى الْكِتابِ إِبْراهِيمَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيّاً); در اين كتاب ابراهيم را ياد كن، كه او بسيار راستگو و پيامبر (خدا) بود.(1)

(وَاذْكُرْ فِى الْكِتابِ مُوسى إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولا نَبِيّاً); و در اين كتاب از موسى ياد كن، كه او مخلص و رسول و پيامبرى والا مقام بود.(2)

(وَاذْكُرْ فِى الْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ); و در اين كتاب از اسماعيل ياد كن، كه او در وعده هايش صادق بود.(3)

(وَاذْكُرْ عِبادَنا إِبْراهِيمَ وَ إِسْحقَ وَ يَعْقُوبَ اُولِى الاَْيْدِى وَ الاْبْصارِ); و به خاطر بياور بندگان ما ابراهيم و اسحق و يعقوب را، كه داراى دستها (ىِ نيرومند) و چشم ها (ىِ بينا) بودند.(4)

همان گونه كه ملاحظه مى شود در اين آيات به جنبه هاى شخصى و خانوادگى و امور معمول زندگى آنان اشاره اى نشده است، بلكه از صلاحيّت ها و فضايل اخلاقى

و برنامه هاى سازنده آنان سخن به ميان آمده است، و اين به خوبى نشان مى دهد لزوم زنده نگهداشتن ياد و خاطره اينان، به جهت وجود اين صفات و ملكات پسنديده است و ذكر نام و نشان آنان هيچ موضوعيّت و خصوصيّتى ندارد، بلكه هر كس داراى چنين برجستگى هاى انسانى و الهى باشد، زنده نگهداشتن ياد و خاطره او از وظايف انسانى ودينى است.

از اين رو مى بينيم امامان معصوم(عليهم السلام) در زنده نگهداشتن ياد و نام شهيدان كربلا، به

پاورقي

1 . مريم، آيه 41.

2 . مريم، آيه 51.

3 . مريم، آيه 54.

4 . ص، آيه 45.

صفحه 44

عنوان كامل ترين الگوهاى فداكارى و ايثار در راه نجات امّت، به خصوص سالار شهيدان اباعبدالله الحسين(عليه السلام) در مناسبت هاى مختلف سعى و تلاش فراوانى نمودند و هيچ فرصتى را در زنده نگهداشتن يادشان فروگذار نكردند.

بى ترديد، احياى نام و ياد اين مردان بزرگ، الهام بخش بوده و به زندگى انسان ها جهت مى دهد و روح فداكارى و ايثار را زنده كرده و آدمى را در برابر مشكلات و حوادث سخت، مقاوم و استوار مى سازد. ذكر اين صالحان و طرح فضايل اخلاقى و روح حماسى شان باعث مى شود كه هر قوم و ملّتى _ به خصوص مسلمين _ از آنها الگو گرفته و به آنان تأسّى و اقتدا كنند.

روش هاى ائمّه (عليهم السلام)در زنده نگهداشتن عاشورا و عاشوراييان

امامان اهل بيت(عليهم السلام) در تلاش براى زنده نگهداشتن ياد امام حسين(عليه السلام) از شيوه هاى گوناگونى استفاده مى كردند، از جمله:

1 _ برپايى مجالس سوگوارى

علقمه حضرمى نقل مى كند كه امام باقر(عليه السلام) در روز

عاشورا براى امام حسين(عليه السلام)در خانه اش اقامه عزا مى كرد.

«...ثُمَّ لَيَنْدِبُ الْحُسينَ(عليه السلام) وَ يَبْكِيهِ وَ يَأْمُرُ مَنْ فِي دارِهِ مِمَّنَ لا يَتَّقِيهِ بِالْبُكاءِ عَلَيْهِ ... وَلْيَعُزِّ بَعْضُهُمْ بَعْضاً بِمُصابِهِمْ بِالْحُسَيْنِ(عليه السلام); امام باقر(عليه السلام) بر امام حسين مى گريست و به افرادى كه در خانه بودند و از آنان تقيّه نمى كرد، مى فرمود: بر آن حضرت سوگوارى كنند... و به آنان

صفحه 45

مى فرمود در مصيبت حسين(عليه السلام) به يكديگر تسليت بگويند».(1)

بركاتى كه امروز از مجالس سوگوارى آن حضرت نصيب امّت اسلام شده و مى شود بر كسى پوشيده نيست. آثار فرهنگى و تربيتى وآموزشى اين سنّت ماندگارِ ائمّه اطهار(عليهم السلام) آنقدر زياد است كه قسمت اعظم فرهنگ شيعى به طور مستقيم يا غير مستقيم از آن متأثّر است.

2 _ يادآورى مصايب آن حضرت (عليه السلام)در مناسبت هاى مختلف

در حديثى مى خوانيم امام صادق(عليه السلام) به داود رقّى فرمود:

«إِنِّي ما شَرِبْتُ ماءً بارِداً إِلاَّ وَ ذَكَرْتُ الْحُسَينَ(عليه السلام); من هرگز آب سرد ننوشيدم مگر اين كه به ياد امام حسين(عليه السلام) افتادم».(2)

در روايتى ديگر مى خوانيم وقتى كه منصور دوانيقى درِ خانه امام صادق(عليه السلام) را آتش زد، آن حضرت در منزل حضور داشت و آتش را خاموش كرده و دختران و بانوان وحشت زده اش را آرام نمود. فرداى آن روز تعدادى از شيعيان براى احوالپرسى خدمت امام(عليه السلام) شرفياب شدند. امام(عليه السلام) را گريان و اندوهگين يافتند، پرسيدند: اين همه اندوه و گريه از چيست؟ آيا به دليل گستاخى و بى حرمتى آنان نسبت به شما است؟ امام(عليه السلام) پاسخ داد:

«لا، وَ لكِنْ لَمّا أَخَذَتِ النّارُ ما فِي الدِّهْلِيزِ نَظَرْتُ إِلى

نِسائِى وَ بَناتِى يَتَراكَضْنَ فِي صَحْنِ الدّارِ مِنْ حُجْرَة إِلَى حُجْرَة وَ مِنْ مَكان إِلى مَكان هذا وَ أَنَا مَعَهُنَّ فِي الدّارِ فَتَذَكَّرْتُ فِرارَ عِيالِ جَدِّىَ الْحُسَيْنِ(عليه السلام) يَوْمَ عاشُورا مِنْ خَيْمَة إلى خَيْمَة

پاورقي

1 . وسائل الشيعة، ج 10، ص 398. ابواب المزار، باب 66، ح 20.

2 . امالى صدوق، ص 142.

صفحه 46

وَ مِنْ خَباء إلى خَباء; امام فرمود: هرگز براى اين گريه

نمى كنم، بلكه گريه من براى اين است كه وقتى آتش زبانه كشيد، ديدم بانوان و دختران من از اين اطاق به آن اطاق و از اين جا به آن جا پناه مى برند با اين كه (تنها نبودند و) من نزدشان حضور داشتم، با ديدن اين صحنه به ياد بانوان جدّم حسين(عليه السلام)در روز عاشورا افتادم كه از خيمه اى به خيمه ديگر و از پناهگاهى به پناهگاه ديگر فرار مى كردند (و مردان آنها همه شهيد شده بودند)».(1)

3 _ گريستن و گرياندن

از مؤثّرترين تدابير ائمّه اطهار(عليهم السلام) براى احياى نهضت عاشورا گريه بر امام حسين(عليه السلام)است. امام سجّاد(عليه السلام)در طول دوران امامتش پيوسته سوگوار قصّه عاشورا بود و در اين مصيبت آن قدر گريست كه از «بكّائين عالم» (بسيار گريه كنندگان) لقب داده شد.(2)

آن حضرت مى فرمود: «إِنِّى لَمْ اَذْكُرْ مَصْرَعَ بَنى فاطِمَةَ إِلاّ خَنَقَتْنِى الْعَبْرَةُ ; هر زمان كه به ياد قتلگاه فرزندان فاطمه (كربلا) مى افتم، اشك گلوگيرم مى شود».(3)

گريه هاى امام(عليه السلام) كه در هر مناسبتى به آن اقدام مى كردند باعث بيدارى عمومى و مانع از فراموش شدن نام و ياد شهيدان عاشورا شد.

امامان بزرگوار شيعه نه تنها خود در عزاى سالار شهيدان مى گريستند، بلكه همواره

مردم را به گريستن بر امام حسين(عليه السلام) تشويق و ترغيب مى كردند.

در روايتى از امام رضا(عليه السلام) آمده است:

پاورقي

1 . مأساة الحسين، ص 117 و مجمع مصائب اهل البيت، خطيب هندوبى، ج 1، ص 24 (مطابق نقلِ ره توشه راهيان نور، ويژه محرم 1421، ص 4).

2 . وسائل الشيعة، ج 2، ص 922، باب 87، ح 7.

3 . بحارالانوار، ج 46، ص 108 .

صفحه 47

«فَعَلى مِثْلِ الْحُسَيْنِ فَلْيَبْكِ الْباكُونَ، فَإِنَّ الْبُكاءَ عَلَيْهِ يَحُطُّ الذُّنُوبَ الْعِظامَ; پس بر همانند حسين(عليه السلام) بايد گريه كنندگان گريه كنند، چرا كه گريه بر آن حضرت گناهان بزرگ را مى ريزد».(1)

به موازات ثوابهاى عظيمى كه براى گريستن در روايات آمده است، براى گرياندن و حتّى «تباكى» (حالت گريه به خود گرفتن) ثوابهاى زيادى ذكر شده است.

در روايتى در ارتباط با گريه بر مظلوميّت اهل بيت(عليهم السلام) مى خوانيم:

«... مَنْ بَكى وَ أَبْكى واحِدَاً فَلَهُ الْجَنَّةُ، وَ مَنْ تَباكى فَلَهُ الْجَنَّةُ; هر كس بگريد و (حتّى) يك تن را بگرياند، پاداشش بهشت است و هر كس حالت اندوه و گريه به خود بگيرد پاداش او بهشت است».(2)

4 _ تشويق شاعران به مرثيه سرايى

شاعرانى كه مصايب امام حسين(عليه السلام) را به شعر درآورده و در مجالس و محافل مى خواندند، همواره مورد لطف خاصّ و عنايت ويژه ائمّه معصومين(عليهم السلام) قرار داشتند. شعراى بنامى چون «كُمَيت اسدى»، «دِعبل خُزاعى»، «سيّد حِمْيرى» و... به عنوان (شاعران اهل بيت) با تشويق ائمّه اطهار(عليهم السلام) از موقعيّت هاى اجتماعى بلندى در بين مردم برخوردار بودند.

هارون مكفوف (يكى از ياران امام صادق(عليه السلام)) مى گويد: به محضر آن حضرت شرفياب شدم، فرمود: «برايم مرثيه بخوان.

برايش خواندم. فرمود: «لا، كَما تَنْشِدُونَ وَ

كَما تَرْثِيهِ عِنْدَ قَبْرِهِ; اين گونه نمى خواهم، آن گونه كه در كنار قبر آن حضرت(عليه السلام)مرثيه مى خوانيد، بخوان» و من خواندم:

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 44، ص 284 و وسائل الشيعة، ج 10، ص 394، ح 8 .

2 . بحارالانوار، ج 44، ص 288، ح 27.

صفحه 48

أُمْرُرُ عَلى جَدَثِ الْحُسَيْنِ

فَقُلْ لاََعْظُمِهِ الزَّكِيَّةِ

«از كنار قبر حسين(عليه السلام) گذر كن و به آن استخوان هاى پاك او بگو...»

ديدم آن حضرت به گريه افتاد، سكوت كردم، ولى فرمود: ادامه بده، ادامه دادم. فرمود: «باز هم بخوان» خواندم تا به اين بيت رسيدم:

يا مَرْيَمُ قُومي وَانْدُبِي مَوْلاكِ

وَ عَلَى الْحُسَينِ فَاسْعَدي بِبُكاكِ

اى مريم! برخيز و بر مولاى خود ندبه كن و با گريه ات بر حسين(عليه السلام)رستگارى طلب كن.

ديدمامام صادق(عليه السلام) گريه كردو بانوان،شيون سردادند.وقتى آرام شدند،حضرت فرمود:

«يا أَبا هارُونَ مَنْ أَنْشَدَ فِى الْحُسَيْنِ فَأَبْكى عَشْرَةً فَلَهُ الْجَنَّةُ; اى ابوهارون! هركس بر امام حسين(عليه السلام) مرثيه بخواند و ده نفر را بگرياند، پاداش او بهشت است».(1)

5 _ اهمّيّت به تربت امام حسين (عليه السلام)

دشمنان اسلام از بنى اميّه و بنى عبّاس با تمام توان، تلاش مى كردند تا قيام امام(عليه السلام)و ياران پاكباخته اش به دست فراموشى سپرده شود و مردم از آن سخنى نگويند و حتّى اثرى از قبر آن امام همام به جاى نماند.

از اين رو، برخى از خلفاى عبّاسى بارها به ويران كردن قبر آن حضرت اقدام كردند.(2) ولى از آن سو ائمّه اطهار(عليهم السلام) درهر فرصتى براى مقابله با اين جريان بپا خواستند و تربت آن حضرت را قطعه اى از خاك بهشت، مايه شفاى دردها، و موجب

پاورقي

1 .

بحارالانوار، ج 44، ص 287، ح 25.

2 . در بحارالانوار، ج 45، ص 390 بابى تحت عنوان «جور الخلفاء على قبره الشريف» درباره تلاش خلفاى جور براى تخريب قبر آن حضرت آمده است.

صفحه 49

بركت زندگى دانسته اند.

در روايتى از امام موسى بن جعفر(عليهما السلام) مى خوانيم:

«لا تَأْخُذُوا مِنْ تُرْبَتي شَيْئاً لِتَبَرَّكُوا بِهِ، فَإِنَّ كُلَّ تُرْبَة لنا مُحَرَّمَةٌ إِلاَّ تُرْبَةُ جَدِّىالْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ(عليهما السلام) فَإِنَّ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ جَعَلَها شِفاءً لِشِيعَتِنا وَ أَوْلِيائِنا; از تربت من چيزى براى تبرّك بر نداريد، زيرا همه تربت ها جز تربت جدّم امام حسين(عليه السلام) (خوردنش) حرام است. خداوند _ عزّ و جلّ _ آن را براى شيعيان و دوستان ما شفا قرار داده است!».(1)

در حالات امام سجّاد(عليه السلام) آمده است كه در پارچه اى تربت امام حسين(عليه السلام) را نگه مى داشت.

«فَكانَ إِذا حَضَرَتْهُ الصَّلاةُ صَبَّهُ عَلى سَجّادَتِهِ وَ سَجَدَ عَلَيْهِ; هرگاه وقت نماز مى رسيد، آن (تربت) را روى سجّاده اش مى ريخت و بر آن سجده مى كرد».(2)

مجموع رواياتى كه در مورد تربت امام حسين(عليه السلام) وارد شده است، مى رساند كه استفاده از بركت آن تربت پاك، از نخستين روز ولادت، با بازكردن كام نوزاد با آن آغاز شده و تا واپسين لحظات حيات و قراردادن تربت در قبر، به پايان مى رسد.(3) همچنين ساختن مهر و تسبيح با تربت كربلا و همراه داشتن آن و خوردن مقدار بسيار كمى (مثلا به اندازه يك عدس در آب حل كند و بخورد) از آن به قصد شفا و باز كردن افطار در روز عيد فطر با آن مورد ترغيب و توصيه ائمّه اطهار(عليهم السلام) بوده است.(4)

پاورقي

1

. وسائل الشيعة، ج 10، ص 414، ح 2 و بحارالانوار، ج 98، ص 118.

2 . بحارالانوار، ج 98، ص 135، ح 74. براى اطلاع بيشتر مراجعه شود به وسائل الشيعة، ج 10، ص 420، باب 75، (باب استحباب اتّخاذ سبحة من تربة الحسين(عليه السلام)).

3 . از امام صادق(عليه السلام) روايت شده است: «حَنِّكُوا أَوْلادَكُمْ بِتُرْبَةِ الْحُسَيْنِ(عليه السلام); كام نوزادانتان را ب_ا ترب_ت ر

امام حسين(عليه السلام) باز كنيد». (وسائل الشيعة، ج 10، ص 410، ح 8).

4 . مراجعه شود به: وسائل الشيعة، ج 10، ص 414، باب 72 و ص 408، باب 70.

صفحه50

6 _ اهتمام ويژه به زيارت مرقد امام حسين (عليه السلام)

ائمّه اطهار(عليهم السلام) گذشته از آن كه خودشان به زيارت قبر امام حسين(عليه السلام) مى رفتند، با بيان پاداش هاى عظيم براى زيارت آن حضرت، شيعيان را براى رفتن به كربلا تشويق و بسيج مى كردند و خاطره آن شهيدان پرافتخار را زنده نگه داشته، ضربات سنگينى را برپيكر كفر و عناد و دشمنان اهل بيت(عليهم السلام) وارد مى كردند.

از امام صادق(عليه السلام) چنين نقل شده است:

«ما مِنْ اَحَد يَوْمَ الْقِيامَةِ إِلاَّ وَ هُوَ يَتَمَنّى أَنَّهُ زارَ الْحُسَيْنَ بْنَ عَلىٍّ(عليهما السلام) لِما يَرى لَما يُصْنَعُ بِزُوّارِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ(عليهما السلام)مِنْ كَرامَتِهِمْ عَلَى اللهِ; هر كسى در روز قيامت، آرزو مى كند كه از زائران قبر امام حسين(عليه السلام)باشد، از فزونى آنچه از كرامت آنان (زائران قبر آن حضرت) نزد خداوند مشاهده مى كند».(1)

و نيز از امام صادق(عليه السلام) روايت شده است:

«مَنْ سَرَّهُ أَنْ يَكُونَ عَلى مَوائِدِ نُور يَوْمَ الْقِيامَةِ، فَلْيَكُنْ مِنْ زُوّارِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ(عليهما السلام); هر كس دوست دارد روز قيامت در

كنار سفره هاى نور الهى بنشيند، بايد از زائران امام حسين(عليه السلام) باشد».(2)

حتّى در برخى از روايات زيارت مكرّر آن حضرت توصيه شده است.

امام ششم(عليه السلام) مى فرمايد:

«مَنْ سَرَّهُ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى اللهِ يَوْمَ الْقِيمَةِ، وَ تَهَوَّنَ عَلَيْهِ سَكْرَةُ الْمَوْتِ، وَ هَوْلُ

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 98، ص 72، ح 17. وسائل الشيعة، ج 10، ص 330، ح 37.

2 . بحارالانوار، ج 98، ص 72، ح 19; وسائل الشيعة، ج 10، ص 330، ح 38.

صفحه 51

الْمُطَّلَعِ، فَلْيَكْثُرْ زِيارَةَ قَبْرِ الْحُسَينِ(عليه السلام); هر كس دوست دارد در قيامت نظر به رحمت هاى الهى كند و سختى جان كندن بر او آسان شود و هول و هراس قيامت از او برطرف گردد، مرقد امام حسين(عليه السلام)را بسيار زيارت كند».(1)

چهارم: تاريخچه سوگوارى بر مظلوميّت امام حسين (عليه السلام)

اشاره

عظمت مصيبت و مظلوميّت خامس آل عبا به گونه اى بود كه گريه و سوگوارى همواره قرين نام آن حضرت بوده و هست; همان گونه كه آزادگى و شجاعت و دفاع از دين و ارزش هاى اسلامى با نام حسين(عليه السلام) عجين شده است.

سنگينى اين حادثه همه اهل اسلام را متأثّر ساخت، و حتّى برعرشيان و ساكنان آسمان و زمين نيز سنگين آمد.(2)

تاريخچه سوگوارى و اشك ريختن بر مظلوميّت سيّد الشهدا(عليه السلام) را در سه قسمت _ به طور گذرا _ پى گيرى مى كنيم.

1 _ گريه بر امام حسين (عليه السلام) پيش از تولّد آن حضرت

در روايات مى خوانيم، برخى از انبياى الهى _ هزاران سال قبل از تولّد امام حسين(عليه السلام) _ هنگامى كه از ماجراى كربلا با خبر مى شدند، بر مظلوميّت آن حضرت اشك مى ريختند.

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 98، ص 77، ح 34; وسائل الشيعة، ج 10، ص 331، ح 40.

2 . وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ الْمُصِيبَةُ بِكَ عَلَيْنا وَ عَلى جَمِيعِ أَهْلِ الاِْسْلامِ وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتْ مُصِيبَتُكَ فِي السَّمواتِ عَلى جَمِيعِ أَهْلِ السَّمواتِ (زيارت عاشورا)

و همچنين در اوّلين زيارت مطلقه امام حسين(عليه السلام) (در مفاتيح الجنان) چنين آمده است: وَاقْشَعَرَّتْ لَهُ اَظِلَّةُ الْعَرْشِ وَبَكى لَهُ جَميعُ الْخَلايِقِ وَبَكَتْ لَهُ السَّمواتُ السَّبْعُ وَالاَْرَضُونَ السَّبْعُ.

صفحه 52

در روايتى آمده است: هنگامى كه جبرئيل كلماتى را به حضرت آدم(عليه السلام) براى توبه تعليم مى داد، و او خدا را به پنج تن مقدّس مى خواند، وقتى كه به نام حسين(عليه السلام) رسيد قلبش شكست و اشكش جارى شد، به جبرئيل گفت: نمى دانم چرا وقتى كه نام پنجمى (حسين(عليه السلام)) را مى برم قلبم مى شكند و اشكم جارى مى شود؟

جبرئيل گفت: «بر

او مصيبتى خواهد گذشت كه همه مصايب در برابر آن كوچك خواهد بود. او تشنه كام، غريبانه، تنها و بدون يار و ياور به شهادت خواهد رسيد».

جبرئيل برخى ديگر از مصايب آن حضرت و خاندانش را براى آدم(عليه السلام) بيان كرد، تا آنجا كه هر دو تن همچون مادرِ فرزند مرده اى بر حسين(عليه السلام) گريستند، (فَبَكى آدَمُ وَ جَبْرَئِيلُ بُكاءَ الثَّكْلى).(1)

هنگامى كه خداوند براى موسى(عليه السلام) از مظلوميّت امام حسين(عليه السلام) سخن گفت و ماجراى شهادت مظلومانه آن حضرت و اسارت بانوان حرمش و گرداندن سرهاى شهدا در شهرها را بازگو نمود، موسى(عليه السلام)نيز گريست.(2)

زكريّاى پيامبر(عليه السلام) نيز، وقتى كه نام هاى پنج تن مقدّس را از جبرئيل آموخت، هنگامى كه نام حسين(عليه السلام) را بر زبان جارى مى ساخت، بغض گلويش را مى گرفت و اشكش جارى مى شد. به خداوند عرضه داشت:

خدايا! چرا وقتى نام آن چهار تن (محمّد، على، فاطمه و حسن(عليهم السلام)) را مى برم غم و اندوهم زايل مى شود، ولى هنگامى كه نام حسين(عليه السلام) را بر زبان مى آورم، اشكم جارى مى گردد و اندوه و غم مرا فرا مى گيرد؟

خداوند بخشى از مصايب امام حسين(عليه السلام) را براى زكريا شرح داد، و زكريّا پس از شنيدن آن، به مدّت سه روز از مسجد بيرون نيامد و مردم را نيز اجازه نداد به

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 44، ص 245.

2 . معالى السبطين، ج 1، ص 186.

صفحه 53

محضرش برسند و در تمام اين مدّت بر مصيبت امام حسين(عليه السلام) گريه مى كرد و بر او مرثيه مى سرود.(1)

در روايتى نقل شده است كه اميرمؤمنان(عليه السلام) فرمود: «حضرت عيسى

بن مريم(عليه السلام)همراه با حواريّون از كربلا مى گذشتند كه آن حضرت شروع به گريستن كرد و حواريّون نيز با او گريستند.وقتى كهحواريّون سبب گريه را پرسيدند،حضرت عيسى(عليه السلام)فرمود: در اين مكان فرزند پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و فاطمه زهرا(عليها السلام)كشته خواهد شد».(2)

2 _ گريه بر امام حسين (عليه السلام) پس از ولادت

پس از ولادت امام حسين(عليه السلام) نيز از همان شروع ولادت و پس از آن، رسول خدا(صلى الله عليه وآله)و على(عليه السلام) و فاطمه زهرا(عليها السلام)هنگامى كه از رنج ها و مظلوميّت آينده حسين(عليه السلام)آگاه مى شدند، بر او مى گريستند.

گريه رسول خدا (صلى الله عليه وآله)

در روايتى مى خوانيم: پس از ولادت امام حسين(عليه السلام) رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به منزل فاطمه(عليها السلام)آمد و به اسماء فرمود: فرزندم را بياور! اسماء نيز حسين(عليه السلام) را در پارچه اى سفيد قرار داد و به نزد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آورد. رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) در گوش راست حسين(عليه السلام) اذان و در گوش چپ وى اقامه گفت و سپس وى را در آغوش گرفت و

پاورقي

1 . فَلَمّا سَمِعَ بِذلِكَ زَكَرِيّا(عليه السلام) لَمْ يُفارِقْ مَسْجِدَهُ ثَلاثَةَ أَيّام وَ مَنَعَ فِيهِنَّ النّاسَ مِنَ الدُّخُولِ عَلَيْهِ وَ أَقْبَلَ عَلَى الْبُكاءِ وَ النَّحِيبِ وَ كانَ يُرْثِيهِ: «إِلهِي أَتَفْجَعُ خَيْرَ جَمِيعِ خَلْقِكَ بِوَلَدِهِ...» (احتجاج، ج 2، ص 529).

2 . بحارالانوار، ج 44، ص 253.

صفحه 54

گريست.

اسماء مى گويد: به حضرت عرض كردم: پدر و مادرم فداى تو باد، چرا گريه مى كنى؟

فرمود: به خاطر اين فرزندم گريانم.

عرض كردم: او كه هم اكنون متولّد شده است (و جاى شادى و خوشحالى است، نه اندوه).

فرمود:

«تَقَتُلُهُ الْفِئَةُ الْباغِيَةُ مِنْ بَعْدِي، لا أَنالَهُمُ اللهُ شَفاعَتِي; وى را پس

از من گروهى ستمكار به شهادت مى رسانند كه هرگز خداوند شفاعتم را نصيب آنان نخواهد ساخت».

آنگاه فرمود:

«يا أَسْماءُ لا تُخْبِرِي فاطِمَةَ بِهذا فَإِنَّها قَرِيبَةُ عَهْد بِوِلادَتِهِ; اى اسماء! فاطمه را از اين ماجرا آگاه مساز; چرا كه او تازه صاحب اين فرزنده شده است».(1)

گريه على (عليه السلام) بر مظلوميّت امام حسين (عليه السلام)

ابن عبّاس مى گويد: من با اميرمؤمنان(عليه السلام) در مسير رفتن به صفّين همراه بودم; هنگامى كه به نينوا رسيديم، با صداى بلند به من فرمود: اى ابن عبّاس! آيا اين مكان را مى شناسى؟ عرض كردم: نه، نمى شناسم.

فرمود: اگر آن گونه كه من اين سرزمين را مى شناسم، تو نيز مى شناختى، از آن نمى گذشتى جز آن كه همانند من گريه كنى.

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 43، ص 239. مرحوم طبرسى نيز اين حديث را در «اِعلام الورى بأعلام الهدى»، ج 1، ص 427 و شيخ سليمان قندوزى حنفى در كتاب «ينابيع المودّة»، ج 2، ص 300 نقل كرده اند.

صفحه 55

آنگاه امام(عليه السلام) مدّتى طولانى اشك ريخت، تا آنجا كه اشك ها از محاسن مباركش بر سينه اش سرازير شد و من نيز همراه او گريستم. امام(عليه السلام) در همان حال فرمود: واى! واى! آل ابوسفيان را با من چه كار؟ مرا با آل حرب (از اجداد يزيد) چه كار؟ همان ها كه حزب شيطان و اولياى كفرند. اى اباعبدالله! صبر پيشه كن! چرا كه به پدرت نيز از اين گروه همان (ستم ها) مى رسد كه به تو مى رسد. (أَوِّهِ أَوِّهِ مالِي وَ لاِلِ أَبِي سُفْيانَ؟ مالِي وَ لاِلِ حَرْب حِزْبِ الشَّيْطانِ؟ وَ أَوْلِياءِ الْكُفْرِ؟ صَبْراً يا أَباعَبْدِاللهِ

فَقَدْ لَقِىَ أَبُوكَ مِثْلَ الَّذِي تَلْقى مِنْهُمْ).(1)

سوگوارى فاطمه زهرا (عليها السلام)

هنگامى كه رسول خدا(عليه السلام) خبر شهادت امام حسين(عليه السلام) و مصايب آن حضرت را به دخترش حضرت فاطمه(عليها السلام) داد، زهرا(عليها السلام) به شدّت گريست و آنگاه پرسيد: اين ماجرا چه زمانى اتّفاق خواهد افتاد؟

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: زمانى كه نه من باشم، نه تو و نه على. فاطمه(عليها السلام) با شنيدن اين سخن گريه اش شديدتر شد. آنگاه رسول خدا وى را از برپايى عزا و سوگوارى توسّط مردان و زنان امّت، بر شهداى كربلا و رنج هاى زنان اهل بيت(عليهم السلام)آگاه ساخت و پاداش اين گريه ها را بيان فرمود.(2)

3 _ گريه و سوگوارى بر امام حسين (عليه السلام) پس از شهادت

سرانجام، آن حادثه اى كه از ابتداى خلقت ماجرايش براى اولياى الهى گفته شده بود، اتّفاق افتاد. به يقين، ماجرايى كه پيش از وقوعش دل ها را به درد آورده و اشك ها را جارى ساخته بود، هنگامى كه در روز عاشوراى سال 61 هجرى روى داد، شعله اى بر جان ها زد و سوگ و ماتم را قرين خويش ساخت. همراه با درس هاى بزرگ

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 44، ص 252 (با تلخيص).

2 . همان مدرك، ص 292 (با تلخيص).

صفحه 56

آزادگى و آرمان خواهى و دفاع از شرف و اعتقاد تا پاى جان، عمق فاجعه به اندازه اى بود كه از روز عاشورا مراسم سوگوارى و اشك و ماتم بر آن حضرت و ياران پاكبازش آغاز شد و همچنان ادامه دارد و تا واپسين لحظات عمر دنيا ادامه خواهد داشت. چرا كه به فرموده رسول خدا(صلى الله عليه وآله):

«إِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَيْنِ حَرارَةً فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لا تَبْرَدُ أَبَداً; به

يقين شهادت حسين، حرارتى در دل مؤمنان ايجاد خواهد كرد، كه هرگز خاموش نخواهد شد».(1)

در اين قسمت نمونه هايى از گريه و سوگوارى بر آن حضرت را پس از شهادت، از نظر خواننده عزيز مى گذرانيم:

حتّى دشمن بر او گريست

هنگامى كه زنان حرم نبوى(صلى الله عليه وآله) چشم شان بر شهدا افتاد، فرياد و ضجّه سردادند و آنگاه زينب شروع به ندبه و ناله كرد و با صداى محزونى صدا زد:

«وا مُحَمَّداه صَلّى عَلَيْكَ مَلِيكُ السَّماءِ، هذا حُسَيْنٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّماءِ، مُقَطَّعُالاَْعْضاءِ وَ بَناتُكَ سَبايا; اى محمد! درود خداوند بر تو باد. اين حسين (توست كه) به خون آغشته است و پيكرش قطعه قطعه شده و (اين هم) دخترانت هستند كه اسير شده اند».

زينب كبرى(عليها السلام) همچنان در مصيبت برادرش و ديگر شهدا، سخن گفت و ندبه سر داد تا آنجا كه نقل شده است:

«فَأَبْكَتْ وَاللهِ كُلَّ عَدُوٍّ وَ صَدِيق; به خدا سوگند! دوست و دشمن را به

پاورقي

1 . مستدرك الوسائل، ج 10، ص 318، ح 13.

صفحه 57

گريه آورد».(1)

سوگ و ماتم در بارگاه يزيد

پس از آن كه كاروان اسيران را به كوفه و شام بردند، با خطبه هاى افشاگرانه امام زين العابدين(عليه السلام) و زينب كبرى(عليها السلام)، اوضاع شهر شام برگشت و با جوّ ايجاد شده بر ضدّ دستگاه خلافت اموى، يزيد چاره اى جز اظهار ندامت و فرافكنى نداشت. در چنان شرايطى، زنان حرم حسينى در «شام» مراسم عزا و ماتم برپا كردند، تا آنجا كه حتّى زنان خاندان اموى نيز در آن شركت نمودند و اين برنامه تا سه روز ادامه داشت.(2)

برنامه سوگوارى همسر امام حسين (عليه السلام)

در روايتى از امام صادق(عليه السلام) نقل

شده است كه فرمود: «هنگامى كه امام حسين(عليه السلام)به شهادت رسيد، همسر او (به نام رباب)(3) براى آن حضرت مجلس ماتمى برپا كرد، خود گريه مى كرد و زنان و خادمانش نيز با او همصدا مى شدند».(4)

مراسم سوگوارى در محضر امام باقر و امام صادق (عليهما السلام)

برپايى مراسم سوگوارى امام حسين(عليه السلام) در حضور امام باقر(عليه السلام) پيش از اين گذشت،(5) امّا در مورد حضرت امام صادق(عليه السلام) گاه برخى از شعراى اهل بيت كه به محضر امام(عليه السلام) مى رسيدند، آن حضرت از آنان مى خواست در رثاى حسين بن

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 45، ص 58 - 59. (با تلخيص). در كامل ابن اثير، ج 4، ص 81 نيز همين تعبيرات با تفاوت هايى آمده است.

2 . ... فَخَرَجْنَ حَتّى دَخَلْنَ دارَ يَزِيدَ فَلَمْ تَبْقَ مِنْ آلِ مُعاوِيَةَ امْرَأَةً إِلاَّ اسْتَقْبَلَهُنَّ تَبْكِي وَ تَنُوحُ عَلَى الْحُسَيْنِ(عليه السلام) فَأَقامُوا عَلَيْهِ الْمَناحَةَ ثَلاثاً. (تاريخ طبرى، ج 4، ص 353) همين مطلب در بحارالانوار، ج 45، ص 142 نيز به گونه اى مشروحتر آمده است.

3 . مرحوم شيخ مفيد مى نويسد: يكى از همسران امام حسين(عليه السلام) رباب دختر «امرءالقيس كلبى» است كه مادر حضرت سكينه(عليها السلام) مى باشد. (ارشاد، تاريخ زندگانى امام حسين(عليه السلام)، باب 5، ص 491).

4 . لَمّا قُتِلَ الْحُسَيْنُ أَقامَتِ امْرَأَتُهُ الْكَلْبِيَّةُ عَلَيْهِ مَأْتَماً و... (الكافى، ج 1، ص 466).

5 . نمونه ديگر از عزادارى در محضر امام باقر(عليه السلام)، سرودن اشعارى توسّط كميت اسدى در محضر آن حضرت در رثاى شهيدان كربلاست كه امام با شنيدن آن، اشكش جارى شد و صداى گريه كنيزكى نيز از پشت پرده شنيده شد. امام(عليه السلام)پس

از آن در حقّ كميت دعا كردند. (بحارالانوار، ج 36، ص 390-391).

صفحه 58

على(عليه السلام)اشعارى بخوانند و گاه خود آن شاعران از امام(عليه السلام) اجازه مى گرفتند تا اشعارى در رثاى سيد الشهداء(عليه السلام) بخوانند. در پاره اى از موارد امام(عليه السلام) به خانواده خويش مى فرمود: پشت پرده بنشينند و آن اشعار را بشنوند و در واقع، محفلى از دوستان خالص اهل بيت(عليهم السلام)براى عزاى سالار شهيدان بر پا مى شد.

داستان ابوهارون مكفوف را پيش از اين آورده ايم و اينك نمونه اى ديگر را نقل مى كنيم.

عبداللّه بن غالب مى گويد: به محضر امام صادق(عليه السلام) شرفياب شدم و در حضور آن حضرت مرثيه اى در باره امام حسين(عليه السلام) خواندم. هنگامى كه به يك بيت حسّاس از آن مرثيه رسيدم، صداى زنى را از پشت پرده شنيدم كه با گريه فرياد زد: «يا ابتاه; پدرجان!».(1)

مراسم سوگوارى در محضر امام رضا (عليه السلام)

از دِعبل خُزاعى (شاعر معروف اهل بيت(عليهم السلام)) نقل شده است كه من در ايّام شهادت امام حسين(عليه السلام)به محضر امام رضا(عليه السلام) شرفياب شدم. ديدم آن حضرت محزون واندوهگين نشسته و يارانش نيز گرد آن حضرت نشسته اند. هنگامى كه مرا ديد فرمود: «خوش آمدى اى دعبل! آفرين بر كسى كه با دست و زبانش ما را يارى مى كند!».

سپس در كنار خويش براى من جا باز كرد و مرا كنارش نشاند. آنگاه به من فرمود: اى دعبل! دوست دارم امروز براى ما مرثيه بخوانى; چراكه اين ايّام روزهاى اندوه ما اهل بيت(عليهم السلام) و ايّام شادمانى دشمنان ما _ به ويژه بنى اميّه _ است. (سپس امام(عليه السلام)مطالبى را در

پاداش گريه كردن و گرياندن در مصيبت اهل بيت(عليهم السلام)به خصوص

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 44، ص 286; ماجراى مرثيه سرايى ابوعماره در محضر امام صادق(عليه السلام) و گريه آن حضرت و اهل خانه نيز نمونه ديگرى است. (همان، ص 282).

صفحه 59

مصائب امام حسين(عليه السلام) بيان كرد).

آنگاه امام رضا(عليه السلام) برخاست و پرده اى ميان ما و حرمسراى خويش زد و خانواده اش را پشت پرده نشاند، تا آنان نيز براى مصيبت جدّشان امام حسين(عليه السلام)گريه كنند.(1) سپس به دعبل فرمود اشعار خود را بخوان و وى نيز مرثيه اى را در ماتم امام حسين(عليه السلام) و اهل بيتش خواند كه قسمتى از آن چنين است:

أَفاطِمُ لَوْ خِلْتِ الْحُسَيْنَ مُجَدَّلا

وَ قَدْ ماتَ عَطْشاناً بِشَطِّ فُراتِ

إِذاً لَلَطَمْتِ الْخَدَّ فاطِمُ عِنْدَهُ

وَ أَجْرَيْتِ دَمْعَ الْعَيْنِ فِي الْوَجَناتِ

أَفاطِمُ قُومِي يَا ابْنَةَ الْخَيْرِ وَ انْدُبِي

نُجُومَ سَماوات بِأَرْضِ فَلاتِ

بَناتُ زِياد فِي الْقُصُورِ مَصُونَةُْ

وَ آلُ رَسُولِ اللهِ مُنْهَتِكاتِ

وَ آلُ زِياد فِي الْحُصُونِ مَنِيعةٌ

وَ آلُ رَسُولِ اللهِ فِي الْفَلَواتِ

سَأَبْكِيهِمْ ما ذَرَّ فِي الاَْرْضِ شارِقُ

وَ نادى مُنادِى الْخَيْرِ لِلصَّلَواتِ

وَ مَا طَلَعَتْ شَمْسٌ وَ حانَ غُرُوبُها

وَ بِاللَّيْلِ أَبْكيهِمْ وَ بِالْغَدَواتِ

«اى فاطمه! اگر پيكر به خاك و خون غلطيده حسين را كه تشنه كام كنار شطّ فرات به شهادت رسيده به خاطر آورى در آن هنگام اى فاطمه كنار آن پيكر، به چهره ات طپانچه مى زنى و اشك چشمانت را بر رخسارت سرازير مى سازى اى فاطمه اى دختر بهترين مردم، برخيز! و بر ستارگان آسمان ها در آن صحراى خشك ناله بزن (چرا گريان نباشم وقتى كه به خاطر آورم) دختران زياد در قصرهاى خويش درامانند; ولى حريم خاندان رسول خدا دريده شده است. در

حالى كه

پاورقي

1 . ثُمَّ إِنَّهُ نَهَضَ، وَ ضَرَبَ سَتْرَاً بَيْنَنا وَ بَيْنَ حَرَمِهِ، وَ أَجْلَسَ أَهْلَ بَيْتِهِ مِنْ وَراءِ السَّتْرِ لِيَبْكُوا عَلى مُصابِ جَدِّهِمُ الْحُسَيْنِ(عليه السلام)... (بحارالانوار، ج 45، ص 257).

صفحه 60

آل زياد در دژهاى محكمى آسوده اند فرزندان رسول خدا در صحراهاى خشك و سوزان سرگردانند. آرى! تا آن زمان كه خورشيد در عالم پرتو افشانى مى كند و نداى مؤذّنى براى نماز بلند است و مادامى كه خورشيد طلوع و غروب مى كند و به هنگام شبانگاهان و صبح گاهان بر آنان مى گريم».(1)

سوگوارى در كنار مزار شهداى كربلا

از برخى از فرازهاى تاريخ بر مى آيد كه شيعيان گاه و بيگاه در مناسبت ها (تا آنجا كه شرايط را مساعد مى ديدند) كنار مزار آن حضرت در كربلا مراسم سوگ و ماتم برپا مى داشتند و ائمّه(عليهم السلام) نيز از اين عمل شادمان مى شدند و آنان را تشويق مى كردند. به عنوان نمونه:

عبداللّه بن حمّاد بصرى مى گويد: امام صادق(عليه السلام) به من فرمود: «به من خبر رسيده كه در نيمه شعبان گروهى از ساكنين اطراف كوفه و ديگر نقاط، بر مزارامام حسين(عليه السلام)در كربلا گردهم مى آيند و زنانى نيز براى آن حضرت نوحه گرى مى كنند، و از اين جمعيّت گروهى قرآن مى خواند و گروهى ديگر حوادث كربلا را بازگو مى كنند و جمعى نوحى گرى كرده و برخى نيز مرثيه مى خوانند».

گفتم: فدايت شوم، من نيز بخشى از آنچه را مى فرماييد، ديده ام.

امام(عليه السلام) فرمود: سپاس خداوندى راكه در ميان مردم گروهى را قرار داد كه به سوى ما مى آيند و براى شهداى ما مرثيه مى

خوانند و دشمنان ما را كسانى قرار داد كه گروهى از خويشاوندان (و دوستان ما) و ديگر مردم، آنان را بى اعتبار كرده و كار آنان

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 45، ص 257 (با اختصار).

صفحه 61

را زشت و ناپسند مى شمرند.(1)

كوتاه سخن اين كه: مراسم سوگوارى براى امام حسين(عليه السلام) و ياران باوفايش به ويژه در ايّام محرّم و عاشوراى حسينى از گذشته، تاكنون ادامه داشته و شيعيان و علاقمندان به سالار شهيدان، در همه جاى عالم، به شيوه هاى گوناگون همه ساله در مصيبت آن حضرت به ماتم مى نشينند و ضمن يادآورى فداكارى و جانبازى حسين بن على(عليه السلام)و يارانش در مظلوميّت آنان نيز اشك مى ريزند.

پنجم: فلسفه گريه و عزادارى براى امام حسين (عليه السلام)

توضيح

به يقين، تأكيد و توصيه اى كه در روايات نسبت به برپا نمودن مجالس عزا و گريه بر مصائب امام حسين(عليه السلام)وارد شده است، نسبت به هيچ يك از امامان معصوم(عليهم السلام)حتّى وجود مقدّس پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)وارد نشده است. گويا در اين مسئله سرّى نهفته است كه ائمّه اطهار(عليهم السلام) اين همه آن را مورد تأكيد و سفارش قرار داده اند.

بيان روايات در وعده ثواب هاى عظيم اين مجالس به گونه اى است كه عدّه اى آن را اغراق آميز دانسته و منكر آن شده اند و منشأ آن را «غُلات» دانسته و گفته اند: «ثواب بايد با عمل تناسب داشته باشد، چگونه ممكن است عمل كوچكى مانند گريه بر امام حسين(عليه السلام)اينقدر پاداش عظيم داشته باشد؟!».

عدّه اى هم در نقطه مقابل آن، جنبه افراط را پيموده و معتقد شده اند، همين كه

پاورقي

1 . بَلَغَنِي أَنَّ قَوماً يَأْتُونَهُ مِنْ نَواحِى الْكُوفَةِ وَ ناساً مِنْ غَيْرِهِمْ

وَ نِساءً يَنْدُبْنَهُ وَ ذلِكَ فِي النِّصْفِ مِنْ شَعْبَانَ فَمَنْ بَيْنَ قارِىء يَقْرَأُ وَقاصٍّ يَقُصُّ وَ نادِب يَنْدُبُ وَ قائِل يَقُولُ الْمَراثِي؟ فَقُلْتُ لَهُ: نَعَمْ جُعِلْتُ فِداكَ قَدْ شَهِدْتُ بَعْضَ ما تَصِفُ. فَقالَ: اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذِي جَعَلَ فِي النّاسِ مَنْ يَفِدْ إِلَيْنا وَ يَمْدَحُنا وَ يَرْثِي لَنا، وَ جَعَلَ عَدُوَّنا مَنْ يُطْعِنُ عَلَيْهِمْ مِنْ قَرابَتِنا أَوْ غَيْرِهِمْ يَهْدِرُونَهُمْ وَ يُقَبِّحُونَ مَا يَصْنَعُونَ (بحارالانوار، ج 98، ص 74 به نقل از كامل الزيارات، ص 325، باب 108، ح 1).

صفحه 62

انسان بر امام حسين(عليه السلام)بگريد، هر چند به قدر بال مگسى باشد اهل نجات است، حتّى اگر در باتلاق گناه و فساد فرو رفته باشد. در نگاه اينان همه دروغ گويى ها، خيانت ها، ظلم ها و حق كشى ها با قطره اشكى شسته مى شود!

مطمئنّاً هيچ يك از اين دو ديدگاه كه در دو طرف افراط و تفريط واقع شده اند، نمى تواند صحيح باشد. اين گونه اظهار نظرها از كسانى عنوان مى شود كه نتوانستند براى اين روايات و وعده ثواب هاى فوق العاده سوگوارى، تحليل صحيح و جامعى ارائه دهند و در واقع از درك فلسفه عزادارى عاجز ماندند.

نخست تحليل هاى نادرست و نقد آنها را به صورت گذرا بيان مى كنيم، سپس به سراغ تحليل منطقى مسأله مى رويم.

1 _ حسن ذاتى گريه

عدّه اى با توجه به آثار مثبت جسمانى و روانى گريه و تأثير آن در پالايش روح و روان انسان مدّعى شدند سرّ تأكيد ائمّه(عليهم السلام) نسبت به برپايى مجالس عزا به خاطر حسن ذاتى گريه است، زيرا «اظهار تأثّر» به وسيله گريه از نشانه هاى طبيعى و تعادل عاطفى آدمى است. اشخاصى كه كمتر

گريه مى كنند و نمى توانند بدين وسيله غم ها، و افسردگى هاى خويش را تخليه كنند و عقده هاى درونى خويش را بگشايند، از روان متعادل و سلامت جسمى و روحى خوبى برخوردار نيستند. به همين جهت روانشناسان معتقدند: «زن ها از مردها عقده كمترى دارند، زيرا آنان زودتر مشكلات روحى خويش را به وسيله «گريه» بيرون مى ريزند و كمتر آن را در درون خويش پنهان مى دارند و اين امر يكى از رموز سلامت آنان مى باشد».(1) و نيز معتقدند گريه فشارهاى ناشى از عقده هاى انباشته در درون انسان را مى كاهد و درمان بسيارى از

پاورقي

1 . صد و پنجاه سال جوان بمانيد، ص 134.

صفحه 63

آلام و رنج هاى درونى انسان است. در حقيقت اشك چشم به منزله سوپاپ اطمينانى است كه در شرايط بحرانى موجب تعادل روح آدمى مى گردد.

به عقيده اينان به خاطر همين حُسن ذاتى گريه بود كه يعقوب(عليه السلام) براى دورى فرزندش سالها اشك از ديدگان جارى ساخت و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در مرگ فرزندش _ ابراهيم(1) _ و صحابى جليل القدرش عثمان بن مظعون به سختى گريست.(2) همچنين

به هنگام مرگ جمعى از صحابه و يارانش و در شهادت عمويش حضرت حمزه گريان شد و بانوان مدينه را جهت گريستن بر حمزه دعوت كرد.(3) و به همين دليل

بود كه حضرت زهرا(عليها السلام) در رحلت جانگداز رسول خدا(صلى الله عليه وآله)شبانه روز

مى گريست(4) و حضرت على بن الحسين(عليهما السلام) در شهادت پدر بزرگوارش ساليان دراز گريان بود.(5)

و لكن هر چند آثار مثبت گريه در پالايش روح انسان و حتّى تكامل آن و ديگر فوايد طبّى آن،

قابل انكار نيست، ولى چنين تحليلى هرگز نمى تواند سرّ اين همه تأكيد و سفارش ائمّه اطهار(عليهم السلام) براى گريستن بر امام حسين(عليه السلام) و وعده ثواب هاى فراوان آن باشد. اين تحليل يك اشتباه بزرگ است، هر كس روايات اسلامى را در اين زمينه بخواند، مى داند هدف مهمّ ديگرى در كار بوده است.

2 _ درك ثواب و رسيدن به شفاعت اهل بيت (عليهم السلام)

پاورقي

1 . صحيح بخارى، كتاب الجنائر، ح 1277 و كافى، ج 3، ص 262.

2 . كافى، ج 5، ص 495 ; بحارالانوار، ج 79، ص 91 و مسند احمد، ج 6، ص 43.

3 . وسائل الشيعة، ج 2، ص 70 و تاريخ طبرى، ج 2، ص 210.

4 . بحارالانوار، ج 43، ص 155 و 175.

5 . همان مدرك، ج 44، ص 284.

صفحه 64

در اين تحليل مردم براى استفاده از ثواب و رسيدن به شفاعت ائمّه اطهار(عليهم السلام)مجالس عزا به پا كرده و بر آنان مى گريند.

ضعف و سستى اين تحليل نيز به خوبى روشن است ; زيرا فرض ثواب براى عملى، فرع وجود حكمت و مصلحت در نفس آن عمل است. تا عملى داراى مصلحت و حكمتى معقول نباشد ثوابى در بر نخواهد داشت. در اين مبحث ما به دنبال فلسفه عزادارى يعنى مصلحت و حكمت اين عمل هستيم. طبعاً سخن از ثواب كه در رديف معلولات حكم است نه علل آن، در اين مرحله جايى ندارد.

به علاوه، آيا ممكن است در طول تاريخ احساسات ميليون ها انسان را فقط به خاطر تحصيل ثواب تحريك كرد و آنان را گرياند؟ راستى اگر عشقى در كار نباشد و كانون دل، مالامال از محبّت و شور نباشد، آيا اين وعده مى تواند

عواطف و احساسات را برانگيزد؟!(1)

3 _ تشكّر از امام حسين (عليه السلام)
اشاره

در اين تحليل امام حسين(عليه السلام) خود را فدا كرد تا گناهان امّت بخشوده شود و امام كفّاره گناهان امّت باشد. نظير اعتقاد باطلى كه مسيحيان نسبت به حضرت مسيح(عليه السلام)دارند و مى گويند مسيح(عليه السلام) با تن دادن به صليب باعث پاك شدن گناهان پيروان خود شد و آنان را رستگار كرد.

معتقدان اين تحليل با تمسك به تعابيرى چون «يا بابَ نِجاةِ الاُْمَّةِ» چنين برداشت كردند كه امام حسين(عليه السلام) نيز با استقبال از شهادت موجب بخشوده شدن گناهان فاسقان و فاجران امّت و در نتيجه سبب نجات آنان شده است. در عوض امّت با

پاورقي

1 . براى اطّلاع بيشتر مراجعه شود به «حماسه حسينى» استاد شهيد مرتضى مطهّرى(ره)، ج 1، فصل دوّم، بحث عوامل تحريف.

صفحه 65

برپايى مجالس عزا از امام تشكّر و سپاسگزارى كرده و مستحقّ رستگارى مى شود.

اين تحليل نيز با هيچ يك از اصول و مبانى مسلّم دينى سازگار نيست و موجب شده است عدّه اى گمان كنند كه امام حسين(عليه السلام) با شهادت خود و فرزندانش، گناهكاران را در برابر عذاب الهى بيمه كرده است. به تعبير ديگر : امام(عليه السلام) و يارانش كشته شدند تا ديگران در انجام هر گناه و جنايتى آزاد باشند و در واقع تكليف الهى از آنان ساقط گردد.

همين پندار سبب شده است كه عدّه اى گمان كنند هر كس بر امام حسين(عليه السلام)گريه كند، هر قدر در فساد و تباهى غوطهور باشد و حتّى نسبت به ضروريّات دين پايبند نباشد، مورد عفو و بخشش قرار گرفته و اهل نجات خواهد بود.

نفوذ اين پندار غلط تا جايى بوده است كه حتّى

سلاطين جبّار و ستمگرى كه حكومتشان بر پايه هاى ظلم و بى عدالتى استوار بود و دستشان به خون بى گناهان آلوده بوده، در ايّام عزادارى آن حضرت مجالس عزا به پا كنند و يا خود پابرهنه در دستجات عزادارى به سر و سينه بزنند، و آن را مايه نجات خود بدانند!

هيچ كس نمى تواند شفاعت را انكار كند، ولى شفاعت حساب و كتاب و شرايطى دارد.

تحليل صحيح در فلسفه عزادارى

در اين قسمت به تحليل هاى صحيح و منطقى در موضوع فلسفه عزادارى در چهار عنوان اشاره مى شود:

1 _ حفظ مكتب اهل بيت (عليهم السلام)

به اعتراف دوست و دشمن، مجالس عزاى امام حسين(عليه السلام) عامل فوق العاده

صفحه 66

نيرومندى براى بيدارى مردم است و راه و رسمى است كه آن حضرت آن را به پيروان خود آموخته تا ضامن تداوم و بقاى اسلام باشد.

اهمّيّت برپايى اين مجالس و رمز تأكيد ائمّه اطهار(عليهم السلام) بر حفظ آن، آنگاه روشن تر مى شود كه ملاحظه كنيم شيعيان در عصر صدور اين روايات به شدّت در انزوا به سر مى بردند و تحت فشارهاى گوناگون حكومت امويان و عبّاسيان چنان گرفتار بودند كه قدرت بر انجام كوچكترين فعّاليّت و حركت سياسى واجتماعى نداشتند و چيزى نمانده بود كه به كلّى منقرض شوند ولى مجالس عزاى امام حسين(عليه السلام) آنان را نجات داد و در پناه آن، تشكّل و انسجام تازه اى يافتند و به صورت قدرتى چشمگير در صحنه جامعه اسلامى ظاهر شده و باقى ماندند.

به همين دليل، برپايى اين مجالس در روايات به عنوان «احياى امر اهل بيت(عليهم السلام)» تعبير شده است. امام صادق(عليه السلام) در مورد اين گونه مجالس فرمودند:

«إِنَّ تِلْكَ الْم_َجالِسَ

أُحِبُّها فَأَحْيُوا أمْرَنا; اين گونه مجالس (شما) را دوست دارم، از اين طريق مكتب ما را زنده بداريد!».(1)

امام خمينى(قدس سره) بنيانگذار نظام جمهورى اسلامى در تعبير جامعى مى فرمايد:

«همه ما بايد بدانيم كه آنچه موجب وحدت بين مسلمين است، اين مراسم سياسى، مراسم عزادارى ائمّه اطهار(عليهم السلام)به ويژه سيّد مظلومان و سرور شهيدان حضرت اباعبدالله الحسين(عليه السلام) است كه حافظ ملّيّت مسلمين به ويژه شيعيان ائمّه اثنى عشر _ عليهم صلوات اللّه و سلّم _ مى باشد».(2)

حتّى غير مسلمانان هم به اين امر اعتراف دارند

پاورقي

1 . وسائل الشيعة، ج 10، ص 391-392، ح 2.

2 . وصيّت نامه الهى _ سياسى امام خمينى(قدس سره) _ صحيفه نور، ج 21، ص 173.

صفحه 67

«ژوزف فرانسوى» در كتاب «اسلام و مسلمانان» ضمن اشاره به اندك بودن شمار شيعيان در قرون اوّليّه اسلام، به خاطر عدم دست رسى آنان به حكومت، و ظلم و ستم حاكمان بر آنان و قتل و غارت اموالشان در تحليل جالبى مى نويسد:

«يكى از امامان شيعه، آنان را دستور تقيّه داد تا جانشان از گزند بيگانگان محفوظ باشد و همين امر باعث شد كه شيعيان كم كم قدرت پيدا كنند و اين بار دشمن بهانه اى نيافت تا به واسطه آن شيعيان را بكشد و اموالشان را غارت نمايد. شيعيان مجالس و محافل مخفيانه اى را تشكيل دادند و بر مصائب حسين(عليه السلام)گريه مى كردند. اين عاطفه و توجّه قلبى در دلهاى شيعيان استحكام يافت و كم كم زياد شد و پيشرفت كردند... بزرگترين عامل اين پيشرفت برپا كردن عزادارى حسين(عليه السلام)مى باشد كه ديگران را به سوى مذهب شيعه دعوت مى كند... هر يك

از شيعيان در حقيقت مردم را به سوى مذهب خود مى خوانند بى آن كه مسلمانان ديگر متوجّه بشوند. بلكه خود شيعيان هم (شايد) به فايده اى كه در اين كارهايشان وجود دارد متوجّه نيستند و گمان مى كنند تنها ثواب اخروى كسب مى كنند».(1)

«ماربين» مورّخ آلمانى نيز در كتاب «سياست اسلامى» مى گويد:

«من معتقدم رمز بقا و پيشرفت اسلام و تكامل مسلمانان به سبب شهيد شدن حسين(عليه السلام) و آن رويدادهاى غم انگيز مى باشد و يقين دارم كه سياست عاقلانه مسلمانان و اجراى برنامه هاى زندگى ساز آنان به واسطه عزادارى حسين(عليه السلام) بوده است».(2)

پاورقي

1 . به نقل از فلسفه شهادت و عزادارى حسين بن على(عليه السلام)، علاّمه سيد عبدالحسين شرف الدين، ترجمه على صحت، ص 92.

2 . فلسفه شهادت و عزادارى حسين بن على(عليه السلام)، ص 109.

صفحه 68

2 _ بسيج توده ها

ائمّه اطهار(عليهم السلام) با تأكيد بر برگزارى مراسم عزادارى حسينى(عليه السلام)، برنامه آن حضرت را «محورى» براى وحدت مردم قرار دادند. به گونه اى كه امروزه در ايّام شهادتش ميليونها انسان با اختلاف طبقات و نژاد و مذهب در هر كوى و برزن به عزادارى آن حضرت بپاخاسته و گرد بيرق حسينى اجتماع مى كنند.

هر ملّتى براى بقا و موفّقيّت خويش محتاج به عامل وحدت و اجتماع است. بدون شك بهترين عامل وحدت پيروان اهل بيت(عليهم السلام) كه با كمترين زحمت و كمترين هزينه مى تواند توده هاى ميليونى را حول يك محور جمع كند، همين مراسم عزادارى حسينى است. به يقين اگر ملّتى از چنين قدرتى برخوردار باشد كه بتواند در كوتاهترين فرصت و با كمترين تبليغات، نيروهاى متفرّق خويش را گردآورى كرده

و سازماندهى كند، مى تواند هر مانعى را از سر راه پيشرفت خود بردارد.

در واقع ائمّه اطهار(عليهم السلام) با ترغيب مردم به اقامه مجالس حسينى از پراكندگى نيروها جلوگيرى به عمل آوردند و توده هاى متفرّق را بسيج كردند و با ايجاد وحدت و يكپارچگى در ميان آنها قدرت عظيمى را به وجود آوردند.

حركت خودجوش ميليونى مردم مسلمان ايران در نهضت شكوهمند انقلاب اسلامى در ماه محرّم و صفر به ويژه روزهاى تاسوعا و عاشورا كه لرزه بر اندام طاغوتيان مى انداخت سرّ تأكيد ائمّه اطهار(عليهم السلام) بر محور قراردادن امام حسين(عليه السلام) را روشن تر مى كند.

چه بسا اگر ما شاهد آزادسازى چنين انرژى هاى ذخيره شده در اين مجالس در انقلاب نبوديم، شايد ما هم راز تأكيد ائمّه اطهار(عليهم السلام) بر اقامه اين مجالس را كمتر درك مى كرديم.

«ماربين آلمانى» در اثر خود مى نويسد:

«بى اطّلاعى بعضى از تاريخ نويسان ما موجب شد كه عزادارى شيعه را به جنون و

صفحه 69

ديوانگى نسبت دهند ; ولى اينان گزافه گفته و به شيعه تهمت زده اند. ما در ميان ملل و اقوام، مردمى مانند شيعه پرشور و زنده نديده ايم، زيرا شيعيان به واسطه بپا كردن عزادارى حسينى سياست هاى عاقلانه اى را انجام داده و نهضت هاى مذهبى ثمر بخشى را بوجود آورده اند».(1)

همين نويسنده آلمانى مى گويد:

«هيچ چيز مانند عزادارى حسينى نتوانست بيدارى سياسى در مسلمانان ايجاد كند».(2)

مخالفت دشمنان اسلام با اقامه اين مجالس و تلاش آنها در جهت به تعطيلى كشاندن آن، حتّى اقدام آنان بر انهدام قبر امام حسين(عليه السلام) و مانع شدن از زيارت قبر آن حضرت(3)، خود شاهد ديگرى

است كه حكومت ها تا چه اندازه از اين نيروى عظيم وحشت داشته و دارند.

امروزه وحشتى كه در دل دشمنان دين از برپايى اين مجالس افتاده است بر كسى پوشيده نيست، تا جايى كه گاه با وارد كردن اتّهامات ناروا بر شيعيان از طريق وابستگان داخلى خويش و گاه با برانگيختن ديكتاتورهاى دست نشانده خويش، امثال رضاخان، و گاه با بى محتوا ساختن چنين مجالسى، براى ريشه كن كردن شعائر حسينى تلاش كرده و مى كنند.

با نگاهى گذرا به تاريخ اسلام بعد از حادثه كربلا مى بينيم اين مجالس و پيام هاى عاشورايى تا چه اندازه سرمشق قيام هاى مجاهدان راه خداوند در مقابل گردنكشان و طاغوتيان بوده است.

پاورقي

1 . به نقل از فلسفه شهادت و عزادارى حسين بن على(عليه السلام) _ سيد عبدالحسين شرف الدين، ص 109.

2 . به نقل از سياسة الحسينية، ص 44. جالب است بدانيم كه اخيراً كتابى در آمريكا با نام «نقشه اى براى جدايى مكاتب الهى» منتشر شده است كه در آن گفتگوى مفصّلى با دكتر «مايكل برانت» يكى از معاونان سابق سازمان اطّلاعات مركزى آمريكا (سيا) انجام شده است; وى در اين گفتگو به طرح هايى اشاره مى كند كه عليه شيعيان و مذهب شيعه تدارك ديده شده است. در اين گفتگو با اشاره به جلسات سرّى مقامات سازمان سيا و نماينده سرويس اطّلاعاتى انگليس آمده است: «ما به اين نتيجه رسيديم كه پيروزى انقلاب اسلامى ايران فقط نتيجه سياست هاى اشتباه شاه در مقابله با اين انقلاب نبوده است، بلكه عوامل ديگرى مانند... استفاده از فرهنگ شهادت دخيل بوده; كه اين فرهنگ از هزار و چهار صد

سال پيش توسّط نوه پيامبر اسلام (امام حسين(عليه السلام)) بوجود آمده و هر ساله با عزادارى در ايّام محرّم اين فرهنگ ترويج و گسترش مى يابد».

سپس براى مقابله با اين فرهنگ مى گويد: «ما تصميم گرفتيم با حمايت هاى مالى از برخى سخنرانان و مدّاحان و برگزار كنندگان اصلى اين گونه مراسم، عقايد و بنيان هاى شيعه و فرهنگ شهادت را سست و متزلزل كنيم». (روزنامه جمهورى اسلامى، شماره 7203 _ 5/3/83 _ ص 16، با تلخيص).

3 . رجوع شود به: تتمّة المنتهى، ص 324-237.

صفحه 70

براستى اگر از اين مجالس همه مسلمين به نحو شايسته اى بهره بردارى مى كردند و با اين عامل قوى، پليدى ها و آلودگى هاى اجتماعى محيط خويش را پاكسازى مى نمودند، آيا ستمگران مى توانستند بر سرزمين هاى اسلامى سلطه پيدا كنند؟ و آيا اگر با احياى اين مجالس، پيام و حماسه عاشورا همواره زنده مى ماند، دست چپاولگران براى غارت ثروت هاى كشورهاى اسلامى به سوى آنان دراز مى شد؟

3 _ خودسازى و تربيت دينى (الگوپذيرى)

مجالس عزاى امام حسين(عليه السلام) مجالس تحوّل روحى و مركز تربيت و تزكيه نفس است. در اين مجالس مردمى كه با گريه بر مظلوميّت امام حسين(عليه السلام) آن حضرت را الگو قرار مى دهند، در واقع زمينه تطبيق اعمال و كردار خويش و همرنگى و سنخيّت خود را با سيره عملى آن حضرت فراهم مى سازند.

تأثير عميق اين مجالس به قدرى است كه افراد زيادى در اين مجالس، دگرگونى عميقى يافته و تصميم بر ترك گناه و معصيت مى گيرند، و چه بسا اشخاص گمراهى كه با شركت در اين مجالس تنبّه حاصل كرده و راه نجات را

پيدا مى كنند.

اين مجالس به آدمى درس عزّت، آزادگى، ايثار، فداكارى و درس تقوى و اخلاق مى آموزد. اين مجالس مهد پرورش انسان هاى حق طلب و عدالت گستر و شجاع است.

اضافه بر اين، در طول تاريخ اين جلسات به مثابه كلاس هاى درس براى توده هاى مردم بوده است و آنان را با معارف و حقايق دينى، تاريخ، رجال، احكام و موضوعات گوناگون ديگر آشنا مى كرده است، و يكى از مؤثّرترين پايگاه هاى خودسازى و تهذيب نفوس و تربيت اخلاق بوده است.

ماربين آلمانى در اين زمينه مى گويد:

«مادامى كه اين روش و خصلت (برپايى مجالس سوگوارى) در ميان مسلمانان

صفحه 71

وجود دارد هرگز تن به خوارى نمى دهند و تحت اسارت كسى نمى روند... شيعيان در حقيقت از اين راه به همديگر درس جوانمردى و شجاعت تعليم مى دهند».(1)

ائمّه اطهار(عليهم السلام) با گشودن اين باب، و تشويق مردم به شركت در اين محافل در واقع همه را به تحصيل و تربيت در اين دانشگاه حسينى دعوت كردند.

شور و هيجان جوانان بسيجى در جبهه هاى نبرد در جنگ تحميلى هشت ساله به ويژه در شبهاى عمليّات و لحظه شمارى آنان براى فداكارى و ايثار و نيل به شهادت، گواه روشنى بر تأثيرعميق مجالس حسينى ا ست.

اين است كه اگر اين مجالس را «مجالس تأسّى و الگوپذيرى» بناميم بيراهه نرفته ايم.

مرحوم فيض كاشانى در كتاب «محجّة البيضاء» در توضيح حديث پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)«عِنْدَ ذِكْرِ الصّالِحينَ تَنْزِلُ الرَّحْمَةُ; به هنگام ياد صالحان رحمت الهى نازل مى شود». با اشاره به مسئله تأثيرپذيرى انسان از محيط اجتماعى و الگوهاى شايسته، در بيان علّت نزول رحمت به

هنگام ياد صالحان، مى نويسد:

«چون ذكر صالحان و طرح صلاحيّت هاى اخلاقى آنان باعث مى شود كه انسان از آنها الگو بگيرد و با تحت تأثير واقع شدن، به آنها تأسّى و اقتدا كند و زمينه صلاحيّت و برخوردارى از رحمت پروردگار را براى خود فراهم سازد».(2)

ثقة الاسلام كلينى(رحمه الله) و شيخ الطايفه شيخ طوسى(رحمه الله) در حديث معتبر از امام صادق(عليه السلام)روايت كرده اند:

«قالَ: قالَ لِي أبي: يا جَعْفَرُ أَوْقِفْ مِنْ مالي كَذا وَ كَذا النَّوادِبَ يَنْدُبَنِي عَشْرَ سِنِينَ بِمِنى أَيّامَ مِنى; پدرم به من فرمود: اى جعفر! مقدارى از مالم را (پس

پاورقي

1 . به نقل از فلسفه شهادت و عزادارى، ص 109.

2 . محجّة البيضاء، ج 4، ص 17.

صفحه 72

از وفاتم) براى برپايى مجلس سوگوارى برايم در ايّام حج در منى اختصاص بده».(1)

صاحب جواهر در «كتاب طهارت» در بيان حكمت و فلسفه اين وصيّت امام باقر(عليه السلام)بيانى دارد كه مفادش چنين است:

«چون برپايى مجالس عزادارى و سوگوارى ائمّه(عليهم السلام) باعث شناخت فضايل اخلاقى آنان و در نتيجه «اقتداء و تأسّى» مردم به آن بزرگان است».(2) لذا احياى نام و بزرگداشت خاطره آنان حركتى پسنديده و عملى مطلوب است.

4 _ تجليل از مجاهدت امام (عليه السلام) و تعظيم شعائر

اساساً سوگوارى در مرگ اشخاص يك نوع تعظيم و احترام به آنان و رعايت موقعيّت و شخصيّت شان محسوب مى شود; پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:

«مَيِّتٌ لابَواكِيَ عَلَيْهِ، لا إِعْزازَ لَهُ; مرده اى كه گريه كننده اى نداشته باشد عزّتى ندارد!».(3)

مخصوصاً سوگوارى در مرگ مردان الهى، از مصاديق بارز تعظيم شعائر الهى بوده و تجليل از عقيده و راه و رسم و مجاهدت و تلاش آنان محسوب مى شود. از اين رو، رسول

خدا(صلى الله عليه وآله) هنگام بازگشت از جنگ اُحد وقتى كه مشاهده كرد خانواده هاى شهداى قبيله «بنى اشهل» و «بنى ظفر» براى شهيدان خود گريه مى كنند، ولى عموى بزرگوارش حضرت حمزه گريه كننده اى ندارد، فرمود:

پاورقي

1 . كافى، ج 5، ص 117 و تهذيب الاحكام، ج 6، ص 358.

2 . جواهر الكلام، ج 4، ص 366: «وَ قَدْ يُسْتَفادُ مِنْهُ اسْتِحْبابُ ذلِكَ اِذا كانَ الْمَنْدُوبُ ذا صِفات تَسْتَحِقُّ النَّشْرَ لِيُقْتَدى بِها».

3 . المأساة الحسين، ص 118.

صفحه 73

«لكِنَّ حَمْزَةُ لابَواكِيَ لَهُ الْيَوْمَ; امّا امروز حمزه، گريه كننده اى ندارد!».(1)

زنان مدينه با شنيدن اين سخن در خانه حضرت حمزه اجتماع كرده و به سوگوارى پرداختند و بدين وسيله شخصيّت عظيم حضرت حمزه مورد تجليل و تكريم قرار گرفت.

و نيز آنگاه كه خبر شهادت جعفر طيّار در جنگ موته به مدينه مى رسد، پيامبر(صلى الله عليه وآله)براى گفتن تسليت نخست به خانه جعفر رفت، سپس به خانه فاطمه زهرا(عليها السلام) آمد، و آن بانوى بزرگ را در حال گريه و سوگوارى ديد، فرمود:

«عَلى مِثْلِ جَعْفَر فَلْتَبْكِ الْبَواكِي; به راستى براى شخصيّتى چون جعفر بايد گريه كنندگان گريه كنند!».(2)

قرآن كريم در مورد گروهى از قوم موسى كه راه تباهى و فساد را در پيش گرفتند و سرانجام در اثر نفرين آن حضرت به هلاكت رسيدند، آنان را لايق تجليل و گريه ندانسته و مى فرمايد:

(فَمَا بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّمَاءُ وَالاَْرْضُ وَمَا كَانُوا مُنظَرِينَ); نه (اهل) آسمان بر آنان گريستند و نه (اهل) زمين!(3)

از اين تعبير به خوبى استفاده مى شود كه لياقت گريه ديگران را نداشتن نوعى حقارت و بى ارزشى است.

از اين رو، در سفارش هاى ائمّه

اطهار(عليهم السلام) مى بينيم كه مى فرمودند: چنان در ميان مردم منشأ آثار خير و بركت باشيد كه بر مرگتان بگريند و از شما تجليل كنند!.

اميرمؤمنان(عليه السلام) فرمود:

پاورقي

1 . استيعاب، ج 1، ص 275.

2 . بحارالانوار، ج 22، ص 276.

3 . دخان، آيه 29.

صفحه 74

«خالِطُوا النّاسَ مُخالَطَةً إِن مِتُّمْ مَعَها بَكَوْا عَلَيْكُمْ وَ إِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَيْكُم; با مردم آنچنان معاشرت كنيد كه اگر بميريد بر مرگ شما اشك بريزند و اگر زنده بمانيد به شما عشق بورزند».(1)

بنابراين، اقامه عزادارى براى امام حسين(عليه السلام) آن شخصيّت ممتاز و بى نظيرى كه خود از خاندان عصمت و طهارت بود و از اولياى الهى و امامان معصوم است، علاوه بر تجليل از مقام شامخ آن امام همام، از مصاديق روشن تعظيم شعائر الهى است كه:

(وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ); هر كس شعائرالهى را بزرگ دارد، اين كار نشانه تقواى دلهاست.(2)

چگونه چنين نباشد و حال آن كه صفا و مروه با اين كه مكانى بيش نيستند، تنها چون ياد و ذكر الهى در آنجا زنده مى شود، از شعائر الهى شمرده است؟

(إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللهِ); صفا و مروه از شعائر (و نشانه هاى) خداست.(3)

به يقين، امام حسين(عليه السلام) كه تمام هستى خويش را يكجا با خداوند معامله كرد و با تمام اهل بيت(عليهم السلام) و فرزندان در قربانگاه عشق قدم نهاد و مخلصانه از همه چيزش در راه خدا گذشت، از عظيم ترين شعائر الهى است و برپايى مجالس عزا براى آن حضرت، تعظيم يكى از بزرگترين شعائر الهى محسوب مى شود.

ششم: شيوه هاى عزادارى

توضيح

پاورقي

1 . نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه 10.

2 .

حج، آيه 32.

3 . بقره، آيه 158.

صفحه 75

همان گونه كه در فصل هاى گذشته از نظر خوانندگان محترم گذشت، اصل عزادارى و سوگوارى بر امام حسين(عليه السلام) و ياران باوفايش مورد سفارش و تأكيد اولياى دين بوده است. شيعيان و علاقمندان به سرور آزادگان حسين بن على(عليه السلام)نيز در طول تاريخ، از سوگوارى و عزادارى براى آن حضرت غافل نبوده اند.

امروز نيز در هر نقطه اى از جهان كه مسلمانان آگاه به ماجراى كربلا حضور دارند، حدّاقل در دهه نخست محرّم و به ويژه روزهاى تاسوعا و عاشورا به خيل عزاداران حسينى مى پيوندند و به اندازه توان خود، ابراز ارادت مى كنند.

در اين قسمت شيوه هاى مطلوب عزادارى را به طور فشرده يادآور مى شويم.

1 _ گريه كردن

از شيوه هاى معمول در عزادارى و سوگوارى، اشك ريختن است كه به طور طبيعى هر انسانى در غم فراق عزيزى اندوهگين مى شود و اشك مى ريزد.

در روايات مى خوانيم هنگامى كه ابراهيم فرزند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از دنيا رفت، آن حضرت در مرگ او گريست و هنگامى كه برخى از اصحاب معترضانه از آن حضرت سبب گريه را پرسيدند، فرمود:

«تَدْمَعُ الْعَيْنُ، وَ يُوجَعُ الْقَلْبُ، وَ لا نَقُولُ ما يُسْخِطُ الرَّبَّ; چشم مى گريد و قلب به درد مى آيد، ولى بر زبان سخنى كه موجب خشم خدا شود، جارى نمى سازيم».(1)

همچنين نقل شده است وقتى كه صحابى جليل القدر «عثمان بن مظعون» از دنيا رفت، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مدّتى طولانى بر او گريه كرد.(2) و در شهادت جعفر بن ابى

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 79، ص 91.

2 . همان مدرك.

صفحه 76

طالب و زيد بن

حارثه نيز بسيار گريست.(1)

همچنين در تاريخ مى خوانيم پس از رحلت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) مسلمانان به شدّت گريه و ندبه كردند و نقل شده است: «هنگامى كه پيامبر رحلت كرد، كوچك و بزرگ، در مرگ آن حضرت داغدار شدند و بسيار بر او گريستند ; ولى در ميان همه مردم و خويشاوندان، هيچ كس حزن و اندوهش از حضرت زهرا(عليها السلام) بيشتر نبود. حزن او پيوسته افزايش و گريه او شدّت مى يافت».(2)

گريه كردن بر مصائب امام حسين(عليه السلام) نيز از شيوه هاى معمول عزادارى است و مورد سفارش نيز قرار گرفته است.

امام رضا(عليه السلام) فرمود:

«فَعَلى مِثْلِ الْحُسَيْنِ فَلْيَبْكِ الْباكُونَ; بر همانند حسين بايد گريه كنندگان، گريه كنند».(3)

رواياتى كه ترغيب به گريه بر ابى عبداللّه(عليه السلام) دارد، فراوان است كه برخى از آنها در فصل هاى گذشته آمده است.

البتّه نبايد فراموش كرد كه اين گريه ها جنبه شخصى ندارد، و در واقع اعلام جنگ و ستيز با ظالمان وستمگران مى باشد.

2 _ تب_اك_ى

پاورقي

1 . همان مدرك، ص 104.

2 . لَمَّا قُبِضَ رَسُولُ اللهِ افْتُجِعَ لَهُ الصَّغِيرُ وَ الْكَبِيرُ وَ كَثُرَ عَلَيْهِ الْبُكاءُ... وَ لَمْ يَكُنْ فِي أَهْلِ الاَْرْضِ وَ الاَْصْحابِ وَ الاَْقْرَباءِ وَ الاَْحْبابِ، أَشَدُّ حُزْناً وَ أَعْظَمُ بُكاءً وَ انْتِحاباً مِنْ مَوْلاتِي فاطِمَةَ الزَّهْرا(عليها السلام)وَ كانَ حُزْنُها يَتَجَدَّدُ وَ يَزِيدُ وَ بُكاءُها يَشْتَدُّ (بحارالانوار، ج 43، ص 175).

3 . وسائل الشيعة، ج 10، ص 394.

صفحه 77

«تباكى» به معناى آن است كه انسان به خود حالت گريه بگيرد، چرا كه گاه ممكن است برخى از علاقمندان به سبب پاره اى از شرايط، اشك از چشمانشان جارى نشود، ولى اين نبايد سبب عدم شركت در

محافل و مجالس حسينى گردد، چرا كه در اين صورت مى توان با «تباكى» و حالت غم و اندوه و گريه به خود گرفتن، به خيل عزاداران پيوست و از پاداش معنوى آن نيز برخوردار شد، در اين كار نيز نشانه ظلم ستيزى و مبارزه با ظالمان است، چرا كه هدف امام حسين(عليه السلام)چيزى جز اين نبود.

روايت فضيلت «تباكى» نيز پيش از اين گذشت.

3 _ لباس مشكى بر تن كردن

مرسوم و معمول ميان مردم آن است كه در غم مرگ عزيزان، لباس سياه بر تن مى كنند و اين رنگ لباس را، علامت ماتم و عزا مى دانند. بنابراين، يكى از راه ها و شيوه هاى مطلوب عزادارى براى خامس آل عبا، پوشيدن لباس سياه در سالروز شهادت آن حضرت يا ايّام محرّم است.

در تاريخ مى خوانيم: هنگامى كه حسين بن على(عليه السلام) به شهادت رسيد، زنان بنى هاشمى لباس هاى سياه و خشن پوشيدند.(1)

در برخى از روايات نيز آمده است: هنگامى كه (بر اثر خطابه ها و افشاگرى هاى امام سجّاد(عليه السلام) و حضرت زينب(عليها السلام)) يزيد به خاندان هاشمى اجازه داد در دمشق عزادارى كنند، زنان هاشمى و قرشى لباس سياه بر تن پوشيدند و به مدّت هفت روز براى امام حسين(عليه السلام) و شهداى كربلا عزادارى كردند.(2)

پاورقي

1 . لَمّا قُتِلَ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِىٍّ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ لَبِسَ نِساءُ بَنِي هاشِمِ السَّوادَ وَ الْمُسوُحَ (بحارالانوار، ج 45، ص 188).

2 . فَلَمْ تَبْقَ هاشِمَيَّةٌ وَ لا قُرَشِيَّةٌ إِلاَّ وَ لَبِسَتِ السَّوادُ عَلَى الْحُسَيْنِ(عليه السلام) وَ نَدَبُوهُ عَلى ما نُقِلَ سَبْعَةُ أَيّام (مستدرك الوسائل، ج 3، ص 327).

لازم به يادآورى است كه هر چند فقها بر اساس روايات به كراهت

لباس سياه به خصوص در نماز فتوا داده اند، ولى پوشيدن آن براى عزاى امام حسين(عليه السلام) كراهتى ندارد و شايد رجحان نيز داشته باشد، زيرا جنبه تعظيم شعائر بر آن غلبه دارد.

صفحه 78

4 _ تشكيل مجالس سوگوارى

تشكيل مجالس سوگوارى و محافل عزادارى براى ابى عبداللّه الحسين(عليه السلام) از شيوه هاى معمول اقامه عزاست; علاقمندان به مكتب حسينى با برپايى چنين مجالسى، از اهداف عالى و ارزشمند قيام امام حسين(عليه السلام) آگاه مى شوند و بر مصائب آن حضرت ويارانش اشك مى ريزند و اين مجالس همواره وسيله مهمّى براى بيدارى و آگاهى توده هاى مردم بوده است.

امام صادق(عليه السلام) به يكى از يارانش به نام «فضيل» فرمود: آيا تشكيل مجلس مى دهيد و با يكديگر (پيرامون معارف دينى و فضايل اهل بيت(عليهم السلام)) گفتگو مى كنيد؟

فضيل پاسخ داد: آرى.

امام(عليه السلام) فرمود:

«إِنَّ تِلْكَ الَْمجالِسَ أُحِبُّها، فَأَحْيُوا أَمْرَنا، فَرَحِمَ اللهُ مَنْ أَحْيا أَمْرَنا; چنين مجالسى را دوست مى دارم. مكتب ما را زنده نگه داريد; خداوند رحمت كند كسى را كه مكتب ما را احيا كند».

سپس امام(عليه السلام) ادامه داد: «هر كس كه (مصائب) ما را يادآورد و يا نزد او از ما يادى شود و اشك از ديدگانش سرازير گردد، هر چند اندك باشد، خداوند گناهانش را بيامرزد».(1)

پاورقي

1 . وسائل الشيعة، ج 10، ص 392. (پيرامون تشكيل عزاى حسينى از سوى برخى از امامان، پيش از اين سخن گفته شد).

صفحه 79

5 _ نوحه سرايى

نوحه سرايى به صورت خواندن اشعار سوزناك و پرمعنى در مصائب امام حسين(عليه السلام)و يارانش مى باشد و سبب تحريك احساسات وعواطف مسلمين و تبيين حوادث و خاطرات عاشورا است، شيوه اى معمول و مرسوم در عزادارى است. اين شيوه، ريشه در عصر ائمّه(عليهم السلام) دارد.

امامان اهل بيت(عليهم السلام) با تشويق نوحه سرايان و مرثيه خوانان، آنان را به سرودن اشعار و نوحه سرايى و بيان حوادث كربلا و فجايع بنى

اميّه ترغيب كرده و پاداش فراوانى را براى چنين اعمالى ذكر مى كردند.(1)

اميرمؤمنان(عليه السلام) و حضرت زهرا(عليها السلام) نيز پس از رحلت پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)اشعارى را در رثاى آن حضرت سرودند.(2)

برخى از دانشمندان اهل سنّت نيز اشعارى را از زهراى مرضيّه(عليها السلام) در فراق پدر بزرگوارش نقل كرده اند.

«حاكم نيشابورى» مى نويسد: هنگامى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را به خاك سپردند، فاطمه(عليها السلام) خطاب به «اَنس» فرمود:

«يا أَنَسُ أَطابَتْ أَنْفُسُكُمْ أَنْ تَحْثُوا التُّرابَ عَلى رَسُولِ اللهِ; اى انس آيا قلبتان رضايت داد كه بر بدن رسول خدا خاك بريزيد؟».

سپس ادامه داد:

يا أَبَتاهُ أَجابَ رَبّاً دَعاهُ

يا أَبَتاهُ مِنْ رَبِّهِ ما أَدْناهُ

يا أَبَتاهُ جَنَّةُ الْفِرْدَوْسِ مَأْواهُ

يا أَبَتاهُ إِلى جِبْرَئِيلَ أَنْعاهُ

پاورقي

1 . در فصل هاى گذشته به برخى از احاديث در اين زمينه اشاره شده است.

2 . رجوع كنيد به: بحارالانوار، ج 22، ص 523 و 547 و ج 79، ص 106.

صفحه 80

«پدر جان اى آن كه دعوت پروردگارش را اجابت كردى; پدر جان اى آن كه به پروردگار خويش نزديك (و ملحق) شدى.

پدرجان! بهشت برين جايت باد; پدرجان! رحلت تو را به جبرئيل خبر مى دهم».(1)

همچنين «امّ سلمه» در محضر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در مرگ پسرعمويش، نوحه سرايى كرد و با حزن و اندوه اشعارى را خواند.(2)

امام باقر(عليه السلام) به فرزندش امام صادق(عليه السلام) سفارش كرد كه مقدارى از مالم را وقف كن براى آن كه به مدّت ده سال جمعى از نوحه سرايان در «منا» برايم نوحه سرايى كنند.(3)

6 _ به سر و سينه زدن

به سر و سينه زدن در عزا و مصيبت بزرگى همچون مصائب امام حسين(عليه السلام) امرى عادى و طبيعى است.

همان گونه كه متعارف است مردم در مرگ عزيزترين عزيزان خويش به سر و سينه مى زنند. هر چند لازم است از كارهاى موهن و نادرست پرهيز شود.

متأسّفانه بعضى از عوام دست به كارهاى زننده اى مى زنند كه اثر منفى در شكوه و عظمت مراسم حسينى دارد و بايد عقلاى قوم آنها را با زبان خوب از اين گونه اعمال زننده باز دارند.

نقل شده است هنگامى كه زنان و فرزندان خاندان هاشمى را از شام به سمت

پاورقي

1 . مستدرك حاكم، ج 1، ص 382. همين ماجرا، جملات و اشعار، با اندكى تفاوت در صحيح ر

بخارى، كتاب المغازى، باب مرض النبى و وفاته، حديث 30 آمده است.

2 . وسائل الشيعة، ج 12، ص 89، ح 2.

3 . همان مدرك، ص 88.

صفحه 81

مدينه حركت دادند; در ميان راه از راهنماى قافله خواستند آنها را به كربلا ببرد، تا تجديد ديدارى با شهيدان كربلا شود. هنگامى كه به آن سرزمين رسيدند، مشاهده كردند كه جابربن عبداللّه انصارى و جمعى از بنى هاشم براى زيارت قبر حسين(عليه السلام)به كربلا آمده اند. اين دو قافله وقتى با يكديگر ملاقات كردند، ديدارشان همراه با اندوه، گريه و بر سر و صورت زدن بود و به اين ترتيب ماتمى جانسوز در آن سرزمين برپا كردند.(1)

هر چند در روايات _ تا آنجا كه ما جستجو كرديم _ درباره سينه زدن بر مصائب اهل بيت(عليهم السلام) مطلبى يافت نشده است ; ولى تعبير به «لطم» ظاهراً شامل سينه زنى نيز مى شود.

7 _ تعطيلى كسب و كار

از نمودهاى روشن ماتم زدگى و عزادار بودن، دست كشيدن از كسب و كار وتعطيل كردن بازارهاست. در ارتباط با ترك

تلاش و كوشش دنيوى در روز عاشورا روايتى نيز وارد شده است.

امام رضا(عليه السلام) فرمود:

«مَنْ تَرَكَ السَّعْىَ فِي حَوائِجِهِ يَوْمَ عاشُورا قَضَى اللهُ لَهُ حَوائِجَ الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ وَ مَنْ كانَ يَوْمُ عاشُورا يَوْمَ مُصِيبَتِهِ وَ حُزْنِهِ وَ بُكائِهِ، جَعَلَ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَوْمَ فَرَحِهِ وَ سُرُورِهِ; هر كس در روز عاشورا تلاش و كوشش دنيوى را رها سازد، خداوند حوايج دنيا و آخرت او را

پاورقي

1 . ... فَوَجَدُوا جابِرَ بْنَ عَبْدِاللهِ الاَْنصارِي وَ جَماعَةً مِنْ بَنِي هاشِمَ وَ رَجُلا مِنْ آلِ رَسُولُ اللهِ ; قَدْ وَرَدُوا لِزِيارَةِ قَبْرِ الْحُسَيْنِ(عليه السلام)، فَوافَوْا فِي وَقْت واحِد، وَ تَلاقَوْا بِالْبُكاءِ وَ الْحُزْنِ وَ اللَّطْمِ، وَ أَقامُوا الْمَأْتَمَ الْمُقْرِحَةَ لِلاَْكْبادِ (بحارالانوار، ج 45، ص 146).

صفحه 82

برآورده كند و هر كس كه روز عاشورا را روز مصيبت و اندوه و گريه قرار دهد، خداوند روز قيامت را براى وى روز شادى و سرور قرار خواهد داد».(1)

تذكّرات لازم

هر چند عزادارى خامس آل عبا(عليه السلام) از افضل قُربات است و سبب احياى مكتب حسينى و بقاى شريعت مى شود، ولى بر مؤمنين لازم است اين عمل ارزشمند را با امور موهن و زننده و ناپسند آلوده نسازند.

از سرودن اشعار نامناسب و سبك و دور از شأن اهل بيت(عليهم السلام) يا كفرآميز و غلوگونه اجتناب ورزند و از اختلاط زن و مرد در تشكيل محافل و مجالس و دسته ها پرهيز نمايند و از قمه زدن و حركاتى كه موجب وهن شيعه در جهان است و بهانه به دست دشمن مى دهد و ضرر و زيان بر بدن وارد مى كند، دورى كنند و سخنرانان محترم آداب عزادارى صحيح

را به مؤمنين و مدّاحان گوشزد نمايند و خود نيز در جهت تبيين اهداف قيام ابى عبداللّه الحسين(عليه السلام)و ترويج عقايد ناب محمّدى و تقويت اعتقادات اصيل اسلامى و اخلاق حسنه و ايثار و فداكارى تلاش كنند و در ذكر مصائب اهل بيت(عليهم السلام) فقط از منابع معتبر استفاده كنند و از بيان امورى كه با عزّت و سربلندى امام حسين(عليه السلام) سازگار نيست، خوددارى ورزند و صحنه گردانى مجالس آن حضرت را به دست افراد بدنام، يا نادان نسپارند و صالحان و آگاهان زمام مجالس را به دست گيرند.

بانوان محترم نيز ضمن شركت در مجالس امام حسين(عليه السلام) شأن و وقار و متانت خويش را حفظ نمايند و با شيوه اى كه مناسب يك زن مسلمان و علاقمند به مكتب حسينى است، در مجالس و محافل عزادارى شركت كنند وخداى ناكرده اين امر مهمّ

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 44، ص 284.

صفحه 83

دينى را با پوشش نادرست و حركات ناپسند، به گناه آلوده نسازند كه مسئوليّت بسيار سنگينى دارد.

جوانان عزيز _ كه سرمايه هاى اصلى چنين مجالسى هستند _ مجالس امام حسين(عليه السلام)مخصوصاً ايّام محرّم و تاسوعا و عاشوراى حسينى را غنيمت بشمارند و با حضور گسترده تر و آگاهانه، بر آگاهى هاى معنوى و دينى خويش بيفزايند و در جهت ترويج مكتب حسينى و آشناساختن ديگران با اين حماسه جاويدان الهى كوشش نمايند.

توصيه هاى چهارده گانه آية الله العظمى مكارم شيرازى _ مدّ ظلّه _ به هيئت هاى مذهبى و مدّاحان محترم

در آستانه حلول ماه محرّم الحرام 1426 قمرى و برپايى ايّام سوگوارى سيّد و سالار شهيدان حضرت اباعبدالله الحسين(عليه السلام)، همايشى تحت عنوان «همايش

عظيم عاشوراييان» در شهر مقدّس قم برگزار شد كه در اين همايش حضرت آية الله العظمى مكارم شيرازى(مدّ ظلّه) ضمن روشن ساختن ابعاد عظيم حادثه عاشورا، برنامه چهارده مادّه اى را براى مدّاحان عزيز و هيئت هاى مذهبى ارائه كردند كه در محافل مذهبى و رسانه ها انعكاس گسترده اى داشت و مورد توجّه عالمان و انديشمندان، مدّاحان مخلص و هيئت هاى مذهبى قرار گرفت. به سبب اهميّت اين تذكّرات، همه آن موارد را به طور فشرده نقل مى كنيم:

1_ سخنان اين عزيزان بايد برگرفته از مدارك معتبر (كتاب و سنّت) باشد و شأن و مقام امام حسين(عليه السلام) و شهداى والا مقام كربلا در محتواى اشعار به طور كامل حفظ شده و اهداف اين قيام عظيم براى عموم مردم تبيين گردد.

2_ از مطرح ساختن مسائلى كه بوى غلوّ درباره ائمّه دين(عليهم السلام) و ساير بزرگان

صفحه 84

مى دهد، اجتناب گردد.

3_ از آنجا كه مدّاحى تركيبى از علم و هنر است، بايد آموزش هاى لازم به مدّاحان محترم از سوى پيش كسوتان آگاه، ارائه شود.

4_ از چراغ سبز نشان دادن نسبت به گناه به سبب عزادارى، در مجالس وعظ و مدّاحى اجتناب شود و به تقوا و ديندارى توصيه گردد.

5_ به عزاداران محترم توصيه شودكه ازدرآوردن پيراهنولخت شدن خوددارى نمايند.

6_ سينه زنى و زنجيرزنى از شعائر حسينى است، ولى از آسيب رساندن و مجروح ساختن بدن خوددارى شود.

7_ وعّاظ و مدّاحان محترم مراعات وقت نماز را نموده و در وقت نماز برنامه اى جز اقامه نماز نداشته باشند.

8_ آهنگ مدّاحان محترم نبايد به آهنگ هاى مجالس لهو و فساد شباهت داشته باشد.

9_ هيأت هاى محترم عزادارى

توجّه كنند كه بازيچه دست سياست هاى مرموز قرار نگيرند.

10_ از بيان مصائب سخت اهل البيت(عليهم السلام)، حتّى الامكان پرهيز شود و به اشاره و اجمال از آن بگذرند.

11_ مجالس به گونه اى طولانى نشود كه موجب خستگى و دلزدگى مردم _ به ويژه جوانان _ گردد.

12_ احترام به پيشكسوتان در اين مجالس حفظ شود.

13_ تقويت نظام جمهورى اسلامى، رهبرى و مراجع بايد مدّ نظر قرار گيرد و عشق به امام زمان (عجّل الله تعالى فرجه الشريف) در همه مجالس به عنوان اساسى ترين مطلب، زنده نگه داشته شود.

14_ وعّاظ و مدّاحان محترم بايد متخلّق به اخلاق حضرت امام حسين(عليه السلام) و

صفحه 85

يارانش باشند، تا سخنان آنها بر دل نشيند و به مصداق «كُونُوا دُعاةً لِلنّاسِ بِغَيْرِ اَلْسِنَتِكُمْ» همه شنوندگان از آنها الگو بگيرند.

به يقين، اين مراسم عظيم (با شرايط فوق) خارى در چشم دشمنان اسلام و سبب تقويت اسلام و مسلمين است.

پناهگاه ستمديدگان

جالب اين كه مجالس حسينى در طول تاريخ پناهگاه خوبى براى جوامعى كه تحت ستم قرار گرفته بودند، محسوب مى شد; نه تنها در انقلاب اسلامى ايران، مردم حدّاكثر بهره بردارى را از مجالس حسينى كرده و با شور و هيجان اين مجالس، پاسخ دندان شكنى به نيروهاى اهريمنى دادند، بلكه در استقلال عراق و پاكستان و... نيز همين مسأله مطرح بود.

در كلام معروفى از گاندى، رهبر استقلال هندوستان، مى خوانيم: من زندگى امام حسين(عليه السلام) آن شهيد بزرگ اسلام را به دقّت خوانده ام و توجّه كافى به صفحات كربلا نموده ام و بر من روشن شده است كه اگر هندوستان بخواهد يك كشور پيروز گردد، بايستى از سرمشق امام حسين(عليه

السلام) پيروى كند.(1)

ولى اين در صورتى است كه نيّت ها خالص باشد و رقابت هاى مخرّب جاى خود را به همكارى سازنده دهد و اين مجالس كانون وحدت گردد و نشانه هاى ايثار و فداكارى در آن ظاهر شود.

از آنجا كه مسأله اجراى عدالت و ظلم ستيزى منحصر به جهان اسلام نيست، تعليماتى را كه امام حسين(عليه السلام) در كربلا به نسل بشر داد، مى تواند راهگشاى تمام امّت ها گردد.

پاورقي

1 . به نقل از: درسى كه حسين به انسان ها آموخت، ص 289.

صفحه 86

براى حفظ جاذبه و اصالت اين مراسم بايد آن را از هر گونه خرافه پيراست و اجازه نداد افراد ناآگاه با افكار كوچك خود، چهره نادرستى از اين مراسم ترسيم كنند و از عظمت آن بكاهند و اهداف مقدّس آن را زير سؤال برند.

صفحه 87

صفحه 88

صفحه 89

بخش دوّم : ريشه هاى قيام عاشورا

اش_اره

حوادث تاريخى را نمى توان جداى از يكديگر مورد مطالعه قرار داد; چرا كه در اين صورت نمى توان براى همه پرسش هاى آن حوادث، پاسخى در خور يافت.

در حقيقت، يك حادثه تاريخى از پيوند سلسله حوادثى _ همچون حلقه هاى به هم پيوسته زنجير _ پديد مى آيد. هر حادثه، چه كوچك و چه بزرگ، ريشه اى در گذشته دارد، همان گونه كه آثار و پى آمدهايى در آينده خواهد داشت.

طبيعى است كه حادثه هر چه پيچيده تر و بزرگ تر باشد، ريشه يابى آن نياز به دقّت و پى جويى بيشترى دارد.

حادثه بزرگى همچون حادثه عاشورا نيز از اين قاعده مستثنا نيست; نمى توان آن را فقط در ظرف تحقّقش، يعنى سال 61 هجرى، مورد تحليل و بررسى قرار داد; چرا كه

در اين صورت پرسش هاى بى پاسخ فراوانى براى يك تحليل گر باقى مى ماند. پرسشى از اين دست كه چگونه مى توان باور كرد، امّت اسلامى، فرزند پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، تنها بازمانده خمسه طيّبه و جگرگوشه فاطمه زهرا(عليها السلام) را به آن صورت فجيع به شهادت برساند; به كودك و پير و جوان و زن و مرد اين خانواده رحم نكند; جمعى را از دمِ تيغ بگذراند و جمعى ديگر را به اسارت برد و از هيچ ستمى در حقّ آنان دريغ نورزد.

صفحه 90

از اين رو لازم است، براى شناسايى ريشه هاى حادثه محرّم سال 61 هجرى و علل و عوامل اصلى تشكيل دهنده آن، سال ها به عقب برگرديم. بلكه حوادث سال ها پيش از ظهور اسلام و تولّد پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را _ هر چند به صورت فشرده _ مورد بررسى و مطالعه قرار دهيم.

چرا كه در سال هاى نسبتاً طولانى، حوادثى دست به دست هم داده است كه هر يك در پيدايش آن حادثه بزرگ سهمى بسزا داشته اند.

حادثه هايى كه چون حلقه هاى زنجير به يكديگر متّصل شده و نمى توان آنها را ناديده گرفت، يا از هم جدا كرد.

ريشه هاى اين حادثه عظيم را در هشت فصل مورد بررسى قرار مى دهيم.

صفحه 91

1-دشمنى ديرينه بنى اميّه با بنى هاشم

توضيح

با اين كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) خود از قبيله قريش بود ولى واقعيّت هاى تاريخى نشان مى دهد كه سر سخت ترين دشمنان اسلام نيز از همين قبيله برخاسته اند و از هيچ كوشش و تلاشى در كارشكنى و عداوت عليه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و فرزندانش فروگذار نكردند. خصوصاً

پس از رحلت پيامبر عظيم الشأن اسلام(صلى الله عليه وآله) چنان حوادث تلخ و دردناكى به بار آوردند كه تاريخ اسلام هرگز آن را فراموش نخواهد كرد.

دو تيره بنى هاشم و بنى اميّه كه خونين ترين برخوردها بين آنان رخ داده است، از همين قبيله بودند. مطالعه و بررسى جنگ هاى صدر اسلام گوياى اين واقعيّت است كه بنى هاشم هيچ گاه مورد تعرّض قرار نگرفتند، مگر آن كه سردمدار متعرّضين از طايفه بنى اميّه بوده است و در هيچ جنگى دست به قبضه شمشير نبردند جز آن كه دودمان بنى اميّه در طرف مقابل آن قرار داشتند.

مهمترين اختلافات اين دو طايفه به چند امر بر مى گردد:

الف) ريشه هاى تاريخى

«عبد مناف» جدّ سوّم پيامبر اسلام، با اين كه به خاطر خصلت هاى نيكو و اخلاق پسنديده از موقعيّت خاصّى در دلها برخوردار بود، ولى هرگز در صدد رقابت با برادر

صفحه 92

خود «عبدالدّار» در به چنگ آوردن مناصب عالى كعبه نبود. حكومت و رياست طبق وصيّت پدرش «قُصىّ» با برادر وى «عبدالدّار» بود. ولى پس از فوت اين دو برادر فرزندان آنان در تصدّى مناصب با يكديگر به نزاع پرداختند.

دو تن از فرزندان عبد مناف به نام هاى هاشم و عبدشمس دو برادر دو قلوى به هم چسبيده بودند كه هنگام تولّد، انگشت هاشم به پيشانى برادرش عبدشمس چسبيده بود. موقع جدا كردن خون زيادى جارى شد و مردم آن را به فال بد گرفتند.(1)

در تاريخ فرزندان هاشم به «بنى هاشم» و فرزندان عبد شمس به «بنى اميّه» شناخته مى شوند.

جوانمردى و كرم هاشم و بذل و بخشش هاى وى در بهبود وضع زندگى مردم و گام

هاى برجسته او در بالا بردن بازرگانى مكّيان و پيمانى كه در اين رابطه با امير غسّان بست، و همچنين پى ريزى مسافرت قريش در تابستان به سوى شام و در زمستان به سوى يمن، محبوبيّت فوق العاده اى را برايش به ارمغان آورده بود.

«اُميّه» فرزند عبدشمس _ برادرزاده هاشم _ از اين همه موقعيّت و عظمت و نفوذ كلمه عمويش در ميان قبايل مختلف رشك مى برد و از اين كه نمى توانست خود را در دل مردم جاى كند، به بدگويى از عمويش رو آورد ; ولى اين بدگويى ها بيشتر بر عظمت و بزرگى هاشم افزود.

سرانجام «اميّه» كه در آتش حسادت مى سوخت، عموى خود را وادار كرد تا به اتّفاق يكديگر نزد كاهنى (از دانايان عرب) بروند تا هر كدام مورد تمجيد او قرار گرفت، زمام امور را به دست گيرد. اصرار «اميّه» موجب شد تا هاشم با دو شرط پيشنهاد برادرزاده اش را بپذيرد.

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 2، ص 13 و كامل ابن اثير، ج 2، ص 16.

صفحه 93

اوّل آن كه: هر كدام كه محكوم شدند صد شتر در ايّام حج قربانى كند.

دوّم: شخص محكوم تا ده سال مكّه را ترك گفته و جلاى وطن نمايد.

پس از اين توافق به نزد كاهن «عُسفان» (محلّى در نزديكى مكّه) رفتند، ولى برخلاف انتظار اميّه، تا چشم كاهن به هاشم افتاد زبان به مدح و ثناى وى گشود. اين بود كه «اميّه» طبق قرار قبلى مجبور شد تا ده سال مكّه را ترك كند و در شام اقامت گزيند.(1)

اين قضيّه علاوه بر آن كه ريشه دشمنى هاى اين دو طايفه را به

خوبى روشن مى كند، علل نفوذ امويان را در منطقه شام نيز مشخّص مى سازد كه چگونه روابط ديرينه امويان با شام مقدّمات حكومت آنها را در دوره هاى بعد فراهم ساخت.

«ابن ابى الحديد» در شرح نهج البلاغه داستان ديگرى را نقل مى كند كه از فاصله و اختلاف اين دو تيره در زمان جاهليّت بيشتر پرده بر مى دارد.

اختلافاتى كه ناشى از بزرگى و عظمت چشم گير بنى هاشم از يك سو، و تحمّل حقارت و بدنامى بنى اميّه از طرف ديگر است.

مطابق اين نقل، يزيد فرزند معاويه در حضور پدرش، از آباء و اجداد خويش به نيكى ياد كرد و بر عبدالله بنجعفر فخر مى فروخت. (لازم به ذكر است، معاويه فرزند ابوسفيان فرزند حرب فرزند اميّه فرزند عبد شمس فرزند عبد مناف است).

عبدالله در پاسخ يزيد گفت: «به كداميك از نياكانت بر من مباهات مى كنى، آيا به حرب، همو كه بر ما پناه آورد و در پناه خاندان ما زيست، يا به اميّه، آن كسى كه غلام خانگى ما بود و يا به عبد شمس آن كه تحت تكفّل و حمايت ما زندگى مى كرد؟»

معاويه كه تا آن لحظه ساكت نشسته بود، با زيركى خاصّى اين منازعه لفظى را

پاورقي

1 . برگرفته از كامل ابن اثير، ج 2، ص 17.

صفحه 94

پايان داد ولى چون با پسرش يزيد تنها شد سخنان عبدالله بن جعفر را مورد تأييد قرار داد و در توضيح آن سخنان گفت: «اميّه به مدّت ده سال به خاطر قراردادى كه با عبدالمطلب بسته بود در خانه وى به بندگى و غلامى پرداخت و عبد شمس نيز به علّت فقر

و تهى دستى، همواره چشم به دست برادرش هاشم دوخته بود».(1)

ابن ابى الحديد در جاى ديگر از استادش «ابوعثمان» نقل مى كند كه در دوران جاهليّت سران بنى اميّه _ با وجود همه حرص و ولعى كه براى به چنگ آوردن مناصب عالى و جايگاه ممتاز اجتماعى از خود نشان مى دادند _ همواره از اين مناصب دور بودند و مناصبى چون پرده دارى كعبه، رياست دارالندوه و سقايت و پذيرايى حجّاج عمدتاً در اختيار بنى هاشم و ديگر تيره هاى قريش بود.(2)

به يقين اين وضع در روحيّه آنها اثر مى گذاشت، و آتش حسد را در دل هاى آنها شعلهور مى ساخت.

ب) امتيازات ويژه بنى هاشم

1 _ آراستگى به علم و فضيلت

فاصله و اختلاف بنى اميّه با بنى هاشم تنها ريشه در اين مسائل ظاهرى و بيرونى نداشت، بلكه برخوردارى خاندان بنى هاشم از معنويّت آشكار، آنان را در چنان سطحى قرار داد كه همواره مورد حسادت و بغض رقيبان خود از بنى اميّه قرار داشتند; سرانجام آنان به جايگاهى رسيدند كه درخت «نبوّت» و «امامت» در خاندان آنان غرس شد و خانه هايشان محلّ آمد و شد فرشتگان الهى گرديد و علوم و معارف از

پاورقي

1 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 229-230، ذيل نامه 28 (با تلخيص).

2 . همان مدرك، ص 198. (با اختصار) و رجوع شود به كامل ابن اثير، ج 2، ص 22-23.

صفحه 95

آنان سرچشمه گرفت.

حضرت على(عليه السلام) در سخنان جامعى مى فرمايد:

«أَيْنَ الَّذِينَ زَعَمُوا أَنَّهُمُ الرّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ دُونَنا كَذِباً وَ بَغْياً عَلَيْنا، أَنْ رَفَعَنَا اللهُ وَ وَضَعَهُمْ وَ أَعْطانا وَ حَرَمَهُمْ وَ أَدْخَلَنا وَ أَخْرَجَهُمْ، بِنا يُسْتَعْطَى الْهُدى

وَ يُسْتَجْلَى الْعَمى، إِنَّ الأَئِمَّةَ مِنْ قُرَيْش غُرِسُوا فِي هذَا الْبَطْنِ مِنْ هاشِم، لا تَصْلُحُ عَلى سِواهُمْ وَ لا تَصْلُحُ الْوُلاةُ مِنْ غَيْرِهِمْ; كجايند كسانى كه ادّعا مى كردند آن ها راسخان در علمند نه ما، و اين ادّعا را از طريق دروغ و ستم نسبت به ما مطرح مى نمودند. (آنها كجا هستند تا ببيند كه) خداوند ما را برترى داد و آنها را پايين آورد; به ما عطاكرد و آنها را محروم ساخت; ما را (در كانون نعمت خويش) داخل نمود و آنها را خارج ساخت. مردم به وسيله ما هدايت مى يابند و از نور ما نابينايان روشنى مى جويند. به يقين امامان از قريش هستند و درخت وجودشان در سرزمين اين نسل از هاشم غرس شده است، اين مقام در خور ديگران نيست و زمامداران غير از آنها شايستگى ولايت وامامت را ندارند».(1)

2 _ پاكى و تقوا و اصالت خانوادگى

اصالت خانوادگى و طهارت حَسَب و نَسَب طايفه اى كه آيه تطهير در شأن سران و بزرگان آنان نازل مى شود، نيازى به شرح و بيان ندارد ; ولى در مقابل آن، زندگى ننگين زنان و مردان بنى اميّه به قدرى زبانزد خاصّ و عام شده بود كه با وجود اين كه آنان بعدها ده ها سال با اختناق و سركوب زمام امور مسلمين را در دست داشتند، نتوانستند آن رسوايى ها را از خاطره ها محو سازند. زنانى كه رسماً داراى پرچم خاص! بوده، و درِ خانه هايشان به روى هر مرد بيگانه اى باز بوده است. انسان هايى كه

پاورقي

1 . نهج البلاغه، خطبه 144.

صفحه 96

چند نفر در تعيين نسبشان با

هم درگير مى شدند و هر كدام خود را پدر آنها مى دانستند.(1)

اميرمؤمنان(عليه السلام) در اشاره اى پر معنى در يك جمله كوتاه به همين نكته اشاره كرده، در جواب نامه معاويه مى فرمايد:

«وَ أَمّا قُولُكَ: «إِنّا بَنُو عَبْدِ مَناف» فَكَذلِكَ نَحْنُ وَ لكِنْ لَيْسَ أُمَيَّةُ كَهاشِم وَ لا حَرْبٌ كَعَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ لا أَبُوسُفْيانَ كَأَبِي طالِب وَ لا الْمُهاجِرُ كَالطَّلِيقِ وَ لاَ الصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ; و امّا سخن تو به اين كه ما همه فرزندان عبدمناف هستيم. آرى (به حسب ظاهر) چنين است ; ولى هرگز اُميّه مانند هاشم، و حرب چون عبدالمطلب و ابوسفيان مانند ابوطالب نيست و هرگز مهاجران چون اسيران آزاد شده و فرزندان صحيح النسب چون منسوب شده به پدر نيستند!».(2)

ابن ابى الحديد در توضيح جمله «وَ لاَ الصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ» براى پرده پوشى مى نويسد: «منظور امام اين است كه آن كسى كه از روى اعتقاد و اخلاص اسلام آورده است مانند كسى كه از روى ترس يا براى به دست آوردن دنيا و غنايم، اسلام آورده است، نيست».(3)

ولى علاّمه مجلسى ضمن مردود دانستن اين سخن مى نويسد: كلمه «لصيق» به حسب ظاهر اشاره به نسب بنى اميّه دارد و ابن ابى الحديد براى حفظ آبروى معاويه خود را به نادانى زده است، حتّى برخى از دانشمندان تصريح كرده اند كه «اميّه» از نسل عبد شمس نبوده، بلكه وى غلام رومى بوده است كه عبد شمس او را فرزندخوانده خود قرار داد، و در زمان جاهليّت هرگاه كسى مى خواست غلامى را به خود نسبت دهد وى را آزاد كرده و دخترى از عرب را به همسرى وى درآورده و بدين

ترتيب آن

پاورقي

1 . براى اطّلاع بيشتر مراجعه شود به ربيع الابرار زمخشرى، ج 3، باب القرابات و الانساب و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 336 و ج 2، ص 125 .

2 . نهج البلاغه، نامه 17.

3 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 119.

صفحه 97

غلام به نسب وى ملحق مى گشت.

آنگاه علاّمه مجلسى نتيجه مى گيرد و مى گويد:

بنابراين، بنى اميّه اساساً از قريش نيستند، بلكه منسوب به قريش مى باشند.(1)

3 _ شايستگى هاى فردى

بنى هاشم علاوه بر فضايل معنوى و اخلاقى كه در رفتار و كردارشان آشكار بود، همچون جوانمردى، سخاوت، ايثار، از خودگذشتگى و زهد و وارستگى ; از زيبايى هاى ظاهرى چون حسن صورت و فصاحت و بلاغت فوق العاده نيز برخوردار بودند و اين جمال وكمال در مقابل زندگى آلوده بنى اميّه به سختى آرامش درونى آنان را بر هم مى زد، و آتش حسد را در درونشان شعلهور مى ساخت.

حضرت على(عليه السلام) در پاسخ به سؤالى پيرامون ويژگى هاى هر يك از طوايف قريش، در بيان فرق بين فرزندان عبد شمس _ كه بنى اميّه از آنها هستند _ و بنى هاشم چنين مى فرمايد:

«وَ أَمّا نَحْنُ فَأَبْذَلُ لِما فِي أَيْدِينا، وَ أَسْمَحُ عِنْدَ الْمُوتِ بِنُفُوسِنا، وَ هُمْ أَكْثَرُ وَ أَمْكَرُ وَ أَنْكَرُ وَ نَحْنُ أَفْصَحُ وَ أَنْصَحُ وَ أَصْبَحُ; امّا ما «طايفه بنى هاشم» از همه طوايف قريش نسبت به آنچه در دست داريم بخشنده تريم و به هنگام بذل جان از همه سخاوتمندتريم، آن ها (بنى اميّه) پر جمعيّت و مكّار و زشت اند و ما فصيح تر و دلسوزتر و

زيباتريم!».(2)

شعله ور شدن آتش اختلافات با ظهور اسلام

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 33، ص 107.

2 . نهج البلاغه، كلمه قصار، 116.

صفحه 98

هنگامى كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) دعوت خود را در مكّه آغاز كرد اتّفاقاً قدرت سياسى واقتصادى شهر بيشتر در اختيار دودمان بنى اميّه بود.

سران اين تيره از راه تجارت و رباخوارى، مال هاى فراوانى اندوخته بودند و علاوه بر آن با نگاهبانى خانه كعبه و پذيرايى زائران، براى خويش نوعى سلطه دينى نيز به دست آورده بودند. به همين جهت هنگام حج وقتى كه حاجيان از عرفات حركت مى كردند قريش از مزدلفه بار مى بست. چرا كه اعتقاد داشتند بايد كعبه را با جامه پاك طواف كرد و جامه وقتى پاك است كه آن را از يكى از طوايف قريش بگيرند! و اگر آنان به كسى جامه نمى دادند طواف كننده ناچار بود، برهنه طواف كند!(1)

در واقع قريش در سايه همين رياست و سلطه دينى، قوانينى را از سوى خود وضع مى كردند و ديگر قبايل عرب نيز به آن تن مى دادند.

ولى با ظهور اسلام حشمت ظاهرى قريش در هر دو جبهه _ اشرافيّت مادّى و رياست دينى _ مورد تهديد جدّى قرار گرفت.

نخستين دعوت پيامبر اسلام در يكتاپرستى و اداى شهادتين خلاصه مى شد. ولى آرام آرام در كنار اين دعوت به ظاهر ساده، درخواست هاى ديگرى در زمينه عدالت اجتماعى و مساوات مردم در پيشگاه خدا و سپردن ولايت كعبه به پرهيزگاران عنوان شد. درخواستى كه با منافع و موقعيّت اجتماعى سران قريش _ به ويژه رؤساى بنى اميّه چون ابوسفيان و ابوجهل _ سخت ناسازگار بود.

دقّت در نخستين

آيات سوره «همزه» كه در اوايل بعثت نازل شده است، مى رساند اسلام تا چه ميزان براى مال اندوزان و زورمندان ظالم، تهديد جدّى به شمار مى آيد.

(وَيْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَة لُّمَزَة * الَّذِى جَمَعَ مَالا وَعَدَّدَهُ * يَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ * كَلاَّ لَيُنْبَذَنَّ فِى الْحُطَمَةِ * وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْحُطَمَةُ ...) ; واى بر هر عيب

پاورقي

1 . رجوع كنيد به: سيره ابن هشام، ج 1، ص 125 به بعد.

صفحه 99

جوى هرزه زبان! همان كسى كه مال فراوان جمع كرده و شماره كرده است. مى پندارد كه مال دنيا عمر ابديش خواهد بخشيد. چنين نيست! بلكه به يقين،به آتشى پرتاب مى شود و چه مى دانى چيست آتش سوزان!

اين زنگ هاى خطر چيزى نبود كه در گوش سران استثمارگر قريش خوشايند باشد.

از سوى ديگر نفوذ روزافزون پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ميان قشر ضعيف يا متوسّط جامعه كه تا پاى جان در راه ايمان خود ايستادگى مى كردند، قريش را متوجّه اين خطر ساخت كه سلطه دينى آنان نيز به موازات سلطه اقتصادى آنها در برابر قوانين اسلام مورد تهديد قرار گرفته است.

اين بود كه به يك باره بغض و كينه هاى ديرينه آنان تركيد، به خصوص اين كه منافع نامشروع و موقعيّت اجتماعى خويش را در معرض نابودى مى ديدند. لذا با تمام قدرت به مبارزه با اين آيين تازه برخاستند. آنان بى آن كه بدانند چه مى كنند به تلاش وسيع و گسترده اى دست زدند: تحريك قبايل مختلف بر ضدّ پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، پيمان با قبيله هاى يهودى ساكن مدينه و برانگيختن آنان بر ضدّ پيامبر و بالاخره راه اندازى

جنگ هاى خونين و توطئه هاى گوناگون ديگر، ولى هيچ يك از اين تلاش ها نتيجه اى نبخشيد.

آنان با امضاى پيمان صلح حديبيّه _ در سال ششم _ مى پنداشتند با جلوگيرى پيامبر(صلى الله عليه وآله) از ورود به مكّه وى را خوار كردند و سلطه خودشان را بر مكّه بيمه كردند; غافل از اين كه در واقع با امضاى اين پيمان به حكومت رسمى خويش بر حجاز پايان دادند و به صورت ضمنى به حكومت رسمى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در يثرب اعتراف كردند، و طبيعى بود با اين اعتراف، پيمان هايى كه با قبايل ديگر بسته بودند، متزلزل شود.

از آن سال، تا سال هشتم هجرى، سران قبايل ديگر حجاز در انتظار پايان اين نزاع و كشمكش به سود اسلام و پيامبر(صلى الله عليه وآله) بودند كه سرانجام با تسليم شدن مكّه، حشمت قريش به يكباره فرو ريخت.

صفحه 100

در واقع قريش، با پذيرش اين شكست، هم رياست و سلطه دينى خويش را از دست دادند و هم موقعيّت اجتماعى و قدرت اقتصادى خود را.

ولى فراموش نكنيم در تمام طول اين مبارزه سخت و دامنه دار، سرپرستى جنگ ها و ديگر توطئه ها بر ضدّ پيامبر و مسلمين با ابوسفيان _ رئيس طايفه بنى اميّه _ بود.

وى و دودمانش كه بيش از هر گروهى اشرافيّت مادّى و معنوى خويش را از كف داده بودند، هنگامى به اسلام گرويدند كه جز آن چاره اى ديگر نداشتند.

به علاوه تصوّر كردند درِ تازه اى براى برخوردارى از مطامع دنيا به روى آنان گشوده شده است كه اگر بتوانند بر اين موج سوار شوند به مقصود خود نايل مى

شوند، لذا سودجويانه ومنفعت طلبانه به اسلام تن دادند.(1) ولى از آنجا كه تمام امتيازات دوره جاهلى خود را از دست داده بودند و با قبول عنوان «طُلَقا» (آزادشدگان از بند اسارت در روز فتح مكّه) شكست و خوارى سختى را متحمّل شده بودند به شدّت كينه پيامبر(صلى الله عليه وآله)و بنى هاشم را علاوه بر كينه هاى موروثى سابق در دل گرفتند. اين بود كه پس از تسليم شدن نيز، لحظه اى از توطئه هاى پنهان و آشكار خود دست برنداشتند.

بنابراين، تعجّب نمى كنيم اگر ببينيم حادثه خونين كربلا به دست همين طايفه رقم خورده است و يزيد پس از داستان كربلا با صراحت از انتقام گرفتن از بنى هاشم سخن گفت (كه در فصل بعد مى آيد).

پاورقي

1 . حضرت على(عليه السلام) در ارتباط با اسلام آوردن اين طايفه فرمود: «وَ ما أَسْلَمُوا وَ لكِنِ اسْتَسْلَمُوا وَ أَسَرُّوا الْكُفْرَ فَلَمّا وَجَدُوا أَعْواناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ; اينان اسلام را نپذيرفته بودند، بلكه در ظاهر تسليم شدند و كفر را در سينه پنهان داشتند; امّا هنگامى كه ياورانى بر ضدّ اسلام يافتند، آنچه را پنهان كرده بودند، آشكار ساختند». (نهج البلاغه، نامه 16).

صفحه 101

2-انتقام دشمنان اسلام از شكست هاى زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله)

اشاره

يكى ديگر از ريشه هاى ماجراى خونين كربلا، انتقامى بود كه بنى اميّه از شكست هاى خود در زمان رسول خدا(عليه السلام)مى گرفتند.

با ظهور اسلام، مشركان قريش به مخالفت برخاستند و انواع كارشكنى ها، فشارها و آزارها را نسبت به رسول خدا(عليه السلام) روا داشتند. در اين ميان بنى اميّه به ويژه بزرگ آنان ابوسفيان _ نيز از هيچ گونه مخالفتى با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) دريغ نورزيدند.

پس از هجرت رسول اكرم(صلى

الله عليه وآله) نيز آزار آنان بر ضدّ رسول خدا ادامه داشت، تا آن كه در سال دوّم هجرى، شكست سختى را از مسلمانان در جنگ معروف بدر متحمّل شدند. در اين نبرد، هفتاد تن از قريش به هلاكت رسيدند.(1) در ميان كشته شدگان چند تن از خويشان معاويه نيز ديده مى شدند كه از جمله آنان «عتبه» جدّ مادرى معاويه (پدر هند) و «وليد بن عتبه»، دايى معاويه و «حنظله» برادر معاويه بودند.(2)

هر چند در سال سوّم هجرى در جريان جنگ «اُحد» حمزه و جمعى ديگر از

پاورقي

1 . رجوع كنيد به: سيره ابن هشام، ج 2، ص 372 و تاريخ طبرى، ج 1، ص 169.

2 . اميرمؤمنان در نامه 28 و 64 نهج البلاغه كه به معاويه نوشته است، اشاره اى به اين ماجرا دارد، از جمله در بخشى از نامه 64 فرمود: «وَ عِنْدِىَ السَّيْفُ الَّذِي أَعْضَضْتُهُ بِجَدِّكَ وَ خالِكَ وَ أَخِيكَ فِي مَقام واحِد; نزد من همان شمشيرى است كه بر پيكر جد و دايى و برادرت كوبيدم».

در جنگ بدر سه تن از فرزندان ابوسفيان شركت داشتند، حنظله كه كشته شد. عمرو كه اسير گشت و معاويه كه از مهلكه گريخت. وى چنان فرار كرد كه وقتى به مكه رسيد، پاهايش ورم كرده بود و تا دو ماه خود را معالجه مى كرد. (سيره ابن هشام، ج 2، ص 294).

صفحه 102

مسلمانان به شهادت رسيدند و رهبرى مشركان در اين نبرد به عهده ابوسفيان بود، ولى بنى اميّه همچنان كينه «بدر» را در دل داشته و در پى انتقام از اسلام بودند.

ابوسفيان كه پس از آن، جنگ هاى ديگرى را بر ضدّ رسول

خدا(صلى الله عليه وآله) رهبرى مى كرد و تا زمان فتح مكّه ايمان نياورده بود، در برابر لشكر عظيم اسلام كه براى فتح مكّه (سال هشتم هجرى) اطراف مكّه را گرفته بودند، تاب مقاومت نياورد و تسليم شد و به ظاهر اسلام آورد و به همراه او، پسرش معاويه نيز _ به ظاهر _ مسلمان شد. امّا به شهادت قراين واضح، هرگز اسلام آنان واقعى و از روى رغبت نبود.

امام على(عليه السلام) در چند جاى نهج البلاغه به اين نكته اشاره دارد كه ابوسفيان و معاويه و فرزندان آنان هرگز از روى رغبت اسلام را نپذيرفتند. از جمله در نامه 17 خطاب به معاويه مى فرمايد:

«وَ كُنْتُمْ مِمَّنْ دَخَلَ فِي الدِّينِ: إِمّا رَغْبَةً وَ إِمّا رَهْبَةً; شما از كسانى بوديد كه داخل اين دين شديد; امّا اين كار، يا براى دنيا بود و يا از ترس».

همچنين در نامه 16 مى فرمايد:

«فَوَالَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ، وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ، مَا أَسْلَمُوا وَ لكِنِ اسْتَسْلَمُوا، وَ أَسَرُّواالْكُفْرَ، فَلَمّا وَجَدُوا أَعْوانَاً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ; سوگند به آن كسى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد، آنان (معاويه و عمرو عاص و هم دستان آنان) اسلام را نپذيرفتند، بلكه در ظاهر تسليم شده بودند و كفر را در سينه پنهان داشتند; امّا هنگامى كه ياورانى بر ضدّ اسلام يافتند، آنچه را پنهان كرده بودند، آشكار ساختند».

نقش اميرمؤمنان على (عليه السلام) در شكست مشركان قريش

صفحه 103

بى ترديد نقش على(عليه السلام) در شكست مشركان قريش، نقشى اساسى و انكارناپذير بود و در جنگ هاى ديگر سهم بسزايى در شكست جبهه كفر داشت و همين سبب شد كه مشركان قريش كينه اى عظيم از آن حضرت در دل بگيرند.

در اين ميان

بنى اميّه كه تلاش هاى گسترده آنان بر ضدّ اسلام، با پايمردى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و شجاعت على(عليه السلام) و ساير مسلمانان نافرجام ماند و جمعى از خويشان آنان در جنگ هاى گوناگون به دست آن حضرت به هلاكت رسيدند، منتظر فرصتى جهت انتقام گيرى از بنى هاشم بودند.

با پيروزى اسلام و در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) جرأت درگيرى و انتقام گرفتن را نداشتند، امّا هنگامى كه بر امور مسلّط شدند، كينه هاى خويش را آشكار ساختند.

نگرانى رسول خدا (عليه السلام)

رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) با توجّه به همه شرايط و با آن كه بارها مقام و موقعيّت على(عليه السلام)را براى مسلمانان بيان فرمود و در روز غدير خم در ميان هزاران نفر آن حضرت را به امامت منصوب كرد و بارها نيكى به اهل بيت خود را به مسلمانان توصيه فرمود; ولى همواره نگران كينه هاى قريش در حقّ على(عليه السلام) و خاندان او بود.

عالم بزرگ اهل سنّت «طبرانى» در «معجم الكبير» نقل مى كند كه: روزى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) نظر افكند و اشك ريخت. وقتى از او پرسيده شد چرا گريه مى كنى؟ آن حضرت خطاب به على(عليه السلام) فرمود:

«ضَغائِنُ فِي صُدُورِ قَوْم لاَ يُبْدُونَها لَكَ حَتّى يَفْقِدُونِي; (گريه من) براى كينه هايى است كه در درون گروهى (نسبت به تو) وجود دارد، كه آن را پس از من آشكار خواهند ساخت».(1)

پاورقي

1 . معجم الكبير، طبرانى، ج 11، ص 61 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 107. همين معنا با تعبير ديگرى نيز آمده است كه آن حضرت فرمود: «اِحَنٌ فِي صُدُورِ قَوْم

لاَ يَبْدُونَها لَكَ إِلاَّ مِنْ بَعْدِي» (ميزان الاعتدال ذهبى، ج 3، ص 355).

صفحه 104

على (عليه السلام) نيز نگران حسن و حسين (عليهما السلام) بود

اميرمؤمنان(عليه السلام) نيز به خوبى مى دانست، قريش كه جمعى از آنان به ظاهر اسلام آورده بودند، همواره منتظر فرصتى براى انتقام بودند; امّا با وجود شخص على(عليه السلام)زمينه كافى براى اجراى همه مقاصد خويش نمى يافتند; ولى در كمين نشسته بودند كه با تسلّط كامل بر اوضاع، انتقام شكست هاى زمان اسلام را از آنان بگيرند.

در سخنى كه «ابن ابى الحديد» از آن حضرت نقل مى كند، اين نگرانى به خوبى نمايان است. او مى نويسد: اميرمؤمنان(عليه السلام)به خداوند عرضه مى دارد:

«اَللّهُمَّ إِنِّي اَسْتَعْدِيكَ عَلى قُرَيْش; فَإِنَّهُمْ أَضْمَرُوا لِرَسُولِكَ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ضُرُوباً مِنَ الشَّرِّ وَالْغَدْرِ، فَعَجَزُوا عَنْها; وَ حُلْتَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَها; فَكانَتِ الْوَجْبَةُ بِي، وَ الدّائِرَةُ عَلَىَّ. اَللّهُمَّ احْفَظْ حَسَنَاً وَ حُسَيْناً، وَ لا تُمَكِّنْ فَجَرَةَ قُرَيْش مِنْهُما ما دُمْتُ حَيّاً، فَإِذا تَوَفَّيْتَنِي فَأَنْتَ الرَّقِيبُ عَلَيْهِمْ، وَ أَنْتَ عَلى كُلُّ شَىْء شَهِيدٌ; خداوندا! من از تو براى پيروزى بر قريش كمك مى جويم; چرا كه آنان كسانى بودند كه انواع توطئه ها و نيرنگ ها را درباره پيامبرت در نظر داشتند، ولى از اجراى آن ناتوان ماندند و تو مانع اجراى مقاصد آنها شدى; سپس همه هياهوها متوجّه من شد و توطئه ها بر ضدّ من بسيج گرديد. پروردگارا! حسن و حسين را حفظ فرما و تا زمانى كه من زنده ام امكان دستيابى و توطئه فاجران قريش را نسبت به آنان فراهم مساز و هنگامى كه مرا از ميان آنان برگرفتى، تو خود مراقب آنانى و تو بر هر چيز گواهى».(1)

پاورقي

1 . شرح نهج البلاغه

ابن ابى الحديد، ج 20، ص 298، نكته 413. در خود نهج البلاغه، خطبه 172 نيز بخشى از اين جملات آمده است.

صفحه 105

از سخنان معاويه آثار كينه وانتقام آشكار است

هر چند از اعمال و رفتار معاويه در زمان سلطه بر كشور اسلامى مى توان به خوبى دشمنى او را با اسلام، قرآن و رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) استنباط كرد;(1) ولى تاريخ گاه سخنانى از وى را ثبت كرده است، كه به صراحت از دشمنى او با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و تلاش او براى محو نام آن حضرت حكايت دارد.

مورّخ معروف «مسعودى» مى نويسد: از «مطرف بن مغيره» فرزند «مغيرة بن شعبه» (يار مورد اعتماد معاويه) نقل شده است كه من با پدرم «مغيره» به شام آمديم و پدرم هر روز نزد معاويه مى رفت و با او سخن مى گفت و بر مى گشت و از عقل و هوش او تعريف مى كرد. شبى از نزد معاويه برگشت، ولى بسيار اندوهگين بود، به گونه اى كه از خوردن شام خوددارى كرد. من تصوّر كردم مشكلى درباره خانواده ما پيدا شده است. پرسيدم: چرا امشب اين همه ناراحتى؟ گفت: من امشب از نزد خبيث ترين مردم بر مى گردم. گفتم: چرا؟ گفت: براى اين كه با معاويه خلوت كرده بودم، به او گفتم: مقام تو بالا گرفته، اگر عدالت را پيشه سازى و دست به كار خير بزنى بسيار بجاست. مخصوصاً به خويشاوندانت از بنى هاشم نيكى كن و صله رحم بجا آور، آنان امروز خطرى براى تو ندارند.

ناگهان (او منقلب و عصبانى شد و) گفت: ابوبكر به خلافت رسيد و آنچه بايد انجام بدهد، انجام داد; امّا

هنگامى كه از دنيا رفت، نام او هم فراموش شد; فقط گاهى مى گويند: ابوبكر! سپس عمر به خلافت رسيد و ده سال زحمت كشيد! او نيز هنگامى كه از دنيا رفت، نامش هم از ميان رفت; فقط گاهى مى گويند: عمر! بعد از آنها برادرمان عثمان به خلافت رسيد و كارهاى زيادى انجام داد! ولى هنگامى كه از دنيا رفت، نام او هم از ميان رفت; ولى اخوهاشم (اشاره به رسول اكرم است) هر روز پنج

پاورقي

1 . رجوع كنيد به: پيام امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) (شرح نهج البلاغه)، ج 3، ص 250 - 253 و ج 4، ص 238 - 240.

صفحه 106

مرتبه، نام او را (بر مأذنه ها) فرياد مى زنند و مى گويند: «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ» با اين حال، چه عمل و نامى از ما باقى مى ماند، اى بى مادر! سپس گفت: «وَاللهِ إِلاَّ دَفْناً دَفْناً; به خدا سوگند! چاره اى نيست جز اين كه اين نام را براى هميشه دفن كنم!!».(1)

اين ماجرا به خوبى از برنامه هاى معاويه و كينه او از اسلام و رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)حكايت دارد. از اين رو، وى هرگز از دشمنى با خاندان رسول خدا(صلى الله عليه وآله)و ياران اهل بيت(عليهم السلام) دست نكشيد و جنايات بى شمارى را در حقّ آنان مرتكب شده كه نمونه هاى روشن آن رواج سبّ و لعن على و فرزندانش، به شهادت رساندن امام حسن(عليه السلام) و حجر بن عدى و ياران حجر و بسيارى ديگر است.

يزيد و انتقام كشته هاى بدر

يزيد بن معاويه كه در فساد و بى دينى شهره آفاق بود و جنايت عظيم كربلا به دستور او صورت

گرفت و ننگ كشتن فرزند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و پاره تن فاطمه زهرا(عليها السلام)را براى خود خريد و صفحه جنايت بار حكومت اموى را با اين ماجرا سياهتر و تاريك تر ساخت، بارها از انتقام از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و كشته هاى بدر سخن به ميان آورده است، كه چند نمونه از آن را ذيلا ملاحظه مى كنيد:

1 _ مورد نخست، مربوط به آنجايى است كه يزيد در قصر خود در محلّى مُشرف بر «جيرون»(2) نشسته بود و از آنجا ورود سرهاى مقدّس و كاروان اسيران اهل بيت(عليهم السلام)را مشاهده مى كرد. در همان حال شنيدند كه اين اشعار را زمزمه مى كند:

«لَمّا بَدَتْ تِلْكَ الْحُمُولُ وَ أَشْرَقَتْ

تِلْكَ الشُّمُوسُ عَلى رُبى جِيروُنِ

نَعِبَ الْغُرابُ فَقُلْتُ صِحْ اَوْ لاَ تَصِحْ

فَلَقَدْ قَضَيْتُ مِنَ الْغَرِيمِ دُيُونِي»

پاورقي

1 . مروج الذهب، ج 3، ص 454 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 129.

2 . جيرون در دمشق واقع شده است. اين مكان نخست مصلاّى صابئين بوده است و سپس يونانى ها در آن مكان به تعظيم دين خود مى پرداختند; بعد از آن مدّتى به دست يهود افتاد و زمانى در اختيار بت پرستان بود. درب اين بنا را كه از بناهاى بسيار زيبا بود «باب جيرون» مى گفتند. سر بريده حضرت يحيى را بر سر درِ همين باب جيرون آويختند و پس از آن سر مقدّس امام حسين(عليه السلام) نيز در همين مكان آويخته شد. (مقتل الحسين مقرّم، ص 348)

صفحه 107

«هنگامى كه آن قافله پديدار شد، و آن خورشيدها (سرهاى شهدا) بر بلنديهاى جيرون تابيد، در آن زمان كلاغى فرياد كشيد. من گفتم:

فرياد بزنى يا نزنى، من كه طلب خود را از بدهكارانم گرفتم!».(1)

در اين اشعار به صورت كنايه روشن تر از تصريح از انتقام خونهاى اجداد و اقوام خود در جنگ هاى اسلامى سخن مى گويد ; مقصودش اين است كه طلبِ خود يعنى خون هاى جاهليّت را از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) گرفتم!

2 _ مورد ديگر آنجاست كه سرهاى مقدّس شهيدان كربلا را وارد مجلس يزيد ساختند، يزيد در حالى كه باچوبدستى خود بر لب و دندان امام حسين(عليه السلام) مى زد، اين اشعار را مى خواند:

لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلاَ

خَبَرٌ جاءَ وَ لاَ وَحْىٌ نَزَلْ

لَيْتَ أَشْياخِي بِبَدْر شَهِدُوا

جَزَعَ الْخَزْرَجُ مِنْ وَقْعِ الاَْسَلْ

لاََهَلُّوا وَاسْتَهَلُّوا فَرَحاً

وَ لَقالُوا يا يَزِيدُ لاَ تَشَلْ

فَجَزَيْناهُ بِبَدْر مَثَلا

وَ أَقَمْنا مِثْلَ بَدْر فَاعْتَدَلْ

لَسْتُ مِنْ خِنْدِف إِنْ لَمْ أَنْتَقِمْ

مِنْ بَنِي أَحْمَدَ ما كانَ فَعَلْ(2)

«فرزندان هاشم (رسول خدا) با سلطنت بازى كردند، و در واقع نه خبرى (از سوى خدا) آمده بود و نه وحيى نازل شده!

كاش بزرگان من كه در جنگ بدر كشته شده بودند، امروز مى ديدند كه قبيله خزرج چگونه از ضربات نيزه به زارى آمده است!

در آن حال، از شادى فرياد مى زدند و مى گفتند: اى يزيد دستت درد نكند!

پاورقي

1 . نفس المهموم، ص 435.

2 . بيت دوّم اين ابيات از «عبدالله بن زبعرى» از دشمنان سرسخت رسول خداست. وى اشعارى را پس از جنگ احد و كشته شدن ياران رسول خدا(صلى الله عليه وآله) سرود و در آن آرزو كرد كه كاش كشتگان ما در جنگ بدر امروز بودند و مى ديدند كه قبيله خزرج (از قبايل مسلمان مدينه) چگونه زارى مى كنند. يزيد از اين بيت استفاده

كرد و بقيّه را خود سروده است. (قصّه كربلا، ص 495)

صفحه 108

امروز كيفر ماجراى بدر را به آنان داديم و همانند بدر با آنان معامله كرديم و در نتيجه برابر شديم!

من از فرزندانِ «خِنْدِفْ»(1) نيستم اگر از فرزندان احمد (رسول اكرم) انتقام نگيرم».(2)

همچنين نقل شده است كه يزيد در همان جلسه در حالى كه بر لب و دندان ابى عبداللّه الحسين(عليه السلام)مى نواخت، مى گفت: «يَوْمٌ بِيَوْمِ بَدْر; امروز روزى است در برابر روز بدر».(3)

از اين عبارات به خوبى كفر يزيد و عدم ايمان او به مبانى اسلام آشكار مى شود. وى در پى انتقام از خاندان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود و مى خواست انتقام كشته شدگان از طايفه خويش را كه در برابر اسلام و قرآن قد علم كردند و شمشير كشيدند و با دفاع مسلمانان به هلاكت رسيدند، از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بگيرد. او و پدر و جدّش هيچگاه به قرآن و رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) ايمان نياورده بودند. بلكه در برابر انقلاب عظيم اسلامى و لشكر اسلام و پيروزى هاى پى در پى مسلمانان تاب مقاومت نداشتند. از اين رو، به ظاهر مسلمان شدند و منافقانه به تلاش خويش ادامه دادند وآن روز كه بر اريكه قدرت تكيه زدند و رقيبى براى خويش نمى ديدند، در پى احياى سنّت جاهلى برآمدند و به خونخواهى خويشان خويش برخاستند.

سخنانى از ديگر امويان

ماجراى انتقام از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و اميرمؤمنان(عليه السلام) به عنوان اهداف نبرد خونين

پاورقي

1 . «خِنْدِف» لقب همسر الياس بن مُضَر بن نِزار است كه نامش ليلا بنت حلوان است. فرزندان الياس را به نام همسرش فرزندانِ

خندف ناميدند (لسان العرب) بنابراين، خندف از جدّه هاى اعلاى قريش و از جمله يزيد محسوب مى شود. (رجوع كنيد به: تاريخ طبرى، ج 1، ص 24 - 25).

2 . احتجاج طبرسى، ج 2، ص 122. اين اشعار با تعبيرات مختلف، در كتاب هاى متعدّد شيعه و سنّى از يزيد نقل شده است. از جمله: امالى شيخ صدوق، ص 231; مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 123; بحارالانوار، ج 45، ص 133; تاريخ طبرى، ج 8، ص 188; البداية و النهاية ابن كثير، ج 8، ص 208; مقاتل الطالبيين ابوالفرج اصفهانى، ص 80; اخبار الطوال دينورى، ص 267; تفسير ابن كثير، ج 1، ص 423 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 72.

3 . مناقب شهر آشوب، ج 4، ص 123.

صفحه 109

عاشورا علاوه بر آن كه توسّط يزيد بيان شد، از سوى افراد ديگر از بنى اميّه نيز بر زبان جارى شد.

1 _ وقتى كه امام حسين(عليه السلام)، روز عاشورا در برابر سپاه يزيد قرار گرفت و فرمود: براى چه مرا مى كشيد؟ آيا حقّى را ترك كرده ام؟ يا سنّتى را تغيير داده ام؟ جمعى پاسخ دادند: جنگ ما با تو به علّت بغض و كينه اى است كه از پدرت على داريم; چرا كه او در جنگ بدر و حنين اجداد ما را كشته است.(1)

2 _ همچنين پس از شهادت امام حسين(عليه السلام) سعيد بن عاص اموى كه آن روز حاكم مدينه بود، بر منبر رفت و با اشاره به قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفت: «يَوْمٌ بِيَوْمِ بَدْر; امروز در برابر روز بدر!». انصار از اين سخن ناراحت

شدند و به وى اعتراض كردند.(2)

در يك جمع بندى به روشنى مى توان دريافت كه يكى از ريشه هاى ماجراى خونين كربلا، كينه هاى متراكم شده در دل امويان و انتقام آنان از شكست هاى خويش در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله)بود. در واقع، آنان مى خواستند از اسلام و رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)انتقام بگيرند و آن شكست ها را جبران كنند.

اين قسمت را با سخنى از يكى از نويسندگان معاصر اهل سنّت به پايان مى بريم.

عبدالكريم خطيب در كتاب خود به نام «على بن ابى طالب» پس از نقل شجاعت و رشادت هاى على(عليه السلام) در جنگ هاى زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و نقش انكارناپذير آن حضرت در نابودى سران شرك و كفر مى نويسد:

«على(عليه السلام) در ميان همه مسلمانان نسبت به مشركان شديدتر و سخت گيرتر بود و جمعى از فرزندان، پدران و خويشاوندان آنان را به هلاكت رساند و همين سبب كينه آنان نسبت به وى شد. اين كينه در جان مشركان قريش، پس از آن كه مسلمان شدند

پاورقي

1 . فَقالُوا: بَلْ نُقاتِلُكَ بُغْضاً مِنّا لاَِبِيكَ وَ ما فَعَلَ بِأَشْياخِنا يَوْمَ بَدْر وَ حُنَيْن... (موسوعة كلمات الامام الحسين، ص 492; معالى السبطين، ج 2، ص 11).

2 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 72.

صفحه 110

نيز وجود داشت... تا آن كه پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)، قريش، پير و جوان و كودكان بنى هاشم را از دم شمشير خود گذراندند و زنان آنان را به اسارت برده و آواره ساختند».

سپس مى افزايد:

«وَ كَأَنَّما تَثْأَرُ بِهذا لِقَتْلاها فِي بَدْر وَ أُحُد، وَ حَسْبُنا أَنْ نَذْكُرَ

مَصْرَعَ الْحُسَيْنِ وَ آلِ بَيْتِهِ فِي كَرْبَلاءَ، وَ ما تَلا ذلِكَ مِنْ وَقائِعَ; گويا آنان با اين كار خويش مى خواستند انتقام كشته هاى خود را در بدر و احد بگيرند و براى نمونه كافى است كه به خاك و خون افتادن حسين و خاندانش در كربلا و حوادث (اسارت زنان اهل بيت) پس از آن را ذكر كنيم».(1)

پاورقي

1 . مطابق نقل فى ظلال نهج البلاغه، محمد جواد مغنيه، ج 3، ص 154 - 155 (با تلخيص).

صفحه 111

صفحه 112

3-توطئ_ه در س_قي_فه (نقش سقيفه در پايه ريزى حكومت امويان)

اشاره

«بنى اميّه» كه سالها، بزرگترين جنگ ها و توطئه ها را در عصر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)بر ضدّ اسلام به راه انداخته بودند، سرانجام با پذيرش شكستى تلخ به عنوان «طُلَقا» (آزادشدگان پيامبر) در ميان مسلمانان با خوارى و بدنامى روزگار مى گذراندند. آنان هنگام رحلت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از هيچ اعتبار و وجهه اى برخوردار نبودند تا بتوانند چون دو دهه گذشته در مقابل موج جديد اسلام بپا خيزند.

ولى با حادثه اى كه پس از رحلت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در جريان سقيفه اتّفاق افتاد و در نتيجه دست «بنى هاشم» از حكومت اسلامى و مديريّت جامعه نوبنياد و پرتلاطم آن روز كوتاه شد، شرايطى فراهم گشت كه در نهايت به سلطه قطعى بنى اميّه بر جامعه اسلامى انجاميد.

بگذاريد اين سخن را از معتبرترين منابع اهل سنّت يعنى «صحيح بخارى» بشنويم:

آن روز گروهى از انصار در سقيفه گردهم آمده بودند تا براى مسلمانان اميرى انتخاب كنند. آنان درصدد بودند سعد بن عباده انصارى _ رئيس قبيله خزرج _ را به عنوان امير برگزينند; ولى «ابوبكر» با برافراشتن پرچم فضيلت قريش گروه

انصار را

صفحه 113

شكست داد. وى با اين سخن كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «پيشواى مسلمانان بايد از قريش باشد»(1) با تكيه بر اصل امتياز قريش بر ساير اقوام عرب بر آنان غلبه كرد. اصلى كه اسلام با آن مبارزه كرد ; و پيامبر تنها زعامت و پيشوايى امّت را در اهل بيت عصمت و طهارت(عليهم السلام)قرار داده بود.

اخبار و رواياتى كه پيرامون گفتوگوهاى آن روز در سقيفه، امروز در دست ما است گوياى اين واقعيّت است كه معيار انتخاب خليفه در آن جمع عمدتاً حول محور «قرشى» بودن مى چرخيد.

ابن ابى الحديد در ذيل خطبه 26 نهج البلاغه مى گويد:

«عمر به انصار گفت: «به خدا سوگند! عرب هرگز به امارت و حكومت شما راضى نمى شود، زيرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) از قبيله شما نيست. ولى عرب قطعاً از اين كه مردى از طايفه پيغمبر حكومت كند امتناع نخواهد كرد. كيست كه بتواند با ما در حكومت و ميراث محمّدى معارضه كند، حال آن كه ما نزديكان و خويشاوند او هستيم؟».(2)

در روايت ابن اسحاق چنين آمده است:

«شما به خوبى مى دانيد كه اين جماعت از قريش داراى چنين منزلت و مقامى است كه ديگر اقوام عرب آن را ندارند و اقوام عرب جز بر مردى از قريش متّفق القول نخواهند شد».

و در بيان ابوبكر نيز آمده است: «قوم عرب جز قريش را به خلافت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)نخواهد شناخت».(3)

پاورقي

1 . صحيح بخارى، كتاب المحاربين، ج 8، ص 208 (با تصرّف و تلخيص). و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 24 .

2 . «قالَ عُمَرُ: وَالله لا تَرْضَى الْعَرَبُ أَنْ تُؤَمِّرَكُمْ

وَ نَبِيُّها مِنْ غَيْرِكُمْ وَ لاَ تَمْتَنِعُ الْعَرَبُ أَنْ تُوَلِّىَ أَمْرَها مَنْ كانَتِ النَّبُوَّةُ مِنْهُمْ مَنْ يُنازِعُنا سُلْطانَ مُحَمَّد وَ نَحْنُ أَوْلِيائُهُ وَ عَشِيرَتُهُ؟» شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 38.

3 . «... وَ إِنَّ الْعَرَبَ لاَ تَعْرِفُ هذَا الاَْمْرَ إِلاَّ لِقُرَيْش» همان مدرك، ص 24.

صفحه 114

مفهوم اين سخن آن است كه آنچه شرط لازم براى زمامدارى مسلمانان است، شايستگى و تقوى و فضيلت نيست، بلكه آنچه كه بايد جانب آن را رعايت كرد و محترم شمرد «شرافت قبيله اى» است كه آن هم تنها در قريش خلاصه مى شود; چون اين قريش بود كه در زمان جاهليّت از اشرافيّت دينى و مالى برخوردار بوده است، به گونه اى كه ساير اقوام تنها زيربار فرمانى مى رفتند كه قريش آن را وضع كند، و اين قريش بود كه سرنوشت حجاز را در آن زمان در دست داشت. بنابراين، پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز اين قريش است كه حق دارد زمام امور مسلمانان را به دست گيرد و بر همگان حكمرانى كند.

اين مهمترين برگ برنده اى بود كه ابوبكر و دستيارانش در آن روز توانستند با طرح آن بر جمع كثير انصار غلبه كنند.

جمع بندى حوادث نيم قرن اوّل اسلام نشان مى دهد آنچه در «سقيفه» اتّفاق افتاد تنها شكست انصار در مقابل امتيازطلبى قريش نبود، بلكه اصلى در آنجا بنا نهاده شد كه زنجيروار باب مسائل و مشكلات ديگر را بر جهان اسلام گشود.

مهمترين پيامدهاى سقيفه را مى توان در سه مطلب خلاصه كرد:

الف) شكسته شدن حرمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اهل بيت(عليهم السلام)

يكى از مهمترين پيامدهاى سقيفه، شكسته شدن حرمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود. در سقيفه سخنان

صريح پيامبر(صلى الله عليه وآله)در نصب على(عليه السلام) براى خلافت و رهبرى امّت به فراموشى سپرده شد و ابّهت حضرت در ميان امّت شكسته شد.

طبيعى بود كه اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان راستين زير بار اين خواسته ناروا نروند و در نتيجه با مقاومت دستگاه خلافت مواجه شوند كه اين خود به شكسته شدن بيشتر حرمت خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله)دامن مى زد و آن را در ميان امّت رسميّت مى بخشيد.

صفحه 115

دستگاه خلافت كه جايگاه خويش را با برافروختن آتش تعصّب قبيله اى به چنگ آورده بود، براى حفظ آن جايگاه تا بدانجا پيش رفت كه به خانه وحى و رسالت يورش برد. چيزى كه تا چند صباح قبل از آن، حتّى به مخيّله هيچ مسلمانى خطور نمى كرد.

مى دانيم كه پس از داستان سقيفه تعدادى از بزرگان اسلام از بيعت با ابوبكر امتناع كرده بودند. آنان كه افرادى چون زبير، عبّاس بن عبدالمطلّب، عتبة بن ابولهب، سلمان فارسى، ابوذر غفارى، عمّار بن ياسر، مقداد بن اسود، براء بن عازب و ابىّ بن كعب در جمع آنان ديده مى شدند همگى در منزل حضرت فاطمه(عليها السلام) جمع شده بودند.

«ابن عبد ربّه» دانشمند معروف اهل سنّت نقل مى كند:

«ابوبكر، عمر را فرستاد و به او گفت: اگر آنان از بيعت امتناع كردند با آنان بجنگ! وى با مشعلى از آتش به خانه حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام) آمد تا آن را بسوزاند. فاطمه(عليها السلام)جلو آمد و گفت: اى زاده خطّاب! آيا آمدى تا خانه ما را بسوزانى؟ گفت: آرى. مگر آن كه چون بقيّه امّت با ابوبكر بيعت كنيد!».(1)

همچنين در تاريخ طبرى آمده

است:

«عمر بن خطاب به منزل على(عليه السلام) آمد، در حالى كه طلحه و زبير و مردانى از مهاجرين در آنجا گردآمده بودند. آنگاه به آنان گفت: به خدا سوگند! خانه را بر سرتان بسوزانم يا اين كه براى بيعت كردن از آن خارج شويد».(2)

پاورقي

1 . إِنَّ أَبابَكْر بَعَثَ عُمَرَ بْنَ الْخَطّابِ لِيَخْرُجَهُمْ مِنْ بَيْتِ فاطِمَةَ(عليها السلام) وَ قالَ لَهُ: إِنْ أَبَوْا فَقاتِلْهُمْ! فَأَقْبَلَ بِقَبَس مِنْ نار عَلى أَنْ يَضْرِمَ عَلَيْهِمْ فَلَقِيَتْهُ فاطِمَةُ(عليها السلام) فَقالَتْ: يَابْنَ الْخَطّابِ أَجِئْتَ لَتُحْرِقَ دارَنا؟ قالَ: نَعَمْ أَوْ تَدْخُلُوا فِيما دَخَلَتْ فِيهِ الاُْمَّةُ (عقد الفريد، ج 4، ص 259 - 260) همچنين رجوع كنيد به: الامامة و السياسة، ج 1، ص 30; انساب الاشراف، باب امر السقيفة، با تحقيق دكتر زكّار و دكتر زركلى، ج 2، ص 268.

2 . «أَتى عُمَرُ بْنُ الْخَطّابِ مَنْزِلَ عَلِىٍّ وَ فِيهِ طَلْحَةُ وَ الزُّبَيْرُ وَ رِجالٌ مِنَ الْمُهاجِرِينَ. فَقالَ: وَالله ر

لاَُحْرِّقَنَّ عَلَيْكُمْ أَوْ لَتَخْرُجَنَّ اِلَى الْبَيْعَةِ». (تاريخ طبرى، ج 2، ص 443). ذهبى در ميزان الاعتدال (ج 3، ص 108) و ابن حجر در لسان الميزان (ج 4، ص 189) در شرح حال علوان بن داود روايت كردند كه ابوبكر در آن بيمارى كه به مرگش منتهى شد، گفت: دوست داشتم كه خانه فاطمه را به زور باز نمى كردم، گرچه براى جنگ بر ضدّ ما بسته شده بود: «وَدِدْتُ أَنِّي لَمْ أَكْشِفْ بَيْتَ فاطِمَةَ وَ تَرَكْتُهُ وَ إِنْ أَغْلَقَ عَلَى الْحَرْبِ».

طبرى در تاريخش (ج 2، ص 619) نيز آن را روايت كرده است و نيز در الامامة و السياسة، ج1، ص 36 و مروج الذهب، ج 2، ص 301 آمده است.

صفحه 116

«بلاذرى» نيز در

«انساب الاشراف» نقل مى كند: حضرت زهرا(عليها السلام) رو به عمر بن خطّاب كرد و فرمود:

«يَابْنَ الْخَطّابِ! أَتُراكَ مُحْرِقاً عَلَىَّ بابِي؟ قالَ: نَعَمْ وَ ذلِكَ أَقْوى فِيما جاءَ بِهِ أَبُوكِ; اى فرزند خطّاب! آيا مى خواهى در خانه مرا آتش بزنى؟ پاسخ داد: آرى. (مصلحت) اين كار براى آنچه پدرت آورده مهم تر است».(1)

دامنه اين هتك حرمت ها كه ريشه در سقيفه داشت تا بدانجا كشيده شد، كه وقتى اميرمؤمنان(عليه السلام) را براى بيعت نزد ابوبكر آورده بودند، آن حضرت فرمود: اگر بيعت نكنم شما چه مى كنيد؟ گفتند: به آن خدايى كه جز او معبودى نيست، سرت را از بدنت جدا خواهيم كرد!(2)

پرواضح بود كه اين حرمت شكنى ها، آن هم از سوى كسانى كه سال ها محضر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را مستقيماً درك كرده، و از اين جهت براى خويش وجهه و اعتبارى كسب نموده بودند، مى توانست تا چه ميزان مورد سوء استفاده فرصت طلبانى چون «بنى اميّه» قرار گيرد، و آينده اسلام را در كابوس حوادث دردناكى فرو برد و نتايج شومى را براى آيندگان به بار آورد.

ب) تبديل شدن خلافت (عهد) الهى به امرى بشرى

دوّمين نتيجه روشنى كه از سقيفه به دست آمد تبديل شدن خلافت الهى، كه

پاورقي

1 . انساب الأشراف، ج 2، ص 268، باب امر السقيفه.

2 . «فَاَخْرَجُوا عَلِيّاً وَ مَضَوْا بِهِ إِلى أَبِي بَكْر فَقالَ: إِنْ لَمْ أَفْعَلْ فَمَهْ؟ قالُوا: اِذاً وَاللهِ الَّذِي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ نَضْرِبُ عُنُقَكَ» الامامة و السياسة، ج 1، ص 30-31، باب كيف كانت بيعة على ابن ابى طالب(عليه السلام).

صفحه 117

اعتبارش از نصّ و تعيين مستقيم خداوند و رسولش نشأت مى گرفت، به يك امر عادى بشرى

بود، آن هم به گونه اى كه مى توان سرنوشت مسئله اى با اين اهمّيّت را در يك مشاجره كوتاه ميان انصار و تنى چند از قريش، بدون حضور بزرگان اسلام، با تكيه بر عصبيّت قومى و قبيله اى تعيين كرد.

در نظام اجتماعى، اگر اصلى شكسته شود، يا قانونى به نفع طايفه خاصّى رقم خورد، ديگر هيچ تضمينى وجود ندارد كه اصل هاى ديگر شكسته نشود.

درست به همين دليل، پس از سقيفه، انتخاب زمامدار و خليفه از هيچ قانون معيّنى پيروى نكرد. تكليف مسأله اى با اين اهمّيّت روزى در ميان مشاجره بين انصار و تعداد انگشت شمارى از قريش رقم خورد، و روز ديگر به وصيّت خليفه اوّل و انتخاب شخصى او و ديگر بار به شوراى شش نفره سپرده شد.

جالب است بدانيم همين هرج و مرج و بى ثباتى در انتخاب خليفه، بهانه اى شد كه آن را معاويه براى نامزدى يزيد براى خلافت مطرح سازد.

وى خطاب به مردم چنين گفت:

«اى مردم! شما مى دانيد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از دنيا رفت و كسى را جانشين خود قرار نداد، مسلمانان خود به سراغ ابوبكر رفته و وى را انتخاب كردند. ولى ابوبكر در وقت وفاتش طبق وصيّتى خلافت را به عمر واگذار نمود. عمر هم در زمان مرگش آن را به شوراى شش نفرى محوّل كرد.

پس چنان كه مى بينيد ابوبكر در تعيين خليفه كارى كرد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن كار را انجام نداده بود. عمر هم كارى كرد كه ابوبكر نكرده بود. هر يك مصلحت مسلمانان را ديدند و عمل كردند. امروز هم من مصلحت مى بينم كه براى

يزيد بيعت بگيرم و از اختلافات در ميان امّت جلوگيرى نمايم!».(1)

آرى، اين محصولِ نهال شومى بود كه در سقيفه غرس شده بود. به نظر عجيب و

پاورقي

1 . الامامة و السياسة، ج 1، ص 211-212.

صفحه 118

طنزآلود مى رسد كه رداى خلافت بر اندام فردى چون يزيد قرار گيرد!!

ج) به قدرت رسيدن بنى اميّه در شام (تبديل خلافت به پادشاهى)

شايد حاضران در سقيفه از ابتدا فكر نمى كردند چيزى كه آنها تصويب مى كنند، پس از يكى دو دهه ديگر، تبديل به يك حكومت سلطنتى موروثى خواهد شد.

حكومت بنى اميّه پديده اى نبود كه يك روزه در دنياى اسلام سر برآورده باشد، بلكه اين حكومت طىّ ساليانى با حمايت هاى پيدا و پنهان خلفا پا به عرصه وجود گذاشت.

خلافت كه عهدى الهى بود، در سقيفه به زمامدارى فردى از قريش تنزّل يافت و در ادامه راه، به حكومت سلطنتى بنى اميّه در شام انجاميد. حكومتى كه عشرت طلبى و زراندوزى، برترين آمال او بود و حاكميّت اسلامى را به امپراطورى و پادشاهى موروثى تبديل كرده بود.

آن روز كه بذر برترى جويى قبيله اى در سقيفه پاشيده مى شد، ابوسفيان و دودمانش با اين كه به حسب ظاهر از مسلمانان محسوب مى شدند، ولى به علّت سابقه بسيار ننگينشان در به راه انداختن جنگ ها و دشمنى ها عليه اسلام و مسلمين در وضعيّتى نبودند كه بتوانند از فرصت استفاده كنند و چون دوران گذشته، ديگر قبايل را به زير فرمان آورده و آنان را عليه دين نوبنياد بسيج كنند.

ولى از اين كه مى ديدند تيره هاى بى نام و نشان قريش چون «تَيْم» و «عدى» توانسته بودند با تكيه بر اصل امتيازطلبى قريش، در قدم نخست انصار

را كنار زده و در مرتبه بعد سخنان صريح پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)را در ارتباط با خلافت و وصايت اميرمؤمنان على(عليه السلام)ناديده گرفته و راه ديگرى بپيمايند; در دل شادمان بودند. چه اين كه اين امتياز مى توانست مقدّمه امتيازهاى ديگرى باشد و همين هم شد كه بالاخره

صفحه 119

ديگ طمع سران بنى اميّه نيز براى به چنگ آوردن حكومت به جوش آمد!

ابوسفيان خود به اين نكته اعتراف كرده، مى گويد:

«إِنَّ الْخِلافَةَ صارَتْ فِي تَيْم وَ عَدِيٍّ حَتَّى طَمِعْتُ فِيها; خلافت از آن هنگام كه به دست دو طايفه تيم و عدى (قبيله ابوبكر و عمر) افتاد من نيز در آن طمع كردم!».(1)

پر واضح بود كه شخصى چون ابوسفيان كه تا آخرين نفس در مقابل پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) كوتاه نيامده بود، در برابر انسانهايى چون ابوبكر و عمر كه آنان را از رده هاى پايين قوم قريش مى دانست(2)، هرگز كوتاه نخواهد آمد.

ولى هنگامى كه ماجراى سقيفه اتّفاق افتاد ابوسفيان در مدينه حضور نداشت. پس از مراجعت، چون از قضايا باخبر شد، ابتدا به منظور فتنه جويى به نزد اميرمؤمنان(عليه السلام)رفت ولى چون جوابى نشنيد به سوى ابوبكر و عمر شتافت.

عمر به ابوبكر گفت: ابوسفيان نزد ما مى آيد، وى مرد خطرناكى است بهتر است زكات اموالى را كه جمع آورى كرده است، به خود او ببخشى تا سكوت كند!(3)

با اين نقشه عمر، دوره همزيستى مسالمت آميز ابوسفيان با دستگاه خلافت اسلامى فرا رسيد ولى اسناد تاريخى نشان مى دهد كه واقعيّت بسيار فراتر از يك حق سكوت معمولى و بى ارزش بوده است.(4) هر چه بود در سال سيزدهم هجرى بنى اميّه

پاورقي

1

. الاستيعاب، ص 690 و الاغانى، ج 6، ص 356.

2 . «جاءَ أَبُوسُفْيانَ إِلى عَلِىٍّ(عليه السلام) فَقالَ: وُلِّيتُمْ عَلى هذَا الاَْمْرِ أَذَلَّ بَيْت فِي قُرَيْش» شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 45.

3 . همان مدرك، ص 44.

4 . حضرت على(عليه السلام) در پيوند منافقان با مدّعيان خلافت پس از رحلت پيامبر مى فرمايد:

«وَ قَدْ أَخْبَرَكَ اللهُ عَنِ الْمُنافِقِينَ بِما أَخْبَرَكَ، وَ وَصَفَهُمْ بِما وَصَفَهُمْ بِهِ لَكَ، ثُمَّ بَقُوا بَعْدَهُ، فَتَقَرَّبُوا إِلى اَئِمَّةِ الضَّلالَةِ، وَ الدُّعاةِ إِلَى النّارِ بِالزُّورِ وَ الْبُهْتانِ، فَوَلَّوْهُمُ الاَْعْمالَ وَ جَعَلُوهُمْ حُكّاماً عَلى رِقابِ النّاسِ، فَأَكْلُوا بِهِمُ الدُّنْيا; خداوند شما را از وضع منافقان آنچنان كه بايد آگاه ساخته و چنان كه لازم بوده اوصاف آنان را براى شما بر شمرده است. (اين منافقان) پس از پيامبر نيز به زندگى خود ادامه دادند و خود را با دروغ و بهتان (و نيرنگ) به پيشوايان گمراه و دعوت كنندگان به آتش دوزخ نزديك ساختند. آنان نيز كارها را به دست اينها سپردند و آنها را برگرده مردم سوار كردند و به وسيله اينان به خوردن دنيا مشغول شدند». (نهج البلاغه، خطبه 210).

صفحه 120

پاداش اين سكوت و تسليم را اين گونه از خليفه وقت دريافت مى كنند.

در آن سال، ابوبكر لشكرى را به سركردگى يزيد _ فرزند ابوسفيان و برادر معاويه _ براى جنگ با روميان به سوى شام گسيل مى دارد. پرچمدار اين سپاه كسى جز معاويه _ فرزند ديگر ابوسفيان _ نيست. وى كه پس از مرگ برادرش به عنوان فرمانده لشكر برگزيده مى شود در دوره خلافت عمر به ولايت آن ديار نيز منصوب مى گردد.

جالب آن كه

معاويه براى تصدّى اين جايگاه حتّى منتظر حكم خليفه نمى ماند بلكه خود رأساً ا قدام مى كند و پس از مدّتى حكم رسمى خليفه هم به وى ابلاغ مى گردد.

ظاهر شدن دودمان بنى اميّه و فرزندان ابوسفيان در دستگاه خلافت و ولايت، آن هم با آن سرعت پس از رحلت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در منطقه اى بسيار دورتر از مركز خلافت اسلامى، از اتّفاقات پررمز و راز تاريخ اسلام است.

اتّفاقى كه به وسيله آن شالوده حكومت استبدادى و موروثى بنى اميّه در شام و سپس در سراسر دنياى اسلام آن روز، ريخته شد.

رمز و راز مماشات عمر با معاويه!

شگفت آورتر آن كه بررسى هاى تاريخى نشان مى دهد خليفه دوّم با وجود همه سخت گيرى هايى كه نسبت به عمّال و فرمانداران خود داشت، از فاحش ترين اشتباهات معاويه چشم پوشى مى كرد و با اين كه مى ديد معاويه بساط پادشاهى و سلطنت پهن كرده و بر ضدّ حكومت اسلامى در منطقه پهناور شام آشيانه فساد بنا نموده است، هرگز درصدد اصلاح آن، حتّى به صورت يك تذكّر خشك و خالى هم

صفحه 121

برنيامد! و اين راستى عجيب است.

«عمر» در حساب رسى و سخت گيرى از عمّال و فرماندارانش تا بدانجا جدّى بود كه «خالد بن وليد» را كه «شمشير خدا» لقب گرفته بود، به جرم دست اندازى به بيت المال مسلمين از فرماندهى عزل كرد.(1)

«محمّد بن مسلمه انصارى» را به جانب «عمرو بن عاص» كه فرماندارى مصر را به عهده داشت روانه ساخت تا به حساب و كتاب وى رسيدگى كند و در صورت تخلّف، اموالش را مصادره نمايد. نماينده خليفه

در مصر بدون آن كه به طعام آماده «عمرو» دست بزند نصف دارايى او را مصادره كرد و با خود به مدينه آورد.(2)

و آنگاه كه «ابوهريره» از طريق نامشروع به بيت المال مسلمين خيانت كرد، اندوخته اش را به بيت المال بازگرداند و با شلاّق بر پشت و بدن وى نواخت و با خشونت به وى خطاب كرد و گفت: «مادرت «اميمه» تو را جز براى خرچرانى نزاييده است!».(3)

سيره و رفتار عمر چنان بود كه همه ساله دارايى و اموال فرمانداران و عمّالش را با دقّت تمام رسيدگى مى كرد و در صورت عزل هر يك، دارايى هاى آنان را مصادره مى كرد.(4)

ولى با اين همه سخت گيرى ها چه رازى در طرز رفتار وى با معاويه نهفته بود كه در مقابل خيانت ها و بدعت هاى زشت او هرگز واكنش جدّى از خود نشان نداد؟

در حالى كه عزل معاويه و قراردادن فرد شايسته اى به جاى وى، براى عمر در آن

پاورقي

1 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 180.

2 . همان مدرك، ص 175. عمروعاص چنان از اين برخورد برآشفت كه گفت: «لَعَنَ اللهُ زَماناً صِرْتُ فِيهِ عَامِلا لِعُمَرَ; نفرين بر اين زمانه كه من كارگزار عمر هستم».

3 . «قالَ: ما رَجَعَتْكَ أُمَيْمَةُ إِلاَّ لِرَعْيَةِ الْحُمُرِ» عقد الفريد، ج 2، ص 14.

4 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 174 به بعد.

صفحه 122

زمان بسيار آسان بود، امّا چنان با وى مماشات مى كرد كه سبب حيرت و اعجاب همه محقّقان بى طرف امّت است.

كارهاى ضدّ دينى پيدا و پنهان معاويه هيچگاه از ديدگاه عمر پنهان نبود. او خود

به هنگام ديدن معاويه مى گفت: «وى كسراى عرب است!»(1) ولى در عمل وى را براى طرد حاكميّت اسلامى و استقرار نظام پادشاهى، آزاد و مطلق العنان گذاشته بود، و قلمرو وسيعى از سرزمين كشورهاى سوريّه، فلسطين، اردن و لبنان امروزى را به وى ارزانى داشت و او را بر مال و جان و ناموس مسلمانان مسلّط كرد.

روزى كه عمر به دمشق پا نهاد، موكب عظيم و پرطمطراق معاويه را در ميان صدها محافظ و نگهبان مشاهده كرد، ولى تنها به يك پرسش ساده و اجمالى بسنده كرد و ديگر هيچ مخالفت جدّى از خليفه ديده نشد.(2)

حتّى آن وقت كه شنيد معاويه خود را نخستين پادشاه عرب ناميده است، چندان حسّاسيّتى از خود بروز نداد، و آنگاه كه خورجين پر از پول را از ابوسفيان گرفت، با آن كه مى دانست آن پول ها را فرزندش معاويه از بيت المال مسلمين به پدرش داده است، از اين خيانت آشكار بر نياشفت!.(3)

حيرت انگيزتر آن كه به نقل «ابن ابى الحديد» در شرح نهج البلاغه، عمر هنگام مرگ كه از شدّت درد به خود مى پيچيد به اهل شورى چنين گفت:

«پس از من اختلاف نكنيد و از تفرقه بپرهيزيد، چه اين كه اگر با يكديگر اختلاف كنيد معاويه وارد عمل مى شود و حكومت را از چنگ شما خواهد ربود!».(4)

راستى چرا خليفه تا آنجا دست معاويه را در تثبيت موقعيّت دودمان بنى اميّه در

پاورقي

1 . تاريخ ابن عساكر، ج 59، ص 114 و 115، و اسد الغابة، ج 4، ص 386 .

2 . مراجعه شود به: الاستيعاب، ج 1، ص 253 و الاصابة، ج 3، ص 413.

3

. مراجعه شود به: الغدير، ج 6، ص 164.

4 . «... وَ إِنْ تَحاسَدْتُمْ وَ تَقاعَدْتُمْ وَ تَدابَرْتُمْ وَ تَباغَضْتُمْ غَلَبَكُمْ عَلى هذَا الاَْمْرِ مُعاوِيَةُ بْنُ أَبِي سُفْيانَ وَ كانَ مُعاوِيَةُ حِينَئِذ أَمِيرَ الشّامِ» شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 187.

صفحه 123

شام بازگذاشت كه حال قدرت وى را به رخ اهل شورى مى كشد؟!

آيا منظور خليفه از تقويت بنى اميّه در شام اين بود كه قدرت بنى هاشم را مهار كند؟ و در صورت بروز هر گونه تحرّك و قيامى از سوى بنى هاشم، آنان را با قدرتِ دشمنان ديرينه اسلام، يعنى بنى اميّه سركوب نمايد؟!

آرى! ممكن است راز اصلى اين همه مدارا و مماشات در همين نكته نهفته باشد!

در واقع، خليفه با به حكومت رساندن بنى اميّه در شام، ضريب امنيّت خويش را بالا برده و خود را در مقابل قيام هاى احتمالى فرزندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) از بنى هاشم بيمه كرده بود و از دودمان بنى اميّه به عنوان سپر حفاظتى خويش در مقابل طوفان خشم بنى هاشم استفاده كرده بود و به همين جهت، به آنان مجال مى داد تا با خاطرى آسوده پايه هاى حكومت استبدادى خويش را در آن منطقه پهناور و ثروتمند، محكم و استوار سازند. حكومتى كه خون فرزندان پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و سالار شهيدان اباعبداللّه الحسين(عليه السلام)را به ناحق به زمين ريخت و فجايعى را در اسلام مرتكب شد كه هرگز از خاطره ها محو نخواهد شد.

اين جريان در زمان عثمان كه خود نيز از بنى اميّه بوده است، شتاب بيشترى يافت (كه در فصل بعد به آن پرداخته مى شود).

اين

جاست كه عمق اين كلام كه «قُتِلَ الْحُسَيْنُ يَوْمَ السَّقِيفَةِ; امام حسين(عليه السلام) در همان روز سقيفه به شهادت رسيد» بيشتر آشكار مى شود.

مرحوم محقّق اصفهانى در دو بيت بسيار جامع و پر معنى به همين نكته اشاره كرده، مى گويد:

وَ ما رَماهُ إِذْ رَماهُ حَرْمَلَةُ

وَ إِنَّما رَماهُ مَنْ مَهَّدَ لَهُ

سَهْمٌ أَتى مِنْ جانِبِ السَّقِيفَةِ

وَ قَوْسُهُ عَلى يَدَىْ خَلِيفةِ

«آن هنگام كه حرمله تير مى انداخت (و حلقوم على اصغر را نشانه مى گرفت) اين حرمله نبود كه تير مى انداخت، بلكه اين تير را كسى رها

صفحه 124

كرده است كه چنين بسترى را براى حرمله آماده ساخته بود! اين تيرى است كه از سوى سقيفه رها شده و كمانش در دستان خليفه بود!».(1)

پاورقي

1 . ديوان اشعار مرحوم محقّق اصفهانى (رضوان الله عليه).

صفحه 125

صفحه 126

4-شوراى انتصابى عمر، و به قدرت رسيدن عثمان

شوراى انتصابى عمر، و به قدرت رسيدن عثمان

چهارمين نكته اى را كه مى توان از ريشه هاى ماجراى كربلا شمرد، ماجراى تشكيل شوراى انتصابى از سوى عمر بود كه زمينه ساز به قدرت رسيدن عثمان و در نتيجه تقويت جبهه اموى شد.

فشرده ماجراى تشكيل اين شورا و به قدرت رسيدن عثمان چنين است:

زمانى كه عمر به وسيله مردى به نام «فيروز» كه كنيه اش «ابولؤلؤ» بود، به سختى مجروح شد و خود را در آستانه مرگ ديد، چنين گفت: پيامبر(صلى الله عليه وآله) تا هنگام مرگ از اين شش نفر راضى بود: على، عثمان، طلحه، زبير، سعدبن ابى وقاص و عبد الرّحمان بن عوف. لذا امر خلافت بايد به مشورت اين شش نفر انجام شود، تا يكى را از ميان خود انتخاب كنند. آن گاه دستور داد تا هر شش نفر را حاضر سازند، سپس نگاهى به آنها كرد

و گفت: همه شما مايل هستيد بعد از من به خلافت برسيد; آنها سكوت كردند. دوباره جمله را تكرار كرد. زبير پاسخ داد: ما كمتر از تو نيستيم، چرا به خلافت نرسيم!

عمر در ادامه براى هر يك از شش تن عيبى شمرد. از جمله به طلحه گفت: پيامبر(صلى الله عليه وآله) از دنيا رفت، در حالى كه به خاطر جمله اى كه بعد از نزول «آيه حجاب» گفته اى از تو ناراضى بود(1) و به على(عليه السلام) گفت: تو مردم را به راه روشن و طريق صحيح

پاورقي

1 . منظور از آيه حجاب آيه (فَاسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ الْحِجابِ) است كه درباره زنان پيامبر آمده ر

است. طلحه گفت: پيامبر مى خواهد امروز آنها را از ما بپوشاند، ولى فردا كه از دنيا رفت، ما با آنان ازدواج مى كنيم. پس از اين سخن آيه 53 سوره احزاب نازل شد و ازدواج با همسر رسول خدا را پس از رحلت آن حضرت ممنوع كرد. نكته قابل توجّه آن است كه اين سخن عمر، درباره طلحه در تناقض آشكارى است با آنچه در آغاز گفت كه پيامبر از دنيا رفت و از اين شش نفر راضى بود.

صفحه 127

به خوبى هدايت مى كنى; تنها عيب تو اين است كه بسيار مزاح مى كنى!

عمر در بر شمردن عيب عثمان چنين گفت:

«كَأَنِّي بِكَ قَدْ قَلَّدَتْكَ قُرَيْشُ هذَا الاَْمْرَ لِحُبِّها إِيّاكَ، فَحَمَلْتَ بَنِي اُمَيَّةَ وَ بَنِي أَبِي مُعِيط عَلى رِقابِ النّاسِ، وَ آثَرْتَهُمْ بِالْفَىْءِ، فَسارَتْ اِلَيْكَ عِصابَةٌ مِنْ ذُؤبانِ الْعَرَبِ، فَذَبَحُوكَ عَلى فِراشِكَ ذَبْحاً; گويا مى بينم كه خلافت را قريش به دست تو داده اند و بنى اميّه و بنى ابى معيط

را بر گردن مردم سوار مى كنى و بيت المال را در اختيار آنان مى گذارى و (بر اثر شورش مسلمين) گروهى از گرگان عرب تو را در بسترت سر مى برند!».(1)

سرانجام ابوطلحه انصارى را خواست و فرمان داد كه پس از دفن او با پنجاه تن از انصار، اين شش نفر را در خانه اى جمع كنند، تا براى تعيين جانشين او به مشورت بپردازند; هرگاه پنج نفر به كسى رأى دهند و يك نفر در مخالفت پافشارى كند، گردن او را بزنند و همچنين در صورت توافق چهار نفر، دو نفر مخالف را به قتل برسانند، و اگر سه نفر يك طرف و سه نفر طرف ديگر بودند، آن گروهى را كه عبدالرّحمان بن عوف در ميان آنهاست، مقدّم دارند و بقيّه را اگر در مخالفت پافشارى كنند، گردن بزنند و اگر سه روز از شورا گذشت و توافقى حاصل نشد، همه را گردن بزنند، تا مسلمانان خود شخصى را انتخاب كنند!

سرانجام طلحه كه مى دانست با وجود على(عليه السلام) و عثمان خلافت به او نخواهد رسيد، و از اميرمؤمنان على(عليه السلام) دل خوشى نداشت، جانب عثمان را گرفت، در حالى كه زبير حقّ خود را به على(عليه السلام)واگذار كرد. سعد بن ابى وقّاص حقّ خويش را به پسر عمويش عبدالرّحمان بن عوف داد. بنابراين، شش نفر در سه نفر خلاصه شدند:

پاورقي

1 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 186.

صفحه 128

على(عليه السلام)، عبدالرّحمان و عثمان.

عبدالرحمان نخست رو به على كرد و گفت: با توبيعت مى كنم كه طبق كتاب خدا و سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و روش ابوبكر و

عمر رفتارى كنى. على(عليه السلام) در پاسخ گفت: مى پذيرم، ولى طبق كتاب خدا و سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و نظر خودم عمل مى كنم. عبدالرحمان رو به عثمان كرد و همان جمله را تكرار نمود. عثمان آن را پذيرفت. عبدالرحمان سه بار اين جمله را تكرار كرد و همان جواب را شنيد. لذا دست عثمان را به خلافت فشرد. اين جا بود كه على(عليه السلام) به عبدالرّحمان فرمود: «به خدا سوگند! تو اين كار را نكردى، مگر اين كه از او انتظار دارى; همان انتظارى كه خليفه اوّل و دوّم از يكديگر داشتند; ولى هرگز به مقصود خود نخواهى رسيد!».(1)

در اينجا چند نكته قابل توجّه است:

اوّل: نحوه تشكيل شوراى شش نفره به گونه اى بود كه پيش بينى شده بود، خلافت به على(عليه السلام)نرسد; چرا كه طلحه از قبيله «تَيْم» و پسر عموى عايشه بود. يعنى از همان قبيله اى كه ابوبكر به آن تعلّق داشت و آنان تمايلى به على(عليه السلام)نداشتند.

سعد بن ابى وقّاص نيز مادرش از بنى اميّه بود و دايى ها و نزديكانش در جنگ هاى اسلام در برابر كفر و شرك، به دست على(عليه السلام) كشته شده بودند و به همين سبب، او حتّى در زمان خلافت على(عليه السلام) نيز با آن حضرت بيعت نكرد و عمر بن سعد، جنايتكار بزرگ حادثه كربلا و عاشورا فرزند اوست. بنابراين، كينه توزى او نسبت به على(عليه السلام)مسلّم بود و به همين دليل، وى نيز به على(عليه السلام) متمايل نبود. شخص ديگر عبدالرّحمان بن عو`است كه وى نيز داماد عثمان بود; چرا كه شوهر «امّ كلثوم» خواهر عثمان بود.

در نتيجه، فقط زبير

كه به على(عليه السلام) علاقه داشت، جانب آن حضرت را مى گرفت و بقيّه آراء به نفع عثمان ريخته مى شد.

پاورقي

1 . رجوع كنيد به: شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 185 - 188; تاريخ طبرى، ج 3، ص 292-297; الامامة و السياسة، ج 1، ص 42 (باتفاوت در تعبيرات) و پيام امام اميرالمؤمنين(عليه السلام)، ج 1، ص 368-370.

صفحه 129

على(عليه السلام) در خطبه شقشقيّه (خطبه سوّم نهج البلاغه) همين ماجرا را به گونه اى فشرده بيان كرده است. فرمود:

«فَصَغا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مالَ الاْخَرُ لِصِهْرِهِ، مَعَ هَن وَ هَن; سرانجام يكى از آنها (اعضاى شورا) به خاطر كينه اش از من روى برتافت و ديگرى خويشاوندى را بر حقيقت مقدّم داشت و به خاطر داماديش به ديگرى (عثمان) تمايل پيدا كرد، علاوه بر جهات ديگر كه ذكر آن خوشايند نيست».(1)

علاوه بر آن، عمر به صراحت معايبى براى طلحه و سعد بن ابى وقاص و عبدالرّحمان بن عوف برشمرد،كه در واقع عدم شايستگى آنان را به خلافت مى رساند.

درباره طلحه گفت: رسول خدا در ماجراى آيه حجاب به خاطر سخنى كه گفته بودى از تو ناراضى بود.(2)

به سعد بن ابى وقاص گفت: تو مرد جنگ هستى كه به درد خلافت و رسيدگى به امور مردم نمى خورى.(3)

به عبدالرّحمان بن عوف نيز گفت: تو مردى ضعيف هستى و مرد ضعيفى همانند تو، شايسته اين جايگاه نيست.(4)

او با اين سخنان گويا به اين افراد فقط حقّ رأى مى داد، كه از ميان على(عليه السلام) و عثمان يكى را برگزينند; امّا با يك چينش حساب شده، كفه ترازو را به نفع عثمان سنگين تر كرد.

پاورقي

1

. براى آگاهى بيشتر مراجعه كنيد به: پيام امام اميرالمؤمنين(عليه السلام)، ج 1، ص 366-358.

2 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 184.

3 . همان مدرك.

4 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 186 .

صفحه 130

شايد بر همين اساس بود كه صاحب نظران سياسى از قبل پيش بينى مى كردند كه حكومت به على(عليه السلام)نخواهد رسيد وآن حضرت را از شركت در جلسه شورا منع مى كردند.

بنابر نقل طبرى، ابن عبّاس به على(عليه السلام) گفت: وارد اين شورا مشو! اميرمؤمنان(عليه السلام)پاسخ داد: نمى خواهم از جانب من مخالفتى صورت پذيرد.

ابن عبّاس گفت: «إِذاً تَرى ما تَكْرَهُ; دراين صورت آنچه را كه خوشايند تو نيست، خواهى ديد».(1)

اميرمؤمنان على(عليه السلام) براى آن كه خود را شايسته خلافت و امامت مى دانست، لازم ديد در آن جلسه شركت كند و با استدلال، حقّانيّت خويش را به اثبات رساند و همين اقدام را نيز كرد; امّا بار ديگر آن نقشه مرموزانه كار خود را كرد و مردم از رهبرى على(عليه السلام)بى بهره شدند.

علاوه بر آن، على(عليه السلام) نمى خواست به ايجاد شكاف و مخالفت متّهم شود، و تا نگويند اگر حضرت در آن مجلس شركت مى كرد، حقّش را به وى مى دادند، از اين رو مولا(عليه السلام) مصلحت را به حضور در آن شورا ديد.

دوّم: جاى تعجّب نيست كه عمر شورايى آن چنانى تنظيم كند كه محصول آن به هر حال خلافت عثمان باشد; چرا كه عثمان نيز براى رسيدن عمر به خلافت _ پس از ابوبكر _ خدمتى بزرگ به وى كرد.

«ابن اثير» مورّخ معروف مى گويد: ابوبكر در حال احتضار،

عثمان را احضار كرد تا وصيّتى در امر خلافت بنويسد. به او گفت: بنويس : «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين وصيتى است كه ابوبكر به مسلمانان نموده است امّا بعد...».

ابوبكر در همين حال بيهوش شد، ولى عثمان خودش اين جمله ها را نوشت:

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 3، ص 293. در تاريخ ابن اثير آمده است: عبّاس نيز على(عليه السلام) را از شركت در آن شورا نهى كرده بود. (كامل، ج 3، ص 68).

صفحه 131

«اَمّا بَعْدُ فَإِنِّي قَدِ اسْتَخْلَفْتُ عَلَيْكُمْ عُمَرَ بْنَ الْخَطّابِ وَ لَمْ آلُكُمْ خَيْراً; من عمر بن خطّاب را خليفه بر شما قرار دادم و از هيچ خير و خوبى براى شما فروگذار نكردم!».

هنگامى كه عثمان اين جمله را نوشت، ابوبكر به هوش آمد و گفت: بخوان و او خواند. ابوبكر تكبير گفت! و سپس افزود: من تصوّر مى كنم (اين كه عجله كردى و خلافت را به نام عمر نوشتى براى اين بود كه) ترسيدى اگر من به هوش نيايم و بميرم مردم اختلاف كنند. عثمان گفت: آرى! چنين بود. ابوبكر در حقّ او دعا كرد!(1)

راستى چه خدمتى از اين بالاتر؟!

پيامدهاى خلافت عثمان و نقش آن در تحكيم قدرت بنى اميّه

با انتخاب عثمان(2) به خلافت، بنى اميّه كه دشمنى آنان با اسلام و رسول خدا(صلى الله عليه وآله)از همان آغاز آشكار بود، قدرت يافتند و زمينه هاى انتقام از آل رسول الله(صلى الله عليه وآله) فراهم شد.

قدرت در خاندانى قرار گرفت كه در تمامى جنگ ها بر ضدّ رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به طور مستقيم يا غير مستقيم مشاركت داشتند و قدرت و نفوذ رسول خدا را امرى دنيوى و چيزى همانند سلطنت و حكومت مى دانستند، نه ناشى

از رسالت و نبوّت. به همين خاطر، پس از قدرت يافتن عثمان، ابوسفيان روزى خطاب به عثمان گفت:

«صارَتْ إِلَيْكَ بَعْدَ تَيْم وَ عَدِيٍّ فَأَدِرْها كَالْكُرَةِ، وَاجْعَلْ أَوْتادَها بَنِي أُمَيَّةَ، فَإِنَّما هُوَ الْمُلْكُ وَ لاَ أَدْرِي ما جَنَّةٌ وَ لا نارٌ; اين خلافت پس از قبيله تيم (ابوبكر) و عدى (عمر) به تو رسيده است. اكنون آن را همچون توپ (ميان قبيله

پاورقي

1 . كامل ابن اثير، ج 2، ص 425 و كنز العمّال، ج 5، ص 676 و 678.

2 . عثمان بن عفان بن ابى العاص بن اُميّة بن عبد شمس.

صفحه 132

خودت) بگردان و پايه هاى آن را بنى اميّه قرار ده! (اين نكته را بدان كه) فقط مسأله، فرمانروايى است (نه خلافت اسلامى) من كه بهشت و دوزخى را نمى شناسم!».

اين سخن به اندازه اى زشت و ناپسند بود كه عثمان نيز از آن بر آشفت و به ابوسفيان تندى كرد.(1)

همچنين در تاريخ آمده است در همان ايّام، ابوسفيان به قبر جناب حمزه(عليه السلام) لگد زد و گفت: اى ابوعماره! مسأله اى كه ديروز بر سر آن شمشير كشيده بوديم، امروز به دست كودكان ما رسيده و با آن بازى مى كنند: (يا أَبا عُمارَةِ! إِنَّ الاَْمْرَ الَّذِي اجْتَلَدْنا عَلَيْهِ بِالسَّيْفِ، أَمْسى فِي يَدِ غِلْمانِنَا الْيَوْمَ يَتَعَلَّبُونَ بِهِ).(2)

ولى متأسّفانه عثمان بنى اميّه را از مناصب حكومتى دور نكرد و با دادن پست هاى مختلف و اموال فراوان به آنان، عملا در مسير تقويت جبهه بنى اميّه كوشيد!

كارهايى كه در زمان عثمان سبب تقويت جبهه نفاق و تضعيف اسلام و

مؤمنان گرديد فراوان است و ما در اينجا بخش هايى از آن را بازگو مى كنيم:

1 _

مناصب كليدى در اختيار امويان

سرزمين شام كه از قبل در اختيار معاويه قرار داشت، در زمان خلافت عثمان نيز، همچنان در اختيار او بود و معاويه بيش از گذشته در جهت تقويت پايه هاى امارت خويش مى كوشيد. اين سخن براى محقّقان غير متعصّب آشكار است كه معاويه كسى بود كه هرگز اسلام را باور نكرد. به تعبير دانشمند معروف معاصر، ويل دورانت: «معاويه در كار دنيا ورزيده بود و به دين پايبند نبود. دين را پليسى كم خرج

پاورقي

1 . استيعاب، ج 2، ص 416 (شماره 3017). اين سخن، با تعبيرات ديگرى نيز در ديگر منابع اهل سنّت آمده است. (رجوع كنيد به: تاريخ طبرى، ج 8، ص 185; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9، ص 53 و مختصر تاريخ دمشق، ج 11، ص 68).

2 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 136.

صفحه 133

مى دانست كه نمى بايد ميان او و تمتّع از لذّات دنيا حايل شود!».(1)

عثمان، وليد بن عقبة بن ابى معيط برادر مادرى خويش(2) را والى كوفه ساخت. وليد كسى است كه آيه (إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإ فَتَبَيَّنُوا); «هرگاه شخص فاسقى خبرى براى شما نقل كند، تفحّص و بررسى كنيد»(3); درباره او نازل شده است. علاّمه امينى ادّعاى اجماع آگاهان به تأويل و تفسير قرآن را بر اين شأن نزول نقل مى كند.(4)

وليد كسى است كه به گفته مسعودى، پيامبر(صلى الله عليه وآله) وى را اهل دوزخ دانسته است.(5)

وى به هنگام فرماندارى كوفه خلاف كاريهاى زيادى انجام مى داد كه يكى از آنها نوشيدن خمر بود. روزى با همان حال براى نماز صبح حاضر شد و نماز صبح

را چهار ركعت خواند.(6)

پس از عزل وليد _ به سبب اعتراض همگانى و ايجاد جوّ بدبينى ميان مسلمين _ عثمان «سعيدبن عاص» (يكى ديگر از امويان) را فرماندار كوفه ساخت. از وى نيز امورى زشت در آنجا سرزد.(7)

سعيد بن عاص از سرِ غرور و استبداد و بهره گيرى همه جانبه از امارت كوفه، آن شهر را «بستان قريش!» ناميد كه مورد اعتراض «مالك اشتر» قرار گرفت.(8)

فرماندار ديگر عثمان «عبداللّه بن عامر بن كريز» است كه پسر دايى عثمان بود. وى پس از عزل «ابو موسى اشعرى» توسّط خليفه، والى بصره شد. عبدالله فقط 25

پاورقي

1 . تاريخ تمدّن ويل دورانت، عصر ايمان، فصل دهم.

2 . مسعودى تصريح مى كند كه وليد برادر عثمان از جانب مادر بود (مروج الذهب، ج 2، ص 347).

3 . حجرات، آيه 6.

4 . الغدير، ج 8، ص 276.

5 . مروج الذهب، ج 2، ص 334.

6 . ماجراى شراب نوشيدن وليد به قدرى مشهور است كه حتّى در كتاب صحيح مسلم (كتاب الحدود، باب حدّ الخمر، حديث 38) نيز آمده است. (براى اطّلاع بيشتر مراجعه كنيد به: الغدير، ج 8، ص 120 به بعد).

7 . الغدير، ج 8، ص 120 به بعد و مروج الذهب مسعودى، ج 2، ص 337.

8 . تاريخ طبرى، ج 3، ص 365.

صفحه 134

سال داشت! كه فرماندار اين شهر بزرگ شد.

وى فردى رفاه طلب، خوشگذران و اهل ريخت و پاش بود. شيوه حكومتى وى مورد اعتراض مسلمانان قرار گرفت; ولى عثمان به اعتراضات ترتيب اثرى نداد.(1)

يكى ديگر از فرمانداران عثمان از قبيله بنى اميّه، «عبداللّه بن ابى سرح» برادر رضاعى عثمان بود. وى از سوى عثمان والى مصر

شد.

درباره وى نوشته اند: او از دشمنان سرسخت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود كه آن حضرت را مورد استهزا قرار مى داد و از اين رو، رسول خدا فرمود: خون او هدر است، هر چند به پرده خانه كعبه چسبيده باشد.

به همين دليل، وى مدّتى فرارى بود، تا آن كه پس از مدّتى به مكّه آمد و به عثمان پناهنده شد و عثمان نيز او را پنهان نمود. آنگاه وى را در فرصتى مناسب نزد رسول خدا آورد و براى او شفاعت كرد. رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) پس از سكوتى او را عفو كرد. پس از آن كه عثمان به اتّفاق عبداللّه خارج شد، رسول خدا فرمود: اين سكوت من براى آن بود كه كسى برخيزد و او را گردن بزند... .

او پس از آن كه به ظاهر اسلام آورد، مرتدّ شد.

عبداللّه بن ابى سرح به هنگام فرماندارى مصر، با ستم و بيدادگرى با مردم رفتار مى كرد و همين سبب شكايت مصريان از وى نزد عثمان شد.(2)

مروان بن حكم مشاور عالى عثمان

از ديگر امويان كه نقش بسزايى در تصميم گيرى هاى عثمان داشت، مروان بن حكم بود.

پاورقي

1 . رجوع كنيد به: تاريخ طبرى، ج 3، ص 319 و حياة الامام الحسين بن على(عليه السلام)، شيخ باقر شريف القرشى، ج 1، ص 344 - 345.

2 . رجوع كنيد به: تاريخ طبرى، ج 3، ص 341; اسد الغابة فى معرفة الصحابة، ج 3، ص 173; مختصر تاريخ دمشق، ج 12، ص 224 - 226 و حياة الامام الحسين بن على(عليه السلام)، ج 1، ص 351 - 352.

صفحه 135

عثمان در سال هاى نخستين حكومت خويش،

عموى خود «حَكَم بن ابى العاص» و پسرش «مروان بن حكم» را كه طريد (تبعيدى) رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بودند، به مدينه بازگرداند.

«ابن قتيبه» و «ابن عبد ربّه» و «ذهبى» كه همگى از معاريف اهل سنّت هستند، مى گويند: از جمله امورى كه مردم بر عثمان انتقاد داشتند، اين بود كه «حكم بن ابى العاص» را نزد خود جاى داد، در حالى كه ابوبكر و عمر حاضر به اين كار نشدند!(1)

عثمان «حَكَم» را مقرّب خويش ساخت و جبّه خز (لباس گرانقيمت) بر او پوشانيد و جمع آورى زكات طايفه «قضاعه» را بر عهده او گذاشت و آنگاه همه آن مبلغ را _ كه سيصد هزار درهم بود _ به وى بخشيد.

مهمتر از آن، بزرگداشت «مروان بن حكم» است.(2) مروان كه پسر عموى خليفه بود، مورد توجّه ويژه عثمان قرار داشت. وى را به دامادى خويش انتخاب كرد و آنگاه او رابه عنوان معاون و مشاور عالى خود برگزيد.

محقّقان مى گويند: هر چند خلافت به ظاهر در دست عثمان قرار داشت، ولى نفوذ مروان به گونه اى بود كه چنين به نظر مى رسيد، عثمان فقط به اسم خليفه است! و خليفه واقعى مروان است!(3)

على(عليه السلام) نيز با اشاره به اين واقعيّت و نفوذ و سلطه مروان در دستگاه خلافت و تأثيرپذيرى عثمان از وى، خطاب به عثمان فرمود:

«اَما رَضِيتَ مِنْ مَرْوانَ وَ لا رَضِىَ مِنْكَ إِلاَّ بِتَحَرُّفِكَ عَنْ دِينِكَ، وَ عَنْ عَقْلِكَ مِثْلُ جَمَلَ الظَّعِينَةِ يُقادُ حَيْثُ يُسارُ بِهِ; تو از مروان راضى نمى شوى و او

پاورقي

1 . رجوع كنيد به: الغدير، ج 8، ص 241 به بعد.

2 . درباره خباثت و مذمّت از

مروان و خلاف كاريهاى او رجوع كنيد به: الغدير، ج 8، ص 260 به بعد.

3 . حياة الامام الحسين بن على(عليه السلام)، ج 1، ص 337.

صفحه 136

از تو خشنود نمى شود; جز آن كه دين و عقلت را به انحراف بكشاند و (تو در برابر او) همانند شترى هستى كه او را به هر سو بخواهند مى كشند!».(1)

در ماجراى شكايت و تظلّم مردم از فرمانداران عثمان و مراجعه آنان به مدينه و وعده هاى عثمان به رسيدگى به دادخواهى آنان، و سپس پيمان شكنى خليفه، نقش مروان بسيار آشكار است كه در منابع معتبر تاريخى به آن پرداخته شده است.

او چنان نفوذى در دستگاه خلافت عثمان داشت كه اجازه نمى داد مردم به حدّاقل خواسته هاى مشروع خويش دست يابند و پيوسته عثمان را به مجازات دادخواهان تشويق مى كرد. تا آنجا كه همسر عثمان (نائله) از شوهرش مى خواهد به سخنان مروان توجّهى نكند; چرا كه نائله معتقد بود مروان و ديگر افراد بنى اميّه عاقبت عثمان را به كشتن خواهند داد!(2)

آرى; عثمان بسيار قبيله و خويشاوندان خود را دوست مى داشت و از اين رو، آنان را بر جان و مال مردم مسلّط ساخت و رياست و امارت بسيارى از شهرهاى اسلامى را به آنان سپرد. دلبستگى عثمان به بنى اميّه به قدرى است كه گفته است:

«لَوْ أَنَّ بِيَدِي مَفاتِيحَ الْجَنَّةِ لاََعْطَيْتُها بَنِي أُمَيَّةَ حَتّى يَدْخُلُوها مِنْ عِنْدِ آخِرِهِمْ; اگر كليدهاى بهشت در اختيارم باشد تمام آن را به بنى اميّه مى بخشم تا همگى وارد بهشت شوند».(3)

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 3، ص 397 و شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج

2، ص 147. در خطبه 164 نهج البلاغه نيز آمده است: «فَلاَ تَكُونَنَّ لِمَرْوانَ سَيِّقَةً يَسُوقُكَ حَيْثُ شاءَ بَعْدَ جَلاَلِ السِّنِّ وَ تَقَضِّى الْعُمُرِ; در اين پيرى و پايان عمر، خود را ابزار دست مروان مساز كه تو را به هر سو بخواهد، براند».

2 . رجوع كنيد به: تاريخ طبرى، ج 3، ص 396 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 147.

3 . كنز العمّال، ج 13، ص 527; مسند احمد، ج 1، ص 62; اسد الغابة، ج 3، ص 380 و الغدير، ج 8، ص 291. در امالى مفيد از قول عثمان آمده است كه گفت: «وَ لَوْ كُنْتُ جالِساً بِبَابِ الْجَنَّةِ ثُمَّ اسْتَطَعْتُ أَنْ أُدْخِلَ بَنِي أُمَيَّةَ جَمِيعاً الْجَنَّةَ لَفَعَلْتُ; اگر بتوانم كنار در بهشت بنشينم و توان آن را داشته باشم كه همه بنى اميّه را وارد بهشت سازم، حتماً چنين كارى خواهم كرد». (امالى مفيد، ص 71، و بحارالانوار، ج 31، ص 481).

صفحه 137

2 _ روان شدن سيل اموال به سوى بنى اميّه

كار ديگرى كه در زمان عثمان سبب تقويت جبهه نفاق، به ويژه بنى اميّه شد، بخشش هاى عجيب و بى حساب عثمان نسبت به اين گروه بود كه سبب تقويت مالى آنان گرديد كه ذيلا به بخشى از آن اشاره مى شود:

1 _ به مروان بن حكم خمس غنايم آفريقا را بخشيد كه مبلغ آن 500 هزار دينار (مثقال طلا) بوده است و مبلغ يكصد هزار درهم (نقره) ديگر از بيت المال به او بخشيد كه مورد اعتراض زيد بن ارقم كليددار بيت المال قرار گرفت.

2 _ مبلغ دويست هزار نيز به ابوسفيان بخشيد.

3 _ از

غنايم جنگ ديگرى در آفريقا مبلغ يكصد هزار دينار به عبداللّه بن ابى سرح (برادر رضاعى خود) بخشيد.

4 _ مبلغ سيصد هزار درهم به حارث بن حكم (برادر مروان بن حكم) بخشيد.

5 _ به سعيد بن عاص اموى مبلغ يكصد هزار درهم بخشيد.

6 _ به عبدالله بن خالد اموى مبلغ سيصد هزار درهم بخشيد و به گفته يعقوبى: عثمان دختر خويش را به تزويج عبدالله درآورد و آنگاه مبلغ 600 هزار درهم به وى عنايت كرد!

7 _ ابوموسى اشعرى (والى بصره(1)) مقدار فراوانى از اموال عراق را براى عثمان فرستاد كه وى نيز همه را ميان بنى اميّه تقسيم كرد.

اين بخشش ها غير از اموال فراوانى بود كه عثمان براى خود اندوخته بود. در تاريخ آمده است كه وقتى عثمان كشته شد، ميليون ها درهم و بيش از 500 هزار دينار براى خود ذخيره كرده بود و يك هزار شتر و يك هزار برده و تعداد زيادى اسب و

پاورقي

1 . طبرى مى نويسد: ابوموسى اشعرى به مدّت شش سال والى بصره بوده است، تا آن كه عثمان پس از آن، وى را عزل و عبدالله بن عامر (پسر دايى خود) را والى آنجا كرد (تاريخ طبرى، ج 3، ص 319).

صفحه 138

اموال ديگرى نيز براى خود اندوخته بود!(1)

آرى; اين بخشش هاى بى حساب و كتاب بود كه مورد اعتراض مردم قرار گرفت و در نهايت به شورش عمومى انجاميد.

اميرمؤمنان على(عليه السلام) درباره دوران حكومت عثمان و سوء استفاده خاندان وى از بيت المال مى فرمايد:

«وَ قامَ مَعَهُ بَنُو أَبِيهِ يَخْضِمُونَ مالَ اللهِ خِضْمَةَ الاِْبِلِ نِبْتَةَ الرَّبيعِ; بستگان پدرى اش (بنى اميّه) به همكارى او برخاستند و

همچون شتر گرسنه اى كه در بهار به علفزار بيفتد و با ولع عجيبى گياهان را ببلعد، به خوردن اموال خدا مشغول شدند».(2)

در واقع، عثمان با چنين امتيازاتى، طبقه جديد اشرافى و ممتاز را پديد آورد كه ره آورد آن شورش هاى مردمى و آثار و پيامدهايى بود كه سالها دامان اسلام را گرفت.

به هرحال، بنى اميّه در زمان عثمان هم داراى قدرت و فرمانروايى شدند و هم از ثروت سرشارى بهره مند گرديدند و بى ترديد اين امتيازات سبب قدرت حزب نفاق، در مقابله با اسلام راستين و مكتب نبوى(صلى الله عليه وآله) گرديد.

اين فصل را با سخنى از «جرج جرداق» نويسنده معروف معاصر، به پايان مى بريم.

وى درباره تقويت بنى اميّه توسّط عثمان مى نويسد:

«وَ جَعَل عثمانصفحه فى ايديهم مفتاحَ بيتِ الْمال، و سيفَ السّلطان; عثمان، هم كليد بيت المال و هم شمشير سلطان را در دستان بنى اميّه قرار داده بود!».(3)

پاورقي

1 . مرحوم علاّمه امينى فهرستى از اين بخشش هاى عثمان را با استفاده از كتابها و منابع معتبر تاريخى نقل كرده است. (الغدير، ج 8، ص 257 - 286). همچنين رجوع كنيد به: شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 198 - 199; مروج الذهب مسعودى، ج 2، ص 332 به بعد و حياة الامام الحسين بن على(عليه السلام)، ج 1، ص 354 - 363.

2 . نهج البلاغه، خطبه سوّم.

3 . الامام على صوت العدالة الانسانية، ج 1، ص 124.

صفحه 139

صفحه 140

5-توطئه ها در عصر اميرمؤمنان (عليه السلام)

توضيح

از جمله عواملى كه در تحقّق حادثه كربلا تأثير بسزايى داشت، توطئه هايى بود كه توسّط معاويه در زمان حكومت على(عليه السلام) صورت پذيرفت.

معاويه كه از مدّت

ها پيش براى رسيدن به كرسى خلافت كمين كرده بود، براى نيل به اين هدف از هر وسيله اى سود مى جست.

با بررسى شواهد تاريخى مى توان به وضوح دستان آلوده وى را در پشت صحنه همه حوادث آن دوران كه از قتل عثمان شروع شده بود، مشاهده كرد.

حوادثى كه هر يك به تقويت جبهه اموى و تسلّط آنان بر دنياى اسلام از يك سو، و تضعيف و غربت اهل بيت عصمت و طهارت(عليهم السلام) از سوى ديگر انجاميد.

اينك تصوير فشرده اى از نقش ويرانگر معاويه در آن حوادث مهم:

1 _ ترك حمايت از عثمان

به كارگمارده شدن عناصر اصلى بنى اميّه در دوره عثمان بر همه مناصب كليدى در بلاد و ولايات و سازماندهى آنان در رده هاى بالاى حكومتى در سراسر قلمرو اسلامى آن روز و تلقّى خليفه نسبت به بيت المال كه مى تواند چون ملك شخصى خويش آن را مصرف كند يا به نزديكان و بستگان خود ببخشد، بستر مناسبى براى شكل گيرى حكومت سلطنتى خودكامه و موروثى معاويه شد.

صفحه 141

عثمان در پاسخ به كسانى كه به بذل و بخشش هاى بى حساب و كتاب وى از بيت المال اعتراض داشتند، مى گفت:

«فَإِنَّ الاَْمْرَ إِلَىَّ، أَحْكُمُ فِي هذَا الْمالِ بِما أَراهُ صَلاحاً لِلاُْمَّةِ، وَ إِلاَّ فَلِماذا كُنْتُ خَلِيفَةً ; اختيار بيت المال در دست من است و هر چه را كه براى امّت صلاح بدانم انجام مى دهم و گرنه من چه خليفه اى هستم؟».(1)

روشن است كه به عقيده وى صلاح امّت عبارت است از:

اهداى فدك به مروان، بازگردندان حكم بن ابى العاص و مروان _ تبعيدى پيامبر(صلى الله عليه وآله) _ به مدينه، و سپردن

مسندى از حكومت به وى، اعطاى دويست هزار درهم به ابوسفيان، اعطاى صد هزار درهم به مروان، تقسيم خراج عراق بين بنى اميّه و بذل و بخشش هاى بى حساب و كتاب ديگر به ارقاب و نزديكان خويش.(2) (اين بحث در قسمت قبل مشروحاً گذشت).

بديهى است اين وضعيّت نمى توانست چندان دوام داشته باشد. ثروت اندوزى و جنايات خويشاوندان عثمان بالاخره مسلمانان ناراضى را برآشفت و شورش و انقلاب بلاد مختلف اسلامى را فرا گرفت. به ويژه مدينه _ مركز خلافت اسلامى _ مدّتها در تب و تاب اين شورش مى سوخت.

عثمان كه تصوّر مى كرد در آن شرايط بحرانى، معاويه در يارى وى كمترين ترديدى به خود راه نمى دهد، و از هيچ فرصتى در كمك رسانى به وى دريغ نخواهد كرد، با ارسال نامه اى از او يارى طلبيد و تأكيد كرد تا با شتاب جنگجويان شام را با هر وسيله اى كه ممكن است به سوى مدينه گسيل دارد.

ولى معاويه كه به خوبى اوضاع را تحت نظر داشت و از عمق تنفّر و بيزارى مردم

پاورقي

1 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 130 و ج 1، ص 339، ذيل خطبه 25.

2 . همان مدرك، ج 5، ص 198. مراجعه شود به: پيام امام، ج 1، ذيل خطبه 15.

صفحه 142

نسبت به خليفه باخبر بود، در اين انديشه بود كه با از ميان رفتن خليفه، قدمى به كرسى خلافت نزديك تر خواهد شد. اين بود كه روزها و هفته ها در فرستادن نيروى كمكى به سوى مدينه تعلّل ورزيد و اين عمل خويش را چنين توجيه مى كرد كه صحابه با

عثمان مخالفند و من از مخالفت با صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) اجتناب مى كنم!

ابن ابى الحديد به نقل از بلاذرى _ مورّخ معروف قرن سوّم _ مى نويسد: «هنگامى كه عثمان از معاويه كمك خواست معاويه «يزيد بن اسد قسرى» را با گروهى سرباز به سوى مدينه روانه ساخت، ولى به وى فرمان داد وارد مدينه نشود، بلكه در سرزمين «ذاخشب» كه سرزمينى است به فاصله يك شب از مدينه، توقّف كند و منتظر دستور بعدى بماند.

اين بود كه سپاه مذكور طبق مأموريّت در بيرون مدينه رحل اقامت افكند و آنقدر درنگ كرد تا عثمان كشته شد و چون آب از آسياب افتاد، به دستور معاويه بدون آن كه هيچ كارى انجام داده باشند، به شام بازگشتند».(1)

بلاذرى بر اين باور است كه در واقع معاويه مى خواست عثمان در اين انقلاب و شورش كشته شود تا وى بتواند به نام عموزادگى و خونخواهى وى، مدّعى خلافت گردد.(2)

استاد شهيد مرتضى مطهّرى در اين مورد مى نويسد:

« معاويهصفحه آن روزى كه تشخيص داد از مرده عثمان بهتر مى تواند بهره بردارى كند تا از زنده او و خون زمين ريخته عثمان بيشتر به او نيرو مى دهد تا خونى كه در رگ هاى عثمان حركت مى كند، براى قتل او زمينه چينى كرد و در لحظاتى كه كاملا قادر بود كمك هاى مؤثّرى به او بدهد و جلو قتل او را بگيرد، او را در چنگال حوادث

پاورقي

1 . شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 154. مراجعه شود به: نقش عايشه در تاريخ اسلام، بخش سوّم كتاب. «سيوطى» در «تاريخ الخلفا» نقل مى كند كه فردى از

صحابه به نزد معاويه رفت، معاويه به وى گفت: آيا تو از قاتلان عثمان نيستى؟ پاسخ داد: خير; امّا از كسانى هستم كه در مدينه حاضر بودم ولى او را يارى نكردم. معاويه گفت: چرا وى را يارى نكردى؟ پاسخ داد: چون مهاجران و انصار (از او بيزار شده و) به يارى اش نشتافتند. معاويه گفت: ولى لازم بود همگان او را يارى كنند. آن مرد پاسخ داد: اگر چنين است چرا تو با آن كه سپاه شام در اختيارت بود به كمكش نشتافتى!؟ (تاريخ الخلفا، ص 223).

2 . شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 154. مراجعه شود به: نقش عايشه در تاريخ اسلام، بخش سوّم كتاب.

صفحه 143

تنها گذاشت!».(1)

حضرت على(عليه السلام) خود در دو مورد از نهج البلاغه به اين نكته تصريح مى كند. يكى در نامه 28 نهج البلاغه آنجا كه در نامه اى به معاويه خطاب مى كند كه: «كداميك از من و تو بيشتر با وى (عثمان) دشمنى كرديم و راه هايى را كه به كشته شدن او منتهى مى شد، هموار نموديم؟ آن كسى كه بى دريغ درصدد يارى او برآمد... يا آن كسى كه عثمان از او يارى خواست ولى او با دفع الوقت كردن،موجبات مرگش را فراهم ساخت؟».

و ديگر در نامه 37 آنجا كه خطاب به معاويه مى فرمايد:

«فَإِنَّكَ إِنَّما نَصَرْتَ عُثْمانَ حَيْثُ كانَ النَّصْرُ لَكَ وَ خَذَلْتَهُ حَيْثُ كانَ النَّصْرُ لَهُ; تو آنجا كه يارى عثمان به سودت بود او را يارى كردى و آنجا كه نياز به يارى تو داشت وى را تنها گذاشتى!».

جستجو در شواهد و قراين تاريخى آن دوران نشان مى دهد معاويه براى رسيدن

به خلافت چشم به حادثه مدينه و قتل عثمان دوخته بود، تا رقيب نيرومندى چون عثمان از ميان برداشته شود و زمينه براى خلافت وى هموار گردد.

ولى پس از قتل عثمان، آنچه كه وى در سر مى پروراند اتّفاق نيفتاد. بلكه مردم با تمام وجود و يك صدا به بيعت با اميرمؤمنان(عليه السلام) روى آوردند و اين بود كه به فكر نقشه هاى شيطانى ديگر افتاد.

2 _ جنگ جمل يا رويارويى غير مستقيم معاويه با امام (عليه السلام)

مراسم بيعت مردم و انقلابيون با اميرمؤمنان(عليه السلام) با شور و هيجان خاصّى انجام شد.

پاورقي

1 . سيرى در نهج البلاغه، ص 168.

صفحه 144

آن حضرت پس از آن كه ابتدائاً _ بنا به مصالحى(1) _ از پذيرش اين مسئوليت استنكاف ورزيد، در مقابل اصرار بيش از حدّ مردم، با يك شرط حاضر شد در آن اوضاع بحرانى، زمام امور را به دست گيرد:

لغو كلّيه امتيازات طبقاتى كه از زمان خليفه دوّم شروع شده بود و تساوى حقوق همه افراد در برابر قانون اسلام و بيت المال.

«مغيرة بن شعبه» پس از بيعت با على(عليه السلام) به آن حضرت رو كرد و گفت:

«امروز را درياب! بگذار معاويه بر سر كار و حكومتش بماند. بگذار عبداللّه بن عامر _ پسردايى عثمان و فرماندار بصره _ به حكومتش ادامه دهد. كارگزاران بنى اميّه را رها كن بر سر كارشان بمانند تا همگى با تو بيعت كنند. پس از آن هر كس را خواستى بركنار كن». على(عليه السلام) لحظه اى درنگ كرد و فرمود: «من در دينم از راه حيله وارد نمى شوم و در كارم پستى راه نمى دهم».(2)

در تاريخ طبرى آمده است: مغيره به على(عليه السلام) عرض كرد: «معاويه آدم گستاخى است، مردم

شام از وى اطاعت مى كنند. به علاوه تو براى بقاى وى بر سر قدرت، دليل دارى و آن اين كه عمر پيش از تو، اين ولايت (شام) را به وى داده بود».

على(عليه السلام) در پاسخ فرمود:

«وَاللهِ لا أَسْتَعْمِلُ مُعاوِيَةَ يَوْمَيْنِ أَبَداً; به خدا سوگند! حتّى دو روز هم او را در اين پست (به ناحق) باقى نمى گذارم».(3)

عدالت جويى شگفت انگيز على(عليه السلام) ايجاب مى كرد كه ثروت هاى كلانى كه عمّال بنى اميّه در دوران حكومت عثمان به ناحق به چنگ آورده بودند، مصادره كرده و به بيت المال برگرداند.

پاورقي

1 . مراجعه شود به: پيام امام(عليه السلام)، ج 4، ص 208، ذيل خطبه 92 نهج البلاغه.

2 . صوت العدالة الانسانية، ج 1، ص 79. و مراجعه شود به: شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 232.

3 . تاريخ طبرى، ج 3، ص 461.

صفحه 145

اين بود كه آن حضرت در روز دوّم حكومت خويش به طور رسمى اعلام كرد:

«وَاللهِ لَوْ وَجَدْتُهُ قَدْ تُزُوِّجَ بِهِ النِّساءُ وَ مُلِكَ بِهِ الاِْماءُ لَرَدَدْتُهُ; به خدا سوگند! اگر اموال بيت المال را بيابم كه مهر زنان شده و يا كنيزانى خريده باشند، آن را به بيت المال بر مى گردانم».(1)

هنگامى كه اين خبر به عمرو بن عاص رسيد، بلافاصله به معاويه پيغام داد: «هر كارى از دستت ساخته است، انجام ده. زيرا در غير اين صورت فرزند ابوطالب اموالت را از تو جدا مى كند، همان گونه كه پوست از عصا جدا مى شود!».(2)

روح تساوى طلبى على(عليه السلام) و عدم وجود كمترين اثرى از انعطاف و نرمش در مقابل توقّع نابجاى افراد سرشناسى چون طلحه و

زبير، آنان را پس از گذشت چند ماه از بيعت با على(عليه السلام) به اين نتيجه رساند كه به نقل طبرى مى گفتند:

«ما لَنا مِنْ هَذَا الاَْمْرِ إِلاَّ كَلَحْسَةِ الْكَلْبِ أَنْفَهُ; بهره ما از اين كار (حكومت علوى) به اندازه بهره اى است كه سگ از ليسيدن بينى اش مى برد!».(3)

درست در همين زمان كه امثال طلحه و زبير از رسيدن به هر مقام و امتيازى در حكومت على(عليه السلام) به كلّى مأيوس مى گشتند، معاويه در شام زيركانه اوضاع «مدينه» را زير نظر داشت. او كه به خوبى روحيّه دنياپرستى طلحه و زبير را مى شناخت و از اشتياق شديد آنان براى رسيدن به حكومت با خبر بود، دست به توطئه اى ديگر زد. او پنهانى براى آنان نامه اى نوشت و سعى كرد با پاشيدن بذر طمع خلافت در دلهايشان، آنها را به جنگ با امام وادار نمايد.(4)

پاورقي

1 . نهج البلاغه، خطبه 15. مراجعه شود به: پيام امام، ج 1، ص 525.

2 . «ما كُنتَ صانِعاً فَاصْنَع إِذ قَشَركَ ابْنُ أبي طالِب مِنْ كُلِّ مال تَمْلِكُهُ كَما تُقْشَرُ عَنِ الْعَصا لِحاها» شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 202. ذيل خطبه 15.

3 . تاريخ طبرى، ج 5، ص 53.

4 . معاويه در آن نامه به زبير نوشته است: «قَدْ بايَعْتُ لَكَ أَهْلَ الشّامِ فَأَجابُوا وَاسْتَوْثَقُوا الْحَلْفَ فَدُونَكَ الْكُوفَةَ وَ الْبَصْرَةَ لا يَسْبِقَنَّكَ لَها ابنُ أبِي طالِب... و قَد بايَعْتُ لِطَلْحَةِ ابْنِ عُبَيْدِاللّهِ مِنْ بَعْدِكَ فَأَظْهِرَا الطَّلَبَ بِدَمِ عُثْم_انَ وَادْعُ النّاسَ إِلَى ذَلِكَ; من از شاميان براى تو بيعت گرفتم، آنان نيز پذيرفتند و پيمان محكمى در وفادارى به تو بستند. پس

كوفه و بصره را درياب! تا فرزند ابوطالب بر تو پيش دستى نكند. براى طلحه نيز پس از تو بيعت گرفتم. پس به خونخواهى عثمان برخيزيد و مردم را نيز به اين امر دعوت كنيد!...».

هنگامى كه اين نامه به زبير رسيد، خوشحال شد و طلحه را بدان آگاه ساخت. آن دو در خيرخواهى معاويه در حقّ خويش ترديدى نداشتند. از اين رو تصميم گرفتند به مخالفت با على(عليه السلام) برخيزند. (بحارالانوار، ج 32، ص 5 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 231).

صفحه 146

طرح معاويه به زودى اثر كرد و آنان مغلوب حيله هاى وى شدند. اين بود كه به بهانه زيارت خانه خدا جهت خداحافظى به نزد على(عليه السلام) آمدند. حضرت پس از اخذ مجدّد بيعت، به آنان اجازه مسافرت داد و سپس به ياران خود فرمود: «به خدا سوگند هدف آنان از اين مسافرت، زيارت خانه خدا نيست بلكه زيارت را بهانه ساخته اند و هدفى جز پيمان شكنى و بىوفايى ندارند».(1)

بالاخره آنان به مكّه شتافتند تا زير پرچم مخالفت با على(عليه السلام) كه عايشه برافراشته بود با ديگر سران بنى اميّه گردهم آيند.

بدون شك، معاويه به خوبى مى دانست كه با اميرمؤمنان(عليه السلام) نه در سابقه و نه در فضايل، نمى تواند رقابت كند. او مى انديشيد نتيجه اين جنگ هر چه باشد به نفع او است، چرا كه اگر امام شكست بخورد او به نتيجه دلخواه رسيده، و اگر طلحه و زبير از ميان بروند، باز دو تن از نيرومندترين رقباى او در خلافت از ميدان خارج مى شوند. در هر دو حالت او مى تواند گامى بلند

به سوى كرسى خلافت بردارد!

فايده ديگر جنگ جمل براى معاويه آن بود كه وى به تنهايى جرأت و جسارت شوريدن عليه خليفه وقت، على(عليه السلام) را نداشت. لذا مى بايست افراد معروف ديگرى چون عايشه و طلحه و زبير اين راه را براى او هموار كنند تا وى بتواند به راحتى در آن گام نهد.

در واقع او مى انديشيد براى اغفال مردم سطحى نگر لازم است افرادى چون طلحه و زبير كه روزى طبق وصيّت خليفه دوّم، همرديف على(عليه السلام) از اعضاى شوراى شش نفره تعيين خليفه وقت بودند، در اين راه سدّشكنى نمايند، تا راه شوريدن بر ضدّ

پاورقي

1 . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 127 و تاريخ ابن اعثم، ص 166 - 167.

صفحه 147

خليفه مسلمين براى امثال معاويه بازگردد.

از سوى ديگر، بنى اميّه كه با على(عليه السلام) عداوتى ديرينه داشتند و منتظر فرصتى بودند تا بر ضدّ حكومت آن حضرت بپاخيزند، با ترغيب و تحريك معاويه، از هر كوى و برزن، در مكّه گرد عايشه اجتماع كردند. فرمانداران و واليان دوران عثمان كه يكى پس از ديگرى، توسّط اميرمؤمنان معزول مى شدند با ثروت هاى هنگفت به سوى عايشه شتافتند. مروان بن حكم _ داماد و مشاور خاصّ عثمان _ نيز در اين جمع حضورى فعّال داشت.

مورّخ معروف «طبرى» از «زُهَرى» نقل مى كند كه «عبداللّه بن عامر» _ پسر دايى عثمان و فرماندار بصره از طرف عثمان _ پس از آن كه حضرت على(عليه السلام) وى را عزل نمود با يك دنيا ثروت به مكّه گريخت تا در زير پرچم عايشه بر ضدّ حكومت على(عليه السلام) وارد عمل شود.

«يعلى بن اميّه» _ فرماندار

عثمان در يمن _ نيز پس از عزل شدن از طرف على(عليه السلام)با ثروتى كلان به سوى عايشه شتافت.(1)

بدين ترتيب، ساز و برگ نظامى و هزينه سنگين جنگ جمل از ثروت هاى بادآورده عمّال بنى اميه كه در دوران عثمان از بيت المال غارت كرده بودند، تأمين شد.

اين است كه اگر جنگ جمل را رويارويى غير مستقيم معاويه با حكومت اميرمؤمنان(عليه السلام) بدانيم سخنى به گزاف نگفته ايم.

3 _ جنگ صفّين، يا رويارويى مستقيم معاويه با امام (عليه السلام)

تحقيق پيرامون اتّفاقات و حوادث زنجيره اى آن دوران نشان مى دهد كه معاويه

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 3، ص 469 به بعد.

صفحه 148

پس از هر حادثه مهم، گامى بلند به سوى خلافت و حكومت بر تمام قلمرو اسلامى بر مى داشت. وى روزى با تعلّل در يارى رساندن به عثمان، زمينه قتل او را فراهم ساخت، و اين مانع بزرگ را از سر راه خلافت خود برداشت; روز ديگر با تحريك طلحه و زبير و ديگر عمّال بنى اميّه نقش پشت صحنه جمل را بازى كرد و باعث قتل آن دو رقيب اصلى خود شد. اين بار به فكر اجراى نقشه اى بسيار خطرناك و ويرانگر افتاد.

او كه از يك سو، عنوان مظلوميّت عثمان(1) و ادّعاى خونخواهى وى را دستاويز خود قرار داده و از ديگر سو، راه شوريدن بر ضدّ خليفه مسلمين پس از جنگ جمل باز شده بود، به جنگ مستقيم با امام(عليه السلام)برخاست. و انبوهى از شاميان را كه حدود بيست سال تحت تربيت او در يك جهالت و بى خبرى وحشتناكى به سر مى بردند بر ضدّ امام(عليه السلام)بسيج كرد.

دشت پهناور صفّين ميدان رويارويى سپاهيان امام(عليه السلام) و معاويه بود و نبرد

ماه ها طول كشيد، و چنان كه مى دانيم در واپسين ساعات نبرد، آن هنگامى كه ستون هاى لشكر امام(عليه السلام) با دلاورى هاى مردانى چون «مالك اشتر» در اعماق جبهه شام نفوذ كرده بود و مى رفت تا نماينده تمام عيار دوران جاهليّت براى هميشه از بين برود و حكومت عدل علوى سراسر قلمرو اسلام را در برگيرد، ناگهان با طرح شيطانى «عمرو بن عاص» قرآن ها بر سر نيزه ها قرار گرفت و به يك باره سرنوشت جنگ به نحو ديگرى رقم خورد.

مردانى كه ماه ها دليرانه در كنار على(عليه السلام) ايستادگى كرده و خود را تا آستانه پيروزى رسانده بودند، در مقابل اين نيرنگ شوم، عرصه را بر امام تنگ كردند. در نتيجه، كار به داستان داورى و حكميّت كشيده شد و چون داور شام عمرو بن عاص آن فريبكار

پاورقي

1 . معاويه با آويختن پيراهن عثمان در كنار منبر و برپا كردن مجالس عزادارى براى وى، احساسات مردم شام را تحريك نمود و سپاه عظيمى را بر ضدّ على(عليه السلام) به راه انداخت. مراجعه شود به: تاريخ طبرى، ج 3، ص 464.

صفحه 149

كهنه كار، داور عراق ابوموسى اشعرى را فريب داد، اين شكست زشت را ننگى بزرگ براى خويش دانستند; ولى براى جبران آن، به ننگ بزرگترى تن دادند و با بهانه تراشى هاى ابلهانه، از سپاه امام كناره گيرى كردند و بدين ترتيب دسته بزرگى به نام «خوارج» در اسلام ظهور كرد.

گروهى كه جهالت و نادانى آنان از سويى و نيرنگ و خدعه هاى معاويه از سوى ديگر، شكاف بين مسلمانان را عميق تر كرد و آتش فتنه جنگ ديگرى را

به نام «جنگ نهروان» شعلهور ساخت.

4 _ ايجاد رعب و وحشت در قلمرو حكومت علوى

معاويه پس از بازگشت از جنگ صفّين براى تضعيف موقعيّت امام(عليه السلام) نقشه جديدى طرّاحى كرد. وى با اعزام سپاهيان غارتگر و خونخوار خود به گوشه و كنار سرزمين هاى تحت حكومت امام(عليه السلام)، ناامنى وسيعى را براى مسلمانانِ بى دفاع از عراق و يمن و حجاز به وجود آورد.

سپاهيان اعزامى معاويه كه به سرزمين هاى بدون سرباز و نگهبان حمله مى كردند و هرگاه در مقابل سپاهيان مسلّح امام قرار مى گرفتند، مى گريختند، دستور داشتند تا در قلمرو حكومت امام(عليه السلام) بكشند، بسوزانند، غارت كنند و هر چه آبادى و آبادانى مى ديدند آن را به ويرانه تبديل نمايند!

افراد خونخوار مزدورى چون «بسر بن ارطاة»، «نعمان بن بشير»، «سفيان بن عوف» و «عبداللّه بن مسعده» مأموريت داشتند تا به فرمان معاويه، امنيّت و آرامش را از سرزمين هاى اسلامى بگيرند و با اين ترفند مردم را از حكومت آن حضرت مأيوس سازند.

در تمام اين مدّت اميرمؤمنان(عليه السلام) هر قدر مردم عراق و مخصوصاً كوفه را به دفاع

صفحه 150

از كيان اسلام و مسلمين دعوت مى كرد، كمتر گوش شنوايى وجود داشت.

هنگامى كه «سفيان بن عوف» به شهر انبار حمله كرد و تعدادى از مردان و زنان بى گناه را بيرحمانه به قتل رساند، امام(عليه السلام) در واكنشى شديد نسبت به اين اعمال وحشيانه به سربازان بى اراده خويش خطاب كرد و فرمود:

«أَلا وَ إِنِّي قَدْ دَعَوْتُكُمْ إِلى قِتالِ هؤُلاءِ الْقَوْمِ لَيْلا وَ نَهاراً وَ سِرّاً وَ إِعْلاناً وَ قُلْتُ لَكُمْ: أُغْزُوهُمْ قَبْلَ أَنْ يَغْزُوكُمْ... فَتَواكَلْتُمْ وَ تَخاذَلْتُمْ حَتّى شُنَّتْ عَلَيْكُمُ الْغاراتُ وَ مُلِكَتْ عَلَيْكُمُ الاَْوْطانُ ; آگاه باشيد!

من شب و روز، پنهان و

آشكار، شما را به مبارزه با اين گروه (معاويه و حاكمان شام) فراخواندم و گفتم پيش از آن كه آنها با شما نبرد كنند; با آنها بجنگيد... امّا شما هر كدام، مسئوليّت را به گردن ديگرى افكنديد، و دست از يارى هم برداشتيد، تا آن كه مورد هجوم پى در پى دشمن واقع شديد و سرزمين هايتان از دست رفت».(1)

«بُسر بن ارطاة» يكى از خونخوارترين فرستادگان معاويه بود. وى حتّى به زنان و كودكان خردسال هم رحم نمى كرد.

ابوالفرج اصفهانى _ مورّخ مشهور _ در كتاب اغانى مى نويسد:

«معاويه، بُسر را بعد از داستان حكميّت به قلمرو حكومت امام(عليه السلام) فرستاد و به وى فرمان داد تا در شهرهاى مختلف گردش كند و هر كس از شيعيان و ياران امام را يافت، بكشد و اموالشان را غارت كند و حتّى به زنان و كودكانشان رحم نكند».(2)

وقتى كه اميرمؤمنان(عليه السلام) قساوت ها و بى رحمى هاى اين مرد را شنيد با اين عبارت وى را نفرين كرد:

پاورقي

1 . نهج البلاغه، خطبه 27.

2 . اغانى، ج 15، ص 45. و نيز مراجعه شود به: اسد الغابة، ج 3، ص 340.

صفحه 151

«بارالها! از او دينش را بازستان و عقلش را قبل از مرگش زايل كن!».

دعاى امام به اجابت رسيد و او قبل از مرگش عقل خود را از دست داد و با نكبت و خوارى طعم مرگ را چشيد.(1)

با دقّت در آن بخشى از كلمات امام در نهج البلاغه، كه به سختى از بى انضباطى و سستى مردم كوفه مى نالد و دردناك تر از آن، اين كه براى خويش طلب مرگ مى

كند; مى يابيم كه اين كلمات بيشتر مربوط به همين دوره است كه با توطئه هاى معاويه و عمّالش، ناامنى و غارتگرى بخش هاى وسيعى از قلمرو حكومت امام(عليه السلام) را فراگرفته بود.

در واقع، لشكر امام(عليه السلام) به اين نتيجه رسيده بود كه در صورت اجابت خواسته امام(عليه السلام)، طبق نظر آن حضرت، مى بايست به تمام قيد و بندهاى اخلاقى و انسانى پايبند باشد. اگر پيروز شوند حق ندارند اموال كسى از افراد ظاهراً مسلمان را به غنيمت بگيرند و يا زن و فرزندانشان را به اسارت گيرند و يا آزادانه همه چيز را ويران كنند و غارت نمايند. تنها چيزى كه جنگ براى آنها به ارمغان مى آورد همان خطر مرگ بود، بدون آن كه (به ظاهر) هيچ منفعت مادّى برايشان داشته باشد. اين بود كه جز تعداد اندكى از ياران امام(عليه السلام)كه داراى انگيزه الهى بودند كسى به فريادهاى آن حضرت پاسخ نگفت.

در مقابل، مردم شام به طور كامل از معاويه اطاعت مى كردند، زيرا آنان آزاد بودند هر كس را بكشند. دختران و زنان را اسير كنند و هر مالى كه به چنگشان مى آمد، براى خويش بگيرند. اين آزادى مطلق، غرايز و اميال حيوانيشان را ارضا مى كرد، لذا با دل و جان، گوش به فرمان معاويه بودند.

وقوع سه جنگ ويرانگر در كمتر از چهار سال، به علاوه ايجاد ناامنى و آشوب در اقصى نقاط سرزمين اسلامى آن روز، اَشراف ناراضى را كه مى ديدند سفره آنان از

پاورقي

1 . رجوع كنيد به: پيام امام اميرالمؤمنين(عليه السلام)، ج 2، ص 87 به بعد (ذيل خطبه 25).

صفحه 152

همراهى با على(عليه السلام) چرب

و شيرين نمى شود، و با تيزبينى دريافته بودند كه آينده از آن معاويه خواهد بود، برآن داشت تا پنهانى با معاويه وارد معامله شوند. اين بود كه با نامه هاى ذلّت بار از حاتم بخشى هاى وى برخوردار شدند و معاويه نيز با استناد به آن نامه ها وانمود مى كرد، مردم عراق از وى مى خواهند تا براى سامان دادن به كارهايشان به آنجا رود.

دوران غربت قرآن و به حاشيه رانده شدن خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرا رسيده بود; همه عوامل براى حاكميّت بلامنازع معاويه بر قلمرو اسلامى فراهم شده بود. تنها مانع بسيار مهم، شخص اميرمؤمنان على(عليه السلام) بود كه او نيز در صبح نوزدهم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرى به دست يكى از دست پرورده شدگان سياهكارى هاى معاويه ضربت شهادت نوشيد و در شب بيست و يكم شبانه و پنهان، دفن شد.

دفن غريبانه و مخفيانه اين حاكم بزرگ اسلامى و الهى و پنهان ماندن قبر آن حضرت در سالهاى طولانى حكايت از عمق جنايات معاويه و بنى اميّه و غربت اسلام راستين و اهل بيت پيامبر(عليهم السلام)داشت.

صفحه 153

صفحه 154

6-شكل گيرى توطئه ها در عصر امام مجتبى (عليه السلام)

ششمين نكته اى كه مى تواند از ريشه هاى ماجراى كربلا شمرده شود، و بر زمينه سازى چنان حادثه اى تأثيرگذار باشد، توطئه هايى است كه در عصر امام حسن(عليه السلام) اتّفاق افتاد و سبب تقويت «جبهه اموى» شد.

به عبارت ديگر: مجموعه اى از توطئه ها و حوادث كه پى آمد بسيار شومى را به دنبال داشت و آن سلطه كامل معاويه بر همه بلاد اسلامى بود.

فشرده اين توطئه ها و حوادث از اين قرار است:

1 _ فريب خوردن

برخى از فرماندهان لشكر امام حسن(عليه السلام) توسّط معاويه

امام حسن(عليه السلام) پس از شهادت پدر بزرگوارش خطبه اى خواند و مردم را براى جنگ بر ضدّ ياغيان شامى بسيج كرد. آن حضرت «عبيداللّه بن عبّاس» را به فرماندهى بخشى از لشكر خود منصوب ساخت و او را روانه جبهه نبرد كرد.

عبيدالله بن عبّاس كسى بود كه دو فرزند خردسالش در زمان على(عليه السلام) توسّط «بسر بن ارطاة» فرمانده خونريز معاويه به شهادت رسيدند.(1)

معاويه كه از ماجرا مطّلع شد، نامه اى خطاب به عبيداللّه بن عبّاس نوشت و از او

پاورقي

1 . رجوع كنيد به: شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 14; كامل ابن اثير، ج 3، ص 383 و پيام امام اميرالمؤمنين، ج 2، ص 89.

صفحه 155

خواست تا دست از امام(عليه السلام) بردارد و به او ملحق شود و در مقابل اين كار، يك ميليون درهم بگيرد و نصف آن را هم نقداً پرداخت كرد; عبيداللّه نيز فريب خورد و با جمعى از لشكريانش شبانه به معاويه پيوست وصبح گاهان لشكريان ديدند، بى فرمانده شده اند.(1)

2 _ تضعيف موقعيّت امام(عليه السلام) توسّط منافقان و عوامل معاويه

در همان حال كه امام(عليه السلام) براى نبرد با معاويه آماده مى شد و لشكر خود را به سمت جبهه نبرد روانه مى ساخت، توسّط گروهى از لشكريان خود مورد تعرّض قرار گرفت; اين حركات موذيانه و مانند آن كه بدون ترديد بى ارتباط با عوامل نفوذى معاويه و دسيسه هاى او نبود، سبب تضعيف روحيّه لشكر و پراكندگى آنان، و چنان كه خواهد آمد در نهايت نيز منجر به صلح تحميلى معاويه شد.

نفوذ عوامل معاويه در ميان

لشكر آن حضرت به قدرى شديد شد كه مورّخان مى نويسند: يك بار امام حسن(عليه السلام) توسّط يكى از نيروهاى خودى در حال نماز با خنجر مورد تعرض قرار گرفت(2) و بار ديگر برخى از سپاهيانش سجّاده از زيرپاى حضرت كشيدند.(3)

و گاه برخى از بزرگان لشكر امام(عليه السلام) به معاويه نامه نوشتند كه حاضرند امام مجتبى(عليه السلام) را دست بسته تحويل دهند و يا او را به قتل برسانند.(4)

3 _ صلح تحميلى

در حالى كه معاويه براى نبرد بر ضدّ امام حسن(عليه السلام) آماده مى شد و نيروهاى گسترده اى را فراهم مى ساخت; جمعى از ياران بى وفاى امام(عليه السلام) به صراحت از ترك

پاورقي

1 . ارشاد شيخ مفيد، ص 353; مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 38; تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 214 و مقاتل الطالبين ابوالفرج اصفهانى، ص 42.

2 . ارشاد شيخ مفيد، ص 352; مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 38; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 41.

3 . ارشاد شيخ مفيد، ص 352; مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 31; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 41.

4 . ارشاد شيخ مفيد، ص 353.

صفحه 156

جنگ سخن مى گفتند.

مورّخ معروف اهل سنّت، ابن اثير در كتاب «اسد الغابة» نقل مى كند كه امام مجتبى(عليه السلام) براى مردم خطبه خواند و آنان را به جهاد و نبرد با معاويه و غارتگران شام دعوت كرد; و در عين حال از آنها سؤال فرمود: شما چه مى خواهيد؟ اگر آماده جهاد و شهادتيد، دست به شمشير بريد و اگر زندگى و زنده ماندن را دوست داريد، با صراحت

بگوييد!

گروه زيادى در پاسخ امام(عليه السلام) فرياد زدند: «أَلْبَقيَّةَ أَلْبَقيَّةَ; ما زندگى و ماندن را مى خواهيم!».(1)

در همين خطبه امام(عليه السلام) تفاوت روحيّه مردم را در زمان شركت آنها در جنگ صفّين و روحيّه آنان را در زمان خويش بيان كرده، مى فرمايد:

«وَ كُنْتُمْ فِي مُنْتَدَبِكُمْ إِلى صِفّينَ وَ دِينُكُمْ أَمامَ دُنْياكُمْ فَأَصْبَحْتُمُ الْيَوْمَ وَ دُنْياكُمْ أَمامَ دِينِكُمْ; آن روز كه به سوى صفّين رهسپار بوديد، دين شما پيشواى دنياى شما بود; ولى امروز دنياى شما پيشواى دين شماست. (بر اساس منافع دنيوى حركت مى كنيد و انگيزه دينى نداريد)».(2)

به هر حال، در چنين شرايطى كه امام احساس تنهايى مى كرد و جز عدّه اى اندك از اهل بيت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و ياران خاصّ، حاضر به همراهى نبودند، آن حضرت با معاويه صلح كرد.(3)

شيخ مفيد در ارشاد مى نويسد: «امام(عليه السلام) چاره اى جز صلح نداشت، چرا كه ياران او

پاورقي

1 . اسدالغابة، ج 2، ص 13 - 14. همين خطبه در بحارالانوار، ج 44، ص 21 - 22 نيز با اندك تفاوتى آمده است و نقل شده است كه مردم در پاسخ گفتند: «ألْبَقَيَّةُ وَ الْحَياةَ; يعنى ما بقا و زندگى را مى خواهيم (نه جنگ و شهادت)».

2 . اسد الغابة، ج 2، ص 13.

3 . در تاريخ آمده است: «فَلَمّا أَفْرَدُوهُ أَمْضَى الصُّلْحَ; هنگامى كه آن حضرت را تنها گذاشتند، صلح را پذيرفت». (اسد الغابة، ج 2، ص 14).

در تاريخ يعقوبى نيز آمده است: «فَلَمّا رَأَى الْحَسَنُ أَنْ لاَ قُوَّةَ بِهِ وَ أنّ أَصْحابَهُ قَدِ افْتَرَقُوا عَنْهُ فَلَمْ يَقُومُوا لَهُ، صالَحَ مُعاوِيَةَ; هنگامى كه امام حسن(عليه السلام) مشاهده كرد نيرويى براى

او نمانده و يارانش از او فاصله گرفتند و همراهى نكردند، با معاويه صلح كرد». (تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 215).

صفحه 157

نسبت به جايگاه امام بصيرت كافى نداشتند و سياست هاى او را به فساد و تباهى مى كشاندند و به وعده هاى خويش وفا نمى كردند و بسيارى از آنان، ريختن خون آن حضرت را مباح مىشمردند و آماده تسليم امام(عليه السلام) به دشمنانش بودند واز سويى ديگر، پسرعمويش نيز وى را تنها گذاشت و به دشمن پيوست (و در يك جمله) بسيارى از آنان به زندگى زودگذر دنيا علاقمند بودند و نسبت به آخرت و پاداش اخروى بى رغبت: (وَ مَيْلُ الْجُمْهُورِ مِنْهُمْ إِلَى الْعاجِلَةِ، وَ زُهْدُهُمْ فِي الاْجِلَةِ).(1)

در واقع، امام(عليه السلام) يا بايد به جنگى روى مى آورد كه اميدى به پيروزى در آن نبود، اهل بيت و اصحاب خاصّ خويش را در حالى به كشتن مى داد، كه نتيجه اى براى اسلام نداشت; زيرا معاويه با فريبكاريهايش مسئوليّت جنگ را به عهده امام مى انداخت و مردم نيز تحت تأثير ظواهر فريبنده معاويه قرار داشتند.

و يا آن كه براى حفظ مصالح اسلام، صلح كند تا پرده هاى فريب را از چهره معاويه كنار بزند; باطن حكومت اموى را براى مردم آشكار سازد و عدم پايبندى آنها را به تعهّدات دينى و سنّت نبوى(صلى الله عليه وآله) به اثبات رساند.

امام مجتبى(عليه السلام) پس از هفت ماه خلافت(2)، بر اثر توطئه هاى معاويه و بى وفايى و ضعف ياران، زمامدارى را طبق صلح نامه اى به معاويه واگذار كرد، تا هدف دوّم محقّق شود.

سرانجام توطئه هاى دشمنان و ضعف ياران امام(عليه السلام) و

نفوذ منافقين در سپاه اسلام موجب صلح آن حضرت و واگذارى امور به معاويه شد و با قدرت يافتن معاويه وخلافت رسمى وى، جبهه اموى به قدرتى همه جانبه تبديل شد و از آن پس، بازگشت به عصر جاهليّت و برانداختن ارزش هاى الهى و سنّت نبوى(صلى الله عليه وآله) به طور

پاورقي

1 . ارشاد شيخ مفيد، ص 354.

2 . اسد الغابة، ج 2، ص 13; تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 13، ص 261.

صفحه 158

بنيانى سرعت گرفت و گسترش يافت.

در فصل بعد خلافكارى هاى معاويه و مبارزه او را با تعليمات اسلام پى گيرى خواهيم كرد.

صفحه 159

صفحه 160

7-وران خلافت معاويه

اشاره

دوران بيست ساله خلافت معاويه(1) را مى توان از مهمترين عوامل زمينه ساز ماجراى كربلا دانست. در اين دوران حوادثى اتّفاق افتاد كه مقدّمات پديد آمدن ماجراى كربلا را فراهم ساخت.

در واقع، اين دوران از دو زاويه به فرايند حادثه كربلا كمك كرد: از يك سو، ستم ها، قتل ها و غارت ها، بدعت ها و دين ستيزى هاى معاويه، شكل گيرى ماجراى عاشوراى سال 61 هجرى را براى امويان و انتقام آنان از اسلام آسان مى كرد و از سوى ديگر حوادث دوران او، به ويژه زمينه سازى براى خلافت فرزند فاسدش يزيد، عكس العمل شديدى را از سوى مسلمانان به ويژه اهل بيت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به رهبرى امام حسين(عليه السلام) به همراه داشت.

اين عكس العمل ها با شروع خلافت يزيد و اصرار او براى بيعت گرفتن از همه مسلمين و رسميّت بخشيدن به همه خلاف كارى هايش شديدتر شد; تا آن جا كه _ در پى يك سلسله حوادث _ به عاشوراى

سال 61 منتهى گرديد.

خلاف كارى ها، بدعت ها و حوادث سخت و دردناك دوران معاويه فراوان است كه عمده آن ها به طور فشرده به شرح زير است:

پاورقي

1 . معاوية بن ابى سفيان بن حرب بن اميّة بن عبد شمس.

صفحه 161

1 _ نقض صلحنامه امام مجتبى(عليه السلام)

همان گونه كه در بخش گذشته آمد، امام حسن(عليه السلام) به سبب شرايط دشوار، به صلح با معاويه تن داد، و از وى براى امور زير پيمان گرفت:

«در قنوت نمازها اميرمؤمنان(عليه السلام) را سبّ ننمايد! و متعرّض شيعيان نشود، امنيّت آنها را تأمين كند و حقوق هر صاحب حقّى را به وى بدهد».

معاويه نيز همه اين موارد را پذيرفت و بر انجام آن تعهّد بست و سوگند ياد كرد; ولى پس از امضاى صلح نامه وقتى روز جمعه وارد «نُخَيْله» (منزلگاهى نزديك كوفه) شد، پس از نماز، خطبه اى براى مردم خواند و چنين گفت:

«إِنِّى وَاللّهِ مَا قَاتَلْتُكُمْ لِتُصَلُّوا وَ لاَ لِتَصُومُوا، وَ لاَ لِتَحِجُّوا وَ لاَ لِتُزَكُّوا، إِنَّكُمْ لَتَفْعَلُونَ ذلِكَ، وَ لكِنِّي قَاتَلْتُكُمْ لاَِتَأَمَّرَ عَلَيْكُمْ!... أَلا وَ إِنِّي كُنْتُ مُنّيتُ الْحَسَنَ أَشْيَاءَ، وَ أَعْطَيْتُهُ أَشْيَاءَ، وَ جَمِيعُهَا تَحْتَ قَدَمَىَّ لا أَفي بِشَىْء مِنْهَا لَهُ; به خدا سوگند! من براى اين با شما نجنگيدم كه نماز بگزاريد و روزه بگيريد و حج به جا آوريد و زكات دهيد! اين امور را خودتان انجام مى دهيد! هدف من از پيكار با شما اين بود كه بر شما فرمانروايى كنم (و به قدرت دست يابم). آگاه باشيد! من در (صلح نامه) امورى را به حسن(عليه السلام) وعده دادم و تعهّداتى كردم، امّا (بدانيد) همه آن پيمان ها و تعهّدات را زير پا انداخته و به هيچكدام

از آنها وفا نخواهم كرد!».

پس از آن داخل كوفه شد واز مردم بيعت گرفت، و آنگاه خطبه اى براى مردم خواند و نسبت به اميرمؤمنان على(عليه السلام) و همچنين امام حسن(عليه السلام) بدگويى كرد.(1)

بدين صورت، معاويه در قدم اوّل حاكميّت خويش، نخست هدف خود را از آن همه تلاش ها و كشتارها به صراحت بيان كرد. او هرگز مانند يك فرمانده مسلمان

پاورقي

1 . ارشاد شيخ مفيد، ص 355. همچنين رجوع كنيد به: مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 38; و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 46. بخشى از اين خطبه در مختصر تاريخ دمشق، ج 25، ص 43 و سير اعلام النبلاء ذهبى، ج 4، ص 304 نيز آمده است.

صفحه 162

براى خدا (فى سبيل الله) نجنگيد و رسيدن به فرمانروايى را انگيزه خويش قرار داد و همچنين با صراحت از پيمان شكنى و ناديده انگاشتن پيمان نامه صلح سخن گفت; در حالى كه وفاى به عهد و پيمان حدّاقل چيزى است كه از يك مسلمان انتظار مى رود.

او با ناسزاگويى به اميرمؤمنان(عليه السلام) _ پرچمدار توحيد وعدالت _ و به امام حسن(عليه السلام)كه از اهل بيت رسول خداست و پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) وى و برادرش را «سرور جوانان اهل بهشت» ناميد، همه اصول اوّليه پيمان هاى اخلاقى، دينى و انسانى را زير پا گذاشت و باطن خويش را براى مردم آشكار ساخت.

2 _ نصب منافقان در پست هاى حسّاس
توضيح

طبيعت حكومت معاويه اقتضا مى كند كه براى پيشبرد مقاصد نامشروع خود از افراد فاسد استفاده كند. اين امر موجب مى شد تا هر چه سريع تر مردم از تعاليم عادلانه و حيات بخش اسلام فاصله

گرفته و حكومت جبّار وى نيز به اهداف خويش نزديك تر گردد و صداى مخالفان را در گلو خفه سازد.

حضرت اميرمؤمنان على(عليه السلام) در يك پيش بينى شگفت آور از اين واقعه خبر داد:

«وَ لكِنَّنِي اسى أَنْ يَلِىَ أَمْرَ هذِهِ الاُْمَّةَ سُفَهَاؤُها وَ فُجّارُها فَيَتَّخِذُوا مالَ اللّهِ دُوَلا وَ عِبادَهُ خَوَلا وَالصّالِحِينَ حَرْباً وَالْفاسِقِينَ حِزْباً; من از اين اندوهناكم كه سرپرستى حكومت اين امّت به دست اين بى خردان و نابكاران (بنى اميّه) افتد. بيت المال را به غارت ببرند، آزادى بندگان خدا را سلب كنند وآنها را برده خويش سازند، با صالحان نبرد كنند و فاسقان را

صفحه 163

همدستان خود قرار دهند».(1)

اين عبارت كوتاه و پر معناى اميرمؤمنان(عليه السلام) مى رساند كه حضور افراد فاسد وتبهكار در پايگاه هاى اصلى يك حكومت، بيانگر فساد وانحراف آن نظام و حكومت است، چنانچه حضور مردان صالح و درست كار در دستگاه حكومت، نشانه سلامت و درستى آن است.

به تصريح مورّخان، تقريباً در هيچ يك از سرزمين هاى تحت امر اموى حتى يك فرد صالح و امين در رأس امور قرار نداشت. در واقع كارگزاران اصلى حكومت معاويه، انسان هاى طمّاع و هوس رانى بودند كه به طمع رسيدن به آمال شيطانى و اغراض مادّى، تن به اين كار داده بودند.

ناگفته پيداست به كارگيرى افراد منحرف و مفسد كه علناً تظاهر به فسق و فجور مى كردند تا چه ميزان مى توانست به عادى سازى منكرات در جامعه منجر شده و ارزش هاى معنوى جامعه را به خطر اندازد.

دستگاه عريض و طويل حكومتى معاويه توسّط افرادى اداره مى شد كه تمام هوش و ذكاوت خويش را جهت آباد

كردن دنياى نامشروع خود به كار گرفته بودند. دنياپرستان وهوس بازانى چون «عمرو بن عاص»، «مغيرة بن شعبه» و «زياد بن ابيه» كه از مشهورترين حيله گران عرب محسوب مى شدند(2)، به طمع رياست و مقام در دام هاى فريب و نيرنگ معاويه گرفتار آمده بودند، دينشان را دادند و در مقابل، حكومت بخشى از سرزمين اسلامى را به تناسب ظرفيّت و حساسيّت،از آنِ خود كردند.

در واقع معاويه با توجّه به شناختى كه از روحيّات مردم هر منطقه داشت با زيركى و شيطنت خاص، يكى از اين كارگزاران توطئه پرداز خويش را بر آن سامان

پاورقي

1 . نهج البلاغه، نامه 62.

2 . از شعبى نقل شده است: «إِنَّ دُهاةَ الْعَرَبِ أَرْبَعَةٌ: مُعاوِيَةُ وَ ابْنُ الْعاصِ وَالْمُغَيْرَةُ وَ زِيادٌ; زيركان جهان عرب چهارتن بودند، معاويه، عمر و عاص، مغيره و زياد». الذريعة، ج 1، ص 350 و مختصر تاريخ دمشق، ج 9، ص 80.

صفحه 164

مى گماشت و بدين ترتيب چهره جامعه دينى را به طور كلّى تغيير داد و بذر فساد و تباهى و بى دينى را در اطراف و اكناف جهان اسلام پاشيد.

مصر را مادام العمر در اختيار «عمروعاص» يعنى عقل منفصلِ خود قرار داد; عراق را به ستمگرى خون آشام چون «زياد» و مدينه وحجاز را به كينه توزى چون «مروان» سپرد،(1) و جز اين ها از چهره هاى سفّاك و خونريزى چون ضحّاك بن قيس، سعيد بن عاص، بسر بن ارطاة و ديگران براى سركوب و اختناق استفاده كرد و هرگاه خطرى را احساس مى كرد با سرعت به تعويضى حساب شده دست مى زد.

هنگامى كه «عبداللّه» _ فرزند عمروبن عاص _ از طرف

معاويه به حكومت كوفه منصوب شد، مغيرة بن شعبه به معاويه گفت: «كوفه را به عبداللّه و مصر را به پدرش «عمروعاص» داده اى و خود را در ميان دو آرواره شير قرار داده اى!!».

معاويه با شنيدن اين سخن بلافاصله «عبداللّه» را عزل و «مغيرة بن شعبه» را به جاى وى منصوب كرد.(2)

در اين قسمت به طور اجمال ضمن معرّفى برخى از كارگزاران اصلى حكومت معاويه، گوشه هايى از زندگانى ننگين و جنايت بارشان را بازگو مى كنيم.

عمرو بن عاص (والى مصر)

«عمرو عاص» تقريباً سى و چهار سال، قبل از بعثت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) متولّد شد. پدرش «عاص بن وائل» از دشمنان سرسخت اسلام بود كه قرآن مجيد در نكوهش او مى فرمايد: «(إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الاَْبْتَرُ); دشمن تو بريده نسل و بى عقب است».(3)

مادرش _ طبق نقل مورّخان _ بدنام ترين زن در «مكّه» بود. به گونه اى كه وقتى كه

پاورقي

1 . در ارتباط با معرّفى مروان و فساد و گمراهى اش سابقاً بحث شد.

2 . تجارب الامم، ج 2، ص 15.

3 . كوثر، آيه 3. طبقات ابن سعد، ج 1، ص 133 ; تاريخ ابن عساكر، ج 46، ص 118 و الغدير، ج 2، ص 120 به بعد.

صفحه 165

«عمرو» متولّد شد، پنج نفر مدّعى پدرى او بودند، ولى مادرش ترجيح داد كه او را فرزند «عاص» بشمرد. چرا كه هم شباهتش به او بيشتر بود و هم «عاص» بيشتر از ديگران به او كمك مالى مى كرد.

ولى ابوسفيان، همواره مى گفت: من ترديد ندارم كه «عمرو» فرزند من است و از نطفه من منعقد شده است.(1)

«عمروبن عاص» در مكّه از دشمنان سرسخت پيامبر اسلام

بود.

هنگامى كه جمعى از مسلمانان مكّه بر اثر فشار شديد مشركان قريش به «حبشه» مهاجرت كردند، وى از طرف بت پرستان با شخص ديگرى به نام «عماره» مأموريّت يافت به حبشه برود و اگر بتواند «جعفر بن ابى طالب» رئيس مهاجران را به قتل برساند و يا حكومت حبشه را بر ضدّ آنها بشوراند.

ولى به اعتقاد بعضى از مورّخان، هنگامى كه پيشنهاد قتل «جعفر» را به نجاشى دادند «نجاشى» سخت برآشفت و به آن ها هشدار داد. «عمرو» كه چنين انتظارى نداشت، اظهار كرد: «من نمى دانستم محمّد(صلى الله عليه وآله)چنين مقامى دارد، هم اكنون مسلمان مى شوم»، و با اين گفته به ظاهر مسلمان شد.(2)

مرحوم «علاّمه امينى» در شرح حال «عمروبن عاص» مى گويد:

«ما هيچ ترديدى نداريم كه او هرگز اسلام و ايمان را نپذيرفته بود، بلكه هنگامى كه در حبشه خبرهاى تازه اى از پيشرفت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حجاز به گوش او رسيد و از سوى ديگر حمايت صريح «نجاشى» را نسبت به مسلمانان حبشه مشاهده كرد، به ظاهر اسلام آورد و هنگامى كه به حجاز بازگشت منافقانه در ميان مسلمانان مى زيست».(3)

سال ها بدين گونه سپرى شد تا هنگامى كه در عهد «عمربن خطّاب» تمام شامات

پاورقي

1 . ربيع الابرار، زمخشرى، به نقل از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 283 و الغدير، ج 2، ص 123.

2 . مراجعه شود به: الغدير، ج 2، ص 126.

3 . الغدير، ج 2، ص 126.

صفحه 166

در اختيار معاويه قرار گرفت. «عمروعاص» مأمور فتح مصر شد و پس از فتح آن منطقه، تا چهارسال از دوران عثمان والى مصر بود، ولى پس

از آن بين «عمرو» و «عثمان» اختلافاتى پيش آمد و از حكومت مصر معزول شد و با خانواده اش به «فلسطين» منتقل گشت.

هنگامى كه «معاويه» در شام بر ضدّ اميرمؤمنان(عليه السلام) شورش كرد، از «عمروعاص» دعوت به همكارى نمود، او پس از تأمّل و مشورت با نزديكانش، سرانجام دعوت معاويه را به شرط واگذارى حكومت مصر پذيرفت(1) و گفت:

مُعاوِىَ لاَ أُعْطِيكَ دِيني وَ لَمْ أَنَل

بِهِ مِنْكَ دُنْيَا فَانْظُرَنْ كَيْفَ تَصْنَعُ

«اى معاويه! دينم را به تو نمى دهم كه در مقابل آن به دنيا هم نرسم، بنگر كه چه بايد بكنى؟!».(2)

حضرت على(عليه السلام) طىّ سخنانى به همين نكته اشاره كرده، مى فرمايد:

«إِنَّهُ لَمْ يُبايِعْ مُعاوِيَةَ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤتِيَهُ أَتِيَّةً وَ يَرْضَخَ لَهُ عَلى تَرْكَ الدِّينِ رَضِيخَةً; او حاضر نشد با معاويه بيعت كند، مگر اين كه عطيه و پاداشى از او بگيرد (و حكومت مصر را براى او تضمين نمايد) و در مقابل از دست دادن دينش، رشوه اندكى دريافت نمايد!».(3)

و نيز در نامه اى به عمرو عاص فرمود:

«إِنَّكَ قَدْ جَعَلْتَ دِينَكَ تَبَعاً لِدُنْيَا امْرِئ ظاهِر غَيُّهُ... فَاَذْهَبْتَ دُنْيَاكَ وَ آخِرَتَكَ; تو دين خود را براى دنياى كسى (معاويه) فروختى كه گمراهى وى

پاورقي

1 . مراجعه شود به: الامامة و السياسة، ج 1، ص 82 و الغدير، ج 2، ص 140-142.

2 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 65 و الغدير، ج 2، ص 143 به نقل از عيون الاخبار ابن قتيبه، ج 1، ص 181.

3 . نهج البلاغه، خطبه 84. رجوع شود به: پيام امام اميرالمؤمنين، ج 3، ص 461 به بعد.

صفحه 167

آشكار است ... هم دنيا را از دست دادى و

هم آخرت را».(1)

آرى «عمرو» در دام فريبنده دنياطلبى گرفتار شد، و پس از آن تمام قدرت فكرى خويش را در شيطنت به كار گرفت. يكى از معروفترين نقشه هاى شيطانى او، داستان سرِ نيزه كردن قرآن هاست كه در جنگ «صفّين» هنگامى كه لشكر «معاويه» در آستانه شكست قرار گرفت، او با يك نيرنگ عجيب، لشكر او را از شكست حتمى نجات داد; دستور داد قرآن ها را بر سر نيزه كنند و بگويند ما همه پيرو قرآنيم و بايد به حكميّت قرآن، تن در دهيم و دست از جنگ بكشيم.

اين نيرنگ چنان در گروهى از ساده لوحان از لشكر اميرمؤمنان على(عليه السلام) مؤثّر افتاد كه به طور كلّى سرنوشت جنگ را تغيير داد.

«معاويه» به پاس جنايات بى شمار و طرّارى هاى اين وزير حيله گرش، مصر را مادام العمر به وى بخشيد.

ولى عجبا! كه حكومت سراسر نيرنگ و فريب اين جرثومه فساد دوام چندانى نداشت. چند صباحى نگذشته بود كه با پيدا شدن آثار و نشانى هاى مرگ، لرزه بر اندامش افتاد و با حسرت و پشيمانى فراوان در كام مرگ فرو رفت.

به گفته «يعقوبى» مورّخ معروف، هنگامى كه مرگ او فرا رسيد، به فرزندش گفت: اى كاش پدرت در غزوه «ذات السلاسل» (در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله)) مرده بود! من كارهايى انجام دادم كه نمى دانم در نزد خداوند چه پاسخى براى آنها دارم. آن گاه نگاهى به اموال بى شمار خود كرد و گفت: اى كاش به جاى اينها، مدفوع شترى بود، اى كاش سى سال قبل مرده بودم! دنياى معاويه را اصلاح كردم و دين خودم را بر باد دادم!

دنيا را مقدّم داشتم و آخرت را رها نمودم، از ديدن راه راست و سعادت نابينا شدم، تا مرگم فرا رسيد. گويا مى بينم كه معاويه اموال مرا مى برد و با شما بدرفتارى خواهد

پاورقي

1 . نهج البلاغه، نامه 39.

صفحه 168

كرد.

يعقوبى مى افزايد: هنگامى كه «عمروعاص» مرد، معاويه اموالش را مصادره كرد، و اين اوّلين مصادره اموالى بود كه توسّط معاويه نسبت به اطرافيانش انجام پذيرفت.(1)

زياد بن ابيه (والى بصره و كوفه)

وى در آغاز از خطرسازترين و ناسازگارترين دشمنان براى معاويه به حساب مى آمد. مادرش _ سميّه _ از جمله زنانى بود كه معروف است بالاى خانه اش در جاهليّت پرچم سرخى كه خاصّ زنان بدكار بود برافراشته بود و از آنجا كه كنيز حرث بود، وى را به ازدواج غلام رومى اش _ عبيد _ در آورده بود. هنگامى كه «زياد» متولّد شد به درستى مشخّص نبود پدر واقعى او كيست، به همين جهت با اين كه به حسب ظاهر، پدرش عبيد _ غلامى رومى _ بود، وى را «زياد ابن ابيه» (زياد فرزند پدرش!) مى ناميدند.

ولى تيزهوشى و سخنورى و بى باكى «زياد» وى را زبانزد خاص و عام كرده بود و رفته رفته به فرد سرشناسى تبديل شده بود تا جايى كه بعدها در دوران حكومت امام اميرمؤمنان(عليه السلام) از طرف آن حضرت به حكومت سرزمين پهناور فارس منصوب شد، شايد به اين منظور كه جذب دستگاه معاويه نشود.

ولى بارها از طرف معاويه مورد تهديد يا تطميع قرار گرفت، امّا زياد در مقابل وى مقاومت كرد، حتّى پس از صلح امام حسن(عليه السلام) با اين كه تمام سرزمين هاى اسلامى به زير فرمان معاويه قرار گرفت،

تنها قسمت باقيمانده، فارس بود كه همچنان زير نفوذ حكومت اموى نرفت. پاورقي

1 . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 222. مراجعه شود به: پيام امام، ج 3، ص 461-476.

صفحه 169

معاويه با طرح نقشه اى عجيب «مغيرة بن شعبه» _ دوست ديرين زياد _ را نزد وى فرستاد تا از طريق پيشنهاد «برادر خليفه بودن!» وى را به گردن نهادن در برابر حكومت اموى وادار نمايد.

نقشه معاويه كارگر افتاد. زياد با خود انديشيد دراين صورت (برادر معاويه شدن) به يكى از قدرتمندترين مردان عرب تبديل شده و از اين پس، پدرش نه يك غلام رومىِ گمنام، كه ابوسفيان رئيس قبيله قريش خواهد بود و ديگر از رنج بردگى و حقارت و غيرعرب بودن نژادش رهايى خواهد يافت(1)، اين بود كه مغلوب اين توطئه شد و به سوى دمشق رهسپار گرديد.

بدين ترتيب، وى در دام هزار رنگ معاويه گرفتار آمد و يكى از كارگزاران حكومت اموى گرديد و ساليان دراز تمام قدرت خود را صرف تحكيم پايه هاى سلطنت ننگين معاويه نمود.

ابن اثير _ مورّخ مشهور _ مى نويسد:

«قضيّه ملحق ساختن زياد به ابوسفيان، اوّلين حكمى بود كه به صورت علنى بر خلاف شريعت مقدّس اسلام اعلام گرديد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرموده بود:

«اَلْوَلَدُ لِلْفَرَاشِ وَ لِلْعاهِرِ الْحَجَرُ; فرزند به همسر ملحق مى شود و سهم زناكار سنگ سار شدن است».(2)

در واقع «زياد» با اين كار، ننگ زنازادگى خويش را مى خريد. شيخ محمّد عبده از «احمد عبّاس صالح» نقل مى كند كه وى پس از اظهار شگفتى از ماجراى الحاق زياد به ابوسفيان مى گويد:

«شگفت آورتر آن كه شهادت به رابطه نامشروع «ابوسفيان» با «سميّه»،

كه زنى

پاورقي

1 . چنانچه گذشت زياد فرزند «عبيد» غلام رومى «حرث» شمرده مى شد. مراجعه شود به كامل ابن اثير، ج 3، ص 44 حوادث سال 44.

2 . كامل ابن اثير، ج 3، ص 444، حوادث سال 44 و مراجعه شود به: نقش عايشه در تاريخ اسلام، قسمت سوّم، ص 150 به بعد.

صفحه 170

شوهردار بود، در يك مجلس علنى و رسمى صورت گرفت و زياد هم از آن احساس شرمندگى نكرد، چرا كه وى _ ميان امتياز برادرى با خليفه! و رسوايى و ننگ زنازادگى _ برادرى را پذيرفت تا از منافع آن بهره مند شود!».(1)

اين اتّفاق در دنياى اسلام به شدّت بازتاب منفى پيدا كرد، و شاعران زبردست عرب با سرودن اشعارى تند و هجوآميز، از آن به عنوان ننگى بزرگ بر دامن بنى اميّه ياد كردند.(2)

پس از اين حادثه، برگ ديگرى از زندگى «زياد» ورق خورد و وى كه تا ديروز دشمن سرسخت معاويه بود براى تحكيم حكومت معاويه به خونخوارترين چهره تاريخ مبدّل شده بود. فردى كه شنيدن نام وى، وحشت و مصيبت را براى مردم به ارمغان مى آورد.

ابن ابى الحديد _ دانشمند مشهور معتزلى _ در شرح نهج البلاغه اش مى نويسد:

«معاويه، حكومت كوفه و بصره را به «زياد بن ابيه» سپرد و او شيعيان على(عليه السلام) را از زير هر سنگ و كلوخ بيرون مى كشيد و به قتل مى رسانيد».(3)

به جرأت مى توان ادّعا كرد، يكى از عواملى كه موجب شد تا كوفيان با ورود «عبيداللّه بن زياد» به كوفه، با سرعتى شگفت آور از حمايت «مسلم بن عقيل» دست بكشند، همين ترس و وحشتى بود كه پدر

سنگ دل و بى رحمش _ زياد _ در دل كوفيان ايجاد كرده بود.

اين بود چهره واقعى يكى ديگر از زمينه سازان حادثه دلخراش كربلا.

پاورقي

1 . شرح نهج البلاغه عبده، ذيل نامه 44.

2 . براى آگاهى بيشتر از شرح حال زياد مراجعه شود به: مختصر تاريخ دمشق، ج 9، ص 75 به بعد; تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 218; كامل ابن اثير، ج 3، ص 441 به بعد، (حوادث سال 44 و 45 هجرى); تاريخ طبرى، ج 4، ص 163 به بعد; تاريخ ابن عساكر، ج 19، ص 216-227 ; مروج الذهب، ج 3، ص 25-26 و الغدير، ج 10، ص 216-227.

3 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 44; مراجعه شود به: الغدير، ج 11، ص 38.

صفحه 171

مغيرة بن شعبه (والى كوفه)

«مغيره» بنا به تصريح مورّخان، يكى از مشهورترين حيله گران جهان عرب بود(1) و بيشتر عمر خويش را در فسق و فجور سپرى كرده است.(2)

ابن ابى الحديد از استادش _ مداينى _ نقل مى كند كه «مغيره» در دوران جاهليّت از زناكارترين مردم بوده است و اين عمل زشت را در عهد عمر، زمانى كه والى بصره بود، نيز مرتكب شد.(3)

وى با اين كه تقريباً هفت سال قبل از بعثت متولّد شده بود ولى تا اندكى پيش از صلح حديبيّه (سال ششم هجرى) مشرك باقى مانده بود. پس از آن نيز، بعد از آن كه به قتل و كشتار بى رحمانه اى دست زده بود، به مدينه پناه آورد و جان خود را به حسب ظاهر با اسلام آوردن حفظ كرد، ولى مورد استقبال پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مسلمانان قرار نگرفت.(4)

«ابن ابى

الحديد» در اين باره مى نويسد:

«وَ كَانَ إِسْلاَمُ الْمُغَيْرَةِ مِنْ غَيْرِ اِعْتِقادِ صَحِيح وَ لاَ إِنَابَة وَ نِيَّة جَمِيلَة; اسلام آوردن مغيره از روى اعتقاد صحيح و با نيّت صادق نبوده است».(5)

بررسى زندگى سراسر نكبت بار مغيره خود بهترين گواه است كه وى هرگز طعم ايمان را نچشيده بود.

در حافظه تاريخ هيچ نقطه روشنى از زندگى وى در محضر پيامبر(صلى الله عليه وآله) ثبت نشده

پاورقي

1 . مختصر تاريخ دمشق، ج 25، ص 174.

2 . مراجعه شود به: شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 20، ص 10، ذيل حكمت 413.

3 . همان مدرك، ج 12، ص 239.

4 . مراجعه شود به: مختصر تاريخ دمشق، ج 25، ص 157-158 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ر

ج 20، ص 8، ذيل حكمت 413.

5 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 20، ص 8، ذيل حكمت 413.

صفحه 172

است، ولى پس از ارتحال پيامبر عظيم الشأن(صلى الله عليه وآله) به سختى در تحكيم حكومت خلفا كوشيد، تا جايى كه در حادثه يورش به خانه حضرت زهرا(عليها السلام) و به آتش كشيدن آن، حضورى چشمگير داشت.

امام حسن مجتبى(عليه السلام) در حضور معاويه و سران نابكار بنى اميّه در خطابى به مغيره فرمود:

«أَنْتَ ضَرَبْتَ فَاطِمَةَ بِنْتَ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) حَتَّى أَدْمَيْتَهَا وَ أَلْقَتْ ما فِي بَطْنِها; تو همان كسى هستى كه حضرت فاطمه(عليها السلام) دختر پيامبر خدا را چنان زدى كه بدنش خونين شد و فرزندى را كه در رحم داشت، سقط كرد».(1)

وى در زمان خلافت «عمر» به عنوان والى بصره برگزيده شد، ولى پس از مدّتى به جرم زناى محصنه از حكومت آنجا معزول گشت، ولى

خليفه، اجراى حدّ الهى يا حدّاقل تعزير را نسبت به وى مصلحت ندانست،(2) بلكه به عكس پس از مدّتى او را به حكومت كوفه منصوب كرد; ولى اين لكّه ننگ از دامنش پاك نشد.

«ابن ابى الحديد» در اين باره مى نويسد:

«وَ كَانَ عَلِىٌّ بِعْدَ ذلِكَ يَقُولُ: إِنْ ظَفَرْتُ بِالْمُغَيْرَةِ لاََتْبَعْتُهُ الْحِجَارَةَ; حضرت على(عليه السلام)مى فرمود: اگر من بر مغيره دست يابم او را سنگ سار مى كنم».(3)

امام حسن مجتبى(عليه السلام) در خطابش به «مغيره» در حضور معاويه و جمعى ديگر فرمود:

«أَنْتَ الزّانِي قَدْ وَجَبَ عَلَيْكَ الرَّجْمُ; تو همان زناكارى هستى كه مستحقّ سنگ سار شدن مى باشى».(4)

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 44، ص 83 و احتجاج طبرسى، ج 2، ص 40.

2 . مراجعه شود به: مختصر تاريخ دمشق، ج 25، ص 165-169; مستدرك حاكم، ج 3، ص 448; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 12، ص 238; و ج 20، ص 8 به بعد.

3 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 12، ص 238.

4 . بحارالانوار، ج 44، ص 83 و احتجاج، ج 2، ص 40.

صفحه 173

در دوران معاويه، «مغيره» از جايگاه ويژه اى برخوردار شد و مدّت ها ولايت كوفه و اطراف آن را به عهده داشت و هرگز از سبّ و لعن على(عليه السلام) در خطبه هاى نماز جمعه و در حضور جمع، چشم پوشى نمى كرد.

يكى از مصيبت بارترين جنايات مغيره به جوش آوردن ديك طمع معاويه نسبت به طرح ولايت عهدى يزيد بوده است كه اوّل بار توسّط وى به معاويه پيشنهاد داده شد و بنا به گفته خودش: «پاى معاويه را در ركابى قرار داده ام كه جولانگاهش بر

امّت محمّد(صلى الله عليه وآله)بسيار طولانى است و رشته كار اين امّت را چنان از هم گسستم كه ديگر قابل جمع كردن نيست».(1)

«مغيره» در طول حكومت خويش در كوفه جنايات بى شمارى را مرتكب شد و مطابق ميل و تأكيد معاويه از شكنجه و آزار شيعيان و هواداران اميرمؤمنان(عليه السلام)لحظه اى كوتاه نيامد و در مقابل اعتراض «حُجر بن عدى» _ مجاهد نستوهى كه در راه دفاع از حريم ولايت به شهادت رسيد _ گفته بود:

«اى حُجر! در سرزمينى كه من والى آن هستم آشوب به پا مى كنى؟! إِتَّقِ السُّلْطانَ، إِتَّقِ غَضَبَهُ وَ سَطْوَتَهُ; از سلطان بترس، از خشم و قدرت او بپرهيز».(2)

ولى «حُجر» على رغم اين تهديدها در دفاع از مكتب اهل بيت(عليهم السلام) از پاى ننشست و سرانجام در همين راه شربت شهادت نوشيد.

سمرة بن جندب (جانشين زياد در بصره)

پاورقي

1 . «لَقَدْ وَضَعْتُ رِجْلَ مُعاوِيَةَ فِي غَرْز بَعِيدِ الْغايَةِ عَلَى اُمَّةِ مُحَمَّد وَ فَتَقْتُ عَلَيْهِمْ فَتْقاً لاَ يُرْتَقُ اَبَداً» كامل ابن اثير، ج 3، ص 504، حوادث سال 56.

2 . تاريخ ابن عساكر، ج 12، ص 208 به بعد.

صفحه 174

با اين كه معاويه، نسبت به فرزندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) _ امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) _ و نيز نسبت به صدها صحابى با سابقه، كمترين توجّهى نداشت، بلكه موجبات آزار و قتل آنان را فراهم مى ساخت، در عين حال براى آن كه گفتار و كردارش به نوعى مورد قبول عامّه و پذيرش مردم قرار گيرد; مجبور بود براى توجيه كارهاى خود به استخدام افراد دنياپرستى تن دهد كه عنوان صحابى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را با خود يدك مى كشيدند، تا بتواند با دامن

زدن به اين تفكّر كه صحابى پيامبر بودن مساوى با حق گفتن و حق بودن است، خلاف كارى هاى خويش را توجيه نمايد.

در همين راستا معاويه، افرادى چون «ابوهريره» و يا حتّى كسانى مثل «سمرة بن جندب» كه هيچ سابقه روشنى در اسلام نداشتند تنها به بهانه درك زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)جذب مى كند و آنان را در خدمت جعل احاديث به نفع خود به كار مى گيرد.

روحيّه اسلام ستيزى و حق ناپذيرى «سمره» را مى توان در داستان «حديث لاضرار» بدست آورد.

خلاصه داستان چنين است: «سمره» براى سركشى به يك درخت خرما كه متعلّق به او بود، بدون اجازه وارد «بُستان» يكى از انصار مى شد. مرد انصارى كه با خانواده اش آنجا زندگى مى كرد از وى تقاضا كرد تا پيش از ورود به منزل اجازه بگيرد، ولى سمره نپذيرفت. نزاع آنان بالا گرفت و مرد انصارى شكايت خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) برد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) «سمره» را احضار فرمود و به او پيشنهاد كرد آن درخت را به چند برابر قيمتش بفروشد ولى سمره امتناع ورزيد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) درختى را در بهشت به جاى آن به او وعده داد، ولى سمره همچنان سماجت كرد و زيربار نرفت.

اينجا بود كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به مرد انصارى دستور داد تا درخت را از ريشه درآورد وپيش روى سمره بيفكند و فرمود: «لاَ ضَرَرَ وَ لاَ ضِرارَ فِي الاِْسْلامِ».(1)

پاورقي

1 . كافى، ج 5، ص 292، باب الضرار، حديث 2 و تهذيب، ج 7، ص 146، باب بيع الماء، حديث 651.

براى آگاهى بيشتر از مدارك و محتواى اين قاعده

مراجعه شود به: القواعد الفقهيّة تأليف آية الله العظمى ناصر مكارم شيرازى، ج 1، ص 29 به بعد.

صفحه 175

«ابن ابى الحديد» به نقل از استادش «ابوجعفر» مى نويسد:

«سمره» با گرفتن چهارصد هزار درهم از معاويه حاضر شد اين حديث را جعل كند كه آيه (وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْري نَفْسَهُ...)(بقره، 207)، كه در مورد حضرت على(عليه السلام)نازل شده است; در شأن ابن ملجم است.(1) (مشروح اين روايت به زودى خواهد آمد).

كوتاه سخن اين كه «معاويه» از وجود «سمره» در دستگاه خويش سود بسيار برد و او نيز از معاويه پاداش خوش خدمتى هايش را مى گرفت و سرانجام به عنوان جانشين زياد در بصره برگزيده شد، و اين مرد تاريك دل، در بصره هزاران نفر را به جرم دين دارى و عشق و ارادت به اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به قتل رساند.

طبرى _ مورّخ معروف _ نقل مى كند كه «محمّد بن سليم» از «ابن سيرين» پرسيد: آيا «سمره» كسى را به قتل رسانده است؟

پاسخ داد:

«هَلْ يُحْصى مَنْ قَتَلَ سَمُرَةُ ابْنُ جُنْدَب؟ إِسْتَخْلَفَهُ زِيادُ عَلَى الْبَصْرَةِ وَ أَتَىالْكُوفَةَ فَجاءَ وَ قَدْ قَتَلَ ثَمانِيَةَ آلاف مِنَ النّاسِ; آيا مى شود تعداد كشته شدگان به دست سمره را به شماره درآورد؟! «زياد» او را به جانشينى خويش در بصره قرار داد و وى هشت هزار تن را به قتل رساند».

طبرى مى افزايد: «زياد» از سمره پرسيد: آيا نترسيدى در اين ميان، بى گناهى را كشته باشى؟! پاسخ داد: اگر دوبرابر اين تعداد را نيز مى كشتم، باكى نداشتم.(2)

مردى به نام «ابوسوار عدوى» مى گويد: «سمره» فقط از قوم من در يك سپيده دم

پاورقي

1 . شرح

نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ذيل خطبه 56 و الغدير، ج 11، ص 30.

2 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 176، حوادث سال 53، مراجعه شود به: كامل ابن اثير، ج 3، ص 462-463، حوادث سال 50.

صفحه 176

چهل و هفت تن از جمع آورى كنندگان قرآن را به قتل رساند.(1)

با اين كه «سمره» براى رسيدن به منافع مادّى حاضر به هر جنايتى بود و ساليان درازى در دستگاه حكومت معاويه به توجيه جنايات وى و سران بنى اميّه اشتغال داشت، ولى حكومتش بر بصره بيش از شش ماه دوام نيافت، هنگامى كه حكم عزلش از جانب معاويه صادر شد، از روى خشم گفت:

«لَعَنَ اللّهُ مُعاوِيَةَ! وَ اللّهِ لَوْ اَطَعْتُ اللّهَ كَما اَطَعْتُ مُعاوِيَةَ ما عَذَّبَنِي اَبَداً; خدا لعنت كند معاويه را! به خدا سوگند! اگر آن گونه كه از معاويه اطاعت كردم، از خداوند اطاعت مى نمودم هرگز مرا گرفتار عذاب نمى كرد».(2)

3 _ بستر سازى هاى فرهنگى براى پيشبرد اهداف شوم خويش
اشاره

معاويه براى پيشبرد اهداف خويش و تثبيت حكومت اموى و محو تدريجى آثار اسلام، نياز به انجام مقدّمات وايجاد بسترهاى مناسب فرهنگى داشت. او مى بايست فرهنگ جديدى را از اسلام به جامعه اسلامى عرضه كند، تا در پرتو آن، امور سياسى خود را پيش ببرد. از اين رو، دست به حركات مختلف و شگردهاى گوناگونى زد كه بخشى از آنها به شرح زير است:

الف) جلوگيرى از تفسير قرآن

محو ظاهرى الفاظ قرآن در جامعه اسلامى براى معاويه ممكن نبود، ولى از آن جا

پاورقي

1 . همان مدرك.

2 . همان مدرك.

صفحه 177

كه وجود قرآن با تفسير صحيح و فهم درست آيات آن، مانع خودكامگى هاى او بود، از دانشمندان امّت اسلامى مى خواهد از تفسير و تأويل صحيح آن بپرهيزند. ماجراى گفتگوى معاويه با ابن عبّاس در اين زمينه شنيدنى است:

در سفرى كه معاويه درايّام خلافت خويش به مدينه داشت، به ابن عبّاس برخورد كرد، وقتى كه او را ديد، گفت: اى ابن عبّاس! ما به همه سرزمين اسلامى نامه نوشتيم كه كسى حق ندارد از مناقب على و خاندانش چيزى را نقل كند پس تو نيز زبانت را نگه دار و چيزى مگو!

ابن عبّاس گفت: آيا ما را از خواندن قرآن نهى مى كنى؟

معاويه گفت: هرگز!

ابن عبّاس گفت: پس ما را از تفسير و تأويل آن باز مى دارى؟

معاويه گفت: آرى!

ابن عبّاس: بنابراين ما فقط بايد قرآن بخوانيم، ولى از مقصود آن چيزى نپرسيم!

آنگاه ادامه داد: كدام يك بر ما واجب تر است، خواندن قرآن، يا عمل كردن به آن؟

معاويه: عمل به قرآن!

ابن عبّاس: چگونه به قرآن عمل كنيم در حالى كه نمى دانيم خدا چه امرى را قصد

كرده است (بنابراين، بدون فهم آيات نمى شود به آن عمل كرد).

معاويه: اشكالى ندارد، شما تأويل و تفسير آيات را از كسانى بپرسيد كه مطابق تفسير و تأويل تو و اهل بيت تو تفسير نمى كنند!

ابن عبّاس: قرآن بر اهل بيت ما (رسول خدا و خاندان پاكش(عليهم السلام)) نازل شده است، آنگاه تفسير آن را از آل ابوسفيان بپرسيم؟!...

معاويه كه پاسخى نداشت با نهايت گستاخى به ابن عبّاس گفت:

قرآن بخوانيد و تفسيرش كنيد; ولى آنچه را كه از آيات قرآن درباره شما (اهل بيت رسول خدا(عليهم السلام)) نازل شده است را روايت نكنيد; و غير آن را براى مردم نقل كنيد...

صفحه 178

آنگاه افزود: اگر ناچار از نقل چنين آياتى مى باشى، آن را پنهانى نقل كن كه كسى آن را آشكارا از شما نشنود.(1)

معاويه نمى خواهد مردم از حقايق قرآن مخصوصاً آنچه مربوط به اهل بيت(عليهم السلام)بود، آگاه شوند; وى به دنبال تفسير قرآن و بيان مصاديق و شأن نزول آيات مطابق «تفسير اموى» است! و حتّى بيان آن را از مردى همانند ابن عبّاس كه آشناى به تفسير و تأويل آيات است، بر نمى تابد; چرا كه آگاهى از حقايق قرآن، بزرگترين مانع خودكامگى هاى او و حكومت اموى است و بهترين راه براى چنين هدفى، در جهل نگه داشتن مردم است; همان گونه كه سال ها مردم شام را در بى خبرى از حقيقت قرآن و اسلام نگه داشت و حدّاكثر استفاده را از ناآگاهى آنان در پيشبرد مقاصد خويش برد.

ب) ترويج مذهب جبر

معاويه براى پيشبرد اهداف خويش عقيده جبر را ميان مسلمانان ترويج مى كرد. نقل شده است كه معاويه مى گفت: «عمل و

كوشش هيچ نفعى ندارد، چون همه كارها به دست خداوند است».(2)

اين سخن معاويه نه از روى اعتقاد، بلكه براى تحميل خلافت خود بر مردم بود; چنان كه از او نقل شده است كه مى گفت:

«هذِهِ الْخِلافَةُ أَمْرٌ مِنَ اللّهِ وَ قَضاءٌ مِنْ قَضاءِ اللّهِ; خلافت من يكى از فرمان هاى خداست و از قضا و قدر پروردگار مى باشد!».(3)

پاورقي

1 . احتجاج طبرسى، ج 2، ص 16 و بحارالانوار، ج 44، ص 124.

2 . حياة الصحابة، ج 3، ص 529 (به نقل از تاريخ سياسى اسلام، ج 2، ص 410).

3 . مختصر تاريخ دمشق، ج 9، ص 89. وى همچنين در برابر مخالفت عايشه با زمامدارى يزيد در سال 56 هجرى در مدينه، به وى گفت: «إِنَّ أَمْرَ يَزِيدَ قَضاءٌ مِنَ الْقَضاءِ، وَ لَيْسَ لِلْعِبادِ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ; ماجراى زمامدارى يزيد قضاى حتمى است كه بندگان در اين ارتباط از خود اختيارى (در مخالفت) ندارند». (تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 60).

صفحه 179

در واقع ترويج اين عقيده براى جلوگيرى از اعتراض و قيام مردم بود. بدين معنا كه آنچه امروز اتّفاق مى افتد، خواست خداست و مقاومت در برابر قضا و قَدَر الهى بى فايده است.

معاويه با اين ترفند، بذر سستى و بى اثر بودن تلاش هاى معترضانه را در جامعه منتشر مى ساخت و آن ها را وادار به پذيرش كارهاى خلاف خويش مى كرد.

ج) تحريم ذكر فضايل على (عليه السلام) و جعل حديث درباره ديگران

معاويه براى جلوگيرى از نفوذ معنوى اهل بيت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) _ و به ويژه اميرمؤمنان على(عليه السلام) _ به مقابله با نشر فضايل آن حضرت(عليه السلام) پرداخت; از يك سو چنان بر شيعيان و علاقمندان آن حضرت سخت

مى گرفت كه كسى جرأت بيان فضايل مولا(عليه السلام) را پيدا نكند، و از سوى ديگر دستور داد، براى خلفاى گذشته، به ويژه عثمان به نقل (و جعل) فضايل بپردازند و براى ناقلان اين فضايل جوايز فراوانى در نظر گرفت.

ابن ابى الحديد معتزلى در اين باره مى نويسد:

«معاويه به واليان شهرها نامه نوشت و طىّ بخش نامه اى به همه آنان ابلاغ كرد كه: علاقمندان عثمان و آنان كه فضايل و مناقبش را نقل مى كنند، از مقرّبان دستگاه حكومتى قرار داده و مورد اكرام و احترام ويژه قرار دهند و اگر كسى روايتى را در فضيلت وى نقل كرد، علاوه بر نام او، نام پدر و خويشاوندانش را بنويسيد، تا به همه آنان جايزه و پاداش دهم!

اين بخش نامه اجرا شد و در نتيجه جوايز و پاداش هاى فراوانى ميان مردم سرازير گرديد و چند سالى به همين منوال گذشت، تا آن كه بار ديگر نوشت: «احاديث در

صفحه 180

فضايل و مناقب عثمان فراوان شد! از اين پس از مردم بخواهيد تا در فضايل ديگر صحابه _ به ويژه آن دو خليفه _ به نقل حديث بپردازند و در برابر هر حديثى كه در فضيلت على(عليه السلام) نقل شده است، بانقل همان فضايل براى ديگر صحابه به مقابله با فضايل على(عليه السلام) بپردازند!».

ابن ابى الحديد مى افزايد:

«معاويه چنان بر شيعيان على(عليه السلام) سخت گرفت كه اگر مردى از شيعيان اميرمؤمنان(عليه السلام)مى خواست حديثى را درباره آن حضرت و يا از آن حضرت براى افراد مورد اعتماد نقل كند، از او پيمان هاى مؤكّد مى گرفت و او را سوگند مى داد كه اين ماجرا را

پنهان نگه دارد، سپس حديث را براى وى مى گفت.

اين سخت گيرى ها و آن بذل و بخشش هاى معاويه جهت نشر فضايل خُلفا _ به ويژه عثمان _ سبب شد كه احاديث دروغين فراوان شود و هر كس براى كسب متاع دنيا حديثى در فضيلت افراد مورد نظر معاويه نقل كند».(1)

اين دانشمند بزرگ اهل سنّت در جاى ديگر از كتابش مى نويسد:

«بنى اميّه از آشكار شدن فضايل على(عليه السلام) جلوگيرى كردند، و هر كس روايتى را دراين باره نقل مى كرد، مجازات مى كردند; تا آنجا كه اگر كسى مى خواست روايتى را از آن حضرت _ حتّى روايتى كه مربوط به فضيلت وى نبود، بلكه درباره احكام دينى بود _ نقل كند، جرأت نداشت، نام آن حضرت را ببرد، بلكه مى گفت: «عن ابى زينب» يعنى ابوزينب چنين گفته است!».(2)

داستان جعل فضايل براى خلفاى گذشته و حتّى براى خود معاويه و بيان آن در

پاورقي

1 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 44-46 (با اختصار).

2 . همان مدرك، ج 4، ص 73. توجّه داريد كه كنيه معروف آن حضرت ابوالحسن است، ولى جوّ اختناق حكومت اموى چنان بر شيعيان سخت گرفته بود كه نه تنها از بردن نام و القاب آن حضرت مى ترسيدند، بلكه از كنيه معروف آن حضرت نيز استفاده نمى كردند و از كنيه غير معروف (ابوزينب) بهره مى گرفتند.

صفحه 181

منبرها و مكتب خانه ها را مرحوم طبرسى نيز در احتجاج نقل مى كند.(1)

ابن ابى الحديد از يكى از بزرگان علم حديث نقل مى كند كه: «بيشترين احاديث جعلى و دروغين در فضايل صحابه، در عصر حاكميّت بنى

اميّه ساخته و ترويج شد; هدف حديث سازان اين بود كه با كوبيدن بنى هاشم به حاكمان بنى اميّه نزديك شوند (و به مال و مقام دست يابند)».(2)

دستگاه خلافت معاويه به اين مقدار نيز اكتفا نكرد، بلكه به يكى از حديث سازان، مقدار فراوانى پول داد، تا شأن نزول برخى از آيات را به نفع دشمنان اميرمؤمنان(عليه السلام) و به ضرر آن حضرت تحريف كند!

معروف است معاويه مبلغ چهارصد هزار درهم به «سمرة بن جندب» (يكى از حديث سازان) داد، تا اعلام كند كه اين دو آيه درباره على(عليه السلام) نازل شده است:

(وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيُشْهِدُ اللهَ عَلَى مَا فِى قَلْبِهِ وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ* وَإِذَا تَوَلَّى سَعَى فِى الاَْرْضِ لِيُفْسِدَ فِيهَا وَيُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ وَاللهُ لاَ يُحِبُّ الْفَسَادَ);(3)و از مردم كسانى هستند كه گفتار آنان در زندگى دنيا مايه اعجاب تو مى شود، و خدا را بر آنچه در دل دارند، گواه مى گيرند، در حالى كه آنان سرسخت ترين دشمنانند. آنان هنگامى كه روى بر مى گردانند (و از نزد تو خارج مى شوند) در راه فساد در زمين مى كوشند و زراعت ها و چهارپايان را نابود مى سازند; (با اين كه مى دانند) خدا فساد را دوست نمى دارد.(4)

پاورقي

1 . احتجاج طبرسى، ج 2، ص 84-85. مرحوم علّامه امينى در كتاب ارزشمند الغدير احاديث ساختگى در فضايل خلفا و همچنين معاويه را به طور مشروح مورد بحث و بررسى قرار داده است. (رجوع كنيد به: الغدير، ج 7، 8،9 و 10).

2 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 46.

3 . بقره، آيات 204-205.

4 .

شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 73.

صفحه 182

در حالى كه اين آيه مطابق سخن مفسّران درباره «اخنس بن شريق» منافق نازل شده است، كه در عصر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) دست به جناياتى زد.(1)

وى همچنين اعلام كرد آيه 207 سوره بقره كه مى فرمايد:

(وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ); «برخى از مردم جان خويش را به خاطر خشنودى خدا مى فروشند». در وصف ابن ملجم (قاتل اميرمؤمنان(عليه السلام)) نازل شده است، (در حالى كه اين آيه درباره على(عليه السلام) در ماجراى ليلة المبيت نازل شده بود).(2)

تمام اين تلاش ها براى آن بود كه خطّ فضيلت علوى مورد ترديد مسلمانان قرار گيرد، و بغض و كينه جانشين آن شود تا در پناه آن، معاويه خطّ سياه اموى را كه از سرچشمه جاهلى سيراب مى شد، ترويج كند و به اهداف دنياطلبانه خويش برسد.

د) ترويج ناسزاگويى به على (عليه السلام)

معاويه به پرده پوشى فضايل على(عليه السلام) و ترويج فضايل ساختگى ساير خلفا و بعضى از صحابه اكتفا نكرد، بلكه به سبّ و ناسزا گويى آن حضرت روى آورد و آنچه را كه پيش از آن، ميان مردم شام سنّت ساخته بود، به ساير بلاد اسلامى نيز گسترش داد و به سبّ و لعن اميرمؤمنان(عليه السلام) در محافل و مجالس و برفراز منبرها و در خطبه هاى نماز جمعه فرمان داد.

مرحوم علّامه امينى با استناد به منابع معتبر اهل سنّت مى نويسد:

«معاويه پيوسته اصرار داشت كه رواياتى در نكوهش مقام اميرمؤمنان على(عليه السلام)

پاورقي

1 . رجوع كنيد به: تفسير فخر رازى، روح المعانى، الدرّ المنثور، مجمع البيان و تفسير نمونه (ذيل تفسير آيات فوق).

2 . آرى ;

اين آيه در عظمت فداكارى اميرمؤمنان(عليه السلام) نازل شده است. مطابق نقل مفسّران و مورّخان شيعه و سنّى اين آيه مربوط به ليلة المبيت يعنى آن شب است كه مشركان مكّه قصد داشتند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را در منزلش به قتل برسانند; و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به فرمان الهى بستر خود را ترك كرد و على(عليه السلام)آن شب به جاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) خوابيد. صبحگاهان كه مشركان با شمشيرهاى آخته بر آن خانه هجوم آوردند، على(عليه السلام)را در آن جا يافتند و با اين فداكارى، رسول خدا از دست مشركان نجات يافت و از همان جا هجرت رسول خدا به سوى مدينه آغاز شد. بنابراين، آيه فوق درباره عظمت كار اميرمؤمنان(عليه السلام)كه با وجود خطر فراوان، شجاعانه و فداكارانه آن شب را در بستر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به سر برد، نازل شده است. (براى آگاهى از مصادر اين شأن نزول، رجوع كنيد به: تفسير نمونه، ج 2، ص 47، تفسير آيه 207 سوره بقره).

صفحه 183

جعل كند و اين كار را آن قدر ادامه داد كه كودكان شام با آن خو گرفتند و بزرگ شدند و بزرگسالان به پيرى رسيدند. هنگامى كه پايه هاى بغض و عداوت نسبت به اهل بيت(عليهم السلام)در قلوب ناپاكان محكم شد، سنّت زشت لعن و سبّ مولا على(عليه السلام) را به دنبال نمازهاى جمعه و جماعت و بر منابر، در همه جا، حتّى در محل نزول وحى يعنى مدينه رواج داد.(1)

«جاحظ» نقل مى كند كه معاويه در پايان خطبه نماز، با كلماتى زشت(2)، على(عليه السلام)را مورد سبّ و لعن قرار مى داد و آنگاه

همين جملات را طىّ بخش نامه اى به همه بلاد اسلامى فرستاد، تا خطباى جمعه! نيز هماهنگ با او اين گونه آن حضرت را لعن نمايند.(3)

همچنين نقل شده است كه معاويه در قنوت نماز خويش على، حسن و حسين(عليهم السلام) را لعن مى كرد.(4)

ابن ابى الحديد معتزلى مى نويسد: «به دستور معاويه خطبا در هر آبادى و بر فراز منبرها، على(عليه السلام) را لعن مى كردند و به او و خاندان پاكش ناسزا مى گفتند».(5)

طبرى (مورّخ معروف) مى نويسد: «وقتى كه معاويه، مغيرة بن شعبه را والى كوفه ساخت، به وى گفت:

«لا تَتَحَمَّ عَنْ شَتْمِ عَليٍّ وَ ذَمِّهِ; از ناسزاگويى و مذمّت نسبت به على پرهيز نكن!».(6)

پاورقي

1 . الغدير، ج 2، ص 101-102.

2 . اين كلمات را ابن ابى الحديد در شرح خود (ج 4، ص 56) به نقل از جاحظ آورده است كه به علّت زشتى اين كلمات، از نقل آن خوددارى مى كنيم.

3 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 56-57.

4 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 52 و بحارالانوار، ج 23، ص 169.

5 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 44.

6 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 188 (حوادث سال 51 هجرى) و كامل ابن اثير، ج 3، ص 472.

صفحه 184

اصرار معاويه بر اين كار تا آنجا بود كه وقتى در مراسم حج شركت كرد و وارد مدينه شد، تصميم داشت، بر منبر رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، على(عليه السلام) را لعن كند. به او گفتند: «سعد بن ابى وقّاص» در اينجا حضور دارد و از اين كار ناخشنود خواهد شد; بنابراين، خوب است پيش از

آن، با وى مشورت كنى.

معاويه قصد خويش را با وى در ميان گذاشت. سعد گفت: اگر چنين كنى، من ديگر به مسجد پيامبر نخواهم آمد. معاويه كه چنين ديد تا زمانى كه سعد زنده بود در آنجا اقدام به لعن نكرد.(1)

در كتاب «صحيح مسلم» (از كتاب هاى معروف و معتبر اهل سنّت) آمده است: معاويه به سعد بن ابى وقّاص گفت: چرا ابوتراب (على(عليه السلام)) را ناسزا نمى گويى؟ سعد در پاسخ گفت: به خاطر سه جمله اى كه از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در عظمت على(عليه السلام)شنيده ام كه اگر يكى از آنها در حقّ من بود، از داشتن شتران سرخ مو (كنايه از اموال فراوان است) برايم بهتر بود.

آنگاه سعد بن ابى وقّاص آنها را نقل كرد.(2)

معاويه كينه توز عجيبى بود و شايد كمتر كسى در كينه توزى به پاى او مى رسيد تا آنجا كه درخواست بزرگان اسلام و حتّى برخى از بنى اميّه را جهت ترك اين عمل زشت و نفرت انگيز رد مى كرد و همچنان به كار خويش ادامه مى داد.

علاّمه مجلسى نقل مى كند: در ملاقاتى كه ابن عبّاس با معاويه داشت، به وى گفت: اى معاويه! تو على را مى شناسى و سابقه او را در اسلام مى دانى و به فضل و مقام وى

پاورقي

1 . عقد الفريد، ج 4، ص 366.

2 . آن سه فضيلت عبارتند از:

الف _ در جريان تبوك كه على(عليه السلام) را در مدينه به جاى خود گذاشت، خطاب به وى فرمود: «أَما تَرْضى أَنْ تَكُونَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسى إِلاَّ أَنَّهُ لاَ نُبُوَّةَ بَعْدِي; آيا خشنود نيستى كه جايگاه تو

در نزد من همانند هارون نسبت به موسى باشد (با اين تفاوت) جز آن كه بعد از من نبوّتى نيست».

ب _ در جنگ خيبر بعد از آن كه ديگران نتوانستند قلعه خيبر را بگشايند فرمود: «لاَُعْطِيَنَّ الرّايَةَ رَجُلا يُحِبُّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يُحِبُّهُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ; پرچم را به دست مردى خواهم داد كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست مى دارند». آنگاه پرچم را به دست على(عليه السلام) داد وفتح و پيروزى حاصل شد.

ج _ وقتى كه (در ماجراى مباهله) آيه 61 سوره آل عمران (فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ...) نازل شد، رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، على و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) را فرا خواند و فرمود: «اَللّهُمَّ هؤُلاءِ أَهْلِي; خداوندا! اينان خاندان من هستند (كه مشمول اين آياتند)». (صحيح مسلم، كتاب فضائل الصحابة، باب فضايل على بن ابى طالب، حديث سوّم، با تلخيص).

صفحه 185

آگاهى; اكنون كه وى از دنيا رفته است، دستور بده بر منبرهايتان به وى ناسزا نگويند. معاويه با وقاحت تمام درخواست وى را رد كرد.(1)

ابوعثمان جاحظ مى گويد: گروهى از بنى اميّه با توجّه به آثار منفى اين كار _ به معاويه گفتند: تو به آنچه خواستى رسيدى، ديگر از لعن على دست بردار! پاسخ داد: نه به خدا سوگند! بايد آن قدر اين كار ادامه يابد، تا كودكان با آن بزرگ شوند و بزرگسالان با آن پير گردند و هيچ كس فضيلتى براى على نگويد!(2)

به هر حال، با اين برنامه، لعن على(عليه السلام) و خاندان وى به صورت يك سنّت درآمد و هفتاد هزار منبر در عصر

امويين در سراسر كشور اسلامى نصب شد و بر فراز آن ها، على(عليه السلام) را لعن مى كردند.(3)

اين برنامه تا زمان عمربن عبدالعزيز ادامه داشت و آثار منفى آن هر روز آشكارتر مى شد; تا آن كه وى در زمان خلافت خويش (سال 99 هجرى) طىّ بخش نامه اى به همه بلاد اسلامى دستور لغو اين سنّت زشت را صادر كرد.(4)

آرى; بنى اميّه براى كتمان سابقه زشت خود و جلوگيرى از نشر فضايل على(عليه السلام)و در نتيجه گرايش مردم به «خطّ علوى» به سبّ و لعن آن حضرت روى آوردند. در واقع، آنان ادامه حكومت جنايت بار خويش را بر پايه چنين سنّتى استوار مى ديدند. اين نكته اى است كه «مروان بن حكم» بدان تصريح كرده است.

در تاريخ مى خوانيم كه وقتى از «مروان حكم» سؤال شد كه چرا شما على را سبّ و لعن مى كنيد؟ و اين كار چه نفعى براى شما دارد؟ پاسخ داد:

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 33، ص 256.

2 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 57 و الغدير، ج 2، ص 102.

3 . ربيع الابرار زمخشرى، ج 2، ص 186 (مطابق نقل الغدير، ج 10، ص 266).

4 . كامل ابن اثير، ج 5، ص 42 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 58. (براى آگاهى بيشتر از ماجراى سنّت معاويه و پيروانش در سبّ و لعن مولا(عليه السلام) رجوع كنيد به: الغدير، ج 2، ص 101 به بعد و جلد 10، ص 257 به بعد; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 56 به بعد ; پيام امام اميرالمؤمنين(عليه السلام)، ج

2، ص 652 و دائرة المعارف الاسلامية الشيعية، ج 1، ص 59).

صفحه 186

«لاَ يَسْتَقِيمُ لَنَا الاَْمْرُ إِلاَّ بِذَلِكَ; حكومت ما جز با اين كار سامان نمى يابد».(1)

آنان با طرح و گسترش چنين حركت زشت و ناجوانمردانه اى، آزار، كشتن و اسارت خاندان هاشمى را براى مزدوران خويش امرى ساده و حتّى مورد رغبت و پسنديده مى ساختند و در پناه آن به اهداف شوم دنياطلبانه خويش دست مى يافتند.

4 _ به شهادت رساندن امام حسن مجتبى(عليه السلام)

معاويه مى دانست كه با وجود امام حسن(عليه السلام) نمى تواند به سادگى به اهداف شوم دراز مدّت خويش و تثبيت خلافت در خاندان اموى دست يابد; مخصوصاً كه در پيمان نامه صلح او با امام مجتبى(عليه السلام) آمده بود كه معاويه پس از خويش، كسى را براى خلافت معرّفى نكند و كار آن را به مسلمين بسپارد.(2)

از اين رو، معاويه براى برداشتن موانع از سر راه خويش و هموارساختن سلطنت يزيد فاسد، دست به جنايت ديگرى زد و امام مجتبى(عليه السلام) را به شهادت رساند. ولى براى در امان ماندن از پى آمد چنين جنايت بزرگى، مخفيانه و با مسموم ساختن آن حضرت، به چنين عملى اقدام كرد.

مطابق نقل جمعى از مورّخان شيعه و سنّى، معاويه به همسر امام حسن(عليه السلام) كه دختر اشعث بن قيس(3) بود، پيام داد كه اگر وى حسن بن على(عليه السلام) را مسموم سازد، او را به همسرى پسرش يزيد درخواهد آورد. معاويه براى جلب اعتماد «جعده دختر اشعث» مبلغ يكصد هزار درهم نيز براى وى فرستاد. دختر اشعث نيز پذيرفت كه

پاورقي

1 . رجوع كنيد به: انساب الاشراف بلاذرى، ج 2، ص 407; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج

13، ص 220 و الغدير، ج 7، ص 147، ج 8، ص 264 و ج 9، ص 392.

2 . مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 38 و بحارالانوار، ج 44، ص 65. (البتّه مطابق نقل ابن قتيبه در «الامامة و السياسة» جلد 1، صفحه 184، معاويه تعهّد كرده بود كه پس از مرگش، خلافت به امام حسن(عليه السلام)منتقل شود. در اين صورت انگيزه معاويه براى به شهادت رساندن آن حضرت، روشن تر است. همين انگيزه را علاّمه امينى در الغدير، ج 11، ص 9، از ابوالفرج اصفهانى نويسنده كتاب «مقاتل الطالبيين» نقل مى كند; ابن عبدالبرّ نيز در استيعاب، ج 1، ص 438 و 439 مى نويسد: امام حسن(عليه السلام) با وى شرط كرده بود كه خلافت پس از معاويه، در اختيار او قرار گيرد).

3 . براى آگاهى از زندگى و سابقه اشعث، رجوع كنيد به: پيام امام اميرالمؤمنين(عليه السلام)، ج 1، ص 644 به بعد (ذيل خطبه نوزدهم).

صفحه 187

همسر خود حضرت امام مجتبى(عليه السلام) را مسموم سازد و به شهادت برساند (هر چند معاويه، وى را هرگز به همسرى يزيد در نياورد!).(1)

مورّخ معروف «ابوالفرج اصفهانى» مى نويسد: معاويه مى خواست براى فرزندش يزيد از مردم بيعت بگيرد; ولى وجود امام حسن(عليه السلام) و سعد بن ابى وقّاص كار را براى او مشكل مى ساخت، از اين رو، هر دوتن را مسموم ساخت.(2)

تأسّف بارتر آن كه، وقتى خبر شهادت امام حسن(عليه السلام) به شام رسيد، معاويه و ديگر درباريان جنايتكارش خوشحال شدند و به سجده افتادند.(3)

به هر حال، ترديدى نيست كه معاويه براى رسيدن به اهداف شوم خود، سعى مى كرد همه موانع را

از سر راه خود بر دارد و مسير را براى «خلافت موروثى آل امية» هموار سازد كه يكى از موانع مهم، حضور امام حسن مجتبى(عليه السلام) با آن همه شايستگى ها و عظمت فردى و خانوادگى بود. از اين رو، دست خود را به اين جنايت عظيم آلوده ساخت و به واسطه زنى دنياپرست _ به خيال خويش _ به هدفش نائل شد.

5 _ كشتن شيعيان به بهانه هاى گوناگون
توضيح

معاويه بعد از تثبيت قدرت خويش و پس از مسموم ساختن امام مجتبى(عليه السلام)برخلاف مفاد صلح نامه(4) و بر خلاف تمام اصول انسانى و دينى به كشتار وسيع

پاورقي

1 . رجوع كنيد به: كتاب هاى معتبر تاريخى از شيعه و سنّى; مانند: ارشاد شيخ مفيد، ص 356 و 357; مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 47-49; بحارالانوار، ج 44، ص 147; تاريخ الخلفاء سيوطى، ص 214; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 29; مختصر تاريخ دمشق، ج 7، ص 39; تذكرة الخواص سبط بن جوزى، ص 191 و 192. ابن عبدالبر نيز در استيعاب، ج 1، ص 440 در شرح حال امام حسن(عليه السلام)مى نويسد: گروهى گفته اند كه آن زن به دسيسه معاويه و پولى كه براى وى فرستاد، آن حضرت را مسموم ساخت (وَ قَالَتْ طائِفَةٌ: كَانَ ذَلِكَ مِنْهَا بِتَدْسِيسِ مُعاوِيَةَ إِلَيْهَا وَ مَا بَذَلَ لَهَا فِي ذلِكَ).

2 . مقاتل الطالبيين، ص 48.

3 . الامامة و السياسة، ج 1، ص 196; عقد الفريد، ج 4، ص 361 و مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 49.

4 . در يكى از بندهاى صلح نامه آمده بود: «وَ أَنْ يُؤَمَنَّ شِيعَتَهُ، وَلاَ يَتَعَرَّضَ لاَِحَد مِنْهُمْ; امنيّت شيعيان على(عليه السلام)

را تضمين كند و متعرّض احدى از آنان نشود». (مناقب شهر آشوب، ج 4، ص 38 و ارشاد شيخ مفيد، ص 355).

صفحه 188

شيعيان اميرالمؤمنين على(عليه السلام) دست زد; تا با از ميان برداشتن مخالفان، راه را براى خودكامگى هايش هموارتر سازد.

ابن ابى الحديد با اشاره به اين دوران مى نويسد: «فشارها بر شيعيان ادامه داشت، تا آنگاه كه امام حسن(عليه السلام) به شهادت رسيد; پس از آن، سختى ها و فشارها بر شيعيان افزايش يافت،به گونه اى كه هر شيعه،از كشته شدن و يا تبعيد و آواره شدن بيمناك بود».(1)

امام باقر(عليه السلام) با اشاره به فضاى تاريك و وحشت بار عصر معاويه مى فرمايد:

«وَ كَانَ عِظَمُ ذلِكَ وَ كِبَرُهُ زَمَنَ مُعاوِيَةَ بَعْدَ مَوْتِ الْحَسَنِ(عليه السلام) فَقُتِلَتْ شِيعَتُنابِكُلِّ بَلْدَة وَ قُطِّعَتِ الاَْيْدِي وَ الاَْرْجُلُ عَلَى الظِّنَّةِ وَ كَانَ مَنْ يُذْكَرُ بِحُبِّنَا وَ الاِْنْقِطاعِ إِلَيْنَا سُجِنَ أَوْ نُهِبَ مَالُهُ أَوْ هُدِّمَتْ دارُهُ; بيشترين وبزرگترين

فشارها بر شيعيان در عصر معاويه، پس از شهادت امام حسن(عليه السلام)بود. در آن زمان در هر شهرى شيعيان ما كشته مى شدند و دست ها و پاهايشان با اندك گمان و بهانه اى قطع مى شد. شدّت سخت گيرى به حدّى بود كه اگر كسى از دوستى ما ياد مى كرد، زندانى مى شد و اموالش مصادره مى گرديد و يا خانه اش ويران مى گشت».(2)

در اين هنگام، معاويه فرماندارى كوفه را به «زياد بن ابيه»(3) سپرد; وى كه شيعيان على(عليه السلام) را به خوبى مى شناخت، به تعقيب آنان پرداخت و بسيارى از افرادسرشناس و مؤثّر از دوستان على(عليه السلام) را به قتل رساند. شدت سخت گيرى و جنايت «زياد» را ابن

ابى الحديد معتزلى اين گونه ترسيم مى كند:

«زياد، شيعيان على(عليه السلام) را زير هر سنگ و كلوخى (در هرمكانى) يافت به قتل

پاورقي

1 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 43.

2 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 43 و بحارالانوار، ج 44، ص 68.

3 . شرح حال «زياد» پيش از اين گذشت.

صفحه 189

رساند; آنها را دچار ترس و وحشت ساخت و دست و پاى آنان را قطع كرد و چشم هاى آنها را از حدقه بيرون آورد، آنان را به دار آويخت و گروهى از آنان را از سرزمين عراق آواره ساخت، تا جايى كه هيچ فرد سرشناسى از شيعيان در عراق نماند».(1)

جنايات «زياد» در نامه امام حسين(عليه السلام) به معاويه نيز آمده است; در بخشى از نامه آن حضرت مى خوانيم:

«ثُمَّ سَلَّطْتَهُ عَلى اَهْلِ الاِْسْلامِ، يَقْتُلُهُمْ وَ يَقْطَعُ أَيْدِيَهُمْ وَ أَرْجُلَهُمْ مِنْ خِلاف، وَ يُصَلِّبُهُمْ عَلى جُذُوعِ النَّخْلِ; آنگاه زياد را بر مسلمانان مسلّط ساختى و او نيز آنان را به قتل مى رساند و دست و پاى آنان را به عكس يكديگر (به طرز وحشتناك) قطع مى كند و آنان را بر دار اعدام مى آويزد».(2)

شهادت حُجر بن عدى(3)

از جنايات عظيمى كه دراين مدّت توسّط عمّال معاويه انجام گرفت و بسيارى از مورّخان شيعه و سنّى آن را نقل كرده اند، شهادت «حُجر بن عدى» و ياران گرانقدرش بود. اينان از مردان شايسته و به زهد و تقوا و ايمان شناخته شده بوده اند و فقط به جرم پيروى از على(عليه السلام) و ايستادگى در برابر ناسزاگويى هاى «زياد» نسبت به آن حضرت به

پاورقي

1 . فَقَتَلَهُمْ تَحْتَ كُلِّ حَجَر

وَ مَدَر، وَ أَخَافَهُمْ، وَ قَطَعَ الاَْيْدِي وَ الاَْرْجُلَ، وَ سَمَلَ الْعُيُونَ وَ صَلَبَهُمْ عَلَى جُذُوعِ النَّخْلِ، وَ طَرَدَهُمْ وَ شَرَّدَهُمْ عَنِ الْعِراقِ; فَلَمْ يَبْقِ بِهَا مَعْرُوفٌ مِنْهُمْ (همان مدرك، ص 44). محقّق ارجمند جناب شيخ باقر قرشى مى نويسد: زياد قصد كرد كوفه را از شيعيان خالى كند و شوكت آنان را در هم بشكند; از اين رو، پنجاه هزار تن از شيعيان كوفه (و عراق) را آواره منطقه خراسان كرد، و البتّه همين جمعيّت موجب نشر تشيّع در آن منطقه و تشكيل گروه هاى مقاومت و مبارزه عليه امويان شد. (حياة الامام الحسين بن على(عليه السلام)، ج 2، ص 178).

2 . الامامة و السياسة، ج 1، ص 203 و بحارالانوار، ج 44، ص 213.

3 . حُجر بن عدى از بزرگان صحابى رسول خدا بود. دانشمندان شيعه و سنّى تعبيرات بلندى در عظمت او نقل كرده اند. درباره او نوشته اند: وى هر چند از نظر سنّ و سال از ديگر صحابه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)كوچك تر بود، ولى از نظر عظمت از بزرگان صحابه بود. حاكم نيشابورى در مستدرك از او با عنوان «راهب أصحاب محمّد» ياد كرده است و ابن اثير در اسدالغابة و ابن حجر عسقلانى در الاصابه از او به عنوان «حُجر الخير» ياد كرده اند. درباره او آمده است كه وى مردى عابد بود، هميشه با وضو بود و هر گاه وضو مى گرفت، نماز مى خواند. ابن عبدالبر در استيعاب و ابن اثير در اسدالغابه وى را مستجاب الدعوة دانسته اند. براى آگاهى بيشتر رجوع كنيد به: اسدالغابة فى معرفة الصحابة، ج 1، ص 385-386; الاصابة فى

تمييز الصحابة، ج 1، ص 314; مختصر تاريخ دمشق، ج 6، ص 236 به بعد; اعيان الشيعة، ج 4، ص 569 به بعد و الغدير، ج 11، ص 53 به بعد.

صفحه 190

طرز فجيعى به شهادت رسيدند، كه فشرده آن چنين است:

زمانى كه «مغيرة بن شعبه» از سوى معاويه حاكم كوفه شد، به دستور معاويه در خطبه ها و سخنرانى ها نسبت به على(عليه السلام) دشنام و ناسزا مى گفت. در اين ميان «حُجر بن عدى» در برابر او ايستادگى مى كرد واز فضايل على(عليه السلام) مى گفت، و معاويه را رسوا مى ساخت. «حُجر» كه مردى با نفوذ و از شخصيّت هاى معروف كوفه بود، با بيانش توطئه هاى مغيره را خنثى مى ساخت.

جمع زيادى از مردم كوفه نيز با وى همراهى مى كردند و به مخالفت با سخنان «مغيره» مى پرداختند. مغيره كه ترس داشت دست خويش را به خون آنان آلوده سازد، تحمّل مى كرد; ولى هميشه «حُجر» را از پى آمد سخنانش مى ترساند و مى گفت همه حاكمان مانند من تحمّل نخواهند كرد و در برابر تو شدّت عمل به خرج خواهند داد.

مغيره در سال 51 هجرى به هلاكت رسيد و آنگاه معاويه «زياد» را كه والى بصره بود، با حفظ سِمَت، به ولايت كوفه منصوب كرد. «زياد» نيز همانند ديگر واليان جور و به دستور معاويه بر فراز منابر و در سخنرانى ها به سبّ و بدگويى على(عليه السلام)مى پرداخت كه با مخالفت «حُجر» مواجه مى شد.

«حُجر بن عدى» و يارانش كه تحمّل اين ناسزاگويى ها را نداشتند، در برابر دستگاه ستمگر معاويه و «زياد» ايستادگى كردند و از افشاى

حاكم شام و آل ابوسفيان خوددارى نمى كردند و به تهديدات «زياد» ستمگر اعتنايى نداشتند.

سرانجام زياد، آنها را دستگير كرد و همراه با نامه اى در مذمّت و بدگويى از آنان به شام روانه ساخت.

حجر و يارانش را در «مرج عذرا» (منطقه اى در نزديكى دمشق) نگه داشتند، تا حكم آنان از سوى معاويه صادر شود.

از ميان اين گروه كه چهارده تن بودند، هفت تن با وساطت بعضى به نزد معاويه نجات يافتند; ولى حُجر به همراه شش تن از يارانش كه مقاومت مى كردند _ به جرم

صفحه 191

ديندارى و محبّت به على(عليه السلام) _ به طرز فجيعى به شهادت رسيدند.(1)

در كتاب كنز العمّال (از كتاب هاى معروف اهل سنّت) آمده است كه حُجر به هنگام شهادت چنين وصيّت كرد:

«لاَ تُطْلِقُوا عَنِّي حَدِيداً وَ لاَ تَغْسِلُوا عَنِّي دَمَاً وَ ادْفِنُونِي فِي ثِيابِي، فَإِنِّي لاق مُعاوِيَةَ بِالْجادَّةِ وَ إِنِّي مُخاصِمٌ; غل و زنجير را از دست و پايم باز نكنيد و خونم را نشوييد و مرا در پيراهنم دفن كنيد! چرا كه مى خواهم به اين صورت معاويه را در قيامت براى دادخواهى در پيشگاه خدا ديدار كنم».(2)

قبر جناب حجر و يارانش امروزه در منطقه «مرج عذرا»، در نزديكى دمشق معروف و مشهور است و زيارتگاه گروه زيادى از مسلمانان مى باشد.

شهادت حُجر بن عدى و يارانش چه در همان زمان و چه پس از آن، مورد اعتراض شديد مردم قرار گرفت و از آن به عنوان لكّه ننگى در زندگى معاويه ياد مى شد.

امام حسين(عليه السلام) در نامه اى به معاويه به شهادت حُجر و يارانش اشاره مى كند و مى فرمايد:

«أَلَسْتَ قَاتِلَ حُجْر، وَ

أَصْحابَهُ الْعابِدِينَ الُْمخْبِتِينَ، اَلَّذِينَ كَانُوا يَسْتَفْظِعُونَالْبِدَعَ، وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ، وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ، فَقَتَلْتَهُمْ ظُلْماً وَ عُدْواناً، مِنْ بَعْدِ ما أَعْطَيْتَهُمُ الْمَواثِيقَ الْغَلِيظَةَ، وَ الْعُهُودِ الْمُؤَكَّدَةَ، جُرْأَةً عَلَى اللّهِ وَاسْتِخْفَافاً بِعَهْدِهِ; (اى معاويه!) آيا تو همان نيستى كه حجر و يارانش را

پاورقي

1 . رجوع كنيد به: تاريخ طبرى، ج 4، ص 187-207; كامل ابن اثير، ج 3، ص 472-486; مختصر تاريخ دمشق، ج 6، ص 235-242; مروج الذهب مسعودى، ج 3، ص 3-4; الغدير، ج 11، ص 37 به بعد و اعيان الشيعة، ج 4، ص 569-586.

2 . كنز العمّال، ج 11، ص 353، حديث شماره 31724; همچنين رجوع كنيد به: اسدالغابة فى معرفة الصحابة، ج 1، ص 386 و الاصابة فى تمييز الصحابة، ج 1، ص 315.

صفحه 192

كه عابد و در برابر خدا متواضع بودند، به قتل رساندى؟ آنان كه از بدعت ها بيزار بودند; امر به معروف و نهى از منكر مى كردند; ولى تو آنان را از روى ستم و عداوت _ پس از پيمان هاى محكم (در عدم تعرّض به آنان) _ كشتى و اين عمل را از روى نافرمانى در برابر خداوند و سبك شمردن پيمان او انجام دادى».(1)

عايشه نيز در ملاقاتى با معاويه به وى گفت: چرا حُجر و يارانش را كشتى؟ معاويه پاسخ داد: مصلحت امّت را در آن ديدم!!! عايشه گفت: از رسول خدا شنيدم كه درباره آنان مى فرمود:

«سَيُقْتَلُ بِعَذْراءَ نَاسٌ، يَغْضِبُ اللّهُ لَهُمْ وَ أَهْلُ السَّماءِ; به زودى در منطقه «عذراء»، مردمانى كشته مى شوند كه خداوند و آسمانيان به خاطر آنان خشمگين مى شوند».(2)

از «حسن بصرى» نقل شده است كه مى گفت: معاويه چهار

عمل زشت انجام داد كه هر يك از آنها به تنهايى جرم و جنايت بزرگى محسوب مى شود و براى تبهكارى معاويه كافى است... يكى از آن چهار مورد، كشتن حُجر بن عدى بود. سپس دو بار گفت:

«وَيْلا لَهُ مِنْ حُجْر وَ أَصْحابِ حُجْر; واى بر وى (معاويه) از ماجراى حُجر و ياران حُجر!».(3)

ماجراى شهادت حجر به قدرى مظلومانه بود كه خود معاويه نيز _ به ظاهر _ از پى آمد اُخروى آن وحشت داشت!

پاورقي

1 . الامامة والسياسة، ج 1، ص 203; همچنين رجوع كنيد به: بحارالانوار، ج 44، ص 213.

2 . مختصر تاريخ دمشق، ج 6، ص 241 و الاصابة، ج 1، ص 315.

3 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 208 و كامل ابن اثير، ج 3، ص 487.

صفحه 193

در كامل ابن اثير به نقل از ابن سيرين آمده است كه معاويه به هنگام مرگ مى گفت:

«يَوْمِي مِنْكَ يا حُجْرُ طَوِيلٌ; اى حُجر! روزى طولانى (براى محاكمه نزد خدا) با تو خواهم داشت».(1)

شهادت عمرو بن حَمِق

از ديگر شخصيّت هاى بزرگ اسلامى كه توسّط معاويه به شهادت رسيد، جناب «عمرو بن حَمِق خُزاعى» است.

وى از اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود و مطابق نقل محدّثان و مورّخان روزى با مقدارى شير رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را سيراب كرد، آن حضرت در حقّ وى چنين دعا كرد: «اَللّهُمَّ مَتِّعْهُ بِشَبابِهِ; خدايا او را از جوانى اش بهره مند ساز!» عمرو نيز به بركت اين دعا، هشتاد سال بر او گذشت، ولى موى سپيدى در سر و رويش ديده نشد».(2)

وى از شيعيان خاصّ اميرمؤمنان(عليه السلام) بود. امام كاظم(عليه السلام) هنگامى كه حواريّون و ياران ويژه اميرمؤمنان(عليه السلام)

را بر مى شمارد، از عمرو بن حمق نيز نام مى برد.(3)

اميرمؤمنان(عليه السلام) در جنگ صفّين پس از اعلام آمادگى و وفادارى خالصانه عمرو، به وى فرمود:

«لَيْتَ أَنَّ فِي جُنْدِي مِائَةٌ مِثْلُكَ; كاش در ميان لشكريانم يكصد نفر همانند تو بودند».(4)

عمرو بن حمق به سبب عشق و ارادت به على(عليه السلام) مورد بُغض معاويه قرار داشت،

پاورقي

1 . كامل ابن اثير، ج 3، ص 487.

2 . كنزالعمّال، ج 13، ص 495; تهذيب التهذيب ابن حجر، ج 8، ص 21; اسدالغابة، ج 4، ص 100 و بحارالانوار، ج 18، ص 12.

3 . بحارالانوار، ج 22، ص 343.

4 . بحارالانوار، ج 32، ص 399 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 182.

صفحه 194

تا آن كه معاويه در زمان خلافت خويش، وى را مورد تعقيب قرار داد. عمرو از شهر خويش گريخت; ولى معاويه با وقاحت تمام همسرش «آمنه» را به مدّت دو سال در زندان دمشق حبس كرد، تا آن كه عمّال معاويه عمرو را در منطقه «موصل» دستگير كردند;(1) و او را به طرز فجيعى به شهادت رساندند و سرش را براى زياد و او نيز براى معاويه فرستاد!

مورّخان نوشته اند: نخستين سرى كه در اسلام شهر به شهر گردانده شد، سرِ «عمروبن حمق خُزاعى» بود!

ابن سعد در طبقات به نقل از شعبى (از بزرگان تابعين) مى نويسد: «أَوَّلُ رَأْس حُمِلَ فِى الاِْسْلامِ رَأْسُ عَمْرِو بْنِ الحَمِقِ».(2)

به دستور معاويه سر بريده «عمرو» براى همسرش در زندان فرستاده شد. مأموران سنگدل حاكم شام، سر آن شهيد را به دامن آمنه انداختند و آمنه نيز كلماتى آتشين و با حزن و اندوه در فراق شوهرش بيان

كرد.(3)

امام حسين(عليه السلام) در نامه اش به معاويه به شهادت عمروبن حمق اشاره كرده و از آن بزرگمرد به عظمت ياد مى كند و مى فرمايد:

«أَوَ لَسْتَ بِقاتِلِ عَمْرِو بْنِ الْحَمِقِ، اَلَّذِي أَخْلَقَتْ وَ أَبْلَتْ وَجْهَهُ الْعِبادَةُ; آيا تو قاتل عمروبن حمق نيستى; همان مردى كه كثرت عبادت چهره اش را فرسوده كرده بود».(4)

آرى; معاويه با كشتن شيعيان على(عليه السلام) به ويژه افراد بانفوذ و ايجاد ترس و وحشت

پاورقي

1 . طبرى مى نويسد: او را در موصل دستگير كردند و به شهادت رساندند (تاريخ طبرى، ج 4، ص 197). ولى مطابق نقل ابن سعد در طبقات (ج 6، ص 25) او را در منطقه جزيره دستگير كردند و به شهادت رساندند.

2 . طبقات، ج 6، ص 25. ابن حجر عسقلانى نيز مى نويسد: «أَوَّلُ رَأْس اُهْدِىَ فِى الاِْسْلامِ، رَأْسُ عَمْرِو بْنِ الْحَمِقِ، بُعِثَ بِهِ زِيادُ إِلى مُعاوِيَةَ». (الاصابة، ج 2، ص 523).

3 . رجوع كنيد به: الغدير، ج 11، ص 41-44; تاريخ طبرى، ج 4، ص 197; طبقات ابن سعد، ج 6، ص 25; الاصابة، ج 2، ص 533; كنز العمّال، ج 13، ص 497; مصنّف ابن ابى شيبة، ج 8، ص 357; مختصر تاريخ دمشق، ج 19، ص 202 و اعيان الشيعة، ج 8، ص 376.

4 . الامامة و السياسة، ج 1، ص 203. (در بحارالانوار، ج 44، ص 213 نيز، اين جملات با تفاوتى نقل شده است).

صفحه 195

ميان آنان، در پى انتقام از اميرمؤمنان على(عليه السلام) و در واقع انتقام از اسلام راستين برآمد، تا بتواند به «خطّ اموى» استحكام بيشترى ببخشد و راه را براى خودكامگى هايش هموارتر سازد.

6 _ تنگناى اقتصادى مخالفان

يعقوبى _ مورّخ

مشهور _ از حضرت رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) روايت كرده است، كه فرمود:

«اِذَا بَلَغَ بَنُو أَبِي الْعَاصِ ثَلثِينَ رَجُلا جَعَلُوا مَالَ اللهِ دُوَلا وَ عِبَادَهُ خَوَلا وَ دِينَهُ دَخَلا; آنگاه كه فرزندان ابوالعاص (پسر اميّه) به سى تن برسند، بيت المال را در انحصار خود قرار مى دهند و بندگان خدا را برده خويش، و دين خداوند را مايه فريب مى سازند».(1)

اين سه اصل پايه هاى حكومت هاى استبدادى است كه حكومت بنى اميّه بر اساس آن شكل گرفته است.

معاويه كه در سال هاى اوّل حكومتش با سياستى مزوّرانه پا به ميدان نهاد و با بذل و بخشش هاى فراوان و تظاهر به بردبارى و چشم پوشى از دشمنانش، سعى در به سازش كشاندن آنان داشت و به هر شكل مى خواست همگان در برابر حكومت او سر تسليم فرود آورند و يا حدّاقل سكوت كنند; پس از استحكام پايه هاى حكومتش سيماى واقعى خويش را نمايان ساخت و شديدترين فشارهاى اقتصادى را بر مردم بى نوا روا داشت.

وى با اين كه ثروت هاى عمومى و دارايى هاى كشور اسلام را به رايگان تقديم مواليان و نزديكان خويش مى كرد، با وضع مقرّرات سنگين اقتصادى نسبت به

پاورقي

1 . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 172 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 56.

صفحه 196

مخالفان خويش، چنان عرصه را بر آنان تنگ كرده بود كه بسيارى از مردم با فقر و فلاكت دست و پنجه نرم مى كردند.

او اين كار را براى اين انجام مى داد تا احدى به فكر قيام بر ضدّ او نيفتد.(1)

اين سياست در دوران يزيد نيز ادامه يافت

تا جايى كه نسبت به افرادى چون «عبداللّه بن عبّاس» نيز اعمال مى شد. عبدالله در نامه اى به يزيد به همين نكته اعتراض كرده، مى نويسد:

«فَلَعَمْرِي مَا تُؤْتِينَا مِمَّا فِي يَدَيْكَ مِنْ حَقِّنَا إِلاَّ الْقَلِيلَ وَ إِنَّكَ لَتَحْبِسُ عَنَّا مِنْهُ الْعَرِيضَ الطَّويلَ; به جانم سوگند! تو از حقوق ما جز مقدار ناچيزى به ما ندادى و تمام آن را خود برداشتى!».(2)

معاويه كه براى تصاحب اموال مردم مسلمان خيز برداشته بود هر روز دستورى صادر مى كرد.

يك روز فرمان داد تمام اراضى مربوط به پادشاهان ساسانى كه در اطراف كوفه قرار داشت، تصرّف شود. در پى اين فرمان، تمام آن سرزمين هاى وسيع و آباد جزء اموال خصوصى او قرار گرفت.درآمد اين زمين ها در هر سال تا 5 ميليون درهم مى رسيد.

روز ديگر فرمان داد، بصره و املاك آباد اطراف آن را به اين سرزمين ها اضافه كنند.

در مرحله سوّم دستور داد: هدايايى كه رعاياى ايرانى در ايّام نوروز و مهرگان به پادشاهان ساسانى مى پرداختند، از اين به بعد به دستگاه خلافت بپردازند.(3)

منطق معاويه بر اين اساس بود كه مى گفت: زمين از آن خداست و وى خليفه خدا! لذا هر طورى كه ميلش باشد عمل مى كند. او مى گفت:

«اَلاَْرْضُ للهِِ وَ أَنَا خَلِيفَةُ اللهِ فَمَا آخُذُ مِنْ مَالِ اللهِ فَهُوَ لِي وَ مَا تَرَكْتُهُ كَانَ جائِزاً

پاورقي

1 . رجوع كنيد به: عقد الفريد، ج 4، ص 259.

2 . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 248 و بحارالانوار، ج 45، ص 324. همچنين رجوع كنيد به : عقد الفريد، ج 4، ص 358 .

3 . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 218. مراجعه شود به

نقش عايشه درتاريخ اسلام، قسمت سوّم، ص 157.

صفحه 197

لِي; زمين از آن خدا است و من هم خليفه او، پس اگر در مالى تصرّف كنم،متعلّق به من است واگر تصرّف نكنم باز مجاز به تصرّف آنم».(1)

بر اساس منطق معاويه ولايات و شهرها به صورت تبعيض آميزى اداره مى شد. در حالى كه مردم شام _ بهترين مدافعان حكومت معاويه _ در امنيّت و رفاه به سر برده و ارزاق عمومى به وفور و با قيمتى مناسب در اختيارشان قرار مى گرفت و هر گاه و بى گاه از بذل و بخشش هاى بى دريغ معاويه بهره مند بودند; مردم شهرهاى ديگر تحت فشار سخت ترين تنبيهات اقتصادى قرار داشتند.

خصوصاً شهر كوفه كه پايگاه اصلى شيعيان و دوست داران اميرمؤمنان(عليه السلام) بود، با وضع بسيار دردناكى روبرو بود. مغيرة بن شعبه _ والى كوفه _ ارزاق عمومى را از مردم كوفه دريغ مى داشت. اين سياست تبعيض آميز معاويه تا دهها سال پس از وى نيز ادامه يافت ; تا آن جا كه عمر بن عبدالعزيز _ به اصطلاح عادل ترين آنان! _ در حالى كه بر حقوق شاميان ده دينار افزوده بود بر اهل عراق هيچ نيافزود!(2)

غصب زمين هاى آباد بلاد اسلامى، تنها به كوفه و بصره خلاصه نشد. بلكه پس از آن معاويه بر زمين هاى يمن و شام و بين النهرين نيز دست انداخت و سرزمين هايى كه در گذشته عنوان خالصه و تيول داشت، از چنگ صاحبان آنها درآورد و در تصرّف خويش قرار داد.

وى حتّى از دو شهر مقدس مكّه و مدينه نيز صرف نظر نكرد ; هر سال مقدار زيادى

خرما و گندم از اين دو شهر به عنوان ماليات و خراج مى گرفت و «فدك» را كه متعلّق به فرزندان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود جزء تيول مروان بن حكم قرار داد!(3)

«ابن عبد ربّه» مى نويسد:

پاورقي

1 . الغدير، ج 8، ص 349. به نقل از مروج الذهب، ج 2، ص 79.

2 . عقد الفريد، ج 4، ص 259. براى آگاهى بيشتر مراجعه شود به نقش عايشه در تاريخ اسلام، قسمت سوّم.

3 . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 305.

صفحه 198

در دوران حكومت معاويه هيچ بودجه اى از بيت المال براى شهر مقدّس مدينه اختصاص نمى يافت(1)، چه اين كه در اين شهر بزرگانى زندگى مى كردند كه همه از سران مخالفان حكومت اموى بودند.

واليان منصوب معاويه، مردم اين سامان را مجبور كردند تا با بهاى ناچيزى املاك خويش را بفروشند و بسيارى از زمين هاى اطراف مدينه را به اجبار به تصرّف دستگاه حكومت درآوردند.

به حكم معاويه، گاه مروان بن حكم و گاه نيز سعيد بن عاص بر مدينه حكومت مى كرد و هر دو در تضعيف اقتصادى مردم مدينه خصوصاً بزرگان قوم از هيچ كوششى دريغ نمى كردند.(2)

معاويه كه مبارزه با علويان و هواخواهان مكتب علوى را وجهه نظر خويش قرارداده بود، در بخشنامه اى به همه عمّال خويش اعلام كرد:

«اُنْظُرُوا إِلَى مَنْ قَامَتْ عَلَيْهِ الْبَيِّنَةُ أَنَّهُ يُحِبُّ عَلِيّاً وَ أَهْلَ بَيْتِهِ فَامْحُوهُ مِنَ الدِّيوَانِ وَ أَسْقِطُوا عَطَاءَهُ وَ رِزْقَهُ; مواظب باشيد هر كه ثابت شد كه از شيعيان على(عليه السلام) و اهل بيت او است اسم او را از دفتر بيت المال حذف كنيد و حقوق و مزاياى او را قطع نماييد».(3)

اين

همه سخت گيرى از جانب معاويه براى آن بود كه وى همواره از شيعيان احساس خطر عظيمى مى كرد و لذا با قساوت تمام به اين گونه اعمال ننگين و شرارت بار دست مى زد.

ابن ابى الحديد، از امام باقر(عليه السلام) نقل مى كند كه شرايط چنان سخت شده بود كه اگر كسى از دوستى ما ياد مى كرد زندانى مى شد و اموالش مصادره مى گرديد و يا خانه اش

پاورقي

1 . مراجعه شود به عقدالفريد، ج 4، ص 358.

2 . مراجعه شود به عقد الفريد، ج 4، ص 259.

3 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 45 و الغدير، ج 11، ص 29.

صفحه 199

ويران مى گشت.(1)

فشارها چنان زياد و فراگير شده بود كه «شعبى» مى گويد:

«مَا نَدْري مَا نَصْنَعُ بِعَلِىِّ بْنِ أبي طَالِب، إِنْ أَحْبَبْنَاهُ إِفْتَقَرْنَا وَ إِنْ اَبْغَضْنَاهُ كَفَرْنَا; نمى دانيم با على(عليه السلام) چه كنيم؟ اگر او را دوست بداريم، (چنان بر ما سخت مى گيرند كه) فقير و نيازمند مى شويم و اگر او را دشمن بداريم، كافر مى شويم».(2)

7 _ بدعت ها

معاويه براى پيشبرد اهداف خويش و تحكيم پايه هاى مقام و موقعيّت خود، كه سخت به آن علاقه داشت، به احكام اسلامى نيز دست اندازى كرد و بدعت هايى را در دين پديد آورد كه از مهم ترين آن ها انحراف خلافت اسلامى از مسير صحيح خود و تبديل آن به سلطنت استبدادى و موروثى، مخصوصاً انتخاب فرزند آلوده و ناصالحش براى ولايت عهدى بود.

اين خطر به قدرى جدّى و مهم بود كه امام حسين(عليه السلام) در جمع عدّه زيادى از صحابه و انصار و فرزندان آنها در

منى، با آن كه جاسوسان معاويه همه جا مراقب اوضاع بودند، در اين باره فرمود:

«فَإِنِّي أَخَافُ أَنْ يَنْدَرِسَ هَذَا الْحَقُّ وَ يَذْهَبَ; من بيم آن دارم كه (در اثر اعمال معاويه) دين اسلام فرسوده گشته و به طور كامل ريشه كن گردد».(3)

معاويه خود تصريح مى كرد كه خلافت را نه با محبّت و دوستى مردم و نه رضايت

پاورقي

1 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 43.

2 . مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 248.

3 . احتجاج طبرسى، ج 2، ص 87 ; الغدير، ج 11، ص 28.

صفحه 200

آن ها از حكومت او، بلكه با شمشير به دست آورده است.(1)

بنابراين، دليلى ندارد كه خواسته هاى ملّت مسلمان را رعايت كند.

«جاحظ» مى گويد:

«معاويه آن سال را كه به قدرت رسيد «عام الجماعة» ناميد، در حالى كه آن سال «عام الفرقة و القهر و الغلبة» بود، سالى كه امام به سلطنت و نظام كسرايى تبديل شد و خلافت پيامبر(صلى الله عليه وآله) غصب شد و قيصرى گرديد».(2)

معاويه خود را اوّلين «ملك» (شاه) مى خواند.(3)

«سعيد بن مسيّب» مى گفت: معاويه اولين كسى بود كه خلافت را به سلطنت تبديل كرد.(4)

«ابوالاعلى مودودى» در كتاب «خلافت و ملوكيّت» چند ويژگى براى تفاوت نظام سلطنتى معاويه با خلافت پيش از وى برشمرده است.

نخست: دگرگونى روش تعيين خليفه. خلفاى پيشين، خود براى كسب خلافت قيام نمى كردند، ولى معاويه در پى آن بود با هر وسيله اى كه شده بر مسند خلافت تكيه زند.

دوّم: دگرگونى در روش زندگى خلفا و استفاده از روش پادشاهى روم و ايران.

سوّم: چگونگى مصرف بيت المال. زيرا در دوران معاويه بيت المال به صورت

ثروت شخصى او و دودمان او درآمد و كسى نمى توانست درباره حساب و كتاب بيت المال از حكومت وى بازخواست كند.

چهارم: پايان آزادى ابراز عقيده و امر به معروف و نهى از منكر. اين روش از عهد

پاورقي

1 . عقد الفريد، ج 4، ص 81-82.

2 . رسالة الجاحظ فى بنى اميّة، ص 124، به نقل از تاريخ سياسى اسلام، ج 2، ص 396.مراجعه شود به: پيام امام اميرالمؤمنين(عليه السلام)، ج 3، ص 250 و الغدير، ج 10، ص 227.

3 . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 232. مراجعه شود به: تاريخ الخلفاء، ص 223.

4 . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 232.

صفحه 201

معاويه با كشتن «حجر بن عدى» آغاز شد.

پنجم: پايان آزادى دستگاه قضايى اسلام.

ششم: خاتمه يافتن حكومت شورايى.

هفتم: ظهور تعصّبات نژادى و قومى.

هشتم: نابودى برترى قانون، بر خواسته هاى شخصى.(1)

«ابن ابى الحديد» پس از نقل سخنانى در مورد خلاف كارى ها و بدعت هاى معاويه، مى گويد:

«اعمال خلاف و آشكاراى «معاويه» از قبيل: پوشيدن حرير، استعمال ظروف طلا و نقره، جمع آورى غنايم براى خود، اجرا نكردن حدود الهى و مقرّرات اسلام درباره اطرافيان و كسانى كه مورد علاقه اش بودند، ملحق كردن «زياد» به خود و او را برادر خود خواندن، با اين كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرموده بود: «أَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَرُ; فرزند به همسر ملحق مى شود و سهم زناكار سنگسار شدن است». كشتن «حُجربن عدى» و ياران پاك او، توهين به ابوذر و او را سوار بر شتر برهنه كردن و فرستادنش به مدينه، ناسزا گفتن به «اميرمؤمنان على(عليه السلام)» و «امام حسن(عليه السلام)» و «ابن عبّاس» بر روى

منابر، وليعهد قراردادن «يزيد» شراب خوار و قمارباز و... همه و همه دليل بر كفر و الحاد او است».(2)

معاويه در بدعت گزارى هيچ حدّ و مرزى قائل نبود و به اعتراض ديگران نيز وقعى نمى نهاد.

«ابودرداء» مى گويد:

«به معاويه گفتم از پيغمبر(صلى الله عليه وآله) شنيدم هر كسى از ظروف طلا و نقره بياشامد آتش

پاورقي

1 . خلافت و ملوكيّت، ص 188-207 ; به نقل از تاريخ سياسى اسلام، ج 2، ص 407-408. (رجوع شود به: پيام امام اميرالمؤمنين(عليه السلام)، ج 3، ص 250-251).

2 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 132.

صفحه 202

جهنّم درونش را فرا خواهد گرفت». معاويه گفت:

«أَمَّا أَنَا فَلاَ أَرَى بِذَلِكَ بَأْساً; امّا من براى آن ايرادى نمى بينم!!».

«ابودرداء» پاسخ داد: عجبا! من از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل مى كنم تو رأى شخصى خود را اظهار مى كنى! من ديگر در سرزمينى كه تو هستى نخواهم ماند!».(1)

مرحوم علاّمه امينى در كتاب نفيس «الغدير» با ذكر اسناد و مدارك روشن بدعت ها و فجايعى را كه شخص معاويه انجام داده جمع آورى كرده است; در اين جا فهرست آن از نظر خوانندگان عزيز مى گذرد و شرح و تفصيل منابع آن را مى توانند در «الغدير» جلد يازدهم مطالعه كنند.

اين مرد محقّق مى نويسد:

«نخستين كسى كه آشكارا به شرب خمر و خريدن آن اقدام كرد، معاويه بود.

نخستين كسى كه در محيط اسلام فحشا را اشاعه داد، معاويه بود.

نخستين كسى كه ربا را حلال شمرد، معاويه بود.

نخستين كسى كه ازدواج با دو خواهر را در يك زمان اجازه داد، معاويه بود.

نخستين كسى كه سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در باب

ديات تغيير داد، معاويه بود.

نخستين كسى كه لبّيك را (در مراسم زيارت خانه خدا) ترك كرد، معاويه بود.

نخستين كسى كه از اجراى حدود الهى سرباز زد، معاويه بود.

نخستين كسى كه اموالى را براى جعل حديث اختصاص داد، معاويه بود.

نخستين كسى كه به هنگام بيعت با مردم بيزارى از على(عليه السلام) را شرط مى كرد، معاويه بود.

نخستين كسى كه سرِ يكى از اصحاب پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) (عمرو بن حَمِق) را جدا كرده و در شهرها گردش داد، معاويه بود.

نخستين كسى كه خلافت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به سلطنت مبدّل ساخت، معاويه بود.

پاورقي

1 . همان مدرك، ج 20، ص 278. مراجعه شود به: پيام امام، ج 3، ص 20 و 21.

صفحه 203

نخستين كسى كه به دين خدا اهانت كرد و فرزند فاجرش را به خلافت برگزيد، معاويه بود.

نخستين كسى كه دستور داد مدينه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را غارت كنند، معاويه بود.

نخستين كسى كه سبّ و ناسزاگويى به على(عليه السلام) را رواج داد، معاويه بود.

نخستين كسى كه خطبه نماز عيد را (بر خلاف دستور پيامبر(صلى الله عليه وآله)) بر نماز عيد مقدّم داشت، تا بتواند قبل از متفرّق شدن مردم، ضمن خطبه خود، على(عليه السلام) را سبّ كند، معاويه بود».(1)

اين تنها بخشى از فجايع معاويه در زمينه تغيير احكام الهى و نقض سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله)و زير پا نهادن دستورات خدا بود و اگر كسى تمام تاريخ زندگانى او و ساير بنى اميّه را بررسى كند، باز هم به نمونه هاى بيشترى دست مى يابد و به راستى اگر حكومت اين ظالمان بيگانه از اسلام ادامه مى يافت، به يقين چيزى از اسلام

باقى نمى ماند و اين سخن با مدارك گسترده اى كه در دست است، جاى انكار ندارد! و ما تعجّب مى كنيم چرا بعضى اصرار دارند چشم بر هم نهند و با اين همه فجايع، باز معاويه و بنى اميّه را بستايند; براستى شگفت آور است! انصاف كجاست؟!(2)

8 _ تحميل بيعت يزيد بر مردم

طبق نوشته «ابن عبد ربّه» معاويه هفت سال تمام به منظور آماده سازى افكار عمومى براى بيعت با يزيد تلاش كرد(3) و براى رسيدن به اين مقصود از همه وسايل فريب و نيرنگ سود جست و از هيچ فرصتى چشم پوشى نكرد.

معاويه، از هر كسى بهتر مى دانست كه مردم بعد از وى هرگز با فرد فرومايه اى

پاورقي

1 . براى توضيح بيشتر به كتاب نفيس الغدير، ج 11، ص 71 به بعد مراجعه شود كه تمام مدارك مطالب فوق را از كتب برادران اهل سنّت با ذكر جلد و صفحه آورده است.

2 . رجوع كنيد به: پيام امام اميرالمؤمنين(عليه السلام)، ج 4، ص 329-330.

3 . عقد الفريد، ج 4، ص 368 و مراجعه شود به: كامل ابن اثير، ج 3، ص 46.

صفحه 204

چون يزيد بيعت نخواهند كرد. از اين رو لازم ديد هر چه از دستش بر مى آيد پيشاپيش انجام دهد. اين بود كه با حيله و تزوير مدّعيان آينده خلافت، چون امام حسن مجتبى(عليه السلام)، سعد بن ابى وقاص و ديگران را يكى پس از ديگرى از ميان برداشت.(1)

وى حتّى از عبدالرّحمان _ فرزند خالد بن وليد، از همسنگران جاهلى خويش _ نيز نگذشت و چون از شاميان شنيد كه او را براى خلافت آينده مناسب مى دانند، وى را توسّط طبيب مخصوص خويش به

قتل رساند.(2)

جمعى از مورّخان چون يعقوبى و ابن اثير(3)، بر اين باورند كه اوّلين بار طرح ولايت عهدى يزيد به صورت رسمى توسط «مغيرة بن شعبه» كليد زده شد. معاويه بنا داشت مغيره را از حكومت كوفه عزل كند و سعيد بن عاص را به جايش منصوب نمايد، ولى مغيره پس از اطّلاع از اين تصميم، به سرعت خود را به شام رساند و براى تحكيم موقعيّت خويش، ولايت عهدى يزيد را به معاويه پيشنهاد داد و افزود كه راضى كردن مردم كوفه با من.

معاويه كه مقصود اصلى مغيره را دريافت، گفت، به كوفه بازگرد و به اين كار بپرداز!

پس از آن معاويه در نامه اى به «زياد» حاكم بصره نوشت:

«مغيره مردم كوفه را به بيعت يزيد فراخوانده است، تو شايسته ترى كه نسبت به پسر برادرت! اين كار را انجام دهى! هنگامى كه نامه ام به دست تو رسيد مردم بصره را جمع كن و از آن ها براى يزيد بيعت بگير!».

وقتى كه نامه معاويه به زياد رسيد، در شگفتى فرو رفت و به معاويه چنين پيام داد:

پاورقي

1 . مقاتل الطالبيين، ص 7.

2 . مراجعه شود به: الغدير، ج 10،ص 233;استيعاب، شرح حال عبدالرّحمن و تاريخ طبرى،ج 4، ص 171.

3 . كامل ابن اثير، ج 3، ص 503، حوادث سال 56.

صفحه 205

«يزيد مردى است كه با سگ ها و ميمون ها بازى مى كند و جامه هاى رنگارنگ مى پوشد و پيوسته شراب مى نوشد و شب را با ساز و آواز مى گذراند، اگر مردم را به بيعت وى بخوانم به ما چه خواهند گفت؟ در حالى كه هنوز مردانى چون حسين بن

على(عليه السلام)، عبداللّه بن عبّاس، عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبير در ميانشان هستند. يزيد را وادار كه يكى دو سال به اخلاق اينان درآيد! شايد بتوان در آن صورت مردم را به اين بيعت راضى كرد».

معاويه از شنيدن اين پيام خشمگين شد و گفت:

واى بر پسر عبيد! شنيده ام در گوشش خوانده اند كه وى پس از من امير است ; به خدا سوگند! او را به مادرش سميّه و پدرش عبيد باز مى گردانم.(1)

طبيعى بود كه «زياد» در مقابل ابطال هويّت و شناسنامه جعلى اش! چاره اى جز تسليم نداشت.

بدين ترتيب، معاويه و كارگزاران وى وارد كار سخت و دشوارى شده بودند، معاويه با هر زحمتى كه بود از گوشه و كنار مملكت، سران و بزرگان قبايل را به دمشق فرا مى خواند و با تهديد، يا بخشيدن پول هاى هنگفت و گاه با دادن امتيازات ديگر چون فرمانروايى و حكمرانى، آنان را به بيعت با يزيد وادار مى كرد.

سال ها طول كشيد تا همه بلاد اسلامى _ جز مكّه و مدينه _ به بيعت تحميلى يزيد تن دادند. تنها اين دو شهر _ مخصوصاً مدينه _ همچنان دست نخورده باقى مانده بود. حضور افراد ذى نفوذى چون امام حسين(عليه السلام) مانع تحقّق اين مقصود بود.

معاويه در ابتدا به مروان بن حكم _ والى وقت مدينه _ دستور داد تا از مردم آن شهر بيعت بگيرد ; ولى مردم مدينه اعتنايى به اين امر نكردند، عبدالرحمان _ فرزند خليفه اوّل _ در جمع مردم با صراحت گفت: مروان و معاويه دروغ مى گويند، آن ها

پاورقي

1 . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 220

و تاريخ طبرى، ج 6، ص 170. ابن اثير در كامل (ج 3، ص 503-505) اين داستان را به نحو ديگرى نقل كرده است.

صفحه 206

مى خواهند حكومت را تبديل به پادشاهى كنند كه هر شاهى مُرد، شاه ديگر (پسرش) جانشين وى گردد.(1)

سرانجام اعتراض شديد امامحسين(عليه السلام) مروان را در انجام اين مأموريت ناكام ساخت.

معاويه چاره اى نديد جز اين كه شخصاً به اين دو شهر مقدّس سفر كند و مردم آن سامان را به بيعت تحميلى با يزيد مجبور نمايد. اين بود كه با تعداد زيادى از نظاميان و گارد مخصوص خويش به حجاز سفر نمود.

«ابن قتيبه» در كتاب «الامامة و السياسة» داستان اين سفر و سخنان عتاب آميز معاويه را در مدينه با حسين بن على(عليه السلام) و ديگر سرشناسان به تفصيل نقل كرده است.

وى مى نويسد:

«معاويه فرمان داد مردم را به مسجد فراخوانند و چون مردم جمع شدند برخاست و در مورد شايستگى و لياقت يزيد براى خلافت سخن راند و گفت: تمام مسلمانان در كلّيّه بلاد اسلامى جز شما مردم مدينه با يزيد بيعت كردند، من براى اهمّيّت اين شهر آن را به تأخير انداخته ام و اگر در امّت اسلامى كسى را بهتر از يزيد مى شناختم به خدا سوگند براى او بيعت مى گرفتم!».

دراين لحظه امام حسين(عليه السلام) برخاست و سخن وى را قطع كرد و فرمود:

«به خدا سوگند! كسى را كه پدرش از پدر يزيد و مادرش از مادر وى و خودش از خود او بهتر و شايسته تر است كنار نهادى و يزيد را مطرح ساختى!».

معاويه گفت: «گويا خودت را مى گويى؟»

امام(عليه السلام) فرمود: آرى.

گفت: امّا سخن تو

كه مادرت از مادر يزيد بهتر است سخن به حقّى است. چه اين كه فاطمه(عليها السلام)دختررسول خدا(صلى الله عليه وآله) است و كسى در دين و سابقه به پاى وى

پاورقي

1 . كامل ابن اثير، ج 3، ص 506.

صفحه 207

نخواهد بود، و امّا اين كه مى گويى پدرت از پدر يزيد بهتر است، خدا پدر يزيد را بر پدر تو پيروز كرد!!

امام فرمود: «اين جهالت و نادانى براى تو بس است كه دنياى زودگذر را بر آخرت جاويدان برگزيده اى».

معاويه ادامه داد: امّا اين كه مى گويى خودت از يزيد بهتر هستى به خدا سوگند! يزيد براى امّت محمد(صلى الله عليه وآله)از تو بهتر و شايسته تر است!!

امام(عليه السلام) فرمود: اين دروغ و بهتانى بيش نيست، آيا يزيد شراب خوار و عشرت پيشه از من بهتر است؟!(1)

بنابر نقل «ابن اثير» معاويه مدّتى در مدينه ماند تا سرانجام با تهديد صريح در حالى كه نظاميان با شمشيرهاى آخته و آماده اطراف مردم را در مسجد گرفته بودند، از آنان _ غير از آن چهار تن _ بيعت گرفت و سپس به سوى شام رهسپار گرديد.(2)

با اين كه معاويه به حسب ظاهر از مردم شهرهاى مختلف براى يزيد بيعت گرفت و يزيد را به عنوان جانشين انتخاب كرد، ولى اين عمل به عنوان يكى از كارهاى بسيار زشت معاويه در خاطره تاريخ باقى ماند.

زشتى اين انتخاب تا آنجا بود كه _ همچنان كه گذشت _ حتّى در باور فردى چون «زياد» نمى گنجيد و به همين جهت به معاويه گفت، چگونه مردم را به بيعت فرد شراب خوار و ميمون باز دعوت كنيم؟

«ابن اثير» از «حسن بصرى» نقل

مى كند كه گفت: معاويه چهار عمل انجام داد كه هر يك از آن ها براى تباهى او كافى بود، و آن گاه يكى از آن ها را چنين مى شمارد:

«وَاسْتِخْلاَفُهُ بَعْدَهُ إِبْنَهُ سِكِّيراً خِمِّيراً يَلْبِسُ الْحَرِيرَ وَ يَضْرِبُ بِالطَّنَابِيرِ; جانشين كردن فرزند بسيار مست و شراب خوار خود را كه لباس

پاورقي

1 . الامامة و السياسة، ج 1، ص 149-155 ; الغدير، ج 10، ص 250 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 170.

2 . مراجعه شود به: كامل ابن اثير، ج 3، ص 511 و عقد الفريد، ج 4، ص 371-372.

صفحه 208

حرير مى پوشيد و به ساز و آواز مشغول بود».(1)

به گفته يعقوبى _ مورّخ مشهور _ هنگامى كه به عبداللّه بن عمر پيشنهاد شد با يزيد بيعت كند، گفت:

«با كسى كه ميمون باز و سگ باز و شراب خوار و داراى فسق آشكار است، بيعت كنم، در اين صورت به خداوند چه پاسخى بدهم؟».(2)

به هرحال، علاقه فردى معاويه به فرزندش يزيد و بقاى خلافت در خاندان اموى سبب چنين بيعت تحميلى گرديد. در نتيجه ضربت كارى ديگرى به جامعه اسلامى و شريعت نبوى(صلى الله عليه وآله) از اين طريق وارد شد.

سيّد قطب، نويسنده و دانشمند معروف مصرى مى نويسد:

«تعيين يزيد براى خلافت يك ضربه كارى به قلب اسلام و به نظام اسلامى و هدف ها و مقاصد آن بود».(3)

پاورقي

1 . كامل ابن اثير، ج 3، ص 487 و الغدير، ج 10، ص 225. معاويه خود بهتر از هر كس مى دانست كه يزيد شايسته اين جايگاه نيست; ولى عشق به فرزند و بقاى خلافت در اين خاندان، او را از پيروى حقّ بازداشت. از

معاويه نقل شده كه مى گفت: «لَوْ لا هَوَاىَ في يَزِيدَ لاََبْصَرْتُ رُشْدي; اگر عشق و علاقه به يزيد نبود، مى توانستم راه صحيح را تشخيص دهم!» (تذكرة الخواص، ص 257 و رجوع كنيد به: مختصر تاريخ دمشق، ج 28، ص 18).

2 . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 220.

3 . العدالة الاجتماعية، ص 181.

صفحه 209

8- حكومت جنايت بار يزيد

اشاره

آخرين حلقه حوادثى كه به ماجراى خونين كربلا ختم شد، بدست گرفتن خلافت توسّط يزيد بن معاويه بود.

حوادثى كه از سقيفه شروع شد و هر دوره اى بيش از گذشته سبب تقويت «جبهه اموى» و منافقان گرديد، در نهايت كار را به آن جا رساند كه با نهايت تأسّف خلافت مسلمين به دست يزيد فاسد، شراب خوار و هوس باز افتاد.

او با غرور و خودخواهى در پى بيعت گرفتن و به رسميّت بخشيدن حكومت فاسد خويش برآمد و در مسير اجراى اهداف خود، دست به هر جنايتى مى زد. به گفته «مسعودى» مورّخ معروف: «سيره يزيد، همان روش فرعون بود; بلكه بايد گفت فرعون در ميان مردم، بيش از يزيد به عدالت رفتار مى كرد».(1)

در اين قسمت، براى آشنايى با افكار و عقايد و اعمال يزيد، كارنامه سياه او را كمى بررسى مى كنيم.

ولادت و تربيت يزيد

يزيد در سال 25 يا 26 هجرى زاده شد و مادر وى «ميسون» نام داشت; معاويه «ميسون» را در حالى كه يزيد را در شكم داشت، طلاق داد و «ميسون» وى را در

پاورقي

1 . وَ سِيَرُهُ سِيرَةُ فِرْعَوْنَ، بَلْ كَانَ فِرْعَوْنُ أَعْدَلَ مِنْهُ فِي رَعِيَّتِهِ (مروج الذهب، ج 3، ص 68).

صفحه 210

زمانى كه همسر معاويه نبود، به دنيا آورد.(1)

برخى از نويسندگان معتقدند: يزيد نزد دايى هاى خود در باديه پرورش يافت و قبيله مادرش پيش از اسلام مسيحى بودند و هنوز حال و هواى دوران مسيحيّت در سر آنان بود و از اين رو، يزيد بيش از آن كه تربيت او اسلامى باشد، تربيت مسيحى داشت; بنابراين، پرده درى وى نسبت به ارزش هاى اسلامى امر غريبى نبود.(2)

شايد از اين روست

كه يزيد در اشعار خويش _ به هنگامى كه مى خواهد شراب بنوشد _ چنين مى سرايد:

وَ إِنْ حَرُمَتْ يَوْماً عَلَى دِينِ أَحْمَدَ

فَخُذْهَا عَلَى دِينِ الْمَسِيحِ بْنِ مَرْيَمَ

«اگر نوشيدن شراب در دين اسلام حرام است; آن را مطابق دين مسيح بنوش!».(3)

دولت روم در دربار بنى اميّه نفوذ داشت و برخى از مسيحيان روم در دربار شام به عنوان مستشار حضور داشتند. مورّخان تصريح مى كنند كه به هنگام حركت امام حسين(عليه السلام) به سوى كوفه، يزيد به توصيه «سَرْجون» رومى «عبيداللّه زياد» را كه والى بصره بود (با حفظ سِمَت) به حكومت كوفه نيز منصوب كرد. سرجون اين توصيه را به نقل از معاويه به يزيد نمود.(4)

«ابوالفرج اصفهانى» درباره هم نشينان يزيد مى گويد: «در طليعه نديمان يزيد، شاعرى مسيحى به نام «اخطل» قرار داشت. اين دو تن با هم شراب مى نوشيدند و ساز و آواز مى شنيدند و يزيد وى را در سفرها به همراه خود مى برد. پس از مرگ يزيد و انتقال خلافت به مروانيان، اخطل در دوران خلافت عبدالملك مروان، از نزديكان او

پاورقي

1 . مختصر تاريخ دمشق، ج 28، ص 19.

2 . حياة الامام الحسين بن على(عليه السلام)، ج 2، ص 180. اين سخن از استاد عبداللّه علائلى نقل شده است.

3 . تتمّة المنتهى در تاريخ خلفا، ص 66. البتّه ما معتقديم شراب در همه اديان الهى حرام بوده است و از جمله در دين حضرت مسيح(عليه السلام) هر چند به اين دين نسبت داده شده كه آن را جايز مى شمارند.

4 . كامل ابن اثير، ج 4، ص 23 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 258. سرجون هم پياله

يزيد در باده نوشى نيز بود (انساب الاشراف، ج 5، ص 301).

صفحه 211

قرار گرفت و هر زمان مى خواست، نزد او مى رفت، در حالى كه گردنبند طلا در گردن داشت و قطرات خمر از موى صورتش مى چكيد».(1)

افكار، انديشه ها و رفتارهاى ضدّ دينى يزيد

آنچه را كه تاريخ از افكار و انديشه هاى اين عامل فساد و تباهى و رفتارهاى او نقل مى كند، همه حكايت از فسق و فجور و رفتارهاى الحادى دارد.

قاضى نعمان مصرى مى نويسد:

روزى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به معاويه نظر افكند و فرمود:

«أَىُّ يَوْم لاُِمَّتِي مِنْكَ، وَ أَىُّ يَوْمِ سُوء لِذُرِّيَّتِي مِنْكَ مِنْ جَرْو يَخْرُجُ مِنْ صُلْبِكَ، يَتَّخِذُ آيَاتِ اللّهِ هُزُواً وَ يَسْتَحِلُّ مِنْ حُرْمَتِي مَا حَرَّمَ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ; امّت من چه روز (سختى) از تو خواهند داشت؟ و خاندان من از فرزندى كه از صلب تو خارج مى شود، روز بدى را در پيش دارد! همان فرزندى كه آيات خدا را به استهزا مى گيرد و آن چه را كه خداوند از حريم من حرام كرده، وى حلال مى شمارد».(2)

اشعار كفرآميز يزيد و سخن گفتن از انتقام از پيامبر و يادآورى كشتگان مشرك در جنگ بدر و كشتن امام حسين(عليه السلام) در برابر آنان، همگى از عدم اعتقاد او به دين اسلام حكايت دارد.(3)

وى در زمان خلافت پدرش به مى گسارى و هوسرانى مشغول بود، معاويه

پاورقي

1 . الاغانى، ج 7، ص 170 (مطابق نقل حياة الامام الحسين(عليه السلام)، ج 2، ص 184).

2 . المناقب و المثالب، ص 71 (مطابق نقل حياة الامام الحسين(عليه السلام)، ج 2، ص 180).

3 . اشعار و سخنان وى را پيش از اين در دوّمين ريشه از

ريشه هاى قيام عاشورا آورده ايم.

صفحه 212

تصميم گرفت براى ساختن سابقه اى دينى، وى را به جهاد بر ضدّ «روميان» بفرستد; از اين رو، او را به فرماندهى لشكرى براى جنگ با روميان اعزام كرد و «سفيان بن عوف غامدى» را نيز در اين مسير با وى همراه ساخت. يزيد در اين سفر جهادى! معشوقه خود «امّ كلثوم» را نيز به همراه داشت. در اين سفر لشكريان يزيد كه گروهى از لشكرش وارد روم شده بودند، به تب و آبله گرفتار شدند; ولى يزيد در همان حال در منزلى به نام «دير مُرّان» (محلى در نزديك دمشق) در كنار «امّ كلثوم» به استراحت و هوسرانى مى پرداخت. وقتى از اين حادثه با خبر شد (با بى اعتنايى به آنچه بر لشكريانش اتّفاق افتاد)، چنين سرود:

مَا إِنْ أُبَالِي بِمَا لاَقَتْ جُمُوعُهُمْ

بِالْغَذْقَذَوُنَةِ مِنْ حُمَّى وَ مِنْ مُوم

إِذَا اتَّكَأْتُ عَلَى الاْنمَاطِ فِي غُرَف

بِدير مُرَّانَ عِنْدِي أُمِّ كُلْثُوم!

«من باكى ندارم از اين كه آن جمعيّت در منطقه غذقذونه (ناحيه اى در نزديك سرزمين روم) دچار تب و آبله شدند; آنگاه كه من در «دير مرّان» در ميان غرفه ها بر بالش ها تكيه زده ام و امّ كلثوم را در كنار خود دارم!».(1)

در زمان خلافت كوتاهش دربار يزيد، مركز فساد و فحشا و گناه بود و آثار آن در جامعه نيز گسترش يافته بود; به گونه اى كه به گفته «مسعودى» در دوران حكومت كوتاه وى، حتّى در محيط مقدّسى همچون مكّه و مدينه جمعى به نوازندگى و استعمال آلات لهو و لعب مى پرداختند.(2)

هنگامى كه گروهى از مردم مدينه به سرپرستى «عبداللّه بن حنظله غسيل الملائكه» براى آگاهى

از افكار و عقايد و اعمال يزيد به شام سفر كردند و برگشتند،

پاورقي

1 . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 229 و مختصر تاريخ دمشق، ج 28، ص 23-24.

2 . مروج الذهب، ج 3، ص 67.

صفحه 213

عباراتى در معرّفى يزيد گفته اند كه از عمق فاجعه اى كه مسلمين گرفتار آن شده بودند، حكايت مى كند.

«ابن اثير» در كتاب خويش نقل مى كند، آنان گفتند:

«ما از نزد مردى آمديم كه دين ندارد، شراب مى نوشد، طنبور مى نوازد، نوازندگان به نزد وى به لهو و لعب مشغولند، با سگ ها بازى مى كند، با جمعى از دزدان شب نشينى دارد».(1)

ديگرى گفت: «به خدا سوگند! وى شراب مى نوشد و به گونه اى مست مى شود كه نماز را نيز ترك مى كند!».(2)

«ابن جوزى»، دانشمند معروف اهل سنّت از قول «عبداللّه بن حنظله» نقل مى كند، كه گفت:

«وَاللّهِ مَا خَرَجْنَا عَلَى يَزِيدَ حَتَّى خِفْنَا أَنْ نُرْمَى بِالْحِجَارَةِ مِنَ السَّمَاءِ! إِنَّهُ رَجُلٌ يَنْكِحُ الاُْمُّهَاتِ، وَ الْبَنَاتِ وَالاَْخَوَاتِ وَ يَشْرِبُ الْخَمْرَ وَ يَدَعُ الصَّلاَةَ; ما در حالى از نزد يزيد بيرون آمديم كه خوف آن داشتيم كه (بر اثر گناهان فراوان وى) از آسمان سنگ بر سر ما ببارد، او مردى است با مادران و دختران و خواهران نيز زنا مى كند; وى شراب مى نوشد و نماز نمى خواند».(3)

مى گسارى وى به طور علنى و سرودن اشعارى در حال مستى و دهن كجى به ارزش هاى اسلامى در آن حالت، از صفحات تاريك زندگى يزيد است.

«سبط بن جوزى» در «تذكرة الخواص» مى نويسد، وى در حال مستى چنين مى سرود:

پاورقي

1 . قَدِمْنَا مِنْ عِنْدِ رَجُل لَيْسَ لَهُ دِينٌ،

يَشْرِبُ الْخَمْرَ وَ يَضْرِبُ بِالطَّنَابِيرِ وَ يُعْزَفُ عِنْدَهُ الْقِيَانُ وَ يَلْعَبُ بِالْكِلاَبِ وَ يَسْمُرُ عِنْدَهُ الْحَرَّابُ وَ هُمُ اللُّصُوصُ (كامل ابن اثير، ج 4، ص 103).

2 . همان مدرك.

3 . المنتظم، ج 4، ص 179 (حوادث سال 63). شبيه همين جملات را سيوطى در تاريخ الخلفاء، ص 233 آورده است.

صفحه 214

«ياران هم پياله من! برخيزيد و به نغمه هاى خوانندگان گوش فرا دهيد. پياله هاى شراب را پى در پى سر بكشيد و بحث هاى علمى را كنار بگذاريد. نغمه هاى ساز و آواز (به گونه اى مستم مى كند كه) مرا از شنيدن صداى اذان باز مى دارد و من خمره هاى شراب را با حوران بهشتى معاوضه كردم. (و لذّات مستى را بر وعده هاى الهى ترجيح مى دهم!)».(1)

در تاريخ آمده است كه پس از شهادت امام حسين(عليه السلام) يزيد براى تشكّر از «ابن زياد» وى را به شام دعوت كرد و بساط باده نوشى را پهن كرد و در حالى كه «ابن زياد» در كنار وى نشسته بود، خطاب به باده به دستان و ساقيان سرود:

إِسْقِنِي شَرْبَةً تَروِّي مُشَاشِي

ثُمَّ مِلْ فَاسْقِ مِثْلَهَا اِبْنَ زِيَادِ

صَاحِبِ السِّرِّ وَالاَْمَانَةِ عِنْدِي

وَ لِتَسْدِيدِ مَغْنَمِي وَ جِهَادِي

«اى ساقى! به من شرابى بنوشان كه جان مرا سيراب كند; سپس جامى از شراب پر كن و به ابن زياد بنوشان. همو كه راز دار و امانت دار من است. آن كس كه كار جهاد و غنيمت من به دست او استحكام يافت!».

آنگاه به نوازندگان دستور داد كه بنوازند.(2)

يزيد به قدرى دلبسته شراب بود كه حتّى در زمان پدرش در سفر حج هنگامى كه وارد مدينه شد، در آنجا نيز بساط

شراب را گستراند!(3)

امام حسين(عليه السلام) در نامه معروف خود به معاويه، به شراب خوارى يزيد اشاره

پاورقي

1 . مَعْشَرَ النِّدْمَانِ قُومُوا

وَاسْمَعُوا صَوْتَ الاَْغَانِي

وَاشْرَبُوا كَأْسَ مُدَام

وَاتْرُكُوا ذِكْرَ الْمَعَانِي

شَغَلَتْنِي نَغْمَةُ الْعِيدَانِ

عَنْ صَوْتِ الاَْذَانِ

وَ تَعَوَّضْتُ عَنِ الْحُورِ

خُمُوراً فِي الدِّنَانِ

(تذكرة الخواص، ص 261).

2 . مروج الذهب، ج 3، ص 67.

3 . رجوع كنيد به: مختصر تاريخ دمشق، ج 28، ص 24.

صفحه 215

مى كند; آن حضرت در شمردن خلاف كارى هاى وى فرمود:

«وَ أَخْذُكَ النَّاسَ بِبَيْعَةِ إِبْنِكَ، غُلاَمٌ مِنَ الْغِلْمَانِ، يَشْرِبُ الشَّرَابَ، وَ يَلْعَبُ بِالْكِعَابِ; (از خلاف كارى هاى ديگرت) بيعت گرفتن از مردم براى پسرك جوانت مى باشد، همان كه شراب مى نوشد و قمار بازى مى كند».(1)

مجموعه فسادهاى اخلاقى و انجام كارهاى سبك و جلف توسّط _ به اصطلاح _ خليفه مسلمين! (يزيد بن معاويه) در عبارت كوتاهى از ابن كثير _ مورّخ و دانشمند متعصّب و معروف اهل سنّت _ چنين آمده است:

«وَ قَدْ رُوِيَ أَنَّ يَزِيدَ كَانَ قَدِ اشْتَهَرَ بِالْمَعَازِفِ وَ شُرْبِ الْخَمْرِ وَ الْغِنَا وَ الصَّيْدِ وَ اتِّخَاذِ الْغِلْمَانَ وَ الْقِيَانَ وَ الْكِلاَبَ وَ النِّطَاحَ بَيْنَ الْكِبَاشِ وَ الدِّبَابِ وَ الْقُرُودِ; وَ مَا مِنْ يَوْم إِلاَّ يُصْبِحُ فِيهِ مَخْمُوراً وَ كَانَ يَشُدُّ الْقِرْدَ عَلَى الْفَرَسِ مُسْرِجَةً بِحِبَال وَ يَسُوقُ بِهِ وَ يَلْبِسُ الْقِرْدَ قَلاَنِسَ الذَّهَبِ وَ كَذَلِكَ الْغِلْمَانَ وَ كَانَ إِذَا مَاتَ الْقِرْدُ حَزَنَ عَلَيْهِ; يزيد به نوازندگى، شراب نوشى، خوانندگى، شكار، به خدمت گرفتن غلامان و كنيزان خنياگر، سگ بازى و به جان هم انداختن قوچ ها، چهارپايان و بوزينه ها شهرت داشت. هر بامدادان مست و مى زده بر مى خاست. او بوزينه اى را بر پشت اسب زين شده اى سوار مى كرد

و مى گرداند و بر بوزينه و غلامان، كلاه هاى زرّين مى پوشانيد و هنگامى كه بوزينه اش مرد، بر او اندوهگين شد».(2)

او را ميمونى بود كه «ابوقيس» نام داشت و همدم او بود! هنگامى كه آن ميمون بر اثر حادثه اى مرد، يزيد در مرگ او بسيار اندوهگين شد و دستور كفن و دفن وى را

پاورقي

1 . احتجاج طبرسى، ج 2، ص 92. اين جملات با اندكى تفاوت در الامامة و السياسة، ج 1، ص 204 نيز آمده است.

2 . البداية و النهاية، ج 8، ص 239 .

صفحه 216

صادر كرد! و به شاميان فرمان داد كه به وى در اين مصيبت بزرگ! تغريب بگويند و خود نيز اشعارى در سوگ «ابوقيس» سرود!(1)

جن_اي_ات ي_زيد

يزيد در مدّت كوتاه خلافت خويش كه سه سال و چند ماه بيشتر طول نكشيد، جنايات بزرگى مرتكب شد كه هر يك از آن ها به تنهايى براى رسوايى و ننگ وى و خاندانش كافى است. از ميان آن ها به سه جنايت مهم اشاره مى شود:

1 _ فاجعه خونين كربلا

مهمترين جنايتى كه به دستور يزيد در ابتداى حكومت وى انجام شد، ماجراى خونين كربلاى سال 61 هجرى و شهادت امام حسين(عليه السلام) و ياران پاكباخته و با ايمان او و به اسارت بردن زنان و كودكان حريم نبوى(صلى الله عليه وآله) به دست عمّال وى مى باشد.

يزيد در ابتداى حكومت خويش نامه اى به «وليد بن عتبه» _ والى مدينه _ نوشت و از وى خواست به هر قيمتى كه شده از امام حسين(عليه السلام)، عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبير براى او بيعت بگيرد.(2)

مطابق نقل «ابن عثم» هنگامى كه

يزيد از خوددارى امام حسين(عليه السلام) و عبداللّه بن زبير آگاه شد، نامه ديگرى به وليد نوشت و در آن تأكيد كرد كه در صورت امتناع

پاورقي

1 . حياة الامام الحسين بن على(عليه السلام)، ج 2، ص 182.

2 . ... أَمَّا بَعْدُ! فَخُذْ حُسَيْناً وَعَبْدَاللهِ بْنَ عُمَرَ وَ عَبْدَاللهِ بْنَ الزُّبَيْرِ بِالْبَيْعَةِ أَخْذاً شَدِيداً، لَيْسَتْ فِيهِ

رُخْصَةٌ، حُتَّى يُبَايِعُوا (تاريخ طبرى، ج 4، ص 250 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 14).

صفحه 217

حسين(عليه السلام)از بيعت، سرش را براى من بفرست، تا جوايز فراوانى نصيب تو شود.(1)

با امتناع امام(عليه السلام) از بيعت و حركت به سمت مكّه و كوفه، در نهايت كار به حادثه كربلا ختم شد.

ماجراى خونين كربلا و جنايات لشكريان يزيد و سرداران سپاه او در اين واقعه در كتاب هاى شيعه و سنّى به طور مشروح آمده است و حتّى ميان غير مسلمانان نيز مورد بحث و بررسى قرار گرفته است و كتاب هاى فراوانى در اين زمينه نوشته شده است. مشروح اين ماجرا در بخش چهارم (بخش رويدادها) خواهد آمد.

2 _ كشتار وسيع مردم مدينه

اين فاجعه در ذى حجّه سال 63 هجرى واقع شد(2) و به واقعه «حرّه» نيز معروف است.(3)

پس از حادثه خونين كربلا و آگاهى مردم از ماهيّت يزيد و پليدى و خباثت وى، و اعلام قيام و جهاد از سوى «عبداللّه بن حنظله غسيل الملائكه» و برخى ديگر از صاحب نفوذان، انقلاب خونينى در مدينه آغاز شد.

مردم مدينه نخست با عبداللّه بن حنظله تا پاى جان بيعت كردند و آنگاه «عثمان بن محمد بن ابوسفيان»، والى مدينه را بيرون كردند. بنى اميّه در منزل مروان بن حكم اجتماع كردند و

همگى در آن جا محبوس شدند.

مردم مدينه يزيد را از خلافت خلع كرده و به بدگويى و سبّ و لعن وى پرداختند.

پاورقي

1 . ... وَلْيَكُنْ مَعَ جَوَابِكَ إِلَىَّ رَأْسُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ، فَإِنْ فَعَلْتَ ذَلِكَ فَقَدْ جَعَلْتُ لَكَ أَعِنَّةَ الْخَيْلِ، وَ لَكَ عِنْدِي الْجَائِزَةُ وَ الْحَظُّ الاَْوْفَرُ (فتوح ابن اعثم كوفى، ج 5، ص 26).

2 . كامل ابن اثير، ج 4، ص 120 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 374.

3 . «حرّه» به معناى زمين سنگلاخى و سنگستان است و چون بخشى از مدينه از سنگلاخ و سنگ هاى آتش فشانى پوشيده شده است، آن منطقه «حرّه» ناميده شد و به علّت پيدايش اين فاجعه در آن منطقه و نفوذ سپاه شام به مدينه از طريق «حرّه و اقم» به «واقعه حرّه» نيز معروف شده است. (لسان العرب، واژه «حرّه»).

صفحه 218

يزيد كه از ماجرا مطّلع شد، لشكر عظيمى فراهم ساخت و فرماندهى آن را به عهده مردى خونريز به نام «مسلم بن عقبه» گذاشت.(1)

اين فرمانده سفّاك، پس از محاصره مدينه، مقاومت آنان را درهم شكست و به قتل و غارت مدينه پرداخت و كشتار وسيعى را در اين شهر به راه انداخت.

ابن اثير مى نويسد: مسلم بن عقبه، مدينه را سه روز بر لشكريانش مباح ساخت كه هرگونه بخواهند در آن عمل كنند. آنان به كشتار وسيع مردم پرداخته و اموال آنان را نيز غارت كردند.(2)

ابن قتيبه مى نويسد: يكى از سربازان شامى به منزل زنى وارد شد كه كودكى شيرخوار داشت، سرباز از او اموالى را طلب كرد، زن اظهار داشت: هر چه مال در خانه داشتم، همه را به غارت بردند.

سرباز سنگدل يزيدى

طفل شيرخوار را از دامن مادر جدا كرد و در برابر چشم او چنان سرش را به ديوار كوبيد كه مغزش متلاشى شد.(3)

مسلم بن عقبه وقتى بر مردم مسلّط شد، از آنان به عنوان بردگان يزيد بيعت مى گرفت كه اختيار اموال و خانواده آن ها به دست يزيد مى باشد كه هرگونه بخواهد در آن ها تصرّف كند. هر كس امتناع مىورزيد، كشته مى شد.(4)

در اين فاجعه از بزرگان مهاجر و انصار هزار و هفتصد تن و از ساير مسلمين ده هزار تن به قتل رسيدند.(5)

پاورقي

1 . معاويه به يزيد سفارش كرده بود كه در صورت نقض بيعت توسّط مردم مدينه، آن ها را با مسلم بن عقبه درهم بشكن! (كامل ابن اثير، ج 4، ص 112 و الامامة و السياسة، ج 1، ص 231).

2 . كامل ابن اثير، ج 4، ص 117.

3 . الامامة و السياسة، ج 1، ص 238.

4 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 381; كامل ابن اثير، ج 4، ص 118 و مروج الذهب، ج 3، ص 70.

لازم به يادآورى است كه به سبب نفوذ فاجعه عظيم كربلا در افكار عمومى، يزيد دستور داده بود، در اين ماجرا متعرّض امام على بن الحسين(عليه السلام) و خاندانش نشوند و آن ها را از اين نحوه بيعت مستثنا دانست.

5 . الامامة و السياسة، ج 1، ص 239.

صفحه 219

ابن ابى الحديد مى نويسد: لشكريان شام، مردم مدينه را سر بريدند، آن گونه كه قصّاب، گوسفند را سر مى برد. چنان خون ها ريخته شد، كه قدم ها در ميان آن ها فرو مى رفت; فرزندان مهاجر و انصار و مجاهدان بدر را به

قتل رساند و از آن ها كه باقى ماندند، به عنوان بردگان براى يزيد بيعت گرفت.(1)

مورّخان نوشته اند كه از بس مسلم بن عقبه خون بى گناهان را ريخت به «مُسرف» (خونريز بى حدّ و حصر) معروف شد.(2)

دراين فاجعه به زنان مسلمان نيز بى حرمتى شد و جمعى از آنان مورد تجاوز قرار گرفتند.(3)

ياقوت حموى در «معجم البلدان» مى نويسد: در اين فاجعه مسلم بن عقبه، زنان را نيز بر سربازان خويش مباح ساخت.(4)

سيوطى (دانشمند معروف اهل سنّت) نقل مى كند كه حسن بصرى از اين فاجعه ياد كرد و گفت: به خدا سوگند! هيچ كس از آن حادثه نجات نيافت (يا كشته و يا زخمى شد و يا مورد آزار و توهين قرار گرفت); گروه زيادى از صحابه و ديگر مسلمانان در آن ماجرا به قتل رسيدند; مدينه غارت شد و هزار دختر مورد تجاوز قرار گرفت!!

سپس از روى تأسّف و اندوه گفت: «إِنَّا لِلّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ».

آنگاه ادامه داد: اين در حالى است كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود:

«مَنْ أَخَافَ أَهْلَ الْمَدِينَةِ أَخَافَهُ اللهُ وَ عَلَيْهِ لَعْنَةُ اللهِ وَ الْمَلاَئِكَةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ; هر كس اهل مدينه را بترساند; خداوند او را مورد خوف و خشم خود

پاورقي

1 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 259.

2 . مروج الذهب، ج 3، ص 69 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 120.

3 . الامامة و السياسة، ج 2، ص 15.

4 . معجم البلدان، ج 2، ص 249 (واژه حرّه و اقم).

صفحه 220

قرار خواهد داد و لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر او باد!».(1)

3 _ آتش زدن كعبه

لشكر يزيد

پس از غارت مدينه براى نبرد با عبداللّه بن زبير به سوى مكّه حركت كرد. مسرف بن عقبه در بين راه به هلاكت رسيد.(2)

وى به هنگام مرگ، به سفارش يزيد، «حصين بن نمير» را به فرماندهى لشكر انتخاب كرد. لشكريان شام مكّه را محاصره كردند و ابن زبير را كه به مسجد الحرام پناهنده شده بود، مورد حمله قرار دادند. آنان با منجنيق، حرم الهى را آتش باران كردند كه در نتيجه پرده ها و سقف كعبه آتش گرفت و سوخت.

مورّخان نوشته اند كه اين آتش سوزى در سوّم ربيع الاوّل سال 64 هجرى واقع شده است.

محاصره و درگيرى شاميان با عبداللّه بن زبير و طرفدارانش ادامه داشت، تا

آن كه خبر مرگ يزيد به شاميان رسيد و پس از آن، آن ها متفرّق شدند و به شام بازگشتند.(3)

آرى; يزيد در مدّت كوتاه خلافتش، هر سالى را با جنايتى بزرگ سپرى كرد و به جان و مال و ناموس مسلمين دست تعرّض دراز كرد و از همه عظيم تر، جنايت بزرگ عاشوراى سال 61 هجرى را پديد آورد.

پاورقي

1 . تاريخ الخلفاء، ص 233. اين روايت از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در كتاب هاى معتبر اهل سنّت با تعبيرات مختلفى آمده است; رجوع كنيد به: صحيح مسلم، كتاب الحج، باب فضل المدينة، حديث 10 و 16; مسند احمد، ج 4، ص 55 و كنزالعمّال، ج 12، ص 246-247.

براى آگاهى بيشتر از واقعه حرّه و كشتار عظيم مردم رجوع كنيد به: تاريخ طبرى، ج 4، ص 370-381 ; كامل ابن اثير، ج 4، ص 111-121 و انساب الاشراف بلاذرى، ج 5، ص 337-355.

2 . پس از دفن

مسرف در آن مكان و حركت لشكر شام، زنى قبر وى را شكافت و جنازه اش را به دار آويخت، مردم پس از اطّلاع از اين ماجرا، به آن مكان آمدند و جنازه اش را سنگباران كردند. (الامامة و السياسة، ج 1، ص 242).

3 . رجوع كنيد به: تاريخ طبرى، ج 4، ص 381-384; كامل ابن اثير، ج 4، ص 123-124; الامامة والسياسة، ج 1، ص 241 و ج 2، ص 19 و تاريخ الخلفاء، ص 233.

صفحه 221

اين بحث را با جمله اى از «ذهبى» _ دانشمند معروف اهل سنّت _ به پايان مى بريم; وى در معرّفى يزيد مى نويسد:

«كَانَ نَاصِبِيًّا، فَظّاً، غَلِيظاً، جِلْفاً، يَتَنَاوَلُ الْمُسْكِرَ، وَ يَفْعَلُ الْمُنْكَرَ، إِفْتَتَحَ دَوْلَتَهُ بِمَقْتَلِ الشَّهِيدِ الْحُسَيْنِ، وَ اخْتَتَمَهَا بِوَاقِعَةِ الْحَرَّةِ; يزيد ناصبى (دشمن على و خاندانش)، خشن، تندخو و بى ادب بود. مسكرات مى نوشيد و مرتكب منكرات مى شد. دولت وى با كشتن حسينِ شهيد آغاز و با واقعه حرّه (مدينه) پايان يافت».(1)

نفرين تمام نفرين كنندگان جهان بر او باد!

پاورقي

1 . سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 83 .

صفحه 222

صفحه 223

صفحه 224

صفحه 225

بخش سوّم : انگيزه هاى قيام عاشورا

اش_اره

آنچه كه همه اعمال و رفتار و گفتار انسان را روح مى بخشد، نيّت و انگيزه اوست. نيّت و انگيزه به همه كارها رنگ و جهت مى دهد و بر تمامى تلاش ها سايه مى افكند.

انگيزه هاى مادّى و نيّت هاى الهى، تأثيرهاى متمايزى در تلاش هاى انسان مى گذارند، نتايج متفاوتى به بار مى آورند و نمودهاى مختلفى را از خود بروز مى دهند.

كسانى كه در تلاش خويش، غير خدا را مى جويند، از همه ابزارهاى مشروع و نامشروع و مقدّمات

روا و ناروا، براى رسيدن به اهدافشان بهره مى گيرند، ولى جامع همه اين تلاش ها، رسيدن به مقصد دنيوى و نيل به اهداف مادّى به هر قيمتى است.

ولى هنگامى كه انگيزه تلاش انجام وظيفه الهى، خشنودى حقّ و جلب رضايت خداوند باشد، آن زمان همه مقدّمات، ابزارها و افراد همراه، رنگ و بوى ديگرى دارند; سود و زيان، نفع و ضرر، كاميابى و ناكامى نيز معناى ديگرى پيدا مى كند.

سرباز جبهه حق و عامل به وظيفه الهى، زمانى خود را كامياب و خوشبخت مى بيند كه توانسته باشد وظيفه عبوديّت و بندگى خويش را به نحو احسن انجام دهد و هيچ كس و هيچ انگيزه اى جز نگاه به حضرت دوست و تكاپو براى جلب محبّت پروردگار، توجّه او را جلب نكرده باشد و اگر غير از اين بيانديشد و يا عمل كند، خود

صفحه 226

را ناكام و زيان ديده مى داند.

با اين مقدّمه به سراغ انگيزه هاى قيام عاشورا مى رويم.

در ارتباط با اهداف و انگيزه هاى قيام امام حسين(عليه السلام) تحليل گران، تفسير و تحليل هاى مختلفى ارائه داده اند و برخى از اين تحليل ها كه عمدتاً از سوى مستشرقان و يا ناآگاهان از حقيقت دين و جوهره اسلام ارائه شده است، دور از واقعيّت مى باشد و با مبانى اعتقادى امام حسين(عليه السلام) ناسازگار است.

برخى از تحليل ها نيز، يك جانبه و با نگاه به پاره اى از كلمات آن حضرت است و همه جانبه نيست.

امّا بهترين راه اين است كه به سراغ سخنان و خطبه هاى خود آن حضرت _ به طور جامع _ برويم و با استفاده از كلمات

سالار شهيدان، انگيزه هاى آن حضرت را جستجو كنيم.

صفحه 227

1-احياى آيين خدا و نجات اسلام از چنگال بدعت ها

به يقين نهضت خونينى همچون نهضت كربلا و استقبال امام حسين(عليه السلام) از همه حوادث شكننده آن و پذيرش شهادت خود، ياران و فرزندان و اسارت زنان و كودكانش، نمى تواند مسأله ساده اى باشد.

بايد مطمئن بود كه آن امام بزرگوار و ياران گرانقدرش به دنبال هدفى مهم بودند كه تقديم جان و مال و پذيرش هر نوع سختى و آزار را براى آنان سهل و آسان مى كرد. هدفى كه والاتر از سرمايه هاى زندگى مردانى همچون حماسه سازان كربلا بود.

قبلا گذرى به آيات قرآن مى افكنيم تا در يابيم خداوند در چه زمانى چنين اجازه اى را به مسلمانان مى دهد و براى رسيدن به چه هدفى، بذل جان و مال را لازم مىشمرد.

در جاى جاى قرآن كريم از قتال «فى سبيل الله» سخن به ميان آمده است و به مجاهدان راه خدا بشارت ها داده و از آنان تجليل شده است.(1) ياد مردان خداپرستى را كه همراه جمعى از پيامبران در راه خدا كشته شدند، گرامى داشته(2) و از شهيدان راه خدا به عظمت ياد كرده است.(3)

پاورقي

1 . آل عمران، آيه 195 ; نساء، آيات 74، 95-96; توبه، آيات 20-22، 111 و آيات فراوان ديگر.

2 . آل عمران، آيه 146.

3 . آل عمران، آيات 169-171.

صفحه 228

در واقع قدر مشترك اين آيات، تجليل از جهادى است كه هدف آن، تقويت دين خدا و اعلاى كلمه حق باشد (وَكَلِمَةُ اللهِ هِىَ الْعُلْيَا).(1)

آرى; آنجا كه آيين خدا به خطر افتد و خطر سلطه شرك و كفر و ظلم و الحاد بر جامعه اسلامى احساس شود،

تقديم جان و مال و مقام، كارى است والا و پر ارزش.

در واقع، آيين خدا كه راهگشاى همه انسان ها به سوى سعادت جاويدان است به قدرى مهم است كه مردانى همچون امام حسين(عليه السلام) و ياران با ايمانش براى نجات آن از سلطه منافقان و دشمنان حق، هستى خويش را مخلصانه تقديم مى كنند.

به تعبير امام خمينى(قدس سره): «اسلام آن قدر عزيز است كه فرزندان پيغمبر، جان خودشان را فداى اسلام كردند. حضرت سيد الشهداء(عليه السلام) با آن جوان ها، با آن اصحاب، براى اسلام جنگيدند و جان دادند و اسلام را احيا كردند».(2)

اميرمؤمنان على(عليه السلام) در روايتى مى فرمايد:

«فَإذا نَزَلَتْ نازِلَةٌ فَاجْعَلُوا أَنْفُسَكُمْ دُونَ دِينِكُمْ; هنگامى كه حادثه اى پيش آمد (كه دين يا جان شما را تهديد مى كند) جان خويش را فدا كنيد، نه دينتان را».(3)

تاريخ به خوبى گوياى اين حقيقت است كه از عصر استيلاى بنى اميّه بر بلاد اسلامى، زحمات رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و تلاش مجاهدان صدر اسلام در نشر آيين خدا به تاراج رفت; ارزش هاى اسلامى زير پا گذاشته شد; بدعت و فسق و فجور رايج گشت. سخن از محو نام رسول الله(صلى الله عليه وآله) به ميان آمد و تبعيض و بى عدالتى، ستم و بيدادگرى، شكنجه و آزار مؤمنان، شاخصه اين حاكميّت بود كه در بخش گذشته شرح آن، با مدارك متقن گذشت.

پاورقي

1 . توبه، آيه 40.

2 . صحيفه امام، ج 8، ص 151 (سخنرانى 24/3/58).

3 . كافى، ج 2، ص 216، ح 2.

صفحه 229

خطّ انحراف از اسلام ناب كه از ماجراى سقيفه آغاز شد، در عصر استيلاى معاويه شدّت گرفت، ولى تلاش

معاويه بر آن بود كه با حفظ ظواهر دينى و در پس پرده نفاق، به مقاصد خويش برسد. هر چند، هر قدر سلطه او قوى تر مى شد، جسارت و عقده گشايى هاى وى نيز، آشكارتر مى گشت; ولى با اين حال، همچنان عناوينى همچون «خال المؤمنين»، «صحابى رسول الله» و «كاتب وحى» را يدك مى كشيد، تا آنجا كه در نظر بسيارى از مردم عامى، امام حسين(عليه السلام) و معاويه هر دو صحابى پيامبر بودند و اختلاف اين دو با يكديگر _ به اصطلاح _ مربوط به اختلاف در قرائت از دين و درگيرى دو صحابى در نحوه برداشت از قرآن و سنّت بود!

از اين رو، امام حسين(عليه السلام) در اواخر عمر معاويه، مبارزه خود را به گونه اى علنى آغاز مى كند و با سخنرانى معروفش در سرزمين منا، در جمع گروهى از صحابه و تابعين و فرزندان آنان به افشاگرى عملكرد معاويه مى پردازد و زمينه يك قيام را فراهم مى كند (شرح اين سخنرانى در بخش آينده خواهد آمد).

همچنين نامه هايى كه آن حضرت به معاويه مى نويسد و با شجاعت تمام به نكوهش او مى پردازد،(1) همگى از اين حقيقت حكايت دارد كه امام(عليه السلام) مبارزه خود را آغاز كرده است; هر چند بر اساس پايبندى به صلح برادرش امام حسن(عليه السلام)دست به قيام مسلّحانه نمى زند، ولى روشن است كه امام(عليه السلام) قيام بزرگى را در نظر دارد و منتظر است پس از معاويه بدان اقدام كند.

امام حسين(عليه السلام) در پاسخ نامه جمعى از مردم كوفه كه براى همراهى و قيام، اعلام آمادگى كرده اند، نوشت:

«... فَاَلْصِقُوا بِالاَْرْضِ، وَ

أخْفُوا الشَّخْصَ، وَ اكْتُمُوا الْهَوى، وَ احْتَرِسُوا مِنَ الاَْظِنّاءِ مادامَ ابْنُ هِنْدَ حَيّاً، فَاِنْ يَحْدُثْ بِهِ حَدَثٌ وَ اَنَا حَىٌّ يَأْتِكُمْ رَأْيِي;

پاورقي

1 . اين نامه را نيز در بخش چهارم (بخش رويدادها) بخوانيد.

صفحه 230

اكنون حركتى انجام ندهيد، و از آشكار شدن، دورى نماييد و خواسته خويش پنهان كنيد و از حركات شك برانگيز _ تا زمانى كه فرزند هند (معاويه) زنده است _ پرهيز نماييد. اگر او مرد و من زنده بودم، تصميم خود را به شما اعلام خواهم كرد».(1)

معاويه با آن كه از اين ماجراها مطّلع بود و گاه امام(عليه السلام) را تهديد مى كرد، ولى از اقدام عملى و درگير شدن با آن حضرت پرهيز داشت، امّا روشن بود كه اين وضع پس از مرگ معاويه ادامه نخواهد يافت.

پس از مرگ معاويه شرايط تغيير كرد ; چرا كه از سويى، يزيد به فسق و فجور و بى دينى شهره بود و از انجام هيچ گناهى حتّى به صورت علنى پروا نمى كرد، و از سوى ديگر، يزيد هيچ سابقه اى (هر چند به صورت ظاهر) در اسلام نداشت; جوانى خام، ناپخته و هوسران بود; به همين دليل، ميان صحابه و فرزندان آنان نيز داراى هيچ گونه امتياز و مقبوليّتى نبود و از سوى سوّم، گروه زيادى از مردم كوفه براى همراهى با امام(عليه السلام)اعلام آمادگى كرده بودند.

امام(عليه السلام) مى ديد اگر از اين فرصت براى افشاى چهره واقعى بنى اميّه و يارى دين خدا استفاده نكند، ديگر نامى از اسلام و قرآن و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) باقى نخواهد ماند.

امام حسين(عليه السلام) با هدف احياى دين خدا قيام و حركت خويش را

آغاز كرد; در مرحله نخست _ اگر ممكن است _ با تشكيل حكومت اسلامى و در غير اين صورت، با شهادت خود و يارانش به مقصود بزرگ خود برسد.

به هر حال، مى بايست دين از دست رفته و سنّت فراموش شده رسول خدا(صلى الله عليه وآله)را زنده كرد و چه كسى سزاوارتر از فرزند رسول خداست كه پيش گام چنين حركتى شود.

پاورقي

1 . انساب الاشراف بلاذرى، ج 3، ص 366.

صفحه 231

امام حسين(عليه السلام) نخست با اين جمله:

«وَ عَلَى الاِْسْلامِ اَلسَّلامُ اِذْ قَدْ بُلِيَتِ الاُْمَّةُ بِراع مِثْلَ يَزِيدَ; زمانى كه امّت اسلامى گرفتار زمامدارى مثل يزيد شود، بايد فاتحه اسلام را خواند».(1)

تصريح كرد كه با وجود خليفه اى همچو يزيد، فاتحه اسلام خوانده است و ديگر اميدى به بقاى دين خدا در حكومت يزيد نمى رود.

همچنين در نامه اى به جمعى از بزرگان بصره به بدعت هاى موجود در جامعه اشاره كرده، و هدفش را از قيام بر ضدّ حكومت يزيد، احياى سنّت و مبارزه با بدعت ها معرّفى مى كند. مى فرمايد:

«وَ اَنَا اَدْعُوكُمْ اِلى كِتابِ اللّهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ(صلى الله عليه وآله)فَاِنَّ السُّنَّةَ قَدْ اُمِيتَتْ وَ اِنَّ الْبِدْعَةَ قَدْ اُحْيِيَتْ، وَ اِنِ اسْتَمِعُوا قَوْلي وَ تُطِيعُوا اَمْرِي، اَهْدِكُمْ سَبِيلَ الرَّشادِ; من شما را به كتاب خدا و سنّت پيامبرش فرا مى خوانم ; چرا كه (اين گروه) سنّت پيامبر را از بين برده و بدعت (در دين) را احيا كردند. اگر سخنانم را بشنويد و فرمانم را اطاعت كنيد، شما را به راه راست هدايت مى كنم».(2)

آن گاه كه در مسير كربلا با «فرزدق» ملاقات مى كند، به روشنى از بدعت ها و خلاف

كارى هاى حاكمان شام و قيام براى نصرت دين خدا سخن مى گويد:

«يا فَرَزْدَقُ اِنَّ هؤُلاءِ قَوْمٌ لَزِمُوا طاعَةَ الشَّيْطانِ، وَ تَرَكُوا طاعَةَ الرَّحْمانِ، وَ أَظْهَرُوا الْفَسادَ فِي الاَْرْضِ، وَ اَبْطَلُوا الْحُدُودَ، وَ شَرِبُوا الْخُمُورَ، وَ اسْتَأْثَرُوا فِي اَمْوالِ الْفُقَراءِ وَ الْمَساكِينَ، وَ اَنَا اَوْلى مَنْ قامَ بِنُصْرَةِ دِينِ اللهِ وَ اِعْزازِ شَرْعِهِ، وَ الْجِهادِ فِي سَبِيلِهِ، لِتَكُونَ كَلِمَةُ اللهِ هِىَ الْعُلْيا ; اى فرزدق! اينان گروهى اند

پاورقي

1 . لهوف، ص 99; بحارالانوار، ج 44، ص 326 و فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 24.

2 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 266 و بحارالانوار، ج 44، ص 340.

صفحه 232

كه پيروى شيطان را پذيرفتند و اطاعت خداى رحمان را رها كردند و در زمين فساد را آشكار ساختند و حدود الهى را از بين بردند، باده ها نوشيدند و دارايى هاى فقيران و بيچارگان را ويژه خود ساختند و من از هر كس به يارى دين خدا و سربلندى آيينش و جهاد در راهش سزاوارترم. تا آيين خدا پيروز و برتر باشد».(1)

تعبيراتى با اين مضمون، در كلمات و خطابه هاى امام حسين(عليه السلام) بسيار ديده مى شود، كه در بخش آينده قسمت مهمّى از آنها خواهد آمد; اين مطلب را با جمله ديگرى از آن حضرت پايان مى دهيم:

امام(عليه السلام) در خطبه اى كه در مسير كربلا در جمع لشكريان حرّ ايراد كرد، فرمود:

«اَلا تَرَوْنَ اِلَى الْحَقِّ لا يُعْمَلُ بِهِ، وَ اِلَى الْباطِلِ لا يُتَناهى عَنْهُ، لِيَرْغَبَ الْمُؤْمِنُ فِي لِقاءِ رَبِّهِ حَقّاً حَقّاً ; آيا نمى بينيد به حق عمل نمى شود و از باطل جلوگيرى نمى گردد، در چنين شرايطى بر مؤمن لازم است راغب

ديدار پروردگارش (شهادت) باشد».(2)

امام حسين(عليه السلام) با اين كلمات هم هدف خويش را از قيام و حركتش بيان مى كند و هم آمادگى خويش را براى شهادت در طريق مبارزه با باطل و احياى دين خدا اعلام مى دارد.

بنابراين، روشن است كه يكى از اهداف مهمّ قيام امام حسين(عليه السلام) احياى دين خدا، مبارزه با بدعت ها و مفاسد دستگاه بنى اميّه و رهايى اسلام از چنگال منافقان و دشمنان خدا بود و در اين راه موفّقيّت بزرگى نصيب آن حضرت شد، هر چند آن

پاورقي

1 . تذكرة الخواص، ص 217-218.

2 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 305 و بحارالانوار، ج 44، ص 381.

صفحه 233

حضرت و ياران باوفايش به شهادت رسيدند، ولى تكانى به افكار خفته مسلمين دادند و لرزه بر اندام حكومت جبّاران افكندند، در نتيجه اسلام را زنده ساختند و از اضمحلال دستاوردهاى نهضت نبوى(صلى الله عليه وآله) جلوگيرى كردند و مسلمانان را از حيرت و گمراهى نجات دادند.

در زيارت معروف اربعين مى خوانيم:

«وَبَذَلَ مُهْجَتَهُ فيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبادَكَ مِنَ الْجَهالَةِ وَحَيْرَةِ الضَّلالَةِ; او (حسين) خون پاكش را در راه تو نثار كرد، تا بندگانت را از جهالت و حيرت گمراهى نجات دهد».

همچنين در روايتى از امام صادق(عليه السلام) آمده است: پس از شهادت امام حسين(عليه السلام)وقتى كه ابراهيم بن طلحة بن عبيدالله، خطاب به امام سجاد(عليه السلام) گفت:

«يا عَلِىَّ بْنَ الْحُسَيْنِ مَنْ غَلَبَ؟ ; اى على بن الحسين! چه كسى (در اين مبارزه) پيروز شد؟!»

امام(عليه السلام)فرمود:

«اِذا اَرَدْتَ أَنْ تَعْلَمَ مَنْ غَلَبَ وَ دَخَلَ وَقْتُ الصَّلاةِ فَاَذِّنَ ثُمَّ اَقِمْ ; اگر مى خواهى بدانى چه كسى (يزيد يا امام حسين(عليه السلام)) پيروز شده است، هنگامى

كه وقت نماز فرا رسيد، اذان و اقامه بگو (آن گاه ببين چه كسانى ماندند و چه كسانى رفتند)».(1)

امام چهارم(عليه السلام) مى خواهد بگويد، هدف حكومت يزيد محو نام رسول خدا(صلى الله عليه وآله)بود، ولى امام حسين(عليه السلام) با شهادتش از اين كار جلوگيرى كرد، به هنگام اذان و اقامه همچنان نام محمد(صلى الله عليه وآله) كه نشانه بقاى مكتب اوست برده مى شود (و هر قدر زمان مى گذرد اين حقيقت آشكارتر مى شود).

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 45، ص 177.

صفحه 234

به گفته شاعرى با اخلاص:

اى ياد تو در عالم، آتش زده بر جان ها

هر جا ز فراق تو چاك است گريبان ها

اى گلشن دين سيراب با اشك محبّانت

از خون تو شد رنگين هر لاله به بستان ها

بسيار حكايت ها گرديده كهن امّا

جانسوز حديث تو، تازه است به دوران ها

در دفتر آزادى، نام تو به خون ثبت است

شد ثبت به هر دفتر، با خون تو عنوان ها

اين سان كه تو جان دادى، در راه رضاى حق

آدم به تو مى نازد، اى اشرف انسان ها

قربانى اسلامى با همّت مردانه

اى مفتخر از عزمت همواره مسلمان ها

صفحه 235

2-اصلاح امّت، امر به معروف و نهى از منكر

قسمت اول

با آن كه به حسب ظاهر عواملى چون امتناع امام حسين(عليه السلام) از بيعت با يزيد و يا پاسخ به دعوت كوفيان، در تحقّق اين قيام خونين بى تأثير نبود، ولى در عين حال در كلمات امام(عليه السلام)، به طور مكرّر از اصلاح امّت و دو فريضه مهمّ امر به معروف و نهى از منكر به عنوان يكى از انگيزه هاى اساسى اين نهضت بزرگ ياد شده است.

دو فريضه اى كه قرآن هلاكت و انقراض اقوام پيشين را به سبب

فراموش كردن آن معرّفى كرده، مى فرمايد:

(فَلَوْلاَ كَانَ مِنْ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ أُوْلُوا بَقِيَّة يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسَادِ); چرا در قرون (و اقوام) پيش از شما دانشمندان صاحب قدرتى نبودند كه از فساد در زمين جلوگيرى كنند.(1)

همچنين درباره آن گروه از بنى اسرائيل كه مورد لعن پيامبرانى چون حضرت داود و عيسى(عليهما السلام) قرار گرفتند، مى فرمايد:

(كَانُوا لاَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْ مُّنكَر فَعَلُوهُ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ); (چون) آنان از اعمال زشتى كه انجام مى دادند يكديگر را نهى نمى كردند، چه

پاورقي

1 . هود، آيه 116.

صفحه 236

بدكارى انجام مى دادند.(1)

در حقيقت اين بى تفاوتى و سازشكارى آنان بود كه موجب تشويق افراد گناهكار مى شد، و در نهايت به هلاكت همگان انجاميد.

در آيه اى ديگر خداوند اجراى اين اصل را به صورت گسترده از ويژگى هاى امّت اسلامى به عنوان «امّت برتر» دانسته، مى فرمايد:

(كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّة أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنكَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللهِ); شما بهترين امّتى بوديد كه به سود انسان ها آفريده شديد (چه اين كه) امر به معروف مى كنيد و نهى از منكر، و به خدا ايمان داريد.(2)

نكته جالب توجّه در اين آيه آن است كه دليل بهترين امّت بودن را «امر به معروف و نهى از منكر و ايمان به خدا» مىشمرد. و جالب تر اين كه «امر به معروف و نهى از منكر» را بر «ايمان به خدا» مقدّم مى دارد تا بيانگر اين معنى باشد كه بدون اين دو فريضه، ريشه هاى ايمان به خدا نيز در دلها سُست مى شود و پايه هاى آن فرو مى ريزد و به تعبير ديگر ايمان به خدا بر آن دو

فريضه استوار مى گردد.(3) همان گونه كه اصلاح همه امور جامعه بر آن دو استوار است.

امام باقر(عليه السلام) مى فرمايد:

«إنَّ الاَْمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىِ عَنِ الْمُنْكَرِ فَرِيضَةٌ عَظِيمَةٌ بِها تُقامُ الْفَرائِضُ وَ تَأْمَنُ الْمَذاهِبُ وَ تَحِلُّ الْمَكاسِبُ وَ تَرُدُّ الْمَظالِمُ وَ تُعْمَرُ الاَْرْضُ وَ يَنْتَصِفُ مِنَ الاَْعْداءِ وَ يَسْتَقِيمُ الاَْمْرُ; امر به معروف و نهى از منكر دو فريضه بزرگ

پاورقي

1 . مائده، آيه 79.

2 . آل عمران، آيه 110.

3 . رجوع شود به تفسير نمونه، ذيل آيه.

صفحه 237

الهى است كه بقيّه فرايض با آن ها بر پا مى شوند و به وسيله اين دو، راه ها امن مى گردد و كسب و كار مردم حلال مى شود و حقوق افراد تأمين مى گردد و در سايه آن زمين آباد و از دشمنان انتقام گرفته مى شود و در پرتو آن همه كارها روبه راه مى گردد».(1)

اميرمؤمنان على(عليه السلام) نيز در بيانى نورانى فرمودند:

«قِوامُ الشَّريعَةِ الاَْمْرُ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىُ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ إقامَةِ الْحُدُودِ; قوام شريعت بر پايه امر به معروف و نهى از منكر و اقامه حدود الهى استوار است».(2)

از اين روايات پر معنى به خوبى استفاده مى شود كه اگر در جامعه اى اين دو فريضه، يعنى مسئوليّت همگانى در برابر فساد به فراموشى سپرده شود، پايه هاى شريعت در هم شكسته و رفته رفته اصل دين از بين مى رود. و امور جامعه به فساد و تباهى كشيده مى شود.

اين است كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) احياء كنندگان امر به معروف و نهى از منكر را نماينده خدا در زمين و جانشين پيامبر و كتاب معرّفى مى كنند. (مَنْ اَمَرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ

نَهى عَنِ الْمُنْكَرِ فَهُوَ خَلِيفَةُ اللهِ فِي أَرْضِهِ وَ خَلِيفَةُ رَسُولِ اللهِ وَ خَلِيفَةُ كِتابِهِ).(3)

على(عليه السلام) در تبيين جايگاه بسيار مهمّ اين دو فريضه در مقايسه آن با ساير فرايض مى فرمايد:

«وَ ما أَعْمالُ الْبِرِّ كُلُّها وَ الْجِهادُ فِي سَبِيلِ اللهِ عِنْدَ الاَْمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىِ عَنِ الْمُنْكَرِ إِلاَّ كَنَفْثَة فِى بَحْر لُجِّىٍّ; تمام كارهاى نيك، حتّى جهاد در راه خدا، در

پاورقي

1 . وسائل الشيعة، ج 11، ص 315، ح 6. مراجعه شود به تفسير نمونه، ج 3، ص 38.

2 . غرر الحكم، حكمت 6817.

3 . مجمع البيان، ذيل تفسير آيه 79 سوره مائده. رجوع شود به: تفسير نمونه، ج 3، ص 37.

صفحه 238

برابر امر به معروف و نهى از منكر چون آب دهان است در برابر يك درياى پهناور».(1)

از اين تعبير به خوبى استفاده مى شود كه تا چه اندازه اين موضوع در اسلام از اهمّيّت و ارزش بى نظيرى برخوردار است.

حضرت على(عليه السلام) در سخن ديگرى به مراحل سه گانه امر به معروف و نهى از منكر اشاره كرده، مى فرمايد:

«أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ، إِنَّهُ مَنْ رَأى عُدْواناً يُعْمَلُ بِهِ وَ مُنْكَراً يُدْعى اِلَيْهِ فَأَنْكَرَهُ بِقَلْبِهِ فَقَدْ سَلِمَ وَ بَرِئَ، وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِلِسانِهِ فَقَدْ اُجِرَ، وَ هُوَ اَفْضَلُ مِنْ صاحِبِهِ، وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِالسَّيْفِ لِتَكُونَ كَلِمَةُ اللّهِ هِىَ الْعُلْيا، وَ كَلِمَةُ الظّالِمِينَ هِىَ السُّفْلى، فَذلِكَ الَّذِي اَصابَ سَبِيلَ الْهُدى، وَ قامَ عَلَى الطَّريقِ، وَ نَوَّرَ فِي قَلْبِهِ الْيَقِينُ; اى مؤمنان! هر كس ببيند ستمى صورت مى گيرد و مردم را به سوى كار زشتى دعوت مى كنند، اگر تنها در دلش آن را انكار كند سالم مانده و گناهى بر وى نيست (به شرط

آن كه بيشتر از آن نتواند) و كسى كه آن را با زبانش انكار كند، پاداش الهى نصيب او شده و مقامش از اوّلى برتر است و آن كس كه براى اعتلاى نام خدا و سرنگونى ظالمان با شمشير به مبارزه برخيزد، او كسى است كه به راه راست هدايت يافته و بر جاده حقيقى گام نهاده و نور يقين در دلش تابيده است!».(2)

به راستى امام حسين(عليه السلام) را بايد قهرمان اين ميدان دانست. آن حضرت علاوه بر

پاورقي

1 . نهج البلاغه، كلمات قصار، حكمت 374.

2 . نهج البلاغه، كلمات قصار، حكمت 373.

صفحه 239

امر به معروف قلبى و زبانى، عمل به آن را نيز به منتهاى اوج خود رساند و بالاترين مرحله عملى آن را انجام داد، و با شجاعتى وصف ناپذير به همگان اعلام كرد:

«أَيُّهَا النّاسُ! فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ يَصِبرُ عَلى حَدِّ السَّيْفِ، وَ طَعْنِ الاَْسِنَّةِ، فَلْيَقُمْ مَعَنا وَ إِلاَّ فَلْيَنْصَرِفْ عَنَّا ; اى مردم! هر كس از شما در برابر تيزى شمشير و زخم نيزه ها شكيبا است، با ما بماند و الاّ از ما جدا شود!!».(1)

مطابق روايات قيام با شمشير (در جاى خود) عالى ترين و پرفضيلت ترين مرحله از مراحل امر به معروف و نهى از منكر است كه امام حسين(عليه السلام) به آن اقدام كرد.

اميرمؤمنان پس از بيان مراحل سه گانه امر به معروف و نهى از منكر (قلبى، زبانى و عملى)، فرمود:

«وَ اَفْضَلُ مِنْ ذلِكَ كُلِّهِ كَلِمَةُ عَدْل عِنْدَ إِمام جائِر ; امّا از همه مهم تر سخن به حقّى است كه در برابر پيشواى ستمگرى گفته شود».(2)

امام حسين(عليه السلام) نه تنها با سخنانش به افشاى جنايات بنى اميّه پرداخت

كه با شمشير بر ضدّ آنان به مبارزه برخاست و تا پاى جان ايستادگى كرد و اين حركت خويش را «امر به معروف و نهى از منكر و اصلاح امور جامعه» ناميد و در بيان و سخنان خويش، به طور مكرّر از اين فريضه بزرگ ياد كرد، و با صراحت، يكى از انگيزه هاى حركتش را احياى همين امر مهم شمرد.

قسمت دوم

اكنون به مهمترين بخش از سخنان آن حضرت و يارانش، در اين مورد گوش جان مى سپاريم.

1_ آن حضرت دو سال قبل از هلاكت معاويه، در ميان جمع زيادى از مهاجرين و

پاورقي

1 . ينابيع المودّة، ص 406.

2 . نهج البلاغه، كلمات قصار، حكمت 374. براى آگاهى بيشتر از مراحل سه گانه امر به معروف و نهى از منكر رجوع شود به: جواهرالكلام، ج 21، ص 374 به بعد.

صفحه 240

انصار در سرزمين مقدّس «منا»، طىّ يك خطابه بسيار مهم، سرشناسان جامعه اسلامى آن روز را به سبب مسامحه و سهل انگارى نسبت به فريضه امر به معروف و نهى از منكر در اصلاح امور جامعه، مورد ملامت و سرزنش قرار داد و فرمود: چرا از نكوهشى كه خداوند نسبت به علماى يهود فرموده است پند نمى گيريد؟ آنجا كه فرمود:

(لَوْلاَ يَنْهَاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ وَالاَْحْبَارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الاِْثْمَ وَأَكْلِهِمْ السُّحْتَ) ; چرا علماى يهود، مردم را از سخنان گناه آلود و خوردن حرام نهى نمى كردند.(1) (از فساد و تباهى جامعه جلوگيرى نمى كردند).

آنگاه امام(عليه السلام) در ادامه چنين فرمود:

«وَ إِنَّما عابَ اللهُ ذلِكَ عَلَيْهِمْ، لاَِنِّهُمْ كانُوا يَرَوْنَ مِنَ الظَّلَمَةِ الَّذِينَ بَيْنَ اَظْهُرِهِمُ الْمُنْكَرَ وَ الْفَسادَ، فَلا يَنْهَوْنَهُمْ عَنْ ذلِكَ; خداوند تنها از اين جهت بر آنها

عيب مى گيرد كه آنها با چشم خود شاهد زشتكارى و فساد ستمكاران بودند ولى (هيچ عكس العملى نشان نمى دادند و) آنان را نهى نمى كردند».

سپس در مورد اهمّيّت و عظمت اين دو فريضه فرمود:

«اِذا اُدِّيَتْ وَ اُقِيمَتْ، إِسْتَقامَتِ الْفَرائِضُ كُلُّها هَيِّنُها وَ صَعِبُها; هرگاه فريضه امر به معروف و نهى از منكر به درستى انجام شود و اقامه گردد، فرايض ديگر اعمّ از آسان و دشوار انجام خواهد شد».(2)

اين خطابه بسيار مهمّ امام(عليه السلام) در آن شرايط خفقان بار و در آن جمع كثير، نشان مى دهد كه امام منتظر فرصتى بود تا اين فريضه الهى را در حدّ اعلا جامه عمل

پاورقي

1 . مائده، آيه 63.

2 . تحف العقول، ص 168-170 و بحارالانوار، ج 97، ص 79، ح 37.

صفحه 241

بپوشاند.

همان گونه كه در نامه اى به معاويه مى نويسد:

«اى معاويه! به خدا سوگند از اين كه الان با تو نبرد نمى كنم، مى ترسم در پيشگاه الهى مقصّر باشم».(1)

يعنى من دنبال فرصت مناسبى هستم تا با تو بستيزم.

2_ بعد از هلاكت معاويه، زمانى كه امام(عليه السلام) از سوى والى مدينه به بيعت با يزيد فراخوانده شد، امام(عليه السلام) به شدّت بر آشفت و آن را مردود شمرد و شبانگاه به سوى روضه شريف نبوى رفته به راز و نياز پرداخت و در آن نيايش خالصانه به درگاه الهى چنين عرضه داشت:

«اَللّهُمَّ هذا قَبْرُ نَبِيِّكَ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله) وَ أَنَا ابْنُ بِنْتِ نَبِيِّكَ وَ قَدْ حَضَرَنِي مِنَ الاَْمْرِ ما قَدْ عَلِمْتَ، اَللّهُمَّ إِنِّي اُحِبُّ الْمَعْرُوفَ وَ اُنْكِرُ الْمُنْكِرَ... ; خداوندا! اين قبر پيامبر تو محمّد(صلى الله عليه وآله) و من هم فرزند دختر

او هستم، از آنچه براى من پيش آمده تو آگاهى، خداوندا! من معروف را دوست داشته و از منكر بيزارم!».(2)

در واقع امام(عليه السلام) انگيزه هاى اصلى قيام خويش را در اين جمله كوتاه، آن هم در كنار مرقد پاك جدّ بزرگوارش(صلى الله عليه وآله) در مقدّس ترين مكان ها بيان داشت و آن را به سينه تاريخ سپرد.

3_ شايد بتوان صريح ترين و رساترين تعبير امام(عليه السلام) در تبيين انگيزه اصلى قيامش را جمله اى دانست كه در وصيّت نامه آن حضرت به برادرش محمّد حنفيّه آمده است.

پاورقي

1 . در مختصر تاريخ دمشق (ج 7، ص 137) در شرح حال امام حسين(عليه السلام) مى خوانيم كه آن حضرت در پاسخ به نامه معاويه نوشت: «...وَ ما اَظُنُّ أَنَّ لِي عِنْدَ اللهِ عُذْراً فِي تَرْكِ جِهادِكَ».

در احتجاج طبرسى (ج 2، ص 89، ح 164) آمده است: «ما اُرِيدُ لَكَ حَرْباً وَ لاَ عَلَيْكَ خِلافاً، وَايْمُ اللهِ إِنِّي لَخائِفٌ لِلّهِ فِي تَركِ ذلِكَ...» همچنين رجوع كنيد به : بحارالانوار، ج 44، ص 212.

2 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 27 ; مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 186 و بحارالانوار، ج 44، ص 328.

صفحه 242

آن حضرت پس از آن كه انگيزه هايى چون هوى و هوس و كسب مقام را از قيام خود دور دانست، چنين نوشت:

«وَ إِنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الاِْصْلاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي، اُرِيدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهى عَنِ الْمُنْكَرِ، وَ اَسِيرَ بِسِيرَةِ جَدِّي وَ أَبِي عَلِىِّ بْنِ أَبِي طالِب; من تنها به انگيزه اصلاح در امّت جدّم بپا خاستم، مى خواهم امر به معروف و نهى از منكر كنم و به روش جدّم

و پدرم على بن ابى طالب(عليه السلام) رفتار نمايم!».(1)

امام(عليه السلام) در اين عبارات كوتاه و گويا در همان آغاز راه، هدف حركت الهى خويش را بيان مى كند كه قصدش كشورگشايى و به چنگ آوردن مال و مقام دنيا نيست، بلكه هدفش فقط اصلاح جامعه اسلامى و احياى امر به معروف و نهى از منكر است.

4_ بعد از آن كه مسلم بن عقيل(عليه السلام) _ سفير آن حضرت در كوفه _ توسّط نيروهاى ابن زياد با مكر و حيله دستگير شد و به مجلس او وارد گشت و او، مسلم را متّهم به فتنه انگيزى ساخت، آن حضرت در پاسخ گفت:

«ما لِهذا آتَيْتُ، وَ لكِنَّكُمْ أَظْهَرْتُمُ الْمُنْكَرَ، وَ دَفَنْتُمُ الْمَعْرُوفَ... فَأَتَيْناهُمْ لِنَأْمُرَهُمْ بِالْمَعْرُوفِ، وَ نَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ; من براى اين چيزها كه تو مى گويى به كوفه نيامدم، بلكه شما منكرات و زشتى ها را ظاهر و معروف و خوبى ها را دفن كرده ايد... پس ما به پا خواستيم تا مردم را به معروف دعوت كنيم و از منكرات دور سازيم».(2)

5_ هنگامى كه امام(عليه السلام) با سپاهِ «حرّ» رو به رو گشت و بىوفايى كوفيان آشكار شد و امام(عليه السلام) خود را با شهادت مواجه ديد در ميان اصحاب خويش برخواست و طىّ سخنانى چنين فرمود:

پاورقي

1 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 33 و بحارالانوار، ج 44، ص 329.

2 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 101 ; لهوف، ص 71. مراجعه شود به : انساب الاشراف بلاذرى، ص 82.

صفحه 243

«أَلا تَرَوْنَ أَنَّ الَْحَقَّ لا يُعْمَلُ بِهِ، وَ أَنَّ الْباطِلَ لا يُتَناهى عَنْهُ، لِيَرْغَبَ الْمُؤْمِنُ فِي لِقاءِ اللهِ مُحِقّاً; آيا نمى بينيد به

حق عمل نمى شود و از باطل جلوگيرى نمى گردد، در چنين شرايطى بر مؤمن لازم است (قيام كند و) شيفته ملاقات پروردگار (و شهادت) باشد».(1)

از اين سخن امام(عليه السلام) استفاده مى شود كه در چنين شرايطى از جان بايد گذشت يعنى در مرحله اى كه خطر، كيان دين و مذهب را تهديد مى كند، وجود ضررهاى مالى و جانى نمى تواند مانع امر به معروف و نهى از منكر، گردد.

6_ طبق نقل مورّخان آنگاه كه حرّ مانع حركت امام شد، امام(عليه السلام) در نامه اى به بزرگان كوفه نوشت:

«... فَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ رَسُولَ اللهِ(صلى الله عليه وآله) قَدْ قالَ فِي حَياتِهِ: مَنْ رَأى سُلْطاناً جائِراً مُسْتَحِلاّ لِحُرُمِ اللهِ، ناكِثاً لِعَهْدِ اللهِ، مُخالِفاً لِسُنَّةِ رَسُولِ اللهِ، يَعْمَلُ فِي عِبادِ اللهِ بِالاِْثْمِ وَ الْعُدْوانِ، ثُمَّ لَمْ يُغَيِّرْ بِفِعْل وَ لا قَوْل، كانَ حَقِيقاً عَلَى اللهِ أَنْ يُدْخِلَهُ مَدْخَلَهُ ; شما مى دانيد پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) در زمان حياتش فرمود: هر كس سلطان ستمگرى را ببيند كه حرام خدا را حلال شمرده و پيمان خدا را شكسته، با سنّت پيامبر مخالفت مىورزد و در ميان بندگان خدا به ظلم و ستم رفتار مى كند ولى با او به مبارزه عملى و گفتارى برنخيزد، سزاوار است كه خداوند او را در جايگاه آن سلطان ستمگر (جهنّم) وارد كند».(2)

امام(عليه السلام) با اين سخنان ضمن گوشزد كردن وظايف همه قشرهاى مردم، خصوصاً بزرگان كوفه، عزم جزم خويش را براى اصلاح امور و مبارزه كامل با خودكامگان و

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 44، ص 381 ; تاريخ طبرى، ج 4، ص 305 و مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 237.

2

. فتوحابن اعثم، ج 5، ص 143; مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 234 و بحارالانوار، ج 44، ص 381.

صفحه 244

ستمگران بنى اميّه اعلام مى دارد، و اين مبارزه را مشروط به حمايت آنها هم نمى كند و آماده است جان گرامى خويش را در اين راه نيز فدا كند و لذا ما امروز در برابر مرقد آن حضرت ايستاده، و مى گوييم:

«أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلاةَ وَ اَتَيْتَ الزَّكاةَ وَ أمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ ; من شهادت مى دهم كه تو نماز را بپا داشتى و زكات را ادا كردى و امر به معروف كرده و نهى از منكر را بجا آوردى».(1)

نكته قابل توجّه آن است كه اين گواهى، گواهى در محكمه قضا و در حضور قاضى و داور نيست بلكه به اين معنى است كه من به اين حقيقت اذعان دارم كه نهضت تو، نهضت امر به معروف و نهى از منكر و اصلاح جامعه اسلامى بود.

1 . زيارت وارث.

صفحه 245

3-تشكيل حكومت اسلامى و مبارزه با ستمگران

تشكيل حكومت اسلامى و مبارزه با ستمگران

انبيا و اولياى الهى در طول تاريخ براى پيشبرد اهداف مقدّس خويش، درصدد تشكيل حكومت برآمدند; چرا كه بدون شك با تشكيل حكومت، بهتر مى توان مردم را به سوى ارزش هاى معنوى و انسانى سوق داد و در راه بسط عدالت اجتماعى كوشيد و فرامين الهى را به صورت ضابطه مند اجرا كرد و به برقرارى عدل و دفع ظلم و شرك و بيدادگرى كمك نمود.

همچنين بسيارى از احكام الهى است كه بدون تشكيل حكومت نمى توان آنها را اجرا كرد و يا _ لا اقل _ به طور مطلوب تحقّق نمى يابد.

از اين رو، پيامبران پيشين تا آنجا

كه شرايط اجازه مى داد، درصدد تشكيل حكومت دينى بودند و پيامبر بزرگ اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز در نخستين فرصت، اقدام به تشكيل حكومت اسلامى در مدينه كرد و خود شخصاً رهبرى اين حكومت را به عهده گرفت.

آن حضرت براى ادامه خطّ حاكميّت صالحان _ به فرمان الهى _ در روز عيد غدير خم، على(عليه السلام) را به جانشينى خود و امامت مردم پس از خويش منصوب كرد. از اين رو، در روايات ما، از ولايت و رهبرى، به عظمت ياد شده است، از جمله در روايت معروف امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم:

«بُنِيَ الاِْسْلامُ عَلَى خَمْسَةِ أَشْياءَ: عَلَى الصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ وَ الحَجِّ وَ الصَّوْمِ وَ

صفحه 246

الْوِلايَةِ; اسلام بر پنج اصل اساسى بنيان نهاده شده است: بر نماز، زكات، حج، روزه و ولايت».

آنگاه در پاسخ به اين سؤال كه از اين پنج اصل كدام يك برتر است، مى فرمايد:

«أَلْوِلايَةُ أَفْضَلُ، لاَِنَّها مِفْتاحُهُنَّ، وَ الْوالِي هُوَ الدَّلِيلُ عَلَيْهِنَّ; ولايت از همه چيز برتر است; چرا كه ولايت (و تشكيل حكومت اسلامى) كليد بقيّه است و والى (امام) راهنماى مردم نسبت به آن چهار امر مهم مى باشد».(1)

آرى; با تشكيل حكومت دينى و پذيرش حاكمان صالح به خوبى مى توان به اجراى احكام الهى كمك كرد و اصول، اخلاق و احكام شريعت را تحقّق عينى بخشيد.

متأسّفانه پس از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رهبرى امّت اسلامى در جايگاه اصلى خويش قرار نگرفت و اميرمؤمنان على(عليه السلام) را از خلافت دور نگه داشتند; ولى آن حضرت هر زمان كه فرصتى دست مى داد، بر حقّ حاكميّت خويش پاى مى فشرد، و خود را سزاوارتر از همه به

خلافت اسلامى مىشمرد.

سرانجام آن حضرت در سال 35 هجرى در يك بيعت عمومى به خلافت ظاهرى رسيد و در مسير اقامه قسط و عدل و احياى ارزش هاى دينى تلاش كرد، ولى زخم هاى بر جاى مانده از دوران گذشته و حوادث سخت و شكننده دوران خلافت و در نهايت شهادت مولا(عليه السلام)، سبب شد كه على(عليه السلام) به تمام اهداف والاى خويش دست نيابد.

توطئه هاى معاويه چه در عصر اميرمؤمنان على(عليه السلام) و چه در عصر خلافت كوتاه امام حسن(عليه السلام) و تلاش هاى جبهه نفاق براى «تضعيف خطّ علوى» و ناآگاهى جمعى از مردم و دنيازدگى گروه ديگر، بار ديگر سنگ آسياى خلافت را از محورش خارج ساخت و اين بار دشمنان قسم خورده حاكميّت اسلام راستين، بر اريكه قدرت قرار گرفتند!

پاورقي

1 . كافى، ج 2، ص 18، باب دعائم الاسلام (به اين مضمون، روايات متعدّدى در همين باب وجود دارد).

صفحه 247

امام حسين(عليه السلام) كه شايسته و وارث حاكميّت نبوى و علوى و رهبر معنوى امّت اسلامى بود، براى احياى ارزش هاى اسلامى و بسط قسط و عدل و مبارزه با ستمگران به هدف تشكيل حكومت اسلامى به پا خاست، به اين قصد كه اگر ممكن شود با تشكيل حكومت اسلامى و گرنه با شهادت خويش و يارانش، چهره واقعى بنى اميّه را آشكار سازد و به ريشه كن ساختن درخت ظلم و كفر و نفاقشان بپردازد و اسلام و امّت مظلوم اسلامى را يارى كند.

امام حسين(عليه السلام) در خطبه اى با صراحت هدف از تلاش و تكاپوى خويش را چنين بيان مى كند:

«اَللّهُمَّ إِنَّكَ تَعْلَمُ إِنَّهُ لَمْ يَكُنْ مَا كَانَ مِنَّا تَنافُساً

فِي سُلْطان، وَ لا الِْتماساً مِنْ فُضُولِ الْحُطامِ، وَ لكِنْ لِنَرَىَ الْمَعالِمَ مِنْ دِينِكَ، وَ نُظْهِرَ الاِْصْلاحَ فِي بِلادِكَ، وَ يَأْمَنَ الْمَظْلُومُونَ مِنْ عِبادِكَ، وَ يُعْمَلُ بِفَرَائِضِكَ وَ سُنَّتِكَ وَ أَحْكامِكَ ; خداوندا! تو مى دانى كه آنچه از ما (در طريق تلاش براى بسيج مردم)

صورت گرفت، به خاطر رقابت در امر زمامدارى و يا به چنگ آوردن ثروت و مال نبود، بلكه هدف ما آن است كه نشانه هاى دين تو را آشكار سازيم و اصلاح و درستى را در همه بلاد بر ملا كنيم تا بندگان مظلومت آسوده باشند و فرايض و سنّت ها و احكامت مورد عمل قرار گيرد».(1)

امام خمينى(قدس سره) در سخنى در تبيين همين مطلب مى گويد: «... آنهايى كه خيال مى كنند حضرت سيّد الشهدا براى حكومت نيامده، خير اين سخن صحيح نيست بلكهصفحه اينها براى حكومت آمدند، براى اين كه بايد حكومت دست مثل سيّد الشهدا

پاورقي

1 . تحف العقول، ص 170 و بحارالانوار، ج 97، ص 79.

صفحه 248

باشد، مثل كسانى كه شيعه سيّد الشهدا هستند، باشد».(1) هر چند امام(عليه السلام)مى دانست سرانجام در اين راه شهيد مى شود.

در جاى ديگر مى گويد: «زندگى سيّد الشهدا، زندگى حضرت صاحب الزمان(عليه السلام)، زندگى همه انبياى عالم، همه انبيا از اوّل، از آدم تا حالا همه اين معنا بوده است كه در مقابل جور، حكومت عدل درست كنند».(2)

با اين مقدّمه اكنون براى اثبات اين مطلب (قيام براى تشكيل حكومت اسلامى و مبارزه با ستمگران) به سراغ سخنان و سيره آن حضرت مى رويم.

نگاهى به گذشته

اگر به زندگى اباعبدالله الحسين(عليه السلام) نگاه كنيم به خوبى در مى يابيم كه آن حضرت از نوجوانى

فقط اهل بيت(عليهم السلام) را شايسته خلافت اسلامى مى دانست.

در تاريخ مى خوانيم: «روزى عمر بر منبر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خطبه مى خواند و در خطبه خويش گفت: من به مؤمنان از خودشان سزاوارترم!

امام حسين(عليه السلام) كه در گوشه مسجد نشسته بود _ خطاب به عمر _ فرياد زد:

از منبر پدرم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) پايين بيا! اين منبر پدر تو نيست (كه بر فراز آن قرار گرفته اى و اين گونه ادّعاها مى كنى!).

عمر گفت: اى حسين! به جانم سوگند قبول دارم كه اين منبر پدر توست، نه پدر من، ولى بگو چه كسى اينها را به تو ياد داده است؟ پدرت على بن ابى طالب؟!

حسين(عليه السلام) فرمود: اگر من مطيع فرمان پدرم باشم به جانم سوگند او هدايت كننده است و من هدايت شده او خواهم بود. او بيعتى بر گردن مردم از زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله)

پاورقي

1 . صحيفه امام، ج 21، ص 3.

2 . همان مدرك، ص 4.

صفحه 249

دارد كه آن را جبرئيل از ناحيه خداوند نازل كرد و جز منكر كتاب خدا، اين مطلب را انكار نمى كند. مردم آن را با قلب خويش شناختند (و دانستند حق با پدرم است) ولى با زبان آن را انكار كردند ; واى بر منكران حقوق ما اهل بيت!...

عمر گفت: اى حسين! هر كس حقّ پدرت را انكار كند، لعنت خدا بر او باد! (ولى من بى تقصيرم چرا كه) مردم ما را امير ساختند و ما نيز پذيرفتيم و اگر پدرت را امير مى كردند، ما اطاعت مى كرديم!

امام حسين(عليه السلام) پاسخ داد: اى پسر خطّاب! كدام مردم

تو را بر خويش امير ساختند، پيش از آن كه تو ابوبكر را بر خود (و مردم) امير قرار دهى. وى نيز بدون حجّت و دليلى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و بدون رضايت آل محمّد(عليهم السلام) تو را بر مردم امير ساخت. آيا رضايت شما دو نفر، همان رضايت (خدا و) پيامبر است؟!...

عمر كه پاسخى نداشت، خشمگين از منبر فرود آمد و به همراه جمعى نزد على(عليه السلام) رفت و از حسين(عليه السلام) شكايت كرد...».(1)

امام حسين(عليه السلام) در تمام دوران خلافت پدر بزرگوارش اميرمؤمنان(عليه السلام) و برادرش امام حسن(عليه السلام) براى تقويت حكومت اسلامى در كنار آن بزرگواران حضور داشت و با دشمنان حكومت اسلامى مبارزه مى كرد.

سخن امام حسين (عليه السلام) در برابر معاويه

هنگامى كه معاويه براى گرفتن بيعت جهت يزيد برآمد و به شهرها سفر كرد; در مدينه نيز اجتماعى براى معرّفى و بيعت براى يزيد تشكيل داد و گفت:

به خدا سوگند! اگر من در ميان مسلمين كسى بهتر از يزيد را سراغ داشتم، براى او بيعت مى گرفتم!!

پاورقي

1 . احتجاج طبرسى، ج 2، ص 77-78.

صفحه 250

امام حسين(عليه السلام) برخاست و فرمود:

«وَاللهِ لَقَدْ تَرَكْتَ مَنْ هُوَ خَيْرٌ مِنْهُ أَباً وَ أُمّاً وَ نَفْساً; به خدا سوگند! تو كسى را كه از يزيد از جهت پدر، مادر و شايستگى ها و ارزش هاى فردى و صفات انسانى بهتر است، كنار گذاشتى!».

معاويه گفت: گويا خودت را مى گويى؟

فرمود: آرى!

معاويه خاموش شد.(1)

مطابق روايت ديگرى امام(عليه السلام) فرمود:

«أنَا وَاللهِ أَحَقُّ بِهَا مِنْهُ، فَإِنَّ أَبِي خَيْرٌ مِنْ أَبِيهِ، وَ جَدِّي خَيْرٌ مِّنْ جَدِّهِ، وَ أُمِّي خَيْرٌ مِّنْ أُمِّهِ وَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ ; به خدا سوگند! من از او (يزيد) به خلافت سزاوارترم;

چرا كه پدرم از پدرش و جدّم از جدّش و مادرم از مادرش بهتر است و خودم نيز از او بهترم!».(2)

از اين كلمات صريح، به خوبى روشن مى شود كه امام حسين(عليه السلام) در آن زمان فقط خود را شايسته خلافت مى دانست و معتقد بود شخصى همانند او _ با آن عظمت خانوادگى و معنوى _ بايد زمام امور مسلمين را به دست گيرد.

تلاش امام حسين (عليه السلام) براى تشكيل حكومت اسلامى در زمان يزيد

پس از مرگ معاويه و به خلافت رسيدن يزيد، شرايط براى مبارزه با ستمگران و تشكيل حكومت اسلامى _ بيش از زمان گذشته _ فراهم شده بود و آن حضرت در اين

پاورقي

1 . الامامة و السياسة، ج 1، ص 211.

2 . موسوعة كلمات الامام الحسين(عليه السلام)، ص 265.

صفحه 251

مسير اقداماتى را در پيش گرفت:

الف) ترك بيعت با يزيد (و اعلام عدم شايستگى او براى خلافت)

با توجّه به اين كه امام حسين(عليه السلام) يزيد را هرگز شايسته اين جايگاه رفيع نمى دانست و خود را به حق شايسته ترين فرد براى امر خلافت مى ديد، با يزيد بيعت نكرد و حكومت او را به رسميّت نشناخت.

از اين رو، هنگامى كه خبر مرگ معاويه به مدينه رسيد و آن حضرت توسّط والى مدينه احضار شد، امام(عليه السلام) در پاسخ به عبدالله بن زبير كه پرسيد چه خواهى كرد؟ فرمود: «هيچ گاه با يزيد بيعت نخواهم كرد، چرا كه امر خلافت پس از برادرم حسن(عليه السلام) تنها شايسته من است». (إِنِّي لاَ أُبايِعُ لَهُ أَبَداً، لاَِنَّ الاَْمْرَ إِنَّما كانَ لِي مِنْ بَعْدِ أَخِي الْحَسَنِ).(1)

همچنين به والى مدينه نيز فرمود:

«إِنَّا أَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّةِ، وَ مَعْدِنُ الرِّسالَةِ، وَ مُخْتَلِفُ الْمَلائِكَةِ... وَ يَزيدُ رَجُلٌ فاسِقٌ شارِبُ

الْخَمْرِ، قاتِلُ النَّفْسِ الُْمحَرَّمَةِ، مُعْلِنٌ بِالْفِسْقِ، وَ مِثْلِي لا يُبايِعُ لِمِثْلِهِ ; ما از خاندان نبوّت و معدن رسالت و جايگاه رفيع رفت و آمد فرشتگانيم... در حالى كه يزيد مردى است، فاسق، مى گسار، قاتل بى گناهان; او كسى است كه آشكارا مرتكب فسق و فجور مى شود. بنابراين، هرگز شخصى همانند من،با مردى همانند وى بيعت نخواهد كرد».(2)

همچنين امام(عليه السلام) در پى اصرار «مروان بن حكم» براى بيعت با يزيد، با قاطعيّت فرمود:

«وَ عَلَى الاِْسْلامِ ألسَّلامُ إِذْ قَدْ بُلِيَتِ الاُْمَّةُ بِراع مِثْلَ يَزِيدَ، وَ لَقَدْ سَمِعْتُ جَدِّي

پاورقي

1 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 182.

2 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 18 و بحارالانوار، ج 44، ص 325.

صفحه 252

رَسُولَ اللهِ(صلى الله عليه وآله) يَقُولُ: اَلْخِلافَةُ مُحَرَّمَةٌ عَلى آلِ أَبِي سُفْيانَ ; هنگامى كه امّت اسلامى به زمامدارى مثل يزيد گرفتار آيد، بايد فاتحه اسلام را خواند! من از جدّم رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: خلافت بر خاندان ابوسفيان حرام است!».(1)

در واقع امام(عليه السلام) با اين جمله، عمق فاجعه زمامدارى يزيد را بيان مى كند و با استشهاد به كلام رسول خدا(صلى الله عليه وآله) تصدّى خلافت توسّط فرزندان ابوسفيان را حرام مى شمارد.

در سخن ديگرى كه آن حضرت خطاب به برادرش محمّد حنفيّه مى فرمايد، بار ديگر بر عدم بيعت با يزيد _ به هر قيمتى _ تأكيد مىورزد و مى فرمايد:

«يا أَخِي! وَاللهِ لَوْ لَمْ يَكُنْ فِي الدُّنْيا مَلْجَأٌ وَ لا مَأْوَى، لَما بايَعْتُ يَزيدَ بْنَ مُعاوِيَةَ ; اى برادر! به خدا سوگند! اگر در هيچ نقطه اى از دنيا، هيچ پناهگاه و جاى امنى نداشته باشم هرگز با يزيد

بن معاويه بيعت نخواهم كرد».(2)

ب) تصريح به شايستگى خود براى خلافت

امام حسين(عليه السلام) علاوه بر آن كه يزيد را شايسته اين جايگاه والا نمى دانست، به شايستگى خود نسبت به امر ولايت و حاكميّت اسلامى تصريح مى كند. در واقع امام(عليه السلام) با اين جملات در مسير تشكيل حكومت اسلامى و به عهده گرفتن خلافت مسلمين حركت مى كند.

امام حسين(عليه السلام) در خطبه اى كه پس از نماز عصر در جمع لشكريان «حرّ» خواند، فرمود:

پاورقي

1 . لهوف، ص 99 و بحارالانوار، ج 1، ص 184.

2 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 31 و بحارالانوار، ج 44، ص 329.

صفحه 253

«أَيُّهَا النّاسُ! أَنَا ابْنُ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ(صلى الله عليه وآله) وَ نَحْنُ أَوْلى بِوِلايَةِ هذِهِ الاُْمُورِ عَلَيْكُمْ مِنْ هؤُلاءِ الْمُدَّعِينَ ما لَيْسَ لَهُمْ; اى مردم! من فرزند دختر رسول خدايم، ما به ولايت اين امور بر شما (و امامت مسلمين) از اين مدّعيان دروغين سزاوارتريم».(1)

همه اينها علاوه بر مواردى است كه امام حسين(عليه السلام) در حيات معاويه _ آنگاه كه مسأله ولايتعهدى يزيد مطرح شد _ به شايستگى خويش بر امر خلافت تأكيد ورزيد (كه پيش از اين گذشت).

ج) پاسخ به دعوت كوفيان

از نمودهاى تلاش امام حسين(عليه السلام) براى تشكيل حكومت اسلامى، پاسخ به دعوت كوفيان جهت پذيرش رهبرى قيام بر ضدّ حكومت نامشروع يزيد است.

همچنين فرستادن امام(عليه السلام) سفير و نماينده خود، جناب مسلم بن عقيل(رحمه الله) را به كوفه براى ارزيابى دعوت آنان و بسيج نيروها و گرفتن بيعت از مردم، حكايت از عزم امام(عليه السلام) جهت تشكيل حكومت اسلامى و الهى دارد.

با توجّه به اين كه كوفه مركز علاقمندان و شيعيان على بن

ابى طالب(عليه السلام) بود، تصميم امام حسين(عليه السلام) بر آن بود كه اين شهر را پايگاه اصلى قيام و نهضت اسلامى خود قرار داده و از آن مكان انقلاب را رهبرى كرده و به ديگر شهرها گسترش دهد.

نامه سران كوفه به محضر امام (عليه السلام)

پس از مرگ معاويه و به دنبال يك گردهمايى در منزل «سليمان بن صرد خزاعى» جمعى از بزرگان كوفه نامه اى به محضر امام(عليه السلام) نوشته و براى پذيرش رهبرى آن

پاورقي

1 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 137 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 303 (با اندكى تفاوت).

صفحه 254

حضرت جهت برپايى نهضتى همگانى اعلام آمادگى كردند.

مضمون نامه را كه نام چهارتن از بزرگان شيعه، يعنى سليمان بن صرد، مسيّب بن نجبه، رفاعة بن شدّاد و حبيب بن مظاهر و گروهى ديگر از شيعيان در آن آمده، چنين است:

«خداى را سپاس مى گوييم كه (معاويه) آن دشمن ستمكار و كينه توز را نابود ساخت، همو كه بدون رضايت امّت بر گرده آنان سوار شد و اموال آنها را غصب كرد و خوبان آنان را كشته و به نابكاران ميدان داد...

اينك ما، امام و پيشوايى نداريم; به سوى ما بيا! بدان اميد كه خداوند به بركت وجود تو همه ما را بر محور حق گردآورد.

نعمان بن بشير (والى كوفه) در دارالاماره است و ما با او در نماز جمعه و اجتماعات عمومى حاضر نمى شويم (و به او اعتنايى نداريم) و اگر با خبر شويم كه به سوى ما مى آيى، او را از كوفه بيرون كرده و به شام ملحقش مى سازيم».(1)

پاسخ امام (عليه السلام) و اعزام مسلم به كوفه

به دنبال نامه هاى متعدّد مردم كوفه و اعلام آمادگى براى پذيرش رهبرى امام(عليه السلام)، آن حضرت نامه اى در پاسخ به آنان نوشت، سپس پسرعمويش مسلم بن عقيل را به آن شهر فرستاد. نامه امام(عليه السلام) چنين است:

«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ. مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ، إِلَى الْمَلاَِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ

پاورقي

1 . ...

فَإِنّا نَحْمِدُ إِلَيْكَ اللهَ الَّذِي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ ; أَمَّا بَعْدُ فَالْحَمْدُلِلّهِ الَّذِي قَصَمَ عَدُوَّكَ الْجَبّارَ الْعَنِيدَ، الَّذِي اِنْتَزى عَلَى هذِهِ الاُْمَّةِ فَابْتَزَّها أَمْرَها، وَ غَصَبَها فَيْئَها، وَ تَأَمَّرَ عَلَيْها بِغَيْرِ رِضىً مِنْها، ثُمَّ قَتَلَ خِيارَها، وَ اسْتَبْقى شِرارَها،... إِنَّهُ لَيْسَ عَلَيْنا إِمامٌ فَأَقْبِلْ! لَعَلَّ اللهُ أَنْ يَجْمَعَنا بِكَ عَلَى الْحَقِّ وَ النُّعْمانُ بْنُ بَشِير فِي قَصْرِ الاِْمارَةِ، لَسْنا نَجْتَمِعُ مَعَهُ فِي جُمْعَة، وَ لا نَخْرُجُ مَعَهُ إِلَى عيد، وَ لَوْ قَدْ بَلَغَنا أَنَّكَ قَدْ أَقْبَلْتَ إِلَيْنا أَخْرَجْناهُ حَتّى نَلْحَقَهُ بِالشّامِ. (بحارالانوار، ج 44، ص 333)

صفحه 255

الْمُسْلِمِينَ. أَمّا بَعْدُ: فَإِنَّ هانِئاً وَ سَعِيداً قَدِما عَلَىَّ بِكُتُبِكُمْ _ وَ كانا آخِرَ مَنْ قَدِمَ عَلَىَّ مِنْ رُسُلِكُمْ _ وَ قَدْ فَهِمْتُ كُلَّ الَّذِي اقْتَصَصْتُمْ وَ ذَكَرْتُمْ، وَ مَقالَةَ جُلِّكُمْ : «أَنَّهُ لَيْسَ عَلَيْنا إِمامٌ فَأَقْبِلْ، لَعَلَّ اللهُ أَنْ يَجْمَعَنا بِكَ عَلَى الْهُدى وَ الْحَقِّ». وَ قَدْ بَعَثْتُ إِلَيْكُمْ أَخِي وَ ابْنَ عَمِّي وَ ثِقَتِي مِنْ أَهْلِ بَيْتِي مُسْلِمَ بْنِ عَقِيل وَ أَمَرْتُهُ أَنْ يَكْتُبَ إِلَىَّ بِحالِكُمْ وَ أَمْرِكُمْ وَ رَأْيِكُمْ.

فَاِنْ كَتَبَ إِلَىَّ: أَنَّهُ قَدْ أَجْمَعَ رَأْىُ مَلَئِكُمْ، وَ ذَوِي الْفَضْلِ وَ الْحِجى مِنْكُمْ، عَلَى مِثْلِ ما قَدِمَتْ عَلَىَّ بِهِ رُسُلُكُمْ وَ قَرَأْتُ فِي كُتُبِكُمْ، أَقْدِمُ عَلَيْكُمْ وَشيكاً إِنْ شاءَاللهُ. فَلَعَمْرِي مَا الاِْمامُ إِلاَّ الْعامِلُ بِالْكِتابِ، وَ الاْخِذُ بِالْقِسْطِ، وَ الدَّائِنُ بِالْحَقِّ، وَ الْحابِسُ نَفْسَهُ عَلى ذاتِ اللهِ وَ السَّلامُ».

«به نام خداوند بخشنده مهربان; از حسين بن على(عليه السلام) به بزرگان از مؤمنان و مسلمانان! هانى و سعيد همراه نامه هايتان به سوى من آمدند _ و اين دو تن آخرين كسانى بودند كه نامه هايتان را آوردند _ محتواى همه نامه هايتان (به طور فشرده) اين

بود كه : «امام و پيشوايى نداريم، به سوى ما بيا! اميد است كه خداوند به وسيله تو ما را بر محور حقّ و هدايت گردآورد». اكنون من، برادر، پسر عمو و شخص مورد اعتماد از خاندانم _ مسلم بن عقيل _ را به سوى شما مى فرستم; به او فرمان دادم كه تصميم و برنامه ها و افكارتان را براى من بنويسد.

هر گاه به من اطّلاع دهد كه بزرگان و خردمندان شما; با آنچه كه در نامه هايتان ذكر شده، همراه و هماهنگند; به زودى به سوى شما خواهم آمد. ان شاءالله

(در پايان نامه اضافه فرمود:) به جانم سوگند! امام و پيشوا تنها كسى است كه به كتاب خدا عمل كند و عدل و داد را بر پا دارد، دين حق را

صفحه 256

پذيرفته و خود را وقف راه خدا كند».(1)

اين نامه به خوبى گوياى اين حقيقت است كه امام(عليه السلام) در مسير قيام براى سرنگونى حكومت پليد اموى و تشكيل حكومت اسلامى گام بر مى داشت. از اين رو، براى ارزيابى اوضاع، نخست نماينده اى آگاه و مورد اعتماد را به آن شهر اعزام مى كند، تا از حقيقت امر آگاه شود و با بسيج نيروها و آمادگى شيعيان در اين راه قدم بردارد.

جمله پايانى سخن امام(عليه السلام) نيز تأكيدى است بر شايستگى خود جهت امامت و رهبرى و عدم لياقت حاكم شام _ كه نه به كتاب خدا عمل مى كند و نه عدل و داد را بر پا مى دارد و نه خود را وقف راه خدا مى كند _ كه اين خود قرينه اى است بر عزم امام جهت پذيرش امامت

و خلافت مسلمين و برپايى عدل و داد.

امام(عليه السلام) همچنين در نامه اى كه همراه با اعزام مسلم(عليه السلام) خطاب به او مرقوم مى دارد، بار ديگر بر بسيج نيروها و آماده سازى مردم تأكيد مىورزد. در اين نامه مى خوانيم:

«... وَادْعُ النّاسَ إِلَى طاعَتِي، وَ اخْذُلْهُمْ عَنْ آلِ أَبِي سُفْيانَ، فَإِنْ رَأَيْتَ النّاسَ مُجْتَمِعِينَ عَلَى بَيْعَتِي فَعَجِّلْ لي بِالْخَيْرِ، حَتّى أَعْمَلَ عَلَى حَسَبِ ذلِكَ إِنْ شاءَاللهُ تَعالى ;... (چون به كوفه رسيدى) مردم را به پيروى از من دعوت كن و آنان را از حمايت آل ابى سفيان بازدار. اگر مردم متّفقاً بيعت كردند، مرا با خبر ساز تا برابر آن عمل كنم».(2)

پراكنده ساختن مردم از حمايت خاندان ابوسفيان و فراخوانى مردم به اطاعت امام(عليه السلام) و يكپارچگى آنان براى بيعت و همراهى، همه و همه نشان از تهيّه ساز و

پاورقي

1 . ارشاد شيخ مفيد، ص 380-381.

2 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 53 و مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 196.

صفحه 257

كارهاى مناسب جهت تشكيل حكومت دارد.

پس از ورود مسلم(عليه السلام) به كوفه و بيعت گروه زيادى از مردم با وى و اعلام آمادگى آنان براى جانبازى و همراهى با امام(عليه السلام) و انعكاس آن به محضر امام(عليه السلام) توسّط فرستادگان جناب مسلم، امام حسين(عليه السلام) از مكه عازم كوفه مى شود.(1)

امام(عليه السلام) در گفتگويى با ابن عبّاس مى فرمايد:

«وَ هذِهِ كُتُبُ أَهْلِ الْكُوفَةِ وَ رُسُلُهُمْ، وَ قَدْ وَجَبَ عَلَىَّ إِجابَتُهُمْ وَ قامَ لَهُمُ الْعُذْرُ عَلَىَّ عِنْدَاللهِ سُبْحانَهُ; اينها نامه ها و فرستادگان كوفيان است. بر من لازم است دعوت آنان را پاسخ دهم، چرا كه حجّت الهى بر من تمام شده

است».(2)

همچنين به عبدالله بن زبير فرمود:

«أَتَتْنِي بَيْعَةُ أَرْبَعِينَ أَلْفاً يَحْلِفُونَ لِي بِالطَّلاقِ وَ الْعِتاقِ مِنْ أَهْلِ الْكُوفَةِ; بيعت چهل هزار تن از مردم كوفه كه در وفادارى به طلاق و عتاق(3) سوگند خورده اند، به دستم رسيده است».(4)

امام(عليه السلام) در ملاقات با عبدالله بن مطيع _ هنگامى كه از علّت خروج حضرت از مكّه سؤال مى كند _ به صراحت مى فرمايد:

«إِنَّ أَهْلَ الْكُوفَةِ كَتَبُوا إِلَىَّ يَسْأَلُونَنِي أَنْ أَقْدِمَ عَلَيْهِمْ لِما رَجَوْا مِنْ اِحْياءِ مَعالِمِ الْحَقِّ وَ اِماتَةِ الْبِدَعِ; مردم كوفه نامه نوشتند و از من خواستند كه به سوى آنان بروم، بدان اميد كه (با تشكيل حكومت اسلامى) نشانه هاى

پاورقي

1 . رجوع كنيد به: تاريخ طبرى، ج 4، ص 297 و ارشاد شيخ مفيد، ص 418.

2 . معالى السبطين، ج 1، ص 246 و ناسخ التواريخ، ج 2، ص 122.

3 . منظور از سوگند به طلاق و عتاق اين بوده است كه اگر سوگند خود را شكستند، همسران آنها خود به خود مطلّقه شوند و تمام غلامان آنها آزاد گردند. جمعى از فقهاى عامّه عقيده داشتند كه اين گونه سوگند صحيح است.

4 . تاريخ ابن عساكر (در شرح حال امام حسين(عليه السلام))، ص 194، حديث 249.

صفحه 258

حق زنده و بدعت ها نابود شود».(1)

به هر حال، با توجّه به شواهد تاريخى _ كه بخشى از آن گذشت و قسمتى از آن در بخش رويدادها خواهد آمد _ يكى از اهداف قيام امام حسين(عليه السلام) تشكيل حكومت اسلامى و در واقع بازگرداندن خلافت اسلامى به جايگاه اصلى خويش بود، تا در پناه آن عدل و داد گسترش يابد، حق احيا شود و باطل و پليدى و

بدعت ها نابود گردد.

پشتيبانى و اعلام آمادگى مردم كوفه و تأكيد و اصرار آنان بر اين امر، حجّت را بر امام(عليه السلام) تمام كرد كه بايد با نيروى چند ده هزار نفرى بر ضدّ حاكم غاصب و فرمانرواى ستمگرى مانند يزيد قيام كند و از اين رو به سمت كوفه آمد و قبل از آن نيز توسّط سفير خويش جناب مسلم از همراهى كوفيان با خبر شد.

قيام براى تشكيل حكومت اسلامى با آگاهى از شهادت

اكنون جاى طرح اين سئوال است كه آيا امام حسين(عليه السلام) از شهادت خويش و يارانش در مسير حركت به سوى كوفه و قيام بر ضدّ يزيد، آگاه بود، يا خير؟ و اگر از اين امر مطّلع بود، آگاهى به شهادت با قيام و برنامه ريزى براى تشكيل حكومت اسلامى چگونه سازگار است؟

بر اساس شواهد تاريخى جاى هيچ ترديدى نيست كه امام حسين(عليه السلام) از فرجام قيام خويش آگاه بود و با يقين به شهادت، نهضت خويش را آغاز كرد و شواهد روشن آن در همين كتاب آمده است ولى در اين قسمت نخست به بخشى از شواهد مزبور كه علم و آگاهى امام(عليه السلام) به شهادت خويش را تأييد مى كند، اشاره كرده سپس به پاسخ پرسش فوق مى پردازيم.

لازم به ذكر است روايات و اخبارى كه از طريق شيعه و اهل سنّت از پيامبر

پاورقي

1 . اخبار الطوال دينورى، ص 245.

صفحه 259

اكرم(صلى الله عليه وآله) در موضوع شهادت امام حسين(عليه السلام) نقل شده است به اندازه اى مشهور بود كه ابن عبّاس مى گويد:

«ما كُنّا نَشُكُّ أهْلَ الْبَيْتِ وَ هُمْ مُتَوافِرُونْ أنَّ الْحُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ(عليه السلام) يُقْتَلُ بِالطَّفِّ; مااهل بيت همگى ترديدى نداشتيم كه امام حسين(عليه السلام)

در سرزمين طف (كربلا) به شهادت خواهد رسيد».(1)

چنان كه از مفاد اين روايت استفاده مى شود، نه تنها امام، بلكه عموم اهل بيت حتّى از محلّ شهادت آن حضرت با اطّلاع بودند.

علاّمه مجلسى در بحارالانوار هفتاد و يك روايت در اين باره نقل كرده است!(2)

نمونه هايى كه به دنبال مى آيد تنها بخش كوچكى از آن است كه از زبان خود آن حضرت نقل شده است.

1 _ امام(عليه السلام) در آغاز حركتش در مدينه در خطاب به بنى هاشم چنين نوشت:

«اِنَّ مَنْ لَحِقَ بي مِنْكُمُ اسْتُشْهِدَ، وَ مَنْ تَخَلَّفَ لَمْ يَبْلُغِ الْفَتْحَ; هر كس از شما به من بپيوندد به شهادت مى رسد و هر كس بماند به پيروزى نخواهد رسيد».(3)

2 _ هنگامى كه يكى از برادرانش خبر شهادت امام را از زبان امام حسن(عليه السلام) نقل كرد، امام حسين(عليه السلام) در پاسخ وى فرمود:

«حَدَّثَنى أبى أنَّ رَسُولَ اللّهِ أخْبَرَهُ بِقَتْلِهِ وَ قَتْلى، وَ أنَّ تُرْبَتى تَكوُنُ بِقُرْبِ تُرْبَتِهِ فَتَظُنُّ أنَّكَ عَلِمْتَ ما لَمْ أَعْلَمْهُ; پدرم نقل كرده است كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) او

پاورقي

1 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 160.

2 . بحار الانوار، ج 44، ص 223-266.

3 . موسوعة كلمات الحسين، ص 296; مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 76. جالب آن كه شبيه همين مضمون را در حال عزيمت از مكه در جمع مردم بيان فرمود: «مَنْ كانَ باذِلا فينا مُهْجَتَهُ مُوَطِّناً عَلى لِقاءِ اللّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا; هر يك از شما حاضر است در راه ما خون قلبش را نثار كند و از جانش بگذرد با ما همراه باشد» (اعيان الشيعة، ج 1، ص 593).

صفحه 260

را از كشته

شدن پدرم و من با خبر ساخته است و فرمود كه تربت من نزديك تربت پدرم خواهد بود، تو فكر مى كنى چيزى را مى دانى كه من نمى دانم؟».(1)

3 _ شبيه همين مطلب در گفتگوى آن حضرت با برادرش محمّد حنفيّه در مكّه عنوان مى شود. آنگاه كه محمّد حنفيّه پيشنهاد كرد امام(عليه السلام) از رفتن به عراق خوددارى كند، فرمود:

«آتانى رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) بَعْدَ ما فارَقْتُكَ فَقالَ: يا حُسَيْنُ! اُخْرُجْ فَإنَّ اللّهَ قَدْشاءَ أَنْ يَراكَ قَتيلاً; بعد از آن كه از تو جدا شدم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را در خواب ديدم كه فرمود: اى حسين! حركت كن، زيرا خداوند خواسته است تو را كشته ببيند».(2)

4 _ نمونه ديگر، سخنى است كه امام هنگام اعزام مسلم به وى فرمود: من تو را به سوى اهل كوفه روانه ساختم، خداوند آن گونه كه خود دوست دارد و مى پسندد كارت را سامان دهد.

آنگاه امام افزود:

«أرْجو أنْ اَكُونَ اَنَا وَ اَنْتَ فى دَرَجَةِ الشُّهَداءِ; اميدوارم كه من و تو در جايگاه شهدا قرار گيريم».(3)

اين سخن گوياى اين حقيقت است كه امام(عليه السلام) براى خود و يارانش راه شهادت را برگزيده است و همين را آرزو مى كند.

5 _ عجيب آن كه آن حضرت در پاسخ مردى از اهل كوفه، با اشاره به نامه هاى

پاورقي

1 . لهوف، ص 99-100.

2 . بحار الانوار، ج 44، ص 364 و اعيان الشيعة، ج 1، ص 593.

3 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 196.

صفحه 261

مردم كوفه، آنان را قاتل خويش معرّفى كرده، مى فرمايد:

«هذِهِ كُتُبُ أَهْلِ الْكُوفَةِ إِلَىَّ، وَ لا أَراهُمْ إِلاَّ قاتِلي; اين نامه هاى

مردم كوفه است ولى من آنان را جز قاتل خود نمى دانم».(1)

6 _ صريح تر از همه اين ها سخنانى است كه امام(عليه السلام) در جمع مردم مكّه قبل از حركت به سوى عراق ايراد كرد و چنين فرمود:

«... وَ خَيَّرَلِي مِصْرَعَ أَنَا لاقِيهِ، كَأَنّى بِأَوْصالي تَتَقَطَّعُها عَسَلانُ الْفَلَواتِ بَيْنَ النَّواوِيسِ وَ كَرْبَلا، فَيَمْلاََنَّ مِنّي أَكْراشاً جَوْفاً وَ الْجِرْبَةَ سَغَباً، لا مَحيصَ عَنْ يَوْم خُطَّ بِالْقَلَمِ; خداوند براى من «شهادت گاهى» اختيار كرده است كه من به آن خواهم رسيد. گويا مى بينم كه گرگ هاى بيابان هاى عراق ميان نواويس (قبرستان يهود در نزديكى كربلا) و كربلا بند بند مرا جدا كرده و شكم ها و جيب هاى خالى خود را (با كشتن من و دريافت جوايز) پر مى كنند. از روزى كه با دست قضا و قدر الهى نوشته شده، چاره اى نيست».(2)

با ملاحظه اين سخن و نمونه هاى فراوان ديگر از اين دست، شكّى باقى نمى ماند كه امام نه تنها از اصل كشته شدن خويش آگاهى داشت، بلكه دقيقاً از محلّ شهادت و نيز قاتلان خود با اطّلاع بوده است.

اينك با توجّه به اين كه امام(عليه السلام) از سرانجام اين حركت آگاه بود، اين سؤال مطرح مى شود كه چگونه اطمينان امام به شهادت با حركت آن حضرت براى دستيابى به حكومت اسلامى قابل جمع است؟ يعنى چگونه مى شود امام(عليه السلام) هم سرانجام كار را

پاورقي

1 . تاريخ ابن عساكر، ج 33، ص 211 (بخش امام حسين(عليه السلام)).

2 . لهوف، ص 35.

صفحه 262

بداند و به شهادت خويش و يارانش يقين داشته باشد و در عين حال به قصد تشكيل حكومت اسلامى

قيام كند؟

پاسخ به اين سؤال به اندازه اى اهمّيّت دارد كه برخى از نويسندگان را كه نتوانستند بين «اداى وظيفه» و «آگاهى از نتيجه» وفق دهند، بر آن داشت تا به طور كلّى آگاهى امام از فرجام كار را انكار كنند! و تمام ادلّه تاريخى و روايى را كه در اين موضوع وارد شده است، زير سؤال برند!

غافل از آن كه نتيجه كار نمى تواند تعيين كننده وظيفه مردان الهى باشد. در فرهنگ دين، آنچه مهم است تشخيص وظيفه و عمل به آن است و امّا رسيدن به نتيجه دلخواه، در مرحله دوّم قرار دارد.

تعاليم قرآن و اسلام و سيره معصومين(عليهم السلام) گوياى اين واقعيّت است كه جمع بين «وظيفه» و «نتيجه» هر چند اولويّت دارد، ولى «عمل به وظيفه» مقدّم بر «رسيدن به نتيجه» مى باشد.

به عبارت ديگر: بر هر فرد با ايمانى لازم است در مسير انجام وظيفه گام نهد، هر گاه به نتيجه مطلوب برسد چه بهتر; و اگر نرسد نفس اين كار كه وارد مسير انجام وظيفه شده، خود مطلوب مهمّى است كه مى تواند افراد بهانه جو را به كار وادارد. زيرا بسيار مى شود كه بهانه جويان به بهانه اين كه حصول نتيجه مشكوك است، از انجام وظيفه و رسيدن به نتيجه باز مى مانند.

اين است كه امام(عليه السلام) در كنار سخنانى كه با صراحت از شهادت خويش و يارانش ياد مى كند، در عين حال از انگيزه هاى الهى حركت خويش نيز به عنوان وظيفه الهى و تكليف دينى، سخن به ميان مى آورد و حتّى مى فرمايد: «بىوفايى ياران و كمى نفرات مرا از تكليفم باز نمى

دارد».

آن حضرت در روز عاشورا پيش از آغاز جنگ به همين نكته اشاره كرده، مى فرمايد:

صفحه 263

«أَلا قَدْ أَعْذَرْتُ وَ أَنْذَرْتُ، اَلا إِنِّي زاحِفٌ بِهذِهِ الاُْسْرَةِ عَلى قِلَّةِ الْعِتادِ وَ خَذَلَةِ الاَْصْحابِ ; آگاه باشيد! كه من حجّت را تمام كردم و از عاقبت شوم مخالفانِ حق، خبر دادم. آگاه باشيد! كه من با همين خانواده، با وجود نداشتن سپاه و بىوفايى ياران، جهاد خواهم كرد».(1)

آرى، امام(عليه السلام) درصدد اداى وظيفه است و نداشتن سپاه و كمى ياران، خللى در عزم او وارد نمى كند. اين است كه امام با وجود اين كه كاملا از عاقبت امر آگاه بود، با انگيزه تشكيل حكومت اسلامى قيام كرد و اين درست به حكم «عمل به وظيفه» بوده است.

سيره امامان معصوم(عليهم السلام) همواره طبق «تكليف دينى» و «عمل به وظيفه» بوده است. آنان از اين منظر در هرحال احساس پيروزى مى كردند. و به تعبير قرآن به «إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ ; يكى از دو نيكى»(2) _ شهادت يا پيروزى _ مى رسيدند.

چه پيروز مى شدند و چه شهيد مى شدند، هر دو صورت براى آنان پيروزى بود.

بر همين مبنا است كه امام حسين(عليه السلام) مى فرمايد:

«إِنْ نَزَلَ الْقَضاءُ بِما نُحِبُّ فَنَحْمَدُ اللهَ عَلى نَعْمائِهِ، وَ هُوَ الْمُسْتَعانُ عَلى أَداءِ الشُّكْرِ، وَ إِنْ حالَ الْقَضاءُ دُونَ الرَّجاءِ، فَلَمْ يَعْتَدُّ مَنْ كانَ الْحَقُّ نِيَّتَهُ وَ التَّقْوى سَريرَتَهُ ; اگر قضاى الهى بر آنچه مى پسنديم نازل شود، خداوند را بر آن نعمت سپاسگزاريم و براى شكرگزارى از او يارى مى طلبيم و اگر تقدير الهى ميان ما و آنچه به آن اميد داريم مانع شود، (و به شهادت برسيم) پس كسى

كه نيّتش حق و درونش تقوا باشد از حق نگذشته (و

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 44، ص 329.

2 . توبه، آيه 52.

صفحه 264

به وظيفه خود عمل كرده است)».(1)

حركت امام(عليه السلام)يكى از جلوه هاى باشكوه «عمل به وظيفه» بود، نتيجه هر چه بود فرقى نمى كرد، لذا مى فرمايد :

«أَرْجُو أَنْ يَكُونَ خَيْراً ما أَرادَ اللهُ بِنا، قُتِلْنا أَمْ ظَفِرْنا ; اميدواريم آنچه خداوند براى ما مقرّر فرموده خير باشد، چه كشته شويم، چه پيروز گرديم!».(2)

با اين بيان روشن است كه هيچ منافاتى بين آگاهى از سرانجام كار (شهادت) و عمل به وظيفه (قيام براى تشكيل حكومت اسلامى) نيست.

در پايان، يادآورى اين نكته نيز ضرورى است كه وجود انگيزه تشكيل حكومت در اين قيام مقدّس، به معنى دستيابى عملى و بالفعل به آن حكومت در همان برهه از زمان نيست، بلكه شهادت آن حضرت زمينه ساز كوتاه شدن دست بازماندگان دوران جاهليّت از حكومت اسلامى در آينده بود و اين واقعيّتى است كه امام به دنبال آن بود.

به علاوه انگيزه هاى حركت امام(عليه السلام) منحصر به اين يك هدف نبود، اهداف ديگرى نيز در تحقّق اين حركت مقدّس دخيل بوده كه در مباحث گذشته به آنها اشاره شد.

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 290.

2 . اعيان الشيعة، ج 1، ص 597.

صفحه 265

صفحه 266

صفحه 267

بخش چهارم : رويدادهاى قيام عاشورا

اش__اره

در اين بخش، به حوادث مربوط به امام حسين(عليه السلام) از عصر معاويه تا شهادت آن حضرت در كربلا مى پردازيم. در اين سير تاريخى، از يك سو، رويدادها و حوادثى مورد توجّه است كه از روح مبارزه و نستوهى آن حضرت حكايت دارد و از سوى ديگر، به سلسله ماجراهايى پرداخته

مى شود كه از پى يكديگر به عاشوراى سال 61 هجرى و شهادت اباعبدالله الحسين(عليه السلام) و يارانش منجر گرديده است.

در اين بخش، رويدادهايى كه مربوط به اصحاب آن حضرت است، مورد بحث قرار نگرفته است، مگر آنچه را كه در ضمن كلمات امام(عليه السلام) آمده است.

لازم به يادآورى است كه در ذيلِ نقل اين رويدادها، عمدتاً نكاتى در تحليل و يا تجليل از آن رويداد آمده است.

صفحه 268

1 _ خواستگارى امّ كلثوم

مرحوم بحرانى در كتاب «عوالم» چنين نقل مى كند: معاويه به مروان _ كه استاندار حجاز بود _ نامه اى نوشت و از وى خواست «امّ كلثوم» دختر «عبدالله بن جعفر» را براى فرزندش يزيد خواستگارى كند. مروان به سراغ عبدالله بن جعفر رفت و جريان خواستگارى را با او در ميان گذاشت.

عبدالله گفت: اختيار «امّ كلثوم» به دست من نيست; بلكه به دست آقاى ما حسين(عليه السلام)است كه دايى اين دختر است.

موضوع را به اطلاع امام حسين(عليه السلام) رساندند; فرمود: «از خداوند طلب خير مى كنم; خدايا اين دختر را به آنچه مايه خشنوديت از آل محمّد است موفّق بدار!»

(روز موعود فرا رسيد) و مردم در مسجد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اجتماع كردند; مروان نيز آمد و كنار امام حسين(عليه السلام) نشست و گفت: امير مؤمنان! (اشاره به معاويه است!) به من فرمان داده است كه «امّ كلثوم» را براى «يزيد» خواستگارى كنم و مهريه او را مطابق خواسته پدرش قرار دهم، به هر مقدار كه باشد! همراه با آشتى ميان دو قبيله (بنى هاشم و بنى اميّه) و نيز اداى ديون پدرش.

سپس خطاب به امام حسين(عليه السلام) گفت:صفحه بدان! كسانى كه به خاطر

وصلت شما با يزيد به حال شما غبطه مى خورند، بيشترند از كسانى كه به يزيد به سبب وصلتش با شما غبطه بخورند. (آنگاه گفت:) مايه شگفتى است كه چگونه يزيد براى كسى مهريه قرار مى دهد و حال آن كه وى در شأن و منزلت همتايى ندارد و مردم با توسّل به روى او طلب باران مى كنند. اى اباعبدالله! سخنم را با نظر مثبت پاسخ بگو!

امام حسين(عليه السلام) فرمود:

«اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذى اِخْتارَنا لِنَفْسِهِ، وَارْتَضانا لِدِينِهِ وَاصْطَفانا عَلى خَلْقِهِ، وَ اَنْزَلَ عَلَيْنا كِتابَهُ وَ وَحْيَهُ، وَ ايْمُ اللّهِ لا يَنْقُصُنا اَحَدٌ مِنْ حَقِّنا شَيْئاً إِلاَّ انْتَقَصَهُ مِنْ حَقِّهِ، فى عاجِلِ دُنْياهُ وَ

صفحه 269

آخِرَتِهِ، وَ لا يَكُونُ عَلَيْنا دَوْلَةٌ اِلاّ كانَتْ لَنَا الْعاقِبَةُ وَ لَنَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِين.

يا مَرْوانُ قَدْ قُلْتَ فَسَمِعْنا.

اَمّا قَوْلُكَ: مَهْرُها حُكْمُ أَبِيها بالِغاً مابَلَغَ، فَلَعَمْري لَوْ اَرَدْنا ذلِكَ ما عَدَوْنا سُنَّةَ رَسُولِ اللّهِ في بَناتِهِ وَ نِسائِهِ وَ اَهْلِ بَيْتِهِ وَ هُوَ ثِنْتا عَشَرَةَ أُوقِيَةً، يَكُونُ اَرْبَعَمِأَة وَ ثَمانِينَ دِرْهَماً.

وَ أَمّا قَوْلُكَ: مَعَ قَضاءِ دَيْنِ اَبيها، فَمَتى كُنَّ نِسائُنا يَقْضِينَ عَنّا دُيُونَنا؟ وَ اَمّا صُلْحُ ما بَيْنَ هذَيْنِ الْحَيَّيْنِ، فَإِنّا قَوْمٌ عادَيْنا كُمْ فِى اللّهِ، وَ لَمْ نَكُنْ نُصالِحُكُمْ لِلدُّنْيا، فَلَعَمْرِي فَلَقَدْ اَعْيىَ النَّسَبُ فَكَيْفَ السَّبَبُ.

وَ أَمّا قَوْلُكَ: اَلْعَجَبُ لِيَزيدَ كَيْفَ يَسْتَمْهِرُ؟ فَقَدِ اسْتَمْهَرَ مَنْ هُوَ خَيْرٌ مِنْ يَزيدَ، وَ مِنْ أَبِ يَزيدَ وَ مِنْ جَدِّ يَزيدَ.

وَ أَمّا قَوْلُكَ: اِنَّ يَزيدَ كُفْوُ مَنْ لا كُفْوَ لَهُ، فَمَنْ كانَ كُفْوُهُ قَبْلَ الْيَوْمِ فَهُوَ كُفْوُهُ الْيَوْمَ ما زادَتْهُ اِمارَتُهُ في الْكَفاءَةِ شَيْئاً.

وَ أَمّا قَوْلُكَ: بِوَجْهِهِ يُسْتَسْقَى الْغَمامُ، فَاِنَّما كانَ ذلِكَ بِوَجْهِ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله).

وَ أَمّا قَوْلُكَ: مَنْ يَغْبِطُنا بِهِ أَكْثَرُ مِمَّنْ يَغْبِطُهُ

بِنا، فَاِنَّما، يَغْبِطُنا بِهِ أَهْلُ الْجَهْلِ، وَ يَغْبِطُهُ بِنا أَهْلُ الْعَقْلِ.

فَأشْهِدُوا جَميعاً اِنّى قَدْ زَوَّجْتُ اُمَّ كُلْثُومَ بِنْتَ عَبْدِاللّهِ بْنِ جَعْفَر مِنْ اِبْنِ عَمِّهَا الْقاسِمِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ جَعْفَر; عَلى اَرْبَعَمِائَة وَ ثَمانِينَ دِرْهَماً، وَ قَدْ نَحَلْتُها ضَيْعَتى بِالْمَدِينَةِ» أو قال «أرْضى بِالْعَقِيقِ، وَ إِنَّ غَلَّتَها فِى السَّنَةِ ثَمانِيَةُ آلافِ دينار، فَفيها لَهُما غِنًى اِنْ شاءَ اللّهُ».

«ستايش مخصوص خداوندى است كه ما را براى خويش اختيار نمود و براى دينش انتخاب كرد و ما را بر خلقش برگزيد و كتاب و وحى خود را بر (خاندان) ما نازل فرمود. به خدا سوگند! هر كس حقّى از ما را كم بگذارد، خداوند در دنيا و آخرت حقّش را كم خواهد گذاشت و هر كس بر ما _ براى مدّتى _ سلطه يابد، بايد بداند كه

صفحه 270

عاقبت كار، از آنِ ما خواهد بود و اين مطلب را به زودى خواهيد دانست.

سپس فرمود: اى مروان! تو سخن گفتى و ما شنيديم (و اكنون ما مى گوييم و تو بشنو:).

امّا اين كه گفتى مهريّه اين دختر، مطابق خواسته پدرش _ هر چند زياد باشد _ خواهد بود; به جانم سوگند! ما هرگز از سنّت رسول خدا در مهريّه دختران، همسران و اهل بيتش تجاوز نخواهيم كرد. كه (مهر السنّة است) همان دوازده «اوقيه» (واحدى است در وزن) كه برابر با 480 درهم است.

و امّا اين كه گفتى: ديون پدرش را نيز ادا خواهيم نمود; (اى مروان!) از چه زمانى زنان ما ديون ما را ادا مى كردند (كه امروز چنين شود؟!).

و امّا در مورد مسأله صلح ميان اين دو قبيله، بايد بگويم كه ما با شما در راه خدا

و براى خدا دشمنى كرده ايم و لذا حاضر نيستيم به خاطر دنيا با شما مصالحه كنيم!

به جانم سوگند! (براى سازش با شما) از قرابت نسبى (بنى هاشم با بنى اميّه) كارى ساخته نيست; تا چه برسد به قرابت سببى (پيوند زناشويى).

و امّا آن سخنت كه گفته اى: تعجّب مى كنم چگونه يزيد مهريّه قرار مى دهد; پاسخ آن اين است كه كسى كه از يزيد و پدر و جدّش بهتر است، مهريّه قرار مى داد (چه برسد به يزيد!).

و امّا پاسخ اين سخنت كه گفتى: يزيد كفو و همتايى ندارد اين است كه آن كس كه قبل از امروز كفوّ او بوده، همين امروز نيز كفو اوست بدون آن كه فرمانروايى وى چيزى بر شأن او بيفزايد.

و امّا آن سخنت كه درباره يزيد گفته اى با توسّل به روى وى طلب باران مى شود، اين تنها به بركت چهره رسول خدا بوده است (نه يزيد).

و امّا اين كه گفته اى: كسانى كه به خاطر وصلت با يزيد، به حال ما غبطه مى خورند، بيشتر از كسانى هستند كه به حال يزيد به جهت وصلتش با ما غبطه

صفحه 271

خواهند خورد; پاسخش آن است كه فقط نادانان به خاطر وصلت ما با يزيد، به حال ما غبطه مى خورند، ولى عاقلان و خردمندان، به حال يزيد به سبب وصلتش با ما غبطه خواهند خورد.

(سرانجام امام(عليه السلام) پس از سخنانى فرمود:) «همگى شاهد باشيد كه من «امّ كلثوم» دختر «عبدالله بن جعفر» را به ازدواج پسر عمويش «قاسم بن محمّد بن جعفر» درآوردم! و مهريّه اش را 480 درهم قرار دادم و زمين حاصلخيزم را در مدينه

نيز به اين دختر بخشيدم». _ يا اين كه فرمود: _ «مزرعه ام را در سرزمين عقيق به وى بخشيدم كه درآمد آن سالانه 8 هزار دينار است و همين مزرعه براى زندگى اين دو كافى است، ان شاء الله!».(1)

اين سخنان تيرى بود كه بر قلب ناپاك يزيد خصوصاً، و بنى اميّه عموماً، نشست و نقشه اى را كه براى فريب مردم، از طريق نزديكى به بنى هاشم، كشيده بودند نقش بر آب كرد.

بنى اميّه افراد منفور و آلوده اى بودند كه مى خواستند از طريق انتساب به بنى هاشم در ميان مردم كسب آبرويى كنند وپايه هاى قدرت شيطانى خود را از اين طريق تقويت نمايند; يك نمونه آن جريان خواستگارى امّ كلثوم _ دختر عبدالله بن جعفر _ بود.

ولى امام حسين(عليه السلام) به موقع اقدام فرمود و تير آنها به سنگ خورد، و ساحت مقدّس بنى هاشم با انتساب به بنى اميّه آلوده نشد.

2 _ وحشت از نام على(عليه السلام)

پاورقي

1 . العوالم، ج 17، ص 87، ح 2 ; مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 44-45 (با مختصر تفاوت) و بحارالانوار، ج 44، ص 207-208، ح 4.

صفحه 272

معاويه، مروان بن حكم را والى مدينه قرار داد و به او فرمان داد كه براى جوانان قريش سهميّه اى از بيت المال قرار دهد; او نيز چنين كرد.

امام سجّاد، على بن الحسين(عليه السلام) مى گويد: من به نزد او رفتم (تا حقّ خود را از بيت المال بگيرم) مروان به من گفت: نامت چيست؟

گفتم: على بن الحسين.

پرسيد: نام برادرت چيست؟

گفتم: على!

گفت: على و على؟! پدرت چه منظورى دارد كه نام همه فرزندانش را على مى گذارد؟ سپس سهميّه مرا

مشخص كرد. وقتى كه به نزد پدرم بازگشتم و ماجرا را بازگو نمودم; پدرم فرمود:

«وَيْلي عَلَى ابْنَ الزَّرْقاءِ دَبّاغَةِ الاُْدُمِ، لَوْ وُلِدَ لي مِائَةٌ لاََحْبَبْتُ أَنْ لا اُسَمِّىَ أَحَداً مِنْهُمْ إِلاّ عَليّاً ; واى بر پسر زن زاغ چشمى كه پوست ها را دبّاغى مى كرد، من اگر يكصد فرزند داشته باشم، دوست دارم جز «على» نامى ديگر براى آنان انتخاب نكنم».(1)

آرى دشمنان اسلام و اهل بيت(عليهم السلام) مى خواستند نام «على» از اذهان مردم فراموش شود، ولى فرزندان على(عليه السلام) سعى داشتند اين نام هر چه پررنگ تر در سينه ها نقش بندد، به همين دليل امام حسين(عليه السلام) نام «على» را براى همه فرزندانش برگزيده بود، تا خارى در چشم دشمنان باشد.

3 _ افتخار شما فقط فاطمه است!

مرحوم طبرسى در احتجاج نقل كرده است كه روزى مروان بن حكم به امام

پاورقي

1 . كافى، ج 6، ص 19، ح 7 و بحارالانوار، ج 44، ص 211، ح 8.

صفحه 273

حسين(عليه السلام) گفت: اگر افتخارتان به فاطمه(عليها السلام)نبود، ديگر چه چيزى داشتيد كه با آن بر ما افتخار كنيد؟!

امام حسين(عليه السلام) كه پنجه قدرتمندى داشت، گلوى مروان را گرفت و آن را به شدّت فشار داد و آنگاه عمامه اش را بر گردنش پيچيد تا آنجا كه مروان سست شد و بر زمين افتاد; آنگاه وى را رها كرد. سپس به جماعتى از قريش رو كرد و فرمود:

«اُنْشِدُكُمْ بِاللّهِ إِلاّ صَدَّقْتُمُوني إِنْ صَدَقْتُ، أَتَعْلَمُونَ أَنَّ فِي الاَْرْضِ حَبِيبَيْنِ كانا أَحَبَّ إِلى رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)مِنّي وَ مِنْ أَخي؟ أَوْ عَلى ظَهْرِ الاَْرْضِ اِبْنُ بِنْتِ نَبىٍّ غَيْري وَ غَيْرُ أَخي؟ قالُوا: اَللّهُمَّ لا.

قالَ: وَ إِنّي لا اَعْلَمُ أَنَّ فِي الاَْرْضِ مَلْعُونُ

ابْنُ مَلْعُون غَيْرُ هذا وَ أَبِيهِ طَريدَىْ رَسُولِ اللّهِ، وَاللّهِ ما بَيْنَ جابَرْس وَ جابَلْق أَحَدِهِما بِبابِ الْمَشْرِقِ وَ الاْخَرِ بِبابِ الْمَغْرِبِ رَجُلانِ مِمَّنْ يَنْتَحِلُ الاِْسْلامَ أَعْدى لِلّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لاَِهْلِ بَيْتِهِ مِنْكَ وَ مِنْ أَبِيكَ إِذْ كانَ. وَ عَلامَةُ قَوْلي فيكَ أَنَّكَ: إِذا غَضِبْتَ سَقَطَ رِداؤُكَ عَنْ مَنْكَبِكَ».

«شما را به خدا سوگند مى دهم كه اگر راست مى گويم، سخنم را تصديق كنيد. آيا در زمين كسى را مى شناسيد كه از من و برادرم (امام حسن(عليه السلام)) نزد رسول خدا محبوبتر باشند؟ و آيا بر روى زمين، كسى جز من و برادرم، فرزند دختر پيامبر وجود دارد؟ همگى پاسخ دادند: نه، هرگز!».

سپس فرمود: «به يقين در روى زمين ملعون پسر ملعونى را غير از اين مرد (مروان) و پدرش (حَكَم) نمى شناسم كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اين دو تن را (به خاطر نفاقشان) طرد كرد. (آنگاه رو به مروان كرد و فرمود:) به خدا سوگند! در ميان مشرق و مغرب از ميان كسانى كه ادّعاى اسلام مى كنند، پر عداوت تر از تو و از پدرت نسبت به خدا و رسولش و اهل بيتش نمى شناسم و نشانه اين سخنم آن است كه تو هر گاه

صفحه 274

خشمگين مى شوى، ردايت از شانه هايت فرو مى افتد!».

راوى مى گويد: وقتى كه مروان خشمگين شد و از آن مجلس برخاست، تكانى خورد و ردايش از شانه اش فرو افتاد!(1)

بنى اميّه اصرار داشتند افتخارات اهل بيت(عليهم السلام) به فراموشى سپرده شود، و اگر نتوانند، لا اقل آن را محدود سازند كه نمونه آن را در حديث بالا مشاهده كرديم. ولى امام حسين(عليه السلام)

با بيان منطقى خود، اين مرد لجوج اموى يعنى «مروان» را كه از دشمنان سرسخت اهل بيت بود بر سر جاى خود نشاند و نشان داد گرچه وجود فاطمه زهرا(عليها السلام)از بزرگترين افتخارات اهل بيت(عليهم السلام) است ولى افتخارات آنها فراتر و گسترده تر از آن است.

4 _ مصادره اموال معاويه

در حديثى آمده است كه امام حسين(عليه السلام) اموالى را كه از يمن براى معاويه مى بردند، مصادره كرد و در پى آن به معاويه نوشت:

«مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ إِلى مُعاوِيَةِ بْنِ أَبِي سُفْيانَ، اَمّا بَعْدُ: فَاِنَّ عيراً مَرَّتْ بِنا مِنَ الْي_َمَنِ تَحْمِلُ مالا وَ حُلَلا وَ عَنْبَراً وَ طيباً إِلَيْكَ، لِتُوَدِّعَها خَزائِنَ دِمَشْقَ، وَ تَعُلَّ بِها بَعْدَ النَّهَلِ بِبَنى أَبيكَ، وَ اِنِّى اِحْتَجْتُ إِلَيْها فَاَخَذْتُها وَ السَّلامُ ; از حسين بن على(عليه السلام)، به معاوية بن ابى

سفيان; امّا بعد! گذر كاروانى به ما افتاد كه از يمن همراه با اموال، پوشاك، عنبر و عطريّات، به سوى تو مى آمد، تا آنها را در خزانه دمشق جاى دهى و فرزندان پدرت را با آن سير كنى. من بدانها نياز داشتم، از اين رو آنها را تصرّف كردم. والسلام».(2)

پاورقي

1 . احتجاج، ج 2، ص 96-97، ح 166 ; مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 58 (با اختصار) و بحارالانوار، ج 44، ص 206، ح 2.

2 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 18، ص 409 و ناسخ التواريخ، ج 1، ص 195.

صفحه 275

معاويه با شنيدن اين خبر سخت برآشفت ; به خصوص اين كه فزونى اموال بنى هاشم را خطرى براى خود مى ديد ولى چاره اى جز سكوت نداشت.

5 _ ملاقات با حسين ممنوع!

بلاذرى دانشمند معروف اهل سنّت نقل مى كند: وليد بن عتبه (فرماندار مدينه) مانع ملاقات مردم عراق با امام حسين(عليه السلام) شده بود. امام(عليه السلام) به وليد فرمود:

«يا ظالِماً لِنَفْسِهِ، عاصياً لِرَبِّهِ، عَلامَ تَحُولُ بَيْني وَ بَيْنَ قَوْم عَرَفُوا مِنْ حَقّي ما جَهِلْتَهُ أَنْتَ وَ عَمُّكَ؟! ; اى كسى كه به خويشتن ستم نموده،

و پروردگارت را نافرمانى كرده اى! چرا مانع ملاقات من با مردمى مى شوى كه قدر و منزلت مرا مى شناسند، در حالى كه تو و عمويت (معاويه) نسبت به آن جايگاه جاهليد؟».

وليد در پاسخ گفت: اى كاش حلم و بردبارى ما در برابر تو، سبب نشود كسانى غير از ما نسبت به تو دست به كار جاهلانه اى بزنند. تندى هاى زبانت را مى بخشم تا زمانى كه دست به اقدامى نزنى; كه در آن صورت كارى مخاطره آميز انجام داده اى و اگر مى دانستى كه پس از ما چه بر تو خواهد گذشت (چرا كه همه مثل من بردبار نيستند) همين گونه كه امروز ما را دشمن مى دارى، دوست خواهى داشت!!(1)

آرى ; بنى اميه مى دانستند كه اهل بيت(عليهم السلام) عموماً و امام حسين(عليه السلام) خصوصاً، در درون دلهاى مردم جاى دارند و ارتباط آنها با مردم پايه هاى حكومت متزلزل آنها را متزلزل تر مى سازد، لذا با هر وسيله اى اين رابطه را قطع مى كردند.

آرى ; آنها از ملاقات مردم با امام حسين(عليه السلام) وحشت داشتند، و انواع مزاحمت ها را براى مسلمانان پاكباز كه عاشقان اهل بيت(عليهم السلام) بودند، روا مى داشتند; ولى امام

پاورقي

1 . انساب الاشراف، ج 3، ص 156-157، ح 15.

صفحه 276

حسين(عليه السلام)با شمشير زبان بر آنها مى تاخت و رابطه را برقرار مى ساخت.

6 _ برخورد شديد امام حسين(عليه السلام) با معاويه

مرحوم طبرسى در كتاب احتجاج چنين نقل مى كند: «هنگامى كه معاويه «حُجر بن عدى» و يارانش، آن مردان شجاع و پاكباز از شيعيان على(عليه السلام) را به شهادت رساند، در همان سال براى مراسم حج رهسپار حجاز شد. وقتى

كه امام حسين(عليه السلام) را ملاقات كرد به آن حضرت گفت:

اى اباعبدالله! آيا به تو خبر رسيده كه ما با «حُجر» و ياران و پيروانش و شيعيان پدرت چه كرديم؟!

امام فرمود: «وَ ما صَنَعْتَ بِهِمْ؟ ; با آنها چگونه رفتار كرديد؟».

گفت: آنان را كشتيم و كفن كرديم و بر آنان نماز گذارديم!!

امام(عليه السلام) تبسّم تلخى كرد و فرمود:

«خَصْمُكَ الْقَوْمُ يا مُعاوِيَةُ، لكِنَّنا لَوْ قَتَلْنا شيعَتَكَ ما كَفَّنّاهُمْ وَ لا صَلَّيْنا عَلَيْهِمْ وَ لا قَبَّرْناهُمْ، وَ لَقَدْ بَلَغَنى وَقيعَتُكَ في عَلىٍّ وَ قِيامُكَ بِبُغْضِنا، وَ اعْتِراضُكَ بَني هاشِمَ بِالْعُيُوبِ، فَإِذا فَعَلْتَ ذلِكَ فَارْجِعْ إِلى نَفْسِكَ، ثُمَّ سَلْهَا الْحَقَّ عَلَيْها وَ لَها... فَإِنَّكَ وَاللّهُ لَقَدْ أَطَعْتَ فِينا رَجُلا ما قَدِمَ إِسْلامُهُ، وَ لا حَدَثَ نِفاقُهُ، وَ لا نَظَرَ لَكَ فَانْظُرْ لِنَفْسِكَ اَوْ دَعْ;

اى معاويه آنان با تو دشمن بودند، (ولى مسلمان خالص بودند) امّا اگر ما پيروان تو را به قتل برسانيم نه آنان را كفن مى كنيم و نه بر آنان نماز مى خوانيم و نه آنان را به خاك مى سپاريم (چرا كه آنان را مسلمان نمى دانيم!).

به من خبر رسيده كه تو نسبت به پدرم على(عليه السلام) دشمنى مىورزى (و ناسزا مى گويى) و به دشمنى با ما برخاسته اى و نسبت به بنى هاشم عيب جويى مى كنى. هر زمان كه چنين اعمالى انجام مى دهى، به خويشتن مراجعه كن، سپس از وجدان خود حق را بپرس (و عيوب خود را بنگر) خواه به ضرر تو باشد يا به نفع تو...

صفحه 277

به خدا سوگند! تو در دشمنى با ما، از مردى (عمرو عاص) اطاعت كردى كه سابقه اى در اسلام ندارد، نفاق او

تازگى نداشته و قصد خيرى براى تو ندارد. به هر حال، يا خودت براى خويش چاره اى بينديش و يا اين كارها را رها كن!(1)

معاويه مى خواست با اين سخن قدرت نمايى كند، و امام را تهديد نمايد و شيعيان على(عليه السلام) را تحقير كند ; ولى امام(عليه السلام) چنان پاسخى به او داد كه دهانش بسته شد. در ضمن به يكى از ريشه هاى مهمّ بدبختى او، يعنى اطاعت از عمر و عاص، اشاره فرمود.

7 _ نامه شديد اللحن امام حسين(عليه السلام) به معاويه

امام حسين(عليه السلام) در پاسخ نامه معاويه(2) نوشت:

«أَمّا بَعْدُ، فَقَدْ جاءَنِي كِتابُكَ تَذْكُرُ فِيهِ أَنَّهُ اِنْتَهَتْ إِلَيْكَ عَنّى اُمُورٌ لَمْ تَكُنْ تَظَنُّنِى بِها... وَ اِنَّ الْحَسَناتِ لا يَهْدي لَها وَ لا يُسَدِّدُ إِلَيْها إِلاَّ اللّهُ تَعالى، وَ أَمّا ما ذَكَرْتَ أَنَّهُ رُقِىَ إِلَيْكَ عَنِّي، فَإِنَّما رَقّاهُ الْمُلاقُّونَ الْمَشّاءُونَ بِالَّنمِيمَةِ، اَلْمُفَرِّقُونَ بَيْنَ الْجَمْعِ، وَ كَذِبَ الْغاوُونَ الْمارِقُونَ، ما أَرَدْتُ حَرْباً وَ لا خِلافاً، وَ إِنّي لاََخْشَى اللّهَ فِي تَرْكِ ذلِكَ مِنْكَ وَ مِنْ حِزْبِكَ الْقاسِطيِنَ الُْمحِلِّينَ، حِزْبِ الظّالِمِ، وَ أَعْوانِ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ.

أَلَسْتَ قاتِلَ حُجْر وَ أَصْحابِهِ الْعابِدِينَ الُْمخْبِتِينَ الَّذِينَ كانُوا يَسْتَفْظِعُونَ الْبِدَعَ، وَ يَأْمُروُنَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ؟! فَقَتَلْتَهُمْ ظُلْماً وَ عُدْواناً مِنْ بَعْدِ ما أَعْطَيْتَهُمُ الْمَواثيقَ الْغَلِيظَةَ، وَ الْعُهُودَ الْمُؤَكَّدَةَ جُرْأَةً عَلَى اللّهِ وَ اسْتِخْفافاً بِعَهْدِهِ.

پاورقي

1 . مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، ص 88_89، ح 163 و بحارالانوار، ج 44، ص 129_130، ح 19.

2 . اين نامه در پاسخ نامه اى است كه معاويه به امام حسين(عليه السلام) نوشته و به پندار خود در آن هم نصيحت كرده بود و هم تهديد. نامه معاويه، در الغدير ج 10، ص 24 آمده است.

صفحه 278

أَوَ لَسْتَ بِقاتِلِ عَمْرِو بْنِ

الْحَمِقِ الَّذِي أَخْلَقَتْ وَ أَبْلَتْ وَجْهَهُ الْعِبادَةُ؟ فَقَتَلْتَهُ مِنْ بَعْدِ ما أَعْطَيْتَهُ مِنَ الْعُهُودِ ما لَوْ فَهِمَتْهُ الْعُصْمُ نَزَلَتْ مِنْ شَعَفِ الْجِبالِ.

أَوَ لَسْتَ الْمُدَّعى زياداً فِي الاِْسْلامِ، فَزَعَمْتَ اَنَّهُ ابْنُ اَبي سُفْيانَ، وَ قَدْ قَضى رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) : «أَنَّ الْوَلَدَ لِلْفِراشِ وَ لِلْعاهِرِ الْحَجَرَ». ثُمَّ سَلَّطْتَهُ عَلى أَهْلِ الاِْسْلامِ يَقْتُلُهُمْ وَ يُقَطِّعُ أَيْدِيَهُمْ وَ أَرْجُلَهُمْ مِنْ خِلاف، وَ يُصَلِّبُهُمْ عَلى جُذُوعِ النَّخْلِ؟

سُبْحانَ اللّهِ يا مُعاوِيَةُ! لَكَأَنَّكَ لَسْتُ مِنْ هذِهِ الاُْمَّةِ، وَ لَيْسُوا مِنْكَ أَوْ لَسْتَ قاتِلَ الْحَضْرَمِيَّ الَّذِي كَتَبَ إِلَيْكَ فيهِ زِيادُ أَنَّهُ عَلى دينِ عَلىٍّ كَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ، وَ دينُ عَلىٍّ هُوَ دينُ ابْنُ عَمِّهِ(صلى الله عليه وآله) اَلَّذي أَجْلَسَكَ مَجْلِسَكَ الَّذي أَنْتَ فيهِ، وَ لَوْ لا ذلِكَ كانَ أَفْضَلُ شَرَفِكَ وَ شَرَفِ آبائِكَ تَجَشُّمَ الرِّحْلَتَيْنِ : رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَالصَّيْفِ، فَوَضَعَهَا اللّهُ عَنْكُمْ بِنا مِنَّةً عَلَيْكُمْ، وَ قُلْتَ فيما قُلْتَ: لا تَرُدَّنَّ هذِهِ الاُْمَّةَ في فِتْنَة. وَ إِنّي لا أَعْلَمُ لَها فِتْنَةً أَعْظَمَ مِنْ إِمارَتِكَ عَلَيْها.

وَ قُلْتَ فيما قُلْتَ: اُنْظُرْ لِنَفْسِكَ وَ لِدِينِكَ وَ لاُِمَّةِ مُحَمَّد. وَ إِنّي وَاللّهِ ما أَعْرِفُ اَفْضَلَ مِنْ جِهادِكَ، فَإِنْ أَفْعَلْ فَإِنَّهُ قُرْبَةٌ إِلى رَبِّي، وَ إِنْ لَمْ أَفْعَلْهُ فَأَسْتَغْفِرُ اللّهَ لِدينى، وَ أَسْأَلُهُ التَّوْفيقَ لِما يُحِبُّ وَ يَرْضى.

وَ قُلْتَ فيما قُلْتَ: مَتى تَكِدْنِي أَكِدْكَ، فَكِدْني يا مُعاوِيَةُ فيما بَدالَكَ، فَلَعَمْري لَقَديماً يُكادُ الصّالِحُونَ، وَ إِنّي لاََرْجُوا أَنْ لا تُضِرَّ، إِلاّ نَفْسَكَ وَ لا تَمْحَقُ إِلاّ عَمَلَكَ، فَكِدْني ما بَدالَكَ، وَ اتَّقِ اللّهَ يا مُعاوِيَةُ! وَاعْلَمْ أَنَّ لِلّهِ كِتاباً لا يُغادِرُ صَغيرَةً وَ لا كَبيرَةً إِلاّ أَحْصاها، وَاعْلَمْ أَنَّ اللّهَ لَيْسَ بِناس لَكَ قَتْلَكَ بِالظَّنَّةِ، وَ أَخْذَكَ بِالتُّهْمَةِ، وَ إِمارَتِكَ صَبيّاً يَشْرَبُ الشَّرابَ، وَ يَلْعَبُ بِالْكِلابِ،

ما أَراكَ إِلاّ قَدْ أَوْبَقْتَ نَفْسَكَ، وَ أَهْلَكْتَ دِينَكَ، وَ أَضَعْتَ الرَّعِيَّةَ وَ السَّلامُ».

امّا بعد! نامه تو به دستم رسيد كه در آن يادآور شده اى: از جانب من به تو اخبارى رسيده است كه گمان نمى كردى من دست به چنين كارهايى بزنم، البتّه فقط خداست كه انسان ها را به سمت خوبى ها هدايت كرده و موفّق مى گرداند، و امّا اين كه

صفحه 279

گفته اى چنين اخبارى از جانب من به تو رسيده، بايد بگويم: گزارش اين گونه خبرها كار چاپلوسان سخن چين و تفرقه انداز است ; گزارش گران گمراه بى دين دروغ گفته اند.

من در حال حاضر، قصد جنگ و درگيرى با تو را ندارم (به خاطر پيمان صلحى كه ميان تو و برادرم امام حسن(عليه السلام) امضا شده است) و براى ترك مبارزه با تو و با حزب ستمكارت _ كه حرام خدا را حلال شمرده اند، همان گروه ستم پيشه و ياران شيطانِ رانده شده _ از خداى خود بيمناكم!

آيا تو قاتل حُجر بن عدى و يارانش نيستى؟ همان ها كه عابدان خداترس بودند; بدعت ها بر آنان گران بود، امر به معروف و نهى از منكر مى كردند. تو آنها را _ پس آن كه امان دادى و عهد و پيمان هاى محكم بستى (كه آزارى به آنها نرسانى) _ از روى بيدادگرى و د شمنى كشتى! و اين جز به خاطر نافرمانى در برابر خداوند و سبك شمردن پيمان الهى نبود.

آيا تو قاتل «عمرو بن حَمِق» نيستى؟ همان مردى كه عبادت فراوان چهره اش را فرسوده كرده بود. او را نيز پس از پيمان هاى عدم تعرّض

به قتل رساندى، پيمان هايى كه اگر آهوان بيابان آن را در مى يافتند از بلنداى كوه ها به زير مى آمدند!

آيا تو همان كس نيستى كه در اسلام (براى نخستين بار) «زياد» را (به پدرت) نسبت داده اى و او را فرزند ابوسفيان خواندى(1) در حالى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) چنين حكم كرد كه: «فرزند از آن شوهر است و براى زناكار جز سنگسار شدن، نصيبى نيست!».

پس از آن كه زياد را به ابوسفيان ملحق كردى، اين مرد آلوده را بر مسلمانان مسلّط ساختى كه آنها را به قتل برساند و دست و پايشان را قطع كرده و آنها را بر

پاورقي

1 . «زياد» چون پدرش معلوم نبود او را به مادرش نسبت مى دادند و به «زياد بن سميّه» يا «زياد بن ابيه» معروف بود (يعنى زياد، پسر پدرش!); يكى از كسانى كه با مادر زياد ارتباط داشت، ابوسفيان بود. از اين رو، معاويه براى جذب زياد، در يك جلسه رسمى، او را فرزند ابوسفيان و برادر خويش اعلام كرد! واين بدعت و جنايت خطرناكى بود.

صفحه 280

شاخه هاى نخل به دار بياويزد!

سبحان الله! اى معاويه گويا تو از امّت اسلامى نيستى و اين مردم نيز از تو نيستند!

(اى معاويه!) آيا تو قاتل «حضرمى» نيستى؟ همان كسى كه زياد (والى كوفه) در باره او به تو نوشت كه وى بر دين على(عليه السلام) است. (بدان كه) دين على(عليه السلام)، همان دين پسر عمّش رسول خدا(صلى الله عليه وآله) است; همان پيامبرى كه تو را به جايگاه امروزى رسانده است! و اگر اين جايگاه را بدست نمى آوردى، چه افتخارى داشتى؟ برترين قدر و

منزلت تو و پدرانت، همان تحمّل رنج كوچ هاى زمستانه و تابستانه بود،(1) خداوند بر شما منّت نهاد و آن زحمت ها را از دوش شما به بركت ما (خاندان نبوّت) برداشت.

(سپس افزود:) در گفته هايت خطاب به من چنين آمده بود كه: «اين امّت را در فتنه و آشوب ميانداز!» (پس بدان كه) من براى امّت اسلامى فتنه اى بزرگتر از فرمانروايى تو سراغ ندارم!

از جمله سخنانت خطاب به من اين بود كه: «ملاحظه خودت و دينت و امّت محمّد را بنما (و از مخالفت و قيام بر ضدّ من بر حذر باش)!».

به خدا سوگند! من كارى را برتر از جهاد با تو سراغ ندارم; پس اگر چنين كارى كنم، مايه تقرّب و نزديكى من به پروردگار خواهد بود و اگر دست به كارى نزنم، از خداوند (براى ترك جهاد) استغفار مى كنم و از او _ در آنچه را دوست دارد و بدان خشنود است _ طلب توفيق مى نمايم.

همچنين به من گفته اى: «هر گاه تو نقشه اى بر ضدّ من طرح كنى، من نيز چنين مى كنم».

اى معاويه! هر چه مى توانى بر ضدّ من توطئه كن; به جانم سوگند! هميشه تاريخ، صالحان مورد توطئه و آزار قرار مى گرفتند. من اميدوارم دسيسه هايت جز به خودت

پاورقي

1 . اشاره است به سفرهاى تجارتى قريش كه در فصل زمستان به سوى جنوب يعنى سرزمين يمن كه هواى نسبتاً گرمى داشت و در فصل تابستان به سوى شمال و سرزمين شام كه هواى ملايم و مطلوبى داشت، سفر مى كردند.

صفحه 281

آسيب نرساند، و جز كار و تلاشت را تباه نسازد، پس هر چه

به خاطرت مى رسد، درباره من فروگذار نكن!

اى معاويه! تقواى الهى پيشه كن و بدان كه براى خداوند كتاب (و محلّ ثبت اعمالى است كه) هيچ عمل كوچك و بزرگى را فروگذار نمى كند و همه آنها را شماره خواهد كرد.

و بدان كه خداوند فراموش نمى كند كه تو چه افرادى را با يك پندار و بهانه به قتل رسانده اى و با اتّهامات واهى دستگير كرده اى؟

همچنين جوانكى شرابخوار و سگ باز را (اشاره به يزيد است) به ولايت عهدى خود رسانده اى. با اين كار، خودت را خوار كرده و دينت را نابود ساخته و مردم را تباه كرده اى! و السلام.(1)

اين نامه شجاعانه و متين و حساب شده امام(عليه السلام) آن هم در زمانى كه ظاهراً قدرتى در دست ندارد، در برابر سلطان ستمگر و جبّارى همچون معاويه كه همه چيز را در دست داشت، نامه اى كه گوشه هايى از تاريخ ننگين بنى اميّه را افشا مى كند و به نقد آن مى پردازد، نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) حتّى در زمان قدرت معاويه نيز دست از وظيفه امر به معروف و نهى از منكر بر نمى داشت و با صراحت حكومت معاويه را غير اسلامى بلكه غير انسانى، معرّفى مى كرد.

امام(عليه السلام) در اين نامه به سه بخش از كارنامه سياه معاويه اشاره مى كند كه هر كدام از ديگرى شرم آورتر است:

نخست، ريختن خون افراد پاكباز و با تقوا و با ايمانى كه از بهترين الگوهاى جهاد و ظلم ستيزى بودند، مانند «حجر بن عدى» و «عمرو بن حمق»، و ديگر زنده كردن

پاورقي

1 . الامامة و السياسة، ج

1، ص 202-204 و الغدير، ج 10، ص 160-161.

صفحه 282

يك سنّت زشت جاهلى و مخالفت با قانون مسلم اسلامى «الولد للفراش و للعاهر الحجر»; و ديگر، سپردن پست هاى كليدى كشور اسلامى به افراد بدنام و بى آبرو و بى شخصيّت.

امام(عليه السلام) در اين نامه جهاد با دستگاه فرعونى معاويه را از آرزوهاى مهمّ خويش مى شمرد، و از تهديدهاى او كمترين هراسى به خود راه نمى دهد.

8 _ همان نامه به روايت ديگر

مطابق روايتى ديگر، سالار شهيدان امام حسين(عليه السلام) در پاسخ نامه معاويه چنين نوشت:

«أَمّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنى كِتابُكَ، تَذْكُرُ اَنَّهُ قَدْ بَلَغَكَ عَنّى اُمُورٌ أَنْتَ لِي عَنْها راغِبٌ، وَ أَنَا بِغَيْرِها عِنْدَكَ جَدِيرٌ، فَإِنَّ الْحَسَناتِ لا يَهْدي لَها، وَ لا يُسَدِّدُ إِلَيْها إِلاَّ اللّهُ.

وَ اَمّا ما ذَكَرْتَ أَنَّهُ اِنْتَهى إِلَيْكَ عَنّي، فَاِنَّهُ اِنَّما رَقاهُ إِلَيْكَ الْمُلاّقُونَ الْمَشّاؤُنَ بِالَّنميمِ، وَ ما أُريدُ لَكَ حَرْباً وَ لا عَلَيْكَ خِلافاً، وَ ايْمُ اللّهِ إِنّي لَخائِفٌ لِلّهِ فِي تَرْكِ ذلِكَ...

أَلَسْتَ الْقاتِلَ حُجْراً أَخا كِنْدَة وَ الْمُصَلِّينَ الْعابِدينَ الَّذينَ كانُوا يُنْكِرُونَ الظُّلْمَ وَ يَسْتَعْظِمُونَ الْبِدَعَ، وَ لا يَخافُونَ فِي اللّهِ لَوْمَةَ لائِم، ثُمَّ قَتَلْتَهُمْ ظُلْماً وَ عُدْواناً مِنْ بَعْدِ ما كُنْتَ أَعْطَيْتَهُمُ الاَْيْمانَ الْمُغَلَّظَةَ، وَ الْمَواثيقَ الْمُؤَكَّدَةَ، وَ لا تَأْخُذَهُمْ بِحَدَث كانَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُمْ، وَ لا بِاَحِنَّة تَجِدُها في نَفْسِكَ.

أَوَ لَسْتَ قاتِلَعَمْرِو بْنِ الْحَمِقِ صاحِبِ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) اَلْعَبْدِ الصّالِحِ الَّذي أَبْلَتْهُ الْعِبادَةُ، فَنَحَلَ جِسْمُهُ، وَ صَفَرَتْ لَوْنُهُ، بَعْدَ ما أَمَّنْتَهُ وَ أَعْطَيْتَهُ مِنْ عُهُودِ اللّهِ وَ مَواثيقِهِ ما لَوْ أَعْطَيْتَهُ طائِراً لَنَزَلَ إِلَيْكَ مِنْ رَأْسِ الْجَبَلِ ثُمَّ قَتَلْتَهُ جُرْأَةً عَلى رَبِّكَ وَ اسْتِخْفافاً بِذلِكَ الْعَهْدِ.

أَوَ لَسْتَ الْمُدَّعِي زِيادَ بْنَ سُمَيَّةَ الْمُولُودِ عَلى فِراشِ عُبَيْدِ ثَقيف، فَزَعَمْتَ أَنَّهُ ابْنُ

أَبيكَ، وَ

صفحه 283

قَدْ قالَ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)«ألْوَلَدُ لِلْفِراشِ وَ لِلْعاهِرِ الْحَجَرُ»، فَتَرَكْتَ سُنَّةَ رَسُولِ اللّهِ تَعَمُّداً وَ تَبَعْتَ هَواكَ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اللّهِ، ثُمَّ سَلَّطْتَهُ عَلَى الْعِراقَيْنِ، يَقْطَعُ أَيْدِي الْمُسْلِمِينَ وَ أَرْجُلَهُمْ، وَ يَسْمَلُ أَعْيُنَهُمْ وَ يُصَلِّبُهُمْ عَلى جُذوُعِ النَّخْلِ، كَأَنَّكَ لَسْتَ مِنْ هذِهِ الاُْمَّةِ، وَ لَيْسُوا مِنْكَ.

أَوَ لَسْتَ صاحِبَ الْحَضْرَمِيِّينَ الَّذينَ كَتَبَ فيهِمُ ابْنُ سُمَيَّةَ أَنَّهُمْ كانُوا عَلى دِينِ عَلىٍّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيْهِ فَكَتَبْتَ إِلَيْهِ: أَنِ اقْتُلْ كُلَّ مَنْ كانَ عَلى دينِ عَلىٍّ، فَقَتَلَهُمْ وَ مَثَّلَ بِهِمْ بِأَمْرِكَ، وَ دينُ عَلِىٍّ(عليه السلام)وَاللّهِ الَّذي كانَ يَضْرِبُ عَلَيْهِ أَباكَ وَ يَضْرِبُكَ، وَ بِهِ جَلَسْتَ مَجْلِسَكَ الَّذِي جَلَسْتَ، وَ لَوْ لا ذلِكَ لَكاَن شَرَفُكَ وَ شَرَفُ أَبيكَ الرِّحْلَتَيْنِ.

وَ قُلْتَ فيما قُلْتَ: «اُنْظُرْ لِنَفْسِكَ وَ لِدِينِكَ وَ لاُِمَّةِ مُحَمّد، و اتَّقِ شَقَّ عَصا هذِهِ الاُْمَّةِ وَ أَنْ تَرِدَهُمْ إِلَى فِتْنَة». وَ إِنّى لا أَعْلَمُ فِتْنَةً أَعْظَمَ عَلى هذِهِ الاُْمَّةِ مِنْ وِلايَتِكَ عَلَيْها، وَ لا أَعْلَمُ نَظَراً لِنَفْسى وَ لِدِيني وَ لاُِمَّةِ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله)عَلَيْنا أَفْضَلَ مِنْ أَنْ أُجاهِدَكَ فَاِنْ فَعَلْتُ فَإِنَّهُ قُرْبَةٌ إِلَى اللّهِ، وَ إِنْ تَرَكْتُهُ فَإِنّي أَسْتَغْفِرُاللّهَ لِذَنْبي، وَ أَسْأَلُهُ تَوْفيقَهُ لاِِرْشادِ أَمْرِي.

وَ قُلْتَ فيما قُلْتَ: «إِنّي إِنْ أنْكَرْتُكَ تُنْكِرْنِي، وَ اِنْ أكِدْكَ تَكِدْني». فَكِدْني ما بَدالَكَ، فَاِنِّي أَرْجُوا أَنْ لا يَضُرَّنِي كَيْدُكَ فيَّ، وَ أَنْ لا يَكُونَ عَلى أَحَد أَضَرَّ مِنْهُ عَلى نَفْسِكَ، لاَِنَّكَ قَدْ رَكِبْتَ جَهْلَكَ، وَ تَحَرَّصْتَ عَلى نَقْضِ عَهْدِكَ، وَ لَعَمْري ما وَفَيْتَ بِشَرْط، وَ لَقَدْ نَقَضْتَ عَهْدَكَ بِقَتْلِكَ هؤُلاءِ النَّفَرِ الَّذينَ قَتَلْتَهُمْ بَعْدَ الصُّلْحِ وَ الاْيْمانِ وَالْعُهُودِ وَ الْمَواثيقِ، فَقَتَلْتَهُمْ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَكُونُوا قاتَلُوا وَ قَتَلُوا وَ لَمْ تَفْعَلْ ذلِكَ بِهِمْ إِلاّ لِذِكْرِهِمْ فَضْلَنا، وَ تَعْظيمِهِمْ حَقَّنا،

فَقَتَلْتَهُمْ مَخافَةَ أَمْر. لَعَلَّكَ لَوْ لَمْ تَقْتُلْهُمْ مِتَّ قَبْلَ أَنْ يَفْعَلُوا أَوْ ماتُوا قَبْلَ أَنْ يُدْرِكُوا.

فَأَبْشِرْ يا مُعاوِيَةُ بِالْقِصاصِ، وَ اسْتَيْقِنْ بِالْحِسابِ، وَ اعْلَمْ أَنَّ لِلّهِ تَعالى كِتاباً (لاَ يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَلاَ كَبِيرَةً إِلاَّ أَحْصَاهَا)،(1) وَ لَيْسَ اللّهُ بِناس لاَِخْذِكَ بِالظَّنَّةِ، وَ قَتْلِكَ أَوْلِياءَهُ عَلَى

پاورقي

1 . كهف، آيه 49.

صفحه 284

التُّهَمِ، وَ نَفْيِكَ أَوْلِياءَهُ مِنْ دُورِهِمْ إِلى دارِ الْغُرْبَةِ، وَ أَخْذِكَ النّاسَ بِبَيْعَةِ ابْنِكَ غُلام حَدَث، يَشْرَبُ الْخَمْرَ، وَ يَلْعَبُ بِالْكِلابِ، لا أَعْلَمُكَ إِلاّ وَ قَدْ خَسِرْتَ نَفْسَكَ، وَ بَتَرْتَ دينَكَ، وَ غَشَشْتَ رَعِيَّتَكَ، وَ أَخْزَيْتَ أَمانَتَكَ، وَ سَمِعْتَ مَقالَةَ السَّفيهِ الْجاهِلِ، وَ أَخَفْتَ الْوَرِعَ التَّقِىَّ لاَِجْلِهِمْ وَ السَّلامُ».

نامه تو به دستم رسيد; يادآور شده اى كه درباره من خبرهايى به تو رسيده است كه از من انتظار آن را نداشتى (و براى تو ناخوشايند بود)».

البتّه تنها خداوند است كه انسان را به سمت كارهاى نيك هدايت كرده و به انجام آن موفق مى كند.

امّا اين كه گفته اى : گزارش هايى درباره من به تو رسيده. اين نوع گزارش ها كار چاپلوسان سخن چين است.

و من اكنون آهنگ جنگ و درگيرى با تو را ندارم; ولى به خدا سوگند كه در ترك اين عمل از خداوند بيمناكم!...

آيا تو قاتل «حُجر كندى» و جمعى از نمازگزاران عبادت پيشه نيستى؟ همان ها كه ظلم را ناخوش داشتند و بدعت ها را بزرگ شمردند، و در مسير رضاى خدا از هيچ ملامت و سرزنشى نترسيدند؟

تو آنها را پس از سوگندهاى غليظى كه ياد كرده اى و پيمان هاى محكمى كه بر عدم تعرّض به آنان بسته اى، و اين كه آنها را به خاطر اختلافى كه ميان تو

و آنان وجود داشت، و كينه اى كه در دل نسبت به آنان داشتى آزار ندهى، با ستم و عداوت هر چه تمامتر به قتل رسانده اى!

مگر تو نبودى كه عمرو بن حمق، صحابى رسول خدا را _ آن عبد صالحى كه عبادت فراوان، وى را فرسوده و بدنش را نحيف و رنگ رخسارش را دگرگون كرده بود _ به قتل رساندى؟ آن هم پس از آن كه به وى امان داده بودى. چنان پيمان و

صفحه 285

ميثاقى كه اگر به پرندگان آسمان مى دادى، از بالاى كوه ها نزد تو فرود مى آمدند! ولى تو با نافرمانى پروردگارت و سبك شمردن آن پيمان ها، او را به قتل رسانده اى.

مگر تو نبودى كه زياد بن سميّه را _ همان كس كه در حباله نكاح غلام ثقيف بود _ فرزند پدرت (ابوسفيان) خوانده اى؟ در حالى كه رسول خدا فرمود: «فرزند متعلّق به مردى است كه زن در حباله نكاح اوست; و براى زناكار جز سنگسار شدن نصيبى نيست». ولى تو سنّت رسول خدا را عمداً ترك كرده اى و از هواى نفس خود _ بدون توجّه به دستورات الهى _ پيروى نموده اى.

سپس او را بر كوفه و بصره مسلّط ساختى; و او نيز _ براى خوش خدمتى به تو _ دست و پاى مسلمانان را بريده، چشم هاى آنان را كور مى كند و آنان را به دار مى كشد. گويا تو از اين امت نيستى و آنها نيز از تو نيستند!

مگر تو نبودى كه دستور دادى حضرمى ها را _ همان ها كه پسر سميّه درباره آنان نوشت كه از دوستان و پيروان

على(عليه السلام) هستند _ به قتل برساند و به او نوشتى كه هر كس كه پيرو على است را به قتل برسان!

او نيز به فرمان تو آنها را كشت و بدن آنان را قطعه قطعه كرد!

(اى معاويه) به خدا سوگند! دين على همان (دينى) است كه آن حضرت به خاطر آن، بر ضدّ پدرت (ابوسفيان) و تو شمشير مى زد و به بركت همان دين است كه تو در اين جايگاه نشسته اى و اگر اين آيين نبود، منزلت تو و پدرت همان سفرهاى (پر مشقّت) تابستانه و زمستانه (براى تحصيل مقدارى از مال دنيا) بود.

همچنين به من گفته اى كه: «مراقب خودت و دينت و امّت محمّد باش و از ايجاد تفرقه و فتنه ميان امّت اسلامى بپرهيز!» ولى به يقين! من بزرگترين فتنه را براى اين امّت فرمانروايى تو مى دانم! و كارى براى خويش و براى دين خود و امّت محمّد برتر از جهاد با تو سراغ ندارم!

پس اگر دست به جهاد بزنم مايه تقرّب به خداوند است و اگر (به خاطر شرايط

صفحه 286

خاص) آن را ترك كنم، از خداوند طلب مغفرت مى كنم و از او مى خواهم كه مرا براى درستى كارم توفيق دهد.

از جمله به من نوشته اى كه: «اگر مرا انكار كنى، تو را انكار خواهم كرد و اگر با من از درِ دسيسه درآيى، من نيز چنين خواهم نمود»!

(با صراحت مى گويم) هر چه مى توانى درباره من مكر و حيله بكار ببر; من اميدوارم كه حيله تو آسيبى به من نرساند و فريب و توطئه ات، بيش از هر كسى به خودت زيان رساند; چرا كه

تو بر مركب جهل خويش سوار شده اى و بر نقض عهد و پيمان تلاش مى كنى. به جانم سوگند! تو هرگز به پيمان هاى خود وفادار نبوده اى و با كشتن آن مؤمنان پاكباز _ پس از آن همه سوگندها و پيمان هاى مؤكّد _ بى اعتبار بودن پيمان هايت را روشن ساختى.

آنان را _ بدون آن كه دست به جنگ و پيكارى بر ضدّ تو بزنند و كسى را كشته باشند _ به قتل رساندى. و اين كار را با آنان فقط به اين خاطر كردى كه فضايل ما را بازگو مى كردند و حقّ ما را بزرگ مىشمردند.

تو آنان را براى ترس از كارى (يعنى قيام و مبارزه بر ضدّ تو) كشته اى; ولى اگر آنان را نمى كشتى، شايد پيش از آن كه كارى بكنند، عمرت به پايان مى رسيد (و دستت به كشتن آنها آلوده نمى شد) و يا آنان عمرشان به پايان مى رسيد (و ضررى به تو نمى رساندند).

اى معاويه! خودت را به قصاص وانتقام (الهى) بشارت ده و به حساب رسى الهى يقين داشته باش! و بدان كه براى خداوند كتاب (و محلّ ثبت اعمالى است كه) «هيچ عمل كوچك و بزرگى را فروگذار نكرده و همه آنها را احصا مى كند»، و خداوند هرگز فراموش نمى كند كه تو چگونه مسلمانان را با گمان و پندار دستگير كرده اى و با اتّهامات واهى آنان را به قتل رسانده اى و جمعى ديگر از اولياى خدا را از خانه هايشان به مكان هاى دور دست تبعيد كرده اى و براى پسرك خود كه خمر

صفحه 287

مى نوشد و

سگ باز است، از مردم بيعت گرفته اى.

من تو را جز اين نمى بينم كه به خودت زيان رسانده اى و دينت را نابود ساخته اى و نسبت به رعيت خود، خيانت ورزيده اى، و امانت خود را تباه ساخته اى و به سخنان سفيه نادان، گوش فرا داده اى، و به خاطر آن گروه نادان، انسان هاى پرهيزكار متّقى را ترسانده اى. والسلام.

وقتى كه معاويه نامه امام حسين(عليه السلام) را خواند گفت: اين نامه نشان مى دهد كه او نسبت به ما كينه و دشمنى خاصّى دارد!

يزيد كه آنجا حاضر بود، به پدرش گفت: به وى پاسخى بده كه وى را كوچك كند و در آن نامه، پدرش را به بدى ياد كن!

همزمان عبدالله بن عمرو بن عاص وارد شد. معاويه به وى گفت: نامه حسين را ديده اى؟

عبدالله پرسيد: چه نامه اى؟ معاويه نامه را براى وى خواند. عبدالله براى خوشايند معاويه گفت: چرا به وى جواب تحقيرآميزى نمى دهى؟

يزيد نيز به پدرش گفت: نظرت درباره پيشنهاد من چيست؟

معاويه رو به عبدالله كرد و گفت: يزيد هم همين پيشنهاد را داده است.

عبدالله گفت: يزيد حرف درستى زده است!

معاويه (با سياست شيطانى مخصوص خود) به آنان گفت: شما دو تن اشتباه مى كنيد; آيا مى پنداريد اگر از على(عليه السلام) عيب گويى كنم، گفته هاى من حقيقت دارد؟ من چه عيبى براى على(عليه السلام) بگويم؟ براى شخصى چون من صحيح نيست كه به باطل و به چيزى كه نمى دانم عيبجويى كنم و اگر چنين كنم مردم بدان اهمّيّت نمى دهند و آن را نمى پذيرند.

نمى توانم از حسين(عليه السلام) هم عيبى بگويم، چرا

كه من در وى عيبى نمى بينم. من ابتدا در نظر داشتم، نامه اى در جواب وى بنويسم و وى را تهديد كنم و بترسانم، ولى بعداً

صفحه 288

تصميم گرفتم چنين كارى نكنم و با وى به تندى برخورد ننمايم!(1)

همان گونه كه گفتيم امام(عليه السلام) در اين نامه معاويه را بر سكوى اتّهام نشانيده، و او را محاكمه و محكوم كرده است.

در ادامه نامه، او را به شديدترين وجهى زير رگبار سرزنش و ملامت گرفته و چيزى براى او باقى نگذاشته است.

افزون بر اين عملا به او اعلان جنگ داده و او را مستحقّ هر گونه تحقير و مجازات دانسته است.

و اين نشان مى دهد مبارزه با بنى اميّه از زمان يزيد شروع نشد; بلكه از زمان پدرش آغاز گرديده بود.

9 _ حكومت معاويه بزرگترين فتنه!

مروان بن حكم در نامه اى به معاويه نوشت: من از ايجاد شورش و فتنه توسّط حسين آسوده نيستم و گمان مى كنم كه تو روزهاى طولانى و سختى را با حسين در پيش دارى!

معاويه نيز به امام حسين(عليه السلام) نامه اى به اين مضمون نوشت:

«خبردار شدم كه جمعى از مردم كوفه تو را به اختلاف و درگيرى فرا خوانده اند. در حالى كه تو عراقيان را آزموده اى و مى دانى چگونه كار پدر و برادرت را تباه ساختند (و با آنها بى وفايى كردند) از خدا بترس و به ياد پيمان صلح باش; چرا كه اگر تو با من كيد و مكر نمايى، من نيز چنين خواهم كرد!».

امام حسين(عليه السلام) در پاسخ نوشت:

پاورقي

1 . رجال كشى، ص 49-51 ; احتجاج، ج 2، ص 89-93، ح 164 (با مختصر تفاوت) و بحارالانوار، ج 44،

ص 212-214.

صفحه 289

«أَتاني كِتابُكَ، وَ أَنَا بِغَيْرِ الَّذِي بَلَغَكَ عَنّي جَديرٌ، وَ الْحَسَناتُ لا يَهْدي لَها إِلاَّ اللّهُ، وَ ما أَرَدْتُ لَكَ مُحارِبَةً وَ لا عَلَيْكَ خِلافاً، وَ ما أَظُنُّ أَنَّ لي عِنْدَاللّهِ عُذْراً في تَرْكِ جِهادِكَ!! وَ ما أَعْلَمُ فِتْنَةً أَعْظَمَ مِنْ وِلايَتِكَ أَمْرَ هذِهِ الاُْمَّةِ!!! ; نامه ات به دستم رسيد; من

سزاوار نسبت هايى كه به من داده شده است، نيستم و جز خداوند كسى نمى تواند انسان را به نيكى ها هدايت كند. من اكنون بناى مبارزه و مخالفت با تو را نϘǘљŠوالبتّه گمان نمى كنم كه براى ترك جهاد با تو، نزد خداوند عذرى داشته باشم و من هيچ فتنه اى را، بزرگتر از فرمانروايى تو بر اين امّت نمى شناسم!!».

معاويه با خواندن نامه گفت: «إِنْ أَثَرْنا بِأَبي عَبْدِاللهِ إِلاَّ أَسَداً ; ما اباعبدالله (حسين بن على) را جز يك شير نمى يابيم! (و مبارزه با شير خطرناك است!)».(1)

آرى شجاعت امام حسين(عليه السلام) از همان آغاز كار چنان آشكار بود كه حتّى دشمن خطرناك و قلدرى همچون معاويه او را «شير» خطاب مى كرد، او به حق پسر شير خدا بود، (اَسَدُالله و اَسَدُ رَسُولِهِ)، و جز اين انتظارى از او نمى رفت.

اين نامه هاى آتشين، آتش كينه و عداوت را در دل بنى اميّه روز به روز شعلهورتر مى ساخت و در انتظار انتقام به سر مى بردند، ولى ترديدى نيست كه اين نامه ها در مهار كردن خود كامگى هاى اين دودمان آلوده و شجره خبيثه تأثير عميقى داشت.

10 _ نكوهش معاويه بر انتخاب يزيد

قاضى نعمان مصرى(2) نقل مى كند كه امام حسين(عليه السلام) نامه اى به معاويه نوشت و در

پاورقي

1 . مختصر تاريخ

دمشق، ابن عساكر، ج 7، ص 137 (شرح حال امام حسين(عليه السلام)).

2 . قاضى نعمان بن محمّد مصرى از علماى اماميّه (متوفّاى 363 ق) نويسنده كتاب دعائم الاسلام است.

صفحه 290

آن نامه او را به خاطر كارهاى زشتى كه انجام مى داد، سرزنش و محكوم كرد.

از جمله در آن نامه آمده است:

«ثُمَّ وَلَّيْتَ اِبْنَكَ وَ هُوَ غُلامٌ يَشْرَبُ الشَّرابَ وَ يَلْهُو بِالْكِلابِ، فَخُنْتَ أَمانَتَكَ وَ أَخْرَبْتَ رَعِيَّتَكَ، وَ لَمْ تُؤَدِّ نَصيحَةَ رَبِّكَ، فَكَيْفَ تُوَلِّي عَلى أُمَّةِ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله) مَنْ يَشْرَبُ الْمُسْكِرَ؟ وَ شارِبُ الْمُسْكِرِ مِنَ الْفاسِقينَ، وَ شارِبُ الْمُسْكِرِ مِنَ الاَْشْرارِ. وَ لَيْسَ شارِبُ الْمُسْكِرِ بِأَمين عَلى دِرْهَم فَكَيْفَ عَلَى الاُْمَّةِ؟! فَعَنْ قَليل تَرِدُ عَلى عَمَلِكَ حينَ تُطوَى صَحائِفُ الاِْسْتِغْفارِ».

«تو پسر جوانت را كه خمر مى نوشد و با سگ ها بازى مى كند، بر تخت حكومت نشانده اى. بنابراين، در امانت، خيانت و مسلمين را بدبخت كرده اى و حقّ فرمان پروردگارت را ادا نكرده اى.

تو چگونه مردى باده نوش را بر امّت محمّد فرمانروايى داده اى؟ در حالى كه نوشنده مسكرات از فاسقان است و از اشرار به شمار مى آيد. باده نوش، حتّى بر درهمى امين نيست، چه رسد بر يك امّت؟!!

به زودى به كيفر عملت خواهى رسيد، در آن زمان كه پرونده عذر خواهى (و طومار زندگى) بسته شود!».(1)

امام(عليه السلام) آينده بسيار تاريك جامعه اسلامى را بعد از روى كار آمدن يزيد پيش بينى كرد و به پدر گمراهش معاويه گوشزد نمود، ولى او گوش شنوايى نداشت كه پيام حق را درك كند، غرق آرزوها و گرفتار خيالات خام خويش بود.

11 _ پاسخ كوبنده امام(عليه السلام) به معاويه

معاويه كه براى زمينه سازى خلافت يزيد و گرفتن

بيعت به حجاز آمده بود، در مدينه جلساتى را تشكيل داد. از جمله در روز دوّم ورودش، سراغ حسين بن على(عليه السلام)و ابن عبّاس فرستاد. ابن عبّاس زودتر آمد، معاويه با وى به صورت آهسته مشغول

پاورقي

1 . دعائم الاسلام، ج 2، ص 133، ح 468.

صفحه 291

گفتگو شد، تا آن كه حسين(عليه السلام) وارد شد. معاويه وقتى كه حسين(عليه السلام) را ديد در سمت راست خويش بالشتى را براى وى آماده كرد. امام حسين(عليه السلام) وارد شد (و براى رعايت ادب اسلامى) سلام كرد. معاويه وى را در سمت راست خويش نشاند و از او جوياى احوال فرزندان امام حسن(عليه السلام) شد. (و احترام نمود).

پس از آن معاويه خطبه اى را درباره خلافت و بيعت براى فرزندش يزيد خواند و از فضايل او ياد كرد و خواستار بيعت براى او شد.

ابن عبّاس دستش را براى سخن گفتن بالا برد و آماده شد كه پاسخ معاويه را بدهد، ولى امام حسين(عليه السلام) به وى اشاره كرد و فرمود: «دست نگهدار! مقصود او (معاويه) از سخنانش من هستم و به من بيش از همه تهمت زده است». ابن عبّاس سكوت كرد و حسين(عليه السلام) ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)فرمود:

«أَمّا بَعْدُ: يا مُعاوِيَةُ! فَلَنْ يُؤَدِّى الْقائِلُ وَ إِنْ أَطْنَبَ فِي صِفَةِ الرَّسُولِ(صلى الله عليه وآله) مِنْ جَميع جُزْءاً، وَ قَدْ فَهِمْتُ ما لَبِسْتَ بِهِ الْخَلَفَ بَعْدَ رَسُولِ اللّهِ مِنْ ايجازِ الصِّفَةِ وَ التَّنَكُّبِ عَنِ اسْتِبْلاغِ الْبَيْعَةِ، وَ هَيْهاتَ هَيْهاتَ يا مُعاوِيَةُ! فَضَحَ الصُّبْحُ فَحْمَةَ الدُّجى، وَ بَهَرَتِ الشَّمْسُ أَنْوارَ السُّرُجِ، وَ لَقَدْ فَضَّلْتَ حَتّى أَفْرَطْتَ، وَ أسْتَأْثَرْتَ

حَتّى أَجْحَفْتَ، وَ مَنَعْتَ حَتّى بَخِلْتَ، وَ جَرْتَ حَتّى جاوَزْتَ. ما بَذَلْتَ لِذي حَقٍّ مِنْ أَتَمِّ حَقِّهِ بِنَصيب حَتّى أَخَذَ الشَّيْطانُ حَظَّهُ الاَْوْفَرَ، وَ نَصِيبَهُ الاَْكْمَلَ، وَ فَهِمْتُ ما ذَكَرْتَهُ عَنْ يَزيدَ مِنِ اكْتِمالِهِ وَ سِياسَتِهِ لاُِمَّةِ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله)، تُريدُ أَنْ تُوَهِّمَ النّاسَ في يَزيدَ، كَأَنَّكَ تَصِفُ مَحْجُوباً، أَوْ تَنْعِتُ غائِباً، أَوْ تَخْبِرُ عَمّا كانَ مِمَّا احْتَوَيْتَهُ بِعِلْم خاصٍّ، وَ قَدْ دَلَّ يزَيدُ مِنْ نَفْسِهِ عَلى مَوْقِعِ رَأْيِهِ، فَخُذْ لِيَزيدَ فيما أَخَذَ بِهِ مِنِ اسْتِقْرائِهِ الْكِلابَ الْمُهارَشَةَ عِنْدَ التَّحارُشِ، وَ الْحَمامِ السَّبْقِ لاَِتْرابِهِنَّ، وَ الْقيناتِ ذَواتِ الْمَعازِفِ، وَ ضُرُوبِ الْمَلاهي، تَجِدُهُ ناصِراً، وَ دَعْ عَنْكَ ما تُحاوِلُ.

فَما أَغْناكَ أَنْ تَلْقَى اللّهَ جَورَ هذَا الْخَلْقِ بِأَكْثَرَ مِمّا أَنْتَ لاقيهِ، فَوَاللّهِ ما بَرِحْتَ تُقَدِّرُ باطِلا في

صفحه 292

جَوْر، وَ حَنَقاً في ظُلْم، حَتّى مَلاَْتَ الاَْسْقِيَةَ، وَ ما بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الْمَوْتِ إِلاّ غَمْضَةٌ، فَتَقْدِمَ عَلى عَمَل مَحْفُوظ في يَوْم مَشْهُود، وَ لاتَ حينَ مَناص، وَ رَأَيْتُكَ عَرَضْتَ بِنا بَعْدَ هذَا الاَْمْرِ، وَ مَنَعْتَنا عَنْ آبائِنا، وَ لَقَدْ لَعَمْرُ اللّهِ أَوْرَثَنَا الرَّسُولُ(صلى الله عليه وآله)وِلادَةً، وَ جِئْتَ لَنا بِها ما حَجَجْتُمْ بِهِ الْقائِمَ عِنْدَ مَوْتِ الرَّسُولِ، فَأَذْعَنَ لِلْحُجَّةِ بِذلِكَ، وَ رَدَّهُ الاِْيمانُ إِلَى النَّصْفِ، فَرَكِبْتُمُ الاَْعالِيلَ، وَ فَعَلْتُمُ الاَْفاعيلَ، وَ قُلْتُمْ: كانَ وَ يَكُونُ، حَتّى أَتاكَ الاَْمْرُ يا مُعاوِيَةُ مِنْ طَريق كانَ قَصْدُها لِغَيْرِكَ، فَهُناكَ فَاعْتَبِرُوا يا أُولِى الاَْبْصارِ، وَ ذَكَرْتَ قِيادَةَ الرَّجُلِ الْقَوْمَ بِعَهْدِ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)وَ تَأْمِيرَهُ لَهُ، وَ قَدْ كانَ ذلِكَ وَ لِعَمْرِو بْنِ الْعاصِ يَوْمَئِذ فَضيلَةٌ بِصُحْبَةِ الرَّسُولِ، وَ بَيْعَتِهِ لَهُ، وَ ما صارَ لِعَمْرو يَوْمَئِذ حَتّى أَنِفَ الْقُوْمُ إِمْرَتَهُ، وَ كَرِهُوا تَقْديمَهُ وَ عَدُّوا عَلَيْهِ اَفْعالَهُ فَقالَ(صلى الله عليه وآله):

«لاَ جَرَمَ مَعْشَرَ الْمُهاجِرينَ لاَ يَعْمَلُ عَلَيْكُمْ بَعْدَ الْيَوْمِ غَيْري» فَكَيْفَ يُحْتَجُّ بِالْمَنْسُوخِ مِنْ فِعْلِ الرَّسُولِ فِي أَوْكَدِ الاَْحْوالِ وَ أَوْلاها بِالُْمجْتَمَعِ عَلَيْهِ مِنَ الصَّوابِ؟ أَمْ كَيْفَ صاحَبْتَ بِصاحِب تابِع وَ حَوْلُكَ مَنْ لا يُؤْمَنُ في صُحْبَتِهِ، وَ لا يَعْتَمِدُ في دِينِهِ وَ قَرابَتِهِ، وَ تَتَخَطّاهُمْ إِلى مُسْرِف مَفْتُون، تُريدُ أَنْ تَلْبِسَ النّاسَ شُبْهَةً يَسْعَدُ بِهَا الْباقي فِي دُنْياهُ، وَ تَشقي بِها فِي آخِرَتِكَ، إِنَّ هذا لَهُوَ الْخُسْرانُ الْمُبينُ، وَ أَسْتَغْفِرُاللّهَ لي وَ لَكُمْ».

«امّا بعد (از حمد و ثناى الهى) اى معاويه! هر گوينده اى هر چند بسيار طولانى در وصف رسول خدا(صلى الله عليه وآله) سخن بگويد، هرگز نمى تواند از همه اوصاف آن حضرت، بخشى را ادا كند.

بى گمان دانستم كه تو درباره جانشين واقعى بعد از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) كمتر سخن گفته اى و از بيان جريان واقعى آن طفره رفته اى.

هيهات اى معاويه! سپيدى صبح، تاريكى و ظلمت شديد شب را رسوا كرد، و روشنايى خورشيد، نور چراغ ها را بى فروغ ساخت. تو به حدّ افراط برترى جويى كردى و به اندازه اى بيت المال را به خود اختصاص دادى كه به حدّ اجحاف رساندى و به گونه اى (حقّ خدا و خلق) را منع كردى تا آنجا كه به وصف بخل گرفتار شدى.

صفحه 293

ستمگرى را از حد گذراندى. سهم حق دار را به او نپرداختى، تا اين كه شيطان، بهره فراوان و نصيب كامل خود را، به دست آورد.

من مى دانم تو براى چه هدفى از كمالات يزيد و سياست و مديريّتش درباره امّت محمّد(صلى الله عليه وآله) گفته اى! تو با اين توصيفات مى خواهى مردم

را درباره يزيد گمراه سازى و دچار اشتباه كنى. گويا تو كسى را كه در پرده است و مردم او را نمى شناسند معرّفى مى كنى؟ يا فردى را كه اعمالش از ديد مردم پنهان است وصف مى نمايى؟ يا از كسى خبر مى دهى كه با دانش ويژه اى او را كشف كرده اى؟!

در حالى كه يزيد با انديشه و اعمال خويش، خود را معرّفى كرده است. پس تو براى يزيد سرنوشتى را رقم بزن كه خود به آن علاقمند است كه همان جنگ و ستيز با سگان ستيزه جو و بازى كبوتران نر و ماده و تماشاى زنان نوازنده و خواننده و هرزه و نواختن آلات لهو و لعب است، كه او را در اين زمينه پيشرو خواهى يافت، و رها كن آنچه را اكنون درصدد آن هستى. (اى معاويه!) چه فايده كه افزون بر گناهانت، با وزر وبال گناهان خلق (كه بر عهده گرفته اى) خدا را ملاقات كنى؟!

به خدا سوگند! تو راه باطل را در بيدادگرى، و خشم و غضب را در ستمگرى پيموده اى، تا آنجا كه پيمانه آن را پر نمودى; در حالى كه ميان تو و مرگ جز به اندازه يك چشم بر هم زدن فاصله نيست! پس از آن، با اعمالى مشخص، در روزى آشكار، بر خدا وارد مى شوى و چاره اى جز اين نخواهى داشت.

تو را در حالى مى بينم كه به ما بدى كردى و حقّ پدران ما را از ما منع نموده اى، و حال آن كه به خدا سوگند! پيامبر(صلى الله عليه وآله) از زمان ولادت، ما را وارث آن كرده بود،

و همان استدلالى كه پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) (در جريان سقيفه) آوردند، تو نيز عليه ما آوردى!

وى (خليفه اوّل) آن دلايل را باور كرد، ولى بعداً انصاف داد (و به خطاى خود اعتراف كرد) در نتيجه دست به توجيهات زد و هر چه خواستيد، انجام داديد و چنين و چنان گفتيد تا اين كه ا مر حكومت به دست تو (اى معاويه) افتاد، البتّه از راهى كه

صفحه 294

هدف آن غير از تو بود; صاحبان خرد بايد عبرت بگيرند.

و يادآورى كردى كه آن مرد (عمرو بن عاص) در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به عنوان امير از طرف حضرت انتخاب شده بود، آرى چنين بود. آن روز عمرو بن عاص به خاطر همراهى و بيعت با پيامبر(صلى الله عليه وآله)، داراى فضيلتى بود، ولى با اين حال به گونه اى عمل كرد كه مردم امارت وى را نپذيرفتند و كارهاى ناپسند او را برشمردند، تا جايى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «اى مهاجران! ازامروز به بعد جز من كسى بر شما امارت نخواهد داشت». چگونه به عمل منسوخ پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه در شرايط خاصّى صورت گرفت (سپس آن را نسخ فرمود) مى توان تمسّك جست؟

يا چگونه با كسى همدمى كه نمى توان به او اعتماد كرد؟ و اطراف تو كسى است كه دين و خويشاوندى اش مورد اطمينان نيست، تو مى خواهى مردم را به سوى مردى اسرافگر و فريب خورده سوق دهى و آنان را در مسيرى بيندازى كه وى در دنيايش لذّت ببرد و تو آخرت خويش را بر باد دهى، به يقين اين همان زيان آشكار

است. از خداوند براى خود و شما طلب آمرزش مى كنم!(1)

اين خطبه حساب شده و منطقى، و در عين حال صريح و شجاعانه بيانگر اين حقيقت است كه اوّلا : امام حسين(عليه السلام) سعى داشت با منطق و استدلال روشن، جلو خودكامگى هاى معاويه را _ مخصوصاً در نصب يزيد به خلافت _ بگيرد و عواقب شوم دنيوى و اخروى آن را نمايان كند. صفات زشت واقعى يزيد را بر شمرد، امواج خروشان افكار عمومى مسلمين را بر ضدّ او نشان دهد.

ثانياً: به معاويه گوشزد كرد كه افكار عمومى مسلمين بر ضدّ تو و مخصوصاً بر ضدّ يزيد است، همه از سوابق زشت او آگاه شده اند و پرده پوشى بر آن ممكن نيست.

اضافه بر همه اينها نزديك بودن پايان عمر او و بازخواست در دادگاه عدل الهى را

پاورقي

1 . الامامة و السياسة، ج 1، ص 207-209 و اعيان الشيعة، ج 1، ص 583-584.

صفحه 295

به او يادآور شد و او را به شدّت انذار كرد.

همه اينها نشان مى دهد كه بر خلاف پندار بعضى از گويندگان، امام حسين(عليه السلام) در عصر خلافت معاويه هرگز دست از مبارزه با او و يارانش برنداشت.

12 _ من كسى را صالح تر از يزيد نمى دانم!!

معاويه پس از ايراد آن خطبه (خطبه پيشين) و شنيدن پاسخ كوبنده امام حسين(عليه السلام)به مدّت سه روز از مردم فاصله گرفت و بيرون نيامد (تا غوغاى مردم فرو نشيند) پس از سه روز از منزل خارج شد و دستور داد كه مردم را در مسجد جمع كنند.

مردم در مسجد اجتماع كردند و آنها كه از بيعت با يزيد امتناع كرده بودند، كنار منبر نشستند.

معاويه حمد و ثناى الهى را به جاى آورد،

آنگاه در فضل يزيد و قرائت قرآنش سخن گفت! سپس گفت: اى مردم مدينه! من مصمّم هستم كه براى يزيد بيعت بگيرم و از اين رو، شهر و روستايى نبود جز آن كه براى بيعتش افرادى را اعزام كردم، و مردم همه تسليم شدند و بيعت كردند. من بيعت مردم مدينه را تأخير انداختم چرا كه با خود گفتم: بزرگ اين قوم و اصل و ريشه آن اينجاست واينان كسانى اند كه من در امر بيعت با آنها مشكلى ندارم و كسانى كه از بيعت با يزيد امتناع كردند، به مهربانى با او سزاوارترند! به خدا سوگند! اگر كسى را مى يافتم كه از يزيد جهت تصدّى امر خلافت بهتر وشايسته تر بود، براى همان شخص بيعت مى گرفتم!!

امام حسين(عليه السلام) برخاست و گفت: «وَاللهِ لَقَدْ تَرَكْتَ مَنْ هُوَ خَيْرٌ مِنْهُ أباً وَ أمّاً وَ نَفْساً; به خدا سوگند! تو كسى را كه از يزيد از جهت پدر، مادر و ارزش هاى فردى (دينى و صفات انسانى) بهتر است، كنار گذاشتى».

معاويه گفت: گويا خودت را مى گويى؟!

فرمود: آرى!

صفحه 296

معاويه گفت: پاسخش آن است كه آرى از نظر مادر، به جانم سوگند! مادر تو از مادر وى (يزيد) بهتر است. اگر مادرت هيچ فضيلتى نداشت، جز آن كه زنى از زنان قريش بود، كافى است، چرا كه زنان قريش افضل همه زنانند! چه برسد به اين كه وى دختر رسول خداست. علاوه بر آن كه دين و سابقه وى در اسلام، فضيلت ديگرى است. بنابراين، به خدا سوگند! مادرت از مادرش بهتر است.

و امّا پدرت; بدان كه پدر تو كار پدرش را (معاويه) به خدا واگذار

كرد و (در آن منازعه) خداوند پدرش را بر پدر تو پيروز ساخت.

امام حسين(عليه السلام) فرمود: «حَسْبُكَ جَهْلُكَ! آثَرْتَ الْعاجِلَ، عَلَى الاْجِلِ ; چه قدر نادانى; تو دنياى زودگذر را بر آخرت برگزيدى! (و با نيرنگ و حيله بر تخت قدرت نشستى)».

معاويه گفت: و امّا اين كه خودت را برتر از يزيد مى دانى، به خدا سوگند! يزيد براى سرپرستى امّت محمّد از تو بهتر است!

امام حسين(عليه السلام) فرمود: «هذا هُوَ الاِْفْكُ وَ الزُّورُ، يَزيدُ شارِبُ الْخَمْرِ وَ مُشْتَري اللَّهْوِ خَيْرٌ مِنِّي; اين سخن تو بسيار نادرست و باطل است، آيا يزيدِ شارب الخمر و آن كس كه خريدار لهو و گناه است، از من بهتر است؟!».

معاويه كه پاسخى نداشت، گفت: پسر عمويت را ناسزا مگو; چرا كه اگر نزد وى از او بدگويى كنى (آنقدر بردبار است كه) هرگز به تو ناسزا نخواهد گفت!!!

معاويه كه در برابر سخنان محكم امام حسين(عليه السلام) درمانده شده بود، رو به مردم كرد و گفت: اى مردم! شما مى دانيد رسول خدا از دنيا رفت ولى كسى را خليفه قرار نداد! مسلمانان ابوبكر را خليفه كردند! و بيعت و خلافت او، بيعتى صحيح بود. ابوبكر به كتاب خدا و سنّت رسولش عمل كرد و هنگامى كه وقت مرگش فرا رسيد، رأيش بر اين قرار گرفت كه عمر را به جانشينى خود برگزيند. عمر نيز به كتاب خدا و سنّت رسولش عمل كرد، تا هنگام مرگش چنين به خاطرش رسيد كه خلافت را به شوراى

صفحه 297

شش نفره واگذار نمايد. در نتيجه ابوبكر براى بعد از خودش راهى را پيش گرفت كه رسول خدا انجام نداده بود و عمر نيز

به شيوه اى عمل كرد كه ابوبكر آن گونه عمل نكرده بود. همه اينها كارهايى را كه به تشخيصشان به نفع مسلمين بوده، انجام دادند; من هم تشخيص داده ام، براى جلوگيرى از اختلاف و پراكندگى! و با يك نظر منصفانه! جهت مسلمانان، براى يزيد بيعت بگيرم.(1)

معاويه از يك سو مى دانست اگر مدينه _ يعنى كانون هدايت هاى پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و مركز بزرگان اسلام اعمّ از مهاجران و انصار و فرزندان آنها _ با فرزند او بيعت نكند كار او سامان نمى گيرد و مناطق ديگرى كه بيعت كرده اند تدريجاً باز مى گردند، لذا سعى داشت به هر حيله اى شده براى يزيد بيعت بگيرد: از طريق تطميع، تهديد، فريب و نيرنگ و هر وسيله ممكن ديگر. ولى كسى كه نقشه هاى او را نقش بر آب كرد و او را در رسيدن به مقصود ناكام گذاشت، امام حسين(عليه السلام) بود كه در جلسات تبليغى معاويه حضور مى يافت و با فصاحت و بلاغت و شجاعتى كه از پدر بزرگوارش على(عليه السلام) به ارث برده بود، دهان معاويه را مى بست و نيرنگ او را براى همه مردم فاش مى ساخت.

13 _ خطبه اى بسيار مهمّ و سرنوشت ساز

سُليم بن قيس روايت كرده است كه: «يك سال قبل از مرگ معاويه، امام حسين(عليه السلام)به اتّفاق عبدالله بن عبّاس و عبدالله بن جعفر به حج رفت. در اين سفر امام(عليه السلام) مردان و زنان بنى هاشم و خادمان آنها را و از انصار هر كس را كه با امام(عليه السلام) و اهل بيتش آشنا بود جمع كرد. سپس به سراغ اصحاب رسول خدا _ آنها كه به درستى

و تقوا معروف بودند، و در موسم حج حضور داشتند _ فرستاد و همه آنها را در منا جمع فرمود. در

پاورقي

1 . الامامة و السياسة، ج 1، ص 211-212.

صفحه 298

نتيجه جمعيّتى بيش از هفتصد نفر در آن مكان اجتماع كردند كه اكثر آنها از تابعين و حدود دويست نفر نيز از اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بودند. امام حسين(عليه السلام) برخاست و ميان آنان خطبه اى ايراد كرد. پس از حمد و ثناى الهى فرمود:

«اَمّا بَعْدُ فَاِنَّ هذَا الطّاغِيَةَ قَدْ فَعَلَ بِنا وَ بِشِيعَتِنا ما قَدْ رَأَيْتُمْ وَ عَلِمْتُمْ وَ شَهِدْتُمْ وَ إِنّي أُريدُ أَنْ أَسْأَلَكُمْ عَنْ شَىْء، فَاِنْ صَدَقْتُ فَصَدِّقُونِي وَ إِنْ كَذِبْتُ فَكَذِّبُونِي، وَ أَسْأَلُكُمْ بِحَقِّ اللّهِ عَلَيْكُمْ وَ حَقِّ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) وَ قِرابَتي مِنْ نَبِيِّكُمْ لَمّا سَيَّرْتُمْ مَقامي هذا وَ وَصَفْتُمْ مَقالَتِي وَ دَعَوْتُمْ أَجْمَعينَ فِي أَمْصارِكُمْ مِنْ قَبائِلِكُمْ مَنْ آمَنْتُمْ مِنَ النّاسِ».

«امّا بعد! همه شما ديديد، دانستيد و شاهد بوديد كه اين مرد طغيانگر (معاويه) با ما و شيعيان ما چه كرده است؟! من اكنون مى خواهم از شما امورى رابپرسم كه اگر راست گفتم، مرا تصديق كنيد و اگر (خداى ناكرده) خلاف گفتم، تكذيبم نماييد! و شما را به حقّ خداوند و پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) و نسبتى كه با پيامبرتان دارم، سوگند مى دهم كه حادثه امروز را به مردم برسانيد و سخنانم را براى آنان بازگو كنيد و در شهرهايتان افراد مطمئنّ از مردم را دعوت كنيد!».

در روايت ديگرى آمده است كه پس از جمله «اگر سخنم نادرست باشد، آن را تكذيب نماييد» فرمود:

«اِسْمَعُوا مَقالَتِي وَاكْتُبُوا قَوْلي ثُمَّ ارْجِعُوا اِلى اَمْصارِكُمْ وَ قَبائِلِكُمْ

فَمَنْ آمَنْتُمْ مِنَ النّاسِ وَ وَثَقْتُمْ بِهِ فَادْعُوهُمْ اِلى ما تَعْلَمُونَ مِنْ حَقِّنا فَإِنّي أَتَخَوَّفُ اَنْ يَدْرُسَ هذَا الاَْمْرُ وَ يَذْهَبَ الْحَقُّ وَ يَغْلِبَ، وَاللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ...».

«سخن مرا بشنويد و يادداشت كنيد، و هنگامى كه به شهرها و قبيله هايتان بازگشتيد، افراد مورد اعتماد از مردم را، به سوى (اهداف) ما فرا خوانيد; چرا كه من مى ترسم امر دين كهنه و نابود شود و حق از بين برود، و مغلوب شود، هر چند كه خداوند نورش را كامل مى كند، اگر چه كافران آن را ناخوشايند دارند!».

آنگاه امام(عليه السلام) هر چه از آيات قرآن كه درباره اهل بيت نازل شده بود را تلاوت و

صفحه 299

تفسير فرمود و تمام سخنانى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) درباره پدرش (على(عليه السلام)) و مادرش (حضرت زهرا(عليها السلام)) و برادرش و درباره خودش و اهل بيتش فرموده بود، نقل كرد و اصحاب نيز گفتارش را تصديق كرده، مى گفتند: همه ما اين سخنان را شنيده ايم و تابعين نيز مى گفتند: ما نيز اين اخبار را از افراد موثّق و مورد اعتماد صحابه شنيده ايم.

آنگاه امام فرمود:

«أُنْشِدُكُمُ اللّهَ إلاّ حَدَّثْتُمْ بِهِ مَنْ تَثِقُونَ بِهِ وَ بِدينِهِ... ; شما را به خدا سوگند مى دهم! اين سخنان را براى كسانى كه به آنان و دينشان اعتماد داريد، نقل كنيد».

سليم بن قيس مى گويد: از جمله امورى كه امام حسين(عليه السلام) آنان را به اقرارش سوگند داد، اين بود كه فرمود:

«أُنْشِدُكُمُ اللّهَ أَتَعْلَمُونَ اَنَّ عَلِىَ بْنَ اَبي طالِب كانَ أَخا رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) حينَ آخى بَيْنَ اَصْحابِهِ فَآخى بَيْنَهُ وَ بَيْنَ نَفْسِهِ، وَ قالَ

أَنْتَ أخي وَ أَنَا أخُوكَ فِي الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ»؟ قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم.

قالَ: أُنْشِدُكُمُ اللّهَ هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) اِشْتَرى مَوْضِعَ مَسْجِدِهِ وَ مَنازِلِهِ فَابْتَناهُ ثُمَّ ابْتَنى فيهِ عَشْرَةَ مَنازِلَ تِسعَةٌ لَهُ وَ جَعَلَ عاشِرَها فِي وَسَطِها لاَِبِي، ثُمَّ سَدَّ كُلَّ باب شارِع اِلَى الْمَسْجِدِ غَيْرَ بابِهِ فَتَكَلَّمَ فِي ذلِكَ مَنْ تَكَلَّمَ. فَقالَ: ما أَنَا سَدَدْتُ أَبْوابَكُمْ وَ فَتَحْتُ بابَهُ وَ لكِنَّ اللهِ أَمَرَنِي بِسَدِّ أَبْوابِكُمْ وَ فَتْحِ بابِهِ، ثُمَّ نَهَى النّاسَ أَنْ يَنامُوا في الْمَسْجِدِ غَيْرَهُ ...! قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم».

قالَ: «أَفَتَعْلَمُونَ اَنَّ عُمَرَ بْنَ الْخَطّابِ حَرَصَ عَلى كُوَّة قَدْرِ عَيْنِهِ يَدَعُها فِي مَنْزِلِهِ اِلَى الْمَسْجِدِ فَأَبى عَلَيْهِ، ثُمَّ خَطَبَ فَقالَ إِنَّ اللّهَ أَمَرَني اَنْ اَبْنِىَ مَسْجِداً طاهِراً لا يَسْكُنُهُ غَيْري وَ غَيْرَ اَخي وَ بَنيهِ»؟ قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم.

قال: «أُنْشِدُكُمُ اللّهَ أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) نَصَبَهُ يَوْمَ غَديرِ خُمٍّ فَنادى لَهُ بِالْوِلايَةِ،

صفحه 300

وَ قالَ لِيَبْلُغَ الشّاهِدُ الْغائِبَ»، قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم.

قال: «أُنْشِدُكُمَ اللّهَ أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) قالَ لَهُ فِي غَزْوَةِ تَبُوك: أَنْتَ مِنِّى بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى، وَ أَنْتَ وَلىُّ كُلِّ مُؤْمِن بَعْدي؟» قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم.

قال: «أُنْشِدُكُمُ اللّهَ أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) حِينَ دَعَا النَّصارى مِنْ أَهْلِ نَجْرانَ اِلَى الْمُباهَلَةِ لَمْ يَأْتِ إِلاّ بِهِ وَ بِصاحِبَتِهِ وَ ابْنَيْهِ». قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم.

قال: «أُنْشِدُكُمُ اللّهَ أَتَعْلَمُونَ أَنَّهُ دَفَعَ اِلَيْهِ الْلِواءَ يَوْمَ خَيْبَر ثُمَّ قالَ : لاَدْفَعُهُ إِلى رَجُل يُحِبُّهُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ يُحِبُّ اللهَ وَ رَسُولَهُ، كَرّارٌ غَيْرُ فَرّار يَفْتَحُهَا اللهُ عَلى يَدَيْهِ»؟ قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم.

قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) بَعَثَهُ بِبَراءَة وَ قالَ: لاَ يُبَلِّغُ عَنِّي إِلاَّ أنَا أوْ رَجُلٌ

مِنّي»؟ قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم.

قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) لَمْ تُنْزَلْ بِهِ شِدَّةٌ قَطُّ إِلاّ قَدَّمَهُ لَها ثِقَةً بِهِ، وَ أَنَّهُ لَمْ يَدْعُهُ بِاِسْمِهِ قَطُّ اِلاَّ يَقُولُ: يا اَخي وَ ادْعُوا لِي اَخى؟» قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم.

قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) قَضى بَيْنَهُ وَ بَيْنَ جَعْفَر وَ زَيْد فَقالَ: يا عَلِىُّ أَنْتَ مِنّي وَ أَنَا مِنْكَ وَ أَنْتَ وَلِىُّ كُلِّ مُؤْمِن بَعْدي؟» قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم.

قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّهُ كانَتْ لَهُ مِنْ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) كُلَّ يَوْمِ خَلْوَةٌ، وَ كُلَّ لَيْلَة دَخْلَةٌ، إِذا سَأَلَهُ أَعْطاهُ، وَ إِذا سَكَتَ أَبْدَأَهُ؟» قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم.

قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) فَضَّلَهُ عَلى جَعْفَر وَ حَمْزَةَ حِينَ قالَ لِفاطِمَةَ(عليها السلام): زَوَّجْتُكَ خَيْرُ أهْلِ بَيْتي، أَقْدَمُهُمْ سِلْماً، وَ أعْظَمُهُمْ حِلْماً وَ أكْثَرُهُمْ عِلْماً؟» قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم.

قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) قالَ: أنَا سَيِّدُ وُلْدِ بَني آدَمِ، وَ أخي عَلِىٌّ سَيِّدُ الْعَرَبِ، وَ فاطِمَةُ سَيِّدَةُ نِساءِ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ اِبْناىَ سَيِّدا شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ؟» قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم.

صفحه 301

قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) أَمَرَهُ بِغُسْلِهِ وَ أَخْبَرَهُ اَنَّ جَبْرَئِيلَ يُعينُهُ عَلَيْهِ؟» قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم.

قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) قالَ في آخِرِ خُطْبَة خَطَبَها: إِنِّي تَرَكْتُ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتابَ اللهِ وَ أَهْلَ بَيْتي، فَتَمَسَّكُوا بِهِما لَنْ تَضِلُّوا»؟ قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم.

«شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد على بن ابى طالب(عليه السلام) برادر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود، در آن زمان كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) يارانش را با يكديگر برادر قرار داد، ميان على و خودش، عقد برادرى و اخوّت

خواند و به وى فرمود: «در دنيا و آخرت تو برادر من و من برادر تو خواهم بود»؟ همگى گفتند: آرى به خدا سوگند!

فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد كه رسول خدا زمين مسجد (مسجد النبى) را و زمين منزل هاى خود را خريد، سپس در آنجا ده حجره ساخت كه نه تاى آن را براى خود و دهمى آن را _ در وسط آن مكان _ براى پدرم على(عليه السلام) قرار داد. سپس (به فرمان خدا) همه درهايى را كه به مسجد باز مى شد، بست به جز در خانه پدرم را. در اين باره برخى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) اعتراض كردند! رسول خدا فرمود: «من از پيش خود درهاى خانه هاى شما را نبستم و در خانه او را باز نگذاشتم، بلكه خداوند به من چنين فرمان داد». سپس رسول خدا _ به جز پدرم _ مردم را از خوابيدن در مسجد نهى كرد... همگى گفتند: آرى به خدا سوگند شنيده ايم!

سپس امام در ادامه اين سخن افزود: «آيا مى دانيد كه عمر بن خطّاب سعى داشت سوراخى به اندازه چشم خود از منزلش به مسجد باقى بگذارد، ولى رسول خدا(صلى الله عليه وآله)جلو اين مقدار را نيز گرفت; سپس خطبه اى خواند و فرمود: خداوند به من فرمان داد كه بناى مسجد را پاك قرار دهم و لذا جز من و برادرم (على(عليه السلام)) و فرزندانش كسى حقّ سكونت در آن ندارد؟» همگى گفتند: آرى به خدا سوگند شنيده ايم!

امام(عليه السلام) فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد رسول خدا(صلى الله عليه

وآله)

صفحه 302

على(عليه السلام)را در روز غدير خم به ولايت منصوب كرد و فرمود: حاضران به غايبان اين جريان را اطّلاع دهند؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم!

فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در جريان جنگ تبوك (هنگامى كه على(عليه السلام) را به عنوان جانشين خود در مدينه گذاشت; در پى سخنان كنايه آلود منافقان و گلايه على(عليه السلام) پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) خطاب به وى) فرمود: موقعيّت و جايگاه تو در نزد من، همانند جايگاه هارون است، نسبت به موسى (هارون، جانشين حضرت موسى بود) و تو بعد ازمن، سرپرست تمامى مؤمنانى؟» گفتند: آرى به خدا سوگند!

امام(عليه السلام) فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)هنگامى كه نصاراى نجران را براى مباهله فرا خواند، جز على(عليه السلام) و همسرش و دو فرزندش را همراه خود نبرد؟» گفتند: آرى به خدا سوگند! (پس على(عليه السلام) به منزله نفس پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود).

فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد كه در جنگ خيبر، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) پرچم رابه دست على(عليه السلام) سپرد و فرمود: پرچم را به دست مردى مى سپارم كه خدا و رسولش او را دوست دارند و او نيز خدا و رسولش را دوست دارد، پيوسته به صف دشمن حمله مى كند و هرگز فرار نمى كند; خداوند فتح و پيروزى را به دستان او تحقّق مى بخشد؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم!

فرمود: «آيا مى دانيد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) براى جريان

برائت (و خواندن آيات نخستين سوره توبه ميان مشركان هنگام حج) على(عليه السلام) را فرستاد، و (براى پيش گيرى از اعتراض بعضى) فرمود: (جبرئيل از جانب خداوند به من فرمان داد كه اين آيات را) جز خودم و يا مردى از (بستگان) من (كه به جاى من است) نبايد ابلاغ كند؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم!

فرمود: «آيا مى دانيد كه هيچ گاه سختى و مشكلى به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) روى

صفحه 303

نمى آورد مگر آن كه على(عليه السلام) را _ به سبب اعتمادى كه به وى داشت _ براى رفع آن مى فرستاد و ديگر آن كه هرگز وى را به نام، فرا نمى خواند مگر آن كه در پى آن مى فرمود: اى برادرم! و مى فرمود: برادرم را فراخوانيد؟» همه گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم.

فرمود: «آيا مى دانيد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بين على و جعفر و زيد (بن حارثه) داورى كرد (و هر يك را به وصفى ستود) و درباره على(عليه السلام) فرمود: اى على تو از منى و من از تو; و تو پس از من ولى و سرپرست همه مؤمنانى؟» گفتند: آرى به خدا سوگند!

امام فرمود: «آيا مى دانيد كه على(عليه السلام) هر روز با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خلوتى داشت و هر شب بر وى وارد مى شد (و در مجلس خصوصى از محضر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) استفاده مى كرد و) هرگاه از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) سؤالى مى كرد، به وى پاسخ مى داد و هرگاه سكوت مى كرد، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خود شروع به

سخن گفتن با او مى نمود؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم.

امام(عليه السلام) ادامه داد: «آيا مى دانيد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) وى را بر جعفر و حمزه برترى داد آنگاه به فاطمه(عليها السلام) فرمود: تو را به تزويج بهترين فرد از اهل بيتم درآوردم; همان كس كه قبل از همه اسلام آورد و از همه حليم تر است و دانش وى از همه بيشتر است؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم.

امام(عليه السلام) فرمود: «آيا مى دانيد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: من سرور فرزندان آدم مى باشم و برادرم على(عليه السلام)، سرور عرب است و فاطمه(عليها السلام) سرور زنان اهل بهشت است و فرزندانم حسن و حسين(عليهما السلام) سرور جوانان اهل بهشتند؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم.

فرمود: «آيا مى دانيد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) فرمان داد كه غسلش دهد و به وى خبر داد كه جبرئيل در اين كار كمكش مى كند؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم.

صفحه 304

فرمود: «آيا مى دانيد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در آخرين خطبه اش فرمود: من مى روم و ميان شما دو چيز گرانبها به يادگار مى گذارم: كتاب خدا و اهل بيتم; پس به اين دو تمسّك جوييد كه هرگز گمراه نخواهيد شد؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم.

خلاصه اين كه : امام(عليه السلام) هر چه را كه در قرآن وهمچنين به زبان پيامبر(صلى الله عليه وآله) به طور ويژه درباره على(عليه السلام) و درباره اهل بيتش آمده بود بيان كرد و صحابه و تابعين را سوگند داد (و از

آنان اقرار گرفت) صحابه مى گفتند: آرى ما شنيديم و تابعى مى گفت: آرى براى ما نيز افراد موثّق فلانى و فلانى نقل كرده اند.

سپس در پايان آنان را سوگند داد و فرمود: «آيا شنيده ايد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)مى فرمود: هر كس گمان كند مرا دوست دارد در حالى كه على(عليه السلام) را دشمن مى دارد، دروغ گفته است، نمى شود مرا دوست بدارد و على را دشمن».

كسى سؤال كرد: اى رسول خدا! چرا نمى شود؟ فرمود: «زيرا كه او از من است و من از اويم. هر كس او را دوست دارد، مرا دوست مى دارد و هر كس مرا دوست مى دارد، به يقين خدا را دوست دارد و هر كس على را دشمن بدارد، به يقين با من دشمنى كرده است و هر كس با من دشمنى كند، خدا را دشمن داشته است؟» همگى گفتند: آرى، اين را نيز شنيده ايم.

پس از آن همگى متفرّق شدند (و اين خبر در تمام شهرها پيچيد).(1)

امام(عليه السلام) با اين خطابه حساب شده و پر معنى در آن مجمع بزرگ، كه در آن زمان مهمترين مجمع در نوع خود محسوب مى شد، با حضور دويست نفر از صحابه و صدها نفر از تابعين و شخصيّت هاى سرشناس و معروف علمى و دينى جهان اسلام

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 33، ص 181-185.

صفحه 305

چند هدف مهم را دنبال مى فرمود:

1_ امام نشان داد كه حاكمان ظالم بنى اميّه كه دستور داده اند على(عليه السلام) را بر فراز منابر سبّ و ناسزا گويند به چه كسى بدگويى مى كنند؟ آن كس كه همچون جان پيامبر(صلى الله عليه

وآله) و برادر و جانشين و وصىّ او بود، و همين امر سبب شد كه مردم از يك سو به ماهيّت ضدّ اسلامى بنى اميّه پى ببرند و از سوى ديگر با اين برنامه ننگين يعنى ناسزاگويى بر منابر به مبارزه برخيزند.

2_ هدف ديگر اين بود كه قدرت بنى اميّه دليلى بر حقّانيّت آنها شمرده نمى شود و مردم جنايات آنها را به دست فراموشى نسپارند.

3_ امام(عليه السلام) بذرهاى انقلابها و قيام هاى آينده را بر ضدّ اين شجره خبيثه ملعونه در افكار پاشيد و چيزى نگذشت كه به ثمر نشست.

4_ اگر امام(عليه السلام) در كربلا با قيام و مبارزه نظامى خود و نوشيدن شربت شهادت، بنى اميّه را رسوا ساخت، در اينجا با اين قيام فرهنگى افكار را بيدار ساخت و راه و رسم مبارزه با اين گروه از منافقان را كه متأسّفانه بر جايگاه پيامبر(صلى الله عليه وآله) تكيه زده بودند، نشان داد.

14 _ من فقط براى اقامه حق قيام كردم

از خطبه هاى امام حسين(عليه السلام) است كه درباره امر به معروف و نهى از منكر ايراد فرموده است (اين كلام از اميرمؤمنان على(عليه السلام) نيز نقل شده است):«اِعْتَبِرُوا أَيُّهَا النّاسُ بِما وَعَظَ اللّهُ بِهِ أَوْلِياءَهُ مِنْ سُوءِ ثَنائِهِ عَلَى الاَْحْبارِ إِذْ يَقُولُ: (لَوْلاَ يَنْهَاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ وَالاَْحْبَارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الاِْثْمَ)(1) وَ قالَ:(لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِى إِسْرَائِيلَ) إِلى قَوْلِهِ: (لَبِئْسَ

پاورقي

1 . مائده، آيه 63.

صفحه 306

مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ)(1) وَ إِنَّما عابَ اللّهُ ذلِكَ عَلَيْهِمْ لاَِنَّهُمْ كانُوا يَرَوْنَ مِنَ الظَّلَمَةِ الَّذينَ بَيْنَ أَظْهُرِهِمِ الْمُنْكَرَ وَ الْفَسادَ فَلا يَنْهَوْنَهُمْ عَنْ ذلِكَ رَغْبَةً فيما كانُوا يَنالُونَ مِنْهُمْ وَ رَهْبَةً مِمّا يَحْذَرُونَ، وَاللّهُ يَقُولُ:(فَلاَ تَخْشَوْا النَّاسَ وَاخْشَوْنِ)(2) وَ قالَ: (وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْض يَأْمُرُونَ

بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنْ الْمُنكَرِ)(3) فَبَدَأَ اللّهُ بِالاَْمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىِ عَنِ الْمُنْكَرِ فَريضَةً مِنْهُ لِعِلْمِهِ بِأَنَّها إِذا أُدِّيَتْ وَ أُقيمَتْ اِسْتِقامَتِ الْفَرائِضُ كُلُّها هَيِّنُها وَ صَعْبُها، وَ ذلِكَ أَنَّ الاَْمْرَ بِالْمَعْروُفِ وَ النَّهْىَ عَنِ الْمُنْكَرِ دُعاءٌ إِلَى الاِْسْلامِ مَعَ رَدِّ الْمَظالِمِ وَ مُخالَفَةِ الظّالِمِ، وَ قِسْمَةِ الْفَيىءِ وَ الْغَنائِمِ وَ أَخْذِ الصَّدَقاتِ مِنْ مَواضِعِها، وَ وَضْعِها في حَقِّها.

ثُمَّ أَنْتُمْ أَيُّهَا الْعِصابَةُ عِصابَةٌ بِالْعِلْمِ مَشْهُورَةٌ، وَ بِالْخَيْرِ مَذْكُورَةٌ، وَ بِالنَّصيحَةِ مَعْرُوفَةٌ، وَ بِاللّهِ في أَنْفُسِ النّاسِ مَهابَةٌ يَهابُكُمُ الشَّريفُ، وَ يُكْرِمُكُمُ الضَّعيفُ، وَ يُؤْثِرُكُمْ مَنْ لا فَضْلَ لَكُمْ عَلَيْهِ وَ لا يَدَ لَكُمْ عِنْدَهُ، تَشْفَعُونَ فِي الْحَوائِجِ إِذَا امْتَنَعَتْ مِنْ طُلاّبِها، وَ تَمْشُونَ فِى الطَّرِيقِ بِهَيْبَةِ الْمُلُوكِ وَ كَرامَةِ الأَكابِرِ، أَلَيْسَ كُلُّ ذلِكَ إِنَّما نِلْتُمُوهُ بِما يُرْجى عِنْدَكُمْ مِنَ الْقِيامِ بِحَقِّ اللّهِ، وَ إِنْ كُنْتُمْ عَنْ أَكْثَرِ حَقِّهِ تَقْصُرُونَ، فَاسْتَخْفَفْتُمْ بِحَقِّ الاَْئِمَّةِ، فَأَمّا حَقُّ الضُّعَفاءِ فَضَيَّعْتُمْ، وَ أَمّا حَقُّكُمْ بِزَعْمِكُمْ فَطَلَبْتُمْ، فَلا مالَ بَذَلُْتمُوهُ، وَ لا نَفْساً خاطَرْتُمْ بِها لِلَّذي خَلَقَها، وَ لا عَشيرَةً عادَيْتُموُها في ذاتِ اللّهِ، أَنْتُمْ تَتَمَنَّوْنَ عَلَى اللّهِ جَنَّتَهُ وَ مُجاوَرَةَ رُسُلِهِ وَ أَمانَهُ مِنْ عَذابِهِ.

لَقَدْ خَشيتُ عَلَيْكُمْ أَيُّهَا الْمُتَمَنُّونَ عَلَى اللّهِ أَنْ تُحِلَّ بِكُمْ نِقْمَةً مِنْ نَقِماتِهِ، لاَِنَّكُمْ بَلَغْتُمْ مِنْ كِرامَةِ اللّهِ مَنْزِلَةً فُضِّلْتُمْ بِها وَ مَنْ يُعْرَفْ بِاللّهِ لا تُكْرِمُونَ وَ أَنْتُمْ بِاللّهِ فِي عِبادِهِ تُكْرَمُونَ، وَ قَدْ تَرَوْنَ عُهُودَ اللّهِ مَنْقُوضَةً فَلا تَفْزَعُونَ، وَ أَنْتُمْ لِبَعْضِ ذِمَمِ آبائِكُمْ تَفْزَعُونَ وَ ذِمَّةُ رَسُولُ اللّهِ مَحْقُورَةٌ، وَ الْعُمىُ وَ الْبُكْمُ وَ الزَّمِنُ فِى الْمَدايِنِ مُهْمَلَةٌ لا تُرْحَمُونَ، وَ لا في مَنْزِلَتِكُمْ تَعْمَلُونَ، وَ لا مَنْ عَمِلَ فيها تَعْنُونَ، وَ بِالاِْدْهانِ وَ الْمُصانَعَةِ عِنْدَ الظَّلَمَةِ تَأْمَنُونَ، كُلُّ ذلِكَ مِمّا

پاورقي

1 . مائده، آيات

78-79.

2 . مائده، آيه 44.

3 . توبه، آيه 71.

صفحه 307

أَمَرَكُمُ اللّهُ بِهِ مِنَ النَّهْي وَ التَّناهِي وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ، وَ أَنْتُمْ أَعْظَمُ النّاسِ مُصيبَةً لِما غُلِبْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ مَنازِلِ الْعُلَماءِ لَوْ كُنْتُمْ تَسَعُونَ.

ذلِكَ بِأَنَّ مَجارِى الاُْمُورِ وَ الاَْحْكامِ عَلى أَيْدِى الْعُلَماءِ بِاللّهِ، اَلاُْمَناءِ عَلى حَلالِهِ وَ حَرامِهِ، فَأَنْتُمُ الْمَسْلُوبُونَ تِلْكَ الْمَنْزِلَةَ، وَ ما سُلِبْتُمْ ذلِكَ إِلاّ بِتَفَرُّقِكُمْ عَنِ الْحَقِّ وَ اخْتِلافِكُمْ فِى السُّنَّةِ بَعْدَ الْبَيِّنَةِ الْواضِحَةِ، وَ لَوْ صَبَرْتُمْ عَلَى الاَْذى وَ تَحَمَّلْتُمُ الْمَؤُونَةَ فِي ذاتِ اللّهِ كانَتْ اُمُورُ اللّهِ عَلَيْكُمْ تَرِدُ، وَ عَنْكُمْ تَصْدُرُ، وَ اِلَيْكُمْ تَرْجِعُ، وَ لكِنَّكُمْ مَكَّنْتُمُ الظَّلَمَةَ مِنْ مَنْزِلَتِكُمْ، وَ أَسْلَمْتُمْ اُمُورَ اللّهِ فِي أَيْديهِمْ يَعْمَلُونَ بِالشُّبَهاتِ، وَ يَسيروُنَ فِي الشَّهَواتِ، سَلَّطَهُمْ عَلى ذلِكَ فِرارُكُمْ مِنَ الْمَوْتِ وَ إِعْجابِكُمْ بِالْحَياةِ الَّتِي هِىَ مُفارِقَتُكُمْ، فَأَسْلَمْتُمُ الضُّعَفاءَ في أَيْديهِمْ، فَمِنْ بَيْنِ مُسْتَعْبَد مَقْهُور وَ بَيْنِ مُسْتَضْعَف عَلى مَعيشَتِهِ مَغْلُوبٌ، يَتَقَلَّبُونَ فِي الْمُلْكِ بِآرائِهِمْ وَ يَسْتَشْعِرُونَ الْخِزْىَ بِأَهْوائِهِمْ، إِقْتِداءً بِالاَْشْرارِ، وَ جُرْأَةٌ عَلَى الْجَبّارِ، فِي كُلِّ بَلَد مِنْهُمْ عَلى مِنْبَرِهِ خَطيبٌ يَصْقَعُ، فَالاَْرْضُ لَهُمْ شاغِرَةٌ وَ أَيْديهِمْ فيها مَبْسُوطَةٌ، وَ النّاسُ لَهُمْ خَوَلٌ لا يَدْفَعُونَ يَدَ لامِس، فَمِنْ بَيْنِ جَبّار عَنيد، وَ ذي سَطْوَة عَلَى الضَّعَفَةِ شَديدٌ، مُطاع لا يَعْرِفُ الْمُبْدِىءَ وَ الْمُعيدَ، فَيا عَجَباً وَ مالي لا أَعْجَبُ وَ الاَْرْضُ مِنْ غاشٍّ غَشُوم وَ مُتَصَدِّق ظَلُوم، وَ عامِل عَلَى الْمُؤْمِنينَ بِهِمْ غَيْرِ رَحيم، فَاللّهُ الْحاكِمُ فيما فيهِ تَنازَعْنا، وَ الْقاضي بِحُكْمِهِ فيما شَجَرَ بَيْنَنا.

اَللّهُمَّ إِنَّكَ تَعْلَمُ اِنَّهُ لَمْ يَكُنْ ما كانَ مِنّا تَنافُساً في سُلْطان، وَ لاَ الِْتماساً مِنْ فُضوُلِ الْحُطامِ، وَ لكِنْ لِنُرِىَ الْمَعالِمَ مِنْ دينِكَ، وَ نُظْهِرَ الاِْصْلاحَ فِي بِلادِكَ، وَ يَأْمَنَ الْمَظْلُومُونَ مِنْ عِبادِكَ، وَ يُعْمَلَ بِفَرائِضِكَ وَ

سُنَّتِكَ وَ أَحْكامِكَ، فَاِنَّكُمْ إِلاّ تَنْصُروُنا وَ تَنْصِفُونا قَوِىَ الظَّلَمَةُ عَلَيْكُمْ، وَ عَمِلُوا فِي إِطْفاءِ نُورِ نَبِيِّكُمْ، وَ حَسْبُنَا اللّهُ وَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْنا وَ إِلَيْهِ أَنَبْنا وَ إِلَيْهِ الْمَصيرِ».

«اى مردم! از آنچه كه خداوند دوستان خود را به آن موعظه كرده است، پند گيريد; مانند نكوهشى كه از علماى يهود فرموده است. آنجا كه مى گويد: (لَوْلاَ يَنْهَاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ وَالاَْحْبَارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الاِْثْمَ) ; چرا دانشمندان نصارى و علماى يهود آنها را از سخنان گناه آميز و خوردن مال حرام نهى نمى كردند» و نيز فرمود: (لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا

صفحه 308

مِنْ بَنِى إِسْرَائِيلَ عَلَى لِسَانِ دَاوُودَ وَعِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ ذَلِكَ بِمَا عَصَوْا وَّكَانُوا يَعْتَدُونَ * كَانُوا لاَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْ مُّنكَر فَعَلُوهُ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ).

«كافران بنى اسرائيل، بر زبان داود و عيسى بن مريم، لعن (و نفرين) شدند. اين به خاطر آن بود كه گناه كردند و تجاوز مى نمودند. آنها از اعمال زشتى كه انجام مى دادند، يكديگر را نهى نمى كردند; چه بدكارى انجام مى دادند!».

اين سرزنش و نكوهش براى اين بود كه آنها از گروه ستمكاران، منكرات و مفاسدى روشن مى ديدند، ولى آنان را نهى نمى كردند، و اين به خاطر آن بود كه به آنچه (از دنيا و زرق و برق دنيوى) نزد آنان بود طمع داشتند و از آنها مى ترسيدند; با آن كه خداوند مى فرمايد: «(فَلاَ تَخْشَوْا النَّاسَ وَاخْشَوْنِ) ; از مردم نترسيد، فقط از من بترسيد».

همچنين فرمود: «(وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْض يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنْ الْمُنكَرِ) ; مردان و زنان با ايمان، ولى (و يار و ياور) يكديگرند; امر به معروف و نهى از منكر مى

كنند». خداوند در اينجا از ميان همه فريضه ها از امر به معروف و نهى از منكر آغاز كرده، چرا كه مى دانست اگر اين فريضه به درستى انجام شود و اقامه گردد فرايض ديگر، اعمّ از آسان و دشوار، اقامه مى گردد چون كه امر به معروف و نهى از منكر، در حقيقت دعوت به اسلام همراه با ردّ مظالم و مخالفت با ستمگر و تقسيم صحيح بيت المال و غنايم، و گرفتن زكات از جاى خود و صرف آن در مورد صحيح مى باشد.

شما اى گروه سرشناس و قدرتمند! افرادى هستيد كه به علم و دانش معروف هستيد و به خير و نيكى ياد مى شويد و به خيرخواهى مشهوريد و به خاطر خدا در دل مردم ابّهتى داريد كه شرافتمندان از شما حساب مى برند و افراد ضعيف به شما احترام مى گذارند و كسانى كه بر آنان برترى نداشته و حقّ نعمتى بر آنان نداريد، شما را بر خود ترجيح مى دهند. شما از كسانى كه خواسته هايشان (نزد حاكمان) ردّ

صفحه 309

مى شود، شفاعت مى كنيد. با هيبت ملوكانه و كرامت بزرگان گام بر مى داريد (به هر حال، شما افراد با نفوذى در جامعه اسلامى هستيد). آيا همه اين جايگاه هاى اجتماعى براى اين نيست كه مردم به شما اميدوارند كه به حقّ خدا قيام كنيد، هر چند نمى توانيد تمام حقوق الهى را ادا كنيد. در حقيقت حقوق پيشوايان (واقعى) را سبك شمرده ايد (و در اطاعت از آنها كوتاهى ورزيده ايد) و حقّ ناتوانان را پايمال كرده ايد ولى حقّ خويش را _ به زعم خود _ گرفته

ايد. (آرى! حقوق خود را گرفته ايد، ولى از گرفتن حقوق مردم غافليد!) شما نه مالى را (براى احياى حقوق خدا و خلق) بذل كرده ايد، نه جانى را براى خدايى كه آن را آفريده، به مخاطره انداخته ايد، و نه با خاندان خود در راه خدا (با دشمنان خدا) دشمنى ورزيده ايد. (با اين حال) شما از خداوند آرزوى بهشت او، همجوارى پيامبرانش و ايمنى از عذابش را داريد؟!

اى اميدواران به خدا! من مى ترسم كه خداوند شما را به كيفرى از كيفرهاى خود گرفتار سازد; چرا كه شما به سبب كرامت الهى (و انتساب به قبيله رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و صحابه پيامبر) به مقامى رسيده ايد كه مورد احترام و برترى هستيد. مردان الهى را كه به شما معرّفى مى شوند گرامى نمى داريد با اين كه خود به خاطر خدا مورد احترام مردم هستيد.

شما مى بينيد كه پيمان هاى الهى شكسته مى شود، ولى نگران نمى شويد! با اين كه براى نقض پيمانى از پدران خود به هراس مى افتيد، اكنون پيمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) كم ارزش شده، و افراد نابينا، گنگ و زمين گير و ناتوان و ضعيف در شهرها رها شده اند و مورد ترحّم و حمايت قرار نمى گيرند (آرى، عدالت اجتماعى پايمال شده است; ولى شما سكوت اختيار كرده ايد.)

شما نه در حدّ منزلت و جايگاه خود عمل مى كنيد و نه كسانى را كه در آن حد عمل

صفحه 310

مى كنند، مورد حمايت قرار مى دهيد و با سهل انگارى و سازش با ستمكاران، خود را آسوده خاطر نگه مى داريد.

همه اين موارد، از

امورى است كه خداوند به شما دستور داده از آنها نهى كنيد و جلوگيرى به عمل آوريد، ولى شما از انجام آن غافليد.

مصيبت شما از همه مردم بيشتر است چرا كه شما در حفظ منزلت و جايگاه دانشمندان و علماى دين، مغلوب و ناتوان شديد. اى كاش تلاش خود را مى كرديد!

اين همه (فرياد من براى شكستن سكوت توسّط شما و قيام براى خدا) از اين روست كه سررشته كارها و اجراى احكام الهى، به دست علماى الهى است; همان ها كه امين بر حلال و حرام خداوند مى باشند; امّا اين جايگاه از شما گرفته شده، و اين نيست مگر آن كه از اطراف حق پراكنده شده ايد و در سنّت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) _ پس از برهان روشن _ اختلاف نموده ايد.

اگر در مقابل آزارها صبر پيشه مى كرديد، و در راه خدا مشكلات را تحمّل مى نموديد، امور الهى به شما عرضه مى شد و از ناحيه شما صادر شده و به شما باز مى گشت; ولى شما براى ستمكاران امكان تعرّض به جايگاه خويش را فراهم كرديد و اجراى احكام الهى را به دست آنان سپرديد، آنها نيز به شبهات عمل كرده و در شهوات سير مى نمايند.

اگر سرنوشت مسلمين به دست آنان افتاد، براى آن است كه شما از مرگ فرار كرده و به زندگى دنيا _ كه روزى از آن جدا خواهيد شد _ دل بسته ايد. در نتيجه مردم مستضعف را در چنگالشان گرفتار ساختيد، به گونه اى كه برخى ها به بردگى كشيده شده و بعضى نيز دشوارى هاى زندگى مغلوبشان كرده است.

ستم گران به

دلخواه خود در امور كشور اسلام عمل مى كنند. با هوس رانى، بدنامى و رسوايى به بار مى آورند و همه اين ها به خاطر آن است كه به اشرار اقتدا

صفحه 311

نموده و بر خداوند جبّار جرأت كردند. در هر شهرى خطيبى بر منبر دارند كه به سودشان سخن مى گويد، كشور در قبضه آنان است و دستشان در همه جا باز است. مردم در برابر آنان بردگانى هستند كه نيروى دفاع از خود ندارند. برخى از اين ها جبّار سركش اند و بعضى با تمام نيرو بر مردم ناتوان سخت مى گيرند، آنها فرمانروايى هستند كه نه مبدء را مى شناسند و نه معاد را!

شگفتا! _ و چگونه در شگفت نباشم _ در حالى كه سرزمين اسلام در دست ظالمى دغل و باجگيرى ستمگر و فرمانروايى بى رحم است.

در آنچه كه ما با شما درگيريم خداوند داور و حاكم است. قاضى اختلافات ما اوست.

خداوندا! تو مى دانى كه آنچه از ما (در طريق و تلاش براى بسيج مردم) صورت مى گيرد به خاطر رقابت در امر زمامدارى و يا به چنگ آوردن ثروت و مال نيست. هدف ما آن است كه نشانه هاى دينت را بنمايانيم و اصلاح و درستى را در آبادى هايت آشكار سازيم تا بندگان مظلومت آسوده باشند و به فرايض، سنت ها و احكامت عمل شود.

(اى مردم!) اگر شما ما را يارى نكنيد و به دادخواهى ما بر نخيزيد، ستمگران (بيش از پيش) بر شما مسلّط مى شوند، و در خاموش كردن نور پيامبرتان مى كوشند.

خداوند ما را كفايت مى كند و بر او توكّل مى كنيم و به سوى

او باز مى گرديم و بازگشت همه به سوى اوست.(1)

خطبه بالا به خوبى نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) در طول دوران حكومت معاويه، و قبل از يزيد نيز هرگز خاموش نبود. سكوت را در برابر آن ظالم بيدادگر مجاز

پاورقي

1 . تحف العقول، ص 171-172 و بحارالانوار، ج 97، ص 79.

صفحه 312

نمىشمرد و خطرات سنگين اين كار را به جان مى خريد!

او پيوسته در بيدار ساختن مردم _ به خصوص نخبگان امّت _ تلاش مى كرد و همه را براى قيام بر ضدّ آن حكومت غير اسلامى كه در رأس آن بقاياى عصر جاهليت _ يعنى فرزند ابوسفيان _ بود فرا مى خواند.

لحن امام(عليه السلام) در اين خطبه و استدلالات متين و محكم و پرمايه آن حضرت و فصاحت و بلاغتى كه در آن به كار رفته، حكايت از اين دارد كه اين فرزند به حقّ على بن ابى طالب(عليه السلام) با همان منطق كوبنده پدر در برابر ظالمان ايستاده بود و از هر فرصتى بهره مى گرفت.

مبادا مردم تدريجاً به آن وضع ناهنجار خو بگيرند و تعليمات اسلام را فراموش كنند وبه حكومت هاى فرعونى تن در دهند.

15 _ توطئه شبانه براى گرفتن بيعت

(وليد فرماندار مدينه شبانه كسى را خدمت امام(عليه السلام)، و «عبدالله بن زبير» فرستاد و آنها را به خانه خود دعوت كرد)

«عبدالله بن زبير» رو به امام(عليه السلام) كرد و عرضه داشت: اى اباعبدالله! اين ساعت كه وليد ما را خواسته، ساعتى نيست كه «وليد» نشست عمومى براى مردم داشته باشد، از اين كه در اين ساعت ما را فراخوانده من از آن احساس خطر مى كنم. به نظر شما براى چه منظورى ممكن است ما

را خواسته باشد؟

امام(عليه السلام) فرمود:

«إِذاً أُخْبِرُكَ أَبابَكْرُ، إِنّي أَظُنُّ بِأَنَّ مُعاويةَ قَدْ ماتَ، وَ ذلِكَ أَنّي رَأَيْتُ الْبارِحَةَ فِي مَنامي كَأَنَّ مِنْبَرَ مُعاوِيةَ مَنْكُوسٌ، وَ رَأَيْتُ دارَهُ تَشْتَعِلُ ناراً،فَاَوَّلْتُ ذلِكَ في نَفْسِي أَنَّهُ ماتَ».

«اى ابابكر! (كنيه عبدالله بن زبير) اكنون به تو مى گويم: گمان مى كنم معاويه از دنيا رفته است; چرا كه من شب گذشته در خواب ديدم كه منبر معاويه سرنگون شده

صفحه 313

واز خانه اش آتش زبانه مى كشد. من پيش خود چنين تعبير كردم كه وى مرده است».(1)

مطابق روايت ابومخنف امام(عليه السلام) فرمود: «قَدْ ظَنَنْتُ أَنَّ طاغِيَتَهُمْ قَدْ هَلَكَ، فَبَعَثَ إِلَيْنا لِيَأْخُذَنا بِالْبَيْعَةِ قَبْلَ أَنْ يَفْشُوا فِى النّاسِ الْخَبَرُ; من گمان مى كنم طغيانگراين قوم هلاك شده است; از اين رو وليد قصد دارد پيش از آن كه مردم با خبر شوند، از ما بيعت بگيرد».(2)

عبدالله بن زبير گفت: «اى فرزند على! به يقين همين گونه است كه مى گويى، اكنون اگر براى بيعت با يزيد دعوت شوى، چه خواهى كرد؟!».

امام(عليه السلام) فرمود: «أَصْنَعُ أَنّي لا أُبايِعُ لَهُ أَبَداً، لاَِنَّ الاَْمْرَ إِنَّما كانَ لِي مِنْ بَعْدِ أَخِي الْحَسَنِ(عليه السلام)، فَصَنَعَ مُعاوِيَةُ ما صَنَعَ وَ حَلَفَ لاَِخِى الْحَسَنِ(عليه السلام) أَنَّهُ لا يَجْعَلُ الْخِلافَةَ لاَِحَد مِنْ بَعْدِهِ مِنْ وُلْدِهِ أَنْ يَرُدَّها إِلَىَّ إِنْ كُنْتُ حَيّاً، فَإِنْ كانَ مُعاوِيَةُ قَدْ خَرَجَ مِنْ دُنْياهُ وَ لَمْ يَفِ لي وَ لا لاَِخي الْحَسَنِ(عليه السلام) بِما كانَ ضَمِنَ فَقَدْ وَاللّهِ أَتانا ما لا قِوامَ لَنا بِهِ، اُنْظُرْ أَبابَكْر أَنّي أُبايِعُ لِيَزيدَ، وَ يَزيدُ رَجُلٌ فاسِقٌ مُعْلِنُ الْفِسْقِ يَشْرَبُ الْخَمْرَ وَ يَلْعَبُ بِالْكِلابِ وَ الْفُهُودِ، وَ يُبْغِضُ بَقِيَّةَ آلِ الرَّسُولِ! لا وَاللّهِ لا يَكُونُ ذلِكَ أَبَداً».

«من هرگز با

وى بيعت نخواهم كرد. چرا كه امر خلافت پس از برادرم حسن(عليه السلام)شايسته من است. ولى معاويه آن گونه كه دلش خواست عمل كرد، در حالى كه معاويه با برادرم امام حسن(عليه السلام) پيمان مؤكّد بسته بود كه پس از خودش، امر خلافت را به هيچ يك از فرزندانش نسپارد; بلكه اگر من زنده بودم آن را به من واگذار كند، اكنون او از دنيا رفته، در حالى كه به پيمانش درباره من و برادرم وفا نكرده، به خدا سوگند! حادثه اى رخ داد كه آينده روشنى ندارد!

علاوه بر آن، آيا مى شود من با يزيد بيعت كنم (و زمام امور مسلمين را به دست او بسپارم) با اين كه او مردى فاسق است كه بر همگان آشكار است. شراب مى نوشد و با سگان و يوزپلنگان بازى مى كند (مردى سبكسر و آلوده است) و با خاندان

پاورقي

1 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 181-182.

2 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 251 و كامل ابن اثير، ج 3، ص 378.

صفحه 314

پيامبر(صلى الله عليه وآله)دشمنى مىورزد! نه به خدا سوگند! هرگز چنين چيزى (بيعت من با يزيد) اتّفاق نخواهد افتاد».(1)

اين نخستين گام شرارت از سوى يزيد بعد از مرگ پدرش معاويه بود كه مى خواست پيشدستى كند و به پندار خود از امام(عليه السلام) بيعت بگيرد و آن را وسيله اى براى گرفتن بيعت از ساير مردم قرار دهد، امّا چنان كه در بحث آينده خواهيم ديد تيرش به خطا رفت و اساساً امام(عليه السلام) را نشناخته بود، چرا كه او از فرهنگ خاندان نبوّت بيگانه بود.

او نمى دانست امام حسين(عليه السلام) شهادتِ آميخته با

قداست و سربلندى را بر بيعت با ظالمان فاسق و آلوده، به يقين ترجيح مى دهد و محال است دست بيعت در دست مردى بيگانه از اسلام وفاسد بگذارد كه اگر بگذارد چيزى از آيين جدّش پيامبر(صلى الله عليه وآله)باقى نمى ماند!

16 _ چگونه توطئه خنثى شد؟

امام حسين(عليه السلام) و عبدالله بن زبير در حال گفتگو بودند كه فرستاده وليد نزد آنان بازگشت و گفت: «اى اباعبدالله! امير براى شما دو تن جلسه خاصّى ترتيب داده، مناسب است نزد او برويد!».

امام حسين(عليه السلام) به وى تندى كرد و فرمود:

«اِنْطَلِقْ إِلى أَميرِكَ لا أُمَّ لَكَ! فَمَنْ أَحَبَّ أَنْ يَصيرَ إِلَيْهِ مِنّا فَإِنَّهُ صائِرٌ إِلَيْهِ، وَ أَمّا أَنَا فَإِنِّي أَصيرُ إِلَيْهِ السّاعَةَ إِنْ شاءَ اللّهُ تَعالى».

«اى بى مادر! به سوى اميرت برگرد! هر يك از ما اگر بخواهيم نزد وى مى رويم

پاورقي

1 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 182 و مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 96.

صفحه 315

ولى من هم اكنون نزد او مى روم إن شاء الله».

سپس امام(عليه السلام) رو به حاضران كرد و فرمود:

«قُومُوا إِلى مَنازِلِكُمْ فَإِنّي صائِرٌ إِلى هذَا الرَّجُلِ فَأَنْظُرُ ما عِنْدَهُ وَ ما يُريدُ».

«به خانه هاى خود برويد من اكنون به نزد وليد مى روم تا ببينم چه خبرى نزد اوست و چه مى خواهد».

عبدالله بن زبير به امام(عليه السلام) عرض كرد: «اى پسر دختر رسول خدا فدايت شوم! من مى ترسم تو را رها نكنند، مگر آن كه بيعت كنى، يا كشته شوى».

امام پاسخ داد:

«إِنّي لَسْتُ أَدْخُلُ عَلَيْهِ وَحْدي، وَ لكِنْ أَجْمَعُ أَصْحابي إِلَىَّ وَ خَدَمي وَ أَنْصاري وَ أَهْلَ الْحَقِّ مِنْ شيعَتي، ثُمَّ آمُرُهُمْ أَنْ يَأْخُذَ كُلُّ واحِد سَيْفَهُ مَسْلُولا تَحْتَ ثِيابِهِ،

ثُمَّ يَصيروُا بِإِزائي، فَإِذا أَنَا أَوْ مَأْتُ إِلَيْهِمْ وَ قُلْتُ: يا آلَ الرَّسُولِ اُدْخُلُوا! دَخَلُوا وَ فَعَلُوا ما أَمَرْتَهُمْ بِهِ، فَأَكُونَ عَلَى الاِْمْتِناعِ، وَ لا أُعْطي الْمَقادَةَ وَ الْمَذَلَّةَ مِنْ نَفْسي، فَقَدْعَلِمْتُ وَاللّهِ أَنَّهُ جاءَ مِنَ الاَْمْرِ مالا قِوامَ بِهِ، وَ لكِنْ قَضاءُ اللّهِ ماض فىَّ، وَ هُوَ الَّذي يَفْعَلُ في بَيْتِ رَسُولِهِ ما يَشاءُ وَ يَرْضى».

«من به تنهايى نزد او نمى روم، بلكه گروهى از اصحاب و ياران و مردان حق از شيعيانم را با خود مى برم و به آنان دستور مى دهم كه هر يك شمشيرى را زير لباسش پنهان كند و پشت سر من بيايند، اگر (احساس خطر كردم و) به آنان اشاره نمودم و گفتم «اى آل پيامبر وارد شويد!» آنان داخل شوند و به آنچه فرمان دهم عمل خواهند كرد. بنابراين، من از بيعت امتناع خواهم كرد و زمامم را هرگز به دست او نمى سپارم و خود را ذليل نخواهم كرد.

به خدا سوگند! مى دانم حادثه اى رخ داده است كه آينده اش روشن نيست، ولى قضاى الهى درباره من به انجام خواهد رسيد و اوست كه در خاندان رسول خدا(صلى الله عليه وآله)

صفحه 316

آنچه را كه بخواهد و بپسندد انجام مى دهد».(1)

آرى تصميم فرماندار مدينه، وليد بر اين بود كه به هر قيمت شده از امام(عليه السلام) بيعت بگيرد، غافل از اين كه امام(عليه السلام) پيش بينى هاى لازم را نموده، و با رعايت تمام جوانب كار به سوى او مى رود و او را ناكام مى سازد.

ولى چرا امام(عليه السلام) ترجيح داد، دعوت وليد را بپذيرد و شبانه نزد او برود؟ دليلش اين بود كه مى

خواست برحسب ظاهر از جريان هاى پشت پرده آگاه گردد، تا در عمل انجام شده قرار نگيرد، و در برابر مرگ معاويه و بيعت با يزيد _ كه امام(عليه السلام) پيش بينى فرموده بود _ از موضع قدرت سخن بگويد.

17 _ همان مطلب به روايت ديگر

امام حسين(عليه السلام) به منزلش رفت، لباس پوشيد و آبى خواست و وضو ساخت. آنگاه دو ركعت نماز گزارد و در نمازش به گونه اى كه مى خواست دعا كرد. هنگامى كه از نماز فارغ شد، كسى را به سراغ جوانان، خويشان، بنى هاشم و دوستان واهل بيتش فرستاد و آنان را از تصميم خود آگاه ساخت، سپس فرمود:

«كُونُوا بِبابِ هذَا الرَّجُلِ فَإِنّي ماض إِلَيْهِ وَ مُكَلِّمُهُ، فَإِنْ سَمِعْتُمْ أَنَّ صَوْتِي قَدْ عَلا وَ سَمِعْتُمْ كَلامي وَ صِحْتُ بِكُمْ فَادْخُلُوا يا آلَ الرَّسُولِ وَ اقْتَحَمُوا مِنْ غَيْرِ إِذْن، ثُمَّ اشْهَرُوا السُّيُوفَ وَ لا تَعْجَلُوا، فَإِنْ رَأَيْتُمْ ما تَكْرَهُونَ فَضَعُوا سُيُوفَكُمْ ثُمَّ اقْتُلُوا مَنْ يُريدُ قَتْلي ; بر درِ خانه اين مرد (وليد) بايستيد. من به نزد او مى روم و با او سخن مى گويم اگر شنيديد كه صدايم بلند شد و شما را فرا خواندم: «اى خاندان پيامبر وارد شويد»، بدون اجازه به منزل

پاورقي

1 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 182 و رجوع كنيد به: تاريخ طبرى، ج 4، ص 251 و كامل ابن اثير، ج 3، ص 378.

صفحه 317

هجوم آوريد، و شمشيرها را از نيام خارج سازيد، ولى شتاب نكنيد; اگر چيز ناخوشايندى (از دشمنان درباره من) ديديد، فوراً شمشير بكشيد و هر كس كه قصد كشتن مرا داشت به قتل برسانيد».

مطابق نقل ديگرى : امام حسين(عليه السلام) از منزل خارج شد،

در حالى كه چوب دستى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در دستش بود، و همراه او سى تن از مردان بنى هاشم و ياران و شيعيانش بودند. امام(عليه السلام) آنها را بيرون در خانه وليد نگه داشت، و فرمود:

«اُنْظُروُا ماذا اَوْصَيْتُكُمْ، فَلا تَعْتَدُوهُ، وَ أَنَا اَرْجُوا اَنْ اَخْرُجَ إِلَيْكُمْ سالِماً اِنْ شاءَ اللّهِ ; مراقب باشيد، و از سفارشى كه به شما كردم، تخطّى نكنيد; اميدوارم كه سالم به سوى شما بازگردم _ إن شاء الله».(1)

شجاعت حسينى ايجاب مى كرد از دعوت حاكم مدينه به خاطر وحشت از توطئه سرباز نزند، ولى درايت آن امام بزرگوار نيز ايجاب مى كرد كه جانب احتياط را از دست ندهد، از اين رو جمعى از جوانان شجاع و نيرومند بنى هاشم و شيعيان را با خود به سوى خانه حاكم مدينه، (وليد) برد كه در صورت لزوم آنها را به درون خانه بخواند و توطئه دشمن را درهم بشكنند!

جالب اين كه امام(عليه السلام) همراهان را با خود به درون خانه نبرد بلكه شخصاً وارد شد، و آنها بر در خانه ماندند.

ادامه اين ماجرا نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) با چه صلابت و شهامتى با وليد سخن گفت و او را براى هميشه در برابر پيشنهاد بيعت با يزيد مأيوس و ناكام كرد و موضع خود را در برابر او آشكار ساخت.

18 _ پاسخ كوبنده امام(عليه السلام)

پاورقي

1 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 183 و الفتوح، ج 5، ص 16-17.

صفحه 318

امام حسين(عليه السلام) بر وليد وارد شد و (طبق آداب اسلامى) سلام كرد; وليد با خوشرويى پاسخ داد و او را نزد خويش نشاند. مروان بن حكم

_ با اين كه پيش از اين، بين وى و وليد كينه و نفرت حاكم بود _ در مجلس حضور داشت... .

امام(عليه السلام) فرمود:

«هَلْ أَتاكُمْ مِنْ مُعاوِيَةَ كائِنَةُ خَبَر فَإِنَّهُ كانَ عَليلا وَ قَدْ طالَتْ عِلَّتُهُ، فَكَيْفَ حالُهُ الآنَ؟ ; آيا از حال معاويه به شما خبرى رسيده است؟ چرا كه وى مدّتى طولانى بيمار بود، اكنون حالش چگونه است؟».

وليد آهى كشيد، آنگاه گفت: اى اباعبدالله! خداوند تو را در مرگ معاويه پاداش دهد! وى عموى صادقى! براى تو بود، كه اكنون طعم مرگ را چشيده است و اين نيز نامه اميرالمؤمنين يزيد است!

امام حسين(عليه السلام) فرمود: «إنّا لِلّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ، اكنون براى چه منظورى مرا خواسته اى؟!»

وليد پاسخ داد: تو را براى بيعت دعوت كردم، و همه مردم با يزيد بيعت كرده اند!

امام(عليه السلام) (براى اين كه آن مجلس بدون درگيرى پايان يابد) فرمود:

«إِنَّ مِثْلي لا يُعْطي بَيْعَتَهُ سِرّاً، وَ إِنَّما أُحِبُّ أَنْ تَكُونَ الْبَيْعَةُ عَلانِيَةً بِحَضْرَةِ الْجَماعَةِ، وَ لكِنْ إِذا كانَ مِنَ الْغَدِ وَ دَعَوْتَ النّاسَ إِلىَ الْبَيْعَةِ دَعَوْتَنا مَعَهُمْ فَيَكُونُ أَمْرُنا واحِداً ;

شخصى مانند من مخفيانه بيعت نمى كند، دوست دارم بيعت من (اگر بخواهم بيعت كنم) علنى و در محضر مردم باشد! چون صبح شد، و تو مردم و ما را براى بيعت فراخواندى، تصميم ما و مردم يكسان خواهد بود!».(1)

مطابق نقل شيخ مفيد امام(عليه السلام) فرمود:

«إِنّي لا أَراكَ تَقْنَعُ بِبَيْعَتي لِيَزيدَ سِرّاً حَتّى أُبايِعَهُ جَهْراً فَيَعْرِفَ النّاسُ ; من گمان نمى كنم

پاورقي

1 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 17 و مقتل الحسين خوازرمى، ج 1، ص 183 (با مختصر تفاوت).

صفحه 319

تو به بيعت پنهانى من با يزيد،

قانع باشى، مگر آن كه من آشكارا بيعت كنم تا مردم همگى با خبر شوند».

وليد گفت: آرى!

امام(عليه السلام) فرمود:

«فَتُصْبِحُ وَ تَرى رَأْيَكَ فِي ذلِكَ ; پس بگذار صبح شود، تا نظرت در اين باره مشخّص گردد».(1)

مطابق نقل ابومحنف، امام(عليه السلام) پس از شنيدن خبر مرگ معاويه فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون» سپس ادامه داد:

«أَمّا ما سَأَلْتَنِي مِنَ الْبَيْعَةِ، فَاِنَّ مِثْلى لا يُعْطي بَيْعَتَهُ سِرّاً، وَ لا أَراكَ أَنْ تَجْتَزِئَ بِها مِنّي سِرّاً دُونَ أَنْ تُظْهِرَها عَلى رُؤُوسِ النّاسِ عَلانِيَةً ; امّا پاسخم به تقاضاى بيعت تو

آن است كه، كسى مانند من به طور پنهانى بيعت نمى كند و تو نيز اين نوع بيعت را كافى نمى دانى، جز آن كه بيعتم آشكارا ميان مردم باشد (تا از اين طريق از مردم بيعت بگيرى)».

وليد گفت: آرى!

امام فرمود:

«فَإِذا خَرَجْتَ إِلَى النّاسِ فَدَعَوْتَهُمْ اِلَى الْبَيْعَةِ دَعَوْتَنا مَعَ النّاسِ، فَكانَ اَمْراً واحِداً ; بنابراين، وقتى كه (فردا) ميان مردم آمدى و همه مردم و ما را به بيعت فراخواندى، تصميم ما و مردم به گونه واحدى خواهد بود!».(2)

وليد گفت: «اى اباعبدالله! سخن درستى گفتى و من اين گونه پاسخت را پسنديدم و من باورم درباره تو همين بود. اكنون برو در پناه خدا، تا فردا با مردم بيايى».

پاورقي

1 . ارشاد مفيد، ص 374.

2 . كامل ابن اثير، ج 3، ص 378.

صفحه 320

مروان كه در جلسه حاضر بود، به وليد گفت: به خدا سوگند! اگر حسين هم اكنون از تو جدا شود و بيعت نكند، هرگز چنين فرصتى، به چنگ نخواهى آورد، مگر آن كه كشتار فراوانى ميان شما اتّفاق افتد. جلوى او را بگير و مگذار از

نزد تو بيرون رود، تا بيعت كند و گرنه گردنش را بزن!

امام(عليه السلام) ناگهان از جايش برخاست و فرمود:

«يَابْنَ الزَّرْقاءَ أَنْتَ تَقْتُلُني اَمْ هُو؟ كَذِبْتَ وَاللّهِ وَ اَثِمْتَ ; اى پسر زرقاء (زن چشم كبودِ بد سيرت)، تو مرا مى كشى، يا او؟ به خدا سوگند! دروغ گفتى و گناه كرده اى!».(1)

به روايت ابن اعثم امام(عليه السلام) به وى فرمود:

«وَيْلي عَلَيْكَ يَابْنَ الزَّرْقاءَ أَتَأْمُرُ بِضَرْبِ عُنُقي؟! كَذِبْتَ وَاللّهِ، وَاللّهِ لَوْ رامَ ذلِكَ اَحَدٌ مِنَ النّاسِ لَسَقَيْتُ الاَْرْضَ مِنْ دَمِهِ قَبْلَ ذلِكَ، وَ إِنْ شِئْتَ ذلِكَ فَرُمْ ضَرْبَ عُنُقي إِنْ كُنْتَ

صادِقاً ; واى بر تو اى پسر زرقاء! تو فرمان كشتن مرا مى دهى؟ به خدا سوگند دروغ مى گويى! به خدا سوگند! اگر كسى از مردم چنين اراده اى كند، قبل از آن كه بتواند كارى كند، زمين را از خونش سيراب مى كنم; اكنون اگر راست مى گويى، بيا تهديد خود را عملى كن و گردنم را بزن!».(2)

19 _ ادامه همان سخن

آنگاه امام(عليه السلام) با صراحت وارد بحث شد و رو به وليد بن عتبه كرد و فرمود:

«أَيُّهَا الاَْميرُ! إِنّا أَهْلُ بَيْتِ النَّبُوَّةِ وَ مَعْدِنُ الرِّسالَةِ وَ مُخْتَلَفُ الْمَلائِكَةِ وَ مَحَلُّ الرَّحْمَةِ وَ بِنا فَتَحَ اللّهُ وَ بِنا خَتَمَ، وَ يَزيدُ رَجُلٌ فاسِقٌ شارِبُ خَمْر قاتِلُ النَّفْسِ الُْمحَرَّمَةِ مُعْلِنٌ بِالْفِسْقِ، وَ مِثْلي

پاورقي

1 . ارشاد مفيد، ص 374 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 251.

2 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 18 و مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 184.

صفحه 321

لا يُبايِعُ لِمِثْلِهِ، وَ لكِنْ نُصْبِحُ وَ تُصْبِحُونَ وَ نَنْتَظِرُ وَ تَنْتَظِرُونَ أَيُّنَا أَحَقُّ بِالْخِلافَةِ وَ الْبَيْعَةِ».

«اى امير! ما از خاندان نبوّت و معدن رسالت و جايگاه

رفت و آمد فرشتگان و محلّ نزول رحمت الهى مى باشيم. خداوند (اسلام را) با ما آغاز كرد و با ما پايان برد. در حالى كه يزيد مردى است فاسق، مى گسار، قاتل بى گناهان و آن كسى كه آشكارا مرتكب فسق و فجور مى شود. بنابراين، هرگز شخصى مانند من، با مردى همانند وى بيعت نخواهد كرد! ولى به هر حال بگذار صبح شود و به انتظار بمانيم و ببينيم كدام يك از ما، به خلافت و بيعت شايسته تريم!».(1)

مرحوم صدوق(قدّس سرّه) مى گويد: امام(عليه السلام) به وليد فرمود:

«يا عُتْبَةُ(2) قَدْ عَلِمْتَ أَنَا أَهْلُ بَيْتِ الْكَرامَةِ وَ مَعْدِنُ الرِّسالَةِ، وَ أَعْلامُ الْحَقِّ الَّذينَ اَوْدَعَهُ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ قُلُوبَنا، وَ اَنْطَقَ بِهِ أَلْسِنَتَنا، فَنَطَقَتْ بِاِذْنِ اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ، وَ لَقَدْ سَمِعْتُ جَدّي رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) يَقُولُ: «اِنَّ الْخِلاَفَةُ مُحَرَّمَةٌ عَلى وُلْدِ أَبي سُفْيانَ» وَ كَيْفَ أُبايِعُ أَهْلَ بَيْت قَدْ قالَ فيهِمْ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)هذا».

«اى پسر عُتبه! تو مى دانى كه ما اهل بيت كرامت و بزرگوارى و معدن رسالتيم، و ماييم آن نشانه هاى حق كه خدا به دل هايمان سپرده و زبان ما را بدان گويا ساخته كه به اذن خداوند گويا است. سپس فرمود: از جدّم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شنيدم كه مى فرمود: «خلافت بر فرزندان ابوسفيان حرام است!» اكنون من چگونه با خاندانى كه رسول خدا درباره آنان چنين فرمود، بيعت نمايم؟!».(3)

اين سخن صريح از يك سو با دليل عقلى، يزيد را محكوم مى كرد، چرا كه يك فرد

پاورقي

1 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 18-19 ; مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص

184 (با مختصر تفاوت) و بحارالانوار، ج 44، ص 325.

2 . با توجّه به اين كه والى مدينه در آن زمان وليد بن عتبه بود، عبارت «يابن عتبة» صحيح مى باشد.

3 . امالى صدوق، ص 130 و بحارالانوار، ج 44، ص 312.

صفحه 322

آلوده به فسق و فجور و قتل بيگناهان هرگز سزاوار خلافت و حكومت بر مردم نيست، و از سوى ديگر با دليل نقل ; زيرا پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) با صراحت فرمود خلافت بر دودمان ابوسفيان حرام است.

اين سخنان همچون پتكى بر سر وليد فرود آمد، و فهميد با كسى روبرو است كه آشيانه اش بسيار بلند است و در اين دامها هرگز نمى افتد.

20 _ پاسخ نهايى: خلافت بر آل ابوسفيان حرام است!

فرداى آن روز، امام(عليه السلام) براى شنيدن خبرها، از منزل بيرون آمد; در بين راه با مروان بن حكم برخورد كرد. مروان گفت: اى اباعبدالله! نصيحتى به تو مى كنم; از من بشنو كه خير و صلاح تو در آن است!

امام(عليه السلام) فرمود:

«وَ ما ذلِكَ؟ قُلْ حَتّى أَسْمَعَ ; نصيحت تو چيست؟ بگو تا بشنوم!».

مروان گفت: پيشنهاد مى كنم با اميرالمؤمنين! يزيد بيعت كنى كه براى دين و دنياى تو سودمندتر است!!!

امام(عليه السلام) كلمه استرجاع (انا للّه و انّا اليه راجعون) را بر زبان جارى ساخت و فرمود:

«إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ وَ عَلَى الاِْسْلامِ اَلسَّلامُ إِذْ قَدْ بُلِيَتِ الاُْمَّةُ بِراع مِثْلَ يَزيدَ ; زمانى كه امّت اسلامى گرفتار زمامدارى مثل يزيد بشود بايد فاتحه اسلام را خواند!».

سپس امام(عليه السلام) رو به مروان كرد و فرمود:

«وَيْحَكَ! أَتَأْمُرُني بِبَيْعَةِ يَزيدَ وَ هُوَ رَجُلٌ فاسِقٌ! لَقَدْ قُلْتَ شَطَطاً مِنَ الْقَوْلِ يا عَظيمَ الزُّلَلِ! لا أَلُومُكَ عَلى قَوْلِكَ لاَِنَّكَ

اللَّعينُ الَّذي لَعَنَكَ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) وَأَنْتَ في صُلْبِ أَبيكَ الْحَكَمِ بْنِ أَبي الْعاصِ، فَإِنَّ مَنْ لَعَنَهُ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)لا يُمْكِنُ لَهُ وَ لا مِنْهُ إِلاّ أَنْ يَدْعُوَ اِلى بَيْعَةِ يَزيدَ».

«واى بر تو! مرا به بيعت با يزيد فرا مى خوانى، در حالى كه وى مردى فاسق

صفحه 323

است؟! تو كسى هستى كه داراى لغزش هاى بزرگى مى باشى، به يقين سخن ناروايى گفتى. البتّه من تو را براى اين گفتار سرزنش نمى كنم; زيرا تو همان كسى هستى كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)، تو را _ هنگامى كه هنوز در صلب پدرت حكم بن عاص بودى _ لعنت كرد. به يقين آن كس را كه پيامبر خدا لعنت كند، از او جز اين انتظار نمى رود كه مرا به بيعت با يزيد فرا خواند!».

سپس فرمود:

«إِلَيْكَ عَنِّي يا عَدُوَّ اللّهِ! فَإِنّا أَهْلُ بَيْتِ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) وَ الْحَقُّ فينا وَ بِالْحَقِّ تَنْطِقُ أَلْسِنَتُنا، وَ قَدْ سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) يَقُولُ: «اَلْخِلاَفَةُ مُحَرَّمَةٌ عَلى آلِ أبي سُفْيانَ، وَ عَلى الطُّلَقاءِ أَبْناءِ الطُّلَقاءِ...» ; از من دور شو اى دشمن خدا! ما اهل بيت رسول خداييم و حقّ

هميشه در ميان ماست، و زبان ما جز به حقّ سخن نمى گويد. من خود از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود: «خلافت بر دودمان ابوسفيان و بر آزادشدگان (به دست پيامبر پس از فتح مكّه) و فرزندان آنها، حرام است».(1)

مروان با شنيدن سخن امام حسين(عليه السلام) به خشم آمد و گفت: من هرگز تو را رها نخواهم كرد، مگر آن كه با يزيد بن معاويه بيعت كنى!

شما خاندان ابوتراب كينه فرزندان

ابوسفيان را در دل داريد، و البتّه جا دارد كه با آنها دشمن باشيد و آنان نيز با شما دشمنى ورزند.

امام فرمود:

«وَيْلَكَ يا مَرْوانُ! إِلَيْكَ عَنّي فَإِنَّكَ رِجْسٌ، وَ إِنّا أَهْلُ بَيْتِ الطَّهارَةِ الَّذينَ أَنْزَلَ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلى نَبِيِّهِ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله) فقال: (إِنَّمَا يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً) ; واى بر تو اى مروان! از من دور شو كه تو پليدى و ما از اهل بيت

پاورقي

1 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 23-24; مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 184-185 و بحارالانوار، ج 44، ص 326 (با تفاوت).

صفحه 324

طهارتيم كه خداوند درباره آنان به پيامبر(صلى الله عليه وآله) وحى كرده است و فرمود: «خداوند مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و كاملا شما را پاك سازد».(1)

پس از اين سخن امام(عليه السلام)، مروان سرش را (با خوارى) به زير افكند و ساكت شد. امام(عليه السلام)ادامه داد:

«أَبْشِرْ يَابْنَ الزَّرْقاءِ بِكُلِّ ما تَكْرَهُ مِنَ الرَّسُولِ(صلى الله عليه وآله) يَوْمَ تَقْدِمُ عَلى رَبِّكَ فَيَسْأَلُكَ جَدّي عَنْ حَقِّي وَ حَقِّ يَزيدَ ; اى پسر زرقاء، به خاطر همه آنچه را كه از رسول خدا ناخشنودى، تو را به عذاب الهى بشارت مى دهم; در آن روز كه در محضر پروردگارت و جدّم رسول خدا درباره حقّ من و حقّ يزيد از تو سؤال خواهد كرد».

مروان با خشم و غضب از امام(عليه السلام) جدا شد و به نزد وليد رفت و آنچه را كه از امام شنيده بود، براى وى بازگو كرد.(2)

مطابق نقل ابن شهر آشوب، وقتى اين ماجرا (سهل انگارى وليد، در بيعت گرفتن از

امام حسين(عليه السلام)) به يزيد رسيد، بلافاصله وليد را از فرمانروايى مدينه بركنار و مروان را به جاى وى منصوب كرد!(3)

21 _ امام حسين(عليه السلام) كنار قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله)

از ابوسعيد مقبرى نقل شده است كه: «در مسجد مدينه امام حسين(عليه السلام) را ديدم در حالى كه خرامان خرامان مى رفت و اين اشعار «يزيد بن مفرغ» را مى خواند كه مضمونش چنين است:

لاََذْغَرْتُ السَّوامَ في فَلَقِ الصُّبْحِ

مُغيراً، وَ لا دُعيتُ يَزيدا

يَوْمَ أُعْطي مِنَ الْمَهابَةِ ضَيْماً

وَ الْمَنايا يَرْصُدْنَني أَنْ احيدا

پاورقي

1 . احزاب، آيه 33.

2 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 24-25; مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 185.

3 . مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 96.

صفحه 325

«من آن نيستم كه گلّه هاى آرام شتر را در سپيده دم آسوده بگذارم و اگر از بيم، تن به بيدادگرى دهم و ترس از مرگ، مرا از راه به در برد، نامم يزيد (نام شاعر) نباشد».

با خود گفتم: به خدا سوگند! به يقين امام(عليه السلام) از خواندن اين شعر مقصودى دارد (و مى خواهد چنين بگويد كه اگر تسليم خواسته هاى يزيد شوم من حسين فرزند پيامبر نخواهم بود).(1)

امام حسين(عليه السلام) شبانگاه كنار قبر جدّش رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رفت و عرض كرد:

«اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ! أَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ فاطِمَةَ، أَنَا فَرْخُكَ وَابْنُ فَرْخَتِكَ، وَ سِبْطُكَ في الْخَلَفِ الَّذي خَلَّفْتَ عَلى أُمَّتِكَ، فَاشْهَدْ عَلَيْهِمْ يا نَبِىَّ اللّهِ. أَنَّهُمْ قَدْ خَذَلُوني وَ ضَيَّعُوني وَ أَنَّهُمْ لَمْ يَحْفِظُوني، وَ هذا شَكْواىَ إِلَيْكَ حَتّى أَلْقاكَ ; سلام بر تو اى رسول خدا!

من حسين پسر فاطمه ام; منم فرزند دلبند تو و فرزند دختر تو و من سبط تو هستم كه مرا ميان امّت به يادگار

گذاشتى.

اى پيامبر خدا! گواه باش كه آنان دست از يارى من برداشتند و مقام مرا پاس نداشتند; اين شِكوه من است نزد تو، تا آنگاه كه تو را ملاقات كنم».

سپس امام برخاست و به نماز ايستاد و پيوسته در ركوع و سجود بود.(2)

امام(عليه السلام) تصميم نهايى خود را در برابر خواسته هاى يزيد گرفت و به خاطر نجات اسلام و مسلمين در راه پرخطرى كه در پيش داشت آگاهانه گام نهاد، و پيمانى را كه با خدا بسته بود _ كه هرگز با ظالمان و ستمگران همكارى نكند بلكه مبارزه با آنان را وظيفه اصلى خود بداند _ فراروى خود قرار داد، و آماده حركت از مدينه شد.

پاورقي

1 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 186 ; تاريخ طبرى، ج 4، ص 253.

2 . مقتل الحسين خوارزمى، همان و فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 26.

صفحه 326

2 _ خدايا! من نيكى ها را دوست دارم

چون شب دوّم شد امام(عليه السلام) بار ديگر كنار قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد و دو ركعت نماز گزارد و پس از آن عرضه داشت:

«اَللّهُمَّ! إِنَّ هذا قَبْرُ نَبِيِّكَ مُحَمَّد وَ أَنَا ابْنُ بِنْتِ مُحَمَّد وَ قَدْ حَضَرَنِي مِنَ الاَْمْرِ ما قَدْ عَلِمْتَ، اَللّهُمَّ! وَ إِنِّي اُحِبُّ الْمَعْروُفَ وَ أَكْرَهُ الْمُنْكَرَ، وَ اَنَا أَسْأَلُكَ يا ذَالْجَلالِ وَ الاِْكْرامِ بِحَقِّ هذَا الْقَبْرِ وَ مَنْ فيهِ مَا(1) اخْتَرْتَ مِنْ أَمْري هذا ما هُوَ لَكَ رِضىً ; بار الها! اين قبر

پيامبر تو محمّد(صلى الله عليه وآله) است و من فرزند دخت محمّدم. از آنچه براى من پيش آمده است آگاهى. خدايا! من معروف را دوست دارم و از منكر بيزارم. من از تو

اى خداوند صاحب جلال و بزرگوارى مى خواهم به حقّ اين قبر و كسى كه در آن است راهى را كه خشنودى تو در آن است برايم مقرّر دارى».(2)

امام(عليه السلام) انگيزه اصلى قيام خود _ يعنى امر به نيكى ها و مبارزه با زشتى ها و پليدى ها _ را در اين عبارت كوتاه در پيشگاه خداوند و در يكى از مقدّس ترين مكان ها در كنار قبر جدش پيامبر(صلى الله عليه وآله) بيان مى دارد و آن را به سينه تاريخ براى قضاوت آيندگان مى سپارد.

23 _ وداع امام حسين(عليه السلام) با قبر جدّش پيامبر(صلى الله عليه وآله)

براى مدّتى كوتاه خواب چشمان امام(عليه السلام) را فرا گرفت ; پس از بيدارى برخاست با قبر جدّش وداع كرد و عرضه داشت:

«بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي يا رَسُولَ اللّهِ لَقَدْ خَرَجْتُ مِنْ جَوارِكَ كُرْهاً، وَ فُرِّقَ بَيْني وَ بَيْنَكَ حَيْثُ

پاورقي

1 . در مقتل الحسين خوارزمى تعبير به «اِلاّ اخترتَ» شده است.

2 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 27 ; مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 186 و بحارالانوار، ج 44، ص 328.

صفحه 327

أَنِّي لَمْ أُبايِعْ لِيَزيدَ بْنِ مُعاوِيَةَ، شارِبِ الْخُموُرِ، وَ راكِبِ الْفُجُورِ، وَ ها أَنَا خارِجٌ مِنْ جَوارِكَ عَلَى الْكَراهَةِ، فَعَلَيْكَ مِنِّي اَلسَّلامُ ; پدر و مادرم فداى تو اى رسول خدا! من

به ناچار از جوار قبر تو خارج مى شوم. ميان من و تو جدايى افتاد ; زيرا من دست بيعت به يزيد بن معاويه، آن مرد شراب خوار و فاجر، ندادم. اكنون با ناراحتى تمام از نزد تو بيرون مى روم. خدا حافظ (اى پيامبر خدا)».

هنگامى كه مردم از قصد امام حسين(عليه السلام)

براى حركت به كوفه با خبر شدند، گروهى از آنان امام(عليه السلام) را از اين سفر برحذر داشتند.(1)

امام(عليه السلام) بعد از خوددارى و استنكاف از بيعت با يزيد و در واقع اعلان جنگ به حكومت بنى اميّه، همان تفاله هاى دوران جاهليّت عرب، ناگزير از سفر به سوى كوفه بود، زيرا نفوذ بنى اميه در مدينه كه در دوران حكومت عثمان به اوج خود رسيده بود، هنوز در ميان افراد سرشناس و متنفّذ مدينه زياد بود، و مكّه نيز به عنوان حرم امن خدا بايد از هرگونه درگيرى بركنار باشد.

در حالى كه كوفه مركز شيعيان و علاقه مندان اهل بيت(عليهم السلام) بود و اگر اختلاف و پراكندگى و ترس و بزدلى را از خود دور مى كردند ساقط كردن حكومت يزيد و يزيديان منفور براى آنان كار مشكلى نبود.

به هر حال امام(عليه السلام) بعد از مخالفت علنى با بيعت و به طور كل با حكومت يزيد و آل ابى سفيان ناچار از اين سفر بود.

24 . اگر در دنيا هيچ پناهگاهى نداشته باشم، با يزيد بيعت نخواهم كرد!

امام(عليه السلام) هنگام صبح به خانه بازگشت. برادرش محمّد حنفيّه به نزد وى آمد و عرض كرد: «برادرم! تو محبوبترين و عزيزترين مردم نزد من هستى. به خدا سوگند! من از خيرخواهى در حقّ كسى دريغ نمى كنم، تو از همه به خيرخواهى من

پاورقي

1 . منتخب طريحى، ص 410 ; ناسخ التواريخ، ج 2، ص 14 و ينابيع المودّة، ص 401 (به اختصار).

صفحه 328

سزاوارترى. زيرا من و تو از يك ريشه ايم و تو جان و روح و چشم و بزرگ اهل بيت من هستى، و پيروى تو بر من واجب است. چرا كه خداوند تو را بر من شرافت

بخشيد. و تو را از بزرگان اهل بهشت قرار داده است».

محمّد حنفيّه در ادامه افزود:

«به مكّه برو، اگر آنجا براى تو امن بود پس در آنجا بمان; و اگر چنين نبود به سوى يمن رهسپار شو. كه آنان ياران جدّ و پدر تواند. آنان مهربانترين و با محبّت ترين و مهمان نوازترين مردم اند. اگر آنجا براى تو امن بود كه مى مانى و گرنه به شن زارها و شكاف كوهها رفته! و از شهرى به شهر ديگر كوچ كن! تا ببينى كار اين مردم به كجا منتهى مى شود و خداوند بين ما و اين گروه فاسق داورى خواهد كرد».

امام(عليه السلام) فرمود:

«يا أَخي وَاللّهِ لَوْ لَمْ يَكُنْ في الدُّنْيا مَلْجَأً وَ لا مَأْوىً، لَما بايَعْتُ يَزيدَ بَنْ مُعاوِيَةَ; اى برادر! به خدا سوگند! اگر در هيچ نقطه اى از دنيا، هيچ پناهگاه و جاى امنى نداشته باشم هرگز با يزيد بن معاويه بيعت نخواهم كرد».

محمّد حنفيّه از سخن گفتن باز ايستاد و گريست. امام(عليه السلام) نيز مدّتى با وى گريست، سپس فرمود:

«يا أَخي جَزاكَ اللّهُ خَيْراً، لَقَدْ نَصَحْتَ وَ أَشَرْتَ بِالصَّوابِ وَ أَنَا عازِمٌ عَلَى الْخُروُجِ اِلى مَكَّةَ، وَ قَدْ تَهَيَّأْتُ لِذلِكَ أَنَا وَ إِخْوَتي وَ بَنُو أَخي وَ شيعَتي، وَ أَمرُهُمْ أَمْري وَ رَأْيُهُمْ رَأْيي، وَ أَمّا أَنْتَ يا أَخي فَلا عَلَيْكَ أَنْ تُقيمَ بِالْمَدينَةِ، فَتَكُونَ لي عَيْناً عَلَيْهِمْ وَ لا تُخْفِ عَنّي شَيْئاً مِنْ أُموُرِهِمْ ; برادرم! خداوند به تو پاداش نيكو دهد. خيرخواهى كردى و به

راه درست اشاره كرده اى. من اكنون عازم مكّه هستم و خود و برادرانم و برادرزادگان و پيروانم را براى اين سفر آماده كرده ام. برنامه

و رأيشان همان برنامه و رأى من است. امّا تو اى برادرم! ماندن تو در مدينه ايرادى ندارد تا در ميان آنان

صفحه 329

چشم (خبررسان) من باشى و از تمام امورشان مرا با خبر ساز!».(1)

تعبيرات امام(عليه السلام) به خوبى نشان مى دهد كه بنى اميّه عرصه را بر آن حضرت تنگ كرده بودند، ولى او تصميم نهايى خود را گرفته بود كه هرگز تن به ذلّت و ننگ، ذلّت و ننگى كه مايه سرافكندگى مسلمين و تزلزل مبانى اسلام است ندهد. آرى، هرگز با يزيد بيعت نكند و حكومت او را به رسميّت نشناسد.

اين عهدى بود كه با خدا و جدّش پيامبر(صلى الله عليه وآله) بسته بود و بر اين عهد وفادار ماند و شربت شهادت را با افتخار نوشيد.

25 _ وصيّت نامه تاريخى امام حسين(عليه السلام)

سپس امام(عليه السلام) دوات و كاغذى خواست و اين وصيّت نامه را براى برادرش محمّد حنفيّه نوشت:

«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ هذا ما أَوْصى بِهِ الْحُسَيْنُ بنُ عَلِىِّ بْنِ أَبِي طالِب إِلى أَخيهِ مُحمَّد الْمَعْرُوفِ بِابْنِ الْحَنَفِيَّةِ: أَنَّ الْحُسَيْنَ يَشْهَدُ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ، وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، جاءَ بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِ الْحَقِّ، وَ أَنَّ الْجَنَّةَ وَ النّارَ حَقٌّ، وَ أَنَّ السّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فيها، وَ أَنَّ اللّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ، وَ أَنّي لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً، وَ لا بَطِراً، وَ لا مُفْسِداً، وَ لا ظالِماً، وَ إِنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الاِْصْلاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي، أُريدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعرُوفِ وَ أَنْهى عَنِ الْمُنْكَرِ، وَ أَسيرُ بِسيرَةِ جَدِّي وَ أَبي عَلىِّ بْنِ أِبي طالِب(عليه السلام)، فَمَنْ قَبِلَنِي بِقَبُولِ الْحَقِّ فَاللّهُ أَوْلى بِالْحَقِّ، وَ مَنْ رَدَّ عَلَىَّ هذا أَصْبِرُ حَتّى يَقْضِىَ اللّهُ

بَيْني وَ بَيْنَ الْقَوْمِ بِالْحَقِّ وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمينَ، وَ هذِهِ وَصِيَّتِي يا أَخي اِلَيْكَ وَ ما تَوْفيقي إِلاّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنيبُ».

پاورقي

1 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 30-32 ; مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 188 و بحارالانوار، ج 44، ص 329.

صفحه 330

«بسم اللّه الرحمن الرحيم ; اين وصيّتى است از حسين بن على بن ابى طالب(عليه السلام) به برادرش محمّد، معروف به ابن حنفيّه: حسين شهادت مى دهد كه معبودى جز خداى يگانه اى كه شريكى ندارد نيست، و محمّد بنده و فرستاده اوست كه ازجانب حق به حق مبعوث شده است و اين كه بهشت و دوزخ حق است و روز رستاخيز _ بدون شك _ خواهد آمد، و خداوند خفتگان در قبرها را بر مى انگيزد. و من از سرِ مستى و طغيان و فسادانگيزى و ستمكارى قيام نكردم، تنها براى اصلاح در امّت جدّم به پا خواستم. مى خواهم امر به معروف و نهى از منكر كنم و به روش جدّم و پدرم على بن ابى طالب(عليه السلام) رفتار نمايم. هر كس سخن حقّ مرا پذيرفت، پس خداوند به پذيرش (و پاداش) آن سزاوارتر است، و هر كس دعوت مرا نپذيرفت، صبر مى كنم تا خداوند ميان من و اين مردم به حق داورى كند كه او بهترين داوران است.

اين وصيّت من است به تو اى برادر! توفيق من جز از ناحيه خداوند نيست. بر او توكّل مى كنم و بازگشتم به سوى اوست».

نامه را به پايان برد و آن را مهر كرد و به برادرش محمّد سپرد و با وى خداحافظى كرد.(1)

اين وصيّت نامه تاريخى

به خوبى اهداف امام(عليه السلام) را از قيام آينده اش نشان مى دهد، و مى گويد : قيام آن حضرت، نه براى كشورگشايى بود، نه از سر هوس حكومت و سلطه بر مردم، يا به چنگ آوردن مال و مقام دنيا; بلكه هدف، اصلاح امّت اسلام و برطرف ساختن كژيهايى بود كه بر اثر حكومت نااهلان به وجود آمده بود، و نيز احياى امر به معروف و نهى از منكر و سنّت و سيره پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و اميرمؤمنان على(عليه السلام) بود.

پاورقي

1 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 188-189; فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 33-34 (با مختصر تفاوت) و بحارالانوار، ج 44، ص 329-330.

صفحه 331

به يقين گام نهادن در چنين وادى خطرناكى كه ستمگران بنى اميّه به وجود آورده بودند، جز اين هدف الهى، هدفى نمى توانست داشته باشد، هر چند عافيت طلبان و مصلحت انديشانِ نزديك بين، آن را نمى پسنديدند.

26 _ من هرگز تن به ذلّت نخواهم داد!

محمّد بن عمر از پدرش عمر بن على بن ابى طالب(عليه السلام) (يكى از برادران امام حسين(عليه السلام)) چنين نقل مى كند: «هنگامى كه برادرم امام حسين(عليه السلام) از بيعت با يزيد امتناع كرد، در وقت مناسبى به نزدش رفتم و عرض كردم: اى اباعبدالله! فدايت شوم. برادرت امام حسن(عليه السلام) از پدرش (اميرمؤمنان(عليه السلام)) برايم نقل فرمود: _ در اين هنگام گريه مهلتم نداد و صداى گريه ام بلند شد _ امام(عليه السلام) مرا به سينه چسباند و فرمود:

«حَدَّثَكَ أَنّي مَقْتُولٌ ; به تو خبر داد كه من كشته مى شوم؟!».

عرض كردم: خدا نكند اى فرزند رسول خدا!

فرمود: «سَأَلْتُكَ بِحَقِّ أَبيكَ بِقَتْلي خَبَّرَكَ؟ ; تو را به حقّ

پدرت سوگند! آيا تو را به كشته شدنم با خبر ساخت؟» عرض كردم: آرى، پس چرا اقدام نكرده و بيعت ننمودى؟

فرمود:

«حَدَّثَني أَبي أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) اَخْبَرَهُ بِقَتْلِهِ وَ قَتْلي، وَ أَنَّ تُرْبَتي تَكُونُ بِقُرْبِ تُرْبَتِهِ، فَتَظُنُّ أَنَّكَ عَلِمْتَ ما لَمْ اَعْلَمْهُ، وَ أَنَّهُ لا أُعْطي الدَّنِيَّةَ مِنْ نَفْسي أَبَداً وَ لَتَلْقِيَنَّ فاطِمَةُ اَباها شاكِيَةً ما لَقِيَتْ ذُرِّيَّتُها مِنْ أُمَّتِهِ، وَ لا يَدْخُلُ الْجَنَّةَ أَحَدٌ اذاها فِي ذُرِّيَّتِها ; پدرم نقل

كرد كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) وى را از شهادتش و شهادت من با خبر ساخت، و اين كه تربت من نزديك تربت او خواهد بود. تو گمان كردى به چيزى آگاهى دارى كه من ندارم؟!

(و همچنين خبر داد كه) من هرگز تن به ذلّت و خوارى نخواهم داد، و اين كه

صفحه 332

فاطمه(عليها السلام) به ديدار پدرش خواهد شتافت در حالى كه از ظلم امّتش بر فرزندانش شكايت خواهد كرد و هركس كه او را نسبت به فرزندانش بيازارد هرگز وارد بهشت نخواهد شد».(1)

27 _ مادرم! مى دانم كه شهيد مى شوم!

هنگامى كه امام حسين(عليه السلام) مى خواست از مدينه بيرون رود، امّ سلمه (همسر باوفاى رسول خدا(صلى الله عليه وآله)) نزد وى آمد و عرض كرد: پسرم! با رفتنت به سوى عراق مرا اندوهگين مساز، چرا كه از جدّت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شنيدم كه فرمود: «فرزندم حسين(عليه السلام) در سرزمين عراق در دشت كربلا كشته خواهد شد».

امام فرمود:

«يا اُمّاهُ وَ أَنَا وَاللّهِ أَعْلَمُ ذلِكَ، وَ أَنِّي مَقْتُولٌ لا مَحالَةَ، وَ لَيْسَ لي مِنْ هذا بُدٌّ، وَ إِنّي وَاللّهِ لاََعْرِفُ الْيَوْمَ الَّذي اُقْتَلُ فيهِ، وَ أَعْرِفُ مَنْ يَقْتُلُني، وَ أَعْرِفُ الْبُقْعَةَ الَّتي اُدْفَنُ فيها، وَ إِنّي أَعْرِفُ

مَنْ يُقْتَلُ مِنْ أَهْلِ بَيْتي وَ قَرابَتي وَ شيعَتي، وَ إِنْ أَرَدْتِ يا أُمّاهُ أُريكَ حُفْرَتي وَ مَضْجَعي ; اى مادر! به خدا سوگند! من نيز اين را مى دانم، و يقيناً من كشته خواهم شد

و راه گريزى برايم نيست.

به خدا سوگند! من روزى را كه در آن كشته مى شوم و كسى را كه مرا مى كشد و مكانى را كه در آن دفن مى شوم، مى دانم! و آنان كه از اهل بيت و نزديكان و شيعيانم كشته مى شوند. همه را مى شناسم!

اى مادر: اگر بخواهى قبر و مرقدم را به تو نشان دهم؟!».

سپس به سوى كربلا اشاره كرد، زمين هموار شد تا آنجا كه مرقد و مدفن و جايگاه سپاهيان خود و نيز محلّ توقّف و شهادت خود را به وى نشان داد. در اين هنگام

پاورقي

1 . لهوف (الملهوف)، ص 99-100.

صفحه 333

امّ سلمه سخت گريست و كار او را به خدا واگذار كرد.

امام(عليه السلام) فرمود: «يا أُمّاهُ قَدْ شاءَ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ يَراني مَقْتُولا مَذْبُوحاً ظُلْماً وَ عُدْواناً، وَ قَدْ شاءَ أَنْ يَرى حَرَمي وَ رَهْطي وَ نِسائِي مُشَرَّدينَ، وَ أَطْفالي مَذْبُوحينَ مَظْلُومينَ مَأْسُورينَ مُقَيَّدينَ، وَ هُمْ يَسْتَغيثُونَ فَلا يَجِدُونَ ناصِراً وَ لا مُعيناً ; اى مادر!

خداوند چنين خواست كه مرا در طريق (مبارزه با) ظلم و عداوت ستمگران كشته (و شهيد) ببيند و نيز خواست كه خاندان و خويشان و زنان مرا پراكنده و رانده از ديار خويش و كودكانم را مذبوح، ستمديده و گرفتار زنجير اسارت، ببيند در حالى كه آنان فريادرسى را مى طلبند، ولى يار و ياورى نمى يابند».

در روايت ديگرى آمده است امّ سلمه

عرض كرد: «نزد من تربتى است كه جدّت (رسول خدا(صلى الله عليه وآله)) آن را در شيشه اى به من سپرده است».

امام(عليه السلام) فرمود:

«وَاللّهِ إِنِّي مَقْتُولٌ كَذلِكَ، وَ řЙƙҠلَمْ أَخْرُجْ إِلَى الْعِراقِ يَقْتُلُوني أَيْضاً ; به خدا سوگند! من به يقين مى دانم شهيد خواهم شد و اگر به سوى عراق هم نروم نيز مرا خواهند كشت».

سپس تربت ديگرى را گرفت و آن را در شيشه اى قرار داد و به امّ سلمه سپرد و فرمود: «اِجْعَليها مَعَ قارُورَةِ جَدّي فَإِذا فاضَتا دَماً فَاعْلَمي أَنّي قَدْ قُتِلْتُ; آن را نزد شيشه جدّم بگذار، پس هر گاه خون در آن دو شيشه جوشيد، بدان كه من كشته شده ام!».

امّ سلمه مى گويد: چون روز عاشورا رسيد، عصر آن روز بدان دو شيشه نگاه كردم ناگهان ديدم خون در آن مى جوشد پس فريادى كشيدم.(1)

28 _ پايان اين راه شهادت است!

حمزة بن حمران يكى از ياران امام صادق(عليه السلام) مى گويد: درباره رفتن امام حسين(عليه السلام) و ماندن محمّد بن حنفيّه (در مدينه) گفتگو مى كرديم ; امام صادق(عليه السلام)

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 44، ص 331-332 و ج 45، ص 89، ح 27 و الخرائج والجرائح، ج 1، ص 253.

صفحه 334

فرمود: «اى حمزه، من خبرى به تو مى دهم ولى پس از اين درباره آن چيزى مپرس. هنگامى كه امام حسين(عليه السلام) از (برادرش محمّد بن حنفيّه) جدا شد و آهنگ حركت كرد، كاغذى خواست و در آن نوشت:

«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ أَبي طالِب إِلى بَني هاشِم، أَمّا بَعْدُ، فَإِنَّ مَنْ لَحِقَ بي مِنْكُمْ اِسْتَشْهَدَ، وَ مَنْ تَخَلَّفَ لَمْ يَبْلُغْ مَبْلَغَ الْفَتَحِ وَ السَّلامُ; بسم الله الرحمن

الرحيم، از حسين بن على بن ابى طالب(عليه السلام) به همه بنى هاشم: امّا بعد، هر كس از شما به من بپيوندد،شهيد خواهد شد، و هر كس چنين نكند، به پيروزى نخواهد رسيد. والسلام».(1)

اين خبر كوتاه و پرمعنى نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) از همان آغاز، پايان راه را مى ديد، و على رغم پندارهاى نا درست كسانى كه از وسعت بينش و آگاهى امامان(عليهم السلام)اطّلاعى ندارند، به ما مى گويد امام(عليه السلام) با علم به اين كه فرشته شهادت در انتظار او است از مدينه حركت كرد.

آرى ; او به خوبى مى دانست كه براى ترك بيعت با يزيد به خاطر حفظ و پاسدارى از اسلام چه بهاى گرانى را بايد بپردازد و اين، عظمت مقام آن حضرت را شفّاف تر نشان مى دهد.

در ضمن اشاره فرمود كه: بازماندگان و به تعبير ديگر عقب افتادگان از قافله شهادت نيز به جايى نخواهند رسيد و در زير سلطه دژخيمان يزيدى روزگار بدى خواهند داشت.

29 _ امام حسين(عليه السلام) از مدينه خارج مى شود

امام حسين(عليه السلام) در شب يكشنبه، دو روز مانده به پايان ماه رجب سال 60 هجرى،

پاورقي

1 . الملهوف، ص 128-129 ; بحارالانوار، ج 44، ص 330 و ج 45، ص 84-85 و كامل الزيارات، ص 76 (با مختصر تفاوت).

صفحه 335

به اتّفاق فرزندان، برادران، برادرزادگان و همه خاندان خود _ جز محمّد بن حنفيّه _ از مدينه خارج شد در حالى كه اين آيه را تلاوت مى كرد: «(فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفاً يَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِى مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ) ; موسى از شهر خارج شد در حالى كه نگران بود و هر لحظه در انتظار حادثه اى، عرض كرد: پروردگارا! مرا از

اين گروه ستمگر رهايى بخش».(1)

امام(عليه السلام) شاهراه (مدينه _ مكّه) را در پيش گرفت. پسر عمويش مسلم بن عقيل عرض كرد: «اى فرزند دختر رسول خدا! به عقيده من اگر همانند عبدالله بن زبير از راه فرعى مى رفتيم بهتر بود، زيرا نگرانيم دشمنان ما را تعقيب كنند!».

امام(عليه السلام) به وى فرمود: «لا وَاللّهِ يَابْنَ عَمّي! لا فارَقْتُ هذَا الطَّريقَ أَبَداً أَوْ أَنْظُرَ إِلى أَبْياتِ مَكَّةَ أَوْ يَقْضِىَ اللّهُ فِي ذلِكَ ما يُحِبُّ وَ يَرْضى ; نه به خدا سوگند اى پسر عمو! من هرگز از اين راه جدا نمى شوم تا خانه هاى مكّه را ببينم يا خداوند آنچه را كه دوست دارد و مى پسندد پيش آورد».(2)

امام(عليه السلام) در همان گام هاى نخستين نشان مى دهد كه شجاعانه قدم بر مى دارد، و چنان نيست كه از يك گروه گشتى دشمن كه بخواهد در اثناى راه بر او يورش برد، وحشتى به خود راه دهد، بلكه آماده است ضربات خود را يكى پس از ديگرى بر آنها وارد سازد.

براى امام حسين(عليه السلام) زيبنده نيست كه از ترس چنين حملاتى راه اصلى را رها كرده از بيراهه برود.

در ضمن اين حقيقت آشكار مى شود كه دشمن غدّار و سفّاك، همچون سايه، پسر

پاورقي

1 . قصص، آيه 21.

2 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 34-35 و مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 189 (با اندكى تفاوت).

صفحه 336

پيغمبر خدا(صلى الله عليه وآله) را دنبال مى كرد، زيرا در برابر مطامع آنها تسليم نشده بود.

30 _ ورود امام حسين(عليه السلام) به مكّه

امام حسين(عليه السلام) در شب جمعه سوّم شعبان (سال 60 هجرى) در حالى كه اين آيه را تلاوت مى كرد وارد سرزمين

مكّه شد: «(وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّى أَنْ يَهْدِيَنِى سَوَاءَ السَّبِيلِ ; و هنگامى (موسى) به جانب مدين روانه شد گفت: اميدوارم پروردگارم مرا به راه راست هدايت كند (و به مقصود برساند)».(1) و با ورود به مكّه خاندانش بسيار خوشحال شدند، ولى حضور امام(عليه السلام) در مكّه براى عبدالله بن زبير كه در انديشه بيعت مردم مكّه با خود بود، سخت و نگران كننده بود، زيرا مى دانست با وجود امام حسين(عليه السلام)در مكّه كسى با وى بيعت نخواهد كرد.(2)

به يقين مكّه مقصد نهايى امام حسين(عليه السلام) نبود زيرا مى دانست درگيرى ميان او و يزيديان حتمى است و او نمى خواست حرم امن خدا مورد هتك يزيديان قرار گيرد، و قداست آن با هجوم اين گروه خدانشناس كه حرمتى براى ارزشهاى والاى اسلام قائل نبودند زير سؤال برود.

همان گونه كه در مورد عبدالله بن زبير چنين اتّفاق افتاد، او مدّتى بعد مكّيان را با خود همراه كرد و به هنگام هجوم لشكر يزيد به خانه خدا پناه برد ولى آنها احترام كعبه را نگاه نداشتند و با سنگ هايى كه از منجنيق پرتاب شد آن را درهم كوبيدند.

31 _ تلاش ابن عبّاس و عبدالله بن عمر براى منصرف ساختن امام(عليه السلام)

پاورقي

1 . قصص، آيه 22.

2 . ارشاد مفيد، ص 377 ; فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 37 و بحارالانوار، ج 44، ص 332 (با مقدارى تفاوت).

صفحه 337

امام حسين(عليه السلام) باقيمانده ماه شعبان و ماه رمضان و شوّال و ذى القعده را در مكّه ماند. در آن ايّام «عبدالله بن عبّاس» و «عبدالله بن عمر» نيز در مكّه بودند. آن دو

كه قصد مراجعت به مدينه را داشتند با هم نزد امام(عليه السلام) آمدند. عبدالله بن عمر عرض كرد: اى اباعبدالله! خدا تو را رحمت كند. از خدايى كه بازگشت تو به سوى اوست، پروا كن! تو از دشمنى و ستم مردم اين ديار نسبت به خاندان خويش آگاهى، اين مردم، يزيد بن معاويه را به زمامدارى پذيرفته اند، من مى ترسم كه مردم به جهت زر و سيم به او (يزيد) گرايش پيدا كنند و تو را به قتل برسانند و به خاطر تو افراد زيادى كشته شوند. من از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شنيدم كه مى فرمود: «حسين كشته خواهد شد و اگر او را به قتل رسانند و تنهايش گذارده، يارى اش نكنند، خداوند تا روز رستاخيز آنان را خوار مى كند!» و من مصلحت مى بينم تو نيز همانند ساير مردم با يزيد سازش كنى! و همچنان كه پيش از اين در برابر معاويه شكيبايى ورزيده اى اكنون نيز صبر پيشه ساز، تا خداوند بين تو و اين گروه ستمگر داورى كند!

امام حسين(عليه السلام) در پاسخ او فرمود: «أَباعَبْدِالرَّحْمنِ! أَنَا أُبايِعُ يَزيدَ وَ اَدْخُلُ في صُلْحِهِ، وَ قَدْ قالَ النَّبِىُّ(صلى الله عليه وآله)فيهِ وَ في أَبيهِ ما قالَ؟! ; اى اباعبدالرحمن! آيا من با يزيد بيعت كنم و با وى از در سازش درآيم با آن كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) درباره وى و پدرش آن سخنان را فرمود؟!!» (عبدالله بن عمر هيچ پاسخى در برابر اين سخن نداشت).

ابن عبّاس كه تا آن لحظه ساكت نشسته بود، عرض كرد: اى اباعبدالله! راست گفتى. پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حيات خود فرمود:

«مرا با يزيد چه كار؟! خداوند كار يزيد را مبارك نگرداند! او فرزندم و دخترزاده ام حسين(عليه السلام) را خواهد كشت. سوگند به آن كس كه جانم در دست اوست فرزندم در ميان گروهى كه از كشته شدنش جلوگيرى نكرده اند، كشته نخواهد شد مگر آن كه خداوند ميان قلب و زبانشان جدايى افكند (و آنان را به نفاق گرفتار كند).

سپس ابن عبّاس گريست و امام حسين(عليه السلام) نيز همراه او گريه كرد و فرمود: «يَابْنَ

صفحه 338

عَبّاس! تَعْلَمُ أَنّي ابْنُ بِنْتِ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) ; اى ابن عبّاس! آيا مى دانى كه من فرزند دختر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هستم!».

ابن عباس پاسخ داد: «آرى! مى دانيم و مطمئنّيم كه كسى جز تو در اين دنيا فرزند دختر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيست و يارى تو بر اين امّت همانند فريضه نماز و زكات _ كه هيچ يك از اين دو بدون ديگرى پذيرفته نيست _ واجب است».

امام حسين(عليه السلام) فرمود: «يَابْنَ عَبّاس! فَما تَقُولُ في قَوْم أَخْرَجُوا اِبْنَ بِنْتِ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)مِنْ دارِهِ وَ قَرارِهِ وَ مَوْلِدِهِ، وَ حَرَمِ رَسُولِهِ وَ مُجاوَرَةِ قَبْرِهِ وَ مَوْلِدِهِ وَ مَسْجِدِهِ، وَ مَوْضِعِ مَهاجِرِهِ، فَتَرَكُوهُ خائِفاً مَرْعُوباً لا يَسْتَقِرُّ في قَرار، وَ لا يَأْوي في مَوْطِن، يُريدوُنَ في ذلِكَ قَتْلَهُ وَ سَفْكَ دَمِهِ، وَ هُوَ لَمْ يُشْرِكْ بِاللّهِ شَيْئاً، وَ لاَ اتَّخَذَ مِنْ دُونِهِ وَليّاً، وَ لَمْ يَتَغَيَّرْ عَمّا كانَ عَلَيْهِ رَسُولُ اللّهِ ; اى ابن عبّاس! چه مى گويى درباره گروهى كه دخترزاده پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) را از خانه و كاشانه و زادگاهش و از حرم رسول خدا و از

مجاورت قبرش و مسجد و محلّ هجرتش بيرون كرده اند؟ و او را نگران و هراسان تنها گذاشته اند كه نه در جايى آسايش دارد و نه در ديارى پناه. مى خواهند خونش را بريزند با آن كه هرگز چيزى را براى خداوند شريك قرار نداده و جز او را ولىّ خود برنگزيده و از سنّت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) چيزى را تغيير نداده است».

ابن عبّاس عرض كرد: «من درباره آنها جز اين نمى گويم كه: «(أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللهِ وَبِرَسُولِهِ وَلاَ يَأْتُونَ الصَّلاَةَ إِلاَّ وَهُمْ كُسَالَى) ; آنان به خدا و رسولش كافر شده اند و نماز را جز به حالت كسالت (و از روى نفاق) به جا نمى آورند».(1) «(يُرَاءُونَ النَّاسَ وَلاَ يَذْكُرُونَ اللهَ إِلاَّ قَلِيلا * مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لاَ إِلَى هَؤُلاَءِ وَلاَ إِلَى هَؤُلاَءِ وَمَنْ يُضْلِلِ اللهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلا) ; در برابر مردم ريا مى كنند و خدا را جز اندكى ياد نمى كنند آنها افراد بى هدفى هستند كه نه به سوى اينها و نه سوى آنهايند و هر كس را كه خداوند گمراه

پاورقي

1 . توبه، آيه 54.

صفحه 339

كند راهى براى او نخواهى يافت!».(1)

سپس ابن عبّاس افزود: «بر امثال اين گروه عذاب هولناكى فرود خواهد آمد، ولى اى فرزند دختر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) تو بزرگ همه افتخار كنندگان به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و فرزند سرور زنان عالم حضرت بتول(عليها السلام) هستى. اى فرزند دختر رسول خدا(صلى الله عليه وآله)گمان مكن كه خداوند از آنچه را كه ستمگران انجام مى دهند غافل است. من گواهى مى دهم كه هر كس از همراهى با تو دورى

كند و در انديشه جنگ با تو و پيامبر خدا محمّد(صلى الله عليه وآله)باشد، بهره اى (از ايمان) ندارد!».

امام فرمود: «اَللّهُمَّ اشْهَدْ ; خدايا گواه باش!».

ابن عبّاس ادامه داد: «فدايت شوم اى فرزند دختر رسول خدا(صلى الله عليه وآله)! گويا مى خواهى من به تو بپيوندم و تو را يارى كنم! به خدايى كه معبودى جز او نيست سوگند! اگر من با اين شمشيرم در پيش روى تو آنقدر بجنگم كه شمشير از كفم رها شود، باز يك صدم از حقّ تو را ادا نكردم! اكنون من در خدمتت هستم فرمان ده!».

عبدالله بن عمر كه تا آن لحظه شاهد گفتگوهاى امام و ابن عبّاس بود و مراتب اخلاص و ارادت ابن عبّاس را شنيد به سخن آمد و رو به ابن عبّاس كرد و گفت:

«اى ابن عبّاس! بس است، از اين گونه سخنان بگذريم!» آنگاه عبدالله بن عمر رو به امام كرد و عرض كرد:

«اى اباعبدالله! از تصميمى كه گرفته اى، دست بردار و از همين جا به مدينه بازگرد و با اين گروه از درِ سازش درآى و از زادگاه و حرم جدّت رسول خدا دور مشو! و به دست اين گروهى كه بهره اى از ايمان ندارند بهانه مده! و اگر بناى بيعت ندارى، تا وقتى كه مخالفت علنى نكردى، با تو كارى ندارند. اميد است يزيد بن معاويه _ كه خدا لعنتش كند _ مدّت زيادى عمر نكند وخداوند تو را از شرّ وى كفايت كند».

پاورقي

1 . نساء، آيات 142 - 143.

صفحه 340

امام حسين(عليه السلام) فرمود: «أُفٍّ لِهذَا الْكَلامِ أَبَداً ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الاَْرْضُ! أَسْأَلُكَ بِاللّهِ يا عَبْدَاللّهِ أَنَا عِنْدَكَ عَلى

خَطَأ مِنْ أَمْري هذا؟ فَإِنْ كُنْتُ عِنْدَكَ عَلى خَطَأ فَرُدَّني فَإِنّي أَخْضَعُ وَ أَسْمَعُ وَ أَطيعُ ; براى هميشه تا آنگاه كه آسمان و زمين پابرجاست، نفرين

بر اين سخن باد!. اى عبدالله (ابن عمر)! تو را به خدا سوگند مى دهم! آيا به نظر تو من در تصميم خود اشتباه مى كنم؟ اگر من در اشتباهم، بگو كه من مى شنوم و مى پذيرم».

عبدالله بن عمر گفت: «نه به خدا سوگند! خداوند هرگز فرزند دختر رسول خدا را در اشتباه نمى گذارد، و هرگز يزيد بن معاويه _ كه خدا لعنتش كند _ با تويى كه پاك و برگزيده خاندان پيامبرى، در امر خلافت هم پايه نيست، ولى مى ترسم كه اين چهره زيباى تو را آماج شمشيرهاى خود قرار داده و از اين امّت برخوردى را كه انتظارش را ندارى ببينى. پس با ما به مدينه برگرد و اگر دوست نداشتى كه بيعت كنى، هرگز بيعت مكن ولى در خانه ات بنشين (و پرچم مخالفت بلند نكن!).

امام(عليه السلام) فرمود: «هَيْهاتَ يَابْنَ عُمَرَ! إِنَّ الْقَوْمَ لا يَتْرُكُوني وَ إِنْ أَصابُوني، وَ إِنْ لَمْ يُصيبُوني فَلا يَزالُونَ حَتّى أُبايِعَ وَ أَنَا كارِهٌ، أَوْ يَقْتُلُوني، أَما تَعْلَمُ يا عَبْدَاللّهِ! أَنَّ مِنْ هَوانِ هذِهِ الدُّنْيا عَلَى اللّهِ تَعالى أَنَّهُ أُتِىَ بِرَأْسِ يَحْيىَ بْنِ زَكَرِيّا(عليه السلام)إِلى بَغِيَّة مِنْ بَغايا بَني إِسْرائيلَ وَ الرَّأْسُ يَنْطِقُ بِالْحُجَّةِ عَلَيْهِمْ؟! أَما تَعْلَمُ أَبَا عَبْدِالرَّحْمنِ! أَنَّ بَني إِسْرائيلَ كانُوا يَقْتُلُونَ ما بَيْنَ طُلُوعِ الْفَجْرِ إِلى طُلُوعِ الشَّمْسِ سَبْعينَ نَبِيّاً ثُمَّ يَجْلِسُونَ في أَسْواقِهِمْ يَبيعُونَ وَ يَشْتَرُونَ كُلُّهُمْ كَأَنَّهُمْ لَمْ يَصْنَعُوا شَيْئاً، فَلَمْ يُعَجِّلِ اللّهُ عَلَيْهِمْ، ثُمَّ أَخَذَهُمْ بَعْدَ ذلِكَ أَخْذَ عَزيز مُقْتَدِر; اِتَّقِ اللّهَ

أَبا عَبْدِالرَّحْمنِ، وَ لا تَدَعَنَّ نُصْرَتي وَ اذْكُرْني في صَلاتِكَ... يَا ابْنَ عُمَرَ! فَإِنْ كانَ الْخُرُوجُ مَعي مِمّا يَصْعَبُ عَلَيْكَ وَ يَثْقُلُ فَأَنْتَ فِي أَوْسَعِ الْعُذْرِ، وَ لكِنْ ... اجْلِسْ عَنِ الْقَوْمِ، وَ لا تَعْجَلْ بِالْبَيْعَةِ لَهُمْ حَتّى تَعْلَمَ إِلى ما تَؤُولُ الاُْمُورُ».

«هيهات! اى فرزند عمر! اين گروه مرا رها نخواهند كرد هر چند مرا بر حق دانند، و

صفحه 341

اگر هم مرا بر حق ندانند باز رهايم نخواهند كرد تا به اكراه هم شده بيعت نمايم يا مرا به قتل رسانند. اى عبدالله بن عمر! آيا نمى دانى از نشانه هاى پستى دنيا نزد خدا اين است كه سر «يحيى بن زكريا» را براى زن بدكاره اى از زنان بنى اسرائيل بردند با اين كه سر بريده عليه آنان به روشنى سخن مى گفت؟! اى اباعبدالرحمن آيا نمى دانى كه قوم بنى اسرائيل از طلوع فجر تا طلوع آفتاب هفتاد پيامبر را مى كشتند آنگاه (با خيالى آسوده) در بازارها نشسته و به خريد و فروش مى پرداختند آن چنان كه گويى هيچ كار خلافى مرتكب نشده اند؟! خداوند نيز در كيفرشان شتاب نفرمود تا آن كه پس از فرصتى، آنان را با صلابت و قدرت به كيفر رساند (و در هم كوبيد).

اى اباعبدالرحمن! از خدا بترس! و دست از يارى من بر مدار و در نماز خود مرا ياد كن... .

اى فرزند عمر! اگر براى تو همراهى با من دشوار و سنگين است، پس معذور و مرخصى! ولى... از اين گروه كناره بگير و در بيعت شتاب مكن تا ببينى كار به كجا مى انجامد!».

سپس امام(عليه السلام) رو به عبدالله بن عبّاس كرد و

فرمود: «يَابْنَ عَبّاس! إِنَّكَ ابْنُ عَمِّ والِدي، وَ لَمْ تَزَلْ تَأْمُرُ بِالْخَيْرِ مُنْذُ عَرَفْتُكَ، وَ كُنْتَ مَعَ والِدي تُشيرُ عَلَيْهِ بِما فيهِ الرَّشادُ، وَ قَدْ كانَ يَسْتَنْصِحُكَ وَ يَسْتَشيرُكَ فَتُشيرُ عَلَيْهِ بِالصَّوابِ، فَامْضِ إِلى الْمَدينَةِ في حِفْظِ اللّهِ وَ كَلائِهِ، وَ لا يَخْفى عَلىَّ شَىءٌ مِنْ أَخْبارِكَ، فَإِنِّي مُسْتَوْطِنٌ هذَا الْحَرَمَ، وَ مُقيمٌ فيهِ أَبَداً ما رَأَيْتُ أَهْلَهُ يُحِبُّوني، وَ يَنْصُروني فَإِذا هُمْ خَذَلُوني اسْتَبْدَلْتُ بِهِمْ غَيْرَهُمْ، وَ اسْتَعْصَمْتُ بِالْكَلِمَةِ الّتي قالَها اِبْراهيمُ الْخَليلُ(عليه السلام)يَوْمَ أُلْقيَ في النّارِ : (حَسْبِي اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكيلُ) فَكانَتِ النّارُ عَلَيْهِ بَرْداً وَسَلاماً».

«اى ابن عبّاس! تو پسر عموى پدر منى، و از آن زمان كه تو را شناختم همواره، به خير و نيكى فرمان مى دادى; تو با پدرم (اميرمؤمنان(عليه السلام)) همراه بوده اى و از بيان

صفحه 342

گفتار درست، نزد او نيز _ به هنگام مشورت _ دريغ نمىورزيدى. آن حضرت با تو مشورت مى كرد و تو نيز سخن صحيح و درست را بيان مى كردى. پس در پناه و حمايت خداوند به مدينه برو; و خبرها و گزارش ها را از من پنهان مكن. من در اين حرم امن الهى مى مانم و تا آنگاه كه مردمش مرا دوست داشته و ياريم كنند، خواهم ماند و هر گاه مرا رها كنند (و احساس كنم امنيّت حرم در خطر مى افتد) به جاى ديگر خواهم رفت، و به سخن ابراهيم(عليه السلام) _ آنگاه كه در آتش افكنده شد _ پناه مى برم كه گفت: «حَسْبِىَ اللهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ; خدا مرا كافى است و او بهترين حامى من است». در نتيجه، آتش بر او سرد و سالم گرديد».

در

اين هنگام ابن عبّاس و ابن عمر هر دو به شدّت گريستند و امام(عليه السلام) نيز براى مدّتى با آنها گريست; سپس با آن دو خداحافظى كرد و عبدالله بن عمر و ابن عبّاس رهسپار مدينه شدند.(1)

اين گفتگوها به خوبى نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) برخلاف پندار كج انديشان از همان آغاز تصميم نهايى خود را گرفته بود، و تسليم در برابر يزيد و حكومت خودكامه بنى اميّه را كه بر محو آثار اسلام مى كوشيدند، خطرى عظيم براى اسلام مى دانست. آرى تصميم گرفته بود تا پاى جان بايستد و تسليم نشود، حتّى طبق صلاحديد افرادى همچون ابن عبّاس يا عبدالله بن عمر حاضر نبود در خانه بنشيند و سكوت اختيار كند، و شاهد و ناظر خشكيدن درخت تنومند اسلام به وسيله آفت عظيمى همچون حاكمان بنى اميّه باشد.

او مى خواست سايه اين درخت بارور همچنان بر سر مسلمانان جهان باشد، هر چند آبيارى آن با خون پاكش صورت پذيرد!

پاورقي

1 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 38-44 و مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 190-193.

صفحه 343

32 . نامه امام حسين (عليه السلام) به مردم كوفه به هنگام اعزام حضرت مسلم(عليه السلام)

امام حسين(عليه السلام) زمانى كه در مكّه بود، پيوسته از جانب مردم كوفه، نامه دريافت مى كرد. مردم كوفه در نامه هاى خود، حضرت را به جانب كوفه و پذيرفتن رهبرى خويش دعوت مى كردند.

امام(عليه السلام) نامه اى در پاسخ مردم كوفه نوشت و به همراه هانى بن هانى و سعيد بن عبدالله _ كه آخرين فرستادگان كوفيان بودند _ ارسال كرد.

نامه چنين بود:

«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ، إِلىَ

الْمَلاَِ مِنَ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمُسْلمينَ، اَمّا بَعْدُ: فَاِنَّ هانِئاً وَ سَعيداً قَدِما عَلَىَّ بِكُتُبِكُمْ _ وَ كانا آخِرَ مَنْ قَدِمَ عَلَىَّ مِنْ رُسُلِكُمْ _ وَ قَدْ فَهِمْتُ كُلَّ الَّذي اقْتَصَصْتُمْ وَ ذَكَرْتُمْ، وَ مَقالَةَ جُلِّكُمْ: إِنَّهُ لَيْسَ عَلَيْنا إِمامٌ فَأَقْبِلْ، لَعَلَّ اللّهُ أَنْ يَجْمَعَنا بِكَ عَلَى الْهُدى وَ الْحَقِّ.

وَ قَدْ بَعَثْتُ إِلَيْكُمْ أَخي وَ ابْنَ عَمّي وَ ثِقَتي مِنْ أَهْلِ بَيْتي مُسْلِمَ بْنَ عَقيل وَ أَمَرْتُهُ أَنْ يَكْتُبَ إِلَىَّ بِحالِكُمْ وَ أَمْرِكُمْ وَ رَأْيِكُمْ.

فَإِنْ كَتَبَ إِلَىَّ: أَنَّهُ قَدْ أَجْمَعَ رَأْىُ مَلَئِكُمْ، وَ ذَوِى الْفَضْلِ وَ الْحِجى مِنْكُمْ، عَلى مِثْلَ ما قَدِمَتْ عَلَىَّ بِهِ رُسُلُكُمْ، وَ قَرَأْتُ فِي كُتُبِكُمْ، اَقْدِمُ عَلَيْكُمْ وَشيكاً إِنْ شاءَ اللّهُ، فَلَعَمْري مَاالاِْمامُ إِلاَّ الْعامِلُ بِالْكِتابِ، وَ الاْخِذُ بِالْقِسْطِ، وَ الدّائِنُ بِالْحَقِّ، وَ الْحابِسُ نَفْسَهُ عَلى ذاتِ اللّهِ، وَ السَّلامُ».

«به نام خداوند بخشاينده مهربان; از حسين بن على(عليه السلام)، به بزرگان مؤمنان و مسلمانان!

هانى و سعيد همراه نامه هايتان به سوى من آمدند _ و اين دوتن آخرين كسانى بودند كه نامه هايتان را آوردند _ محتواى همه نامه هايتان (به طور فشرده) اين بود

صفحه 344

كه:

«امام و پيشوايى نداريم، به سوى ما بيا! اميد است كه خداوند به وسيله تو ما را بر محور حقّ و هدايت گردآورد». اكنون من، برادر، پسر عمو و شخص مورد اعتماد از خاندانم _ مسلم بن عقيل _ را به سوى شما مى فرستم; به او فرمان دادم كه تصميم و برنامه ها و افكارتان را براى من بنويسد. اگر نوشت كه بزرگان، انديشمندان و خردمندان شما، با آنچه كه در نامه هايتان بود همراه و هماهنگند; به زودى به سوى شما خواهم آمد إن شاء

الله».

_ در پايان نامه نوشت _ : «به جانم سوگند! امام و پيشوا فقط كسى است كه به كتاب خدا عمل كند و عدل و داد را برپا دارد، دين حق را پذيرفته، و خود را وقف در راه خدا كند و السلام».(1)

مردم كوفه با نامه هاى متعدّدى كه براى امام(عليه السلام) نوشتند و براى پذيرش رهبرى آن حضرت و مبارزه با دشمنان اسلام اعلام آمادگى كامل كردند، خود را در بوته آزمايش جديدى قرار دادند.

و امام(عليه السلام) با اين كه سابقه سوء آنها را در دوران حكومت پدر و برادر بزرگوارش به خوبى مى دانست، امّا به اين اميد كه حوادث دردناك گذشته و بلاهايى را كه حكّام ظالم و بى رحم و بى ايمان بنى اميّه بر سر آنها آورده اند، آنها را بيدار كرده باشد، به نامه هاى آنها پاسخ مثبت داد، و براى آزمون آنان نماينده خاصّ خود مسلم بن عقيل، آن مرد شجاع و پاكباخته را به سوى آنها روانه نمود.

حضرت مسلم نيز با اين كه خطرات بزرگ اين سفر را پيش بينى مى كرد رهسپار كوفه گشت، ولى تجربه نشان داد كه كوفيان _ جز گروه محدودى _ همان بى وفايان سست عنصرى هستند كه در گذشته بودند.

پاورقي

1 . ارشاد مفيد، ص 380-381 ; تاريخ طبرى، ج 4، ص 262 ; كامل ابن اثير، ج 4، ص 21 و بحارالانوار، ج 44، ص 344 (با مختصر تفاوت).

صفحه 345

33 _ برنامه ريزى براى بيعت و قيام

امام(عليه السلام) پس از نوشتن نامه، مسلم بن عقيل را فرا خواند و نامه را به وى تسليم كرد و فرمود: «إِنّي مُوَجِّهُكَ إِلى أَهْلَ الْكُوفَةِ وَ هذِهِ كُتُبُهُمْ إِلَىَّ، وَ

سَيَقْضِي اللّهُ مِنْ أَمْرِكَ ما يُحِبُّ وَ يَرْضى، وَ أَنَا أَرْجُو أَنْ أَكُونَ أَنَا وَ أَنْتَ في دَرَجَةِ الشُّهَداءِ، فَامْضِ عَلى بَرَكَةِ اللّهِ حَتّى تَدْخُلَ الْكُوفَةَ، فَإِذا دَخَلْتَها فَاَنْزِلْ عِنْدَ أَوْثَقِ أَهْلِها، وَادْعُ النّاسَ إِلى طاعَتي وَ اخْذُلْهُمْ عَنْ آلِ أَبي سُفْيانَ، فَإِنْ رَأَيْتَ النّاسَ مُجْتَمِعينَ عَلى بَيْعَتي فَعَجِّلْ لي بِالْخَبَرِ حَتّى أَعْمَلَ عَلى حَسَبِ ذلِكَ إِنْ شاءَ اللّهُ تَعالى».

«من تو را به سوى مردم كوفه مى فرستم و اين نامه هايشان به من است و خداوند به زودى كار تو را آن گونه كه دوست دارد و مى پسندد به انجام برساند و اميدوارم من و تو هم رتبه شهيدان باشيم! پس در پناه خداوند به سمت كوفه حركت كن! چون به كوفه رسيدى، نزد مطمئن ترين مردم آنجا منزل گزين و مردم را به پيروى از من دعوت كن و آنان را از حمايت آل ابى سفيان بازدار. اگر مردم را در بيعت با من متّحد ديدى، مرا به زودى باخبر ساز تا برابر با آن عمل كنم إن شاء الله تعالى».

سپس امام دست در گردن مسلم انداخت و با وى خداحافظى كرد و هر دو گريستند.(1)

مسلم(عليه السلام) براى آن كه كسى از بنى اميّه از مأموريّت وى با خبر نگردد مخفيانه از مكّه به سوى مدينه حركت كرد. چون به مدينه رسيد ابتدا به مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله) رفت و دو ركعت نماز گزارد. سپس در تاريكى شب با خانواده خود خداحافظى كرد و به همراه دو تن راهنما از قبيله قيس _ كه آنان را براى اين كار اجير كرده بود _ از مدينه خارج شد. در بين راه آن

دو تن راه گم كرده و از همراهى با وى بازماندند و همگى به

پاورقي

1 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 53 و مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 196.

صفحه 346

شدّت تشنه شدند. آن دو رو به مسلم كرده گفتند: اين راه را بگير و برو تا به آب برسى و خود از تشنگى جان سپردند! (ولى مسلم راه را ادامه داد و نجات يافت و نامه اى به امام(عليه السلام) نوشت و ماجرا را خبر داد و امام(عليه السلام) تأكيد فرمودند راه خود را همچنان ادامه دهد، او اطاعت كرد وادامه داد و به كوفه رسيد).(1)

34 _ نامه امام حسين (عليه السلام) به مردم بصره و برنامه ريزى براى قيام

امام حسين(عليه السلام) نامه اى در يك نسخه به پنج تن از اشراف بصره _ مالك بن مسمع بكرى، احنف بن قيس، منذر بن جارود، مسعود بن عمرو، قيس بن هيثم و عمرو بن عبيدالله بن معمر _ به اين مضمون نوشت و توسّط فرستاده اى براى آنان فرستاد.

«أَمّا بَعْدُ: فَاِنَّ اللّهَ اصْطَفى مُحَمَّداً(صلى الله عليه وآله) عَلى خَلْقِهِ، وَ أَكْرَمَهُ بِنُبُوَّتِهِ، وَ اخْتارَهُ لِرِسالَتِهِ، ثُمَّ قَبَضَهُ اللّهُ إِلَيْهِ وَ قَدْ نَصَحَ لِعِبادِهِ وَ بَلَّغَ ما أُرْسِلَ بِهِ(صلى الله عليه وآله) وَ كُنّا أَهْلَهُ وَ أَوْلِياءَهُ وَ أَوْصِياءَهُ وَ وَرَثَتَهُ وَ أَحَقَّ النّاسَ بِمَقامِهِ فِي النّاسِ، فَاسْتَأْثَرَ عَلَيْنا قَوْمُنا بِذلِكَ، فَرَضينا وَ كَرِهْنَا الْفُرْقَةَ وَ أَحْبَبْنَا الْعافِيَةَ، وَ نَحْنُ نَعْلَمُ أَنّا أَحَقُّ بِذلِكَ الْحَقِّ الْمُسْتَحَقِّ عَلَيْنا مِمَّنْ تَوَلاّهُ...

وَ قَدْ بَعَثْتُ رَسُولي إِلَيْكُمْ بِهذَا الْكِتابِ، وَ أَنَا أَدْعُوكُمْ إِلى كِتابِ اللّهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ(صلى الله عليه وآله)، فَاِنَّ السُنَّةَ قَدْ أُميتَتْ، وَ إِنَّ الْبِدْعَةَ قَدْ أُحْيِيَتْ، وَ اِنْ تَسْمَعُوا قَوْلي وَ تُطيعُوا أَمْري اَهْدِكُمْ سَبيلَ الرَّشادِ، وَ السَّلامُ عَلَيْكُمْ

وَ رَحْمَةُ اللّهِ».

«امّا بعد: خداوند محمّد(صلى الله عليه وآله) را بر خلقش برگزيد و او را به پيامبرى خود گرامى داشت، و براى انجام رسالتش وى را انتخاب كرد، سپس او را به نزد خويش برد، در حالى كه حقّ خيرخواهى بندگان را ادا كرده بود و رسالتش را به درستى ابلاغ نمود. (سپس افزود):

پاورقي

1 . ارشاد مفيد، ص 381.

صفحه 347

ما خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اوصيا و وارثان او و شايسته ترين مردم به جانشينى وى بوديم، ولى قوم ما، ما را (به ناحق) كنار زدند و ما نيز (به ناچار) پذيرفتيم، چرا كه تفرقه را ناخوش داشته و عافيت (سلامت دين و امّت اسلامى) را دوست داشتيم. در حالى كه ما به يقين مى دانستيم از كسانى كه بر اين مسند تكيه زدند، سزاوارتريم... .

اكنون فرستاده خود را با اين نامه به سوى شما اعزام كردم و من شما را به كتاب خدا و سنّت پيامبرش فرا مى خوانم، چرا كه (اين گروه) سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را از بين برده و بدعت (در دين) را احيا كردند، اگر سخنانم را بشنويد و فرمانم را اطاعت كنيد، شما را به راه راست هدايت مى كنم. والسلام عليكم و رحمة الله».(1)

* * *

بصره از مراكز حسّاس عراق بعد از كوفه بود و امام(عليه السلام) دوستان فراوانى در آنجا داشت هر چند دشمنان و مخالفان نيز كم نبودند، شايد امام(عليه السلام) مى خواهد با اين نامه آنها را بيازمايد و روحيّه سران آنان را كشف كند، يا لااقل از مخالفت صريح آنها جلوگيرى فرمايد.

به هر حال تصريح امام(عليه السلام) به اين كه هدف

احياى اسلام و سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و كنار زدن سنّت شكنان ظالم و غاصب است، نشان مى دهد كه شعار حضرت(عليه السلام) در اين حركت از آغاز چه بوده و چه هدفى را دنبال مى كرد.

35 _ من مأموريّت دارم!

در برخى از نوشته ها آمده است كه: «ابن عبّاس» خدمت امام(عليه السلام) آمد و حضرت را به بيعت با يزيد و سازش با بنى اميّه توصيه كرد! امام(عليه السلام) فرمود:

«هَيْهاتَ هَيْهاتَ يَا ابْنَ عَبّاسِ إِنَّ الْقَوْمَ لَنْ يَتْرُكوُني وَ إِنَّهُمْ يَطْلُبُونَنِي اَيْنَ كُنْتُ، حَتّى

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 265-266.

صفحه 348

أُبايِعَهُمْ كُرْهاً وَ يَقْتُلُوني، وَ اللّهِ إِنَّهُمْ لَيَعْتَدُونَ عَلىَّ كَما اعْتَدَتِ الْيَهُودُ في يَوْمِ السَّبْتِ، وَ اِنّي ماض في أَمْرِ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)حَيْثُ اَمَرَني، وَ إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ».

«هيهات! هيهات! اى ابن عبّاس! اينان دست از من برنخواهند داشت و هر جا باشم به من دست خواهند يافت تا به اجبار بيعت كرده و مرا به قتل برسانند. به خدا سوگند! آنان همانند يهود كه در روز شنبه پيمان خدا را شكستند و ستم كردند به من ستم خواهند كرد.(1) من به همان راهى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مرا بدان مأمور ساخته است، خواهم رفت، ما از آن خداييم و به سوى او باز مى گرديم. (و هر چه پيش آيد از آن باك نداريم)».

ابن عبّاس عرض كرد: اى پسر عمو! شنيدم كه قصد رفتن به عراق را دارى، با آن كه آنان مردمى فريبكارند. آنان تو را به جنگ مى خوانند، شتاب مكن و در مكّه بمان.

امام حسين(عليه السلام) فرمود:

«لاَِنْ اُقْتَلَ وَاللّهِ بِمَكان كَذا اَحَبَّ اِلَىَّ مِنْ اَنْ اُسْتُحِلَّ

بِمَكَّةَ، وَ هذِهِ كُتُبُ اَهْلِ الْكُوفَةِ وَ رُسُلُهُمْ وَ قَدْ وَجَبَ عَلىَّ اِجابَتُهُمْ وَ قامَ لَهُمُ الْعُذْرُ عَلَىَّ عِنْدَ اللّهِ سُبْحانَهُ; به خدا سوگند!

اگر من در آن مكان آنچنانى كشته شوم نزد من محبوب تر است از اين كه در اينجا بمانم و حرمت مكّه شكسته شود. (علاوه بر آن) اينها نامه ها و فرستادگان كوفيان است. بر من لازم است دعوت آنان را پاسخ دهم تا حجّت الهى بر آنان تمام شود».

عبدالله بن عبّاس با شنيدن سخنان امام، به قدرى گريست كه محاسنش تر شد و دردمندانه صدا زد: «واحسيناه، وا اسفاه على الحسين».

و نيز روايت شده است: عبدالله بن عبّاس، براى جلوگيرى از حركت امام(عليه السلام) به سمت كوفه، بسيار پافشارى كرد. امام(عليه السلام)براى آرام كردن وى به قرآن تفأّل زد و اين آيه آمد: «(كُلُّ نَفْس ذَائِقَةُ الْمَوْتِ وَإِنَّمَا تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ) هركسى مرگ را مى چشد و

پاورقي

1 . ماجراى روز شنبه در ميان قوم يهود بدين صورت بوده است كه آنان از صيد ماهى در آن روز منع شدند ولى گروهى از آنان بدون توجّه به فرمان خداوند، به صيد ماهى پرداخته و مورد خشم الهى قرار گرفتند و گرفتار عقوبت شدند.

صفحه 349

شما پاداش خود را خواهيد گرفت!».(1)

امام(عليه السلام) افزود:

«(إِنَّا للهِِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ); ما از آن خداييم و به سوى او باز مى گرديم».(2)«صَدَقَ اللهُ وَ رَسُولُه; خدا و پيامبرش راست فرمودند».

سپس فرمود: «يَا ابْنَ عَبّاسِ فَلا تُلِحَّ عَلىَّ بَعْدَ هذا فَإِنَّهُ لا مَرَدَّ لِقَضاءِ اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ; ابن عبّاس! ديگر پس از اين پافشارى مكن كه فرمان و قضاى خداوند برگشت ندارد!».(3)

اين تعبيرات به وضوح نشان مى دهد

كه امام(عليه السلام) يك مأموريّت الهى در اين حركت داشت كه از سوى خداوند و پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او ابلاغ شده بود، و در آن مسير با عزم راسخ گام بر مى داشت.

ولى امثال ابن عبّاس كه از مسائل پشت پرده غيب بى خبر بودند به گونه اى ديگر به مسأله نگاه مى كردند، و پيمودن طريق عافيت و تسليم شدن در برابر بيعت يزيد را _ از سر خيرخواهى _ ترجيح مى دادند!

در ضمن، اين نكته نيز از سخن بالا استفاده مى شود كه امام(عليه السلام) مى دانست _ به فرض محال _ هرگاه تن به چنين بيعت ننگينى مى داد، آنها دست از حضرتش بر نمى داشتند، در كمين بودند و از هر فرصتى براى قتل او استفاده مى كردند زيرا حضرت را خطر مهمّى براى خود مى دانستند وراستى هم چنين بود!

36 _ پيمان كوفيان حجّت را بر امام تمام كرد

در حديثى مى خوانيم امام(عليه السلام) به عبدالله بن زبير چنين فرمود:

پاورقي

1 . آل عمران، آيه 185.

2 . بقره، آيه 156.

3 . معالى السبطين، ج 1، ص 246.

صفحه 350

«أَتَتْني بَيْعَةُ أَرْبَعينَ أَلْفاً يَحْلِفُونَ لِي بِالطَّلاقِ وَ الْعِتاقِ مِنْ اَهْلِ الْكُوفَةِ ; بيعت چهل هزار تن از مردم كوفه كه در وفادارى به طلاق و عتاق سوگند خورده اند(1) به دستم رسيده است».

عبدالله ابن زبير عرض كرد: «آيا مى خواهى به سراغ مردمى بروى كه پدرت را كشته و برادرت را از نزدشان بيرون كردند؟».(2)

اين روايت نشان مى دهد كه مردم عراق از ظلم و ستم بنى اميّه به ستوه آمده بودند، و هتك مقدّسات الهى و ارزشهاى اسلامى به وسيله اين بازماندگان عصر شرك و جاهليّت همه را

به ماهيّت اين جنايتكاران خائن آشنا ساخت و ترديدى براى مردم در كفر آنها باقى نگذارد.

لذا آنها به دنبال رهبرى مى گشتند كه در سايه او قيام كنند، چه رهبرى بهتر از امام حسين(عليه السلام). سيل نامه هاى كوفيان و بيعت آنان با امام(عليه السلام) حجّت را بر حضرت تمام كرد، هر چند اين افراد بى وفا اين بار هم عهد و پيمان خود را شكستند و سرانجام امام(عليه السلام) را تنها گذاردند.

37 _ فقط جان بر كفان با ما همراه شوند!

هنگامى كه امام(عليه السلام) تصميم گرفت (از مكّه) رهسپار عراق شود، برخاست و خطبه اى به اين مضمون ايراد فرمود:

«اَلْحَمْدُلِلّهِ ما شاءَ اللّهُ، وَ لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّهِ، وَ صَلَّى اللّهُ عَلى رَسُولِهِ، خُطَّ الْمَوْتُ عَلى وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ الْقَلادَةِ عَلى جيدِ الْفَتاةِ، وَ ما أَوْلَهَني إِلى أَسْلافي اِشْتِياقُ يَعْقُوبَ إِلى يُوسُفَ، وَ

پاورقي

1 . منظور از سوگند به طلاق و عتاق اين بوده كه اگر سوگند خود را بشكنند همسران آنها خود به خود مطلّقه شوند و تمام غلامان آنها آزاد گردند. جمعى از فقهاى عامّه عقيده داشتند كه اين گونه سوگند صحيح و مؤثّر است.

2 . تاريخ ابن عساكر، (شرح حال امام حسين(عليه السلام))، ص 194، ح 249.

صفحه 351

خُيِّرَلِي مَصْرَعٌ اَنَا لاقيهِ. كَأَنِّي بِاَوْصالي تَقْطَعُها عَسْلانُ الْفَلَواتِ بَيْنَ النَّواويسِ وَ كَرْبَلاءَ فَيَمْلاََنَّ مِنِّي اَكْراشاً جَوْفاً وَ اَجْرِبَةً سَغْباً، لا مَحيصَ عَنْ يَوْم خُطَّ بِالْقَلَمِ، رِضَى اللّهِ رِضانا اَهْلُ الْبَيْتِ، نَصْبِرُ عَلى بَلائِهِ وَ يُوَفّينا اَجْرَ الصّابِرينَ. لَنْ تَشُذُّ عَنْ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)لَحْمَتُهُ، وَ هِىَ مَجْمُوعَةٌ لَهُ فى حَظيرَةِ الْقُدْسِ، تَقَرُّ بِهِمْ عَيْنُهُ وَ يُنْجِزُ بِهِمْ وَعْدَهُ. مَنْ كانَ باذِلا فينا مُهْجَتَهُ، وَ مُوَطِّناً عَلى لِقاءِ اللّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا

فَاِنَّنِي راحِلٌ مُصْبِحاً اِنْ شاءَ اللّهُ تَعالى».

«حمد و سپاس از آنِ خداست، آنچه او بخواهد (همان شود)، و هيچ توان و قوّتى جز به كمك او نيست، و درود خداوند بر فرستاده اش (حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله)). (آگاه باشيد!) قلاّده مرگ بر گردن آدميزاده، همانند گردنبندى است بر گردن دختران جوان (مرگ هميشه همراه آدمى است). اشتياق من به ديدار گذشتگانم (پدر و مادرم و جدّ و برادرم) همانند اشتياق يعقوب به ديدار يوسف است! براى من شهادت گاهى برگزيده شده كه به يقين به آن خواهم رسيد و گويا مى بينم گرگان درنده بيابان _ بين نواويس و كربلا _ بند بند تنم را پاره پاره كرده و گويى از من شكم هاى تهى و مشك هاى خالى خود را پر مى كنند. از آن روز كه (روز عاشورا) قلم تقدير الهى بر آن رقم خورده است، گريزى نيست! خشنودى خداوند خشنودى ما اهل بيت است. (آنچه را كه خداوند بدان خشنود است ما اهل بيت نيز به همان خشنوديم). ما در برابر بلا و آزمايش الهى شكيباييم و او پاداش عظيم صابران را به ما خواهد داد. هرگز پاره تن رسول خدا از وى جدا نمى شود و در حظيرة القدس (درجات عالى بهشت) به او ملحق خواهد شد، و چشمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به ذرّيه اش روشن مى شود و وعده اش را در مورد آنان وفا خواهد كرد. هر كس آماده است خون خود را در راه ما نثار كند و خود را آماده لقاى خداوند سازد، با ما رهسپار شود، چرا كه من _ به خواست خداوند

_ فردا صبح حركت خواهم كرد».(1)

پاورقي

1 . لهوف (الملهوف)، ص 126 و بحارالانوار، ج 46، ص 366 و 367.

صفحه 352

اين خطبه كوتاه، از پر معنى ترين خطبه هاى امام(عليه السلام) است كه نشان مى دهد:

اوّلا _ امام(عليه السلام) از آينده اين سفر پر خطر _ سفر به عراق _ به خوبى آگاه بود ولى چون رضاى خدا را در آن مى دانست به آن اقدام فرمود.

به تعبير ديگر، آن را يك آزمون بزرگ الهى مى ديد كه در كوتاه مدّت و دراز مدّت آثار مهمّى براى جهان اسلام در بر خواهد داشت، و سبب رسوايى خطرناكترين دشمنان اسلام و سرنگونى آنان خواهد شد، و درسى پر از عبرت و حماسه و عزّت و افتخار براى آيندگان بجا خواهد گذارد.

ثانياً _ هيچ كس از همراهان خود را كه در اين مسير گام نهاده بودند از آينده آن بى خبر نگذاشت و اغفال نكرد تا فقط پاكبازان عاشق شهادت در راه خدا با او حركت كنند، همان كسانى كه بايد نامشان در دفتر روزگار به عنوان بهترين شهيدان راه حق رقم خورد.

38 _ احترام حرم الهى

سيّد بن طاووس با سند خويش از امام صادق(عليه السلام) نقل مى كند: «محمّد بن حنفيّه (برادر امام حسين(عليه السلام)) در شبى كه فردايش امام(عليه السلام) از مكّه رهسپار عراق بود، به محضر امام(عليه السلام)شرفياب شد و عرض كرد: اى برادر! تو بى وفايى كوفيان را نسبت به پدر و برادرت، شناخته اى، من نگرانم كه با تو نيز چنين كنند. اگر در مكّه بمانى، تو عزيزترين و محترم ترين شخص خواهى بود.

امام فرمود: «يا اَخِي قَدْ خِفْتُ اَنْ يَغْتالَني يَزيدُ بْنُ مُعاوِيَةَ فِي الْحَرَمِ،

فَاَكُونَ الَّذي يُسْتَباحُ بِهِ حُرْمَةُ هذَا الْبَيْتِ ; برادر! من بيم از آن دارم كه يزيد، خونم را در حرم (امن خدا) بريزد و بدين سبب حرمت اين خانه شكسته شود».

محمّد بن حنفيّه عرض كرد: «اگر از اين جهت نگرانى، به سمت يمن يا به

صفحه 353

سرزمين هاى ناشناخته ديگر كوچ كن كه تو در آنجا محفوظ ترى و كسى به تو دست نخواهد يافت».

امام(عليه السلام) پاسخ داد: «أَنْظُرُ فيما قُلْتَ ; در اين باره مى انديشم».

ولى ديدند كه امام(عليه السلام) سحرگاهان آماده كوچ كردن (به سوى عراق) است ; چون خبر به محمّد بن حنفيّه رسيد. نزديك آمد و مهار ناقه امام(عليه السلام) را به دست گرفت و عرض كرد:

اى برادر! آيا نفرمودى كه در اين باره مى انديشم؟

امام(عليه السلام) فرمود: آرى.

عرض كرد: پس چه شده است با اين شتاب رهسپارى؟

فرمود: «أَتاني رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) بَعْدَ ما فارَقْتُكَ، فَقالَ: يا حُسَيْنُ(عليه السلام) اُخْرُجْ فَإِنَّ اللّهَ، قَدْ شاءَ اَنْ يَراكَ قَتيلا ; هنگامى كه از تو جدا شدم، پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) را در خواب ديدم، به من فرمود: اى حسين! رهسپار (عراق) شو، خداوند مى خواهد تو را كشته ببيند!».

محمّد بن حنفيّه گفت: «(إِنَّا للهِِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ); ما از آن خداييم و به سوى خدا بر مى گرديم». با اين حال چرا اين زنان را با خود مى برى؟!

امام(عليه السلام) فرمود: «قَدْ قالَ لِي: إِنَّ اللّهَ قَدْ شاءَ أَنْ يَريهُنَّ سَبايا ; رسول خدا به من فرمود: خداوند مى خواهد كه آنان را اسير ببيند!!».

امام(عليه السلام) پس از اين گفتگو با برادرش خداحافظى كرد و رفت!(1)

دستورى كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه

وآله) در عالم رؤيا به فرزند دلبندش امام حسين(عليه السلام) داد، پرده از روى حقيقت مهمّى برداشت و آن اين كه گاه درهم شكستن دشمن سبب پيروزى و رسيدن به اهداف مقدّس مى شود و گاه شهادت و اسارت، و اين بار نوبت

پاورقي

1 . لهوف (الملهوف)، ص 127-128 و بحارالانوار، ج 44، ص 364.

صفحه 354

شهادت و اسارت بود!

بى شك، خواست خدا بدون حكمت نيست، حكمت بالغه الهى ايجاب مى كرد كه با شهادت امام و يارانش و اسارت همسر و خواهر و دخترانش از يك سو، پرده از چهره ننگين حاكمان ظالم و بى ايمان بنى اميّه برداشته شود و جهان اسلام بر ضدّ آنها بشورند و از سوى ديگر، امام حسين(عليه السلام) و يارانش جايگاهى در تاريخ جهان پيدا كنند كه اسوه و قدوه ملّتهاى مظلوم گردند و درس آزادگى را از مكتب آنها فراگيرند و از سوى سوّم، امام(عليه السلام) به مقامى رسد كه بزرگترين شفيع روز جزا گردد!

39 _ امام (عليه السلام) از شهادت خويش خبر مى دهد

چون به مردم مدينه خبر رسيد كه امام(عليه السلام) قصد دارد به سمت عراق حركت كند، عبدالله بن جعفر (همسر حضرت زينب(عليها السلام)) نامه اى بدين مضمون براى امام(عليه السلام)نوشت:

«به نام خداوند بخشنده مهربان، به حسين بن على(عليه السلام) از عبدالله بن جعفر، امّا بعد! تو را به خدا سوگند مى دهم از مكّه خارج مشو! من بيم آن را دارم كه در آن صورت، تو و خاندانت كشته شويد و در نتيجه نور زمين خاموش شود، چرا كه تو روح هدايت و امير مؤمنانى. در رفتن به سمت عراق شتاب مفرما! من از يزيد و همه بنى اميّه، براى جان و مال و

فرزندان و خاندانت امان مى گيرم. والسلام».

امام(عليه السلام) در پاسخ وى نوشت:

«أَمّا بَعْدُ! فَإِنَّ كِتابَكَ وَرَدَ عَلَىَّ فَقَرَأْتُهُ وَ فَهِمْتُ ما ذَكَرْتَ، وَ أُعْلِمُكَ أَنِّي رَأَيْتُ جَدّي رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) فِي مَنامِي فَخَبَّرَنِي بِأَمْر وَ أَنَا ماض لَهُ، لِي كانَ أَوْ عَلَىَّ، وَاللّهِ يَابْنَ عَمِّي لَوْ كُنْتُ فِي جُحْرِ هامَّة مِنْ هَوامِّ الاَْرْضِ لاَسْتَخْرَجُونِي وَ يَقْتُلُونِي; وَاللّهِ يَابْنَ عَمّي لَيَعْتَدُنَّ عَلَىَّ كَمَا اعْتَدَتِ الْيَهُودُ عَلَى السَّبْتِ وَالسَّلامِ; امّا بعد! نامه ات به دستم رسيد، آن

صفحه 355

را خواندم و مقصودت را دانستم. به تو خبر مى دهم كه من جدّم رسول خدا را در خواب ديدم كه به من فرمانى داد و من در پى انجام آن فرمان مى روم خواه (ظاهراً) به نفعم باشد يا به زيانم. به خدا سوگند! اى پسر عمو! اگر من در آشيانه بومى نيز باشم، مرا از آنجا بيرون آورده و به قتل مى رسانند. به خدا سوگند اى پسر عمو! آنان همچون قوم يهود كه در ماجراى روز شنبه (يوم السبت) ستم نموده اند، بر من ستم روا خواهند داشت».(1)

اين تعبيرات به خوبى نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) خود را بر سر دو راهى مى ديد: تسليم شدن در برابر يزيد و بر جنايات و گمراهى هاى آل اميّه صحّه نهادن، و عدم تسليم و تن به شهادت شرافتمندانه و بيدارگر سپردن، و امام(عليه السلام) دوّمى را برگزيده بود، هر چند گروهى راه اوّل را توصيه مى كردند.

امام(عليه السلام) با نامه هاى داغ و كوبنده و هشدارهاى شديدى كه درزمان حكومت معاويه مى داد _ و شرح آن گذشت _ سازش ناپذيرى خود را اثبات فرموده

بود، و آنها هم تصميم داشتند يا آن حضرت را به زور وادار به تسليم كنند يا شهيد نمايند، ولى نمى دانستند در پشت اين شهادت چه تحوّل و حركتى روى خواهد داد، و چه آثارى _ در كوتاه مدّت و دراز مدّت _ در جهان اسلام به جاى خواهد گذاشت.

40 _ امام حسين (عليه السلام) امان دشمن را نمى پذيرد

عبدالله بن جعفر به دنبال پيشنهاد خود و پاسخ امام(عليه السلام) هراسان شده به نزد عمرو بن سعيد (فرماندار مكّه) رفت و تقاضاى امان نامه براى امام(عليه السلام) كرد و از وى خواست به امام(عليه السلام) اطمينان دهد و از او بخواهد به مكّه بازگردد. عمرو بن سعيد نامه اى براى

پاورقي

1 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 115-116 و مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 217-218 (با مختصر تفاوت).

صفحه 356

امام(عليه السلام)نوشت و در آن يادآور شد كه به نزد من بيا كه تو در كنار من در امان و آسايشى.

چون امان نامه فرماندار مكه به دست امام(عليه السلام) رسيد، در پاسخ چنين مرقوم داشت:

«اِنْ كُنْتَ اَرَدْتَ بِكِتابِكَ اِلَىَّ بِرّي وَ صِلَتِي فَجُزِيتَ خَيْراً فِي الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ وَ إِنَّهُ لَمْ يُشاقِقِ اللّهَ مَنْ دَعا اِلَى اللّهِ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ قالَ إِنَّنِي مِنَ الْمُسْلِمينَ وَ خَيْرُ الاَْمانِ اَمانُ اللّهِ، وَ لَمْ يُؤْمِنْ بِاللّهِ مَنْ لَمْ يَخَفْهُ فِي الدُّنْيا فَنَسْأَلُ اللّهَ مَخافَةً فِي الدُّنْيا تُوجِبُ لَنا اَمانَ الاْخِرَةِ عِنْدَهُ ; اگر مقصودت از اين نامه نيكى و پيوند با من است در دنيا و آخرت

پاداش نيك ببينى، به يقين! آن كسى كه مردم را به سوى خداوند فرا مى خواند و عمل صالح انجام مى دهد و مى گويد من از مسلمانانم، هرگز با

خدا مخالفت نمى كند. بهترين امان، امان خداست، و آن كس كه در دنيا از خداوند نترسد به خدا ايمان نياورده است. از خداوند خوفى را در دنيا طلب مى كنيم كه موجب امان ما در آخرت نزد او باشد!».(1)

اين گفتار امام(عليه السلام) به خوبى نشان مى دهد كه اوّلا: امام(عليه السلام) به گفته ها و امان آنها اطمينانى نداشت، زيرا بنى اميّه و عوامل آنها نه ايمان درستى به خدا داشتند، نه به روز قيامت، و امان نامه چنين اشخاصى در خور اعتماد نيست، و با اين طناب هاى پوسيده هرگز نمى شد، به چاه رفت.

ثانياً: امام(عليه السلام) به فرمان پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) هدفى را دنبال مى كرد كه فراتر از فكر و درك آنها بود. در خوشبينانه ترين فرض، آنها مى خواستند امام(عليه السلام) سالم بماند و امام(عليه السلام)مى خواست دين و آيين جدّش پيامبر(صلى الله عليه وآله) سالم بماند، چيزى كه با حكومت بنى اميّه _ تفاله هاى عصر جاهليّت و بت پرستى _ ممكن نبود.

پاورقي

1 . تاريخ ابن عساكر (شرح حال امام حسين(عليه السلام))، ص 203.

صفحه 357

41 _ قيام براى اعلاى كلمه حق

فرزدق (شاعر معروف عرب) در بيرون مكّه با كاروان امام حسين(عليه السلام) برخورد كرد. امام(عليه السلام) از وضعيّت مردم كوفه سؤال كرد و فرزدق پاسخ داد: «دلهاى مردم با تو و شمشيرهايشان بر ضدّ توست!».

امام(عليه السلام) فرمود: «يا فَرَزْدَقُ اِنَّ هؤُلاءِ قَوْمٌ لَزِمُوا طاعَةَ الشَّيْطانِ، وَ تَرَكُوا طاعَةَ الرَّحْمانِ، وَ أَظْهَرُوا الْفَسادَ فِي الاَْرْضِ، وَ اَبْطَلُوا الْحُدُودَ، وَ شَرِبُوا الْخُمُورَ، وَ اسْتَأْثَرُوا فِي أَمْوالِ الْفُقَراءِ وَ الْمَساكينَ، وَ أَنَا أَوْلى مَنْ قامَ بِنُصْرَةِ دينِ اللّهِ وَ إِعْزازِ شَرْعِهِ وَ الْجِهادِ فِي سَبِيلِهِ;

لِتَكُونَ كَلِمَةُ اللهِ هِىَ الْعُلْيا ; اى فرزدق! اينان گروهى هستند كه پيروى شيطان

را پذيرفتند و اطاعت خداى رحمان را رها كردند و در زمين فساد را آشكار ساختند و حدود الهى را از بين بردند و باده ها نوشيدند و دارايى هاى فقيران و بيچارگان را ويژه خود ساختند و من از هر كس به يارى دين خداوند و سربلندى آيينش و جهاد در راهش سزاوارترم، تا آيين خداوند پيروز باشد».(1)

فرزدق با شنيدن اين سخن برگشت و رفت.

اين سخن به خوبى نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) روى حمايت و وفادارى مردم كوفه به هيچ وجه حساب نمى كرد، بلكه رفتن به سوى سرزمينى كه شهادت او در آن، موج عظيمى را در جهان اسلام بيندازد، و پايه هاى قدرت ظالمان فرومايه را متزلزل كند وظيفه خود مى دانست، و الاّ سزاوار بود با شنيدن سخن فرزدق و با جوابى كه خود به او داد، مسير خويش را تغيير داده به مكّه بازگردد، يا راه ديگرى را در پيش گيرد.

پاورقي

1 . تذكرة الخواص، ص 217-218 و اعيان الشيعة، ج 1، ص 594.

صفحه 358

و به تعبير ديگر، امام(عليه السلام) مبارزه با كسانى كه اطاعت شيطان را بر اطاعت خدا مقدّم شمرده، و حدود الهى را تعطيل، و فسق و فجور را آشكار ساخته، و حقوق مستضعفان را پايمال كرده بودند، وظيفه اصلى خود مى دانست ; به هر قيمتى كه تمام شود و هر بهايى كه لازم است براى آن بپردازد!

42 _ نامه ديگر از امام (عليه السلام) در پاسخ مردم كوفه

چون امام(عليه السلام) به وادى «حاجز بطن الرمّه»(1) رسيد، نامه اى توسّط «قيس بن مسهّر صيداوى» براى كوفيان فرستاد كه مضمون آن چنين است:

«بِسْمِ

اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ إِلى اِخْوانِهِ مِنَ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمُسْلِمينَ، سَلامٌ عَلَيْكُمْ; فَإِنّي أَحْمَدُ إِلَيْكُمُ اللّهَ الَّذِي لا إِلهَ إِلاّ هُوَ، أَمّا بَعْدُ، فَإِنَّ كِتابَ مُسْلِمِ بْنِ عَقيل جائَنِي يُخْبِرُنِي فيهِ بِحُسْنِ رَأْيِكُمْ، وَ اجْتِماعِ مَلَئِكُمْ عَلى نَصْرِنا، وَ الطَّلَبِ بِحَقِّنا، فَسَأَلْتُ اللّهَ أَنْ يُحْسِنَ لَنا الصُّنْعَ، وَ أَنْ يُثيبَكُمْ عَلى ذلِكَ أَعْظَمُ الاَْجْرِ، وَ قَدْ شَخَصْتُ إِلَيْكُمْ مِنْ مَكَّةَ يَوْمَ الثُّلَثاءِ لِ_ثَم_ان مَضَيْنَ مِنْ ذِي الْحَجَّةِ يَوْمَ التَّرْوِيَةِ، فَإِذا قَدِمَ عَلَيْكُمْ رَسُولي فَاكْمِشُوا أَمْرَكُمْ وَ جِدُّوا، فَاِنِّي قادِمٌ عَلَيْكُمْ في أَيّامِي هذِهِ إِنْ شاءَ اللّهُ، وَ السَّلامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ».

«به نام خداوند بخشنده مهربان، از حسين بن على(عليه السلام) به برادران مؤمن و مسلمان! سلام عليكم; سپاس مى گويم خدايى را كه معبودى جز او نيست، امّا بعد: نامه مسلم بن عقيل به دستم رسيد، مرا از حسن نيّت و اتّحاد بزرگانتان بر يارى ما و گرفتن حقّ ما با خبر ساخت. از خداوند خواهانم تا كارمان را نيكو گرداند و به شما پاداش بزرگ عنايت كند، من روز سه شنبه هشتم ذى حجّه _ روز ترويه _ از مكّه به سوى شما

پاورقي

1 . بطن الرمّه، منزلى است در مسير كوفه كه مردم بصره و كوفه در آنجا به يكديگر مى رسند.

صفحه 359

رهسپار شده ام. هنگامى كه فرستاده من به نزدتان آمد هر چه بيشتر در كارتان شتاب و تلاش كنيد. من در همين روزها _ اگر خدا بخواهد _ بر شما وارد مى شوم. سلام و رحمت و بركت خداوند بر شما باد!».

قيس بن مسهّر صيداوى با نامه امام(عليه السلام) به سمت كوفه حركت كرد، تا آنگاه

كه به «قادسيّه» رسيد. «حصين بن تميم» وى را دستگير كرد و به نزد «عبيدالله بن زياد» فرستاد. عبيدالله به وى گفت: بر فراز قصر دارالاماره برو و به حسين بن على(عليه السلام)ناسزا بگو.

قيس بر فراز قصر رفت و چنين گفت:

«اى مردم! اين حسين بن على(عليه السلام) بهترين خلق خدا، پسر فاطمه دختر رسول خداست و من فرستاده وى به سوى شما هستم، از او در وادى حاجز جدا شدم، او را اجابت كنيد». سپس عبيدالله بن زياد و پدرش را لعنت كرد و براى على بن ابى طالب(عليه السلام) طلب رحمت نمود.

عبيدالله بن زياد دستور داد وى را از بالاى قصر به زير افكندند; پيكر شريفش قطعه قطعه شد و به شهادت رسيد.(1)

اين نامه به خوبى نشان مى دهد كه مردم كوفه دست بيعت در دست نماينده امام(عليه السلام)مسلم بن عقيل گذارده بودند، امام(عليه السلام) چون از روحيّه ضعيف كوفيان و سابقه پيمان شكنى آنان آگاهى داشت، اين نامه را براى تقويت روحيّه آنها نوشت، شايد اين بار بر سر پيمان خود بايستند و به اين اميد كه امام(عليه السلام) به زودى به آنها مى پيوندند در كنار «مسلم» باشند و مقاومت كنند واگر چنين مى كردند، اوضاع شكل ديگرى به خود مى گرفت.

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 297 ; ارشاد شيخ مفيد، ص 418 و بحارالانوار، ج 44، ص 369-370 (با مختصر تفاوت).

صفحه 360

گرچه فرستاده امام(عليه السلام) دستگير و شهيد شد ; ولى او در واقع رسالت خود را انجام داد و از فراز قصر دارالاماره گفتنى ها را گفت، ولى مردم بزدل و عافيت طلب كوفه گويى اين پيام صريح

را نشنيدند، و سرانجام مسير خود را به سوى تسليم و ذلّت تغيير دادند.

43 _ قيام براى احياى حق

محدّث معروف «دينورى» نقل كرده است: امام حسين(عليه السلام) هنگامى كه از «بطن الرمّه» راه افتاد و با عبدالله بن مطيع(1) كه از عراق مى آمد، برخورد كرد. وى به امام(عليه السلام)سلام داد و عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو اى پسر رسول خدا! چه چيز تو را از حرم خدا و حرم جدّ تو بيرون كشاند؟

امام(عليه السلام) فرمود: «إِنَّ أَهْلَ الْكُوفَةَ كَتَبُوا إِلِىَّ يَسْأَلُونَنِي أَنْ أَقْدِمَ عَلَيْهِمْ لِما رَجَوْا مِنْ إِحْياءِ مَعالِمِ الْحَقِّ وَ اِماتَةِ الْبِدَعِ ; مردم كوفه نامه نوشتند و از من خواستند كه به سوى آنان بروم بدان اميد كه (با قيام عليه بنى اميّه) نشانه هاى حق زنده و بدعت ها نابود شود».(2)

هنگامى كه امثال «محمّد بن حنفيّه» و «ابن عبّاس» و «عبدالله بن عمر» از حركت امام(عليه السلام) به سوى كوفه تعجب كنند و از فلسفه و عمق اين حركت سرنوشت ساز در تاريخ اسلام بى خبر باشند، جاى تعجّب نيست كه فردى مانند عبدالله بن مطيع كه در اسلام سابقه اى نداشت به شگفتى فرو رود.

ولى آنچه براى ما مهم است عبارت امام(عليه السلام) در جواب او است، كه فرمود: «هدف من احياى حق و نابود كردن بدعتهاست»، خواه از طريق غلبه بر حريف باشد، يا از

پاورقي

1 . «عبدالله بن مطيع» در زمان پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به دنيا آمد. و همانند عموم مردم در جامعه پر التهاب صدر اسلام نشو و نمو يافت. در ماجراى حرّه _ هنگام يورش سپاه يزيد به مدينه و قتل عام مردم آن شهر _ از

مدينه گريخت و به سپاه عبدالله بن زبير در مكّه پيوست. در زمان محاصره اوّل خانه خدا توسّط سپاه يزيد و نيز در زمان محاصره دوّم توسّط سپاه حجّاج بن يوسف ثقفى در كنار ابن زبير به دفاع برخاست. وى سرانجام از سوى ابن زبير به حكومت كوفه منصوب شد ولى پس از اوج گرفتن قيام مختار از كوفه به بصره نزد مصعب بن زبير گريخت و از شرم به مكّه نزد عبدالله بن زبير بازنگشت. (مراجعه شود به : اسد الغابة، ج 3، ص 262 ; كامل ابن اثير، ج 4، ص 217 و طبقات ابن سعد، ج 5، ص 144-145).

2 . اخبار الطوال دينورى، ص 245.

صفحه 361

طريق شهادت و اسارت!

44 _ گفتگوى پر معنى امام (عليه السلام) با فرزندش على اكبر (عليه السلام)

خوارزمى مورّخ معروف نقل مى كند: هنگامى كه امام حسين(عليه السلام) به منزل «ثعلبيّه»(1)رسيد. موقع ظهر بود امام(عليه السلام) در آنجا فرود آمد، خواب سبكى وى را فرا گرفت. سپس گريان از خواب برخاست. فرزندش على بن حسين(عليه السلام) عرض كرد: پدرجان! سبب گريه تو چيست؟ خداوند ديدگانت را گريان نكند.

امام(عليه السلام) پاسخ داد: «يا بُنَىَّ إِنَّها ساعَةٌ لا تُكْذَبُ فيهَا الرُّؤْيا، فَأُعْلِمُكَ أَنِّي خَفَقْتُ بِرَأْسِي خَفْقَةً فَرَأَيْتُ فارِساً عَلى فَرَس وَقَفَ عَلَىَّ فَقالَ: يا حُسَيْنُ! إِنَّكُمْ تَسْرَعُونَ الْمَسيرَ وَ الْمَنايا بِكُمْ تَسْرَعُ إِلَى الْجَنَّةِ; فَعَلِمْتُ أَنَّ أَنْفُسَنا نُعِيَتْ إِلَيْنا ; فرزندم! اين زمان، ساعتى

است كه خواب آن دروغ نيست. در خواب ديدم اسب سوارى در برابرم ايستاد و گفت: «اى حسين! شما شتابان مى رويد و مرگ با شتاب شما را به بهشت مى برد!»، پس دانستم كه از مرگ ما خبر مى دهد».

على اكبر عرض كرد: «يا أَبَتِ أَفَلَسْنا عَلَى الْحَقِّ

; پدر جان! آيا ما بر حق نيستيم؟!».

امام(عليه السلام) فرمود: «بَلى يا بُنَىَّ وَالَّذِي إِلَيْهِ مَرْجَعُ الْعِبادُ! ; آرى، فرزندم! سوگند به خدايى كه بازگشت همه بندگان به سوى اوست، بر حقّيم».

على اكبر(عليه السلام) عرض كرد: «إذاً لاَ نُبالي بِالْمَوتِ; پس، از مردن باكى نداريم».

امام حسين(عليه السلام) فرمود: «جَزاكَ اللّهُ يا بُنَىَّ خَيْرَ ما جَزى بِهِ وَلَداً عَنْ والِد ; خداوند به تو بهترين پاداشى كه از ناحيه پدرى به فرزندش داده مى شود، عطا فرمايد».(2)

پاورقي

1 . ثعلبيّه، در يك منزلى شقوق در مسير كوفه به مكّه واقع شده است. در اين مكان مردى به نام ثعلبه از بنى اسد، آبى را استخراج كرد و به همين مناسبت آن مكان به نام وى معروف شد. (معجم البلدان، ج 2، ص 78).

2 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 226.

صفحه 362

به يقين امام(عليه السلام) براى خود گريه نمى كرد، زيرا در سخنان پيشين آن حضرت، استقبال از شهادت كراراً آمده بود، و اين خواب مطلب جديدى در اين زمينه نداشت، گريه امام(عليه السلام) يا به حال فرزندان و اصحاب بود، يا به حال اسلام و مسلمين.

و در هر حال آزمون بزرگى براى فرزند رشيدش على اكبر(عليه السلام) بود، پاسخ شجاعانه و مخلصانه او نيز همه چيز را روشن ساخت، و نشان داد اين خاندان در مسير حق، از هيچ چيز باك ندارند، و از خبر شهادت در اضطراب فرو نمى روند بلكه با آغوش باز از آن استقبال مى كنند.

45 _ بنى اميّه در تعقيب امام (عليه السلام)

در منزلگاه «ثعلبيّه» مردى به نام «اباهرّه اَزدى» به محضر امام(عليه السلام) شرفياب شده سلام كرد و گفت: اى فرزند رسول خدا! چه چيزى سبب شد

كه از حرم خدا و حرم جدّت محمّد(صلى الله عليه وآله) بيرون آمدى؟

امام(عليه السلام) فرمود:

«يا أَبا هِرَّةَ! إِنَّ بَنِي أُمَيَّةَ أَخَذُوا مالي فَصَبَرْتُ، وَ شَتَمُوا عِرْضي فَصَبَرْتُ، وَ طَلَبُوا دَمِي فَهَرَبْتُ، وَ أَيْمُ اللّهِ يا أَبا هِرَّةَ لَتَقْتُلَنِي الْفِئَةُ الْباغِيَةُ! وَ لَيَلْبِسَنَّهُمُ اللّهُ ذُلاّ شامِلا وَ سَيْفاً قاطِعاً، وَ لَيُسَلِّطَنَّ اللّهُ عَلَيْهِمْ مَنْ يُذِلَّهُمْ حَتّى يَكُونُوا أَذَلَّ مِنْ قَوْمِ سَبَأ إِذْ مَلِكَتْهُمْ اِمْرَأَةٌ مِنْهُمْ فَحَكَمَتْ فِي أَمْوالِهِمْ وَ دِمائِهِمْ».

«اى اباهرّه! بنى اميّه دارايى ام را تصرّف كردند و من شكيبايى كردم، حرمتم را شكستند، صبر كردم، در صدد ريختن خونم بودند، به ناچار از آنان دور شدم; و سوگند به خدا! اى اباهرّه! گروهى ستمگر مرا خواهند كشت ; ولى به يقين، خداوند لباس ذلّتِ فراگير بر آنان خواهد پوشانيد و شمشير برّنده اى را بر آنان خواهد كشيد

صفحه 363

و خداوند كسى را بر آنان مسلّط خواهد كرد كه از قوم سبأ خوارتر گردند همان قومى كه زنى زمامدارشان بوده و بر مال و جانشان حكم مى راند».(1)

46 _ امام حسين (عليه السلام) مردم را براى بازگشت آزاد مى گذارد

هنگامى كه امام(عليه السلام) به منزلگاه «زباله»(2) رسيد، خبر شهادت برادر رضاعى اش _ عبدالله بن يقطر (علاوه بر شهادت مسلم و هانى) _ را شنيد، نوشته ايى را بيرون آورد و براى مردم خواند:

«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ أَمّا بَعْدُ; فَقَدْ أَتانا خَبَرٌ فَضيعٌ! قَتْلُ مُسْلِمِ بْنِ عَقيل وَ هانِي بْنِ عُرْوَةَ وَ عَبْدُاللّهِ بْنِ يَقْطُرَ، وَ قَدْ خَذَلَتْنا شيعَتُنا، فَمَنْ أَحَبَّ مِنْكُمُ الاِْنْصِرافَ فَلْيَنْصَرِفْ، لَيْسِ عَلَيْهِ مِنّا ذِمامٌ; به نام خداوند بخشنده مهربان، امّا بعد! خبر ناگوار شهادت مسلم بن عقيل و هانى بن عروه و عبدالله بن يقطر به ما رسيد، شيعيان ما از يارى

مان دست كشيدند، پس هر كس از شما بخواهد برگردد مى تواند. هيچ بيعتى از ما بر عهده او نيست».

به دنبال اين سخنان، مردم از چپ و راست از اطراف امام پراكنده شدند، تنها همان عدّه از ياران آن حضرت كه از مدينه با او همراه بودند، باقى ماندند.

اين سخن را بدان جهت فرمود كه عدّه اى فكر مى كردند امام(عليه السلام) به شهرى وارد مى شود كه مردم آن سامان همه مطيع فرمان او هستند و امام زمام حكومت را به دست خواهد گرفت و آنها بهره مادّى خواهند برد! ولى هنگامى كه ديدند مردم بى وفاى كوفه دست از يارى امام كشيدند و قاعدتاً راهى جز شهادت براى امام و يارانش

پاورقي

1 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 226 ; فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 123-124 و بحارالانوار، ج 44، ص 367-368.

2 . زباله، منزلگاهى است معروف، در مسير كوفه به مكّه، نزديك منزل ثعلبيّه.

صفحه 364

نيست از گرد آن حضرت پراكنده شدند.(1)

اين سخنان به خوبى نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) رسالت و مأموريّت خاصّى در اين سفر خطرناك براى خويش مى ديد، و گرنه بعد از علم و اطّلاع از پيمان شكنى مردم كوفه و شهادت «مسلم» و «هانى» و «عبدالله بن يقطر» مى بايست به مكّه، يا مدينه باز گردد و ترديدى به خود راه ندهد، نه اين كه به سوى كوفه كه ابن زياد بر آن تسلّط كامل پيدا كرده بود برود، به خصوص اين كه بيعت را از همه همراهان بر مى دارد و با صراحت مى گويد ما به سوى خطر پيش مى رويم آنها كه غير

از اين گمان مى كردند آزادند، بازگردند.

47 _ امام (عليه السلام) حقايق را براى يارانش بازگو مى كند!

دانشمند معروف اهل سنّت «قندوزى» نقل مى كند كه امام(عليه السلام) در منزلگاه «زباله» پس از شنيدن خبر شهادت مسلم بن عقيل و بىوفايى كوفيان، رو به همراهانش كرد و چنين فرمود:

«أَيُّهَا النّاسُ فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ يَصْبِرُ عَلى حَدِّ السَّيْفِ وَ طَعْنِ الاَْسِنَّةِ فَلْيَقُمْ مَعَنا وَ إِلاّ فَلْيَنْصَرِفْ عَنّا; اى مردم! هر كس از شما در برابر تيزى شمشير و زخم نيزه ها بردبار است، با ما بماند و الاّ از ما جدا شود».(2)

48 _ اهداف امام در قالب اشعارى پر معنا

امام(عليه السلام) همچنان به سوى كوفه پيش مى رفت تا فرزدق، شاعر معروف را ديد،

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 300-301 ; ارشاد شيخ مفيد، ص 424 و بحارالانوار، ج 44، ص 374 (با مختصر تفاوت).

2 . ينابيع المودّة، ص 406.

صفحه 365

فرزدق سلام كرد و گفت: «اى فرزند رسول خدا! چگونه به مردم كوفه اعتماد كردى با آن كه آنان پسر عمويت _ مسلم بن عقيل _ و پيروانش را كشتند؟» اشك از ديدگان امام جارى شد و فرمود:

«رَحِمَ اللهُ مُسْلِماً فَلَقَدْ صارَ إِلى رَوْحِ اللهِ وَ رَيْحانِهِ وَ جَنَّتِهِ وَ رِضْوانِهِ، أَلاَ إِنَّهُ قَدْ قَضَى ما عَلَيْهِ وَ بَقِىَ ما عَلَيْنا ; خداوند مسلم را رحمت كند، او به سوى رَوْح و ريحان و

بهشت و رضوان خداوند رهسپار شد، بدانيد او به تكليف خويش عمل كرد و هنوز تكليف ما باقى مانده است».

سپس اين اشعار را ايراد فرمود:

فَإِنْ تَكُنِ الدُّنْيا تُعَدُّ نَفيسَةً

فَدارُ ثَوابِ اللّهِ أَعْلى وَ أَنْبَلُ

وَ إِنْ تَكُنِ الاَْبْدانُ لِلْمُوتِ أُنْشِأَتْ

فَقَتْلُ امْرِىء بِالسَّيْفِ فِي اللّهِ أَفْضَلُ

وَ إِنْ تَكُنِ الاَْرْزاقُ قِسْماً مُقَدَّراً

فَقِلَّةُ حِرْصِ الْمَرْءِ فِي الرِّزْقِ أَجْمَلُ

وَ إِنْ تَكُنِ الاَْمْوالُ لِلتَّرْكِ جَمْعُها

فَما بالُ مَتْرُوك بِهِ الْحُرُّ يَبْخَلُ

اگر (لذّات) دنيوى

با ارزش به شمار آيد، سراى پاداشِ الهى (بهشت) از آن برتر و ارزشمندتر است و اگر بدن ها براى مرگ آفريده شده، شهادت در زير ضربات شمشير در راه خدا بهتر است و اگر روزى ها به تقدير الهى تقسيم شده، حريص نبودن در طلب روزى زيباتر است و اگر اموال و دارايى براى واگذاشتن جمع آورى مى شود، چرا آزادمردان (در بذل و بخشش آن) بخل بورزند؟(1)

ابن شهر آشوب در كتاب مناقب اين جمله را نيز در ذيل اين سخن نقل كرده است:

عَلَيْكُمْ سَلامُ اللّهِ يا آلَ اَحْمَدَ

فَاِنِّي اَرانِي عَنْكُمْ سَوْفَ أَرْحَلُ

پاورقي

1 . تاريخ ابن عساكر (شرح حال امام حسين(عليه السلام))، ص 163 و بحارالانوار، ج 44، ص 374.

صفحه 366

سلام خداوند بر شما اى آل احمد! من مى بينم به زودى از ميان شما كوچ خواهم كرد.(1)

و «اربلى» مؤلّف «كشف الغمّة» بر آن اشعار افزوده است:

وَ اِنْ كانَتِ الاَْفْعالُ يَوْماً لاَِهْلِها

كَمالا فَحُسْنُ الْخُلْقِ اَبْهى وَ اَكْمَلُ

اگر كردار آدمى روزى مايه كمال اوست پس اخلاق نيكو، زيباتر و كاملتر است.(2)

در روايتى آمده است كه امام به دختر مسلم بن عقيل رو كرد و فرمود:

«يا إِبْنَتِي، أَنَا أَبُوكِ وَ بَناتِي أَخَواتُكِ ; دخترم! من به جاى پدرت و دخترانم به جاى خواهران تو هستند!».(3)

اوج عظمت امام(عليه السلام) و اهداف او در اين اشعار كاملا جلوه گر است او مى داند براى رهايى خود از ننگ تسليم در برابر خودكامگان فرومايه و براى نجات اسلام از چنگال مشركان مسلمان نما از دودمان بنى اميّه راهى جز پذيرش شهادت و آمادگى براى استقبال از شمشيرها وجود ندارد. امام(عليه السلام) از اين طريق ياران خود را نيز براى

اين هدف بزرگ مى سازد و آماده مى كند.

49 _ خطبه امام (عليه السلام) در نخستين برخورد با دشمن

امام(عليه السلام) درمنطقه «ذو حسم»(4) با سپاه حرّ (سپاهى كه از سوى ابن زياد براى جلوگيرى از ورود امام(عليه السلام) به كوفه فرستاده شده بود) برخورد كرد و هر دو سپاه در آنجا فرود آمدند، چون وقت نماز ظهر رسيد امام به «حجّاج بن مسروق» فرمود:

پاورقي

1 . مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 103-104.

2 . كشف الغمّة، ج 2، ص 28.

3 . مثيرالاحزان، ص 45.

4 . ذو حُسم (يا ذوحُسُم) نام كوهى است كه نعمان بن منذر در آنجا به شكار مى پرداخت.

صفحه 367

«أَذِّنْ رَحِمَكَ اللهُ!... حَتّى نُصَلِّي ; اذان بگو: خداوند ترا رحمت كند،... تا نماز بگزاريم». حجّاج برخاست و اذان گفت، آنگاه امام(عليه السلام) به حرّ بن يزيد خطاب كرد:

«يَابْنَ يَزيدَ! أَتُريدُ أَنْ تُصَلِّىَ بِأَصْحابِكَ وَ أُصَلِّي بِأَصْحابِي؟ ; آيا تو قصد دارى با ياران خويش نماز بگزارى و من نيز با ياران خود نماز بگزارم؟».

حر پاسخ داد: شما با يارانت نماز بگزار، ما نيز به تو اقتدا مى كنيم!

امام(عليه السلام) به «حجّاج بن مسروق» فرمود: «اقامه بگو» اقامه گفت و امام(عليه السلام) جلو ايستاد و هر دو سپاه به او اقتدا كردند. پس از نماز از جاى خويش برخاست و به شمشيرش تكيه داد و (خطبه خواند) و پس از حمد و ثناى الهى چنين فرمود:

«أَيُّهَا النّاسُ! إنَّها مَعْذِرَةٌ إِلَى اللّهِ وَ إِلى مَنْ حَضَرَ مِنَ الْمُسْلِمينَ، إِنِّي لَمْ أَقْدِمْ عَلى هذَا الْبَلَدِ حَتّى أَتَتْنِي كُتُبُكُمْ وَ قَدِمَتْ عَلَىَّ رُسُلُكُمْ أَنْ اَقْدِمَ إِلَيْنا إِنَّهُ لَيْسَ عَلَيْنا إِمامٌ، فَلَعَلَّ اللّهُ أَنْ يَجْمَعَنا بِكَ عَلَى الْهُدى، فَإِنْ كُنْتُمْ عَلى ذلِكَ فَقَدْ جِئْتُكُمْ، فَإِنْ تُعْطُونِي

ما يَثِقُ بِهِ قَلْبِي مِنْ عُهُودِكُمْ وَ مِنْ مَواثيقِكُمْ دَخَلْتُ مَعَكُمْ إِلى مِصْرِكُمْ، وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ كُنْتُمْ كارِهينَ لِقُدوُمي عَلَيْكُمْ اِنْصَرَفْتُ إِلَى الْمَكانِ الَّذِي أَقْبَلْتُ مِنْهُ إِلَيْكُمْ».

«اى مردم! اين اتمام حجتى است در پيشگاه خداوند و مسلمانان حاضر، من خود به سوى ديار شما نيامدم مگر آن كه نامه هاى شما به دستم رسيد و فرستادگانتان به سويم آمدند و گفتند: به سوى ما بيا چرا كه ما پيشوايى نداريم بدان اميد كه خداوند به وسيله تو ما را در مسير هدايت گرد آورد. اگر همچنان بر دعوت خود باقى هستيد كه اكنون آمدم. بنابراين، اگر با من پيمان و ميثاق هاى محكم مى بنديد به گونه اى كه مايه اطمينان خاطرم گردد، با شما وارد شهرتان مى شوم و اگر چنين نكنيد و از آمدنم به اين ديار ناخشنوديد به مكانى كه از آنجا آمده ام باز مى گردم».

حر و سپاهيانش در برابر سخنان امام(عليه السلام) ساكت مانده و جوابى ندادند.(1)

پاورقي

1 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 134-135 و ارشاد مفيد، ص 427 (با مختصر تفاوت).

صفحه 368

و طبق روايت ديگرى فرمود:

«اِنَّهُ قَدْ نَزَلَ مِنَ الاَْمْرِ ما قَدْ تَرَوْنَ، وَ إِنَّ الدُّنْيا قَدْ تَغَيَّرَتْ وَ تَنَكَّرَتْ وَ أَدْبَرَ مَعْرُوفُها، وَ اسْتَمَرَّتْ جِدّاً وَ لَمْ يَبْقَ مِنْها إِلاّ صُبابَةً كَصُبابَةِ الاِْناءِ، وَ خَسيسِ عَيْش كَالْمَرْعَى الْوَبيلِ، اَلا تَرَوْنَ إِلَى الْحَقِّ لا يُعْمَلُ بِهِ، وَ إِلَى الْباطِلِ لا يُتَناهى عَنْهُ، لِيَرْغَبَ الْمُؤْمِنُ فِي لِقاءِ رَبِّهِ حَقّاً حَقّاً، فَإِنّي لا أَرىَ الْمَوْتَ إِلاّ سَعادَةً، وَ الْحَياةَ مَعَ الظّالِمينَ إِلاّ بَرَماً».

«همه شما مى بينيد كه چه پيش آمده است، مى بينيد اوضاع زمانه دگرگون و نامشخّص

شده، خوبى آن روى گردانيده و با شتاب درگذر است، و از آن جز اندكى همانند ته مانده ظرف ها و زندگى پستى همچون چراگاه دشوار و خطرناك، باقى نمانده است. آيا نمى بينيد به حق عمل نمى شود و از باطل جلوگيرى نمى گردد، در چنين شرايطى بر مؤمن لازم است شيفته ديدار پروردگارش (شهادت) باشد. به يقين من مرگِ (در راه حق) را جز سعادت، و زندگى در كنار ستمگران را جز ننگ و خوارى نمى بينم».(1)

علاّمه مجلسى افزوده است كه امام(عليه السلام) در ادامه چنين فرمود:

«إِنَّ النّاسَ عَبيدُ الدُّنْيا وَ الدّينُ لَعِقٌ عَلى أَلْسِنَتِهِمْ يَحُوطُونَهُ ما دَرَّتْ مَعائِشُهُمْ فَاِذا مُحِّصُوا بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّيّانوُنَ ; مردم بندگان دنيايند، و دين همانند چيز خوش طمع و

لذيذى بر زبانشان است كه تا آنگاه كه زندگى شان (به وسيله آن) پر رونق است، آن را نگه مى دارند، ولى هنگامى كه به بلا (در امر دين) آزموده شوند، تعداد دين داران اندك گردند».(2)

با اين كه «حرّ بن يزيد رياحى» بيشترين احترام را در ظاهر به امام(عليه السلام) گذارد و خود

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 44، ص 381 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 305 (با مختصر تفاوت).

2 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 237 و بحارالانوار، ج 75، ص 116. (قابل توجّه آن كه : خوارزمى معتقد است كه امام(عليه السلام) اين سخن را در روز دوّم محرّم، در كربلا ايراد فرموده است).

صفحه 369

و يارانش پشت سر امام نماز خواندند، ولى مأمور بود به هر قيمتى شده اجازه ندهد امام(عليه السلام) به كوفه نزديك شود، و اجازه بازگشت به مدينه را هم ندهد، بلكه امام(عليه السلام)

را در يك منطقه دور از آبادى ها فرود آورد تا لشكرها فرا رسند و امام(عليه السلام) را در محاصره كامل قرار دهند.

اگر مى بينيم امام(عليه السلام) مى فرمايد: شما مرا دعوت كرديد، اگر حاضر به همكارى نيستيد به جايگاه اصلى ام باز مى گردم، در واقع براى اتمام حجّت بر آن گروه پيمان شكن است، زيرا اگر امام(عليه السلام) مى خواست بازگردد، بعد از خبرهاى قطعى كه از شهادت مسلم و هانى و پيمان شكنى اهل كوفه به او رسيده بود و هيچ مانعى در ظاهر وجود نداشت، باز مى گشت.

او به خوبى مى داند مسير او به سوى كربلا، ميدان جانبازى و شهادت او است، و اين خبر از جدّش رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به او رسيده بود.

50 _ خطبه ديگر امام (عليه السلام) در برابر لشكر حرّ

مطابق روايتى: هنگام نماز عصر امام(عليه السلام) به مؤذّن خود فرمان داد اذان و اقامه بگويد، سپس امام(عليه السلام)جلو ايستاد و هر دو سپاه به آن حضرت اقتدا كردند، پس از نماز امام برخاست و حمد و ثناى الهى را بجاى آورد و فرمود:

«أَيُهَا النّاسُ! أَنَا ابْنُ بِنْتِ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) وَ نَحْنُ أَوْلى بِوِلايَةِ هذِهِ الاُْمُورِ عَلَيْكُمْ مِنْ هؤُلاءِ الْمُدَّعينَ ما لَيْسَ لَهُمْ وَ السّائِرينَ فيكُمْ بِالظُّلْمِ وَ الْعُدْوانِ، فَإِنْ تَثِقُوا بِاللّهِ وَ تَعْرِفُوا الْحَقَّ لاَِهْلِهِ فَيَكُونُ ذلِكَ لِلّهِ رِضىً، وَ إِنْ كَرِهْتُمُونا وَ جَهِلْتُمْ حَقَّنا وَ كانَ رَأْيُكُمْ عَلى خِلافِ ما جاءَتْ بِهِ كُتُبُكُمْ وَ قَدِمَتْ بِهِ رُسُلُكُمْ اِنْصَرَفْتُ عَنْكُمْ».

«اى مردم! من فرزند دختر رسول خدايم، ما به ولايت اين امور بر شما (امامت بر مسلمين) از اين مدّعيان دروغين كه در ميانتان به ظلم و ستم و تجاوز رفتار

مى كنند

صفحه 370

سزاوارتريم. اگر به خدا اعتماد كنيد و صاحبان حق را بشناسيد، مايه خشنودى خداوند است و اگر ما را ناخوش داشته و حقّ ما را نشناسيد و عقيده شما برخلاف آن باشد كه در نامه هايتان نوشته ايد و فرستادگانتان گفتند، از نزد شما باز مى گردم».

حرّ بن يزيد در پاسخ عرض كرد: «اى اباعبدالله(عليه السلام)! ما از اين نامه ها و فرستادگان بى خبريم».

امام(عليه السلام) به يكى از خدمت گزاران به نام عقبة ابن سمعان، رو كرد و فرمود: «يا عُقْبَةُ! هاتِ الْخُرْجَيْنَ اللَّذَيْنِ فِيهِمَا الْكُتُبُ ; اى عقبه! آن دو خورجين نامه ها را بياور».

عقبه نيز نامه هاى شاميان و كوفيان را حاضر كرد و پيش روى آنان ريخت، آنان پيش آمده، به نامه ها نگاه كرده و مى گذشتند!

حر گفت: «اى اباعبدالله! ما از آنان كه اين نامه ها را نوشتند نيستيم، مأموريت ما آن است كه از تو جدا نشده تا تو را نزد امير (عبيدالله بن زياد) ببريم».

امام(عليه السلام) تبسّمى كرد و فرمود:

«اَلْمُوْتُ أَدْنى إِلَيْكَ مِنْ ذلِكَ ; مرگ از انجام اين كار به تو نزديك تر است!».(1)

اين دوّمين اتمام حجّت امام(عليه السلام) به كوفيان و سپاه «حرّ» است كه در ميان آنها به يقين از نامه نگاران و دعوت كنندگان امام(عليه السلام) فراوان بودند، زيرا كسى جز «حرّ» نوشتن نامه را انكار نكرد.

به يقين از آنها بسيار بودند و شرمنده شدند ولى اراده آنها از آن ضعيف تر بود كه درست بينديشند و از راه خطا بازگردند.

جمله آخر امام(عليه السلام) مانند پتكى بر سر «حر» وارد شد و چيزى نگفت.

پاورقي

1 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص

137-138 ; تاريخ طبرى، ج 4، ص 303 (با مختصر تفاوت) و مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 232 (با مختصر تفاوت).

صفحه 371

51 _ گفتگوى پرمعناى امام (عليه السلام) با حرّ

امام(عليه السلام) پس از گفتگو با حُرّ، به ياران خود رو كرد و فرمود: «زنان را بر مركب ها سوار كنيد تا ببينيم حرّ و يارانش چه خواهند كرد؟».

اصحاب امام سوار شدند و زنان را جلوى كاروان حركت دادند. ولى سواران كوفه پيش آمده و راه را بر آنان بستند. امام دست به قبضه شمشير برد و بر سر حُرّ فرياد كشيد و فرمود: «ثَكَلَتْكَ اُمُّكَ! مَا الَّذي تُرِيدُ أَنْ تَصْنَعَ؟; مادرت به عزايت بنشيند! مى خواهى چه كار كنى؟!».

حرّ پاسخ داد: به خدا سوگند اگر كسى از عرب _ جز تو _ چنين سخنى بر زبان جارى مى ساخت، پاسخش را مى دادم، هر كه مى خواست باشد! امّا به خدا سوگند كه من نمى توانم نام مادرت را (به علّت عظمت فوق العاده آن حضرت) بر زبانم جارى سازم، ولى ناچارم شما را به نزد عبيدالله بن زياد ببرم.

امام(عليه السلام) در پاسخ فرمود:

«اِذاً وَاللّهِ لا أَتْبَعُكَ أَوْ تَذْهَبَ نَفْسي ; به خدا سوگند من نمى آيم مگر آن كه كشته شوم!».

حرّ پاسخ داد: «به خدا سوگند! من نيز از تو دست نمى كشم مگر آن كه خود و يارانم كشته شويم!».

حضرت فرمود:

«بَرَزَ أَصْحابي وَ أَصْحابُكَ وَ اَبْرِزْ إِلَىَّ، فَإِنْ قَتَلْتَنِي خُذْ بِرَأْسِي إِلَى ابْنِ زِياد وَ إِنْ قَتَلْتُكَ أَرَحْتُ الْخَلْقَ مِنْكَ; يارانم با ياران تو مى جنگند و من با تو نبرد خواهيم كرد. اگر

غلبه كردى سرم را نزد ابن زياد ببر و اگر من تو را به قتل رساندم،

مردم را از تو آسوده كردم!».

حرّ گفت: «اى اباعبدالله! من مأمور نيستم با تو نبرد كنم، بلكه مأموريّت من آن

صفحه 372

است از تو جدا نشوم تا تو را نزد ابن زياد ببرم.... من مى دانم كه همگان براى نجات خويش در فرداى قيامت به شفاعت جدّ تو اميد بسته اند، و اگر با تو بستيزم مى ترسم در دنيا و آخرت زيانكار باشم ; ولى من در اين شرايط نمى توانم از تو دست كشيده و به كوفه برگردم، اين راه را در پيش گير و هر جا كه خواستى برو، تا به عبيدالله بن زيادنامه اى بنويسم كه او با من مخالفت كرد و من نتوانستم كارى بكنم، تو را به خدا سوگند مى دهم جان خويش را حفظ كن!».

امام(عليه السلام) فرمود:

«يا حُرُّ! كَأَنَّكَ تُخْبِرُنِي أَنِّي مَقْتُولٌ ; اى حرّ; گويا از كشته شدن مرا مى ترسانى؟».

حرّ عرض كرد: «آرى اباعبدالله! من در اين مورد شكّى ندارم (كه اينها چنين تصميمى دارند) مگر آن كه از همان راهى كه آمده اى برگردى».

امام(عليه السلام) فرمود:

ما أَدْري ما أَقُولُ لَكَ وَ لكِنِّي أَقُولُ كَما قالَ أَخُو الاَْوْسِ حَيْثُ يَقُولُ:

سَأَمْضي وَ ما بِالْمَوْتِ عارٌ عَلَى الْفَتى

إِذا ما نَوى خَيْراً، وَ جاهَدَ مُسْلِماً

وَ وَاسَى الرِّجالَ الصّالِحينَ بِنَفْسِهِ

وَ فارَقَ مَذْمُوماً وَ خالَفَ مُجْرِماً

أَقْدِمُ نَفْسي لا أُريدُ بَقاءَها

لِتَلْقى خَميساً فِي الْوِغاءِ عَرْمَرْماً

فَإِنْ عِشْتُ لَمْ أُلَمْ وَ إِنْ مُتُّ لَمْ أُذَمْ

كَفى بِكَ ذُلاّ أَنْ تَعيشَ مُرَغَّماً

تنها پاسخى كه مى توانم به تو بدهم همان پاسخى است كه آن مرد از قبيله اوس (به پسر عموى خويش هنگامى كه مى خواست به يارى پيامبر برود)، داد:

(سپس اشعارى به اين مضمون بيان فرمود:)

«من

اين راه را مى روم و مرگ براى جوانمرد ننگ نيست.

آنگاه كه آهنگ خير كند و در راه اسلام مجاهدت نمايد.

و براى مردان صالح از جان خود مايه بگذارد.

صفحه 373

و از بدى ها دورى گزيده و با تبهكاران مخالفت ورزد.

من جانم را بر كف گرفته و ديگر قصد ماندن ندارم تا در كشاكش نبرد با تمام سپاه دشمن بستيزم.

پس اگر زنده ماندم پيشمان نخواهم بود، و اگر كشته شوم نكوهش نمى شوم.

تو را ذلّت همين بس كه با خوارى به اين زندگى (ننگين خود) ادامه دهى!!».(1)

تعبيرات و اشعارى كه در اين گفتار امام(عليه السلام) از آن استفاده شده نشان مى دهد كه شجاعت پدرش على(عليه السلام) در وجود مباركش به طور كامل وجود داشته است، همان گونه كه پدرش فرمود: «وَاللهِ لاَبْنُ اَبيطالِب آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْىِ اُمِّهِ; به خدا سوگند عشق و علاقه فرزند ابوطالب به مرگ از علاقه طفل شيرخوار به پستان مادرش بيشتر است».(2) او هم مى فرمايد: «سَأَمْضي وَ ما بِالْمَوْتِ عارٌ عَلَى الْفَتى; من از اين طريق مى روم و مرگ و شهادت (در راه خدا و نشر حقّ و عدالت) براى جوانمردان عيب و عار نيست!»

شجاعتى كه سبب مى شود بر مرگ لبخند زند و از هيچ تهديدى نهراسد و شاهد مقصود مقدّس خويش را به هر قيمت شده در آغوش گيرد.

يك بار ديگر اشعار فوق را كه زبان حال امام(عليه السلام) است زمزمه كنيد و به محتواى آن بينديشيد، چگونه از مرگى كه مايه حيات و عزّت و افتخار است و حياتى كه مايه ننگ و خوارى و بدبختى است، سخن مى گويد.

52 _ تعبير ديگرى از امام (عليه السلام) درباره ذلّت ناپذيرى

پاورقي

1 . فتوح ابن

اعثم، ج 5، ص 138-140 ; مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 232-233 (با مختصر تفاوت) و بحارالانوار، ج 44، ص 377-378 (با مقدارى تفاوت).

2 . نهج البلاغه، خطبه 5.

صفحه 374

در روايت ديگرى آمده است كه حضرت بعد از خواندن آن اشعار فرمود:

«لَيْسَ شَأْنِي شَأْنُ مَنْ يَخافُ الْمَوْتَ، ما اَهْوَنَ الْمَوْتِ عَلى سَبيلِ نَيْلِ الْعِزِّ وَ إِحْياءِ الْحَقِّ، لَيْسَ الْمُوتُ فِي سَبيلِ الْعِزِّ إِلاّ حَياةً خالِدَةً وَ لَيْسَتِ الْحَياةُ مَعَ الذُّلِّ إِلاَّ الْمَوْتَ الَّذِي لا حَياةَ مَعَهُ، اَفَبِالْمَوْتِ تُخَوِّفُنِي، هَيْهاتَ طاشَ سَهْمُكَ وَ خابَ ظَنُّكَ لَسْتُ اَخافُ الْمَوْتَ، اِنَّ نَفْسِي لاََكْبَرُ مِنْ ذلِكَ وَ هِمَّتِي لاََعْلى مِنْ أَنْ أَحْمِلَ الضَّيْمَ خَوْفاً مِنَ الْمَوْتِ وَ هَلْ تَقْدِرُونَ عَلى اَكْثَرَ مِنْ قَتْلي؟! مَرْحَباً بِالْقَتْلِ فِي سَبيلِ اللّهِ، وَ لكِنَّكُمْ لا تَقْدِرُونَ عَلى هَدْمِ مَجْدي وَ مَحْوِ عِزِّي وَ شَرَفِي فَإِذا لا أُبالِي بِالْقَتْلِ».

«در شأن چون منى نيست كه از مرگ بهراسد! مرگ در راه رسيدن به عزّت و احياى حق، چقدر آسان است؟! آرى مرگ در راه عزّت و سربلندى جز زندگانى جاويد نيست! و زندگى ذلّت بار جز مرگ تهى از زندگى نمى باشد.

آيا مرا از مرگ مى ترسانى؟ هيهات! تيرت به خطا رفت و پندارت بيهوده است!

من آن نيستم كه از مرگ بترسم، روحم بزرگ تر و همّتم برتر از آن است كه از ترس مرگ زير بار ستم بروم!

آيا به بيش از كشتن من قادريد؟! خوشا به كشته شدن در راه خدا!

ولى شما بر نابودى عظمت و عزّت و شرف من ناتوانيد، حال كه چنين است من از كشته شدن باكى ندارم!».(1)

راستى آفرين بر اين همّت، و درود خدا بر اين عظمت روح و

اوج شهامت;

آيا اين گونه سخنان تاكنون از كسى شنيده شده؟

آيا هر كس توان گفتن اين كلمات را دارد؟

پاورقي

1 . احقاق الحق، ج 1، ص 601 و اعيان الشيعة، ج 1، ص 581.

صفحه 375

درود بر تو اى پيشواى آزادگان و اى سالار شهيدان! كه عاليترين درس را در كوتاهترين عبارت به ما آموختى، درود و صد هزار درود!

53 _ خطبه ديگرى از امام (عليه السلام) در جمع ياران حرّ

سرانجام امام(عليه السلام) و حُرّ هر كدام با سپاهيان خود به راه خويش ادامه دادند تا به منزلگاه «بيضه»(1) رسيدند. امام(عليه السلام) در آنجا براى ياران خود و سپاه حرّ، پس از حمد و ثناى الهى چنين فرمودند:

«أَيُّهَا النّاسُ; إِنَّ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) قالَ: «مَنْ رَأى سُلْطاناً جائِراً مُسْتَحِلاًّ لِحُرُمِ اللهِ، ناكِثاً لِعَهْدِ اللهِ، مُخالِفاً لِسُنَّةِ رَسُولِ اللهِ، يَعْمَلُ فِي عِبادِاللهِ بِالاِْثْمِ وَ الْعُدْوانِ فَلَمْ يُغَيِّرْ عَلَيْهِ بِفِعْل، وَ لاَ قَوْل، كانَ حَقّاً عَلَى اللهِ أَنْ يُدْخِلَهُ مَدْخَلَهُ». ألا وَ إِنَّ هؤُلاءِ قَدْ لَزِمُوا طاعَةَ الشَّيْطانِ، وَ تَرَكُوا طاعَةَ الرَّحْمنِ، وَ اَظْهَرُوا الْفَسادَ، وَ عَطَّلُوا الْحُدُودَ وَاسْتَأْثَرُوا بِالْفَيءِ، وَ أَحَلُّوا حَرامَ اللّهِ، وَ حَرَّمُوا حَلالَ اللّهِ، وَ أَنَا أَحَقُّ مَنْ غَيَّرَ.

قَدْ أَتَتْني كُتُبُكُمْ، وَ قَدِمَتْ عَلَىَّ رُسُلُكُمْ بِبَيْعَتِكُمْ أَنَّكُمْ لا تُسَلِّمُوني وَ لا تَخْذُلُوني، فَاِنْ تَمَمْتُمْ عَلى بَيْعَتِكُمْ تُصيبُوا رُشْدَكم، فَأَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِىٍّ، وَابْنُ فاطِمَةَ بِنْتِ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)، نَفْسي مَعَ أَنْفُسِكُمْ، وَ أَهْلي مَعَ أَهْليكُمْ، فَلَكُمْ فِىَّ أُسْوَةٌ، وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ نَقَضْتُمْ عَهْدَكُمْ، وَ خَلَّعْتُمْ بَيْعَتي مِنْ أَعْناقِكُمْ فَلَعَمْري ما هِىَ لَكُمْ بِنُكْر، لَقَدْ فَعَلْتُمُوها بِأَبي وَ أَخي وَابْنِ عَمِّي مُسْلِم! وَالْمَغْرُورُ مَنِ اغْتَرَّ بِكُمْ، فَحَظُّكُمْ أَخْطَأْتُمْ، وَ نَصيبُكُمْ ضَيَّعْتُمْ (فَمَنْ نَّكَثَ فَإِنَّمَا يَنْكُثُ عَلَى نَفْسِهِ) وَ سَيُغْنِى اللّهُ عَنْكُمْ،

وَ السَّلامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ».

«اى مردم! پيامبر خدا(عليه السلام) فرمودند: «هر كس سلطان ستمگرى را ببيند كه حرام خدا را حلال شمرده، پيمان الهى را شكسته و با سنّت رسول خدا مخالفت ورزيده، در

پاورقي

1 . بيضه (به كسر باء) آبگاهى است ميان واقصه و عذيب.

صفحه 376

ميان بندگان خدا به ستم رفتار مى كند; و او با زبان و كردارش با وى به مخالفت بر نخيزد، سزاوار است خداوند او را در جايگاه آن سلطان ستمگر (دوزخ) بياندازد».

هان اى مردم! اين گروه (بنى اميّه) به طاعت شيطان پايبند شده و از پيروى خداوند سرپيچى كرده اند، فساد را آشكار ساخته و حدود الهى را تعطيل كرده اند. آنان بيت المال را به انحصار خويش درآورده، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام شمرده اند و من (كه فرزند رسول خدايم) به قيام براى تغيير اين اوضاع، از همه كس سزاوارترم.

نامه هاى شما به دستم رسيد و فرستادگانتان _ با خبر بيعت شما _ به نزدم آمدند (و گفتند:) شما با من پيمان بسته كه مرا در برابر دشمن تنها نخواهيد گذاشت.

اكنون اگر به بيعت خود وفادار مانديد، به رشد و كمال خود دست يافتيد، من حسين بن على(عليه السلام) و فرزند فاطمه دختر رسول خدايم. من در كنار شما، و خاندانم در كنار خاندان شما است. اسوه و الگوى شما من هستم.

و اگر چنين نبوديد و پيمانتان را شكسته ايد و از بيعت خويش با من دست كشيده ايد، به جانم سوگند! اين رفتار از شما ناشناخته (و عجيب) نيست! چرا كه شما با پدر و برادر و پسرعمويم مسلم، همين

گونه رفتار كرديد! فريب خورده كسى است كه فريب شما را بخورد. (در واقع اين شماييد كه) هماى سعادت را از دست داده و بهره خويش را تباه ساخته ايد. (قرآن مى فرمايد): «(فَمَنْ نَّكَثَ فَإِنَّمَا يَنْكُثُ عَلَى نَفْسِهِ); هر كس پيمان شكنى كند، تنها به زيان خود پيمان شكسته است».(1)

و به زودى خداوند مرا از شما بى نياز خواهد كرد، و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته».

هنگامى كه اين خطبه به پايان رسيد، ياران امام(عليه السلام) به نزدش آمده و همگى براى

پاورقي

1 . فتح، آيه 10 .

صفحه 377

يارى حضرت اعلام يارى كردند و امام(عليه السلام) از خداوند براى آنها خير و سعادت طلب نمود.(1)

اين گفتار تاريخى امام(عليه السلام) با صراحت تمام هدف قيام خونين عاشورا را شرح مى دهد، بيانى كه براى هر زمان و هر مكان كاربرد دارد. امام(عليه السلام) قيام خود را تبلورى از وظيفه عمومى همه مسلمين مى داند كه در برابر حكّام جائر و ظالم بر عهده دارند. ظالمانى كه نه فقط بندگان خدا را به زنجير ستم گرفتار ساخته اند، بلكه حلال خدا را حرام كرده و حرام او را حلال شمرده اند.

به يقين، سكوت در برابر چنين افرادى براى هيچ مسلمانى جايز نيست! چرا كه سكوت سبب امضاى اعمال آنان مى شود و امضاى اعمال آنان سبب اتّحاد سرنوشت سكوت كننده، با ظالمان و طاغيان مى گردد.

آرى ; همه بايد فرياد كشند و قيام كنند و كاخ بيدادگران را واژگون كنند و از همه سزاوارتر به اين امر، فرزند پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و امام معصوم(عليهم السلام) است.

چه منطقى از اين گوياتر و زنده تر!

54 _ عبيدالله بن حُرّ جعفى و از دست دادن فرصت

هنگامى

كه امام(عليه السلام) با سپاه اندك خويش به «قصر بنى مقاتل»(2) رسيد در آنجا خيمه اى توجّهش را جلب كرد، پرسيد: «اين خيمه از كيست؟» گفتند: «عبيدالله بن حرّجعفى». امام(عليه السلام) «حجّاج بن مسروق جعفى» را به نزد او فرستاد. حجّاج به خيمه عبيدالله بن حرّ آمد، سلام كرد و گفت:

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 304 ; كامل ابن اثير، ج 4، ص 48 و فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 144-145.

2 . اين قصر كه موضعى است ميان عين التمر و قُطقُطانيّه (نزديك كوفه)، منسوب به مقاتل بن حسان بوده است.

صفحه 378

اى پسر حرّ! به خدا سوگند! اگر شايسته آن باشى كه بپذيرى خداوند به تو كرامتى عظيم هديه كرده است.

گفت: كدام كرامت؟

حجّاج پاسخ داد: اين حسين بن على(عليه السلام) است، كه تو را به يارى خويش فرا مى خواند. پس اگر در ركاب آن حضرت با دشمنانش نبرد كنى، پاداش بزرگى نصيب تو خواهد شد و اگر كشته شوى، به فيض شهادت نايل گردى.

«عبيدالله بن حرّ» گفت: من از كوفه بيرون نيامدم مگر آن كه بيم داشتم حسين بن على(عليه السلام) به كوفه قدم گذارد و من آنجا باشم و يارى اش نكنم. در كوفه هيچ ياورى نمانده مگر آن كه به دنيا رو كرده است، خدمت امام برگرد و اين مطلب را به عرضشان برسان.

حجّاج نزد امام آمد و ماجرا را به عرض امام(عليه السلام) رساند. امام برخاست و باتنى چند از ياران خود به نزد عبيدالله بن حرّ آمد. عبيدالله از امام(عليه السلام) استقبال گرمى به عمل آورد و امام نشست و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:

«أَمّا

بَعْدُ، يَابْنَ الْحُرِّ! فَإِنَّ مِصْرَكُمْ هذِهِ كَتَبُوا إِلَىَّ وَ خَبَّرُوني أَنَّهُمْ مُجْتَمِعُونَ عَلى نُصْرَتي، وَ أَنْ يَقُومُوا دُونِي وَ يُقاتِلُوا عَدُوِّي، وَ أَنَّهُمْ سَأَلُونِى الْقُدُومَ عَلَيْهِمْ، فَقَدِمْتُ، وَ لَسْتُ أَدْرِي الْقَوْمَ عَلى ما زَعَمُوا، لاَِنَّهُمْ قَدْ أَعانُوا عَلى قَتْلِ ابْنِ عَمِّي مُسْلِمِ بْنِ عَقيل(رحمه الله)وَ شيعَتِهِ. وَ أَجْمَعُوا عَلَى ابْنِ مَرْجانَةَ عُبَيْدِاللّهِ بْنِ زِياد يُبايِعُنِي لِيَزيدَ بْنِ مُعاوِيَةَ، وَ أَنْتَ يَابْنَ الْحُرِّ فَاعْلَمْ أَنَّ اللّهَ عَزَّ وَ جَلَّ مُؤاخِذُكَ بِما كَسَبْتَ وَ أَسْلَفْتَ مِنَ الذُّنُوبِ فِى الاَْيّامِ الْخالِيَةِ، وَ أَنَا أَدْعُوكَ فِي وَقْتِي هذا اِلى تَوْبَة تُغْسَلُ بِها ما عَلَيْكَ مِنَ الذُّنُوبِ، وَ أَدْعُوكَ إِلى نُصْرَتِنا أَهْلَ الْبَيْتِ، فَإِنْ أُعْطِينا حَقَّنا حَمِدْنَا اللّهُ عَلى ذلِكَ وَ قَبِلْناهُ، وَ إِنْ مُنِعْنا حَقَّنا وَ رُكِبْنا بِالظُّلْمِ كُنْتَ مِنْ أَعْواني عَلى طَلَبِ الْحَقِّ».

«امّا بعد! اى پسر حرّ! همشهريان تو اين نامه ها را برايم نوشتند و خبر دادند كه

صفحه 379

همگى بر يارى من متّفق اند و در كنار من ايستاده و با دشمنانم پيكار خواهند كرد. و از من خواستند كه نزدشان بروم و من نيز آمدم. ولى گمان نمى كنم كه آنان بر عهدشان پايدار بمانند، زيرا آنان بر كشتن پسر عمويم _ مسلم بن عقيل(رحمه الله) _ و يارانش (با دشمنان) همكارى كردند، و همگى با پسر مرجانه _ عبيدالله بن زياد _ كه از من مى خواهد با يزيد بيعت كنم، همراه شده اند. و تو اى پسر حرّ بدان! به يقين خداوند در برابر كارهايى كه انجام داده اى و گناهانى كه در ايّام گذشته مرتكب شده اى، از تو بازخواست خواهد كرد، و من در اين لحظه از تو مى خواهم كه با

آب توبه گناهانت را شستشو دهى و تو را به يارى خاندان اهلبيت(عليهم السلام) فرا مى خوانم.

اگر حقّمان را به ما دادند خدا را بر آن شكر كرده و مى پذيريم و اگر آن را از ما بازداشتند و به ظلم و ستم بر ما چيره شدند تو در طلب حق، از ياوران من خواهى بود (و در هر دو صورت زيانى نخواهى ديد)».

عبيدالله بن حرّ عرض كرد: به خدا سوگند! اى فرزند رسول الله(صلى الله عليه وآله) اگر در كوفه كسانى بودند كه تو را يارى كرده و در ركابت پيكار مى نمودند، من مقاوم ترين آنان در برابر دشمنانت بودم. ولى من در كوفه شاهد بودم كه مدّعيان پيروى تو از ترس بنى اميّه و شمشيرهايشان به خانه هاى خود خزيدند. تو را به خدا سوگند كه اين خواهش را از من مكن. من هر چه بتوانم _ از كمك هاى مالى _ از تو دريغ نخواهم كرد اين اسب را از من بپذير كه در پى كسى با آن روان نشدم مگر آن كه بر او دست يافتم و با آن از مهلكه اى نگريختم جز آن كه نجات يافتم و اين شمشير را تقديم تو مى كنم كه به هر چه فرود آوردم آن را بريد.

اŘǙŨعليه السلام) فرمود:

«يَابْنَ الْحُرِّ! ما جِئْناكَ لِفَرَسِكَ وَ سَيْفِكَ، إِنَّما أَتَيْناكَ لِنَسْأَلَكَ النُّصْرَةَ، فَإِنْ كُنْتَ قَدْ بَخِلْتَ عَلَيْنا بِنَفْسِكَ فَلا حاجَةَ لَنا فِي شَىْء مِنْ مالِكَ،... قَدْ سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) وَ هُوَ يَقُولُ: «مَنْ

صفحه 380

سَمِعَ داعِيَةَ أَهْلِ بَيْتي، وَ لَمْ يَنْصُرْهُمْ عَلى حَقِّهِمْ إِلاَّ أَكَبَّهُ اللهُ عَلى وَجْهِهِ فِى النّارِ» ; اى فرزند

حرّ! ما به قصد اسب و شمشيرت نيامديم، ما آمديم تا از تو يارى بطلبيم. اگر از تقديم جانت در راه ما دريغ مىورزى، هيچ نيازى به مالت نداريم... من از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)شنيدم كه مى فرمود: «هر كس فرياد استغاثه اهل بيت مرا بشنود و به ياريشان نشتابد خداوند وى را به رو در آتش دوزخ اندازد».

آنگاه امام حسين(عليه السلام) برخاست و به نزد ياران خود برگشت.(1)

در روايتى آمده است كه امام پس از اين گفتگوها در پايان به عبيدالله بن حرّ چنين فرمود:

«فَإِلاّ تَنْصُرْنا فَاتَّقِ اللّهَ أَنْ لا تَكُونَ مِمَّنْ يُقاتِلُنا، فَوَاللّهِ لا يَسْمَعُ واعِيَتَنا أَحَدٌ ثُمَّ لَمْ يَنْصُرْنا إِلاّ هَلَكَ ; اگر قصد يارى ما را ندارى، پس از خدا بترس و با آنان كه با ما

مى جنگند مباش! به خدا سوگند! هر كس فرياد استغاثه ما را بشنود و به يارى ما نشتابد يقيناً آخرت او تباه خواهد شد».

عبيدالله بن حر عرض كرد: نه، هرگز چنين نخواهد شد! إن شاء الله (و من با دشمن شما همراهى نخواهم كرد).(2)

امام(عليه السلام) بار ديگر با اين سخنان پر معنى خود نشان مى دهد با اين كه اميدى به مردم كوفه ندارد و مى داند آنها بىوفاتر از آن هستند كه به پيمان و دعوت نامه هاى خود وفا كنند و به يارى او برخيزند، باز به راه خود ادامه مى دهد، زيرا رسالت او چيز ديگرى است و برنامه اى ديگر.

در ضمن هر كس را ببيند با او اتمام حجّت مى كند، و صاحبان نفوس مطمئنّه و سعادتمندان پرافتخار و مؤمنان راستين را با خود همراه مى سازد، تا در آن

كارزار

پاورقي

1 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 130-132.

2 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 307-308 و بحارالانوار، ج 44، ص 379.

صفحه 381

تاريخى عاشورا شهد شهادت را بنوشند و با خون هاى پاك خود نهال اسلام را آبيارى كنند و پرده از چهره منافقان و دشمنان قسم خورده اسلام برافكنند.

55 _ در پستى دنيا همين بس...

از امام سجّاد(عليه السلام) نقل شده است كه فرمود: «امام حسين(عليه السلام) (در مسير كربلا) در هيچ منزلگاهى فرود نيامد و كوچ نكرد، مگر آن كه از «يحيى بن زكريّا» پيامبر بزرگ خدا وكشته شدن وى ياد فرمود، و روزى چنين فرمود:

«وَ مِنْ هَوانِ الدُّنْيا عَلَى اللّهِ أَنَّ رَأْسَ يَحْيَى بْنَ زَكَرِيّا اُهْدِىَ اِلى بَغِىٍّ مِنْ بَغايا بَني إِسْرائيلَ ; از پستى دنيا نزد خداوند همين بس كه سر «يحيى بن زكريّا» را براى زناكارى از زناكاران بنى اسرائيل هديه بردند!».(1)

در روايت ديگرى امام(عليه السلام) در توضيح اين مطلب، فرمود:

«إِنَّ امْرَأَةَ مَلِكِ بَنِي إِسْرائيلَ كَبُرَتْ وَ أَرادَتْ أَنْ تُزَوِّجَ بِنْتَها مِنْهُ لِلْمَلِكِ، فَاسْتَشارَ الْمَلِكُ يَحْيَى بْنَ زَكَرِيّا فَنَهاهُ عَنْ ذلِكَ، فَعَرَفَتِ الْمِرْأَةُ ذلِكَ وَ زَيَّنَتْ بِنْتَها وَ بَعَثَتْها إِلَى الْمَلِكِ فَذَهَبَتْ وَ لَعِبَتْ بَيْنَ يَدَيْهِ، فَقالَ لَهَا الْمَلِكُ: مَا حَاجَتُكَ؟

قالَتْ: رَأْسُ يَحْيَى بْنِ زَكَرِيّا.

فَقالَ الْمَلِكُ: يا بُنَيَّةُ حاجَةً غَيْرَ هذِهِ.

قالَتْ: ما أُريدُ غَيْرَهُ... فَقَتَلَهُ، ثُمَّ بَعَثَ بِرَأْسِهِ إِلَيْها فِي طَشْت مِنْ ذَهَب، فَأُمِرَتِ الاَْرْضُ فَأَخَذَتْهَا، وَ سَلَّطَ اللّهُ عَلَيْهِمْ بُخْتَ نُصَّرَ».

«همسر پادشاه بنى اسرائيل پير شده بود، خواست دخترش را به همسرى آن پادشاه درآورد. پادشاه با يحيى بن زكريّا دراين مورد مشورت كرد حضرت وى را از اين كار برحذر داشت، همسر پادشاه از اين ماجرا با خبر شد و دخترش را آرايش

پاورقي

1 .

مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 92 و بحارالانوار، ج 45، ص 89.

صفحه 382

كرد و به نزد پادشاه فرستاد ; دختر به نزد پادشاه رفت و به طنّازى و عشوه گرى پرداخت (تا هوش از سر پادشاه ربود).

پادشاه گفت: (براى آن كه به وصالت برسم) چه مى خواهى؟

دختر گفت: سر يحيى بن زكريّا را!

پادشاه گفت: دخترم! چيز ديگرى بخواه.

گفت: جز اين نمى خواهم!

امام(عليه السلام) ادامه داد: ... وى پس از اين تصميم به قتل حضرت يحيى(عليه السلام) گرفت و آن حضرت را به قتل رساند. آنگاه سر مباركش را در طشت طلايى نهاد و به نزد آن دختر فرستاد (وچندان نگذشت كه زمين دختر را در خود فرود برد و «بخت نصّر» بر آنان مسلّط شد)».(1)

آنجا كه سر يحيى را دفن كردند پيوسته از آن محل خون مى جوشيد تا بخت نصّر گروه زيادى از ظالمان بنى اسرائيل را كشت تا خون از جوشش افتاد.

لذا در پايان اين ماجرا مى خوانيم امام حسين(عليه السلام) به فرزندش امام سجّاد(عليه السلام) فرمود:

«يا وَلَدِي يا عَلِىُّ وَاللّهِ لا يَسْكُنُ دَمِي حَتّى يَبْعَثَ اللّهُ الْمَهْدِىَّ فَيَقْتُلَ عَلى دَمِي مِنَ الْمُنافِقِينَ الْكَفَرَةِ الْفَسَقَةِ سَبْعينَ أَلْفاً ; فرزندم! على جان! به خدا سوگند خون من آرام

نخواهد گرفت تا آنگاه كه خداوند (فرزندم) مهدى(عج) را مبعوث كند و او هفتاد هزار تن از منافقين كافر و فاسق را به قتل برساند».(2)

گفته هاى كوتاه و پرمعنى امام(عليه السلام) در مسير كربلا يكى از ديگرى پربارتر و عجيب تر است.

هدف امام(عليه السلام) از طرح ماجراى حضرت يحيى(عليه السلام) اشاره به اين نكته است كه حكّام

پاورقي

1 . مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص

92 و بحارالانوار، ج 45، ص 89 .

2 . مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 92 و بحارالانوار، ج 45، ص 89 .

صفحه 383

ظالم و جبار و هواپرست او را به جرم پاكى و تقوا و مبارزه با آلودگى ها و هوسبازى ها شهيد مى كنند و سر بريده اش را براى ناپاك زاده اى هديه مى برند و اين نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) از جزئيّات شهادت خود آگاه بوده، و براى اصحاب و ياران و فرزندانش شرح مى داده و آن مردان شجاع را آماده جانبازى و فداكارى تا آخرين قطره خون مى كرده است.

جمله «خون من از جوشش باز نمى ايستد تا «مهدى(عليه السلام)» قيام كند» اشاره پر معنايى به استمرار عاشوراهاى حسينى در طول تاريخ است، همان چيزى كه امروز با چشم خود مى بينيم. صَدَقَ الله وَ رَسُولُهُ وَ اَوْلِيائُهُ(عليهم السلام) .

56 _ ورود به سر منزل مقصود

امام در دوّم محرّم سال 61 هجرى به اتّفاق ياران خويش به سرزمين كربلا وارد شد، ابتدا به يارانش رو كرد و فرمود:

«اَلنّاسُ عَبيدُ الدُّنْيا وَ الدِّينُ لَعِقٌ عَلى أَلْسِنَتِهِمْ، يَحُوطُونَهُ ما دَرَّتْ مَعايِشُهُمْ، فَإِذا مُحِّصُوا بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّيّانُونَ ; مردم، بندگان دنيا هستند و دين همانند چيزى است كه بر

زبانشان باشد، تا آنگاه كه زندگى شان (به وسيله آن) پر رونق است آن را نگه مى دارند، ولى هنگامى كه با مشكلات آزموده شوند عدد دين داران اندك مى شود».

آنگاه پرسيد: آيا اينجا كربلا است!

پاسخ دادند: آرى، اى پسر پيغمبر!

آن حضرت فرمود:

«هذا مَوْضِعُ كَرْب وَ بَلاء، ههُنا مَناخُ رِكابِنا، وَ مَحَطُّ رِحالِنا، وَ مَقْتَلُ رِجالِنا، وَ مَسْفَكُ دِمائِنا ; اين ديار، جايگاه اندوه و بلا

(و سرزمين گرفتارى و آزمون) است،

اينجا محلّ خوابيدن شتران ما، و بارانداز كاروان ما، و محلّ شهادت مردان ما و

صفحه 384

جارى شدن خون ماست».(1)

سپس اصحاب امام(عليه السلام) پياده شدند «حرّ» نيز با هزار سوار جنگى در ناحيه ديگرى در مقابل امام(عليه السلام) اردو زد و نامه اى به عبيدالله بن زياد نوشت و در آن نامه او را از ورود امام حسين(عليه السلام) به كربلا باخبر ساخت.

در روايت ديگرى چنين مى خوانيم:

امام حسين(عليه السلام) فرمود: اسم اين مكان چيست؟ پاسخ دادند: كربلا.

فرمود:

«ذاتُ كَرْب وَ بَلاء، وَ لَقَدْ مَرَّ أَبِي بِهذَا الْمَكانِ عِنْدَ مَسيرِهِ إِلى صِفّينَ، وَ أَنَا مَعَهُ، فَوَقَفَ، فَسَأَلَ عَنْهُ، فَأُخْبِرَ بِاسْمِهِ، فَقالَ: «هاهُنا مَحَطُّ رِكابِهِمْ، وَ هاهُنا مِهْراقُ دِمائِهِمْ»، فَسُئِلَ عَنْ ذلِكَ، فَقالَ: «ثِقْلٌ لاِلِ بَيْتِ مُحَمَّد، يَنْزِلُونَ هاهُنا»، وَ قَبَضَ قَبْضَةً مِنْها فَشَمَّها وَ قالَ: هذِهِ وَ اللّهِ هِىَ الاَْرْضُ الَّتِي أَخْبَرَ بِها جَبْرَئيلُ رَسُولَ اللّهِ أَنَّنِي أُقْتَلُ فيها، أَخْبَرْتَنِي أُمُّ سَلْمَةَ».

«سرزمين اندوه و سختى، پدرم (اميرالمؤمنين(عليه السلام)) در مسير جنگ صفّين كه من نيز همراه او بودم از اين سرزمين عبور كرد، چون به اينجا رسيد، ايستاد و از نام آن پرسيد. وقتى كه نامش را شنيد، فرمود: «اينجا محلّ كاروان آنان و جاى ريخته شدن خون هاى پاكشان است».

پرسيدند: از چه خبر مى دهى؟

فرمود: «از حوادث سنگينى براى خاندان پيامبر كه روزى در اين مكان فرود مى آيند».

سپس امام حسين(عليه السلام) مشتى از خاك گرفت و بوييد و فرمود: «به خدا سوگند! اين همان سرزمينى است كه جبرئيل به پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) خبر داد كه من در آن شهيد مى شوم.

پاورقي

1 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص

237 و بحارالانوار، ج 44، ص 383 .

صفحه 385

امّ سلمه (همسر بزرگوار رسول گرامى اسلام) به من خبر داد و گفت: روزى جبرئيل نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود و تو هم (اى حسين(عليه السلام)) نزد من بودى، پس گريستى، پيامبر فرمود: فرزندم را رها كن و من تو را رها كردم، پيامبر(صلى الله عليه وآله) تو را در آغوش گرفت و بر دامانش نشاند. جبرئيل از پيامبر(صلى الله عليه وآله) پرسيد: آيا حسين(عليه السلام) را دوست دارى؟ پيامبر فرمود: آرى». جبرئيل گفت:

«فِإِنَّ أُمَّتَكَ سَتَقْتُلُهُ، وَ إنْ شِئْتَ أُريتُكَ تُرْبَةَ أرْضِهِ الَّتي يُقْتَلُ فِيها ; امّت تو وى را خواهند كشت و چنانچه خواسته باشى خاك زمينى را كه در آن شهيد مى شود به تو نشان دهم؟».

پيامبر فرمود: آرى!

آنگاه جبرئيل بالش را بر زمين باز كرد و آن زمين را به پيامبر نشان داد.(1)

ابومخنف در كتاب مقتل خويش از كلبى نقل مى كند كه امام و حرّ با سپاهيان خود راه مى پيمودند تا آن كه در روز چهارشنبه به سرزمين كربلا رسيدند، ناگهان اسب امام حسين(عليه السلام) از حركت ايستاد. امام(عليه السلام) از آن پياده شد و سوار بر مركب ديگر شد ; ولى آن اسب نيز قدم از قدم برنداشت، اسب هاى متعدّدى عوض كرد، ولى هيچ يك حركت نكردند. امام(عليه السلام)چون اين امر شگفت آور را مشاهده كرد، پرسيد: نام اين سرزمين چيست؟

گفتند: غاضريّه. فرمود: آيا نام ديگرى دارد؟ گفتند: نينوا.

فرمود: به جز اينها آن را چه مى نامند؟ گفتند: شاطى الفرات (ساحل فرات).

فرمود: آيا باز هم نامى دارد؟ پاسخ دادند: كربلا.

پس آهى كشيد و فرمود: «أَرْضُ كَرْب وَ بَلاَء; دشت

اندوه و بلا» است.

سپس افزود:

«قِفُوا وَ لا تَرْحَلُوا مِنْها، فَهاهُنا وَاللّهِ مَناخُ رِكابِنا، وَ هاهُنا وَاللّهِ سَفْكُ دِمائِنا، وَ هاهُنا

پاورقي

1 . مجمع الزوائد، ج 9، ص 192.

صفحه 386

وَاللّهِ هَتْكُ حَريمِنا، وَ هاهُنا وَاللّهِ قَتْلُ رِجالِنا، وَ هاهُنا وَاللّهِ ذِبْحُ اَطْفالِنا، وَ هاهُنا وَاللّهِ تُزارُ قُبُورُنا، وَ بِهذِهِ التُّرْبَةِ وَعَدَنِي جَدِّي رَسُولُ اللّهِ وَ لا خُلْفَ لِقَوْلِهِ».

«همين جا توقّف كنيد و از آن كوچ نكنيد. پس به خدا سوگند! خوابگاه شتران ما و جاى ريخته شدن خونمان است. به خدا سوگند! اينجا محلّ هتك حريم ما و كشته شدن مردان و ذبح كودكان ماست. به خدا سوگند! اينجا محلّ زيارت قبور ماست. جدّم رسول خدا مرا به اين تربت نويد داده است كه در فرموده او تخلّفى نيست».(1)

سرزمين كربلا از خاطره انگيزترين سرزمين هاى كشور اسلام است، سرزمين دلاورى ها و رشادت ها، سرزمين ايثارها و فداكارى ها، و سرزمين پايمردى ها در مسير هدف.

نام كربلا براى امام حسين(عليه السلام) كاملا آشنا بود، چرا كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در زمان خود از آن خبر داده بود و اين خبر را رسول خدا(صلى الله عليه وآله) طبق روايات از جبرئيل، امين وحى خدا شنيد، كه فرزندت حسين را در اين سرزمين شهيد خواهند كرد (شهادتى كه موج آثارش پهنه تاريخ را فراخواهد گرفت).

حتّى امير مؤمنان على(عليه السلام) مطابق روايتى هنگامى كه از آن عبور مى كرد صحنه هاى آينده اين سرزمين را با چشم خود ديد و در آنجا نماز گزارد و حسين عزيزش را به پايمردى بيشتر دعوت كرد.

لذا هنگامى كه امام حسين(عليه السلام) به اين سرزمين موعود رسيد، دستور داد بارها را بگشايند

و خيمه ها را برپا كنند و فرمود منزلگه مقصود ما همين جاست!

57 _ برخورد عزّتمندانه امام (عليه السلام) با فرستاده عبيدالله

پاورقي

1 . ناسخ التواريخ، ج 2، ص 168 و رجوع كنيد به : اثبات الهداة، ج 5، ص 202 .

صفحه 387

ابن زياد نامه اى به اين مضمون براى امام حسين(عليه السلام) نوشت: «امّا بعد! اى حسين! خبر ورودت به كربلا به من رسيد، اميرالمؤمنين _ يزيد! _ به من نوشته است كه سر بر بالين ننهم و غذاى سيرى نخورم تا تو را به قتل برسانم و به خداوند لطيف و خبير ملحق كنم و يا به فرمان من و يزيد بن معاويه گردن نهى».

چون اين نامه به امام حسين(عليه السلام) رسيد و آن را خواند، نامه را به دور افكند و فرمود:

«لا أَفْلَحَ قَوْمٌ آثَرُوا مَرْضاةَ أَنْفُسِهِمْ عَلى مَرْضاةِ الْخالِقِ ; گروهى كه خشنودى خود را بر خشنودى خداوند برگزيدند، هرگز رستگار نخواهند شد».

فرستاده «عبيدالله» پرسيد: «اى اباعبدالله! جواب نامه چه شد؟»

امام(عليه السلام) فرمود:

«ما لَهُ عِنْدِي جَوابٌ; لاَِنَّهُ قَدْ حَقَّتْ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذابِ ; اين نامه نزد من جوابى ندارد، زيرا عبيدالله مستحقّ عذاب الهى شده است!».

چون قاصد نزد عبيدالله بازگشت و جريان را گفت، ابن زياد به شدّت برآشفت (ولى پاسخى نداشت).(1)

امام(عليه السلام) با اين سخن كوتاه و پر معنى نشان داد كه با كسانى كه خشنودى بندگان طاغى و ياغى را بر خشنودى خدا مقدّم مىشمرند، هيچ سر سازش ندارد و نامه امثال ابن زياد را كه جزو اين گروهند، لايق و شايسته پاسخ نمى داند، آن را مى خواند و به دور مى افكند، هر چند جان شريفش در خطر باشد.

58 _ خاموش نشستن گناه است

سرانجام امام(عليه السلام) در يك طرف و حرّ بن يزيد نيز با هزار مرد جنگى، در ناحيه

پاورقي

1 . فتوح ابن

اعثم، ج 5، ص 150-151 ; مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 239 و بحارالانوار، ج 44، ص 383 (با مختصر تفاوت).

صفحه 388

ديگر اردو زدند. آنگاه امام(عليه السلام) قلم و كاغذى طلب كرد و نامه اى براى بزرگان كوفه كه مى دانست بر رأى خود استوار مانده اند، و در واقع خطاب به عموم مردم كوفه، به اين مضمون نوشت:

«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ إِلى سُلَيْمانِ بْنِ صُرَد، وَ الْمُسَيِّبِ بْنِ نَجْبَةَ، وَ رُفاعَةِ بْنِ شَدّاد، وَ عَبْدِاللهِ بْنِ وال، وَ جَماعَةِ الْمُؤْمِنِينَ، أَمّا بَعْدُ: فَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ رَسُولَ اللهِ(صلى الله عليه وآله)قَدْ قالَ فِي حَياتِهِ: «مَنْ رَأى سُلْطاناً جائِراً مُسْتَحِلاًّ لِحُرُمِ اللهِ، ناكِثاً لِعَهْدِ اللهِ، مُخالِفاً لِسُنَّةِ رَسُولِ اللهِ، يَعْمَلُ فِى عِبادِاللهِ بِالاِْثْمِ وَ الْعُدْوانِ ثُمَّ لَمْ يُغَيِّرْ بِقَوْل وَ لا فِعْل، كانَ حَقيقاً عَلَى اللهِ أنْ يُدْخِلَهُ مَدْخَلَهُ». وَ قَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ هؤُلاءِ الْقَوْمَ قَدْ لَزِمُوا طاعَةَ الشَّيْطانِ، وَ تَوَلَّوْا عَنْ طاعَةِ الرَّحْمنِ، وَ اَظْهَرُوا الْفَسادَ، وَ عَطَّلُوا الْحُدُودَ وَاسْتَأْثَرُوا بِالْفَيءِ، وَ أَحَلُّوا حَرامَ اللّهِ، وَ حَرَّمُوا حَلالَهُ، وَ إِنِّي أَحَقُّ بِهذَا الاَْمْرِ لِقَرابَتِي مِنْ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله).

وَ قَدْ أَتَتْني كُتُبُكُمْ، وَ قَدْ قَدِمَتْ عَلَىَّ رُسُلُكُمْ بِبَيْعَتِكُمْ أَنَّكُمْ لا تُسَلِّمُوني وَ لا تَخْذُلُوني، فَاِنْ وَفَيْتُمْ لِي بِبَيْعَتِكُمْ فَقَدْ أَصَبْتُمْ حَظَّكُمْ وَ رُشْدَكُمْ، وَ نَفْسي مَعَ أَنْفُسِكُمْ، وَ أَهْلي وَ وَلَدي مَعَ أَهالِيكُمْ وَ أَوْلادِكُمْ، فَلَكُمْ بِى أُسْوَةٌ، وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ نَقَضْتُمْ عَهودَكُمْ، وَ خَلَّعْتُمْ بَيْعَتَكُمْ فَلَعَمْري ما هِىَ مِنْكُمْ بِنُكْر، لَقَدْ فَعَلْتُمُوها بِأَبي وَ أَخي وَابْنِ عَمِّي! وَالْمَغْرُورُ مَنِ اغْتَرَّ بِكُمْ، فَحَظُّكُمْ أَخْطَأْتُمْ، وَ نَصيبُكُمْ ضَيَّعْتُمْ (فَمَنْ نَّكَثَ فَإِنَّمَا يَنْكُثُ عَلَى نَفْسِهِ)وَ سَيُغْنِى اللّهُ عَنْكُمْ، وَ

السَّلامُ».

«به نام خداوند بخشنده مهربان ; از حسين بن على(عليه السلام) به سليمان بن صرد، مسيّب بن نجبه، رفاعة بن شداد، عبدالله بن وال و همه مؤمنين، امّا بعد: شما مى دانيد پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در زمان حيات خود فرمود:

«هر كس سلطان ستمگرى را ببيند كه حرام خداوند را حلال شمرده و پيمان خدا را شكسته و با سنّت پيامبر اكرم مخالفت ورزيده و در ميان بندگان خدا به ظلم و ستم

صفحه 389

رفتار نموده، ولى با او به مبارزه عملى و گفتارى برنخيزد، سزاوار است كه خداى متعال او را در جايگاه آن سلطان ستمگر (جهنّم) وارد كند».

شما مى دانيد كه اين گروه (بنى اميّه) به طاعت شيطان پاى بند شده و از پيروى خداوند سرباز زدند و فساد را آشكار ساخته و حدود الهى را تعطيل كرده اند، بيت المال مسلمين را به انحصار خويش درآورده، حرام خداوند را حلال و حلالش را حرام شمرده اند و من به جهت قرابت و نزديكى با پيامبر خدا، خود را سزاوارتر از ديگران مى دانم كه با آنان مبارزه كنم.

از طرفى نامه هاى شما به من رسيد. فرستادگانتان با خبر بيعت شما به نزدم آمدند (و گفتند) كه شما با من بيعت كرده ايد كه مرا هرگز به دشمن تسليم نخواهيد كرد و در ميدان مبارزه تنهايم نخواهيد گذارد و در ميانه راه، به من پشت نخواهيد كرد. حال اگر بر بيعت و پيمان خود پايداريد به رشد و كمال خود دست يافتيد، من در كنار شما و خاندان و فرزندانم در كنار خاندان و فرزندان شما خواهد بود و من اسوه و مقتداى

شما خواهم بود و اگر چنين نكنيد و بر عهد خود استوار نباشيد و بيعت خود را بشكنيد، بجانمم سوگند كه چنين رفتارى از شما ناشناخته و عجيب نيست! چرا كه شما با پدر و برادرم و پسر عمويم (مسلم) همين گونه رفتار كرديد. فريب خورده كسى است كه فريب شما را بخورد، پس در اين صورتصفحه شما هماى سعادت را از دست داده و بهره خويش را تباه ساختيد. «هر كس پيمان شكنى كند، تنها به زيان خود پيمان شكسته است». و خداوند به زودى مرا از شما بى نياز خواهد كرد. والسلام».(1)

امام(عليه السلام) نامه را مهر كرد و پيچيد و به «قيس بن مسهّر صيداوى» داد تا به مردم كوفه برساند و چون امام از خبر كشته شدن قيس مطّلع شد، اشكش جارى گشت و عرضه

پاورقي

1 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 143-145 ; مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 234-235 و بحارالانوار، ج 44، ص 381-382.

صفحه 390

داشت:

«اللّهُمَّ اجْعَلْ لَنا لِشيعَتِنا عِنْدَكَ مَنْزِلا كَريماً، وَ اجْمَعْ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ فِي مُسْتَقَرّ مِنْ رَحْمَتِكَ إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْء قَدير ; خداوندا! براى ما و شيعيان ما در نزد خود جايگاه

والايى قرار ده و ما را با آنان در جوار رحمت خود گردآور كه تو بر انجام هر كارى توانايى».(1)

امام(عليه السلام) در اين نامه كه براى عموم مردم كوفه _ مخصوصاً بزرگان آنها _ نوشته است بار ديگر اتمام حجّت مى كند. از يك سو وظيفه سنگين آنها را در قيام بر ضدّ جنود شيطان و سردمداران فساد و كفر و طغيان، روشن مى سازد، و از سويى ديگر عهد و پيمان و بيعت

مؤكّد آنان را در حمايت از آرمان هاى خود يادآور مى شود.

جالب اين كه هرگز قيام و مبارزه خود را مشروط به قيام آنها نمى كند وعزم و جزم خود را براى مبارزه تا آخرين نفس با توكّل بر خداوند آشكار مى سازد.

اين نامه، بار ديگر اهداف مقدّس امام(عليه السلام) را از قيام عاشورا روشن مى سازد. اين اهداف نه هوس حكومت است، نه آرزوى مقام ; بلكه تنها براى مبارزه با خودكامگان، انحصارطلبان، ظالمان و ستمگران و آنهايى است كه ارزش هاى الهى را پايمال كرده اند و فقط براى جلب رضاى خدا است.

59 _ خوشا چنين مرگى!

(چيزى نگذشت كه عمر بن سعد با لشكر عظيمى به كربلا آمد و در برابر لشكر محدود امام(عليه السلام) ايستاد).

فرستاده عمر بن سعد نزد امام(عليه السلام) آمد. سلام كرد و نامه ابن سعد را به امام تقديم

پاورقي

1 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 147 و بحارالانوار، ج 44، ص 382.

صفحه 391

نمود و عرض كرد: مولاى من! چرا به ديار ما آمده اى؟

امام(عليه السلام) در پاسخ فرمود:

«كَتَبَ إِلَىَّ أَهْلُ مِصْرِكُمْ هذا أَنْ أَقْدِمَ، فَأَمّا إِذْ كَرِهُونِي فَأَنَا أَنْصَرِفُ عَنْهُمْ! ; اهالى شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت كرده اند، و اگر از آمدن من ناخشنودند باز خواهم گشت!».(1)

خوارزمى روايت كرده است: امام(عليه السلام) به فرستاده عمر بن سعد فرمود:

«يا هذا بَلِّغْ صاحِبَكَ عَنِّي اِنِّي لَمْ اَرِدْ هذَا الْبَلَدَ، وَ لكِنْ كَتَبَ إِلَىَّ أَهْلُ مِصْرِكُمْ هذا اَنْ آتيهُمْ فَيُبايَعُونِي وَ يَمْنَعُونِي وَ يَنْصُرُونِي وَ لا يَخْذُلُونِي فَاِنْ كَرِهُونِي اِنْصَرَفْتُ عَنْهُمْ مِنْ حَيْثُ جِئْتُ ; از طرف من به اميرت بگو، من خود به اين ديار نيامده ام، بلكه

مردم اين

ديار مرا دعوت كردند تا به نزدشان بيايم و با من بيعت كنند و مرا از دشمنانم بازدارند و ياريم نمايند، پس اگر ناخشنودند از راهى كه آمده ام باز مى گردم».(2)

وقتى فرستاده عمر بن سعد بازگشت و او را از جريان امر با خبر ساخت، ابن سعد گفت: اميدوارم كه خداوند مرا از جنگ با حسين(عليه السلام) برهاند. آنگاه اين خواسته امام را به اطّلاع «ابن زياد» رساند ولى او در پاسخ نوشت:

«از حسين بن على(عليه السلام) بخواه، تا او و تمام يارانش با يزيد بيعت كنند. اگر چنين كرد، ما نظر خود را خواهيم نوشت...!».

چون نامه ابن زياد به دست ابن سعد رسيد، گفت: «تصوّر من اين است كه عبيدالله بن زياد، خواهان عافيت و صلح نيست».

عمر بن سعد، متن نامه عبيدالله بن زياد را نزد امام حسين(عليه السلام) فرستاد.

امام(عليه السلام) فرمود:

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 311 ; ارشاد مفيد، ص 435 و بحارالانوار، ج 44، ص 384.

2 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 241.

صفحه 392

«لا أُجيبُ اِبْنَ زِيادَ بِذلِكَ اَبَداً، فَهَلْ هُوَ إِلاَّ الْمَوْتَ، فَمَرْحَبَاً بِهِ ; من هرگز به اين نامه ابن زياد پاسخ نخواهم داد. آيا بالاتر از مرگ سرانجامى خواهد بود؟! خوشا چنين مرگى!».(1)

60 _ مى خواهم با تو سخن بگويم

امام حسين(عليه السلام) قاصدى نزد عمر بن سعد روانه ساخت كه مى خواهم شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتى داشته باشيم. چون شب فرا رسيد ابن سعد با بيست نفر از يارانش و امام حسين(عليه السلام) نيز با بيست تن از ياران خود در محلّ موعود حضور يافتند.

امام(عليه السلام) به ياران خود دستور داد تا دور شوند تنها

عبّاس برادرش و على اكبر فرزندش را نزد خود نگاه داشت. همين طور ابن سعد نيز به جز فرزندش حفص و غلامش، به بقيّه دستور داد، دور شوند.

ابتدا امام(عليه السلام) آغاز سخن كرد و فرمود:

«وَيْلَكَ يَابْنَ سَعْد أَما تَتَّقِي اللّهَ الَّذِي إِلَيْهِ مَعادُكَ؟ أَتُقاتِلُنِي وَ أَنَا ابْنُ مَنْ عَلِمْتَ؟ ذَرْ هؤُلاءِ الْقَوْمَ وَ كُنْ مَعي، فَإِنَّهُ أَقْرَبُ لَكَ إِلَى اللّهِ تَعالى ; واى بر تو، اى پسر سعد، آيا از

خدايى كه بازگشت تو به سوى اوست، هراس ندارى؟ آيا با من مى جنگى در حالى كه مى دانى من پسر چه كسى هستم؟ اين گروه را رها كن و با ما باش كه اين موجب نزديكى تو به خداست».

ابن سعد گفت: اگر از اين گروه جدا شوم مى ترسم خانه ام را ويران كنند. امام(عليه السلام)فرمود: «أَنَا أَبْنيها لَكَ; من آن را براى تو مى سازم». ابن سعد گفت: من بيمناكم كه اموالم مصادره گردد. امام فرمود:

پاورقي

1 . اخبار الطوال دينورى، ص 253.

صفحه 393

«أَنَا أُخْلِفُ عَلَيْكَ خَيْراً مِنْها مِنْ مالِي بِالْحِجازِ ; من از مال خودم در حجاز، بهتر از آن را به تو مى دهم».

ابن سعد گفت: من از جان خانواده ام بيمناكم (مى ترسم ابن زياد بر آنان خشم گيرد و همه را از دم شمشير بگذراند).

امام حسين(عليه السلام) هنگامى كه مشاهده كرد ابن سعد از تصميم خود باز نمى گردد، سكوت كرد و پاسخى نداد واز وى رو برگرداند و در حالى كه از جا بر مى خاست، فرمود:

«مالَكَ، ذَبَحَكَ اللّهُ عَلى فِراشِكَ عاجِلا، وَ لا غَفَرَ لَكَ يَوْمَ حَشْرِكَ، فَوَاللّهِ إِنِّي لاََرْجُوا أَلاّ تَأْكُلَ مِنْ بُرِّ الْعِراقِ إِلاّ يَسيراً ; تو

را چه مى شود! خداوند به زودى در بسترت جانت

را بگيرد و تو را در روز رستاخيز نيامرزد. به خدا سوگند! من اميدوارم كه از گندم عراق، جز مقدار ناچيزى، نخورى».

ابن سعد گستاخانه به استهزا گفت: «وَ فِي الشَّعيرِ كِفايَةٌ عَنِ الْبُرِّ ; جو عراق مرا كافى است!».(1)

امام(عليه السلام) در هر گام به اتمام حجّت مى پردازد تا هيچ كس فردا، ادّعاى بى اطّلاعى نكند، جالب اين كه فرمانده لشكر دشمن نيز تلويحاً حقّانيّت امام(عليه السلام) و ناحق بودن دشمن او را تصديق مى كند، تنها عذرش ترس از بيرحمى و قساوت آنهاست و اين اعتراف جالبى است!

از سوى ديگر تمام تلاش امام(عليه السلام) خاموش كردن آتش جنگ است و تمام تلاش دشمن افروختن اين آتش است، غافل از اين كه اين آتش سرانجام شعله مى كشد و تمام حكومت دودمان بنى اميّه را در كام خود فرو مى برد.

پاورقي

1 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 164-166 و بحارالانوار، ج 44، ص 388-389.

صفحه 394

61 _ من راز و نياز با محبوب را دوست دارم

(پس از بى نتيجه ماندن راه هاى مسالمت آميز و تسليم ناپذيرى امام حسين(عليه السلام)، عمر بن سعد براى گرفتن بيعت اجبارى و يا كشتن امام و يارانش در عصر تاسوعا فرمان حمله را صادر كرد. با اين فرمان هزاران تن سواره و پياده به سمت اردوى اباعبدالله(عليه السلام) روانه شدند، صداى همهمه آنها در بيابان كربلا پيچيد و به گوش لشكريان امام(عليه السلام) رسيد).

حضرت عبّاس بن على(عليه السلام) محضر امام(عليه السلام) شرفياب شد و عرض كرد: «اى برادر! دشمن بدين سو مى آيد».

امام حسين(عليه السلام) برخاست و فرمود:

«يا عَبّاسُ! اِرْكَبْ بِنَفْسِي أَنْتَ _ يا أَخِي _ حَتّى تَلْقاهُمْ فَتَقُولَ

لَهُمْ: ما لَكُمْ؟ وَ ما بَدالَكُمْ؟ وَ تَسْأَلْهُمْ عَمّا جاءَ بِهِمْ؟ ; اى عبّاس! جانم به فدايت اى برادر! سوار شو و برو

از آنها بپرس! هدف آنها چيست؟ چه روى داده است؟ و بپرس: چه دستور تازه اى به آنان داده شده؟».

«قمر بنى هاشم» عبّاس، با بيست سوار كه زهير بن قين و حبيب بن مظاهر از جمله آنان بودند، در برابر سپاه دشمن آمد و پرسيد: «شما را چه شده است؟ و چه مى خواهيد؟».

گفتند: به تازگى فرمان امير به ما رسيده است كه به شما بگوييم يا حكم او را بپذيريد (به طور كامل تسليم شويد) يا آماده كارزار باشيد.

عبّاس فرمود: «شتاب مكنيد تا نزد (برادرم) ابى عبدالله(عليه السلام) بروم و پيام شما را به ايشان برسانم».

آنان پذيرفتند و گفتند: «پيام ما را به ابى عبدالله(عليه السلام) برسان و پاسخش را به ما ابلاغ

صفحه 395

كن».

عبّاس(عليه السلام) به تنهايى نزد امام(عليه السلام) برگشت و ماجرا را به عرض رساند و همراهانش همانجا (در برابر سپاه دشمن) ماندند و به نصيحت سپاه ابن سعد پرداختند.

هنگامى كه عبّاس(عليه السلام) پيام ابن سعد را به عرض امام(عليه السلام) رساند، امام(عليه السلام) به برادر خطاب كرد و فرمود:

«اِرْجَعْ اِلَيْهِمْ فَاِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تُؤَخِّرَهُمْ إِلى غُدْوَة وَ تَدْفَعَهُمْ عَنَّا الْعَشِيَّةَ لَعَلَّنا نُصَلِّىَ لِرَبِّنَا اللَّيْلَةَ وَ نَدْعُوهُ وَ نَسْتَغْفِرُهُ، فَهُوَ يَعْلَمُ أَنِّي كُنْتُ أُحِبُّ الصَّلاةَ لَهُ وَ تِلاوَةَ كِتابِهِ وَ كَثْرَةَ الدُّعاءِ وَ الاِْسْتِغْفارِ ; نزد آنان برگرد، چنانچه توانستى از آنان بخواه كه جنگ را تا

سپيده دم فردا به تأخير بياندازند و يك امشب را مهلت بگير، تا در اين شب به درگاه خداوند نماز بگذاريم و به راز

و نياز و استغفار بپردازيم. خدا مى داند كه من نمازِ براى او و تلاوت كتابش (قرآن) و راز و نيازِ فراوان و استغفار را دوست دارم».

عبّاس(عليه السلام) سوار بر اسب به سمت دشمن برگشت و هنگامى كه رو در روى سپاه قرار گرفت، به آنان خطاب كرد و فرمود: «اى مردم! ابا عبدالله(عليه السلام) يك امشب را از شما مهلت مى خواهد».

پس از اين سخن، در ميان سپاهيان عمر بن سعد گفتگوهايى ردّ و بدل شد تا آن كه عمرو بن حجّاج زبيدى گفت: سبحان الله! به خدا سوگند! اگر اينان از مردم ديلم (كفّار) بودند و از تو چنين تقاضايى مى كردند، سزاوار بود كه بپذيرى. قيس بن اشعث گفت: «درخواست آنها را بپذير، به جانم سوگند! كه آنان بيعت نخواهند كرد و فردا با تو خواهند جنگيد». ابن سعد گفت: به خدا سوگند! اگر بدانم كه چنين كنند هرگز اين شب را به آنان مهلت نمى دهم!

در روايتى از على بن حسين(عليه السلام) آمده است كه فرمود: «فرستاده عمر بن سعد نزد ما آمد و در جايى كه صدايش به گوش مى رسيد ايستاد و گفت: «ما تا فردا به شما

صفحه 396

مهلت مى دهيم، اگر تسليم شديد شما را نزد عبيدالله بن زياد خواهيم برد و اگر سرباز زديد، از شما دست نخواهيم كشيد».(1)

آرى در كربلا دو لشكر در برابر هم قرار گرفتند كه يكى از پاك ترين و خالص ترين سلاله آدم بود و ديگرى از خبيث ترين و كثيف ترين اعوان شيطان. يك لشكر شبى را مهلت مى خواست تا در واپسين ساعات زندگى با خداى خود خلوت كند، و

با راز و نياز او خود را آماده لقاء الله در بهترين حالات سازد، و ديگرى مى رفت تا آخرين نمونه هاى انحطاط و پستى و رذالت را در برابر كسى كه يادگار بزرگترين پيغمبر خداست به نمايش بگذارد.

صحنه كربلا از اين نظر استثنايى بود.

شب عجيبى بود! صداى زمزمه مناجات ياران امام كه به پيروى پيشوايشان سر داده بودند، فضاى كربلا را پر كرده بود. گويى آواى فرشتگان در عرش الهى بود يا صداى تسبيح خازنان بهشت; در آن محيط روحانى بى نظير، دلها به عشق شهادت مى طپيد و در انتظار سپيده دم، لحظه شمارى مى كردند.

62 _ خطبه تاريخى امام (عليه السلام) در شب عاشورا

پس از بازگشت سپاه ابن سعد، امام ياران خود را نزديك غروب به نزد خود فراخواند.

على بن الحسين(عليه السلام) مى گويد: من نيز در حالى كه بيمار بودم، نزديك امام رفتم تا سخنان او را بشنوم. شنيدم پدرم به اصحاب خود مى فرمود:

«اُثْنِي عَلَى اللّهِ أَحْسَنَ الثَّناءِ، وَ أَحْمَدُهُ عَلَى السَّرّاءِ وَ الضَّرَّاءِ، اَللّهُمَّ إِنِّي أَحْمَدُكَ عَلى أَنْ

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 315-316 و بحارالانوار، ج 44، ص 391-392 (با مختصر تفاوت).

صفحه 397

أَكْرَمْتَنا بِالنَّبُوَّةِ، وَ عَلَّمْتَنَا الْقُرْآنِ، وَ فَقَّهْتَنا فِى الدِّينِ، وَ جَعَلْتَ لَنا أَسْماعاً وَ أَبْصاراً وَ أَفْئِدَةً، وَ لَمْ تَجْعَلْنا مِنَ الْمُشْرِكينَ.

أَمّا بَعْدُ، فَإِنِّي لا أَعْلَمُ أَصْحاباً أَوْلى وَ لا خَيْراً مِنْ أَصْحابِي، وَ لا أَهْلَ بَيْت أَبَرَّ وَ لا أَوْصَلَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي، فَجَزاكُمُ اللّهُ عَنِّي جَميعاً خَيْراً، أَلا وَ إِنِّي لاََظُنُّ يَوْمُنا مِنْ هؤُلاءِ الاَْعْداءِ غَدَاً، أَلا وَ إِنِّي قَدْ أَذِنْتُ لَكُمْ، فَانْطَلِقُوا جَميعاً في حِلٍّ، لَيْسَ عَلَيْكُمْ مِنِّي ذِمامٌ، هذَا اللَّيْلُ قَدْ غَشِيَكُمْ فَاتَّخِذُوهُ جَمَلا».

«خداى را ستايش مى كنم بهترين

ستايش ها و او را سپاس مى گويم در آسايش و سختى. بار خدايا! تو را سپاس مى گويم كه ما را به پيامبرى (حضرت محمد(صلى الله عليه وآله)) گرامى داشتى و به ما قرآن را آموختى و ما را فقيه در دين ساختى و گوشى شنوا و چشمى بينا و دلى آگاه به ما عطا فرمودى و ما را در زمره مشركين قرار ندادى.

امّا بعد، من يارانى برتر و بهتر از اصحاب خود سراغ ندارم و اهل بيتى نيكوكارتر، و به خويشاوندى پاى بندتر از اهل بيتم نمى شناسم; خداوند به همه شما پاداش خير عنايت فرمايد!

من مى دانم كه فردا كار ما با اين دشمنان به كجا خواهد انجاميد. من به شما اجازه دادم كه برويد و بيعت خود را از شما برداشتم، هيچ عهد و ذمّه اى از جانب من بر عهده شما نيست. سياهى شب شما را در برگرفته است، از اين تاريكى همچون يك مركب استفاده كنيد (و از محلّ خطر دور شويد)».(1)

ابن اعثم مى گويد: امام در آن شب فرمود:

«إِنِّي لا أَعْلَمُ أَصْحاباً أَصَحَّ مِنْكُمْ وَ لا أَعْدَلَ وَ لا أَفْضَلَ أَهْلَ بَيْت، فَجَزاكُمُ اللّهُ عَنِّي خَيْراً، فَهذَا اللَّيْلُ قَدْ أَقْبَلَ فَقُومُوا وَ اتَّخِذُوا جَمَلا، وَلْيَأْخُذْ كُلُّ رَجُل مِنْكُمْ بِيَدِ صاحِبِهِ أَوْ رَجُل مِنْ

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 317 و بحارالانوار، ج 44، ص 392-393.

صفحه 398

إِخْوَتِي وَ تَفَرَّقُوا فِي سَوادِ هذَا اللَّيْلِ وَ ذَرُونِي وَ هؤُلاءِ الْقَوْمَ، فَإِنَّهُمْ لا يَطْلُبُونَ غَيْرِي، وَ لَوْ أَصابُونِي وَ قَدَرُوا عَلى قَتْلي لَما طَلَبُوكُمْ».

«من هيچ اصحابى را از شما سالم تر و عادل تر و هيچ خاندانى را از خاندان خود

برتر سراغ ندارم. خداوند به شما پاداش نيكو عطا فرمايد!

اكنون اين شب است كه رو آورده، برخيزيد و از تاريكى آن به همانند يك مركب استفاده كنيد، (و از اينجا دور شويد) و هر يك از شما دست دوستش يا دست يك تن از مردان مرا بگيريد و در اين سياهى شب پراكنده شويد و مرا با اين گروه دشمن تنها بگذاريد، كه آنان تنها مرا مى طلبند و اگر بر من دست يابند و مرا به قتل برسانند، ديگر به سراغ شما نخواهند آمد!».(1)

ابوحمزه ثمالى از على بن الحسين(عليه السلام) نقل مى كند كه فرمود: «من در آن شبى كه فردايش پدرم به شهادت رسيد نزد پدرم بودم، امام به يارانش فرمود: اكنون شب است، از تاريكى آن به عنوان مركب استفاده كنيد. اين گروه، تنها قصد جان من كرده اند و چون مرا كشتند با شما كارى ندارند، شما آزاديد كه برويد».

ولى ياران امام(عليه السلام) يك صدا گفتند: «نه به خدا سوگند! هرگز چنين چيزى مباد!» (ما مى مانيم و در ركابت شربت شهادت مى نوشيم) امام چون وفادارى اصحاب را تا مرز شهادت ملاحظه كرد فرمود:

«إِنَّكُمْ تُقْتَلُونَ غَدَاً كَذلِكَ، لا يَفْلِتُ مِنْكُمْ رَجُلٌ ; فردا همه شما همانند من به فيض شهادت نائل خواهيد شد و كسى از شما باقى نخواهد ماند».

ياران با شادمانى گفتند: «اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذي شَرَّفَنا بِالْقَتْلِ مَعَكَ; خداى را سپاس كه افتخار شهادت در راهش را در ركاب تو نصيب ما كرد!».

پاورقي

1 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 169-170.

صفحه 399

امام(عليه السلام) در حقّ همه آنان دعا كرد و آنگاه فرمودند:

«اِرْفَعُوا رُؤُوسَكُمْ وَ انْظُرُوا ; سرهاى خود را بلند

كنيد و جايگاه خود را ببينيد!».

ياران و اصحاب نظر كرده و جايگاه و مقام خود را در بهشت برين مشاهده كردند و امام(عليه السلام) جايگاه رفيع هر كدام را به آنها نشان مى داد و مى فرمود:

«هذا مَنْزِلُكَ يا فُلانُ، وَ هذا قَصْرُكَ يا فُلانُ، وَ هذِهِ دَرَجَتُكَ يا فُلانُ ; اى فلان كس! اين جايگاه از آن توست و اين قصر تو و آن درجه رفيع تو».

اين بود كه اصحاب با سينه هاى گشاده و چهره هاى باز (با شادى و افتخار) به استقبال نيزه ها و شمشيرها مى رفتند تا سريعتر به جايگاهى كه در بهشت دارند، برسند.(1)

اين خطبه تاريخى امام(عليه السلام) در آن شب تاريخى، بيانگر اين واقعيّت است كه امام و اسوه شهيدان راه حق و ياران دلير و پاكبازش با آگاهى كامل از سرنوشتى كه در پيش داشتند به استقبال از آن شتافتند، استقبال از شهادتى پرشكوه كه تاريخ اسلام را روشن ساخت و منافقان زشت سيرت را رسوا كرد.

شهادتى كه امواج آن قرون و اعصار را در نورديد و به صورت سرمشقى فراموش نشدنى براى همه امّت هاى دربند درآمد.

آرى، امام(عليه السلام) با صراحت تمام حوادث فردا را بازگو كرد، و به همه يارانش اعلام كرد كه هر كس در اين ميدان بماند شهيد خواهد شد، و راه نجات و رهايى را به موقع به همه آنها نشان دادند.

امّا آن پروانگان، كه به عشق سوختن گرد آن شمع جمع شده بودند، يكصدا گفتند كه زندگى بعد از تو هرگز! و با علم و آگاهى به استقبال شهادت شتافتند و شَهْد آن را

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 44، ص 298.

صفحه 400

همچون

آب حيات نوشيدند و در جوار قرب حق به زندگى جاويدان رسيدند.

اين شهد شيرين تر از هر چيز نوش جانشان باد.

63 _ هرگز دست از دامنت بر نمى داريم!

در كتاب «الدمعة الساكبة» به نقل از كتاب «نور العين» آمده است كه حضرت سكينه، دختر امام حسين(عليه السلام) مى گويد: در يك شب مهتابى در ميان خيمه نشسته بودم كه ناگاه صداى گريه و ناله اى توجّهم را جلب نمود، نگران بودم كه زنان متوجّهم شوند. بپاخاستم و به دنبال آن رفتم، ديدم پدرم نشسته و در حالى كه اصحابش به گرد وجود او حلقه زدند، چنين مى فرمايد:

«إِعْلَمُوا، أَنَّكُمْ خَرَجْتُمْ مَعي لِعِلْمِكُمْ أَنِّي أَقْدِمُ عَلى قَوْم بايَعُوني بِأَلْسِنَتِهِمْ وَ قُلُوبِهِمْ، وَ قَدِ انْعَكَسَ الاَْمْرُ، لاَِنَّهُمُ اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ فَأَنْسيهُمْ ذِكْرَ اللّهِ. وَ الاْنَ لَيْسَ يَكُنْ لَهُمْ مَقْصَدٌ إِلاّ قَتْلي وَ قَتْلَ مَنْ يُجاهِدُ بَيْنَ يَدَىَّ، وَ سَبْىَ حَريمي بَعْدَ سَلْبِهِمْ، وَ أَخْشى أَنَّكُمْ ما تَعْلَمُونَ أَوْ تَعْلَمُونَ وَ تَسْتَحْيُونَ. وَ الْخَدْعُ عِنْدَنا أَهْلَ الْبَيْتِ مُحَرَّمٌ، فَمَنْ كَرِهَ مِنْكُمْ ذلِكَ فَلْيَنْصَرِفْ، فَاللَّيْلُ سَتيرٌ وَ السَّبيلُ غَيْرُ خَطير وَ الْوَقْتُ لَيْسَ بِهَجير، وَ مَنْ واسانا بِنَفْسِهِ كانَ مَعَنا غَداً فِي الْجِنانِ نَجِيّاً مِنْ غَضَبِ الرَّحْمنِ، وَ قَدْ قالَ جَدِّي رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله): وَلَدي حُسَيْنٌ يُقْتَلُ بِطَفِّ كَرْبَلاَءَ غَريباً وَحيداً عَطْشاناً فَريداً، فَمَنْ نَصَرَهُ فَقَدْ نَصَرَني وَ نَصَرَ وَلَدَهُ الْقائِمَ، وَ لَوْ نَصَرَنا بِلِسانِهِ فَهُوَ فِي حِزْبِنا يَوْمَ الْقِيامَةِ».

«بدانيد! شما زمانى با من همراه شديد كه فكر مى كرديد من به سوى قومى مى روم كه با زبان و قلبشان با من بيعت كرده اند و اكنون عكس آن را مى بينيم، شيطان بر آنها چيره شده و آنها را از ياد خدا

غافل نموده است، و آنها هدفى جز كشتن من و همراهانم و به اسارت كشاندن خانواده من بعد از غارت آنان ندارند، و من مى ترسم (بعضى از) شما از اين وضعيت بى خبر باشيد يا خبر داريد، ولى شرم داريد كه مرا

صفحه 401

ترك كنيد. بدانيد نزد ما خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله)، خدعه و نيرنگ حرام است. پس هر كس ماندن در كنار ما را نمى پسندد، هم اكنون بازگردد كه شب پوشش خوبى است و راه بى خطر و زمان هم براى رفتن بسيار; ولى هر كس با جان خود ما را يارى كند از خشم خداوند نجات يافته و با ما در بهشت برين خواهد بود. جدّم پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)فرموده است: فرزندم حسين(عليه السلام) در كربلا غريب و تنها و تشنه شهيد خواهد شد. هر كس او را يارى نمايد، مرا و فرزندش حضرت قائم(عج) را يارى كرده است و هر كس با زبانش ما را يارى كند، در روز قيامت در حزب ما خواهد بود...».

به چهره پدرم كه سرش را پايين انداخته بود نگريستم، گريه امانم نداد، ترسيدم متوجّه من شود، سرم را به سوى آسمان بالا گرفتم و عرض كردم:

«بار الها! اين مردم دست از يارى ما برداشتند ; دست از ياريشان بردار و هيچ دعايى را از آنان مستجاب نكن و بر آنان ظالمان راصفحه مسلّط كن و از شفاعت جدّم در روز قيامت محرومشان دار!»

هنگامى كه باز مى گشتم و اشك از ديدگانم بر گونه هايم جارى بود، عمّه ام امّ كلثوم مرا ديد و فرمود: چه شده است؟ جريان را نقل كردم، عمّه ام فرياد

زد، واجدّاه، وا علياه، وا حسناه، وا حسيناه، اى واى بر بى ياورى... .

عمّه ام گفت: برادر! ما را به حرم جدّمان برسان. فرمود:

«يا اُخْتاهُ! لَيْسَ لِي إِلى ذلِكَ سَبيلٌ ; هان اى خواهرم! راهى براى انجام اين كار نيست».

امّ كلثوم عرض كرد: براى اين مردم از منزلت جدّت و پدر و مادرت و برادرت بگو (و به يادشان آور).

امام فرمود:

«ذَكَّرْتُهُمْ فَلَمْ يُذَكَّرُوا، وَ وَعَظْتُهُمْ فَلَمْ يَتَّعِظُوا وَ لَمْ يَسْمَعُوا قَوْلي، فَما لَهُمْ غَيْرُ قَتْلي سَبيلا، وَ

صفحه 402

لابُدَّ أَنْ تَرَوْني عَلَى الثَّرى جَديلا، لكِنْ أُوصيكُنَّ بِتَقْوَى اللّهِ رَبِّ الْبَرِيَّةِ وَ الصَّبْرِ عَلَى الْبَلِيَّةِ وَ كَظْمِ نُزُولِ الرَّزِيَّةِ، وَ بِهذا وَعَدَ جَدُّكُمْ، وَ لا خُلْفَ لِما وَعَدَ، وَدَّعْتُكُمْ إِلهِىَ الْفَرْدَ الصَّمَدَ ; يادآورى كردم ولى توجّهى نكردند، پندشان دادم ولى نپذيرفتند،

آنان هيچ هدفى جز كشتن من ندارند، و به ناچار مرا در اين دشت به خاك افتاده خواهيد ديد، شما را به تقواى خداوندى كه پروردگار عالم است و بردبارى در برابر گرفتارى ها و خويشتن دارى در برابر مصائب سفارش مى كنم. جدّ شما، پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) مرا به اين روز نويد داده است وعده اى كه تخلّفى در آن نخواهد بود. شما را به خداى يگانه بى نياز مى سپارم».

سپس مدّتى گريستم و امام اين آيه را تلاوت كرد: «(وَمَا ظَلَمُونَا وَلَكِنْ كَانُوا أَنفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ) ; آنها به ما ستم نكردند بلكه به خود ستم مى نمودند».(1)

پس از سخنان صريح و آزادمنشانه ابى عبدالله(عليه السلام)، ابتدا عبّاس بن على (برادر رشيدش) به امام(عليه السلام) عرض كرد: براى چه دست از تو برداريم؟ براى اين كه پس از تو زنده بمانيم؟ خدا نكند هرگز

چنين روزى را ببينيم!!

آنگاه برادران امام و فرزندان و برادرزادگان او و فرزندان عبدالله بن جعفر (فرزندان حضرت زينب) به پيروى از عبّاس يكى پس از ديگرى، سخنان مشابهى گفتند، طبعاً امام(عليه السلام) از اين همه وفادارى و پايمردى و شهامت در انتخاب بهترين راه و بهترين سرنوشت شاد شد.

آنگاه روى به فرزندان عقيل نمود و فرمود:

«يا بَني عَقيل! حَسْبُكُمْ مِنَ الْقَتْلِ بِمُسْلِم، اِذْهَبُوا قَدْ أَذِنْتُ لَكُمْ ; افتخار شهادت مسلم براى خاندان شما كافى است، اينك من به شما اجازه مى دهم كه برويد (و از اين وادى پر خطر خود را نجات دهيد)».

پاورقي

1 . بقره، آيه 57.

صفحه 403

آنها عرض كردند: «مردم چه مى گويند؟! مى گويند ما بزرگِ خاندان و سالار و افتخار خود و عموزادگان خود را كه بهترين مردم بودند در چنگال دشمن رها كرديم، بى آن كه با آنها به طرف دشمن تيرى رها كنيم و يا با نيزه هاى خويش زخمى بر دشمن وارد سازيم و يا شمشيرى عليه آنان به كار ببريم!!».

نه به خدا سوگند! چنين نمى كنيم، بلكه جان خود و اموال و اهل خود را فداى تو سازيم و در كنار تو جهاد مى نماييم و راه پر افتخار شهادت را كه تو پيشتاز آن هستى مى پيماييم. زندگى پس از تو ننگمان باد!

سپس مسلم بن عوسجه به پا خاست و گفت: «آيا تو را در اين شرايط در حلقه محاصره دشمن رها كنيم و برويم؟ در پيشگاه خدا براى تنها گذاردن تو چه عذرى داريم؟ به خدا سوگند از تو جدا نخواهم شد تا نيزه خود را در سينه آنها فرو برم و تا قبضه

اين شمشير در دست من است بر آنان حمله مى كنم و اگر سلاحى نداشته باشم كه با آن پيكار كنم با سنگ بر آنان حمله كنم، تا آنجا كه همراه تو جان بسپارم».

پس از او شجاع ديگرى به نام «سعيد بن عبدالله حنفى» بپاخاست و ضمن بيان وفادارى خود گفت:

«نه به خدا سوگند هرگز تو را، رها نخواهيم ساخت تا خداوند را گواه بگيريم كه حرمت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را در غياب او در حقّ تو رعايت كرديم. به خدا سوگند اگر بدانم كه در راه تو كشته مى شوم و دگر بار زنده شده و در آتش سوزانده مى شوم و خاكسترم را به باد مى دهند و هفتاد بار، با من چنين كنند، باز هم هرگز از تو جدا نخواهم شد تا در ركاب تو جان دهم. پس چرا چنين نكنم در حالى كه كشته شدن فقط يك بار است و پس از آن كرامتى جاودانه است كه پايانى ندارد».

پس از او، ياران نامدار امام(عليه السلام) زهير بن قين و گروه ديگرى از اصحاب، سخنان

صفحه 404

حماسى همانندى بر زبان جارى ساختند.(1)

تاريخ جهان را ورق بزنيد، آيا مى توانيد جريانى شبيه جريان شب عاشورا پيدا كنيد، شبى كه پيشواى مردم و فرمانده لشكر به همه سپاهيان و افسران خود اذن ترك منطقه و نجات از مهلكه دهد، و آنها با علم و يقين به مرگ در فرداى آن شب، با افتخار و شادى اعلام وفادارى كنند و آماده باشند كه نه يك جان، بلكه اگر هزارجان داشته باشند فداى او كنند!

چه حماسه باشكوه، چه صحنه عجيب و فراموش نشدنى، و چه

علاقه و عشق آتشينى به شهادت در راه خدا و در ركاب يك رهبر الهى و آسمانى.

بى شك اگر اراده آهنين و عزم راسخ، و وفادارى بى نظير آنها در ميان مسلمين جهان تقسيم گردد هر كدام سهم وافرى خواهند داشت و دشمنان را براى هميشه مأيوس خواهند كرد.

ياد اين بزرگ مردان تاريخ گرامى باد.

و راهشان پر رهرو!

64 _ شيرين تر از عسل

ابوحمزه ثمالى در روايتى از امام سجّاد(عليه السلام) ماجراى وفادارى ياران و خاندان حضرت را در شب عاشورا بازگو مى كند، تا آنجا كه امام(عليه السلام) خبر شهادت همه يارانش را داد، در آن هنگام قاسم بن حسن به امام(عليه السلام) عرض كرد: «أَنَا فِي مَنْ يُقْتَلْ؟ ; آيا من هم فردا در شمار شهيدان خواهم بود؟».

امام(عليه السلام) با مهربانى و عطوفت فرمود: «يا بُنَىَّ كَيْفَ الْمَوْتُ عِنْدَكَ؟ ; فرزندم! مرگ در

پاورقي

1 . الدمعة الساكبة، ج 4، ص 271 ; ناسخ التواريخ، ج 2، ص 158-180. بخشى از اين ماجرا در ارشاد شيخ مفيد، ص 442-443 آمده است.

صفحه 405

نزد تو چگونه است؟». عرض كرد: «يا عَمِّ أَحْلى مِنَ الْعَسَلِ; عموجان! از عسل شيرين تر!».

امام فرمود:

«إي وَاللّهِ فِداكَ عَمُّكَ إِنَّكَ لاََحَدُ مَنْ يُقْتَلُ مِنَ الرِّجالِ مَعِي بَعْدَ أَنْ تَبْلُوا بِبَلاء عَظيم وَ ابْني عَبْدُاللّهِ ; آرى به خدا! عمويت به فداى تو باد! تو نيز از شهيدان خواهى بودآن هم پس از گرفتارى سخت و پسرم عبدالله (شيرخوار) نيز شهيد خواهد شد!».

قاسم گفت: «اى عمو! آيا آنان به زنان هم حمله مى كنند كه عبدالله شيرخوار نيز شهيد مى شود؟!».

امام(عليه السلام) فرمود:

«فِداكَ عَمُّكَ يُقْتَلُ عَبْدُاللّهِ اِذْ جَفَّتْ رُوحي عَطَشاً وَ صِرْتُ اِلى خِيَمِنا فَطَلَبْتُ ماءً وَ لَبَنَاً فَلا

أَجِدُ قَطُّ; فَأَقُولُ: ناوِلُوني اِبْنِي لاَِشْرَبَ مِنْ فيهِ، فَيَأْتُوني بِهِ فَيَضَعُونَهُ عَلى يَدي فَأَحْمِلُهُ لاَِدْنِيَهُ مِنْ فِيَّ فَيَرْمِيَهُ فاسِقٌ بِسَهْم فَيَنْحِرَهُ وَ هُوَ يُناغي فَيَفيضُ دَمُهُ في كَفّي، فَأَرْفَعُهُ إِلىَ السَّماءِ وَ أَقُولُ: اَللّهُمَّ صَبْراً وَ احْتِساباً فيكَ، فَتَعْجَلْنِي الاَْسِنَّةَ فيهِمْ وَالنّارَ تُسْعِرُ فِى الْخَنْدَقِ الَّذي فِي ظَهْرِ الْخِيَمِ، فَأَكُرُّ عَلَيْهِمْ فِي أَمَرِّ أَوْقات فِي الدُّنْيا، فَيَكُونُ ما يُريدُ اللّهُ».

«عمويت به فداى تو باد! عبدالله هنگامى كشته خواهد شد كه من از تشنگى زياد بى تابم و در خيمه ها دنبال آب يا شير مى گردم ولى چيزى نمى يابم. پس فرزندم «عبدالله» را طلب كنم از لبانش سيراب شوم. چون او را به دستم دهند. پيش از آن كه لبهايم را بر دهان او بگذارم، ناگاه فاسقى گلوى او را با تير بشكافد و او دست و پا مى زند و خون او در دستانم جارى گردد! در آن حال او را به آسمان بلند كنم و مى گويم: خدايا! از تو صبر مى طلبم و اين را براى تو و به حساب تو مى گذارم.

آنگاه نيزه هاى دشمن مرا به سوى خود بخواند و آتش از خندق پشت خيمه ها زبانه كشد و من بر آنان در آن تلخ ترين لحظات زندگيم حمله خواهم كرد و آنچه خدا

صفحه 406

خواهد، رخ خواهد داد».

امام سجّاد(عليه السلام) فرمود: آنگاه او گريست و ما نيز گريستيم و صداى گريه فرزندان پيامبر در خيمه ها پيچيد.

زهير بن قين و حبيب بن مظاهر اشاره به من كردند و به امام(عليه السلام) عرضه داشتند:

«سرنوشت سرور ما على (امام سجّاد(عليه السلام)) چه خواهد شد؟». امام(عليه السلام) در حالى كه اشك مى

ريخت، فرمود:

«ما كانَ اللّهُ لِيَقْطَعَ نَسْلي مِنَ الدُّنْيا فَكَيْفَ يَصِلُونَ إِليهِ؟ وَ هُوَ اَبُو ثَمانِيَةَ اَئِمَّة(عليهم السلام); (نگران نباشيد) خداوند نسل مرا در دنيا قطع نخواهد كرد. به او (امام سجّاد) چگونه دست مى يابند در حالى كه او پدر هشت امام است؟».(1)

طبق اين روايت پر معنى كه از امام سجّاد(عليه السلام) نقل شده امام حسين(عليه السلام) همه چيز را در آن شب تاريخى پيش بينى فرمود، همه گفتنى ها را گفت و چيزى بر فرزندان و ياران خود پنهان نساخت. سپس با روحى آرام و پر از شوق لقاى حق به استقبال شهادت شتافت.

ياران و فرزندان حتّى فرزندان به ظاهر خردسال نيز آگاهانه و با اشتياق فراوان همگى به استقبال شهادت رفتند.

خداوندا! چه زيباست اين سخنان، سخنانى كه يكى از تلخ ترين حوادث تاريخ اولياء الله را با شكوه و عظمت بى سابقه اى ترسيم كرده، و درس عشق به خدا و شهادت طلبى را به گونه اى فراموش نشدنى بر سينه تاريخ بشريّت ثبت نموده است.

درسى كه مى تواند براى همه افراد و همه ملت هاى در بند، آموزنده و راهگشا باشد، درسى كه دشمنان حقّ و فضيلت و پاسداران مكتب هاى شيطانى را در هراس عميقى فرو مى برد.

پاورقي

1 . مدينة المعاجز، سيّد هاشم بحرانى، ج 4، ص 214-216، ح 295. همچنين رجوع كنيد به : نفس المهموم، ص 116.

صفحه 407

65 _ آماده سازى براى حادثه اى بزرگ

على بن الحسين(عليه السلام) مى گويد: «شبى كه پدرم فرداى آن به شهادت رسيد، بيمار بودم و عمّه ام زينب از من پرستارى مى كرد. در اين حال پدرم، از اصحاب كنار كشيده و به خيمه آمد. «حوى»(1) غلام سابق ابوذر

غفارى نيز در خدمت آن حضرت بود و شمشير او را آماده مى كرد، و پدرم اين اشعار را زمزمه مى كرد:

يا دَهْرُ أُفٍّ لَكَ مِنْ خَليل

كَمْ لَكَ بِالاِْشْراقِ وَ الاَْصيلِ

مِنْ صاحِب أَوْ طالِب قَتيل

وَ الدَّهْرُ لا يَقْنَعُ بِالْبَديلِ

وَ إِنَّمَا الاَْمْرُ إِلَى الْجَليلِ

وَ كُلُّ حَىٍّ سالِكُ السَّبيلِ

«هان! اى روزگار! اف بر دوستى تو! تو چقدر بى وفايى؟! هر صبح و شام چه بسيار از دوستان و مشتاقانت را به كشتن مى دهى و روزگار (به جاى آنان) بدلى نمى پذيرد و پايان كارها به خداى بزرگ باز مى گردد و هر موجود زنده اى به راه خود خواهد رفت. (و سرانجام با مرگ ديدار خواهد كرد)».

اين اشعار را پدرم دو يا سه بار تكرار كرد، من مقصود او را يافتم، گريه گلويم را فشرد ولى خوددارى و سكوت نمودم و دانستم كه بلا نازل شده است. امّا عمّه ام زينب چون اين زمزمه امام را شنيد، به خاطر رقّت قلب و بى تابى كه در زنان است، عنان شكيبايى را از كف داد و در حالى كه لباسش به زمين كشيده مى شد، بپاخاست و بى اختيار به نزد پدرم رفت و گفت: آه از اين مصيبت! اى كاش مرگم فرا مى رسيد (و امشب را نمى ديدم). گويى امروز، در سوگ مادرم فاطمه، پدرم اميرمؤمنان، و برادر ارجمندم، حسن نشسته ام! هان! اى جانشين شايسته نياكان گذشته و اى پناهگاه بازماندگان! (خبرهاى وحشتناكى مى دهى!).

پاورقي

1 . نام وى در ارشاد شيخ مفيد «جوين» و در اعيان الشيعة «جون» نقل شده است.

صفحه 408

پس امام حسين(عليه السلام) به سوى خواهرش نگريست و فرمود: «يا أُخَيَّةُ لاَ

يُذْهِبَنَّ بِحِلْمِكَ الشَّيْطانُ ; خواهر عزيزم! مبادا شيطان شكيبايى ات را بربايد!».

عمّه ام گفت: پدر و مادرم فدايت باد اى اباعبدالله! آيا به ستم كشته خواهى شد؟ جانم به قربان تو!

بغض گلوى امام(عليه السلام) را فشرد و اشك در چشمانش حلقه زد و فرمود:

«لَوْ تُرِكَ الْقَطا لَيْلا لَنامَ! ; اگر مرغ قطا (پرنده اى زيبا و خوشخوان) را (صيّادان) به حال خود رها مى كردند، در آسايش و آرامش به خواب مى رفت».

عمّه ام گفت: اى واى! آيا راه چاره را بر خود بسته مى بينى؟ و اين دل مرا بيشتر جريحه دار كرده و جانم را مى سوزاند! پس بر صورت خود زد و گريبان چاك كرد و بى هوش افتاد.

امام حسين(عليه السلام) برخاست و خواهر را به هوش آورد و فرمود:

«يا أُخَيَّةُ اِتَّقي اللّهَ وَ تَعَزّي بِعَزاءِ اللّهِ، وَ اعْلَمي أَنَّ أَهْلَ الاَْرْضِ يَمُوتُونَ، وَ أَنَّ أَهْلَ السَّماءِ لا يَبْقُونَ، وَ أَنَّ كُلَّ شَىْء هالِكٌ إِلاّ وَجْهَ اللّهِ الَّذِي خَلَقَ الاَْرْضَ بِقُدْرَتِهِ، وَ يَبْعَثُ الْخَلْقَ فَيَعُودُونَ، وَ هُوَ فَرْدٌ وَحْدَهُ، أَبِي خَيْرٌ مِنّي، وَ اُمّي خَيْرٌ مِنّي، وَ أَخي خَيْرٌ مِنّي، وَ لي وَ لَهُمْ وَ لِكُلِّ مُسْلِم بِرَسُولِ اللّهِ اُسْوَةٌ».

«خواهرجان! تقواى خدا را پيشه ساز و به شكيبايى الهى خود را تسلّى بده و بدان كه همه زمينيان مى ميرند، و اهل آسمان نمى مانند و همه چيز جز ذات پاك آفريدگار، فانى شوند، همان خدايى كه با قدرت خود، زمين را آفريد و خلايق را بر مى انگيزد و همه به سوى او باز مى گردند و او يگانه بى همتاست.

پدرم اميرمؤمنان از من بهتر بود، مادرم _ فاطمه(عليها السلام) _

از من بهتر بود. برادرم امام مجتبى(عليه السلام) از من بهتر بود. و با اين وصف همه رخ در نقاب خاك كشيدند و به سراى باقى شتافتند و ما نيز بايد برويمصفحه . پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) براى من و آنان و هر مسلمانى

صفحه 409

(در تحمّل بلاها و مصيبت ها) الگو و سرمشق است».

امام(عليه السلام)، خواهر خود را با اين گونه سخنان تسلّى داد و به او فرمود:

«يا أُخَيَّةُ! إِنّي أُقْسِمُ عَلَيْكِ فَأُبَرّي قَسَمي، لا تَشَقّي عَلَىَّ جَيْباً، وَ لا تَخْمِشي عَلَىَّ وَجْهاً، وَ لا تَدْعي عَلَىَّ بِالْوَيْلِ وَ الثُّبُورِ اَنَا اِذا هَلَكْتُ ; اى خواهرم! تو را به خدا سوگند مى دهم

و بر آن تأكيد مى كنم كه در مصيبت من گريبان خود را چاك مزن، و صورت خود را مخراش و پس از شهادتم فرياد و شيون و زارى بلند مكن».

على بن الحسين(عليه السلام) مى گويد: پس از اين كه عمّه ام آرام گرفت پدرم او را در كنار من نشانيد.(1)

به اين ترتيب، امام(عليه السلام) در آن شب تاريخى عاشورا، نخست ياران و سپس خويشان و نزديكان خود را براى اين آزمون بزرگ الهى آماده ساخت.

آرى انجام كارهاى بزرگ و سرنوشت ساز نياز به روحيّه عالى، ايمان قوى، و آمادگى كامل دارد، و امام(عليه السلام) با آن وسعت ديد و سعه صدرى كه داشت، تمام خاصّان و بستگان خود را در مدّتى كوتاه، با كلام فوق العاده نافذ خويش پرورش داد، و نتيجه آن حماسه اى بود كه در فرداى آن شب آفريدند، و روزهاى بعد به وسيله خيل اسرا تعقيب شد و كار به جايى رسيد كه خواهرش زينب كبرى كه

شب عاشورا طاقت تحمّل شنيدن خبر شهادت برادر را نداشت، روز يازدهم دست زير جسد خونين برادر كرد و كمى از زمين بلند نمود و عرض كرد: خداوندا اين قربانى را از خاندان پيامبرت قبول فرما!

66 _ جالب ترين صحنه هاى ايثار

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 318-319 ; ارشاد شيخ مفيد، ص 444-445 (با مختصر تفاوت) و بحارالانوار، ج 45، ص 1-3.

صفحه 410

از حضرت زينب(عليها السلام) نقل شده است كه فرمود: «شب عاشورا از خيمه خود بيرون آمدم تا از حال برادرم حسين(عليه السلام) و يارانش با خبر شوم. ديدم امام(عليه السلام)در خيمه خود تنها نشسته و با پروردگارش راز و نياز مى كند و قرآن تلاوت مى كند. پيش خود گفتم آيا سزوار است برادرم در چنين شبى تنها بماند؟ به خدا سوگند! مى روم و برادران و عموزادگان خود را به اين خاطر سرزنش مى كنم. پس به خيمه عبّاس(عليه السلام) آمدم ناگاه همهمه و صداى غرّايى شنيدم، همانجا پشت خيمه ايستادم و به داخلش نظر انداختم ديدم عموزادگان و برادران و برادرزادگانم گِرد عبّاس _ كه چون شيرى بر زانويش تكيه زده بود _ حلقه زده اند، و او خطبه اى مشتمل بر حمد و ثناى الهى و سلام و درود بر پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) ايراد كرد، كه مانند آن خطبه را جز از امام حسين(عليه السلام)نشنيده بودم، و در پايان افزود: اى برادران! برادرزادگان! و عموزادگانم! هنگامى كه سپيده دم طلوع كرد چه مى كنيد؟ عرض كردند: فرمان فرمان تو است، هر چه تو فرمايى همان كنيم.

عبّاس فرمود: اين اصحاب با امام پيوند خويشاوندى ندارند و بار سنگين را جز صاحبانش بر

نمى دارند. هنگامى كه سپيده صبح آشكار شد اوّلين كسى كه به ميدان نبرد مى شتابد، شماييد. ما بايد پيش از آنان كشته شويم تا مردم نگويند. اصحاب خود را پيش انداختند و چون آنان كشته شدند، خود با شمشيرهايشان ساعت به ساعت مرگ را به تأخير انداختند.

بنى هاشم از جاى برخاسته شمشير از غلاف بيرون كشيدند و در برابر برادرم عبّاس گرفته، گفتند: «ما همگى تحت فرمان تو هستيم».

زينب(عليها السلام) افزود: «وقتى كه اين يكپارچگى و عزم راسخ و تصميم قلبى آنان را ديدم، دلم آرام گرفت و خوشحال شده اشكم سرازير شد. خواستم به سوى برادرم حسين(عليه السلام)رفته و جريان را به اطّلاعش برسانم كه ناگاه از خيمه حبيب بن مظاهر نيز همهمه و سر و صدايى شنيدم، به آنجا رفتم و پشت خيمه ايستادم و به داخل آن نظر افكندم، ديدم اصحاب نيز برگرد حبيب بن مظاهر حلقه زده اند و او مى گويد:

صفحه 411

اى همراهان! براى چه منظورى به اينجا آمده ايد؟ خدا رحمتتان كند، سخنانتان را روشن و بى پرده بيان كنيد.

گفتند: آمده ايم تا (حسين(عليه السلام)) غريب فاطمه(عليها السلام) را يارى كنيم.

گفت: چرا زنان خود را طلاق داده ايد؟

گفتند: براى يارى حسين(عليه السلام).

گفت: اگر صبح شد چه مى كنيد؟

گفتند: فرمان، فرمان تو است. ما از فرمان تو سرپيچى نمى كنيم.

گفت: هنگامى كه صبح شد اوّل كسى كه به ميدان مبارزه گام مى نهد، شماييد. ما پيش از بنى هاشم به ميدان مى رويم و تا خون در رگ يكى از ماست، نبايد بگذاريم حتّى يك نفر از آنان كشته شود. مبادا مردم بگويند آنها سروران خود را پيش انداخته

و خود از بذل جانشان دريغ ورزيدند; پس ياران شمشيرهايشان را به اهتزاز درآوردند و يك صدا گفتند: ما همه با تو هم عقيده و تحت فرمان توايم.

زينب(عليها السلام) در ادامه فرمود: «من از اين استوارى قدم، خوشحال شدم و اشك بر چشمانم حلقه زد و در حالى كه مى گريستم برگشتم كه ناگهان با برادرم امام حسين(عليه السلام)روبرو شدم، برخود مسلّط شده و در چهره او تبسّم كردم».

فرمود: خواهرم! عرض كردم: بلى، برادر جان.

فرمود:

«يا اُخْتاهُ مُنْذُ رَحَلْنا مِنَ الْمَدينَةِ ما رَأَيْتُكِ مُتَبَسِّمَةً، اَخْبِريني ما سَبَبُ تَبَسُّمِكِ ; خواهرم! از وقتى كه از مدينه حركت كرديم، تو را متبسّم نديده بودم، اينك چه شده است كه بر لبانت تبسم نقش بسته است؟».

عرض كردم: برادر جان! لبخندم به خاطر چيزهايى است كه از «بنى هاشم» و «اصحاب» مشاهده كردم.

فرمود:

صفحه 412

«يا اُخْتاهُ اَعْلِمي، إِنَّ هؤُلاءِ أَصْحابي مِنْ عالَمِ الذَّرِّ، وَ بِهِمْ وَعَدَني جَدّي رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)هَلْ تُحِبّينَ اَنْ تَنْظُري اِلى ثِباتِ أَقْدامِهِمْ ; خواهرم! بدان، اينان از عالم ذرّ ياران

من بودند و جدّم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مژده آنان را به من داده بود. آيا دوست دارى پايدارى آنان را مشاهده كنى؟».

گفتم: آرى!

فرمود: به پشت خيمه برو!

زينب(عليها السلام) در ادامه فرمود: من به پشت خيمه رفتم.

برادرم ندا داد:

«اَيْنَ اِخْواني وَ بَنُو أَعْمامي ; برادران و پسرعموهايم كجايند؟».

بنى هاشم همگى برخاسته و عبّاس جلوتر از آنان گفت: بله، چه مى فرماييد؟

امام فرمود:

«اُريدُ اَنْ اُجِدِّدَ لَكُمْ عَهْداً ; مى خواهم تجديد پيمان كنم».

همه بنى هاشم حاضر شدند و امام(عليه السلام) فرمود بنشينيد! همگى نشستند آنگاه امام ندا داد:

«اَيْنَ حَبيبُ بْنُ مَظاهِرِ أَيْنِ زُهَيْرُ أَيْنَ هِلالُ، أَيْنَ

الاَْصْحابُ؟ ; حبيب بن مظاهر، زهير، هلال و ديگر يارانم كجايند؟».

همگى پيش آمدند و جلوتر از همه حبيب بن مظاهر عرض كرد: بله يا اباعبدالله(عليه السلام).

همگى شمشير به كف حاضر شدند و امام(عليه السلام) فرمود: بنشينيد و آنان نشستند، آنگاه حضرت خطبه رسايى خواند و فرمود:

«يا أَصْحابي اِعْلَمُوا أَنَّ هؤُلاءِ الْقَوْمَ لَيْسَ لَهُمْ قَصْدٌ سِوى قَتْلي وَ قَتْلِ مَنْ هُوَ مَعي وَ أَنَا أَخافُ عَلَيْكُمْ مِنَ الْقَتْلِ، فَأَنْتُمْ في حِلٍّ مِنْ بَيْعَتي، وَ مَنْ أَحَبَّ مِنْكُمُ الاِْنْصِرافُ فَلْيَنْصَرِفْ في

صفحه 413

سَوادِ هذَا اللَّيْلِ ; يارانم! بدانيد اينان جز شهيد كردن من و شهادت كسانى كه با من باشند، هدفى ندارند و من از كشته شدن شما بيمناكم. اكنون از شما بيعتم را برداشتم، هركس از شما قصد بازگشت دارد در اين سياهى شب برگردد».

در اين هنگام بنى هاشم و اصحاب برخاسته و در پايدارى و استقامت خويش سخن ها گفتند. وقتى كه امام چنين ديد فرمود:

«إِنْ كُنْتُمْ كَذلِكَ فَارْفَعُوا رُؤُوسَكُمْ وَانْظُرُوا اِلى مَنازِلِكُمْ في الْجَنَّةِ ; اكنون كه چنين است پس سربرداريد و جايگاهتان را در بهشت بنگريد».

با اين سخنِ امام(عليه السلام) پرده از جلو ديدگان آنان كنار رفت و منزل ها و جايگاه خود را در بهشت ديدند و همگى برخاستند و شمشيرها را كشيده، عرض كردند: يا اباعبدالله به ما اجازه بده كه بر اين گروه يورش بريم و با آنان بستيزيم تا آنچه را كه خدا در حقّ ما و آنان بخواهد به انجام رساند.

امام(عليه السلام) فرمود:

«اِجْلِسُوا رَحِمَكُمُ اللّهُ وَ جَزاكُمُ اللّهُ خَيْراً اَلا وَ مَنْ كانَ فِي رَحْلِهِ اِمْرَأَةٌ فَلْيَنْصَرِفْ بِها إِلى بَني أَسَد ; بنشينيد! _ رحمت خدا بر شما باد

و خدا به شما جزاى خير دهد _ هر كس زنى به همراه دارد، وى را به قبيله بنى اسد بسپارد».

على بن مظاهر (يكى از ياران امام(عليه السلام)) برخاست و عرض كرد: سرورم براى چه؟

امام(عليه السلام) فرمود:

«إِنَّ نِسائي تُسْبى بَعْدَ قَتْلي وَ أَخافُ عَلى نِسائِكُمْ مِنَ السَّبي ; بعد از شهادت من، زنانم اسير مى شوند و من از اسيرى زنانتان بيمناكم!».

على بن مظاهر به خيمه اش برگشت. همسرش به احترام برخاست و تبسّم كنان به استقبالش شتافت، على بن مظاهر گفت: مرا واگذار! الان چه وقت تبسّم است؟ گفت: اى فرزند مظاهر، من خطبه فرزند فاطمه(عليها السلام) را شنيدم ولى در پايان آن صداى همهمه

صفحه 414

نگذاشت كه بفهمم امام(عليه السلام) چه مى فرمايد. على بن مظاهر گفت: همسرم امام(عليه السلام) به ما دستور داد: «هر كس همسرش همراه اوست وى را نزد عموزادگانش (قبيله بنى اسد) برگرداند چون من فردا شهيد مى شوم و زنانم اسير مى گردند».

زن گفت: مى خواهى چه كنى؟

پاسخ داد: برخيز تا تو را به نزد عموزادگانت ببرم.

زن برخاست و سرش را به عمود خيمه كوبيد و گفت: به خدا سوگند! تو با من منصفانه رفتار نكردى، آيا تو مى پسندى كه دختران رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اسير شوند و من در امان باشم، چادر از سر زينب(عليها السلام) بردارند و من پوشيده بمانم! آيا تو مى پسندى گوشواره هاى دختران زهرا(عليها السلام) را بربايند و گوشواره هاى من زينت گوشم باشند؟

آيا مى پسندى كه تو نزد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رو سفيد باشى و من نزد فاطمه زهرا(عليها السلام)رو سياه؟!

به خدا سوگند شما مردان را يارى مى

كنيد و ما زنان را.

پس على بن مظاهر گريان به نزد امام(عليه السلام) برگشت، امام به وى فرمود: «چرا گريه مى كنى؟».

عرض كرد: سرورم! همسرم جز يارى شما را قبول نمى كند.

امام(عليه السلام) گريست و فرمود:

«جُزِيْتُمْ مِنّا خَيْراً; خداوند به شما از جانب ما جزاى خير دهد».(1)

آيا تاريخ جهان همانند اين ايثار و فداكارى به خاطر دارد؟

آيا اين گونه اخلاص و از خودگذشتگى و شهامتِ آميخته با معنويّت و ايمان، در هيچ گروهى نسبت به پيشوايش ديده شده است؟!

پاورقي

1 . معالى السبطين، ج 1، ص 340-342 .

صفحه 415

نه تنها بستگان و خويشان كه ياران و دوستان و همرزمان، همه پرورش يافته يك مكتبند و شاگردان يك آموزگار.

نه تنها مردان، كه زنان هم همان روحيّه فداكارى را دارند، گويى همه از يك پستان شير نوشيده اند؟

وه! چه زيبا و باشكوه است سخن همسر على بن مظاهر كه به شوهرش مى گويد:

«آيا مى پسندى تو در قيامت در برابر رسول خدا رو سفيد باشى و من در پيش زهرا(عليها السلام) رو سياه».

آرى اين است جالب ترين صحنه هاى ايثار!

67 _ خون هاى شهيدان را به آسمان هديه مى برند!

به هنگام سحر، امام حسين(عليه السلام) به خوابى سبك فرو رفت، و چون بيدار شد فرمود: «مى دانيد هم اكنون در خواب چه ديدم؟».

اصحاب گفتند: اى پسر پيغمبر! چه ديدى؟

فرمود:

«رَأَيْتُ كَأَنَّ كِلاباً قَدْ شَدَّتْ عَلَىَّ لِتَنْهَشَني، وَ فيها كَلْبٌ أَبْقَعٌ رَأَيْتُهُ أَشَدَّها عَلَىَّ، وَ أَظُنُّ أَنَّ الَّذي يَتَوَلّى قَتْلي رَجُلٌ أَبْرَصٌ مِنْ بَيْنِ هؤُلاءِ الْقَوْمِ; ثُمَّ إِنّي رَأَيْتُ بَعْدَ ذلِكَ جَدّي رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) وَ مَعَهُ جَماعَةٌ مِنْ أَصْحابِهِ وَ هُوَ يَقُولُ لي: «يا بُنَيَّ أَنْتَ شَهِيدُ آلِ مُحَمَّد وَ قَدِ اسْتُبْشِرَ بِكَ اَهْلُ السَّمواتِ وَ

أَهْلُ الصَّفِيحِ الاَْعْلى فَلْيَكُنْ إِفْطارُكَ عِنْدي اللَّيْلَةِ، عَجِّلْ وَ لاَ تُؤَخِّرْ، فَهذا مَلَكٌ قَدْ نَزَلَ مِنَ السَّماءِ لِيَأْخُذَ دَمَكَ فِي قارُورَة خَضْراءَ. فَهذا ما رَأَيْتُ وَ قَدْ أَزِفَ الاَْمْرُ وَ اقْتَرَبَ الرَّحيلُ مِنْ هذِهِ الدُّنْيا، لا شَكَّ فِي ذلِكَ».

«سگانى را ديدم كه به من حمله مى كنند تا مرا پاره پاره كنند، ودر ميان آنها سگى دو رنگ ديدم كه نسبت به من از ديگر سگ ها بيشتر حمله مى كرد! گمان مى كنم كه

صفحه 416

قاتل من مردى دو رنگ و ابرص باشد! و در دنباله اين خواب، جدّم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را ديدم كه تعدادى از اصحابش همراه او بودند و به من مى فرمود: «فرزندم! تو شهيد آل محمّدى و اهل آسمانها و فرشتگان عالم بالا از مژده آمدنت شادمانند. امشب به هنگام افطار نزد من خواهى بود، شتاب كن و كار را به تأخير مينداز! اين فرشته اى است كه از آسمان فرود آمده است تا خون تو را گرفته و در شيشه سبز رنگى قرار دهد (و براى فرشتگان هديه برد!).

ياران من! اين خواب گوياى آن است كه پايان عمر نزديك شده است و بانگ رحيل و كوچيدن از دنيا به صدا درآمده است، كه در آن شكّى نيست».(1)

اين گرانبهاترين هديه اى است كه از زمين به سوى آسمانها فرستاده مى شود، هديه خون شهيدان، هديه خون سالار شهيدان امام حسين(عليه السلام).

و چه بهتر كه اين شهادت به دست پليدترين انسان نماها باشد. انسان هايى درنده خو و زشت سيرت كه همچون سگان پليد وحشى هستند و نسبت به هيچ كس رحم نمى كنند حتّى اگر او يكى از

شريف ترين فرزندان آدم باشد.

68 _ آخرين توشه!

امام(عليه السلام) در آن شب روى به ياران خود كرد و فرمود:

«قُومُوا فَاشْرَبُوا مِنَ الْماءِ يَكُنْ آخِرَ زادِكُمْ، وَ تَوَضَّأُوا وَاغْتَسِلُوا وَ اَغْسِلُوا ثِيابَكُمْ لِتَكُونَ أَكْفانَكُمْ ; برخيزيد و آب بنوشيد كه اين آخرين توشه شماست، و وضو گرفته و غسل كنيد و لباس هاى خود را بشوييد تا كفن هاى شما باشد!».

امام(عليه السلام) نماز صبح را با اصحابش خوانده و به سپاه خود آرايش جنگى داد، و امر كرد خندقى را كه در پشت خيمه ها حفر كرده بودند و از نى و هيزم انباشته كردند;

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 45، ص 3 و فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 181 (با مختصر تفاوت).

صفحه 417

آتش زدند تا دشمن نتواند از پشت حمله كند و كارزار تنها از سوى مقابل باشد.(1)

راستى چه ساده و آسان سخن از شهادت در ميان امام(عليه السلام) و پيروانش گفته مى شود، چنان جمال كعبه ديدار محبوب، آنها را به سوى خود مى كشاند كه خارهاى مغيلان در نظرشان همچون حرير مى آيد!

و به راستى براى رهروان اين راه، چه درس بزرگ و جالبى است كه شنيدن اين سرگذشت، آنها را بر سر شوق مى آورد، و مى گويند اى كاش ما هم در آن حلقه بوديم!

69 _ مناجات صبح عاشورا

از امام على بن الحسين(عليه السلام) نقل شده است كه فرمود: در روز عاشورا آن هنگام كه سپاه دشمن حملهور شد، امام(عليه السلام)دست هاى خود را به دعا بلند كرد و به پيشگاه الهى عرض كرد:

«اَللّهُمَّ أَنْتَ ثِقَتي في كُلِّ كَرْب، وَ أَنْتَ رَجائي في كُلِّ شِدَّة، وَ أَنْتَ لي في كُلِّ أَمْر نَزَلَ بِي ثِقَةٌ وَ عُدَّةٌ، كَمْ مِنْ هَمٍّ يُضَعِّفُ فيهِ الْفُؤادُ

وَ تَقِلُّ فيهِ الْحيلَةُ، وَ يَخْذِلُ فيهِ الصَّديقُ وَ يَشْمِتُ فيهِ الْعَدُوُّ، أَنْزَلْتُهُ بِكَ وَ شَكَوْتُهُ إِلَيْكَ، رَغْبَةً مِنِّي إِلَيْكَ عَمَّنْ سِواكَ، فَفَرَّجْتَهُ عَنّي وَ كَشَفْتَهُ، فَأَنْتَ وَلِىُّ كُلِّ نِعْمَة، وَ صاحِبُ كُلِّ حَسَنَة وَ مُنْتَهى كُلِّ رَغْبَة ; خداوندا! تو تكيه گاه من در هر اندوه، و اميد من در هر شدّت و ناراحتى هستى، و تو در هر مشكلى كه براى من پيش آيد، پشت و پناه منى، چه بسا اندوهى كه قلب، در آن ناتوان و چاره در آن اندك و دوست در آن خوار مى شد و دشمن شماتت مى كرد و من همه آنها را به پيشگاه تو آوردم و شِكوه نمودم، تا از همگان بريده و تنها به تو رو آورده باشم و تو مرا از آن گرفتاريها نجات بخشيدى، تو ولىّ هر نعمت، و صاحب هر كار نيك و خير و منتهاى

پاورقي

1 . امالى شيخ صدوق، مجلس 30 و بحارالانوار، ج 44، ص 316-317.

صفحه 418

هر مقصودى».(1)

جالب اين كه امام(عليه السلام) در اين مناجات در آن روز بحرانى و خطرناك تقاضاى خاصّى از خداوند نمى كند; چرا كه مى داند شاهد مقصود يعنى شهادت را در آغوش خواهد كشيد و درسى پايدار براى همه انسانها تا دامنه قيامت از خود به يادگار مى گذارد.

او فقط اعتماد كامل و توكّل خود را به لطف بى پايان پروردگار ابراز مى دارد.

70 _ خطبه صبح عاشورا

پس از آن امام(عليه السلام) برابر سپاه دشمن آمد در حالى كه به صفوف سيل آساى آنان و عمربن سعد _ كه ميان اشراف كوفه ايستاده بود _ مى نگريست، فرمود:

«اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذِي خَلَقَ الدُّنْيا فَجَعَلَها دارَ فَناء وَ زَوال، مُتَصَرِّفَةً

بِأَهْلِها حالا بَعْدَ حال، فَالْمَغْرُورُ مَنْ غَرَّتْهُ وَ الشَّقِىُّ مَنْ فَتِنَتْهُ، فَلا تَغُرَّنَّكُمْ هذِهِ الدُّنْيا، فَإِنَّها تَقْطَعُ رَجاءَ مَنْ رَكَنَ إِلَيْها، وَ تُخَيِّبُ طَمَعَ مِنْ طَمِعَ فيها، وَ أَراكُمْ قَدِ اجْتَمَعْتُمْ عَلى أَمْر قَدْ أَسْخَطْتُمُ اللّهُ فيهِ عَلَيْكُمْ، وَ أَعْرَضَ بِوَجْهِهِ الْكَريمِ عَنْكُمْ، وَ أَحَلَّ بِكُمْ نِقْمَتَهُ، وَ جَنَّبَكُمْ رَحْمَتَهُ، فَنِعْمَ الرَّبُ رَبُّنا، وَ بِئْسَ الْعَبْدُ أَنْتُمْ، أَقْرَرْتُمْ بِالطّاعَةِ، وَ آمَنْتُمْ بِالرَّسُولِ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله) ثُمَّ إِنَّكُمْ زَحَفْتُمْ إِلى ذُرِّيَّتِهِ وَ عِتْرَتِهِ تُريدُونَ قَتْلَهُمْ، لَقَدِ اسْتَحْوَذَ عَلَيْكُمُ الشَّيْطانُ، فَأَنْساكُمْ ذِكْرَاللّهِ الْعَظيمِ، فَتَبّاً لَكُمْ وَ لِما تُريدُونَ، إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ، هؤُلاءِ قَوْمٌ كَفَرُوا بَعْدَ إِيمانِهِمْ فَبُعْداً لِلْقَوْمِ الظّالِمينَ».

«حمد و ستايش خدايى راست كه دنيا را آفريد و آن را، خانه فنا و زوال قرار داد، كه همواره اهلش را از حالى به حال ديگر درآورد، فريب خورده كسى است كه دنيا او

پاورقي

1 . ارشاد شيخ مفيد، ص 447-488 ; تاريخ طبرى، ج 4، ص 321 (با مختصر تفاوت) و بحارالانوار، ج 45، ص 4.

صفحه 419

را فريب دهد و نگون بخت كسى است كه دنيا او را مفتون خود كند (مراقب باشيد!) اين دنيا شما را نفريبد، كه دنيا اميد هر كسى را كه به او دل ببندد، قطع مى كند و طمع آزمندان به خود را مى خشكاند، شما را مى بينم كه تصميم بر كارى گرفته ايد كه خداوند را خشمگين ساخته و روى كريمانه اش از شما برتافته و عذابش را بر شما نازل كرده و رحمتش را از شما دريغ داشته است.

خداى ما چه پروردگار خوبى است و شما چه بندگان بدى هستيد (به ظاهر) اقرار به طاعت او

كرده و به پيامبرش محمّد(صلى الله عليه وآله) ايمان آورده ايد، ولى براى قتل و كشتن فرزندان و ذرّيه اش هجوم آورديد! به يقين شيطان بر شما چيره شده و شما را از ياد خدا غافل كرده است. مرگ بر شما و برخواسته هايتان! همه ما از خداييم و به سوى او باز مى گرديم. اينان جماعتى هستند كه بعد از ايمان، كافر شدند. دور باد رحمت پروردگار از ستمگران».

در اين هنگام عمر بن سعد رو به اشراف كوفه كرد و گفت: واى بر شما! با او تكلّم مى كنيد؟! به خدا سوگند! اين فرزند همان پدرى است كه اگر يك روز هم به سخنش ادامه مى داد از گفتن باز نمى ماند. پس پاسخش را بگوييد. در اين هنگام، شمر جلو آمد و گفت: اى حسين! اينها چيست كه مى گويى؟ به گونه اى سخن بگو كه ما بفهميم!

امام(عليه السلام) فرمود:

«إِتَّقُوا اللّهَ رَبَّكُمْ وَ لا تَقْتُلُوني، فَإِنَّهُ لا يَحِلُّ لَكُمْ قَتْلي وَ لاَ انْتِهاكُ حُرْمَتي، فَإِنّي إِبْنُ بِنْتِ نَبِيِّكُمْ وَ جَدَّتِي خَديجَةُ زَوْجَةُ نَبِيِّكُمْ، وَ لَعَلَّهُ قَدْ بَلَغَكُمْ قَوْلُ نَبِيِّكُمْ: اَلْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ سَيّدا شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ ; از خدا بترسيد و دست از كشتن من برداريد، زيرا كشتن من و هتك حرمت من، جايز نيست. من فرزند دختر پيامبر شما هستم و جدّه من خديجه، همسر پيغمبر شماست، وشايد اين سخن پيامبر به شما رسيده باشد كه فرمود: «حسن و

صفحه 420

حسين، دو آقاى جوانان اهل بهشتند».(1)

71 _ توجّه به حقوق مردم حتّى در روز عاشورا

موسى بن عمير از پدرش نقل مى كند كه امام(عليه السلام) (در روز عاشورا) به من فرمود:

«نادِ أَنْ لا يُقْتَلَ مَعي رَجُلٌ عَلَيْهِ دَيْنٌ وَ نَادِ بِها

فِي الْمَوالي فَإِنّي سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)يَقُولُ: مَنْ ماتَ وَ عَلَيْهِ دَيْنٌ أُخِذَ مِنْ حَسَناتِهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ ; (ميان همه يارانم) اعلام كن

هر كس دَيْنى بر عهده دارد با من كشته نشود ; زيرا كه من از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شنيدم فرمود: «هر كس از دنيا برود و دَيْنى بر ذمّه داشته باشد، از حسنات وى در فرداى قيامت برداشته مى شود».

در نقل ديگرى آمده است كه عمير انصارى گفت: امام(عليه السلام) به من فرمود:

«نادِ فِى النّاسِ أَنْ لا يُقاتِلَنَّ مَعي رَجُلٌ عَلَيْهِ دَيْنٌ، فَإِنَّهُ لَيْسَ مِنْ رَجُل يَمُوتُ وَ عَلَيْهِ دَيْنٌ لا يَدَعْ لَهُ وَفاءً إِلاّ دَخَلَ النّارَ ; ميان مردم اعلام كن هر كس بدهكار است در ركاب

من پيكار نكند، زيرا هر كس از دنيا برود در حالى كه دينى بر عهده اش باشد كه چاره اى براى آن نكرده باشد گرفتار دوزخ مى شود».

مردى برخاست و گفت: همسرم پذيرفت كه از طرف من بپردازد. امام(عليه السلام) پاسخ داد:

«وَ ما كِفالَةُ امْرَأَة، وَ هَلْ تَقْضي إِمْرَأَةٌ ; كفالت آن زن چه فايده اى دارد؟ آيا او قدرت دارد چنين كند؟!».(2)

راستى عجيب است كه انسانى در بحرانى ترين شرايط، حتّى به بدهكارى هاى

پاورقي

1 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 252-253 و بحارالانوار، ج 45، ص 5-6.

2 . احقاق الحق، ج 19، ص 429.

صفحه 421

اصحاب و ياران خود به مردم توجّه داشته باشد و راضى نشود بدهكاران همراه او پيكار كنند و شهيد شوند ; مبادا حقوق مردم از دست برود.

اين برنامه را با كار كسانى مقايسه كنيد كه سراسر زندگى آنها انباشته از حرام و حقوق مردم بوده و

كمترين اهمّيّتى براى آن قائل نبودند، اصلا چيزى را به نام «حقّ الناس» باور نداشتند!!

72 _ سازندگى در صبح عاشورا

امام(عليه السلام) در صبح روز عاشورا پس از حمد و ثناى الهى فرمود:

«عِبادَاللّهِ! اِتَّقُوا اللّهَ وَ كُونُوا مِنَ الدُّنْيا عَلى حَذَر، فَإِنَّ الدُّنْيا لَوْ بَقِيَتْ لاَِحَد أَوْ بَقِىَ عَلَيْها أَحَدٌ، كانَتِ الاَْنْبِياءُ أَحَقُّ بِالْبَقاءِ، وَ أَوْلى بِالرِّضى، وَ أَرْضى بِالْقَضاءِ، غَيْرُ أَنَّ اللّهَ تَعالى خَلَقَ الدُّنْيا لِلْبَلاءِ، وَ خَلَقَ أَهْلَها لِلْفَناءِ، فَجَديدُها بال، وَ نَعيمُها مُضْمَحِلٌّ، وَ سُرُورُها مُكْفَهِرٌّ، وَ الْمَنْزِلُ بُلْغَةٌ وَ الدّارُ قُلْعَةٌ، فَتَزَوَّدُوا، فَإِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْوى، فَاتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ».

«اى بندگان خدا! تقواى الهى پيشه كنيد و از دنيا دورى نماييد، اگر دنيا براى كسى مى ماند و يا كسى در آن مى ماند، پيامبران به بقا شايسته تر بودند (چرا كه آنان) به جلب رضايت، سزاوارتر و به قضاى الهى خشنودتر بودند و حال آنكه خداوند دنيا را براى آزمايش و امتحان و اهل آن را براى فنا و زوال آفريده است. تازه هاى آن كهنه مى شود و نعمت هايش نابود مى گردد و شادمانى آن آميخته با غم است. چرا كه صفحه دنيا منزلى است ناپايدار و خانه اى است كه به ناچار بايد از آن رخت بر بست. پس توشه راه برداريد و بهترين ره توشه، تقواست، تقواى الهى پيشه كنيد تا رستگار شويد».(1)

پاورقي

1 . تاريخ ابن عساكر، ج 14، ص 218.

صفحه 422

از آنجا كه سرچشمه همه گناهان و جنايات حبّ دنيا، حبّ جاه و مقام و مال و ثروت و شهوات است، امام(عليه السلام) براى بيدار ساختن مخاطبان سعى مى كند با هشدارهاى مكرّر دلباختگى در برابر زر و زينت دنيا

را از دلها بيرون كند، شايد در طريق صحيح گام بردارند و پيش از آن كه فرصتها از دست برود به خود آيند، يه يقين ياران با وفاى او از اين نظر ساخته شده بودند ولى افسوس كه دشمنان چنان مست شهوات بودند كه اين گفتارهاى انسان ساز آنها را بيدار نكرد!

73 _ خطابه شورانگيز امام (عليه السلام) به هنگام صف آرايى دشمن

هنگامى كه سپاه دشمن آماده حمله شد، امام حسين(عليه السلام) مركب خود را طلب كرد و بر آن سوار شد و با صداى بلند، به طورى كه همگى صداى آن حضرت را مى شنيدند، فرمود:

«أَيُّهَا النّاسُ! إِسْمَعُوا قَوْلي، وَ لا تُعَجِّلُوني حَتّى أَعِظُكُمْ بِما لَحَقٌّ لَكُمْ عَلَىَّ، وَ حَتّى اَعْتَذِرُ اِلَيْكُمْ مِنْ مَقْدَمي عَلَيْكُمْ، فَاِنْ قَبِلْتُمْ عُذْري وَ صَدَّقْتُمْ قَوْلي، وَ أَعْطَيْتُمُوني النَّصْفَ، كُنْتُمْ بِذلِكَ أَسْعَدُ، وَ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ عَلَىَّ سَبيلٌ، وَ إِنْ لَمْ تَقْبَلُوا مِنّي الْعُذْرَ، وَ لَمْ تُعْطُوا النَّصْفَ مِنْ أَنْفُسِكُمْ ; هان اى مردم! سخن مرا بشنويد، و براى كشتن من شتاب مكنيد، تا شما را به

چيزى كه حقّ شما بر من است، موعظه كنم و دليل آمدنم را به اين ديار با شما در ميان بگذارم. اگر سخنم را پذيرفته و گفتارم را تصديق كرديد و انصاف داديد، سعادتمند خواهيد شد و اگر عذرم را نپذيرفته و از مسير عدل و انصاف كناره گرفتيد، (هر كارى از دستتان ساخته است انجام دهيد)».

سپس اين آيات را كه اتمام حجّت در برابر قوم لجوجش بود تلاوت فرمود:

«(فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ وَشُرَكَاءَكُمْ ثُمَّ لاَ يَكُنْ أَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً ثُمَّ اقْضُوا إِلَىَّ وَلاَ

صفحه 423

تُنْظِرُونِى) ; سپس هيچ چيز بر شما پوشيده نماند، (تمام جوانب كارتان را بنگريد) سپس مهلتم ندهيد».(1)

«(إِنَّ وَلِيِّىَ اللهُ الَّذِى نَزَّلَ

الْكِتَابَ وَهُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحِينَ) ; ولى و سرپرست من خدايى است كه قرآن را نازل كرده و او ولايت و سرپرستى همه صالحان را برعهده دارد».(2)

خواهران و دختران امام با شنيدن اين سخنان، گريستند و صدايشان به زارى برخاست. امام برادرش عباس و فرزندش على اكبر(عليه السلام) را به سوى آنان فرستاد و فرمود:

«أُسْكُتاهُنَّ فَلَعَمْري لَيَكْثُرَنَّ بُكاؤُهُنَّ ; آنان را آرام كنيد. به جانم سوگند! پس از اين بسيار خواهند گريست».

چون آنها ساكت شدند، حمد و ثناى الهى را بجا آورد و خدا را به عظمت ياد كرد و بر پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) و فرشتگان خدا و پيامبران الهى درود فرستاد، چنان با شيوايى و فصاحت سخن گفت كه راوى مى گويد: به خدا سوگند! سخنى با اين زيبايى، نه پيش از آن و نه بعد از آن از كسى نشنيدم.

امام(عليه السلام) در ادامه سخن خود فرمودند:

«أَمّا بَعْدُ، فَانْسِبُوني فَانْظُرُوا مَنْ أَنَا؟! ثُمَّ ارْجِعُوا اِلى أَنْفُسِكُمْ وَ عاتِبُوها، فَانْظُرُوا هَلْ يَحِلُّ لَكُمْ قَتْلي وَ انْتِهاكَ حُرْمَتي؟! أَلَسْتُ اِبْنَ بِنْتِ نَبِيِّكُمْ(صلى الله عليه وآله)، وَ ابْنَ وَصِيِّهِ وَ ابْنَ عَمِّهِ، وَ أَوَّلِ الْمُؤْمِنينَ بِاللّهِ وَ الْمُصَدِّقِ لِرَسُولِهِ بِما جاءَ بِهِ مِنْ عِنْدِ رَبِّهِ، أَوَ لَيْسَ حَمْزَةٌ سَيِّدُ الشُّهَداءِ عَمَّ أَبي؟ أَوَ لَيْسَ جَعْفَرُ الشَّهيدُ الطَّيّارُ ذُوالْجِناحَيْنِ عَمّي؟!

پاورقي

1 . يونس، آيه 71.

2 . اعراف، آيه 196.

صفحه 424

أَوَ لَمْ يَبْلُغْكُمْ قَوْلٌ مُسْتَفيضٌ فيكُمْ: أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) قالَ لي وَ لاَِخي: «هذانِ سِيِّدا شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ؟!».

«فَإِنْ صَدَّقْتُمُوني بِما أَقُولُ، وَ هُوَ الْحَقُّ، فَوَاللّهِ ما تَعَمَّدْتُ كِذْباً مُذْ عَلِمْتُ أَنَّ اللّهَ يُمْ_قِتُ عَلَيْهِ أَهْلَهُ، وَ يَضُرُّ بِهِ مَنِ اخْتَلَقَهُ.

وَ اِنْ كَذَّبْتُمُوني فَإِنَّ فيكُمْ مَنْ

إِنْ سَأَلُْتمُوهُ عَنْ ذلِكَ أَخْبَرَكُمْ، سَلُوا جابِرَ بْنَ عَبْدِاللّهِ الاَْنْصاري، أَوْ أَبا سَعيدِ الْخِدْري، أَوْ سَهْلِ بْنِ سَعْدِ السّاعِدي، أَوْ زَيْدَ بْنَ أَرْقَم، أَوْ أَنَسَ بْنَ مالِك، يُخْبِرُوكُمْ أَنَّهُمْ سَمِعُوا هذِهِ الْمَقالَةَ مِنْ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) لي وَ لاَِخي، أَفَما في هذا حاجِزٌ لَكُمْ عَنْ سَفْكِ دَمي؟!».

« اى مردمصفحه نسب مرا بررسى كنيد و ببينيد من كيستم؟ و به خود آييد و نفس خود را مورد خطاب و سرزنش قرار دهيد. آيا كشتن من و هتك حرمتم براى شما رواست؟

آيا من پسر دختر پيامبر شما و فرزند جانشين و پسر عموى او نيستم؟ همان كسى كه قبل از همه، ايمان آورد و رسول خدا را به آنچه از جانب خداى آورده بود تصديق كرد؟!

آيا حمزه سيّد الشهدا عموى پدرم نيست! و آيا جعفر طيّار كه با دو بال در بهشت پرواز مى كند عموى من نيست؟ آيا شما نمى دانيد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) درباره من و برادرم فرمود: «اين دو سرور جوانان اهل بهشتند؟».

اگر سخنان حقّ مرا تصديق كنيد به نفع شماست، به خدا سوگند! از زمانى كه دانستم خداوند نسبت به دروغگويان خشم مى گيرد، و دروغ پردازان زيان خواهند ديد، هرگز آهنگ دروغ نكرده ام و اگر كلام مرا باور نكرديد، در ميان شما افرادى هستند كه اگر از آنها بپرسيد، به شما خبر خواهند داد. از جابربن عبدالله انصارى و ابوسعيد خدرى و سهل بن سعد ساعدى و زيد بن ارقم و انس بن مالك بپرسيد. آنان

صفحه 425

به شما خبر خواهند داد كه خودشان اين سخن را از پيامبر خدا شنيده اند كه آن را در حقّ

من و برادرم فرموده است. آيا اين گواهى ها سبب نمى شود كه دست از قتل من برداريد؟».

در اينجا شمر بن ذى الجوشن گفت: او تنها خداوند را به زبان مى پرستد اگر بداند كه چه مى گويد، (و سخنانش نامفهوم است).

حبيب بن مظاهر در پاسخ گفت: به خدا سوگند! من تو را مى بينم كه خدا را به هفتاد زبان (آميخته با انواع شكّ و ترديدها و ضدّ و نقيض ها) پرستش مى كنى! و من گواهى مى دهم كه تو راست مى گويى ; نمى فهمى كه امام چه مى گويد!! خداوند بر دل تو مُهر زده است.

سپس امام(عليه السلام) چنين ادامه داد:

«فَإِنْ كُنْتُمْ فِي شَكٍّ مِنْ هذَا الْقَوْلِ، أَفَتَشُكُّونَ اَثَراً ما إِنِّي اِبْنُ بِنْتِ نَبِيِّكُمْ؟ فَوَاللّهِ ما بَيْنَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ اِبْنُ بِنْتِ نَبِىٍّ غَيْري مِنْكُمْ وَ لا مَنْ غَيْرِكُمْ، أَنَا ابْنُ بِنْتِ نَبِيِّكُمْ خاصّةً.

أَخْبِرُوني، أَتَطْلُبُوني بِقَتيل مِنْكُمْ قَتَلْتُهُ؟ أَوْ مال اسْتَهْلَكْتُهُ؟ أَوْ بِقِصاص مِنْ جَراحَة؟».

«اگر به اين سخن شك داريد؟ آيا در اين هم شك داريد كه من پسر دختر پيامبر شما هستم؟!! به خدا سوگند كه در شرق و غرب عالم، فرزند دختر پيامبرى _ در ميان شما و غير شما _ جز من نيست.

به من بگوييد: آيا كسى را از شما كشته ام كه از من خونبهاى او را مى طلبيد؟ آيا مالى را از شما برده ام و يا كسى را مجروح ساخته ام كه قصاص آن را از من مطالبه مى كنيد؟!».

سكوت سنگينى بر سپاه دشمن سايه انداخته بود و كسى سخن نمى گفت.

آنگاه امام(عليه السلام) فرياد برآورد و فرمود:

«يا شَبَثَ بْنَ رَبَعي، وَ يا حَجّارَ بْنَ

أَبْجَر، وَ يا قَيْسَ بْنَ الاَْشْعَثِ، وَ يا يَزيدَ بْنَ الْحارِثِ، أَلَمْ

صفحه 426

تَكْتُبُوا اِلَىَّ: «أَنْ قَدْ أَيْنَعَتِ الث_ِّمَارُ وَ أَخْضَرَّ الْجَنابُ، وَ طَمَّتِ الْجِمامُ وَ إِنَّما تَقْدُمُ عَلى جُنْد لَكَ مُجَنَّدٌ، فَاَقْبِلْ؟! ; اى شبث بن ربعى! اى حجّار بن ابجر! اى قيس بن اشعث!

اى يزيد بن حارث! آيا شما براى من نامه ننوشتيد كه درختان ما ثمر داده است و باغها سرسبز شده و چاه ها پرآب گشته و تو در سرزمينى پا مى گذارى كه لشكرى آراسته و انبوه در خدمت تو است، پس به سوى ما بيا!».

آنان در پاسخ گفتند: ما چنين نامه اى ننوشتيم!

امام فرمود:

«سُبْحانَ اللّهِ! بَلى وَاللّهِ لَقَدْ فَعَلْتُمْ ; سبحان الله! آرى به خدا سوگند! شما اين نامه را نوشتيد».

سپس افزود:

«أَيُّهَا النّاسُ! اِذْ كَرِهْتُمُوني فَدَعُوني اَنْصَرِفُ عَنْكُمْ اِلى مَأْمَني مِنَ الاَْرْضِ! ; اى مردم! اگر از آمدن ما به اين ديار ناخشنوديد، پس ما را رها كنيد تا به سرزمين امنى برويم».

قيس بن اشعث گفت: آيا نمى خواهى زير پرچم پسر عمويت (يزيد) درآيى! چرا كه به آنچه كه دوست دارى مى رسى و از آنان بدى نخواهى ديد!

امام حسين(عليه السلام) فرمود:

«أَنْتَ أَخُو أَخيكَ محمّد بن الاشعثصفحه أَتُريدُ أَنْ يَطْلُبَكَ بَنُو هاشِم بِأَكْثَرَ مِنْ دَمِ مُسْلِمِ بْنِ عَقيل؟! لا وَاللّهِ لا أُعْطيهِمْ بِيَدي إِعطاءَ الذَّليلِ، وَ لا اُقِرُّ اِقْرارَ الْعَبيدِ! ; تو برادر

همان برادرى (تو همانند برادرت محمّد بن اشعث هستى كه مسلم را در كوفه به شهادت رساند) آيا مى خواهى بنى هاشم، بيشتر از خونبهاى مسلم بن عقيل را از تو طلب كنند؟ نه! به خدا سوگند دستم را همانند افراد ذليل و پست در دست آنان

نخواهم گذاشت ومانند بردگان نيز تسليم نخواهم شد. (يا فرار نخواهم كرد)».

آنگاه ادامه داد:

صفحه 427

«عِبادَاللّهِ! ; اى بندگان خدا!» «(وَ أعُوذُ بِرَبِّى وَرَبِّكُمْ أَنْ تَرْجُمُونِ); من به پروردگار خود و پروردگا شما پناه مى برم از اين كه مرا متّهم كنيد».(1) و نيز افزود: «(أعُوذُ بِرَبِّى وَرَبِّكُمْ مِّنْ كُلِّ مُتَكَبِّر لاَّ يُؤْمِنُ بِيَوْمِ الْحِسَابِ); من به پروردگارم و پروردگار شما پناه مى برم از هر متكبّرى كه به روز حساب ايمان نمى آورد».(2)

آنگاه مركب خود را خواباند و به «عقبة بن سمعان» فرمود تا زانوان مركب را ببندد (اشاره به اين كه من آغازگر جنگ نيستم) و آنان آهنگ حمله كردند.(3)

اين رساترين و گوياترين اتمام حجّت امام(عليه السلام) در روز عاشورا بود كه همه گفتنى ها را گفت، تا در تاريخ ثبت گردد و به گوش همگان برسد.

امام(عليه السلام) با اين خطبه غرّا نقاب مكر و فريب را از چهره بنى اميّه كنار زد و مسلمانان را به خطرات جدّى حكومت اين ستمگران بى ايمان و بى رحم آشنا ساخت.

امام(عليه السلام) با اين خطبه ثابت كرد كه آنها آگاهانه تنها يادگار و فرزند پيامبر خود را مى كشند، بى آن كه كوچكترين خطايى از او سرزده باشد و به اين طريق، توحّش و بى ايمانى خود را ثابت كردند.

امام(عليه السلام) با اين كه پيشنهاد امان در صورت تسليم به او داده شد، ولى هرگز ننگ تسليم در برابر ظالمان را نپذيرفت، و سر در برابر خودكامگان بى ايمان فرود نياورد. شهادت را بر همه چيز ترجيح داد و آگاهانه بهاى اين آزادگى را پرداخت، تا پيشواى آزادگان جهان باشد، و سرمشقى براى همه ملتهاى دربند.

پاورقي

1

. دخان، آيه 20.

2 . با استفاده از سوره غافر، آيه 27. در سوره غافر به جاى أعُوذُ، «اِنِّي عُذْتُ» آمده است.

3 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 322-323 ; ارشاد شيخ مفيد، ص 448-450 و بحارالانوار، ج 45، ص 6-7 (با مقدارى تفاوت).

صفحه 428

74 _ خطبه حماسى امام (عليه السلام) در برابر سپاه دشمن

«عمر بن سعد» سپاه خود را براى جنگ با امام حسين(عليه السلام) آراست و پرچم ها را در جاى خود برافراشت، و امام نيز سپاه خود را به ميمنه و ميسره و قلب، نظام بخشيد. سپاه ابن سعد از هر طرف بر امام حسين(عليه السلام) احاطه كردند و حلقه محاصره را بر آن حضرت و يارانش تنگ كردند.

امام(عليه السلام) در برابر سپاه كوفه ايستاد و از آنها خواست كه ساكت شوند، ولى آنان نپذيرفتند!! امام به آنها فرمود:

«وَيْلُكُمْ ما عَلَيْكُمْ أَنْ تَنْصِتُوا إِلَىَّ فَتَسْمَعُوا قَْولي، وَ إِنَّما أَدْعُوكُمْ إِلى سَبيلِ الرَّشادِ، فَمَنْ أَطاعَني كانَ مِنَ الْمُرْشِدينَ، وَ مَنْ عَصاني كانَ مِنَ الْمُهْلِكينَ، وَ كُلُّكُمْ عاص لاَِمْري غَيْرَ مُسْتَمِع لِقَوْلي، قَدِ انْخَزَلَتْ عَطِيّاتِكُمْ مِنَ الْحَرامِ وَ مُلِئَتْ بُطُونُكُمْ مِنَ الْحَرامِ، فَطَبِعَ اللّهُ عَلى قُلُوبِكُمْ، وَيْلُكُمْ أَلا تَنْصِتُونَ، أَلا تَسْمَعُونَ؟».

«واى بر شما! چرا ساكت نمى شويد تا سخنان مرا گوش كنيد؟! من شما را به راه راست دعوت مى كنم، هر كس از من پيروى كند به راه راست هدايت مى شود، و هر كس از من نافرمانى كند هلاك خواهد شد.

شما از دستور من سرپيچى مى كنيد و به سخنانم گوش فرا نمى دهيد، چرا كه هداياى شما (جوايزى كه براى كشتن من گرفتيد) تنها از راه حرام بوده و شكم هايتان از حرام پر شده است، و خداوند بر دلهاى

شما مُهر زده است. واى بر شما! آيا ساكت نمى شويد؟ آيا به سخنانم گوش فرا نمى دهيد؟».

در اينجا اصحاب عمر سعد يكديگر را سرزنش كرده و گفتند: گوش فرا دهيد! پس از سكوت آنها، امام فرمود:

«تَبّاً لَكُمْ أَيَّتُهَا الْجَماعَةُ وَ تَرْحاً، أَفَحينَ اسْتَصْرَخْتُمُونا والِهينَ مُتَحَيِّرينَ فَأَصْرَخْناكُمْ مُؤَدّينَ مُسْتَعِدّينَ، سَلَلْتُمْ عَلَيْنا سَيْفاً في رِقابِنا، وَ حَشَشْتُمْ عَلَيْنا نارَ الْفِتَنِ الَّتي جَناها عَدُوُّكُمْ

صفحه 429

وَ عَدُوُّنا فَأَصْبَحْتُمْ إِلْباً عَلى أَوْلِيائِكُمْ، وَ يَداً عَلَيْهِمْ لاَِعْدائِكُمْ، بِغَيْرِ عَدْل أَفْشُوهُ فيكُمْ، وَ لا أَمَل أَصْبَحَ لَكُمْ فيهِمْ، إِلاَّ الْحَرامَ مِنَ الدُّنْيا أَنالُوكُمْ، وَ خَسيسُ عَيْش طَمَعْتُمْ فيهِ، مَنْ غَيْرِ حَدَث كانَ مِنّا، وَ لا رَأْى تَفَيَّلَ لَنا.

فَهَلاّ لَكُمُ الْوَيْلاتُ إِذْ كَرِهْتُمُونا وَ تَرَكْتُمُونا، تَجَهَّزْتُمُوها وَ السَّيْفُ لَمْ يَشْهَرْ، وَ الْجَأْشُ طامِنٌ، وَ الرَّأْىُ لَمْ يُسْتَحْصَفْ، وَ لكِنْ أَسْرَعْتُمْ عَلَيْنا كَطَيْرَةِ الدِّبا، وَ تَداعَيْتُمْ اِلَيْها كَتَداعي الْفَراشِ، فَقُبْحاً لَكُمْ، فَإِنَّما أَنْتُمْ مِنْ طَواغيتِ الاُْمَّةِ، وَ شِذاذِ الاَْحْزابِ، وَ نَبَذَةِ الْكِتابِ، وَ نَفَثَةِ الشَّيْطانِ، وَ عُصْبَةِ الاْثامِ، وَ مُحَرِّفِي الْكِتابِ، وَ مُطْفِيءِ السُّنَنِ، وَ قَتَلَةِ أَوْلادِ الاَْنْبِياءِ، وَ مُبيري عِتْرَةِ الاَْوْصِياءِ، وُ مُلْحِقِي الْعِهارِ بِالنَّسَبِ، وَ مُؤْذي الْمُؤْمِنينَ، وَ صُراخِ أَئِمَّةِ الْمُسْتَهْزِئينَ، اَلَّذينَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضينَ.

وَ أَنْتُمْ اِبْنَ حَرْب وَ أَشْياعَهُ تَعْتَمِدُونَ، وَ إِيّانا تَخْذِلُونَ، أَجَلْ! وَ اللّهِ الْخَذْلُ فيكُمْ مَعْرُوفٌ، وَ شَجَتْ عَلَيْهِ عُرُوقُكُمْ، وَ تَوارَثَتْهُ أُصُولُكُمْ وَ فُرُوعُكُمْ، وَ نَبَتَتْ عَلَيْهِ قُلُوبُكُمْ وَ غَشِيَتْ صُدُورُكُمْ، فَكُنْتُمْ أَخْبَثَ شَىْء سِنْخاً لِلنّاصِبِ وَ أَكْلَةً لِلْغاصِبِ، أَلا لَعْنَةُ اللّهِ عَلَى النّاكِثينَ الَّذينَ يَنْقُضُونَ الاَْيْمانَ بَعْدَ تَوْكيدِها، وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللّهُ عَلَيْكُمْ كَفيلا فَأَنْتُمْ وَ اللّهِ هُمْ.

أَلا إِنَّ الدَّعِىَّ ابْنَ الدَّعيّ قَدْ رَكَزَ بَيْنَ اثْنَتَيْنِ، بَيْنَ الْقَتْلَةِ وَ الذِّلَّةِ، وَ هَيْهاتَ ما آخِذُ الدَّنِيَّةَ

أَبَى اللّهُ ذلِكَ وَ رَسُولُهُ، وَ جُدُودٌ طابَتْ، وَ حُجُورٌ طَهُرَتْ، وَ أُنُوفٌ حَمِيَّةٌ، وَ نُفُوسٌ أَبِيَّةٌ، لا تُؤْثِرَ طاعَةَ اللِّئامِ عَلى مَصارِعِ الْكِرامِ، أَلا قَدْ أَعْذَرْتُ وَ أَنْذَرْتُ، أَلا إِنِّي زاحِفٌ بِهذِهِ الاُْسْرَةِ عَلى قِلَّةِ الْعِتادِ، وَ خَذَلَةِ الاَْصْحابِ».

«اى مردم! هلاكت و اندوه هميشگى بر شما باد! آيا با آن شور و شوق فراوان كه ما را به يارى خويش طلبيديد، و ما براى فرياد رسى به سوى شما شتافتيم و به يارى تان برخاستيم، روا بود شمشيرى را كه براى دفاع از ما به دست گرفته بوديد به روى ما بكشيد؟ و آتش فتنه اى كه دشمن شما و ما فراهم ساخته بود بر ضدّ ما

صفحه 430

شعلهور سازيد؟! يك پارچه بر ضدّ دوستانتان و به يارى دشمنانتان برخاستيد. بى آن كه آنان در ميان شما به عدل رفتار كرده باشند و آرزويى از شما برآورده سازند به جز اندك مال حرام و زندگى پستى كه بدان طمع داريد و بى آن كه از ما گناهى سرزده باشد، يا سخن ناروايى گفته باشيم؟

پس واى بر شما! كه از ما روى بر تافته و از يارى ما سر باز زديد. آنگاه كه شمشيرها در نيام و دلها آرام، و فكرها بى تشويش بود، شما آتش فتنه را آماده ساختيد و مانند مور و ملخ از هر سو به جانب ما روى آورديد و بسان پروانه ها از هر سو هجوم آورديد. پس رويتان زشت باد! شماييد همان طاغوت هاى اين امّت، و بازماندگان احزاب، و رها كنندگان كتاب و پيروان شيطان و گروه گناهكاران و تحريف كنندگان كتاب خدا و خاموش كنندگان سنّت پيامبر(صلى الله

عليه وآله) و كشندگان فرزندان انبيا و نابود كنندگان عترت اوصيا و ملحق كنندگان ناپاكان به صاحبانِ نسبهاى پاك و آزار دهندگان مؤمنان و فرياد رسان رهبران استهزاگر كه قرآن را پاره پاره كردند.

شما به پسر حرب (معاويه) و پيروانش تكيه مى كنيد و دست از يارى ما بر مى داريد؟! آرى به خدا سوگند! كه اين پيمان شكنى خوى ديرينه شماست و ريشه هاى وجود شما بر آن استوار گشته و شاخه هاى شما از آن رشد يافته و دلهاى شما بر آن روييده و سينه هاى شما با آن پوشيده است.

شما براى باغبان خود پليدترين نهال، ولى براى تجاوزكاران غاصب، لقمه اى گوارا و لذيذيد! لعنت خدا بر پيمان شكنانى كه ميثاق هاى محكم خود را شكستند. شما خدا را ضامن پيمانهاى خود قرارداده بوديد، به خدا سوگند شما همان پيمان شكنان هستيد!».

هان بهوش باشيد! كه اين (يزيد) ناپاك زاده، فرزند ناپاك زاده مرا در ميان دو انتخاب قرار داده است: كشته شدن يا قبول ذلّت و چقدر دور است كه ما تن به ذلّت

صفحه 431

دهيم،(1) خداوند و پيامبر او هرگز براى ما ذلّت و زبونى نمى پسندند و نياكان پاك سرشت و دامن هاى پاكى كه ما را پرورانده اند و بزرگ مردان غيرتمند و انسان هاى با شرافت اين را از ما نمى پذيرند. هرگز! ما هيچگاه فرمانبردارى فرومايگان را بر مرگ شرافتمندانه ترجيح نخواهيم داد. بدانيد من با شما اتمام حجّت كردم و شما را از عاقبت كارتان بيم دادم. به هوش باشيد! من با همين خاندان و ياران اندك و آمادگى كم، با شما پيكار مى كنم (وآماده شهادتم!).

آنگاه

اين اشعار را خواند:

فَاِنْ نَهْزِمْ فَهَزّامُونَ قِدْماً

وَ إِنْ نُهْزَمْ فَغَيْرُ مُهَزَّمينا

وَ ما أَنْ طِبُّنا جُبْنٌ وَ لكِنْ

مَنايانا وَ دَوْلَةُ آخِرينا

«اگر ما در جنگ، دشمن را درهم بشكنيم، اين شيوه ديرين ما است و اگر (به ظاهر) شكست بخوريم، باز هم شكست از ما نيست (و در حقيقت دشمنان ما شكست خورده اند). ترس زيبنده ما نيست ولى اينك دولت و حكومت ديگران با كشتن ما هموار گشته است».

(آنگاه ادامه داد كه:)

«أَما إِنَّهُ لا تَلْبَثُونَ بَعْدَها إِلاّ كَرَيْث ما يَرْكَبُ الْفَرَسَ، حَتّى تَدُورُ بِكُمْ دَوْرَ الرِّحى، عَهْدٌ عَهِدَهُ إِلَىَّ أَبِي عَنْ جَدّي، فَأَجْمَعُوا أَمْرَكُمْ وَ شُرَكاءَكُمْ فَكيدوُني جَميعاً ثُمَّ لا تُنْظِرُونَ، (إِنِّى تَوَكَّلْتُ عَلَى اللهِ رَبِّى وَرَبِّكُمْ مَّا مِنْ دَابَّة إِلاَّ هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا إِنَّ رَبِّى عَلَى صِرَاط مُّسْتَقِيم)(2) اَللّهُمَّ اَحْبِسْ عَنْهُمْ قَطِرَ السَّماءِ، وَ ابْعَثْ عَلَيْهِمْ سِنينَ كَسِنّي يُوسُفَ، وَ سَلِّطْ عَلَيْهِمْ غُلامَ ثَقيف يُسْقيهِمْ كَأْساً مُصْبِرَةً، فَلا يَدَعُ فيهِمْ أَحَداً، قَتْلَةً بِقَتْلَة وَ ضَرْبَةً بِضَرْبَة،

پاورقي

1 . در كتاب احتجاج (ج 2، ص 99) به اين تعبير آمده است : «قَدْ تَرَكَني بَيْنَ السِّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ وَ هَيْهاتَ لَهُ ذلِكَ مِنِّي! هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةَ».

2 . هود، آيه 56.

صفحه 432

يَنْتَقِمُ لي وَ لاَِوْلِيائي وَ لاَِهْلِ بَيْتي وَ أَشْياعي مِنْهُمْ، فَإِنَّهُمْ غَرُّونا وَ كَذَّبُونا وَ خَذَلُونا، وَ أَنْتَ رَبُّنا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنا وَ إِلَيْكَ الْمَصيرُ».

«شما پس از من چندان باقى نخواهيد ماند، مگر به مقدار سواركارى كه بر مركب خود سوار شود. روزگار چون سنگ آسيا بر شما بگردد (و شما را به كيفر كردارتان برساند). اين پيشگويى از آينده را پدرم از جدّم پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) به من خبر داده است.

پس فكر

خويش و همراهان خود را جمع كنيد و همگى با من پيكار كنيد و مهلتم ندهيد، كه من بر خدا كه پروردگار من و شما است توكل كرده ام «و هيچ جنبنده اى نيست مگر اين كه زمام امورش به دست خداست. پروردگارم بر راهى راست است».

خداوندا! باران را از آنان دريغ دار، و سال هاى قحطى، بسان خشكسالى زمان يوسف، بر آنان پديد آور، و آن فرزند ثقيف (حجّاج) را بر آنها مسلّط ساز تا جام زهرِ ذلّت و حقارت را بر كامشان فرو ريزد و كسى را در ميانشان سالم وامگذارد تا آنجا كه در برابر هر قتلى كه انجام داده اند به قتلى و در برابر هر ضربه اى كه زده اند، به ضربه اى گرفتار شوند و انتقام خون من و دوستان و اهل بيتم را از اينها بگيرد. چرا كه اينها به ما نيرنگ زدند و ما را تكذيب كرده و بى ياور گذاردند.

خدايا! تويى پروردگار ما، بر تو توكّل كرده و به سوى تو بازگشت مى نماييم كه بازگشت همه به سوى توست».

سپس امام(عليه السلام) فرمود:

«أَيْنَ عُمَرُ بْنُ سَعْد؟ اُدْعُوا لي عُمَرَ! ; عمر بن سعد كجاست؟ او را نزد من بخوانيد!».

عمر سعد را در حالى كه راضى به اين ملاقات نبود، فرا خواندند.

امام(عليه السلام) به او فرمود:

«يا عُمَرُ أَنْتَ تَقْتُلَنِي؟ تَزْعَمُ أَنْ يُوَلّيكَ الدَّعِىَّ ابْنَ الدَّعِيّ بِلادَ الرِّىِّ وَ جُرْجانِ، وَاللّهِ لا

صفحه 433

تَتَهَنُّأُ بِذلِكَ أَبَداً، عَهْداً مَعْهُوداً، فَاصْنَعْ ما أَنْتَ صانِع، فَإِنَّكَ لا تَفْرَحُ بَعْدي بِدُنْيا وَ لا آخِرَةَ، وَ لَكَأَنّي بِرَأْسِكَ عَلى قَصَبَة قَدْ نُصِبَ بِالْكُوفَةِ، يَتَراماهُ الصِّبْيانُ وَ يَتَّخِذُونَهُ غَرَضاً بَيْنَهُمْ ; يا عُمر تو مى

خواهى مرا به قتل برسانى؟ گمان مى كنى كه آن مرد ناپاك

فرزند ناپاك (ابن زياد) حكومت رى و گرگان را به تو مى بخشد؟ به خدا سوگند كه هرگز طعم خوش آن روز را نخواهى چشيد. اين پيمانى است (الهى) غير قابل تغيير، هر چه از دستت برآيد انجام ده، كه پس از من نه در دنيا و نه در آخرت شادمان نخواهى شد، گويى مى بينم سرِ تو را در كوفه بر «نى» افراشته و كودكان آن را هدف قرار مى دهند و به آن سنگ مى زنند!».(1)

آنها كه به نهج البلاغه على(عليه السلام) آشنا هستند مى دانند، كار امام(عليه السلام) و برنامه او مانند پدرش على(عليه السلام) روشنگرى و بيدارسازى بود، و از طرق مختلف اين هدف الهى را دنبال مى كرد، تا نسبت به آنها كه اندك اميدى به هدايتشان هست، اتمام حجّت شود.

گاه از طريق تشويق و بشارت، گاه از طريق عواطف انسانى، گاه به وسيله اعتقادات دينى و مذهبى، و گاه از طريق انذار و تهديد به عذاب هاى الهى، اين هدف را پى گيرى مى كرد. ولى افسوس آن گروه ستمگر و خيره سر، كمترين لياقت هدايت را نداشتند و در گرداب دنياپرستى آن چنان غوطهور بودند، كه به گمانِ آب، در پى سراب مى دويدند!

تمام قرائن و شواهد نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) و يارانش كاملا از شهادت خود خبر داشتند، و كمترين ترسى از اين نظر به خود راه نمى دادند.

آنها مرگ شرافتمندانه را در زير ضربات تير و خنجر و شمشير، بر زندگى توأم با ذلّت در سايه كاخ هاى پر شكوه ترجيح داده بودند،

و در هيچ يك از اين كلمات

پاورقي

1 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 2، ص 6-8 و بحارالانوار، ج 45، ص 8-10.

صفحه 434

كمترين ترديدى ديده نمى شود ; چون مى دانستند اين مرگ مايه حيات جاويدان، و مايه حيات جامعه اسلامى و بيدارى آنها و نجات اسلام از چنگال احزاب جاهلى و منافقان است، گوارا باد بر آنها، گوارا باد، هنيئاً لَهُمْ ثُمَّ هَنِيئاً لَهُمْ.

75 _ اعتراف كوفيان در مقابل منطق گوياى امام (عليه السلام)

امام(عليه السلام) در مقابل لشكر در حالى كه بر شمشير خود تكيه داده بود با صداى بلند فرمود:

شما را به خدا سوگند! آيا مرا مى شناسيد؟

گفتند: آرى، تو فرزند و سبط رسول خدايى.

«اُنْشِدُكُمُ اللّهَ! هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ جَدّي رَسُولُ اللّهَ(صلى الله عليه وآله)؟ ; شما را به خدا سوگند! آيا مى دانيد جدّم رسول خداست؟».

_ آرى.

«اُنْشِدُكُمُ اللّهَ! هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ أَبي عَلِىُّ بْنِ أَبي طالِب(عليه السلام)؟; شما را به خدا! آيا مى دانيد پدرم على بن ابيطالب است؟».

_ آرى.

«اُنْشِدُكُمُ اللّهَ! هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ أُمّي فاطِمَةَ الزَّهْراءِ(عليها السلام) بِنْتُ مُحَمَّد الْمُصْطَفى(صلى الله عليه وآله)؟ ; شما را به خدا! آيا مى دانيد مادرم فاطمه دختر پيامبر است؟».

_ آرى.

«اُنْشِدُكُمُ اللّهَ! هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ جَدَّتي خَديجَةَ بِنْتِ خُوَيْلِد أَوَّلُ نِساءِ هذِهِ الاُْمَّةِ إِسْلاماً؟; شما را به خدا سوگند! آيا مى دانيد جدّه ام، خديجه دختر خويلد، اوّلين زن مسلمان اين امّت است؟».

صفحه 435

_ آرى.

«اُنْشِدُكُمُ اللّهَ! هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ حَمْزَةَ سَيِّدَ الشُّهَداءِ عَمُّ أَبي؟ ; شما را به خدا سوگند! آيا مى دانيد حمزه سيّد الشهدا، عموى پدر من است؟».

_ آرى.

«اُنْشِدُكُمُ اللّهَ! هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ جَعْفَرَ الطَّيّارَ فِي الْجَنَّةَ عَمِّي؟ ; شما را به خدا! آيا مى دانيد جعفر طيّار عموى من است؟».

_ آرى.

سپس امام

بعد از گرفتن اين اقرارها و اقرارهاى ديگر فرمود: «فَبِمَ تَسْتَحِلُّونَ دَمي; پس چرا و به چه دليل ريختن خونم را مباح مىشمريد؟!...».

آنها كه هيچ پاسخ منطقى نداشتند گفتند: ما تمام اينها را مى دانيم، ولى دست از تو بر نخواهيم كشيد تا با تشنگى جان دهى!...(1)

امام(عليه السلام) با شواهد زيادى كه در بحث هاى گذشته آمد به خوبى مى دانست، راهى جز شهادت فى سبيل الله در پيش ندارد.

ولى مهم اين بود كه اين شهادت، قاطبه مسلمين را بيدار كند و تكان سختى به افكار عمومى دهد، و اين امر ميسّر نبود مگر اين كه از تمام جهات اتمام حجّت و تبيين موقعيّت شود; مبادا فردا بعضى ادّعا كنند لشكريان يزيد امام(عليه السلام) را به خوبى نشناخته بودند و به گمان اين كه يك فرد خارجى است خون آن حضرت را ريختند.

امام(عليه السلام) تمام اين بهانه ها را با خطبه هاى مختلف و مكرّر خود از آنان گرفت و سند رسوايى آنها را در تاريخ اسلام و بشريّت ثبت كرد!

پاورقي

1 . امالى صدوق، ص 135 و بحارالانوار، ج 44، ص 318 (با مختصر تفاوت).

صفحه 436

76 _ سخنان امام (عليه السلام) به اصحاب بزرگوارش

طبق روايتى از امام باقر(عليه السلام)، امام(عليه السلام) قبل از شهادتش به اصحاب خويش رو كرد و فرمود:

«إِنَّ رَسُولَ اللّهِ قالَ لي: «إِنَّكَ سَتُساقُ إلَى الْعِراقِ وَ هِيَ أَرْضٌ قَدِ الْتَقى بِهَا النَّبِيُّونَ وَ أَوْصِياءُ النَّبِيِّينَ وَ هِيَ أَرْضٌ تُدْعى «عَمُوراء» وَ إِنَّكَ تُسْتَشْهَدُ بِها وَ يُسْتَشْهَدُ مَعَكَ جَماعَةٌ مِنْ أَصْحابِكَ لاَ يَجِدُونَ أَلَمْ مَسِّ الْحَدِيدِ وَ تَلى : (قُلْنَا يَا نَارُ كُونِى بَرْداً وَسَلاَماً عَلَى إِبْرَاهِيمَ) يَكُونُ الْحَرْبُ بَرداً وَ سَلاماً عَلَيْكَ وَعَلَيْهِمْ; پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله)

به من

فرمود: «فرزندم! تو به سرزمين عراق كشانده خواهى شد و آن سرزمينى است كه پيامبران و جانشينان پيامبران در آن با يكديگر ديدار كرده اند و به آن «عمورا» گفته مى شود. تو در آنجا به شهادت خواهى رسيد و با تو گروهى از يارانت كه (از شوق لقاى پروردگار) درد ضربات شمشير و نيزه را احساس نمى كنند، به شهادت خواهند رسيد».

آنگاه اين آيه را تلاوت كرد: «(قُلْنَا يَا نَارُ كُونِى بَرْداً وَسَلاَماً عَلَى إِبْرَاهِيمَ) ; گفتيم، اى آتش بر ابراهيم سرد و سلام باش)(1)، آن جنگ نيز بر تو و يارانت سرد و سلام خواهد بود».(2)

مقام والاى ياران و اصحاب سيّد الشهدا(عليه السلام) در اين چند جمله به خوبى نمايان است، آنها چنان فانى در عشق خداوند بودند، كه حتّى درد ضربات شمشير و نيزه را بر بدن هاى خود احساس نمى كردند.

جاى تعجّب نيست، هنگامى كه در يك عشق مجازى زودگذر زنان مصر دست هاى خود را بى خبر ببرند و آگاه نشوند، اين پاكبازان كوى عشق الهى و شهادت، نبايد

پاورقي

1 . انبياء، آيه 69.

2 . بحارالانوار، ج 45، ص 80.

صفحه 437

زخم تير و خنجر را بر پيكر خود احساس كنند.

آرى! آنها ابراهيموار در آتش نمروديان زمان وارد شدند و اين آتش بر آنها برد و سلام شد و لذّت ديدار محبوب همه چيز را از ياد آنها برد!

77 _ بشتابيد اى دليرمردان!

روز عاشورا عمر بن سعد تير را بر كمان نهاد و به سوى ياران امام هدف گرفت و رها ساخت و گفت: همگى نزد امير (عبيدالله بن زياد) گواهى دهيد اوّل كسى كه به سوى آنان تير انداخت من بودم! به دنبال

او لشكرش سپاه امام را تيرباران كردند. امام(عليه السلام)به يارانش فرمود:

«قُومُوا رَحِمَكُمُ اللّهُ إِلَى الْمَوْتِ الَّذي لابُدَّ مِنْهُ، فَاِنَّ هذِهِ السِّهامَ رُسُلُ الْقَوْمِ إِلَيْكُمْ; خدا رحمتتان كند! بشتابيد به سوى مرگى كه از آن چاره اى نيست، اين تيرها فرستادگان اين جماعت است!».

پس اصحاب آن حضرت (شجاعانه با دشمن درگير شدند و) بخشى از روز را پيكار كردند تا آن كه گروهى از ياران امام(عليه السلام) شربت شهادت نوشيدند، در اين هنگام، امام(عليه السلام)دست بر محاسن شريفش گذاشت و فرمود:

«اِشْتَدَّ غَضَبُ اللّهِ عَلَى الْيَهُودِ إِذْ جَعَلُوا لَهُ وَلَداً، وَاشْتَدَّ غَضَبُ اللّهِ عَلَى النَّصارى إِذْ جَعَلُوهُ ثالِثَ ثَلاثَة، وَ اشْتَدَّ غَضَبُ اللّهِ عَلَى الَْمجُوسِ إِذْ عَبَدُوا الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دُونَهُ، وَ اشْتَدَّ غَضَبُهُ عَلى قَوْم اتَّفَقَتْ كَلِمَتُهُمْ عَلى قَتْلِ ابْنِ بِنْتِ نَبِيِّهِمْ، أَما وَاللّهِ لا أُجيبُهُمْ إِلى شَىْء مِمّا يُريدُونَ حَتّى أَلْقَى اللّهَ تَعالى وَ أَنَا مُخَضَّبٌ بِدَمي».

«غضب خداوند آنگاه بر قوم يهود شدّت گرفت كه براى او فرزند قائل شدند، و بر امّت مسيح آن هنگام غضب خداوند شدّت گرفت كه او را يكى از سه خدا دانستند و بر زرتشتيان وقتى خشمگين شد كه به جاى خدا، ماه و خورشيد را پرستيدند و غضب خداوند اكنون بر اين گروه شدّت گرفت كه بر كشتن پسر دختر پيغمبر خود، هماهنگ

صفحه 438

شدند!

به خدا سوگند! آنچه را (از تسليم در برابر ظلم و تن دادن به ذلّت) از من مى خواهند، اجابت نخواهم كرد، تا آن كه آغشته به خون خويش، خداوند را ملاقات كنم!».(1)

لحظات حسّاسى بود، گويى آسمان به تماشا نشسته بود و زمين در انتظار; تا اين صحنه هاى پر غوغا و فراموش نشدنى را

بنگرند، و پيكار شيرمردانى را كه جز به خدا نمى انديشيدند و آغوش خود را براى شهادت گشوده بودند، نظاره كنند و به آن همه عظمت و ايثار آفرين گويند! هزاران آفرين!

78 _ آخرين نماز!

ياران امام(عليه السلام) دلاورانه پيكار مى كردند و يكى پس از ديگرى به شرف شهادت نايل مى آمدند. ابوثمامه صائدى (مردى از ياران آن حضرت) عرض كرد: اى اباعبدالله! جانم به فدايت، مى بينم اين گروه به تو نزديك شده اند. به خدا سوگند! پيش از تو، من بايد كشته شوم! ولى دوست دارم چون خداوند را ملاقات مى كنم، اين آخرين نماز را _ كه وقتش رسيده است _ با تو خوانده باشم.

امام(عليه السلام) سر به سوى آسمان برداشت و فرمود:

«ذَكَّرْتَ الصَّلاةَ، جَعَلَكَ اللّهُ مِنَ الْمُصَلّينَ الذّاكِرينَ! نَعَمْ، هذا أَوَّلُ وَقْتِها ; نماز را به يادآوردى خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد. آرى، اكنون وقت فضيلت نماز است».

سپس فرمود:

پاورقي

1 . لهوف، ص 158 و بحارالانوار، ج 45، ص 12.

صفحه 439

«سَلُوهُمْ أَنْ يَكُفُّوا عَنّا حَتّى نُصَلّي ; از اين گروه بخواهيد از ما دست بشويند تا نماز گزاريم».

حصين بن تميم (يكى از فرماندهان سپاه يزيد) فرياد برآورد كه: «نماز شما پذيرفته نيست!!». «حبيب بن مظاهر» در پاسخش گفت: «اى حمار! مى پندارى كه نماز از آل رسول خدا پذيرفته نيست و نماز تو پذيرفته است».(1)

در روايتى ديگر از ابومخنف مى خوانيم: امام حسين(عليه السلام) (به جاى حجّاج بن مسروق، مؤذّن رسمى خود) اذان گفت و چون از آن فارغ شد، فرياد برآورد:

«يا وَيْلَكَ يا عُمَرَ بْنَ سَعْد اَن_َسيتَ شَرايِعَ الاِْسْلامِ، أَلا تَقِفُ عَنِ الْحَرْبِ حَتّى نُصَلّي وَ تُصَلُّونَ وَ نَعُودُ إِلَى الْحَرْبِ

; واى بر تو! اى ابن سعد ; آيا احكام و دستورات اسلامى را

فراموش كرده اى؟ چرا در اين هنگام دست از جنگ نمى كشى تا نماز به پا داريم و شما نيز نماز بخوانيد و آنگاه به نبرد ادامه دهيم؟».

ابن سعد پاسخى نداد و امام(عليه السلام) ندا داد: «إِسْتَحْوَذَ عَلَيْهِ الشَّيْطانُ; شيطان بر او چيره شده است!!».(2)

و در روايتى آمده است: بعضى از ياران جلو امام ايستادند و سينه را سپر كردند و امام آخرين نماز خود را در زير تيرهاى دشمن خواند!(3)

اين نماز تاريخى و بى نظير، روح نماز را زنده كرد و مفهوم نماز را براى راهيان راه حق آشكار ساخت و معنى واقعى عبوديّت و پاكبازى در راه معبود را نشان داد، و قلم سرخ بر معبودهاى خيالى و بت هاى شيطانى دنياپرستان و بندگان زر و زور كشيد، و

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 334 و بحارالانوار، ج 45، ص 21 (با مختصر تفاوت).

2 . معالى السبطين، ج 1، ص 361.

3 . اعيان الشيعة، ج 1، ص 606.

صفحه 440

اگر امروز از مأذنه هاى بلند شهرها صداى تكبير و اذان بلند است به بركت آن نماز و اذان است و چه زيباست كه در اين سال ها، دسته جات عزادارى به هنگام ظهر عاشورا در هر كوى و برزن و هر مكانى هستند، توقّف مى كنند و نماز بجا مى آورند.

79 _ درهاى بهشت به رويتان گشوده شد!

هنگامى كه امام(عليه السلام) نماز ظهر عاشورا را خواند به يارانش خطاب كرد و فرمود:

«يا أَصْحابي اِنَّ هذِهِ الْجَنَّةَ قَدْ فُتِحَتْ اَبْوابُها، وَ اتَّصَلَتْ اَنْهارُها، وَ اَيْنَعَتْ ثِمارُها، وَ زُيِّنَتْ قُصُورُها، وَ تَأَلَّفَتْ وُلْدانُها وَ حُورُها، وَ هذا رَسُولُ

اللّهِ(صلى الله عليه وآله) وَ الشُّهَداءُ الَّذينَ قُتِلُوا مَعَهُ، وَ أَبي وَ أُمّي يَتَوَقَّعُونَ قُدُومَكُمْ، وَ يَتَباشَرُونَ بِكُمْ، وَ هُمْ مُشْتاقُونَ إِلَيْكُمْ، فَحامُوا عَنْ دينِ اللّهِ وَ ذَبُّوا عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)».

«اى ياران من! به راستى اين بهشت است كه درهاى آن گشوده شده است. نهرهايش به هم پيوسته و ميوه هايش رسيده و قصرهايش آراسته، و غلامان و حورش (در انتظار شما) گرد آمده اند، و اين رسول خدا و شهدايى كه در ركابش به شهادت رسيدند و پدر و مادر من است كه همگى انتظار شما را مى كشند و بشارت آمدن شما را مى دهند و مشتاق ديدار شمايند. از دين خدا حمايت كنيد و از حرم رسول خدا دفاع نماييد».

سپس امام(عليه السلام) خاندان و زنانش را صدا زد آنان پريشان حال بيرون آمدند و به ياران امام(عليه السلام) ندا دادند:

«اى جماعت مسلمانان و اى گروه مؤمنان! شما را به خدا! از دين خدا حمايت كنيد و از حرم رسول خدا دفاع نماييد و از امام و فرزند دختر پيامبرتان پشتيبانى كنيد، چرا كه خداوند به سبب ما، شما را آزمايش كرده است و اكنون شما همسايگان ما در جوار جدّ ما و بزرگواران و محبّان ما مى باشيد. پس دفاع كنيد، خداوند از ناحيه ما به

صفحه 441

شما بركت عنايت فرمايد.

آنگاه امام حسين(عليه السلام) فرمود:

«يا أُمَّةَ الْقُرآنِ! هذِهِ الْجَنَّةُ فَاطْلُبُوها، وَ هذِهِ النّارُ فَاهْرِبُوا مِنْها ; اى امّتِ قرآن! اين بهشت است. آن را به دست آوريد و اين هم آتش جهنّم است، از آن بگريزيد».

ياران امام(عليه السلام) به نداى آن حضرت لبّيك گفتند و صداى گريه (شوق) بلند

كردند.(1)

راستى جوشش عشق و عرفان در اين لحظات حسّاسى كه امام و يارانش آغوش خود را براى شهادت گشوده اند شگفت انگيز است. كلمات و واژه ها از شرح و بيان آن عاجز است.

امام(عليه السلام) با صراحت خبر از شهادت و پرواز آنها به سوى بهشت مى دهد و ياران گريه شوق سر مى دهند و مسرورند.

اين لحظات پرشكوه در تاريخ كربلا براى هميشه ثبت و جاودانى شد و اين همه ايثار و فداكارى و علم و ايمان و عشق به عنوان درسى ماندگار در پيشانى تاريخ پر افتخار آن بزرگ مردان براى هميشه مى درخشد و راه و رسم زندگى شرافتمندانه و مرگ با عزّت و عظمت را ترسيم مى كند.

اى كاش جامى از اين شراب طهور هم نصيب و بهره ما گردد، و در زمره محرومان نباشيم. آمين يا ربّ العالمين.

80 _ خدايا شاهد باش

حضرت على بن الحسين(عليه السلام) (على اكبر) اولين فرد از بنى هاشم بود كه آماده نبرد شد. او زيباترين و خوشخوترين مردم بود. سنّ شريف آن حضرت را در هنگام

پاورقي

1 . معالى السبطين، ج 1، ص 360.

صفحه 442

شهادت 19 سال يا 18 سال و به روايتى 25 سال نوشته اند. او اوّلين شهيد از آل ابى طالب است كه روز عاشورا نزد پدر گرامى اش آمد و اذن ميدان طلبيد. امام(عليه السلام)بى درنگ به او اجازه فرمود و در همان حال نااميد از حيات او، به قامت رعنايش نگريست و باران اشك از ديدگانش فرو ريخت.

هنگامى كه امام(عليه السلام) به چهره نورانى فرزندش «على اكبر» نگريست، سر به سوى آسمان برداشت و عرض كرد:

«اَللّهُمَّ اشْهَدْ عَلى هؤُلاءِ الْقَوْمِ، فَقَدْ بَرَزَ إِلَي_ْهِمْ غُلامٌ

اَشْبَهُ النّاسِ خَلْقاً وَ خُلْقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِكَ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله)، كُنّا إِذَا اشْتَقْنا إِلى نَبِيِّكَ نَظَرْنا إِلى وَجْهِهِ، اَللّهُمَّ امْنَعْهُمْ بَرَكاتِ الاَْرْضِ، وَ فَرِّقْهُمْ تَفْريقاً، وَ مَزِّقْهُمْ تَمْزيقاً، وَ اجْعَلْهُمْ طَرائِقَ قِدَداً، وَ لا تُرْضِ الْوُلاةَ عَنْهُمْ أَبَداً، فَإِنَّهُمْ دَعَوُنا لِيَنْصُرُونا ثُمَّ عَدُوا عَلَيْنا يُقاتِلُونَنا».

«خدايا! بر اين گروه ستمگر گواه باش كه اينك جوانى به مبارزه با آنان مى رود كه از نظر صورت و سيرت و گفتار، شبيه ترين مردم به رسول تو، حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله)است. ما هر زمان كه مشتاق ديدار پيامبرت مى شديم، به چهره او مى نگريستيم. خدايا! بركات زمين را از آنان دريغ دار، و اجتماع آنان را پراكنده و متلاشى ساز و آنان را گروه هاى مختلف و متفاوتى قرار ده، و واليان آنها را هيچگاه از آنان راضى مگردان! كه اينان ما را دعوت كردند تا به يارى ما برخيزند ولى اينك ستمكارانه به جنگ با ما برخاستند».

پس امام(عليه السلام) رو به عمر بن سعد كرده، فرياد زد:

«مالَكَ؟ قَطَعَ اللّهُ رَحِمَكَ! وَ لا بارَكَ اللّهُ لَكَ فِي أَمْرِكَ، وَ سَلَّطَ عَلَيْكَ مَنْ يَذْبَحُكَ بَعْدي عَلى فِراشِكَ، كَما قَطَعْتَ رَحِمي وَ لَمْ تَحْفَظْ قَرابَتي مِنْ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) ; خدا نسل تو

را ريشه كن كند و به هيچ كارت بركت ندهد و بر تو كسى را چيره سازد كه سرت را بعد از من در بستر از تن جدا سازد، همان گونه كه تو رشته رحم مرا قطع كردى، و

صفحه 443

پيوند مرا با رسول خدا ناديده گرفتى!».

آنگاه امام با صداى رسا اين آيه را تلاوت كرد: «(إِنَّ اللهَ اصْطَفَى آدَمَ وَنُوحاً وَآلَ إِبْرَاهِيمَ

وَآلَ عِمْرَانَ عَلَى الْعَالَمِينَ * ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِنْ بَعْض وَاللهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ) ; خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برترى داد، آنها فرزندان (و دودمانى) بودند كه (از نظر پاكى و تقوى و فضيلت) بعضى از بعضى ديگر گرفته شده بودند و خداوند شنوا و داناست».(1)

در اين هنگام على اكبر بر سپاه اموى حمله كرد در حالى كه اين رجز را مى خواند:

أنَا عَلىُّ بْنُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ

نَحْنُ وَ بَيْتِ اللهِ اَوْلى بِالنَّبِىِّ

وَاللهِ لاَ يَحْكُمُ فِينَا ابْنُ الدَّعِىِّ

أَطْعَنُكُمْ بِالرُّمْحِ حَتّى يَنْثَني

أَضْرِبُكُمْ بِالسَّيْفِ أَحْمي عَنْ أبي

ضَرْبَ غُلام هاشِمِىٍّ عَلَويّ

«منم على پسر حسين فرزند على، به خانه خدا سوگند! ما به رسول خدا از همه كسى سزاوارتريم. به خدا سوگند! پسر زياد را نمى رسد كه درباره ما حكم كند. آنقدر با نيزه بر شما بزنم تا كج شود، در حمايت از پدرم، با شمشير بر شما ضربت فرود آورم ضربتى چون ضربت جوان هاشمى علوى!».

پس از بر سپاه دشمن تاخت و بسيارى از آنان را به هلاكت رساند به گونه اى كه دشمن از كثرت كشته شدگان به فغان آمد.

با آن كه تشنگى بر آن حضرت چيره شده بود يكصد و بيست نفر را به خاك افكند، و در حالى كه زخم هاى زيادى برداشته بود، نزد پدر آمد و عرض كرد:

«يا أبَهْ! ألْعَطَشُ قَدْ قَتَلَني، وَ ثِقْلُ الْحَديدِ أَجْهَدَني، فَهَلْ إِلى شَرْبَة مِنْ ماء سَبِيلٌ أَتَقَوّى بِها عَلَى الاَْعْداءِ; پدر جان! تشنگى مرا از پاى درآورد و سنگينى سلاح ناتوانم

پاورقي

1 . آل عمران، آيه 33-34.

صفحه 444

ساخت. آيا جرعه آبى هست كه بتوانم بنوشم و به جنگ ادامه دهم؟!».

امام(عليه

السلام) فرمود:

«يا بُنَىَّ يَعِزُّ عَلى مُحَمَّد وَ عَلى عَلِىٍّ وَ عَلى أَبيكَ، أَنْ تَدْعُوهُمْ فَلا يُجيبُونَكَ، وَ تَسْتَغيثَ بِهِمْ فَلا يُغيثُونَكَ، يا بُنَىَّ هاتِ لِسانَكَ ; پسر جان! چقدر بر حضرت محمّد و على و

پدرت، ناگوار است كه آنان را بخوانى ولى پاسخى به تو ندهند و از آنان يارى بطلبى ولى ياريت نكنند. اى فرزندم! زبان خود را نزديك آر!».

آنگاه امام(عليه السلام)زبان على اكبر را در دهان گرفت و مكيد و انگشتر خود را به او داد و فرمود:

«خُذْ هذَا الْخاتَمَ في فيكَ وَ ارْجَعْ إِلى قِتالِ عَدُوِّكَ، فَإِنّي أَرْجُوا أَنَّكَ لا تُمْسي حَتّى يَسْقِيَكَ جَدُّكَ بِكَأْسِهِ الاَْوْفى شَرْبَةً لا تَظْمَأُ بَعْدَها أَبَداً ; اين انگشتر را در دهانت بگذار و به نبرد

با دشمن بازگرد اميدوارم كه هنوز به شب نرسيده جدّت رسول خدا با جامى سرشار از شربت بهشتى تو را سيراب سازد، به گونه اى كه پس از آن هرگز تشنه نگردى!».(1)

سخنان پرمعنى امام(عليه السلام) كه حكايت از تسليم و رضاى مطلق در برابر انجام رسالت الهى و استقبال از شهادت مى كند و همچنين پاسخ هاى اين فرزند شجاع و برومند كه حاكى از ايمان و اخلاص فوق العاده او است، درسهايى است بزرگ براى همه روهروان راه حق، مخصوصاً جوانان مسلمان كه مى تواند راهگشاى آنها در تنگناهاى زندگى باشد.

اگر جرعه آبى از پدر مى طلبد نه براى ادامه حيات چند روزه دنياست، بلكه براى قدرت و قوّت بيشتر جهت جهاد با دشمنان حق است، و آنگاه كه شهادت با تمام

پاورقي

1 . اعيان الشيعة، ج 1، ص 607 ; فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 207-208 و بحارالانوار، ج 45،

ص 42-43.

صفحه 445

شكوه و عظمتش در برابر او قرار گرفت، پدر بزرگوارش بشارت مى دهد كه با جامى لبريز از شراب طهور بهشتى از دست جدّش سيراب خواهد شد. آيا افتخارى از اين برتر يافت مى شود؟!

81 _ به خدا سوگند بر عمويت دشوار است!

پس از شهادت حضرت على اكبر(عليه السلام) حضرت عبدالله بن حسن كه بر اساس برخى از روايات همان قاسم بن حسن است آماده پيكار شد. او نوجوانى بود كه هنوز به سنّ بلوغ نرسيده بود. هنگامى كه نزد امام(عليه السلام) آمد و نگاه آن حضرت به او افتاد وى را در آغوش گرفت، با هم چنان گريستند كه از حال رفتند.

قاسم اجازه ميدان رفتن خواست، ولى امام(عليه السلام) نپذيرفت، آنقدر دست و پاى امام را بوسه زد تا رضايت امام را جلب كرد و در حالى كه اشك مى ريخت به ميدان آمد و اين رجز را مى خواند:

إِنْ تُنْكِرُوني فَأَنَا ابْنُ الْحَسَنِ

سِبْطُ النَّبِىِّ الْمُصْطَفى وَ الْمُؤْتَمَنِ

هذا حُسَيْنٌ كَالاَْسِيرِ الْمُرْتَهَنِ

بَيْنَ اُناس لاَسُقُوا صَوْبَ الْمُزَنِ

«اگر مرا نمى شناسيد بدانيد من فرزند امام حسنم!

كه او فرزند پيامبر برگزيده و امين خداست!

اين حسين(عليه السلام) است كه همانند اسيرى است گروگان،

ميان گروهى كه خداوند آنان را از باران رحمت خود سيراب نكند».

چهره مباركش همانند پاره ماه مى درخشيد، پيكار سختى كرد تا آنجا كه با سنّ كمش سى و پنج نفر را بر زمين افكند.

حميد بن مسلم مى گويد:

من در لشكر ابن سعد بودم به اين نوجوان مى نگريستم كه پيراهن و لباسى بلند به

صفحه 446

تن و نعلينى به پا داشت كه بند يكى پاره بود. فراموش نمى كنم كه بند نعلين چپش بود. عمرو بن سعد أزْدى گفت: به خدا سوگند!

من به او حمله مى كنم (تا وى را از پاى درآورم) گفتم: سبحان الله، اين چه تصميمى است؟ به خدا سوگند! اگر اين نوجوان بر من حمله كند من به سوى وى دست تعدّى دراز نخواهم كرد. همان گروهى كه وى را احاطه كرده اند، او را بس است.

گفت: نه، هرگز! به خدا سوگند! من بر او يورش خواهم برد، پس حمله كرد و برنگشت تا آن كه با شمشيرش فرق او را شكافت. قاسم(عليه السلام) با صورت به زمين افتاد و فرياد زد: عموجان! مرا درياب.

حميد بن مسلم مى افزايد:

امام(عليه السلام) چون باز شكارى صف ها را شكافت و مانند شير ژيان حمله كرد و با شمشير بر عمرو _ قاتل قاسم _ ضربتى زد كه دستش را از بدن جدا كرد، عمرو در حالى كه فرياد مى كشيد گريخت، كوفيان خواستند وى را از دست امام(عليه السلام)نجات دهند، ولى بدنش زير سم اسبان قرار گرفت و كشته شد.

هنگامى كه گرد و غبار فرو نشست، ديدند امام(عليه السلام) بر بالين قاسم(عليه السلام) نشسته است و قاسم پاهايش را بر زمين مى ساييد. امام(عليه السلام) فرمود:

«عَزَّ وَاللّهِ عَلى عَمِّكَ أَنْ تَدْعوُهُ فَلا يُجيبُكَ، أَوْ يُجيبُكَ فَلا يُعينُكَ، أَوْ يُعينُكَ فَلا يُغْني عَنْكَ، بُعْداً لِقَوْم قَتَلُوكَ ; به خدا سوگند! بر عمويت ناگوار است كه وى را بخوانى ولى

نتواند به تو پاسخى دهد، يا پاسخى دهد ولى نتواند تو را يارى كند و يا به كمكت بشتابد ولى تو را بى نياز نكند. دور باد (از رحمت خدا) گروهى كه تو را كشتند».

در روايت ديگرى آمده است كه امام(عليه السلام) فرمود:

«بُعْداً لِقَوْم قَتَلُوكَ، وَ مَنْ

خَصَمَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فيكَ جَدُّكَ. عَزَّ وَ اللّهِ عَلى عَمِّكَ أَنْ تَدْعُوهُ فَلا يُجيبُكَ، أَوْ يُجيبُكَ ثُمَّ لا يَنْفَعُكَ، يَوْمٌ وَاللّهِ كَثُرَ واتِرُهُ وَ قَلَّ ناصِرُهُ ; دور باد (از

رحمت خدا) گروهى كه تو را كشتند و خونخواه تو از اينان در قيامت جدّ تو خواهد

صفحه 447

بود.

به خدا سوگند! بر عمويت دشوار است كه وى را بخوانى ولى نتواند پاسخ دهد يا پاسخ دهد ولى به حال تو سودى نبخشد. به خدا سوگند! امروز روزى است كه رنج و مظلوميّت عمويت فراوان و ياورش اندك است».

سپس امام(عليه السلام) پيكر خونين قاسم(عليه السلام) را برداشت و به سوى خيمه ها روانه شد.

راوى مى گويد: گويا هم اكنون مى بينم سينه اش به سينه امام چسبيده بود و پاهايش به زمين كشيده مى شد، با خود گفتم: امام چه مى كند؟ ديدم او را آورده كنار شهداى اهل بيت(عليه السلام) قرار داد و آنگاه عرض كرد:

«اَللّهُمَّ أَحِصَّهُمْ عَدَداً، وَ اقْتُلْهُمْ بَدَداً، وَ لا تُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً، وَ لا تَغْفِرْ لَهُمْ أَبَداً; صَبْراً يا بَني عُمُومَتي، صَبْراً يا أَهْلَ بَيْتي، لا رَأَيْتُمْ هَواناً بَعْدَ هذَا الْيَوْمِ أَبَداً ; خدايا! از

تعدادشان بكاه و آنان را پراكنده ساز و به قتل برسان و هيچ كس از آنان را باقى مگذار و هرگز آنان را نيامرز! اى عموزادگانم! صبر پيشه سازيد! اى اهل بيتم! صبر كنيد! بعد از اين روز هرگز خوارى نخواهيد ديد!».(1)

82 _ برادرم! براى لب تشنگان، آبى تهيّه كن

عبّاس بن على(عليه السلام) پرچمدار لشكر برادرش امام حسين(عليه السلام) بود. هنگامى كه ديد تمام ياران و برادران و عموزادگان شربت شهادت نوشيدند، گريست و به شوق ديدار پروردگار جلو آمد و پرچم را بر گرفت و

از برادرش امام حسين(عليه السلام)اجازه ميدان خواست. امام(عليه السلام) (كه از فراق برادر سخت ناراحت بود) به سختى گريست به گونه اى كه محاسن شريفش از اشك ديدگانش تر شد، و فرمود:

«يا أَخي كُنْتَ الْعَلامَةَ مِنْ عَسْكَري وَ مُجْمَعَ عَدَدِنا، فَإِذا أَنْتَ غَدَوْتَ يَؤُلُ جَمْعُنا إِلَى الشِّتاتِ، وَ عِمارَتُنا تَنْبَعِثُ إِلَى الْخَرابِ ; برادر جان! تو نشانه (شكوه و عظمت و) برپايى

پاورقي

1 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 2، ص 27-28 و بحارالانوار، ج 45، ص 34-36.

صفحه 448

سپاه من و محور پيوستگى نفرات ما هستى. اگر تو بروى (و شهيد شوى)، جمعيّت ما پراكنده، و ويران مى گردد».

عبّاس(عليه السلام) عرض كرد:

«فِداكَ رُوحُ أَخيكَ يا سَيِّدي! قَدْ ضاقَ صَدْري مِنْ حَياةِ الدُّنْيا، وَ أُريدُ أخْذَ الثّارِ مِنْ هؤُلاءِ الْمُنافِقِينَ ; جان برادرت فدايت، اى سرورم! سينه ام از زندگانى دنيا به تنگ

آمده است، مى خواهم از اين منافقان انتقام (آن خون هاى پاك را) بگيرم!».

امام(عليه السلام) فرمود:

«إِذا غَدَوْتَ إِلَى الْجِهادِ فَاطْلُبْ لِهؤُلاءِ الاَْطْفالِ قَليلا مِنَ الْماءِ; اينك كه آهنگ ميدان دارى براى اين كودكان، آبى تهيّه كن».

عبّاس(عليه السلام) رهسپار ميدان شد و آنان را موعظه كرد و از عذاب خدا ترساند، ولى اثرى نبخشيد. به نزد برادرش بازگشت و ماجرا را گزارش داد، كه ناگهان صداى العطش كودكان به گوشش رسيد، بى درنگ بر اسب شد و نيزه و مشك را برداشت و به سوى فرات روانه شد. چهار هزار تن از مأموران، فرات را محاصره كردند و هدف نيزه ها قرار دادند ولى آن حضرت دلاورانه لشكر دشمن را شكافت و هشتاد نفر از آنان را به خاك هلاكت افكند، و وارد فرات شد.

هنگامى كه خواست

مقدارى آب بياشامد تشنگى امام حسين(عليه السلام) و اهل بيتش را به خاطر آورد، آب را روى آب ريخت، مشكش را پر كرد و بر دوش راست خود نهاد و به سوى خيمه رهسپار شد.

دشمنان راه را بر وى بستند و از هر طرف آن حضرت را احاطه كردند. وى دليرانه مى جنگيد تا نوفل ازرق دست راستش را از بدن جدا كرد. مشك را بر دوش چپ نهاد كه نوفل آن را نيز از مچ قطع كرد. مشك را به دندان گرفت، تيرى آن را سوراخ كرد و آب آن ريخت. تيرى ديگر آمد و بر سينه مباركش نشست، و اسبش به زمين افتاد.

صفحه 449

صدا زد: برادرجان! مرا درياب.

هنگامى كه امام حسين(عليه السلام) بر بالينش رسيد وى را كشته ديد، پس گريست.

همچنين نقل شده است: هنگامى كه عباس(عليه السلام) شهيد شد امام حسين(عليه السلام) فرمود:

«اَلاْنَ إِنْكَسَرَ ظَهْري وَقَلَّتْ حِيلَتي; اينك كمرم شكست و راه چاره بر من محدود شد».

آنگاه گريست و اين اشعار را خواند:

تَعَدَّيْتُمْ يا شَرَّ قَوْم بِبَغْيِكُمْ

وَ خالَفْتُمْ دينَ النَّبِىِّ مُحَمَّد

أَما كانَ خَيْرُ الرُّسُلِ أوْصاكُمْ بِنا

أَما نَحْنُ مِنْ نَجْلِ النَّبِىِّ المُسَدَّدِ

أما كانَتِ الزَّهْراءُ أُمّي دُونَكُمْ

أما كانَ مِنْ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ أحْمَدَ

لُعِنْتُمْ وَ أُخْزيتُمْ بِما قَدْ جَنَيْتُمْ

فَسَوْفَ تَلاقُوا حَرَّ نار تَوَقّدُ

«اى بدترين مردم! با ستمكارى خويش بر ما تعدّى كرديد، و با آيين پيامبر خدا محمّد(صلى الله عليه وآله) مخالفت ورزيديد.

آيا بهترين پيامبر،سفارش ما را به شما نكرده بود؟ آيا ما از نسل پيامبر راستين نيستيم؟

آيا جز اين است كه حضرت زهرا(عليها السلام) مادر من است نه شما؟ آيا او از نسل بهترين انسان ها نبود؟

به سبب جنايتى كه مرتكب شديد ملعون و خوار

گشتيد، و به زودى گرفتار آتش شعلهور الهى خواهيد شد!».(1)

در هر گام درسى است، درسى از فضيلت و ايثار، درسى از شجاعت و شهامت و از خودگذشتگى.

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 45، ص 41-42.

صفحه 450

چه كسى در آن صحنه بى نظير فداكارى حاضر بود كه رسيدن عبّاس را به منبع آب و ننوشيدن و تشنه شهيد شدن را گزارش دهد؟! امام حسين(عليه السلام) يا فرزندانش از دور تماشا مى كردند؟! يا امام هاى بعد به الهام الهى خبر دادند؟ يا فرشتگانى كه ناظر اين منظره ايثار بى نظير بودند پيام آوردند؟ و يا به صورتى ديگر؟!

هر كه بود و هر چه بود، در پيشانى تاريخ ثبت شد و براى هميشه براى رهروان راه حق به يادگار ماند.

83 _ او طفلى شش ماهه است پس جرعه اى آب به وى برسانيد!

هنگامى كه امام(عليه السلام) شهادت خاندان وفرزندانش را ديد و از آنان كسى جز امام و زنان و كودكان و فرزند بيمارش _ امام سجّاد(عليه السلام) _ نماند، ندا داد:

«هَلْ مِنْ ذابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللّهِ؟ هَلْ مِنْ مُوَحِّد يَخافُ اللّهَ فينا؟ هَلْ مِنْ مُغيث يَرْجُوا اللّهَ فِي إِغاثَتِنا؟ هَلْ مِنْ مُعين يَرْجُوا ما عِنْدَاللّهِ فِي إِعانَتِنا؟ ; آيا كسى

هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟ آيا خداپرستى در ميان شما پيدا مى شود كه از خدا بترسد و ستم بر ما روا ندارد؟ آيا فريادرسى هست كه براى خدا به فرياد ما برسد؟ آيا يارى كننده اى هست كه با اميد به عنايت خداوند به يارى ما برخيزد؟».

با طنين افكن شدن نداى استغاثه امام(عليه السلام)، صداى گريه و ناله از بانوان حرم برخاست. امام(عليه السلام) به خيمه ها نزديك شد و فرمود:

«ناوِلُوني عَلِيّاً اِبْني الطِّفْلَ حَتّى

اُوَدِّعَهُ ; فرزند خردسالم «على» را به من بدهيد تا با او وداع كنم».

فرزندش را نزد وى آوردند. امام(عليه السلام) در حالى كه طفلش را مى بوسيد، خطاب به او فرمود:

«وَيْلٌ لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ إِذا كانَ خَصْمُهُمْ جَدَّكَ ; بدا به حال اين گروه ستمگر آنگاه كه

صفحه 451

جدّت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با آنان به مخاصمه برخيزد؟». هنوز طفل در آغوش امام آرام نگرفته بود كه حرملة بن كاهل اسدى، او را هدف قرار داد و تيرى به سوى وى پرتاب كرد و گلوى او را دريد، خون سرازير شد، امام(عليه السلام) دست ها را زير گلوى آن طفل گرفت تا از خون پر شد; آنگاه خون ها را به سوى آسمان پاشيد و گفت:

«اَللّهُمَّ إِنْ حَبَسْتَ عَنَّا النَّصْرَ فَاجْعَلْ ذلِكَ لِما هُوَ خَيْرٌ لَنا ; بار الها! اگر در اين دنيا ما (در ظاهر) بر اين قوم پيروز نشديم، بهتر از آن را روزى ما فرما».

بعد از شهادت آن طفل، امام(عليه السلام) از اسب پياده شد و با غلاف شمشير، قبر كوچكى كند و كودكش را به خونش آغشته ساخت و بر وى نماز گذارد (و دفن نمود).(1)

علاّمه مجلسى مى افزايد: امام فرمود:

«هَوَّنَ عَلَىَّ ما نَزَلَ بي أَنَّهُ بِعَيْنِ اللّهِ ; اين مصيبت بر من آسان است، چرا كه در محضر خداست».

امام باقر(عليه السلام) فرمود: «فَلَمْ يَسْقُطْ مِنْ ذلِكَ الدَّمِ قَطْرَةٌ إِلَى الاَْرْضِ; از خون گلوى على اصغر كه امام آنها را به آسمان پاشيد، قطره اى به زمين برنگشت!».

در روايت ديگرى آمده است كه امام حسين(عليه السلام) فرمود:

«لا يَكُونُ أَهْوَنُ عَلَيْكَ مِنْ فَصيل، اَللّهُمَّ إِنْ كُنْتَ حَبَسْتَ عَنَّا النَّصْرَ، فَاجْعَلْ ذلِكَ لِما هُوَ

خَيْرٌ لَنا ; خدايا! فرزندم نزد تو كمتر از بچّه ناقه صالح پيامبر نيست. خدايا! اگر پيروزى (ظاهرى) را از ما دريغ داشته اى بهتر از آن را روزى ما فرما!».(2)

معالى السبطين از قول ابومخنف شهادت طفل شيرخوار را به گونه ديگرى آورده است، مى گويد:

پاورقي

1 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 2، ص 32 و بحارالانوار، ج 45، ص 46.

2 . بحارالانوار، ج 45، ص 46-47 .

صفحه 452

امام(عليه السلام) پس از شهادت على اكبر به خواهرش امّ كلثوم فرمود:

«يا اُخْتاهُ اوُصيكِ بِوَلَدي الصَّغيرَ خَيْراً، فَاِنَّهُ طِفْلٌ صَغيرٌ وَ لَهُ مِنَ الْعُمْرِ سِتَّةُ أَشْهُر ; خواهرم! به فرزند خردسالم نيكى كن، او خردسال است و تنها شش ماه دارد».

امّ كلثوم عرض كرد: «برادرجان! اين طفل به مدّت سه روز است كه جرعه آبى ننوشيده است، از اين گروه كمى آب بطلب!».

امام(عليه السلام) با شنيدن اين سخن، طفلش را گرفت و به سوى دشمن روانه شد و فرمود: «يا قَوْمِ قَدْ قَتَلْتُمْ أَخي وَ أَوْلادي وَ أَنْصارِي وَ ما بَقِي غَيْرُ هذَا الطِّفْلِ، وَ هُوَ يَتَلَظّى عَطَشَاً مِنْ غَيْرِ ذَنْب اَتاهُ إِلَيْكُمْ، فَاسْقُوهُ شَرْبَةً مِنَ الْماءِ ; اى مردم! شما برادر و فرزندان و يارانم را كشتيد و كسى جز اين طفل كه بى هيچ گناهى از تشنگى مى سوزد، نمانده است، او را با جرعه آبى سيراب كنيد».(1)

و به تعبير «نفس المهموم» امام(عليه السلام) فرمود:

«يا قَوْمِ، إِنْ لَمْ تَرْحَمُوني فَارْحَمُوا هذَا الطِّفْلِ ; اى مردم اگر به من رحم نمى كنيد به اين طفل خردسال رحم كنيد».(2)

امام(عليه السلام) در حال گفتن اين سخنان بود كه بناگاه تيرى از سوى ستمگرى سياه دل _ حرملة بن كامل

اسدى _ حلقوم طفل را پاره كرد و از گوش تا گوش را دريد. امام حسين(عليه السلام) كف دستش را زير گلوى بريده طفل گرفت و چون از خون پر شد، آن را به آسمان پاشيد و در روايت ديگر آمده است، امام دستانش را زير گلوى طفل گرفت و گفت:

«يا نَفْسِ اِصْبِري فيما أَصابَكِ، اِلهي تَرى ما حَلَّ بِنا في الْعاجِلِ فَاجْعَلْ ذلِكَ ذَخيرَةً لَنا في

پاورقي

1 . معالى السبطين، ج 1، ص 418.

2 . نفس المهموم، ص 349 .

صفحه 453

الاْجِلِ ; اى نفس! در برابر اين همه مصيبت شكيبا باش! خدايا! تو مى بينى كه در اين دنياى فانى چه مصائبى براى ما رخ داده، پس آن را براى روز رستاخيزمان ذخيره ساز!».(1)

در روايت ديگرى آمده است كه امام(عليه السلام) گفت:

«اَللّهُمَّ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّهُمْ دَعَوُنَا لِيَنْصُرُونا فَخَذَلُونا وَ أَعانُوا عَلَيْنا، اَللّهُمَّ احْبِسْ عَنْهُمْ قِطَرَ السَّماءِ، وَ احْرِمْهُمْ بَرَكاتِكَ، اَللّهُمَّ لا تُرْضِ عَنْهُمْ أَبَداً، اَللّهُمَّ إِنَّكَ إِنْ كُنْتَ حَبَسْتَ عَنَّا النَّصْرَ في الدُّنْيا، فَاجْعَلْهُ لَنا ذُخْراً فِي الاْخِرَةِ وَ انْتَقِمْ لَنا مِنَ الْقَوْمِ الظّالِمينَ ; خدايا! تو مى دانى كه اينان ما را دعوت كردند تا به يارى مان بشتابند ولى ما را رها كردند و در برابر ما بپاخاستند، خدايا! باران آسمان را از آنان دريغ دار و آنان را از بركاتت محروم كن. خدايا هرگز از آنان خشنود مشو. خدايا اگر در دنيا، پيروزى را از ما دريغ داشته اى، آن را ذخيره آخرت ما قرار ده و از گروه ستمكاران انتقام ما را بستان».(2)

پيام هاى عاشورا همه شنيدنى است و پيام شهادت كودك شيرخوار از همه شنيدنى تر و عبرت خيزتر!

نخستين پيامش

اين كه در مبارزه با دشمنان حق، هيچ كس مستثنى نيست. سربازان شيرخوار دوش به دوش جوانان و سالخوردگان به ميدان مى آيند و به موقع در صفوف شهدا قرار مى گيرند.

بديهى است هر سربازى سلاحى دارد، يكى تير و نيزه و شمشير ; و ديگرى هم گلوى نازك و چندين قطره خون پاك كه گوياترين دليل مظلوميت است. خونى كه هم

پاورقي

1 . معالى السبطين، ج 1، ص 419.

2 . ينابيع المودّة، ج 3، ص 77.

صفحه 454

به آسمان پاشيده شد و هم بر زمين، و هر دو با آن شكوهى تازه گرفت.

ديگر اين كه، دشمنان ستمگر قساوت و جنايت را به بالاترين حدّ خود رساندند كه حتّى بر كودك شيرخوارِ زاده زهرا در آغوش پدر نيز رحم نكردند!

آخرين پيام اين كه تحمّل همه درد و رنج ها و مصيبت ها در راه خدا آسان است، چرا كه عالم محضر اوست و همه اينها در پيشگاه او انجام مى گيرد.

با عنايت بخورم ز هر كه شاهد ساقى است

با محبّت بكشم درد كه درمانم از اوست

84 _ اى يارانم! چه شد پاسخ مرا نمى دهيد؟!

امام حسين(عليه السلام) به آن قوم نگاهى كرده و پيوسته به راست و چپ مى نگريست و هيچ يك از اصحاب و ياران خود را نديد جز آنان كه پيشانى به خاك ساييده و صدايى از آنها به گوش نمى رسيد، پس ندا داد:

«يا مُسْلِمَ بْنَ عَقيل، وَ يا هانِىَ بْنَ عُرْوَةَ، وَ يا حَبيبَ بْنَ مَظاهِرَ، وَ يا زُهَيْرَ بْنَ الْقَيْنِ، وَ يا يَزيدَ بْنَ مَظاهِرَ، وَ يا يَحْيَى بْنَ كَثير، وَ يا هِلالَ بْنَ نافِع، وَ يا إِبْراهِيمَ بْنَ الُحصَيْنِ، وَ يا عُمَيْرَ بْنَ الْمُطاعِ، وَ يا أَسَدُ الْكَلْبِىُّ،

وَ يا عَبْدَاللّهِ بْنَ عَقيل، وَ يا مُسْلِمَ بْنَ عَوْسَجَةَ، وَ يا داوُدَ بْنَ الطِّرِمّاحِ، وَ يا حُرُّ الرِّياحِىُّ، وَ يا عَلِىَّ بْنَ الْحُسَيْنِ، وَ يا أَبْطالَ الصَّفا، وَ يا فُرْسانَ الْهَيْجاءِ، مالي أُناديكُمْ فَلا تُجيبُوني، وَ أَدْعُوكُمْ فَلا تَسْمَعُوني؟! أَنْتُمْ نِيامٌ أَرْجُوكُمْ تَنْتَبِهُونَ؟ أَمْ حالَتْ مَوَدَّتُكُمْ عَنْ إِمامِكُمْ فَلا تَنْصُرُونَهُ؟ فَهذِهِ نِساءُ الرَّسُولِ(صلى الله عليه وآله) لِفَقْدِكُمْ قَدْ عَلاهُنَّ النُّحُولُ، فَقُومُوا مِنْ نَوْمَتِكُمْ، أَيُّهَا الْكِرامُ، وَ ادْفَعُوا عَنْ حَرَمِ الرَّسُولِ الطُّغاةَ اللِّئامَ، وَ لكِنْ صَرَعَكُمْ وَاللّهِ رَيْبُ الْمَنُونِ وَ غَدَرَ بِكُمُ الدَّهْرُ الخَؤُونُ، وَ إِلاّ لَما كُنْتُمْ عَنْ دَعْوَتي تَقْصُرُونَ، وَلا عَنْ نُصْرَتي تَحْتَجِبُونَ، فَها نَحْنُ عَلَيْكُمْ مُفْتَجِعُونَ، وَ بِكُمْ لاحِقُونَ، فَإِنّا لِلّهِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ».

«اى مسلم بن عقيل! اى هانى بن عروة! اى حبيب بن مظاهر! اى زهير بن قين! اى يزيد بن مظاهر! اى يحيى بن كثير! اى هلال بن نافع! اى ابراهيم بن حُصَين! اى عمير

صفحه 455

بن مطاع! اى اسد كلبى! اى عبدالله بن عقيل! اى مسلم بن عوسجه! اى داود بن طرمّاح! اى حرّ رياحى! اى على بن الحسين! اى دلاورمردان خالص! و اى سواران ميدان نبرد! چه شده است شما را صدا مى زنم ولى پاسخم را نمى دهيد؟ و شما را مى خوانم ولى ديگر سخنم را نمى شنويد؟ آيا به خواب رفته ايد كه به بيدارى تان اميدوار باشم؟ يا از محبّت امامتان دست كشيده ايد كه او را يارى نمى كنيد؟

اين بانوان از خاندان پيامبرند كه از فقدانتان ناتوان گشته اند. از خوابتان برخيزيد، اى بزرگواران! و از حرم رسول خدا در برابر طغيانگران پست، دفاع كنيد.

ولى به خدا سوگند! مرگ، شما را به خاك افكنده،

و روزگار خيانت پيشه با شما وفا نكرده، وگرنه هرگز از اجابت دعوتم كوتاهى نمى كرديد، و از ياريم دست نمى كشيديد، آگاه باشيد، ما در فراق شما سوگواريم و به شما ملحق مى شويم، إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ».(1)

سخن گفتن با پيكرهاى در خون غلطيده شهيدان، آن هم با اين حماسه هاى جاويدان تنها در صحنه كربلا ديده شده است و اين مدال پرافتخارى بود كه امام(عليه السلام)بر سينه ياران شهيدش نصب كرد كه تا دامنه قيامت مى درخشد.

دلاور مردانى كه اگر به آنها اجازه داده مى شد، به اين جهان باز مى گشتند و بار ديگر جانفشانى مى كردند و شربت شهادت را با علاقه بيشترى مى نوشيدند.

آرى، آنها چنان شجاع بودند كه گويى دلها را بر زره ها پوشانده بودند و برترين سرمايه ها را براى ايثار آماده كرده بودند.(2)

پاورقي

1 . معالى السبطين، ج 2، ص 17 - 18 .

2 . شاعرى ياران آن حضرت را اين گونه ستوده است:

قَوْمٌ اِذا نُودُوا لِدَفْعِ مُلَمَّة

وَ الْخَيْلُ بَيْنَ مُدَّعِس وَ مُكَرْدِس

لَبِسُوا الْقُلُوبَ عَلَى الدُّرُوعِ وَ أَقْبَلُوا

يَتَهافَتُونَ عَلى ذِهابِ الاَْنْفُسِ

اينها مردانى هستند كه وقتى براى دفع گرفتارى _ در آن زمان كه سواران بين نيزه داران و هجوم آوران بودند _ خوانده شدند; دلهايشان را بر زره ها مى پوشاندند و براى جانبازى به سوى ميدان نبرد روانه مى شدند. (لهوف، ص 166).

صفحه 456

آرى، آنها لايق پوشيدن لباس هاى بهشتى و پرواز به سوى ابديّت بودند!

گوارايشان باد!

85 _ پسرم! عمويت را نيز كشتند.

در روايتى آمده است: هنگامى كه امام حسين(عليه السلام) تنها شد به خيمه هاى برادرانش سر كشيد، آنجا را خالى ديد. آنگاه به خيمه هاى فرزندان عقيل

نگاهى انداخت، كسى را در آنجا نيز نديد; سپس به خيمه هاى يارانش نگريست كسى را نديد، امام در آن حال ذكر «لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللهِ الْعَلِىِّ الْعَظِيمِ» را فراوان بر زبان جارى مى ساخت.

آنگاه به خيمه هاى زنان روانه شد و به خيمه فرزندش امام زين العابدين(عليه السلام) رفت. او را ديد كه بر روى پوست خشنى خوابيده و عمّه اش زينب(عليها السلام) از او پرستارى مى كند. چون حضرت على بن الحسين(عليه السلام) نگاهش به پدر افتاد خواست از جا برخيزد، ولى از شدّت بيمارى نتوانست، پس به عمّه اش زينب گفت: «كمكم كن تا بنشينم چرا كه پسر پيامبر(صلى الله عليه وآله)آمده است» زينب(عليها السلام) وى را به سينه اش تكيه داد و امام حسين(عليه السلام) از حال فرزندش پرسيد: او حمد الهى را بجا آورد و گفت:

«يا أبَتاهُ ما صَنَعْتَ الْيَوْمَ مَعَ هؤُلاءِ الْمُنافِقِينَ؟ ; پدر جان! امروز با اين گروه منافق چه كرده اى؟».

امام(عليه السلام) در پاسخ فرمود:

«يا وَلَدِي قَدِ اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ فَاَنْساهُمْ ذِكْرَ اللّهِ، وَ قَدْ شُبَّ الْقِتالُ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ، لَعَنَهُمُ اللّهُ حَتّى فاضَتِ الاَْرْضُ بِالدَّمِ مِنّا وَ مِنْهُمْ ; فرزندم! شيطان بر آنان چيره

صفحه 457

شده و خدا را از يادشان برده است و جنگ بين ما و آنان چنان شعله ور شد كه زمين از خون ما و آنان رنگين شده است!».

حضرت سجّاد(عليه السلام) عرض كرد:

«يا أبَتاهُ أَيْنَ عَمِّىَ الْعَبّاسُ؟ ; پدر جان! عمويم عبّاس كجاست؟». در اين هنگام اشك بر چشمان زينب حلقه زد و به برادرش نگريست كه چگونه پاسخ مى دهد _ چرا كه امام(عليه السلام) خبر شهادت عبّاس را

به وى نداده بود زيرا كه مى ترسيد بيمارى وى شدّت پيدا كند! _

امام(عليه السلام) پاسخ داد:

«يا بُنَىَّ إِنَّ عَمَّكَ قَدْ قُتِلَ، وَ قَطَعُوا يَدَيْهِ عَلى شاطِىءِ الْفُراتِ ; پسر جان! عمويت كشته شد و دستانش كنار فرات از پيكر جدا شد!».

على بن الحسين(عليه السلام) آن چنان گريست كه بى هوش شد. چون به هوش آمد از ديگر عموهايش پرسيد و امام پاسخ مى داد: «همه شهيد شدند».

آنگاه پرسيد:

«وَ أَيْنَ أَخي عَلِيٌّ، وَ حَبيبُ بْنُ مَظاهِرَ، وَ مُسْلِمُ بْنُ عَوْسَجَةَ، وَ زُهَيْرُ بْنُ الْقَيْنِ؟ ; برادرم على اكبر، حبيب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه و زهير بن قين كجايند؟».

امام(عليه السلام) پاسخ داد:

«يا بُنَىَّ إِعْلَمْ أَنَّهُ لَيْسَ في الْخِيامِ رَجُلٌ إِلاّ أَنَا وَ أَنْتَ، وَ أَمّا هؤُلاءِ الَّذِينَ تَسْأَلُ عَنْهُمْ فَكُلُّهُمْ صَرْعى عَلى وَجْهِ الثَّرى ; فرزندم! همين قدر بدان كه در اين خيمه ها مردى جز من و تو نمانده است، همه آنان به خاك افتاده و شهيد شده اند».

پس على بن الحسين(عليه السلام) سخت گريست. آنگاه به عمّه اش زينب(عليها السلام) گفت:

«يا عَمَّتاهُ عَلَىَّ بِالسَّيْفِ وَ الْعَصا ; عمّه جان! شمشير و عصايم را حاضر كن».

پدرش فرمود: «وَ ما تَصْنَعُ بِهِما ; مى خواهى چه كنى؟».

صفحه 458

عرض كرد: «أمَّا الْعَصا فَأَتَوَكَّأُ عَلَيْها، وَ أَمَّا السَّيْفُ فَأَذُبُّ بِهِ بَيْنَ يَدَىْ إِبْنِ رَسُولِ اللهِ(صلى الله عليه وآله) فَإِنَّهُ لاَ خَيْرَ فِي الْحَياةِ بَعْدَهُ ; بر عصا تكيه كنم و با شمشيرم از فرزند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) دفاع نمايم، چرا كه زندگانى پس از او ارزش ندارد».

امام حسين(عليه السلام) او را باز داشت و به سينه چسباند و فرمود: «يا وَلَدي أَنْتَ أَطْيَبُ ذُرِّيَّتي، وَ

أَفْضَلُ عِتْرَتي، وَ أَنْتَ خَليفَتي عَلى هؤُلاءِ الْعِيالِ وَ الاَْطْفالِ، فَإِنَّهُمْ غُرَباءٌ مَخْذُولُونَ، قَدْ شَمِلَتْهُمُ الذِّلَّةُ وَ الْيُتْمُ وَ شَماتَةُ الاَْعْداءِ وَ نَوائِبُ الزَّمانِ سَكِّتْهُمْ إِذا صَرَخُوا، وَ آنِسْهُمْ اِذَا اسْتَوْحَشُوا، وَ سَلِّ خَواطِرَهُمْ بِلَيْنِ الْكَلامِ، فَإِنَّهُمْ ما بَقِىَ مِنْ رِجالِهِمْ مَنْ يَسْتَأْنِسُونَ بِهِ غَيْرُكَ، وَ لا أَحَدٌ عِنْدَهُمْ يَشْكُونَ إِلَيْهِ حُزْنَهُمْ سِواكَ، دَعْهُمْ يَشُمُّوكَ وَ تَشُمُّهُمْ، وَ يَبْكُوا عَلَيْكَ وَ تَبْكي عَلَيْهِمْ ; فرزندم! تو پاك ترين ذريّه و برترين عترت منى

و تو جانشين من بر اين بانوان و كودكانى. آنان غريب و بى كس اند كه تنهايى و يتيمى و سرزنش دشمنان و سختى هاى دوران آنان را فرا گرفته است. هر گاه كه ناله سر دادند آنان را آرام كن، و چون هراسان شدند مونسشان باش و با سخنان نرم و نيكو، خاطرشان را تسلّى بخش. چرا كه كسى از مردانشان جز تو نمانده است تا مونسشان باشد و غم هايشان را به وى باز گويند. بگذار آنان تو را ببويند و تو آنان را ببويى و آنان بر تو گريه كنند و تو بر آنان!».

آنگاه امام(عليه السلام) دست فرزندش را گرفت و با صداى رسا فرمود:

«يا زَيْنَبُ وَ يا اُمَّ كُلْثُومِ وَ يا سَكينَةُ وَ يا رُقَيَّةُ وَ يا فاطِمَةُ، اَسْمِعْنَ كَلامي وَ اعْلِمْنَ أَنَّ ابْني هذا خَليفَتي عَلَيْكُمْ، وَ هُوَ إِمامٌ مُفْتَرِضُ الطّاعَةِ ; اى زينب! اى امّ كلثوم! اى

سكينه! اى رقيّه! و اى فاطمه! سخنم را بشنويد و بدانيد كه اين فرزندم جانشين من بر شماست و او امامى است كه پيروى از او واجب است».

سپس به فرزندش فرمود:

صفحه 459

«يا وَلَدي بَلِّغْ شيعَتي عَنِّيَ السَّلامَ فَقُلْ لَهُمْ: إِنَّ أَبي

ماتَ غَريباً فَانْدُبُوهُ وَ مَضى شَهيداً فَابْكُوهُ ; فرزندم! سلامم را به شيعيانم برسان و به آنان بگو: پدرم غريبانه به شهادت

رسيد پس بر او اشك بريزيد!».(1)

آخرين سخنان اين پيشواى بزرگ ايثار و فداكارى به خوبى نشان مى دهد كه از چنان نفس مطمئنّه و آرامى برخوردار بود كه نه تنها مرگى را كه در چند قدمى قرار داشت به چيزى نمى گرفت و نه تنها شهادت عزيزان و ياران _ جز در جنبه هاى عاطفى _ تغييرى در روح و فكر بلند او ايجاد نمى كرد، بلكه بر استقامتش مى افزود، و هر زمان آتش شوق ديدار يار در دلش افروخته تر مى شد!

او در اين لحظات حسّاس، تنها فرزندش امام سجّاد(عليه السلام) را آماده پذيرش مسئوليّت عظيم به ثمر رساندن نهال برومندى را كه در كربلا نشانده و با خون عزيزانش آبيارى كرده بود مى ساخت. آخرين وصايايش را با او در ميان مى گذارد و سفارش اطاعت از او را به خواهران و دخترانش مى كرد.

امام(عليه السلام) شيعيان و پيروان مكتبش را در اين لحظات بحرانى و طوفانى نيز فراموش نمى كند، و پيام مظلوميّت خود را به وسيله تنها پسرش به آنها مى رساند، تا بدانند در ادامه راه از چه حربه اى استفاده كنند.

86 _ لباس كهنه چرا؟

هنگامى كه امام حسين(عليه السلام) عزم ميدان كرد، فرمود:

«اِئْتُوني بِثَوْب لا يُرْغَبُ فيهِ، اَلْبِسُهُ غَيْرَ ثِيابِي، لا اُجَرِّدُ، فَاِنِّي مَقْتُولٌ مَسْلُوبٌ ; برايم

جامه كهنه اى بياوريد كه كسى به آن رغبت نكند تا آن را زير لباسهايم بپوشم و بعد

پاورقي

1 . معالى السبطين، ج 2، ص 20-21.

صفحه 460

از شهادتم مرا برهنه نكنند، زيرا مى دانم پس

از شهادت لباسهايم ربوده خواهد شد».

لباس تنگ و كوتاهى آوردند ولى امام(عليه السلام) آن را نپوشيد و فرمود: «هذا لِباسُ أَهْلِ الذِّمَّةِ ; اين لباس اهل ذمّه (كفّار اهل كتاب) است».

لباس بلندترى آوردند. امام(عليه السلام) آن را پوشيد سپس با بانوان حرم خداحافظى كرد. در آن هنگام حضرت سكينه گريه سر داد. امام وى را به سينه چسبانيد و فرمود:

سَيَطُولُ بَعْدي يا سَكينَةُ فَاعْلَمي

مِنْكِ الْبُكاءُ إِذَا الْحَمامُ دَهانِي

لا تُحْرِقي قَلْبِي بِدَمْعِكِ حَسْرَةً

مادامَ مِنّي الرُّوحُ في جُثْماني

وَ إِذا قُتِلْتُ فَاَنْتَ اَوْلى بِالَّذِي

تَأْتينَهُ يا خَيْرَةَ النِّسْوانِ

«سكينه جان! بدان پس از شهادتم گريه هاى طولانى خواهى داشت.

تا جان در بدن دارم با اشك حسرتت دلم را آتش مزن.

اى بهترين زنان! هنگامى كه شهيد شدم پس تو از هر كس به سوگوارى سزاوارترى».(1)

و در روايت ديگرى آمده است هنگامى كه لباس كهنه آوردند، چند جايش را پاره كرد (تا ارزشى براى بيرون آوردن نداشته باشد) و آن را زير لباس هايش پوشيد ; ولى پس از شهادت امام (دشمن ناجوانمرد پست) آن را نيز از بدنش بيرون آوردند.(2)

امام(عليه السلام) با دقّت تمام در جاى جاى داستان كربلا، چهره واقعى ياران خود و دشمنانش را ترسيم كرد و براى ثبت در تاريخ به يادگار گذاشت!

امام(عليه السلام) در صحنه هايى كه با ياران فداكار و پاكبازش در شب و روز عاشورا داشت نشان داد كه آنها از ارزنده ترين انسانهاى تاريخ بشر بودند، همان گونه كه نشان داد

پاورقي

1 . مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 119.

2 . تاريخ ابن عساكر، ج 14، ص 221 و بحارالانوار، ج 45، ص 54 (با مختصر تفاوت).

صفحه 461

دشمنانش از پست ترين و فرومايه ترين

انسانها بودند. بلكه درندگان و شياطينى بودند در لباس انسان!

يك پيراهن كهنه كه چندين جاى آن را پاره كرده باشند، چه ارزشى دارد كه از تن مبارك امام(عليه السلام) بعد از شهادت بدر آورند و بدن مبارك او را برهنه زير آفتاب سوزان بگذارند، اين نشانه چيست؟

لباس كهنه بپوشيد زير پيرهنش

از آن كه بر نكند خصم بد گهر ز تنش

لباس كهنه چه حاجت كه زير سمّ ستور

تنى نماند كه پوشند جامه يا كفنش

87 _ گفتگو با زنان حرم

در تاريخ آمده است : امام حسين(عليه السلام) هنگامى كه به هفتاد و دو تن از

يارانش نگريست كه به خاك و خون افتاده اند به سوى خيمه رفت و ندا

داد:

«يا سَكينَةُ! يا فاطِمَةُ! يا زَيْنَبُ! يا اُمَّ كُلْثُومِ! عَلَيْكُنَّ مِنِّي السَّلامُ ; اى سكينه! اى فاطمه! اى زينب! اى امّ كلثوم! خداحافظ من هم رفتم».

سكينه فرياد برآورد: پدرجان! آيا تسليم مرگ شده اى؟! امام پاسخ داد:

«كَيْفَ لا يَسْتَسْلِمُ مَنْ لا ناصِرَ لَهُ وَ لا مُعينَ؟ ; چگونه تسليم نشود كسى كه يار و ياورى براى او نمانده است؟».

سكينه گفت: پدر جان! (حال كه چنين است) ما را به حرم جدّمان برگردان!

«هَيْهاتَ، لَوْ تُرِكَ الْقَطا لَنامَ ; هيهات! اگر مرغ قطا را رها مى كردند در آشيانه اش آرام مى گرفت» (اشاره به اين كه ما را رها نخواهند كرد).

صفحه 462

صداى گريه بانوان برخاست، امام آنان را آرام كرد و به سوى دشمن حملهور شد.(1)

88 _ سخنان و اشعار امام(عليه السلام) در برابر دشمن

امام حسين(عليه السلام) به دشمنان نزديك شد و خطاب به آنان فرمود:

«يا وَيْلَكُمْ أَتَقْتُلُونِي عَلى سُنَّة بَدَّلْتُها؟ أَمْ عَلى شَريعَة غَيَّرْتُها، أَمْ عَلى جُرْم فَعَلْتُهُ، أَمْ عَلى حَقٍّ تَرَكْتُهُ؟ ; واى بر شما! چرا با من مى جنگيد؟ آيا سنّتى را تغيير داده ام؟ يا شريعتى را دگرگون ساخته ام؟ يا جرمى مرتكب شده ام؟ و يا حقّى را ترك كرده ام؟».

گفتند: «إِنّا نَقْتُلُكَ بُغْضاً لاَِبِيكَ ; بلكه به خاطر كينه اى كه از پدرت به دل داريم، با تو مى جنگيم و تو را مى كشيم».(2)

امام(عليه السلام) چون اين اشعار را مى خواند، بر آنان حلمه ور شد:

كَفَرَ الْقَوْمُ وَ قِدْماً رَغَبُوا

عَنْ ثَوابِ اللّهِ رَبِّ الثَّقَلَيْنِ

قَتَلَ الْقَوْمُ عَلِيّاً وَ ابْنَهُ

حَسَنَ

الْخَيْرِ كَريمَ الطَّرَفَيْنِ

حَنَقاً مِنْهُمْ وَ قالُوا أَجْمِعُوا

أُحْشُرُوا النّاسَ إِلى حَرْبِ الْحُسَيْنِ

يا لَقَوْم مِنْ أُناس رُذَّل

جَمَعُوا الْجَمْعَ لاَِهْلِ الْحَرَمَيْنِ

ثُمَّ سارُوا وَ تَواصَوْا كُلُّهُمْ

بِاجْتِياحي لِرِضاءِ الْمُلْحِدَيْنِ

لَمْ يَخافُوا اللّهَ في سَفْكِ دَمي

لِعُبَيْدِاللّهِ نَسْلِ الْكافِرَيْنِ

وَابْنِ سَعْد قَدْ رَماني عَنْوَةً

بِجُنوُد كَوُكُوفِ الْهاطِلَيْنِ

لا لِشَىْء كانَ مِنّي قَبْلَ ذا

غَيْرَ فَخْري بِضِياءِ الْفَرْقَدَيْنِ

بِعَلِىِّ الْخَيْرِ مِنْ بَعْدِ النَّبِىِّ

وَ النَّبِىِّ الْقُرَشِىِّ الْوالِدَيْنِ

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 45، ص 47.

2 . ينابيع المودّة قندوزى، ج 3، ص 79-80 .

صفحه 463

خَيْرَةُ اللّهِ مِنَ الْخَلْقِ أَبي

ثُمَّ أُمّي فَأَنَا ابْنُ الْخِيَرَتَيْنِ

فِضَّةٌ قَدْ خَلَصَتْ مِنْ ذَهَب

فَأَنَا الْفِضَّةُ وَ ابْنُ الذَّهَبَيْنِ

مَنْ لَهُ جَدٌّ كَجَدِّي في الْوَرى؟

أَوْ كَشَيْخي فَأَنَا ابْنُ الْعَلَمَيْنِ

فاطِمُ الزَّهْراءِ أُمِّي وَ أَبِي

قاصِمُ الْكُفْرِ بِبَدْر وَ حُنَيْنِ

عَبَدَاللّهَ غُلاماً يافِعاً

وَ قُرَيْشٌ يَعْبُدُونَ الْوَثَنَيْنِ

يَعْبُدُونَ اللاّتِ وَ الْعُزّى مَعاً

وَ عَلِىٌّ كانَ صَلِّى الْقِبْلَتَيْنِ

فَأَبي شَمْسٌ وَ أُمِّي قَمَرٌ

وَ أَنَا الْكَوْكَبُ وَ ابْنُ الْقَمَرَيْنِ

وَ لَهُ فِي يَوْمِ أُحْد وَقْعَةٌ

شَفَتِ الْغِلَّ بِفَضِّ الْعَسْكَرَيْنِ

ثُمَّ في الاَْحْزابِ وَ الْفَتْحِ مَعاً

كانَ فيها حَتْفُ أَهْلِ الْفَيْلَقَيْنِ

في سَبيلِ اللّهِ ماذا صَنَعَتْ

أُمَّةُ السُّوُءِ مَعَاً بِالْعِتْرَتَيْنِ؟

عِتْرَةُ الْبِرِّ النَّبِىِّ الْمُصْطَفى

وَ عَلِىِّ الْوَرْدِ يَوْمَ الْجَحْفَلَيْنِ

فاطِمُ الزَّهْراءِ أُمِّي، وَ أَبِي

وارِثُ الرُّسْلِ وَ مَوْلَى الثَّقَلَيْنِ

طَحَنَ الاَْبْطالَ لَمّا بَرَزُوا

يَوْمَ بَدْر وَ بِاُحْد وَ حُنَيْنِ

وَ أَخُوا خَيْبَرَ إِذْ بارَزَهُمْ

بِحُسام صارِم ذي شَفْرَتَيْنِ

وَالَّذي أَوْدى جُيُوشاً أَقْبَلُوا

يَطْلُبُونَ الْوِتْرَ في يَوْمِ حُنَيْنِ

مَنْ لَهُ عَمٌّ كَعَمِّي جَعْفَرٌ

وَهَبَ اللّهُ لَهُ أَجْنِحَتَيْنِ

جَدِّى الْمُرْسَلُ مِصْباحُ الْهُدى

وَ أَبِى الْمُوفي لَهُ بِالْبَيْعَتَيْنِ

بَطَلٌ قَرْمُ هِزَبْرٌ ضَيْغَمٌ

ماجِدٌ سَمْحٌ قَوِىُّ السّاعِدَيْنِ

عُرْوَةُ الدِّينِ عَليٌّ ذاكُمُ

صاحِبُ الْحَوْضِ مُصَلِّي الْقِبْلَتَيْنِ

مَعَ رَسُولِ اللّهِ سَبْعاً كامِلا

ما عَلَى الاَْرْضِ مُصَلٍّ غَيْرُ ذَيْنِ

صفحه 464

تَرَكَ الاَْوْثانَ لَمْ يَسْجُدْ لَها

مَعَ قُرَيْش مُذْ نَشاً طَرْفَةَ عَيْن

وَ أَبِي كانَ هِزَبْراً ضَيْغَماً

يَأْخُذُ الرُّمْحَ فَيَطْعَنْ طَعْنَتَيْنِ

كَتَمَشِّى الاُْسْدِ بَغْياً فَسُقُوا

كَأْسَ حَتْف مِنْ نَجيعِ الْحَنْظَلَيْنِ

ذَهَبٌ مِنْ ذَهَب في ذَهَب

وَ لُجَينٌ في لُجَين في لُجَينِ

فَلَهُ الْحَمْدُ عَلَيْنا واجِبٌ

ما

جَرى بِالْفُلْكِ إِحْدي النَّيِّرَيْنِ

خَصَّهُ اللّهُ بِفَضْل وَ تُقى

فَأَنَا الزّاهِرُ وَ ابْنَ الاَْزْهَرَيْنِ

تَرَكَ الاَْصْنامُ مُنْذُ خَصَّهُ

وَ رَقا بِالْحَمْدِ فَوْقَ النَّيِّرَيْنِ

وَ أَبادَ الشِّرْكَ في حَمْلَتِهِ

بِرِجال أُتْرِفُوا في الْعَسْكَرَيْنِ

وَ أَنَا ابْنُ الْعَيْنِ وَ الاُْذْنِ الَّتِي

أَذْعَنَ الْخَلْقُ لَها في الْخافِقَيْنِ

نَحْنُ أَصْحابُ الْعَبا خَمْسَتُنا

قَدْ مَلَكْنا شَرْقَها وَ الْمَغْرِبَيْنِ

ثُمَّ جَبْريلُ لَنا سادِسُنا

وَ لَنَا الْبَيْتُ كَذا وَ الْمَشْعَرَيْنِ

وَ كَذَا الَْمجْدُ بِنا مُفْتَخِرٌ

شامِخاً يَعْلُوا بِهِ في الْحَسَبَيْنِ

فَجَزاهُ اللّهُ عَنّا صالِحاً

خالِقَ الْخَلْقِ وَ مَوْلَى الْمَشْعَرَيْنِ

عُرْوَةُ الدِّينِ عَليٌّ الْمُرْتَضى

صاحِبُ الْحَوْضِ مُعِزُّ الْحَرَمَيْنِ

يَفْرِقُ الصَّفّاِن مِنْ هَيْبَتِهِ

وَ كَذا أَفْعالُهُ في الْخافِقَيْنِ

وَ الَّذِي صَدَّقَ بِالْخاتَمِ مِنْهُ

حينَ ساوى ظَهْرَهُ فِي الرَّكْعَتَيْنِ

شيعَةَ الُْمخْتارِ! طيبُوا أَنْفُساً

فَغَداً تُسْقُونَ مِنْ حَوْضِ اللُّجَيْنِ

فَعَلَيْهِ اللّهُ صَلّى رَبُّنا

وَحَباهُ تُحْفَةً بِالْحَسَنَيْنِ

«اين قوم كافر شدند و از ديرباز از پاداش خداوندى كه پروردگار جنّ و انس است روى گردان بودند.

آنان با على(عليه السلام) و فرزندش حسن(عليه السلام) _ كه نيك بود و از پدر و مادرى كريم _ از

صفحه 465

روى حسادت جنگيدند.

و اينك گفتند: همگى براى جنگ با حسين(عليه السلام) گرد آييد.

فرياد از مردمى پست كه جماعت را براى كشتن اهل حرمين (مكّه و مدينه) گرد آوردند.

سپس به راه افتادند و به يكديگر جهت دستگيرى من، براى خشنودى ملحدان، توصيه كردند.

براى جلب رضايت عبيدالله (ابن زياد) كه از نسل كافران است، در ريختن خون من از خداوند پروا نكردند و براى جلب رضايت ابن سعد _ با سپاهيان خود همانند بارانى سيل آسا _ قهرآميز به سوى من تاختند.

(و اين همه) نه به خاطر آن كه گناهى از من سرزده باشد، جز افتخارم به روشنايى دو ستاره: حضرت على(عليه السلام) _ بهترين انسان پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله) _ و پيامبر كه پدر و مادرش از قريش

اند.

بهترين خلق برگزيده خداوند، پدر و مادرم هستند و من فرزند آن دو برگزيده.

نقره اى برگرفته از طلا، پس من نقره اى هستم كه فرزند دو طلايم.

چه كس در ميان مردم، جدّى همانند جدّ من و يا پدرى چون پدرم دارد. پس من فرزند دو بزرگ هستم.

مادرم فاطمه زهرا است و پدرم همان است كه در جنگ بدر و حنين، سپاه كفر را در هم شكست.

در نوجوانى به عبادت خدا پرداخت در حالى كه قريش بتها را مى پرستيدند.

آنان لات و عزّى (دو بت بزرگ دوران جاهليّت) را عبادت مى كردند در حالى كه پدرم على(عليه السلام) به دو قبله نماز مى گذارد.

پدرم خورشيد و مادرم ماه است و منم ستاره، فرزند آن دو.

براى پدرم در جنگ «اُحد» ماجرايى است كه با شكستن سپاه دشمن دلها را شفا

صفحه 466

بخشيد.

و نيز افتخارى است در جنگ «احزاب» و «فتح» كه در آن جنگ ها انبوه دشمن به كام مرگ فرو رفتند.

(بگوييد) اين امّت بدكردار، با عترت رسول الله(صلى الله عليه وآله) در راه خدا چه كردند؟

عترت آن نيكوكار، پيامبر برگزيده خدا، و على(عليه السلام) آن جنگ آور روز پيكار.

مادرم فاطمه زهرا(عليها السلام) است و پدرم، وارث پيامبران و مولاى جنّ و انس است.

همو كه در ميدان بدر و احد و حنين، پهلوانان نامدار را در هم كوبيد.

او كه فاتح روز خيبر است و با آن شمشير برّان دو لب، بر آنان تاخت.

آن كسى كه خونخواهان روز حنين را نابود كرد. چه كس عمويى چون عموى من جعفر(عليه السلام) دارد كه خداوند به او دو بال (در برابر قطع شدن دستهايش) عطا كرد.

جدّم، پيامبر، چراغ هدايت است و

پدرم كسى است كه به هر دو بيعتش با پيامبر(صلى الله عليه وآله)وفا كرد.

اوست پهلوان، بزرگ، شيرميدان، بزرگوار، بخشنده و داراى بازوان پرتوان.

دستگيره دين على(عليه السلام) است و اوست صاحب حوض كوثر و آن كه به دو قبله نماز گزارد.

هفت سال تنها با پيامبر نماز گزارد، در زمانى كه جز آن دو نمازگزارى بر روى زمين نبود.

از ابتدا بت پرستى را رها كرد و حتّى به يك چشم بر هم زدنى با قريش در سجده به بتها همراه نشد.

پدرم شير ميدان نبرد بود كه با نيزه اش به دشمنان ضربه مى زد.

و چونان شيرى خشمگين جام هاى مرگ را به آنان مى چشاند.

او طلايى است از ريشه طلا در كانون طلايى، و نقره ايى است از ريشه نقره در كانون نقره اى.

صفحه 467

تا زمانى كه يكى از دو خورشيد و ماه در گردش است، سپاس الهى بر ما واجب است.

چرا كه خداوند او (پدرم) را به فضيلت و تقوى ويژگى بخشيد، پس منم تابناك فرزند تابناكان.

وى از آن زمان كه مورد توجّه خاصّ خداوند قرار گرفت، بتها را رها كرد و در ستايش، از ماه و خورشيد پيشى گرفت.

و در حمله هاى خود به ستمگران از سپاه دشمن، شرك را نابود ساخت.

و منم زاده آن چشم و گوش (حق) كه مردم شرق و غرب عالم بدان معتقدند.

ماييم اصحاب خمسه عبا كه شرق و غرب عالم را مالكيم.

جبرئيل، ششمين ما است و بيت و مشعر از ما است.

مجد و بزرگوارى، افتخارش به ما است، افتخارى كه او را در دنيا و آخرت بالا برد.

خداوندى كه آفريننده جهانيان و صاحب مشاعر است به او (پدرم) از جانب

ما پاداش نيك عنايت كند.

دستگيره دين، على مرتضى است. همو كه صاحب حوض كوثر و عزّت بخش حرم خدا و رسول خداست.

از هيبت و كردارش، صف هاى حقّ و باطل در شرق و غرب عالم از هم جدا مى شود.

او كسى است كه انگشتر خويش را در حال ركوع به سائل بخشيد.

اى شيعيان برگزيده! شادمان باشيد كه فرداى قيامت از حوض نقره فامش سيراب خواهيد شد.

بر او خداوند _ پروردگار ما _ درود فرستاد و حسن(عليه السلام) و حسين(عليه السلام) را به وى هديه كرد».(1)

پاورقي

1 . اين اشعار به صورت متفرّق در اين كتاب ها آمده است: فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 210-212 ; مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 86-88 ; احتجاج طبرسى، ج 2، ص 101-103 ; معالى السبطين، ج 2، ص 11-12 ; بحارالانوار، ج 45، ص 47-48 و ينابيع المودّة، ج 3، ص 80-81.

صفحه 468

89 _ شوق ديدار

امام على بن الحسين(عليه السلام) فرمود: هنگامى كه (در روز عاشورا) كار بر امام حسين(عليه السلام) سخت شد،همراهان حضرت ديدند، در اين صحنه پر خطر كه هر كس رنگ از چهره اش مى پريد و لرزه بر اندامش مى افتاد، امام و ياران خاصّش، چهره هاشان درخشان و اندامشان آرام و دلهايشان هر لحظه مطمئن تر مى شد و برخى به برخى ديگر مى گفتند: به آنان بنگريد كه از مرگ باكى ندارند. در اين هنگام امام(عليه السلام)فرمود:

«صَبْراً بَنِي الْكِرامِ، فَمَا الْمَوْتُ إِلاّ قَنْطَرَةٌ تَعْبَرُ بِكُمْ عَنِ الْبُؤُسِ وَ الضَّرّاءِ إِلَى الْجِنانِ الْواسِعَةِ وَ النَّعيمِ الدّائِمَةِ، فَأَيُّكُمْ يَكْرَهُ أَنْ يَنْتَقِلَ مِنْ سِجْن إِلى قَصْر، وَ ما هُوَ لاَِعْدائِكُمْ إِلاّ كَمَنْ يَنْتَقِلُ مِنْ قَصْر إِلى

سِجْن وَ عَذاب. إِنَّ أَبِي حَدَّثَنِي عَنْ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله): «إِنَّ الدُّنْيا سِجْنُ الْمُؤْمِن، وَ جَنَّةُ الْكافِرِ، وَ الْمَوْتُ جِسْرُ هؤلاءِ إِلى جَنَّاتِهِمْ، وَ جِسْرُ هؤُلاءِ إِلى جَحِيمِهِمْ;

اى بزرگ زادگان! شكيبا باشيد. مرگ فقط پلى است كه شما را از سختى ها و دشوارى ها به بهشت پهناور و نعمت هاى جاودان برساند!. كدام يك از شما نمى خواهد كه از زندانى به كاخى درآيد؟ ولى مرگ براى دشمنانتان جز انتقال از كاخى به زندان و عذابى شديد نيست. پدرم از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نقل كرده كه فرمود:

دنيا زندان مؤمن و بهشتِ كافر است و مرگ پل مؤمنان به بهشت و پل كافران به دوزخ خواهد بود!».

سپس امام(عليه السلام) افزود:

«ما كَذَبْتُ وَلاَ كُذِّبْتُ ; (لحظه موعود فرا رسيده) «نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته شده است!».(1)

لبخند زدن بر مرگ، برافروخته شدن چهره ها در آستانه شهادت و آرامش دلها در

پاورقي

1 . معانى الاخبار صدوق، ص 288-289، ح 3 (باب معنى الموت).

صفحه 469

آخرين لحظات زندگى، تنها براى كسانى ميسّر است كه شوق ديدار يار تمام وجودشان را پركرده، و دنيا را زندان و قفسى مى دانند كه مرگ در راه رضاى پروردگار درهاى آن را مى گشايد و به اوج آسمان قرب خدا پرواز مى كنند.

آرى انسان محبوس، در آستانه آزادى در پوست خود نمى گنجد و با آرامشِ آميخته با اشتياق، زندانى را ترك مى گويد. از درون قفس بيرون پريده بر شاخسار جنان قرار مى گيرد، و نغمه شادى سر مى دهد.

آرى چنين است، حال اوليا و دوستان خاصّ خدا!

90 _ پيمان شكنان رسوا!

آنگاه امام(عليه السلام) بر مركب خود

سوار شده و در برابر سپاه دشمن قرار گرفت و فرمود:

«يا أَهْلَ الْكُوفَةِ! قُبْحاً لَكُمْ وَ تَرْحاً، وَ بُؤْساً لَكُمْ وَ تَعْساً، اِسْتَصْرَخْتُمُونا وَالِهينَ فَأَتَيْناكُمْ مُوجِبينَ، فَشَحَذْتُمْ عَلَيْنا سَيْفاً كانَ في أَيْمانِنا، وَ جِئْتُمْ عَلَيْنا ناراً نَحْنُ أَضْرَمْناها عَلى عَدُوِّكُمْ وَ عُدُوِّنا، فَأَصْبَحْتُمْ وَ قَدْ آثَرْتُمُ الْعَداوَةَ عَلَى الصُّلْحِ مِنْ غَيْرِ ذَنْب كانَ مِنّا إِلَيْكُمْ، وَ قَدْ أَسْرَعْتُمْ إِلَيْنا بِالْعِنادِ، وَ تَرَكْتُمْ بَيْعَتَنا رَغْبَةً فِي الْفَسادِ، ثُمَّ نَقَضْتُمُوها سَفَهاً وَ ضِلَّةً لِطَواغيتِ الاُْمَّةِ، وَ بَقِيَّةِ الاَْحْزابِ، وَ نَبَذَةِ الْكِتابِ، ثُمَّ أَنْتُمْ هؤُلاءِ تَتَخاذَلُونَ عَنّا وَ تَقْتُلُونا، أَلا لَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الظّالِمينَ ; اى كوفيان! رويتان زشت و سياه باد! و غم و اندوه قرينتان، و به سختى و مرگ گرفتار شويد! شما ما را مشتاقانه براى فريادرسى خود خوانديد، ولى چون به سوى شما آمديم، شمشيرى كه در دستان ما بود، بر ضدّ ما به كار بستيد. و آتشى كه ما بر ضدّ دشمنان شما و خود افروخته بوديم، آن را در برابر ما شعلهور ساختيد! بدون آن كه از ما گناهى نسبت به شما سرزده باشد. عداوت و دشمنى را بر صلح و آشتى برگزيديد، و به دشمنى با ما شتافتيد و با غوطهور شدن

صفحه 470

در فساد، بيعتى را كه با ما بسته بوديد، رها ساخته و _ از روى جهل و نادانى و پيروى گمراهانه از سركشان امّت و بازماندگان احزاب جاهليّت و دورافكنان كتاب الهى _ آن را شكستيد.

آرى، شما همان كسانى هستيد كه دست از يارى ما برداشتيد و ما را به كشتن داديد. لعنت خدا بر ظالمان باد!».(1)

همه مى دانيم كوفيان با نماينده امام(عليه السلام) بيعت كرده بودند و در

نامه هاى خود وعده هرگونه همكارى و ايثار و فداكارى داده بودند، امّا اين گروه سست و ناتوان و نادان و بى اراده، همين كه با نخستين مشكل يعنى تهديدهاى ابن زياد روبه رو شدند، همه چيز را به فراموشى سپردند; نه تنها پيمان ها را شكستند و دست از يارى امام(عليه السلام)برداشتند، بلكه شمشيرى كه براى يارى او آماده كرده بودند به روى او كشيدند و آن را به خون او آغشته كردند!

و اين است سرنوشت افراد ترسو و بى اراده. اين است پايان شوم عمر پيمان شكنان بىوفا.

91 _ مرا بشناسيد

امام(عليه السلام) در روز عاشورا در حالى كه به سوى ميدان شهادت گام بر مى داشت شمشير از نيام كشيده به معرّفى خويش پرداخت و اتمام حجّت نمود، تا فردا نگويند ما او را نشناختيم و براى اين هدف، از اشعار جالب و پرمعنايى كه خود سروده بود، و در اعماق دلها نفوذ مى كرد، بهره گرفت و فرمود:

اَنَا ابْنُ عَلِيِّ الطُّهْرِ مِنْ آلِ هاشِم

كَفاني بِهذا مَفْخَراً حينَ اَفْخَرُ

پاورقي

1 . فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 212-213.

صفحه 471

وَ جَدّي رَسُولُ اللّهِ اَكْرَمُ مَنْ مَضى

وَ نَحْنُ سِراجُ اللّهِ فِى الاَْرْضِ نَزْهَرُ

وَ فاطِمَةُ أُمّي مِنْ سُلالَةِ اَحْمَدَ

وَ عَمِّي يُدْعى ذَالْجَناحَيْنِ جَعْفَرُ

وَ فينا كِتابُ اللّهِ أُنْزِلُ صادِقاً

وَ فينَا الْهُدى وَ الْوَحْىُ بِالْخَيْرِ يُذْكَرُ

وَ نَحْنُ أَمانُ اللّهِ لِلنّاسِ كُلِّهِمْ

نُسِرُّ بِهذا في الاَْنامِ وَ نَجْهَرُ

وَ نَحْنُ وُلاةُ الْحَوْضِ نَسْقي وُلاتَنا

بِكَأْسِ رَسُولِ اللّهِ ما لَيْسَ يُنْكَرُ

وَ شيعَتُنا في النّاسِ أَكْرَمُ شيعَة

وَ مُبْغِضُنا يَوْمَ الْقِيامَةِ يَخْسَرُ

بِنا بَيَّنَ اللّهُ الْهُدى مِنْ ضَلالَة

وَ يَغْمَرُ بِنا آلاءَهُ وَ يَطْهَرُ

إِذا ما أَتى يَوْمَ الْقِيامَةِ ظامِئاً

اِلَى الْحَوْضِ يَسْقيهِ بِكَفَّيْهِ حَيْدَرُ

اِمامٌ مُطاعٌ اَوْجَبَ اللّهُ حَقَّهُ

عَلَى النّاسِ جَمْعاً وَالَّذي

كانَ يَنْظُرُ

فَطُوبى لِعَبْد زارَنا بَعْدَ مَوْتِنا

بِجَنَّةِ عَدْن صَفْوُها لا يُكَدَّرُ

«منم فرزند على پاك، از خاندان هاشم كه اگر بخواهم افتخار كنم همين افتخار مرا بس است!

جدّم رسول خدا است كه گرامى ترين انسان ها است و ماييم چراغ فروزان الهى در زمين.

و مادرم فاطمه(عليها السلام) از دودمان احمد است و عمويم جعفر است كه به صاحب دو بال خوانده مى شود.

و كتاب خدا در خاندان ما به راستى نازل شد و در ميان ما است كه وحى و هدايت به نيكى ياد مى شود.

ما براى تمام مردم امان خداييم، چه آن را براى مردم پنهان كنيم يا آشكار سازيم.

و ماييم صاحب حوض كوثر كه دوستان خود را با جام رسول خدا(صلى الله عليه وآله) _ كه قابل انكار نيست _ سيراب مى كنيم.

شيعيان ما در ميان مردم گرامى ترين پيروان هستند و دشمنان ما در روز قيامت

صفحه 472

زيان خواهند ديد.

خداوند به وسيله ما هدايت را از گمراهى آشكار ساخته و نعمت هاى خويش را فراوان و پاكيزه كرد.

هنگامى كه روز قيامت تشنه اى بر حوض كوثر وارد شود «حيدر» با دو دست مباركش او را سيراب مى كند.

امامى است فرمانروا كه خداوند حقّش را بر همه مردم واجب كرده، و كسى است كه ناظر اعمال (مردم) است.

به بنده اى كه پس از مرگِ ما به زيارت ما نايل شود، بهشت جاودان _ كه زلال آن هرگز تيره نشود _ مژده باد!».(1)

امام(عليه السلام) در روز عاشورا تمام برنامه هاى خود را با دقّت به پيش مى برد، و چون مى دانست اين حادثه بزرگ و بى نظير براى هميشه در دل تاريخ ثبت خواهد شد، راه

را بر تمام عذر و بهانه هايى كه ممكن بود چهره آن را دگرگون سازد، مى بست.

از جمله در آخرين لحظات عمر در حالى كه به نشانه آمادگى براى پيكار و شهادت شمشير را از نيام درآورده بود، ضمن اشعار رسايى _ بار ديگر _ به معرّفى خود

پرداخت.

از خودش، از پدرش، از جدّش رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از مادرش حضرت زهرا(عليها السلام)، و از عمويش جعفر(عليه السلام) سخن گفت، سپس به اين حقيقت اشاره كرد كه قرآن و اسلامى را كه همه شما ظاهراً به آن افتخار مى كنيد، در خانه ما نازل شده; و پناهگاه شما در قيامت نيز ما هستيم.

و عجبا كه اين سخنان كه هر خفته اى را بيدار و هر مستى را هشيار مى كرد، در آن

پاورقي

1 . مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 88 ; فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 213-214 و رجوع شود به : بحارالانوار، ج 45، ص 48-49.

صفحه 473

كوردلان مؤثّر نيفتاد!

92 _ اشعارى ديگر

اين اشعار كه در نوع خود بى نظير است، بيانگر مكتب امام حسين(عليه السلام) و عمق افكار آن حضرت در روز عاشورا است:

فَإِنْ تَكُنِ الدُّنْيا تُعَدُّ نَفيسَةً

فَإِنَّ ثَوابَ اللّهِ أَعْلى وَ أَنْبَلُ

وَ إِنْ يَكُنِ الاَْبْدانُ لِلْمَوتِ اُنْشِأَتْ

فَقَتْلُ امْرِىء بِالسَّيْفِ فِي اللّهِ أَفْضَلُ

وَ إِنْ يَكُنِ الاَْرْزاقُ قِسْماً مُقَدَّراً

فَقِلَّةُ سَعْيِ الْمَرْءِ في الْكَسْبِ أَجْمَلُ

وَ إِنْ تَكُنِ الاَْمْوالُ لِلتَّرْكِ جَمْعُها

فَما بالُ مَتْرُوك بِهِ الْمَرْءُ يَبْخَلُ

«اگر دنيا چيزى ارزشمند شمرده شود، به يقين پاداش الهى برتر و ارزشمندتر است.

و اگر بدن ها براى مرگ آفريده شده، مطمئنّاً شهادت در راه خدا به وسيله شمشير بهتر است!

اگر رزق و روزى براى بشر مقدّر و معيّن شده، پس اجتناب

از حرص در كسب مال زيباتر است.

اگر جمع آورى اموال براى وانهادن (و به ديگران سپردن) است پس چرا آدمى نسبت به انفاق آن بخل بورزد؟!».(1)

قُندوزى دانشمند معروف اهل سنّت اضافه بر اشعار بالا، اين اشعار را نيز از گفته امام(عليه السلام) ذكر مى كند:

عَلَيْكُمْ سَلامُ اللّهِ يا آلَ اَحْمَدَ

فَإِنّي أَراني عَنْكُمُ الْيَوْمَ أَرْحَلُ

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 45، ص 49 و مقتل الحسين خوارزمى، ج 2، ص 33 (با مختصر تفاوت).

صفحه 474

أَرى كُلَّ مَلْعوُن ظَلُوم مُنافِق

يَرُومُ فَنانا جَهْرَةً ثُمَّ يَعْمَلُ

لَقَدْ كَفَرُوا يا وَيْلَهُمْ بِمُحَمَّد

وَ رَبُّهُمْ ما شاءَ في الْخَلْقِ يَفْعَلُ

لَقَدْ غَرَّهُمْ حِلْمُ الإِلهِ لاَِنَّهُ

حَليمٌ كَريمٌ لَمْ يَكُنْ قَطُّ يَعْجَلُ

«اى خاندان احمد! سلام خدا بر شما باد! من چنين مى بينم كه امروز از ميان شما كوچ خواهم كرد!

هر ملعون ستمگر منافقى را مى بينم كه آشكارا آهنگ نابودى ما كرده و سپس عمل مى كند!

اى واى بر آنان! كه به محمّد(صلى الله عليه وآله) و پروردگارشان _ كه هر چه اراده كند درباره مردم انجام مى دهد _ كفر ورزيده اند!

شكيبايى خداوند آنان را مغرور ساخته، چرا كه خداوند حليم و كريمى است كه شتاب نمى كند» (ولى سرانجام از آنها انتقام سختى مى گيرد).(1)

اين اشعار از يك سو، اندرز و نصيحت و پيامى است به تمام انسانها كه در هر عصر و هر زمان زندگى مى كنند.

به آنها مى گويد: تن به ذلّت ندهيد، زندگى اين زندگى دنيا نيست، سراى جاويدان و دار بقاء الله، جايگاه اصلى ماست.

حيف از اين بدن كه در بستر بيمارى بميرد! چه زيباست كه سرانجام در راه خدا به خون آغشته گردد و در صف شهيدان جاى گيرد!

و از

سوى ديگر، نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) با افتخار به استقبال شهادت مى رود، و از هيچ چيز نمى هراسد. بر چهره مرگ، مرگى كه در راه خداست، مرگى كه الهام بخش بندگانِ دربند، در طول تاريخ خواهد بود، لبخند مى زند، و از ميدان كربلا به همه

پاورقي

1 . ينابيع المودة، ج 3، ص 81.

صفحه 475

جبّاران پيغام مى فرستد كه از قدرت دو روزه خود مغرور نشويد، بدبختى و رسوايى در انتظار شماست!

93 _ مرگ بهتر از زندگى ننگين است!

امام(عليه السلام) به ميدان آمد و مبارز طلبيد، هر كس از پهلوانان سپاه دشمن پيش آمد او را به خاك افكند، تا آنجا كه بسيارى از آنان را به هلاكت رساند آنگاه به ميمنه (به جانب راست سپاه) حمله كرد و فرمود: «اَلْمَوْتُ خَيْرٌ مِنْ رُكُوبِ الْعارِ ; مرگ بهتر از زندگى ننگين است». سپس به ميسره (جانب چپ سپاه) يورش برد و فرمود:

أَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِىِّ

آلَيْتُ أَنْ لا أَنْثَني

أَحْمي عِيالاتِ أَبي

أَمْضي عَلى دينِ النَّبِىِّ

«منم حسين بن على(عليه السلام)، سوگند ياد كردم كه (در برابر دشمن) سر فرود نياورم، از خاندان پدرم حمايت مى كنم و بر دين پيامبر رهسپارم!».(1)

و در روايت ديگر آمده است، امام(عليه السلام) فرمود: «مَوْتٌ في عِزٍّ خَيْرٌ مِنْ حَياة في ذُلٍّ ; مرگ با عزّت بهتر از زندگى با ذلّت است!».(2)

اين شعار كه «مرگ با عزّت از زندگى ننگين بهتر است» از مهمترين پيام هاى عاشورا است، پيامى كه مى تواند سراسر تاريخ بشر را روشن سازد، و به استعمار و استثمار و بردگى انسانها پايان دهد.

مردم غالباً از ترس ذلّت ذليل مى شوند، و از ترس ظلم تن به ظلم و ستم مى دهند و

جباران و ظالمان نيز از همين نقطه ضعف استفاده مى كنند.

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 45، ص 49 و مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 119-120.

2 . بحارالانوار، ج 44، ص 192 و مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 75-76.

صفحه 476

درست است كه امام حسين(عليه السلام) با اين شعار به استقبال يزيديان رفت و در يك نبرد نابرابر شهيد شد، امّا شهادت او سرآغازى براى قيام هاى مكرّر بر ضدّ مزدوران بنى اميّه و بنى مروان، و فرزندان «آكلة الاكباد» شد، كه مى رفت آثار رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را محو و نابود كنند و سنّت هاى جاهلى را به جاى آنان بنشانند!

خدا مى خواست نهال اسلام با اين خون هاى پاك آبيارى شود و دشمنان اسلام و منافقان قسم خورده رسوا گردند.

و نيز خدا مى خواست مكتبى ساخته شود كه آزادى خواهان جهان در طول تاريخ در آن درس آزادگى و افتخار بياموزند و بدانند «مرگ با عزّت و افتخار، بهتر از زندگى ننگين است»!

94 _ اگر دين نداريد آزاد مرد باشيد!

امام(عليه السلام) به هر سو يورش برد و گروه عظيمى را به خاك افكند.

عمر سعد فرياد برآورد: «آيا مى دانيد با چه كس مى جنگيد؟ او فرزند همان دلاور ميدان ها و قهرمانان عرب است، از هر سو به وى هجوم آوريد».

بعد از اين فرمان چهار هزار تيرانداز از هر سو امام(عليه السلام) را هدف قرار دادند و از سوى ديگر به جانب خيمه هاحملهور شدند وميان آن حضرت و خيامش فاصله انداختند.

امام(عليه السلام) فرياد برآورد:

«وَيْحَكُمْ يا شيعَةَ آلِ أَبي سُفْيانَ! إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دينٌ، وَ كُنْتُمْ لا تَخافُونَ الْمَعادَ، فَكُونُوا أَحْراراً في دُنْياكُمْ هذِهِ، وَارْجِعُوا

إِلى أَحْسابِكُمْ إِنْ كُنْتُمْ عَرَبَاً كَما تَزْعُمُونَ ; واى

بر شما! اى پيروان آل ابى سفيان! اگر دين نداريد و از حسابرسى روز قيامت نمى ترسيد لااقل در دنياى خود آزاده باشيد، و اگر خود را عرب مى دانيد به خلق و خوى عربى خويش پايبند باشيد».

صفحه 477

شمر صدا زد: اى پسر فاطمه! چه مى گويى؟ امام(عليه السلام) فرمود: «أَنَا الَّذي أُقاتِلُكُمْ، وَ تُقاتِلُوني، وَ النِّساءُ لَيْسَ عَلَيْهِنَّ جُناحٌ، فَامْنَعُوا عُتاتَكُمْ وَ طُغاتَكُمْ وَ جُهّالَكُمْ عَنِ التَّعَرُّضِ لِحَرَمي ما دُمْتُ حَيّاً ; من با شما جنگ دارم و شما با من، ولى زنان كه گناهى

ندارند، پس تا زمانى كه زنده هستم، سپاهيان طغيانگر و نادان خود را از تعرّض به حرم من باز داريد».

شمر گفت: راست مى گويد. آنگاه به لشكريان خويش رو كرد و گفت: «از حرم او دست برداريد و به خودش حمله كنيد كه به جانم سوگند هماوردى است بزرگوار!».

سپاه دشمن از هر طرف به سوى امام(عليه السلام) حمله ور شدند و امام در جستجوى آب به سوى فرات رفت ولى سپاهيان همگى هجوم آوردند و مانع شدند.(1)

امام(عليه السلام) با اين شعار خود، دشمن را شرمنده كرده، فرمود: «اگر دين نداريد و از خدا و قيامت نمى ترسيد لا اقل آزاد مرد باشيد و راه و رسم آزادگى را فراموش نكنيد».

در ميدان نبرد، نظاميان در برابر هم قرار دارند و غير نظاميان مخصوصاً زنان و كودكان طرف نيستند، حمله به آنها نهايت ناجوانمردى و نشانه پستى حمله كننده است.

ولى اين شعار پيامى فراتر از اينها دارد، اين شعار همه جهانيان را مخاطب مى سازد و به آنها مى گويد حتّى اگر تابع دين

و مذهبى نيستيد، اصول انسانيّت و شرافت انسانى و اخلاق بشرى را فراموش نكنيد، در واقع اين همان شعار رعايت «حقوق بشر» است كه امروز سخن از آن بسيار مى گويند و كمتر عمل مى كنند.

پاورقي

1 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 2، ص 33 ; بحارالانوار، ج 45، ص 50-51.

صفحه 478

95 _ مناجات با خدا و نفرين به دشمن

در روز عاشورا امام حسين(عليه السلام) به سوى فرات روانه شد كه شمر گفت: به خدا سوگند! به آن نخواهى رسيد تا در آتش درآيى!

شخص ديگرى گفت: يا حسين! آيا آب فرات را نمى بينى كه مثل شكم ماهى مى درخشد؟! به خدا سوگند! از آن نخواهى چشيد تا آن كه با لب تشنه از جهان چشم بپوشى!

امام(عليه السلام) گفت: «اَللّهُمَّ أَمِتْهُ عَطَشاً ; خدايا! او را تشنه بميران!».

راوى مى گويد: به خدا سوگند پس از نفرين امام آن شخص به مرض عطش گرفتار شد، به گونه اى كه پيوسته مى گفت: به من آب دهيد! آبش مى دادند تا آنجا كه آب از دهانش مى ريخت ولى همچنان مى گفت: آبم دهيد كه تشنگى مرا كشت! پيوسته اين چنين بود تا آن كه به هلاكت رسيد!

آنگاه مردى از سپاه دشمن به نام «ابوالحتوف جعفى» تيرى به سوى امام رها كرد. تير به پيشانى امام اصابت كرد. آن را بيرون كشيد، خون بر چهره و محاسن امام جارى شد، عرض كرد:

«اَللّهُمَّ إِنَّكَ تَرى ما أَنَا فيهِ مِنْ عِبادِكَ هؤُلاءِ الْعُصاةِ، اَللّهُمَّ أَحِصَّهُمْ عَدَداً، وَ اقْتُلْهُمْ بَدَداً، وَ لا تَذَرْ عَلى وَجْهِ الاَْرْضِ مِنْهُمْ أَحَداً، وَ لا تَغْفِرْ لَهُمْ أَبَداً ; خدايا! تو شاهدى كه

از اين مردم سركش به من چه مى رسد. خدايا! جمعيّت

آنان را اندك كن و آنان را با بيچارگى و بدبختى بميران، و از آنان كسى را بر روى زمين مگذار و هرگز آنان را نيامرز!».

سپس همانند شير خشمگين به آنان حمله كرد، و به هر كس كه مى رسيد او را با شمشيرش بر خاك مى افكند، اين در حالى بود كه تيرها از هر سو مى باريد و بر بدن امام(عليه السلام) مى نشست و مى فرمود:

صفحه 479

«يا أُمَّةَ السُّوءِ! بِئْسَما خَلَّفْتُمْ مُحَمَّداً في عِتْرَتِهِ، أَما إِنَّكُمْ لَنْ تَقْتُلُوا بَعْدي عَبْداً مِنْ عِبادِ اللّهِ فَتُهابُوا قَتْلَهُ، بَلْ يُهَوِّنُ عَلَيْكُمْ عِنْدَ قَتْلِكُمْ إِيّاىَ، وَ ǙʙҙřϠاللّهِ إِنّي لاََرْجُوا أَنْ يُكْرِمَنِي رَبِّي بِالشَّهادَةِ بِهَوانِكُمْ، ثُمَّ يَنْتَقِمُ لي مِنْكُمْ مِنْ حَيْثُ لا تَشْعُرُونَ ; اى بدسيرتان! شما در

مورد خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) بد عمل كرديد. آرى! شما پس از كشتن من از كشتن هيچ بنده اى از بندگان خدا هراسى نداريد، چرا كه با كشتن من قتل هر كس برايتان آسان خواهد بود. به خدا سوگند! من اميدوارم كه پروردگارم شما را خوار و مرا به شهادت (در راهش) گرامى بدارد. آنگاه از جايى كه گمان نمى بريد انتقام مرا از شما بگيرد!».

حصين بن مالك سكونى فرياد برآورد و گفت: «اى پسر فاطمه! چگونه خداوند انتقام تو را از ما بگيرد؟».

امام(عليه السلام) فرمود:

«يُلْقي بَأْسُكُمْ بَيْنَكُمْ وَ يَسْفِكُ دِماءَكُمْ، ثُمَّ يَصُبُّ عَلَيْكُمُ الْعَذابَ الاَْليمَ; نزاع و اختلاف در ميانتان مى افكند و خونتان را مى ريزد آنگاه شما را به عذاب دردناك گرفتار مى سازد».

امام(عليه السلام) همچنان مى جنگيد تا آن كه زخم هاى بسيارى بر بدن مباركش وارد شد.(1)

در روايتى آمده است:

هنگامى كه دشمنان، امام را

آماج تيرها قرار دادند تير به گلوى امام اصابت كرد و فرمود:

«بِسْمِ اللّهِ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّهِ، وَ هذا قَتيلٌ في رِضَى اللّهِ ; به نام خداوند و هيچ حركت و نيرويى جز از جانب خدا نيست و اين شهيدى است در راه رضاى خدا!».(2)

پاورقي

1 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 4، ص 34 و بحارالانوار، ج 45، ص 51-52.

2 . مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 120.

صفحه 480

در هر لحظه از زندگى آن بزرگوار درسى نهفته است، درسى براى رهروان راه حق و پويندگان مسير عزّت و افتخار.

به گونه اى كه ملاحظه مى كنيد دراين لحظات تنهايى، و لحظات واپسين عمر مباركش، هيچ ترس و وحشتى از انبوه دشمن و سرنوشت قريب الوقوعش به خود راه نمى دهد.

همچنان به ياد خداست، همچنان با زبانهاى مختلف حتّى با زبان نفرين! پند و اندرز مى دهد، آنها را از آينده شومى كه در پيش دارند برحذر مى دارد، و به سوى خدا فرا مى خواند.

و سرانجام بر چهره مرگ لبخند مى زند، و مقدم شهادت را گرامى مى دارد و با ياد خدا به استقبال آن مى شتابد!

96 _ مى خواهم با چهره خونين به ملاقات جدّم بروم

امام(عليه السلام) خسته شد، خواست اندكى بياسايد كه ناگاه سنگى آمد و به پيشانى امام رسيد، خون جارى شد. امام دامن پيراهنش را بالا زد تا خون از چهره اش پاك كند كه تير سه شعبه مسمومى آمد و به سينه امام(عليه السلام) فرو نشست. امام (دعاى قربانى خواند و) فرمود:

«بِسْمِ اللّهِ وَ بِاللّهِ وَ عَلى مِلِّةِ رَسُولِ اللّهِ ; به نام خدا و به يارى خدا و بر آيين رسول خدا».

آنگاه سرش را

به آسمان بلند كرد و عرض كرد: «إِلهي إِنَّكَ تَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقْتُلُونَ رَجُلا لَيْسَ عَلى وَجْهِ الاَْرْضِ اِبْنُ نَبِىٍّ غَيْرَهُ ; خداى من! تو آگاهى كه اينان كسى را مى كشند كه در روى زمين پسر پيامبرى جز وى نيست».

سپس تير را بيرون كشيد. خون همچون ناودان جارى شد. دستش را بر محلّ زخم

صفحه 481

گذاشت، چون از خون پر شد آن را به آسمان پاشيد و قطره اى از آن به زمين بازنگشت!

بار ديگر دست را از خون پر كرد و آن را به سر و صورت كشيد و فرمود:

«هكَذا وَاللّهِ أَكُونُ حَتّى أَلْقى جَدّي رَسُولَ اللّهِ وَ أَنَا مَخْضُوبٌ بِدَمي، وَ أَقُولُ: يا رَسُولَ اللّهِ قَتَلَني فُلانٌ وَ فُلانٌ ; آرى، به خدا سوگند! مى خواهم با همين چهره خونين به ديدار جدّم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بروم و بگويم: اى رسول خدا فلان و فلان مرا شهيد كردند».(1)

آرى امام(عليه السلام) كفى از خون خود را به آسمان مى پاشد، تا در آسمان در نزد ملكوتيان براى يوم المعاد ذخيره شود، و كفى ديگر را به صورت مبارك مى كشد تا در زمين براى جسم مقدّسش ذخيره گردد، چون شهيدى همچون امام(عليه السلام) با همان هيئت وارد عرصه محشر مى شود و با نور وجود خويش آن فضا را نورانى مى كند.

اين خون پاك و مقدّس در جوى تاريخ بشر، و در رگ هاى انسان هاى آزاده و با ايمان نيز جريان دارد، و با آن، خطوط عدالت و آزادگى بر پيشانى رهروان اين راه ترسيم مى گردد.

اين خون بر بساط ظالمان نيز مى جوشد، تا ظلم را از جهان براندازد!

ظلم بر محو

عدالت سخت مى كوشد هنوز

ظالم از خون دل مظلوم مى نوشد هنوز!

تا عدالت را كند جاويد در عالم حسين

خون پاكش بر بساط ظلم مى جوشد هنوز!

97 _ آنجا كه دشمن هم گريست!

پاورقي

1 . مقتل الحسين خوارزمى، ج 2، ص 34 و بحارالانوار، ج 45، ص 53.

صفحه 482

امام(عليه السلام) بر اثر زخم هاى فراوان از اسب به زمين افتاد، ولى برخاست. خواهرش زينب(عليها السلام) از خيمه ها بيرون آمد و با ناله اى جانسوز مى گفت: «لَيْتَ السَّماءُ إِنْطَبَقَتْ عَلَى الاَْرْضِ; كاش آسمان بر زمين فرو مى افتاد». عمر بن سعد را ديد كه نزديك امام(عليه السلام)ايستاده است. فرمود: «أَيُقْتَلُ اَبُوعَبْدِاللهِ وَ أَنْتَ تَنْظُرُ إِلَيْهِ؟ ; اى عمر بن سعد! اباعبدالله(عليه السلام) را شهيد مى كنند و تو نظاره مى كنى؟!».

اشك از ديدگان عمر سعد (ديدند) جارى شد و صورتش را برگرداند و چيزى نگفت.(1)

حضرت زينب(عليها السلام) فرياد زد: «وَيْلُكُمْ، أما فِيكُمْ مُسْلِمٌ ; واى بر شما! آيا در ميان شما يك مسلمان نيست؟!».

سكوت مرگبارى همه را فرا گرفته بود و كسى پاسخى نداد.(2)

امام(عليه السلام) ردايى به تن كرده و عمامه به سر داشت. و با آن كه پياده و زخمى بود چون سواران دلاور مى جنگيد،نگاهى به تيراندازان و نگاهى به حرم خود داشت و مى گفت:

«أَعَلى قَتْلي تَجْتَمِعُونَ، أَما وَاللّهِ لا تَقْتُلُونَ بَعْدي عَبْداً مِنْ عِبادِاللّهِ، اَللّهُ أَسْخَطُ عَلَيْكُمْ لِقَتْلِهِ مِنِّي; وَ ايْمُ اللّهِ إِنّي لاََرْجُوا أَنْ يُكْرِمَنِى اللّهَ بِهَوانِكُمْ، ثُمَّ يَنْتَقِمُ لي مِنْكُمْ مِنْ حَيْثُ لا تَشْعُرُونَ. أَما وَاللّهِ لَوْ قَتَلْتُمُوني لاََلْقَى اللّهَ بَاْسَكُمْ بَيْنَكُمْ وَ سَفَكَ دِمائَكُمْ ثُمَّ لا يَرْضى حَتّى يُضاعِفَ لَكُمُ الْعَذابَ الاَْليمَ ; آيا بر كشتن من با هم متّحد شده ايد؟ هان! به

خدا سوگند! پس از من بنده اى از بندگان خدا را نمى كشيد كه خداوند را بيش از كشتن من به خشم آورد.

به خدا سوگند! من اميدوارم خداوند مرا با خوارى شما گرامى بدارد و انتقام مرا از آنجا كه گمان نمى بريد از شما بگيرد. هان! به خدا سوگند! اگر مرا به قتل برسانيد،

پاورقي

1 . كامل ابن اثير، ج 4، ص 78.

2 . اعيان الشيعة، ج 1، ص 609.

صفحه 483

خداوند شما را گرفتار نزاعى در ميان خودتان مى سازد و خونتان را مى ريزد و (هرگز) از شما راضى نگردد تا عذاب سنگين و دردناكى به شما بچشاند».(1)

آرى صحنه آنچنان غم انگيز و دردناك بود كه دشمن هم گريه كرد، دشمنى كه بر اثر هواى نفس اختيارى از خود نداشت و آگاهانه تن به ذلّت و خوارى داده بود، دشمنى كه به عظمت مقام امام(عليه السلام) آگاه بود و از عمق مظلوميّت او با خبر بود!

در كدام تاريخ سراغ داريم كه دشمن به حال كشته خود گريه كرده باشد، و در ميدان نبرد، اين چنين از مظلوميّت او و ستمگرى خويش خبر دهد.

آرى، عرصه كربلا شگفتى هايى دارد و اين هم يكى ديگر از شگفتى هاى آن است!

98 _ آخرين مناجات

امام(عليه السلام) در آخرين لحظات عمر گرانبهايش با خداى خود چنين مناجات مى كرد:

«اَللّهُمَّ! مُتَعالِىَ الْمَكانِ، عَظيمَ الْجَبَرُوتِ، شَديدَ الِْمحالِ، غَنِىٌّ عَنِ الْخَلائِقِ، عَريضُ الْكِبْرِياءِ، قادِرٌ عَلى ما تَشاءُ، قَريبُ الرَّحْمَةِ، صادِقُ الْوَعْدِ، سابِغُ النِّعْمَةِ، حَسَنُ الْبَلاءِ، قَريبٌ إِذا دُعيتَ، مُحيطٌ بِما خَلَقْتَ، قابِلُ التَّوْبَةِ لِمَنْ تابَ إِلَيْكَ، قادِرٌ عَلى ما أَرَدْتَ، وَ مُدْرِكٌ ما طَلَبْتَ، وَ شَكُورٌ إِذا شُكِرْتَ، وَ ذَكُورٌ إِذا ذُكِرْتَ، أَدْعُوكَ مُحْتاجاً،

وَ أَرْغَبُ إِلَيْكَ فَقيراً، وَ أَفْزَعُ إِلَيْكَ خائِفاً، وَ أَبْكي إِلَيْكَ مَكْرُوباً، وَ اَسْتَعينُ بِكَ ضَعيفاً، وَ أَتَوَكَّلُ عَلَيْكَ كافِياً، أُحْكُمْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمِنا، فَإِنَّهُمْ غَرُّونا وَ خَدَعُونا وَ خَذَلُونا وَ غَدَرُوا بِنا وَ قَتَلُونا، وَ نَحْنُ عِتْرَةُ نِبَيِّكَ، وَ وَلَدُ حَبيبِكَ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِاللّهِ، اَلَّذي اصْطَفَيْتَهُ بِالرِّسالَةِ وَ ائْتَمَنْتَهُ عَلى وَحْيِكَ، فَاجْعَلْ لَنا مِنْ أَمْرِنا فَرَجاً وَ مَخْرَجاً بِرَحْمَتِكَ يا أَرْحَمَ الرّاحِمينَ».

پاورقي

1 . كامل ابن اثير، ج 7، ص 78 و اعيان الشيعة، ج 1، ص 609.

صفحه 484

«خدايا! اى بلند جايگاه! بزرگ جبروت! سخت توانمند (در كيفر و انتقام)! بى نياز از مخلوقات! صاحب كبريايى گسترده! بر هر چه خواهى قادرى! رحمتت نزديك! پيمانت درست! داراى نعمت سرشار! بلايت نيكو!

هر گاه تو را بخوانند نزديكى! بر آفريده ها احاطه دارى! توبه پذير توبه كنندگانى! بر هر چه اراده كنى توانايى! و به هر چه بخوانى مى رسى!

چون سپاست گويند سپاسگزارى! و چون يادت كنند يادشان مى كنى!

حاجتمندانه تو را مى خوانم و نيازمندانه به تو مشتاقم و هراسانه به تو پناه مى برم و با حال حزن به درگاه تو مى گريم و ناتوانمندانه از تو يارى مى طلبم تنها بر تو توكّل مى كنم، ميان ما و اين قوم حكم فرما!

اينان به ما نيرنگ زدند، ما را تنها گذارده، بى وفايى كردند و به كشتن ما برخاستند.

ما خاندان پيامبر و فرزندان حبيب تو محمّد بن عبدالله(صلى الله عليه وآله) هستيم، همو كه او را به پيامبرى برگزيدى و بر وحى ات امين ساختى. پس در كار ما گشايش و برون رفتى قرار ده، به مهربانيت اى مهربانترين مهربانان!».

و آنگاه افزود: «صَبْراً عَلى

قَضائِكَ يا رَبِّ لا إِلهَ سِواكَ، يا غِياثَ الْمُسْتَغيثينَ، مالِىَ رَبٌّ سِواكَ، وَ لا مَعْبُودٌ غَيْرُكَ، صَبْراً عَلى حُكْمِكَ يا غِياثَ مَنْ لا غِياثَ لَهُ، يا دائِماً لا نَفادَ لَهُ، يا مُحْيِىَ الْمَوْتى، يا قائِماً عَلى كُلِّ نَفْس بِما كَسَبَتْ، اُحْكُمْ بَيْني وَ بَيْنَهُمْ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْحاكِمينَ ; پروردگارا! بر قضا و قدرت شكيبايى مىورزم، معبودى جز تو نيست، اى

فريادرس دادخواهان! پروردگارى جز تو و معبودى غير از تو براى من نيست. بر حكم تو صبر مى كنم اى فريادرس كسى كه فرياد رسى ندارد! اى هميشه اى كه پايان ناپذير است! اى زنده كننده مردگان! اى برپا دارنده هر كس با آنچه كه به دست

صفحه 485

آورده! ميان ما و اينان داورى كن كه تو بهترين داورانى!».(1)

راستى كه چه زيبا و پر محتوا، و چقدر آموزنده است اين مناجات كه در واپسين ساعات عمر امام(عليه السلام) با بدنى خونين و مجروح و در ميان اندوه عميق از دست دادن ياران و عزيزان، و آينده نگران كننده همسر و دختران و بازماندگان، بر زبان مبارك آن حضرت جارى شد!

معارف الهيه و بالاترين درجه رضا و تسليم در كلمات آن موج مى زند; نه شكوه اى، نه بى تابى، نه اظهار عجز و ناتوانى، و نه ابراز يأس و ناخشنودى ابداً در آن ديده نمى شود.

همه جا سخن از صبر و شكيبايى و رضا و تسليم در برابر قادر متعال و خداوند لا يزال است. آفرين و هزاران آفرين از سوى خدا بر تو باد اى پيشواى آزادگان!

پاورقي

1 . مقتل الحسين مقرم، ص 282-283.

صفحه 486

صفحه 487

صفحه 488

صفحه 489

بخش پنجم : آثار و پيامدهاى قيام عاشورا

اش__اره

در بخش سوّم به انگيزه هاى قيام امام

حسين(عليه السلام) پرداخته ايم و مهمترين انگيزه آن حضرت را احياى دين خدا و مبارزه با دستگاه فاسد بنى اميّه برشمرده ايم.

امام(عليه السلام) در پى احياى ارزش هاى اسلامى و جلوگيرى از بازگشت به عصر جاهليّت و به هدر رفتن تلاش هاى طاقت فرساى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود. خواه از طريق تشكيل حكومت اسلامى، يا از طريق شهادت.

قيام عاشورا علاوه بر آن كه به احياى دين خدا كمك كرد، و موجب رشد و شكوفايى درخت اسلام شد، باعث بيدارى امّت اسلامى گشت و روح شهادت طلبى و شجاعت را در مسلمانان دميد و درس فداكارى و ايثار را به بشر آموخت و دستگاه خلافت اموى را با خطرات جدّى روبرو ساخت و سبب قيام ها و نهضت هاى خونينى گرديد كه در كوتاه مدّت به سقوط خلافت آل ابوسفيان و در درازمدّت به برچيده شدن خلافت بنى اميّه انجاميد.

به گفته شاعر:

بهر حق در خاك و خون غلتيده شد

تا بناى كفر از آن، برچيده شد

خون او تفسير اين اسرار كرد

ملّت خوابيده را بيدار كرد

اضافه بر اين، حادثه كربلا در طول تاريخ به يك الگو و سرمشق بزرگ تبديل شد

صفحه 490

و شيوه مبارزه را براى آزادگان جهان به ويژه مسلمانان مبارز نشان داد، امام با خون سرخش مكتبى را براى آزادگان جهان بنا نهاد، كه مسأله مرگ و شهادت را امرى ساده، بلكه افتخارآميز كرد. آثار و پيامدهاى قيام عاشورا گسترده، عميق و چند جانبه است كه ما در اين بخش سه اثر مهمّ آن را مورد تحليل و بررسى قرار مى دهيم.

صفحه 491

1-حياى اسلام و آيين حق

دستگاه خلافت اموى تصوّر مى كرد با كشتن امام حسين(عليه السلام)

و يارانش _ آن هم در نهايت قساوت و بى رحمى _ و اسارت زنان و كودكانش به هدف خويش رسيده و نتيجه مطلوب را به دست آورده است. به گمان خويش، هم توانسته است دشمن شماره يك خود را از سر راه بردارد و هم از ديگران زهر چشمى بگيرد، تا هيچ كس بناى مخالفت با حكومت او را در سر نپروراند.

يزيديان كه پس از حادثه عاشورا از پيروزى خيالى خود! سرمست و مغرور بودند، سخنانى بر زبان جارى ساختند و رفتارهايى از خود بروز دادند كه به افشاى ماهيّت و نيّات شوم آنان كمك كرد. آنان كه گمان داشتند با كشتن امام حسين(عليه السلام) و اسارت خانواده او، به پيروزى بزرگى نايل شده اند و آخرين نقطه مقاومت را در خاندان پيامبر در هم كوبيدند، براى آن كه پيروزى خيالىِ خود را به رخ همگان بكشانند و مستى و سرور خود را تكميل كنند، به اقدامات نابخردانه و جاهلانه اى دست زدند كه شادمانى زودگذر آنان را به مصيبت و ماتم دائمى تبديل كرد.

آذين بندى شهرهايى چون كوفه و دمشق، برپا كردن مجالس سرور و شادى، توأم با رقص و شراب و پايكوبى، به زنجير بستن نوادگان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و گرداندن آنان در ميان مردم در هيئت اسيران جنگى، تازيانه زدن به اطفال بى گناه، بر سر نيزه كردن سرهاى شهيدان سرفراز كربلا و زدن چوب خيزران بر لب و دندان امام و... از جمله

صفحه 492

كارهايى بود كه به منظور تحقير اسيران و زهر چشم گرفتن از ديگران، از بنى اميّه بروز كرد. ولى تمام اين اعمال تيرِ خلاصى بود بر

قلب پليد دستگاه اموى، به گونه اى كه شادمانى زودگذر آنان تبديل به كابوس وحشتناكى شد و لحظه اى آنان را رها نساخت. در واقع بنى اميّه هنوز طعم پيروزى را مضمضه نكرده بودند كه تلخى آن را در سراسر وجود پلشت و پليد خود احساس كردند (در بخش دوّم كلمات كفرآميز و ضدّ اسلامى يزيد و برخى ديگر از بنى اميّه گذشت).

آنان در حالى كه سرمست از باده پيروزى خيالى بودند، تصريح كردند كه انتقام خود را از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و اسلام گرفته اند و تصوّر مى كردند به اهداف خويش كه بازگشت به عصر جاهليّت بود، نزديك شده اند، ولى در واقع همه اين تلاش ها، تيشه اى بود كه بر ريشه ناپاك دستگاه اموى وارد مى شد!

شهادت امام حسين(عليه السلام) و ياران پاكبازش، به احياى مكتب محمّدى(صلى الله عليه وآله) كمك كرد و خون پاك اباعبدالله(عليه السلام) درخت اسلام را آبيارى نمود و به رشد و بالندگى امّت اسلامى و بيدارى مسلمانان انجاميد.

امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: پس از شهادت امام حسين(عليه السلام) هنگامى كه ابراهيم بن طلحه (در مدينه) با امام على بن الحسين(عليه السلام) روبرو شد (از روى طعنه) گفت:

«يا عَلِىَّ بْنَ الْحُسَيْنِ مَنْ غَلَبَ؟ ; اى على بن الحسين در اين نبرد چه كسى پيروز شد؟!».

امام چهارم(عليه السلام) فرمود:

«إِذا أَرَدْتَ أَنْ تَعْلَمَ مَنْ غَلَبَ وَ دَخَلَ وَقْتُ الصَّلاةِ فَأَذِّنْ وَ أَقِمْ ; اگر مى خواهى بدانى پيروزى و غلبه با چه كسى بود، به هنگام فرا رسيدن

صفحه 493

وقت نماز اذان و اقامه بگو».(1)

امام(عليه السلام) با اين پاسخ به او فهماند كه هدف يزيد محو اسلام و

نام رسول خدا(صلى الله عليه وآله)بود، ولى همچنان طنين لاَ إلهَ إِلاَّ اللهُ وَ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ بر مأذنه ها مى پيچد و مسلمانان در همه جا _ حتى در شام و پايتخت سلطنت يزيد _ به يگانگى خدا و رسالت محمد(صلى الله عليه وآله)گواهى مى دهند!

«موسيو ماربين آلمانى» مى گويد: «حسين با قربانى كردن عزيزترين افراد خود، با اثبات مظلوميّت و حقانيّت خود، به دنيا درس فداكارى و جانبازى آموخت و نام اسلام و اسلاميان را در تاريخ ثبت و در عالم بلندآوازه ساخت و اگر چنين حادثه اى پيش نيامده بود، قطعاً اسلام به حالت كنونى باقى نمى ماند و ممكن بود يكباره اسلام و اسلاميان محو و نابود گردند».(2)

حديث معروف نبوى(صلى الله عليه وآله) كه فرمود: «حُسَيْنُ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ حُسَيْن ; حسين از من است و من از حسينم»(3) محقّق گرديد، حسين از رسول خداست، چرا كه فرزند دختر او حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام) است; ولى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: «من از حسينم» بدين معنا كه حسين(عليه السلام) آيين مرا احيا مى كند و از اين جهت خودم را از حسين مى دانم.

به صراحت مى توان گفت: قيام امام حسين(عليه السلام) نه تنها آيين پيامبر بزرگ اسلام(صلى الله عليه وآله)را نجات داد، بلكه از محو اهداف رسالت ساير انبيا نيز جلوگيرى كرد. چرا كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) كامل كننده رسالت پيامبران گذشته و خاتم رسولان و دين او خاتم اديان بود. گويا تلاش هاى همه انبياى گذشته مقدّمه اى بود براى ظهور پيامبر خاتم و سپردن پرچم هدايت بشرى به دست آن حضرت تا دامنه قيامت.

مى

دانيم اين آيين كه خاتم اديان الهى بود، در عصر حكومت معاويه و يزيد مورد

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 45، ص 177. در مقتل الحسين مقرّم (ص 375) آمده است: وقتى كه امام زين العابدين(عليه السلام) با اهل و عيالش وارد مدينه شد، ابراهيم بن طلحة بن عبيدالله پيش آمد و گفت: «مَنِ الْغالِبُ؟» امام(عليه السلام) فرمود: «إِذا دَخَلَ وَقْتُ الصَّلاَةِ فَأَذِّنْ وَ أَقِمْ تَعْرِفُ الْغالِبَ».

2 . به نقل از كتاب : درسى كه حسين به انسان ها آموخت، ص 284.

3 . بحارالانوار، ج 43، ص 261. اين حديث در منابع مختلف اهل سنّت نيز نقل شده است; از جمله: مستدرك حاكم، ج 3، ص 177 ; معجم الكبير طبرانى، ج 22، ص 274 و كنزالعمّال، ج 12، ص 115.

صفحه 494

تهديد قرار گرفت، به ويژه در سلطنت يزيد; و بيم آن مى رفت كه ثمرات تلاش هاى انبيا و به ويژه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به فراموشى سپرده شود. در چنين شرايطى شهادت امام حسين(عليه السلام) به احياى آيين خدا كمك كرد و درخت توحيد و نبوّت را طراوت و سرسبزى تازه اى بخشيد.

و شايد به همين دليل در «زيارت وارث»(1) نه تنها امام حسين(عليه السلام) وارث پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بلكه وارث انبياى بزرگى همچون حضرت آدم(عليه السلام)، حضرت نوح(عليه السلام)، حضرت ابراهيم(عليه السلام)، حضرت موسى(عليه السلام) و حضرت عيسى(عليه السلام) ناميده شده است. گويا حسين(عليه السلام) همچون گلابى است كه از گل هاى متعدّد گلستان توحيد و نبوّت گرفته شده، بوى همه انبياى گذشته را دارد و وارث همه آنهاست.

پاورقي

1 . كامل الزيارات، ص 375 ; تهذيب الاحكام، ج 6، ص 88

; اقبال سيّد بن طاووس، ج 2، ص 63 و مفاتيح الجنان.

صفحه 495

2-الگوسازى براى آزادگان

هر چند به ظاهر، در عاشوراى سال 61 هجرى پيروزى از آنِ يزيديان بود و نبرد نا برابر كربلا به نفع جبهه باطل به پايان رسيد; ولى در نگاه عميق، پيروزى حقيقى متعلّق به امام حسين(عليه السلام) و ياران او بود. چرا كه آن حضرت در آن حادثه و قيام، راه و رسمى ماندگار در عالم به يادگار گذاشت و با خون سرخش مكتبى را براى مسلمانان، بلكه همه آزادگان جهان بنا نهاد، كه تا هميشه تاريخ باقى است و سرمشق حق طلبان عالم است.

به گفته موسيو ماربين آلمانى: «اين سرباز رشيد عالم اسلام به مردم دنيا نشان داد كه ظلم و بيدادگرى و ستمگرى پايدار نيست و بناى ستم هر چند ظاهراً عظيم و استوار باشد، در برابر حقّ و حقيقت چون پرِ كاهى بر باد خواهد رفت».(1)

سيّد قطب، دانشمند و مفسّر معروف مصرى در ذيل تفسير آيه 51 سوره غافر(2)اين پرسش را مطرح مى كند كه خداوند در اين آيه به پيامبران و مؤمنان، در دنيا نيز وعده حتمى نصرت و يارى داد; ولى ما مى بينيم كه در طول تاريخ جمعى از پيامبران و مؤمنان شكست خوردند و گروهى نيز به شهادت رسيدند. بنابراين، وعده نصرت

پاورقي

1 . درسى كه حسين به انسان ها آموخت، شهيد عبدالكريم هاشمى نژاد، ص 284.

2 . (إِنَّا لَنَنصُرُ رُسُلَنَا وَالَّذِينَ آمَنُوا فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيَوْمَ يَقُومُ الاَْشْهَادُ) ; ما به يقين پيامبران خود و كسانى را كه ايمان آورده اند در زندگى دنيا و (در آخرت) در آن روز كه گواهان به پا مى

خيزند، يارى مى دهيم».

صفحه 496

الهى درباره آنان چه شده است؟ سپس چنين پاسخ مى دهد:

اوّلا: نبايد پيروزى ها را در محدوده زمانى و مكانى خاص ديد، اين مقياس ها، يك مقياس كوچك بشرى است; ولى در مقياس بزرگ تر كه زمان و مكان را در مى نوردد و به عصر و زمان خاص و مكان خاصّى محدود نمى شود، هرگز انبيا و مؤمنان شكست نخوردند; چرا كه در نهايت، عقيده و مرام آنان باقى ماند و در حقيقت يارى خدا نسبت به اعتقادات آنان، همان يارى آنان است.

ثانياً: نصرت و يارى، صورت هاى مختلفى دارد كه بخشى از آن را در يك نگاه سطحى هزيمت و شكست مى نامند، ولى در واقع پيروزى و نصرت الهى را در بر دارد. آيا ابراهيم(عليه السلام) كه در آتش افكنده شد، از عقيده و دعوت خويش دست كشيد؟ او در حالى كه در داخل آتش افكنده شده بود، نصرت الهى شامل حالش بود. در واقع دشمن او شكست خورده بود، كه نتوانست با اين همه تهديدها و آزارها، وى را از عقيده و مرامش باز دارد» (بلكه آيينش گسترش يافت).

سيّد قطب در ادامه به امام حسين(عليه السلام) اشاره مى كند و مى گويد:

«حسين بن على(عليه السلام) گرچه در ظاهر به شهادت رسيد و در مقياس سطحى نگران شكست خورد، ولى در برابر حقيقت و در مقياسى بزرگ تر پيروز شد».

سپس مى افزايد:

«فَما مِنْ شَهِيد فِي الاَْرْضِ تَهْتَزُّ لَهُ الْجَوانِحُ بِالْحُبِّ وَالْعَطْفِ، وَ تَهْفُو لَهُ الْقُلُوبُ، وَ تَجِيشُ بِالْغَيْرَةِ وَ الْفِداءِ كَالْحُسَيْنِ _ رِضْوانُ اللهِ عَلَيْهِ _ يَسْتَوِي فِي هذا الْمُتَشَيِّعُونَ وَ غَيْرُ الْمُتَشَيِّعِينَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ وَ كَثِير مِنْ

غَيْرِ الْمُسْلِمِينَ; هيچ شهيدى در روى زمين يافت نمى شود كه همانند حسين(رضوان الله عليه) تمام وجود انسان ها به خاطر محبّت و علاقه به او به لرزه درآيد و دل ها براى او به طپش افتد و براى ايثار و فداكارى آماده شود. در

صفحه 497

اين الگو گرفتن (از حسين(عليه السلام)) شيعه و غير شيعه از ديگر مسلمانان، بلكه بسيارى از غير مسلمانان برابرند».

در پايان مى گويد: «چه بسيار شهيدانى كه اگر هزار سال زنده مى ماندند، نمى توانستند به اندازه شهادتشان عقيده و مكتب خود را يارى كنند و قدرت آن را نداشتند كه اين همه مفاهيم بزرگ انسانى را در دل ها به يادگار بگذارند و هزاران انسان را با آخرين سخنانى كه با خونشان مى نويسند، به كارهاى بزرگ وادارند».(1)

آرى; حركت انقلابى امام حسين(عليه السلام) و شهادت و نستوهى وى و يارانش سرمشقى براى آزادگان جهان شد و بسيارى از رهبران آزادى خواه در پيشبرد نهضت و قيام خويش، حركت انقلابى امام حسين(عليه السلام) را سرلوحه كار خود قرار داده اند و به پيروزى رسيده اند.

«مهاتما گاندى» رهبر استقلال كشور بزرگ هندوستان، در گفتار تاريخى خود چنين مى گويد:

«من براى مردم هند چيز تازه اى نياورده ام، فقط نتيجه اى را كه از مطالعات و تحقيقاتم درباره تاريخ زندگى قهرمانان كربلا به دست آورده ام، ارمغان ملّت هند كردم. اگر بخواهيم هند را نجات دهيم، واجب است همان راهى را بپيماييم كه حسين بن على پيمود».(2)

«محمّد على جناح» _ قائد اعظم پاكستان _ مى گويد:

«هيچ نمونه اى از شجاعت بهتر از آن كه امام حسين(عليه السلام) از لحاظ فداكارى و تهوّر نشان

داد در عالم پيدا نمى شود. به عقيده من تمام مسلمين بايد از سرمشق اين شهيدى كه خود را در سرزمين عراق قربانى كرد، پيروى نمايند».(3)

پاورقي

1 . فى ظلال القرآن، ج 7، ص 189-190 (با مقدارى تصرّف و تلخيص).

2 . مجلّه الغرى، النجف الاشرف، ربيع الاوّل 1381 (مطابق نقل ويژه نامه جام جم درباره عاشورا، اسفند 1383) و مجله نور دانش، شماره 3، سال 1341.

3 . مرد مافوق انسان ها، سيّد على اكبر قرشى، ص 286 .

صفحه 498

اين الگوپذيرى و تأسّى از نهضت امام حسين(عليه السلام) در عالم تشيّع بسيار چشمگير و فراگير بوده است. در طول تاريخ، رهبران انقلابى شيعه، با الهام از حماسه هاى بزرگ و جاودان كربلا، در بسيج انسان هاى فداكار و از خود گذشته به توفيقات بزرگى دست يافته اند.

پيروزى ملّت ايران در برچيدن بساط ظلم و بيدادگرىِ نظام استبدادى 2500 ساله، و حماسه هاى غرورآفرين هشت سال دفاع مقدّس در جبهه هاى نبرد حقّ عليه باطل، و مجاهدت هاى جوانان جان بر كف و رشيد حزب الله جنوب لبنان در مقابله با رژيم سفّاك و تا بُن دندان مسلّح صهيونيستى، از نمونه هاى بارز و روشنِ تأسّى و الگوپذيرى از نهضت امام حسين(عليه السلام) در عصر حاضر است.

صفحه 499

3-قيام هاى خونين پس از حادثه عاشورا

توضيح

انتشار اخبار كربلا تأثير عجيبى در ميان مسلمانان گذاشت، از يك سو، اوج مظلوميّت امام حسين(عليه السلام) و يارانش و نهايت قساوتى كه در شهادت آنان و اسارت خاندان پاكش آشكار شده بود، سبب نفرت مسلمانان از دستگاه خلافت اموى شد. چرا كه خلافت يزيد كه با نيرنگ و تهديد و تطميع معاويه انجام پذيرفته بود (نه از روى اقبال

عمومى مردم) با اين حادثه به شدّت آسيب ديد.

به يقين، اگر امام حسين(عليه السلام) به طور پنهانى كشته مى شد و يا همچون برادرش امام حسن(عليه السلام) مسموم مى گرديد و يا كارش به تبعيد و زندانى شدن مى انجاميد، نمى توانست اين همه آثار مثبت براى جامعه اسلامى و پى آمدهاى منفى براى حاكميّت جور در برداشته باشد. ولى نحوه شهادت امام(عليه السلام) و يارانش كه به طور آشكار و در برابر چشمان هزاران نفر و در قلب دنياى اسلام آن روز در اوج مظلوميّت اتّفاق افتاد، جاى هر گونه انكار و يا توجيهى را از حادثه آفرينان فاجعه كربلا گرفت.

از سوى ديگر، شخصيّت معنوى و عظمت خانوادگى امام حسين(عليه السلام) ميان مسلمانان آشكار بود. كشتن چنين شخصيّتى نمى توانست كار ساده اى باشد. يعنى اگر گروه ديگرى غير از امام حسين(عليه السلام) بدين نحو كشته مى شدند، به يقين، نمى توانست چنين موجى را كه شهادت آن حضرت به وجود آورد، ايجاد كند.

از سوى سوّم، حركت انقلابى امام حسين(عليه السلام)، با آن ياران اندك و فرياد «هَيْهاتَ مِنَّا

صفحه 500

الذِّلَّةَ» و تسليم ناپذيرى در برابر آن همه لشكر مجهّز، به مسلمانان جرأت و جسارت بخشيد و براى جمع كثيرى از مسلمانان، مسأله مرگ و شهادت را امرى ساده، بلكه افتخارآميز كرد; قيام هاى مردم مدينه (كه در بخش هاى گذشته به آن اشاره شد) و قيام توّابين و حتّى مقاومت هاى افراد به صورت فردى، همگى حكايت از اين حقيقت دارد.

براى اثبات اين حقيقت، به سراغ پاره اى از قيام ها و مقاومت هايى كه پس از عاشورا اتّفاق افتاد، مى رويم.

الف) اعتراضات و مقاومت هاى شخصى

پس از

حادثه عاشورا دو گونه مخالفت و قيام بر ضدّ دستگاه يزيد و آنگاه خلافت بنى اميّه، رخ داد. بخشى از آن، سازمان نيافته و به تعبير ديگر، حركت فردى و جسورانه بود. سنگينى آن حادثه، تاب سكوت را (با همه خطراتش) از برخى گرفت و آنها را به ابراز انزجار و اعلان نفرت از دژخيمان اموى واداشت كه گاه به كشته شدن آنها مى انجاميد.

در اينجا به دو نمونه اشاره مى كنيم:

1 _ حميد بن مسلم (از وقايع نگاران و راويان حادثه كربلا) مى گويد: زنى از قبيله بكر بن وائل همراه شوهرش در كربلا، در جمع لشكريان عمر بن سعد حضور داشت، هنگامى كه مشاهده كرد لشكريان به سوى خيمه هاى ابى عبدالله(عليه السلام) حمله كردند و شروع به غارت نمودند، شمشيرى را برداشت و به سوى آن خيمه ها روان شد و فرياد زد :

«يا آلَ بَكْرِ بْنِ وائِل، أَتُسْلَبُ بَناتُ رَسُولِ اللهِ؟ لا حُكْمَ إِلاَّ لِلّهِ، يالَثاراتِ رَسُولِ اللّهِ; اى خاندان بكر بن وائل! آيا دختران رسول خدا غارت شوند (و شما آرام باشيد؟!) حكم و فرمانى جز براى خدا نيست (از او بايد

صفحه 501

اطاعت كرد، نه از بنى اميّه); اى خونخواهانِ رسول خدا بپاخيزيد».

شوهرش آمد و او را گرفت و به جايگاهش بازگرداند.(1)

2 _ پس از حادثه كربلا، عبيدالله بن زياد كه به اصطلاح خود را سرمست پيروزى مى ديد، مردم كوفه را در مسجد جمع كرد تا پايان كار امام حسين(عليه السلام) و يارانش را طىّ يك خطابه رسمى به اطّلاع مردم برساند و در ضمن به مردم بفهماند كه فرجام كار كسانى كه با يزيد مخالفت كنند، چيزى جز

نابودى نيست. جايى كه با امام حسين(عليه السلام)با آن همه عظمت چنين رفتار شد، تكليف ديگران روشن است. وى در ضمن كلامش چنين گفت: حمد خدايى را كه حق و اهل حق و حقيقت را پيروز كرد! و يزيد و پيروانش را يارى كرد و كذّاب پسر كذّاب را كشت!!!

عبدالله بن عفيف ازدى كه از شيعيان اميرمؤمنان(عليه السلام) بود و يك چشم خود را در جنگل جمل و چشم ديگرش را در جنگ صفّين در ركاب على(عليه السلام) از دست داده بود و پيوسته در مسجد كوفه به عبادت مشغول بود(2) از جاى برخاست و فرياد زد: اى پسر مرجانه! كذّاب پسر كذّاب تويى و پدرت، و آن كسى است كه تو و پدرت را بر اين جايگاه نصب كرد. اى دشمن خدا! فرزندان انبيا را به قتل مى رسانى و اكنون بر منبر مؤمنان، اين چنين جسورانه سخن مى گويى؟!

ابن زياد _ كه انتظار چنين حركتى رانداشت _ برآشفت و گفت : اين مرد كيست؟

عبدالله بن عفيف خودش را معرّفى كرد و ادامه داد: اى دشمن خدا! من بودم. تو خاندان پاكى را كه خداوند هرگونه پليدى را از آنان دور داشت، مى كشى و گمان مى كنى مسلمانى؟! واغوثاه! كجايند پسران مهاجران و انصار؟ چه شده است كسى از اين طغيانگر كه نفرين شده فرزند نفرين شده توسّط پيامبر است، انتقام نمى گيرد؟!

پاورقي

1 . لهوف سيّد بن طاووس، ص 180 و بحارالانوار، ج 45، ص 58.

2 . رجوع كنيد به: سفينة البحار، شرح حال عبدالله بن عفيف (واژه عبد).

صفحه 502

ابن زياد از اين همه شجاعت و جسارت بسيار خشمگين شد، تا آنجا كه

رگ هاى گردنش بر آمد و گفت: او را به نزد من بياوريد!

مأموران به طرف او هجوم بردند، ولى بزرگان قبيله «أزد» كه از خويشاوندان او بودند، وى را از دست مأموران رها ساختند و از مسجد به خانه اش بردند.

ابنزياد دستور داد به هر صورت ممكن او را دستگير كنند و نزدش بياورند. بعضى از قبيله «ازد» و برخى ديگر از قبايل به كمك عبدالله بن عفيف آمدند و از آن سو پسر مرجانه نيز جمعى از مزدوران كوفه را اجير كرد و ميان اين دو گروه درگيرى رخ داد و گروهى كشته شدند، تا آن كه سرانجام لشكر عبيدالله وارد خانه ابن عفيف شد. دختر عبدالله او را از ورود مأموران باخبر ساخت. او گفت: ترسى به خود راه مده; شمشير را به من بده. عبدالله در حالى كه رجز مى خواند و نابينا بود از خود دفاع مى كرد. سپاهيان عبيدالله اطرافش را گرفتند و او با راهنمايى دخترش بر آنها حمله مى كرد، تا سرانجام دستگير شد و او را به نزد عبيدالله بن زياد بردند.

عبدالله بن عفيف در نزد عبيدالله نيز با شجاعت سخن گفت، تا آن كه عبيدالله او را تهديد به قتل كرد.

ابن عفيف گفت:

«اَلْحَمْدُلِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ. أَما إِنِّي قَدْ كُنْتُ أَسْأَلُ اللهَ رَبِّي أَنْ يَرْزُقَنِى الشَّهادَةَ قَبْلَ أَنْ تَلِدَكَ أُمُّكَ، وَ سَأَلْتُ اللهَ أَنْ يَجْعَلَ ذلِكَ عَلَى يَدَيْ أَلْعَنِ خَلْقِهِ وَ أَبْغَضِهِمْ إِلَيْهِ، فَلَمّا كَفَّ بَصَرِي يَئِسْتُ مِنَ الشَّهادَةِ وَ الاْنَ الْحَمْدُللهِِ الَّذِي رَزَقَنيها بَعْدَ الْيَأْسِ مِنْها، وَ عَرَّفَنِي الاِْجابَةَ مِنْهُ فِي قَدِيمِ دُعائِي ; الحمدلله

ربّ العالمين، بدان كه پيش از آن كه تو از مادرت زاده

شوى، من از خدا طلب شهادت مى كردم و از خدا خواستم كه شهادتم را به دست ملعون ترين شخص و كسى كه نزد خدا از همگان مبغوض تر است، قرار

صفحه 503

دهد. ولى پس از آن كه چشمانم نابينا شد، از نيل به شهادت نااميد شدم. امّا اكنون خدا را براى فراهم شدن اسباب شهادت _ پس از آن دوران نااميدى _ و به اجابت رسيدن دعاى گذشته ام، سپاس مى گويم!».

ابن زياد كه در برابر آن همه شجاعت و بى باكى، درمانده شده بود، دستور داد سر از بدن عبدالله بن عفيف جدا سازند و بدنش را به دار آويزند.(1)

ب) قيام توّابين

نخستين عكس العمل همگانى در ارتباط با حادثه كربلا، توسّط مردم كوفه شكل گرفت; چرا كه از يك سو، در كوفه شيعيان فراوانى زندگى مى كردند كه به اميرمؤمنان(عليه السلام)و امام حسين(عليه السلام) علاقمند بودند و از سوى ديگر، آنان با نامه هاى خود، آن حضرت را به عراق دعوت كردند، و سپس از يارى او سرباز زدند و در واقع اباعبدالله الحسين(عليه السلام) و يارانش را تسليم دشمن كردند و از سوى سوّم، جمعى از همين مردم در آن حادثه هولناك مشاركت داشتند.

پس از ماجراى كربلا، شيعيان كوفه خود را بيش از ديگران مستحق ملامت مى دانستند و از عدم نصرت فرزند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) احساس گناه و شرمسارى شديدى مى كردند. آنان براى جبران اين خطاى بزرگ، در پى قيام و شورش برآمدند، تا بتوانند اين لكّه ننگ را از دامان خود شستشو دهند.

به همين منظور گروهى از شيعيان به نزد بزرگان شيعه در كوفه كه عبارت بودند از: سليمان

بن صرد خزاعى، مسيّب بن نجبه فزارى، عبدالله بن سعد بن نُفَيل أزدى، عبدالله بن وال تميمى و رِفاعة بن شدّاد بَجَلى رفتند و همگى در منزل سليمان اجتماع كردند.

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 45، ص 119-121 (با اندكى تلخيص).

صفحه 504

نخست، مسيّب بن نجبه شروع به سخن كرد و پس از بيان مقدّمه اى گفت: «... ما در ارتباط با امتحانى كه خداوند ما را در مورد خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرد، دروغگو از آب درآمديم و از اين امتحان سرشكسته خارج شديم. نامه ها و فرستادگان آن حضرت پيش از آن به ما رسيد و حجّت بر ما تمام كرده، و بارها، چه پنهان و چه آشكارا، از ما يارى خواسته بود; ولى ما از جانمان درباره او دريغ ورزيديم. او در نزديكى ما به شهادت رسيد، ولى ما نه با دستانمان و نه با زبان و نه با اموال و عشيره خود او را كمك نكرديم. اكنون ما در پيشگاه خدا و پيامبرمان چه عذرى داريم؟!»

سپس ادامه داد:

«لا وَاللهِ لا عُذْرَ دُونَ أَنْ تَقْتُلُوا قاتِلَهُ وَ الْمُوالِينَ عَلَيْهِ، أَوْ تُقْتَلُوا فِي طَلَبِ ذلِكَ، فَعَسى رَبُّنا يَرْضى عَنّا عِنْدَ ذلِكَ ; نه به خدا سوگند! چاره اى نيست جز آن كه قاتلان آن حضرت و همراهان آنان را به كيفر رسانيد و يا در اين راه كشته شويد; شايد با اين كار خداوند از ما خشنود شود».

پس از وى رفاعة بن شدّاد و آنگاه عبدالله بن سعد رشته سخن را به دست گرفتند و پيشنهاد كردند رهبرى اين گروه را سليمان بن صرد كه صحابى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و مرد مطمئن و

شايسته اى است بر عهده گيرد.

پس از آن سليمان شروع به سخن كرد و پس از مقدّماتى گفت: «... ما منتظر ورود خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوديم، به آنان وعده يارى داديم و او را براى آمدن به عراق تشويق كرديم، ولى هنگامى كه آنان به سوى ما آمدند، سستى كرده و ناتوانى به خرج داديم و منتظر (حوادث) نشستيم، تا آنجا كه فرزند پيامبر و پاره تن او در ميان ما كشته شد. هر چه فرياد كمك خواهى سر داد، به كمكش نشتافتيم; فاسقان او را هدف تير و نيزه قرار دادند، آهنگ كشتن او كردند و به وى يورش بردند، ولى ما كارى انجام نداديم».

آنگاه افزود:

صفحه 505

«أَلا إِنْهَضُوا، فَقَدْ سَخَطَ عَلَيْكُمْ رَبُّكُمْ، وَ لا تَرْجِعُوا إِلَى الْحَلائِلِ وَ الاَْبْناءِ حَتّى يَرْضَى اللهُ، وَاللهِ ما أَظُنُّهُ راضِياً دُونَ أَنْ تُناجِزُوا مَنْ قَتَلَهُ; برخيزيد و قيام كنيد! چرا كه خداوند بر شما خشمگين شده است، به سوى همسران و فرزندانتان باز نگرديد، تا آنگاه كه خداوند از شما راضى شود. به خدا سوگند! گمان نمى كنم خدا از شما راضى شود مگر آن كه با قاتلان آن حضرت نبرد كنيد (و از آنان انتقام بگيريد)».

سپس ادامه داد: «از مرگ نترسيد; چرا كه هر كس از مرگ بترسد ذليل خواهد شد و همانند قوم بنى اسرائيل باشيد (كه به خاطر نافرمانى خداوند) پيامبرشان (موسى(عليه السلام)) به آنها گفت: «إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ ; شما به خويشتن ستم كرديد» و ادامه داد: «فَتُوبُوا إِلى بارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ; پس توبه كنيد و به سوى خالق خود بازگرديد و تن به كشتن دهيد».(1)

سليمان با سخنانى ديگر، مردم را براى

قيام آماده كرد. پس از او خالد بن سعد بن نُفيل گفت: «به خدا سوگند! اگر من بدانم تنها به كشتن خود، مى توانم از گناهم نجات يابم و پروردگارم را خشنود سازم، حتماً چنين كارى خواهم كرد و تمام اموالم _ به جز اسلحه خود را كه مى خواهم با آن بجنگم _ براى نبرد با فاسقان، در اختيار مسلمانان قرار مى دهم».

به دنبال اين گفتگوها و آمادگى شيعيان كوفه، سليمان بن صرد، نامه اى به سعد بن حذيفة بن يمان و برخى ديگر از شيعيان مدائن نوشت و آنها را از عزم خويش آگاه ساخت. آنان نيز به اين دعوت پاسخ مثبت دادند و طىّ نامه اى همكارى خويش را براى قيام اعلام كردند.

همچنين سليمان چنين نامه اى را به مثنّى بن مخرّبه عبدى در بصره نوشت. و او نيز

پاورقي

1 . بقره، آيه 54.

صفحه 506

پاسخ نوشت كه ما شيعيان نيز با تو هماهنگيم و آماده همكارى مى باشيم.

شيعيان كوفه در پى جمع آورى اسلحه و ابزار جنگ برآمدند و مردم را پنهانى براى انتقام خون حسين(عليه السلام) دعوت مى كردند و مردم نيز گروه گروه دعوت آنها را اجابت مى كردند.

هلاكت يزيد

اين ماجرا ادامه داشت تا آن كه يزيد بن معاويه در سال 64 به هلاكت رسيد. اينجا بود كه شيعيان به نزد سليمان آمدند و گفتند: با هلاكت اين مرد طاغى و فاسد، و ضعف دستگاه حكومتى، زمينه براى قيام آماده است; پس درگيرى و نهضت خويش را از همين كوفه آغاز كنيم.

سليمان گفت: من در پيشنهاد شما انديشيدم و ديدم قاتلان امام حسين(عليه السلام) از افراد سرشناس و قدرتمندان كوفه هستند

و ما توانايى مقابله با آنها را نداريم; بهتر است اكنون افرادى را به اطراف كوفه بفرستيد و از مردم براى قيام دعوت به همكارى كنيد كه گمان مى كنم مردم پس از مرگ يزيد، دعوت ما را اجابت كنند. آنها نيز چنين كردند و مردم زيادى دعوت آنها را اجابت كردند.

آغاز عمليّات توّابين

سرانجام در اوّل ربيع الثانى سال 65 هجرى سليمان بن صرد خُزاعى با يارانش به سوى «نخيله» (محلّ اردوگاه لشكر) حركت كردند، وى جمعيّت شيعيان را اندك يافت، با تعجّب گفت: «سبحان الله از ميان شانزده هزار نفرى كه اعلام آمادگى كردند، جز چهار هزار نفر نيامدند!».

سليمان سه روز در «نخيله» ماند و گروهى را به سراغ شيعيان فرستاد.

از جمله كسانى كه براى طلب يارى و جمع آورى لشكر رفتند حكيم بن مُنقذ

صفحه 507

كِندى و وَليد بن عصير بود. آن دو تن با شعار «يا لَثاراتِ الْحُسَيْنِ; براى خونخواهى حسين برخيزيد!» مردم را به كمك طلبيدند و اين نخستين بارى بود كه اين شعار سر داده مى شد، ولى با آن همه تلاش تنها هزار نفر ديگر به سليمان ملحق شدند.

سليمان و يارانش، نخست به سوى كربلا حركت كردند، وقتى كه به قبر امام حسين(عليه السلام)رسيدند، فرياد ضجّه و زارى از دل برآوردند و بى اختيار اشك ها ريختند كه به تعبير ابن اثير در كامل(1) «فَما رُئِىَ أَكْثَرُ باكِياً مِنْ ذلِكَ الْيَوْمِ; هرگز همانند چنان روزى گريه كننده ديده نشد».

آنان از گناه خويش و تنها گذاشتن امام(عليه السلام) و عدم يارى او توبه كردند و به مدّت يك شبانه روز در كنار قبرش ماندند و پيوسته گريه و زارى مى كردند.

پس

از پايان اين صحنه هاى شورانگيز، آنجا را ترك كردند و به سمت شام حركت نمودند و در مسير خويش از «قرقيسيا» گذشتند و به سرزمين «عين الورده» رسيدند. سپاه شام كه پيش از آن خود را به «عين الورده» رسانده بود، با لشكر توّابين درگير شد. فرماندهى سپاه شام را كه به سى هزار تن مى رسيد عبيدالله بن زياد بر عهده داشت. اين نبرد سه روز به طول انجاميد و توّابين در اين چند روز با انگيزه فراوان و پايمردى زياد، با لشكر شام مى جنگيدند و گروهى زيادى از آنان را به قتل رساندند.

فرماندهى لشكر توّابين به عهده سليمان بن صرد بود و پس از شهادت وى، مسيّب بن نجبه و پس از كشته شدن او، عبدالله بن سعد بن نُفيل و پس از او، رفاعة بن شدّاد فرماندهى لشكر توّابين را بر عهده داشتند.

در اين نبرد سران انقلاب _ به جز رفاعة بن شدّاد _ همگى به شهادت رسيدند و رفاعه به همراه تعدادى از يارانش به كوفه بازگشتند و به هواداران مختار پيوستند كه بعدها همراه مختار در انتقام از قاتلان امام حسين(عليه السلام) و يارانش مشاركت جستند.(2)

پاورقي

1 . كامل ابن اثير، ج 4، ص 178.

2 . برگرفته از كامل ابن اثير، ج 4، ص 158-186 (با تلخيص فراوان) همچنين رجوع كنيد به : ر

مقتل الحسين ابومخنف، ص 248-310 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 426-471.

صفحه 508

تحليل و بررسى

آنچه از بررسى اين قيام به دست مى آيد، آن است كه شهادت امام حسين(عليه السلام) چنان تأثيرى در ميان آنان گذاشت كه به چيزى جز شستشوى لكّه ننگ بىوفايى و عدم

نصرت آن حضرت فكر نمى كردند. آنها نه طالب فتح و پيروزى بودند و نه براى رسيدن به حكومت و غنايم پيكار مى كردند. آنها وقتى كه از شهر و ديار خويش خارج شدند، مى دانستند كه ديگر باز نخواهند گشت و همه اينها را جناب «سليمان بن صرد خزاعى» به آنها گوشزد كرده بود و توّابين نيز در پاسخ سليمان گفتند: «ما براى دنيا و رسيدن به حكومت قيام نمى كنيم و هدف ما توبه از گناهان خويش و خونخواهى فرزندان دختر رسول خداست».(1)

آنان در واقع مى خواستند با كشتن و كشته شدن، از عذابى كه به روح و جانشان افتاده بود، رهايى يابند و گناهان خويش را شستشو دهند. به همين دليل در همان زمان، مختار نيز براى جمع آورى نيرو جهت مبارزه و قيام عليه حكومت ستمگر تلاش مى كرد، ولى با اين حال حاضر به همكارى با سليمان نبود و مى گفت: «سليمان مى خواهد با اين قيام، خود و يارانش را به كشتن دهد، او مردى است كه از آيين جنگ آگاهى ندارد».(2)

آنان در آغاز قيام بر سر قبر امام حسين(عليه السلام) رفتند و نهضت خويش را از آنجا آغاز كردند و نخستين بار توسّط برخى از آنان شعار «يالَثاراتِ الْحُسَيْنِ» سر داده شد. همه اين تلاش ها و جانبازى ها توسّط كسانى صورت مى گرفت كه روزى در كوفه از تهديدهاى «ابن زياد» كه با تعداد محدودى وارد كوفه شد، ترسيده بودند و مسلم بن عقيل(رحمه الله) سفير امام حسين(عليه السلام) را تنها گذاشتند و شهر را تسليم دشمن كردند; ولى پس

پاورقي

1 . كامل ابن اثير، ج 4، ص

176.

2 . همان مدرك، ص 163.

صفحه 509

از حادثه عاشورا، چنان روحيّه اى پيدا كردند كه جان بركف دست به قيام زدند تا كشته شدند.

ج) قيام مختار1

چنانچه گذشت، قيام توّابين با كشته شدن سران نهضت، درهم شكست و شعله انقلاب براى مدّتى به خاموشى گراييد.

ولى طولى نكشيد كه با ظهور «مختار» طوفان عظيم ديگرى برخاست و آتش خشم و انتقام سراسر عراق را فرا گرفت و خرمن هستىِ امويان و قاتلان جنايت پيشه كربلا را يكى پس از ديگرى سوزاند و خاكستر نمود.

مختار يكى از چهره هاى سياسى و پرنفوذى است كه با درايت و زيركىِ خاصّى، با شعار خونخواهىِ امام حسين(عليه السلام) ارادتمندان آن حضرت را به گرد خود جمع كرد و براى فرصتى كوتاه زخم هاى دلشان را التيام بخشيد.

پدر وى «ابوعبيدة بن مسعود ثقفى» از مردان شجاع و فرمانده لايقى بود كه در دوران عمر خود كارهاى برجسته اى انجام داد و سرانجام در «يوم الجسر» _ در جنگى كه ميان مسلمانان و لشكر فارس در زمان خليفه دوّم اتّفاق افتاد _ در نزديكى «حيره» در كنار پل دجله به اتّفاق يكى از فرزندانش به نام «جبر بن أبىعبيدة» در سال 14 هجرى، كشته شد.(1)

«اصبغ بن نباته» مى گويد:

مختار را در حالى كه طفلى خردسال بود، بر زانوى اميرالمؤمنين(عليه السلام) ديدم كه آن حضرت دست محبّت بر سر و روى او مى كشيد و مى فرمود: «يا كَيِّس، يا كَيِّس; اى تيزهوش! اى تيزهوش!».(2)

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 2، ص 628 و مروج الذهب، ج 2، ص 315.

2 . بحارالانوار، ج 45، ص 344 و رجال كشى، ص 127. احتمالا به همين جهت كه

امام دوبار ر

كلمه «كيِّس» را در مورد مختار به كار برده است، وى ملقّب به كيّسان (تثنيه كيس) شده است. برخى فرقه كيسانيّه را منسوب به وى مى دانند. (بحارالانوار، ج 34، ص 345)

صفحه 510

با بررسى تاريخ قيام مختار به خوبى در مى يابيم كه تعبير امام چه قدر دقيق و حساب شده بوده است. مختار با عالى ترين شيوه هاى تبليغى كه حكايت از مردم شناسى وى مى كرد، در مدّت كوتاهى انديشه هاى مردم را مخاطب قرار داد و احساسات برافروخته آنان را نسبت به امام حسين(عليه السلام) به يكى از پرشورترين قيام هاى مسلّحانه مبدّل ساخت.

او همان كسى است كه «مسلم بن عقيل» _ سفير و نماينده امام حسين(عليه السلام) در كوفه _ هنگام ورود به كوفه با وجود بزرگان زيادى كه در كوفه بودند راهىِ خانه وى شد و پس از مدّتى به خانه «هانى بن عروه» نقل مكان كرد.

هنگامى كه «عبيدالله زياد» با ارعاب و تهديد مردم كوفه را از اطراف مسلم پراكنده ساخت، «مختار» در قريه اى به نام «القفا» بود و به منظور حمايت از مسلم با تعدادى از همراهان خود به سوى كوفه حركت كرد، ولى در ميانه راه توسّط سربازان عبيدالله دستگير و روانه زندان شد.

در تمام مدّتى كه واقعه كربلا رخ داد او در زندان در كنار هم بندش _ ميثم تمّار، يار فداكار اميرالمؤمنين(عليه السلام) _ به سر مى برد.

ابن ابى الحديد مى نويسد:

ميثم تمّار در زندان به مختار گفت:

«إِنَّكَ تُفْلِتُ وَ تُخْرِجُ ثائِراً بِدَمِ الْحُسَيْنِ(عليه السلام) فَتَقْتُلُ هذا الْجَبّارَ الَّذي نَحْنُ فِي سِجْنِهِ، وَ تَطَأُ بِقَدَمِكَ هذا عَلى جَبْهَتِهِ وَ خَدَّيْهِ ; تو

از زندان آزادخواهى شد و به خونخواهى امام حسين(عليه السلام) قيام خواهى كرد و اين ستمگرى كه امروز من و تو در زندان او اسيريم، به قتل خواهى رساند و با پاى خود

صفحه 511

سر و صورت وى را لگدكوب خواهى كرد!».(1)

به يقين ميثم اين سخنان را با اين قاطعيّت از جانب خود نگفته بود، بلكه قاعدتاً اين از اخبار غيبى بود كه از مولايش على(عليه السلام) شنيده بود.

چيزى نگذشت كه حكم اعدام مختار از سوى ابن زياد صادر شد، ولى هنگامى كه مختار را پاى دار آوردند، فرمان آزادى وى از سوى يزيد به اطّلاع ابن زياد رسيد، زيرا عبدالله بن عمر _ شوهر خواهر مختار _ نزد يزيد براى او شفاعت كرده بود.

مختار پس از آزادى، به حكم ابن زياد كوفه را ترك كرد و در مكّه به عبدالله بن زبير، كه در آنجا پرچم استقلال را برافراشته بود، پيوست.(2)

برخى از علماى شيعه كه از مختار به نيكى ياد مى كنند، انگيزه وى را از پيوستن به ابن زبير مصلحتى و موقّت مى دانند و مى گويند، مختار چون «عبدالله بن زبير» را در پاره اى از اهداف، از جمله مخالفت با امويان با خود متّحد مى ديد، به وى پيوست.

وى در جريان محاصره مكّه توسّط سپاه شام، به دفاع از حرم امن الهى كه ابن زبير در آن پناهنده شده بود، پرداخت.

ولى اين اتّحاد دوامى نداشت و سرانجام مختار چون از مقاصد ابنزبير و انحرافات وى با خبر شد، از وى كناره گرفت و رهسپار كوفه شد.(3)

مختار براى هدف بزرگى كه در سر داشت _ يعنى خونخواهىِ امام حسين(عليه السلام) _ آرام و

قرار نداشت و همواره صداى گرم ميثم تمّار _ از اصحاب سرّ اميرالمؤمنين(عليه السلام) _ در گوش هاى وى طنين انداز بود، كه تو براى خونخواهى امام حسين(عليه السلام) قيام خواهى كرد و قاتلان را به سزاى اعمالشان مى رسانى و از اين جهت تكليفى بر دوش خود احساس مى كرد كه بايد روزى به اين امر عظيم اقدام كند.

پاورقي

1 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 293.

2 . رجوع كنيد به : تاريخ طبرى، ج 4، ص 442-444.

3 . همان مدرك، ص 446 به بعد.

صفحه 512

اين بود كه ابتدا به سراغ فرزندان اميرمؤمنان(عليه السلام) رفت و مدّتى ملازم «محمّد بن حنفيّه» شد و از او احاديث و علوم اسلامى مى آموخت.(1)

ورود مختار به كوفه همزمان با شكوفايى قيام توّابين بود. وى با تبليغات گسترده به كوفيان مى گفت: جنبش توّابين فاقد سازماندهى نظامى است و لذا نمى تواند موفّق و كارآمد باشد.

تبليغات وى هر چند تا حدودى باعث شكاف در قيام توّابين شده بود، ولى چندان در جلب شيعيان موفّق نبود و در نتيجه با تحريك اشراف كوفه كه از برنامه هاى مختار به وحشت افتاده بودند توسط عبدالله بن يزيد _ حاكم زبيرى كوفه _ مجدّداً روانه زندان شد. مختار در زندان بود كه قيام توّابين به شكست انجاميد.(2)

وى بار ديگر با وساطت شوهر خواهرش _ عبدالله بن عمر _ از زندان آزاد شد و پس از آزادى، زمينه را براى قيام خويش مساعدتر ديد. اين بار نخست از امام سجّاد(عليه السلام) اجازه خواست تا مردم را به نام آن حضرت فرا خواند و قيامش را آغاز نمايد.

ولى امام(عليه السلام)

دعوت وى را نپذيرفت، هر چند مطابق روايات از كار وى تا آنجا كه مربوط به انتقام از قاتلان امام حسين(عليه السلام) بود، اظهار رضايت و خرسندى مى نموده است.(3)

پس از آن مختار به سراغ «محمّد بن حنفيّه» رفت و دعوت خويش را به نام وى آغاز كرد.(4)

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 45، ص 352 «رَحَلَ الْمُخْتارُ إِلَى الْمَدِينَةِ وَ كَانَ يُجالِسُ مُحَمَّدَ بْنَ الْحَنَفِيَّةِ وَ يَأْخُذُ عَنْهُ الاَْحادِيثَ».

2 . مراجعه شود به : تاريخ طبرى، ج 4، ص 470.

3 . برخى از علماى شيعه معتقدند كه عمل امام سجّاد(عليه السلام) به معنى نفى برنامه مختار نيست، بلكه به جهت شرايط و موقعيّت خاصّ امام سجّاد(عليه السلام) بوده كه سخت تحت كنترل و فشار بوده است. (مراجعه شود به : تنقيح المقال علاّمه مامقانى، شرح حال مختار)

4 . مروج الذهب، ج 3، ص 74.

صفحه 513

«طبرى» در تاريخش مى نويسد:

«محمّد حنفيّه» در پاسخ تقاضاهاى مختار چنين گفت:

«فَوَاللهِ لَوَدِدْتُ أَنَّ اللهَ انْتَصَرَ لَنا مِنْ عَدُوِّنا بِمَنْ شاءَ مِنْ خَلْقِهِ ; به خدا سوگند! دوست دارم خداوند به وسيله هر يك از بندگانش كه خواست ما را يارى نمايد».(1)

همين پاسخ مبهم محمّد حنفيّه كافى بود كه مختار قيامش را به وى منسوب كند و خود را نماينده وى معرّفى نمايد.

قيام مختار2
توضيح

مختار بدين وسيله شيعيان را به گرد خود جمع كرد، حتّى برخى از شيعيان، راهىِ حجاز شده تا صحّت گفتار او را مستقيماً از «محمّد حنفيّه» بشنوند.(2)

حمايت ابراهيم اشتر _ فرزند برومند مالك اشتر _ كه از بزرگان قبيله معروف «مَذْحِج» بود و همانند پدر بزرگوارش ارادتى تمام نسبت به اميرمؤمنان(عليه السلام) و خاندانش داشت، مى توانست كمك بزرگى

به مختار باشد.

ابراهيم نزد همه، چهره اى آشنا بود. ولى وى با ترديد به مسأله قيام مختار مى نگريست، حتّى ابراهيم در قيام توّابين نيز شركت نداشت.

ترديد ابراهيم مى توانست براى مختار و ياران وى گران تمام شود ; در حالى كه شخصيّت نافذ و بلندآوازه وى، مى توانست پيروزى مختار را قطعى نمايد، اين بود كه مختار تمام همّت خويش را براى جذب ابراهيم به كار بست تا آن كه وى را براى حضور در اين پيكار حاضر به همكارى نمود.(3)

مختار مقدّمات قيام را با مشورت ابراهيم اشتر فراهم نمود و تاريخ آغاز آن را شب

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 492 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 214.

2 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 492.

3 . همان مدرك، ج 4، ص 494.

صفحه 514

پنج شنبه 14 ربيع الاوّل سال 66 هجرى قرار داد.(1)

تحرّكات مخفيانه مختار از چشم جاسوسان حكومت مخفى نماند و اخبار تداركات قيام او به «عبدالله بن مطيع» _ استاندار منصوب «عبدالله بن زبير» در كوفه _ رسيد. وى كه كوفه را آبستن حوادث سهمگين مى ديد سربازان حكومتى را در تمام راه ها گماشت و در شهر حكومت نظامى اعلام كرد.

اقدامات حاكمِ زبيرىِ كوفه، موجب شد تا قيام مختار به جلو افتد. زيرا ابراهيم اشتر شب سه شنبه 12 ربيع الاوّل سال 66 ه_ پس از نماز مغرب با جمعى از ياران در حالى كه سلاح در برداشتند به سوى منزل مختار رهسپار بود. در بين راه مأموران امنيّتى حكومت، راه را بر وى بستند ولى ابراهيم دست برد و نيزه يكى از سربازان را گرفت و درست در

گلوى رئيس پليس كوفه فرو كرد و وى را نقش بر زمين ساخت.

سربازان حاكم با ديدن اين صحنه وحشت زده متوارى شدند و جريان را به استاندار كوفه گزارش دادند.

اين حادثه موجب شد تا مختار تصميم بگيرد در همان شب قيامش را با شعار «يالَثاراتِ الْحُسَيْنَ» آغاز كند.(2)

اين شعار كافى بود تا بغض فشرده شده شيعيان را منفجر كند و خون را در رگ هاى ارادتمندان آن حضرت به جوش آورد. جوانان شيعه چنان فداكارانه به سربازان حكومتى يورش بردند كه تنها پس از سه روز نبرد بى امان شهر به تصرّف مبارزان درآمد و عبدالله بن مطيع _ استاندار زبيرى كوفه _ به سوى بصره گريخت.

مختار پس از آزاد كردن كوفه بر فراز منبر رفت و خطاب به مردم گفت:

«تُبايِعُوني عَلى كِتابِ اللهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ وَ الطَّلَبِ بِدِماءِ أَهْلِ الْبَيْتِ، وَ جِهادِ

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 496 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 216.

2 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 498 ; فتوح ابن اعثم، ج 6، ص 103 و همچنين رجوع شود به : تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 258.

صفحه 515

الْم_ُحِلِّينَ وَ الدَّفْعِ عَنِ الضُّعَفاءِ ; با من بر اساس كتاب خدا و سنّت پيامبرش و خونخواهىِ اهل بيت و جهاد با منحرفان و دفاع از ضعفا بيعت كنيد».(1)

ولى سه دشمن سرسخت، از سه طرف حكومت نوپاى مختار را تهديد مى كرد:

1_ حكومت شام به رهبرى بنىمروان، از سوى شمال.

2_ حكومت عبدالله بن زبير، از ناحيه جنوب (مكّه).

3_ ضد انقلاب داخلى، از اشراف و قاتلان امام حسين(عليه السلام) در داخل عراق.

طبيعى بود كه بنى اميّه نمى توانستند به قدرت

رسيدن شيعيان را در عراق كه قلب دنياى اسلام در آن روز بود، تحمّل كنند. اين بود كه عبدالملك مروان كه تازه به حكومت رسيده بود، عبيدالله بن زياد را مأمور كرد تا قيام مختار را سركوب كند و خود زمام امر كوفه را بدست گيرد.

لشكر ابن زياد در حوالى «موصل» اردو زد. مختار، ابراهيم اشتر را با هفت هزار نيرو به منطقه جنگى اعزام كرد.

ولى از آن طرف، سرشناسان كوفه و قاتلان امام حسين(عليه السلام) چون «شَبَث بن ربعى»، «شمر بن ذى الجوشن» و ديگران كه به شدّت از حاكميّت مختار و شيعيان در كوفه به وحشت افتاده بودند، در غيبت ابراهيم اشتر، فرصت را غنيمت شمرده و به بقاياى نيروهاى مختار در كوفه يورش بردند و «دارالاماره» را محاصره كردند. مختار با دفع الوقت، براى ابراهيم اشتر پيام داد تا سريعاً به كوفه برگردد. او نيز به يارى مختار شتافت و با قدرت، توطئه سرشناسان كوفه را سركوب نمود.

مختار پس از سركوبى اين حركتِ مذبوحانه در كوفه، ابراهيم اشتر را مجدّداً روانه

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 508. در امالى شيخ طوسى آمده است: «بايَعُوهُ عَلى كِتابِ اللهِ وَ سُنَّةِ رَسُولِهِ وَ الطَّلَبِ بِدَمِ الْحُسَيْنِ وَ الدَّفْعِ عَنِ الضُّعَفاءِ».

صفحه 516

جنگ با ابن زياد كرد و خود به خونخواهى خاندان پيامبر پرداخت.

ابراهيم اشتر در پنج فرسخى «موصل» سپاه ابنزياد را چنان درهم ريخت كه عدّه اى از آنان در حين فرار خود را به رودخانه افكندند و غرق شدند.

در اين نبرد كه درست روز عاشوراى سال 67 هجرى اتّفاق افتاد بسيارى از عناصر آلوده بنى اميّه چون عبيدالله بن زياد و حصين بن

نُمَير به هلاكت رسيدند.

ابراهيم خود با شمشيرش، ابن زياد _ آن مرد خونخوار سنگدل _ را دو نيم ساخت و جسدش را سوزاند و سرش را به كوفه نزد مختار فرستاد. او نيز آن را به مدينه نزد امام سجّاد(عليه السلام) فرستاد كه امام با ديدن آن شاد شد.(1)

خبر هلاكت ابن زياد، موج خوشحالى را به بنى هاشم هديه كرد. در اين زمينه از امام صادق(عليه السلام) روايت شده است:

«مَا اكْتَحَلَتْ هاشِمِيَّةٌ، وَ لاَ اخْتَضَبَتْ، وَ لاَ رُئِىَ فِي دارِ هاشِمِىٍّ دُخانٌ خَمْسَ حِجَج، حَتّى قُتِلَ عُبَيْدُاللهِ بْنُ زِياد ; پس از حادثه دلخراش كربلا هيچ زنى از بنى هاشم خود را آرايش نكرد و به مدّت پنج سال در خانه بنى هاشم دودى (جهت پخت غذا) به هوا برنخاست تا آن كه (آن مرد خبيث) ابن زياد به هلاكت رسيد».(2)

آتش انتقام از قتله كربلا چنان پرشور و شديد بود كه در فاصله اندكى جانيان كربلا را طعمه خويش ساخت. هر يك به تناسبِ عمل زشتى كه مرتكب شده بودند به اشدّ مجازات به سزاى اعمال ننگين خود رسيدند. اين آتش نه تنها دامن سران و رهبران جنايت پيشه كربلا را گرفت بلكه به گفته عقاد مصرى:

«هر كسى دستى دراز كرده بود يا كلمه اى بر زبان رانده يا كالايى از لشكر امام

پاورقي

1 . مراجعه شود به : بحارالانوار، ج 34، ص 383-386 ; تاريخ طبرى، ج 4، ص 513-516 و ص 556 و فتوح ابن اعثم، ج 6، ص 183.

در تاريخ يعقوبى چنين آمده است: «إِنَّ عَلِىَّ بْنَ الْحُسَيْنِ(عليه السلام) لَمْ يُرَ ضاحِكاً قَطُّ، مُنْذُ قُتِلَ أَبُوهُ إِلاَّ فِي ذلِكَ الْيَوْمِ ; امام سجّاد

از روزى كه پدر بزرگوارش به شهادت رسيد، خندان ديده نشد تا آن روز كه سر ابن زياد را نزدش آوردند». (تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 259)

2 . بحارالانوار، ج 45، ص 386.

صفحه 517

حسين(عليه السلام) ربوده، يا كارى كرده بود كه از آن بوى شركت در فاجعه كربلا شنيده مى شد، سزاى عمل خويش يا اعانت بر جرم را دريافت كرد».(1)

«علاّمه مجلسى» در بحارالانوار از قول ابن نما مى نويسد:

«شمر در روز عاشورا شتر مخصوص امام حسين(عليه السلام) را به غنيمت گرفت و در كوفه به شكرانه قتل آن حضرت شتر را ذبح كرده و گوشتش را بين دشمنان آن حضرت تقسيم نمود. مختار دستور داد تمام آن خانه هايى كه اين گوشت در آن وارد شده ويران كردند و همه افرادى كه با علم و آگاهى از آن گوشت خوردند،اعدام شدند!!».(2)

مختار در اجراى مجازات چنان جدّى بود كه كار از قتل قاتلان گذشته و به سوختن، ويران كردن خانه هاى آنها كه محلّ توطئه و خيانت بود رسيد. ولى همه اين سخت گيرى ها را چيزى جز عدالت و دادگرى نمى توان دانست چرا كه جنايات آنها بيش از اين بود.

آخرين نبرد

تعدادى از سران جنايتكار كوفه كه از شمشير مختار زخم دار شده بودند در بصره نزد مصعب بن زبير _ برادر عبدالله بن زبير _ جمع شده بودند. «شَبَث بن ربعى» و «محمّد بن اشعث» از جنايت كاران كربلا از جمله آنها بودند. آنان مدام مصعب را به جنگ با مختار تحريك مى كردند.(3)

«دينورى» تعداد فراريان كوفه را كه در بصره اجتماع كرده بودند حدود ده هزار نفر مى داند.(4)

پاورقي

1 . ابوالشهداء، عبّاس

محمود عقّاد، ترجمه محمد كاظم معزّى، ص 205 (با اندكى تصرّف).

2 . بحارالانوار، ج 45، ص 377.

3 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 558.

4 . اخبارالطوال، ص 304 .

صفحه 518

سرانجام مصعب از سربازان خود و فراريان كوفه، لشكرى را فراهم ساخت و به سوى مختار تاخت.

مختار نيز بدون آن كه از ابراهيم اشتر _ كه در آن وقت در شمال عراق (موصل) حضور داشت _ يارى بطلبد لشكرى را با فرماندهى «اَحمر بن شُمَيط» به جنگ مصعب فرستاد. ولى سپاه مختار در اين جنگ متحمّل شكست سهمگينى شد. «ابن شميط» فرمانده سپاه مختار با تعداد بسيارى از ياران خود كشته شد و لشكر مختار درهم شكست. مصعب پس از شكست سپاه مختار به سوى كوفه شتافت و مختار و بقاياى سربازانش را كشت.

تاريخ كشته شدن مختار به نقل طبرى 16 رمضان سال 67 ه_ بوده است وى در آن هنگام 63 سال داشت.(1)

مصعب پس از تصرّف كوفه، ابراهيم اشتر را به كوفه فرا خواند، وى نيز بدون مقاومت به كوفه آمد و مصعب از وى به گرمى استقبال كرد.(2)

با سقوط حكومتمختار دركوفه،عراق در تحت سيطره زبيريان قرار گرفت و بدين ترتيب يك بار ديگر كوفه از حاكميّت شيعيان و ارادتمندان اهل بيت(عليهم السلام) خارج شد.

چيزى نگذشت كه در سال 72 ه_ «عبدالملك مروان» سپاه عظيمى را به جنگ مصعب به سوى كوفه روانه كرد. در آن جنگ ارتش مصعب شكست خورد و معصب در سن 36 سالگى و ابراهيم اشتر در سن 40 سالگى كشته شدند و عراق به دست مروانيان افتاد.

وقتى كه سر بريده مصعب را نزد عبدالملك مروان نهادند، ابومسلم نخعى _ مردى

از عرب _ برخاست و گفت:

«من در همين دارالاماره ديدم كه سر بريده حسين بن على(عليه السلام) را جلو ابن زياد

پاورقي

1 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 577.

2 . اخبار الطوال، ص 309.

صفحه 519

نهادند، و چندى بعد سر بريده ابن زياد را در همين نقطه جلوى مختار ديدم و مدّتى بعد سر مختار را نزد مصعب و اينك سر مصعب را نزد تو مى بينم (تا روزگار با تو چه كند؟!)».

عبدالملك از شنيدن اين سخن، سخت به وحشت افتاد و دستور داد آن محل را ويران كنند.(1)

يكسره مردى ز عرب هوشمند

گفت به عبدالملك از روى پند

روى همين مسند و اين تكيه گاه

زير همين قبّه و اين بارگاه

بودم و ديدم برِ ابن زياد

آه چه ديدم كه دو چشمم مباد

تازه سرى چون سپر آسمان

طلعت خورشيد ز رويش نهان

بعد ز چندى سر آن خيره سر

بُد برِ مختار به روى سپر

بعد كه مصعب سر و سردار شد

دست خوش او سرِ مختار شد

اين سرِ مصعب به تقاضاى كار

تا چه كند با تو دگر روزگار!

تحليل و جمع بندى

چنان كه ملاحظه شد جوهره اصلى قيام مختار چيزى جز خونخواهىِ امام حسين(عليه السلام)و انتقام از جانيان كربلا نبود و مختار به خوبى از عهده اين هدف برآمد. وى با انتخاب شعار حركت آفرين «يالَثاراتِ الْحُسَيْنِ» خون هاى جوانان شيعه را در رگ هايشان به جوش آورد.

بديهى بود در آن روزگار هيچ شعارى تا اين اندازه نمى توانست در ايجاد شور و هيجان انتقام، مؤثّر و كارساز باشد.

پاورقي

1 . مروج الذهب، ج 3، ص 109.

صفحه 520

از سوى ديگر وى با ايجاد رابطه با فرزندان اميرمؤمنان(عليه السلام) به ويژه «محمّد حنفيّه» و فرستادن سرهاى جنايت كاران كربلا

به نزد امام سجّاد(عليه السلام) به واقع رهبرى معنوى و پشت پرده قيام را با خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) پيوند داد.

او همواره خود را نماينده «محمّد حنفيّه» معرّفى مى كرد و رهبرى قيام را به او نسبت مى داد و روزى كه كوفه را فتح كرد مردم را به شرط خونخواهى امام حسين(عليه السلام)و اهل بيت آن حضرت، به بيعت خويش فراخواند.

هر چند حكومت مختار دوام چندانى نيافت و سرانجام به دست مصعب برچيده شد، ولى هرگز نمى توان او را فردى شكست خورده دانست. او به هدف بلند خويش كه همان انتقام از قاتلان و جانيان كربلا بود به خوبى رسيد و بارها قلب امام سجّاد(عليه السلام)و بنى هاشم را خرسند نمود، هر چند سرانجام وجود خودش فداى اين راه شد.

سر در ره جانانه فدا شد، چه بجا شد

از گردنم اين دَيْن ادا شد، چه بجا شد!

از خون دلم بسته حنا بر سر انگشت

خون دلم انگشت نما شد، چه بجا شد!

د) انقراض بنى اميّه
اشاره

بررسى تاريخ حكومت بنى اميّه به خوبى نشان مى دهد كه حكومت كوتاه هشتاد ساله آنها، جز در سال هاى محدودى، مملوّ از مخاطرات، نابسامانى ها، درگيرى ها، مشكلات عظيم و جابجايى هاى سريع بود.

در اين مدّت كه تقريباً برابر عمر طبيعى يك انسان است. چهارده نفر از آل ابوسفيان و آل مروان زمام حكومت را يكى پس از ديگرى در دست گرفتند كه بعضى از آنها حكومتشان فقط حدود يك، يا چند ماه و بعضى فقط هفتاد روز بوده است. طولانى ترين حكومت، حكومتِ «عبدالملك» بود كه حدود بيست سال به طول انجاميد و شايد علّتش اين بود كه به توصيه

هاى «حجّاج» گوش نداد و دست از

صفحه 521

خونريزى «بنى هاشم» كشيد.(1)

در واقع بنى اميّه پس از شهادت امام حسين(عليه السلام) روى آرامش به خود نديدند، همواره با قيام ها و نهضت هاى خونينى مواجه بودند كه مايه اصلى همه آنها خونخواهى امام حسين(عليه السلام) بوده است.

جنبش ها يكى پس از ديگرى از گوشه و كنار شكل مى گرفت و توده هاى مختلف مردم را حول شعارهايى چون «يالَثاراتِ الْحُسَيْنِ» و «اَلرِّضا مِنْ أَهْلِ الْبَيْتِ» و «اَلرِّضا مِنْ آلِ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله)» كه سكّه رايج آن روزگار بود، جمع مى كرد و هر از چندى، قسمتى از قلمرو حكومت بنى اميّه از سيطره آنان خارج مى شد. عراق، حجاز، شام و بالاخره خراسان در تب و تاب اين انقلاب ها مى سوخت.

به واقع شهادت مظلومانه امام حسين(عليه السلام) و فرزندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) خطّ بطلانى بود بر چهل سال تبليغات مسموم بنى اميّه كه با نيرنگ و فريب، خود را دولت اسلامى جا زده بودند.

حماسه امام حسين(عليه السلام) چهره اسلام واقعى را به مردم نشان داد و نقاب از چهره دروغ گويان اموى برداشت و نامشروع بودن سلطنت آنان را به اثبات رساند.

بررسى تاريخ آن قيام ها بيان گر اين واقعيّت است كه توده هاى مردم آن روزگار به هيچ شعارى جز خونخواهى امام حسين(عليه السلام) و انتقام از بنى اميّه، وقعى نمى نهادند. حتّى عبّاسيان كه آخرين ضربه را بر آل ابوسفيان وارد آورده بودند در پناه همين شعار به مقاصد خويش رسيدند و بر مركب خلافت سوار شدند.

قيام عبّاسيان و انتقام از بنى اميّه

پاورقي

1 . مراجعه شود به : پيام امام، ج 6، ص 418 و ج

3، ص 594، ذيل خطبه 87.

صفحه 522

به شهادت تاريخ، اوّلين جرقّه قيام عبّاسيان در سال 132 ه_ توسّط گروهى از شيعيان به رهبرى ابومسلم خراسانى در خراسان زده شد. آنان به قصد انتقام از

بنى اميّه كه ننگ فاجعه كربلا را در پرونده سياه خويش داشتند، شوريدند و با

شعار «اَلرِّضا مِنْ آلِ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله)» پا به ميدان مبارزه گذاشتند، ولى عبّاسيان (شاخه اى

از بنى هاشم) از غفلت و ناآگاهى مردم در شناختِ مصاديق واقعى

اهل بيت، احساساتِ به هيجان آمده شيعيان را به نفع خود مصادره كردند; ولى به يقين مؤثّرترين عامل پيروزى آنان در قلع و قمع كردن بنى اميّه، همان شعار خونخواهى امام حسين(عليه السلام) و شرح مظلوميّت خاندان آن حضرت بوده است. آنان با انتخاب اين شعار، آتش خشم مردم را بر ضدّ بنى اميّه برافروختند و سرانجام بساط حكومت ننگين بنى اميّه را برچيدند.

به نقل «ابن ابى الحديد» هنگامى كه سر بريده مروان آخرين خليفه اموى را نزد «ابوالعبّاس» _ نخستين خليفه عبّاسى _ آوردند «ابوالعبّاس» سجده اى طولانى به جا آورد و آنگاه سر از سجده برداشت و خطاب به سر بريده «مروان» گفت:

«خدا را سپاس مى گويم كه انتقام مرا از تو و قبيله ات گرفت و مرا بر تو پيروز كرد».

آنگاه افزود: «اينك ديگر باكى از مرگ ندارم زيرا من با كشتن دو هزار تن از بنى اميّه، انتقام خون حسين(عليه السلام) را گرفتم».(1)

شگفتى هاى تاريخ!

در تاريخ زندگى بنى اميّه و بنى عبّاس مى خوانيم:

«هنگامى كه «عبدالله سفّاح» نخستين خليفه عباسى بر تخت قدرت نشست، در فكر بود كه چگونه از سران بنى اميّه انتقام سختى بگيرد. در همين

ايّام، سران بنى اميّه كه پراكنده شده بودند، به او نامه نوشتند و از او امان خواستند.

«سفّاح» از فرصت استفاده كرد و پاسخ محبّت آميزى به آنها داد و نوشت كه به كمك

پاورقي

1 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص 130 ; همچنين مراجعه شود به : مروج الذهب، ج 3، ص 257.

صفحه 523

آنها سخت نيازمند است و آنان را مورد عطا و بخشش قرار خواهد داد;لذا سران «آل زياد» و «آل مروان» و خاندان معاويه دعوت او را پاسخ گفتند و نزد او حاضر شدند.

«سفّاح» دستور داد كرسى هايى كه به زيور طلا و نقره آراسته براى آنها نصب كردند و اين شگفتى مردم را برانگيخت كه چرا «سفّاح» با اين جنايتكاران چنين رفتار مى كند.

در اين موقع يكى از درباريان وارد مجلس شد و به «سفّاح» خبر داد كه مردى ژوليده و غبارآلود از راه رسيده و درخواست ملاقات فورى دارد.

«سفّاح» با اين اوصاف او را شناخت، گفت: قاعدتاً بايد «سُدَيْفِ» شاعر باشد; بگوييد وارد شود.

«بنى اميّه» با شنيدن نام «سُديف» رنگ از چهره هايشان پريد و اندامشان به لرزه درآمد; زيرا مى دانستند او شاعرى توانا، فصيح، شجاع و از دوستان و شيعيان على(عليه السلام)و از دشمنان سرسخت بنى اميّه است.

«سُديف» وارد شد; هنگامى كه نگاهش به بنى اميّه افتاد، اشعار تكان دهنده اى در مورد ظلم هاى بنى اميّه بر بنى هاشم قرائت كرد كه از جمله آنها اين دو بيت بود:

وَ اذْكُرُوا مَصْرَعَ الْحُسَيْنِ وَ زَيْدِ

وَ قَتِيل بِجانِبِ الْمِهْرَاسِ

وَ الْقَتِيلَ الَّذِي بِحَرَّانَ أَضْحَى

ثاوِياً بَيْنَ غُرْبَة وَ تَتَاسِ

«به يادآوريد! محلّ شهادت حسين(عليه السلام) و زيد را و آن

شهيدى كه در مهراس (اشاره به شهادت حمزه در اُحد) شربت شهادت نوشيد.

و آن شهيدى كه در حرّان به شهادت رسيد و تا شامگاهان در تنهايى بود و (حتّى جنازه او) به فراموشى سپرده شد».

(اشاره به شهادت «ابراهيم بن محمّد» يكى از معاريف بنى هاشم و بنى عبّاس در

صفحه 524

سرزمين حرّان در نزديگى مرزهاى شمالى عراق است).(1)

«سفّاح» دستور داد خلعتى به «سُديف» بدهند و به او گفت: فردا بيا تا تو را خشنود سازم و او را مرخص نمود ; سپس رو به بنى اميّه كرد و گفت: سخنان اين برده و غلام بر شما گران نيايد، او حق ندارد درباره موالى خود سخن بگويد; شما مورد احترام من هستيد (برويد و فردا بياييد!)

بنى اميّه پس از بيرون آمدن از نزد سفّاح به مشورت پرداختند. بعضى گفتند: بهتر آن است كه فرار كنيم; ولى گروه بيش ترى نظر دادند كه خليفه وعده نيكى به ما داده و «سُديف» كوچكتر از آن است كه بتواند نظر خليفه را برگرداند.

فردا همه نزد «سفّاح» آمدند; او دستور پذيرايى از بنى اميّه را داد; ناگهان «سُديف» شاعر وارد شد و رو به سفّاح كرد و گفت:

«پدرم فدايت باد! تو انتقام گيرنده خونهايى; تو كشنده اشرارى». سپس اشعار بسيار مهيّجى خواند كه از ظلم و بيدادگرى بنى اميّه مخصوصاً از ظلم آنها بر شهيدان كربلا سخن مى گفت.

«سفّاح» ظاهراً برآشفت و به «سُديف» گفت: تو در نظر من احترام دارى; ولى برگرد و ديگر از اين سخنان مگو و گذشته را فراموش كن.

بنى اميّه از كاخ «سفّاح» بيرون آمدند و به شور پرداختند; گفتند: بايد از خليفه بخواهيم «سُديف» را

اعدام كند و گرنه سخنان تحريك آميز او ما را گرفتار خواهد كرد.

«سفّاح» شب هنگام «سُديف» را احضار كرد و گفت: واى بر تو چرا اين قدر عجله مى كنى؟!

«سُديف» گفت: «پيمانه صبر من لبريز شده و بيش از اين تحمّل ندارم. چرا از آنها انتقام نمى گيرى؟» سپس بلند بلند گريه كرد و اشعارى در مظالم بنى اميّه بر بنى هاشم

پاورقي

1 . معجم البلدان، ج 2، ص 235.

صفحه 525

خواند كه سفّاح را تكان داد و به شدّت گريست. «سُديف» نيز آن قدر گريه كرد كه از هوش رفت; هنگامى كه به هوش آمد «سفّاح» به او گفت روز آنها فرا رسيده و به مقصودت خواهى رسيد! برو امشب را آرام بخواب و فردا بيا. امّا «سُديف» آن شب به خواب نرفت و پيوسته با خدا مناجات مى كرد و از او مى خواست سفّاح به وعده اش وفا كند.

«سفّاح» روز بعد براى اغفال بنى اميّه دستور داد، منادى ندا كند كه امروز روز عطا و جايزه است. مردم به طرف قصر هجوم آوردند و درهم و دينارهايى در ميان آنها پخش شد. سفّاح چهارصد نفر از غلامان نيرومند خود را مسلّح ساخت و دستور داد هنگامى كه من عمامه را از سر برداشتم، همه حاضران را به قتل برسانيد.

سفّاح در جاى خود قرار گرفت و رو به بنى اميّه كرد و گفت: امروز روز عطا و جايزه است; از چه كسى شروع كنم؟ آنها براى خوشايند سفّاح گفتند: از بنى هاشم شروع كن!

يكى از غلامان كه با او تبانى شده بود، گفت: «حمزة بن عبدالمطلّب» بيايد و عطاى خود را بگيرد.

سُديف كه در آنجا

حاضر بود، گفت: حمزه نيست. سفّاح گفت: چرا؟ گفت زنى از بنى اميّه به نام «هند» «وحشى» را واداشت تا او را به قتل برساند; سپس جگر او را بيرون آورد و زير دندان گرفت.

سفّاح گفت: عجب! من خبر نداشتم، ديگرى را صدا بزن.

غلام صدا زد: «مسلم بن عقيل» بيايد و عطاى خود را بگيرد.

خبرى نشد; سفّاح پرسيد: چه شده؟ سديف در جواب گفت: «عبيدالله بن زياد» او را گردن زد و طناب به پاى او بست و در بازارهاى كوفه گردانيد.

سفّاح گفت: عجب! نمى دانستم; ديگرى را طلب كنيد و غلام همچنان ادامه داد و يك يك را صدا زد، تا به امام حسين(عليه السلام) و ابوالفضل العبّاس و زيد بن على و ابراهيم

صفحه 526

بن محمّد رسيد و بنى اميّه هنگامى كه اين صحنه را ديدند واين سخنان را شنيدند، به مرگ خود يقين پيدا كردند. اينجا بود كه آثار خشم وغضب در چهره سفّاح كاملا نمايان شد و با چشمش به سُديف اشاره كرد و «سُديف» اشعارى انشاء كرد كه از جمله دو بيت زير است:

حَسِبَتْ أُمَيَّةُ أَنْ سَتَرْضَى هاشِمُ

عَنْها وَ يَذْهَبُ زَيْدُهَا وَ حُسَيْنُهَا

كَذِبَتْ وَ حَقِّ مُحَمَّد وَ وَصِيِّهِ

حَقّاً سَتُبْصِرُ مَا يُسِييءُ ظُنُونَهَا

«بنى اميّه پنداشتند كه بنى هاشم به آسانى از آنها خشنود مى شوند و حسين بن على(عليه السلام) و زيد را فراموش مى كنند.

دروغ گفتند! به حقّ محمّد و وصىّ او سوگند! كه به زودى چيزهايى مى بينند كه به اشتباه خود پى مى برند».

سفّاح با صداى بلند گريه كرد و عمامه را از سر انداخت و سخت آشفته شد و صدا زد:

«يالَثاراتِ الْحُسَيْنِ، يالَثاراتِ بَنِي هاشِم ; اى خونخواهان

امام حسين و اى خونخواهان بنى هاشم!».

غلامان با مشاهده اين علامت از پشت پرده ها بيرون آمدند و با شمشير به جان سران بنى اميّه افتادند و طولى نكشيد كه جسد بى جان همه آنها بر زمين افتاد.(1)

جالب آن كه اميرمؤمنان(عليه السلام) در يك پيش بينى عجيب در ارتباط با حكومت بنى اميّه و انقراض سريع آنان فرموده بود:

«حَتَّى يَظُنَّ الظَّانُّ أَنَّ الدُّنْيَا مَعْقولَةٌ عَلَى بَنِي أَمَيَّةَ; تَمْنَحُهُمْ دَرَّهَا; وَ تُورِدُهُمْ صَفْوَهَا، وَ لاَ يُرْفَعُ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ سَوْطُهَا وَ لاَ سَيْفُهَا، وَ كَذَبَ الظَّانُّ لِذلِكَ. بَلْ هِيَ مَجَّةٌ مِنْ لَذِيذِ الْعَيْشِ يَتَطَعَّمُونَهَا بُرْهَةً، ثُمَّ يَلْفِظُونَهَا جُمْلَةً ; بعضى

پاورقي

1 . تاريخ ابى مخنف لوط بن يحيى (مطابق نقل منهاج البراعه علاّمه خويى، ج 7، ص 223 به بعد) ; مراجعه شود به : پيام امام، ج 6، ص 495-499.

صفحه 527

گمان كردند دنيا به كام بنى اميّه است و همه خوبى هايش را به آنان مى بخشد و آنها را از سرچشمه زلال خود سيراب مى سازد (و نيز گمان كردند كه) تازيانه و شمشير آنها از سر اين امّت برداشته نخواهد شد، كسانى كه چنين گمان مى كنند، دروغ مى گويند (و در اشتباهند) چه اين كه سهم آنها از زندگى لذّت بخش، جرعه اى بيش نيست، كه زمان كوتاهى آن را مى چشند، سپس (قبل از آن كه آن را فرو برند) بيرون مى افكنند!».(1)

اين بخش را با سخنى از «عبّاس محمود عقّاد» _ دانشمند مصرى _ به پايان مى بريم، وى مى نويسد:

«دست آورد يكى از روزهاى دولت بنى اميّه (فاجعه روز عاشورا) اين شد كه كشورى با آن وسعت و پهناورى، به

اندازه عمر طبيعى يك انسان نپاييد و از چنگشان بيرون رفت. امروز كه عمر گذشته هر دو طرف را در ترازو مى گذاريم و حساب برد و باخت هر يك را مى سنجيم پيروزمندِ روزِ كربلا (يزيد) را، مغلوب تر از مغلوب و شكست خورده تر از شكست خورده مى بينيم و پيروزى را كاملا با حريف او (امام حسين(عليه السلام)) مى يابيم».(2)

جمع بندى پايانى

با يك بررسى دقيق پيرامون تاريخ حماسه ساز عاشوراى حسينى به اين نتيجه مى رسيم كه عاشورا و كربلا با گذشت زمان از صورت يك حادثه تاريخى بيرون آمده

پاورقي

1 . نهج البلاغه، خطبه 87.

2 . ابوالشهداء، نوشته عبّاس محمود عقّاد، ترجمه محمد كاظم معزّى، ص 206-208. (با اندكى تصرّف)

صفحه 528

و تبديل به يك مكتب شده است، مكتبى انسان ساز و افتخارآفرين!

نه تنها براى مسلمين جهان بلكه از مرزهاى اسلام نيز فراتر رفته و طبق مدارك موجود، تحسين بسيارى از متفكّران جهان را برانگيخته و از آن به عنوان الگويى براى نجات و رهايى ملّت هاى مظلوم و ستمديده ياد مى كنند، و مكتبش را مكتب ظلم ستيزى و زندگى با عزّت و شرف و آزادى مى دانند.

جالب اين كه بنيانگذار اين مكتب و ياران وفادار و پاكباخته اش، راهكارهاى وصول به اين هدف را عملا با رشادت ها و شجاعت ها و پايمردى ها و با سخن از طريق خطبه ها به همگان آموختند و نشان دادند كه حتّى جمعيّت هاى اندك، امّا شجاع و با انگيزه الهى مى توانند در برابر انبوه دشمنان بايستند و بر آنها پيروز شوند و به اهداف والاى خود برسند.

اميدواريم در دنياى امروز كه ظالمان و

ستمگران بى رحم، براى نوشيدن خون مظلومان به پا خاسته اند، ملّت هاى ستمديده با الهام گرفتن از حماسه عاشورا به پا خيزند و شرّ آنان را از جهان براندازند; آرى:

ظلم بر محو عدالت سخت مى كوشد هنوز

ظالم از خون دل مظلوم مى نوشد هنوز

تا عدالت را كند جاويد در عالم حسين

خون پاكش بر بساط ظلم مى جوشد هنوز

اَلسَّلاَمُ عَلَى الْحُسَيْنِ، وَ عَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ، وَ عَلى أَوْلاَدِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى أَصْحابِ الْحُسَيْنِ.

پايان

اربعين 1426 برابر با 11/1/1384

صفحه 529

صفحه 530

صفحه 531

صفحه 532

بخش ششم : اشعار برگزيده

اش__اره

پس از حادثه جانگداز و حماسه آفرين كربلا، شاعران فراوانى آن را به نظم درآورده اند ولى هر يك، با نگاهى به سراغ اين واقعه رفته است. جمعى بُعد مظلوميّت آن را به تصوير كشيده اند، گروهى به ابعاد عرفانى آن پرداخته اند و دسته اى نيز حماسه و ظلم ستيزى آن را مورد توجّه قرار داده اند. هر يك از اين ابعاد و ديگر ابعاد اين حادثه، بيانگر عمق نفوذ عاشورا در عرصه شعر و هنر است.

اصولا تصويرى كه شاعر در قالب نظم و با زبان هنر ترسيم مى كند، تشريح دلنشين، عميق و روان از يك ماجراست و هنگامى كه اين تصوير آميخته با اعتقاد، ايمان و واگويى دغدغه هاى جامعه بشرى باشد، به ماندگارى اثرش بيشتر كمك مى كند. از اين رو، مى توان از بهترين رموز ماندگارى واقعه كربلا را، زبان شعر و ادب و هنر دانست.

شاعران فراوانى از عرب و عجم اين حادثه را به نظم كشيده اند، ولى در اين ميان پاره اى از آثار مورد توجّه بيشترى قرار گرفته است تا آنجا كه گاه برخى از

آنها وِرد زبان مردم و شعارى براى مبارزه و به خروش آوردن مظلومان بوده است، تأثيرگذارى اين گونه شعر و شعار در پاره اى از اوقات از ده ها سخنرانى بيشتر است; به مظلومان جرأت و جسارت براى گرفتن حقّ خود مى دهد و ظالمان را دچار وحشت و اضطراب مى سازد.

صفحه 533

ما در اين بخش، قسمتى از اشعار مهمّ عجم و عرب را مى آوريم، پاره اى از اين اشعار حماسى، پاره اى سوگواره و پاره اى ديگر آميخته اى از «سوگ و حماسه» است.

صفحه 534

بخشى از اشعار برگزيده ف_ارس_ى(1)

جلوه گاه حق

تا ابد جلوه گَه حقّ و حقيقت سر توست

معنى مكتب تفويض على اكبر توست

اى حسينى كه تويى مظهر آيات خدا

اين صفت از پدر و جدّ تو در جوهر توست

درس مردانگى عبّاس به عالم آموخت

ز آن كه شد مست از آن باده كه در ساغر توست

طفل شش ماهه تبسّم نكند، پس چه كند؟

آن كه بر مرگ زند خنده على اصغر توست

اى كه در كرببلا بى كس و ياور گشتى

چشم بگشا و ببين خلق جهان ياور توست

(بأبى أنتَ و أُمّي) كه تويى مكتب عشق

عشق را مظهر و آثار على اصغر توست

اى حسينى كه به هر كوى عزاى تو بپاست

عاشقان را نظرى در دَمِ جان پرور توست

خواست «مهران» بزند بوسه سراپاى تو را

ديد هر جا اثر تير ز پا تا سر توست

«احمد مهران»

پاورقي

1 . اين اشعار از كتاب «اشك شفق» گرفته شده است.

صفحه 535

نور خدا

قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست

با قضا گفت مشيّت كه قيامت برخاست

دشمنت كشت ولى نور تو خاموش نگشت

آرى آن جلوه كه فانى نشود نور خداست

نه بقا كرد ستمگر نه بجا ماند ستم

ظالم از دست شد و پايه مظلوم بجاست

زنده را زنده نخوانند كه مرگ از پى اوست

بلكه زنده است شهيدى كه حياتش ز قفاست

دولت آن يافت كه در پاى تو سر داد ولى

اين قبا راست كه بر قامت هر بى سر و پاست

تو در اوّل سر و جان باختى اندر ره عشق

تا بدانند خلايق، كه فنا شرط بقاست

منكسف گشت چو خورشيدِ حقيقت بجمال

گر بگريند ز غم ديده ذرّات رواست

رفت بر عرشه نى تا سرت اى عرش خدا

كرسى و لوح و قلم بهر عزاى تو بپاست

«فؤاد كرمانى»

مهر آزادگى

بزرگ فلسفه قتل شاه دين حسين اين است

كه مرگ سرخ به از زندگى ننگين است

صفحه 536

حسين مظهر آزادگى و آزادى است

خوشا كسى كه چنينش مرام و آيين است

نه ظلم كن به كسى، نى بزير ظلم برو

كه اين مرام حسين است و منطق دين است

همين نه گريه بر آن شاه تشنه لب كافيست

اگر چه گريه بر آلام قلب، تسكين است

ببين كه مقصد عالى وى چه بود اى دوست

كه درك آن سبب عزّ و جاه و تمكين است

ز خاك مردم آزاده بوى عشق آيد

نشان شيعه و آثار پيروى اين است

«خوشدل تهرانى»(1)

حماسه آفرين

نازم حسين را كه چو در خون خود تپيد

شيواترين حماسه عالم بيافريد

ديدى دقيق بايد و فكرى دقيق تر

تا پى برد به نهضت آن خسرو رشيد

قامت چو زير بار زر و زور خم نكرد

در پيش عزم و همّت وى آسمان خميد

تا ننگرد مذلّت و خوارى و ظلم و كفر

داغ جوان و مرگ برادر به ديده ديد

پاورقي

1 . رجوع كنيد به : ديوان خوشدل تهرانى، ص 240-244.

صفحه 537

بربسته بود باب فضيلت به روى خلق

گر قتل او نمى شدى اين باب را كليد

برگى بود ز دفتر خونين كربلا

هر لاله و گلى كه به طَرْفِ چمن دميد

از دامن سپيد شريعت زدود و شست

با خون سرخ خويش، سيه كارى يزيد

يكسان رخ غلام و پسر بوسه داد و گفت

در دين ما سيه نكند فرق با سفيد

بُد تشنه عدالت و آزادى بشر

آن العطش كه از دل پر سوز مى كشيد

چونان كه گفت خواهر خود را اسير باش

آزاد تا جهان شود از قيدِ هر پليد

بانوى بانوان جهان آنكه روزگار

بعد از على خطابه سرايى چو وى نديد

لطف كلامش از «اَمِنَ الْعَدْل» بين كه ساخت

رسوا يزيد

و پرده اهل ستم دريد

خوشبخت ملّتى كه از اين نهضت بزرگ

گردد ز روى معرفت و عقل مستفيد

(خوشدل) دريغ و درد كه ما بهره كم بريم

زين نهضت مقدّس و زين مكتب مفيد

«خوشدل تهرانى»

صفحه 538

همّت بلند

ز آن لحظه كه دادى به ره دوست سرت را

بردى ز ميان دشمن بيدادگرت را

گفتى كه شوم كشته و خوارى نكشم من

نازم بچنين همّت و اوج نظرت را

اى طاير عرشى كه جهان زير پر تست

با آنكه شكستند همه بال و پرت را

تو كشته شدى تا كه نميرد شرف و عدل

خوش زنده نمودى ره و رسم پدرت را

چون كُحل بصر خاك سر كوى تو باشد

دِه اذن كه بر ديده كشم خاك درت را

بر باغ جنان دل ندهد هر كه ببيند

شش گوشه قبر تو و اكبر پسرت را

ديدى به سرِ نعش پسر، پيشتر از خويش

در آه و فغان خواهر والاگهرت را

تا جان ندهى بر سر نعش على اكبر

نشاند ز اشك بصر خود شررت را

دشمن نه همين فرق علمدار تو بشكست

از داغ برادر بشكستى كمرت را

گفتى و ستاره ز بصر ريخت سكينه

كاى شمس امامت تو چه كردى قمرت را

چون اصغر ششماهه در آغوش تو جان داد

اين صحنه جانسوز زد آتش جگرت را

«خوشدل تهرانى»

صفحه 539

دانشگاه ايمان

نازم آن آموزگارى را كه در يك نصف روز

دانش آموزان عالم را چنين دانا كند

ابتدا قانون آزادى نويسد در جهان

بعد از آن با خون هفتاد و دو تن امضا كند

هر كه باشد چون حسين آزاد و ديندار و شجاع

حرف باطل را نبايد از كسى اصغا كند

نقد هستى داد و هستى جهان يكجا خريد

عاشق آن باشد كه چون سودا كند يكجا كند

پرچم دين چون بجا ماند از فداكارى اوست

تا قيامت پرچمش را دست حق بر پا كند

ز امر حق، تسليم نامردان نشد تا در جهان

زورگويى از كتاب زندگى الغا كند

بود چون جوياى آب از چشمه آزادگى

تشنه لب جان داد تا آن چشمه را پيدا كند

عقل

مات آمد ز دانشگاه سيّار حسين

كاين چنين غوغا بپا در صحنه دنيا كند

درس آزادى از آن رو ساخت توأم با عمل

تا جنايت پيشگان را در جهان رسوا كند

آن كسى را شيعه بتوان گفت كو از جان و دل

در حيات خويش اين برنامه را اجرا كند

«شاهد»

صفحه 540

عشق بازى

عشق بازى كار هر شيّاد نيست

اين شكار دام هر صيّاد نيست

عاشقى را قابليّت لازم است

طالب حق را حقيقت لازم است

عشق از معشوق اوّل سر زند

تا به عاشق جلوه ديگر كند

تا به حدّى كه برد هستى از او

سر زند صد شورش و مستى از او

شاهد اين مدّعا خواهى اگر

بر حسين و حالت او كن نظر

روز عاشورا در آن ميدان عشق

كرد رو را جانب سلطان عشق

بار الها اين سرم، اين پيكرم

اين علمدار رشيد، اين اكبرم

اين سكينه، اين رقيّه، اين رباب

اين عروس دست و پا خون در خضاب

اين من و اين ساربان اين شمر دون

اين تن عريان ميان خاك و خون

اين من واين ذكر يارب يا ربم

اين من و اين ناله هاى زينبم

پس خطاب آمد ز حق كى شاه عشق

اى حسين اى يكّه تاز راه عشق!

گر تو بر من عاشقى اى محترم

پرده بَركش من به تو عاشق ترم

صفحه 541

هر چه بودت داده اى در راه ما

مرحبا صد مرحبا خود هم بيا

ليك خود تنها نيا در بزم يار

خود بيا و اصغرت را هم بيار

خوش بود در بزم ياران بلبلى

خاصه در منقار او برگ گلى

خود تو بلبل، گل على اصغرت

زودتر بشتاب سوى داورت

جان جهان

لاله پر ژاله و از داغ عطش سوزان است

ماه از هاله غم، خاك بسر افشان است

گل توحيد مگر گشته خدايا پر پر

كه بهر جا نگرم يك ورق از قرآن است

آنكه خود جامه خلقت به تنِ عالم كرد

يا رب از چيست كه در دشت بلا عريان است

واى از اين غم كه عدالت شده پامال ستم

بدن جان جهان زير سم اسبان است

در تنور آتش طور است و سر ثارالله

قلب زهرا ز لب خشك پسر بريان است

ميزبان دو جهان، سيّد

و سالار جنان

از كجا آمده بنگر به كجا مهمان است

صفحه 542

شد سر سرّ خدا، شاهد طوفان بلا

گرچه هر درد و غمى را غم او درمان است

اين جهان گذران، جاى طرب نيست «حسان»

كه به خاكستر و خون، خفته چنين سلطان است

«حسان چايچيان»

قربانى اسلام

اى ياد تو در عالم، آتش زده بر جان ها

هر جا ز فراق تو، چاك است گريبان ها

اى گلشن دين سيراب، با اشك محبّانت

از خون تو شد رنگين، هر لاله به بستان ها

بسيار حكايت ها، گرديده كهن امّا

جانسوز حديث تو، تازه است به دوران ها

يكجان به ره جانان، دادى و خدا داند

كز ياد تو چون سوزد تا روز جزا جان ها

در دفتر آزادى، نام تو بخون ثبت است

شد ثبت به هر دفتر، با خون تو عنوان ها

اينسان كه تو جان دادى، در راه رضاى حق

آدم به تو مى نازد، اى اشرف انسان ها !

قربانى اسلامى، با همّت مردانه

اى مفتخر از عزمت، همواره مسلمان ها

«دكتر ناظر زاده كرمانى»

صفحه 543

اشك شفق

اى در غم تو ارض و سما خون گريسته

ماهى در آب و وحش به هامون گريسته

وى روز و شب بياد لبت چشم روزگار

نيل و فرات و دجله و جيحون گريسته

از تابش سرت به سنان چشم آفتاب

اشك شفق به دامن گردون گريسته

در آسمان ز دود خيام عفاف تو

چشم مسيح، اشك جگر خون گريسته

با درد اشتياق تو در وادى جنون

ليلى بهانه كرده و مجنون گريسته

تنها نه چشم دوست بحال تو اشكبار

خنجر بدست دشمن تو خون گريسته

آدم پى عزاى تو از روضه بهشت

خرگاه درد و غم، زده بيرون گريسته

«حجّت الاسلام نيّر»

خاك شهيدان

اى كه به عشقت اسير، خيل بنى آدمند

سوختگان غمت با غم دل خرّمند

هر كه غمت را خريد عِشرت عالم فروخت

با خبران غمت بى خبر از عالمند

صفحه 544

در شكن طرّه ات بسته دل عالمى است

و آن همه دل بستگان عقده گشاى همند

تاج سر بوالبشر خاك شهيدان تست

كاين شهدا تا ابد فخر بنى آدمند

در طلبت اشك ماست رونق مرآت دل

كاين دُرَرِ با فروغ، پرتو جام جمند

چون بجهان خرّمى جز غم روى تو نيست

باده كشان غمت، مست شراب غمند

عقد عزاى تو بس سنّت اسلام و بس

سلسله كائنات حلقه اين ماتمند

گشت چو در كربلا رايت عشقت بلند

خيل ملك در ركوع پيش لوايت خمند

خاك سر كوى تو زنده كند مرده را

زانكه شهيدان تو جمله مسيحا دمند

هر دم از اين كشتگان گرطلبى بذل جان

در قدمت جان فشان با قدمى محكمند

«فؤاد كرمانى»

عزّت و آزادگى

شيعيان ديگر هواى نينوا دارد حسين

روى دل با كاروان كربلا دارد حسين

از حريم كعبه جدّش به اشكى شُست دست

مروه پشت سر نهاد امّا صفا دارد حسين

صفحه 545

مى برد در كربلا هفتاد و دو ذبح عظيم

بيش از اينها حرمت كوى منا دارد حسين

پيش رو راه ديار نيستى كافيش نيست

اشك و آه عالمى هم در قفا دارد حسين

بودن اهل حرم دستور بود و سرّ غيب

ورنه اين بى حرمتى ها كى روا دارد حسين

سروران پروانگانِ شمع رخسارش ولى

چون سحر روشن كه سر از تن جدا دارد حسين

سر به راه دل نهاده راه پيماى عراق

مى نمايد خود كه عهدى با خدا دارد حسين

او وفاى عهد را با سر كند سودا ولى

خون بدل از كوفيان بىوفا دارد حسين

دشمنانش بى امان و دوستانش بىوفا

با كدامين سر كند؟ مشكل دو تا دارد حسين

آب خود، با دشمنان تشنه

قسمت مى كند

عزّت و آزادگى بين تا كجا دارد حسين

ساز عشق است و به دل هر زخم پيكان زخمه اى

گوش كن عالم پر از شور و نوا دارد حسين

دست آخر كز همه بيگانه شد ديدم هنوز

با دم خنجر نگاهى آشنا دارد حسين

رخت و ديباج حرم چون گل بتاراجش برند

تا بجايى كه كفن از بوريا دارد حسين

اشك خونين گو بيا بنشين بچشم «شهريار»

كاندرين گوشه عزايى بى ريا دارد حسين

«شهريار»

صفحه 546

دوازده بند محتشم

بن_د اوّل

باز اين چه شورش است كه در خلق عالمست

باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين

بى نفخ صور، خاسته تا عرش اعظم است

اين صبح تيره باز دميد از كجا كه كرد

كار جهان و خلق جهان جمله درهم است

گويا طلوع مى كند از مغرب آفتاب

كاشوب در تمامى ذرّات عالم است

گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست

اين رستخيز عام كه نامش محرّم است

در بارگاه قدس كه جاى ملال نيست

سرهاى قدسيان همه بر زانوى غم است

جنّ و ملك بر آدميان نوحه مى كنند

گويا عزاى اشرف اولاد آدم است

خورشيد آسمان و زمين نور مشرقَيْن

پرورده در كنار رسول خدا حسين

بن_د دوّم

كشتى شكست خورده طوفان كربلا

در خاك و خون فتاده به ميدان كربلا

صفحه 547

گرچشم روزگار بر او فاش مى گريست

خون مى گذشت از سر ايوان كربلا

نگرفت دست دهر، گلابى بغير اشك

زان گل كه شد شكفته ببستان كربلا

از آب هم مضايقه كردند كوفيان

خوش داشتند حرمت مهمان كربلا

بودند ديو و دَد همه سيراب و مى مكيد

خاتم ز قحط آب سليمان كربلا

زان تشنگان هنوز به عيّوق مى رسد

فرياد العطش ز بيابان كربلا

آه از دمى كه لشكر اعدا نكرد شرم

كردند رو به خيمه سلطان كربلا

آندم فلك بر آتش غيرت سپند شد

كز خوف خصم، در حرم افغان بلند شد

بن_د س_وّم

كاش آن زمان سرادق گردون نگون شدى

وين خرگه بلند ستون، بى ستون شدى

كاش آن زمان در آمدى از كوه تا به كوه

سيل سيه كه روى زمين قير گون شدى

كاش آن زمان ز آه جگر سوز اهل بيت

يك شعله برق خرمن گردون دون شدى

صفحه 548

كاش آن زمان كه اين حركت كرد آسمان

سيماب وار، گوى زمين بى سكون شدى

كاش آن زمان كه پيكر او شد درون خاك

جان جهانيان همه از تن برون شدى

كاش آن زمان كه كشتى آل نبى شكست

عالم تمام غرقه درياى خون شدى

آن انتقام گر نفتادى به روز حشر

با اين عمل معامله دهر چون شدى

آل نبى چون دست تظلّم بر آورند

اركان عرش را به تلاطم درآورند

بن_د چه_ارم

برخوان غم چو عالميان را صلا زدند

اوّل صلا به سلسله انبيا زدند

نوبت به اوليا چو رسيد آسمان طپيد

زان ضربتى كه بر سر شير خدا زدند

بس آتشى ز اخگر الماس ريزه ها

افروختند و بر جگر مجتبى زدند

و آنگه سرادقى كه مَلَك محرمش نبود

كندند از مدينه و بر كربلا زدند

وز تيشه ستيز در آن دشت، كوفيان

بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند

صفحه 549

بس ضربتى كز او جگر مصطفى دريد

بر حلق تشنه خَلَف مرتضى زدند

اهل حرم دريده گريبان گشاده مو

فرياد بر در حرم كبريا زدند

روح الامين نهاد به زانو سر حجاب

تاريك شد ز ديدن آن، چشمِ آفتاب

بن_د پنج_م

چون خون ز حلق تشنه او بر زمين رسيد

جوش از زمين به ذروه عرش برين رسيد

نزديك شد كه خانه ايمان شود خراب

از بس شكست ها كه به اركان دين رسيد

نخل بلند او چو خسان بر زمين زدند

طوفان بآسمان ز غبار زمين رسيد

باد آن غبار، چون به مزار نبى رساند

گرد از مدينه بر فلك هفتمين رسيد

يكباره جامه در خُم گردون به نيل زد

چون اين خبر به عيسى گردون نشين رسيد

پر شد فلك ز غلغله چون نوبت خروش

از انبيا به حضرت روح الامين رسيد

كرد اين خيال، وهمِ غلط كار، كان غبار

تا دامن جلال جهان آفرين رسيد

هست از ملال گرچه برى ذات ذوالجلال

او در دلست و هيچ دلى نيست بى ملال

صفحه 550

بن_د ش_شم

ترسم جزاى قاتل او چون رقم زنند

يكباره بر جريده رحمت قلم زنند

ترسم كزين گناه، شفيعانِ روز حشر

دارند شرم كز گنه خلق دم زنند

دست عتاب حق بدر آيد ز آستين

چون اهل بيت دست در اهل ستم زنند

آه از دمى كه با كفن خون چكان ز خاك

آل على چو شعله آتش علم زنند

فرياد از آن زمان كه جوانان اهل بيت

گلگون كفن به عرصه محشر قدم زنند

جمعى كه زد به هم صفشان شور كربلا

در حشر، صف زنان صف محشر به هم زنند

از صاحب حرم چه توقّع كنند باز

آن ناكسان كه تيغ به صيد حرم زنند

پس بر سنان كنند سرى را كه جبرئيل

شويد غبار گيسويش از آب سلسبيل

بن_د هفت_م

روزى كه شد به نيزه سر آن بزرگوار

خورشيد سر برهنه برآمد ز كوهسار

موجى به جنبش آمد و برخاست كوه كوه

ابرى به بارش آمد و بگريست زار زار

صفحه 551

گفتى تمام زلزله شد خاك مطمئن

گفتى فتاد از حركت چرخ بى قرار

عرش آن زمان به لرزه درآمد كه چرخ پير

افتاد در گمان كه قيامت شد آشكار

آن خيمه اى كه گيسوى حورش طناب بود

شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار

جمعى كه پاى محملشان داشت جبرئيل

گشتند بى عمارى و محمل، شترسوار

با آن كه سر زد اين عمل از امّت نبى

روح الامين ز روح نبى گشت شرمسار

وانگه ز كوفه خيل الم رو بشام كرد

نوعى كه عقل گفت قيامت قيام كرد

بن_د هشت_م

بر حربگاه چون ره آن كاروان فتاد

شورِ نشور و واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه، غلغله در شش جهت فكند

هم گريه بر ملايك هفت آسمان فتاد

هر جا كه بود آهويى از دشت پا كشيد

هر جا كه بود طايرى از آشيان فتاد

شد وحشتى كه شور قيامت زياد رفت

چون چشم اهل بيت بر آن كشتگان فتاد

صفحه 552

هر چند بر تن شهدا چشم كار كرد

بر زخم هاى كارى تيغ و سنان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان

بر پيكر شريف امام زمان فتاد

بى اختيار نعره هذا حسين از او

سر زد چنان كه آتش از او در جهان فتاد

پس با زبان پُر گله آن بضعة الرّسول

رو در مدينه كرد كه يا ايّها الرّسول

بن_د نه_م

اين كشته فتاده به هامون حسين تست

وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست

اين نخل تر، كز آتش جان سوز تشنگى

دود از زمين رساند به گردون حسين تست

اين ماهى فتاده به درياى خون كه هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست

اين غرقه محيط شهادت كه روى دشت

از موج خون او شده گلگون حسين تست

اين خشك لب فتاده دور از لب فرات

كز خون او زمين شده جيحون حسين تست

اين شاه كم سپاه كه با خيل اشك و آه

خرگاه زين جهان زده بيرون حسين تست

صفحه 553

اين قالب طپان كه چنين مانده بر زمين

شاه شهيد ناشده مدفون حسين تست

چون روى در بقيع به زهرا خطاب كرد

وحشِ زمين و مرغ هوا را كباب كرد

بن_د ده_م

اى مونس شكسته دلان حال ما ببين

ما را غريب و بى كس و بى آشنا ببين

اولاد خويش را كه شفيعان محشرند

در ورطه عقوبت اهل جفا ببين

در خلد بر حجاب دو كَوْن آستين فشان

و اندر جهان مصيبت ما بر ملا ببين

نى نى در او چو ابر خروشان به كربلا

طغيان سيل فتنه و موج بلا ببين

تن هاى تشنگان همه در خاك و خون نگر

سرهاى سروران همه بر نيزه ها ببين

آن سر كه بود بر سر دوش نبى مدام

بر نيزه اش به دوش مخالف جدا ببين

آن تن كه بود پرورشش در كنار تو

غلطان بخاك معركه كربلا ببين

يا بَضْعَةَ الرَّسول ز ابن زياد داد

كو خاك اهل بيتِ رسالت به باد داد

صفحه 554

بن_د يازده_م

خاموش محتشم كه دل سنگ آب شد

پيمانه صبر و خانه طاقت خراب شد

خاموش محتشم كه ازين حرف سوزناك

مرغ هوا و ماهى دريا كباب شد

خاموش محتشم كه ازين شعر خونچكان

در ديده اشك مستمعان خون ناب شد

خاموش محتشم كه از اين نظم گريه خيز

روى زمين به اشك جگرگون كباب شد

خاموش محتشم كه فلك بس كه خون گريست

دريا هزار مرتبه گلگون حباب شد

خاموش محتشم كه به سوز تو آفتاب

از آه سرد ماتميان ماهتاب شد

خاموش محتشم كه ز ذكر غم حسين

جبريل را ز روى پيمبر حجاب شد

تا چرخ سفله بود خطايى چنين نكرد

بر هيچ آفريده جفا اين چنين نكرد

بن_د دوازده_م

اى چرخ غافلى كه چه بيداد كرده اى

از كين چه ها درين ستم آباد كرده اى

بر طعنت اين بس است كه بر عترت رسول

بيداد كرد خصم و تو امداد كرده اى

صفحه 555

اى زاده زياد نكرد است هيچگه

نمرود اين عمل كه تو شدّاد كرده اى

كام يزيد داده اى از كشتن حسين

بنگر كرا به قتل كه دلشاد كرده اى

بهر خسى كه بار درخت شقاوت است

در باغ دين چه با گل شمشاد كرده اى

با دشمنان دين نتوان كرد آنچه تو

با مصطفى و حيدر كرّار كرده اى

حلقى كه سوده لعل لب خود نبى بر آن

آزرده اش ز خنجر پولاد كرده اى

ترسم ترا دمى كه به محشر درآورند

از آتش تو دود به محشر درآورند

«محتشم كاشانى»

صفحه 556

بخشى از اشعار برگزيده ع_رب_ى

عقبة بن عمر سهمى، نخستين مرثيه سرا(1)

إذَا الْعَيْنُ قَرَّتْ في الْحَياةِ وَ أَنْتُمْ

تَخافُونَ في الدُّنْيا فَأَظْلَمَ نُورُها

مَرَرْتُ عَلى قَبْرِ الْحُسَيْنِ بِكَرْبَلا

فَفاضَ عَلَيْهِ مِنْ دُمُوعي غَزيرُها

فَمازِلْتُ أُرْثيهِ وَ اَبْكي لِشَجْوِهِ

وَ يُسْعِدُ عَيْني دَمْعُها وَ زَفيرُها

وَ بَكَيْتُ مِنْ بَعْدِ الْحُسَيْنِ عَصائِبَ

أَطافُ بِهِ مِنْ جانِبيه قُبُورَها

سَلامٌ عَلى أَهْلِ الْقُبُورِ بِكَرْبَلا

وَ قَلَّ لَها مِنّي سَلامٌ يَزُورُها

سَلامٌ بِآصالِ الْعَشِىِّ وَ بِالضُّحى

ُؤَدِّيهِ نُكْباءُ الرِّياحِ وَ مورُها

وَ لا بَرَحَ الْوَفّادُ زُوَّارَ قَبْرِهِ

يَفوحُ عَلَيْهِم مِسْكُها وَ عَبيرُها(2)

گزيده اى از قصيده سيّد حميرى(3)

أُمْرُرْ عَلى جَدَثِ الْحُسَيْنِ

فَقُلْ لاَِعْظُمِهِ الزَّكِيَّةِ

پاورقي

1 . مطابق گفته شيخ طوسى وى نخستين كسى است كه براى امام حسين(عليه السلام) مرثيه سروده است. (امالى طوسى، ص 94). در ادب الطف (ج 1، ص 52) آمده است : عقبة بن عمر سهمى در اواخر قرن اوّل براى زيارت قبر امام حسين(عليه السلام) به كربلا آمد و كنار قبر آن حضرت، اين مرثيه را سرود.

2 . اعيان الشيعة، ج 8، ص 146 و بحارالانوار، ج 45، ص 242 .

3 . اسماعيل بن محمّد، شاعر اهل بيت، معروف به سيّد حميرى (متولّد 105 و متوفّاى 173)، وى چنان از قريحه سرشارى برخوردار بود كه اشعار وى زبانزد خاصّ و عام بوده است و در حضور امام صادق(عليه السلام)به مرثيه سرايى مى پرداخت. اشعار فوق از جمله اشعارى است كه توسّط ايشان در حضور امام صادق(عليه السلام)خوانده شد. (مراجعه شود به : الغدير، ج 2، ص 272 ; اعيان الشيعة، ج 3، ص 406 و الذريعة، ج 1، ص 333) .

صفحه 557

يا أَعْظُماً لازِلْتِ مِنْ

وَطْفاءِ ساكِبَة رَوِيَّةِ

ما لَذَّ عَيْشٌ بَعْدَ رَضِّ_

كِ بِالْجِيادِ الاَْعْوَجِيَّةِ

قَبْرٌ تَضَمَّنَ طَيِّباً

آباؤُهُ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ

آباؤُهُ أَهْلُ الرِّياسَةِ

وَالْخِلافَةِ وَ الْوَصِيَّةِ

وَ الْخَيْرِ وَ الْشِيَمِ الْمُهَذَّبَةِ

المُطَيَّبَةِ الرَّضِيَّةِ

فَإذا مَرَرْتَ بِقَبْرِهِ

فَأَطِلْ بِهِ وَقِفِ الْمَطِيَّةَ

وَ أبْكِ الْمُطَهَّرَ لِلْمُطَهَّرِ

وَ الْمُطَهَّرَةِ النَّقِيَّةِ

جَعَلُوا

ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّهِمْ

غَرَضاً كَما تُرمى الدَّرِيَّةُ

لَمْ يَدْعُهُمْ لِقِتالِهِ إِلاَّ

الْجُعالَةُ وَ الْعَطِيَّةُ

لَمّا دَعَوْهُ لِكَىْ تَحْكُمَ

فِيهِ اَوْلادُ الْبَغِيَّةِ

أَوْلادُ أَخْبَثِ مَنْ مَشى

مَرَحاً وَ أَخْبَثُهُمْ سَجِيَّةً

فَعَصاهُمُ وَ اَبَتْ لَهُ

نَفْسٌ مُعَزَّزَةٌ أَبِيَّةٌ

فَغَدَوْا لَهْ بِالسّابِغاتِ

عَلَيْهِمُ وَ الْمَشْرَفِيَّةُ

وَ الْبيضُ وَ الْيَلَبُ الَْيماني

وَ الطِّوالُ السَّمْهَرِيَّةُ

وَهُمُ أُلُوفٌ وَهْوَ في

سَبْعينَ نَفْسَ الْهاشِمَيَّةِ

فَلَقُوهُ في خَلَف لاَِحْمَدَ

مُقْبِلينَ مِنَ الثَّنِيَّةِ

مُسْتَيْقِنينَ بِأَنَّهُمْ سيقُوا

لاَِسْبابِ الْمَنِيَّةِ

يا عَيْنُ فَابْكي ما حَييتِ

عَلى ذَوِى الذِّمَمِ الْوَفِيَّةِ

لا عُذْرَ في تَرْكِ الْبُكاءِ

دَماً وَ اَنْتِ بِهِ حَرَيَّةُ(1)

پاورقي

1 . اعيان الشيعة، ج 3، ص 429 .

صفحه 558

گزيده اى از قصيده دعبل خزاعى(1)

أَفاطِمُ لَوْ خِلْتِ الْحُسَيْنَ مُجَدَّلا

وَ قَدْ ماتَ عَطْشاناً بِشَطِّ فُراتِ

إِذاً لَلَطَمْتِ الْخَدَّ فاطِمُ عِنْدَهُ

وَ أَجْرَيْتِ دَمْعَ الْعَيْنِ فِي الْوَجَناتِ

أَفاطِمُ قُوْمي يا ابْنَةَ الْخَيْرِ وَ انْدُبي

نُجُومَ سَماوات بِأَرْضِ فَلاةِ

قُبُورٌ بِكُوفانَ وَ اُخْرى بِطيبَة

وَ اُخْرى بِفَخٍّ نالَها صَلَواتي

قُبُورٌ بِبِطْنِ النَّهْرِ مِنْ جَنْبِ كَرْبَلا

مُعَرَّسُهُمْ فيها بِشَطِّ فُراتِ

تُوُفُّوا عِطاشاً بِالْعَراءِ فَلَيْتَني

تُوُفِّيتُ فيهِم قَبْلَ حينِ وَفاتي

إلَى اللهِ أَشْكُو لَوْعَةً عِنْدَ ذِكْرِهِمْ

سَقَتْني بِكَأْسِ الثَّكْلِ وَ الْفَضَعاتِ

إذا فَخَروا يَوْماً أَتَوْا بِمُحَمَّد

وَ جِبْريلَ وَ الْقُرْآنَ وَ السُّوَراتِ

وَ عَدُّوا عَلِيّاً ذَا الْمَناقِبِ وَ الْعُلا

وَ فاطِمَةَ الزَّهْراء خَيْرَ بَناتِ

وَ حَمْزَةَ وَ الْعَبّاسَ ذَا الدِّينَ وَ التُّقى

وَ جَعْفَرَهَا الطَيّارُ في الْحَجَباتِ

اُولئِكَ مَشْؤمُونَ هِنْداً وَ حَرْبَها

سُمَيَّةَ مِنْ نُوكي وَ مِنْ قَذَراتِ

هُمُ مَنَعُوا الآباءُ مِن أَخْذِ حَقِّهِمْ

وَ هُمْ تَرَكُوا الاَْبْناءَ رَهْنَ شَتاتِ

سَأَبْكيهِمْ ما حَجَّ للهِِ راكِبٌ

وَ ما ناحَ قُمْريٌ عَلَى الشَّجَراتِ

فَياعَيْنُ بَكِّيهِم وَجُودي بِعَبْرَة

فَقَدْ آنَ لِلتَّسْكابِ وَ الهَمَلاتِ

بَناتُ زِياد في الْقَصُورِ مَصُونَةٌ

وَ آلُ رَسُولِ اللهِ مُنْهَتَكاتِ

وَ آلُ زِياد فِي الْحُصونِ مَنيعَةٌ

وَ آلُ رَسُولِ اللهِ في الْفَلَواتِ

دِيارُ رَسُولِ اللهِ أَصْبَحْنَ بَلْقَعاً

وَ آلُ زِياد تَسْكُنُ الْحُجُراتِ

پاورقي

1 . دعبل بن على خزاعى (متولّد 148 ق، متوفّاى 246 ق) از شاعران زبردست و شجاعى كه با اشعار بديع و نغز خويش در اوج مظلوميّت اهل بيت به دفاع

از عترت طاهرين قيام كرد. و همواره مورد عنايت ويژه ائمّه اطهار(عليهم السلام) خصوصاً امام رضا(عليه السلام) قرار داشت. قصيده فوق معروف به قصيده «مدارس آيات» است كه در حضور امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) توسّط اين شاعر بلند آوازه اهل بيت قرائت شد و مورد تشويق و تحسين امام(عليه السلام) قرار گرفت. (مراجعه شود به : تاريخ ابن عساكر، حرف دال ; الغدير، ج 2، ص 349 و اعيان الشيعة، ج 6، ص 400) .

صفحه 559

وَ آلُ رَسُولِ اللهِ نُحفَ جُسُومُهُمْ

وَ آلُ زِياد غُلِّظَ الْقَصَراتِ

وَ آلُ رَسُولِ اللهِ تُدْمى نُحُورُهُمْ

وَ آلُ زِياد رَبَّةُ الْحَجَلاتِ

وَ آلُ رَسُولِ اللهِ تُسْبى حَريمُهُمْ

وَ آلُ زِياد آمَنُوا السَّرَباتِ

إذا وَتَرُوا مَدُّوا إلى واتِريهِم

أَكُفّاً مِنَ الاَْوْتارِ مُنْقَبَضاتِ

سَأَبْكيهِم ما ذَرَّ في الاَْرْضِ شارِقٌ

وَ نادى مُنادِي الْخَيْرِ لِلصَّلواتِ

وَ ما طَلَعَتْ شَمْسٌ وَ حانَ غُرُوبُها

وَ بِاللَّيلِ أَبْكيهِمْ وَ بِالْغَدَواتِ(1)

گزيده اى از قصيده ابن حمّاد عبدى

(2)مُصابُ شَهيدِ الطَّفِّ جِسْمي أنْحَلا

وَ كَدَّرَ مِنْ دَهْري وَ عَيْشي ماحَلا

فَما هَلَّ شَهْرُ الْعَشْرِ إِلاَّ تَجَدَّدَتْ

بِقَلْبي أَحْزانٌ تَوَسَّدُنِى الْبَلى

وَ أَذْكُرُ مَوْلايَ الْحُسَيْنَ وَ ما جَرى

عَلَيْهِ مِنَ الاَْرْجاسِ فِى طَفِّ كَرْبَلا

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 45، ص 257-258 .

2 . ابوالحسن على بن حمّاد از شاعران تواناى قرن چهارم و از معاصران شيخ صدوق و شيخ مفيد مى باشد. تاريخ ولادتش به اوايل قرن چهارم و تاريخ رحلتش به اواخر آن قرن بر مى گردد. نجاشى در كتاب رجال آورده است كه او را ديده است. مجموع اشعار وى به بيش از 2200 بيت مى رسد، از اين شاعر توانا اشعار جانسوزى در رثاى امام حسين(عليه السلام) به يادگار مانده است، و قصيده فوق و نيز قصيده بعدى از جمله قصايد اين شاعر است. (مراجعه شود

به : الغدير، ج 4، ص 153-171 ; رجال نجاشى، ص 171 ; تنقيح المقال، ج 2، ص 286 و زفرات الثقلين فى مآتم الحسين، شيخ محمّد باقر محمودى، ج 2، ص 159-160.

صفحه 560

فَوَاللهِ لا أَنْساهُ بِالطَّفِّ قائِلا

لِعِتْرَتِهِ الْغُرِّ الْكِرامِ وَ مَنْ تَلا

أَلا فَانْزِلُوا في هذِهِ الاَْرْضِ وَاعْلَمُوا

بِأَنّي بِها أُمْسي صَريعاً مُجَدَّلا

وَ أُسْقي بِها كَأْسُ الْمَنُونِ عَلى ظَما

وَ يُصْبِحُ جِسْمي بِالدِّماءِ مُغَسَّلا

وَ لَهْفي لَهُ يَدْعُوا اللِّئامَ تَأَمَّلُوا

مَقالي، يا شَرَّ الاَْنامِ وَ اَرْذَلا

أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنِّي ابْنُ بِنْتِ مُحَمَّد

وَ والِدي الْكَرّارُ لِلدِّينِ كُمَّلا

فَهَلْ سُنَّةً غَيَّرْتُها أَوْ شَريعَةً

وَ هَلْ كُنْتُ فِي دينِ الاْلهِ مُبَدِّلا؟

أَحَلَّلْتُ ما قَدْ حَرَّمَ الطُّهْرُ أَحْمَدُ

أَحَرَّمْتُ ما قَدْ كانَ قَبْلَ مُحَلَّلا

فَقالُوا لَهُ : دَعْ ما تَقُولُ فَاِنَّنا

سَنُسْقيكَ كَأْسَ الْمَوْتِ غَصْباً مُعَجَّلا

كَفِعْلِ أبيكَ الْمُرْتَضى بِشُيُوخِنا

وَ نَشْفي صُدوراً مِنْ ضَغائِنِكُمْ مَلا

فَأَثْنى إلى نَحْوِ النِّساءِ جَوادُهُ

وَ أَحْزانُهُ مِنْها الْفُؤادُ قَدِ امْتَلا

وَ نادى أَلا يا أَهْلَ بَيْتي تَصَبَّرُوا

عَلَى الضُّرِّ بَعْدي وَ الشَّدائِدِ وَ الْبَلا

صفحه 561

فَاِنِّي بِهذا الْيَوْمِ أَرْحَلُ عَنْكُمُ

عَلَى الرَّغْمِ مِنّي لا مَلالَ وَ لاَ قَلا

فَقُومُوا جَميعاً أَهْلَ بَيْتي وَ أسْرَعوا

اُوَدِّعُكُمْ وَ الدَّمْعُ فِي الْخَدِّ مَسْبَلا

فَصَبْراً جَميلا وَ اتَّقُوا اللهَ إِنَّهُ

سَيُجْزيكُمْ خَيْرَ الْجَزاءِ وَ أَفْضَلا

فَأَثْنى عَلى أَهْلِ الْعِنادِ مُبادِراً

يُحامي عَنْ دينِ الْمُهَيْمَنِ ذِي الْعُلا

وَ صالَ عَلَيْهِمْ كَالْهُزَبْرِ مُجاهِداً

كَفِعْلِ أَبيهِ لَنْ يَزِلَّ وَ يَخْذِلا

فَمالَ عَلَيْهِ الْقَوْمُ مِنْ كُلِّ جانِب

فَأَلْقَوْهُ عَنْ ظَهْرِ الْجَوادِ مُعَجَّلا

وَ خَرَّ كَريمُ السِّبْطِ يا لَكَ نَكْبَةٌ

بِها أَصْبَحَ الدِّينُ الْقَويمُ مُعَطَّلا

فَأَرْتَجَتِ السَّبْعُ الشِّدادُ وَ زَلْزَلَتْ

وَ ناحَتْ عَلَيْهِ الْجِنُّ وَ الْوَحْشُ في الْفَلا

وَ راحَ جَوادُ السِّبْطِ نَحْوَ نِسائِهِ

يَنُوحُ وَ يَنْعَى الظّاِمئُ الْمُتَرَمَّلا

خَرَجْنَ بَنِيّاتُ الْبَتُولِ حَواسِرا

فَعايَنَّ مُهْرَ السِّبْطِ وَ السَّرْجِ قَدْ خَلا

فَأَدْمَيْنَ بِاللَّطْمِ الْخُدودَ لِفَقْدِهِ

وَ أَسْكَبْنَ دَمْعاً حَرُّهُ لَيْسَ يَصْطَلى

صفحه 562

وَ لَمْ أَنْسَ زَيْنَبَ تَسْتَغيثُ سُكَيْنَةَ

أَخي كُنْتَ لي حِصْناً حَصيناً

وَ مَوْئِلا

أَخي يا قَتيلَ الاَْدْعِياءِ كَسَرْتَني

وَ أَوْرَثْتَني حُزْناً مُقيماً مُطَوَّلا

أَخي كُنْتُ اَرْجُو أَنْ اَكُونَ لَكَ الْفِدا

فَقَدْ خَبَتْ فيما كُنْتُ فيه اُؤَمِّلا

أَخي لَيْتَني أَصْبَحْتُ عُمْياً وَ لا أَرى

جَبينَكَ وَ الْوَجْهَ الْجَميلَ مُرَمَّلا

وَ تَدْعُو إِلَى الزَّهْراءِ بِنْتِ مُحَمَّد

أَيا اُمِّ رُكْني قَدْ وَهِىَ وَ تَزَلْزَلا

أَيا اُمِّ قَدْ أَمْسى حَبيبُكَ بِالْعَرا

طَريحاً ذَبيحاً بِالدِّماءِ مُغَسَّلا

أَيا اُمِّ نُوحِي فَالْكَريمُ عَلَى الْقِنا

يُلَوَّحُ كَالْبَدْرِ الْمُنيرِ إِذَا انْجَلى

وَ نُوحي عَلَى النَّحْرِ الْخَضيبِ وَ أَسْكُبي

دُمُوعاً عَلَى الْخَدِّ التَّريبِ الْمُرَمَّلا

وَ نُوحي عَلَى الْجِسْمِ التَّريبِ تَدُوسُهُ

خُيولُ بَني سُفْيانَ في أَرْضِ كَرْبَلا

وَ نُوحي عَلَى السَّجّادِ فِي الاَْسْرِ بَعْدَهُ

يُقادُ إِلَى الرِّجْسِ اللَّعينِ مُغَلّلا

فَيا حَسْرَةً ما تَنْقَضي وَ مُصيبَةٌ

إلى أَنْ نَرَى الْمَهْدِيَّ بِالنَّصْرِ أَقْبَلا

صفحه 563

إمامٌ يُقيمُ الدّينَ بَعْدَ خِفائِهِ

إمامٌ لَهُ رَبُّ السَّماواتِ فُضِّلا(1)

گزيده اى از قصيده ديگر ابن حمّاد

لَمْ أَنْسَ مَوْلايَ الْحُسَيْنَ بِكَرْبَلا

مُلْقىً طَريحاً بِالدِّماءِ رِمالا

وا حَسْرَتا كَمْ يَسْتَغيثُ بِجَدِّهِ

وَ الشِّمْرُ مِنْهُ يُقَطِّعُ الاَْوْصالا

وَ يَقُولُ : يا جَدّاهُ لَيْتَكَ حاضِرٌ

فَعَساكَ تَمْنَعُ دُونَنا الاَْنْذالا

وَ يَقُولُ لِلشِّمْرِ اللَّعينِ وَ قَدْ عَلا

صَدْراً تُرَبّى فى تُقى وَ دَلالا

وَاجْتَزَّ بِالْعَصُبِ الْمُهَنَّدِ رَأْسَهُ

ظُلْماً وَ هُزَّ بِرَأْسِهِ الْعَسّالا

وَ عَلابِهِ فَوْقَ السَّنانِ وَ كَبَّرُوا

للهِِ جَلَّ جَلالُهُ وَ تَعالى

فَارْتَجَّتِ السَّبْعُ الطِّباقُ وَ أَظْلَمَتْ

وَ تَزَلْزَلَتْ لِمُصابِهِ زِلْزالا

وَ بَكَيْنَ أَطْباقُ السَّماءِ وَ أَمْطَرَتْ

أَسْفاً لِمَصْرَعِهِ دَماً قَدْ سالا

يا وَيْلَكُمْ أَتُكَبِّرُونَ لِفَقْدِ مَنْ

قَتَلُوا بِهِ التَّكْبيرَ وَ التَّهْلالا

تَرَكُوهُ شَلْواً في الْفَلاةِ وَ صَيِّروا

لِلْخَيْلِ في جَسَدِ الْحُسَيْنِ مَجالا

وَ لَقَدْ عَجِبْتُ مِنَ الاْلهِ وَ حِلْمِهِ

في الْحالِ جَلَّ جَلالُهُ وَ تَعالى

كَفَرُوا فَلَمْ يَخْسَفْ بِهِمْ اَرْضاً بِما

فَعَلُوا وَ أَمْهَلَهُمْ بِهِ إِمْهالا

وَ غَدَا الْحِصانُ مِنَ الْوَقيعَةِ عارياً

يَنْعَى الْحُسَيْنَ وَ قَدْ مَضَى إِجْفالا

مُتَوَجِّهاً نَحْوَ الْخِيامِ مُخَضَّباً

بِدَمِ الْحُسَيْنِ وَ سَرْجُهُ قَدْ مالا

وَ تَقُولُ زَيْنَبُ : يا سُكَيْنَةُ قَدْ أَتى

فَرَسُ الْحُسَيْنِ فَانْظُري ذَا الْحالا

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 45، ص 261-262 .

صفحه 564

قامَتْ سُكَيْنَةُ عايَنَتْهُ مُحَمْحَماً

مُلْقَى الْعِنانَ فَأَعْوَلَتْ

إِعْوالا

فَبَكَتْ وَ قالَتْ : وا شَماتَةَ حاسِدي

قَتَلُوا الْحُسَيْنَ وَ أَيْتَموا الاَْطْفالا

يا عَمَّتا جاءَ الْحِصانُ مُخَضَّباً

بِدَمِ الشَّهيدِ وَ دَمْعُهُ قَدْ سالا

لَمّا سَمِعْنَ الطّاهِراتُ سُكَيْنَةَ

تَنْعَى الْحُسَيْنَ وَ تَظْهَرُ الاِْعْوالا

أَبَرَزْنَ مِنْ وَسَطِ الْخُدورِ صَوارخا

يَنْدُبْنَ سِبْطَ مُحَمَّد الْمِفْضالا

فَلَطَمْنَ مِنْهُنَّ الْخُدودَ وَ كُشِفَتْ

مِنْها الْوُجُوهُ وَ أَعْلَنَتْ إِعْوالا

وَ خَمُشْنَ مِنْهُنَّ الْوُجوهَ لِفَقْدِ مَنْ

نادَى مُناد فِي السَّماءِ وَ قالا

قُتِلَ الاْمامُ ابْنُ الاِْمامِ بِكَرْبَلا

ظُلْماً وَ قاسَى مِنْهُمُ الاَْهْوالا

وَ تَقُولُ : يا جَدّاهُ نَسْلُ اُمَيَّةَ

قَتَلُوا الْحُسَيْنَ وَ ذَبَّحُوا الاَْطْفالا

يا جَدَّنا فَعَلُوا عَلُوجُ اُمَيَّةَ

فِعْلا شَنِيعاً يَدْهَشُ الاَْفْعالا

يا جَدَّنا هذَا الْحُسَيْنُ بِكَرْبَلا

قَدْ بَضَّعُوهُ أَسِنَّةً وَ نِصالا

مُلْقًى عَلى شاطِي الْفُراتِ مُجَدَّلاً

في الْغاضِرِيَّةِ لِلْوَرَى أَمْثالا

ثُمَّ اسْتَباحُوا فِي الطُّفُوفِ حَريمَهُ

نَهَبُوا السَّراةَ وَ قَوَّضُوا الاَْحْمالا(1)

قصيده اى از شاعر ديگر

إذا جاءَ عاشُورا تَضَاعَفَ حَسْرَتي

لاِلِ رَسُولِ اللهِ، وَ انْهَلَّ عَبْرَتي

هُوَ الْيَوْمُ فيهِ اغْبَرَّتِ الاَْرْضُ كُلُّها

وُجُوماً عَلَيْهِمْ، وَ السَّماءُ اقْشَعَرَّتِ

مَصائِبَ ساءَتْ كُلَّ مَنْ كانَ مُسْلِماً

وَ لكِنْ عُيُونُ الْفاجِرينَ أَقَرَّتِ

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 45، ص 264-265 .

صفحه 565

إذا ذَكَرَتْ نَفْسي مُصيبةَ كَرْبَلا

وَ أَشْلاءَ سادات بِها قَدْ تَفَرَّتِ

أَضاقَتْ فُؤادِي، وَ اسْتَباحَتْ تِجارَتي

وَ عُظِّمَ كَرْبي، ثُمَّ عَيْشي أَمَرَّتِ

أُريقَتْ دِماءُ الْفاطِمِيِّينَ بِالْمَلاَْ

فَلَوْ عَقَلَتْ شَمْسُ النَّهارِ لَخَرَّتِ

ألا بِأبي تِلْكَ الدِّماءُ الَّتي جَرَتْ

بِأَيْدي كِلاب في الْجَحيمِ اسْتَقَرَّتِ

تَوابيتُ مِنْ نار عَلَيْهِمْ قَدْ اُطْبِقَتْ

لَهُمْ زَفْرَةٌ في جَوْفِها بَعْدَ زَفْرَةِ

فَشَتّانَ مَنْ فِي النّارِ قَدْ كانَ هكَذا

وَ مَنْ هُوَ فِي الْفِرْدَوْسِ فَوْقَ الاَْسَرَّةِ

بِنَفْسي خُدُودٌ فِي التُّرابِ تَعَفَّرَتْ

بِنَفْسي جُسُومٌ بِالْعَراءِ تَعَرَّتِ

بِنَفْسي رُؤُسٌ مُعْلِياتٌ عَلَى الْقَنا

إِلَى الشّامِ تُهْدى بارِقات الاَْسِنَّةِ

بِنَفْسي شَفاهٌ ذابِلاتٌ مِنَ الظَّما

وَ لَمْ تَحَظَّ مِنْ ماءِ الْفُراتِ بِقَطْرَةِ

بِنَفْسي عُيُونٌ غائِراتٌ سَواهِرُ

إِلَى الْماءِ مِنْها نَظْرَةٌ بَعْدَ نَظْرَةِ

بِنَفْسي مِنْ آلِ النَّبيِّ خَرائِدُ

حَواسِرُ لَمْ تَقْذِفْ عَلَيْهِمْ بِسَتْرَةِ

تُفيضُ دُمُوعاً بِالدِّماءِ مَشُوبَةٌ

كِقَطْرِ الْغَوادي مِنْ مَدافِعَ سَرَّةِ

عَلى خَيْرِ قَتْلى مِنْ كُهُول وَ فِتْيَة

مَصاليتُ أنْجاد إِذَا الْخَيْلُ كَرَّتِ

رَبيعُ الْيَتامى وَ الاَْرامِلَ فَابْكِها

مَدارِسُ لِلْقُرْآنِ

في كُلِّ سَحْرَةِ

وَ أعلامُ دِينِ الْمُصْطَفى، وَ وُلاتُهُ

وَ أصْحابُ قُرْبان وَ حَجٍّ وَ عُمْرَةِ

يُنادُونَ يا جَدَّاهُ أيَّةَ مِحْنَة

تَراهُ عَلَيْنا مِنْ اُمَيَّةَ مَرَّتِ

ضَغائِنَ بَدْر بَعْدَ سِتِّينَ اُظْهِرَتْ

وَ كانَتْ اُجَنَّتْ فِي الْحَشا وَ اُسَرَّتِ

شَهِدْتُ بِأَنْ لَمْ تَرْضَ نَفْسٌ بِهذِهِ

وَ فيها مِنَ الاِْسْلامِ مِثْقالُ ذَرَّةِ

كَأنّي بِبِنْتِ الْمُصْطَفى قَدْ تَعَلَّقَتْ

يَداها بِساقِ الْعَرْشِ، وَ الدَّمْعُ اَذَرَّتِ

وَ في حِجْرِها ثَوْبُ الْحُسَيْنِ مُضَرَّجاً

وَ عَنْها جَميعُ الْعالَمينَ بِحَسْرَةِ

تَقُولُ أيا عَدْلُ اقْضِ بَيْني وَ بَيْنَ مَنْ

تَعَدّى عَلَى ابْني بَعْدَ قَهْر وَ قَسْرَةِ

أجالُوا عَلَيْهِ بِالصَّوارِمِ وَ الْقَنا

وَ كَمْ جالَ فِيهِمْ مِنْ سِنان وَ شَفْرَةِ

عَلى غَيْرِ جُرْم، غَيْرَ إِنْكارِ بَيْعَة

لِمُنْسَلَخ مِنْ دينِ أحْمَدَ عُرَّةِ

صفحه 566

فَيُقْضى عَلى قَوْم عَلَيْهِ تَأَلَّبُوا

بِسُوءِ عَذابِ النّارِ مِنْ غَيْرِ فَتْرَةِ

وَ يُسْقَوْنَ مِنْ ماء صَديد إذا دَنا

شَوَى الْوَجْهُ وَ الاَْمْعاءُ مِنْهُ تَهَدَّدَتِ

مَوَدَّةُ ذِي الْقُرْبى رَعَوْها كَما تَرى؟

وَ قَوْلُ رَسُولِ اللهِ: اُوصي بِعِتْرَتي

فَكَمْ عَجْرَة قَدْ أتْبَعُوها بِعَجْرَة

وَ كَمْ غَدْرَة قَدْ أَلْحَقُوها بِغَدْرَة

هُمُ أوَّلُ الْعادينَ ظُلْماً عَلَى الْوَرى

وَ مَنْ سارَ فِيهِمْ بِالاَْذى وَ الْمَضَرَّةِ

مَضَوْا وَ انْقَضَتْ أيّامُهُمْ وَ عُهُودُهُمْ

سَوى لَعْنَةً باؤُا بِها مُسْتَمَرَّةِ(1)

منتخبى از قصيده ابن عرندس

(2) أيُقْتَلُ ظَمْآناً حُسَيْنٌ بِكَرْبَلا

وَ في كُلِّ عُضْو مِنْ أنامِلِهِ بَحْرُ؟

وَ والِدُهُ السّاقي عَلَى الْحَوْضِ في غَد

وَ فاطِمَةُ ماءُ الْفُراتِ لَها مَهْرُ

فَوالَهْفَ نَفْسي لِلْحُسَيْنِ وَ ما جَنى

عَلَيْهِ غَداةُ الطَّفِّ في حَرْبِهِ الشِّمْرُ

تَجَمَّعَ فيها مِنْ طُغاةِ اُمَيَّةَ

عِصابَةُ غَدْر لا يَقُومُ لَها عُذْرُ

فَلَمَّا الْتَقَى الْجَمْعانِ في أرْضِ كَرْبَلا

تَباعَدَ فِعْلُ الْخَيْرِ وَ اقْتَرَبَ الشَّرُّ

فَحاطُوا بِهِ في عَشْرِ شَهْرِ مُحَرَّم

وَ بيضُ الْمَواضِي في الاَْكُفِّ لَها شَمْرُ

پاورقي

1 . بحارالانوار، ج 45، ص 280 - 281. (نام شاعر نيامده است)

2 . شيخ صالح بن عبدالوهّاب بن عرندس حلّى، معروف به «ابن عرندس» از بزرگان شيعه است كه در فقه و اصول داراى تأليفاتى است و براى ائمّه اطهار(عليهم

السلام) مراثى و مدايحى سروده است، وى حدود سال 860 ق رحلت كرد و در حلّه به خاك سپرده شد. از جمله اشعار وى قصيده فوق، معروف به قصيده «رائيه» در ميان بزرگان معروف است، در هيچ مجلسى اين قصيده خوانده نمى شود، مگر آن كه امام زمان(عليه السلام) عنايت خاصّى به آن مجلس مى نمايد. (الغدير، ج 7، ص 14) .

صفحه 567

فَقامَ الْفَتى لَم_ّا تَشاجَرَتِ الْقَنا

وَ صالَ، وَ قَدْ اُودِيَ بِمُهْجَتِهِ الْحَرُّ

وَ جالَ بِطَرْف فِي الَْمجالِ كَأَنَّهُ

دَجَى اللَّيْلُ في لاَْلآءَ غَرَّتْهُ الْفَجْرُ

لَهُ اَرْبَعٌ لِلرِّيحِ فِيهِنَّ أَرْبَعٌ

لَقَدْ زانَهُ كَرٌّ وَ ما شَأْنُهُ الْفَرُّ

فَفَرَّقَ جَمْعَ الْقَوْمِ حَتّى كَأَنَّهُمْ

طُيُورُ بُغاث شَتَّ شَمْلَهُمُ الصَّقْرُ

فَأذْكَرَهُمْ لَيْلَ الْهَريرِ فَأَجْمَعَ الْكِلا

بُ عَلَى اللَّيْثِ الْهُزَبْرِ وَ قَدْ هَرُّوا

هُناكَ فَدَتْهُ الصّالِحُونَ بِأَنْفُس

يُضاعَفُ في يَوْمِ الْحِسابِ لَهَا الاَْجْرُ

وَ حادُوا عَنِ الْكُفّارِ طَوْعاً لِنَصْرِهِ

وَ جادَلَهُ بِالنَّفْسِ مِنْ سَعْدِهِ الْحُرُّ

وَ مَدُّوا إِلَيْهِ ذُبَّلا سَمْهَرِيَّةً

لِطُولِ حَياةِ السِّبْطِ في مَدِّها جُزْرُ

فَغادَرَهُ في مارِقِ الْحَرْبِ مارِقٌ

بِسَهْم لِنَحْرِ السِّبْطِ مِنْ وَقْعِهِ نَحْرُ

فَمالَ عَنِ الطَّرْفِ الْجَوادِ أَخُو النَّدَى

الْجَوادَ قَتيلا حَوْلَهُ يَصْهَلُ الْمُهْرُ

سَنانُ سِنان خارِقٌ مِنْهُ فِي الْحَشا

وَ صارِمُ شِمْر فِي الْوَرِيدِ لَهُ شَمْرُ

صفحه 568

تَجُرُّ عَلَيْهِ الْعاصِفاتُ ذُيُولَها

وَ مَنْ نَسْجِ أيْدِي الصّافِناتِ لَهْ طَمْرٌ

فَرَجَّتْ لَهُ السَّبْعُ الطِّباقُ، وَ زَلْزَلَتْ

رَواسِي جِبالِ الاَْرْضِ، وَ الْتَطَمَ الْبَحْرُ

فَيا لَكَ مَقْتُولا بَكَتْهُ السَّماءُ دَماً

فَمُغْبَرُّ وَجْهِ الاَْرْضِ بِالدَّمِ مُحْمَرُّ

مَلابِسُهُ فِي الْحَرْبِ حُمْرٌ مِنَ الدِّما

وَ هُنَّ غَداةَ الْحَشْرِ مِنْ سُنْدُس خُضْرُ

وَ لَهْفي لِزَيْنِ الْعابِدينَ، وَ قَدْ سَرى

أسيراً عَليلا لا يَفُكُّ لَهُ أسْرُ

وَ آلُ رَسُولِ اللهِ تُسْبى نِسائُهُمْ

وَ مِنْ حَوْلِهِنَّ السَّتْرُ يُهْتَكُ وَ الْخَدْرُ

سَبايا بِأَكْوارِ الْمَطايا حَواسِراً

يُلاحِظُهُنَّ الْعَبْدُ فِي النّاسِ وَ الْحُرُّ

فَوَيْلُ يَزِيدَ مِنْ عَذابِ جَهَنَّمَ

إِذا أقْبَلَتْ فِي الْحَشْرِ فاطِمَةُ الطُّهْرُ

مَلابِسُها ثَوْبٌ مِنَ السَّمِّ أسْوَدُ

وَ آخِرُ قان مِنْ دَمِ السِّبْطِ

مُحْمَرُّ

تُنادي وَ أبْصارُ الاَْنامِ شَواخِصُ

وَ فِي كُلِّ قَلْب مِنْ مَهابَتِها ذُعْرُ

صفحه 569

وَ تَشْكُو إِلَى اللهِ الْعَليِّ، وَ صَوْتُها

عَلِيٌّ وَ مَوْلانا عَلِىٌّ لَها ظَهْرٌ(1)

منتخبى ديگر از قصيده ابن عرندس

وَ فَجَّعَتْ قَلْبي بِالتَّفَرُّقِ مِثْلَما

فَجَّعَتْ اُمَيَّةُ بِالْحُسَيْنِ مُحَمَّدا

سِبْطِ النَّبِىِّ الْمُصْطَفَى الْهادِي الَّذي

أهْدَى الاَْنامَ مِنَ الضَّلالِ وَ أرْشَدا

وَ هُوَ ابْنُ مَوْلانا عَلِىِّ الْمُرْتَضى

بَحْرُ النَّدى، مَرْوِى الصَّدا، مُرْدِي الْعَدا

أَسْمَا الْوَرى نَسَباً وَ أَشْرَفُهُمْ أباً

وَ أَجَلُّهُمْ حَسَباً وَ أَكْرَمُ مُحْتَدا

بَحْرٌ طَما، لَيْثٌ حَمى، غَيْثٌ هَمى

صُبْحٌ أضا، نَجْمٌ هَدى، بَدْرٌ بَدا

ألسَّيِّدُ السَّنَدُ الْحُسَيْنُ أَعَمُّ أهْ_

لِ الْخافِقَيْنِ نَدىً وَ أسْمَحُهُمْ يَدا

لَمْ أنْسِهِ في كَرْبَلا مُتَلَظّياً

فِي الْكَرْبِ لا يَلْقى لِماء مَوْرِدا

وَ الْمِقْنَبُ الاْمَوَيُّ حَوْلُ خِبائَةِ

النَّبَويِّ، قَدْ مَلاََ الْفَدافِدُ، فُدْفَدا

وَ الْخَيْلُ عابِسَةُ الْوُجُوهِ كَأَنَّهَا

الْعِقْيانُ تَخْتَرِقُ الْعَجاجُ الاَْرْبَدا

حَتّى إِذا لَمَعَتْ بُرُوقُ صِفاحِها

وَ غَدَا الْجِبانُ مِنَ الرَّواعِدِ مُرْعِدا

صالَ الْحُسَيْنُ عَلَى الطُّغاةِ بِعَزْمِهِ

لاَ يَخْتَشى مِنْ شِرْبِ كاساتِ الرَّدا

فَكَأَنَّما فَتَكاتُهُ في جَيْشِهِمْ

فَتَكاتُ «حَيْدَرَ» يَوْمُ اُحْد فِي الْعَدى

جَيْشٌ يُريدُ رِضى يَزيدَ، عِصابَةٌ

غَصَبَتْ فَأَغْضَبَتِ الْعَليَّ وَ أحْمَدا

جَحَدُوا الْعَليَّ مَعَ النَّبِىِّ وَ خالَفُوا

الْهادِي الْوَصِىَّ وَ لَمْ يَخافُوا الْمَوْعِدا

وَ مِنَ الْعَجائِبِ اَنَّ عَذْبَ فُراتِها

تَسْرِي مُسَلْسَلَةً وَ لَنْ تَتَقَيَّدا

پاورقي

1 . الغدير، ج 7، ص 15-17 .

صفحه 570

طام وَ قَلْبُ السِّبْطِ ظام نَحْوُهُ

وَ أبُوهُ يُسْقِي النّاسَ سَلْسَلَهُ غَدا

شَمْسٌ عَلى فَلَك وَ طَوْعُ يَمينِهِ

قَمَرٌ يُقابِلُ فِي الظَّلامِ الْفَرْقَدا

وَ السيِّدُ الْعَبّاسُ قَدْ سَلَبَ الْعَدا

عَنْهُ اللِّباسُ وَ صَيَّرُوهُ مُجَرَّدا

وَ ابْنُ الْحُسَيْنُ السِّبْطِ ظَمْآنَ الْحَشا

وَ الْماءُ تَنْهَلُهُ الذِّئابُ مُبَرَّدا

كَالْبَدْرِ مَقْطُوعُ الْوَريدِ لَهُ دَمٌ

أمْسىْ عَلى تَرْبِ الصَّعيدِ مُبَدَّدا

وَ السّادَةُ الشُّهَداءُ صَرْعى فِي الْفَلا

كُلٌّ لاَِحْقافِ الرِّمالِ تَوَسّدا

فَأُولِئكَ الْقَوْمُ الَّذينَ عَلى هُدىً

مِنْ رَبِّهِمْ فَمَنِ اقْتَدى بِهِمُ اهْتَدى

وَالسِّبْطُ حَرّانُ الْحَشا لِمُصابِهِمْ

حَيْرانُ لا يَلقى نَصيراً مُسْعِدا

حَتّى إِذَا اقْتَرَبَتْ أَباعيدُ الرَّدى

وَ حَياتُهُ مِنْهَا الْقَريبُ تَبَعَّدا

دارَتْ عَلَيْهِ عُلُوجُ آلِ اُمَيَّةَ

مِنْ كُلِّ ذِي نَقْص يَزيدُ تَمَرُّدا

فَرَمَوْهُ عَنْ صُفْرِ القَسيِّ بِأَسْهُم

مِنْ غَيْرِ

ما جُرْم جَناهُ وَ لاَ اعْتَدا

فَهَوَى الْجَوادُ عَنِ الْجَوادِ فَرَجَّتِ

السَّبْعُ الشِّدادُ وَ كانَ يَوْماً أنْكَدا

وَ احْتَزَّ مِنْهُ الشِّمْرُ رَأساً طالَما

أمْسى لَهُ حِجْرُ النُّبُوَّةِ مَرْقَدا

فَبَكَتْهُ أَمْلاكُ السَّماواتِ الْعُلى

وَ الدَّهْرُ باتَ عَلَيْهِ مَشْقُوقُ الرِّدا

وَالْوَحْشُ صاحَ لِما عَراهُ مِنَ الاْسى

وَ الطَّيْرُ ناحَ عَلى عَزاهُ وَ عَدَّدا

وَ سَرْوا بِزَيْنِ الْعابِدينَ السّاجِدِ

الْباكِي الْحَزينِ، مُقَيَّداً وَ مُصَفَّدا

وَ سُكَيْنَةُ سَكَنَ الاْسى فِي قَلْبِها

فَغَدا بِضامِرِها مُقيماً مُقْعَدا

وَ أسالَ قَتَلُ الطَّفِّ مِدْمَعَ زَيْنَب

فَجَرى، وَ وَسَطُ الْخَدِّ مِنْها خُدِّدا

فَلاَلْعَنَنَّ بَني اُمَيَّةَ ما حَدا

حاد، وَ ما غارَ الْحَجيجُ وَ أنْجَدا

وَ لاَلْعَنَنَّ يَزيدَها وَ زِيادَها

وَ يَزيدُها رَبِّي عَذاباً سَرْمَدا

صفحه 571

وَ لاََبْكِيَنَّ عَلَيْكَ يَابْنَ مُحَمَّد

حَتّى اُوَسَّدَ فِي التُّرابِ مُلَحَّدا(1)

گزيده اى از قصيده ميميّه سيّد جعفر حلّى(ره)(2)

وَجْهُ الصَّباحِ عَلَىَّ لَيْلٌ مُظْلِمٌ

وَ رَبيعُ اَيّامى عَلَىَّ مُحَرَّمُ

وَ اللَّيْلُ يَشْهَدُ لى بِاَنّي ساهِرٌ

اِنْ طابَ لِلنّاسِ الرُّقادُ فَهَوَّمُوا

مِنْ قُرْحَة لَوْ اَنَّها بِيَلْمَلَم

نُسِفَتْ جَوانِبُهُ وَ ساخَ يَلْمَلَمُ

ما خِلْتُ اَنَّ الدَّهْرَ مِنْ عاداتِهِ

تَرْوَى الْكِلابُ بِهِ وَ يَظْمَى الضَّيْغَمُ

وَ يُقَدَّمُ الاُْمَوِىُّ وَ هُوَ مُؤَخَّرٌ

وُ يُؤَخَّرُ الْعَلَوِىُّ وَ هُوَ مُقَدَّمُ

مِثْلُ ابْنِ فاطِمَةَ يَبيتُ مُشَرَّداً

وَ يَزيدُ في لَذّاتِهِ مُتَنَعِّمُ

پاورقي

1 . الغدير، ج 7، ص 20-22 .

2 . سيد جعفر حلّى (متولّد 1277 و متوفّاى 1315) مردى فاضل، اديب و شاعر بود; وى داراى ديوان شعرى است كه اشعار گوناگونى در آن است. (رجوع كنيد به : اعيان الشيعة، ج 4، ص 97) .

صفحه 572

وَ يُضَيَّقُ الدُّنْيا عَلَى ابْنِ مُحَمَّد

حَتّى تَقاذَفَهُ الْفَضاءُ الاَْعْظَمُ

خَرَجَ الْحُسَيْنُ مِنَ الْمَدينَةِ خائِفاً

كَخُرُوجِ مُوسى خائِفاً يَتَكَتَّمُ

وَ قَدِ انْجَلى عَنْ مَكَّة وَ هُوَ ابْنُها

وَ بِهِ تَشَرَّفَتِ الْحَطيمُ وَ زَمْزَمُ

نَزَلُوا بِحَوْمَةِ كَرْبَلا فَتَطَلَّبَتْ

مِنْهُمْ عَوائِدَهَا النّسُورُ الْحُوَّمُ

وَ تَباشَرَ الْوَحْشُ الْمُثارُ اَمامَهُمْ

اَنْ سَوْفَ يَكْثُرُ شِرْبُهُ وَ الْمَطْعَمُ

طُمِعَتْ اُمَيَّةُ حينَ قَلَّ عَديدُهُمْ

لِطَليقِهِمْ فِى الْفَتْحِ اَنْ يَسْتَسْلِمُوا

وَ رَجَوْا مَذَلَّتَهُمْ فَقُلْنَ رِماحُهُمْ

مِنْ دُونَ ذلِكَ اَنْ تَنالَ الاَْنْجُمُ

وَقَعَ الْعَذابُ

عَلى جُيُوشِ اُمَيّةَ

مِنْ باسِل هُوَ فِى الْوَقايِعِ مُعْلِمٌ

عَبَسَتْ وُجُوهُ الْقَوْمِ خَوْفَ الْمَوْتِ

وَ الْعَبّاسُ فيهِمْ ضاحِكٌ يَتَبَسَّمُ

قَلَبَ الَْيمينَ عَلَى الشِّمالِ وَ غاصَ فِى

الاَْوْساطِ يَحْصِدُ لِلرُّؤُسِ وَ يَحْطِمُ

وَ ثَنى اَبُوالْفَضْلِ الْفَوارِسَ نُكَّصاً

فَرَاَوْا اَشَدَّ ثَباتِهِمْ اَنْ يُهْزَمُوا

صفحه 573

صَبَغَ الْخُيُولَ بِرُمْحِهِ حَتّى غَدا

سِيّانِ اَشْقَرُ لَوْنُها وَ الاَْدْهَمُ

بَطَلٌ تَوَرَّثَ مِنْ اَبيهِ شَجاعَةً

فيها اُنُوفُ بَنِى الضَّلالَةِ تُرْغَمُ

حامِى الظَّعينَةِ اَيْنَ مِنْهُ رَبيعَةٌ

اَمْ اَيْنَ مِنْ عُليا اَبيهِ مُكَدَّمُ

فِى كَفِّهِ الْيُسْرَى السِّقآءُ يُقِلُّهُ

وَ بِكَفِّهِ الُْيمْنَى الْحِسامُ الُْمخْذَمُ

مِثْلُ السَّحابَةِ لِلْفَواطِمِ صَوْبُهُ

فَيُصيبُ حاصِبَهُ الْعَدُوَّ فَيُرْجَمُ

قَسَماً بِصارِمِهِ الصَّقيلِ وَ اِنَّنَى

فى غَيْرِ صاعِقَةِ السَّماءِ لا أُقْسِمُ

لَوْ لاَ الْقَضا لَمحَىَ الْوُجُودَ بِسَيْفِهِ

وَاللهُ يَقْضى ما يَشآءُ وَ يَحْكُمُ

وَ هَوى بِجَنْبِ الْعَلْقَمِىِّ فَلَيْتَهُ

لِلشّارِبينَ بِهِ يُدافُ الْعَلْقَمُ

فَمَشى لِمَصْرَعِهِ الْحُسَيْنُ وَ طَرْفُهُ

بَيْنَ الْخِيامِ وَ بَيْنَهُ مُتَقَسِّمُ

اَلْفاهُ مَحْجُوبَ الْجَمالِ كَاَنَّهُ

بَدْرٌ بِمُنْحَطَمِ الْوَشيجِ مُلَثَّمُ

فَاَكَبَّ مُنْحَنِياً عَلَيْهِ وَ دَمْعُهُ

صَبَغَ الْبَسيطَ كَاَنَّما هُوَ عَنْدَمُ

صفحه 574

قَدْ رامَ يَلْثَمُهُ فَلَمْ يَرَ مَوْضِعاً

لَمْ يُدْمِهِ عَضُّ السِّلاحِ فَيَلْتَمُ

نادى وَ قَدْ مَلاََ الْبَوادى صَيْحَةً

صُمُّ الصُّخُورِ لِهَوْلِها تَتَأَلَّمُ

ءَأُخَىَّ مَنْ يَحْمي بَناتِ مُحَمَّد

اِنْ صِرْنَ يَسْتَرْحِمْنَ مَنْ لا يَرْحَمُ

هذا حُسامُكَ، مَنْ يُذِلُّ بِهِ الْعَدى؟

وَ لِواكَ هذا مَنْ بِهِ يَتَقَدَّمُ

هَوَّنْتَ يَا ابْنَ اَبى مَصارِعَ فِتْيَتى

وَ الْجُرْحُ يُسْكِنُهُ الَّذى هُوَ آلَمُ(1)

قصيده اى از يكى از بزرگان

اِنْ كانَ عِنْدَكَ عَبْرَةٌ تُجْريها

فَانْزِلْ بِاَرْضِ الطَّفِّ كَىْ تَسْقيها

فَعَسى تَبُلُّ بِها مَضاجِعَ صَفْوَة

ما بَلَّتِ الاَْكْبادُ مِنْ جاريها

وَ لَقَدْ مَرَرْتُ عَلى مَنازِلَ عِصْمَة

ثِقْلُ النُّبُوَّةِ كانَ اُلْقِىَ فيها

فَبَكَيْتُ حَتّى خِلْتُها سَتُجيبُنى

بِبُكآئِها حَزَناً عَلى اَهْليها

وَ ذَكَرْتُ اِذْ وَقَفَتْ عَقيلَةُ حَيْدَر

مَذْهُولَةً تُصْغي لِصَوْتِ اَخيها

بِاَبِى الَّتي وَرَثَتْ مَصائِبَ اُمِّها

فَغَدَتْ تُقابِلُها بِصَبْرِ اَبيها

لَمْ اَنْسَ اِذْ هَتَكُوا حِماها فَانْثَنَتْ

تَشْكُوا لَواعِجَها اِلى حاميها

پاورقي

1 . منتهى الآمال، ج 1، 847-885 .

صفحه 575

تَدْعُوا فَتَحْتَرِقُ الْقُلُوبَ كَاَنَّما

يَرْمي حَشاها جَمْرَةً مِنْ فيها

هذي نِساؤُكَ مَنْ يَكُونُ اِذْ اُسِرَتْ

فِى الاَْسْرِ سائِقُها وَ مَنْ حاديها

اَيَسُوقُها زَحْرٌ بِضَرْبِ مُتُونِها

وَ الشِّمْرُ يَحْدُوها بِسَبِّ

اَبيها

عَجَباً لَها بِالاَْمْسِ اَنْتَ تَصُونُها

وَ الْيَوْمُ الُ اُمَيَّةَ تُبْديها

حَسْرى وَ عَزَّ عَلَيْكَ اَنْ لَمْ يَتْرُكُوا

لَكَ مِنْ ثِيابِكَ ساتِراً يَكْفيها

وَ سَروْا بِرَأْسِكَ فِي الْقَنا وَ قُلُوبُها

تَسْمُو اِلَيْهِ وَ وَجْدُها يُضْنيها

اِنْ اَخَّرُوهُ شَجاهُ رُؤْيَةُ حالِها

اَوْ قَدَّمُوهُ فَحالُهُ يُشْجيها(1)

شعرى از سيد محمّد حسين قزوينى(ره)(2)

وَ مُخَدَّرات مِنْ عَقائِلِ اَحْمَدَ

هَجَمَتْ عَلَيْها الْخَيْلُ في اَبْياتِها

مِنْ ثاكِل حَرَّي الْفُؤادِ مَروُعَةً

اَضْحَتْ تُجاذِبُهَا الْعِدى حِبْراتِها

وَ يَتيمَة فَزَعَتْ لِجِسْمِ كَفِيلِها

حَسْرَى الْقِناعِ تَعُجُّ فى اَصْواتِها

اَهْوَتْ عَلى جِسْمِ الْحُسَيْنِ وَ قَلْبُهَا

الْمَصْدُوعُ كادَ يَذُوبُ مِنْ حَسْراتِها

وَقَعَتْ عَلَيْهِ تَشُمُّ مَوْضِعَ نَحْرِها

وَ عُيُونُها تَنْهَلُّ فى عَبْراتِها

تَرْتاعُ مِنْ ضَرْبِ السّياطِ فَتَنْثَني

تَدْعُو سَرايا قَوْمِها وَ حُماتِها

اَيْنَ الْحِفاظُ وَ في الطُّفُوفِ دِمائُكُمْ

سُفِكَتْ بِسَيْفِ اُمَيَّة وَ قَناتِها

اَيْنَ الْحِفاظُ وَ هذِهِ اَشْلاؤُكُمْ

بَقِيَتْ ثَلاثاً فِي هَجِيرِ فَلاتِها

پاورقي

1 . منتهى الآمال، ج 1، ص 850-851. (نام اين شاعر، ذكر نشده است)

2 . سيد محمّد حسين قزوينى در سال 1295 ق در نجف به دنيا آمد; وى به دانش و تحقيق و انديشه استوار، شهرت داشت. وفات او در 28 ذى الحجّه سال 1365 ق واقع شد (ادب الطف، جواد شبّر، ج 9، ص 162).

صفحه 576

اَيْنَ الْحِفاظُ وَ هذِهِ اَطْفالُكُمْ

ذُبِحَتْ عِطاشاً فى ثَرَى عَرَصاتِها

اَيْنَ الْحِفاظُ وَ هذِهِ فَتَياتُكُمْ

حُمِلَتْ عَلَى الاَْقْتابِ بَيْنَ عِداتِها(1)

گزيده اى از قصيده شيخ خليعى

(2) فَأُقَبِّلُ النَّحْرَ الْخَضيبَ وَ أَمْسَحُ

الْوَجْهَ التَّريبَ مُضَمَّخاً وَ مُرَمَّلا

وَ يَقُومُ سَيِّدُنَا النَّبِىُّ وَ رَهْطُهُ

مُتَلَهَّفاً مُتَأَسَّفاً مُتَقَلْقَلا

فَيَرىَ الْغَريبَ الْمُسْتَضامَ النّازِحَ

الاَْوْطانَ مُلْقىً في الثَّرى ما غُسِّلا

وَ تَقُومُ آسِيَةُ وَ تَأْتي مَرْيَمُ

يَبْكينِ مِنْ كَرْبي بِعَرْصَةِ كَرْبَلا

وَ يَطُفْنَ حَوْلي نادِباتِ الْجِنِّ إِشْفا

قاً عَلَيَّ يَفِضْنَ دَمْعاً مَسْبَلا

وَ تَضِجُّ أَمْلاكُ السَّمَاءِ لِعَبْرَتي

وَ تَعُجُّ بِالشَّكْوى إِلى رَبِّ الْعُلى

وَ أَرى بَناتي يَشْتَكينَ حَواسِرا

نَهْبَ الْمَعاجِرِ، والِهات ثُكِّلا

وَ أَرى إمامَ الْعَصْرِ بَعْدَ أبيهِ في

صَفْدِ الْحَديدِ مُغَلَّلا وَ مُعَلَّلا

وَ أَرى كَريمَ مُؤَمَّلي في ذابِل

كَالْبَدْرِ في ظُلَمِ الدَّياجي يَجْتَلي

يَهْدي إلَى الرِّجْسِ اللَّعينِ فَيَشْتَفي

مِنْهُ فُؤادٌ بِالْحُقُودِ قَدِ امْتَلا

وَ يَظِلُّ يَقْرَعُ مِنْهُ ثَغْراً طالَما

قِدَماً تُرَشِّفُهُ النَّبِىُّ وَ قُبِّلا(3)

پايان

پاورقي

1 . منتهى الآمال، ج 1، ص 852 .

2 . شيخ حسن خليعى، شاعر و اديب زبردستى بود و شعر او از

بهترين اشعار است. (اعيان الشيعة، ج 5، ص 63) خليعى شعر فوق را به عنوان زبان حال حضرت زهرا(عليها السلام) درباره امام حسين(عليه السلام) سروده است.

3 . بحارالانوار، ج 45، ص 260 .

صفحه 577

فهرست آيات

إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللهِ... 75

إِنَّ اللهَ اصْطَفَى آدَمَ وَنُوحاً وَآلَ إِبْرَاهِيمَ وَآلَ عِمْرَانَ عَلَى الْعَالَمِينَ * ذُرِّيَّةً... 447

إِنَّا للهِِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ... 353، 357

إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإ فَتَبَيَّنُوا... 134

إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الاَْبْتَرُ 166

إِنَّمَا يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً 328

إِنَّ وَلِيِّىَ اللهُ الَّذِى نَزَّلَ الْكِتَابَ وَهُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحِينَ... 427

إِنِّى تَوَكَّلْتُ عَلَى اللهِ رَبِّى وَرَبِّكُمْ مَّا مِنْ دَابَّة إِلاَّ هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا... 436

أعُوذُ بِرَبِّى وَرَبِّكُمْ مِّنْ كُلِّ مُتَكَبِّر لاَّ يُؤْمِنُ بِيَوْمِ الْحِسَابِ... 431

أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللهِ وَبِرَسُولِهِ وَلاَ يَأْتُونَ الصَّلاَةَ إِلاَّ وَهُمْ كُسَالَى... 342

فَاسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ الْحِجابِ... 127

فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ وَشُرَكَاءَكُمْ ثُمَّ لاَ يَكُنْ أَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً ثُمَّ اقْضُوا... 427

فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفاً يَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِى مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ... 339

فَلاَ تَخْشَوْا النَّاسَ وَاخْشَوْنِ... 312

فَلَوْلاَ كَانَ مِنْ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ أُوْلُوا بَقِيَّة يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسَادِ... 239

فَمَا بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّمَاءُ وَالاَْرْضُ وَمَا كَانُوا مُنظَرِينَ... 74

فَمَنْ نَّكَثَ فَإِنَّمَا يَنْكُثُ عَلَى نَفْسِهِ... 380، 381، 393

قُلْنَا يَا نَارُ كُونِى بَرْداً وَسَلاَماً عَلَى إِبْرَاهِيمَ... 440، 441

صفحه 578

كَانُوا لاَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْ مُّنكَر فَعَلُوهُ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ... 239

كُلُّ نَفْس ذَائِقَةُ الْمَوْتِ وَإِنَّمَا تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ... 353

كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّة أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنكَرِ... 240

لاَ يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَلاَ كَبِيرَةً إِلاَّ أَحْصَاهَا... 288

لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِى إِسْرَائِيلَ عَلَى لِسَانِ دَاوُودَ... 312

لَوْلاَ يَنْهَاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ وَالاَْحْبَارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الاِْثْمَ... 312

لَوْلاَ يَنْهَاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ وَالاَْحْبَارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الاِْثْمَ وَأَكْلِهِمْ السُّحْتَ... 244

وَاتْلُ عَلَيْهِمْ، وَ اذْكُرْ فِى الْكِتابِ... 42

وَاذْكُرْ عِبادَنا إِبْراهِيمَ

وَ إِسْحقَ وَ يَعْقُوبَ اُولِى الاَْيْدِى وَ الاْبْصارِ... 43

وَاذْكُرْ فِى الْكِتابِ إِبْراهِيمَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيّاً... 43

وَاذْكُرْ فِى الْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ... 43

وَاذْكُرْ فِى الْكِتابِ مُوسى إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولا نَبِيّاً... 43

وَ أعُوذُ بِرَبِّى وَرَبِّكُمْ أَنْ تَرْجُمُونِ... 431

وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْض يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ... 312

وَكَلِمَةُ اللهِ هِىَ الْعُلْيَا... 232

وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّى أَنْ يَهْدِيَنِى سَوَاءَ السَّبِيلِ... 340

وَمَا ظَلَمُونَا وَلَكِنْ كَانُوا أَنفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ... 406

وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْري نَفْسَهُ... 176

وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ... 183

وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيُشْهِدُ اللهَ عَلَى مَا فِى قَلْبِهِ... 183

وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ... 75

وَيْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَة لُّمَزَة * الَّذِى جَمَعَ مَالا وَعَدَّدَهُ * يَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ * كَلاَّ... 98

يُرَاءُونَ النَّاسَ وَلاَ يَذْكُرُونَ اللهَ إِلاَّ قَلِيلا * مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ... 342

صفحه 579

فهرست روايات1

آتانى رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) بَعْدَ ما فارَقْتُكَ فَقالَ: يا حُسَيْنُ!... 264

اِئْتُوني بِثَوْب لا يُرْغَبُ فيهِ، اَلْبِسُهُ غَيْرَ ثِيابِي، لا... 464

أَباعَبْدِالرَّحْمنِ! أَنَا أُبايِعُ يَزيدَ وَ اَدْخُلُ في صُلْحِهِ 341

أَبْشِرْ يَابْنَ الزَّرْقاءِ بِكُلِّ ما تَكْرَهُ مِنَ الرَّسُولِ(صلى الله عليه وآله) يَوْمَ... 328

أَتاني رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) بَعْدَ ما فارَقْتُكَ، فَقالَ: يا 264، 357

أَتاني كِتابُكَ، وَ أَنَا بِغَيْرِ الَّذِي بَلَغَكَ عَنّي جَديرٌ،... 293

أَتَتْني بَيْعَةُ أَرْبَعينَ أَلْفاً يَحْلِفُونَ لِي بِالطَّلاقِ وَ الْعِتاقِ 261، 354

إِتَّقُوا اللّهَ رَبَّكُمْ وَ لا تَقْتُلُوني، فَإِنَّهُ لا يَحِلُّ... 424

اُثْنِي عَلَى اللّهِ أَحْسَنَ الثَّناءِ، وَ أَحْمَدُهُ عَلَى السَّرّاءِ... 401

اِجْلِسُوا رَحِمَكُمُ اللّهُ وَ جَزاكُمُ اللّهُ خَيْراً اَلا وَ... 418

اِذا اُدِّيَتْ وَ اُقِيمَتْ، إِسْتَقامَتِ الْفَرائِضُ كُلُّها هَيِّنُها وَ... 244

اِذا اَرَدْتَ أَنْ تَعْلَمَ مَنْ غَلَبَ وَ دَخَلَ وَقْتُ... 237، 496

اِذَا بَلَغَ

بَنُو أَبِي الْعَاصِ ثَلثِينَ رَجُلا جَعَلُوا مَالَ اللهِ دُوَلا وَ عِبَادَهُ خَوَلا 198

إِذا غَدَوْتَ إِلَى الْجِهادِ فَاطْلُبْ لِهؤُلاءِ الاَْطْفالِ قَليلا مِنَ 452

إِذاً أُخْبِرُكَ أَبابَكْرُ، إِنّي أَظُنُّ بِأَنَّ مُعاويةَ قَدْ ماتَ،... 316

اِذَنْ لا نُبالي بِالْمَوْتِ 18

اِرْجَعْ اِلَيْهِمْ فَاِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تُؤَخِّرَهُمْ إِلى غُدْوَة وَ... 399

أَرْجُو أَنْ يَكُونَ خَيْراً ما أَرادَ اللهُ بِنا، قُتِلْنا... 268

صفحه 580

أرْجو أنْ اَكُونَ اَنَا وَ اَنْتَ فى دَرَجَةِ الشُّهَداءِ;... 264

اِسْمَعُوا مَقالَتِي وَاكْتُبُوا قَوْلي ثُمَّ ارْجِعُوا اِلى اَمْصارِكُمْ وَ 302

اِشْتَدَّ غَضَبُ اللّهِ عَلَى الْيَهُودِ إِذْ جَعَلُوا لَهُ وَلَداً،... 442

اِعْتَبِرُوا أَيُّهَا النّاسُ بِما وَعَظَ اللّهُ بِهِ أَوْلِياءَهُ... 309

أَعَلى قَتْلي تَجْتَمِعُونَ، أَما وَاللّهِ لا تَقْتُلُونَ بَعْدي عَبْداً... 486

إِعْلَمُوا، أَنَّكُمْ خَرَجْتُمْ مَعي لِعِلْمِكُمْ أَنِّي أَقْدِمُ عَلى قَوْم 404

أُفٍّ لِهذَا الْكَلامِ أَبَداً ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الاَْرْضُ!... 344

أَلا إِنْهَضُوا، فَقَدْ سَخَطَ عَلَيْكُمْ رَبُّكُمْ، وَ لا تَرْجِعُوا... 509

اَلا تَرَوْنَ اِلَى الْحَقِّ لا يُعْمَلُ بِهِ، وَ اِلَى... 236، 247

أَلا قَدْ أَعْذَرْتُ وَ أَنْذَرْتُ، اَلا إِنِّي زاحِفٌ بِهذِهِ... 267

اَلا وَ إِنَّ الدَّعِىَّ ابْنَ الدَّعِيِّ قَدْ تَرَكَني بَيْنَ السِّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ، هَيْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّة... 18

أَلا وَ إِنِّي قَدْ دَعَوْتُكُمْ إِلى قِتالِ هؤُلاءِ الْقَوْمِ لَيْلا وَ نَهاراً وَ سِرّاً وَ إِعْلاناً... 151

أَلَسْتَ قَاتِلَ حُجْر، وَ أَصْحابَهُ الْعابِدِينَ الُْمخْبِتِينَ، اَلَّذِينَ كَانُوا يَسْتَفْظِعُونَ 195

اَلْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ سَيِّدا شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ... 36

اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذى اِخْتارَنا لِنَفْسِهِ، وَارْتَضانا لِدِينِهِ وَاصْطَفانا عَلى خَلْقِهِ، 272

اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذِي خَلَقَ الدُّنْيا فَجَعَلَها دارَ فَناء وَ زَوال، 423

اَلْحَمْدُلِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ. أَما إِنِّي قَدْ كُنْتُ أَسْأَلُ اللهَ... 506

اَلْحَمْدُلِلّهِ ما شاءَ اللّهُ، وَ لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّهِ،... 355

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ! أَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ فاطِمَةَ،... 329

اللّهُمَّ اجْعَلْ لَنا لِشيعَتِنا عِنْدَكَ مَنْزِلا كَريماً، وَ اجْمَعْ... 394

اَللّهُمَّ اشْهَدْ عَلى هؤُلاءِ الْقَوْمِ، فَقَدْ بَرَزَ إِلَي_ْهِمْ غُلامٌ... 446

اَللّهُمَّ

إِنْ حَبَسْتَ عَنَّا النَّصْرَ فَاجْعَلْ ذلِكَ لِما هُوَ... 455

اَللّهُمَّ إِنَّكَ تَرى ما أَنَا فيهِ مِنْ عِبادِكَ هؤُلاءِ... 482

صفحه 581

اَللّهُمَّ إِنَّكَ تَعْلَمُ إِنَّهُ لَمْ يَكُنْ مَا كَانَ مِنَّا... 251

اَللّهُمَّ! إِنَّ هذا قَبْرُ نَبِيِّكَ مُحَمَّد وَ أَنَا ابْنُ... 330

اَللّهُمَّ إِنِّي اَسْتَعْدِيكَ عَلى قُرَيْش; فَإِنَّهُمْ أَضْمَرُوا لِرَسُولِكَ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ... 104

اَللّهُمَّ أَحِصَّهُمْ عَدَداً، وَ اقْتُلْهُمْ بَدَداً، وَ لا تُغادِرْ... 451

اَللّهُمَّ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّهُمْ دَعَوُنَا لِيَنْصُرُونا فَخَذَلُونا وَ أَعانُوا 457

اَللّهُمَّ أَنْتَ ثِقَتي في كُلِّ كَرْب، وَ أَنْتَ رَجائي... 422

اَللّهُمَّ! مُتَعالِىَ الْمَكانِ، عَظيمَ الْجَبَرُوتِ، شَديدَ الِْمحالِ، غَنِىُّ عَنِ 487

اَللّهُمَّ مَتِّعْهُ بِشَبابِهِ 196

اَللّهُمَّ هذا قَبْرُ نَبِيِّكَ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله) وَ أَنَا ابْنُ بِنْتِ... 245

اَلنّاسُ عَبيدُ الدُّنْيا وَ الدِّينُ لَعِقٌ عَلى أَلْسِنَتِهِمْ، يَحُوطُونَهُ 388

اَلْوَلَدُ لِلْفَرَاشِ وَ لِلْعاهِرِ الْحَجَرُ 171، 205

إِلهي إِنَّكَ تَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقْتُلُونَ رَجُلا لَيْسَ عَلى... 484

إِلَيْكَ عَنِّي يا عَدُوَّ اللّهِ! فَإِنّا أَهْلُ بَيْتِ رَسُولِ... 327

أَما إِنَّهُ لا تَلْبَثُونَ بَعْدَها إِلاّ كَرَيْثِ ما يَرْكَبُ... 436

أَمّا بَعْدُ: فَاِنَّ اللّهَ اصْطَفى مُحَمَّداً(صلى الله عليه وآله) عَلى خَلْقِهِ، وَ... 350

اَمّا بَعْدُ فَاِنَّ هذَا الطّاغِيَةَ قَدْ فَعَلَ بِنا وَ... 302

أَمّا بَعْدُ، فَانْسِبُوني فَانْظُرُوا مَنْ أَنَا؟! ثُمَّ ارْجِعُوا اِلى... 428

أَمّا بَعْدُ! فَإِنَّ كِتابَكَ وَرَدَ عَلَىَّ فَقَرَأْتُهُ وَ فَهِمْتُ... 358

أَمّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنى كِتابُكَ، تَذْكُرُ اَنَّهُ قَدْ بَلَغَكَ... 286

أَمّا بَعْدُ، فَقَدْ جاءَنِي كِتابُكَ تَذْكُرُ فِيهِ أَنَّهُ اِنْتَهَتْ... 281

أَمّا بَعْدُ، يَابْنَ الْحُرِّ! فَإِنَّ مِصْرَكُمْ هذِهِ كَتَبُوا إِلَىَّ... 383

أَمّا بَعْدُ: يا مُعاوِيَةُ! فَلَنْ يُؤَدِّى الْقائِلُ وَ إِنْ... 295

اَما رَضِيتَ مِنْ مَرْوانَ وَ لا رَضِىَ مِنْكَ إِلاَّ بِتَحَرُّفِكَ عَنْ دِينِكَ، وَ عَنْ 137

صفحه 582

أَنَا الَّذي أُقاتِلُكُمْ، وَ تُقاتِلُوني، وَ النِّساءُ لَيْسَ... 481

إِنَّا أَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّةِ، وَ مَعْدِنُ الرِّسالَةِ، وَ مُخْتَلِفُ... 255

أنَا وَاللهِ أَحَقُّ بِهَا مِنْهُ، فَإِنَّ أَبِي خَيْرٌ مِنْ...

254

إنَّ الاَْمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىِ عَنِ الْمُنْكَرِ فَرِيضَةٌ عَظِيمَةٌ. 240

إِنَّ النّاسَ عَبيدُ الدُّنْيا وَ الدّينُ لَعِقٌ عَلى أَلْسِنَتِهِمْ... 373

إِنَّ امْرَأَةَ مَلِكِ بَنِي إِسْرائيلَ كَبُرَتْ وَ أَرادَتْ أَنْ... 386

إِنَّ أَهْلَ الْكُوفَةَ كَتَبُوا إِلِىَّ يَسْأَلُونَنِي أَنْ أَقْدِمَ عَلَيْهِمْ 364

إِنَّ أَهْلَ الْكُوفَةِ كَتَبُوا إِلَىَّ يَسْأَلُونَنِي أَنْ أَقْدِمَ عَلَيْهِمْ 261

إِنَّ تِلْكَ الْم_َجالِسَ أُحِبُّها فَأَحْيُوا أمْرَنا... 66

إِنَّ تِلْكَ الَْمجالِسَ أُحِبُّها، فَأَحْيُوا أَمْرَنا، فَرَحِمَ اللهُ مَنْ أَحْيا أَمْرَنا... 79

إِنَّ رَسُولُ اللّهِ قالَ لي: «إِنَّكَ سَتُساقُ إلَى الْعِراقِ... 440

أَنْتَ الزّانِي قَدْ وَجَبَ عَلَيْكَ الرَّجْمُ 174

أَنْتَ أَخُو أَخيكَ محمد بن الاشعثصفحه أَتُريدُ... 431

أَنْتَ ضَرَبْتَ فَاطِمَةَ بِنْتَ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) حَتَّى أَدْمَيْتَهَا وَ أَلْقَتْ ما فِي بَطْنِها... 173

أُنْشِدُكُمُ اللّهَ أَتَعْلَمُونَ اَنَّ عَلِىَ بْنَ اَبي طالِب كانَ... 303

أُنْشِدُكُمُ اللّهَ أَلا حَدَّثْتُمْ بِهِ مَنْ تَثِقُونَ بِهِ وَ... 303

اُنْشِدُكُمُ اللّهَ! هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ جَدّي رَسُولُ اللّهَ(صلى الله عليه وآله)؟ 438

اُنْشِدُكُمْ بِاللّهِ إِلاّ صَدَّقْتُمُوني إِنْ صَدَقْتُ، أَتَعْلَمُونَ أَنَّ فِي... 277

اِنْطَلِقْ إِلى أَميرِكَ لا أُمَّ لَكَ! فَمَنْ أَحَبَّ أَنْ... 318

اُنْظُرُوا إِلَى مَنْ قَامَتْ عَلَيْهِ الْبَيِّنَةُ أَنَّهُ يُحِبُّ عَلِيّاً وَ أَهْلَ بَيْتِهِ فَامْحُوهُ... 202

إِنَّكَ تُفْلِتُ وَ تُخْرِجُ ثائِراً بِدَمِ الْحُسَيْنِ(عليه السلام) فَتَقْتُلُ هذا... 514

إِنَّكَ قَدْ جَعَلْتَ دِينَكَ تَبَعاً لِدُنْيَا امْرِئ ظاهِر غَيُّهُ... فَاَذْهَبْتَ... 168

إِنَّكُمْ تُقْتَلُونَ غَدَاً كَذلِكَ، لا يَفْلِتُ مِنْكُمْ رَجُلٌ 403

صفحه 583

اِنْ كُنْتَ اَرَدْتَ بِكِتابِكَ اِلَىَّ بِرّي وَ صِلَتِي فَجُزِيتَ... 360

إِنْ كُنْتُمْ كَذلِكَ فَارْفَعُوا رُؤُوسَكُمْ وَانْظُرُوا اِلى مَنازِلِكُمْ في 417

إِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَيْنِ حَرارَةً فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لا تَبْرَدُ أَبَداً... 56

اِنَّ مَنْ لَحِقَ بي مِنْكُمُ اسْتُشْهِدَ، وَ مَنْ تَخَلَّفَ... 263

إِنْ نَزَلَ الْقَضاءُ بِما نُحِبُّ فَنَحْمَدُ اللهَ عَلى نَعْمائِهِ،... 267

إِنَّ نِسائي تُسْبى بَعْدَ قَتْلي وَ أَخافُ عَلى نِسائِكُمْ... 418

إِنَّ هذَيْنِ إِبْنا رَسُولِ اللهِ، أَوَ لَيْسَ مِنْ سَعادَتِي أَنْ آخُذَبِرِكابَيْهِما...

40

اِنَّهُ قَدْ نَزَلَ مِنَ الاَْمْرِ ما قَدْ تَرَوْنَ، وَ... 372

إِنَّهُ لَمْ يُبايِعْ مُعاوِيَةَ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤتِيَهُ أَتِيَّةً وَ يَرْضَخَ لَهُ عَلى 167

إِنِّي لا أَعْلَمُ أَصْحاباً أَصَحَّ مِنْكُمْ وَ لا أَعْدَلَ... 402

إِنِّى لَمْ اَذْكُرْ مَصْرَعَ بَنى فاطِمَةَ إِلاّ خَنَقَتْنِى الْعَبْرَةُ 46

إِنِّي ما شَرِبْتُ ماءً بارِداً إِلاَّ وَ ذَكَرْتُ الْحُسَينَ(عليه السلام)... 45

إِنّي مُوَجِّهُكَ إِلى أَهْلَ الْكُوفَةِ وَ هذِهِ كُتُبُهُمْ إِلَىَّ،... 349

أَوَ لَسْتَ بِقاتِلِ عَمْرِو بْنِ الْحَمِقِ، اَلَّذِي أَخْلَقَتْ وَ أَبْلَتْ وَجْهَهُ الْعِبادَةُ 198

أَوِّهِ أَوِّهِ مالِي وَ لاِلِ أَبِي سُفْيانَ؟ مالِي وَ لاِلِ حَرْب حِزْبِ الشَّيْطانِ؟ وَ أَوْلِياءِ... 55

إي وَاللّهِ فِداكَ عَمُّكَ إِنَّكَ لاََحَدُ مَنْ يُقْتَلُ مِنَ... 409

أَيْنَ الَّذِينَ زَعَمُوا أَنَّهُمُ الرّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ دُونَنا كَذِباً وَ بَغْياً عَلَيْنا، أَنْ... 95

أَيُّهَا الاَْميرُ! إِنّا أَهْلُ بَيْتِ النَّبُوَّةِ وَ مَعْدِنُ الرِّسالَةِ... 324

أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ، إِنَّهُ مَنْ رَأى عُدْواناً يُعْمَلُ بِهِ وَ... 242

أَيُّهَا النّاسُ! إِسْمَعُوا قَوْلي، وَ لا تُعَجِّلُوني حَتّى أَعِظُكُمْ... 427

أَيُّهَا النّاسُ; إِنَّ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) قالَ: «مَنْ رَأى سُلْطاناً... 379

أَيُّهَا النّاسُ! إنَّها مَعْذِرَةٌ إِلَى اللّهِ وَ إِلى مَنْ... 371

أَيُّهَا النّاسُ! أَنَا ابْنُ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ(صلى الله عليه وآله) وَ نَحْنُ... 257، 374

صفحه 584

أَيُّهَا النّاسُ! فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ يَصِبرُ عَلى حَدِّ السَّيْفِ،... 243، 369

أَىُّ يَوْم لاُِمَّتِي مِنْكَ، وَ أَىُّ يَوْمِ سُوء لِذُرِّيَّتِي مِنْكَ مِنْ جَرْو... 215

بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي يا رَسُولَ اللّهِ لَقَدْ خَرَجْتُ... 331

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ أَمّا بَعْدُ; فَقَدْ أَتانا خَبَرٌ... 367

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ. مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ، إِلَى... 259

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ، إِلىَ... 347

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ إِلى... 362

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ إِلى... 392

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ...

338

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ هذا ما أَوْصى بِهِ الْحُسَيْنُ... 333

بِسْمِ اللّهِ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلاّ... 483

بُعْداً لِقَوْم قَتَلُوكَ، وَ مَنْ خَصَمَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فيكَ... 451

بُنِيَ الاِْسْلامُ عَلَى خَمْسَةَ أَشْياءَ: عَلَى الصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ... 249

تُبايِعُوني عَلى كِتابِ اللهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ وَ الطَّلَبِ... 519

تَبّاً لَكُمْ أَيَّتُهَا الْجَماعَةُ وَ تَرْحاً، أَفَحينَ اسْتَصْرَخْتُمُونا والِهينَ... 433

تَدْمَعُ الْعَيْنُ، وَ يُوجَعُ الْقَلْبُ، وَ لا نَقُولُ ما يُسْخِطُ الرَّبَّ... 76

تَقَتُلُهُ الْفِئَةُ الْباغِيَةُ مِنْ بَعْدِي، لا أَنالَهُمُ اللهُ شَفاعَتِي... 54

ثُمَّ سَلَّطْتَهُ عَلى اَهْلِ الاِْسْلامِ، يَقْتُلُهُمْ وَ يَقْطَعُ أَيْدِيَهُمْ وَ أَرْجُلَهُمْ مِنْ 192

...ثُمَّ لَيَنْدِبُ الْحُسينَ(عليه السلام) وَ يَبْكِيهِ وَ يَأْمُرُ مَنْ فِي دارِهِ مِمَّنَ لا يَتَّقِيهِ... 44

ثُمَّ وَلَّيْتَ اِبْنَكَ وَ هُوَ غُلامٌ يَشْرَبُ الشَّرابَ وَ... 294

حَتَّى يَظُنَّ الظَّانُّ أَنَّ الدُّنْيَا مَعْقولَةٌ عَلَى بَنِي أَمَيَّةَ;... 531

حَدَّثَنى أبى أنَّ رَسُولَ اللّهِ أخْبَرَهُ بِقَتْلِهِ وَ قَتْلى،... 264

حَدَّثَني أَبي أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) اَخْبَرَهُ بِقَتْلِهِ وَ قَتْلي،... 335

صفحه 585

حُسَينٌ مِنّي وَ أَنَا مِنْ حُسَين أَحَبَّ اللهُ مَنْ أَحَبَّ حُسَيناً... 37

خالِطُوا النّاسَ مُخالَطَةً إِن مِتُّمْ مَعَها بَكَوْا عَلَيْكُمْ وَ إِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَيْكُم... 74

خُذْ هذَا الْخاتَمَ في فيكَ وَ ارْجَعْ إِلى قِتالِ... 448

خَصْمُكَ الْقَوْمُ يا مُعاوِيَةُ، لكِنَّنا لَوْ قَتَلْنا شيعَتَكَ ما... 280

دَعْنِي! فَوَاللهِ لَوْ يَعْلَمُ النَّاسُ مِنْكَ ما أَعْلَمُ لَحَمَلُوكَ عَلى رِقابِهِمْ... 41

ذاتُ كَرْب وَ بَلاء، وَ لَقَدْ مَرَّ أَبِي بِهذَا... 388

ذَكَّرْتَ الصَّلاةَ، جَعَلَكَ اللّهُ مِنَ الْمُصَلّينَ الذّاكِرينَ! نَعَمْ، هذا 443

ذَكَّرْتُهُمْ فَلَمْ يُذَكَّرُوا، وَ وَعَظْتُهُمْ فَلَمْ يَتَّعِظُوا وَ لَمْ... 406

رَأَيْتُ كَأَنَّ كِلاباً قَدْ شَدَّتْ عَلَىَّ لِتَنْهَشَني، وَ فيها... 420

رَحِمَ اللهُ مُسْلِماً فَلَقَدْ صارَ إِلى رَوْحِ اللهِ وَ... 369

سَيُقْتَلُ بِعَذْراءَ نَاسٌ، يَغْضِبُ اللّهُ لَهُمْ وَ أَهْلُ السَّماءِ... 195

صَبْراً بَنِي الْكِرامِ، فَمَا الْمَوْتُ إِلاّ قَنْطَرَةٌ تَعْبَرُ

بِكُمْ... 472

صَبْراً عَلى قَضائِكَ يا رَبِّ لا إِلهَ سِواكَ، يا... 488

ضَغائِنُ فِي صُدُورِ قَوْم لاَ يُبْدُونَها لَكَ حَتّى يَفْقِدُونِي... 104

عِبادَاللّهِ! اِتَّقُوا اللّهَ وَ كُونُوا مِنَ الدُّنْيا عَلى حَذَر... 425

عَزَّ وَاللّهِ عَلى عَمِّكَ أَنْ تَدْعوُهُ فَلا يُجيبُكَ، أَوْ... 451

عَلى مِثْلِ جَعْفَر فَلْتَبْكِ الْبَواكِي... 74

عِنْدَ ذِكْرِ الصّالِحينَ تَنْزِلُ الرَّحْمَةُ... 72

فهرست روايات2

فَإذا نَزَلَتْ نازِلَةٌ فَاجْعَلُوا أَنْفُسَكُمْ دُونَ دِينِكُمْ... 232

فَإِلاّ تَنْصُرْنا فَاتَّقِ اللّهَ أَنْ لا تَكُونَ مِمَّنْ يُقاتِلُنا... 384

فَاَلْصِقُوا بِالاَْرْضِ، وَ أخْفُوا الشَّخْصَ، وَ اكْتُمُوا الْهَوى، وَ... 233

فَإِنَّكَ إِنَّما نَصَرْتَ عُثْمانَ حَيْثُ كانَ النَّصْرُ لَكَ وَ خَذَلْتَهُ حَيْثُ كانَ النَّصْرُ لَهُ... 144

فَإِنْ كُنْتُمْ فِي شَكٍّ مِنْ هذَا الْقَوْلِ، أَفَتَشُكُّونَ اَثَراً... 429

صفحه 586

فَإِنِّي أَخَافُ أَنْ يَنْدَرِسَ هَذَا الْحَقُّ وَ يَذْهَبَ... 203

فَإِنِّي لا أَعْلَمُ أَصْحاباً أَوْلَى وَ لا خَيْراً مِنْ أَصْحابِي، وَ لاَ أَهْلَ بَيْت... 25

فَبَكى آدَمُ وَ جَبْرَئِيلُ بُكاءَ الثَّكْلى... 52

فِداكَ رُوحُ أَخيكَ يا سَيِّدي! قَدْ ضاقَ صَدْري مِنْ... 452

فِداكَ عَمُّكَ يُقْتَلُ عَبْدُاللّهِ اِذْ جَفَّتْ رُوحي عَطَشاً وَ... 409

فَصَغا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مالَ الاْخَرُ لِصِهْرِهِ، مَعَ هَن وَ هَن... 130

فَعَلى مِثْلِ الْحُسَيْنِ فَلْيَبْكِ الْباكُونَ... 77

فَعَلى مِثْلِ الْحُسَيْنِ فَلْيَبْكِ الْباكُونَ، فَإِنَّ الْبُكاءَ عَلَيْهِ يَحُطُّ الذُّنُوبَ الْعِظامَ... 47

فَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ رَسُولَ اللهِ(صلى الله عليه وآله) قَدْ قالَ فِي حَياتِهِ:... 247

فَكانَ إِذا حَضَرَتْهُ الصَّلاةُ صَبَّهُ عَلى سَجّادَتِهِ وَ سَجَدَ عَلَيْهِ... 49

فَلَعَمْرِي مَا تُؤْتِينَا مِمَّا فِي يَدَيْكَ مِنْ حَقِّنَا إِلاَّ الْقَلِيلَ وَ إِنَّكَ لَتَحْبِسُ عَنَّا... 199

فَوَالَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ، وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ، مَا أَسْلَمُوا وَ لكِنِ اسْتَسْلَمُوا، وَ أَسَرُّوا... 102

فَوَاللهِ لَوَدِدْتُ أَنَّ اللهَ انْتَصَرَ لَنا مِنْ عَدُوِّنا بِمَنْ... 517

قالَ: قالَ لِي أبي: يا جَعْفَرُ أَوْقِفْ مِنْ مالي كَذا وَ كَذا النَّوادِبَ يَنْدُبَنِي... 72

قِفُوا وَ لا تَرْحَلُوا مِنْها، فَهاهُنا وَاللّهِ مَناخُ رِكابِنا... 390

قِوامُ الشَّريعَةِ الاَْمْرُ

بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىُ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ... 241

قُومُوا فَاشْرَبُوا مِنَ الْماءِ يَكُنْ آخِرَ زادِكُمْ، وَ تَوَضَّأُوا... 421

كَتَبَ إِلَىَّ أَهْلُ مِصْرِكُمْ هذا أَنْ أَقْدِمَ، فَأَمّا إِذْ... 395

كُونُوا بِبابِ هذَا الرَّجُلِ فَإِنّي ماض إِلَيْهِ وَ مُكَلِّمُهُ،... 320

لا أُجيبُ اِبْنَ زِيادَ بِذلِكَ اَبَداً، فَهَلْ هُوَ إِلاَّ... 396

لا أَفْلَحَ قَوْمٌ آثَرُوا مَرْضاةَ أَنْفُسِهِمْ عَلى مَرْضاةِ الْخالِقِ... 391

لا تَأْخُذُوا مِنْ تُرْبَتي شَيْئاً لِتَبَرَّكُوا بِهِ، فَإِنَّ كُلَّ تُرْبَة لنا مُحَرَّمَةٌ إِلاَّ تُرْبَةُ جَدِّى... 49

لاَ تُطْلِقُوا عَنِّي حَدِيداً وَ لاَ تَغْسِلُوا عَنِّي دَمَاً وَ ادْفِنُونِي فِي ثِيابِي، فَإِنِّي... 194

صفحه 587

لاَ ضَرَرَ وَ لاَ ضِرارَ فِي الاِْسْلامِ... 176

لا، كَما تَنْشِدُونَ وَ كَما تَرْثِيهِ عِنْدَ قَبْرِهِ... 47

لاَِنْ اُقْتَلَ وَاللّهِ بِمَكان كَذا اَحَبَّ اِلَىَّ مِنْ اَنْ... 352

لا وَاللّهِ يَابْنَ عَمّي! لا فارَقْتُ هذَا الطَّريقَ أَبَداً... 339

لا، وَ لكِنْ لَمّا أَخَذَتِ النّارُ ما فِي الدِّهْلِيزِ نَظَرْتُ إِلى نِسائِى وَ بَناتِى يَتَراكَضْنَ... 45

لا يَكُونُ أَهْوَنُ عَلَيْكَ مِنْ فَصيل، اَللّهُمَّ إِنْ كُنْتَ... 455

لكِنَّ حَمْزَةُ لابَواكِيَ لَهُ الْيَوْمَ... 73

لَيْتَ أَنَّ فِي جُنْدِي مِائَةٌ مِثْلُكَ... 196

لَيْسَ شَأْنِي شَأْنُ مَنْ يَخافُ الْمَوْتَ، ما اَهْوَنَ الْمَوْتِ... 378

مَا اكْتَحَلَتْ هاشِمِيَّةٌ، وَ لاَ اخْتَضَبَتْ، وَ لاَ رُئِىَ... 520

ما رَأَيْتُ إِلاّ جَميلا 19

ما كانَ اللّهُ لِيَقْطَعَ نَسْلي مِنَ الدُّنْيا فَكَيْفَ يَصِلُونَ... 410

ما كُنّا نَشُكُّ أهْلَ الْبَيْتِ وَ هُمْ مُتَوافِرُونْ أنَّ... 263

مالَكَ، ذَبَحَكَ اللّهُ عَلى فِراشِكَ عاجِلا، وَ لا غَفَرَ... 397

مالَكَ؟ قَطَعَ اللّهُ رَحِمَكَ! وَ لا بارَكَ اللّهُ لَكَ... 447

ما لِهذا آتَيْتُ، وَ لكِنَّكُمْ أَظْهَرْتُمُ الْمُنْكَرَ، وَ دَفَنْتُمُ... 246

ما لَهُ عِنْدِي جَوابٌ; لاَِنَّهُ قَدْ حَقَّتْ عَلَيْهِ كَلِمَةُ... 391

ما مِنْ اَحَد يَوْمَ الْقِيامَةِ إِلاَّ وَ هُوَ يَتَمَنّى أَنَّهُ زارَ الْحُسَيْنَ بْنَ عَلىٍّ(عليهما السلام) لِما يَرى... 50

مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ إِلى مُعاوِيَةِ بْنِ أَبِي سُفْيانَ،... 278

مَنْ اَمَرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ

نَهى عَنِ الْمُنْكَرِ فَهُوَ... 241

مَنْ أَخَافَ أَهْلَ الْمَدِينَةِ أَخَافَهُ اللهُ وَ عَلَيْهِ لَعْنَةُ... 224

مَنْ بَكى وَ أَبْكى واحِدَاً فَلَهُ الْجَنَّةُ، وَ مَنْ تَباكى فَلَهُ الْجَنَّةُ... 47

مَنْ تَرَكَ السَّعْىَ فِي حَوائِجِهِ يَوْمَ عاشُورا قَضَى اللهُ لَهُ حَوائِجَ الدُّنْيا 82

صفحه 588

مَنْ سَرَّهُ أَنْ يَكُونَ عَلى مَوائِدِ نُور يَوْمَ الْقِيامَةِ، فَلْيَكُنْ مِنْ زُوّارِ... 50

مَنْ سَرَّهُ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى اللهِ يَوْمَ الْقِيمَةِ، وَ تَهَوَّنَ عَلَيْهِ سَكْرَةُ الْمَوْتِ،... 51

مَنْ كَانَ فِينا باذِلا مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّناً عَلى لِقاءِ اللهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا... 18

مَيِّتٌ لابَواكِيَ عَلَيْهِ، لا إِعْزازَ لَهُ... 73

نادِ أَنْ لا يُقْتَلَ مَعي رَجُلٌ عَلَيْهِ دَيْنٌ وَ... 424

نادِ فِى النّاسِ أَنْ لا يُقاتِلَنَّ مَعي رَجُلٌ عَلَيْهِ... 425

وَادْعُ النّاسَ إِلَى طاعَتِي، وَ اخْذُلْهُمْ عَنْ آلِ أَبِي سُفْيانَ،... 260

وَ اَفْضَلُ مِنْ ذلِكَ كُلِّهِ كَلِمَةُ عَدْل عِنْدَ إِمام... 243

وَاللّهِ إِنِّي مَقْتُولٌ كَذلِكَ، وَ إِنْ لَمْ أَخْرُجْ إِلَى... 337

وَاللهِ لاَ أُعْطِيكُمْ بِيَدِي إِعْطاءَ الذَّلِيلِ، وَ لاَ أَفِرُّ فَرارَ الْعَبيدِ... 26

وَاللهِ لا أَسْتَعْمِلُ مُعاوِيَةَ يَوْمَيْنِ أَبَداً... 145

وَاللهِ لَقَدْ تَرَكْتَ مَنْ هُوَ خَيْرٌ مِنْهُ أَباً وَ... 254

وَاللهِ لَوْ وَجَدْتُهُ قَدْ تُزُوِّجَ بِهِ النِّساءُ وَ مُلِكَ بِهِ الاِْماءُ لَرَدَدْتُهُ... 146

وا مُحَمَّداه صَلّى عَلَيْكَ مَلِيكُ السَّماءِ، هذا حُسَيْنٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّماءِ، مُقَطَّعُ... 56

وَ اَنَا اَدْعُوكُمْ اِلى كِتابِ اللّهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ(صلى الله عليه وآله)... 235

وَ إِنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الاِْصْلاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي، اُرِيدُ... 246

وَ إِنَّما عابَ اللهُ ذلِكَ عَلَيْهِمْ، لاَِنِّهُمْ كانُوا يَرَوْنَ... 244

وَ أَخْذُكَ النَّاسَ بِبَيْعَةِ إِبْنِكَ، غُلاَمٌ مِنَ الْغِلْمَانِ، يَشْرِبُ الشَّرَابَ،... 219

وَ أَمّا قُولُكَ: «إِنّا بَنُو عَبْدِ مَناف» فَكَذلِكَ نَحْنُ وَ لكِنْ لَيْسَ أُمَيَّةُ كَهاشِم... 96

وَ أَمّا نَحْنُ فَأَبْذَلُ لِما فِي أَيْدِينا، وَ أَسْمَحُ عِنْدَ الْمُوتِ بِنُفُوسِنا، وَ هُمْ أَكْثَرُ وَ... 97

وَبَذَلَ مُهْجَتَهُ فيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبادَكَ مِنَ الْجَهالَةِ وَحَيْرَةِ

الضَّلالَةِ 237

وَ خَيَّرَلِي مِصْرَعَ أَنَا لاقِيهِ، كَأَنّى بِأَوْصالي تَتَقَطَّعُها عَسَلانُ... 265

وَ عَلَى الاِْسْلامِ اَلسَّلامُ اِذْ قَدْ بُلِيَتِ الاُْمَّةُ بِراع... 235، 255

صفحه 589

وَ قامَ مَعَهُ بَنُو أَبِيهِ يَخْضِمُونَ مالَ اللهِ خِضْمَةَ الاِْبِلِ نِبْتَةَ الرَّبيعِ... 139

وَ كَانَ عِظَمُ ذلِكَ وَ كِبَرُهُ زَمَنَ مُعاوِيَةَ بَعْدَ مَوْتِ الْحَسَنِ(عليه السلام) فَقُتِلَتْ شِيعَتُنا... 191

وَ كَانَ عَلِىٌّ بِعْدَ ذلِكَ يَقُولُ: إِنْ ظَفَرْتُ بِالْمُغَيْرَةِ لاََتْبَعْتُهُ الْحِجَارَةَ... 174

وَ كُنْتُمْ فِي مُنْتَدَبِكُمْ إِلى صِفّينَ وَ دِينُكُمْ أَمامَ دُنْياكُمْ فَأَصْبَحْتُمُ... 157

وَ كُنْتُمْ مِمَّنْ دَخَلَ فِي الدِّينِ: إِمّا رَغْبَةً وَ إِمّا رَهْبَةً... 102

وَ لاَ الصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ... 96

وَ لكِنَّنِي اسى أَنْ يَلِىَ أَمْرَ هذِهِ الاُْمَّةَ سُفَهَاؤُها وَ فُجّارُها... 163

وَ ما أَعْمالُ الْبِرِّ كُلُّها وَ الْجِهادُ فِي سَبِيلِ... 241

وَ مِنْ هَوانِ الدُّنْيا عَلَى اللّهِ أَنَّ رَأْسَ يَحْيَى... 385

وَ هذِهِ كُتُبُ أَهْلِ الْكُوفَةِ وَ رُسُلُهُمْ، وَ قَدْ... 261

وَيْحَكَ! أَتَأْمُرُني بِبَيْعَةِ يَزيدَ وَ هُوَ رَجُلٌ فاسِقٌ! لَقَدْ... 327

وَيْلُكُمْ ما عَلَيْكُمْ أَنْ تَنْصِتُوا إِلَىَّ فَتَسْمَعُوا قَْولي، وَ... 432

وَيْلَكَ يَابْنَ سَعْد أَمّا تَتَّقِي اللّهَ الَّذِي إِلَيْهِ مَعادُكَ؟... 397

وَيْلَكَ يا مَرْوانُ! إِلَيْكَ عَنّي فَإِنَّكَ رِجْسٌ، وَ إِنّا... 328

وَيْلي عَلَى ابْنَ الزَّرْقاءِ دَبّاغَةِ الاُْدُمِ، لَوْ وُلِدَ لي... 276

هذا مَنْزِلُكَ يا فُلانُ، وَ هذا قَصْرُكَ يا فُلانُ،... 403

هذا مَوْضِعُ كَرْب وَ بَلاء، ههُنا مَناخُ رِكابِنا، وَ... 388

هذِهِ كُتُبُ أَهْلِ الْكُوفَةِ إِلَىَّ، وَ لا أَراهُمْ إِلاَّ... 265

هكَذا وَاللّهِ أَكُونُ حَتّى أَلْقى جَدّي رَسُولُ اللّهِ وَ... 485

هَلْ أَتاكُمْ مِنْ مُعاوِيَةَ كائِنَةُ خَبَر فَإِنَّهُ كانَ عَليلا... 322

هَلْ مِنْ ذابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللّهِ؟ هَلْ... 454

هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةَ 17، 18، 26، 435، 503

هَيْهاتَ هَيْهاتَ يَا ابْنَ عَبّاسِ إِنَّ الْقَوْمَ لَنْ يَتْرُكوُني... 351

صفحه 590

هَيْهاتَ يَابْنَ عُمَرَ! إِنَّ الْقَوْمَ لا يَتْرُكُوني وَ إِنْ... 344

هؤُلاءِ قَوْمٌ كَتَبَ اللهُ عَلَيْهِمُ الْقَتْلَ، فَبَرزُوا إلى

مَضَاجِعِهِمْ... 19

يا أبَتاهُ ما صَنَعْتَ الْيَوْمَ مَعَ هؤُلاءِ الْمُنافِقِينَ؟ 460

يا إِبْنَتِي، أَنَا أَبُوكِ وَ بَناتِي أَخَواتُكِ ; 370

يا أبَهْ! ألْعَطَشُ قَدْ قَتَلَني، وَ ثِقْلُ الْحَديدِ أَجْهَدَني،... 448

يا اُخْتاهُ اَعْلِمي، إِنَّ هؤُلاءِ أَصْحابي مِنْ عالِمِ الذَّرِّ،... 416

يا اُخْتاهُ اوُصيكِ بِوَلَدي الصَّغيرَ خَيْراً، فَاِنَّهُ طِفْلٌ صَغيرٌ... 456

يا اُخْتاهُ مُنْذُ رَحَلْنا مِنَ الْمَدينَةِ ما رَأَيْتُكِ مُتَبَسِّمَةً،... 416

يا اَخِي قَدْ خِفْتُ اَنْ يَغْتالَني يَزيدُ بْنُ... 356

يا أُخَيَّةُ! إِنّي أُقْسِمُ عَلَيْكِ فَأُبَرّي قَسَمي، لا تَشَقّي... 413

يا أَصْحابي اِعْلَمُوا أَنَّ هؤُلاءِ الْقَوْمَ لَيْسَ لَهُمْ قَصْدٌ... 417

يا أُمّاهُ قَدْ شاءَ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ... 337

يا اُمّاهُ وَ أَنَا وَاللّهِ أَعْلَمُ ذلِكَ، وَ أَنِّي... 336

يا أَبا هارُونَ مَنْ أَنْشَدَ فِى الْحُسَيْنِ فَأَبْكى عَشْرَةً فَلَهُ الْجَنَّةُ... 48

يا أَبا هِرَّةَ! إِنَّ بَنِي أُمَيَّةَ أَخَذُوا مالي فَصَبَرْتُ،... 367

يا أَخي جَزاكَ اللّهُ خَيْراً، لَقَدْ نَصَحْتَ وَ أَشَرْتَ... 332

يا أَخي كُنْتَ الْعَلامَةَ مِنْ عَسْكَري وَ مُجْمَعَ عَدَدِنا،... 452

يا أَخِي! وَاللهِ لَوْ لَمْ يَكُنْ فِي الدُّنْيا مَلْجَأٌ... 256

يا أَخي وَاللّهِ لَوْ لَمْ يَكُنْ في الدُّنْيا مَلْجَأً... 332

يا أُخَيَّةُ اِتَّقي اللّهَ وَ تَعَزّي بِعَزاءِ اللّهِ، وَ... 412

يا أَسْماءُ لا تُخْبِرِي فاطِمَةَ بِهذا فَإِنَّها قَرِيبَةُ عَهْد بِوِلادَتِهِ... 54

يا أَصْحابي اِنَّ هذِهِ الْجَنَّةَ قَدْ فُتِحَتْ اَبْوابُها، وَ... 444

يا أُمَّةَ السُّوءِ! بِئْسَما خَلَّفْتُمْ مُحَمَّداً في عِتْرَتِهِ، أَما... 482

صفحه 591

يا أُمَّةَ الْقُرآنِ! هذِهِ الْجَنَّةُ فَاطْلُبُوها، وَ هذِهِ النّارُ... 445

يا أَنَسُ أَطابَتْ أَنْفُسُكُمْ أَنْ تَحْثُوا التُّرابَ عَلى رَسُولُ اللهِ... 80

يا أَهْلَ الْكُوفَةِ! قُبْحاً لَكُمْ وَ تَرْحاً، وَ بُؤْساً... 473

يَابْنَ الْحُرِّ! ما جِئْناكَ لِفَرَسِكَ وَ سَيْفِكَ، إِنَّما أَتَيْناكَ... 384

يَابْنَ الْخَطّابِ! أَتُراكَ مُحْرِقاً عَلَىَّ بابِي؟ قالَ: نَعَمْ وَ ذلِكَ أَقْوى فِيما جاءَ بِهِ أَبُوكِ... 117

يَابْنَ عَبّاس! إِنَّكَ ابْنُ عَمِّ والِدي، وَ لَمْ... 345

يَابْنَ عَبّاس! فَما تَقُولُ

في قَوْم أَخْرَجُوا اِبْنَ بِنْتِ... 342

يا بُنَىَّ إِعْلَمْ أَنَّهُ لَيْسَ في الْخِيامِ رَجُلٌ إِلاّ... 461

يا بُنَىَّ إِنَّها ساعَةٌ لا تُكْذَبُ فيهَا الرُّؤْيا، فَأُعْلِمُكَ... 365

يا بَني عَقيل! حَسْبُكُمْ مِنَ الْقَتْلِ بِمُسْلِم، اِذْهَبُوا قَدْ... 407

يا بُنَىَّ يَعِزُّ عَلى مُحَمَّد وَ عَلى عَلِىٍّ وَ... 448

يا شَبَثَ بْنَ رَبَعي، وَ يا حَجّارَ بْنَ أَبْجَر،... 430

يا ظالِماً لِنَفْسِهِ، عاصياً لِرَبِّهِ، عَلامَ تَحُولُ بَيْني وَ... 279

يا عَبّاسُ! اِرْكَبْ بِنَفْسِي أَنْتَ _ يا أَخِي _... 399

يا عُمَرُ أَنْتَ تَقْتُلَنِي؟ تَزْعَمُ أَنْ يُوَلّيكَ الدَّعِىَّ ابْنَ... 437

يا عُمَرَ بْنَ سَعْد! أَيُقْتَلُ اَبُوعَبْدِاللهِ وَ أَنْتَ تَنْظُرُ إِلَيْهِ... 28

يا فَرَزْدَقُ اِنَّ هؤُلاءِ قَوْمٌ لَزِمُوا طاعَةَ الشَّيْطانِ، وَ... 235

يا فَرَزْدَقُ اِنَّ هؤُلاءِ قَوْمٌ لَزِمُوا طاعَةَ الشَّيْطانِ، وَ... 361

يا قَوْمِ قَدْ قَتَلْتُمْ أَخي وَ أَوْلادي وَ أَنْصارِي... 456

يا مُسْلِمَ بْنَ عَقيل، وَ يا هانِىَ بْنَ عُرْوَةَ،... 458

يا نَفْسِ اِصْبِري فيما أَصابَكِ، اِلهي تَرى ما حَلَّ... 457

يا وَلَدي أَنْتَ أَطْيَبُ ذُرِّيَّتي، وَ أَفْضَلُ عِتْرَتي،... 462

يا وَلَدي بَلِّغْ شيعَتي عَنِّيَ السَّلامَ فَقُلْ لَهُمْ: إِنَّ... 463

صفحه 592

يا وَلَدِي قَدِ اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ فَاَنْساهُمْ ذِكْرَ اللّهِ،... 461

يا وَلَدِي يا عَلِىُّ وَاللّهِ لا يَسْكُنُ دَمِي حَتّى... 387

يا وَيْلَكُمْ أَتَقْتُلُونِي عَلى سُنَّة بَدَّلْتُها؟ أَمْ عَلى شَريعَة... 466

يا وَيْلَكَ يا عُمَرَ بْنَ سَعْد اَن_َسيتَ شَرايِعَ الاِْسْلامِ،... 443

يا هذا بَلِّغْ صاحِبَكَ عَنِّي اِنِّي لَمْ اَرِدْ هذَا... 395

يُلْقي بَأْسُكُمْ بَيْنَكُمْ وَ يَسْفِكُ دِماءَكُمْ، ثُمَّ يَصُبُّ عَلَيْكُمُ... 483

صفحه 593

فهرست اشخاص و لقب ها

آ تا ج

«آ»

آل اميّه 359

آمنه 197

«الف»

ائمّه(عليهم السلام) 42، 44، 45، 46، 47، 48، 50، 60، 62، 64، 66، 67، 68، 69، 70، 71، 73، 74، 80، 563، 572

ابراهيم 43، 63، 76، 345، 346، 441، 447، 458، 459، 496، 498، 500، 517، 518، 519،520، 522، 523، 528، 530

ابراهيم بن طلحه 237، 497

ابن

ابى الحديد 26، 27، 39، 93، 94، 96، 104، 105، 106، 108، 110، 114، 120، 122، 123، 124، 128، 129، 133، 137، 139، 142، 146، 155، 156، 166، 171، 172، 173، 173، 174، 176، 176، 181، 182، 183، 185، 187، 188، 189، 190، 191، 197، 198، 202، 205، 223،278، 514، 526

ابن اثير 42، 59، 92، 93، 94، 131، 132، 155، 157، 170، 171، 177، 185، 187، 192، 194، 196، 207، 208، 209، 211، 214، 217، 220، 221، 222، 223، 224، 225، 317، 320، 323، 348، 364، 381، 486، 511، 512، 517، 518

ابن اسحاق 114

ابن اعثم 147، 221، 235، 245، 246، 247، 255، 256، 257، 260، 322، 324، 325، 327، 328، 329، 330، 333، 334، 339، 340، 346، 349، 359، 372، 375، 377، 381، 384، 392، 394، 398، 402، 420، 449، 471، 474، 476، 518، 520

ابن جوزى 217

ابن حمّاد عبدى 565

ابن زياد عبيدالله بن زيادصفحه 172، 214، 363، 374، 375، 376، 388، 396، 400، 441، 469، 505، 506، 511، 514، 519، 520، 530

صفحه 594

ابن سعد 166، 197، 364، 395، 396، 397، 398، 399، 400، 401، 432، 443، 444، 450، 466، 469

ابن سيرين 177، 196

ابن شهر آشوب 35، 156، 318

ابن عبّاس 40، 54، 55، 131، 178، 179، 187، 205، 261، 295، 341، 342، 343، 345، 346، 351، 352، 353، 365

ابن عبد ربّه 116، 136، 201، 207

ابن عرندس 572، 575

ابن عفيف 506

ابن قتيبه 136، 167، 188، 210، 222

ابن ملجم 176، 183

ابوالاعلى مودودى 204

ابوالحتوف 482

ابوالفرج اصفهانى 108، 156، 188، 189، 214

ابوالفضل العبّاس 27، 530

ابوبكر 38، 106، 113، 114، 115، 116، 117، 118، 120، 121، 129، 132، 133، 136، 253،

301

ابوتراب 186، 327

ابوثمامه صائدى 443

ابوجعفر 176

ابودرداء 205

ابوذر 38، 39، 116، 205، 411

ابوزينب 182

ابوسعيد خدرى 429

ابوسفيان 29، 55، 93، 96، 98، 100، 101، 102، 119، 120، 121، 123، 133، 138، 142، 166، 170، 171، 179، 193، 256، 260، 283، 284، 289، 316، 325، 326، 327، 493، 525، 526

ابوسوار عدوى 177

ابوطلحه انصارى 128

ابوعماره 58، 133

ابوقيس 220

ابولؤلؤ 127

ابومسلم خراسانى 526

ابو موسى اشعرى 135، 139، 150

ابوهريره 43، 122، 175

ابىّ بن كعب 116

ابى عبداللّه(عليه السلام) 79، 399، 407

احمد عبّاس صالح 171

اَحمر بن شُمَيط 522

احنف بن قيس 350

صفحه 595

اخطل 214، 215

اخنس بن شريق 183

اربلى 370

اسحق 43

اسد كلبى 459

اسماعيل 43، 562

اسماء 54

اشعث بن قيس 189

الياس بن مُضَر بن نِزار 108

امام باقر(عليه السلام) 44، 58، 72، 81، 191، 202، 240، 249، 440، 455

امام حسين(عليه السلام) اباعبدالله الحسين، اباعبدالله(عليه السلام) و...صفحه 18، 22، 24، 25، 26، 27، 28، 29، 30، 31، 32، 35، 36، 37، 38، 39، 40، 41، 42، 44، 45، 46، 47، 48، 49، 50، 51، 52، 53، 54، 55، 56، 57، 58، 59، 60، 61، 62، 64، 65، 66، 69، 70، 71، 74، 75، 77، 78، 79، 81، 83، 84، 104، 107، 109، 110، 111، 124، 125، 161، 175، 185، 186، 192، 194، 198، 203، 209، 210، 214، 215، 218، 219، 220، 221، 225، 230، 231، 232، 233، 234، 235، 236، 237، 239، 242، 243، 245، 251، 252، 253، 254، 255، 256، 257، 259، 261، 262، 263، 264، 265، 267، 271، 272، 275، 276، 277، 278، 279، 280، 281، 286، 291، 292، 293، 294، 295، 298، 299، 300، 301، 302، 303، 307، 309، 318، 320، 321، 322، 324، 327، 328، 329،

331، 333، 334، 335، 336، 338، 339، 340، 341، 342، 344، 347، 350، 352، 354، 356، 358، 360، 361، 364، 365، 366، 367، 370، 380، 382، 384، 385، 387، 388، 389، 390، 391، 393، 396، 397، 398، 399، 400، 404، 405، 407، 411، 412، 414، 415، 416، 419، 420، 424، 426، 431، 432، 441، 443، 445، 448، 450، 452، 453، 454، 455، 457، 458، 460، 462، 464، 465، 466، 469، 471، 472، 477، 479، 480، 481، 482، 485، 493، 495، 496، 497، 498، 499، 500، 501، 502، 503، 505، 507، 510، 511، 512، 513، 514، 515، 516، 519، 521، 523، 524، 525، 526، 527، 528، 530، 532، 541، 544، 545، 549، 550، 551، 561، 565، 581

صفحه 596

امام خمينى(قدس سره) 66، 67، 232، 251

امام رضا(عليه السلام) 46، 58، 59، 77، 563

امام سجّاد(عليه السلام) 20، 46، 48، 78، 237، 385، 387، 409، 410، 411، 454، 463، 516، 520، 524

امام صادق(عليه السلام) 45، 47، 48، 50، 57، 58، 60، 66، 72، 79، 81، 237، 338، 356، 496، 520، 562

امام مجتبى(عليه السلام) امام حسن(عليه السلام)صفحه 40، 106، 155، 156، 157، 158، 162، 188، 189، 190، 413

امرءالقيس كلبى 57

امّ سلمه 337، 389

امّ كلثوم 130، 216، 272، 273، 275، 406، 456، 462، 465

اميمه 122

اَنس 80، 469، 470، 567، 568، 580

اَنس بن مالك 428، 429

اهل البيت(عليهم السلام) 20

«ب»

بحرانى 272، 410

بخارى 63، 80، 113، 114

براء بن عازب 116

بسر بن ارطاة 151، 152، 155، 165

بكر بن وائل 504

بلاذرى 117، 143، 188، 224، 234، 246، 279

«پ»

پيامبر(صلى الله عليه وآله) پيامبر اسلام، رسول خدا، پيغمبر، حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) و...صفحه 19، 20، 24، 28، 35،

36، 37، 41، 42، 53، 54، 55، 56، 62، 63، 72، 73، 74، 76، 80، 81، 89، 90، 91، 98، 99، 100، 101، 102، 103، 105، 106، 107، 108، 109، 110، 113، 114، 115، 117، 118، 120، 121، 124، 127، 129، 132، 134، 135، 136، 142، 143، 153، 157، 161، 163، 165، 166، 167، 169، 170، 172، 173، 174، 175، 176، 177، 181، 183، 184، 186، 192، 196، 201، 203، 205، 206، 207، 210، 211، 215، 224، 232، 237، 241، 245، 252، 253، 256، 263، 264، 272، 273، 277، 282، 283، 284، 286، 287، 294، 295، 296، 297، 298، 301، 302، 303، 304، 305، 306، 307، 308، 309، 313، 314، 318، 319، 321، 325، 326، 327،

صفحه 597

328، 329، 330، 331، 333، 335، 336، 337، 341، 342، 343، 349، 350، 351، 352، 353، 355، 358، 359، 360، 361، 364، 363، 373، 380، 384، 389، 391، 393، 401، 405، 408، 413، 416، 418، 420، 423، 424، 428، 429، 434، 444، 446، 447، 455، 460، 462، 469، 470، 472، 475، 476، 478، 480، 483، 485، 493، 495، 496، 497، 498، 507، 508، 524، 525، 526

«ت»

توماس كارلايل 29

«ج»

جابربن عبدالله انصارى 429

جاحظ 185، 187، 203

جبرئيل 52، 80، 253، 305، 307، 308، 389، 390، 391، 555، 556

جرج جرداق 140

جعده 189

جعفر 40، 49، 72، 74، 76، 93، 166، 176، 272، 273، 275، 302، 304، 307، 358، 360، 407، 428، 439، 467، 475، 476، 564

جعفر بن ابى طالب 166

جعفر حلّى 577

جعفر طيّار 74، 429، 439

جواد شبّر 581

ح تا ع

«ح»

حاكم نيشابورى 80، 192

حبيب بن مظاهر 258، 399، 410، 415، 417، 429، 443، 459، 461

حجّاج 94،

371، 382، 436، 525

حجّاج بن مسروق 371، 382، 443

حجّاج بن يوسف ثقفى 364

حجّار بن ابجر 430

حجر بن عدى 106، 175، 192، 193، 194، 195، 204، 280، 283، 286

حرّ بن يزيد 371، 373، 374، 392، 459

حرملة بن كاهل اسدى 455

حسن 35، 36، 37، 38، 40، 41، 42، 52، 61، 63، 97، 104، 155، 156، 157، 158، 162، 163، 170، 173، 174، 175، 185، 186، 188، 189، 190، 191، 195، 205، 207، 229، 233، 250، 253، 255، 263، 277، 283، 295، 307، 317، 335، 363، 409، 412، 424، 449، 469، 471، 487، 503

صفحه 598

حسن بصرى 211، 223

حصين بن تميم 363، 443

حصين بن مالك سكونى 483

حصين بن نُمَير 224، 520

حَكَم بن ابى العاص 136، 142

حكيم بن مُنقذ كِندى 511

حمزه 63، 73، 102، 133، 307، 338، 403، 409، 429، 439، 528، 530

حميد بن مسلم 504

حنظله 101، 217، 221، 222

حواريّون 53، 196

حوى 411

«خ»

خالد بن سعد بن نُفيل 509

خالد بن وليد 122، 208

خامس آل عبا 78

خِنْدِفْ 108

خوارزمى 245، 247، 255، 260، 263، 264، 317، 318، 320، 321، 324، 325، 327، 328، 329، 330، 333، 334، 339، 346، 349، 359، 365، 366، 367، 373، 375، 377، 388، 392، 394، 395، 396، 424، 437، 451، 455، 477، 481، 483، 485

«د»

داوُدَ بْنَ الطِّرِمّاحِ 458، 459

داود رقّى 45

داودى 22، 32

دعبل 20، 47، 58، 59، 563

دكتر زركلى 116

دكتر زكّار 116

دينورى 108، 262، 364، 396، 522

«ذ»

ذهبى 37، 104، 116، 136، 162، 225

«ر»

رباب 57، 545

رستم نژاد 22، 32

رفاعة بن شدّاد 258، 392، 393، 507، 508، 511

«ز»

زبير 116، 127، 129، 130، 146، 147، 148، 149، 208، 220، 221، 224، 225، 255، 261، 316، 317، 318، 319، 339، 340، 354،

364، 515، 516، 518، 519، 522

زكريّا 51، 53

زهرا(عليها السلام) فاطمه، فاطمه زهرا(عليها السلام)صفحه 24، 36،

صفحه 599

53، 54، 55، 63، 74، 77، 80، 89، 106، 116، 117، 173، 210، 276، 278، 303، 307، 336، 413، 415، 418، 453، 470، 475، 476، 479، 497، 581

زُهَرى 148

زهير بن قين 399، 408، 410، 417، 459، 461

زياد زياد بن ابيهصفحه 19، 45، 47، 60، 67، 71، 92، 106، 134، 139، 157، 164، 165، 169، 170، 171، 172، 175، 177، 191، 192، 193، 194، 197، 201، 202، 203، 205، 208، 209، 210، 211، 218، 224، 234، 244، 246، 261، 274، 282، 283، 284، 287، 289، 331، 341، 344، 368، 371، 376، 387، 391، 392، 396، 397، 410، 437، 440، 448، 474، 505، 506، 507، 510، 511، 512، 514، 515، 519، 520، 521، 523، 527، 556، 558، 560، 564، 576

زيد 304، 307، 528، 530

زيد بن ارقم 138، 428، 429

زيد بن حارثه 76

زينب(عليها السلام) 19، 28، 57، 80، 358، 414، 415، 416، 418، 460، 462، 485، 486

«س»

سُدَيْفِ 527، 528، 529، 530

سَرْجون 214

سعدبن ابى وقاص 127، 129، 130، 186، 189، 207

سعد بن حذيفة بن يمان 509

سعيد بن عاص 110، 135، 139، 165، 201، 208

سعيد بن عبدالله 347، 408

سعيد بن مسيّب 204

سفيان بن عوف 151، 216

سلمان فارسى 116

سلمان هادى الطعمه 20

سليمان بن صرد 257، 258، 393، 507، 508، 509، 510، 511، 512

سمره 176، 177

سمرة بن جندب 175، 183

سميّه 169، 171، 209، 283، 289

سهل بن سعد ساعدى 429

سيّد حِمْيرى 47، 562

سيّد على اكبر قرشى 502

سيّد قطب 499، 500

صفحه 600

سيّد محمّد حسين قزوينى 581

سيوطى 38، 143، 189، 217، 223

«ش»

شبث بن ربعى 430، 519، 522

شعبى 164، 197، 202

شمر

27، 61، 75، 115، 121، 127، 128، 130، 155، 158، 170، 195، 204، 206، 219، 231، 240، 243، 245، 247، 250، 283، 286، 288، 289، 290، 298، 299، 316، 392، 424، 429، 439، 481، 519، 521، 545، 572، 573

شيخ حسن خليعى 581

شيخ سليمان قندوزى 54

شيخ مفيد 35، 57، 156، 158، 189، 190، 261، 322، 363، 368، 411، 565

«ص»

صاحب الزمان(عليه السلام) 252

صاحب جواهر 72

«ض»

ضحّاك بن قيس 165

«ط»

طبرانى 103، 104، 497

طبرى 28، 59، 92، 101، 108، 116، 129، 131، 133، 135، 136، 137، 139، 145، 146، 148، 149، 171، 177، 185، 194، 196، 197، 208، 209، 211، 214، 220، 221، 223، 224، 225، 235، 236، 247، 257، 261، 268، 317، 320، 324، 329، 348، 351، 363، 368، 372، 375، 381، 385، 395، 400، 402، 413، 422، 431، 443، 511، 513، 515، 516، 517، 518، 519، 520، 522

طلحه 116، 127، 128، 129، 130، 146، 147، 148، 149، 496

«ع»

عاص 165، 166

عايشه 129، 143، 147، 148، 171، 180، 195، 200، 201

عبّاس بن عبدالمطلّب 116

عبّاس محمود عقّاد 30، 521، 531، 532

عبدالدّار 92

عبدالرّحمان بن عوف 128، 129، 130، 131

عبدالكريم خطيب 110

عبدالكريم هاشمى نژاد 499

عبداللّه بن ابى سرح 135، 136، 138

صفحه 601

عبدالله بن جعفر 93، 94

عبداللّه بن حمّاد 60

عبدالله بن خالد 139

عبدالله بن زبعرى 108

عبدالله بن زبير 522

عبدالله بن سعد بن نُفيل 511

عبدالله بن سعد بن نُفَيل أزدى 507

عبدالله بن عامر 139، 145، 148

عبداللّه بن عامر بن كريز 135

عبدالله بن عفيف 505

عبدالله بن عقيل 458، 459

عبداللّه بن عمر 345

عبداللّه بن غالب 58

عبداللّه بن مسعده 151

عبداللّه بن مسعود 39

عبدالله بن مطيع 261، 364، 365، 518، 519

عبدالله بن وال 393، 507

عبدالله بن يقطر 367، 368

عبدالله

سفّاح 527

عبدالملك 523

عبدالملك مروان 215، 519، 523

عبدشمس 92

عبد مناف 91، 92، 93

عبيد 147، 156، 169، 170، 209، 287، 363، 384، 385، 391، 396، 506، 513، 520

عبيدالله 383، 391، 392، 506، 514

عبيدالله بن حرّ 382، 383، 384

عبيداللّه بن عبّاس 155، 156

عتبة بن ابولهب 116

عثمان 38، 39، 94، 106، 124، 127، 128، 129، 130، 131، 132، 133، 134، 135، 136، 137، 138، 139، 140، 141، 142، 143، 144، 145، 146، 147، 148، 149، 167، 181، 182، 187، 331

عثمان بن محمّد بن ابوسفيان 222

عثمان بن مظعون 63، 78

عقبة ابن سمعان 374

عقبة بن عمر سهمى 561

علاّمه امينى 134، 139، 166، 182، 184، 188، 205

علاّمه مجلسى 35، 96، 97، 187، 521

علقمه حضرمى 44

على(عليه السلام) 36، 39، 53، 54، 58، 95، 97، 100، 102، 103، 104، 110، 115، 116،

صفحه 602

120، 121، 127، 128، 129، 130، 131، 137، 139، 141، 144، 145، 146، 147، 148، 149، 150، 153، 155، 162، 163، 167، 168، 172، 174، 176، 181، 182، 183، 184، 185، 186، 187، 188، 189، 190، 191، 193، 194، 197، 198، 202، 205، 206، 207، 232، 241، 242، 249، 250، 253، 263، 275، 276، 280، 281، 284، 287، 289، 291، 301، 303، 305، 306، 307، 308، 309، 335، 363، 377، 391، 398، 438، 452، 469، 470، 505، 515، 527

على اكبر(عليه السلام) 18، 365، 366، 427، 449

على بن الحسين(عليهما السلام) 63، 223، 276، 401، 403، 411، 413، 421، 446، 460، 461، 462، 237، 276، 447، 458، 459، 496، 533، 472، 496، 520

على بن مظاهر 418، 419

عمّار بن ياسر 116

عماره 166

عمر 28، 38، 56، 99، 101، 102، 106، 114، 116، 118، 120، 121، 122،

123، 124، 127، 128، 129، 130، 131، 132، 133، 136، 137، 145، 164، 166، 167، 168، 172، 173، 186، 196، 197، 208، 212، 220، 231، 233، 240، 252، 253، 280، 281، 290، 291، 298، 299، 301، 303، 341، 343، 344، 345، 346، 353، 360، 365، 420، 423، 433، 437، 447، 450، 474، 476، 480، 484، 486، 487، 488، 513، 515، 516، 525، 531، 571

عمر بن ابى طالب 335

عمر بن خطّاب 116، 117، 132، 167، 305

عمر بن سعد 28، 129، 395، 396، 398، 400، 424، 432، 437، 441، 447، 485، 486، 504

عمر بن عبدالعزيز 187، 201

عمرو بن حجّاج زبيدى 400

عمرو بن حمق 196، 197، 198، 206، 281، 283، 286، 288

عمرو بن عاص 122، 146، 150، 164، 165، 166

عمرو بن عبيدالله بن معمر 350

عمروعاص 122، 165، 167، 168، 169

عمير انصارى 424

عمير بن مطاع 459

صفحه 603

عيسى بن مريم 53، 312

ف تا ي

«ف»

فرزدق 235، 361، 362، 369

فضيل 79

فيروز 127

فيض كاشانى 72

«ق»

قاضى نعمان مصرى 215، 294

قُصىّ 92، 153

قندوزى 54، 368، 466، 477

قيس بن مسهّر صيداوى 362، 363، 394

قيس بن هيثم 350

«ك»

كلبى 57، 390، 459

كُمَيت اسدى 47، 58

«گ»

گاندى 84، 501

«ل»

ليلا بنت حلوان 108

«م»

ماربين 67، 69، 497، 499

مالك اشتر 135، 150، 517

مالك بن مسمع بكرى 350

مايكل برانت 69

مثنّى بن مخرّبه عبدى 509

محتشم 17، 25، 551، 559

محسن ابوالحبّ 20

محقّق اصفهانى 125

محمّد بن اشعث 431، 522

محمّد بن سليم 177

محمّد بن عمر 335

محمّد بن مسلمه 122

محمّد حنفيّه 246، 256، 264، 332، 333، 517، 524

محمّد على جناح 501

مختار 364، 511، 512، 513، 514، 515، 516، 517، 518، 519، 520، 521، 522، 523، 524

مداينى 172

مرتضى مطهرى 64، 143

مروان بن حكم 136، 137، 138، 139، 142، 148، 165، 188،

201، 209، 222، 255، 272، 273، 274، 275، 276، 277، 278، 292، 322، 324، 326، 327، 328، 480، 519، 525، 526، 527

مريم 43، 48، 214، 582

صفحه 604

مسرف بن عقبه 224

مسعود بن عمرو 350

مسعودى 105، 134، 135، 139، 194، 213، 216

مسلم بن عقبه 222، 223

مسلم بن عقيل 172، 246، 257، 258، 259، 339، 347، 348، 349، 362، 363، 367، 368، 369، 370، 383، 431، 459، 512، 514، 530

مسلم بن عوسجه 407، 459، 461

مسيّب بن نجبه 258، 393، 507، 508، 511

مصعب 364، 522، 523، 524

مصعب بن زبير 364، 522

مطرف بن مغيره 105

معاويه 40، 41، 42، 93، 96، 101، 102، 105، 106، 118، 121، 122، 123، 124، 134، 141، 142، 143، 144، 145، 146، 147، 148، 149، 150، 151، 152، 153، 155، 156، 157، 158، 159، 161، 162، 163، 164، 165، 167، 168، 169، 170، 171، 172، 173، 174، 175، 176، 177، 178، 179، 180، 181، 182، 183، 184، 185، 186، 187، 188، 189، 190، 191، 192، 193، 194، 195، 196، 197، 198، 199، 200، 201، 202، 203، 204، 205، 206، 207، 208، 209، 210، 211، 212، 213، 214، 215، 216، 219، 222، 233، 234، 244، 245، 250، 253، 254، 255، 256، 257، 258، 271، 272، 275، 278، 279، 280، 281، 283، 284، 285، 286، 289، 290، 291، 292، 293، 294، 295، 296، 297، 298، 299، 300، 301، 302، 316، 317، 318، 320، 322، 323، 327، 331، 332، 341، 343، 344، 359، 391، 435، 498، 503، 510، 527

مغيره 105، 145، 164، 165، 170، 172، 173، 174، 175، 185، 193، 200، 208

مقاتل بن حسان 382

مكارم شيرازى 22، 31، 176

منذر

بن جارود 350

منصور دوانيقى 45

موسى 43، 52، 74، 186، 304، 306، 339، 340، 498، 509، 563، 577

موسى بن جعفر(عليهما السلام) 49

موسى بن عمير 424

صفحه 605

موسيوماربين 28

ميسون 213

«ن»

نائله 137

نجاشى 166، 167، 565

نعمان بن بشير 151، 258

نعمان بن منذر 371

نوفل 453

«و»

وحشى 530

وليد بن عتبه 101، 220، 279، 324، 325

وَليد بن عصير 511

«ه_»

هارون مكفوف 47، 58

هانى بن عروه 367، 459

هانى بن هانى 347

هلال 417، 458، 459

هند 530

«ى»

يحيى بن زكريّا(عليه السلام) 344، 345، 385، 386

يحيى بن كثير 458، 459

يزيد 19، 26، 30، 41، 42، 54، 57، 77، 78، 80، 93، 94، 100، 107، 108، 109، 118، 119، 121، 161، 174، 180، 189، 199، 205، 207، 208، 209، 210، 211، 212، 213، 214، 215، 216، 217، 218، 219، 220، 221، 222، 223، 224، 225، 234، 235، 237، 239، 245، 253، 254، 255، 256، 257، 262، 272، 273، 274، 275، 285، 291، 292، 294، 295، 296، 297، 298، 299، 300، 301، 316، 317، 318، 320، 321، 322، 323، 325، 326، 327، 328، 329، 330، 331، 332، 333، 335، 338، 340، 341، 343، 344، 346، 351، 353، 356، 357، 358، 359، 364، 371، 383، 391، 396، 430، 431، 435، 440، 443، 445، 458، 463، 480، 495، 496، 497، 498، 499، 503، 504، 505، 510، 515، 516، 532، 542، 560، 574، 575، 576، 577

يزيد بن اسد قسرى 143

يزيد بن حارث 430

يزيد بن مظاهر 459

يزيد بن مفرغ 329

يعقوب 43، 63، 355

يعقوبى 139، 147، 156، 158، 168، 169،

صفحه 606

171، 180، 198، 199، 200، 201، 204، 208، 209، 212، 216، 518، 520

يعلى بن اميّه 148

صفحه 607

فهرست قبايل و گروه ها

امويان 66، 93، 109، 110، 113، 134، 135، 136، 161،

191، 513، 515

أزد 506

بنى اسد 418

بنى اشهل 75

بنى اميّة 203، 576

بنى ظفر 73

بنى عبّاس 48، 527، 528

بنى هاشم 78، 81، 82، 91، 92، 93، 94، 94، 97، 100، 103، 105، 110، 113، 124، 124، 182، 263، 272، 274، 275، 280، 302، 320، 321، 338، 399، 415، 416، 417، 431، 446، 520، 524، 525، 526، 528، 529، 530

تَيْم 119، 120، 129، 133، 328

حزب الله جنوب لبنان 18، 502

خوارج 150

عبّاسيان 66، 526

عدى 106، 119، 120، 133، 175، 192، 193، 194، 195، 204، 205، 277، 280، 283، 286، 428، 429

عُسفان 93

قاسطين 39

قريش 91، 92، 94، 95، 97، 98، 99، 100، 101، 103، 104، 105، 108، 110، 113، 114، 115، 118، 119، 120، 128، 135، 166، 170، 276، 277، 284، 300، 467، 468، 469، 470

قضاعه 136

مارقين 39

ناكثين 39

صفحه 608

صفحه 609

فهرست اماكن

آفريقا 138

اُحد 73، 102، 108، 110، 467، 470، 528

اردن 123، 407

القفا 514

انبار 151

بدر 101، 106، 108، 109، 110، 215، 223، 465، 467، 469، 470، 555، 571، 575

بصره 135، 139، 145، 147، 148، 169، 172، 173، 175، 177، 193، 200، 201، 208، 214، 235، 289، 350، 351، 362، 364، 509، 519، 521، 522

بطن الرمّه 362، 364

بغداد 29

بيضه 379

بين النهرين 201

ثعلبيّه 365، 366، 367

جيرون 107

حاجز 363

حاجز بطن الرمّه 362

حبشه 166، 167

حجاز 99، 115، 150، 165، 167، 210، 272، 280، 295، 517

حرّه 221، 223، 224، 225، 364، 567

حنين 470

خراسان 191، 526

دارالاماره 258، 363، 364، 520، 523

دارالندوه 94

دمشق 39، 40، 78، 107، 123، 133، 136، 158، 162، 164، 170، 171، 172، 173، 174، 180، 189، 192، 193، 194، 195، 197، 209، 211، 214، 216، 219، 245، 278، 293، 495

دير مُرّان 216

ديلم 400

ذات السلاسل

169

ذاخشب 143

ذو حسم 371

ربذه 38

زباله 367، 368

صفحه 610

سقيفه 42، 113، 114، 115، 116، 117، 118، 119، 120، 125، 213، 233، 298

سوريّه 123

شاطى الفرات 390، 570

شام 19، 20، 40، 57، 81، 92، 93، 105، 119، 121، 122، 124، 134، 142، 143، 145، 146، 149، 150، 151، 153، 157، 165، 167، 180، 184، 185، 190، 193، 197، 200، 201، 208، 211، 214، 217، 218، 221، 223، 224، 225، 235، 258، 260، 284، 411، 497، 511، 515، 519، 525

صفّين 39، 54، 149، 150، 157، 168، 196، 388، 389، 505

عذيب 379

عراق 20، 86، 139، 142، 150، 151، 153، 165، 191، 201، 264، 265، 279، 336، 337، 351، 352، 354، 356، 357، 358، 364، 398، 440، 502، 507، 508، 513، 519، 522، 523، 525، 528، 550

عرفات 98

عين التمر 382

غاضريّه 390

غسّان 92

فارس 170، 513

فدك 142، 201

فلسطين 123، 167

قصر بنى مقاتل 382

قُطقُطانيه 382

كربلا 17، 18، 19، 20، 22، 23، 24، 25، 27، 29، 30، 42، 44، 49، 50، 52، 53، 55، 58، 60، 61، 70، 75، 78، 80، 81، 84، 100، 101، 106، 107، 108، 110، 111، 127، 129، 141، 155، 161، 172، 213، 220، 221، 223، 231، 235، 236، 263، 265، 271، 309، 336، 337، 355، 373، 385، 387، 388، 390، 391، 395، 398، 400، 401، 405، 446، 459، 463، 465، 478، 487، 493، 495، 499، 501، 502، 503، 504، 505، 507، 511، 513، 514، 520، 521، 522، 524، 526، 529، 532، 537، 542، 549، 550، 551، 552، 553، 555، 558، 561، 563، 565، 568، 570، 572، 575، 578، 582

كمبريج 29

كوفه 19، 57، 60، 134، 135، 147، 151، 152، 162، 165،

169، 172، 174، 175، 185، 191، 193، 200، 201، 208، 214،

صفحه 611

221، 233، 234، 246، 247، 248، 257، 258، 260، 261، 262، 264، 265، 284، 289، 292، 331، 347، 348، 349، 350، 351، 353، 354، 361، 362، 363، 364، 365، 367، 368، 369، 371، 373، 375، 376، 382، 384، 385، 392، 394، 423، 424، 431، 432، 437، 495، 505، 506، 507، 509، 510، 511، 512، 514، 515، 516، 518، 519، 520، 521، 522، 523، 524، 530، 556

لبنان 18، 123، 502

مدينه 20، 40، 63، 73، 74، 81، 99، 108، 110، 120، 122، 136، 137، 142، 143، 144، 146، 165، 172، 178، 180، 184، 185، 186، 201، 205، 206، 209، 210، 211، 216، 217، 219، 220، 221، 222، 223، 224، 225، 245، 249، 253، 255، 263، 275، 279، 295، 299، 301، 306، 316، 320، 321، 325، 328، 329، 330، 331، 333، 336، 338، 339، 341، 343، 344، 346، 349، 358، 364، 368، 373، 416، 469، 496، 497، 504، 520، 553، 554، 557

مرج عذرا 193، 194

مزدلفه 98

مسجد الحرام 225

مصر 30، 122، 135، 136، 141، 165، 167، 168، 204، 212، 215، 294، 355، 371، 395، 441، 499، 521، 528، 531

مكّه 18، 93، 98، 99، 100، 101، 102، 135، 147، 148، 166، 184، 201، 209، 216، 221، 224، 225، 261، 263، 264، 265، 327، 331، 332، 333، 339، 340، 341، 347، 352، 354، 356، 358، 360، 361، 362، 363، 364، 367، 368، 469، 515، 519

موته 74

موصل 197، 519، 520، 522

نُخَيْله 162، 510

نهروان 150

واقصه 379

واقم 221

يثرب 99

يمن 92، 148، 150، 201، 278، 284، 332، 357

صفحه 612

صفحه 613

فهرست منابع

1 _ قرآن كريم.

2

_ نهج البلاغه.

3 _ ابوالشهدا، عباس محمود عقاد، ترجمه محمد كاظم معزّى، انتشارات كتابفروشى علميه اسلاميه، تهران، 1341 ش.

4 _ الاحتجاج، احمد بن على طبرسى، انتشارات اسوه، قم، چاپ سوم، 1422 ق.

5 _ احقاق الحق، سيّد نورالله حسينى، انتشارات مكتبه اسلاميه، تهران، چاپ اول، 1398 ق.

6 _ اخبار الطوال دينورى، احمد بن داود دينورى، احياء الكتب العربيه، چاپ اوّل، قاهره، 1960 م.

7 _ ادب الطف، جواد شبّر، دارالمرتضى، بيروت، 1409 ق.

8 _ الارشاد، شيخ مفيد، انتشارات اسلاميه، تهران، چاپ اول، 1380 ش.

9 _ الاستيعاب، ابن عبدالبر، دارالفكر، بيروت، چاپ اول، 1433 ق.

10 _ اسدالغابة، ابن اثير، دار احياء التراث، بيروت، چاپ اول.

11 _ اشك شفق، رضا معصومى، انتشارات رشيدى، تهران، چاپ ششم.

12 _ الاصابة فى تمييز الصحابة، ابن حجر عسقلانى، دار احياء التراث، بيروت، چاپ اول، 1328 ق.

13 _ الأعلام، خيرالدين زركلى، دارالعلم، بيروت، چاپ هشتم، 1989 م.

صفحه 614

14 _ اعيان الشيعه، سيد محسن امين، دارالتعارف، بيروت، چاپ اول.

15 _ اقبال الاعمال، سيد بن طاووس، انتشارات دفتر تبليغات، چاپ دوم، 1418 ق.

16 _ الامالى، محمد بن على بن بابويه قمى (شيخ صدوق)، انتشارات كتابخانه اسلاميه، 1362 ش.

17 _ الامالى، شيخ مفيد، نشر جامعه مدرسين، قم.

18 _ الامالى، محمد بن حسن طوسى، دارالثقافة، چاپ اول، 1414 ق.

19 _ الامام على صوت العدالة الانسانية، منشورات ذوى القربى، قم، چاپ اوّل، 1381 ش.

20 _ انساب الاشراف، بلاذرى، با تحقيق دكتر زكار و دكتر زركلى، دارالفكر بيروت، چاپ دوّم، 1424 ق.

21 _ بحارالانوار، علامه مجلسى، مؤسسة الوفاء، بيروت، چاپ دوم، 1403 ق.

22 _ البداية و النهاية، دارالكتب العلمية، بيروت، چاپ اوّل.

23 _ پيام امام اميرالمؤمنين(عليه السلام)، آية الله ناصر

مكارم شيرازى، دارالكتب الاسلامية، تهران، چاپ اوّل.

24 _ تاريخ ابن عساكر، دارالفكر، بيروت، 1415 ق.

25 _ تاريخ يعقوبى، دار صادر، بيروت، چاپ اول.

26 _ تاريخ الخلفا، جلال الدين سيوطى، دارالقلم، بيروت، چاپ اول، 1406 ق.

27 _ تاريخ تمدن، ويل دورانت، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، چاپ دوّم.

28 _ تاريخ طبرى، محمّد بن جرير طبرى،مؤسسه اعلمى،بيروت،چاپ چهارم، 1403ق.

29 _ تتمة المنتهى، شيخ عباس قمى، انتشارات داورى، قم، چاپ چهارم، 1417 ق.

30 _ تحف العقول، ابن شعبه حرّانى، مكتبة بصيرتى، قم، چاپ پنجم، 1394 ق.

31 _ تذكرة الخواص، منشورات الشريف الرضى، قم، چاپ اوّل، 1418 ق.

32 _ تراث كربلا، سلمان هادى الطعمه، منشورات مؤسسة الاعلمى للمطبوعات،

صفحه 615

بيروت، چاپ دوم، 1403 ق.

33 _ تفسير ابن كثير، دارالمعرفة، بيروت، 1412 ق.

34 _ تفسير فخر رازى، دارالكتب الاسلامية، تهران، چاپ دوم.

35 _ تفسير نمونه، آية الله ناصر مكارم شيرازى، دارالكتب الاسلامية، تهران، چاپ 29 .

36 _ تنقيح المقال، مامقانى، چاپ سنگى.

37 _ تهذيب الاحكام، محمد بن حسن طوسى، نشر صدوق، تهران، چاپ اوّل، 1417 ق.

38 _ تهذيب التهذيب، ابن حجر عسقلانى،دارالكتب العلمية،بيروت،چاپ اوّل،1415ق.

39 _ جواهرالكلام، شيخ محمد حسن نجفى، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ هفتم، 1981 م.

40 _ حماسه حسينى، استاد شهيد مرتضى مطهرى،انتشارات صدرا،چاپ دهم،1366 ش.

41 _ حياة الامام الحسين بن على، شيخ باقر شريف القرشى، دارالبلاغة، بيروت، چاپ اول، 1413 ق.

42 _ الخرائج و الجرائح، قطب الدين راوندى، مؤسسه امام مهدى(عليه السلام)، قم، 1409 ق.

43 _ دائرة المعارف الاسلامية الشيعية، حسن الامين، دارالتعارف، بيروت، چاپ ششم،1422 ق.

44 _ درسى كه حسين به انسان ها آموخت، سيّد عبدالكريم هاشمى نژاد، انتشارات آستان قدس رضوى، چاپ دوم، 1383

ش.

45 _ الدّر المنثور، جلال الدين سيوطى، كتابخانه آية الله مرعشى نجفى، قم، 1404 ق.

46 _ الدمعة الساكبة، ملا محمّد باقر بهبهانى، مؤسسه اعلمى، بيروت، 1404 ق.

47 _ ديوان خوشدل تهرانى، چاپ اوّل، 1348 ش.

48 _ ربيع الابرار، زمخشرى، مؤسسة الاعلمى، بيروت، چاپ اول، 1412 ق.

49 _ رجال كشى، مؤسسة آل البيت لاحياء التراث، قم، 1404 ق.

50 _ روح المعانى، سيد محمود آلوسى،داراحياء التراث،بيروت،چاپ چهارم، 1405 ق.

صفحه 616

51 _ زفرات الثقلين فى مآتم الحسين، شيخ محمد باقر محمودى، نشر مجمع احياء الثقافة الاسلامية، قم، چاپ اول.

52 _ سفينة البحار، شيخ عباس قمى، انتشارات اسوه، قم، چاپ اوّل، 1414 ق.

53 _ سنن ابن ماجه، محمد بن يزيد قزوينى، دارالفكر، بيروت.

54 _ سنن ترمذى، محمّد بن عيسى ترمذى، دارالفكر، بيروت، 1403 ق.

55 _ سير اعلام النبلاء، ذهبى، دارالفكر، بيروت، چاپ اوّل، 1417 ق.

56 _ سيره ابن هشام، دار احياء التراث، بيروت، چاپ اوّل.

57 _ سيره پيشوايان، مهدى پيشوايى، مؤسسه تحقيقاتى و تعليماتى امام صادق(عليه السلام)، چاپ دوم، 1374 ش.

58 _ سيرى در نهج البلاغه، شهيد مرتضى مطهرى، انتشارات صدرا.

59 _ شرح نهج البلاغه، شيخ محمّد عبده،دفتر تبليغات اسلامى، قم، چاپ اوّل، 1411 ق.

60 _ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، دارالكتب العلمية، قم، چاپ اوّل، 1378 ق.

61 _ صحيح بخارى، محمد بن اسماعيل بخارى، درالجيل، بيروت، چاپ اوّل.

62 _ صحيح مسلم، دار احياء التراث، بيروت، چاپ اوّل، 1374 ق.

63 _ طبقات ابن سعد، دار بيروت للطباعة و النشر، چاپ اوّل، 1405 ق.

64 _ عقد الفريد، ابن عبد ربّه، دارالكتاب العربى، بيروت، 1406 ق.

65 _ العوالم، شيخ عبدالله بحرانى، تحقيق و نشر مدرسه امام مهدى(عليه السلام)، چاپ اوّل،

1365 ش.

66 _ الغدير، علامه امينى، دارالكتب الاسلامية، تهران، چاپ دوم، 1366 ش.

67 _ فتوح ابن اعثم، دارالندوة الجديدة، بيروت، چاپ اول.

68 _ فرهنگ فارسى معين، مؤسسه انتشارات اميركبير، چاپ چهارم، 1360 ش.

69 _ فلسفه شهادت و عزادارى حسين بن على، علامه سيد عبدالحسين شرف الدين، ترجمه على صحت.

صفحه 617

70 _ فى ظلال القرآن، سيد محمّد قطب، داراحياء التراث، بيروت، چاپ پنجم، 1386 ق.

71 _ قصّه كربلا، على نظرى منفرد، انتشارات سرور، چاپ سوم، 1377 ش.

72 _ القواعد الفقهيّة، آية الله ناصر مكارم شيرازى، مدرسة الامام اميرالمؤمنين(عليه السلام)، چاپ دوّم، 1410 ق.

73 _ الكافى، محمد بن يعقوب كلينى، دار صعب و دارالتعارف، بيروت، چاپ چهارم، 1401 ق.

74 _ كامل ابن اثير، دارالصادر، بيروت، چاپ اوّل، 1385 ق.

75 _ كامل الزيارات، ابن قولويه، نشر صدوق، چاپ اوّل، 1375 ش.

76 _ كشف الغمّة، على بن عيسى اربلى، مكتبة بنى هاشم، تبريز، 1381 ق.

77 _ كنزالعمّال، متّقى هندى، مؤسسة الرسالة، بيروت، 1409 ق.

78 _ لسان الميزان، ابن حجر عسقلانى، مؤسسة الاعلمى، بيروت، چاپ سوم، 1406 ق.

79 _ مأساة الحسين بين السائل و المجيب، الشيخ عبدالوهاب الكايشى، دارالزهراء، بيروت، چاپ اوّل، 1973 م.

80 _ مثير الاحزان، ابن نما حلّى، مؤسسه امام مهدى(عليه السلام)، قم، 1406 ق.

81 _ مجمع البيان، ابوعلى طبرسى، مؤسسه اعلمى، بيروت، چاپ اوّل، 1415 ق.

82 _ محجّة البيضا، ملاّ محسن فيض كاشانى، دفتر انتشارات اسلامى جامعه مدرّسين، چاپ دوم.

83 _ مختصر تاريخ دمشق، ابن منظور، دارالفكر، دمشق، چاپ اوّل، 1405 ق.

84 _ مدينة المعاجز، سيد هاشم بحرانى، مؤسسه معارف اسلاميّه، قم، 1414 ق.

85 _ مرد ما فوق انسان ها، سيد على اكبر قرشى، مركز انتشارات دارالتبليغ

اسلامى.

86 _ مروج الذهب، مسعودى، دارالهجرة، قم، چاپ دوم، 1404 ق.

صفحه 618

87 _ مستدرك الوسائل، حاجى نورى طبرسى،مؤسسه آل البيت،قم، چاپ اوّل، 1407 ق.

88 _ مستدرك حاكم، دارالمعرفة، بيروت.

89 _ مسند احمد، دارالصادر، بيروت.

90 _ مصنّف ابن ابى شيبة، دارالفكر، بيروت، چاپ اوّل، 1409 ق.

91 _ معالى السبطين، محمد مهدى الحائرى، منشورات شريف رضى، قم، چاپ اوّل، 1419 ق.

92 _ معانى الاخبار، صدوق، دارالتعارف، بيروت، 1399 ق.

93 _ معجم البلدان، ابوعبدالله ياقوت حموى، داراحياء التراث، بيروت، چاپ اوّل، 1979 ق.

94 _ معجم الكبير، طبرانى، داراحياء التراث، بيروت، 1404 ق.

95 _ مقاتل الطالبيّين، ابوالفرج اصفهانى، منشورات رضى، قم، چاپ دوم، 1405 ق.

96 _ مقتل الحسين، ابومخنف، المطبعة العلمية، قم، 1398 ق.

97 _ مقتل الحسين، خوارزمى، مكتبة المفيد، قم، چاپ اوّل.

98 _ مقتل الحسين، مقرّم، منشورات دارالثقافة و النشر، قم، چاپ دوم، 1411 ق.

99 _ الملهوف (اللهوف)، سيّد ابن طاووس، دارالاسوة، قم، چاپ سوم، 1380 ش.

100 _ مناقب ابن شهر آشوب، انتشارات ذوى القربى، چاپ اوّل، 1421 ق.

101 _ المنتظم، ابن جوزى، دارالفكر، بيروت، چاپ دوم، 1424 ق.

102 _ منتهى الآمال، شيخ عبّاس قمى، مؤسسه انتشارات هجرت، قم، چاپ سيزدهم، 1378 ش.

103 _ منهاج البراعه، علاّمه خويى، مكتبة الاسلاميه، تهران، چاپ سوم، 1386 ق.

104 _ موسوعة كلمات الحسين(عليه السلام)، دارالمعروف، قم، چاپ اول، 1373 ش.

105 _ ميزان الاعتدال، محمّد بن احمد ذهبى، دارالمعرفة، بيروت.

106 _ ناسخ التواريخ، محمد تقى سپهر، كتابخانه اسلاميه، تهران، 1363 ش.

صفحه 619

107 _ نفس المهموم، شيخ عباس قمى، كتابفروشى علميه اسلاميه، چاپ اوّل، 1374 ق.

108 _ نقش عايشه در تاريخ اسلام، علاّمه عسكرى، مجمع علمى اسلامى، تهران، چاپ چهارم، 1368 ش.

109 _ وسائل

الشيعه، شيخ حر عاملى، دار احياء التراث، بيروت، چاپ چهارم، 1391 ق.

110 _ وصيت نامه الهى _ سياسى امام خمينى، صحيفه نور

111 _ ينابيع المودة، قندوزى، دارالاسوه، چاپ اول، 1416 ق.

4- پيام عاشورا

مقدمه دفتر

(عاشورا) واژه اى است خاطره انگيز كه پيوسته ، فداكارى ، شجاعت ، جوانمردى ، ايستادگى در برابر بيدادگرى ، پيروى از رهبر اسلامى و حمايت از دين را به همراه دارد.

(عاشورا) نشانگر حركت آغاز شده از سوى آدم (عليه السلام ) است كه وارث او پرچمداريش را به عهده گرفته و در راه آن ، جان باخته است .

(عاشورا) آيينه تمام نماى فرياد (هيهات منا الذلة ) امام حسين (عليه السلام )است كه هيچ سنگى توان شكستن آن را ندارد.

(عاشورا) خورشيد فروزانى است كه ابرهاى تيره و تار ستم ، هرگز توان پنهان ساختن آن را ندارند.

كلام آخر اينكه : (عاشورا)، پيام آور انقلاب سرخ علوى است كه تا ستم و ستم پيشه در جهان وجود دارد، هرگز از جوش و خروش باز نمى ايستد.

كتابى كه اكنون در دست شما خواننده گرامى است ، بيان چندين پيام از پيام هاى عاشورا است كه توسط مؤ لف محترم آن به رشته تحرير درآمده ، بدان اميد كه مشعل فروزان شام سياه انسانها قرار گيرد.

اين دفتر، پس از بررسى ، ويرايش و اصلاح ، آن را به زيور چاپ آراسته و در اختيار حق جويان قرار مى دهد و جز خشنودى خداوند بزرگ ، هدفى را پى نمى گيرد.

در خاتمه تذكر چند نكته ضرورى است :

1 - از آنجا كه اين كتاب ، سخنان امام حسين (عليه السلام ) را به منابع فراوان مستند ساخته

و پيداست كه همه آنها يكسان نبوده و با يكديگر اختلاف دارند لذا واحد تحقيق و بررسى سعى نموده مدارك خطبه هاى متن را با يك منبع تطبيق داده و همان را نخستين مدرك قرار دهد و منابع ديگر را به دنبال آن ذكر نمايد.

2 - كوشش شده منبعى انتخاب شود كه متن كتاب با آن همخوانى داشته باشد.

3 - از خوانندگان محترم تقاضا داريم هرگونه انتقاد يا پيشنهادى دارند، به آدرس : قم - صندوق پستى 749 - دفتر انتشارات اسلامى - بخش فارسى ، ارسال دارند.

دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم .

مقدمه مؤ لف

انگيزه تنظيم كتاب با كيفيت موجود اين است كه : از شهادت حسين بن على (عليه السلام ) تا به امروز كه نزديك به چهارده قرن مى گذرد، كتابها و تاءليفات بى شمارى درباره شخصيت و بيان عظمت قيام و ابعاد مظلوميت آن حضرت ، تاءليف گرديده ، مقالات بى حد، نگارش يافته و سخنرانيها بى شمارى ايراد شده ، است و اين وضع ، با روندى بيشتر، ادامه دارد و درباره هيچكس جز سالار شهيدان ، اين همه تاءليفات و مقالات و سخنرانى سابقه ندارد، (1) و هر نويسنده و گوينده در حد اخلاص خود، مثاب و ماءجور خواهد بود.

آنچه قابل ذكر است اينكه محتواى بعضى از اين تاءليفات و سخنرانيها را جنبه تاريخى عاشورا و ابعاد ظلم و ستمى كه بر فرزند پيامبر (صلى الله عليه و آله ) و خاندانش وارد شده تشكيل مى دهد و جنبه هاى تحليلى قيام عاشورا و اهداف اين حركت تاريخى ، كمتر مورد توجه قرار مى گيرد. و

گاهى نيز اين حادثه عظيم تنها از جنبه خاص و از زاويه محدودى تجزيه و تحليل مى گردد و يا انگيزه هاى فرعى با عوامل اصلى ، درهم آميخته و مسائل فرعى ، جايگزين اهداف اصلى در اين قيام معرفى مى شود.

براى تكميل اين بحث و جلوگيرى از خلظ انگيزه هاى اصلى و فرعى در قيام حسين بن على (عليهماالسلام )به نظر رسيد نامه ها و خطبه هاى آن حضرت را از بدو حركت از مدينه تا هنگام شهادتش ، از منابع معتبر و با ترتيب زمانى و با توضيحات لازم ، در يك مجموعه گرد آورديم تا راهى براى تفسير و تحليل قيام آن بزرگوار، بر اساس گفتار آن حضرت باشد. اميد است اين اقدام ، مورد استقبال طيف عظيمى از خطبا، گويندگان و نويسندگان قرار مى گيرد.

بايد دانست آن چنان شخصيت حسين بن على (عليه السلام )از لحاظ شجاعت ، فداكارى و مظلوميت در ميان جامعه مطرح است ، هيچ يك از مدافعان حق و حقيقت و شهداى راه فضيلت ، در اين حد مطرح نيستند.

تشكيل هياءتهاى عزادارى و مجالس سوگوارى ، سرودن اشعار و مراثى ، گريه كردن و نوحه سرايى ، اظهار حزن و اندوه و ابراز تاءثر و تاءسف در حدى كه در مصيبت حضرت سيدالشهداء، انجام مى گيرد و اين اظهار ارادت كه به آستان مقدس آن حضرت ، با تاريخ اسلام عجين گرديده است ، درباره هيچ يك از رجال آسمانى و پيشوايان مذهبى سابقه ندارد؛ همانگونه كه خود حضرت فرمود: انا قتيل العبرة يذكرنى مؤ من الا بكى ؛ من كشته اشكم ، هيچ مؤ منى مرا

ياد نمى كند مگر اينكه مى گريد. (2)

لذا حسين (عليه السلام ) يك چهره شناخته شده تاريخ است و همه مسلمانان جهان و حتى افراد بيگانه از اسلام با نام عزيز حسين (عليه السلام ) آشنا هستند و همه عزاداران و نه تنها نام زيباى او را مى شناسند بلكه مى دانند كه او بسط رسول خدا (صل الله عليه و آله ) و فرزند على مرتضى (عليه السلام ) و فاطمه زهراست . و مى دانند كه او در سوم شعبان سال چهارم هجرت ، متولد و در عاشوراءى سال 61 در كربلا به شهادت رسيد و قبر مطهر او در قتلگاهش ، زيارتگاه شيعيانش مى باشد.

- همگان نام برادران ، خواهران و فرزندان او را مى دانند و از واقعه شهادت جانگداز او آگاهند.

- مى دانند شماره ياران او در كربلا چند نفر بودند و ماجراى شهادت و اسارت آنان چه بوده است . آرى ، همه عزاداران آن حضرت با اين مطالب و مطالب ديگر درباره شهادت او آشنا هستند و آنها را مى دانند.

ولى آيا همه عزاداران او فلسفه قيام و شهادتش را مى دانند؟ آيا همه كسانى كه بر او اشك مى ريزند، با پيام او آشنا هستند و يا در اشعار و مراثى و در مراسم عزادارى در حالى كه سيل اشك بر رخسارها جارى است و بيانگر حركت سيل ارادت و عواطف به آستان مقدس (فرزند رسول خدا) (صل الله عليه و آله ) است ، اهداف والا و مقدس آن حضرت هم متجلى و متبلور است . و همه جملاتى كه به صورت شعر، شعار و ذكر

مصيبت بر زبانها جارى است ، مى تواند زبانحال واقعى و گوياى آن حقيقت باشد كه حسين (عليه السلام ) و يارانش فداى آن گرديدند؟

يا بيشتر آنها برخاسته از عواطف گويندگان و بيانگر فكر و انديشه آنان است كه به عنوان زبانحال امام حسين (عليه السلام )و ايده و انديشه او ارائه مى گردد؟

آيا همه عزاداران و خطبا و گويندگان ما به اين واقعيت مى انديشند كه تاريخ از ديد قصه و بيان حوادث ، گر چه تنها يك (يزيد) دارد كه لحظاتى از تاريخ يك قومى و ايامى از روزهاى مردمى را اشغال كرد و جناياتى آفريد و گذاشت و گذشت ، اما از ديدگاه صحيح و درست تاريخ ، عناصرى زنده و فعال در ميان اقوام و ملل مختلف در تمام دور آنها و لحظات تاريخ وجود دارد كه مى تواند مستمرا يزيد آفرين باشد و اين عناصر، هيچگاه عقيم نيستند و اگر جامعه ما رو نداشت ، بلكه از وجود چنين يزيدى غافل بود.

از شناخت حسين روز هم غافل بود، در عزاى حسين (عليه السلام ) كوتاهى نداشت در حالى كه در نظامى زندگى مى كرد كه همه برنامه اش ضد حسين ضد مكتب حسين بود. تسلط دشمنان حسين (عليه السلام ) آنچنان عميق بود كه تصميم داشت هر چه رنگ و بوى اسلام دارد، از ميان بردارد و اگر شناخت صحيح از حسين و يزيد زمانه وجود داشت ، بايستى از مدتها قبل و نه در سال 57، انقلاب صورت بگيرد. و اگر امام خمينى (قدس سره ) نبود، نه حسين زمان شناخته مى شد و نه يزيد زمان .

از اصل

موضوع ، دور شديم .سخن در اينجا بود كه بخش مهمى از اشعار، مراثى ، شعارها و نوحه ها هماهنگى كامل با فكر و انديشه امام (عليه السلام ) و قيام او ندارد و پيام عاشورا در آنها كم رنگ است و يا اصلا مشهود نيست . و يكى از علل آن ، عدم درك صحيح از واقعه عاشورا و قيام حسين بن على (عليهماالسلام ) است ؛ زيرا يك شاعر و گوينده هر چه توانا و گويا و ارتباط او با آنچه توصيف مى كند، نزديك باشد، باز هم از ترسيم واقعيت آن عاجز و از بيان حقيقت آن ناتوان خواهد بود، آن هم در يك حادثه عظيم تاريخى مانند حادثه عاشورا و قيام اباعبدالله الحسين ، با گذشت بيش از چهارده قرن و با ابعاد و جنبه هاى متعددى كه بر آن حاكم بوده كه حقا تجزيه و تحليل صحيح آن براى افراد عادى ، مشكل و يا غير ممكن است .

مگر اينكه ترسيم اين هدف و ابلاغ اين پيام از خود حسين بن على (عليه السلام )باشد و اين واقعيت را از كلام خود او دريابيم ، بر اين اساس ، تصميم گرفتيم از سخنان و گفتارهاى آن حضرت ، فرازها و فقرات كوتاه كه داراى جنبه عاشوراست ، در اختيار ارادتمندان آن حضرت از شعرا، مداحان ، نوحه سرايان و عزاداران قرار بگيرد تا تدريجا اين مفاهيم عالى و ارزشمند، جايگزين مطالب احيانا تكرارى و بعضى اشعار كم محتوا گرديده و پيام دلنشين عاشورا كه سراپا درس عشق و شهادت و درس دشمن شناسى و ثبات و استقامت در مبارزه با

اوست ، گسترش يابد، همانگونه كه در نظام اسلامى ، بر مسؤ ولين ذيربط است كه در حذف مطالب و حركات بى مفهوم و گسترش پيام واقعى عاشورا، تلاش و هدايت بيشترى را بر عهده بگيرند.

آرى ، چه كلامى بالاتر و شيرين تر از كلام حسين بن على (عليه السلام )؟ و چه شعارى گوياتر و كوبنده تر از شعار او؟! و چه پيامى جاودانه تر و سازنده تر از پيام او؟

براى تاءمين اين منظور، تا آنجا كه امكان داشت ، پيامهاى موجود آن حضرت را به تناسب موضوعات ، گردآورى و نقل نموديم و بعضى از پيامها كه داراى دو جنبه بوده ، مكرر نقل گرديده است كه مجموعا 163 پيام در بيست و سه موضوع مختلف ، محتواى اين جزوه را تشكيل مى دهد. و ثواب آن را به روح پدر و مادر عزيزم كه ارادت به خاندان عصمت را به عمق جانم در آميخته اند، تقديم مى دارم .

اللهم تقبلة بمنك و كرمك .

محمد صادق نجمى آذر ماه 1375.

معرفى اهل بيت (ع ) و بنى اميه در پيام امام حسين (ع )

اشاره

حسين بن على (عليه السلام ) در فرازهايى از سخنانش ، اهل بيت پيامبر (صل الله عليه و آله ) و شخص خويش و همچنين بنى اميه را عموما و از ميان آنان (معاوية بن ابى سفيان و يزيد بن معاويه ) را خصوصا معرفى نموده است كه يكى از آثار و ابعاد مهم اين معرفى اين است كه جهانيان متوجه اين نكته باشند و اين حقيقت را از زبان فرزند رسول خدا (صل الله عليه و آله ) دريابند كه انگيزه جنگ و نزاع در ميان اين دو خاندان و عامل اصلى

پديدآورنده واقعه عاشورا و حادثه كربلا يك انگيزه و عامل شخصى و مادى و يا مقطعى نبوده است بلكه اين اختلاف داراءى ريشه عميق و برخاسته از طرز تفكر دينى و اعتقادى اين دو خاندان بوده است كه از دوران بعثت پيامبر اسلام در دو جبهه مخالف و با دو هدف متضاد در مقابل هم قرار گرفته بودند.

الف - خاندان پيامبر (ص )

در اين خاندان ، وحى و نبوت ، دعوت به توحيد و يگانه پرستى و هدايت جامعه به وسيله شخص رسول خدا (صل الله عليه و آله ) تحقق يافت و نگهدارى اين هدف بزرگ ، از زيارت و نقصان و از دست برد بيگانگان نيز بايد به وسيله عترت او تحقق يابد.

ب - بنى اميه

اين خاندان هميشه رقيب و مخالف سرسخت پيامبر (صل الله عليه و آله ) بود و تا فتح مكه و ياءس كامل مشركين ، در حال جنگ با اسلام و قرآن بوده و در جنگ بدر، احد و احزاب ، نه تنها پرچم كفر به دوش ابوسفيان و معاويه قرار داشت ، بلكه در بعضى از اين جنگها، (هند) همسر ابوسفيان نيز به عنوان تقويت روحى و حمايت معنوى از سپاهيان شرك ، به همراه آنان در ميدان جنگ حضور مى يافت .

ولى پس از پيروزى اسلام در (جزيرة العرب ) كه براى آنان تظاهر به شرك و جنگ علنى وجود نداشت ، اين كفر به نفاق مبدل گرديد و ظاهرا اسلام را پذيرفتند، اما در باطن امر و در عمل ، همان دشمنى و كينه گذشته با اسلام و قرآن را تعقيب نمودند و آنگاه كه معاويه

به قدرت رسيد، در كنار اين نفاق ، ظلم و ستم بر مسلمانان واقعى را به حد اعلى رسانيده و پيروان اميرمؤ منان (عليه السلام ) را به زنجير كشيد و اينك نوبت به فرزند او يزيد فاسق رسيده است .

آرى ، حسين بن على (عليه السلام ) در لابلاى پيامها و گفتارهايش ، هم از اهل بيت سخن گفته و هم خودش را معرفى نموده است و هم فساد بنى اميه و دشمنى آنان با اسلام و همچنين ظلم معاويه و فساد و انحراف يزيد را برملا ساخته است .

اينك پيامهاى آن حضرت را به ترتيبى كه اشاره نموديم به صورت چند بخش مستقل مى آوريم :

1 - معرفى اهل بيت (ع )

1/1 - انا اهل بيت النبوة و معدن الرسالة و مختلف الملائكة و مهبط الرحمة بنا فتح الله و بنا ختم .(3)

((امير!) ماييم خاندان نبوت و معدن رسالت و محل رفت و آمد فرشتگان و محل نزول رحمت الهى . خداوند، دين و آيين خود (اسلام ) را از خاندان ما شروع كرده ، و آن را با خاندان ما ختم خواهد نمود).

حسين بن على (عليه السلام )اين جملات را در پاسخ (وليد بن عقبة ) استاندار مدينه ايراد فرمود، آنگاه كه او جريان مرگ معاويه را مطرح كرده و پيشنهاد نمود كه آن حضرت طبق دستور (يزيد بن معاويه ) با وى بيعت نمايد.

2/1 - و نحن اهل بيت محمد (صل الله عليه و آله ) اولى بولاية هذا الاءمر من هؤ لاء المدعين ما ليس لهم و السائرين بالجور و العدوان (4)

(تنها ما خاندان محمد به حكومت و رهبرى جامعه ، شايسته و سزاواريم نه

اينان (بنى اميه ) كه به ناحق مدعى اين مقام هستند و هميشه راه ظلم و فساد و راه دشمنى (با دين خدا) را در پيش گرفته اند).

اين جملات بخشى از خطبه حسين بن على (عليه السلام )است كه در منزل (شراف ) پس از نماز عصر به حاضرين از اصحاب خويش و سپاهيان (حربن يزيد رياحى ) ايراد فرمود.

3/1 - اللهم انى احمدك على ان اكرمتنا بالنبوة و علمتنا القرآن و فقهتنا فى الدين و جعلت لنا اسماعا و آبصارا و افئدة و لم تجعلنا من المشركين (5).

(خدايا! سپاسگزار تو هستم كه بر خاندان ما نبوت را كرامت بخشيدى و قرآن را بر ما آموختى و ما را با آيينت آشنا نمودى و بر ما گوش (حق شنو) و چشم (حق بين ) و قلب روشن عطا فرمودى . و سپاسگزار تو مى باشم كه ما را از گروه مشرك قرار ندادى ).

اين جملات هم بخشى از خطبه آن حضرت است كه در (شب عاشورا) براى اهل بيت باوفا و ياران با صفايش ايراد فرموده است .

4/1 - اللهم انا اهل بيت نبيك و ذريته و قرابته فاقصم من ظلمنا و غصبناك حقنا انك سميع قريب . (6)

(خدايا! ما خاندان پيامبر تو و فرزندان و قوم و عشيره او هستيم ، كسانى را كه بر ما ستم نمودند و حق ما را غصب كردند، ذليل كن ، تو كه بر دعاى بندگانت شنوا و بر آنان از همه نزديكتر هستى ).

امام ، اين جمله را كه مشتمل بر دعا و نفرين است ، در روز عاشورا آنگاه ايراد فرمود كه در طى سخنرانى مفصل

، مردم كوفه را نصيحت و موعظه نمود، ولى مواعظ و نصايح فرزند پيامبر (صل الله عليه و آله ) در دلهاى سخت تر از سنگ آن مردم مؤ ثر واقع نگرديد؛ زيرا آنان از شنيدن كلام امامى كه به حق سخن مى گويد اءبا و امتناع داشتند و خود را آماده جنگ و رسيدن به زخارف دنيا كرده بودند.

5/1 - وكنا اهله و اولياءه و اوصيائه و ورثته و احق الناس بمقامه فى الناس ... و نحن نعلم انا احق بذلك الحق المستحق علينا ممن تولاه (7)

(و ما خاندان پيامبر و اوليا و اوصياى او و وارثان بحق و شايسته ترين افراد نسبت به مقام او، در ميان امت هستيم ... و ما مى دانيم كه شايسته اين حق (حكومت ) بوديم نه كسانى كه آن را به ناحق به دست گرفتند).

اين دو جمله فرازهايى از نامه حسين بن على (عليه السلام ) است كه از مكه به سران مردم بصره نگاشته اند، ما متن مشروح اين نامه را در كتاب (سخنان حسين بن على (عليه السلام )) نقل نموده ايم .

2 - معرفى حسين بن على (ع )

1/2 - السلام عليك يا رسول الله انا الحسين بن فاطمة فرخك و ابن فرختك و سبطك الذى خلقتنى فى امتك (8)

(سلام بر تو يا رسول الله ! من حسين ، فرزند فاطمه و پرورش يافته آغوش تو و آغوش دخترت هستم كه براى هدايت جامعه ، جانشين خود قرار داده اى ).

اين جمله از فرازهاى اولين زيارتى است كه حسين بن على (عليه السلام ) پس از آنكه تصميم گرفت از مدينه به سوى مكه حركت كند، قبر جدش رسول خدا

را زيارت و در موضوع مهمى كه به عنوان وظيفه مبارزه با يزيد بر او متوجه گرديده است ، از آن حضرت استمداد كند.

2/2 - اللهم هذا قبر نبيك محمد (صل الله عليه و آله ) و انا ابن بنت نبيك و قد حضرنى من الامر ما قد علمت (9) .

( خدايا! اين قبر پيامبر تو محمد است و من فرزند دختر پيامبر تو هستم اينكه براى من امرى رخ داده است كه خودت از آن آگاهى ).

و اين فراز از زيارت دوم آن حضرت ، در آستانه حركت از مدينه مى باشد.

3/2 - فانا الحسين بن على و ابن فاطمة بنت رسول الله ... (10)

((مردم !) من حسين فرزند على و فرزند فاطمه ، دختر پيامبر خدا هستم .)

اين معرفى ، جزء فرازهايى از سخنرانى آن حضرت در منزل (بيضه )(11) است كه متن مشروح آن در كتاب (سخنان حسين بن على ) آورده ايم .

4/2 - ايها الناس ! انسبونى من انا، ثم ارجعوا الى انفسكم و عاتبوها، وانظروا اهل يحل قتلى و انتهاك حرمتى ، الست ابن بنت نبيكم وابن وصيه وابن عمه و اول المؤ منين بالله و المصدق لرسوله بما جاء من عند ربه ، اوليس حمزة سيدالشهداء عم ابى ؟ اوليس جعفر الطيار عمى ، اولم يبلغكم قول رسول الله لى ولاخى : هذان سيد شباب اهل الجنة ...؟ (12)

(اى مردم ! نسب مرا بگوييد كه من چه كسى هستم ، پس به خود آييد و خويشتن را ملامت كنيد و ببينيد آيا كشتن من و درهم شكستن حرمت حريم من براى شما روا و جايز است ؟ و

آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم ؟ و آيا من فرزند وصى و پسر عم پيامبر شما و فرزند اولين كسى كه ايمان آورد، نيستم ؟ و آيا من فرزند اولين كسى كه رسالت پيامبر را تصديق نمود، نيستم ؟ آيا حمزه سيدالشهداء عموى پدر من نيست ؟ آيا جعفر طيار عموى من نيست ؟ آيا گفتار رسول خدا را شنيده ايد كه درباره من و برادرم فرمود: اين دو، سرور جوانان بهشتند...).

5/2 - افتشكون انى اين بنت نبيكم ، فوالله ما بين المشرق و المغرب ابن بنت نبى غيرى فيكم ولا فى غيركم (13)

(اى مردم ! آيا در اين واقعيت شك داريد كه من فرزند دختر پيامبر شما هستم ؟ به خدا سوگند! نه در ميان مشرق و مغرب و نه در ميان شما و غير شما، فرزند پيامبرى بجز من وجود ندارد).

اين دو فراز، از جمله فرازهاى اولين سخنرانى مشروح حسين بن على (عليه السلام ) است كه در روز عاشورا ايراد فرموده است .

6/2 - فلعمرى ما الامام الا العامل بالكتاب و الآخذ بالقسط والداين بالحق والحابس نفسه على ذات الله (14)

(به جانم سوگند! امام به حق و پيشواى راستين كسى است كه به كتاب خدا عمل كند و راه عدل را پيشه خود سازد و ملازم حق بوده و وجود خويش را وقف و فداى فرمان خدا كند).

اين جمله را حسين بن على (عليه السلام ) در ضمن نامه اى كه در پاسخ نامه ها درخواستهاى مكرر مردم كوفه نگاشت و به وسيله مسلم بن عقيل ارسال داشت ، مرقوم فرموده است و در ضمن ، خودش را با اين

اوصاف معرفى نموده است .

7/2 - امام دعا الى هدى فاءجابوا اليه ، و امام دعا الى ضلالة فاءجابوا اليها، هؤ لاء فى الجنة و هؤ لاء فى النار (15)

(امام ، رهبرى هست كه مردم را به راه درست و به سوى سعادت و خوشبختى مى خواند و گروهى بدو پاسخ مثبت مى دهند و از او پيروى مى كنند و پيشوا و رهبر ديگرى هم هست كه به سوى ضلالت و بدبختى مى خواند، گروهى هم از وى پيروى مى كنند، آنان در بهشتند و اينان در دوزخ ).

امام (عليه السلام ) اين جمله را در منزل (ثعلبيه ) در پاسخ شخصى فرمود كه تفسير اين آيه شريفه را سؤ ال نمود: (يوم ندعوا كل اناس بامامهم ...)(16)

توضيح : بايد توجه داشت گرچه پاسخ در اين دو فراز اخير، كلى است و در آنها شرايط رهبر واقعى كه عمل كردن به دستورهاى قرآن و اجراى قسط و عدالت در جامعه و فدا شدن در راه خدا مطرح گرديده و همچنين از دو نوع پيشوا؛ پيشواى هدايت و پيشواى ضلالت ، سخن رفته است ولى در شرايط آن روز، مصداق اين امام و رهبر با چنين شرايط و كسى كه در مقابله پيشوايان ضلالت ، رهبرى صحيح جامعه را به عهده بگيرد بجز آن حضرت نبوده است و اين دو فراز، در واقع معرفى حسين بن على (عليه السلام )است با بيان كلى .

3 - معرفى بنى اميه

به طورى كه در صفحات گذشته اشاره نموديم ، عدالت و دشمنى (بنى اميه ) با خاندان پيامبر صل عليه و آله و سلم عميق و ريشه دار بوده و منحصر

به دوران پيامبر و صدر اسلام نبود، بلكه آنگاه كه اين خانواده به حكومت دست يافت و معاويه به قدرت رسيد، اين دشمنى را به صورت شديدتر و با محاسبه دقيق تر اجرا نمود؛ زيرا اينك نه رسول خدا صل عليه و آله و سلم در حيات است و نه مانند گذشته جنگ و مبارزه با ظواهر اسلام صحيح است و لذا بايد اين عداوت را به اهل بيت پيامبر و حاميان واقعى اسلام متوجه و در جانشينان به حق رسول الله متمركز سازند و اين در شرايطى است كه اكثر مردم از حقيقت امر، بى اطلاع و توده جامعه به ظواهر امر، دلبسته اند و از درك حقايق غافلند، در اينجاست كه حسين بن على عليه السلام با بيان عمق دشمنى بنى اميه و تكرار آن در مناسبتهاى مختلف ، خواسته است گوشه اى از اين واقعيت را ابراز كند و پرده از افكار پليد و عقايد خطر ناك و تحريف در دين كه به وسيله امويان به وجود آمده است ، كنار بزند و آتش كينه و عداوت آنان در نسبت به اهل بيت كه شعله آن با هيچ عاملى بجز ريختن خون فرزندان پيامبر، فرو نخواهد نشست و در اجراى دشمنى خود با اهل بيت به كمتر از قتل حسين عليه السلام و يارانش و اسارت فرزندانش راضى نخواهد گرديد، برملا سازد. ولى مهم اين است كه بدانيم چون اين عداوت ، ريشه فكرى - اعتقادى دارد، لذا منحصر به دوران پيامبر صل عليه و آله و سلم و ائمه نيست بلكه در هر زمان و عصرى ، بنى اميه هايى وجود

دارند كه با اسلام و مسلمين در جنگ و ستيز هستند و به عقيده خود تا اسلام را سركوب و تا مسلمانان را از صحنه خارج نكنند و آنان را به زنجير ذلت نكشند، خواب راحت به چشمشان نخواهد رفت .

بنى اميه پيروان شيطان

1 / 3 - ان هولاء قد لزموا طاعة الشيطان ، و تركوا طاعة الرحمان ، و اظهروا الفساد، و عطلوا الحدود، و استاثروا بالفى ء و احلوا حرام الله و حرموا حلاله ... (17)

(و اينان ( بنى اميه ) اطاعت خدا را ترك و اطاعت شيطان را بر خود فرض نموده اند. فساد را ترويج و حدود و قوانين الهى را تعطيل كرده اند. بيت المال را بر خود اختصاص داده اند. حرام خدا را حلال و حلال او حرام كرده اند ).

اين جملات ، در معرض بنى اميه فرازهايى از سخنرانى حسين بن على عليه السلام است كه در (منزل بيضه ) خطاب به ياران خود و سپاهيان (حر بن يزيد رياحى ) ايراد فرمود.

بنى اميه دشمنان مسلمانان و اهل بيت (ع )

2/3 - و حششتم علينا نار الفتن التى جناها عدوكم و عونا، فاصبحتم البا على اوليائكم ، و يدا عليهم لاعدائكم (18)

(و شما (مردم كوفه ) آتش فتنه اى را كه (بنى اميه ) دشمن شما و دشمن ما برافروخته بود، بر عليه ما شعله ور ساختيد و به حمايت از دشمانتان بر عليه پيشوايانتان فتنه بر پا نموديد ).

اين جمله ، از فرازهاى دومين سخنرانى حسين بن على عليه السلام در روز عاشورا است .

3 / 3 - يا ابا هرم ! ان اميه شتموا عرضى فصبرت

، و اخذوا مالى فصبرت ، و طلبوا دمى فهربت ، و ايم الله ليقتوا نى فيلبسهم الله ذلا شاملا و سيفا قاطعا (19)

(اى ابا هرم ! بنى اميه با فحاشى و ناسزاگويى ، احترام مرا در هم شكستند، صبر و سكوت اختيار نمودم ، ثروتم را از دست گرفتند، باز شكيبايى كردم و چون خواستند خونم را بريزند، شهر و ديار خويش را ترك نمودم . و به خدا سوگند! همان بنى اميه مرا خواهند كشت و خداوند آنها را به ذلتى فراگير و شمشيرى بران مبتلا خواهد نمود ).

اين جمله را امام عليه السلام در (منزل رهيمه ) در پاسخ به نام (ابوهرم ) فرمود، آنگاه كه سؤ ال كرد يابن رسول الله ! چه عاملى شما را واداشت كه از حرم جدتان خارج شويد؟

4 / 3 - يا ابن العم !... و الله لا يدعونى حتى يستخرجوا هذه العلقة من جوفى (20)

(پسر عم ! به خدا سوگند! بنى اميه دست از من بر نمى دارد مگر اينكه خون مرا بريزند ).

امام اين جمله را در ضمن پاسخ به (عبدالله بن عباس ) كه مخالف سفر آن حضرت به عراق بود، ايراد فرمود.

5/3 - كانى باوصالى تقطعها عسلان الفوات بين النواويس و كربلا فيملان منى اكراشا جوفا و اجريه سغبا (21)

(گويا مى بينم كه درندگان بيابانها (پيروان بنى اميه ) در سرزمينى در ميان نواويس و كربلا، اعضاى بدن مرا قطعه قطعه و شكمهاى گرسنه خود را سيرو انبانهاى خود را پر مى كنند ).

امام عليه السلام اين جمله را در ضمن خطبه اى در شب هشتم ذيحجه سال شصت در مكه ايراد

فرمود و صبح همان روز به سوى عراق حركت نمود.

6/3 - و ايم الله ! لو كنت فى ثقب جحر هامة من هذه الهوام لا ستخر جونى حتى يقضوا فى حاجتهم ... (22)

(بخدا سوگند! اگر در آشيانه پرنده اى هم باشم ، (بنى اميه ) مرا بيرون خواهند كشيد تا با كشتن من به خواسته خود نايل گردند ).

حسين بن على عليه السلام اين جمله را در پاسخ (عبدالله بن زبير ) در مكه فرمود كه او باطن به خارج شدن آن حضرت از مكه راضى و خوشحال بود، ولى در ظاهر امر، پيشنهاد اقامت در مكه و گاهى وعده كمك و مساعدت هم مى داد!!

7 / 3 - ان هواء اخافونى و هذه كتب اهل الكوفة و هم قاتلى (23)

(از طرفى اينان (بنى اميه ) مرا تهديد و تخويف نمودند و از طرف ديگر، اهل كوفه اين همه دعوتنامه براى من فرستادند و همين مردم كوفه هستند كه ( به دستور بنى اميه ) مرا به قتل خواهند رسانيد ).

اين جمله ، بخشى از پاسخ حسين بن على عليه السلام است به سؤ ال شخصى كه در مسير عراق با آن حضرت ملاقات كرده و سؤ ال نمود يابن رسول الله ! پدر و مادر فداى تو باد! چه انگيزه اى شما را از شهر و ديار خود به اين بيابان بى آب و علف كشانده است ؟

8 / 3 - يا عبدالله !... و الله لايد عونى حتى يستخرجوا هذه العلقة من جوفى . (24)

(اى بنده خدا! بنى اميه دست از من بر نمى دارند تا اينكه خون مرا بريزند ).

اين جمله را

نيز آن حضرت در منزل (بطن عقبه ) در نزديكى كربلا در پاسخ شخصى به نام (عمرو بن لوذان ) فرمود؛ زيرا وى كه در اين منزل به قافله آن حضرت ملحق شده بود سؤ ال كرد ابن رسول الله مقصد شما كجاست در پاسخ وى جمله بالا را ايراد فرمود.

9 / 3 - ... و تقرقوا فى سوادكم و مدائنكم ، فان القوم انما يطلبوننى ، و لو اصابونى لذهلوا عن طلب غيرى . (25)

(... و هر يك از شما به شهر و ديار خويش متفرق شويد، زيرا اينان تنها در تعقيب من هستند و اگر بر من دست يابند، كارى با ديگران ندارند ).

امام عليه السلام اين جمله را در شب عاشورا و در ضمن سخنرانى خود، خطاب به ياران خويش ايراد فرمود.

4 - معرفى معاويه

1 / 4 - اما بعد، فان هذا الطاعة قد فعل بنا و بشيعتنا ما قد رايتم و علمتم و شهدتم .

( (شما حاضرين از شخصيتهاى اسلامى ) از جناياتى كه معاويه اين جبار طاغيه نسبت به ما شيعيان ما روا داشته ، آگاهيد و شاهد ستمگريهاى او هستيد ).

توضيح : اين فراز و سه فراز آينده از فرمايشات حسين بن على عليه السلام در معرفى معاويه و حكومت جابرانه و ظالمانه او و ترسيم اجمالى از وضع شيعيان اهل بيت و مظلوميت آنان در دوران حكومت معاويه ، بخشهاى مختلف از خطبه حسين بن على عليه السلام در سرزمين منى است .

2 / 4 - فيا عجبا! و مالى لا اجب و الارض من غاش غشوم و متصدق ظلوم و عامل على المومنين بهم غير رحيم

(شگفتا! و چرا شگفت

زده نباشيم در حالى كه جامعه در تصرف مرد دغلباز و ستمكارى (چون معاويه ) است كه مامورين مالياتيش ستم مى ورزند و استانداران و فرماندارانش بر مومنان بى رحم و خشن هستند ).

3 / 4 - فمن بين مستعبد مقهور و بين مستضعف على معيشته مغلوب ، يتقلبون فى الملك بارائهم ، و يستشعرون الخزى باهوائهم ، اقتداء بالا شرار و جزاة على الجبار

(گروهى از مومنان ( در حكومت او) مانند بردگانى هستند سركوفته و گروه ديگر، بيچارگانى كه سرگرم تاءمين آب و نانشان در حالى كه حاكمان دست نشانده او، در منجلاب فساد حكومت و سلطه گرى خويش غوطه ورند و با هوسبازيهاى خويش ، رسوايى به بار مى آورند، زيرا از چنان اشرارى پيروى نموده و در برابر خدا گستاخى مى كنند ).

4 / 4 - فالارض لهم شاعرة ، و ايديهم فيها مبسوطة ، و الناس لهم خول ، لا يدفعون يد لامس ، فمن بين جبار عنيد و ذى سطوة على الضعفة شديد مطاع لا يعرف المبداء المعيد (26)

(زمين در زير پايشان است و دستشان به هر جنايتى باز است . مردم برده آنان هستند و قدرت دفاع از خود را ندارند. در يك بخش از كشور اسلامى ، حاكمى است ديكتاتور و كينه ورز و خود خواه و حاكمى است كه بيچارگان را مى كوبد و بر آنان قلدرى و سخت گيرى مى كند و در نقطه ديگر، فرمانروايى است كه نه خدا را مى شناسد و نه روز جزا را ).

5 - معرفى يزيد

1 / 5 - فاسترجع الحسين و قال على الاسلام السلام اذا بليت الامة براع مثل يزيد،

و لقد سمعت جدى رسول الله (ص ) يقول : الخلافة محرمة على آل سفيان ، فاذا رايتم معاوية على منبرى فابقروا بطنه ، و قد رآه اهل المدينة على المنبر فلم يبقروا فابتلا هم الله بيزيد الفاسق . (27)

(امام حسين (ع ) فرمود: ما از خدا هستيم و به سوى او بر مى گرديم ، اينك بايد فاتحه اسلام را خواند؛ زيرا امت به يك فرمانروايى فاسد مانند يزيد مبتلا شده اند، آرى ، من از جدم رسول خدا صل الله عليه و آله وسلم شنيدم كه مى فرمود: خلافت بر آل ابى سفيان است و اگر روزى معاويه را بر منبر من ديديد پس او را بكشيد و چون مردم او را در عرشه منبر رسول خدا ديدند و به قتلش نرسانيدند، خداوند آنان را به بدتر از وى ، يعنى يزيد فاسق مبتلا گردانيد ).

اين جمله ، پاسخ امام عليه السلام است به (مروان بن حكم ) كه در مدينه و قبل حركت آن حضرت به سوى مكه ، پيشنهاد سازش با حكومت اموى و بيعت با يزيد را مى نمود.

2 / 5 - و يزيد رجل فاسق شارب الخمر، و قاتل النفس المحرمة ، معلن بالفسق ، و مثلى لا يباع مثله .(28)

(و يزيد شخصى است فاسق شرابخوار و آدمكش ، متظاهر به فسق و فردى مانند من ، با چنين كسى بيعت نخواهد كرد ).

اين جمله را هم ، امام در پاسخ (وليد بن عتيقه ) فرماندار مدينه فرمود آنگاه كه پيشنهاد بيعت با يزيد را به آن حضرت ارائه نمود.

6 - نكوهش مردم كوفه در پيام امام حسين (ع )

حسين بن على عليه السلام در چند فراز از

سخنانش ، مردم كوفه را مورد ملامت و نكوهش قرار داده ، حالت تزلزل و نوسان روحى ، پيمان شكنى و عدم ثبات فكرى - عقيدتى آنان را كه يكى از عوامل مهم آن ، تغذيه از حرام و استفاده از هداياى غير مشروع حكام و فرمانداران معاويه بود، مطرح نموده است ، آنگاه به ثمره تلخ و نتيجه خطر ناك اين وضع نابسامان عقيدتى آنان اشاره كرده است و آن حمايت بى دريغشان آنان از بنى اميه دشمنان سرسخت اسلام و قرآن و عداوت و دشمنى با امام و رهبرشان و با فرزند پيامبرشان مى باشد كه با علم و آگاهى و شناختى كه از او دارند، به جنگ با وى آماده شده و جناياتى كه در تاريخ بشريت بى سابقه است ، مرتكب گردانيده اند.

اين درسى است براى همه مسلمانان در طول تاريخ كه ممكن است افرادى به همان علل و عواملى كه موجب انحراف مردم كوفه گرديد، منحرف گردند و در عين ادعاى اسلام و پيروى از قرآن ، عملا در اختيار دشمنان اسلام و حركتشان در مسير تحقق اهداف و آرمان آنان باشد و حتى گاهى سكوتشان موجب تقويت جبهه دشمن و تاييد و تثبيت حكومت نااهلان و بنى اميه هاى دوران گردد.

1 / 6 - و قد اتتنى كتبتكم و قدمت على رسلكم ببيعتكم ، انكم لا تسلمونى و لا تخذلونى ، فان اتممتم على بيعتكم تصيبوا رشدكم ... و ان لم تفعلوا و نقضتم عهد كم و خلعتم بيعتى من اعناقكم فلعمرى ما هى لكم بنكر، لقد فعلتموها بابى و اخى و ابن عمى مسلم ، فالمغرور من اغتربكم

، فحظكم اخطاتم ، و نصيبكم ضيعتم ، و من نكث فانما ينكث على نفسه ...

(و به سيله نامه ها و پيام پيكهايى كه به من فرستاديد، با من بيعت نموديد و پيمان بستيد كه در مقابل دشمن ، مرا تنها نخواهيد گذاشت و دست از ياريم نخواهيد كشيد، اينك اگر بر اين پيمان وفادار و باقى بوديد، به سعادت و ارزش انسانى خود دست يافته ايد... و اگر با من پيمان شكنى كنيد و بر بيعت خود باقى نمانيد، به خدا سوگند! اين عمل شما بى سابقه نيست كه با پدرم و برادرم و پسر عمويم مسلم هم اين چنين رفتار نموديد، پس كسى گول خورده است كه به حرف شما اعتماد كند شما مردمانى هستيد كه در به دست آوردن نصيب اسلامى خود، راه خطا پيموده و سهم خود را به رايگان از دست داده ايد و هر كس پيمان شكنى كند، خود متضرر خواهد گرديد...).

اين جملات ، بخشى از سخنرانى حسين بن على عليه السلام است كه در (منزل بيضه ) به سپاهيان (حر بن يزيد رياحى ) ايراد فرمود.

2 / 6 - الناس عبيد الدنيا، و الدين لعق السنتهم ، يحوطونه ما درت معائشهم ، فاذا محصورا بالبلاء قل الديانون .(29)

(اين مردم (مردم كوفه ) برده و اسير دنيا هستند و دين لقلقه زبانشان ، پيروى نمودن آنان از دين تا آنجاست كه زندگيشان در رفاه باشد و آنگاه كه در بوته امتحان قرار بگيرند، دينداران ، كم خواهند بود ).

اين فراز، آخرين جمله در خطبه حسين بن على بن على عليه السلام است كه پس از ورود به كربلا در

ميان اهل بيت و ياران خويش ايراد فرمود.

توضيح اينكه : منظور از (الناس ) با قرينه صدر و ذيل خطبه و شرايط موجود، مردم كوفه مى باشد و (الف و لام ) نه براى (جنس ) بلكه براى (عهد خارجى ) است .

3 / 6 - و اراكم قد اجتمعتم على امر قد اسخطتم الله فيه عليكم ، و اعرض بوجهه الكريم عنكم ، و احل بكم نقمته ، فنعم الرب ربنا، و بئس العبيد انتم ، اقررتم بالطاعة و امنتم بالرسول محمد صل الله عليه و آله وسلم ثم انكم زحفتم الى ذريته و عترته تريدون قتلهم ، لقد استحوذ عليكم الشيطان فانساكم ذكر الله العظيم فتبا لكم و لما تريدون ... (30)

(مى بينم كه شما (مردم كوفه ) براى امرى اجتماع كرده ايد كه خشم خدا را بر عليه خود بر انگيخته ايد و موجب اعراض خدا از شما گرديده و غضبش را بر شما فرو فرستاده است . چه نيكوست خداى ما و چه بندگانى هستيد شماها كه به فرمان خدا گردن نهاديد و به پيامبرش ايمان آورديد و سپس گرديده و خداى بزرگ را از ياد شما برده است ، ننگ بر شما بر آنچه اراده كرده ايد ).

اين فراز، بخشى از اولين سخنرانى حسين بن على عليه السلام در روز عاشوراست كه خطاب به سپاهيان عمر سعد، ايراد فرموده است .

4 / 6 - و انما ادعوكم الى سبيل الرشاد، فمن اطاعنى كان من المرشدين و من عصانى كان من المهلكين ، و كلكم عاص لامرى غير مستمع لقولى ، قد انخزلت عطياتكم من الحرام و ملئت بطونكم من الحرام

فطبع الله على قلوبكم ، و يلكم الا تنصتون ؟! الا تسمعون ؟!) (31)

(... من شما (مردم كوفه ) را به رشد و سعادت فرا مى خوانم ، هر كس را من پيروى كند، از رشد يافتگان است و هر كس مخالفت ورزد، از هلاك شدگان است . اينك همه شما سركشى و عصيان و با دستور من مخالفت مى كنيد كه گفتار مرا نمى شنويد، آرى در اثر هداياى حرام كه به دست شما رسيده و در اثر غذاهاى حرام كه شكمهاى شما از آنها انباشته شده ، خداوند اين چنين بر دلهاى شما مهر زده است واى بر شما! چرا ساكت نمى شويد؟! چرا به سخنانم گوش فرا نمى دهيد؟!).

و اين فراز و دو فراز آينده ، از دومين سخنرانى حسين بن على عليه السلام در روز عاشوراست ما مشروح اين دو سخنرانى را با ذكر منابع ، در (سخنان حسين بن على عليه السلام ) نقل نموده ايم .

5 / 6 - فقبحا لكم فانما انتم من طواغيت الامة و شذاذ الاحزاب و نبذة الكتاب و نفثة الشيطان و عصبة الاثام و محرفى الكتاب و مطفئى السنن و قتله اولاد الانبياء و مبيرى عترة الاوصياء و ملحقى العهار بالنسب و موذى المومنين و صراخ ائمة المستهزئين الذين جعلوا القران عضين . (32)

(رويتان سياه باد! شما از سركشان امت و از بازماندگان احزاب مشرك هستيد كه قرآن را به دور انداخته ايد و از دماغ شيطان افتاده ايد. شما از گروه جنايتكاران و تحريف كنندگان كتاب و خاموش كنندگان سنن هستيد كه فرزندان پيامبر را مى كشيد و نسل اوصيا را ريشه كن

مى كنيد. شما پيروان كسانى هستيد كه زنازادگان را به نسب ملحق كردند و اذيت كنند گان مومنان و فرياد رس پيشوايان استهزا كنندگان مى باشيد كه قرآن را بخشهايى نامفهوم و بى محتوا تصور مى كنند ).

6 / 6 - اجل و الله ! الخذل فيكم معروف ، و شجت عليه عروقكم ، و توراثته اصولكم و فروعكم ، و نبتت عليه قلوبكم ، و غشيت به صدوركم فكنتم اخبث ثمرة شجى للناس و اكلة للغاصب ... (33)

(آرى ، به خدا سوگند! مكر و فريب ، از صفات بارز شماست كه رگ و ريشه شما بر آن استوار و تنه و شاخه شما آن را به ارث برده و دلهايتان با اين عادت نكوهيده ، رشد نموده و سينه هايتان با آن مملو گرديد، است به آن ميوه نامبارك شبيه هستيد كه در گلوى باغبان رنج ديده اش ، گير كند، و در كام سارق ستمگر شيرين و گوارا باشد ).

7 - پيام مقاومت

يكى از مبانى اعتقادى شيعه - در اصل همانند نبوت - برترى امام در همه اوصاف حسنه و فضايل اخلاقى انسانى است . و امام افضل افراد امت و ارجح از همه آحاد مردم باشد؛ زيرا مقدم داشتن (مفضول ) و كسانى كه از لحاظ فضايل در سطح پايين قرار دارند بر (فاضل ) و افراد برجسته و لايق ، عقلا نادرست و بر خلاف نظام اتم آفرينش و قانون تشريع الهى است . و اين حقيقت را مى توان از اين آيه شريفه به وضوح دريافت كه :

افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى فما لكم

كيف تحكمون .(34)

(آيا كسى كه هدايت به سوى حق مى كند براى پيروى شايسته تر است يا آن كس كه خود هدايت نمى شود مگر هدايتش كنند؟ شما را چه مى شود، چگونه داورى مى كنيد؟! ).

اصلا واژه (امام ) كه از قرآن كريم گرفته شده است ، به معناى (رهبر، پيشوا، الگو و سرمشق ) است . الگو و سرمشق در چه ؟ در همه فضايل معنوى و اخلاقى ، در علم و دانش ، در تواضع و فروتنى ، در كرامت و عزت نفس ، در عبادت و شجاعت ، در كرم و سخاوت ... و بالاخره در صبر و شكيبايى به هنگام مقابله با دشمن و در استقامت و پايدارى در دفاع از اسلام و قرآن و اين است مفهوم (امام ).

حسين بن على عليه السلام يكى از امامان و پيشوايان معصوم و يكى از اين الگوهاست كه چون در صحنه مبارزه با دشمن قرار مى گيرد، پيام استقامت و پايدارى او در همه انسانها موج و تحرك ايجاد مى كند و آنجا كه اسلام به فداكارى او نيازمند است ، شعار صبر و شكيباييش براى همه جهانيان الگو و سرمشق مى گردد.

اين معنا و پيام استقامت و پايدارى در كلمات حسين بن على عليه السلام بيش از پيامهاى ديگرش منعكس گرديده و تعداد اين شعارها در گفتار آن حضرت كه به صورت نظم و نثر به دست ما رسيده ، بيش از ساير پيامها و شعارهايش ظهور و تجلى دارد كه در اينجا بيست مورد از آنها را ذكر مى كنيم :

1 / 7 - و يزيد رجل فاسق شارب الخمر

قاتل النفس المحرمة معلن بالفسق و مثلى لا يبايع مثله .(35)

(و يزيد شخصى است فاسق ، شرابخوار، آدمكش و آشكارا مرتكب فسق و فجور مى شود و شخصى مانند من با فردى مثل او بيعت نخواهد كرد ).

به طورى كه در صفحات گذشته اشاره نموديم ، امام عليه السلام اين جمله را در پاسخ (وليد بن عتبه ) فرماندار مدينه ايراد فرمود كه پس از مرگ معاويه به آن حضرت پيشنهاد بيعت با يزيد را مطرح نمود و اين جمله در عين اينكه فساد يزيد را بيان مى كند، پايدارى و استقامت حسين بن على عليه السلام را نيز مى رساند كه در مقابل فساد، به مبارزه ادامه خواهد داد: و مثلى لا يباع مثله

2 / 7 - و انى لا اعطى الدنية من نفسى ابدا

(همانا من هيچ گاه زير بار ذلت نخواهم رفت ).

امام عليه السلام اين جمله را در پاسخ برادرش (عمر ) معروف به (اطرف ) بيان نمود، آنگاه كه او قبل از حركت از مدينه ، حادثه كربلا و جريان شهادت امام را از زبان امام حسن نقل و در خواست نمود كه امام از اين سفر منصرف شود و با يزيد سازش كند، آن حضرت در پاسخ وى ضمن اينكه آگاهى خود را بيش از آنچه (عمر اطرف ) در جريان اين حوادث بود، به اطلاع وى رسانيده و جريان شهادت خود و امام مجتبى را به طورى كه از رسول خدا صل الله عليه و آله و سلم شنيده بود براى وى نقل كرد، اين جمله را هم اضافه نمود كه : (به خدا سوگند! به اين همه فشارها

ابدا به زير بار ذلت نخواهم رفت ).

3 / 7 - يا اخى ، لو لم يكن فى الدنيا ملجا و لا ماوى لما بايعت يزيد بن معاوية .(36)

(برادر (محمد!) اگر در تمام دنيا (با اين همه وسعت ) هيچ پناهگاه و ملجاءاى نباشد، باز هم من دست بيعت به يزيد بن معاويه نخواهم داد ).

امام عليه السلام اين جمله را در پاسخ برادرش (محمد حنيفه ) فرمود، آنگاه كه وى به آن حضرت اين چنين پيشنهاد نمود كه به عقيده من شما در يك شهر معين اقامت نكنيد و به همراه فرزندانت در يك منطقه دور دست قرار بگيريد و از آنجا نمايندگانى را به سوى شهرها گسيل داريد، اگر مردم با شما بيعت نمودند، شكر خداى را به جاى آوريد و اگر با ديگران بيعت كردند، باز هم لطمه اى بر شما وارد نخواهد گرديد.

4 / 7 - و انى لا ارى الموت الا سعادة ، و الحياة مع الظالمين الا برما .(37)

(من (در چنين محيط ذلت بار) مرگ را جز سعادت و خوشبختى و زندگى با اين ستمگران را چيزى جز ننگ و نكبت نمى دانم ).

اين جمله از فرازهاى سخنرانى آن حضرت است كه در روز دوم محرم ، پس از ورود به كربلا ايراد فرموده است .

5 / 7 - و الله لا اعطيهم يدى اعطاء الذليل ، و لا افر فرار العبيد . (38)

(به خدا سوگند! نه دست ذلت در دست آنان مى گذارم و نه مانند بردگان از صحنه جنگ و از برابرشان فرار مى كنم ).

امام اين جمله را در ضمن سخنرانى اول خود در روز عاشورا

ايراد فرمود.

6 / 7 - الا و ان الدعى بن الدعى قد ركز بين اثنتين ، بين السلة و الذلة ، و هيهات منا الذلة ، يابى الله لنا ذلك ورسوله و المومنون ، و حجور طابت و طهرت ، و انوف حمية ، و نفوس ابية ، من ان نؤ ثر طاعة اللئام على مصارع الكرام ... . (39)

(آگاه باشيد كه اين فرومايه (ابن زياد) و فرزند فرومايه ، مرا در بين و دو راهى شمشير (شهادت ) و ذلت (زندگى ) قرار داده است و هيهات ! كه ما به زير بار ذلت برويم ؛ زيرا خدا و رسولش و مومنان از اينكه ما پذيراى ذلت باشيم ، ابا ندارد و دامنهاى پاك مادران ما و مغزهاى با غيرت و نفوس با شرافت پدران ما روا نمى دارد كه اطاعت افراد لئيم و پست را بر قتلگاه مردان با فضيلت ، مقدم بداريم ).

اين جملات از فرازهاى دومين حسين بن على عليه السلام در روز عاشورا است .

7 / 7 - اما و الله لا اجيبهم الى شى ء مما يريدون حتى القى الله و انا مخصب بدمى .(40)

(آگاه باشيد! به خدا سوگند! من به هيچ يك از خواسته هاى دشمنان جواب مثبت نخواهم داد تا محاسنم به خونم خضاب گشته ، و به دلقاى خدا نايل گردم ).

اين جمله ، از فرازهايى از سخنان حسين بن على عليه السلام است كه در روز عاشورا پس از آنكه در ميان دو لشكر، جنگ مغلوبه اى واقع گرديد و گروهى از ياران آن حضرت به شهادت رسيدند، براى تشجيع و تسلى بقيه يارانش ،

ايراد فرموده است .

8 / 7 - عند الله احتسب نفسى و حماة اصحابى .(41)

(بذل جانم و كشته شدن اصحاب و يارانم كه به فرمان خداست ، به حساب اوست و از پيشگاه او در خواست اجر و پاداش مى نمايم ).

امام عليه السلام اين جمله را در كنار پيكر قطعه - قطعه شده (حبيب بن مظاهر ) سرباز كهنسالش ايراد فرمود.

9 / 7 - انى غدا اقتل و تقتلون كلكم معى و لا يبقى منكم واحدا .(42)

(من فردا كشته مى شوم و همه شما حاضرين نيز كشته خواهيد شد و كسى شما زنده نخواهد ماند... و حتى قاسم و عبدالله شير خوار نيز كشته خواهند شد.

طبق نقل نفس المهوم ، امام عليه السلام اين جمله را در شب عاشورا پس از سخنرانى كه خطاب به اهل بيت و اصحاب خود ايراد فرمود، تذكر داد آنگاه كه به آنان اجازه داد مرخص شوند و صحنه كربلا را ترك نمايند، ولى هر يك از آنان به نحوى و با بيانى استقامت و پايدارى و حمايت خود را از امام عليه السلام اعلام نمودند.

10 / 7 - هون على ما نزل بى انه بعين الله .(43)

(تحمل اين مصيبت نيز بر من آسان است ؛ زيرا خداوند او را مى بيند ).

بنا به نقل (سيد بن طاووس ) حسين بن على عليه السلام اين جمله را هنگامى ايراد فرمود كه طفل شير خوارش در روى دستش هدف تير قرار گرفت و آن حضرت خون گلوى او را گرفت و به سوى آسمان پاشيد.

و بالاخره از پيامهاى استقامت و شعارهاى پايدارى آن حضرت كه به صورت نثر به دست

ما رسيده است ، يكى هم اين جمله است كه :

11 / 7 - (موت فى عز خير من حياة فى ذل ).

(مرگ با عزت بهتر از زندگى با ننگ و ذلت است ).

اين جمله را مرحوم مجلسى در بحارالانوار (44) در ضمن بعضى از فرمايشات آن حضرت از مناقب نقل نموده است .

و اينك پيام و شعار مقاومت و پايدارى آن حضرت كه به صورت شعر نقل گرديده است :

12 / 7 -

سامضى و ما بالموت عار على الفتى

اذا ما نوى حقا و جاهد مسلما

(من به سوى مرگ مى روم كه مرگ بر جوانمرد ننگ نيست ، آنگاه كه نيتش حق و جهادش براى اسلام باشد ).

13 / 7 -

وواسى الرجال الصالحين بنفسه

وفارق مثبورا و خالف مجرما

(و با ايثار جانش از مردان نيك حمايت كند و از دشمنى با خدا، و از جنايتكاران دورى گزيند ).

14 / 7 -

اقدم نفسى لا اريد بقاءها

لتقلى خميسا فى الهياج عرمرما

(من اينك جانم را تقديم مى كنم و دست از زندگى مى شويم تا در جنگى سخت و با دشمنى بس بزرگ مواجه شوم ).

15 / 7 -

فان عشت لم اندم و ان مت لم الم

كفى بك ذلا ان تعيش و ترغما

(اگر با اين عقيده زنده بمانم ، پشيمانى ندارم و اگر بميرم مورد ملامت نيستم ، ولى براى تو همين بس كه چنين ذلت بار و ننگينى را سپرى كنى ).

امام عليه السلام اين شعار و اين ابيات چهارگانه را در منزل (اشراف ) خطاب به (حربن يزيد رياحى ) ايراد نمود، آنگاه كه در ميانشان بحث طولانى شد، زيرا امام (ع ) مى خواست به حركت

خود به سوى كوفه ادامه دهد و حر، تصميم گرفته بود طبق ماموريتى كه به وى محول شده بود، از حركت آن حضرت جلوگيرى نمايد. تا آنجا كه به آن حضرت عرض كرد اگر شما اين سفر را ادامه دهيد منجر به جنگ خواهد گرديد و اگر جنگى پيش بيايد، شما حتما كشته خواهيد شد.

آن حضرت در پاسخ وى فرمود: (افباالموت تخوفنى و هل يعدو بكم الخطب ان تقتلونى ؟ ).

(آيا مرا با مرگ مى ترسانى ، مگر بيش از كشتن من نيز كارى از شما ساخته است ؟ ).

آنگاه فرمود: در اينجا من همان اشعارى را مى خوانم كه آن برادر مسلمان از قبيله اوس هنگامى كه مى خواست براى نصرت و يارى پيامبر در جنگ شركت كند، خواند، سپس اشعار ياد شده را ايراد فرمود.(45)

16 / 7 -

فان نهزم فهزامون قدما

و ان نهزم فغير مهزمينا .

(ما اگر پيروز شديم ، پيروزى ما سابقه دار و قديمى است (كه پدرم و جدم بر كفار پيروز گشته اند). و اگر شكست بخوريم ، باز هم ما شكست نخورديم (زيرا ما طرفدار حقيم و حق پايدار است ) ).

اين يكى از چهار بيت شعرى است كه امام عليه السلام در ضمن دومين سخنرانى مشروح خود كه در روز عاشورا براى اهل كوفه ايراد فرمود، به آنها متمثل گرديد.(46)

17 / 7 -

و ان تكن الا بدان للموت انشات

فقتل امرء بالسيف فى الله افضل . (47)

(و اگر اين بدنها براى مرگ آفريده شده است ، پس كشته شدن مرد با شمشير در راه خدا چه بهتر! ).

اين بيت هم يكى از چهار بيت شعرى است كه امام عليه

السلام در (منزل شقوق ) در پاسخ مسافرى كه از كوفه مى آمد، ايراد فرمود؛ زيرا وى از وضع آينده اين سفر و از حوادث ناگوارى كه حسين بن على عليه السلام ممكن است با آنها مواجه شود، اظهار نگرانى نمود.

18 / 7 -

الموت اولى من ركوب العار

و العار اولى من دخول النار.(48)

(مرگ بهتر از پذيرفتن ننگ است و ننگ بهتر از قبول آتش مى باشد).

19 / 7 -

انا الحسين بن على

اليت ان لا انثنى .

(من حسين بن على هستم ، سوگند ياد كرده ام كه (در مقابل دشمن ) سرفرود نياورم ).

20 / 7 -

احمى عيالات ابى

امضى على دين النبى .(49)

(من اينك از اهل و عيال و پدرم دفاع مى كنم و در راه دين پيامبر كشته مى شوم ).

اين اشعار را امام عليه السلام روز عاشورا در حالى خواند كه به دشمن حمله نموده و مبارزه مى طلبيد.

8 - دعوت به صبر و پايدارى

انى جزيتهم اليوم بما صبروا انهم هم الفائزون .(50)

(من امروز آنان را به خاطر صبر و استقامتشان پاداش مى دهم ، آنان پيروز و رستگارند ).

در فصل گذشته ملاحضه فرموديد كه يكى از خصوصيات اخلاقى و از برجسته ترين فضايلى كه در دوران امامت و به هنگام پذيرش مسووليت در بى اعتنايى آن حضرت به قدرت ظاهرى بنى اميه بود.

اينك در اين فصل ، با بعد ديگرى از اين فضيلت آشنا مى شويم ، زيرا آن بزرگوار، گذشته از اينكه خودش داراى اين روحيه مقاوم و استوار بود، خاندان و يارانش را نيز بر اين اصل مهم دعوت و در آنان هم ، چنين روحيه اى را تقويت مى نمود.

و با اينكه آنان در اثر

ايمان قوى و اعتقاد راسخ از صبر و شيكبايى والايى برخوردار بودند، ولى باز هم آن حضرت با توجه به حساسيت شرايط و استثنايى بودن حادثه در مواردى بانوان و دختران خردسال و اصحاب و يارانش را به استقامت و پايدارى و صبر و شكيبايى توصيه مى نمود و با بيانات مختلف و ترسيم پاداشهاى معنوى و اخروى آنان را تقويت و بر دلهايشان نيرو و آرامش مى بخشيد و براى استقبال از شهادت و اسارت ، آماده تر و دلگرمتر مى ساخت و اين جملات در تقويت روحى و ايجاد اعتماد و توكل در آنان آنچنان مؤ ثر بود كه نه از مواجه شدن با نيزه و شمشير، در خود ترس و واهمه راه دادند و نه از قطعه - قطعه شدن پيكرشان ، احساس درد و رنج نمودند، سيلى و تازيانه دشمن نتوانست كودكان را مرعوب كند و شماتت و استهزايش در بانوان ، موجب شكست روحى آنان نگرديد.

و اينك ده فقره از اين پيامهاى آرامبخش :

1 / 8 - يا اختاه ، تعزى بعزاء الله ، و اعلمى ان اهل الارض يموتون و اهل السماء لايبقون .(51)

(خواهرم ! با استمداد از خداوند، صبر و شكيبايى در پيش بگير و بدانكه همه مردم دنيا مى ميرند و كسى از اهل آسمان باقى نمى ماند ).

طبق آنچه در منابع معتبر از امام سجاد عليه السلام نقل شده است ، حسين بن على عليه السلام اين جملات را در شب عاشورا خطاب به زينب كبرا عليه السلام فرمود، آنگاه كه امام حسين بن على عليه السلام در ميان خيمه اش اشعارى در بى وفايى دنيا

مى خواند: (يا دهر اف لك من خليل ...).

زينب كبرا در كنار بستر امام سجاد نشسته بود، با شنيدن اين اشعار از برادرش ، با عجله وارد خيمه او گرديد و چنين گفت : (برادرم ! كاش مى مردم و چنين روزى را نمى ديدم كه اين مصيبت ، همه مصايب را زنده كرد ) و امام عليه السلام با جملات ياد شده خواهرش را تسلى داد. آنگاه چنين فرمود:

2 / 8 - يا اختاه ! يا ام اكلثوم ! يا فاطمة ! يا رباب ! انظرن اذا قتلت فلا تشققن على جبيبا، و لا تخمشن وجها، و لا تقلن هجرا .(52)

(خواهرم ام كلثوم ! (دخترم ) فاطمه ! (همسرم ) رباب ! پس از مرگ من گريبان چاك نكنيد، سيلى به صورت نزنيد و سخنى كه از شما شايسته نيست بر زبان نرانيد).

3 / 8 - استعدوا للبلاء، واعلموا ان الله تعالى حاميكم و حافظكم ، وسينجيكم من شر الاعداء، ويجعل عاقبة امركم الى خير، و يعذب عدوكم بانواع العذاب ، و يعوضكم عن هذه البلية بانواع النعم و الكرمة ، فلا تشكوا و لا تقولوا بالسنتكم ما ينقض من قدر كم .(53)

(براى سختيها آماده باشيد و بدانيد خداوند پشتيبان و حافظ شما است و در آينده نزديك ، شما را از دست دشمنان نجات خواهد داد و فرجام كار شما را نيكو قرار مى دهد. و دشمن را به عذابهاى گوناگون معذب و براى شما در مقابل اين گرفتارى ، نعمتها و عزتهاى فراوان ارزانى خواهد داشت ، پس شكوه نكنيد و آنچه ارزش شما را كم مى كند، بر زبان نياوريد ).

اين

جملات را امام عليه السلام در آخرين وداعش خطاب به خواهران خود و بانوان حرم ايراد فرمود.

4 / 8 - ان الله تعالى اذن فى قتلكم و قتلى فى هذا اليوم ، فعليكم بالصبرو القتال .(54)

(خداوند اجازه داده كه من و شما در اين روز كشته شويم ؛ (حكم جهاد، شامل حال ما گرديده است ) بر شما است كه صبر و شكيبايى كنيد و با دشمن بجنگيد ).

5 / 8 - صبرا بنى الكرام ! فما الموت الاقنطرة تعبر بكم عن البؤ س و الضراء الى الجنان الواسعة و النعيم الدائمة ، فايكم يكره ان ينتقل من سجن الى قصر، و ما هو لا عدائكم الا كمن ينتقل من قصر الى سجن و عذاب .(55)

(اى بزرگ زادگان ! صبر و شكيبايى كنيد كه مرگ جز پلى نيست كه شما را از سختيها و رنجها عبور داده به بهشت پهناور و نعمتهاى هميشگى مى رساند و چه كسى از شما است كه نخواهد از زندان به قصر انتقال يابد و همين مرگ براى دشمنان شما مانند آن است كه آنان را از كاخى به زندان و شكنجه گاه ، منتقل كنند ).

6 / 8 - ان ابى حدثنى عن رسول الله صل الله عليه و آله وسلم ان الدنيا سجن المومن و جنة الكافر و الموت جسر هولاء الى جناتهم و جسر هولاء الى جحمهيم ما كذبت و لا كذبت .(56)

(پدرم از رسول خدا نقل نمود اينكه دنيا زندان مؤ من و بهشت كافر است و مرگ پل آنان (مسلمانان ) است براى بهشتشان و پل اينان (كافر) است براى دوزخشان ، نه به من

دروغ گفته اند و نه من دروغ مى گويم ).

اين سه فراز از خطبه حسين بن على (عليه السلام ) است كه در روز عاشورا پس از اقامه نماز صبح ، خطاب به يارانش ايراد نمود.

7/8 - (قوموا ايها الكرام الى الموت الذى لابد منه فان هذه السهام رسل القوم اليكم ) (57)

(اى بزرگواران برخيزيد به سوى مرگ كه راه گريزى از آن نيست و اين تيرها پيكهاى مرگ است كه از اين مردم به سوى شما پرتاب مى شود ).

حسين بن على عليه السلام اين جملات را در روز عاشورا آنگاه ايراد فرمود كه مراجعت نمود و در اين موقع ، عمر سعد، به خيمه اش تيرى به سوى خيمه گاه آن حضرت رها كرده و گفت : شما نزد امير (ابن زياد) شهادت بدهيد من اولين كسى بودم كه به سوى خيمه هاى حسين ، تيراندازى نمودم . لشكريان او با ديدن اين صحنه ، تيرها را مانند قطرات باران به خيمه ها فرو ريختند كه بنا به نقلى در اثر اين تيراندازى عمومى ، در ميان خيمه ها كمتر كسى ماند كه تيرى بر بدن او اصابت نكرده باشد، امام در اين موقع حساس فرمود: ( ايها الكرام !...)

8/8 - يا كرام ! هذه الجنة قد فتحت ابوابها و اتصلت انهارها و اينعت ثمارها، و هذا رسول الله (عليه السلام ) و الشهداء الذين قتلوا فى سبيل الله يتوقعون قدومكم و يتباشرون بكم ، فحاموا عن دين الله و دين نبيه و ذبوا عن حرم الرسول (صل الله و عليه و آله و سلم ) . (58)

(اى عزيزان ! اى بزرگ منشان

! اينك درهاى بهشت (به روى شما باز شده كه نهرهايش جارى و درختانش سرسبز و خرم است و اينك رسول خدا صل الله عليه و آله وسلم و شهيدان راه خدا منتظر شما هستند و ورود شما را به همديگر مژده مى دهند، پس بر شماست كه از دين خدا و رسولش حمايت و از حرم پيامبر صل الله عليه و آله وسلم ، دفاع كنيد ).

حسين بن على عليه السلام اين جملات را پس از اقامه نماز ظهر، آنگاه كه چند نفر به هنگام نماز، در دفاع از آن بزرگوار سينه خود را سپر نموده و به خاك و خون غلطيدند؛ ايراد فرمود.

9 / 8 - ( تقدم فانا لا حقون بك عن ساعة ).(59)

( ( عمرو!) پيش به سوى بهشت ! ما نيز، به زودى به تو ملحق مى شويم ).

امام عليه السلام اين جمله را هنگامى به (عمرو بن خالد صيداوى ) فرمود كه وى عرضه داشت يابن رسول الله ! جانم به قربانت ! من تصميم گرفته ام هر چه دارم زودتر به ياران شهيد تو ملحق شوم ؛ زيرا براى من سخت است كه خودم را كنار بكشم و ببينم كه تو در ميان اهل و عيالت تنها مانده اى و به دست دشمن كشته مى شوى ).

10 / 8 - رح الى ماهو خير لك من الدنيا و ما فيها، و الى ملك لا يبلى .(60)

( (حنظله !) بشتاب به سوى (بهشتى كه ) بهتر از دنيا و آنچه در اوست و بشتاب به سوى ملك و مقامى كه هميشگى است و كهنه نمى شود).

(حنطله شبامى ) كه

تاخير در شهادت را جايز نمى دانست ، عرض كرد:

افلا نروح ربنا و نلحق باخواننا؟؛ آيا به سوى پروردگارمان نروم و به برادرنمان كه به فيض شهادت نايل گشته اند لاحق نشوم ؟ ).

حضرت در پاسخ فرمود : (رح الى ...).

11 / 8 - صبرا يا بنى عمومتى ! صبرا يا اهل بيتى ! لا رايتم هوانا بعد هذا اليوم ابدا .(61)

(عموزادگان من ! اهل بيت من ! (در مقابل مرگ )، صبور و شكيبا باشيد كه پس از اين جنگ و بعد از شهادت ، روى خوارى نخواهيد ديد ).

حسين بن على عليه السلام اين جمله را در حالى فرمود كه چند نفر از جوانان بنى هاشم به سوى دشمن حمله كردند و چون امام اين حمله دستهه جمعى را مشاهده نمود، فرمود:(صبرا...).

12 / 8 - يا بن اخى ! اصبر على ما نزل بك فان الله يلحقك بابائك الطاهرين الصالحين . برسول الله صل الله عليه و آله وسلم و على و حمزة و جعفر و الحسن .(62)

(فرزند برادرم ! صبور و شكيبا باش بر رنج و فشارى كه برتو وارد مى شود زيرا خداوند تو را به نياكان پاك و صالحت رسول خدا، على ، حمزه ، جعفر و حسن ملحق خواهد نمود ).

حسين بن على عليه السلام پس از مرگ طولانى كه در روى خاك و در محاصرت دشمن قرار گرفت كودكى از برادر زادگان آن حضرت ، خود را شتابان به امام عليه السلام رسانيد، زينب كبرى او را به خيمه در كنار او قرار گرفت ، يكى از افراد دشمن به نام (بحر بن كعب ) به سوى امام

حمله نمود، آن كودك دست خود را پيش برد تا مانع رسيدن شمشير به عمويش شود، شمشير به دست طفل فرود آمد و آن را قطع نمود و دست آويزان گرديد، امام عليه السلام در حالى كه به روى خاك افتاده بود، آن طفل را به آغوش كشيد و دست به گردن وى انداخت و با همين جمله او را تسلى داد:

(يا بن اخى ! اصبر على ما نزل بك ...).

9 - امر به معروف و نهى از منكر در پيام حسين بن على (ع )

مساله (امر به معروف و نهى از منكر ) بعنوان يكى از مهمترين برنامه هاى شريعت و زيربناى نظام اسلامى و عامل اجرايى قوانين اين آيين مقدس به شمار مى آيد و در قرآن مجيد با عناوين و تعبيرات مختلف از جمله به صورت ارائه يك وظيفه حتمى و تكليف موكد آمده است :

ولتكن منكم امة يدعون الى الخير و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و اولئك هم المفلحون .(63)

و گاهى به عنوان بيان اوصاف و نشانه هاى مومنان راستين از آن ياد شده است چنانچه مى فرمايد:

و المومنون و المومنات بعضهم اولياء بعض يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر... .(64)

و در كلمات پيامبر صل الله عليه وآله و سلم و ائمه معصومين عليه السلام هم در اين مورد تاكيدات فراوان وجود دارد؛ از جمله امام باقر عليه السلام مى فرمايد:

(امر به معروف و نهى از منكر، دو فريضه بزرگ الهى است كه بقيه واجبات با آنها برپا مى شوند و به وسيله اين دو، راهها امن مى گردد و كسب و كار مردم حلال مى شود، حقوق افراد تاءمين مى گردد و در سايه آنها زمينها آباد و از دشمنها انتقام گرفته

مى شود و در پرتو آنها، همه كارها روبه راه مى گردد).(65)

با توجه به اين اهميت است كه عده اى از فقهاى بزرگ شيعه ، جهاد را با تمام عظمتش و با تمام ابعاد و احكامش ، بخشى از امر به معروف و نهى از منكر مى دانند و گوشه اى از اين وظيفه اسلامى به حساب مى آورند و جمله :

اشهد انك قد اقمت الصلاة و اتيت الزكاة و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر .

كه در زيارت حسين بن على عليه السلام آمده است ، گواه اين حقيقت است . و اين معنا را تفهيم مى كند كه آن حضرت با قيام و جهاد خود، وظيفه امر به معروف را به انجام رسانيده است .

به هر حال ، اين موضوع با توجه به اهميتى كه داراست ، در كلام و پيام حسين بن على عليه السلام در سه محور و سه بخش مختلف ، مورد توجه قرار گرفته است :

الف - اهميت امر به معروف و نهى از منكر در جامعه اسلامى .

ب - نكوهش سستى كنندگان در امر به معروف و نهى از منكر.

ج - امر به معروف و نهى از منكر، عنصر اصلى و عامل مهم در قيام حسين بن على عليه السلام است .

اينك بخش اول

الف - اهميت امر به معروف و نهى از منكر در جامعه اسلامى

1 / 9 - ايها الناس ! ان رسول الله صل الله عليه و آله وسلم قال : من راءى سلطانا جائرا مستحلا لحرام الله ناكثا عهده مخالفا لسنة رسول الله يعمل فى عباد الله بالاثم و العدوان فلم يغير عليه بفعل و لا قول كان حقا على الله ان يدخله مدخله .(66)

(مردم ! پيامبر خدا

فرمود هر كس سلطان جائر و زور گويى را ببيند كه حرام خدا را حلال نموده و پيمان او را در هم شكسته ، با سنت پيامبر، مخالفت مى ورزد، در ميان بندگان خدا راه گناه و مخالفت با قانون الهى را در پيش مى گيرد و با چنين فردى با عمل و گفتارش مخالفت نكند، بر خداوند است كه چنين فرد (ساكت ) را به محل همان طغيانگر (آتش جهنم ) داخل كند ).

اين فراز، بخش اول از سخنرانى حسين بن على عليه السلام است كه در منزل (بيضه ) خطاب به سپاهيان حر ايراد فرمود.

2 / 9 - اعتبروا ايها الناس بما وعظ الله به اولياء من سوء ثنانه على الاخبار اذ يقول : لو لا ينهاهم الربانيون و الاخبار عن قولهم الاثم ...و قال : لعن الذين كفروا من بنى اسرائيل - الى قوله - لبئس ما كانوا يفعلون .(67)

(اى مردم ! از پندى كه خدا به اوليا و دوستانش به صورت نكوهش از علماى يهود داده ، عبرت بگيريد، آنجا كه مى فرمايد: چرا دانشمندان نصارى علماى يهود، آنان را از سخنان گناه آميز و خوردن مال حرام ، نهى نمى كنند. و باز مى فرمايد:از بنى اسرائيل آن عده كه كافر شدند، مورد لعن و نفرين قرار گرفتند؛ زيرا آنان همديگر را از اعمال زشتى كه انجام مى دادند، نهى نمى كردند و چه بدكارى كه مرتكب مى شدند).

اين فراز و فرازهاى نه گانه از فرازهاى خطبه مفصل و تاريخى حسين بن على عليه السلام است كه دو سال قبل از مرگ معاويه ، در سرزمين منى آن را ايراد

فرموده است .

3 / 9 - و انما عاب الله ذلك عليهم لانهم كانوا يرون من الظلمة الذين بين اظهر هم المنكر و الفساد فلا ينهونهم عن ذلك رغبة فيما كانوا ينالون منهم و رهبة مما يحذرون و الله يقول : فلا تخشوا الناس و اخشون و قال : و المومنون و المومنات بعضهم اولياء بعض يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر... .(68)

(در حقيقت خدا سكوت آنان را از اين جهت عيب مى شمارد كه آنان با چشم خود مى ديدند كه ستمكاران به زشتكارى و فساد پرداخته اند و باز منعشان نمى كردند و اين سكوت به خاطر علاقه به چيزهايى بود كه از آن دريافت مى كردند و به خاطر ترسى بود كه از آزار و تعقيب آنان به دل راه مى دادند، در حالى كه خداوند مى فرمايد:از مردم نترسيد و از من بترسيد. و مى فرمايد:مردان و زنان مومن ، ولى (يار و ياور) يكديگرند، همديگر را امر به معروف و نهى از منكر مى كنند ).

4 / 9 - فبدا الله بالامر بالمعروف و النهى عن المنكر فريضة منه لعمه بانها اذا اديت و اقيمت استقامت الفرائض كلها هينها وصعبها و ذلك ان الامر بالمعروف و النهى عن المنكر دعاء الى الاسلام مع رد المظالم و مخالفة الظالم و قسمة الفى ء و الغنائم و اخذ الصدقات من مواضعها و وضعها فى حقها .(69)

(خداوند در اين آيه (كه فراز قبلى آورده شد) در شمردن صفات مومنان كه مظهر دوستى و همكارى هستند، از امر به معروف و نهى از منكر شروع مى كند و نخست آن را موجب مى شمارد؛

زيرا مى داند اگر اين دو امر در جامعه برقرار شود، همه واجبات از آسان گرفته تا مشكل ، برقرار خواهد شد؛ چون امر به معروف و نهى از منكر، دعوت به اسلام ، باز گرداندن حقوق به ناحق گرفته شده ، ستيز با ستمگر و تقسيم ثروتهاى عمومى و غنايم جنگى است بر موازين اسلام و اخذ جمع آورى صدقات (زكات و مالياتهاى الزامى ) از موارد صحيح و واجب آن و به مصرف صحيح و شرعى رسانيدن آن است ).

مهم ترين بعد در امر به معروف و نهى از منكر

آنچه در اين فراز از پيام و سخن امام عليه السلام قابل توجه و حائز اهميت است ، بيان ابعاد وسيع و مفهوم گسترده امر به معروف و نهى از منكر و اشاره به مهمترين بعد و جنبه عملى در اين مساله اساسى و حياتى است ؛ زيرا آن حضرت با استناد به دو آيه از قرآن مجيد، مى فرمايد: (اگر امر به معروف و نهى از منكر در جامعه برقرار شود، همه واجبات از كوچك و بزرگ ، عملى و همه مشكلات اجتماعى ، حل خواهد شد ).

آنگاه به عنوان نمونه و مثال ، پنج مورد از اين امور را بدين صورت بيان مى كند.

يك - و ذلك ان الامر بالمعروف و النهى عن المنكر دعاء الى الاسلام .

(امر به معروف و نهى از منكر دعوت به اسلام است ).

دو - (مع رد المظالم ).

(و باز گرداندن حقوق به ناحق گرفته شده است ).

سه - (و مخالفة الظالم ).

(مبارزه با ستمگران است ).

چهار - (و قسمة الفى ء و الغنائم ).

(توزيع عادلانه ثروتهاى

عمومى و غنايم است ).

پنج - (و اخذ الصدقات من مواضعها و وضعها فى حقها ).

(و جمع آورى صدقات (زكات و مالياتهاى الزامى ) بجا و صحيح و صرف كردن آنها در موارد شرعى است ).

و پر واضح است كه قيام به امر به معروف و نهى از منكر در اين سطح وسيع مبارزه با ستمگران و گرفتن حقوق ستمديدگان و ريشه كن نمودن جور و فساد و اقامه عدل و داد در جامعه نمى تواند به صورت (فردى ) و يا با امر به معروف (قولى ) و بدون تشكيل حكومت اسلامى و ايجاد نيروى اجرايى ، امكان پذير باشد.

ب - نكوهش سستى كنندگان در امر به معروف و نهى از منكر

اينك بخش دوم پيام آن حضرت كه در اين قسمت از پيامش كسانى كه وظيفه خود را در مقابل فريضه بزرگ ( امر به معروف و نهى از منكر ) ناديده گرفته و در انجام اين واجب ، سستى به خرج داده اند، مورد نكوهش و ملامت قرار داده ، آنگاه آثار شوم اين سهل انگارى و عواقب تلخ و ثمرات ناگوار اين ترك مسووليت را كه پيش از همه متوجه خود آنان گرديده است ، تذكر مى دهد و مى فرمايد:

5 / 9 - ثم انتم ايتها العصابة عصابة بالعلم مشهورة ، و بالخبر مذكورة ، و بالنصيحة معروفة ، و بالله فى انفس الناس مهابة ، يهابكم الشريف ، و يكرمكم الضعيف ، و يؤ ثروكم من لا فضل لكم عليه و لا يدكم عنده ، تشفعون فى الحوائج اذا امتنعت من طلابها، وتمشون فى الطريق بهيبة الملوك و كرامة الاكابر .

(شما اى گروه حاضر! اى گروهى كه به علم و دانش

شهرت داريد! و از شما به نيكى ياد مى شود و به خير خواهى و راهنمايى در جامعه ، معروف شده ايد و به خاطر خدا در دل مردم شكوه و مهابت داريد، به طورى كه افراد مقتدر از شما بيم دارند، شما را بر خود مقدم مى شمارند و نعمتهاى خدا را برخود دريغ و بر شما ارزانى مى دارند، مردم در حوائج و نيازهايشان ، شما را واسطه قرار مى دهند و در كوچه و خيابان با مهابت پادشاهان و شكوه بزرگان ، قدم بر مى دارند ).

6 / 9 - اليس كل ذلك انما نلتموه بما يرجى عندكم من القيام بحق الله و ان كنتم عن اكثر حقه تقصرون ، فاستختففتم بحق الائمة ، فاما حق الضعفاء فضيعتم ، واما حقكم بزعمكم فطلبتم ، فلا مالا يذلتموه ، و لا نفسا خاطرتم بها للذى خلقها، و لا عشيرة عاديتموها فى ذات الله .

(آيا بر همه اين احترامات و قدرتهاى معنوى از اين جهت نايل نگشته ايد كه از شما اميد مى رود تا به اجراى قانون خدا كمر ببنديد گرچه در موارد زيادى از قوانين خدا، كوتاهى كرده ايد، بيشتر حقوق الهى را كه به عهده داريد، فرو گذاشته ، حق ائمه را خوار و خفيف و حق افراد ناتوان را ضايع كرده ايد، اما در همان حال به دنبال آنچه حق خويش مى پندارند برخاسته ايد، نه پولى خرج كرده ايد و نه جان را در راه كسى كه آن را آفريده به خطر انداخته ايد. و نه با قبيله و گروهى به خاطر خدا در افتاده ايد ).

7 / 9

- انتم تتمنون على الله جنته و مجاورة رسله و امانا من عذابه ، لقد خشيت عليكم ايها المتمنون على الله ان تحل بكم نقمة من نقمانه ، لانكم بلغتم من كرامة الله منزلة فضلتم بها، و من يعرف الله لا تكرمون و انتم بالله فى عباده تكرمون .

(شما آرزو داريد و حق خود مى دانيد كه خداوند بهشتش و همنشينى پيامبرانش را ايمنى از عذابش را به شما ارزانى دارد، اى كسانى كه چنين انتظارهايى از خدا داريد! من از اين بيمناكم كه عذابى از عذابهايش بر شما فرود آيد؛ زيرا در سايه عزت و عظمت خدا به منزلتى بلند رسيده ايد، ولى خدا شناسايى را كه مبلغ خداشناسى هستند، احترام نمى كنيد حال آنكه شما به خاطر خدا در ميان بندگانش احترام داريد ).

8 / 9 - و قد ترون عهود الله منقوضة فلا تفزعون ، و انتم لبعض ذمم آبائكم تفزعون ، و ذمة رسول الله مخفورة محفورة و العمى و البكم و الزمنى فى المدائن مهملة ، لا نرحمون و لا فى منزلتكم تعملون ، ولا من عمل فيها تعينون و بالادهان و المصانعة عند تاءمنون ، كل ذلك مما امركم الله به من النهى و التناهى و انتم غافلون .

(و نيز از آن جهت بر شما بيمناكم كه به چشم خود مى بينيد تعهدات و پيمانهاى در برابر خداوند گسسته ، اما نگران نمى شويد در حالى كه براى پاره اى از تعهدات پدرانتان آشفته مى شويد و اينك تعهداتى كه در برابر پيامبر انجام گرفته (تعهد اطاعت از او و جانشينش ) مورد بى اعتنايى است ، نابينايان و

اشخاص كر و لال و زمينگير و ناتوان در همه شهرها بى سرپرست مانده اند، بر آنان ترحم نمى شود و نه مطابق شان و منزلتتان عمل مى كنيد و نه به كسى كه بدين سان عمل كند، مدد مى رسانيد. با چرب و چاپلوسى ، خود را در برابر ستمكاران ايمن مى سازيد، تمام اينها دستورهاى خداست به صورت نهى يا تناهى (باز داشتن يكديگر از منكر، كه شما از آن غفلت مى ورزيد ).

9 / 9 - و انتم اعظم الناس مصيبة لما غلبتم عليه من منازل العلماء لو كنتم تشعرون ، ذلك بان مجارى الامور و الاحكام على ايدى العلماء بالله ، الامناء على حلاله و حرامه ، فانتم المسلوبون تلك المنزلة ، و ما سلبتم ذلك الا بتفرقكم عن الحق و اختلافكم فلى السنة بعد البينة الواضحة .

(و مصيبت شما را از مصايب همه مردم سهمگين تر است ؛ زيرا منزلت و مقامى كه بايد علما داشته باشند از شما باز گرفته اند؛ چون امور ادارى كشور و صدور احكام قضايى و تصويب برنامه هاى اجرايى به دست دانشمندان روحانى كه امين حقوق الهى و به حلال و حرام آگاهند، اجرا شود، اما اينك اين مقام را از دست شما ربوده اند و از دست دادن چنين مقامى ، هيچ علتى ندارد جز اينكه از پيرامون حق (قانون اسلام و حكم خدا) پراكنده ايد و درباره سنت پس از آنكه دلايل روشن بر حقيقت آن وجود دارد، اختلاف كرده ايد ).

10 / 9 - و لو صبرتم على الارض و تحملتم المؤ ونة فى ذات الله كانت امور الله عليكم ترد

و عنكم تصدور و اليكم ترجع ، و لكنكم مكنتم الظلمة من منزلتكم ، و استسلمتم امور الله فلى ايديهم ، يعملون بالشبهات ويسيرون فى الشهوات ، سلطهم على ذلك فرار كم من الموت ، واعجابك بالحياة التى هى مفارقتكم ، فاسلمتم الظعفاء فى ايديهم ... .(70)

(شما اگر بر شكنجه و ناراحتى شكيبايى مى نموديد و در راه خدا متحمل ناگوارى بوديد، مقررات براى تصويب ، پيش شما آورده مى شد و به دست شما صادر مى گرديد و شما مرجع كارها بوديد، اما به ستمكاران مجال داديد تا اين مقام را از دست شما بستانند و اجازه داديد حكومت به دست آنان بيفتد تا بر اساس سنت حدس و گمان ، به حكومت پردازند و راه خود كامگى و اقناع شهوت پيشه سازند، سبب تسلط آنان بر حكومت ، فرارتان از كشته شدن و دلبستگى شما به زندگى كوتاه دنيا بود، شما با اين روحيه و رويه ، توده ناتوان را به چنگال اين ستمگران گرفتار كرديد ).

ج - امر به معروف و نهى از منكر، عنصر اصلى وعامل مهم در قيام حسين بن على (ع )

و اينك پس از نقل پيام حسين بن على عليه السلام در دو بخش از امر به معروف و نهى از منكر، به بخش سوم اين موضوع كه در آن پنج پيام نقل گرديده است ، مى پردازيم :

11 / 9 - اللهم انك تعلم انه لم يكن ما كان منا تنافسا فى سلطان ، و لا التماسا من فضول الحطام ولكن لنرى المعالم من دينك ، ونظهر الاصلاح فى بلادك ، و ياءمن المظلومون من عبادك ، و يعمل بفرائضك ، سننك و احكامك .(71)

(خدايا! بى شك تو مى دانى آن چه از ما سر

زده (و مبارزه اى كه بر ضد بنى اميه شروع كرده ايم ) نه رقابت در به دست آوردن قدرت سياسى است و نه جستجوى ثروت و نعمتهاى بيشتر، بلكه براى اين است كه ارزشهاى درخشان آيينت را ارائه دهيم و در بلاد و شهرها اصلاحات پديد آوريم و بندگان ستمديده ات را از حقوقشان برخوردار و ايمن سازيم و براى اين است كه به قوانين و احكام تو عمل شود ).

12 / 9 - اللهم انى احب المعروف و انكر المنكر، و انى اسئلك يا ذاالجلال و الاكرام بحق هذا القبر و من فيه الا اخترت لى من امرى ما هو لك رضى و لرسولك رضى .(72)

(خدايا من دوستدار معروف و از منكر بيزارم . اى خداى بزرگ و كرامت بخش ! تو را به حق اين قبر و به حق كسى كه در ميان آن است ، سوگندت مى دهم كه در اين تصميم و اراده اى كه دارم ، راهى را براى منم بنمايى كه موجب رضا و خشنودى تو و پيامبرت باشد ).

امام عليه السلام اين جمله را در يك برهه حساس و در يك شرايط تاريخى در كنار قبر رسول خدا صل الله عليه وآله وسلم ايراد فرمود، آنگاه كه تصميم گرفت مدينه را به سوى مكه ترك گويد و براى آخرين بار به زيارت قبر رسول خدا (ص ) شتافت و با جد بزرگوارش وداع نمود.

13 / 9 - و انى لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما، و انما خرجت لطلب الاطلاح فى امة جدى (ع ) اريد ان امر بالمعروف و انهى

عن المنكر و اسير بسيرة جدى وابى على بن ابى طالب .(73)

(و من نه از روى خود خواهى و يا براى خوشگذرانى و نه براى افساد و ستمگرى ، از مدينه خارج شدم بلكه هدف من از اين سفر، امر به معروف و نهى از منكر و خواسته ام از اين حركت ، اصلاح مفاسد امور است و احيا و زنده كردن سنت و قانون جدم رسول خدا (ص ) و راه و رسم پدرم على ابن ابيطالب است ).

اين جمله ها بخشى از متن وصيتنامه حسين بن على عليه السلام است كه هنگام حركت از مدينه خطاب به برادرش (محمد بن حنيفه ) نوشته است .

14 / 9 - و انا ادعوكم الى كتاب و سنة نبيه ، فان السنة قد اميتت و البدعة قد احييت تسمعوا قولى اهدكم الى سبيل الرشاد .(74)

(من شما را به كتاب و سنت پيامبرش دعوت مى كنم ، زيرا سنت فراموش شده و بدعت ، جاى آن را گرفته است ، اگر سخن مرا بشنويد، به راه سعادت و خوشبختى رهنمونتان خواهم بود ).

اين جمله نيز كه بيانگر انگيزه قيام و حركت حسين بن على عليه السلام است ، از فرازهاى نامه اى است كه آن حضرت پس از ورود به مكه ، به سران شهر بصره مانند (مالك بن مسمع بكرى ، مسعود بن عمرو، منذر بن جارود و...) نگاشته است .

15 / 9 - الا و ان هولاء قد لزموا طاعة الشيطان ، و تركوا طاعة الرحمان ، و اظهروا الفساد، و عطلوا الحدود، و استاثروا بالفى ء، واحلوا حرام الله ، و حرموا حلاله ،

و انا احق ممن غير .(75)

(مردم آگاه باشيد! اينان (بنى اميه ) به پيروى از شيطان گردن نهاده و اطاعت خدا را ترك نموده اند، فساد را ترويج و حدود خدا را تعطيل نموده اند و بيت المال را به خود اختصاص داده ، حرام خدا را حلال و حلال خدا را تحريم كرده اند و اينك من سزاوار و شايسته ام بر حكومت مسلمانان نه اينان كه اسلام را تغيير داده اند ).

اين جمله بخشى از سخنرانى مشروح حسين بن على عليه السلام است كه در (منزل بيضه ) در نزديكى كربلا خطاب به سپاهيان (حر ) ايراد فرمود.

10 - نماز در پيام امام

در دين مقدس اسلام (نماز) در راس همه اعمال و عبادات قرار گرفته است چنانچه خداوند در اوصاف متقين كه بهترين بندگان اويند مى فرمايد:

الذين يومنون بالغيب و يقيمون الصلوة .(76)

( (پرهيزكاران ) كسانى هستند كه به غيب ( آنچه از حس پوشيده و پنهان است ) ايمانمى آورند و نماز را بر پا مى دارند ).

اين عبادت از آن چنان اهميتى برخوردار است كه نه تنها در دين اسلام بلكه در اديان گذشته و در شرايط انبياى پيشين نيز در راس همه برنامه ها و عبادات بوده است و لذا حضرت ابراهيم عليه السلام از خداوند براى خود و ذريه اش توفيق اقامه نماز را درخواست مى كند و مى گويد:

(رب اجعلنى مقيم الصلوة و من ذريتى ...).(77)

و حضرت لقمان در به پا داشتن نماز به فرزندش توصيه مى كند:

(يا بنى اقم الصلوة ...).(78)

و حضرت عيسى آن را از وظايف اوليه اش مى شمارد و مى گويد:

(و اوصانى بالصلوة و الزكاة ما دمت حيا)؛

(79) (تا زمانى كه زنده ام مرا به نماز و زكات توصيه كرده است ).

خلاصه در اهميت نماز، همين بس كه معيار قبول و رد همه اعمال و عبادات ديگر معرفى شده است .(80)

براين اساس است كه حسين بن على عليه السلام با پيام و شعارش ، پيروانش بر اهميت نماز متوجه ساخته است و از ياران و اصحابش كه در حساسترين شرايط از نماز حمايت كرده و حتى براى اقامه تنها يك نماز، جانشان را فدا كرده اند، تقدير به عمل آورد است :

1 / 10 - ارجع اليهم فان استطعت ان توخرهم الى غدوة و تدفعهم عنا العشية لعلنا نصلى لربنا الليلة و ندعوه و نستغفره .(81)

(ابوالفضل ! به سوى آنان بر گرد و اگر توانستى همين امشب را مهلت بگير و جنگ را تا فردا صبح به تاخير بينداز اميد است تا ما امشب به نماز، دعا و استغفار با پروردگار مان بپردازيم ).

2 / 10 - فهو يعلم انى قد كنت احب الصلوة له و تلاوة كتابه و كثرة الدعاء و الاستغفار .(82)

(زيرا او مى داند كه من به نماز و قرائت قرآن و استغفار و مناجات پرودگار علاقه شديد دارم ).

امام عليه السلام اين جمله را كه حاوى دو پيام و شعار مستقل در بيان اهميت نماز است ، عصر تاسوعا هنگامى كه دشمن به سوى خيمه ها حركت نمود، خطاب به برادرش ابوالفضل عليه السلام ايراد فرمود؛ زيرا در مرحله اول به وى دستور داد كه به سوى دشمن برود و علت حركت تا به هنگام آنان را سؤ ال كند و پاسخ آنان اين بود كه دستور جديد

و اكيد از ابن زياد آمده است كه يا بايد همين الان جنگ شود يا بيعت با يزيد انجام گيرد.

وقتى حضرت ابوالفضل اين پيام دشمن را به امام ابلاغ نمود، در مرحله دوم آن حضرت مجددا اين دستور را صادر فرمود. آرى قرار بود عصر تاسوعا جنگ شروع شود، ولى امام عليه السلام براى اهتمام بر نماز و قرائت قرآن از دشمن فرومايه اش در خواست مهلت نمود.

3 / 10 - ذكرت الصلاة جعلك الله من المصلين الذاكرين .(83)

(ابوثمامه ! نماز را به ياد آورى ، خدا تو را از نماز گزارانى كه به ياد خدا هستند، قرار بدهد ).

4 / 10 - نعم ، هذا اول وقتها، سلوهم ان يكفوا عنا حتى نصلى .(84)

(آرى اينك اول وقت نماز است ، از دشمن بخواهيد دست از جنگ بردارد تا نماز خود را به جاى آوريم ).

امام عليه السلام اين جمله را كه مانند جمله قبل ، مركب از دو شعار است ، در پاسخ (ابوثمامه صيداوى ) يكى از ياران وفادارش فرمود، آنگاه كه او را در حال شدت جنگ متوجه گرديد كه اول ظهر است ، لذا به آن حضرت عرض نمود:

(بنفسى انت ؛ جانم به قربانت )، گرچه اين مردم به حملات خود ادامه مى دهند، ولى به خدا سوگند! تا مرا نكشته اند نمى توانند بر تو دست يابند و من دوست دارم آنگاه به لقاى خدايم نايل شوم كه اين يك نماز آخر را هم با امامت شما به جاى آورده باشم .

5 / 10 - (نعم ، انت امامى فى الجنة ).(85)

(سعيد! آرى تو پيش از من در بهشت (برين

) هستى ).

روز عاشورا براى اداى نماز ظهر، پيشنهاد آتش بس از سوى حسين بن على عليه السلام عملا مورد موافقت قرار نگرفت و آن حضرت بدون توجه به تيرباران دشمن در بيرون خيمه ها و در مقابل صفوف اهل كوفه ، به نماز ايستاد و چند تن از ياران با وفايش از جمله (سعيد بن عبدالله ) و (عمروبن قرظه كعبى ) در پيش روى آن حضرت ايستادند و سينه خود را سپر كردند و در اثر تيرهايى كه به سرو سينه آنان اصابت نمود، پس از نماز به روى خاك افتادند و به شهادت رسيدند.

سعيد، پس از نماز آن حضرت كه با ضعف شديد و با پيكر خون آلود افتاده بود، چشمش را باز كرد و امام را در كنارش ديد كه در روى زمين نشسته و خاك و خون از صورت وى پاك مى كنند، در مقابل اين محبت امام عليه السلام كه سر از پا نمى شناخت ، چنين عرض كرد:(اوفيت يا ابن رسول الله صل الله عليه و آله وسلم ؛ اى فرزند رسول خدا! آيا من وظيفه خود را به نيكى انجام دادم ؟ ).

امام عليه السلام هم در پاسخ وى فرمود: آرى تو پيش از من در بهشت (برين ) هستى .

6 / 10 - نعم ، انت امامى فى الجنة ، فاقرء رسول الله صل الله عليه و آله وسلم منى السلام و اعلمه انى فى الاثر .(86)

(عمرو! تو نيز پيش از من در بهشت (برين ) هستى ، از من به رسول خدا صل الله عليه وآله و سلم سلام برسان و به ايشان عرض كن

كه من نيز در پشت سر تو به سوى او خواهم شتافت ).

عمروبن قرظه كه در كنار سعيد، افتاده بود و مكالمه او و امام را مى شنيد كه چگونه آن حضرت به وى ، وعده حتمى بهشت مى دهد، او نيز از آن حضرت همان سؤ ال را نمود كه (اوفيت يابن رسول الله ؟؛ من هم وظيفه خود را به نيكى انجام دادم ؟ ).

امام هم در پاسخ وى همان جواب را داد كه به سعيد داده بود و اين جمله را نيز اضافه نمود كه : (سلام مرا به رسول خدا برسان و به او عرض كردم من (حسين ) لحظات ديگر عازم ديدار تو هستم ).

11 - سه پيام تهديدآميز

طبق دلايل فراوان از جمله آيه شريفه ؛ يا ايها الذين امنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم .(87)

اطاعت از اوامر ائمه معصومين عليه السلام همانند اطاعت از اوامر پيامبر صل الله عليه وآله وسلم بر مسلمانان واجب و مخالفت با آن حرام و موجب عذاب الهى است ؛ زيرا اطاعت در هر دو مورد مانند اطاعت خداوند به طور مطلق و بدون هيچ قيد و شرطى بر مومنان واجب گرديده است .

ولى در آنجا كه امر و دستور امام ، جنبه استغاثه و استمداد پيدا كند، مخالفت با آن تنها حرام است ، بلكه حرمت آن تشديد و مجازات آن هم مضاعف و كيفر آن شديدتر خواهد گرديد؛ زيرا استمداد و استغاثه امام ، حاكى از مظلوميت خط كلى اسلام و نياز شديد قرآن به حمايت و بيانگر حساسيت شرايط و اوضاع است و بايد مسلمانان نداى مظلوميت او را دريابند

و با تمام توان حتى با نثار خون و بذل جان به دفاع از آن بشتابند و لذا مسامحه در اين امر مهم و عدم استجابت به اين استغاثه كه تضعيف حق و تقويت باطل را در پى خواهد داشت ، موجب شديدترين مجازات و سخت ترين عذاب اخروى خواهد گرديد؛ مثلا فاصله و فرق زيادى است بين موعظه و امر حسين بن على عليه السلام كه فرمود: اعتبروا ايها الناس بما وعظ الله به اولياء من سوء ثنائه على الاحبار... .(88)

(اى مردم از به بدى ياد نمودن خداوند علماى يهود را كه به وسيله آن اولياى خود را پند داده است ، عبرت بگيريد ).

با استغاثه آن حضرت كه در روز عاشورا فرمود:

هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله صل الله عليه وآله وسلم ؟... هل من مغيث يرجو الله باغاثتنا؟... .(89)

(آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟ آيا فرياد رسى هست كه به اميد پاداش خداوندى به فرياد ما برسد ).

با اين مقدمه ، اهميت اين نوع پيام حسين بن على عليه السلام و انگيزه تهديد نمودن كسانى كه به نداى آن حضرت پاسخ مثبت نداده اند، با جملات :

(اكبه الله فى نار جهنم ) و: (يكبه عل منخريه فى النار ) آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟ آيا فرياد رسى هست كه به اميد پاداش خداوندى به فرياد ما برسد ). روشن مى گردد چرا كه كلمه (اكب ) به مفهوم شدت ذلت و خوارى مى باشد.

و در اينجا تذكر اين نكته را لازم مى دانيم كه مقاومت و رهبرى امت در زمان غيبت

و عدم حضور ائمه معصومين عليه السلام بر اساس دلايل قطعى به جانشينان آنان يعنى علما و فقهايى كه داراى شرايط ولايت و رهبرى امت هستند واگذار گرديده است . و طبعا اوامر آنان نيز از لحاظ وجوب اطاعت و كيفر مخالفت ، مانند اوامر ائمه معصومين خواهد بود.

1 / 11 - يابن الحر!... ان استطعت ان لا تسمع صراخنا و لا تشهد وقعتنا فافعل ، فوالله لا يسمع و اعيتنا احد و لا ينصر نا الا اكبه الله فى نار جهنم .(90)

(پسر حر!...حالا كه حاضر نيستى در راه ما از جان بگذرى ، اگر مى توانى از اين منطقه دور شو تا صداى استغاثه ما را نشنوى و جنگ ما را نبينى ؛ زيرا به خدا سوگند! اگر كسى استغاثه ما را بشنود و بر ما يارى نكند، خداوند او را با ذلت به آتش جهنم خواهد كشيد ).

حسين بن على عليه السلام اين جمله را در (منزل بنى مقاتل ) در نزديكى كربلا به (عبيدالله حر جعفى ) ايراد نمود، هنگامى كه در ميانشان ملاقاتى به وقوع پيوست دعوت آن حضرت را در توبه نمودن از خطاهاى گذشته اش و يارى نمودن به فرزند پيامبر، رد نمود و خواست اسب معروف خود را نام (ملحقه ) را در اختيار آن حضرت قرار دهد، در اينجا بود كه امام عليه السلام فرمود:

لا حاجة لنا فى فرسك و لا فيك ، و ما كنت متخذ المضلين عضدا .

(ما نه تو نياز داريم و نه به اسب تو، زيرا كه من از افراد گمراه براى خود نيرو نمى گيرم ).

پس به عنوان نصيحت و موعظه فرمود:

ان استطعت ان لا تسمع صراخنا و لا تشهد وقعتنا فافعل ... .

2 / 11 - انطلقا فلا تسمعا لى واقعة و لا تريالى سوادا، فانه من سمع واعيتنا او راءى سوادنا فلم يجبنا او يغثنا كان حقا على الله عزوجل ان يكبه على منخريه فى النار .(91)

(شما (دو نفر) از اين منطقه دور شويد تا صداى استغاثه مرا نشويد و اثرى از من نبينيد؛ زيرا هر كس استغاثه ما را بشنود و سياهى ما را ببيند پس پاسخ ما را ندهد و به فرياد ما نرسد، بر خداوند است كه او را با ذلت تمام به دوزخ وارد كند ).

امام حسين عليه السلام اين جمله را نيز در (منزل بنى مقاتل ) خطاب به (عمروبن قيس مشرقى ) و پسر عمويش ، فرمود آنگاه كه اين دو نفر به حضور امام رسيدند، آن حضرت از ايشان سؤ ال فرمود كه آيا براى نصرت و يارى امام خود به اينجا آمده ايد؟ آنان عذر آورده و خود را در ظاهر براى رفتن به كوفه مجبور دانستند.

اينجا بود كه امام عليه السلام با اين جملات به ارشاد و راهنمايى آنان پرداخته و فرمود كه اگر بناست به كوفه برگرديد، هر چه سريعتر اين كار را انجام دهيد، و از منطقه خارج شويد.

3 / 11 - فول هربا حتى لاترى مقتلنا فوالذى نفس حسين بيده لا يرى اليوم مقتلنا احد ثم لا يعيننا الا دخل النار .(92)

(هرثمه از اين منطقه فرار كن تا جنگ ما را نبينى زيرا سوگند به خدايى كه جان در يد قدرت اوست هر كس جنگ ما را نبيند و ياريمان نكند به

آتش داخل خواهد شد ).

ابن ابى الحديد از نصر بن مزاحم با اسناد، از هرثمه نقل مى كند كه من در جنگ صفين به همراه على عليه السلام بودم در مراجعت به كوفه راه ما از سرزمين كربلا بود و در همان سرزمين توقف نموده و با آن حضرت نماز بجاى آورديم امير مومنان عليه السلام پس از نماز مشتى از خاك كربلا را برداشت و آن را بوييد و گفت چه خوش خاكى هستى تو اى خاك كربلا زيرا مردمى از درون تو محشور مى شوند كه بدون حساب داخل بهشت مى گردند.

هرثمه مى گويد: چون به خانه ام بازگشتم براى همسرم (جرداء ) دختر سمير كه از شيعيان خالص على عليه السلام بود خاطرات سفر جنگ را تعريف و آنچه را كه از على بن ابيطالب در كربلا ديده و شنيده بودم براى او نقل و اضافه نمودم كه اى جرداء تو كه على عليه السلام را اين همه دوست دارى بگو ببينم : آيا او به غيب آگاه است كه اينگونه كربلا را توصيف مى كند؟ همسرم گفت دست از سرم بردار و اين حرفها را كنار بگذار و يقين بدان كه به جز حق بر زبان على عليه السلام جارى نمى گردد.

هرثمه مى گويد: سالها از اين جريان گذشت تا اينكه عبيدالله بسيج عمومى بر عليه حسين بن على عليه السلام اعلام نمود و من نيز در سپاهى بودم كه بر عليه آن حضرت گسيل گشته بود، چون به امام حسين و يارانش رسيدم ، محلى را كه قبلا به همراه على عليه السلام در آن بوديم و جايگاهى كه حضرت

از خاكش برداشته بود، شناختم و به ياد فرمايش امير المومنين عليه السلام افتادم ، لذا از آمدنم با لشكر ابن زياد نادم گشته و سوار بر اسب شده در مقابل حسين عليه السلام قرار گرفتم و آنچه را از پدرش على عليه السلام در اين منزل شنيده بودم اظهار نمودم ، حسين بن على عليه السلام فرمود: حالا حامى ما هستى يا دشمن ما؟ عرض كردم يابن رسول الله نه حامى شما هستم و نه دشمن شما زيرا من زن و فرزندم را در كوفه رها كرده ام و از ابن زياد بر آن بيمناكم . حسين عليه السلام فرمود اى هرثمه : (فول هربا حتى لاترى متلنا...) هرثمه گويد با شنيدن اين جمله بسرعت به سوى كوفه حركت كردم و از خيمه ها دور شدم تا شاهد جنگ و كشته شدن آن حضرت نباشم .

12 - پيام شجاعت

فرازها و جملات متعددى از حسين بن على عليه السلام نقل شده است كه بيانگر شجاعت ، شهامت و استقامت اهل بيت و ياران آن حضرت و گوياى صداقت و بالاترين مرحله وفادارى آنان به آيين اسلام ، قرآن و مقام ولايت است .

در يك كلمه ، اين جملات و فرازها (پيام شجاعت ) ياران فرزند رسول خدا صل الله عليه و آله و سلم از زبان آن حضرت و بيانگر استقامت و پايدارى آنان در كلام پنجمين فرد از (اصحاب كساء ) است . و هر يك از اين جملات ، مدال افتخارى است كه در صفحه تاريخ تاواپسين روز، بر سينه آنان و در روز قيامت در سيمايشان خواهد درخشيد، خداوند در توصيف اهل ايمان مى

فرمايد:

يوم ترى المومنين و المومنات يسعى نورهم بين ايديهم و بايمانهم بشراكم اليوم جنات تجرى من تحتهاالانهار خالدين فيها ذلك هو الفوز العظيم .(93)

( (اين پاداش بزرگ ) در روزى است كه مردان و زنان با ايمان را مى نگرى كه نورشان پيش رو و در سمت راستشان به سرعت حركت مى كند (و مى نگرى كه نورشان پيش رو و در سمت راستشان به سرعت حركت مى كند ( و به آنها مى گويند:) بشارت باد بر شما امروز به باغهايى از بهشت كه نهرها زير (درختان ) آن جارى است ؛ جاودانه در آن خواهيد ماند! و اين همان رستگارى بزرگ است ).

مناسب است مطلبى را كه (ابن الحديد ) در همين زمينه نقل نموده ، در اينجا بياوريم :

او مى گويد به يك نفر از لشكريان عمر سعد كه در جنگ با حسين بن على عليه السلام شركت كرده بود، گفتند واى بر شما كه فرزندان پيامبر خدا صل الله عليه و آله و سلم را كشتيد! آن شخص پاسخ داد:

عضضت بالجندل ، انك لو شهدت ما شهدنا لفعلت ما فعلنا، ثارت علينا عصابة ايديها فى مقابض سيوفها كالا سود الضارية ، تحطم الفرسان يمينا و شمالا، و تلقى انفسها على الموت ، لا تقبل الامان ، و لا ترغب فى المال ، و لا يحول حائل بينها و بين الورود على حياض المنية او الاستيلاء على الملك ، فلو كففنا عنها رويدا لاتت على نفوس العسكر بحذافيرها، فما كنا فاعلين ، لا ام لك

(دهانت بشكند! آنچه را كه ما ديديم اگر تو نيز مى ديدى ، كارى را مى كردى كه

ما انجام داديم ؛ زيرا گروهى را در مقابل خود ديديم كه دست در قبضه شمشيرشان مانند شيران غرنده در حالى كه شجاعان لشكر را از چپ و راست در هم مى شكستند به سوى مرگ مى شتافتند، نه از كسى قبول امام مى كردند و نه به مال دنيا ميل و رغبت مى نمودند. آخرين خواسته آنان اين بود: يا مرگ يا پيروزى ، اگر كمى فرصت مى داديم از لشكر ما يك نفر زنده نمى گذاشتند، با اين شرايط چه مى توانستيم بكنيم ، مادرت به عزايت بنشيند؟! ).

اينكه اين پيامها:

1 / 12 - من كان فينا باذلا مهجته موطنا على لقاء الله نفسه فليرحل معنا، راحل مصبحا ان شاء الله .(94)

(هر يك از شما حاضر است در راه ما از خون خود در گذرد و براى لقاى خدا (شهادت ) نثار جان كند، آماده حركت با ما باشد كه ان شاءالله من فردا صبح حركت خواهم نمود ).

اين فراز آخرين جمله سخنرانى حسين بن على عليه السلام است كه شب هشتم ذيحجه سال شصت در مكه ايراد و روز هشتم به سوى عراق حركت نمود.

2 / 12 - اما بعد، فانى لا اعلم اصحابا اولى و لا خيرا من اصحابى ، و لا اهل بيت ابر و لا اوصل من اهل بيتى ، فجزاكم الله عنى جميعا خيرا .(95)

(اما بعد، من اصحاب و يارانى بهتر از ياران خود نديده ام و نه اهل بيتى باوفاتر و صديق تر از اهل بيتم . خداوند به همه شما در حمايت از من پاداش نيكو بدهد ).

اين جمله از فرازهاى سخنرانى حسين بن على عليه

السلام در شب عاشورا است كه خطاب به اهل بيت و اصحابش ايراد فرمود.

3 / 12 - و الله ! لقد بلوتهم فما وجدت فيهم الا الǘԙȘӠ الافعس ، يستاتنسون بالمنية دونى استيناس الطفل الى محالب امه .(96)

(به خدا سوگند! آنان (اصحابم ) از آزمودم و نديدم آنان را مگر دلاور و غرنده (شيروار) و با صلابت و استوار (كوهوار) كه به كشته شدن در كنار من چنان مشتاقتند مانند اشتياق طفل شير خوار به پستان مادرش ).

امام عليه السلام اين جمله را شب عاشورا در پاسخ زينب كبرا عليهما السلام فرمود، آنگاه كه سؤ ال كرد از برادر! آيا ياران خود را آزموده اى و به نيت آنان پى برده اى ؟! مبادا در موقع سختى ، دست از تو بردارند و در ميان دشمن ، تو را تنها بگذارند.

4 / 12 - جزاكما الله يا ابنى اخى بوجد كما من ذلك و مواساتكما اياى بانفسكا احسن جزاء المتقين .(97)

(اى فرزند برادران من ! خداوند در مقابل اين احساس وظيفه و نصرت و يارى كه نسبت به من انجام داده ايد، بهترين پاداش متقين را بر شما عنايت كند ).

حسين بن على عليه السلام اين جمله تشكرآميز را خطاب به (سيف ) و (مالك ) كه دو پسر عمو بودند، ايراد فرمود، آنگاه كه ديد گريه مى كنند و آن حضرت چون علت گريه آنان را سؤ ال فرمود، پاسخ دادند:

(به خدا سوگند! نه از ترس جان خودمان بلكه براى تنهايى شما گريه مى كنيم در حالى كه مى بينيم ما يك جان بيشتر نداريم . و بجز يكبار كشته شدن كارى از ما

ساخته نيست ).

5 / 12 - الا انى زاحف بهذه الاسرة على قلة العدد و خذلان الناصر .(98)

(آگاه باشيد كه من با همين گروه كم از يارانم و با عقب نشستن كسانى كه انتظار يارى و كمك از آنان مى رفت ، به سوى جهاد در راه خدا خواهم رفت ).

امام عليه السلام اين جمله را كه دليل بر استقامت و پايدارى يك گروه با تعداد كم ولى داراءى ايمان ثابت است ، در دومين سخنرانى خود در روز عاشورا ايراد فرمود.

6 / 12 - انت الحر كما سمتك امك ، و انت الحر فى الدنيا و الاخرة .(99)

(تو آزاد مرد هستى همانگونه كه مادرت تو را (حر ) ناميده است و تو آزاد مردى در دنيا و در آخرت ).

امام عليه السلام آنگاه كه در كنار پيكر خون آلود (حر ) نشست و خون از سر و صورت او پاك مى نمود، اين جمله را - كه مدال افتخارى است در سينه او - ايراد فرمود.

13 - پيام انتخاب

يكى از خصوصيات قيام حسين بن على عليه السلام و از پيامهاى عاشورا اين است كه آن حضرت على رغم قلت ياران و كثرت دشمنانش كه بايد طبق محاسبات ظاهرى به هر نحو ممكن ، اصحاب و ياران خويش را براى كمك و ياريش دعوت و تشويق و در صورت نياز از جايگاه ولايت و امامت ، آنان را مجبور و ملزم نمايد، ولى برخلاف اين روش ، آن حضرت در موارد مختلف ، گاهى به طور عموم و گاهى به طور خصوص ، به آن اجازه انتخاب كارزار يا ترك آن را داده و حتى نزديكترين اهل

بيت خويش را نيز در اين انتخاب نمودن مسير دلخواه و مورد نظرشان ، مخير نموده است .

اين اصل اساسى است در ميان قيامهاى ظاهرى و معنوى و يك فرق بارزى است كه پيشوايان و رهبران غير واقعى متمايز مى سازد؛ چون اين نوع رهبران ، معمولا براى جلب و مساعدت ديگران ، به هر حيله و تزوير متمسك مى گردند و براى به دست آوردن پيروزى ، از توسل به هيچ عمل خلاف و غير انسانى ، امتناع نمى ورزند.

اينك متن اين پيامها:

1 / 13 - فمن احب منكم الانصراف فلينصرف ، ليس عليه منا ذمام .(100)

هر يك از شما (ياران من ) بخواهد برگردد، آزاد است و از طرف ما بيعتى برگردنش نيست ).

امام على عليه السلام اين جمله را در (منزل زباله ) خطاب به همه اصحاب و اهل بيتش فرمود، آنگاه كه از كشته شدن (مسلم وهانى ) در كوفه ، در اين منزل مطلع گرديد و شهادت آنان را با يارانش در ميان گذاشت و از بى وفايى مردم كوفه و دورويى آنان سخن گفت ، سپس فرمود:(فمن احب منكم ...).

2 / 13 - و انى قد اذنت لكم فانطلقوا جميعا فى حل ليس عليكم منى ذمام ، وهذا الليل قد غشيكم فاتخدوه جملا، ولياءخذ كل رجل منكم بيد رجل من اهل بيتى ،... و تفرقوا فى سوادكم و مدائنكم .(101)

(و من به همه شما اجازه دادم به وطنهاى خود برگرديد، همه شما آزاد هستيد و من بيعتى در گردن شما ندارم ، اينك شب فرا رسيده ، تاريكى آن را مركب خويش قرار دهيد و هر يك از شما

دست يكى از اهل بيت مرا بگيريد و به سوى شهر و ديار خود متفرق شويد ).

امام عليه السلام نزديك غروب تاسوعا يا پس از نماز مغرب شب عاشورا، خطاب به اهل بيت و اصحاب خود، خطبه اى ايراد فرمود، در آن خطبه ضمن سپاسگذارى از همه آنان خبر شهادت خويش را كه در كربلا واقع خواهد شد، از زبان رسول خدا صل الله عليه و آله وسلم نقل فرمود و اين جمله را هم اضافه نمود كه اينك زمان اين شهادت فرا رسيده است ، سپس به تمام اهل بيت و يارانش فرمود شما در رفتن و نجات جان خويشتن آزاد هستيد. و جمله ياد شده از فرازهاى همين خطبه است :

3 / 13 - حسبكم من القتل بمسلم ، اذهبوا قد اذنت لكم .(102)

(فرزندان عقيل ! كشته شدن مسلم بن عقيل براى (خانواده ) شما بس است ، من شما را مرخص كردم از اين منطقه بيرون برويد ).

امام عليه السلام در سخنرانى شب عاشورا (در فراز قبل اشاره گرديد) پس از اجازه مرخصى عمومى و پس از شنيدن پاسخ ياران خويش كه دليل وفادارى و ايمان ثابت آنان بود، متوجه فرزندان عقيل گرديد و آنان را بالخصوص مورد خطاب قرار داد كه : (حسبكم من القتل بمسلم ، اذهبوا قد اذنت لكم ).

و آنان نيز جواب دادند اگر ما تو را ترك كنيم و از ما بپرسند چرا دست از آقا و مولاى خود برداشتيد چه پاسخى خواهيم داشت ؟ نه ، به خدا سوگند! جان و مال و فرزند و عيال خود را فداى تو خواهيم كرد و تا نفس آخر،

در كنار تو خواهيم بود.

4 / 13 - يا جون ! انت فى اذن منى ، فانما تبعتنا طلبا للعافية فلا تبتل بطريقنا .(103)

(جون ! من بيعت را از تو برداشتم ؛زيرا تو به اميد عافيت و آسايش به همراه ما آمده اى ، خود را در راه ما گرفتار و مصيبت مكن ! ).

امام عليه السلام اين جمله را در روز عاشورا و در اوج جريان جنگ خطاب به جون ، غلام خود فرمود، آنگاه كه او براى خدا حافظى و اذن براى رفتن به ميدان جنگ ، به خدمت آن حضرت شرفياب گرديد.

5 / 13 - رحمك الله انت فى حل من بيعتى ، فاعمل فى فكاك ولدك .(104)

(محمد بن بشير! خدا تو را رحمت كند، اينك تو از طرف من آزادى و من بيعت را از تو برداشتم تا درباره آزادى فرزندت ، تلاش كنى ).

امام عليه السلام اين جمله را خطاب به (محمد بن بشير حضرمى ) فرمودند؛ زيرا در همين روزها به وى خبر رسيده بود كه فرزندت در اطراف رى ، گرفتار و زندانى شده است و چون اين جريان را آشنايان و دوستان محمد بن بشير با او در ميان گذاشتند، او از مفارقت فرزند پيامبر امتناع ورزيد؛ و چون آن حضرت او را اين گونه ديد، فرمود: (رحمك الله ...).

پاسخ وى به امام عليه السلام اين بود كه :

(اكلتنى السباع حيا ان فارقتك ).

(درندگان بيابان مرا زنده پاره پاره كنند اگر از شما جدا شوم ).

امام عليه السلام لباسهايى كه قيمت آنها به هزار دينار بالغ مى گرديد، در اختيار وى قرار داد تا آنها براى رهايى

فرزندش ، استفاده كند.

14 - پيام اتمام حجت

اشاره

در بخش گذشته با پيامهاى حسين بن على عليه السلام كه ياران خود را در ماندن يا رفتن آزاد گذاشته بود، آشنا شديم و اينك پيامهاى ديگرى از آن حضرت كه در آنها (احتجاج و اتمام حجت ) مى باشد در اختيار خواننده عزيز قرار مى دهيم .

امام عليه السلام با اين پيامها در روز عاشوا به مردم و لشكريان بنى اميه كه كه قصد جنگ با آن حضرت را داشتند، به صورت عام و گاهى به طور خاص و انفرادى ، موعظه و نصيحت و اتمام حجت نموده و عواقب خطرناك دنيوى و مجازات سخت اخروى جنايت هولناك آنان را گوشزد و ياد آورى فرموده است . و اين اتمام حجت گاهى به مرحله استغاثه و استمداد و دعوت و درخواست ، جهت حمايت از آن حضرت و دفاع از خاندان پيامبر (ص ) رسيده است و احيانا چنين استمدادى در كنار درخواست توبه و بازگشت از گناه نسبت به بعضى از افرادى كه با آن حضرت قصد خصومت و جنگ و منازعه نداشتند و داراءى شرارت و سابقه جنايت بودند آن هم قبل از عاشورا و پيش از رسيدن به كربلا، به وقوع پيوسته است .

در اينجا ممكن است اين سؤ ال مطرح شود كه آيا اين دو نوع پيام با هم متضاد و متناقض نيستند؟ آن اجازه مرخصى و برداشتن بيعت و پيمان شهادت از افراد متعهد و از جان گذشته و اهل بيت و ياران باوفا و اين استغاثه و استمداد و دعوت به يارى از دشمنان و افرادى خونخوار!!

پاسخ اين است همانگونه كه در بخش قبل

اشاره نموديم ، فرق بارز و روشنى هست ميان قيام و مبارزه اى كه پيشوايان دينى انجام مى دهند، با رهبران غير مذهبى و مبارزه اى كه رهبران غير مذهبى در پيش مى گيرند و موضوع مورد سؤ ال يكى از همين موارد امتياز است و مطلب را بايد از اين زاويه بررسى نمود.

آرى ، حسين بن على عليه السلام در پى پيروزى و شكست ظاهرى نيست ، بلكه او در فكر انجام يك وظيفه الهى و فريضه مذهبى است و لذا به افرادى كه با آن حضرت پيمان شهادت بسته اند و ايمان و عقيده و استقامت خود را تا پاى جان نسبت به آن حضرت به اثبات رسانيده و تا اين بيابان با همان فكر و انديشه به همراه او حركت نموده اند، رنج سفر و ترس از دشمن ، كوچكترين تزلزل و سستى در آنان به وجود نياورده است ، اگر آنان با اين شرايط و با اجازه ولى امر و امامشان ، صحنه جنگ را ترك نمايند، گرچه به اجر و پاداش و مقام ارجمند شهدا نايل نخواهد گرديد و آن هماى سعادت را كه تنها در بالاى سر آنان به پرواز در آمده است ، براى هميشه و به رايگان از دست خواهند داد، ولى به هر حال در پيشگاه عدل خداوند مورد سؤ ال و مؤ اخذه قرار نخواهد گرفت .

ولى آنجا كه امام عليه السلام استغاثه و استمداد مى كنند، شرايط ديگرى به وجود آمده است و صحبت نجات يك فرد و يا گروهى از بدبختى هلاكت ابدى و عذاب حتمى است . اين استغاثه و استمداد و

اتمام حجت ، متوجه گروهى است كه مصمم شده است خون امام زمان خويش را بريزد و پيكر پاكش را قطعه - قطعه كند و اهل و عيالش را به خون اسير خارجى و كسانى كه با اسلام و قرآن در ستيز هستند، شهر به شهر بگرداند كه اگر اين فكر و انديشه عملى شود، نه تنها همه افراد اين گروه ، بلكه حتى كسانى كه بر عمل آنان راضى هستند به خسران ابدى و عذاب دايمى گرفتار خواهند گرديد.

و اينجاست كه امكان دارد اين اتمام حجت ولو تنها يك نفر از آنان را از عذاب دايمى نجات بخشد و براى هيچ يك از آنان در روز قيامت بهانه و توجيهى وجود نداشته باشد و نگويد:

ربنا لو لا ارسلت الينا رسولا فنتبع آياتك من قبل ان نذل و نخزى .(105)

(پروردگارا! چرا به سوى ما پيامبرى نفرستادى تا از آيات تو پيروى كنيم پيش از آنكه خوار و رسوا شويم ).

به هر حال ، اين پيامها را مى توان در طى دو خطبه مفصلى كه حسين بن على عليه السلام در روز عاشورا و يا خطابه هاى كوتاه ديگرى كه آن حضرت به صورت عام و يا به طور خاص ايراد فرموده است ، ملاحضه نمود.

و ما هم از همين دو خطبه عاشورا، آغاز و از روش اين جزوه كه نقل پيامها به صورت كوتاه نه به شكل مشروح و طولانى است ، پيروى مى كنيم .

خطبه اول

1 / 14 - ايها الناس ! اسمعوا قولى و لا تعجلوا حتى اعظكم بما هو حق لكم على و حتى اعتذر اليكم من مقدمى عليكم فان قبلتم عذرى

و صدقتم قولى و اعطيتمونى النصف من انفسكم كنتم بذلك اسعد و لم يكن لكم على سبيل و ان لم تقبلوا منى العذر و لم تعطوا النصف من انفسكم فاجمعوا امركم و شركائكم ثم لا يكن امركم عليكم غمة ثم اقضوا الى و لا تنظرون ان وليى الله الذى نزل الكتاب و هو يتولى الصالحين .

(اى مردم ! گناه مرا بشنويد و در جنگ و خونريزى شتاب نكنيد تا امن وظيفه موعظه كه حق شما و به عهده من است ، را انجام بدهم و انگيزه سفر به سوى شما را بيان كنم ، اگر دليل مرا پذيرفتيد و با من منصفانه رفتار ننمودديد، همه شما متحد شويد و هر انديشه باطل كه درباره من داريد اجرا كنيد و مهلتم ندهيد، ولى به هر حال ، امر بر شما مشتبه نباشد، و در نهايت يار و ياور من خدايى است كه قرآن را فرو فرستاد و اوست ياور صالحان ).

2 / 14 - عباد الله ! اتقوا الله و كونوا من الدنيا على حذر، فان الدنيا لو بقيت على احد او بقى عليها احد لكانت الانبياء احق بالبقاء و اولى بالرضا و ارضى بالقضاء، غير ان الله خلق الدنيا للفناء، فجديدها بال ، و نعينها مضمحل ، و سرورها مكفهر، و المنزل تلعة ، و الدار قلعة فتزودوا فان خير الزاد التقوى ، و اتقوا الله لعلكم تفلحون .

(اى بندگان خدا! از خدا بترسيد و از دنيا برحذر باشيد كه اگر بنا بود همه دنيا از آن كسى باشد و او نيز براى هميشه در دنيا بماند، پيامبران براى بقا سزاوارتر و جلب خشنودى آنان

بهتر و چنين حكمى خوش آيندتر بود، ولى هرگز! زيرا سرور و شاديش به غم و اندوه مبدل خواهد گرديد. دون منزلى است و موقت خانه اى ، پس براى آخرت خود توشه اى برگيريد و بهترين توشه تقواست ، و تقوا پيشه كند اميد است رستگار شويد ).

3 / 14 - ايها الناس ! ان الله تعالى خلق الدنيا فجعلها دار فناء و زوال متصرفه باهلها حالا بعد حال ، فالمغرور من غرته ، و الشقى من فتنته فلا تغرنكم هذه الدنيا، فانها تقطع رجاء من ركن اليها و تخيب طمع من طمع فيها .

(اى مردم ! خدا دنيا را محل فنا و زوال قرار داده كه اهل خويش را تغيير مى دهد و وضعشان را دگرگون مى سازد، مغرور و گول خورده كسى است كه فريب دنيا را بخورد و بدبخت كسى است كه مفتون آن گردد، پس دنيا شما را گول نزند كه هر كه بدو تكيه كند نااميدش سازد و هر كس بر وى طمع كند، به ياءس و نااميدش كشاند ).

4 / 14 - و اراكم قد اجتمعتم على امر قد اسخطتم الله فيه عليكم ، واعرض بوجهه الكريم عنكم ، و احل بكم نفمته ، فنعم الرب ربنا، و بئس العبيد انتم ، اقررتم بالطاعة و آمنتم بالرسول محمد صل الله عليه و آله وسلم ثم انكم زحفتم الى ذريته و عترته تريدون قتلهم ، لقد استحوذ عليكم الشيطان فانساكم ذكر الله العظيم ، فتبا لك ولما تريدون ، انا لله و انا اليه راجعون ، هولاء قوم كفروا بعد ايمانهم ، فبعدا للقوم الظالمين .

(و اينك مى بينم

شما به امرى هم پيمان شده ايد كه خشم خدا را بر انگيخته و به سبب آن خدا از شما اعراض كرده و غضبش را بر شما فرو فرستاده است ، چه نيكوست خداى ما و چه بندگان بدى هستيد شما كه به فرمان خدا گردن نهاديد و به پيامبرش حضرت محمد (ص ) ايمان آورديد، سپس براى كشتن اهل بيت و فرزندانش هجوم آورديد، شيطان بر شما مسلط شده كه خداى بزرگ را از ياد شما برده است ، ننگ بر شما و بر هدفتان ! ما از خداييم و به سوى او باز مى گرديم .

اين قوم ستمگر از رحمت خدا دور باشند كه پس از ايمان ، به كفر گراييدند ).

5 / 14 - ايها الناس ! انسبونى من انا، ثم ارجعوا الى انفسكم وعاتبوها، و انظروا هل يحل لكم قتلى و انتهاك حرمتى ؟ الست ابن بنت نبيكم و ابن وصية و ابن عمه و اول المومنين بالله و المصدق لرسوله بما جاء من عند ربه ؟ اوليس حمزة سيد الشهداء عم ابى ؟ اوليس جعفر الطيار عمى ، اولم يبلغكم قول رسول الله صل الله عليه و آله وسلم لى ولاخى : هذان سيدا شباب اهل الجنة ؟ .

(مردم ! نسب مرا بشناسيد كه من چه كسى هستم ، سپس بخود آييد و خويشتن را ملامت كنيد و ببينيد آيا كشتن من و درهم شكستن حريم حرمت من براى شما جايز است ؟ آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم ؟ آيا من فرزند وصى و پسر عم پيامبر شما نيستم ؟ آيا من فرزند كسى هستم كه وى اولين

كسى است كه به خدا ايمان آورد و رسالت پيامبرش را تصديق نمود؟ آيا حمزه سيد الشهداء عموى پدر من نيست ؟ آيا جعفر طيار عموى من نيست ؟ آيا سخن رسول خدا را درباره من و برادرم نشنيده ايد كه فرمود: اين دو سرور جوانان بهشتند؟ ).

6 / 14 - فان صدقتمونى بما اقول و هو الحق و الله ما تعمدت الكذب منذ علمت ان الله يمقت عليه اهله و يضر به من اختلفه و ان كذبتمونى فان فيكم من ان سالتموه عن ذلك اخبركم ، سلوا جابربن عبدالله الانصارى و ابا سعيد الخدرى و سهل بن سعد الساعدى وزيد بن ارقم و انس بن مالك يخبروكم انهم سمعوا هذه المقالة من رسول الله و لاخى ، اما فى هذا حاجز لكم عن سفك دمى .

(اگر مرا در گفتار تصديق كنيد كه حق است ، به خدا سوگند از روز اول دروغ نگفته ام ، چون دريافته ام كه خداوند به دروغگو غضب كرده و ضرر دروغ را به خود دروغگو بر مى گرداند و اگر مرا تكذيب مى كنيد، اينك در ميان مسلمانان از صحابه پيامبر، كسانى هستند كه مى توانيد از آنان سؤ ال كنيد كه همه آنان گفتار پيامبر را درباره من و برادرم شنيده اند و شما را از آن آگاه خواهند نمود و همين گفتار مى تواند مانع خونريزى شما گردد ).

از جابر بن عبدالله و ابوسعيد خدرى و سهل بن سعد ساعدى و زيد بن ارقم و انس بن مالك بپرسيد كه همه آنان به شما خواهند گفت كه اين گفتار را از رسول خدا صل الله عليه

و آله و سلم درباره من و برادرم شنيده اند كه فرمود: (آنها سرور جوانان بهشتند ) و همين گفتار مى تواند مانع ريختن خون من گردد.

7 / 14 - فان كنتم فى شك من هذا القول افتشكون انى ابن بنت نبيكم فوالله ما بين المشرق و المغرب ابن بنت نبى غيرى فيكم و لا غيركم ، و يحكم اتطلبونى بقتيل منكم قتلته او مال لكم استهلكته او بقصاص جزاحة .

...يا شبث بن ربعى ! و يا حجار بن ابجر! و يا قيس بن الاشعث ! و يا زيد بن الحارث ! الم تكتبوا الى ان قد اينعت الثمار و اخضر الجنات ، و انما تقدم على جند لك مجندة ؟ (106)

(اگر در گفتار پيامبر درباره من و برادرم ترديد داريد، آيا در اين واقعيت نيز شك مى كنيد كه من فرزند پيامبر شما هستم و در همه دنيا نه در ميان شما و نه در جاى ديگر، براى پيامبر فرزندى بجز من وجود ندارد. واى بر شما! آيا كسى را از شما كشته ام كه به قصاص او مرا مى كشيد؟ آيا مال كسى از شما را تباه ساخته ام ؟ آيا جراحتى بر كسى وارد كرده ام تا مستحق مجازاتم بدانيد؟!

... اى شبث بن ربعى ! اى حجار بن ابجر! اى قيس بن اشعث ! و اى يزيد بن حارث ! آيا شما نبوديد براى من نامه نوشتيد كه ميوه هاى ما رسيده و درختان ما سر سبز و خرم است و در انتظار تو دقيقه شمارى مى كنيم و در كوفه لشكريانى مجهز و آماده در اختيار تو مى باشد! ).

اين بود

هفت فقره از اتمام حجت بن على عليه السلام كه مجموعا اولين خطبه آن حضرت را كه در روز عاشورا ايراد فرموده است ، تشكيل مى دهد آرى هفت فقره اتمام حجت در ضمن يك سخنرانى و كيفيت ايراد اين خطبه به طورى كه در منابع نقل شده بدين صورت بوده است كه امام عليه السلام پس از تنظيم صفوف لشكر خويش ، سوار بر اسب گرديد و از خيمه هاى خود فاصله گرفت و با صداى بلند و رسا به ايراد اين خطبه پرداخت .(107)

خطبه دوم

خطبه و سخنرانى دوم حسين بن على عليه السلام نيز كه مجموعه ديگرى است از اتمام حجت آن بزرگوارى ، داراءى هفت فراز است و مشتمل بر دلايل و بيانات مختلف و اتمام حجت در ابعاد گوناگون و در كيفيت ايراد اين سخنرانى (خطيب خوارزمى ) مى گويد: روز عاشورا پس از آنكه هر دو سپاه كاملا آماده گرديد و پرچمهاى لشكر عمر سعد بر افراشته شد و صداى طبل و شيپور آنان در بيابان كربلا طنين افكن گرديد، به طرف خيمه هاى حسين بن على حركت كرده و خيمه ها را احاطه نمودند، حسين بن على از ميان خيمه و از داخل لشكر خويش بيرون آمد و در برابر صفوف لشكر دشمن قرار گرفت و از آنان خواست تا سكوت كنند و به سخنان او گوش فرا دهند، ولى آنان همچنان سر و صدا و هلهله مى كردند و صداى قهقهه و شاديشان بلند بود كه آن حضرت با اين جملات ، به آرامش و سكوتشان دعوت نمود:

8 / 14 - ويلكم ما عليكم ان تنصتوا الى فتسمعوا

قولى ، و انما ادعوكم الى سبيل الرشاد، فمن اطاعتى كان من المرشدين و من عصانى كان من المهلكين ، و كلكم عاص لامرى غير مستمع لقولى ، قد انخزلت عطياتكم من الحرام ، و ملئت بطونكم من الحرام ، فطبع الله على قلوبكم ، ويلكم الا تنصتون ؟ الا تسمعون ؟! .(108)

(واى بر شما! چرا گوش فرا نمى ندهيد تا گفتار را كه شما را به رشد و سعادت فرا مى خوانم بشنويد، هر كس از من پيروى كند، خوشبخت و هر كس عصيان و مخالفت ورزد، از هلاك شدگان است و همه شما عصيان و سركشى نمود، و با دستور من مخالفت مى كنيد كه به گفتارم گوش فرا نمى دهيد. آرى ، در اثر هداياى حرامى كه به دست شما رسيده ، و در اثر غذاها و لقمه هاى غير حلال ك شكمهاى شما از آنها انباشته شده ، خدا بر دلهاى شما اين چنين زده است . واى بر شما! چرا آرام نمى شويد؟! چرا گوش فرا نمى دهيد؟! ).

9 / 14 - تبا كم ايتها الجماعة و ترحا! افحين استصرختمونا و لهين متحيرين فاصرخناكم مودين مستعدين ، سللتم علينا سيفا فى رقابنا، وحششتم علينا نار الفتن التى جناها عدوكم و عدونا، فاصبحتم البا على اوليائكم و يدا عليهم لا عدائكم بغير عدل افشوه فيكم ، و لا امل اصبح لكم فيهم الا الحرام من الدنيا انالوكم ، و خسيس عيش طمعتم فيه من غير حدث كان منا ولا راءى تفيل لنا .

(اى مردم ! ننگ و عار و حزن ذلت بر شما باد كه با اشتياق فراوان در حالى كه

سرگردان بوديد. ما را به يارى خود خوانديد و چون به فرياد شما پاسخ مثبت داده و با سرعت به سوى شما شتافتيم ، شمشيرهايى كه از خود ما بود، بر عليه ما به كار گرفتيد و آتش فتنه اى را كه دشمن مشترك برافروخته بود، بر عليه ما شعله ور ساختيد، به حمايت از دشمنانتان بر عليه پيشوايانتان به پا خاستيد بى آنكه ما در ميان شما عدالتى را بر قرار سازند. و يا اميد چيزى در آنان داشته باشيد به جز طعمه حرامى كه به شما رسانيده اند و مختصر زندگى ذلت بارى كه چشم طمع به آن دوخته ايد و شما آنگاه بر عليه ما به پا ساختيد كه نه خطايى از ما سرزده و نه عقيده و انديشه نادرستى از ما مشاهده كرده ايد ).

10 / 4 - فهلا لكم الويلات ! اذكرهتمونا تركتمونا فتجهز تموها و السيف لم يشهر و الجاس طامن و الراى ام يستحصف ، ولكن اسرعتم علينا كطيرة الدباء، و تداعيتم اليها كتداعى الفراش ، فقبحا لكم فانما انتم من طواغيت الامة و شذاذ الاحزاب و نبذة الكتاب ونفثة الشيطان و عصبة الاثام و محرفى الكتاب و مطفئى السنن و قتلة اولاد الانبياء و مبيرى عترة الاوصياء و ملحقى العهار بالنسب و موذى المومنين و صراخ ائمة المستهزئين الذين جعلوا القران عضين .

(هان ! واى بر شما كه با ناخوشايندى روى از ما برتافتيد و از يارى ما سرباز زديد و آماده جنگ با ما شديد، آنگاه كه شمشيرها در غلاف و دلها آرام و راءيها نيكو نبود، با اين وصف مانند ملخ از هر سو به

ما يارى روى آورديد و چون پروانه از هر طرف فرو ريختند، رويتان سياه باد كه شما از سركشان امت و از بازماندگان احزاب منحرف هستيد كه قرآن را پشت سر انداخته و از دماغ شيطان در افتاده ايد. شما از گروه جنايتكار و تحريف كنندگان كتاب و خاموش كنندگان سنتها مى باشيد كه فرزندان پيامبر را مى كشيد و نسل اوصيا را از بين مى بريد. شما از گروه ملحق كنندگان زنازادگان به نسب و آزار دهندگان مومنان و فرياد رس پيشوايان استهزاكنندگان مى باشيد، همانان كه قرآن را پاره پاره كردند (آنچه را به سودشان بود پذيرفتند، و آنچه را بر خلاف هوسهايشان بود رها نمودند)! ).

11 / 4 - و انتم ابن حرب و اشياعة تعتمدون و ايانا تخذلون ، اجل والله ، الخذل فيكم معروف ، وشجت عليه عروقكم و توارثته اصولكم و فروعكم ، و نبتت عليه قلوبكم ، وغشيت به صدوركم ، فكنتم اخبث شى ء سنخا للناصب و اكلة الغاصب ، الا لعنة الله على الناكثين الذين ينقضون الايمان بعد توكيدها، و قد جعلتم الله عليكم كفيلا فانتم و الله هم .

(و شما اينك به فرزند حرب و پيروانش اتكا و اعتماد نموده و دست از يارى ما بر مى داريد، بلى به خدا سوگند! غدر و خذل از صفات بارز شماست كه رگ و ريشه شما بر آن استوار، تنه و شاخه شما آن را به ارث برده ، دلهايتان با اين عادت نكوهيده رشد نموده و سينه هايتان با آن مملو گرديده است . شما به آن ميوه نامباركى مى مانيد كه درگلوى باغبان رنجيده اش

گير كند و در كام سارق ستمگرش ، لذتبخش باشد. لعنت خدا بر پيمان شكنان كه پيمانشان را پس از تاكيد و توثيق آن ، درهم مى شكنند و حال آنكه شما خدا را بر عهد و پيمان خود ضامن قرار داده بوديد و به خدا سوگند! كه شما همان پيمان شكنان هستيد ).

12 / 4 - الا وان الدعى بن الدعى قد ركز بنين اثنتين ، بين السلة و الذلة ، و هيهات منا الذلة ، ياءبى الله لنا ذلك و رسوله و المومنون ، وحجور طابت و طهرت ، و اتوب حمية ، و نفوس ابية ، من ان نؤ ثر طاعة اللئام على مصارع الكرام ، الا وانى زاخف بهذه الاسرة على قلة العدد و خذلان الناصر .

(آگاه باشيد! كه اين فرومايه (ابن زياد) و فرزند فرومايه مرا در بين دو راهى شمشير و ذلت قرار داده است ما كجا و ذلت كجا چرا كه خدا و پيامبرش و مومنان از ذلت پذيرى ما ابا دارند و دامنهاى پاك مادران و مغزهاى با غيرت و نفوس با شرافت پدران ، روا نمى دارند، كه اطاعت افراد لئيم و پست را بر قتلگاه كرام و نيك منشان مقدم بداريم . آگاه باشيد! كه من با اين گروه كم و با قلت ياران و عقب نشينى كنندگان ، براى جهاد آماده ام ).

13 / 4 -

فان نهزم فهزامون قدما

و ان نهزم فغير مهزمينا

و ما ان طبنا جبن و لكن

منايانا و دولة آخرينا

فقل للشامتين بنا افيقوا

سيلقى الشامتون كما لقينا

اذا ما الموت رفع عن اناس

بكلكله اناخ بآخرينا

(اگر ما پيروز شويم ، در گذشته هم پيروز بوديم

و اگر شكست بخوريم ، باز هم شكست واقعى از آن ما نيست ).

(ترس ، از شؤ ون ما نيست ، ولى حوادثى به ظاهر بر عليه ما رخ داده و سودى به ديگران رسيده است ).

(شماتت كنندگان ما را بگو به هوش باشيد كه آنان نيز مانند ما مورد شماتت قرار خواهند گرفت ).

(و اين مرگ هر وقت شترش را از كنار درى بلند كرد، در كنار خانه ديگرى خواهد خوابانيد ).

14 / 4 - اما و الله لا تلبثون بعدها الا كريما يركب الفرس حتى تدور بكم دور الرحى و تقلق المحور عهد عهده الى ابى عن جدى رسول الله صل الله عليه و آله وسلم فاجمعوا و شركاء كم ثم لا يكن امركم عليكم غمة ثم اقضوا الى تنظرون انى توكلت على الله و ربكم ، ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها، ان ربى على صراط مستقيم .(109)

(آگاه باشيد! به خدا سوگند! پس از اين جنگ به شما مهلت داده نمى شود كه بر مركب مراد خويش سوار شويد مگر به اندازه مدت كوتاهى كه شخص سواره بر اسب خويش سوار است (كه به زودى بايد پياده شود). آنگاه آسباب حوادث شما را به سرعت بچرخاند و مانند محور و مدار سنگ آسياب ، مضطربتان گرداند و اين عهد و پيمانى است كه پدرم از جدم رسول خدا (ص ) براى من بازگو نموده است و اينك ، همه شما پس از آنكه امر بر شما روشن گرديده است ، دست به دست توكل مى كنم كه پرودگار من و شماست و اختيار هر جنبده اى در دست اوست و خداى

من بر صراط مستقيم است ).

و اين بود هفت فراز از اتمام حجت امام در دومين خطبه عاشوراى آن حضرت .

15 / 14 - و يحكم يا شيعة آل ابى سفيان ! ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم ، هذه وارجعوا الى احسابكم ان كنتم عربا كما تزعمون ... انا الذى اقاتلكم و تقاتلونى ، والنساء ليس عليهن جناح ، فامنعوا عتاتكم و طغاتكم و جهالكم عن التعرض لحرمى مادمت حيا .(110)

(واى بر شما اى شيعيان آل ابى سفيان ! شما اگر دين نداريد و از روز جزا نمى هراسيد (لا اقل ) در زندگى خود آزار مرد باشيد و اگر خود را عرب مى پنداريد، به نياكان خود بينديشيد و شرف انسانى خود را حفظ كنيد من با شما جنگ مى كنم و شما با من و اين زنانى گناهى ندارند، تا من زنده هستم از تعرض ياغيان و تجاوزگرانتان به حريم اهل بيت من جلوگيرى كنيد ).

(خوارزمى ) مى گويد: امام حسين عليه السلام جنگ سختى نمود و در هر حمله عده اى از دشمن را به هلاكت رسانيد دشمن خواست با وارد كردن ضربه روحى آن حضرت را تضعيف كند و با حايل شدن در خيمه ها و قتلگاه ، حمله به خيمه ها را شروع كرد، در اينجا بود كه آن حضرت لشگريان كوفه را با اين جملات مورد خطاب قرار داد: ( يا شيعة آل ابى سفيان ... ).

15 - اتمام حجت خصوصى

اين بود فراز از اجتجاج و اتمام حجت عمومى حسين بن على عليه السلام كه در اين فرازها بود مورد خطاب آن حضرت

، همه لشكريان ابن زياد و همه افرادى است كه براى جنگ با فرزند رسول خدا در كربلا شده بودند.

ولى در احتجاج آن بزرگوار، مواردى نيز وجود دارد كه در آنها طرف خطاب ، افراد مخصوصى بوده و اتمام حجت آن حضرت عنوان فردى و شخصى داشته است ، به ذكر نمونه هايى از اين نوع اتمام حجت كه در دسترس ما بوده ، مى پردازيم :

با عبيد الله بن حر جعفى

1 / 15 - يا بن الحر! ان اهل مصركم كتبوا الى انهم مجتمعون على نصرتى و سالونى القدوم عليهم و ليس الامر عل ما زعموا و ان عليك ذنوبا كثيرة ، فهل لك من توبة تمحو بها ذنوبك ؟... تنصرابن بنت نبيك و تقاتل معه .(111)

( (اى پسر حر!) همشهريان شما (كوفه ) براى من نامه نوشته اند كه بر نصرت و يارى من اتحاد نموده ايد و از من خواسته اند به شهرشان بيايم . در حالى كه حقيقت امر غير از اين است و تو اى (حر جعفى ! ) گناهان زيادى را مرتكب شده اى ، آيا نمى خواهى از آن گناهان تو كنى ؟ ... فرزند دختر پيامبرت را يارى كرده و به همراه او با دشمنانش بجنگى ).

امام عليه السلام اين جملات را در منزل (قصربن مقاتل ) و هنوز به كربلا وارد نشده بود و به (عبيدالله ) فرمود، آنگه كه در ميان آنان ملاقاتى رخ داد، ولى عبيدالله به بهانه اى مادى ، توفيق اين توبه را از دست داد.

بايد توجه داشت كه (عبيدالله بن حر ) از افراد شجاع و سرشناس و از هواداران عثمان

بود و پس از كشته شدن او، نزد معاويه رفت و در جنگ صفين در صف لشكريان او با امير مومنان عليه السلام جنگ نمود، در تاريخ از غارتگريها و راهزنيهاى عبيدالله در دوران معاويه و غير آن ، مطالب فراوان نقل گرديده است .

با عمر بن سعد

2 / 15 - يا ابن سعد! اتقاتلنى ؟ اما تتقى الله الذى اليه معادك ؟! فانا ابن من قد علمت ! الا تكون معى و تدع هولاء فانه اقرب الى الله تعالى ؟ .(112)

(اى پسر سعد! آيا مى خواهى با من جنگ كنى ؟ در حالى كه مرا مى شناسى و مى دانى من فرزند چه كسى هستم و آيا از خدايى كه بازگشت تو به سوى اوست نمى ترسى ؟! آيا نمى خواهى به همراه من باشى و دست از اينها (بنى اميه ) بردارى كه اين عمل به خداوند نزديكتر ( و جلب كننده رضاى اوست ) ).

امام عليه السلام اين جمله را در شب هشتم و نهم محرم در ضمن ملاقاتى كه در ميان دو لشكر و طبق پيشنهاد آن حضرت با عمرسعد داد، خطاب بدو ايراد فرمود.

بازهم با عمر سعد

3 / 15 - اى عمر! اتزعم انك تقتلنى و يوليك الدعى بلاد الرى و جرجان ، و الله تتهنا بذلك عهد معهود، فاصنع ما انت صانع ، فانك لا تفرح بعدى بدنيا و لا آخرة ، و كانى براسك على قصبة يتراماه الصبيان بالكوفة و يتخذونه غرصا بينهم ... .(113)

(اى عمر سعد! آيا تو خيال مى كنى با كشتن من (به جايزه بزرگى دست خواهى يافت و) اين فرومايه ( ابن زياد) حكومت

رى و گرگان را به تو واگذار خواهد نمود، به خدا سوگند! چنين حكومتى بر تو گوارا نخواهد گرديد و اين پيمانى است محكم و پيش بينى شده ، اينك آنچه درباره ما از دست تو بر مى آيد انجام بده كه پس از (كشتن ) من نه در دنيا و نه در آخرت روى خوشى و راحتى نخواهى ديد و چندان دور نيست روزى كه در همين شهر كوفه ، سر بريده تو را بر نيزه بزنند و كودكان آن را اسباب بازى قرار داده و سنگ بارانشان قرار بدهند ).

حسين بن على عليه السلام پس از سخنرانى دوم در روز عاشورا، عمر سعد را گرفت و او با اينكه از اين ملاقات اكراه داشت ، به ناچار از صف دشمن فاصله گرفت و جلو آمد به طورى كه گردن اسب امام با گردن اسب وى مقابل هم قرار گرفت ، آن حضرت براى آخرين بار با جملاتى كه ملاحظه فرموديد، با وى اتمام حجت فرمود و آينده تيره و تاريك او را ترسيم نمود، اما او از نصيحت و اتمام حجت امام بهره اى نگرفت و همانگونه كه آن حضرت فرمود به شقاوت و بدبختى دنيا و آخرت دچار گرديد.

با عمرو بن حجاج

4 / 15 - يحك يا عمرو! اعلى تحرض الناس ؟ انحن مرقنا من الدين و انت تقيم عليه ؟ ستعلمون اذا فارقت ارواحنا اجسادا من اولى بصلى النار .(114)

(واى بر تو اى عمرو! آيا مردم را به اين بهانه كه ما از دين خارج شده ايم بر عليه من مى شورانى ؟ آيا ما از دين خارج شده ايم و

تو در آن پا برجا هستى ؟! آرى ، به زودى كه روح ، از بدن ما جدا مى شود، خواهيد ديد كه چه كسى از دين بيرون رفته و سزاور آتش خواهد بود ).

امام عليه السلام اين اتمام را به (عمرو بن حجاج ) يكى از فرماندهان لشگر كوفه نمود آنگاه كه ديد وى افراد تحت فرماندهى خود را كه چهار هزار نفر بودند با اين جملات بر جنگ با آن حضرت تشويق مى كند:

قاتلوا من مرق عن الدين و فارق الجماعة !!! .

(بجنگيد! با كسى (حسين بن على عليه السلام ) كه از دين خدا برگشته و از صف مسلمانان خارج شده است !!! ).

16 - پيام استمداد

اين بود پيامهاى اتمام بخش حسين بن على عليه السلام . به طورى كه قبلا اشاره نموديم ، در اين بخش علاوه بر پيام اتمام حجت ، با پيامهاى استمداد و استغاثه آن حضرت هم آشنا خواهيم گرديد و اينك :

1 / 16 - اما من مغيب يغيثنا لوجه الله ؟! اما من داب يذب عن حرم رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم .(115)

(آيا فرياد رسى نيست كه براى رضاى خدا به فرياد ما برسد؟! آيا دفاع كننده اى نيست كه از حرم رسول خدا (ص ) دفاع كند؟! ).

امام عليه السلام اين جمله را در روز عاشورا، در ضمن جملاتى پس از آنكه سخنرانى عموميش تمام شد، ايراد فرمود، آنگاه كه از طرف دشمن ، گروه تيراندازان ، ياران حسين بن على عليه السلام را تيرباران نمودند و تعدادى از آنان را به خاك و خون كشيدند و طبق نقل مرحوم مقرم ، چون

صداى استغاثه امام عليه السلام به گوش اهل بيت آن حضرت رسيد، صداى گريه و ناله از ميان خيمه ها برخاست .

2 / 16 - هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله ؟! هل من موحد يخاف الله فينا؟! هل من مغيث يرجو الله فى اغاثتنا؟! هل من معين يرجو ما عند الله فى اعانتنا؟! .(116)

(آيا مدافعى هست از حرم رسول خدا دفاع كند؟! آيا بنده يكتا پرستى هست درباره ستمى كه بر ما وارد مى شود از خدا بترسد؟! آيا فرياد رسى هست كه به اميد خداوندى به فرياد ما برسد؟! آيا يارى دهنده اى هست كه به اميد ثواب الهى به يارى ما برخيزد؟! ).

طبق نقل خوارزمى ، امام عليه السلام اين جملات را با صداى بلند و به عنوان اتمام حجت ، خطاب به لشكريان عمر سعد ايراد فرمود در حالى كه همه ياران آن حضرت به شهادت رسيده بودند.

3 / 16 - يا كرام ! هذه الجنة !... فحاموا عن دين الله و دين نبيه و ذبوا عن حرم رسول صلى الله عليه و آله .(117)

(اى عزيزان ! اينك درهاى بهشت به روى شما باز شده است پس ، از دين خدا و آيين پيامبرش حمايت و از حرم رسول دفاع كنيد ).

اين جملات را امام عليه السلام پس از اقامه نماز ظهر روز عاشورا هنگامى كه عده اى از ياران در مقابلش به روى خاك افتاده و به درجه شهادت و سعادت ابدى نايل گرديدند، ايراد فرمود، گرچه اين خطاب ، استغاثه و استمداد به ظاهر متوجه ياران و اصحاب آن حضرت بود كه در انتظار شهادت ، دقيقه

شمارى مى نمودند، اما در حقيقت دعوتى عام استغاثه اى فراگير و بيان وظيفه اى بود كه شامل تمامى كسانى مى شد كه صداى آن حضرت را مى شنيدند.

17 - پيام انتقام

قرآن مجيد مى فرمايد:

فانتقمنا منهم فانظر كيف كان عاقبة المكذبين .(118)

(ما از آنان (تكذيب كنندگان انبيا) انتقام گرفتيم ، پس ببين چگونه است عاقبت كار تكذيب كنندگان ).

گرچه اين آيه شريفه درباره امتهاى پيشين گذشته است كه پيامبران خود را بر اساس افكار باطل و به تبعيت از نياكان خويش تكذيب نموده اند، ولى يكى از مصاديق بارز كسانى كه رهبران و پيشوايان خود را تكذيب نموده و با آنان به مبارزه برخاسته اند و قبل از آخرت در اين دنيا شمشير انتقام الهى بر سر آنان فرود آمده و قبل از مرگ ، قانون مجازات آنان را فراگرفته است ، بنى اميه و پيروان آنان مخصوصا مردم كوفه بودند. تاريخ از اين نظر غنى و گوياست و نكات حساس و تكان دهنده اى را از سرنوشت آنان براى آيندگان حفظ كرده است .

ولى آنچه در اينجا مورد نظر است ، پيش بينهاى صريح قاطع و پيامهاى كوتاه شعار گونه حسين بن على عليه السلام در مورد انتقامها و مجازاتها دنيوى است ؛ كه آن حضرت در مقاطع مختلف به صراحت بيان نموده تا بلكه بتواند از اين راه آنان را از عذابى به چنين جنايت هولناكى باز داشته و از بروز سرنوشتى شوم در دنيا و عذابى دردناك در آخرت ، جلوگيرى نمايد.

1 / 17 - و الله ! لا يدعونى حتى يستخرجوا هذه العلقة من جوفى ، فاذا فعلوا ذلك سلط عليهم من يذلهم

حتى يكونوا اذل من فرام المراة .(119)

(به خدا سوگند! بنى اميه از من دست بر نمى دارد تا خون مرا بريزند و چون جنايت را مرتكب شوند خداوند كسانى را بر آنان مسلط مى كند تا ايشان را به ذلت بكشاند ذلتى بدتر از كهنه پاره زنان ).

امام عليه السلام اين جمله را در پاسخ (ابن عباس ) فرمود، آنگاه كه از عراق آن حضرت درخواست نمود تا در شهر مكه اقامت نموده ، پس از قيام مردم عراق و بيرون راندن حكام و فرمانداران بنى اميه از شهرهايشان ، به سوى حركت نمايد.

2 / 17 - ان هولاء اخافونى و هذه كتب اهل الكوفة و هم قاتلى ، فاذا فعلوا ذلك و لم يدعوا لله محرما الا بعث انتهكوه بعث الله اليهم من يقتلهم حتى يكونوا اذل من فرام الامة .(120)

اينان (بنى اميه ) مرا تهديد نمودند، اهل كوفه هم به وسيله اين نامه ها از من دعوت كردند و قاتل من هم خودشان خواهند بود و چون اين گناه بزرگ را مرتكب شده و احترام الهى را در هم شكستند، خداوند كسى را بر آنان مسلط خواهد نمود كه به كشتار آنان بپردازد به طورى كه ذليل تر از كهنه پاره كنيزان گردند).

امام عليه السلام اين جمله را كه مشابه جمله گذشته است ، در پاسخ شخصى فرمود كه در مسير كوفه با آن حضرت مواجه گرديد، زيرا او سؤ ال نمود يابن رسول خدا! چه انگيزه اى موجب گرديد كه شما از مدينه و حرم جد خود خارج شده و به اين بيابان بى و آب و علف روى آورديد؟!

3 / 17

- انهم لن يدعونى حتى يستخرجوا هذه العلقة من جوفى ، فاذا فعلوا ذلك سلط الله عليهم من يذلهم حتى يكونوا اذل فرق الامم .(121)

(آنان دست از من بر نمى دارند تا خون مرا بريزند و چون اين جنايت را مرتكب شوند، خداوند كسى را بر ايشان مسلط گرداند كه آنان را ذليلترين ملتها سازد).

اين جمله را امام عليه السلام در منزل (بطن عقبه ) و در پاسخ (عمروبن لوذان ) فرمود آنگاه كه او هم از سفر منصرف شده و به مدينه مراجعت نمايد.

4 / 17 - وايم الله ! ليقتلونى فيلبسهم الله ذلا شاملا و سيفا قاطعا و يسلط عليهم من يذلهم حتى يكونوا اذل من قوم سباء، اذ ملكتهم امراة فحكمت فى اموالهم و دمائهم .(122)

به خدا سوگند! مسلما آنان مرا خواهند كشت و خدا به ذلت فراگير و شمشير بران مبتلايشان ساخته و كسى را بر آنان مسلط خواهد نمود كه آنان را به ذلت كشانيده از قوم سبا كه زنى بر ايشان مسلط شد و به دلخواه خويش در مال و جانشان حكمرانى نمود، ذليل تر گرداند).

اين جمله را امام عليه السلام در منزل (رهيمه ) در پاسخ (ابوهرم ) ايراد فرمود.

5 / 17 -

لعنتم و اخزيتم بما قد جنيتم

فسوف تلاقوا حرنار توقد .(123)

(شما (مردم كوفه ) در اثر جنايتى كه مرتكب شديد، مورد لعنت و غضب خدا قرار گرفتيد و به زودى آتشى سوزان را در خواهيد يافت ).

اين بيت ، يكى از چهار بيت شعرى است كه حسين بن على عليه السلام در بالين حضرت ابوالفضل به عنوان ندبه و مرثيه برادرش و نكوهش از اقدام و جنايت

مردم كوفه و خطاب به آنان ايراد فرموده است .

18 - پيام شهادت

گرچه موارد متعددى از پيامهاى پيشين بويژه پيام انتقاد كه در فصل گذشته ملاحظه نموديد، متضمن پيام شهادت نيز مى باشد و مضمون آنها بيانگر آمادگى امام براى فداكارى در راه اعلاى كلمه توحيد و از بين بردن موانع پيشرفت اسلام و بذل جان و مال در راه عقيده و آرمان خويش است ، ولى به جهت اهميت موضوع و صراحت پيام شهادت آن بزرگوار و جلب توجه بيشتر اينك نمونه هايى از اين شعار پيام را به صورت بخشى مستقل و جداگانه در اختيار خوانندگان عزيز قرار مى دهيم :

1/18 - خط الموت على ولد آدم مخط القلادة على جيد الفتاة ، و ما اولهنى الى اسلافى اشتياق يعقوب الى يوسف ، و خير لى مصرع انا لاقيه ، كانى باوصالى تقطعها عسلان الفلاة بين النواويس و كربلا فيملان منى اكراشا جوفا و اجربة سغبا، لا محيص عن يوم خط بالقلم ، رضا الله رضانا اهل البيت ، نصبر على بلائه و يوفنا اجور الصابرين ... الا من كان فينا باذلا مهجته موطنا على لقاء الله نفسه فليرحل معنا، فانى راحل مصبحا ان شاء الله تعالى (124)

مرگ بر فرزندان آدم لازم و حتمى گرديده ، همانند گردنبد كه لازمه گردن دختران جوان است و من به ديدار نياكانم آنچنان مشتاقم مانند اشتياق يعقوب به ديدار يوسف و براى من قتلگاه معين شده كه به آنجا خواهم رسيد و گويا مى بينم كه درندگان بيانانها (لشكركوفه ) در سرزمين ميان نواويس (125) و كربلا اعضاى بدن مرا قطعه - قطعه كرده و شكمهاى گرسنه خود

را با آنها سير و انبانهاى خالى خود را پر مى كنند، از پيش آمدى كه با قلم قضا و قدر نوشته شده است ، گريزى نيست ، خشنودى خداوند ما اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله است ، در برابر امتحان خدا صبر و شكيبايى مى خواهد در راه ما از جانش بگذرد و خونش را در راه لقاى خداوند نثار كند، آماده حركت با ما باشد كه من فردا صبح حركت خواهم نمود. ان شاء الله تعالى ).

اين جملات ، بخشى از سخنرانى حسين بن على عليه السلام است كه يك روز قبل از حركت از مكه آن را ايراد نموده است .

نامه اى به بنى هاشم

2 / 18 - بسم الله الرحمن الرحيم ، من الحسين بن على الى محمد بن على و من قبله من بنى هاشم . اما بعد، فان من لحق بى استشهد و من لم يلحق بى لم يدرك الفتح ، و السلام .(126)

(به نام خداوند بخشنده مهربان . از حسين بن على به محمد بن على و افراد ديگر از بنى هاشم كه در نزد وى هستند. اما بعد هريك از شما در اين سفر به من ملحق شود، به شهادت خواهد رسيد و هر كس از شما مرا همراهى نكند، به پيروزى دست نخواهد يافت . والسلام ).

بنا به نقل محدث بزرگ (ابن قولويه ) حسين بن على عليه السلام اين نامه را در ايامى كه در مكه اقامت داشت براى برادرش (محمد حنفيه ) و ساير افراد بنى هاشم كه در مدينه بودند، نگاشت و (ابن عساكر و ذهبى ) هم نظريه (ابن

قولويه ) را تاييد نموده اند. (127)

ولى مرحوم (سيد بن طاووس ) (128) از (كلينى رحمة الله عليه ) نقل مى كند كه اين نامه از ناحيه حسين بنى على عليه السلام پس از آنكه از مكه حركت نموده ، صادر شده است .

در بطن عقبه

3 / 18 - ما ارانى الا مقتولا، فانى رايت فى المنام كلابا تنهشنى ، و اشدها على كلب ابقع .(129)

(من درباره خودم هيچ پيش بينى نمى كنم جز اينكه كشته خواهم شد؛ زيرا در عالم رويا ديدم كه سگهاى چندى به من حمله نمودند و درنده ترين آنها سگى بود سفيد و سياه ).

امام عليه السلام اين خبر را در منزل (بطن عقبه ) به اطلاع ياران و اهل بيت خويش رسانيد.

4 / 18 - انى خفت براسى فعن لى فارس و هو يقول : القوم يسيرون و المنايا تسرى اليهم ، فعلمت انها انفسها نعيت الينا .(130)

(من سرم را به زين اسب گذاشته بودم كه خواب خفيفى بر چشمم مسلط شد، در اين موقع صداى اسب سوار (هاتفى ) به گوشم رسيد كه مى گفت اينان به هنگام شب در حركتند، مرگ هم آنان را تعقيب مى كند و براى من معلوم شد كه اين خبر مرگ ماست ).

امام اين جمله را پس از حركت از (قصر بنى مقاتل ) و در نزديكى كربلا فرمود، آنگاه كه قافله شبانه در حركت بود، صداى استرجاع امام بلند شد، حضرت على اكبر علت اين استرجاع را سؤ ال نمود، امام در پاسخ وى فرمود: (انى خففت براءسى ...).

هنگام ورود به كربلا

5 / 18 - ارض كرب و بلاء قفوا و

لا تبرحوا و حطوا و لا ترحلوا فهيهنا و الله محط رحالنا و هيهنا و الله سفك دمائنا و هيهنا و الله تسبى حريمنا و هيهنا و الله محل قبورنا و هيهنا و الله محشرنا و منشرنا و بهذا و عدنى جدى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و لا خوف لو عده .(131)

اينجا سرزمين حزن و مصيبت است بايستيد و حركت نكنيد، بارها را بگشاييد و منزل كنيد، به خدا سوگند اينجاست محل فرود آمدن قافله ما، و به خدا سوگند همين جاست جايگاه ريخته شدن خونهاى ما، و به خدا سوگند اينجاست كه خانواده ما اسير مى شود و به خدا سوگند اينجاست محل قبرهاى ما و به خدا سوگند اينجاست حشر و نشر ما كه جدم رسول خدا به من وعده داده است و خلافى در وعده او نيست ).

امام ، اين جملات را هنگام ورود به سرزمين كربلا ايراد فرمود.

عصر تاسوعا

6 / 18 - انى رايت رسول الله صلى الله عليه و آله فقال لى : انك تروح الينا .(132)

(اينك جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم كه به من فرمود: به نزد ما خواهى آمد).

امام ، اين جمله را در عصر تاسوعا فرمود، آنگاه كه در كنار خيمه به شمشيرش تكيه نموده و خواب خفيفى بر چشمان آن حضرت غالب گرديد و همان وقت لشكر كوفه به سوى خيمه ها حركت نمود و چون زينب كبرى عليهاالسلام هلهله دشمن را شنيد، شتابزده برادرش را بيدار كرده و از وضعى كه پيش آمده بود كه را مطلع نمود، در اين موقع آن حضرت

فرمود: انى رايت رسول الله صلى الله عليه و آله فى المنام ... .

7 / 18 - ...و قد اخبرنى جدى رسول الله صلى الله عليه و آله بانى ساساق الى العراق ، فانزل ارضا يقال لها عمورا و كربلا، و فيها استشهد و قد قرب الموعد، الا و انى اظن يومنا من هولاء يومنا من هولاء الاعداء غدا... .

(...جدم رسول خدا به من چنين چيزى خبر داده بود كه من به عراق فرا خوانده مى شوم و در محلى كه به آن عمورا و كربلا مى گويند فرود آمده و در همانجا به شهادت مى رسم و اينك وقت آن رسيده است و به گمان من فردا دشمن جنگ را با ما آغاز خواهد نمود).

8 / 18 - انى غدا اقتل ، و تقتلون كلكم معى ء، و لا يبقى منكم واحد .(133)

(من فردا كشته مى شوم و همه شما حتى قاسم و عبدالله شيرخوار كشته خواهد شد و كسى از شما زنده نخواهد ماند).

حسين بن على عليه السلام عصر تاسوعا يا شب عاشورا يا شب عاشورا در ميان يارانش سخنرانى و با جملاتى كه از رسول خدا نقل نمود و شهادت خود و هركس را كه همراه اوست ، صريحا اعلان كرد، آنگاه به همه آنان اجازه مرخصى داد و هر يك از آنان با بيانى استقامت و پايدارى خود را ابراز نمود و در اينجا بود كه براى آخرين بار با يك جمله ديگر، آينده را براى آنان ترسيم نمود و چنين فرمود:)

9/18 - ...رايت كان كلابا قد شدت على لتنهشنى ، و فيها كلب ابقع رايته اشدها على ، اظن ان

الذى يتولى قتلى رجل ابرص من بين هولاء القوم ، ثم انى رايت بعد ذلك جدى رسول الله صلى الله عليه و آله و معه جماعة من اصحابه و هو يقول لى : يا بنى انت شهيد آل محمد و قد استبشر بك اهل السموات و اهل الصفيح الاعلى ، فليكن افطارك عندى الليلة ، عجل و لا تؤ خر، فهذا ملك قد نزل من السماء لياءخذ دمك فى قارورة خضراء، فهذا ما رايت و قد انف الامر و اقترب الرحيل من هذه الدنيا لا شك فى ذلك .(134)

سحرگاهان شب عاشورا خواب سبكى چشم امام عليه السلام را فرا گرفت و چون بيدار گرديد خطاب به ياران و اصحابش چنين فرمود:

(من در خواب ديدم گويا كه چندين سگ بر من حمله مى كنند و درنده ترين آنها سگى بود به رنگ سياه و سفيد و چنين گمان مى كنم قاتل من از ميان اين مردم كسى است كه به مرض برص مبتلاست . پس از آن رسول خدا را با گروهى از يارانش در خواب ديدم كه به من فرمود پسركم تو شهيد آل محمد هستى و ساكنان آسمانها و عرش برين ، آمدن تو را به همديگر مژده و بشارت مى دهند. تو امشب افطار را نزد من خواهى بود، بشتاب و تاخير روامدار. و اينك فرشته اى از آسمان فرود آمده است تا خون تو را در شيشه سبز رنگى جمع آورى و حفظ كند اين بود خوابى كه من ديدم ، اينك وقت آن فرا رسيده و زمان كوچ كردن از اين دنيا، نزديك شده است و شكى در آن نيست ).

19 - پيام پيروزى

آنان كه وارد صحنه جنگ و ميدان مبارزه شده و در برابر دشمن قرار مى گيرند، در پى پيروزى خود و شكست دشمن هستند و حسين بن على عليه السلام نيز از اين قانون خود مستثنا نيست ، ولى نكته مهم اين است كه شكست و پيروزى از نظر آن حضرت ، بر خلاف عامه مردم ، مفهوم و معناى خاص داشت و داراءى بعد ديگرى است كه اين معنا در نظر اكثر مردم نه تنها كاربردى ندارد، بلكه گاهى درك و تصور آن نيز ممكن نيست و از اين رو درباره قيام آن حضرت تاويلات و برداشتهاى گوناگون و گاهى نظرات متضادى ابراز شده است .

آرى ، مفهوم پيروزى از نظر امام عليه السلام در مرحله اول انجام دادن يك وظيفه الهى و به پايان رسانيدن يك مسووليت شرعى است . پيروزى از ديدگاه آن حضرت تحكيم بخشيدن به ارزشهاى انسانى و حركت در مسيرى است كه براى همه انبيا و اوصيا در جهت هدايت جامعه به سوى سعادت ابدى آنان ترسيم شده است ؛ خواه اين حركت با پيروزى ظاهرى او و شكست دشمن همراه باشد يا اين حركت به شكست ظاهرى منجر شود.

و اين حقيقتى است كه فرازهاى متعددى از پيامهاى آن حضرت به وضوح بر آن دلالت مى كند، اكنون به نقل چند نمونه از آنها مى پردازيم :

1 / 19 - اما بعد، فانه يشاقق الله و رسوله من دعاء الى الله عزوجل و عمل صالحا و قال اننى من المسلمين ؛ و قد دعوت الى الامان و البر و الصلة ، فخير الامان الله .(135)

(كسى كه به سوى خدا

دعوت كند و عمل صالح انجام دهد و خود را در زمره مسلمانان بداند، بى شك با خداوند و پيامبرش مخالفت نورزيده است و اما اينكه به امان ، احسان ، صله و پاداش دعوت نمودى پس آگاه باش بهترين امان ، امان خداست ).

اين فراز و پيام ، بخشى از جملاتى است كه حسين بن على عليه السلام در پاسخ (عبدالله بن جعفر و يحيى بن سعيد) فرمود كه آنان پس از حركت امام عليه السلام از مكه ، بيرون شهر به آن بزرگوار رسيدند و ضمن ارائه امان نامه اى از (عمروبن سعيد (136)) از آن حضرت در خواست مراجعت به مكه نمودند و عبدالله در اين باره اصرار مى ورزيد و خطرات آينده و پيمان شكنى مردم عراق را ترسيم مى نمود، امام عليه السلام با جملات ياد شده ، پاسخ داد.

2 / 19 - بسم الله الرحمن الرحيم ، من الحسين بن على الى محمد بن على و من قبله من بنى هاشم . اما بعد، فان لحق بى استشهد و من لم يلحق بى لم يدرك الفتح ، والسلام .(137)

ما اين فراز و ترجمه آن را در صفحه يكصد و نه ضمن پيام شهادت حسين بن على عليه السلام نقل نموديم و چون اين سخن امام ، گذشته از پيام شهادت ، داراءى مفهوم پيروزى معنوى مى باشد، در اين بخش نيز به نقل آن مبادرت ورزيديم .

3 / 19 - ان نزل القضاء بما نحب و نرصى فنحمد الله على نعمائه ، و هو المستعان على اداء الشكر، وان القضاء دون الرجاء فلم يبعد من كان الحق نيته ،

و التقوى سريرته .(138)

(اگر پيشامدها بر وفق مراد و دلخواه ما باشد، شكرگزار نعمتهاى خداوند خواهيم بود و تنها اوست يار و مددكار ما در سپاس گزاريش . و اگر حوادث و پيشامدها ميان ما و خواسته هايمان مانع گردد و كارها طبق مراد ما پيش نرود، باز هم كسى كه نيتش حق و پاكيزه سرشت است ، از مسير صحيح دور نگرديده (و راه خود را گم نمى كنيد)).

امام عليه السلام اين فراز را در پاسخ (فرزدق ) شاعر معروف كه عازم حج بود، در خارج از شهر مكه به او فرمود. حضرت در اين ملاقات از وى وضع مردم عراق را پرسيد، پاسخ فرزدق اين بود:

(قلوب الناس معك و اسيافهم عليك ).(139)

(گرچه دلهاى مردم با شماست ، اما شمشيرهايشان بر عليه تان مى باشد).

لحن فرزدق ياس آور و پيشنهادش به امام عليه السلام انصراف از سفر به عراق بود كه امام با جمله فوق : (ان نزل القضاء...) به او پاسخ داد.

4 / 19 - اما و الله ! انى لارجو خيرا ما اراد الله بنا، قتلنا ام ظفرنا .(140)

آگاه باش ! به خدا سوگند! من اميد قطعى دارم بر اينكه اراده و خواست خداوند درباره ما خير است ، خواه كشته شويم يا پيروز گرديم ).

اين فراز و فراز سوم را امام در منزل (عذيب الهجانات ) يكى از منازل نزديك كربلاست ، در پاسخ (طرماح ) و يارانش ايراد فرمود وقتى او به همراه چهار تن از دوستانش در اين منزل به حضور امام رسيد، دوستانش عرض كردند يابن رسول الله ! (طرماح ) در اين سفر، اشعارى را كه مشعر

بر شوق وافر و ارادت شديد به درك فيض زيارت شما و در عين حال ، حاكى از اضطراب و نگرانى او از اين سفر شما بود، زياد مى خواند و تكرار مى نمود، امام عليه السلام براى رفع نگرانى آنان فرمود:

...انى لارجو ان يكون خيرا ما اراد الله بنا... .

آنگاه خود طرماح چنين گفت : يابن رسول الله ! نگرانى من بى جهت نيست ؛ زيرا من از كوفه بيرون نيامدم مگر اينكه ديدم در كنار اين شهر، گروه زيادى براى مقابله با شما اجتماع كرده اند، شما را به خدا سوگند! از اين سفر بر گرديد؛ چون من اطمينان ندارم حتى يك نفر از اهل كوفه هم به يارى شما برخيزد.

امام عليه السلام در پاسخ پيشنهاد طرماح پيشنهاد چنين فرمود:

5 / 19 - ان بيننا و بين القوم عهدا و ميثاقا، و لسنا نقدر على الانصراف حتى تتصرف بنا و بهم الامور و بهم الامور فى عاقبة .(141)

در ميان ما و مردم كوفه عهد و پيمان بسته شده است (از آنان و عده حمايت و از ما وعهده رهبرى و هدايت ) و در اثر اين پيمان ، براى ما امكان بازگشت نيست تا ببينيم عاقبت كار ما و آنان به كجا مى انجامد).

6 / 19 - (ما كنت لا بداهم بالقتال حتى يبدئونى ).(142)

(من شروع كننده جنگ نخواهم بود مگر آنان شروع كنند).

چون قافله امام عليه السلام و به موازات آن ، سپاهيان حر به (عذيب الهجانات ) رسيدند، نامه اى از ابن زياد به دست حر رسيد كه مضمون آن سختگيرى نسبت به حسين بن على و جلوگيرى از حركت آن

حضرت بود. در اينجا (زهير بن قين ) از ياران امام عليه السلام چنين پيشنهاد نمود كه يا بن رسول الله ! براى ما جنگ كردن با اين گروه كم آسانتر است از جنگ نمودن با لشكر انبوهى كه در پشت سر آنان مى باشد و با ورود چنين لشكرى ، تاب مقاومت براى ما نخواهد ماند.

امام در پاسخ (زهير) فرمود: (تا آنان شروع به جنگ نكنند، من آغازگر جنگ نخواهم بود).

20 - دعا و نفرين در پيام امام

توضيح

مواردى در كلام حسين بن على عليه السلام ملاحظه مى شود كه داراءى مفهوم دعا و يا جنبه نفرين مى باشد. اين نوع پيامها همانگونه كه از لحاظ مفهوم ، داراءى ويژگى است ، از جهت شرايط زمان و انگيزه بيان نيز داراءى ويژگى و خصوصيت است ؛ زيرا پيام دعاى امام ، متوجه كسانى است كه از آنان علاوه بر وفادارى و شجاعت كه همه ياران آن حضرت از آن برخوردار بودند، نوعى شهامت و ثبات قدم و ايثار به وقوع پيوسته كه نظر فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله را به تحسين بيشتر كه در قالب دعا و تحقيق پذيرفته است ، جلب نموده است .

و همچنين آن حضرت افرادى را مورد نفرين قرار داده است كه از آنان علاوه بر عداوت و دشمنى عمومى ، نوعى حالت عناد و لجاجت و كينه عميق و خصومت بيش از حد، مشاهده فرموده است .

و اينك دعاهاى آن حضرت :

1 / 20 - اللهم اجعل لنا و لهم الجنة ، و اجمع بيننا و بينهم فى مستقر من رحمتك و رغائب مذخور ثوابك .(143)

(خدايا! بهشت را براى ما و آنان قرار بده

و آنان را در پايگاه رحمتت به مرغوبترين ثوابهاى ذخيره شده ات ، نايل بگردان ).

امام هنگام ملاقات با (طرماح بن عدى ) و همراهانش ، در نزديكى كربلا اين دعا را فرمود، آنگاه كه آنان خبر شهادت (قيس بن مسهر صيداوى )، پيك حسين عليه السلام را به اطلاع آن حضرت رسانيدند، امام عليه السلام اول اين آيه شريفه را قرائت نمود:

فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا . (144)

آنگاه چنين دعا كرد: (اللهم اجعل لنا و لهم الجنة ...).

2 / 20 - جزاك الله من ولد خير ما جزى ولدا عن والده 0 .(145)

(خداوند بهترين پاداشى را كه فرزند از سوى پدر دريافت مى كند به تو عطا فرمايد).

امام عليه السلام اين دعا را درباره فرزندش على اكبر عليه السلام فرمود، آنگاه كه در (قصر بنى مقاتل ) هنگام حركت ، پس از خواب سبك ، فرمود: انا لله و انا اليه راجعون و الحمدلله رب العالمين .

حضرت على اكبر عليه السلام از استرجاع پدرش سؤ ال نمود، امام پاسخ فرمود:

خواب ديدم كه هاتفى مى گويد: اين گروه شبانه در حركتند و مرگ نيز در تعقيب آنان است .

حضرت على اكبر عليه السلام عرضه داشت :

(لا اراك الله بسوء، السنا على الحق ؟).

(خدا تو را بد ندهد آيا ما بر حق نيستيم ؟)

فرمود: چرا؟، عرضه داشت : (فاذا لانبالى ان نموت محقين ).

(اگر در راه حق بميريم از مرگ ترسى نداريم ).

در اينجا بود كه آن حضرت فرمود: جزاك الله من ولد خير ما جزى ولدا عن والده .

3 / 20 (ذكرت الصلاة جعلك الله من المصلين الذاكرين

).(146)

متن و توضيح اين فراز در بخش پيام نماز، از نظر خواننده عزيز گذشت و اين دعا كه خطاب به (ابوثمامه صائدى ) است ، بيانگر اهميت نماز است كه او فرا رسيدن وقت نماز ظهر را به اطلاع امام عليه السلام رسانيد و آن حضرت وى را به نيل بزرگترين مقامات معنوى كه مقام نمازگزاران و ذاكرين خداوند است دعا نموده است .

4 / 20 - اما بعد، فانى لا اعلم اصحابا اوفى و لاخيرا من اصحابى ، ولا اهل بيت ابر و لا اوصل من اهل بيتى ، فجزاكم الله عنى خيرا .(147)

اين فراز از گفتار و دعاى امام كه خطاب به ياران و اهل بيت آن حضرت است ، جزء سخنرانى شب عاشوراست كه در ضمن شجاعت ملاحظه فرموديد و در اينجا دعاى آن بزرگوار، مجددا نقل نموديم .

5 / 20 - جزا كما الله يا ابنى اخى بوجدكما من ذلك و مواساتكما اياى بانفسكما احسن جزاء المتقين .(148)

اين فراز نيز در پيام شجاعت ، با ترجمه و توضيح و اشاره به منابع آن نقل گرديد كه هم پيام شجاعت دو جوانمرد سيف و مالك و هم ادعاى امام درباره آنان است به پاس وظيفه و درك مسووليتشان كه حضرت براى آنان بهترين پاداش متقيان را از پيشگاه خداوند درخواست نموده است .

6 / 20 - رحمك الله يا مسلم ! فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا .(149)

(مسلم ! خدا رحمتت كند، (سپس حضرت اين آيه شريفه را تلاوت فرمود:)

بعضى از آنان به پيمان خود وفا نمودند و بعضى ديگر به انتظار نشسته اند و تغيير

و تبديلى در پيمانشان نداده اند).

آنگاه كه (مسلم بن عوسجه ) آن صحابه پير رسول خدا صلى الله عليه و آله با تن آلود بر روى خاك افتاد و هنوز رمقى از حيات در او بود، حسين بن على عليه السلام به همراه حبيب بن مظاهر به بالينش آمد و چنين گفت : (رحمك الله يا مسلم ...).

و (حبيب بن مظاهر) هم چنين گفت : (مسلم ! به خدا سوگند كشته شدن تو براى من سخت است اما به تو مژده مى دهم كه چند لحظه ديگر وارد بهشت خواهى شد).

مسلم با صدائى كه به سختى شنيده مى شد در پاسخ وى گفت : بشرك الله بخير...اوصيك بهذا رحمك الله - و اوما الى الحسين عليه السلام - ان تموت دونه .

(خداوند خيرت دهد، مسلم ضمن اينكه اشاره به امام حسين عليه السلام مى كرد، گفت : وصيتم درباره اين حضرت است ؟ درياريش تا سر حد جانبازى فداكارى كنى ).

7 / 20 - جزتم من اهل بيت خيرا، ارجعى رحمك الله الى النساء، فاجلسى معهن فانه ليس على النساء قتال .(150)

(عبدالله بن عمر مكى ) يكى از ياران با وفاى امام عليه السلام در دفع حمله دشمن ، استقامت به خرج داد و دست راست و يكى از پاهايش قطع گرديد و به اسارت دشمن درآمد و در مقابل صفوف دشمن ، بدنش قطعه - قطعه گرديد و به (قتل صبر) به شهادت رسيد و سر او را بريدند و به سوى خيمه ها انداختند. مادر عبدالله سر بريده فرزندش را برداشت و خاك و خون آن را پاك كرد و در حالى كه

عمود خيمه را به دست گرفته بود، به سوى دشمن حمله نمود. امام عليه السلام دستور داد تا او را به خيمه برگردانيدند و خطاب به وى فرمود:

(جزيتم من اهل بيت خيرا...).

(شما در راه حمايت اهل بيت (من )، به پاداش نيك نايل گرديد، خدا رحمتت كند، به خيمه برگرد كه جهاد از شما زنان برداشته شده است ).

8 / 20 - (اللهم سدد رميته و اجعل ثوابه الجنة ).(151)

(خدايا! تير او (ابوشعثاء) را به هدف برسان و پاداشش را بهشت قرار بده ).

(ابوشعثاء) كه نامش (يزيد) است ، از تك تيراندازان و كمانداران معروف كوفه است كه پس از سخنرانى امام عليه السلام و قبل از حر، توبه كرده و به ياران امام پيوست . او اول سواره به ميدان رفت اما چون اسبش پى شد، به خيمه بازگشت و در مقابل خيمه ها زانو بر زمين زد و يكصد چوبه تير كه داشت همه را به سوى لشكر كوفه انداخت .

امام چون توبه و شهامت او را ديد، فرمود؛ اللهم سدد رميته و اجعل ثوابه الجنة .

9/ 20 - لا يبعدنك الله يا زهير، ولعن الله قاتلك لعن الذين مسخهم قردة و خنازير .(152)

(زهير! خداوند تو را از رحمتش دور نگرداند و كشندگان تو را لعنت كند مانند كسانى كه انسانيت خود را از دست داده و به صورت ميمون و خوك درآمده اند).

(زهير بن قين ) از ياران امام پس از يك حمله و جنگ شديد، به حضور امام برگشت در حالى كه دستش را روى دوش آن حضرت گذاشته بود، مجددا براى رفتن به ميدان اذن گرفت در حالى كه دو

بيت شعر هم در هدايت يافتنش به وسيله امام مى سرود، پس از آنكه از پاى در آمد، امام عليه السلام در بالينش حاضر گرديد و با جمله قبلى او را دعا نمود و دشمنانش را مورد لعن قرار داد.

10 / 20 - رحمك الله ، انهم قد استوجبوا العذاب حين ردوا عليك ... .(153)

(حنظله ! خدا رحمتت كند! اين مردم ، آنگاه كه به سوى حق دعوتشان نمودى و پاسخ مثبت ندادند، سزاوار عذاب گرديدند...).

اين دعا را امام عليه السلام در حق (حنظله شبامى ) فرمود كه وى پس از موعظه و نصيحت اهل كوفه ، به سوى خيمه ها برگشت و امام عليه السلام در تقدير و تشويق وى ، مطالبى فرمود كه در ابتداى سخن ، حضرت دعاى فوق را در حقش نمود.

11 / 20 - اللهم بيض وجهه ، وطيب ريحه ، و احشره مع الابرار، و عرف بينه و بين محمد و آل محمد .(154)

خدايا او (جون ) را رو سفيد، بدنش را خوشبو و با ابرار و نيكان محشورش گردان و در ميان او و محمد و اهل بيتش ، و آشنايى قرار بده ).

به طورى كه در بخش پيام انتخاب آورديم ، از جمله كسانى كه حسين بن على عليه السلام به وى اذن خصوصى داد (جون ) غلام آن حضرت بود كه فرمود: جون ! خود در راه ما مبتلا نكن ، به همراه ما به اميد راحتى آمده اى .

(جون ) چون اين جمله را شنيد، خود را به روى قدمهاى آن حضرت انداخت و عرضه داشت : (يا بن رسول الله ! آيا سزاوار است

كه من در هنگام راحتى و رفاه بر سر سفره شما بنشينم و در ايام ناراحتى و پيشامدها، دست از شما بردارم ؛ بدن من بدبو، خاندانم ناشناخته و رنگم سياه است ، با رفتنم به بهشت برين ، بر من منت بگذار تا بدنم خوشبو و رنگم سفيد و حسب من به شرف و عزت نايل گردد).

امام ، اين صفا و صميميت را كه از وى مشاهده فرمود، اجازه ماندن و شهادت را به او داد.

زمانى كه (جون ) در روى خاك گرم كربلا قرار گرفت ، فرزند اميرمؤ منان در كنار او نشست و با اين جملات وى را دعا نمود؛ سخنانى كه ياد آور گفتار و درخواست خود (جون ) بود:

اللهم بيض وجهه ، وطيب ريحه ، و احشره مع الابرار .

12 / 20 - رب ان تك حبست عنا النصر من السماء فاجعل ذلك لما هو خير، و انتقم لنا من هولاء الظالمين (155)،الهى ترى ما حل بنا فى العاجل فاجعله ذخيرة لنا فى الاجل .(156)

پروردگارا! اگر در دنيا نصر و پيروزى آسمانى را بر ما نازل نكردى ، در عوض اين پيروزى بهتر از آن را نصيب ما بگردان و انتقام ما را از اين ستمگران بگير پرودگارا! تو خود شاهدى آنچه در دنيا برما وارد شد پس آن را ذخيره آخرتمان قرار بده ).

اين جمله را حضرت در حالى كه يكى از اطفالش را در آغوش گرفته و (حرمله پسر كاهل اسدى ) با انداختن تيرى ، گلوى او دريد و حسين عليه السلام دستش را از خون گلوى او پر نموده و به طرف آسمان پاشيد، ايراد فرمود.

اين

بود دعاى پيام حسين بن على عليه السلام كه در دوازده فقره و به مناسبتهاى مختلف از آن بزرگوار در جنگ و ستيز بودند و گاهى نيز جنبه خصوصى دارد و مورد خطاب و نفرين او اشخاص خاصى بودند.

و اينك از نفرين عمومى آن حضرت شروع مى كنيم :

13 / 20 - لا افلح قوم اشتروا مرضاة المخلوق بسخط الخالق . (157)

( رستگار مباد: گروهى كه خشنودى خلق را به خشم خالق مقدم مى دارند).

(ابن زياد) از ورود امام حسين عليه السلام به سرزمين كربلا به وسيله (حربن يزيد،) و مطلع ، و طى نامه اى به آن حضرت چنين نوشت :

(اما بعد، من از ورود شما به كربلا آگاهى يافتم و اميرمؤ منان (يزيد) به من دستور داده است كه سر به بالين راحت نگذارم و شكم از غذا سير ننمايم تا اينكه يا تو را به قتل برسانم ، و يا فرمان من و حكومت يزيد را بپذيرى و السلام ).

هنگامى كه اين نامه به دست امام عليه السلام رسيد، آن را بر زمين انداخت و فرمود:

(لا افلح اشتروا مرضاة المخلوق بسخط الخالق ).

14 / 20 - اللهم احبس عنهم قطر السماء، و ابعث عليهم سنين كسنى يوسف ، و سلط عليهم غلام ثقيف يسقيهم كاءسا مصبرة ، فلا يدع فيهم احدا، قتله بقتلة و ضربة بضربة ، ينتقم لى و لاوليائى و اهل بيتى و اشياعى منهم ، فانهم غرونا و كذبونا و خذلونا و انت ربنا، عليك توكلنا و اليك انبنا و اليك المصير .(158)

(خدايا! قطرات باران را از آنان قطع كن و سالهايى (سخت ) مانند سالهاى (گرسنگى اهل مصر)

در دوران يوسف را بر آن بفرست و غلام ثقفى را بر ايشان مسلط فرما تا با كاسه تلخ ، سيرابشان كند و كسى را از آنان بدون مجازات رها نسازد، در مقابل قتل ، به قتلشان برساند و ضاربين را با ضرب و جرح ، مجازات كند، انتقام من و خاندانم و پيروانم را از آنان بستاند؛ زيرا آنان مكر كرده و ما را تكذيب و در مقابل دشمن ، رها نمودند و تويى پروردگار ما، بر تو توكل كرده ايم و بر گشت ما به سوى توست ).

امام عليه السلام در روز عاشورا پس از آنكه دومين بار در طى خطبه اى اهل كوفه را موعظه و نصيحت فرمود و گذشته آنان را ترسيم نمود و از آينده تلخ و بدبختى آنان خبر داد، ولى آنان به موعظه و نصيحت فرزند رسول خدا اعتنايى ننمودند و در تصميمشان بر كشتن آن حضرت ، ترديدى به خود راه ندادند، امام عليه السلام دستهاى خود را به آسمان بلند كرد و آنان را با جملاتى كه نقل نموديم ، نفرين كرد.

(اللهم احبس عنهم قطر السماء...).

15 / 20 - اللهم انا اهل بيت نبيك و ذريته و قرابته ، فاقصم من ظلمنا و غصبنا حقنا، انك سميع قريب .(159)

بنابر نقل (خوارزمى ) امام عليه السلام اين نفرين را در عصر تاسوعا خطاب به عمر سعد و لشكريانش ايراد فرمود:

(خدايا! ما اهل بيت پيامبر تو و فرزندان عشيره او هستيم . خدايا! كسانى را كه به ما ظلم نمودند و حق ما را غصب كردند، هلاكشان كن كه تو بر دعاى بندگانت شنوا و به آنان نزديك

هستى ).

خوارزمى اضافه مى كند (محمد بن اشعث ) كه در صف مقدم سپاهيان دشمن بود و نفرين امام را مى شنيد، جلو آمد و به آن حضرت چنين گفت :

(اى قرابة بينك و بين محمد؟!!).

(در ميان تو و محمد چه قوم و خويشى هست ؟!!).

امام عليه السلام كه اين انكار صريح و لجاجت را در راه او مشاهده نمود، اين چنين نفرينش كرد:

16 / 20 - (اللهم فارنى فيه هذا اليوم ذلا عاجلا).(160)

(خدايا! همين امروز، ذلت عاجل و زود رس او را بر من آشكار كن ).

(محمد بن اشعث ) پس از چند دقيقه براى قضاى حاجت از صف لشكريان فاصله گرفت و در گوشه اى نشست ، در اين هنگام عقربى او را نيش زد و در حالى كه لباسش آلوده به نجاست شده ، بود رهايش نمود)

سه نفرين به يك مناسبت

هنگام اعزام حضرت على اكبر به ميدان جنگ و در موقع شهادتش حسين بن على عليه السلام دو نفرين عمومى خطاب به لشكريان كوفه و يك نفرين خصوصى ، خطاب به عمر سعد ايراد نموده اند؛ بدين توضيح كه هنگام ميدان رفتن على بن الحسين ، پدر ارجمندش در حالى كه سيل اشك از چشمانش جارى مى شد، محاسن مبارك را به سوى آسمان بلند كرد و چنين گفت :

اللهم اشهد على هولاء فقد برز اليهم اشبه الناس برسولك محمد صلى الله عليه و آله خلقا و خلقا و منطقا و كنا اذا اشقنا الى رؤ ية نبيك نظرنا اليه .

(بارالها بر اين مردم گواه باش ، جوانى كه در صورت و سيرت و گفتار شبيه ترين مردم به پيغمبرت (درود خدا بر او و

خاندانش باد) بود، به جنگ آنان رفت ؛ پرودگارا ما هرگاه به ديدن پيامبرت مشتاق مى شديم به اين جوان نگاه مى كرديم ).

آنگاه چنين نفرين نمود:

17 / 20 - اللهم فامنعهم بركات الارض ، و فرقهم تفريقا، و مزقهم تمزيقا، واجعلهم قددا، و لا ترض الولاة عنهم ابدا، فانهم دعونا لينصرونا ثم علينا يقاتلونا... .

(خدايا! اين مردم (ستمگر) را از بركات زمين محروم و به تفرقه و پراكندگى ، مبتلا بگردان . صلح و سازش از ميان آنان و فرمانروايانشان بردار كه ما را با وعده يارى و نصرت ، دعوت نمودند، سپس به جنگ با ما برخاستند...).

و آنگاه كه حضرت على اكبر خواست از خيمه ها جدا شود، امام عليه السلام بر عمر سعد بانگ زده و چنين نفرين نمود:

18 / 20 - مالك ؟ قطع الله رحمك كما قطعت رحمى كما قطعت رحمى ، و لم تحفظ قرابتى من رسول الله صلى الله عليه و آله ، و سلط عليك من يذبحك على فراشك .(161)

(تو را چه شده است ؟ خدا رحم و قرابت تو را قطع كند (و در ميان قوم و خويشت ، منفور و مطرود گردى ) همانگونه كه تو قرابت و خويشاوندى مرا قطع نموده و حرمت قرابت مرا با پيامبر صلى الله عليه و آله حفظ نكردى و خداوند كسى را بر تو مسلط گرداند كه در ميان رختخوابت سر از تنت جدا كند).

چون در بالين فرزند عزيزش نشست ، چنين گفت :

19 / 20 - قتل الله قوما قتلوك ! يا بنى ما اجراهم على الله و على انتهاك حرمة رسول الله ، على الدنيا بعدك

العفا .(162)

(خدا بكشد مردم ستمگرى را كه تو را كشتند، فرزندم ! اينها چقدر به خدا و هتك حرمت رسول او جرى شده اند، پس از تو خاك بر سر دنيا!).

20 / 20 - بعد لقوم قتلوك ، و من خصمهم يوم القيامة فيك جدك و ابوك .(163)

(دور باد از رحمت خدا گروهى كه تو را به قتل رسانيدند و در روز رستاخيز دشمن آنان جدت و پدرت باد).

اين نفرين را امام عليه السلام در بالين حضرت (قاسم بن حسن )، آنگاه كه با بدن قطعه - قطعه ، به روى خاك افتاده بود، ايراد نموده است . پيكر فرزند برادرش را به سوى خيمه ها حمل نمود و در ميان خيمه شهدا و در كنار جنازه فرزندش على اكبر قرار داده ، سپس اين چنين نفرين نمود:

21 / 20 - اللهم احصهم عددا، و لا تغادر منهم احدا، و لا تغفر لهم ابدا .(164)

(خدايا! همه آنان را گرفتار بلا و عذاب خويش بگردان و كسى را از آنان باقى نگذار و هيچگاه مشمول مغفرت خويش قرار مده ).

نفرينهاى شخصى

22 / 20 - مالك ! ذبحك الله على فراشك سريعا عاجلا، و لا غفرلك يوم حشرك و نشرك ، فوالله انى لارجو ان لا تاكل من بر العراق الا يسيرا .(165)

امام عليه السلام قبل از شب عاشورا پيشنهاد ملاقات با (عمرسعد) نمود و اين ملاقات با تشريفاتى انجام پذيرفت و آن حضرت ، عمر سعد را موعظه و نصيحت نمود كه در بخش اتمام حجت خصوصى ، اشاره نموديم و در پايان چون امام عليه السلام سكوت عمر بن سعد را مشاهده نمود از وى

روى گرداند و چنين فرمود:

(مالك ذبحك الله على فراشك ...).

(فرزند سعد! چرا اين قدر در راه شيطان پافشارى مى كنى ؟! خدا هر چه زودتر در ميان رختخوابت تو را بكشد و در قيامت گناه تو را نبخشد، اميدوارم كه از گندم عراق نخورى مگر به اندازه كم ( يعنى عمرت كوتاه باد)).

23 / 20 - (اللهم حزه الى النار).(166)

(خدايا! او را به سوى آتش بكش ).

هنگام نزديك شدن عده اى از لشكريان به خيمه ها، مردم به نام (عبد الله بن حوزه ) جلو آمد و با صداى بلند گفت : (اءفيكم حسين ؟؛ آيا حسين بن در ميان شماست ؟). يكى از ياران آن حضرت در حالى كه به امام اشاره مى نمود، گفت : اين است حسين ، چه مى خواهى ؟

او به امام گفت : (ابشر باالنار!!، بر تو باد مژده آتش !!).

امام پاسخ داد دروغ مى گويى ، من به سوى خداى كريم و بخشنده و مطاع مى روم ، تو كيستى ؟

گفت : (ابن حوزه ). در اينجا بود كه امام عليه السلام او را نفرين نمود: (اللهم حزه الى النار).

(خدايا! او را به سوى آتش بكش ).

(ابن حوزه ) از نفرين امام خشمناك شده و بر اسب خويش سوار گرديد و بر آن تازيانه زد، اسب به سرعت حركت نمود و ابن حوزه در اثر سرعت اسب ، به زمين افتاد ولى پايش در ركاب ، گير كرد، اسب رم نمود و او را به اين طرف و آن طرف كشاند و بالاخره به سوى خندقى كه در آن آتش روشن شده بود، كشاند و بدن مجروح و

نيمه جان ابن حوزه به گودال افتاد و در ميان آتش سوخت امام با ديدن اين جريان ، سر به سجده نهاد و براى استجابت نفرينش ، سجده شكر به جاى آورد.(167)

24 / 20 - اللهم اقتله عطشا، و لا تغفر له ابدا .(168)

(خدايا! او را با تشنگى بميران و هيچگاه نيامرز).

يكى از لشكريان عمر به نام (عبدالله بن حصين ازدى ) با صداى بلند خطاب به حسين بن على عليه السلام چنين گفت : (يا حسين ! اين آب فرات را مى بينى كه همانند آسمان سبز و شفاف است ، ولى به خدا نخواهيم گذاشت حتى يك قطره از آن به گلويت تا از تشنگى بميرى !!).

در اينجا امام را نفرين كرد كه : (اللهم اقتله عطشا، و لا تغفر له ابدا).

(بلاذرى (نقل مى كند كه (ابن حصين ) به مرض عطش مبتلا گرديد و هر چه آب مى خورد، سيراب نمى شد تا به هلاكت رسيد و بدينگونه نفرين امام درباره او مستجاب گرديد.

الحمد لله الذى استجاب دعاء وليه على عدوه ، و جعلنا من اوليائه و شيعته .

با پايان يافتن بخش پيام دعا و نفرين امام عليه السلام ، (پيام عاشورا) نيز به پايان مى رسد، ولى مطالب زيادى از جمله ادعيه و مناجات امام كه بخش زيبايى از پيامهاى فرزند رسول خدا را تشكيل مى دهد، به محل ديگر و مجموعه بزرگى موكول مى گردد.

اين مجموعه در شب جمعه ، 15 شهر رجب المرجب 1417 مطابق با 9آذرماه 1375 صورت اختتام پذيرفت .

پايان

پي نوشتها

1تا 89

1- اخيرا آقاى (نجفقلى حبيبى ) در يك كتابشناسى ، 878 عنوان كتاب درباره حسين بن على

(عليهما السلام ) معرفى نموده است ، كه اين عناوين ، فقط بخشى از تاءليفات در اين موضوع است كه در دسترس اين نويسنده گرامى قرار گرفته است . از باب مثال ، نوشته حقير (خطبه حسين بن على (عليهما السلام ) در منى ) و (سخنان حسين بن على (عليهما السلام )) را معرفى نموده است ولى چون ترجمه هاى كتاب اخير را كه به (زبان آذرى ) در (استانبول ) و به (زبان اردو) در بمئى ) چاپ شده ، به دستشان نرسيده ، نياورده است .

2- كامل الزيارت / 216.

3- مقتل خوارزمى 1/184 و لهوف / 10.

4- كامل ابن اثير 3/280. ارشاد مفيد / 225. مقتل خوارزمى 1/232 و مناقب 4/88.

5- طبرى 6/238. ارشاد /231 و مقتل خوارزمى 1/246.

6- مقتل خوارزمى 1/249.

7- طبرى 6/200.

8- مقتل عوالم 17/177، در مقتل خوارزمى عبارت مذكور چنين است (الثقل الذى خلفته فى امتك ).

9- عوالم 17/177.

10- مقتل مقرم /185 و خوارزمى 1/186

11- (بيضه ) به كسرباء، يكى از منازلى است كه در مسير مدينه به سوى كوفه و در بين منزل (شراف و رهيمه ) قرار داشت .

12- مقتل مقرم /228.

13- مقتل مقرم ، /228 و مقتل خوارزمى /253.

14- طبرى 6/198. كامل ابن اثير 3/267. ارشاد /204 و مقتل خوارزمى 1/195.

15- مقتل مقرم / 179. امالى صدوق رحمه الله ، مجلس 30/131 و مقتل خوارزمى 221/1

16- اسراء /71.

17- طبرى 6/229 و كامل ابن اثير 3/280. انساب الاشراف 3/171.

18- مقتل خوارزمى 2/6 و تحف العقول / 173.

19- مقتل خوارزمى 2 / 6 و تحف العقول / 173.

20- مقتل مقرم / 168. طبرى 6/217 و كامل ابن اثير

3/276.

21- لعوف / 26 و مثير الا حزان / 41.

22- مقتل مقرم / 166. انساب الاشراف 3/164. طبرى 6 / 217 و كامل الزيارات / 72.

23- مقتل مقرم / 175. ابن عساكر / 211 و البداية و النهاية 8 / 169.

24- ارشاد مفيد 2 / 76 و ابن عساكر / 211.

25- مقتل مقرم / 213. تاريخ طبرى 6 / 239. كامل ابن اثير 3 / 285.

26- كتاب خطبه حسين بن على (ع ) در منى / 55، 70، 76 و 77

27- مقتل مقرم / 133. مقتل خوارزمى 1 / 184. لهوف / 20. مثيرالاحزان / 25. مقتل عوالم 17 /175. لهوف / 11 و بحارالنوار 44 / 326.

28- لهوف / 10. مقتل / 131. مقتل خوارزمى 1 / 184. بحارالانوار 44 / 325 و عوالم 17 / 174.

29- مقتل مقرم / 193. طبرى 6 / 229. تحف العقول / 174 و خوارزمى 1 / 237.

30- مقتل مقرم / 227 - 228 و مقتل خوارزمى 1 / 253.

31- مقتل خوارزمى 2 / 6.

32- همان مدرك 2 / 7.

33- تحف العقول / 241.

34- يونس / 35.

35- لهوف / 10. بحار الانوار 44 / 325 و عوالم 17 / 174.

36- مقتل عوالم 17 / 178 و خوارزمى 1 / 188.

37- بحار الانوار 44 / 192.

38- مقتل خوارزمى 1 / 253.

39- مقتل مقرم / 234. مقتل خوارزمى 2 / 7 - 8 اين فراز را ابن ابى الحديد 3 / 249 از امام سجاد عليه السلام نقل نموده است .

40- مقتل مقرم / 240.

41- مقتل مقرم / 244.

42- نفس المهوم / 230.

43- نفس المهوم / 349.

44- بحارالانوار 44 /

192 و مناقب 4 / 68.

45- مقتل مقرم / 184 و مقتل خوارزمى 1 / 233.

46- مقتل مقرم / 235 و مقتل خوارزمى 2 / 7.

47- مقتل مقرم / 180. ابن عساكر / 164. مقتل خوارزمى 1 / 233 و مناقب 4 / 95.

48- مقتل مقرم / 274. مثير الاحزان / 72 و مقتل عوالم 17 / 293.

49- مقتل عوالم 17 / 292.

50- مومنون / 111.

51- مقتل مقرم / 217. طبرى 6 / 240. كامل ابن اثير 3 / 286 و ارشاد مفيد / 232.

52- مقتل مقرم / 218.

53- مقتل مقرم / 276 و نفس المهموم / 355.

54- مقتل مقرم / 225. كامل الزيارات / 73 و اثبات الوصية / 139.

55- معانى الاخبار / 289. و كامل الزيارات / 37 و اثبات الوصية / 193.

56- همان .

57- عوالم 17 / 255

58- مقتل مقرم / 246.

59- مقتل خوارزمى 2 / 24.

60- مقتل خوارزمى 2 / 25. طبرى 6/254. كامل ابن اثير 3/292 و لهوف / 96.

61- مقتل مقرم / 265.

62- كامل ابن اثير دار صادر 4 / 77و ارشاد /241.

63- آل عمران / 104. (بايد از ميان جمعى دعوت به نيكى كنند و امر به معروف و نهى از منكر نمايند و آنان رستگارانند).

64- توبه / 71. (مردان و زنان با ايمان ، ولى (يار و ياور) يكديگرند، امر به معروف و نهى از منكر مى كنند ).

65- ان الامر بالمعروف و النهى عن المنكر... فريضة عظيمة بها تقام الفرائض و تامن المذاهب و تحل المكاسب و ترد المظالم و تعمر الارض و ينتصف من الاعداء و يستقيم الامر . (وسائل / ج 11، كتاب امر

به معروف و نهى از منكر / 395).

66- مقتل مقرم / 185. طبرى 6 / 229. كامل ابن اثير. و مقتل خوارزمى 1 / 229.

67- مائده / 63 و 78 - 79.

68- توبه / 71.

69- خطبه حسين بن على عليه السلام در منى / 64 - 68.

70- خطبه حسين بن على عليه السلام در منى / 69 - 70.

71- خطبه حسين بن على عليه السلام در منى / 71.

72- مقتل خوارزمى 1 / 186 و عوالم / 177.

73- مقتل مقرم / 139.

74- مقتل مقرم / 141 - 142 و طبرى 6 / 200.

75- مقتل مقرم / 185. طبرى 6 / 229. كامل ابن اثير 3 / 280 و خوارزمى 1 / 234.

76- بقره / 3.

77- ابراهيم / 40.

78- لقمان / 17.

79- مريم / 31.

80- فان قبلت ماسواها...بحارالانوار ج 83 / 25.

81- ارشاد مفيد / 230. طبرى 6 / 238 و كامل ابن اثير 3 / 285.

82- همان

83- مقتل مقرم / 244. طبرى 6 / 251. كامل ابن اثير 3 / 291.

84- همان

85- مقتل مقرم / 246. مقتل عوالم 17 / 8 8. لهوف / 95 مثير الاحزان و تنقيح المقال مامقانى شرح حال سعيد بن عبدالله .

86- مقتل مقرم / 248. مقتل عوالم 17 / 88. لهوف / 95 و مثير الاحزان .

87- نساء / 59.

88- تحف العقول / 237.

89- لهوف / 50.

90تا168

90- مقتل مقرم / 189 با اختلاف مختصر در متن طبرى 7 / 306. كامل ابن اثير 3 / 282 و امالى صدوق ، مجلس 30.

91- مقتل مقرم / 190. عقاب الاعمال ، شيخ صدوق ، به پاورقى آقاى غفارى / 409.

رجال كشى / 74.

92- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 3 / 170 و وقعه صفين / 140.

93- حديد / 12.

94- بحارالانوار 347 / 44. لهوف / 53 و مثير الاحزان / 41.

95- طبرى 6 / 238. كامل ابن اثير 3 / 285 و مقاتل الطالبين / 82.

96- مقتل مقرم / 219.

97- بحار الانوار 45 / 29. تنقيح المقال 2 / 78. طبرى 6 / 253 و ابن اثير 3 / 292.

98- مقتل مقرم / 234، متن مشروح اين خطبه را در سخنان حسين بن على عليه السلام نقل نموده ايم ، مراجعه شود.

99- مقتل عوالم 17 / 258. مقتل مقرم / 245، امالى صدوق رحمة الله عليه ، مجلس 30 و خوارزمى 2 / 11.

100- طبرى 6 / 226 و ارشاد مفيد / 231.

101- مقتل مقرم / 213. طبرى 6 / 238 - 239 و كامل 3 / 278 و 285.

102- مقتل مقرم / 213.

103- لهوف / 95.ابصارالعين / 105. مثير الاحزان / 63.

104- مقتل مقرم / 214.

105- طه / 134.

106- مقتل مقرم / 227 - 228.

107- اين دو سخنرانى با اختلاف جزئى در طبرى 6 / 242 - 243. كامل ابن اثير 3 / 287 - 288، ارشاد مفيد / 234 و مقتل خوارزمى 1 / 253 و 2 / 6 - 8 آمده است .

108- مقتل خوارزمى 2 / 6.

109- مقتل مقرم / 234 - 235.

110- مقتل خوارزمى 2 / 33.

111- مقتل مقرم / 189. طبرى 6 / 231. مقتل خوارزمى 1 / 226 - 227.

112- مقتل مقرم / 205 و مقتل خوارزمى 1 / 245.

113- مقتل مقرم / 235. مقتل خوارزمى

2 / 8 و عوالم 17 / 253.

114- مقتل مقرم / 240. طبرى 6 / 249. كامل ابن اثير 3 / 290 و مقتل خوارزمى 2 / 15 با تفاوت مختصر در متن .

115- مقتل مقرم / 240 و لهوف / 90.

116- مقتل خوارزمى 2 / 32.

117- مقتل مقرم / 246.

118- زخرف / 25.

119- مقتل مقرم / 168. طبرى 6 / 217 و كامل ابن اثير 3 / 276.

120- مقتل مقرم / 168. طبرى 6 / 217 و كامل ابن اثير 3 / 276.

121- مقتل مقرم / 181 و ارشاد مفيد / 223.

122- مقتل مقرم / 185. مقتل خوارزمى 1 / 266 و لهوف 62.

123- مناقب 4 / 108.

124- مقتل مقرم /166. لهوف / 53. مثيرالاحزان /41 و مقتل خوارزمى 2/5.

125- در (ابصار العين سماوى ) آمده است كه : (نواويس ) در اصل به معناى (مقبره مسيحيان ) است و منظور از ان در اينجا قريه اى است كه در گذشته در نزديكى كربلا قرار داشته و در كتاب (الامام الحسين و اصحابه ) جلد اول ، صفحه 8 مى گويد: آنچه از كلمات ظاهر مى شود، (نواويس ) قريه اى است كه (بنورياح ) قبيله حربن يزيد رياحى در آنجا در آنجا سكونت داشته اند و هم اكنون قبر حر در آنجا قرار دارد.

126- كامل الزيارات / باب 23 / ح 20.

127- كامل الزيارات / باب 23 / ح 20.

128- ترجمه حسين بن على عليه السلام در تاريخ ابن عساكر و تاريخ الاسلام ذهبى .

129- مقتل مقرم / 181 كامل الزيارات باب 23 / ح 19.

130- مقتل مقرم / 191. انساب الاشراف 3

/ 185. طبرى 6 / 213 و كامل ابن اثير 3 / 282.

131- مقتل مقرم / 191. انساب الاشراف 3 / 185. طبرى 6 / 231 و كامل ابن اثير 3 / 282.

132- تاريخ طبرى 5 / 416. ارشاد مفيد / 20 و كامل ابن اثير 4 / 56.

133- نفس المهموم / 230.

134- نفس المهموم / 234 و مقتل خوارزمى 1 / 252.

135- تاريخ طبرى 6 / 229 (

136- (عمروبن سعيد بن عاص ) از طرف يزيد امير الحجاج بود و در مكه حضور داشت و براى اينكه بتواند حسين بن على عليه السلام را از سفر عراق منصرف سازد و بر او در اقامت در مكه اطمينان بدهد، نامه اى را به وسيله برادرش (يحيى بن سعيد و عبد الله بن جعفر) به آن حضرت فرستاد.

137- كامل الزيارات ، باب 23 / ح 20.

138- ارشاد مفيد / 218. كامل اين اثير 3 / 276. طبرى 6 / 218 و البداية و النهاية 8 / 166.

139- ارشاد مفيد / 218.

140- مقتل مقرم / 187. طبرى 6 / 230 - 231. كامل ابن اثير 3 / 281.

141- مقتل مقرم / 187. طبرى 6 / 230 - 231. و كامل ابن اثير 3 / 281.

142- خوارزمى 1 / 234. طبرى 6 / 232. و كامل 3 / 282.

143- مقتل مقرم / طبرى 6 / 230. و كامل ابن اثير 3 / 281.

144- احزاب / 23. (بعضى (مومنان ) پيمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشيدند)، و بعضى ديگر در انتظارند؛ و هرگز تغيير و تبديلى در عهد پيمان خود ندادند).

145- مقتل

مقرم / 191. طبرى 6 / 232. كامل ابن اثير 3 / 282.

146- مقتل مقرم / 244. طبرى 6 / 251 و كامل 3 / 291.

147- ارشاد مفيد / 231. تاريخ طبرى 6 / 238. و مقتل خوارزمى 1 / 247 و مقاتل الطالبيين / 82.

148- بحار الانوار 45 / 29. طبرى 6 / 253 و ابن اثير 3 / 292.

149- مقتل خوارزمى 2 / 15. طبرى 6 / 249. لهوف / 46 و ابن اثير 3 / 290.

150- طبرى 6 / 246. ابصار العين / 107.

151- مقتل خوارزمى 2 / 25.

152- مقتل خوارزمى 2 / 20 و ابصار العين / 99.

153- مقتل مقرم / 251. طبرى 6 / 254 و كامل 3 / 292.

154- بحار الانوار 45 / 23 و ابصار العين / 105.

155- طبرى 6 / 257.

156- تظلم الزهرا / 203.

157- مقتل خوارزمى 1 / 239 و بحار الانوار 44 / 383.

158- مقتل خوارزمى 2 / 8 . لهوف / 43. بحارالانوار 45 / 10 و عوالم 17 / 252.

159- مقتل خوارزمى 1 / 249.

160- مقتل خوارزمى 1 / 249.

161- مقتل مقرم / 257 - 258. خوارزمى /2 30 - 31. ارشاد 238. لهوف 238. لهوف / 99.و طبرى 6 / 256.

162- مقتل خوارزمى 2 / 31.

163- ارشاد مفيد / 239.

164- مقتل مقرم / 265.

165- مقتل خوارزمى 1 / 245.

166- انساب الاشراف 3 / 191. مقتل خوارزمى 1 / 431 و كامل ابن اثير 4 / 27.

167- مقتل خوارزمى 1 / 249. انساب الاشراف 3 / 191. كامل 4 / 27 و تاريخ ابن عساكر / 256.

168- انساب الاشراف 3 /

5- گزارشي از عاشوراي سال 61 هجري

مقدمه دفتر

بى شك

، حادثه جانسوز (كربلا)، يكى از مهمترين و عبرت آموزترين حوادثى به شمار مى رود كه تاكنون در مسير تاريخ پرفراز و نشيب بشر، بوقوع پيوسته است ؛ رويدادى بس شگرف كه انديشمندان جهان ، انگشت حيرت به دندان گزيده و همواره مبهوت از آن فداكاريهاى بى نظير تحسين و تمجيد لب به سخن گشوده اند؛ چرا كه نقش آفرينان حماسه جاويد (كربلا)، با شعار ( هيهات منّا الذّلة ) ، جهت برقرارى حق و عدالت ، با آنكه تعدادشان انگشت شمار بود، با دلهايى مالامال از شور و عشق خدايى ، پاى در ميدان جهاد و شهادت نهاده ، به سوى (اللّه ) اوج گرفته و دنياى پر از فريب و نيرنگ را پشت سر گذاشتند و به ملكوت اعلى پيوستند. با گفتار و عمل ، به جهانيان اعلام نمودند:(مرگى كه در راه حق باشد، از عسل شيرين تر است ).

كتابى كه اكنون شما خواننده گرامى در دست داريد، پژوهشى در تبيين اين قيام شگفت انگيز است كه توسط مؤ لف محترم ، به رشته تحرير درآمده ، به دوستداران اهل بيت (عليهم السّلام ) و آزاد انديشان جهان ، عرضه مى شود تا چراغى فروزان ، فرا روى سير تكاملى الى اللّه آنان قرار گيرد، ان شاء اللّه .

اين دفتر، پس از بررسى ، ويرايش و اصلاحاتى چند، مجددا آن را به زيور چاپ آراسته و در اختيار حقيقت جويان قرار مى دهد، بدان اميد كه مورد پذيرش حقتعالى قرار گيرد.

در خاتمه ، از خوانندگان محترم تقاضا داريم هرگونه انتقاد و يا پيشنهادى كه دارند به آدرس :

قم

دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه

مدرسين حوزه علميه قم

صندوق پستى 749 / بخش تحقيق و بررسى فارسى ، ارسال دارند.

با تشكر فراوان

دفتر انتشارات اسلامى

وابسته به جامعه مدرّسين حوزه علميّه قم

مقدمه مؤ لف

در اين نوشته ، گرچه بيشترين تاءكيد، روى (چگونه )هاى حوادث عاشورا است و نماياندن صحنه هاى عمل و جزئيات برخوردها، حمله ها، دفاعها و سخنها... و از ديگر سو، گرچه براى بهره مندى از مسائل و حوادث و رويدادهاى تاريخى بايد سراغ (چرا)هاى آن رفت و آنها را كشف كرد و تجزيه و تحليل و بررسى نمود، نه (چگونه )ها و چگونگى هايى را كه در زمانهاى گوناگون تغيير شكل مى دهند، ولى در همه شان ، (چرا)ها يكى است و تاريخ تكرار مى شود.

(هر روز، عاشورا و هر سرزمينى كربلا است ...) اينها درست و بجا، اما گاهى (چگونگى ) حادثه اى (چرا)ى آن را نيز روشن مى كند و (شكل عمل ) و (قالب كار)، (چرا)ى آن را مى شناساند و گاهى با (عمل )، مى توان روشنتر و عميقتر (سخن ) گفت و چه بسا با (حضور در جايى ) و يا (غيبت از صحنه اى )، به مراتب بيشتر و بهتر مى توان (حرف ) زد، چرا كه (عمل )، گوياترين سخن است و (دو صد گفته ، چون نيم كردار نيست ...).

اين نوشته ، گامى است بدين منظور و در اين راه . و قضاوت اينكه در اين كار، چه اندازه توفيق حاصل شده ، به عهده خواننده عزيز اين صفحات است .

كتاب حاضر، در سالهاى 57 و 60 چاپ شده بود و اينك در چاپ جديد، با برخى اصلاحات و تغييرات تكميلى ،

عرضه مى گردد.

عاشورائيان امروز و نسل انقلاب و امّت حزب اللّه ، سرتاسر اين كشور را (كربلا) ساختند و ياران صديق و باوفاى حسين زمان ، امام امّت بودند. حماسه هاى جاودان حسين بن على (عليهما السّلام ) و اصحابش ، سرمشّق و الگوى رزمندگان ما بوده و هست و اين راه به اميد خدا، تا، رهايى كربلا و قدس ، ادامه خواهد داشت . امروز هم امّت كربلايى ، از درسها و عبرتهاى عاشورا بهره مى گيرد و تا پاى جان ، در راه حق و تبعيّت از ولايت ، مى ايستد.

در اين نوشته ، مرورى به درسهاى آموخته از عاشورا داريم تا پيمان و پيوند خويش را با (خون خدا)( 2) ، سيدالشهدا(عليه السّلام ) تجديد و تحكيم كنيم . اميد است نسل پويا و جوان كشورمان ، در آموزش درسهاى (دانشگاه كربلا)، پيوسته موفق باشند.

قم جواد محدّثى

شهريور 1364

الا ... اى محرم !

الا ... اى محرم !

تو آن خشم خونين خلق خدايى

كه از حنجر سرخ و پاك شهيدان برون زد

تو بغض گلوى تمام ستمديدگان جهانى

كه در كربلا

نيمروزى

به يكباره تركيد

تو خون دل و ديده روزگارى

كه با خنجر كينه توز ستم ، بر زمين ريخت

تو خون خدايى كه با خاك آميخت

تو شبرنگ سرخى كه در سالهاى سياهى درخشيد.

الا ... اى محرم !

تو خشم گره خورده ساليانى

تو آتشفشانى

تو بر ظلم دشمن گواهى

تو بر شور ايمان پاكان ، نشانى

تو هفتاد آيه

تو هفتاد سوره

تو هفتاد رمز حياتى

تو پيغام فرياد سرخ زمانى

تو، موجى ز درياى عصيان و خشمى

كه افتان و خيزان

رسيده است بر ساحل روزگاران .

الا ... اى محرم !

تو فجرى ، تو نصرى

تويى (ليلة القدر) مردم

تو رعدى

تو برقى

تو طوفان طفّى

تويى غرش

تندر كوهساران .

الا ... اى محرم !

تو يادآور عشق و خون و حماسه

تو دانشگه بى نظير جهاد و شهادت

تويى مظهر ثار و ايثار ياران .

الا ... اى محرم !

به هنگام و هنگامه هجرت كاروان شهيدان

تو آن راه بان روانبخش و مهمان نوازى

كه در پاى رهپوى آزادگان

لاله ارغوان مى فشانى .

الا ... اى محرم !

به چشم و دل قهرمانان و آزاد مردان

كه همواره بر ضد بيداد، قامت كشيدند

و در صفحه سرخ تاريخ

زيباترين نقش جاويد را آفريدند

تو آن آشناى كهن ياد و دشمن ستيزى

كه همواره در يادشانى .

الا ... اى محرم !

تو آن كيمياى دگرگونه سازى

كه مرگ حيات آفرين را

به نام شهادت

به اكسير عشقى

كه در التهاب سرانگشت سحر آفرينت ، نهفته است

چو شهدى مصفّا و شيرين

به كام پذيرندگان ، مى چشانى .

كربلا

1357 سال به عقب برمى گرديم .( 3)

اينجا (كربلا)ست ... دشتى مخلوط با شن و ريگ ، با تپه هاى كم ارتفاع ، در قسمت غربى رودخانه فرات و نشانى از آبادى در آن نيست ، مگر خرابه هاى (نينوا) كه در سمت چپ ، به چشم مى خورد؛ منطقه اى كه بارها جنگهاى سخت و كشتارهاى خونين ، ميان پادشاهان ساسانى و روميان درگرفته است و منطقه (بين النهرين ) است ، سرزمين (بعثت )ها.

بين تپه ها، جلگه هاى نسبتاً هموارى وجود دارد كه دامن در آب فرات مى شويد.

غروب روز نهم محرم است . كنار رودخانه ، امواج آب همچون شكم ماهى ، مى درخشد و روى هم مى غلتد و جز صداى بال پرندگانى چند، صدايى ديگر به گوش نمى رسد. هواى غروب ، تيره از ناجوانمردى است ، مسموم و آلوده

از خيانت !

خورشيد، رنگ مى بازد و لاشه خسته اش را به پشت كوهها مى كشد، كمى دورتر از شط فرات ، در دو منطقه ، دو گروه ، اردو زده اند؛ يك سو ارتش (عمر سعد) كه از كوفه آمده است ، ديگر سو، حسين (عليه السّلام ) و همراهانش . دو سپاه نابرابر از همه حيث وهمه جهت ،روى در روى هم اند،با دوهدف كاملاً جداازهم .

ترسيم روحيه افراد هر دو گروه ، بسى دشوار است ، مگر آنكه خود، جزئى از يكى از آن دو جمع و فردى از آنان باشى .

و اگر در كنارى و مى خواهى (جبهه حسين ) را بشناسى ، بايد (يزيد) را بشناسى ، چرا كه هيچ گروهى را نمى توان شناخت مگر با شناختن جبهه مخالف آن و جهت متضادش .

بدون شناخت ظلمت ، نمى توان فهميد كه نور چيست و بدون زيستن در اختناق ، آزادى را نمى توان دريافت و (قدر عافيت ، كسى داند كه به مصيبتى گرفتار آيد). و گرسنه مى داند كه سيرى چيست و ماهى تا در خشكى نيفتد، قدر آب را نمى داند، كه گفته اند:

(هر چيزى با ضدش شناخته مى شود).( 4)

حق و باطل نيز چنين است .

بايد (شرك ) را شناخت در همه اشكالش تا معناى (توحيد)را درك كرد. بايد (معاويه ) را شناخت تا (على ) را درك كرد و (عدل ) را با (ظلم )، (وحدت ) را با (پراكندگى )، (خدمت ) را با (خيانت )، (راه ) را با (بيراهه ) مى توان شناخت . و اين سخن از (على ) است كه

:

(شما هرگز، رشد و حق را نخواهيد شناخت جز هنگامى كه باطل را و آن كس را كه حق را رها كرده است بشناسيد و به ميثاق قرآن دست نخواهيد يازيد مگر آنگاه كه كسى را بشناسيد كه آن را نقض كرده است ).( 5)

و شناساندن اين دو گروه و دو جبهه ، بدانگونه كه هستند، ميسّر نيست و تنها مى توان به خصلتهاى آنان با (لفظ) و (كلمه ) اشاره كرد. و مى بينيد كه (لفظ)، در نمودن روحيه تا چه اندازه ناتوان است .

مظلوميّت بزرگ حسين بن على (عليهما السّلام ) آن است كه دشمنش ، يزيد است !

سپاه (ابن سعد)، از عده اى سنگدل بى رحم ، غارتگر دور از خدا، زرپرست هرجايى ، كه در سر سودايى ، جز غرايز حيوانى ، انباشتن شكم و اندوختن ثروت ندارند، تشكيل شده است . تنها نام مسلمان دارند و نان دين مى خورند و بيخردانى هستند كه رفتارشان با هرچيزى ، جز با اسلام سازگار است ، عده اى هستند كه براى خوشايند حاكم كوفه ابن زياد و براى جلب توجه يزيد، آماده اند همه گونه خوشرقصى كنند و به هر خون پاكى ، دست ناپاكشان را بيالايند.

اما در ديگر سوى ، حسين است كه عصاره تمام فضايل انسانى است ، روحى الهى در طبيعت بشرى است . شعله مقدّس نبوى را در جان خويش دارد، سلاله پاكان است و خون پاكش در رگها به ياد خدا جريان دارد و در راه خدا نيز بر زمين تفتيده كربلا خواهد ريخت . حسين و (ياران مؤ منش ) هستند كه جهادشان هم در راه

(اللّه ) و به خاطر (حق ) است . همچنانكه يزيد، وابستگان و پيروانش بويى از ايمان نبرده اند و شهد حق به كامشان نرسيده است و ناچار از جنگ و غارت و ستيزند و پيروان راه طاغوت ( 6) كه خداى مى فرمايد:

(مؤ منان پيكارگرانى هستند در راه خدا، ولى كافران در راه طاغوت و به نفع او مى جنگند).( 7)

اين دو سپاه يكى اندك و ديگرى انبوه نماينده و سمبل دوگونه انديشه هستند؛ خدايى و ابليسى ، نور و ظلمت ، توحيد و شرك ، ايمان و كفر، حق و باطل ، عدل و جور، فلاح و گمراهى ، حق پرستى و حقكشى ، خداجويى و خودخواهى ، گروهى كه در حال زنده بودن ، مرده اند و لاشه هايشان بو گرفته است و گروهى ديگر كه پس از مردن هم زنده اند، نام و خاطره شان ، دشمن آزار است و سايه شان نيز از سوى دشمن تيرباران مى شود.

اين دو گونه ايدئولوژى ،دو گونه زندگى نيز مى سازد.انديشه ابليسى ، اجتماعى مى سازد كه ميدانها و معابرش ، همچون گورستانهاى كهنه ، پر از پيكرهاى بى صداست و مردمش ،عروسكهاى خيمه شب بازى ، ظاهربين و سطحى نگر كه نمى دانند سرنخ ، دست كيست ، بى خبر از صحنه پردازان پشت پرده و طراحان ناپيدا كه تنها نقد موجود و رويه هاى پديده ها را مى فهمند و مى بينند( 8) . كاريكاتورها و آدمكهايى هستند مقوايى .

انديشه هاى خدايى ، در مؤ منين ، بينشهاى عميق اجتماعى و ديدى وسيع مى آفريند كه دامنه اش تا ابديت پر كشيده

است و در وراى (حال )، جهانهايى گسترده را در چشم انداز او مى گسترد. مؤ من ، با بينش الهى ، ناديدنيها را مى بيند و با اين طرز تفكر، با قدرت خلاّقه اى كه دارد، از مردمى متحرك و پرجوش ، اجتماعى مى سازد پويا و پيشرو.

نبرد حسين (عليه السّلام ) با يزيد، جنگ شخصى ميان دو نفر نيست ، جنگ دو فكر و دو عقيده است ؛ (رشد) و (غى )، (حق ) و (باطل ) كه از دير باز هم سر ناسازگارى داشته اند. پس عاشوراى سال 61 هجرى ، نه آغاز است و نه پايان ، بلكه حلقه اى است از زنجيره اى بس طولانى و درگيرى مداوم و مستمر تاريخى حق و باطل كه ميدان آن ، (هميشه و همه جا)ست .

غروب تاسوعا

قسمت اول

غروب روز نهم محرم است .

(شمر) از كوفه مى آيد در حالى كه فرمان حمله به اردوى حسين بن على ( عليهما السّلام ) و آغاز جنگ را به همراه دارد. در نامه اى كه شمر، از سوى (ابن زياد) حاكم كوفه براى (عمر سعد) فرمانده ارتش آورده است ، مدارا و سازش با حسين بن على (عليهما السّلام ) شديداً منع شده است ، عمر سعد نامه را مى گشايد و با تعجب مى خواند كه :

(در صورت تسليم نشدن حسين و يارانش ، خونشان را بريز و بر جسدهايشان اسب بتاز و پس از قتل عام مردان ، زنان را به اسارت گرفته به مركز اعزام بدار!!).( 9)

عمر سعد،مى داند در صورت نشان دادن كوچكترين ضعفى در اجراى فرمان ، خود شمر، به فرماندهى ارتش

منصوب خواهد شد و اين مطلب ، در نامه والى كوفه به او نوشته شده است . چرا كه شمر، آماده تر از هركس براى خون ريختن و كينه توزى است و اين را بارها به اثبات رسانده و سينه اش پر از كينه نسبت به خاندان على (عليه السّلام ) است و براى جنگ با على و اولادش ، خود را در مذهب (خوارج ) جا زده تا بهانه اى براى اين خصومت داشته باشد. ولى چرا از همين بهانه ، براى پيكار با معاويه استفاده نمى كند؟ سؤ الى است كه جواب ندارد. گويا او دين را ابزار و حجتى براى كينه ورزى برگزيده است ولى در پيشگاه مال و ثروت ، هم دين را و هم كينه را فراموش مى كند...).( 10)

آرى ، شمر، به كمك پستيها و رذالتهايش حاضر است كه اگر عمر سعد از اجراى فرمان سرپيچى نمايد، فورا خود، زمام فاجعه را به دست گيرد و اين جاست كه كار عمر سعد به سرنوشتى دردناك خواهد انجاميد. از اين جهت در فكر است كه فرمان حمله دهد.

امام حسين (عليه السّلام ) به دشمن پيشنهاد مى فرمايد كه شب ، در محلّى بين دو اردوگاه با هم صحبت كنند، گفتگوهاى مفصل و طولانى بين امام و فرمانده سپاه دشمن ، انجام مى گيرد.( 11) مى توان حدس زد كه صحبت بر سر چه مسايلى دور مى زند. حضرت ، از عمر سعد مى خواهد كه از فرماندهى سپاه كوفه كناره گيرى كند، ليكن او به طمع سيم و زر و پست و وعده هايى واهى و رياست ، به اينجا

آمده و در فضايى ديگر تنفس مى كند، او حتى نمى تواند ارزشهايى را كه حسين با آنها و در آنها زيست دارد، تصور كند، در جواب دعوت امام مى گويد:

مى ترسم خانه ام خراب گردد!!

خانه اى برايت مى سازم .

آب و ملك و زمينهايم را از من مى گيرند.

بهتر ازآن را از دارايى خويش ، در حجاز به تو مى دهم .( 12)

ولى اين سخنان با ساخت فكرى عمر سعد جور نيست و در ذايقه اش چندان شيرين نمى آيد و حاضر به ترك سمت فرماندهى نمى شود.

دو فرمانده از هم جدا مى شوند و هر كدام به سوى اردوگاه خود بازمى گردند.

غروب روز نهم محرم است .

به نظر مى رسد جنگ ، اجتناب ناپذير است ، آفتاب خونرنگ ، چهره در نقاب زمين مى كشد و تا سپيده دم روز ديگر، از صحنه غايب مى شود، در حالى كه افق را پرده اى از فريب و تبهكارى و فضاحت پوشانده است .

(حق ) و (باطل )، روى در روى هم اند، بى پرده و صريح .

هلهله اى در سپاه كوفه به گوش مى رسد. گويى براى حمله آماده مى شوند. عمر سعد كه خود فرمان حمله مى داد، دستور توقف سواران را صادر مى كند.فكر مى كند كه حسين قصد دارد تسليم شود و به همين جهت ، پرچم سفيد به علامت صلح ، سازش و تسليم افراشته است . مى پندارد كه حسين تصميم گرفته به نحوى قضيه را با مسالمت حل كند و به اين درگيرى پايان دهد، براى مردم چنين وانمود مى كند كه حسين ، (صلح دوست )! است

. و پس از مذاكراتى ، تسليم خواهد شد! غافل از اينكه راهى را كه حسين در پيش گرفته است ، هرگز راهى نيست كه سر از تسليم مذلت بار در برابر (ابن زياد) و حكومت مركزى شام درآورد. انقلاب حسين (عليه السّلام )، براى حفظ خويشتن و فرار از تيغ يزيد نيست ، بلكه به خاطر (حق )، پا در اين ميدان نهاده و به اين درگيرى ، تن داده است .

(حق ) در نظر حسين (عليه السّلام ) عبارت است از اجراى فرمان خدا در زمين و گسترش آيين نجاتبخش او كه ضامن سعادت مردم و ايجاد خصلتهاى :(اخلاص ، دلاورى ، پاكدامنى ، بيدارى ، هشيارى ، فهم ، فروتنى ، احساس ، تحمّل ، مهربانى ، گذشت ، عشق به آزادى و برابرى ، خصومت آشتى ناپذير با ستم و ستمگر و ستمكش در ژرف ترين نقطه هاى وجود انسان است ).

حسين (عليه السّلام ) كسى نيست كه به خاطر سلامت خويش ، دست دشمن را بفشارد و حكومت يزيد را به رسميّت بشناسد؛ زيرا چنين كارى و چنين تسليمى و چنين سازشى ، با (حسين بودن ) او سازگار نيست .

شخصى همچون سيدالشهداء با عنصر تبهكار و نالايقى همچون يزيد، (بيعت ) نمى كند.

گروه حسينى ، زندگى را به معناى نفس كشيدن و زنده بودن نمى دانند؛ چون اين كارى نيست كه روح بزرگ و پرشور آزادمردان ، به آن راضى و قانع گردد و نيز خودشان از آن خرسند شوند. از اين جهت ، فريادها و خروشهاى زندگى ساز، سرمى دهند، برخلاف آنان كه بهشت را در كنج خلوت

عبادت و خلسه هاى تنهايى مى جويند و از هيچ محروميتى استقبال نمى كنند، تا چه رسد به خروشى و خراشى ! ... برعكس ، اينان بهشت را در مسجدى مى طلبند كه ستونهايش از نيزه ها و شمشيرهاست و سقفش ، هُرم سوزان خورشيد و گرماى گزنده ميدان رزم ؛ چون باور دارند كه :

( الجَنَّةُ تَحْتَ ظِلالِ السُّيُوفِ) .( 13)

(بهشت زير سايه شمشيرهاست ).

حسين (عليه السّلام ) برادرش عباس را همراه بيست تن براى گفتگو با آنان مى فرستد. حمله آوران مى گويند: يا جنگ ، يا بيعت و تسليم ! عباس ، اين خبر را به امام مى رساند، امام مى فرمايد:(بيعت و تسليم كه هرگز، اما براى جنگ آماده ايم ، ولى برادرم عباس ! از اينان بخواه امشب را تا فردا صبح ، مهلتمان دهند تا شب را به عبادت خدا و تلاوت قرآن بپردازيم كه من نماز را بسى دوست مى دارم ).( 14)

فرستادگان از سپاه دشمن ، به عمر سعد گزارش مى دهند كه حسين ، امشب را تا فردا صبح مهلت مى خواهد.

و... مهلت داده مى شود و يك واحد از سواران عمر سعد در شمال كاروان حسين ، موضع مى گيرند و او را محاصره مى كنند. و از هر گونه امداد جلوگيرى مى شود، حتى برداشتن آب از فرات . در حالى كه حسين (عليه السّلام ) اين مهلت را براى آن خواسته تا اين آخرين شب را با خداى خويش به راز و نياز بپردازد و به درگاهش نماز بگزارد.( 15)

وضع در حالت بحرانى است و در پيشانى سياه اين شامگاه ، مى توان

ننگها و بدناميهاى فاجعه بارى را خواند.

خواهرزادگان ما كجايند؟

صدايى است كه از پشت خيمه هاى امام به گوش مى رسد.

صداى ابليس ، صداى وسواس خناس و صداى شمر است كه (عباس ) را مى خواند.( 16)

عباس ، به همراهى سه برادر ديگرش ، از خيمه ها بيرون مى روند تا ببينند كيست و چه مى گويد. شمر، (امان نامه )اى را كه حاكم كوفه براى اينان گرفته است ، به (عباس بن على ) عرضه مى كند و مى گويد:

(اين امان نامه را از طرف والى كوفه برايتان آورده ام ، در صورتى كه دست از حسين بكشيد و به سوى ما آمده او را تنها گذاريد، جانتان در امان خواهد بود و هيچ گونه تعرّضى نسبت به شما نخواهد شد).

عباس ، خشمگين از اين همه گستاخى و پررويى ، نگاهى غضب آلود به او مى افكند و بر سرش فرياد مى كشد:

(نفرين و خشم و لعنت خدا بر تو و بر امان تو! دستت شكسته باد اى بى آزرم پست ! آيا از ما مى خواهى كه دست از يارى شريفترين مجاهد راه خدا، حسين پسر فاطمه برداشته ، تنهايش گذاريم و طوق اطاعت و فرمانبردارى لعينان و فرومايگان را به گردن افكنيم ؟).( 17)

شمر كه از بى ثمر ماندن اين طرح و نقشه ، به شدت خشمگين شده است ، به سوى اردوگاه خود برمى گردد و عباس نيز با برادرانش به خيمگاه امام ، در حالى كه به اين همه دنائت و پستى كه سپاه كوفه دارند، مى انديشد.

عباس ، اين رشوه را نمى گيرد و (حق السكوت ) را نمى پذيرد

و بى تاب از شوق شهادت و فداكارى ، به درون خيمه گاه خويش مى رود.

حسين ، گاهى در بيرون خيمه ها و كنار از آن ، قدم مى زند و وضع جبهه نبرد و موقعيت رزمگاه فردا را مى نگرد و بررسى مى كند و گاه نزد زنها و دختران مى رود و خواهران و دختران خود و ديگر زنان و كودكان را به مقاومت و تحمل و صبر، تشويق مى كند تا گريه و مويه نكنند. آنگاه به اردوگاه خود برمى گردد و از مردان سپاه خويش مى خواهد كه همه جمع شوند. مردان همه گرد مى آيند.

باد ملايمى در آن غروب سياه مى وزد و آخرين طلايه هاى روز، دامن كشيده است و شب از راه فرا مى رسد. حسين از موقعيت فردا به خوبى آگاه است . مى داند كه پيروزى نظامى و شكست دادن دشمن ، عادتاً غيرممكن است . گروهى اندك در محاصره دشمنانى مسلح و تشنه خون و نتيجه معلوم است ؛ كشته شدن ، هر كه بماند فردا كشته مى شود هم حسين و هم يارانش .( 18)

فردا پيكارى است سخت بين (نام ) و (ننگ ). نام جاويد و ننگ جاويد. حسين ، مى داند مرگ و شهادت براى او پايان نيست بلكه آغاز پيروزى و ماندگارى اوست و هر كه در راه (اللّه ) كشته شود، زنده اى جاويد است و براى او مرگ ، بى معنا است . اين را حسين و همرزمانش نيز مى دانند. آنان آگاه هستند كه فردا كشته خواهند شد و اين را هم مى دانند كه پيروزى با آنان

است چونكه در نظرشان (شهادت غير از شكست است ، صورت ماندگارترى است از همان فتح ...).

اينان ، در هر دو صورت پيروزند، چه با فتح ، چه با شهادت .( 19)

پايان زندگانى هر كس به مرگ اوست

جز مرد حق كه مرگ وى آغاز دفترست

حسين و يارانش ، آماده اند كه عروس شهادت را در آغوش كشند و از اين وصال ، عمر ابدى يابند.

در اين راه چه هراسى از مرگ ؟ مرگ دريچه اى است به آن جهان كه پهناور و پايدار است .

قسمت دوم

مرگ اگر مرد است گو نزد من آى

تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ

من از او عمرى ستانم جاودان

او ز من دلقى بگيرد رنگ رنگ ( 20)

حسين ، سپاه خويش را مخاطب ساخته با صدايى بلند و پرحماسه و بدون هيچ گونه تاءثر و تزلزل ، ندا مى دهد:(فردا جنگى سخت در پيش داريم ؛ دشمنى نيرومند و سپاهى فراوان در پيش است و راه برگشت به زندگى بى سر و صدا و انزواى عبادت دور از صحنه درگيرى حق و باطل در پشت ، صريح و روشن مى گويم ، هركه با ما باشد، بداند كه جان باختن در كار است و شهادت و... اندكى سكوت ).

كه ناگهان صداى قاسم پسر 13 ساله امام حسن (عليه السّلام ) به سينه سكوت مى خورد و آن را پس مى زند، كه مى پرسد:

عموجان ! آيا من هم كشته مى شوم ؟

امام ، براى آزمودن روحيه قاسم ، مى پرسد:(فرزند برادر، مرگ در نظر تو چگونه است ؟).

عموجان ، شيرين تر از عسل . اگر ما برحقيم و راهمان راهى صحيح ،

پس نبايد از مرگ ، هراس داشته باشيم .

آرى ، تو نيز به مقام بلند شهادت مى رسى .( 21)

و امام به سخنانش ادامه مى دهد:(فردا روز پيكار سرنوشت است و هر شمشيرى از ما كه از نيام برآيد، دگر باره نيامش را نخواهد ديد).

(سپرها سينه ها هستند

چه دلها آشيان كينه ها هستند

شرابى نيست ، خوابى نيست

كنار آب مى جنگيم و آبى نيست .

به پاس پاكى ايمان ، زناپاكان كافر داد مى گيريم

تمام دشت را يكبار

به زير هيبت فرياد مى گيريم

و پيروزى از آن ماست ،

چه با رفتن ، چه با ماندن ...).( 22)

(هركس به هوس زر و سيم آمده و به طمع رياست همراه من گشته است ، بى جهت نماند كه فردا زر و سيم در كار نيست و ما فردا جز به استقبال چكاچك شمشيرها و نيزه ها نخواهيم رفت و آغوش خود را جز به روى زخمهاى كارى و جان به راه دوست دادن و در پايان ، (شهادت ) نخواهيم گشود.

(هركه دردش آسان ، هركسى چوبين پا، گو نيايد با ما)، اگر شرم داريد اينك پرده سياه شب و اگر پشيمانيد و مرد مبارزه نيستيد و اگر به ستمها راضى هستيد، اينك بيابان و راه بازگشت ... اينان فقط مرا مى خواهند، شما برويد...).( 23)

و به درون خيمه مى رود تا هر كه خواهد، بدون خجالت ، از حلقه محاصره دشمن عبور كند.

امام با اين (تصفيه نيرو) مى خواهد كسانى بمانند كه آگاهانه شهادت را استقبال مى كنند؛ زيرا فداكارى اين گونه همرزمان ، ثمربخش و شورآفرين است و نسلها و تاريخ را تحت تاءثير قرار مى دهد. او قبلاً

هم در طول راه ، دست به اين تصفيه نيرو زده بود، ولى اكنون در اين ميان كسى كه به اميد زرى و طمع حكومتى باشد نيست ، رفتنى ها از پيش رفته اند.( 24)

و عدّه اى گران پيوند مى مانند و در دشتى كه انبوه سوگند دروغين بر آن سايه افكنده است ، آنان كه شايسته ماندن اند، با عهدى خداپرور و ميثاقى عظيم و پيمانى استوار و سرى پرشور و دلى پرباور و توانى نستوه ، وفادار مى مانند كه هر كدام چون موجى به مدد موج ديگر مى آيند تا كه آن موج نخستين به ساحل برسد و محو نگردد. اينان چنان شيفته مرگ هستند كه كودك ، شيفته پستان مادر.

نيشخند جسورانه آنان به (مرگ )، بهت آميزترين تجلى فداكارى شانست ؛ چون اينان در وجود تكامل يابنده (انسان )، آينده شورانگيز و نيروى شگرفى سراغ دارند.( 25)

امام ، اندكى بعد، از خيمه بيرون مى آيد و مى پرسد: شما چرا نرفتيد؟... و چند لحظه ، حكومت التهاب آميز (سكوت )...

اين سخن ، خون را در رگهايشان به جوش مى آورد. احساساتشان به اوج مى رسد و علويان ، هر كدام با سخنى گيرا و گرم كه از نهاد وجودشان برمى خيزد و حاكى از آمادگى كامل براى قربانى شدن در (راه خدا) و در ركاب امام است ، آنچه در دل دارند بر زبان مى آورند كه : هرگز مباد روزى كه پس از تو زنده باشيم ...( 26)

و گفتار جملگى شان اين است :

( بَلْ نَحْيى بِحَياتِكَ وَنَمُوتُ مَعَكَ) .( 27)

با زندگى تو زنده مى مانيم و... با تو مى

ميريم .

و اين ، خود نشان مى دهد كه آنان چه آگاهانه زندگى و حياتى را كه از دل اين مرگ و شهادت سر مى زند مى فهمند و مى شناسند و مى دانند.

در شهادت ، شهود و حضور هست ، نه فنا و نيستى .( 28)

زهير، يكى از ياران امام ، مى گويد:

فرزند پيغمبر! خدا را سوگند كه دوست دارم در راه دفاع از تو و آرمان تو، هزار بار كشته شوم و باز زنده گردم و دگرباره كشته شوم .( 29)

(يكى از آن ميان فرياد زد: فرزند پيغمبر!

سخن از جان مگو، جان چيز ناچيزى است .

تو جان هستى .

اگر نابود گردى ، بى تو جانى نيست .

چه بى تو پيروانت را امانى نيست .

خدا را مى خورم سوگند.

كه فردا تن مدارم در ميان ننگهاى زندگى در بند.

و مرد ديگرى مى گفت :

چه كارى (مرد) را شايد بجز با نام خوش مردن ؟

تحمل نيست مردان را كه بار ننگها بردن .

گران پيوندها را با تو من تكرار خواهم كرد.

و فردا دشت را با خون خود هموار خواهم كرد...).

و هريك بپا مى خيزند و با نطقى آتشين ، اعلام وفادارى و جانبازى مى كنند و آمادگى خود را براى شهادت و پيكار مسلحانه فردا اظهار مى دارند، ديگران را مرگ در كام خود فرو مى برد، ولى اينان مرگ را در خود هضم مى كنند. اينان معتقدند كه (آنجا كه نتوان خون دشمن حق و عدالت را ريخت ، بايد خون پاك عدالتخواه خود را در سر راه او ريخت و او را در لغزشگاهى قرار داد كه پياپى به زانو درآيد تا جانش برآيد).(

30)

زاهدان شب اند و شيران روز و (عارفان مسلح ).

و امام ، صدق و جهادشان را تصديق مى كند و گواهى مى دهد:

(من هرگز يارانى وفادارتر و شايسته تر از شما سراغ ندارم ، خدا نيكوترين پاداشهايش را ارزانى تان كند و جزاى نيكتان دهد...).( 31)

هركس براى خود مشغول كارى مى شود و به اصلاح و آماده كردن اسلحه خويش مى پردازد و يا خانواده خويش را به شكيبايى و استقامت و (صبر) در راه به پايان رساندن بار مسؤ وليّت سنگين سفارش مى كند. و در آخر، اين گروه ، روى به كعبه ، زانوى عبادت در پيشگاه خدا مى زنند و هرچه را كه جز اوست از نظر دور مى دارند و تنها او را مى خوانند و مگر مى شود در اين شب انتظار، خوابيد؟ چرا كه خواب ، هميشه با چشمانى كه انتظار مى كشد، بيگانه است .

گروهى خداخواه و خداخوان ، راكع و ساجد، ايستاده و نشسته ، زمزمه كنان و اشك شوق ريزان ، كه از دور، پندارى زنبوران در كندو صدا مى كنند و شوق شهادت فردا، چنان بى تابشان كرده است كه در اين شب ، بعضى با يكديگر شوخى و مزاح مى كنند.

از خوشحالى در پوست خود نمى گنجند.

(حبيب بن مظاهر)، اين صحابى پيرو پاكدل ، شوخى و مزاح مى كند. يكى از ياران امام ، مى گويد:

برادر! الا ن كه وقت خنده و مزاح نيست !

حبيب ، پاسخ مى دهد:

چه وقتى براى شادى و خوشحالى كردن بهتر از حالا؟... به خدا قسم ! بين ما و بهشت ، فقط شمشيرهاى آنان فاصله است ...( 32)

نيمه

شب ، كه امام همراه (نافع بن هلال )( 33) وضع ميدان نبرد را بازرسى مى كند جايگاه شهادتش را به دقت پيشگويى و معين مى كند و دست او را مى فشرد و مى گويد: (اين همانجاست ، اين همانجاست ، به خدا قسم و عده اى تخلف ناپذير است ...).

سپس از نافع مى پرسد:

(نمى آيى در اين تاريكى شب از اينجا بروى و جانت را بدربرى ؟ و نافع به پاى امامش مى افتد، مى گريد و با هيجان مى گويد:

(تا قطعه قطعه نشده باشم ، دست از تو برنخواهم داشت ).

اضطرابى بر خيمه هاى امام حاكمست .

تهديدهاى سپاه دشمن و هياهوى غداره بندان آن ، در دل كودكان و زنان اردوى امام ، ترس مى ريزد.

در خيمه ها آبى نيست .

درون خيمه ها، امام و اصحابش به نيايش مى پردازند و در پيشگاه خدا باز هم چهره به خاك مى سايند و با زمزمه اى گيرا و هماهنگ ، مناجات مى كنند.

ولى در اردوگاه دشمن ، (شب ) حاكمست .

شب ، هيكل سياه خود را روى آنها افكنده است . شب دشمن ، رنگ فاجعه دارد، رنگ مرگ دارد، رنگ توطئه دارد و رنگ پوچى دارد و (شب ) است .

ولى در اردوى امام ، شب شان روشنتر از روز است .

سربازان كوفه مثل عروسك كوكى اند، مثل اسباب بازى ، مثل بوقلمون ، مثل پيچك ، مثل آفتاب گردان ، مثل مرداب .

شب عاشورا

شب عاشوراست .

و... لحظه ها آبستن حوادثى كه صبح فردا به وقوع خواهد پيوست . شب ، ابهام دارد، ياران امام ، در اين شب قدر، به باارزش

ترين كارها مى پردازند. شب در حال پايان گرفتن و جان دادن است .

مگر نه اينكه (پايان شب سيه سفيد است )؟

مگر نه اينكه از دل ظلمت ظلم ، درخشش عدل بيرون مى جهد و دامن سفيد فلق ، گسترده مى شود و تيغ سحر، خيمه سياه شب را مى درد و (فجر)، انفجارى ناگهانى از نور پديد مى آورد؟

و اين فجر، پيش درآمد (روز روشن ) است ، فجرى كه (پس از سلطه قاهر تاريكى و سكون شب ، اشعه بااقتدار خورشيدش ، پرده هاى تاريك را پى درپى مى شكافد و سرچشمه نور را از ميان افق منفجر مى كند و بندهايى كه بر حركت و حيات زده شده باز مى كند و خفتگان را برمى انگيزد و سراسر زندگى را دگرگون مى كند)( 34) كه (شب )، پايدار و ماندنى نيست ، به پايان مى رسد، شب همچون كفى است بر چهره لحظه هايى كه در (بستر زمان ) جاريست و كف از ميان مى رود و نابود مى شود و آنچه سودبخش است و مردم را فايده مى بخشد، باقى است و ماندگار.( 35)

بامداد ظفر، هميشه از پى شام تيره مشكلات مى دمد.

جوانه پيروزى ، همواره بر پيكر ابتلائات مى رويد.

و طراوت بهارى ،پس از زمهرير سرد زمستان ،بر چهره طبيعت مى شكفد و ... (ميلاد)، فصل خجسته اى است كه پس از دشواريهاى طاقت فرسا، رخ مى دهد.

فجر و فلق ،هميشه خود را از شكم تاريكى به سينه افق مى زنند.و(حيات )،از مرگ پديدار مى گرددو خدا،زنده را از مرده بيرون مى آورد( 36) و روز رااز شب .( 37)

و

در پايان شب شب عاشورا (صبح ) در حالى كه در جاده اى از (شب ) حركت مى كند، آرام آرام نزديك مى شود.

و اينك دميدن فلق و انفجار فجر.

و اينك (صبح عاشورا)!

بى جهت نيست كه امام صادق (عليه السّلام ) سوره (فجر) را (سوره حسين ) مى نامد و به خواندنش در نمازهاى واجب و مستحب ، سفارش مى كند.( 38)

چرا كه در اين دوران اختناق ظلم و خفقان سياه حاكم بر سرنوشت امت كه شب بيداد و تاريكى طغيان ، تيره تر از هر وقت ديگر، همه جا را در كام خود گرفته و چشمه هاى نور را خشكانده است ، انفجارى از نور لازم است تا بر (طور) انديشه ها تجلى كند و (موسى خواهان ) را بيدار سازد، بارقه اش در دل دشمن ترس ريزد و در دل دوست ، اميد بيافريند، خفته ها را بيدار سازد و به هوش آرد و شب را تا پشت دروازه هاى شهر بتاراند... قيام حسين (عليه السّلام )، فجرى است كه پايان سلطه سياه شب شوم كفر را كه در نقاب اسلام ، رخ مى نماياند، اعلام مى كند، سپيده صبح مى دمد، سپيده آشنا، كه اين گروه شب زنده دار، بارها قبل از فجر، بيدار بوده اند و دميدن (صبح ) را ديده اند.

بامداد عاشوراست . ياران امام ، رو به كعبه ، نماز صبح مى گزارند و دست دعا به سوى آسمان ... با چشمانى كه اشك شوق ، ميان دو پلك آنان مى غلتد و بر گونه ها مى افتد، شوق از سعادت بزرگ و والايى كه نصيبشان خواهد شد، سعادتى

كه رسيدن به بلندترين قله اوج بشرى است و تبلور جوهر ناشناخته انسان (مرگ در راه خدا) و... (شهادت ).

حسين بن على (عليهما السّلام ) پس از نماز صبح ، يارانش را آماده نبرد مى كند.

همراه او سى ودو سواره و چهل پياده هستند. (زهير بن قين ) را فرمانده جناح راست نيروهاقرارمى دهدو(حبيب بن مظاهر)راهم ،به فرماندهى جناح چپ مى گمارد.

پرچم را هم به برادرش عباس مى سپارد.

در حالى كه خيمه ها را پشت سر خويش قرار داده اند، آرايش نيرو مى دهند، در پشت خيمه ها هم كانالى كنده اند و در آن ، هيزم و نى ريخته اند.

امام دستور مى دهد كه آن هيمه ها و نى ها را آتش بزنند تا دشمن از پشت سر حمله نكند.( 39)

اتمام حجّت

صبح عاشورا، (بُرير)( 40) يكى از ياران امام به ميدان رفته و رو در روى انبوه سپاه دشمن مى ايستد و بانگ برمى آورد:

(واى بر شما اى كوفيان پيمان شكن ! آيا تمام نامه ها، درخواستها و پيمان هايى را كه بسته بوديد و خدا را نيز بر آن گواه گرفته بوديد فراموش كرديد؟ واى بر شما خائنان كه خاندان پيمبرتان را دعوت كرديد و قول مساعدت ، يارى و همكارى داديد، ليكن ، اينك كه سوى شما آمده مى خواهيد او را به (ابن زياد) تسليم كنيد؟ واى بر شما كه دنائت را به حدى رسانده ايد كه آب را هم به روى او و خانواده اش بستيد.به خدا قسم ! با ذرّيه و فرزندان پيامبرتان ، پس از وفاتش بد معامله و رفتارى كرديد).( 41)

ضحّاك بن عبداللّه مشرقى از ياران امام

عليه السّلام مى گويد:(در شب عاشورا كه امام حسين عليه السّلام و يارانش به دعا و نيايش مشغول بودند يك گروه از نيروهاى گشتى عمر سعد از نزديكيهاى اردوى امام مى گذرد و مراقب است و حركات و رفتار ياران امام را زير نظر دارد. در همين حال شنيد كه امام حسين عليه السّلام ، اين آيه قرآن ( 42) را تلاوت مى فرمود:(كافران نپندارند اين مهلت و فرصتى كه به آنان داده ايم براى شان خير و نيكى است ، بلكه تا بيشتر در منجلاب گناه فرو روند كه بر آنان عذابى ذلّت آور است ، خداوند هرگز مؤ منين را به همين حال رها نمى كند تا آنكه با امتحانها و آزمايشها ناپاك را از پاك جدا و متمايز كند).( 43)

وقتى آزمون براى مؤ منان ، حتمى است ، آيا كافران و فاسقان از آن معافند؟... هرگز!

هر دو سپاه ، آماده پيكارند و حسين (عليه السّلام ) به سپاه دشمن نزديكتر مى شود، مى خواهد حتى از اين فرصت هم استفاده كند و آيات خدا و سخنان حق را به گوش مردم برساند. او كه زندگى خويش را بر سر فكر، ايده ، عقيده و جهان بينى خود نهاده است ، در سخن هم ، آنچه را كه زندگيش و اعتقادش بر آن استوار است ، بيان مى كند و در ميدان جنگ ، خطاب به عمر سعد كه در بين شخصيتهاى كوفه و در مركز ستاد دشمن ايستاده است ، مى گويد:

(ستايش خدايى را سزاست كه دنياراآفريدوآن راخانه زوال وناپايدارى قرار داد. دنيايى كه با مردم ، هر روز به رنگى است

و هر حال ، به شكلى .

(فريب خورده )، كسى است كه دنياى گذرا فريبش دهد و بدبخت آن كس است كه دچار فتنه دنيا گردد.

اى مردم ! اين دنيايى كه طمع طمعكاران را در آنى بهم مى زند و اميد هر كس را كه بر دنيا اعتماد كند مى بُرد، فريبتان ندهد.

مى بينم كه بر كارى گرد آمده ايد كه در آن ، خدايتان را به خشم آورده ايد. خدايمان خوب خدايى است ولى شما بد بندگانى هستيد. زمانى به خدا وپيامبرش ايمان آورديد و به حكمش گردن نهاديد، اما اينك ، براى جنگ با خاندان و عترتش ، صف آرايى كرده و آهنگ كشتن و اسير كردنشان را داريد.

اين شيطانست كه بر شما چيره گشته و عقل و هوش و اراده تان را از سرتان ربوده است و شما را از ياد خداى بزرگ ، غافل كرده است ، مرگ و هلاكت بر شما باد و بر آنچه كه در پى آنيد و به خاطر آن مى جنگيد...).( 44)

امام حسين (عليه السّلام ) براى آن كه حجت را تمام كرده باشد و جاى هيچگونه بهانه جويى و عذرتراشى و توجيه براى آنان نماند، پيش اردوى دشمن مى رود و پس از مقدارى دعا و نيايش به درگاه خدا، با صدايى رسا، رو به سپاه دشمن ، مى گويد:

(اى مردم عراق ! سخنم را بشنويد و دركشتنم شتاب نكنيد، تا طبق مسؤ وليتم شما را هشدار و پندى دهم . اگر عذرم را از آمدن به سوى شما پذيرفته و سخنم را تصديق كرديد و انصاف به خرج داديد، سعادتمند مى شويد و راهى

براى كشتنم نخواهيد داشت وگرنه ، حتى لحظه اى هم مرا مهلت ندهيد.

سرپرست من خدايى است كه قرآن را فرستاده و او ولىّ و پشتيبان نيكان است ).

سپس مى گويد:

(اكنون بنگريد كه من كيستم ؟ آنگاه وجدان خويش را به زير تازيانه سرزنش بكشيد و بنگريد، آيا كشتن من و هتك حرمتم برايتان شايسته است ؟!

مگر من پسر دختر پيامبر شما نيستم ؟!

مگر پدرم جانشين و پسر عموى پيامبر و اولين گرونده به او نيست ؟

مگر حمزه ، سالار شهيدان ، عموى پدرم نيست ؟

مگر جعفر طيار، عمويم نيست ؟

مگر اين سخن پيامبر را نشنيده ايد كه درباره من و برادرم امام حسن (عليه السّلام ) فرمود:(اين دو، سروران جوانان بهشتى هستند؟) در ميان شما هستند كسانى كه اين گفتار را از رسول خدا شنيده اند. آيا اين كافى نيست كه شما را از ريختن خونم بازدارد؟ اكنون از شرق تا غرب ، در روى زمين ، پسر دختر پيامبرى جز من وجود ندارد.

آيا از شما كسى را كشته ام يا مالى را تباه ساخته ام كه به قصاص آن ، مى خواهيد خونم را بريزيد؟!...).

آنگاه چند نفر از بزرگان اردوى دشمن را صدا مى كند به نام و مى گويد:

(مگر شما نبوديد كه برايم نامه نوشتيد كه : همه چيز آماده است و مردم ، همچون ارتشى آراسته و مهيّا، حاضر به فداكارى در ركاب تواند، هر چه زودتر بشتاب ؟!).

نه ، ما چنين نكرده ايم .

سبحان اللّه ! به خدا سوگند كه شما چنين كرده ايد!

آنگاه به حضرت مى گويند:

اگر بخواهى جانت سالم بماند و از اين مهلكه به سلامت برهى و هيچ

آسيبى به تو نرسد، به حكومت و امر يزيد گردن بنه ...( 45)

امام :

(... نه به خدا! هرگز همچون ذليلان ، با شما بيعت نخواهم كرد و دست شما را به عنوان سرسپردگى ، نخواهم فشرد و هرگز چون بردگان فرومايه ، شما را به رسميت نخواهم شناخت و فرار نخواهم كرد. من از هر متكبّر و گردنكشى كه به روز جزا ايمان ندارد، به خداى خويشتن و پروردگار شما پناه مى برم ).( 46)

امام ، با نشان دادن قاطعيت و صراحت خويش ، موضع خود را در برابر تسليم برده وار، در مقابل جائران تيره انديش و مهاجمان آلت دست جبهه منافقين ، مشخص مى كند و بر همه روشن مى سازد كه به خاطر حق خواهى و عدالت جويى تصميم بر ادامه اين راه گرفته است . اين اساس عقيده و جهان بينى و ايدئولوژى امام است كه بارها از آن سخن گفته است . در آن وقت كه در وسط راه ، خبر شهادت مجاهد بزرگى چونان (مسلم بن عقيل ) را در كوفه شنيد، براى تقويت روحيه افراد و نفرات سپاه خويش ، اشعارى را خواند بدين مضمون كه :

(اگر دنيا و زندگى ناپايدار آن ، ارزشى داشته باشد، سراى جاودانه خدا كه پاداش مى دهد، برتر و گراميتر است .

و اگر پيكرها براى مرگ ،ايجاد شده اند پس چه بهتر كه در راه خدا،شخص ، كشته شمشير گردد و اگر روزى ها معين شده است ، حرص و طمع براى چه ...).( 47)

اين فلسفه و جهان بينى عميق امام و يارانش است ، ولى دشمنانش چه ؟ كفى روى آب

.

آنان ، دلخوش اند، كه (هستند) و اينان شادان ، كه (رستند). كافران در زندگى شان فقط (وجود) دارند و (بودن ) برايشان همه چيز است ، ولى (چگونه بودن ) به هيچوجه ، برايشان مطرح نيست و بزرگترين فاجعه براى انسانيت انسان و هولناكترين سقوط براى او از همينجا ريشه مى گيرد كه لحظه اى نينديشد كه : (بايد چگونه باشد؟).

ميدان غرق هياهوست و از هر سويى صدايى برمى خيزد، حسين مى داند كه تاريخ ، اين صحنه را با تمام جزئياتش ثبت خواهد كرد و سخنانش به يادگار خواهد ماند و خطبه هايش ، دستمايه تلاش و جهاد روندگان اين راه خواهد گشت و على رغم توطئه ها و فريبها و تلاشهاى مذبوحانه اى كه براى خاموش ساختن فرياد كربلا و بريدن حلقوم گوياى تاريخ و از يادها بردن نام حسين و كربلا از سوى همه جبهه هاى وابسته به زور و حامى اختناق و ائمه كفر و پيشوايان ضلال انجام مى گيرد، (مكتب عاشورا) به آموزشگاه بزرگ زندگى و الهام آزادگى و حق باورى و نبرد با ستم تبديل خواهد شد. از اين رو تا آنجا كه در توان دارد، حماسه مى آفريند و به عاشورا معنا و محتوا مى دهد. و در نطق پر شور ديگرى كه با فريادى همهمه ها را مى خواباند و مردم را دعوت به سكوت مى كند، پس از حمد و ستايش خداوند و سلام بر فرشتگان و پيامبران ، چنين مى گويد:

(نابود باد جمعتان ! كه به هنگام سرگردانى تان ، ما را به فرياد رسى خوانديد و ما شتابان و بى تاب به دادخواهى

شما شتافتيم و اكنون ، همان شمشيرى كه ما به دستتان داديم به روى ما كشيديد و آتشى را كه به جان دشمنانمان افروختيم بر ما افكنديد.( 48) آلت دست دشمن شديد تا بر سر دوست بكوبيد، دشمنانى كه نه عدالتى براى شما گستردند و نه آرمانى از شما برآوردند. و ما را رها كرديد... و همچون ملخ دريايى براى جنگ هجوم آورديد و چون پروانه گرد آمديد... مرگ و نابودى بر شما باد! اى كنيزپرستان و از حزب رانده شدگان و قرآن دورافكنان و حق پوشان و هواخواهان گناهان و پُف هاى شيطان و قانون شكنان ... شما ميوه درخت پيمان شكنى پدرانتان هستيد.

ناپاك پليدزاده (ابن زياد) مرا ميان دو چيز قرار داده : شمشير كشيدن و جنگيدن (و در پايان شهادت ) يا زندگى مذلت بار... اما ما هرگز تن به ذلت نمى دهيم ، ذلت از ما به دور است و خدا و پيامبر و پاكزادان و آزادمردان اين را بر ما روا نمى شمرند. ما هرگز اطاعت از ناكسان را بر (مرگ شرافتمندانه ) ترجيح نمى دهيم ...).( 49)

حرّ

روز عاشوراست .

در نخستين لحظاتى كه خورشيد به كربلا مى نگرد و دشت را زير نگاه خويش دارد، در اردوگاه دشمن ، آمادگى براى حمله به چشم مى خورد، منتظر فرمان حمله اند، گاه گاهى در ميدان ، جولانى مى دهند و گرد و غبارى برمى انگيزند تا با ايجاد رعب و وحشت ، در روحيه حسين و يارانش ، تزلزل ايجاد كنند.

در همين اثنا، وجدانى بيدار مى شود و ابرهاى تيره ، از آسمان انديشه يك فرمانده كنار مى رود و

تولدى ديگر محقق مى شود و آن ، وجدان بيدار (حرّ رياحى )( 50) است .

(حرّ) كه در اردوگاه دشمن است و فرماندهى يك واحد هزار نفرى از سپاه كوفه را به عهده دارد، درگير كارزار سختى است و نبردى پرشور در درونش برپاست . ميدان اين نبرد دشوار و مردافكن ، در درون اوست .

از يك سو حسين را مى شناسد و راه و هدفش را و بر (حق ) بودنش را و از سوى ديگر، عمق فاجعه اى را كه مى خواهد به وجود آيد، لمس مى كند و زشتى دست آلودن به خون پاك حسين و يارانش را باور دارد و در دل ، تنفرى شديد از ابن زياد و يزيد و كارهاشان . كوششى پيگير دارد كه بر جاذبه هاى دروغين و در عين حال نيرومند زندگى غالب آيد و گام در راهى بگذارد كه فرجام آن ، (بهشت برين ) است . از سوى ديگر هم ، رياست و مقام و زر و زندگى تجملاتى ، سخت در منگنه ، قرارش داده است و در تنگناى (انتخاب ) است .

دو جاذبه نيرومند در صحنه است ، همچون دو قطب متضاد مثبت و منفى . و در اين ميان ، (حرّ) يك (نوسان ) است ، يك (ترديد) است و يك (عقربه سرگردان ).

به ياد سخن آموزگار قرآن خود مى افتد كه سالها پيش در گوش حرّ خوانده بود: (هرگاه بين دو كار، مردّد شدى و تشخيص حق بر تو دشوار گشت و وسيله اى براى سنجش آن نداشتى ، ببين ، هر كدام از آن دو به تو سود مادى

نمى رساند، حق همانست ...).

و حرّ مى بيند كه در سپاه يزيد، سخن از وعده هاى زر و سيم و رياست و حكومت است و تشويقها براى كشاندن مردم به سوى خود و نشان دادن چشم اندازهاى زيبا و آينده هاى درخشان و... اما از سوى حسين ، هيچ يك از اينگونه نويدها داده نمى شود و سود دنيايى هم در كار نيست و سخن از كشته شدن است و آماج تير و شمشير قرار گرفتن .

اين شناخت ، فِلِشى بود كه (حرّ) را به سوى جبهه حسين (راه ) مى نمود.

(حرّ)، تصميم مى گيرد كه به گروه هواداران حسين بپيوندد و در كنار اصحاب انقلابى و آزاده حسين ، كه هر كدام سمبل افتخار و شرف اند، قرار گيرد و از مرز (پوچى ) و (هيچى ) گذشته ، به (حقيقت ) بپيوندد. اين تصميمى نيست كه يك مرتبه در ذهن حرّ جرقه اى بزند و از نظر روانى ، تصميمى (خلق الساعه ) باشد بلكه زمينه اين آهنگ ، از سالها پيش در وجود و نهادش نهفته است ، حرّ به اجبار و اكراه ، وادار به بيعت با يزيد شده است و از اينكه از طرف او بر منصبى گماشته شده است ، احساس نگرانى و ناراحتى مى كند و همواره ، شكنجه وجدان درونى خويش را مى چشد.

تصميم حرّ براى گسستن از يزيد و پيوستن به حسين (عليه السّلام ) گرچه در ظاهر يك تصميم ناگهانى به نظر مى رسد، اما سالها همچون نهالى در خاطر حرّ، جوانه زده و رشد كرده است و اينك چونان درختى تنومند، بارور گشته است

و ميوه اش (حرّيت ) است و (حرّ) را (حرّ) و (آزاد) مى كند.

حرّ، در دل مى خواهد كه به جبهه حسين (عليه السّلام ) كه جبهه حق و عدل و حيات و جهاد و جاودانگى است ، بپيوندد و آمدن شمر به كربلا، با فرمان قاطع براى جنگ با حسين و كشتن اين بزرگ مرد، كه در زمان سكوت مرگبار مردمى كه در مقابل حاكميّت ظلم ، تنها به فكر شهوت و شهرت و آب و نان خويشند، قامت اعتراض برافراشته است و بر مظاهر فريبا و ناپايدار و گذراى زندگى اين سرا، پشت پا زده است ، آخرين قطره ايست كه پيمانه تحملش را لبريز مى سازد، مى بيند كه پس از اندك مدّتى ، پيكار جدّى كه او از ابتدا چنين گمانى به آن نداشته آغاز مى شود و به ناچار بايد در صف قاتلين امام ، بجنگد و با اين درگيرى و دست آلودن به خون پاكان ، بدنامى را در اين دنيا و دوزخ را در آن دنيا، براى خويشتن برگزيند.

(حرّ)، در آستانه اين تولد مجدد و در انديشه انتخاب راهى است كه مى بايست تنها بپيمايد.

طوفانى مهاجم و موجى خروشان و خشمگين ، در درونش برپاست و يك لحظه آرام ندارد. اين حالت ، در هركس كه بر سر يك دو راهى حسّاس قرار گيرد و در آستانه يك انتخاب بزرگ و سرنوشت ساز و بنيادى باشد، وجود دارد.

و اينجاست كه (اختيار) و (اراده ) كه امانت عظيم خداوند نزد انسانهاست ، در برگزيدن راه و بيراهه ، ايفاى نقش مى كند و سرنوشت انسان را رقم مى زند.

حرّ،

در انديشه اين (پيوستن به صف حسين ) است و مى لرزد. يكى از هم قبيله هاى آشنايش ، مى پندارد كه حرّ از جنگيدن بيمناك است ، مى گويد: اى حرّ! من تو را ترسو نمى دانستم ، شجاعت و بى باكى و دلاورى تو، ميان عرب ، ضرب المثل است . اگر از من درباره شجاعترين رزمندگان بپرسند، هرگز از نام تو نمى گذرم ، اكنون چگونه از اين گروه اندك شصت هفتاد نفرى كه در محاصره كامل ما هستند، بيم دارى ؟

از خدا بيم دارم .

براى چه از خدا؟

چون مى خواهند مردى مظلوم را به قتل برسانند و به ناحق ، خون پاكى را بر زمين بريزند و فرياد شورانگيز حسين را خاموش سازند.

حسين مظلوم نيست ، بلكه ظالم است چون بر خليفه شوريده و قصد اخلالگرى و ايجاد ناامنى دارد تا آتش جنگ داخلى را بين مسلمانان شعله ور سازد.

اين وضع ، صلح و آرامش هست ولى براى يزيد و عمال جيره خوار او و وابستگان به دستگاهش ...( 51)

اكنون چه قصد دارى ؟

(حرّ)، با صلابتى آهنين پاسخ مى دهد:

(مى خواهم از دو راهى بهشت و دوزخ ، راه بهشت را برگزيده و به حسين ملحق شوم ، اگرچه قطعه قطعه شوم و مرا در آتش بسوزانند؛ چون مرا بر آتش دوزخ ، شكيبايى نيست ...).( 52)

اگر سپاه كوفه و نيز افسران ارتش و فرماندهان سپاه ، كمترين بويى ببرند كه حرّ در سر، هواى ديگرى دارد، او را به عنوان (خيانت ) و (جاسوسى )، اعدام خواهند كرد، يا او را نزد يزيد خواهند فرستاد.

... سرانجام ، در مقابل چشمهاى

مبهوت و نگران هزاران سرباز نهيبى به اسب خويش مى زند و خود و پسرش به اردوى حسين مى پيوندند. (حرّ اينك در برابر خيمه هاى اردوگاه حسين است ). با اين تغيير (جهت ) و پيوستن به جبهه حرّيت و آزادى ، (توبه ) كرده است ، چه ، او توبه را فقط استغفار زبانى نمى داند، بلكه بازگشت از باطل به حق و پشيمانى از گذشته و تدارك و جبران زيانهايى كه به بار آورده است ، در نظر او از مفهوم سازنده توبه ، جدا نيست .

(فرزند پيغمبر! جانم فداى تو باد! من همان كسم كه راه را بر تو گرفتم و بر دل خاندانت ترس ريختم ، اينك ، آگاهانه و از روى شناخت به سويت آمده ام و مى خواهم كه با فدا كردن جان در ركاب تو و در راه آرمان و هدف مقدس تو، توبه كنم ، آيا توبه ام پذيرفته است ؟).

حرّ، چند لحظه ميان ياءس و اميد است و پس از گذشتن اين لحظه ها كه در نظرش بسى طولانى مى نمود، مى شنود:

آرى اى حرّ! خداوند توبه ات را پذيراست .

حرّ آهنگ حركت مى كند...

از اسب فرود آى و دمى بياساى و ساعتى استراحت كن .

پاسخ مى دهد:

پيش روى تو، سواره باشم بهتر است تا آنكه پياده . سوار بر اسب با اينان پيكار مى كنم و سرانجام هم بر زمين فرود خواهم آمد.

امام :

هرچه مى خواهى بكن كه آزادى .( 53)

حرّ، بدون آنكه از اسب فرود آيد، براى (نمودن ) توبه اش ، به ميدان مى رود. در راه به انتخاب بزرگى كه كرده

و خود را از (هيچ ) تا (همه ) رسانده است ، مى انديشد. به ياد مى آورد لحظه اى را كه از كوفه خارج مى شد تا به سوى حسين آيد و به فرمان (اميركوفه ) راه را بر او بگيرد و مانع از ادامه پيشروى شود، از پشت سر ندايى شنيد كه :

(بر بهشت جاودان بشارتت باد اى حرّ!).

به پشت سر نگاه كرد تا صاحب صدا را بشناسد و... كسى را نديد، با خود گفت :

(من به سوى جنگ و درگيرى با حسين و بستن راه بر او مى روم اين بشارت به بهشت ، چه معنايى تواند داشت ؟ ...).( 54)

و اينك مى بيند كه آن سروش غيبى كه آنگاه ، به بهشت مژده اش مى داد درست بوده است و او در راه تحقق آن بشارت است و تا رسيدن به آن هدف ، بيش از چند گامى فاصله ندارد.

در مقابل ارتش و سپاه دشمن مى ايستد، لشكريانى كه تا چند لحظه پيش تر، خود، فرماندهى گروه هزار نفرى آنان را به عهده داشت و سربازان مطيع فرمانش بودند، در اين حال ، حرّ چه احساسى دارد؟ و نيز، سپاه كوفه كه فرمانده خود را پيوسته به اردوى حسين (عليه السّلام ) مى بينند كه اينك براى نبرد با آنان قدم در رزمگاه مى نهد، چه احساسى دارند؟ به سختى مى توان اين را ترسيم و تصوير و حتى تصور كرد. او تولدى تازه يافته و چهره تازه اى به خود گرفته است و مى خواهد خود را در اين چهره نوين ، به همه نشان دهد و آنچه را كه

(شده ) است ، در معرض لمس و درك و ديدِ همگان دوست و دشمن قرار دهد و اعلام كند كه (حرّ) است و آزاد.

رو در روى سپاه كوفه مى ايستد و مى گويد:

(اى كوفيان ! ننگ و نفرين بر شما و مادرانتان ! اين بنده شايسته خدا را دعوت نموديد و آنگاه كه به سوى شما آمد، پيمانها را از ياد برديد و محاصره اش كرديد و سرزمين پهناور خدا را بر او تنگ ساختيد كه خود و خاندانش جايگاه امنى نداشته باشند و اينك در دست شما همچون اسيران ، گرفتار است و از نوشيدن آب فرات كه حتى حيوانات اين صحرا آزادانه از آن مى نوشند محرومش ساختيد، چه بدرفتارى داشتيد با ذريّه پيامبر! خداى ، در قيامت سيرابتان نكند...).( 55)

سپاه كوفه شنيدن اين سخنان را كه همچون تازيانه بر روحشان مى نشيند و عذابشان مى كند، تاب نمى آورند، با پستى و دنائت تمام ، به سويش باران تير مى بارند.

و حرّ در حال حمله ، اين حماسه را بر زبان فرياد مى كند:

(من ، حرّ و زاده حرّم ، دلاور و شجاعم ، نه ترسى دارم تا پا به فرار گذارم و نه هراسى از شمشيرهاتان ، مى ايستم و به خداى سوگند! تا نكشم كشته نمى شوم و پيش مى روم و باز نمى گردم ، ضربتى مى زنم كه دو نيمتان كند و هرگز از نبرد با شما اين سپاه پست و فرومايه دست برنخواهم داشت ...).

شمشيرى برهنه كه برق مى زند و از آن مرگ مى بارد، در دست اوست ، به همراهى (زهير) ديگرى از ياران

امام نبردى پرشور و دليرانه مى كند و گروهى از نفرات دشمن را به هلاكت مى رساند.

(پياده نظام ) سپاه كوفه ، از هر سو بر او مى تازند و او در اين نبرد، بر زمين مى افتد، پيكرش را به سوى اردوگاه امام مى آورند. حسين به بالين او مى آيد و در حالى كه حرّ، رمقى در تن دارد، امام چهره او را مى نوازد و پاك مى كند و در همين دم مى فرمايد:

(تو همانگونه كه مادرت ، تو را (حرّ) ناميده است ، حرّ و آزادى ، تو حرّى ، هم در اين سرا و هم در سراى آخرت ).( 56)

آغاز برخورد

اينك ، معراجى را كه حرّ آغاز كرد، به پايان رسيده است و هجرت بزرگ و درخشانش خاتمه پذيرفته است . حرّى كه فرمانده ارتش دشمن بود، در نيم روز و با يك تصميم ، اين همه فاصله را به سرعت پيمود و او خود، اولين فدايى است كه از اردوى حسين به خطّ مقدم جبهه مى شتابد و با نبردى قهرمانانه ، در راه دوست كشته مى شود و تلخى شكست سنگينى را به دشمن مى چشاند و ضربتى ديگر بر حريفى كه برترى نظامى دارد، وارد مى سازد.

عمرسعد، متوجّه موقعيّت خطرناك مى شود و مى بيند كه بايد اين ضربه روحى را در ارتش جبران كند و اگر وضع ، بدين روال ادامه يابد، افسران و سربازان ديگرى هم تحت تاءثير اين واقعه و نيز منطق روشن حسين قرار گرفته و به صف امام خواهند پيوست . خصوصاً با در نظر گرفتن اينكه ناطقين و سخنوران اردوى امام

به طور روشن ، سربازان دشمن را به نافرمانى در برابر فرماندهان و پراكنده شدن از گرد آنان و پيوستن به اردوى مقابل ، دعوت مى كنند. (زهير)، آشكارا نفرات ارتش عمر سعد را تحريك مى كند كه به جبهه امام بپيوندند و عواقب شوم و نكبت بار زندگى زير فرمان عمر سعد و در سايه حكومت خون آشام شام را براى آنان برمى شمارد.

از اين رو، عمر سعد، آتش جنگ را شعله ور مى سازد و با دستور آماده باش ، سپاه كوفه را آماده حمله مى كند؛ زيرا مى داند كه حسين ، تسليم شدنى نيست و خود عمر سعد، هنگام گفتگو با شمر، بر زبان آورده بود كه :

(به خدا حسين تسليم نمى شود، شخصيت بزرگ مَنِشى در سينه اوست ).( 57)

بدين گونه جنگ رسماً آغاز مى گردد و آغاز تيراندازى از سوى دشمن است .

عمرسعد، سران سپاه خود را گرد مى آورد و در پيش روى آنان تير را در كمان مى نهد و مى گويد:

(شاهد باشيد كه اولين تير را من به سوى حسين پرتاب مى كنم ).( 58)

در واقع ، اين تيرى نيست كه توسط عمر سعد، در كربلا و در روز عاشوراى سال (61) هجرى به سوى حسين پرتاب مى شود، بلكه اين تيرى است كه در (سقيفه بنى ساعده ) در روز وفات پيامبر اسلام ، در سال يازده هجرى به قلب پيامبر زده شد، نه به سوى حسين ...! زيرا ابتداى انحراف ، از آنجا بود و در آن روز، بناى (رجعت به كفر) نهاده شد( 59) و حوادث بعدى ، همچون فتنه خلافت ، خانه

نشينى على ، شهادت على ، مظلوميت و شهادت فاطمه ، مسموم و كشته شدن امام مجتبى ، حادثه عاشورا، قتل عام مردم مدينه و واقعه (حرّه )، به منجنيق بستن مكه ، اسارت امام سجاد و خانواده حسين ، حكومت وليد، فرمانروايى حجاج ، شهادت امام كاظم در زندان بغداد، مسموم شدن امام رضا در خراسان و... همه و همه ، پيامدهاى تلخ آن انحراف نخستين بود. و اينك پس از گذشت زمانى نه چندان زياد بتهاى سرنگون شده از بام كعبه ، دوباره جان گرفته اند و توحيد، زير پاى چكمه پوشان شرك ، به نفس زدن افتاده است و اينك ، تمام ارزشهاى جاهلى و اشرافى و افتخارات موهوم و پوچ و پليد اشرافيّت كثيف كه با كوششهاى پيگير و مبارزات فكرى و عملى پيامبر فرو ريخته بود، زنده شده و حتى رنگ اسلام به خود گرفته است و بويژه ، با روى كار آمدن باند اموى و رژيم سياه بنى اميه ، تمام عناصر رجعت طلب ضدانقلاب ، براى اجرا و احياى نيتهايشان پايگاه مطمئن و نيرومندى يافته اند.

اينان ، همان روحيه جاهلى را دارند، منتها در شكلى ديگر. اسلام با جانشان در نياميخته است . با به دست گرفتن قدرت ، مى خواهند ضربه درونى بزنند و نهضت آزاديبخش اسلام را با ايجاد (ستون پنجم ) از داخل ، آسيب رسانند. على (عليه السّلام ) اينان را نيك شناخته است و درباره همينها مى گويد:(آنان مسلمان نگشتند، بلكه به خاطر حفظ جان و منافع ، تسليم شدند و دم فرو بستند و چهره كفر خود را زير نقاب اسلام ،

پنهان داشتند و چون بر انديشه درونى خويش ، ياران و پيروانى يافتند، آن را آشكار كردند).( 60) و مى بينيم كه وقتى عثمان به قدرت مى رسد و پايه هاى حكومت خويش را مستحكم و استوار مى كند، ابوسفيان اين دشمن ديرين و كينه توز اسلام كه پس از سالها دشمنى و كارشكنى بر ضد مسلمانان ، براى حفظ جان خود، جامه اسلام پوشيد پيش او آمده ، مى گويد:

(اينك كه قدرت به دست تو رسيده است ، اين خلافت را همچون (گوى ) بين خودتان دست به دست بگردانيد و به هم پاس دهيد و پايه هاى اين قدرت را از خاندان بنى اميه قرار دهيد كه اين ، پادشاهى است ، نه بهشتى در كار است و نه دوزخى ...).( 61)

و با اين گفتار، صريحاً موضع ضد اسلامى و ضد مردمى خود را مشخص مى كند و غدّه هاى چركين درونى خويش را با زبان مى شكافد و باطن سياه و تبهكار خويش را به وضوح و روشنى مى نماياند.

راستى ، چه انحراف فاحشى !

حسين بن على (عليهما السّلام )براى مبارزه با اين رجعتها و تحريفها، انحرافها و سلطه خودكامه غاصبان و نالايقان ، جان مى بازد و به (مشهد كربلا) آمده است .

پايگاههاى قرآن همه در دست دشمن كينه توز است و به انتقام ضربه هايى كه در (بدر) و (حنين ) خورده اند و قربانيهايى كه داده اند، اينك آزادگان پر شور را كه اسلام از فداكاريها و جانبازيهاى اينان نيرو گرفته و بر پاى ايستاده است ، قربانى هوسهاى خويش كرده و مسلمان كشى به راه انداخته اند. آسيابها

همه از خون مى گردد، جويها همه از خون روانست ، زمين از خون تغذيه مى كند و ريشه گياهان در خون نشسته است همه جا بوى خون و جوى خون است ، نه دارها را برچيده و نه خونها را شسته اند.( 62)

(عمر سعد)، تير نخستين را بر چله كمان مى گذارد و به اردوى خورشيد پرتاب مى كند ولى از ابتدا، جنگ عمومى آغاز نمى شود، بلكه نبرد تن به تن .

هنگام جنگ تن به تن ، سربازان هر دو جبهه ، براى قهرمان مورد علاقه خود كه پا در ميدان گذاشته است به ابراز احساسات مى پردازند. او را تشويق مى كنند. و وقتى از قهرمان ، ضربتى مؤ ثر بر حريف مى نشيند، غريو و هلهله برمى خيزد.

در جنگهاى عرب ، معمولاً پس از سه نفر كه جنگ تن به تن مى كردند حمله عمومى آغاز مى شد. ولى در نبرد روز عاشورا، نبرد تن به تن تا ظهر ادامه دارد و لحظه ها همه فداكارى ها و قهرمانى ها و از خود گذشتگيها و ايثارهاى ياران حسين را ثبت مى كنند و يكايك ياران امام ، كه فرزندان گُرد و دلاور اسلام اند و سلحشوران پرورده حماسه مذهب ، با شوق و شورى وصف ناپذير، اجازه جهاد گرفته ، خود را چون تيرى رها شده از چله كمان ، به سينه سياه سپاه دشمن مى زنند. و همه بى صبرانه در التهاب عشق ، و در تب و تاب شهادت ، انتظار (آن لحظه ) را مى كشند و اين همه ، (داوطلبانه ) است ، نه چون سربازانى كه

به اجبار و تهديد، از بيم سر يا اميد به زر، روانه ميدانهاى جنگ مى شوند و اگر از ميدان عقب نشينى كنند اعدام مى گردند، و نه چون سپاهيانى كه براى آن كه از صحنه نبرد نگريزند بازوهاى آنان بهم بسته مى شود تا توان فرار نداشته باشند.( 63)

نه ، اينان ، خود صاعقه وار بر سر دشمن مى تازند و در ميدان ، به رزمى دلاورانه دست مى زنند. وقتى (وَهَب )( 64) به ميدان مى رود، آنچنان سهمگين بر دشمن حمله مى برد كه آنان جنگ تن به تن را از ياد برده ، به شكل گروهى و دسته جمعى به او حمله مى كنند.

(وهب ) قبل از حمله ، در اردوگاه امام است و ناظر جنگ ياران ، مادرش و همسرش نيز همراهش آمده اند.

مادرش نزد او آمده مى گويد: فرزندم ! برخيز و فرزند پيامبر را يارى كن .

چنين خواهم كرد، مادر! و هرگز اندكى هم كوتاهى نخواهم ورزيد. و به ميدان مى شتابد:

(اگر مرا نمى شناسيد، من (وهب ) هستم . مرا و ضربتها و حمله ها و قهرمانى هايم را خواهيد ديد. با بديها مى جنگم و زشتيها را مى رانم و كوشش و جهادم ، نه بازيچه و بى هدف ، كه آگاهانه است و در راه هدفى بزرگ ...).

پس از نبردى سخت و كشتن جمعى از سربازان دشمن ، به اردوگاه بازمى گردد و پيش مادر و همسرش مى ايستد.

مادر! راضى شدى ؟

نه فرزندم ! من تو را براى فداكاريهاى بزرگى در روزى چنين ، تربيت كرده ام ، هرگز از تو خشنود نخواهم گشت مگر

آنكه پيش روى حسين و در راه دفاع از او و در راه او كه راه حق است كشته شوى .

همسرش پيش مى شتابد و ملتمسانه مى گويد:

مرا در داغ مرگ خود، بر خاك غم و اندوه منشان ، وهب !

سخن همسرت را مپذير فرزندم ! سعادت در رفتن است . به ميدان برگرد و پيگير نبرد و مبارزه باش .

(وهب )كه شراره عشق حق ، سراپاى هستى اش را در برگرفته است ،بى اعتنابه درخواست همسرش ، مجذوب قطب قويترى است ، دوباره به ميدان مى رود.( 65)

انسانها، از (عمل )، بيش از (سخن )، تاءثير مى پذيرند.

گفته اند كه :

(تاءثير (عمل ) يك نفر روى هزار نفر، بيش از تاءثير (حرف ) هزار نفر در يك نفر است ).( 66)

شيفتگى (وهب ) به جهاد و شور شهادت طلبى اش ، روحيه همسرش را هم دگرگون مى سازد و بندهاى تعلّق و وابستگى را مى گسلد.

همسرش نيز، تحت تاءثير اين كشش قرار مى گيرد و عمودى برداشته به سوى رزمگاه مى شتابد تا دوشادوش شوهرش بجنگد، ولى امام حسين (عليه السّلام ) او را به جمع زنان برمى گرداند و در حقّ او دعاى خير مى كند.

(وهب )، اين سرباز رشيد جبهه حق ، در نبردى حماسى و قهرمانانه كه 24 سواره و 24 پياده را مى كشد، خود، كشته مى شود و سرش به سوى اردوى امام ، پرتاب مى گردد.

مادرش از شوق اين افتخار كه فرزندش در جهاد با باطل ، سرباخته است آن سر را بوسه باران مى كند و دوباره آن را به شدت به جبهه دشمن مى اندازد تا

مگر بر نيروى دشمن ، ضربه اى ديگر از اين راه وارد آيد.( 67)

پس از چند تن ، (مسلم بن عوسجه ) نبرد را مى آغازد. (مسلم بن عوسجه )، از سوى نخستين پيشاهنگ نهضت حسينى ، (مسلم بن عقيل ) نماينده دريافت اموال و خريدن اسلحه و گرفتن بيعت در كوفه بود، مردى است پارسا و مجاهد در نبردى پرشور، عده اى را مى كشد و خود، زخمى مى شود. ديگرى به ميدان مى آيد و مسلم او را نيز به قتل مى رساند. اگر تك تك به پيكار او برخيزند همه را با تيغ درو مى كند، اين است كه كسى از جبهه دشمن فرياد مى زند: اى بيخردان ! مى دانيد با چه كسى مى جنگيد؟! با شجاعان و دليران بصير و بينايى مى ستيزيد كه شيفته مرگ اند. در نبرد تن به تن ، همه تان را هلاك خواهد كرد، او را سنگباران كنيد تا كشته شود،( 68) آتش جنگ بين او و گروهى برمى افروزد و غبارى برمى خيزد. حمله آوران جبهه دشمن ، ميدان را ترك مى كنند. گرد و غبار صحنه كارزار فرو مى نشيند و...

(مسلم ) بر زمين افتاده است .

امام خود را به بالين او مى رساند. همچنين در آن لحظات ، (حبيب بن مظاهر)، دوست قديمى اش به سويش مى شتابد و بر بالين (مسلم ) مى نشيند، رمقى درتن مسلم باقى است .

دوستش حبيب مى گويد:

مسلم ! برايم بسى ناگوار است كه تو را در چنين حالى مى بينم ، به بهشت بشارتت باد.

اگر بعد از تو من هم كشته نمى شدم ، دوست

داشتم كه تمام وصيتهايت را به من بگويى . مسلم ، آهسته ، در حالى كه اشاره اش به حسين است :

(با اين مرد باش و تا دم مرگ ، در ركابش بجنگ ).( 69)

و... چشمانش بسته مى شود و روحش به آسمانها پرمى گشايد.

سرمايه اش در اين سوداى پرسود و عاشقانه ، فقط (جان ) بوده كه تقديم كرده است . به هر مقام و رتبه اى كه رسيده ، در سايه گذشتن از جان در راه (خدا) بوده است .

مگر گوهر پاك و الهى وجود انسان ، جز در سايه اينگونه فداكاريها مى درخشد؟

مگر اوجگيرى معنوى و عرفانى انسان ، جز با سوختن پروانه وار، در عشق به حق ، فراهم آيد؟

جوهر زندگى و عصاره حيات ، به همين است .

(آرى ، آرى ، زندگى زيباست .

زندگى آتشگهى ديرنده پابرجاست .

گر بيفروزيش ، رقص شعله اش در هر كران پيداست .

ورنه ، خاموش است و خاموشى گناه ماست ...).

مقاومت اصحاب

سرانجام ، دو سپاه نابرابر، برابر هم قرار مى گيرند، جنگ درمى گيرد و كار به مرحله حساس و سختى مى رسد. امام و برخى ديگر، صورتشان از شوق مى درخشد. از ياران امام وقتى كه يك يا دو مرد كشته مى شوند، به خاطر كمى افراد، محسوس و مشخص مى شود، ولى از جبهه دشمن هرچه هم كشته مى شوند معلوم نمى گردد و اين به خاطر انبوهى نفرات آنان است .( 70)

در اين ساعات ، كه امام ، پى درپى قربانيهاى خود را در (منا)ى دوست فدا مى كند، فلسفه ژرف و بلند خويش را يادآور مى شود و خطاب به بازمانده

يارانش مى گويد:

(مقاومت ! اى بزرگ زادگان ، مرگ ، پلى است كه از رنج و سختى به سوى بهشتهاى گسترده و نعمتهاى پايدار، عبورتان مى دهد. از پيامبر است اين سخن كه : دنيا زندان مؤ من است و بهشت كافر، و مرگ پل آنان است به سوى بهشت هاشان و پل اينان به سوى جهنم هاشان ...).( 71)

اصحاب امام ، با حمله اى برق آسا به قلب سپاه دشمن ، معركه را حساستر مى كنند. حمله اى كه از (عقيده ) سرچشمه و مدد مى گيرد و قطره هاى خونشان كه از زره ، بر زمين مى چكد، زمين كربلا را بوسه مى زند. اينان خويشتن را چنان ساخته اند كه در قاموس زندگيشان واژه (ترس ) يافت نمى شود. شناگر درياى شهادت اند و شيفته شيوه شيعه ، در ركاب امام و پيش روى او مى جنگند و از او و آرمان عدالتخواهش ، الهام مى گيرند.

حيات را در شهادت مى جويند.

بقا، را در (فنا) مى طلبند.

ماندن را در (رفتن ) مى بينند.

تجسّم جاودانگى و تبلور خلود و ابديت اند.

بر سفره (رزق الهى ) مهمانند.

(آنانكه حلق تشنه به خنجر سپرده اند.

آب حيات ، از لب شمشير، خورده اند).( 72)

امام حسين (عليه السّلام ) وقتى كه حقيقت و هدفش و آنچه بدان معتقد است به خطر مى افتد، به سادگى از هرچه كه انسان در زندگى با آن خو گرفته و پيوند دارد، مى گذرد و خود را از بندهاى بندگى آفرين رها كرده و مى گسلد و در راه مكتب و عقيده اش ، بزرگترين فداكاريها را مى كند و اين است

معناى زهد در فرهنگ شيعه و قرآن .

چرا كه : (زهد، نداشتن نيست ، بلكه در بند داشته ها نبودن است ).

و... حسينى (چنين )، همرزمانى (چنان ) لازم دارد.

سلحشوران تپنده و توفنده جبهه حسين ، با عمل سخن مى گويند و با خون ، (اعلاميه ) مى نويسند و به درستى ، زندگيشان و نحوه عملشان به آنان وجهه و معنى مى دهد، نه گفتارشان و حرفهاشان و شعارهاشان و ادعاهاشان ... بدون پشتوانه صدقى از عمل .

سپاه اندك ولى پرتوان امام ، با حمله هاى خويش ، دشمن را مى پراكنند و در يورشها و حمله هاى خود مانند هر جنگجوى ديگر اشعار حماسى و سرودهاى انقلابى (رجز) مى خوانند كه عموماً در معرفى خود و والايى عقيده و نماياندن موضع و جبهه خويش است و بيانگر آنچه به آن وابسته و معتقدند و از آن موضع عقيدتى ، دفاع مى كنند و در راه آن به جهاد و فداكارى و از خود گذشتگى و بذل جان و نام و نان مى پردازند و نشان دهنده آنچه رجزخوان بر ضد آن دست به عمل تهاجمى زده و عليه آن شوريده و پاى در ركاب مبارزه نهاده است . و غالب مردم نيز با دقت ، به حماسه هاى شعرى رزم آور، گوش مى دهند، چرا كه جالب توجه است و قابل بررسى و در آن نكته هاست .

بدين گونه همرزمان امام ، پيكار را مى آغازند و زمين زير گام استوارشان مى لرزد، مى جنگند و مجروح مى شوند.

بر زمين مى غلتند،

مى كشند،

كشته مى شوند...

و بدينگونه ، زيباترين و پرشكوه ترين حماسه ها

را مى آفرينند و بديعترين نمونه هاى فداكارى در راه حق و دفاع از ارزش هاى جاويد را (خلق ) مى كنند.

معراج را از خاك خونين كربلا شروع مى كنند.

و پرواز در ملكوت را، با بال سرخ شهادت ، طى مى نمايند.

و... (بر خاك مى غلتند و گل مى رويد از خاك ).

حسين (عليه السّلام ) سر سلسله اين عشّاق وارسته است و مى داند كه قطرات خون پاك خود و يارانش ، آنقدر خواهد جوشيد و گسترش خواهد يافت كه دريايى عظيم گردد.

و اوّلين چيزى را كه امواج اين درياى خون ، به كام خواهد كشيد، همان كسانى خواهند بود كه اين قطره ها را بر زمين مى ريزند.

پيران جوان

ظهر عاشوراست ...

دشمن فرصت نماز خواندن هم به سپاه امام نمى دهد. حسين به نماز مى ايستد تا با ابراز نياز به آستان (اللّه )، سرود بى نيازى از هر كس جز او را بر بام بلند زمان ، برخواند و زمزمه عشق را ترنّم كند.

سعيد بن عبداللّه ( 73) يكى از همراهان امام خود را سپر بلا مى سازد و سينه خود را آماج تيرها قرار مى دهد تا آن بزرگوار آسيب نبيند. هدف تيراندازها، خود (حسين ) است ولى تيرها به امام نمى خورد و سراپاى سعيد، غرق در خون است ، سعيد كه اينك زير باران تيرها، از تيرگيها پاك شده و در جوى خونى كه از او جارى است (غسل شهادت ) كرده است ، بى رمق و بى حال بر زمين مى افتد و اين پيام بر لب دارد:

(خدايا! از من به پيامبرت سلام برسان و به او بازگوى كه

از اين تيرهاى جانسوز، در راه دفاع از فرزندش كه دفاع از (انسانيت و آزادى ) است چه ها كشيدم ).( 74)

و در اين دمادم ، مجاهدى پير و سالخورده كه خون در رگهايش هنوز جوان و جارى است ، نه چون نهرى راكد، عفن ، ساكن و ساكت ، بلكه رودى پرخروش و پرالتهاب از خون در رگهايش مى دود، با شمشير آخته به آنان حمله مى كند و مى خواند:

(من ، حبيب ، پسر مظاهرم ، فرزند سواركار ميدان نبردم ، در آن هنگام كه آتش جنگ برافروزد. شما گرچه از نظر نيروى رزمى و نفرات جنگجو از ما بيشتر و نيرومندتريد، ليكن ما از شما پرشكيب تر و پرهيزكارتريم ، ما با حق آشكار پيوند خورده ايم و سخن و منطق ما، از روى آگاهى است و نيرومندتر و استوارتر...).( 75)

در گرماگرم اين پيكار، شمشيرى بر فرق (حبيب بن مظاهر) فرود مى آيد، موهاى سپيد صورتش ، از خون ، رنگ مى گيرد، دست را بالا مى آورد تا خون را از برابر ديدگانش پاك كند تا بهتر بتواند صحنه نبرد، دوست و دشمن و حريف رزمى را تشخيص دهد و بازشناسد كه ... نيزه اى او را از كار مى اندازد و پيكرش بر خاك مى افتد.

رمقى در تن دارد. خرسند است كه (جان ) را در راه خوبى از دست مى دهد. از اين داد و ستد كه جان مى دهد و حيات جاودانه و ابدى مى ستاند شاد است و راضى . احساس غبن و زيان نمى كند؛ چون مى بيند كه جانش در باتلاقى و شنزارى و يا

كويرى فرو نمى رود كه آن را هيچ سودى نباشد، بلكه پاى نهال (حقيقت )، خونش را مى ريزند و از اين درخت ، ميوه هاى آگاهى و حركت و حيات و خلود به بار خواهد آمد. با چشمان خون گرفته اش همه جا را به رنگ خون مى بيند. حسين بر بالين او مى نشيند همچنان كه بر بالين هر كشته و شهيدى از ياران حاضر مى شود تا (شكوه شهادت شگفت ) را بر او تبريك گويد.

اينك ، فدايى ديگرى مى خواهد بجنگد. تهاجمى عليه شرك مجسّم و پيكارى بر ضد هوسهاى خودكامه زرپرستان گوساله پرست كه فريب سامرى را خورده اند و بانگ ناخوشايند گوساله طلايى ، آنان را به اينجا كشانيد.

سالخورده است ، موهاى سفيد و پرپشت ، سر و صورت او را فراگرفته و ابروان سفيد و انبوهش ، جلوى چشمش را پوشانده است .

(انس ).( 76)

وقتى نوبت مبارزه به او مى رسد، نزد حسين رفته و از حضرتش اجازه نبرد مى خواهد. آنگاه براى اينكه موهاى درهم و انبوه ابروان ، جلوى چشمش را نگيرد، با دستمالى آنها را به روى پيشانى خود، محكم مى بندد و آماده قدم نهادن در جبهه نبرد مى شود. شما در چهره پرشور اين پيرمرد سالمند چه مى خوانيد؟ آيا شكوه ايمانى كه اين پير سالخورده را چونان جوانان ، شاداب و زنده دل و مهاجم ساخته است ، شما را جذب نمى كند؟! من كه از صحنه اين روز، براى شما گزارش مى دهم ، سخت ، شيفته هيبت ملكوتى اين گوشه از حادثه سراسر اعجاب و سراسر تحسين كربلا قرار گرفته

ام ، دلى سخت تر از فولاد مى خواهد كه از اين منظره ، منفجر نشود و نتركد.

چه سوزان و گدازان نغمه سر مى دهد اين عشق !

چه پرخاشجو خراب مى كند و مى سازد اين (عقيده ).

و چه الهامبخش است اين (خدا) كه كانون همه زيباييهاست ، كه پير سالمندى را به قربانگاه مى كشد، كه در شعله هاى عشق مى سوزاند، كه ... ولى چه مى توان كرد با (دلهايى كه به قساوت در افتاده اند و چون سنگ ، بلكه سخت تر از سنگ شده اند. بعضى از سنگها شكافته مى گردد و از درون آن ، نهرهاى آب ، روان مى گردد و برخى دگر از سنگها، از هراس و خشيت خدا فرو مى ريزد)( 77) ولى دلهاى سخت تر از سنگ را با كدام سرانگشت اعجازگر مى توان گشود و بارقه اى از (ايمان ) و جرقه اى از پرتو خدايى بر آن تاباند؟

وقتى حسين ، (انس ) را در اين حالت مى بيند، اشك در ديدگانش حلقه مى زند و دعايش مى كند كه :

(خدايا! جهاد و تلاشش را پاداشى بزرگ بخش ).

و با نگاهش كه سرشار از سپاس و رضايت است ، اين پير روشن ضمير دل زنده را كه رو به (ميدان ) مى رود، بدرقه مى كند. پيرمرد در ميدان ، رزمى جسورانه مى كند و در اين مسير، موهاى سفيدش خونرنگ مى شود و تمام توانش همراه خونى كه از اندام اين مجاهد پير، بر پيكرش جارى است بر زمين مى ريزد و رادمرد، پس از نبردى پرشور، از پاى درمى آيد.

(مرگ )، نقطه پايانى

است كه خط همه زندگيها به آن منتهى مى شود، ولى همه از يك مسير نيست . (هزار و يك ) راه است و (يك ) پايان و آن مرگ است ، اما،

(بايد چگونه مرد، تا جاودانه زيست ؟

و... عفريت مرگ را

در پيشگاه زندگى پرغرور خويش

خوار و زبون نمود؟...).

باز هم قربانى ديگر،

(عابس )!

عابس بن ابى شبيب شاكرى .

مردى است بزرگوار، شجاع ، سخنور، پرهيزكار، شب زنده دار و متهجّد. و از چهره هاى برجسته شيعه است كه در ولايت اميرالمؤ منين (عليه السّلام ) به مرحله اخلاص و عشق رسيده است و در نهضت مسلم بن عقيل هم در كوفه از پيشتازان پيوستن به صف انقلاب و جبهه حسينى بوده است .

اينك ، روز عاشورا، روز آزمون بزرگ عقيده و اخلاص و وفاست .

جمعى از ياران امام ، در خون طپيده اند.

جنگ و درگيرى شدّت يافته ، تنور رزم ، شعله ور است .

عابس ، قدم به پيش مى نهد، چرا كه ميدان ، رزم آور مى طلبد.

غلامش ، (شوذب ) هم همراه اوست . شوذب نيز، از چهره هاى سرشناس شيعه و حافظان حديث و ياران على (عليه السّلام ) و تكسواران ميدان هاى نبرد است .

از او مى پرسد: شوذب ! چه خواهى كرد؟ در دل چه دارى ؟

چه خواهم كرد؟! جز اينكه همراه تو و در كنارت ، در دفاع از فرزند دختر پيامبر، بجنگم تا كشته شوم .

جز اين هم نسبت به تو گمان نمى رفت .

اينك در پيش روى اباعبداللّه بجنگ تا تو را هم همچون ديگر اصحابش به حساب آورد و من هم تو را به حساب آورم ،

اگر كسان ديگرى هم با من بودند كه نسبت به آنان ولايت داشتم ، خشنود مى شدم كه پيش از من به شهادت برسند و من اجر تحمّل شهادتشان را داشته باشم و به حساب بگذارم . امروز، روزى است كه با تمام توانمان ، بايد (اجر) طلب كنيم . بعد از امروز، ديگر عملى نيست . از اين پس ، حساب است نه عمل .

آنگاه ، عابس شاكرى ، خدمت امام مى رسد، سلام مى دهد و مى گويد: (يا اباعبداللّه ! به خدا سوگند! اينك در روى زمين ، هيچ كسى از دور و نزديك ، در نظرم عزيزتر و محبوبتر از تو نيست .

اگر مى توانستم با چيزى عزيزتر از جان و گرانبهاتر از خونم از كشته شدن تو جلوگيرى كنم ، چنان مى كردم .

سلام بر تو اى اباعبداللّه !

گواهى مى دهم (يا: شاهد باش ) كه من بر راه و روش و هدايت تو و پدرت هستم ...).

آنگاه با شمشيرى آخته و تيغى عريان ، به سوى دشمن مى رود، در حالى كه به پيشانى اش ضربتى خورده است ، هماورد مى طلبد.

آنان كه او را مى شناسند و دلاوريها و حماسه هايش را در معركه نبرد، شاهد بوده اند، شهامت به ميدان آمدن ندارند و به يكديگر هشدار مى دهند كه : اين ، شير شيران است ، او فرزند (ابى شبيب ) است ، كسى به جنگش نرود.

عابس ، همچنان در ميدان ايستاده است و ندا مى دهد:

آيا مردى نيست ؟... آيا مردى نيست ...؟

... باز كسى به ميدان نمى آيد.

(عمر سعد)، بر سر نيروهاى خود فرياد مى

كشد:

واى بر شما! ... سنگبارانش كنيد.

(شگرد و شيوه عاجزانى كه از نبرد روياروى و تن به تن با شيرمردان ، وحشت دارند و مى گريزند).

از هر سوى ، سنگبارانش مى كنند.

عابس كه چنين مى بيند، زره و كلاهخود را از تن و سر برمى گيرد و پشت سر خود مى اندازد، آنگاه بر آنان حمله مى برد.

بيش از دويست نفر را از ميدان ، فرارى مى دهد. آن بزدلان از دم تيغش مى گريزند، دوباره جمع مى شوند و سرانجام از اطراف بر او حمله ور مى شوند و عابس ، در نبرد يكتنه با آن گروه مهاجم به شهادت مى رسد.

سرش را از پيكرش جدا مى كنند و عدّه اى در حالى كه با هم نزاع دارند و هر كس ادعا مى كند كه : من او را كشته ام ، سر پاك آن سرباز پاكباز حق را پيش عمر سعد مى برند.

عمرسعد مى گويد:

بى خود نزاع نكنيد، او را يك نفر نكشته است ، او را همگى شما كشته ايد...

و با اين سخن ، آنان متفرق مى شوند.( 78)

نيمروز است و خورشيد زمين را مى گزد و در تاريكى هاى ستم آلود و افسون آميز، اينك (روز) مى تركد و بر اين دشتى كه آسمان خسيس از باريدن بر آن دريغ مى ورزد، اينك بارش خون است كه سيرابش مى كند.

حسين ، غلام و خدمتكار تركى دارد كه ( 79) نيكو قرآن مى خواند و آشناى به آن است ، مدتهاست كه خالصانه ، خدمتگزارى امام را به عهده دارد و همين افتخار او را بس . خود را به حضور امام مى

رساند و اجازه نبرد مى خواهد تا خون خويش را با خون ديگر شهيدان بياميزد و آخرين تير تركش خود را در راه مولا برگيرد و (جان ) را عاشقانه نثار راه حق و عدل و برابرى كند.

روى در روى امام ، ملتمسانه و بى صبرانه در انتظار پاسخ مساعد و اينك ... روانه ميدان .

شروع نبرد است و اين حماسه بر زبان :

(از ضربت تيغ تيز و نيزه ام ، از دريا شعله خيزد و از پيكان و تير من ، آسمان پر مى شود و آن دم كه تيغ عريان در دست من رقص كنان به چپ و راست بگردد، قلب حسود بدخواه از بيم آن بتركد و زهره اش آب شود...)( 80)

و پس از پيكارى خونين بر زمين مى افتد. حسين ، خويش را بر بالين او مى رساند و در كنارش مى نشيند و در اندوه مرگ اين غلام وفادار، مرواريد اشكش بر چهره مى غلتد، صورت بر صورت غلام خويش مى نهد و بر آن بوسه مى زند. چه فرقى مى كند كه نژاد و رنگ و زبان ، سفيد يا سياه ، عرب يا عجم ، رومى يا زنگى ... آنچه اينجا ملاك ارزش است هيچ كدام از اينها نيست ، بلكه عقيده و ايمان است و همين برابرى نژادها، زبانها، رنگها، لهجه ها و قبيله ها است كه اسلام از آن دفاع كرده و آغوشش را به روى هر كس كه پذيراى اين (ايمان ) باشد، بازمى گذارد و همين نيز رمز بسى از موفقيتها و پيشرفتها و گسترشهاى اين آيين است .

و حسين ، در صحنه نبرد

و در ميدان كارزار، اين آموزش دينى و انسانى را به كار مى گيرد و سپاسى و ستايشى و تقديرى همسان ، نسبت به همه يارانش ، از پيرمرد تا نوجوان ، از رئيس قبيله تا غلام ترك يا سياه روا مى دارد.

يكجا رخ غلام و پسر بوسه داد و گفت

در دين ما سيه نكند فرق با سفيد

غلام ترك ، چشم مى گشايد و امام و سرور خويش را بر بالين مى بيند، لبخند سپاسى بر لبانش نقش مى بندد و سپس مرغ روحش از قفس تن ، به ابديّت پرمى كشد).( 81)

(بر اين دشت خاموش ، بر ياد دارم كه :

مرغان سرود سفر، ساز كردند

هوا سخت تاريك و نامهربان شد

تو گفتى كه فريادى از دشت ، بر آسمان شد.

چه گلها كه بر خاك عريان فرو ريخت

چه گلها، كه غمناك ، بر خاك !...).

جوانان بنى هاشم

از اين پس ، نوبت جوانان هاشمى از دودمان خود حسين است . ياران ديگر امام ، تا زنده بودند نگذاشتند حتى يك نفر از (بنى هاشم ) به ميدان رفته ، بجنگد، ولى وقتى همه شان با روح سرخ ، به ديدار يار رفتند و پيشمرگ اولاد رسول اللّه گشتند اينك نوبت اينان است . هر چند كه از شمار رزم آوران جبهه امام كاسته مى شود، بر عزم فولادين و جسارت و مقاومت بازماندگان از اين سپاه مى افزايد. امام خود را در آخرين لحظه بر بالين شهيدانش مى رساند و آن سرهاى پاك باخته اى را كه بر آستان پوچى زندگى و پليدى سازش و تسليم ، فرود نيامده است روى زانو مى نهد و مى نوازد و

محبت مى كند و با نگاه رضايتمندانه اى بدرقه بهشت مى كند.

(على اكبر)، پسر جوان امام حسين ، از پدر اذن مى گيرد تا در مبارزه شركت كند. به يك بار، مهر حسين مى جوشد، تكانى در دل و انقلابى در قلب پديد مى آيد. و اشك در چشم حسين ، حلقه مى زند،( 82) مى بيند آنكه در برابر اوست جوانش است . اگر به ميدان رود تا چند لحظه ديگر، روى زمين و زير سم اسبان دشمن قرار خواهد گرفت و اين شبيه پيامبر، همچون گلى در چنگ طوفان ، خزان زده و پر پر مى شود.

اين آيه در نظر امام جرقه مى زند و بر دلش مى تابد كه :

(مؤ من بايد خدا و پيامبر و جهاد و مبارزه در راه خدا را به هنگام ضرورت و نياز، بر خانه و كسب و كار و قوم و خويش و زن و فرزند و پدر و برادر و خانواده ، برترى دهد و به سوى جهاد بشتابد...).( 83)

اين الهام و اين بنياد فكرى و ساخت روحى ، امام را چنان فداكار و با گذشت مى سازد كه به قتل عام فرزندان و ياران و اسارت خاندان خود و به آتش كشيده شدن خيمه هايش و سختيها و فاجعه هاى بسيار ديگر، تن در مى دهد و همه را در راه هدف مقدس خويش (فدا) مى كند و براى رسيدن به (جانان )، (جان ) مى دهد. و هرچه را كه از (او) مى رسد، نيكو مى شمارد و استقبال مى كند.

(على اكبر)، جوانى است دلاور و پرشور و جنگجويى است تكاور و بى

همانند. سيمايى ملكوتى دارد و ايمانى بس والا. سخنش ، چهره اش ، راه رفتنش و حركتش ، چهره و سخن و راه رفتن پيامبر را در خاطره ها تجديد مى كند و يادآور آن همه شور و حماسه و حركت و جذبه است . وقتى آرزوى ديدار رسول خدا را مى كنند به اين جوان مى نگرند. احساسى رقيق در دل دارد و در كنار آن نفرتى شديد و كينه اى مقدس از ستم و تبعيض و استضعاف و استثمار و مسخ انسانها و خريدن انديشه ها...

على اكبر، معنويّت مجسّم است و اين الفاظ به سختى مى تواند چهره (على اكبر) را تا اندازه اى بس اندك ، ترسيم كند.

سوار بر اسب مى شود. و آهنگ رفتن به ميدان ، در چشمان جذابش حلقه هاى اشك مى آورد.

فرزندم ! تو و گريه ؟

پدر جان ! نمى خواهم گريه كنم ولى فكرى مرا مى رنجاند و اشك در چشمانم مى آورد.

چه فكرى ، فرزندم ؟

اينكه مى روم و تو را تنها و بى ياور مى گذارم .

فرزندم ! من تنها نمى مانم ، به زودى با تو، خواهم بود.

حسين ، چنان با قاطعيت و صلابت و استحكام ، اين سخن را مى گويد كه گويى پسرش را در يك بزم سرور و مجلس ضيافت خواهد ديد. از هم جدا مى شوند.

پسر رشيد و دلاور، روانه ميدان مى شود. پسر از جلو مى رود. نگاه پدر از پشت سر، با حسرتى دردناك ، آميخته با شوقى وصف ناپذير، به قد و بالاى اوست . نگاهش از فرزند جدا نمى شود، نگاه كسى كه از بازگشت او

نااميد و ماءيوس است .

آنگاه رو به آسمان كرده آنان را نفرين مى كند: (خدايا! شاهد باش ! شبيه ترين مردم را به پيامبرت ، در چهره و گفتار و منطق و عمل ، به سوى اين مردم فرستادم . خدايا! جمع اين مردمى را كه از ما دعوت كردند ولى خود به روى ما شمشير كشيدند و از پشت بر ما خنجر زدند و به جبهه دشمن پيوستند، پراكنده ساز و بركات خويش را از اينان برگير و روز خوش بر اينان نياور).( 84)

راستى كدام قلم و كدامين بيان است كه بتواند اين صحنه را مجسم و ترسيم كند؟ صحنه اى كه پسرى در برابر پدر ايستاده و اجازه نبرد مى طلبد، هر دو در يك (راه )اند و هر دو نيز در يك (فرجام مشترك ) با هم . صحنه اينكه اين دو، دست در گردن هم مى اندازند تا پس از اين (پيوند)، از هم (جدا) شوند ولى پس از ساعتى باز هم (با هم ) خواهند بود. صحنه اى كه دل پسر، در چشمه چشم پدر شناور است و دو قلب ، با هم مى طپند و به يك عشق ، مى بينى كه (كلمه ) براى توصيف اين حال ، كوچك و محدود است و ناتوان . و آن همه عظمت و ژرفاى ايثار و فداكارى در قالب (لفظ) نمى گنجد و (واژه ) عاجز است و قلم به ناتوانى خود اعتراف مى كند.

(على اكبر) در صحنه نبرد، با سلحشورى و قدرتى شگرف ، مى جنگد و گروهى را به خاك مى افكند. در بحبوحه توان جوانى است و اوج

قدرت جسمى و از نرمى عضلات ، چالاكى بدن و خسته نشدن مچ دست و بازو و پشت و كمر، كه از بايستگى ها و نيازهاى نخستين يك شمشير زن است ، برخوردار مى باشد. هنگام شمشير زدن ، آنچنان با مهارت شمشير فرود مى آورد و چنان سريع و زبردست حمله مى كند و دفاع مى نمايد كه مانورها و حركت ها و نمايش هاى رزمى او مورد توجه قرار مى گيرد و ديد همگان را به خود مى كشد و حتى سربازان جبهه مخالف هم زبان به تحسين مى گشايند و نمى توانند از ابراز شگفتى و اعجاب ، خوددارى كنند.

على در ميدان ، هنگام حمله هايش اين رجز را مى خواند:

(من پسر حسين بن على هستم . به خداى كعبه سوگند كه ما به پيامبر سزاوارتريم و به خدا قسم ! هرگز نبايد ناپاك زاده اى همچون يزيد، بر ما حكومت كند و سرنوشت جامعه اسلامى را در دست گيرد...).( 85)

در حمله هاى پياپى خود، گروه زيادى را مى كشد و در فرصتى كوتاه به اردوگاه امام مى آيد و آب مى طلبد تا لبى تر كند و جانى بگيرد.( 86)

فعاليت زياد و نبرد در زير شراره سوزان آفتاب نيمروز، به شدت او را خسته كرده است و سخت تشنه است . از ميدان برمى گردد ولى نه به جهت فرار از جنگ و درگيرى و به خاطر شانه خالى كردن از مسؤ وليّت و نبرد و جهاد، بلكه تا با نوشيدن مقدارى آب و با تجديد نيرو، توان بيشترى براى پيگيرى و ادامه مبارزه بازيابد. ولى ... آبى نيست .

دوباره با

همان حال به رزمگاه مى شتابد و پيكار مى كند و در پايان اين ستيز، از هر سو مورد هجوم و يورش وحشيانه خون آشامان دشمن قرار مى گيرد و در پى ضربتهاى فراوان آنان از پاى درمى آيد و... بر زمين مى افتد.

گويى ستاره اى از سينه آسمان فرود مى آيد و روى خاك مى نشيند. حسين ، با شتاب به سوى (على اكبر) روان مى گردد و چون ياراى تحمل اين را ندارد كه سر فرزند محبوب خود را بر خاك بيند، آن سر خون آلود را بلند مى كند و با گوشه جامه اش تا آنجا كه در امكان اوست خاك و خون را از چهره فرزند، مى زدايد. و در همان نگاه اول مى فهمد كه فرزند، زندگى را بدرود گفته است . ولى در اين حادثه ، هرگز نمى نالد و نمى گريد و به هيچ رو، اشك نمى ريزد، در حالى كه چشم به سوى آسمان مى دوزد در چهره اش اين سخن را مى توانى خواند:

(خدايا! اين قربانى را در راه اسلام بپذير).

و اين صداى رساى حسين را در دو جبهه مى شنوند و اين روحيه بزرگ حسين ، حيرت تاريخ نگاران را نيز برمى انگيزد.

على اكبر، اولين شهيد از فرزندان ابوطالب است كه در ركاب پدرش حسين بن على (عليهما السّلام ) به فيض شهادت مى رسد.( 87)

و اينك مجاهد نوجوانى در آستانه نبرد،

با اين عقيده و روحيّه كه : (تا من سلاح بر دوشم ، عمويم كشته نخواهد شد).( 88)

صاحب اين سخن حماسى و روح بزرگ ، كيست ؟

(قاسم )! فرزند امام حسن مجتبى (عليه السّلام

).

پيش عمويش مى آيد و اجازه نبرد مى خواهد. امام در اجازه دادن به يادگار برادرش ، درنگ مى كند. قاسم آن قدر التماس مى كند و بر دست و پاى امام بوسه مى زند تا رضامندى او را جلب نمايد.

اشك شوق در ديده ، بى تاب شهادت ، با اندامى كوچك كه زره هاى بزرگسالان بر تنش گشاد است ، از امام جدا مى شود و سوار بر اسبى ، پايش به ركاب نمى رسد. فقط سيزده سال دارد، به ميدان مى رود و خويشتن را معرفى مى كند و پدر و دودمان خود را و دليرى و بى باكى و ايمان پاك خود را بر آنان مى شناساند( 89) و به پيكار مى آغازد و با هماوردان ، پنجه نرم مى كند. پس از پيكارى سخت كه تعدادى از نفرات دشمن را مى كشد، بر او حمله مى كنند و در اين گير و دار هجوم و دفاع و زد و خورد، يكى از جنگجويان سپاه كوفه شمشيرى بر سرش فرود مى آورد. (قاسم ) به رو در مى افتد و با فريادى جانسوز، عمويش را به يارى مى طلبد. حسين ، چونان عقابى تيز پر، خود را به ميدان مى رساند و پس از نبردى كوتاه ، به بالين فرزند برادر مى نشيند، در حالى كه قاسم لحظه هاى واپسين را مى گذراند و پاشنه پا بر زمين مى سايد. امام ، قاتلين او را نفرين مى كند، آنگاه مى فرمايد: قاسم ! بر عمويت بسى ناگوار و دشوار است كه او را به كمك بخواهى ولى او نتواند به موقع ،

ياريت كند...

و قاسم را بر سينه مى گيرد و پيكر مجروح اين شهيد را به اردوى خود مى برد. در حالى كه هنگام بردن ، پاهاى قاسم بر زمين كشيده مى شود. و او را كنار جسد فرزندش (على اكبر) بر زمين مى نهد.( 90)

و عموزاده ها و خانواده خويش را به صبر و مقاومت و تحمّل شدايد دعوت مى كند، كه زمينه ساز عزّت آينده است .( 91)

فرزندان ابوطالب

فرزندان ابوطالب ، در لحظات خونرنگ عاشورا، حماسه آفرينان نستوهند.

اولاد عقيل ، اولاد جعفر، فرزندان على (عليه السّلام )...

غير از مسلم بن عقيل كه به نمايندگى از امام حسين (عليه السّلام ) به كوفه مى رود و در نهضت كوفه به شهادت مى رسد، (عبدالرحمن ) و (جعفر) دو پسر ديگر عقيل نيز، در كربلايند.

هر كدام ، گام استوار خويش را به ميدان جهاد مى گذارند، رَجَز مى خوانند و با دشمن درمى آويزند.

هريك ، در نبرد، بيش از ده نفر را به هلاكت مى رسانند.

و آنگاه ، ... معراج شهادت .( 92)

دو جوان ديگر، كه يادگار مسلم بن عقيل اند، در كربلا جان خود را فداى حق مى كنند:

عبداللّه و محمّد

در چندين حمله پياپى ، نفرات زيادى را از دشمن به خاك مى افكنند.

رشادت پدر را دارند و فداكارى و ايثار (مسلم ) را تداوم مى بخشند.

عبدالله ، پس از نبردى دلاورانه ، با تيرهايى كه بر پيشانى و قلبش مى نشيند، بر زمين مى افتد.

پس از شهادت عبداللّه ، فرزندان ابوطالب ، يكپارچه دست به قبضه شمشيرها مى برند و حمله اى هماهنگ و متّحد را شروع مى كنند.

حسين (عليه السّلام ) در اين

لحظه ، رو به آنان ، فرياد مى كشد:

اى عموزادگان !

بر مرگ ، شكيبا باشيد...

و... در اين حمله دسته جمعى است كه (محمد) بر خاك مى افتد و با خونش پيمان حمايت از امام و دفاع از حق را امضا مى كند.( 93)

حماسه هاى آل ابوطالب تمام ناشدنى است .

(عون ) و (محمد) دو چهره درخشان ديگر از اين دودمان شرف و كرامت و عزّت اند كه در كربلا فداكارى مى كنند.

هر دو جوان ، پسران (عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب )اند.

مادر (عون )، حضرت زينب كبرى است .

اين دو جوان هاشمى مانند ديگر حماسه آفرينان دلير، در وفا به پيمان و عمل به تكليف خويش ، قدم به ميدان مى گذارند و مبارز مى طلبند و رجز مى خوانند، خود را معرفى مى كنند و در جهادى چشمگير، پس از كشتن جمعى از نيروهاى دشمن ، در اثر شدّت جراحات و ضربتهاى شمشير دشمن ، به شهادت مى رسند و حماسه اى براى دين و افتخارى براى دودمان خويش مى آفرينند.( 94)

جوانان هاشمى هم ، روى در نقاب خاك مى كشند.

قربانگاه عشق ، آنان را در راه خدا به (مشهد) خونين مى كشاند و با چهره هايى نورانى ، و برافروخته از شوق و گلگون از وصال ، به ديدار خدا مى شتابند و به پيامبر و شهداى صدر اسلام مى پيوندند. و... اين راه هنوز ادامه دارد.

عباس ، آموزگار وفا

العطش ! ... العطش ! ...

اينك تهيه مقدارى آب براى خيمگاه و كودكان حسين ، ضرورى به نظر مى رسد و اين كار به عهده (عباس ) فرزند على ، اميرالمؤ منين است ، قبلاً

يك بار عباس و عدّه اى از ياران به فرات حمله برده اند و پس از يك برخورد و درگيرى مسلحانه با نگهبانان ، به آب دست يافته و اردو را سيراب كرده اند.( 95)

در خيمه هاى كاروان حسين ، از كودك شيرخوار گرفته تا بيمار و زنان و دختران بى پناه ، محاصره شده ، شب را با گرسنگى و تشنگى به صبح آورده اند. لبهايشان از عطش خشك شده ، با چهره هايى رنگ پريده و صداهايى نازك و ضعيف و گرفته در رنج هستند. شير در پستان مادرها خشكيده است و طفل شيرخوار امام ، در خيمه از فرط تشنگى به حال بيهوشى افتاده است . بعضى از كودكان ، چنان از تشنگى بى تابند كه شنها را از زمين كنار مى زنند و جامه ها را بالا زده ، سينه ها را بر جاى نمناك مشكهاى آب در زمين مى گذارند تا خنك شوند. اضطرابى عجيب بر صحنه حاكم است . تشنگى از يك سو، هياهوى جنگاوران و صداى گام اسبها و فريادها و غرش ها از دگر سو، همه عواملى است كه موقعيت را دردناكتر مى كند و بر اضطراب و تشويش دل بچه ها و زنان مى افزايد. هياهويى كه از جبهه دشمن شنيده مى شود از خودشان نيست ، بلكه اينان چون طبل ميان تهى ، خود، بى اراده و بى شعور و بى شرف اند و اين چوب تطميع حكومت شام است كه به صداشان درآورده است .

در خيمه ها تشنگى بيداد مى كند. تشنگى ! تشنگى ! درون خيمه ها اگر لبى تر مى شود، نه

با آب سرد، بلكه با اشك گرم است و سرها بر سينه ماتم مى افتد و كوه كوه اندوه و رنج ، بر دل كودكان مى ريزد، گرچه اين صحنه ها براى قلب مهربان و دردپرور حسين ، بسى رنج آور و ناراحت كننده است ولى دردى بزرگتر امام را رنج مى دهد. درد امت در بند كشيده شده اسلام ، درد اسارت توده مردم در چنگ حكومت استعداد كُشِ استثمارگر مردم فريب (يزيد)، درد كوتاه فكرى امت ، درد نياز نهال اسلام به خونهاى گرم و تازه و جهادهاى مداوم تا چون پتكى بر مغز به خواب رفته مردم ، فرود آيد و بيدارى و تكان و آگاهى بياورد و به آنان بفهماند كه دنيا دست كيست و در پشت چهارديوارى خانه هاتان و سيمهاى خاردار شهرها و مرزهاتان چه خبر است ؟ و شما مردم ، چنان به (زندگى ) مشغول شده ايد كه از هيچ جا و هيچ چيز خبر درستى نداريد. اين دردها و بسى دردهاى دگر، امام را چنان بى تاب مى كند كه درد عطش بچه هاى خود و بى سر و سامان شدن دودمان خويش را به هيچ مى گيرد. عنان اسب را آرام مى پيچد و كنار چادرش ايستاده ، مى گويد:

(شما اى كودكان من !

شما گر تشنه آبيد،

جهانى تشنه عدل است ،

شما گر مست از خوابيد،

چه بسيارند مظلومان كه از بيداد كافرها،

شبى هم از شبان ،

در ديده هاشان خواب راحت نيست ،

بدين لب تشنگيها، زندگيها مى شود آغاز،

و روزى مى رسد آخر،

كه رودى از محبّت ، از صفا، ايمان ،

بروى دشت بى نام و نشان كافران

مى گسترد دامان ،

و خون ما شرنگ مرگ مى ريزد به كام هر چه بدنام است ...).( 96)

اين عطش سوزنده را پاسخى مى بايد گفتن . عباس بن على ، برادر امام ، ماءمور مى شود تا از رودخانه فرات ، اين رود هميشه جارى و پويا، كه آبى زلال در آن روان است ،مشكى پر از آب كرده براى كودكان تشنه بياورد.

ميدان جنگ در ساحل رودخانه است و يك واحد از ارتش (عمرسعد) در آنجا موضع گرفته است تا جلوى برداشتن آب را از اين رود بگيرد. (عباس بن على ) ناگزير است با اين واحد از سپاه درگير شود تا راه رودخانه را به روى خود بگشايد و آب بردارد.

پرچمدار حسين ، تاكنون چند نوبت حماسه آفريده است . در لحظات حساس كه جبهه به بازوى او نياز پيدا مى كند، پرچم را پيش روى امام بر زمين مى كوبد و سلاح به دست مى گيرد و به ميدان مى تازد تا از ياران امام دفاع كند و حلقه محاصره مهاجمان به اصحاب را بشكند.( 97)

رشادتهايش ، ميدان نبرد را به زير بال خود گرفته است .

عباس ، در حالى كه مشگى خالى را بر دوش گرفته است ، با شمشير به سوى فرات حمله مى برد.

سوار بر اسبى بلند و نيرومند،

جوانى است بلند قامت و تنومند، و اگر بر اسب كوچك سوار شود، اسب بزودى خسته مى گردد و به نفس مى افتد و از پاى درمى آيد و عباس را در ميان ميدان و در دل دشمن خونخوار، پياده مى گذارد.

چهره زيبا و ملكوتى اش ، هيبتى خاص دارد. قامتش رشيد

است ، آنچنان كه هرگاه سوار بر اسب مى شود پايش به زمين مى رسد. سيمايش چنان نيكوست كه به او (قمر بنى هاشم ) مى گويند.

در روز عاشورا،پرچم حسين در دست اوست و علمداركربلاست .( 98)

همين كه عباس وارد ميدان مى شود، شروع به خواندن رجز حماسى خويش مى كند و صدايش چنان رسا و قوى است كه هم در جبهه حسين و هم در ميان سپاه دشمن ، آن را مى شنوند. در حالى كه به طرف عمرسعد آن قسمت از سپاه كه كنار رودخانه موضعگيرى كرده اند مى رود شمشير را از نيام مى كشد. اين اولين بار نيست كه يك سوار، به تنهايى به يك واحد بزرگ سپاهى حمله مى كند. پيش از او، بارها شجاعان عرب ، به تنهايى به يك سپاه حمله ور شده اند و در كتابهاى تاريخى درج شده است . عباس چون شيرى خشمگين در ميدان مى غرّد و حمله مى كند و بانگ برمى آورد و مردان جنگاور دشمن ، خود را از دم شمشير او كنار مى كشند.

عباس در نبردهاى تن به تن با دشمن ، ضربه هاى كارى و مهلك بر آنان زده است . در حالى كه پيشروى مى كند، روى اسب از كمر برمى گردد تا بتواند از پشت سر خود دفاع كند و از پشت ، مورد اصابت شمشير قرار نگيرد.

وقتى به رودخانه مى رسد، از اسب فرود مى آيد و در حالى كه عنان اسب را بر بازو دارد به آب نزديك مى شود تا مشگ خود را از آب پر كند. سپس دهانه مشگ را مى بندد.

سينه اش

از عطش مى سوزد. در برابرش آب سرد و گوارايى موج مى زند و صداكنان مى غلتد و مى رود. دست عباس مى رود تا كفى از آن آب براى نوشيدن برگيرد.

اما ناگهان ... موجى تند از احساس انسانى در ضميرش مى خروشد و به ياد كام تشنه ياران و كودكان و بالاتر از همه ، به ياد تشنگى امام مى افتد. بر خود نهيب مى زند كه :

(اى نفس ! پس از حسين زنده نباشى ! او و يارانش آشامنده مرگهايند و تو آب سرد مى نوشى ؟!... اين با ديندارى من ناسازگار است ).( 99)

بدين گونه ، آب را بر آب رود مى ريزد و نفس را در اوج سوزنده ترين تمناى طبيعى اش ، مى شكند و به صورت آموزگار راستين (وفا) و (بى باكى ) در مى آيد و باوفاداريش ، بر غده چركين بى وفاييها و ناجوانمرديها و پيمان شكنيها نيشتر مى زند، اين شيوه هر (شهيد) است كه وقتى ديگران را در محروميّت و فقر و نادارى مى بيند و خود و عدّه اى را برخوردار، نه آب گوارا و نه غذاى لذيذ، هيچكدام از گلويش به سادگى پايين نمى رود و دوست دارد آنان كه (ندارند) به نوا برسند و برخوردار گردند. از اين رو، به فداكارى و گذشت و ايثار شگفت آورى دست مى زند كه نقطه اوج جايگاه انسانى است و فراز برجسته آدميت را مى نماياند.

عباس ، مشگ پرآب را به دوش مى گيرد و سوار بر اسب مى شود. اكنون ناچار بايد از راهى كه آمده بازگردد و ديگر بار، از ميان سواران دشمن

بگذرد. چه عبور سخت و هراس آورى .

همينكه از رودخانه بازمى گردد، او را هدف تير قرار مى دهند و هر قسمت از بدن او كه بى حفاظ است ، هدف تير قرار مى گيرد و پيكانى بر آن فرو مى نشيند.

تيرهايى كه به وسيله كمان ، پرتاب مى شود از فاصله نزديك ، يك سلاح مؤ ثّر و كارى است و اگر به قسمتهاى حساس بدن ، اصابت كند چه بسا سبب قتل مى شود و در قسمتهاى ديگر بدن ، جراحتهاى سخت به وجود مى آورد و قويترين افراد پس از دريافت تيرهاى متعدد و پياپى ، از كار مى افتند. در اينجا مهارت تيرانداز در هدفگيرى و سنجش فاصله محل پرتاب تير تا هدف و محاسبه انحرافاتى كه ممكن است براى يك تير پس از رها شدن از كمان ، در اثر باد و هوا پيش آيد، همه در خور اهميت و جاى توجه و دقت است .

چند تير از جبهه دشمن بال مى كشد و در قسمتهاى بدون حفاظ بدن فرزند على مى نشيند. در درگيريهاى اين لحظه ها، دست راست (عباس ) آسيب مى بيند و از كار مى افتد. او بدون اينكه روحيه خويش را از دست بدهد، همچنان به نبرد ادامه مى دهد و اين شعرها را بر زبان دارد:

(به خدا سوگند! اگر دست راستم را قطع كرديد، من هماره از آيين و مكتب و دينم حمايت و دفاع مى كنم و در راه اين دين و براى دفاع از امام راستى و يقين و ايمان ، به جهاد خويش ادامه خواهم داد).( 100)

اينك با زخمهاى فراوانى كه

برداشته و يك دست خود را هم از دست داده است ، با يگانه دست سالمش ، در حالى كه يك مشگ سنگين پرآب ، آزادى عمل دست او را محدود كرده است ، مشغول پيكار است .

تجسم اين صحنه از نبرد، بسى شورانگيز و تحرك زا و عشق آفرين و در عين حال ، غمبار و سوزناك و دردآور است . مردى كه در درگيرى حق و باطل ، بى طرف نمانده و تا مرز جان به جانبدارى اردوى حق برخاسته است ، قامتش ، قله نستوه و بلند، دلش بى كران دريا، و صدايش رعدآسا و پرطنين و با صلابت و در همين حال ، با اين همه افتخار و بزرگى و جلال ، يك (سرباز)! و اين همه ، رهاورد مذهب و ايمان و عقيده اش .

او آن قدر به رساندن آب به كاروان حسين و سيراب كردن تشنگان ، علاقه نشان مى دهد كه به حفظ جان خويش ، نه !

گاهى نعره مى زند و خروش برمى آورد، ولى اين نعره و فرياد، نه از درد است و نه از ترس و ضعف ، بلكه خروشى است كه دليران شيرمرد در ميدان جنگ برمى آوردند و اين خود از تاكتيكهاى نبرد و فنون جنگ و اسلوب رزم ميدانى است تا در دل طرف ، هراس بريزد و خويش ، قويدل گردد.

خروش و فرياد (ابوالفضل )، عصاره تمام فريادهاى در گلو بشكسته اى است كه ياراى برآمدن و مجال جوشيدن و خروشيدن نيافته است و اينك همه آنها، بسيج شده و از حلقوم (عباس )، به صورت (فريادى رعدگون ) بر فرق

جبهه دشمن كوفته مى شود. جبهه اى كه افرادش در زندگى شان ، نهال (سكوت ) مى نشاندند و ميوه (سكوت ) مى چيدند و مى خوردند، اينك با غرور كوبنده (فرياد) و عظمت (خروش ) رو به رو شده اند. فريادى از اين جبهه برطاق سكوت مرگبار آن جبهه مى خورد و انعكاس صدايش چون آوارى بر سر سپاه شرك كه لباس توحيد پوشيده است فرو مى ريزد.

حماسه ، در متن (ميدان ) مى درخشد.

ايمان ، بر تابش تيغ علمدار كربلا سوار است .

اهل حق ، در سايه شمشير عباس ، احساس آرامش مى كنند.

پيروان باطل ، از برق آن در هراس و فرارند.

عباس ، شمشير را به دست ديگر مى گيرد و چنين حماسه سر مى دهد:

(سوگند به خدا! هرگز سستى نمى ورزم و از پيشوايم كه زاده محمد پاك و موحد است ، دفاع مى كنم ).

عباس ، داراى بصيرت در دين است ، ايمانش استوار است . مجاهدى بزرگ در ركاب سيّدالشهداست كه اينك به شايستگى ، امتحان عقيده و ايمان و فداكارى و وفايش را مى دهد و در راه (شهادت )، گام مى سپارد.( 101)

اكنون در محاصره نيروهاى دشمن است . عنان اسب را به هر طرف كه مى گرداند، چند سوار، راه را بر او مى بندند. به روى سپاه دشمن ، شمشير مى كشد و عده اى را به خاك مى افكند. حسين (عليه السّلام ) و ياران ، ديگر عباس را كه در محاصره سواران است نمى بينند. هر بار هم كه چشمشان از دور به او مى افتد، او را خون آلود مشاهده مى كنند.

ولى عباس هنوز به نبرد خود ادامه مى دهد و از خود و مشگ آب ، دفاع مى كند تا بتواند آن را به اردوى امام برساند و كودكان درون خيمه ها را از تشنگى برهاند و همگى سيراب شوند. اما ضربت شديدى دست چپ او را هم قطع مى كند و او مشگ را به دندان مى گيرد، خون زيادى از تن عباس مى رود. چنان در خون آغشته است كه گويى او را در بركه اى از خون ، غلتانده اند.

بعضى از دشمنان پيش مى آيند و با لحن تمسخرآميز و شماتت بارى مى پرسند:

عباس ! چگونه اى ؟!

و او، نه مى تواند جواب آنها را بدهد و نه در ميدان ، فريادهاى دلاورى بكشد، تيرى بر مشگ مى نشيند و آب بر زمين مى ريزد.

چه فاجعه دردآور و چه حال سختى ، گرزى بر فرق عباس فرود مى آيد و...

عباس از اسب بر زمين مى افتد.

و لحظه اى بعد، زندگى را بدرود مى گويد و با خون خويش ، سند شرف و جوانمردى و وفا و ايمان خود را مى نويسد و با خون آن طومار افتخار را امضا مى كند و شهادت مى دهد و شهيد مى شود.

پيش از شهادت اباالفضل (عليه السّلام ) سه برادر ديگرش ، به نامهاى عبدالله ، عثمان و جعفر كه همه فرزندان (ام البنين )اند، به ميدان رفته و پس از نبردهاى شورانگيز، به شهادت مى رسند.( 102)

عباس ، برجسته ترين چهره اين خانواده است كه همه براى دفاع از حسين ( عليه السّلام ) پرورش يافته اند.

هل من ناصر؟

قسمت اول

از دودمان حسين ، عباس ، على

اكبر، مجاهد سيزده ساله قاسم و ديگر پسران امام مجتبى و پسران دلاور زينب قهرمان و نيز فرزندانى از مسلم و ديگران از بنى هاشم به شهادت رسيده اند و همگى ، رسالت خون بنياد خويش را در برابر مكتب و عقيده و ايمان خود و نسبت به امام و رهبر خويش ، به خوبى و به كمال ، به انجام رسانده اند و اكنون ، وارث همه اين شهادتها و شهيدان ، حسين بن على (عليهما السّلام ) مانده است .( 103)

و... تنهاست و غريب !

ميدان ، از رزم آوران بنى هاشم و ديگر اصحاب فداكار و جانباز، تهى است و پيكر در خون تپيده فداييان امام ، در ميان رزمگاه بر جاى مانده است ، و حسين ، قهرمان اين نهضت و مرد شماره يك اين حركت خونين و حماسى و جنبش الهى كه تنها مطلوب سپاه عمر سعد است و كشتن او را كه حاضر به بيعت نشده و حكومت جور را به رسميت نشناخته است و براى ادامه زندگى ، با آن بى شرفان پست ، دست نداده است ، در سر دارند. او را يكه و تنها، بدون هيچ ياور و همرزمى ، در برابر خود مى بينند و سرنوشت ، آنان را به لحظه (امتحان ) كشانده است و كربلا (صحنه آزمايش ) است و صحنه نماياندن جوهره هر كس بر خود و ديگران ، تا روشن شود كه سره است يا ناسره ؟

(كربلا) محك تجربه است ، تصفيه گاه است ، (فتنه ) است ( 104) تا معلوم گردد كه چه كس شايسته ماندن و درخشيدن بر تارك

قرنها و جا داشتن در دلها و انديشه هاست و چه كس بايد به (زباله دانى تاريخ ) افكنده شود.( 105)

كربلا تجلى گاه با ارزش ترين خصلتهاى انسانى همچون : ايمان ، فداكارى ، ايثار، دل آگاهى ، حق خواهى و مرگ كشى است و (مدرسه ) است و (آموزشگاه ) و عصاره تاريخ و فشرده همه صحنه هاى نبرد حق و باطل در درازاى تاريخ و پهناى زمين .

و حسين ، تنهاست .

و چهره اش در هاله اى از افروختگى شوق آميز فرو رفته است . بيگمان او در اين حال ، به فلسفه بلندى مى انديشد كه خود و يارانش بر سر آن ، جان را مايه گذاشته اند.

امام رو به دشمن ، فرياد (هل من ناصر) مى زند تا طنين آن ، ذرّه اى انسانيت و وجدان خفته را نيز اگر در آن سو موجود است بيدار كند:

آيا يارى كننده اى براى ما هست ؟

و آيا حق طلب و دادخواهى هست كه به خدا روى آورد؟

آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟

آيا فريادرسى هست كه به خاطر خدا به يارى ما بشتابد؟...( 106)

و جواب ... سكوت !

به خيمه ها برمى گردد و با اهل حرم سخنها مى گويد، سپس ، فرزند شيرخوار خود را به نام عبدالله مى طلبد تا براى آخرين بار با او وداع كند. جلو خيمه ها مى نشيند و كودك را در دامان مى گيرد. مى خواهد كه از لبهاى كودكش بوسه برگيرد كه ناگاه ... از سوى سپاه دشمن ، كه روح يزيدى و فرهنگ اموى سراسر آن لشكرگاه و لشكر را تسخير كرده

است و هيچ انسانيت و شرفى در آن يافت نمى شود، تيرى جانسوز برمى خيزد و بر گلوى (عبداللّه ) مى نشيند و تير، قبل از امام ، گلوى نازك او را بوسه مى دهد.

جنايت هولناكى ، رخ مى دهد.( 107)

امام ، همچنان كه پيكر خونين فرزند كوچك خود را كه اينك در شمار شهيدان بزرگ درآمده است در آغوش دارد، مشتى از خون اين گلوى نازك برمى گيرد و به آسمان مى پاشد( 108) يعنى كه :

(خداوندا! اين خون را نيز بپذير). سپس مى گويد:

(خدايا! اگر نصرت آسمان ، براى ما مقدّر نيست ، پس بهتر از آن را براى ما قرار بده و به سود ما از اين ستمگران انتقام بگير...).( 109)

و كودك را به خواهر مبارز و صبورش (زينب ) مى دهد تا در كنار ديگر كشته ها از دودمانش نهاده شود.( 110)

حسين ، قبل از اينكه مبادرت به حمله عمومى كند، جنگ تن به تن مى كند. وقتى وارد ميدان مى شود هماورد مى خواهد. هنگامى كه حسين (عليه السّلام ) براى پيكار وارد ميدان مى شود، جسد ياران مقتول خويش را مى بيند ولى نه از دست دادن فرزندان و برادران ، عزم او را براى نبرد، سست مى كند، نه مشاهده اجساد ياران شهيدش كه نتوانسته است جنازه آنان را از ميدان كارزار خارج نمايد.

روحيه اى بسيار عالى دارد، عاشقانه مى جنگد، به عشق شهادت ...

يكى از حاضران صحنه كربلا كه حسين بن على (عليهما السّلام ) را در آن آخرين ساعت رزم ، پس از شهادت ياران و فرزندان ، تنها در حال نبرد مشاهده كرده بود، با

اعجاب و شگفتى از روحيه پرتوان آن حضرت ، اين گونه ياد مى كند:

(به خدا سوگند! من هرگز هيچ انسان مغلوبى را كه فرزندان و خاندان و يارانش كشته شده باشد، قويدل تر، استوارتر، پابرجاتر، با جراءت و با شهامت تر از حسين نديده ام ، نه در گذشته و نه پس از آن روز.

در حالى كه به شدّت مجروح بود و هزاران نفر از دشمنان او را محاصره كرده بودند، با همان حال ، وقتى با شمشير به آنان حمله ور مى شد، همچون گله گوسفند، فرار كرده ، ميدان را خالى مى ساختند).

پس از اين حمله ها و تاراندن مهاجمان ، حضرت به جايگاه و مركز اصلى خويش برمى گشت و مى گفت :( لاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِىِّ الْعَظي مِ) .( 111)

ميدان ، صحنه حماسه آفرينى هاى قهرمان كربلاست .

در اين روز، امام ، از بامداد تا موقعى كه آخرين مرد كاروان او به قتل رسيد، پياپى دچار مرگ عزيزان و دوستانش شده است ولى وقتى وارد ميدان مى شود چنان با صداى بلند، هماورد مى خواهد و مبارز مى طلبد كه در سپاه عراق ، همه حيرت مى كنند، سپس رجزهاى حماسى مى خواند و (عمرسعد) فرمانده سپاه دشمن را به جنگ مى طلبد.

(عمر سعد)، هفت سال از امام جوانتر است ولى جراءت نمى كند به جنگ حسين (عليه السّلام ) بيايد. امام با استفاده از نقطه ضعف او، به نبرد تن به تن دعوتش مى كند و اين نيز يك شكست روانى براى دشمن است .

به جاى او كس ديگرى وارد ميدان مى شود و پيغام مى آورد كه

(عمر سعد) خواسته است تسليم شوى تا جان سالم به در برى !

امام حسين (عليه السّلام )فرياد مى زند چنانچه خودعمرسعدهم مى شنود:

(عمر سعد مرا چنان ترسو و سست و خائن پنداشته كه در اين لحظه سرنوشت ، تسليم شوم و پس از آن همه قربانى دادن ، در مقابل كفر و ستم و فسق ، سر فرود آرم و به همه فرزندان و خويشان و ياران سلحشور و پرشكيبى كه در راه خدا و وفادارى به من ، قتل عام شدند، خيانت كنم ؟!...).

صداى رساى حسين ، روحيه قوى و اراده تزلزل ناپذير او را به خوبى نشان مى دهد. در يك نبرد سخت و حساس ، حسين (عليه السّلام ) هماورد دلير خودش را به نام تميم از پاى مى افكند و حريف ديگرى با شتاب به ميدان مى آيد و همچنين حريف سوم ... و در همه اينها، حسين (عليه السّلام ) چهره پيروز و فاتح نبرد است .

فرصت از دست مى رود و هنگام آن فرا رسيده است كه حمله عمومى آغاز شود، پيش از اينكه فرمان يورش همگانى و حمله عمومى از سوى فرمانده سپاه دشمن صادر شود، حسين از ميدان مراجعت مى كند تا آخرين ديدار خود را با بازماندگان در اين كاروان كوچك ،به انجام برساند.

وقتى كه هدف انسان در عمل ، (مشخص )، (متعالى ) و (پرجاذبه ) باشد و نيز انسانى كه سراپا شوق و بى تابى و شتاب باشد، براى رسيدن به آن هدف برتر، در اين صورت ، مشكلترين مشكلات و شكننده ترين ضربه ها و بزرگترين سنگهاى سر راه ، به هيچ هم

شمرده نمى شود و انسان هدفدار، سر از پا نشناس ، بيگانه با رنج و خستگى ، نستوه و پرتوان و خروشان ، به سوى آن هدف پيش مى تازد و مى بينى كه موانع ، با همه شكنندگيهايش ، از ميان مى رود، برعكس ، آن كس كه ايمانى و يقينى و شور و جذبه اى و كششى و كوششى به سوى هدف مشخص نداشته باشد، چشمش سراغ بهانه مى گردد و كاهى را كوه مى بيند و يك نابسامانى كوچك و حقير را، دژ تسخيرناپذير و سد پولادين مى پندارد و پياپى به زانو درمى آيد.

مگر حسين ،احساس وعاطفه و رقت قلب و مهر پدرى و علاقه خويشاوندى ندارد؟ چرا، و مگر جدا شدن از كودكان حرم و فرزندان درون خيمه ها و اهل كاروان براى او كه (قدم در راه بى برگشت ) گذاشته است ، سخت و رنج زا و دردناك نيست ؟ چرا، ولى تا آنگاه كه قطب نيرومندترى در اين ميان نباشد و قلب و فكر و انديشه و روح و احساس و همه چيز حسين را به سوى خود نكشد.

اينك ، آن جاذبه قوى ، در اين صحنه ، دست اندر كار است و حسين ، با ديگرى عشقبازى مى كند و دل مى دهد و جان را مايه مى گذارد و از همه چيز مى گذرد و در (آخرين وداع )، تجلى پرشكوه اين راز را مى بينيم .

حسين (عليه السّلام ) اينك با همه هستى اش و همه مظاهر تعلّقات دنيوى به مناى دوست آمده است .

حسين (عليه السّلام ) اكنون ابراهيمى است كه نه يك

تن ، بلكه هفتاد و دو قربانى عزيز، و (ذبح عظيم )، به قربانگاه دوست آورده است .

مگر نه اينكه در جلوه گاه (خدا)، (خود)ى ها رنگ مى بازد؟!

حسين (عليه السّلام ) اينك با يك دنيا اخلاص و ايمان و جذبه و شور، به (مسلخ عشق ) آمده است .

پيوند او با خدا، او را همچون امّتى راست قامت و استوار ساخته است ، هر چند كه بى ياور است .

يك تنه ، با خصم بى شمار، برابر...

با صدور فرمان حمله از سوى سپاه دشمن ، سپاه كوفه يكباره از جا كنده مى شود و حمله عمومى آغاز مى گردد.

اينك ، (حسين ) بايستى به تنهايى در برابر عده اى بيشمار( 112) از خود دفاع كند. اين گروه مى توانند در چند لحظه او را محاصره كنند و از پشت سر و رو به رو و طرف راست و چپ ، ضرباتى بر او وارد سازند و او را به شهادت برسانند.

حسين ، براى اينكه محاصره نشود، پيوسته در حال شمشير زدن ، اسب مى تازد و اسلوب جنگى او (جنگ با تحرك ) است و طورى از جلو سواران سپاه بين النهرين مى گذرد كه نتوانند محاصره اش كنند.

امام ، به هر سو حمله مى كند، از دشمن خالى مى گردد و هركس از نبرد با او به خود مى لرزد و خوددارى مى كند، ليكن او با فرياد:

( اَلْمَوت اَوْلى مِنْ رُكُوبِ الْعارِ؛) ( 113)

كشته شدن ، از ننگ بهتر است )، باز حمله مى كند.

شمشيرهاى دشمن ، تشنه خون اوست و كينه هاشان زبانه مى كشد و رگبار تير، از هر طرف

مى بارد. ضربه هاى تير و نيزه ، آن حضرت را مجروح مى سازد. حسين مجروح و خونين بر زمين افتاده است كه يك دسته از سواران سپاه بين النهرين به سوى كاروان حسين به راه مى افتند تا خيمه ها را غارت و چپاول كرده و زنان و اطفال را اسير كنند. اما حسين (عليه السّلام ) خشمگين مى شود و چنان فرياد مى زند كه در ميان هياهو و غوغاى گوشخراش ميدان جنگ ، فرياد او به گوش عده اى از افراد دشمن مى رسد. شمر مى پرسد: چه مى گويى ؟ امام پاسخ مى دهد:

(گيرم كه دين و آيينى نداريد و از روز جزا و قيامت هراستان نيست ، لااقل در زندگى خود، جوانمردى و آزادگى داشته باشيد).( 114)

آنگاه ، عنان اسب را به طرف خيمه ها برمى گرداند تا از غارت خيمه ها به دست اين بى شرافت مردمان بدسرشت و فرومايه جلوگيرى كند؛ چون چنين مى بينند، يا از روى هراس و يا به خاطر بعضى تعصب ها از حمله به خيمه هاى امام دست مى كشند.

كربلا رنگ مرگ دارد و بوى خون مى دهد و (هوا چون سرب ، سنگين است ).

تنهايى حسين در اين دشت پر از دشمن ، محسوس است . و چه جانكاه و دردآور.

نداى حسين (عليه السّلام ) خطاب به ياران بزرگش ، همچون مسلم بن عقيل ، هانى بن عروه ، حبيب بن مظاهر، زهير بن قين ، مسلم بن عوسجه ... است .

آنان را كه به شهادت رسيده اند، ياد مى كند و ندا در مى دهد:

قسمت دوم

اى قهرمانان صفا!

اى تكسواران نبرد!

چرا ندايم

را جواب نمى دهيد؟...( 115)

از بدنهاى غرقه در خون دليران آن دشت خونين ، جوابى نمى شنود.

ولى خونشان ، گوياست و جوشان !

امام به نبرد پر شور خويش ادامه مى دهد. در قلب سپاه دشمن است و هرلحظه چندين تيغ و تيغ زن ، مقابل شمشير امام حسين (عليه السّلام ) است .

قبضه شمشير را با انگشتان خونين خود مى فشرد. دستش مدام در حركت است . اسبش پيوسته بدون لحظه اى درنگ و توقف مى دود و در كام امواج سپاه دشمن فرو مى رود و دگر باره بيرون مى آيد، حسين ، اين رزم آور دلير و اين آزاده مرد آزادانديش ، كه شرافت و شجاعت را همراه شير، از مادر گرفته است ، رو در روى تابش خورشيد، برق تيغش را به چشم دشمن مى زند و بدون وقفه ، پويا و پرتلاش ، با آن روبه صفتان مى جنگد. قدرت ايمان ، به او توانى وصف ناپذير بخشيده است كه در اين تلاش و تكاپوى دايمى اش ، خسته نمى شود. و هنگام حمله به جبهه سياه سپاه دشمن از عمق جان ، بانگ مى زند:

اللّه اكبر! ...

اللّه اكبر! ...

از شمشير امام ، خون مى چكد، از چپ و راست حمله مى كند و دفاع مى نمايد. و با يادآورى هدف مقدسى كه در راه آن به اين جهاد پرداخته و خون پاكش را بهاى بارور گشتن نهال فضيلت اسلام و عدالت دين و حريّت قرآن قرار داده است ، باز خروش برمى آورد و حمله مى كند و شمشير مى كشد و پيش مى تازد و در قلب سپاه دشمن

باز هم نواى روحبخش و فرياد پرطنين حسين :

اللّه اكبر! ...

اللّه اكبر! ...

تير از هر طرف بر او مى بارد. زهى از كمانى كشيده مى شود و تيرى بر پيشانى (قهرمان كربلا) مى نشيند. امام با دستش آن را بيرون مى كشد اما از جاى آن ، خون فوران مى زند و بر چهره برافروخته از شوق شهادت او جارى مى گردد.

اكنون ، ديگر چشمان خون گرفته اش دشمن را به خوبى نمى بيند. مى خواهد با گوشه لباس ، خونها را از چشم و روى خود پاك كند كه در همين دم ، تيرى بر سينه اش مى نشيند و در قلب او نفوذ مى كند و كانون آن همه مهر و ايمان و مركز آن همه شور و حماسه و عزت و شرافت ، آسيب مى بيند. هر كس با هر چه كه در دست دارد بر (امام ) ضربتى مى زند.

و بدين گونه توان امام پايان مى يابد و همچون نگينى بر زمين (كربلا)مى افتد.

اينك ، كربلا خونرنگ است .

دشت ، از خون حسين (عليه السّلام ) سرخ فام است .

خون او، ترسيم خطّ حائل ميان حق و باطل است .

خون ، خط مى كشد و خط و راه ، از خون سرچشمه مى گيرد.

و به خون ، ختم مى گردد و خون عاشوراييان ،

محك شناخت صادقان و مدّعيان در طول تاريخ مى شود.

اين (خون ) كه امروز بر (خاك ) مى ريزد، بر سر راه ستمگران خار مى روياند و پيش پاى آزادگان لاله مى كارد.

(آويزه عرش ) بر زمين افتاده است .

ازدحامى مى شود... غبارى برمى خيزد... و... فرو مى

نشيند... و حسين ، طپيده در خون گرم خويش ... در حالى كه آخرين دقايق را مى گذراند، مى گويد:

خدايا! ...

راضيم و جز تو معبودى نمى شناسم .

( ... رِضىً بِقَضائِكَ وَلا مَعْبُودَ سِواكَ...) .( 116)

چهره حسين (عليه السّلام ) از التهاب عشق الهى ، در آستان شهادت ، درخشش خاصّى دارد.

(هلال بن نافع )، كه در كنار عمر سعد ايستاده است ، وقتى خبر برزمين افتادن حسين را مى شنود، خود را به كنار اين بزرگ مرد در خون طپيده مى رساند.

منظره اى را كه مى بيند، اين گونه ترسيم مى كند:

(حسين را ديدم ، جان مى داد، به خدا قسم ! هرگز كشته به خون آغشته اى را چون حسين بن على ، زيباروى و جذاب و درخشنده نديده ام ، درخشش سيمايش و شكوه جمال او در آن لحظه مرا چنان به خود مشغول داشت كه از فكر كشته شدن او غافل شدم ...).( 117)

سيدالشهدا(عليه السّلام ) چشمان خون گرفته اش را به آسمان مى دوزد، در واپسين دم ، با آفريدگار خويش ، راز و نياز مى كند.

و پس از چند لحظه ... خاموش مى شود و اين (قلب تپنده ) از حركت بازمى ايستد و همه چيز پايان مى يابد.

نه ! نه ! بلكه آغاز مى گردد.

حسين ، فقط روز ولادت دارد، چرا كه او هرگز نمرده است .

شهادت هم ميلاد سرخ است .

در كربلا هرگز چيزى (تمام ) نمى شود.

اين پايانى است براى آغازى ديگر...

و اگر پايانى است ، در سخن ماست ، نه در حيات حسين (عليه السّلام ).( 118)

سر امام از پيكرش جدا مى شود و بر

فراز نيزه اى بلند افراشته مى گردد، چشمان خونبار امام ، بر فراز (نى )، آيت بلندى حق است .

امام (جان ) خويش را در راه بقاى ايمان و دين مى دهد و براى رسوا ساختن (نظام ستم )، قامت اعتراض برمى افرازد و چون نمى خواهد سايه سياه ذلت و بردگى را بر سر خود و مردمش ببيند، (نام ) را بر (ننگ ) بر مى گزيند و به استقبال مرگ مى شتابد و به همراه يارانى سراپا اخلاص و پايمردى و وفا، كه زينت اسلام و افتخار قرآنند، با انتخاب (شهادت ) رسالت بزرگ خويش را انجام مى دهد، تا به مردمى كه هنوز نمى دانند يزيد دين ندارد و مسلمان نيست بلكه از اسلام به عنوان پوششى براى تبهكارى و فريب و خيانت استفاده مى كند، آگاهى و بيدارى و بصيرت بدهد و به ما و همه نشستگان در كلاس تاريخ و تمامى فرزندان خَلفِ اسلام بياموزد كه چگونه بايد زندگى كنيم و چگونه بايد بميريم .

اين درس بزرگ ، به قيمتى سنگين فراهم مى آيد...

عاشورا هرچه قساوت دارد يكباره بر آنان فرو مى ريزد و صحرايى را كه آسمان از باريدن بر آن بخل مى ورزد از باران سرخ خون ، سيراب مى كند و بيشتر، كه رود خون در آن جارى مى سازد و درختانى را كه ريشه در خون شهيدان صدر اسلام در رزمگاههاى بدر و احد و خيبر و مرج عذراء و... دارد، به ثمر مى رساند.

اكنون سكوتى مرموز بر اين دشت حاكم است . كاروان ، غارت گشته و به آتش كشيده شده است و كاروانيان ،

(اسارت ) را استقبال كرده اند؛

اسارت آزاديبخش را.

اكنون غروب آن روز تيره تر از شام است و همه چيز به حال عادى بازگشته است . چكاچك شمشيرها، شيهه اسبان ، همهمه جنگاوران ، رجزخوانى قهرمانان ، طنين طبل و شيپور... همگى از صدا افتاده است . و (واى جغدى هم نمى آيد به گوش ) و باد غروب ، از غبارهاى اين دشت ، بر پيكر شهيدان مى پاشد تا مگر پرده اى هر چند نازك بر اين جنايت و فاجعه بكشد.

ولى تابنده اختر را چه مى توان كرد؟ خورشيد را مى گويم كه چهره بر اين خونها سوده و با چهره اى برافروخته و خونرنگ ، بر كوههاى باختر ايستاده و افشاگرى مى كند، تمامى خونهاى ريخته شده را جمع كرده و از افق مغرب به آسمان مى پاشد و سرتاسر افق را حناى خون مى بندد.

اينك ، مغرب ، آيينه اى شده تمام قد، كه تمامى اين فاجعه هاى هولناك را و اين قساوتهاى زشت را به طور روشن نشان مى دهد و دشمن هر چه دستهاى سياهش را بر افق بالا مى برد تا سرخى افق را بپوشاند ولى افق خونين ، بيدارتر است .

هر چه بر پرده هاى سياه دشمن افزوده مى شود، افق ، دامن خون آلودش را بالاتر مى برد و... بالاتر، تا هر چه بيشتر اين تجاوزى را كه به ناموس انسانيت شده است روشن و آفتابى كند و بگويد: حتى زنان و كودكان هم از تعرّض مسلحانه نظام حاكم ، مصون نمانده اند و يزيد، تمام مقررات اسلامى جهاد را زير پا گذاشته و اسلام و سرنوشت

مسلمانان را به بازيچه گرفته است ،( 119) حسين كشته مى شود ولى بار سنگينى را كه بر دوش دارد به پايان مى برد. مسؤ وليتى بزرگ و فداكارى تاريخى مى بايست انجام گيرد و يك گام مثبت و تحول آفرين در اين نقطه عطف تاريخى در اين تنگناى زمانى باريكتر از مو، بود كه برداشته شود... اين مسؤ وليت انجام مى گيرد و آن گام برداشته مى شود. حسين با (شهادت ) و زينب با (اسارت ).

اسيران آزاديبخش ، سفر پيامگزارى (خون ) را در دشت و هامون آغاز مى كنند.

ما رهسپار شهر خموشانيم

شهرى كه سايه بان زده از وحشت

شايد به تازيانه فريادى

بيدارشان كنيم از اين غفلت

در كوفه و دمشق ، بپا سازيم

طوفانى از وزيدن صرصرها

هر جا كه شهر خفته و تاريكيست

روشن كنيم جلوه اخگرها

رفتيم پيشواز اسارتها

تا كاخهاى ظلم براندازيم

تا در زمان قحطى حق جويان

آبى به آسياب حق اندازيم

زينب كه قافله سالار اسيران است ، همراه ديگر كاروانيان ، در حالى كه چتر كبود آسمان بالاى سرشان است و سينه گسترده دشت خون گرفته كربلا به زير پايشان ، رسالت خود را آغاز مى كند و او (پيامبر) خون هاى كربلاست . مى رود تا خلقها را بياگاهاند كه خود جاى سخن دارد، مفصل و فراوان اينان ، در بامداد اين روز، همه چيز داشتند ولى اينك در شامگاه ، هيچ ندارند، نه ! بلكه همه چيز را اكنون دارند، آينده از آن اينانست ، و حق هميشه پيروز است و (مگر خورشيد مى ميرد؟).

(زينب ) دربه ثمر رساندن و پيروز ساختن نهضت كربلا، نقشى دارد بس بزرگ و حياتى .

(پس از آن روز،

چه

بسيارند آن زنها

كه طفلان آشنا كردند بر صبر و شكيبايى .

و ما ديديم دنيا را به زيبايى .

پس از آن روز،

چه بسيارند آن مردان

كه (ننگ ) زندگانى را

به پاس (نام ) بخشيدند).

سلام بر حسين ! روزى كه زاده شد

و... روزى كه شهيد شد

و... روزى كه زنده برانگيخته خواهد شد.

مؤ خّره

با توجه به اينكه در اين كتاب ، به تحليل كلّى نهضت امام حسين (عليه السّلام ) و انگيزه ها و اهداف و نتايج آن انقلاب خونين نپرداختيم ، در پايان ، تنها به سرفصلهاى آنگونه مباحث ،اشاره مى شودتابراى خوانندگان عزيز،راهگشاى مطالعه وسيعتر و كليدى براى رديابى حوادث (قيام عاشورا) باشد.

علل و انگيزه هاى نهضت

1- تعهّد و مسؤ وليت دينى و اجتماعى امام حسين (عليه السّلام ) در برابر اسلام و مسلمين .

2- افزايش فسادها و انحرافات و ستمهاى بنى اميّه .

3- امر به معروف و نهى از منكر.

4- به خطر افتادن موجوديّت دين و اساس اسلام .

5- حاكميّت رژيم اموى و تسلّط ناروا بر جامعه .

6- اعلام آمادگى كوفيان براى يارى امام در نهضت .

فسادهاى رژيم بنى اميه

1- اسلام زدايى و تحريف معارف دين .

2- ترويج فرهنگ جبر و سكوت و تسليم .

3- غارت بيت المال مسلمانان و صرف آن در راه منافع و اميال شخصى .

4- فساد اخلاق و ترويج شراب و شهوت و قمار و احياى ضدّ ارزشهاى دوران جاهليّت .

5- حيله گرى و تزوير و تبليغات دروغين .

6- به كار گماردن عناصر نالايق و فاسده صرفا به دليل اموى بودن .

7- كينه و عداوت آنان با اولاد على (عليه السّلام ).

8- محروم كردن شيعه از حقوق سياسى ، اجتماعى و اقتصادى

.

9- كشتارهاى دسته جمعى مسلمين در شهرها.

10- شهيد كردن چهره هاى درخشان و انقلابى و آگاه مسلمان .

11- بيعت گرفتن اجبارى از مردم ، به نفع يزيد.

اهداف نهضت امام حسين (عليه السّلام )

1- زنده كردن اسلام .

2- آگاه ساختن مسلمانان و افشاى ماهيت واقعى امويان .

3- احياى سنّت نبوى و سيره علوى .

4- اصلاح جامعه و به حركت درآوردن امت .

5- از بين بردن سلطه استبدادى بنى اميّه بر جهان اسلام .

6- آزادسازى اراده ملت از محكوميّت سلطه و زور.

7- حاكم ساختن حق و پيروان آن .

8- تاءمين قسط و عدل اجتماعى و اجراى قانون .

9- از بين بردن بدعتها و كجرويها.

مراحل نهضت

1- امتناع از بيعت با يزيد و به رسميّت نشناختن حكومت وى .

2- هجرت شبانه و مخفيانه امام از مدينه به مكّه .

3- اعزام نماينده ويژه (مسلم بن عقيل ) به كوفه ، براى زمينه سازى بيعت گرفتن از شيعيان هوادار، جهت تشكيل حكومت اسلامى .

4- اقامت چهارماهه امام در مكّه ، همراه با تبليغات مؤ ثر و روشنگرى اذهان مردم عليه يزيد.

5- حركت از مكّه به سوى عراق ، براى به دست گرفتن رهبرى نهضت و پيوستن به انقلابيون كوفه .

6- رسيدن به كربلا و قرار گرفتن در محاصره نيروهاى دشمن ، پيش از رسيدن به كوفه (دوّم محرّم ).

7- شهادت امام و اصحاب وى در حماسه بزرگ روز عاشورا.

8- بهره بردارى امام سجّاد و حضرت زينب و اهل بيت (عليهم السّلام ) از خون شهيدان در طول اسارت و پس از آن و افشاگريهاى مؤ ثر و بيدارگر عليه رژيم حاكم .

9- رسوايى و تزلزل موقعيّت امويان .

آثار و نتايج نهضت

1-

قطع نفوذ دينى بنى اميّه بر افكار مردم .

2- احساس گناه در جامعه ، به خاطر يارى نكردن حق و كوتاهى در اداى تكليف .

3- پديد آمدن مكتب جديد اخلاقى و انسانى (ارزشهاى نوين عاشورايى و حسينى ).

4- فروريختن ترسها و رعبها از اقدام و قيام .

5- رسوايى يزيديان و باند حاكم .

6- بيدارى روح مبارزه در جامعه .

7- تقويت انگيزه هاى مبارزاتى مردم .

8- پديد آمدن حركتهايى چون :

انقلاب توّابين .

انقلاب مختار.

انقلاب مدينه .

انقلاب (مطرف بن مغيره ).

انقلاب (ابن اشعث ).

انقلاب (زيد بن على ).

انقلاب (ابى السّرايا).

9- الهامبخشى عاشورا، به همه نهضتهاى رهايى بخش و حركتهاى انقلابى تاريخ .

10- تبديل شدن (كربلا) به دانشگاه عشق و ايمان و جهاد و شهادت ، براى نسلهاى انقلابى شيعه .

11- به وجود آمدن يك مكتب و پايگاه نيرومند و عميق و گسترده تبليغى و سازندگى پيرامون چهره مقدس سيدالشهدا(عليه السّلام ) و شهادت آن حضرت .

12- و...

اميد است كه عناوين فوق ، كه تنها در حدّ يك فهرست راهنماست ، مفيد و مؤ ثر باشد.

كتابنامه

1- منابع اين نوشته .

2- معرفى كتابهايى به شيوه واقعه نگارى .

3- معرفى كتابهاى تحليلى .

1- منابع اين نوشته :

منظور، كتابهايى است كه در نگارش اين كتاب ، مورد استفاده و تحقيق و مطالعه قرار گرفته است :

1- ابصارالعين فى انصار الحسين محمد بن طاهر سماوى

2- ابوالشهداءعباس عقّاد

3- ارشادشيخ مفيد

4- اعلام الورى طبرسى

5- اعيان الشيعه سيد محسن امين

6- الامام الحسين (ع )علائلى

7- انساب الا شراف بلاذرى

8- بحارالانوارعلاّمه مجلسى

9- تاريخ طبرى ابن جرير طبرى

10- حياة الامام الحسين بن على (ع )باقر شريف القرشى

11- قاموس الرّجال محمد تقى شوشترى

12- قمقام زخّارفرهاد ميرزا

13- كامل ابن

اثير

14- لهوف سيّد بن طاووس

15- مع الحسين فى نهضته اسد حيدر

16- مقتل الحسين (ع )خوارزمى

17- مقتل الحسين (ع )عبدالرزاق المقرم

18- مناقب ابن شهر آشوب

19- مقاتل الطالبييّن ابوالفرج اصفهانى

20- نفس المهموم شيخ عباس قمى

2- منابع و كتب ، به شيوه واقعه نگارى

منظور كتابهايى است كه به بيان حوادث و وقايع و جزئيات رويدادهاى تاريخى ، مربوط به حادثه كربلا پرداخته است و متن تاريخى است :

الف : فارسى

1- آهى سوزان بر مزار شهيدان (ترجمه لهوف )احمد فهرى

2- آنجا كه حق پيروز است پرويز خرسند

3- پيشواى شهيدان سيدرضا صدر

4- حسين بن على (ع )جواد فاضل

5- دليران كربلاسيد على رضوى زاده

6- زندگانى اباعبداللّه الحسين (ع )محمد صحفى

7- سخنان حسين بن على ، از مدينه تا كربلاصادق نجمى

8- عنصر شجاعت ، يا هفتاد و دو تن و يك تن خليل كمره اى

9- قمقام زخّارفرهاد ميرزا

10- ناسخ التواريخ (جلد سيدالشهداء)محمد تقى سپهر

11- نفس المهموم (ترجمه )ابوالحسن شعرانى

12- منتهى الا مال شيخ عباس قمى

13- منهاج الدّموع قرنى گلپايگانى

14- مرثيه اى كه ناسروده ماندپرويز خرسند

15- الوقايع والحوادث ملبوبى

16- هدفهاى اجتماعى حسين (ع )غلامرضا انصاف پور

17- يك شب و يك روز عاشوراخليل كمره اى

ب : عربى

1- ارشاد (جلد 2)شيخ مفيد

2- اعيان الشيعه سيد محسن امين

3- اعلام الورى امين الاسلام طبرسى

4- اسرارالشهادة فاضل دربندى

5- انصارالحسين محمد على عابدينى

6- انصارالحسين محمد مهدى شمس الدين

7- ابصارالعين فى انصارالحسين محمد بن طاهر سماوى

8- بحارالانوار (جلد 4445)علاّمه مجلسى

9- ثورة الحسين محمد مهدى شمس الدين

10- الحسين فى طريقه الى الشهادة على بن الحسين الهاشمى

11- الدوافع النفسيّة لا نصارالحسين محمد على عابدينى

12- الخصائص الحسينيه شيخ جعفر شوشترى

13- ذريعة النجاة ميرزا رفيع گرمرودى

14- العيون العبرى سيدابراهيم ميانجى

15- فرسان الهيجاءذبيح اللّه محلاّتى

16-

اللهوف على قتلى الطّفوف سيّد بن طاووس

17- مثيرالا حزان ابن نماء حلّى

18- المجالس السنيّة (2 جلد)سيد محسن امين

19- مقاتل الطالبييّن ابوالفرج اصفهانى

20- مقتل الحسين خوارزمى

21- مقتل الحسين ابى مخنف

22- موسوعة كلمات الامام الحسين (ع )گروهى

23- نفس المهموم شيخ عباس قمى

24-الوثائق الرّسمية لثورة الامام الحسين عبدالكريم الحسينى القزوينى

3- كتب تحليلى

مقصود، معرفى برخى از كتابهايى است كه در موضوع نهضت كربلا و قيام سيدالشهداء(ع ) به شيوه تحليلى و بيان فلسفه نهضت و زمينه ها و آثار و نتايج آن پرداخته است :

الف : فارسى

1- الفباى فكرى امام حسين (ع )محمد رضا صالحى كرمانى

2- ارزيابى انقلاب حسين (ع )محمد مهدى شمس الدين (ترجمه پيشوايى ) للّه

3- انگيزه قيام امام حسين (ع )مجموعه مقالات (شفق )

4- انقلاب تكاملى اسلام (فصل تاكتيك طف )جلال الدين فارسى

5- بررسى تاريخ عاشورامحمد ابراهيم آيتى

6- پرتوى از عظمت حسين (ع )لطف اللّه صافى

7- پيشواى شهيدان (ترجمه ابوالشهداء)عبّاس عقاد

8- چشمه خورشيدمجموعه مقالات

9- حسين بن على را بهتر بشناسيم محمد يزدى

10- حسين ، پيشواى انسانهامحمود اكبرزاده

11- حماسه حسينى شهيد مرتضى مطهّرى

12- درسى كه حسين به انسانها آموخت شهيد هاشمى نژاد

13- سرگذشت و شهادت امام حسين (ع )على غفورى

14- فرهنگ عاشوراجواد محدّثى

15- قيام حسين (ع )سيد جعفر شهيدى

ب : عربى

1- ابوالشهداءعباس عقّاد مصرى

2- الامام الحسين (ع )عبداللّه العلائلى

3- الامام الحسين بن على الشهيدعبدالودود الا مين

4- الائمة الا ثناعشرعادل اديب

5- ثورة الحسين محمدمهدى شمس الدين

6- حياة الامام الحسين بن على باقر شريف القرشى

7- سيرة الائمة الا ثنى عشرهاشم معروف الحسنى

8- على طريق الكربلامحمد حسين فضل ا للّه

9- فى رحاب ثورة الحسين احمد زكى تفاحه

10- مقتل الحسين (ع )عبدالرزاق المقرّم

11- مع الحسين فى نهضته اسد حيدر

12- نهضة الحسين

(ع )سيد هبة الدين شهرستانى

13- الشهيد والثورة هادى المدرسى

پي نوشتها

1 تا 76

1- (زيارت وارث )

2- عنوانى كه در زيارت وارث ، با تعبير (ثاراللّه ) بر آن حضرت ، گفته مى شود.

3- در محاسبه با سال 1418 قمرى .

4- ( تُعْرَفُ الاَشْياءُ بِاَضْدادِها ) جمله معروفى است كه در سخن علما، به كار مى رود. (شهيد مطهرى ، بيست مقاله ، مقاله 19، ص 301).

5- ( وَاعْلَمُوا اَنَّكُمْ لَنْ تَعْرِفُوا الرُّشْدَ حَتّى تَعْرِفُوا الَّذى تَرَكَهُ وَلَنْ تَاءخُذُوا بِمي ثاقِ الْكِتابِ حَتّى تَعْرِفُوا الَّذى نَقَضَهُ...) ، (فيض الاسلام ، نهج البلاغه ، خطبه 147، ص 450).

6- هر تجاوزگر و قدرت ضد خدايى و خداگونه اى غير از (اللّه ) كه مورد پرستش و اطاعت قرار گيرد، (طاغوت ) است ، (مفردات راغب ).

7- ( اَلَّذي نَ امَنُوا يُقاتِلُونَ فى سَبي لِ اللّهِ وَالَّذي نَ كَفَرُوا يُقاتِلُونَ فى سَبي لِ الطّاغُوتِ ... ) ، (نساء / 76).

8- ( يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَيوةِ الدُّنيا وَهُمْ عَنِ الاْ خِرَةِ هُمْ غافِلُونَ ) ، (روم / 7). (ظاهرى از زندگانى دنيا را مى دانند و آنان از آخرت غافلند).

9- ارشاد مفيد، ص 229، چاپ بصيرتى . تاريخ طبرى ، ج 4، ص 315.

10- عقاد، ابوالشهدا، ص 69.

11- ارشاد مفيد، ص 212.

12- كامل ابن اثير، ج 3، ص 284. تاريخ طبرى ، ج 4، ص 313. اعيان الشيعة (ده جلدى ) ج 1، ص 599.

13- نهج الفصاحة ، (سخنان رسول گرامى اسلام )، شماره 1329. و ( اِنَّ اَبْوابَ الْجَنَّةِ تَحْتَ ظِلالِ السُّيُوفِ ) ، (ميزان الحكمة ، ج 2، ص 104، به نقل از پيامبر اسلام ).

14- بحارالانوار، ج 44، ص 392.

15-

تاريخ طبرى ، ج 4، ص 316. ارشاد، ص 214.

16- مادر عباس ، (امّ البنين ) از طايفه بنى كلاب و شمر نيز از همان قبيله بود، از اين جهت ، طبق رسم عرب ، آنها را خواهرزاده مى خواند.

17- ارشاد مفيد، ص 213. اعيان الشيعة ، ج 1، ص 600.

18- ( اِنْ اَصْبَحْتُمْ مَعِىَ قُتِلْتُمْ كُلُّكُمْ... ) ، (بحارالانوار، ج 45، ص 89).

19- انتظارى كه نسبت به آنان است ، يكى از دو خوبى است : ( ... هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا اِلاّ اِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ ... ) ، (توبه / 52).

20- اقبال لاهورى .

21- شيخ عباس قمى ، ترجمه نفس المهموم ، ص 116.

22- در منطق حسين بن على (عليهما السّلام ) پيروزى فقط در غلبه نظامى نيست ، پيروزمند واقعى ، كسى است كه به تكليف عمل كند، چه پيروز شود، چه كشته گردد، در هرصورت ، پيروز است . در سخنى به اين نكته ، تصريح كرده و فرموده است :( اَما وَاللّهِ اِنّى لاَرْجُو اَنْ يَكُونَ خَيْراً ما اَرادَ اللّهُ بِنا، قُتِلْنا اَمْ ظَفَرْنا ) ،(مقتل الحسين مقرم ،ص 187).

23- مقاتل الطالبيين ، ص 112.

24- به نقل از تواريخ معتبر، در اين شب كسى نمى رود. (مقرّم ، مقتل الحسين ، ص 260. حياة الامام الحسين (عليه السّلام )، ج 3، ص 167).

25- به گفته آندره ژيد: (اعمال ما به ما وابسته است ، همچنانكه درخشندگى به فسفر. درست است كه اعمال ما، ما را مى سوزاند، ولى تابندگى ما از همين است و اگر روح ما ارزش چيزى را داشته ، دليل بر آن است كه سخت تر از ديگران سوخته

است ). (آندره ژيد، مائده هاى زمينى ، ص 24).

26- ( لا نَخْتارُ الْعيشَ بَعْدَكَ ) ، (بحارالانوار، ج 45، ص 89).

27- عباس عقاد، ابوالشهداء، ص 21.

28- چنانچه على (عليه السّلام ) خطاب به سپاه خويش مى فرمايد:( فَالْمَوتُ فى حَياتِكُمْ مَقْهُوري نَ وَالحَيوةُ فى مَوْتِكُمْ قاهِري نَ ) . (مرگ در زندگى ذلت بار است و زندگى در مرگ فيروزمندانه )، (نهج البلاغه صبحى الصالح ، خطبه 51، ص 88).

29- اعيان الشيعة ، ج 1، ص 601. بحار، ج 44، ص 393.

30- محمد رضا حكيمى ، سرود جهشها.

31- ( فَاِنّى لا اَعْلَمُ اَصْحاباً اَوْفى وَلا خَيْراً مِنْ اَصْحابى وَلا اَهْلَ بَيْتٍ اَبَرَّ وَلااَوْصَلَ مِنْ اَهلِ بَيْتى فَجَز اكُمُ اللّهُ عَنّى جَمي عاً خَيْراً ) ،(مع الحسين فى نهضته ،اسدحيدر،ص 196).

32- بحارالانوار، ج 45، ص 93.

33- نافع بن هلال بجلّى (يا: جملى ) از بزرگان بزرگوار و شجاع شيعه ، كه از قاريان قرآن و حاملان حديث و از اصحاب اميرالمؤ منين بود و در ركاب آن حضرت ، در سه جنگ جمل ، صفين و نهروان شركت داشت . (ابصار العين ، ص 86).

34- آيت اللّه طالقانى ؛ ، پرتوى از قرآن ، سوره فجر.

35- ( ... فَاَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَاَمّا ما يَنْفَعُ النّاَسَ فَيَمْكُثُ فِى الاَْرْضِ ... ) ، (رعد / 17).

36- ( ... يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ ... ) ، (انعام / 95).

37- ( وَآيَةٌ لَهُمُ اللَّيْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ ... ) ، (يس / 37).

38- تفسير برهان ، ج 4، ص 456.

39- ارشاد مفيد (ترجمه )، ج 2، ص 98.

40- بُرير بن خضير همدانى ، از بزرگان قرّاء و از

اصحاب پارسا و متهجّد على ( عليه السّلام ) بود و از شخصيتهاى معروف و معتبر كوفه به حساب مى آمد. (ابصار العين ، ص 70).

41- بحارالانوار، ج 45، ص 5.

42- ( وَلا يَحْسَبَنَّ الَّذي نَ كَفَرُوا اَنَّما نُمْلى لَهُمْ خَيرٌ لاَِنْفُسِهِمْ اِنَّمانُمْلى لَهُمْ لِيَزْدادُوا اِثْماً وَلَهُمْ عَذابٌ مُهي نٌ ما كانَ اللّهُ لِيَذَرَ المُؤ مِنينَ عَلى ما اَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتى يَمي زَ الخَبي ثَ مِنَالطَّيِّبِ... ) ، (آل عمران / 178 179).

43- رموز الشهادة (ترجمه نفس المهموم ، ص 104، چاپ اسلاميه ).

44- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 4. مقتل الحسين ، مقرّم ، ص 278.

45- مع الحسين فى نهضته ، اسد حيدر، ص 210.

46- ( لا واللّه ! لا اعطيهم بيدى اعطاء الذّليل ولا اقرّ اقرار العبيد ) ، (تاريخ طبرى ، ج 5، ص 425). و در ارشاد مفيد چنين است :( لا اعطيكم بيدى اعطاء الذليل ولا افرّ فرار العبيد ) ، (ارشاد مفيد، چاپ بصيرتى ، ص 235).

47-

( فَاِنْ تَكُنِ الدُّنْيا تُعَدُّ نَفي سَةً

فَدارُ ثَوابِ اللّهِ اَعلى وَاَنْبَلُ

وَاِنْ تَكُن الا بدانُ لِلْمَوْتِ اُنْشِئَت

فَقَتْلُ امْرَي فِى اللّهِ بِالسَّيْفِ اَفْضَلُ )

(مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج 2، ص 33. بحارالا نوار، ج 45، ص 49. حياة الامام الحسين بن على (عليهما السّلام )، باقر شريف القرشى ، ج 3، ص 61).

48- به گفته ابوبكر بن عربى :( اِنَّ حُسَيناً قُتِلَ بِسَيْفِ جَدِّهِ ) ؛ (حسين با شمشير جدش كشته شد) يعنى : شمشيرى كه پيامبر به دست مسلمانان داد تا با كفار و مشركين بجنگند، با همان شمشير، پسر پيغمبر؛ امام حسين (عليه السّلام ) را به شهادت رساندند! ؛ (الامام

الحسين ، علائلى ، ص 62).

49- ( اَلا وَاِنَّ الدَعِىَّ ابْنَ الدّعِىِّ قَدْرَكَّزَ بَيْنَ اثْنَتَيْنِ، بَيْنَ السِّلَةِ وَالذِّلَةِ وَهَيْهاتَ مِنّا الذِّلَّةُ يَاءْبَى اللّهُ ذلِكَ لَنا وَرَسُولُهُ وَالمُؤ مِنُونَ وَحُجورٌ طابَتْ وَطَهِرَتْ وَاُنُوفٌ حَمِيَّةٌ وَنُفُوسٌ اَبيَّةٌ مِنْ اَنْ نؤ ثَرَ طاعَةَ اللِّئامِ عَلى مَصارِعِ الكِرامِ ) ، (نفس المهموم ، ص 247. مقتل الحسين ، مقرّم ، 234).

50- حرّ بن يزيد رياحى ، از رؤ ساى كوفه و از خاندانهاى معروف عراق بود.

51- امام حسين و ايران ، ص 220.

52- بحارالانوار، ج 45، ص 11. ارشاد مفيد، ص 219. تاريخ طبرى ، جلد 4، ص 325.

53- نفس المهموم ، ص 136. اعيان الشيعة ، ج 1، ص 603.

54- قاموس الرجال ، ج 3، ص 103.

55- كامل ابن اثير، ج 3، ص 289. بحارالانوار، ج 45، ص 11.

56- ( اَنْتَ الْحُرُّ كَما سَمَّتْكَ اُمُّكَ وَ اَنْتَ الْحُرُّ فِى الدُّنيا وَاَنْتَ الْحُرُّ فِى الاخِرَهَ ) ، (بحارالانوار، ج 45، ص 14. انساب الاشراف ، بلاذرى ، جزء 3، ص 189).

57- در تاريخ طبرى ، ج 4، ص 315 چنين آمده :( لايَسْتَسْلِمُ وَاللّه حُسَيْنٌ، اِنَّ نَفْساً اَبيّة لَبَيْنَ جَنْبَيْهِ ) و در برخى منابع ، به گونه اى ديگر تعبير شده است :( اِنَّ نَفْسَ اَبيهِ لِبَينَ جَنْبَيْهِ ) ، (اعلام الورى ، طبرسى ، چاپ بيروت ، ص 233).

58- لهوف ، ص 88. بحار، ج 45، ص 12.

59-

( فَما رَماهُ اِذْ رَماهُ حَرْمَلَةٌ

وَاِنَّما رَماهُ مَنْ مَهَّدَلَهُ

سَهْمٌ اَتى مِنْ جانِبِ السَّقي فَةِ

وَقَوْسُهُ عَلى يَدِ الْخَلي فَةِ )

60- ( ما اَسْلَمُوا وَلكِنِ اسْتَسْلَمُوا وَاَسَرُّوا الْكُفْرَ، فَلَمّا وَجَدُوا اَعْواناً عَلَيْهِ اَظْهَرُوهُ ) ، (نهج البلاغه صبحى الصالح ، نامه 16،

ص 374).

61- الغدير، ج 8، ص 27.

62- براى مطالعه در انحرافها و رجعتهاى اعتقادى ، سياسى و اقتصادى ، به صفحه چهارصد تا 570 از كتاب : انقلاب تكاملى اسلام ، تاءليف جلال الدين فارسى ، رجوع شود.

63- و به همين جهت ، شاپور (ذوالا كتاف ) را اين لقب داده اند!

64- وهب بن عبداللّه بن حباب كلبى (بحار، ج 45، ص 15)، در برخى منابع (مانند ابصارالعين ، ص 106) ماجرايى مشابه ولى با تفاوتهايى ، درباره (عبداللّه بن عمير كلبى ) نقل شده است و (امّ وهب ) به عنوان همسر او معرّفى گشته است .

65- كامل ابن اثير، ج 3، ص 291.

66- تفسير فخر رازى ، ج 3، ص 48.

67- بحار، ج 45، ص 17.

68- اعلام الورى ، ص 240.

69- انصار الحسين ، ص 94.

70- كامل ابن اثير، ج 3، ص 291. تاريخ طبرى ، ج 4، ص 334.

71- ( صَبْراً بَنِى الكِرامِ، فَمَا الْمَوْتُ اِلاّ قَنْطَرَةٌ تَعْبِرُ بِكُمْ عَنِ البُؤْسِ وَالضَّرّاءِ اِلَى الْجَنانِالواسِعَةِوَالنَّعي مِالدّائِمَةِ ... اِنَّ الدّنيا سِجْنُ المؤ مِن وَجَنَّةُ الكافر وَالموتُ جِسْرُ هؤ لاءِ اِلى جَنّاتِهِمْ وَجِسْرُ هؤ لاء الى جَحيمهم ) ، (معانى الاخبار، ص 289. نفس المهموم ، ص 135).

72- از: حسن حسينى .

73- (سعيد (يا: سعد) بن عبداللّه حنفى )، از شخصيتهاى وارسته و شجاع شيعه در كوفه بوده است .

74- بحارالانوار، ج 45، ص 21. ابصارالعين ، ص 126.

75- نفس المهموم ، ص 145.

76- (انس بن حرث كاهلى )، صحابى بزرگوار پيامبر اسلام كه در كوفه مى زيست . (ابصارالعين ، ص 55).

77 تا 119

77- ( ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذ لِكَ فَهِىَ كَالْحِج ارَةِ

اَوْ اَشَدُّ قَسْوَةً... ) ، (بقره / 74). 78- ابصارالعين فى انصار الحسين ، ص 75.

79- در بعضى منابع ، نام او (اسلم بن عمرو) آمده است . (ابصارالعين ، ص 53).

80-

( البحر مِنْ ضربى وطعنى يَصطلى

وَالجوُّمن عشير نقعى يَمتلى

اِذا حسامى فى يمينى يَنْجَلى

يَنْشَقّ قَلب الحاسِدِ المبجلى )

(ابصارالعين فى انصارالحسين عليه السّلام ، ص 85).

81- بحارالانوار، ج 45، ص 30.

82- مقاتل الطالبيّين ، ص 115.

83- ( قُلْ اِنْ كانَ اباؤُكُمْ وَاَبْناؤُكُمْ وَاِخْوانُكُمْ وَاَزْواجُكُمْ وَعَشي رَتُكُمْ وَاَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَتِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَمساكِنُ تَرْضَوْنَها اَحَبَّ اِلَيْكُمْ مِنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ وَجِهادٍ فى سَبي لِهِ، فَتَرَبَّصُوا حَتّى يَاءْتِىَ اللّهُ بِاءَمْرِهِ ... ) ، (توبه / 24).

84- نفس المهموم ، ص 164.

85-

( اَنَا عَلِّىُ بنُ الحُسَيْنِ بْنِ عَلِى

نَحْنُ وَرَبُّ الْبَيْتِ اَوْلى بِالنَّبِىِّ

تَاللّهِ لايَحْكُمُ في نا ابْنُ الدَّعى

اءضْرِبُ بِالسَّيفِ اُحامِى عَنْ اَبِى )

(مقتل الحسين ، مقرّم ، ص 257).

86- مقاتل الطالبيين ، چاپ دارالكتاب ، ص 77.

87- مقاتل الطالبيين ، ص 114.

88- ( لا يُقْتَلُ عَمّى وَاَنَا اَحْمِلُ السيف ) ، (حياة الامام الحسين بن على ، باقر شريف القرشى ، ج 3، ص 255).

89-

( اِنْ تَنْكرونى فانا ابن الحسنِ

سِبْط النَّبىّ المُصْطَفى وَالْمُؤ تمن )

(اعيان الشيعه ، ج 1، ص 608، ده جلدى ).

90- كامل ابن اثير، ج 3، ص 293. نفس المهموم (ترجمه )، ص 170. مقاتل الطالبيين ، ص 88.

91- بحارالانوار، ج 45، ص 35.

92- ابصارالعين ، فى انصار الحسين ، ص 51.

93- ابصارالعين ، ص 50.

94- وقتى خبر شهادت حسين (عليه السّلام ) و نيز شهادت عون و محمد به عبداللّه بن جعفر در مدينه رسيد، مردم به تسليت گويى آمدند، عبداللّه بن جعفر، غلامى داشت كه زبان

به شماتت گشود و گفت : اين مصيبت ، از جانب حسين بر ما وارد شده است ! عبداللّه بن جعفر او را به شدّت طرد كرد و گفت : آيا درباره حسين (عليه السّلام ) چنين مى گويى ؟! به خدا قسم اگر من هم در كربلا حضور داشتم دست از حسين برنمى داشتم تا با او كشته شوم . آنچه شهادت اين دو پسر را قابل تحمّل مى كند اين است كه در ركاب برادرم و عموزاده ام حسين (عليه السّلام ) و به خاطر مواسات و مقاومت در راه او شهيد شده اند.

آنگاه رو به حاضرين كرد و گفت :

الحمدللّه كه خداوند در شهادت حسين بن على ، مرا هم عزّت بخشيد. اگر خودم نتوانستم يارى اش كنم ،بافرزندم كه درراهش شهيدشد ياريش كردم .(ابصارالعين ،ص 39).

95- تاريخ طبرى ، ج 4، ص 312.

96- از (فرا).

97- ابصارالعين ، ص 29.

98- مقاتل الطالبيين ، ص 84.

99-

( يا نفس ! من بعد الحسين هونى

وبعده لاكنتِ ان تكونى

هذا الحسين واردالمنون

و تشربين بارد المعين )

تاللّه ماهذا فعال دينى

(مقتل الحسين ، مقرم ، ص 268).

100-

( وَاللّهِ اِنْ قَطعْتُمْ يَمي نى

اِنّى اُحامى اَبَداً عَنْ دي نى

وَعَنْ اِمامٍ صادِقِ اليَقي نِ

نَجْلِ النَّبىِّ الطّاهِرِ الا مينِ )

(مقتل الحسين ، مقرّم ، ص 169).

101- مضمون تعبيراتى است كه امام صادق (عليه السّلام ) درباره او به كار برده است :( كانَ عَمُّنا العَبّاسُ بنُ عَلي ، نافِذَ الْبَصي رَةِ، صُلْبَ الايمانِ، جاهَدَ مَعَ اَبيعَبدِاللّهِ(عليه السّلام ) وَاَبْلى بَلا ءً حَسَناً وَمَضى شَهي داً ) ، (ابصارالعين فى انصار الحسين ، ص 26).

102- ابصارالعين فى انصار الحسين ، ص 34. مقاتل الطالبيين

، ص 82.

103- جمع شهداى آل ابى طالب در روز عاشورا، 22 نفر بودند. (مقاتل الطالبيين ، ص 95).

104- (فتنه ) به معناى نهادن طلا در كوره آتش است تا نيك و بد آن از هم جدا شود.(مفردات راغب ).

105- به سنت همگانى و هميشگى خداوند، در مورد آزمودن و ابتلا و امتحان مردم گرويده به يك آيين بر حق ، در آيه 2 و 3 سوره عنكبوت و آيات فراوان ديگر، تصريح شده است . منتها هر كس به نحوى و هر گروهى از راهى و به شكلى (آزمايش ) مى شوند. و البته آنكه ايمانش بيشتر و مسؤ وليتش بزرگتر و موقعيتش مهمتر، امتحانش هم سخت تر و دردناكتر و در صورت سقوط، فاجعه آميزتر است و به سخن امام باقر(عليه السّلام ): ( اِنَّما يُبْتَلَى الْمُؤْمِنُ فِى الدُّنيا عَلى قَدْرِ دي نِهِ ) ، (بحار، ج 67، ص 210) و از نظر عقل و منطق هم بروز صحنه آزمايش براى شناساندن چهره ها ضرورى مى نمايد تا آنكه واقعاً و به درستى معتقد و وفادار و كارى است ، از آنكه فقط شعار حق مى دهد و خود را مؤ من جا مى زند و در مرحله عمل ، مشتش بازمى گردد، باز شناخته شود و تا كارد، هندوانه را نبرد و داخل آن را نشان ندهد نمى توان گفت كه رسيده است يا كال ، و اصلاً چه رنگى است . امتحان هندوانه همان دَم كارد است و برخورد با چاقو، آزمودن بنى اسرائيل با گوساله طلايى ساخته دست سامرى است و گروه ديگر با ناقه صالح ، بايد به جايى

رسيده باشى كه حتى اسماعيلت را هم به مذبح بكشى و به قفا بخوابانى و كارد بر حلقومش كشى تا خلوص و سره بودن خود را بنمايانى :

خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان

تا سيه روى شود هر كه در او غش باشد

والا تا آنجا كه (حادثه ) و (فتنه )اى پيش نيامده است ، خيلى ها چهره مذهبى و موقعيت دينى و اجتماعى دارند و خود را در سنگر دفاع از اصالتهاى انسانى قلمداد مى كنند و شعارهاى انقلابى مى دهند، آن هم دو آتشه و كاسه از آش داغتر مى شوند و سنگ شرف و شعور، به سينه مى زنند، ولى وقتى در بوته آزمايش و كوره امتحان قرار مى گيرند و تجربه هاى عينى ، آنان را مى فشارد و (حق ) در متن زندگى و عمل ، ملاك شناخت افراد مى شود نه در عالم ذهن و به صورت مجرد، آن وقت معلوم مى شود كه هركس چكاره است ؟

و آنكه ادعا داشته ، چند مرده حلاج است و در اين گير و دار، كلاهش تا كجاها پس معركه است ؟ و ما اين را در تاريخ بسى خوانده بوديم و در زمان خود چه پيش از انقلاب اسلامى و چه پس از پيروزى ، نيز ديديم كه وقتى مرزبندى شد، چگونه بعضيها آن طرف خندق قرار گرفتند و همدست و همداستان با احزاب مهاجم و محاصره كننده مدينه .

106- اين استغاثه و يارى طلبى ، به عبارتهاى گوناگون در كتب تاريخ و مقتل ، بيان شده است ، از جمله : ( هَلْ مِنْ ناصِرِ يَنْصُرُ ذُرِيَّتَهُ الاَطهارَ )

، (ذريعة النجاة ، ص 129).

:( هَلْ مِنْ ذابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ الرَّسُولِ ) ، (ناسخ التواريخ ، ص 224).

:( اَمامِنْ مُغي ثٍ يُغي ثُنا لِوَجْهِ اللّه ، اَما مِنْ ذابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِاللّهِ( 6 ) ) ، (قمقام زخّار، ص 404).

107- اين به خوبى نشان مى دهد كه چگونه مردم در نظام حاكمى كه مبتنى بر جور و تعدى و جهل و هوس و خودكامگى و بازيچه و ملعبه است ، مسخ مى شوند و كارهايى از آنان سر مى زند كه جز از ابزار و آلات بى روح و بى شعور و بى اراده انتظار آن نيست و مردم در اين گونه نظامها، به پست ترين جايگاههايى كه مى توان تصورش كرد مى رسند و آلت دست بى اراده ارتجاعى ترين عناصر ضد انسانى قرار مى گيرند.

108- مقاتل الطالبيين ، ص 90. بحارالانوار، ج 45، ص 45.

109- ( اِلهى اِنْ كُنْتَ حَبَسْتَ عَنّا النَّصْرَ فَاجْعَلْهُ لِما ما هُوَ خَيْرٌ مِنْهُ وَانتَقِمْ لَنا مِنَ الظّالِمينَ ) ، (مقتل الحسين ، مقرّم ، ص 273).

110- اين ، مطابق نوشته : مناقب ابن شهر آشوب ، بحارالانوار، نفس المهموم ، كامل ابن اثير، ارشاد مفيد، اعلام الورى طبرسى و... است و آنچه كه در زبانها مشهور است ، يعنى اينكه امام كودك شيرخوارى را به نام (على اصغر) به ميدان جنگ آورد و براى او از دشمن ، درخواست آب كرد و در ميدان او را به تير زدند، در هيچ منابع تاريخى و روايى نيست و محققين درباره آن كودك شيرخوار، نظرهاى متفاوتى دارند، بنا به برخى منابع ، حسين بن على ،خودش آن

كودك رادرقبركوچكى كنارخيمه هادفن كرد(ابصارالعين ،ص 24).

111- بحارالانوار، ج 45، ص 50. اعيان الشيعه ، ج 1، ص 609. تاريخ طبرى ، ج 4، ص 345. اعلام الورى ، ص 243.

112- از سى هزار تا صد هزار گفته اند.

113- حياة الامام الحسين بن على ، ج 3، ص 277.

114- ( اِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دينٌ ولا تَخافُونَ يَوْمَ الْمَعادِ فَكُونُوا اَحْراراً فى دُنياكُمْ... ) ، (كامل ابن اثير، ج 4، ص 76. بحارالا نوار، ج 45، ص 51).

115- ( يا اَبطال الصفا، يا فُرسانَ الهيجاء... ) ، (ناسخ التواريخ ، حالات امام حسين (عليه السّلام )، ص 228).

116- قمقام زخّار، فرهاد ميرزا، ص 462. و در (مقتل الحسين مقرم )، ص 283، چنين آمده است :( صَبْراً عَلى قَضائِكَ يا رَبِّ! لا اِلهَ سِواكَ يا غِياثَ الْمُسْتَغي ثي نَ... ) ،

117- المجالس السنيّه ، سيد محسن امين ، ج 1، ص 123.

118- (تو كلاس فشرده تاريخى ، پايان سخن ، پايان من است ، تو انتها ندارى )، (از شعر: خط خون ، موسوى گرمارودى ).

119- براى اطلاع از نقض مقررات جنگى از سوى حكومت يزيد در ماجراى كربلا، رجوع كنيد به : انقلاب تكاملى اسلام ، جلال الدين فارسى ، ص 834، با عنوان : (عبور از دو ميدان ).

6- اسرار عاشورا

شعر

با قلب بشر، مونس و دمساز حسين است

در خلوت دل محرم و همراز، حسين است

زهرا و على هر دو چو درياى گهربار

خلقت صدف است و گهر راز، حسين است

آن عاشق فرزانه و معشوق دو عالم

بر طاق فلك غلغله انداز، حسين است

هر آيتى از جانب حق معجزه اى بود

آن آيه كه هر دم كند اعجاز،

حسين است

راهى كه بشر را به خداوند رساند

عشق است و در اين فاصله پل ساز، حسين است

ماهى كه به هر كلبه تاريك بتابد

شاهى كه به سائل نكند ناز، حسين است

مقدمه

السلام عليك يا ثار الله و ابن ثاره

الحمدلله رب العالمين و صلى الله على محمد و اهل بيته الطيبين الطاهرين الهداة المعصومين و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الان الى قيام يوم الدين

مساءله عاشورا و نهضت سيدالشهداء عليه السلام ، كه بعنوان رمز نجات و بقاء اسلام مطرح شده است ، داراى اسرار و رموزى است كه از ديد بسيارى از مردم پنهان است ،

و تا اين حقائق و اسرار مكتوم ، فاش نگردد، عظمت قيام امام حسين و اهداف بلند آن ، و بزرگى مصيبت آن حضرت ، آنطور كه بايد، روشن نمى گردد.

مساءله عاشورا و قيام امام حسين ، مساءله است ، سخن بر سر بود و نبود اسلام است ، نه يك نزاع و درگيرى معمولى ميان يك حاكم فاسد و يك رهبر فداكار و دلسوز، خير مساءله بسيار حساستر از اين حرفهاست ، سيدالشهداء نه بعنوان يك شخص ، بلكه بزرگترين پاسدار اسلام ناب محمدى ، موقعيت حاكم بر عالم اسلام و مسلمين را به گونه اى مى بيند، كه اگر اقدامى عاجل ، خونين و پر هيجان ، انجام نگيرد، تمامى زحمات پيامبر عظيم الشاءن اسلام و فداكاريهاى پدرش اميرالمؤ منين و مادرش زهراى مرضيه و سبط اكبر حضرت مجتبى و ياران آن بزرگواران و در يك كلام ، دين خدا، و اسلام به باد خواهد رفت ، آرى او نمودار اسلام مجسم است ، حسين روح محمدى است

، خروش علوى و عصمت فاطمى است ، همراه با مظلوميت حسين ، او چكيده اسلام است ، و در يك كلام حسين خون خداست .

تو حسينى و محمد، تو حسينى و على

بر رخت هاله اى از نور خدا مى بينم

تو حسينى و حسن هستى و زهرائى تو

خيمه ات جلوه گر آل عبا مى بينم

او مى بايست اسلام را در حالى كه مسلمين در خواب عميق غفلت فرو رفته اند و دشمنان دهها سال است كه بمرور آن را به ابتذال و نابودى كشانده اند، نجات دهد.

اما يزيد كيست ؟ او نيز تنها يك جنايتكار، يك تبهكار نيست ، اگر تنها خود او مطرح بود، هرگز ارزش آن را نداشت تا خون خدا، بخاطر نابودى مثل يزيد ريخته شود، ولى يزيد نيز يك جريان است ، او نيز ميوه شجره ملعونة است ، او همان ابوسفيان مجسم است كه در مقابل پيامبر فرياد اعل هبل - زنده باد بت هبل - سر مى دهد، او نمودار و نتيجه علنى تمام كينه ها و انحرافاتى است كه سالها از ترس مخفى بود و اكنون موقعيت اظهار يافته است و فرياد مى زند: لعبت هاشم بالملك فلا، خبر جاء و لا وحى نزل اين غل و زنجير بر گردن اولاد على و اين آتش كينه در خيام آنها، در ادامه همان كينه هاست كه دوباره شعله ور شده است .

آرى كربلا روياروئى دوباره تمامى شرك است در مقابل تمام ايمان ، و اين بار پسر حيدر كرار، مى بايست كارى دشوارتر از پدر انجام دهد، به دشوارى برخورد در مقابل نفاق ، آرى او مى بايد با

خون بر شمشير پيروز شود.

و ما در اين نوشتار بر آنيم تا با ارائه اوضاع مسلمين و احكام اسلامى در زمان قيام سيدالشهداء، نشان دهيم كه سيدالشهداء، اسلام را در چه مرحله اى از خطر و نابودى ديد كه ناگزير از فداكارى گرديد، و ثابت كنيم كه انحراف از رهبر الهى و امامت اميرالمؤ منين ، معنايش انحراف از نماز، و روزه و حج و بلكه انحراف از توحيد و نبوت و معاد است ، و اسلام منهاى امامت علوى ، اسلام محمدى نيست ، اسلام الهى نيست ، آن دينى كه در آن امام و رهبر الهى نباشد، دين اسلام نيست ، رسالت الهى نيست ، كامل نيست ، مورد رضاى خدا نيست ، اسلام يك مجموعه است نه يك سلسله دستورات پراكنده ، انكار يك حقيقت مسلم دينى ، برابر با انكار تمام دين است ، و شما پس از مطالعه حوادث و مطالب گوناگون و شواهد متعدد در اين كتاب به وخامت اوضاع اسلام و مسلمين و عظمت فداكارى سيدالشهداء مطلع خواهيد شد، و به وضوح در مى يابيد كه چرا سيدالشهداء فرمود: بايد فاتحه اسلام را خواند وقتى امت اسلام به رهبرى مثل يزيد مبتلا شد، و متوجه مى شويد كه چقدر پر معناست اين جمله كه پيامبر اكرم فرمود: در سمت راست عرش الهى نوشته است : ان الحسين مصباح الهدى و سفينة النجاة .

همانا حسين چراغ هدايت و كشتى نجات است .

و همچنين در اين كتاب از علت انتخاب سيدالشهداء براى اين فداكارى و رمز موفقيت حضرت در آن موقع ، و سر بقاء عاشورا از آن زمان تاكنون

و تدابيرى كه ائمه اطهار براى اين منظور انديشيدند، و اينكه وظيفه ما امروز در حفظ نهضت عاشورا چيست ؟ و نمونه هايى از آثار و فوائد پر ارزش توسل و توجه به اهل البيت عليهم السلام و افرادى كه در اين رابطه حاجات مهم گرفته اند، آشنا مى شويد. انشاء الله .

به اميد آنكه مسلمانان جهان مخصوصا شيعيان و عزاداران سيدالشهداء، شرائط حساس زمان خود و اسلام را درك كنند و به نقشه شوم دشمنان اسلام بيش از پيش آگاه شوند، و از خون بناحق ريخته اهل البيت و شهداء كربلا هر چه بيشتر پاسدارى كنند، مبادا كه فكر آب و نان ، ما را از حمايت و دفاع از اسلام دور كند، امروز مخالفت دشمنان قسم خورده ما در شرق و غرب عالم ، مخالفت با يك شخص نيست ، مخالفت با اسلام است ، مخالفت با موج اسلام خواهى است كه در اثر نهضت حسينى ملت بزرگوار ايران جريان پيدا كرده است ، و در فلسطين و افغانستان و الجزائر و آفريقا و بوسنى هرزه گوين و ساير جاها نفوذ كرده است .

اين نكته حساس را عميقا دريابيم و از اسلام ناب محمدى با تمام وجود با جان و مال و خاندان ، حسين وار پاسدارى كنيم . انشاء الله .

قم حوزه علميه 14/1/72

سيد محمد نجفى يزدى

بخش اول

اشاره

بخش اول شامل : زندگانى و بررسى شخصيت و نهضت اباعبدالله الحسين عليه السلام و مظلوميت اسلام و اهل بيت در زمان حضرت

فصل اول : شخصيت شناخته شده سيدالشهداء

عوامل مؤ ثر در پيروزى نهضت سيدالشهداء

براى موفقيت يك نهضت در اهداف خود مى بايد پنج مساءله بطور كامل رعايت شود، و طبعا براى شناخت عظمت نهضت سيدالشهداء عليه السلام و موفقيت قيام آن حضرت ، اين پنج امر بايد به دقت بررسى شود.

1 - رهبر قيام و شخصيت او، يعنى شناخت سيدالشهداء روحى فداه

2 - هدف قيام و انتخاب زمان شايسته و موقعيت مناسب

3 - دشمن رو در رو يعنى يزيد ابن معاويه

4 - كيفيت نهضت و مظلوميت سيدالشهداء

5 - عوامل مؤ ثر در پى گيرى بهره مندى از نتايج آن ، يعنى زنده نگه داشتن عاشورا

1 - سيدالشهداء رهبر بى ترديد نهضت عاشورا

در هر نهضتى مى بايست ، شخصيت اول و رهبر آن ، فردى باشد كه نه تنها داراى هيچ نقطه ضعفى نباشد، بلكه مى بايد داراى امتيازات و خصوصيات علمى و روحى بلند نيز باشد، چرا كه يك قيام احتياج به شور و عشق و هيجان دارد، و اين هيجان و فداكارى ، به وسيله فرد عادى و يا شخصى كه داراى نقاط ضعف باشد ايجاد نمى شود، معمولا در هر نهضتى حزب حاكم سعى مى كند تا از مخالفين خود مخصوصا رهبر نهضت ضعفى ببيند و آن را بزرگ كند، مخصوصا در انقلابهاى مكتبى كه بايد پايدار بماند.

اما در نهضت حسينى ، دشمن اين آرزو را به گور برد، چرا كه سيدالشهداء داراى آنچنان شخصيت روشن و بى ترديدى بود كه حتى براى مخالفين او نيز همچنانكه خواهيم گفت ، ابهامى در آن

وجود نداشت .

اينكه به نمونه هائى از روزنه هاى شخصيت حضرتش توجه مى كنيم .

اهل بيت پيامبر راهنمايان ملائكه بوده اند

خلقكم الله انوارا و فجعلكم بعرضه محدقين حتى من علينا بكم

آنچه از روايات متعدده استفاده مى شود اين است كه خداوند متعال انوار مقدس حضرت رسول و ائمه اطهار عليهم السلام را مدتها قبل از خلقت تمامى موجودات ، آفريده است .

آن انوار مقدسه بصورت اشباحى در آن عوالم به تسبيح و تقديس حضرت حق جل و علا مشغول بوده اند،

به گونه اى كه ملائكه مقرب الهى از اين انوار پاك تسبيح و تقديس الهى را فراگرفته اند، و در اين ميان نور مطهر پيامبر اكرم و حضرت امير عليهماالسلام منبع و سرآغاز، ساير انوار و نورالانوار بوده است .

ابوحمزه ثمالى گويد: حضرت على ابن الحسين عليهماالسلام فرمود: خداوند عزوجل محمد و على و يازده امام را از نور عظمت خويش بصورت ارواحى در شعاع نور خويش خلق نمود، ايشان قبل از آفرينش مخلوقات به عبادت و تقديس و تسبيح خداوند عزوجل مشغول بودند و اين عده همان هدايت كنندگان و پيشوايان از آل محمد هستند. كه درود خداوند بر همه آنها باد. (1)

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: من و على و فاطمه و حسن و حسين در سراپرده عرش ، خداى را تسبيح مى گفتيم ، و به دنبال تسبيح ما بود كه فرشتگان تسبيح مى گفتند (2) الحديث

حديثى جالب در ابتداى خلقت اهل البيت عليهم السلام

شخصى بنام فيضة ابن يزيد جعفى گويد: نزد امام صادق عليه السلام رفتم ، ديدم سه نفر از اصحاب حضرت ، پيش حضرت ، حضور دارند، سلام كردم و نشستم ، آنگاه عرض كردم : اى پسر پيامبر من براى استفاده به محضر شما آمده ام ، حضرت فرمود: بپرس اما كوتاه

عرض كردم :

قبل از اينكه خداوند زمين و آسمان و نور و ظلمت را بيافريند شما كجا بوديد؟ حضرت فرمود: الان كه وقت اينگونه مسائل نيست ، مگر نمى دانى كه محبت ما مخفى و دشمنى با ما رشد پيدا كرده است ، ما دشمنانى داريم از جن (گويا منظور حضرت جاسوسهاى حكومت بوده است ) كه سخن ما را نزد دشمنان ما از آدميان پخش مى كنند، همانا ديوارها هم گوش دارند مثل گوشهاى مردم ؟

عرض كردم : كار از كار گذشته و من سؤ الم را كرده ام ، حضرت فرمود: ما شبحهاى نور بوديم اطراف عرش خداوند، كه خداوند را پانزده هزار سال قبل از خلقت آدم تسبيح مى كرديم ، چون خداوند آدم را آفريده ما را در صلب او جاى داد، و ما را همواره از صلبى پاك به رحمى پاك منتقل مى نمود تا اينكه محمد صلى الله عليه و آله را مبعوث نمود، پس مائيم دستگيره محكم خداوند، هر كه به ما چنگ زند نجات يافته و هر كه از ما منحرف شود هلاك گرديده است . (3)الحديث .

توسل حضرت آدم به اهل البيت عليهم السلام

و در روايات اهل سنت نيز آمده است كه ابن عباس گويد: حضرت آدم از خداوند سؤ ال نمود آيا كسى را كه برتر از من باشد آفريده ايد، خداوند فرمود: آرى و اگر اينها نبودند ترا نمى آفريدم ، سپس خداوند به فرشتگان فرمان داد تا پرده ها را بالا زنند، حضرت آدم پنج شبح در مقابل عرش ديد، كه اشباح پيامبر و على و فاطمه و حسن و حسين (عليهم السلام ) بود، و از همين جا

بود كه وقتى دچار آن خطا شد، خداوند را بحق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين (عليهم السلام ) قسم داد و خداوند توبه او را پذيرفت . (4)

مؤ لف گويد: روايات در مورد خلقت ارواح ائمه بسيار زياد و در كتب علماء شيعه مفصل بيان شده است ، و همين روايات روزنه خوبى است براى كسانى كه مى خواهند به عظمت اهل البيت عليهم السلام در پيشگاه الهى پى ببرند.

ميلاد سيدالشهداء و بشارت عجيب

امام صادق عليه السلام فرمود: جبرئيل نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: سلام بر شما اى محمد، آيا شما را بشارت دهم به جوانى كه امت شما بعد از شما او را خواهند كشت ؟!

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: من نيازى به آن ندارم ، جبرئيل به آسمان صعود كرد، براى بار دوم آمد و همان سخن را تكرار نمود، پيامبر نيز فرمود: من نيازى به او ندارم ، بار سوم نيز اين سؤ ال و جواب تكرار شد، جبرئيل گفت : پروردگار شما وصيت (امامت ) را در نسل او قرار خواهد داد، اين بار پيامبر قبول فرمود، آنگاه حضرت به نزد حضرت فاطمه عليهاالسلام آمد و فرمود: جبرئيل نزد من آمد، و به من بشارت جوانى را داد كه امت من ، پس از من او را خواهند كشت !

حضرت زهرا عليهاالسلام عرض كرد: من نيازى به او ندارم ، پيامبر اكرم فرمود: خدايم وصيت (امامت ) را در نسل او قرار خواهد داد، حضرت فاطمه عليهاالسلام گفت : حالا قبول است . (5)

تاريخچه مختصر حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام

حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام ، طبق آنچه مشهور است در سوم ماه شعبان سال چهارم يا سوم هجرى متولد گرديده است ، نام مباركش حسين و كنيه ايشان ابا عبدالله و ملقب به سيدالشهداء مى باشد، مادر گرامش حضرت فاطمه دختر پيامبر اكرم و پدر بزرگوارش ، حضرت على ابن ابيطالب اميرالمؤ منين ، برادر بزرگوارش امام مجتبى حضرت حسن عليه السلام ، ايشان فرزند دوم حضرت فاطمه عليهاالسلام مى باشد كه ميان ايشان و امام مجتبى ، كمتر

از يكسال فاصله شده است ، حضرت زينب و ام كلثوم دو خواهر گرامى ايشان از نسل حضرت فاطمه عليهاالسلام مى باشند، هنگام رحلت پيامبر اكرم ، امام حسين عليه السلام شش يا هفت ساله بودند، اندكى پس از رحلت پيامبر صديقه طاهره مادر گراميش از ظلم دشمنان شهيد شد، مدت سى سال بعد از پيامبر با پدر بزرگوارش حضرت على عليه السلام بسر برد، و هنگام شهادت حضرت على عليه السلام سى و هفت ساله بود، مدت ده سال نيز پس از پدر با برادرش امام مجتبى عليه السلام زندگى نمود، پس از شهادت برادر حدود ده سال امامت نمود، و تا معاوية زنده بود همچنان به صلح برادرش پاى بند بود، اما پس از مرگ معاويه ، بر عليه دستگاه ظلم و فساد بنى اميه قيام نمود و سرانجام پس از ششماه و هجرت از مدينه به مكه و از مكه به عراق ، در صحراى كربلا بخاطر احياى اسلام ناب محمدى و افشاى خط نفاق و اصلاح انحرافاتى كه پس از پيامبر به وقوع پيوسته بود، خود و اصحاب و اهل بيت او شرافتمندانه به شهادت رسيدند.

شهادت حضرت در دهم محرم سال 61 هجرى از جانب يزيد و به فرمان عبيدالله ابن زياد والى كوفه ، و فرماندهى عمر ابن سعد واقع شد.

سن مباركش به هنگام شهادت 57 سال بود.

خدا او را پاكيزه نموده است

در روايت است كه صفيه دختر عبدالمطلب گويد: وقتى حسين متولد شد، من به حضرت فاطمه خدمت مى كردم پيامبر فرمود: اى عمه پسرم را بياور، عرض كردم : يا رسول الله ما هنوز او را تميز نكرده ايم ، حضرت (با

تعجب ) فرمود: تو مى خواهى او را تميز كنى ؟ خداوند تبارك و تعالى او را تميز و پاكيزه كرده است . (6)

آغاز ولادت و شفاعت

امام صادق عليه السلام فرمود: وقتى امام حسين عليه السلام متولد شد، خداوند عزوجل جبرئيل را دستور داد تا با هزار فرشته از جانب خداوند و جبرئيل به پيامبر اكرم تبريك بگويد.

جبرئيل در ميان راه به جزيره اى رسيد كه فرشته اى به نام فطرس بخاطر سستى كه در انجام دستور الهى كرده بود، بالش شكسته و مانده بود، او هفتصد سال بود كه خدا را آنجا عبادت مى كرد، فطرس به جبرئيل گفت به كجا مى روى ؟ گفت : خداوند بر محمد نعمت عطا فرموده ، من ماءمورم كه از جانب خداوند و خودم به او تهنيت بگويم ، فطرس گفت : مرا هم با خود ببر شايد كه محمد برايم دعا كند، و جبرئيل او را آورد، پس از اينكه پيغام خود را رساند، جريان فطرس را گفت ، پيامبر اكرم فرمود:

خود را به اين نوزاد بمال و به جايگاهت (در عالم بالا) برگرد، فطرس چنين كرد و اوج گرفت . (7)

نام حسين از جانب خداوند تعيين گرديده است

اسماء گويد: وقتى امام حسين عليه السلام متولد شد، حضرت را در پارچه سفيدى پوشانده ، به دست پيامبر دادم ، حضرت در گوش راست وى اذان و در گوش چپ او اقامه قرائت نمود، سپس او را در دامن خود نهاد و گريست ، عرض كردم پدر و مادرم فدايت باد چرا گريه مى كنيد؟ فرمود: براى پسرم مى گريم ، عرض كردم : او همين الان متولد شده است ، فرمود: گروه ستمگر پس از من او را مى كشند، خداوند آنها را به شفاعت من نرساند، سپس فرمود: اى اسماء اين خبر را به فاطمه مگو، چرا

كه تازه فارغ شده است ، سپس به حضرت على عليه السلام فرمود: نام فرزندم را چه گذاردى ؟ حضرت عرض كرد: من بر شما در اسم گذارى سبقت نمى گيرم . (الى ان قال ) پيامبر اكرم فرمود: من نيز بر پروردگارم در نام او سبقت نمى گيرم ، در اين ميان جبرئيل نازل شد و گفت : اى محمد خداوند على اعلى ترا سلام مى رساند و مى فرمايد: على نسبت به شما مثل هارون است به موسى ، نام پسرت را همنام پسر هارون بگذار، پيامبر فرمود: نامش چه بود؟ گفت : شبير، پيامبر فرمود: به زبان عربى ؟ جبرئيل گفت : نامش را حسين بگذار. (8) الحديث

گوشت امام حسين از گوشت پيامبر روئيد

مؤ لف گويد: در چند روايت آمده است كه پيامبر زبان در دهان امام حسين عليه السلام كه نوزادى بود شيرخوار، مى نهاد و حضرتش از دهان مبارك پيامبر تغذيه مى نمود و طبق برخى روايات حضرت چهل روز از زبان پيامبر اكرم تغذيه مى كرد و گوشت او از پيامبر اكرم روئيد. (9)

و در كتاب كافى از امام حسين عليه السلام روايت كرده است كه حضرت فرمود: (امام ) حسين نه از حضرت فاطمه و نه از زن ديگر شير نخورده است ، پيامبر اكرم مى آمد و انگشت ابهام را در دهان او مى نهاد و او مى مكيد، و تا دو يا سه روز او را كفايت مى كرد، به همين جهت گوشت حسين از گوشت و خون پيامبر روئيد. (10) الحديث

جايگاه سيدالشهداء در قلب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

شخصى بنام عمران ابن حصين گويد: پيامبر اكرم فرمود: اى عمران هر چيزى جايگاهى در دل دارد، هيچ چيزى در دل من هرگز همانند جايگاه اين دو نوجوان (امام حسن و امام حسين ) نبوده است ، عرض كردم : اين همه يا رسول الله ؟! حضرت فرمود:

اى عمران آنچه بر تو پوشيده است بيشتر است ، اين خداوند است كه به من دستور داده است اين دو را دوست بدارم . (11)

امام هفتم موسى بن جعفر عليه السلام فرمود:

پيامبر اكرم دست حسن و حسين را گرفته فرمود: هر كه ايندو جوان را و پدر و مادر اين دو را دوست بدارد روز قيامت ، در درجه من است . (12)

امام باقر عليه السلام فرمود: هرگاه پيامبر اكرم بر حسين وارد مى شد، او را بطرف خود مى كشيد، سپس

به حضرت امير عليه السلام مى فرمود: او را بگير، آنگاه خود را روى او مى انداخت و او را مى بوسيد و در همان حال مى گريست !

امام حسين عليه السلام پرسيد: پدر جان چرا گريه مى كنيد؟ حضرت فرمود: پسرم ، جاى شمشيرها را مى بوسم ، عرض كرد: پدر جان مگر من كشته مى شوم حضرت فرمود: بخدا سوگند آرى ، تو و پدرت و برادرت كشته مى شويد. (13) الحديث

امام حسين ميوه دل پيامبر

امام صادق عليه السلام فرمود: روزى پيامبر اكرم حسين ابن على را كه طفلى بود در دامن خود گرفت ، و با وى بازى مى نمود و او را مى خنداند، عائشه گفت : چقدر شما به اين طفل دلبسته ايد و به او توجه مى كنيد؟!

حضرت فرمود: واى بر تو، چگونه او را دوست نداشته باشم و به او دل نبندم ، در حالى كه او ميوه دل من و روشنى چشم من است ، بدان كه امت من او را خواهند كشت ، هر كه او را پس از وفات زيارت كند، خداوند يك حج از حجهاى من برايش خواهد نوشت ، عايشه با تعجب گفت : يك حج از حج هاى شما؟ حضرت فرمود: دو حج از حج هاى من ، عائشه گفت : دو حج از حج هاى شما؟! پيامبر فرمود: بله و چهار حج و عايشه ادامه مى داد و پيامبر زياد مى نمود تا اينكه به نود حج و نود عمره رسانيد. (14)

چرا پيامبر اكرم نسبت به امام حسين اين همه ابراز علاقه مى كرد؟

از آنجا كه حكمت متعاليه حضرت حق بر اين تعلق گرفته بود كه دين خود را به وسيله قيام و شهادت امام حسين عليه السلام پايدار بدارد، لذا تمامى ابزار و مقدماتى كه مى تواند در اين راستا مؤ ثر باشد، براى حضرت فراهم آورد، بيهوده نيست كه مى بينيم علاوه بر سجاياى اخلاقى و كرامات و معجزات الهى و علوم وافر و كمالات نفسانى ، باز پيامبر اكرم هم در زبان و هم در عمل و برخوردهاى روزمره ، همواره و پيوسته ، نسبت به اهل بيت و امام حسين عليه السلام اظهار محبت مى

نمود، تا همه از كوچك و بزرگ ، جاهل و عالم ، بشنوند و ببيند، علاقه وافر پيامبر را در صحنه هاى مختلف و به اين وسيله شخصيت نهضت جاويد كربلا، براى همه بى ترديد و روشن باقى بماند.

بى جهت نيست كه مى بينيم حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام در كربلا به گفتار پيامبر اكرم استشهاد مى كند و صحابه پيامبر مانند ابو سعيد خدرى و زيد بن ارقم را شاهد مى گيرد و يا جمعى از صحابه مانند زيد بن ارقم و ديگران به عبيدالله يا يزيد هنگام زدن چوبدستى بر لب و دندان سيدالشهداء اعتراض مى كنند كه ما خود ديديم كه پيامبر اين لب و دندان را مى بوسيد.

اين همه تمجيد و تعظيم و بزرگداشت كه از پيامبر اكرم در سخن و عمل نسبت به امام حسين خصوصا و يا به اهل البيت عموما ابراز مى شود، همه آماده كردن زمينه هايى است ، براى تحقيق موفقيت نهضت عاشورا، چرا كه اسلام براى بقاء خود به نهضت حسينى نياز دارد و نهضت حسينى براى پيروزى و بقاء، احتياج به شخصيتى بى ترديد و والامقام و مسلم دارد، تا شهادت او، بتواند هر شبهه اى را پاسخ و تمامى جريانهاى مخالف اسلام را رسوا كند، و اين كار با گفتار و كردار رسول اعظم اسلام انجام پذيرفت .

و در همين راستاست كه وقتى سيدالشهداء شيهد شد، حتى عده اى از مخالفين اهل البيت در آن وقت ، مثل فرزند عمر و قاطبه علماء اهل سنت ، از آن زمان به بعد، يزيد را تخطئه و يا تفسيق و يا تكفير كرده اند و

از سيدالشهداء تمجيد نموده اند.

حسين منّى و انا من حسينى

در روايت است كه پيامبر اكرم در راه به امام حسين برخورد كردند كه با كودكان بازى مى نمود، حضرت (كه از ديدن امام حسين به وجد آمده بود) جلو آمد و به طرف حسين آغوش گشود تا حسين را در بر گيرد، امام حسين به اين طرف و آن طرف مى رفت ، پيامبر نى او را مى خنداند، تا اينكه او را گرفت ، يك دست زير چانه حسين و دست ديگر پشت او قرار داد، سپس دهان مبارك را بر دهان حسين نهاد و آن را بوسيد و فرمود: حسين منى و انا من حسين ، حسين از من است و من از حسين هستم ، محبوب خداست هر كه دوستدار حسين است . (15) الحديث

مكرر از پيامبر اكرم روايت كرده اند كه ايشان امام حسن و حسين را بر دوش مبارك يا بر پشت سوار نموده بود، گاهى مى فرمود: چه خوب مركبى داريد شما، و چه خوب سوارى هستيد شما دو تا، و پدرتان از شما بهتر است . (16)

از خليفه دوم روايت كرده اند كه گفت : ديدم كه حسن و حسين بر گردن پيامبر سوار شده اند، گفتم : اسب خوبى است براى شما، حضرت فرمود: ايندو هم سوار خوبى هستند. (17)

نام سيدالشهداء بر درب بهشت و عرش نقشه بسته است

پيامبر اكرم فرمود: چون (در شب معراج ) داخل بهشت شدم ديدم كه بر درب آن با خط طلا نوشته است : لا اله الا الله ، محمد حبيب الله ، على ولى الله ، فاطمة امة الله ، الحسن و الحسين صفوة الله ، على مبغضيهم لعنة الله . (18)

يعنى : خدائى جز خداى يكتا

نيست ، محمد حبيب خداست ، على ولى خداست ، فاطمه كنيز خداست ، حسن و حسين برگزيده هاى خدايند، بر دشمنان آنان باد لعنت خدا.

روزى پيامبر اكرم به امام حسين عليه السلام فرمود: خوش آمدى اى زينت آسمانها و زمين ، يكى از حاضرين بنام ابى ابن كعب عرض كرد: آيا جز شما كسى زينت آسمانها و زمين است ؟ حضرت فرمود: اى ابى ابن كعب ، سوگند به آنكه مرا به حق به پيامبرى مبعوث نمود، همانا حسين ابن على در آسمانها بزرگتر است از روى زمين ، نام او در طرف راست عرش (اينگونه ) نوشته شده است :

( ان الحسين مصباح الهدى و سفينة النجاة )

: همانا حسين مشعل هدايت و كشتى نجات است . (19) الحديث

نمونه هائى از بيانات پيامبر اكرم در عظمت سيدالشهداء

و اما احاديث و جملاتى كه نبى مكرم راجع به شخصيت امام حسين و برادر بزرگوارش فرموده است از حد احصاء بيرون است .

مثل آنكه فرمود: ( الحسن و الحسين سيد اشباب اهل الجنة )، حسن و حسين دو سرور جوانان بهشت هستند. (20)

و فرمود: حسن و حسين ، بعد از من و پدرشان ، برترين اهل زمين هستند، و مادرشان برترين زنان اهل زمين است . (21)

ابوذر غفارى گويد: ديدم پيامبر اكرم در حالى كه امام حسين را مى بوسيد فرمود: هركه حسن و حسين و اولاد آن دو را از روى اخلاص دوست بدارد، صورتش حرارت آتش نبيند، اگر چه گناهان او به عدد ريگ بيابان باشد مگر اينكه مرتكب گناهى شود كه از ايمان خارج گردد. (22)

امام صادق عليه السلام فرمود: پيامبر اكرم فرمود: دوستى على در دل مؤ منين نهاده

شده ، او را دوست ندارد جز مؤ من و دشمن ندارد جز منافق ، و همانا دوستى حسن و حسين در دل مؤ من و منافق و كافر نهاده شده ، و شما براى ايشان بدگوئى نمى بينى . (23)

و اهل قبله همگى اتفاق دارند كه پيامبر فرمود: الحسن و الحسين امامان قاما او قعدا : حسن و حسين دو امام هستند، قيام كنند يا بنشينند. (24)

و در روايت است كه هرگاه پيامبر امام حسين را مى ديد او را بوسيده و به سينه مى چسبانيد و دندانهاى پيشين وى را مى مكيد و مى فرمود: فداى كسى شوم كه پسرم ابراهيم را فدايش كردم . (25) و در كامل الزيارات روايت كرده است كه پيامبر در حديثى فرمود: حسين ميوه دل من است ، او روشنى چشم من است ، او ريحانه من است . حضرت امير عليه السلام نيز مى فرمود: پدر و مادرم فداى حسين باد كه پشت كوفه كشته مى شود.

سرچشمه علم در نزد خاندان عصمت است

حكم ابن عتيبة گويد: هنگامى كه حسين ابن على عليهماالسلام رهسپار كربلا بود مردى در منزل ثعلبية با او برخورد نمود، بر حضرت وارد شد و سلام كرد، حسين عليه السلام فرمود: از كدام شهرى ؟ گفت : از اهل كوفه ، حضرت فرمود: هان بخدا سوگند اى برادر اهل كوفه اگر در مدينه ترا مى ديدم ، علامت جبرئيل را در خانه خودمان و آوردن وحى را بر جدم به تو نشان مى دادم ، اى برادر اهل كوفه ، سرچشمه علوم مردم نزد ماست ، آيا مى شود كه آنها بدانند و ما ندانيم ؟ اين كار

شدنى نيست ! (26)

علوم امام حسين عليه السلام از نظر شيعه

طبق روايات اهل البيت عليهم السلام ، ائمه اطهار وارث علوم پيامبر اكرم مى باشند، و پيامبر اكرم نيز وارث علوم تمام انبياء گذشته مى باشد.

به مقتضاى اين روايات امام حسين عليه السلام وارث علوم تمام انبياء و پيامبر اكرم ، و آگاه به تمامى حوادث گذشته و آينده مى باشد، او مى داند كه در آسمانها و زمين و در بهشت و جهنم چيست ؟ عاقبت هر كسى و احوال مردم چگونه است ، او زبان هر جاندارى را مى داند و به لغت همه مردم آگاه است در نزد اوست هفتاد و دو حرف از هفتاد و سه حرف ، از اسم اعظم الهى ، عده اى از اصحاب امام صادق عليه السلام روايت كنند كه حضرت فرمود: من مى دانم آنچه را كه در آسمانها و در زمين موجود است ، من مى دانم آنچه در بهشت و جهنم است ، مى دانم آنچه شده و خواهد شد، سپس حضرت اندكى مكث فرمود و چون ديد اين سخن بر شنوندگان گران آمد فرمود: من اينها را از كتاب خداوند عزوجل مى دانم ، خداوند عزوجل مى فرمايد: فيه تبيان كل شيى ء ، در قرآن بيان همه چيز است . (27)

قدرت امام حسين عليه السلام از نظر شيعه

اما قدرت حضرت اباعبدالله الحسين از جهت ولايت مطلقه ، همان قدرت عظيم الهى است كه خداوند متعال به ائمه عليهم السلام عطا نموده است ، همان قدرتى كه انبياء عظام با آن معجزات را انجام مى داند، موسى ، عصا را اژدها مى كرد و دريا را مى شكافت ، عيسى مرده را زنده مى كرد و مجسمه را جان

مى داد، همان قدرتى است كه خداوند به اميرالمؤ منين داده بود و عجائب بى شمار از او سر مى برد.

راوى گويد: خدمت امام رضا عليه السلام بودم ، روى كاغذى اين جمله را نوشتم : دنيا در نزد امام همانند نيمه گردوئى جلوه گرست ، (كه امام به تمامى آن كاملا مسلط است ) اين نوشته را به حضرت دادم و عرض كردم : فدايت شوم ، اصحاب ما روايتى را نقل كرده اند، من آن را انكار نكردم ولى مى خواهم از شما بشنوم ، حضرت به آن كاغذ نگاه نمود، سپس آنرا پيچيد بگونه اى كه گمان كرده (گفتن آن ) بر حضرت سخت آمد، سپس فرمود: آرى اين حق است ، آن را به روى پوست منتقل كن . (28) (تا بماند و از بين نرود)

آرى چگونه چنين نباشد در حالى كه در نزد آل محمد است هفتاد و دو حرف از اسم اعظم الهى ، حروفى كه يك حرف آن ، آصف را قدرت داد تا تخت بلقيس را حاضر كند، و عيسى با آن همه معجزات فقط دو حرف نزد او بود.

امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند به عيسى دو حرف (از اسم اعظم داد) و با آن اقدام مى كرد، به موسى چهارحرف و به ابراهيم هشت حرف و به نوح پانزده حرف و به آدم بيست و پنج حرف داد، و براى محمد و آل محمد همه را جمع كرد، اسم اعظم هفتاد و سه حرف است كه خداوند به محمد هفتاد و دو حرف را عطا فرمود و يكى را در حجاب قرار داد. (29)

هرچه پيامبران الهى داشتند، اهل البيت همه را دارند

ابوحمزه

ثمالى از امام چهارم على بن الحسين عليهماالسلام پرسيد آيا ائمه عليهم السلام مى توانند مرده را زنده كنند و كور مادرزاد و ابرص را شفا دهند و بر روى آب راه روند؟ حضرت فرمود: خداوند هيچ چيزى به هيچ پيغمبرى نداده است مگر آنكه آن را به محمد صلى الله عليه و آله عطا نموده است ، با اضافه اى كه به انبياء نداده است .

پس هر چه نزد پيامبر اكرم بود، به حضرت امير عليه السلام داد، سپس به (امام ) حسن و حسين و پس از امام حسين از هر امامى به امام بعدى تا روز قيامت ، همراه با اضافاتى كه در هر سال و در هر ماه و در هر ساعت حادث مى شود. (30)

نمونه اى از قدرت و معجزه سيدالشهداء

از امام چهارم عليه السلام روايت است كه فرمود: پس از امام حسن عليه السلام عده اى از مردم نزد امام حسين آمدند و گفتند: اى پسر پيامبر، از آن عجائبى كه پدر شما به ما نشان مى داد نزد شما چيست ؟

امام حسين عليه السلام فرمود:آيا پدرم را مى شناسيد؟ گفتيم آرى همه ما او را مى شناسيم.

حضرت پرده اى را كه بر اتاقى بود بلند نمود و فرمود: به داخل اتاق نگاه كنيد، چون نگاه كرديم ديديم كه اميرالمؤ منين عليه السلام آنجاست ، گفتيم ما شهادت مى دهيم كه على خليفه خدا و شما فرزند او هستى . (31)

امام چهارم عليه السلام حكايت كند كه زنى بنام نظره ازديه نزد امام حسين آمد، حضرت فرمود: اى نظرة مدتى است كه نزد من نيامده اى ؟ عرض كرد: اى پسر پيامبر بخاطر چيزى

است كه در فرق سرم پيدا شده و بسيار مرا غصه دار كرده است (گويا مرضى گرفته بود كه قسمتى از موهايش سفيد شده بود) حضرت فرمود: نزديك بيا، وقتى نزديك رفت ، حضرت انگشت خود را بر بيخ آن سفيدى نهاد، بلافاصله موى او سياه شد، سپس فرمود: آينه اى به او بدهيد! وقتى نگاه كرد و ديد سفيدى از ميان رفته خوشحال شد، امام حسين نيز از خوشحالى او شادمان گرديدند. (32)

سيدالشهداء از اسرار الهى به اصبغ نشان داد

اصبغ بن نباية از ياوران حضرت امير عليه السلام است او گويد: به امام حسين عرض كردم : از شما راجع به چيزى مى خواهم درخواست كنم كه به آن يقين دارم ، و از سر خداست و آن سر در نزد شماست ، حضرت فرمود: اى اصبغ مى خواهى گفتگوى پيامبر را با - ابى دون - (ابى بكر) در مسجد قبا ببينى ؟ گفتم آرى (حضرت امير عليه السلام قبلا بعد از رحلت پيامبر اكرم ، در مسجد قبا، پيامبر را به ابوبكر نشان داده بود، و در آنجا پيامبر ابوبكر را توبيخ فرموده بود).

حضرت فرمود: برخيز، ناگاه خودم را (از مدينه ) در كوفه ديدم ، نگاه كردم ، در كمتر از يك چشم بهم زدن مسجد (كوفه ) را ديدم ، حضرت در صورتم تبسم نمود سپس فرمود: اى اصبغ سليمان ابن داود، باد تحت اختيارش بود غدوها شهر و رواحها شهر، ولى به من بيش از سليمان داده شده است .

عرض كردم : بخدا كه راست فرمودى اى پسر پيامبر، حضرت فرمود: مائيم كسانى كه علم كتاب و بيان آن ، نزد ماست نزد هيچكس از

مخلوقات خدا، آنچه نزد ماست ، نيست ، چون ما اهل سر خدائيم ، سپس در صورتم تبسم نموده فرمود: داخل شو، وقتى وارد (مسجد كوفه ) شدم ، ناگاه پيامبر را ديدم كه در محراب مسجد رداء را بخود پيچيده است . (33) الحديث

سيدالشهداء، پيامبر و على و حسن را به جابر نشان داد

هنگاميكه سيدالشهداء عازم عراق شده بود، جابر بن عبدالله آمد و به حضرت عرض كرد: شما فرزند پيامبر هستيد، صلاح شما مى دانم كه مانند برادر خود، صلح كنيد، چرا كه برادر شما آگاه و موفق بود. حضرت فرمود: اى جابر آنچه برادرم كرد به دستور خدا و پيامبر بود، من هم به دستور خدا و پيامبر اقدام مى كنم ، آيا مى خواهى پيامبر و على و برادرم حسن عليهم السلام را گواه بياورم ؟!

سپس حضرت به آسمان نگاه كرد، ناگاه درب آسمان باز شد، پيامبر و على و حسن و حمزه و جعفر عليهم السلام فرود آمدند، جابر گويد: از ترس از جا پريدم .

پيامبر فرمود: اى جابر آيا راجع به حسن قبلا به تو نگفتم كه مؤ من نخواهى بود مگر اينكه تسليم امامان خود باشى و اعتراض نكنى ؟ آنگاه پيامبر جايگاه معاويه و يزيد را در عذاب به جابر نشان دادند، سپس پيامبر با همراهان به آسمان صعود نمود، از آن بالا سيدالشهداء را صدا زده فرمود: پسرم به من ملحق شو، امام حسين به حضرت ملحق شد و به آسمان رفتند به گونه اى كه ديدم وارد بهشت شدند، پيامبر به من نگاه نمود و در حاليكه دست حسين را گرفته بود فرمود: اى جابر اين پسرم با من است ، تسليم او باش

و شك مكن تا مؤ من باشى ، جابر گويد: چشمهايم كور باد اگر آنچه گفتم نديده باشم . (نفس المهموم )

آمدن ملائكه و اجنه به كمك سيدالشهداء

امام صادق عليه السلام فرمود: وقتى سيدالشهداء از مدينه خارج شد، گروههائى از ملائكه ، سلاح در دست ، سوار بر مركب بهشتى ، نزد حضرت آمدند، سلام كردند و گفتند: اى حجت خدا بر خلق بعد از جد و پدر و برادرش ، خداوند جد شما را به ما در جاهاى مختلف كمك داده و ما را نيز به كمك شما فرستاده است ، حضرت فرمود: وعده گاه ما كربلا باشد، همانجا كه شهيد مى شوم ، گفتند: اى حجت خدا اگر از دشمن هراس دارى بفرما تا با شما باشيم ، حضرت فرمود: اينها به من راهى ندارند و كارى نمى توانند بكنند تا به جايگاهم برسم ، در خبر است كه گروههائى از جن نيز به كمك حضرت آمدند و گفتند: ما شيعه و ياوران شما هستيم ، اگر فرمان دهى ، همه دشمنان شما را نابود كنيم بدون اينكه شما از جاى خود حركت كنيد. حضرت براى آنها دعاى خير نمود و فرمود: مگر در كتاب خدا نخوانده ايد هر كجا باشيد، هر چند در برجهاى بلند، مرگ به سراغ شما خواهد آمد، و فرموده است كسانى كه بر آنها قتل نوشته شده به آرامگاه خود خواهند رفت ، اگر من در جاى خودم بمانم ، اين خلق ننگين به چه امتحان و مبتلا مى شوند؟ چه كسى در آرامگاه من خواهد بود، در حالى كه خداوند آن را هنگام گستردن زمين اختيار كرده و آن را امان دين

و دنياى آنها قرار داده است . آنگاه جن بعد از سخنان سيدالشهداء گفتند: بخداى سوگند اگر نه اين است كه اطاعت شما لازم و ترور جايز نيست ، تمام دشمنان شما را قبل از اينكه به شما برسند هلاك مى كرديم ! حضرت فرمود: بخدا سوگند ما از شما بيشتر قدرت داريم بر دشمنان ، ولى (ما اقدام نمى كنيم تا) ليهلك من هلك عن بينة و يحيى من حى عن بينه يعنى تا هر كه هلاك مى شود بعد از روشن شدن راه و هر كه هدايت مى يابد نيز از روى آگاهى باشد. (نفس المهموم )

فصل دوم : زمينه هاى قيام يا اسلام و سيدالشهداء

اهداف نهضت عاشورا

ان الحسين مصباح الهدى و سفينة النجاة

مخالفين هر مكتب و هر دينى ، در ابتداى ظهور مكتب جديد، بطور علنى با آن برخورد مى كنند، زيرا آن مكتب ، بخاطر جوانى و تازگى آن ، هنوز داراى طرفداران جدى نشده است ، ولى آنها در اكثريت و قدرت هستند، همچنانكه ديديم مشركين در صدر اسلام با تمام توان از هر راهى كه ممكن بود، مانند شكنجه ، و تهمت و قتل و غارت و جنگ و غيره به مقابله با اسلام پرداختند.

اما پس از آن مكتب و مرام ، پيشرفت پيدا كرد، و داراى طرفداران جدى شد و به قدرت رسيد، مخالفين آن مكتب ديگر نمى توانند با روش مقابله روياروى و اظهار مخالفت علنى به مقابله بپردازند، زيرا با نفوذى كه مكتب جديد دارد، آنها رسوا و نابود مى شوند، بهترين راه براى مقابله با مكتب و انقلابى كه پيروز شده است ، همگام شدن ظاهرى با آن مكتب ، و تظاهر نمودن به قبول

آن ، و سپس منحرف كردن تدريجى مردم از اصول و پايه هاى آن مكتب است به گونه اى كه مردم متوجه حساسيت انحرافات نشوند، تنها وقتى متوجه مكتب و اعتقاد خود بشوند كه كار از كار گذشته و در مقابل عمل انجام شده قرار بگيرند، يعنى خود را در عمل و عقيده نسبت به آن مرام سست احساس كنند، اينجاست كه يك درخت تنومند و ريشه دار را مى شود موريانه وار بر اثر نابود كردن تدريجى ريشه هاى مخفى آن با يك ضربه و فشار اندك سرنگون كرد.

موريانه حيوانى ضعيف و نابيناست ، به گونه اى كه مورچه دشمن سرسخت او به حساب مى آيد، اما همين حيوان ضعيف ، اگر به ساختمان يا درخت تنومندى حمله كند، آن را ويران مى كند.

روش ويرانگرى اين حيوان بسيار سهمگين است ، او از دو ويژگى استفاده مى كند، ويژگى اول آنكه چون از نور خورشيد فرارى است . وقتى به چيزى مانند درخت يا ستون خانه حمله مى كند، آن را از درون پوك مى كند به گونه ايكه جدار بيرونى و پوسته بيرونى سوراخ نشود، به اين ترتيب ، انسان هرگز متوجه تهى شدن و سست شدن ستون خانه نمى شود، مگر افراد متخصص و ژرف نگر، ويژگى دوم او اين است كه ويرانگرى خود را به آرامى و اندك اندك انجام مى دهد، به گونه اى كه تا قبل از وقوع حادثه ، هر كس به ستون يا درخت تكيه دهد، متوجه فاجعه اى كه در شرف وقوع است نمى شود، آن فاجعه اى كه بر سر اسلام به وقوع پيوست و

مى رفت تا به مرور زمان ، همراه با خواب غفلتى كه سراسر عالم اسلام را فراگرفته بود، ستون خيمه اسلام را يكسره نابود كند، درست مانند همين جريان بود، مسلمانان در خواب غفلت ، و مخالفين به آرامى و تدريج ، مشغول تهى كردن و نابود كردن اساس و ريشه هاى درونى و پر اهميت اسلام بودند.

آنچه ما در اين نوشتار بر آنيم كه به وضوح روشن سازيم ، بيان عمق فاجعه و خطر بزرگى بود كه مى رفت اسلام و زحمات پيامبر اكرم و شهداء و فداكاريهاى اهل بيت عصمت و طهارت را از بين ببرد. اين درست است كه خداوند دين خود را حفظ مى كند، اما منافقين سعى خود را بكار خواهند گرفت ، و خداوند هم به وسيله اسباب و علل طبيعى دين خود را محافظت مى كند، و حكمت الهى بر اين قرار گرفت كه سيدالشهداء، خون خدا شود و سر بقاء دين گردد همچنانكه نبى مكرم آورنده آن شريعت شد.

اميرالمؤ منين عليه السلام وقتى پرچمهاى معاويه و اهل شام را ديد فرمود: سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و خلايق را آفريد، اينها اسلام را بالاجبار پذيرفتند ولى در باطن مسلمان نبودند، وقتى كه يار و ياور پيدا كردند، كفر خود را اظهار نمودند و به دشمنى خود با ما برگشتند، جز اينكه نماز را رها نكردند. (34)

آنچه بعد از پيامبر اكرم انجام گرفت ، خواسته يا ناخواسته ، نتيجه اى جز نابودى تدريجى اسلام نداشت ،

اكنون به انحرافات و اجتهاداتى كه خلفاء در مقابل پيامبر و بعد از حضرت ، نسبت به تغيير دستورات دينى انجام

دادند، و كار را به جايى رساندند كه امام حسين عليه السلام براى نجات دين ، جز فداكارى چاره اى نداشت ، توجه مى كنيم .

وضعيت اسلام و مسلمين از ابتدا تا زمان قيام سيدالشهداء

يا ابا عبدالله انى اتقرب الى الله و الى رسوله و الى اميرالمؤ منين و الى فاطمه و الحسن و اليك بموالاتك و بالبرائة ممن اسس اساس ذلك و بنى عليه بنيانه ...

اين همه انحرافات و گمراهيها كه منجر به قيام و شهادت مظلومانه اباعبدالله الحسين و يارانش گرديد، نتيجه كارهايى است كه از اواخر عمر پيامبر به بعد، انجام گرفت .

شروع انحرافات در زمان حيات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

جريان را از بستر بيمارى پيامبر شروع مى كنيم ، هنگام رحلت حضرت فرا رسيده بود، در خانه حضرت عده اى از اصحاب از جمله عمر بن خطاب حاضر بودند، پيامبر فرمود: بيائيد تا براى شما فرمانى را بنويسم كه بعد از آن گمراه نشويد، عمر گفت : پيامبر هذيان مى گويد!! كتاب خدا براى ما كافى است ، تعجب اينجاست كه در حضور پيامبر و در زمان حيات حضرت ، عده اى به طرفدارى از عمر برخاستند و حرف او را تكرار كردند، و عده اى سخن پيامبر را تاييد كردند و چون مشاجره و سخنان بيهوده بالا گرفت ، پيامبر فرمود: برخيزيد. (35)

آرى اگر مسلمان از غصه خون بگريد - همچنان كه ابن عباس بشدت مى گريست - كه چرا نگذاشتند فرمانى را كه ضامن هدايت بشر بود، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله صادر كند، جا دارد، و شما خود خوب مى دانيد وقتى در حضور پيامبر، با گستاخى به اعتراض برخيزند، در فرداى رحلت حضرت چه رخ خواهد داد؟!

و اين اولين و مهمترين انحراف اساسى بود كه در مقابل پيامبر انجام گرفت ، اين جريان كه در كتابهاى متعدد و معتبر اهل سنت آمده است نشانگر مطالب بسيارى

است كه قلم از ترسيم آن عاجز است .

سپاه اسامه و تمرد مخالفين

2 - به دنبال همين جريان ، مسئله تمرد از سپاه اسامه واقع شد، پيامبر اكرم اسامه ابن زيد را كه جوانى بود تقريبا هيجده ساله در واپسين لحظات زندگى خويش براى جنگ با سپاه روم در سرزمين اردن بسيج نمود، حضرت خود شخصا بسيج نمودن اصحاب را آن هم در حال مرض و تب شديد به عهده گرفت ، كليه سرشناسهاى مهاجر و انصار امثال ابوبكر و عمر و ابو عبيده جراح و سعد ابن ابى وقاص را در سپاه اسامه گرد آورد و با تاءكيدات فراوان آنها را سفارش نمود كه در رفتن عجله كنند.

اما اصحاب از اينكه جوانى حدودا هيجده ساله بر سالمندان فرمانده شده ، شديدا بر پيغمبر خورده گرفتند و حضرت در حالى كه از شدت تب سر مقدس را بسته و حوله اى بخود پيچيده بود، اعتراض آنها را روى منبر پاسخ گفت .

وقتى بيمارى حضرت شدت گرفت پيوسته مى فرمود: كه در تجهيز سپاه اسامه بكوشيد، سپاه اسامه را حركت دهيد، سپاه اسامه را روانه كنيد، اما عده اى از اصحاب سستى مى كردند، تا اينكه نبى اكرم رحلت نمود و آنها از رفتن امتناع كردند، (36) پيامبر اكرم مى خواست مدينه را از وجود اين افراد خالى كند و زمينه را براى خلافت حضرت على عليه السلام مهيا كند و جلو تندروى برخى را بگيرد تا نگويند على جوان است و ابوبكر پيرمرد، ولى آن ها از پيوستن به لشكر اسامه امتناع كردند كه قبل از همه ابوبكر و عمر اين كار را كردند، جوهرى در كتاب السقيفه

مى نويسد: پيامبر پى در پى مى فرمود: سپاه اسامه را روانه كنيد، خدا لعنت كند هر كس از آن روى برگرداند. (37)

انحراف عظيم از بيعت روز غدير و امامت اميرالمؤ منين

و سرانجام آن انحراف عظيم و تزلزل بزرگ بعد از رحلت نبى اكرم ايجاد شد، يعنى با اينكه كمتر از سه ماه و نيم از جريان غدير خم و نصب حضرت امير در مقابل دهها هزار نفر نمى گذشت ، و با اينكه همگى با حضرتش بيعت كرده بودند، اما تو گوئى هيچ جريانى رخ نداده است ، و در زمانى كه هنوز جسد مطهر نبى مكرم روى زمين بود، آنها مشغول يكسره كردن مساءله حكومت شدند.

در نظر سطحى توده مردم ، امامت و رهبرى ، يك مسئله سياسى تلقى مى شد، كه از حساسيت بالائى مانند نماز و روزه و حج و جهاد، برخوردار نيست ، بگونه اى كه وقتى ظواهر دين مانند مسجد و نماز و حج و روزه برقرار باشد دين را برقرار و اسلام را پياده شده تلقى مى كنند و حس مذهبى آنها ارضاء مى شود.

و همين غفلت و جهالت عمومى باعث شد، پاسداران الهى را از منصب خود دور كنند، و اين گامى بود بس بزرگ براى نابودى تدريجى دين ، مى دانيم يك خانه ، يك محله ، يك شهر و يا يك كشور اگر از پاسدار و نگهبان و رهبر شايسته برخوردار باشد، جامعه هر چند دچار مشكلات فرعى گردد، اما دشمنان ، هرگز نمى توانند، مقاصد شوم خود را پياده كنند، و بر عكس جامعه اى كه حكومت آن در دست دشمنان باشد، اصلاحات جزئى و فرعى هرگز نمى تواند دليل پيشرفت آنها

حساب شود.

و ما امروز حساسيت امامت و رهبرى را در سراسر زندگى و عقائد و احكام مسلمين مشاهده مى كنيم ، امامت ستون دين بود، و بخاطر اهميت فوق العاده آن بود كه طبق روايات به هيچ چيز مانند ولايت سفارش نشد.

پيامبر فرمود: هر كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد، مانند كفار جاهليت مرده است ، و فرمود: يا على اگر كسى به مقدار عمر نوح خداوند عزوجل را عبادت كند، و همانند كوه احد طلا داشته باشد و در راه خدا انفاق كند، و آنقدر عمر كند كه هزار سال با پاى پياده حج كند، آنگاه ميان صفا و مروه مظلومانه كشته شود، اما ولايت تو را نداشته باشد، بوى بهشت به مشامش نرسد و وارد آن نشود. (38)

و به همين جهت بود كه امامت على بن ابى طالب ، كه يگانه پاسدار دين بود، ديگر قابل تحمل نبود، همچنانكه با كنار گذاردن ايشان ، راه براى انحراف بعدى هموار مى شد كه شد.

مظلوميت اهل بيت در همان روزهاى اول

هنوز صداى پيامبر در فضاى غدير در گوش مردم طنين انداز بود كه مى فرمود: خدايا دوستان على را دوست بدار و دشمنانش را دشمن دار، كه به خانه فاطمه هجوم آوردند، عمر صدا زد بخدا قسم كسانى كه در خانه متحصن هستند بايد براى بيعت با ابوبكر خارج شوند و گرنه خانه را با ساكنان آن آتش مى زنم !

يكى گفت : در اين خانه فاطمه است ، جواب داد گرچه او باشد (39)، و شهرستانى در ملل و نحل از نظام نقل نموده است كه عمر در روز بيعت چنان بر شكم فاطمه زد كه محسن

را سقط كرد و عمر فرياد مى زد خانه را با هر كه در آن است آتش زنيد و در خانه نبود جز على و فاطمه و حسن و حسين (عليهم السلام ). (40)

و سرانجام حضرت على عليه السلام را با وضعيتى بس ناهنجار براى بيعت به مسجد بردند و با شمشير كشيده او را به بيعت تهديد نمودند، حادثه آنقدر تاءسف بار بود كه ابوبكر هنگام مرگ آرزو مى كرد اى كاش من معترض خانه فاطمه نمى شدم هر چند كار به جنگ مى كشيد. (41)

و به دنبال آن مساءله فدك پيش آمد، و دست خاندان پيامبر را با جعل يك حديث ، از اين پشتوانه اقتصادى كوتاه كردند و به دنبال آن خمس كه حق مسلم اهل البيت بود از خاندان پيامبر دريغ شد.

جنايات جنگى خالد ابن وليد و سكوت خليفه

يكى از صفحات سياه تاريخ كه در اوايل دوران رحلت پيامبر اكرم انجام گرفت ، حادثه تاءسف بار كشته شدن مالك ابن نويره و افراد قبيله او توسط سپاهى كه ابوبكر، به فرماندهى خالد ابن وليد فرستاده بود، مى باشد.

مالك ابن نويره ، كه در جاهليت و اسلام فردى محترم و شاعرى بزرگوار و جنگجوئى دلاور و از بزرگان و جوانمردان بود كه به او مثل مى زدند، پس از ابوبكر، اعلام نمود تا قطعى و روشن شدن خليفه پيامبر، از دادن زكاة امتناع مى كند، اما دشمنان ، اين كار او را بعنوان ارتداد او از اسلام تلقى كردند، خالد ابن وليد، فرمانده سپاه ابوبكر به طرف او هجوم آورد.

مالك افراد قبيله خود را بخاطر حفظ اسلام پراكنده كرد تا برخورد سوئى رخ ندهد، سپاه ابوبكر وقتى به

سرزمين بطاح رسيد از افراد قبيله كسى را نديد، خالد ابن وليد، دستور داد تا به تعقيب آن ها بپردازند، سربازان خالد، مالك و همراهان او را محاصره كردند، آنها دست به اسلحه بردند، سربازان خالد گفتند: ما مسلمانيم ، آنها هم گفتند: ما نيز مسلمانيم ، گفتند: پس اين سلاحها چيست كه با خود داريد؟ آنها گفتند: شما چرا سلاح برداشته ايد؟ سرانجام اسلحه را كنار گذاردند و با سپاه خالد نماز صبح را برگزار كردند.

بعد از نماز اسلحه آنها را جمع كردند و همگى را دستگير و بصورت اسيران در حاليكه ليلى همسر زيباى مالك نيز در ميان آنها بود آنها را به نزد خالد آوردند، زيبائى و جمال بسيار زياد همسر مالك كه زبان زد عرب بود، خالد را مفتون ساخت ، خالد تصميم به قتل مالك گرفت ، هر چه خواستند او را مانع شوند، قبول نكرد، حتى مالك گفت : ما را نزد ابوبكر بفرست تا او حكم كند، اما خالد نپذيرفت ، سپس دستور داد تا گردن مالك را بزنند، مالك به همسرش نگاه كرد و گفت : اين است كه مرا به كشتن داد.

خالد گفت : اين خداست كه بخاطر برگشتن تو از اسلام ، تو را به كشتن داد، مالك گفت : من مسلمانم ، اما خالد فرمان قتل را دوباره صادر كرد و او را كشتند و در همان شب با همسر وى همبستر شد و سپس اسيران را در شب بسيار سردى زندانى كرد و جارچى او فرياد زد - ادفئوا اسراكم - اين لغت در (كنانه ) كنايه از كشتن بود و اما در

اصل معنايش پوشانيدن اسيران است ، با اين حيله تمام آن اسيران را كشتند، جنايات چنان هولناك بود كه سيل اعتراضات به ابوبكر وارد شد، يكى از كسانى كه سرسختانه معترض شد خليفه دوم است ، او به خالد گفت : مرد مسلمانى را كشتى و با زن او همبستر شدى ، بخدا قسم سنگسارت خواهم كرد!

اما ابوبكر، به هيچ وجه ترتيب اثر نداد و گفت : خالد اشتباه كرده است و از جنايات جنگى وى صرفنظر كرد، او حتى حاضر نشد كه خالد را از فرماندهى عزل كند و گفت : خالد شمشير خداست و من آن را غلاف نمى كنم ، فقط بعد از ابوبكر، عمر او را عزل كرد، و تنها به همين مقدار اكتفا نمود!!

آرى اين حوادث هولناك در كمتر از دو سال از رحلت پيامبر اتفاق افتاد و خون آن همه مسلمانان و نواميس آنها به هدر رفت . (42)

ممانعت از تدوين و نشر احاديث پيامبر

يكى از حوادث تاءسف بار و جبران ناپذير، اقدام خليفه اول و دوم در جلوگيرى از نوشتن و حتى روايت و بازگو كردن احاديث پيامبر مى باشد، اخبار مربوط به ممانعت عمر از تدوين و جمع آورى حديث از نظر شيعه و سنى متواتر است ، توجيه آنها اين بود كه بخاطر كثرت احاديث و اختلاف آنها و يا تدوين آنها، مردم از قرآن روگردان مى شوند و كتاب خدا را رها مى كنند، آرى عمر قبلا نيز در مقابل پيامبر وقتى حضرت فرمود: براى شما چيزى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد، در مقابل حضرت گفته بود، كتاب خدا كافيست ، حتى ابوبكر كه پانصد حديث از پيامبر جمع آورى

كرده بود، همه آنها را آتش زد. (43)

و در همين راستا عمر به شهرها نامه نوشت كه اگر كسى حديثى را از پيامبر نوشته بايد آن را از ميان ببرد(44) و خود او نيز وقتى ديد حديث بسيار شده است ، به مردم دستور داد تا همه را نزد او آوردند، سپس فرمان داد تا همه را طعمه حريق سازند. (45)

او افرادى مثل عبدالله ابن مسعود و ابا درداء و ابا مسعود انصارى را حبس نمود، تنها به اين جرم كه از پيامبر زياد حديث نقل مى كنند، آنها در مدينه ممنوع الخروج بودند تا بعد از عمر، كه عثمان آنها را آزاد كرد. (46)

و در روايت ديگرى آمده است كه عمر ابن خطاب از دنيا نرفت تا اينكه اصحاب پيامبر چون عبدالله ابن حذيفة و ابادرداء و اباذر و عقبه ابن عامر را از اطراف گرد آورد و گفت : اين احاديثى كه در اطراف از پيامبر پخش كرده ايد چيست ؟ گفتند: آيا از اين كار نهى مى كنى ؟ گفت : نه ، ولى نزد من باشيد و تا من زنده ام حق نداريد از من جدا شويد، از شما حديث مى گيريم و يا بر شما رد مى كنيم ، بدينسان بود كه تا عمر زنده بود نزد او ماندند. (47)

و ابوبكر به بهانه اختلاف در احاديث مى گفت : از پيامبر چيزى حديث نقل نكنيد و هر كس از شما سؤ ال كرد بگوئيد: ميان ما و شما كتاب خداست . (48)

قرظة ابن كعب گويد: عمر به مشايعت ما كه به عراق مى رفتيم آمد و گفت : مى دانيد

چرا شما را مشايعت كردم ؟ گفتيم : مى خواستى ما را احترام كنى ، گفت : علاوه بر آن ، كارى هم داشتم ، شما نزد مردمى مى رويد كه زمزمه اى مانند زمزمه زنبور عسل (در خواندن قرآن ) دارند، آنها را با احاديث پيامبر سرگرم نكنيد، من نيز شريك شما خواهم بود، به همين جهت بود كه هر وقت به قرظة مى گفتند براى ما حديث بگو مى گفت : عمر ما را منع كرده است . (49)

و به همين جهت بود كه اصحاب پيامبر از نقل احاديث اجتناب مى ورزيدند، و ياللعجب كه بهانه اين كار، گاهى شبهه ايجاد اختلاف و احاديث كاذب ، و گاهى اعراض مردم از قرآن و گاهى زياد و كم شدن سهوى در احاديث ذكر مى شود.

خسارت جبران ناپذير

اما كسى نيست كه بپرسد، آيا كتاب خدا كافيست و احتياج به تفسير ندارد، آيا فرمان خداوند در اينكه ما اتاكم الرسول فخذوه ، چگونه است ، سنت پيامبر را مردم چگونه بايد بدانند؟

و شما خود مى دانيد كه وقتى صحابه پيامبر در حساسترين زمان ، يعنى سالهاى اوليه بعد از پيامبر، كه هنوز حوادث و سخنان پيامبر در ذهن آنها نقش دارد و فراموش نشده ، صحابه نيز زنده و سالم هستند، اگر از نقل احاديث ، منع شود چه ضربه جبران ناپذيرى بر دين خداوند كه مى بايد تا قيامت پابرجا بماند، خواهد زد.

مصيبت بزرگتر آنكه پس از شيخين ، ديگران نيز روش آنها را پيش مى گرفتند، و از احاديثى كه زمان عمر روايت نشده بود منع مى كردند. عثمان ابن عفان بر منبر مى گفت

: براى هيچكس جايز نيست ، حديثى را كه در زمان عمر و ابوبكر نشنيده روايت كند... (50)

معاويه نيز به دنبال همين سياست ، كه با اهداف او بسيار سازگارى داشت ، از احاديثى كه در عهد عمر نبود، منع مى كرد. (51)

چرا با اميرالمؤ منين مشورت نكردند؟!

حال شما خوانندگان عزيز قضاوت كنيد، كه اگر روش عقلا و انديشمندان را در عمل به خبر در پيش مى گرفتند، و هر خبرى كه آورنده آن مورد اعتماد بود، قبول مى كردند، همچنانكه اكنون روش عملى همه فقهاء اسلام از شيعه و سنى چنين است ، و بعلاوه اگر مى خواستند احاديث از اعتبار والائى برخوردار باشد، با شخصيت بى نظيرى مانند اميرالمؤ منين على ابن ابيطالب مشورت مى كردند؟! همو كه پيامبر اكرم در حديث صحيح فرمود: على با قرآن است و قرآن با على است و ايندو از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض نزد من گرد آيند. (52)

آرى آنچه در ذهن هر صاحب دقتى با مشاهده اين روايات نقش مى بندند همچنانكه علامه سيد شرف الدين فرموده است اين است كه : صحابه در روز نخست بيش از ما به لزوم تدوين حديث پى برده بودند ولى مطامعى داشتند كه با بسيارى از نصوص صريح و انبوه روايات پيامبر كه در يكجا گرد مى آمد و در دسترس همه قرار مى گرفت ، وفق نمى داد. (53)

اجتهاد در مقابل فرمايش پيامبر!!

در همين راستا بود كه عمر ابن خطاب صريحا اعلام كرد: دو متعه است كه در زمان پيامبر حلال بود اما من از آن دو نهى مى كنم و بر آن عقاب مى كنم ، متعه حج و متعه نساء! (54)

بزرگى فاجعه را بنگريد كه صريحا اعلام مى شود، پيامبر حلال كرده و من حرام مى كنم !! و در پى آن سياستها و محبتهاست كه براى توجيه و دفاع از آن فتوى بكار مى افتد و متعه را حرام مى شمرد.

در مسند

احمد است كه ابو موسى اشعرى به مشروع بودن تمتع در حج فتوى مى داد، مردى به او گفت : جلو بعضى از فتواهايت را بگير، چون نمى دانى كه اميرالمؤ منين عمر چه تغييراتى در احكام داده است . (55)

آرى مشكله اين بود كه دستورات و اعمال عمر و ابوبكر همرديف سنت پيامبر و فرمان خدا، و بلكه بالاتر از آنها قرار مى گرفت و مقدم مى شد و اين همان انحرافى است كه امام حسين عليه السلام بايد آن را درمان كند، احمد ابن حنبل در مسند خود آورده است كه ابن عباس گفت : پيامبر نيز حج تمتع بجاى آورد، عروة ابن زبير گفت : ابوبكر و عمر آن را قدغن نموده اند، ابن عباس جواب داد: اين پسرك چه مى گويد؟ گفتند مى گويد: ابوبكر و عمر آن را حرام كرده اند، ابن عباس گفت : مى بينم كه اينان به هلاكت مى رسند، من مى گويم پيامبر چنين مى گويد، آن ها مى گويند ابوبكر و عمر ممنوع كرده اند!

طبرى و ثعلبى در تفاسير خود و ديگران روايت كرده اند كه حضرت على عليه السلام فرمود: اگر عمر از متعه (عقد موقت ) منع نكرده بود، جز افراد پست كسى زنا نمى كرد و به دنبال همين تغييرات و انحرافات بود كه گفتن حى على خيرالعمل را در اذان ممنوع نمود، تا مبادا مردم از رفتن به جهاد سست شود و حتى گفت كه هر كه آن را بگويد مجازاتش ميكنم . (56)

و جمله الصلاة خير من النوم ، نماز بهتر از خواب است را در اذان نماز صبح داخل

نمود. (57) و ياللعجب كه مسلمانان در همه چيز اختلاف كنند حتى در گفتن اذان كه در زمان پيامبر هر روز از ماءذنها مى شنيدند. (58)

و از جمله اين انحرافات ، صحيح دانستن سه طلاقه نمودن زن است در يك مجلس ، برخلاف آيه قرآن و احاديث پيامبر اكرم كه خود اهل سنت مثل صحيح مسلم و سنن بيهقى و مسند احمد و مستدرك احمد آورده اند، نسائى يكى از دانشمندان اهل سنت است گويد: به پيامبر خبر دادند مردى زن خود را يكجا سه طلاقه كرده ، حضرت برخاست و در حالى كه خشمگين بود فرمود: با بودن من با كتاب خدا بازى مى شود؟ كار بجائى رسيد كه مردى عرض كرد يا رسول الله آيا او را نمى كشى ؟! اما خليفه دوم ديد كه مردم به سه طلاقه نمودن زن در يك مجلس عجله مى كنند، خواست آنها را عقوبت كند، آن را امضا كرد!!(59)

خالد محمد خالد مصرى در كتاب دموكراسى خود مى نويسد: عمر ابن خطاب هر جا مصلحت مى ديد نصوص مقدس دينى قرآن و سنت نبوى را ترك مى گفت ! (60)

مسلمانان در اثر غفلت و پذيرش عملى انحراف در امامت و سستى و مستى مال و مقام ، بجاى تخطئه او به سكوت و پيروى پرداختند، و اين گونه انحرافات از امثال ابوبكر و عمر راه را براى خلفاى بعدى باز كرد، كه هر چه خواستند كردند و كسى را هم حق اعتراض نبود، زيرا اساس آن قبلا از سوى شيخين كه مورد اتفاق آنان بود نهاده شده بود.

در رمضان سال 14 هجرى عمر دستور داد تا مردم

نماز مستحبى را به جماعت بخوانند و خود وقتى جماعت را ديد گفت : چه بدعت خوبى است ؟! (61) و همو بود كه دستور داد در نماز ميت چهار تكبير بگويند با اينكه طبق روايات اهل سنت مانند سيوطى در تاريخ الخلفاء و ديگران پيامبر پنج تكبير مى گفت .

و همو بود كه حد سرقت را از غلامان حاطب برداشت و به غرامت سنگين تبديل كرد، (62) و همو بود كه حد زنا را از مغيرة ابن شعبه كه با ام جميل زنا كرده بود دفع كرد، و اين مغيره همان است كه حلبى درباره او مى نويسد: او با سيصد تا هزار زن همبستر شد كه فقط هشتاد نفر از آنان شوهردار بوده اند! و خليفه يكى از چهار شاهد را تشويق كرد تا در شهادت تردد و تاءمل كند و حد را ساقط نمود. (63)

سيره شيخين يك سنت غير قابل ترديد شد!!

عمر و ابوبكر از دنيا رفتند در حالى كه تغييرات و دگرگونيهاى آنها همراه با شيفتگى دلهاى بسيارى نسبت به ايشان بخاطر مسائلى كه بعدا ذكر خواهد شد، سبب گرديد كه سيره آن دو بنام روش شيخين از پايه هاى احكام اسلامى شد، و مخالفت با روش آنها براى مسلمين قابل تحمل نبود، گرچه از حضرت على عليه السلام باشد، بطورى كه مى بينيم پس از عمر در جلسه شوراى شش نفره براى تعيين خليفه بعدى ، عبدالرحمن ابن عوف به حضرت على عليه السلام مى گويد: با تو بيعت مى كنم مشروط بر اينكه به كتاب خدا و روش شيخين عمل كنى !

ولى حضرت سيره آن دو را نپذيرفت ، اما عثمان پذيرفت و خليفه شد.

نامه معاويه به زياد و روش عمر در مورد عجم

سليم ابن قيس گويد: زياد ابن سميه نويسنده اى داشت كه شيعه و با من دوست بود، نوشته اى را برايم خواند كه از جانب معاويه در جواب نامه زياد بود، معاويه در اين نامه پس از بيان مطالبى در كيفيت فريب مردم و اداره قبائل به زياد مى گويد:

با موالى و كسانى از عجمها كه اسلام آورده اند به روش عمر ابن خطاب عمل كن ! چرا كه ، اين روش موجب خوارى و ذلت آنان است .

1 - عربها مى توانند با زنان و دختران عجم و موالى ازدواج كنند، اما آنها حق ازدواج با زنان عرب را ندارند.

2 - عربها از عجم ارث مى برند ولى عجم از عرب ارث نمى برد. (64)

3 - حقوق و سهميه كسانى كه از عرب نيستند كم شود.

4 - در جنگها، عجم در صف مقدم (سپر بلا) باشند.

5 -

عجم را به (كارهاى سخت مثل ) كندن درخت و هموار كردن راهها بگمار.

6 - در نماز جماعت هيچگاه نبايد عجم پيش نماز عرب شود.

7 - در نماز جماعت تا يك عرب هست ، نبايد عجم در صف اول باشد.

8 - نبايد عجم را در گوشه اى از مرزهاى مسلمانان ، يا شهرى از شهرهاى آنها فرماندار كنى .

9 - هيچكدام از عجم نبايد قاضى مسلمانان و يا مجتهد و فتوى دهنده باشد.

سپس معاويه ادامه مى دهد كه : اين همه روش عمر ابن خطاب نسبت به عجم و موالى بود، حقا كه او با اين خدمتى كه به امت محمد عموما و به بنى اميه خصوصا نمود، شايسته برترين پاداش است ، به جانم سوگند، اگر آنچه او و رفيقش ابوبكر، و قوت و صلابت آنها در دين خدا نبود، ما و تمام اين امت زيردست بنى هاشم (حضرت على و خاندان او) بوديم و يكى پس از ديگرى خلافت را همانند خاندان كسرى و قيصر به ارث مى بردند، ولى خداوند آن را از بنى هاشم خارج كرد و در عمر و ابوبكر نهاد، با اينكه در ميان قبائل قريش پست تر از قبيله ايندو قبيله اى نيست ، به همين جهت ما در خلافت طمع كرديم ، چرا كه ما از ايندو و اولاد اين دو بخاطر ثروت و جنگ و نزديكى به پيامبر، سزاوارتريم و...

اى زياد: وقتى نامه من به دست تو رسيد، عجم را خوار كن ، در تحقير و تبعيد آنان بكوش ، و در هيچ كارى از عجم كمك مگير و هيچگاه هيچ كارى براى آنها انجام مده

...

اى زياد: ابن ابى معيط به من خبر داد كه تو نامه عمر را به ابوموسى اشعرى استاندار عمر در بصره ، خوانده بودى كه در آن عمر ريسمانى به طول پنچ وجب براى ابوموسى فرستاد و به او پيغام داد:

اى ابا موسى ، از اهل بصره از موالى و از مسلمانان عجم هر كدام كه قد او به پنج وجب رسيد، گردن بزن !!

ابوموسى با تو مشورت كرد، ولى تو او را از عاقبت اين كار برحذر داشتى ، و با مشورت تو، آن نامه را برگرداند، و تو آن را به نزد عمر بازگرداندى و آنقدر اصرار كردى تا عمر را از اين تصميم بازداشتى و به او هشدار دادى كه : اين تصميم مى تواند سبب شورش و اختلاف گردد و مردم به طرف على گرايش پيدا كنند و حكومت تو را از بين ببرند، تا اينكه او را منصرف كردى .

آنچه آن روز كردى از روى تعصب نسبت به موالى بود، چون آن زمان مى پنداشتى كه خودت فرد گمنام و بى پدر و مولاى قبيله ثقيف هستى .

ولى اى برادر فكر نمى كنم در اولاد ابوسفيان فرزندى شومتر از تو باشد، وقتى كه عمر را از تصميم او منصرف كردى !

و در ادامه اين نامه آمده است كه معاويه گفت :

عمر به تو گفت : كه تصميم داشته فرمانى مبنى بر قتل عام اعاجم و موالى به ساير بلاد نيز بنويسد، اما تو به او گفتى : اين كار را نكن ، زيرا بيم دارم كه على آنها را كه تعدادشان زياد هم هست به يارى خود بخواند، و خودت

مى دانى دلاورى على و خاندان او و دشمنى او را با تو و رفيقت ، بدين گونه بو كه عمر را از تصميمش بازداشتى ، ...

اى برادر! اگر عمر را از تصميمش منصرف نمى كردى ، سنت عجم كشى امروز رايج بود، و خداوند ريشه اعاجم و موالى را بر مى كند، خلفاى بعدى هم به او اقتدا مى كردند تا اينكه از آن ها در هيچ جا نام و نشانى بر جاى نمى ماند، اين اعاجم آفت دين هستند.

چه بسيار بود سنتهائى كه عمر در اين امت برخلاف سنت پيامبر برقرار كرد و مردم متابعت كردند، اين هم مثل يكى از اينها مى شد. و سپس بعد از برشمردن پاره اى از سنتهاى عمر ادامه داد كه : بزرگترين و محبوبترين آنها كه چشم ما را روشن كرد، گرفتن خلافت از بنى هاشم و از اهل آن و معدن آن بود، چرا كه خلافت جز براى آنها شايسته نيست و زمين نيز جز به آنها آباد نشود، اين نامه را پس از خواندن ، پنهان كن و پاره نما

نويسنده زياد گويد: زياد پس از خواندن نامه معاويه آن را به زمين انداخت و به من گفت : واى بر من كه از شيعيان آل محمد بودم ولى از پيروان شيطان شدم ، از شيعيان كسى كه مثل اين نامه را مى نويسد، بخدا مثل من ، همانند شيطان است كه از سجده بر آدم بخاطر تكبر و كفر و حسد امتناع ورزيد.

راوى گويد: شب نشده ، از روى نوشته ، نسخه بردارى كردم ، شب كه شد، نامه را گرفت و پاره كرد

و گفت : كسى از مضمون نامه مطلع نشود، ولى نمى دانست كه من نسخه بردارى كرده ام . (65)

و مسعودى در مروج الذهب آورده است كه عمر ابن خطاب فرمان داد كه : فقط كنيزان عجم را به مدينه راه دهيد نه مردان را.

انحرافات در زمان عثمان شدت گرفت

هر چه از عهد پيامبر بيشتر مى گذشت ، انحرافات اوج مى گرفت و ظهور بيشترى مى يافت در زمان عثمان اين انحرافات بسيار زياد و علنى شد، بدعتها و جسارتها و انحرافات او از دستورات الهى بيش از آن است كه در يك كتاب ذكر شود، دوران عثمان ، دوران عزت مخالفين پيامبر و ذلت صحابى بزرگ حضرت است .

اهانت به صحابه پيامبر، عبدالله ابن مسعود

او عبدالله ابن مسعود صحابى عظيم الشاءن پيامبر را بخاطر اعتراضات وى بر تغييراتى كه در دين خدا مى داد، در ملاء عام مورد خطاب قرار داده گفت : جانور زشتى نزد شما آمد كه هر كه به طعام وى رود، كثافت استفراغ خواهد كرد!

و دستور داد او را با وضع ناهنجارى از مسجد بيرون كنند، و در اجراى فرمان او ابن مسعود را بلند كردند و چنان بر زمين كوفتند كه يكى از پهلوهايش شكست ، ابن مسعود گفت : فلانى بدستور عثمان من را كشت . (66)

اهانت به عمار ياسر، صحابى بزرگ پيامبر

و به دنبال آن اهانتهاى اوست به عمار ياسر صحابى بزرگ پيامبر و ضرب و شتم او، احاديث در فضائل عمار بسيار وارد شده است ، اما عثمان همچنانكه بلاذرى در انساب آورده است عمار را بخاطر اعتراض به رفتار عثمان در سوء استفاده از بيت المال ، اهانت كرده به او گفت : اى فرزند كسى كه جلو ادرارش را نمى گيرد، بر من جراءت كردى ؟ سپس دستور داد كه بگيريدش ، عمار را به نزد عثمان آوردند، آنقدر عمار را زد تا غش كرد و طبق روايت بلاذرى با لگد به ميان پاى او زد تا غش كرد، به گونه اى كه نماز ظهر و عصر از او فوت شد.

بار ديگر نيز وقتى خبر رحلت اباذر در تبعيدگاه ربذه كه به دستور عثمان صورت گرفته بود به عثمان رسيد گفت : خدا او را رحمت كند! عمار (با كناية ) گفت : آرى خدا او را از طرف همه ما رحمت كند، عثمان (كه از اين كنايه برآشفته بود) گفت : اى كه

آ... پدرش را گاز مى گرفت ، آيا مى انديشى كه از تبعيد او پشيمانم ، (ادب خليفه را ملاحظه كنيد)

سپس دستور داد تا بر پشت عمار كوبيده و گفت : تو هم به همان جاى ابوذر برو، عمار آماده حركت شده بود كه طائفه بنى مخزوم به حمايتش آمدند، خبر به حضرت على عليه السلام رسيد و از حضرت خواستند با عثمان صحبت كند، حضرت به عثمان فرمود: اى عثمان از خدا بترس ، تو يكى از مردان شايسته مسلمين (ابوذر) را تبعيد كردى كه در آن تبعيد جان سپرد، الان مى خواهى همانند او را نيز تبعيد كنى ، سخن ميان ايندو طولانى شد تا اينكه عثمان گفت : تو (يا على ) به تبعيد شدن سزاوارترى از عمار، حضرت فرمود: اگر مى خواهى اين كار را بكن ، اما مهاجرين جلو عثمان را گرفتند و گفتند: اينكه نمى شود هر كه با تو سخن گويد او را تبعيد كنى ؟ و لذا از تبعيد عمار صرف نظر كرد.

و در مورد عمار همين بس كه پيامبر فرمود: هر كه عمار را ناسزا گويد و يا دشمن دارد خدا او را ناسزا گويد و دشنام دارد. (67)

انحراف بزرگ و تبعيد ابوذر غفارى

اما داستان تبعيد ابوذر به شام و از آنجا به ربذه و رحلت وى در آنجا از مسلمات و وقايع اسف بار تاريخ اسلام است ، و شما خود بهتر مى دانيد وقتى بزرگان اسلام اين چنين تحقير شوند، براى اسلام چه ارزش و آبروئى باقى خواهد ماند. او دستور داد تا ابوذر را به بدترين وجه از شام به مدينه آورند و گفت : او را

بر روى شتر درشت سوار كن و همراهى سخت با او همراه كن كه شب و روز براند تا ياد عثمان و معاويه را فراموش كند، ابوذر كه در سن پيرى و لاغرى اندام و بلندى قد و داراى سر و ريش سفيد بود، چنان در ميان راه سختى كشيد كه رانهاى پاى او زخم شاد و گوشت آن ريخت و سخت كوفته و رنجور شد، و در مجلس مباحثه اى كه ميان ابوذر و عثمان رخ داد، عثمان ابوذر را متهم كرد كه در حديث خود به پيامبر دروغ مى بندد، ابوذر حضرت على را گواه گرفت ، حضرت بنفع ابوذر شهادت داد و از او دفاع كرد، عثمان كه از اين سخن برآشفته بود با كمال جسارت به حضرت امير عليه السلام گفت : خاك بر دهانت باد (مؤ لف گويد: اگر نه اين بود كه مى بايسد عمق فاجعه روشن شود جراءت آوردن اين جسارت را نداشتيم .)

حضرت امير نيز به او فرمود: خاك بر دهان خودت باد، اين چه كارى است كه مى كنى و چه انصافى است كه روا مى دارى ؟ چرا بخاطر نامه معاويه و سخن نامعلوم او، با اباذر چنين مى كنى ؟ با اينكه ظلم و فساد و فتنه و عناد معاويه معلوم است .

انحراف بزرگ و جسارتى بزرگتر به اميرالمؤ منين

آرى گستاخى عثمان به جائى رسيد كه مكرر به حضرت امير عليه السلام نيز جسارت مى كرد، گاهى پيغام مى داد كه حضرت از مدينه بيرون رود، و گاهى حضرت امير را با فرد خبيث و ملعونى مثل مروان مقايسه كرده مى گفت : بخدا قسم تو نزد من از مروان

برتر نيستى ، حضرت امير به او فرمود: آيا به من اينگونه مى گوئى و مرا با مروان يكسان مى كنى ، بخدا كه من از تو برترم ، پدرم از پدرت و مادرم از مادرت برترند، فاميل من اينها هستند، تو هم فاميل خود را بياور؟

و از همه شنيع تر جسارتى است كه تاريخ همانند آن را نسبت به حضرت امير نشان نمى دهد، حضرت امير مى فرمايد: روزى عثمان در گرمى هوا به دنبال من فرستاد، وقتى نزد او رفتم ديدم روى تختى نشسته و عصائى در دست داشت ، و در پيش روى او چند كيسه طلا و نقره بود بمن گفت : اى پسر ابوطالب ، هر چه مى خواهى از درهم و دينار شكم خود را پر كن كه مرا آتش زدى به او گفتم : اگر اين مال را كسى به تو بخشيده يا ارثى است يا سود تجارت است و مى خواهى صله رحم كنى ، من يا قبول مى كنم و تشكر مى نمايم يا قبول نمى كنم تا به اموال تو اضافه شود!

و اگر اين مال ، مال خداست و از بيت المال است كه در آن حق مسلمانان و يتيم و در راه مانده است ، بخدا تو را نرسد كه به من دهى و من را نرسد كه از تو بگيرم .

عثمان (كه خشمگنى شده بود) به طرف من آمد و با آن چوبدستى شروع به زدن من كرد! بخدا سوگند كه من دستش را رد نكردم تا اينكه هر چه خواست كرد، سپس عبا را بر كشيدم و به منزلم آمد و گفتم

: اگر من امر به معروف و نهى از منكر كردم خدا ميان من و تو (حاكم ) باشد. (68)

انحراف ديگر در بزرگداشت افراد پست

1- مروان

پس از بررسى اجمالى و ذكر نمونه اى از برخورد خليفه سوم با اصحاب بزرگ پيامبر، نگاهى گذرا مى اندازيم به افرادى كه در خلافت عثمان ، مورد احترام و عزت قرار گرفتند، از جمله افرادى كه به ناحق مورد احترام و لطف عثمان قرار گرفتند مروان ابن حكم است ، عثمان قريه فدك را همان كه صديقه كبرى سلام الله عليها به شدت بر آن اصرار مى نمود، اما ابوبكر و عمر او را منع نمودند، و با جعل مطالبى از پيامبر كه هر چه ما باقى گذاريم صدقه است فدك را از حضرت گرفتند، آرى عثمان آن را يكجا در اختيار مروان قرار داد (69)، چرا كه مروان پسر عموى او و شوهر دخترش بود، و به اين مقدار نيز بسنده نكرد، هنگامى كه آفريقا در زمان عثمان فتح شد، خمس آن را كه پانصد هزار دينار بود يكحا به مروان بخشيد (70)، و در نوبت ديگر دستور داد يكصد هزار و پنجاه اوقيه به مروان از بيت المال پرداخت كنند، كليددار بيت المال زيد ابن ارقم بود وى اعتراض كرد و گفت : اگر به مروان صد درهم مى دادى زياد بود، اما وى كليددار را عزل كرد. (71)

اين مروان كه اينقدر مورد لطف عثمان قرار گرفته است ، هموست كه پيامبر اكرم ، پدرش حكم و اولاد حكم را لعنت نمود و وقتى مروان ابن حكم (پس از ولادت ) نزد حضرت روسل آوردند فرمود: وزغ ابن وزغ ملعونى است

پسر ملعونى است پسر ملعون (72)، و اين ملعون همان است كه به امام حسين عليه السلام گفت : (شما) خانواده ملعونى هستيد، و حضرت حسين عليه السلام به او فرمود: بخدا سوگند، خداوند تو را در حالى كه در پشت پدرم بودى لعنت نموده است (73)، و اين مروان همان است كه خطبه عيد را قبل از نماز مى خواند تا مردم متفرق نشوند و او حضرت امير عليه السلام را سب كند. (74)

و اين مرد همان است كه در هر جمعه و جماعتى حضرت امير را سب مى كرد، حتى مى فرستاد تا شخصى درون خانه امام مجتبى رود و او و پدر بزرگوارش را به شدت ناسزا گويد.(75)

و او همان است كه جلو جنازه امام مجتبى را گرفت و گفت : نمى گذارم او كنار پيامبر دفن شود. (76)

آرى عثمان اين وزغ ملعون را امين خود و مشاور خويش قرار داد و بر مسلمين مسلط كرد.

حكم ابن عاص مورد عنايت خليفه مى شود.

و از جمله افراد پستى كه بوسيله عثمان مورد احترام قرار گرفتند، حكم ابن ابى العاص ، عموى عثمان و پدر مروان است ، اين مرد از همسايه هاى پيامبر در جاهليت بود از همه بيشتر پيامبر را اذيت مى كرد، در پشت سر حضرت با نشان دادن حالاتى حضرت را مسخره مى كرد و چشمك مى زد، طبق روايات ، پيامبر در يكى از اين مواقع او را نفرين نمود و چشم او تا آخر عمر پرش پيدا كرد.

او همان است كه هنگامى كه پيامبر با يكى از همسرانش بود، بر حضرت مشرف شد و بدچشمى كرد، حضرت در حالى كه نيزه كوچكى در دست

داشت ، به دنبال او بيرون آمده فرمود: چه كسى عذر خواه من است از اين وزغ ملعون ، و سپس او و فرزندانش را به طائف تبعيد فرمود، عثمان پس از پيامبر از ابوبكر و عمر خواست تا او را برگردانند، اما آنها قبول نكردند ولى او خود در زمان خلافتش اينكار را كرد، قبلا گفتيم كه پيامبر اين فرد و فرزندش مروان را لعنت نمود، اما عثمان او را پناه داد و صدقات قضاعه را كه سيصد هزار درهم بود، در اختيار وى نهاد. (77)

وليد فاسق شرابخوار از خليفه هديه مى گيرد

يكى ديگر از كسانى كه مورد لطف عثمان قرار گرفت ، وليد ابن عقبة برادر مادرى خليفه است ، عثمان به او يكصد هزار از بيت المال عطا كرد.

و اين وليد همان است كه پدرش از سرسخت ترين دشمنان پيامبر بود و بر روى پيامبر آب دهان پرتاب كرد، پيامبر اكرم به وى فرمود: اگر بيرون مكه تو را ببينم سرت را با شمشير جدا مى كنم ، و در جنگ بدر اسير و كشته شد، اما خود وليد همان است كه قرآن او را فاسق ناميده است ، او فاسقى است ، شرابخوار و زناكار، كه نسبت به دين هتاك است .

وليد همان است كه وقتى بر كوفه از طرف عثمان امير شد، با حالت مستى به نماز آمد و در محراب مسجد قيى كرد و نماز صبح را چهارركعت خواند و در نماز شعر عاشقانه خواند و گفت : آيا مى خواهيد بيشتر بخوانم ؟! آرى عثمان اين فاسق فاجر را مامور صدقات بنى ثعلب كرد و سپس استاندار كوفه نمود و بر نواميس و دين

مردم امين قرار داد، تعجب آور آنجاست كه خليفه در اجراى حد بر اين شرابخوار سستى مى كرد تا اينكه حضرت امير عليه السلام حد را بر او جارى نمود. (78)

ابوسفيان مورد عنايت خليفه مى شود

فرد ديگرى كه مورد احترام و لطف خليفه قرار گرفت ابا سفيان ابن حرب است ، عثمان همان روزى كه به مروان يكصد هزار داد به ابوسفيان دويست هزار از بيت المال داد. (79)

اما ابوسفيان همان دشمن سرسخت پيامبر است در جاهليت و پناهگاه منافقين است در اسلام ، حضرت على عليه السلام به او فرمود: تو همواره دشمن اسلام و مسلمين بوده اى ، و هموست كه پيامبر او و دو پسرش معاويه و يزيد (برادر معاويه ) را در وقتى كه با هم مى آمدند لعنت نمود و فرمود: خدايا لعنت كن سواره را (ابوسفيان ) و آنكه جلو و آنكه پشت اوست . (80) تعجب اينجاست كه هر سه تاى اين افراد ملعون مورد احترام سه خليفه قرار گرفتند، زيرا ابوبكر، يزيد ابن ابوسفيان را والى شام كرد، و عمر معاويه را پس از يزيد، والى شام نمود و عثمان نيز ابوسفيان را گرامى داشت .

و به طرق مختلف روايت كرده اند كه وقتى عثمان خليفه شد، ابوسفيان نزد عثمان آمد و گفت : خلافت پس از عمر و ابوبكر به تو رسيد، آن را مانند توپ به گردش در آور و پايه هاى آن را در بنى اميه قرار ده ، كه حق همين حكومت است و بهشت و جهنمى در كار نيست ، عثمان فرياد زد: از من دور شو خدا به تو چنين و چنان كند. (81)

و در

روايت ديگر آمده است كه ابوسفيان پس از آنكه نابينا شده بود، نزد عثمان آمد و پرسيد: آيا كسى هست ؟

گفتند: نه ، گفت : خدايا كار را كار جاهليت قرار ده و حكومت را حكومت غاصبانه و پايه هاى زمين را براى بنى اميه بر پا كن . (82) آرى اين دشمن ديرين اسلام با اين وضعيت مورد لطف و تفقد خليفه قرار مى گيرد.

عنايات خليفه به عبدالله ابن سعد

و از جمله افراد بنى اميه كه مورد لطف خليفه اموى قرار گرفتند برادر رضاعى عثمان عبدالله ابن سعد ابن ابى سرح است ، عثمان خمس غنائم آفريقا را در جنگ نخست كه پانصد هزار دينار مى شد به وى بخشيد در حالى كه بهره يك سواره نظام سه هزار بود. (83)

و او را والى كشور مصر نمود و مردم آنجا از ظلم وى به عثمان شكايت بردند ولى عثمان بر حكومت وى پافشارى مى كرد، اين عبدالله همان است كه ابتدا مسلمان شد سپس مرتد شد و پيامبر هنگام فتح مكه ، فرمود تا او را بكشند، و خونش مباح است هر چند كه زير پرده كعبه باشد، اما عثمان او را پناه داد و پنهان كرد تا در موقعيت مناسب از پيامبر براى وى امان خواست ، پيامبر مدتى سكوت نمود، سپس قبول فرمود، وقتى عثمان رفت ، پيامبر فرمود: من سكوت نكردم مگر بخاطر اينكه يكى از شماها برخيزد و گردن او را بزند. (84)

آرى اين افراد بخاطر اينكه جزء خاندان بنى اميه و منسوبين عثمان هستند مورد لطف قرار مى گيرند گرچه اسلام از آن ها بيزار است .

بنى اميه در زمان عثمان بر مردم مسلط شدند

بطور خلاصه آنكه عثمان ، تمام سعى خود را بر آن گذارد تا طبق گفته ابوسفيان تمام مراكز حساس را به بنى اميه واگذار كند، معاويه را در شام تام الاختيار قرار داد، عبدالله ابن ابى سرح را در مصر گمارد و وليد را در كوفه و مروان را مشاور خود نمود.

بلاذرى در انساب گويد: عثمان چه بسيار كه بنى اميه را حكومت مى داد و وقتى اعمال آنها مورد اعتراض اصحاب

پيامبر قرار مى گرفت و به او تذكر مى دادند، گوش نمى داد(85) او شيفته خاندان خود بنى اميه بود و تلاش مى كرد تا يك حكومت اموى بپا كند، شبل ابن خالد نزد عثمان آمد وقتى كه در مجلس او جز بنى اميه كسى نبود و گفت : اى گروه قريش شما را چه شده ؟ آيا در ميان شما طفلى نيست كه بخواهد بزرگ شود، يا فقيرى كه بخواهد غنى گردد يا گمنامى كه بخواهيد نامش را بلند گردانيد، چرا اين اشعرى - ابوموسى - را بر عراق مسلط كرده ايد كه آن را كاملا ببلعد، عثمان گفت : چه كسى را براى عراق در نظر داريد؟

گفتند: عبدالله ابن عامر، و او عبدالله را در حالى كه بيست و چهار يا پنج ساله بود بر عراق حاكم نمود. (86)

آرى عثمان بنى اميه را بر امت اسلامى مسلط مى كرد و مى گفت : اگر كليدهاى بهشت در دست من بود، آن را به بنى اميه مى دادم تا همگى وارد بهشت شوند. (87)

و چه زيبا و دقيق است تعبير حضرت امير عليه السلام نسبت به اعمال عثمان آنجا كه در خطبه شقشقيه مى فرمايد: هنرش خوردن و دفع كردن بود، فرزندان پدرش (بنى اميه ) مانند شتر گرسنه كه در فصل بهار علف صحرا را با اشتها مى بلعد، آن ها نيز اموال خدا را غارت كردند، تا اينكه شيرازه زندگيش گسيخت ، اعمالش در سقوطش تسريع كرد و شكم خوارگى او وى را هلاك كرد. (88)

بنى اميه از نظر قرآن و حديث

آرى عثمان شيفته خاندان بنى اميه است در حالى كه قرآن اين خاندان را شجره ملعونة

مى نامد، و آن وقتى بود كه پيامبر در خواب ديد كه بنى اميه همانند ميمونها بر منبرها قرار گرفته اند، و غصه دار شد و فرمود: بزودى آنها بر شما غلبه مى كنند و رؤ ساى بدى خواهند بود، خداوند آيه 60 سوره اسراء را نازل نمود كه در طى آن فرمود: و ما جعلنا الرؤ يا اللتى اريناك الا فتنة للناس و الشجرة الملعونة فى القرآن الاية . (89)

و از ابى برزة روايت كرده اند كه مبغوض ترين زنده ها يا مبغوض ترين مردم نزد پيامبر بنى اميه بودند، و حضرت امير عليه السلام فرمود: هر امتى آفتى دارند و آفت اين امت بنى اميه هستند. (90)

و اگر مى خواهيد به كيفيت اسلام و مسلمين در دوران حكومت بنى اميه پى ببريد به سخن پيامبر اكرم توجه كنيد كه فرمود:

هرگاه بنى اميه تعدادشان به چهل نفر رسيد، بندگان خدا را برده خود گردانند و مال خدا را بخشش قرار دهند، و كتاب خدا را به فساد و تباهى كشند. (91)

خلافت حضرت امير و مشكلات به ارث رسيده

فساد و تباهى در زمان عثمان كار را به جائى رساند، كه خشم مردم را برانگيخت و سرانجام او را در ميان خاندانش به قتل رساندند، و قتل او خود سر منشاء حوادث بزرگ و جنجالى در تاريخ شد، پس از عثمان ، مردم به طرف حضرت على عليه السلام هجوم بردند، حضرت با اصرار زياد مردم خلافت را پذيرفت ، اما با اينكه به آنها تذكر داد كه روش او با ديگران فرق دارد، و آن ها قبول كردند، ولى در عمل هرگز نتوانستند خود را با عدالت علوى وفق دهند.

طى پنج

سال حكومت حضرت امير، اكثر آن به سه جنگ خونين و داخلى با ناكثين و مارقين و قاسطين سپرى شد، اصرار حضرت امير نيز بر اصلاح امور بخاطر رسوخ سنتهاى خلفاى گذشته بى ثمر ماند، در مقابل اعتراض حضرت امير به برخى بدعتها مردم صدا بر مى آوردند كه سنت شيخين را مى خواهد تغيير دهد، واى كه سنت شيخين از ميان رفت !!

معاويه بيست سال امير و بيست سال خليفه بود

و پس از شهادت حضرت امير عليه السلام معاويه كه تا بحال بعنوان يك شورشى شناخته مى شد، رسما بعنوان خليفه بر سر كار آمد، روى كار آمدن معاويه ، نمودار شدن تمام كينه هاى باطنى بود كه سالها جراءت ظهور نداشتند، حكومت وى اوج تباهى و فساد جريان مخالف را نشان داد، معاويه از دوران خليفه دوم پس از برادرش يزيد والى شام شد، عمر در زمان خلافتش برخلاف برنامه و طبيعت خود كه به استانداران سخت گيرى مى كرد!

با معاويه مسامحه كرد و به او گفت : نه بتو امر مى كنم و نه تو را نهى مى كنم (92)، و به اين ترتيب او در اعمال خود افسار گسيخته و همانند پادشاهان كسرى و قيصر عمل مى كرد او كه سالهاى سال در شام حكومت كرده بود و پايه خود را محكم نموده بود، با بدست گرفتن خلافت ، دين خدا را به بازيچه گرفت ، معاويه بيست سال از زمان عمر تا پايان خلافت عثمان بر شام امير بود، و پس از آن نيز به مدت بيست سال ديگر بعنوان خليفه خلافت كرد.

شناسنامه معاوية ابن ابى سفيان

ما براى نشان دادن مظلوميت اسلام و اهل البيت عليهم السلام در زمان امام حسين عليه السلام ناچاريم مقدارى بيشتر راجع به احوالات مردم و انحرافات دينى در زمان خلافت بيست ساله معاويه صحبت كنيم .

مادرش هند دختر عقبة است ، كه در دشمنى پيامبر بسيار كوشا بود، و از ابن ابى الحديد و ابن عبدربه نقل شده است كه گفته اند هند متهم به زنا بوده ، بلكه گفته اند از زنادهندگان معروفه بوده است .

و او

همان است كه پس از شهادت حضرت حمزه عموى گرامى پيامبر اكرم بر سر نعش ايشان آمد و جگر ايشان را در آورده و در دهان گذارد و به قدرت الهى سخت شد و دندان در وى اثر نكرد و سپس جسد حمزه را مثله كرد و اعضاء قطعه قطعه شده حضرتش را چون گردنبند آويخت ، ساير زنان قريش نيز به او اقتداء كرده با شهداء چنين كردند، و زينب كبرى در مجلس يزيد همين جريان را به يزيد گوش زد نمود.

اين كار بر رسول خدا گران آمد و خون هند را هدر نمود، و به همين سبب بود كه او را هند جگرخوار ناميدند. (93)

اما پدر معاويه همان ابوسفيان است كه در سابق نسبت به شدت عداوت و نفاق او تا آخر عمر، اندكى صحبت شد، ليكن بايد دانست كه طبق نظر محققين ، ابوسفيان در ظاهر پدر معاويه است .

چنانكه راغب اصفهانى در محاضرات و ابن ابى الحديد از ربيع الابرار زمخشرى نقل كرده است كه نسب به معاويه به چهار نفر مى رسد 1 - مسافر ابن ابى عمرو 2 - عمارة ابن وليد 3 - عباس 4 - صباح ، و اين مصباح كارگر ابوسفيان و جوان زيبا بود، برعكس ابوسفيان كه بسيار زشت و كوتاه بود، علامه حلى رضوان الله عليه نيز از كلبى نسابه كه از ثقات علماء اهل سنت است نقل كرده و فضل ابن روزبهان كه از علماء عامه است او نيز قبول كرده كه معاويه فرزند چهارنفر بوده است و هند مادر او از زنادهندگان مشهور و صاحب پرچم بوده است ، كه بيشتر با

غلامان سياه آميزش داشته و هرگاه بچه سياه مى زاد، او را مى كشت ، يكى از مادربزرگهاى معاويه بنام حمامه نيز صاحب پرچم بود و در زنا بسيار فعال بوده است .

امام مجتبى عليه السلام نيز در كلام خويش به معاويه به همين نكته اشاره دارد آنجا كه فرمود: تو خود مى دانى آن بسترى را كه بر آن متولد شده اى . (94)

سه نفر در مقابل سه نفر

آن پدر معاويه و اين خود معاويه و آن ديگرى هم يزيد پسر معاويه كه احوالش معروف است و عجب اينجاست كه پدر معاويه در مقابل پسر پيامبر ايستاد، و خود معاويه در مقابل حضرت على عليه السلام و فرزند معاويه در مقابل امام حسين عليه السلام و اين تناسب افراد يك خاندان را نشان مى دهد.

حكيم سنائى در اين مورد گويد:

داستان پسر هند مگر نشنيدى

كه ازو و سه كس او به پيمبر چه رسيد

پدر او دُرّ دندان پيمبر بشكست

مادر او جگر عم پيمبر بمكيد

او بناحق حق داماد پيمبر بستاد

پسر او سر فرزند پيمبر بريد

بر چنين قوم تو لعنت نكنى شرمت باد

لعن الله يزيدا و على آل يزيد

رسوائى تا كجا؟

عجب آنجاست كه در محاضرات ج 1 ص 172 راغب از قدامه نقل مى كند كه اولاد زنا نجيب تر از حلال زاده ها هستند زيرا هنگام زنا، مرد با شهوت و نشاط است و فرزند او كامل به دنيا مى آيد، اما در آميزش حلال ، آميزش از شهوت مصنوعى است !! و مانند همين را قطب شيرازى در نزهة القلوب آورده و افزوده است كه به همين جهت عمرو ابن عاص و معاويه از زيركان سياستمدار بوده اند. (95)

آيا كسى نيست كه از اين جاهلين متعصب بپرسد، بر فرض شما غيرت دينى نداريد؟ اما عقل و علم شما كجا رفته است ؟ آيا هر زناكننده اى پر شهوت است ؟ آيا هر زناكننده اى عزب و بى همسر است ، آيا آن زن زنادهنده كه هر روز با كثيفى مى آميزد و شهوت او مرده است ، در انعقاد نطفه بى تاءثير است ؟!

و از

آن طرف آيا هر آميزش حلالى ، از روى شهوت مصنوعى و بدون نشاط است ؟ خداوند تعصب و محبتهاى بيجا را بكشد كه چگونه عقل و شرع انسان را خام و بى اثر مى كند!! اينها و امثال اينان بدانند كه رسوائى و افتضاح امثال معاويه و يزيد، با آب زمزم و كوثر قابل تطهير نيست ، تا چه رسد به اين لقلقه ها و آوازهاى شوم .

معاويه از نظر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

معاويه در زمان پيامبر اكرم مكرر مورد لعن و نفرين حضرت قرار گرفته است ، قبلا گفتيم پيامبر او را و پدرش و برادرش را يكجا لعنت نمود.

و در روايت است كه پيامبر اكرم در سفرى شنيدند كه دو نفر غنا مى خوانند و به يكديگر پاسخ مى دهند، فرمود: ببينيد ايندو كيستند؟ عرض كردند: معاويه و عمرو ابن عاص هستند، حضرت دو دست خويش بلند نموده عرضه داشت : خدايا آندو را به آتش برسان رساندنى . (96)

و در حديث ديگرى است كه پيامبر فرمود: از اين جاده مردى ظاهر مى شود كه به غير از سنت مى ميرد و معاويه پيدا شد. (97)

و باز حضرت رسول به معاويه در حالى كه عبور مى كرد فرمود: خدايا او را لعنت كن و او را سير مكن مگر با خاك (98) و فرمود: هرگاه معاويه را بر روى منبر من ديديد او را بكشيد، ابوسعيد خدرى راوى حديث گويد: اما ما اين كار را نكرديم و لذا رستگار نشديم !) آرى اين حديث را علماء اهل سنت با چهار طريق معتبر نقل كرده اند، بلكه روايت كرده اند كه مردى از انصار در زمان عمر خواست

معاويه را بكشد، ما گفتيم : شمشير نكش تا به عمر گزارش كنيم (ظاهرا هنگام امارت معاويه در شام بوده است ) مرد انصارى گفت : من از پيامبر شنيدم كه مى فرمود: هرگاه معاويه را بر روى منبر ديديد كه خطبه مى خواند بكشيد، اما گفتيم : ما هم شنيده ايم ولى اقدامى نمى كنيم تا به عمر گزارش كنيم ، آنها به عمر نوشتند، اما عمر تا هنگام مرگش پاسخى نداد.

و ياللعجب كه طرفداران معاويه خود را به زحمت انداخته اند تا اين حديث را توجيه كنند، گاهى گفته اند: مراد از معاويه آن معاويه نيست ، گاهى گفته اند پيامبر گفت : او را بپذيريد، نه اينكه بكشيد، و غير ذلك . (99)

و اگر اطلاع كاملى از معاويه و احوالات او خواسته باشى ، به اميرالمؤ منين عليه السلام و سخنرانيها و نامه هاى وى ، مراجعه كن ، كه كسى مانند حضرتش ترا از معاويه مطلع نكند.

معاويه و شراب

احمد ابن حنبل كه از پيشوايان اهل سنت است در كتاب خود بنام مسند احمد ج 5:347 از عبدالله ابن بريده نقل كند كه گفت : من و پدرم نزد معاويه رفتيم ، بعد از صرف غذا، شراب آوردند، معاويه خورد، و به پدرم نيز تعارف كرد، پدرم گفت : از آن موقع كه پيامبر آن را حرام نمود من آن را ننوشيده ام ، معاويه پاسخ داد: من زيباترين جوان قريش بودم ، از هيچ چيز مثل شراب لذت نمى بردم ، مگر شير يا هم صحبت شدن با انسان شيرين سخن . (100)

آرى طبق فرمايش علامه امينى ره اين تنها يزيد نبود

كه شرابخوار و دائم الخمر بود، بلكه خاندان معاويه ، از ابوسفيان گرفته تا معاويه و يزيد هر سه با شراب انس داشته اند.

معاويه و ربا

بزرگان اهل سنت روايت كرده اند كه معاويه ظرفى از طلا يا نقره را به بيشتر از خودش فروخت ، يعنى ظرف طلائى را با طلاى بيشترى معامله كرد. يكى از اصحاب پيامبر بنام ابودرداء به او گفت : از پيامبر شنيدم كه مى فرمود: اين گونه اشياء بايد به هم وزن فروخته شود (نه بيشتر) اما معاويه گفت : من در اين كار اشكالى نمى بينم ، ابودرداء گفت : كيست كه مرا از معاويه معذور كند، من او را از پيامبر خبر مى دهم ، اما او از راءى خود به من مى گويد و سپس عهد كرد كه با معاويه در يك سرزمين نباشد، و در حديث ديگرى عبادة ابن صامت نيز در شام معاويه را از اين ربا نهى كرد اما معاويه اعتراض كرده و گفت اين حديث را بازگو كن و مگو، عبادة گفت : مى گويم هر چند معاويه را ناخوش آيد. (101)

بدعت بزرگ معاويه

معاويه در دوران خود، كارهائى كرد كه قبلا سابقه نداشت و به اوليات معاويه معروف است و پاره اى از آنها جزء بدعتهاى دينى محسوب مى شود، كه در تواريخ مفصل ذكر شده است .

از شنيع ترين كارهائى كه خلاف فرمايش صحيح پيامبر اكرم بطور علنى در زمان معاويه صورت گرفت اين بود: زياد ابن ابيه ، كه او را زياد ابن عبيد هم مى ناميدند، و خود معاويه نيز در نامه اى كه به زياد در ايام امام مجتبى نوشته بود، او را به زياد ابن عبيد خوانده و او را توبيخ كرده بود كه تو مادر و بلكه پدر ندارى ، اما با كمال

وقاحت بعدا، زياد را برادر خود خواند، زيرا ابوسفيان ادعا كرده بود كه من با مادر زياد (سميه ) كه از ناپاكان صاحب پرچم در جاهليت بود و با وجود داشتن شوهر زنا مى داد، زنا كرده ام و زياد فرزند من است !

با وجود اينكه در ميان امت اسلام معروف و قطعى است كه پيامبر اكرم فرمود: فرزند ملحق به شوهر است و مدعى زنا را بايد سنگسار نمود، اما معاويه به سخن پدرش ابوسفيان و فاسق ديگر اعتماد كرد و زياد را برادر خود ناميد، زيرا زياد از طرفداران سرسخت معاويه شده بود، بعد از آنكه در ابتدا از ياران حضرت امير عليه السلام بود، آرى زياد بعد از پنجاه سال كه پدر مشخصى نداشت و منسوب به كسى نبود، به شهادت ابى مريم سلولى كه گفت : شهادت مى دهم كه ابوسفيان نزد من آمد و از من فاحشه اى خواست ، من گفتم جز سميه كسى نيست ، او گفت : قبول است گرچه زير بغل او بد بوست ، و با او زنا كرد. (102)

معاويه و پيامبر و پيامبرى

احمد ابن ابى طاهر در كتاب اخبارالملوك آورده است كه : وقتى معاويه صداى مؤ ذن را شنيد كه مى گويد: اشهد ان محمدا رسول الله ، گفت : مرحبا بر اين پدر! اى فرزند عبدالله تو همت بلندى داشتى ! راضى نشدى جز به اينكه اسم خود را كنار نام پروردگار جهانيان قرار دهى . (103)

طبرى در تاريخ خود آورده است كه عمرو عاص با عده اى از اهل مصر نزد معاويه آمدند، عمرو عاص به همراهان سفارش كرد تا مى توانيد، معاويه را

تحقير كنيد و از ارزش او بكاهيد، حتى سفارش كرد كه بر معاويه بعنوان خليفه ، سلام نكنيد.

معاويه كه از اين زد و بند آگاه شده بود به نگهبانان سفارش كرد كه بر ميهمانان آنچنان سخت بگيريد كه هر كدام بيش از نجات جان خود چيزى در نظر نداشته باشد، ميهمانان وارد شدند، اولين نفر، مردى بود بنام ابن الخياط، او با آن بلائى كه بر سرش آورده بودند، به نزد معاويه آمد و گفت : سلام بر شما اى رسول الله ، ديگران نيز همين كار را كردند، وقتى خارج شدند، عمرو عاص گفت : خدا شما را لعنت كند، من گفتم كه به خلافت بر او سلام نكنيد، شما به پيامبرى بر او سلام كرديد. (104)

آرى زمينه روحى و صفات و خصائص معاوية در فكر پهلو زدن به نبوت است ، لذا به اين افراد اعتراض نكرد و سخن آنها را انكار ننمود.

چرا به پيامبر احترام نمى گذارى ؟

اسد ابن ابد حضرمى يكى از كسانى است كه عمرى طولانى داشته است ، ميان او و معاويه مكالمه اى واقع شد كه نشان از باطن معاويه مى دهد، معاويه به او گفت : آيا هاشم (جد اعلاى پيامبر اكرم ) را ديده اى ؟ گفت : آرى مردى قد بلند و زيبا چهره بود، مى گويند ميان دو چشم او بركت بود، معاويه پرسيد: آيا اميه (جد اعلاى معاويه ) را ديده اى ؟ گفت : آرى مرد كوتاه قد و نابينا بود، گويند ميان دو چشم او شر يا شومى بود، معاويه گفت : آيا محمد را ديده اى ؟ امد گفت : محمد كيست ؟ معاويه گفت

: رسول خدا را مى گويم ، امد گفت : پس چرا به حضرت احترام نمى گذارى و نام او را گرامى ياد نمى كنى و نمى گوئى رسول الله صلى الله عليه و آله . (105)

آرزوى معاويه

انالله و انا اليه راجعون

مردى بنام مطرف ابن مغيره گويد: با پدرم نزد معاويه رفتيم ، پدرم با معاويه رفت و آمد داشت و از او و عقل او تعريف مى كرد، تا اينكه شبى از نزد معاويه آمد، ديدم بسيار غمگين است و از شدت اندوه غذا نخورد، ساعتى منتظر شدم متوجه شدم ناراحتى او از ما و كار ما نيست ، پرسيدم : چرا امشب تو را غمگين مى بينم ؟

گفت : پسرم من از نزد خبيث ترين مردم آمدم ! گفتم : جريان چيست ؟ گفت : من و معاويه با هم تنها بوديم به او گفتم : شما به آرزوى خود رسيده اى ، اى كاش بساط عدالت پهن مى كردى و به مردم نيكى مى كردى ، چرا كه سن تو زياد شده است . و اى كاش به حال برادران خود از بنى هاشم نظر مى كردى و صله رحم مى كردى ، بخدا سوگند كه نزد آنها چيزى كه از آن بيم داشته باشى نيست .

معاويه به من گفت : هيهات هيهات ، هرگز، هرگز، ابوبكر پادشاهى نمود و عدالت كرد و چنين و چنان كرد، بخدا سوگند كه نتيجه اى نداد مگر اينكه پس از مرگ او، نامش نيز مرد، فقط مى گويند: ابوبكر، و سپس برادر عدى يعنى عمر پادشاهى نمود و تلاش كرد و ده سال دامن فراز

كرد، بخدا سوگند كه ثمره اى نداد بيش از اينكه پس از مرگ او، نامش نيز از بين رفت ، فقط مى گويند: عمر، پس از آن ، عثمان به قدرت رسيد، كسى كه احدى در نسب مانند او نبود!!

و كرد آنچه كرد و با او شد آنچه شد تا اينكه اين هلاك شد و نامش نيز از بين رفت و كارهائى كه با او كردند نيز از بين رفت ، ولى اين هاشمى يعنى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هر روز پنج بار بنام او صدا مى زنند و مى گويند: اشهد ان محمدا رسول الله ، پس چه كارى باقى مى ماند با وجود اين اى بى مادر، يعنى با وجود باقى ماندن نام پيامبر و نابودى نام ديگران چيزى نمى ماند، و سپس افزود، (راهى نيست ) جز آنكه نام محمد صلى الله عليه و آله هم دفن شود، دفن شود.

گويند در زمان ماءمون وقتى اين خبر را به وى دادند فرمان داد كه بر منابر معاويه را لعن كنند ولى بر مردم بسيار گران آمد و مصلحت را در ترك اين كار ديدند و اين مساءله را مسعودى كه مورد اعتماد اهل سنت است از كتاب موفقيات زبير ابن بكار از اصول معتمده اهل سنت است نقل كرده است . (106)

معاويه از حديث پيامبر نهى مى كند

و در همين راستاست كه مى بينيم معاويه به عبدالله ابن عمر مى گويد: اگر بمن خبر برسد كه حديث نقل مى كنى گردنت را مى زنم . (107)

و يا وقتى به يكى از صحابه مى گويند تو به نقل حديث شايسته ترى ، مى گويد: اينان فرمانروايان

- ما را از حديث منع كرده اند. (108)

و در روايت ديگرى است كه معاويه مى گفت : از احاديث پيامبر اجتناب كنيد مگر حديثى كه در زمان عمر باشد. (109)

و گذشت در سابق كه معاويه وقتى از عبادة بن صامت حديث پيامبر را در مورد حرمت ربا شنيد گفت :

در مورد اين حديث ساكت شود و بازگو مكن .

عكس العمل زشت در مقابل حديث صلى الله عليه و آله

و از امورى كه دلالت بر بى پروائى و بى حيائى او نسبت به دين مى كند عكس العملى است كه در مقابل روايت سعد ابن ابى وقاص از خود نشان داد، جريان از اين قرار بود كه معاويه به سعد گفت : كه حضرت على عليه السلام را لعنت كند، و يا در حضور سعد حضرت را لعنت كرد، سعد با اعتراض گفت : اگر يكى از صفات على براى من بود، از آنچه خورشيد بر آن مى تابد بيشتر دوست مى داشتم ، بخدا سوگند اگر من داماد پيامبر باشم و فرزندانى مثل فرزندان على داشته باشم ، برايم از آنچه خورشيد بر آن مى تابد محبوبتر است ، بخدا سوگند اگر آن سخن كه پيامبر در روز خيبر به على گفت كه - پرچم را فردا به مردى مى دهم كه خدا و رسول او را دوست مى دارند و او نيز خدا و رسول را دوست مى دارد، اهل فرار نيست و خداوند پيروزى را به دست او نصيب مى كند - به من مى فرمود، برايم از آن چه خورشيد بر او مى تابد برتر است ، بخدا سوگند اگر آن سخن كه در غزوه تبوك پيامبر به على فرمود

كه - آيا راضى نيستى كه نسبت تو به من همانند نسبت هارون به موسى باشد جز اينكه بعد از من پيامبرى نيست - به من مى فرمود، برايم از آنچه خورشيد بر آن مى تابد محبوبتر است ، همينكه سعد خواست برخيزد معاويه باد شكم از خود رها كرد و گفت : بنشين تا جوابت را بشنوى ، هيچ موقعى نزد من مثل الان پست تر نبوده اى ، پس چرا على را يارى نكردى ؟ (سعد ابن ابى وقاص از افرادى بود كه با حضرت على عليه السلام بيعت نكرد) چرا از بيعت با على امتناع كردى ؟ اگر آنچه تو شنيدى من از پيامبر مى شنيدم ، تا على زنده بود، او را خدمت مى كردم . (110)

خطرناكترين جنايت معاويه بر عليه السلام واهل البيت عليهم السلام

معاويه در نامه اى به تمام فرمانداران خود در سراسر مملكت اسلامى اعلام كرد من بيزارم از هركس كه در فضل على و خاندان او چيزى روايت كند و هر كه را كه از شيعيان و دوستان عثمان و آنها كه فضائل عثمان را روايت مى كنند، يافتيد گرامى داريد و احترام كنيد، و هر روايتى كه كسى در فضائل عثمان نقل مى كند با اسم گوينده و اسم پدر و قبيله اش براى من بفرستيد، در پى اين فرمان بود كه جعل روايات در فضيلت عثمان شايع شد، و معاويه هم براى آنها هدايا مى فرستاد، و مردم بخاطر مال دنيا به جعل حديث شتاب مى كردند، مدتى گذشت تا اينكه معاويه در نامه ديگرى به فرماندارانش نوشت : حديث راجع به عثمان زياد شده و در هر شهر و ناحيه اى منتشر

شده است ، وقتى نامه من به دست شما رسيد، مردم را دعوت كنيد به سوى روايت در فضائل صحابة و خلفاء سابقين ، و هيچ خبرى در مورد ابى تراب (حضرت على عليه السلام ) نماند مگر اينكه يك خبر دروغين در مقابل آن براى صحابة برايم بياورد، كه اين كار نزد من محبوبتر و چشمم را روشنتر نو استدلال على و طرفداران او را باطل مى كند بر آنها از فضائل عثمان سخت تراست (111). كار بجائى رسيد كه اين احاديث را مثل قرآن تدريس مى كرده و به بچه ها و جوانان ياد مى دادند، در ابتداء قاريان و ضعيفانى كه نزد مردم اظهار خشوع و عبادت مى كردند، بخاطر مال دنيا، حديث جعل كردند و سپس آن احاديث به دست ديندارها افتاد و از روى نادانى قبول كردند و روايت نمودند. (112) آرى ، به اين ترتيب بود كه جعل حديث شروع شد، و به نظر مؤ لف ، اين عمل خطرناكترين مرحله جنايات معاويه است ، چرا كه دين خدا بايد از طريق اهل البيت ابلاغ شود و اهل البيت نيز مى بايد با احاديث پيامبر شناخته شوند، معاويه براى از بين بردن دين خدا، همگام با اقدامات سركوبگرانه شديدى كه انجام داد، همچنانكه ذكر خواهيم كرد، به فعاليت فرهنگى و انحراف عقيدتى نيز پرداخت ، او اقدام به ايجاد شبهه و انحراف عقيدتى در ذهن مردم نمود، و مى دانيم وقتى كه مردم ، در مقابل هر فضيلتى از فضائل حضرت امير عليه السلام دهها روايت در فضيلت خلفا از علماء خود بشنوند، به ناچار اعتقاد آنها به اهل

البيت سست و به مخالفين افزوده مى شود و يا لااقل آنها را مساوى با يكديگر مى دانند و لذا هرگز مذهب اهل البيت را بر ديگران ترجيح نخواهند داد، معاويه از يك طرف به شدت مردم را منع مى كرد تا مبادا كسى از فضائل حضرت على بازگو كند، و از طرف ديگر روايات دروغين در مدح خلفا جعل مى كرد و از آن طرف نسبت به اهل البيت ناسزا مى گفت ، و شيعيان را شكنجه و قتل عام مى كرد.

تهاجم فرهنگى دشمن رمز قيام سيدالشهداء روحى فداه

و در اين ميان مردم بيچاره و ضعيف بودند كه در مقابل اين تهاجم نظامى و فرهنگى ، پايمال و مطيع او مى گشتند، و اين يكى از رموز مهم و علل عمده قيام امام حسين عليه السلام مى باشد.

چرا كه وظيفه مهم انبياء الهى روشن نمودن راه حق از باطل است ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى عن بينه ، راه حق و باطل بايد جدا باشد، تا هر كه هلاك مى شود از روى آگاهى و هر كه هدايت هم مى شود از روى آگاهى باشد، انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا

و معاويه مى خواست ، اين امر را مشتبه كند، تا اين هدف بزرگ انبياء نابود گردد.

اينجا بود كه امام حسين عليه السلام اسلام را با خطرى مواجه مى بيند كه اگر اقدام نكند، آنهمه تلاشهاى رسول الله در معرفى اهل البيت و آنهمه روايات متواترة و سنگين در فضائل اهل البيت در معرض خطر جدى و نابودى قرار گرفت .

معاويه مى خواهد با جعل احاديث دروغين ، احاديث پيامبر را خنثى و بى

اثر كند، او مى خواهد چهره هاى ناهنجار تاريخ را به فضائل دروغين زيبا كند و سفيدرويان تاريخ را ناهنجار جلوه دهد، اينجاست كه ناله هاى زهراى مرضيه و جهاد سخت او و مظلوميت سى ساله حضرت على عليه السلام و خاندان عترت و تلاشهاى آنها و در نتيجه ، راه مستقيم و روشن اسلام ، در معرض خطر قرار مى گيرد، در اين مرحله صحبت اكراه و اجبار نيست ، صحبت انحراف عقيده است ، تا مردم را بدبين كنند، و امام حسين تنها بازمانده اى است كه با شخصيت بى ترديد و همه گانى خود مى بايست در مقابل اين زخم كهنه اقدام كند و به هر ترتيب كه شده راه حق را براى مردم از باطل جدا كند، به گونه اى كه براى هيچكس در پيروى از حق يا باطل عذرى نباشد و چه نيكو از عهده اين مهم بر آمد.

مزدوران معاويه در جعل حديث

از جمله مزدورانى كه معاويه را در اين راستا كمك كردند، سمرة ابن جندب است ، معاويه چهارصد هزار درهم به سمرة داد تا در شام خطبه خواند و آيه و من الناس من يعجبك قوله فى الحياة الدنيا الاية را نسبت به حضرت امير تفسير كند و گفت كه اين آيه در شاءن على نازل شده است (مفاد آيه اين است كه برخى از مردم ، زيبا سخن مى گويند، اما خداوند شاهد است كه در دل دشمنى سختى دارند و در زمين براى فساد و از بين بردن زراعت و نسل تلاش مى كنند) و از آن طرف آيه مباركه و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله

- يعنى برخى از مردم جان خود را در راه خدا مى فروشند (كه در مورد فداكارى حضرت على عليه السلام در ليلة المبيت و خوابيدن در بستر پيامبر بخاطر نجات جان پيامبر مى باشد.) - اين آيه را در فضيلت ابن ملجم مرادى تفسير نمود. (113)

سمرة ابن جندب كيست ؟

و اين سمرة ابن جندب همان است كه از جانب زياد بر بصرة حكومت مى كرد و در كشتار مردم اسراف نمود، انس ابن سيرين گويد: سمرة هشت هزار نفر را كشته است ، معاويه به او گفت : آيا نمى ترسى كه بى گناهى را كشته باشى ؟ جواب داد: اگر همانند اينها را هم بكشم واهمه اى ندارم . (114)

ابو سوار عدوى گويد: سمرة در يك بامداد چهل و هفت نفر از قوم مرا كه قرآن را جمع كرده بودند كشت . (115)

و اين بدبخت پس از آنكه معاويه او را عزل كرد گفت : خدا معاويه را لعنت كند، اگر آنچنانكه معاويه را اطاعت كردم ، خدا را عبادت مى كردم ، هرگز مرا عذاب نمى كرد.

و او همان كسى است كه بى گناهانى را كه شهادتين بر لب جارى مى كردند، يكى پس از ديگرى در يك مجلس كشته تا به بيست و چند نفر رسيد. (116)

نمونه اى از احاديث دروغين

از آن جا كه پيامبر خدا بسيارى از افراد ناشايست را بخاطر كارهاى زشت آنها مورد لعنت و نفرين قرار داده است ، مثل اينكه دشمنان على عليه السلام را لعنت كرده است و يا متخلفين از لشكر اسامة را لعنت كرده است ، حكم ابن عاص و مروان و معاويه و بنى اميه

را لعنت كرده است ، و مواردى از اين قبيل ، دست تبه كاران بخاطر شستن اين لكه ننگ از دامن اينها، شروع كردند به جعل حديثى از پيامبر اكرم كه حضرت فرموده است : خدايا من هم انسان هستم (يعنى خطا مى كنم ) هر بنده اى را كه من ناسزا گفتم و يا تازيانه زدم و يا نفرين كردم و او اهليت آن را نداشت ، اين را براى او كفارة و موجب نزديكى در روز قيامت قرار بده .

تلاش بيهوده و رسوائى بزرگ

اين حديث دروغين را بخارى و مسلم در صحيح و ابن كثير در تاريخ خود آورده اند، آنگاه ابن كثير و مسلم از اين حديث براى توجيه ، نفرين پيامبر بر معاويه بهره جسته اند جريان از اين قرار است كه ابن عباس گويد: پيامبر به من فرمود:

معاويه را صدا بزن بيايد، من رفتم و او را خواندم ، اما گفتند: او مشغول خوردن است ، به پيامبر جريان را گفتم ، حضرت فرمود: برو بگو بيايد، بار دوم نيز گفتند مشغول خوردن است ، باز به حضرت گزارش كردم ، در دفعه سوم پيامبر فرمود: خداوند شكمش را سير نكند، و لذا بعد از اين هرگز سير نمى شد (117)،

اما دست تحريف همين نفرين پيامبر را از مناقب معاويه مى گيرد و ابن كثير گويد: معاويه از اين نفرين در دنيا و آخرت بهره جست !! اما در دنيا، او روزى هفت بار غذا مى خورد، همراه با ميوه و شيرينى بسيار در آخر مى گفت : بخدا كه سير نشدم ولى خسته شدم ، و اين خود نعمتى و شكمى اسصت

كه پادشاهان به آن متمايلند.!

و اما در آخرت ، بخاطر آن حديثى كه گذشت كه نفرين پيامبر براى او رحمت است !!

و شما اى خواننده گرامى به عمق فاجعه واقف هستيد كه چطور براى توجيه اعمال زشت معاويه و امثال معاويه ، اينان راضى شدند تا پيامبر اسلام را در نظرها تحقير كنند و بگويند پيامبر بى جا و بدون گناه مردم را لعن و نفرين مى كرده است ، و مرتبه حضرت را با آن اخلاق كريمه اينقدر تنزل دهند تا شايد امثال معاويه را نجات دهند.

اين بيچاره نمى دانسته كه اگر كار با اين دروغها درست مى شد، امثال معاويه و ابوسفيان و مروان كه مورد لعن پيامبر بودند، خود به اين حديث استناد مى كردند تا از طعن و سرزنش صحابه در امان باشند.

نمونه اى از احاديث دروغين در مقابله با اهل البيت

و به همين جهت است كه شما هر حديثى كه در فضائل اهل البيت پيدا كنيد، در مقابل آن يك حديث براى مخالفين آنها جعل كرده اند.

1 - پيامبر فرمود: ( انا مدينة العلم و على بابها ) يعنى من شهر علم هستم و على درب آن است آنها جعل كردند كه پيامبر فرموده است : انا مدينة العلم و ابوبكر اساسها و عمر حيطانها و عثمان سقفها و على بابها يعنى : من شهر علم هستم و ابوبكر پايه آن و عمر ديوار آن و عثمان سقف آن و على درب آن است !!!

2 - پيامبر فرمود: بر ساق عرش نوشته است ( لا اله الا الله ، محمد رسول الله ، على ولى الله )

آن ها جعل كرده اند كه ( لا اله الا الله ،

محمد رسول الله و وزيراه ابوبكر الصديق و عمر الفارق )

يعنى : ابوبكر صديق و عمر فاروق دو وزير او هستند!!

3 - پيامبر فرمود: (يا على ) دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست - مبغضك مبغضى و مبغضى مبغض الله -.

آنها جعل كرده اند ( من ابغض عمر فقد ابغضى ) يعنى هر كه عمر را دشمن دارد مرا دشمن داشته است !!

4 - پيامبر فرمود: لا يحبك الا مؤ من و لا يبغضك الا منافق يعنى يا على ترا دوست نمى دارد جز مؤ من و دشمن نمى دارد مگر منافق .

اينها جعل كردند: ( عن الله جل جلاله ، ما احب ابوبكر و عمر المؤ من تقى و لا ابغضهما الا منافق شقى ) يعنى : خداوند فرموده است عمر و ابوبكر را جز مؤ من با تقوا دوست ندارد و جز منافق شقى دشمن ندارد.

5 - پيامبر فرمود: حضرت آدم خداوند را بحق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين قسم داد تا آمرزيده شد و آنها بصورت اشباحى مقابل عرش قرار داشتند.

آنها جعل كردند: خداوند، پيامبر و ابوبكر و عمر و عثمان و على را بصورت اشباح خلق كرد و حضرت آدم خدا را به اين پنج نفر سوگند داد تا توبه او پذيرفته شد!!

6 - پيامبر اكرم فرمود: الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة يعنى حسن و حسين دو سرور جوانان بهشت هستند.

آنها جعل كردند كه : ابوبكر و عمر سيداكهول اهل الجنة ، يعنى عمر و ابوبكر دو سرور پيرمردهاى بهشت هستند!!. (118)

با اينكه در بهشت اصلا پيرمرد وجود ندارد!

اثر تبليغات سوء در مردم نسبت به اهل البيت عليهم السلام

1 -

در صحيح بخارى از ابى اسحاق نقل كند كه مردى از براء مى پرسيد آيا على در جنگ بدر حضور داشت ؟!! او پاسخ داد:

آرى مبارزه كرد و پيروز شد (119)

آرى از حضور مردى در جنگ بدر سوال مى كنند، كه جنگ بدر جز با همت بلند او پيروز نشد و او به تنهائى معادل ملائكه و مسلمين جهاد كرد و كفار را قلع و قمع نمود.

2 - در شهر حران مردم آنچنان سب و بدگوئى از حضرت امير عليه السلام را لازم مى شمردند كه مى گفتند: ( لا صلاة الا بلعن ابى تراب ) يعنى (العياذ بالله ) نماز درست نيست مگر با لعن حضرت على عليه السلام .

3 - در جنگ صفين از سپاه معاويه جوانى در حالى كه رجز مى خواند به ميدان آمد و شروع كرد به حضرت امير عليه السلام ناسزا گفتن .

يكى از ياران حضرت بنام هاشم مرقال به او گفت : بعد از اين نبرد بايد حساب پس داد، از خدا بترس تو نزد خدا خواهى يافت و از هدف و جايگاه فعلى تو سؤ ال خواهد نمود،

آن جوان گفت : من با شما مى جنگم چون صاحب خدا (حضرت على عليه السلام ) آنچنان كه بمن گفته اند، نماز نمى خواند، شماها هم نماز نمى خوانيد، با شما مى جنگم چون صاحب شما خليفه ما (عثمان ) را كشته است ، شما هم كمك كرده ايد، سپس هاشم مرقال جوان را موعظه كرد و فرمود: اما اينكه گفتى صاحب ما نماز نمى خواند، او اول كسى است كه با پيامبر نماز خوانده ، از همه در

دين خدا آگاه تر و نزديكتر به پيامبر است ، اما اطرافيان او همگى قاريان قرآن هستند كه شب را به تهجد بيدارند. (120) الخ

4 - عبدالله ابن محمد واسطى وقتى حديث طير (121) را در فضيلت اميرالمؤ منين عليه السلام در شهر واسط قرائت نمود، مردم به او حمله كردند، و او را بيرون نموده و جاى او را شستند. (122)

5 - احمد ابن شعيب نسائى كه صاحب يكى از صحاح ششگانه اهل سنت است ، زمانى به دمشق رفت ، در آنجا از او راجع به فضائل معاويه درخواست كردند، او پاسخ داد: آيا معاويه راضى نيست كه مثل يك نفر آدم باشد، مى خواهد برتر شود، و در روايت ديگرى گفت : من براى معاويه فضيلتى نمى شناسم مگر اينكه پيامبر فرمود: خدا شكمش را سير نكند، مردم با شنيدن اين كلمات ، او را زيردست و پا له كردند، به گونه اى كه وقتى او را با حالت مجروح به بيرون شهر بردند، جان سپرد. (123)

6 - در ايام متوكل عباسى بود كه نصر ابن على ابن صهبان روايتى نقل نمود كه پيامبر اكرم دست امام حسن و حسين را گرفت و فرمود: هر كه ايندو را و پدر و مادر ايندو را دوست بدارد با من در قيامت هم درجه است ، متوكل دستور داد تا او را هزار تازيانه بزنند، در اين ميان فردى بنام جعفر ابن عبدالواحد آنقدر وساطت كرد و گفت اين مرد از اهل سنت است تا اينكه متوكل دست از او برداشت ! (124)

جنايات معاوية و وضعيت شيعيان

در دوران امام حسن و امام حسين عليه السلام

در توافقنامه اى

كه ميان امام مجتبى و معاوية پس از شهادت حضرت امير عليه السلام انجام گرفت ، امام مجتبى در آنها شرط نموده بود كه معاويه حق ندارد كه بعد از خود جانشين تعيين كند، بلكه مى بايد كار را به شورى واگذار كند، و اينكه اصحاب و شيعيان حضرت على عليه السلام از نظر جانى و مالى و ناموس و اولاد، هر كجا كه هستند در امان باشند، و پيمان و ميثاق خدا بر معاويه است كه اين مسائل را رعايت كند. (125)

اما معاويه همچنانكه خود گفته بود، تمام شروط را زير پا گذاشت ، معاويه هدف خود و باطن خود را از مخالفت با حضرت امير بعد از صلح با امام مجتبى بيان نمود او پس از آنكه پايه هاى حكومتش محكم شد، در كوفه سخنرانى كرد و گفت : اى اهل كوفه شما مى پنداريد كه من بخاطر نماز و زكاة و حج با شما جنگ كردم ؟ با اينكه شما اين كارها را انجام مى دهيد؟ ولى من بخاطر اينكه بر شما امير شوم و صاحب اختيار گردم جنگ كردم ، و در آخر كلامش نيز گفت :

هرچه با امام مجتبى در قرار داد قبول كرده ام همه آنها زير پاهايم مى باشد و به آن عمل نمى كنم . (126)

زمان خلافت بيست ساله وى ، يكى از سخت ترين و هولناكترين دوران براى شيعيان و طرفداران حضرت امير عليه السلام بود، معاويه كه كينه بنى هاشم ، مخصوصا اصحاب حضرت در جنگ صفين را در دل داشت ، تا توانست از كشتار و شكنجه و قتل و غارت دريغ نكرد.

او امام

مجتبى را مسموم كرد، آنگاه ياران و شيعيان گرانقدرى مانند محمد ابن ابى بكر و عمر و ابن حمق و حجر ابن عدى و ياران او و مالك اشتر و غير هم را همچنانكه در تواريخ مذكور است به هلاكت رساند.

فرمانهاى پياپى و مكرر او به عمال و حاكمان خود كه از افراد ناپاك و سفاك بوده اند در تاريخ مذكور است ، او به فرمانداران فرمان داد تا هر كس كه به دين على ابن ابيطالب است گردن بزنند، و خانه هاى ايشان را خراب كنند و از شيعيان احدى را باقى نگذارند، حتى در زمان حيات حضرت امير عليه السلام نيز سپاهيان خود را براى غارت و كشتار به شهرها مى فرستاد و دستور جنايت و كشتار مى داد، و اعلام كرد كه من بيزارم از هر كس كه راجع به فضيلت حضرت على و خاندان او روايتى نقل كند. (127)

جنايات بسر ابن ابى ارطاة از طرف معاويه

عمال معاويه دستور داشتند كه از هيچ كارى نسبت به شيعيان فرو گذار نكنند، حتى از نواميس آنها، بسر ابن ابى ارطاة جنايت كار معروف و سرسپرده معاويه بفرمان معاويه با سپاه خود به مكه و مدينه و نجران و يمن حمله كرد، و افراد بسيارى را به خاك و خون كشيد، و در يمن بود كه دو طفل فرماندار يمن را (كه از طرف حضرت امير در آنجا حاكم بود) خودش با كارد سر بريد، بانوئى به او اعتراض كرد كه تو مردها را كشتى ، چرا اين دو بچه را مى كشى ؟ بخدا اينها را نه در جاهليت و نه در اسلام نمى كشتند، اى پسر ارطاة آن حكومتى

كه قدرتش جز با كشتن كودكان و پيرمردان و بى رحمى و قطع رحم شكل نگيرد، حكومت زشتى است . (128)

او در صنعاء چهل نفر از ريش سفيدان را به جرم اينكه دو كودك مذكور در خانه زنى از فرزندان آنان مخفى شده بودند، به قتل رسانيد، در تاريخ نوشته اند: اين شخص وقتى كه از شام حركت كرده تا وقتى كه دوباره برگشت سى هزار نفر را كشته بود و عده اى را هم به آتش سوزانيده است .

كار به جائى رسيد كه اين ملعون ، زنان مسلمان قبيله همدان را اسير كرد و بعنوان كنيز در بازار در معرض فروش قرار داد، و اينان اول زنان مسلمانى بودند كه اسير و در معرض فروش قرار گرفتند. (129)

اينان به خانه هاى مسلمانان حمله مى كردند و آنها را غارت مى كردند، حتى زيورآلات بانوان را مى ربودند، بيهوده نيست كه حضرت امير عليه السلام بر اين شخص نفرين بوده و عرضه داشت : خدايا بسر، دين به دنيا فروخته و محارم تو را هتك نمود، و اطاعت مخلوق فاجر را بر اطاعت شما ترجيح داده ، خدايا او را نميران تا اينكه عقلش را بگيرى و هرگز او را مستحق رحمت قرار نده ، خدايا بسر و عمرو ابن عاص و معاويه را لعنت نما، اندكى بعد، بسر ديوانه شد و هذيان مى گفت ، صدا مى زد شمشير بدهيد تا بكشم ، يك شمشير چوبى به او مى دادند او به بالشتى حمله مى كرد، آنقدر مى زد تا غش مى كرد، مدتى چنين بود تا مرد. (130)

بخشنامه معاويه و جنايات زياد ابن ابيه

معاويه در يك بخشنامه كه

به تمام شهرها فرستاد نوشت : نگاه كنيد هر كس كه ثابت شد كه او على و خاندان على را دوست مى دارد نامش را از دفتر حذف و حقوق او را قطع كنيد، و به دنبال آن بخشنامه ديگرى فرستاد كه هر كسيرا كه متهم به دوستى اين خاندان است ، شكنجه كنيد و خانه اش را خراب كنيد، و در اين ميان مصيبت بزرگى و سنگين براى اهل كوفه بود، چرا كه در آنجا شيعيان حضرت فراوان بردند، كار به گونه اى شد كه شيعيان در نهانى و مخفيانه با هم صحبت مى كردند و در همان حال از خدمتكار خانه واهمه داشتند و وقتى مى خواستند با هم صحبت كنند، پيمانهاى سخت مى گرفتند كه بازگو نكند. (131)

و به همين جهت بود كه معاويه ، براى نابود كردن شيعيان عراق ، زياد ابن ابيه اين خونريز بى رحم تاريخ را بر كوفه امير كرد، او كه زمانى از شيعيان حضرت بود و آنها را مى شناخت ، تا مى توانست ، در نابودى شيعيان كوشيد، چه بسيار دست و پاها كه بريد و چشمهائى كه كور كرد و بدنهائى ، كه بر درخت به دار آويخت .

آنقدر بر شيعيان تاخت ، كه از عراق گريختند و به اطراف پناه بردند، بطوريكه شخصيت معروفى در ميان آنها نماند. (132)

جسارت زياد ابن ابيه ملعون به امام مجتبى و حضرت امير عليهماالسلام

شما خود مظلوميت شيعيان و امام مجتبى عليه السلام و شقاوت اين ناپاك را در جواب نامه اى كه حضرت براى وى راجع به تاءمين جان يكى از شيعيان نوشته بود ملاحظه مى نمائيد او به امام مجتبى نوشت :

بخدا قسم اگر او ميان

پوست و گوشت تو باشد در امان نيست ، همانا محبوبترين گوشتى كه دوستدارم بخورم ، آن گوشتى است كه تو پاره اى از آن هستى ، او را بخاطر گناهش به كسى كه از تو سزاوارترست تسليم كن ، اگر ببخشم بخاطر وساطت تو نيست و اگر بكشم ، علتى ندارد مگر بخاطر محبت او به پدر فاسق تو. والسلام . (133)

آرى اين ناپاك شيعيان را در كوفه جمع كرد تا مردم را بر بيزارى از حضرت على وادار كند، هر كه امتناع مى كرد او را مى كشت ، اما خداوند او را به خود مشغول نمود و مبتلا به طاعون شد و بعد از دو روز مرد. (134)

و اين زياد همان شخصى است كه وقتى اهل كوفه او را در منبر سنگباران كردند، دست هشتاد نفر را به اين جهت قطع كرد. (135)

دشمنى بنى اميه حتى با نام على

بنى اميه در ادامه تبليغات بر عليه اهل البيت عليهم السلام از نام على هم واهمه داشتند، ابن حجر در تهذيب التهذيب آورده است كه بنى اميه اگر مى شنيدند نوزادى نامش على نهاده شده آن را مى كشتند، شخصى بنام رباح كه نام پسرش على بود، وقتى متوجه خطر شد گفت : نام او عُلىّ است نه عَلىّ، در واقع نيز با على و هر كس همنام حضرت بود دشمن بود.

پسرش على ابن رباح نيز مى گفت : من حلال نمى كنم كسى را كه به من على بگويد من عُلى هستم . (136)

بخشنامه معاويه و مظلوميت شيعيان

معاويه در نامه خود به زياد ابن ابيه نوشت : هر كس كه بر دين على و راءى اوست بكش ، و به تمام شهرها نوشت هر كس كه ثابت شد دوستدار على و خاندان اوست ، حقوقش را قطع كنيد.

و در بخشنامه ديگرى نوشت : ببينيد هر كه متهم است كه از دوستان على است او را بكشيد، هر چند ثابت نشده باشد، به همين جهت مردم را به اين اتهام و شبهه و گمان در زير هر سنگى مى كشتند، به گونه اى كه اگر از دهان كسى سخنى اشتباها سر مى زد گردنش را مى زدند، كار بجائى رسيد كه اگر كسى را متهم به كفر و زندقه مى كردند، محترم بود و كسى با او كارى نداشت ، اما شيعيان مخصوصا در كوفه و بصره در امان نبودند. (137)

مبارزه امام حسين عليه السلام با تهاجم فرهنگى معاويه

دو سال قبل از مرگ معاويه ، امام حسين عليه السلام با عبدالله ابن جعفر و عبدالله ابن عباس به حج مشرف شدند حضرت دستور دادند تا تمامى مردان و زنان و شيعيان و موالى بنى هاشم همه حاضر شوند، و همچنين پيغام دادند تا هر كس كه حضرت را مى شناسند و با خاندان حضرت آشناست به مكه بيايد، و در همين راستا تمامى اصحاب پيامبر و پسران آنها و تابعين (كسانى كه پيامبر را نديدند اما از اصحاب حضرت روايت گرفته اند) و انصار از كسانى كه به عبادت و صلاح معروف بودند، همه در منى جمع شدند، جمعيتى شد بيش از هزار نفر، كه اكثر آنها از تابعين و فرزندان صحابه پيامبر بودند، امام حسين عليه السلام برخاست و

خطبه خواند. پس از حمد و ثناى الهى فرمود: اين ستمگر (معاويه ) با ما وشيعيان ما كارهائى كرده كه شما مى دانيد وديده ايد و شاهد بوده و به شما رسيده است ،

من مى خواهم از شما راجع به امورى سؤ ال كنم ، اگر راست گفتم ، مرا تصديق كنيد و اگر دروغ گويم تكذيب كنيد، سخنم را بشنويد و مخفى نگه داريد، و سپس به شهرها و قبيله هاى خود برويد، و افراد مورد اعتماد و امين را به آنچه مى دانيد، دعوت كنيد، من مى ترسم كه اين حق (امامت و فضيلت اهل بيت عليهم السلام ) كهنه و نابود شود، (گرچه ) خداوند نور خود را تمام مى كند گرچه كافرين نخواهند.

آنگاه حضرت هر آيه اى كه خداوند در مورد اهل البيت نازل نموده بود، بيان كرد و تفسير نمود، و هر چه پيامبر راجع به پدر و مادر و خانواده ايشان فرموده بود روايت نمود، و در تمام اين موارد، اصحاب پيامبر مى گفتند: خدايا درست است ، ما اينها را شنيده ايم و شاهد بوديم ، تابعين نيز مى گفتند: خدايا شاهد باش ، كه ما اين سخنان را از افراد مورد اعتماد شنيده ايم ، تا اينكه حضرت چيزى را فروگذار نكرد. حضرت بعد از اينكه چيزى از فضائل نماند كه فروگذار كند فرمود: شما را بخدا سوگند مى دهم كه برگرديد و به افراد مورد اعتماد خود اينها را بازگو كنيد، و سپس حضرت فرود آمد و مردم متفرق شدند. (138)

مظلوميت اهل البيت عليهم السلام تا زمان سيدالشهداء

1 - انكار غدير خم

اما اهل البيت عليهم السلام ، با آنهمه سفارشات و احترام

و عظمتى كه از پيامبر اكرم نسبت به ايشان چه در عمل و چه در سخن در مقابل چشم و گوش مسلمانان انجام مى گرفت ، بعد از پيامبر اكرم از مظلومترين افراد تاريخ اسلام به شمار مى روند.

امام سجاد عليه السلام مى فرمود: در مكه و مدينه بيست نفر مرد نيست كه ما را دوست داشته باشد. (139)

هنوز بيش از سه ماه از جريان غدير خم و منصوب نمودن حضرت امير عليه السلام در حضور دهها هزار نفر به خلافت بوسيله پيامبر نگذاشته بود، هنوز آرى دلنشين پيامبر اكرم در گوشها طنين انداز بود كه فرمود من كنت مولاه فهذا على مولاه ، هر كه من مولاى اويم ، اين على مولاى اوست ، خدايا دوستانش را دوست دار و با دشمنانش دشمن باش ،

كه ناگاه پس از رحلت پيامبر اكرم و در زمانى كه خاندان پيامبر در سوگ حضرت بسر مى بردند، و حضرت امير مشغول غسل و كفن جسم مطهر پيامبر(ص ) بود، مخالفين در كنارى گرد آمدند و از اين فرصت استفاده كرده تا حضرت را در مقابل عمل انجام شده قرار دادند، و همچنانكه در برخى روايات آمده حتى هنگام مراسم دفن پيامبر نيز حاضر نشد.

2 - مظلوميت حضرت زهرا سلام الله عليها

و شرم آورتر آنكه به خانه حضرت على عليه السلام براى گرفتن بيعت از حضرت هجوم آوردند، عمر هيزم خواست فرياد برآورد كه سوگند به آنكه جان عمر در دست اوست ، يا خارج شويد يا خانه را با هر كه در آن است آتش مى زنم به او گفتند: در اين خانه فاطمه است ، گفت :

گرچه او باشد!

جز على همه بيرون آمدند، عمر در اثر ناله حضرت فاطمه و توبيخ او برگشت ، ابوبكر به تحريك عمر چند بار قنفذ را فرستاد به دنبال حضرت ، وقتى موفق نشد، عمر دوباره آمد و در زد، حضرت فاطمه صدا زد: پدر جان اى رسول خدا، بعد از شما چه كشيديم از ابن خطاب و ابن ابى قحافه (عمر و ابوبكر) مردم با شنيدن ناله حضرت فاطمه برگشتند، اما عمر و عده اى ماندند تا على را به زور از خانه بيرون آوردند. (140)

در خانه وحى آتش افكند!!

و اى كاش به همين جا اكتفا مى كردند!!

مسعودى كه مورد قبول شيعه و سنى است در اثبات الوصية مى نويسد، بطرف حضرت على حمله كردند، در خانه را آتش زدند، و حضرت را با زور خارج كردند، و سرور زنان (حضرت فاطمه ) را ميان در فشار دادند، تا اينكه محسن را سقط كرد!

صاحب وافى بالوفيات از نظام معتزلى نقل مى كند كه عمر در روز بيعت چنان بر شكم حضرت فاطمه زد كه محسن را سقط نمود و اينجاست كه ابن ابى الحديد سنى معتزلى در شرح نهج البلاغه گويد: وقتى براى استادم ابوجعفر نقيب داستان هدر نمودن پيامبر خون هبار ابن اسود را بواسطه اينكه با نيزه بر هودج دختر پيامبر، زينب حمله كرد كه منجر به سقط فرزندش شد، نقل نمودم ، استادم گفت : اگر پيامبر زنده مى بود حتما خون كسى كه فاطمه را ترساند تا فرزندش را سقط نمود، حلال مى كرد!(141)

مساءله آنقدر شنيع بود كه ابوبكر در دم مرگ آرزو مى كرد اى كاش با خانه حضرت فاطمه كارى نمى

داشتم ، هر چند كار به جنگ بكشد. (142)

3 - جسارتها و بدگوئيها

مظلوميتها همچنان ادامه مى يافت ، به دنبال اين حوادث ، محروم نمودن حضرت فاطمه (س ) از حق مسلم خويش فدك شروع شد، فدك را كه حق مسلم و عطيه الهى بود با بهانه واهى از حضرتش گرفتند،

حضرت فاطمه سلام الله عليها بر عليه اين اقدام ظالمانه فريادها زد اما سياست وقت ، به هيچ وجه راضى نبود كه دختر پيامبر را راضى نگه دارد.

ابن ابى الحديد گويد: وقتى استدلال حضرت فاطمه و على عليهماالسلام در دل مردم تاءثير كرد، ابوبكر به بالاى منبر رفت و گفت : اى مردم اين چه هياهوئى است كه بر پاى كرده ايد و گوش به حرف هر كس مى دهيد، او چون شهادتش را رد كرده ايم اين حرفها را مى زند، او همانند روباهى است كه شاهدش دم اوست ، ماجراجوئى فتنه انگيز است و مردم را به اخلال گرى ترغيب مى كند، از افراد ضعيف و زنها كمك مى گيرد همانند امّطحال (نام زنى بزهكار بوده ) كه محبوبترين افراد خانواده اش نزد او كسى بود كه زنا بدهد. (143)

و ياللعجب كه به حضرت على و فاطمه سلام الله عليها، نسبت روباه و دم روباه داده و آنها را تشبيه به زن زناكار كنند، همانا كه طبق آيه تطهير خداوند به پاكدامنى و طهارتشان شهادت داده است .

4 - دختر گرامى پيامبر اكرم در ناراحتى و غربت

و سرانجام وقتى به مقتضاى سياست ، به دلجوئى دختر پيامبر آمدند، و حضرت فاطمه بخاطر حضرت على عليه السلام آن دو را پذيرفت ، به آنها

فرمود: شما را بخدا آيا نشنيده ايد كه پيامبر فرمود: خشنودى فاطمه ، خوشنودى من ، خشم فاطمه ، خشم من است ، هر كه فاطمه را دوست دارد مرا دوست داشته و هر كه فاطمه را خشنود كند مرا خشنود كرده و هر كه فاطمه را خشمگين كند مرا خشمگين نموده است ؟ جواب دادند آرى ، ما اين كلمات را از پيامبر شنيديم ، حضرت فرمود: من خداوند و ملائكه را گواه مى گيرم كه شما دو نفر مرا به خشم آورده ايد و خشنود نكرديد.

اگر پيامبر را ملاقات كنم ، شكايت شما دو نفر را خواهم نمود، ابوبكر با گريه گفت : بخدا پناه مى برم از خشم شما و پيامبر، حضرت فاطمه فرمود: بخدا قسم در هر نماز بر تو نفرين مى كنم . (144)

و كار مظلوميت بجائى رسيد كه وصيت نمود از آن افراد كسى در مراسم تجهيز او شركت نكند، و تنها باقيمانده پيامبر اكرم ، در حالى كه دلى مالامال از غصه و اندوه داشت ، شبانه و در حالت غربت به خاك سپرده شد.

ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه مى گويد: به استادم گفتم : مگر ابوبكر نمى دانست فاطمه راست مى گويد؟ استادم گفت : چرا مى دانست ، پرسيدم پس چرا سخن او را قبول نكرد؟ استادم گفت : او اگر سخن فاطمه را در مورد فدك بدون شاهد مى پذيرفت ، فردا فاطمه ادعاى خلافت را براى شوهرش مى كرد و ابوبكر بايد مى پذيرفت .

حضرت على عليه السلام از آن دورانها مى گويد

و حضرت امير عليه السلام از آن دورانهاى سخت ، يعنى بعد از رحلت پيامبر اكرم

تا كشته شدن عثمان ، در خطبه شقشقيه ياد نموده است در آن جا كه مى فرمايد: بخدا سوگند، پسر ابى قحافه خلافت را در حالى پوشيد كه مى دانست ، كه من براى خلافت همانند قطب آسيا هستم ، (علوم ) از من سيل آسا سرازير است و پرنده به (قله رفيع مقام ) من نمى رسد، اما من از خلافت دامن بركشيدم و اعراض كردم ، فكر كردم تا با دست بريده حمله كنم ، يا بر اين تاريكى كه بزرگترها را پيرو كودكان را سالمند و مؤ من در آن رنج مى كشد تا خدا را ملاقات كند صبر كنم ؟ سرانجام ديدم كه صبر بر اينها عاقلانه است ، صبر كردم ، در حالى كه در چشم خاشاك و در گلويم استخوان بود، مى ديدم كه ارث مرا (خلافت را) غارت مى كنند، تا اينكه فرمود: من در اين مدت طولانى و سخت ، بسيار صبر كردم . (145)

پستى دنيا و مظلوميت اميرالمؤ منين عليه السلام

هر چه زمان بيشتر مى گذشت و مردم از عمر پيامبر بيشتر فاصله مى گرفتند، مظلوميت اهل بيت عليهم السلام نيز بيشتر مى شد، خليفه دوم حضرت امير عليه السلام را با افرادى مثل عثمان و طلحه و زبير و عبدالرحمن و سعد وقاص در مساءله جانشينى خود همتا قرار داد، و اين همان مظلوميتى است كه حضرت امير عليه السلام در خطبه شقشقيه آن را تذكر مى دهد آنجا كه مى فرمايد:

عمر بعد از خود خلافت را در شورى قرار داد كه مرا يكى از آنها پنداشت ، پناه بر خدا از اين شورى ، كى دوباره من نسبت به اولين

آنها اينها (عمر و ابوبكر) شك بود كه الان با امثال اينها همتا شده ام ؟!

آرى او نه تنها حضرت را همرديف عبدالرحمن و يا معاذ ابن جبل و يا ابوعبيده جراح را بر حضرت مقدم مى داشت ، چرا كه مى گفت : اگر يكى از اينها زنده مى بود من شورى را تشكيل نمى دادم ، و او را خليفه مى كردم . (146)

مظلوميت اميرالمؤ منين در دوران عثمان

و اين روند ادامه داشت ، تا در زمان عثمان سر سلسله حكومت بنى اميه ، سرعت يافت ، او بارها به حضرت امير جسارت نمود، در مطالب گذشته ديديم كه عثمان وقتى اعتراض حضرت امير را به تبعيد عمار شنيد به حضرت گفت : تو به تبعيد شدن سزاوارترى تا عمار،

و گاهى در دفاع از مروان آن مرد خبيث ملعون ، به حضرت گفت : بخدا قسم تو نزد من از مروان برتر نيستى !!

و ما قبلا فاجعه دردناك بى همتائى را از عثمان نسبت به حضرت امير نقل كرديم كه او چگونه با چوبدستى به زدن حضرت امير عليه السلام پرداخت ، آرى همين روند و همين افعال بود كه حكام بعدى را تشويق مى كرد تا با اولاد على آنچنان رفتار كنند، كه كردند.

مظلوميت امام مجتبى عليه السلام در دوران معاويه

تا اينكه نوبت به معاويه رسيد، با حكومت يافتن او، مظلوميت اهل البيت به اوج خود رسيد، او بى پروا و بى مهابا در زبان و عمل ، تلاش كرد تا نام اهل البيت را محو كند.

كدام مظلوميت بالاتر از اينكه ، امام مجتبى و امام حسين عليهماالسلام در مجلس معاويه حاضر باشند و او در حضور جمعيت ، حضرت امير را ناسزا گويد و سب كند، اين مروان است همانكه پيامبر او و پدرش را لعنت كرد، اما از الطاف بنى اميه بر مدينه حاكم شد و هر جمعه حضرت على را لعن مى نمود، امام مجتبى بخاطر اينكه در وقت ناسزا حاضر نباشد، صبر مى نمود تا وقت اقامه شود آنگاه وارد مى شد، اما مروان كسى را مى فرستاد تا در خانه حضرت به ناهنجارى

حضرتش و پدرش را ناسزا گويد، از جمله فحاشيهاى اين خبيث كه مرد بد دهنى نيز بود اين است كه به حضرت مجتبى گفت : مثل تو همانند استر است كه وقتى مى پرسند پدرت كيست ؟ گويد: پدرم اسب است (العياذ بالله )

حضرت به فرستاده مروان فرمود: به او بگو اين كارها باعث نمى شود كه من ترا ناسزا بگويم ، اما وعده من و تو خداوند باشد، اگر دروغ مى گوئى خداوند سخت ترين انتقام گيرنده است ، جد من بزرگوارتر از آن است كه مثل من مانند استر باشد. (147)

و قبلا گذشت اوج مظلوميت امام مجتبى در وقتى كه زياد بن ابيه ، اين ناپاك در ضمن جواب نامه امام مجتبى چه جسارتها به حضرت كرد، و سرانجام اين مظلوميت به جائى رسيد كه ريحانه پيامبر و سيد جوانان اهل بهشت با تحريك معاويه و توسط همسر امام ، به شهادت رسيد، معاويه كه به همسر امام وعده كرده بود در مقابل مسموم كردن امام مجتبى يكصد هزار درهم به او بدهد و او را همسر يزيد كند و آن بدبخت نيز، سيد جوانان بهشت را در مقابل فاسق فاجرى مثل يزيد به شهادت رساند، بعد از امام مجتبى ، معاويه پولها را براى جعدة همسر امام فرستاد، ولى به او پيغام داد كه ما زندگى يزيد را دوست داريم و گرنه نسبت به وعده ازدواج نيز وفا مى كرديم . (148)

ناسزاگوئى به اهل البيت بر فراز منبرها

و در ادامه همين راستا بود كه معاويه سنت سب و ناسزا بر حضرت را برقرار كرد و مقرر كرد تا در تمام ممالك اسلامى بر روى تمام منابر و

جمعه و جماعات حضرت على عليه السلام را لعن كنند و خود نيز به آن مى پرداخت ، حتى حاضر شدند كه احكام خدا را بخاطر پيشبرد اين هدف تغيير دهند، همچنانكه ديديم مروان ، خطبه نماز عيد را قبل از نماز مى خواند، تا مردم متفرق نشوند و به سب اهل البيت گوش دهند.

اين سنت ننگين از زمان معاويه تا زمان عمر ابن عبدالعزيز ادامه داشت ، كار بجائى رسيد كه خالد ابن عبدالله قسر كه از طرف هشام بر عراق امير بود بر روى منبر مى گفت : خدايا على ابن ابى طالب ابن عبدالمطلب ابن هاشم ، داماد پيامبر را كه دختر او نزدش است و پدر حسن و حسين لعنت نما.

و سپس با حالت استهزاء به مردم مى گفت : آيا با كنايه گفتم ؟! (149)

عده اى از بنى اميه به معاويه گفتند، شما كه به آرزوى خود رسيده اى ، اى كاش از لعن اين مرد دست بر مى داشتى ؟ معاويه گفت :

نه بخدا سوگند دست بر نمى دارم تا اينكه كودكان بر اين روش بزرگ و بزرگترها پير شوند و كسى نباشد كه فضيلتى از على نقل كند (150) كار بجائى رسيد كه امر چنان بر مردم متشبه شد كه مى گفتند: نماز بدون لعن ابى تراب (حضرت على ) درست نيست .

دشمنى با اهل البيت ، افتخار و امتياز محسوب مى شد

حجاج ابن يوسف در راهى مى رفت ، شخصى نزد او آمد و گفت : خانواده ام مرا عاق كرده اند و اسم مرا على گذارده اند نام مرا تغيير ده و مقدارى نيز به من كمك كن كه نيازمندم ، حجاج گفت : بخاطر

زيبائى و لطافت واسطه اى كه آوردى نامت را چنين گذاردم ، و سپس او را منصبى داد و گفت : برو آن جا مشغول باش . (151)

در تاريخ آمده است كه عبدالله ابن هانى به حجاج گفت : ما مناقبى داريم كه هيچكس از عرب ندارد، حجاج گفت : چيست ؟ گفت : اميرالمؤ منين عبدالملك (ابن مروان خليفه اموى ) هرگز نزد ما بدگوئى نشده است ، حجاج گفت : بخدا كه فضيلتى است ، آن مرد گفت : از قبيله ما در جنگ صفين هفتاد نفر با معاويه بود، اما با على فقط يك نفر بود، حجاج گفت : بخدا كه فضيلتى است ، آن مرد گفت : ما زنانى داريم كه نذر كردند اگر حسين ابن على كشته شود هر كدام ده شتر جوان قربانى كنند و كردند، حجاج گفت : بخدا كه فضيلتى است آن مرد گفت : هيچ كدام از ما نيست كه به او پيشنهاد لعن على را بكنند مگر اينكه انجام مى دهد و بعلاوه دو پسر او حسن و حسين و مادر آن دو فاطمه را نيز اضافه مى كند، حجاج گفت : بخدا كه فضيلتى است . (152)

پاسخ مناسب امام مجتبى عليه السلام به معاويه

روزى معاويه در كوفه خطبه خواند و در حالى كه امام حسن و امام حسين حضور داشتند، از حضرت على عليه السلام بدگوئى كرد و سپس به حضرت حسن جسارت كرد، امام حسين عليه السلام برخواست تا جواب او را بدهد، حضرت مجتبى دست برادر را گرفته نشاند و سپس خود برخواسته فرمود:

اى كه از على مى گوئى منم حسن ، پدرم على است (اول مسلمان و

اول مجاهد و داماد و برادر پيامبر)، توئى معاويه و پدرت صخر (سردسته كفار در جاهليت و پناهگاه منافقين در اسلام يعنى ابوسفيان ) مادر من فاطمه است و مادر تو هند (جگرخوار بدكاره ) جد من رسول خدا است و جد تو عتبه ابن ربيعة (مشركى كه در بدر كشته شد) مادربزرگ من خديجه است (اول بانوى مسلمان و فداكار اسلام ) و مادربزرگ تو قتيله است ، پس خدا لعنت كند هر كدام از ما را كه گمنامتر و بد خانواده تر و آن كه در گذشته و بعدا شرورتر و در كفر و نفاق مقدم تر است .

ناگاه عده اى در مسجد صدا برآوردند، كه امين ، راوى اول حديث گويد: من هم مى گويم آمين ، راوى دوم فضل نيز گويد: من هم مى گويم آمين ، راوى سوم نيز گويد، آمين ، ابن ابى الحديد نيز گويد: من هم گويم آمين ، مرحوم امينى نيز گويد: من هم مى گويم آمين (153)، مؤ لف اين كتاب نيز گويد: من هم مى گويم آمين ، شما هم بگوئيد: آمين .

مظلوميت اهل البيت هنگام شهادت

شما اوج اين مظلوميت ها را هنگام شهادت اهل البيت مشاهده كنيد، تنها باقيمانده پيامبر، حضرت فاطمه ، فقط چند ماهى زندگى نمود و با دلى پر اندوه در جوانى دل سپرد و با غربت و شبانه بخاك سپرده شد و قبر او نيز مخفى ماند.

اميرالمؤ منين با آن همه فضائل و خصائص بى نظير، در حالى كه خليفه اسلام بود، مى بايست شبانه و در غربت و مخفيانه دفن شود، تا مبادا مورد جسارت دشمنان قرار گيرد و قبر مطهر

او تا دهها سال مخفى بماند.

و امام مجتبى نوه بزرگ پيامبر، مى بايست پس از سالها مظلوميت ، و تحمل مصائب از دوست و دشمن به دست دشمن شهيد گردد و سپس حتى حق دفن شدن در كنار جد خود پيامبر را نداشته باشد، و جسد مطهر او پس از رحلت نيز مورد هجوم دشمن قرار گيرد و تيرباران شود.

و سرانجام سيدالشهداء و خاندان عترت ، به گونه اى دلخراش و اسف بار به شهادت و اسارت روند، پيكر پاك وى زير سم ستوران دشمن له شود و در ميان صحراى كربلا بر روى خاك رها شود.

علت بى تفاوتى مردم نسبت به انحرافات دينى

شما پس از مطالعه اينهمه فشارها و شكنجه ها و تبليغات سوء، و انحرافات دينى ، در خواهيد يافت ، كه چرا مردم با ديدن اينهمه ظلم و ستم ، هيچگونه تحركى از خود نشان نمى دادند، در ابتداى كار كه مسير خلافت را منحرف كردند، شايد بسيارى هرگز تصور نمى كردند كه سرانجام اين انحراف به كجا خواهد رسيد، و به همين جهت به مساءله امامت از جنبه دينى نظر نمى كردند.

گرچه صديقه طاهره سلام الله عليها در خطبه خويش به مردم تذكر داد كه نتيجه انحراف در آينده بسيار وخيم و دردناك است . آنجا كه فرمود: به جان خودم سوگند كه نطفه فتنه منعقد شد، اندكى صبر كن ، بزودى نتيجه خواهد داد و از اين شتر خلافت خون خواهند دوشيد و ظرفهاى خود را از خون تازه پر خواهند نمود آنجاست كه طرفداران باطل زيان مى كنند و باطل پيشه گان به عاقبت پايه اى كه پيشينيان بنا نهاده اند مى رسند. (154)

مخصوصا كه

در دوران رحلت پيامبر اكرم ، خوف و واهمه ضربه خوردن و تفرقه مسلمين و تقويت كفار، بهترين سرپوش بود كه مخالفين از آن براى اهداف سياستهاى خود استفاده كردند، و شايد بهمين جهت بود كه حضرت امير عليه السلام بخاطر حفظ اسلام و دين پيامبر اين فرصت را از منافقين گرفت ، تا مبادا بر اثر بحران و كشمكش داخلى ، بر عليه اسلام شورش كنند، چرا كه بسيارى از قبائل عرب بعد از مسلط شدن اسلام و پيروزى مطلق آن ، اسلام را پذيرفته بودند ولى در دل رام نبودند و به دنبال فرصت مى گشتند، و رحلت پيامبر آنها را به طمع انداخته بود، و حضرت امير براى حفظ اسلام اقدامى تند نكرد، هر چند مخالفين در جسارتها افراط كردند، اما بينش عميق و بلند حضرت امير نسبت به حساسيت زمان ، مانع شد تا دست به اقدامى عجولانه بزند، لذا بر همه چيز صبر كرد. (155)

در اين ميان با مرور زمان ، در زمان خليفه دوم انكار مسلمانها را به فتوحات خارج مشغول نمودند، پيروزيها و كشورگشائيهاى درخشان در زمان خليفه دوم ، از چند جهت در پيشبرد اهداف مخالفين مؤ ثر افتاد، از طرفى خليفه دوم وسيله انتشار و پيشرفت اسلام گرديد، و محبوب قلوب مردم شد، و طبعا مخالفين او در انزوا قرار مى گرفتند، و مهمتر از همه اينكه اوضاع مردم مدينه و مسلمانها از آن وضعيت بحرانى و سخت كه در زمان پيامبر داشتند، رو به فزونى و رفاه گذارد آنها نيز براى جلب حمايت مردم ، اموال را تقسيم مى كردند، خود خليفه نيز بسيار اظهار

زهد و قناعت مى نمود، و شما نيك مى دانيد كه وقتى امت اسلام ، فردى را از نظر دينى ، قناعت مى نمود، و شما نيك مى دانيد كه وقتى امت اسلام ، فردى را از نظر دينى ، عامل پيشرفت اسلام در اقصى نقاط جهان بدانند به گونه اى كه امپراطورى عظيمى مثل ايران به تسخير اسلام در آيد، و از طرفى مسلمانان پيشرفت مادى و اقتصادى خود را نيز مديون او بدانند، هرگز حاضر نمى شوند كه از حمايت او دست بردارند، اين را نيز اضافه كنيد كه تجربه نشان داده است كه ( الناس على دين ملوكهم ) مردم بر دين فرمانروايان خود هستند.

وضعيت اقتصادى مسلمانان در دوران پيامبر اكرم

شما دوران پيامبر اكرم را با دوران خلفا مخصوصا عثمان مقايسه كنيد، در زمان پيامبر اكرم عده اى از مهاجرين ، بر اثر كمبود مسكن و امكانات با وضع رقت بارى در مسجد اقامت مى كردند كه به اصحاب صفه مشهور شدند.

اينها چهارصد نفر بودند كه حضرت رسول ، صبح و شام نزد آنها مى آمد و مقدارى خرما به آنها مى داد روزى حضرت نزد ايشان آمد ديد، بعضى كفش خود را درست مى كنند، ديگرى مشغول وصله كردن لباس خويش است ، يكى از آنها برخاست و به حضرت عرض كرد: يا رسول الله اين خرمائى كه به ما مى دهى شكم ما را آتش زده ...

حضرت فرمود: آگاه باش ، من اگر مى توانستم دنيا را طعام شما كنم مى كردم ، ولى هر كدام از شما كه بعد از من زنده بماند چنان به ناز و نعمت رسد كه صاحب انواع غذاها شود،

صبح در يك لباس گران و شب در لباسى ديگر، خانه هاى خود را زينت مى كنيد همچنانكه كعبه زينت مى شود، يكى از اصحاب صفه (كه به هيجان آمده بود) گفت : من مشتاق آن زمانم ، چه وقت خواهد بود؟ حضرت فرمود: دوران فعلى شما بهتر از آن زمان است ، شما اگر شكمهايتان را از حلال پر كنيد، به پر كردن از حرام نزديك مى شويد. (156) الحديث

درست در تعبير حكيمانه پيامبر دقت كنيد، ملتى كه به رفاه و نعمت روى آورد، ديگر دفاع از ارزشهاى الهى و اخلاقى و مسائل معنوى براى او كمرنگ مى شود، آلودگى روحى به مسائل رفاهى ، مرگ معنوى يك جامعه اى را فراهم مى كند، آن جامعه ديگر در مقابل انحرافات معنوى حساسيت نشان نمى دهد، بلكه برعكس در مقابل هر چه كه منافع مادى او را بخطر اندازد مى ايستد، انسان ناسپاستر از آن است كه بتواند در مقابل امكانات و نعمتها، ارزشهاى والاى معنوى را حفظ كند، مخصوصا وقتى كه منافع مادى با ارزشهاى معنوى در تضاد باشد.

آرى مدينه پايتخت اسلام ، در زمان خلفا شاهد انواع و اقسام غنائم جنگى و نعمتهاى مادى بود، مالياتها و مال التجارة و غنائم بود كه از اطراف سرازير مى شد، و چهره جامعه اسلامى دگرگون مى شد.

نمونه اى از وضعيت اقتصادى مردم در دوران خليفه دوم

وقتى مدائن پايتخت ساسانيان در زمان خليفه دوم سقوط كرد، آنقدر از طلا و جواهرات و غنائم جنگى و لباس و زيورآلات سلطنتى ، به دست آمد كه قابل شمارش نبود، غنائم مذكور علاوه بر خزينه ساسانيان ، داراى امور عتيقه و هداياى ملوك سابق نيز بود، اشياء

گرانقدرى مانند زره هرقل امير روم و خاقان شاه ترك و داهر شاه هند و زره بهرام چوبين و زره سياوخش و شمشيرهاى كسرى ، و هرمز و قباد و فيروز و هرقل و خاقان و داود و بهرام و همراه با مجسمه هاى جواهرنشان و تاج سلطنتى در ميان آنها بود.

به گونه اى كه وقتى سعد ابن ابى وقاص غنائم جنگى را تخمين كرد و يك پنجم را به مدينه فرستاد و چهارپنجم را تقسيم نمود، سهم هر سرباز شصت هزار شد، اين ماسواى زمينها و خانه ها و امور غير منقول بود، و هنگامى كه فرش سلطنتى كسرى را كه شصت ذراع در شصت ذراع بود و در هنگام زمستان كه گل و گياه نبود، شاهزادگان بر روى آن غذا مى خوردند، زيرا در آن تصوير باغستانها و گلها به گونه ايى بسيار زيبا همراه با تصوير رودخانه ها قرار گرفته بود، و تمام فرش با طلا و ياقوت و جواهرات زينت شده بود به مدينه آوردند عمر بعد از تقسيم ساير غنائم ميان مردم ، اين فرش گرانبها را نيز تقسيم كرد، به گونه اى كه سهم حضرت امير عليه السلام كه از بهترين قسمت ها هم نبود، بيست هزار شد. (157)

و در جنگ جلولاء و فتح حلوان در سال شانزدهم هجرى ، وقتى غنائم جنگى را تقسيم كردند، سهم هر سواره نه هزار درهم يا دينار و نه اسب شد، البته پياده نصف اين مقدار است ، گفته اند كه غنائم جنگى سى ميليون بوده است . (158)

در جنگ موصل و تكريب به سواره سه هزار درهم و به پياده هزار

درهم دادند و يك پنجم را هم به مدينه نزد عمر فرستادند. (159)

خلاصه آنكه ، مضافا به انبوه غنائم جنگى كه نصيب مجاهدين مى شد، اهل مدينه از سهم خمس بهره وافر مى بردند.

در زمان خليفه اول به عراق و شام لشكركشى شد، و در زمان خليفه دوم دمشق و بلاد ساحل دمشق فتح شد، و از سال چهاردهم به بعد حمله به ايران و تسخير تدريجى شهرهاى كشور وسيع ايران آغاز شد در سال پانزدهم حمص و بعلبك و حلب و انطاكيه و بيت المقدس فتح شد، در سال شانزدهم شهرهاى غربى و مدائن پايتخت ساسانيان فتح شد، و همينطور روند پيروزيها ادامه مى يافت تا اينكه در سال بيستم هجرى مصر فتح شد، يعنى وسعت مملكت اسلامى از حجاز به شرق و غرب عالم ، تا اروپا و آسيا و آفريقا گسترش يافت .

تفاوت زمان حضرت امير با زمان خلفا

نكته اى كه قابل توجه و دقت است ، اين است كه بسيار فرق است ميان زمان حضرت امير و زمان حكومت شيخين و عثمان ، در زمان ابوبكر و عمر، مردم از دوران سخت اقتصادى و گرسنگى و جنگ و وحشت كه در زمان پيامبر وجود داشت ، بطرف دوران شكوفا شدن اوضاع اقتصادى و رفاه و امنيت و غنائم جنگى و توسعه نظامى رسيدند، و طبيعى است وقتى مردم بعد از آن سختيها و گرسنگيها، با رفاه روبرو شوند، آن را عميقا در آغوش گيرند، اما در زمان حضرت امير عليه السلام ، اگر حضرت همان روش قبلى ها را ادامه مى داد، يعنى ولخرجيها و ريخت و پاشهاى سابق را ادامه مى داد، كار حكومت وى

برقرار مى ماند، و هرگز افرادى مانند معاويه و طلحه و زبير و ديگران بخاطر عدالت وى از او روى گردان نمى شدند و جنگ داخلى به راه نمى انداختند.

اما حضرت بر خلاف قبلى ها نه تنها آن ريخت و پاشها را نكرد، بلكه اعلام نمود، تمام ريخت و پاشهاى ناحق عثمان را به بيت المال بر مى گرداند، هر چه كه باشد و هر كجا كه باشد، هر چند در مهريه زنان پرداخت شده باشد، و شما خوب مى دانيد، وقتى يك خانواده و در سطح وسيعتر، يك جامعه را با ريخت و پاش عادت دادند، بر گرداندن آن خانواده و يا جامعه به اعتدال و ميانه روى ، چقدر جنجال آفرين و تحريك آميز است .

و اين مشكل حضرت امير عليه السلام را جامعه امروز ما به خوبى درك مى كند، كه پس از آن همه ريخت و پاش حكومت ستمشاهى ، امروز به اعتدال كشاندن يك جامعه مصرفى و لجام گسيخته ، چقدر مشكل و جنجال آفرين است .

حضرت امير عليه السلام نه تنها با خلفا مخالفت مى كرد و همين مى تواند دليل عمده اى براى اعراض مردم از او باشد بنحوى كه گذشت بلكه معتقد بود با اين دست و دل بازيها و اسراف كاريها و خرجهاى گزاف و بيهوده بايد مبارزه كرد و اين ريخت و پاشها برخلاف عدالت اسلامى است و اينجا بود كه مستقيما در مقابل ماديات و منافع بسيارى مخصوصا سران حكومت خلفا قرار گرفت و در آن دورانى كه قبايل و رؤ ساى آنها نقش عمده اى را براى ادامه يك حكومت تشكيل مى دادند

و اگر رئيس يك قبيله با حاكمى موافقت مى كرد آن حاكم مطمئن بود كه از حمايت آن قبيله برخوردار است ، حضرت امير عليه السلام به مخالفت با اين ريخت و پاشها پرداخت و فرمان داد تا اموال غارت رفته توسط عثمان باز گردانده شده و ثمره اين عدالتخواهى را هم تحمل كرد و بر آن اصرار ورزيد گرچه بخاطر آن جنگ جمل برپا شد.

على عليه السلام اموال غارت شده را به بيت المال برگرداند

در نهج البلاغه است كه حضرت روز دوم بيعت خود در مدينه براى مردم سخنرانى كرده فرمود: آگاه باشيد هر زمينى كه عثمان به كسى واگذار كرده و هر مالى كه از مال خدا عطا كرده است به بيت المال بر مى گردد.

همانا حق گذشته را هيچ چيز باطل نمى كند (گذشت زمان ، موجب نمى شود كه گذشته ها را نديده بگيرم خلاصه اين منطق كه بر گذشته ها صلوات درست نيست من حقوق از دست رفته را مى گيرم ) و اگر ببينم با آن ازدواج كرده اند و ميان شهرها پراكنده شده باشد آن را به جاى خود بر مى گردانم كه همانا در عدل گشايش است و هر كه حق برايش تنگ باشد ستم بر او تنگ تر است . (160)

كلبى گويد: سپس حضرت دستور داد تا تمامى اموالى كه عثمان داده بود، هر كجا كه يافت شود يا صاحبان آن يافت شود به بيت المال برگردانده شود، لذا عمرو ابن عاص به معاويه نوشت كه هر چه مى خواهى بكن چون پسر ابى طالب تو را از هر چه داشتى پوست كند همچنانكه پوست عصا را بر مى گيرند و اين منطق حضرت امير

عليه السلام بود.

مردم بخاطر دنيا از اميرالمؤ منين اعراض كردند

خاندان پيامبر در مقابل آن همه خرجهاى بيجا كه عثمان و معاويه داشتند و چه بسا حق السكوت بود، به شدت مخالفت مى كردند و همين امر باعث اعراض مردم از آنها شد، مردمى كه بدنبال دنيا و شيفته دنيا هستند، وقتى عدالت به دنياى آنها لطمه بزند از عدالت و عدالت گستر بيزارى مى جويند و به دنيا و دنيامدارها مى پيوندند، اميرالمؤ منين بخوبى اين را مى دانست و همين نكته را به مردم گوش زد كرد، وقتى مردم بعد از عثمان به طرف وى آمدند، حضرت فرمود: مرا رها كنيد و ديگرى را دريابيد كه در آينده ما با كارى مواجه مى شويم كه وجوه و رنگها دارد و دلها براى آن استقامت نكند و عقلها ثابت نماند (مردم تحمل نكنند) همانا آفتها چون ابرها از هر طرف فراگرفته اند و راه و دليل تغيير كرده ، بدانيد كه اگر من به شما جواب مثبت دهم شما را به آنچه خود مى دانم مى برم و به سخن گوينده و ملامت كننده گوش نمى دهم . (161)

و در كافى است كه امام صادق عليه السلام فرمود: حضرت پس از خلافت بر منبر رفته حمد و ثناى الهى بجاى آورده فرمود: بخدا من از غنائم شما درهمى بر نمى دارم تا وقتى كه در مدينه شاخه اى از من سرپاست ، خودتان تصديق كنيد آيا من از خودم دريغ مى كنم و به شما عطا مى كنم ؟ (يعنى حساب كار خود را بكنيد) عقيل برادر بزرگ حضرت برخواسته عرض كرد: تو را به خدا آيا مرا با يك سياه

پوست مدينه مساوى قرار مى دهى ؟ حضرت فرمود: بنشين آيا اينجا كسى جز تو نبود كه سخن گويد؟!

تو بر آن سياه پوست برترى ندارى مگر به سابقه (درخشان در خدمت به اسلام ) يا داشتن تقوى (162)

گفتگوى مالك اشتر با اميرالمؤ منين عليه السلام

على ابن محمد ابن ابى يوسف مدائنى از فضيل ابن جعد نقل كرده است كه گفت : عمده ترين علت كناره گيرى عرب از اميرالمؤ منين مسئله مال بود زيرا او نه اشراف را بر ديگران ترجيح مى داد و نه عرب را بر عجم ، او با رؤ سا و سران قبايل زد و بند نمى كرد همچنانكه پادشاهان مى كنند و كسيرا (با دادن باج ) به طرف خود نمى كشاند ولى معاويه برخلاف اين بود، لذا مردم على عليه السلام را رها كرده به معاويه پيوستند، حضرت امير از بى وفائى مردم و رفتن آنها به طرف معاويه به مالك اشتر شكوه نمود مالك اشتر گفت : يا اميرالمؤ منين ما با اهل بصره به كمك اهل كوفه جنگيديم و با اهل شام بكمك اهل بصره و كوفه جنگيديم و آراء متحد بود، و الان اختلاف و دو دستگى حاصل شده ، و تصميمها ضعيف و نفرات كم گرديده ، شما هم كه با عدالت با مردم رفتار مى كنى و به حق عمل مى كنى و ميان بالا و پائين در افراد فرق نمى گذارى لذا عده اى از اطرافيان تو كه از حق ناراحت بودند چون چشم ديدن آن را نداشته و از عدالت غمگين بودند، چون در آن قرار گرفتند و كارهاى معاويه را با ثروتمندان و اشراف ديدند (كه چه

دست و دلبازيهاى نشان مى دهد) جان مردم به طرف دنيا شوق گرفت ، و چه كم است كسى كه ياز دنيا نباشد و اكثر اينان از حق كراهت داشته و خريدار باطل هستند و دنيا را بر مى گزيند، اگر شما هم يا اميرالمؤ منين بذل و بخشش كنى گردنهاى مردان به طرف تو مايل شده و از مودت آنها بهره مند مى شويد، خدا كارگشاى تو باد يا اميرالمؤ منين و دشمنانت را خوار كند و جمعيتشان را متفرق و مكر و حيله آنها را سست و كارهايشان را متلاشى كند.

حضرت امير عليه السلام فرمود: اما آنچه از اعمال و روش عدالت ما گفتى ، خداوند مى فرمايد: هر كه كار نيك كند براى خود كرده است و هر كه بد كند بر ضرر خويش كرده است و خداوند به بندگان ستم روا ندارد - و من از اينكه در كارم كوتاهى كرده باشم بيمناكترم ، اما آنچه ذكر كردى كه حق بر آنها سنگين است و لذا از ما جدا شده اند، خداوند مى داند كه بخاطر ستم نبود كه از ما جدا شدند و اكنون كه به ما پشت كرده اند به عدالت پناه نبرده اند، (ايشان جز دنياى زودگذر فانى را نمى طلبند) و روز قيامت مسئول خواهند بود،آيا دنيا را اراده كرده اند؟! يا براى خدا عمل مى كنند!، و اما اينكه سخن از بذل و بخشش و جلب حمايت كردى ، همانا ما را نرسد كه هيچكس را از اين بهره بيش از حقش بدهيم و حال آنكه خداوند سبحان مى فرمايد: و سخنش هم حق است :

چه بسيار گروه اندك كه به اذن خدا بر گروه بسيار پيروز شد و خداوند با صابرين است (يعنى من بر كمى جمعيت راضى و اميدوارم و دست از اصول خود بر نمى دارم ) خداوند پيامبرش محمد صلى الله عليه و آله را تنها فرستاد و بعد از اين كمى ، آنها را زياد گرداند و گروه او را بعد از خوارى عزيز گرداند، اگر خداوند اراده كند كه ما را والى كند سختيها را آسان خواهد كرد و غمها را برطرف مى كند، من هم از راءى ، آن مقدار كه رضايت خداوند عزوجل در آن است مى پذيرم و تو از امين ترين افراد نزد من و از مخلصترين آنها و مورد اعتمادترين آنها پيش من مى باشى ان شاء الله . (163)

عقيل برادر حضرت امير نيز بخاطر دنيا از حضرت اعراض كرد

حضرت على عليه السلام رسوم گذشته كه عرب را بر عجم تفضيل مى داد و از زمان خليفه دوم شكل گرفته بود زير پا گذاشت و همچنين برترى رئيس و زيردست ، آقا و بنده را ناديده گرفت و با قاطعيت ايستاد، طلحة و زبير را با آن شهرت و ثروت و مقام با بنده آنها يكسان عطا مى داد، حتى برادر خود عقيل را نيز مراعات نكرد و به او نيز بمقدار حقش داد نه بيشتر، بطوريكه او هم به طرف معاويه رفت گرچه دل به معاويه نداد اما از دنياى او بهره گرفت - روزى عقيل به نزد حضرت آمد حضرت به امام مجتبى فرمود:

عمويت را بپوشان (لباس بده ) لباس و ردائى از لباس ورداء حضرت به او پوشاند.

چون هنگام شام شد، عقيل ديد كه نان

و نمك آورده اند، گفت : جز اينكه كه مى بينم چيزى نيست ؟!

حضرت فرمود: آيا اين از نعمتهاى خدا نيست و براى اوست حمد و سپاس بسيار، عقيل گفت : عطائى به من ده تا بدهكارى خود را اداء كنم و زود مرا روانه كن تا بروم ، حضرت فرمود: بدهكارى تو چقدر است ؟ گفت يكصد هزار درهم حضرت فرمود: نه بخدا اين مقدار نزد من نيست و ندارم ولى صبر كن وقتى سهميه من از بيت المال آمد با تو تقسيم مى كنم و اگر نه اين است كه بايد براى خانواده چيزى باشد همه را به تو مى دادم ، عقيل گفت : بيت المال در دست توست ولى مرا به سهميه خودت اميد مى دهى ؟

اصلا سهميه تو چقدر است ، اگر همه اش را هم به من بدهى چقدر مى شود؟ حضرت فرمود: سهم من در بيت المال مثل يكى از مردهاى مسلمان است ، گفتگو چون بالاى دارالاماره بود و بر صندوقهاى اهل بازار مشرف بود، حضرت فرمود: اگر سخن مرا قبول ندارى برو پائين قفل يكى از اين صندوقها را بشكن و موجودى آن را بردار! عقيل گفت : در اين صندوقها چيست ؟ حضرت فرمود: اموال كاسبها.

عقيل گفت : آيا مرا دستور مى دهى كه صندوق گروهى را كه بر خدا توكل كرده اند و اموال خود را در آن نهاده اند بشكنم ؟ حضرت فرمود: آيا تو هم مرا دستور مى دهى كه بيت المال مسلمانها را باز كنم و اموال آنها را بتو دهم و حال آنكه بخدا توكل كرده اند و بر آن

قفل زده اند، اگر مى خواهى شمشيرت را بردار، منهم شمشيرم را بردارم و با هم به (ناحيه ) حيرة رويم كه در آنجا كاسبهاى پولدار هستند، بر سر يكى از آنها بريزيم و مالش را بگيريم ؟! عقيل گفت : آيا دزدى كنم ؟ حضرت فرمود: از يك نفر به دزدى كنى بهتر است از اينكه از تمام مسلمانان بدزدى !

عقيل گفت : اجازه مى دهى پيش معاويه روم ؟ حضرت فرمود: آرى ، گفت پس مرا كمك كن در اين سفر.

حضرت فرمود: اى حسن به عمويت چهارصد درهم بده ، عقيل خارج شد در حالى كه مى سرود: بزودى آنكه تو را از من بى نياز كرد مرا نيز بى نياز مى كند و به زودى خداوند بدهكارى مرا ادا مى كند. (164)

سخن در عدالت على عليه السلام بيش از اين مجال مى خواهد - منظور همين است كه اين نحو عدالت در ديدگاه مردم ، مخالف روشى است كه مردم با آن بار آمده بودند و بخاطر همين حب دنيا از حضرت كناره گرفتند.

گنجينه ها و ثروتهاى بادآورده در زمان خلفا

نگاهى گذرا به زندگانى بعضى از مسلمانان آن زمان نشان دهنده پيشرفت عظيم مادى در آن زمان است .

زبير ابن عوام همان صحابى معروف كه به كمك طلحة و عايشه جنگ جمل را با على عليه السلام براه انداخت داراى يازده خانه در مدينه و دو خانه در بصره و يكى در كوفه و يكى در مصر بود، او چهار عدد زن داشت كه وقتى ارث او را تقسيم مى كردند بعد از كم كردن ثلث او به هر زنى يك ميليون و دويست هزار (درهم يا دينار)

رسيد در صحيح بخارى است كه بنابراين دارائى او پنجاه ميليون و دويست هزار خواهد بود ولى ديگران گفته اند بخارى در محاسبه اشتباه كرده و مجموع دارائى او پنجاه و نه ميليون و هشتصد هزار مى شود، (165)

و اين عدد امروز عدد سنگينى است تا چه رسد به آن زمان و كسى كه اوضاع اقتصادى آن زمان را بررسى كند به عظمت اين اموال پى مى برد.

از مسعودى در مروج الذهب نقل شده كه زبير هزار اسب در اصطبل گفته است كه زبير در مصر زمينهائى داشت و همچنين در اسكندريه و كوفه و در بصره نيز خانه هائى داشت . (166)

اما طلحة ابن عبيدالله ، ياور زبير در جنگ جمل ، در احوالات وى نوشته اند كه هر روزى هزار دينار درآمد او از غلات عراق بوده است ، و بيش از اين هم گفته اند، اين درآمد او از عراق است اما درآمد او از ناحيه سراة در حجاز بيش از اين برآورد شده است ،طلحه در مدينه خانه اى با گچ و آجر و ساج بنا كرد (كه خانه اعيان بشمار مى رفت ) ابن جوزى گفته است : كه طلحه سيصد (بار) شتر از طلا داشت .

عمرو ابن عاص گفته است : ارث بجا مانده از طلحه صد بهار است كه در هر بهارى سه قنطار از طلا بود و همو گفته كه شنيدم كه بهار به پوست گاو مى گويند و ابن عبدربه اين خبر را سيصد بهار از طلا و نقره ذكر كرده است بعضى ، سيصد پوست گاو پر از طلا و نقره ،اما عبدالرحمن ابن عوف

در احوالات او گفته اند كه ده هزار گوسفند و يكصد اسب داشت همراه با هزار شتر، او كه داراى چهار زن بود، و يكى از زنهاى خود را در هنگام مريضى (آخر عمر) طلاق داده بود، صالح ابن ابراهيم ابن عبدالرحمن گويد: با اين زن مصالحه كرديم به هشتاد و سه هزار. و در تاريخ يعقوبى است كه به يكصد هزار دينار با او مصالحه كرده اند و با در نظر گرفتن اين كه اين مقدار يك سى و دوم 132 اموال او مى باشد زيرا مجموعه زنها 18 سهم مى بردند و چون چهار زن بوده اند به هر كدام 132 مى رسد، با اين حساب اموال عبدالرحمن حداقل بايد حدود سى و دو ميليون دينار بوده باشد، و اين رقم مخصوصا در آن زمان چنان سرسام آور است كه در احوالات عبدالرحمن ابن عوف نوشته اند، شمشهاى طلاى او را با تبر تقسيم مى كردند بطورى كه دست كارگرها متورم شد،و يا بعلى ابن اميه كه به جز طلبهاى او و زمين و دارائى هاى متفرقه كه يكصد هزار دينار ارزش داشت مقدار پانصد هزار دينار از او بجاى ماند،و يا زيد ابن ثابت كه راجع به وى گفته اند: طلا و نقره او را بعد از وى با تبر قسمت مى كرده اند، و معلوم است كه اشرافيت وقتى در ميان مسلمانها چنين نفوذ كند در ميان خلفا چه خواهد كرد و اين سبك زندگى در زمان عثمان اوج گرفت و خود او چنان در اين وادى اسراف كرد كه حضرت امير عليه السلام در خطبه شقشقيه در نهج البلاغه مى

فرمايد او و بنى اميه چنان بيت المال را حيف و ميل كرده مى خوردند همچنانكه شتر، علف بهارى را (با اشتها و حرص ) مى خورد و همين شكم خوارگى او موجب كشته شدن وى گرديد.

و در همين راستاست كه آن زندگى و ثروت عظيم را براى عثمان ضبط كرده اند، لباسهاى پادشاهى مى پوشيد و دندانهاى خود را به طلا زينت مى كرد، خانه اشرافى بنا كرد و داراى هزار برده بود تنها در ربذه هزار شتر داشت و اموال عظيم ديگر كه تاريخ ثبت كرده است .

نمودار حكام مسلمين تا زمان امام حسين عليه السلام

اينك شما تجسم كنيد جامعه اسلامى آن روز را و ببينيد كه حاكمان و فرمانروايان مسلمين در استانها و شهرهاى اسلامى چه كسانى بوده اند. و با توجه به اينكه توده مردم دين خود را از فرمانروايان مى گيرند، وضع دينى مردم را دريابيد.

جامعه اى كه خليفه آن همانند عثمان است ، با آنهمه حيف و ميل بسيار در اموال مسلمين ، و مسلط كردن افراد ناپاك بر مردم و به ذلت و خوارى كشاندن بزرگانى چون ابوذر و عمار و ابن مسعود، جامعه اى كه مروان ، همان دشمن سرسخت اهل بيت كه بر زبان پيامبر لعنت شده است ، حاكم مدينه و مشاور خليفه مى شود، جامعه اى كه بنى اميه با تمام رذائل اخلاقى و لعنتى كه از پيامبر دارند، رئيس مى شوند،جامعه اى كه عبدالله ابن سعد ابن ابى سرح مرتد، در آن فرماندار مصر مى شود، با آنكه پيامبر خون او را حلال و هدر نموده بود و يا ناپاكى مثل عمرو ابن عاص به حكومت مصر مى رسد.

جامعه اى

كه امثال وليد ابن عقبة ، آن فاسق شرابخوار زناكار، استاندار كوفه مى شود و در مسجد كوفه با حالت مستى در محراب آن شراب قى مى كند و نماز صبح را چهار ركعت مى خواند.

جامعه اى كه معاويه در آن امير يا خليفه مى شود، و به شرابخوارگى مى پردازد، و نابودى دين و انتقام از پيامبر را سرلوحه برنامه خود قرار مى دهد.

جامعه اى كه جنايتكارانى مثل سمرة ابن جندب و زياد ابن ابيه و بسر ابن ارطاة حاكمان آن مى شوند، و از كشتن خون بى گناهان و كودكان خردسال و مظلومان واهمه اى ندارند.

جامعه اى كه امثال عمرو ابن سعيد بر مثل مدينه حاكم شود و وقتى صداى شيون زنهاى بنى هاشم را در رثاى حسين ابن على مى شنود به قبر پيامبر اشاره كند و بگويد: اى محمد اينك يك روز، در مقابل روز بدر. (167)

يعنى در جنگ بدر تو اجداد ما را كشتى و اسير كردى و امروز ما فرزندان تو را كشته و اسير كرديم .

و بالاخره جامعه اى كه امثال يزيد آن شرابخوار، قمارباز، بى نماز و بى حياء و ميمون باز زناكار، بعنوان خليفه مطرح شود و ناپاكانى مثل عبيدالله ابن زياد در آن استاندار و حاكم مى گردند.

همان يزيدى كه در سال اول خلافت پسر پيامبر را كشت و در سال دوم جنايت هولناك حره را ايجاد كرد كه روى تاريخ را سياه كرده است و در سال سوم خانه كعبه را به منجنيق و آتش كشيد،جامعه اى كه در سرتاسر آن بر بالاى هر منبر جمعه و جماعات ، اول مسلمان عالم اسلام و

برادر پيامبر و سردار بى همتاى نبردهاى افتخارآفرين دين ، با آنهمه سوابق و فضائل درخشان بى ترديد، مورد سب و ناسزا قرار مى گيرد و طرفداران او از هر طرف تحت شديدترين فشارها و شكنجه ها قرار مى گيرند.

آيا با اينهمه فساد و تباهى ، براى آزاده و شرافتمندى چون حسين ابن على ، كه تمام وجود او غيرت و آزادگى و دفاع از اسلام و دين جد خود مى باشد، راهى جز قيام و اقدام خونين براى نجات دين و امت جدش باقى مى ماند،بگذار فرومايه گان و بزدلان و پست فطرتان در منجلاب تباهى و ذلت ، دست و پا بزنند و در لجنزار سرشت دون خود به قذارات اكتفا كنند، و چه بسا بر پسر فاطمه نيز خرده بگيرند.

امام حسين ، فرزند فاطمه است ، از سينه شهامت و فضيلت شيرخورده ، حسين در دامن عصمت زهرا درس تقوى و مردانگى آموخته و در مدرسه علوى ، از حيدر كرار رمز شجاعت و فداكارى آموخته است .

امام حسين تنها مدافع بزرگ اسلام در عصر منحط اموى

پس از آنكه دورنمائى از وضعيت اسلام و مسلمانان را در زمان امام حسين عليه السلام ديديم ، و فهميديم كه احكام اسلامى بطور كلى دگرگون و بازيچه دست امثال معاويه شده است ، و ديديم بزرگان دين چگونه تحقير مى شوند ولى افراد پست و خونريز محترم و قدرتمند گرديده اند.

و ديديم كه اهل بيت پيامبر و شيعيان آنها تا چه حد تحت فشار و ظلم قرار گرفته بودند، و از طرف ديگر راه حق و باطل بر مردم متشبه شده بود، و در اثر تبليغات شديد و مغرضانه ، چگونه حقائق را

وارونه جلوه داده بودند آيا با وجود اين همه انحراف كه اسلام را به مرز نابودى كامل سوق مى داد، امام حسين كه حافظ و نگهبان دين از طرف خداوند است ، مى تواند آرام بگيرد.

وقتى آرمان دين در معرض خطر است ، وقتى اهداف نبوت كه نشان دادن راه حق و باطل است ، دچار تزلزل شد. و مردم راه حق را از باطل تشخيص نمى دهند، و واقعا خيال مى كنند كه معاويه و روش او بر حق و اهل بيت بر باطل هستند، اينجاست كه همان آرمان كه باعث شد، حضرت على عليه السلام از اعتراض خونين در مقابل خلفاء اجتناب كند، كه همان حفظ اسلام و جلوگيرى از ارتداد و تضعيف اسلام بود،همين آرمان در زمان امام حسين باعث شد كه حضرتش قيام كند، چرا كه حفظ اسلام در زمان حضرت على به سكوت و آرامش بود و در زمان امام حسين به قيام و نهضت .

امام چهارم عليه السلام مى فرمود: هيچ روزى مثل روز حسين عليه السلام نيست ، سى هزار نفر در مقابل او جمع شدند كه مى پنداشتند از اين امت هستند، همگى بخاطر خدا تصميم به ريختن خون او گرفته بودند، و هر چه سيدالشهداء آنها را به خدا تذكر مى داد، دست بردار نبودند تا با ظلم و ستم او را كشتند. (168)

صلح با معاويه و جنگ با يزيد

اما تا معاويه زنده بود يعنى حدود ده سال از امامت امام حسين عليه السلام ، حضرتش اقدام به نهضت نفرمود، و همانند برادر گرامش امام مجتبى كه حدود ده سال با معاويه بود، مراعات صلحنامه را مى نمود، اما همينكه معاويه

مرد و يزيد بر سر كار آمد، حضرت قيام نمود،و از همين جا مى توان به علت قيام امام حسين و سكوت امام مجتبى عليه السلام پى برد، مى بينيم كه امام حسن و امام حسين هر دو حدود ده سال با معاويه بدون قيام بسر بردند،پس تفاوت عملكرد اين دو امام همام را در تفاوت معاويه و يزيد بايد جستجو كرد نه در امام حسن و امام حسين ، كه هر دو امام معصوم و پيشواى الهى هستند.

خصوصيات معاويه كه مانع نهضت بود

علت اينكه تا معاويه زنده بود از جانب حسنين قيامى صورت نگرفت را مى توان در امور زير جستجو كرد.

1 - معاويه در اثر سابقه طولانى چهل ساله در حكومت ، پايه هاى حكومت خود را بشدت محكم كرده بود و طرفداران جدى داشت .

2 - معاويه حدود بيست سال از جانب عمر و عثمان ، امارت داشته است ، كه اين خود امتياز بزرگى براى او بحساب مى آمد.

3 - معاويه داراى سياست عوام فريبى خوبى بود، و هرگز باطن خود را در مقابل عموم مردم علنى نمى كرد و در ملاءعام به فسق و فجور نمى پرداخت .

4 - معاويه با پدر امام حسن و امام حسين جنگيده بود و اين تاءثير بسزائى در نزد عوام براى برترى نظامى او به حساب مى آمد و موجب تضعيف روحيه مردم مى شد.

5 - معاويه در نزد مردم ، خونخواه عثمان بود، او صحابه پيامبر بود، با عمرى زياد، و به علاوه عناوينى همانند دائى مؤ منين و نويسنده وحى را كه هر كدام براى عوام فريبى كافى است ، يدك مى كشيد.

6 - معاويه با

امام حسن صلح كرده بود، و در شاءن خاندان عصمت نبود، و مردم نيز انتظار نداشتند كه اين خاندان به عهد خود پشت كنند، هر چند معاويه چنين كارى را بكند.

7 - و بالاخره تا معاويه زنده بود، در اثر تبليغات شديد و مشتبه شدن حقائق ، انحرافات و فجايع دستگاه بنى اميه خود را نشان نداده بود و اين زخم كاملا نرسيده و هنگام جراحى آن نشده بود،

اما يزيد مرد رسوائى بود

اما وقتى معاويه از دنيا رفت و يزيد بر سر كار آمد، مساءله كاملا فرق كرد،

1 - يزيد مردى بود رسوا كه فسق و فجور او علنى و براى همه ظاهر شده بود، در نتيجه اعتماد مردم به او كاهش يافته .

2 - حكومت يزيد، كه علنى اظهار فسق و كفر مى كرد، اهانتى جدى و ذلتى ننگين براى اسلام و مسلمين بود.

3 - يزيد جوانى خام و بى تجربه و تازه كار بود، كه هرگز از امتيازات عوام فريبانه پدرش معاويه برخوردار نبود،

4 - خلافت يزيد، بخاطر اينكه مخالف صلحنامه پدرش با امام مجتبى در عدم تعيين ولى عهد بود، غير قانونى بحساب مى آمد، گذشته از آنكه با تهديد و اكراه نيز همراه بود.

سيدالشهداء شخصيت شناخته شده عالم اسلام

درست در مقابل رذالت و پستى و خوارى يزيد، امام حسين عليه السلام قرار داشت ، شخصيتى كه از نظر صفات اخلاقى و علم و تقوى معروف بود، ايشان تنها باقيمانده عترت پيامبر است كه اصحاب پيامبر آن همه الطاف و عنايات پيامبر را نسبت به ايشان ديده و شنيده بودند، در نتيجه هرگز در عظمت و برترى امام حسين در مقابل فاسق و فاجرى مثل يزيد، ترديد نبود.

اگر امام حسين عليه السلام فرضا در مقابل معاويه قيام مى نمود و به شهادت مى رسيد، هرگز آن تاءثير و افشاگرى كه اكنون دارد، نمى داشت ، زيرا واقعيت معاويه ، براى مردم افشا نشده بود، همچنانكه ديديم در مقابل حضرت على و امام مجتبى قيام كرد و حتى امام مجتبى را مسموم نمود، اما باطن او رسوا نشد، و همچنان اكثريت اهل سنت او را خليفه مى دانند، برخلاف

يزيد، كه شخصيت رسوائى بود كه با اعمال ننگين خود و شهادت امام حسين باعث رسوائى خود و خاندان خود و جريان مخالف اهل بيت عليهم السلام شد.

و مهمتر از همه اينكه امام حسين آخرين بازمانده پيامبر بود كه هم از نظر سن و هم از نظر حسب و نسب با يزيد حتى در نظر عموم مردم قابل مقايسه نبود،امام حسين نوه پيامبر اسلام است ، خديجه كبرى مادربزرگ او، حضرت فاطمه مادر او و على مرتضى پدر او و امام مجتبى برادر اوست .

اما يزيد كيست ؟ آيا حلال زاده است ؟ آيا مادرش مسلمان است ؟ معاويه پدر يزيد چطور؟ جد يزيد ابوسفيان چطور؟ مادربزرگش هند جگرخوار چگونه است ؟

هيچ موقعيتى همانند شرائط سيدالشهداء نبود

و بخاطر همين نكات است كه مى گوئيم ، پس از مرگ معاويه زمينه مناسب و موقعيتى حساس پيش آمده بود كه نه قبلا وجود داشت و نه بعد از امام حسين به وجود آمد،

براى نشان دادن فساد دستگاه حاكمه و افشاى آن همه تبليغات سوء و مسخ تاريخ و رسوا كردن جريان مخالفى كه بعد از پيامبر، دين اسلام را به انحراف كشاند، شرائطى مناسبتر از شرائط امام حسين نبود، چرا كه افشاى اين همه ظلم و فساد و انحراف ، احتياج به دشمنى دارد سفاك و خونريز و رسوا و بى صفت ، كه از هيچ عمل ننگينى دريغ نكند، تا هر چه بيشتر ظلم كند و بى رحمى كند و موجب هيجان و تحريك عواطف و رسوائى مسير خود شود.

و از طرفى در مقابل او شخصيتى باشد كه در عظمت او كوچكترين ابهامى يا نكته باريكى نباشد، و سپس اين

شخصيت بى همتا، يعنى امام حسين ، كه تنها بازمانده خاندان پيامبر است كه عصر پيامبر را درك كرده و بارها پيامبر او را بوسيده و بر دوش خود حمل كرده و مكرر او را مورد ملاطفت قرار داده است ، با وضعى بسى مظلومانه و دردناك و سخت در شرائطى كه همه زمينه هاى تحريك عواطف فراهم بود، به شهادت برسد، اين است كه مى تواند رسواگر خط مخالف و سرانجام انحراف از اهل بيت پيامبر باشد، اين است كه هر انسان كوردلى را كه مختصرى وجدان و انصاف داشته باشد، تحت تاءثير قرار مى دهد، كيست كه همانند امام حسين را با چنان وضعى مورد ظلم و شكنجه يزيد ببيند و بر خاندان يزيد و جريان مخالف اسلام بدبين نگردد. عبدالله ابن فضل از امام صادق عليه السلام پرسيد: اى پسر پيامبر، چرا روز عاشورا روز مصيبت و گريه و غصه قرار داده شد، نه روزى كه پيامبر يا فاطمه و يا اميرالمؤ منين و يا امام حسن از دنيا رفتند؟ حضرت فرمود: روز قتل حسين عليه السلام در ميان ايام از هر روزى مصيبتش بيشتر است ، زيرا اصحاب كساء كه گراميترين مخلوقات در نزد خداوند بودند، وقتى پيامبر رحلت نمود ديگران براى مردم موجب تسلى و آرامش خاطر بودند، و همچنين بعد از رحلت فاطمه و حضرت اميرالمؤ منين عليهماالسلام ، وقتى كه امام حسن رحلت نمود وجود سيدالشهداء موجب تسلى و آرامش خاطر بود، ولى هنگامى كه حسين صلى الله عليه و آله كشته شد ديگر كسى نبود كه موجب تسلى و آرامش خاطر گردد، و رحلت حضرت مانند رحلت

همگى آنها بود، همچنانكه زندگى حضرت مثل زندگى آن ها بود، از اين جهت روز حسين از تمام روزها مصيبت بارتر است ، راوى پرسيد: پس امام سجاد چه ؟ حضرت فرمود: آرى ، امام چهارم سرور عبادت كنندگان و امام و حجت بر خلايق بود ولى پيامبر را ملاقات نكرده و از حضرت نشنيده بود و دانش او از راه ارث بود، ولى اميرالمؤ منين و فاطمه و حسن و حسين را مردم مكرر در ايام پى درپى با پيامبر مشاهده كرده بودند و چون به يكى از اينها نگاه مى كردند، بياد احوالات او با پيامبر و سخن حضرت راجع به او مى افتادند، به همين جهت بود كه وقتى جز حسين عليه السلام كسى براى مردم نماند، رحلت حسين مانند رحلت همه آنها بود، به اين جهت است كه روز حسين در مصيبت از هر روز بالاتر است . (169)

درست به همين جهت است كه مى گوئيم ، اگر هر شخصى غير از امام حسين ، مثل ابن حنيفه ، يا ابن عباس ، و يا ديگران دست به قيام مى زدند، هرگز نمى توانست اين نتيجه مهم و روشنگرى را داشته باشد.

آرى بايد بزرگترين شخصيت اسلام در مقابل كثيف ترين عنصر ناپاك ، با بدترين وضع و هولناك ترين كيفيت به شهادت رسد، تا ضربه اى باشد كه در پس آن همه پرده هاى ضخيم تبليغات كه بر حق افتاده بود، بتواند خفتگان غفلت را بيدار كند.

سيدالشهداء دلها را بيدار كرد و به هيجان آورد

اهميت عواطف

براى تحريك و تشويق مردم نسبت به انجام كارى با ممانعت از كارى ، و با نشان دادن ، خوبى يا زشتى شخصى

يا كارى ، از دو راه استفاده مى شود.

راه اول اينكه با عقل او صحبت كنى ، با استدلال و بيان خوبى و بديها، شخص را تشويق و يا بر حذر بدارى ،راه دوم اينكه با عواطف و روحيات او صحبت كنى ، او را تحريك كنى ، عاطفه او را به هيجان آورى ، از راه احساساتش وارد شوى ، شور و شوق و عشق در او بيافرينى .

راه اول براى كسانى كه با مسائل عقلى سر و كار دارند و روحيات آنها را مغلوب عقلشان مى باشد مؤ ثر است ، و چون اين عده كه همان اهل تفكر و تعقل هستند نسبت به توده مردم در اقليت هستند وانگهى اهل تفكر نيز بسيارى از اوقات اسير احساسات و عواطف خود هستند، لذا كاربرد همه جانبه ندارد.

برخلاف راه دوم كه راه دل است و در نزد توده مردم بخاطر احساسات قوى و غلبه آن حتى بر مسائل عقلى ، كاربرد بسيار و مؤ ثرى دارد، لذا مى بينيم ، هر گروهى كه بتواند بيشتر احساسات مردم و عواطف آنها را جذب كند، بيشتر موفق خواهد بود، و بهمين جهت است كه دزدان و دشمنان يك جامعه ، بيشتر با تبليغات خود، از مسائل روحى و عاطفى براى اهداف شوم خود استفاده مى كنند، مردم را به طمع مى اندازند، يا مى ترسانند، يا شهوتشان و يا حس سودجوئى و مانند اينها را تحريك مى كنند،عليهذا اگر مسلك و مرامى بخواهد در وجود مردم تاءثير كند و مردم را هدايت كند، بايد از هر دو راه اقدام كند، هم عقل مردم را سيراب كند،

هم عواطف مردم را كه بيشتر در مردم تاءثير دارد، مجذوب كند.

فرياد عقل بى تاءثير بود، شور حسينى بايد

آيات قرآن و احاديث پيامبر و سخنان گهربار اهل بيت علهيم السلام ، همه عقل مردم را سيراب مى كند، اما اينهمه در دوران امام حسين عليه السلام بخاطر تبليغات سوء و تهديدات بسيار دستگاه اموى و القاء شبهات گوناگون و جعل احاديث دروغين و متناقض كمرنگ شده بود.

به ناچار اسلام براى بقاء خود و نجات از آنهمه دسيسه ها و خطرات ، احتياج به تحريك عاطفى داشت تا مردم گرفتار آن دسيسه ها را، بيدار كند،آنچه گفتنى و آنچه از استدلال كه لازم بود، گفته شده بود، ديگر از نظر گفته و استدلال كمبودى نبود، ولى در عين حال ، همه استدلالات را بر مردم مشتبه كرده بودند.

تاءثير عواطف و احساسات

لذا راه ديگر و وسيله ديگرى براى بيدارى و تكان دادن مردم لازم بود و آن تحريك عواطف است ، آيا ديده ايد كه سخنان يك مسلمان فهميده قبل از شهادت ، يا بعد از شهادت چرا در تاءثير فرق دارد، چرا وصيت نامه شهداء، تاءثير بيشترى از سخنان ديگران بلكه از سخنان خود همين شهيد قبل از شهادت دارد؟

علتش در آن است كه سخنان او تا قبل از شهادت ، عقل را سيراب مى كند، اما بعد از شهادتش وقتى با خون شهيد، امضاء شد، عواطف را تحريك مى كند، اين اثر خون است كه روحيه مردم را تحت تاءثير قرار مى دهد.

و اين اقدام بزرگ و بى نظير را سيدالشهداء عليه السلام انجام داد، او از راهى ، در ماوراى فكر و استدلال كه در اثر شبهات كمرنگ شده بود، از راه دل و جان مردم را بيدار كرد، و به همين جهت است

كه فرمود: كشتى نجات سيدالشهداء از ساير ائمه عليهم السلام سريعتر مردم را به ساحل نجات مى رساند چرا كه بر روى خون حركت مى كند!

و از اينجا به سستى اين شبهه و سؤ ال پى مى بريم كه مى گويند: امام حسين كه مى دانست كشته مى شود، چرا اقدام نمود؟ اين گوينده غافل است كه پيروزى امام حسين در شهادت دردناك و مصيبت عظماى اوست ، امام حسين عليه السلام آمده است تا شهيد شود و رمز و هدف او هم همين شهادت است .

او آمده است تا شهيد شود و با شهادتش مردم را بيدار كند، و اسلام را تا ابد بيمه كند.

مصيبتها و مظلوميتها رمز پيروزى و بقاى نهضت سيدالشهداء

و از همين جهت است كه مى بينيم در جريان قيام سيدالشهداء حوادث و مصيبتها به گونه اى انجام گرفته است كه هر چه بيشتر موجب تحريك عواطف مسلمانان و بلكه هر انسانى مى شود، و همين رمز موفقيت و بقاء اسلام و قيام امام حسين عليه السلام است ، و اين خود يك معجزه الهى است ، كه شقاوت دشمنان را ابزار پيروزى و انجام اهداف خود قرار داده است . و اين است ، رمز بزرگ قيام عاشورا.

و به همين جهت است كه مى بينيم ، از جانب خداوند و پيامبر و ائمه اطهار عليهم السلام ، محور بقاء دين را در جريان كربلا قرار داده اند.

و از جوانب مختلف به جريان كربلا پر و بال داده اند، آرى خداوند مى خواهد از راه امام حسين دين خود را حفظ كند و لذا ابزار لازم را براى اين كار فراهم كرده است ، همانند تاكيد فراوان در

زيارت امام حسين ، در تمام ايام سال ، مخصوصا روزها و شبهاى پر ارزش ، ثواب شعر گفتن ، گريه كردن ، ياد او هنگام آب خوردن ، شفا در تربت اوست ، اجابت دعا در تحت قبه اوست ، امامت در اولاد اوست ، و مسائلى از اين قبيل كه بعدا توضيح خواهيم داد انشاء الله .

و به همين جهت است كه محور بقاء دين را در مصيبت پيامبر و اميرالمؤ منين و ساير ائمه اطهار عليهم السلام قرار ندادند، نه از اين جهت كه حضرت امام حسين افضل باشد، خير، سخن در افضل بودن نيست ، سخن در اين است كه كيفيت شهادت امام حسين و يارانش به گونه اى است كه براى تحريك عواطف و تاءثير در نفوس كاربرد زيادترى دارد، اين كيفيت - مظلوميت در آن درجه و با آن شرائط را - هيچ كدام از خاندان عصمت نداشتند، و اسلام براى بقا خود، احتياج به شهادت مظلومانه امام حسين و خاندان و ياورانش داشت و دارد، و از همين رهگذر است كه رمز موفقيت قيام عاشورا را در عظمت بى ترديد رهبر آن ، و از طرف ديگر در فساد و تباهى دشمن رودرروى سيدالشهداء يعنى يزيد و بالاخره در شقاوت و مصائب و صحنه هاى دلخراشى كه در شهادت و اسارت سيدالشهداء و خاندانش انجام گرفت ، بايد جستجو كرد. ما راجع به عظمت سيدالشهداء در اول كتاب اندكى صحبت كرديم ، اكنون نسبت به معرفى يزيد و فساد و تباهى او اندكى سخن مى گوئيم و سپس گوشه هائى از صحنه هاى تكان دهنده و تاسف بار

نهضت عاشورا را متذكر مى شويم .

خون او تفسير اين اسرار كرد

ملت خوابيده را بيدار كرد

رمز قرآن از حسين آموختيم

زآتش او شعله ها اندوختيم

اى صبا اى پيك دورافتادگان

اشك ما را بر مزار او رسان

فصل سوم : دشمن روياروى سيدالشهداء، شناسنامه يزيد ابن معاويه

شناسنامه يزيد و اعمال ننگين او

يزيد ابن معاويه ، مادرش ميسون نام داشت دختر بجدل ، از نسابه كلبى نقل شده كه بجدل پدر ميسون غلامى داشت بنام سفاح كه با ميسون رابطه نامشروع داشت ، وقتى ميسون را كه بيابان نشين بود، در وادى حوارين ، نزد معاويه آوردند، از آن غلام باردار بود ولى حملش ظاهر نبود، و پس از زايمان ، معاويه آن را از خود پنداشت .

يزيد مردى سياه چهره با لبهاى خشن و صدائى غليظ بود، در صورتش زخمى بزرگ بود، او مردى بود شرابخوار و قمارباز كه ايام زندگى را با لهو و لعب و شكار مى گذراند، غالب اوقات در بيابان در حوارين آنجا كه منزل مادرش - بعد از طلاق از معاويه بود - بسر مى برد، حتى در مرگ معاويه نيز حاضر نبود.

شهادت مردم مدينه در مورد يزيد

اهل مدينه عده اى را پس از شهادت امام حسين براى تحقيق در مورد يزيد به شام فرستادند: كه از جمله آنها عبدالله ابن حنظله بود، يزيد آنها را احترام كرد و جوائز ارزنده اى به آنها داد، آنها كارهاى يزيد را مشاهده كردند و در بازگشت شروع كردن به بدگوئى از يزيد و گفتند: ما از نزد مردى مى آئيم كه اصلا دين ندارد، شراب مى خورد، طنبور مى نوازد، با سگها بازى مى كند. (170)

عبدالله بن حنظله گفت : اى قوم از خداى بى همتا بترسيد، بخدا سوگند ما بر يزيد خروج نكرديم مگر اينكه ترسيديم از آسمان بر سر ما سنگ ببارد، يزيد مردى است كه با مادر و دختر و خواهر آميزش مى كند، شراب مى خورد و نماز را ترك مى كند، (171)

و

از همو نقل كرده اند كه گفت : از نزد مردى آمدم كه بخدا قسم اگر ياورى جز پسرانم نداشته باشم با آنها جهاد خواهم كرد. (172)

يكى ديگر از آن عده كه به شام رفته بودند شخصى است بنام منذر ابن زبير، او در بازگشت گفت : همانا يزيد به من يكصد هزار جايز داد ولى اين مانع آن نيست كه راجع به او سخن نگويم ، بخدا سوگند كه او شراب مى خورد، بخدا او مست مى شود بگونه اى كه نماز را ترك مى كند. (173)

سيدالشهداء صفات يزيد را بيان مى كند

معاويه در سالى كه به حج رفت ، به مدينه آمد و براى يزيد از مردم بيعت گرفت و از يزيد تعريف كرد و او را عالم به سنت و قرائت قرآن و بردبار دانست ، امام حسين عليه السلام برخواست و پس از حمد الهى و صلوات بر پيامبر اكرم طى سخنانى فرمود: آنچه از يزيد و كمالات و سياستهاى او براى امت محمد گفتى فهميدم ، تو مى خواهى مردم را به اشتباه اندازى ، گويا كه از شخصى پشت پرده يا فرد پنهانى سخن مى گوئى ، يا از روى دانش اختصاصى كه به تو داده اند خبر مى دهى ؟!!

خود يزيد پرده از راى خود برداشته ، راجع به يزيد از دنباĠسگهاى ولگرد رفتنش بپرس و يا از كبوتر بازى او، و يا دنبال زنان آوازه خوان و انواع ملاهى رفتن او بپرس ، كه ياور خوبى خواهد بود، و هدف خود را رها كن ، تو بى نيازى از اينكه خدا را با گناه اين مردم بيش از آنچه دارى ملاقات كنى

، بخدا قسم تو همواره باطل را ظالمانه مقدم مى كرده اى . (174) الحديث

نامه امام حسين به معاويه و بر شمردن جنايات او

امام حسين عليه السلام در نامه اى كه پاسخ به نامه معاويه بود، ضمن بر شمردن جنايات معاويه در كشتن افراد پاك و بى گناه فرمود: من تصميم مخالفت و جنگ با تو را ندارم ، همانا از خداوند نسبت به جنگ نكردن با تو و حزب ظالم و بى پرواى تو كه كمك كاران شيطان رانده شده اند واهمه دارم ، (گويا مراد حضرت اين است كه : نيت باطنى من جنگ است ولى فعلا مصلحت نيست ) آيا تو قاتل حجر و ياران عابد او نيستى كه بعد از دادن امانهاى محكم از روى جراءت بر خدا و سبك شمردن پيمان ، آنها را كشتى ؟

آيا تو قاتل عمر و ابن حمق آن پيرمرد عابد كه عبادت صورتش را رنجور كرده بود نيستى ؟ كه بعد از دادن آن همه پيمانها او را كشتى ؟

آيا تو نيستى كه ادعا كردى زياد پسر ابوسفيان است با اينكه پيامبر فرمود: فرزند ملحق به شوهر است و زناكار مستحق سنگ است ، سپس او را بر اهل اسلام مسلط كردى كه آنها را مى كشد و دست و پايشان را قطع مى كند!

سبحان الله اى معاويه ، گويا تو از اين امت نيستى ، و آنها هم كيش تو نيستند.

آيا تو نيستى قاتل آن حضرمى كه زياد راجع به او نوشت كه او بر دين على است ، در حالى كه دين على ، دين پسر عموى او (پيامبر) است ، همو كه تو را به جايگاهى كه نشستى ، نشانده

است .

و اگر آن نبود، برترين شرف تو و پدرانت در كوچ كردن زمستان و تابستان بود. خداوند بخاطر ما بر شما منت نهاد و آن را از دوش شما برداشت .

تو در سخنانت گفته اى كه دوباره امت را به فتنه نينداز، همانا من فتنه اى براى اين امت بزرگتر از حكومت تو بر آنها نمى شناسم !

و در آخر نامه حضرت فرمود: از خدا بترس اى معاويه و بدان كه خداوند را كتابى است كه هيچ كوچك و بزرگى را فروگذار نكند مگر اينكه جمع آورى كند، و بدان كه خداوند فراموش نمى كند آدمكش تو را از روى گمان و دستگير كردن مردم را از روى تهمت ، و حكومت بخشيدن شما بچه اى را كه شراب مى نوشد و با سگها بازى مى كند (يعنى يزيد)

نمى بينم تو را مگر اينكه خودت و دينت را هلاك كرده و مردم را ضايع نموده اى و السلام (175)

ولايتعهدى يزيد

معاويه هفت سال براى ولايت عهدى يزيد و تاسيس حكومت اموى ، تلاش مى كرد و مقدمه چينى مى نمود، و در اين مدت موانع را از سر راه برمى داشت ، و به همين جهت امام مجتبى را كه مانع بزرگى بر سر راه محسوب مى شد مسموم نمود، همچنانكه پسر خالد ابن وليد را نيز بخاطر شهرت پدرش و محبوبيت خودش در نزد اهل شام و اينكه مردم او را لايق خلافت مى دانستند مسموم كرد، در اين ميان رسوائى يزيد به جائى رسيده بود كه زياد ابن ابيه آن فاسق خونريز نيز از وليعهدى يزيد ابا داشت ، چرا كه كارهاى او

را مى دانست ، معاويه سعد ابن ابى وقاص را نيز بخاطر همين جهت مسموم كرد.

گويند اول كسى كه معاويه را تحريك كرد به ولايتعهدى يزيد، مغيرة ابن شعبه (همان زناكار معروف كه قبلا از او صحبت نموديم ) بود، زيرا معاويه مى خواست او را از امارت كوفه عزل كند، او فهميد و خود نزد معاويه آمد تااستعفا دهد و رسوا نشود، اول به نزد يزيد رفت ، و به او گفت : بزرگان اصحاب پيامبر و شخصيتهاى قريش از ميان رفته اند، فقط فرزندان مانده اند كه تو از برترين آنها و خوش عقيده ترين و داناترين آنها به سنت و سياست هستى ، نمى دانم چرا پدرت براى تو بيعت نمى گيرد؟ يزيد گفت :

فكر مى كنى انجام پذير است ؟ مغيرة گفت : آرى ، يزيد جريان را به پدرش گزارش كرد، معاويه از مغيره پرسيد: يزيد چه مى گويد!

مغيره گفت : شما كه خونريزيها و اختلافات را بعد از عثمان ديده اى ، براى يزيد بيعت بگير تا پس از تو پناهگاه مردم باشد! و فتنه اى رخ ندهد،

معاويه گفت : چه كسى مرا كمك مى كند، مغيره گفت : كوفه با من ، بصره هم با زياد، پس از اين دو شهر ديگر كسى با تو مخالفت نمى كند.

معاويه گفت : برو بر سر كارت (امارت كوفه ) باش و با افراد مورد اعتماد اين را بازگو كن تا ببينم چه مى شود، مغيره در بازگشت با طرفداران بنى اميه اين را در ميان گذارد و عده اى را با دادن سى هزار درهم ، متمايل كرد و بيعت

گرفتت ، و با فرماندهى پسرش موسى نزد معاويه فرستاد تا او را تشويق كنند، معاويه به آنها گفت : عجله نكنيد و آراء خود را اظهار نداريد، سپس از پسر مغيره پرسيد؟ پدرت دين اينها را به چند خريد؟! پاسخ داد: به سى هزار، معاويه گفت : اينها براى دينشان ارزش قائل نشدند، دينشان برايشان بى ارزش بوده است (كه با اين پول كم آنرا فروخته اند)

بالاخره با تدبير و مكر و حيله و جمع آورى گروههائى از اطراف در تشويق وليعهدى يزيد، او را وليعهد خود قرار داد، در عراق و شام بيعت تمام شد، اما در مدينه مردم منظر بيعت افرادى مثل حسين ابن على و عبدالله ابن عمرو عبدالله ابن زبير و عبدالله ابن عباس و عبدالرحمن ابن ابى بكر بودند.

معاويه در يك برخورد منافقانه ، آنها را با تهديد و گماردن چند ماءمور بر بالاى سر آنها وادار به سكوت كرد و به آنها گفت : من مى خواهم پيش مردم سخنرانى كنم ، هر كدام از شماها كه يك كلمه بگويد، آخرين سخنش خواهد بود زيرا شمشير گردنش را در خواهد يافت ، جان خود را حفظ كنيد.

و به رئيس گارد نظامى خود نيز دستور داد بالاى سر هر كدام دو نفر با شمشير بگمارد، هر كدام كه خواستند حرفى بزنند خواه در تاءييد يا تكذيب گردنش را بزند.

سپس خطبه خواند و گفت : اين گروه ، بزرگان مسلمانان هستند كه كارى جز با آنان پبشبرد ندارد.

و جز با مشورت آنان صورت نگيرد، اينان نيز راضى شدند و با يزيد بيعت كرده اند، شما مردم نيز بنام خدا بيعت

كنيد، مردم كه منتظر بيعت اينان بودند، بيعت كردند، مردم بعدا به اينان گفتند: شما كه مى پنداشتيد با يزيد بيعت نمى كنيد چه شد كه راضى شديد و بيعت كرديد؟ گفتند بخدا سوگند ما بيعت نكرده ايم ! گفتند: پس چرا بر او اعتراض نكرديد؟ گفتند: حيله كردند و ما ترسيديم كشته شويم . (176)

سه سال حكومت و سه جنايت هولناك

آرى يزيد با آن صفات زشت و رذائل اخلاقى ، در سال اول حكومت خود، سرور جوانان بهشت ، ابو عبدالله الحسين و اهل بيت و يارانش را با آن وضع فجيع شهيد نمود.

در سال دوم حادثه اسف بار حره را به وجود آورد كه روى تاريخ را سياه نمود، مردم مدينه بعد از شهادت امام حسين و آگاهى از خبائث يزيد، سر از اطاعت او بر شتافتند و عامل يزيد را از مدينه بيرون راندند.

يزيد به توصيه قبلى پدرش ، پيرمرد خونريز بى رحمى را بنام مسلمه ابن عقبة با سپاهى گران به سمت حرم پيامبر، مدينه طيبه روانه كرد، سپاه يزيد در آن شهر مقدس كارى كردند كه قلم از نگارش آن شرمگين است . سپاه شام با مردم مدينه به فرماندهى عبدالله ابن حنظله در يك مايلى مدينه معروف به حره درگير شدند، جنگى عظيم واقع شد، مردم مدينه تاب مقاومت نياوردند و به حرم پيامبر پناه آوردند، لشكر شام وارد مدينه شد، حرمت حرم پيامبر را رعايت نكردند، و با اسبها داخل آن روضه منوره شدند و جولان دادند، آنقدر از مردم مدينه كشتند كه مسجد پر از خون شد و تا قبر پيامبر رسيد، اسبهاى ايشان در آن روضه بهشتى روث و بول كردند،

تنها از معروفين و سرشناسها هفتصد نفر كشته شدند و اما از ديگران از زن و مرد عدد كشته شده ها به ده هزار تن رسيد، و سپس فرمانده سپاه شام تا سه روز اموال و نواميس مردم مدينه را بر لشكر خود مباح نمود، سپاه بى حياى شام شروع كردن به غارت و هتك نواميس مسلمانان ، در اين حادثه با هزار دختر باكره زنا كردند و هزار زن بى شوهر باردار شدند كه آنها را اولاد حره ناميدند.

تا جائى كه نقل كرده اند آن بى حياها در مسجد پيامبر نيز زنا كردند،

نمونه اى از قساوت سپاه يزيد با مردم مدينه

از ابن قتيبه در كتاب الامامة و السياسه نقل شده است كه : يكى از سپاهيان شام وارد منزل شد كه تازه زايمان كرده بود و نوزاد او در آغوشش شير مى خورد، آن مرد به زن گفت : آيا مالى دارى ؟ زن گفت : نه بخدا قسم ، چيزى برايم باقى نگذارده اند (سپاهيان شام قبلا شهر را غارت كرده بودند) سرباز شامى گفت : يا چيزى برايم بياور و گرنه تو و اين بچه ات را مى كشم ، زن صدا زد: واى بر تو، اين بچه فرزند صحابه پيامبر است ، من نيز خود در بيعت شجره با پيامبر بيعت كرده ام ، سپس در حالى كه به نوزادش اشاره مى كرد گفت : اى پسرم بخدا سوگند اگر چيزى داشتم ، فدايت مى كردم ، كه ناگاه آن ملعون پاى نوزاد را گرفت و در حالى كه طفل پستان مادر را مى مكيد، او را از دامن مادر كشيد و بر ديوار كوفت به گونه اى

كه مغز كودك جلو چشم مادرش متلاشى شد و به زمين ريخت ، راوى گويد: آن ملعون هنوز از خانه بيرون نرفته بود كه نصف صورتش سياه شد و زبان زد مردم شد.

عمق فاجعه آنقدر زياد بود كه تا مدتها وقتى مردى مى خواست دختر خود را تزويج كند، بكارت او را تضمين نميكرد، و مى گفت : شايد در واقعه حره آسيب ديده باشد.

و سپس از اهل مدينه بيعت گرفتند براى يزيد كه همگى بردگان او باشند، اگر خواست آنها را به بردگى بگيرد و اگر خواست آزاد كند، و مردم مدينه در حالى كه اموالشان غارت و خونهايشان ريخته و ناموسشان مورد تجاوز قرار گرفته بود همگى به جز امام چهارم و پسر ابن عباس به اين شرط بيعت كردند. (177)

سپس مسلم ابن عقبه جنايتكار سرهاى ، مردم مدينه را براى يزيد به شام فرستاد، همينكه سرها را جلو يزيد نهادند گفت : ليت اشياخى ببدر شهدوا، اى كاش اجداد من كه در بدر كشته شدند، حاضر مى بودند و مى ديدند چگونه از پيامبر اكرم انتقام گرفتم . (178)

آتش زدن و خراب كردن كعبه توسط سپاه يزيد

پس از سركوب كردن مردم مدينه و غارت آنها، مسلم ابن عقبه ، عازم سركوب عبدالله ابن زبير در مكه شد، اما وى كه پيرمردى مريض بود در ميان راه به درك واصل شد، او قبل از مرگ خود گفت : خدايا من بعد از شهادت به لااله الاالله و محمد رسول الله هيچ كارى كه محبوبتر باشد نزد من از كشتار مردم مدينه نكرده ام ، و به هيچ چيزى بيشتر از اين كارم براى آخرتم اميدوار نيستم ! (179)

و سرانجام حصين

ابن نمير كه بجاى وى فرماندهى لشكر شام را بعهده گرفته بود، به مكه هجوم آورد، و وقتى ابن زبير به مسجدالحرام و كعبه پناه برد (180)، با منجنيق كعبه را سنگباران كردند و با نفت و پارچه و هرچه كه قابل سوختن بود، بر كعبه فرو ريختند به گونه اى كه كعبه سوخت و منهدم گرديد، (181)، گويند كه فرمانده لشكر شام فرمان داد كه هر روز ده هزار سنگ بر كعبه فرود آوردند. (182)

و در همين ايام كه لشكر شام مشغول نابودى كعبه بودند، خداوند يزيد را مهلت نداد و هلاك نمود، در حالى كه عمر او به چهل نمى رسيد، او طى سه سال و اندى حكومت خود، سال اول پسر فاطمه سيدالشهداء را به شهادت رساند و خاندان پيامبر را به اسارت گرفت ، در سال دوم خون و ناموس و اموال مردم مدينه را مباح نمود و در سال سوم ، خانه خدا را آتش زد و نابود كرد، و اين نيست جز آثار و نتايج سوء انحراف از اهل بيت عليهم السلام ، تو گوئى خداوند با افعال زشت و ناهنجار آنان مى خواند آنان را به دست خودشان رسوا كند و حقانيت اهل بيت را به اثبات رساند.

در سبب مرگ يزيد امورى ذكر شده است ، برخى گويند از كثرت مستى ، چون مشغول رقصيدن بود، با فرق سر بر زمين خورد و جان داد، و برخى گويند عربى باديه نشين ، در بيابان وقتى يزيد در پى شكار تنها شده بود، و خودش را معرفى كرد، آن مرد در خشم شد و گفت تو قاتل حسين ابن

على هستى و او را به درك واصل كرد. (183) و در تتمة المنتهى آمده است كه جنازه يزيد را در دمشق در باب الصغير دفن كردند و هم اكنون مزبله است .

مسعودى در مروج الذهب گويد: يزيد شراب خوارگى را علنى و به روش فرعون عمل مى كرد، بلكه فرعون نسبت به مردم عادلتر و با انصاف تر بود.

و به دنبال يزيد، ساير عمال و فرمانداران او نيز فسق و فجور را علنى كردند، در دوران يزيد غنا در مكه و مدينه علنى شد مردم از آلات لهو استفاده مى كردند و بى پروا شراب مى نوشيدند. (184)

مدافعين يزيد!

غزالى در احياءالعلوم از يزيد و ابليس دفاع مى كند!!

مخفى نماند كه جنايت و زشتى كار يزيد چنان زياد و واضح بود، كه نه تنها خود را رسوا نمود، بلكه پدر و ساير نياكان خود و كسانى كه سبب شدند كار خلافت به اينجا بكشد رسوا نمود، از بلاذرى كه از علماء اهل سنت است نقل شده كه گويد: پسر عمر بعد از شهادت امام حسين به يزيد نامه نوشت و گفت : مصيبت بزرگ و فاجعه عظيمى رخ داد و در اسلام حادثه بزرگى پديد آمد و هيچ روزى مثل روز قتل حسين نيست ، يزيد در جواب او نوشت : اى احمق ما بر سر خانه هاى آماده و بسترهاى گسترده و مهيا قرار گرفتيم و از آن دفاع كرديم ، اگر حق با ماست كه به حق جنگ كرديم و اگر حق براى غير ماست ، پدر تو اولين كسى است كه اين روش را نهاد و حق را از اهلش بازستاند. (185)

و

در ميان علماء اسلام كمتر كسى است كه با اينهمه جنايات و كفريات كه از يزيد سر زد، از او دفاع كند، اما با اين همه برخى از كوردلان عالم نما دامن همت در دفاع از يزيد بالا زده اند، و از جمله اينان غزالى صاحب كتاب احياءالعلوم است او در آفت هشتم از كتاب آفات زبان جزء سوم ، به نقل علامه امينى و محدث قمى در تتمه المنتهى كلامى دارد كه خلاصه آن اين است كه لعن مسلمان جايز نيست و يزيد مسلمان است و نسبت قتل يا امر به قتل يا رضاى به قتل امام حسين را به او دادن ، سوءظن به مسلمانان و حرام است ، و هر كه به صحت اين تهمت گمان كند احمق است ، سپس بعد از توضيح اينكه كشف اين امر مشكل و مقدور نيست گويد: بر فرض كه ثابت شود مسلمانى آدم كشته است ، آدمكشى كه موجب كفر نيست ، شايد توبه كرده باشد، پس لعن هيچ مسلمانى جايز نيست و هر كه يزيد را لعن كند معصيت كار و فاسق است و اگر لعن جايز هم باشد، باز سكوت ايراد ندارد واگر كسى در تمام عمر شيطان را لعن نكند مسئوليت ندارد، بلكه اگر شيطان را لعن كند مسئوليت دارد، زيرا لعن يعنى دور شدن از رحمت خدا، از كجا معلوم كه شيطان از رحمت خدا دور است ؟! و اخبار از اين امر غيبگوئى بى مورد است ، بله اگر كسى كافر مرده باشد لعن او جايز است ، اما ترحم بر يزيد جايز و بلكه مستحب است ، بلكه او

داخل است در دعاى الله اغفر للمؤ منين و المؤ منات ، زيرا يزيد مؤ من بوده است ، انتهى ، آرى عزيزان من بخوانيد و عبرت بگيريد كه وقتى كسى دچار خذلان الهى شد، چگونه علم او سبب هلاكت او مى شود، و علوم خود را در راه دفاع از يزيد و ابليس بكار مى گيرد، البته خرافات و ترّهات غزالى در احياء بسيار زياد است به الغدير ج 11 فضل او گوش جهانيان را پر كرده در پاسخ غزالى بياوريم .

كسى نيست كه از اين جاهل متعصب كوردل بپرسد، مگر قرآن قاتل مسلمان را لعنت نكرده است ؟ مگر قرآن حاكمان ستمگر را لعنت نكرده است . مناسب است در اينجا كلامى را از ملا سعد تفتازانى كه به تعبير محدث قمى حديث فضل او گوش جهانيان را پر كرده در پاسخ غزالى بياوريم .

تفتازانى در جواب امثال غزالى سخن جالبى دارد

او كه از محققين و بزرگان اهل سنت مى باشد و آوازه او بسيار شهرت دارد در شرح عقايد نسفيه گويد: حق اين است كه رضايت يزيد و اظهار خوشحالى او به كشته شدن امام حسين عليه السلام و اهانت او به اهل بيت پيامبر اكرم از متواترات است و ان كان تفصيله احادا ، سپس گويد: ما راجع به يزيد و بى ايمانى او ترديد نداريم ، آنگاه مى افزايد كه : لعنت خدا بر او و بر ياوران و كمك كاران او - آمين .

و همچنين در شرح مقاصد نيز كلام جالبى دارد او در ضمن كلمات خود گويد: از مشاجرات و نزاعها و جنگهاى ميان صحابه معلوم مى شود كه گروهى از صحابه از راه

حق بخاطر كينه و حسد و لجاجت و رياست طلبى و شهوترانى خارج شده اند، چرا كه هر صحابى معصوم نيست ، ليكن علماء بخاطر گمان نيكو به صحابه كارهاى ايشان را توجيهاتى كرده اند كه مبادا عقائد مسلمانان نسبت به بزرگان صحابه منحرف شود، سپس گويد: و اما آنچه كه از ظلم بر اهل بيت پيامبر رفت ، آنقدر روشن است كه مجالى براى مخفى كارى نيست و آنقدر فجيع و ناهنجار است كه جائى براى نفهمى و شبهه نيست ، زيرا به گونه اى است كه نزديك است جمادات و حيوانات به آن شهادت دهند!

و ساكنان آسمان و زمين بگريند، كوهها فرو ريزد و بدى آن كردار تا ابدالدهر خواهد ماند، پس لعنت خدا بر آنكه مباشرت كرد يا راضى بود يا تلاش كرد و عذاب آخرت شديدتر و دائمتر است .

سپس گويد: اگر سؤ ال شود پس چرا برخى از علماء مذهب ، لعن يزيد را جائز نمى دانند با اينكه مى دانند يزيد مستحق لعن و بيشتر از آن است ، جواب گوئيم : اهل سنت متفقند در باطن بر اينكه يزيد مستحق لعن است ، اما در ظاهر بخاطر اينكه دفاع كنند از خلفاء سابقين و اينكه مبادا مانند شيعيان ، لعن از يزيد به ما قبل او سرايت كند، علماء صلاح ديدند كه جلوى اين راه را بطور كلى ببندند تا مردم گمراه نشوند! (186)

اعترافات دشمنان به عظمت حضرت سيدالشهداء

امام حسين و حاكم مدينه

بعد از هلاكت معاويه ، يزيد به وليد ابن عتبة حاكم مدينه ضمن نامه اى نوشت كه از حسين ابن على و عبدالله ابن عمر و عبدالله ابن زبير بيعت

بگير و طبق برخى روايات به او فرمان داد كه اگر بيعت نكردند سر آنها را برايم بفرست ، و وقتى امام حسين از مجلسى كه به دعوت حاكم مدينه ، تشكيل شده بود و مروان نيز حضور داشت ، بر مى خواست ، مروان گفت : اگر الان حسين با تو بيعت نكند، هرگز به او دست پيدا نكنى مگر بعد از آنكه ميان شما كشته هاى بسيارواقع شود، او را زندانى كن تا بيعت كند يا گردنش را بزن .

امام حسين فرمود: يا بن الزرقاء تو مرا مى كشى يا او، بخدا دروغ گفتى و گناه كردى و سپس خارج شدت مروان بن وليد گفت : حرف مرا گوش ندادى ، مثل امام حسين هرگز خود را در اختيار تو نمى گذارد وليد گفت : واى بر غير تو، اى مروان ، تو چيزى را كه نابودى دين من در آن است انتخاب كردى ، بخدا كه دوست ندارم تمام آنچه خورشيد بر آن مى تابد از آن من باشد ولى قاتل حسين باشم ، سبحان الله ، من حسين را بخاطر اينكه مى گويد بيعت نمى كنم بكشم ، بخدا سوگند گمان من اين است ، آن شخصى كه روز قيامت در مقابل خون حسين محاسبه شود، كفه اعمال او سبك است . (187)

عمر سعد به عظمت سيدالشهداء معترف است

هنگامى كه عبيدالله ابن زياد تصميم به مقابله با امام حسين عليه السلام گرفت ، به عمر ابن سعد دستور داد كه به سمت حسين ابن على برود، و بعدا از آن كه از كار حسين فارغ شد به ماءموريت خود كه وعده حكومت رى را در مقابل

آن داده بود روانه شود، عمر ابن سعد، عذر خواست ، ابن زياد گفت : پس آن توشه ما را پس بده ، عمر ابن سعد گفت : مرا مهلت بده تا مشورت كنم ، با هر كس كه مشورت كرد، همگى بالاتفاق او را منع كردند، خواهرزاده او بنام حمزة ابن مغيرة ابن شعبه به او گفت : دائى جان تو را بخدا قسم كه به طرف حيسن نرو و خود را آلوده به گناه و قطع رحم مكن .

بخدا سوگند اگر تمام سلطنت روى زمين از آن تو باشد و تمام دنياى خود و اموال و اين حكومت را از دست بدهى بهتر از اين است كه خدا را با خون حسن ملاقات كنى ،

آن بدبخت گفت : باشد و شب همى فكر مى كرد و با خود مى گفت : آيا حكومت رى را رها كنم در حالى كه آرزوى من است ، يا عار كشتن حسين را قبول كنم كه در كشتن او بى ترديد آتش جهنم است ، اما حكومت رى هم روشنى چشم من است . (188)

آرى عمر ابن سعد نتوانست از ملك رى چشم پوشى كند اما در مقابل عظمت امام حسين عليه السلام نيز ذليل بود،وخود اعتراف داشت كه اذيت رساندن به امام حسين حرام است .

مى دانم ، اما حكومت رى را چه كنم ؟

هنگامى كه به فرمان ابن زياد آب را بر حرم حسينى بستند و عطش به اصحاب فشار آورد، يكى از ياران حضرت به حضرت عرض كرد: اى پسر پيامبر به من اجازه دهيد تا با ابن سعد راجع به آب صحبت كنم ، شايد كه از اين تصميم برگردد، حضرت

فرمود: خودت مى دانى ، آن مرد نزد عمر ابن سعد آمد ولى سلام نكرد، عمر ابن سعد گفت : اى برادر همدانى چرا سلام نكردى ، مگر مرا مسلمان نمى دانى ؟ آن مرد گفت : اگر همچنانكه مى گوئى مسلمان بودى به طرف عترت پيامبر به قصد كشتن آنها حركت نمى كردى ، و اين آب فرات است كه سگها و خوكها از آن مى نوشند، اما حسين ابن على و برادران و زنها و خاندان او از تشنگى مى ميرند و تو مانع شده اى كه بياشامند، با اين حال مى پندارى كه خدا و پيامبر را قبول دارى ؟!

عمر ابن سعد سر خود را پائين انداخت سپس گفت : اى برادر همدان من مى دانم كه اذيت كردن ايشان حرام است و سپس در حالى كه اشعارى مى خواند گفت : عبيدالله مرا به كارى خواند و نمى دانم حكومت رى را رها كنم يا حسين را بكشم كه بى ترديد در كشتن او آتش است ، سپس گفت : اى مرد دلم اجازه نمى دهد كه حكومت رى را به ديگرى واگذار كنم ، آن مرد برگشت و به حضرت سيدالشهداء عرض كرد: اى پسر پيامبر، عمر ابن سعد به كشتن شما در مقابل حكومت رى تن داده است . (189)

شبث ابن ربعى و اعتراف او

شبث ابن ربعى كه يكى از جنايتكاران داستان كربلاست ، در رفتن به جنگ با امام حسين از خود كراهت نشان مى داد وقتى ابن زياد، به دنبال او فرستاد، خود را به مريضى زد، اما وقتى با تهديد ابن زياد روبرو شود قبول كرد و با هزار سوار

به كربلا آمد، او بعد از داستان كربلا در ايام تعصب مى گفت : خداوند به اهل اين شهر (كوفه ) خير ندهد و كار آنها را محكم نكند آيا تعجب نمى كنيد كه ما پنج سال با على ابن ابيطالب و فرزند او با خاندان ابوسفيان جنگيديم ، اما عاقبت بر پسرش حمله كرديم در حالى كه او بهترين روى زمين بود، با او بخاطر آل معاويه و پسر سميه زناكار (عبيدالله بن زياد) نبرد كردم ، گمراهى بود چه گمراهى ، (190)

اعترافات قاتل سيدالشهداء به عظمت حضرت

پسر فاطمه در ميان قتلگاه افتاده بود، لحظات آخر عمر شريفش سپرى مى شد، تيرها از اطراف مانند بالى بدن مقدسش را فراگرفته بودند، خون بسيارى كه از بدن شريفش سرازير شده بود، حضرت را ضعيف كرده بود، مدتى بود كه در قتلگاه بود، كسى نزديك نمى شد، هر كس مى خواست از گناه كشتن پسر فاطمه دورى كند، شمر صدا زد واى بر شما منتظر چه هستيد؟ او را بكشيد.

سنان ابن انس همو كه قبلا نيزه اى سهمگين بر پشت حضرت زده بود كه از سينه مباركش سر زده بود، از اسب پياده شد و در حالى كه با شمشير بر حلقوم شريف حضرت مى زد گفت : بخدا قسم من سر تو را جدا مى كنم در حالى كه مى دانم تو پسر پيامبر خدا هستى و از تمامى مردم در پدر و مادر برترى و سپس كرد آنچه كرد. (191)

وحشت ابن زياد و اعتراف عمر سعد و برادر ابن زياد

وقتى امام حسين كشته شد و عبيدالله ابن زياد، انتقام خود را گرفت و از خون خاندان پيامبر سيراب شد، مردم تازه بيدار شده بودند، مخصوصا پس از آن سخنرانيهاى مهيج و شورانگيز دختر اميرالمؤ منين زينب كبرى عليهاالسلام ، و به عمر ابن سعد و عبيدالله ، نفرين مى كردند، عبيدالله خواست كه سندى بر عليه او در ميان نباشد، به عمر ابن سعد گفت : آن نوشته اى كه در آن فرمان قتل حسين بود به من بده ، عمر ابن سعد گفت : وقتى به دنبال انجام دستور تو بودم آن نوشته گم شد، عبيدالله گفت : بايد بياورى ، عمر ابن سعد گفت : گمشده ، عبيدالله دوباره

گفت : بايد بياورى ، عمر ابن سعد گفت : آن نوشته گذارده شده و بر پيرزنهاى قريش در مدينه خوانده مى شود تا عذرى باشد از آنها سپس گفت : بخدا سوگند كه من نسبت به حسين تو را نصيحتى كرده بودم كه اگر پدرم سعد ابن ابى وقاص را چنان نصيحت مى كردم حق او را ادا كرده بودم ،

در اين ميان برادر عبيدالله بنام عثمان صدا زد: راست مى گويد، بخدا كه دوست داشتم مردى از اولاد زياد نمى ماند و همه مردان اولاد زياد تا قيامت ذليل مى شدند، اما حسين كشته نمى شد، عبيدالله اين سخنان را شنيد ولى اعتراضى نكرد. (192)

شبكه ضد دين و كودتاى خزنده

كسى كه در تاريخ اسلام از بعد از پيامبر اكرم تا زمان امام حسين عليه السلام و بعد از حضرت ، دقت كند، قرائن و دلائل بسيارى از وجود يك شبكه مخفى بر ضد دين بدست مى آورد،

برخى افراد ناخواسته ، آب به آسياب دشمن ريخته اند و نيت آنها ممكن است كه امورى مانند، دنياطلبى و يا حسد و يا مقام بوده ، اما اعمال آنها باعث شده است تا به اين كودتاى خزنده بر عليه دين كمك كنند.

آنچه ما بر آنيم اين است كه آشكار كنيم دين در زمان سيدالشهداء در موقعيت بسيار حساس قرار داشت ، و منشاء اين خطر نيز در اثر انحرافات و مسامحه و سهل انگارى سابقين در صدر اسلام بوده است ، اما اينكه هدف خلفا از اين سهل انگارى چه بوده است ، آيا صلاح انديشى و اجتهاد محض بوده ؟! يا اهداف ديگرى را دنبال مى كردند، مساءله ديگرى

است و اين بحث را مجال آن مساءله نيست .

قرائن موجود درفعاليت يك شبكه بر عليه دين ،وبه خطرافتادن اسلام درزمان امام حسين

1 - مروان ابن حكم بعد از امتناع سيدالشهداء از بيعت با يزيد به حضرت گفت : من خيرخواه شما هستم ، حرف من را گوش كنيد، به نفع شماست !

حضرت فرمود: بگو بشنوم ، مروان گفت : با يزيد بيعت كنيد كه براى دين و دنياى شما بهتر است ! حضرت فرمود:

انا لله و انا اليه راجعون ، و على الاسلام السلام اذ قد بليت الامة براع مثل يزيد ، با اسلام بايد وداع كرد، وقتى كه امت اسلامى داراى رهبرى مثل يزيد باشد. (193) الحديث

و لذا حضرت در ملاقات با برادرش محمد حنيفه نيز فرمود: يا اخى و الله لو لم يكن فى الدنيا ملجاء و لا ماءوى لما بايعت يزيد ابن معويه ، اى برادر، بخدا سوگند اگر در دنيا هيچ پناهگاهى هم نباشد، من با يزيد بيعت نمى كنم . (194)

و شما خود مى بينيد كه سيدالشهداء عليه السلام اسلام را با وجود يزيد در خطر جدى احساس مى كند و قيام مى نمايد.

2 - شيخ طوسى (ره ) از امام صادق عليه السلام روايت كند كه وقتى سيدالشهداء شهيد شد و امام سجاد عليه السلام بر مى گشت ، مردى بنام ابراهيم ابن طلحة به حضرت گفت : اى على ابن الحسين ، چه كسى پيروز شد؟ (گويا مى خواست حضرت را توبيخ كند و يا زخم زبان بزند) حضرت فرمود: اگر مى خواهى بدانى چه كسى پيروز شد، هنگام نماز، اذان و اقامه بگو(195)! (آن وقت مى فهمى چه كسى پيروز شد)

مؤ لف گويد: حضرت سجاد با اين جواب

كوبنده خود، هم پاسخ مناسبى به سؤ ال آن مرد دادند، و مهمتر از آن رمز قيام امام حسين و همچنين هدف و برنامه دشمنان را برملا فرمودند.

منظور حضرت اين است كه تا وقتى در اذان و اقامه ، مؤ ذن مى گويد: اشهد ان محمدا رسول الله شهادت به رسالت پيامبر مى دهد، ما پيروزيم ، زيرا دشمن ما مى خواست ، نام پيامبر و دين اسلام را نابود كند، و نهضت حسينى آن را محافظت نمود.

3 - قبلا سخنان معاويه را در مورد اهداف او كه گفت : چاره اى نيست جز اينكه نام محمد هم دفن شود، يادآور شديم كه از نشانه هاى بارز مخاطره اسلام و وجود شبكه فعال در نابودى اسلام است .

و باز ذكر كرديم معاويه وقتى شنيد مؤ ذن مى گويد: اشهد ان محمدا رسول الله گفت : مرحبا اى فرزند عبدالله ! تو همت والائى داشتى و راضى نشدى مگر اينكه نام خود را در كنار نام پروردگار جهانيان قرار دهى . (196)

4 - قبلا ذكر كرديم كه ابوسفيان ، در هنگام خلافت عثمان نزد وى آمد و به او گفت : خلافت را مانند، توپى در ميان خودتان (بنى اميه ) بگردانيد كه جز حكومت خبرى نيست ، نه بهشتى در كار است و نه جهنمى ، و يا مى گفت : خدايا كار را كار جاهليت و حكومت را حكومت غاصبانه قرار ده . (197)

5 - يزيد ابن معاويه ، وقتى با خاندان پيامبر آن فجايع را انجام داد، در مقابل سر بريده امام حسين ، اشعارى خواند كه مضمون آن اين است :

اى كاش

بزرگان من كه در جنگ بدر كشته شدند، حاضر بودند و اين شيون را مى ديدند و شاد و مسرور مى شدند و مى گفتند: يزيد دستت شل مباد، ما بزرگان اين گروه را كشتيم ، و با جنگ بدر برابر شد.

لعبت هاشم بالملك فلا - خبر جاء و لا وحى نزل ، آن هاشمى (پيامبر اكرم ) با حكومت بازى كرد، وگرنه ، نه خبرى در كار بود و نه وحى ، من از قبيله خندف نباشم اگر از فرزندان احمد، بخاطر كارهاى او (پيامبر) انتقام نگيرم .

بسيارى از علماء اهل سنت اين اشعار را دليل كفر و زندقه يزيد گرفته اند.

حالا شما خود قضاوت كنيد، كه اسلام در چه مرحله اى قرار گرفته كه خليفه مسلمين ، اهداف او چنين باشد، اشعار يزيد بخوبى نشاندهنده اهداف او و سيدالشهداء عليه السلام هر دو مى باشد، و مى فهماند دشمنى يزيد با امام حسين بر سر اسلام و پيامبر است نه نزاع دو گروه ،

6 - يكى از خلفاء كه نوه عبدالملك مروان مى باشد بنام وليد ابن يزيد، كه يك سال و دو ماه هم بيشتر حكومت نكرد و كشته شد و بسيار شرابخوار و هوسباز و بى حيا بود، در اشعار خود گفت :

تلعب با لخافة هاشمى

بلا وحى اتاه و لا كتاب

فقل لله يمنعنى طعامى

و قل لله يمنعنى شرابى

آن هاشمى با خلافت بازى كرد، بدون آنكه وحى و كتابى در كار باشد، خدا بگو مرا از خوردن و آشاميدن مانع شود، (198) (اگر راست است )

7 - وقتى عبيدالله ابن زياد، طى نامه اى خبر شهادت امام حسين را براى عمرو بن

سعيد والى مدينه فرستاد و به او بشارت داد، او به منبر رفت و رجزى خواند و بسيار اظهار خوشحالى كرد، سپس به قبر پيامبر اشاره كرده گفت : يا محمد يوم بيوم بدر، اى محمد، روزى بجاى روز بدر (199) - يعنى انتقام كشته شدن نياكان خود در جنگ بدر را از اولاد تو گرفتيم .

البته اين جمله را يزيد در اشعار خود و بطور جداگانه نيز گفته بود.

8 - يكى از عوامل مهم تضعيف اسلام و قرائن فعاليت شبكه اى بر ضد اسلام ، اهانتهاى مكرر به پيامبر اكرم ، صاحب شريعت و اشرف مخلوقات مى باشد، مى بينيد كه مروان ابن حكم به امام مجتبى مى گويد: مثل تو همانند استر است كه وقتى به او مى گويند پدرت كيست ؟ مى گويد: اسب است ، يعنى شما خود را به پيامبر منتسب مى كنيد نه به حضرت على ، و امام مجتبى با مظلوميت تمام مى فرمايد: حاكم ميان من و تو خداست ، ولى جد من رسول الله گرامى تر از آن است كه مثل من مانند استر باشد. (200)

ب - در شرح حال خالد بن سلمه مخزومى گفته اند: او دشمن على عليه السلام بوده و همواره اشعارى براى بنى مروان مى سرود كه در آن به پيامبر عليه السلام بوده و همواره اشعارى براى بنى مروان مى سرود كه در آن به پيامبر ناسزا گفته بود و اين در حالى است كه صحاح ششگانه (كتب معتبره اهل سنت ) بغير از بخارى ، از او روايت نقل مى كنند. (201)

ج - در دوران عمر و عاص ، مردى

نصرانى به پيامبر جسارت كرد، اما عمرو عاص به تنبيه آن مرد رضايت نمى داد، (202) بيهوده نيست كه در تاريخ مى خوانيم لشكر يزيد در حمله به مدينه طيبه ، حرمت جرم پيامبر را شكستند، آنقدر در حرم ، از مردم مسلمان كشتند كه خون اطراف حرم را فراگرفت ، با اسبها به حرم پيامبر وارد شدند و آنجا را آلوده كردند، و شرم آورتر آنكه در حرم پيامبر نيز به عمل نامشروع پرداختند.

د - (كميت ) شاعر معروف ، وقتى به مدح و ثناى پيامبر بزرگوار اسلام مى پردازد، عده اى ناراحت مى شوند و اعتراض مى كنند، كميت در اشعار خود به همين برخورد آنها اشاره مى كند و مى گويد: من دست از ثناى تو بر نمى دارم ، هر چند به من طعنه زنند و خيره شوند و موجب هياهوى ديگران شود.

و در ادامه گويد:

رضوا بخلاف المهتدين و فيهم

مخباة اخرى تصان و تحصب

يعنى اينها به خرافات از مسير هدايت يافته گان تن در دادند، در ميانشان راز پنهانى است كه آن را پوشيده مى دارند، (203) آرى اين راز همان نابود كردن اسلام و شريعت الهى است ،

ه- حجاج ابن يوسف در ضمن سخنان خود در شهر كوفه راجع به كسانى كه قبر پيامبر را زيارت مى كنند گفت : مرگ بر آنان باد، كه چوبها و استخوانهاى پوسيده را طواف مى كنند، چرا بر گرد قصر اميرالمؤ منين عبدالملك ، طواف نمى كنند؟ مگر نمى دانند كه جانشين انسان ، بهتر از فرستاده اوست . (204) - منظور او اين است كه عبدالملك جانشين خداست ولى پيامبر فرستاده خداست

، او عبدالملك از پيامبر برتر است !!

حجاج در نامه اى كه به عبدالملك نوشت ، به همين مطلب تصريح نمود و گفت : خلفا از انبياء و مرسلين برتر هستند. (205)

خالد ابن عبدالله قسرى كه يكى از فرمانداران بنى اميه است ، سوگند مى خورد كه اميرالمؤ منين (يعنى هشام ) در نزد خدا از انبياء گرامى تر است . (206)

ز - و ما قبلا ديديم كه اولين جسارت به حريم شارع مقدس از خليفه دوم بود كه در بستر بيمارى پيامبر اكرم به حضرت گفت : اين مرد هذيان مى گويد!!

س - و در همين راستا مى بايست احاديثى را كه در آن نسبت به مقام والاى پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله جسارت مى شود و به آن حضرت امورى را نسبت مى دهند كه نشان مى دهد، مى خواسته اند مقام حضرت را در نظرها سطحى و عادى جلوه دهند، و شايد هم در پس اين خيانتها، به دنبال اين خيال خام بوده اند كه از مذمت و منقصت خلفاكم كنند، تا كسى بر آنها خرده نگيرد كه چرا فلان كارهاى زشت را مرتكب شدند، تا بتوانند به مردم بگويند پيامبر هم اينگونه اعمال داشته است ،

شما مى بينيد كه در صحيح بخارى و مسند احمد ابن حنبل ج 4 ص 246 به پيامبر عظيم الشاءن اسلام و اشرف مخلوقات نسبت مى دهد كه حضرتش ايستاده ادرار نمود. (207) حتى از حذيفه نقل كرده اند كه پيامبر در مزبله اى ايستاده ادرار كرد، من دور شدم ، اما پيامبر فرمود: نزديك بيا من پشت حضرت بودم ، حضرت وضوء

گرفت و بر روى كفش مسح نمود. (208)

اگر نبى مكرم نزد اينان همانند يك انسان شريف و باوقار ارزش مى داشت ، آيا امثال اين خرافات را به حضرتش نسبت مى دادند، بله طرفداران خليفه دوم مثل فضل ابن روزبهان در اين كار هيچ زشتى و عيبى نمى بينند، آنها بايد چنين باشند، زيرا طبق روايات ايشان عمر ايستاده ادرار مى كرد و پيامبر او را نهى كرد و فرمود: ايستاده ادرار نكن ، (209) پسر عمر، عبدالله نيز طبق نقل مالك در موطا، ايستاده ادرار مى كرد، بلكه نقل كرده اند كه عمر مى گفت : ايستاده ادرار كردن پشت انسان را محكمتر مى كند. (210)

آنها باطن خويش را رسوا مى كردند، وقتى به پيامبر نسبت دادند كه هنگام ورود به مدينه ، زنان مدينه دايره مى زدند، و پيامبر (معاذالله ) مى رقصيد، (211) و يا به نبى عظيم الشاءن اسلام نسبت دادند در نزد پيامبر اكرم چند كنيز مشغول آوازه خوانى و بازى بودند كه عمر وارد شد، حضرت به آن كنيزكان فرمود: ساكت باشيد، وقتى عمر رفت ، پيامبر به آن زنان فرمود: شروع كنيد، آنها هم شروع كردن به غنا خواندن ، و به پيامبر گفتند: اين كيست كه هر وقت وارد مى شود، شما دستور به سكوت مى دهيد، وقتى مى رود مى فرمائيد شروع كنيد! حضرت فرمود: اين مردى است كه شنيدن باطل را دوست ندارد. (212) آرى محبت به خلفا به جائى رسيده است كه راضى شدند، نبى مكرم را تحقير كنند، اما آنها را بالا ببرند.

مؤ لف گويد: دسيسه و توطئه اى كه امروز دشمنان اسلام

، در اهانت به نبى مكرم اسلام ، به وسيله امثال سلمان رشدى پست و مرتد انجام مى دهند، ادامه همان فعاليتهاست كه قرنها قبل دشمنان اسلام انجام دادند ولى با مقاومت و هشيارى و دفاع سرسختانه اهل البيت بى نتيجه مانده است .

عشق محمد بس است و آل محمد

ماه فروماند از جمال محمد

سرو نباشد به اعتدال محمد

قدر فلك را كمال و منزلتى نيست

در نظر قدر با كمال محمد

وعده ديدار هر كسى به قيامت

ليله اسراى شب وصال محمد

آدم و نوح و خليل و موسى و عيسى

آمده مجموع در ظلال محمد

همچو زمين خواهد آسمان كه بيفتد

تا بدهد بوسه بر نعال محمد

شمس و قمر در زمين حشر نتابد

نور نتابد مگر جمال محمد

شايد اگر آفتاب و ماه نتابد

پيش دو ابروى چون هلال محمد

سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى

عشق محمد بس است و آل محمد

و يا روايت كرده اند از عائشه كه گفت : روز عيدى بود، عده اى از سياهان مشغول بازى با ابزار لعب و جنگ بودند، (نمايش مى دادند) نمى دانم من از پيامبر درخواست كردم يا پيامبر خود فرمود: آيا مى خواهى نگاه كنى ؟ گفتم : آرى ، حضرت مرا پشت خود قرار داد به گونه اى كه گونه من بر گونه پيامبر بود، سپس آنها را تشويق نمود، تا اينكه من خسته شدم ، بمن فرمود: آيا كافى است ؟ گفتم : آرى ، فرمود: پس برو. (213)

آيا هيچ ديندار غيرتمندى حاضر است كه اين اباطيل را به اشرف مخلوقات نسبت دهد و سپس كتاب خود را مهمترين كتاب پس از قرآن بنامد،

آرى اين همه تهمتهاى ناروا به پيامبر اكرم نتيجه اى جز توجيه اعمال زشت فرمانروايان اموى

و عباسى ، در اعمال ننگين آنها نداشت ، و در اين ميان آنقدر از اين روايات دروغين و ناهنجار بر نبى مكرم جعل كرده اند، كه قلم از نگارش آن حيا مى كند، آخر كدام غيرتمندى حاضر مى شود كه با همسر خود در معرض ديد عموم ، مسابقه بدهد، آن هم چند بار، تا چه رسد به پيامبر عظيم الشاءن اسلام ، آن هم در حالى كه فرماندهى سپاهى را به عهده دارد و در سفر است ، همچنانكه احمد حنبل در مسند ج 6 ص 264 آورده است . (214)

شعشعه هستى از بقاى محمد

اى دو جهان روشن از لقاى محمد

شعشعه هستى از بقاى محمد

بعد زيزدان مدام جوهر رحمت

باد بر آن اوصياى عاليه رتبت

آن متلعلع شموس مشرق عزت

و آن متعالى بروج كرسى رفعت

به كيش من حبشان حقيقت دين است

دين من اى عاشقان به نقد چنين است

ياد لقاشان مرا بهشت برين است

وانكه مقامش در اين بهشت يقين است

و در اين ميان ساحت قدس الهى نيز از اينگونه اباطيل مصون نمانده ، و امورى كه عقل منكر آن است به خداوند نسبت داده اند، مثل اينكه روز قيامت خداوند پاى خود را بر جهنم مى گذارد تا نعره هل من مزيد او پايان يابد. (215)

و يا اينكه خداوند روز قيامت صورت خود را به مردم نشان ميدهد و مردم او را مى شناسند. (216) و دهها موارد ديگر.

9 - و از جمله قرائنى كه وخامت اوضاع اسلام را در آن زمان نشان مى دهد رفتار ناهنجارى است كه با كعبه معظمه خانه خدا، انجام شد، همان خانه اى كه امام حسين بخاطر حفظ حريم آن ، از آن

خارج شد، اما در زمان يزيد، لشكر او وقتى عبدالله ابن زبير در خانه كعبه پناه گرفت ، شروع كردند به پرتاب سنگ و نفت و مانند اينها، بطورى كه روزى ده هزار سنگ بر كعبه مى انداختند، كعبه سوخت و منهدم شد، (217) و بار ديگر همين حادثه توسط حجاج ابن يوسف تكرار شد، گفته اند در ميان چيزهائى كه بر كعبه انداختند، از مدفوع و نجاست هم استفاده كردند، (218) فانا لله و انا اليه راجعون .

و در زمان وليد ابن يزيد ابن عبدالملك آن نگون بخت پليد و شرابخوار تصميم گرفت تا بر بام خانه كعبه ميكده اى بپا كند و بساط عيش و نوش درست كند، اما اطرافيانش او را منصرف كردند. (219)

10 - و بالاخره قرآن نيز در اين ميان از اهانت و جفاى اين بزه كاران در امان نماند، شما خود بايد به وخامت اوضاع مسلمين ، پى ببريد وقتى كه همانند وليد ابن يزيد، خليفه مسلمين شمرده مى شود، و زمانى كه به قرآن تفاءل مى زند و اين آيه مى آيد كه و استفتحوا و خاب كل جبار عنيد، قرآن را هدف مى گيرد و شروع مى كند به تيرباران كردن قرآن ، و مى گويد: آيا مرا جبار پر كينه مى نامى ؟ (220)

11 - و كافى است براى درك انحراف جدى مسلمين و ضعف اسلام ، اينكه بدانيد، خاندان پيامبر، همانها كه از هر چيزى براى پيامبر پرارزشتر بودند، و به آنها عشق مى ورزيد و سر از پا نمى شناخت و آنها را روح و جان مى شمرد، در چه حالى قرار گرفته بودند،

با زهراى مرضيه چه كردند، با اميرالمؤ منين چه كردند و چه جسارتها روا داشتند، آرى مروان به امام مجتبى مى گفت : شما خاندان ملعون هستيد(221)، عبدالله ابن زبير، نام پيامبر را در خطبه حذف كرده مى گفت : پيامبر فاميل بدى دارد، مى ترسم كه اگر از پيامبر تعريف شود آنها پررو شوند و مى گفت : من چهل سال است كه دشمنى اين خاندان را در سينه همراه دارم ، (222) آرى كار بجائى رسيد: كه دهها سال برادر پيامبر و اول مسلمان و مجاهد و امام موحدين و سرور امت على ابن ابيطالب را بر فراز منبرها در تمام عالم اسلام لعن مى كردند، و مردم استقبال مى كردند، قبلا ذكر كرديم كه آن مرد ملعون در مقابل حجاج با افتخار گفت :

در ميان خاندان ما هر كه به او پيشنهاد لعن على را بدهند، او نه تنها على ، بلكه فاطمه و حسن و حسين را هم اضافه مى كند. با اين حال اسلام به كجا مى خواست برود،

12 - تحريفات بسيار و اهانتها و بدعتهاى فراوان كه در احكام دين نهاده شده بود، چهره اسلام را دگرگون نمود، ديگر آن اسلام ناب محمدى در دسترس مردم نبود و نمايانگر نمى شد، آنها خود نقل كرده اند كه تمام سنتهاى پيامبر تغيير نمود حتى نماز(223)، چهره دين مشوش و دستخوش آشوب و در هم ريختگى بود.

13 - با وجود فرمانروايانى مثل عثمان و معاويه و يزيد، و وليد و دهها نفر مانند اينها و اعمال ننگين اينها، ديگر چه انتظارى از دين و اسلام مى توان داشت ، چرا وقتى

عثمان به دنياطلبى روى مى كند، مردم نكنند؟، چرا وقتى معاويه به نيرنگ و قتل عام مى پردازد، فرمانروايان او همچون بسر ابى ارطاة و زياد ابى ابيه و سمرة ابن جندب چنين نكنند؟ چرا وقتى يزيد به شراب و لهو و لعب مى پردازد، در ميان مكه و مدينه خوردن شراب و آوازه خوانى علنى نشود همچنانكه مسعودى در مروج الذهب آورده است .

و وقتى امثال وليد شرابخوار كه آنقدر به خواننده خود عشق مى ورزد و به هيجان مى آيد كه او را برهنه مى كند و تمام بدن او را مى بوسد، و وقتى نوبت به ... مى رسد، آن مرد راضى نمى شود و با قسم او را منصرف مى كند (224)، در اين هنگام مردم عادى چه خواهند كرد و بر سر دين چه خواهد آمد؟

آرى پس از مطالعه و دقت در اوضاع نابسامان مسلمانان ، و سرانجام وخيمى كه در انتظار اسلام مى بود، سيدالشهداء بعنوان آخرين ذخيره شناخته شده اهل البيت از صدر اسلام ، براى نجات اسلام قيام كرد، قيامى مقدس كه ضامن بقاى دين اسلام و سعادت بشر تا قيامت گرديد.

السلام عليك يا اباعبدالله و على الارواح التى حلت بفنائك ، عليك منى سلام الله ابدا ما بقيت و بقى الليل و النهار.

بخش دوم

توضيح

بخش دوم :در مصائب و وقايع كربلا و اهميت حفظ عاشورا و مجالس عزادارى سيدالشهداء و داستانهائى مربوط به عنايات و فوائد مجالس عزادارى

بى پرده نظر به كعبه راز كنيد

از مهر دريچه اى به دل باز كنيد

اندوخته حساب فردا عشق است

امروز بيائيد، پس انداز كنيد

فصل اول :مظلوميت و پيروزى

مقدمه

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد الله رب العالمين و صلى الله على محمد و اهل بيته الطيبين الطاهرين الهداة المعصومين و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الان الى قيام يوم الدين

مظلوميتها رمز پيروزى و تداوم نهضت حسينى

السلام عليك يا ثارالله و ابن ثاره

پس از آنكه به وخامت اوضاع و جو خطرناكى كه در اثر انحرافات فراوان و وجود شبكه فعال بر عليه اسلام و مسلمين پى برديم و آنها را مورد دقت قرار داديم ،

بخوبى متوجه عظمت فداكارى سيدالشهداء عليه السلام براى نجات اسلام مى شويم ، و از صميم قلب احساس مى كنيم كه ما دين خود و مخصوصا ولايت و محبت و مكتب اهل البيت عليهم السلام را مديون فداكاريهاى سيدالشهداء و خاندان گراميش مى باشيم ، پس از جريان عاشورا، و رسوائى جريان مخالفت اسلام ، بر عهده مسلمانان واقعى بود كه براى تداوم بخشيدن و زنده نگاهداشتن آن حادثه بزرگ ، تلاش كنند، شگفت آنكه ، نهضت حسينى ، به گونه اى طراحى و انجام گرفته بود، كه خمير مايه بقاء نيز در درون خود آن موجود بود، و آن چيزى نيست جز همان مظلوميتهاى پى در پى ، و صحنه هاى دلخراش و فجيع كه مى توانست ، امام حسين و اهداف او را در دلها زنده و محبوب نگه دارند و دشمنانش را تا

ابد رسوا كند، براى پيشبرد همين هدف است كه ما نمونه اى از اعمال ننگين و سنگدليهاى دشمنان اهل البيت و اعمال فجيعى كه با آن خاندان شد را تذكر مى دهيم ، تا تولى و تبرى كه جزء اساس مذهب ماست تقويت گردد قيام حسينى ، سراسر حماسه ، دلاورى ، عشق ، مظلوميت و عاطفه است ، و همين است رمز بزرگ پيروزى و بقاء آن تا قيامت ، چرا كه عاشورا سخن دل است ، او دل را زنده كرد و خود نيز زنده و پايدار ماند.

پرچم دين چون بجا ماند از فداكارى او

تا قيامت پرچمش را دست حق برپا كند

نازم آن آموزگارى را كه در يك نصف روز

دانش آموزان عالم را چنين دانا كند

نقد هستى داد و هستى جهان يكجا خريد

عاشق آن باشد كه چون سودا كند يكجا كند

عقل مات آمد ز دانشگاه سيار حسين

كاين چنين غوغا بپا در صحنه دنيا كند

خداوند از پيامبر در مصائب اهل البيت پيمان گرفته است

امام صادق عليه السلام فرمود: وقتى پيامبر را به معراج بردند، به حضرت گفته شد: خداوند تبارك و تعالى شما را در سه چيز امتحان مى كند تا ببيند صبر شما چگونه است !

پيامبر اكرم فرمود: من به فرمان تو اى پروردگار تسليم هستم ، توان صبر هم جز بواسطه شما ندارم ، آن سه چيز كدام است ؟

به حضرت گفته شد: اولين آنها گرسنگى است و اينكه نيازمندان را بر خود و خانواده ات مقدم دارى ! پيامبر عرضه داشت : قبول كردم و راضى شدم و تسليم شدم و توفيق و صبر از شماست ، اما دومى : تكذيب و ترس شديد و فداكردن خون خود در

جنگ با كفار با مال و جان خود و صبر بر مصيبتهائى كه به شما مى رسد از آنها، و از منافقين كه موجب مجروح و دردمندى شما در عمليات جنگى مى شود.

پيامبر عرضه داشت : خدايا پذيرفتم و راضى شدم و تسليم گرديدم و توفيق صبر از شماست ، و اما سومى آنها امورى است كه اهل بيت تو بعد از تو به آن مبتلا مى شوند، اما برادرت على ، از امت تو به او بدگوئى و فشار و توبيخ ، و محروميت و انكار حق و ستم ميرسد، و در آخر آن هم كشته ميشود، پيامبر عرضه داشت : خدايا قبول كردم و راضى شدم و توفيق و صبر از شماست ، (سپس خطاب آمد) اما دختر شما، مورد ستم قرار ميگيرد و محروم مى شود از حقى كه تو به او مى دهى (فدك ) و او را در حالى كه باردار است مى زنند، بر او و حريم او و منزل او بى اجازه وارد مى شوند، آنگاه به ذلت و اهانت دچار مى شود و هيچكس را نمى يابد كه جلوگير باشد، و در اثر ضربه اى كه بر او وارد ميشود آنچه در شكم دارد سقط مى كند و بخاطر همان ضربه از دنيا مى رود.

پيامبر عرضه داشت : انا لله و انا اليه راجعون ، خدايا قبول كردم و تسليم شدم و توفيق و صبر از شماست ، (سپس خطاب آمد) براى فاطمه از برادرت دو پسر خواهد بود، كه يكى از آنها با دسيسه كشته مى شود، او را غارت كرده و مورد حمله قرار مى

گيرد، اين كار را امت تو با او مى كنند، پيامبر عرضه داشت : خدايا قبول كردم و تسليم شدم ، انا لله و انا اليه راجعون و از توست توفيق و صبر، (سپس خطاب آمد) و اما پسر ديگر او، امت تو او را براى جهاد دعوت مى كنند، اما او را با شكنجه مى كشند، فرزندانش و هر كه با او است از خانواده اش كشته مى شوند، حرم او را غارت مى كنند، از من (خداوند) كمك مى خواهد ولى حكم من صادر شده به شهادت براى او و همراهان او (225) - الحديث

خوش داشتند حرمت ميهمان كربلا

مظلوميت از آنجا شروع شد كه مردم كوفه در ظاهر پيشنهاد رهبرى و قيام را به حضرت امام حسين عليه السلام دادند، چقدر نامه هاى پياپى به حضرت نوشتند و در آن نامه ها ضمن گلايه از حكومتهاى سابق و جنايات آنها اظهار داشتند: ما رهبرى نداريم ، به طرف ما بيا، شايد خداوند بخاطر شما ما را بر حق گرد آورد، ما با حاكم شهر در جمعه و عيد همراه نمى شويم ، همينكه خبر آمدن شما بما برسد، حاكم شهر را به طرف شام بيرون مى كنيم ، امثال اين نامه ها پياپى نزد حضرتش مى آمد، و در اين ميان بسيارى از كسانى كه بعدا جزء لشكر عمر ابن سعد شدند نيز نامه ها فرستادند همانند شبث ابن ربعى و عمرو ابن حجاج و حجار ابن ابجر.

نوشتند كه زمين سرسبز و ميوه ها رسيد، هر وقت خواستى بيا كه بر لشكر آماده وارد مى شوى ، و در نامه ديگر نوشتند بشتاب كه مردم منتظر

شما هستند، آنها بجز شما به كسى علاقه ندارند، بشتاب ، بشتاب ، بشتاب . (226)

مؤ لف گويد: واى بر آنها، آرى لشكرشان آماده بود، اما بر عليه امام حسين ، منتظر بودند، اما براى شهادت حضرت و يارانش .

بيا شهر كوفان سراسر گل است

چمنها پر از سارى و بلبل است

زمين چون زمرد هوا همچو سيم

گلاب آيد از جوى و مشك از نسيم

صفاى گلستان به ديدن رسيد

ثمرهاى بستان به چيدن رسيد

بيا بال بگشا دلى شاد كن

تفرج در اين جنت آباد كن

سپاهى به پيش آيدت بنده وار

كه انديشه او را نجويد كنار

آغاز دعوت و بى وفائى با فرستاده امام

امام حسين عليه السلام به دنبال نامه هاى مردم كوفه ، پسر عموى خود مسلم ابن عقيل را از طرف خود به كوفه فرستاد و فرمود: من برادرم و پسر عمويم و شخص مورد اعتماد از خاندانم را نزد شما فرستادم ، و به او گفتم حال شما را برايم بنويسد، اگر آراء شما همچنانكه در نامه هاى شما بود، باشد، سريعا نزد شما خواهم آمد انشاء الله

مسلم به كوفه آمد در ابتداء چيزى نگذشته بود كه هيجده هزار نفر با او بيعت كردند، مسلم نيز طى نامه اى جريان را گزارش كرد و از حضرت خواست كه به كوفه بيايد، چند روزى گذشت ، تا اينكه پس از دستگيرى هانى ابن عروه حضرت مسلم خروج كرد، عبيدالله ، با سى نفر نظامى و بيست نفر اشراف به داخل قصر پناه برد، و مسلم قصر را محاصره كرد، مردم به عبيدالله و پدرش ناسزا مى گفتند.

عبيدالله به سران قبائل دستور داد تا بروند و افراد قبيله خود را بترسانند و مردم را امان دهند،

همينكه مردم اين سخنان را از بالاى قصر شنيدند، شروع كردند به متفرق شدن ، به گونه اى كه زن مى آمد و دست پسر و برادرش را مى گرفت و مى گفت :

بيا برويم ، ديگران هستند، مردها هم چنين مى كردند، تا اينكه از آن عده بسيار نماند مگر سى نفر، با اين تعداد نماز مغرب را حضرت مسلم در مسجد خواند، اندكى نگذشت ، كه با او جز ده نفر نماند، وقتى از در بيرون آمد، هيچكس با حضرتش نبود، حتى كسى نبود كه راه را به مسلم (كه در اين شهر غريب بود) نشان دهد، سرگردان در ميان كوچه هاى كوفه مى گذشت .

حضرت مسلم در كوفه غريب مى شود

ابن زياد كه ديد ديگر اطراف قصر خبرى نيست آمد و مردم را جمع كرد و آنها را نسبت به پناه دادن حضرت مسلم ، تهديد نمود، هيچكس حضرت مسلم را پناه نداد، جز زنى بنام طوعه ، اين زن منتظر فرزندش بود، مسلم سلام كرد و از زن آب خواست ، آب آشاميد و نشست ، زن ظرف را برد و برگشت ديد مسلم نشسته ، گفت : آيا آب نياشاميدى ؟ فرمود: چرا، عرض كرد، برو نزد خانواده ات ، حضرت ساكت شد و دوباره گفت : حضرت چيزى نفرمود، بار سوم گفت : اى بنده خداى خدا ترا سلامت دارد، نزد خانواده ات برو خوب نيست كه بر درب خانه من بنشينى ، من راضى نيستم ، حضرت برخاست و گفت : اى كنيز خدا، من در اين شهر منزلى ندارم ، فاميلى ندارم ، آيا مى خواهى اجرى ببرى و كار نيكى بكنى

، شايد بعدا تلافى كنم ، عرض كرد: چيست ؟ حضرت فرمود: من مسلم ابن عقيل هستم ، اين مردم به من دروغ گفتند و فريبم دادند و مرا بيرون كردند، زن با تعجب پرسيد: شما مسلم هستى ؟ فرمود: آرى ، عرض كرد: بيا داخل ، اتاق جدا برا حضرت آماده كرد و شام آورد، حضرت نخورد، تا اينكه پسرش آمد و از رفت و آمد مادر فهميد كه در اتاق كسى هست ، بالاخره مادرش پس از گرفتن عهد و قسم ، خبر را فاش نمود، آن پسر نيز صبح خبر را براى ابن زياد فرستاد، زن براى مسلم آب وضوء آورد و عرض كرد: ديشب نخوابيدى ؟ فرمود: اندكى خوابيدم ، عمويم اميرالمؤ منين را در خواب ديدم بمن فرمود: عجله كن ، عجله كن ، به گمانم كه امروز آخرين روز عمر من است .

طولى نكشيد كه لشكر ابن زياد به در خانه طوعه رسيد، حضرت زره پوشيد و سوار بر اسب ، سريعا از خانه خارج شد تا مبادا خانه را آتش بزنند، مثل شير ژيان بر آن روبه صفتان حمله ور شد، هفتاد و چهارنفر را كشت ، آنقدر دلاور بود كه فرمانده سپاه دشمن ، نيروى كمكى خواست ، ابن زياد گفت ما تو را به جنگ يك نفر فرستاديم ، اين چنين در ميان شما لرزه انداخته ، اگر شما را نزد غير او (امام حسين ) بفرستيم چه مى كنى ؟!

فرمانده سپاه پيغام داد: آيا گمان مى كنى كه مرا به نزد يكى از بقالهاى كوفه فرستاده اى ، آيا نمى دانى كه مرا به نزد

شير غران و شمشير بران در دست دلاور دوران از خاندان بهترين مردم جهان فرستاده اى ؟

گويند مسلم دست مرد را مى گرفت و به پشت بام مى انداخت .

مسلم همچنان يكه و تنها مى جنگيد و از آن نامردها كه با او بيعت كرده بودند، يك نفر به كمك وى نيامد، نه تنها نيامدند بلكه او را سنگباران مى كردند.

حضرت را امان دادند قبول نفرمود، تشنگى بر حضرتش غلبه نمود، از هر طرف حضرت را احاطه كردند، ظالمى بر لب بالاى او زد حضرت با شمشيرى او را به درك فرستاد، از پشت با نيزه مسلم را سرنگون كردند،

در ميان راه مسلم مى گريست ، يكى گفت : همانند تو و هدفى كه داشتند وقتى گرفتار شد، نبايد گريه كند، مسلم فرمود: بخدا سوگند من براى خودم نمى گريم ، گرچه مردان را هم دوست نداشته ام ، ولى بخاطر خاندانم كه در راه هستند، بخاطر حسين و خاندان او مى گريم ، آب طلبيد، خواست بنوشد، ظرف آب پرخون شد، سه بار عوض كردند، بار سوم دندانهاى جلوى حضرتش داخل ظرف افتاد، گفت : الحمدالله ، اگر روزى من بود نوشيده بودم ، وسرانجام پس از گفتگوى و جسارتهاى ابن زياد، او را بر بالاى دارالامارة به شهادت رساندند و سر و پيكر او را از بالا به زمين انداختند و در ميان شهر آن را بر روى زمين مى كشيدند و اين در روز عرفه نهم ذى حجه بود.(227)

روز خونينى كه شورش در فضا افتاده بود

كوفه در وحشت زخونين ماجرا افتاده بود

در دل امواج حيرت زير رگبار بلا

كشتى بى بادبان بى ناخدا

افتاده بود

ميزبانان در پناه ساحلى دور از خطر

ميهمان در بحر خون بى آشنا افتاده بود

نائب فرزند زهرا نو گل باغ عقيل

دستگير مردمى دور از وفا افتاده بود

در ميان اولين دشت مناى شاه عشق

اولين قربانى راه خدا افتاده بود

در كنار كاخ حمراء پيش چشم مرد و زن

پيكر مجروح مسلم مسلم سر جدا افتاده بود

در جدال حق و باطل آن دلير جان فدا

آنقدر ايستاده بودى تا ز پا افتاده بود

در دم آخر سرشك حسرتش بودى روان

چون بياد كاروان كربلا افتاده بود

هر كه فدائى ماست با ما حركت كند

درست همان روز كه مسلم در كوفه به شهادت رسيد، امام حسين از مكه به عراق حركت نمود، حج را تبديل به عمره نمود، زيرا از دست بنى اميه در امان نبود، آنها مصمم نبود به هر ترتيب كه شده حضرتش را هلاك كنند.

در آنجا حضرت خطبه اى خواند و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر اكرم فرمود: مرگ براى اولاد آدم همانند گردنبند بر گردن دختران ترسيم شده است ، چقدر مشتاقم به ديدار نياكان خودم ، همانند علاقه يعقوب به يوسف ، برايم آرامگاهى آماده شده كه من به آنجا خواهم رفت ، گويا اعضايم را درندگان بيابان در زمينى ميان نواويس و كربلا پاره پاره مى كنند و شكمهاى خود را از من پر و سيراب مى كنند، از روزى كه با قلم (تقدير) نوشته شده چاره اى نيست خشنودى خدا، خشنودى ما اهل البيت است ، ما براى او صابريم و او پاداش صابرين بما خواهد داد،

و در پايان فرمود: هر كه جان خود را براى ما بذل مى كند و تصميم به ملاقات خدا گرفته است با

ما حركت كند كه من فردا صبح حركت مى كنم انشاء الله

اى دل گرت هواى بهشت است رو متاب

از درگه محمد و آلش به هيچ باب

از غير خاندان نبى كام خود مجوى

لب تشنه اى كجا شده سيراب از سراب

آسوده خاطراند محبانشان به حشر

آندم كه خلق را همه خوف است و اضطراب

بى مهر آل ساقى كوثر در آن جهان

هرگز طمع مدار زحق كوثرى شراب

جز درگه محمد و آلش درى مكوب

كانجا نمانده است سؤ الى بلاجواب

آباد گشت آخرتش آنكه مهرشان

با خويشتن ببرد از اين عوالم خراب

سخنان محمد حنفية هنگام خروج حضرت

شب هنگام محمد ابن حنفيه برادر سيدالشهداء عليه السلام آمد نزد حضرت آمد و عرض كرد: اى برادر، شما دوروئى مردم كوفه را با پدر و برادرت مى دانى ، مى ترسم حال شما نيز مثل گذشته ها باشد، اگر مايلى همينجا بمان كه عزيزترين ساكنين حرم هستى كه از او دفاع مى شود، حضرت فرمود: برادر، مى ترسم يزيد ابن معاويه مرا در حرم ترور كند و به وسيله من حرمت اين خانه شكسته شود،

محمد عرض كرد: پس به يمن يا اطراف بيابان برو تا كسى به شما دسترسى پيدا نكند، حضرت فرمود: در سخن تو فكر مى كنم ، هنگام سحر بود كه به محمد گفتند: امام حسين در حال حركت است ، آمد و افسار ناقه حضرت را گرفت و عرض كرد: برادرم ، مگر نفرمودى كه راجع به درخواست من فكر كنى ؟ حضرت فرمود: آرى ، عرض كرد: پس چرا در رفتن عجله دارى ؟

فرمود: بعد از رفتن تو، پيامبر نزد من آمد و فرمود: يا حسين خروج كن ، خدا مى خواهد تو را كشته

ببيند، محمد ابن حنيفه گفت : انا لله و انا اليه راجعون ، شما كه با اين وضع خارج مى شوى چرا زنها را با خود مى برى ! حضرت فرمود:

پيامبر به من فرمود: خداوند مى خواهد اينها را اسير ببيند!

مؤ لف گويد: دستور پيامبر به امام حسين و همراه بردن زنها، نشان دهنده واقعيت قيام امام حسين و اسرار باطنى آن كه همان احياء دين اسلام با شهادت و اسارت است مى باشد، و مى فهماند كه از راه شهادت و اسارت است كه دين الهى استوار مى گردد

ترويج دين اگر چه به خون حسين شد

تكميل آن به موى پريشان زينب است

امام حسين بخاطر احترام خانه خدا خارج شد

امام باقر عليه السلام فرمود: امام حسين يك روز قبل از يوم التروية از مكه خارج شد، عبدالله ابن زبير حضرت را مشايعت كرده گفت : يا اباعبدالله هنگام حج است ، شما به عراق مى رويد؟! حضرت فرمود:

اى پسر زبير اگر من كنار فرات دفن شوم ، خوشتر است نزد من از اينكه كنار كعبه دفن شوم (228)،

مؤ لف گويد: امام حسين عليه السلام در اين جمله كوتاه به مطالبى اشاره فرمود: 1 - اينكه حضرت مى داند كه در كربلا شهيد و دفن خواهد شد

2 - اينكه بنى اميه حضرت را رها نخواهند كرد حتى در كنار خانه خدا.

3 - احترام خانه خدا لازم است ، حتى از مثل حسين ابن على عليه السلام هنگام خروج بر يزيد و هنگام حج ،

4 - از آنجا كه اين عبدالله ابن زبير سه سال بعد خروج كرد و در همين خانه خدا متحصن شد و سبب گرديد كه دو بار بواسطه او

خانه خدا آتش بگيرد و مورد اهانت قرار گيرد، يكبار در اواخر عمر يزيد و يكبار در زمان حجاج ، گويا اين فرمايش امام حسين اشاره به آينده اين ناجوانمرد و تذكرى است به او كه حريم خانه خدا را حفظ كند.

رفتى بپاس حرمت كعبه به كربلا

شد كعبه حقيقى دل ، كربلاى تو

اجر هزار عمره و حج در طواف توست

اى مروه و صفا به فداى صفاى تو

از آب هم مضايقه كردند كوفيان

يكى از وقايع تكان دهنده كربلا كه اوج مظلوميت امام حسين و يارانش و از آن طرف شقاوت دشمنانش را نشان مى دهد، بستن آب بر روى خاندان پيامبر است ، با وجود اينكه در ميان سپاه امام حسين زن و بچه و پيرمرد و افراد ضعيف وجود داشتند،

ابن زياد به عمر ابن سعد نوشت : ميان حسين و اصحاب او و آب مانع شو، مبادا كه قطره اى آب بنوشند همچنانكه با عثمان انجام دادند، عمر ابن سعد نيز عمرو ابن حجاج را با پانصد سوار ماءمور شريعه فرات نمود. (229)

خدا مى داند كه عطش با امام حسين و اصحاب حضرت و خاندانش چه كرد؟

يك بار حضرت ، اصحاب را با اباالفضل فرستاد و موفق شدند پس از يك درگيرى مقدارى آب بياورند، روز عاشورا عطش بر امام حسين فشار آورد - حضرت پس از شهادت اصحاب و يارانش - بطرف فرات حمله كرد، سپاه مانع شد، يكى فرياد زد ميان حسين و آب مانع شويد حضرت عرضه داشت : خدايا او را تشنه گردان ، آن ملعون خشمگين شد، با تير سيدالشهداء را هدف قرار داد، حضرت تير را بيرون كشيد، دو دست خود را از

خون پر كرد و عرضه داشت : خدايا بتو شكايت مى كنم از آنچه با پسر دختر پيامبر انجام مى گيرد،

راوى گويد: در اثر نفرين حضرت ، اندكى نگذشت كه آن مرد به بيمارى عطش دچار شد، هر چه مى نوشيد، سيرآب نمى شد و مى گفت : مرا آب دهيد، تشنگى مرا كشت ، تا اينكه پس از اندكى شكمش مثل شكم شتر بر آمده شد. (230)

حضرت از فشار تشنگى به طرف فرات حمله مى كرد، اما هر بار دشمن مانع مى شد، يكبار حضرت بر چهار هزار ماءمور شريعه فرات حمله كرد و وارد شريعه شد و اسب را داخل شريعه نمود، اسب خواست آب بنوشد، حضرت فرمود: تو تشنه اى من هم تشنه ام ، بخدا سوگند من آب نمى آشامم تا تو بنوشى ، اسب با شنيدن سخن امام حسين ، گويا سخن حضرت را فهميد سر بلند كرد و آب نخورد، حضرت فرمود: بنوش من هم مى نوشم ، مشتى از آب برداشت كه بياشامد كه ناگاه يكى صدا زد يا اباعبدالله ، تو از نوشيدن آب لذت مى برى در حالى كه حرم تو مورد تجاوز است ، حضرت آب را ريخت و حمله كرد وقتى برگشت ، ديد خيام حرم سالم است . (231)

فداى لب تشنه ات يا حسين

هلال ابن نافع گويد: هنگام شهادت حضرت امام حسين بالاى سر حضرت آمدم ، بخدا قسم كشته اى غرقه در خون ، نيكوتر و نورانى تر از او نديدم ، نور صورت و هيبت او مرا از تفكر در شهادتش مشغول كرد، و او در آن حال آب طلب مى

كرد، شنيدم مردى گفت : بخدا سوگند از اين آب نياشامى تا به آب جوشان (جهنم ) وارد شوى حضرت فرمود: واى بر تو من از آب جوشان جهنم نمى نوشم ، من بر جدم پيامبر وارد مى شوم و در منزل او ساكن مى شوم ، در جايگاه صدق ، نزد مالك قدرتمند، و از آب صاف مى نوشم و از كارهاى شما شكايت مى كنم . (232)

مؤ لف گويد: مصيبت عطش بر سيدالشهداء از همه سنگين تر بود، نه از آن جهت كه تشنگى سراسر وجودش را فراگرفته بود و لبها خشك و پژمرده و چه بسا دهان مجروح و سوى چشم كم شده بود، نه ، بلكه از آن جهت كه فرياد العطش اطفال مظلومش را مى شنيد، از آن جهت كه جوان برومند او على اكبر، از پدر تقاضاى آب ، كه حق حيات است دارد، اما سيدالشهداء آبى نمى يابد، از آن جهت كه صورت طفل شيرخوار خود را مى بيند كه چگونه از تشنگى به كام مرگ فرو مى رود و آتش گرفته ، اما چاره اى ندارد، آرى اگر براى ديگران آب براى رفع عطش بود، براى على اصغر هم آب بود و هم غذا، چرا كه مادرش نيز شير نداشت ، چقدر سنگين است بر مثل سيدالشهداء كه از آن مردمان پست ، براى طفل خود تقاضاى آب كند، اما با تير به او پاسخ دهند، و بالاخره برادر گرامى خود را براى طفل خود تقاضاى آب كند، اما با تير به او پاسخ دهند، و بالاخره برادر گرامى خود را براى آوردن آب فرستاد، گويا اطفال

منتظر آب بودند، كه ديدند سيدالشهداء برگشت و خبر شهادت برادر را آورد.

فرياد العطش ز بيابان كربلا

كشتى شكست خورده طوفان كربلا

در خاك و خون طپيده بميدان كربلا

گرچه روزگار بر او فاش مى گريست

خون مى گذشت از سر ايوان كربلا

نگرفته دست دهر گلابى به غير اشك

ز آن گل كه شد شكفته به بستان كربلا

از آب هم مضايقه كردند كوفيان

خوش داشتند حرمت مهمان كربلا

بودند ديو و دد همه سيراب و مى مكيد

خاتم زقحط آب سليمان كربلا

زآن تشنگان هنوز بعيوق مى رسد

فرياد العطش ز بيابان كربلا

آه از دمى كه لشكر اعلاء نكرده شرم

كردند رو به خيمه سلطان كربلا

زاده ليلا مرا مجنون مكن

يكى از صحنه هاى تكان دهنده كه سند مظلوميت اهل البيت عليهم السلام و شقاوت دشمنان ايشان است ، شهادت فرزند برومند و جوان رشيد امام حسين ، حضرت على ابن الحسين است ، على اكبر جوانى بود بسيار زيبا از پدر اجازه ميدان گرفت ، حضرت اجازه فرمود، آنگاه با نااميدى نگاهى به او نمود و در حالى كه چشم از جوان برگرفته بود گريست .

و عرضه داشت : خدايا بر اين گروه شاهد باش ، همانا جوانى در مقابل آنهاست كه در خلقت ظاهرى و صفات باطنى و منطق از همه به پيامبر شبيه تر است ، ما هرگاه مشتاق پيامبرت مى شديم ، به صورت او نگاه مى كرديم ، بارالها بركات زمين را از آنها رفع كن . ميان آنها تفرقه انداز و آن ها را پاره كن و حاكمان را هرگز از ايشان خشنود مكن . اينها ما را دعوت كردند تا ما را كمك كنند، ولى بر ما خروج كرده با ما نبرد مى كنند.

سپس حضرت بر عمر ابن سعد فرياد بر آورد و فرمود: تو را چه مى شود،

خدا نسل تو را قطع كند و كار تو را بى بركت كند و بر تو كسى را مسلط كند تا بعد از من تو را در بسترت ذبح كند، همچنانكه رحم مرا قطع كردى و رعايت فاميلى مرا با پيامبر نكردى ، سپس با صداى بلند اين آيه را تلاوت فرمود: ان الله اصطفى آدم و نوحا و آل عمران على العالمين ذرية بعضها من بعض و الله سميع عليم .

على اكبر بر آن دشمنان حمله نمود، عده بسيارى از آنها را كشت ، به گونه اى كه فرياد از جمعيت بر آمد، سپس در حالى كه هفتاد نفر را به هلاكت رساند و جراحات بسيار بر بدنش وارد آمده بود، به نزد پدر بازگشت و عرض كرد: پدر جان تشنگى مرا كشت ، سنگينى اين آهن (زره ) مرا از كار انداخته است ، آيا جرعه آبى هست كه با آن بر اين دشمنان قوت يابم ؟

سيدالشهداء با شنيدن اين كلمات گريست (آب كمترين چيزى است كه يك فرزند از پدر مطالبه مى كند، تا چه رسد به على اكبر آن هم با كيفيت در مقابل امام حسين عليه السلام ) حضرت فرمود: وا غوثاه ، پسرم اندكى نبرد كن ، بزودى جدت محمد را ملاقات مى كنى ، با جام خود شربتى به تو مى دهد كه هرگز تشنه نشوى .

در برخى روايات آمده است حضرت فرمود: پسرم زبانت را بياور، زبان او را مكيد و انگشتر خويش به وى داد و فرمود اين را در دهان بگير و به نبرد با ايشان برو،

على اكبر به ميدان آمد، نبردى سخت نمود، ظالمى

با شمشير بر فرق سرش كوبيد، على اكبر خم شد و گردن اسب را با دو دست گرفت ، اسب ايشان را به طرف لشكر دشمن برد، آنقدر با شمشير بر او زدند كه او را پاره پاره نمودند در آخرين لحظه صدا زد: اى پدر اين جد من ، رسول الله است كه با جام خود مرا به گونه اى سيراب كرد كه هرگز تشنه نشوم ، به شما هم مى گويد بشتاب بشتاب ، براى شما هم جامى آماده كرده است تا اكنون بنوشى ،

در اين هنگام بود كه صداى گريه سيدالشهداء بلند شد، با اينكه تا آن موقع كسى صداى گريه حضرت را نشنيده بود، و فرمود: خداوند بكشد گروهى كه تو را كشتند، اينها چقدر بر خداوند و هتك حرمت پيامبر جراءت كردند، سپس در حاليكه اشك از چشمهاى حضرت سرازير بود فرمود: على الدنيا بعدك العفا ، دنيا پس از تو ارزشى ندارد.

در اين هنگام زينب كبرى با عجله بيرون آمد و فريادكنان خود را بر روى على اكبر انداخت ، امام حسين خواهر را به خيمه بازگرداند و به جوانان فرمود: برادر خود را به خيمه ها ببريد، (233)

پس بيامد شاه اقليم است

بر سر نعش على اكبر نشست

سرنهادش بر سر زانوى ناز

گفت كى باليده سرو سرفراز

اين بيابان جاى خواب ناز نيست

ايمن از صياد تيرانداز نيست

خيز تا بيرون از اين صحرا رويم

نك بسوى خيمه ليلا رويم

بيش از اين بابا دلم را خون نكن

زاده ليلا مرا مجنون مكن

رفتى و بردى ز چشم باب خواب

اكبرا بى تو جهان بادا خراب

او كه به اين كودكى گناه ندارد

وقتى امام حسين عليه السلام اصرار آن قوم را بر كشتن حضرتش

ديد، قرآن را بازكرده بر سر نهاد و صدا برآورد كه : ميان من و شما كتاب خدا و جدم رسول الله صلى الله عليه و آله حاكم باشد، اى قوم چرا خون مرا حلال مى دانيد؟ آيا من پسر دختر پيامبر شما نيستم ؟ آيا سخن جد من راجع به من و برادرم به شما نرسيده است كه فرمود: ايندو سرور جوانان بهشت هستند، اگر مرا تصديق نمى كنيد، از جابر بپرسيد از زيد ابن ارقم و ابا سعيد خدرى بپرسيد، آيا جعفر طيار عموى من نيست ؟

شمر (كه از اضطراب لشكر واهمه داشت ) صدا زد هم اكنون به جهنم خواهى رفت ، حضرت فرمود: الله اكبر جدم رسول الله به من خبر داد كه ديدم (گويا در خواب ) كه سگى دهان به خون خاندانم دارد، (خون آنها را مى مكد)

فكر نمى كنم جز اينكه تو همان باشى ، در اين هنگام حضرت متوجه شد كه طفلى از تشنگى مى گريد، دست طفل را گرفت و فرمود: اى گروه اگر بر من رحم نمى كنيد به اين طفل رحم كنيد، كه ناگاه مردى تيرى انداخت و آن طفل را ذبح نمود، امام حسين گريان شد و گفت : خدايا ميان ما و اين گروه داورى نما، ما را دعوت كردند تا كمك كنند، ولى ما را كشتند، (مصيب آنقدر بر حضرت سنگين بود) كه از آسمان ندائى آمد اى حسين طفل را رها كن كه در بهشت دايه اى دارد كه به او شير مى دهد،

و در روايت ديگرى حضرت طفل شيرخوار خود را در آغوش گرفته بود تا وداع كند، خواست

ببوسد كه حرملة ابن كامل اسدى تيرى در گلوى طفل زد كه طفل را ذبح نمود، حضرت به خواهرش زينب فرمود: بگير طفل را، سپس خون شيرخوار را با دو دست گرفت ، وقتى پر شد بطرف آسمان پاشيد و فرمود: آنچه بر من مى رسد چون در مقابل چشم خداست ، آسان است ! آنگاه با غلاف شمشير قبرى كند و آن شيرخوار غرقه در خون را دفن نمود. (234)

باغ عشق است مگر معركه كرب و بلا

كه ز خونين كفنان غرق گل و نسرين است

بوسه زد خسرو دين بر دهن اصغر و گفت

دهنت باز ببوسم كه لبت شيرين است

شير دل آب كند بيند اگر كودك شير

جاى شيرش به گلو آب دم زوبين است

گفتند اين طفل كو چو بحر بجو شد

نيست چو ما كز عطش به صبر بكوشد

اشك بپاشد چنانكه خاك بپوشد

رخ بنظر شد چنانكه بخروشد

جز به كفى آب عقده ادش نشود حل

هى به فغان خود زگاهواره پراند

ما در او هم زبان طفل نداند

نه بودش شير تا به لب برساند

نه بودش آب تا به رخ بفشاند

مانده به تسكين قلب معطل

گهى ناخن زند بر سينه مادر

گهى پيچان شود به دامن خواهر

بارى از ما گذشته چاره اصغر

يا به نشانش شرار آه چو آذر

يا ببرش همره ات به جانب مقتل

شه ز حرم خانه اش ربود و روان شد

پير خرد هم عنان بخت جوان شد

زين پدر و زان پسر به لرزه جهان شد

آمد و آورد و هر طرف نگران شد

تا به كه سازد حقوق خويش مدلل

گفت : كه اى قوم روح پيكرم اين است

ثانى حيدر على اصغرم اين است

آن همه اصغر بدند و اكبرم اين است

حجت كبراى روز محشرم

اين است

رحمى كش حال بر فناست محول

او كه به اين كودكى گناه ندارد

يا كه سر رزم اين سپاه ندارد

بلكه بس افسرده است و آه ندارد

جاى دهيد آنكه را پناه ندارد

شب عاشورا و حوادث آن

شب عاشورا با آمدن نامه عبيدالله ابن زياد به عمر سعد، او فرمان حمله داد، شمر براى حضرت عباس و سه برادر مادرى ايشان امان نامه آورد، اما آنها نپذيرفتند و گفتند: خداوند تو را و امان نامه ات را لعنت كند، آيا ما در امانيم ولى فرزند پيامبر امان ندارد!

در روز تاسوعا، لشكر حسينى را محاصره كردند، پسر مرجانه و عمر سعد از زيادى لشكر خود، و اندك بودن لشكر سيدالشهداء شادمان بودند و يقين كردند كه ديگر براى حسين از عراق ياورى نخواهد آمد، امام حسين عليه السلام كنار خيمه تكيه بر شمشير داده بود و سر بر زانو اندكى بخواب رفت ، كه خواهرش زينب صداهائى شنيد و نزد برادر آمد و گفت : برادر مگر صداها را نمى شنوى كه به ما نزديك مى شوند؟

حضرت سر بلند كرده فرمود: الان پيامبر را در خواب ديدم به من فرمود: صبح به ما ملحق مى شوى ، خواهرش بر صورت زد و مى گفت واى واى ، سيدالشهداء فرمود: واى بر تو نيست ، آرام باش ، سپس برادرش عباس آمد و گفت : برادر اين گروه مى آيند، حضرت برخواست ، و فرمود: برادر، فدايت شوم ، سوار شو و بپرس چه مى خواهند؟ حضرت ابالفضل با بيست سوار، آمدند و پرسيدند چه مى خواهيد؟ گفتند: فرمان امير آمده است كه يا به فرمان او گردن نهيد يا با شما بجنگيم ،

حضرت

فرمود: عجله نكنيد تا به اباعبدالله اطلاع دهم ،

سيدالشهداء فرمود: برو نزد آنها و اگر بتوانى آنها را تا صبح تاءخير بيندازى ، شايد ما امشب براى خدا نماز بخوانيم و استغفار كنيم ، خدا مى داند كه من نماز و تلاوت قرآن و دعاى بسيار و استغفار را دوست دارم ، حضرت ابالفضل خبر را آورد، آنها نيز قبول كردند.

سيدالشهداء عليه السلام همه اصحاب را مرخص كرد

اوائل شب بود كه حضرت ، اصحاب را در خيمه اى جمع كرد و بعد از حمد و ثناى الهى فرمود: من اصحابى ، باوفاتر و برتر از اصحاب خود، و خاندانى نيكوكارتر و كمكارتر و برتر از خاندان خودم نمى شناسم ،

خداوند از جانب من به شما جزاى خير دهد، گمان دارم كه براى ما با اين دشمنان روز (سختى ) خواهد بود آگاه باشيد كه من به شما اجازه دادم ، همه آزاديد، برويد، و بر عهده شما پيمانى نيست ، اين شب را وسيله قرار دهيد و هر كدام دست يكى از خاندان مرا بگيريد و به شهرهاى خود برويد، تا خدا گشايش دهد، اين مردم ، مرا مى خواهند، وقتى به من دسترسى پيدا كنند، به ديگرى نمى پردازند.

در اين ميان خاندان حضرت و زودتر از همه برادرش عباس ابن على گفتند: بخاطر زنده ماندن چنين كنيم ؟ هرگز چنين نخواهيم كرد، ما با جان و مال و خانواده قربانى تو مى شويم تا به جايگاه تو آئيم ، زشت باد زندگى بعد از شما، مسلم ابن عوسجه در سخنان خود گفت : اگر كشته شوم سپس زنده گردم ، سپس سوزانده شوم و سپس خاكسترم به باد داده شود،

و اين كار هفتاد بار ادامه يابد من دست از شما بر نمى دارم ،

طبق برخى روايات حضرت به آنان فرمود: شما همگى فردا كشته مى شويد و كسى نجات نمى يابد، همگى گفتند: شكر خدا را كه ما را با مرگ با شما گرامى داشت ، حضرت بر آنها دعا كرد و فرمود: سرهاى خود را بالا بگيريد و ببينيد، نگاه كردند، جايگاه خود را در بهشت مى ديدند و حضرت مى فرمود: فلانى اين منزل توست ، به همين جهت بود كه اينها به استقبال نيزه و شمشير مى رفتند تا به جايگاه خود در بهشت برسند.

حضرت قاسم ابن حسن از عمو پرسيد: من هم كشته مى شوم ؟ حضرت بر او دلسوزى كرد و فرمود: پسرم مرگ نزد تو چگونه است ؟ قاسم گفت : از عسل شيرين تر است ! حضرت فرمود: آرى ، عمويت به فدايت ؛ تو هم با من كشته مى شوى (اما) بعد از مصيبت بزرگ ،

سيدالشهداء خواهر را براى فردا آماده مى كند

امام سجاد (ع ) فرمود: در آن شب ، عمه ام زينب مرا پرستارى مى كرد، پدرم در خيمه خود رفت ، و اين اشعار را قرائت نمود: ياد هراف لك من خليل كم لك بالاشراق و الاصيل .

اى روزگار اف بر تو و دوستى تو، كه صبح و شام چقدر هواخواه خود را كشته اى و روزگار به كم قانع نيست ، فرمان ، از خداست و هر زنده اى به راه من خواهد آمد، امام سجاد فرمود: من گريه ام گرفت ، اما جلوى خود را گرفتم ، پدرم دو يا سه بار تكرار نمودند تا عمه ام

متوجه منظور حضرت شد (گويا حضرت مى خواست خواهر خود را آماده كند) عنان اختيار از كف داد، سراسيمه نزد برادر آمد و صدا زد وا مصيبت اى كاش ، مرگ زندگى مرا نابود مى كرد، امروز مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن از دنيا رفت ، اى جانشين گذشتگان ،

سيدالشهداء فرمود: خواهرم ، شيطان بردبارى تو را نربايد، چشمهاى حضرت اشك آلود شد و ادامه داد.

اگر (صياد مرغ ) قطا را رها مى كرد، مى خوابيد، خواهرش گفت : آيا مى خواهند جان تو را بگيرند، دلم را مجروح مى كند و بر من سخت گران است ، سپس بر صورت زد و گريبان چاك داد و بيهوش شد، سيدالشهداء به خواهر گفت : خواهرم ، تقواى خدا پيشه كن بدان كه اهل زمين مى ميرند، اهل آسمان باقى نمى مانند، هر چيزى جز وجه الله هلاك است ، جدم از من بهتر بود، پدرم از من بهتر بود، مادرم از من بهتر بود، برادرم از من بهتر بود، هر مسلمانى بايد پيامبر الگوى او باشد. و با اين كلمات خواهر را تسلى داد.

بخود آئيد، آيا كشتن من و هتك حريم من به صلاح شماست ؟

در روز عاشورا پس از آماده كردن لشكر، حضرت چند بار آن لشكر جفاپيشه را نصيحت كرد و موعظه نمود.

يكبار فرمود: مردم نسب مرا در نظر آوريد، ببينيد من كيستم ، بخود آئيد، ببينيد آيا كشتن و هتك حريم من به صلاح شماست ؟

آيا من پسر دختر پيامبر شما، وصى پيامبر و پسر عموى او و اول مؤ منى كه تصديق رسولخدا كرد نيستم ؟

آيا حمزه سيدالشهداء عموى من ، عموى پدرم نيست ، آيا جعفر طيار كه

با دو بال در بهشت پرواز مى كند، عموى من نيست .

آيا به شما نرسيده سخن پيامبر كه راجع به من و برادرم فرمود: ايندو سرور جوانان بهشت هستند، اگر مرا تصديق مى كنيد، كه به خدا حق هم همين است چون من هرگز از وقتى كه فهميدم خدا دروغ گو را دشمن دارد، دروغ نگفته ام ، و اگر مرا تكذيب مى كنيد، در ميان شما هستند كسانى كه به شما خبر دهند، از جابر ابن عبدالله انصارى ، و ابا سعيدخدرى و سهل ابن سعد ساعدى و زيد ابن ارقم و انس ابن مالك بپرسيد، به شما خواهند گفت كه اينها از پيامبر اين سخن را شنيده اند،

آيا اين (حديث ) مانع شما از كشتن من نيست ؟ سپس حضرت پس از مكالمه با شمر ملعون فرمود:

اگر در اين شك داريد، آيا در اين هم شك داريد كه من پسر دختر پيامبر شما هستم ، بخدا كه ميان شرق و غرب پسر دختر پيامبرى غير از من نيست ، واى بر شما آيا كسى را كشته ام يا مالى را از بين برده ام يا جراحتى زده ام كه تقاص مى كنيد، آن گروه بى شرم ، هيچ جوابى نمى دادند، حضرت صدا زد: اى شبث ابن ربعى ، اى حجار ابن ابجر، اى قيس ابن اشعث ، اى يزيد ابن حارث ، آيا شما به من ننوشتيد كه ميوه ها رسيده و باغها سبز شده است و تو بر لشكر آماده وارد مى شوى ؟ آن بى حياها گفتند: ما نبوديم ، حضرت فرمود: سبحان الله ، بخدا كه شما بوديد.

سخنرانى پرشور سيدالشهداء در روز عاشورا

و

در روايت ديگرى كه (گويا در يك سخنرانى ديگر) حضرت در حالى كه سواره بود از آن ها خواست تا ساكت شوند، اما ساكت نمى شدند، حضرت فرمود: واى بر شما چه اشكالى دارد ساكت شويد و سخن مرا گوش دهيد، من شما را به راه حق هدايت مى كنم ، هر كه مرا اطاعت كند، هدايت يافته و هر كه نافرمانى كند، هلاك مى شود، (ولى مى دانم كه ) همگى شما نافرمانى مرا مى كنيد، همانا شكمهاى شما از حرام پر شده و بر دلهاى شما مهر زده شده ، واى بر شما آيا انصاف نمى دهيد، آيا گوش نمى كنيد، در اين ميان اصحاب عمر سعد يكديگر را ملامت كردند و گفتند ساكت شويد، حضرت شروع فرمود به خواندن خطبه و پس از حمد و ثناى الهى و درود فراوان بر فرشتگان و انبياء فرمود: مرگ بر شما اى گروهى كه با آن شور و وله ما را دعوت كرديد تا به فرياد شما رسيم ، و ما شتابان آمديم ولى شما شمشيرى را كه ما در دست شما نهاده بوديم ، بر سر ما كشيديد، و آتشى كه خود ما بر دشمن ما و شما افروخته بوديم بر ما افروختيد، يار دشمن خود شديد در مقابل دوستانتان ، با اينكه ميان شما با عدالت رفتار نمى كنند و اميد خيرى نيز از آنها نداريد، واى بر شما چرا آنگاه كه شمشيرها در نيام بود و دلها آرام و فكرها خام بود ما را رها نكرديد؟! ولى مانند مگس سوى فتنه پريديد، و مانند پروانه در هم افتاديد،

پس مرگ بر شما اى

بندگان كنيز و بازماندگان احزاب و رهاكنندگان كتاب و تحريف كنندگان كلمات ، و گنه كارانى كه دم شيطان خورده ايد و نابودكننده هاى سنتها، آيا اينها را يارى مى كنيد و ما را تنها مى گذاريد.

آرى به خدا سوگند بيوفائى و پيمان شكنى عادت ديرينه شماست ، ريشه شما با مكر و فريب در آميخته و شاخهاى شما بر آن پرورش يافته ، شما پليدترين ميوه ايد كه براى صاحب آن گلوگير و براى غاصب گوارا،

الا و ان الدعى قد ركز بين انتين ، بين السلة و الذلة و هيهات مناالذله ، آگاه باشيد كه اين مرد بى پدر و زاده آن بى پدر، مرا در تنگناى دو چيز قرار داده است ، يا شمشير كشيدن و يا خوارى كشيدن ، و هيهات كه ما به ذلت تن دهيم ، خداوند و رسول او و مؤ منان براى ما زبونى نمى پسندند و نه دامنهاى پاك (كه ما را پروريده اند يعنى دامن زهراى مرضيه ذلت نمى پذيرد) و نه سرهاى پرخروشى و جانهائى كه هرگز اطاعت فرومايگان را بر كشته شدن مردانه ترجيح ندهند، و من با اين جماعت اندك با شما نبرد مى كنم هر چند ياوران مرا تنها گذاردند سپس بعد از خواند چند شعر بلند حماسى فرمود:

شما مردم پس از من طولى نمى كشد، و آنچه آرزو داريد تحقق نيابد و چرخ روزگار مثل سنگ آسيا بر شما مى غلطد و شما را نابود مى كند، پيمانى است كه پدرم از جدم با من كرده است ، شما با ياورانتان تصميم خود را بگيريد و غصه نخوريد و مرا مهلت

ندهيد، من بر خداوند كه پروردگار من و شماست توكل نموده ام . هيچ جنبنده اى نيست مگر اينكه در اختيار اوست ، ان ربى على صراط مستقيم .

سپس بر آن گروه بى وفا نفرين نمود و عرضه داشت :

بارالها باران را بر آنها حبس كن ، بر آن ها خشكسالى همانند زمان يوسف قرار ده و جوان ثقفى (حجاج ) را بر آن ها مسلط كن تا زهر به جام ايشان چشاند، چرا كه اينان ما را دروغگو شمردند و تنها گذاردند.

و انت ربنا عليك توكلنا و اليك انبتا و اليك المصير.

نوجوان قهرمان كربلا، حضرت قاسم

وقتى نوبت جانبازى حضرت قاسم رسيد، نزد عمو آمد، چشم سيدالشهداء كه به برادرزاده افتاد، او را در آغوش گرفت ، آنقدر گريست كه هر دو بيهوش شدند، از عمو اجازه ميدان خواست ، حضرت اجازه نفرمود، آن جوان آنقدر اصرار كرد، دست و پاى عمو را مى بوسيد، تا اينكه از عمو اجازه گرفت ، و در حالى كه اشكهايش بر گونه هاى او روان بود بيرون آمد و رجز مى خواند و خود را و غربت عمومى خود را بيان مى كرد، حميد ابن مسلم گزارشگر جريان كربلا گويد: جوانى به سمت ما آمد كه صورتش چون پاره ماه بود، از هر طرف او را محاصره كردند، نبردى قهرمانانه كرد، تا اينكه عمرو ابن سعد با شمشير بر سر او زد، جوان بيفتاد و عموى خود را صدا زد، حسين همانند باز شكارى به پرواز در آمد، مثل شير غران بر قاتل قاسم حمله كرد، شمشير سيدالشهداء به ساعد او اصابت كرد، دستش از مرفق قطع شد، با فرياد او،

امام حسين به كنارى رفت ، سپاه كوفه براى نجات عمرو حمله كرد، گرد و غبارى به پا شد، وقتى فروكش كرد؛ ديدم حسين بر سر جوان ايستاده ، و او در حال جان دادن پاهاى خود را به زمين مى كشد،

سيدالشهداء فرمود: دور باد گروهى كه تو را كشتند و پيامبر در قيامت خصم آنهاست ، بخدا بر عمويت سخت است كه او را به كمك بخواهى ولى پاسخى ندهد، يا پاسخ دهد ولى براى تو سودى نداشته باشد و در روايتى فرمود: امروز، روزى است كه ياور آن اندك و تنهائى آن زياد است ، سپس در حالى كه قاسم را به آغوش گرفته و پاهاى جوان بر زمين كشيده مى شد، او را ميان اجساد شهيدان خاندان خود آورد.

شهادت قمر بنى هاشم حضرت ابالفضل عليه السلام

نام مباركش عباس و لقب او سقا و ماه بنى هاشم و كنيه اش ابالفضل مى باشد، قامتى بلند و سروگونه و رشادتى حيدرگونه داشت ، روز عاشورا علمدار حسين بود.

روز عاشورا وقتى غريبى سيدالشهداء را ديد نزد برادر آمد و عرض كرد: اى برادر آيا اجازه مى فرمائى ؟

سيدالشهداء به شدت گريان شد و فرمود: برادرم ، تو پرچمدار من هستى ، وقتى شما بروى لشكر من متفرق مى شود،

حضرت عباس گفت : سينه ام تنگ شده ، از زندگى ملولم و مى خواهم از اين منافقين خونخواهى كنم ، حضرت فرمود: (اگر چاره نيست )، براى اين اطفال اندكى آب بجوى ، عباس آن ها را موعظه كرد ولى سودى نداد، صداى العطش اطفال او را به هيجان آورد، بر اسب سوار شد و نيزه و مشك برداشت و به طرف

فرات رفت ، چهارهزار نفر او را محاصره كردند اما از ميان آن ها عبور كرد، هشتاد نفر را كشت و وارد آب شد، همينكه خواست آب بياشامد، بياد عطش حسين و خاندان او افتاد، آب را ريخت و مشك را پر كرد و بر دوش راست نهادت ، و به طرف خيمه حركت كرد.

سپاه بر او حمله ور شد، و در اين ميان ظالمى بنام زيد ابن ورقاء در پشت درختى كمين كرد، و در گرماگرم نبرد، دست راست حضرتش را قطع كردند، شمشير به دست چپ داد و حمله كرد و مى فرمود:

و الله ان قطعتموا يمينى

انى احامى ابدا عن دينى

بخدا كه اگر دست راستم را قطع كرديد، من همواره از دين خود دفاع مى كنم ، در اثر فشار نبرد و آمدن خون بسيار، ضعف بر حضرت غالب شد و ظالم ديگرى بنام حكم ابن طفيل از پشت درخت خرمائى دست چپ حضرت را هدف قرار داد، حضرت با دستهاى قطع شده در ميان آنهمه دشمن فرياد مى زد:

يا نفس لا تخشى من الكفار

وابشرى برحمة الجبار

از كافرين نترس و به رحمت خدا مژده باد، در اين ميان مشك را به دندان گرفته بود، كه ناگاه تيرى بر مشك اصابت كرد و آب ريخت ، و ملعونى وقتى حضرت را بدون دست ديد پيش آمد و با عمود آهنين بر حضرت كوبيد.

ابالفضل برادر را صدا زد، وقتى سيدالشهداء بر كنار پيكر خونين برادر آمد، گريان شد و فرمود: الان پشتم شكست و چاره ام اندك شد.

شجاعت ، مظلوميت و بزرگوارى سيدالشهداء

وقتى نوبت فداكارى سيدالشهداء رسيد و ديگر كسى باقى نمانده بود كه از قافله شهادت عقب مانده

باشد، با اهل بيت وداع كرد، وصاياى امامت را به امام سجاد سپرد، و در حالى كه غرق در سلاح بود سوار بر اسب شد، همانند شير غران با شمشير برهنه در مقابل آن گروه قرار گرفت ، و در حالى كه رجز مى خواند فرمود: منم پسر على طاهر از خاندان هاشم و همين افتخار برايم بس است ، جدم پيامبر و مادرم فاطمه است ...، سپس آن گروه را به مبارزه دعوت كرد، طبق برخى روايات ، اول با حضرت عهد كردند كه تك تك به مبارزه آيند اما هر كه بميدان آمد، حضرت بى درنگ او را به جهنم فرستاد، كشتار عظيمى شد، لشكر بر حضرت حمله كرد، او مانند شير ژيان بر آن روبه صفتان حمله مى كرد و آن سپاه سى هزار نفرى همانند ملخهائى متفرق مى شدند، حضرت دوباره به جاى خود بر مى گشت و مى گفت : لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم .

مؤ لف گويد: گويا حضرت با اين شعار الهى ضمنا مى خواست به خاندانش نيز آرامش دهد كه حسين هنوز زنده است .

بر ميمنه لشكر حمله كرد و در حال رجز فرمود:

الموت خير من ركوب العار

و العار خير من دخول النار

مرگ بهتر از ذلت است و ذلت بهتر از رفتن به جهنم است ،

در روز عاشورا پسر فاطمه ، آنچنان از دلاورى نشان داد، كه شجاعت پدرش اميرالمؤ منين را زنده مى كرد، در دلاورى حضرت همين بس كه بدانيد در ليلة الهرير، در جنگ صفين ، سپاه حضرت امير با سپاه معاويه وقتى تمام شب را جنگيدند، تنها به دست

يداللهى اميرالمؤ منين پانصد نفر به درك رفته اند، با اينكه حضرت امير را سپاهى بيش از هفتاد هزار نفر حمايت مى كرد، خاندان حضرتش سالم ، جگرها سيراب و شكمها سير بود، شب بود و از گرما خبرى نبود،

ولى جانم به فداى آن مظلوم و غريب و بى ياورى باد كه تنها و بى ياور، در ميان يك بيابان دشمن ، دل نگران خواهرش و خانواده اش ، جگرش تشنه و سوزناك ، در زير آفتاب سوزان ، در حالى كه داغ عزيزان و بدنهاى قطعه قطعه شده آن ها در مقابلش بود، به مبارزه با آن گروه پرداخت و در كمتر از نصف روز، سپاه كوفه را در هم مى پيچيد،

ابن شهر اشوب گويد: حضرتش هزار و نهصد و پنجاه نفر را كشت ، و اين به جز مجروحين است مسعودى در اثباة الوصية ابن ارقم را هزار و هشتصد نفر ذكر كرده است .

عمر سعد صدا زد: واى بر شما، آيا مى دانيد با كه مى جنگيد، اين پسر على است ، پسر نابودكننده عرب است از هر طرف به او حمله كنيد، به حضرت حمله كردند و ميان حضرت و خيام فاصله شدند، حضرت فرياد برآورد: و يحكم يا شيعة آل ابى سفيان ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم و ارجعوا الى احسابكم اذ كنتم اعرابا

واى بر شما اى طرفداران خاندان ابوسفيان ، اگر دين نداريد و از قيامت نمى ترسيد، در دنيا آزاده باشيد شما عرب هستيد به نياكانتان بنگريد،

شمر صدا زد: پسر فاطمه چه مى گوئى ؟ حضرت فرمود: من با

شما مى جنگم ، شما با من مى جنگيد، زنها كه گناه ندارند، جلو اين سركشان خود را از تعرض به حرم من تا زنده ام بگيريد، (به فداى مظلوميتت يا حسين ) شمر به حضرت گفت : باشد، اين كار را مى كنيم ، سپس به لشكر فرياد زد:

از حرم اين مرد دور شويد، و به خود او متوجه شويد، به جانم سوگند كه همآورد بزرگوارى است .

وداع سيدالشهداء با اهل حرم

بعد از اينكه ياران حضرتش همگى به شهادت رسيدند، حضرت براى وداع به خيمه آمد و صدا زد اى سكينه اى فاطمه اى زينب اى ام كلثوم ، خداحافظ،

دخترش سكينه صدا زد: بابا تسليم مرگ شدى ؟ حضرت فرمود: چگونه تن به مرگ ندهد كسى كه ياور و كمك كارى ندارد.

گفت : بابا ما را به حرم جدمان (مدينه ) برگردان ، حضرت فرمود: اگر (صياد مرغ ) قطا را رها مى كرد، مى خوابيد، بانوان شيون كردند، و حسين عليه السلام آنها را ساكت نمود. دخترش سكينه كه بسيار محبوب پدر بود فرياد كنان نزد حضرت آمد، امام حسين عليه السلام او را به سيوه چسباند و اشك از چشمان آن نازنين پاك نموده ، فرمود: دخترم تا روح در بدن من است ، با اشكهاى خود دل مرا مسوزان !!

شهادت پسر امام مجتبى در دامن امام حسين عليه السلام

در گرماگرم جنگ ، وقتى دشمن ، سيدالشهداء را احاطه كرده بود (گويا در لحظاتى كه حضرت پياده و يا مجروح بر زمين آمده بود) جوانى كه هنوز بالغ نشده بود، بنام عبدالله از اولاد امام مجتبى عليه السلام ، بطرف عموى خود سيدالشهداء در ميدان جنگ دويد، امام حسين عليه السلام متوجه آمدن وى شد، به خواهرش زينب فرمود: جوان را نگه دار، اما او امتناع كرد و آنقدر تلاش كرد تا به نزد امام حسين عليه السلام آمد و گفت : بخدا سوگند از عمويم جدا نمى شوم ، در اين موقع ظالمى بنام ابحر بن كعب ، خم شد تا با شمشير بر سيدالشهداء فرود آورد، جوان متوجه شد، صدا زد اى پسر خبيثة عموى مرا مى كشى ؟ شمشير

آن ظالم فرود آمد، جوان دست خود را سپر قرار داد، دست وى به پوست آويزان شد، صدا بر آورد : مادر جان ، سيدالشهداء او را در آغوش گرفت و فرمود: برادرزاده بر آن چه به تو رسيده صبر كن ، و اميد خير داشته باش ، خداوند تو را به پدران شايسته است ، به پيامبر و على و حمزه و جعفر و حسن صلوات الله عليهم اجمعين ، ملحق خواهد كرد،

سپس حضرت دست خود به آسمان برداشت و عرضه داشت : الها قطرات آسمان و بركات زمين را از آنها دريغ مدار، خدايا اگر آنها را مدتى مهلت داده اى ، ميانشان تفرقه انداز و حاكمان را از آنها خشنود مكن ، اينان ما را دعوت كردند تا ما را يارى كنند، ولى بر ما يورش بردند، و ما را كشتند.

در همين ميان ناگاه حرمله تيرى انداخت و آن جوان را در آغوش عمويش ذبخ نمود، (235)

مؤ لف گويد: حرمله در عاشورا سه تير انداخته است ، با يكى على اصغر را شهيد كرد، با دومى پسر امام مجتبى را، و با سومى بر سينه حضرت سيدالشهداء زده است كه حضرت را به سختى ضعيف و ناتوان نمود به گونه اى كه اين تير از زره عبور كرد و از پشت حضرت سر زد، حضرت تير را از پشت بيرون كشيد و خون مانند ناودان سرازير شد.

سپاهى كه در مقابل امام حسين عليه السلام ايستاده بود، همه از اهل كوفه بودند، يعنى آن ها كه على و خاندان وى را به خوبى مى شناختند بسيارى از آن ها خود از دعوت كنندگان

امام حسين عليه السلام بودند.

اما با اين حال نسبت به امام حسين ، جناياتى كردند كه قلب هر انسانى را آزرده مى كند،

امام باقر عليه السلام فرمود: حدود سيصد و بيست زخم نيزه و شمشير و تير بر بدن امام حسين وارد آمد،

فرقت روى تو از خلق جهان شادى برد

هر كه را ديده بيناست دل غمگين است

پيكرت مظهر آيات شد از ناوك تير

بدنت مصحفق و سيمات مگريس است

يادم از پيكر مجروح تو آيد همه شب

تا دم صبح كه چشمم به رخ پروين است

باغ عشق است مگر معركه كرب Ƞبلا

كه ز خونين كفنان غرق گل و نسرين است

مثل شير بر آن روبه صفتان حلمه مى برد، شمر سواره نظام را در پشت پياده قرار داد و تيراندازان را گفت تا حضرتش را تيرباران كنند، آنقدر تير بر آن بدن مقدس انداختند كه مانند خارپشت شد، و دست از پيكار برداشت و روبروى آن سپاه ايستاد تا ساعتى استراحت كند كه ناگاه سنگى آمد و بر پيشانى حضرت اصابت كرد، حضرت با پارچه مشغول پاك كردن خون از صورت بود كه ناگاه تير سه شعبه زهرآلود به سينه حضرت اصابت كرد.

حضرت گفت : بسم الله و بالله و على ملة رسول الله ، خدايا تو مى دانى كه اينها مردى را مى كشند كه روى زمين جز او پسر پيامبر نيست ، سپس حضرت تير را از پشت بيرون كشيد (گويا اين تير چنان سخت و كوبنده بر بدن آن مظلوم فرود آمده بود كه زره را دريده از بدن حضرت گذشته از پشت سر زده بود و نمى شد از جلو آن را بيرون كشيد و

معلوم است كه با بيرون كشيدن اين تير حال حضرت چگونه خواهد بود) خون مانند ناودان سرازير شد، خون را بر آسمان مى پاشيد، قسمتى را بر سر و محاسن ماليد و فرمود: اينگونه در حالى كه به خون خود آغشته ام جدم رسول الله را ملاقات مى كنم .

خواهرش زينب در كنار خيمه عمر سعد را صدا زده فرمود: واى بر تو اى عمر، اباعبدالله كشته مى شود و تو نگاه مى كنى ؟

عمر جوابى نداد، زينب صدا زد واى بر شما آيا ميان شما مسلمان نيست ؟ هيچكس جوابى نداد.

در روايت است كه عمر سعد در حالى كه اشكهايش بر صورتش روان بود، از زينب روى برگرداند، سيدالشهداء مدتى مجروح روى زمين بود، اما مردم از كشتنش واهمه داشتند، شمر صدا زد: منتظر چه هستيد، او را بكشيد، نامردى شمشير بر دست چپ حضرت زد و آن را قطع كرد، ديگرى با شمشير بر گردن حضرت كوبيد بطورى كه حضرت بر زمين افتاد، سپس در حالى كه حضرت افتان و خيزان بود و به مشقت بر مى خواست ، عقب نشستند. سنان بن انس با نيزه بر حضرت كوبيد، حضرت افتاد.

هلال ابن نافع گويد: كشته بخون تپيده زيباتر و نورانى تر از او نديدم ولى او در آن حال ، آب طلب مى كرد، بجاى آب به او گفتند از آب نمى نوشى تا در جهنم از آب جوشان آن بنوشى ،

خولى ابن يزيد پيشدستى كرد تا سر مقدسش را جدا كند، بدنش لرزيد، شمر گفت : خدا بازوى تو را سست كند از چه مى لرزى ؟

سپس او خودش ، حضرت را

ذبح نمود، در روايت است كه عمرو ابن حجاج از اسب فرود آمد تا سر مقدس حضرت را جدا كند وقتى نزديك حضرت شد و به دو چشم حضرت نگاه كرد، پشت نمود و برگشت ، و سوار بر اسب خود شد و رفت ، شمر پرسيد چرا برگشتى ؟ آن ملعون گفت : به دو چشم حضرت نگاه كردم ، ديدم در چشم پيامبر است ، دوست ندارم خدا را با خون او ملاقات كنم ، سپس شبعث ابن ربعى جلو آمد، دستش لرزيد، شمشير را انداخت و فرار كرد در حالى كه مى گفت اى حسين به خدا پناه مى برم ! از اينكه خدا و جد و تو و پدرت را با خون تو ملاقات كنم . (236)

امام باقر عليه السلام فرمود: امام حسين را به گونه اى كشتند كه پيامبر كشتن كلاب را به آن گونه نهى فرموده بود، او را با شمشير و نيزه و سنگ و چوب و عصا كشتند و سپس اسبها را بر بدنش تاختند.

راوى گفت : در آن وقت كه امام شهيد شد گرد و خاكى سخت سياه و تاريك برخاست و بادى سرخ وزيد كه هيچ چيز پيدا نبود، مردم پنداشتند عذاب فرود آمد، ساعتى همچنان بود، آنگاه هوا باز شد،

ابن حجر از علماء عامه در صواعق آورده است كه هنگام شهادت امام حسين ، آسمان سياه شد به گونه اى كه در روز ستاره نمايان شد، خورشيد گرفت و مردم گمان كردند كه قيامت بر پا شده ، هيچ سنگى برداشته نشد مگر آنكه خون تازه در زير آن بود. (237)

خلق در ظل خودى

محو و تو در نور خدا

ما سوى در چه مقيمند و مقام تو كجاست

زنده در جان و دل ما بدن كشته توست

جان مائى و تو را قبر حقيقت دل ماست

دشمنت كشت ولى نور تو خاموش نگشت

آرى آن جلوه كه فانى نشودنور خداست

بيرق سلطنت افتاد كيان را ز كيان

سلطنت سلطنت توست كه پاينده لواست

نه بقا كرد ستمگر نه بجا ماند ستم

ظالم از دست شد و پايه مظلوم بجاست

زنده را زنده نخوانند كه مرگ از پى اوست

بلكه زنده است شهيدى كه حياتش ز قفاست

دولت آن يافت كه در پاى تو سر داد ولى

اين قبا راست نه بر قامت هر بى سر و پاست

ما فقيريم و گدا بر سر كوى تو حسين

پادشاه است فقيرى كه در اين كوچه گداست

غارت لباسها و وسائل امام حسين عليه السلام

سپس شروع كردن به غارت لباس و وسائل پسر پيامبر، پيراهن حضرت را اسحق ابن حيوة ، ربود و پوشيد و پيس شد و موى او ريخت ، روايت شده كه در آن پيراهن بيش از صد و ده زخم تير و نيزه و شمشير يافته شد،

مؤ لف گويد: شقاوت را ببين ، پيراهنى كه به خون مظلومى چون سيدالشهداء آغشته و ننگ ابدى بر قاتلين آن دارد، آن هم با وجود آن همه جراحت كه پيراهن را پاره پاره مى كند، چه ارزش مالى دارد كه اين ظالم آن را ربود، آرى آن نامردان مى خواستند به اين وسيله افتخار كنند و آن را مانند مدال افتخارى از جنايات خود داشته باشند،

زير جامه حضرت را بحر بن كعب غارت كرد، و اين همان سراويلى است كه از بافته هاى يمن بوده كه چشم را خيره مى كرد، و

حضرت چند جاى آن را پاره نمود و شكافت تا از تن حضرت بيرون نياورند، اما آن را هم در آوردند، راوى گويد: اين شخص زمينگير شد و دو پايش از كار افتاد و طبق روايت ابو مخنف از دو دست او در زمستان آب چرك بيرون مى زد و در تابستان مانند دو چوب خشك مى شد، عمامه حضرت را اخنس ابن مرثد يا جابر ابن يزيد برداشت و بر سر بست و ديوانه شد،

نعلين حضرت را اسود ابن خالد بر گرفت ، انگشتر حضرت را به جدل ابن سليم غارت كرد، و اين همان نامردى است كه انگشت حضرت را بخاطر انگشتر بريد،

شاه را بردى و تنها زفرات آمده اى

اسب امام حسين عليه السلام گريزان از دست دشمن سوى امام آمد و يال خود را به خون حضرت آغشته كرد و سوى سراپرده زنان شيهه زنان آمد و نزديك خيمه سر به زمين مى كوفت تا مرد، وقتى خواهران و دختران و اهل بيت حضرت اسب بى صاحب را ديدند، صدا به گريه و ناله بلند كردند، ام كلثوم دست بر سر نهاد و مى گفت : وا محمدا وا جدا، وا نبيا وا اباالقاسما وا عليا وا جعفرا، وا حمزتا، وا حسنا، اين حسين است در ميدان كربلا فتاده ، سر بريده از قفا كه عمامه و رداى او ربوده شده و سپس بيهوش شد.

و در زيارت ناحيه مقدسه امام زمان (عج ) آمده است : اسب تو شتابان به خيام تو آمد، گريان و شيوه كنان ، وقتى بانوان اسب تو را زبون ديدند و به زين واژگون نظر كردند، از سراپرده بيرون آمدند، موى بر روى

ريخته ، بر صورت زنان با روى گشوده و شيوه كنان ، كه پس از عزيز بودن خوار گشته اند،

شتابان به سوى قتلگاه تو آمدند، ناگاه ديدند كه شمر بر سينه تو نشسته ، شمشير بر گلوى تو نهاد، محاسن تو را بدست گرفته و با تيغ هندى سر از بدن تو جدا مى كند، اعضاى بدنت آرام ، دم فرو بسته ، سر مطهر تو بر نيزه بالا شد. (238)

هيچ كس در عالم از سر حسين آگاه نيست

آرى آرى هيچ كس آگه ز سرالله نيست

هست هر شاه و گدا را بر درش روى نياز

ملك هستى را به جز او درحقيقت شاه نيست

او بود خون خداوند و خدايش خونبهاست

هيچكس را در بر حق اين جلال و جاه نيست

مخلصش را در عزا آتش نمى سوزد به هند

پس يقين دان آتش دوزخ هم او را راه نيست

خلق عالم را بود بر درگه او التجا

هيچ كس از سائلين محروم از اين درگاه نيست

استان عرش بنيان حسين دارالشفاست

دردمندان را به دوران همچودرمانگاه نيست

بارگاهش در شرافت بهتر از عرش خداست

هيچ كس را اندرين عالم چنين خرگاه نيست

تاراج حرم حسينى در عصر عاشورا

آه از دمى كه لشكر اعداء نكرد شرم

كردند رو به خيمه سلطان كربلا

پس از شهادت امام حسين عليه السلام آن نامردها به سمت خيام حرم حسينى و خاندان پيامبر هجوم بردند، به گونه اى كه براى غارت و تاراج ايشان مسابقه نهاده بودند، چنانكه چادر از سر زنان مى كشيدند، دختران پيامبر در حالى كه گريان بودند خارج مى شدند و از فراق دوستان و ياوران شيون مى كردند. (239)

تمام اثاث و شتران و بار و بنه حضرت را غارت كردند، حتى جامه

هاى زنان را ربودند، حميد ابن مسلم گويد: مى ديدم زنى از زوجات مكرمات و دختران پاك با آن بيشرمان بر سر جامه در كشمكش بود، عاقبت آنها جامه را از او مى ربودند. (240)

شمر وارد خيام حرم شد، امام چهارم را كه بيمار بود ديد، شمشير كشيد تا حضرت را بكشد، حميد ابن مسلم از حضرت دفاع كرد و گفت : اين بيمارى او را بس است ، تا اينكه عمر ابن سعد آمد و دست شمر را گرفت و گفت : آيا از خدا حيا نمى كنى ، مى خواهى اين جوان بيمار را بكشى ؟ شمر گفت : فرمان امير عبيدالله اين است كه تمام فرزندان حسين را بكشم ، عمر سعد ممانعت كرد تا شمر صرف نظر نمود،

بانوان از عمر سعد خواستند كه آنچه از آن ها ربوده شده برگردانند تا خود را بپوشانند، عمر سعد صدا زد هر كس هر چه برده برگرداند، اما بخدا قسم هيچكس چيزى بر نگرداند. (241)

از فاطمه دختر امام حسين نقل شده است كه ظالمى مرا دنبال كرد، من مى گريختم ، با انتهاى نيزه بر پشتم كوبيد، بر زمين افتادم ، مقنعه و گوشواره هايم را كشيد، به گونه اى كه خون بر سر و صورتم جارى شد، سپس برگشت به طرف خيمه ها، و من بيهوش بودم ، وقتى بهوش آمدم ، عمه ام را ديدم كه بالاى سرم مى گريد، به عمه ام گفتم : اى عمه پارچه اى هست كه سر خود را از نامحرمان بپوشانم ، حضرت فرمود: عمه تو هم مثل توست ، نگاه كردم ، ديدم كه سر

عمه ام باز و بدنش از تازيانه سياه است . (242)

طبق روايت ديگرى ظالمى حرم امام حسين را غارت و زيور ايشان را مى ربود و مى گريست ! گفتند: چرا مى گريى ؟ گفت : چرا نگريم در حالى كه دختر پيامبر را غارت مى كنم ، فرمود: نكن گفت : مى ترسم ديگرى بيايد و انجام دهد.

طبق پاره اى روايات حضرت زينب فرمود: ظالمى وارد خيمه شد بعد از غارت اثاث آن ، نگاهش به امام سجاد افتاد كه بر زيرانداز پوستى قرار داشت ، زيرانداز را كشيد و حضرت را روى زمين انداخت و سپس به طرف من آمد و مقنعه از سر من برگرفت . (243)

چون كار شاه و لشكر بر سر آمد

بسوى خرگه سپه غارتگر آمد

به دست آن گروه بى مروت

به يغما رفت ميراث نبوت

هر آن چيزى كه بد در خرگه شاه

فتاد اندر كف آن قوم گمراه

بسى گوش از پى تاراج گوهر

دريد از دست قوم كينه پرور

بسى رخساره گل رنگ نيلى

نمود اين آسمان از ضرب سيلى

غروب عاشورا و مصيبت بزرگ اهل البيت

كوفيان دست به تاراج حرم كرده دراز

آهوان حرم از واهمه درشيون و شور

سيد ابن طاووس در اقبال مى فرمايد: بدانكه اواخر روز عاشورا وقتى بود كه حرم حسينى ، دختران و اطفال حضرت ، در دست دشمنان اسير شدند، غصه اى آنها را فراگرفت كه قلم از توصيف آن عاجز است ، آن شب را بدون ياور، غريب به سر بردند، دشمنانشان ، در خوار كردن آنها بخاطر عمر سعد و نزديكى به او اصرار داشتند.

مؤ لف گويد: مصيبت اسارت خاندان پيامبر، از بزرگترين و شايد اعظم مصائب كربلا باشد، دشمنى قهار و بى

رحم بر دشمن خود غلبه كرده ، آن هم زنان و فرزندانى كه مدافع ندارند.

خدا مى داند بر اهل بيت پيامبر در ميان آن همه دشمن سفاك و غربت چه گذشت .

شبى بگذشت بر آل پيمبر

كه زهرا بود در جنت مكرر

شبى بگذشت بر ختم رسولان

كه از تصوير آن عقل است حيوان

آتش زدن خيام حسينى

در شب قتل حسين سر به گريبان زينب

اى پناه عالميان ، زينب پناه ندارد

زنان را از خيام حرم بيرون و خيمه ها را آتش زدند، زنان سر برهنه در حالى كه جامه هايشان ربوده شده بود، پاى برهنه و گريان و ذليل بيرون آمدند.

طبق پاره اى روايات حضرت زينب از امام سجاد عليه السلام پرسيد: اى باقيمانده گذشتگان ، خيمه ها را آتش زدند چه كنيم ؟

حضرت فرمود: فرار كنيد، همه فرار كردند، جز زينب كبرى كه مواظب حضرت سجاد بود، خيمه آتش گرفته بود، دختر اميرالمؤ منين به چپ و راست نگاه مى كرد، به آسمان مى نگريست و دست بر دست مى زد، داخل خيمه مى رفت و بيرون مى آمد، طبق برخى از روايات تعدادى از فرزندان پيامبر در هنگام فرار به شهادت رسيده اند، زيرا امام حسين عليه السلام براى اينكه دشمن از چند طرف حمله نكند، اطراف خيام را خندق كنده بود، فقط يك راه از پيش باز بود، و وقتى اهل بيت مى گريختند و سپاه نيز حمله مى كرد، خدا مى داند كه بر اطفال و اولاد پيامبر چه گذشت .

برخى نوشته اند كه وقتى حضرت زينب اطفال و اهل بيت را جمع كرد، متوجه شد كه دو كودك حضور ندارند، وقتى آن ها را جستجو كرد،

ديد آنها دست در گردن يكديگر خوابيده اند، چون آنها را حركت داد، ديد آن دو از عطش جان داده اند.

گويا اين دو آقازاده همان دو فرزند عبدالرحمن ابن عقيل ابن ابيطالب هستند، كه نامشان عقيل و سعد بوده است و از شدت وحشت و تشنگى ، هنگام هجوم لشكر به خيمه ها جان باخته اند.

دو دختر از امام مجتبى ، طبق پاره اى از روايات هنگام حمله به خيام حرم ، زير سم ستوران شهيد شدند. (244)

زدند آتش همه آن خيمه گه را

كه سوزانيد دردش مهر و مه را

به خرگه شد محيط آن شعله نار

همى شد تا به خيمه شاه بيمار

بتول دومين شد در تلاطم

نمودى دست و پاى خويشتن گم

گهى در خيمه و گاهى برون شد

دل از آن غصه اش درياى خون شد

من از تحرير اين غم ناتوانم

كه تصويرش زده آتش به جانم

اسب تاختن بر پيكر پاك سيدالشهداء عليه السلام

آنگاه كه عمر ابن سعد از طرف ابن زياد به كربلا آمد، با پيشنهاد امام حسين عليه السلام ، قرار شد شبانگاه با هم ملاقاتى داشته باشند، مدتى از شب با هم صحبت داشتند.

عمر سعد در نامه اى به عبيدالله نوشت : خداوند آتش را خاموش و اتحاد را برقرار و كار امت را اصلاح كرد، حسين به من قول داد كه به آنجا كه آمده برگردد يا به گوشه اى از نواحى مرز برود و مانند يكى از مسلمانان باشد، و يا نزد يزيد رود دست در دست او نهد تا او هر چه صلاح داند ببيند، و در اين كار هم رضايت شماست و هم صلاح امت .

مؤ لف گويد: همچنانكه در برخى از روايات تاريخ و كلمات بزرگان

آمده است ، عمر سعد اين جملات را از خود گرفته بود، تا هر طور كه مى شود، از جنگ با امام حسين عليه السلام اجتناب كند و گرنه سيدالشهداء كجا و اين آرزوى خام دشمن ، هيهات ، او از هنگام حركت از مدينه و مكه براى شهادت آمده است ، عبيدالله وقتى نامه ابن سعد را خواند، گفت : اين نامه فرد خيرخواه براى امير خود است ، شمر با اين پيشنهاد مخالفت كرد و گفت : براى شوكت و عظمت شما صلاح در اين است كه حسين بفرمان شما باشد، عبيدالله اين را پسنديد و در نامه اى به عمر سعد نوشت :

من تو را سوى حسين نفرستادم تا دفع شر از او كنى ، و كار را به درازا كشانى و او را به سلامت و بقا اميدوار كنى يا معذور دارى يا وساطت كنى ، اگر حسين و ياران او به فرمان من گردن نهادند، آنها را نزد من فرست و اگر ابا كردند، به جانب آنها لشكركشى كن تا آنها را بكشى و اعضاء آنها را مثله (قطعه قطعه ) كنى ، كه اينها مستحق اين كارند.

وقتى حسين را كشتى ، سينه و پشت او را زير سم ستوران خرد كن چرا كه او ستمكار و قاطع رحم است ، گمان ندارم كه اين كار بعد از مرگ براى او ضررى داشته باشد، ليكن سخنى است كه گفته ام (سابقا عهد كرده ام ) كه اگر او را كشتم با او چنين كنم اگر تو فرمان ما را انجام دادى ، پاداش دهيم ، و اگر مخالفت ميكنى از

لشكر و كار ما كنار رو و آن را به شمر واگذار كه ما به او فرمان خود را داده ايم ، و به شمر فرمان داده بود كه اگر قبول نكرد گردن عمر سعد را بزند و براى او بفرستد، اما عمر سعد خود قبول كرد، تا اينكه عصر عاشورا وقتى حضرت را كشتند، عمر سعد صدا زد: كيست كه به جانب حسين رود و بدنش را زير اسب گيرد،

ده نفر اعلام آمادگى كردند، آنقدر با اسبها بر آن بدن مقدس تاختند و بدن را چنان كوبيدند كه سينه و پشت حضرت له شد،

لباس كهنه چه حاجت كه زير سم ستور

تنى نماند كه پوشند جامه ياكفنش

اين ده نفر بعدا نزد ابن زياد آمدند، يكى از آنها گفت :

مائيم كسانى كه سينه حسين را بعد از پشت او، به شدت كوبيديم و له كرديم ، ابن زياد پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: ما كسانى هستيم كه با اسبهاى خود بر بدن حسين تاختيم ، به گونه اى كه سينه او را كوبيديم ، ابن زياد دستور داد جايزه اندكى به آن ها بدهند.

ابوعمر الزاهد گويد: ما وقتى دقت كرديم ، ديديم تمامى اين ده نفر زنازاده بودند. (245)

حركت دادن حرم حسينى از كربلا به كوفه

عمر سعد تا روز يازدهم در كربلا ماند، كشته هاى خويش را دفن كردند، اما سيدالشهداء و ياران او را در بيابان رها كردند،

سپس خاندان پيامبر را بر شتران بى دوشكچه ، با روى باز در ميان دشمنان ، سوار كردند، در حالى كه آنها امانتهاى پيامبران بودند، آنها را مانند اسيران كفار در سخت ترين مصائب و غصه ها حركت دادند.

جمعى كه پاس محملشان داشت جبرئيل

گشتند بى

عمارى محمل شترسوار

خدا مى داند كه اهل بيت عصمت و طهارت در ميان آن لشكر دشمن چه گونه سوار شدند، طبيعى است كه اولاد و حرم پيامبر در هنگام سوار شدن به ياد آن بيفتند، كه چند روز پيش مى خواستند، پياده شوند، و با چه عزت و احترامى با كمك محارم خود، پياده شدند، و الان بايد در مقابل دشمن با حال ذلت كوچ كنند.

زينب چو ديد پيكر آن شه به روى خاك

از دل كشيد ناله به صد دردسوزناك

كاى خفته خوش به بستر خون ديده باز كن

احوال ما بين و سپس خواب نازكن

اى وارث سرير امامت زجاى خير

بر كشتگان بيفكن خود نماز كن

برخيز صبح شام شد اى مير كاروان

ما را سوار بر شتر بى جهاز كن

يا دست ما بگير و از اين دشت پرهراس

بار دگر روانه بسوى حجاز كن

اهل بيت را از كنار كشته ها عبور دادند، با ديدن آن اجساد مطهر و عريان و قطعه قطعه شده كه با غربت بسيار در سرزمين كربلا رها شده اند، صداى آه و ناله از ميانشان برخواست ، بر صورتها زدند، راوى گويد: هر چه را فراموش كنم ، سخن دختر فاطمه زينب را فراموش نمى كنم كه وقتى از كنار كشته برادر عبور نمود گفت :

يا محمد، يا محمد، ملائكه آسمان بر شما درود فرستاد، اين حسين است كه در بيابان غرقه در خون افتاده ، اعضاء او پاره پاره ، دختران شما اسير و فرزندان شما كشته شدند، و باد صبا بر آنها مى وزد.

بخدا قسم هر دوست و دشمنى را به گريه انداخت .

آنگاه سكينه دختر سيدالشهداء كنار پيكر مطهر پدر آمد، بدن

را در آغوش گرفت . عده اى از آن نامردمان آمدند و او را از كنار بدن پدر كشيدند.

دخترى را به كه گويم كه سر نعش پدر

تسليت سيلى شمر و سرنى تسكين است

مى كشد غيرت دينم كه بگويم به امم

اين جفا بر نبى از امت بى تمكين است

حضرت سكينه گويد: كنار پيكر پدرم بيهوش شدم كه مى فرمود:

شيعتى ما ان شربتم رى عذب فاذكرونى

او سمعتم بغريب او شهيدفاذكرونى

شيعيان من ، هرگاه آب گوارا نوشيديد، مرا ياد كنيد، و يا اگر ياد شهيد يا غريبى شنيديد، مرا ياد كنيد.

آسمان و زمين بر او فراوان اشك ريختند، بر آن كه ميان مردم فرومايه و زنازاده كشته شد، و در حالى كه نزديك آب شد، از آب منع شد، اى چشم بر آنكه از نوشيدن آب ممنوع شد، گريان باش .

محتشم گويد:

آنگه چشم دختر زهرا در آن ميان

بر پيكر شريف امام زمان فتاد

بى اختيار نعره هذا حسين از او سر زد

چنانكه آتش از آن در جهان فتاد

پس با زبان پرگله آن بضعة الرسول

رو در مدينه كرد كه يا ايها الرسول

اين كشته فتاده به هامون حسين تست

وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست

اين نخل تر كز آتش جانسوز تشنگى

دود از زمين رسانده به گردون حسين تست

اين ماهى فتاده به درياى خون كه هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست

اين خشك لب فتاده ممنوع از فرات

كز خون او زمين شده جيحون حسين تست

پس روى در بقيع و به زهرا خطاب كرد

مرغ هوا و ماهى دريا كباب كرد

كى مونس شكسته دلان حال ما ببين

ما را غريب و بى كس و بى آشنا ببين

تن هاى كشته گان همه

در خاك و خون نگر

سرهاى سروران همه بر نيزه هاببين

در روايت است وقتى پيامبر را دفن كردند، حضرت فاطمه پرسيد: چگونه دلتان آمد خاك بر صورت پيامبر بريزيد؟ و شروع نمود به گريه و زارى .

خدا مى داند چه گذشت بر دختر امام حسين ، وقتى بدن بى سر پدر را آغشته به خون ، عريان در حالى كه بدن مقدس را زير سم ستوران كوبيده بودند، مشاهده كرد.

امام صادق عليه السلام مى فرمايد كه پدرشان امام باقر از امام سجاد پرسيدند شما را بر چه نوع مركبى نشاندند؟ حضرت فرمود: مرا بر شترى لنگ ، كه روپوش نداشت ، نشانيدند، سر حسين عليه السلام را بر علمى افراشته و زنان را پشت سر من بر استران ناهموار و معيوب نشاندند، گروهى چابك سواران اطراف ما بودند، هرگاه يكى از ما اشك مى ريخت با نيزه بر سر او مى زدند، با اين حال وارد دمشق شديم ، مردى فرياد زد: اى اهل شام اينها اسيران آن خاندان ملعونند.

امام سجاد عليه السلام فرمود: وقتى ما را به كوفه مى بردند، من به آنها بدنها كه دفن نشده رها شده بودند نگاه مى كردم ، آنقدر اين مساءله در سينه من سخت آمد كه نزديك بود جان دهم .

عمه ام زينب موضوع را فهميد بمن گفت : اى باقيمانده جد و پدرم و برادرانم چرا جان به كف نهاده اى ؟ گفتم : چگونه بيتابى نكنم در حالى كه سرور خود و برادران و عموها و عموزادگان و كسان خود را مى بينم بر زمين افتاده و به خون آغشته ، جامه ربوده شده بدون كفن

و بخاك ناسپرده ، كسى سوى آنان نمى آيد، گويا اينها خاندان ديلم و خزر هستند،

حضرت زينب عرضه داشت : از آنچه مى بينى نگران نباش ، كه اين عهديست از رسولخدا صلى الله عليه و آله با جد و پدر و عمويت عليهم السلام و خداوند پيمان گرفته است از جماعتى از اين امت ، كه فرعونهاى زمين آنها را نمى شناسند، ولى در آسمانها شناخته شده هستند آنها اين اعضاء جدا شده و پيكرهاى خون آلود را جمع كرده دفن مى كنند، و در اين صحرا براى قبر پدرت سيدالشهداء نشانى بر پا مى دارند كه هرگز كهنه نمى شود و با گذشتن شبها و روزها از بين نمى رود، پيشوايان كفر و پيروان ضلالت در نابود كردن آن بسيار تلاش كنند ولى سودى ندارد جز آنكه ظهور آن بيشتر و عظمت آن افزون تر مى گردد. (246)

وارد شدن اهل بيت به كوفه

عمر سعد خاندان پيامبر را با آن حالت زار به كوفه نزديك نمود، كوفه شهرى است كه حضرت امير عليه السلام بيست سال قبل در آن حكومت داشته است ، مردم كوفه خاندان پيامبر را از نزديك مى شناختند.

و چه سخت است بر همانند زينب كبرى و خاندان پيامبر، كه بعد از آن همه عزت و عظمت ، اكنون در ميان شهرى با آن حالت سخت و اسارت وارد شوند و نامحرمان به آنان اشاره كنند.

مردم كوفه براى ديدن اسيران اجتماع كردند.

طبقه پاره اى از روايات ، ابن زياد دستور داد هيچكس در كوفه با اسلحه از منزل بيرون نيايد، ده هزار نفر را بر كوچه و بازار و خيابانها گمارد تا مبادا مردم به

خاطر حمايت از اهل البيت عليهم السلام شورش كنند. (247)

و در مقتل ابى مخنف است كه راوى گفت در آن سال از حج آمده بودم به كوفه ، ديدم بازارها تعطيل و مغازه ها بسته است مردم ، دسته اى گريان و دسته اى خندانند، زنها را ديدم كه گريبان چاك مى كنند و موها پريشان كرده بر صورت مى زنند، از پيرمردى پرسيدم : چه خبر است ؟ چرا مردم برخى گريه و برخى خندانند، آيا شما عيدى داريد كه من نمى دانم ، دستم را گرفت ، و به گوشه اى برد، سپس با صداى بلند گريست و گفت : ما عيدى نداريم ، گريه ايشان بخاطر دو لشكر است كه يكى بر ديگرى غالب شده است . پرسيدم : كه با كه گفت : لشكر ابن زياد بر پسر حسينى غالب شده است ، هنوز كلامش تمام نشده بود كه صداى طبل بلند شد، پرچمها نمايان شد، لشكر وارد كوفه شد، فرياد بلندى شنيدم ، ناگاه ديدم كه سر حسين نمايان شد و نور از آن نمايان بود، از ديدن اين سر گريان شدم .

به دنبال آن اسيران را آوردند، امام سجاد را ديدم كه بر شترى بدون روپوش سوار است . از رانهاى مباركش خون مى چكيد، بانوئى را ديدم بر شتر برهنه اى سوار است ، سؤ ال كردم كيست ؟ گفتند: ام كلثوم است ، فرياد مى زد اى مردم چشمهاى خود را از ما بپوشانيد، آيا از خدا و پيامبر حيا نمى كنيد كه به حريم رسول الله در حاليكه پوششى ندارد نگاه مى كنيد. (248)

در آن هنگام

كه اهل كوفه گريه و زارى مى كردند، امام سجاد فرمود: اينها بخاطر ما گريه مى كنند، پس چه كسى ما را كشته است ؟

در روايت است كه حضرت امير به زينب كبرى اين حالت را خبر داده بود، از زينب كبرى روايت است كه فرمود: وقتى ابن ملجم حضرت امير را ضربت زد و آثار مرگ در حضرت مشاهده نمود، حديث ام ايمن را به پدر عرضه كرد و گفت : ام ايمن به من حديثى گفته است ، دوست دارم از شما بشنوم ، حضرت امير عليه السلام فرمود: دخترم ، حديث ام ايمن درست است ، گويا تو را و بانوان خانواده تو را مى بينم كه با حالت خوارى و بيم از لگدكوب شدن مردم ، اسيران اين شهر هستيد، پس صبر كنيد، سوگند به آنكه دانه را شكافت و خلق را آفريد، در آن هنگام بر روى زمين ولى (دوست خدائى ) جز شما و دوستان و شيعيان شما نيست . (249)

در اين ميان بانوئى از زنان كوفه صدا زد شما اسيران از كدام طائفه هستيد، گفتند ما اسيران آل محمد (ص ) هستيم آن زن از بام پائين آمد، و مقنعه و روپوش تهيه كرد و به آنها داد تا خود را پوشاندند.

مسلم جصاص گويد: من مشغول تعمير قصر ابن زياد بودم كه صداها بلند شد، به كارگرى كه آنجا بود گفتم : چه خبر است ؟

گفت : الان سر آن شورشى كه بر يزيد شورش كرده بود مى آورند، گفتم : كيست ؟ گفت حسين ابن على عليهماالسلام ، صبر كردم تا آن كارگر رفت ، محكم بر

صورتم كوبيد بطورى كه بر چشمهايم ترسيدم ، دستهايم را از گچ شستم و بيرون آمدم ،

مردم منتظر بودند كه ناگاه چهل محمل كه بانوان و اولاد فاطمه در آن بودند وارد شدند، على ابن الحسين را ديدم كه بر شترى بدون روانداز سوار بود و از رگهاى او خون مى جوشيد،

مردم كوفه به اطفال اسيران نان و خرما مى دادند، ام كلثوم فرياد زد: اى اهل كوفه ، صدقه بر ما حرام است ، آنها را از دست و دهان بچه ها مى گرفت و به زمين مى انداخت ، مردم همچنان مى گريستند، ام كلثوم سر خويش را از محمل بيرون آورد و گفت : اى مردم كوفه ، مردان شما ما را مى كشند ولى زنهاى شما بر ما گريه مى كنند؟ خداوند روز داورى ميان ما و شما قضاوت كند، همينطور كه او با مردم سخن مى گفت ناگاه صداى ضجه اى آمد، سرهاى شهدا را كه در پيشاپيش آن ها سر مطهر حسين عليه السلام بود آوردند، سرى بود مانند زهره و ماه ، شبيه ترين مردم به پيامبر اكرم ، محاسن حضرت سياه بود كه شبيه خضاب شده مى نمود، رخسارش مانند ماه بود كه طلوع كرده باشد.

باد محاسن حضرت را به چپ و راست مى برد، زينب سلام الله عليها نگاه كرد، با ديدن سر برادر، پيشانى بر جلو محمل زد، به گونه اى كه ديديم خون از زير مقنعه حضرت خارج شد و در حالى كه با سوز و گداز بر سر اشاره مى كرد گفت : اى ماه نو كه چون كامل شدى ، خسوف تو

را گرفت و پنهان شدى ، اى پاره دلم نمى پنداشتم (چنين روزى را ولى ) اين مقدر بود، برادر، با (دخترت ) فاطمه خردسال سخن بگوى ، كه نزديك است دلش آب شود، آن دل مهربان تو چرا بر ما سخت شد، برادر اى كاش (فرزندت ) على را با يتيمان وقت اسارت مى ديدى كه قدرت جواب ندارد، هر وقت او را مى زنند، تو را به زارى صدا ميزند و سرشك روان از ديده مى ريخت ، اى برادر آغوش باز كن و او را نزد خود بگير و آرامش ده ، چه خوار است يتيم ، وقتى پدر را صدا زند ولى جوابى نشنود. (250)

جسارتهاى ابن زياد به سر مطهر امام حسين عليه السلام

ابن زياد در ميان مردم اعلام عمومى نمود و اذن عام داد تا نزد او آيند مردم جمع شدند، سپس فرمان داد تا سر مقدس امام حسين را حاضر كردند،

سر را آوردند، همينطور به آن سر مطهر نگاه مى كرد و مى خنديد، و با چوبدستى كه در دستش بود به لب و دندان سيدالشهداء اشاره مى كرد و مى گفت : زيبا دندانى دارد،

زيد ابن ارقم كه از صحابه پيامبر است در مجلس بود، وقتى ديد عبيدالله از اين عمل خود دست بردار نيست ، صدا زد، چوبدستى را از اين لب و دندان بردار، سوگند به خدائى كه جز او خدائى نيست ، خودم ديدم كه لبهاى پيامبر بر اين دو لب و مى بوسيد، سپس سر به گريه گذارد.

تا چند زنى ظالم چوب اين لب عطشان را

بردار از اين لبها اين چوب خزيران را

آخر نه تو را اين سر مهمان بود اى كافر

تا

چند روا دارى آزردن مهمان را

در نزد تو تقصيرش جز خواندن قرآن نيست

با چوب نيازارد كس قارى قرآن را

بهر چه زنى هى چوب بر بوسه گه احمد

او بوسه مدام از مهر زد اين لب ودندان را

تا چند كنى ظالم خون دل دل اطفالش

منماى پريشان تر اين جمع پريشان را

ابن زياد ملعون گفت : خدا چشمهايت را بگرياند، اگر نه اين است كه پيرو بى عقل شده اى گردنت را مى زدم ، زيد برخاست و رفت ، وقت رفتن گويند سخنى گفت كه اگر ابن زياد مى شنيد او را مى كشت ، او گفت : ملك عبد عبدا فاتخذهم تلدا مرحوم شعرانى گويد: ترجمه اين جمله در فارسى همانند مثلى است كه گويند: مرده را كه رو بدهى كفن خود را آلوده مى كند، يعنى بنى اميه حد نگه نداشتند،

سپس ادامه داد: اى گروه عرب شما بعد از اين برده هستيد، پسر فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را امير خود كرديد، او نيكان شما را مى كشد و بدها را بنده خود كند، به ذلت تن داديد، دور باد آن كه به ذلت رضا داد. (251)

طبق برخى از روايات مالك ابن انس يا انس بن مالك نيز اعتراض كرد و حديث پيامبر را خواند و ابن زياد گفت : روزى در مقابل روز بدر!! قيس ابن عباد نزد ابن زياد بود، به قيس گفت : راجع به من و حسين چه مى گوئى ؟ قيس گفت : جد او و پدر و مادر او روز قيامت او را شفاعت مى كنند، جد تو و پدر و مادرت هم تو را شفاعت مى كنند!!

ابن زياد خشمگين شد و او را از مجلس بيرون كرد.

هشام ابن محمد گويد: ابن زياد كاهنى داشت ، به ابن زياد گفت : برخيز و پاى خود را بر دهان دشمنت بگذار، سپس كارى كرد كه قلم از نوشتن آن شرم دارد، شاعرى به عربى گفته است كه :

چوب منبر پيامبر را احترام مى كنند، اما اولاد پيامبر در زير پاى آنان است

خداى جزاى خير دهد مختار را كه از ابن زياد انتقام گرفت وقتى سر ابن زياد را نزد مختار آوردند، او مشغول غذا خوردن بود، خداوند را بر پيروزى سپاس نمود، و گفت : سر حسين ابن على را در حالى كه او غذا مى خورد نزد ابن زياد نهادند، الان سر ابن زياد را نزد من در وقت غذا آورده اند، وقتى از غذا فارغ شد، برخاست با كفش پا بر صورت ابن زياد گذارد، سپس كفنش را نزد غلامش انداخت و گفت : اين را بشوى كه بر صورت كافر نجسى قرار دادم

در كتاب حبيب السير آمده است كه چون سر مقدس امام حسين را نزد ابن زياد آوردند، آن را برداشته بر او و موى او مى نگريست ، ناگاه لرزه بر دست شومش افتاد، آن سر مكرم را بر روى ران خود نهاد، قطره اى خون از آن چكيد، از جامه هاى آن ملعون درگذشت و رانش را سوراخ كرد، بطوريكه زخم و بدبو شد، جراحان هر چه تلاش كردند، معالجه نشد، به ناچار ابن زياد همواره با خود مشك بر مى داشت تا بوى بد ظاهر نشود. (252)

اى چرخ غافلى كه چه بيداد كرده اى

وز كين چه

ها در اين ستم آبادكرده اى

در طعنت اين بس است كه عترت رسول

بيداد كرده خصم و تو امدادكرده اى

اى زاده زياد نكرده است هيچگه

نمرود اين عمل كه تو شداد كرده اى

بهر خسى كه بار درخت شقاوت است

در باغ دين چه با گل و شمشادكرده اى

با دشمنان دين نتوان كرد آنچه تو

با مصطفى و حيدر و اولاد كرده اى

حلقى بود كه بوسه گه مصطفى مدام

آزرده اش به خنجر فولاد كرده اى

ترسم تو را دمى كه به محشر در آورند

از آتش تو دود به محشر در آورند

سپس خاندان عترت و اهل بيت سيدالشهداء را بر مجلس ابن زياد وارد كردند، دختر اميرالمؤ منين زينب كبرى در حالى كه بدترين لباس خويش را به تن داشت به صورت گمنام در ميان كنيزانش وارد مجلس شد و در گوشه اى نشست ، ابن زياد گفت : اين گوشه نشين كه همراه زنان است كيست ؟ حضرت جوابى نداد، بار دوم و سوم تكرار كرد، يكى از كنيزان گفت : شكر خداى را كه شما را رسوا كرد و كشت و افسانه شما را دروغ ساخت ، زينب كبرى فرمود: شكر خداى را كه ما به پيامبر گرامى داشت ، و ما را از پليدى پاك نمود، پاك كردنى ، همان انسان فاسق رسوا مى شود و شخص فاجر دروغ مى گويد و او ما نيستيم ، ديگرى است ، و الحمدالله ، ابن زياد گفت : كار خدا را با خاندان خود چگونه ديدى ؟ حضرت فرمود: خداوند كشته شدن را بر آن ها نوشت و به سوى آرامگاه خود شتافتند، و طبق روايتى فرمود: من جز زيبائى نديدم

اينان گروهى بودند كه خداوند كشتن شدن را بر آن ها نوشت و به سوى آرامگاه خود شتافتند و بزودى خداوند ميان تو و آنها جمع مى كند، و با هم احتجاج كرد، بنگر چه كسى رستگار است اى پسر مرجانه ، مادرت به عزايت نشيند.

ابن زياد خشمگين گرديد، عمرو ابن حريث وساطت كرد و گفت : اين زن است و زن را به سخن مؤ اخذه نشايد،

ابن زياد بگفت : از گردن كشى بزرگ تو و خويشان تو عقده اى داشتم خداوند دلم را خنك كرد، از اين سخن دل دختر اميرالمؤ منين شكست و گريان شد سپس فرمود: سرور مرا كشتى و خاندان مرا بر انداختى ، فرع مرا بريدى و ريشه مرا كندى ، اگر شفاى تو در اين بود، شفا يافته اى ، ابن زياد گفت : اين گونه سخن قافيه بافى است پدر او هم شاعرى خوش قافيه بود، حضرت فرمود: زن را با قافيه چه كار؟ سرم گرم كار ديگر است از سوز سينه چيزى بر زبانم جارى شد،

ابن زياد متوجه امام سجاد شد، پرسيد: تو كيستى ؟ حضرت فرمود: من على ابن حسين هستم ، ابن زياد گفت : مگر خداوند على ابن حسين را نكشت ؟ حضرت فرمود: خداوند وقت مرگ جانها را مى گيرد.

ابن زياد خشمگين شد و گفت : تو هنوز جرات جواب دادن به مرا دارى ؟ ببريد او را و گردنش را بزنيد، اينجا بود كه زينب كبرى خود را بحضرت سجاد آويخت و فرمود: اى پسر زياد، آنچه از خون ما ريختى بس است و حضرت را در آغوش گرفت بخدا هرگز

از او جدا نشوم ، اگر خواستى او را بكشى مرا هم با او بكش ،

ابن زياد نگاهى به حضرت زينب و امام سجاد انداخت سپس گفت : خويشى عجيب است ، بخدا كه اين زن دوست دارد كه او را با وى بكشم ، او را رها كنيد، آنچه دارد (از بيمارى ) او را كافى است . (253)

آنگاه دستور داد اسيران را در كوچه و بازار بگردانند، سر مقدس امام حسين عليه السلام نيز با آنها بود، زيد ابن ارقم گويد: سر سيدالشهداء بر نيزه اى بود من در اتاق بالا بودم ، وقتى سر مقابل من رسيد، شنيدم قرآن مى خواند و مى گويد: ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا ، مو بر بدنم راست شد، صدا زدم سر مطهر تو اى پسر پيامبر و كار تو بخدا عجيب تر است ، عجيب تر است .

سپس اسيران را به زندان بردند، و ابن زياد به منبر رفت و سخنرانى كرد و در آن به سيدالشهداء و حضرت على عليه السلام جسارت كرد، عبدالله ابن عفيف ، برخاست و به ابن زياد پرخاش كرد، ابن زياد اين پيرمرد نابينا را طى جريانى كه در تاريخ آمده است به شهادت رساند.

سپس سر مطهر سيدالشهداء و ساير شهدا را با عده اى به نزد يزيد فرستاد.

خطبه زينب كبرى در شهر كوفه در ملامت مردم كوفه

هنگام ورود اهل البيت به شهر كوفه ، وقتى زنان شهر كوفه شروع به گريه و زارى كردند و گريبان چاك زدند، مردها نيز مى گريستند، زينب كبرى سلام الله عليها به سوى مردم اشاره فرمود كه خاموش باشيد، دمها فرو بسته شد و

زنگ از بانگ ايستاد، سپس حضرتش چنان خطبه اى خواند كه راوى گويد: من زنى پرده نشين نديدم كه گوياتر از او باشد، تو گوئى همانند على عليه السلام سخنرانى مى كرد، پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر اكرم فرمود:

اى مردم كوفه ، اى دغل كاران بى حميت ، اشك چشمتان خشك مباد و ناله هاى شما را آرامش نيايد، مثل شما همانند آن زنى است كه بافته خود پس از محكم تافتن و ريستن ، باز كرد و تارتار نمود، (پس از آن همه فعاليت و تحمل سختيها، دشمن خود را يارى داديد)

سوگندهاى خود را دستاويز فساد كرده ايد، شما چه داريد؟ جز لاف زدن و دشمنى و دروغ ، همچون كنيزان چابلوسى مى كنيد، و چون دشمنان سخن چينى مى كنيد، و يا چون سبزه اى كه بر پهن روئيده ايد و يا گچى كه بر روى قبر مالند (در ظاهر زيبا ولى در باطن گنديده ايد، و ظاهرش چون گور كافر پر حلل ، باطنش قهر خدا عزوجل )

براى خود بد توشه اى پيش فرستاديد، كه خدا را به خشم آورديد و در عذاب جاودان بمانيد، آيا گريه مى كنيد؟! گريه كنيد كه شايسته گريستن هستيد، بسيار بگرييد و اندك بخنديد، كه عار آن شما را گرفت و ننگ آن بر شما ماند، ننگى كه هرگز از خود نمى توانيد شست ، چگونه اين ننگ را از خود بشوئيد كه فرزند خاتم انبياء و معدن رسالت و سيد جوانان اهل بهشت را كشتيد، آن كه در جنگ ستمگر شما و پناه حزب شما بود، و در صلح موجب

آرامش دل و مرهم گذار زخم شما و در سختى ها پناهگاه شما بود،

بد چيزى براى خود پيش فرستاديد، بد بار گناهى بر دوش خود گرفتيد در روز رستاخيز،

مرگ بر شما باد، سرنگون باشيد، تلاش شما به نوميدى انجاميد و دستها بريده شد و سودازيان كرد، خشم خداى را براى خود خريديد و دچار ذلت قطعى شديد.

آيا مى دانيد چه جگر (گوشه اى ) از رسولخدا شكافتيد؟ و چه پيمانى شكستيد و چه پرده نشينانى از او را، از پرده بيرون كشيديد؟ و چه حرمتى از او دريديد و چه خونى ريختيد، كارى شگفت آورديد كه نزديك است از هول آسمانها منفجر شوند و زمين بشكافد، و كوهها بپاشند و از هم بريزند مصيبتى است دشوار و بزرگ ، پيچيده و شوم كه راه چاره در آن بسته .

آيا تعجب مى كنيد اگر آسمان خون ببارد و لعذاب الآخرة اخزى و هم لا ينصرون ، مهلت خدا، شما را چيره نكند كه خداوند از شتاب و عجله منزه است و نسبت به از دست رفتن خونى نمى ترسد، او در كمينگاه ما و شماست ، سپس اشعارى انشاء نمود و فرمود:

چه خواهيد گفت : هنگامى كه پيغمبر (ص ) با شما گويد: اين چه كاريست كه كرديد، شما كه آخرين امت هستيد، اين چه كاريست كه با خاندان و اولاد و عزيزان من كرديد؟! عده اى اسير و عده اى به خون غلطيده ، اى امت آخرين ؟!

آيا پاداش من اين بود كه با بستگان من ، پس از من چنين كنيد! مى ترسم كه بر سر شما عذابى همانند ارم فرود آيد!

راوى گويد: سخنرانى

زينب كبرى در حالى تمام شد، كه مردم را ديدم ، حيرت زده ، دست در دهان (از تعجب ) داشتند، پيرمردى كنار من بود، آنقدر گريسته بود كه محاسن او را از اشك چشمش پر شده بود، و در حالى كه دستها را به آسمان بلند نموده بود گفت : پدر و مادرم فدا باد، پيران شما بهترين پيران ، جوانهايتان بهترين جوانان ، بانوان شما برترين بانوان ، خاندان شما خاندان بزرگوار و فضيلت شما بسيار عظيم است . (254)

اسيران آل محمد در شام

كاروان اسيران را به فرمان عبيدالله به طرف شام حركت دادن ، امام سجاد را در غل و زنجير كردند و بر شتر سوار نمودند، روز اول صفر وارد دمشق شدند، و اين همان روزى است كه بنى اميه آن را عيد مى دانند شهر شام را آزين بسته بودند، و پارچه هاى حرير و رنگارنگ شهر را زينت داده بود، اهل بيت را سه روز دم دروازه شهر براى زينت كردن شهر نگاه داشتند، پانصد هزار نفر زن و مرد منتظر ورود اسيران بودند، مردان و زنان با دف و طبل و بوق مى نواختند، هزاران نفر زن و مرد جوان مى زدند و مى رقصيدند، تمام اهل شهر لباسهاى رنگارنگ پوشيده و سرمه و خضاب زده بودند.

خاندان عصمت وقتى به نزديك شهر رسيدند، ام كلثوم به شمر فرمود: حاجتى دارم ، گفت : چيست ؟ فرمود: وقتى وارد شهر شديم ما را از دروازه اى كه جمعيت كم است وارد كن ، بگو كه سرها را از ميان اين محملها جدا كنند، كه ما با اين حال از كثرت نگاه مردم

زبون شديم ،

آن نامرد در پاسخ درخواست ايشان ، فرمان داد تا سرهاى بر نيزه را در وسط محملها قرار دهند و آنها را از دروازه پرجمعيت وارد كرد و كنار دروازه شام در جايگاه اسرا نگاه داشتند.

سهل ساعدى كه از صحابه پيامبر است گويد: در دروازه ساعات بودم كه ديدم كه پرچمهاى پى در پى نمايان شد، سوارى ديدم كه پرچمى در دست داشت كه پيكانى بالاى آن بود و بر آن سر مطهر كسى بود كه صورتش از همه به پيامبر شبيه تر بود، به دنبال آن بانوانى ديدم كه بر شتران بدون روانداز از سوار بودند، نزديك اولين آنها رفتم ، عرض كردم شما كيستيد؟ فرمود: من سكينه دختر حسين عليه السلام هستم ، گفتم : من سهل ابن سعد از كسانى هستم كه جد شما را ديده و حديث او را شنيده ام آيا كارى داريد؟ فرممود: اى سعد به اين نيزه دار كه سر همراه دارد، بگو، سر را جلوى ما ببرد تا مردم با نگاه به او، از ما غافل شوند و به حرم پيامبر نگاه نكنند.

سهل گويد: نزد آن نيزه دار رفتم و گفتم : آيا برايم كارى مى كنى و چهارصد دينار بگيرى ؟ گفت : چه كارى ؟

گفتم : اين سر را در جلو كاروان ببر، قبول كرد، من هم به وعده ام عمل كردم ، آنقدر ازدحام جمعيت زياد بود كه به سختى هنگام ظهر به قصر يزيد رسيدند، در ميان راه پيرمردى از اهل شام نزد اهل بيت آمد و گفت : شكر خدا را كه شما را كشت و نابود كرد و شاخهاى

فتنه را قطع كرد و تا توانست از ناسزا فروگذارى نكرد وقتى سخنش تمام شد، امام سجاد فرمود:

تو كتاب خدا خوانده اى ؟ گفت : آرى ، فرمود: آيا اين آيه را خوانده اى : قل لا اسالكم عليه اجرا الا المودة فى القربى ؟ بگو من مزد رسالت نمى خواهم مگر دوستى با نزديكان من ، پيرمرد گفت : آرى : حضرت فرمود: مائيم آن گروه (نزديكان پيامبر) حضرت فرمود : اين آيه را خوانده اى و آت ذى القربى حقه ، حق فاميل خود را بده ، عرض كرد: آرى ، حضرت فرمود: اينان مائيم ، سپس فرمود: اين آيه را خوانده اى : انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهير، يعنى : خداوند مى خواهد از شما خاندان پليدى را ببرد و شما را پاك كند،

پاك كردنى ، پيرمرد گفت : آرى ، حضرت فرمود: ايشان مائيم ،

آن مرد شامى دست به آسمان برداشت و گفت : خدايا توبه مى كنم - سه بار اين را گفت - سپس افزود خدايا بيزارى مى جويم نزد شما از دشمن آل محمد و قاتلين خاندان محمد، من قرآن خوانده بودم ولى تا امروز اين را نمى دانستم ، امام صادق عليه السلام فرمود: مردى بنام ابراهيم بن طلحة نزد امام سجاد آمد و (با شماتت ) گفت : چه كسى پيروز شد؟

حضرت فرمود: اگر مى خواهى پيروز را بشناسى هنگام نماز اذان و اقامه بگو (يعنى ما براى احياى دين قيام كرديم و تا شهادت به توحيد و رسالت و نماز برجاست ، ما پيروزيم ). (255)

اهل بيت پيامبر در مجلس يزيد

مجلسى آراستند بسيار

مجلل و معظم با انواع زينتها و در اطراف صندليهائى از طلا و نقره گذاردند، يزيد تاجى از در و ياقوت بر سر نهاده ، بزرگان در اطراف نشسته

اهل بيت عصمت و طهارت كه در ميان آن ها دوازده جوان كه بزرگترين آنها امام سجاد بود قرار داشت ، امام باقر عليه السلام فرمود:

هر كدام از ما دستهايش به گردنش زنجير شده بود، بانوان را هم با ريسمان بسته بودند، امام چهارم فرمود: اى يزيد چه گمان برى بر رسول خدا اگر ما را در بند و برهنه بر جهاز شتر ببيند، راوى گويد: هيچكس در آن مجلس نماند مگر اينكه گريان شد.

سر مقدس امام حسين را به نزد يزيد آوردند، از حضرت سكينه نقل است كه فرمود: من انسانى سنگدل تر از يزيد نديدم ، و نه هيچ كافر و مشركى بدتر و ستمكارتر از او،

راوى گويد: وقتى زحر ابن قيس ، سر مقدس را آورد، يزيد پرسيد: چه خبر؟ آن مرد گفت : بشارت باد به پيروزى خدا و يارى او، حسين با هيجده نفر از خاندان و شصت نفر از شيعيان خود بر ما وارد شد، ما از آنها خواستيم كه تسليم شوند و تن به حكم ابن زياد دهند يا جنگ را بپذيرند، آنها جنگ را بر تسليم شدن برگزيدند، با طلوع آفتاب بر آنها حمله كرديم ، تيغها بكار افتاد و سرها شكافت و قطع شد، آن گروه شروع به فرار كردند، اما سنگرى نبود به پستى و بلندى ها پناه بردند همچنانكه كبوتر از چنگ باز مى گريزد، بخدا قسم اى اميرالمؤ منين به اندازه كشتن ذبيحه يا خواب

قيلوله نگذشت كه همه آنها را كشتيم (مؤ لف گويد: اين ملعون بخاطر خودشيرينى ، اينگونه دروغ مى بافد و گرنه سرزمين كربلا شاهد رشادتهاى امام حسين مى باشد، كدام دلاور در آن ميدان گريخت و يا پناه گرفت ، از سپاه كوفه بپرس كه چگونه با آن كثرت جمعيت در مقابل آن عدد اندك بى تاب گرديده بود، از آن سرباز عمر سعد بپرس كه وقتى به او گفتند: واى بر تو چگونه اولاد پيامبر را كشتيد؟ گفت : اگر تو هم با ما بودى و اگر آن چه ما ديديم مى ديدى ، همان كار كه ما كرديم ، مى كردى ، گروهى بر سر ما ريختند كه دست به دسته شمشير مانند شير درنده ، و سواران از چپ و راست به هم مى ماليدند و خويشتن را به كام مرگ مى انداختند، نه امان مى پذيرفتند و نه به مال رغبت داشتند، مى خواستند يا از آبشخور مرگ بنوشند يا بر مرگ غلبه كنند، اگر ما دست از آنها باز مى داشتيم ، جان همه افراد سپاه را گرفته بودند. (256)

آن ملعون ادامه داد: و اينك پيكر آنها برهنه و جامه هاشان در خون آغشته و چهره هاى ايشان خاك آلود، آفتاب بر آنها مى تابد و باد، گرد و غبار بر آن مى پاشد، در بيابان خشك افتاده ، و زائرى ندارند جز عقاب و كركس (اين ملعون نمى داند كه انبياء عظام و اولياء كرام ، بلكه پادشاهان دنيوى نيز پيشانى بر اين آستان خواهند نهاد و آن را تعظيم خواهند كرد) يزيد (از روى مصلحت ) سر را

پائين انداخت ، سپس سر برداشت و گفت : من از شما راضى بودم اگر حسين را نمى كشتيد، اگر من بودم او را عفو مى كردم ، خدا حسين را رحمت كند، و به آن مرد جايزه نداد.

مؤ لف گويد: اين جملات و امثال آن از يزيد فقط بحكم سياست وقت است و گرنه اعمال و اشعار و گفته آينده او همه شاهد قساوت و سرور اوست ، بلكه شاهد كفر او مى باشد.

در روايت است كه امام حسين به زبير ابن قيس خود فرموده بود كه سر مرا زهير بن قيس بخاطر جائزه نزد يزيد مى برد اما او چيزى به وى نمى دهد! وقتى سر مطهر امام حسين در مقابل يزيد قرار گرفت ، خاندان عترت را هم پشت سر خود قرار داد تا به سر نگاه نكنند، سر را در ميان طشتى قرار داده بودند.

امام سجاد فرمود: تو را بخدا قسم مى دهم اى يزيد، چه گمان دارى به پيامبر خدا اگر ما را به اين حال ببيند، در اينجا يزيد از اهل شام نسبت به اينان مشورت خواست و گفت با اينها چه كنم ؟ مردى ملعون جمله زشتى گفت كه مضمون مؤ دبانه آن اين است كه شير را بچه همى ماند به او، نعمان ابن بشير گفت : كارى بكن كه اگر پيامبر اينها را با اين وضع مى ديد، انجام مى داد، فاطمه دختر امام حسين فرمود: اى يزيد! دختران پيامبر، اسيرانند، مردم با شنيدن اين سخن گريستند، اهل خانه نيز گريان شدند به گونه اى كه صداها بلند شد،

در روايت است كه وقتى اهل شام آن

جمله زشت را به يزيد پيشنهاد كردند و گفتند امام سجاد را بكشد، امام باقر عليه السلام كه در آن موقع كودكى چند ساله بود پس از حمد الهى فرمود: اينها برخلاف آنچه مشاورين فرعون راجع به موسى و هارون گفتند، به تو پيشنهاد كردند، آنها به فرعون گفتند: موسى و برادرش را مهلت بده .

اما اينان به كشتن ما راءى دادند، و اين كار علتى دارد؟ يزيد پرسيد علتش چيست ؟ حضرت فرمود: مشاورين فرعون حلال زاده بودند، اما اينها حلال زاده نيستند، و پيامبران و فرزندان آنها را جز اولاد زنا نمى كشد، يزيد با شنيدن اين كلمات سر را پائين انداخت . (257)

در روايت است كه امام رضا عليه السلام فرمود: وقتى سر امام حسين را به شام نزد يزيد بردند، او بر سر سفره غذا بود او و يارانش مشغول خوردن غذا و نوشيدن آبجو بودند، سپس دستور داد سر را در طشتى زير تخت نهادند و او بساط شطرنج بر او پهن كرد و بازى مى كرد و حسين و پدر و جد او را نام مى برد و مسخره مى كرد، وقتى مى برد، سه جرعه آبجو مى نوشيد و زيادى را نزديك طشت روى زمين مى ريخت . الحديث

و در روايت ديگرى فرمود: او خود مى نوشيد و به يارانش نيز مى داد و مى گفت : بنوشيد كه اين نوشيدنى مباركى است و از بركت آن اين است كه اولين بار كه ما خورديم سر دشمن ما حسين مقابل ماست ، سفره پهن است و ما با آرامش خاطر غذا مى خوريم . الحديث

و در برخى تواريخ

آمده است كه يزيد شراب مى خورد و بر آن سر مطهر نيز مقدارى ريخت ، همسر يزيد سر را گرفت و با آب شست و با گلاب خوشبو كرد، همان شب در خواب حضرت زهرا را ديد كه از او تشكر مى نمايد. (258)

سيد ابن طاووس مى فرمايد: كه زينب كبرى سلام الله عليها وقتى سر مطهر برادر را ديد، پيراهن چاك داد، و با صداى سوزناك كه دل را به لرزه مى انداخت گفت : يا حسين يا حبيب رسول الله ، يابن مكه و منى ، يابن فاطمة الزهراء سيدة النساء بن بنت المصطفى صلى الله عليه و آله .

راوى گويد: با اين سخنان هر كه را در مجلس بود به گريه انداخت ، و يزيد همچنان ساكت بود، آنگاه دستور داد تا چوبدستى خيزران را آوردند و با آن بر دندانهاى سيدالشهداء مى زد و طبق روايتى مى گفت : اين روز بجاى روز بدر! ابوبرزة اسلمى گفت : واى بر تو اى يزيد آيا با چوبدستى به دندان حسين مى زنى ؟ شهادت مى دهم كه خودم ديدم كه پيامبر دندانهاى او و برادرش حسن عليهماالسلام را مى مكيد و مى فرمود: شما سرور جوانان اهل بهشت هستيد، خدا بكشد، كشنده شما را و لعنت كند، و براى او جهنم مهيا نمايد.

يزيد با شنيدن اين كلمات در خشم شد، دستور داد او را كشان كشان بيرون كردند سپس اين اشعار را كه از ابن الزبعرى است ، خواند. (و اين اشعارى است كه علماء بخاطر آن حكم به كفر يزيد كرده اند، ترجمه اشعار اين است ):

اى كاش پيران و

گذشتگان من كه در بدر كشته شدند مى ديدند زارى كردن قبيله خزرج را از زدن نيزه (در جنگ احد) و از شادى فرياد مى زدند و مى گفتند: اى يزيد دستت شل مباد، بزرگان آنها را كشتيم ، و اين را بجاى بدر كرديم ، سر بسر شد، قبيله هاشم (پيامبر اكرم ) با سلطنت بازى كردند (هدف پيامبر حكومت بود) نه خبرى از آسمان آمد و نه وحى نازل شد، من از قبيله خندف نباشم اگر از فرزندان احمد انتقام كارهاى محمد را نگيرم .

خطبه كوبنده دختر اميرالمؤ منين در مجلس يزيد

در اين ميان ناگاه دختر على ابن ابيطالب برخاست و فرمود:

الحمد لله رب العالمين و صلى الله على رسوله و آله اجمعين ، صدق الله سبحانه كذلك يقول : ثم كان عاقبة الذين اساؤ ا السوى ان كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزئون .

خطبه اى است بسيار غرا فصيح و كوبنده ، پس از حمد و ثناى الهى و صلوات بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: سبحان درست فرمود كه مى فرمايد: همانا سرانجام آنان كه زشتى كردند اين شد كه به آيات خدا تكذيب نمودند، و آن را مسخره مى كنند.

اى يزيد آيا مى پندارى كه چون اطراف زمين و آسمان را بر ما گرفته اى و راه چاره بر ما بسته اى به گونه اى كه مانند اسيران ما را به هر سو مى كشند، مى پندارى كه ما نزد خداوند خوار هستيم و تو نزد خداوند گرامى هستى ؟!

بينى بالا كشيدى و تكبر نمودى و به خود باليدى ، خرم و شادان كه دنيا در كمند تو بسته و كارهاى تو

آراسته ، و حكومت ما براى تو هموار شده است ، آهسته ، آهسته آيا فراموش كرده اى سخن خداوند عزوجل را كه مى فرمايد: و لا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خير لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب اليم ، كافرين مى پندارند كه چون به آنها مهلت داديم بنفع آنهاست آنها را مهلت داديم تا گناه زياد كنند و براى آنهاست عذاب دردناك .

آيا اين از عدالت است اى پسر آزاد شده ها (پيامبر مردم مكه را در فتح مكه آزاد كرد) كه زنان و كنيزان خود را پشت پرده نشانى و دختران رسول الله صلى الله عليه و آله را اسير و از اين شهر به آن شهر برى ؟ در حالى كه پرده آنها دريده و روى آنها باز، دشمنان آنها را از شهرى به شهرى برند، و بومى و غريبه چشم به آنها دوزد، دور و نزديك ، پست و شريف به چهره آنها بنگرد، در حالى كه با آنها از مردانشان كسى نمانده و ياورى ندارند،

چگونه اميد دلسوزى باشد از كسى كه دهانش جگر پاكان را جويده و بيرون انداخت و گوشتش از خون شهيدان روئيد (اشاره به جنايت هند مادربزرگ يزيد است با حمزه عموى پيامبر).

چگونه به دشمنى ما خانواده شتاب نكند كسى كه به ما با چشم بغض و كينه نگاه مى كند، آنگاه بدون دغدغه و ناراحتى مى گوئى (بزرگان من ) شادى و خوشحالى مى كردند و مى گفتند اى يزيد دستت شل مباد (اشاره به اشعار سابق يزيد)

و اين در حالى است كه بر دندانهاى ابى عبدالله سرور جوانان بهشت

اشاره كرده به آنها مى زنى ،

چرا چنين نگوئى ؟ كه زخم را ناسور كردى و شكافتى و ريشه را بر كندى با ريختن خون اولاد محمد و ستارگان زمين از آل عبدالمطلب ، اكنون اسلاف خود را صدا مى زنى ، به همين زودى نزد آنان روى و آنگاه دوست مى دارى كه اى كاش دستت خشك شده بود و زبانت گنگ بود و آنچه مى گفتى ، نمى گفتى و آنچه كردى نمى كردى ،

خدايا حق ما را بگير و از آنكه بما ظلم كرد انتقام بگير، خشم خود را بر آنكه خون ما را ريخت و ياوران ما را كشت نازل فرما، بخدا سوگند كه پوست خود را شكافتى ، گوشت خود را پاره كردى و با اين بار ريختن خون فرزندان پيامبر، و شكستن حرمت عترت و پاره تن او، بر حضرت وارد مى شوى ، جائى كه خداوند پريشانى آنها را به جمعيت مبدل كند و داد آنها بستاند، و هرگز مپندار آنانكه در راه خدا كشته شده اند، مردگانند، بلكه زندگانند، كه نزد پروردگارشان روزى دارند، و همين بس كه خداوند داور باشد و محمد دشمن (تو) و جبرئيل ياور (ما) باشد و بزودى خواهد دانست آنكه كار را براى تو هموار ساخت (معاويه ) و تو را بر گردن مسلمانان سوار نمود، اينكه پاداش ستمكاران چه بد است ، و اينكه كداميك از شما مقامش برتر و لشكرش ضعيف تر است .

و اگر مصيبتها مرا به اينجا كشيد كه با تو سخن گويم ، (بدان كه ) تو را كم ارزش مى دانم و سرزنش هاى عظيم نمايم

و بسيار نكوهش كنم (من بخاطر اسيرى خودم و جاه و جلال ظاهرى تو، خود را نباخته و چاپلوسى نمى كنم و خوفى از تو ندارم ، آرى اين است شهامت فاطمى ، زينب دختر فاطمه است همو كه در مقابل ابى بكر با شهامتى كم نظير و سخنانى بليغ بر او تاخت ، زينب دختر على است ، همو كه خداى فصاحت و بلاغت بود)

ولى چشمها گريان است و دلها بريان ، آگاه باش ، تعجب تمام تعجب اينجاست كه حزب خدا بدست حزب شيطان و آزاد شده ها كشته شدند، از اين دستها خون ما مى چكد و گوشت ما از دهان شما بيرون مى افتد، و آن پيكرهاى پاك و مطهر، مورد سركشى گرگان قرار گرفته و كفتاران آنها را به خون مى غلطانند.

اگر ما را غنيمت گرفته اى ، بزودى زيان مى كنى ، آنگاه كه جز عملكرد خود نيابى ، و خداوند ظلم كننده به بندگان نيست ، شكايت به خدا بريم ، و بر او تكيه كنيم .

پس هر حيله كه دارى بكار بر و هر تلاش كه دارى بكن ، بخدا كه تو نمى دانى ياد ما را از بين ببرى ، و وحى را نمى توانى نابود كنى ، و به هدف ما دسترسى نخواهى داشت ، و ننگ اين ستمها را از خود نمى توانى زدود، راءى تو سست و روزگار تو محدود و اجتماع تو به پريشانى است ،

آن روز كه منادى ندا كند، لعنت خدا بر ظالمين باد، فالحمد لله رب العالمين ، خدائى كه اول ما را به سعادت و آمرزش ، و

آخر ما را به شهادت و رحمت ختم نمود،

از خداوند درخواست مى كنيم كه پاداش آنها را كامل و زياد گرداند. و او جانشين نيكو بر ما باشد، او مهربان و رحيم است حسبنا الله و نعم الوكيل . (259)

جسارت مردى شامى به دختر امام حسين عليه السلام

در مجلس يزيد مردى از اهل شام به يزيد گفت : يا اميرالمؤ منين اين دختر را بمن ببخش ، دختر سيدالشهداء لرزيد لباس عمه اش زينب را گرفت و گفت : عمه جان يتيم شدم ، حالا بايد به خدمت هم گرفته شوم ؟!

زينب كبرى به آنمرد فرمود: دروغ گفتى بخدا، نه تو مى توانى چنين كنى و نه يزيد،

يزيد در خشم شد و گفت : دروغ گفتى ، بخدا اين حق من است ، اگر بخواهم انجام مى دهم ، زينب كبرى فرمود: نه والله ، خداوند اين حق را به تو نداده است مگر اينكه از ملت ما (اسلام ) خارج شوى و دينى غير از دين ما بگيرى ،

يزيد از خشم برافروخت و گفت : در روى من اين سخن مى گوئى ، پدر و برادرت از دين خارج شدند، زينب كبرى فرمود: با دين خدا و پدر و برادرم تو و جد تو و پدرت هدايت يافتيد اگر مسلمان باشى ؟!

يزيد گفت : دروغ گفتى اى دشمن خدا، زينب فرمود: تو اميرى و از سلطنت خود سوء استفاده مى كنى و ستم مى كنى گويا يزيد حيا كرد و ساكت شد.

آن مرد شامى دوباره سخن (زشت ) خود را تكرار كرد، يزيد گفت : دور شو خدا مرگت دهد و از روى زمين بردارد. (260)

آنگاه يزيد دستور داد تا بانوان

را با امام به زندانى بردند كه از سرما و گرما محفوظ نبودند، به گونه اى كه چهره آنها پوست انداخت . (261)

و در روايت است كه امام صادق عليه السلام فرمود: كه امام سجاد و همراهان حضرت را در اتاقى (مخروبه ) نهادند، برخى از اسرا گفتند ما را به اين جهت در اين اتاق زندانى كرده اند تا سقف بر سر ما فرود آيد،

زندانبانان كه رومى بودند به يكديگر با زبان رومى گفتند: اينها را نگاه كنيد، مى ترسند كه سقف بر سرشان فرود آيد در حالى كه فردا آنها را خارج كرده مى كشند، امام سجاد فرمود: جز من كسى زبان رومى نمى دانست .

و طبق پاره اى از روايات يزيد منتظر بهانه اى بود تا امام سجاد را به قتل برساند. (262)

فصل دوم : عوامل مؤ ثر در حفظ عاشورا

سيدالشهداء محور بقاء اسلام گرديد

شهادت سيدالشهداء و ياران و اسارت خاندان حضرت ، و مصائب و مظلوميتهاى فراوانى كه بر خاندان پيامبر رفت ، در آن دوران خفقان و انحراف بنى اميه ، اسلام را زنده كرد و مخالفين را رسوا نمود،

و در پى آن خداوند متعال توسط ائمه اطهار عليهم السلام ، اين حادثه بزرگ را وسيله اى براى بقاء دائمى دين خود قرار داد،

از آن به بعد، در دستورات اسلامى ، حمايت همه جانبه اى از جانب اهل البيت عليهم السلام نسبت به شئونات سيدالشهداء صورت گرفته است ، تا نام امام حسين و ياد حضرت كه رمز بقاء دين است ، هميشه در دلها زنده و پاينده بماند.

خداوند مى خواهد، از طريق سيدالشهداء كه حماسه آفرين و اميد اسلام است ، دين خود را زنده نگه دارد، به همين جهت

است كه مى بينيد، زيارت قبر امام حسين ، در هر زمان مستحب مؤ كد است ، حتى زيارت حضرت از راه دور، در هر زمان توصيه مى شود، يعنى هر روز به ياد حسين باشيم ، تربت حسينى شفاست ، تا در هنگام بيمارى به واسطه سيدالشهداء از خدا حاجت بخواهيم ، تربت حسينى ، امان از هر ترس و خوفى است ، كه همراه داشتن آن فضيلت دارد، حتى در نماز سجده بر مهر حسينى فضيلت مضاعف دارد، هنگام نوشيدن آب ، سلام كردن بر حضرت و نفرين بر قاتلين او ثوابهاى بزرگ دارد، در روزهاى بزرگى كه معمولا بايد بياد خدا بود، زيارت امام حسين ، راه تقرب بخدا معرفى شده است مثل شبها و روزهاى جمعه ، ماه رمضان ، شبهاى قدر، شب نيمه شعبان ، عيد فطر و قربان ، روز عرفه و مانند آن ،

و در اين ميان ، برقرارى مجالس عزاى سيدالشهداء و گفتن شعر و گريه كردن و گرياندن و ذكر مصائب حضرت ، با آنهمه تاءكيدات و توصيه هاى فراوان حكايت از اين هدف مقدس الهى دارد كه خداوند مى خواسته است سيدالشهداء و امور مربوط به او را ضامن بقاى اسلام ناب محمدى گرداند، و حسين را خون خود قرار دهد، كه در كالبد مردم ، موجب حيات دينى آنها باشد.

اينك شما را به نمونه اى از صدها حديث و روايت كه در مورد شئونات و مسائل مربوط به سيدالشهداء وارد شده است راهنمائى مى كنيم .

افسوس كه اين كتاب حاضر، مجال آن را ندارد تا تعداد بيشترى از آنهمه روايات را براى شما عاشقان

حضرتش ارائه دهيم ، چرا كه انسان تا آنهمه روايات و انبوه فضائل و توصيه ها را در مسائل مذكور، با تعابير و عناوين مختلف مشاهده نكند به عظمت مساءله آگاه نخواهد شد، و ما براى موفقيت هر چه بيشتر در ارائه اين منظور سعى كرده ايم از روايات متعدد، مطالب گوناگون را فهرست وار در دسترس شما خوانندگان قرار دهيم .

كنگره عشق نيست منزل هر بوالهوس

طاير آن آشيان جان حسين است وبس

قله قاف وجود منزل عنقا بود

بر سر اين آشيان پر نگشايد مگس

پايه اوصاف او فوق اشارات ماست

رفعت اين پايه نيست افئده رادسترس

محفل ايجاد را اوست چراغ ابد

تا ابد از نور او مشعله ها مقتبس

گشت چو كرب و بلا عارج معراج عشق

روح امينش فشاند گرد ز سم فرس

او قفس تن شكست تا به قفس ماندگان

در پى او بشكنند قالب تن را قفس

كشته بسى ديده ام در هوسى داده جان

زنده چو او كس نديد كشته به ترك هوس

رفت و شد اندر پى اش قافله دل روان

ما پى اين كاروان شاد به بانگ جرس

اى شه با فر و نور، عرش مقام تو را

لامسه عقل ما، دم زند از لايمس

بحر ثناى تو را قبول نبى زورق است

جنبش ما اندر او جنبش خار است وخس

كشته غفلت بود هر كه تو را كشته خواند

اى دم جان پرورت زنده دلان رانفس

زيارت سيدالشهداء بر مرد و زن لازم است

ائمه اطهار عليهم السلام در حفظ و بزرگداشت نهضت حسينى ، كه بمعناى حفظ و بزرگداشت دائمى و مستمر اسلام ناب محمدى است ، آنقدر اصرار مى ورزيدند كه طبق روايات متعدد زيارت سيدالشهداء را بر شيعيان بعنوان واجب معرفى كرده اند، و عده اى از بزرگان از فقهاء

همانند شيخ حر عاملى در وسائل الشيعة آن را واجب كفائى مى دانند.

و شما خود به عظمت حفظ عاشورا و زنده نگاهداشتن آن بعد از مطالعه اين فرمايشات پى خواهيد برد، شايد اين حكم شرعى نيز يكى از موارد احكام ثانويه اى باشد كه ائمه اطهار بخاطر حفظ اسلام و شيعيان صادر نموده بودند.

1 - امام صادق عليه السلام فرمود: اگر يكى از شما تمام عمر خود را حج كند اما به زيارت حسين نرود، از كسانى است كه حق پيامبر را ادا نكرده ، چرا كه حق حسين از طرف خداوند بر هر مسلمانى واجب است .

2 - و در حديث ديگرى حضرت نسبت به كسى كه مى تواند ولى به زيارت سيدالشهداء نمى رود فرمود: او پيامبر و ما را عاق كرده است .

3 - و در روايت ديگرى حضرت فرمود: هر كه يك سال بر او بگذرد و به زيارت حسين نرود، يكسال از عمرش كم مى شود، سپس فرمود: اگر بگويم كه يكى از شما سى سال قبل از اجل خود مى ميرد، راست گفته ام .

4 - و در حديث ديگر امام باقر عليه السلام فرمود: از شيعيان ما هر كه نزد قبر حسين نرود، ناقص الايمان است ، ناقص الايمان است .

5 - و در حديث ديگرى فرمود: هر كه ما را دوست دارد، در زيارت حسين رغبت كند.

6 - از امام صادق عليه السلام سؤ ال شد راجع به كسى كه بى جهت زيارت حسين را ترك مى كند؟ حضرت فرمود: اين مردى جهنمى است .

7 - امام باقر عليه السلام به مردى فرمود: ميان شما و حسين

چقدر فاصله است ؟ عرض كرد: بيست و شش فرسخ (156 كيلومتر) حضرت فرمود: آيا نزد او مى رويد؟ عرض كرد: نه ! حضرت فرمود: چقدر جفاكاريد؟!

8 - امام باقر عليه السلام به مردى از كوفه فرمود: آيا هر جمعه به زيارت حسين مى روى ؟ عرض كرد: خير؟ فرمود: هر ماه چطور؟ عرض كرد: خير فرمود: سالى يكبار چه ؟ عرض كرد: خير، حضرت فرمود: تو از خير محروم هستى .

9 - امام صادق عليه السلام به زنى بنام ام سعيد احمسيه فرمود: حسين را زيارت كنيد، همانا زيارت حسين بر مردان و زنان واجب است .

10 - امام باقر عليه السلام به ابوجارود فرمود: ميان تو و حسين چقدر راه است ؟ عرض كرد: سواره يك روز و پياده يك روز و مقدارى ، حضرت فرمود: آيا هر جمعه به زيارت مى روى ؟ عرض كرد: گاهى اوقات ، حضرت فرمود: چقدر جفاكارى ؟ اگر نزديك ما بود، به آنجا كوچ مى كرديم .

11 - امام باقر عليه السلام فرمود: شيعيان ما را به زيارت قبر حسين فرمان دهيد كه رفتن نزد او بر هر مؤ منى كه به امامت حسين از جانب خداوند عزوجل اقرار دارد واجب است . (263)

تو هر چه داشتى بخدا دادى اى حسين

فردا خداست جل جلاله جزاى تو

ارزش فوق العاده زيارت سيدالشهداء

يكى از اصحاب به امام صادق عليه السلام عرض كرد: فلانى مى گويد: كه به شما گفته است نوزده حج و نوزده عمره بجا آورده است ، شما فرموده ايد، يك حج و يك عمره ديگر بجا آور تا برايت يك ثواب زيارت قبر حسين بنويسند!! حضرت فرمود: دلت مى

خواهد بيست حج و بيست عمره انجام دهى يا با حسين محشور شوى ؟ كداميك ؟ عرض كردم : مى خواهم با حسين محشور شوم ، حضرت فرمود: پس اباعبدالله را زيارت كن . (264)

در روايت ديگرى مردى به حضرت صادق عليه السلام عرض كرد: من نوزده حج بجا آورده ام ، دعا كنيد تا خداوند توفيق دهد به بيست حج برسانم ، حضرت فرمود: حسين زيارت كرده اى ؟ گفت : نه ، فرمود: زيارت حسين از بيست حج بهتر است . (265)

امام صادق زائر امام حسين عليه السلام را تشويق نمود

موسى ابن قاسم حضرمى گويد: در ابتداى حكومت منصور، امام صادق عليه السلام به نجف آمده و فرمود: اى موسى به جاده اصلى برو، آنجا بايست و نگاه كن ، مردى از طرف قادسيه خواهد آمد، به او بگو يكى از اولاد پيامبر تو را مى خواند او با تو مى آيد،

حضرمى گويد: به جاده رفتم مدت زيادى منتظر شدم ، هوا به شدت گرم بود، خبرى نشد، نزديك بود كه نافرمانى كنم و برگردم ، كه از دور شبحى ديدم ، نزديك من آمد، مردى بود شترسوار، گفتم : اينجا يكى از اولاد پيامبر نشانى تو را داده و تو را مى خواند، گفت : بيا برويم ، كنار خيمه شتر را خواباند و وارد شد، من درب خيمه صدا را مى شنيدم ولى آنها را نمى ديدم ، حضرت فرمود: از كجا مى آئى ؟ گفت : از دورترين نقطه يمن ، حضرت فرمود: تو بايد از فلان نقطه باشى ، گفت : بله ، فرمود: به چه منظور اينجا آمدى ؟ عرض كرد: به زيارت امام حسين آمده

ام ، حضرت فرمود: تو هيچ كارى ندارى جز زيارت حسين عليه السلام ؟! آن مرد گفت : كارى ندارم ، فقط آمده ام نزد او نماز بگذارم و زيارتش كنم و سلام دهم و به نزد خانواده ام برگردم ،

امام صادق عليه السلام فرمود: در زيارت حسين چه (فضيلتى ) مى بينيد؟ او گفت : ما معتقديم كه زيارت او موجب بركت در جانمان و خانواده و اولاد و اموال و زندگى ما و موجب برآورده شدن حوائج ما مى شود،

حضرت فرمود: اى برادر يمنى ، آيا مى خواهى ، فضيلت ديگرى از فضائل او برايت اضافه كنم ؟ عرض كرد: بفرمائيد اى پسر پيامبر، حضرت فرمود: زيارت اباعبدالله معادل يك حج قبول شده پاكيزه با پيامبر است ، آن مرد تعجب كرد، حضرت فرمود: آرى بخدا، و دو حج مقبول و پاكيزه با پيامبر، آن مرد تعجب كرد، حضرت همينطور اضافه نمود تا به سى حج مقبول و پاكيزه با پيامبر رساند. (266)

اگر مى دانستند از شوق جان مى باختند

امام باقر عليه السلام فرمود: اگر مردم مى دانستند كه در زيارت حسين عليه السلام چه فضيلتى است از شوق جان مى باختند! و روحشان از حسرت جدا مى شد، محمد ابن مسلم پرسيد: در زيارت حضرت چيست ؟ حضرت فرمود:

هر كه حسين را بخاطر شوق او، زيارت كند، براى او هزار حج مقبول و هزار عمره مبرور، و اجر هزار شهيد از شهداى بدر و هزار روزه دار و ثواب هزار صدقه مقبوله و ثواب هزار بنده در راه خدا، نوشته مى شود. (267) الحديث

زيارت امام حسين عليه السلام حج فقراست

امام صادق عليه السلام فرمود: هر كه توان مالى ندارد و نمى تواند حج واجب انجام دهد، برود نزد قبر حسين عليه السلام و عرفه نزد حضرت باشد، از حج او كفايت مى كند، سپس حضرت فرمود: من نمى گويم كه از حج واجب بى نياز است ، مگر براى تنگدست ، اما كسى كه توان مالى دارد وقتى حج واجب را انجام داد و خواست ، حج يا عمره مستحبى انجام دهد و مشاغل دنيوى يا مانع ديگرى بود، اگر نزد حسين رود در روز عرفه ، اين از حج او كفايت مى كند، و خداوند چند برابر براى او اضافه مى كند، راوى از حضرت پرسيد: زيارت امام حسين معادل چند حج و چند عمره است ؟ حضرت فرمود: به شمارش در نيايد، گفتم : صدتا؟ حضرت فرمود: چه كسى مى تواند شمارش كند؟ گفتم : هزار تا؟ حضرت فرمود: و بيشتر! سپس فرمود: ان تعدوا نعمة الله لا تحصوها، اگر (بخواهى ) نعمت خدا را بشمريد، نمى توانيد شمارش كنيد. (268)

بر دلم ترسم بماند آرزوى كربلا

امام صادق عليه السلام فرمود: هيچكس نيست در روز قيامت مگر اينكه وقتى بزرگوارى زوار حسين را نزد خداوند مى بيند آرزو مى كند كه اى كاش حسين ابن على را زيارت كرده بود، (269)

و در حديث ديگر فرمود: هر كه خوشحال مى شود كه روز قيامت بر سفره هاى نور قرار گيرد، از زوار حسين شود. (270)

هر روز ثواب يك حج و عمره ذخيره كنيد!

ثواب زيارت از راه دور

امام صادق عليه السلام به سدير فرمود: اى سدير آيا هر روز حسين را زيارت مى كنى ؟ عرض كردم : فدايت شوم نه ، فرمود: چقدر جفاكاريد! سپس فرمود: آيا هر جمعه او را زيارت مى كنيد؟ عرض كردم : نه ، فرمود: آيا هر ماه او را زيارت مى كنيد؟ عرض كردم : نه ، فرمود: آيا هر سال او را زيارت مى كنيد؟ عرض كردم : گاهى مى شود! حضرت فرمود: چقدر شما نسبت به حسين جفا مى كنيد! آيا نمى دانى كه خداوند عزوجل دو ميليون فرشته دارد كه پريشان حال ، بر حسين مى گريند و او را زيارت مى كنند و خسته نمى شوند؟!

چه مانعى دارد كه قبر حسين را در هر جمعه پنج بار يا در هر روز يكبار زيارت كنى ؟ عرض كردم : فدايت شوم ، ميان ما و او فرسنگهاى بسيار فاصله است ، حضرت فرمود:

برو بالاى بام ، سپس به راست و چپ توجه كن ، آنگاه سر بطرف آسمان بلند كرده ، سپس به طرف قبله متوجه شده ، مى گوئى : السلام عليك يا اباعبدالله ، السلام عليك و رحمة الله و بركاته ، (اگر چنين كردى ) براى تو

يك زيارت مى نويسند، يك زيارت (معادل ) يك حج و عمره است . (271)

زيارت عاشورا را هر روز بخوانيد

امام باقر عليه السلام فرمود: هر كه حسين را در روز عاشورا زيارت كند به گونه اى كه نزد او گريان شود، خداوند را ملاقات كند در حالى كه ثواب يك ميليون حج و يك ميليون عمره و يك ميليون جهاد كه ثواب هر حج و هر عمره و هر جهاد ماند ثواب كسى باشد كه با پيامبر و ائمه اطهار عليهم السلام حج و عمره و جهاد نموده باشد، راوى گويد: عرض كردم : فدايت شوم ، ثواب كسى كه در شهرها و نواحى دور مى باشد و نمى تواند در آن روز امام حسين بيايد چيست ؟ حضرت فرمود:

چون روز عاشورا شد به صحرا يا بر بلندى در خانه خود برود و در حالى كه به حضرت اشاره مى كند، سلام نمايد و تلاش كند در نفرين بر دشمنان حضرت ، سپس دو ركعت نماز بخواند و اين كار را قبل از ظهر انجام دهد؛ اهل خانه خود را نيز به گريستن بر حضرت دستور دهد، خود بگويد و جزع نمايد، و اقامه عزا كند در خانه و يكديگر را با حالت گريان ملاقات كنند، چون اين اعمال را انجام دهند من ضامنم كه خداوند متعال تمام اين ثوابها را به او بدهد،

راوى عرض كرد: فدايت شوم شما ضامن مى شويد؟ حضرت فرمود: من ضامنم آن ثوابها را، آن گاه حضرت پس از ياد دادن زيارت عاشورا فرمود: اگر اينگونه حضرت را زيارت كنى ، همانند ملائكه اى كه زائر حسين هستند، حضرت را زيارت كرده اى و

خداوند براى تو يك ميليون حسنه مى نويسد، و يك ميليون گناه عفو مى كند و يك ميليون درجه تو را بلند گردانده و همانند كسى باش كه با امام حسين عليه السلام شهيد گشته و در مقامات بلند ايشان شريك مى گردى ...

در ادامه حضرت فرمود: اى علقمه اگر بتوانى هر روز حسين را اينگونه زيارت كنى انجام ده كه براى تو نماز آن ثوابها خواهد بود انشاء الله . (272)

سيدالشهداء سه بار به ديدن اين بانو آمدند

صاحب دارالسلام مرحوم محدث نورى مى فرمايد كه حج مولى حسن يزدى ، كه مرد عابد و با تقوا و پاكيزه اى و از جمله كسانى است كه در كنار قبر حضرت امير عليه السلام مجاورت داشته ، و حق همسايگى حضرت را بجا مى آورد و در انجام عبادت بسيار پشتكار دارد، او از حاج محمد على يزدى كه مردى ثقه و امين بود نقل كرد كه در يزد مرد صالح و فاضلى بود كه به فكر آخرت خويش بود، شبها در مقبره اى خارج شهر يزد كه مزار گويند مى خوابيد.

اين مرد همسايه اى داشت كه از كودكى در مكتب و غيره با هم بودند، تا اينكه بعدها شغل عشارى (باج خواهى و پول زورگرفتن ) را انتخاب كرد و تا آخر عمر هم چنين مى بود. تا اينكه مرد و در همان مقبره مذكور نزديك محلى كه حاج محمد على يزدى مى خوابيد او را دفن كردند، هنوز يك ماه نگذشته بود كه حاج محمد على او را در خواب ديد، با حالت زيبا و سر حال از نعمت ، او گويد: نزدش رفتم و به او گفتم : من

اول و آخر و باطن و ظاهر كار تو را مى دانم ، تو از كسانى نبودى كه در باطن نيكو باشى ولى ظاهرت بخاطر برخى جهات چون تقيه يا ضرورت و يا كمك به مظلوم ، توجيه شود؟

و كار تو جز عذاب نتيجه اى نداشت ، چگونه به اين مقام رسيدى ؟! آن مرد گفت : آرى مساءله همانطور است كه تو گفتى ، من تا ديروز در سخت ترين عذاب بودم ، تا اينكه همسر استاد اشرف آهنگر از دنيا رفت و او را در اينجا دفن كردند و اشاره كرد به مكانى كه صد ذراع فاصله داشت و در همان شبى كه او را به خاك سپردند، حضرت امام حسين عليه السلام سه بار به ديدن او آمدند، و در مرتبه سوم دستور فرمود: تا عذاب را از اهل اين قبرستان بردارند، به اين جهت حال من نيكو شد و در نعمت و وسعت قرار گرفتم ،

حاج محمد على گويد: با تعجب از خواب بيدار شدم ، استاد اشرف آهنگر را نمى شناختم و جاى او را نمى دانستم ،

در ميان بازار آهنگرها جستجو نمود تا استاد اشرف را پيدا كرد، از او پرسيد، آيا شما همسر دارى ؟ گفت : داشتم ، ولى ديشب فوت نمود و او را در فلان جا دفن كرديم ، و همان جائى را گفت كه در خواب آن مرد به من نشان داد، از او پرسيد: آيا همسر شما به زيارت امام حسين عليه السلام رفته بود؟ گفت : خير، پرسيد: آيا مصيبت حضرت را مى نمود؟ گفت : خير، پرسيد: آيا او براى امام

حسين مجلس مصيبت برپا مى كرد؟ جواب داد: خير، منظورت از اين سؤ الها چيست ؟ آن مرد داستان خواب خود را بيان كرد و گفت مى خواهم رمز آن ارتباط ميان او و امام حسين را دريابم ،

استاد اشرف گفت : آن زن همواره به خواندن زيارت عاشورا مداومت داشت .(273)

زيارت عاشورا بلا را دفع مى كند

آيت الله حاج شيخ عبدالكريم يزدى حائرى اعلى الله مقامه مؤ سس حوزه علميه قم مى فرمود:

در اوقاتى كه در سامراء مشغول تحصيل علوم دينى بودم ، در سامراء بيمارى وبا و طاعونى شايع شد، و همه روزه عده اى مى مردند، روزى در منزل استادم مرحوم سيد محمد فشاركى اعلى الله مقامه بودم ، جمعى از اهل علم نيز حضور داشتند، ناگاه مرحوم آقا ميرزا محمد تقى شيرازى رحمة الله عليه كه در مقام علمى مانند مرحوم فشاركى بود، تشريف آوردند و صحبت از بيمارى وبا و شيوع آن شد.

مرحوم ميرزا فرمود: اگر من حكمى بكنم آيا لازم است انجام شود؟ همه اهل مجلس تصديق كردند كه آرى

ايشان فرمود: من حكم مى كنم كه شيعيان ساكن سامراء از امروز تا ده روز مشغول زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را هديه روح شريف نرجس خاتون والده ماجده حضرت حجة ابن الحسن صلوات الله عليه و على آبائه نمايند، تا اين بلا از آنان دور شود.

اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان سامراء رساندند و همه مشغول زيارت عاشورا شدند، از فراد تلف شدن شيعيان متوقف شد و از ميان شيعيان كسى نمى مرد، ولى همه روز عده اى از اهل سنت مى مردند، و اين مطلب بر همه آشكار شد، برخى

از اهل سنت از شيعيانى كه با آنها آشنا بودند مى پرسيدند، چرا از شما شيعيان كسى تلف نمى شود؟ آنها مى گفتند: ما زيارت عاشورا مى خوانيم ، آنها هم مشغول خواندن زيارت عاشورا شدند و بلا از آنها هم برطرف گرديد،

اين جريان را شهيد بزرگوار آيت الله دستغيب از علامه بزرگوار حضرت آقاى شيخ حسن فريد گلپايگانى از علماى طراز اول تهران نقل نموده اند.

زيارت عاشورا اميد و پناهگاه علماء

حضرت آيت الله شيخ جواد ابن شيخ مشكور، از بزرگان علماء و فقهاء نجف اشرف و مرجع تقليد جمعى از شيعيان عراق بود كه در سال 1337 رحلت نمود.

آن مرحوم در شب 26 ماه صفر سال 1336 در نجف اشرف در خواب حضرت عزرائيل را مى بيند، پس از سلام از او مى پرسد از كجا مى آئى ؟ مى فرمايد: از شيراز و روح ميرزا ابراهيم محلاتى را گرفته ام ، شيخ مى پرسد: روح او در برزخ در چه حاليست ؟ مى فرمايد: در بهترين حالات و در بهترين باغهاى عالم برزخ ، خداوند هزار فرشته ماءمور كرده كه از او فرمان مى برند، گفتم : براى چه كارى شايسته چنين مقامى شده است ؟ آيا بخاطر مقام علمى و تدريس و تربيت شاگرد؟ فرمود: نه ، گفتم : بخاطر نماز جماعت و رساندن احكام به مردم ؟ فرمود: نه ، گفتم : پس براى چه ؟ فرمود: جهت خواندن زيارت عاشورا. (مرحوم ميرزاى محلاتى در سى سال آخر عمرش زيارت عاشورا را هيچ روزى ترك نكرد و اگر روزى بخاطر بيمارى يا امر ديگرى نمى توانست بخواند، نايب مى گرفته است ).

آن عالم بزرگوار از

خواب برخاسته فردا به منزل آيت الله ميرزا محمد تقى شيرازى مى رود و خواب خود را نقل مى نمايد،آيت الله شيرازى گريان مى شود، علتش را مى پرسند، مى فرمايد: ميرزاى محلاتى از دنيا رفته است و ايشان استوانه فقه بود،يكى گفت : اين خوابى بوده كه واقعيت آن معلوم نيست ، ايشان فرمود: بله خواب است اما خواب شيخ مشكور است نه افراد معمولى ، فرداى آن روز بوسيله تلگراف خبر فوت ميرزاى محلاتى از شيراز به نجف اشرف مى رسد و راست بودن آن خواب آشكار مى گردد.

اين داستان را جمعى از فضلاء نجف اشرف از مرحوم آيت الله سيد عبدالهادى شيرازى - ره - كه در منزل آيت الله شيرازى و آمدن آيت الله مشكور و نقل خواب خود حضور داشته است نقل نمودند. (274)

اى كاش امام حسين را زيارت مى كردم ولى حج ...

معاوية ابن وهب يكى از اصحاب امام صادق عليه السلام است ، گويد بر امام صادق عليه السلام وارد شدم ، ديدم حضرت مشغول نماز است ، نماز كه تمام شد حضرت در حال سجده مشغول مناجات شد و در آن عرضه مى داشت :

اى خدائى كه ما را به كرامت و وصيت مخصوص گرداندى و به ما وعده شفاعت دادى و دانش گذشته و آينده را عطا نمودى و دلهاى مردم را به طرف ما متمايل كردى ، بيامرز مرا و برادرانم را، و زوار قبر پدرم حسن صلوات الله عليه را، همانها كه مال خرج مى كنند و بدن خود را به زحمت مى اندازند، تا به ما نيكى كنند، و به اميد آنچه نزد تو است مى باشند در رسيدگى به ما، و

بخاطر شادى رساندن بر پيامبرت صلواتك عليه و اجابت دستور ما و به خشم آوردن دشمنان ما و تحصيل رضاى تو، اين كارها را مى كنند،

خدايا خود از جانب ما، با رضوان به آنها پاداش بده ، شب و روز نگهدارشان باش ، حضرت همينطور به دعا راجع به زوار و اولاد و خانواده آنها و ثواب آنها ادامه داد تا اينكه عرضه داشت : خدايا دشمنان ما، بر زوار بخاطر زيارت ايشان خرده گرفتند ولى اينها زيارت را رها نكردند، چون مى خواستند با مخالفين ما مخالفت كنند.

خدايا بر آن صورتهائى كه خورشيد تغيير داد، ترحم نما، خدايا بر آن گونه هايى كه بر قبر ابى عبدالله نهاده شد ترحم نما، خدايا بر آن چشمهائى كه اشكهايش به خاطر رحمت بر ما جارى شد ترحم نما، خدايا بر آن دلهائى كه به خاطر ما ناراحت و آتش گرفت ترحم نما، خداى رحمت فرست بر آن ناله اى كه براى ماست ، خدايا آن بدنها و جانها را به تو مى سپارم ، تا در روز عطش بر سر حوض بهره مند كنى ،وقتى مناجات حضرت تمام شد، عرض كردم : فدايت شوم ، آنچه من از شما شنيدم اگر براى خدانشناسها مى بود، گمان مى داشتم كه به آتش جهنم دچار نشوند؟! بخدا آرزو كردم كه امام حسين را زيارت مى كردم و حج نمى كردم !

حضرت فرمود: تو كه به او (سيدالشهداء) نزديكى چرا او را زيارت نمى كنى ؟ چرا زيارت را رها مى كنى ؟

عرض كردم : من نمى دانستم كه مساءله به اين عظمت است ، حضرت فرمود: اى معاويه

آنها كه در آسمان براى زوار حسين دعا مى كنند، از دعاگوهاى در زمين بيشترند، اى معاويه زيارت را ترك مكن ، هر كه آن را ترك كند، آنقدر حسرت مى بيند كه آرزو مى دارد قبر حضرت نزد او مى بود،

آيا دوست ندارى كه خداوند تو را جزء كسانى ببيند كه پيامبر و على و فاطمه و ائمه عليهم السلام برايشان دعا مى كنند؟ آيا دوست ندارى كه فردا جزء كسانى باشى كه با آمرزش گناهان گذشته بر مى گردند، و گناه هفتاد سال آنها بخشوده مى شود؟ آيا دوست ندارى كه فردا جزء كسانى باشى كه ملائكه با آنها مصافحه مى كنند، آيا دوست ندارى فردا جزء كسانى باشى كه (از قبر) خارج مى شوند و گناهى در پى ندارند، آيا دوست ندارى فردا از كسانى باشى كه پيامبر با او مصافحه مى كند. (275)

زيارت سيدالشهداء زيارت خداست

زيد شحام گويد: به امام صادق عرض كردم : براى زائر قبر حسين چيست ؟ حضرت فرمود: او همانند كسى است كه خدا را در عرش زيارت كرده باشد، عرض كردم : كسى كه يكى از شما را زيارت كند چه ؟ حضرت فرمود: مثل كسى است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را زيارت كرده باشد. (276)

مؤ لف گويد: وياللعجب چه عظمتى خداوند براى سيدالشهداء مقرر نموده است كه زيارت او همانند زيارت خداوند است ، اما زيارت ساير اهل بيت همانند زيارت پيامبر است .

فهرست ايام مخصوصه زيارت امام حسين طبق روايات ، (گلچين ايام )

1- روز عرفة ، كه ثواب يك ميليون حج دارد.

2- روز اول ماه رجب كه موجب آمرزش است .

3- نيمه ماه شعبان

4- شب نيمه ماه شعبان .

5- روز عاشورا، كه معادل زيارت خدا در عرش است

6- شب قدر

7- ماه رمضان

8- شب اول رمضان

9- شب آخر ماه رمضان

10- نيمه رمضان

11- شب بيست و سوم رمضان

12- شب عيد قربان

13- شب عيد فطر

14- شب عاشورا

15- اربعين امام حسين عليه السلام

16- هر شب جمعه

17- هر روز جمعه

18- هر ماه

19- هر سال

20- هر روز از راه دور

مؤ لف گويد: انسان وقتى به اين سفارشها دقت مى كند، بخوبى احساس مى كند، كه ائمه اطهار عليهم السلام خواسته انداز هر فرصتى استفاده كنند، و مردم را از طريق سيدالشهداء كه كشتى نجات و چراغ هدايت است به خدا نزديك كنند، و بهترين ايام و اوقات سال را به توجه به امام حسين ، آن هم با رفتن به زيارت حضرت ، با آن مقدمات توصيه مى كنند.

اگر از فضيلت زيارت سيدالشهداء بگويم ، حج را رها مى كنيد

امام صادق عليه السلام فرمود: زيارت حسين برترين اعمال است . (277)

امام صادق عليه السلام فرمود: اگر مردم مى دانستند كه چه مقدار خير در زيارت حسين وجود دارد، بر سر زيارت او با شمشير قتال مى كردند، و دارائى خود را براى زيارت حضرت مى فروختند! (278)

موسى ابن جعفر عليه السلام فرمود: هر كسى حسين را با شناخت حق او (امامت ) و ولايت ، زيارت كند، كمترين ثوابى كه به او مى دهند اين است كه گناهان گذشته و آينده او را مى آمرزند. (279)

امام رضا عليه السلام فرمود: هر كه قبر اباعبدالله الحسين را در كنار فرات زيارت كند، مانند كسى

است كه خدا را بالاى عرش زيارت كرده است . (280)

امام صادق عليه السلام فرمود: بخدا سوگند اگر من راجع به زيارت حسين براى شما حديث بگويم ، حج را رها مى كنيد و كسى حج بجا نمى آورد. (281)

رفاعه گويد: امام صادق بمن فرمود: امسال به حج نرفتى ؟ عرض كردم : چيزى نداشتم كه با آن حج بجا آورم ، ولى روز عرفه نزد قبر حسين عليه السلام بود، حضرت فرمود: اى رفاعه بهره تو كمتر از اهل منى نبود.

سپس فرمود: اگر نه اين بود كه خوش ندارم مردم حج را رها كنند، به تو حديثى مى گفتم كه قبر حسين را هرگز رها نكنى . (282)

فهرست فضيلت زيارت امام حسين طبق روايات

از آن جا كه آوردن تمامى روايات وارده در فضيلت زيارت سيدالشهداء در گنجايش اين كتاب نيست ، و از طرفى تا انسان ، انبوه صدها روايت را در اين مورد نبيند، به اهميت قيام عاشوراء در حفظ دين و عظمت اباعبدالله الحسين عليه السلام و عنايت ائمه اطهار عليهم السلام در محور قرار دادن امام حسين عليه السلام نسبت به دين را در نمى يابد، به ناچار فهرستى از آنچه در فضيلت مادى و معنوى زيارت امام حسين عليه السلام ذكر شده است ، آورده مى شود.

1- روزى را زياد مى كند.

2- عمر را طولانى مى كند.

3- خطرات را دفع مى كند.

4- گناهان گذشته را و آينده را مى آمرزد.

5- مى تواند پنجاه نفر را شفاعت كند.

6- حاجت او كنار قبر مستجاب است .

7- ملائكه براى زوار دعا مى كنند.

8- نام او را در اعلى عليين مى نويسند.

9- هنگام خروج از خانه از گناه خارج

مى شود.

10- ثواب هزار حج مقبول دارد.

11- ملائكه ماءمور حفظ او و مالش هستند تا برگردد.

12- روز قيامت خداوند بهترين حافظ اوست .

13- در قدم اول آمرزيده و در قدمهاى بعدى تقديس مى شود.

14- به هر درهمى ده هزار درهم در دنيا و آخرت به او عوض مى دهند.

15- در قيامت همه آرزو مى كنند از زوار حسين باشند.

16- زوار حسين بر سفره هاى نور هستند در قيامت .

17- زوار حسين در جوار پيامبر و على و فاطمه هستند.

18- زوار حسين چهل سال قبل از ديگران به بهشت داخل مى شوند. 19- خداوند مهمات دنيوى او را بر آورده مى كند.

20- زائر حسين شهيد مى ميرد.

21- ثواب دو ماه اعتكاف و روزه در مسجدالحرام را دارد.

22- زيارت هر ماه حسين ثواب هزار شهيد دارد.

23- هر يك قدم كه با پاى پياده بردارد موجب هزار حسنه و آمرزش هزار گناه و بالا رفتن هزار درجه ، براى او مى شود.

24- هر قدم كه پياده بردارد ثواب آزاد كردن يك بنده از فرزندان اسماعيل دارد.

25- هر يك روز اقامت نزد حضرت معادل هزار ماه است .

26- هر قدم كه مى گذارد ثواب يك حج و هر قدم كه بر مى دارد ثواب يكى عمره دارد، به شرط آنكه بخاطر ريا و شنيدن مردم و بيهوده نباشد.

27- زيارت سيدالشهداء ثواب هزار شهيد از شهداى بدر دارد.

28- زيارت سيدالشهداء ثواب هزار صدقه مقبوله دارد.

29- و ثواب هزار روزه دار به او مى دهند.

30- و ثواب هزار بنده آزاد كردن دارد.

31- زائر حسين اگر از اشقياء باشد، جزء سعادتمندان نوشته مى شود.

32- ثواب آماده كردن هزار اسب با زين و

لجام در راه خدا دارد.

33- زيارت حسين ، زيارت خداست .

34- ثواب هزار جنگ همراه با پيامبر مرسل يا امام عادل دارد.

35- ثواب زيارت حسين قابل شمارش نيست .

36- زيارت حضرت در عرفه ثواب يك ميليون حج و يك ميليون عمره دارد.

37- زيارت حسين بهترين عمل است .

38- خداوند به زائر حسين مباهات مى كند.

39- پيامبر و ائمه اطهار براى او دعا مى كنند.

40- پيامبر و ملائكه در قيامت با او مصافحه مى كنند و با امام حسين محشور مى شود. (283)

آرى اگر در اين روايات دقت كنيد، در مى يابيد كه خداوند متعال چگونه از امام حسين ، حمايت همه جانبه نموده است و هر چه داشته ، براى حضرت قرار داده است . رحمت و مغفرت را، بهشت را، شهادت را، نماز را، روزه را، حج را، جهاد را، روزى را، عمر را، اجابت را، شفا را، و هنوز زيارت حسين افضل است و بالاتر از اين ، ملائكه را و دعاى انبياء و ائمه و مهمتر از همه اينكه حسين خون خداست و زيارت او زيارت خداوند جل جلاله .

بوى بهشت مى وزد از كربلاى تو

اى كشته اى كه جان دو عالم فداى تو

در حيرتم چه شد كه نشد آسمان خراب

وقتى شنيد ناله وا غربتاى تو

رفتى بپاس حرمت كعبه به كربلا

شد كعبه حقيقى دل ، كربلاى تو

اجر هزار عمره و حج در طواف توست

اى مروه و صفا به فداى صفاى تو

با گفتن رضا بقضائك بقتلگاه

شد متحد رضاى خدا با رضاى تو

تو هر چه داشتى بخدا دادى اى حسين

فردا خداست جل جلاله جزاى تو

زيارت حسين ، تمناى انبياست

امام صادق عليه السلام فرمود: قبر حسين ابن على

صلوات الله عليه بيست ذراع در بيست ذراع ، گلستانى از گلستانهاى بهشت است ، ملائكه از آنجا عروج مى كنند.

هيچ فرشته مقرب و پيامبر مرسل نيست مگر اينكه از خداوند درخواست زيارت حسين را مى كند، گروهى فرود مى آيند و گروهى بالا مى روند. (284)

امام صادق عليه السلام فرمود: روز قيامت منادى ندا مى كند، شيعيان آل محمد كجايند؟ گروهى بى شمار بر مى خيزند كه جز خدا عدد آنها را نمى داند، و در گوشه اى مى ايستند، سپس منادى (دوباره ) ندا مى كند، زائرين قبر حسين كجايند؟

عده بسيارى بر مى خيزند، به آنها گفته مى شود، دست هر كس را كه خواستيد بگيريد و با خود به بهشت ببريد، آنها هر كه را بخواهند مى برند، به گونه اى كه مردى مى آيد و به يكى از اين زائرين مى گويد: مگر مرا نمى شناسى ؟ من همان هستم كه فلان روز جلوى پايت برخاستم يعنى مرا هم شفاعت كن - آن زائر او را بى مانع داخل بهشت مى كند. (285)

زيارت امام حسين را سبك نشماريد

عالم بزرگوار على ابن عبدالحميد نجفى كه معاصر شهيد اول مى باشد در جلد اول كتاب انوار المضيئة آورده است كه در عيد فطر سال 772 سيد جعفر ابن على نزد من آمد و از عموى پدرش سيد حسن ابن ابى الفضائل نقل نمود كه با جماعتى از فاميلها و ياران به خانه خدا مشرف شديم ، همراه ما عالمى بود بنام ابن تويره سوراوى ، كه احكام حج را به ما ياد مى داد،

روزى كه ما در طواف بوديم مردى از اهالى يمن بنام اسعد ابن سعد،

نزد ما آمد و سلام كرد و گفت : من مؤ منى هستم كه با ديدن شما شاد شدم ، و فكر مى كنم از نعمت خداوند اين بود كه شما را ملاقات كردم ، و اين حج من با ديدن شما كامل خواهد شد، مرا هم شريك كنيد بخاطر ثواب ، به او گفتيم مرحبا به تو، تو از مائى و در سود و زيان با مائى ، و با هم افعال حج را انجام مى داديم ، پس از انجام مناسك ، ما را قسم داد كه به انبار او برويم ، اول امتناع كرديم ، اما با اصرار او رفتيم ، با ديدن غلامان و مال و ثروت او فهميديم كه مردى ثروتمند و متمكن است .

پس از صرف غذا، برخواستيم كه برويم ، او به آن عالم گفت : دلم مى خواهد اندكى نزد من بمانى كه با شما كارى دارم ، او نشست و ما رفتيم ، بعدا آن عالم نيز آمد، نصف شب بود كه ناگاه ديديم آن عالم گريه مى كند و فرياد مى زند و اظهار ندامت مى كند، گفتيم چه خبر است ؟ گفت : شما را بخدا و به احترام اين خانه كعبه ، با من بيائيد تا به نزد اسعد ابن سعد برويم ، گفتيم : اين كار امكان ندارد، چگونه در اين دل شب با وجود اين همه افراد دزد و بزهكار، خود را به خطر اندازيم .

آن مرد گفت : اگر من به گردن شما حقى دارم و شما مى خواهيد پاداش مرا بدهيد، الان وقت آن است ، شما را به

جدتان پيامبر اكرم كه قبول كنيد، آنقدر اصرار كرد كه ما پذيرفتيم ، بيشتر لباسهاى غير لازم را در آورديم (از ترس دزدها) و با او راه افتاديم ، در خانه اسعد ابن سعد كه رسيديم در زديم ، گفت : كيستيد؟ گفتيم ما همان ساداتى هستيم كه از عراق آمده و دوستان تو هستيم .

گفت : مرحبا ولى سروران من ، در اين وقت مى ترسم كه در را باز كنم ، فردا بيائيد قدمتان روى چشم ، گفتيم ما كار ضرورى با تو داريم ، كسى هم با ما نيست كه از آن بترسى ، با اصرار ما در را باز كرد، وارد شديم ، آن عالم با اسعد خلوت كردند، عالم شروع كرد به گريه و التماس كردن ، و اسعد را به خدا و پيامبر و ائمه عليهم السلام قسم مى داد، اما اسعد مى گفت : هرگز انجام نمى دهم !

سخن ميان آنها طول كشيد، ما به آن دو گفتيم ما را هم در جريان بگذاريد، اسعد گفت : اى سروران من (ديروز) كه شما از پيش من رفتيد و با اين عالم تنها شدم ، به او گفتم : شما در عراق هستيد و به زيارت امام حسين عليه السلام بسيار مشرف شده ايد، ولى من دستم بخاطر دورى راه كوتاه است ، در عوض من بسيار حج مشرف شده ام ، دلم مى خواهد كه يكى از زيارتهاى امام حسين خودت را با يك حج من معامله كنى ؟ اما او نپذيرفت ، تا اينكه در مقابل نه حج و چهار مثقال طلاى قرمز راضى شد، و يك

زيارت امام حسين را با نه حج و چهار مثقال طلا فروخت ، و پول را هم گرفت و از هم جدا شديم ، الان آمده است و مى خواهد معامله را فسخ كند، هر چه به او مى گويم ، علت فسخ چيست ؟ جواب نمى دهد، من هم فسخ نمى كنم .

به آن عالم گفتيم ، علتش را بگو شايد فسخ كند، گفت : مرا معذورم داريد، گفتيم چاره اى نيست ، گفت : من خوابيده بودم ، در خواب ديدم كه قيامت برپا شده و گروهى از مردم را به طرف بهشت و برخى را به طرف جهنم مى كشند، من به طرف بهشت مى رفتم ، كه به حوضى رسيدم كه كناره آن در دسترس نبود، در آن ظرفهائى بود مثل ستاره هاى آسمان ، جلو رفتم ، ناگاه اميرالمؤ منين على ابن ابيطالب عليه السلام را ديدم كه كنار حوض نشسته است ، عرض كردم : يا اميرالمؤ منين ، بنده شما و شيعه و دوستدار شمايم ، مرا سيراب نما، حضرت فرمود: برو نزد فاطمه دختر پيامبر عليهماالسلام نگاه كردم ديدم حضرتش نيز بر حوض نشسته است ، سلام كردم ، از من روى گردانيد، از طرف ديگر آمدم و سلام كردم ، باز روى گردانيد، عرض كردم : بانوى من ، من از دوستان و شيعيان فرزندان شمايم فرمود:

آيا مگر تو نيستى كه زيارت حسين را سبك شمردى ؟! خداوند آنچه را گرفتى بركت ندهد، از خواب برخاستم و مضطرب شدم ، همچنانكه مى بينيد، الان از اين مرد به خداوند بزرگ و پيامبر اكرم و ائمه معصومين

درخواست مى كنم كه معامله را فسخ كند،

اسعد ابن سعد گفت : ياللعجب ، من قبل از شنيدن اين جريان ، معامله را فسخ نمى كردم ، الان مى خواهى فسخ كنم ؟! من هرگز چنين نكنم اگر چه مثل كوههاى مكه به من طلا بدهى ، هر چه اصرار كرديم فايده نداشت ، بيش از دو سال نگذشت كه دارائى آن عالم نابود شد، و بشدت فقير شد و از مردم درخواست مى كرد و خودش مى گفت اين به نفرين حضرت فاطمه صلوات الله عليها مى باشد و به همان وضع مرد. (286)

فداى لب تشنه ات يا حسين - اين نعمت را غنيمت بشماريد

داود رقى گويد: نزد امام صادق عليه السلام بودم ، حضرت آب خواست وقتى نوشيد، ديدم كه چشمان حضرت پر از اشك شد، سپس فرمود: اى داود، خدا لعنت كند قاتل حسين را، هر بنده اى كه آب بنوشد و ياد حسين كند و قاتل او را لعنت كند، خداوند يك صد هزار حسنه برايش مى نويسد و يكصد هزار گناه از او پاك مى كند و يكصد هزار درجه او را بالا مى برد، و مثل كسى است كه يكصد هزار بنده آزاد كرده و در قيامت خداوند او را با دل خنك محشور مى گرداند. (287)

اى شه غرقه به خون ، غرقه خون بين دل ما را

سوى ما بين كه بسوى توببينم خدارا

تو شه كشور ايجاد و شهانند گدايت

چشم اميد به سوى تو بود شاه و گدارا

آب مهريه زهرا و تو لب تشنه دهى جان

مصلحت بود ندانم چه در اين كار قضا را

از چه كشتند تو را تشنه لب اندر لب دريا

اى لب لعل تو بخشيده حيات آب

بقا را

تربت امام حسين داروى بزرگ است

امام صادق عليه السلام فرمود: خاك قبر حسين عليه السلام از هر بيمارى شفا است ! (288)

مؤ لف گويد: احاديث در اين موضوع بسيار زياد و فراوان است ، امام صادق عليه السلام خود نيز براى محمد ابن مسلم كه به شدت مريض شده بود، شربتى كه تربت امام حسين در آن بود، فرستاد و او را شفا بخشيد و فرمود: بخداوند يكتا سوگند كه چنين نيست ، هيچكس از آن در حالى كه معتقد باشد خدا به او نفع مى دهد بر نمى دارد، مگر اينكه خداوند به او سود مى رساند. (289)

از اباالحسن عليه السلام راجع به خوردن خاك سؤ ال شد، حضرت فرمود: خوردن خاك حرام است ، مثل مردار و خون و گوشت خوك ، مگر خاك قبر حسين كه در آن شفاى هر دردى و امنيت از هر ترسى است . (290)

مؤ لف گويد: شفابخش بودن تربت مطهر امام حسين عليه السلام ، امرى است بسيار مجرب ، ولى افسوس كه دست ما از اين تربت كوتاه است ، تربت امام حسين ، بسيار محترم و گرامى است ، اهانت نمودن و نجس نمودن خطائى بزرگ است ، در برخى داستانها آمده است كه تربت امام حسين عليه السلام در ايام عاشورا تبديل به خون شده است ، بطورى كه براى مردم محسوس بوده است .

يكى از خواص تربت سيدالشهداء اين است كه اگر در نماز بعنوان مهر برداشته شود، موجب قبولى نماز مى گردد، و به تعبير روايت حجابها را پاره مى كند.

اى كه به عشقت اسير خيل بنى آدمند

اى كه به عشقت اسير خيل بنى آدمند

سوخته گان غمت با غم دل خرمند

هر كه غمت

را خريد عشرت عالم فروخت

با خبران غمت بى خبر ازعالمند

يوسف مصر بقا در همه عالم توئى

در طلبت مرد و زن آمده با درهمند

تاج سر ابوالبشر خاك شهيدان توست

كاين شهدا تا ابد فخر بنى آدمند

گشت چو كرب و بلا رايت عشقت بلند

خيل ملك در ركوع پيش لوايت خمند

خاك سر كوى تو زنده كند مرده را

زانكه شهيدان او جمله مسيحا دمند

هر دم از اين تشنه گان گرطلبى بذل جان

در قدمت جان فشان با قدمى محكمند

در غم جسمت محب اشك نبارد چرا

كاين قطرات عيون زخم تو رامرهمند

عاشورا شعار شيعه است ، آن را زنده نگهداريد

پس از جريان عاشورا، ائمه اطهار عليهم السلام و به دنبال آن شيعيان ايشان ، با تمام تلاش در حفظ دست آورد عاشورا تلاش نمودند.

و عاشورا را بعنوان روز عزاى آل محمد و روز مصيبت بزرگ اهل البيت معرفى كرده اند، تشويق و ترغيب در زيارت سيدالشهداء، و برقرارى مجالس عزا و گريه و زارى بر حضرت ، و طلب شفا از تربت پاك ايشان و مسائلى از اين قبيل ، نشانگر همين مساءله است .

ائمه مكرر سفارش مى كردند و خود نيز اقدام مى كردند بر اينكه عزاى حسينى ، هر سال و هر چه با شكوه تر برگزار شود، و دستور دادند تا عاشورا بعنوان روز مصيبت و عزاى عمومى اعلام شود و امام رضا عليه السلام فرمود: هر كه روز عاشورا، كار كردن را رها كند - كار را تعطيل كند - خداوند نيازهاى دنيا و آخرت او را برآورده كند، و هر كه روز عاشورا را روز مصيبت و خون و اندوه و گريه قرار دهد، خداوند روز قيامت را روز شادمانى و سرور او قرار مى

دهد و بواسطه ما چشمش در بهشت روشن مى گردد، و هركس روز عاشورا را روز بركت نامد و براى منزل چيزى در آن روز ذخيره كند، در آن پس انداز بركت نبيند و روز قيامت با يزيد و عبيدالله و عمر ابن سعد - لعنهم الله - در درك اسفل محشور خواهد شد. (291)

دشمنان دين با عاشورا مبارزه مى كردند

و در مقابل ائمه اطهار عليهم السلام ، بنى اميه و دشمنان نيز، روز عاشورا و محرم را روز خير و بركت و شادى و سرور قرار دادند، و با شئونات عاشورا و سيدالشهداء به مقابله برخواستند،

1- عبدالله ابن فضل هاشمى از امام صادق عليه السلام پرسيد: اى پسر پيامبر، چرا عامه روز عاشورا را روز بركت ناميده اند؟ حضرت فرمود: وقتى حسين كشته شد، مردم براى خودشيرينى به يزيد، شروع به نقل اخبار دروغ كردند و بخاطر آن جائزه مى گرفتند و به اين جهت آن را روز بركت شمردند، تا مردم از حزن و اندوه و گريه ، به شادى و سرور و تبرك روى آورند، خداوند ميان ما و آنها حكم كند. (292)

2- و در زيارت عاشورا مى خوانيم كه : خدايا اين (عاشورا) روزى است كه بنى اميه و فرزند زن جگرخوار همان ملعون پسر ملعون ، كه به زبان پيامبرت در هر مكانى كه پيامبر توقف نمود، لعنت شد، به اين روز تبرك جستند.

3- و يكى از كارهائى كه دشمنان براى نابودى عاشورا و ياد سيدالشهداء انجام مى دادند، مبارزه سرسخت حكومتهاى طاغوتى با مجالس عزادارى و زيارت امام حسين عليه السلام مى باشد،

4- و در روايت ديگرى وقتى حضرت صادق عليه السلام به مسمع

ابن عبدالملك فرمود: تو از اهل عراق هستى آيا به زيارت قبر حسين عليه السلام مى روى ؟ مسمع گويد: من مردى معروف هستم ، و طرفداران خليفه اطراف ما هستند، مى ترسم گزارش دهند و مرا اذيت كنند. (293)

5- و يا نوه ابوحمزه ثمالى گويد: در آخر دوران بنى اميه به زيارت قبر حسين عليه السلام رفتم ، ولى پنهان از اهل شام ، تا اينكه به قبر رسيدم ، در يك دهى پنهان شدم ، تا اينكه نصف شب شد، در تاريكى نزد يك قبر آمدم ، كه مردى جلو آمد و گفت : اجر خود را بردى ، برگرد، با ترس برگشتم ، نزديك اذان صبح كه شد، نزد آن مرد رفتم و گفتم : چرا نزد قبر نروم ، من از كوفه آمده ام ، ميان من و حضرت مانع مشو، من مى ترسم صبح شود، و اهل شام مرا اينجا ببينند، و بكشند، آن مرد گفت : كمى صبر كن ، زيرا موسى ابن عمران با هفتاد هزار فرشته به زيارت قبر حسين آمده است و منتظر طلوع فجر است ، سپس به آسمان خواهند رفت ، گفتم : شما كيستى ؟ گفت : من از فرشتگان محافظ قبر حسين و استغفاركنندگان براى زوار او هستم ، با شنيدن اين سخن نزديك بودم عقل از سرم برود، بعد از طلوع فجر، به زيارت رفتم ، كسى مانع من نشد، سلام كردم و بر قاتلين حضرت نفرين كردم ، بعد از نماز صبح از ترس اهل شام به سرعت برگشتم . (294)

6- و امام سجاد عليه السلام به زايدة كه به

زيارت قبر سيدالشهداء با تمام خطراتش اقدام مى كرد، فرمود: چرا با وجود آن ارتباط نزديك كه با سلطان دارى ، به زيارت مى روى ، با وجود آنكه سلطان تحمل هيچيك از دوستان ما را و فضائل و حقوق ما را ندارد؟ زايده گفت : من بخاطر خدا و رسول اين كار را ميكنم و اعتنائى به خشم كسى ندارم ، و هيچ سخنى در راه زيارت او برايم گران نيست ! حضرت فرمود: تو را بخدا چنين است ؟ عرض كردم : بخدا كه همينگونه است ، حضرت سه بار تكرار نمود من هم سه بار تكرار كردم ، حضرت : سه بار فرمود: مژده باد تو را، مژده باد تو را، مژده باد تو را، سپس حضرت حديثى را در اين رابطه به وى تذكر داد. (295)

در حديث ديگرى امام صادق عليه السلام به محمد ابن مسلم كه از فقهاء بزرگ اصحاب حضرت است فرمود: آيا به نزد قبر حسين عليه السلام مى روى ؟ عرض كرد: آرى ولى با ترس و لرز، حضرت فرمود: هر چه ترس و دلهره بيشتر باشد، ثواب هم بيشتر است و سپس حضرت شروع فرمود در بيان ثواب زيارت حضرت از روى دلهره . (296)

8- و امام صادق عليه السلام به معاويه ابن وهب فرمود: زيارت قبر حسين عليه السلام را به خاطر ترس رها مكن . (297) الحديث

و زينب كبرى سلام الله عليها وقتى هنگام عبور از كنار اجساد، حضرت سجاد را در آن حال سخت ديد، فرمود: قبر پدر شما سيدالشهداء اثرش كهنه نمى شود و با گذشت شب و روز از بين نمى

رود، پيشوايان كفر و پيروان گمراهى ، سخت تلاش مى كنند تا اثر قبر را نابود كنند ولى جز ظهور بيشتر و بالارفتن امر او اثرى نخواهد داشت . (298)

متوكل عباسى مرقد مطهر سيدالشهداء را ويران نمود

مخالفين اهل البيت كه از اجتماع و ازدحام جمعيت زوار در كنار مرقد ابى عبدالله الحسين نگران بودند! سعى در نابودى آن مى گماشتند.

بار اول هارون الرشيد بود كه چون ازدحام جمعيت زوار را در كنار مرقد سيدالشهداء ديد، دستور داد تا آن مرقد مطهر را ويران كردند و زمين را شخم زدند.

پس از هارون ، متوكل خليفه عباسى بود كه گفته اند هفده بار قبر مطهر را ويران نمود زيرا هر بار كه خراب مى كردند، شيعيان پس از مدتى آن را از نو برپا مى كردند، روز به روز بر جمعيت زوار افزوده مى شد! به گونه اى كه متوكل اعلام نمود، خليفه بيزار است از كسى كه به زيارت كربلا رود، و تمام اراضى كربلا را به آب بست ، طبق روايتى ، مردى بنام ديزج كه يهودى بود، قبر را شكافت ، بورياى تازه اى كه بنى اسد آورده بودند، ديد كه تازه است و جسد مطهر سيدالشهداء بر روى آن است ولى به متوكل نوشت كه قبر را نبش كردم ، اما چيزى نيافتم .

آرى كربلا شعار شيعه است ، عاشورا پرچم اسلام است ، و تا عاشورا هست ، اسلام هم هست ، و تا شيعه باقيست ، عاشورا هم پرشور و با صلابت ادامه دارد.

اهل بيت پيامبر و عزادارى سيدالشهداء

ما عزادار حسينيم

امام صادق عليه السلام در حديثى فرمود: اى زرارة ، آسمان چهل صبح بر حسين خون گريست ، زمين چهل بامداد با سياهى بر حسين گريست ، خورشيد چهل بامداد با كسوف و قرمزى گريست ، كوهها پاره پاره شد، درياها منفجر شد و ملائكه چهل صبح بر حسين گريستند.

هيچ زنى

از ما (اهل البيت ) خضاب نكرد، آرايش نكرد و زينت ننمود مگر وقتى كه سر عبيدالله ابن زياد را آوردند (در زمان امام سجاد، عبيدالله توسط سپاه مختار كشته شد، و سر او را نزد حضرت سجاد فرستادند)

هيچ زنى از ما (اهل البيت ) خضاب نكرد، آرايش نكرد و زينت ننمود مگر وقتى كه سر عبيدالله ابن زياد را آوردند (در زمان امام سجاد، عبيدالله توسط سپاه مختار كشته شد و سر او را نزد حضرت سجاد فرستادند)

و ما زلنا فى دمعة بعده ، ما همواره بعد از حسين گريان اوئيم ، جد من (امام سجاد) هر گاه حسين را ياد مى كرد چنان مى گريست كه محاسن حضرت از اشك پر مى شد، هر كه مى ديد نيز دلش مى سوخت و گريان مى شد. الحديث

اى ز داغ تو روان خون دل از ديده حور

بى تو عالم همه ماتمكده تا نفخه صور

ديده ها گو همه دريا شو و دريا همه خون

كه پس از قتل تو منسوخ شدآئين سرور

جان فداى تو كه از حالت جانبازى تو

در طف ما ريه از ياد بشد شور نشور

قدسيان سر به گريبان به حجاب ملكوت

حوريان دست به گيسوى پريشان زقصور

غرق درياى تحير ز لب خشك تو نوح

دست حسرت به دل از صبر توايوب صبور

مرتضى با دل افروخته لا حول كنان

مصطفى با جگر سوخته حيران وحسور

امام صادق عليه السلام جلسه روضه خانگى بر پا مى كند

ابوهارون گويد: نزد امام صادق عليه السلام رفتم حضرت فرمود: اى ابا هارون ، برايم (از مصيبت ) حسين بخوان ، من شروع كردم شعرى خواندن حضرت فرمودند: همچنانكه خودتان مى خوانيد، همچنانكه در سر قبر او مى خوانيد، (معلوم مى شود كه در

زمان امام صادق عليه السلام مجالس روضه آنهم با شور و حال رائج بوده است ) يعنى با سوز و حال بخوان ، من هم شروع كردم بخواندن

يك شعر خواندم ، حضرت گريان شد، من ادامه ندادم ، حضرت فرمود: بگذر، سپس فرمود: برايم بيشتر بخوان برايم بيشتر بخوان ، من ادامه دادم ، حضرت گريست ، بانوان نيز مضطرب شدند و شور گرفتند، وقتى آرام شدند حضرت گويا (بعنوان جايزه و پاداش به اين مداح اهل البيت ) فرمود: اى اباهارون هر كه براى حسين شعر بگويد و ده نفر را بگرياند بهشت براى اوست ، سپس حضرت تعداد را يكى يكى كم نمود تا اينكه فرمود: هر كه براى حسين شعر بگويد و يك نفر را بگرياند، بهشت براى اوست ، سپس فرمود: هر كه حسين را ياد كند و گريان شود، بهشت براى اوست . (299)

مؤ لف گويد: اين حديث شريف نكات ارزنده اى در بردارد و شيعيان را تشويق مى كند، تا هر چه مى توانند جلسه روضه تشكيل دهند، شعرا تا مى توانند در رثاى حضرت شعر بسرايند، مردم به ياد حضرت باشند و بگريند، مداحان اهل البيت در جلسات با شور و حال ، روضه بخوانند، و سعى كنند مردم را در مصيبت سيدالشهداء منقلب كنند و بگريانند، و از روايات بدست مى آيد كه اين روش اهل بيت عليهم السلام بوده است و از فرصتهاى گوناگون براى اقامه عزاى سيدالشهداء استفاده مى كردند گاهى كه مداحان همانند ابى عماة متشد و يا جعفر ابن عفان و يا عبدالله ابن غالب و يا ابى هارون مكفوف و يا دعبل

خزاعى بر امام صادق عليه السلام و امام رضا وارد مى شدند، حضرت مى فرمود: برايم روضه حسين را بخوان .

با حضرت فاطمه هم ناله شويد

امام صادق عليه السلام فرمود: هيچ چشمى نزد خداوند و هيچ اشك چشمى نيست كه جارى شود؛ و هيچ گريه كننده اى نيست كه بر حسين بگريد مگر اينكه به حضرت فاطمه كمك مى دهد، به رسول الله صله داده ، حق ما را ادا كرده است ، در روز قيامت تمام مردم گريان هستند مگر گريه كنندگان بر جدم حسين ، كه چشمشان روشن است و مژده به آنهاست و شادى در صورت آنها نمايان است ، و اين در حالى است كه مردم در اضطراب هستند، اما آن ها در امانند، از مردم اعراض مى شود ولى اينها با حسين در زير عرش و در سايه عرش هم صحبت هستند، از سختى حساب واهمه ندارند، به آنها مى گويند: وارد بهشت شويد، اما آنها هم صحبت و همنشينى با حسين را بر بهشت ترجيح مى دهند. (300)

عظمت مصيبت ابا عبدالله الحسين

ابونصير گفت : نزد امام صادق عليه السلام با حضرت سخن مى گفتم ، كه پسرى وارد شد، حضرت به او فرمود: مرحبا خوش آمدى و او را بوسيد و به آغوش گرفت و گفت : خداوند تحقير كند، كسى كه شما را حقير كرد و انتقام بگيرد از آنكه شما را تنها گذارد و يارى نكرد، خدا لعنت كرد كسى كه شما را كشت ، خداوند ولى و ياور و نگهدار شماست ، چقدر بانوان و پيامبران و صديقين و شهداء و ملائكه آسمان گريستند؟! سپس حضرت گريست و فرمود: اى ابا بصير: وقتى چشمم به فرزندان حسين مى افتد، بخاطر آنچه بر آنها و پدرشان رفته ، بى اختيار مى شوم ،

اى ابابصير همانا

(حضرت ) فاطمه عليهاالسلام بر او مى گريد و فرياد مى زند، به گونه اى كه جهنم زبانه مى كشد، و اگر نه اين بود كه نگهبانان جهنم آن را مهار مى كنند، اهل زمين را به آتش مى كشيد.

درياها از ناله حضرت فاطمه نزديك است به تلاطم افتد، ملائكه و اهل عرش و اطراف آن بر حسين گريه و زارى ميكنند صداى ملائكه به تقديس بلند مى شود تا مبادا بر اهل زمين (عذاب ) رسد، اگر يكى از آن صداها به زمين رسد همه را نابود و كوهها را تكه تكه و زمين را متزلزل مى كند.

ابوبصير گويد: عرض كردم ، فدايت شوم اين امر بسيار عظيم است ! حضرت فرمود: عجيب تر از آن هم هست تا نشنيدى سپس فرمود: يا ابابصير اما تحب ان تكون فيمن يسعد فاطمة عليهاالسلام .

آيا نمى خواهى در ميان كسانى باشى كه فاطمه را يارى مى دهند (در عزادارى ) ابوبصير گويد: با شنيدن اين سخن چنان گريه ام گرفت كه قدرت بر سخن گفتن نداشتم ، حضرت نيز نتوانست با من سخن گويد، و رفت به محل نماز تا به نيايش بپردازد، من از نزد ايشان با آن حال بيرون آمدم ، ميل به غذا نداشتم ، خوابم نبرد، فردا را از خوف روزه گرفتم ، و نزد حضرت صادق آمدم ، وقتى آرامش حضرت را ديدم ، من نيز آرام گرفتم . (301)

در روايات ديگرى امام صادق فرمود: هزار پيامبر و هزار صديق و هزار شهيد و يك ميليون از كروبيان حضرت فاطمه را در گريه يارى مى دهند حضرت ناله اى سر مى

دهد كه هيچ فرشته اى در آسمانها نمى ماند مگر اينكه از صداى حضرت گريان مى شود و پيامبر حضرت را آرامش مى دهد. (302)

سيدالشهداء اشك هر مؤ من

اميرالمؤ منين به سيدالشهداء نگاه نمود و فرمود: اى اشك هر مؤ من ، امام حسين عرضه داشت : من اى پدر؟

حضرت فرمود: آرى . (303)

امام صادق عليه السلام فرمود: حسين اشك هر مؤ منى است . (304)

امام حسين عليه السلام نيز فرمود: من كشته گريه ام ، هيچ مؤ منى مرا ياد نمى كند مگر اينكه گريان شود. (305)

مگو كه پيكر شاه شهيد غسل نيافت

كه هم زخون گلو غسل و هم وضودارد

قتيل گريه بود نور چشم پيغمبر

كسى مضايقه كى آب چشم از او دارد

فضائل گريه كنندگان بر سيدالشهداء

در مصيبت امام حسين بايد ضجه و ناله و بى تابى كرد

امام صادق عليه السلام به مسمع ابن عبدالملك فرمود: اى مسمع تو از اهل عراق هستى آيا به زيارت قبر حسين عليه السلام مى روى ؟ مسمع گويد: عرض كردم ، من مردى معروف هستم ، طرفداران خليفه اطراف ما هستند، مى ترسم گزارش دهند و مرا اذيت كنند، حضرت فرمود: آيا مصائب سيدالشهداء را ياد مى كنى عرض كردم : آرى ، حضرت فرمود: بى تابى مى كنى ؟ عرض كردم : آرى بخدا سوگند، چنان متاءثر و گريان مى شوم ، كه خانواده من آن را در من مشاهده كرده ، از غذا خوردن مى افتم ، حضرت فرمود: خدا اشك تو را رحمت كند.

تو از كسانى هستى كه اهل جزع بر ما اهل بيت مى باشند، بخاطر خشنودى ما خوشحالند و براى ناراحتى ما ناراحتند،... بدان كه هنگام مرگ ، پدران ما خواهى ديد كه ملك الموت را براى تو سفارش مى كنند، و بشارتى كه بتو مى دهند برتر است ، ملك الموت بر تو

از مادر دلسوز نسبت به فرزندش مهربان تر خواهد بود، سپس حضرت گريست ، من هم گريان شدم سپس پس از جملاتى فرمود:

هر كه بخاطر دلسوزى بر ما و آنچه بر سر ما آمد گريان شد، خداوند قبل از خارج شدن آن اشك بر او ترحم مى كند، و چون بر گونه اش جارى شود، اگر يك قطره از آن اشكها در جهنم افتد، حرارت جهنم را از بين ببرد به گونه اى كه حرارتى در آن نماند. (306) الحديث

امام صادق عليه السلام فرمود: هر چيزى ثواب (مشخصى ) دارد جز اشك براى ما، (307) (كه ثواب آن اندازه ندارد.)

بر مثل حسين بايد گريه كنند

ابراهيم ابن ابى محمود از امام رضا عليه السلام روايت كند كه حضرت فرمود: اهل جاهليت در ماه محرم جنگ و خونريزى را حرام مى دانستند، اما اين مردم خون ما را (در كربلا) حلال دانستند و احترام ما را نگه نداشتند و اطفال و زنان ما را اسير نموده ، خيمه هاى ما را آتش زدند و اموال ما را به غارت بردند و درباره ما احترام رسول الله صلى الله عليه و آله را مراعات نكردند، سپس فرمود: روز قتل حسين عليه السلام اشك از چشمهاى ما جارى نمود و پلك چشمهاى ما را مجروح ساخته و عزيز ما را در كربلا ذليل نمود و غصه و بلا را براى ما تا قيامت به ارث نهاد، پس بر مثل حسين بايد گريه كرد، همانا گريه بر حسين گناهان را پاك مى كند.

سپس حضرت فرمود: پدرم (موسى بن جعفر عليه السلام ) وقتى ماه محرم مى آمد، كسى حضرت را خندان نمى ديد، پريشانى

بر حضرت غلبه مى كرد، تا اينكه روز عاشورا ميشد، آنروز روز مصيبت و غصه و گريه او بود، و مى فرمود:

امروز روز شهادت حسين است . (308)

همه موجودات بر سيدالشهداء گريستند

امام باقر عليه السلام فرمود: انسان و جن و پرنده و وحوش بر حسين ابن على گريستند و اشكشان جارى شد. (309)

اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: پدر و مادرم فداى حسين باد كه در پشت كوفه كشته مى شود، گويا مى بينم . حيوانات وحشى را كه كنار قبر او گردن كشيده اند و شب تا صبح بر او مى گريند و نوحه مى كنند، وقتى آن زمان شد، مبادا كه جفا كنيد (يعنى شما از حيوانات وحشى كمتر نباشيد، شما هم گريان باشيد). (310)

در غمت اعين و اشياء همه از منطق كون

هر يكى مويه كنان بر دگرى نوحه سراست

رفت بر عرشه نى تا سرت اى عرش خدا

كرسى و لوح و قلم بهر عزاى توبپاست

گريه بر زخم تنت چون نكند چشم محب

اى شه كشته كه بر زخم تنت گريه دواست

اى حسينى كه توئى مظهر آيات خدا

اين صفت از پدر و جد تو در جوهرتست

زينب غم زده چون ديد سرت بر نى گفت :

آنكه بايد به اسيرى برودخواهر تست

اى كه در كرب و بلا بى كس و يارو گشتى

چشم بگشا و ببين خلق جهان ياور تست

اى حسينى كه به هر كوى عزاى تو بپاست

عاشقان را نظرى در دم جانپرور تست

اين جوان كشته مى شود و هيچكس او را يارى نمى دهد

راوى گويد: نزد اميرالمؤ منين رفتم ، ديدم حسين عليه السلام كنار حضرت نشسته است ، حضرت با دست بر كتف امام حسين زده فرمود: اين (جوان ) كشته ميشود و هيچكس او را يارى نمى كند، عرض كردم : يا اميرالمؤ منين آن زمان چه زندگى بدى خواهد بود (كه كسى پسر پيامبر را يارى ندهد) حضرت فرمود: اين كار خواهد شد.

در حديث ديگرى اميرالمؤ

منين به امام حسين عليه السلام فرمود: يا ابا عبدالله تو از پيش الگو بوده اى ! امام حسين عرض كرد: فدايت گردم ، حال من چيست ! حضرت فرمود: چيزى مى دانى كه ديگران جاهلند، و بزودى عالم از علم خود بهره ور مى شود، پسرم قبل از اينكه حادثه بيايد بشنو و بينا باش ، سوگند به آنكه جانم در دست اوست ، بنى اميه خون تو را مى ريزند اما نمى توانند تو را از دينت سست كنند و از ياد خدا غافل نمايند،

امام حسين عليه السلام عرض كرد: بخدائى كه جانم به دست اوست همين مرا بس است (كه دينم محكم و پابرجا مى ماند) به آنچه خدا نازل نموده اعتراف مى كنم ، سخن پيامبر را تصديق دارم و گفته پدرم را تكذيب نمى كنم . (311)

پيشگوئى حضرت امير عليه السلام و سؤال سعد

اميرالمؤ منين عليه السلام براى مردم خطبه مى خواند و مى فرمود: از من بپرسيد قبل از اينكه مرا نيابيد، بخدا سوگند از هيچ خبر گذشته و با آينده نمى پرسيد مگر اينكه به شما خبر مى دهم .

سعد ابن ابى وقاص (از كسانى است كه با حضرت على عليه السلام بيعت نكرد) برخاست و (گويا از روى استهزاء) گفت : يا اميرالمؤ منين ، سر و ريش من چند عدد مو دارد! حضرت فرمود: بخدا سوگند، سؤ الى كردى كه دوستم پيامبر به من خبر داده بود از اين سؤ ال تو، (بدان ) كه در سر و ريش تو موئى نيست مگر اينكه در بيخ آن شيطانى نشسته است و (و چون گفتن تعداد موى سر و ريش آن شخص براى

او قابل تصديق نبود، حضرت نشانه اى داد تا بداند حضرت راست مى گويد، لذا فرمود) در خانه تو بزبچه اى است كه پسرم حسين را ميكشد، راوى گويد: عمر پسر سعد در آن موقع طفلى بود كه بر زمين مى خزيد. (312)

خوشا به حال عزاداران سيدالشهداء

1- امام صادق عليه السلام به فضيل فرمود: آيا جلسه داريد و حديث بازگو مى كنيد؟ (يعنى اهل جلسه و مذاكره احاديث اهل البيت هستيد؟) عرض كرد: آرى حضرت فرمود: من آن جلسه ها را دوست مى دارم ، امر ما را (ولايت ما را) زنده كنيد، خدا رحمت كند كسى را كه امر را زنده كند، اى فضيل كسى كه ياد ما كند، يا نزد او ياد ما شود و چشمهايش گريان شود، گرچه بمقدار بال مگسى باشد، خداوند گناهان او را مى آمرزد، هر چند به مقدار كف دريا باشد. (313)

2- امام صادق عليه السلام فرمود:

هر گريه و بى تابى در هر چيزى مكروه است ، مگر گريه بر حسين ابن على عليهماالسلام كه در آن پاداش مى باشد. (314)

3- امام رضا عليه السلام : به ريان ابن شبيب فرمود: اى پسر شبيب اگر خوشحال مى شوى كه ثوابى همانند ثواب كسانى كه با حسين شهيد شدند داشته باشى ، هرگاه آنها را ياد كردى بگو:

يا ليتنى كنت معهم فافوز فوزا عظيما . اى كاش من با شما بودم و به رستگارى بزرگ نائل مى شدم . (315)

4- امام صادق عليه السلام فرمود: هركس كه ياد ما نزد او شود، و از چشمهاى او اشك سرازير شود، گرچه به مقدار بال مگسى باشد، خداوند گناهان او را مى آمرزد هر

چند بمقدار كف دريا باشد. (316)

5- امام رضا عليه السلام به ريان ابن شبيب فرمود: اى پسر شبيب اگر براى چيزى گريان مى شوى براى حسين ابن على گريان شو، كه او را مانند گوسفند سر بريدند، و با او دوازده نفر از خاندان او بود كه روى زمين همانند نداشتند، و آسمانهاى هفتگانه و زمينها بر او گريستند - تا آنجا كه فرمود:

اى پسر شبيب اگر بر حسين گريه كنى ، به گونه اى كه اشكهايت بر گونه ات سرازير شود، خداوند تمام گناهان تو را، كوچك باشد يا بزرگ ، كم باشد يا زياد مى آمرزد. (317) الحديث

6- و از حضرت رضا عليه السلام روايت است كه در حديثى فرمود: بر همانند حسين بايد گريه كنندگان ، همانا گريه بر حسين ، گناهان بزرگ را پاك مى كند. (318)

عظمت قتل و شهادت سيدالشهداء

امام صادق عليه السلام فرمود: وقتى جبرئيل به نزد پيامبر اكرم آمد و خبر كشته شدن حسين عليه السلام را داد، حضرت رسول ، دست على عليه السلام را گرفت و مدتى از روز با حضرت تنها بود، و هر دو به گريه افتادند، هنوزجدا نشده بودند كه جبرئيل نازل شد و گفت : خداوندتان به شما دو نفر سلام مى رساند و مى فرمايد: بر شما لازم كردم كه صبر كنيد! حضرت فرمود: پس صبر مى كنيم . (319)

ديده ها گو همه دريا شو و دريا همه خون

كه پس از قتل تو منسوخ شدآئين سرور

مرتضى با دل افروخته لا حول كنان

مصطفى با جگر سوخته حيران وحسور

سيدالشهداء مقتداى انبياء است

امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند پيامبرى را براى گروهى فرستاد، آن گروه بر پيامبر مسلط شدند، پوست صورت و سر او را كندند، از جانب خداوند، فرشته اى نزد او آمد و گفت : پروردگارت به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: آنچه با تو انجام شده ديدم ، خداوند مرا تحت اختيار شما قرار داده است ، هر چه خواهى فرمان ده ، آن پيامبر گرامى فرمود: لى بالحسن اسوة ، من به حسين اقتدا و پيروى مى كنم . (320)

عظمت مصيبت سيدالشهداء به خاطر عظمت شخصيت حضرت است

مؤ لف گويد: عظمت مصيبت و مظلوميت سيدالشهداء كه زمين و زمان را در عزا فرو برده است ، بايد در وجود مقدس و مطهر اباعبدالله الحسين عليه السلام جستجو كرد.

عليرغم آنكه بسيارى عظمت مصيبت آن امام مظلوم را، در شدت و فجيع بودن مصائب وارده بر حضرت مى دانند، عظمت مصيبت در اين است كه شخصيت والا و بى همتاى عالم اسلام به دست تبهكارانى مثل يزيد به شهادت مى رسد، بزرگى مصيبت حضرت ، رابطه مستقيم با عظمت شخصيت حضرت دارد،

شما مى دانيد كه اهانت به يك مرجع تقليد، دهها بار سنگين تر و بزرگتر است از ضرب و شتم ، افراد عادى ، چرا كه اهانت به يك مرجع و يا عالم دينى ، اهانت به فرد نيست ، اهانت به مرجعيت و دين و يك ملت است ،

شهادت سيدالشهداء، اهانت به دين بود، اهانت به پيامبر بود، اهانت به خداوند بود، كسى مى تواند پى به عظمت مصيبت سيدالشهداء ببرد كه هرچه بيشتر پى به شخصيت والاى سيدالشهداء برده باشد، بيهوده نيست كه امام زمان در زيارت

ناحيه مى فرمايد. بجاى اشك ، بر تو - اى حسين - خون مى گريم ، زيرا حضرت بهتر از هر كس ، پى به عظمت سيدالشهداء و به دنبال آن به عظمت مصيبت حضرت ، خواهد برد.

پس سعى كنيد اى عزيزان ، هر چه بيشتر، نسبت به اهل البيت مخصوصا اباعبدالله الحسين معرفت پيدا كنيد، كه در اين صورت ، از صميم دل محزون مى شويد، و بى اختيار دل مى شكند و اشك چشم جارى مى شود و چه ارزشمند است آن اشكى كه از روى معرفت جارى گردد.

عزادارى و حوش بيابان در عزاى حسينى

شهيد بزرگوار آيت الله دستغيب ره مى فرمايد:

عالم كامل و بزرگوار و صاحب كرامات و مقامات آخوند ملازين العابدين سلماسى اعلى الله مقامه گويد:

از سفر زيارت حضرت رضا عليه السلام مراجعت كرديم ، عبور ما به كوه الوند كه نزديك همدان است افتاد، فصل بهار بود، در آنجا پياده شديم ، همراهان مشغول برافراشتن خيمه بودند، و من به دامنه كوه نگاه مى كردم .

ناگاه چشمم به چيزى افتاد، دقت كردم پيرمرد محاسن سفيدى را ديدم كه عمامه كوچكى بر سر داشت و بر سر سكوئى نشسته كه چهار ذرع بلندى داشت و بر دور آن سنگهاى بزرگى چيده كه جز سر او چيزى معلوم نبود نزديك او رفتم و سلام كردم و مهربانى نمودم ، به من انس گرفت و از جاى خود پائين آمد و به من گفت :

كه از گروه ضاله نيست (از دراويش و صوفيه نيست ) كه بخاطر فرار از تكاليف عمده ، نامهاى گوناگون بر خود گذارده و به اشكال عجيبه بيرون مى آيند، بلكه او داراى خانواده

و اولاد بوده و پس از منظم كردن امور آنها براى فراغت در عبادت از آنها كناره گيرى كرده است ، نزد او نيز رساله هاى عمليه علماء آن زمان بود و هيجده سال بود كه آنجا اقامت داشت ، از او درخواست كردم از امور شگفت كه مشاهده كرده براى من بيان كند، او گفت : ماه رجب بود كه من به اينجا آمدم ، پنج ماه و اندى گذشت ، شبى مشغول نماز مغرب بودم ناگاه صداى ولوله عظيمى آمد و آوازهاى غريبى شنيدم ، ترسيدم و نماز را تخفيف دادم ، نگاه كردم ، ديدم بيابان پر شده از حيوانات مخالف يكديگر مثل شير و آهو و گاو كوهى و پلنگ و گرگ ، جمع شده اند و با صداى عجيبى فرياد مى زنند و دور من جمع شده و سرهاى خود را به طرف من بلند نمودند، با خود گفتم : دور است كه سبب اجتماع اين وحوش و درندگان كه با هم دشمن هستند، براى دريدن من باشد، زيرا به خود حمله نمى كنند،

فهميدم اين اجتماع براى امرى بزرگ و حادثه اى عجيب است ، خوب كه دقت كردم بخاطرم آمد كه امشب شب عاشورا است و اين فرياد و فغان براى مصيبت حضرت سيدالشهداء است ، وقتى مطمئن شدم ، عمامه از سر برداشتم و بر سر زدم و خود را ميان آنها انداختم و صدا زدم ، حسين حسين ، شهيد حسين ، و مانند اين كلمات مى گفتم ،

حيوانات در وسط خود جائى برايم خالى كردند و دور من حلقه زدند، بعضى سر بر زمين مى زدند،

و بعضى خود را در خاك مى انداختند تا اذان صبح ، سپس حيواناتى كه وحشى تر بودند زودتر و ديگران بعدا رفتند تا همگى متفرق شدند و از آن سال تا به حال كه مدت هيجده سال است اين كار عادت ايشان است ، به گونه اى كه عاشورا بر من مشتبه مى شود، از اجتماع آنها در اين محل ، مى فهمم كه عاشوراست . (321)

سپس شهيد بزرگوار از جناب آقاى حاج شيخ حسن مولوى آن مرد ثقه با فضيلت نقل مى فرمايد كه ايشان از جانب حاج سيد محمد رضوى كشميرى نقل مى كند كه در كشمير در دامنه يك كوه ، حسينيه اى است كه هر ساله ايام عاشورا در آن اقامه عزاى حضرت سيدالشهداء مى شود، از شب اول محرم از بيشه نزديك حسينيه شيرى مى آيد، مى رود بالاى پشت بام (كه از دامنه كوه طبعا صعود به آن آسان است ) و سرش را از روزنه اى كه بخاطر روشنائى و تهويه مقدارى باز است ، داخل مى كند و عزاداران را مى نگرد و قطرات اشك او پشت سر هم مى ريزد تا شب عاشورا هر شب اين كار را انجام مى دهد، و پس از پايان مجلس مى رود.

و فرمود: در اين قريه اول محرم هيچگاه مشتبه و مورد اختلاف نمى شود. (322)

خوشا به حال برپاكنندگان مجالس حسينى

پيامبر اكرم به حضرت فاطمه عليهاالسلام خبر شهادت امام حسين را دادند، حضرتش سخت گريان شدند، پرسيدند: اى پدر اين واقعه چه وقت خواهد بود؟ حضرت فرمود: وقتى كه من و تو و على هيچكدام نباشيم ، با شنيدن اين خبر، گريه زهراى

مرضيه شديد شد، و عرضه داشت : اى پدر، چه كسى بر او مى گريد و اقامه عزا مى كند؟

حضرت فرمود: اى فاطمه زنان امت من بر زنان اهل البيت گريه مى كنند و مردان آنها بر مردان اهل بيت ، و اين عزادارى را طايفه اى پس از طايفه ديگر هر سال تجديد مى كنند، چون روز قيامت شود من مردان آنها را شفاعت مى كنم و تو زنهاى آن ها را، و هر كه در مصيبت حسين گريه كرده است ، دستش را گرفته به بهشت مى بريم ، سپس فرمود: اى فاطمه هر چشمى در قيامت گريان است ، جز چشمى كه بر حسين گريسته باشد. (323)

تذكرات مخلصانه به عزاداران سيدالشهداء

مؤ لف گويد: در اينجا بجاست كه به شيعيان اهل البيت عليهم السلام مطالبى را در رابطه با جلسات عزادارى تذكر بدهيم .

1- به مجالس روضه و عزادارى ، هر چه بيشتر اهميت دهيد، مبادا كه آن مجالس را تحقير كنيد و كم ارزش و بى رونق قرار دهيد، چرا كه هر مسلمانى امروز بايد بداند، كه رمز بقاء دين و مكتب اهل البيت در اقامه همين مجالس است ، همين جلسات كوچك و بزرگ كه در كوچه و محله و بازار بطور پراكنده تشكيل مى شود، سستى و اهميت ندادن به اين جلسات ، به معناى ضايع كردن دين و خون شهيدان كربلاست .

2- جلسات عزادارى از زمان ائمه اطهار عليهم السلام بطور مستمر با توصيه اهل البيت تا امروز برقرار بوده است . شيعيان و دوستداران اهل البيت با توصيه و راهنمائى علماء اعلام و مراجع عظام ، با تمام وجود در تداوم

آن كوشيده اند، تا امروز به امانت به دست من و شما رسيده است ، مبادا ما در امانت خيانت كنيم ، و نتوانيم آن را پرشور و با عظمت به نسل بعد از خود منتقل كنيم ،

فرزندان خود را حسينى و اهل جلسه قرار دهيد.

اين زنجيره حدود هزار و چهار صد سال است كه با تمام سختيها و فراز و نشيبها برقرار مانده و به هم متصل شده است ، اگر يك نسل در آن خلل ايجاد شود، خدا مى داند كه چه ضربه جبران ناپذيرى به دين وارد خواهد شد،

فرزندان خود را حسينى تربيت كنيد، آن ها را از كودكى ، با امام حسين و عشق و شور حسينى آشنا كنيد، آنها را در سنى كه هنوز عقل آنها رشد نكرده ، روحشان را با امام حسين آشنا كنيد، در ميان خانه به نام حسين احترام بگذاريد، در مصيبت حضرتش شما پدر و مادر، مقابل كودكان خود گريه كنيد، بگذاريد عواطف سنگين طفل نسبت به پدر و مادر تحريك شود، و او هم گريان شود، عاشق حسين شود، نامهاى حسينى براى اطفال خود انتخاب كنيد.

رحمت و درود خدا بر آن پدر و مادرى كه در ايام عزا، لباس عزا مى پوشند و بر كودكان خود نيز مى پوشانند، كودك آنها از همان كودكى ، با يك تحول و دگرگونى در وضع خود و خانواده مواجه مى شود، و روح او متاءثر مى گردد، بگذاريد عزاى حسينى را در وجود خود، در وجود شما، در اطراف شهر و در و ديوار محله و حسينيه و مسجد ببيند و دگرگون شود.

چه زيبا و پرشكوه است ، عشقبازى و سينه زنى كودكان و

جوانانى كه در عزاى سرور شهيدان سينه برهنه كرده و با حزن و اندوه و پريشانى ، بر سر و روى مى زنند،

اينها باقيات الصالحات شما خواهند بود، شما با تربيت اينگونه كودكان اسلام را تقويت مى كنيد، و آخرت خود را بيمه مى نمائيد.

كودكان خود را هر چه بيشتر با جلسات حسينى آشنا كنيد، مشكلات را حل كنيد، بهانه ها را كنار بگذاريد، به هر طريقى كه ممكن است سعى كنيد فرزند شما در جلسات فعاليت كند، گرچه با كوبيدن يك سياهى و يا برداشتن يك پرچم و يا دادن چاى و آب و مانند اينها باشد،

از جلسات حسينى حداكثر استفاده را ببريد، به كم قانع نباشيد

3- از مجلس سيدالشهداء عليه السلام حداكثر استفاده را ببريد، اين درست است كه تمام شركت كنندگان در عزاى حسينى از عنايت الهى بهره مند هستند، اما افراد متفاوتند، هر كس بمقدار ظرفيتى كه دارد از اين درياى بيكران فيض الهى بهره مى برد، مبادا شما از كسانى باشيد، كه از مجالس امام حسين ، به ماديات و يا كسب ثواب اكتفا كنيد، ثواب در مجلس سيدالشهداء كمترين بهره اى است كه يك انسان مى تواند ببرد، همت خود را بالا ببريد، شما در مجلس امام حسين ، معارف كسب كنيد، خدا را به دست آوريد، صفا بدست آوريد، شور و عشق حسينى بدست آوريد، و در يك كلام حسينى شويد، هر كه به كمتر از اين راضى باشد، از بهره خود كاسته است .

به همين جهت است كه توصيه مى شود، حتما از عالم و واعظى كه شما را به خدا و دين و حسينى شدن و عشق به امام حسين نزديك مى كند، دعوت كنيد

و پس از دعوت نيز، عنايت تام داشته باشيد، كه پاى سخن او بنشينيد، و گوش بدهيد و روى سخن او فكر كنيد.

به گونه اى باشيد كه خداى ناكرده پس از سالها در جلسات و نشستن پاى سخنرانيها و موعظه ها، هنوز از نظر معارف و خداشناسى و عشق به سيدالشهداء در مرحله ابتدايى باشيم ، برخى در جلسات همانند آبكش در ميان آب هستند كه تا وقتى در آب است پر است ، اما وقتى بيرون مى آيد، چيزى درون آن نمى ماند، شما از جلسات فائده ببريد و استفاده كنيد، و پس از فهم و شعور، راه حسينى شدن و سيماى سيدالشهداء را در زندگى پياده كنيد، مثل يك دوستدار بامعرفت امام حسين در زندگى رفتار كنيد، كه اين است رمز مهم مجالس عزادارى سالار شهيدان ،

4- مجلس امام حسين ، جاى شور و عشق و خدا و كمال و معنويت است . آن را به ناسزاگوئى و تندى و يا دروغ و گناه آلوده نكنيد، مبادا كه در مجلس حسينى ، نغمه هاى غنا و آوازه خوانيهاى نامشروع و يا وسائل لهو و لعب ، مشاهده شود، در مجلس سيدالشهداء از آن چه سيماى دينى ندارد به شدت بايد اجتناب شود، و يكى از همين امور مساله بلند كردن بيش از حد صدا به گونه اى كه موجب اذيت همسايگان شود مى باشد.

5- شركت كنندگان در مجالس حسينى ، خود نيز حفظ حرمت مجالس را داشته باشند، جوانان با يكديگر از برخوردهاى ناهنجار و سبك اجتناب كنند، مبادا با صحبت كردن در ميان جلسه موجب مزاحمت ديگران و سبب بر هم خوردن

توجه مردم شويم ، كه اين كار عملا به معناى مخالفت با جلسه حسينى است و در همين جا لازم مى دانم نسبت به اقدام و تشويق بيشتر نسبت به جوانان در جلسات تاكيد كنم ، مبادا در جلسات عزا با جوانان و بانوان تند برخورد شود، با جوانان به مقتضاى جوانى آنها و درك موقعيت آن ها بايد برخورد شود، از خطاهاى آنها چشم پوشى كنيد و با كرامت و بزرگوارى آنها را تشويق كنيد.

در عزادارى و مخارج افراط و تفريط نكنيد

6- در روايات ما وارد شده است كه در عبادت خود را خسته نكنيد، اينگونه نباشد كه از عبادت زده شويد، و بخاطر زيادى آن ، ملول گرديد، در روضه و نوحه خوانى و عزادارى نيز حد متوسط را از نظر زمان در نظر بگيريد، مبادا كه با زياده روى در عزادارى ، مردم را از مجالس عزا دلسرد كنيم .

7- از اسراف و مخارج بيهوده كه حاصلى دربر ندارد خوددارى كنيد بسيار ديده مى شود كه اهل جلسه بيش از آنكه به فكر خرج كردن در راه اطعام و منبر و نشر كتاب و مانند اين امور باشند، به فكر خريدن وسائلى مى افتند كه جز رحمت و مشقت و تشريفات اضافى سود ديگرى ندارد،

برداشتن ، پرچم و علم كه نشاندهنده حالت عزا و اعلان مصيبت است ، كارى نيكوست ، بشرط آنكه هر روز بر تعداد و وزن آن افزوده نگردد، و واقعيت عزا فداى ظواهر آن نشود.

در عزاى حسينى از خود سخاوت نشان دهيد

8- حضرت امير عليه السلام فرمود: خداوند تبارك و تعالى به زمين توجه نموده و ما را انتخاب نمود، و براى ما شيعيانى برگزيد كه ما را يارى مى كنند، و براى شادى ما، شادند و براى حزن و اندوه ما، اندوهگين هستند، در راه ما مال و جان مى بخشند، اينان از ما هستند و سرانجامشان به طرف ماست . (324)

دهها آية و صدها روايت از معصومين عليهم السلام نسبت به انجام كار خير و انفاق در راه خدا و خدمت به اسلام و مسلمين و اهميت فوق العاده آن ، و ثواب و پاداشهاى سرسام آورى كه در دنيا و آخرت دارد، دلالت

مى كند،

و هيچ عاقلى نيست كه بعد از شناخت و اهميت مجالس اباعبدالله الحسين ، در فضيلت كمك كردن به اقامه اين مجالس چه از نظر جان و مالى ترديد داشته باشد،

خدمت به مجالس سيدالشهداء و خرج كردن براى اين مجالس ، و برقرارى هر چه با شكوه تر اين مجالس ارزشى است كه دنيا و آخرت اهل خير را آباد مى كند، كدام جهادى در راه خدا، برتر از كمك و خدمت به اين مجالس ، كسانى كه در اين مورد اقدام كرده اند، خود مى دانند كه خداوند چه بركتى و صفا و نورانيتى به آن ها عطا مى كند و اين امر مجربى است ليكن از آن جا كه شيطان لعين ، هر جا كه بيشتر مورد عنايت دين باشد، بيشتر وسوسه و فعاليت مى كند، امورى را مخلصانه به صاحبان جلسات و برپاكنندگان عزاى سيدالشهداء تذكر مى دهيم :

با امام حسين شريك شويد تا سود دنيا و آخرت را برده باشيد

1- مشاهده مى شود، كه برخى از اهل خير، به بهانه گرانى و يا كسادى و كم شدن درآمد، و مانند اينها، از كمك خود به مجالس سيدالشهداء كم مى كنند و يا دريغ مى نمايند.

عزيزان من ، آيا شما به خاطر گرانى ، از ضروريات زندگى خود صرفنظر مى كنيد؟ حتى از امورى كه جنبه ضرورى هم ندارد چشم مى پوشيد؟ شما كه قبول داريد، هرچه خير و بركت هست ، در اين مجالس است ، و اگر مشلكى بايد گشوده شود، بايد از اين مجالس باشد، چرا كم لطفى مى كنيد، و به سعادت خود پشت پا مى زنيد؟!

من و شما كه ، براى اسباب فرزندان و يك مسافرت تفريحى

و يا مسائلى از اين قبيل حاضريم ، دهها برابر خرج كنيم ؟ چرا راجع به سيدالشهداء دريغ مى كنيم ؟

آيا گرانى و كسادى را به پاى سيدالشهداء بايد گذاشت ، امام صادق عليه السلام فرمود: آن ها كه به خاطر كار خير زنده اند، بيشتر از كسانى هستند كه بخاطر اجل زنده اند، پس كار خير را ادامه دهيد، و به فكر آخرت خود باشيد و خود را از فوائد و فضائل اقامه عزا محروم نكنيد.

2- همه مردم ، هر كس ، در هر سطحى كه از نظر دارائى و تمكن مادى مى باشد، سعى كنند، كم يا زياد، در مخارج جلسات شركت كنند، نگوئيد بحمدالله ، اهل خير هستند، آرى هستند، اما شما چرا از اين دريا بهره نمى بريد، شما گمان نكنيد كه هداياى شما، فقط به نفع جلسات است ، خير، آنكه از همه بيشتر بهره مى برد، خود شمائيد، نگذاريد همه بركات و فضائل را ديگران از آن خود كنند، نگوئيد، ما چيزى نداريم و زندگى خودمان دچار كمبود است ، عزيزان من ، اين مخارج هم براى خودتان است نه ديگران ، شما براى زندگى معنوى و آخرت ، بيش از دنيا، كمبود و نياز داريد، از خودتان و نسبت به خودتان بخيل نباشيد، يك روش بسيار پسنديده و مفيد اين است ، كه با سيدالشهداء و ابالفضل شريك شويد، در طى سال بطور ماهيانه ، و يا هر وقت كه چيزى بدستتان رسيد، بعنوان پس انداز اخروى كنار، بگذاريد و هنگام محرم در مجالس عزا صرف كنيد.

خدمت به عزاى حسينى او را نجات داد

محدث نورى رضوان الله عليه از علامه ربانى شيخ عبدالحسين طهرانى

نقل مى فرمايد كه يكى از درباريان محمد شاه قاجار مردى بود بنام ميرزا نبى خان ، او غرق در گناه و معصيت شده بود، بگونه اى كه به هر گناهى آلوده شده ، نزديك بود كه در طغيان و تظاهر به گناه ، ضرب المثل شود. اين مرد از دنيا رفت ، در عالم خواب ديدم كه من در باغستانهائى كه داراى عمارتهاى عالى بود مشغول گردش هستم ، باغستانهائى كه گويا از بهشت بود، با من راهنمائى بود كه آن قصرها را معرفى مى كرد، تا اينكه به مكانى رسيدم ، مرد راهنما گفت : اينجا مال ميرزا نبى خان است !، اگر ميخواهى او را ببينى ، آنجا نشسته است ، نگاه كردم ، ديدم آرى ، تنها در ساختمانى كه تالار گويند نشسته است ، همينكه مرا ديد، اشاره كرد كه بالا بيا، نزد او رفتم ، برخاست بر من سلام كرد، و مرا به بالاى مجلس فراخواند.

من نشستم ولى در حالات او فكر مى كردم كه با آن حال و اين مقام ؟!

او از حالت من به فكرم پى برد و گفت : اى شيخ ، گويا در تعجبى از اين مقام من ، با وجود آن كارهايم در دنيا كه موجب عذاب دردناك بود؟! آرى كار همانگونه كه مى پندارى بود (يعنى من مستحق عذاب بودم بخاطر آن اعمال ناپسندم ) اما من يك معدن نمك در طالقان داشتم ، كه هر سال درآمد آن را به نجف اشرف مى فرستادم ، تا در عزاى حسينى عليه السلام صرف شود، (اكنون پس از مرگ ) اينجا را در مقابل

آن به من داده اند، آن عالم بزرگوار گويد: از خواب با تعجب برخواستم ، و خواب را در مجلس بحث مطرح كردم ، يكى از فرزندان عالم فاضل مولى مطيع طالقانى گفت : اين خواب راست است ، او يك معدن نمك در طالقان داشت ، كه اجاره او (در آن زمان ) يكصد تومان مى شد، و آن را به نجف مى فرستاد، و پدرم متولى خرج آن مال در عزاى امام حسين بود، آن عالم ربانى مى فرمود: من قبلا نمى دانستم كه او در طالقان چيزى دارد و اجاره آن يكصد تومان است و براى عزادارى صرف مى كند، و الحمدالله الكريم الوهاب . (325)

حضرت على عليه السلام فرمود: بخاطر من از او درگذر

در بحرين مردى بود كه گاوى داشت و زندگانى او با شير اين گاو مى گذشت ، تا اينكه رئيس انتظامات شهر يعنى كلانتر محل ، آن گاو را به زور از او گرفت ، (و معلوم است كه وقتى تنها راه درآمد شخصى ضبط شود، چه حالتى خواهد داشت )، او به حاكم شهر مراجعه كرد و (چون نتيجه نگرفت به نجف رفت و) به حضرت امير عليه السلام از آن مرد غاصب شكايت كرد، در اين ميان در روضه مطهره حضرت امير عليه السلام (شايد از خستگى راه ) به خواب رفت ، در خواب حضرت امير عليه السلام را ديد، به او فرمود: بخاطر من ، از آن مرد (غاصب ) بگذر و او را ببخش ، آن مرد عرض كرد: چرا از او بگذرم ؟! حضرت فرمود: او هر سال به عزاداران حسين خدمت مى كند، و اين كار دائمى اوست ،

مرد بحرينى عرض كرد: از او گذشتم ، سپس از خواب برخاست و به بحرين آمد، همين كه به بندر رسيد، ديد كه آن غاصب جهت ديدار او آمده ، وقتى پيش آمد، معلوم شد كه آن گاو را برگردانده ، به علاوه قيمت شير، از روزى كه غصب شده تا امروز، و علت اين كار را چنين ذكر كرد كه من در خواب ديدم اميرالمؤ منين عليه السلام را كه به من فرمود: چرا به فلان شخص ستم كردى ؟ برو نزد او و از او حلاليت بخواه ، اما آن مرد بحرينى از پس گرفتن آن گاو و پول شير آن امتناع نمود، آن غاصب اصرار مى كرد و مرد بحرينى امتناع مى كرد، تا اينكه توافق نمودند، آن را در عزادارى امام حسين عليه السلام صرف كنند. (326)

اهل خير توجه كنند

سيدالشهداء فرمود: امسال اطعام را نصف كردى ؟

شهيد بزرگوار آيت الله دستغيب - ره - نقل مى نمايد كه :

مرحوم حاج محمد رضا بقال ساكن كوى آستانه هر ساله روز اربعين ، چهل من برنج طبخ كرده و به مردم مى داد، سالى كه عازم كربلا شد، به فرزندانش سفارش مى كند كه روز اربعين ، چهل من برنج طبخ كنند و به مردم بدهند، در كربلا بود كه شب بعد از اربعين حضرت سيدالشهداء را در خواب مى بيند، حضرت مى فرمايد: محمد رضا امسال كه كربلا آمدى ، اطعام را نصف كردى ؟

چون بيدار شد، نفهميد كه جريان چيست ؟ تا اينكه پس از بازگشت به شيراز و دادن سه روز اطعام ، از فرزندش سؤ ال مى كند كه امسال اربعين

چه كردى ؟ گفت : به سفارش شما عمل كردم ، بالاخره اصرار كردم ، گفت : كه امسال 20 من بيشتر پخت نكردم و بيست من را گذاردم براى هنگام مراجعت شما كه اين سه روز طبخ شد!!(327)

تنگ نظرى يا وسوسه شيطانى

3- مشاهده مى شود كه برخى در اثر نادانى و يا وسوسه شيطانى و يا تنگ نظرى و يا بهانه جوئى ، مى گويند، جلسه سيدالشهداء را نبايد با ماديات آغشته كرد، هر كس كه عاشق امام حسين است ، بخاطر خدا و امام حسين مى آيد، كسانى كه بخاطر دنيا و مسائل مادى ميخواهند شركت كنند، چه بهتر كه نيايند!

اينها غافلند كه جلسات حسينى براى جذب مردم است ، و اگر كسى بخاطر غفلت از حقيقت دين و سيدالشهداء، به جلسه نمى آيد، ولى بخاطر مسائل مادى جذب دين مى شود؟ چرا ما از راه ماديات مردم را به طرف دين جذب نكنيم ، يكى از دستورات اسلامى كه در موارد مصرف زكاة آمده است ، اين است كه به عده اى براى جذب به دين ، كمك مالى شود كه در اصطلاح مولفة قلوبهم گفته ميشود. شركت در جلسات حسينى هر چند بخاطر مسائل مادى باشد داراى فوائد متعددى است .

1- كسى كه اطعام مى دهد، ثواب اطعام مسلمانان و كمكم به عزاى حسينى و پاداش اخروى فراوان نصيبش مى شود.

2- شركت مردم در جلسات حسينى هر چند بخاطر دنيا، موجب گرمى مجالس و عظمت آن خواهد بود.

3- چه بسا افرادى كه از اول همانند كودكان ، بخاطر دنيا به جلسه مى روند، اما پس از مدتى جذب جلسات مى شوند و از آن

استفاده كامل مى برند.

4- چه بسا افرادى كه در رهگذر جلسات با شنيدن يك سخن جذاب و يك حديث دگرگون مى شوند. امام صادق عليه السلام فرمود: حديث ما دلها را زنده مى كند.

5- شركت كننده در عزاى حسينى به هر نيت كه آمده باشد، وقتى با آن جمعيت انبوه ، و فضاى غم انگيز و حزن و اندوه مردم ، مواجه مى شود عظمت سينه زنى و شكوه نوحه خوانى و دلهاى مالامال از محبت را مى بيند، خواه ناخواه در روحيه او اثر مى كند، و بعنوان يك حادثه بزرگ و دگرگونى مهم در ذهن او نقش مى بندد.

آيا پس از اين همه فوائد و نتايج عالى و ارزنده ، باز مى توان گفت كه نبايد اطعام و خرج داد،

آيا اگر خداوند متعال هم مى خواست با همين منطق با مردم برخورد كند، چه مى شد، اگر خداوند هم بفرمايد هر كه مرا مى خواهد عبادت كند، عبادت كند، و هر كه بخاطر بهشت است ، عبادت نكند، لذا بهشتى در كار نيست !! چه ميشد؟ شما مى بينيد كه خداوند نيز براى هدايت بشر، علاوه بر عقل مردم ، از راه تشويق و ترغيب ، يعنى از راه نشان دادن دوست داشتنهاى بشر، آنان را به سعادت دعوت كرده است ، تمام فلسفه باغ و گلستان و ميوه و جويبار و حور و آنچه در بهشت است ، بخاطر همين جهت است .

بيمار را از طبيب و دارو، دور نكنيد

4- گاهى شنيده مى شود كه برخى از اهل جلسه ، از روى دلسوزى ، براى بزرگداشت جلسات عزا، و توبيخ اهل معصيت ، وقتى با معصيت كارى در

جلسه مواجه مى شوند، او را تحقير مى كنند، مى گويند جلسه امام حسين جاى افرادى مثل تو نيست !!

شرابخوار نبايد به اين جلسات بيايد، يا مى گويند، نمى خواهد به جلسه بيايى و عزادارى كنى ؟ برو گناهت را ترك كن ! و مانند اين كلمات ، عزيزان من ، راه تبليغ و نهى از منكر، راندن مردم از درگاه حسينى نيست ! اگر او گناه كند و به جلسه هم بيايد بهتر است ، يا گناه كند و به جلسه نيايد؟ با آمدن به جلسه بيشتر به اصلاح او اميد هست يا با نيامدن او؟

درگاه امام حسين دارالشفاست ، حسين دلها را دگرگون مى كند؟ بجاى تبليغ غلط و دور كردن مردم ، به اينگونه افراد، محترمانه و در كمال اخلاص بگوئيد؟ شما كه به جلسه عزاى حسينى مى آئيد و جزء عزاداران سرور شهيدان هستيد، چرا گناه مى كنيد؟ به جلسه بيائيد و گناه را هم ترك كنيد، هيچكس را از درگاه حسينى نااميد نكنيد، كه خداوند و ائمه اطهار، مجالس عزاى حسينى را پناه و اميد مردم قرار داده اند، آيا مى شود بيمار را از طبيب و دارو دور كرد!!

معصيت كاران اگر به عزاى سيدالشهداء دل نبندند، به كجا بروند؟ آرى آنكه بيش از همه نيازمند حسين است معصيت كارها هستند،

به همه اهل مجلس به عنوان عزادار حسينى نگاه كنيد

5- در مجلس امام حسين عليه السلام به همه احترام بگذاريد، تشريفات و مراسم اهانت بار را رها كنيد، مبدا كسى بخاطر كمبود مالى يا نداشتن ظاهر خوب و مسائلى از اين قبيل مورد بى احترامى قرار گيرد، طبق روايت ، خداوند دوستان خود را ميان مردم پناه كرده

، هيچكس را سبك نشمريد، شايد كه از اولياء خدا باشد، و در كافى روايت است كه خداوند متعال فرمود:

هر كس به يكى از اولياء خدا اهانت كند، در كمين جنگ با من است ، و با من اعلان نبرد داده است اين مساله نسبت به همه مى باشد، تا چه رسد به مجالس عزاى حسينى ،

كوچكترين يا بزرگترين افراد در هر سطحى كه باشند، مورد توجه و نظر سيدالشهداء و ائمه اطهار و صديقه كبرى سلام الله عليها مى باشند، در مجلس حسينى همه با عنوان عزادار حسينى شناخته مى شوند، و اهانت و تحقير به يك عزادار، تحقير به عزادار حسينى است .

آرى ، اولياء خدا بيشتر در ميان همين افراد فقير و مستمند و تهيدست وجود دارند تا طبقات مرفه و پولدار، دلهاى سوخته و با صفا، كه گرد و غبار قساوت بر آن نگرفته و به دنيا و عوارض آن كمتر آغشته شده ، در ميان همين افراد فقير و متوسط پيدا مى شود تا ديگران ، اگر مى بايست چيزى علامت خوبى باشد، اين فقر است كه علامت خوبى است نه ثروت .

حضرت فاطمه سلام الله عليها به مجالس نظر دارند

والد معظم جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد جليل نجفى يزدى - ره - مؤ لف كتاب شريف مناقب اهل البيت عليهم السلام كه از عاشقان اباعبدالله الحسين و مجالس عزاى حضرت و دلسوختگان آن حضرت بود، در منزل ايشان هر هفته صبح جمعه جلسه روضه و بيان احكام برقرار بود، (جز در سالهاى اواخر عمر شريف ايشان كه به علت بيمارى طولانى ادامه جلسات مقدور نبود).

ايشان مى فرمود: شخص مستضعفى بود كه در جلسه

صبح جمعه شركت مى كرد، اما همينكه صبحانه را مى خورد، پا مى شد و مى رفت ، من كه مى خواستم به ثواب اقامه عزا نيز بيشتر برسم ، از او تقاضا كردم ، كه اندكى در جلسه بنشيند تا ما هم به فيضى برسيم ، آن مرد گفت : باشد، ولى هفته آينده همان كار سابق خود را تكرار كرد، ايشان باز هم به وى تذكر دادند، اما در هفته سوم آن مرد باز هم كار را كرد، والد معظم مى فرمود: من به آن مرد گفتم اگر مى خواهى چنين كنى ديگر نيا،

شب جمعه بود كه والده معظمه كه از جريان بى اطلاع بود، در خواب مى بيند بانوى محترمه اى (صديقه طاهره ) در كمال پوشش و حجاب ، از كنار منزل ما عبور مى كنند، به ايشان عرضه مى كند كه بى بى جان ، ما مجلس روضه داريم تشريف بياوريد، ايشان مى فرمايند: من به مجلس شما نمى آيم ، زيرا آن مرد را جواب كرده ايد، او بيايد ما هم مى آئيم !!

والد معظم مى فرمود: آن مرد را پيدا كردم و اكرام نمودم و به او گفتم : به مجلس روضه ما بيا، هر وقت خواستى بنشين ، هر وقت خواستى برو.

عاقبت اهانت و بدگمانى به عزاداران حسينى

آقاى سيد محمود عطاران نقل كرد كه سالى در ايام عاشورا در ميان دسته سينه زنان ، جوانى زيبا در اثناء زنجير زدن به زنها نگاه مى كرد، من طاقت نياوردم ، غيرت كردم و او را سيلى زدم و از صف خارج كردم .

چند دقيقه بعد دستم درد گرفت و به تدريج شدت كرد،

تا اينكه به ناچار كار به دكتر كشيد، دكتر گفت : علت درد را نمى فهمم ولى روغنى داد تا دردش را ساكن كند.

روغن را بكار بردم اما اثرى نكرد، بلكه هر لحظه درد شديدتر و ورم و آماس دست بيشتر مى شد، به خانه آمدم و فرياد مى كردم ، شب خواب نرفتم ، آخر شب لحظه اى به خواب رفتم ، حضرت شاهچراغ عليه السلام را ديدم به من فرمود: بايد آن جوان را راضى كنى ، فهميدم كه علت درد چيست ؟ هر طور بود آن جوان را پيدا كردم و معذرت خواستم تا بالاخره راضى شد، درست در همان لحظه درد ساكن شد و ورمها تمام شد، و معلوم شد كه من خطا كرده ام و بدگمانى بوده است و بى جهت به عزادار سيدالشهداء عليه السلام توهين كرده بودم . (328)

بارگاه حسينى بالا و پائين ندارد، همه محترمند

شهيد بزرگوار آية الله دستغيب ره مى فرمايد:

آقا سيد عبدالرسول ، خادم (حرم حسينى ) در همين سفر اخير كه اين جانب به كربلا مشرف شدم - 14 رجب سال 88 قمرى از مرحوم سيد عبدالحسين كليددار حرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام پدر كليددار فعلى كه اهل فضل و از خوبان بود نقل كرد كه آن مرحوم شبى در حرم مطهر عربى پابرهنه و خون آلود را مى بيند كه پاى خونين و كثيف خود را به ضريح زده و عرض حال مى كند آن مرحوم ناراحت شد، فرياد مى زند و دستور مى دهد آن زائر را از حرم بيرون نمايند، آن مرد عرب وقتى بيرون مى رفت گفت : يا حسين من گمان ميكردم اينجا خانه تست

، معلوم شد خانه ديگرى است !

همان شب آن مرحوم در خواب مى بيند، كه حضرت سيدالشهداء در ضريح مقدس روى منبر تشريف دارند، ارواح مؤ منين حضور دارند و حضرت از خدام خود شكايت مى كند.

كليددار عرض مى كند يا جداه مگر چه خلاف ادبى از ما صادر شده ؟ حضرت مى فرمايد: امشب عزيزترين ميهمانهاى مرا از حرم من با زجر بيرون كردى و من از تو راضى نيستم و خدا هم از تو راضى نيست ، مگر اينكه او را راضى كنى !! كليددار عرض كرد: يا جداه من او را نمى شناسم و نمى دانم كجاست ، حضرت فرمود: الان او در خانه حسين پاشا (نزديك خيمه گاه ) خوابيده و به حرم ما هم خواهد آمد و او را با ما كارى بود و آن شفاى فرزند فلج او بود كه ما انجام داديم ، فردا با قبيله اش مى آيند، به استقبال آنها برو، از خواب بيدار شد.

فردا با چند نفر از خدام مى آيد و آن زائر غريب را همانجا كه حضرت فرموده بود پيدا مى كند، دستش را مى بوسد و با احترام به خانه خود آورده و بخوبى از او پذيرائى مى كند.

فردا هم به اتفاق سى نفر از خدام به استقبال مى رود، مقدارى كه راه مى رود مى بيند جمعى هل هله كنان (شادى كنان ) مى آيند و آن بچه فلج را كه شفا يافته بود به همراه آورده به حرم مطهر مشرف مى شوند. (329)

به علماء و وعاظ ايدهم الله تعالى بيشتر احترام بگذاريد

6- من در اينجا ناگزير از تذكرى هستم كه ممكن است حتى ناگوار نيز باشد، اما چاره

اى از آن نيست ، مشاهده مى شود كه در پاره اى از جلسات نسبت به مقام علم و علماء و اهل منبر و موعظه ، احترام لازم و تقدير و برخورد شايسته صورت نمى گيرد.

عزيزان خوب مى دانند، كه اگر نبودند علماء اعلام و وعاظ و گويندگان گرانقدر دينى - در هر درجه و سطحى - امروز، اين نعمت بزرگ و گرانقدر ولايت و محبت اهل بيت و اين جلسات گرانقدر عزادارى و اين شور و عشق و صميميت نسبت به سيدالشهداء هرگز در دل ما جايگزين نمى گرديد.

مبادا كه ما از كسانى باشيم كه بر شاخه نشسته ، از بن مى برند، يك لحظه فكر كنيد، شما احكام دين مانند نماز و روزه و خمس و حج و تقوى و اطاعت را از كجا فراگرفته ايد؟

مگر مى شود كه كسى به دين و اهل بيت و سيدالشهداء علاقه مند باشد، اما از سربازان و خدمتگزاران ، همانها كه واسطه فيض الهى از ائمه اطهار به ما شده اند، تقدير نكند.

با كمال تاءسف مشاهده مى شود، كه برخى از عزاداران در مجالس عزا، به سخنان گوينده و احاديث و احكام دينى ، بى توجه هستند، كار بزرگ و مهم را فقط در مصيبت خواندن و مداحى و شور و سينه زنى ، مى پندارند، با منبر و سخنان اهل منبر، به صورت يك تشريفات و مراسم برخورد مى كنند،

و به دنبال همين تفكر باطل و برخورد ناهنجار و اهانت بار، بانيان مجالس ، و كسانى كه از گويندگان و علماء براى سخنرانى دعوت مى كنند، در احترامات لازمه چه در برخورد و چه از

نظر هدايا و خدمات مالى ، تنگ نظرى نشان مى دهند.

چرا بسيارى از مؤ منين و اهل خير حاضرند، به يك خواننده ، كه اشعارى مى خواند و صدا و صوتى دارد (كه خدا بر نفس گرم و سوزدل آن بيفزايد) دهها برابر بيشتر توجه و عنايت و بذل مال كنند، تا به آن گوينده بزرگوار و عالم دين و واعظ اهل البيت عليهم السلام ، آيا اين جز بى توجهى به علم دين و علماء و سرد كردن دانشمندان اهل البيت در تبليغ احكام دين است ؟

چرا ما فقط دين را بى خرج و بى زحمت مى خواهيم ، ملاك اهميت دادن ما به دين ، اهميت دادن به علماء است .

افسوس از غفلت ما نسبت به احوال علماء و بزرگان دين ، وقتى كه با عزت نفس آنان همراه باشد، خدا مى داند وقتى مشاهده مى شود كه نسبت به عالمى با تقوا و دلسوز، با آن همه مطالب ارزنده ، كمتر از يك جوان عادى و تازه به دوران رسيده كه توفيق مداحى و ثناگوئى اهل بيت را پيدا كرده - تقدير و احترام مى شود، چه غربتى براى علم و علماء احساس مى شود.

احترام عالم از اميرالمؤ منين عليه الصلاة و السلام

يكى از شاگردان شيخ اعظم مرتضى انصارى اعلى الله مقامه ، بنام آخوند ملا عبدالله بهبهانى در اثر حوادث روزگار مبلغ پانصد تومان (كه در صد سال پيش پول بسيار هنگفتى بوده است ) مقروش مى شود، و پرداخت اين مبلغ هنگفت عادتا براى او محال مى بود،

خدمت استاد خود جناب شيخ انصارى مى رسد و جريان را گزارش مى دهد، شيخ مى فرمايد شما سفرى به

تبريز برويد، انشاء الله گشايشى خواهد بود.

ايشان حركت مى كند، و به تبريز رفته به منزل امام جمعه شهر وارد مى شود، ايشان چندان اعتنائى به او نمى كند، پس از اذان صبح ، رئيس التجار شهر تبريز، نزد امام جمعه مى آيد و مى گويد: آيا شب گذشته كسى از اهل علم نزد شما آمده است ؟ ايشان مى گويد: بلكه يك نفر از اهل علم از نجف اشرف آمده است و من هنوز با ايشان صحبت نكرده ام كه چرا آمده و كيست ؟

تاجر بزرگ شهر مى گويد: خواهش مى كنم ، ميهمان خود را به من واگذار كنيد، و سپس با كمال احترام شيخ را به منزل مى برد، و ميهمانى ترتيب مى دهد، و در آن ميهمانى پنجاه نفر از تجار را براى صرف ناهار دعوت مى كند،

پس از صرف نهار مى گويد: آقايان شب گذشته ، در خواب ديدم كه من بيرون شهر هستم ، ناگاه جمال مبارك اميرالمؤ منين عليه السلام را ديدم كه سوار هستند و رو به شهر مى آيند، دويدم و ركاب مبارك را بوسيدم و عرض كردم :

اى مولاى من چه شده كه تبريز ما را به قدوم مبارك مزين فرموده ايد؟

حضرت فرمود: قرض زيادى داشتم ، آمده ام تا در شهر شما قرض خود را ادا كنم !!

از خواب بيدار شدم ، و در فكر فرو رفتم ، خواب را اينگونه تعبير كردم كه حتما يكى از خواص درگاه آن حضرت قرض زيادى دارد و به شهر ما آمده است ،سپس فكر كردم كه مقربان درگاه حضرت ، در درجه اول سادات و علماء

هستند، منتهى مانده بودم كه در كجا بايد او را پيدا كرد، با خود گفتم : اگر از اهل علم است حتما نزد علماء مى رود،پس از نماز صبح ، از خانه بيرون آمدم ، تصميم داشتم اول خانه هاى علماء را جستجو كنم و سپس به مسافرخانه ها بروم ، اتفاقا اول به منزل آقاى امام جمعه رفتم ، و اين جناب شيخ را يافتم و معلوم شد كه ايشان از علماى نجف هستند و از جوار آن حضرت به شهر ما آمده اند تا قرض ايشان ادا شود و بيش از پانصد تومان بدهكارند،من خودم يك صد تومان مى دهم ، ساير تجار هم كمك كردند به گونه اى كه تمام قرض ايشان ادا شد و مبلغى نيز اضافه آمد كه با آن خانه اى در نجف اشرف خريدارى نمود.

عالم متقى مرحوم حاج ميرزا محمد بوشهرى ، راوى اين جريان كه نوه آن عالم نجفى مى باشد، مى فرمايد: آن خانه فعلا موجود است و به من ارث رسيده است . (330)

نمونه هاى عينى از نتايج توسلات و جلسات عزادارى سيدالشهداء عليه السلام

مرد فرانسوى ، براى روضه نذر مى كند

پنجاه سال قبل 14 محرم در مشهد مقدس ، شيخ محمد باقر واعظ مى گفت كه سالى در ماه محرم از جانب تاجرهاى ايرانى مقيم پاريس براى خواندن روضه و اقامه عزادارى دعوت شدم به آن جا رفتم .

شب اول محرم بود كه يك نفر جواهرفروش فرانسوى با همسرش و پسر خود، در مركز ايرانيها كه من در آنجا بودم آمد و خواهش كرد كه من نذرى دارم ، روضه خوان خود را بفرستيد به اين آدرس ، ده شب بيايد براى من روضه

بخواند،حاضرين به من گفتند، قبول كردم ، چون از روضه ايرانيها فارغ شدم ، مرا به منزل آن فرانسوى بردند، يك جلسه روضه خواندم ، هموطنان استفاده نمودند و گريه مى كردند، آن فرانسوى و فاميلش با حالت ناراحتى گوش مى دادند، گرچه فارسى نمى فهميدند ولى تقاضاى ترجمه را نمى نمودند، تا شب تاسوعا كار همينگونه انجام شد.

شب عاشورا به واسطه اعمال مستحبه و دعاها و زيارت ناحيه مقدسه ، به منزل آن فرانسوى نرفتيم ، فردا آمد و ملول بود، عذرخواهى كرديم كه شب عاشورا اعمال ويژه مذهبى داشتيم نشد، قانع شد و تقاضا كرد پس شب يازدهم بجاى شب گذشته بيائيد تا ده شب نذر من كامل شود.

آن شب را هم رفتم ، روضه كه تمام شد، يكصد ليره طلا برايم آورده ، گفتم تا سبب نذر خود را نگوئيد قبول نمى كنم ، گفت : محرم سال گذشته در بمبئى (هندوستان ) صندوقچه جواهراتم كه تمام سرمايه ام در آن بود، دزديده شد، از غصه به حد مرگ رسيدم ، به گونه اى كه ترسيدم سكته كنم .

زير غرفه من جاده وسيعى بود و مسلمانان (به رسم تعزيه دارى و شبيه خوانى ) ذوالجناح بيرون كرده سر و پاى برهنه سينه و زنجير زده عبور مى كردند، من هم از پله بيرون كرده سر و پاى برهنه سينه و زنجير زده عبور مى كردند، من هم از پله فرود آمدم و ميان عزاداران مشغول عزادارى شدم ، با صاحب عزا نذر كردم كه اگر به كرامت خود جواهرات سرقت شده مرا به من رساند، سال آينده هر جا باشم ، صد

ليره طلا نذر روضه خوانى كنم ، چند قدم راه رفتم ، شخصى نفس زنان با رنگ پريده آمد، صندوقچه را به دستم داد و گريخت ، خوشحال شدم ، مقدارى به همراهى با عزاداران ادامه دادم ، سپس به خانه ام رفتم ، صندوقچه را باز كردم و شمردم حتى يك دانه هم دست نخورده بود! (331)

خدمتگزار مخلص عزاى حسينى شفا گرفت

محمد رحيم اسماعيل بيك مؤ منى بود با تقوى و شايسته كه در توسل به اهل بيت عليهم السلام و علاقه قلبى به حضرت سيدالشهداء عليه السلام كم نظير بود،ايشان مى گفت كه در شش سالگى به درد چشم مبتلا شدم ، سه سال طول كشيد، و سرانجام از هر دو چشم كور شدم ، تا اينكه در ماه محرمى ايام عاشورا در روضه خوانى كه در منزل دائى بزرگوارش حاج محمد تقى اسماعيل بيگ شركت نمود، هوا گرم بود و به مردم شربت خنك مى دادند، ايشان گويد: از دائى خود تقاضا كردم كه كار دادن شربت را به من بسپارد، فرمود: تو كه چشم ندارى ؟ گفتم : يك نفر همراه من كنيد تابه من كمك دهد، قبول فرمود،در اثناء دان شربت بودم ، كه مرحوم معين الشريعه روضه حضرت زينب عليهاالسلام را مى خواند، من سخت متاءثر و گريان شدم ، به گونه اى كه از خود بيخود شدم ،در آن حال بانوى مجلله اى را ديدم كه فهميدم حضرت زينب عليهاالسلام است ، ايشان دست مبارك بر دو چشم من كشيد و فرمود: خوب شدى و ديگر چشم درد نمى گيرى .

بهوش كه آمدم ، چشم را باز كردم ، اهل مجلس را

ديدم ، با شادى و خوشحالى به طرف دائى خود دويدم ، مردم با ديدن اين معجزه و عنايت منقلب شده ، اطراف مرا گرفتند، دائى من دستور داد تا مرا در اطاقى بردند و مردم را متفرق نمودند،

ايشان خود مى گفت : چند سال قبل كه مشغول آزمايش بودم ، غافل شدم از اينكه اطراف من ظرفى پر از الكل است ، همين كه كبريت را روشن كردم ، الكل آتش گرفت و تمام بدن من از سر تا پا سوخت ، اما چشمانم سالم ماند،چند ماه در بيمارستان مشغول مداوا بودم ، از من مى پرسيدند: چطور چشمت سالم مانده ؟! گفتم : اين عطاى حسينى است ، وعده فرموده اند كه تا آخر عمر چشمم درد نگيرد! (332)

پاى منبر در مجلس عزا، ميروى و سالم بر مى گردى ؟

مرحوم آية الله دستغيب از عالم بزرگوار حاج سيد فرج الله بهبهانى نقل مى نمايد كه :

شخصى به نام عبدالله از توابع رامهرمز، ساكن در بهبهان در تاريخ 28 محرم سال 1383 (قمرى ) از يك پا فلج گرديد، به گونه اى كه ناچار شد با دو چوب زير بغل ، آن هم بزحمت اندكى حركت كند، و براى زندگى او از طرف مؤ منين كمك مى شد. دكتر غلامى و همچنين دكتر فرهاد طبيب زاده پزشك بيمارستان جندى شاهپور پس از عكسبردارى گفتند، پاى شما قابل علاج نيست ، در وسط زانوى شما سرطان مشاهده مى شود،به بيمارستان شركت نفت آبادان منتقل مى شود، آنجا هم بعد از برداشتن چهار عكس ، اظهار ياس مى كنند، و به بهبهان بر مى گردد،

شخص مذكور گويد: در ميان اين مدت خوابهاى نويددهنده مى ديدم كه

قدرى راحت مى شدم ، تا اينكه شبى در خواب ديدم وارد منزل شما (عالم بهبهانى ) شده ام ، دو نفر سيد بزرگوار نورانى زير درخت سيب تشريف دارند، در اين اثنا شما وارد شديد، بعد از سلام و تحيت ، آن دو بزرگوار خودشان را معرفى فرمودند، يكى از آن دو بزرگوار حضرت امام حسين عليه السلام و ديگرى فرزند بزرگوار ايشان على اكبر بودند، سپس به شما عنايتى كردند، من در اين حال از شما درخواست كردم كه شفاى مرا از آن بزرگوار بخواهيد، يكى از آن دو بزرگوار فرمود: روز دوشنبه ماه جمادى الثانيه سال 84 پاى منبرى كه براى عزادارى در منزل فلانى (عالم بزرگوار بهبهانى ) منعقد است مى روى و با پاى سالم بر مى گردى ،از شوق از خواب بيدار شدم و به انتظار آن روز بودم ، آن عالم بزرگوار مى فرمايد: خوابش را براى من نقل كرد، همان روز موعود ديدم كه عبدالله با دو چوب زير بغل آمد و پاى منبر نشست .

خودش مى گويد پس از يك مدت حس كردم كه پاى فلج من تير مى كشد، گوئى خون در پايم جريان پيدا كرده است ، پاى خود را باز و بسته كردم ، ديدم سالم شده ، هنوز صحبت روضه خوان تمام نشده بود كه بدون عصا برخاستم و نشستم و قضيه را به اطرافيان گفتم ، يك مرتبه صداى صلوات از اهل مجلس بلند شد و پاى او سالم شد،

و در شهر مجلس جشن گرفتند، در منزل حقير در 22 مهرماه 1343 نيز مجلس جشنى برپا و جمعيت كم نظيرى حاضر

و عكس بردارى گرديد. (333)

نتيجه توسلات و عنايات اهل البيت عليهم السلام

مرحوم آيت الله دستغيب از حاج عبدالرحيم سرافراز نقل مى نمايد كه ايشان با خط خود نوشت :

بيست سال قبل كه اغلب مردم مبتلا به مرض حصبة مى شدند، در خانه حقير هفت نفر به مرض حصبه در يك اطاق بسترى بودند،شب هشتم ماه محرم بود، با خاطرى پريشان به مجلس عزادارى مى رفتم ، و در قلب خود شفاى هفت مريض خود را به وسيله عزيز زهرا عليهاالسلام از خداوند مى خواستم .

وقتى از جلسه برگشته به منزل رسيدم ، ديدم بچه ها اطراف منقل نشسته و نان كمى كه از شب و روز قبل باقى مانده بود روى آتش گرم مى كنند و با اشتهاى كامل مشغول خوردن آن نانها هستند.

با ديدن اين منظره عصبانى شدم ، زيرا خوردن نان ، آن هم نان مانده از قبل براى ابتلا به حصبه ضرر دارد، دختر بزرگم كه حالت عصبانيت مرا ديد گفت : ماها خوب شده ايم ، از خواب برخاستيم ، گرسنه بوديم ، الان نان و چائى مى خوريم ، گفتم : خوردن نان براى مرض حصبه خوب نيست .

گفت : اى پدر بنشين تا خواب خودم را تعريف كنم ، ما همگى خوب شده ايم ، در خواب ديدم ، اطاق بسيار روشن شده است ، مردى آمد و فرش سياهى در اين قسمت از اطاق پهن كرد و نزديك درب باادب ايستاد، در اين هنگام ، پنج نفر افراد بسيار محترم و بزرگوار وارد اتاق شدند كه يك نفر از آنان بانوى مجلله اى بود، اول به طاقچه هاى اتاق و به نوشته هايى كه

نام چهارده معصوم روى آنها نوشته بود، خوب با دقت نگاه كردند، سپس اطراف آن فرش سياه نشسته ، قرآن هاى كوچكى از بغل بيرون آورده و قدرى تلاوت كردند، پس از آن يكى از آن ها شروع كرد به روضه حضرت قاسم عليه السلام به عربى خواندن ، من از تكرار اسم حضرت قاسم ، فهميدم كه روضه حضرت قاسم است ، و همه آن ها مخصوصا آن بانوى مجلله شديدا گريه مى كردند، سپس آن مرد اولى در ظرفهاى كوچكى چيزى مثل قهوه آورد و جلو آنها گذارد.

من از اينكه افرادى با اين جلالت چرا پاهايشان برهنه است ، تعجب كردم ، جلو رفتم و گفتم : شما را بخدا كداميك از شما حضرت على عليه السلام است ، يكى از آنها فرمود: منم ، ايشان خيلى با مهابت بود، گفتم : شما را بخدا چرا پاهاى شما برهنه است ايشان با حالت گريه فرمود: ما در اين ايام عزاداريم و پاى ما برهنه است ، فقط پاى آن بانو در همان لباس پوشيده بود، گفتم : ما بچه ها همگى بيماريم ، مادر هم مريض است ، خاله ما هم مريض است ، حضرت على از جاى برخاست و دست مبارك بر سر و صورت يك يك ما كشيد و فرمود: خوب شديد، گفتم : مادرم هم مريض است ، فرمودند: مادرت بايد (از دنيا) برود.

از شنيدن اين حرف گريه ام گرفت ، التماس كردم ، با عجز و لابه من ، حضرت برخاستند، دستى هم از روى لحاف بر مادرم كشيدند، سپس برخاستند، و در حالى كه از اطاق بيرون مى

رفتند رو به من كردند فرمودند: بر شما باد به نماز كه تا انسان پلك چشمش به هم مى خورد بايد نماز بخواند،تا در كوچه دنبال آنها رفتم ، ديدم كه مركبهاى سوارى آنها روپوش سياه دارد، از خواب كه بيدار شدم ، صداى اذان را شنيدم ، دست به دست خود و برادرانم و خاله و مادرم گذاشتم ، ديدم هيچكدام تب نداريم ، برخاستيم و نماز صبح را خوانديم ، چون زياد احساس گرسنگى مى كرديم چائى درست كرده با همان نانى كه بود، مشغول شديم . و اينگونه بود كه تمام آن هفت نفر شفا پيدا كرده سالم شدند و احتياج به دكتر و دوا پيدا نكردند. (334)

خدمت به پدر و مادر و لطف سيدالشهداء

شهيد بزرگوار آيت الله دستغيب ره مى فرمايد:

يكى از افراد مورد اعتماد و از اهل علم در نجف اشرف نقل كردند كه مرحوم عالم زاهد شيخ حسين مشكور فرمود:

در خواب ديدم كه در حرم مطهر حضرت سيدالشهداء عليه السلام هستم ، جوان عربى وارد حرم شد، با لبخند به حضرت سلام كرد، حضرت هم با لبخند جواب دادند، از خواب بيدار شده ، فردا شب كه شب جمعه بود، به حرم مطهر مشرف شدم گوشه اى ايستادم ، ناگاه ديدم همان عرب را كه در خواب ديده بودم ، وارد شد چون مقابل ضريح مقدس رسيد با لبخند به آن حضرت سلام كرد، ولى حضرت سيدالشهداء را نديدم ، آن عرب را زيرنظر داشتم تا وقتى از حرم بيرون آمد، دنبالش رفتم و خواب خود را نقل كردم و پرسيدم ، چه كرده اى كه امام عليه السلام با لبخند به تو جواب مى

دهد؟

او گفت : من پدر و مادر پيرى دارم و در چند فرسخى كربلا ساكن هستيم ، شبهاى جمعه كه براى زيارت مى آئيم ، يك هفته پدرم را سوار بر الاغ كرده مى آورم و هفته ديگر مادرم را، در يك شب جمعه كه نوبت پدرم بود وقتى او را سوار كردم ، مادرم گريه كرد و گفت : بايد مرا هم ببرى ، شايد تا هفته ديگر من زنده نباشم .

من گفتم : هوا سرد است ، باران مى بارد، اما مادرم قبول نكرد، به ناچار پدرم را سوار كردم و مادر را به دوش كشيدم و با زحمت بسيار به حرم مطهر آمديم ، وقتى با آن حال پدر و مادر وارد حرم شدم ، حضرت سيدالشهداء را ديدم و سلام كردم ، آن بزرگوار به رويم لبخند زد و جوابم را داد، و از آن موقع به حال هر شب جمعه كه مشرف مى شوم ، حضرت را مى بينم و با تبسم بمن جواب مى دهد. (335)

بت پرستى كه سينه و دست او نسوخت

مرحوم آيت الله دستغيب ره مى فرمايد:

سيد بزرگوار مرحوم دكتر اسماعيل مجاب عجائبى از دورانى كه در هندوستان زندگى مى كرد و مشاهده نموده بود نقل مى كرد، از آن جمله مى گفت : عده اى از بازرگانان هندو (بت پرست ) به حضرت سيدالشهداء معتقد و علاقه مندند و براى بركت مالشان با آن حضرت شريك مى شوند، يعنى در سال مقدارى از سود خود را در راه آن حضرت صرف مى كنند بعضى از آن ها روز عاشورا بوسيله شيعيان شربت و پالوده درست كرده و خود به حال عزا مى

ايستند و به عزاداران مى دهند يكى از آنان عادت داشت كه خود همراه سينه زنها حركت مى كرد و با آن ها سينه مى زد؛ وقتى مرد، طبق مراسم مذهبى خودشان ، بدن او را سوزاندند. همه بدنش سوخت ، جز دست راست و قطعه اى از سينه اش كه نسوخت .

فاميل او، دو قطعه را به قبرستان شيعيان آورده و گفتند: اين دو عضو مربوط به حسين شماست .

و اين مطلب مشهور و مسلم است كه جماعتى از هندو هر مساءله شبهاى عاشورا در آتش مى روند و نمى سوزند. (336)

مخلصش را در عزا آتش نمى سوزد به هند

مؤ لف گويد: والد معظم مرحوم حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى حاج سيد جليل نجفى يزدى صاحب كتاب شريف مناقب اهل البيت عليهم السلام نقل مى فرمود از پدر بزرگوارشان حضرت آية الله حاج سيد عبدالحى ، كه از علماء طراز اول شهر يزد و از شاگردان حضرت آية الله العظمى سيد محمد كاظم يزدى صاحب العروة الوثقى - و خويشاوندان ايشان بوده و از حضرت آية الله العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى اجازه اجتهاد داشته كه در اول مناقب به طبع رسيده است ،

ايشان در سالى كه به دعوت شيعيان هند، و از طرف صاحب عروة - رضوان الله عليه - به هند رفته بودند، در آنجا خود منظره به آتش رفتن شيعيان را ديده بودند، و نقل مى كردند كه حرارت آتش آنقدر زياد بود كه عده اى بر نرده هاى چوبى كه اطراف صحنه قرار داده شده بود، مدام آب مى پاشيدند تا حصار از بين نرود.

آرى وقتى كه اشك ديدگان عزادار

حسينى ، آتش جهنم را خاموش كند، چرا عزاى حسينى ، آتش ضعيف دنيا را بى اثر نكند، و ما به همين نعمت بزرگ الهى براى آخرت خود دلبسته ايم .

مخلصش را در عزا آتش نمى سوزد به هند

پس يقين دادن آتش دوزخ هم او را راه نيست

قابل توجه فراوان عزاداران سيدالشهداء

شهيد آية الله دستغيب ره مى فرمايد:

مرحوم حاج ميرزا على ايزدى فرزند مرحوم حاج محمد رحيم مشهور به آبگوشتى (337) نقل نمود كه پدرم سخت مريض شد، به ما دستور داد تا او را به مسجد ببريم ، من گفتم : اين كار براى شما سبك است ، زيرا تجار و بزرگان به عيادت شما مى آيند و در مسجد مناسب نيست ، ايشان گفت : من مى خواهم در خانه خدا بميرم . زيرا علاقه بسيارى به مسجد داشت ،

به ناچار ايشان را به مسجد برديم تا شبى كه بيمارى ايشان شديد شد و در حال اغماء بود كه او را به منزل آورديم ، در آن شب در حال سكرات مرگ بود، ما به مردن ايشان يقين كرديم ، به گوشه اى نشسته مشغول گريه و مذاكره كارهاى بعد از رحلت مثل غسل و كفن و محل دفن و مجلس ترحيم بوديم .

هنگام سحر بود كه ناگاه ديديم ، ايشان من و برادرم را صدا مى زند، وقتى آمديم ديديم عرق بسيارى بر بدن اوست ، بما گفت : آرام باشيد، و برويد بخوابيد وم بدانيد كه من از اين بيمارى خوب شده ام و نخواهم مرد.

صبح كه شد اثرى از بيمارى در او نبود، بسترش را جمع و او را به حمام برديم و

اين جريان در شب اول محرم سال 1330 قمرى اتفاق افتاد، اما حيا مانع شد تا از سبب شفاى ايشان سؤ ال كنيم .

تا اينكه در موسم حج ، حساب و كتاب كارها را نمود و با نخستين قافله حركت كرد، ما تا يك فرسخى شيراز تا باغ جنت ، ايشان را بدرقه كرديم و شب را با او بوديم ، ايشان بما گفت : شما كه نپرسيديد كه چه شد كه خوب شدم ، خودم مى گويم ، در آن شب مرگ من فرارسيده بود و من در حال سكرات مرگ بودم ، در آن حال خود را در محله يهوديها ديدم و از بوى گند و هول منظره آن ها سخت ناراحت شدم و دانستم همينكه بميرم جزء آنها خواهم بود، در آن حال به خداوند ناله كردم ، صدائى شنيدم كه ميگفت : اينجا محل ترك كنندگان حج است ،

من گفتم : پس توسلات وم خدمات من به سيدالشهداء چه شد؟ ناگاه آن منظره هولناك به منظره دل انگيزى تبديل شد و به من گفتند، تمام خدمات تو پذيرفته است و به شفاعت آن حضرت ده سال بر عمر تو افزوده شد و مرگ تو به تاخير افتاد تا حج واجب را بجا آورى .

مرحوم ايزدى نقل نمود كه پيش از محرم 1340 ده سال بعد پدرم به بيمارى مختصرى دچار شد، خودش گفت : شب اول محرم موعد مرگ من است ، و درست در همان شب يعنى شب اول محرم هنگام سحر از دار دنيا رحلت نمود. (338) رحمة الله عليه .

عنايت سيدالشهداء بخاطر خدمت به بانوى علويه

محدث نورى رضوان الله عليه ، از فقيه

بزرگوار، عمدة الفقهاء الكاملين و اسوة العلماء الراسخين جناب حاج ميرزا خليل طهرانى ، بعد از تمجيد و تعريف بسيار زياد از ايشان ، نقل مى فرمايد كه فرمود:

مرحوم پدرم مى فرمود: هستى من و تمام اولادم از بركت يك بانوى علويه فرزند حضرت زهرا سلام الله عليها) كه در جوار امام حسين عليه السلام بود مى باشد، عرض كردم : چگونه ؟ فرمود: من قبل از اينكه ازدواج كنم ، در طهران بودم ، و در دلم عشق زيارت كربلا بود، ؛

در عالم خواب ديدم ، مردى زيباروى كه لباس سفيدى در برداشت ، به من گفت : اگر مى خواهى به زيارت امام حسين عليه السلام بروى ، عجله كن ، كه دو ماه ديگر راه بسته مى شود و پرنده پر نمى زند!

وقتى بيدار شدم ، آماده زيارت شدم ، تاريخ جواب را يادداشت كردم ، و به زيارت حضرت آمدم ، دو ماه نشده بودكه راه بسته شد و من به درستى خواب و سخن آن مردى كه به من خبر داد، پى بردم ،(ايشان كه در علم طب مهارت داشت ، در آن جا به طبابت و معالجه بيماران پرداخت ) تا اينكه (عالم بزرگوار و فقيه عاليمقام ) صاحب الرياض ، بخاطر موفقيت من در معالجه بيماران مردم را به من مراجعه مى داد، مدتى گذشت ،روزى در مطب نشسته بودم كه بانوئى با خدمتكار خود به مطب آمده وقتى همه مردم رفتند، نزد من آمد، دو دستش را به من نشان داد، ديدم كه بيمارى خوره گرفته است ، و آنقدر ضعيف شده كه جز استخوان از او

چيزى نمانده بود، با ديدن اين وضع ، ناراحت شدم ، به او گفتم : من نمى توانم اين مريض را معالجه كنم ، از گفته من آهى كشيد و با حسرت بيرون رفت ، دلم شكست ، آن خانمى كه خدمتكار او بود صدا زدم و گفتم : اين بانو كيست ؟

گفت : اين زن نامش صاحبة بيگم و علويه است ، هم از ناحيه پدر و هم مادر، (يعنى پدر و مادرش هر دو سيد هستند) شوهرش نيز سيد بوده است ، از هند با ثروت بيشمارى به اينجا آمده است ، تمام آن اموال را براى امام حسين عليه السلام خرج كرده است ، الان دستش تهى ، در عين حال مبتلا به اين بيمارى كه ديدى شده است !

(با شنيدن اين سخنان ) گفتم : بگو بيايد تا او را معالجه كنم ، آمد، شروع كردم به معالجه او، شش ماه طول كشيد، تا اثر بهبودى در او ظاهر شد، و شروع كرد به روئيدن گوشت در بدن او، هنوز يك سال نگذشته بود، كه كاملا خوب شد و اثرى از بيمارى در او نماند،

اين بانوى علويه ، از اين به بعد، نزد من مى آمد و به من بسيار مهربانى مى نمود، همانند مهربانى مادر به فرزندش ، بلكه بيشتر! تا اينكه مدتى گذشت .

براى سفر آخرت آماده شو! ده روز بيشتر از عمر تو نمانده است

در عالم خواب دوباره همان مردى را كه قبلا به من خبر بسته شدن راه كربلا را داده بود ديدم ، به من گفت : براى سفر آخرت آماده شو، كه از عمر تو جز ده روز نمانده است .

از خواب برخاستم اما بسيار نگران

و وحشت زده بودم ، گفتم لا حول و لا قوة الا بالله ، انا لله و انا اليه راجعون ، با خود گفتم : اين اواخر عمر من است ، در همان روز تب كردم ، تب زياد شد، بگونه اى كه بسترى شدم ، آن بانوى علويه ، مرا پرستارى مى كرد و نيازهاى مرا برآورده مى نمود، تا اينكه روز دهم شد، دوستان من اطراف من جمع شدند، و مرا نظاره مى كردند، من نيز به آنها نگاه مى كردم ، كه ناگاه متوجه شدم كه به عالم ديگر رفته ام ، هيچكس از اطرافيان خود را نديدم ،ناگاه ديوار شكافته شد و دو مرد كه داراى مهابت بسيار بودند نزد من آمدند، يكى نزد سر و ديگرى پائين پايم نشست ،آنها به من كارى نداشتند، اما خودم را به گونه اى مى ديدم كه گويا رگهايم به آنها متصل است .

تا اينكه روح به حلقوم من رسيد، در اين ميان (دوباره ) ديوار شكافت ، مردى بيرون آمده به آن دو نفر گفت : او را رها كنيد، گفتند ما ماءموريم .

آن مرد گفت : حضرت حسين عليه السلام به نزد خداوند براى بازگشت او به دنيا واسطه شده است ، آن دو با شنيدن اين پيغام برخاستند و رفتند، و من خودم را در دنيا ديدم .

چشم باز كردم ، ديدم اطرافيانم ، آماده مرگ من هستند، با باز شدن چشم من ، همگى خوشحال شدند،ناگاه آن بانوى علويه وارد اتاق شد و گفت : اى جماعت ، شما را بشارت باد كه فلانى شفا يافت ، جدم حسين عليه

السلام نزد خداوند براى شفاى او شفاعت نمود،

اطرافيانم پرسيدند جريان چيست ؟ گفت : نزد قبر جدم حسين عليه السلام رفتم ،و راجع به شفاى اين بيمار، گريه و زارى كردم تا نزد خداوند واسطه شود،

يا جداه شفاى فلانى را مى خواهم

امام حسين عليه السلام را در خواب ديدم ، عرض كردم : يا جداه شفاى فلانى را از شما مى خواهم ، حضرت فرمود: عمر او سر آمده است ، عرض كردم : اى سرور من ، من اين چيزها را نمى فهمم ! شفاى فلانى را مى خواهم ، فرمود: من دعا مى كنم و از خداوند مى خواهم ، اگر مصلحت ديد اجابت مى كند، حضرت دو دست خويش به آسمان بلند نمود و دعا كرد، سپس فرمود: بشارت باد تو را، كه خداوند متعال دعاى مرا در شفاى فلانى اجابت نمود، سپس پدرم فرمود: اى پسر، بانوان علويه ، مقام بلندى دارند و من از آنها عجائبى ديده ام ، و پاره اى از كرامات آنها را نقل نمود، و بسيار به بانوان علويه بيش از مردان علوى اعتقاد داشت ، و عمر پدرم در آن هنگام بيست و هفت يا هشت سال بود، و هنگام رحلت نزديك نود سال داشت .

و خداوند به ايشان نيز پنج فرزند پسر عنايت نمود. (339)

درس عبرتى كه ما شيعيان بايد از شيعيان اهل كوفه نسبت به انقلاب اسلامى بگيريم

در پايان توجه شيعيان و پيروان سيدالشهداء را به نكته اى جلب مى كنم ، نكته اى حساس كه عدم توجه به آن باعث مصائب بزرگ خواهد بود،

آيا تا به حال راجع به مردم كوفه و احوالات آنها فكر كرده ايد، آيا مى دانيد كه كوفه اميد اهل البيت بوده است ؟ آيا مى دانيد كه اميرالمؤ منين در جنگهاى خود از مردم كوفه كمك گرفته ، و همين مردم كوفه بوده اند كه به حضرت كمك داده اند و در اين ميان متحمل مشكلات و رنجها و مجروحين و

كشته هاى فراوان شده اند، اينگونه نبوده كه مردم كوفه از اول بى وفائى و سستى را سرلوحه كار خود قرار دهند،

اين مردم كوفه اكثريت قاطع آن ها، شيعه و طرفدار اهل البيت بودند، لذا مى بينيد كه وقت ورود اهل البيت به كوفه ، شهر يكپارچه عزا و شيون بود، اينها دلهايشان همچنان طرفدار امام حسين بود! اما چه فايده ، كه دستها و شمشيرهايشان بر عليه سيدالشهداء بود، اباعبدالله الحسين عليه السلام مردم را اينگونه معرفى مى كند:

مردم بنده دنيا هستند و دين لقلقه بر سر زبان ايشان است ، آنها اطراف دين و طرفدار دين هستند، تا وقتى كه زندگى آنها به خوبى اداره شود، اما وقتى دچار سختى شدند (دين با دنيا تضاد پيدا كرد) ديندارها كم مى شوند.

مردم كوفه بى دين نبودند، حتى دشمن امام حسين نيز نبودند، اما يارى به هر جهت و لاابالى بودند، براى گذراى زندگى حاضر بودند، امام حسين را بكشند و به عبيدالله كمك كنند.

آرى عيب مردم كوفه در اين بود، كه اول كار بسيار پرشور و با احساسات و با شعارهاى گوناگون به ميدان آمدند،

اما وقتى پاى عمل رسيد و مشكلات انقلاب و استقامت در مقابل دشمنان را ديدند، نتوانستند استقامت كنند،

مردم كوفه اول به حضرت امير كمك دادند، اما پس از آنكه زحمات و مشكلات و مجروحين و كشته هاى بسيار در اين راه دادند، عقب نشينى كردند.

و بخاطر همين عقب نشينى بود كه اميرالمؤ منين عليه السلام بارها از آن ها شكايت نمود، و بر آن ها نفرين كرد،

در يكى از همين سخنرانيها فرمود: اى عجب ، بخدا سوگند، اتحاد اينها (معاويه

و همراهان او) بر كار نادرست خود و تفرقه شما بر كار حق خودتان ، دل را مى ميراند و غم و غصه به بار خواهد آورد، دلهاى شما زشت و دلهايتان غمين باد وقتى كه مورد هدف قرار مى گيريد و به شما حمله مى كنند ولى شما اقدام نمى كنيد، خدا عصيان مى شود و شما راضى هستيد، وقتى شما را در گرما فرمان كوچ مى دهم ، ميگوئيد هوا گرم است ، مهلت بده تا گرما كم شود و در سرما مى گوئيد، مهلت بده ، سرما برطرف شود، شما كه از سرما و گرما گريزانيد، بخدا كه از شمشير بيشتر فرار مى كنيد.

اى نامردهائى كه آثار مردانگى در شما نيست ، اى كسانى كه در عقل مانند اطفال و زنهاى در حجله هستيد، دوست داشتم كه شما را نمى ديدم و شما را نمى شناختم ، همان شناختى كه بخدا سوگند پشيمانى و اندوه به دنبال داشت ، خدا شما را بكشد كه دل مرا چركين كرديد و سينه ام را از خشم آكنديد و در هر نفس پى در پى به من غم و غصه خورانديد. (340)

و در خطبه ديگرى مى فرمود: اى مردمى كه بدنهايشان با هم ولى خواسته هايشان مختلف است ، سخنان (شعارهاى ) شما سنگهاى سخت را نرم مى كند ولى كار شما دشمنان را به طمع مى اندازد، تا آنجا كه مى فرمايد:

شما را چه شده ، دارويتان چيست ؟ مداواى شما چيست ؟ آنها هم مردانى هستند مثل شما؟ (341)

و سرانجام حضرتش مردم كوفه را نفرين نمود، و فرمود: بخدا قسم پسرى از قبيله

بنى ثقيف بر شما مسلط خواهد شد كه از حق روى گردان است ، سبزه شما را مى خورد و پيه شما را آب مى كند، بياور اى اباوذحه آنچه دارى ، (نهج البلاغه )

و در جاهاى ديگر: بعد از اينكه بسر ابن ارطاة از جانب معاويه ، يمن را اشغال نمود حضرت در خطبه فرمود: بخدا نمى بينم مگر اينكه اين گروه بزودى بر شما پيروز مى شوند، اين نه بخاطر حقانيت آنهاست بلكه بخاطر فرمانبردارى و استقامت آنها و در مقابل معصيت شماست ، بخاطر كمك دادن آنها و رها كردن شماست ، بخاطر آباد كردن آنها شهرهاى خودشان را و فاسد نمودن شما شهرهاى خودتان است .

بخدا سوگند اى اهل كوفه دوست داشتم شما را مثل ده دينار با يك دينار عوض كنم - ده تا از شماها بدهم و يكى از آنها بگيرم !! سپس دستهاى خويش را به آسمان بلند نموده عرضه داشت :

خدايا من از اينها ملول و اينها هم از من ملول شدند، من از دست اينها ناراحت و اينها هم از من ، بجاى اينها بهتر از اين را به من بده و به اينها بدتر از من نصيبت كن .

خدايا تعجيل كن (در عقوبت ايشان ) به وسيله جوان ثقفى آن مرد متكبر كه سبزى اينها را بخورد.

و ميان اينها به حكم جاهليت حكم كند و از نيكانشان نپذيرد و از گنه كارانشان نگذرد. (342)

و اين چنين بود كه مردم عراق پس از امام حسين ديگر روز خوش نديدند،

پس از حضرت على ، معاويه بر سر كار آمد و كرد آنچه كرد، كه قبلا اندكى از

آن را در جنايات معاويه بر شيعيان ذكر كرديم ، و همينطور مصيبت آنها ادامه داشت و در كمال ذلت به سر بردند تا در زمان حجاج ابن يوسف ثقفى كه جنايتكار تاريخ اسلام به شمار مى آيد، شعبى گويد: اگر هر امتى خبيث و فاسق خود را بياورد و ما حجاج را بياوريم ، ما بر همه غلبه خواهيم كرد. (343)

اين جنايتكار كه حرمتى براى اسلام و مسلمين باقى نگذارد بيست سال بر عراق حكومت كرد و تا توانست از شيعيان كشت و شكنجه نمود و به زندان افكند، كه فجايع اعمال او در تاريخ مذكور است ، و بسيارى او را كافر مى دانند، همو كه گفته اند يكصد و بيست هزار نفر را با شكنجه كشت و وقتى مرد هشتاد هزار نفر در زندان محبوس بودند كه سى هزار نفر از آنها زنان بودند.(344)

هان اى ملت بزرگوار و شهيدپرور ايران ، انقلاب اسلامى خود را كه نتيجه آن همه فداكارى و شهادتها و شكنجه هاست از دل و جان پاسداريد.

مبادا كه دل به دنيا دهيم و از انقلاب خود بخاطر حرص و طمع و يا مشكلات ، غافل گرديم و يا به آن پشت كنيم ، امروز حكومت اسلامى نعمت عظماى الهى است ، همان است كه قرنهاى متمادى آرزوى انبياء و اولياء بوده است ، اما نصيب من و شما شده است ، شما اين نعمت ارزشمند را ارزان بدست نياورديد كه ناچيز بپنداريد.

ناشكرى و ناسپاسى و بى توجهى به دين و نقشه هاى دشمنان دين ، و رها كردن دين در مقابل دشمنان ، سرنوشتى سخت و عذابى دردناك در

پى دارد كه مردم كوفه امروز عبرت ما مى باشند،

سربلند باد ملت قهرمان ايران ، برافراشته باد پرچم جمهورى اسلامى ايران و نهضت هميشه جاويد كربلاى حسينى ، پرطنين باد خروش مسلمين جهان و شعار كوبنده : ما اهل كوفه نيستيم ، على تنها بماند.

مهر ترا به عالم امكان نمى دهم

اين گنج پربهاست كه ارزان نمى دهم

جان مى دهم به شوق وصال تو يا حسين

تا بر سرم قدم ننهى ، جان نمى دهم

اى خاك كربلاى تو مهر نماز من

آن مهر را به مهر سليمان نمى دهم

پي نوشتها

1 تا 119

1- كمال الدين ج 1 ص 318.

2- فضائل الشيعة و اختصاص شيخ مفيد - ره .

3- تفسير فرات ابن ابراهيم ص 207.

4- الغدير ج 7 ص 301 از خصائص نطنزى .

5- كامل الزيارات ص 56 و اصول كافى ، باب مولد الحسين حديث 4.

6- بحار ج 43 ص 243 از امالى صدوق - ره -

7- بحار، ج 43 ص 243 از امالى صدوق - ره -

8- بحار ج 43 ص 238 از عيون اخبارالرضا عليه السلام .

9- بحار ج 43 ص 243 از امالى صدوق و ص 245 از عيون و ص 254 از مناقب .

10- اصول كافى باب مولد الحسين حديث 4.

11- كامل الزيارات ص 50.

12- كامل الزيارات ، ص 53.

13- كامل الزيارات ، ص 70.

14- كامل الزيارات ص 68.

15- كامل الزيارات ص 53.

16- بحار ج 43 ص 286.

17- بحار ج 43 ص 285.

18- مدينة المعاجز ص 259.

19- مدينة المعاجز ص 259.

20- بحار ج 43 ص 265 و 264.

21- بحار ج 43 ص 269.

22- بحار ج 43 ص 281.

23- بحار ج 43 ص 291.

24- بحار ج 43 ص

291.

25- نفس المهموم ص 15.

26- اصول كافى .

27- اصول كافى .

28- بصائرالدرجات ص 408.

29- بصائرالدرجات ص 208.

30- مدينة المعاجز ص 247.

31- مدينه المعاجز ص 246.

32- مدينه المعاجز ص 246.

33- بحار ج 44 ص 184.

34- شريح نهج البلاغه ج 4 ص 31 ابن ابى الحديد.

35- صحيح بخارى در سه جا جزء اول كتاب العلم و در كتاب المرض و كتاب الجهاد و السير، صحيح مسلم آخر باب وصايا، احمد ابى حنبل در مسند جزء اول ص 325 (منقول از كتاب النص و الاجتهاد)

36- براى اطلاع از اين جريان به كتب مورخين اسلام مثل تاريخ طبرى و ابن اثير و طبقات ابن سعد و غيره مراجعه شود.

37- شهرستانى در ملل و نحل نيز اين جمله را نقل نموده است .

38- اين حديث را به الفاظ و مضامين گوناگون و شبيه به يكديگر بزرگان اهل سنت مانند خوارزمى در مناقب ص 39 و حاكم در مستدرك 3 ص 149 و ذهبى در تلخيص و ديگران آورده اند راجع الغدير ج 2 ص 301 و 302.

39- داستان تهديد خانه حضرت فاطمه را به آتش ، بزرگان اهل سنت همانند جوهرى در السقيفه و ابن قتيبة در الامامة و السياسة و طبرى در تاريخ خود و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 1 نقل نموده اند.

40- ملل و نحل شهرستانى در مساءله يازدهم از متفردات نظام .

41- تاريخ طبرى ج 2 ص 619، ذهبى در ميزان الاعتدال ج 3 ص 215 و ابن قتيبة در الامامة و السياسة (السبعة السلف ص 16.)

42- جريان مذكور را عموم مورخين و ترجمه نويسان همانند طبرى و ابن اثير و زبير ابن

بكار و سايرين ذكر كرده اند و از مسلمات تاريخ است .

43- كنزالعمال 5/237 و عماد ابن كثير در مسند صديق از حاكم نيشابورى (النص و الاجتهاد)

44- كنزل العمال شماره 4862 و جامع بيان العلم

45- طبقات ابن سعد 5/140.

46- تذكرة الحفاظ ذهبى و ابن عساكر (اضواء على السنة المحمديه )

47- تذكرة الحفاظ ذهبى و ابن عساكر (اضواء على السنة المحمديه )

48- مآخذ قبل .

49- حاكم در مستدرك ص 102 جلد 1 (اضواء على السنة المحمديه )

50- ابن سعد و ابن عساكر (اضواء على السنة المحمديه )

51- مسند احمد 4:99 (الغدير ج 10 ص 351)

52- حاكم نيشابورى در مستدرك 3:124 و ذهبى در التخليص آورده اند و هر دو به صحت آن اعتراف كرده اند (النص و الاجتهاد)

53- النص و الاجتهاد.

54- فخر رازى در تفسير كبير و قوشجى در شرح التجريد و ديگران (الفصول المهمه ص 63) و شرح ابن ابى الحديد ج 1)

55- جزء اول ص 50 (بنقل از النص و الاجتهاد)

56- شرح تجريد قوشجى كه از محققين اهل سنت مى باشد.

57- شرح تجريد قوشجى .

58- دلائل الصدق ج 3 ص 99 از قوشجى در شرح تجريد.

59- به نقل از النص و الاجتهاد.

60- به نقل از النص و الاجتهاد.

61- صحيح بخارى كتاب صلاة التراويح

62- احمد امين در ص 287 از فجرالاسلام به نقل النص و الاجتهاد.

63- تمام مورخين در حوادث سال 17 هجرى اين جريان را نگاشته اند، همانند حاكم نيشابورى در مستدرك و آن را صحيح شمرده است .

64- علامه امينى در الغدير ج 6 ص 187 نيز اين حكم را از مالك آورده است كه : ابى عمر ابن الخطاب ان يورث احدا

من الاعاجم الا احدا ولد فى العرب .

65- سليم ابن قيس ص 174.

66- راجح الانساب للبلاذرى

67- مسند احمد و مستدرك حاكم

68- كشف البيان از ابن ابى الحديد ج 2

69- الغدير ج 8 از ابن قتيبه در معارف و ابوالفداء در تاريخ ج 1 ص 168 و غير هم

70- الغدير ج از ابن قتيبه در معارف و ابوالفداء در تاريخ ج 1 ص 168 و غير هم

71- الغدير ج 8 ص 259 از شرح ابن ابى الحديد ج 1 ص 61 و حلبى در سيره ج 2 ص 87.

72- الغدير ج 8 ص 260 از مستدرك حاكم 4:479 و ابن حجر در صواعق ص 108 و غير هم .

73- الغدير ج 8 ص 268 از هيثمى در مجمع الزوائد 10:72 و طبرانى و سيوطى در جمع الجوامع .

74- الغدير ج 8 از ابن حزم در محلى 5: 86 و ملك العلماء، در بدايع 1:276 و غيرهما

75- تطهيرالجنان هامش الصواعق ص 142 (الغدير ج 8 ص 264)

76- ابن عساكر در تاريخ خود 4:227.

77- بلاذرى در الانساب 5/28 و 27 (الغدير ج 8 ص 242 و 243)

78- بلاذرى در الانساب 5:33 و ابوفرج در آغانى و ابوعمرو در استيعاب و مسند احمد و سنن بيهقى (الغدير ج 8 ص 274)

79- شرح ابن ابى الحديد ج 1:67 (الغدير ج 8/277)

80- شرح ابن ابى الحديد ج 3:411

81- استيعاب 2:69 (الغدير 8:278)

82- ابن عساكر در تاريخ خود 6:407 (الغدير 8:278)

83- الغدير ج 8، و مخفى نماند كه عثمان در نبرد اخيرى كه آفريقا بطور كامل فتح شد، خمس آنرا به مروان واگذار كرد همچنانكه قبلا ذكر شد.

84- اسدالغابة 3:173 و الاصابة

2:317، سنن ابى داود 2:220 و غيره (از الغدير)

85- الغدير ج 8 ص 279

86- الغدير ج 8 ص 290 و اين عبدالله پسر دائى عثمان مى شود.

87- مسند احمد 1:62 (الغدير ج 8 ص 291)

88- نهج البلاغه خطبه سوم .

89- الغدير ج 8 ص 249 از كتب بسيارى از اهل سنت مثل تفسير و تاريخ طبرى ، و غيره نقل مى نمايد فراجع

90- الغدير ج 8 ص 251 از كنزالعمال 6:91.

91- مستدرك حاكم 4:471، كنزالعمال 6:39.

92- النص و الاجتهاد.

93- تتمه المنتهى ص 26

94- تتمه المنتهى ص 29 و 30

95- كشف الهاويه ص 16

96- مسند احمد 4:421، كتاب صفين ص 246، لسان العرب ج 7 و ج 9 (الغدير ج 1 ص 140)

97- تاريخ طبرى 11:357 و بلاذرى در تاريخ خود ج 1 (الغدير ج 10 ص 141)

98- ج 8 الغدير ص 312

99- تاريخ طبرى 11:357، شرح ابن ابى الحديد 1:348، تهذيب التهذيب 2:428 (الغدير ج 10 ص 142

تا 147)

100- الغدير ج 10 ص 179

101- اين احاديث در كتب متعدد شامل موطا مالك 2:59، سنن نسائى 7:279 و سنن بيهقى 5:280، صحيح مسلم 5:43 مسند احمد 5:319 و غيره آمده است . (الغدير ج 10 ص 185)

102- جريان الحاق زياد به ابوسفيان از مسلمات تاريخ است به كتابهاى تاريخ ابن عساكر و ابن اثير و عقد الفريد و تاريخ يعقوبى و مروج الذهب و شرح ابن ابى الحديد و غير هم مراجعه شود.

103- شرح ابن ابى الحديد ج 10 ص 101 (الصحيح فى سيرة النبى )

104- تاريخ طبرى ج 6:184 (الغدير ج 10 ص 334)

105- تاريخ ابن عساكر 3:103 و اسدالغابة 1:115 (الغدير ج 10 ص

336)

106- مروج الذهب 3:454 و شرح ابن ابى الحديد ج 5 ص 129.

107- كتاب صفين ص 348 (الغدير ج 10 ص 352)

108- مستدرك حاكم ج 4:486 (الغدير ج 10 ص 352)

109- مسند احمد 4:99 (الغدير ج 10 ص 351)

110- مروج الذهب ، ج 3 ص 14.

111- شرح ابن ابى الحديد ج 3 ص 15 (الغدير ج 11 ص 28 و دلائل الصدق ج 1 ص 6)

112- شرح ابن ابى الحديد ج 3 ص 15 (الغدير ج 11 ص 28 و دلائل الصدق ج 1 ص 6)

113- شرح ابن ابى الحديد 1:361

114- ابن ابى الحديد ج 1:361 (الغدير ج 11 ص 29)

115- ابن ابى الحديد ج 1:361 (الغدير ج 11 ص 30)

116- تاريخ طبرى ج 6:132 (الغدير ج 11 ص 29)

117- صحيح مسلم 8:27 و تاريخ ابن كثير 8:119 (الغدير ج 111 ص 89)

118- به الغدير ج 7 ص 198 و 89 و 298 و 299 مراجعه شود، احاديث مربوط به مناقب حضرت على عليه السلام قطعى و در كتب معتبر اهل سنت موجود است به مناقب ابن مغازلى رجوع شود.

119- صحيح بخارى ج 3 باب قتل ابى جهل (دلائل الصدوق ج 1 ص 7)

120 تا 235

120- كتاب صفين به نقل الغدير ج 10 ص 290

121- روزى براى پيامبر اكرم مرغ بريانى را هديه آوردند، حضرت دعا نمود كه خدايا محبوبترين خلق خود را نزد من بفرست تا با من از اين مرغ بخورد، و على آمد، و طبق برخى روايات انس ابن مالك آنجا حضور داشت ، آرزو كرد تا ابوبكر و يا عمر بيايند، لذا چند بار حضرت امير را برگرداند، تا بالاخره پيامبر

متوجه شده و فرمود: برو در را باز كن و حضرت على تشريف آورد، حديث مذكور را بسيارى از علماء اهل سنت روايت كرده اند.

122- دلائل الصدق ج 1 ص 4 از ذهبى در تذكرة الحفاظ

123- دلائل الصدق ج 1 ص 5 از ابن خلكان در وفيات الاعيان .

124- دلائل الصدق ج 1 از ابن حجر در تهذيب التهذيب

125- صواعق ابن حجر ص 81 بنقل الغدير ج 11 ص 6

126- الغدير ج 11 ص 7

127- ابن ابى الحديد ج 3 ص 15، دلائل ص 6 ج 1

128- تاريخ طبرى 6:77-81 و تاريخ ابن عساكر و ابن كثير و غيرهم و كامل ابن اثير 3:162-167 (الغدير ج 11 ص 20)

129- كشف الهاويه ص 255

130- كشف الهاويه ص 255.

131 تا

131- ابن ابى الحديد ج 3:15 از الغدير ج 11 ص 29، 28.

132- ابن ابى الحديد ج 3:15 از الغدير ج 11 ص 29، 28.

133- الغدير ج 11 ص 31.

134- تتمة المنتهى ص 62 از ابن ابى الحديد

135- الغدير ج 11 ص 32

136- دلائل الصدق ج 1 ص 6

137- به كتاب سليم ص 108 مراجعه شود.

138- احتجاج ج 2 ص 18 و بحار ج 44 ص 127

139- شرح ابن ابى الحديد ج 4 ص 104

140- الامامة و السياسة ج 1 ص 13 از شبهاى پيشاور ص 512

141- ج 3 ص 351 چاپ مصر از شبهاى پيشاور ص 518

142- تاريخ طبرى ج 2 و ذهبى در ميزان الاعمال ج 3

143- شبهاى پيشاور ص 64

144- الامامة و السياسة ج 1 ص 14 از شبهاى پيشاور ص 711

145- نهج البلاغه

146- الامامة و السياسة ص 23، كامل ابن اثير و كنزالعمال از

دلائل الصدق ج 3 ص 106

147- ابن حجر در تطهيرالجنان هامش الصواعق از الغدير ج 8 ص 264

148- مسعودى در مروج الذهب و ابن ابى الحديد ج 4:11 و مقاتل الطالبين (الغدير ج 11 ص 9)

149- شرح ابن ابى الحديد ج 4 ص 57

150- شرح ابن ابى الحديد ج 4 ص 57، 58

151- شرح ابن ابى الحديد ج 4 ص 57، 58

152- شرح ابن ابى الحديد ج 4 ص 61

153- الغدير ج 11 ص 7 از ابن ابى الحديد ج 4:16

154- احتجاج طبرسى ج 1 ص 148

155- و هنگامى كه به حضرت پيشنهاد بيعت و مخالفت با خلفا را مى دادند حضرت مى فرمود: من با پيامبر پيمانى دارم كه بر سر آن پيمانم . و صديقه طاهره در خطبه غراء خويش پس از رحلت پيامبر فرمود: اين (انحراف ) در حاليست كه عهد نزديك و جراحت (رحلت پيامبر) وسيع و زخم بهبود نيافته و پيامبر هنوز دفن نشده ، پيشدستى كرديد، بخاطر اينكه مبادا فتنه اى واقع شود، بدانيد كه در فتنه افتادند و جهنم بر كافرين احاطه دارد - احتجاج طبرسى .

156- سفينة البحار ج 1

157- كامل ابن اثير ج 2 ص 518 و 522

158- كامل ابن اثير ج 2 ص 518 و 522

159- كامل ابن اثير ج 2 ص 526

160- الغدير ج 8 ص 287

161- بحار ج 41 ص 116

162- بحار ج 41 ص 131

163- بحار ج 41 ص 133

164- بحار ج 41 ص 113

165- الغدير ج 8 ص 282

166- الغدير ج 8

167- الغدير ج 10 ص 264

168- بحار ج 44 ص 298 از خصال و امالى صدوق ره .

169- بحار ج

44 ص 269

170- تاريخ طبرى ، 7:4 و كامل ابن اثير 4:45 و تاريخ ابن كثير 8:216 (الغدير ج 10 ص 255)

171- تاريخ ابن عساكر، 7:372 (الغدير ج 10 ص 255)

172- تاريخ ابن عساكر و كامل ابن اثير 4:45 (الغدير ج 10 ص 255)

173- كامل ابن اثير 4:45، و تاريخ ابن كثير 8:216 (الغدير ج 10 ص 255)

174- الامامة و السياسة 1:153، جمهرة الخطب 2:242 (الغدير ج 10 ص 162)

175- الامامة و السياسة 1:131، جمرة الرسائل (الغدير ج 10 ص 160)

176- الغدير ج 10 ص 228 به بعد.

177- تتمه المنتهى و الفصول المهمة ، مؤ لف گويد: يادمان هست كه دختر پيامبر در مدينه فرمود: از اين شتر خلافت به جاى شير، خون تازه خواهند دوشيد! و سيدالشهداء در نامه اى نسبت به كسانى كه او را يارى نكردند فرمود: به رستگارى نرسند!!

178- الفصول المهمه از العقد الفريد.

179- كامل ابن اثير ج 4 ص 123

180- مؤ لف گويد: چقدر تفاوت است ميان سيدالشهداء كه بخاطر حفظ حرمت حرم خدا، از مكه خارج شد تا دشمن آن حريم مقدس را هتك نكند، و ميان عبدالله ابن زبير كه راضى شد دوبار خانه خدا بخاطر او مرود بى احترامى قرار گيرد و نابود شود.

181- ابن اثير و مروج اللذهب

182- الفصول ص 118

183- كشف الهاويه ص 39

184- مروج الذهب ج 3 ص 67 و 68

185- دلائل الصدق ج 3 ص 109

186- تتمة المنتهى ص 45 و 46.

187- نفس المهموم ص 43.

188- همان مآخذ ص 127

189- نفس المهموم ص 131

190- همان مآخذ ص 162

191- نفس المهموم ص 227، در اينكه قاتل سيدالشهداء كيست ، ميان علماء اختلاف است ،

مشهور اين است كه شمر است ، اما بسيارى سنان را نام مى برند.

192- نفس المهموم ص 260 از كامل ابن اثير.

193- نفس المهموم ص 43

194- همان مآخذ ص 45

195- نفس المهموم ص 274

196- شرح ابن ابى الحديد ج 10 ص 101 (الصحيح فى سيره النبى الاعظم )

197- طبرى و ابن عساكر در تاريخ خود، (الغدير ج 8)

198- مروج الذهب ج 3 ص 216

199- نفس المهموم ص 262 از شرح ابن ابى الحديد

200- الغدير

201- دلائل الصدق ج 1 ص 29

202- الصحيح فى سيرة النبى الاعظم به نقل از الاصابة ج 3 ص 159

203- الصحيح فى سيرة النبى الاعظم .

204- النصايح الكافية تاءليف محمد ابن عقيل كه از جاحظ و كامل مبرد نقل مى كند و شرح ابن ابى الحديد ج 15 ص 242 و البداية و النهاية ج 9 و سنن ابى داود ج 4 (الصحيح فى سيرة النبى الاعظم )

205- العقد الفريد ج 2 ص 354 (الصحيح فى سيرة النبى الاعظم )

206- اغانى ج 19 ص 59 (الصحيح فى سيرة النبى الاعظم )

207- السبعة السلف ص 236

208- الصحيحين به نقل علامه حلى ره در نهج الحق (دلائل الصدق ج 1 ص 409)

209- رواه البغونى فى باب ادب الخلا در مصابيح (دلائل الصدق ج 1 ص 410)

210- دلائل الصدق ج 1 ص 411

211- غزالى در احياءالعلوم به نقل از دلائل الصدق ج 1 ص 402

212- دلائل الصدق ج 1 ص 389

213- صحيح بخارى در كتاب عيدين و كتاب جهاد (از دلائل الصدق ج 1 ص 391)

214- به نقل از دلائل الصدق ج 1 ص 419

215- بخارى در تفسير سوره ق (دلائل الصدق ج 1 ص

421)

216- بخارى در كتاب التوحيد (دلائل الصدق ج 1 ص 423)

217- قبلا مدارك اين حوادث ذكر شده است .

218- الصحيح فى تاريخ النبى الاعظم .

219- مسعودى در مروج الذهب در احوالات وليد ابن يزيد

220- مروج الذهب ج 3 ص 216

221- الغدير

222- شرح ابن ابى الحديد

223- الغدير ج 8 ص 166 و 264

224- مسعودى در مروج الذهب

225- كامل الزيارات ص 332

226- نفس المهموم ص 49

227- نفس المهموم .

228- كامل الزيارات ص 73

229- نفس المهموم ص 129

230- نفس المهموم ص 203

231- همان مآخذ ص 220

232- نفس المهموم ص 228

233- نفس المهموم ص 188

234- نفس المهموم .

235- نفس المهموم از شيخ مفيد

236 تا 344

236- معالى السبطين ص 24

237- نفس المهموم .

238- نفس المهموم .

239- نفس المهموم .

240- همان مآخذ

241- نفس المهموم .

242- معالى السبطين

243- همان مآخذ

244- معالى السبطين ص 52 و 53

245- نفس المهموم .

246- نفس المهموم .

247- معالى السبطين ص 57

248- معالى السبطين 58

249- نفس المهموم ص 246

250- نفس المهموم ص 252

251- نفس المهموم .

252- نفس المهموم .

253- نفس المهموم از ارشاد.

254- نفس المهموم .

255- نفس المهموم .

256- نفس المهموم .

257- نفس المهموم ، ص 276 از اثبات الوصية

258- نفس المهموم .

259- نفس المهموم .

260- نفس المهموم از شيخ مفيد و كامل ابن اثير

261- نفس المهموم از ملهوف .

262- نفس المهموم از بصائر

263- احاديث اين باب از كتاب شريعت وسائل الشيعة ج 10 ذكر شده است .

264- وسائل الشيعه ، ج 10، ص 341

265- همان مآخذ ص 348

266- وسائل الشيعه و هامش آن ج 10 ص 350

267- وسائل الشيعه ج 10 ص 353

268- وسائل الشيعه ج 10 ص 360

269- همان مآخذ ص 330

270- همان مآخذ

271- وسائل الشيعه ج

10 ص 386

272- كامل الزيارات اختصارا

273- دارالسلام ج 2 ص 279

274- داستانهاى شگفت حضرت آية الله شهيد دستغيب ص 243

275- وسائل الشيعه ج 10 ص 320

276- كامل الزيارات ص 147

277- كامل الزيارات ص 147

278- همان مآخذ ص 87

279- وسائل الشيعه ج 10 ص 319

280- همان مآخذ

281- همان مآخذ ص 402

282- وسائل الشيعه ج 10 ص 362

283- احاديث مذكور از ج 10 كتاب وسائل الشيعه نقل شده است .

284- كامل الزيارات ص 112

285- كامل الزيارات ص 167

286- دارالسلام ج 2 ص 331

287- كامل الزيارات ص 106

288- كامل الزيارات .

289- كامل الزيارات

290- همان مآخذ ص 285

291- بحار ج 44 ص 284

292- بحار ج 44 ص 270

293- كامل الزيارات ص 101

294- كامل الزيارات ص 111

295- كامل الزيارات ص 260

296- همان مآخذ ص 276

297- همان مآخذ ص 116

298- همان مآخذ ص 262

299- كامل الزيارات ص 105

300- كامل الزيارات ص 80

301- كامل الزيارات ص 83

302- كامل الزيارات ص 87

303- همان مآخذ ص 108

304- همان مآخذ

305- همان مآخذ

306- كامل الزيارات ص 101

307- همان مآخذ ص 106

308- نفس المهموم .

309- كامل الزيارات ص 79

310- همان مآخذ ص 79

311- كامل الزيارات ص 72

312- همان مآخذ ص 74

313- وسائل ج 10 ص 391

314- همان مآخذ ص 396

315- همان مآخذ

316- همان مآخذ ص 391.

317- وسائل الشيعه ، ص 393

318- همان مآخذ ص 396

319- كامل الزيارة ص 55

320- كامل الزيارات ص 64

321- داستانهاى شگفت ، ص 199

322- همان مآخذ.

323- بحارالانوار.

324- بحار ج 44 ص 287

325- دارالسلام ج 2 ص 233

326- دارالسلام ج 2 ص 74

327- داستانهاى شگفت ص 254

328- داستانهاى شگفت ، ص 160

329- داستانهاى شگفت ص 164

330- داستانهاى شگفت ص 38

331- داستان مزبور را آية

الله دستغيب از ثقه با فضيلت محمد حسن مولوى كه از واعظ مزبور شنيده بود، نقل مى نمايند (داستانهاى شگفت ص 309)

332- داستانهاى شگفت ص 15 تاءليف آية الله دستغيب .

333- داستانهاى شگفت ، ص 53

334- داستانهاى شگفت ص 58

335- داستانهاى شگفت ص 177

336- داستانهاى شگفت ص 89

337- سبب مشهور شدن ايشان به اين لقب اين بود كه هر شب در مسجد گنج كه متصل به خانه اش بود، بخاطر اخلاص و ارادت فراوان به سيدالشهداء و مواظبت در خواندن زيارت عاشورا پس از نماز جماعت ، يكى دو نفر روضه مى خواندند، سپس سفره آبگوشت را پهن مى كردند هر كس مايل بود مى خورد و هر كه مى خواست همراه خود به خانه اش مى برد.

338- داستانهاى شگفت ص 116

339- دارالسلام ج 2 ص 246

340- نهج البلاغه خطبه 27

341- نهج البلاغه خطبه 19

342- تتمة المنتهى ص 68

343- همان مآخذ.

344- الغدير ج 10 ص 54

7- داستانهاى شگفت انگيز از زيارت عاشورا و تربت سيد الشهدا ( ع )

مقدمه

سند و فضيلت زيارت عاشورا

زيارت عاشورا اگرچه به حسب ظاهر از امام باقر و امام صادق عليهماالسلام نقل شده ؛ زيرا صفوان كه از ياران امام باقر و امام صادق عليهماالسلام است مى گويد : ( من در روز عاشورا در خدمت امام باقر عليه السلام بودم كه اين زيارت را قرائت فرمودند ) .

همچنين مى گويد : ( امام صادق عليه السلام پس از زيارت اميرالمؤ منين عليه السلام به طرف كربلا اشاره كردند و اين زيارت را قرائت كردند ) .

اما در واقع اين زيارت از ناحيه خود خداوند متعال نازل شده و از احاديث قدسى است ؛ چون شيخ عباس قمى در مفاتيح الجنان از امام

صادق عليه السلام نقل مى كند كه : ( آن حضرت از پدر بزرگوارش و ايشان از اجداد طاهرينش و آنان از پيامبر اكرم و آن حضرت از جبرئيل و جبرئيل از خداوند متعال نقل مى كنند كه حضرت احديّت به ذات مقدس خود قسم خورده كه هر كس امام حسين عليه السلام را با اين زيارت ، از دور يا نزديك زيارت كند ، زيارت او را مى پذيرم و خواهش و حاجت او را برآورده مى كنم و فوز به بهشت و آزادى از جهنم را به او عطا مى كنم و شفاعت او را در حق هر كس كه بخواهد قبول مى نمايم ) .

سپس امام صادق عليه السلام به صفوان مى گويد : ( هر گاه حاجتى پيدا كردى اين زيارت را بخوان كه بر آورده خواهد شد ) .

همچنين در بحارالانوار از علقمة بن محمد حضرمى از امام باقر عليه السلام حديثى را نقل كرده كه مضمونش چنين است كه حضرت فرمود : ( هر كس امام حسين عليه السلام را با اين زيارت ( زيارت عاشورا ) زيارت كند خداوند متعال صد هزار هزار درجه به او بدهد و مثل كسى باشد كه با امام حسين عليه السلام شهيد شده باشد و از آن روزى كه امام حسين عليه السلام شهيد شده و هر پيغمبر و رسولى و هر كس كه آن حضرت را زيارت كرده خداوند ثواب همه آنها را در نامه اعمال او بنويسد ) . ( 1 )

همانگونه كه در بحث خداشناسى ، اول بايد انسان ظرف وجودى اش را از همه آلودگى ها پاك كند

و با گفتن ( لا اله ) نفى الوهيت از همه خدايان دروغين و طواقيت بنمايد آنگاه با گفتن ( الا اللّه ) تسليم در مقابل حضرت احديت شود .

در زيارت عاشورا نيز همين مسأ له حاكم است و به قول عرفا و حكما ، اول بايد تخليه صورت گيرد سپس تحليه انجام شود؛ يعنى براى اينكه انسان ملبّس به لباس مقدس تولاّ و تبرّا شود و شيعه و پيرو بودن خود را به اثبات برساند اول بايد از دشمنان حضرات معصومين تبرّى بجويد و ظرف وجودى اش را پاك سازد تا خودش را آماده كند براى تقديم سلام به حضور مقدس امام حسين و اولاد و اصحاب آن حضرت .

روى اين حساب است كه در زيارت عاشورا دستور داده شده كه اول بايد دشمنان و ظالمان و ستمگران به خاندان عصمت و طهارت را لعن و نفرين كرد بعد خدمت امام حسين عليه السلام سلام داد . اما براى اينكه انسان كاملاً دشمنى خود را نسبت به دشمنان اهل بيت و امام حسين عليه السلام و دوستى خود را نسبت به خاندان پيامبر اكرم مخصوصاً حضرت اباعبداللّه الحسين برساند بايد اول صد مرتبه لعن و نفرين كند بعد صد مرتبه سلام و درود و تحيت . كه منقول است خيلى از بزرگان و مراجع و عرفا ، زيارت عاشورا را با صد بار لعن و سلام مى خواندند از جمله نقل شده كه امام خمينى رحمه الله عليه چنين زيارت مى كردند .

همچنين حضرت آية اللّه العظمى بهجت مى گويد : ( شيخ انصارى زيارت عاشورا با صد لعن و سلام مى خواندند )

.

بنابراين ، زيارت عاشورا محكى است كه شيعيان و دوستان اهل بيت را به منصّه ظهور و بروز مى رساند و به همين جهت است كه دشمنان خاندان نبوت و رسالت ، مخصوصاً وهّابيها ، در كربلا و نجف و عتبات عاليات و مكه و مدينه از به همراه بردن و خواندن مفاتيح مخالفت مى كنند كه عمده مخالفتشان به خاطر زيارت عاشورا است .

چند تذكر در مورد زيارت عاشورا

1 اگر قرائت صد بار لعن و سلام در هنگام زيارت عاشورا باعث عسر و حرج و يا سبب نخواندن زيارت عاشورا شود اگر چنانچه بعد از هر بخش از لعن ها و سلام ها بگويد : ( تسعاً و تسعين مرّه ) ان شاء اللّه ثواب زيارت كامل را خواهد داشت .

2 در مفاتيح الجنان چند جمله در حاشيه زيارت عاشورا آمده يعنى : ( و بالبرائة ممّن قاتلك و نصب لك الحرب و بالبرائة ممن اسّس اساس الظلم و الجور عليكم و ابرء الى اللّه و الى رسوله ) .

چون در خيلى از كتب ادعيه معتبره اين جملات جزء زيارت عاشورا آمده لذا خواندن اين جملات الزامى است .

3 يكى از ويژگى هاى زيارت عاشورا علاوه بر ثواب عظيم اخروى كه ذكر گرديد باعث بر آورده شدن حاجتهاى لاعلاج است ، شاهدش هم داستانهايى است كه در كتاب آمده ؛ بدين سبب سفارش مى شود هر كس براى هر حاجتى كه متوسل به اين زيارت شريف مى شود 40 روز مرتب آن را قرائت نمايد و افضل اوقات آن نيز بعد از نماز صبح و قبل از طلوع آفتاب است .

4 بعد از خواندن

زيارت عاشورا حتماً دو ركعت نماز زيارت امام حسين عليه السلام را بخواند كه همانند نماز صبح مى باشد .

5 بعد از زيارت عاشورا و دو ركعت نماز ، دعاى علقمه حضرمى را نيز بخواند كه در مفاتيح الجنان با نام ( دعاى بعد از زيارت عاشورا ) آمده است .

6 اگر كسى بتواند زيارت عاشورا را روزى دو بار بخواند خيلى خوب است ؛ يعنى يكبار اول شب و يا آخر روز و يك بار هم اول صبح و قبل از طلوع آفتاب ؛ زيرا از عارف بزرگ و جمال العارفين حضرت آية اللّه سيد على آقا قاضى تبريزى منقول است كه بعد از ارتحالشان كسى ايشان را در عالم رؤ يا ديد و سؤ ال كرد : چه عملى در آنجا از همه مهمتر است ؟ مى فرمايد : ( زيارت عاشورا . بعد مى گويد : من پشيمانم كه چرا روزى يكبار زيارت عاشورا را قرائت كردم و دوبار نخواندم ) .

و امّا فضيلت تربت سيّدالشّهداء عليه السلام

در فضيلت تربت سيدالشهداء همين بس كه در روايت آمده كه : ( خاك كربلا از چهار فرسخ تا چهار فرسخ از خاك بهشت است و در روز قيامت ضميمه بهشت خواهد شد ) .

شاهد اين روايت هم قضيه اى است كه بين يكى از منجمين غربى و يك عالم شيعى اتفاق افتاده كه منجم مزبور ادعا مى كرده كه هر كس هر چه سؤ ال كند او جواب مى دهد؛ عالم شيعى ، قطعه اى از تربت سيدالشهدا را در داخل دست خود مى گيرد و مى گويد : اين چيست ؟ منجم مزبور

پس از لحظاتى تأ مل رنگ چهره اش متغير مى شود و مى گويد : من مى دانم داخل دستت چيست آن قسمتى از خاك بهشت است اما متحيّرم از اينكه چگونه در دست تو قرار گرفته ! و بعد از اينكه مى فهمد تربت فرزند پيامبر اسلام است مسلمان مى شود .

قضيه ديگرى كه من خود از نزديك شاهد آن بودم اين است كه : حدود 20 سال پيش در روستاى ما به نام ( روستاى دستجرد قاقزان ) از توابع استان قزوين كه رودخانه نسبتاً بزرگى از دروازه روستا مى گذرد و در ايام بارندگى از آنجا سيل جارى مى شود ، روزى سيل مهيب و زيادى آمد ، جورى كه مردم همه به وحشت افتادند و هر لحظه هم مقدار و شدّت سيل بيشتر و وحتشتناك تر كى شد و عنقريب بود كه سيل وارد كوچه ها و خانه ها گردد و تلفات و خسارات سنگينى را به بار آورد . در اين هنگام به ذهن فرد يا افرادى خطور كرد كه اگر مقدارى تربت سيدالشهدا بريزند سيل فروكش مى كند ، همين كار را كردند به فاصله خيلى كم سيل مقدارى فروكش كرد و هر لحظه كمتر و كمتر شد تا جايى كه ديگر خطر رفع شد و مردم از اضطراب و وحشت و نگرانى بيرون آمدند .

از اين قبيل قضايا در عظمت تربت سيدالشهدا الى ماشاءاللّه است كه ما بخشى از اين داستانها را در كتاب حاضر آورده ايم .

بنابراين ، كسانى كه تربت به همراه دارند حالا چه براى تبرّك و چه براى نماز - بايد احترام آن را

نگه دارند . حتى كسانى كه به زيارت كربلا و عتبات عاليات مشرّف مى شوند ( ان شاء اللّه خداوند به همه آرزومندان قسمت كند ) بايد احترام آنجا را نگه دارند و بدانند كه در زمين بهشت دارند قدم بر مى دارند .

از مقدس اردبيلى نقل شده كه وقتى به كربلا مشرّف مى شد به دستشوييهاى آنجا نمى رفت بلكه به نوعى از انواع در بيرون چهارفرسخى تخلّى مى كرد .

با اينكه خوردن خاك حرام است اما خوردن مقدار كمى از تربت امام حسين عليه السلام نه تنها حرام نيست بلكه سفارش به خوردنش شده و دواى هر دردى است ، چنانچه امام صادق عليه السلام فرموده :

( ما مريضهايمان را با تربت شفا مى دهيم ) .

البته اگر ما از تربت استفاده كرديم و دردمان دوا نشد به تربت بى اعتقاد نشويم ؛ چون امام صادق عليه السلام فرموده :

( وقتى تربت را از كربلا مى برند جن خودشان را به تربت مى مالند و اثر آن را مى برند لذا فرموده وقتى تربت را مى بريد زياد نام خدا را بر آن بخوانيد تا سالم بماند ) و تربت سالم محال است اثر نكند .

سؤ ال :

در اينجا سؤ ال مشتركى مطرح مى شود و آن اينكه : چرا خداوند در زيارت و تربت امام حسين عليه السلام اين همه ثواب و فضيلت قرار داده كه در دنيا اين همه فوايد دارند و دواى هر دردى هستند و در آخرت هم داراى آن همه ثواب مى باشند كه زيارت عاشورا از همه زيارتها بالاتر است و تربت امام حسين هم از همه

تربت ها حتى خاك كعبه و حرم پيغمبر بالاتر است ؟ !

جواب :

در اينجا يك جواب نقضى مى دهيم و يك جواب حلّى :

اما جواب نقضى : همانطور كه خداوند در بعضى از گياهان ، اثر شفا بخشى قرار داده و در بعضى قرار نداده چه اشكال دارد كه در زيارت و خاك و تربت هم همين كار را كرده باشد ، يعنى در تربت و زيارت سيدالشهدا اين اثر را قرار داده باشد اما در غير آنها نه حتى در خاك خانه خودش .

اما جواب حلى : و علت اينكه چرا فقط در زيارت و تربت سيّدالشّهدا چنين اثرى را قرار داده و لا غير بخاطر اين است كه مصيبت امام حسين از همه مصيبتها اعظم بوده حتى على عليه السلام كه اول مظلوم عالم است و حضرت صديقه طاهره كه اول مظلومه عالم است مصيبتشان در مقابل مصيبت امام حسين كوچك است ؛ زيرا وقتى حضرت امام حسن مجتبى مسموم گرديده بود و امام حسين عليه السلام بالاى سر آن حضرت گريان بود امام حسن خطاب به امام حسين عليه السلام فرمود : ( حسين جان ! چرا گريان هستى هيچ مصيبتى به مصيبت تو نمى رسد ) و جمله معروف ( لا يوم كيومك يا اباعبداللّه ) را امام حسن عليه السلام در همين جريان فرمودند .

عظمت حادثه كربلا

و در تاريخ است كه : ( وقتى حضرت آدم عليه السلام بخاطر ترك اولى از بهشت رانده شد و در زمين قرار گرفت بعد از حدود 200 سال گريه و ناله و اشك و آه ، خداوند متعال خواست به آدم ترحّم كند

، تابلويى را در جلو چشمش قرار داد و فرمود : خداوند را با اين اسامى مقدس بخوان . و آن ، اسامى پنج تن آل عبا بود حضرت آدم خداوند را كه به آن اسامى مقدس مى خواند به اسم امام حسين عليه السلام كه رسيد حالش منقلب شد و اشك از ديدگانش جارى شد ، به خداوند عرض كرد : خدايا ! چه سرّى است اسم پنجمى را كه بر زبان راندم اشكم جارى شد ؟

خداوند فرمود : اى آدم ! به آسمان نگاه كن . نگاه كرد ديد آسمان همه اش دود و بخار است . عرضه داشت : پروردگارا ! اين چيست من مى بينم ؟

خداوند فرمود : اين عطش و تشنگى حسين است و مصيبت تشنگى از همه مصيبتها بالاتر است . او فرزند آخرين پيامبر يعنى محمّد مصطفى است كه امت جدّش آب را به روى او و اطفالش مى بندند و او را تشنه شهيد مى كنند .

و در تاريخ كربلا هست كه در روز عاشورا زبان مبارك امام حسين عليه السلام مانند چوب خشك شده بود و به لبهاى مباركش كه مى خورد زخم مى كرد . آرى دشمنان امام حسين حتى به طفل شيرخواره هم رحم نكردند ، على اصغر مانند ماهى از آب بيرون افتاده لبان كوچكش را از تشنگى باز و بسته مى كرد اما دشمن قسىّ القلب به جاى آب ، تير سه شعبه داد . و پيكر پاك اباعبداللّه الحسين عليه السلام را پس از شهادت در زير پاى سمّ اسبان لگدكوب كردند و خيمه ها را آتش زدند و سرهاى مطهر

شهدا را روى نيزه ها زدند و با اسرا آنگونه رفتار كردند .

لعنة اللّه على القوم الظالمين .

بنابراين ، هيچ استبعادى ندارد كه خداوند بخاطر اين مصيبت عظمى كه امام حسين و اهلبيت و فرزندان و ياران و اصحاب آن حضرت ديدند چنين اثرى را در زيارت عاشورا و تربت سيّدالشهدا قرار دهد كه حتى از مرگ قطعى هم شفا دهند و چيزهاى محيّرالعقول را به وجود بياورند .

اللهم ارزقنا زيارة الحسين عليه السلام و اولاده و اصحابه فى الدنيا و شفاعتهم فى الا خرة و اجعلنا من شيعتهم .

اللهم ارنى الطلعة الرشيدة و العزّة الحميدة و اكحل ناظرى بنظرة منى اليه و عجل فرجه و سهل مخرجه .

اللهمّ اجعلنا من اعوانه و انصاره و شيعته و محبيه و الذابين عنه والمسارعين اليه فى قضاء حواجه و الممتثلين لاوامره و المستشهدين بين يديه .

تقديم به ساحت مقدس قطب عالم امكان ، عصاره خلقت ، سلاله احمد ، كهف الحصين و غياث المضطر المستكين ، ولى اللّه الاعظم ، خاتم الاوليا ، بقية اللّه فى الارضين حضرت حجة بن الحسن العسكرى روحى و ارواح المشفقين لتراب مقدمه الفداء .

در پايان از برادر عزيز و ارجمندم جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى ( سيّد عبداللّه حسينى ) مدير محترم انتشارات مهدى يار كه قبول زحمت كردند و نشر و پخش اين كتاب را به عهده گرفتند صميمانه تقدير و تشّكر مى كنم .

همچنين از همسرم خانم ملاّيى كه از ساليان گذشته در ثبت و ضبط و كارهاى مقدماتى اين كتاب و بقيه آثارى كه اميد است ان شاء اللّه به زيور طبع آراسته گردند مرا يارى كردند

تشكّر مى كنم .

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

حيدر قنبرى

2/10/1379

مطابق با 25 ماه مبارك رمضان

بخش اوّل : داستانهايى از زيارت عاشورا

سفارش مؤ كّد امام زمان ( عج ) به خواندن زيارت عاشورا

سيّد احمد رشتى مى گويد :

تاريخ 1280 هجرى قمرى به عزم زيارت بيت اللّه از رشت به تبريز رفتم و از آنجا مركبى كرايه كرده و روانه شدم ، در منزل اوّل سه نفر ديگر با من رفيق شدند .

در يكى از منازل بين راه خبر دادند كه قدرى زودتر روانه شويم كه منزل آينده خطرناك و مخوف است كوشش كنيد كه از كاروان عقب نمانيد .

از اين جهت دو سه ساعت به صبح مانده راه افتاديم هنوز يك فرسخ نرفته بوديم كه هوا منقلب شد و برف باريدن گرفت به طورى كه رفقا هر كدام سرهاى خود را به پارچه پيچيدند و تند رفتند من هم هر چه كردم كه بتوانم با آنها بروم ممكن نبود سرانجام از آنها عقب ماندم و ناچار از اسب پياده شده و در كنار راه نشسته و متحير بودم مخصوصاً به خاطر ششصد تومان پولى كه براى هزينه سفر همراه داشتم نگرانى بيشترى داشتم .

با خود گفتم : همين جا تا صبح مى مانم و به منزل قبلى بر مى گردم و از آنجا چند نفر مستحفظ به همراه داشته خود را به قافله مى رسانم .

در اين انديشه بودم كه در برابر خود باغى ديدم كه باغبانى با بيلش برف درختان را مى ريخت تا مرا ديد جلو آمد و گفت : كيستى ؟

گفتم : رفقايم رفتند و من مانده ام و راه را نمى دانم .

به زبان فارسى فرمود : نافله ( 2 ) بخوان تا راه را پيدا كنى

. من مشغول نافله شدم نماز شب تمام شد باز آمد و فرمود : نرفتى ؟

گفتم : واللّه راه را نمى دانم .

فرمود : جامعه بخوان . ( 3 )

من زيارت جامعه را از حفظ نداشتم و اكنون هم از حفظ ندارم از جا بلند شدم و زيارت جامعه را تماماً از حفظ خواندم .

باز آمد و فرمود : نرفتى و هنوز اينجايى ؟

بى اختيار گريه ام گرفت ، گفتم : آرى راه را نمى دانم .

فرمود : عاشورا ( 4 ) بخوان .

زيارت عاشورا را نيز از حفظ نداشتم و اكنون هم از حفظ ندارم از جا بلند شدم و مشغول زيارت عاشورا شدم و همه اش را حتى لعن و سلام و دعاى علقمه را از حفظ خواندم .

بار سوم آمد و فرمود : نرفتى و هستى ؟

گفتم : آرى نرفتم هستم تا صبح .

فرمود : من هم اكنون تو را به قافله مى رسانم . سپس رفت و بر الاغى سوار شد و بيل خود را به دوش گرفت و آمد .

فرمود : رديف من بر الاغ سوار شو . من هم پشت سر او سوار شدم و افسار اسبم را كشيدم ، اسب اطاعت نكرد .

فرمود : جلو اسب را به من بده . عنان اسب را به دست راست گرفت و راه افتاد . اسب در نهايت تمكين پيروى كرد .

سپس دست مباركش را بر زانوى من گذاشت و فرمود : شما چرا نافله نمى خوانيد ؟

نافله ، نافله ، نافله ، سه بار تكرار كرد .

آنگاه فرمود : شما چرا عاشورا نمى خوانيد ؟

عاشورا ، عاشورا ، عاشورا .

سپس

فرمود : شما چرا جامعه نمى خوانيد ؟

جامعه ، جامعه ، جامعه .

دقت كردم ديدم در وقت پيمودن راه به نحو دايره راه طى مى كرد يك مرتبه برگشت و فرمود : اينها رفقاى شمايند كه كنار نهر آبى فرود آمده و براى نماز صبح وضو مى گيرند .

پس من از الاغ پياده شدم و خواستم سوار اسبم شوم نتوانستم آن آقا پياده شد و بيل را در برف فرو كرد و به من كمك كرد تا سوار شدم و سر اسب را به طرف رفقايم بر گردانيد من در اين هنگام با خود گفتم اين شخص كى بود كه به زبان فارسى حرف مى زد و حال آنكه زبانى جز تركى و مذهبى جز عيسوى در آن نواحى نبود و چگونه با اين سرعت مرا به قافله رساند ؟

برگشتم پشت سر خود را نگاه كردم ديدم كسى نيست . ( 5 )

تأ ثّر از اينكه هر روز زيارت عاشورا را نخواندم

عالم جليل آقاى شيخ عبدالهادى حائرى مازندرانى از والد خود مرحوم حاجى ملاّ ابوالحسن نقل كرده كه من حاجى ميرزا على نقى طباطبايى را بعد از رحلتش به خواب ديدم و به او گفتم : آرزويى دارى ؟ گفت : يكى و آن اين است كه چرا در دنيا هر روز زيارت عاشورا نخواندم . و رسم سيد اين بود كه در دهه محرم زيارت عاشورا مى خواند نه در تمام سال و لذا افسوس مى خورد كه چرا تمام سال نمى خواندم . ( 6 )

مزد دادن امام زمان عليه السلام براى خواندن زيارت عاشورا

حاج سيد احمد ( رحمة اللّه عليه ) براى من نوشت كه روز جمعه در مسجد سهله در حجره نشسته بودم . ناگاه سيد موقّر معمّمى بر من داخل شد كه قباى فاخرى و عباى قرمزى پوشيده بود ، نظرى كرد به آنچه در زاويه حجره بود كمى از كتب و ظروف و فرشى بود فرمود :

براى حاجت دنيا كفايت مى كند تو را و تو هر روز صبح به نيابت صاحب الزمان عليه السلام زيارت عاشورا مى خوانى و خرجى هر ماهت را از من بگير كه محتاج احدى نباشى و قدرى پول به من داد و گفت :

اين كفايت يك ماه تو را مى نمايد .

و رفت رو به در مسجد و من به زمين چسبيده بودم و زبان من بند آمده بود و هر چه خواستم تكلّم بنمايم نتوانستم و حتى نتوانستم برخيزم تا سيد خارج شد و همين كه بيرون رفت گويا قيودى از آن بر من بود و باز شد و شرح صدرى پيدا كردم پس برخاستم و از مسجد خارج شدم آنچه

تفحص كردم اثرى از آن آقا نديدم . ( 7 )

توسعه رزق و روزى با زيارت عاشورا

چون اول باب سه حديث درباره زياد شدن رزق و روزى با زيارت امام حسين عليه السلام است لذا اين حكايت را هم مى نويسم و دليل ديگرش روضه خوانى تاجر نصرانى : عالم جليل و زاهد مسلم آقاى شيخ عبدالجواد حائرى مازندرانى فرمود كه : روزى كسى آمد خدمت خلد مكان شيخ زين العابدين مازندرانى ( قدس اللّه سرّه العالى ) و از تنگى معاش خود شكايت كرد؛ شيخ به او فرمود : برو حرم حضرت اباعبداللّه عليه السلام زيارت عاشورا بخوان رزق و روزى به تو خواهد رسيد اگر نرسيد بيا نزد من ، من خواهم داد رفت . بعد از زمانى ملاقات شد گفت : در حرم مشغول خواندن زيارت عاشورا بودم كه كسى آمد وجهى به من داد و در توسعه قرار گرفتم . ( 8 )

برآورده شدن حاجتهاى آيت اللّه سيّد نجفى قوچانى توسط زيارت عاشورا

آيت اللّه سيّد نجفى قوچانى رحمه الله فرمود :

بعد از آنكه دوبار زيارت عاشورا را در اصفهان و هر بار به مدت چهل روز براى بر آورده شدن حاجتها و مطالب شرعى خود خواندم ، بحمداللّه به مراد خويش دست يافتم ، و به اين زيارت اعتقاد پيدا نمودم ، براى همين پس از رسيدن به شهر نجف اشرف در اولين روز جمعه شروع به خواندن زيارت عاشورا نمودم و اين بار غرضم ظهور حكومت امام زمان ( عج ) بود البته اگر خداوند آن را از من بپذيرد تا به شهادت و يا سرورى نايل شوم و همه آنها نور على نور است . من از كسانى نيستم كه شيفته سرگرميهاى دنيا و كثافات آن باشم ، من شيفته مولاى خويش صاحب الامر

( عجل ) هستم و از قيد و بندهاى جهان آزادم .

اين زيارت را هر جمعه در نجف اشرف و يا در كربلا ، حتى در مسير راه مى خواندم ، و در يك سال آن را چهل جمعه مى خواندم .

خداوند را بر سرّ درونم گواه مى گيرم من امام عصر را بسيار دوست مى دارم و از خداوند خواهان توفيق خدمتگزارى ايشان و حصول سرفرازى هستم . ( 9 )

زيارت عاشورا و برطرف شدن دشواريها

يكى از علماى معروف شهر اصفهان در يادداشتهاى خود مى گويد : يكى از شبها در خواب به من الهام شد تا به فرد محترمى از اهالى شهر اصفهان كه نام او را نياورده مبلغ 45000 تومان بدهم ، و در صبح روز دوم در انجام آنچه در خواب به من دستور داده شده بود متحير شدم كه آيا آنچه را كه در خواب درك نموده بودم صحيح بوده يا خير ، از مقدار اندوخته خود نيز بى خبر بودم . وقتى آنها را شمردم 45000 تومان بود به دكان آن مرد محترم رفتم ( من او را مى شناختم وى صاحب دكان كوچكى بود ) آنجا دو نفر را در مقابل دكانش ديدم در اولين فرصتى كه يافتم به صاحب دكان گفتم : با تو كارى دارم ، تقاضا دارم با من به مكانى بيايى و سريع باز گرديم ، او را به مسجد النبى واقع در خيابان ( جى ) بردم . كارگران و بنايان در مسجد مشغول تعمير بودند ، در يكى از گوشه هاى مسجد رو به قبله نشستيم ، به او گفتم : به من امر شده غم

و غصه و مشكلى را كه هم اكنون در آن به سر مى برى از تو برطرف كنم ، از تو مى خواهم مشكلت را برايم بازگو كنى ، به او بسيار اصرار كردم ، ليكن از گفتن سرباز زد ، سرانجام مبلغ را به وى دادم ، ولى مقدار آن را به او نگفتم ، مرد گريان شد و گفت : من مبلغ 45000 تومان مقروضم ، نذر كردم هر روز صبح به مدت چهل روز بعد از نماز صبح زيارت عاشورا بخوانم ، و امروز آخرين آن را خواندم . ( 10 )

توصيه شيخ كبير به خواندن زيارت عاشورا

شيخ محمد حسن انصارى اخوى زاده و داماد سرآمد فقها ، شيخ مرتضى انصارى داراى چند فرزند بود ، سومين فرزند ايشان ( شيخ مرتضى ) معروف به شيخ كبير از اهل علم و فضل بود و در نجف به سر مى برد ، وى در سال 1289 ه به دنيا آمد ، و در سال 1322 ه در دزفول در سن 33 سالگى فوت نمود ، اين شيخ جليل القدر حرص و ولع ويژه اى نسبت به خواندن زيارت عاشورا در صبح و شب داشت ، پس از مرگش بعضى از يارانش او را در عالم خواب ديدند ، از او پرسيدند : بهترين و نافع ترين اعمال آنجا كدام است ؟ در پاسخ سه بار فرمود : زيارت عاشورا . ( 11 )

حل مشكلات به واسطه زيارت عاشورا

عالم جليل القدر و متقى مرحوم آيت اللّه نجفى قوچانى رحمه الله از طلاب برجسته خراسانى بود و در ضمن ياد داشتهاى خاطراتش در اصفهان كه به مدت چهار سال از سال 1314 ه ق الى 1318 تداوم داشت مى نويسد :

وقتى به شهر اصفهان آمدم ، شبى در خواب چهره مرگ را به صورت يك حيوان در ابعاد يك ( گوسفند ) ديدم عمرش بالغ بر يك سال بوده و به دنبال او سه و يا چهار عدد از بچه هاى كوچكش در هوا در حال سير و حركت بودند ، در اثناى حركتشان از روى منزل ما در قوچان گذشتند و يكى از گوسفندان بر روى منزل ما از حركت باز ايستاد .

براى پدرم نوشتم : نامه اى برايم ارسال كند و احوال خود را در آن شرح

دهد؛ زيرا نگران او بودم پس از ارسال نامه ، از پدر نامه اى دريافتم در آن گفته بود همسرش فوت نموده .

و نيز مى نويسد : قبل از ده سال مبلغ دوازده تومان براى اداى مخارج زيارت به عتبات مقدس قرض كرده بود ( 12 ) ولى به دليل ( ربا ) بدهى او به هشتاد تومان رسيده بود ، و همه دارايى پدرم به اين مقدار نمى رسيد ، من تصميم گرفتم زيارت عاشورا را به مدت چهل روز بر بام مسجد سلطان صفوى بخوانم و سه حاجت را طلب كردم :

اول : اداى بدهى پدرم

دوم : طلب آمرزش

سوم : افزون شدن علم و اجتهاد

قبل از ظهر شروع به خواندن مى نمودم و قبل از زوال ظهر آن را تمام مى نمودم ، خواندن آن دو ساعت به طول مى انجاميد پس از اتمام چهل روز و تقريباً بعد از يك ماه پدرم به من نوشت : امام موسى بن جعفر عليه السلام قرض مرا ادا كرد ، به او نوشتم : خير ، امام حسين عليه السلام آن را ادا كرد ، و همگى آنها يك نور واحدند .

وقتى سرعت تأ ثير زيارت را در بر آورده شدن حاجتها در مسايل دشوار ديدم و قلباً از تأ ثير گذارى آن در برآورده شدن حاجتها اطمينان يافتم ، عزم خود را جزم كردم تا آن را در روزهاى ماه محرم الحرام و ماه صفر براى حاجت مهمترى به مدت چهل روز بخوانم ، لذا با تلاش و كوشش بسيار و با احتياط كامل بر بام مسجد سلطان مى رفتم ؛ و رو به

قبله و زير آسمان بودن را مراعات مى كردم ، بعد از سپرى شدن روزها ، و ختم چهل روز ، در خواب بشارت دهنده اى را ديدم كه مى گفت : به مراد خود رسيدى . و در صبحگاه در قلبم شور خاصى پديدار گشت ، و اين چند بيت را سرودم : ( 13 )

زمان قبض گذشت ، انبساط جلوه گر آمد

درخت صبر قوى گشت ، باز بر ثمر آمد

چو كوه شو ، سر تسليم بيش و راضى شو

به لطمه شب و روز فلك كه ماه بر آمد

حل مشكلات دشوار با خواندن زيارت عاشورا

آقاى . . . مى نويسد دوبار با مشكلات دشوارى مواجه شدم كه با خواندن زيارت عاشورا همه مشكلاتم حل شد .

اولين توسل :

با سه مشكل مهم رو به رو شدم ، و به شدت از آنها متأ ثر شدم .

1 براى خريد منزل دويست هزار تومان مقروض بودم و در طى نه سال قادر به اداى قرض نبودم .

2 با مشكل سخت ديگرى مواجه شدم كه قادر به گفتن آن نيستم .

3 از لحاظ رزق و روزى در مضيقه بودم .

اين مشكلات به من بسيار فشار مى آوردند و براى حل آنها از همه چيز نا اميد شدم ، به حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام متوسّل شدن و به ذهنم خطور كرد كه زيارت عاشورا به مدت چهل روز بخوانم ، و ثوابش را به حضرت نرجس خاتون اهدا كنم ، و با شفاعت اين خاتون نزد فرزندش امام زمان همه اين مشكلات حل شود .

توسل را به اين ترتيب آغاز كردم :

هر روز بعد از نماز صبح زيارت امين اللّه را به قصد زيارت

حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مى خواندم و سپس زيارت عاشورا را با صد بار لعن و صد بار سلام مى خواندم و سجده زيارت را به جاى مى آوردم ، و دو ركعت نماز زيارت را مى خواندم پس از آن دعاى معروف به دعاى علقمه را مى خواندم ، در روز بيست و هشتم و به طريقه اى شگفت مشكل دوم من حل شد .

در روز سى و هشتم يكى از دوستانم كه به قرض منزلم آگاه بود آمد و حالم را پرسيد ، سپس مبلغ دويست هزار تومان به من داد و گفت : اين مبلغ براى قرض منزل توست .

بعد از چهل روز وضع اقتصادى من نيز بهتر شد ، و پس از آن با مشكل اقتصادى مواجه نشدم .

دومين توسّل :

پس از گذشت يك سال از اولين توسّل ، با مشكل ديگرى مواجه شدم : يكى از تجار تهران نزد من آمد و گفت : ما كالاهاى بسيارى براى شما مى فرستيم تا بفروشى و مبالغ آن را ارسال كنى . با بعضى از دوستان و تجار در اين باره مشورت كردم گفتند : مبلغ هفتصد هزار تومان به عنوان پيش پرداخت براى او بفرست تا رضايت او را جلب كنى ، من نيز مبلغ يكصد هزار تومان از قرض الحسنه تهيه كردم و يكى از دوستان پانصد هزار تومان به من داد ، به هر حال براى او مبالغ را جور كردم و فرستادم و به مدت سه روز منتظر ماندم تا اجناس برسد ، اما متأ سفانه برايمان آشكار شد كه تاجر از حقه بازان بوده ، و

پس از گرفتن پولها از بانك متوارى شده و بدهى بسيارى دارد كه بالغ بر هفتاد ميليون تومان مى شود . . . مدّت سه ماه دنبال او جستجو كرديم ولى اثرى از او نيافتيم تا ما را به او برساند .

با استفاده از اولين تجربه ام كه آن را از خواندن زيارت عاشورا به دست آورده بودم ، اين بار نيز با همان نيّت و با همان سبك متوسل شدم ، پس از بيست روز اين تاجر با من تلفنى تماس گرفت و مبلغ را پس داد ، بعد از چند روز او را بازداشت كردند و به تهمت حقه بازى و مال مردم خورى به زندان انداختند ، و هيچ طلبى به ديگران مسترد نشد .

مايلم متذكر شوم كه در هر دو بار با قلبى اندوهگين و با قطع اميد از همه به وسيله اين زيارت به سرور شهيدان متوسل شدم . ( 14 )

توسل به زيارت عاشورا و تأ ثير آن در استرداد سهم هاى به سرقت رفته

آقاى حاج سيّد حسن فرزند مرحوم سيّد رضا غرضى ساكن در شهر اصفهان ، و يكى از تجار آنجا مى گويد : از پدر مرحوم من مقدارى از سهم هاى شركت هاى توليدى را در سال 1325 به سرقت بردند و بعد از مدتى قادر به شناسايى سارق شدند و او را به پليس تحويل دادند و پس از مدتى به دادگاه بردند و به شش ماه حبس محكوم كردند ، ولى سارق به سهم هاى به سرقت رفته اعتراف نكرد .

پدرم به زيارت عاشورا متوسل شد و هر روز پس از نماز صبح زيارت را با صد بار لعن و صد بار سلام و بعد از آن

دعاى علقمه را مى خواند . او به مدت چهل روز پى در پى اين كار را كرد ولى هيچ خبرى از سهم ها به ما ندادند ، پدرم نيز خواندن زيارت را قطع ننمود ، تقريباً روز پنجشنبه خواهرم كه بالغ بر يازده سال بود در خواب ديد : چهار مرد و يك زن علويّه كه در ميان آنها بود از مقابل يك دكان نانوايى گذشتند ، و به خواهرم سلام كردند و گفتند : به پدرت بگو سهم ها به او مسترد مى شوند اما بايد به عهدش وفا كند .

از اين خواب مدتى گذشت ، سارق خواسته بود مقدارى از سهم ها را در بازار بفروشد و همانطور كه مى دانيد هر سهمى شماره اى دارد و چون روزنامه ها از قبل شماره هاى به سرقت رفته سهم ها را منتشر كرده بودند مشترى سهم ها به وسيله اين شماره ها فهميده بود كه مالك اصلى اين سهم ها سيّد رضا غرضى است و فروشنده همان شخصى است كه به مدت شش ماه محكوم به حبس شده ، بعد از آن او را مجبور كردند تا بقيه سهم ها را نيز تحويل دهد . ( 15 )

توسّل به زيارت عاشورا و آسان شدن مسأ له ازدواج

يكى از خطبا و وعّاظ مى نويسد :

قبل از چند سال يك دوست جوان و مؤ من نزد من آمد و حاجت حل نشده اى را مطرح كرد ، او گفت : چندى قبل قصد ازدواج كردم ، ليكن هر بار با مشكلات و سختيهايى مواجه شدم . به او گفتم : چون شما نزد كسانى رفته اى كه در شأ ن و مقامت نيستند

.

گفت : چنين نيست ، و اگر باور نمى كنيد شما برايم پا پيش گذار و از يك خانواده در شأ ن و مقام من برايم خواستگارى كن .

نزد دوستم رفتم كه مطمئن بودم به من پاسخ مثبت مى دهد ، از او دخترش را براى اين جوان مؤ من خواستم ، در ابتدا موافقت كرد ، و بعد از مدتى گفت : مى خواهم استخاره كنم ، و متأ سفانه پاسخ منفى داد .

اين ماجرا مرا بسيار اندوهگين كرد ، و دوستم به من گفت : ديدى حق با من بود ؟ به او گفتم : خودت را ناراحت نكن ، براى برطرف شدن مشكلات بعد از اداى نماز صبح و تعقيبات آن زيارت عاشورا را با صد بار لعن و صد بار سلام بخوان .

شروع به خواندن زيارت كرد ، در روز بيست و هفتم خوشحال نزد من آمد و گفت : نزد يكى از خانواده ها رفتم ، و موافقت كردند . آنها و من در نهايت رضايت به سر مى بريم و امروز عصر مراسم خواستگارى برگزار مى شود ، مى خواهم شما يكى از شاهدان آن باشيد . به او گفتم : پس سيزده روز باقى مانده را فراموش نكن ، شما زندگى مشترك خود را به بركت زيارت عاشورا آغاز كردى ، و در هر زمانى كه با مشكلى در زندگى مواجه شدى براى برطرف شدن آن به زيارت عاشورا متوسل شو ، انشاءاللّه حاجت تو بر آورده شود . ( 16 )

خبر غيبى از ترك زيارت عاشورا

در ماه صفر سال 1409 ه به شهر شيراز رفتم و در خانه حاج مسيح .

. . اقامت گزيدم ، او مرا مطلع كرد كه : در طى سى سال من هميشه زيارت عاشورا را مى خوانم و دخترى متأ هل در شهر دزفول دارم برايم نوشته كه منزلى در شيراز براى او بخرم ، ولى موفق به اين كار نشدم ، بسيار متأ ثر و غمگين شدم ؛ زيرا نتوانستم خواسته اش را بر آورده كنم .

در روز تولد امام على بن موسى الرضا عليه السلام در يكى از منازلى كه درآن مراسم دعا و توسل بر پا بود بسيار گريستم و حاجت خود را عرضه داشتم .

پس از چند روز ، خواهرم نزد ما آمد و به من گفت : مردى را ديدم زمين هايى را تقسيم مى كند ، و به قيمت مناسب مى فروشد ، من نيز براى شما قطعه زمينى را خريدم .

مشغول ساختن آن شدم ، و خواندن زيارت عاشورا را فراموش نمودم .

در يكى از روزها ، صبح زود ، دخترم تلفنى با من تماس گرفت و گفت : خواندن زيارت عاشورا را ترك كردى ؟ گفتم : چطور ؟

گفت : در عالم خواب امام و سرور آزادگان عليه السلام را در صحن و يا در حرم ديدم ، در شكوه و عظمتى وصف ناشدنى داشت و اطرافش اشخاص بسيارى با جاه و جلال بودند ، پرسيدم : اينان كيستند ؟

گفتند : اينان دوستدار پيشواى سرور آزادگان عليه السلام هستند ، به دنبال شما در ميان آنها جستجو كردم ولى شما را نيافتم گفتم : پدرم علاقه شديدى به امام حسين عليه السلام دارد و دايم زيارت عاشورا را مى خواند چرا او

را در بين شماها نمى بينم ؟ گفتند : از چند روز قبل ارتباطش با ما قطع شده ، ولى دوباره ارتباطش با ما برقرار مى شود . ( 17 )

شركت حضرت زهرا عليها السلام در مجالس زيارت عاشورا

خانم علويّه اى مى گويد : براى زيارت به آرامگاه حضرت زينب ، و حضرت رقيه عليهماالسلام مشرف شدم ، شيفته زيارت سرور شهيدان شدم ، مشغول خواندن زيارت عاشورا بودم و با حالت روحى خاصى مى گريستم ، يك بار وقتى مشغول خواندن و گريستن بودم ، ديدم گويى دريچه اى برايم گشوده شد و به عالم آخرت پا گذاشتم ، در آن حالت بيدار بودم ، ولى شاهد آن واقعه بودم ، مانند آن كه آن را در عالم خواب ديده باشم :

عده اى از زنان را به همراه مادرم ديدم ، و در اين اثنا بانويى بلند قامت با ظاهرى محترم آمد؛ زنان گرد او را فرا گرفتند ، هر يك از آنها حاجت و مشكلش را به وى عرضه مى داشت ، من نيز حاجتم را به او عرضه داشتم ، سپس به او گفتم : چرا به مجلس عزادارى ما كه در آن زيارت عاشورا را مى خوانيم نمى آيى ؟

ايشان فرمود : من در مجلس شما شركت مى كنم ، نشانه و دليل را به من داد . ايشان فرمود : پسر خاله تو و همسرش در مجلس شما حاضر شدند ، و براى برطرف شدن حاجتشان نذر كردند كه در حضور يافتن در مجلس زيارت عاشورا و خواندن آن نزد شما تدام داشته باشند . به وسيله خواندن زيارت عاشورا حاجتشان بر آورده شد و منزل جديدى

ساختند ، بعد از آن در جلسه هاى خواندن زيارت عاشورا حاضر نشدند و آن را نمى خوانند .

و من مؤ لف صاحب نذر را مى شناسم ، داستان را با همه تفاصيل آن براى او بازگو كردم ، رنگش تغيير نمود و گريست ، به همسرش گفت : گوش كن چه مى گويد و از كجا خبر مى دهد ؟ ! مرد بسيار متأ سف و اندوهگين شد ، گفت : اينها كه گفتى درست است ، ما را مشكلات دنيا فرصتى نمى دهد تا نذرمان را ادا كنيم .

بچه دار شدن زن عقيم با زيارت عاشورا

در سفر به شهر يزد براى به دست آوردن نسخه اى شرح دار براى زيارت عاشورا در كتابخانه مرحوم وزيرى با جناب شيخ على اكبر سعيدى پيشنماز مسجد طهماسب كه شيخى است صالح ، باقار ، و از همنشينان شيخ غلامرضا يزدى ، كسى كه براى امرار معاش از دسترنج خويش كسب روزى مى نمايدملاقات كردم .

به من گفت : مرحوم حاج ابوالقاسم با دخترى زرتشتى پس از مسلمان شدن ازدواج كرد ولى فرزندى به دنيا نمى آورد ، بعد از بيست سال به او خواندن زيارت عاشورا را آموختند . آن را چهل روز همراه با صد بار لعن و صد بار سلام و دعاى علقمه خواند . پس از آن خداوند بر او منت نهاد و او را فرزندى ( پسر ) عنايت فرمود . ( 18 )

فرمايش عارف سالك و مرجع تقليد بزرگ آيت اللّه العظمى بهجت درباره زيارت عاشورا

در روز جمعه مصادف با 26 ذى قعده سال 1412 نزد آيت اللّه بهجت رفتم و از ايشان خواستم براى من از زيارت عاشورا بگويد البته قبلاً مى دانستم او هميشه زيارت عاشورا را مى خواند براى ايشان توضيح دادم كه من مى خواهم مجموعه اى از داستهانهاى كسانى كه زيارت عاشورا را خواندند و به صورتى شگفت به حاجت خود دست يافتند را جمع آورى كرده و چاپ نمايم .

ايشان فرمود : مضمون زيارت عاشورا گواه و روشن كننده عظمت آن است ، مخصوصاً وقتى آنچه در سند زيارت از صفوان از امام صادق عليه السلام روايت شده را ملاحظه مى كنيم كه گفته شده : زيارت عاشورا را بخوان و در خواندن آن استمرار داشته باش ، من به خواننده آن چند چيز

را تضمين مى كنم :

1 زيارت وى پذيرفته مى شود .

2 تلاش ايشان مورد سپاس قرار مى گيرد .

3 سلام او بدون مانعى به امام عليه السلام مى رسد ، و حاجت وى از جانب خداوند متعال بر آورده مى شود و با دست خالى باز نخواهد گشت . اى صفوان ! اين را با ضمانتى از پدرم ، و پدرم از اميرالمؤ منين عليه السلام و اميرالمؤ منين از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و رسول خدا از جبرئيل و جبرئيل از خداوند عز و جل دريافت نموده ، هر يك از آنها اين زيارت را با اين ضمانت تضمين نمودند ، و به قداست خداوند سوگند ، هر كس امام حسين عليه السلام را با اين زيارت از نزديك و يا از دور زيارت كند ، حاجتش هر چه باشد بر آورده مى شود .

در سندها آمده زيارت عاشورا از حديث هاى قدسى است ، براى همين با وجود فراوانى كارهاى علمى موجود نزد علما و اساتيدمان آنها هميشه مراقب خواندن زيارت عاشورا بودند ، از جمله آنها :

1 آيت اللّه العظمى شيخ محمد حسين اصفهانى صاحب تأ ليفات متعدد از خداوند متعال مى خواست كلمات پايانى عمرش خواندن زيارت عاشورا باشد ، و پس از آن به سوى بارى تعالى بشتابد . و خداوند دعاى وى را اجابت نمود ، و پس از اتمام خواندن زيارت عاشورا روحش به ملكوت اعلى شتافت و روحش قرين رحمت و محشور با اولياى خدا شد .

2 آيت اللّه شيخ صدراى بادكوبه اى با دانش فراوانى كه داشت مقيد به خواندن زيارت عاشورا بود

.

3 يكى از بزرگان گويد : . . . يكى از روزها به وادى السلام و به مقام امام مهدى عليه السلام رفتم ، آنجا مرد پيرى را با چهره اى نورانى ديدم ، مشغول خواندن زيارت عاشورا بود و چنين به نظر مى رسيد كه زائر است ، وقتى نزديك او رفتم ، تصويرى در برابرم نمايان شد گويى پرده حجاب را براى من كنار زدند حرم امام حسين عليه السلام را ديدم كه زائرين مشغول به عبادت و زيارت بودند . از آنچه ديدم تعجب كردم ، اندكى به عقب رفتم ، و به حالت طبيعى باز گشتم ، بار ديگر نزديك او شدم ، همان حالت اول براى من نمايان شد . اين حالت چندين بار برايم تكرار شد .

صبح روز بعد ، به مكانى كه زائران براى زيارت در آن سكنى مى كنند رفتم تا از محضرش استفاده كنم و از حال و محل او سؤ ال كردم گفتند : آن شخص براى زيارت آمده بود و امروز اثاثيه و وسايلش را جمع كرد و از اينجا رفت .

از زيارت او نااميد نشدم ، به وادى السلام رفتم تا شايد او را بيابم ، آنجا با شخصى ملاقات كردم كه امور غيبى عجيبى را برايم متذكر مى شد و بعضى از مسايل را روشن مى نمود بدون آنكه سؤ ال كنم ؛ به من گفت : زائرى را كه در پى او هستى رفته است .

4 بزرگ فقها و مجتهدين آيت اللّه شيخ مرتضى انصارى هميشه زيارت عاشورا و صد بار لعن و صد بار سلام آن را حرم مولى الموحدين

اميرالمؤ منين عليه السلام مى خواند و با تداوم در خواندن آن زبانش در خواندن بسيار سريع بود زيارت را همراه با لعن و سلام تقريباً نيم ساعت و يا چند دقيقه بيشتر به پايان مى رسانيد ، و اگر كسى تداوم او را در خواندن زيارت عاشورا مى ديد مى گفت : او مشغول مسايل اصولى و فقهى نمى باشد ، و با ملاحظه تحقيقاتش در مسايل علمى و نظريات ظريفش در فقه و اصول مى گفت : او اهل خواندن زيارت عاشورا و . . . نيست . ( 19 )

برطرف شدن اندوه و شيرين شدن دوباره زندگى توسط زيارت عاشورا

يكى از بانوان محترم از رانده شدگان عراقى مى نويسد : من با مشكل بزرگى مواجه شدم كه زندگى مرا تهديد مى كردو براى آن مشكل راه حلى نيافتم و حقيقتاً اميدم از هر چيزى قطع شده بود و به همه دعاهايى كه در كتابهاى ( مفاتيح الجنان ) و ( التحفة الرضوية ) و ( المخازن ) و . . . يافت مى شد متوسل شدم . اين دعاها را در نيمه شب و زير آسمان مى خواندم و بالا خره به كمك زيارت عاشورا و به شكل شگفت انگيزى به حاجت خود رسيدم ، مشروح اين داستان بدين قرار است :

من همسر محترمى داشتم ، او داراى شخصيت متمايز ، منحصر به فرد و داراى كمالات معنوى ، خلق و خويى بلند مرتبه بود . وى در احترام به زن و فرزندان و نزديكانش مرد نمونه اى بود ، روزى با برادران و نزديكانم مشاجره كرد به طورى كه به من گفت : حتماً بايد روابط خود را با نزديكانت

قطع كنى ، همسر من در گفتارش جدى و مصمم بود به طورى كه امكان مخالفت با گفته هايش نبود .

من متحير و سرگردان ماندم ، چگونه رابطه ام را با نزديكان و خويشاوندانم قطع كنم ؟ ! در حالى كه همسرم مى گفت : تا انتقامم را از آنها نگيرم ساكت نمى مانم .

مرا به قم منتقل نمود ، و از قم به . . . و هميشه مى گفت : انتقام مى گيرم ، من نمى دانستم هدفش چيست ، و چه مى خواهد بكند ، بعد از آن بدون آنكه به كسى خبر دهد ما را ترك كرد و به خارج مسافرت كرد ، بعداً مطلع شديم مى خواهد درخواست پناهندگى از آلمان و يا فرانسه كند ، سپس پيغام داد كه ديگر باز نخواهد گشت و سوگند ياد كرد زندگى مشترك ما منتفى شده ، هر كس از دوستان و نزديكانش آنجا درباره بازگشتش با او سخن گفت پاسخش منفى بود . مى گفت : همسرم هر كارى مى خواهد بكند ! !

اما من همه دعاها و توسلهايى كه دوستان و نزديكانم به من مى گفتند مى خواندم ، مانده بودم با فرزندانم چه كنم ؟

وقتى خبر فوت آيت اللّه حاج سيّد مرتضى موحد ابطحى پدر مؤ لف در تاريخ جمعه هشتم جمادى آخر سال 1413 منتشر شد در مراسم تشييع او شركت كردم و در نزديكى قبر آن مرحوم ( 20 ) آيت اللّه سيّد محمد باقر موحد ابطحى فرزند ارشد ايشان گفت : در دهان متوفى قدرى خاص از تربت امام حسين عليه السلام را كه از فاصله يك

مترى آرامگاه شريف سرور آزادگان حسين بن على عليه السلام در سال . . . برداشته شده قرار داديم ، و در روز دهم محرم الحرام اين تربت چون خون سرخ رنگ به نظر مى رسد . ( 21 ) بنا بر اين هر كس حاجتى مهم دارد نذر كند زيارت عاشورا را ختم كند ، انشااللّه حاجتش بر آورده مى شود .

بدون آنكه بدانم اشكهايم جارى بود ، و در طى اين مدت هميشه در خواب مى ديدم مشغول خواندن زيارت عاشورا هستم ، و هنگام سجده از خواب بر مى خواستم .

از شدت ناراحتى و تأ ثر بعضى از روزها زيارت عاشورا را دوبار مى خواندم ، در يكى از شبها در عالم خواب ديدم گويى مجلس عزاى امام حسين عليه السلام بر پا شده و من در آن شركت جسته ام ، از ميهمانان با حلوا پذيرايى مى كردند ، يكى از آنها را برداشتم و آن را گشودم ، نامه اى يافتم كه در آن شعرى بود و اكنون آن را به خاطر نمى آوردم دستمالى سرخ رنگ و قدحى به شكل تقويم در آن بود كه بر آن نوشته شده بود : جمادى اوّل ، جمادى دوّم .

از خواب برخاستم و خوابم را تلفنى براى يكى از مفسران خواب گفتم ، خواب را چنين برايم تفسير كرد : شما براى حاجت مهمى مشغول به توسل شده ايد ، و آنچه را كه مى خواهيد در ماه جمادى اول يا جمادى دوم به دست مى آيد .

سپس خواندن زيارت عاشورا را ادامه دادم در يكى از شبها در عالم خواب ديدم

گويى از حمام خارج شده ام ليكن قسمتى كوچك از كمرم تميز نشده مانده بود ، من مجدداً به حمّام بازگشتم و آن را خوب شستم تا تميز شد .

خوابم را براى مفسر خواب گفتم . او گفت : همه اعمال تو پذيرفته شد ، و معنى غسل دوم كه آن را ذكر كردى اين است : از مشكلى كه گرفتار شده اى خلاصى مى يابى ، دعاها وتوسّلهاى انجام شده توسط شما به صورت آشكارى اثر نموده .

با خود گفتم : توسل خود را با زيارت عاشورا به پايان رساندم ، و به حاجتم مى رسم ، در روز بيستم ، بعد از خواندن دوباره زيارت عاشورا و دعاى علقمه ، نماز خواندم و آرامگاه مرحوم آيت اللّه سيّد مرتضى موحد ابطحى را زيارت كردم مبلغى نيز به خادم او دادم و از او خواستم روضه اى بخواند و ثواب آن را نثار روح مرحوم كند ، پس از آن به منزل بازگشتم ، در آن شب در خواب ديدم گويى در خيابان اسير گشته ام ، و من به شكل زيبا و به شخصيتى عجيب بودم و حجابى كامل داشتم و به دستم تسبيحى بلند و سبزرنگ بود ، در برابرم سيّد محترمى بود ، رو به من كرد و با لبخندى به من فرمود : خداوند تو را به آنچه مى خواهى مى رساند .

سپس همراه او سوار ماشين شدم .

اين خواب را براى كسى تعريف نكردم در روز جمعه شب ساعت هشت و نيم زنگ تلفن به صدا در آمد ، وقتى گوشى را برداشتم صدايى را شنيدم كه آشنا بود

، ولى نمى توانستم آن را تشخيص دهم . او گفت : من فلانم ( شوهرت هستم ) من گفتم : چه مى گويى ؟ ! ! تو كجايى ؟ گفت : من اكنون در شهر اصفهان هستم . گفتم : چرا به خانه نمى آيى ؟ گفت : مى آيم اما ابتدا خواستم خبر دهم تا غافلگير نشويد . گفتم : خوش آمدى در اين لحظه كه اين سطرها را مى نويسم به ياد لحظه اى مى افتم كه زنگ تلفن به صدا در آمد و بدنم را لرزش فرا گرفت و حالتى غير طبيعى به من دست داد ، آن شدت خوشحالى را قادر به توصيف نيستم .

وقتى همسرم به منزل آمد ، ابتدا به منزل فرزندان آن مرحوم كه در نزديكى منزل ماست رفتم و داستان را براى وى بازگو كردم سپس خواستم به زيارت قبر سيّد بروم از او تشكر كنم ليكن تا كنون موفق نشده ام ، و خدا را شكر كه با يكديگر زندگى مى كنيم و چيزى صفا و صميميت زندگى ما را تيره و تار ننموده .

شايان ذكر است ، من به همسرم گفتم : آنچه از تو مى دانم اين است كه مردى قاطع و در حرف و عمل جدى مى باشى بارها گفتى به اصفهان باز نمى گردم چه چيز تو را واداشت نظرت را تغيير دهى و نزد ما باز گردى ؟

او گفت : در ابتدا بسيار تحت تأ ثير قرار گرفته بودم به طورى كه يك بار هم فكر بازگشت به اصفهان به ذهنم خطور نكرد ، ولى از تاريخ . . .

( نزديك همان روزهايى كه شروع به خواندن زيارت عاشورا كردم ) تحت فشار قرار گرفتم و اعصابم به هم ريخته شده بود ، هر چه براى خروج از اين بن بستى كه در آن به سر مى بردم فكر مى كردم به راه حلى نمى رسيدم ، به نظرم رسيد به فرانسه مسافرت كنم ولى بيشتر احساس ناراحتى مى كردم ، سپس به فكر مسافرت به تركيه افتادم ولى از اين فكر نيز احساس راحتى به من دست نمى داد ، ليكن وقتى فكر بازگشت به اصفهان را مى كردم احساس راحتى و آسودگى خيال به من دست مى داد ، براى همين بازگشتم .

و نكته بسيار مهم : بازگشت همسرم مصادف با روزهاى جمادى اول و جمادى دوم بود ، همان روزهايى كه در عالم خواب ذكر شده بودند ، به همين دليل به طور مستمر زيارت عاشورا را مى خوانم .

من همه مردان و زنان مؤ من را سفارش مى كنم كه اگر در زندگى با مشكلى رو به رو شدند از رحمت خداوند و عنايت اهل بيت نا اميد نشوند و با دعا و توسل به اين گوهر ناياب و گرانمايه و اين اكسير بسيار بزرگ قادر خواهند بود لطف و عنايت بارى تعالى را كسب كنند . ( 22 )

خواب ديدن درباره توسل به زيارت عاشورا براىحل مشكلات

يكى از علما مى نويسد با مشكل دشوارى مواجه شدم كه راه حلى نداشت ، اين باعث آزردگى و ناراحتى روحى من شد تا اينكه به كتاب ( زيارت عاشورا ) دست يافتم وقتى كتاب را خواندم و از محتوى آن آگاه شدم تصميم گرفتم از اول ماه صفر سال

1412 به مدت چهل روز زيارت عاشورا را با صد بار لعن و صد بار سلام با ساير آداب آن و دعاى علقمه براى حل مشكلاتم بخوانم ضمناً مشكل ازدواج برادرم نيز بود ، مشغول به خواندن شدم تا روز سى و چهارم رسيد و مصادف با روزهاى عيد زهرا عليهاالسلام شد ، مشغول به تهيه وسايل و لوازم لازم براى عيد شدم ، و خواندن زيارت را فراموش كردم ، بعد از چند روز در خواب ديدم در منزل پدرم مجلسى براى ختم سوره انعام برگزار شده ، همگى جمع شده بودند و منتظر آمدن قارى بودند ، ولى او تأ خير كرد ، و از من خواستند دعا و ختم سوره انعام را بخوانم .

موضوع خوابم را به صورت تلفنى به يكى از مفسران خواب در اصفهان بازگو كردم ، به من گفت :

در كار شما سه مطلب وجود دارد . . . و سومين آن : شما زيارت عاشورا را مى خواندى و آن را ترك كردى ، مى توانى اين عمل را با تداوم در خواندن زيارت اصلاح كنى . خواندن زيارت را مجدداً ادامه دادم ، و در عصر روز چهلم همه مشكلات حل شدند ، و موقعيت مناسب براى گرفتن يك منزل مهيا شد .

اما پس از لحاظ خريد منزل با مشكلى رو به رو شدم ، نذر كردم به مدت چهل روز ديگر زيارت عاشورا را بخوانم و الحمدللّه قادر شدم منزلى خريدارى كنم و بعد از آن مشكل ازدواج برادرم نيز حل شد . ( 23 )

نجات يافتن از مرگ به واسطه توسل به زيارت عاشورا

يكى از علما گويد : زنم بيمار بود و دچار

غده هاى كيسه اى شده بود ، ولى ما از بيمارى او آگاهى نداشتيم ، در يكى از شبها در عالم خواب ديدم گويى در يك سالنى هستم كه راهى به بيرون ندارد ، و سقف سالن سه دريچه جهت تنفس داشت ، پس از مدتى شترى آمد و بر روى اين دريچه ها نشست و راه تنفس را بست ، من براى رهايى از اين مهلكه مشغول به دعا شدم ، در اين حالت از خواب بيدار شدم .

پس از چند روز ، بيمارى همسرم شدت يافت ، نزد پزشك رفتيم او بيمارى همسرم را غده هاى كيسه اى تشخيص داد و به دليل وخامت تأ كيد كرد كه بايد در انجام عمل جراحى شتاب كرد و گر نه . . .

با جمعى از پزشكان مشورت كردم ، گفتند : پزشكان ايرانى قادر به انجام اين عمل نيستند ، سرانجام دكترى را ديديم ، او گفت : من اين عمل را انجام مى دهم ولى اجرت آن سيصد هزار تومان مى شود .

مضطرب و حيران شدم ، براى رهايى از اين مشكل نذر كردم و شروع به خواندن زيارت عاشورا كردم پس از چند روز عمل انجام شد و براى تسويه حساب رفتم ، دكتر گفت : مبلغى دريافت نمى كنم ؛ زيرا تعداد غده ها سه عدد بود و عمل نيز دشوار بود . من اميدى به موفقيت عمل نداشتم ، براى همين نذر كردم عمل را رايگان انجام دهم ، و عمل به موفقيت پايان يافت و بيمار از مرگ رهايى يافت .

پروردگار را سپاس مى گويم كه موفقيت را نصيب ما

فرمود . سپس به دكتر گفتم : وقتى همه راهها به روى من بسته شد نذر كردم زيارت عاشورا را بخوانم ، و خداوند ما را يارى نمود ، و با مشكلى رو به رو نشديم . ( 24 )

قضاوت اشتباه و عجولانه در ثمر ندادن زيارت عاشوراقضاوت اشتباه و عجولانه در ثمر ندادن زيارت عاشورا

يكى از علما مى نويسد : در سال 1370 دولت كسانى را كه قبلاً اجازه سفر نداشتند از مسافرت به خانه خدا منع كرده بود . من شوق بسيارى براى سفر داشتم ولى اجازه سفر نداشتم نذر كردم زيارت عاشورا را بخوانم ، نذرم را ادا كردم و توسل زيادى نمودم ، اما نتيجه اى نگرفتم .

در آن شب برادرم به من گفت : آيا براى اين موضوع تلاش بسيار نموده اى ؟ بار ديگر نزد مسؤ ول مربوطه برو و با او تماس بگير ممكن است نتيجه اى حاصل شود .

روز بعد به تهران سفر كردم ، و از صبح تا ساعت يك بعد از ظهر هر چه در توانم بود تلاش كردم ليكن نتيجه اى نگرفتم ، تصميم به بازگشت به قم گرفتم .

پس از آن برادرم با حالتى نااميدانه و شكوه آميز گفت : يك بار ديگر با مسؤ ول مربوطه تماس بگير ، و ما در دفترش ، منتظر او شديم ولى نتيجه اى حاصل نشد ، پس از آن به برادرم گفتم : چيزى به دست نياورديم و اگر موفق شويم توفيقمان به لطف و عنايت و به بركت زيارت عاشورا خواهد بود ، در اين لحظه به ما گفتند : براى ملاقات برويد به

داخل . ما نيز داخل اتاق او شديم و درباره اين موضوع با او گفتگو كرديم ، گفت : راهى براى اين كار نيست ، در اين اثنا تلفن زنگ زد ، و از او خواستند پانزده عدد جواز خروج به نامهاى . . . صادر كند ما نيز گفتيم :

به اين اسامى نام دو نفر ديگر را اضافه كن ، در اين اثنا تلفن بار ديگر زنگ زد و او گوشى را برداشت به او گفتند فوراً در بيمارستان حاضر شود؛ زيرا مادر شما در لحظه هاى آخر زندگى است ، و سرانجام او با دادن اجازه سفر موافقت كرد .

در روز اول ماه ذى الحجه براى اتمام مراحل قانونى اقدام كردم ، و در روز دوم اجازه سفر صادر شد ، و در روز سوم با آخرين هواپيما به جده سفر كردم و در آن سال به حج خانه خدا مشرف شدم .

شايان ذكر است كه كسانى از مسؤ ولين توسلات عجيبى براى دادن حج داشتند و بعضى از آنها اجازه سفر را اخذ كردند اما موفق به حج خانه خدا نشدند ، از يكى از آنها كه دوست من بود پرسيدم : آيا زيارت عاشورا را همراه با ساير دعاهايى كه به آنها متوسل شدى خواندى گفت : خير ، همه دعاها را خواندم فقط زيارت عاشورا را نخواندم .

سرانجام دانستم انجام كارم و مشرف شدنم به زيارت خانه خدا به بركت زيارت عاشورا بوده و اول بار كه گفتم زيارت عاشورا نمى تواند مثمر ثمر باشد شتاب كردم و اين خطا بود . ( 25 )

عظمت زيارت عاشورا از نظر آيت اللّه شيخ عبدالنبى اراكى

مرحوم آيت اللّه شيخ عبدالنبى

اراكى مى گويد : يكى از جنبه هاى حديث شريف ( ما أ وذى نبى مثل ما أ و ذيت هيچ پيامبرى آنچنان كه من اذيت شدم اذيت نشده ) آزار رسول اكرم صلى الله عليه و آله به وسيله حوادثى بعد از اوست يعنى آزار اهل بيت و شيعان آنان است . پيامبر از حوادث بعد از خود آگاه بود . پيامبر بسيار اندوهگين و غمگين بود براى همين خداوند متعال زيارت عاشورا را قرار داد ، و فوايد آن را در دنيا و آخرت شناساند . سپس خواندن آن را تضمين نمود و بعد جبرئيل را فرستاد تا آن را براى سعادت رسول خدا و اهل بيتش و سعادت شيعيانش به آنها برساند :

اول : از فوايد اخروى بهره گيرند .

دوم : براى فوايد دنيوى به آن متوسل شوند .

براى همين امام جعفر بن محمد ، به واسطه محمد بن على ، به واسطه على بن الحسين ، به واسطه حسين بن على ، به واسطه حسن بن على ، به واسطه على بن ابى طالب عليه السلام ، به واسطه پيامبر صلى الله عليه و آله ، به واسطه جبرئيل ، به واسطه قلم ، به واسطه لوح ، بواسطه خداوند متعال تضمين نموده كه هر كس نزد پروردگار حاجتى داشته باشد و اين زيارت را بخواند ، خداوند متعال با قدرت مطلق و به فضل خويش بر محمد و خاندان محمد صلى الله عليه و آله و شيعيانش و دوستدارانش حاجتهاى آنها را بر آورده مى كند .

اين بنده ضعيف براى بر آورده شدن حاجت مشكلم شروع به خواندن زيارت عاشورا

كردم ، و خداوند متعال به حُرمت آن بزرگان دعاى مرا پذيرفت ، و من تا كنون نمى دانم حاجتم چگونه بر آورده شد ، لذا تصميم گرفتم به طور خلاصه و فهرست وار نحوه توسل را بنويسم تا اينكه هر كس حاجتى داشت به وسيله آن و به طور حتمى و بدون ترديد حاجتش بر آورده شود انشاء اللّه . ( 26 )

مداومت بر قرائت زيارت عاشورا

بكوش تا خير دنيا و آخرت را در خواندن مستمر زيارت عاشورا به دست آورى كه اول صبح هر روز فضيلت خواندن آن مى باشد . در حالات شهيد محراب آيت اللّه اشرفى اصفهانى نقل شده است كه 60 سال مستمر هر صبح پس از نماز به قرائت آن مى پرداخته است . اگر هر روز نمى توانى برنامه اى تنظيم كن كه هفته اى سه بار آن را بخوانى . و بعد كه بدان عادت كردى كم كم آن را در روزهاى ديگر هم بخوان باشد تا ان شا اللّه با امام حسين عليه السلام محشور گردى .

در فضيلت زيارت عاشورا همين بس كه از سنخ ساير زيارات نيست كه به ظاهر از انشاء و املاى معصومى باشد ( هر چند كه از قلوب مطهر ايشان چيزى جز آنچه از عالم بالا به آنجا برسد بيرون نيايد ) بلكه از سنخ احاديث قدسيه است كه به همين ترتيب از زيارت و لعن و سلام و دعا از حضرت احديت به جبرئيل امين و از او به خاتم النبيين رسيده و به حسب تجربه ، مداومت آن در چهل روز يا كمتر ، در بر آورده شدن حاجات و نيل به

مقاصد و دفع دشمنان بى نظير است . ( 27 )

صفوان مى گويد امام صادق عليه السلام به من فرمود : مواظب باش بر اين زيارت ( عاشورا ) پس به درستى كه من ضامن قبولى زيارت كسى هستم كه از دور و نزديك اين زيارت را بخواند و سعى او مشكور باشد و سلام او به آن حضرت برسد و محجوب نماند و حاجت او از طرف خدا بر آورده و به هر چه كه خواهد برسد و خدا او را نوميد بر نگرداند .

اى صفوان ! اين زيارت را به اين ضمان يافتم از پدرم و او از پدرش . . . و او از اميرالمؤ منين و او از رسول خدا و او از جبرئيل و او از خداى تعالى نقل نمودند كه خداوند عزوجل به ذات مقدس خود قسم فرموده كه هر كس حسين عليه السلام را به اين زيارت از دور و نزديك زيارت كند ، زيارت او را قبول مى كنم و خواهش او را مى پذيرم ، به هر قدر كه باشد و خواسته او را بر مى آورم پس ، از حضور من نوميد بر نمى گردد و او را با چشم روشن و حاجت بر آورده شده و فوز جنت و آزادى از دوزخ بر مى گردانم و شفاعت او را در حق هر كس كه شفاعت كند مى پذيرم . ( جز در مورد دشمن ما اهل بيت ) . ( 28 )

( در كتاب شريف مفاتيح الجنان در اين رابطه داستان هاى آموزنده و جالبى ذكر شده است كه طالبين مى توانند بدان رجوع

نمايند ) .

ترك نشدن زيارت عاشورا از امام خمينى

حجة الاسلام والمسلمين غيورى نقل مى كند كه :

زيارت عاشوراى امام خمينى ترك نمى شد . اخيراً هم يك صحبتى كه خود من با ايشان داشتم كه من و ايشان بوديم . البته ايشان تصريح نفرمودند ولى من متوجه شدم زيارت عاشوراى ايشان ترك نمى شود . زيارت عاشورا با آن صد لعن و صد سلامش را ترك نمى كنند . ( 29 )

O روز اول محرم در نوفل لوشاتو مصادف بود با اولين شبى كه مردم ايران در پشت بامها تكبير مى گفتند . همان شب شخصى از تهران تلفن زد و گفت گوشى را مى گذارم كنار پنجره تا صداى تكبير مردم را كه با گلوله مخلوط شده بود ضبط كرده به خدمت امام بردم . امام در داخل اتاق ، تسبيح به دست در حال ايستاده مشغول ذكر بودند و زيارت عاشورا مى خواندند . در حالى كه ما متوجه مسائل ماه محرم نبوديم ايشان در سرزمينى زيارت عاشورا را مى خواندند كه شايد براى اولين بار در آنجا خوانده مى شد . ( 30 )

اهميّت زيارت عاشورا

فقيه زاهد عادل مرحوم شيخ جواد بن شيخ مشكور عرب كه از اجله علما و فقهاى نجف اشرف و مرجع تقليد جمعى از شيعيان عراق بوده و نيز از ائمه جماعت صحن مطهر بوده است در سال 1337 در حدود نود سالگى وفات نموده و در جوار پدرش و در يكى از حجره هاى صحن مطهر مدفون گرديد .

آن مرحوم در شب 26 ماه صفر 1336 در نجف اشرف در خواب حضرت عزرائيل ملك الموت را مى بيند ، پس از سلام از او مى پرسد

از كجا مى آيى ؟ مى فرمايد از شيراز و روح ميرزا ابراهيم محلاتى را قبض كردم .

شيخ مى پرسد :

روح او در برزخ در چه حالى است ؟

مى فرمايد :

در بهترين حالات و در بهترين باغهاى عالم برزخ و خداوند هزار ملك موكل او كرده است كه فرمان او را مى برند . گفتم براى چه عملى از اعمال به چنين مقامى رسيده است ؟ آيا براى مقام علمى و تدريس و تربيت شاگرد ؟

فرمود : نه .

گفتم : براى نماز جماعت و رساندن احكام به مردم ؟

فرمود : نه .

گفتم : پس براى چه ؟

فرمود : براى خواندن زيارت عاشورا ( مرحوم ميرزاى محلاتى سى سال آخر عمرش زيارت عاشورا را ترك نكرد و هر روز كه به سبب بيمارى يا امر ديگر نمى توانست بخواند نايب مى گرفته است ) .

و چون شيخ مرحوم از خواب بيدار مى شود فردا به منزل آيت اللّه ميرزا محمد تقى شيرازى مى رود و خواب خود را براى ايشان نقل مى كند .

مرحوم ميرزا محمد تقى گريه مى كند ، از ايشان سبب گريه را مى پرسند مى فرمايد :

ميرزاى محلاتى از دنيا رفت و استوانه فقه بود . به ايشان گفتند : شيخ خوابى ديده و واقعيت آن معلوم نيست . ميرزا مى فرمايد : بلى خواب است اما خواب شيخ مشكور است نه افراد عادى . فرداى آن روز تلگراف فوت ميرزاى محلاتى از شيراز به نجف اشرف مى رسد و صدق رؤ ياى شيخ مشكور آشكار مى گردد .

اين داستان را جمعى از فضلاى نجف اشرف كه از مرحوم آيت اللّه سيد

عبدالهادى شيرازى شنيده بودند كه ايشان در منزل مرحوم ميرزا محمد تقى هنگام ورود شيخ مرحوم و نقل رؤ ياى خود حاضر بودند نقل كردند و نيز دانشمند گرامى جناب حاج صدر الدين محلاتى فرزند زاده آن مرحوم از شيخ مرحوم ، اين داستان را شنيده اند . ( 31 )

چاره بلا با زيارت عاشورا

علاّمه بزرگوار حضرت آقاى شيخ حسن فريد گلپايگانى كه از علماى طراز اول تهران هستند از استاد خود مرحوم آيت اللّه حاج شيخ عبدالكريم يزدى حائرى اعلى اللّه مقامه نقل نمود كه فرمود : اوقاتى كه در سامرا مشغول تحصيل علوم دينى بودم ، وقتى اهالى سامرا به بيمارى وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روز عده اى مى مردند .

روزى در منزل استادم مرحوم سيد محمد فشاركى اعلى اللّه مقامه جمعى از اهل علم بودند ناگاه مرحوم آقاى ميرزاى محمد تقى شيرازى رحمة اللّه عليه - كه در مقام علمى مانند مرحوم فشاركى بود تشريف آوردند و صحبت از بيمارى وبا شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند .

مرحوم ميرزا فرمود : اگر من حكمى بكنم آيا لازم است انجام شود يا نه ؟ همه اهل مجلس تصديق نمودند كه بلى . . .

سپس فرمود : من حكم مى كنم كه شيعيان ساكن سامرا از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را هديه روح شريف نرجس خاتون والده ماجده حضرت حجة بن الحسن عليه السلام نمايند تا اين بلا از آنان دور شود . اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همه مشغول زيارت عاشورا شدند .

از فردا تلف شدن شيعه

موقوف شد ولى همه روزه عده اى از سنى ها مى مردند به طورى كه بر همه آشكار گرديد .

برخى از سنى ها از آشنايانشان از شيعه پرسيدند سبب اينكه ديگر از شما كسى تلف نمى شود چيست ؟ به آنها گفته بودند زيارت عاشورا . آنها هم مشغول شدند و بلا از آنها هم برطرف گرديد .

جناب آقاى فريد سلمه اللّه تعالى فرمودند : وقتى گرفتارى سختى برايم پيش آمد فرمايش آن مرحوم به يادم آمد از روز اول محرم سرگرم زيارت عاشورا شدم روز هشتم به طور خارق العاده برايم فرج شد .

شكى نيست كه مقام ميرزاى شيرازى از اين بالاتر است كه پيش خود چيزى بگويد و چون اين توسل يعنى خواندن زيارت عاشورا تا ده روز در روايتى از معصوم نرسيده است شايد آن بزرگوار به وسيله رؤ ياى صادقه يا مكاشفه يا مشاهده امام عليه السلام چنين دستورى داده بود و مؤ ثر هم واقع شده است .

مرحوم حاج شيخ محمد باقر شيخ الاسلام نقل نمود كه : در كربلا ايام عاشورا در خانه مرحوم ميرزاى شيرازى روضه خوانى بود و روز عاشورا به اتفاق طلاب و علما به حرم حضرت سيدالشهدا عليه السلام و حضرت ابالفضل العباس عليه السلام مى رفتند و عزادارى مى نمودند و عادت ميرزا اين بود كه هر روز در غرفه خود زيارت عاشورا مى خواند ، سپس پايين مى آمد و در مجلس عزا شركت مى نمود؛ روزى خودم حاضر بودم كه پيش از موسم آمدن ميرزا ناگاه با حالت غير عادى پريشان و نالان از پله هاى غرفه به زير آمد و داخل

مسجد شد و مى فرمود : امروز بايد از مصيبت عطش حضرت سيدالشهدا عليه السلام بگوييد و عزادارى كنيد . تمام اهل مجلس منقلب شدند و بعضى حالت بى خودى عارضشان شد ، سپس با همان حالت به اتفاق ميرزا به صحن شريف و حرم مقدس مشرف شديم گويا ميرزا مأ مور به تذكر شده بود . بالجمله هر كس زيارت عاشورا را يك روز يا ده روز يا چهل روز به قصد توسل به حضرت سيدالشهدا عليه السلام ( نه به قصد ورود از معصوم ) بخواند البته صحيح و مؤ ثر خواهد بود و اشخاص بى شمارى بدين وسيله به مقاصد مهم خود رسيده اند .

مرحوم ميرزا محمد تقى شيرازى در سنه 1338 در كربلا وفات و در جنوب شرقى صحن شريف مدفون گرديد . ( 32 )

زيارت عاشوراى بانويى ، عذاب را از اهل قبرستان دور كرد

علامه نورى نوشته : حاج ملا حسن مجاور نجف كه حق مجاورت را ادا كرد و عمرش را در عبادت سپرى كرد ، از قول حاج محمد على يزدى به من گفت :

مردى فاضل و صالح به خود پرداخته بود و هميشه در انديشه آخرت شبها در مقبره بيرون شهر معروف به ( مزار ) كه جمعى از صلحا در آن دفن شده بودند ، به سر مى برد .

همسايه اى داشت كه دوران خردسالى را نزد معلم و . . . با هم گذرانده بودند و در بزرگى گمركچى شده بود ، پس از مرگ ، او را در آن گورستان كه نزديك منزل آن مرد صالح بود به خاك سپردند .

بيش از يك ماه از مرگ گمركچى نگذشته بود كه مرد صالح او

را در خواب مى بيند كه او حال خوشى دارد و از نعمتهاى الهى بر خوردار است !

نزد او مى رود و مى گويد : من از آغاز و انجام و درون و بيرون تو باخبرم ، تو كسى نبودى كه درونت خوب باشد و كار زشتت حمل بر صحت شود ، نه تقيه و نه ضرورتى ايجاب مى كرد كه بدان شغل اشتغال ورزى و نه ستمديده اى را يارى رساندى ، كارت عذاب آور بود و بس ، پس از كجا به اين مقام رسيدى ؟

گفت : آرى ! چنان است كه گفتى ، من از لحظه مرگ تا ديروز در سخت ترين عذاب بودم ، اما روز قبل همسر استاد اشرف آهنگر از دنيا رفته و در اينجا به خاكش سپردند ، اشاره به جايى كرده كه پنجاه قدم از گورش دورتر بوده ، ديشب سه مرتبه امام حسين به ديدنش آمدند .

بار سوم فرمودند : عذاب را از اين گورستان بر دارند ، لذا من در نعمت و آسايش قرار گرفتم .

مرد صالح از خواب بيدار شده و در بازار آهنگران به جستجوى استاد اشرف مى رود ، او را يافته و از حال همسرش مى پرسد ، استاد اشرف مى گويد : ديروز از دنيا رفته و در فلان مكان يعنى ( مزار ) به خاكش سپرديم .

مرد صالح مى پرسد : به زيارت امام حسين رفته بود ؟ مى گويد : نه . مى پرسد : ذكر مصيبت او مى كرد ؟ جواب مى دهد : نه . سؤ ال مى كند روضه خوانى داشت ؟ مى گويد :

نه .

مى گويد : از اين سؤ الات چه مقصودى دارى ؟ مرد صالح خوابش را نقل مى كند و مى گويد : مى خواهم بدانم ميان او و امام حسين چه رابطه اى بوده ؟ استاد اشرف پاسخ مى دهد : زيارت عاشورا مى خواند . ( 33 )

ديدار امام حسين عليه السلام از قبرستان و عنايت آن حضرت به اهل قبرستان به خاطر زيارت عاشورا

حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج نظام الدينى اصفهانى رحمه الله عليه نوشته اند : روزى منزل حاج عبدالغفور ( يكى از حاجى هاى موجه و ملازم آية اللّه حاج سيد محمد تقى فقيه احمد آبادى صاحب كتاب شريف ( مكيال المكارم فى فوائد الدعاء للقائم عليه السلام ) بودم ، يكى از رفقاى ايشان به نام حاج سيّد يحيى مشهور به پنبه كار گفت : برادرم را كه مدتى بود فوت نموده در خواب ديدم با وضع و لباس خوبى كه موجب شگفتى بود .

گفتم : داداش ديگر آن دنيا كلاه چه كسى را برداشتى ؟

گفت : من كلاه كسى را بر نداشتم .

گفتم : من تو را مى شناستم اين لباس و اين موقعيت از آن تو نيست .

گفت : آرى ديشب شب اول قبر مادر قبر كن بود آقا سيدالشهدا به ديدن آن زن تشريف آوردند و فرمودند : به كسانى كه اطراف آن قبر بودند خلعت ببخشند و من هم از آن عنايات بهره مند شدم بدين جهت از ديشب وضع و حال ما خوب شده و اين لباس فاخر را پوشيده ام .

از خواب بيدار شدم نزديك اذان صبح بود ، كارهاى خود را انجام داده و حركت كردم براى تخت فولاد ( قبرستان تاريخى و با عظمت اصفهان ) براى

تحقيقات سر قبر برادرم رفتم ، بعضى قرآن خوانها كنار قبرها قرآن مى خواندند ، از قبرهاى تازه پرسش كردم ، قبر مادر قبركن را معرفى كردند ، گفتم : كى دفن شده ؟ گفتند : ديشب شب اول قبر او بوده . متوجه شدم تاريخ با گفته برادرم در خواب مطابق است .

رفتم نزد آقاى قبر كن در تكيه مرحوم آية اللّه آقا ميرزا ابوالمعالى ( استاد مرحوم آية اللّه العظمى بروجردى و صاحب كرامات عجيبه ) كه محاذى قبر آن زن بود ، احوالپرسى نمودم و از فوت مادرش سؤ ال كردم ، گفت : ديشب اول قبر او بود .

گفتم : روضه خوانى مى كرد ؟ روضه خوان بود ؟ كربلا مشرف شده بود ؟ گفت : خير ، سؤ ال كرد : اين پرسشها براى چى است ؟ خواب خود را گفتم ، گفت : هر روز زيارت عاشورا مى خواند . ( 34 )

عنايات غيبى و فراهم شدن وسيله براى خواندن زيارت عاشورا

آقاى حاج . . . مردى صالح كه من او را در نائين ملاقات كردم و اهل توسل بود و حالت خوبى داشت و هر وقت با او برخورد كرديم جلسه ما يكپارچه توسل و گريه مى شد و مى گفت : چرا شما آقايان اهل علم كمتر به زيارت عاشورا توجه مى كنيد ؟ ! مى گفت : من هر روز صبح مقيّدم زيارت عاشورا را بخوانم . سالى در سفر مشهد از راه كناره مى رفتم ماشين براى نماز نگه داشت من مفاتيح همراه نداشتم ناراحت شدم كه امروز زيارت عاشورا از من ترك مى شود يك وقت نگاه كردم جلوى من پرده اى

نمايان شد روى آن زيارت عاشورا نوشته شده بود خيلى خوشحال شدم و زيارت عاشورا را خواندم . موقع نقل اين واقعه گريه مى كرد و مى گفت چه بگويم . ( 35 )

سفارش علامه امينى به زيارت عاشورا

فرزند آيت اللّه علامه امينى آقاى دكتر محمد هادى امينى مى نويسد : پس از گذشت چهار سال از فوت مرحوم آيت اللّه العظمى علامه امينى نجفى پدر بزرگوارم مؤ لف كتاب الغدير يعنى سال 1394 هجرى قمرى شب جمعه اى

قبل از اذان فجر وى را در خواب ديدم او را شاد و خرسند يافتم جلو رفته و پس از سلام و دست بوسى عرض كردم : پدر جان ! در آنجا چه عملى باعث سعادت و نجات شما گرديد ؟ گفتند : چه مى گويى ؟ مجدّداً عرض كردم : آقا جان ! در آنجا كه اقامت داريد كدام عمل موجب نجات شما شد كتاب الغدير يا ساير تأ ليفات يا تأ سيس و بنياد كتابخانه اميرالمؤ منين عليه السلام ؟

پاسخ دادند : نمى دانم چه مى گويى قدرى واضح تر و روشن تر بگو . گفتم : آقا جان ! شما اكنون از ميان ما رخت بر بسته ايد و به جهان ديگر منتقل شده ايد در آنجا كه هستيد كدامين عمل باعث نجات شما گرديد از ميان صدها خدمات و كارهاى بزرگ علمى و دينى و مذهبى ؟

مرحوم علامه امينى درنگ و تأ ملى نمودند سپس فرمودند : فقط زيارت ابا عبداللّه الحسين عليه السلام .

عرض كردم شما مى دانيد اكنون روابط بين ايران و عراق تيره و تار است و راه كربلا بسته ، چه كنم ؟

فرمود

: در مجالس و محافلى كه جهت عزادارى امام حسين عليه السلام بر پا مى شود شركت كن ثواب زيارت امام حسين عليه السلام را به تو مى دهند .

سپس فرمودند : پسر جان ! در گذشته بارها تو را ياد آور ساختم و اكنون به تو توصيه مى كنم كه زيارت عاشورا را هيچ وقت و به هيچ عنوان ترك و فراموش مكن مرتباً زيارت عاشورا را بخوان و بر خودت وظيفه بدان ؛ اين زيارت داراى آثار و بركات و فوايد بسيارى است كه موجب نجات و سعادت در دنيا و آخرت تو مى باشد و اميد دعا دارم فرزندم .

فرزند مرحوم آيت اللّه امينى مى نويسد : علامه امينى با كثرت مشاغل و تأ ليف و مطالعه و تنظيم و رسيدگى به ساختمان كتابخانه اميرالمؤ منين عليه السلام در نجف اشرف مواظبت كامل به خواندن زيارات عاشورا داشته و سفارش به زيارت عاشورا مى نمودند و بدين جهت من خودم نيز حدود 30 سال است مداوم به زيارت عاشورا مى باشم . ( 36 )

بخش دوّم : داستانهايى از تربت سيّدالشهدا عليه السلام

آداب همراه داشتن تربت سيدالشهدا عليه السلام

تا مى توانى تربت مبارك حضرت سيدالشهدا را با خود همراه داشته باشد و با آن نماز بخوان كه هم ثواب زيادى دارد و هم تو را از خطرات و بلاها محافظت مى كند . مقدار بسيار اندكى از آن را در اول هر ماه در آب حل كن و بخور تا عشق حسين عليه السلام با خونت عجين شود . البته بايد حرمت آن را نگه دارى و در جاى مناسب با خود حمل كنى و حتماً آن را در چيزى قرار بده كه با فرش

و قالى و لباس ، تماس مستقيم نداشته باشد .

1 در روايت است كه حوريان بهشت چون يكى از ملائكه را مى بينند كه از براى انجام كارى به زمين مى آيد به او التماس مى كنند كه براى ما تسبيح و تربت قبر امام حسين عليه السلام را هديه بياور . ( 37 )

2 نقل شده است كه شخصى گفت : حضرت امام رضا عليه السلام براى من از خراسان بسته متاعى فرستاد ، چون گشودم در ميان آن خاكى بود . از آورنده آن پرسيدم كه اين خاك چيست ؟ گفت : خاك قبر امام حسين است و هرگز آن حضرت از جامه و غير جامه چيزى به جايى نمى فرستد مگر آنكه اين خاك را در ميان آن مى گذارد و مى فرمايد : اين امان است از بلاها به اذن و مشيّت خدا . ( 38 )

3 امام صادق عليه السلام به ابوحمزه ثمالى فرمود : از تربت قبر امام حسين عليه السلام مى توان شفا كرد ( از خاكى بردارند كه از ميان قبر تا چهار فرسخ فاصله باشد ) پس بگير از آن خاك كه شفاى هر درد است و سپرى است براى دفع هر چه از آن مى ترسى و هيچ چيز با آن برابرى نمى كند از چيزهايى كه از آن طلب شفا مى كنند به غير از دعا . چيزى كه آن را فاسد مى كند آن است كه در ظرفها و جاهاى بد مى گذارند و نيز كم بودن يقين كسانى كه بدان معالجه مى كنند . هر كس يقين داشته باشد كه اين خاك

از براى او شفاست هر گاه معالجه به آن كند او را كافى خواهد بود و محتاج به داروى ديگرى نخواهد شد .

آن تربت را شياطين و كافران جن فاسد مى كنند؛ چون حسد مى برند فرزندان آدم را بر آن و خود را به آن مى مالند . به طورى كه بيشتر نيكى و بوى خوش آن بر طرف مى شود و هيچ تربت از حاير قبر امام حسين عليه السلام بيرون نمى آيد مگر مهيا مى شوند از براى آن تربت ، آنقدر كه ايشان را به غير از خدا نمى تواند بشمرد و آن تربت در دست صاحبش است و ايشان خود را بر آن مى مالند و ملائكه نمى گذارند ايشان را كه داخل حاير شوند . اگر تربت از شرّ اينها سالم بماند هر بيمار را كه به آن معالجه نمايند در آن ساعت شفا مى يابد . پس چون تربت را بردارى پنهان كن و نام خدا را بر آن بسيار بخوان و شنيده ام كه بعضى از آنها كه تربت را بر مى دارند آن را سبك مى شمارند . ( 39 )

4 در روايت است كه سجده به تربت امام حسين عليه السلام هفت حجاب را پاره مى كند؛ يعنى باعث قبولى نماز مى شود و مشهور ميان علما آن است كه خوردن خاك ، مطلقاً جايز نيست مگر تربت مقدّس امام حسين عليه السلام به قصد شفا . كه اندازه آن به قدر درشتى عدسى باشد كه در دهان بگذارد و پس از آن آب بخورد . ( 40 )

امام خمينى تربت امام حسين عليه السلام

را به عنوان شفا مى خورد . ( 41 )

به خون مبدل شدن تربت امام حسين عليه السلام

اينجانب عبدالحميد حسانى فرزند عبدالشهيد حسانى ، ساكن فراشبند فارس نسبت به تربت خونين امام حسين عليه السلام قبلاً در داستانهاى شگفت تأ ليف حضرت آيت اللّه العظمى آقاى حاج سيد عبدالحسين دستغيب شيرازى خوانده بودم ، خودم و اهل خانه كه سواد فارسى داشته اند خواندند و در ضمن در سال اخير قبل از محرم ، پدرم عازم كربلا شد و مقدارى تربت خريد كرده و آورد . خواهرى دارم به نام ( ساره خاتون حسانى ) متوسل شدند به ائمه ، تربتى كه پدرم آورده بود مقدار كمى از آن را با پارچه اى از حرم ابوالفضل عليه السلام مى پيچد و شب را احيا مى دارد ( يعنى شب عاشورا ) و از ائمه و فاطمه زهرا صلى الله عليه و آله مى خواهد كه اگر ما يك ذرّه نزد شما قابليم اين تربت همان حالتى كه آقا در كتاب نوشته اند براى ما بشود ، اتفاقاً روز عاشوراى گذشته بعد از نماز ظهر ساعت يك و ده دقيقه بعد از ظهر به آن نگاه مى كنند . دو خواهرم و زن برادرم آن را مى بينند و يك مرتبه مى افتند به گريه و زارى ، مى بينند همان حالتى كه آقا ! در كتاب نوشتند اتفاق افتاده و تربت مزبور حالت خون پيدا كرده بود و حقير كه بعد از مسجد آمدم خودم هم ديدم و مقدارى از آن را آوردم به خدمت حضرت آيت اللّه العظمى آقاى دستغيب و تربت مزبور هم هنوز موجود است و رنگ تربت به

طور كلى جگرى شده رطوبت كمى برداشته بود ، بعد به تدريج حالت خشكى پيدا كرده و هنوز هم باقى است با همان رنگ جگرى .

و نظير همين قضيه فوق كه ذكر شد مقدارى تربت در سال 98 قمرى باز در فراشبند فارس ، كوى مسجد الزهرا ، منزل مشهدى عبدالرضا نوشادى بوده و در جلسه نشان دادند كه به خون مبدل شده و همه آن را مشاهده كردند .

تربت خونين

مرحوم حاجى مؤ من فرمود : وقتى مخدره محترمه اى كه نماز جمعه را با مرحوم آقا سيد هاشم در مسجد سردزك ترك نمى كرد به من خبر داد كه مقدار نخودى تربت اصل حسينى عليه السلام به من رسيده و آن را جوف كفن خود گذارده ام و هر ساله روز عاشورا خونين مى شود به طورى كه رطوبت خونين به كفن سرايت مى كند و بعد متدرجاً خشك مى شود .

مرحوم حاج مؤ من فرمود : از آن مخدره خواهش كردم كه در روز عاشورا منزلش بروم و آن را ببينم قبول كرد ، پس روز عاشورا رفتم بقچه كفنش را آورد و باز كرد ، عقد خون در كفن مشاهده كردم و تربت مبارك را ديدم همانطورى كه آن مخدره گفته بودتر و خونين و علاوه لرزان بود .

از ديدن آن منظره و تصور بزرگى مصيبت آن حضرت سخت گريان و نالان و از خود بى خود شدم .

نظير اين داستان در دارالسلام عراقى از ثقه عادل ملا عبدالحسين خوانسارى نيز نقل شده كه گفت : مرحوم آقا سيد مهدى پسر آقا سيد على صاحب شرح كبير در آن زمانى كه مريض

شده بود و براى استشفاى شيخ محمد حسين صاحب فصول و حاج ملا جعفر استرابادى را كه هر دو از فحول علماى عدول بودند فرستاد كه غسل كنند و با لباس احرام داخل سرداب قبر مطهر حسين عليه السلام شوند و از تربت قبر مطهر به آداب وارده بردارند و براى مرحوم سيد بياورند و هر دو شهادت دهند كه آن تربت قبر مطهر است و جناب سيد مقدار يك نخود از آن را تناول نمايد .

آن دو بزرگوار حسب الامر رفتند و از خاك قبر مطهر برداشتند و بالا آمدند و از آن خاك قدرى به بعضى حضار اخيار عطا كردند كه از جمله ايشان شخصى بود از معتبرين و عطار و آن شخص را در مرض موت عيادت كردم و باقيمانده آن خاك را از ترس اينكه بعد از او به دست نا اهل افتد به من عطا كرد و من بسته آن را آورده و در ميان كفن والده گذاشتم . اتفاقاً روز عاشورا نظرم به ساروق آن كفن افتاد رطوبتى در آن احساس كردم چون آن را برداشته گشودم ديدم كيسه تربت كه در جوف كفن بود مانند شكرى كه رطوبت ببيند حالت رطوبتى در آن عارض شده و رنگ آن مانند خون تيره گرديده و خونابه مانند اثر آن از باطن كيسه به ظاهر و از آن به كفن و ساروق رسيده با آنكه رطوبت و آبى آنجا نبود .

پس آن را در محل خود گذارده در روز يازدهم ساروق را آورده گشودم آن تربت را به حالت اول خشك و سفيد ديدم اگر چه آن رنگ زردى در كفن

و ساروق كماكان باقيمانده بود و همچنان بعد از آن در ساير ايام عاشورا كه آن تربت را مشاهده كردم همينطور آن را متغير ديده ام و دانسته ام كه خاك قبر مطهر در هر جا باشد در روز عاشورا شبيه به خون مى شود . ( 42 )

سجده امام صادق عليه السلام بر تربت امام حسين عليه السلام

امام صادق عليه السلام همراه خود پارچه سبزى داشت كه در آن مقدارى تربت ( خاك قبر ) امام حسين عليه السلام گذاشته بود ، و هنگامى كه وقت نماز مى رسيد آن تربت را بر سجّاده اش مى ريخت و بر آن سجده مى كرد .

آرى نمازى كه با ياد ايثارگرى امام حسين عليه السلام باشد ، موجب كمال نماز است ، و به نماز روح تازه اى مى بخشد .

بى احترامى به تربت

شيخ عباس قمى رحمه الله عليه نقل مى كند كه استاد ما محدّث متبحّر ثقه الاسلام نورى رحمه الله عليه در دارالسّلام نقل فرموده كه روزى يكى از برادران من به خدمت مرحومه والده ام رسيد ، مادرم ديد كه تربت امام حسين عليه السلام را در جيب پايين قباى خود گذاشته ، مادرم او را زجر كرد كه اين بى ادبى به تربت مقدّسه است زيرا كه در زير ران واقع شود و شكسته گردد .

برادرم گفت : چنين است كه فرمودى و تا به حال دو مُهر شكسته ام و ليكن عهد كرد كه بعد از آن در جيب پايين نگذارد .

پس چند روزى از اين قضيه گذشت ، پدرم بدون آنكه از اين مطلب اطلاع داشته باشد در خواب ديد كه مولاى ما حضرت اباعبداللّه الحسين عليه السلام به زيارت او تشريف آورد و در اطاق كتابخانه نشست و ملاطفت و مهربانى بسيار كرد و فرمود : بخوان پسران خود را بيايند تا آنها را اكرام كنم ، پس پدرم پسرها را طلبيد و با من پنج نفر بودند ، پس ايستادند در مقابل آن حضرت و در نزد آن

حضرت از جامه و چيزهاى ديگر بود ، پس يك يك را مى خواند و چيزى از آنها به او مى داد ، پس نوبت به برادر مزبور كه به تربت بى احترامى كرده بود رسيد حضرت نظرى به او افكند مانند كسى كه در غضب باشد و التفات فرمود به سوى پدرم و فرمود : اين پسر تو دو تربت از تربت هاى قبر من را در زير ران خود شكسته است ، پس مثل برادران ديگر او را نخواند ، بلكه به سوى او چيزى افكند و الا ن در ذهنم است كه گويا قاب شانه ترمه به او داد .

پس علاّمه والد بيدار شد و خواب خود را براى مادر نقل كرد و والده حكايت را براى ايشان بيان كرد . پدرم از صدق اين خواب تعجّب كرد . ( 43 )

تربت شفابخش

در فضيلت و آداب تربت مقدّسه امام حسين عليه السلام روايات بسيار وارد شده كه تربت آن حضرت شفاى هر درد و مرض است مگر مرگ ؛ و امان است از بلاها و باعث ايمنى از هر خوف و بيم است .

در كتاب فوائد الرضويه در احوال سيد نعمت اللّه جزايرى رحمه الله عليه آمده است كه آن سيّد جليل در تحصيل علم زحمت بسيارى كشيده و سختى و رنج بسيار برده و در اوايل تحصيل چون قادر بر تهيّه چراغ نبوده در روشنى ماه مطالعه مى نموده تا اينكه از كثرت مطالعه در ماهتاب و بسيار نوشتن و مطالعه كردن ، چشمانش ضعف پيدا كرده بود .

پس به جهت روشنى چشم خود تربت مقدّسه حضرت سيدالشهدا و تراب مراقد

شريفه ائمه عراق عليهم السلام را بر چشم مى كشيد كه به بركت آن تربت ها چشمش نورانى مى گرديد .

مبادا اهالى عصر ما به واسطه معاشرت با كفار و افراد بى ايمان اين مطلب را استعجاب نمايند همانا كمال الدين دميرى در حيوة الحيوان نقل كرده كه افعى هرگاه هزار سال عمر كرد چشمانش كور مى شود ، حق تعالى او را ملهم فرموده كه براى رفع كورى ، چشم خود را به رازيانج تر بمالد ، به ناچار با چشم كور از بيابان عبور مى كند تا برسد به بساتين و جاهايى كه رازيانج در آن جا باشد اگر چه مسافتى طولانى در بين باشد ، پس خود را به آن گياه مى رساند و چشم خود را بر آن مى مالد تا روشنى چشم او برگردد .

و اين مطلب را زمخشرى و ديگران نقل كرده اند ، پس هر گاه حق تعالى در يك گياه ترى اين خاصيّت را قرار داده باشد كه مارِ كور پى آن برود و بهره خود را از آن بگيرد چه عجب و استبعادى دارد كه در تربت پسر پيغمبر صلى الله عليه و آله كه در راه او ، خودش و عترتش كشته شده اند شفا از جميع امراض و فوايد و بركاتى قرار داده باشد تا شيعيان و محبّان از آن بهره ها ببرند .

جالب آن كه حوريان بهشتى يكى از ملائكه را مى بينند كه براى كارى بر زمين مى آيد به او التماس مى كنند كه براى ما تسبيح و تربت قبر امام حسين عليه السلام به هديّه بياور . ( 44 )

مناظره اى درباره سجده بر مهر و تربت امام حسين عليه السلام

يكى از علماى اهل تسنّن كه از فارغ التحصيلان دانشگاه ( الازهر ) مصر است به نام ( شيخ محمد مرعى انطاكى ) از اهالى سوريه ، بر اثر تحقيقات دامنه دار به مذهب تشيّع گراييد ، و در كتابى به نام ( لماذا اخترت مذهب الشّيعه ) علل گرايش خود را با ذكر مدارك متقن ذكر نموده است ، در اينجا به يكى از مناظرات او با دانشمندان اهل تسنّن پيرامون سجده بر مهرى كه از تربت حسينى است . توجّه كنيد :

محمد مرعى در خانه اش بود ، چند نفر از دانشمندان اهل تسنّن كه بعضى از آنها از دوستان سابق او در دانشگاه الازهر بودند ، به ديدار او آمدند و در آن ديدار ، بحث و گفتگوى زير رخ داد :

دانشمندان : شيعيان بر تربت حسينى سجده مى كنند ، آنها به همين علّت كه بر مهر تربت حسينى سجده مى كنند ، مشرك هستند .

محمد مرعى : سجده بر تربت ، شرك نيست ؛ زيرا شيعيان بر تربت براى خدا ، سجده مى كنند ، نه اينكه براى تربت سجده كنند ، اگر به پندار شما به فرض محال ، در درون تربت چيزى وجود دارد ، و شيعيان به خاطر آن چيز ، آن را سجده كنند ، نه اينكه بر آن سجده نمايند ، البته چنين فرضى ، شرك است ، ولى شيعيان براى معبود خود كه خدا باشد سجده مى كنند ، نهايت اينكه هنگام سجده براى خدا ، پيشانى را بر تربت مى گذارند .

به عبارت روشنتر : حقيقت سجده ، نهايت خضوع در برابر خدا

است ، نه در برابر مهر تربت .

يكى از حاضران ( به نام حميد ) : احسن بر تو كه تجزيه و تحليل زيبايى نمودى ، ولى اين سؤ ال براى ما باقى مى ماند كه چرا شما شيعيان ، اصرار داريد كه بر تربت حسينى سجده نماييد ؟ چرا بر ساير چيزها سجده نمى كنيد ؟ همان گونه كه بر تربت سجده مى كنيد ؟

محمّد مرعى : اينكه ما بر خاك سجده مى كنيم ، بر اساس حديثى است كه مورد اتفاق همه فرقه هاى اسلامى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : ( جُعِلَتْ لِىَ الاَرضُ مَسْجِداً وَ طَهُوراً ) : ( زمين براى من سجده گاه و پاكيزه قرار داده شده است ) .

بنا بر اين به اتّفاق همه مسلمين ، سجده بر خاك خالص ، جايز است ، از اين رو ما بر خاك سجده مى كنيم .

حميد : چگونه مسلمانان بر اين امر اتّفاق نظر دارند ؟

محمد مرعى : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از مكّه به مدينه هجرت كرد ، در همان آغاز ، به ساختن مسجد دستور داد ، آيا اين مسجد فرش داشت ؟

حميد : نه ، فرش نداشت .

محمّد مرعى : پس پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان بر چه چيزى سجده مى كردند ؟

حميد : بر زمينى كه از خاك ، فرش شده بود ، سجده مى كردند ؟

محمّد مرعى : بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ، مسلمانان در عصر خلافت ابوبكر و عمر و عثمان بر چه سجده مى كردند ؟

آيا مسجد فرش داشت ؟

حميد : نه ، فرش نداشت ، آنها نيز بر خاك زمين مسجد سجده مى نمودند .

محمّد مرعى : بنابراين به اعتراف شما ، پيامبر صلى الله عليه و آله در همه نمازهاى خود بر زمين سجده كرده است ، همچنين مسلمانان در عصر او و در عصر بعد از او ، روى اين اساس ، قطعاً سجده بر خاك ، صحيح است .

حميد : اشكال من اين است كه شيعيان ، تنها بر خاك ، سجده مى كنند ، آن هم خاكى كه از زمينى گرفته و به صورت مهر در آورده ، آن را در جيب خود مى نهند و بر آن سجده مى نمايند .

محمد مرعى : اوّلاً؛ به عقيده شيعه ، سجده بر هر گونه زمين ، خواه سنگ فرش باشد و خواه زمين خاكى باشد ، جايز است .

ثانيا؛ نظر به اينكه شرط است محل سجده پاك باشد ، پس سجده بر زمين نجس يا خاك آلود جايز نيست ، از اين رو قطعه اى از گِل خشكيده ( به نام مهر ) را كه از خاك پاك تهيّه شده ، با خود حمل مى كنند ، تا در نماز بر خاكى كه مطمئناً پاك و تميز است سجده كنند ، با علم به اينكه آنها سجده بر خاك زمين را كه نجس بودن آن را نمى دانند ، جايز مى دانند .

حميد : اگر منظور شيعه ، سجده بر خاك پاك خالص است چرا مقدارى از خاك را حمل نمى كنند ، بلكه ( مُهر ) حمل مى كنند ؟

محمد مرعى : نظر به اينكه

حمل خاك موجب خاك آلودگى لباس مى شود ، از اين رو خاك را در هر جا بگذارند طبعاً دست و لباس ، خاك آلود مى شود ، شيعيان همان خاك را با آب مى آميزند و گل مى كنند و سپس همان گل در قالب زيبا ، خشك مى شود و به صورت مهر در مى آيد ، كه ديگر حمل آن ، زحمت نيست و موجب خاك آلودگى لباس و دست نخواهد شد .

حميد : چرا شما بر غير خاك ، مانند حصير و قالى و زيلو و . . . سجده نمى كنيد ؟

محمد مرعى : گفتيم غرض از سجده ، نهايت خضوع در برابر خدا است ، اينك مى گوييم ، سجده بر خاك ، خواه خشكيده ( مهر ) و خواه نرم ، دلالت بيشترى بر خضوع در برابر خدا دارد؛ زيرا خاك ، ناچيزترين اشيا است ، و ما بالاترين عضو بدن خود ( يعنى پيشانى ) را بر پايين ترين چيز ( خاك ) در حال سجده مى نهيم ، تا با خضوع بيشتر ، خدا را عبادت كنيم ، از اين رو ، مستحب است كه جاى سجده پايينتر از جاى دستها و پاها باشد ، تا بيانگر خضوع بيشتر گردد ، و همچنين مستحب است در سجده ، سر بينى خاك آلود شود ، تا دلالت بيشتر براى خضوع داشته باشد ، بنابراين ، سجده بر قطعه اى از خاك خشكيده ( مهر ) ، بهتر از سجده بر ساير اشيايى است كه سجده بر آن روا است ، چرا كه اگر انسان در سجده ،

پيشانى خود را بر روى سجّاده گرانقيمت يا بر قطعه طلا و نقره و امثال آنها و يا بر قالى و لباس گرانبها بگذارد ، از تواضع و خضوعش ، كاسته مى شود ، و چه بسا هيچ گونه دلالتى بر كوچكى بنده در برابر خدا نداشته باشد .

با اين توضيح : آيا كسى كه سجده بر خاك خشكيده ( مهر ) مى كند تا تواضع و خضوعش در پيشگاه خدا ، رساتر باشد ، مشرك و كافر خواهد بود ؟ ولى سجده بر چيزى ( مانند قالى و سنگ مرمر و . . . ) كه مخالف تواضع است ، تقرّب به خدا است ؟ ! ، هر كس چنين تصوّر كند ، تصوّر باطل و بى اساسى نموده است .

حميد : پس اين كلمات چيست كه بر روى مهرهايى كه شيعه بر آنها سجده مى كنند ، نوشته شده است ؟

محمد مرعى : اوّلاً؛ همه تربتها داراى نوشته نيست ، بلكه بسيارى از آنها بدون نوشته است .

ثانياً؛ در بعضى از آنها نوشته شده كه : ( سُبْحانَ رَبِىَّ الاَعْلى وَ بِحَمْدِهِ ) كه اشاره اى به ذكر سجده است ، و در بعضى نوشته شده كه اين تربت از زمين كربلا گرفته شده ، تو را به خدا سوگند آيا اين نوشته ها ، موجب شرك است ؟ و آيا اين نوشته ها ، تربت را از خاكى كه سجده بر آن صحيح مى باشد ، خارج مى كند ؟

حميد : نه ، هرگز موجب شرك و عدم جواز سجده بر آن نيست ، ولى يك سؤ ال ديگر دارم و آن

اينكه در تربت زمين كربلا ، چه خصوصيّتى وجود دارد ، كه بسيارى از شيعيان مقيّد هستند تا بر تربت حسينى ، سجده كنند ؟

محمد مرعى : رازش اين است كه در روايات ما از امامان اهلبيت عليهم السلام نقل شده كه : ارزش سجده بر تربت امام حسين عليه السلام بر تربتهاى ديگر بيشتر است .

امام صادق عليه السلام فرمود : ( اَلسُّجُودُ عَلى تُرْبَةِ الْحُسَيْنِ يَخْرِقُ الْحُجُبَ السَّبْعِ ) : ( سجده بر تربت حسين عليه السلام حجابهاى هفتگانه را مى شكافد ) ( 45 ) يعنى موجب قبولى نماز ، و صعود آن به سوى آسمان مى گردد .

نيز روايت شده كه : ( آن حضرت فقط بر تربت حسين عليه السلام سجده مى كرد ، به خاطر تذلّل و كوچكى در براى خداى بزرگ ) . ( 46 )

بنابراين ، تربت حسين عليه السلام داراى يك نوع برترى است كه در تربتهاى ديگر ، آن برترى نيست .

حميد : آيا نماز بر تربت حسين عليه السلام موجب قبول شدن نماز در پيشگاه خدا مى شود ، هر چند باطل باشد ؟

محمد مرعى : مذهب شيعه مى گويد : نمازى كه فاقد يكى از شرايط صحّت نماز باشد ، باطل است و قبول نخواهد شد ، ولى نمازى كه داراى همه شرائط صحّت است ، اگر در سجده اش بر تربت امام حسين عليه السلام سجده گردد ، قبول مى شود و موجب ارزش و ثواب بيشتر خواهد شد .

حميد : آيا زمين كربلا از همه زمينها ، حتى از زمين مكّه و مدينه برتر است ، تا گفته شود كه نماز

بر تربت حسين عليه السلام بر نماز بر همه تربت ها برتر مى باشد ؟

محمّد مرعى : چه مانعى دارد كه چنين خصوصيّتى را خداوند در تربت زمين كربلا قرار داده باشد .

حميد : زمين مكّه كه همواره از زمان آدم عليه السلام تا كنون ، جايگاه كعبه است ، و زمين مدينه كه جسد مطهّر پيامبر صلى الله عليه و آله را در بر گرفته است ، آيا مقامى كمتر از مقام زمين كربلا دارند ؟ اين عجيب است ، آيا حسين عليه السلام بهتر از جدّش پيامبر صلى الله عليه و آله است ؟

محمد مرعى : نه ، هرگز؛ بلكه عظمت و شرافت حسين عليه السلام به خاطر عظمت مقام و شرافت رسول خدا صلى الله عليه و آله است ، ولى راز اين كه خاك كربلا برترى يافته اين است كه امام حسين عليه السلام در آن سرزمين در راه دين جدّش به شهادت رسيده است ، مقام حسين عليه السلام جزئى از مقام رسالت است ، ولى نظر به اينكه آن حضرت و بستگان و يارانش ، در راه خدا و برپا دارى اسلام ، و استوارى اركان دين ، و حفظ آن از بازيچه هوسبازان ، جانبازى كرده و به شهادت رسيده اند ، خداوند متعال به خاطر آن ، سه ويژگى به امام حسين عليه السلام داده است :

1 دعا در زير قبّه مرقد شريفش به استجابت مى رسد .

2 امامان ، از نسل او هستند .

3 و در تربت او ، شفا هست .

آيا اعطاى چنين خصوصيتى به تربت حسين عليه السلام اشكالى دارد ؟ و آيا معنى

اينكه بگوييم زمين كربلا از زمين مدينه برترى دارد ، اين است كه بگوييم امام حسين عليه السلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله برترى دارد ، تا شما به ما اشكال كنيد ؟ !

بلكه مطلب به عكس است ، بنابراين ، احترام به تربت امام حسين عليه السلام احترام به حسين عليه السلام است و احترام به او ، احترام به خدا ، و جدّ امام حسين عليه السلام يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله است .

وقتى كه سخن به اينجا رسيد ، يكى از حاضران كه قانع شده بود ، در حالى كه شادمان بود برخاست و بسيار سخن مرا ستود و از من تمجيد كرد و كتابهاى شيعه را از من درخواست نمود و به من گفت : گفتار تو بسيار بجا و شايسته است ، من خيال مى كردم كه شيعيان ، حسين عليه السلام را برتر از رسول خدا صلى الله عليه و آله مى دانند ، اكنون حقيقت را دريافتم ، و از بيانات زيبا و گوياى شما سپاسگزارم ، از اين پس خودم مهرى از تربت كربلا را همراه خود بر مى دارم و بر آن نماز مى خوانم . ( 47 )

على عليه السلام و تربت كربلا

عصر خلافت امام على عليه السلام بود ، يكى از مسلمين به نام هرثمه بن سليم شخص بى سعادت و بى تفاوتى بود و چندان اعتقاد به عظمت مقام على عليه السلام نداشت ، ولى همسر او بانويى پاك و بامعرفت و از ارادتمندان امام على عليه السلام بود .

هرثمه مى گويد : ( همراه امام على عليه السلام براى جنگ صفين

از كوفه به جبهه صفين حركت مى كرديم ؛ وقتى به سرزمين كربلا رسيديم ، وقت نماز شد ، نماز را به جماعت با امام على عليه السلام خوانديم آن حضرت بعد از نماز مقدارى از خاك كربلا را برداشت و بوييد و فرمود : ( واهاً لك يا تربة ليحشرنَّ منْك قومٌ يدخُلون الجنّة بغير حسابٍ ) : ( عجب از تو اى تربت ، قطعاً از ميان تو جماعتى بر مى خيزند و بدون حساب وارد بهشت مى شوند ) .

به جبهه صفين رفتيم و سپس به خانه ام بازگشتم و به همسرم گفتم : ( از مولايت ابوالحسن على عليه السلام براى تو مطلبى نقل كنم ) . آنگاه مطلب فوق را به او گفتم . پس گفتم : ( على عليه السلام ادعاى علم غيب مى كند ) .

همسرم گفت : ( اى مرد ! دست از اين ايرادها بردار ، اميرمؤ منان على آنچه بگويد سخن حقّ است ) .

من همچنان در مورد اين سخن على عليه السلام در ترديد بودم تا آن هنگام كه جريان كربلا به پيش آمد . من جزء لشكر عمر سعد به كربلا رفتم ؛ در آنجا به ياد سخن امام على عليه السلام افتادم كه به راستى حق بود ، از اين رو از كمك به سپاه عمر سعد ناراحت بودم . در يك فرصت مناسب در حالى كه سوار بر اسب بودم به سوى حسين عليه السلام رفتم و حديث پدرش را به ياد آن حضرت انداختم حضرت به من فرمود : ( اكنون آيا از موافقين ما هستى يا از مخالفين ما

؟ ) .

گفتم : ( از هيچ كدام ، فعلاً در فكر اهل و عيال خود هستم . . . )

فرمود : ( بنابراين به سرعت از اين سرزمين بيرون برو؛ زيرا كسى كه در اينجا باشد و صداى ما را بشنود ولى ما را يارى نكند ، داخل در آتش دوزخ خواهد شد ) . ( 48 )

چگونگى استشفا از تربت كربلا

شيخ اجل ، ابن قولويه ، استاد شيخ مفيد رحمه الله عليه در كتاب كامل الزيارة به اسناد خود از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت : به مدينه رفتم و بيمار شدم . حضرت امام محمد باقر عليه السلام مقدارى آشاميدنى در ظرفى كه دستمال بالاى آن بود ، به وسيله غلام خود برايم فرستاد و گفت : ( اين را بخور كه امام على عليه السلام به من امر فرموده است كه بر نگردم تا اين دارو را بياشامى ) .

چون گرفتم و خوردم شربت سردى بود در نهايت خوش طعمى و بوى مشك از آن بلند بود .

پس غلام گفت : ( حضرت فرمود چون بياشامى به خدمتش بروى ) .

من تعجب كردم كه گويا از بندى رها شدم . برخاستم به در خانه آن حضرت رفته ، رخصت طلبيدم . حضرت فرمود : ( صحّ الجسم فادخل : بدنت سالم شده داخل شو ) .

گريه كنان داخل شدم و سلام كردم . دست و سرش را بوسيدم . فرمود : ( اى محمد ! چرا گريه مى كنى ؟ )

عرض كردم : ( قربانت گردم مى گويم بر غربت و دورى راه از خدمت شما ، و كمى توانايى در ماندن

در ملازمت شما كه پيوسته به شما بنگرم ) .

فرمود : ( اما كمى قدرت ، خداوند تمام شيعيان و دوستان ما را چنين ساخته و بلا به سوى ايشان گردانيد؛ امّا غربت تو ، پس مؤ من در اين دنيا در ميان اين خلق منكوس غريب است ، تا از اين دار فنا به رحمت خداوند برود و در بعد مكان به حضرت ابى عبداللّه الحسين عليه السلام تأ سّى كن كه در زمينى دور از ما در كنار فرات است و اما آنچه از محبت قرب و شوق ديدار ما گفتى و بر اين آرزو و توانايى ندارى ، پس خداوند بر دلت آگاه است و تو را بر اين نيت پاداش خواهد داد ) .

بعد فرمود : ( آيا به زيارت قبر حسين عليه السلام مى روى ؟ )

گفتم : ( بلى با بيم و ترس بسيار . )

فرمود : ( هر قدر ترس بيشتر است ثوابش بزرگتر است و هر كس در اين سفر خوف بيند از ترس روز قيامت ايمن باشد و با آمرزش از زيارت بر گردد ) .

بعد فرمود : آن شربت را چگونه يافتى ؟ )

گفتم : ( گواهى مى دهم كه شما اهل بيت رحمتيد و تو وصى اوصيايى . هنگامى كه غلام شربت را آورد ، توانايى نداشتم كه بر پا بايستم و از خودم نااميد بودم و چون آن شربت را نوشيدم چيزى از آن خوش بوتر و خوش مزه تر و خنك تر نيافتم . غلام گفت : مولايم فرمود بيا؛ گفتم : با اين حال مى روم هر چند جانم برود و

چون روانه شدم گويا از بندى رها شدم . پس سپاس خداى را كه شما را براى شيعيان رحمت گردانيده است ) .

فرمود : ( اى محمد ! آن شربت را كه خوردى از خاك قبر حسين عليه السلام بود و بهترين چيزى است كه من به آن استشفا مى نمايم و هيچ چيزى را با آن برابر مكن كه ما به اطفال و زنان خود مى خورانيم و از آن خير بسيار مى بينيم ) .

فرمود : ( شخصى آن را بر مى دارد و از حائر بيرون مى رود . آن را در چيزى نمى پيچد ، پس هيچ جن و جانورى و چيزى كه درد و بلايى كه داشته باشد نيست ، مگر آنكه آن را استشمام مى كند و بركتش برطرف مى شود و بركتش را ديگران مى برند و آن تربت كه به آن معالجه مى كنند نبايد چنين باشد و اگر اين علت كه گفتم نباشد ، هر كه آن را به خود بمالد يا از آن بخورد البته در همان ساعت شفا مى يابد و نيست آن مگر مانند حجرالاسود كه نخست مانند ياقوتى در نهايت سفيدى بود و هر بيمارى و دردناكى خود را بر آن مى ماليد در همان ساعت شفا مى يافت و چون صاحب آن دردها و اهل كفر و جاهليت خود را بر آن ماليدند سياه شد و اثرش كم گرديد ) .

عرض كردم : ( فدايت شوم آن تربت مبارك را من چگونه بردارم ؟ )

فرمود : ( تو هم مانند ديگران آن تربت را بر مى دارى ، ظاهر و گشوده

و در ميان خرجين در جاهاى چركين مى افكنى پس بركتش مى رود ) .

گفتم : ( راست فرمودى . )

فرمود : ( قدرى از آن به تو مى دهم ، چطور مى برى ؟ )

عرض كردم : ( در ميان لباس خود مى گذارم ) .

فرمود : ( به همان قرارى كه مى كردى برگشتى . نزد ما از آن هر قدر كه مى خواهى بياشام و همراه مبركه براى تو سالم نمى ماند ) .

آن حضرت دو مرتبه از آن به من نوشانيد و ديگر آن درد به من عارض نشد . ( 49 )

آخرين توشه مرجع عارف آيت اللّه العظمى حجت رحمه الله عليه

مرحوم آية العظمى سيد محمد كوهكمرى ، معروف به آية اللّه حجّت از مراجع تقليد بود كه در سوم جمادى الاول سال 1372 قمرى در قم از دنيا رفت و قبرش در حجره اى واقع در غرب مسجد مدرسه حجتيه است و اين مدرسه عظيم از آثار اوست .

آية اللّه حجّت در اخلاص و تواضع و ساده زيستى ، كم نظير بود .

روزى كه در آستانه احتضار قرار گرفت ، به حاضران گفت : ( براى من مقدارى تربت سيدالشهدا بياوريد ) .

مقدارى تربت حاضر كردند و با آب قاطى نمودند و ليوان را به ايشان دادند .

آية اللّه حجّت آن ليوان را به دست گرفت و نزديك لب آورد و گفت :

( آخرُ زادى من الدنيا تربة الحسين عليه السلام :

آخرين توشه من از دنيا تربت حسين عليه السلام است ) .

آنگاه آب را نوشيد و سپس شهادتين را بر زبان جارى كرد و در حالى كه رو به قبله بود ، در همان حال به جوار

رحمت حق پيوست . ( 50 )

على عليه السلام و زائر حسينى

نقل شده است كه : در بغداد مردى فاسق و فاجر و خمار بود كه عمر خود را در اعمال نامشروع صرف كرده بود و مال بسيار داشت . چون اجلش در رسيد وصيت كرد كه : ( چون مرگ را دريابد ، بعد از تجهيز و تكفين ، در نجف اشرف دفنم كنيد ، شايد از بركت حضرت على عليه السلام خداوند عالم گناهان گذشته را ، بدان حضرت ببخشد ) . اين را گفت و جان به حق تسليم كرد . خويشان و اقوام او به وصيت او عمل نموده ، بعد از تجهيز نعش ، او را برداشته متوجّه نجف اشرف شدند .

خدام روضه شاه ولايت در آن شب حضرت على عليه السلام را در خواب ديدند كه آن حضرت بر سر صندوق حاضر شد و جميع خادمان آستان ملائك پاسبان را طلبيده و فرمود : ( فردا صبح مردى فاسق را به اينجا خواهند آورد . مانع شويد و نگذاريد كه او را در نجف دفن كنند كه گناهان او از عدد ريگ صحراها و برگ درختان و قطرات باران بيشتر است ) . اين بفرمود و غائب شد .

چون صبح شد جميع ملازمان آستان بر سر قبر اميرالمؤ منين عليه السلام حاضر شدند و خواب خود را به يكديگر بيان كردند . همه اين خواب را ديده بودند . پس برخاستند و چوبها و سنگها به دست گرفته ، بيرون دروازه جمع شده ، همگى تا دير وقت به انتظار نشستند ، ولى كسى پيدا نشد . از اين جهت برگشتند و متفكر

بودند كه چرا اين واقعه به عمل نيامد .

از قضا آن جماعتى كه تابوت همراهشان بود ، در آن شب راه را گم كرده به بيابان كربلاى معلى افتادند . چون روز شد از آنجا راه نجف اشرف را پيش گرفته ، روانه شدند . چون شب ديگر شد ، باز حضرت شاه ولايت را در خواب ديدند كه خدام را طلبيده ، فرمودند ( چون صبح شود همه بيرون رويد و آن تابوتى كه شب پيش شما را به ممانعت او امر كرده بودم ، با اعزاز و اكرام هر چه تمامتر بياوريد و ساعتى در روضه من بگذرانيد . بعد از آن او را در بهترين جا دفن كنيد . )

خدام از شنيدن اين دو سخن منافى بسيار متعجب بودند . از اين جهت به شاه ولايت عرض كردند : ( اى پادشاه دين و دنيا ! ديشب ما را منع فرمودى و امشب به خلاف آن در كمال شفقت و مهربانى امر فرموديد ، در اين چه سرّى است ؟ )

حضرت فرمود : ( شب گذشته آن جماعت راه را گم كرده ، به دشت كربلا افتادند؛ باد ، خاك كربلا را در تابوت آن مرد افشاند؛ از بركت خاك كربلا و از براى خاطر فرزندم حسين عليه السلام خداوند از جميع تقصيرات او درگذشت و بر او رحمت كرد ) .

پس خادمان همگى بيدار شدند و از شهر بيرون رفتند . بعد از ساعتى تابوت آن مرد را آوردند و پس از تعظيم تمام ، آن را به روضه مقدس اميرالمؤ منين عليه السلام حاضر كردند و صورت واقعه را آن

طور كه اتفاق افتاده بود بر آن جماعت نقل نمودند . ( 51 )

پيغمبر و خاك خون آلود

از امّسلمه مروى است كه : رسول خدا شبى از ما غائب شد در مدّت طويلى و سپس به نزد ما آمد و ديديم آن حضرت گرد آلود و با موهاى ژوليده مراجعت كرده و در يك دست خود چيزى دارد كه انگشت ها را بسته است . عرض كردم : يا رسول اللّه چرا شما را بدين وضع پريشان و غبارآلود و ژوليده مى بينم ؟

حضرت فرمود : در اين وقت مرا سِير دادند به محلّى در عراق كه نامش كربلا است ، و مصرع حسين فرزند من و جماعتى از فرزندان اهل بيت مرا به من نشان دادند ، و من شروع كردم كه خون هاى آنان را جمع كنم ، و اينك آن خون ها در دست من است ؛ و دست خود را به سوى من باز كرد و فرمود : بگير اينها را و محفوظ نگاهدار ! من خون ها را گرفتم و توجّه كردم ديدم شبيه خاك قرمز رنگ است ؛ در شيشه اى نهادم و سر آن را بستم و محفوظ داشتم . چون حسين از مكّه به طرف عراق حركت كرد هر صبح و شب من شيشه را مى گرفتم و مى بوييدم و براى مصيبت آن حضرت مى گريستم . چون روز عاشوراى از محرّم يعنى همان روزى كه حسين در آن روز شهيد شد من در آن شيشه نگاه كردم ديدم تبديل به خون تازه شده است . ( 52 )

سفير فرنگ و ملامحسن فيض كاشانى

در قصص العلما مرقوم شده كه در زمان سلاطين صفويه شخصى از فرنگيان به اصفهان آمده و غير از تواتر دليل بر نبوت ختميه

محمديه مى خواست و آن شخص در علم حساب و هيئت و نجوم بسيار ماهر بود حتى آنچه براى هر كس روى داده بود از بلايا و حوادث خبر مى داد .

روزى سلطان امر به احضار علماء اصفهان نمود كه با آن شخص مباحثه نمايند و اثبات نبوت خاصه محمديه كنند و قضا را در آن وقت مرحوم ملامحسن فيض هم در مجلس حاضر بوده پس آن جناب روى به آن شخص نموده و گفت كه : پادشاه شما چه قدر بى ادراك است كه از براى چنين امر مهمى مثل تو آدمى را فرستاده . آن شخص همين كه اين سخن را شنيد مضطرب شده و از روى غيظ و غضب گفت : اى عالم مسلمانان ! جاى خود را بشناس و از قدر و اندازه خويش تعدى و تجاوز مكن به عيسى و مادرش قسم كه هر گاه تو مى دانستى آنچه را كه من مى دانم و احاطه دارم از علوم و كمالات مى دانستى كه زنهاى دنيا مثل من فرزندى نزاييده اند؛ زيرا كه در مقام امتحان قدر مرد معلوم مى شود كه ( عندالامتحان يكرم الرجل اويهان ) . پس محقق كاشانى دست به جيب بغلى خود برده و چيزى را بيرون آورده و گفت : اين چيست كه من در دست دارم ؟ آن شخص مدتى در فكر فرو رفت پس از آن رنگ صورتش متغير شده و به زردى ميل كرد و آثار جهل از وجناتش ظاهر شد . محقق كاشانى فرمودند : چه زود ظاهر شد جهل و نادانى تو و باطل شد دعاوى تو . آن

شخص گفت : به حق مسيح و مادرش مريم كه مى دانم آنچه را كه در دست تو است و ليكن فكر و سكوت من از جهت امر ديگرى است .

محقق مزبور فرمودند سكوتت از براى چيست ؟

گفت : مى دانم كه آن چيزى كه در دست تو است قدرى از خاك بهشت است و ليكن تأ مل و فكر من از اين راه است كه اين خاك از كجا به دست شما رسيده است ؟ !

محقق مزبور فرمود : شايد در حساب اشتباهى كرده باشى ؟ آن شخص گفت : نه به حق عيسى و مادرش . پس محقق مزبور فرمودند : بلى آنچه در دست من است از خاك كربلا و تربت حضرت سيدالشهدا حسين بن على است و پيغمبر ما فرموده است كه : ( كربلا قطعة من الجنة ) پس تو در اين صورت مى توانى كه ايمان نياورى و بدين اسلام داخل نشوى ، زيرا كه به گفته خودت قاطع هستى كه قاعده و حسابت تخلف از واقع نمى نمايد .

پس آن شخص نصرانى عيسوى از روى انصاف تصديق فرموده محقق مزبور را نموده و به بركت تربت پسر دختر سيد انام ، مشرّف به دين اسلام گرديد .

شفاى چشم با تربت حسينى

سيد جليل جزائرى در كتاب زهرالربيع گويد : بدانكه مشايخ صوفيه تسبيح چوب استعمال مى كنند و به اسلاف خود اقتدا نمى كنند از يكى از ايشان از سبب استعمال تسبيح چوب پرسيدم ، گفت : تسبيح چوب سبك تر و از تربت حسينيه پاكتر است و تربت دست را سنگين و چركين مى نمايد .

چشم ايشان كور است از آنكه

ببينند چرك تربت حسينى پاكتر است از تمام اشيا ، و عنبر الهى است كه از خاك قبر حسينى بيرون آمده است . و اما من پس اكثر آن است كه تسبيح غير مطبوخ از خاك حسين عليه السلام استعمال مى كنم ؛ زيرا كه به تربت نزديك تر است و اما مطبوخه بعضى بر آنند كه به طبخ مستحيل مى شود و از تربت بيرون مى رود و شكى نيست كه غير مطبوخ افضل است از مطبوخ هر چند كه هر دو خوبند و مدتى قبل از اين ضعفى در باصره ما به هم رسيده بود و اتفاقاً براى زيارت عرفه تحت قبه حضرت سيدالشهدا بودم چون زوار بيرون رفتند و خدمه در روز دوم و سيم روضه مطهره را جاروب مى كردند و غبار از زمين بلند شده بود كه مردم در ميان روضه همديگر را نمى ديدند پس من و جمعى در آنجا بوديم ما چشمهاى خود را گشوديم كه غبار به آنها داخل شد پس من از روضه بيرون نرفتم مگر اينكه هر دو چشمم مثل چراغ روشن مشتعل و پرنور بود و از آن وقت تا به حال هرگز چشمهاى خود را معالجه نكرده ام مگر به سرمه كشيدن از آن خام مبارك . ( 53 )

شفاى فرزند عارف سالك شيخ حسنعلى اصفهانى با تربت

فرزند ايشان مى گويد :

حدود دو سال قبل از وفات پدرم ، كسالت شديدى مرا عارض شد و پزشكان از مداواى بيمارى من عاجز آمدند و از حياتم قطع اميد شد .

پدرم كه عجز طبيبان را ديد ، اندكى از تربت طاهر حضرت سيدالشهدا ارواح العالمين له الفدا به كامم ريخت و خود

از كنار بسترم دور شد .

در آن حالت بيخودى و بيهوشى ديدم كه به سوى آسمانها مى روم و كسى كه نورى سپيد از او مى تافت ، بدرقه ام مى كرد . چون مسافتى اوج گرفتيم ، ناگهان ، ديگرى از سوى بالا فرود آمد و به آن نورانى سپيد كه همراه من مى آمد ، گفت :

( دستور است كه روح اين شخص را به كالبدش بازگردانى ؛ زيرا كه به تربت حضرت سيدالشهداء عليه السلام استشفا كرده اند ) .

در آن هنگان دريافتم كه مرده ام و اين ، روح من است كه به جانب آسمان در حركت است ؛ و به هر حال ، همراه آن دو شخص نورانى به زمين بازگشتم و از بى خودى ، به خود آمدم و با شگفتى ديدم كه در من ، اثرى از بيمارى نيست ، ليكن همه اطرافيانم به شدت منقلب و پريشانند . ( 54 )

دزدى با نام امام حسين عليه السلام

از مرحوم سيد احمد بهبهانى نقل شده : در ايام توقفم در كربلا حاج حسن نامى در بازار زينبيه ، دكانى داشت كه مهر و تسبيح مى ساخت و مى فروخت . معروف بود كه حاجى تربت مخصوصى دارد و مثقالى يك اشرفى مى فروشد .

روزى در حرم امام حسين عليه السلام حبيب زائرى را دزدى زد و پولهايش را برد . زائر خود را به ضريح مطهر چسبانيد و گريه كنان مى گفت : يا اباعبداللّه در حرم شما پولم را بردند ، در پناه شما هزينه زندگيم را بردند . به كجا شكايت ببرم ؟

حاج حسن مزبور حاضر متأ ثر شد و با همين

حال تأ ثر به خانه رفت و در دل به امام حسين عليه السلام گريه مى كرد .

شب در خواب ديد كه در حضور سالار شهيدان به سر مى برد به آقا گفت : از حال زائرت كه خبر دارى ؟ دزد او را رسوا كن تا پول را برگرداند .

امام حسين فرمود : مگر من دزد گيرم ؟

اگر بنا باشد كه دزدها را نشان دهم بايد اول تو را معرفى كنم .

حاجى گفت : مگر من چه دزدى كردم ؟

حضرت فرمود : دزدى تو اين است كه خاك مرا به عنوان تربت مى فروشى و پول مى گيرى . اگر مال من است چرا در برابرش پول مى گيرى و اگر مال توست ، چرا به نام من مى دهى ؟

عرض كرد : آقا جان ! از اين كار توبه كردم و به جبران مى پردازم .

امام حسين عليه السلام فرمود :

پس من هم دزد را به تو نشان مى دهم . دزد پول زائر ، گدايى است كه برهنه مى شود و نزديك سقاخانه مى نشيند و با اين وضعيت گدايى مى كند ، پول را دزديد و زير پايش دفن كرد و هنوز هم به مصرف نرسانده .

حاجى از خواب بيدار مى شود و سحرگاه به صحن مطهر امام حسين عليه السلام وارد مى شود ، دزد را در همان محلى كه آقا آدرس داده بود شناخت كه نشسته بود .

حاجى فرياد زد : مردم بياييد تا دزد پول را به شما نشان دهم . گداى دزد هر چه فرياد مى زد مرا رها كنيد ، اين مرد دروغ مى گويد ،

كسى حرفش را گوش نداد . مردم جمع شدند و حاجى خواب خود را تعريف كرد و زير پاى گدا را حفر كرد و كيسه پول را بيرون آورد .

بعد به مردم گفت : بياييد دزد ديگرى را نشان شما دهم ، آنان را به بازار برد و درب دكان خويش را بالا زد و گفت : اين مالها از من نيست حلال شما . بعد تربت فروشى را ترك كرد و با دست فروشى امرار معاش مى كرد . ( 55 )

تربت امام حسين از هر عطرى خوشبوتر است

يكى از راويان گفته : پس از آنكه متوكل عباسى به قبر مطهر حضرت سيدالشهدا آب بست من با عطر فروشى مخفيانه به زيارت آن حضرت رفته و خود را روى مرقد مطهر آن حضرت انداختم ، بوى بسيار خوشى استشمام كردم از آن مرد عطار كه همراه من بود پرسيدم اين چه بويى است ؟

گفت : به خدا قسم من هرگز چنين بويى از هيچ عطرى استشمام نكرده ام . ( 56 )

شناختن قبر مطهر امام حسين ( ع ) از بوى تربتش

نقل شده زمانى كه متوكل عباسى قبر مطهر امام حسين عليه السلام را تخريب كرد ، عربى از طائفه بنى اسد آمد به كربلا هنگامى كه ديد اثرى از قبر شريف باقى نمانده ، مشت مشت خاكها را بر مى داشت و مى بوييد و مى ريخت تا اينكه به قبر شريف آن حضرت رسيد ، مشتى خاك برداشت و بوييد گفت : خواستند قبر امام حسين عليه السلام را از بين ببرند وليكن بوى خوش خاك قبر ، بر مرقد مطهر آن حضرت دلالت مى كند . ( 57 )

احترام امام زمان به تربت سيّدالشهدا ( ع )

يكى از بانوان مؤ منه پرهيزگار به نام خديجه ظهوريان فرزند عباسعلى كه هم اكنون قريب نود سال از عمر با بركت خود را پشت سر گذاشته و با آنكه نزديك ده سال است بر اثر سكته از پا در آمده و با كمك عصا خود را به اين سو و آن سو مى كشاند نماز جماعتش ترك نمى شود ، نقل مى كند : حدود سى سال قبل مهر تربتى را كه خود از كربلا آورده بودم كثيف شده بود ، آن را بردم در آب روان ( آب خيابان وسط شهر مشهد مقدس ) شستشو دادم و در ميان سطل گذاشته برگشتم ، روبروى مسجد دوازده امامى ها كه رسيدم با خودم گفتم خوب است مهر را بر گردانم ، تا وقتى كه به منزل مى رسم طرف ديگرش نيز خشك شود ، مهر را كه برگردانيدم بر اثر خيس بودن طرف زيرين مهر ، قدرى تربت به انگشت بزرگم چسبيده انگشتم را به ديوار روبروى مسجد ماليده و رفتم .

شب در

خواب ديدم آقاى بزرگوارى كه به ذهنم رسيد حضرت حجة بن الحسن امام زمان ارواحنا فداه هستند ، سرشان را به همان جاى ديوار كه ذكر شده گذاشته و به من مى فرمايند : ( اينجا تربت جدّم حسين عليه السلام را ماليده اى ! )

به بركت تربت سيدالشهدا ، خاك ، جسد زن گنهكار راقبول كرد

در زمان امام صادق عليه السلام زن بدكارى بود كه هر گاه بچه دار مى شد ، بچه خود را مى سوزانيد . هنگامى كه از دنيا رفت چند مرتبه او را به خاك سپردند وليكن زمين او را قبول نكرد و او را از قبر بيرون افكند !

جريان را به عرض امام صادق عليه السلام رسانيدند ، فرمودند : ( اجعلوا معها شيئاً من تربة الحسين ) : ( قدرى از تربت جدم حسين عليه السلام را با او دفن كنيد ) . به دستور امام عليه السلام عمل كردند ، خاك او را قبول كرد و ديگر او را بيرون نينداخت . ( 58 )

اين هم نتيجه بى احترامى به تربت سيدالشهدا عليه السلام

موسى بن عبدالعزيز مى گويد : يوحنّا ( طبيب نصرانى ) به من گفت : تو را به حق پيغمبر و دينت سوگند مى دهم كه بگويى اين كيست كه مردم به زيارت قبر او مى روند ؟

آيا او از اصحاب پيغمبر شما است ؟ گفتم : نه ، بلكه او امام حسين عليه السلام پسر دختر پيغمبر ما است .

منظورت از اين سؤ ال چيست ؟

گفت : خبر شگفتى دارم و ادامه داد كه :

يك شب شاپور ، خادم رشيد مرا احضار كرد ، نزد او رفتم ، او مرا به خانه موسى بن عيسى كه از خويشان خليفه بود برد ، ديدم موسى بى هوش در رختخواب خود افتاده و طشتى پيش روى او گذاشته اند كه تمام امعاء و احشاى او در آن ريخته بود .

شاپور از خادم موسى پرسيد : اين چه حال است كه براى موسى رخ داده ؟

خادم گفت :

يك ساعت قبل

حالش خوب بود و با خوشحالى نشسته بود و با نديمان خود صحبت مى كرد !

شخصى از بنى هاشم اينجا بود ، گفت : من بيمارى سختى داشتم و با هر چه معالجه كردم مفيد واقع نشد تا اينكه كاتب من گفت از تربت امام حسين عليه السلام استفاده كنم ، اين كار را كردم و شفا يافتم موسى گفت :

از آن تربت را كه باقى مانده بود آورد :

موسى آن تربت را گرفت و از روى بى احترامى در نشيمنگاه خود داخل كرد ! در همان ساعت فرياد او بلند شد كه : ( النّار ، النّار ) آتش ، آتش ، طشتى بياوريد ، اين طشت را آوردند و اينها امعا و احشاى اوست كه از او خارج شده است !

نديمانش متفرق شدند و مجلس سرور موسى به ماتم مبدل شد . شاپور به من گفت : بيا نگاه كن ، آيا مى توانى او را معالجه كنى ؟ من چراغ طلبيدم و آنچه در طشت بود به دقت نگاه كردم ديدم جگر ، سپرز و شش و دلش همه از او خارج شده است ! تعجب كردم و گفتم :

( ما لا حد فى هذا صنع الا ان يكون لعيسى الذى كان يحيى الموتى ) : ( هيچ كس نمى تواند درباره اين شخص كارى بكند مگر حضرت عيسى كه مرده را زنده مى كرد ) .

شاپور خادم گفت : راست گفتى ، وليكن اينجا باش تا معلوم شود كه حال موسى به كجا ختم مى گردد .

يوحنّا گفت : من آن شب نزد ايشان ماندم و موسى سحرگاه به جهنم واصل

گرديد . پسر عبدالعزيز مى گويد : يوحنّا با وجودى كه نصرانى بود مدتى به زيارت امام حسين عليه السلام مى آمد ، تا اينكه به دين اسلام گرويد و اسلامش نيكو گرديد . ( 59 )

كسى كه در كربلا دفن شود از هول قيامت در امان خواهد ماند

امام سجّاد عليه السلام مى فرمايد : ( زلزله قيامت كه رخ مى دهد خداوند زمين كربلا را بلند كرده و در برترين جاى باغهاى بهشت قرار مى دهد ، بنابراين هر كس از پيروان اهل بيت عصمت و طهارت كه در كربلا دفن شده باشد بدون حساب وارد بهشت خواهد شد ) .

علامه نورى در دارالسلام آورده كه : سيد على صاحب رياض گفته :

من در دوران تحصيل ، هر هفته عصر پنجشنبه به زيارت گورستان بيرون كربلا كه كنار خيمه گاه است مى رفتم ، شبى خواب ديدم كه بدان گورستان رفته ام و شهر از عمارت و خانه تهى است . . . در فكر و هراس بودم كه هاتفى به زبان فارسى گفت : خوشا به حال كسى كه در اين زمين مقدس دفن شود . اگر چه با هزاران گناه باشد از هول قيامت سالم خواهد ماند و هيهات ، هيهات كه كسى در اين زمين مقدس دفن شود و از هول قيامت سالم بيرون نرود . ( 60 )

مولا محمد هزار جريبى در كتاب تحفة المجاور آورده است كه از استاد اكبر وحيد بهبهانى شنيدم كه مى گفت : حضرت سيّدالشهدا را در خواب ديدم و به ايشان عرض كردم : للّه للّه ( يا سيّدى هل سئل عمن يدفن فى جواركم ؟ ) : ( اى آقاى من ! آيا از

كسى كه در جوار شما دفن شود روز قيامت سؤ ال مى شود ) ؟ فرمودند : ( كدام فرشته جرأ ت دارد از او سؤ ال كند ؟ ! ) . ( 61 )

زيارت عاشورا

عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْن اَميرِالْمُؤْمِنينَ وَابْنَ سَيِّدِ الْوَصِيّينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ ياثارَ اللّهِ وَابْنَ ثارِهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكُمْ مِنّى جَميعاً سَلامُ اللّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ يااَباعَبْدِاللّهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِيَّةُ وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصيبَةُ بِكَ عَلَيْنا وَ عَلى جَميعِِْ سْلامِ وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصيبَتُكَ فِى السَّمواتِ عَلى جَميعِ اَهْلِ السَّمواتِ فَلَعَنَ اللّهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِعَلَيْكُمْ اَهْلَ الْبَيْتِ وَلَعَنَ اللّهُ اُمَّةً دَفَعَتْكُمْ عَنْ مَقامِكُمْ وَاَزالَتْكُمْ عَنْ مَراتِبِكُمُ الَّتى رَتَّبَكُمُ اللّهُ فى ها وَلَعَنَ اللّهُ اُمَّةً قَتَلَتْكُمْ وَلَعَنَ اللّهُ الْمُمَهِّدينَ لَهُمْ بِالتَّمْكينِ مِنْ قِتالِكُمْ بَرِئْتُ للّه

سلام بر تو اى ابا عبداللّه سلام بر تو اى فرزند رسول خدا سلام بر تو اى فرزند اميرالمؤ منين و فرزند سرور اوصياء سلام بر تو اى فرزند فاطمه سرور زنان جهانيان سلام بر تو اى كسى كه خدا از خون پاك تو و پدر بزرگوارت انتقام مى گيرد و از ستم رسيده به تو دادخواهى مى كند سلام بر تو و بر ارواحى كه در آستانت مدفون شدند بر همه شما از جانب من درود خدا هميشه تا هستم و باقيست شب و روز اى ابا عبداللّه هر آينه بزرگ است سوگ تو بزرگ است مصيبت تو بر ما و بر تمام مسلمانان و ناگوار و بزرگ است مصيبت تو در آسمانها بر

تمام اهل آسمان پس خدا لعنت كند امّتى را كه پايه گذارى كرد اساسِ ظلم و بيداد را بر شما اهل البيت و خدا لعنت كند امّتى را كه شما را راندند از مقام شما و شما را راندند از مقامهايى كه خدا آن مقامها را براى شما ترتيب داده بود و خدا لعنت كند امّتى را كه شما را كشت و خدا لعنت كند كسانى را كه زمينه سازى كردند براى جنگ با شما را ، من بيزارى مى جويم

ْوَمِنْ اَشْياعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِيائِهِمْ يااَباعَبْدِاللّهِ اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ اِلى يَوْمِ الْقِيمَةِ وَلَعَنَ اللّهُ الَ زِيادٍ وَالَ مَرْوانَ وَلَعَنَ اللّهُ بَنى اُمَيَّةَ قاطِبَةً وَلَعَنَ اللّهُ ابْنَْنَ سَعْدٍ وَلَعَنَ اللّهُ شِمْراً وَلَعَنَ اللّهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِكَ بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى لَقَدْ عَظُمَ مُصابى بِكَ فَاَسْئَلُ اللّهَ الَّذى اَكْرَمَ مَقامَكَ وَاَكْرَمَنى بِكَ اَنْ يَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِكَ مَعَ اِمامٍ دٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَالِهِ اَللّهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَكَ وَجيهاً بِالْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْيا وَالاْ خِرَةِ يا اَبا عَبْدِاللّهِ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَى اللّهِ وَاِلى رَسُولِهِ وَاِلى اَميرِالْمُؤْمِنينَ وَاِلى فاطِمَةَ وَاِلَى الْحَسَنِِمَّنْ اَسَّسَ اَساسَ ذلِكَ وَبَنى عَلَيْهِ بُنْيانَهُ وَجَرى فى ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَيْكُمْ وَعَلى اَشْياعِكُمْ بَرِئْتُ اِلَى اللّهِ وَاِلَيْكُمْمِنْهُمْ وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللّهِ ثُمَّ اِلَيْكُمْ بِمُوالاتِكُمْ وَمُوالاةِ وَلِيِّكُمْ وَبِالْبَرائَةِ مِنْ اَعْدائِكُمْ

بسوى خدا و بسوى شما از آنها و از پيروان آنها و دنباله روهاى آنها و ياوران آنها اى ابا عبداللّه ! من صلح هستم با هر كس كه با شما صلح است و دشمن هستم با هر كس كه با شما دشمن است تا روز قيامت و خدا لعنت كند آل زياد و آل مروان و

خدا لعنت كند بنى اميّه همگيشان را و خدا لعنت كند پسر مرجانه را و خدا لعنت كند عمر بن سعد را و خدا لعنت كند شمر را و خدا لعنت كند مردمى را كه زين كردند و لگام كردند و نقاب بستند براى جنگ با تو ! پدر و مادرم به فداى تو ! مصيبت من بخاطر تو بزرگ است پس درخواست مى كنم از خدايى كه مقامت را گرامى داشت و گرامى داشت مرا به تو كه روزيم كند خونخواهى تو را به همراه امام پيروزمند از خاندان محمّد كه درود خدا بر او و آل او باد . بارالها ! قرار بده مرا نزد خودت آبرومند بوسيله حسين ( كه بر او باد سلام ) ، در دنيا و آخرت اى اباعبداللّه ! من نزديك مى شوم به سوى خدا و به سوى رسول او و به سوى اميرالمؤ منين و به فاطمه و به حسن و به تو بوسيله دوستى تو و بوسيله دورى جُستن ( از كسانى كه با تو جنگ كردند و با تو دشمنى كردند و با بيزارى جستن از كسى كه پايه گذارى كرد اساس ظلم و ستم را بر شما و بيزارى مى جويم به سوى خدا و به سوى رسول او ) از كسى كه آن را پايه گذارى كرد و ساختمانش را بر آن بنا كرد و جارى كرد ظلم و ستمش را بر شما و بر پيروان آنها ، بيزارى جستم به سوى خدا و به سوى شما از آنها و نزديك مى شوم به خدا سپس به شما بوسيله دوستىِ شما و

دوستى با دوستان شما و با بيزارى جُستن از دشمنان شما

بينَ لَكُمُ الْحَرْبَ وَبِالْبَرائَةِ مِنْ اَشْياعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَحَرْبٌ لِمَنْحارَبَكُمْ وَ وَلِىُّ لِمَنْ والاكُمْ وَعَدُوُّ لِمَنْ عاداكُمْ فَاَسْئَلُ اللّهَ الَّذى اَكْرَمَنى بِمَعْرِفَتِكُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِيائِكُمْ اَنْ يَجْعَلَنى مَعَكُمْ فِى الدُّنْيا وَالاْ خِرَةِ وَاَنْ يُثَبِّتَلى عِنْدَكُمْ قَدَمَ صِدْقٍ فِى الدُّنْيا وَالاْ خِرَةِ وَاَسْئَلُهُ اَنْ يُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَكُمْ عِنْدَ اللّهِ وَاَنْ يَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِكُمْ مَعَ اِمامٍ هُدىً ظاهِرٍْحَقِّ مِنْكُمْ وَاَسْئَلُ اللّهَ بِحَقِّكُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذى لَكُمْ عِنْدَهُ اَنْ يُعْطِيَنى بِمُصابى بِكُمْ اَفْضَلَ ما يُعْطى مُصاباً بِمُصيبَتِهِ مُصيبَةً ما اَعْظَمَها وَاَعْظَمَ رَزِيَّتَهافِى الاِْسْلامِ وَفى جَميعِ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ اَللّهُمَّ هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْكَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْياىَ مَحْيا مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ وَمَماتى مَماتَ مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ اَللّهُمَّ اِنَّ هذا يَوْمٌ تَبَرَّكَتْ بِهِ بَنُواُمَيَّةَ وَابْنُ اكِلَةِ الاَْكْبادِ اللَّعينُابْنُ اللَّعينِ عَلى لِسانِكَ وَلِسانِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَالِهِ فى كُلِّ

و بر پا كنندگان جنگ با شما و با بيزارى جستن از پيروان و همراهان آنها ، همانا من صلح هستم با كسى كه با شما در صلح است و در جنگ هستم با كسى كه با شما در جنگ است و دوستم با كسى كه با شما دوست است و دشمن هستم با كسى كه با شما دشمنى دارد پس درخواست مى كنم از خدايى كه گرامى داشت مرا به معرفت شما و معرفت دوستان شما و به من روزى كرد بيزارى از دشمنانشان را كه مرا در دنيا و آخرت با شما قرار دهد و اينكه پابرجا بدارد نزد شما قدم راستىِ مرا در دنيا و آخرت و از او مى خواهم كه برساند مرا به

مقامِ محمود شما در نزد خدا و روزيم كند خونخواهى شما را با امام مهدى رهبر و راهنماى آشكار و گوياى به حقّ از خودِ شما است و از خدا درخواست مى كنم به حقّ شما و به آن مقامى كه نزد او داريد كه بدهد به من بخاطر سوگوارى براى شما بهترين عطاى سوگوارى در مصيبتى را ، چه مصيبتى ! كه بسيار بزرگ است و داغش در اسلام عظيم است و در تمام آسمانها و زمين اين چنين است . خدايا ! قرار بده مرا در اين جايگاهم از كسانى كه از جانب تو صلوات و رحمت و آمرزش به آنها مى رسد خدايا قرار بده زندگيم را زندگى محمّد و خاندان محمّد و مرگم را مرگ محمّد و خاندان محمّد خدايا اين روز روزى است كه مبارك دانست آن را بنى اميّه و پسر آن زن جگرخوار ، آن ملعون پسر ملعون بر زبانت و زبان پيامبرت ( كه درود خدا بر او و خاندانش باد ) در هر

قَفَ فيهِ نَبِيُّكَ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَالِهِ اَللّهُمَّ الْعَنْ اَباسُفْيانَ وَمُعاوِيَةَ وَيَزيدَبْنَ مُعاوِيَةَ عَلَيْهِمْ مِنْكَ اللَّعْنَةُ اَبَدَالاْ بِدينَ وَهذا يَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِالُ زِيادٍ وَالُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَيْنَ صَلَواتُ اللّهِ فَضاعِفْ عَلَيْهِمُ اللَّعْنَ مِنْكَوَالْعَذابَ الاَْليمَ اَللّهُمَّ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَيْكَ فى هذَا الْيَوْمِ وَفى مَوْقِفى هذا وَاَيّامِ حَياتى بِالْبَرائَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَيْهِمْ وَبِالْمُوالاتِ لِنَبِيِّكَ وَالِ نَبِيِّكَ عَلَيْهِ وَعَلَيْهِمُ السَّلامُ

آنگاه صدمرتبه مى گويى :

اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ وَاخِرَ تابِعٍ لَهُعَلى ذلِكَ اَللّهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَيْنَ وَشايَعَتْ وَبايَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَميعاً

آنگاه صدمرتبه بگو :

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يااَباعَبْدِاللّهِ وَ عَلَى

الاَْرْواحِالَّتى حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللّهِ اَبَداً مابَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ جا و هر مكانى كه توقّف كرد در آن پيامبرت كه درود خدا بر او و خاندانش باد . خدايا ! لعنت كن اباسفيان و معاويه و يزد بن معاويه را بر آنها لعنتى از جانب تو باد براى هميشه ، و اين روز روزى است كه شاد شد به آن دودمان زياد و دودمان مروان بواسطه كشتن حسين كه درود خدا بر او باد . خدايا ! مضاعف كن بر آنان لعن از جانب خود و عذاب دردناك را ، بارالها من تقرّب مى جويم به سويت در اين روز و در اين جايى كه هستم و در روزهاى زندگانيم با بيزارى جستن از آنها ولعنت بر آنها و با دوستى با پيامبرت و خاندان پيامبرت كه درود بر او و بر آنها باد

خدايا لعنت كن اوّلين ظالمى كه ظلم كرد در حقّ محمّد و خاندان محمّد و آخرين كسى كه پيروى كرداو را در اين ظلم . خدايا لعنت كن گروهى را كه پيكار كردند با حسين و همراهى نمودند و پيمان بستند و از هم پيروى كردندبراى كشتن او . خدايا ! لعنت كن همه آنها را .

سلام بر تو اى ابا عبداللّه و بر ارواحى كه بر آستانت فرود آمدند بر تو باد از جانب من سلام خدا تا ابد تا من باقى هستم و باقيست شب

وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللّه ُاخِرَالْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِىِّبْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ

سپس مى گويى :

َظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّى وَابْدَاءْبِهِ اَوَّلاً ثُمَّ الْعَنِ الثّانِىَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ اَللّهُمَّ

الْعَنْ يَزيدَخامِساً وَالْعَنْ عُبَيْدَاللّهِ بْنَ زِيادٍ وَابْنَ مَرْجانَةَ وَ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ شِمْراً وَالَ اَبى سُفْيانَ وَ الَ زِيادٍ وَالَ مَرْوانَ اِلى يَوْمِ الْقِيمَةِ

به سجده مى روى و مى گويى :

اَللّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاكِرينَ لَكَ عَلى مُصابِهِمْ اَلْحَمْدُ لِلّهِ عَلى عَظيمِ رَزِيَّتى اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْوُرُودِ وَثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَكَ مَعَ الْحُسَيْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَيْنِ الَّذينَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ

و روز و خدا قرار ندهد آن را آخرين عهدِمن براى زيارت شما . سلام بر حسين و بر على فرزند حسين و بر فرزندان حسين و بر ياران حسين

خدايا ! مخصوص گردان اوّلين ستمگر را به لعنت من و آغاز كن بدان لعن اوّلى ( ابابكر ) سپس دوّمى ( عمر ) و سوّمى ( عثمان ) و چهارمى ( معاويه ) راخدايا لعنت كن يزيد را در مرتبه پنجم و لعنت كن عبيد اللّه فرزندزياد و پسر مرجانه را و عمر فرزند سعد و شمرو دودمان ابوسفيان و دودمان زياد و دودمان مروان تا روز قيامت

خدايا ! حمد براى توست حمد و ستايش سپاسگزاران تو برمصيبت زدگى آنها . ستايش خداى را بر بزرگى مصيبتم خدايا روزيم كن شفاعت حسين را در روز ورود ( به قيامت ) و ثابت بدار گام راستيم را نزد خودت با حسين و ياران حسين آنانكه جان بخشيدند در برابر حسين كه درود بر او باد .

پي نوشتها

1- بحارالانوار : ج 98 ، ص 290 .

2- به نمازهاى مستحبى نافله مى گويند و در اينجا شايد مقصود نماز شب بوده است .

3- مقصود زيارت جامعه كبيره است كه در مفاتيح الجنان

است .

4- مقصود زيارت عاشورا است .

5- يكصد داستان درباره نماز اول وقت ، رجائى خراسانى . داستانهاى مفاتيح الجنان ، اسماعيل محمدى : ص 78 .

6- زبدة الحكايات ، عبدالمحمد لواسانى : ص 235 .

7- عبقرى الحسان مرحوم شيخ على اكبر نهاوندى : ج 1 ، ص 113 .

8- زيارت عاشورا و آثار شگفت آن ، ص 18 .

9- زيارت عاشورا و داستانهاى شگفت آن ، ص 23 .

10- همان : ص 30 .

11- حياة و شخيصة الشيخ الانصارى چاپ قديم : ص 330 و چاپ جديد : ص 327 .

12- اين جريان در زمان قديم اتّفاق افتاده است .

13- زيارت عاشورا و داستانهاى شگفت آن : ص 21 .

14- همان : ص 46 .

15- همان : ص 48 .

16- همان : ص 43 .

17- همان : ص 36 .

18- همان : ص 52 .

19- همان : ص 56 .

20- آرامگاه مطهر حاج سيّد مرتضى موحد ابطحى در قبرستان حضرت سيد جعفر از فرزندان امام موسى بن جعفر عليه السلام در جوار آرامگاه سيّد مرتضى از فرزندان زين العابدين در نزديكى حضرت اسماعيل بن زيد بن حسن المثنى فرزند امام حسن مجتبى عليه السلام واقع در خيابان هاتف در شهر اصفهان است .

21- مرحوم حاج سيّد مرتضى موحد ابطحى در سخنانش در مجله ( حوزه ) در شهر قم شماره 58 صفحه 242 بيان نموده .

22- همان : ص 61 .

23- همان : ص 41 .

24- همان : ص 50 .

25- همان : 51 .

26- همان : ص 53 .

27- مفاتيح الجنان : ص 923 به بعد .

28- مأ خذ پيشين و خلوتى با

خويش ، ص 83 .

29- سرگذشتهاى ويژه از زندگى حضرت امام خمينى : ج 6 ، ص 101 .

30- خلوتى با خويش ، غلامعلى رجايى ، ص 82 .

31- داستانهاى شگف شهيد محراب دستغيب شيرازى : ص 196 . زبدة الحكايات عبدالمحمد لواسانى : ص 225 . كرامات امام حسين ، مصطفى محمدى اهوازى : ص 99 . حكاياتى از عنايات حسينى ، منصور حسين زاده كرمانى : ص 63 .

32- داستانهاى شگفت ، شهيد محراب دستغيب شيرازى : ص 271 . شيفتگان حضرت مهدى ، رجائى خراسانى : ص 152 . كرامات امام حسين ، مصطفى محمدى اهوازى : ص 23 . زبدة الحكايات ، عبدالمحمد لواسانى : ص 224 . الكلام يحر الكلام ، سيد احمد زنجانى : ص 55 .

33- هفتاد و دو داستان از شفاعت امام حسين عليه السلام ، ميررضا حسينى : ص 112 . داستانهاى مفاتيح الجنان ، اسماعيل محمدى ، ص 40 . كرامات امام حسين ، مصطفى اهوازى : ص 71 .

34- زبدة الحكايات ، عبدالمحمد لواسانى : ص 237 . حكاياتى از عنايات حسينى ، منصور حسين زاده كرمانى ، ص 111 .

35- زبدة الحكايات ، عبدالمحمد لواسانى : ص 227 . ،

36- حكاياتى از عنايات حسينى ، منصور حسين زاده كرمانى : ص 52 . زبدة الحكايات ، عبدالمحمد لواسانى : 227 .

37- مفاتيح الجنان : ص 947 به بعد .

38- مأ خذ پيشين ، همانجا .

39- همان مأ خذ ، همانجا .

40- مأ خذ سابق ، ص 947 به بعد .

41- پيام انقلاب : ش 60 ، به نقل از حجت الاسلام و المسلمين

سيد احمد خمينى .

42- داستانهاى شگفت ، شهيد دستغيب ، ص 280 .

43- داستانهاى مفاتيح الجنان ، اسماعيل محمّدى : ص 38 . كرامات الحسينيه ، على ميرخلف زاده : ص 116 . حكاياتى از عنايات حسينى ، حسين زاده كرمانى : ص 37 .

44- داستانهاى مفاتيح الجنان ، اسماعيل محمدى : ص 36 . داستانهائى از زندگانى علماء ، سيد مهدى شمس الدين : ص 29 . كرامات الحسينيه ، على ميرخلف زاده : ص 116 ( چاپ قديم )

45- بحار الانوار : ج 85 ، ص 153 .

46- همان : ص 158 ارشاد القلوب : ص 141 .

47- مناظراتى از شخصيتهاى بزرگ اسلام ، محمد محمدى اشتهاردى : ص 211 .

48- كرامات امام حسين ، مصطفى محمدى : ص 60 . داستانهاى عبرت انگيز ، سيد مهدى شمس الدين : ص 115 .

49- كرامات امام حسين ، مصطفى اهوازى : ص 52 . گناهان كبيره ، ج 2 ، ص 346 . داستانهاى حسين ، ميررضا حسينى : ص 69 .

50- داستان دوستان ، ج 3 ، ص 40 . كرامات امام حسين ، مصطفى اهوازى : ص 72 .

51- كرامات امام حسين ، مصطفى محمدى : ص 19 .

52- داستانهاى عبرت انگيز ، سيد مهدى شمس الدين : ص 108 .

53- خزينة الجواهر ، شيخ على اكبر نهاوندى : ص 592 . دارالسلام عراقى : ص 518 . حكاياتى از عنايات حسينى ، منصور حسين زاده كرمانى : ص 31 .

54- نشان از بى نشانها ، على مقدادى : ص 27 . تربت امام حسين ، محمدى اهوازى : ص 96 .

55-

الوقايع و الحوادث : ج 3 ، ص 334 و حكاياتى از عنايات حسينى : ص 34 .

56- خلاصه اى است از آنچه مرحوم قمى در نفثة الصدور ( ترجمه كمره اى ) ، ص 347 كه همراه با نفس المهموم چاپ شده است .

57- آدرس پيشين : ص 346 و آخر كتاب كبريت احمر .

58- وسائل الشيعه : ج 3 ، ص 29 .

59- وقايع الايام : ج 2 ، ص 182 .

60- ترجمه دارالسلام : ج 2 ، ص 162 .

61- هفتاد و دو داستان از شفاعت امام حسين عليه السلام ، ميررضا حسينى : ص 72 .

8- فرهنگ عاشورا

جوادمحدثي

پيشگفتار

«عاشورا»در متن زندگى شيعه و در عمق باورهاى پاك او جريان داشته و«نهضت كربلا» ، در طول چهارده قرن ، با كوثرى زلال و عميق ، سيراب كننده جانها بوده است .

هم اكنون نيز عاشورا ، كانونى است كه ميليونها دايره ريز و درشت از ارزشها ، احساسها ، عاطفه ها ، خردها و اراده ها بر گرد آن مى چرخد و پرگارى است كه عشق را ترسيم مى كند .

بى شك ، محتواى آن حماسه عظيم و انگيزه ها و اهداف و درسهايش يك فرهنگ غنى و ناب و الهام بخش را تشكيل مى دهد و در حوزه وسيع تشيع ودلباختگان اهل بيت ، كوچك و بزرگ و عالم و عامى ، همواره با«فرهنگ عاشورا» زيسته ، رشد كرده و براى آن جان باخته اند ، تا آنجا كه در آغاز تولد ، كام نوزاد را باتربت سيد الشهدا«ع و آب فرات بر مى دارند و هنگام خاكسپارى ، تربت كربلاهمراه مرده مى گذارند و در فاصله ولادت تا مرگ هم به حسين بن على ع

عشق مى ورزند و براى شهادتش اشك مى ريزند و اين مهر مقدس ، با شير وارد جان مى شود و با جان به در مى رود . ضرورت كار در باره نهضت كربلا ، تاكنون بسيار نوشته ، سروده و تحقيق شده است وصاحبان فكر و قلم از زواياى مختلف و با ديدهاى گونه گون به اين حماسه نگريسته اند ، بگونه اى كه مجموعه آثار مربوط به قيام كربلا و مسائل جنبى آن ، كتابخانه عظيمى را تشكيل مى دهد ، اما . . . همچنان زمينه و ميدان براى پژوهش و عرضه هاى جديد در اين باره باز است . بقول صائب :

يك عمر مى توان سخن از زلف يار گفت×در بند آن مباش كه مضمون نمانده است هدف از تدوين اين فرهنگنامه ، آن بوده كه يك مجموعه يك جلدى ، فشرده ، دم دست و كار بردى ، حاوى لازمترين دانستنيها پيرامون موضوعاتى كه به آن نهضت جاويد چه در عصر حادثه ، چه زمانهاى پس از آن تا امروز مربوطمى شود ، ارائه گردد . از اين رو مدخلهاى كتاب كه به ترتيب الفباست ، اشخاص ، گروهها ، جاها ، كتابها ، اصطلاحات ، سنتها ، شعاير ، تعاليم مكتبى و محورهاى ديگر را كه به نحوى در ارتباط با فرهنگ عاشوراست شامل مى شود .

در باره اغلب عنوانهاى اين فرهنگنامه مى توان مقاله مبسوط ، حتى جزوه وكتاب نوشت-آنگونه كه نوشته اند-ليكن هدف اين بوده كه در حداقل عبارات ودور از شرح و بسط غير ضرورى و قلمفرسايى ، مفيدترين آگاهيهاى لازم به خواننده داده شود . ناگفته نماند در برخى عناوين هم در منابع مختلف مطلب چندانى به دست نمى آيد ، بخصوص پيرامون بعضى از شهداى كربلا . از اين

روآگاهيهاى داده شده گاهى بسيار اندك و احيانا غير كافى است .

تدوين و ارائه يك دايرة المعارف كامل و شامل ، كه به چندين مجلد قطوربالغ گردد ، كار يك گروه ، آن هم در چند سال و با امكانات پژوهشى گسترده است(همچنانكه طبق اطلاع نگارنده ، برخى مراكز در تهران ، قم و مشهد چنين انگيزه و انگاره اى دارند و به كار مشغولند)و سالها بايد انتظار كشيد تا آن تلاشهابه ثمر برسد و فيشها كتاب شود .

اگر در اين كتاب با برخى كاستيها روبرو شويد ، آن را به حساب فردى بودن كار بگذاريد . در عين حال از تذكرات و پيشنهادهاى اهل نظر در تكميل اين مجموعه ، مشتاقانه استقبال مى شود .

اميد مى رود اين اثر براى همه شيفتگان اهل بيت عصمت ع كه دل در گروعشق ابا عبد الله ع دارند و سر بر آستان ولاى او مى سايند ، بويژه فرهنگيان ، نسل جوان كتابخوان ، مبلغان ، سروران روحانى ، مداحان و ذاكران ، بسيجيان عاشورايى و امت حزب الله مفيد باشد .

نظام ارتباطى يكى از مزاياى اين فرهنگ نامه آن است كه در پايان اغلب مطالب مربوط به هر عنوان ، با«فلش به كلماتى ارجاع داده شده كه آنها در اين كتاب مورد بحث قرار گرفته است . با مراجعه به مدخلهاى مشابه و نزديك به هم يا مرتبط ، مى توانيد اطلاعات بيشترى به دست آوريد . مثلا در آخر«اهل بيت چنين آمده است -عترت ، بنى هاشم و در آخر«تربت آمده است : «-بوى سيب ، تسبيح تربت ، چاووش خوانى ، فرات كه به هر كدام از آنها مراجعه شود مطالبى مرتبط با موضوع تربت ديده مى شود

. ايجاد اين نظام ارتباطى بين مدخلها ، بهره ورى خواننده را از كتاب افزايش مى دهد .

مدخلهاى ارجاعى تعدادى از مدخلها نيز با فلش به مدخل ديگرى ارجاع داده شده است ، مانند :

خون خداباب الحوائج پيروزى دفن اجساد شهداكه بايد مطلب را در عنوان دوم جستجو و مطالعه كرد .

منابع جنبى يكى از راههاى ماخذ شناسى در باره موضوعات مختلف ، دقت در كتابنامه و فهرست منابعى است كه در پايان كتابها و مقالات يا در ذيل صفحات ارائه مى شود . در اين مجموعه ، در پا نوشت صفحات علاوه بر ماخذ مطالب ، گاهى كتابها و منابع ديگرى نشانى داده شده است كه براى علاقه مندان تحقيق و مطالعه بيشتر سودمند است . البته نام اين كتابها در فهرست منابع پايان كتاب ، نيامده است ، زيرا اغلب جنبه معرفى داشته نه آنكه چيزى از آنها نقل شده باشد ، مثل آنچه در پاورقى مدخلهاى وقف ، عبد الله بن عباس ، فسادبنى اميه ، كوفه ، مدايح و مراثى ، ادبيات عاشورا ، اصحاب امام حسين ع و . . . آمده است .

فهرست موضوعى گرچه پيشنهاد برخى آن بود كه اين مجموعه ، فصل فصل موضوع بندى وتنظيم شود ، ولى به نظر رسيد ترتيب مطالب بر اساس الفبايى عنوانها ، خواننده را زودتر به موضوع مورد نظر مى رساند . براى مطالعه و باز يافتن موضوعات خاص نيز ، فهرستى از همه مدخلهاى مطرح شده در كتاب ، در پايان آمده كه بصورت موضوعى تنظيم شده است . موضوعات آن فهرست اينهاست : اشخاص ، موضوعات و مفاهيم ، جاها و شهرها ، ابزار و وسائل ، حادثه ها ، اشياء و پديده ها

، اصطلاحات ، كتابها ، گروهها .

اميد است اين تلاش كوچك ، مورد قبول خداوند و عنايت ابا عبد الله الحسين ع قرار گيرد و كمترين اداى دين به پيشگاه آن مولاى كريم و خدمتى ناچيز در مسير احياگرى نسبت به آن حماسه ماندگار و ترويج فرهنگ عاشورا» به شمار آيد .

قم-جواد محدثى

مهر 1374 ش

آب

در حادثه كربلا ، آب و عطش لازم و ملزوم يكديگرند . كاروان ابا عبد الله ، كنار فرات فرود آمد ، ليكن سپاه ابن سعد ، فرات را به محاصره گرفت و آب را به روى امام حسين ع

و اهل بيت و اصحابش بست و ميان امام و آب فاصله انداختند تا هم زودتر حسين ع را به تسليم وادارند و هم از خاندان رسالت انتقام بگيرند . به نقل مورخان ، از سه روز قبل از عاشورابا محاصره فرات ، خيمه گاه امام در مضيقه بى آبى قرار گرفت و كودكان اهل بيت را با ديدن رودفرات ، تاب تحمل عطش كمتر مى شد . منع آب از زنان و كودكان و افراد عادى(بويژه غيرنظاميان)در همه اديان و مذاهب ، غير قانونى و عملى غير انسانى است ، بويژه در اسلام .

سپاه اموى با بستن آب به روى ياران و فرزندان حسين ع ، اين كار خلاف شرع ومغاير با شرافت انسانى و جرم جنگى را مرتكب شدند و كسانى همچون مهاجرين اوس ، عمرو بن حجاج و عبد الله بن حصين به اين عمل مباهات مى كردند و زخم زبان مى زدندكه : حسين ! از اين آب ، درندگان و پرندگان مى خورند ولى تو حق ندارى از آن بچشى !

مساله آب ،

در ابعاد و صحنه هاى مختلف نهضت عاشورا مطرح است ، از قبيل : فرات و نهر علقمه ، مشك و عباس ، كودكان و العطش ، على اصغر و تير حرمله ، سقايى وعلمدارى ، سنگابخانه ، آب خنك و سلام بر حسين ، غسل زيارت ، لبهاى تشنه ، بستن آب در كربلا ، مراسم طشت گذارى ، مهريه فاطمه ، برداشتن كام با آب فرات ، سيراب كردن سپاه حر و . . . كه در باره هر كدام مى توانيد به عنوان خاص آن در اين فرهنگ مراجعه كنيد .

تشنگى كودكان و شهادت حسين با لب تشنه از فرازهاى برجسته اين حادثه است . وقتى امام سجاد«ع نيز پيكر امام را دفن كرد ، با انگشت روى قبر پدر نوشت : «هذا قبرالحسين بن على بن ابى طالب ، الذى قتلوه عطشانا» .

از آب هم مضايقه كردند كوفيان خوش داشتند حرمت مهمان كربلا بودند ديو و دد همه سيراب و مى مكيد حاتم ز قحط آب ، سليمان كربلا (1) بسيار گريست تا كه بى تاب شد ، آب خون ريخت ز ديدگان و خوناب شد ، آب از شدت تشنه كامى ات ، اى سقا آن روز ز شرم روى تو آب شد ، آب (2) آب ، شرمنده ايثار علمدار تو شد كه چرا تشنه از او اينهمه بى باك گذشت بود لب تشنه لبهاى تو صد رود فرات رود بى تاب ، كنار تو عطشناك گذشت بر تو بستند اگر آب ، سواران سراب دشت دريا شد و آب از سر افلاك گذشت (3)

آب ، رمز طلب و تشنگى و الگوى عطشهاى حيات بخش است و آنان

كه از آب هم استغنا و بى نيازى نشان مى دهند و تشنگى را طالبند ، به آب حيات و سيرابى جان مى رسند .

به گفته مولانا :

آب كم جو تشنگى آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست

1-محتشم كاشانى .

2-سهرابى نژاد .

3-نصر الله مردانى .

آتش زدن خيمه ها

از جنايتهاى سپاه عمر سعد ، آتش زدن خيمه هاى امام حسين ع و اهل بيت او در روزعاشورا بود . پس از آنكه امام به شهادت رسيد ، كوفيان به غارت خيمه ها پرداختند ، زنها رااز خيمه ها بيرون آوردند ، سپس خيمه ها را به آتش كشيدند . اهل حرم ، گريان و پابرهنه دردشت پراكنده شدند و به اسارت در آمدند . (1) امام سجاد«ع در ترسيم آن صحنه فرموده است : به خدا قسم هر گاه به عمه ها و خواهرانم نگاه مى كنم ، اشگ در چشمانم مى دود و به ياد فرار آنها در روز عاشورا از خيمه اى به خيمه ديگر و از پناهگاهى به پناهگاه ديگرمى افتم ، كه آن گروه فرياد مى زدند : خانه ظالمان را بسوزانيد ! (2) اين آتش ، امتداد همان آتش زدنى بود كه پس از رحلت پيامبر ، در خانه زهرا«ع با آن سوخت و آتش كينه هايى بود كه از بنى هاشم و اهل بيت در سينه ها داشتند . به ياد اين حادثه ، در مراسم عاشورا در برخى مناطق رسم است كه خيمه هايى به نشان خيام اهل بيت بر پا مى كنند ، ظهر عاشورا به آتش مى كشند ، تا احياگر ياد آن ستمى باشد كه روز عاشورا بر خاندان رسالت رفت .

آتش به آشيانه مرغى نمى زنند

گيرم كه خيمه ، خيمه آل عبا نبود

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 58

.

2-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 299 .

آثار و نتايج نهضت عاشورا

شهادت مظلومانه سيد الشهدا و يارانش در كربلا ، تاثير بيدارگر و حركت آفرين داشت و خونى تازه در رگهاى جامعه اسلامى دواند و جو نامطلوب را شكست و امتدادهاى آن حماسه ، در طول تاريخ ، جاودانه ماند . حتى در همان سفر اسارت اهل بيت نيز تاثيرات سياسى اين حادثه در انديشه هاى مردم آشكار شد . گروهى از اسرا را كه به شام مى بردند ، چون به تكريت رسيدند ، مسيحيان آنجا در كليساها جمع شدند و به نشان اندوه بر كشته شدن حسين ع ، ناقوس نواختند و نگذاشتند آن سربازان وارد آنجا شوند . به شهر«لينا» نيز رسيدند . مردم آنجا همگى گرد آمدند و بر حسين و دودمانش سلام و درود فرستادند وامويان را لعن كردند و سربازان را از آنجا بيرون كردند . چون خبر يافتند كه مردم جهينه هم جمع شدند تا با سربازان بجنگند وارد آن نشدند . به قلعه كفر طاب رفتند ، به آنجا نيزراهشان ندادند . به حمس كه وارد شدند ، مردم تظاهرات كردند و شعار دادند : «اكفرا بعدايمان و ضلالا بعد هدى ؟ »و با آنان درگير شدند و تعدادى را كشتند . (1) برخى از تاثيرات حماسه عاشورا از اين قرار است :

1-قطع نفوذ دينى بنى اميه بر افكار مردم 2-احساس گناه و شرمسارى در جامعه ، بخاطر يارى نكردن حق و كوتاهى دراداى تكليف 3-فرو ريختن ترسها و رعبها از اقدام و قيام بر ضد ستم 4-رسوايى يزيديان و حزب حاكم اموى 5-بيدارى روح مبارزه در مردم 6-تقويت و رشد انگيزه هاى مبارزاتى انقلابيون 7-پديد آمدن مكتب جديد اخلاقى و انسانى(ارزشهاى

نوين عاشورايى و حسينى)

8-پديد آمدن انقلابهاى متعدد با الهام از حماسه كربلا9-الهام بخشى عاشورا به همه نهضتهاى رهايى بخش و حركتهاى انقلابى تاريخ 10-تبديل شدن كربلا»به دانشگاه عشق و ايمان و جهاد و شهادت ، براى نسلهاى انقلابى شيعه 11-به وجود آمدن پايگاه نيرومند و عميق و گسترده تبليغى و سازندگى در طول تاريخ ، بر محور شخصيت و شهادت سيد الشهدا«ع

از نهضتهاى شيعى پس از عاشورا ، مى توان انقلاب توابين ، «انقلاب مدينه ، «قيام مختار» ، «قيام زيد» ، و . . . حركتهاى ديگر را نام برد . براى توضيح بيشتر ، به مدخل خاص هر يك از اين نهضتها در همين مجموعه مراجعه شود . تاثير حماسه عاشورا را درانقلابهاى بزرگى كه در طول تاريخ ، بر ضد ستم انجام گرفته ، چه در عراق و ايران و چه دركشورهاى ديگر ، نبايد از ياد برد . «فرهنگ شهادت و انگيزه جهاد و جانبازى كه درانقلاب اسلامى ايران و هشت سال دفاع مقدس در جبهه ها جلوه گر بود ، گوشه اى از اين تاثير پذيرى است . شعار«نهضت ما حسينيه ، رهبر ما خمينيه كه در مبارزات ملت مسلمان ايران بر ضد طاغوت طنين افكن بود و نيز شور حسينى جبهه هاى رزم ايران ، گواه روشن تاثير گذارى كربلا در قرنها پس از آن حماسه مقدس است . يكى از نويسندگان محقق ، نتايج نهضت كربلا را عبارت مى داند از :

1-پيروزى مساله اسلام و حفظ آن از نابودى 2-هزيمت امويان از عرصه فكرى مسلمين 3-شناخت اهل بيت بعنوان نمونه هاى پيشوايى امت 4-تمركز شيعه از بعد اعتقادى بر محور امامت 5-وحدت صفوف شيعه در جبهه مبارزه 6-ايجاد حس اجتماعى در مردم 7-شكوفايى موهبتهاى ادبى و پديد آمدن ادبيات عاشورايى

8-منابر وعظ و ارشاد ، به عنوان وسيله آگاهانيدن مردم 9-تداوم انقلاب بصورت زمينه سازى نهضتهاى پس از عاشورا (2) حادثه كربلا ، گشاينده جبهه اعتراض عليه حكومت امويان و سپس عباسيان شد ، چه به صورت فردى كه روحهاى بزرگ را به عصيان و افشاگرى واداشت ، و چه به شكل مبارزه هاى گروهى و قيامهاى عمومى در شهرى خاص يا منطقه اى وسيع . (3)

خون او تفسير اين اسرار كرد

ملت خوابيده را بيدار كرد (4)

1-عاشورا فى الادب العاملى المعاصر ، ص 54 به نقل از منتخب طريحى و مقتل ابى مخنف .

2-براى تفصيل آن ر . ك : «حياة الامام الحسين ، باقر شريف القرشى ، ج 3 ، ص 436 ، (معطيات الثورة) .

3-در اين زمينه ها ر . ك : «الانتفاضات الشيعيه ، هاشم معروف الحسنى ، «امامان و جنبشهاى مكتبى ، محمد تقى مدرسى .

4-كليات اقبال لاهورى ، ص 75 .

آداب زيارت

تشرف به ديدار امام معصوم ع چه در حال حيات و چه پس از شهادت و هنگام زيارت قبور ائمه ع آدابى دارد كه آن را از ديدارهاى معمولى جدا مى كند . رعايت طهارت ، ادب ، متانت ، توجه ، حضور قلب از جمله اين آداب است . (1)

زيارت قبر سيد الشهدا«ع آداب ويژه ترى دارد ، از قبيل : نماز خواندن ، حاجت خواستن ، بى آلايش وغمگين و غبار آلود ، راه زيارت را پيمودن ، پياده رفتن ، غسل زيارت كردن ، تكبير گفتن ، وداع كردن . (2) شهيد ثانى در كتاب دروس ، چهارده آداب براى زيارت مى شمارد كه خلاصه آنها چنين است :

اول : غسل ، پيش از ورود به حرم ، با طهارت

بودن و با لباس تميز و خشوع وارد شدن دوم : بر آستانه حرم ايستادن ، دعا خواندن و اذن ورود طلبيدن سوم : كنار ضريح مطهر ايستادن و خود را به قبر نزديك ساختن چهارم : رو به حرم و پشت به قبله ايستادن در حال زيارت ، سپس صورت بر قبر نهادن سپس به بالاى سر رفتن پنجم : زيارتهاى وارده را خواندن و سلام گفتن ششم : پس از زيارت ، دو ركعت نماز خواندن هفتم : پس از نماز ، دعا كردن و اجت خواستن هشتم : كنار ضريح مقدارى قرآن خواندن و ثواب آن را هديه به امام كردن نهم : در همه حال ، حضور قلب داشتن و استغفار كردن از گناه دهم : به نگهبانان و خادمان حرم احسان و احترام كردن يازدهم : پس از باز گشت به خانه ، دوباره به حرم و زيارت رفتن و در آخرين زيارت ، دعاى وداع خواندن دوازدهم : پس از زيارت ، بهتر از قبل از زيارت بودن سيزدهم : بعد از تمام شدن زيارت ، زود از حرم بيرون آمدن تا شوق ، افزون تر شود ، وهنگام خروج ، عقب عقب بيرون آمدن چهاردهم : صدقه دادن به نيازمندان آن شهر و آستانه ، بويژه به تنگدستان از دودمان رسول خدا احسان كردن . (3) رعايت اين آداب ، قرب روحى و معنوى مى آورد و سازندگى زيارت را افزون مى سازد و فلسفه تشريع زيارت نيز ، همين بهره ورى از معنويات مزارات اولياء خداست . (4)

1-ر . ك : «بحار الانوار» ، ج 97 ، ص 124 .

2-ر . ك : «بحار الانوار» ، ج 98 ، ص 140 به بعد .

3-همان ، ج 97 ،

ص 134 .

4-در اين زمينه ر . ك : «زيارت ، به قلم مؤلف ، نشر سازمان حج و زيارت .

آداب وعظ و منبر

اهل منبر و وعظ ، كه در محافل دينى و مجالس حسينى براى مردم القاى سخن و ايرادموعظه و ذكر مصيبت مى كنند ، چون با دل و دين مردم سر و كار دارند و شنوندگان ، كلامشان را حجت مى شمارند ، بايد خود به حرفهايشان معتقد و عامل باشند ، تا هم سخن تاثير كند و هم از وجهه دين و علماى دينى كاسته نشود .

بنا بر اين بر فراز منبر رفتن و به موعظه خلايق يا نشر خلايق پرداختن ، كار هر كس نيست و صلاحيتها و شرايطى مى طلبد . علماى بزرگ كه دلسوز دين بوده اند ، همواره چه كتبى و چه شفاهى به اندرز و رهنمود در اين زمينه ها پرداخته اند . از جمله مرحوم ميرزاحسين نورى در كتاب ارزنده خود(لؤلؤ و مرجان)به بيان آداب اهل منبر پرداخته و«اخلاص را پله اول منبر و«صدق را پله دوم آن دانسته و نكاتى را هم بعنوان مهالك عظيمه روضه خوانان و اهل منبر»دانسته كه بعضى از آنها از اين قرار است :

1-رياكارى و به خاطر دنيا كار كردن 2-روضه خوانى را وسيله كسب خويش ساختن 3-آخرت خود را به دنيا ، و به دنياى ديگران فروختن 4-عمل نكردن روضه خوان به گفته هايى كه خود نقل مى كند5-دروغ بافتن در منبر و رعايت نكردن صدق احاديث و حكايات . (1) شاگرد وى مرحوم محدث قمى در منتهى الآمال ، پس از بيانى مبسوط در زشتى دروغ در مجالس عزادارى و منبر و مرثيه و استفاده از غنا در نوحه خوانى و رعايت نكردن دقت در نقلهاى

تاريخى ، سخنانى دارد ، تحت عنوان نصح و تحذير»و اهل منبر را بر حذرمى دارد از مبتلا شدن به : دروغ گفتن و افترا بستن بر خدا و ائمه و علماء ، غنا خواندن ، اطفال امارد را با الحان فسوق پيش از خود به خوانندگى واداشتن ، بى اذن ، بلكه با نهى صريح به خانه مردم در آمدن و بر منبر رفتن و آزردن حاضرين بر گريه نكردن به كلمات بليغه ، ترويج باطل در وقت دعا ، مدح كسانى كه مستحق مدح نيستند ، مغرور كردن مجرمين و متجرى نمودن فاسقين ، خلط كردن حديثى به حديث ديگر به طور تدليس ، تفسير آيات شريفه به آراء كاسده ، نقل اخبار به معانى باطله ، فتوا دادن با نداشتن اهليت آن ، متوسل شدن براى زينت دادن كلام و رونق گرفتن مجلس به سخنان كفره و حكايت مضحكه و اشعار فجره و فسقه در مطالب منكره و تصحيح كردن اشعار دروغ مراثى رابعنوان زبان حال ، ذكر آنچه منافى عصمت و طهارت اهل بيت نبوت است ، طول دادن سخن به جهت اغراض كثيره فاسده و محروم نمودن حاضرين از اوقات فضيلت نماز وامثال اين مفاسد كه لا تعد و لا تحصى است . . . و پس از بحثى پيرامون اهل عمل نبودن به گفته ها و توقعات بى مورد داشتن ، اين شعر حافظ را نقل مى كند كه :

واعظان كاين جلوه در محراب و منبر مى كنند چون به خلوت مى روند آن كار ديگر مى كنند مشكلى دارم ز دانشمند مجلس باز پرس توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر مى كنند گوئيا باور نمى دارند روز داورى كاين همه قلب و دغل

در كار داور مى كنند (2)

1-«لؤلؤ و مرجان ، محدث نورى .

2-منتهى الآمال ، ج 1 ص 341 . در اين زمينه ها به كتابهاى حماسه حسينى و«تحريفهاى عاشورا»از شهيد مطهرى مراجعه شود .

آزادگى

از مهمترين درسهاى نهضت كربلا و از الفباى نخستين فرهنگ عاشورا ، آزادگى و حريت و تن به ظلم ندادن و اسير ذلت نشدن است . حسين بن على ع فرموده است : «موت فى عز خير من حياة فى ذل (1) مرگ با عزت بهتر از زندگى با ذلت است . نيز در مقابل تسليم و بيعت ، فرمود : «لا و الله ، لااعطيهم بيدى اعطاء الذليل و لا اقر اقرار العبيد»دست ذلت به شما نمى دهم و چون بردگان تسليم شما نمى شوم .

همچنين در كربلا وقتى آن حضرت را ميان جنگ يا بيعت مخير كردند ، فرمود :

«الا و ان الدعى بن الدعى قد ركزني بين اثنتين ، بين السلة و الذلة ، هيهات منا الذلة . . . » (2) ناپاك ناپاكزاده مرا بين دو چيز ، شمشير و ذلت مخير قرار داده است ، ذلت از ما بسيار دور است .

بر ما گمان بندگى زور برده اند اى مرگ همتى كه نخواهيم اين قيود از آستان همت ما ذلت است دور و اندر كنام غيرت ما نيستش ورود

در نبرد عاشورا نيز در حمله هايى كه به صفوف دشمن مى كرد ، رجز مى خواند و مى فرمود :

«الموت اولى من ركوب العار و العار اولى من دخول النار» (3)

مرگ ، بهتر از ننگ است و ننگ ، بهتر از دوزخ ! وقتى كه مجروح بر زمين افتاده بود ، شنيد كه سپاه دشمن قصد حمله به حرم و خيمه گاه

او را دارد ، بر سرشان فرياد كشيد : «ياشيعة آل ابى سفيان ! ان لم تكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم . . . » (4)

گر شما را به جهان دينى و آيينى نيست لا اقل مردم آزاده به دنيا باشيد

نهضت عاشورا ، به همه مظلومان ، درس مبارزه و به همه مبارزان ، الهام مقاومت وروحيه آزادگى داده است . «درس آزادى به دنيا داد ، رفتار حسين ! » . گاندى ، مصلح بزرگ هند گفته است :

«من براى مردم هند ، چيز تازه اى نياوردم . فقط نتيجه اى را كه از مطالعات و تحقيقاتم در باره تاريخ زندگى قهرمانان كربلا به دست آورده بودم ، ارمغان ملت هند كردم . اگر بخواهيم هند را نجات دهيم ، واجب است همان راهى را بپيماييم كه حسين بن على ع پيمود . » (5)

درس آزادى به دنيا داد رفتار حسين بذر همت در جهان افشاند افكار حسين با قيام خويش بر اهل جهان معلوم كرد تابع اهل ستم گشتن بود عار حسين مرگ با عزت ، زعيش در مذلت بهتر است نغمه اى مى باشد از لعل درربار حسين (6)

1-مناقب ، ابن شهرآشوب ، ج 4 ص 68 .

2-لهوف ، ص 57 .

3-كشف الغمه ، ج 2 ص 32 .

4-بحار الانوار ، ج 45 ص 51 ، مقتل خوارزمى ، ج 2 ص 32 .

5-حسين ، پيشواى انسانها ، ص 30 .

6-طوفان .

آل الله

مقصود از آل الله و خاندان خدا ، اهل بيت پيامبر«ص اند . امام حسين ع خود ودودمان پيامبر را آل الله دانسته است ، آنجا كه مى فرمايد :

«نحن آل الله و

ورثة رسوله ، (1) در زيارت نيمه رجب امام حسين ع نيز مى خوانيم :

«السلام عليكم يا آل الله كه به عنوان زيارت اربعين هم نقل شده است . اين ، بخاطرشدت ارتباط و انتساب عترت پيامبر و امام حسين ع با خداوند و دين اوست و گوياخدايى اند و از دودمان خدا . تعبير آل الله را جابر بن عبد الله انصارى هنگام حضور بر سرمزار حسين بن على ع در اربعين شهادتش در زيارتى كه خوانده ، به كار برده است .

به قريش نيز«آل الله مى گفته اند ، زيرا در خانه توحيد و مسجد الحرام بودند و با خانه خدا مرتبط بودند . امام صادق ع مى فرمايد : «انما سموا آل الله ، لانهم فى بيت الله الحرام (2) بويژه كه عظمت قريش با تولد پيامبر اسلام در ميان آنان افزايش يافت و با بعثت آن رسول خدا ، انتسابشان به خداوند افزون تر شد«و عظمت قريش فى العرب و سمواآل الله .

1-بحار الانوار ، ج 44 ص 11 و 184 .

2-همان ، ج 15 ص 258 .

آل ابى سفيان

خاندان و دودمان ابو سفيان . ابو سفيان بن حرب ، بزرگ طايفه بنى اميه بود . خودش ودودمانش با بنى هاشم و دودمان رسول خدا و با دين اسلام دشمنى داشتند . ابو سفيان درلشكر كشيها بر ضد اسلام شركت داشت . پسرش معاويه ، با على و امام حسن ع جنگيد ، نوه اش يزيد ، حسين بن على را در كربلا كشت . نسل ابو سفيان ضد توحيد بودند ، از دين رو پيامبر فرموده بود : «الخلافة محرمة على آل ابى سفيان . (1) اينكه در زيارت عاشورا هم خود ابو

سفيان و اين دودمان لعن شده اند(اللهم العن ابا سفيان ، اللهم العن . . . و آل ابى سفيان)به خاطر درگيرى و مبارزه آنان با اساس اسلام است . امام صادق ع نزاع ميان اهل بيت پيامبر و آل ابى سفيان را ، نزاعى مكتبى و بر سر عقيده مى دانست ، نه شخصى ومى فرمود : «انا و آل ابى سفيان اهل بيتين تعادينا فى الله ، قلنا : صدق الله و قالوا : كذب الله (2) نيز ، مايه از بين رفتن حكومتشان را دست آلودن به خون حسين ع مى دانست : «ان آل ابى سفيان قتلوا الحسين بن على صلوات الله عليه فنزع الله ملكهم . (3) سيد الشهدا«ع روز عاشورا ، سپاه كوفه را كه براى كشتن او آمده بودند ، پيروان اين دودمان خطاب كرد و چون شنيد به طرف خيمه ها حمله آورده اند ، فرمود : «ويحكم ياشيعة آل ابى سفيان ! ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم . . . » (4) اگر دين نداريد ، آزاده باشيد ! آل ابو سفيان همه آنانند كه در طول تاريخ ، با حق و عدل مبارزه كرده اند و براى خاموش ساختن نور خدا كوشيده اند ، چه در ميدان بدر واحد و صفين و كربلا ، چه در هر جاى دنيا و هر زمان ديگر .

1-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 326 .

2-همان ، ج 33 ، ص 165 ، ج 52 ، ص 190 .

3-همان ، ج 45 ، ص 301 ، ج 46 ، ص 182 .

4-همان ، ج 46 ، ص 51 .

آل زياد

از جمله گروهى كه به

اسلام ضربه بسيار زده اند و در زيارت عاشورا مورد لعنت اند ، «آل زياد»ند(و العن . . . آل زياد و آل مروان الى يوم القيامه) . نسل ناپاك زياد» ، دستشان به خون عترت پيامبر آميخته است . عبيد الله بن زياد كه والى كوفه و بصره بود و امام حسين رادر كربلا كشت ، فرزند همين زياد است . مادر زياد ، سميه نام داشت ، از زنان زناكار صاحب پرچم . زياد از طريق آميزش نامشروع و زنا توسط غلام سميه به نام عبيد ثقفى به دنياآمد . زياد را زياد بن عبيد مى گفتند . از بدعتهاى معاويه ، آن بود كه بر خلاف حكم پيامبر ، اين زنا زاده را به دودمان بنى اميه ملحق ساخت و از آن پس او را«زياد بن ابى سفيان

مى گفتند . (1) اين موضوع كه به مساله استلحاق معروف است ، در سال 44 هجرى انجام گرفت و مورد اعتراض بسيارى از بزرگان از جمله سيد الشهدا بود كه در نامه اش به معاويه ، اين كار را در رديف كشتن حجر بن عدى و عمرو بن حمق ، آورده (2) و او رانكوهش كرده است . پس از انقراض امويان ، مردم زياد را به اسم مادرش سميه يا به نام پدرى ناشناخته ، زياد بن ابيه(زياد ، پسر پدرش)مى خواندند . (3) امام حسين ع روز عاشورا در يكى از خطبه هايش جمله الا و ان الدعى بن الدعى . . . »دارد ، كه اشاره به ناپاك زادگى ابن زياد و پدرش زياد است كه هر دو نسبى پست و آلوده داشتند و عبيد الله هم از كنيز زنا كارى به نام مرجانه

به دنيا آمده بود و به ابن مرجانه مشهور بود . حاكميت يافتن كسى چون پسر زياد ، فاجعه اى بود كه عزت وكرامت مسلمين و عرب را نابود كرد . زيد بن ارقم وقتى در كوفه شاهد آن بود كه ابن زيادبر لبهاى سر بريده ابا عبد الله ع مى زند ، گريه كنان و با اعتراض برخاست و از مجلس بيرون آمد و مى گفت : اى جماعت عرب ! از اين پس برده شده ايد . پسر فاطمه را كشته وپسر مرجانه را به امارت پذيرفته ايد . . . (4) در همان ايام ، آل زياد بعنوان گروهى فاسد وشيطانى به شمار مى رفتند . حتى يكى از شهداى كربلا به نام مالك بن انس مالكى يا انس بن حارث كاهلى در رجزى كه در ميدان مى خواند ، يكى از ابيات آن چنين بود :

آل على شيعة الرحمان آل زياد شيعة الشيطان (5)

آل زياد ، طبق روايات ، دلهايى مسخ شده ، دودمانى ننگين و مورد خشم بودند و روزعاشورا را به خاطر كشته شدن حسين بن على ، مبارك دانسته و به شادمانى روزه مى گرفتند . (6) نيز«آل زياد»نام سلسله اى از خلفاست كه از نسل زياد بن ابيه بودند و ازسال 204 تا 409 هجرى بر يمن حكومت كردند . آغاز حكومتشان از زمان هارون الرشيدبود و ماموريتشان سركوبى علويان آن ديار . (7)

1-الغدير ، ج 10 ، ص 218 .

2-معادن الحكمه ، محمد بن فيض كاشانى ، ج 2 ، ص 35(چاپ جامعه مدرسين) ، بحار الانوار ، ج 44 ، ص 212 .

3-الغدير ، ج 10 ، ص 218 .

4-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 117 .

5-همان ،

ص 25 .

6-همان ، ص 95 .

7-ر . ك : دائرة المعارف تشيع ، ج 1 .

آل عقيل

جمعى از فرزندان عقيل ، چه فرزندان خود او يا نوه هايش از شهداى كربلا و حماسه آفرينان نهضت حسينى بودند كه جان خويش را فداى امام كردند . پيشتر نيز مسلم بن عقيل ، فداى دين خدا و راه حسين ع شده بود . دو تن از پسران مسلم از شهداى كربلابودند . اين حماسه آفرينان از نسل ابو طالب كه عموزاده خويش ، سيد الشهدا«ع را يارى كردند عبارتند از : عبد الله بن مسلم ، محمد بن مسلم ، جعفر بن عقيل ، عبد الرحمان بن عقيل ، محمد بن عقيل ، عبد الله الاكبر ، محمد بن ابى سعيد بن عقيل ، على بن عقيل و عبد الله بن عقيل . اين نه نفر ، كه برخى شان فقيه و عالمى بزرگ بودند ، هر كدام پس از نبردى شورانگيز ، به شهادت رسيدند . شاعرى شهداى كربلا از نسل على بن ابى طالب را هفت شهيد و از نسل عقيل ، نه شهيد دانسته و چنين سروده است :

عين جودى بعبرة و عويل و اندبى ان ندبت آل الرسول سبعة كلهم لصلب على قد اصيبوا و تسعة لعقيل (1)

روز عاشورا نيز كه فرزندان عقيل به ميدان مى رفتند ، اما دعايشان مى كرد و كشندگان آنان را لعن كرده و آل عقيل را به مقاومت دعوت مى كرد و به بهشت مژده مى داد : «اللهم اقتل قاتل آل عقيل . . . صبرا آل عقيل ان موعدكم الجنة (2) و به خاطر اين فداكاريها بود كه پس از عاشورا ، امام زين العابدين ع به خانواده آنان بيشتر

عاطفه و لطف نشان مى داد و آنان را بر بقيه برترى مى داد ، وقتى از او در اين باره مى پرسيدند ، مى فرمود : من رفتار و عملكردشان را روز عاشورا با ابا عبد الله ع به يادمى آورم و دلم به حالشان رقت و عطوفت مى يابد . از اين رو ، امام سجاد«ع با اموالى كه مختار پس از خروج ، به آن حضرت داد ، خانه هايى براى آل عقيل ساخت كه حكومت اموى آنها را خراب كرده بود . (3)

1-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 249 .

2-همان .

3-حياة الام زين العابدين ، ج 1 ، ص 186 .

آل مراد

نام قبيله اى كه هانى بن عروه ، بزرگ و رئيس آن در كوفه بود . هانى هر گاه ندا مى داد ، چهار هزار مسلح و هشت هزار پياده تحت فرمانش جمع مى شدند . وقتى هانى را براى گردن زدن به بازار كوفه بردند ، هانى آل مراد را صدا كرد ، ولى كسى از بيم جان خويش به حمايتش برنخاست . (1) هانى در ايام حضور مسلم بن عقيل در كوفه ، ميزبان او بود ، و پيش از مسلم دستگير و شهيد شد .

1-مروج الذهب ، ج 3 ص 59 .

آل مروان

دودمان مروان بن حكم كه از تيره بنى اميه بودند و از سال 64 هجرى روى كار آمدند .

آغاز سلطه اين خاندان با به خلافت رسيدن مروان بود . مروان از خشن ترين و عنودترين دشمنان اهل بيت و امام حسين ع بود و نزد پيامبر و مردم ملعون و مطرود و تبعيد شده بود(-مروان)پس از او عبد الملك مروان ، وليد بن عبد الملك ، سليمان بن عبد الملك ، عمر بن عبد العزيز ، يزيد بن عبد الملك ، هشام بن عبد الملك ، وليد بن يزيد ، يزيد بن وليد ، مروان بن محمد ، به ترتيب نزديك به هفتاد سال حكومت كردند (1) و دوران حكومتشان ازسخت ترين دورانهاى شيعه بود . بنى مروان جنايتكارترين افراد را در شهرها به ولايت مى گماشتند كه حجاج يكى از آنان بود . در زيارت عاشورا«آل مروان نيز همچون آل زيادو آل ابى سفيان و بنى اميه مورد لعن قرار گرفته اند .

1-حوادث خلفاى آل مروان را در مروج الذهب ، ج 3 ، ص 91 به بعد ، مطالعه كنيد

.

آمار نهضت كربلا

نقش آمار در ارائه سيماى روشن تر از هر موضوع و حادثه ، غير قابل انكار است . ليكن در حادثه كربلا و مسائل قبل و بعد از آن ، با توجه به اختلاف نقلها و منابع ، نمى توان در بسيارى از جهات ، آمار دقيق و مورد اتفاق ذكر كرد و آنچه نقل شده ، گاهى تفاوتهاى بسيارى با هم دارد . در عين حال بعضى از مطالب آمارى ، حادثه كربلا را گوياتر مى سازد .

به همين دليل به ذكر نمونه هايى از ارقام و آمار مى پردازيم : (1) مدت قيام امام حسين ع از روز امتناع از بيعت با يزيد ، تا روز عاشورا 175 روزطول كشيد : 12 روز در مدينه ، 4 ماه و 10 روز در مكه ، 23 روز بين راه مكه تا كربلا و8 روز در كربلا(2 تا 10 محرم) .

منزلهايى كه بين مكه تا كوفه بود و امام حسين آنها را پيمود تا به كربلا رسيد18 منزل بود(معجم البلدان) .

فاصله منزلها با هم سه فرسخ و گاهى پنج فرسخ بود .

منزلهاى ميان كوفه تا شام 14 منزل بود كه اهل بيت را در حال اسارت از آنها عبوردادند .

نامه هايى كه از كوفه به امام حسين ع در مكه رسيد و او را دعوت به آمدن كرده بودند 12000 نامه بود(طبق نقل شيخ مفيد) .

بيعت كنندگان با مسلم بن عقيل در كوفه 18000 نفر ، يا 25000 نفر و يا 40000 نفرگفته شده است .

شهداى كربلا از اولاد ابى طالب كه نامشان در زيارت ناحيه آمده است 17 نفر .

شهداى كربلا از اولاد ابى طالب كه نامشان در زيارت ناحيه نيامده 13

نفر . سه نفر هم كودك از بنى هاشم شهيد شدند ، جمعا 33 نفر . اين افراد به اين صورت اند : امام حسين ع

1 نفر ، اولاد امام حسين 3 نفر ، اولاد على ع 9 نفر ، اولاد امام حسن 4 نفر ، اولاد عقيل 12 نفر ، اولاد جعفر 4 نفر .

غير از امام حسين ع و بنى هاشم ، شهدايى كه نامشان در زيارت ناحيه مقدسه وبرخى منابع ديگر آمده است 82 نفرند . غير از آنان ، نام 29 نفر ديگر در منابع متاخرتر آمده است .

جمع شهداى كوفه از ياران امام 138 نفر . تعداد 14 نفر از جمع اين جناح حسينى ، غلام بوده اند .

شهدايى كه سرهايشان بين قبايل تقسيم شد و از كربلا به كوفه بردند 78 نفر بودند .

تقسيم سرها به اين صورت بود : قيس بن اشعث ، رئيس بنى كنده 13 سر ، شمر رئيس هوازن 12 سر ، قبيله بنى تميم 17 سر ، قبيله بنى اسد 16 سر ، قبيله مذحج 6 سر ، افرادمتفرقه از قبايل ديگر 13 سر .

سيد الشهدا هنگام شهادت 57 سال داشت .

پس از شهادت حسين ع 33 زخم نيزه و 34 ضربه شمشير ، غير از زخمهاى تير بربدن آن حضرت بود .

اين ماهى فتاده به درياى خون كه هست زخم از ستاره بر تنش افزون ، حسين توست (2)

شركت كنندگان در اسب تاختن بر بدن امام حسين 10 نفر بودند .

تعداد سپاه كوفه 33 هزار نفر بودند كه به جنگ امام حسين آمدند . آنچه در نوبت اول آمد تعداد 22 هزار بودند به اين صورت : عمر سعد

با 6000 ، سنان با 4000 ، عروة بن قيس با 4000 ، شمر با 4000 ، شبث بن ربعى با 4000 . آنچه بعدا اضافه شدند : يزيد بن ركاب كلبى با 2000 ، حصين بن نمير با 4000 ، مازنى با 3000 ، نصر مازنى با 2000 نفر .

سيد الشهداء روز عاشورا براى 10 نفر مرثيه خواند و در شهادتشان سخنانى فرمودو آنان را دعا ، يا دشمنان آنان را نفرين كرد . اينان عبارتند از : على اكبر ، عباس ، قاسم ، عبد الله بن حسن ، عبد الله طفل شير خوار ، مسلم بن عوسجه ، حبيب بن مظاهر ، حر بن يزيدرياحى ، زهير بن قين و جون . و در شهادت دو نفر بر آنان درود و رحمت فرستاد :

مسلم و هانى .

امام حسين ع بر بالين 7 نفر از شهدا پياده رفت : مسلم بن عوسجه ، حر ، واضح رومى ، جون ، عباس ، على اكبر ، قاسم .

سر سه شهيد را روز عاشورا به جانب امام حسين ع انداختند : عبد الله بن عميركلبى ، عمرو بن جناده ، عابس بن ابى شبيب شاكرى .

سه نفر را روز عاشورا قطعه قطعه كردند : على اكبر ، عباس ، عبد الرحمن بن عمير .

مادر 9 نفر از شهداى كربلا در روز عاشورا حضور داشتند و شاهد شهادت پسربودند : عبد الله بن حسين كه مادرش رباب بود ، عون بن عبد الله جعفر ، مادرش زينب ، قاسم بن حسن مادرش رمله ، عبد الله بن حسن مادرش بنت شليل جيليه ، عبد الله بن مسلم مادرش رقيه دختر على

ع ، محمد بن ابى سعيد بن عقيل ، عمرو بن جناده ، عبد الله بن وهب كلبى مادرش ام وهب ، على اكبر(بنا به نقلى مادرش ليلى ، كه ثابت نيست) .

5 كودك نابالغ در كربلا شهيد شدند : عبد الله رضيع شير خوار امام حسين ، عبد الله بن حسن ، محمد بن ابى سعيد بن عقيل ، قاسم بن حسن ، عمرو بن جناده انصارى .

5 نفر از شهداى كربلا ، از اصحاب رسول خدا بودند : انس بن حرث كاهلى ، حبيب بن مظاهر ، مسلم بن عوسجه ، هانى بن عروه ، عبد الله بن بقطر عميرى .

در ركاب سيد الشهداء ، تعداد 15 غلام شهيد شدند : نصر و سعد(از غلامان على ع ) ، منحج(غلام امام مجتبى ع ) ، اسلم و قارب(غلامان امام حسين ع )حرث غلام حمزه ، جون غلام ابوذر ، رافع غلام مسلم ازدى ، سعد غلام عمر صيداوى ، سالم غلام بنى المدينه ، سالم غلام عبدى ، شوذب غلام شاكر ، شيب غلام حرث جابرى ، واضح غلام حرث سلمانى . اين 14 نفر در كربلا شهيد شدند . سلمان غلام امام حسين ع ، كه آن حضرت او را به بصره فرستاد و آنجا شهيد شد .

2 نفر از ياران امام حسين ع روز عاشورا اسير و شهيد شدند : سوار بن منعم وموقع بن ثمامه صيداوى .

4 نفر از ياران امام در كربلا پس از شهادت آن حضرت به شهادت رسيدند : سعد بن حرث و برادرش ابو الحتوف ، سويد بن ابى مطاع(كه مجروح بود و محمد بن ابى سعيد بن عقيل .

7 نفر در حضور پدرشان شهيد

شدند : على اكبر ، عبد الله بن حسين ، عمرو بن جناده ، عبد الله بن يزيد ، عبيد الله بن يزيد ، مجمع بن عائذ ، عبد الرحمن بن مسعود .

5 نفر از زنان از خيام حسينى به طرف دشمن بيرون آمده و حمله يا اعتراض كردند :

كنيز مسلم بن عوسجه ، ام وهب زن عبد الله كلبى ، مادر عبد الله كلبى ، زينب كبرى ، مادرعمرو بن جناده .

زنى كه در كربلا شهيد شد مادر وهب(همسر عبد الله بن عمير كلبى)بود .

زنانى كه در كربلا بودند : زينب ، ام كلثوم ، فاطمه ، صفيه ، رقيه ، ام هانى(اين 6 نفر ازاولاد امير المؤمنين بودند)فاطمه و سكينه(دختران سيد الشهدا)رباب ، عاتكه ، مادر محسن بن حسن ، دختر مسلم بن عقيل ، فضه نوبيه ، كنيز خاص حسين ، مادر وهب بن عبد الله .

1-بخش عمده اى از اين آمار از كتاب زندگى ابا عبد الله الحسين ، عماد زاده ، «وسيلة الدارين فى انصار الحسين ، سيد ابراهيم موسوى و«ابصار العين ، سماوى است .

2-محتشم كاشانى .

ابا عبد الله ع

كنيه امام حسين ع بود كه رسول خدا«ص از هنگام ولادت ، بر آن حضرت نهاد .

كنيه اى كه شنيدنش ، دل را مى لرزاند و اشك در چشم مى آورد .

ابراهيم بن حصين ازدى

از شهداى كربلا و اصحاب دلاور امام حسين ع بود ، از جمله كسانى كه سيد الشهدا«ع در لحظات تنهايى ، نام برخى از ياران را مى برده و صدا مى زده است : «و ياابراهيم بن الحصين . . . » . رجز او در ميدان نبرد چنين بود :

اضرب منكم مفصلا و ساقا ليهرق اليوم دمي اهراقا و يرزق الموت ابو اسحاقا اعنى بنى الفاجرة الفساقا

وى بعد از ظهر عاشورا در كنار امام حسين ع به شهادت رسيد . (1)

1-دايرة المعارف تشيع ، ج 1 ، ص 271 .

ابن جوزه

از هتاكان سپاه عمر سعد كه در كربلا به امام حسين ع اهانت كرد و ناسزا گفت وگرفتار نفرين آن حضرت شد و اسبش به درون نهرى رميد و پايش در ركاب اسب ماند وخودش آن قدر به زمين كشيده شد تا هلاك گرديد . (1)

1-موسوعة العتبات المقدسه ، ج 8 ، ص 63 .

ابو الشهداء

پدر شهيدان . كنيه اى كه بر حسين بن على ع اطلاق مى شود . از آنجا كه امام حسين ع الهام بخش شهيدان راه حق بود و كربلايش دانشگاه شهادت محسوب مى شده و مى شود ، به آن حضرت اين عنوان را داده اند ، او هم ابو الاحرار است ، هم ابو الشهداء ، هم ابو المجاهدين . نيز نام كتابى است در باره سيد الشهدا«ع از نويسنده اديب و شاعر مصرى ، عباس محمود عقاد(م 1964)كه به شيوه اى ادبى و نثرى شاعرانه به تحليل حادثه كربلاپرداخته است .

ابو بكر بن حسين بن على ع

از شهداى كربلا ، فرزند امام مجتبى ع . مادر او كنيز(ام ولد)بود . از مدينه همراه عمويش امام حسين ع به كربلا آمد و روز عاشورا پس از شهادت قاسم بن حسن ، خدمت سيد الشهدا آمد و اجازه ميدان طلبيد و به ميدان رفت و پس از نبردى دلاورانه به شهادت رسيد . قاتلش عبد الله بن عقبه بود . نام اين شهيد بزرگوار در زيارت ناحيه مقدسه هم آمده است .

ابو بكر مخزومى

يكى از فقهاى هفتگانه و از كسانى بود كه از روى خير خواهى و نصيحت ، از امام حسين ع خواست كه به سوى عراق نرود و در اين راه ، بى وفايى مردم را نسبت به پدر وبرادر امام حسين ع ياد آورى مى كرد . (1) وى از سادات قريش بود . در ايام خلافت عمر به دنيا آمد . به خاطر نماز بسيار ، به او راهب قريش مى گفتند . در سال 95 هجرى در گذشت . (2)

1-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 6 .

2-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 28 به نقل از تهذيب التهذيب .

ابو ثمامه صائدى

از ياران سيد الشهدا و شهيد نماز ، كه روز عاشورا به فيض شهادت رسيد . وى ازچهره هاى سرشناس شيعه در كوفه و مردى آگاه و شجاع و اسلحه شناس بود . مسلم بن عقيل در ايام بيعت گرفتن از مردم براى نهضت حسينى ، او را مسؤول دريافت اموال وخريد اسلحه قرار داده بود . نامش عمر بن عبد الله بود . (1) پيش از شروع درگيريهاى كربلاخود را از كوفه به كربلا رساند و به امام پيوست .

روز عاشورا ، كه ياران حسين بن على ع بتدريج شهيد مى شدند و از تعدادشان كاسته مى شد و اين كاهش محسوس بود ، ابو ثمامه هنگام ظهر خدمت امام آمد و گفت : جانم فداى تو ! چنين مى بينم كه دشمنان به تو نزديك شده اند . به خدا قسم تو كشته نخواهى شدمگر آنكه من پيش از تو كشته شوم . دوست دارم خداى خويش را در حالى ديدار كنم كه اين نماز را كه وقتش نزديك شده بخوانم . امام ، نگاهى

به بالا افكند ، فرمود : نماز را به يادآوردى ، خدا تو را از نماز گزاران ذاكر قرار دهد . آرى ، اينك اول وقت نماز است . مهلتى ازسپاه دشمن خواستند . آنگاه ابو ثمامه و جمعى ديگر ، با امام حسين ع نماز جماعت خواندند . (2) وى جزء آخرين سه نفرى بود كه از ياران امام تا عصر عاشورا زنده مانده بودند . برخى گفته اند كه در اثر جراحتهاى بسيار بر زمين افتاد ، خويشانش او را به دوش كشيده و از ميدان به در بردند و مدتها بعد از دنيا رفت . (3)

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 177 . برخى هم عمرو بن عبد الله نوشته اند . مثل تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 333 .

2-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 136 ، بحار الانوار ، ج 45 ، ص 21 .

3-عنصر شجاعت ، ج 2 ، ص 151 .

ابو عمرو نهشلى(يا : خثعمى)

از شهداى كربلاست كه به قولى در حمله اول و به نقلى در نبرد تن به تن شهيد شد . ازشخصيت هاى كوفه و مردى متهجد و شب زنده دار بود . (1)

1-انصار الحسين ، ص 98 .

ابو مخنف

مقتل نويس معروف اسلام ، لوط بن يحيى بن سعيد بن مخنف كوفى ، مؤلف كتابهايى چند ، از جمله مقتل الحسين كه در باره حوادث عاشوراست و طبرى در تاريخ خويش فراوان از او و كتابش نقل كرده است . وى كه در سال 75 هجرى در گذشت ، از مورخان ومحدثان شيعه بود . كتاب او(مقتل ابى مخنف)به دست نيامده و آنچه اكنون به اين نام است ، برگرفته از كتب تاريخ است كه از كتاب مقتل او نقل كرده اند .

ابو هارون مكفوف

از شعراى شيعه در عصر امام صادق ع كه به دستور آن حضرت در سوگ حسين بن على ع شعر سرود و در محضر امام خواند : «امرر على جدث الحسين و قل لاعظمه الزكيه . . . » (1) بر مزار حسين ع بگذر و به استخوانهاى پاكش بگو . . . .

نام ابو هارون ، موسى بن عمير و اهل كوفه بود .

1-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 288 .

اجفر

به معناى چاه وسيع . نام منطقه اى در اطراف كوفه كه آب و درخت داشته و قبلا از آن بنى يربوع بوده است . در آن محل ، قصر و مسجدى بوده است . حسين ع در مسير رفتن به كوفه در اين مكان هم توقفى داشته است . (1) فاصله آن تا مكه 36 فرسخ است . (2)

1-الحسين فى طريقه الى الشهاده ، ص 61 .

2-لغت نامه ، دهخدا .

ادب الطف

به معناى ادبيات عاشوراست . طف ، نام سرزمين كربلاست . «ادب الطف ، نام كتابى است در ده جلد به زبان عربى ، گرد آورى جواد شبر»كه به معرفى شاعرانى كه در باره امام حسين ع و حادثه كربلا و شهداى عاشورا شعر و مرثيه سروده اند پرداخته است . اين مجموعه ، از قرن اول هجرى تا قرن 14 را شامل مى شود و ضمن معرفى كوتاه صاحبان اثر ، نمونه هايى از شعرهاى آنان را هم به صورت برگزيده آورده است . كتاب ، به نحوى دربردارنده ادبيات شيعه و عقايد و احساسات و جهتگيريهاى شاعران شيعه نيز مى باشد ، بخصوص بر محور حادثه جانسوز كربلا . ناشر كتاب ، «دار المرتضى است ، بيروت ، 1409 ق . (1)

1-در اين زمينه نيز ر . ك : «شعراء كربلا ، او الحائريات على الخاقانى ، محتوى معرفى 84 شاعر اين شهر(الذريعه ، ج 14 ، ص 194)نيز : «عاشورا فى الادب العاملى المعاصر» ، سيد حسن نور الدين پيرامون شاعران جبل عامل و محتوا وسبكهاى شعرى آنان پيرامون حادثه كربلا با نمونه هايى از اشعارشان .

ادبيات عاشورا

مقصود ، مجموعه آثارى است كه در قالبهاى مختلف ادبى و هنرى ، بر محور حادثه وقهرمانان كربلا ، در طول چهارده قرن پديد آمده است . اين آثار ، شامل شعر و مرثيه ، نوحه و تعزيه ، مقتل و مصيبت نامه ، نمايشنامه و فيلمنامه ، داستان ، فيلم ، عكس و اسلايد ، كتب ومقالات و نثرهاى ادبى ، شرح حال قهرمانان كربلا ، تابلوها ، طرحها ، پوسترها ، ماكت و . . .

مى تواند باشد . عاشورا هم داراى محتواست(كه :

چه شد ؟ )هم داراى پيام است(كه : چه بايد كرد ؟ )و ادبيات و هنر ، رسالت پرداختن به هر دو را دارد . گاهى يك تابلو از يك كتاب ، گوياتر است . خطاطان ، كتيبه ها و شعارها را مى توانند سرشار از پيام و جهت بسازندو با اسامى عاشورايى ، هنر نمايى كنند و از اين طريق به خط و نقش ، بعد متافيزيكى بدهندو شاعران و نويسندگان با خلق آثار ماندگار پيرامون حادثه و پيام آن ، آن جلوه هاى متجلى در كربلا را جاودان سازند .

شايسته است كه موزه يا نمايشگاهى عظيم از آنچه به نحوى به اين حماسه جاودان مربوط مى شود پديد آيد كه منبعى براى هر گونه تحقيق و الهام گيرى گردد . در زمينه شناخت محتواى عاشورا و پيامها و اهدافش ، به منابعى همچون زيارتنامه ها ، دعاها ومقتلها هم مى توان مراجعه كرد و در زيارتها ، به سبك ، مضامين ، تعبيرات و واژه ها و نيزحالات روحى خواننده دعا و زيارت دقت داشت . (1) با عنوان ادبيات عاشورا»يك سرى مجموعه هاى شعر از شاعران مختلف گرد آمده كه پيرامون شهداى كربلا و حادثه عاشوراست . ناشر آن حوزه هنرى و با كوشش محمد على مردانى است . تا سال 1372 تعداد 6 جلد از اين مجموعه ها منتشر شده است .

1-در اين زمينه ر . ك : مقاله ادبيات عاشورا در دوره حضور امامان از محمود رضا افتخار زاده ، «چشمه خورشيد» ، ج 1 ، ص 81 تا 104 نيز«عاشورا فى الادب العاملى المعاصر»سيد حسين نور الدين ، الدار الاسلامية ، لبنان .

ادهم بن اميه عبدى

از شيعيان بصره بود كه در منزل مارية بنت منقذ»نيز حضور مى يافت

. روز عاشورا درحمله اول به شهادت رسيد . (1)

1-وسيلة الدارين فى انصار الحسين ، ص 99 .

اذان

اعلام . شعار فراخوانى مسلمين به نماز كه در اوايل هجرت تشريع شد . در حادثه كربلاچند مورد ، به كار گرفته شده است . يكى آنگاه كه كاروان حسين ع با سپاه حر در«ذوحسم در مسير كربلا مواجه شد . هنگام ظهر فرا رسيد . امام حسين ع به حجاج بن مسروق(و به گفته برخى منابع ، به پسر خويش)فرمود : اذان بگو . اذان گفته شد و امام حسين ع نماز جماعت خواند . سپاه حر نيز به آن حضرت اقتدا كرد . (1) مورد ديگر در شام و بارگاه يزيد ، وقتى امام سجاد«ع آن خطبه افشاگر و كوبنده را ايراد كرد و پياپى فضايل خويش را بر شمرد و حاضران به گريه افتادند و افكارشان دگرگون شد و يزيد بيم آن داشت كه فتنه اى پيش آيد كه پايانش ناخوشانيد باشد ، به مؤذن اشاره كرد كه اذان بگويد تابدينوسيله خطبه امام را قطع كند . مؤذن چون تكبير گفت ، حضرت فرمود : خدا بزرگتر ازهر چيز است و برتر از حواس . مؤذن چون گفت : اشهد ان لا اله الا الله ، حضرت فرمود : موو پوست و گوشت و خون و مغز و استخوانم به يگانگى خدا گواهى مى دهد . چون ماذن گفت : اشهد ان محمدا رسول الله ، حضرت سجاد خطاب به يزيد كرد : اى يزيد ! اين محمد»آيا جد من است يا جد تو ؟ اگر بگويى جد توست ، دروغ گفته اى و اگر بگويى جدمن است ، پس چرا عترت او را كشتى

؟ (2) و اينگونه بود كه حضرت زين العابدين ع ، روش يزيد را در به كار گرفتن اذان براى خاموش كردن فرياد اذان مجسم خنثى كرد و از همان موقعيت ، بهترين بهره بردارى سياسى را نمود .

1-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 376 ، عوالم(الامام الحسين) ، بحرانى ، ص 163 .

2-حياة الامام زين العابدين ، باقر شريف القرشى ، ص 177 به نقل از مقتل خوارزمى .

اذن دخول

اذن ورود ، هم در آداب معاشرت اسلامى است ، كه انسان سر زده و بى اذن و اجازه واردمنزل و اتاق كسى نشود و قبلا اعلام كند ، كه به اين ، استيذان و استيناس هم مى گويند و درآيات 28-26 سوره نور ، مطرح شده است ، و هم در آداب زيارت حرمهاى مطهر پيامبر وائمه و بقاع متبركه ، آمده است كه بعنوان رعايت ادب نسبت به حريم اولياى خدا ، متن خاص اذن دخول در آستانه ورود به حرم ، خوانده شود . در متن اذن دخول به حرم رسول خدا(ص)آمده است : «اللهم انى وقفت على باب بيت من بيوت نبيك و آل نبيك . . . باذن الله و اذن رسوله و اذن خلفائه و اذنكم صلوات الله عليكم اجمعين ادخل هذا البيت . . . » (1)

1-بحار الانوار ، ج 97 ، ص 160 .

اذن ميدان

رخصت و اجازه براى ميدان رفتن . رسم جنگاورى در قديم بوده كه براى نبرد تن به تن ، افراد از فرمانده رخصت مى گرفتند تا به ميدان كار زار روند . در حماسه عاشورا ، ياران سيد الشهدا«ع براى رفتن به ميدان از آن حضرت ، رخصت مى گرفتند . معمولا اذن گرفتنشان با«سلام بود ، جلوى خيمه امام مى آمدند و به عنوان سلام وداع مى گفتند : السلام عليك يا ابن رسول الله . امام نيز در پاسخ مى فرمود : «و عليك السلام و نحن خلفك سلام بر تو ، ما نيز در پى تو مى آييم . آنگاه آيه فمنهم من قضى نحبه . . . »(احزاب 23)رامى خواند . (1) امام نيز گاهى به كسى اذن ميدان نمى داد(مثل مادر يا همسر بعضى از

ياران)وبه بعضى دير اجازه مى داد و آن شخص با اصرار زياد ، موافقت امام را جلب مى كرد ، مثل ميدان رفتن حضرت قاسم ع ، جون غلام ابو ذر ، فرزندان مسلم بن عقيل و . . . گاهى نيزبعضى اذن مى طلبيدند تا به ميدان رفته ، با دشمن حرف بزنند و اتمام حجت كنند ، مثل رخصت خواهى يزيد بن حصين همدانى . (2) در ميدان رفتن ابا الفضل ع نيز امام حسين ع

دير اجازه داد ، چرا كه او سقاى خيمه ها و اطفال و علمدار سپاه امام بود .

1-عوالم(امام حسين) ، ص 258 .

2-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 318 .

اربعين

چهل ، چهلم . در فرهنگ اسلامى و در معارف عرفانى ، عدد چهل(اربعين)جايگاه خاصى دارد . چله نشينى براى رفع حاجت يا رسيدن به مقامات سلوك و عرفان معروف است . حفظ كردن چهل حديث ، اخلاص چهل صباح ، كمال عقل در چهل سالگى ، دعابراى چهل مؤمن ، چهل شب چهارشنبه و . . . بسيارى از اين نمونه ها و موارد . (1) در فرهنگ عاشورا ، اربعين به چهلمين روز شهادت حسين بن على ع گفته مى شودكه مصادف با روز بيستم ماه صفر است . از سنتهاى مردمى ، گراميداشت چهلم مردگان است كه ، به ياد عزيز فوت شده خويش ، خيرات و صدقات مى دهند و مجلس ياد بود بپامى كنند . در روز بيستم صفر نيز ، شيعيان ، عظيمترين مراسم سوگوارى را در كشورها وشهرهاى مختلف به ياد عاشوراى حسينى بر پا مى كنند و همراه با دسته هاى سينه زنى وعزادارى به تعظيم شعائر دينى مى پردازند . در شهر كربلا ، اربعين

حسينى عظمت و شكوه خاصى دارد و دسته هاى عزادار ، مراسمى پرشور بر پا مى كنند .

در نخستين اربعين شهادت امام حسين ع ، جابر بن عبد الله انصارى و عطيه عوفى موفق به زيارت تربت و قبر سيد الشهدا شدند . بنا به برخى نقلها ، در همان اربعين ، كاروان اسراى اهل بيت ع در باز گشت از شام و سر راه مدينه ، از كربلا گذشتند و با جابر ديداركردند . البته برخى از مورخان هم آن را نفى كرده و نپذيرفته اند . از جمله مرحوم محدث قمى در«منتهى الآمال دلايلى ذكر مى كند كه ديدار اهل بيت از كربلا در اربعين اول نبوده است . (2) بعضى از علما نيز در اين باره تحقيق مبسوط و مستقلى انجام داده اند كه منتشرشده است . (3) به هر حال ، تكريم اين روز و احياى خاطره غمبار عاشورا ، رمز تداوم شورعاشورايى در زمانهاى بعد بوده است . در تاريخ انقلاب اسلامى ايران نيز ، سنت احياى اربعين تاثير مهمى در شور گسترى در شهرها داشت و در چهلم شهداى حادثه قم(درتاريخ 19 دى 1356 ش)مردم مسلمان تبريز قيام كردند و شهيد دادند . در اربعين شهداى تبريز ، شهرهاى ديگر مجلس يادبود گرفته ، تظاهرات كردند و همين گونه اربعينها به هم وصل شد و سراسر ايران به نهضت پيوست ، تا آنكه انقلاب اسلامى در 22 بهمن سال 1357 ش به پيروزى رسيد . اين به بركت الهام گيرى از فرهنگ شهادت و ايثار خون بود كه ملت قهرمان ايران ، از عاشورا گرفته بود . «اربعين ، تداوم عاشورا»بود و«ذكر» ، رسالت بازماندگان پس از«خون و«شهادت .

به ياد كربلا دلها غمين است دلا

خون گريه كن چون اربعين است پيام خون ، خطاب آتشين است بقاء دين ، رهين اربعين است كه تاريخ پر از خون و شهادت سراسر اربعين در اربعين است بسوز اى دل كه امروز اربعين است عزاى پور ختم المرسلين است مرام شيعه در خون ريشه دارد نگهبانى ز خط خون چنين است

1-ر . ك : «اربعين در فرهنگ اسلامى ، سيد رضا تقوى ، انتشارات سازمان تبليغات اسلامى .

2-منتهى الآمال ، ج 1 ، حوادث بازگشت اسرا .

3-تحقيقى در باره اولين اربعين حضرت سيد الشهداء ، شهيد قاضى طباطبايى .

اربعين خونين

در عراق ، بويژه در مناسبتهاى خاص ، عزاداران حسينى به صورت دسته جمعى و درقالب كاروانهاى كوچك و بزرگ ، پياده به سوى كربلا»مى روند . اين حركت مقدس ، بويژه از نجف به كربلا ، كه اغلب با شركت علماى دينى انجام مى گرفت ، چندين نوبت ازطرف رژيم بعثى عراق ، جلوگيرى يا به خاك و خون كشيده شد . يكى از اين نوبتها در سال 1397 ق . بود . زائران ، براى بهره برداريهاى تبليغى و سياسى بر ضد طاغوت عراق ، برنامه ريزيهاى مفصل كرده بودند . حكومت عراق هم به شدت و خشونت متوسل شد وراهپيمايان را در طول راه ، از آسمان و زمين به گلوله بست . حادثه ، بصورت پياپى ، درسالهاى 1390 ، 1395 ، 1396 ق . در ايام عاشورا و اربعين پيش آمده بود ، اما انتفاضه وحركت گسترده سال 1397 ق . بى سابقه بود و نجف ، آن سال بسيج كننده اين نيروى عظيم مردمى بود كه از كنار مرقد امير المؤمنين

، به راه افتاد و پس از چهار روز پياده روى به كربلارسيد . حركت موكبهاى پياده و شعارهاى طول راه و سخنرانيهاى متعدد ، همه نوعى معارضه با حكومت بعث بود . امواج گسترده مردمى با شعار«ابد و الله ما ننسى حسينا»(به خدا قسم ، هرگز حسين را فراموش نخواهيم كرد)به راه افتاده بود . نيروهاى دولتى براى جلوگيرى از رسيدن زائران به كربلا ، برنامه هاى مختلفى داشتند و درگيريهايى پيش آمد وشهدايى بر خاك افتادند . وقتى هم به كربلا رسيدند ، حوادثى شديدتر پيش آمد و كسانى كشته و جمع بسيارى دستگير شدند و نهضت شيعى اربعين آن سال ، در خاطره تاريخ ثبت شد و مبدا الهام و شور گسترى براى سالهاى بعد گرديد . اين حادثه در سال 1356 ش بود . (1)

ازد

نام يكى از قبايل مشهور و بزرگ عرب ، كه ابتدا در يمن مى زيستند ، سپس به مكانهاى مختلف پراكنده شدند و گروهى هم به عراق آمدند كه به آنان ازد العراق گفته مى شد (2) وساكن كوفه شدند . انصار شاخه اى از همين قبيله اند . تعدادى از شهداى كربلا نيز از اين قبيله بودند .

1-در كتاب انتفاضة صفر الاسلاميه به قلم رعد الموسوى كه خود از شاهدان حادثه بوده است ، مبسوط اين حادثه نقل شده است . در مجله پيام انقلاب نيز در سال 64 و 65(شماره هاى 156 تا 163)گزارشى مفصل از آن اربعين سرخ آمده است ، در سلسله مقالات زيارت به قلم نويسنده .

2-لغت نامه ، دهخدا ، مروج الذهب ، ج 2 ، ص 161 .

اسارت

اسارت

دستگير كردن ، افرادى از لشكر مخالف يا افراد عادى را در جنگها بعنوان اسير» گرفتن و برده ساختن .

در جنگهاى صدر اسلام نيز گروهى از كفار ، اسير گرفته مى شدند ، يابعضى از مسلمانان به اسارت مشركين در مى آمدند .

در حادثه كربلا ، اين فاجعه كه اهل بيت امام حسين ع را پس از عاشورا اسير گرفته وشهر به شهر گرداندند (1) و در كوفه و شام به نمايش گذاشتند ، نقض آشكار قوانين اسلام بود ، چرا كه هم اسير گرفتن مسلمان صحيح نيست و هم اسير كردن زن مسلمان . آنگونه كه على ع نيز در جنگ جمل ، اسير كردن را روانشمرد و عايشه را همراه عده اى زن به شهر خودش باز گرداند . البته بسر بن ارطاة به دستور معاويه بر يمن حمله كرد و زنان مسلمان را به اسارت گرفت . به اسيرى بردن عترت پيامبر در دوره حكومت اموى ، اهانت به مقدسات دين بود ، تا آنجا كه در دربار شام ، يكى از شاميان از يزيد مى خواست كه فاطمه دختر سيد الشهدا را بعنوان كنيز ، به او ببخشد ! كه با اخطار حضرت زينب رو به رو شد . (2) گر چه يزيد ، اهل بيت امام حسين ع را براى ترساندن مردم ديگر اسير كرد و شهر به شهر با خفت و خوارى گرداند ، ولى اين دودمان عزت و آزادگى ، از«اسارت هم بعنوان سلاحى در مبارزه با باطل و افشاى چهره دشمن استفاده كردند و با خطبه ها و سخنرانيهاى بيدارگرشان حيله دشمن را نقش بر آب كردند . خطابه هاى زينب كبرى و امام سجاد«ع ودختر امام حسين ع در كوفه و شام ، نمونه اى از«مبارزه در اسارت بود . حضرت زينب ، حتى در مجلس يزيد و پيش روى او

به اين اسير گرفتن و عمل ظالمانه و خارج از دين اواعتراض كرد : «اظننت يا يزيد حيث اخذت علينا اقطار الارض و آفاق السماء ، فاصبحنانساق كما تساق الاسارى ان بنا على الله هوانا . . . امن العدل يابن الطلقاء تخديرك حرائرك و امائك و سوقك بنات رسول الله سبايا قد هتكت ستورهن و ابديت وجوههن تحدوبهن الاعداء من بلد الى بلد و يستشرفهن اهل المناهل و المعاقل . . . » (3) مى توان گفت امام حسين ع با تدبير و حسابگرى دقيق ، زنان و فرزندان را همراه خودبه كربلا برد ، تا راوى رنجها و گزارشگر صحنه هاى عاشورا و پيام رسان خون شهيدان باشند و سلطه يزيدى نتواند بر آن جنايت عظيم ، پرده بكشد يا قضايا را به گونه اى وانمودكند . از اين رو ، وقتى ابن عباس به سيد الشهدا گفت چرا زنان و كودكان را به عراق مى برى ، پاسخ داد : «قد شاء الله ان يراهن سبايا . . . » (4) خدا خواسته كه آنان را اسير ببيند . اين اشاره به همان برنامه حساب شده است . به گفته مرحوم كاشف الغطاء : اگر حسين و فرزندان اوكشته مى شدند ، ولى آن سخنرانيها و افشاگريهاى اهل بيت در آن موقعيتهاى حساس نبود ، آن آثار و اهدافى كه امام حسين در واژگون ساختن حكومت يزيدى داشت محقق نمى شد . (5) اسارت اهل بيت با آن وضع رقت بار ، عواطف مردم را به نفع جبهه حق و به زيان حكومت يزيد برانگيخت و سخنان زينب و سجاد«ع در طول اسارت ، لذت پيروزى نظامى را در ذائقه يزيد و ابن زياد ، چون زهر ،

تلخ ساخت و جلوى تحريف تاريخ راگرفت و به بازماندگان و خانواده هاى شهدا درس داد كه شهيدان با خونشان و بازماندگان با رساندن پيام خون ، بايد حق را يارى كنند ، شهيدان كارى حسينى كنند و ماندگان ، كارى زينبى ! اسارت ، هرگز به معناى تسليم شدن و انگيزه و هدف را فراموش كردن نيست .

آزادگان سرافراز دفاع مقدس در ايران نيز ، در اسارتگاههاى عراق ، ادامه دهنده جهادرزمندگان بودند و صبر و استقامتشان را از كاروان اسراى اهل بيت آموخته بودند .

زينب ع قافله سالار كاروان اسارت بود و مردانه و صبورانه ، آن دوران تلخ را به پايان رساند .

ما وارث شهادت و ايثاريم بنيانگذار عزت و آزادى ما شور پر شراره ايمانيم آنجا كه نيست جرات فريادى در بطن اين اسارت ما خفته است آزادى تمام گرفتاران مرگ پر افتخار پدرهامان سرمايه حيات هدفداران رفتيم پيشواز اسارتها تا كاخهاى ظلم براندازيم تا در زمان قحطى حق جويان آبى به آسياب حق اندازيم ما رهسپار شهر خموشانيم شهرى كه سايه بان زده از وحشت شايد به تازيانه يك فرياد بيدارشان كنيم ، از اين غفلت در كوفه و دمشق به پاسازيم طوفانى از وزيدن صرصرها هر جا كه شهر خفته و تاريكى است روشن كنيم جلوه اخگرها (6)

پي نوشتها

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 58 .

2-تاريخ طبرى(چاپ قاهره) ، ج 4 ، ص 353 .

3-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 462 .

4-حياة الامام الحسين ، ج 2 ، ص 297 .

5-همان ، ص 298 .

6-قبله اين قبيله(از مؤلف) ، ص 96 .

اسب تاختن بر بدن امام ع

از جنايتهاى فجيع سپاه كوفه ، اسب تاختن بر جسد مطهر سيد الشهدا«ع پس ازشهادت آن حضرت بود . ابن زياد در پى تحريك شمر ، در پاسخ نامه عمر سعد از جبهه كربلا كه نامه اى مسالمت آميز بود ، نامه اى تند به عمر سعد نوشت كه تو را براى مماشات وسازش و . . . نفرستاده ايم . اگر حسين و يارانش تسليم شدند ، پيش من بفرست وگرنه برآنان بتاز تا آنها را كشته و مثله كنى كه شايسته آنند . اگر حسين كشته شد ، بر پيكرش(برسينه و پشتش)اسب بتاز . . . اگر اجراى فرمان كردى پاداش مطيعان را خواهى يافت و گرنه ، كناره بگير و سپاه را به شمر واگذار . شمر نامه را به كربلا آورد و تسليم عمر سعدكرد . (1)

عصر عاشورا ، پس از شهادت سيد الشهدا و غارت خيمه ها ، عمر سعد گفت :

داوطلب اسب تاختن بر پيكر حسين بن على ع كيست ؟ ده نفر داوطلب شدند و با سم اسبها بر سينه و پشت امام تاختند . پيكر امام زير سم اسبهان شد . اين ده نفر خبيث عبارت بودند از : اسحاق بن حويه ، اخنس بن مرثد ، حكيم بن طفيل ، عمرو بن صبيح ، رجاء بن منقذ ، سالم بن خيثمه ، واحظ بن ناعم ، صالح بن وهب

، هانى بن ثبيت و اسيد بن مالك . سپس دركوفه ، اينان نزد ابن زياد آمدند و يكى از آنان(اسيد)در بيان اين جنايت چنين سرود :

نحن رضضنا الصدر بعد الظهر بكل يعسوب شديد الاسر

و جايزه گرفتند . ابو عمرو زاهد مى گويد : به اين ده نفر نگاه كرديم ، همه زنا زاده بودند .

مختار وقتى قيام كرد همه آنان را گرفت و دست و پايشان را به زنجير بست و بر پشت آنان اسب تازاند تا مردند . (2)

1-كامل ابن اثير ، ج 2 ، ص 558 .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 59 .

استرجاع

در اصطلاح ، اين كلمه به گفتن انا لله و انا اليه راجعون گفته مى شود(ما براى خدا واز سوى اوييم و به سوى او باز مى گرديم)و كسى كه با مصيبتى يا خبر مرگى مواجه شود ، آن را بر زبان جارى مى كند و با حكايت از اينكه باز گشت همه به سوى خداست ، بر داغ خويش يا ديگرى تسكينى مى دهد . در باره استرجاع هنگام مصيبت ، احاديثى است ، ازجمله امام باقر«ع فرمود : «ما من مؤمن يصاب بمصيبة فى الدنيا فيسترجع عند مصيبته و يصبر حين تفجاه المصيبة ، الا غفر الله له ما مضى من ذنوبه الا الكبائر التى اوجب الله عليها النار . » (1)

هيچ مؤمن مصيبت زده اى در دنيا نيست كه هنگام مصيبت ، «انا لله و انا اليه راجعون گويد و بر مصيبت ناگهانى شكيبا باشد ، مگر آنكه خداوند گناهان گذشته اش رامى بخشايد ، مگر گناهان كبيره كه خداوند بر آنها وعده دوزخ داده است .

امام حسين ع بارها در طول راه كربلا و

در خود كربلا و عاشورا اين جمله را بر زبان راند . از جمله هنگام شنيدن خبر شهادت مسلم بن عقيل در منزلگاه زرود» ، و نيز شبى كه در«قصر بنى مقاتل منزل كرده بودند ، على اكبر اين جمله را مكرر از پدر شنيد . چون علت آن را پرسيد ، سيد الشهدا فرمود : در خواب ديدم كه صدايى مى گويد : اين قافله به سوى مرگ مى رود . . . (2) پيش از آن در مدينه نيز هنگام گفتگو با مروان حكم ، امام حسين ع

ضمن بيان فاجعه بار بودن خلافت يزيد ، «انا لله و انا اليه راجعون گفت . (3) اين اعتقاد ، يعنى از اويى و به سوى اويى هم زندگى را بر انسان مى سازد و از بندتعلقات مى رهاند ، هم مرگ را هموار و پذيرفتنى مى كند و او را به منزلگاه ابدى مشتاق مى سازد و تنها نفسهاى مطمئنه در برابر مصيبتها و داغ شهيدان ، آرامش دارند مرگ راكوچيدن به خانه هميشگى و جوار خدا مى دانند .

1-وسائل الشيعه ، ج 2 ، ص 898 .

2-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 227 ، عوالم(امام حسين) ، ص 230 .

3-عوالم ، ص 175 .

اسحاق بن حيوه حضرمى

يكى از سنگدلان سپاه كوفه كه در كربلا حضور داشت و پس از شهادت امام حسين ع اقدام به در آوردن پيراهن از پيكر پاك آن حضرت كرد . وى به دستور عمرسعد ، همراه جمعى پس از شهادت حسين ع ، اسبها را بر بدنها تاختند . (1) نامش اسحاق بن حويه هم آمده است .

1-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 62 .

اسرار الشهاده

نام كتابى در مقتل شهداى كربلا و حادثه عاشوراست كه فاضل در بندى(م 1286)آن را نگاشته است . محققان برخى از مطالب آن را ضعيف مى دانند .

اسراى اهل بيت ع

بازماندگان كاروان شهادت را ، پس از عاشورا به اسارت گرفته ، به كوفه ، سپس به شام بردند . اسيران ، تعدادى از دودمان پيامبر«ص بودند ، برخى هم همسران يا فرزندان شهداى ديگر كربلا . زنان بنى هاشم به شام برده شدند و از آنجا به مدينه باز گشتند . برخى از زنان غير بنى هاشم به خاطر وساطت بستگان خود از اسارت رها شده ، در كوفه ماندگارشدند و به قبيله خود پيوستند . (1) در منابع تاريخى و تعبيرات روايى و اشعار ، از آنان به نام سبايا»و«اسارى ياد شده است . به اسيرى گرفتن افرادى از اهل بيت ع هم بر خلاف مقررات جنگهاى اسلامى بود ، هم جسارت و توهين به رسول الله ص به شمار مى آمد .

اما امويان بر اساس كينه اى كه از عترت پيامبر خدا داشتند ، چنان كردند . اين گستاخى درحق عترت پيامبر خدا ريشه در همان سقيفه و زير پا گذاشتن سخن آن حضرت داشت . به قول نير تبريزى :

دانى چه روز دختر زهرا اسير شد ؟ روزى كه طرح بيعت منا امير»شد (2)

حضرت زينب و حضرت سجاد«عليهما السلام دو چهره بارز آن جمع بودند و بانطقها و خطابه هاى خويش ، امويان را رسوا و شهداى كربلا را معرفى كردند .

اسامى اسراى كربلا از اهل بيت و ديگران(طبق آنچه در منتخب التواريخ آمده است)

چنين است : (3) امام زين العابدين ع ، امام محمد باقر«ع (چهار ساله) ، محمد بن حسين بن على

، عمر بن حسين ، حسن بن حسين ، زيد بن الحسن المجتبى ، عمر بن الحسن المجتبى(مجروح شد و به كوفه بردند)محمد بن عمر بن الحسن المجتبى .

اما از بانوان : زينب كبرى ع ، ام كلثوم ، فاطمه ، رقيه ، صفيه ، ام هانى(اين 6 نفر ازدختران على ع بودند)فاطمه دختر امام حسين ، سكينه دختر امام حسين ، دخترى كه مى گويند در خرابه شام جان داد ، رباب همسر امام حسين ، شاه زنان همسر امام سجاد ، مادر محسن فرزند سيد الشهدا(اين فرزند در راه شام سقط شد)دختر مسلم بن عقيل ، فضه كنيز فاطمه ع ، يكى از كنيزان امام حسين ، مادر وهب بن عبد الله . نسبت به برخى ازاين 25 نفر ، نقلهاى ديگر هم وجود دارد و همه مورد اتفاق نيست .

1-ابصار العين ، ص 133 .

2-آتشكده ، نير تبريزى ، (چاپ 1372 ق)ص 116 .

3-منتخب التواريخ ، محمد هاشم خراسانى ، ص 297(همراه با تفصيل و ذكر ماخذ هر سخن) .

اسلم تركى

يكى از شهداى كربلا ، وى غلام سيد الشهدا«ع و ترك زبان بود ، تير انداز و كماندار بودو كاتب امام حسين ع به شمار مى رفت . قارى قرآن و آشنا به عربى بود . برخى نام او راسليمان و سليم هم نوشته اند . (1) روز عاشورا كه اذن ميدان گرفت ، اينگونه رجز مى خواند :

البحر من طعنى و ضربى يصطلى و الجو من سهمى و نبلى يمتلى اذا حسامى فى يمينى ينجلى ينشق قلب الحاسد المبجل (2)

دريا از ضربت نيزه و شمشيرم مى جوشد و آسمان از تيرم پر مى شود ، آنگاه كه تيغ

دركفم آشكار شود ، قلب حسود متكبر را مى شكافد . وى دلاورانه جنگيد و بر زمين افتاد .

امام به بالين او آمد و گريست و چهره بر چهره اش نهاد . اسلم ، چشم گشود و حسين ع رابر بالين خود ديد ، تبسمى كرد و جان داد . (3)

يكجا رخ غلام و پسر بوسه داد و گفت : در دين ما سيه نكند فرق با سفيد

1-انصار الحسين ، ص 58 .

2-مقتل خوارزمى ، ج 2 ، ص 24 .

3-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 30 ، عوالم(امام حسين) ، ص 273 .

اسيد خضرمى

مردى كه چون فهميد همسرش طوعه ، مسلم بن عقيل را در خانه خود پناه داده است ، صبح به دار الاماره رفت و حضور مسلم را به ابن زياد گزارش داد و جايزه گرفت .

اصحاب امام حسين ع

اصحاب امام حسين ع

اصحاب شهادت طلب و با وفاى سيد الشهدا«ع ، نمونه بارز آگاهى ، ايمان ، شجاعت وفداكارى بودند و فضيلت آنان بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد . رواياتى درفضيلت ياران امام وارد شده است . (1) خصوصيات آنان نيز در برخى كتب آمده است . (2)

مرورى بر زيارتنامه هاى شهداى كربلا ، فضيلتهايى چون وفاى به عهد ، بذل جان درنصرت حجت خدا ، وفا دارى به امام و . . . را ياد آور مى شود . ويژگيهاى افراد جبهه حسينى به تعبير يكى از پژوهشگران چنين است :

1-اطاعت محض و عاشقانه 2-هماهنگى كامل با رهبرى(تا جايى كه بدون اجازه نمى جنگيدند)3-خطر پذيرى و شهادت طلبى 4-شجاعت ويژه 5-صباريت و مقاومت جاودانه 6-سازش ناپذيرى 7-جديت ، قاطعيت و عزم راسخ 8-خدا بين و خدا خواه 9-از همه چيز بريده و به خدا پيوسته 10-دقيق ، منظم ، منضبط 11-نهايت رشد و كمال ، صلاح(سياسى ، فرهنگى)12-الگوى عملى دفاع و مقاومت(لكم فى اسوة)

13-باوفاترين و پاى بندترين ياران بر پيمان 14-آزادگى(هيهات منا الذلة)15-فرماندهى ويژه ، مديريت نمونه 16-غناى روحى از ما سوى الله(انطلقوا جميعا)17-شركت درميدانهاى جنگ سياسى ، فرهنگى ، اقتصادى ، نظامى در طفوليت و سنين پايين 18-«كل

بينى نه جزء»بينى(كل يوم عاشورا . . . مثلى لا يبايع مثله)19-سازنده حركتهاى تاريخساز20-مقاومت و مبارزه نابرابر در تنهايى 21-يقين و بصيرت كامل ، شك شكن 22-پافشارى و استقامت در حق با اقليت ، در برابر اكثريت مخالف(لا تستوحشوافى

طريق الهدى لقلة اهله)23-نقش زن در سرنوشت مبارزات سياسى ، فرهنگى بشريت 24-سپر دين بودن ، نه دين سپرى 25-اصالت با جهاد اكبر 26-ساختار روحى و جسمى مناسب و هماهنگ با استراتژى عاشورا . (3)

آنان كه در ركاب سيد الشهدا به فيض شهادت رسيدند ، جمعى از بنى هاشم بودند ، جمعى از مدينه با آن حضرت آمده بودند ، برخى در مكه و طول راه به وى پيوستند ، برخى هم از كوفه توانستند به جمع آن حماسه سازان شهيد بپيوندند . كسانى هم در راه نهضت حسينى ، پيش از عاشورا شهيد شدند كه آنان نيز جزء اصحاب او به شمار مى آيند . تعداد 6نفر از ياران امام كه در كوفه شهيد شدند ، عبارتند از : عبد الاعلى بن يزيد كلبى ، عبد الله بن بقطر ، عمارة بن صلخب ، قيس بن مسهر صيداوى ، مسلم بن عقيل و هانى بن عروه .

شهداى بنى هاشم

تعداد 17 نفر از شهداى كربلا كه شهادتشان اجماعى است ، عبارتند از :

على بن الحسين الاكبر ، عباس بن على بن ابى طالب ، عبد الله بن على بن ابى طالب ، جعفر بن على بن ابى طالب ، عثمان بن على بن ابى طالب ، محمد بن على بن ابى طالب ، عبد الله بن حسين بن على ، ابو بكر بن حسن بن على ، قاسم بن حسن بن على ، عبد الله بن حسن بن على ، عون بن عبد الله بن جعفر ، محمد بن عبد الله بن جعفر ، جعفر بن عقيل ، عبد الرحمن بن عقيل ، عبد الله بن مسلم بن عقيل ، عبد الله بن عقيل

، محمد بن ابى سعيد بن عقيل . (4) نام ده نفر ديگرنيز نقل شده كه البته يقينى نيست ، آنان عبارتند از : ابو بكر بن على بن ابى طالب ، عبيد الله بن عبد الله بن جعفر ، محمد بن مسلم بن عقيل ، عبد الله بن على بن ابى طالب ، عمر بن على بن ابى طالب ، ابراهيم بن على بن ابى طالب ، عمر بن حسن بن على ، محمد بن عقيل و جعفر بن محمد بن عقيل . (5)

شهداى ديگر

در كتاب انصارالحسين

نام كسانى غير از بنى هاشم كه در كربلا در ركاب امام حسين ع به شهادت رسيدند و توضيح مختصرى در باره هر يك ، در جاى مناسب هر كدام در اين كتاب(به ترتيب الفبا)آمده است . در اينجا فهرستى از همه آنان را يكجا بر اساس نقل كتاب انصار الحسين مى آوريم .

جدول اول

در كتاب ياد شده ، دو جدول نام است . يكى نامهايى كه در زيارت ناحيه مقدسه و نيزدر منابع ديگرى همچون رجال شيخ ، يا رجال طبرى آمده است . اين جدول كه نام 82 نفررا در بر دارد چنين است : اسلم تركى ، انس بن حارث كاهلى ، انيس بن معقل اصبحى ، ام وهب ، برير بن خضير ، بشير بن عمر حضرمى ، جابر بن حارث سلمانى ، جبلة بن على شيبانى ، جنادة بن حارث انصارى ، جندب بن حجير خولانى ، جون مولى ابو ذر غفارى ، جوين بن مالك ضبعى ، حبيب بن مظاهر ، حجاج بن مسروق ، حر بن يزيد رياحى ، حلاس بن عمرو راسبى ، حنظلة بن اسعد شبامى ، خالد بن عمرو بن خالد ، زاهر مولى عمرو بن حمق خزاعى ، زهير بن بشر خثعمى ، زهير بن قين بجلى ، زيد بن معقل جعفى ، سالم مولى بنى المدينة كلبى ، سالم مولى عامر بن مسلم عبدى ، سعد بن حنظله تميمى ، سعد بن عبد الله ، سعيد بن عبد الله ، سوار بن منعم بن حابس ، سويد بن عمرو خثعمى ، سيف بن حارث بن سريع جابرى ، سيف بن مالك عبدى ، حبيب بن عبد الله نهشلى

، شوذب مولى شاكر ، ضرغامة بن مالك ، عابس بن ابى شبيب شاكرى ، عامر بن حسان بن شريح ، عامر بن مسلم ، عبد الرحمان بن عبد الرحمان بن عبد الله ارحبى ، عبد الرحمان بن عبد ربه انصارى ، عبد الرحمان بن عبد الله بن يزيد عبدى ، عبيد الله بن يزيد عبدى ، عمران بن كعب ، عمار بن ابى سلامه ، عمار بن حسان ، عمرو بن جناده ، عمر بن جندب ، عمرو بن خالد ازدى ، عمر بن خالد صيداوى ، عمرو بن عبد الله جندعى ، عمرو بن ضبيعه ، عمرو بن قرضه ، عمر بن قرضه ، عمر بن عبد الله ابو ثمامه صائدى ، عمرو بن مطاع ، عمير بن عبد الله مذحجى ، قارب مولى الحسين ع ، قاسط بن زهير ، قاسم بن حبيب ، قرة بن ابى قره غفارى ، قعنب بن عمر ، كردوس بن زهير ، كنانة بن عتيق ، مالك بن عبد بن سريع ، مجمع بن عبد الله عائذى ، مسعود بن حجاج و پسرش ، مسلم بن عوسجه ، مسلم بن كثير ، منجح مولى الحسين ع ، نافع بن هلال ، نعمان بن عمرو ، نعيم بن عجلان ، وهب بن عبد الله ، يحيى بن سليم ، يزيد بن حصين همدانى ، يزيد بن زياد كندى ، يزيد بن نبيط .

جدول دوم

اسامى كسانى است كه در منابع متاخرترى مانند زيارت رجبيه ، «مناقب ابن شهرآشوب ، «مثير الاحزان يا«لهوف آمده است كه عبارتند از : (29 نفر)ابراهيم بن حصين ، ابو عمرو نهشلى ، حماد بن حماد ، حنظلة بن عمرو

شيبانى ، رميث بن عمرو ، زائد بن مهاجر ، زهير بن سائب ، زهير بن سليمان ، زهير بن سليم ازدى ، سلمان بن مضارب ، سليمان بن سليمان ازدى ، سليمان بن عون ، سليمان بن كثير ، عامر بن جليده(يا : خليده) ، عامر بن مالك ، عبد الرحمان بن يزيد ، عثمان بن فروه ، عمر بن كناد ، عبد الله بن ابى بكر ، عبد الله بن عروه ، غيلان بن عبد الرحمان ، قاسم بن حارث ، قيس بن عبد الله ، مالك بن دودان ، مسلم بن كناد ، مسلم مولى عامر بن مسلم ، منيع بن زياد ، نعمان بن عمرو ، يزيد بن مهاجر جعفى .

از نظر سن و سال ، تعدادى از اين شهدا جوان بودند . نام اين جوانان شهيد در ركاب حسين ع از بنى هاشم و ديگران اينهاست : على اكبر ، عباس بن على ، قاسم ، عون بن على ، عبد الله بن مسلم ، عون و محمد(پسران زينب كبرى) ، وهب ، عمرو بن قرظه ، بكير بن حر ، عبد الله بن عمير ، نافع بن هلال ، سيف بن حارث ، اسلم ، عمرو بن جناده ، مالك بن عبد و . . . .

ستايش عظيمى را كه سيد الشهدا«ع شب عاشورا از ياران خويش كرد ، نام آنان را جاويدان و مقامشان را جلوه گر ساخت . آنجا كه فرمود : من اصحابى شايسته تر و بهتر ازياران خود نمى شناسم فانى لا اعلم اصحابا اولى و لا خيرا من اصحابى و لا اهل بيت ابر و لااوصل من اهل بيتى

، فجزاكم الله عنى جميعا خيرا» . (6) در زيارت ناحيه مقدسه هم امام زمان ع به آنان اينگونه سلام داده است : «السلام عليكم يا خير انصار . . . » .

در توصيف آن شير مردان عارف ، بسيار سخن مى توان گفت . از زبان دشمن هم مى توان حقايق را شناخت . به مردى كه روز عاشورا همراه عمر سعد در كربلا شركت داشته ، گفتند : واى بر تو ! آيا ذريه رسول خدا«ص را كشتيد ؟ گفت : . . . اگر تو شاهد چيزى بودى كه ما ديديم ، تو هم همچون ما مى كردى . گروهى بر ما تاختند كه دستهاشان بر قبضه شمشيرها بود ، همچون شيران خشمگين ، سواران را از چپ و راست درهم مى نورديدندو خويش را به كام مرگ مى افكندند . نه امان مى پذيرفتند ، نه علاقه به مال داشتند و نه چيزى مى توانست مانع ورودشان بر بركه هاى مرگ گردد ! اگر اندكى از آنان دست بر مى داشتيم ، جان همه سپاه را مى گرفتند . اى بى مادر ، پس مى خواستى چه كنيم ؟ ! . . . (7) براى آشنايى با برخى فضايل آنان ، كه حواريين امام حسين ع بودند ، رجوع كنيد به منتخب التواريخ ، ص 245 تا 255 كه بيست و شش فضيلت براى آنان بر شمرده است ، از جمله :

رضايت از خدا ، با وفاترين اصحاب ، ثبت بودن نامشان در لوح محفوظ ، برتر بودن مقامشان از همه شهدا ، همت والا با عده كم ، توفيق باز گشت به دنيا در عصر رجعت ، معروف بودنشان در آسمانها ، شوق شهادت در ركاب امام حسين ع ، ياران

واقعى دين خدا ، وارستگى و زهد و عبادت ، دفن در سرزمين مقدس كربلا و . . . . همين فضيلتهاست كه آنان را محبوب دلها ساخته و در دنيا و آخرت ، مورد غبطه جهانيانند . قبر شهداى كربلاهمه يكجا در حرم سيد الشهدا«ع است .

در راه دوست كشته شدن آرزوى ماست دشمن اگر چه تشنه به خون گلوى ماست گرديم دور يار ، چو پروانه گرد شمع چون سوختن در آتش عشق آرزوى ماست از جان گذشته ايم و به جانان رسيده ايم در راه وصل ، اين تن خاكى عدوى ماست خاموش گشته ايم و فراموش كى شويم بس اين قدر كه در همه جا گفتگوى ماست ما را طواف كعبه بجز دور يار نيست كز هر طرف رويم ، خدا روبروى ماست

پي نوشتها

1-از جمله در سفينة البحار ، ج 2 ، ص 11 .

2-ر . ك : انصار الحسين ، الدوافع الذاتية لانصار الحسين ، ابصار العين فى انصار الحسين ، فرسان الهيجاء ، عنصرشجاعت ، اسوه هاى جاويد ، مقاتل الطالبيين ، موسوعة المصطفى و العترة ، ج 6 ، ص 201 و . . . .

3-جزوه تشكيلات توحيدى عاشورا» ، فاطمى پناه ، ص 23 .

4-انصار الحسين ، محمد مهدى شمس الدين ، ص 111 .

5-همان ، ص 117 ، در باره شهداى عاشورا ، از جمله ر . ك : مجله تراثنا» ، شماره 2 ، مقاله تسمية من قتل مع الحسين .

6-مقتل خوارزمى ، ج 1 ، ص 246 ، لهوف ، ص 79 .

7-شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد ، ج 3 ، ص 263 .

اقساس

نام روستايى در نزديكى كوفه كه در بيابان واقع شده است . خاندان اقساسى ازخاندانهاى ريشه دار علوى بوده اند كه در عراق زيسته اند . حسين بن على ع در مسيرخويش به كوفه از آن گذشته است . (1)

1-الحسين فى طريقه الى الشهاده ، ص 114 .

الوداع

بدرود گفتن ، خدا حافظى كردن ، نيايشى كه در هنگام مسافرت و مفارقت از يكديگر برزبان مى آورند ، به معناى خدا نگهدار» . (1) در حادثه نهضت عاشورا ، وداع در مواردى ديده مى شود . امام حسين ع هنگامى كه پس از مرگ معاويه و اصرار والى مدينه براى بيعت گرفتن از او ، مى خواهد از مدينه خارج شود ، به زيارت قبر پيامبر رفته و با او خداحافظى مى كند و عازم مكه مى شود ، وداعى آميخته با اشك و اندوه فراق ، كه در همانجا به خواب مى رود و رسول خدا را در خواب مى بيند . با قبر مادرش و برادرش هم وداع مى كند . (2) وداع ديگر در روز عاشورا و كربلاست . فرزندان اهل بيت نيز در آخرين بارى كه از امام و خيمه گاه خداحافظى مى كنند ، سلام آخر را مى دهند . وداع واپسين ، همراه با سلامى خاص است .

سيد الشهدا روز عاشورا چندين بار وداع كرد . وداع اول ، آنگاه بود كه به خيمه ها آمد واز خواهرش زينب ، پيراهنى كهنه طلبيد تا از زير لباس بپوشد و در اين وداع بود كه على اصغر را به آغوش گرفت تا با او نيز وداع كند ، تيرى گلوى او را از هم دريد . وداع ديگربا فرزندش امام سجاد«ع بود كه درون خيمه انجام گرفت . وداعى هم با دخترش

سكينه داشت كه بسى جانسوز بود و اين در همان وداع آخر بود كه حضرت با زخمهايى كه ازآنها خون مى آمد براى خداحافظى به ميان اهل بيت آمد و با جمله استعدوا للبلاء و اعلمواان الله تعالى حاميكم و حافظكم . . . »آنان را به صبر دعوت كرد (3) و چون خواست براى كارزار نهايى به ميدان رود ، همه را اينگونه خطاب كرد : «يا سكينة يا فاطمة يا زينب و ياام كلثوم ! عليكن منى السلام . . . » (4) و اين نشان ديدار آخر بود . اهل بيت چون يقين كردند كه ديگر او را نخواهند ديد ، بشدت گريستند .

آمدن زينب ع از پى برادر و بوسيدن زير گلوى او و نيز صدا كردن سكينه ، پدر را و درخواست اينكه مرا بر دامن بنشان و . . . از جزئيات همين وداع است . «روضه وداع ازسوزناكترين مرثيه هاى حادثه عاشوراست ، و نيز وداع امام حسين ع با على اكبر ، آنگاه كه عازم ميدان بود . هنگام ميدان رفتن يكايك اصحاب ، با آن حضرت وداع مى كردندوداعشان با سلام كردن بود كه اذن ميدان هم حساب مى شد .

بگذار تا بگرييم چون ابر در بهاران كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران هر كو شراب فرقت روزى چشيده باشد داند كه سخت باشد قطع اميدواران با ساربان بگوييد احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل به روز باران (5)

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-حياة الامام الحسين ، ج 2 ، ص 259 و 261 .

3-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 337 .

4-معالى السبطين ، ج 2 ، ص 25 .

5-سعدى .

ام البنين

مادر

حضرت ابا الفضل ع و همسر امير المؤمنين پس از شهادت حضرت فاطمه بودكه به معرفى عقيل ، برادر حضرت امير ، به همسرى على ع در آمد . نامش فاطمه بنت حزام ، از قبيله بنى كلاب و خواهر«لبيد»شاعر بود . زنى بود با شرافت ، از خانواده اى ريشه دار و دلاور و نسبت به فرزندان حضرت زهرا نيز بسيار مهربان بود . ثمره ازدواج على ع با او چهار پسربود ، به نامهاى : عباس ، جعفر ، عبد الله و عثمان ، كه هر چهارفرزندش روز عاشورا در ركاب سيد الشهدا به شهادت رسيدند . (1)

ام البنين ، پس از شهادت فرزندانش ، همه روزه به بقيع مى رفت و بچه هاى عباس را نيزبه همراه مى برد و به ياد فرزندان شهيدش مرثيه و نوحه مى خواند . زنان مدينه نيز به ندبه ونوحه سوزناك او جمع مى شدند و مى گريستند . اشعارى هم در باره عباس سروده بود . (2) وقتى زنان به ام البنين تسليت مى گفتند ، مى گفت ديگر مرا«ام البنين خطاب نكنيد ، چرا كه امروز ديگر آن فرزندانم نيستند و شهيد شده اند :

لا تدعونى و يك ام البنين تذكرينى بليوث العرين كانت بنون لى ادعى بهم و اليوم اصبحت و لا من بنين . . . (3)

به اين بانوى بزرگوار و مادر چهار شهيد ، قبل از ولادت فرزندانش فاطمه مى گفتند ، اماپس از آنكه داراى آن فرزندان شد ، «ام البنين خطابش كردند ، يعنى مادر پسران . عباس 34سال داشت ، عبد الله 25 سال ، عثمان 21 سال و جعفر 19 سال .

1-الكامل ، ابن اثير ، ج 3 ، ص 333 ، ادب

الطف ، ج 1 ، ص 72 .

2-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 510 .

3-رياحين الشريعه ، ج 3 ، ص 294 .

امام خمينى و فرهنگ عاشورا

عنوان كنگره اى كه در ششمين سالگرد رحلت امام خمينى كه مقارن با ماه محرم بود ، برگزار شد . در«كنگره بين المللى امام خمينى و فرهنگ عاشورا»محققانى از ايران وكشورهاى ديگر شركت داشتند و به ارائه مقالات تحقيقى خويش پيرامون : فرهنگ عاشورا ، تاثير نهضت امام حسين بر فكر و مبارزات امام امت ، روشهاى احياى عاشورا درفرهنگ و تاريخ اسلام ، ادبيات عاشورا ، امام و احياى نگرش سياسى به عاشورا ، تربيت يافتگان فرهنگ عاشورا و . . . پرداختند . اين كنگره در روزهاى 2 و 3 محرم 1416 ق(11 و12 خرداد 74)برگزار شد . برگزارى آن از سوى مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى

بود . مجموعه مقالات كنگره در چند جلد با عنوان چشمه خورشيد»منتشر شد .

امان نامه

امان دادن يعنى كسى را در كنف حمايت خود گرفتن . «امان نامه يا خط امان ، نامه اى است كه در ضمن آن زنهار و امان دهند . (1) در فرهنگ عرب ، امان دادن نيز مثل جوار»وپناه دادن ، سبب مصونيت جانى شخص امان يافته مى شد . به امانى كه مى دادند ، حتى نسبت به دشمن خويش ، پايبند بودند و نقض آن را ناجوانمردى و نشانه فرومايگى مى دانستند . به همين خاطر ، امام حسين ع در نامه اعتراض آميزى كه به معاويه نوشت واو را بخاطر كشتن حجر بن عدى ملامت كرد ، از جمله بر اين نكته تاكيد داشت كه باآنكه به او امان داده بود ، او را كشت . (2) به مسلم بن عقيل نيز پس از درگيرى تن به تن درميدان و كوچه هاى كوفه امان دادند . امان دهنده محمد

بن اشعث بود . اما به امان وفا نشد واو را نزد ابن زياد برده و سر انجام به قتل رساندند . (3) در كربلا نيز شمر ، براى عباس ع امان نامه آورد ولى ناكام شد . شمر ، پس از آنكه فرمان قتل حسين ع و تاختن بر بدن امام را ازابن زياد گرفت تا به كربلا آيد ، عبد الله بن ابى محل(كه از طايفه ام البنين مادر عباس بود)

آنجا بود . براى عباس و برادرانش دستخط امان گرفت و توسط غلامى نزد آنان فرستاد .

آنان با ديدن امان نامه گفتند : ما را به امان شما نيازى نيست ، امان الهى بهتر از امان ابن زياداست : «لا حاجة لنا فى امانكم ، امان الله خير من امان ابن سمية . (4) قبل از روز عاشورا هم وقتى شمر پشت خيمه اصحاب امام آمد و عباس و برادرانش را اينگونه صدا زد : خواهرزادگان ما كجايند ؟ عباس و جعفر و عثمان(فرزندان امير المؤمنين ع )بيرون آمدند كه :

چه مى خواهى ؟ گفت : «انتم يا بنى اختى امنون . شمر مى خواست به بهاى رها كردن حسين ع به عباس و برادرانش امان دهد . آنان نيز در پاسخ گفتند : لعنت خدا بر تو و امان تو باد . آيا به ما امان مى دهى در حالى كه پسر پيامبر را امانى نيست ؟ «لعنك الله و لعن امانك ، اتؤمننا و ابن رسول الله لا امان له ؟ » (5)

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-حياة الامام الحسين ، ج 2 ، ص 365 .

3-همان ، ج 3 ، ص 397 .

4-كامل ، ابن اثير ، ج 2 ، ص

558 .

5-وقعة الطف(چاپ جامعه مدرسين) ، ص 190 .

ام خلف

همسر مسلم بن عوسجه ، از زنان برجسته شيعه كه در كربلا از ياران حضرت سيد الشهدا«ع بود . پس از شهادت مسلم بن عوسجه ، پسرش خلف آماده جنگ شد . امام حسين از او خواست كه به سرپرستى مادرش بپردازد . ولى مادرش او را تشويق به جنگ كرد و گفت : جز با يارى پسر پيغمبر ، از تو راضى نخواهم شد . خلف پس از نبردى دليرانه به شهادت رسيد . پس از شهادتش ، سر او را به طرف مادرش پر تاب كردند . او هم سر رابرداشته ، بوسيد و گريست . (1) ماجرايى نظير اين ، در باره ام وهب و پسرش وهب بن عبد الله كلبى نقل شده است . از آنجا كه در ميان شهداى كربلا كسى به نام خلف بن مسلم نيست ، احتمالا اشتباهى در نقل پيش آمده و ام وهب و پسرش وهب صحيحتر باشد .

1-ر . ك : رياحين الشريعه ، ذبيح الله محلاتى ، ج 3 ، ص 305 .

ام سلمه

همسر گرامى رسول خدا«ص و از سابقين در اسلام و از مهاجران به حبشه بود . اززنان خردمند عصر خويش به شمار مى رفت . نامش هند بود . پس از باز گشت از حبشه ، به مدينه هجرت كرد . شوهرش ابو سلمه در جنگ احد مجروح و سپس شهيد شد . پيش ازجنگ احزاب به همسرى پيامبر در آمد و سرپرستى فاطمه زهرا«ع را بر عهده گرفت .

«چون حسين ع به دنيا آمد ، عهده دار نگهدارى او شد» . (1) ام سلمه پس از رحلت رسول خدا«ص همواره هوادار اهل بيت ماند و سالها بعد ، از مخالفان

سر سخت معاويه بود وطى نامه اى از برنامه هاى معاويه در سب و لعن اميرالمؤمنين ع انتقاد كرد . (2) اين بانوى بزرگوار ، از راويان حديث از پيامبر بود . حسين بن على پيش از سفر به كربلا ، علم و سلاح پيامبر و ودايع امامت را به او سپرد تا از بين نرود . درخواست آنها نشانه امامت بود . او هم آنها را به امام سجاد تحويل داد . (3) اين ، مكانت عظيم او را نزد اهل بيت مى رساند .

ام سلمه ، از طريق رسول خدا«ص پيشاپيش از ماجراى كربلا و شهادت امام حسين ع خبر داشت . پيامبر ، مقدارى از خاك كربلا را به ام سلمه داده بود و در شيشه اى نگهدارى مى شد . حضرت فرموده بود هر گاه ديدى كه اين خاك ، به خون تبديل شد ، بدان كه فرزندم حسين ع كشته شده است . روزى ام سلمه در خواب ، رسول خدا را با چهره اى غمگين و لباسى خاك آلود ديد ، كه حضرت به او فرمود : از كربلا و از دفن شهدا مى آيم .

ناگهان از خواب برخاست ، نگاه به آن شيشه كرد ، خاك را خونين يافت ، دانست كه حسين ع شهيد شده است و صدايش به صيحه و شيون بلند شد و همسايگان آمدند وماجرا را باز گفت . (4) آن روز را به ياد سپردند كه دهم عاشورا بود ، بعد از بازگشت اهل بيت به مدينه ، روز خواب را با روز شهادت امام ، مطابق يافتند . اين ماجرا در روايات ، به حديث قاروره معروف است .

پس از واقعه كربلا ، وى به عزادارى بر شهيدان

كربلا پرداخت و بنى هاشم به تعزيت وتسليت گويى او كه تنها همسر باز مانده پيامبر بود ، مى رفتند . ام سلمه در 84 سالگى ، چندسال پس از واقعه كربلا(به نقلى در سال 62)در گذشت و در بقيع ، مدفون شد . (5)

1-بحار الانوار ، ج 43 ، ص 245 .

2-دائرة المعارف تشيع ، واژه ام سلمه .

3-بحار الانوار ، ج 26 ، ص 209 ، اصول كافى ، ج 1 ، ص 235 ، اثبات الهداة ، ج 5 ، ص 216 .

4-همان ، ج 45 ، ص 89 ، 227 و 232 ، ج 44 ، ص 225 ، 231 ، 236 و 239 ، اثبات الهداة ، ج 5 ، ص 192 ، امالى صدوق ، ص 120 .

5-دايرة المعارف تشيع .

ام كلثوم

دختر امير المؤمنين ع و خواهر زينب و حسين ع . وى در سالهاى آخر عمرپيامبر خدا«ص به دنيا آمد . زنى با فضيلت ، فصيح ، سخنور و دانا بود . نامش را زينب صغرى هم گفته اند . وى در طول زندگى ، شاهد شهادت مظلومانه عترت پيامبر بود . درسال 61 هجرى نيز در ركاب سيد الشهدا به كربلا آمد و پس از عاشورا ، در مدت اسارت نيز با سخنانش عترت رسول خدا را معرفى و ستمهاى حكام را افشا مى كرد . از جمله وقتى كاروان اسيران را به كوفه وارد كردند ، در جمع انبوه حاضران ، ام كلثوم به مردم دستور سكوت داد . چون نفسها آرام گرفت و همه ساكت شدند به سخن پرداخت وكوفيان را به خاطر سستى در يارى امام و آلودن دست به خون سيد الشهدا

ملامت كرد .

آغاز خطبه اش چنين است :

«يا اهل الكوفة ! سواة لكم ، ما لكم خذلتم حسينا و قتلتموه و انتهبتم امواله و ورثتموه و سبيتم نساءه و نكبتموه ، فتبا لكم و سحقا ! و يلكم اتدرون اى دواه دهتكم . . . » (1) و صداى گريه همه برخاست و زنان صورت خراشيدند و موى كندند و مويه كردند . هنگام ورود به شام نيز شمر را طلبيد و از او خواست كه آنان را از دروازه اى وارد كنند كه اجتماع كمترى باشد و سرهاى شهدا را دورتر نگهدارند تا مردم به تماشاى آنها پرداخته ، كمتر به چهره اهل بيت پيامبر نگاه كنند . شمر دقيقا بر خلاف خواسته او عمل كرد و اسيران را از دروازه ساعات وارد دمشق كردند . (2) در ايام حضور در دمشق نيز هرگز از بيان حقايق و افشاى جنايات امويان كوتاهى نكرد . پس از باز گشت اهل بيت به مدينه نيز ، ام كلثوم از كسانى بودكه گزارش اين سفر خونين را به مردم مى داد . شعر معروف مدينة جدنا لا تقبلينا ، فبالحسرات و الاحزان جئنا»كه هنگام ورود به مدينه خوانده شده از ام كلثوم است . (3) البته بعضى معتقدند ام كلثوم كه دختر حضرت فاطمه ع بوده ، در زمان امام مجتبى ع از دنيا رفت .

اين بانو كه نامش در حادثه كربلا مطرح است ، از يكى ديگر از همسران امير المؤمنين است .

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 112 ، اعيان الشيعه ، ج 3 ، ص 485 .

2-اعيان الشيعه ، ج 3 ، ص 485 .

3-تمام شعر كه 38 بيت است در«عوالم جلد امام حسين(ع)

، ص 423 آمده است .

ام وهب

وى دختر«عبد»و همسر عبد الله بن عمير كلبى از طايفه بنى عليم بود . چون شوهرش تصميم گرفت از كوفه به يارى حسين ع بيرون آيد ، ام وهب نيز اصرار كرد تا او را هم باخود ببرد . شبانه به ياران حسين ع در كربلا پيوستند . روز عاشورا وقتى شوهرش عبد الله بن عمير به ميدان رفت ، او نيز چوبى به دست گرفت و به ميدان شتافت ولى امام حسين ع مانع او شد و فرمود : بر زنان جهاد نيست . اما پس از شهادت شوهرش به بالين او رفت و صورت او را پاك مى كرد كه شمر ، غلامى را سراغ او فرستاد . آن غلام ، با گرزى بر سر آن زن كوبيد و او را شهيد كرد . (1)

1-همان ، ص 482 ، انصار الحسين ، ص 61 به نقل از تاريخ طبرى .

امية بن سعد طائى

از شهداى كربلا به شمار آمده كه خود را در كربلا به امام حسين ع رساند و روزعاشورا ، به نقلى در حمله اول شهيد شد . سوار كارى نامى و شجاع از كوفيان و از اصحاب امير المؤمنين ع بوده است . و در جنگ صفين هم حضور داشته است . گفته اند ساكن كوفه بود ، روز هشتم محرم به سيد الشهدا پيوست . (1)

1-اعيان الشيعه ، ج 3 ، ص 498 ، عنصر شجاعت ، ج 2 ، ص 298 .

انس بن حارث كاهلى

از شهداى كربلاست . وى از اصحاب پيامبر خدا«ص ، از طايفه بنى كاهل از بنى اسدبود كه از عربهاى شمال محسوب مى شدند . گفته اند در جنگ بدر و حنين هم شركت داشت . پير مردى سالخورده ، از شيعيان كوفه بود كه موقعيتى والا داشت . شبانه خود را به كربلا رساند و روز عاشورا در ركاب حسين ع به سعادت شهادت رسيد . رجزى كه مى خواند ، چنين بود :

قد علمت كاهلها و دودان و الخندفيون و قيس عيلان بان قومى آفة للاقران (1)

در برخى منابع ، نام او مالك بن انس كاهلى آمده است .

1-انصار الحسين ، ص 60 ، اعيان الشيعه ، ج 3 ، ص 499 .

انيس بن معقل اصبحى

در كتابهاى مقتل ، نام او در عداد شهداى كربلا آمده است . وى در كربلا به ياران امام حسين ع پيوست . به نقل مناقب ، بعد از ظهر عاشورا پس از شهادت جون غلام ابوذر ، او به ميدان آمد و در حالى كه رجز زير را مى خواند ، پيكار كرد و بيست و چند نفر را كشت و به شهادت رسيد :

انا انيس و انا ابن معقل و فى يمينى نصل سيف مصقل اعلوبها الهامات وسط القسطل عن الحسين الماجد المفضل ابن رسول الله خير مرسل (1)

1-مناقب ، ابن شهرآشوب ، ج 4 ، ص 103 ، اعيان الشيعه ، ج 3 ، ص 507 .

اوصاف سيد الشهدا«ع

در اوصاف ، القاب و عناوينى كه نسبت به حسين بن على ع به كار رفته ، بخصوص آنچه در زيارتنامه هاى آن حضرت ديده مى شود ، يك جهان مطلب است . همه ، نشان دهنده مقام والا و جايگاه رفيع او نزد خدا و رسول و ائمه است . برخى از اين اوصاف ، كه از يك نگاه اجمالى و گذرا به زيارتنامه هاى مفاتيح الجنان بر مى آيد ، چنين است :

امام ، شهيد ، رشيد ، مظلوم ، مقتول ، مخذول ، مهتضم ، مجاهد ، عابد ، ذائد ، قتيل العبرات ، اسير الكربات ، صريع العبرة الساكبة ، قتيل الكفره ، طريح الفجره ، قتيل الله ، ثار الله ، حجة الله ، باب الله ، خالصة الله ، ولى الله ، صفى الله ، حبيب الله ، سفير الله ، امين الله ، عبد الله ، وتر الله ، الدليل على الله ، الداعى الى الله ، عيبة

علم الله ، موضع سر الله ، نور ، ثائر ، طيب ، صديق ، طهر ، طاهر ، مطهر ، عمود دين ، دليل عالم ، شريك قرآن ، وصى مبلغ ، سبط منتجب ، سفينه نجات ، خامس اصحاب كساء ، سبط الرسول ، سيد شباب اهل الجنة ، قتيل الظماء ، غريب الغرباء ، باب المقام ، باب حكمة رب العالمين ، شاهد ، وارث ، وتر الموتور ، خازن الكتاب المسطور ، وارث التوراة و الانجيل و الزبور ، سيد الشهدا ، و . . . بسيارى از القاب و اوصاف ديگر . (1) در سخنرانيهاى آن حضرت نيز نمونه هايى وجود دارد كه اوصاف و ويژگيهاى خود رابر مى شمارد ، از جمله خطبه اى كه روز عاشورا خطاب به كوفيان ايراد كرد و خصوصيات خود را بيان كرد ، كه در بخشى از آن است : «اما بعد ، فانسبونى فانظروا من انا ؟ ثم ارجعواالى انفسكم و عاتبوها ، فانظروا هل يحل لكم قتلى و انتهاك حرمتى ؟ الست ابن بنت نبيكم وابن وصيه و ابن عمه . . . » (2)

1-در«مناقب ابن شهرآشوب ، ج 4 ، ص 78 ، دهها لقب براى آن حضرت آورده است ، ليكن چون ما از متن زيارتهاالقاب فوق را استخراج كرده ايم ، دليلى بر نقل آنها نديديم ، از قبيل : الشهيد السعيد و السبط الثانى و الامام الثالث و المبارك و التابع لمرضات الله و . . . .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 6 .

اهداف نهضت عاشورا

مقصود از«هدف امام حسين ع در حادثه كربلا ، چيزى است كه آن حضرت براى دست يافتن به

آنها يا تحقق آنها هر چند در زمانهاى بعد ، دست به آن قيام زد و در اين راه ، شهيد شد . فهرستى از اين اهداف مقدس به اين صورت است :

1-زنده كردن اسلام 2-آگاه ساختن مسلمانان و افشاى ماهيت واقعى امويان 3-احياى سنت نبوى و سيره علوى 4-اصلاح جامعه و به حركت در آوردن امت 5-از بين بردن سلطه استبدادى بنى اميه بر جهان اسلام 6-آزاد سازى اراده ملت از محكوميت سلطه و زور7-حاكم ساختن حق و نيرو بخشيدن به حق پرستان 8-تامين قسط و عدل اجتماعى و اجراى قانون شرع 9-از بين بردن بدعتها و كجرويها10-تاسيس يك مكتب عالى تربيتى و شخصيت بخشيدن به جامعه اين هدفها ، هم در انديشه و عمل سيد الشهدا ، جلوه گر بود ، هم در ياران و سربازانش .

از جمله سخنان امام حسين ع كه گوياى اهداف اوست ، عبارت است از :

« . . . انما خرجت لطلب الاصلاح فى امة جدى ، اريد ان آمر بالمعروف و انهى عن المنكرو اسير لبسيرة جدى و ابى على بن ابى طالب . (1) و در نامه خود به بزرگان بصره نوشت : « . . . انا ادعوكم الى كتاب الله و سنة نبيه ، فان السنة قد اميتت و البدعة قد احييت فان تسمعوا قولى اهدكم سبيل الرشاد» . (2) و در نامه اى كه همراه مسلم بن عقيل به كوفيان نوشت ، رسالت امامت را اينگونه ترسيم فرمود : « . . . فلعمرى ما الامام الا العامل بالكتاب و الاخذ بالقسط و الدائن بالحق و الحابس نفسه على ذات الله ، و السلام . (3) و در كربلا به ياران خويش فرمود : «الا ترون الى

الحق لا يعمل به والى الباطل لا يتناهى عنه ، ليرغب المؤمن فى لقاء الله ، فانى لا ارى الموت الا سعادة و الحياة مع الظالمين الابرما» . (4)

از حسين اكتفا به نام حسين نبود در خور مقام حسين بلكه يابد كه خلق دريابند علت اصلى قيام حسين كشته شد زير بار ظلم نرفت به به از قدرت تمام حسين بهر احياى دين شهادت يافت زنده شد نام دين زنام حسين (5)

1-حياة الامام الحسين بن على ، ج 2 ، ص 264 .

2-همان ، ص 322 .

3-همان ، ص 340 .

4-حياة الامام الحسين بن على ، ج 3 ، ص 98 .

5-حسين ، پيشواى انسانها ، ص 53 .

اهل بيت ع

خاندان ، دودمان ، آل محمد ، عترت . منظور ، دودمان پاك رسول خدا«ص و اصحاب كساء و ذريه مطهر پيامبر اسلام است و در حادثه عاشورا ، امام حسين ع و برادران وخواهران و فرزندان و بستگانش كه از نسل پيامبر اكرم در كربلا حضور داشتند ، اهل بيت محسوب مى شوند كه در پى شهادت آن امام ، به اسارت رفتند . محبت ورزيدن به اهل بيت پيامبر ، سفارش خدا و رسول است . در قرآن كريم ، اجر رسالت پيامبر ، مودت با اهل بيت دانسته شده است : «قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى . (1) و جايگاهشان درهدايت امت و نجات پيروان ، چون كشتى نوح به حساب آمده است . ابوذر از رسول خدانقل كرده كه فرمود : «انما مثل اهل بيتى فيكم كمثل سفينة نوح من دخلها نجا و من تخلف عنها غرق . (2) طبق روايات ، اطاعت ائمه فرض

است و مودتشان لازم و نافرمانى آنان گناه ، و هر كه بامحبت آنان بميرد ، شهيد مرده است . ولايت آنان فريضه است و عامل قبولى اعمال و جوازعبور از صراط . دشمنشان ، دشمن خداست . ابو بصير ، از امام صادق ع پرسيد : «آل محمد» كيانند ؟ فرمود : ذريه و نسل او . پرسيد : «اهل بيت محمد»كيانند ؟ فرمود : امامانى كه اوصياى اويند . پرسيد : «عترت او چه كسانند ؟ فرمود : اصحاب عبا . (3) اهل بيت ، بمنزله رابط حياتبخش بين ما و خدايند ، كه اگر اين رابطه قطع شود ، ارتباطمان با خدا قطع شده است . در تعليم و تبيين معارف دين هم اين نقش را دارند وشناخت قرآن و درك حقايق آن را بايد از آنان آموخت ، كه علمشان از سوى خداوند است و پرورده خانه وحى و وارثان علوم پيامبرند . شفاعت و توسل ، به دست آنان و به آنان انجام مى گيرد و زدودن تحريف از چهره دين و مقابله با بدعتها از رسالتهاى آنان است .

آنگونه كه دانش آموز ، از طريق معلم با كتاب آشنا مى شود ، ائمه اهل بيت ، معلمان اين كتابند . اگر از كلاسى معلم را بردارند ، از كتاب تنها كارى ساخته نيست . تفكر«حسبنا كتاب الله به همين دليل ، اشتباه است . اين دو«ثقلين ، از هم جدايى ناپذيرند ، تا روز قيامت وحضور در كنار كوثر .

شما اى عترت مبعوث خاتم شما اى برترين اولاد آدم شما از اهل بيت آفتابيد گل جان محمد را گلابيد امير كشور دلها شماييد شما آيينه هاى حق

نماييد ديانت بى شما كامل نگردد بجز با عشقتان دل ، دل نگردد شما تفسير«نور»و«و الضحى ييد شما معناى قرآن و دعاييد اماميد و شهيديد و گواهيد مصون از هر خطا و اشتباهيد شما راه خدا را باز كرديد شهادت را شما آغاز كرديد فدا كرديد جان تا دين بماند به خون خفتيد تا آيين بماند شما شيرازه ام الكتابيد شما ميزان حق روز حسابيد تولاى شما فرض خدايى است قبول و رد آن مرز جدايى است هر آنكس را كه در دين رسول است ولايت ، مهر و امضاى قبول است ولايت ، گنج عشقى در دل ماست محبت هم سرشته با گل ماست دل و جان جهانى عاشق آباد فداى نام شيرين شما باد (4) (5)

1-شورى ، آيه 23 .

2-بحار الانوار ، ج 23 ، ص 121 ، كنز العمال ، ج 12 ، حديث 34144 .

3-بحار الانوار ، ج 25 ، ص 216 .

4-تلخيصى از مثنوى اهل بيت آفتاب از : نويسنده .

5-در باره اهل بيت ، از جمله ر . ك : «اهل البيت ، مقامهم ، منهجهم ، مسارهم از : مؤسسة البلاغ .

ايثار

از بارزترين مفاهيم و درسهاى عاشورا ، «ايثار»است . ايثار يعنى فداكارى و ديگرى رابر خود مقدم داشتن و جان و مال خود را فداى چيزى برتر از خويش كردن . در كربلا ، فداكردن جان در راه دين ، فدا كردن خود در راه امام حسين ع ، به خاطر حسين ، تشنه جان دادن و . . . ديده مى شود . امام حسين ع جان خود را فداى دين مى كند ، اصحاب او ، تازنده اند

، نمى گذارند كسى از بنى هاشم به ميدان رود ، تا بنى هاشم زنده اند ، آسيبى به حسين ع نمى رسد . شب عاشورا كه امام ، بيعت را از آنان بر مى دارد كه جان خويش رانجات دهند ، يكايك برخاسته ، اعلام فداكارى مى كنند و مى گويند : زندگى پس از تو رانمى خواهيم و خود را فداى تو مى كنيم . (1) وقتى مسلم بن عوسجه بر زمين مى افتد ، درآخرين لحظات به حبيب بن مظاهر وصيت مى كند كه تا زنده اى مبادا دست از يارى حسين بردارى ، جانت را فداى او كن . (2) برخى از ياران امام حسين ، هنگام نماز ظهر ، جان خويش را سپر تيرهاى دشمن مى كنند و امام نماز مى خواند . عباس ع بالب تشنه وارد فرات مى شود و چون مى خواهد آب بنوشد ، ياد لبهاى تشنه حسين و اطفال افتاده ، آب نمى نوشد و به خويش نهيب مى زند كه آيا آب بنوشى ، در حالى كه حسين ع تشنه و درآستانه مرگ است ؟ (3)

آب ، شرمنده ايثار علمدار تو شد كه چرا تشنه از او اينهمه بى تاب گذشت (4)

زينب ، براى نجات جان امام سجاد«ع ، خويش را به خيمه آتشگرفته مى زند . وقتى هم كه در مجلس يزيد ، فرمان مى دهند كه امام سجاد«ع را بكشند ، زينب جان خويش را سپربلا قرار مى دهد و دهها صحنه ديگر كه هر كدام زيباتر از ديگرى الفباى ايثار را به آزادگان مى آموزد . اين كه كسى حاضر باشد جان خويش را فداى جان ديگرى و فداى مكتب كند ، نشانه ايمان والا به آخرت و بهشت و پاداش الهى است . امام حسين نيز در آغاز

حركت به كربلا ، فرمود هر كه آماده است جان خويش را در راه ما نثار و ايثار كند ، با ما حركت كند :

«من كان باذلا فينا مهجته . . . فليرحل معنا . . . » . (5) همين فرهنگ بود كه نوجوانى چون حضرت قاسم را وامى داشت كه روز عاشورا خطاب به امام حسين ع بگويد : «روحى لروحك الفداء و نفسى لنفسك الوقاء» (6) جانم فداى جانت . در زيارت عاشورا نيز به صفت ايثار ياران حسين ع تصريح شده است : «الذين بذلوا مهجهم دون الحسين عليه السلام (7) آنان كه از جان و خون خويش در راه حسين ع گذشتند .

1-موسوعة كلمات الامام الحسين ، ص 100 .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 20 .

3-همان ، ص 41 .

4-نصر الله مردانى .

5-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 366 .

6-موسوعة كلمات الامام الحسين ، ص 467 .

7-بحار الانوار ، ج 98 ، ص 293 و 296 ، مفاتيح الجنان ، زيارت عاشورا .

باب الصغير

به معناى در كوچك . مقبره اى است در دمشق كه گويند سر مطهر حضرت عباس وعلى اكبر«ع و حبيب بن مظاهر در آنجا مدفون است . بعضى هم گفته اند كه مدفن 17 سراز سرهاى شهداى كربلا است . ضريحى بر آن ساخته اند و نام تعدادى از شهداى كربلا برآن نقش بسته است . برخى قبر عبد الله بن جعفر(همسر زينب كبرى)را هم آنجا مى دانند .

مؤلف اعيان الشيعه ، دفن سرهاى آن سه بزرگوار را در آن محل پذيرفتنى مى داند ومى گويد : چون سرها را به شام برده ، اين طرف و آن طرف گرداندند و هدف يزيد كه اظهارپيروزى و

نيز خوار كردن صاحبان آنها بود ، چون اين كار انجام شد ، طبيعى است كه همان جا دفن شده باشد و محلش محافظت شود . (1)

1-اعيان الشيعه ، سيد محسن امين ، ج 1 ، ص 627 .

بازار شام

بازارى است واقع در شهر دمشق ، كه نزديك مسجد جامع شهر بوده است . بقاياى آن را امروز«بازار حميديه مى نامند . «معروف است كه پس از حادثه عاشورا ، ابن زيادخاندان حضرت سيد الشهدا را اسير نمود و آنان را از كوفه به شام گسيل داشت . يزيددستور داد تا شهر شام را آينه بندى و چراغانى كرده ، خاندان امام حسين ع را در كوچه وبازار بگردانند . از جمله جاهايى كه اسيران را عبور دادند ، همين بازار شام بود كه براى ديدار اسراى خاندان نبوت ص ، جمعيت زيادى در دو طرف بازار صف كشيده بودند .

اين بازار امروزه حدود پانصد متر طول و ده متر عرض دارد ، در دو طبقه و تاريخ بناى آن به عصر عثمانى مى رسد . . . آغاز بازار شام ، خيابانى عريض ، واقع در غرب بازار و پايان آن محوطه مقابل مسجد اموى است . . . فاصله آخرين ستون تا محوطه مقابل در غربى مسجداموى حدود سى متر است و ظاهرا اسراى خاندان عصمت و نبوت از همين درب اصلى مسجد اموى وارد مسجد گشتند . . . » (1)

1-دايرة المعارف تشيع ، ج 3 ، ص 34 .

بالا سر

يا«بالاى سر»قسمتى از قبر كه طرف سر ميت قرار مى گيرد ، محوطه اى از حرم نزديك به بالاى سر امام ، در مقابل پايين پا . از آداب و مستحبات زيارت امام حسين ع ايستادن بربالاى سر آن حضرت و زيارت خواندن و نماز گزاردن است . (1)

1-بحار الانوار ، ج 98 ، ص 186 .

بانى

پايه گذار ، مؤسس . در فرهنگ عاشورا و مراسم سوگوارى ، كسى كه بر پاى دارنده مجلس عزا يا تعزيه و روضه و سخنرانى براى امام حسين ع و ديگر معصومين است .

بانى مجلس معمولا بنا به نذر و نياز يا از روى عشق و علاقه دست به اين كار مى زند ومتكفل خرج و هزينه پذيرايى و اجرت روضه خوان و تعزيه خوان و واعظ و محل برگزارى جلسه مى شود . به مؤسس ساختن مسجد و حسينيه هم بانى گفته مى شود . رسم است كه واعظ و مداح ، بانى مجلس را ياد و دعا مى كند كه خداوند قبول فرمايد و موردعنايت و كرم ابا عبد الله ع قرار گيرد .

برداشتن بيعت

بيعت ، بر عهده بيعت كننده ، تكليف حمايت و يارى مى آورد ، مگر آنكه امام و پيشواى بيعت ، اين تعهد را از دوش بيعتگران بردارد و آنان را در«حل قرار دهد كه اگر رفتند ، پيمان شكنى محسوب نگردد . در اينكه آيا با«حل بيعت ، مسؤوليت از دوش صاحبان بيعت برداشته مى شود ، يا آنكه تكليف حمايت و يارى حجت خدا همچنان بر دوش آنان باقى است ، بحث است .

امام حسين ع يك بار در وسط راه ، پس از شنيدن حوادث كوفه و آگاه شدن ازدگرگونى اوضاع آن ، بيعت را از همراهان برداشت ، تا هر كه مى خواهد برود . آن هنگام عده اى رفتند . يك بار هم شب عاشورا پس از خطبه اى كه به ستايش از وفادارى اصحابش پرداخت ، فرمود : اينها تنها مرا مى خواهند ، شما را آزاد مى گذارم كه هر كس مى خواهدبرود . از تاريكى شب استفاده كنيد و برويد : «فانطلقوا

جميعا فى حل ، ليس لى عليكم منى ذمام ، هذا ليل قد غشيكم فاتخذوه جملا» (1) البته آن شب كسى نرفت . برادران و پسران وبرادرزادگان عبد الله جعفر و زينب ع و كسانى چون عباس ، زهير بن قين و ديگران برخاستند و اعلام حمايت و جانبازى تا مرز شهادت نمودند و زندگى بى امام و حيات پس از شهادت حسين ع را بى ارزش دانستند .

گفت اى گروه ، هر كه ندارد هواى ما سرگيرد و برون رود از كربلاى ما برگردد آنكه با هوس كشور آمده سرناورد به افسر شاهى گداى ما

1-وقعة الطف ، ابى مخنف ، ص 197 .

بررسى تاريخ عاشورا

نام كتابى ارزشمند ، حاوى سخنرانيهاى مرحوم دكتر محمد ابراهيم آيتى كه درسالهاى 3-1342 از راديو ايران پخش شده است و درباره قيام سيد الشهدا و ابعادگوناگون آن است .

برير بن خضير همدانى

از شهداى كربلاست . از اصحاب وفادار امام حسين ع و از انسانهاى شايسته وپرهيزگار كه زاهد ، قارى قرآن و معلم قرآن و از شجاعان بزرگوار كوفه ، از قبيله همدان بود . برير از تابعين به شمار مى رفت و به عنوان سيد القراء»شناخته مى شد . اهل عبادت وقرائت قرآن بود كه در مسجد جامع كوفه به قرائت مى پرداخت و در ميان قبيله همدان ارزش و منزلتى داشت . در كوفه مشهور و مورد احترام بود . كوشش بسيارى داشت كه عمر سعد را از دوستى و همدلى با حكومت اموى باز دارد كه موفق نشد . (1) وى در سال 60هجرى از كوفه به مكه رفت و به امام حسين ع پيوست و همراه او به كوفه آمد . روزتاسوعا از خوشحالى اينكه به شهادت خواهد رسيد ، با عبد الرحمن بن عبد ربه شوخى مى كرد . شب عاشورا نيز از كسانى بود كه برخاست و در حمايت و جانبازى براى امام ، سخنانى ايراد كرد . (2)

در كربلا چندين بار خطاب به دشمن سخنرانيها كرد . كلمات وفادارى او نسبت به سيد الشهدا معروف است . روز عاشورا ، به ميدان رفت و خطاب به سپاه عمر سعدخطابه اى ايراد كرد و به نكوهش آنان پرداخت . برير ، پس از حر به ميدان رفت و جنگيد تاشهيد شد . (3) در حمله هاى برق آسايش اينگونه رجز مى خواند :

انا برير و ابى خضير و كل خير فله

برير

1-انصار الحسين ، ص 61 .

2-عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 154 .

3-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 15 .

بستان ابن معمر»

نام محل و نخلستانى است كه دو وادى نخله يمانى و نخله شامى در آنجا به هم مى پيوندد و متعلق به عمر بن عبيد الله بن معمر بوده و مردم آنجا را بستان ابن عامر»گويند .

نام منزلى است كه امام حسين ع هنگام حركت از مكه به سوى كوفه ، در آنجا فرود آمده ، سپس به تنعيم رفته است . (1)

1-معجم البلدان ، ياقوت حموى ، ج 2 ، ص 170 .

بستن آب

شيوه ناجوانمردانه تشنه نگهداشتن طرف در جنگ ، براى از پاى درآوردن او . درحادثه كربلا سپاه عمر سعد به دستور ابن زياد ، از رسيدن آب به خيمه گاه امام حسين ع جلوگيرى كردند . از روز هفتم محرم ، عمر سعد كسى را به نام عمرو بن حجاج با پانصدسوار بر شريعه فرات مامور كرد . آنان فرات را در محاصره خويش قرار دادند و از سه روزبه شهادت امام حسين ع مانده ، مانع آب برداشتن اصحاب او از فرات شدند . (1) اين كار كه به تشنگى امام و اصحاب و فرزندانش در روز عاشورا انجاميد ، از سوزناكترين حادثه هاى كربلا بود و امام و ياران و اطفالش لب تشنه ماندند .

1-اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 599 ، الكامل فى التاريخ ، ج 2 ، ص 556 .

بشر(بشير)بن عمرو حضرمى

از شهداى كربلاست . نامش در زيارت رجبيه هم آمده است . وى يكى از دو مردى بودكه پيش از شهادت جوانان بنى هاشم ، از ياران حسين ع باقى مانده بودند . انسانى پايدار ، بصير و با وفا و از مردم حضرموت يمن بود . در كربلا خود را به كاروان حسين ع ملحق ساخت . در همان دوران ، فرزندش در شهر رى اسير بود . با آنكه امام ، بيعت خود رااز او برداشت ، ولى حاضر نشد دست از امام بكشد . اغلب مورخان ، شهادت او را در حمله اول دانسته اند . قبر او در بقعه دسته جمعى شهداى كربلا در پايين پاى سيد الشهداست . (1) بشر بن عمر هم نقل شده است .

1-دايرة المعارف تشيع ، ج 3

، ص 250 ، عنصر شجاعت ، ج 2 ، ص 194 .

بشير بن حذلم

از ياران امام سجاد«ع بود . وى كه در سفر اهل بيت امام حسين ع از شام به مدينه ، همراه آنان بود ، هنگام ورود به مدينه ، به دستور امام سجاد«ع مامور شد زودتر به مدينه برود و خبر شهادت ابا عبد الله ع و آمدن اهل بيت را به اطلاع مردم برساند . او كه همچون پدرش طبع شعر داشت ، در مسجد پيامبر«ص خبر كشته شدن سيد الشهدا و بازگشت قافله حسينى را با اين دو بيت ، به مردم رساند :

يا اهل يثرب لا مقام لكم بها قتل الحسين فادمعى مدرار الجسم منه بكربلاء مضرج و الراس منه على القناة يدار (1)

اى اهل مدينه ! ديگر در مدينه جاى ماندنتان نيست ، حسين ع كشته شده و اشكهايم جارى است . پيكر او در كربلا پاره پاره و سر مطهرش بر فراز نيزه ، گردانده مى شود . نام اورا بشر و نام پدرش را جذلم هم گفته اند .

1-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 423 ، لهوف ، ص 116 .

بصره

يكى از شهرهاى مهم و بزرگ و بندرى عراق در كنار اروند رود(شط العرب)و نزديك خرمشهر است و داراى كشتزارها و نخلستانهاى بسيار . (1) معناى لغوى بصره ، زمين سخت ، سنگلاخ و پر سنگريزه است . نام قديمى آن منطقه ، خريبه ، تدمر و مؤتفكه بوده است . به كوفه و بصره ، عراقين هم مى گفتند . بصره در سال 14 هجرى ، در زمان عمر بن خطاب بنا شد . بناى آن شش ماه قبل از كوفه بود . مدتى هم پايتخت امويان شد . لقبهاى قبة الاسلام و خزانة العرب هم

به آن داده اند .

على ع در زمان خلافت خويش با شورشيان بصره جنگيد و آن درگيرى به جنگ جمل شهرت يافت . در نهج البلاغه ، در موارد متعددى امير المؤمنين از بصره و مردم آن مذمت كرده است ، از جمله : «لعنك الله ، يا انتن الارض ترابا و اسرعها خرابا و اشدهاعذابا ، فيك الداء الدوى . قيل : ما هو يا امير المؤمنين ؟ قال : كلام القدر الذى فيه الفرية على الله سبحانه و بغضنا اهل البيت و فيه سخط الله و سخط نبيه و كذبهم علينا اهل البيت واستحلالهم الكذب علينا» (2) كه نشاندهنده تفكرات انحرافى و موضعگيريهاى مخالف بااهل بيت است . بصره در آغاز مركز طرفداران عثمان بود ، ولى پس از خلافت على ع مركز تشيع شد ، اما همچنان كسانى در آنجا نسبت به آل على ، عناد داشتند .

امام صادق ع در حديثى فرموده است : پس از كشته شدن حسين بن على ع همه چيزو همه كس بر آن حضرت گريست ، مگر سه چيز : بصره ، دمشق و آل حكم بن عاص . (3) واين كلام على ع معروف است كه به ابن عباس ، والى آن حضرت بر بصره ، نوشت : «اعلم ان البصرة مهبط ابليس و مغرس الفتن . . . » (4) بدان كه بصره ، فرودگاه شيطان و كشتگاه فتنه هاست .

در نهضت عاشورا ، امام حسين ع به شش نفر از شخصيتهاى بصره نامه نوشت و آنان را به يارى خويش براى گرفتن حق ، دعوت كرد . اين شش نفر كه هر كدام ، رئيس گروهى بودند ، عبارت بودند از : مالك

بن مسمع ، احنف بن قيس ، منذر بن جارود ، مسعود بن عمرو ، قيس بن هيثم و عمر بن عبيد الله . نامه رسان و پيك امام حسين ع براى رساندن اين پيام ، غلامش سليمان بود . برخى از اينان ، به امام جواب سرد دادند ، برخى فرستاده امام را نزدابن زياد فرستادند . از شخصيتهاى بصره ، يزيد بن مسعود به نداى امام لبيك گفت و باتشكيل جلسه ، قبايل عرب را به يارى آن حضرت دعوت كرد ، آنان نيز خوشحال شده ، اعلام حمايت كردند . در پى آن نامه اى به امام نوشت و اعلام هر گونه حمايت و يارى كرد .

ولى نامه ، روز عاشورا وقتى به دست امام حسين ع رسيد كه اصحاب و يارانش شهيدشده بودند . از سوى ديگر ، يزيد بن مسعود وقتى آماده يارى امام شده بود كه خبر شهادت آن حضرت به بصره رسيد . (5) يزيد بن نبيط بصرى نيز به اتفاق دو پسر و غلامش به نداى امام لبيك گفته ، خود را به مكه رساندند و از آنجا همراه امام به كربلا آمدند و شهيد شدند . (6) گرچه برخى از شهداى كربلا از شيعيان بصره بودند ، اما بصره در مجموع ، موضع شايسته اى در برابر ابا عبد الله ع و نهضت او نداشت . سابقه اش نيز در حمايت ازاهل بيت ، خوب نبود .

«امروز ، مردم بصره اغلب شيعه اثنى عشرى اند و بخشى هم اخبارى . از غلات شيعه هم چون شيخيه و صوفيه در بصره ساكن هستند . اكثر عشاير نواحى اين منطقه ، ايرانى تبارند و فارسى و تركى

را هم مثل عربى مى دانند و با آن تكلم مى كنند . » (7)

1-درباره بناى بصره و تاريخچه و جغرافياى آن ر . ك : «دايرة المعارف تشيع ، ج 3 ، ص 262 به بعد ، عنوان بصره .

2-سفينة البحار ، ج 1 واژه بصر» .

3-بحار الانوار ، ج 57 ، ص 205 .

4-همان ، ج 33 ، ص 492 ، نهج البلاغه(صبحى صالح)نامه 18 .

5-حياة الامام الحسين بن على ، ج 2 ، ص 327 .

6-همان ، ص 328 .

7-ر . ك : دايرة المعارف تشيع ، ج 3 ، ص 266 .

بصيرت

از ويژگيهاى فكرى و عملى ياران سيد الشهدا«ع در نهضت عاشورا ، «بصيرت وبينش بود . در فرهنگ دينى و متون معارف ، از كسانى با عنوان اهل البصائر»ياد شده است ، يعنى صاحبان روشن بينى و بيدار دلى و شناخت عميق نسبت به حق و باطل ، امام وحجت الهى ، راه و برنامه ، دوست و دشمن ، مؤمن و منافق . صاحبان بصيرت ، چشم درونشان بيناست ، نه تنها چشم سر . با آگاهى ، هشيارى و انتخاب گام در راه مى گذارند وعملكرد و موضعگيريهايشان ريشه اعتقادى و مبناى مكتبى و دينى دارد ، جهادشان مكتبى و مبارزاتشان مرامى است ، نه سودجويانه و دنياپرستانه يا نشات گرفته از تعصبات قومى وجاهلى ، يا تحريك شده تبليغات فريبكارانه جناح باطل و سلطه زور . اهل بصيرت ، راه خود را روشن و بى ابهام و بحق مى بينند و باطل بودن دشمن را يقين دارند و با تطميع وتهديد ، نه خود را مى فروشند و نه دست از عقيده و جهاد برمى دارند .

شمشيرها وجهادشان پشتوانه عقيدتى دارد . به فرموده على ع : «حملوا بصائرهم على اسيافهم . (1) اينگونه مدافعان بينادل و پيروان دل آگاه ، هم در ركاب على ع با معاويه مى جنگيدند ، هم در همه حال امام مجتبى ع را حمايت مى كردند ، هم در عاشورا جان خويش را فداى امام خويش و نصرت قرآن مى كردند . اين از سخنرانيها و رجزها و پاسخهايشان روشن بود . سيد الشهدا«ع را امامى مى دانستند كه بايد ياريش كرد و جان در راهش باخت ودشمنانش را كافر دلان نفاق پيشه اى مى شناختند كه جهاد با آنان همچون جهاد با مشركان بود و اجر داشت . سخنان امام حسين ع ، امام سجاد«ع ، حضرت ابا الفضل ، على اكبر ، جوانان بنى هاشم ، ياران ابا عبد الله ع همه گوياى عمق بصيرت آنان است . امام صادق ع درباره حضرت عباس ، تعبير«نافذ البصيرة دارد ، كه گوياى عمق بينش و استوارى ايمان او در حمايت از سيد الشهداست : «كان عمنا العباس بن على نافذ البصيرة صلب الايمان . . . » . (2) در زيارتنامه حضرت عباس است : «و انك مضيت على بصيرة من امرك مقتديا بالصالحين . . . » . سخن على اكبر خطاب به امام كه مگر ما بر حق نيستيم ؟ »مشهوراست . در جبهه مقابل ، كوردلانى دنيا طلب و فريب خوردگانى بى انگيزه و تحريك شدگانى نادان بودند كه تبليغات اموى چشم بصيرتشان را بسته بود و لقمه هاى حرام ، گوش حقيقت نيوش را از آنان گرفته بود .

1-نهج البلاغه ، صبحى صالح ، خطبه 150 .

2-اعيان الشيعه ، ج 7 ، ص 430 .

بطان

نام منزلى از منزلگاههاى كوفه به طرف مكه . در اطراف كوفه و از آن طايفه اى از بنى اسد است . امام حسين ع در مسير خويش به كوفه ، از اين منزلگاه هم گذشته است . درآنجا قصرى و مسجدى و آب و آبادى بوده كه كاروانيان براى استراحت فرود مى آمدند . (1)

1-الحسين فى طريقه الى الشهاده ، ص 80 .

بكر بن حى تميمى

از شهداى كربلاست . وى ابتدا در سپاه عمر سعد بود ، اما روز عاشورا به سپاه حسين ع پيوست و در حمله اول شهيد شد . (1)

1-عنصر شجاعت ، كمره اى ، ج 3 ، ص 44 .

بكير بن حمران احمرى

از كوفيان طرفدار يزيد . وى كسى بود كه در كوچه هاى كوفه با مسلم بن عقيل نبرد تن به تن كرد و ضربت تيغ مسلم او را مجروح ساخت . هم او بود كه به دستور ابن زياد ، مسلم را بالاى دار الاماره برد و سر از بدنش جدا كردن و بدن او را به زمين انداخت . (1)

1-مروج الذهب ، مسعودى ، ج 3 ، ص 59 .

بلا و كربلا

بلا هم به معناى رنج و محنت و گرفتارى است ، هم به معناى آزمايش و امتحان . اغلب ، رنجها و گرفتاريها مايه آزمون انسانها در زندگى و در طريق ديندارى است . كربلا(كرب وبلا)نيز آميخته اى از عظيمترين رنجها و محنتها بود و هم بزرگترين آزمايش تاريخى براى اهل حق و باطل ، تا موضع خويش را مشخص سازند . وقتى سيد الشهدا«ع به اين سرزمين رسيد ، پرسيد : اينجا چه نام دارد ؟ گفتند : كربلا ، چشمان آن حضرت پر از اشك شد وپيوسته مى فرمود : «اللهم انى اعوذ بك من الكرب و البلاء»و يقين كرد كه شهادتگاه خودو يارانش همين جاست و فرمود : «هذا موضع كرب و بلاء ، هاهنا مناخ ركابنا و محط رحالناو سفك دماءنا» . (1) اينجا سرزمين رنج و گرفتارى و بلاست ، اينجا محل فرود آمدن ما وجايگاه ريخته شدن خونهاى ماست .

آميختگى اين سرزمين و اين نام با شدايد و رنجها پيش از آن نيز از زبان اولياء خدا نقل شده است . حضرت عيسى ع وقتى بر اين سرزمين گذشت ، اندوه او را فرا گرفت و آن زمين را«ارض كرب و بلاء»دانست . (2) روزى حضرت رسول

ص براى دخترش فاطمه ع از شهادت حسين ع در آينده سخن مى گفت ، در حالى كه حسين ع كودكى در آغوش مادر بود . حضرت زهرا«ع از پدر پرسيد : آن جا كه فرزندم كشته مى شودكجاست ؟ فرمود : كربلاست ، سرزمين محنت و رنج بر ما و بر امت . . . «موضع يقال له كربلاء و هى دار كرب و بلاء علينا و على الامة[الائمة] . . . » . (3) اگر كربلا را سرزمين آزمايش به حساب آوريم ، هم آزمايش خلوص ، فداكارى و عشق ابا عبد الله ع و خاندان و ياران اوست كه در كوره رنجها و شهادتها و داغها و مصيبتها ، جوهره ذاتى و بعد متعالى آنان و ميزان صدق عقيده و ادعايشان به ظهور رسيد ، هم آزمايشگاه كوفيان و مدعيان نصرت و يارى و نيز حكام اموى بود كه نسبت به فرزند پيامبرو حجت الهى آنگونه رفتار كردند . ابا عبد الله ع نيز در اشاره به جنبه آزمونى بلاها دركشف جوهره ديندارى و ميزان تعهد ، در خطابه اى كه در منزلگاه ذو حسم (و بقولى دركربلا)ايراد نمود ، فرمود : « . . . ان الناس عبيد الدنيا و الدين لعق على السنتهم يحوطونه ما درت معايشهم فاذا محصوا بالبلاء قل الديانون . (4) مردم بنده دنيايند و دين بر زبانشان شيرين است و تا زندگيهاشان بچرخد و آسوده باشند ، دم از دين مى زنند . اما آنگاه كه با«بلا»آزموده شوند ، دينداران اندك مى شوند .

چه آزمايشى سخت تر از اينكه حجت خدا را در محاصره دشمنان ببينند و بخاطر دنياطلبى و بيم از مرگ ، دست از يارى او بردارند !

به همين جهت ، وقتى امام در طول راه ازبعضى يارى خواست و آنان روحيه فداكارى و جهاد در ركاب امام را نداشتند ، حضرت فرمود كه از منطقه دور باشند ، چرا كه هر كس نداى نصرت خواهى امام را بشنود و يارى نكند ، گرفتار عذاب الهى خواهد شد ، «فو الله لا يسمع واعيتنا احد و لا ينصرنا الا(هلك)

البه الله فى نار جهنم . (5) به علاوه ، آزمايش بزرگ كربلا ، براى اهل بيت و حسين بن على ع نيز وسيله قرب به خدا و ترفيع درجه بود ، آنگونه كه حضرت ابراهيم و اسماعيل با فرمان ذبح ، آزمايش شدند و نيز ، ابراهيم ، به فرمان الهى مامور شد خانواده خود را در دشت بى آب و خشك ، تنها بگذارد ، و نيز با آتش نمروديان آزمايش شد و در دل شعله ها رفت .

سيد الشهدا«ع نيز هفتاد و دو قربانى به مسلخ عشق آورد ، خودش نيز«ذبح عظيم بودو قربانى آل الله . فرزندان و اهل بيت او نيز در صحراى طف ، گرفتار امواج بلا و عطش شدند ، و همه در آزمايشگاه كربلا ، رو سفيد و پيروز از آزمون برآمدند و كلام حسين ع در واپسين لحظات ، حكايتگر رضا و تسليم بود«الهى رضى بقضائك و تسليما لامرك .

در سخنرانى فاطمه دختر امام حسين ع نيز اشاره است به اينكه كربلا هم مايه آزمون براى امت پيغمبر بود و هم براى عترت . ديگران امتحان بدى دادند ، اما اهل بيت از اين امتحان رو سفيد درآمدند : «فانا اهل بيت ابتلانا الله بكم و ابتلاكم بنا فجعل بلاءنا حسنا» (6) اينگونه

است كه مى توان به عاشورا ، از بعد«بلا»هم نگريست و«ابتلا»را زمينه جلوه بعدالهى شهيدان راه خدا دانست . زائر حسين ع نيز بايد تمثيلى از شدايد و رنجها و سوز وگدازها و خوف و عطشها را در خويش پديد آورد و كربلايش كرب و«بلا»باشد .

دلا خون شو كه خوبان اين پسندند دلا ، خوبان دل خونين پسندند

1-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 91 .

2-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 253 .

3-همان ، ص 264 .

4-تحف العقول ، حرانى ، ص 245(چاپ جامعه مدرسين) .

5-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 379 ، انساب الاشراف ، ج 3 ، ص 174 .

6-رياض القدس ، ج 2 ، ص 341 .

بنى اسد

نام طايفه اى كه نزديك كربلا ساكن بودند و فرداى عاشورا ، پس از رفتن سپاه عمرسعد ، عده اى از آنان براى دفن اجساد مطهر شهداى اهل بيت به كربلا آمدند (1) و چون اجساد را نمى شناختند ، متحير بودند . در آن هنگام ، حضرت سجاد«ع آمد و پيكر اهل بيت و اصحاب را يك به يك به آنان شناساند و آنان در دفن شهدا ، حضرت را يارى كردند وبراى خويش ، افتخار آفريدند . در«دايرة المعارف تشيع آمده است :

«بنى اسد ، نام تيره اى از قبايل عرب ، از فرزندان اسد بن خزيمه بن مدركه . . . اين قبيله توفيق و افتخار دفن پيكر مطهر حضرت سيد الشهدا و انصار آن حضرت را پس از واقعه كربلا در سال 61 ق . داشتند . جمعى از اصحاب ، علما ، شعرا و زعماى اماميه از اين قبيله برخاسته اند . برخى از همسران پيامبر اكرم ص

نيز از همين قبيله بوده اند . اين قبيله درسال 19 هجرى از بلاد حجاز به عراق رفته ، در كوفه و غاضريه از نواحى كربلا سكونت كردند . از قبايل سلحشور عرب محسوب مى گردند . هنگام بناى كوفه ، اين قبيله محله خاصى را در جنوب مسجد كوفه به خويش اختصاص دادند . در سال 36 هجرى در جنگ جمل ، با على ع بيعت كردند و در كنار آن حضرت جنگيدند . در قيام عاشورا در سال 61به سه دسته تقسيم شدند : موافق با حضرت و مخالف و بى طرف . حبيب بن مظاهر ، انس بن حرث ، مسلم بن عوسجه ، قيس بن مسهر ، موقع بن ثمامه و عمرو بن خالد صيداوى ازسران موافق بودند و حرملة بن كاهل اسدى ، قاتل طفل شير خوار ، از سران مخالف بود .

گروهى از دسته سوم(بى طرفها)پس از شهادت حسين ، زنانشان بر ميدان جنگ گذر كرده و اجساد را ديدند و تحت تاثير قرار گرفتند و به سرزمين خود رفته ، مردان را جهت دفن اجساد ، خبر كردند . ابتدا زنان بيل و كلنگ به دست گرفته به طرف كربلا روان شدند . پس ازمدتى وجدان مردان بنى اسد بيدار گشت و به خود آمدند و به دنبال زنان راه افتاده به دفن اجساد امام و يارانش پرداختند . اين فداكارى سبب شهرت آنان شد و از آن پس شيعيان به نظر احترام و محبت به قبيله بنى اسد مى نگرند» . (2)

1-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 63 .

2-دايرة المعارف تشيع ، ج 3 ، ص 340 .

بنى اميه

طايفه اى از قريش ، كه نسب آنان به امية بن خلف

از فرزندان عبد شمس مى رسد . اميه از دشمنان سرسخت پيامبر اسلام ص بود و فرزندان او و كلا بنى اميه همواره با بنى هاشم مخالف و كينه توز بودند . (1) با پيامبر به نحوى ، با على ع به نحو ديگر و با امام حسن و امام حسين عليهما السلام و ساير ائمه به گونه ديگرى خصومت مى ورزيدند . رسول خدا«ص آنان را لعنت كرد . در قرآن ، «شجره ملعونه (سوره اسراء آيه 60)به بنى اميه تفسير شده است . (2) اين دودمان ، با عترت پيامبر و آل على دشمنى شديد داشتند و بزرگانى از آنان درجنگهاى صدر اسلام به تيغ مسلمانان كشته شده بودند . يزيد و معاويه از نسل اينان بودندكه آن دشمنيها را با على و آل على نشان دادند . «اينان از زمان معاويه در سال 41 هجرى به حكومت رسيدند و تا سال 132 هجرى حكومت داشتند و مركز حكومتشان در شام بود .

به تبع حكومتهاى روم و فارس ، بساط و تشريفات و تجملات و عيش و نوشهايى راه انداخته بودند . بعضى از خلفاى بنى اميه عبارت بودند از : معاويه ، يزيد ، مروان ، عبد الملك ، وليد ، سليمان ، عمر بن عبد العزيز ، هشام و . . . كه با مروان حمار ، اين سلسله منقرض شد ، درجريان قيام ابو مسلم خراسانى . » (3) مدت حكومتشان هزار ماه (4) بود ، از زمان امام حسن مجتبى ع تا زمان روى كار آمدن سفاح ، يعنى 90 سال و 11 ماه و 13 روز دقيقا طول كشيد . بعضى آيه ليلة القدر خير من الف شهر»را بر

هزار ماه حكومت آنان تاويل كرده اند . (5) ابو سفيان ، در اولين روز به خلافت رسيدن عثمان به او توصيه كرد كه : پس ازقبيله تيم وعدى(كه ابو بكر و عمر از آن بودند)اينك حكومت به دست تو افتاده است ، آن را همچون توپى در ميان بنى اميه دست به دست بگردان . اين سلطنت است نه چيز ديگر ، من به بهشت و جهنمى باور ندارم . (6)

امويان سنت رسول خدا را تغيير دادند . خود پيامبر پيشگويى كرده بود كه چنين خواهد شد : «ان اول من يبدل سنتى رجل من بنى امية اين شعر نيز كه بى اعتقادى امويان را به خدا و قيامت و وحى مى رساند ، از زبان يزيد نقل شده است كه :

لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحى نزل (7)

در زيارت عاشورا ، از آل ابو سفيان ، آل زياد ، آل مروان و بنى اميه نام برده شده و موردلعنت قرار گرفته اند . امام حسين ع نيز در پاسخ سخن مصرانه مروان كه مى خواست امام با يزيد بيعت كند ، فرمود : از جدم شنيدم كه مى فرمود خلافت بر آل ابو سفيان حرام است الخلافة محرمة على آل ابى سفيان .

1-ر . ك : «النزاع و التخاصم بين بنى امية و بنى هاشم از : مقريزى .

2-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 46 .

3-معارف و معاريف ، ج 1 ، ص 412 . درباره وقايع زمان خلفاى بنى اميه و شناخت آنها ، از جمله رجوع كنيد به : تتمة المنتهى ، شيخ عباس قمى و نيز منتهى الارب(ترجمه)جلد 5 و 6

4-كتاب هزار ماه سياه شرح جنايات امويان

را در بردارد . نيز ر . ك : «شيعه و زمامداران خودسر»ترجمه الشيعة والحاكمون از محمد جواد مغنيه .

5-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 235 .

6-استيعاب ، ج 2 ، ص 690 .

7-اشعار از«ابن زبعرى است كه يزيد به آنها استشهاد كرده است .

بنى جعده

نام يكى از قبايل كوفه ، كه به امام حسين ع دعوت نامه نوشتند .

بنى هاشم

فرزندان هاشم بن عبد مناف ، جد اعلاى رسول خدا . به اهل بيت پيامبر ، به همين جهت بنى هاشم گفته مى شود . هاشم و اجدادش در ميان عرب ، مشهور به نجابت و مورداحترام بودند و رسول الله از اين دودمان بود . امام حسين ع نيز در يكى از رجزهاى خويش در روز عاشورا ، به اين نسب شريف اشاره كرده و به آن افتخار مى كند :

انا ابن على الخير ، من آل هاشم كفانى بهذا مفخرا حين افخر بنى اميه ، از آغاز با بنى هاشم ، مخالفت و دشمنى داشتند و اين بغض و عداوت ، دردوران ائمه نيز ادامه داشت . «حادثه كربلا»اوج عداوت و كينه امويان با بنى هاشم بود .

پيامبر اسلام ص فرموده است : «بغض بنى هاشم نفاق (1) دشمنى و كينه با بنى هاشم ، نشانه نفاق است .

يزيد ، چون حسين بن على ع را به شهادت رساند و اهل بيت او را به اسارت گرفت ، در مجلس جشن ، با چوب خيزران بر لبهاى حسين ع مى زد و اين اشعار را مى خواند :

«لعبت هاشم بالملك . . . »بنى هاشم با ملك و سلطنت بازى كردند ، نه خبرى آمده و نه وحيى نازل شده است . اگر از فرزندان احمد انتقام نگيرم ، از نسل خندف نيستم . . . (2)

1-بحار الانوار ، ج 93 ، ص 221 .

2-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 462 . در زمينه رابطه عداوت آميز آل اميه با خاندان رسالت ، ر

. ك : «دايرة المعارف تشيع ، ج 3 ، ص 398 .

بوى سيب

در چاووش خوانيهاى زائران كربلا مى گفتند : «ز تربت شهدا بوى سيب مى آيد» . نيزمعروف است كسانى كه صبح زود به زيارت كربلا بروند ، بوى سيب بهشتى استشمام مى كنند . اين سخن ريشه حديثى دارد . در بحار الانوار چنين آمده است :

روزى امام حسن و امام حسين ع به حضور پيامبر رسيدند ، در حالى كه جبرئيل هم نزد رسول خدا بود . اين دو عزيز ، جبرئيل را به دحيه كلبى (1) تشبيه كرده و دور اومى چرخيدند . جبرئيل هم چيزى در دست داشت و اشاره مى كرد . ديدند كه در دست جبرئيل يك سيب ، يك گلابى و يك انار است . آنها را به حسنين داد . آن دو خوشحال شدند و با شتاب نزد پيامبر دويدند . پيامبر آنها را گرفت و بوييد و فرمود : ببريد نزد پدر ومادرتان . آن دو نيز چنان كردند . ميوه ها را نخوردند تا آنكه پيامبر«ص هم نزد آنان رفت وهمگى از آنها خوردند ، ولى هر چه مى خوردند ، ميوه ها باز باقى بود . تا آنكه پيامبر از دنيارفت . امام حسين ع نقل مى كند كه در ايام حيات مادرمان فاطمه ع تغييرى در ميوه هاپيش نيامد ، تا آنكه فاطمه از دنيا رفت ، انار ناپديد شد و سيب و گلابى مانده بود . با شهادت على ع گلابى هم ناپديد شد و سيب به همان حالت باقى ماند . امام حسن ع مسموم وشهيد شد و سيب همچنان باقى بود تا روزى كه(در كربلا)آب را به روى ما بستند . من هر گاه تشنه

مى شدم آن را مى بوييدم ، سوز عطش من تسكين مى يافت . چون تشنگى ام شدت يافت ، بر آن دندان زدم و ديگر يقين به مرگ پيدا كرده بودم .

امام سجاد«ع مى فرمايد : اين سخن را پدرم يك ساعت قبل از شهادتش فرمود . چون شهيد شد ، بوى سيب در قتلگاه به مشام مى رسيد . دنبال آن گشتيم و اثرى از سيب نبود ، ولى بوى آن پس از حسين ع باقى بود . قبر حسين را زيارت كردم و ديدم بوى آن سيب از قبر او به مشام مى رسد . پس هر يك از شيعيان ما كه زيارت مى كنند ، اگر بخواهند آن رابشنوند ، هنگام سحر در پى زيارت بروند ، كه اگر مخلص باشند ، بوى آن سيب را استشمام مى كنند . (2)

1-نام شخصى خوش سيما بود كه جبرئيل ، اغلب به صورت او آشكار مى شد .

2-بحار الانوار ، ج 43 ، ص 289 . نيز ر . ك : مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 3 ، ص 391 .

بياض

سفيدى ، كتابچه و دفتر سفيد نانوشته ، كتابچه اى كه جهت يادداشت ، در بغل گذارند . (1) دفترى كه چند مجلس تعزيه و بعضى اوقات نوحه يا ادعيه در آن نوشته شده و معمولاداراى جلد چرمى است و از ته به هم دوخته شده ، با قطعى بغلى . امروز به اينگونه نوشته ها«جنگ مى گويند . (2) نسخه و طومار ، از اسامى ديگر اينگونه كتابچه هاى نوحه و تعزيه بوده است . اغلب با خط خاصى و به صورت چپ و راست نوشته مى شد و رونويسى از آن دشوار بود . نوحه خوانها هم معمولا آنها را

در انحصار خود داشتند و به ديگران نمى دادند .

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-تعزيه در ايران ، صادق همايونى ، ص 285 ، دايرة المعارف تشيع ، ج 3 ، ص 543 .

بيضه

نام يكى از منزلگاههاى سر راه كوفه ، كه بين عذيب و واقصه قرار داشته و متعلق به بنى يربوع بوده است . در همين منطقه وسيع ، امام حسين ع با سپاه كوفه برخورد كرد وخطبه معروف خويش را براى سپاه حر ايراد فرمود : «ايها الناس ! ان رسول الله ص قال :

من راى سلطانا جائرا مستحلا لحرام الله . . . » (1) و در همين جا بود كه نافع بن هلال و برير بن خضير برخاستند و ضمن خطابه هايى نصرت و حمايت خويش را از آن امام ابراز كردند .

پس از آن ، امام نداى الرحيل ، الرحيل سر داد و به سوى عذيب حركت كرد . (2) بيضه به معناى زمين سفيد هموار و بى گياه است .

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 217 .

2-الحسين فى طريقه الى الشهاده ، ص 102 .

بيعت

در حادثه كربلا ، تلاش عمده دشمن آن بود كه حسين بن على ع را به بيعت با يزيد بن معاويه وادارد و آن حضرت هم نپذيرفت تا شهيد شد .

نگاهى ريشه اى تر به اصل بيعت : بيعت به معناى پيمان و عهد بستن است . شكستن بيعت ، نزد عرب بسيار زشت بوده است . بيعت با حاكم ، نوعى راى موافق دادن و امضا وتبعيت و تعهد اطاعت محسوب مى شد و عدم بيعت ، نوعى تمرد و به رسميت نشناختن .

بيعت در صدر اسلام ، مفهوم اطاعت و پذيرش حكومت را داشت و بيعت كننده با حاكم ، نمى توانست با او به مخالفت و جنگ بپردازد و آنگاه كه علنى انجام مى گرفت ، مردم ، بيعت كننده را طرفدار خليفه و حاكم مى شناختند

و پس گرفتن بيعت ، معمول و مقبول نبود ، چون هم جانش در خطر مى افتاد ، هم آبرويش . در تاريخ اسلام ، بيعت عقبه ، بيعت رضوان و . . . وجود داشت . قرآن ، بيعت مردم را با پيامبر ، بيعت با خدا مى داند : «ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله ، يد الله فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث على نفسه . . . » (1) درباره بيعت زنان مؤمن با پيامبر ، مى خوانيم : «اذا جاءك المؤمنات يبايعنك . . . فبايعهن (2) كه مواد بيعت را هم مطرح مى كند .

بيعت ، دست دادن با كسى به عنوان عهد و پيمان بر امرى است و سوگندى است براى وفادارى به يك نظام و حاكم . دست در دست حاكم و امير و والى يا نماينده او گذاشتن بيعت تلقى مى شود و بيعت در اسلام ، نه به عنوان روش انتخاب رهبر ، بلكه به مثابه عامل تحكيم كومت يك امام و رهبر شايسته تلقى مى گردد ، آن هم بر محور شرع و قانون خدا . به فرموده على ع در نهج البلاغه لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق . در كتب حديث ، باب خاصى براى آن گشوده اند كه حاكى از اهميت آن در نظام سياسى و اجتماعى اسلام است . (3) از اين رو ، پس از وفات پيامبر اسلام ، موضوع بيعت كردن و بيعت گرفتن ازمردم به نفع حكومت ، ساسيت سياسى فوق العاده اى يافت و در سقيفه خود را نشان داد .

طبق همين اصل ، على ع و ياران همدل او را مى خواستند به بيعت وادارند . خود آن حضرت نيز پس از مرگ عثمان ، با بيعت مردم

با وى ، خلافت را عهده دار شد .

بيعت گرفتن معاويه به نفع پسرش يزيد ، در زمانى كه هنوز خودش زنده بود ، آن هم باتهديد و ارعاب و زور ، از نقاط ننگ سلطه امويان است . معاويه در سال 59 از مردم شام وچهره هاى معروف قبايل ، به نفع يزيد به عنوان وليعهد خويش بيعت گرفت و نامه دعوت به بيعت را به شهرهاى ديگر هم نوشت . البته مورد اعتراضهايى هم قرار گرفت . ولى مخالفان را سركوب مى كرد . (4) پس از مرگ معاويه نيز ، يزيد به والى مدينه نامه نوشت كه به هر صورت از حسين بن على ع بيعت بگيرد . امام حسين نيز كه يزيد را شايسته خلافت نمى دانست ، از بيعت امتناع داشت و مى فرمود : «مثلى لا يبايع مثل يزيد» .

در دورانى هم كه سيد الشهدا در مكه بود ، در پى نامه ها و دعوتهاى كوفيان براى عزيمت به آنجا ، آن حضرت مسلم بن عقيل را فرستاد . شيعيان كوفه نيز با نماينده امام حسين بيعت كردند . تعداد بيعتگران كوفه با مسلم را 18 هزار تا 25 هزار هم نوشته اند . (5) «برداشتن بيعت از سوى امام يا والى ، در واقع آزاد گذاشتن بيعتگر نسبت به تعهدى بودكه با بيعت سپرده بود . امام حسين ع شب عاشورا ، ضمن خطبه اى وفاى ياران را ستود وبرايشان پاداش الهى طلبيد ، آنگاه بيعت را با اين جملات از آنان برداشت تا هر كه مى خواهد ، از پوشش شب استفاده كرده ، صحنه را ترك گويد : «الا و انى قد اذنت لكم فانطلقوا جميعا فى حل ليس عليكم حرج منى و لا

ذمام ، هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه جملا» . (6) البته ياران يكايك برخاسته و با نطقهاى پرشورى اعلام وفادارى كردند و آن شب ، كسى نرفت . سخن مسلم بن عوسجه ، زهير ، فرزندان مسلم بن عقيل و ديگران معروف است . (7)

1-فتح ، آيه 10 .

2-ممتحنه ، آيه 12 .

3-باب لزوم البيعة و كيفيتها و ذم نكثها(بحار الانوار ، ج 64 ، ص 181 ، چاپ بيروت) .

4-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 27 . درباره بيعت گرفتن معاويه براى يزيد ، ر . ك : الغدير ، ج 10 ، ص 242 .

5-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 168 .

6-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 393 .

7-همان . (پيرامون بيعت ، به بحث مفصل ة دايرة المعارف تشيع ج 3 ، ص 581 مراجعه كنيد . )

بى غسل و بى كفن

از اوصافى است كه در مراثى ، براى سيد الشهدا«ع به كار مى برند(ملقى ثلاثا بلا غسل و لا كفن) و در روايت است كه پيكر بى سر آن حضرت ، بى غسل و كفن بر زمين افتاده بود«ملقى فى الارض جثة بلا راس و لا غسل و لا كفن . (1)

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 191 .

بين النهرين

نام قديم بخشى از سرزمين عراق ، كه ميان نهر دجله و فرات قرار دارد و زمانى بسيارحاصل خيز و پربار بوده است .

بى وفايى

از خصلتهاى مردم كوفه شمرده شده است كه هم با على بن ابى طالب ع بى وفايى نشان دادند ، هم با امام مجتبى ع ، هم با مسلم بن عقيل و هم با سيد الشهدا بيعت كردند وپيمان شكستند . نامه دعوت نوشتند و تيغ كشيدند . اين خصلت كوفيانه در ذهن ديگران مانده بود . هنگامى كه امام حسين ع تصميم گرفت به كوفه رود ، افراد متعددى او را برحذر مى داشتند و بى وفايى اهل كوفه را يادآور مى شدند . خود امام حسين ع نيزروز عاشورا به اين عهد شكنى و بى وفايى آنان اشاره كرد و فرمود : «واى بر شما اى كوفيان !

زشت باد كارتان ! ما را به يارى فراخوانديد ، چون نزد شما آمديم و ندايتان را پاسخ گفتيم ، همان شمشيرها را كه با ما هم قسم بود ، به روى ما كشيديد . . . «يا اهل الكوفة ! قبحا لكم وترحا ، بؤسا لكم و تعسا ، استصرختمونا والهين . . . » (1) . «كوفى در خاطره مردم همرديف با«بى وفا»بود . حضرت زينب نيز در خطبه اش در كوفه ، به كوفيان چنين خطاب كرد : «يااهل الكوفة ! يا اهل الختل و الغدر»كه اشاره به همان ريا ، تزوير ، نفاق و بى وفايى آن مردم بود . اين ذهنيت ، همچنان باقى است . از شعارهاى مردم ايران پس از پيروزى انقلاب اسلامى و در ايام جنگ تحميلى ، در حمايت از رهبرى اين بود كه ما

اهل كوفه نيستيم ، امام تنها بماند» ، «ما اهل كوفه نيستيم ، على تنها بماند . »

1-موسوعة كلمات الامام الحسين ، ص 467 .

پامنبرى

از اصطلاحات مرثيه خوانى و عزادارى . دهخدا مى نويسد : شاگرد روضه خوان كه پيش از استاد ، به پاى منبر ابياتى در مصائب اهل بيت خواند . روضه خوان كه پاى منبرايستد و اشعار صيبت خواند . آنكه . . . در فاصله فرود آمدن آخوندى از منبر و بر شدن آخوند ديگر ، پاى منبر ايستاده يا نشسته نوحه و اشعار مرثيه به آواز خواند . (1) به جوان يانوجوانى كه شبكلاهى بر سر نهاده ، در پاى منبر مى نشست و گاهگاهى صدا در صداى واعظ انداخته ، يا سخنان او را زمزمه مى كرد ، «پامنبرى گفته مى شد . اين افراد غالبا ازفرزندان يا خويشان واعظ بودند كه جهت آمادگى فن سخنرانى به مجلس آورده مى شدند . (2)

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-تاريخ تكايا و عزادارى قم ، مهدى عباسى ، ص 17 .

پايين پا

قسمتى از قبر يا حرم كه سمت پاى مدفون قرار دارد ، مكانى در حرم سيد الشهدا«ع ونيز قسمتى از ضريح مطهر كه پاى امام حسين ع رو به آن طرف است . (1) قبر على اكبرپايين پاى امام حسين است و به همين جهت ضريح امام حسين ع شش گوشه دارد .

پايين پا ، زيارت مخصوصى دارد . هنگام زيارت ، مستحب است پايين پا ايستادن و زيارت على بن الحسين را خواندن . متن زيارت در كتب دعا موجود است . (2)

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 108 .

2-همان ، ج 98 ، ص 185 و 201 .

پرچم

علم و بيرقى كه به رنگهاى مختلف ، بويژه رنگ سياه ، نشان گروه و هيئت خاصى است . پرچم در گذشته اغلب در ميدانهاى جنگ و لشكرها و گروههاى نظامى كاربردداشته است ، سپس هر جمعيتى به عنوان نشان خاص خود ، علمى مخصوص مى افراشتند .

در عزادارى ابا عبد الله ع نقش پرچم سياه ، مهم است . در ايام عزا و عاشورا ، بر سر درخانه ها ، مغازه ها و در معابر مى زنند تا نشانه ايام سوگوارى باشد و تاثير عاطفى خاصى دارد . « . . . با نيم متر چوب و نيم متر پارچه سياه ، مى توان موجى از احساسات بى دريغ درباره بزرگسالار شهيدان مشاهده كرد كه در هيچ جا نمونه اى از آن ديده نمى شود ، درحالى كه براى تشكيل اجتماع حتى كوچكى بايد متحمل زحمات زيادى گرديد» . (1) شكلهاى خاص علمات و كتل در دسته هاى عزادارى ، تحول يافته همان پرچم است كه سنتهاى خاصى را همراه دارد .

1-اولين دانشگاه و آخرين پيامبر ، ج

2 ، ص 40 .

پرده خوانى

نوحه خوانى بر اساس پرده اى كه به ديوار نصب مى كنند و روى آن تصاويرى ازچهره هاى خوب و بد در تاريخ اسلام ، بويژه حوادث مربوط به عاشوراست و نوحه خوان ، طبق صحنه هاى تصوير ، اشعار و مراثى را مى خواند و مردم كه اغلب پاى ديوارهادر كوچه ها و ميادين يا تكيه ها پاى صحبت و نوحه اش مى نشينند ، دور او جمع مى شوند ومى گريند و به پرده خوان ، طبق نذر و نياز خويش ، كمك مالى مى كنند . پرده خوانى ، يكى ازهنرهاى نمايشى و شرح حال و سيره اولياء دين است كه بر اساس تصاوير منقوش برپرده هاى بزرگ ، اجرا مى گردد . پرده خوان دهانى گرم و صوتى دلنشين دارد و همراه باخواندن ، اشاره به تصاوير مى كند .

شمايل نگارى و صورتگرى مذهبى ، خود را در پرده ها نشان مى دهد . نوعى از نقاشى مذهبى در اين پرده ها تجلى مى يابد . «بر مبناى حوادث تاريخ اسلام ، بويژه وقايع كربلا ، نقاشيهاى در هم و برهمى روى پرده كشيده مى شود كه عنوان پرده نگارى دارد .

نگارگران پرده هاى مذهبى ، عموما با الهام از مقتلها ، به تصوير صحنه ها مى پرداختند .

نقالانى هم با نصب آنها بر روى ديوار و در حضور مردم ، با دهانى گرم به تعزيه خوانى وپرده خوانى بر اساس حوادث به تصوير كشيده شده مى پرداختند . محتواى اين پرده ها اعم از دنيا و آخرت و بهشت و جهنم و صالحان و شروران و حسينيان و يزيديان بود . در اين پرده ها ، شمايل حضرت عباس با دستانى از بدن جدا ، طفلان مسلم ، خيمه هاى سوزان ، قيام مختار ، مجلس

جن و انس ، معراج پيامبر به همراه براق ، كوثر ، ضامن آهو و . . . كشيده مى شد و نقالان پرده خوان با نثر و شعر ، حوادث مربوط به آنها را با صدا بازگو مى كردند واز حاضران اشك مى گرفتند . » (1)

1-كيهان(روزنامه)7/4/73 ص 12 مقاله پرده هاى مذهبى . در زمينه پرده خوانى از جمله ر . ك : «دايره المعارف تشيع ، ج 3 ، ص 613 .

پناهندگى به مكه

حرم خدا مكانى امن و مقدس است و هر كه بدانجا التجا و پناه آورد و پناه و حمايت جويد ، ايمن است . يكى از علل سفر امام حسين ع به مكه آن بود كه از امنيت حرم استفاده كند . وقتى حاكم مكه(عمرو بن سعيد اشدق)از امام پرسيد : چه چيز سبب شد به مكه آيى ؟ فرمود : تا پناهنده به خدا و اين خانه شوم : «عائذا بالله و بهذا البيت (1) زمانى هم كه فهميد همان عمرو بن سعيد ، همراه با جمعى به قصد كشتن او وارد مكه شده اند ، براى حفظ قداست مكه و حرام الهى از مكه خارج شد و فرمود : «لئن اقتل خارجا منها بشبراحب الى ، (2) اگر يك وجب هم بيرون از مكه كشته شوم ، برايم محبوبتر است . با اين شيوه ، به همه فهماند كه سلطه اموى حتى براى خانه خدا هم هيچ حرمتى قائل نيست .

1-حياة الامام الحسين ، ج 2 ، ص 312 .

2-همان ، ج 3 ، ص 46 .

پيراهن كهنه

از قساوتهاى دشمنان در كربلا ، عريان نهادن جسم حسين ع بر روى خاك بود . امام ، براى پيشگيرى از اين ظلم ، روز عاشورا قبل از عزيمت به ميدان شهادت ، كنار خيمه ها آمدو از خواهرش زينب ، جامه و شلوارى كهنه طلبيد و آنها را با دست پاره پاره كرد و بر تن پوشيد تا كسى پس از شهادتش در آن جامه ها رغبت نكند و به طمع آن لباس ، او را عريان نسازد ، فرمود : «ائتونى ثوبا لا يرغب فيه احد اجعله تحت ثيابى لئلا اجرد منه بعد قتلى .

. . » (1) اما«ابجر(ابحر) بن كعب جنايت كرده آن را پس از شهادت امام از تن او درآورد و حسين را عريان در كربلا نهاد . از آن پس دستهايش خشك شد ، مثل دو تكه چوب . (2) و به نقلى شلوارى را كه درآورد ، در نتيجه از دو پا فلج و زمين گير شد . (3)

لباس كهنه بپوشيد زير پيرهنش كه تا برون نكند خصم بدمنش ز تنش لباس كهنه چه حاجت كه زير سم ستور تنى نماند كه پوشند جامه يا كفنش (4)

در برخى نقلها تغيير«عتيق آمده ، يا«ثوب خلق ، كه همان لباس كهنه است .

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 54 .

2-اثبات الهداة ، ج 5 ، ص 201 ، عوالم(امام حسين) ، ص 297 .

3-بحار الانوار ، ح 45 ، ص 57 .

4-وصال شيرازى .

پيش خوانى

«نوحه خوانى و همسرايى شبيه خوانان يك تعزيه و آن بدين ترتيب بوده است كه پيش خوانى اندكى پس از آغاز تعزيه ، با گامهاى كند و با ضرب اهنگ دم گيرى يا همسرايى خود وارد صحنه مى شدند و از پيش روى تماشاگران مى گذشتند . آنها پس از چند بار دورزدن برگرد سكوى نمايش و آماده كردن تماشاگران از صحنه بيرون مى رفتند . بلا فاصله پس از پايان پيش خوانى ، نمايش تعزيه آغاز مى شد . پيش خوانى گاه بصورت پرسش وپاسخ انجام مى گرفت . «نوحه اول تعزيه ، «نوحه پيش درآمد» ، «نوحه گرفتن از نامهاى ديگر پيش خوانى است . » (1)

1-دايرة المعارف تشيع ، ج 3 ، ص 658 .

پيشگويى شهادت حسين ع

اين كه آيا امام حسين ع مى دانست در كربلا شهيد خواهد شد ، يا آنكه غافلگير شد ودر محاصره قرار گرفت ، ميان نويسندگان بحث است . اما آنچه از روايات و اصول اعتقادى شيعه برمى آيد ، آن حضرت خبر داشت و آگاهانه شهادت را برگزيده بود . نه تنها در آغازحركت از مدينه و شب وداع با حرم پيامبر ، يا آغاز حركت از مكه به سوى سرزمين عراق ، بلكه از سالها پيش خبر داشت و شهادت ، عهدى از سوى خدا و رسول با او بود . از بدوتولد آن حضرت ، موضوع شهادتش در عاشورا مطرح بوده است ، حتى در زمان انبياى پيشين نيز روشن بوده كه حسين ، فرزند پيامبر خاتم در كربلا شهيد خواهد شد . در اين باره احاديث فراوان است و خبر دادن به پيامبرانى چون آدم ، نوح ، ابراهيم ، زكريا ، اسماعيل ، موسى ، عيسى و .

. . در منابع حديثى مفصل آمده است كه در اين مختصرنمى گنجد . (1) على ع همراه تنى چند از سرزمين كربلا عبور مى كرد كه چشمانش پر ازاشك شد و فرمود : «هذا مناخ ركابهم و هذا ملقى رحالهم و ههنا تهراق دمائهم . . . » (2) جبرئيل هم به پيامبر خبر داده بود كه ان امتك تقتل الحسين من بعدك . . . » (3)

با حديثى كه ملائك ز ازل آوردند سخن از قصه عشق تو ز لولاك گذشت

حتى در كتب آسمانى پيشين نيز اشاراتى آمده و بصورت خارق العاده در كنيسه ها ومعابد يهود و نصارى اشعارى پيرامون اين حادثه با دست غيبى نگاشته شده است . از جمله بر ديوار كليساى نصارى كه سر مطهر امام حسين ع را به آنجا برده بودند ، نوشته بود :

ا ترجو امة قتلت حسينا شفاعة جده يوم الحساب (4)

1-مجموعه اى از اين احاديث در بحار الانوار ، ج 44 ، ص 223 تا 268 و عوالم(الامام الحسين) ص 101 تا 157 آمده است .

2-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 258 .

3-همان ، ص 236 .

4-عوالم(امام حسين) ، ص 111 .

تاسوعا

روز نهم ماه محرم . تاسوعاى سال 61 هجرى امام حسين و يارانش در محاصره نيروهاى كوفه بودند . روزى بود كه آب را به روى اهل بيت و ياران امام بسته بودند ، راههاهمه تحت كنترل بود تا كسى به امام نپيوندد . تهديدهاى سپاه عمر سعد ، جدى تر و حالت تهاجمى آنان به سوى خيمه ها بيشتر مى شد . عصر روز پنجشنبه تاسوعا ، ابن سعد بادستورى كه از ابن زياد دريافت كرده بود ، آماده جنگ با حسين ع

شد . گروهى از سپاه كوفه به سوى خيمه گاه امام تاختند . امام كنار خيمه اش نشسته و به شمشير تكيه داده بود .

زينب ، صداى همهمه مهاجمان را شنيد . امام را(كه خواب ، چشمانش را ربوده بود)بيداركرد . سيد الشهدا ، خوابى را كه آن لحظه ديده بود نقل كرد كه رسول خدا«ص به او فرمود :

پيش ما مى آيى . حسين ع برادرش عباس را همراه جمعى جلو فرستاد تا از هدف مهاجمان آگاه شوند . چون فهميدند كه به قصد جنگ يا گرفتن بيعت آمده اند ، به دستورامام ، آن شب را مهلت طلبيدند تا به عبادت و نماز بپردازند . و درگيرى به فردا موكول شد . (1) امام صادق ع در باره محاصره شدن سيد الشهدا در روز عاشورا فرموده است :

«تاسوعا يوم حوصر فيه الحسين و اصحابه بكربلاء و اجتمع عليه خيل اهل الشام و اناخواعليه و فرح ابن مرجانة و عمر بن سعد بتوافر الخيل و كثرتها و استضعفوا فيه الحسين واصحابه و ايقنوا انه لا ياتى الحسين ناصر و لا يمده اهل العراق . » (2) تاسوعا روزى است كه حسين ع و اصحاب او در كربلا محاصره شدند و سپاه شاميان بر ضد آنان گرد آمد . ابن زياد و عمر سعد نيز از فراهم آمدن آن همه سواران خوشحال شدند و آن روز ، حسين ع و يارانش را ناتوان شمردند و يقين كردند كه ديگر براى او ياورى نخواهد آمد و عراقيان نيز او را پشتيبانى نخواهند كرد .

1-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 161 .

2-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 124 .

تاكتيكهاى نظامى ، تبليغى

تاكتيكهاى نظامى ، تبليغى

در نهضت عاشورا

به يك سرى تاكتيكهاى نظامى و تبليغى بر مى خوريم كه از سوى حسين بن على ع انجام گرفته است . شيوه هاى نظامى بطور عمده يا حالت دفاعى داشته است ، يا تهاجمى . روشهاى تبليغى نيز بطور عمده جهت آگاهانيدن مردم و پيامرسانى وبهره بردارى بيشتر از اين حركت بوده است ، چه آنچه زمان خود آن حضرت و توسطخود او انجام گرفته است ، يا پس از شهادتش . در اينكه آن حضرت در قيام كربلا بعنوان يك مبارز مسلط به همه فنون رزمى و تاكتيكهاى نظامى و دفاعى و تبليغى عمل كرده است ، شكى نيست . آنچه مطرح مى شود ، تنها نمونه هايى است كه از تامل بر حوادث اين نهضت به نظر مى رسد و ديريت شگفت و نظم و تدبير آن حضرت را در آن حادثه كه آميخته اى از احساسات و عواطف و تعقل است ، نشان مى دهد .

تاكتيكهاى نظامى

1-«حفاظت شخصى : سيد الشهدا«ع هنگام ديدار با والى مدينه وليد بن عتبه پس ازمرگ معاويه ، با همراه داشتن گروه محافظ از جوانان بنى هاشم نزد والى رفت . جمعى ازياران ، خويشان و پيروان خود را مسلحانه همراه برد ، در حالى كه شمشيرها را آخته زيرلباسها پنهان كرده بودند و به آنان سفارش كرد كه بيرون در بمانند و اگر صداى امام ازدرون به مددخواهى بلند شد ، به داخل بريزند و طبق فرمان امام ، عمل كنند . (1) اين تدبيرايمنى را براى پيشگيرى از هر نوع خطر و سوء قصد وليد انجام داد . گروه همراه را تا سى نفر نوشته اند . (2) 2-«گزارشگر اطلاعاتى : چون ابا عبد الله ع به اتفاق خانواده و همراهان از

مدينه به سوى مكه حركت كرد ، برادرش محمد حنفيه را در مدينه باقى گذاشت تا حركتهاى حكومتى را بعنوان يك گزارشگر اطلاعاتى به امام خبر دهد و آنچه را در مدينه مى گذرد ، بى كم و كاست به آن حضرت برساند . او تعبير«عين (مامور اطلاعاتى)در باره محمدحنفيه به كار برده است : «اما انت فلا عليك ان تقيم بالمدينة فتكون لى عينا عليهم لا تخفى عنى شيئا من امورهم . (3) 3-«خنثى كردن توطئه ترور» : به امام خبر رسيده بود كه يزيد ، گروهى را تحت فرمان عمرو بن سعيد اشدق براى ترور يا دستگيرى وى به مكه فرستاده است . حضرت براى خنثى كردن توطئه ترور و نيز براى حفظ حرمت حرم خدا و براى اينكه خونش در مكه ريخته نشود ، حج را به عمره تبديل كرد و روز هشتم ذى حجه از مكه خارج شد . (4) 4-«جمع آورى اطلاعات : از آنجا كه آگاهى از وضعيت دشمن و مردم هوادار ، درتصميم گيريهاى يك پيشوا نقش مؤثر دارد ، سيد الشهدا«ع پيوسته مى كوشيد از اوضاع داخلى كوفه اطلاعات كافى داشته باشد . اين اطلاعات را از جمله از راههاى زير به دست مى آورد :

الف : استنطاق و پرسش از مسافرانى كه از كوفه مى آمدند و بعنوان شاهدان عينى جريانات ، از آنجا خبر مى دادند . نمونه هايى همچون بشر بن غالب كه در ذات عرق با امام برخورد كرد ، يا فرزدق در يكى ديگر از منزلگاهها .

ب : مكاتبات و نامه نگارى با پيروان خود در كوفه ، بصره و يمن(مناطقى كه درمحبت به اهل بيت ، ريشه دارتر بودند)و گزارشهاى مكتوب از اوضاع آن مناطق و حمايت مردمى و نصرت در قيام را

جويا مى شدند و حتى اين آگاهيها را درمواقع لزوم ، به سربازان دشمن كه راه را بر او مى گرفتند يا با او به نبردبرمى خاستند ، اعلام مى فرمود .

5-«مصادره : در مسير راه عراق ، كاروانى تجارتى از يمن به سوى شام مى رفت وبراى يزيد ، اجناس قيمتى مى برد . وقتى امام حسين ع در منزلگاه تنعيم به آن كاروان برخورد ، كالاهاى آن را مصادره كرد تا راه براى وابستگان به يزيد ، ناامن شود . به افرادكاروان هم فرمود : هر كس بخواهد با ما به عراق بيايد ، كرايه كاملش را خواهيم داد و با اورفتار خوب خواهيم داشت و هر كس هم بخواهد جدا شود ، كرايه اش را تا اينجامى پردازيم . برخى جدا شدند ، بعضى هم همراه امام آمدند . (5) به اين شيوه ، هم ضربه اقتصادى به حكومت يزيد زد و هم از افراد دشمن ، جذب نيرو كرد .

6-«جذب نيرو» : سيد الشهدا«ع از هر فرصتى براى جذب نيرو به جبهه حق بهره مى گرفت . يكى از آن موارد متعدد ، ملاقاتى بود كه با«زهير بن قين در منزلگاه زرودداشت . زهير كه ابتدا از رو به رو شدن با امام ، گريزان بود ، پس از اين ديدار به امام پيوست و در عاشورا هم حماسه آفريد و شهيد شد .

7-«تصفيه نيرو» : امام حسين ع چندين بار در طول راه كربلا با پيشگويى از وضع آينده و شهادت خود و همراهان ، افراد بى انگيزه و غير مطيع و دنياپرست را كه به اميدغنيمت همراه شده بودند تصفيه كرد ، تا گروه زبده و عاشق شهادت و خالص و برخورداراز انضباط و اطاعت

محض از فرماندهى و رهبرى براى حضور در ميدان نبرد بمانند . درمنزلگاه زباله و شب عاشورا ، نمونه هايى از اين تصفيه ها بود . در منزل زباله برخى برگشتند ، (6) اما شب عاشورا كسى نرفت .

8-«آرايش اردوگاه : وقتى در سرزمين كربلا فرود آمد ، دستور داد چادرها را نزديك به هم بزنند ، طنابهاى خيمه ها را از لابه لاى هم بگذرانند ، در مقابل خيمه ها حضور داشته باشند و با دشمن از يك طرف مواجه شوند ، در حالى كه خيمه ها سمت راست و چپ وپشت سرشان باشد : «امر باطناب البيوت فقربت حتى دخل بعضها فى بعض و جعلوها وراء ظهورهم ليكون الحرب من وجه واحد و امر بحطب و قصب كانوا اجمعوه وراء البيوت فطرح ذلك فى خندق جعلوه و القوا فيه النار و قال : لا نؤتى من وراءنا» (7) 9-«سازماندهى : امام حسين ع صبح روز عاشورا اصحاب را سازماندهى كرد ، نمازصبح خوانده شد . زهير بن قين را ، فرمانده جناح راست و حبيب بن مظاهر را فرمانده جناح چپ قرار داد ، پرچم را به دست عباس سپرد ، چادرها را پشت سر خويش قرار دادند ، درگودالى كه پشت چادرها به صورت خندق حفر كرده بودند ، هيزم و نى ريختند . گودال ، مثل نهر آبى بود كه شب عاشورا براى پيشگيرى از حمله دشمن از پشت سر كنده بودند ودر آن آتش افروختند . (8) 10-«ايجاد مانع : در روز عاشورا ، نيروهايى از دشمن مى خواستند از پشت خطدفاعى ، از لا به لاى خيمه ها حمله كنند(طناب خيمه ها يكى از موانع بود)و سه ، چهار نفراز ياران امام در آن منطقه به دفاع پرداخته

بودند . عمر سعد دستور داد خيمه ها را آتش بزنند . امام حسين ع فرمود : بگذاريد آتش بزنند(البته خيمه ها خالى اصحاب و . . . بود) .

در اين صورت ديگر نخواهند توانست از لا به لاى خيمه ها بر شما شبيخون بزنند و چنان شد . (9) اين تاكتيك ، حتى در مورد انتخاب جاى مناسب براى خيمه زدن نيز جلوه گر بود . درقسمتى فرود آمد كه تپه هايى داشت و آنها بعنوان موانع طبيعى براى جلوگيرى يا كنترل حمله دشمن از سمت چپ قرارگاه امام بود . حفر خندق در پشت خيمه ها و آتش افروختن در آنها نيز بعنوان ايجاد مانع به كار گرفته شد .

11-مهلت خواهى شب عاشورا براى نماز و دعا و تلاوت قرآن . گر چه اين را مى توان بعنوان امرى عبادى و معنوى به حساب آورد ، ليكن با توجه به نقش روحيه معنوى رزمندگان ، اين مهلت خواهى براى شعله ور ساختن بعد معنوى و تقويت روحيه رزمى وشهادت طلبانه در نيروهاى تحت امر ، تاثير بسزايى داشت و يك تاكتيك نظامى محسوب مى شد ، بويژه نشان دادن جايگاه ياران در بهشت ، آنان را بى تاب شهادت ساخت و برخى مانند برير ، شوخى مى كردند .

12-در آخرين لحظات بى ياورى و غربت سيد الشهدا«ع كه پياده مى جنگيد ، بازمواظب بود تا تير دشمن به او اصابت نكند و در پى لحظات غفلت دشمن بود تا حمله كندو بر جمع سپاه دشمن حمله مى برد . (10) 13-«پوشش براى پيوستن به امام : تعدادى از شهداى كربلا كه از ياران امام بودند ، ازكسانى بودند كه همراه سپاه كوفه و عمر سعد ، به كربلا آمدند و آنجا به حسين بن على ع پيوستند و با كوفيان جنگيدند

. اين تاكتيك نشان دهنده كنترل شديد اطراف كوفه و ممانعت از پيوستن هواداران به سيد الشهدا«ع است ، بگونه اى كه براى برخى از شيعيان انقلابى ، هيچ راهى نمانده بود ، جز آنكه در پوشش سپاه كوفه ، خود را به خط درگيرى رسانده ، به امام ملحق شوند .

14-طرز آرايش جبهه و استقرار نيروها و نصب چادرها در كربلا به صورت نعلى شكل بود ، تا هم تسلط بر مجموعه مواضع خودى باشد و هم خود در وسط اين شكل قرار گيرد و هم امكان محاصره شدن توسط سپاه كوفه را سلب كند .

خصوصيات منطقه عمليات در كربلا

به صورت زير بوده است : (11) -نزديك رودخانه دجله و فرات-دجله در سمت چپ و فرات در سمت راست كربلا-از نظر آب و هوايى در منطقه خشك و گرم عراق قرار گرفته و در ضلع شمال شرقى ، ايران قرار دارد و در جنوب غربى ، حجاز واقع شده است .

-منطقه ، رملى و نيمه جنگلى است .

-در حاشيه نهر علقمه ، نخلستانى قرار دارد .

-داراى تپه ماهور و پستى و بلنديهاى بسيار-نهر علقمه از فرات منشعب شده است و در نزديكى اردوگاه حسينى قرار دارد .

-موسم تابستان با گرماى مخصوص منطقه .

-كربلا در حاشيه فرات و قبرستان يهود قرار گرفته است .

-از نظر اهميت جغرافيايى ، نقطه كور ، منزوى و فراموش شده ، فاقد هر گونه امتياز واهميت ويژه سياسى ، فرهنگى ، نظامى و اقتصادى است .

خصوصيات حركت زمينى سيد الشهداء«ع (12)

(عقب نشينى تاكتيكى-در زمان غير قابل پيش بينى)

1-بهره گيرى از زمين جهت ايجاد جنگ روانى 2-انتخاب كميت زمين براى به دست گيرى ابتكار عمل در جنگ 3-در اختيار گرفتن زمان و سلب آن از دشمن 4-ايجاد توازن دفاعى 5-تجزيه نيرو و تغيير جهت دشمن به سمت ضعف 6-به هم زدن نظم تشكيلاتى و ايجاد تغيير در قرارگاه جنگى دشمن 7-سلب اختيار از دشمن و به دست گرفتن ابتكار حركت 8-اخلال در سيستم تصميم گيرى فرماندهان نظامى 9-عقب نشينى تاكتيكى 10-به دست گرفتن ابتكار عمل در زمين 11-به موضع انفعالى كشيدن دشمن 12-استفاده از پوشش طبيعى و تصنعى زمين و بهره گيرى از آن جهت استتار و اختفاء13-جلوگيرى از تمركز قوا هنگام حمله دشمن و ايجاد فاصله جغرافيايى بين فرماندهى ، تداركات و ارتباطات 14-ايجاد شتابزدگى در تصميم گيرى نظامى و كندى در عمل دشمن 15-سلب هر گونه بهره گيرى استراتژيك از زمين(از دشمن)

16-افزايش محدوديت در ميدان

عمل و كاهش شديد ميزان كارآيى دشمن 17-تعيين هت حمله و نوع آرايش جنگى دشمن به وسيله زمين 18-به دست گرفتن ابتكار عمل در سازماندهى و تجديد سازمان از لحاظ كمى و كيفى 19-تعيين نوع بهره ورى از زمين براى دشمن(به صورت مطلوب)

20-موضعگيرى و آرايش مطلوب در دفع حمله 21-احراز آمادگى در هر شرايطى تا هر زمان و سلب آمادگى از دشمن به وسيله زمين 22-بدون حركت و صرف انرژى ، آرايش دشمن را براى چند ساعت به صورت جنگ روانى بر هم زد . (13) .

مختصات جبهه جنگى حضرت ابا عبد الله الحسين ع : (14)

1-نام عمليات : هيهات منا الذله 2-سال عمليات : 61 هجرى قمرى 3-ماه عمليات : محرم الحرام 4-روز عمليات : جمعه دهم محرم 5-نوع عمليات(جنگ) : جهاد ابتدايى 6-استراتژى حركت و حمله : افشاى چهره نفاق-تشكيل حكومت 7-موضع جنگى : دفاعى 8-طول جبهه دفاعى(قطر نعل) : 180 متر9-طول محور عمليات : 360 متر10-فاصله خيمه ها : 2 متر11-تعداد خيمه ها : 60 عدد12-تركيب كيفيت نيرو : بنى هاشم ، ياران ، زنان ، كودكان 13-وضعيت روحى و روانى : عاشقانى حفاظت پيشه 14-تعداد سواره نظام : 32 نفر15-تعداد پياده نظام : 40 نفر16-تعداد كل نيروهاى رزمى : 72 نفر17-فرمانده كل قوا : سيد الشهدا حسين بن على ع

18-پرچمدار لشكر : ابو الفضل العباس ع

19-فرمانده سمت راست : زهير بن قين 20-فرمانده سمت چپ : حبيب بن مظاهر21-وضعيت تداركات : محاصره كامل 22-وضعيت تجهيزات : كمبود شديد23-وضعيت آب و آذوقه : محاصره(تشنگى-گرسنگى)

24-موقعيت جغرافيايى : قتلگاه 25-زمان و ساعت شروع حمله : دو ساعت گذشته از روز(8 صبح)

26-رمز عمليات : لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم 27-نوع آرايش جنگى : ساعتى-مثلثى-نعلى 28-تعداد بر هم زدن آرايش دشمن : در سه مرحله كه مرحله چهارم به جنگ تن به تن انجاميد29-طول

مدت عمليات : 8 ساعت 30-پايان عمليات : غروب آفتاب همان روز

مختصات جبهه جنگى يزيد بن معاويه

1-نام جنگ و عمليات : بيعت ظالمانه 2-استراتژى عمليات : محو كامل اسلام ناب محمدى ص 3-تركيب كيفيت نيرو : مردان مجهز و آماده 4-موقعيت جغرافيايى : استراتژيك ترين منطقه 5-وضعيت روحى و روانى : در خواب كامل سياسى 6-تعداد سواره نظام : به علت كثرت آنان ، نامعلوم 7-تعداد پياده نظام : به علت كثرت آنان ، نامعلوم 8-كل نيروى رزمى : 000/30 نفر9-فرمانده كل لشكر : عمر سعد10-پرچمدار لشكر : دريد ، غلام عمر سعد11-فرمانده سواره نظام : عروة بن قيس احمصى 12-فرمانده پياده نظام : شبث بن ربعى 13-فرمانده ستون سمت راست : عمرو بن حجاج 14-فرمانده ستون سمت چپ : شمر بن ذى الجوشن 15-وضعيت تداركات : سريع ، بموقع ، فوق العاده 16-وضعيت تجهيزات : به ميزان چند ماه 17-وضعيت آب : مسلط بر رود فرات 18-وضعيت آذوقه : به ميزان چند ماه 19-نوع جنگ : تهاجمى 20-موازنه قوا : برترى كمى(400 نفر مقابل 1 نفر)

21-خط مشى سياسى فرهنگى : نفاق 22-رمز اول عمليات : لشكر خدا بپا خيزيد23-رمز دوم عمليات : پرتاب تير توسط عمر سعد24-تعداد آرايش : سه عدد25-آرايش اول : مدور ، پله چپ و راست(پياده سنگين)

26-آرايش دوم : ستون سمت چپ ، سواره سنگين 27-آرايش سوم : ستون سمت راست ، سواره سنگين 28-تن به تن : خطى ، بسيجى ، عمومى ، سواره 29-رعايت قوانين جنگى : نقض كامل (15) روشهاى روانى ، تبليغى روشهايى كه از سوى سيد الشهدا«ع در طول نهضت و در روز عاشورا ، و نيز توسطخانواده او به كار گرفته شد ، هم مايه ماندگارى نهضت و مصونيت چهره آن است ، هم عامل روحيه بخشى به ياران شركت كننده

در آن حماسه ، كه امام را با همه هستى يارى كردند ، و هم مايه تزلزل در انگيزه سپاه كوفه و موجب ضعف يا رسوايى يا خنثى شدن تبليغات دشمن گشته است ، كه به برخى از آنها اشاره مى شود :

1-«نامشروع دانستن خلافت يزيد» : امام حسين ع با اين موضع ، در افكارهواداران يزيد ، ايجاد تزلزل كرد و با امتناع آشكار از بيعت و اعلان آن ، جو سكوت را شكست .

2-«شهود صحنه : با همراه بردن زنان و كودكان در سفر كربلا ، به عنوان عاملان ثبت وقايع و شاهدان زنده كه همه صحنه ها را ديده اند ، از تحريف و مسخ چهره واقعه جلوگيرى كرد . به علاوه حضور زنان و كودكان در قافله حسينى ، تاثير عاطفى و برانگيزنده افكار بر ضد امويان در طول سفر داشت ، حتى پس از شهادت و در دوران اسارت .

3-نامه نگارى و پيام رسانى به بزرگان كوفه و بصره و سران قبايل و اعزام نماينده به كوفه و تماس با پايگاه هواداران به عنوان يك كار تشكيلاتى .

4-«سنجش افكار» : محاسبه زمينه اقدام در كوفه ، از راه اعزام مسلم بن عقيل به آنجا وارزيابى وضعيت هواداران و نويسندگان دعوتنامه ها و درخواست از مسلم براى گزارش دقيق از اوضاع كوفه و ميزان تعهد و وفاى مردم .

5-«مشروعيت نهضت : آن حضرت ، حركت سياسى خود بر ضد حكومت را به تكليف شرعى و امر به معروف و نهى از منكر و احياى سنت پيامبر«ص پيوند داد ، تاضمن مشروعيت بخشيدن به قيام خود ، تعريضى به نامشروع بودن خلافت و تعارض آن با سنت نبوى داشته باشد .

6-«بهره گيرى عاطفى : از آنجا كه حسين بن على ع

را مردم به عنوان فرزند پيامبر وفاطمه ع مى شناختند ، وى از اين موقعيت و زمينه عاطفى خود در دلها ، چه براى جذب نيروى يارى دهنده ، چه براى سلب انگيزه جنگ از دشمن و چه براى افشاگرى نسبت به ماهيت سلطه حاكم استفاده كرد . اين شيوه ، هم توسط خود امام ، هم از طريق حضرت زينب ، امام سجاد و ساير اهل بيت انجام مى گرفت . حتى پوشيدن برد ، زره و عمامه پيامبر«ص و برگرفتن ذو الفقار و يادآورى خويشاوندى خود با پيامبر خدا نيز ، در تحريك عواطف دينى نيروهاى دشمن مؤثر بوده و به عنوان يك شيوه تبليغاتى و روانى قابل توجه است .

7-«اتمام حجت : براى بستن راه هر گونه عذر و بهانه و توجيه و تاويل ، آن حضرت مكرر اقدام به اتمام حجت كرد ، هم براى بازداشتن دشمن از كشتن او ، هم براى پيوستن افراد به جبهه حق . در اين اتمام حجت ، گاهى هم تكيه روى حسب و نسب خويش مى كرد . مثلا در خطبه صبح عاشورا ، براى متزلزل ساختن انگيزه دشمن ، بر اين نسب تاكيدمى شد كه : «فانسبونى فانظروا من انا ؟ . . . الست . . . الست . . . » (16) بنگريد كه من كيستم ؟ آيامن آن نيستم كه . . . اينها هر شبهه اى را رفع و دفع مى كرد و دشمن را خلع سلاح مى نمود .

8-«آماده سازى : ياران و اهل بيت خود را از نظر روانى آماده مى ساخت كه با حادثه عاشورا شجاعانه رو به رو شوند و با سخنان و خطابه ها ، روحيه شهادت طلبى در ياران ، وصبر و تحمل در بستگان

ايجاد مى كرد و هر گونه ابهام در مسير و هدف و سرانجام رامى زدود .

9-«جذب عاطفى : برخوردى كه در گرماى نيمروز ، با سپاه تشنه حر داشت و همه راسيراب كرد ، سپس برگزارى نماز جماعت به امامت سيد الشهدا«ع و اقتداى آنان به حضرت ، آنگاه سخنرانى توجيهى و تبيينى براى سپاه دشمن ، در واقع نوعى آميختن لطف و نوازش با روشنگرى و تبيين ، نقش مهمى در جذب عاطفى آنان داشت . سرانجام هم حر ، به امام پيوست .

10-«جبران كميت با كيفيت : گر چه ياران آن حضرت در كربلا اندك بودند ، اما اين كميت اندك را ، با كيفيت بالا و روحيه والا در ياران خويش جبران كرد ، چه در سخنان طول راه ، چه ميثاق شب عاشورا و اعلام ايستادگى ياران تا پاى جان و نيز نشان دادن جايگاه اصحاب خود در بهشت ، به آن جمع حاضر .

11-«تقويت بعد معنوى : مهلت خواهى شب عاشورا و سپرى كردن آن شب با انس با خدا و تلاوت و عبادت و زمزمه هايى كه از خيمه ها برمى خاست ، همه به عنوان عامل معنوى و تقويت روحى در شب قبل از عمليات مؤثر بود و ياران در صبح عاشورا بى تاب شهادت بودند و شوخى مى كردند و ميان خود و بهشت ، فاصله اى جز تحمل ضربت شمشيرها نمى ديدند .

12-«خطابه با دشمن : در عاشورا ، استفاده از صداى بلند و رسا و القاى خطابه هاى مهم خطاب به نيروهاى دشمن ، آن هم در ميدان كربلا و توسط خود امام و ياران برگزيده اش ، نوعى اتمام حجت و سخن آخر بود ، براى ايجاد تزلزل در دشمن و بستن راه توجيه در آينده و تلاش جهت بيدار

ساختن وجدانهاى خفته .

13-«رجز» : استفاده از رجزهاى حماسى توسط امام و يارانش در درگيريهاى تن به تن يا عمومى . خواندن رجز ، هم رزمنده را تقويت روحى مى كرد ، هم دشمن را تحقيرمى نمود و هم مبين انگيزه و انديشه و ايمان جنگجوى حسينى بود .

14-«افشاگريهاى اسرا» : پس از عاشورا ، اسيران اهل بيت ع ، از تجمعهاى مردمى دركوفه ، مجلس ابن زياد ، شام ، دمشق ، حتى مجلس يزيد ، استفاده كرده ، پيام خون شهدا رامى رساندند ، ضمن معرفى خود و امام حسين ع ، بر ضد حكام افشاگرى مى كردند . اين شيوه را ، چه در خطبه ها و چه در سخنانى كه در برخوردهاى متفرقه ابراز مى شد ، به كارمى گرفتند .

15-«مجالس ياد» : اهل بيت ، پس از بازگشت از سفر كربلا به مدينه ، مجالس عزا وسوگوارى برپاداشتند و پيوسته از حادثه عاشورا و فجايع سپاه كوفه ياد مى كردند .

بارزترين آنها ياد كردن امام سجاد«ع از حسين و شهادت او با لب تشنه بود ، هنگام نوشيدن آب ، يا ديدن صحنه ذبح گوسفند .

16-«فرهنگ گريه و نوحه : امامان شيعه تاكيد فراوان كردند كه مظلوميت اهل بيت وحادثه عاشورا همواره ياد شود و زنده بماند . اين فرهنگ ياد و يادآورى در قالب مفاهيمى همچون : گريه ، نوحه خوانى ، مرثيه سرودن ، زيارت ، تربت سيد الشهدا«ع ، كام گيرى با آب فرات و تربت ، ياد كردن از عطش حسين هنگام آب نوشيدن ، برگزارى مجالس عزادارى براى اهل بيت و . . . شكل گرفت . اين فرهنگ ، تاكنون هم سبب زنده ماندن و جاودانه شدن آن حماسه گشته است .

در مجموع حركت عاشورا ، چه از بعد نظرى و چه عملى ، روشها و محورهايى موردتوجه قرار گرفته است تا :

-پيام نهضت به همه رسانده شود-در دراز مدت ، منافقان نفوذى در تشكيلات حكومتى و پستهاى كليدى معرفى وافشا گردند-امر به معروف و نهى از منكر و اصلاح فساد اجتماعى ، زنده شود-راه مبارزه سياسى فرهنگى براى نسلهاى آينده ترسيم گردد«سنت احياگرى نسبت به حادثه كربلا نيز از سوى امامان شيعه و پيروان عاشورا ، درطول تاريخ شيعه ، آن پيامها را مطرح ساخته و آن حماسه را زنده نگهداشته و عظيمترين عامل برانگيزنده ، وحدت بخش ، راهنما و جهت ده را پديد آورده است . اوجگيرى روحيه شهادت طلبى و افزايش شناخت و آگاهى سياسى و به وحدت رسيدن نيروهاى معتقد به ولايت و رهبرى ائمه ، از آثار اين تحول است .

پي نوشتها

1-كامل ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 530 ، مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج 1 ، ص 182 .

2-مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج 1 ، ص 183 .

3-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 329 ، اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 588 .

4-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 46 ، موسوعة كلمات الامام الحسين ، ص 324 .

5-تاريخ طبرى ، ج 4 ، ص 289 ، حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 59 ، كامل ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 547 .

6-كامل ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 549 .

7-مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 99 ، كامل ، ابن اثير ، ج 2 ، ص

560 .

8-همان .

9-همان ، ص 566 .

10-همان ، ص 572 .

11-برگرفته از جزوه تشكيلات توحيدى عاشورا» ، فاطمى پناه ، ص 24 .

12-همان ، ص 27 .

13-صاحب طرح ، بر اساس نقشه عملياتى و ترسيم صحنه و مستندات تاريخى ، نكات فوق را تشريح مى كند .

14-همان ، ص 25 .

15-پايان نقل از جزوه پيشين .

16-كامل ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 561 .

تباكى

خود را به گريه زدن ، خود را گريان نشان دادن ، خود را شبيه گريه كننده ساختن ، حالت گريه به خود گرفتن . در راه احياى عاشورا و سوگوارى بر عزاى حسين ع ، هم گريستن ، هم گرياندن و هم حالت گريه داشتن ثواب دارد . حتى اگر كسى نگريد يا گريه اش نيايد ، گرفتن اين حالت ، هم در خود شخص حالت اندوه و تحسر ايجاد مى كند ، هم به مجلس عزا ، چهره و رنگ غم مى بخشد . تباكى ، همسويى با داغداران سوگ عاشوراست و مثل گريستن و گرياندن است . در حديث امام صادق ع است : «من انشد فى الحسين شعرافتباكى فله الجنة (1) هر كه در باره حسين ، شعرى بگويد و تباكى كند ، بهشت براى اوست .

در حديثى هم كه سيد بن طاووس نقل كرده ، چنين است : «من تباكى فله الجنة (2) و درحديث قدسى آمده است : «يا موسى ! ما من عبد من عبيدى فى ذلك الزمان بكى او تباكى و تعزى على ولد المصطفى الا و كانت له الجنة ثابتا فيها» (3) اى موسى هر يك از بندگانم كه در زمان شهادت فرزند مصطفى ص گريه كند يا حالت گريه به

خود گيرد و بر مصيبت سبط پيامبر تعزيت گويد ، همواره در بهشت خواهد بود .

البته غير از تباكى در مصيبت ابا عبد الله الحسين ع ، حالت گريه به خود گرفتن درمناجات و دعا و از خوف خدا نيز مطلوب است و اين از نمونه هاى روانى تاثير ظاهر درباطن است . رسول خدا«ص در اين زمينه به ابوذر غفارى فرمود : «يا اباذر ! من استطاع ان يبكى فليبك ، و من لم يستطع فليشعر قلبه الحزن و ليتباك ، ان القلب القاسى بعيد من الله (4) هر كه مى تواند گريه كند ، پس بگريد و هر كه نتواند ، پس در دل خويش حزن قراردهد و تباكى كند ، همانا قلب قساوت گرفته ، از خداوند دور است . امام صادق ع در باره گريه بر گناه خويش و از خوف خدا مى فرمايد : «ان لم يجئك البكاء فتباك ، فان خرج منك مثل راس الذباب فبخ بخ (5) اگر گريه ات نمى آيد ، خود را به حالت گريه درآور ، پس اگر به اندازه سر مگسى اشك بيرون آمد ، پس مرحبا به تو .

1-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 282 .

2-همان ، ص 288 .

3-مستدرك سفينة البحار ، نمازى شاهرودى ، ج 7 ، ص 235 .

4-مكارم الاخلاق ، طبرسى ، ص 462 ، بحار الانوار ، ج 74 ، ص 79 .

5-بحار الانوار ، ج 90 ، ص 344 .

تحريفهاى عاشورا

نهضت عاشورايى امام حسين ع ، با انگيزه امر به معروف و نهى از منكر و براى نجات اسلام و مبارزه با طغيان بود . اهداف و آرمانهاى مقدس ، چهره هاى متعالى و درخشان وانگيزه هايى اجتماعى و سياسى

داشت . آن همه تشويق براى گريه بر سيد الشهدا وعزادارى براى سيد مظلومان نيز ، براى زنده نگهداشتن اين مكتب جهاد و شهادت و حفظ ارزشها بود . متاسفانه در طول تاريخ ، تحريفهايى چه در انگيزه ها و اهداف ، چه درچهره هاى حماسه ساز و چه در برنامه هاى مربوط به عاشورا انجام شد .

تحريفهاى عاشورا ، برخى به محتوا»بر مى گردد ، برخى به شكل و برخى به افراد» .

كتابهايى كه به عنوان مقتل نوشته شد و روضه هايى كه براى عاشورا گفته و خوانده شد ، گاهى چون با انگيزه گرياندن مستمعين بود ، آميخته به مطالب ضعيف ، غير مستند و احيانادروغ گشت . علاقه اى كه به چهره هاى عاشورايى وجود داشت ، سبب شد در حوادث آن حماسه ، غلوها و مبالغه هايى نقل شود كه غير عقلى و باور نكردنى است . آمار و ارقام كشته ها و برخى حوادثى كه بظاهر غم انگيز و سوزناك بود ، بر اصل واقعه افزوده شد .

انگيزه آن حماسه اجتماعى و خونين نيز ، گاهى تا حد«كشته شدن براى شفاعت ازگنهكاران امت تنزل يافت . نوع برخوردهاى امام حسين ع ، زينب و امام سجاد«ع وكودكان و اهل بيت ، گاهى به صورت عجز و لابه و ذلت و حقارت در برابر فاسقانى چون يزيد و عمر سعد و ابن زياد و شمر و . . . در آمد و خواسته بزرگ امام در اين ميدان حماسه ، كه رد بيعت با حكومت جور بود ، به درخواست جرعه اى آب براى لب عطشان خويش ياگلوى خشك على اصغر در آمد .

در روضه هايى كه خوانده مى شد و تعزيه هايى كه برپا مى گشت و شعرها و نوحه هايى كه

سروده و اجرا مى شد ، از زينب و امام سجاد و مسلم بن عقيل و سكينه و . . . چهره هايى ارائه گشت كه با روح بلند و عزتمند و بزرگوار آن خاندان شرف و كرامت ، ناسازگار بود .

حتى خصومت ديرين امويان با اساس دين و وحى و نبوت ، به دشمنى شخصى حسين ع و يزيد تبديل شد . رسالت يارى رساندن به جبهه گسترده حسينى در طول تاريخ ، تنها به سطح گريستن بر تشنگى و مظلوميت آل عبا پايين آمد و بيش از روضه فكر امام حسين ع ، روضه جسم پاره پاره او و بيش از پيام خونين سيد الشهدا ، حلقوم بريده ابا عبد الله مطرح شد . حتى مبارزه دشمنان با اصل اقامه عزا براى سالار شهيدان(كه بى ثمر بود)تبديل شد به آزادى مراسم و ترويج شعائر ، ولى همراه با مسخ حقيقت عاشوراو فلسفه قيام كربلا ، كه اينگونه برنامه ها ، هيچ تعارضى با سلطه ستم و فسق نداشته باشد واين بزرگترين تحريف محتوايى عاشورا بود . در حالى كه در تاريخ شيعه ، قيام توابين ، پس از گريه بر مزار شهداى كربلا و ياد مظلوميت امام حسين ع شكل گرفت و شيعيان درسرزمين كربلا و با الهام از عاشورا ، به رهبرى سليمان بن صرد ، قيامى را شكل وسازماندهى دادند . و عاشورا ، تكليف آور براى هر مسلمان بود ، نه آنكه امام ، يك وظيفه خاص و دستور خصوصى داشته باشد .

اعتقاد به شفاعت سيد الشهدا و نيز ثوابهاى فراوان براى اشك ريختن بر آن حضرت وهمچنين نتايج ارزشمند محبت و ولايت اهل بيت ع ، همه صحيح است ، اما اين مسائل بگونه اى يكجانبه طرح

شد كه بسيارى از علاقه مندان اهل بيت ، تعارضى ميان گريستن برحسين ع و ارتكاب فسق و فجور و زير پا نهادن حق الناس و ترك وظايف ندانند واميدشان به حسين ع باشد ، هر چند كه غرق گناه باشند ! امام سجاد«ع كه همان روح حسينى و شجاعت علوى را داشت و در عاشورا به مصلحت الهى بيمار بود و توان جنگيدن نداشت ، در پى همين تلقينات تحريف شده ، به امام بيمار»شهرت يافت و دراذهان عموم ، به صورت مردى لاغر ، رنگ پريده ، بى حال و زرد چهره و عصا به دست جلوه كرد . حتى قضايايى بى اساس ، همچون حجله عروسى قاسم نوجوان در شب عاشورا ، به عنوان دستمايه اشگ گرفتن از اهل عزا ، به مرثيه ها و مقتلها راه يافت وقضايايى به نام رؤيا و خواب(راست يا دروغ)باب شد و دهان به دهان و سينه به سينه نقل گشت و بتدريج ، حالت يك امر مسلم و قطعى يافت . آنچه وظيفه آگاهان ودست اندركاران است ، هم تبيين صحيح قيام حسينى ، هم ارائه مقتل و روضه صحيح ومستند ، هم جلوگيرى از خواندن مرثيه هاى دروغ و مرثيه خوانان ناصالح و مداحان كاسب و واعظان بيسواد و بى مطالعه است . در يكى دو دهه اخير ، هم كتابهاى ارزشمندى درتحليل ماهيت و اهداف قيام حسينى تاليف شده ، هم اشعار با محتوا و منطبق با روح عاشورا سروده شده است و هم برخى از اين تحريفهاى لفظى و محتوايى بازگو و معرفى شده است . (1) الهامى كه در انقلاب اسلامى ايران و در جبهه هاى دفاع مقدس ، از عاشورا و كربلاگرفته شد ، بهترين استفاده از چهره

تحريف نشده عاشوراست . و اگر شيعه بتواند«مكتب عاشورا»را آنگونه كه هست و بوده ، به جهانيان معرفى كند ، بى شك منبع الهام همه آزاديخواهان مبارزى خواهد شد كه در پى الگوى راستين براى انقلاب و مبارزه با ستم اند .

1-مطالعه كتاب سودمند حماسه حسينى(3 جلد)از شهيد مطهرى در اين زمينه ها توصيه مى شود . همچنين مواردمتعددى از نقلهاى دروغ و حوادث بى اساس را كه در زبان مرثيه خوانان و در شعر و نثر مرثيه در باره حوادث كربلاست ، در كتاب لؤلؤ و مرجان و در فصل لزوم پرهيز از دروغ و رعايت صدق در سخن ، تاليف محدث نورى مى توان خواند . همچنين كتاب ستودگان و ستايشگران كه مجموعه اى از ارشادهاى آية ا . . . خامنه اى در باره بايدها ونبايدها در امر مداحان و مرثيه خوانان است ، خواندنى است ، نشر«حوزه هنرى . نيز ، ر . ك : «التنزيه لاعمال الشيعه ، سيد محسن امين ، (خلاصه اى از آن در«اعيان الشيعه ، ج 10 ، ص 373 به بعد آمده است) ، «اكسير السعادة فى اسرارالشهادة ، سيد عبد الحسين لارى ، «الايات البينات فى قمع البدع و الضلالات ، كاشف الغطاء ، مقاله امام خمينى ، احياءو اصلاح شعائر حسينى ، سيد جواد ورعى ، (ويژه نامه روزنامه جمهورى اسلامى با نام عاشورا و امام خمينى ، خرداد74) .

تخريب قبر امام حسين ع

الهام بخشى تربت خونين سيد الشهدا«ع در راه مبارزه با ستم ، سبب شد كه شيعه ، همواره مرقد آن شهيد را تكريم و بر گرد آن تجمع كند . توصيه هاى اكيد ائمه نيز نسبت به زيارت قبر امام حسين ع اين شور و الهام را مى افزود . همين سبب شد كه

حكام ستمگرهمواره احساس خطر كنند و اين كانون را از هم بپاشند . از دوران بنى اميه كه زيارت آن حضرت ، ممنوع و تحت كنترل بود ، تا زمان هارون الرشيد كه حتى درخت سدرى را كه سايه بان زائران بود قطع كردند (1) ، تا زمان متوكل عباسى كه اوج آن سختگيريها و ممانعتهابود ، تا زمان استيلاى وهابيون و غارت كربلا و تخريب حرم حسينى ، همه و همه گوياى وحشت دشمنان حق و اهل بيت ، از جلوه گرى اين خورشيدهاى تابان بود .

متوكل عباسى ، پاسگاهى در نزديكى كربلا زده و به افراد خويش فرمان اكيد داده بودكه : هر كس را ديديد قصد زيارت حسين را دارد ، بكشيد . (2) به امر متوكل ، هفده بار قبرحسين ع را خراب كردند . (3) در يكى از اين نوبتها ، «ديزج يهودى را مامور تغيير و تبديل و تخريب قبر مطهر كرد . او نيز با غلامان خويش سراغ قبر رفت و حتى قبر را شكافت و به حصيرى كه پيكر امام در آن بود برخورد كرد كه از آن بوى مشك مى آمد . دوباره خاك روى آن ريختند و آب بستند و آن زمين را مى خواستند با گاو ، شخم بزنند كه گاوهاپيشروى نمى كردند . (4) هارون الرشيد نيز يك بار به والى كوفه فرمان داد تا قبر حسين بن على ع را خراب كند . اطراف آن را عمارتها ساخته و زمينهايش را زير كشت و زراعت بردند . (5) به متوكل خبر دادند كه مردم در سرزمين نينوا»براى زيارت قبر حسين ع جمع مى شوند و از اين رهگذر ، جمعيت انبوهى پديد مى آيد و كانون خطرى تشكيل مى شود

.

متوكل به يكى از فرماندهان ارتش خود در معيت تعدادى از لشگريان ماموريت داد تامرقد مطهر را بشكافند و مردم را متفرق ساخته ، از تجمع بر سر قبر آن حضرت و زيارت قبر او جلوگيرى كنند . او هم طبق دستور ، مردم را از پيرامون قبر پراكنده ساخت . اين حادثه در سال 237 هجرى بود . ولى مردم در موسم زيارت ، باز هم تجمع كرده ، عليه او شورش كردند و بى باكانه به ماموران خليفه گفتند : اگر تا آخرين نفر هم كشته شويم ، دست برنمى داريم . و بازماندگان ما به زيارت خواهند آمد . وقتى حادثه به متوكل گزارش شد ، به آن فرمانده نوشت كه دست از مردم بردارد و به كوفه بازگردد و چنين وانمود كند كه مسافرتش به كوفه در رابطه با مصالح مردم بوده . . . تا اينكه در سال 247 باز تجمع مردم زياد شد . به نحوى كه در آن محل ، بازارى درست شد . مجددا بناى سخت گيرى گذاشتند . (6) روز به روز بر زائران افزوده مى شد ، متوكل سردارى فرستاد و ميان مردم اعلام كردند كه ذمه خليفه از كسى كه به زيارت كربلا رود بيزار است . باز هم آن منطقه را ويران كردند وآب بستند و شخم زدند و قبر را شكافتند . (7) اينگونه برخوردها و جفاها ، همه براى پراكندن مردم از گرد اين كانون حرارت و شوق بود ، اما كمترين نتيجه اى نمى گرفتند و بر شوق مردم افزوده مى شد . «بهاى وصل تو گر جان بود ، خريدارم . كربلا ، سنگر مقاومت مى گشت و كعبه اهل حقيقت و ولا .

آرى . . . «زيارت

اين خاك است كه توده مردم را يارى مى دهد تا به انقلاب حسين ع وبه جهاد و مبارزه او عليه ظلم بينديشند و به رسوا كردن دستگاه حاكم بنشينند . چنين است كه اين خاك-خاك كربلا-سمبل و شعار مى شود و طواف آرامگاه حسين ، با صد طواف كعبه مقابل مى شود و حتى بر آن ترجيح مى يابد» . (8) وهابيان نيز در سال 1216 ه . ق . به كربلا حمله كردند و اين تهاجمها ، ده سال ادامه داشت . هم شهر را غارت و هم مردم را قتل عام و هم قبر مطهر را خراب كردند . يك بارهم امير مسعود»در سال 1225 با سپاهى متشكل از 20 هزار جنگجوى وهابى به نجف واز آنجا به كربلا تاختند . (9) در عصر حاضر نيز ، حكومت بعثى عراق ، براى در هم كوبيدن حركت انقلابى شيعيان اين سرزمين ، در سال 1370 ش . با انواع سلاحها مردم را در نجف و كربلا به خاك و خون كشيد و با توپخانه ، گنبد و بارگاه امام حسين ع را مورد هجوم قرار داد . و اين پس از قيام مردمى بر ضد حكومت صدام بود كه شهر نجف و كربلا را به تصرف در آوردند و رژيم عراق ، براى باز پس گيرى آنها از دست انقلابيون ، با خشونت تمام وارد ميدان شد وساختمان حرم امير المؤمنين و سيد الشهدا و حضرت ابا الفضل عليهم السلام و گنبد و دربهاو ضريح ، آسيب ديد . اين جنايتها سبب شد رهبر انقلاب اسلامى ، آية ا . . . خامنه اى طى اطلاعيه اى ضمن محكوم كردن تجاوزات رژيم بعث عراق به حرمها و شهرهاى

مقدس ، روز پنجشنبه 8 ذى قعده 1411 ق . برابر با دوم خرداد 1370 ش . را عزاى عمومى اعلام كرده ، به سوگ بنشيند . (10) در بخشى از اين اطلاعيه آمده است : « . . . با يورش وحشيانه به نجف و كربلا ، آن كردند كه قلم از شرح آن عاجز است و بر عتبات عاليات و مسلمانان ومردم عراق و حوزه هاى علميه ، آن روا داشتند كه طواغيت ستمگر و خون آشام بنى اميه وبنى عباس هم روا نداشته بودند و چنان ضايعه و جراحتى بر قلب دوستان اهل بيت واردكردند كه سنگينى آن را با هيچ فاجعه اى در اين زمان ، نتوان قياس كرد . «هيجوا احزان يوم الطفوف . . . » . (11)

1-تاريخ الشيعه ، مظفرى . ص 89 ، بحار الانوار ، ج 45 ، ص 398 .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 404 .

3-همان ، ص 410 ، تتمة المنتهى ، ص 241 .

4-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 394 .

5-تتمة المنتهى ، ص 240

6-اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 628 ، تراث كربلا ، ص 34(با اختلاف در عبارات) .

7-تتمة المنتهى ، ص 241 .

8-مجموعه آثار ، شريعتى ، ج 7(شيعه)ص 20 .

9-براى آشنايى با فتنه ها و تهاجمات وهابيها به اعتاب مقدسه ، از جمله ر . ك : «كشف الارتياب ، سيد محسن امين ، «اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 628 ، «تراث كربلا» ، سلمان هادى الطعمه ، ص 262 ، «موسوعة العتبات المقدسه ، كربلا ، جزء 1 ، ص 201 ، «فرقه وهابى ، محمد حسين قزوينى ،

«تاريخ كربلا»عبد الجواد كليددار ، ص 234 .

10-روزنامه هاى 31 ارديبهشت 1370 .

11-قضاياى درگيريها در نجف و كربلا و حمله رژيم بعث به حرمهاى مطهر ، در اخبار و گزارشهاى مطبوعات ارديبهشت 1370 درج شده است . از جمله ر . ك : «مرورى اجمالى بر تاريخ سياسى كربلا»انتشارات سازمان تبليغات اسلامى . نيز : «سيماى كربلا» ، محمد صحتى .

تربت

خاك . خاك قبر امام حسين ع . تربت به معناى مقبره هم آمده است . در فارسى هم رفتن سر خاك به معناى زيارت قبر است . خداوند ، به پاس فداكارى عظيم امام حسين ع و شهادتش در راه احياى دين ، آثار ويژه و احكام خاصى در تربت مقدس سيد الشهدا و خاك كربلا قرار داده است . تربت خونين كربلا كه در برگيرنده آن پيكر پاك است ، الهام بخش فداكارى و عظمت و يادآور جان باختن در راه ارزشهاى الهى است . ازاين رو ، هم سجده بر آن تربت مستحب است ، هم ذكر گفتن با تسبيح تربت ، فضيلت بسياردارد ، هم شفا دهنده بيمارى است ، هم شايسته است كه هنگام دفن ميت ، اندكى تربت همراه او گذاشته شود يا با حنوط مخلوط شود ، هم دفن شدن در كربلا ثواب دارد و ايمنى از عذاب مى آورد و هم نجس ساختن آن حرام است و اگر در بيت الخلا بيفتد بايد از آنجاپرهيز كرد يا از آنجا در آورد و احكام و آثار ديگر كه در فقه مطرح است (1) .

رسول خدا«ص مقدارى تربت كربلا به ام سلمه داد و فرمود : هر گاه ديدى اين خاك ، تبديل به خون شد ، بدان كه

حسين ع كشته شده است . (2) گر چه خوردن خاك ، حرام است ، اما خوردن اندكى از خاك قبر سيد الشهدا به نيت شفاگرفتن(استشفاء)جايز ، بلكه مؤكد است و آداب و حدودى دارد . (3) امام رضا«ع فرمود :

«كل طين حرام كالميتة و الدم و ما اهل لغير الله به ، ما خلاطين قبر الحسين ع فانه شفاء من كل داء» (4) هر خاكى حرام است ، مثل مردار ، خون و ذبح شده بى نام خدا ، مگر خاك قبرحسين ع كه درمان هر درد است . امام صادق ع فرمود : «فى طين قبر الحسين شفاء من كل داء و هو الدواء الاكبر» . (5) در خاك قبر حسين ع شفاى هر درد است و آن دواى بزرگتر است . روايت است كه از فضيلتهاى ويژه حسين بن على ع اين است : «الشفاء فى تربته و الاجابة تحت قبته و الائمة من ذريته . (6) امام صادق ع دستمال زردى داشت كه در آن تربت حضرت سيد الشهدا بود . وقت نماز كه مى شد همان تربت را در موضع سجودش مى ريخت و بر آن سجده مى كرد . (7) و نيزآن حضرت فرمود : «السجود على تربة الحسين يخرق الحجب السبع . (8) سجده بر تربت حسينى ، حجابهاى هفتگانه را كنار مى زند . همچنين روايت شده است كه امام صادق ع جز بر تربت سيد الشهدا سجده نمى كرد ، به عنوان فروتنى و تواضع در برابر خداوند : «كان الصادق لا يسجد الا على تربة الحسين تذللا لله و استكانة اليه . (9) نسبت به برداشتن كام نوزادان با تربت كربلا نيز احاديث فراوانى است ، از جمله از امام صادق ع روايت

است كه : «حنكوا اولادكم بتربة الحسين فانها امان . (10) كام فرزندان خود را با تربت حسين ع برداريد ، كه اين تربت ، امان است . در سنتهاى چاووش خوانى ، اشاره به سيب بهشتى (11) وبوى سيب از تربت امام حسين ع مى كردند و مى خواندند : (بوى سيب) .

ز تربت شهدا بوى سيب مى آيد

ز طوس ، بوى رضاى غريب مى آيد

آنچه به تربت سيد الشهدا قداست و كرامت بخشيده ، همان خون حسين ع و شهادت ثار الله است كه الهام بخش حريت و رادمردى و فداكارى در راه خداست . به تعبير امام خمينى قدس سره : «همين تربت پاك شهيدان است كه تا قيامت ، مزار عاشقان و عارفان ودلسوختگان و دار الشفاى آزادگان خواهد بود . » (12) به همين جهات ، هم شفاخواهى ازتربت سيد الشهدا«ع وهم شفايابى در آستانه و حرم حسينى جزء فرهنگ شيعه و مستندبه روايات است .

شهادت ، خاك را بوييدنى كرد

شهادت ، سنگ را بوسيدنى كرد

علامه امينى ره مى نويسد : «آيا بهتر آن نيست كه سجده گاه ، از خاكى قرار داده شود كه در آن ، چشمه هاى خونى جوشيده است كه رنگ خدايى داشته است ؟ تربتى آميخته باخون كسى كه خداوند ، او را پاك قرار داده و محبت او را اجر رسالت محمدى ص قرارداده است ؟ خاكى كه با خون سرور جوانان بهشت و وديعه محبوب پيامبر و خدا عجين گشته است ؟ . . . » (13) چه رازى در«تربت كربلا»نهفته است ؟ تربت كربلا ، خاكى آميخته با«خون خدا»ست و شگفت نيست كه خون ، به خاك ، اعتبار بخشد و شهادت ، در زمين و در و ديوار ،

آبرو وقداست بيافريند و خاك كربلا ، مهر نماز عارفان گردد و در سجاده ، عطر شهادت از تربت حسين ع به مشام عاشقان برسد و شفابخش دردها شود . درس گرفتن از تربت و فرات ، تنها در مكتب زيارت ميسر است و سخن خاك را با دل ، تنها گوش حسينيان كربلايى مى شنود . « . . . در آنجا تربتى است ، گويا معدن مغناطيس ، كه افراد عاشق را كه قابل جذب اند ، مانند ذرات كوچك آهن ، به سوى خود جذب مى كند . آنجا مضجع مقدس سرباز فداكارى است كه رؤساى جمهور و پادشاهان ، قبل از آنكه رسم سرباز گمنام ونهادن دسته گل معمول گردد ، عصاره گل ، بهترين عطر را آوردند و بوسيدند و بوييدند وپاشيدند و آرزوى اين كردند كه كاش در برابرش جنگيده و اسلام را يارى مى كردند وكشته مى شدند . (14) شهيد مطهرى مى نويسد : « . . . تو كه خدا را عبادت مى كنى ، سر بر روى هر خاكى بگذارى نمازت درست است ، ولى اگر سر بر روى آن خاكى بگذارى كه تماس كوچكى ، قرابت كوچكى ، همسايگى كوچكى با شهيد دارد و بوى شهيد مى دهد ، اجر و ثواب توصد برابر مى شود . » (15) در كربلا ، خاندان معينى بودند كه متصدى تهيه مهر و تسبيح از تربت سيد الشهدا بودند و همه ساله مبلغ هنگفتى به والى بغداد مى پرداختند تا همچنان از اين امتياز برخوردار باشند . (16)

1-براى توضيح بيشتر ر . ك : «دائره المعارف تشيع ، ج 4 ، ص 25 .

2-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 122 و 463 .

3-همان ،

ج 2 ، ص 103 .

4-همان .

5-من لا يحضره الفقيه ، ج 2 ، ص 599(چاپ جامعه مدرسين) ، المزار ، شيخ مفيد ، ص 143 .

6-مناقب ، ج 4 ، ص 82 .

7-منتخب التواريخ ، ص 298 .

8-بحار الانوار ، ج 82 ، ص 153 و 334 .

9-همان ، ص 158 حديث 25 .

10-وسائل الشيعه ، ج 10 ، ص 410 ، روايات تربت را از جمله در وسائل الشيعه ، ج 10 ، ص 408 تا 420 و ج 3 ، ص 607 ، المزار ، شيخ مفيد ، ص 143 و نيز بحار الانوار ، ج 98 ، ص 118 ملاحظه فرماييد .

11-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 124 .

12-صحيفه نور ، ج 20 ، ص 239 .

13-سيرتنا و سنتنا ، علامه امينى ، ص 166 . در بحث تربت امام و الهامهاى قرآن از جمله ر . ك : مجله پيام انقلاب ، شماره هاى 147 و 148(سال 1364) .

14-اولين دانشگاه و آخرين پيامبر ، شهيد پاك نژاد ، ج 2 ، ص 43 .

15-شهيد(ضميمه قيام و انقلاب مهدى) ، ص 127 . در زمينه تربت حسينى ، از جمله ر . ك : «الارض و التربة الحسينيه ، شيخ محمد حسين كاشف الغطاء .

16-موسوعة العتبات المقدسه ، ج 8 ، ص 289 .

تسبيح تربت

تربت سيد الشهدا«ع ، به خاطر قداست و فضيلت و الهام بخشى ، هم مورد سجود قرارمى گيرد ، هم از آن تسبيح براى ذكر گفتن تهيه مى شود ، هم كام نوزاد را بر مى دارند ، هم همراه ميت به صورت حنوط ، به كار مى رود . خاكى كه مدفن يك شهيد است

، انتقال دهنده فرهنگ شهادت و الهام بخش شجاعت و ايمان است و تسبيحى كه با چنين تربتى گفته شود ، اجر مضاعف دارد . از امام صادق ع احاديثى در فضيلت تسبيح تربت سيد الشهدا روايت شده است . (1) حضرت زهرا«ع از تربت حمزه سيد الشهدا ، تسبيحى ساخته و به نخ كرده بود و با آن ، ذكر تسبيحات مى گفت ، مردم هم چنان كردند . چون حسين ع شهيد شد ، به خاطر مزيت و فضيلت تربت او ، اين كار در باره تربت قبر آن امام شهيد انجام گرفت . (2) پيش از تسبيح گلى ، حضرت زهرا تسبيحى داشت از نخ پشمين كه به آن گرههاى متعدد زده بود و آن را مى گرداند و تسبيح و تكبير مى گفت ، تا آنكه حضرت حمزه در جنگ احد به شهادت رسيد . آنگاه از تربت او تسبيحى ساخت . رسم مردم بر اين جارى شد تا آنكه پس ازشهادت امام حسين ، از تربت قبر او تسبيح فراهم مى كردند :

«فلما قتل الحسين صلوات الله عليه عدل بالامر اليه فاستعملوا تربته لما فيه من الفضل والمزيه . » (3) دو حديث در فضيلت تسبيح تربت : امام صادق ع فرمود : «من كانت معه سبحة من طين قبر الحسين عليه السلام كتب مسبحا و ان لم يسبح بها» (4) هر كه تسبيحى از تربت قبرحسين ع داشته باشد ، تسبيحگوى نوشته مى شود ، هر چند با آن تسبيح نگويد . امام كاظم ع فرمود : «لا يستغنى شيعتنا عن اربع : . . . و سبحة من طين قبر الحسين فيها ثلاث وثلاثون حبة . . . » (5) شيعه ما از چهار

چيز بى نياز نيست : . . . يكى هم تسبيحى با 33 دانه از خاك قبر امام حسين عليه السلام . (6) تسبيح تربت ، قصيده اى صد بيتى است و واژه هايش همه عاشورايى ، كه دانه هايش همراه ذاكر ، ذكر مى گويد و عطر شهادت را مى پراكند . كربلائيان با مضمون اين قصيده مقدس همنوايى مى كنند و با تركيبات آن كه الله اكبر ، الحمد لله و سبحان الله است ، آشنا ومانوسند . دانه هاى تسبيح تربت ، گوهرهايى است كه از خاك كوى عشق گرفته مى شده واز آن نورى تا ملكوت خدا متصاعد مى شود . دلهاى دريايى ، گوهر تربت را در ساحل عشق ، با«اشك شستشو مى دهند ، و از زمزم ديدگان بر آن مى بارند . اين است رمز جلوه وجلاى هميشگى تربت حسين ! و همين است راز برترى تسبيح تربت ، بر دانه هاى ياقوت و عقيق و فيروزه و زبرجد و الماس ! تسبيح تربت ، تركيبى كربلايى دارد و آهنگى زهرايى و مفاهيمش هديه خداوند به فاطمه است . منظومه اى رمزى از قداست وفداكارى و عشق و خلوص است . چه اكسير شگفتى در خاك مزار حسين ع نهفته است ، فضيلت بخش خاك بر گوهر !

1-بحار الانوار ، ج 98 ، ص 133 .

2-همان ، المزار ، شيخ مفيد(چاپ كنگره شيخ مفيد ، 1413 ق)ص 150 .

3-همان ، ج 82 ، ص 333 .

4-همان ، ص 340 .

5-همان . در«المزار»شيخ مفيد ، ص 152 ، عدد سى و چهار دانه آمده است .

6-براى آگاهى از تاريخچه تسبيح و تسبيح تربت و آداب آن ر . ك : «دايرة المعارف تشيع ، ج 4 ، ص 205 .

تعزيه

مقدمه

تعزيه

و تعزيت ، هم به معناى تسليت گفتن به يك داغدار از مصيبت است ، هم به معناى اجراى نوعى نمايش مذهبى به ياد حادثه عاشورا كه شبيه خوانى هم گفته مى شود . اما توضيح هر يك :

تسليت گويى

اصل تسليت گويى به خاطر مصيبتى كه بر كسى وارد شده ، در اسلام مستحب است .

رسول خدا«ص فرمود : «من عزى مصابا فله مثل اجره (1) هر كس مصيبت ديده اى راتسليت گويد ، پاداشى همانند او دارد . و نيز طبق حديثى از امام صادق ع ، خداوند به حضرت فاطمه ع در سوگ شهادت حسين ع تعزيت گفت . (2) از مستحبات روز عاشورااست كه افراد وقتى به هم مى رسند ، نسبت به اين مصيبت بزرگ به يكديگر تعزيت وتسليت گويند . اين نشانه داغدارى در اين فاجعه عظيم و همبستگى با جبهه شهداى كربلاست . عبارتى كه مستحب است در اين تسليت گويى گفته شود چنين است : «اعظم الله اجورنا بمصابنا بالحسين عليه السلام و جعلنا و اياكم من الطالبين بثاره مع وليه الامام المهدى من آل محمد عليهم السلام . (3) در اين متن تعزيت ، ضمن داغدارى در سوگ سيد الشهداء ، مساله خونخواهى آن امام شهيد در ركاب حضرت مهدى ع از خداوندخواسته شده است .

سنت تسليت گويى در ميان شيعه ، نسبت به مناسبتهاى ديگرى كه وفات معصومين ع پيش مى آيد رايج است و هنگام ديدار ، جمله اعظم الله اجوركم را مى گويند .

شبيه خوانى

تعزيه خوانى و شبيه خوانى ، نمايشى است كه در يك محوطه ، با حضور مردم توسطچند نفر انجام مى گيرد كه در نقش قهرمانان كربلا و با لباسهاى مخصوص و ابزار جنگى وهمراه با دهل و شيپور ، نيزه ، شمشير ، سپر ، سنج ، كرنا ، سرنا ، خنجر ، زره ، مشك آب واسب ، ايفاى نقش مى كنند . صحنه و نمايش ، بر مبناى حوادث كربلا و مقتلها

تنظيم مى شود . (4) تعزيه ، اگر بصورت صحيح و با حفظ موازين و شئون معصومين انجام شود ، تاثير مهم مى گذارد و وسيله انتقال فرهنگ شهادت به نسلهاى آينده است .

«در فرهنگ شيعه ، به معناى نوحه بر امامان شهيد ، نزديك قبورشان يا در خانه سوگواران است كه براى امام حسين ع نوحه مى خوانند . در فرهنگ مردم ، نمونه هايى ازتابوتهاى سمبليك براى كشته هاى كربلاست . در شهرهاى مختلف شيعه نشين ، روزعاشورا مراسم خاصى بر پا مى كنند و هودجها و اسبهايى را راه مى اندازند . برپايى اينگونه مراسم كه در اماكن عمومى و مساجد و . . . به صورت تحريك كننده حزن مردم است ، «تعزيه نام دارد و با لباسها و . . . برخى حوادث كربلا را به صورت نمايش ارائه مى كنند . دراين مراسم ، روضه خوانى و نوحه خوانى هم انجام مى گيرد و كودكانى هم بعنوان پيشخوان برنامه اجرا مى كنند و متنهاى اجرايى اغلب به صورت شعر است . شكل تكامل يافته تعزيه ، جديد است . » (5) در باره اين نمايش مذهبى نوشته اند : «شبيه خوانى يا به اصطلاح عامه تعزيه خوانى ، عبارت از مجسم كردن و نمايش دادن شهادت جانسوز حضرت حسين ع سيد الشهدا وياران آن بزرگوار يا يكى از حوادث مربوط به واقعه كربلا بود . . . شبيه خوانى ناطق ، ظاهرادر دوره ناصر الدين شاه در ايران معمول شد ، يا اگر قبلا چيز از آن قبيل بود ، در دوره سلطنت ناصر الدين شاه رونقى بسزا يافت و شبيه خوانهاى زبردستى پيدا شدند . ظاهر آن كه مشاهدات شاه در سفرهاى خود از تآترهاى اروپا در پيشرفت كار تعزيه و شبيه خوانى بى تاثير نبوده

است . (6) «شبيه خوانى و تعزيه خوانى سنت هنرى و نمايشى اهل تشيع است كه سيماى وجيه و معصوم قديسين را از روزگار كهن تا به امروز در برابر ديدگان اهل معنى عيان داشته است . » (7) در باره كيفيت اجراى آن و سنتها و آداب مربوط به تعزيه ، تحقيقات ارزشمندى انجام گرفته و آثارى تاليف شده است . در يكى از منابع آمده است : «تعزيه به احتمال قوى بصورت هيئت فعلى خويش در پايان عصر صفوى پديد آمد و از همه سنتهاى كهن نقالى و روضه خوانى و فضائل و مناقب خوانى و موسيقى مدد گرفت و تشكيلاتى محكم براى خود ترتيب داد و كارگردانان ورزيده اداره آن را در دست گرفتند . . . تعداد تعزيه هاى اصلى كه كمى از صد مى گذرد ، كيفيت تعزيه نامه ها كه غالبا منظوم و در هر حال آهنگين يعنى مركب از بحر طويل و شعر است ، دستگاههايى كه هر يك از خوانندگان بايد شعر خود رادر آن بخوانند ، آهنگ مخالف خوانان كه داراى هيمنه و شكوه حماسى است . . . » (8) به اقتضاى نقشى كه افراد مختلف در اجراى تعزيه و شبيه خوانى داشتند و حال و هواى شعرها و نحوه خواندن ، اصطلاحات خاصى هم رايج بود ، مثل : رجزخوانى ، شبيه خوانى ، نوحه خوانى ، بحر طويل خوانى ، مقتل خوانى ، شهادت خوانى ، هجران خوانى(از زبان اسرا) ، اشقياخوانى و شمرخوانى(از زبان سران سپاه عمر سعد) . آنچه نقل شد ، گوشه اى از كيفيت اجراى آن را نشان مى دهد . به نقل ديگرى توجه كنيد : «شبيه خوانى و تعزيه درعصر صفويه هنوز در ايران مرسوم نشده بود . . . برپايى نمايش مذهبى يا تعزيه ظاهرا اززمان پادشاهى

كريم خان زند در ايران معمول شده است . . . اين نوع عزادارى كه بيشترجنبه عاميانه داشته و رواج آن در شهرهاى كوچك و قراء و قصبات ايران بيشتر ازشهرهاى بزرگ بوده است . . . صورت ساده آن(شبيه سازى)كه عنوانى نداشته در عهدصفويه معمول بوده و بعد از سلسله صفويه بصورت نمايش مذهبى روى صحنه آمده است . . . از خصوصيات تعزيه اين بود كه هر يك نقش خود را با خواندن اشعار مذهبى دريكى از دستگاهها و آوازها . . . اجرا مى كردند و . . . مخالفين در جواب و سؤال با موافقين نيزرعايت بحر و قافيه را در اشعار مى كردند . همچنين شمايل آنها با اصل نيز تناسب داشت .

(9) مساله شبيه خوانى از ديدگاه فقهى و اعتقادى نيز مورد بحث و بررسى عالمان شيعه قرار گرفته است . برخى آن را تحريم و بعضى تجويز كرده اند . (10) تاثيرگذارى عاطفى و نيزروحيه ضد ظلم كه در پى ديدن نمايشهاى تعزيه در افراد ايجاد مى شود ، از نقاط قوت ومثبت اين نمايش مذهبى است . به همين جهت در ايران پس از انقلاب اسلامى ، رواج وتوسعه بيشترى يافته و همراه اين توسعه ، تحولاتى هم در سبك اجرا ، هم در محتواى اشعار و جهتگيرى سياسى اجتماعى پديد آمده است . در واقع ، انقلاب اسلامى به تعزيه روح جديدى بخشيد و اين هنر جان گرفت . صاحب نظران اين فن ، خود به تاثير آن درروحيه سربازان و افسران در طول سالهاى دفاع مقدس اعتراف كرده اند . (11) اجراى تعزيه مخصوص ايران نيست ، در كشورهاى اسلامى و شيعى ديگرى نيز اين سنت مورد توجه است

و با سبكهاى گوناگون و اعتقادات و مراسم مختلف و ابزار وادوات ديگرى اجرا مى شود ، از جمله در هند و پاكستان ، كه رواج بيشترى دارد . (12)

پي نوشتها

1-سفينة البحار ، ج 2 ، ص 188 . در اين زمينه ر . ك : «باب التعزية و المآتم در بحار الانوار ، ج 79 ، ص 71 تا 113 .

2-همان .

3-مفاتيح الجنان ، اعمال روز عاشورا .

4-در باره تاريخچه آن در كشورمان ايران ر . ك : «تعزيه ، هنر بومى پيشرو ايران گردآورنده : پنز چلكووسكى . ترجمه : داود حاتمى . نيز«دايرة المعارف تشيع ، ج 4 .

5-دائرة المعارف الاسلاميه ، ج 5 ، ص 313(با تلخيص) .

6-از صبا تا نيما ، يحيى آرين پور ، ج 1 ، ص 322 .

7-درآمدى بر نمايش و نيايش در ايران ، جابر عناصرى ، ص 86 .

8-فصلنامه هنر ، شماره 2 ، ص 162 ، مقاله پژوهشى در تعزيه و تعزيه خوانى .

9-موسيقى مذهبى ايران ، ص 33 تا 35(تلخيص شده)نيز ر . ك : فصلنامه هنر ، شماره 2(زمستان 61)ص 156 مقاله پژوهشى در تعزيه و تعزيه خوانى .

10-از جمله در باره نظريه علما در باره جواز تعزيه و شبيه خوانى و سينه زنى و دسته راه انداختن . . . ر . ك : «فصلنامه هنر» شماره 4(پائيز 1362)مقاله فتاواى علماى سلف در باره عزادارى و شبيه خوانى ص 290 . همچنين كتاب اسرارالشهاده فاضل دربندى ، بحث مبسوطى در اين باره ها دارد ، ص 61 تا 66 .

11-از جمله ر . ك : «كيهان فرهنگى ، مهر 63 ، ص 27 ، مقاله نشستى در ارزيابى تعزيه

.

12-همان ، ص 31 .

تكيه

محلى كه براى عزادارى سيد الشهدا عليه السلام ، بويژه در ايام عاشورا ساخته و برپامى شود . اين گونه اماكن ، علاوه بر آنكه حرمت و قداست خاص خود را دارد ، احكام مخصوص مساجد را ندارد ، بنابر اين محدوديت حضور در آن مثل مسجد نيست . «تكيه ، يا تكيه گاه ، بعد از مسجد در حقيقت پايگاه معنوى مسلمانان خصوصا شيعيان به حساب مى آيد . جايى كه مردم با تعزيه خوانى و سوگوارى سالار شهيدان و ياران با وفايش به اومتوسل و متكى مى شوند . . . تكيه با تعزيه و عزادارى عجين گشته و اين دو را هرگز نتوان ازيكديگر جدا كرد . به نظر مى رسد تعزيه پس از حادثه كربلا براى نشان دادن وقايع خونبارعاشورا به سبك سوزناك ابداع شده باشد و با تقليد از نمايشهاى قديمى كه تا عهدپيشداديان مى رسد ، ارتباط پيدا مى كند . » (1) در نقل فوق ، روى تكيه گاه بودن تكيه براى عزاداران حسينى تكيه شده است . اين دقت را ديگران نيز داشته اند و در پيشينه تاريخى آن به اين جنبه عنايت كرده اند . از جمله به اين نقل توجه كنيد : «جايى كه مامن و پناهگاه و تكيه گاه فقيران و مسافران بوده ورايگان در آنجا اقامت موقت داشته اند . محافظان و نگهبانان آن(تكيه داران)از جوانمردان بودند و آداب و رسومى خاص داشتند كه در«فتوت نامه ها آمده است . جز اين مفهوم ، تكايا محلى براى اجراى تعزيه براى سالار شهيدان بوده كه در وسط تكيه ، روى سكويى برآمده از زمين ، تعزيه خوانان موجب تحريك احساسات جماعت عزادار مى شدند .

رفته رفته تكيه به محلى براى عزادارى تبديل شد .

از زمان ناصر الدين شاه به بعد ، تكيه هاى بطور رسمى محل اجراى نمايشهاى مذهبى شد . . . در بيشتر تكيه ها-به اقتضاى فصل-چادرهايى بزرگ بر مى افراشتند كه در واقع سقف اين گونه تكيه ها به شمارمى رفت . پارچه هايى سياه كه اشعارى در سوگ خاندان امام حسين ع بر آن نقش بسته است و علامت و شكل مخصوص تكيه نيز در جايى از آن قرار مى گرفت . هر تكيه ، علامتى ويژه و علمى ممتاز از بقيه تكيه ها براى خود داشت . بيشتر تكيه ها بر گذرگاهها وراههاى رفت و آمد مردم ساخته مى شدند و دو مدخل داشتند كه قافله ها و شبيه گردانان ودسته هاى عزادارى از آن عبور مى كردند . . . در هر تكيه به يادبود تشنگى شهيدان كربلا سقاخانه اى بنا مى شد . بعدها در كنار تكيه ها ، محلهايى به نام حسينيه و زينبيه بنا شد و يا تكايابه نام حسينيه تغيير نام يافتند . » (2) گاهى به همت اهل يك شهر ، در شهرهاى زيارتى ازقبيل مشهد» ، «كربلا» ، «نجف ، و . . . حسينيه هايى ساخته مى شود كه اغلب مورد استفاده زوار آن شهر قرار مى گيرد .

به نظر برخى ، پديد آمدن تكيه ، در مقابل مراكز دينى وابسته به خلافتهاى غير شيعى بوده تا پايگاهى براى هواداران نهضت حسينى و دور از سلطه حكام باشد : «تكيه وحسينيه ، مركز تشكيلات ضد حكومتى ايجاد مى كرد . . . شيعه ، تكيه و حسينيه مى سازد تابه جنگجويانش پناهگاهى ببخشد . . . به خمس و حسينيه رو مى كند ، تا به مبارزه همه جانبه اش از على ع تاكنون امكان و قدرت بخشد . چنين است كه ساختن حسينيه ،

ضربه اى است بر پيكر حكومت . . . » (3)

1-تاريخ تكايا و عزادارى قم ، ص 69 .

2-مجله كيهان فرهنگى ، سال 10 شماره 3 ، ص 29 و 30 .

3-ياد و يادآوران ، دكتر على شريعتى(چاپ حسينيه ارشاد)ص 39 و 40 .

تكيه دولت

محلى بود در مركز تهران در عصر ناصر الدين شاه ، كه به صورت محل اجراى تعزيه بزرگ و مهم در روز عاشورا درآمده بود . ديلميان ، اجراى نمايش داشتند . سپس در عصرناصر الدين شاه بيشتر معمول شد و پس از سفر وى به فرنگ و ديدن تآترهاى اروپا ، پس ازبازگشت در سال 1290 قمرى تكيه دولت را بنا نهاد . از آن پس تكيه هاى ديگرى هم بناشد . «تكيه دولت . . . محوطه وسيع دو طبقه اى بود كه طبقه بالاى آن ، غرفه غرفه ساخته شده و هر يك از غرفه ها به شاه و بانوان حرم و درباريان اختصاص داشت . در صحن تكيه ، جايگاه بزرگى براى تعزيه خوانها بود و در وسط آن ، تختى از گچ و آجر ساخته بودندكه تعزيه خوانها بر بالاى آن قرار گرفته نقش خود را ايفا مى كردند» . (1) «ناصر الدين شاه به تشكيل مجالس تعزيه بسيار تمايل نشان مى داد . به همين نظر دستور ساختن تكيه دولتى رادر مجاورت اندرون شاهى داد . تكيه با وسعت نسبتا زياد چند طبقه ، بصورت آمفى تآتر باتخت بزرگى در وسط و روپوش آهنى ساخته شد كه در مواقع تعزيه ، روى روپوش آهنى را چادر مى كشيدند . اين تكيه ، پشت بانك ملى كنونى بازار ، رو به روى سبزه ميدان . . . واقع بود . در سال

1327 شمسى خراب شد . (2)

1-از صبا تا نيما ، آرين پور ، ج 1 ، ص 323(پاورقى) .

2-موسيقى مذهبى ايران ، ص 35 و 44 .

تلاوت قرآن

سر بريده امام حسين ع بر سر نيزه ، در كوفه و در ايامى كه اهل بيت ع را به عنوان اسير ، وارد اين شهر كرده بودند ، آيه اصحاب كهف را تلاوت مى كرد : «ام حسبتم ان اصحاب الكهف و الرقيم سر بى تن كه شنيده است به لب سوره كهف كانوا من آياتنا عجبا» (1) يا كه ديده است به مشكات تنور آيه نور

1-مناقب ، ابن شهرآشوب ، ج 4 ، ص 61 .

تل زينبيه

تل ، به معناى تپه ، توده خاك و ريگ است ، پشته برآمده از زمين ، سرزمين كربلا ، ناهموار و داراى تل و تپه بود . در حادثه كربلا ، تل و تپه اى مشرف بر شهادتگاه شهداى كربلا بود و حضرت زينب ع بالاى آن مى آمد تا وضع برادرش امام حسين ع را درميدان نبرد ، بررسى كند و جوياى حال او شود . در حال حاضر ، بنايى به همين نام در سمت غرب صحن سيد الشهدا طرف درب زينبيه وجود دارد . تجديد بناى تل زينبيه در اين اواخر ، در سال 1398 قمرى بوده است . (1)

1-تراث كربلا ، سلمان هادى طعمه ، ص 129 .

تنعيم

نام محلى است در دو فرسخى مكه و يكى از ميقاتهايى است كه حجاج از آنجا براى عمره محرم مى شوند . در آنجا مسجدها و آبهايى بوده است . چون سمت راست آن كوهى به نام ناعم بوده ، آن محل به تنعيم معروف شده است . سيد الشهدا«ع در مسير خويش به كوفه ، وقتى به تنعيم رسيد ، با كاروانى كه از يمن مى آمد برخورد كرد كه وسايلى براى يزيد مى بردند . امام ، اموال آن كاروان را گرفت . (1) چه بسا هدف از اين مصادره ، ضربه اقتصادى به دشمن بوده است . سيد الشهدا افراد كاروان را پس از پرداخت كرايه تا آن محل ، آزاد گذاشت كه همراه او به كربلا آيند ، يا هر جا كه مى خواهند بروند . عده اى به اوپيوستند . (2)

1-الحسين فى طريقه الى الشهاده ، ص 26 ، تاريخ طبرى ، ج 4 ، ص 289 .

2-كامل ، ابن اثير ، ج

2 ، ص 547 .

توابين

توبه كنندگان ، لقب گروهى از شيعيان كوفه كه به خونخواهى شهداى كربلا قيام كردند .

پس از حادثه كربلا ، شيعيان كوفه بخاطر يارى نكردن امام حسين ع پشيمان شدند و توبه كردند و زدودن ننگ كوتاهى در نصرت امام را در قيام و انتقام از قاتلان سيد الشهدا ديدند .

سليمان بن صرد خزاعى را كه از چهره هاى بارز شيعه بود به رياست برگزيده ، در خانه اوگرد آمدند و هم پيمان شدند تا دست به قيام عليه امويان بزنند . آغاز تصميمشان در سال 61 هجرى بود ، ليكن زمان نهضت را در سال 65 هجرى قرار دادند . در اين مدت ، باجذب افراد به گروه خويش و تهيه سلاح و فراهم كردن امكانات نهضت ، پس از مدتى سازماندهى مخفيانه ، سرانجام با جمعيتى 4000 نفرى قيام كردند و با شعار«يا لثارات الحسين ، عازم نخيله شدند تا از آنجا به سوى شام حركت كنند . شروع قيام آنان را درعصر مروان بن حكم ، روز چهارشنبه بيست و دوم ربيع الثانى گفته اند . (1) بر سر تربت سيد الشهدا رفتند و پس از زيارت قبر حسين ع و گريه ها و ناله ها با خداچنين راز و نياز كردند : «پروردگارا ! ما پسر دختر پيامبرمان را خوار و بى ياور ساختيم ، گذشته ما را ببخشاى و توبه ما را بپذير ، كه تو توبه پذير مهربانى ، بر حسين و ياران شهيد وصديق او رحمت فرست . ما تو را شاهد مى گيريم كه بر همان راه و هدفى هستيم كه آنان جان باختند ، پس اگر ما را نبخشايى و رحم نكنى از زيانكاران خواهيم بود»

. (2) به خاطرهمين اظهار توبه و پشيمانى ، به توابين مشهور شدند . چون عامل اصلى فاجعه كربلا راحكومت يزيد مى دانستند ، از آنجا رو به شام نهادند و به عين الورده آمدند و در آنجا با سپاه شام برخوردى شديد داشتند . پس از چندين روز نبرد سخت ، سرانجام سران نهضت ، ازجمله سليمان بن صرد كه آن هنگام 93 سال از عمرش مى گذشت به شهادت رسيدند وانقلابيون چون توان مقابله با سپاه انبوه شام را كه با فرماندهى حصين بن نمير»آمده بودندنداشتند ، شبانه به كوفه رفتند ، البته جمعى هم در درگيرى شهيد شدند . (3) رهبران نهضت ، بجز سليمان ، عبارت بودند از : مسيب بن نجبه ، عبد الله بن سعد ازدى ، عبد الله بن وال ، رفاعة بن شداد .

1-انصار الحسين ، شمس الدين ، ص 205 .

2-ثورة الحسين ، شمس الدين ، ص 264 .

3-حياة الامام الحسين ، باقر شريف القرشى ، ج 3 ، ص 450 و كامل ابن اثير ، حوادث سال 65 .

توسل

وسيله جويى ، حاجت خواستن از خداوند ، با وسيله و شفيع قرار دادن پاكان و ائمه معصومين ع از جمله سيد الشهدا و فرزندانش و شهداى كربلا ، در قرآن است كه : «وابتغوا اليه الوسيله (مائده 35) . «يدعون يبتغون الى ربهم الوسيله (اسراء 57) . توسل ، دست يافتن به قلب هستى ، از طريق رگهايى است كه اين ارتباط حياتى را تسهيل مى كند .

معصومين و اولياء الله بخاطر مقام قرب و منزلتشان نزد خداى متعال ، حق شفاعت دارند وكسانى كه با وسيله قرار دادن آنان نزد خداى بزرگ ،

حاجت خود را از خداوند مى طلبند ، اميد بيشترى براى استجابت دعا دارند . اين توسل ، بصورت زيارت ، دعا ، عزادارى ، گريستن ، ولايت با اولياء خدا و برائت از دشمنان حق فراهم مى گردد .

نسبت به حسين بن على ع هم زيارت ، بعنوان وسيله جويى به سوى خداست . دردعاى بعد از زيارت عاشورا مى خوانيم : «يا امير المؤمنين و يا ابا عبد الله ، اتيتكما زائرامتوسلا الى الله ربى و ربكما» . دعاى توسل نيز ، واسطه قرار دادن چهارده معصوم عليهم السلام در پيشگاه خداوند متعال است . امام حسين ع و شهداى كربلا و ائمه معصومين همه باب الحوايجند ، ليكن هر كدام به نحوى و با عشقى خاص . عزادارى ما نيز نوعى توسل جستن به اين خاندان است ، تا هم ابراز محبت شود و هم جلب لطف و كرم ، هيئتهاى متوسلين به شهداى كربلا و سيد الشهدا نيز از همين راه براى تقرب به خدا وبر آمدن حاجتها بهره مى جويند و خود را به آن معدن حيات و روشنى وصل مى كنند . (1)

1-در بحار الانوار ، ج 91 ، ص 1 تا 47 باب توسل و استشفاع به محمد و آل محمد .

توغ(توق)

از جمله وسايل تزيينى دسته هاى عزادارى است و قدمت آن به عهد صفويه مى رسد .

پايه اى است كه بر روى آن يك صندوق و بر روى صندوق ، زبانه بلندى قرار دارد و شالى نيز بر سر زبانه مى بندند و مانند علمات ، يك نفر آن را حمل مى كند . (1) اين كلمه در اصل به معناى دم اسب است(در تركى)كه بر سر علم مى بسته اند . به نوشته دهخدا :

«علم مانندى كه بر سر آن به جاى پرچم ، منگوله اى از پشم يا ابريشم آويزند ، بيرق تركان عثمانى ، و آن دم اسبى بود بر سر نيزه و بر آن گروهه اى از زر . » (2) «در اصل ، يكى از آلات جنگى بوده است . به نوشته حسين واعظ كاشفى در فتوت نامه توق ، همين نيزه است ، اما به شرط آنكه پرچم داشته باشد . . . توق ، اصل و نشانه را گويندو در هر لشكرگاهى كه توق زدند ، هر كس مى داند كه جاى او كجاست ، آنجا رود . . . »درعصر صفويه ، توغ از تجهيزات دسته بود ، اما زبانه نداشت ، اكنون توغها داراى زبانه هستند . . . هر تكيه تعدادى توغ دارد كه در روزهاى خاص از ايام محرم ، آنها را جامه(لباس)مى كنند . . . مردم عزادار ، با نظمى خاص در دسته هاى سينه زنى و زنجيرزنى واردتكيه شده و به دنبال آن توغها با شور و هيجانى خاص ، به همراه شيون و ناله مردان و زنان به حالت نيمه افراشته نگه داشته مى شوند . . . » (3) اينگونه احساسات و شعائر مذهبى ستودنى است ، ولى كاش نيمى از آنچه به تجهيزات و علمات و توق و ابزار ، بها داده مى شود ، براى محتواى عاشورا و تعاليم نهضت امام حسين ع و هدف عزادارى بها داده شود .

1-تاريخ تكايا و عزادارى قم ، ص 216 .

2-لغت نامه ، دهخدا .

3-كيهان فرهنگى(مجله) ، سال 10 شماره 3 ، ص 31 .

تير سه شعبه

تيرى زهرآگين كه بر قلب امام حسين ع نشست . در اين باره به اين نقل

توجه كنيد :

«پس از جنگهاى بسيار كه روز عاشورا امام حسين ع داشت ، لختى براى استراحت ايستاد . ناتوان شده بود . سنگى از سوى دشمن آمد و بر پيشانى او خورد كه خون از آن جستن كرد . امام خواست كه با جامه ، خون از چهره پاك كند كه تيرى سه شعبه و مسموم بر سينه حضرت نشست اتاه سهم محدد مسموم له ثلاث شعب . حضرت تير را از پس سر بيرون آورد و خون از جاى آن فوران زد . خونها را به آسمان پاشيد و بر چهره ماليد تارسول خدا را با چهره اى خون آلود ديدار كند . » (1) در واقع ، تيرى كه روز عاشورا بر سينه امام نشست ، روز«سقيفه بر كمان نهاده و رهاشد و بسى قلبها را خون كرد و در كربلا نيز خون سيد الشهدا«ع را بر خاك ريخت . اگر آن بناى انحراف نخستين نبود ، نيم قرن پس از وفات پيامبر ، قلب فرزند پيامبر از سوى امت اوهدف قرار نمى گرفت .

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 52 و 53 ، مقتل الحسين ، مقرم ، ص 351 .

ثار

خونخواهى ، خون ، قيام براى خونخواهى ، «طلب ثار» . امام باقر«ع ضمن بيان اينكه حسين بن على و ما اهل بيت ، همان مظلومى هستيم كه در آيه قرآن آمده است : «و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا»(اسراء 33) ، فرمود : «القائم منا اذا قام طلب بثارالحسين . . . » . (1) نامگذارى امام عصر«عج به منتقم نيز به خاطر همين قيام براى خونخواهى است . (2) در زيارت عاشورا هم اين آرزو در

دعا آمده است : «و ان يرزقنى طلب ثارى(ثاركم)مع امام هدى ظاهر . . . و ان يرزقنى طلب ثارك مع امام منصور . . . »و دردعاى ندبه ، از اوصاف حضرت مهدى ع ، خونخواهى سيد الشهدا بيان شده است : «اين الطالب بدم المقتول بكربلا» . (3) فرهنگ خونخواهى در ميان همه اقوام از جمله عربها بوده است . نسبت به شهيد كربلاهم كه خون عزيزش بر زمين ريخت ، در سالهاى بعد كسانى به خونخواهى برخاستند ، ازجمله نهضت توابين به رهبرى سليمان بن صرد خزاعى و نيز قيام مختار در كوفه ، به انگيزه طلب ثار»بوده و شعارشان نيز در اين نهضت يا لثارات الحسين بوده است . شعار ياران حضرت مهدى نيز چنين خواهد بود(شعارهم : يا لثارات الحسين) . (4) بالاتر از همه آنكه خودخداوند ، خونخواه حسين ع است . آنگونه كه مى گوييم : «اشهد ان الله تعالى الطالب بثارك . (5) همه قيام كنندگان بر ضد جباران كه الهام از عاشورا مى گيرند ، خونخواهان ثار الله اند .

1-بحار الانوار : ج 44 ، ص 218 .

2-عوالم(امام حسين) ، ص 474 .

3-مفاتيح الجنان .

4-بحار الانوار ، ج 52 ، ص 308 .

5-مفاتيح الجنان ، محدث قمى ، ص 557(صلوات بر حسن و حسين)

ثار الله

از القاب سيد الشهدا«ع كه در زيارتنامه خطاب به آن حضرت گفته مى شود . يعنى خون خدا . در زيارت عاشوراست : «السلام عليك يا ثار الله و ابن ثاره اين تعبير ، درزيارتهاى ديگر نيز ، از جمله زيارت مخصوص امام حسين ع در اول رجب و نيمه رجب و شعبان و زيارت امام حسين ع در روز عرفه آمده

است . (1) در زياراتى هم كه امام صادق ع به عطيه آموخت ، آمده است : «و انك ثار الله فى الارض من الدم الذى لا يدرك ثاره من الارض الا باوليائك . (2) شدت همبستگى و پيوند سيد الشهدا با خدا به نحوى است كه شهادتش همچون ريخته شدن خونى از قبيله خدا مى ماند كه جز با انتقام گيرى وخونخواهى اولياء خدا ، تقاص نخواهد شد . القاب ديگرى نيز مانند قتيل الله ، و وتر الله درزيارتنامه است كه گوياى همين نكته است . « . . . بزرگترين لقب آن نجات دهنده آخرين انسان از اين رابطه ثار . . . «منتقم است . انتقام چه چيز را مى گيرد ؟ همه مى گويند انتقام قاتلين سيد الشهدا ، نه ! انتقام ثارى كه به گردن بنى هابيل است . . . اگر غيرت و آگاهى وجودداشته باشد ، تمام فضاى تاريخ ما پر از ضجه و دعوت خونخواهى ثارهاست . اما اين ثارها ، ثارهاى قبيله اى نيست ، ثار الله است . اينها«ثار الله هستند كه بايد از قاتلين بنى طاغوت گرفته شوند . حسين ، وارث يكى از ورثه است كه خودش بصورت يك ثار در آمدو فرزندش و باباش ، اينها همه ثارهاى خدا هستند و پدر ثارهاى خدا و پسر ثارهاى خداست . . . هدف ، انتقام كشيدن از«بنى قابيل است كه آنهمه دستش به خون ثارهاى عزيزما آغشته است . . . يا ثار الله و ابن ثاره . (3) عنوان مقدس ثار الله ، در ادبيات شعرى و مرثيه ، همچنان در زمينه كارهاى خطاطى ، نقاشى ، طراحى و پوستر هم جاى خاصى داشته و منبع

الهام بخش براى هنرمندان مكتبى بوده است . حتى هنرمندان قالى باف هم از آن بهره و فيض برده اند . قالى ثار الله ، اثربرجسته استاد سيد جعفر رشتيان ، نمونه اى از آن است . اين قالى كه به مساحت 18متر مربع ، در مدت 8 سال بافته شد ، تداعى كننده عاشوراى حسينى است . در حاشيه فرش ، نماى هفت شهر مذهبى مسلمانان است و در متن آن ، خيام سوخته در ميان شعله ها و درميان فرش ، عبارت ان الحسين مصباح الهدى و سفينة النجاة نقش بسته و فرياد سرخ مظلوميت ، در گره گره اين اثر ارزنده به گوش جان مى رسد . (4) اين نقاش و مينياتوريست درسال 1367 ش از دنيا رفت .

1-مفاتيح الجنان .

2-بحار الانوار : ج 98 ، ص 148 ، 168 ، و 180 .

3-ثار ، على شريعتى ، ص 18 .

4-كيهان فرهنگى ، تيرماه 1367 ، ص 55 .

ثعلبيه

نام يكى از منزلگاههاى نزديك كوفه كه امام حسين ع در مسير خود از آنجا گذشت .

ثعلبيه ، به نام ثعلبه ، مردى از بنى اسد است كه در آنجا فرود آمده و ساكن شده و چشمه اى حفر كرده بود . (1) در اين محل كه قناتى داشته ، امام حسين ع بار افكند و يك شب آنجاماند . در همين منزل بود كه آن حضرت با«طرماح برخورد كرد و او را به همراهى خويش فرا خواند . او رفت كه اجناس و وسايل را به خانواده اش برساند و برگردد ، ولى وقتى برگشت كه امام حسين ع به شهادت رسيده بود . و در همين منزلگاه بود كه مردى نصرانى همراه مادرش به خدمت امام

رسيدند و به دست او مسلمان شدند . (2) و در همين منزل بود كه حضرت ، خبر شهادت مسلم بن عقيل را دريافت كرد .

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 211 .

2-الحسين فى طريقه الى الشهادة ، ص 78 .

ثورة الحسين

نام كتابى ارزشمند و تحليلى در باره نهضت ابا عبد الله الحسين ع ، از محمد مهدى شمس الدين(چاپ ششم ، 1401 ق ، بيروت) ، به فارسى نيز ترجمه شده است ، با نام ارزيابى انقلاب امام حسين . از اين مؤلف ، كتاب ديگرى به نام ثورة الحسين فى الوجدان الشعبى منتشر شده است .

جابر بن حارث سلمانى

از شهداى كربلاست . نام او را جناده ، حباب ، حيان و حسان هم گفته اند . وى ازشخصيتهاى شيعه در كوفه بود كه در نهضت مسلم بن عقيل هم مشاركت داشت و پس ازشكست آن ، همراه گروهى به سوى حسين حركت كردند و پيش از رسيدن آن حضرت به كربلا ، به او پيوستند . هر چند لشكر حر مى خواستند مانع پيوستن او به حسين ع شوند ، ولى نتوانستند . وى روز عاشورا به شهادت رسيد . (1)

1-انصار الحسين ، ص 63 .

جابر بن حجاج تيمى

از شهداى عاشورا در حمله نخست است . وى از سواركاران شجاع كوفه بود كه دركربلا از سپاه عمر سعد به سپاه حسين ع پيوست . در نهضت مسلم بن عقيل نيز ازبيعت كنندگان با وى بود (1) .

1-عنصر شجاعت ، ج 3 ، ص 40 .

جابر بن عبد الله انصارى

جابر و عطيه ، كه هر دو از بزرگان شيعه بودند ، پس از شهادت امام حسين ع در اولين اربعين به زيارت كربلا آمدند . جابر بن عبد الله ، پانزده سال پيش از هجرت در مدينه به دنياآمد . از طايفه خزرجيان بود . او و پدرش عبد الله بن حرام از پيشتازان اسلام بودند . پدرش در جنگ احد به شهادت رسيد . جابر از مسلمانان پيش از هجرت و از اصحاب با فضيلت رسول خدا بود كه در 19 غزوه ، از جمله جنگ بدر در ركاب پيامبر«ص حضور داشت ودر جنگ صفين نيز در ركاب على ع جنگيد . (1) اين محدث بزرگ شيعه در اواخر عمر نابينا شده بود و با همان حال ، همراه عطيه عوفى به زيارت كربلا آمد ، در فرات غسل كرد و خود را معطر ساخت و بطرف قبرسيد الشهدا رفت و بر تربت آن امام شهيد ، سخنان سوزناك و شوق انگيزى بر زبان آورد :

حبيب لا يجيب حبيبه ؟ . . . سپس رو به اطراف قبر كرد و به شهداى ديگر سلام داد و دربازگشت ، سخنانى به عطيه گفت ، از جمله : «احب محب آل محمد ما احبهم و ابغض مبغض آل محمد ما ابغضهم و ان كانوا صواما قواما . . . » (2) دوستدار«آل محمد»را دوست بدار

ودشمن آل محمد را دشمن بدار تا وقتى كه با آل محمد دشمنى مى كنند ، هر چند اهل روزه ونماز باشند . وى در كوچه هاى مدينه دنبال امام محمد باقر«ع مى گشت . وقتى خدمت آن حضرت رسيد ، سلام رسول خدا را به او رساند . آخرين فردى بود كه از حاضران در«پيمان عقبه بود و تا آن هنگام زنده مانده بود . بدن او را به جرم دوستى اهل بيت ، در زمان حجاج داغ نهادند . (3) جابر در سال 78 هجرى ، در ايام عبد الملك مروان ، در سن نود و چندسالگى در حالى كه نابينا بود از دنيا رفت و در بقيع به خاك سپرده شد . (4)

1-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 141 .

2-بحار الانوار : ج 65 ، ص 130 و ج 98 ص 195 .

3-الغدير ، ج 1 ، ص 21 .

4-مروج الذهب ، ج 3 ص 115 و الغدير ج 1 ص 21 . در باره زندگى وى ، از جمله ر . ك : «جابر بن عبد الله انصارى ، پاسدار حكومت صالحان از : محمدى اشتهاردى .

جامع دمشق

مسجد جامع اموى كه در دمشق قرار دارد . اين مسجد با عظمت و شگفت ، ازعظيمترين مساجد ممالك اسلامى به حساب مى آيد و بناى آن(كه قبلا كليسا بوده)به دورانهاى بسيار قديم و پيش از اسلام بر مى گردد (1) . در داخل مسجد ، منبرى قرار دارد كه مى گويند : منبرى كه امام سجاد«ع در دربار شام بر فراز آن رفت و در مجلس يزيد خطبه خواند ، در محل آن بوده است . در قسمت ديگرى از داخل مسجد ،

گنبد كوچكى روى چهار ستون قرار دارد كه به مقام زين العابدين معروف است و گفته مى شود حضرت درآنجا استراحت مى كرده است . در كنار منبر ياد شده در قسمت شرقى مسجد ، «مقام راس الحسين قرار گرفته و زيارتگاه شيعيان است (2) .

1-در باره اين مسجد و شگفتيها و تاريخ بنا و ويژگيهايش ر . ك : لغت نامه دهخدا ، واژه جامع دمشق ، نيز«الجامع الاموى به دمشق ، ابن جبير ، عمرى و يغمى .

2-شام ، سرزمين خاطره ها ، پيشوايى ، ص 63 .

جامعه(غل جامعه)

گردآورنده ، جمع كننده ، طوق و غل ، غلى كه بر گردن و دست نهند . (1) به آن جهت به غل و زنجير ، «جامعه مى گفتند كه دستها را به گردن مى بست . (2) به نقل برخى منابع ، امام زين العابدين ع را پس از شهادت امام در كربلا ، همراه اسيران ديگر سوار بر شتران بى جهاز كردند ، در حالى كه غل جامعه بر دست و گردن او بسته بود . اين را هم مسلم جصاص(گچكار)و هم جذلم بن بشير ، در مشاهدات در روز ورود اسرا به كوفه نقل كرده اند (3) «و فى عنقه الجامعة و يده مغلولة الى عنقه و به نقل تاريخ طبرى : «و سرح فى اثرهم على بن الحسين مغلولة يديه الى عنقه و عياله معه . (4) و اسيران را با اين وضعيت حركت دادند و به شام بردند .

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-مجمع البحرين .

3-امالى ، شيخ مفيد ، ص 321 .

4-سوگنامه آل محمد ، ص 437 به نقل از تاريخ طبرى .

جامه سياه

رسم است كه در سوك عزيزان ، لباس سياه مى پوشند ، در ايام محرم نيز عزاداران درعزاى سيد الشهدا ، هم خود لباس سياه مى پوشند ، هم مساجد و تكايا و سر در ساختمانهارا سياهپوش مى كنند . در تعابير شاعران نيز سياهى شب بعنوان جامه سياهى به حساب آمده كه جهان در سوك سالار شهيدان به بر مى كند ، جامه نيلى هم گفته مى شود . در اشعارمحتشم كاشانى است :

يكباره جامه در خم گردون به نيل زد چون اين خبر به عيسى گردون نشين رسيد

كه جامه در نيل گرفتن و به نيل زدن ، كنايه از پوشيدن لباس عزاست .

اى عالمى

سياه به تن در عزاى تو اى جان پاك آدم خاكى فداى تو اى جن و انس ، مويه گر اندر مصيبتت اى خاص و عام نوحه گر اندر رثاى تو

نقل شده چون امام حسين ع شهيد شد ، زنان بنى هاشم سياه پوشيدند و عزادارى كردند و امام سجاد«ع براى سوك و ماتم آنان غذا تهيه مى كرد (1) .

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 188 .

جبلة بن على شيبانى

از شجاعان كوفه كه در كربلا ، در حمله اول روز عاشورا به شهادت رسيد . وى درصفين ، در ركاب امير المؤمنين ع حضور داشت و در قيام مسلم بن عقيل در كوفه همراه او بود . پس از شهادت مسلم ، نزد قبيله خود رفت و پنهان شد و آنگاه كه امام حسين ع به كربلا آمد خود را به آن حضرت رساند و در ركابش جنگيد و شهيد شد . نام او در ضمن نامهايى كه در زيارت ناحيه مقدسه ذكر شده ، آمده است . (1)

1-مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 113 ، عنصر شجاعت ، ج 2 ، ص 95 .

جعفر بن عقيل بن ابى طالب ع

فرزند عقيل و عموزاده سيد الشهدا«ع بود . مادرش ام الثغر نام داشت . روز عاشورا درركاب امام حسين ع شهيد شد . هنگام نبرد ، چنين رجز مى خواند :

انا الغلام الابطحى الطالبى من معشر فى هاشم و غالب و نحن حقا سادة الذوائب هذا حسين اطيب الاطائب (1)

1-عوالم(امام حسين) ، ص 276 .

جعفر بن على بن ابى طالب ع

فرزند امير المؤمنين ع ، و برادر ابا الفضل العباس بود كه در كربلا شهيد شد . هنگام شهادت 19 سال داشت . قاتلش هانى بن ثبيت حضرمى ، يا خولى بن يزيد بود .

جنادة بن كعب انصارى

از شهداى كربلاست . نامش را جنادة بن حرث هم نوشته اند . از طايفه خزرج بود . ازمكه همراه امام حسين ع به كوفه آمده و در روز عاشورا در حمله اول به شهادت رسيد .

پسرش(عمر بن جناده)نيز در كربلا شهيد شد . (1) برخى او را به نام جدش جنادة بن حارث ذكر كرده اند .

1-عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 190 . اعيان الشيعه ، ج 4 ، ص 224 .

جندب بن حجير خولانى

از شهداى عاشورا در كربلاست . نامش در زيارت رجبيه نيز آمده است . برخى نامش را«جندب بن حجر»نوشته اند . وى از چهره هاى بارز شيعه در كوفه و از ياران على ع بودو قبل از رسيدن سپاه حر به كاروان امام حسين ع ، از كوفه بيرون آمده و به كاروان حسينى پيوسته بود . شهادتش را در حمله اول نوشته اند . (1)

1-اعيان الشيعه ، ج 4 ، ص 242 ، عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 309 .

جون

غلام سياه ابوذر غفارى كه در كربلا به شهادت رسيد . جون بن حوى پس از شهادت مولايش ابوذر ، به مدينه برگشت و در خدمت اهل بيت درآمد . ابتدا خدمت امير المؤمنين ع بود . سپس در خدمت امام حسن و امام حسين ع و بالاخره در خدمت امام سجاد«ع بود . در سفر كربلا ، از مدينه همراه امام تا مكه و از آنجا به كربلا آمد . چون به اسلحه سازى و اسلحه شناسى آشنا بود ، به نقل ابن اثير و طبرى ، شب عاشورا هم در كربلابه كار اصلاح سلاحها اشتغال داشت . با آنكه سن او زياد بود ، ولى روز عاشورا ازسيد الشهدا«ع اذن ميدان طلبيد . امام او را رخصت داد تا برود و آزادش كرد . ولى او بااصرار ، مى خواست در روزهاى شادى و غم و راحت و رنج ، از خاندان پيامبر جدا نشود .

به امام حسين ع عرض كرد : گر چه نسبم پست و بويم ناخوش و چهره ام سياه است ، ولى مى خواهم به بهشت روم و شرافت يابم و روسفيد شوم . از شما جدا نمى شوم تا خون سياهم با خونهاى

شما آميخته شود . پس از نبرد ، وقتى بر زمين افتاد ، امام خود را به بالين اورساند و چنين دعا كرد : خدايا ! رويش را سفيد و بويش را معطر كن و او را با نيكان محشور گردان اللهم بيض وجهه و طيب ريحه و احشره مع الابرار و عرف بينه و بين محمدو آل محمد» (1) به دعاى امام ، بويش معطر گشت . امام باقر«ع از امام سجاد«ع روايت مى كند كه پس از عاشورا كه مردم براى دفن كشته ها به ميدان مى آمدند(و بنى اسد براى دفن شهدا آمدند) ، پس از ده روز ، بدن جون را در حالى يافتند كه بوى مشك از آن به مشام مى رسيد . (2) رجزهاى مختلفى براى جون نقل شده است . از جمله :

كيف ترى الكفار ضرب الاسود بالسيف ضربا عن بنى محمد اذب عنهم باللسان و اليد ارجو به الجنة يوم المورد (3)

كه نشان دهنده عمق بينش او در شناخت ولاى آل البيت و جبهه كفر امويان و دفاع همه جانبه او از خاندان رسالت است . (4)

گر چه نژادى پست دارم ، سربلندم كز جان به قرآن و به عترت پايبندم سرمشق عزت از ابوذر برگرفتم درس غلامى را ز قنبر برگرفتم غير از تو اى جان جهان ، مولا ندارم از دادن جان در رهت پروا ندارم من ريزه خوار خوان احسان شمايم پيوسته سر بر خط فرمان شمايم صد بار اگر جان در رهت بسپارم اى دوست حاشا كه دست از دامنت بردارم اى دوست من چون ابوذر با خبر از راز عشقم در جانفشانى كمترين سرباز عشقم بر سينه من دست رد مگذار ، مولا

از چهره جان پرده ام بردار ، مولا بگذار خونم بوى مشك ناب گيرد روى سياهم جلوه مهتاب گيرد (5) در چشمه سار عشق تو شويم رخ سياه هر چند از تبار شبم ، با سپيده ام با آنكه روسياهم و شرمنده ت ، ولى من از كرامت تو سخنها شنيده ام عمريست خانه زاد توام ، رخ ز من متاب من دل ز هر چه غير تو باشد ، بريده ام (6)

1-همان ، ج 4 ، ص 297 ، انصار الحسين ، ص 65 ، بحار الانوار ، ج 45 ص 22 .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 23 ، معارف و معاريف ، ج 2 ، ص 634 .

3-اعيان الشيعه ، ج 4 ، ص 297 .

4-در باره جون ، كتاب جون ، مسك للزنوج تاليف : محمد رضا عبد الامير انصارى . نشر : بنياد پژوهشهاى آستان قدس رضوى ، منتشر شده است(كيهان فرهنگى ، سال 10 شماره 3 ص 45) .

5-احد ده بزرگى ، «شب شعر عاشورا» ، شماره 7 ، ص 138(تلخيص شده) ، اين كتاب ، مخصوص سروده هايى پيرامون على اكبر«ع و جون است .

6-رسول زاده .

جوين بن مالك ضبعى

از ياران حسين ع كه در كربلا شهيد شد . نامش نيز در زيارت ناحيه مقدسه آمده است . گفته اند وى ابتدا در سپاه عمر سعد بود . سپس به حسين بن على ع پيوست و درركاب او جنگيد و در حمله اول به شهادت رسيد . بعضى نامش را جوير بن مالك يا حوى بن مالك نقل كرده اند . (1) برخى هم او را با همان جون ، غلام ابوذر اشتباه گرفته اند .

1-انصار الحسين ، ص 66 .

جهاد

از دستاوردها ، اهداف ، انگيزه ها ، درسها و پيامهاى عمده عاشورا ، «جهاد»است . جهاد ، عامل قدرت و شوكت امت اسلام و نشانه حق باورى و خداجويى و آخرت گرايى مسلمان است . ملتى هم كه از مبارزه در راه باورهاى مقدس و آرمانهاى شكوهمند خويش سر باز زند . گرفتار ذلت و زبونى مى شود . جهاد ، يكى از واجبات دينى است و پيشوايان دين ، شايسته ترين كسانى اند كه به آن قيام كنند و مردم را هنگام نياز ، به جهاد فرا خوانند .

جهاد ، گاهى با دشمنان متجاوز و كفار مهاجم است ، گاهى با منافقان و گاهى با متجاوزان داخلى كه بر ضد حكومت حق مى شورند ، گاهى بر ضد ظالمان ، بدعت گذاران ، تحريف گران ، ترويج كنندگان باطل ، تعطيل كنندگان حدود الهى ، برهم زنندگان امنيت جامعه اسلامى و غاصبان حكومت مشروع و الهى از شايستگان است .

سيد الشهدا«ع در عصرى قرار گرفته بود كه امويان ، كمر به هدم اسلام و محو شريعت بسته بودند و دين خدا در معرض نابودى بود . جهاد آن حضرت ، جانى تازه به اسلام داد وخونى تازه در رگهاى جامعه دوانيد . آن حضرت

با استناد به اين كلام پيامبر خدا«ص كه فرمود : «من راى سلطانا جائرا مستحلا لحرام الله ناكثا عهده مخالفا لسنة رسول الله يعمل فى عباد الله بالاثم و العدوان فلم يغير عليه بفعل و لا قول كان حقا على الله ان يدخله مدخله .

اين شرايط را بر گروه حاكم و امويان تطبيق كرده ، فرمود : اينان ، پيروى از شيطان كرده واطاعت خدا را واگذاشته اند ، فساد را آشكار ، حدود الهى را تعطيل و بيت المال رامخصوص خود ساخته ، حرام خدا را حلال كرده ، حلال الهى را حرام كرده اند . سپس خودرا شايسته رهبرى و حكومت دانسته ، مردم را به تبعيت از نماينده اش مسلم بن عقيل فرمان مى دهد ، تا خودش به كوفه برسد . (1) سكوت نكردن در برابر سلطه ستم و اعتراض به بدعتها و كشتن بى گناهان و هتك نواميس مسلمانان و قطع حقوق حقداران ، از مظاهرديگر جهاد است كه حسين بن على ع پيشتاز اين جبهه نيز بود . در نامه هايى هم كه پس ازورود به مكه ، به مردم بصره و كوفه نوشت ، سخن از نابود كردن سنت و احياى بدعت توسط بنى اميه و دعوت كوفيان و بصريان به اطاعت از خويش است تا در مبارزه اى باباطل ، آنان را به راه رشد»هدايت كند . در وصيت نامه اش به محمد بن حنفيه نيز هنگام خروج از مدينه ، حركت خود را براى اصلاح در امت پيامبر و بر اساس امر به معروف ونهى از منكر مى شمارد(و انى لم اخرج اشرا . . . ) (2) در خطبه اى هم كه در مكه مى خواند ، پس از بيان زيبايى شهادت براى انسان و

اشتياق خويش به پيوستن به نياكان شهيدش ، از مردم دعوت مى كند كه هر كس آماده فدا كردن جان در اين راه است ، به او بپيوندند(من كان باذلا فينا مهجته موطنا على لقاء الله نفسه فليرحل معنا) . (3) جهاد حسين بن على ع براى احياء دين بود . در اين راه و با اين انگيزه ، هم كشتن وهم كشته شدن حيات و پيروزى است . جهاد و شهادت آزادمردان ، هميشه با بذل جان وايثار و نثار خون است و ثمره آن بيدارى مردم و احياى حق است . اين خط و برنامه ، معامله با خداست كه مشترى جانها و اموال مؤمنان است و به پيكارگران در راهش ، نويدبهشت داده است ، چه بكشند ، چه كشته شوند ، (4) و اين همان فرهنگ احدى الحسنين

است كه قرآن آن را تعليم و الهام مى دهد . هم سيد الشهداء ، مجاهد در راه خدا بود و هم ياران شهيدش . مبارزه آنان ، عمل به وظيفه اسلامى و تكليف خدايى در مقابل ترويج بدعتها و انحرافات و زدودن حقايق دين بود . هر چند دشمنان مى كوشيدند جهادشان راياغيگرى و آن مجاهدان راه خدا را«خارجى و شورشى معرفى كنند . از اين رو درزيارتنامه هاى امام حسين و يارانش ، از جمله اوصاف آن حضرت ، نسبت به جهاد»تاكيدشده است . در زيارتهاى مختلف ، نسبت به سيد الشهدا اين تعابير ديده مى شود : «الزاهدالذائد المجاهد ، جاهد فيك المنافقين و الكفار ، جاهدت فى سبيل الله ، جاهدت الملحدين ، جاهدت عدوك ، جاهدت فى الله حق جهاده (5) . و در باره شهداى كربلا

نيز اين كلمات وتعابير به كار رفته است : «نصحتم لله و جاهدتم فى سبيله ، اشهد انكم جاهدتم فى سبيل الله ، الذابون عن توحيد الله . » (6) و براى خنثى كردن تبليغات دشمن ، در زيارتنامه ها همه اين صفات و اعمال ، براى سيد الشهدا و يارانش با مطلع اشهد انك . . . »آمده است ، گواهى زائر بر اينكه اينان مجاهدان راه خدا بودند و مبارزه شان ، جهادى مقدس بر ضد باطل بود .

عاشورا ، سرمايه الهام بخش مجاهدان در طول تاريخ گشت و خون سيد الشهدا و شهداى كربلا ، خون حماسه سازان ظلم ستيز را به جوش آورد .

1-از سخنرانى امام حسين ع در منزل بيضه ، كامل ابن اثير ، ج 3 ص 280 ، حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 80 .

2-مقتل خوارزمى ، ج 1 ، ص 188 .

3-لهوف ، ص 3 .

4-ان الله اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم . . . (توبه ، آيه 111) .

5-در مفاتيح الجنان ، خط طاهر خوشنويس ، دفتر نشر فرهنگ اسلامى ، صفحات 418 ، 423 تا 425 ، 441 ، 444 .

6-همان ، صفحات 440 ، 444 ، 448 .

چاووش خوانى

چاووش ، به معناى پيشرو لشكر و قافله است ، كسى كه پيشاپيش قافله يا زوار حركت كند و آواز خواند . (1) كسى كه در دربار شاهان يا در نزد امرا و بزرگان وظيفه دار امورتشريفاتى بوده ، در روزهاى سلام ، اشخاص را به حضور آنان معرفى مى نموده است . (2) در فرهنگ دينى در گذشته رسم بود كه طبق مراسم سنتى ، هنگام رفتن اشخاص ازشهرها و روستاها به

زيارت نجف ، كربلا ، خراسان يا سفر حج ، اشخاصى به نام چاووش خوان اشعارى را با لحنى سوزناك و خاص مى خواندند . هم هنگامه بدرقه زائر ، هم وقت استقبال ، بصورت تك خوانى يا همخوانى . محتواى اشعار هم اغلب سلام و صلوات برپيامبر و اهل بيت او يا فراخوانى به پيوستن به كاروان زيارت بوده است . چاووش خوانى ، حرفه اى معنوى و پر از صفا بود كه صداى خوش و لحنى دلنشين مى خواست و پاكى وديندارى و عشق به اهل بيت . چاووش خوانان ، «مناديان راه خدا و قاصدان مرقد مطهراوليا»بودند و«بانگ چاووشان مردم را به هلهله و غوغا و بى آرامى دل مى رساند» . در هرفقره اى ، مصرع كه بر حبيب خدا ختم انبيا صلوات كه چاووش خوان مى خواند ، از مردم صلوات مى گرفت . شعرهايى از اين قبيل :

ز تربت شهدا بوى سيب مى آيد ز طوس ، بوى رضاى غريب مى آيد هر كه دارد هوس كرب و بلا ، بسم الله هر كه دارد هوس حب خدا ، بسم الله بر مشامم مى رسد هر لحظه بوى كربلا ترسم آخر جان دهم در آرزوى كربلا (3)

اين مراسم سنتى ، در جاهاى مختلف ، تشريفات خاص و اشعار متفاوتى دارد . به نوشته دهخدا : «چاووش خوان كسى است كه دعوت رفتن به زيارت عتبات عاليات كند .

در اصطلاح روستاييان خراسان ، كسى باشد كه در فصل مناسب زيارت در دهات وروستاها سواره يا پياده به راه افتد و روستاييان را به وسيله جار زدن يا خواندن اشعار مهيج و مناسب ، به زيارت اعتاب مقدسه تشويق و تهييج نمايد . » (4)

1-فرهنگ فارسى ، معين .

2-لغت نامه

، دهخدا .

3-به تحليل اين مراسم و نمونه هايى از متن چاووش خوانيها در«درآمدى بر نمايش و نيايش در ايران از جابرعناصرى مراجعه كنيد .

4-لغت نامه ، كلمه چاووش .

چراغانى

آراستن و آذين بستن خانه و شهر ، هنگام جشنها و اعياد و پيروزيها . در بدو وروداهل بيت امام حسين ع به كوفه و نيز دمشق ، مواجه با آذين بندى و چراغانى و مراسم جشن و شادمانى شدند . به نقل بعضى تواريخ : اهل بيت را سه روز در دروازه شام نگهداشتند تا كار چراغانى شان كامل شود و شهر را با زيورها ، حله ها ، ديبا و زر و سيم وانواع جواهرات بيارايند . آنگاه مردان ، زنان ، كودكان ، و بزرگسالان ، وزيران ، و اميران ، يهودو مجوس و نصارا و همه اقوام به تفرج و تفريح بيرون آمدند ، با طبلها ، دفها ، و شيپورها وسرناها و ابزار لهو و لعب ديگر . چشمها را سرمه زده ، دستها را حنا بسته و بهترين لباسها راپوشيده و خود را آراسته بودند . شهر چنان وضعى داشت كه گويا از همه مردم در سطح شهر دمشق ، رستاخيزى به پا شده است . و در چنين وضعى بود كه سر مطهر امام حسين ع را وارد كردند كه بر فراز نيزه بود و پشت سر آن ، اسيران اهل بيت را از دروازه ساعات به داخل آوردند . . . . (1) تبليغات امويان وانمود كرده بود كه بر دشمنان خليفه و بر ياغيان پيروز شده اند وخاندان آنها را به اسارت گرفته و آورده اند . تا آنجا كه سهل بن سعد در سفر خود به دمشق عبور مى كند

و با ديدن چراغانى و دف و طبل ، مى پرسد : آيا شما در شام ، عيدى داريد كه مااز آن بى خبريم ؟ مى گويند : سر حسين ع را از عراق به شام مى آورند ! همين سعد متاثرمى شود و در مقابل خواسته سكينه ، دختر امام ، به نيزه دارى كه سر سيد الشهدا را مى برد ، 400 درهم مى دهد تا سر مطهر را پيشاپيش اسرا ببرد و مردم به چهره اهل بيت نگاه نكنند . (2) اما زينب و سجاد«ع جشن را با سخنرانيها و خطابه هايشان تبديل به عزا كردند و آن پيروزى را در كام يزيد ، تلخ ساختند .

شام ، غرق عيش و عشرت بود هنگام ورود وقت رفتن شام را شام غريبان كرد و رفت

1-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 369 .

2-همان ، ص 370 .

چكمه

كفش خاصى كه نظاميان بر پا مى كنند ، بويژه در ميدان نبرد . آنچه در اذهان عموم از اين كلمه تداعى مى شود ، «چكمه شمر»است كه در آخرين لحظات حيات سيد الشهدا«ع باچكمه بر روى سينه آن حضرت رفت و آنگاه سر مباركش را از تن جدا كرد . تعبير مقاتل چنين است كه : «و جلس على صدر الحسين و قبض على لحيته و هم بقتله . . . » (1)

1-بحار الانوار : ج 45 ، ص 56 .

چوبه محمل

نقل شده كه چون در كوفه ، سرهاى شهدا را بر نيزه جلوى مردم آوردند و ضجه از همه برخاست ، زينب ع چون نگاهش به سر برادر افتاد ، از شدت ناراحتى پيشانى را به جلوى محمل زد و ديدند كه از زير روپوش وى خون جارى شد . آنگاه اشعارى را خواند كه آغازش چنين است :

يا هلالا لما استتم كمالا غاله خسفه فابدى غروبا ما توهمت يا شقيق فؤادى كان هذا مقدرا مكتوبا (1)

1-همان ، ص 115 .

حائر

حائر و حاير ، اصطلاحا به حرم سيد الشهدا«ع گفته مى شود و اين هم ريشه لغوى دارد ، هم تاريخى . در لغت ، «حائر»جاى مطمئنى است كه آب در آن نگهدارى و جمع مى شود : «الموضع المطمئن الذى يحار فيه الماء» (1) . به معناى سرگردان هم آمده است ، ازريشه حيران . در قديم به كربلا«حير»نيز گفته مى شده است . همچنين به معناى منطقه بلندو گسترده كه از قديم ، محل سكونت اقوامى از عرب بوده است .

در اصطلاح فقهى و عبادى ، به محدوده حرم حسينى و اطراف آن كه شامل قبر مطهر ، صحن ، رواقها و موزه و . . . است ، چه قسمتهاى قديم و چه جديد ، حائر اطلاق مى شود .

اقامت در حائر و عبادت در آن فضيلت دارد و نيز از جمله مواردى كه مسافر ، مخير است نمازش را قصر يا تمام بخواند و ميان علما محل بحث است ، حائر ابا عبد الله ع است . (2) برخى هم حد حاير را همان محدوده حرم دانسته اند ، نه بيشتر . حاير حسينى بسيار مقدس است و دعا در آنجا مستجاب است

. حتى برخى ائمه براى شفا به حاير حسينى متوسل مى شدند ، از جمله امام هادى ع كه بيمار بود ، كسى را به حاير امام حسين ع فرستاد ، تاآن حضرت را آنجا دعا كند . (3) به اهل كربلا و ساكنان حرم حسينى نيز«حائرى گفته مى شود . تناسب تاريخى اين نام براى حرم سيد الشهدا آن است كه وقتى در زمان متوكل عباسى و به دستور او براى تخريب آثار قبر و متفرق ساختن شيعه از تجمع پيرامون آن مرقد مطهر و الهام بخش ، كه كانون خطرى براى خلافت جور شده بود ، به آن منطقه آب بستند ، آب به آن محل كه مى رسيد از پيشروى باز مى ماند و روى هم انباشته مى شد و برمى گشت و مثل ديوارى ، آب گرد قبر مى ايستاد و محوطه قبر همچنان خشك بود . (4) وچون محل جمع شدن آب را حاير گويند ، محدوده قبر آن حضرت حائر نام گرفت . ازشهيد هم نقل شده است : «فى هذا الموضع حار الماء لما امر المتوكل باطلاقه على قبر الحسين ليعفيه فكان لا يبلغه . (5) چون متوكل دستور داد به قبر حسين ع آب ببندند تاآن را محو كند ، آب كه به اين مكان مى رسيد جمع مى شد و به قبر نمى رسيد . طبق نقلهاى ديگرى وقتى به دستور او با گاوها مى خواستند زمين آنجا را شخم زنند ، همه آن منطقه وقبور را شخم مى زدند ، به قبر امام كه مى رسيدند ، متوقف مى شدند . (6)

1-لسان العرب ، سفينة البحار ، ج 1 ، ص 358 .

2-بحار الانوار ، ج 86 ، ص 88 ، المزار ، شيخ مفيد ،

ص 140 .

3-همان ، ج 50 ، ص 225 .

4-الاعلام ، زركلى ، ج 8 ، ص 30(پاورقى) ، بحار الانوار ، ج 50 ، ص 225 ، سفينة البحار ، ج 1 ، ص 358 .

5-بحار الانوار ، ج 86 ، ص 89 .

6-اثبات الهداة ، ج 5 ، ص 183 .

حاجر

نام سرزمين و منزلى ميان مكه تا عراق كه محل تلاقى اهل بصره و كوفه ، هنگام عزيمت به مدينه است . به معناى نگهدارنده آب است ، جايى كه آب در آن مى ماند .

سيد الشهدا«ع در همين منزل ، نامه مسلم بن عقيل را از كوفه دريافت كرد و پاسخى خطاب به مردم كوفه نوشت و توسط پيك خويش قيس بن مسهر به سوى كوفه فرستاد . (1)

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 205 ، نقل از معجم البلدان .

حارث

قاتل طفلان مسلم بن عقيل . وقتى دو فرزند حضرت مسلم به نامهاى محمد و ابراهيم به كمك مشكور»زندانبان از زندان ابن زياد گريختند ، شب را به خانه زنى پناه آوردند .

شوهر آن زن ، حارث بود و براى پيدا كردن دو كودك ، بسيار گشته و خسته شده بود . شب كه به خانه آمد و فهميد دو كودك فرارى در خانه اويند ، صبح آن دو را شهيد كرد و بدنشان را به فرات افكند و سرشان را پيش ابن زياد برد تا جايزه بگيرد . ابن زياد هم دستور دادگردن خود او را در همان محلى كه طفلان مسلم را كشته بود . از سر جدا كنند . (1)

1-معالى السبطين ، ج 2 ، ص 72 . ماجراى مفصل طفلان مسلم در بحار الانوار ، ج 45 ، ص 100 تا 106 آمده است .

حارث بن امرى ء القيس كندى

نامش در شمار شهداى كربلا آمده است ، از شجاعان و عابدان بود . همراه سپاه ابن سعد به كربلا آمد . چون سيد الشهدا را در محاصره سپاه كوفه يافت ، به كاروان حسين ع (1)

1-اعيان الشيعه ، ج 4 ، ص 302 .

حبيب بن عبد الله نهشلى

از شهداى كربلا به حساب آمده است . بعضى او را شبيب بن عبد الله خثعمى ، يا ابو عمرنهشلى دانسته اند .

حبيب بن مظاهر

از شهداى والاقدر كربلا بود . حبيب بن مظاهر(مظهر)اسدى ، از طايفه بنى اسد ، كوفى و از اصحاب رسول خدا«ص بود . در هر سه جنگ صفين ، نهروان و جمل ، در ركاب على ع شركت داشت . از اصحاب خاص امير المؤمنين و حاملان علم آن حضرت و درعلوم قرآنى شاگرد خاص وى بود . حضرت امير ، او را كه از حاملان علوم ع بود ، به علم منايا و بلايا»(آنچه بعدها اتفاق خواهد افتاد)آگاه ساخته بود . (1) عضو گروه ويژه شرطة الخميس بود كه نيروى ضربتى و مطيع على ع بودند . درنهضت مسلم بن عقيل در كوفه ، وى از كسانى بود كه در راه بيعت گرفتن براى مسلم ، كوشش مى كرد . نيز از سران شيعه در كوفه محسوب مى شد كه به حسين بن على ع دعوت نامه نوشت . نزد امام حسين ع موقعيت والايى داشت . در كربلا نيز امام ، او را به عنوان فرمانده جناح چپ سپاه خويش تعيين كرد . حبيب ، تلاش فراوانى داشت كه يارانى از بنى اسد را به يارى حسين ع بياورد ، اما سپاه اموى مانع پيوستن آنان به ياران سيد الشهدا شدند . (2) گفتگوى او با ميثم تمار ، هنگام عبور از مجلس بنى اسد ، سالها پيش ازعاشورا ، كه هر يك نحوه شهادت ديگرى را پيشگويى مى كرد و مايه شگفتى حاضران بودند ، معروف است ، (3) و اين از همان علم مناياست كه از على آموخته

بودند و جريانات آينده را جز داشتند . روز عاشورا رجزى كه در حمله هايش مى خواند چنين بود :

انا حبيب و ابى مظهر فارس هيجاء و حرب تسعر (4)

حبيب بن مظاهر ، روز عاشورا از اينكه با شهادتش به بهشت خواهد رفت ، خوشحال بود و با«برير بن خضير»مزاح مى كرد . شهادت او بر حسين ع بسيار سخت بود . هنگام شهادت 75 سال داشت . سر او نيز همراه سرهاى شهدا در كوفه گردانده شد .

1-الحسين في طريقه الى الشهادة ، ص 6 .

2-انصار الحسين ، ص 66 .

3-عنصر شجاعت ، خليل كمره اى ، ج 2 ، ص 26 .

4-الحسين في طريقه الى الشهادة ، ص 6 .

حجاج بن زيد سعدى

از شهداى كربلاست . برخى هم نام او را حجاج بن بدر گفته اند . وى اهل بصره بود .

نامه اى هم از سوى مسعود بن عمرو ازدى براى حسين بن على ع برد(در پاسخ نامه حسين ع )كه خطاب به او و سران بصره نوشته و آنان را به يارى خويش فراخوانده بود . (1) نامش در زيارت ناحيه مقدسه نيز آمده است .

1-انصار الحسين ، ص 67 .

حجاج بن مسروق جعفى

از شهداى گرانقدر عاشورا و مؤذن سيد الشهدا«ع . (1) وى اهل كوفه و از ياران امير المؤمنين ع بود . وقتى خبر هجرت امام حسين ع را از مدينه به مكه شنيد ، خود را به آن حضرت رساند و همراه امام از آنجا به كربلا آمد . همواره ملازم سيد الشهدا بود و درپنج وقت نماز ، اذان مى گفت . در مسير راه ، وقتى كه امام حسين ع به منزلگاه قصربنى مقاتل رسيد و در آنجا خيمه گاه عبيد الله بن حر جعفى را ديد ، حجاج بن مسروق رادر پى او فرستاد تا او را به پيوستن به امام فراخواند . (2) (گرچه توفيق حسينى شدن نيافت) .

هنگامى كه كاروان حسين ع با سپاه حر بر خورد كردند ، او به امر امام ، اذان ظهر گفت .

در برخى كتب از او با عنوان مؤذن حسين ياد كرده اند . (3) روز عاشورا به ميدان رفت و جنگيد و غرق خون نزد امام برگشت . پس از گفتگويى با سيد الشهدا ، بار ديگربه ميدان رفت و شهيد شد .

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 25 .

2-عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 80 .

3-انصار الحسين ، ص

68 .

حج ناتمام

سيد الشهدا«ع به خاطر ناامنى مكه براى حضرتش و اينكه مطلع شد نيروهاى يزيدى در صدد قتل او در مكه هستند ، تصميم گرفت حج را به عمره مفرده تبديل كند ، احرام بست و طواف و سعى و تقصير انجام داد و از احرام بيرون آمد ، چون نمى توانست حج رابه پايان برد ، چون مى ترسيد در مكه او را گرفته ، به سوى يزيد ببرند ، يا غافلگيرانه تروركنند . (1) اين از نظر فقهى نيز بى اشكال است . در حديث است كه امام حسين ع روز ترويه در حالى كه در عمره بود ، به سوى عراق بيرون شد : «ان الحسين بن على ع خرج يوم التروية الى العراق و كان معتمرا» . (2) كار امام حسين ع هم جنبه حفظ قداست حرم الهى را داشت و هم نمى خواست درايام حج و در بيت الله الحرام خونش ريخته شود ، و هم با بيرون شدن از مكه ، در روزى كه همه از هر سو به مكه آمده اند و عازم عرفاتند ، نوعى بيدارگرى در وجدانها و ايجاد سؤال در ذهنهاست و به اين صورت ، خبر خروج اعتراض آميز وى بر ضد حكومت ، توسطحاجيانى كه از همه جا آمده اند و اينكه آن حضرت ، در حرم امن الهى هم امنيت و مصونيت ندارد ، همه جا پخش مى شد و اين نوعى مبارزه تبليغاتى بر ضد يزيد بود .

امام خمينى ره در تجليلى بلند از اين حج ناتمام مى فرمايد : «زائران عزيز از بهترين ومقدس ترين سرزمينهاى عشق و شعور و جهاد ، به كعبه بالاترى رهسپار شوند و همچون سيد و سالار شهيدان حضرت ابى عبد الله

الحسين ع ، از حرام حج به احرام حرب و ازطواف كعبه به طواف صاحب بيت و از توضؤ به زمزم به غسل شهادت و خون رو آورند وبه امتى شكست ناپذير و بنيانى مرصوص مبدل گردند كه نه ابر قدرت شرق ياراى مقابله آنان را داشته باشد نه غرب . . . كه مسلما روح و پيام حج ، چيز ديگرى غير از اين نخواهدبود و مسلمانان ، هم دستور العمل جهاد نفس را جدى بگيرند ، هم برنامه مبارزه با كفر وشرك را . » (3)

1-حياة الامام الحسين ع ، ج 3 ، ص 50 و 51 ، مثير الاحزان ، ص 38 .

2-وسائل الشيعه ، ج 10 ، ص 246 .

3-صحيفه نور ، ج 20 ، ص 111 .

حديقة السعداء

كتاب مقتلى به زبان تركى است كه فضولى بغدادى (م 932)آن را به رشته تحريركشيد . اين كتاب در پى نگارش روضة الشهداء» ، نخستين كتاب مقتل فارسى بود كه به قلم ملا حسين واعظ كاشفى(م 910)نوشته شده بود . (1)

1-كيهان فرهنگى ، سال 10 شماره 3 ، ص 30 .

حر بن يزيد رياحى

شهيد والاقدر عاشورا . حر از خاندانهاى معروف عراق و از رؤساى كوفيان بود . به درخواست ابن زياد ، براى مبارزه با حسين ع فراخوانده شد و به سركردگى هزار سواربرگزيده گشت . گفته اند وقتى از دار الاماره كوفه ، با ماموريت بستن راه بر امام حسين ع بيرون آمد ، ندايى شنيد كه : اى حر ! مژده باد تو را بهشت . . . (1) در منزل قصر بنى مقاتل يا«شراف ، راه را بر امام بست و مانع از حركت آن حضرت به سوى كوفه شد . كاروان حسينى را همراهى كرد تا به كربلا رسيدند و امام در آنجا فرود آمد . حر وقتى فهميد كارجنگ با حسين بن على ع جدى است ، صبح عاشورا به بهانه آب دادن اسب خويش ، ازاردوگاه عمر سعد جدا شد و به كاروان حسين ع و جبهه حق پيوست . توبه كنان كنارخيمه هاى امام آمد و اظهار پشيمانى كرد ، سپس اذن ميدان طلبيد . اين انتخاب شگفت وبرگزيدن راه بهشت بر دوزخ ، از حر ، چهره اى دوست داشتنى و قهرمان ساخت . حر با اذن امام به ميدان رفت و در خطابه اى مؤثر ، سپاه كوفه را به خاطر جنگيدن با حسين ع توبيخ كرد . چيزى نمانده بود كه سخنان او ، گروهى

از سربازان عمر سعد را تحت تاثير قرار داده از جنگ با سيد الشهدا منصرف سازد ، كه سپاه عمر سعد ، او را هدف تيرها قرار داد . نزد امام بازگشت و پس از لحظاتى دوباره به ميدان رفت و با رجز خوانى ، به مبارزه پرداخت و پس از نبردى دليرانه به شهادت رسيد . رجز او چنين بود :

انى انا الحر و ماوى الضيف اضرب فى اعناقكم بالسيف عن خير من حل بارض الخيف اضربكم و لا ارى من حيف (2)

كه حاكى از شجاعت او در شمشير زنى در دفاع از سيد الشهدا و حق دانستن اين راه بود . حسين بن على ع بر بالين حر حضور يافت و خطاب به آن شهيد ، فرمود : توهمانگونه كه مادرت نامت را«حر»گذاشته است ، حر و آزاده اى ، آزاد در دنيا و سعادتمنددر آخرت ! «انت الحر كما سمتك امك ، و انت الحر فى الدنيا و انت الحر فى الآخرة ودست بر چهره اش كشيد . (3) امام حسين ع با دستمالى سر حر را بست . پس از عاشورا بنى تميم او را در فاصله يك ميلى از امام حسين ع دفن كردند ، همانجا كه قبر كنونى اوست ، بيرون كربلا در جايى كه در قديم به آن نواويس مى گفته اند . (4) نقل است شاه اسماعيل صفوى قبر حر را گشود و پيكرش را سالم يافت ، چون خواست پارچه اى را كه بر سرش بسته بود باز كند ، خون جارى شد و دوباره آن را بستند ، آنگاه بر قبرش قبه اى ساختند . (5) سرگذشتهاى مربوط به حر و نقش او در حادثه كربلا ، از نخستين

بر خوردش با كاروان سيد الشهدا ، سپس توبه اش و پيوستن به جبهه حق و شهادت در ركاب سالار شهيدان ، درهمه مقتلها و كتابهاى تاريخ عاشورا نگاشته شده است و توبه او شاخص ترين بخش نورانى زندگى اوست .

1-قاموس الرجال ، ج 3 ، ص 103 ، امالى صدوق ، ص 131 .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 14 .

3-همان .

4-الحسين فى طريقه الى الشهادة ، ص 97 .

5-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 242 به نقل از انوار نعمانيه ، سيد نعمت الله جزايرى .

حرم حسينى

بارگاه مقدس سيد الشهدا«ع . در روايات ، فضيلت و بركات و آثار فراوانى براى حرم اباعبد الله الحسين ع و نماز خواندن و اعتكاف و دفن و . . . در آن ذكر شده است . محدوده حرم امام حسين ع در روايات ، از يك فرسخ تا پنج فرسخ هم بيان شده است . از امام صادق ع روايت است : «حريم قبر الحسين ع خمس فراسخ من اربعة جوانب القبر» . (1) همچنين از آن حضرت روايت است : «حرم الحسين الذى اشتراه : اربعة اميال فى اربعة اميال فهو حلال لولده و مواليه و حرام على غيرهم ممن خالفهم و فيه البركة . (2) مرقد نورانى ابا عبد الله ع همواره كعبه دلهاى شيفتگان بوده و آرزوى بزرگ محبان آن حضرت ، توفيق زيارت آن بوده است . اين جاذبه هرگز كاسته نشده و على رغم محدوديتهايى كه سر راه زيارت حرم آن امام ، در طول تاريخ بوده است ، دلها در اشتياق آن تپيده است . در سالهاى دفاع مقدس در ايران نيز ، يكى از سرمايه هاى الهامبخش رزمندگان در

جهاد با متجاوزان ، رسيدن به كربلا و آزاد ساختن حرم امام حسين ع از سلطه بعثيهابوده است .

1-بحار الانوار ، ج 98 ، ص 111 ، سفينة البحار ، ج 2 ، ص 103 ، المزار ، شيخ مفيد ، ص 25 .

2-مجمع البحرين ، واژه حرم .

حرمله

حرملة بن كاهل اسدى كوفى ، آنكه كودك شير خوار امام حسين ع را(به نام على اصغر ، يا عبد الله رضيع)در آغوش امام يا روى دست وى با تير به شهادت رساند . (1) سالها پس از حادثه عاشورا ، منهال در سفر حج ، ديدارى با امام سجاد«ع داشت . حضرت پرسيد : حال حرمله چگونه است ؟ گفت : در كوفه است و زنده است . امام او را نفرين كردكه : «اللهم اذقه حر الحديد ، اللهم اذقه حر النار»(خدايا ، سوزش و گرماى آهن و آتش را به او بچشان) . چون به كوفه برگشت ، در ديدار با«مختار»كه خروج كرده بود ، ناگهان ديد كه حرمله را آوردند و به دستور مختار ، دست و پايش را بريدند و سپس در آتش افكندند .

منهال ، ماجراى ديدار خود با امام سجاد و دعاى امام را نسبت به حرمله بيان كرد . مختار ، ازاينكه خواسته و دعاى حضرت به دست او تحقق يافته ، بسيار خوشحال شد . (2)

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 46 .

2-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 246 ، اثبات الهداة ، ج 5 ، ص 229 .

حروراء

محل درگيرى مختار ، پس از قيام براى خونخواهى حسين ع ، با سپاه مصعب بن زبير ، كه از بصره آمده بودند . در اين نبرد ، كشتار فراوانى شد . در يكى از روزهاى اين درگيرى ، مختار به شهادت رسيد . در اين درگيرى ، هزاران نفر از ياران مختار كشته شدند . (1) حروراء ، نزديك كوفه و محلى بود كه خوارج نهروان نيز آنجا

فرود آمدند و اولين مخالفت خويش را با امير حره واقعه حره المؤمنين ع انجام دادند . (2)

1-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 99 .

2-قمقام زخار ، فرهاد ميرزا ، ص 126 .

حسين بن على ع

امام سوم شيعيان ، شهيد كربلا و خون خدا ، كه نهضت عاشورا بر محور فداكارى وجانفشانى آن حضرت شكل گرفت و تاريخ بشرى را سرشار از حماسه و ايثار كرد ودرس آزادگى و عزت به انسان داد و با خون خويش كه در كربلا ريخت ، درخت اسلام آبيارى شد و امت مسلمان بيدار گشت .

در معرفى آن امام ، بايد كتابى قطور نوشت ، ليكن در اينجا فشرده اى از زندگى آن حضرت را مى خوانيد : امام حسين ع در سوم شعبان سال چهارم هجرى در مدينه به دنياآمد . رسول خدا«ع نام اين فرزند زهرا«ع را«حسين نهاد . وى مورد علاقه شديد پيامبرخدا«ع بود و آن حضرت در باره او فرمود : «حسين منى و انا من حسين . . . »و در آغوش پيامبر بزرگ شد . هنگام رحلت رسول خدا ، شش ساله بود . در دوران پدرش على بن ابى طالب ع نيز از موقعيت والايى برخوردار بود ، علم ، بخشش ، بزرگوارى ، فصاحت ، شجاعت ، تواضع ، دستگيرى از بينوايان ، عفو و حلم و . . . از صفات برجسته اين حجت الهى بود . در دوران خلافت پدرش ، در كنار آن حضرت بود و در سه جنگ جمل ، «صفين و«نهروان شركت داشت .

پس از شهادت پدرش كه امامت به حسن بن على ع رسيد ، همچون سربازى مطيع رهبر و مولاى خويش و همراه برادر بود

. پس از انعقاد پيمان صلح ، با برادرش و بقيه اهل بيت ع به مدينه آمدند . با شهادت امام مجتبى ع در سال 49 يا 50 هجرى ، بار امامت به دوش سيد الشهدا قرار گرفت . در آن دوران دهساله كه معاويه بر حكومت مسلط بود ، امام حسين ع همواره يكى از معترضين سرسخت نسبت به سياستهاى معاويه ودستگيريها و قتلهاى او بود و نامه هاى متعددى در انتقاد از رويه معاويه در كشتن حجر بن عدى و يارانش و عمرو بن حمق خزاعى كه از وفاداران به على ع بودند و اعمال ناپسندديگر او نوشت . در عين حال ، حسين بن على ع يكى از محورهاى وحدت شيعه و ازچهره هاى برجسته و شاخصى بود كه مورد توجه قرار داشت و همواره سلطه اموى ازنفوذ شخصيت او بيم داشت . با مرگ معاويه در سال 60 هجرى ، يزيد به والى مدينه نوشت كه از امام حسين ع به نفع او بيعت بگيرد . اما سيد الشهدا كه فساد يزيد و بى لياقتى او رامى دانست ، از بيعت امتناع كرد و براى نجات اسلام از بليه سلطه يزيد كه به زوال و محو دين مى انجاميد ، راه مبارزه را پيش گرفت . از مدينه به مكه هجرت كرد و درپى نامه نگاريهاى كوفيان و شيعيان عراق با آن حضرت و دعوت براى آمدن به كوفه ، آن امام ابتدا مسلم بن عقيل را فرستاد و نامه هايى براى شيعيان كوفه و بصره نوشت و بادريافت پاسخ كوفيان در بيعتشان با مسلم بن عقيل ، در روز هشتم ذيحجه سال 60 هجرى از مكه به سوى عراق ، حركت كرد

.

پيمان شكنى كوفيان و شهادت مسلم بن عقيل ، اوضاع عراق را نامطلوب ساخت وسيد الشهدا كه همراه خانواده ، فرزندان و ياران به سوى كوفه مى رفت ، پيش از رسيدن به كوفه در سرزمين كربلا»در محاصره سپاه كوفه قرار گرفت . تسليم نيروهاى يزيدى نشدو سرانجام در روز عاشورا در آن سرزمين ، مظلومانه و تشنه كام ، همراه اصحابش به شهادت رسيد ، از آن پس ، كربلا كانون الهام و عاشورا سرچشمه قيام و آزادگى شد و كشته شدن وى ، سبب زنده شدن اسلام و بيدار شدن وجدانهاى خفته گرديد . فضايل اين امام شهيد ، بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد ، چرا كه او آويزه عرش الهى و پرورده دامن رسول خداست . پيامبر خدا«ص در باره اش فرمود : قسم به آنكه مرا بحق به پيامبرى فرستاد ، حسين بن على در آسمان بزرگتر از زمين است و بر سمت راست عرش الهى نوشته است مصباح هدى و سفينة نجاة . (1)

اى كه آميخته مهرت با دل كرده عشق تو مرا دريا دل بذر عشقى كه به دل كاشته ام جز هواى تو ندارد حاصل از مى عشق تو ، عاقل مجنون و زخم مهر تو مجنون ، عاقل كربلا سر زد و پيدا شد حق جلوه اى كردى و گم شد باطل تويى آن كشتى درياى حيات هر كه را مانده جدا از ساحل گر شود كار جهان زير و زبر نشود عشق تو از دل زايل (2)

1-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 257 . براى آشنايى بيشتر با آن حضرت ، بايد به كتابهاى مفصلتر مراجعه كرد ، از جمله :

موسوعة كلمات

امام الحسين(در باره سخنان او) ، حياة الامام الحسين بن على ، باقر شريف القرشى(در باره زندگانى او)

عوالم و بحار الانوار(در باره فضايل او)نفس المهموم ، شيخ عباس قمى(در مقتل او)و كتابهاى فراوان ديگر . به عنوان كتابنامه عاشورا»در همين مجموعه مراجعه شود .

2-از مؤلف .

حسين منى و انا من حسين ع

حسين ع از من است و من از حسينم . حديثى كه رسول خدا«ص فرموده است و دركتب حديثى شيعه و اهل سنت آمده است ، متن كامل آن چنين است : «حسين منى و انا من حسين احب الله من احب حسينا و ابغض الله من ابغض حسينا ، حسين سبط من الاسباط ، لعن الله قاتله (1) اينگونه تعبير(من از اويم و او از من است)نشانه وحدت كامل فكرى ، روحى ، مرامى ، جسمى و خط مشى است و رسول خدا«ص نيم قرن پيش از حادثه كربلا ، خواسته قيام و نهضت حسينى را تداوم راه خويش بداند و دشمنان سيد الشهدا را كه دست خود را به خون او آلودند ، دشمنان و قاتلان خود به حساب آورد ، چرا كه خشم و رضا وجنگ و صلح و يارى يا جفا بر حسين ع ، همسان با خشم و رضا و جنگ و صلح و يارى و جفا بر پيامبر خداست ، چرا كه اين دو ، يك جان در دو بدن و يك فكر و مرام ، در دوزمانند . (2) اين گونه بيان همبستگى كامل ، ترسيم كننده خط صحيح حركت اجتماعى و دينى و مبارزاتى و سياسى در طول تاريخ است . چنين نيست كه از هم بودن اين دو حجت الهى ، تنها پيوند جسمى و از نسل

پيامبر بود حسين ع را بگويد ، بلكه عمده ترين مفهوم ، هم خطى آن دوست .

مفهوم بلند ديگرى كه در اين حديث نهفته ، آن است كه وجود پيامبر«ع و آيين ومكتب او در وجود ابا عبد الله ع تداوم يافته است ، آن هم نه تنها تداوم جسمى ، بلكه نگهبان دين پيامبر«ص ، امام حسين است و قيام و شهادت او سبب بقاى دين رسول خداست . سخن ، تنها بار عاطفى ندارد ، بلكه بيانگر يك حقيقت اجتماعى و تاريخى است .

اگر كه دين مصطفى هنوز در جهان به پاست از آن سر بريده تو هست و از نواى تو

احياگر دين پيامبر ، نهضت حسينى بود . خود ابا عبد الله ع در خطبه اى كه فلسفه و قيام خويش را بيان كرد ، اشاره فرمود كه هدف ، حركت در مسير سيره پيامبر و على ع و امر به معروف و نهى از منكر است و اينگونه است كه انحرافها زدوده شده و دين استوار و پا بر جامى ماند . اينكه گفته اند : «ان الاسلام محمدى الحدوث ، حسينى البقاء»اشاره به همين احياگرى دين پيامبر در سايه قيام عاشوراست ، يعنى پيدايش اسلام ، محمدى است و بقاى آن ، حسينى !

گر جز به كشتنم نشود دين حق بلند اى تيغها ، بياييد بر فرق من فرود

اين نكته در شعرى كه از زبان حسين بن على ع سروده شده است(و حديث و شعرامام نيست)اينگونه مطرح شده است :

ان كان دين محمد لم يستقم الا بقتلى يا سيوف خذينى (3)

اگر دين محمد«ص جز با كشته شدن من استوار نمى شود ، پس اى شمشيرها مرادريابيد ! به تعبير امام خمينى ره :

«با زنده نگه داشتن او اسلام زنده مى شود . «انا من حسين ، كه وايت شده است كه پيغمبر فرموده است ، اين معنايش ، معنا اين است كه حسين مال من است ، و من هم از او زنده مى شوم . » (4)

1-احقاق الحق ، قاضى نور الله تسترى ، ج 11 ص 265 ، بحار الانوار ، ج 43 ص 261 ، تاريخ الاسلام ، ذهبى ، ج 5 ، ص 97 .

2-به مقاله ارزشمند«حسين منى و انا من حسين از : محمد باقر بهبودى در«يادنامه علامه امينى ، مقاله چهاردهم ، ص 305 مراجعه كنيد .

3-اين شعر ، بيتى از قصيده بلند شاعر و خطيب كربلايى ، مرحوم شيخ محسن ابو الحب(م 1305)است و آنچه مشهور است كه از سروده هاى سيد الشهداست ، بى اصل است . ر . ك : «تراث كربلا» ، سلمان هادى طعمه ، ص 86 .

4-صحيفه نور ، ج 13 ص 158 .

حسين ، وارث آدم

نام كتابى از دكتر على شريعتى در باره سيد الشهدا«ع ، كه به تحليل دو جريان هابيلى وقابيلى در تاريخ انسان پرداخته و حسين ع را مظهر مظلوميت جناح هابيل معرفى كرده است . اين نام ، از فقره اى از زيارت وارث و زيارتنامه هاى ديگر بر گرفته شده است كه مى فرمايد : «السلام عليك يا وارث آدم صفوة الله و وراثت عاشورا از را جبهه تاريخى مبارزه حق با باطل مى رساند .

حسينى

منسوب به حسين ع ، هر چه كه نوعى انتساب ، ارتباط و شباهت با حسين ع داشته باشد . اين پيوند و نسبت ، هم نسبى و نژادى مى تواند باشد ، مثل آنان كه از نسل و فرزندان اويند و«سادات حسينى محسوب مى شوند ، هم كسانى كه در فكر ، ايده و مرام همچون حسين ع اند . با اين حساب ، حسينيان همه كسانى مى شوند كه رهرو راه خونين عاشورا وانقلاب اويند ، همچنان كه عاشورائيان و كربلائيان نيز پيروان مكتب خون و حماسه سيد الشهدا«ع محسوب مى شوند . هر چيز ديگرى هم كه ويژگيهاى خصلتى و روحى وفكرى و حماسى حسين ع را داشته باشد ، عنوان حسينى به خود مى گيرد ، مانند : شورحسينى ، خط حسينى ، نواى حسينى ، عشق حسينى ، نهضت حسينى ، راه حسينى ، انقلاب حسينى ، حماسه حسينى ، گاهى هم تنها نسبت به شخص آن حضرت داده مى شود ، مثل :

حرم حسينى ، كربلاى حسينى ، عاشوراى حسينى ، عزاى حسينى . پس ياء نسبت و كلمه مضاف به حسينى ، يا اضافه تخصيصى است ، مثلا حماسه حسينى و كربلاى حسينى يعنى حماسه حسين و كربلاى حسين ع ، يا اضافه

بيانى و توضيحى است كه نوعى شباهت وهمگونى را مى رساند . مثل شور حسينى ، يعنى شور و حماسه اى كه همچون شور آن حضرت ، برخوردار از حماسه و عزت و خروش است .

حسينيه

جايى كه براى اقامه سوگوارى براى ابا عبد الله الحسين ع ساخته شود . حسينيه هايى كه در شهرهاى مختلف ، از جمله شهرهاى مذهبى ساخته مى شود ، اغلب علاوه بر مركزتجمع عزاداران و اقامه مراسم سوگوارى ، حالت زائر سرا و مسافرخانه اى را دارد كه زائران از آن استفاده مى كنند و جنبه رايگان دارد . بيشتر آنها به نام مردم شهرى است كه آن رامى سازند . مثل : حسينيه آذربايجانيها ، تهرانيها ، اصفهانيها و . . . كه در شهرهايى نجف ، كربلا ، مشهد از اينگونه حسينييه ها وجود دارد و از نظر شرعى هم محدوديت و احكام مسجد راندارد .

شايد روى آوردن شيعه به حسينيه در دورانهاى كهن به خاطر آن بوده كه مساجد ، اغلب در اختيار و زير سلطه حكومتهايى بوده كه براى تشيع و اقامه عزادارى و مراسم دينى شيعه ، محدوديت ايجاد مى كردند . در مناطق هند ، به حسينيه امام باره گويند و امام باره هاى متعددى با نامهاى مختلف وجود دارد . در برخى مناطق آسياى مركزى نيز ، حسينيه هايى كه شيعيان مى ساختند ، به مسجد شيعه ها»معروف مى شد . «در نقاط مختلف هند ، تكيه و حسينيه نامهاى گوناگون دارد و آن را عزاخانه ، امام باره ، تعزيه خانه ، عاشوراخانه ، تابوت خانه ، چبوتره ، چوك امام صاحب . . . مى خوانند . » (1)

1-دائرة المعارف تشيع ، ج 4 ، ص 447 .

حصير

بوريا ، به نقل برخى روايات ، وقتى بنى اسد براى دفن اجساد شهداى كربلا آمدند ، امام سجاد«ع نيز آنان را يارى مى كرد ، از آنان حصيرى طلبيد تا اعضاى پيكر سيد الشهدا را درميان آن

گذاشته ، ميان قبر بگذارد . . . (1) طبق نقلهاى تاريخى وقتى در زمان متوكل به دستوراو قبر امام حسين ع را خراب كردند و قبر را شكافتند ، به بورياى تازه اى برخوردند كه پيكر امام بر آن بود و بوى مشك از آن جسد مى آمد . حصير و بدن را به همان حال گذشتندو خاك روى آن ريختند . (2)

1-كبريت احمر ، ص 493 .

2-اثباة الهداة ، شيخ حر عاملى ، ج 5 ، ص 183 .

حصين بن نمير

يكى از سران امويان از قبيله كنده كه همواره با آل على دشمنى داشت . در جنگ صفين ، در سپاه معاويه بود . در ايام يزيد هم بر عده اى از سپاه ، فرماندهى داشت . در دوران قيام مسلم بن عقيل در كوفه ، رئيس پليس ابن زياد بود و ماموريت داشت براى يافتن ودستگيرى مسلم ، خانه هاى كوفيان را تفتيش كند . هم او بود كه قيس بن مسهر ، فرستاده حسين ع را دستگير كرد و نزد ابن زياد فرستاد و قيس به شهادت رسيد . او بود كه هنگامى كه عبد الله زبير در مكه بر ضد يزيد سر به مخالفت برداشته بود ، بر كوه ابو قبيس منجيق نهاد و كعبه را هدف قرار داد . با سليمان بن صرد و توابين جنگيد . او بود كه ازعلى ع آنگاه كه فرمود : «سلونى قبل ان (1) تفقدونى پرسيد : تعداد موهاى سر من چه قدراست ؟ (2) در دوران يزيد ، به دستور او در حمله و محاصره مدينه شركت داشت . از مخالفان سرسخت شيعه بود و در سركوبى نهضت توابين حضور داشت و سه سال

بعد(در سال 67 هجرى)به دست ابراهيم بن اشتر كشته شد . (3) در حادثه عاشورا ، از فرماندهان گروه تيرانداز بود كه به سپاه حسين ع حمله كردند . او پس از شهادت حبيب بن مظاهر ، سرمقدس او را در كوفه بر گردن اسب خويش آويخته بود تا به آن افتخار كند . به نقلى بعدهاپسر حبيب(قاسم)كمين كرد و او را كشت . برخى هم قتل اين جنايتكار را به دست ياران مختار ثقفى در سال 66 در نهضت خروج مختار ، در نزديكيهاى موصل نوشته اند . (4)

1-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 71 .

2-سفينة البحار ، ج 1 ص 281 .

3-دائرة المعارف الاسلامية ، ج 7 ، ص 458 .

4-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 97 .

حكومت رى

عمر سعد ، به هوس رسيدن به استاندارى رى ، حسين بن على را كشت . قرار بود به ملك رى گماشته شود كه حادثه كربلا پيش آمد . ابن زياد ، قبل از عزيمتش به حوزه استاندارى ، او را مامور سركوب سيد الشهدا«ع نمود . ابتدا مى خواست قبول نكند . ولى ديد اگر نپذيرد حكومت رى را از دست خواهد داد . بالاخره نتوانست بر جاذبه دنيا ورياست غلبه كند . در باره علاقه اش به ولايت رى ، هر چند به كشتن حسين بن على ع بيانجامد ، چنين خواند :

ءاترك ملك الرى و الرى منيتى او اصبح ماثوما بقتل حسين و فى قتله النار التى ليس دونها حجاب و لكن لى فى الرى قرة عين (1)

و اينگونه حب دنيا چشم او را كور كرد . طبق برخى نقلها امام حسين ع پس از آنكه دلباختگى عمر سعد را به حكومت رى

ديد(روز عاشورا در يك گفتگو)به او فرمود :

اميدوارم از گندم رى ، جز اندكى نخورى ! عمر سعد از روى تمسخر گفت : اگر از گندمش نخورم ، جو آن هم برايم كافى است . (در برخى منابع گندم عراق آمده است) (2)

1-الخصائص الحسينية ، شيخ جعفر شوشترى ، ص 71 .

2-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 248 .

حكيم بن طفيل

از نيروهاى عمر سعد در كربلا ، كه در كمين ابا الفضل ع بود . و با شمشير ، دست چپ عباس را از كار انداخت . قبلا دست راست آن حضرت با ضربه زيد بن ورقاء»قطع شده بود .

حلاس بن عمر راسبى

از شهداى كربلاست كه در حمله اول در روز عاشورا به شرف شهادت نايل شد .

گفته اند در زمان على ع در كوفه رئيس شهربانى اين شهر بود . سپس او و برادرش نعمان ، همراه عمر سعد بودند . اما سرانجام متحول شده و به اردوگاه امام حسين ع پيوستند . (1) دربرخى منابع ، «حلاش آمده است . (2)

1-انصار الحسين ، ص 70 .

2-اعيان الشيعه ، ج 6 ، ص 216 .

حماد بن حماد خزاعى مرادى

از شمار شهداى كربلاست . نامش در زيارت رجبيه آمده است . (1)

روز عاشورا ، حمله اى سراسرى و شديد از سوى سپاه عمر سعد به اردوگاه امام حسين ع انجام گرفت . اين حمله كه با تيراندازى عمر سعد به طرف اردوگاه امام حسين ع شروع شد ، با تيرهاى نيروهاى دشمن ادامه يافت . امام فرمود : اين تيرها ، پيكهاو قاصدهاى دشمن به سوى شماست . شمر هم به نيروهاى خود دستور داد كه حمله گروهى انجام دهيد و افراد حسين ع را بكلى نابود سازيد(احملوا عليهم حملة رجل واحدو افنوهم عن آخرهم)همه گردانهاى سپاه كوفه در اين حمله شركت داشتند . ياران سيد الشهدا«ع هم دفاعى جانانه در مقابل اين هجوم ، از خود نشان دادند و نيمى از ياران امام(غير از بنى هاشم)در اين حمله نخست به شهادت رسيدند . عده شهداى اين حمله را41 نفر گفته اند . تعدادى از آنان(غير از ده نفر از غلامان حسين و دودمانش و دو تن ازغلامان على ع ) ، عبارتند از :

نعيم بن عجلان ، عمران بن كعب ، حنظله ، قاسط ، كنانه ، عمرو بن مشيعه ، ضرغامه ، عامربن مسلم ، سيف

بن مالك ، عبد الرحمان درجى ، مجمع عائذى ، حباب بن حارث ، عمروجندعى ، حلاس بن عمرو ، سوار بن ابى عمير ، عمار بن ابى سلامه ، نعمان بن عمر ، زاهر بن عمر ، جبلة بن على ، مسعود بن حجاج ، عبد الله بن عروه ، زهير بن سليم ، عبد الله و عبيد الله پسران زيد بصرى . (براى شناخت اين شهدا ، به عنوان هر كدام در اين كتاب مراجعه كنيد) . (2)

1-انصار الحسين ، ص 99 .

2-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 204 .

حميد بن مسلم ازدى

وقايع گزار كربلا ، او يكى از لشكريان عمر سعد بود كه روز عاشورا پس از شهادت امام حسين ع با شمر ، بر سر آتش زدن خيمه ها مجادله داشت . از جمله گروهى بود كه سر حسين ع را به كوفه بردند . در لشكر توابين هم حضور داشته و به قولى از اصحاب امام سجاد«ع بوده است . با مختار و ابراهيم بن مالك نيز همكارى داشته است . بيشتروقايع كربلا در«تاريخ طبرى و برخى منابع ديگر از قول او نقل شده است .

حنا

حنا رنگى است كه به موى سر و صورت مى زنند تا سفيدى مو ديده نشود و انسان جوان به چشم آيد . اين تزيين ، بخصوص در مقابله با دشمنان ، نوعى تبليغات در جوان نشان دادن رزمندگان اسلام است . امام صادق ع فرموده است : رنگ سياه زدن به مو ، دشمن را به هراس مى افكند«الخضاب بالسواد مهابة للعدو» . (1) سيد الشهدا«ع نيز موى خويش را با به فرموده امام صادق : «خضب الحسين بالحنا و الكتم حنا خضاب مى كرد وهنگام شهادت در كربلا نيز خضاب داشت : «قتل الحسين و هو مخضب بالوسمة (2) دركربلا ، عاشوراييان كهنسال و محاسن سفيد نيز با خضاب خون ، چهره خويش را رنگين ساختند .

حبيب بن مظاهر ، پس از شهادت مسلم بن عقيل در كوفه ، همواره مترصد بود كه دروقت مناسب به حضور ابا عبد الله ع برسد . روزى در بازار كوفه به مسلم بن عوسجه برخورد(كه به قول معروف مى خواست حنا بخرد)او را به كنارى برد و جريان آمدن حضرت حسين ع به كربلا را نقل نمود . هر دو پيرمرد روشندل قرار بر

اين نهادند كه شبانه از كوفه به كربلا روند(و محاسن خود را به خون خضاب كنند)شب هفتم يا هشتم محرم به امام پيوستند . (3)

1-بحار الانوار ، ج 73 ص 100(استحباب خضاب براى مردان و زنان در همانجا در ضمن روايات ، آمده است) .

2-عوالم(امام حسين)ص 71 ، ناسخ التواريخ ، ج 4 ، ص 99 .

3-الوقايع و الحوادث(محرم الحرام)ج 2 ، ص 99 .

حنظلة بن اسعد شبامى

از شهداى كربلاست و نامش در زيارت ناحيه مقدسه آمده است . كوفى است و شبام ، نام طايفه اى از همدانيان است . (1) حنظله از چهره هاى شيعى در كوفه و زبان آور ، شجاع ومعلم قرآن بود . چون سيد الشهدا«ع به كربلا رسيد ، وى به آن حضرت پيوست . وى جزءشهدايى است كه تا اواخر زنده بود و از جان حسين بن على ع در مقابل تيرها و نيزه هاى دشمن محافظت مى كرد و گاهى هم با سخنانش به سپاه كوفه هشدار مى داد و موعظه مى كرد . (2) روز عاشورا ، پس از شهادت جمعى از ياران ، از امام رخصت طلبيد و به ميدان رفت و جان خود را فداى راه خدا كرد .

1-انصار الحسين ، ص 71 .

2-عنصر شجاعت ، ج 2 ، ص 100 .

حنظلة بن عمرو شيبانى

از شهداى كربلاست كه در حمله اول(و به قولى در نبرد تن به تن)به شهادت رسيد .

برخى معتقدند او همان حنظلة بن اسعد شبامى است . (1)

1-انصار الحسين ، ص 99 .

حواريون حسين ع

هر امامى ، تعدادى ياران ويژه داشت كه به حواريون تعبير شده است و روز قيامت ندا مى شوند و بر مى خيزند . طبق حديث امام كاظم ع همه شهداى كربلا حواريون حسين اند كه در قيامت بر مى خيزند : «ثم ينادى مناد : اين حوارى الحسين ع ؟ فيقوم كل من استشهد معه و لم يتخلف عنه . (1)

1-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 358 .

خارجى

عنوانى كه از سوى يزيد و ابن زياد به امام حسين ع داده شد . اصل معناى آن به معناى شورشى و ياغى است ، نه اتباع كشورهاى بيگانه . اين اصطلاح به زمان امير المؤمنين ع برمى گردد . به نوشته يكى از محققان : خروج ، صرفا ترك مكه از سوى امام حسين ع به سوى كوفه نبود ، بلكه از زمانى كه در جنگ صفين ، عده اى بعنوان سرپيچى و تمرد ازفرمان على ع شورش كردند(و بعدا خوارج نام گرفتند)بوى خاصى پيدا كرد و اين عنوان ، بويژه در عراق مفهومى ناپسند يافت . سلطه ابن زياد هم از آغاز ، نهضت حسينى رابعنوان خروج قلمداد كرد . (1) البته خروج و سر بر تافتن از حكومت و شورش كردن ، اگربر ضد حكومت مشروع اسلامى باشد ، شورشگران بعنوان فئه باغيه مهدور الدم هستندو مبارزه با آنان بعنوان جنگ با متجاوزين داخلى لازم است . ولى اگر اين عصيان ، بر ضدستم و طغيان باشد ، يك وظيفه است و شورشگران ، مجاهدانى ارزشمندند . امام حسين ع نيز در باره امتناع از بيعت با يزيد و بيرون آمدن از مدينه و عزيمت به مكه ، از واژه خروج استفاده كرده است(انى لم اخرج

اشرا و لا بطرا . . . انما خرجت لطلب الاصلاح)و خروج خود را بعنوان اصلاح طلبى در امت پيامبر معرفى كرده است .

يزيد ، براى مشروعيت بخشيدن به كار خويش در كشتن حسين ع اين عنوان رامستمسك قرار مى داد و خود را سركوب كننده يك شورش بر ضد خليفه اسلامى مى پنداشت . سخنان امام حسين و اهل بيت او نيز در طول نهضت ، پس از عاشورا ، همه بيان اين بود كه قيام ، بخاطر دين و مبارزه با ستم و بدعت است و خود را دودمان پيامبرمعرفى مى كردند تا پرده هاى غفلت را كنار زنند .

1-انصار الحسين ، ص 27(پاورقى) .

خار مغيلان

خار درخت ام غيلان ، ام غيلان درخت خار دارى است كه در باديه مى رويد كه گاهى به اندازه درخت سيب يا كوچكتر مى شود . (1) در مرثيه ها چنين گفته مى شود كه پس ازشهادت امام حسين ع و حمله دشمن به خيمه ها و به آتش كشيدن آنها ، كودكان آواره دشت و بيابان شدند و دو كودك در بيابان ، دور از جمع اهل بيت ، گم شدند و شب زير خارمغيلان پناه گرفتند و جان باختند . (2) در منابع معتبر تاريخى چنين چيزى نيامده است .

1-لغت نامه ، دهخدا«ام غيلان .

2-معالى السبطين ، ج 2 ، ص 89 .

خالد بن عمرو بن خالد ازدى

نام او در شمار شهداى كربلا آمده است . (1)

1-انصار الحسين ، ص 71 .

خامس آل عبا

از لقبهاى سيد الشهدا«ع است كه پنجمين نفر از«اصحاب كسا»است . پيامبر«ص درخانه ام سلمه بود كه آيه انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا»(احزاب 33)نازل شد . رسول خدا ، فاطمه و على و حسن و حسين را جمع كردو همه را زير يك كساء و عبايى قرار داد و چنين گفت : «اللهم هؤلاء اهل بيتى فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا» . شاعر در همين مورد گفته است :

ان النبى محمدا و وصيه و ابنيه و ابنته البتول الطاهرة اهل العباء و اننى بولائهم ارجو السلامة و النجا فى الآخرة (1) (2)

1-الحسين فى طريقه الى الشهادة ، ص 112 .

2-در باره اصحاب كساء و مناقب و فضايلشان ، ر . ك : بحار الانوار : ج 37 ، ص 35 تا 107 .

خرابه شام

پس از خطبه زينب ع در مجلس يزيد كه اوضاع را بر ضد او متحول ساخت ، يزيدناچار اهل بيت را در خرابه اى بى سقف جاى داد . آنان سه روز در آن خرابه بودند و برحسين ع نوحه و عزادارى مى كردند . (1) رقيه ، دختر خردسال امام حسين ع نيز درهمانجا پدر را در خواب ديد و پس از بيدارى گريه سر داد و سر سيد الشهدا را برايش آوردند و با ديدن آن صحنه مرغ جانش پر كشيد و جان داد . (2) مدفن رقيه نيز همانجاست كه بعدها حرمى برايش ساختند . (اين مساله از نظر محققان مورد بحث و تشكيك قرارگرفته است . )

زهراى حزين ز گرد راه آمده بود جبريل ، غمين و عذر خواه آمده بود در كنج خرابه ، در ميان طبقى

خورشيد ، به مهمانى ماه آمده بود جغد دلم خرابه شام آرزو كند تا با سه ساله دختركى گفتگو كند آن كعبه اى كه قبله ارباب حاجت است حاجت رواست ، هر كه به آن قبله رو كند

1مقتل خوارزمى ، ج 2 ، ص 74 ، عوالم(امام حسين)ص 414 ، رياض القدس ، ج 2 ، ص 292 .

2در منابع اوليه ، اين مساله نيامده است ، هر چند مشهور است .

خروج مختار

مختار بن ابى عبيده ثقفى ، پنج سال پس از حادثه كربلا و يك سال پس از نهضت توابين ، در سال 66 هجرى در كوفه قيام كرد . هدف نهضت او خونخواهى حسين ع وانتقام از قاتلان شهداى كربلا و جنايتكاران حادثه عاشورا بود . قيام او و خونخواهى اش موجب خرسندى ائمه بود . از امام باقر«ع روايت شده كه : «لا تسبوا المختار فانه قد قتل قتلتنا و طلب بثارنا» . (1) مختار را ناسزا نگوييد ، چرا كه او قاتلان ما را كشت و به خونخواهى ما برخاست . خلاصه اى از قيام او(طبق نفس المهموم)چنين است :

مختار ، در 14 ربيع الاول سال 66 در كوفه قيام كرد و عبد الله بن مطيع را كه كارگزارعبد الله بن زبير بود بيرون نمود . آغاز قيامشان با شعار«يا منصور امت و«يا لثارات الحسين بود . درگيرهاى سختى در محله ها و ميدانهاى كوفه پيش آمد . گروههايى كشته وگروههايى تسليم شدند و مختار وارد قصر شد و فردايش براى مردم سخنرانى كرد ، اشراف كوفه با او بيعت كردند . مختار پس از استيلا بر اوضاع ، يكايك قاتلان حسين ع رادستگير مى كرد و مى كشت . نيروهايى هم به اطراف

مى فرستاد تا هم بر آن مناطق استيلايابد و هم جنايتكاران را گرفته و به كيفر رساند . مدتها اين تحركات و دستگيريها و نبرد بامقاومت كنندگان از طرفداران بنى اميه ادامه داشت . مختار موفق شد كسانى چون عمر سعد ، شمر ، ابن زياد ، خولى ، سنان ، حرمله ، حكيم بن طفيل ، منقذ بن مره ، زيد بن رقاد ، زياد بن مالك ، مالك بن بشر ، عبد الله بن اسيد ، عمرو بن حجاج و بسيارى از كسان را كه دركربلا دستشان به خون شهدا آلوده بود از دم تيغ گذراند و پيكرشان را بسوزاند و يا درمقابل سگها بيندازد . (2) مختار ، سر«ابن زياد»را به مدينه نزد محمد حنفيه فرستاد ، او هم آن سر را پيش امام سجاد«ع آورد . آن حضرت مشغول غذا خوردن بود . با ديدن اين صحنه ، سجده شكر به جاى آورد و فرمود : «الحمد لله الذى ادرك لى ثارى من عدوى و جزى الله المختار خيرا . . . » . (3) مختار ، هجده ماه حكومت كرد(تا 14 رمضان سال 67)و در سن 67سالگى در درگيرى با سپاهيان عبد الله بن زبير به شهادت رسيد .

1بحار الانوار ، ج 45 ، ص 343 .

2-بر گرفته و تلخيص شده از : در كربلا چه گذشت(ترجمه نفس المهموم) ، ص 776 به بعد .

3-معالى السبطين ، ج 2 ، ص 260 .

خزيميه

نام يكى از منزلگاههاى بين راه مكه و كوفه(نزديك كوفه)كه امام حسين ع در سفربه سوى عراق ، يك شبانه روز در آنجا ماند . اين نام ، منسوب به خزيمة

بن خازم است وبراى كسى كه از كوفه به مكه رود ، پس از منزل زرود»قرار دارد . (1) در آن محل ، چاهها وآبها و درختان و منازلى بوده است . در همانجا و همان شب بود كه زينب كبرى ع بيرون از خيمه ها صداى هاتفى را شنيد كه دو بيت شعر خواند ، مضمونش اين بود كه اين كاروان به سوى مرگ مى رود . امام حسين ع در پاسخ خواهرش فرمود : «يا اختاه ، كل ما قضى الله فهو كائن . (2) خداوند هر چه را مقدر فرموده است ، خواهد شد .

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 207 .

2-الحسين فى طريقه الى الشهادة ، ص 65 به نقل از مقتل خوارزمى .

خط الموت

اين تعبير ، سر فصل خطبه اى از سيد الشهداست كه آن حضرت در مكه و پيش ازخروج به سوى عراق ايراد كرد و نهايت سير كاروان را با اشاره بيان كرد . (1) مضمون آن خطبه ، آگاهى و عشق به شهادت و استقبال از مرگ در راه خداست و اينكه مرگ براى جوانمردان زيباست ، آنگونه كه گردنبند ، بر گردن دخترى جوان . ايراد اين خطبه ، پس ازدريافت گزارشهايى بود مبنى بر اين كه ماموران يزيد براى ترور و ريختن خونش به مكه اعزام شده اند . بخشى از آغاز اين خطبه چنين است :

«خط الموت على ولد آدم مخط القلادة على جيد الفتاة و ما اولهنى الى اسلافى اشتياق يعقوب الى يوسف و خير لى مصرع انا لاقيه ، كانى باوصالى تقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و (2)

1-كشف الغمه ، اربلى ، ج 2 ، ص 241 .

2-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 366 ،

مقتل الحسين ، مقرم ، ص 193 .

خطبه كربلا

خطبه

خطبه شب شكن عابد و زينب در شام به گلستان خزان ديده حق سامان داد

خطبه ، خطابه و سخنانى است آشكار كه خطيب در برابر ديگران ايراد مى كند . مانندخطبه جمعه ، خطبه عيد ، خطبه نماز باران و خطبه هنگام كسوف . معمولا مشتمل بر حمدو ثناى الهى و توصيه به تقوا و مواعظ ديگر است . خطبه هايى كه اميران و خلفا و واعظان مى خواندند ، از اين قبيل است . به آن ، خطابه هم گفته مى شود .

در نهضت عاشورا ، يك سرى خطابه ها و سخنرانيها توسط سيد الشهدا ، امام سجاد ، حضرت زينب و ياران امام انجام گرفته كه در كتب تاريخى و روايى ثبت است و اغلب تعيين كننده بوده است ، چه آنها كه پيش از عاشورا و در طول راه و در خود مكه بوده ، چه خطبه هايى كه روز عاشورا ايراد شده و چه آنچه از زبان اسيران آزاده در كوفه و شام صادرشده است . خطبه هاى سيد الشهدا و نيز خطبه امام سجاد«ع در مجلس يزيد ، همچنين خطابه زينب كبرى در كوفه و دمشق ، معروفترين آنهاست . خطبه هاى امام ، اغلب درمجموعه هايى كه سخنان آن حضرت را گرد آورده ، آمده است . (1) برخى از خطبه هاى سيد الشهدا«ع كه در طول نهضت عاشورا بيان شده است ، چنين مطلعهايى دارد :

هنگام خروج از مكه به سوى عراق : «خط الموت على ولد آدم مخط القلادة على جيد الفتاة . . . » (2) پس از برخورد با سپاه حر در«ذو حسم : «ايها الناس ! . . . انى لم اقدم

على هذا البلدحتى اتتنى كتبكم و قدمت على رسلكم ان اقدم الينا انه ليس علينا امام . . . » . (3) همان هنگام : «انه قد نزل من الامر ما قد ترون و ان الدنيا قد تغيرت و تنكرت و ادبرمعروفها . . . الا ترون الى الحق لا يعمل به و الى الباطل لا يتناهى عنه . . . » . (4) در منزلگاه بيضه ، خطاب به ياران خويش و سپاه حر : «ايها الناس ! ان رسول الله ص قال : من راى سلطانا جائرا مستحلا لحرم الله ، ناكثا لعهد الله مخالفا لسنة رسول الله . . . الا و ان هؤلاء قد لزموا طاعة الشيطان و تركوا طاعة الرحمن . . . » . (5) شب عاشورا ، خطاب به اصحاب خويش : «اثنى على الله احسن الثناء و احمده على السراء و الضراء . . . اما بعد ، فانى لا اعلم اصحابا اوفى و لا خيرا من اصحابى و لا اهل بيت ابرو لا اوصل من اهل بيتى فجزاكم الله عنى خيرا . . . » . (6) صبح عاشورا ، خطاب به سپاه دشمن : «الحمد لله الذى خلق الدنيا فجعلها دار فناء وزوال ، متصرفة باهلها حالا بعد حال فالمغرور من غرته و الشقى من فتنته . . . » . (7) خطاب به سپاه كوفه ، آنگاه كه نزديك اردوى امام آمده بودند : «ايها الناس ! اسمعواقولى و لا تعجلونى حتى اعظكم بما لحق لكم على . . . اما بعد ، فانسبونى فانظروا من انا ؟ ثم ارجعوا الى انفسكم و عاتبوها ، فانظروا هل يحل

لكم قتلى و انتهاك حرمتى ؟ ! الست ابن بنت نبيكم ص و ابن وصيه و ابن عمه . . . » . (8) روز عاشورا ، خطابه به نيروهاى ابن سعد : «تبا لكم ايتها الجماعة و ترحا ، افحين استصرختمونا وليهن متحيرين فاصرخناكم مؤدين مستعدين ، سللتم علينا سيفا فى رقابنا وحششتم علينا نار الفتن . . . الا و ان الدعى بن الدعى قد ركز بين اثنتين ، بين السلة و الذلة وهيهات منا الذلة . . . » . (9) و اما خطبه هاى ديگر :

خطبه حضرت زينب در كوفه خطاب به مردم : «اما بعد ، يا اهل الكوفة ! يا اهل الختل و الغدر ، فلا رقات الدمعة و لا هدءت الرنة ، انما مثلكم كمثل الذى نقضت غزلها من بعد قوة انكاثا . . . » . (10) خطبه ام كلثوم ، دختر امير المؤمنين ، خطاب به كوفيان : «يا اهل الكوفة سواة لكم ، مالكم خذلتم حسينا و قتلتموه و انتهبتم امواله و ورثتموه و سبيتم نسائه و نكبتموه . . . » . (11) خطبه پر شور زينب كبرى ع در مجلس يزيد : «اظننت يا يزيد حيث اخذت علينااقطار الارض و آفاق السماء فاصبحنا نساق كما تساق الاسارى ان بنا على الله هوانا . . . امن العدل يابن الطلقاء تخديرك حرائرك و امائك و سوقك بنات رسول الله ص

سبايا ؟ . . . » . (12) خطبه شور انگيز افشاگر امام سجاد«ع در مجلس يزيد در شام : «ايها الناس ! اعطيناستا و فضلنا بسبع : اعطينا العلم و الحلم و السماحة و الشجاعة . . . فمن عرفنى

فقد عرفنى و من لم يعرفنى انباته بحسبى و نسبى ، انا ابن مكة و منى ، انا ابن زمزم و الصفا . . . » . (13) محتواى اينگونه خطبه ها كه در معرفى دين راستين و افشاى چهره دشمنان اهل بيت وتبيين مظلوميت عترت پيامبر«ص است ، از ارزشمندترين اسناد تاريخى است كه هم خطمشى سيد الشهدا«ع را در حادثه عاشورا بيان مى كند ، و هم عمق معرفت خاندان او وحمايت آگاهانه آنان را از راه حق .

خطبه يعنى اعتراض آتشين خطبه يعنى درد زين العابدين خطبه يعنى همچو زينب استوار با تبسم ايستادن پاى دار خطبه يعنى تشنگى آموختن در كنار آب ، لب را دوختن خطبه يعنى با خدا ساغر زدن در جنون پيمانه آخر زدن خطبه يعنى زن ، حريم پاكى است جلوه اى از حجب و از بى باكى است آنكه مست از باده تلخ شب است آشنا كى با صداى زينب است ؟ (14)

پي نوشتها

1-همچون : بلاغة الحسين ، ادب الحسين و حماسته ، نهج الشهادة ، الصحيفة الحسينيه ، موسوعة كلمات الامام الحسين ، سخنان حسين بن على از مدينه تا كربلا و كتابهايى مثل بحار الانوار ، كشف الغمه و . . . .

2-اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 593 .

3-مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج 1 ، ص 231 .

4-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 387 .

5-موسوعة كلمات الامام الحسين ، ص 360 .

6-الكامل فى التاريخ ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 559 .

7-مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 100 ، بحار الانوار ، ج 45 ، ص 5 .

8-بحار الانوار ،

ج 5 ، ص 6 ، اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 602 .

9-نفس المهموم ، ص 131 ، مقتل خوارزمى ، ج 2 ، ص 7 .

10-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 109 .

11-همان ، ص 112 .

12-اعلام النساء ، ج 2 ، ص 504 ، حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 378 .

13-مقتل خوارزمى ، ج 2 ، ص 69 ، بحار الانوار ، ج 45 ، ص 174 .

14-بهروز سپيدنامه ، كيهان 6/5/73 .

خطيب

سخنران . كسى كه خطبه مى خواند . در كاخ يزيد ، در حضور اسراى اهل بيت ، خطيب دربار به دستور يزيد شروع به سخنرانى كرد و به مدح يزيد و ناسزا گفتن به على ع وحسين ع پرداخت . زين العابدين ع بر سر او فرياد كشيد كه : واى بر تو اى خطيب !

خشم خدا را به قيمت خشنودى مخلوق ، مى خرى ؟ جايگاهت در آتش است ويلك ايهاالخاطب ! اشتريت مرضاة المخلوق بسخط الخالق ، فتبوا مقعدك من النار» . (1)

1-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 385 .

خلخال

نوعى زينت ساقه پا ، حلقه اى از طلا و نقره و امثال آن كه در پاى كنند ، (1) پاى برنجن . به نقل فاطمه دختر امام حسين ع ، سپاه عمر سعد پس از شهادت امام ، به خيمه ها حمله ورشدند و به غارت پرداختند ، از جمله دو خلخال ، از پاهاى او در آوردند و بردند . (2) راوى اين نكته و گفتگوهاى ميان آن غارتگر و دختر امام حسين ع ، خود دختر آن حضرت است . (3)

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 83 .

3-امالى صدوق ، ص 140 .

خنجر و حنجر

از اين دو كلمه كه داراى جناس است ، بيشتر در زبان شعر و در باره بريدن سر مطهرامام حسين ع با خنجر شمر يا سنان استفاده مى شود .

خندق

خندق ، گودالى است كه گرداگرد يك شهر يا منطقه مى كنند ، با عمق و عرضى كه براى ديگران ، چه سواره يا پياده غير قابل عبور باشد و در آن آب يا آتش مى افكنند ، يا به همان صورت ، خالى مى گذارند . بعنوان مانعى براى عبور دشمن به منطقه خودى و عامل طبيعى بازدارنده از حمله مخالف ، محسوب مى شود . در حادثه عاشورا نيز بعنوان يك تاكتيك نظامى مورد اجرا قرار گرفت . سيد الشهدا«ع چون نبرد عاشورا را قطعى و اجتناب ناپذيرديد ، از اصحاب خود خواست كه پيرامون اردوگاه و خيمه ها خندقى بكنند و در آن آتش افروزند تا جبهه مقابله و جنگ با دشمن تنها از يك سو باشد و از پشت سر غافلگيرنشوند . همه از هر طرف به كار پرداختند و با همكارى و هماهنگى خندقى كندند و در آن كانال ، خار و هيزم ريخته و در آن آتش افروختند . (1)

1-مقتل خوارزمى ، ج 1 ، ص 248 ، وقعة الطف ، ص 201 .

خواب امام حسين ع

امام حسين ع شبى كه فردايش از مدينه به سوى مكه حركت كرد ، براى وداع با مدينه و قبر مطهر جدش رسول خدا«ص به حرم آن حضرت رفت و چندين ركعت نماز خواندو دعا كرد و گريست ، تا نزديكيهاى صبح ، سر بر روى قبر نهاد و خوابش برد . در خواب ، رسول خدا را ديد كه او را به سينه چسبانده و مى بوسد و مى فرمايد : مى بينم كه بزودى آغشته به خون ، تشنه لب در كربلا شهيد خواهى شد . پدر و مادرت و برادرت ، اينجامشتاق تو هستند . (1) اين خواب ،

خبر از شهادت آن حضرت مى داد . چنين خوابى را صبح عاشورا هم ديده بود . در مدينه ، وقتى پيامبر را در خواب ديد ، آن حضرت به حسين ع فرمود : «يا حسين ، اخرج فان الله تعالى شاء ان يراك قتيلا» . وقتى محمد حنفيه از امام مى پرسد پس چرا خانواده و زنان و كودكان را مى برى ، «قال الحسين : قد شاء الله تعالى ان يراهن سبايا» . (2) نيز آن حضرت ، جدش را خواب ديد كه به او فرمود : «ان لك فى الجنة درجات لا تنالها لها الا بالشهاده (3) و رسيدن به آن درجات بهشتى را در سايه شهادت اعلام كرد .

1-عوالم بحرينى ، جلد امام حسين ع ، ص 177 .

2-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 195 ، به نقل از بحار الانوار ، ج 1 ، ص 184 .

3-امالى صدوق ، ص 130 .

خواب ام سلمه

ام سلمه همسر پيامبر خدا«ص از آن حضرت شنيده بود كه حسين ع در كربلا كشته مى شود و شيشه اى حاوى تربت كربلا به وى داده و فرموده بود : هر گاه اين خاك ، پر ازخون شد ، بدان كه حسين ع شهيد شده است . سالها از اين ماجرا گذشت . از روزى كه امام حسين ع به سوى عراق عزيمت كرد ، ام سلمه نگران بود و هر روز به آن شيشه مى نگريست و مى گفت : آن روزى كه تبديل به خون شوى ، روز عظيمى است ! روزعاشورا پيامبر خدا را در خواب ديد كه با سر و رويى غبار آلود است . علت را پرسيد .

فرمود : شاهد كشته شدن حسين ع بودم . ام

سلمه از خواب برخاسته و فرياد«حسين ، كشته شد»سر داد و خواب خود را براى زنان بنى هاشم باز گفت . پرسيدند : از كجامى گويى ؟ خواب خود را بيان كرد . ام سلمه از همان روز براى سيد الشهدا مجلس عزاگرفت . (1) پس از ديدن آن خواب ، وقتى سراغ شيشه رفت ، آن را پر از خون يافت .

1-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 316 ، مقتل الحسين ، مقرم ، ص 369 .

خولى

خولى بن يزيد اصبحى از دژخيمان كوفه و دشمنان اهل بيت ع بود . پس از آنكه امام حسين ع روز عاشورا در قتلگاه بر زمين افتاد ، جلو آمد تا سر مطهر حضرت را جدا كند .

وى به اتفاق حميد بن مسلم ازدى ، سر امام حسين را نزد ابن زياد برد ، اما چون دير شده ودر قصر بسته بود ، خولى سر مطهر را شب به منزل برد و پنهان كرد . او دو زن داشت . چون زنش فهميد كه سر حسين ع را به خانه آورده ، كينه او را به دل گرفت و از رختخواب بلندشد و ديگر با او همبستر نشد . خولى در ايام مختار پنهان بود . زن ديگرش(به نام عيوف بنت مالك) جاى او را به ياران مختار خبر داد . اين زن از آن هنگام كه خولى سرابا عبد الله ع را آورده بود با او دشمن شده بود . خولى را گرفته ، كشتند . (1) آن شب كه خولى سر مطهر را به منزل خويش برده بود ، همسرش از آن اتاق يا تنورى كه سر در

آن نهاده شده بود ، نورى را ديد كه به آسمان كشيده شده است . (2) «تنور خولى از همين جا درمرثيه ها راه يافته است .

شب بود و من به مطبخ آن خانه آمدم مطبخ نه ، سوى راز نهانخانه آمدم ديدم كه نور مى زند از دخمه اى برون دل خسته ام كشاند به دنبال رد خون خون در ميان نور چه مى كرد ؟ يا على خورشيد در تنور چه مى كرد ؟ يا على ع (3) تا جهان باشد و بوده است ، كه داده است نشان ميزبان خفته به كاخ اندر و مهمان به تنور سر بى تن كه شنيده است به لب سوره كهف ؟ يا كه ديده است به مشكات تنور آيت نور (4)

1-اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 612 ، بحار الانوار ، ج 45 ، ص 125 .

2-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 391 .

3-نادر بختيارى(كيهان 6/5/73) .

4-نير تبريزى .

خون

آن روز كه جان خود فدا مى كرديم با«خون به حسين ع اقتدا مى كرديم چون منطق ما منطق عاشورا بود با نفى خود» ، اثبات خدا»مى كرديم (1)

خون ، عزيزترين موجودى پيكر انسان است كه با نبود آن ، جان هم نيست . با اين حساب ، كسى كه حاضر باشد از«خون خويش در راه مكتب و عدالت و حق بگذرد ، آماده جانبازى است و اين همان شهادت طلبى است كه از الفباى فرهنگ عاشورا»است .

هم آن كه خون مى دهد و از جان مى گذرد ، عزيز است و ماندگار ، هم آنكه در راه انتقام خونهاى به ناحق ريخته قيام مى كند ، كارى امام زمان گونه مى كند ، چرا كه آن حضرت ، خونخواه كشتگان

كربلاست اين الطالب بدم المقتول بكربلا»و هم آنان كه از خون شهيدان ، الهام حماسه و فداكارى مى گيرند ، شاگردان لايق مكتب شهادتند .

اينكه سيد الشهدا«ع در آغاز حركت به سوى كربلا فرمود : هر كس حاضر است خون قلب خويش را در راه ما نثار و ايثار كند ، با ما همراه شود : «من كان باذلا فينا مهجته فليرحل معنا» (2) اشاره به همين فرهنگ شهادت طلبى است . قداست خون شهيد نيز از همين جاست ، چرا كه او با خدا معامله مى كند و حق اوست كه با اولين قطره خونش كه بر زمين ريخته مى شود ، آمرزيده شود : «اول ما يهراق من دم الشهيد يغفر له ذنبه كله الا الدين (3) وقطره خونى كه در راه خدا ريخته شود ، يا قطره اشكى از خوف خدا ، محبوبترين قطره نزدخداوند است : «ما من قطرة احب الى الله عز و جل من قطرتين : قطرة دم فى سبيل الله وقطرة دمعة فى سواد الليل لا يريد بها عبد الا الله . (4) در روايات و زيارات نيز نسبت به سيد الشهدا«ع و ياران شهيدش تعبيراتى از اين قبيل زياد است كه : شما جانتان را ، نفستان را ، ارواحتان را ، خونتان را ، خون قلبتان را ، خودتان راو . . . در راه خدا بذل و نثار كرديد . هر ملتى هم كه اين روح و روحيه را داشته باشد ، به عزت مى رسد و آنان كه از خون دادن و جان باختن گريزانند ، گرفتار ذلت مى شوند . امام خمينى(ره)مى فرمايد : «مسلم خون شهيدان انقلاب و اسلام را بيمه كرده است . خون شهيدان براى ابد درس

مقاومت به جهانيان داده است و خدا مى داند كه راه و رسم شهادت كور شدنى نيست و اين ملتها و آيندگان هستند كه به راه شهيدان اقتدا خواهند نمود . » (5)

خونشان آيت سرافرازى است رمز خود سوزى و جهان سازى است . سنگ خونرنگ هر مزار شهيد غزل خون نشان جانبازى است (6)

1-از مؤلف .

2-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 194 .

3-ميزان الحكمه ، ج 5 ، ص 192(از پيامبر خدا) .

4-همان ، ص 187(از امام زين العابدين) .

5-صحيفه نور ، ج 20 ، ص 239 .

6-از مؤلف .

خون تازه

در روايات آمده كه پس از كشته شدن امام حسين ع عصر عاشورا ، در زمين و آسمان نشانه هاى شگفتى ديده شد كه برخى از آنها تا مدتها باقى بود . يكى از اين علايم و آثار ، خون تازه(دم عبيط)بود . در نقلهايى آمده است كه پس از كشته شدن امام ، در بيت المقدس ، هر سنگى را كه از زمين بر مى داشتند ، زير آن خون تازه بود و سه روز از آسمان خون باريد . (1) بارش خون از آسمان و رويش خون تازه از زمين و از زير سنگها ، گريه آسمان و زمين در سوگ ابا عبد الله ع به حساب آمده است . در زمينه همين عبيط ، از قول ابو سعيد نقل شده است كه : «ما رفع حجر من الدنيا الا و تحته دم عبيط و لقد مطرت السماءدما بقى اثره فى الثياب مدة حتى تقطعت . (2) در مورد خواب ام سلمه نيز آمده است كه حضرت رسول را در خواب ديد . حضرت به او فرموده : هر گاه شيشه اى كه در

نزد توست و خاك در آن است ، ديدى كه خاكش به خون تازه(دم عبيط)رنگين شد ، بدان كه حسين ع كشته شده است . (3)

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 204 ، اثبات الهداة ، حر عاملى ، ج 5 ، ص 180 ، امالى صدوق ، ص 142 .

2-احقاق الحق ، ج 11 ، ص 462 و 482 .

3-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 231 .

خون گريستن

به جاى اشك ، خون گريستن ، تعبيرى است كه در«زيارت ناحيه مقدسه از زبان حضرت حجت ع نقل شده كه مى فرمايد : اگر روزگار مرا به تاخير انداخت و نتوانستم ياريت كنم ، صبح و شب بر تو خون مى گريم و مى نالم و به جاى اشك ، خون مى گريم :

« . . . لابكين عليك بدل الدموع دما» . (1) از نشانه هاى غير طبيعى و خارق العاده اى كه پس ازشهادت امام حسين ع در كائنات ديده شد ، غير از سرخى شفق و وجود خون تازه زيرسنگها در منطقه شام و فلسطين و . . . يكى هم بارش خون از آسمان بود . سرخى آسمان راهنگام طلوع و غروب نيز از آن نشانه ها دانسته اند . روايت امام صادق ع چنين است :

«بكت السماء على الحسين اربعين يوما بالدم . از ام سليم نيز نقل شده است : «لما قتل الحسين ع مطرت السماء مطرا كالدم ، احمرت منه البيوت و الحيطان . (2)

1-سوگنامه آل محمد ، ص 154 .

2-مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 54 .

خيزران

چوب و تركه اى كه يزيد ، با آن بر سر بريده امام حسين ع اشاره مى كرد و بر لب ودندان مى زد . ابو برزه اعتراض كرد كه : اى فاسق ! چوبت را از لبهاى حسين ع بردار ، به خدا من لبهاى پيامبر را ديدم كه جاى اين چوب را مى بوسيد . (1) در زيارتنامه آن حضرت نيز آمده است : «السلام على الثغر المقروع بالقضيب .

1-همان ، ص 114 .

خيمه گاه

محلى كه امام حسين ع پس از رسيدن به سرزمين كربلا در آن سرزمين فرود آمد وخيمه زد . منطقه از آب فاصله داشت و با يك سلسله تپه ها كه از شمال شرقى تا جنوب وغرب كشيده مى شد محاصره شده بود . مجموعه اين منطقه ، يك نيم دايره تشكيل مى داد واهل بيت در همين محل استقرار يافته بودند . از ميدان درگيرى و نيروهاى دشمن فاصله داشت . در جايى بود كه تيرهاى اردوى دشمن به آنجا نرسد . ولى سپاه انبوه كوفه ، محل رامحاصره كردند . (1) خيمه حضرت زينب را پشت خيمه امام حسين نصب كردند و خيام جوانان بنى هاشم اطراف خيام زنان و اطفال بود . (2) خيمه هاى افراشته ، برخى محل اسكان نفرات بود و برخى خيمه آب و آذوقه وامكانات . خيمه هاى اصحاب ، جدا از خيمه اهل بيت و بنى هاشم بود . آرايش خيمه هاحالت نعل اسبى داشت ، بگونه اى كه جمع و جور بود ، نه متشتت و پراكنده ، تا قابل حفاظت بيشترى باشد . در پشت اين خيمه ها خندق حفر شده بود تا از آن سمت ، موردتهاجم قرار نگيرند . برخى از خيمه ها هم مخصوص سلاح

يا نظافت بود . صبح عاشوراياران امام به خيمه نظافت مى رفتند و خود را تميز مى كردند . در مقابل همين خيمه بود كه برير بن خضير با عبد الرحمن بن عبد ربه از خوشحالى و شوق شهادت شوخى مى كردند . (3) يفيت خيمه هاى حسينى در روز عاشورا از اين قرار بوده است :

1-خيمه فرماندهى 2-خيمه امدادگران(اورژانس)3-خيمه سقاخانه و آبرسانى 4-خيمه شهدا 5-خيمه انبار 6-خيمه نظافت و پاكيزگى 7-خيمه سنگرى(فقط بعنوان سنگر استفاده مى شده است)8-خيمه حضرت سجاد«ع 9-خيمه هاى ياران 10-خيمه هاى بنى هاشم 11-خيمه هاى خانوادگى(زنها ، بچه ها)12-خيمه حضرت زينب ع . (4) پس از شهادت امام حسين ع دشمن به خيام حمله آورد و آنها را غارت كردو به آتش كشيد . پيكر شهداى عاشورا ، از ميدان رزم به مقابل خيمه گاه آورده مى شد .

« . . . آنچه اكنون در كربلا ، در جنوب غربى حرم حسينى به نام خيمه گاه(مخيم)موجوداست و زائران آنجا را زيارت كرده و به آن تبرك مى جويند ، در زمانهاى قديم نبوده است وبعدها در محل خيمه گاه امام حسين ع بنايى ساخته شد تا نشانى از آن مكان باشد . بناى فعلى ساختمان و قبه خيمه گاه ، ساخته مدحت پاشا»براى پذيرايى ناصر الدين شاه ودرباريان او بوده و به قولى هم عبد المؤمن دده آن را ساخته است . » (5)

1-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 93 .

2-زندگانى سيد الشهدا ، عماد زاده ، ص 329 .

3-عوالم(امام حسين) ، ص 245 .

4-جزوه تشكيلات توحيدى عاشورا» ، فاطمى پناه ، ص 28 .

5-تراث كربلا ، ص 111 .

دار الاماره

مقر استاندار و فرماندار ، خانه امير ، حاكم نشين ، ارگ ، ارگ حكومتى . در شهرهايى كه امير و

حاكم آنجا حضور داشت ، اغلب كنار مسجد جامع شهر ، مقر امارت و قصرحكومتى ساخته مى شد ، تا براى اقامه نماز جمعه و ايراد خطبه ، فاصله اى نباشد . در كوفه محل استقرار ابن زياد را دار الاماره مى گفتند و مجالس عمومى را در مسجد جامع برگزارمى كردند . اسراى اهل بيت را در كوفه وارد آن مجلس عمومى ساختند و آن گفتگوها ميان ابن زياد و عترت طاهره پيش آمد . در همين قصر كه نامش طمار»بوده ، مسلم بن عقيل و هانى را به دستور ابن زياد شهيد كردند .

ساختمان دار الاماره كوفه ، بعنوان قديمى ترين بناى دولتى در اسلام ، به دست سعد بن ابى وقاص انجام گرفت . «آثار كوفه قديم ، از جمله دار الاماره از بين رفته و تنها بقايايى ازمسجد جامع وجود دارد . اداره آثار باستانى عراق ، با تلاشهاى زياد ، پايه هاى آن را باحفاريها پيدا كرد . علايم نشان مى دهد كه دار الاماره ، چهار ديوار به طول 170 متر داشته كه ارتفاع متوسط آن 14 متر بوده و هر ديوار از ضلع خارجى به 6 برج نيم دايره متصل بوده وفاصله هر برج با ديگرى 60/24 متر و ارتفاع آنها حدود 20 متر بوده است . بناى محكم قصر و نوع مهندسى آن ، دار الاماره را از هجوم خارجى مصون مى داشته است . كنار برخى درهاى اصلى آن نيز اتاقهايى بعنوان زندان و مطبخ بوده است . » (1)

1-حياة الامام الحسين بن على ، ج 2 ، ص 357(پاورقى) .

دار الخلافه

در پايتخت حكومت ، قصرى كه محل سكونت خليفه بود ، دار الخلافه گفته مى شد ، جاى اقامت پادشاه . به خود شهرى هم

كه خليفه يا پادشاه در آنجا بود ، دار الخلافه گفته مى شد . دار الحكومه هم به همان معنى بود .

يزيد ، پس از كشتن امام حسين ع و به اسارت در آوردن اهل بيت او ، براى به رخ كشيدن اين پيروزى به مردم بار عام و اذن عمومى داد و قصر پر از جمعيت شد . آنگاه اسراى اهل بيت را كه با طناب ، آنان را به هم بسته بودند ، با وضعى اهانت آميز وارد مجلس يزيد كردند . (1) دار الخلافه يزيد ، نزديك مسجد جامع دمشق بوده است .

1-حياة الامام الحسين بن على ، ج 3 ، ص 376 .

درخت سدر

در دوره هارون الرشيد ، اطراف قبر امام حسين ع خانه ها و بناهايى احداث شده بود درخت سدرى وجود داشت كه هم نشانه اى براى زائران و مسافران بود و هم سايه بانى برايشان . به دستور هارون آن درخت را قطع كردند . اين حادثه پيش از تخريبهايى بود كه در عصر متوكل چندين نوبت نسبت به قبر سيد الشهدا«ع انجام گرفت . (1) نيز نقل شده كه موسى بن عبد الملك ، دستور به قطع آن درخت داد . در حديثى هم از پيامبر نقل شده است كه سه بار فرمود : «لعن الله قاطع السدرة . (2) خداوند لعنت كند قطع كننده درخت سدر را . تازمان هارون الرشيد مردم نمى دانستند معناى اين حديث چيست و به چه جنايتى اشاره دارد . جرير بن عبد الحميد از مردى از اهل عراق كه آمده بود ، پرسيد ، چه خبر ؟ وقتى اوخبر تخريب قبر امام و قطع درخت سدر را گفت ، جرير دستانش را بلند كرد و گفت : الله اكبر

! حديثى از پيامبر روايت شده كه قطع كننده سدر را لعن نموده است ، ولى تا امروزمعنايش را نمى فهميديم . قصد او تغيير موضع قبر حسين ع است تا مردم ندانند قبرش كجاست . (3)

1-تاريخ الشيعه ، محمد حسين المظفرى ، ص 89 .

2-مناقب ، ج 4 ، ص 64 .

3-همان ، 63 ، بحار الانوار ، ج 45 ، ص 398 .

درسهاى عاشورا

حادثه عاشورا ، بى شك از عظيمترين رخدادهايى بود كه در تاريخ بشرى موجى عظيم پديد آورد و مسلمانان و غير مسلمانان را با ارزشهاى متعالى و مفهوم حيات هدفدار آشناساخت و انگيزه هاى مبارزه براى حفظ كرامت انسان و نفى سلطه ستم را در انسانها ايجادكرد ، يا تقويت نمود . هر اندازه كه مسلمانان و انسانها با درسهاى نهفته در آن حركت خونين و عميق آشناتر شده ، از آن بهره برده اند ، به همان ميزان عزتمند و بزرگوار زيسته وپايه هاى حكومت طاغوتها را لرزانده اند . درسهايى كه از عاشورا مى توان گرفت ، درسخنان امام حسين ع و يارانش ، عملكرد و روحيات آنان ، تاثير آن واقعه در فكر وزندگى مسلمانان و ماندگارى آن حماسه و آثارش در طول زمان نهفته است و كسى كه بدقت در مجموعه اين واقعه بنگرد ، با اين درسها آشنا مى شود . در اين فرهنگنامه ، در ذيل عنوانها و مدخلهاى متعددى به شكلهاى گوناگون به اينگونه درسها و آموزشهاى عاشورايى اشاره شده است . از جمله به اين موضوعات مراجعه شود : آثار و نتايج نهضت عاشورا ، آزادگى ، اهداف نهضت عاشورا ، ايثار ، بصيرت ، بلا و كربلا ، تاكتيكهاى نظامى تبليغى ، جهاد ، رمز جاودانگى عاشورا ،

زندگى ، زيارت ، شعارهاى عاشورا ، شهادت طلبى ، شيعه امام حسين ع ، عاشورا در نظر ديگران ، عاشورا و امر به معروف ، عاشورا و سقيفه ، صبر ، على الاسلام السلام ، فتح ، فتوت ، فرهنگ عاشورا ، فوز ، قربانى ، كل يوم عاشورا ، ماهيت قيام كربلا ، مدايح و مراثى ، نماز ، نهضت يا شورش ، وارث ، وفا ، هجرت ، هل من ناصر ، هيهات منا الذله ، يا فتح يا شهادت ، يا ليتنا كنا معك و . . . برخى عنوانهاى ديگر :

دروازه ساعات

نام يكى از دروازه هاى ورودى دمشق ، كه اسراى اهل بيت را از آنجا وارد شهر كردند ، همراه سر مطهر امام حسين ع . در حالى كه مردم به شادمانى و پايكوبى و طبل زنى مشغول بودند . نام آن دروازه باب ساعات بود . (1) آن دروازه ، يكى از دروازه هاى شرقى آن شهر بود كه راه حلب و كوفه به اين دروازه ختم مى گرديد . هنگامى كه اسيران به دروازه شام رسيدند ، از شدت ازدحام جمعيت و مانور لشكر بنى اميه ، ساعتها قافله اسرا در كناردروازه شام توقف كرد . لذا شيعيان اين دروازه را«باب ساعات ناميدند .

در عصر حاضر ، باب ساعات را«باب توما»مى نامند و آثارى از اين دروازه قديمى باقى مانده است و امروزه باب توما از محله هاى مسيحى نشين شهر دمشق است و نسبت به نقاط ديگر شهر ، از هم پاشيده تر و كثيف تر به نظر مى رسد . (2)

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 128 . برخى هم علت نامگذارى را وجود ساعتى مخصوص بر سر در آن دانسته اند(نفس المهموم

، ص 241) .

2-دايره المعارف تشيع ، ج 3 ، ص 12 . (به نقلى ، توقف سه ساعته آنان يكى از درهاى قصر بود و به آن باب الساعات گفتند . رياض القدس ، ج 2 ، ص 294 به نقل از منتخب طريحى) .

دريد

نام پرچمدار سپاه عمر سعد در روز عاشورا است .

دستان بريده

يا دستهاى قلم شده . منظور دو دست علمدار كربلا ابا الفضل ع است كه چون روزعاشورا براى آوردن آب به خيمه ها ، به سوى فرات رفت ، در درگيرى با كمين نيروهاى دشمن ، ابتدا دست راستش از كار افتاد و با رجز«و الله ان قطعتموا يمينى . . . »مى كوشيد تاآب را به خيمه ها برساند . دست چپش هم قطع شد . وى به رجز و مبارزه ادامه داد تا به شهادت رسيد . در مرثيه ها براى بى دستى علمدار رشيد عاشورا ، جايگاه خاصى است و اززبان حال مادرش ام البنين هم نوحه ها خوانده مى شود .

كاش مى گشتم فداى دست تو تا نمى ديدم عزاى دست تو خيمه هاى ظهر عاشورا هنوز تكيه دارد بر عصاى دست تو از درخت سبز باغ مصطفى تا فتاده شاخه هاى دست تو اشك مى ريزد ز چشم اهل دل در عزاى غم فزاى دست تو يك چمن گلهاى سرخ نينوا سبز مى گردد به پاى دست تو درشگفتم از تو اى دست خدا چيست آيا خونبهاى دست تو ؟ (1)

1-صادق رحمانى .

دسته هاى عزادارى

دسته : گروهى از مردم كه در جايى گرد آيند و يا با هم حركت كنند و كارى را انجام دهند . گروهى كه با تشريفات خاصى در خيابانها و كوچه ها حركت مى كنند و با هم اشعارى خوانند ، براى اقامه عزادارى سيد الشهدا و ائمه ديگر . (1) حركتشان بصورت سينه زنى يا زنجير زنى است . رواج آن بيشتر در عصر صفويه شكل گرفت .

اينگونه دستجات ، براى خود نشانه و علامت و توغ و پرچم مخصوص و گاهى نام ويژه اى داشته اند و با نوعى سازماندهى مردمى در ايام عاشورا و روزهاى ديگر به سوگوارى مى پرداختند . اين مراسم

، بويژه در عراق و شهرهايى چون نجف و كربلا ، ريشه دارتر بوده است . مرحوم كاشف الغطاء مى نويسد : «آغاز بيرون آمدن دسته هاى عزادارى براى سيد الشهدا ، پيش از هزار سال ، در زمان معز الدوله و«ركن الدوله بود ، كه دسته هاى عزاداران در حالى كه براى حسين ع ندبه مى كردند و شب ، مشعلهايى به دست داشتند ، بغداد و راههايش يكباره پر از شيون شد . . . اين در قرن چهارم بود . و اگر بيرون آمدن اين موكبها در راهها نبود ، هدف و غرض از يادآورى حسين بن على ع از بين مى رفت و ثمره فاسد مى شد و راز شهادت حسين بن على ع منتفى مى گشت . » (2) «موكب يا«مواكب حسينى نيز به همين حركتهاى جمعى بصورت عزادارى وپيمودن راهى با حالت عزا گفته مى شود كه در عراق ، بويژه در ايام اربعين رواج و شوربيشترى دارد . در روزهاى تاسوعا و عاشورا نيز در همه شهرها و روستاهاى شيعه نشين رواج دارد . برخى از اين دسته ها ، تاريخچه اى طولانى و گاهى مثلا چند صد ساله دارد(مثل دسته طويرج در كربلا)كه در نسلهاى پياپى ، سنتهاى خويش را حفظ مى كنند . (3) دسته هاى عزادارى ، نوعى تشكل و سازماندهى را تمرين مى دهد كه بر محور امام حسين ع است . اين دسته ها و هيئتها ، در افراد احساس مسؤوليت و شخصيت و اعتماد به نفس را تقويت مى كند و به آنان نظم و نظام مى بخشد ، آن هم با محتوايى مقدس و آدابى خالصانه و عاشقانه و بدون حاكميت زور و اعمال قدرت .

1-فرهنگ فارسى ، معين .

2-المواكب الحسينيه ، محمد حسين كاشف الغطاء ، ص

15 ، (چاپ 1345 ق ، نجف) .

3-در زمينه تشكلها و اهداف دسته هاى عزادارى حسينى از جمله ر . ك : «المواكب الحسينيه ، مدارس و معسكرات از : سامى البدرى ، ص 34 .

دعبل خزاعى

ابو على ، دعبل بن على بن رزين خزاعى كوفى ، سراينده قصيده معروف مدارس آيات در سوگ مظلوميت امامان شيعه . وى كه از مرثيه سرايان بزرگ عاشورا به حساب مى آمد ، بيشتر در بغداد زيست . شعرهايش بيشتر در نكوهش خلفاى جور و حمايت ازاهل بيت ع بود . ولادت اين چهره نابغه شعر شيعى كه از شيفتگان جان باخته راه ائمه وولايت بود ، سال 148 و شهادتش به دسيسه حاكم دمشق ، در 98 سالگى در 246 هجرى بود . قبرش در«زويله نزديك مرز سودان است . (1) دعبل به خاطر قصيده مدارس آيات ، پيراهنى از امام رضا«ع خلعت گرفت . او نه تنها يك شاعر برجسته ، بلكه در علم حديث و كلام و تاريخ و لغت نيز چهره ارزشمندى بود و از علماى شيعه به حساب مى آمد و سروده هايش در زمان خود او منتشر و دهان به دهان نقل مى شد .

1-الغدير ، علامه امينى ، ج 2 ، ص 286-263 . نيز در باره شرح حال او ر . ك : «دعبل خزاعى ، شاعر دار بر دوش از : مصطفى قليزاده .

دغدغه

تابوت بزرگى كه معمولا دسته هاى عزادار يا تعزيه خوان ، آن را روز 28 صفر كه مصادف با شهادت امام حسن مجتبى ع است مى آورند . ابتدا دغدغه را سياهپوش كرده ، در حالى كه بر دوش عزاداران بود ، دو كودك در اطراف آن نوحه خوانى مى كردند . (1) ظاهراتنها در شهر قم رايج و مصطلح بوده است .

1-تاريخ تكايا و عزادارى قم ، ص 218 .

دفن در كربلا

دفن شدن در سرزمين مقدس كربلا در فرهنگ شيعه ، ارزش است و رحمت الهى شامل كسانى مى شود كه در حاير حسينى و كربلا دفن شوند . بسيارى از بزرگان ، علما ، امرا و مردم عادى وصيت مى كرده اند كه در آنجا دفن شوند و حتى كسانى پس از مدفون شدن در جاى ديگر ، دوباره جسد را به كربلا منتقل كرده اند و نمونه هاى زيادى براى آن هست ، از جمله پدر سيد رضى گرد آورنده نهج البلاغه . (1) در اينكه محدوده اين استحباب وارزش تا كجاست ، ديدگاههاى مختلفى است ، بستگى به محدوده حرم دارد كه از يك فرسخ تا پنج فرسخ هم نقل شده است .

1-موسوعة العتبات المقدسه ، الخليلى ، ج 8 ، ص 95 .

دم

در اصطلاح مرثيه و نوحه خوانى ، بيت و مصرعى كه مداح و مرثيه خوان مى گويد وحاضران آن را تكرار مى كنند و همصدا با مداح ، دم مى گيرند . دم دادن و دم گرفتن ازاصطلاحات سينه زنى و نوحه خوانى است .

دمشق

بزرگترين شهر سوريه كه از قديم ، موقعيت و مركزيت فرهنگى و تاريخى داشته وپيش از اسلام بنا شده است و اماكن تاريخى آن ، گوياى تاريخ كهن آن است . مسلمانان درسال 13 هجرى آنجا را فتح كردند . معاويه مدت 31 سال در آنجا حكومت كرد . مسجدجامع اموى (1) كه از بزرگترين مساجد اسلامى است در اين شهر است . (2) اسراى اهل بيت را پيش يزيد در اين شهر آوردند . مرقد رقيه دختر امام حسين نيز دراين شهر است . مردم آن ديار در دوره هاى نخستين اسلام ، چون تحت تاثير تبليغات شوم معاويه و امويان بودند ، نسبت به على و آل على ع ديدگاه خصمانه اى داشتند .

برخوردهاى شاميان با اسراى كربلا نيز نشان دهنده آن بود .

1-در باره عظمت و شگفتيهاى مسجد جامع دمشق ر . ك : «لغت نامه دهخدا ، واژه جامع دمشق .

2-دائرة المعارف الاسلامية ، ج 9 ، ص 264 .

دهه عاشورا

ده روز اول ماه محرم را دهه عاشورا يا دهه محرم مى گويند و در اين ايام مردم اقدام به برپايى عزادارى و مجالس وعظ و مرثيه مى كنند و هيئتهاى عزادارى و مساجد و تكايا و حسينيه هارونق و شور بيشترى پيدا مى كند و آمادگى براى بزرگداشت عاشوراى حسينى پديد مى آيد .

دير راهب

نام محلى در سرزمين شام ، كه اسيران اهل بيت از آن گذشتند . در اين سفر ، كه اسرا به همراه نيروهاى يزيدى به شام برده مى شدند ، سرهاى شهدا نيز همراه قافله بود . در يكى ازمنزلگاههاى راه ، به محلى رسيدند به نام قنسيرين كه راهبى در ديرى به عبادت مشغول بود . نگاه راهب از صومعه به سر مطهر امام حسين ع افتاد كه نور از آن به آسمان مى رفت . با ديدن اين صحنه ، ده هزار درهم به نگهبانان سر داد و آن سر را آن شب نزدخود در صومعه نگهداشت . شب هنگام ، راهب از آن سر مقدس ، شگفتيها و كراماتى ديد وبه بركت آنها مسلمان شد . (1) به گفته نير تبريزى :

دير ترسا و سر سبط رسول مدنى واى اگر طعنه به قرآن زند انجيل و زبور

اين دير ، هم اكنون در منطقه راه سوريه به لبنان موجود است و بر يك بلندى مشرف به جاده قرار دارد .

1-مناقب ، ج 4 ، ص 60 ، بحار ، ج 45 ، ص 172 ، احقاق الحق ، ج 11 ، ص 498 ، اثبات الهدة ، ج 5 ، ص 193 .

ديزج

ابراهيم ديزج ، كسى بود كه از سوى متوكل عباسى ماموريت يافت براى متفرق ساختن شيعه و تجمع آنان پيرامون قبر سيد الشهدا«ع ، قبر آن حضرت را خراب كند . همراه او دراين جنايت ، هارون مغربى بود . كارگرانى گرفتند ولى نتوانستند خراب كنند . براى تخريب و شخم آن محل ، از گاو استفاده كردند ، ولى گاوها هم پيش نمى رفتند . اين دو نفر ،

پس ازآن گرفتاريهايى ديدند كه در كتب تاريخ ثبت است . (1) ديزج ، يهودى بود و به ظاهر اسلام آورده بود و در تخريب قبر ، خودش با بيلى كه دردست گرفته بود ، مباشرت در كار داشت . اين عمل ، در سال 236 هجرى بود . (2)

1-مناقب ، ج 4 ، ص 64 ، بحار الانوار ، ج 45 ، ص 394 .

2-تتمة المنتهى ، محدث قمى ، ص 239 .

ذات عرق

نام منزلى بين مكه و عراق كه تا مكه دو منزل فاصله دارد و اين محل ، ميقات احرام براى مناطق شرقى مكه است . (1) عرق ، نام كوهى است در راه مكه كه عراقيون از آن مسيروارد مكه مى شوند و اين منزل ، از منزلگاههايى است كه سيد الشهدا پس از وادى عقيق برآن گذشته است و يكى دو روز در اين محل توقف كرده ، سپس خيمه ها را برچيده و به راه ادامه داده است . امام در همين منزل با بشر بن غالب ملاقات كرد كه از عراق مى آمد .

اوضاع عراق را پرسيد . وى پاسخ داد : دلها با تو ولى شمشيرها بر توست . سيد الشهدا راه خويش را به سوى غمره كه منزل بعدى بود ادامه داد . (2) در همين منزل نامه اى به كوفيان نوشت و خبر آمدنش را در آن نگاشت و توسط قيس بن مسهر صيداوى فرستاد .

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 204 .

2-الحسين فى طريقه الى الشهادة ، ص 31 .

ذاكر

ياد آورنده ، كسى كه از مصايب اهل بيت مى گويد و مردم را مى گرياند ، چه مداح باشد وچه واعظ و منبرى . «ذاكر اهل بيت ، عنوانى افتخارآميز است براى آنانكه با مداحى و مرثيه خوانى ، نام و ياد و فضايل و مظلوميتهاى خاندان پيامبر را زنده نگه مى دارند و نقشه دشمنان را در به فراموشى سپردن ظلمهاى خود به دودمان رسالت ، خنثى مى سازند .

ذكر و ياد ائمه و شهداى كربلا ، مورد تشويق امامان بود و خودشان همواره از ذاكران واحياگران حادثه كربلا و مظلوميت اهل بيت بودند و بر آن مى گريستند . امام

صادق ع فرمود : «من ذكرنا عنده ففاضت عيناه حرم الله وجهه على النار» . (1) هر كس كه نزد او يادشويم و چشمانش اشك آلود شود ، خداوند چهره اش را بر آتش حرام مى كند .

1-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 285 .

ذكر مصيبت

سنتى در جهت احياى ياد و نام ائمه و مطرح نگه داشتن حادثه عاشورا . در اين برنامه ، چه بصورت مقطع پايانى سخنرانى و موعظه و چه بصورت مستقل ، حوادث كربلا وكيفيت شهادت امام حسين ع و ياران او و نيز امامان ديگر بصورتى سوزناك نقل مى شودكه سبب تحريك عواطف و گريستن بر سيد الشهدا مى گردد . نقل حوادث بر اساس مقتلهاانجام مى گيرد و شايسته است كه از منابع معتبر و شعرهاى خوب استفاده مى شود تاموجب وهن به مقام معصومين و خاندان عصمت نگردد .

امام سجاد«ع كه بيست سال به ياد عاشورا مى گريست ، مى فرمود ياد شهادت فرزندان فاطمه چشمانم را پر اشك مى كند : «انى لم اذكر مصرع بنى فاطمة الا خنقتنى لذلك عبرة (1) با اين حساب ، ياد حادثه و يادآورى آن مظلوميتها خودش كافى است تا مستمعان را بگرياند و نيازى به آميختن دروغ يا نقل حرفهاى بى اساس در ذكر مصيبت و مرثيه خوانى نيست .

ذكر مصيبت ، سبب تعميق نهضت حسينى و پيوند عاطفى و قلبى شيعه باسيد الشهداست و نقشه دشمنان اهل بيت را كه كوشش در محو جنايات خويش داشتند ، نقش بر آب مى كند و جامعه را هوادار اهل بيت و خصم ظالمان مى پرورد . (2) البته بايد ذاكران و مرثيه خوانان ، هم شايستگى اين منصب حساس را داشته باشند وهم در محتواى مرثيه خوانى خود دقت داشته

باشند و نصايح بزرگان را در آداب آن به كاربندند .

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 109 .

2-ر . ك : «نقش انقلابى ياد و يادآوران ، شريعتى . بحار الانوار ، ج 44 ، ص 278 ، احاديث گريستن و عزادارى برسيد الشهداء را آورده است .

ذو الجناح

بالدار ، نام اسب حسين بن على ع كه روز عاشورا بر آن نشسته بود . از آن جهت كه اين اسب ، رهوار و تندرو بوده است ، به آن ذو الجناح مى گفته اند . اين اسب ، پس از شهادت آن حضرت ، از پيكر وى دفاع مى كرد و به سواران دشمن حمله مى نمود و به اين طريق ، تعدادى را كشت . (1) سيد الشهدا تا آخرين حد و لحظه توان خود ، سوار بر اين اسب بود ومقاومت و جنگ مى كرد . در پايان از روى اين اسب بر زمين كربلا افتاد .

نه ذو الجناح دگر تاب استقامت داشت نه سيد الشهدا بر قتال ، طاقت داشت بلند مرتبه شاهى ز صدر زين افتاد اگر غلط نكنم عرش بر زمين افتاد

پس از شهادت امام حسين ع ، اسب او كاكل خود را به خون امام آغشته كرد و باصيحه و فرياد و گام بر زمين زدن به سوى خيمه ها دويد تا شهادت امام را به اهل بيت خبردهد . زنان متوجه شهادت امام شدند و شيون آنان برخاست . (2) در برخى منابع نقل شده كه اسب امام ، پس از شهادت حضرت ، وحشتزده از نزد بانوان گريخت و خود را به آب فرات انداخت و ناپديد شد . (3) در زيارت ناحيه مقدسه از اين اسب

، با عنوان جواد»ياد شده كه بازين و حالت پريشان روى به خيمه ها نهاد : «فلما نظرن النساء الى الجواد مخزيا و السرج عليه ملويا خرجن من الخدور ناشرات الشعور ، على الخدود لاطمات و للوجوه سافرات وبالعويل داعيات . . . » . (4) و روايت است كه پس از شهادت امام ، اين اسب با همهمه مى گفت :

«الظليمة الظليمة لامة قتلت ابن بنت نبيها» . (5)

خونى كه روى يال تو پيداست ، ذو الجناح خون هميشه جارى مولاست ، ذو الجناح يك قطره آفتاب به روى تنت نشست بوى خدا ز يال تو برخاست ، ذو الجناح (6)

1-مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 58 .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 60 .

3-تذكرة الشهدا ، ملا حبيب الله كاشى ، ص 353 .

4-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 298 .

5-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 266 .

6-از : حسين عبدى .

ذو حسم

نام محلى است . يكى از منزلگاههاى ميان مكه و كوفه . چون طليعه سپاه اعزامى ازكوفه براى امام حسين ع آشكار شد ، يارانش را به طرف ذو حسم سوق داد و پيش ازرسيدن نيروهاى دشمن ، در آنجا اردو زد . حر و سربازانش در همين مكان با امام حسين ع برخورد كردند و آن حضرت دستور داد حر و سپاه او و حتى اسبانشان راسيراب كنند كه از راه رسيده بودند و بى تاب عطش بودند . امام سپس براى آن گروه سخنرانى كرد و هنگام ظهر ، نماز ماعت خوانده شد . حر و سپاه او نيز به امام حسين ع اقتدا كردند . (1)

1-مقتل الحسين

، مقرم ، ص 215 .

رباب

رباب ، دختر امرء القيس بن عدى ، همسر سيد الشهدا«ع و مادر سكينه و على اصغر(عبد الله) . او در سفر كربلا حضور داشت و همراه اسيران به شام رفت ، سپس به مدينه بازگشت و مدت يك سال براى سيد الشهدا«ع عزادارى كرد و مرثيه هايى هم درسوگ آن حضرت سرود . خواستگارانى از اشراف و بزرگان قريش را رد كرد و حاضر نشدبا كسى ازدواج كند . در سوگ ابا عبد الله ع پيوسته گريان بود و زير سايه نمى رفت ، از فرطگريه و اندوه بر شهادت حسين ع يك سال بعد(در سال 62 هجرى)جان باخت . (1) ازجمله سروده هاى او در شهادت امام حسين ع ابياتى است كه اينگونه شروع مى شود :

ان الذى كان نورا يستضاء به فى كربلاء قتيل غير مدفون سبط النبى جزاك الله صالحة عنا و جنبت خسران الموازين . . . (2)

حسين بن على ع نيز به اين همسر با فضيلت و ادب و دخترش سكينه و خانه اى كه اين دو را در بر گرفته باشد ، محبت داشت و مى فرمود :

لعمرك اننى لاحب دارا تحل بها سكينة و الرباب احبهما و ابذل جل مالى و ليس لعاتب عندى عتاب (3)

1-ادب الطف ، شبر ، ج 1 ، ص 63 ، كامل ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 579 .

2-اعيان الشيعه ، ج 6 ، ص 499 .

3-همان .

رجز

شعرهاى حماسى كه جنگاوران در ميدانهاى نبرد مى خوانند . «رجز ، نام يكى از بحورشعرى عربى است كه نوعى تحرك و روانى در آن است . در گذشته و دوران جاهليت ، ازاين وزن شعر ، بيشتر در اشعارى

كه جنبه مبارزه ، دشنام يا تفاخر داشته استفاده مى شده است . به كارگيرى اين وزن و آهنگ در شعرهاى حماسى كه مبارزان در ميدانهاى جنگ مى خواندند ، سبب شده كه به آن اشعار ، رجز گويند . معمولا رجز ، ابياتى كوتاه داشته وبصورت ارتجالى در ميدان سروده مى شده است . از اين رو گاهى هم خطاهاى دستورى وادبى دارد . » (1) بيشتر افراد ، هنگام رجز خواندن در ميدان مبارزه ، اشعار شعراى عرب را كه باحال و وضع آنان مطابق بود مى خواندند و اگر خود جنگجو طبع شعر داشت ، فى البديهه در وصف و معرفى خويش شعر مى سرود و نام خود و پدر و قبيله و سوابق دليرى هاى خود و قبيله اش را در آن بيان مى كرد . رجز ، هم براى تقويت نيرو و روحيه خود بود ، هم براى ترساندن رقيب . «رجز ، سرود نظامى رايج در آن دوره ها بود كه جنگاوران در اثناءجنگ ، آن را مى خواندند و به شجاعت و قهرمانيهاى خويش مى باليدند و دشمنانشان را به كشتن و تار و مار كردن تهديد مى كردند . رجز در آن ميدانهاى نبرد ، مانند يك سلاح پيكارمؤثر بود و رزم آوران همانگونه كه بر شمشيرها و تيرها و نيزه ها اعتماد مى كردند ، بررجزهاى خود نيز تكيه مى كردند . » (2) در كربلا نيز ، حسين بن على ع و فرزندان و برادران و يارانش در ميدانهاى نبرد ، رجزمى خواندند . رجزهايى كه اصحاب امام روز عاشورا مى خواندند ، نمايانگر عقيده و هدفى كه در راه آن از شهادت استقبال مى كردند و انگيزه جهادشان بود ، كه در چه راهى و براى چه هدفى است و

نشان دهنده يقين ، ثبات قدم ، آگاهى و بصيرتشان بود . مثلا حضرت ابا الفضل ، گفته است :

و الله ان قطعتموا يمينى انى احامى ابدا عن دينى

كه گوياى حمايت از آيين است . قاسم بن حسن ع رجز مى خواند كه : «ان تنكرونى فانا ابن الحسن . . . »عمرو بن جناده رجز مى خواند :

اميرى حسين و نعم الامير سرور فؤاد البشير النذير . . .

على اكبر«ع مى خواند :

انا على بن الحسين بن على نحن و بيت الله اولى بالنبى تالله لا يحكم فينا ابن الدعى اضرب بالسيف احامى عن ابى ضرب غلام هاشمى عربى

يا خود ابا عبد الله الحسين ع رجزهاى متعددى دارد ، از جمله :

القتل اولى من ركوب العار و العار اولى من دخول النار

يا اين رجز كه :

انا الحسين بن على اليت ان لا انثنى احمى عيالات ابى امضى على دين النبى

كه همه و همه ، سرشار از روحيه بالا و انگيزه هاى والا و دليرى و ثبات و پايدارى شجاعانه است . (3)

1-دائرة المعارف الاسلاميه ، ج 10 ، ص 50 به بعد(نقل به تلخيص) .

2-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 155 .

3-رجزهاى امام و فرزندان و اصحاب ، در كتابهاى تاريخ و مقتل بطور مبسوط آمده است . از جمله ر . ك : بحار الانوار ، ج 45 ، ص 13 به بعد ، مناقب ، ج 4 ، ص 100 به بعد . در همين مجموعه نيز ، رجزهاى برخى از شهداى كربلا ، ذيل معرفى خودشان آورده شده است . در باره رجز ، بحثى در«الاغانى ابو الفرج اصفهانى است ، ج 18 ، ص 164) .

رقيه

دختر سه چهار ساله ابا عبد الله الحسين ع كه در سفر كربلا همراه اسراى اهل بيت بوده و در شام ، شبى پدر را به خواب ديد و پس از بيدار شدن بسيار گريست و بى تابى كردو پدر را خواست . خبر به يزيد رسيد . به دستور او سر مطهر امام حسين ع را نزد او بردندو او از اين منظره بيشتر ناراحت و رنجور شد و همان روزها در خرابه شام(كه محل اقامت موقت اهل بيت بود)جان داد . (1) البته در باره اين دختر و شهادتش ، ميان مورخين نظرواحدى وجود ندارد .

خردسالى اين دختر و عواطفى كه نام و يادش و كيفيت جان باختنش و مدفن اوبر مى انگيزد شگفت است و شيعيان به او علاقه خاصى دارند . محل دفن او كنار يك بازارچه قديمى و با فاصله از مسجد اموى در دمشق قرار دارد و چندين بار تعمير شده است . آخرين تعمير و توسعه در سال 1364 شمسى از سوى ايران آغاز شد و پس از چندسال به پايان رسيد . (2) اينك حرمى بزرگ و باشكوه براى آن دختر خردسال بزرگوار وجوددارد كه زيارتگاه دوستداران اهل بيت است .

از بهر ياد بود از اين نهضت بزرگ در شهر شام ، دختركى را گذاشتيم تا دودمان دشمن ظالم فنا شود آنجا رقيه را به حراست گماشتيم

1-كامل بهايى ، ص 179 ، منتهى الآمال ، 437 .

2-شام سرزمين خاطره ها ، ص 111 .

رمز جاودانگى عاشورا

هيچ حادثه اى به جاودانگى و ماندگارى كربلا»نمى رسد و در اين حد ، در ذهنها وزندگيها زنده نيست و اينگونه فراگير زمانها و مكانها و انسانها نگشته است و موج آن

مثل عاشورا هميشه متلاطم نمانده است . رمز آن در چند مساله نهفته است ، از جمله :

1-خدايى بودن آن : حركت حسين ع ، جهاد و شهادتش ، انگيزه و محركش همه و همه براى خدا بود و هر چه كه لله باشد ، رنگ جاودانه مى گيرد . نور خدا خاموشى ندارد وجهاد براى حق ، همواره امتداد مى يابد .

پايان زندگانى هر كس به مرگ اوست جز مرد حق كه مرگ وى ، آغاز دفتر است

قيام براى خدا فراموش نمى شود و نورش خاموش نمى گردد ، چونكه رنگش خدايى ونورش الهى است .

دشمنت كشت ولى نور تو خاموش نگشت آرى آن نور كه فانى نشود ، نور خداست

2-افشاگريهاى اسراى اهل بيت : هر انقلابى ، يك بازو مى خواهد و يك زبان ، خون و پيام ، عمل و تبليغات . خطابه هاى زينب و سجاد«عليهما السلام و سخنان بازماندگان كربلا دردوران اسارت ، نقش مهمى در افشاگرى چهره دشمن و خنثى كردن تبليغات دروغين امويان و آگاهى مردم از ماهيت قيام و شخصيت سيد الشهدا و شهيدان عاشورا داشت وسبب شد امويان نتوانند پرده بر جنايات خويش بكشند و آن حادثه را از يادها ببرند .

3-احياگريهاى ذكر» : در تعليمات ائمه ، تاكيد فراوان شده كه براى امام حسين ع وشهداى كربلا گريه كنند ، نوحه بخوانند ، شعر بسرايند ، عزادارى كنند . زيارت روند ، برتربت امام حسين سجده كنند . اينها همه سبب شده كه مكتب عاشورا و حادثه كربلا ومظلوميت امام حسين ع و شهداى كربلا ، بصورت زنده و جاويد و فراگير باقى بماند .

نقش ياد» ، «بكاء» ، «زيارت ، «شعر»و«مرثيه در جاودانه ساختن عاشورا

مهم است . (1) -كيفيت حادثه : نفس حوادث عاشورا و اوج فداكاريها و اخلاص ياران امام و اوج خشونت و بى رحمى سپاه كوفه نسبت به سيد الشهدا و غربت و مظلوميت و عطش در اوج خود ، همه و همه اين حادثه بى نظير را ماندگار ساخته است . (2)

1-در اين زمينه ر . ك : مقاله سنت احياگرى ، جواد محدثى(چشمه خورشيد ، ج 1 ، مجموعه مقالات كنگره امام خمينى(ره)و فرهنگ عاشورا) .

2-اعيان الشيعه ، ج 7 ، ص 33(به نقل از رجال شيخ) .

روز شمار قيام كربلا

در اين قسمت ، حوادثى را كه در ارتباط با نهضت عاشورا در شام ، مدينه ، كوفه ، مكه ، كربلا و . . . به ترتيب زمانى اتفاق افتاده است ، مى آوريم :

15 رجب 60 هجرى : مرگ معاويه در شام و نشستن يزيد به جاى پدر .

28 رجب 60 : رسيدن نامه يزيد به والى مدينه مبنى بر بيعت گرفتن از حسين ع وديگران .

29 رجب 60 : فرستادن وليد ، كسى را سراغ سيد الشهدا و دعوت به آمدن براى بيعت ، ديدار امام حسين ع از قبر پيامبر و خدا حافظى ، سپس هجرت از مدينه ، همراه بااهل بيت و جمعى از بنى هاشم .

3 شعبان 60 : فرستادن وليد ، كسى را سراغ سيد الشهدا و دعوت به آمدن براى بيعت ، ديدار امام حسين ع از قبر پيامبر و خداحافظى ، سپس هجرت از مدينه ، همراه با اهل بيت و جمعى از بنى هاشم .

ورود امام حسين ع به مكه و ملاقاتهاى وى با مردم .

10 رمضان 60 : رسيدن نامه اى از كوفيان به دست

امام ، توسط دو نفر از شيعيان كوفه .

15 رمضان 60 : رسيدن هزاران نامه دعوت به دست امام ، سپس فرستادن مسلم بن عقيل به كوفه براى بررسى اوضاع .

5 شوال 60 : ورود مسلم بن عقيل به كوفه ، استقبال مردم از وى و شروع آنان به بيعت .

11 ذى قعده 60 : نامه نوشتن مسلم بن عقيل از كوفه به امام حسين و فراخوانى به آمدن به كوفه .

8 ذى حجه 60 : خروج مسلم بن عقيل در كوفه با چهار هزار نفر ، سپس پراكندگى آنان از دور مسلم و تنها ماندن او و مخفى شدن در خانه طوعه . تبديل كردن امام حسين ع

حج را به عمره در مكه ، ايراد خطبه براى مردم و خروج از مكه همراه با 82 نفر از افرادخانواده و ياران به طرف كوفه . دستگيرى هانى ، سپس شهادت او .

9 ذى حجه 60 : درگيرى مسلم با كوفيان ، سپس دستگيرى او و شهادتش بر بام دار الاماره كوفه ، ديدار امام حسين با فرزدق در بيرون مكه .

ذى حجه 60 : بر خورد امام حسين ع با حر و سپاه او در منزل شراف .

ذى حجه 60 : دريافت مجدد خبر شهادت مسلم بن عقيل و قيس بن مسهر در منزل عذيب الهجانات .

2 محرم 61 : ورود امام حسين ع به سرزمين كربلا و فرود آمدن در آنجا .

3 محرم 61 : ورود عمر سعد به كربلا ، همراه چهار هزار نفر از سپاه كوفه و آغازگفتگوى وى با امام براى وادار كردن آن حضرت به بيعت و تسليم شدن .

5 محرم 61 :

ورود شبث بن ربعى با چهار هزار نفر به سرزمين كربلا .

7 محرم 61 : رسيدن دستور از كوفه بر ممانعت سپاه امام از آب ، ماموريت پانصدسوار دشمن بر شريعه فرات به فرماندهى عمرو بن حجاج .

9 محرم 61 : ورود شمر با چهار هزار نفر به كربلا ، همراه با نامه ابن زياد به عمر سعد ، مبنى بر جنگيدن با حسين ع و كشتن او ، و آوردن امان نامه براى حضرت عباس ع و حمله مقدماتى سپاه عمر سعد به اردوگاه امام و مهلت خواهى امام براى نماز و نيايش در شب عاشورا .

10 محرم 61 : درگيرى ياران امام با سپاه كوفه ، شهادت امام و اصحاب ، غارت خيمه ها ، فرستادن سر مطهر امام به كوفه ، توسط خولى .

11 محرم 61 : حركت سپاه عمر سعد و نيز اسراى اهل بيت از كربلا به كوفه ، پس ازآنكه عمر سعد بر كشته هاى سپاه خود نماز خواند و آنان را دفن كرد و اهل بيت را برشترها سوار كرده به كوفه برد .

1 صفر 61 : ورود اسراى اهل بيت ع از كربلا به دمشق .

20 صفر : بازگشت اهل بيت ع از سفر شام به مدينه .

روضه

روضه و روضه خوانى ، به معناى ذكر مصيبت سيد الشهدا و مرثيه خوانى براى ائمه ومعصومين ع است كه مورد تشويق امامان و يكى از عوامل زنده ماندن نهضت حسينى وپيوند روحى و عاطفى شيعه با اولياء دين است . اشك ريختن و گريستن در مصائب اهل بيت ع نشانه عشق به آنان است و علاوه بر سازندگيهاى تربيتى براى سوگوار ، موجب اجر و پاداش الهى در

آخرت و بهره مندى از شفاعت ابا عبد الله الحسين است .

معناى روضه در اصل ، باغ و بوستان است ، اما سبب اشتهار مرثيه خوانى به روضه آن است كه مرثيه خوانان در گذشته ، حوادث كربلا را از روى كتابى به نام روضة الشهداء»

مى خواندند كه تاليف ملا حسين كاشفى است . «ملا حسين كاشفى(متوفاى 910 هجرى)

يكى از دانشمندان و خطباى با قريحه و خوش آواز سبزوار در قرن نهم هجرى بود ، درزمان سلطنت سلطان حسين بايقرا(875-911 ه)به هرات ، مركز حكمرانى اين پادشاه رفت و چون حافظه اى توانا و قريحه اى سرشار و آوازى گيرنده و مطبوع داشت و خطيبى دانشمند بود ، بزودى شهرت يافت و مجالس وعظ و ذكر او بسيارى را به خود جلب كرد ومورد توجه پادشاه و شاهزادگان و اعيان و اكابر دولت و وزير فاضل و هنرمند هنر پرور او«امير على شيرنوايى قرار گرفت . كاشفى دانشمندى فصيح و بليغ و شاعر پركار بود وبيش از چهل كتاب و رساله تاليف كرد . از جمله آنها«روضة الشهداء»بود . كاشفى كتاب روضة الشهدا را در واقعه كربلا به فارسى نوشت و چون مطالب اين كتاب را در مجالس عزادارى از روى كتاب بر سر منبر مى خواندند ، خوانندگان اين كتاب به روضه خوان

معروف شدند و بتدريج خواندن روضه از روى كتاب منسوخ شد و روضه خوانها مطالب كتاب را حفظ كرده و در مجالس عزادارى مى خواندند . در زمان صفويه اقامه عزادارى بسيار رواج گرفت . » (1) كتاب روضة الشهدا كه حاوى ذكر مقتل و حوادث كربلا بود ، در قرن دهم توسطمحمد بن سليمان فضولى به تركى ترجمه شد ، با نام حديقة السعداء» .

(2) در اينجا نمونه اى از متن روضة الشهداى واعظ كاشفى را جهت آشنايى مى آوريم ، كه نثرى زيبا و ادبى است : « . . . آخر نظرى كن به حسرت آدم صفى و نوحه نوح نجى و در آتش انداختن ابراهيم خليل و قربانى كردن يعقوب در بيت الاحزان و بليت يوسف در چاه و زندان وشبانى و سرگردانى موسى كليم و بيمارى و بى تيمارى ايوب و اره شكافنده بر فرق زكرياى مظلوم و تيغ زهر آبداده بر حلق يحيى معصوم و الم لب و دندان سرور انبياء ، وجگر پاره پاره حمزه سيد الشهدا و محنت اهل بيت رسالت و مصيبت خانواده عصمت وسرشك درد آلود بتول عذرا و فرق خون آلوده على مرتضى ع و لب زهر چشيده نورديده زهرا و رخ به خون آغشته شهيد كربلا و ديگر احوال بلاكشان اين امت و محنت رسيدگان عالى همت همه با جان غم اندوخته در كانون غم و الم سر تا پاى سوخته . نظم :

ز اندوه اين ماتم جان گسل روان گردد از ديده ها خون دل (3)

نثر شيوا و اديبانه روضة الشهدا»ستودنى است ، هر چند از نظر نقل ، حاوى برخى مطالب ضعيف و بى ماخذ است . بعلاوه اين كتاب ، در تحليل حادثه عاشورا ديدگاهى صوفيانه دارد و حوادث را بيشتر به منشا غيبى و مسائل آزمايش و ابتلاء اولياء نسبت مى دهد ، تا بعد حماسى و اجتماعى و قابل اسوه گيرى در مبارزات ضد ظلم .

از آنجا كه مرثيه خوانى و ذكر مصيبت ، سنت پسنديده دينى در احياء خاطره و نام وفضايل اهل بيت پيامبر است ، بجاست كه اهل منبر و مداحان و ذاكران ،

با توجه به اهميت ونقش بسزاى روضه خوانى ، در ارائه الگوهاى شايسته بكوشند و چهره خوبى از ائمه ومعصومين ارائه كنند . در اين زمينه ، به درستى و صحت مطالب نقل شده ، اعتبار منابع مورداستفاده ، استوارى و زيبايى اشعار انتخابى و دورى كردن از هر حرف و روضه و شعرى كه با مقام والاى اولياء خدا ناسازگار است توجه داشته باشند . (4) در فضيلت گريست و گرياندن افراد براى امام حسين ع به اين حديث توجه كنيد : امام صادق ع فرمود : «من انشد فى الحسين عليه السلام بيت شعر فبكى و ابكى عشرة فله و لهم الجنة (5) هر كس در باره حسين ع شعرى بگويد و گريه كند و ده نفر را بگرياند ، براى او و آنان بهشت است .

1-موسيقى مذهبى ايران ، ص 8 .

2-فصلنامه هنر(وزارت ارشاد اسلامى)ج 2 ، ص 157 . اين ماخذ ، مقاله مبسوطى در باره تاريخچه تعزيه خوانى دارد ، ص 156 تا 173 .

3-در آمدى بر نمايش و نيايش در ايران ، جابر عناصرى ، ص 79 .

4-در زمينه آداب اهل وعظ و منبر ، از جمله ر . ك : «لؤلؤ و مرجان ، مرحوم ميرزا حسين نورى .

5-كامل الزيارات ، ص 105 .

روضة الحسين ع

به حرم سيد الشهدا«ع در كربلا روضة الحسين ع گويند . چرا كه حرم هر يك از ائمه و حرم نبوى ، روضه و باغى از باغهاى بهشتى است . نسبت به مدفن آن حضرت ، امام صادق ع فرموده است : «موضع قبر الحسين منذ يوم دفن فيه روضة من رياض الجنة . (1)

1-من لا يحضره الفقيه ، صدوق ، ج

2 ، ص 600 ، المزار ، شيخ مفيد ، ص 141 .

روضة الشهداء

نام كتاب ملا حسين كاشفى(متوفاى 910 هجرى)كه مقتل است و پيرامون وقايع كربلا نوشته شده است . عباراتى زيبا دارد و در گذشته واعظان و مرثيه خوانان در منابر ومجالس از روى آن مصيبت مى خواندند و به همين جهت ، مرثيه خوانان را«روضه خوان مى گويند .

رهيمه

محلى نرسيده به كوفه ، داراى چشمه آب ، كه امام حسين در آنجا فرود آمد و در آنجا بامردى از كوفيان برخورد كرد و پيرامون اوضاع كوفه سخنانى رد و بدل شد . (1)

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 218(به نقل از معجم البلدان) .

رى

منطقه وسيع دامنه البرز(در جنوب شرقى تهران)رى نام داشته كه تا دشت امتدادمى يافته و حاصلخيز بوده است . در قديم راه ارتباطى شرق و غرب ايران محسوب مى شده است . (1) در دوره امويان ، حاكمان اين منطقه و اغلب ساكنان آن ، به آن دودمان گرايش داشتند و در آن عصر نسبت به اهل بيت ع دشمنى داشتند . شايد برخى روايات در نكوهش رى نيز بدان جهت از زبان ائمه نقل شده است . به عمر سعد در قبال جنگيدن با امام حسين ع در كربلا ، وعده حكومت رى داده بودند . وسوسه حكومت بر اين خطه وسيع و پر نعمت و بهره ورى از عايداتش ، او را واداشت تا تن به كشتن حسين ع دهد . (2) قبر حضرت عبد العظيم حسنى در اين شهر است .

1-دائرة المعارف الاسلاميه ، ج 10 ، ص 285 .

2-در زمينه رى ، از جمله ر . ك : «سيماى رى سيد حميد خندان ، «تاريخ گسترش تشيع در رى رسول جعفريان .

زائدة بن مهاجر

از شهداى كربلاست . نامش در زيارت رجبيه آمده است . احتمال داده شده كه او همان يزيد بن زياد بن مهاجر»باشد (1) .

1-انصار الحسين ، ص 100 .

زاهر ، مولى عمرو بن حمق

از شهداى عاشوراست . وى را از شخصيتهاى كوفه و مردى سالخورده از قبيله كنده دانسته اند . غلام عمرو بن حمق خزاعى(از ياران ويژه امير المؤمنين)بود و در حركتهاى انقلابى عمرو بن حمق(كه به دست معاويه شهيد شد)همدوش و همراه او و تحت تعقيب معاويه بود . در سال 60 هجرى به مكه آمد و به حسين ع پيوست و در حمله نخست روزعاشورا به شهادت رسيد . (1) نامش در زيارت ناحيه مقدسه هم آمده است .

1-همان ، ص 72 ، عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 148 .

زباله

زباله نام يكى از منزلگاههاى مسير مكه به كوفه كه امام حسين ع در آنجا فرود آمد .

به معناى محلى است كه آب را در خود نگه مى دارد ، محل پر آب . روستايى آباد ومسكونى بوده كه طوايفى از بنى اسد در آنجا مى زيستند . در همين منزلگاه بود كه امام ، خبرشهادت عبد الله بن يقطر»را شنيد . او فرستاده سيد الشهدا«ع به سوى كوفيان و حضرت مسلم بود كه همزمان با شهادت مسلم و هانى ، شهيد شد . در آن محل قلعه و مسجدى مربوط به بنى اسد بود . محل به نام زباله بنت مسعر شهرت يافته است . (1) در همانجا نيز ، خبرشهادت قيس بن مسهر(پيك اعزامى خود به كوفه)را شنيد . آنگاه اوضاع كوفه را براى همراهان تشريح كرد و از بى وفايى و سست عهدى كوفيان گفت ، سپس بيعت خويش رااز همراهان برداشت و فرمود : هر كس مى خواهد ، برگردد ، پيروانمان ما را خوار ساختند .

به گفته برخى مورخان جمعى از آن لحظه به بعد از چپ و راست

متفرق شدند . صبح فردابه يارانش فرمود تا آب همراه بردارند و راه را به سوى كوفه ادامه دهند .

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 213 ، الحسين في طريقه الى الشهادة ، ص 87 .

زبان حال

جملاتى كه هنگام مرثيه خوانى ، از زبان امام حسين ع و شهداى كربلا يابازماندگانشان گفته مى شود ، بى آنكه در يك متن تاريخى يا روايى آمده باشد ، در مقابل زبان قال . اين جملات ، صرفا نوعى بيان عاطفى است كه از حال و وضع كسى آنگونه برداشت مى شود ، زيرا گاهى حالتها گوياتر از الفاظ است . البته گاهى به بهانه زبان حال ، حرفهاى نامناسب و سبك به اولياء خدا و امام حسين ع نسبت مى دهند كه وهن مقام امام و نشان دهنده ذلت و خوارى و زبونى است ، مثل اين كه از قول امام حسين ع مى گويند :

«شدم راضى كه زينب خوار گردد . . . »يا اينكه امام ، التماس كند جرعه اى آب به او بدهند .

اين نحوه زبان حالها اغلب در اشعار مرثيه و نوحه ديده مى شود كه بايد توجه نمود مطالب انحرافى و دروغ به آن پيشوايان حق و صدق ، نسبت داده نشود .

زرود

نام يكى از منزلگهاى مسير كوفه كه سيد الشهدا«ع در آنجا فرود آمد . زرود ، منطقه اى ريگزار ميان ثعلبيه و خزيميه از راه كوفه به مكه بود . به خاطر شنزار بودن ، آبهاى باران رادر خود فرو مى برد و به همين جهت ، نام زرود بر آن گفته شده است( بلعنده) . اين محل براى نزول كاروانهاى حج كه از بغداد مى آمده اند . محل مشهور و مناسبى بوده و به بنى اسدو بنى نهشل اختصاص داشته است .

در همين منزل بود كه امام حسين ع به زهير بن قين بجلى برخورد و او را به همراهى و يارى خويش فراخواند . او هم پذيرفت و

به كاروان و ياران امام پيوست و به كربلا آمد وشهيد شد . (1) و در همين جا ، خبر شهادت مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را در كوفه از دو نفراز طايفه بنى اسد شنيد كه عازم حج بودند و از كوفه مى آمدند . حضرت بر آن دو شهيدرحمت فرستاد و گريست ، بنى هاشم هم گريستند . و در همين جا شب را ماندند . صبح ، آب زيادى برداشته ، از آنجا به سوى ثعلبيه حركت كردند .

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 208 ، الحسين فى طريقه الى الشهادة ، ص 66 تا 72 .

زره

پوششهايى كه از ميخچه يا دانه هاى كوچك زنجير گره دار ساخته شده و در رزم بر تن مى كنند . (1) در تعزيه و شبيه خوانى هم مورد استفاده قرار مى گيرد ، همراه با شمشير ، سپر وكلاه خود ، كه نمايشگر صحنه هاى عاشورا باشد .

1-تعزيه در ايران ، صادق همايونى ، ص 288 .

زنان در نهضت عاشورا

پيرامون زنان در حادثه كربلا در دو محور سخن مى توان گفت : يكى آنكه آنان چند نفرو چه كسانى بودند ، ديگر آنكه چه نقشى داشتند . زنانى كه در كربلا حضور داشتند ، برخى از اولاد على ع بودند ، و برخى جز آنان ، چه از بنى هاشم يا ديگران . زينب ، ام كلثوم ، فاطمه ، صفيه ، رقيه و ام هانى ، از اولاد«ع بودند ، فاطمه و سكينه ، دختران سيد الشهدا«ع بودند ، رباب ، عاتكه ، مادر محسن بن حسن ، دختر مسلم بن عقيل ، فضه نوبيه ، كنيز خاص امام حسين ع و مادر وهب بن عبد الله نيز از زنان حاضر در كربلا بودند . (1) 5 نفر زن كه از خيام حسينى به طرف دشمن بيرون آمدند ، عبارت بودند از : كنيز مسلم بن عوسجه ، ام وهب زن عبد الله كلبى ، مادر عبد الله كلبى ، مادر عمر بن جناده ، زينب كبرى ع . زنى كه در عاشورا شهيد شد ، مادر وهب بود ، بانوى نميريه قاسطيه ، زن عبد الله بن عمير كلبى كه بر بالين شوهر آمد و از خدا آرزوى شهادت كرد و همانجا با عمود غلام شمر كه بر سرش فرود آورد ، كشته شد .

در عاشورا دو

زن از فرط عصبيت و احساس ، به حمايت از امام برخاستند و جنگيدند :

يكى مادر عبد الله بن عمر كه پس از شهادت فرزند ، با عمود خيمه به طرف دشمن روى كرد و امام او را برگرداند . ديگرى مادر عمرو بن جناده كه پس از شهادت پسرش ، سر او راگرفت و مردى را به وسيله آن كشت ، سپس شمشيرى گرفت و با رجزخوانى به ميدان رفت ، كه امام حسين ع او را به خيمه ها برگرداند . (2) دلهم ، دختر عمر(همسر زهير بن قين)

نيز در راه كربلا به اتفاق شوهرش به كاروان حسينى پيوست . زهير بيشتر تحت تاثيرسخنان همسرش حسينى شد و به امام پيوست . رباب ، دختر امرء القيس كلبى ، همسر امام حسين ع نيز در كربلا حضور داشت ، مادر سكينه و عبد الله . زنى از قبيله بكر بن وائل نيزحضور داشت ، كه ابتدا با شوهرش در سپاه ابن سعد بود ، ولى هنگام حمله سپاهيان كوفه به خيمه هاى اهل بيت ، شمشيرى برداشت و رو به خيمه ها آمد و آل بكر بن وائل را به يارى طلبيد .

زينب كبرى و ام كلثوم ، دختران امير المؤمنين ع ، همچنين فاطمه دختر امام حسين ع نيز جزو اسيران بودند و در كوفه و . . . سخنرانيهاى افشاگر داشتند . (توضيح بيشتر پيرامون اين زنان را تحت عنوان نام هر يك در اين مجموعه مطالعه كنيد) . مجموعه اين بانوان ، همراه كودكان خردسال ، كاروان اسراى اهل بيت را تشكيل مى دادند كه پس از شهادت امام و حمله سپاه كوفه به خيمه ها ، ابتدا در صحرا متفرق شدند

، سپس بصورت گروهى و اسيربه كوفه و از آنجا به شام فرستاده شدند .

اما در باره حضور اين زنان در حادثه عاشورا بيشتر به محور«پيام رسانى بايد اشاره كرد(آنگونه كه در بحث اسارت گذشت) . البته جهات ديگرى نيز وجود داشت كه فهرست وار به آنها اشاره مى شود كه هر كدام مى تواند به عنوان درس مورد توجه باشد :

-مشاركت زنان در جهاد . شركت در جبهه پيكار و همدلى و همراهى با نهضت مردانه امام حسين و مشاركت در ابعاد مختلف آن از جلوه هاى اين حضور است . چه همكارى طوعه در كوفه با نهضت مسلم ، چه همراهى همسران برخى از شهداى كربلا ، چه حتى اعتراض و انتقاد برخى همسران سپاه كوفه به جنايتهاى شوهرانشان مثل زن خولى .

آموزش صبر . روحيه مقاومت و تحمل زنان به شهادتها در كربلا درس ديگر نهضت بود . اوج اين صبورى و پايدارى در رفتار و روحيات زينب كبرى ع جلوه گر بود .

-پيام رسانى . افشاگريهاى زنان و دختران كاروان كربلا چه در سفر اسارت و چه پس از بازگشت به مدينه . پاسدارى از خون شهدا بود . سخنان بانوان ، هم به صورت خطبه جلوه داشت ، هم گفتگوهاى پراكنده به تناسب زمان و مكان .

-روحيه بخشى . در بسيارى از جنگها حضور تشويق آميز زنان در جبهه ، به رزمندگان روحيه مى بخشيد . در كربلا نيز مادران و همسران بعضى از شهدا اين نقش را داشتند .

-پرستارى . رسيدگى به بيماران و مداواى مجروحان از نقشهاى ديگر زنان در جبهه ها ، از جمله در عاشوراست . نقش پرستارى و مراقبت حضرت زينب از امام سجاد«ع يكى ازاين نمونه هاست (3) .

-مديريت . بروز

صحنه هاى دشوار و بحرانى ، استعدادهاى افراد را شكوفا مى سازد .

نقش حضرت زينب در نهضت عاشورا و سرپرستى كاروان اسرا ، درس مديريت درشرايط بحران را مى آموزد . وى مجموعه بازمانده را در راستاى اهداف نهضت ، هدايت كرد و با هر اقدام خنثى كننده نتايج عاشورا از سوى دشمن ، مقابله نمود و نقشه هاى دشمن را خنثى ساخت .

-حفظ ارزشها . درس ديگر زنان قهرمان در كربلا ، حفظ ارزشهاى دينى و اعتراض به هتك حرمت خاندان نبوت و رعايت عفاف و حجاب در برابر چشمهاى آلوده است . زنان اهل بيت ، با آنكه اسير بودند و لباسها و خيمه هايشان غارت شده بود و با وضع نامطلوب در معرض ديد تماشاچيان بودند ، اما اعتراض كنان ، بر حفظ عفاف تاكيد مى ورزيدند . ام كلثوم در كوفه فرياد كشيد كه آيا شرم نمى كنيد براى تماشاى اهل بيت پيامبر جمع شده ايد ؟

وقتى هم در كوفه در خانه اى بازداشت بودند ، زينب اجازه نداد جز كنيزان وارد آن خانه شوند . در سخنرانى خود در كاخ يزيد نيز بر اينگونه گرداندن بانوان شهر به شهر ، اعتراض كرد : «امن العدل يابن الطلقاء تخديرك حرائرك و امائك و سوقك بنات رسول الله سباياقد تكت ستورهن و ابديت وجوههن يحدو بهن الاعداء من بلد الى بلد و يستشرفهن اهل المناهل و المعاقل و يتصفح وجوههن القريب و البعيد و الغائب و الشهيد . . . » (4) و نمونه هاى ديگرى از سخنان و كارها كه همه درس آموز عفت و دفاع از ارزشهاست .

-تغيير ماهيت اسارت . اسارت را به آزادى بخشى تبديل كردند و در قالب اسارت ، به اسيران واقعى درس حريت و آزادگى دادند .

-عمق بخشيدن به

بعد عاطفى و تراژديك كربلا . گريه ها ، شيونها ، عزادارى بر شهدا وتحريك عواطف مردم ، به ماجراى كربلا عمق بخشيد و بر احساسات نيز تاثير گذاشت واز اين رهگذر ، ماندگارتر شد .

1-زندگانى سيد الشهدا ، عمادزاده ، ج 2 ، ص 124 ، به نقل از لهوف ، كبريت احمر و انساب الاشراف .

2-همان ، ص 236 .

3-در اين زمينه ر . ك : مقاله درسهاى امدادگرى در نهضت عاشورا»از مؤلف(مجله پيام هلال ، شماره 26 ، شهريور1369) .

4-عوالم(امام حسين) ، ص 403 ، حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 378 .

زنجير زنى

از سنتهاى عزادارى در ايران است ، در پاكستان و هندوستان نيز اين شيوه از ديربازرواج داشته است . مجموعه اى از حلقه هاى ريز متصل به هم كه به دسته اى چوبى يا فلزى وصل مى شود«زنجير»نام دارد و آن را در ايام عاشورا ، بصورت دسته جمعى و درهياتهاى عزادارى ، همراه با نوحه خوانى ، بر پشت مى زنند و گاهى جاى آن كبود يامجروح مى شود . غالبا اين مراسم با سنج همراه است .

اين شيوه عزادارى كه اغلب همراه با خون آمدن از پشت زنجير زنان است ، بويژه دربرخى مناطق و ملتها كه تيغهايى هم به زنجيرها مى بستند ، در گذشته چون در ديد برخى غير مسلمانان تاثير سوء داشت ، برخى علما به حرمت زنجير زدن و قمه زدن و خون ازسر و شت خويش جارى كردن فتوا دادند . در مقابل آنان نيز علماى ديگرى در پاسخ به استفتاهاى مردم ، حكم به جواز دادند . اين مساله ، بارها در گذشته منشا كشمكشهاى مذهبى گشته است . از جمله آية

الله سيد ابو الحسن اصفهانى فتوا به حرمت داد و سيدمحسن امين از او انتقاد كرد و اين مساله به مطبوعات و مجلات آن روزگار كشيده شد (1) واز آن پس بازار استفتاء و افتاء داغ شد و مجموعه هايى نيز كه حاوى اين نظرات فقهى بود ، منتشر گرديد . نظير آن نسبت به قمه زنى هم در تاريخ معاصر وجود دارد .

1-موسوعة العتبات المقدسه ، ج 8 ، ص 378(پاورقى) .

زندگى

مفهوم زندگى در فرهنگ عاشورا ، بالاتر و والاتر از بودن و نفس كشيدن است . امام عاشورا ، زندگى را تنها در صورت حيات طيبه بودن قبول دارد ، آن هم وقتى است كه همراه با شرافت و آزادگى باشد . در غير اين صورت بى ارزش است . مرگ با عزت در اين فرهنگ ، «زندگى است و زندگى ذليلانه ، «مرگ است . اين ديدگاه ، ميراث على ع بود كه مى فرمود : «الموت فى حياتكم مقهورين و الحياة فى موتكم قاهرين . (1) سيد الشهدا«ع نيزدر دوران سلطه ستم ، مرگ شرافتمندانه را سعادت مى ديد و زندگى زير دست ستمگران رامايه خوارى و ننگ : «لا ارى الموت الا سعادة و الحياة مع الظالمين الا برما» . (2) در سخنى ديگر ، آن حضرت مرگ را پلى براى عبور از تنگناى دنيا به وسعت و نعمت آخرت مى شمرد(فما الموت الا قنطرة . . . ) . و آن هنگام كه تصميم حركت از مكه به سوى عراق گرفت ، افراد زيادى او را از عواقب اين كار و بيوفايى كوفيان بر حذر داشتند . حضرت اين اشعار را مى خواند :

سامضى فما بالموت عار على الفتى اذا ما نوى حقا

و جاهد مسلما و واسى الرجال الصالحين بنفسه و فارق مثبورا و خالف محرما (3)

كه نشان مى داد آن حضرت ، مرگ در راه حق و جهاد و جانبازى در راه صالحان ودورى از حرام را ننگ نمى شمارد و از چنين مرگى-كه عين حيات است-استقبال مى كند .

تربيت يافتگان اين فرهنگ ، زندگى را در مرگ و بقا را در فنا مى دانستند . چه قاسم ع كه مرگ را شيرين تر از عسل مى دانست ، چه على اكبر«ع كه چون كلمه استرجاع را از زبان پدر شنيد و پرسيد مگر ما بر حق نيستيم ؟ پدر فرمود : چرا . گفت : پس چه باك از مرگ ؟

«فاذا لا نبالى بالموت . شب عاشورا نيز كه حضرت فرمود : برويد ، بيعت از شما برداشتم ، سخن همه اين بود كه برويم تا پس از تو زنده بمانيم ؟ خدا چنان روز را نياورد . فرزندان مسلم بن عقيل مى گفتند : در ركابت مى جنگيم تا به شهادت برسيم ، زشت باد زندگى پس از تو . (4) زهر بن قين ، روز عاشورا در ميدان با«شمر» ، حرفهاى تندى رد و بدل مى كند ، آنگاه خطاب به شمر مى گويد : «ا فبالموت تخوفنى ؟ و الله للموت معه(الحسين)احب الى من الخلد معكم . (5) آيا مرا از مرگ مى ترسانى ؟ به خدا قسم مرگ با حسين ع برايم محبوبتر اززندگى هميشگى با شماست . و اگر زندگى جز اين باشد ، بظاهر زندگى است و گرنه واقعيت آن مرگ است . زندگى آن است كه از ويژگيهاى حيات برخوردار باشد و تلاش انسان در مسير يك فكر و ايمان پيش رود . به قول معروف :

قف دون

رايك فى الحياة مجاهدا ان الحياة عقيدة و جهاد

«زندگى پيكار باشد در ره انديشه ها» . شهيدان نيز چنين حياتى دارند و به تعبير قرآن احياء عند ربهم اند ، اگر چه تن مادى شان زير خاك مى رود ولى نام و مرام و مكتب وهدفشان باقى است و اين همان زندگى است .

دشمنت كشت ولى نور تو خاموش نگشت آرى آن جلوه كه فانى نشود نور خداست نه بقا كرد ستمگر ، نه به جا ماند ستم ظالم از دست شد و پايه مظلوم بجاست زنده را زنده نخوانند كه مرگ از پى اوست بلكه زنده است شهيدى كه حياتش ز قفاست تو در اول ، سر و جان باختى اندر ره عشق تا بدانند خلايق كه فنا شرط بقاست (6)

1-نهج البلاغه ، صبحى صالح ، خطبه 51 .

2-مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 68 .

3-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 199 .

4-الكامل ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 559 .

5-همان ، ص 563 .

6-فؤاد كرمانى(حسين پيشواى انسانها ، ص 258) .

زهير بن بشر خثعمى

از شهداى حمله نخست در روز عاشورا بود . (1) نامش در زيارت ناحيه مقدسه هم آمده است .

1-اعيان الشيعه ، ج 7 ، ص 70 .

زهير بن سائب

از شهداى كربلاست . نامش در زيارت رجبيه هم آمده است . به نام زهير بن سيار هم نقل شده است . (1)

1-انصار الحسين ، ص 100 .

زهير بن سليم ازدى

از شهداى كربلاست كه به نقل مناقب ابن شهر آشوب ، روز عاشورا در حمله اول به شهادت رسيد . وى و خاندانش از ياران على ع بودند و در ميدانهاى حماسه ، رشادتهانشان دادند . گويند : او شب عاشورا به كربلا آمد و چون تصميم قطعى سپاه كوفه را برجنگ با سيد الشهدا ديد ، از عمر سعد جدا شد و به كاروان حسينى پيوست و در ركاب امام شهيد شد . (1)

1-عنصر شجاعت ، كمره اى ، ج 3 ، ص 25 ، اعيان الشيعه ، ج 7 ، ص 70 .

زهير بن سليمان

از شهداى كربلا شمرده شده است . زهير بن سلمان هم گفته اند . نام او در زيارت رجبيه نيز آمده است (1) .

1-انصار الحسين ، ص 100 .

زهير بن قين بجلى

از شخصيتهاى برجسته كوفه بود كه روز عاشورا ، افتخار يافت در ركاب حسين بن على ع به شهادت برسد . وى در ميدانهاى جنگ ، دلاوريهاى بسيارى نشان داده بود . ابتدانيز هوادار جناح عثمان بود ، اما توفيق يافت كه نيك فرجام و از شهداى عالى مقام كربلاشود . وى در سال 60 هجرى(كه سيد الشهدا هم از مكه به قصد كوفه حركت كرده بود)ازسفر حج برمى گشت و دوست نداشت كه با امام برخورد كند و هم منزل شود . اما در يكى از منزلگاهها ناچار با فرود آمدن كاروان حسينى همزمان شد . امام كسى را نزد او فرستاد .

فرستاده حسين ع به خيمه او رفت و پيام امام را رساند . ابتدا بى ميلى نشان مى داد . اماهمسرش او را تشويق كرد تا برود و ببيند خواسته امام چيست . زهير نزد امام رفت . كلمات امام آتشى در دل او افروخت كه از«عثمانى بودن به حسينى بودن تبديل شد . همسرش نيز همراه او آمد و به كاروان حسين ع پيوستند . (1) سپاه حر وقتى راه را بر امام حسين ع بستند ، زهير با اجازه سيد الشهدا با آنان سخن گفت و به امام پيشنهاد كرد كه با آنان بجنگند ، ولى امام نپذيرفت . (2) شب عاشورا نيز ، از جمله كسانى بود كه با نطقى پرشور ، مراتب اخلاص و حمايت و جانبازى خويش را نسبت به امام كرد و گفت : اگر هزار

بار هم كشته شوم و زنده گردم هرگز دست از يارى پسر پيغمبر برنخواهم داشت . (3) روز عاشورا ، سيد الشهدا فرماندهى جناح راست ياران خويش را در ميدان به زهيرسپرد . زهير ، پس از امام حسين ع اولين كسى بود كه سواره و غرق در سلاح مقابل دشمن رفت و به نصيحت آنان پرداخت . شمر به طرف او تيرى افكند . گفتگوهايى بين اوو شمر انجام گرفت . (4) ظهر عاشورا هم او و سعيد بن عبد الله جلوى امام ايستادند و سپرتيرها شدند تا امام نماز بخواند . پس از اتمام نماز ، به ميدان رفت و شجاعانه نبرد كرد وچنين رجز مى خواند :

انا زهير و انا ابن القين اذودكم بالسيف عن حسين ان حسينا احد السبطين من عترة البر التقى الزين ذاك رسول الله غير المين اضربكم و لا ارى من شين يا ليت نفسى قسمت قسمين (5)

مطابق گفته اش ، با شمشير از حسين ع دفاع كرد و جنگيد و كشته شد . امام به بالين اوآمد و او را دعا و كشندگانش را نفرين كرد .

1-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 371 .

2-اعيان الشيعه ، ج 7 ، ص 71 .

3-عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 271 .

4-انصار الحسين ، ص 37 و عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 250 .

5-اعيان الشيعه ، ج 7 ، ص 72 .

زيارت

ديدار ، بر سر تربت يك شهيد يا امام و امامزاده حضور يافتن ، ديدار از حرم هاى مطهرو بقاع متبرك . زيارت پيامبر و ائمه ع هم در حال حياتشان ارزشمند و تاثير گذار است ، هم پس از رحلت يا

شهادتشان سازنده و الهام بخش است و تاكيد زيارت ، نسبت به حضرت رسول ص ، حضرت زهرا«س ، امامان معصوم ، شهداى آل محمد ، علما وصلحاست . امام صادق ع فرمود : «من زارنا فى مماتنا فكانما زارنا فى حياتنا» (1) هر كس مارا پس از مرگمان زيارت كند ، گويا در حال حيات ، زيارتمان كرده است .

زيارت ائمه ، نشانه احترام به مقامشان ، پيروى از راهشان ، تبعيت از مواضعشان ، استمرار خطشان ، تجديد عهد با امامتشان ، وفادارى به ولايتشان و زنده نگاهداشتن نام وياد و خاطره و فرهنگ و تعاليم آنان است . حضرت رضا«ع فرمود : «ان لكل امام عهدا فى عنق اوليائه و شيعته و ان من تمام الوفاء بالعهد و حسن الاداء زيارة قبورهم . . . » (2) براى هرامامى در گردن و بر عهده هواداران و پيروانش عهد و پيمانى است و از جمله نشانه هاى وفاى كامل به اين پيمان ، زيارت قبور امامان است .

اينگونه زيارتها ، علاوه بر آنكه براى خود زائر ، اثر تربيتى و تزكيه روح دارد و دليل حقشناسى او نسبت به اولياء خدا و پيشوايان دين است ، در زمينه احياء امر امامان و ترويج مكتب انسانى و تربيتى آن اسوه ها در جوامع بشرى و توجه دادن به خط صحيح رهبرى وولايت در جامعه مؤثر است ، بويژه وقتى حكام مستبد و منحرف ، با برنامه در جهت محو آثار و ياد ائمه مى كوشيدند ، «زيارت به عنوان يك عمل مثبت و انقلابى محسوب مى شدو نوعى مبارزه با دستگاههاى ستمگر .

در احاديث متعدد ، تاكيد شده كه زيارت ائمه در غربتشان

و همراه با خوف و خطر ، پاداش بيشترى دارد ، و اگر راه زائر دور باشد ، و زيارت ، پياده و همراه با مشقتها باشد ، اجرو قرب بيشترى خواهد داشت . (3) فضايل زيارت ، در باره ديدار و زيارت خانه خدا ، مرقدمطهر نبوى ، قبور مؤمنان و صالحان بسيار فراوان است و حضور پيروان حق ، پيرامون مرقد پاكشان ، كانونى از ايمان و جذبه و پيوستگى و همبستگى به وجود مى آورد و به زائران هم ، «دعوت به خير» ، «دفاع از حق و«شهادت در راه خدا»را الهام مى دهد وزيارت ، «وسيله قرب به پروردگار است . (4) زيارت ، قلمرو«دل و وادى محبت و شوق است ، نمودى از احساس متعالى و زبان علاقه و ترجمان پيوند قلبى است . فيض حضور»در كنار اولياء خدا ، زائر را از كيمياى نظر»برخوردار مى سازد . زيارت ، الهام گرفتن از اسوه ها و تعظيم شعائر و تقدير ازفداكاريها و تجليل از پاكيهاست و زائر در برابر آيينه تمام قد فضيلتها مى ايستد ، تا عيارخود را در آن بسنجد و خود را در برابر«ميزان قرار مى دهد تا كم و كاستى خود را جبران كند . زائر ، مهمان مائده معنوى اولياء الله است و زيارت ، تجديد پيمان و ميثاق ولايت بارهبرى است . زيارت ، سفر با كاروان اشك و بر محمل شوق و سوار شدن بر موج عرفان وبراق عشق است .

1-بحار الانوار ، ج 97 ، ص 124 .

2-همان ، ص 116 ، وسائل الشيعه ، ج 10 ، 346 .

3-براى مطالعه بيشتر پيرامون احاديث زيارت ، از جمله ر . ك :

بحار الانوار ، ج 97 ، 98 و 99 ، من لا يحضره الفقيه ، صدوق ، ج 2 ، كامل الزيارات ، عيون اخبار الرضا ، المزار شيخ مفيد ، الغدير ، ج 5 ، وسائل الشيعه ، ج 10 ، ميزان الحكمه ، ج 4 ، مصباح الزائر ، مصباح المتهجد و كتب ديگر .

4-در باره سازندگيهاى زيارت ، ر . ك : «زيارت به قلم نويسنده ، ناشر : سازمان حج و زيارت . نيز : سلسله مقالات زيارت در مجله پيام انقلاب ، سال 1363 از شماره 115 به بعد ، كه بيش از پنجاه شماره طول كشيد ، و كتاب شوق ديدار»از : دكتر محمد مهدى ركنى ، انتشارات آستان قدس رضوى .

زيارت اربعين

اربعين ، چهلمين روز شهادت امام حسين عليه السلام است كه جان خود و يارانش رافداى دين كرد . از آنجا كه گراميداشت خاطره شهيد و احياء اربعين وى ، زنده نگهداشتن نام و ياد و راه اوست و زيارت ، يكى از راههاى ياد و احياء خاطره است ، زيارت امام حسين ع بويژه در روز بيستم ماه صفر كه اربعين آن حضرت است ، فضيلت بسياردارد .

امام حسن عسكرى ع در حديثى علامتهاى مؤمن را پنج چيز شمرده است : نمازپنجاه و يك ركعت ، زيارت اربعين ، انگشتر كردن در دست راست ، پيشانى بر خاك نهادن و«بسم ا . . . »را در نماز ، آشكارا گفتن : «علامات المؤمن خمس : صلاة احدى و خمسين وزيارة الاربعين . . . » (1) زيارت اربعين كه در اين روز مستحب است ، در كتب دعا آمده است و به اينگونه

شروع مى شود : «السلام على ولى الله و حبيبه . . . »كه اين متن ، از طريق صفوان جمال از امام ادق ع روايت شده است . زيارت ديگر آن است كه جابر بن عبد الله انصارى در اين روز خوانده است و متن زيارت بعنوان زيارتنامه آن امام در نيمه ماه رجب نقل شده و با جمله السلام عليكم يا آل الله . . . »شروع مى شود . (2) مورخان نوشته اند كه جابر بن عبد الله انصارى ، همراه عطيه عوفى موفق شدند كه درهمان اولين اربعين پس از عاشورا به زيارت امام حسين ع نائل آيند . وى كه آن هنگام نابينا شده بود ، در فرات غسل كرد و خود را خوشبو ساخت و گامهاى كوچك برداشت تاسر قبر حسين بن على ع آمد و با راهنمايى عطيه ، دست روى قبر نهاد و بيهوش شد ، وقتى به هوش آمد ، سه بار گفت : يا حسين ! سپس گفت : «حبيب لا يجيب حبيبه . . . »آنگاه زيارتى خواند و روى به ساير شهدا كرد و آنان را هم زيارت نمود . (3)

1-بحار الانوار ، ج 98 ، (بيروت)ص 329 ، المزار ، شيخ مفيد ، ص 53 .

2-مفاتيح الجنان ، زيارت اربعين .

3-منتهى الآمال ، ج 1 ، حوادث اربعين ، نفس المهموم ص 322 ، بحار الانوار ، ج 98 ، ص 328 .

زيارت پياده

آنچه در راه طلب خسته نگردد هرگز پاى پر آبله و باديه پيماى من است

غير از عشق و محبت ، كه پاى زائر را پياده به مرقد حسين ع مى كشاند و رنج سفر وخوف و خطر را به جان

مى خرد ، پياده روى براى زيارت سيد الشهدا ، ثواب بسيار دارد ومورد تاكيد پيشوايان دين است . اما صادق ع فرموده است : «من خرج من منزله يريدزيارة قبر الحسين بن على ع ان كان ماشيا كتبت له بكل خطوة حسنة و محا عنه سيئة . . . » (1) هر كس به قصد زيارت امام حسين ع ، پياده از خانه اش خارج شود ، خداوند در مقابل هرگام ، براى او حسنه اى مى نويسد و گناهى از او مى زدايد .

يكى از زائران هميشگى حسين ع كه هر ماه آن حضرت را زيارت مى كرده ، بخاطرپيرى و ناتوانى ، يك بار نتوانست برود . نوبت بعد كه پياده پس از چند روز راهپيمايى به حرم مى رسد و سلام مى دهد و نماز زيارت مى خواند ، در خواب ، آن حضرت را مى بيندكه به وى مى گويد : چرا به من جفا كردى ، تو كه نيكوكار بودى . . . (2) اين شدت عنايت ائمه را به زائر پياده مى رساند . معاوية بن وهب(از اصحاب امام صادق عليه السلام)مى گويد :

خدمت آن حضرت رسيدم . در مصلاى خود در خانه اش نشسته بود و پس از نماز باخداوند راز و نياز مى كرد . از جمله(در دعا نسبت به زائران قبر حسين ع )مى گفت : «خداى زائران قبر حسين را بيامرز ، اينان كه در اين راه ، پول خرج مى كنند ، بدنهاى خود رادر اين راه در معرض قرار مى دهند . . . خدايا رحمت كن بر چهره هايى كه آفتاب ، رنگ آنهارا تغيير داده ، صورتهايى كه متوجه قبر ابا عبد الله است ، چشمهايى كه در محبت ما اشك مى ريزد

. . . خدايا اين جانها و بدنها را به تو مى سپارم ، تا كنار حوض كوثر به هم برسيم . . . » (3) اين سنت زيارت پياده ، از زمان ائمه بوده و تاكنون نيز ادامه دارد و اجر بيشمارى براى آن نقل شده است . فاضل دربندى مى نويسد : اين پياده بودن ، يا به جهت فقير بودن زائراست كه نشان مى دهد اين زيارت ، برخاسته از شوق و محبت است ، يا به جهت آنست كه زائر ، خود را در برابر سلطان اقليم جوانمردى و خورشيد سپهر عصمت و شهادت كوچك مى شمارد و در راه او ، رنج سفر پياده را بر خود هموار مى كند و هر دو ارزشمند است . (4) در عراق ، از سالها پيش چنين رسم است كه هيئتها ، دسته ها و كاروانهايى كوچك يابزرگ ، در ايام خاصى از بصره ، بغداد و عمدتا از نجف ، براى زيارت كربلا پياده حركت مى كنند . بويژه در ايام زيارتى خاص مثل نيمه شعبان ، اول رجب ، ايام عاشورا و اربعين بيشتر و پر شكوهتر است و اغلب ، راه كنار ساحل فرات را انتخاب مى كنند كه از نجف تاكربلا 18 فرسنگ است و چند روز طول مى كشد . در اين كاروانهاى زيارتى پياده ، علماى بزرگ هم شركت مى كردند ، همچون ميرزاى نايينى ، آية ا . . . كمپانى ، سيد محسن امين ، وبسيارى از علماى معاصر . در اين مسير ، ديدار با عشاير و فعاليتهاى تبليغى هم انجام مى گرفت و شعارهايى هم مطرح مى شد و روضه خوانى برگزار مى گشت .

در ايام حكومتها بعثيها ، اين پياده رويهاى پر شكوه ،

آن هم از طريق جاده غير رسمى كنار فرات ، رنگ مبارزه و مخالفت با رژيم عراق هم به خود مى گرفت و يك بار هم در ايام اربعين حسينى در سال 1397 ق . به درگيريهاى سخت ميان نيروهاى بعثى با انقلابيون شيعه و كاروانهاى زيارتى در طول راه و در حرم ابا عبد الله الحسين ع انجاميد و كشته ها ومجروحان بسيارى داد ، (5) و به اربعين خونين معروف شد .

در كوى عشق ، درد و بلا كم نمى شود از باغ خلد ، برگ و نوا كم نمى شود تيغ شهادتست دل گرم را علاج اين تشنگى به آب بقاء كم نمى شود قاصد ، تسلى دل عاشق نمى دهد شوق حرم به قبله نما ، كم نمى شود (6)

1-بحار الانوار ، ج 98 ، ص 28 ، المزار ، شيخ مفيد ، ص 30 .

2-همان ، ص 16 .

3-همان ، ص 52 و 8 .

4-اسرار الشهادة ، فاضل دربندى ، ص 136 ، (چاپ سنگى)

5-شرح مبسوط ماجرا در كتاب انتفاضة صفر الاسلاميه از رعد الموسوى آمده است .

6-كليات صائب تبريزى ، غزل 1523 .

زيارت رجبيه

زيارتنامه اى كه با كيفيت خاص خطاب به حسين بن على ع و شهداى كربلا در روزاول ماه رجب و نيمه شعبان خوانده مى شود و متن آن در كتب دعا و زيارت آمده است . (1) در ادامه اين زيارتنامه ، متنى خطاب به شهداى كربلا با ذكر نام آنها آمده است و شامل 75اسم است . منبع اين زيارت ، «اقبال سيد بن طاووس است و با زيارت ناحيه مقدسه كه آن هم مشتمل بر اسامى شهداى كربلاست ، نقاط مشترك و اسامى متفاوت دارد . در پايان

اين زيارتنامه ، تعبيرهايى چون : ربانيون ، برگزيدگان خدا ، ويژگان الهى ، شهداى در راه دعوت به حق ، ياوران وفادار و جان نثار ، سعادتمندان كامياب و شرافتمندان آخرت ، در باره اصحاب امام حسين ع به كار رفته است . اين زيارت و زيارت ناحيه مقدسه ، از منابع شناسايى نام آن اصحاب شهيد به شمار مى آيند . (2)

1-بحار الانوار ، ج 98(بيروت)ص 336 ، مفاتيح الجنان ، ص 438 .

2-به بحث تحليلى و مقايسه اى بين اين دو متن ، و نيز ميزان صحت و استناد اين دو زيارت در كتاب انصار الحسين ، محمد مهدى شمس الدين ، مراجعه كنيد .

زيارت عاشورا

از زمانهاى بسيار مناسب و با فضيلت براى زيارت امام حسين ع ، روز عاشوراست ، چه به صورت حضورى و رفتن به ديدار مرقد سيد الشهدا«ع در كربلا و چه خواندن زيارتنامه از دور . امام صادق ع فرمود : «من زار الحسين ع يوم عاشورا وجبت له الجنة . (1) كسى كه حسين ع را روز عاشورا زيارت كند ، بهشت براى او واجب است . درحديث ديگرى زيارت آن روز ، مانند به خون خويش غلتيدن پيش روى آن حضرت به شمار آمده است : «من زار قبر الحسين يوم عاشورا كان كمن تشحط بدمه بين يديه (2) .

متن زيارتنامه اى هم كه از سوى ائمه دستور به خواندن آن داده شده به زيارت عاشورا»شهرت يافته است و خواندن همه وقت و همه روز آن ، آثار و بركات زيادى دارد .

اين زيارت را امام باقر«ع به علقمة بن محمد حضرمى آموخته كه هر گاه خواست از دور وبا اشاره آن امام را زيارت كند

، پس از دو ركعت نماز زيارت ، چنين بخواند : «السلام عليك يا ابا عبد الله ، السلام عليك يابن رسول الله . . . » (3) تا آخر ، كه در كتب زيارت آمده است . اين زيارت ، تجديد عهد همه روزه پيرو حسين بن على ع با مولاى خويش است كه همراه با«تولى و«تبرى است و خط فكرى و سياسى زائر را در برابر دوستان و دشمنان اسلام واهل بيت ، ترسيم مى كند و اعلام همبستگى و سلم و صلح با موافقان راه حسين ع و اعلان جنگ و مبارزه با دشمنان حق است . «زيارت عاشورا»ولايت خون و برائت شمشير است و تسليم دل و يارى در صحنه است ، تا عشق درونى به جهاد بيرونى بيانجامد و نفرت قلبى به برائت على برسد . زيارت عاشورا ، منشور«تولى و«تبرى نسبت به جريان حق و باطل در همه جا و همه زمانهاست .

1-كامل الزيارات ، ص 174 ، المزار ، شيخ مفيد ، ص 52 .

2-همان(كامل الزيارات) .

3-همان ، ص 176 ، بحار الانوار ، ج 98 ، ص 291 .

زيارت كربلا

از مقدسترين و با فضيلت ترين زيارتهايى كه در فرهنگ دينى و روايات اسلامى بيان شده است ، زيارت قبر سيد الشهدا«ع در كربلاست و براى زيارت هيچ امامى ، حتى زيارت قبر رسول خدا«ص به اين اندازه سفارش و دستور نيست . در احاديث ، گاهى زيارت امام حسين ع از زيارت كعبه هم برتر و بالاتر به حساب آمده و براى زيارت آن حضرت ، پاداشى برابر دهها و صدها حج و عمره بيان شده است و لحن روايات ، بگونه اى است كه آن را براى يك شيعه در حد يك

فريضه مى شمارد و ترك آن را ناپسند مى داند وهيچ عذر و بهانه و خوف و خطر را مانع از آن به حساب نمى آورد و ترك آن را جفامى داند . از امام صادق ع روايت است : «زيارة الحسين بن على واجبه على كل من يقر للحسين بالامامة من الله عز و جل (1) زيارت حسين بن على ع ، بر هر كس كه او را ازسوى خداوند ، «امام مى داند واجب است .

ميان عقيده به امامت و ديدار امام(چه در حال حيات و چه پس از مرگ)نوعى ملازمه است و در روايات ، به اين نكته اهميت داده شده است . زيارت خائفانه سيد الشهدا هم ارج بيشتر و ثواب افزونترى دارد . اين ، هم نشانه تاثير اجتماعى زيارت و هم ميزان عشق وفداكارى زائر»است . امام صادق ع به ابن بكير»كه سخن از خوف و هراس در راه زيارت سيد الشهدا مى گفت ، فرمود : آيا دوست ندارى كه خداوند ، تو را در راه ما ترسان ببيند ؟ . . . (2) و در حديثى كه زراره از امام باقر«ع در باره زيارت خائفانه آن حضرت مى پرسد ، حضرت پاسخ مى دهد : خداوند ، از هراس قيامت ، ايمنش مى دارد . (3) امام صادق ع نيز به محمد بن مسلم كه با خوف و هراس به زيارت سيد الشهدا مى رفت ، فرمود : هر چه مساله دشوارتر و پر مخاطره تر باشد ، پاداش زيارت هم به اندازه آن است وهر كس خائفانه قبر آن حضرت را زيارت كند ، خداوند ، هراس او را در روز قيامت ، ايمن مى سازد : «ما كان من هذا اشد فالثواب فيه على قدر

الخوف و من خاف فى اتيانه آمن الله روعته يوم يقوم الناس لرب العالمين . . . » (4) در حديث مفصلى ، امام صادق ع به ثوابهاى آن اشاره كرده ، مى فرمايد : كسى كه هنگام زيارت آن حضرت ، دچار ستم سلطانى شود و او رادر آنجا بكشند ، با اولين قطره خونش ، همه گناهانش بخشوده مى شود و هر كه در اين راه به زندان افتد ، در مقابل هر روزى كه زندانى و اندوهگين گردد ، در قيامت برايش يك شادى است ، و اگر در راه زيارت ، كتك بخورد ، براى هر ضربه اى يك حورى بهشتى است و در برابر هر درد و رنجى كه بر جسمش وارد مى شود ، يك حسنه براى اوست . (5) ومى فرمايد : «من اتى قبر الحسين عارفا بحقه غفر الله ما تقدم من ذنبه و ما تاخر» . (6) هر كه عارفانه قبر سيد الشهدا را زيارت كند ، خداوند گناهان گذشته و آينده اش را مى آمرزد .

آرى . . . براى رسيدن به كربلا ، بايد اراده اى آهنين ، قلبى شجاع ، عشقى سوزان داشت ودر اين سفر ، بايد رهتوشه اى از صبر و يقين ، پاپوشى از«توكل ، سلاحى از«ايمان ومركبى از«جان داشت تا به منزل رسيد ، چرا كه راه كربلا ، از«صحراى عشق و«ميدان فداكارى و پيچ و خم خوف و خطر مى گذرد . پاداشهاى زيارت كربلا نيز شگفت است . ازقبيل : پاداش نبرد در ركاب پيامبر و امام عدل ، اجر شهيدان بدر ، ثواب حج و عمره مكرر ، پاداش آزاد كردن هزار بنده و آماده كردن هزار اسب براى مجاهدان راه خدا

و . . . (7) البته تفاوت اجر و ثواب ، به معرفت زائر و كيفيت زيارت و شرايط اجتماعى هم بستگى دارد .

كربلا ، از يك سو ، سمبل مظلوميت اهل بيت و امامان شيعه است ، از سويى ديگر مظهردفاع بزرگ آل على و عترت پيامبر از اسلام و قرآن . توجه و روى آوردن به مزارسيد الشهدا ، در واقع تكرار همه روزه و همواره حق و يادآورى مظلوميت است . اگر كعبه وحج و نماز و جهادى هم باقى مانده است ، به بركت شهيد عاشوراست كه احياگر دين شد واسلام ، تا هميشه مديون ثار الله است . خصومت دشمنان اسلام نيز با حسين ع و مرقداو ، از همينجاست . زيارت آن حضرت ، هميشه با سختى و هراس و موانع ، رو به رو بوده است . شوق زيارت كربلا ، از آغاز در دل شيعيان حق طلب و انسانهاى آزاده و فضيلت خواه بوده است . شيفتگان سيد الشهدا در اين راه حاضر به بذل جان و مال و دست و پابوده اند و«راه بسته كربلا»هميشه چون حسرتى بر دل شيعه بوده است ، چه در دوره امويان و عباسيان ، چه در عصر حكومت بعثيان و در تاريخ معاصر ، و آرزوى باز شدن راه كربلا»همواره چون مشعلى در دل عاشقان حسين ع روشن بوده و تلخيهاى هجران را بااين اميد»تحمل مى كرده اند . زائر حسين ع ، عاشقى از خود گذشته است و زيارت كربلا ، عبادتى خدايى و ملكوتى .

(8) هر گاه خواستى حسين ع را زيارت كنى ، با حالتى اندوهگين و پر رنج ، خاك آلوده و پژمرده ، گرسنه و

تشنه زيارت كن . . . (در حديث ديگرى است كه : )چون حسين بن على اينگونه به شهادت رسيد . (9) به قول حافظ :

نيازمند بلا ، گو رخ از غبار مشوى كه كيمياى مراد است ، خاك كوى نياز

غبار راه زيارت كربلا ، خود ، طراوت و پاكى است و اين آشفتگى و افسردگى ، نشاطروح عاشق است .

از شيشه غبار غم نمى بايد شست و ز دل ، رقم الم نمى بايد شست پايى كه به راه عشق شد خاك آلود با آب حيات هم نمى بايد شست (10)

1-وسائل الشيعه ، ج 10 ، ص 346 ، امالى صدوق ، ص 123 . در«مزار»شيخ مفيد ، ص 26 چنين است(از امام باقر«ع ) : مروا شيعتنا بزيارة قبر الحسين بن على ع فان اتيانه مفترض على كل مؤمن يقر للحسين عليه السلام بالامامة من الله عز و جل .

2-همان ، 345 ، بحار الانوار ، ج 98 ، ص 11 .

3-كامل الزيارات ، ص 125 ، وسائل الشيعه ، ج 10 ، ص 356 .

4-وسائل الشيعه ، ج 10 ، ص 357 ، بحار الانوار ، ج 98 ، ص 11 ، كامل الزيارات ، ص 127 .

5-كامل الزيارات ، ص 124(نقل به تلخيص) .

6-امالى صدوق ، ص 197 .

7-در منابعى همچون : كامل الزيارات ، وسائل الشيعه ، بحار الانوار ، ثواب الاعمال و . . . احاديثش آمده است .

8-وسائل الشيعه ، ج 10 ، ص 414 .

9-بحار الانوار ، ج 98 ، ص 142 .

10-مشفقى دهلوى .

زيارت ناحيه مقدسه

زيارتنامه اى است كه به امام زمان ع نسبت داده شده و شيخ طوسى با سندهاى خودآن را روايت

كرده است . به اين صورت كه در سال 252 هجرى از ناحيه مقدس حضرت حجت عج اين روايت به دست شيخ محمد بن غالب اصفهانى صادر شده است . متن زيارت ، خطاب به سيد الشهدا و شهداى كربلاست و نام يكايك آنان ، اغلب با ذكر اوصاف و خصوصياتشان و نيز اسامى قاتلان آن شهدا در آن آمده است . آغاز زيارت ، اينگونه است : «السلام عليك يا اول قتيل من نسل خير سليل . . . » . متن زيارت ، در كتاب اقبال سيد بن طاووس ، ص 573 و نيز در بحار الانوار ، ج 98 ، ص 269 نقل شده است . زيارت رجبيه نيزمشتمل بر اسماء شهداست كه در بحار(ج 98 ، ص 340)ذكر شده است . در اين زيارت ، به برخى حوادث پس از شهادت امام حسين ع و اوضاع كربلا و اهل بيت و ذو الجناح وسراسيمه شدن عترت پيغمبر در آن صحرا نيز اشاره شده است . (1)

1-براى تحقيق پيرامون سند اين زيارت و صحت آن ، ر . ك : «انصار الحسين ، ص 146 تا 162 . در ضمن ، در ج 45 ، بحار الانوار ، ص 65 نيز اين زيارت آمده است .

زيارتنامه

متنى كه هنگام زيارت مرقد پاك امام حسين ع و هر يك از امامان معصوم و ذريه پاك پيامبر و شهداى اهل بيت خوانده مى شود ، دعايى كه به عنوان تشرف باطنى براى ائمه و امامزادگان مى خوانند و حاوى سلام و درود زائر نسبت به مدفون در آن مرقدهاست .

از آنجا كه زائر»را ادب و معرفت شرط است ، پس سخنى كه هنگام زيارت بر زبان مى آورد

، بايد والا و عارفانه و مؤدبانه باشد . هر زائر مى تواند از پيش خود و به زبان خود ، جملاتى و نيايش و دعايى را به عنوان زيارتنامه بخواند ، ولى در منابع ما ، متونى به نام زيارتنامه نقل شده كه سند آنها به ائمه مى رسد و به عنوان زيارتهاى ماثوره شناخته مى شود . علماى دين ، كتب متعددى بصورت مجموعه هاى زيارات ، تدوين كرده اند ، كه آميخته اى است از زيارتهاى مستند و منقول از معصومين و زياراتى كه انشاى علماى بزرگ است . در اين ميان ، آنچه از ائمه نقل شده ، بسيار است ، همچون زيارتهاى : امين الله ، جامعه كبيره ، وارث ، عاشورا و زيارت اربعين . كتابهاى دعا و زيارات نيز بسيار است ، همچون : مصباح المتهجد ، مفاتيح الجنان ، مزار ، بحار الانوار(جلد زيارات) .

دقت در مضامين و محتواهاى زيارتنامه ها بسيار مفيد است . مفاهيم كلى كه در زيارات ديده مى شود ، بسيار است ، از جمله : محبت ، مودت ، موالات ، اطاعت ، صلوات ، سلام ، عهد ، شفاعت ، توسل ، وفا ، دعوت ، نصرت ، تسليم ، تصديق ، صبر ، تولى و تبرى ، مواسات ، نماز ، زكات ، زيارت ، تبليغ ، وراثت ، مساعدت ، معاونت ، سعادت ، رضا ، خونخواهى ، جنگ و صلح ، امر به معروف و نهى از منكر ، تقرب به خدا ، برائت از دشمنان ، ولايت ، فوز ، نصيحت ، جهاد ، فدا شدن و . . . دهها عناوين و مفاهيم كلى كه از مطالعه فقرات زيارتنامه ها

برمى آيد . اوصافى كه در زيارتنامه ها آمده ، برخى كلى و قابل انطباق بر همه ائمه و معصومين است ، و برخى هم به تناسب وضعيت زندگى و شهادت امام خاص يا امامزاده و شهيد بخصوصى به كار رفته است . محورهاى كلى مفاهيمى كه در زيارتنامه ها آمده است ، مى تواند اينگونه فهرست شود :

-مسائل اعتقادى ، توحيد ، نبوت ، صفات خدا . . .

-شناخت ائمه ، اوصاف ، فضايل و مقاماتشان .

-تاريخ زندگى و عملكرد اولياء دين و مظلوميتهايشان .

-پيوندهاى ولايى بين زائر و پيشوا و همسويى در فكر و موضع و عمل و اقدام . -افشاگرى بر ضد ستمگران حاكم و جنايتهايشان نسبت به طرفداران حق وطالبان عدل .

-تولى و تبرى ، شفاعت ، توسل ، دعا و . . . معارفى از اين قبيل .

-طرح آرمانهاى والا و خواسته هاى متعالى و نيازهاى برتر .

-و برخى موضوعات ديگر . در واقع ، يك سرى معارف دينى و ارزشهاى مكتبى و فضايل رفتارى در قالب فقرات زيارتنامه ، از طريق ائمه به شيعيان و زائران آموخته شده است . زيارتنامه ها ، نوعى اعلام مواضع اعتقادى ، اخلاقى وسياسى است كه توسط زائر ، در مقدسترين مكانها ، با زبانى رسا ابراز مى شود .

«سلام ها و«لعن ها ، محور عمده ديگرى در زيارتنامه هاست ، بخصوص آنچه به شهداى عاشورا مربوط مى شود . سلام به امام و پيامبر و شهيد مورد زيارت ، و لعنت به دشمنان ، ظالمان ، غاصبان ، شريكان جور ، همدستان ظالم ، راضيان به ستم ، زمينه سازان ظلم .

«حب و بغض ، جلوه ديگرى از اصل مهم تولى و«تبرى است كه با عبارات مختلف در زيارتنامه ها آمده

است ، از ساده ترين شكل آن كه حالت قلبى است ، تاشديدترين صورت برونى آن كه با عنوان حرب و«سلم مطرح شده است . «بيعت ، عنصر ديگرى در زيارتنامه هاست . پيمان و ميثاق زائر با امام و شهدا . «جهاد» ، محتواى زنده ديگرى در راستاى عملكرد اولياء خدا . مثلا در مورد پيامبر خدا ، امير المؤمنين ، حمزه سيد الشهدا ، امام حسن ، امام حسين ، شهداى احد ، شهداى كربلا و . . . تعبير«جهاد»به كاررفته است ، با خطابهايى چون : «جاهدت فى سبيل الله ، جاهدت فى الله حق جهاده ، جاهدت الملحدين . . . »و«شهادت ، از جلوه هاى بسيار روشن فرهنگ عاشوراست كه درزيارتنامه ها ديده مى شود .

فرهنگ شهادت و نيز شهادت طلبى ، در جا به جاى زيارتهاى ماثوره ديده مى شود .

كشته شدن در راه خدا و بر منهاج رسول الله و دين حق و سعادتمند شدن در سايه شهادت ، و طرح جدى اين مسائل ، معارضه با تبليغات دشمنانى است كه شهداى كربلا وسيد الشهدا را ياغى بر خليفه و خارجى معرفى مى كردند . در زيارتى كه امام هادى ع آموزش داده است ، مى خوانيم : «اشهد انك و من قتل معك شهداء احياء» . درزيارتنامه هاى متعدد و نيز ادعيه گوناگون ، از خواسته هاى زائر ، توفيق قيام و خونخواهى در ركاب قائم عليه السلام است . اين القاء فرهنگ شهادت طلبى در جان و انديشه شيعه است : «و ان يرزقنى طلب ثاركم مع امام هدى ظاهر . . . »(زيارت عاشورا)و در زيارت جامعه ، اعلام حمايت و نصرت نسبت به امام زمان عج است : «نصرتى معدة

لكم ومودتى خالصة لكم .

در زيارت شهداى كربلا ، تعبيراتى از اين قبيل ديده مى شود : اصفياء ، اولياء ، اوداء ، انصار ، و نشان دهنده ارزشگذارى به صفاتى چون برگزيدگى ، ولايت ، مودت و نصرت درقاموس كربلاست . همچنين ، تقرب به خدا و رسول و ائمه ، با برائت از دشمنان خداحاصل مى شود . اين نيز جهتگيرى خاص اجتماعى-مكتبى زائر را مى رساند . (1)

1-براى مطالعه در تحليل محتوايى زيارتنامه ها ، ر . ك : مقالات زيارت در مجله پيام انقلاب . سال 1365 . از شماره 172 تا 181 به قلم نگارنده .

زيارت وارث

يكى از زيارتهاى سيد الشهدا«ع كه آن حضرت را بعنوان وارث آدم ، نوح ، ابراهيم ، موسى ، عيسى ، محمد ، على ، فاطمه زهرا ، خديجه كبرى خطاب مى كند . زيارت وارث ازامام ادق ع روايت شده است . (1) و همراه آداب خاصى است و فضيلت بسيار دارد .

«زيارت وارث به زائر مى آموزد كه اسلام امامت ، رسالت تاريخى اديان توحيدى را بردوش دارد و به همين دليل ، خاتم الاديان و پيامبرش خاتم الانبياء است و در اينجاست كه معناى امامت را مى يابد . زائر در اين زيارت ، رسالت همه پيامبران بزرگ تاريخ را بر دوش امام حسين ع مى يابد و چنين مى فهمد كه گويى عاشورا نقطه اوج نبرد همه توحيدتاريخى با همه شرك تاريخى است (2) .

1-مفاتيح الجنان ، ص 427 به نقل از مصباح المتهجد ، شيخ طوسى .

2-چشمه خورشيد(مجموعه مقالات كنگره امام خمينى و فرهنگ عاشورا) ، ج 1 ، ص 97 ، مقاله ادبيات عاشورا» .

زيارت وداع

در زيارت سيد الشهدا«ع ، مستحب است پس از تمام شدن آن ، زاير بالاى سر قبرسيد الشهدا«ع رفته زيارت وداع بخواند . متن آن و آدابش در كتب دعا و روايات آمده است (1) و متون مختلف و متنوعى دارد و از جمله محتويات آن خداحافظى با قبر امام و دعابراى توفيق زيارت مجدد است و اينكه آخرين بار نباشد : «اللهم لا تجعله آخر العهد منا ومنه . . . » ، «اللهم صل على محمد و آل محمد و لا تجعله آخر العهد من زيارتى ابن رسولك و ارزقنى زيارته ابدا ما ابقيتنى . . . »

1-از جمله در بحار الانوار

، ج 98 ، ص 203 و 208 .

زيد بن ارقم

از صحابه پيامبر خدا«ص كه در زمان آن حضرت نوجوان بود و در تعدادى از جنگهادر ركاب پيامبر حضور داشت . (1) وى در سن پيرى پس از حادثه عاشورا ، وقتى اسيران اهل بيت را به كوفه آوردند و وارد قصر ابن زياد كردند ، در آنجا حضور داشت . وقتى سرمطهر سيد الشهدا را مقابل ابن زياد قرار دادند و او با چوب به دندانهاى آن سر بريده مى زد ، زيد بن ارقم اعتراض كرد كه : چوب خود را از اين لبها بردار ، به خداى يگانه قسم ، من بارها ديدم كه رسول خدا«ص با لبهاى مباركش اين لبها را مى بوسيد ، سپس بعنوان اعتراض ، مجلس را ترك كرد . (2) هم او نقل كرده كه وقتى سر امام حسين ع را در كوچه هامى گرداندند ، من در غرفه خود بودم . جلوى من كه رسيد ، شنيدم آيه ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم . . . »را مى خواند . (3) وى در سال 68 هجرى در كوفه درگذشت . (4)

1-تاريخ الاسلام ، ذهبى ، ج 5 ، ص 118 .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 116 ، اثبات الهداة ، ج 5 ، ص 188 .

3-همان ، ص 125 .

4-براى شرح حال او ر . ك : اعيان الشيعه ، ج 7 ، ص 87 .

زيد بن ورقاء

از شهداى كربلاست . نامش در زيارت ناحيه مقدسه آمده است . بدر بن معقل هم گفته اند . (1)

عنصر خبيثى كه روز عاشورا ، همراه حكيم بن طفيل ، در نخلستانى اطراف فرات كمين كرده و بر عباس ع هنگام آب آوردن به خيمه ها حمله كردند .

دست راست عباس در اين كمين از كار (2)

1-انصار الحسين ، ص 73 .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 40 .

زين العابدين ع

پيشواى چهارم شيعه ، حضرت سجاد ، امام على بن الحسين ، زين العابدين ع ، فرزندسيد الشهدا«ع كه در حادثه كربلا حضور داشت و بعلت بيمارى در خيمه بسترى بود وهمراه با اهل بيت ، پس از شهادت امام حسين ع به اسيرى رفت و با حالتى دشوار وغمبار ، كه غل و زنجير به دست و گردن آن حضرت بسته بودند ، به كوفه و از آنجا به شام برده شد . در كاخ يزيد هم خطبه بسيار مهمى ايراد كرد كه چهره يزيد افشا شد و مردم شام نسبت به ماهيت حادثه كربلا آگاه شدند . امام سجاد«ع در سال 38 هجرى در مدينه به دنياآمد . در حادثه كربلا حدود 24 سال داشت ، پس از شهادت پدر نيز مدت 35 سال امامت كرد . مادرش شهربانو دختر يزدگرد بود . در حادثه كربلا آن حضرت ازدواج كرده و داراى فرزند بود و فرزند خردسالش امام باقر«ع هم در كربلا بود . (1) نقش عمده آن حضرت در نهضت عاشورا ، پيام رسانى خون شهيدان كربلا و حفظدستاوردهاى آن انقلاب خونين و اهداف پدر ، از تباه شدن و تحريف گشتن بود . اين رسالت ، در قالب ايراد خطبه ها توسط آن حضرت و عمه اش زينب ع انجام گرفت .

سخنان امام سجاد در بارگاه يزيد ، چنان او را به خشم آورد كه دستور كشتنش را داد ، اماحضرت زينب ، جان خود را سپر بلا قرار داد و نگذاشت . در دفن اجساد شهداى اهل

بيت در كربلا ، به يارى طايفه بنى اسد آمد و پس از خاكسپارى پيكر سيد الشهدا«ع روى قبر آن حضرت نوشت : «هذا قبر الحسين بن على بن ابى طالب ، الذى قتلوه عطشانا غريبا» (2) .

پس از عاشورا ، حضرت سجاد«ع دوران بسيار سخت و خفقان بارى را با خلفاى اموى سپرى كرد . وليد بن عبد الملك و هشام بن عبد الملك ، از خلفاى معاصر او بودند .

داستان زيارت آن حضرت و بوسيدنش حجر الاسود را و شعرهاى بلند فرزدق در ستايش او(هذا الذى تعرف البطحاء وطاته . . . )معروف است . «صحيفه سجاديه مجموعه اى ازدعاهاى آن حضرت است كه اينك در دست ما بعنوان گنجينه اى از معارف دينى موجوداست . آن حضرت در سال 95 هجرى با دسيسه وليد بن عبد الملك به شهادت رسيد و دربقيع ، مدفون شد . براى آشنايى با زندگى ، شخصيت و فضايل بيشمارش بايد به كتابهاى مستقل و مفصلتر مراجعه كرد . (3)

1-اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 635 .

2-حياة الامام زين العابدين ، ص 166 .

3-از جمله الامام زين العابدين ، عبد الرزاق المقرم ، «حياة الامام زين العابدين ، باقر شريف القرشى ، «سيرة الائمة الاثنى عشر»هاشم معروف الحسنى ، «بحار الانوار»ج 46 ، «زندگانى زين العابدين سيد جعفر شهيدى و . . . .

زينب ع

زينب كبرى سلام الله عليها ، پيامبر خون شهداى كربلا و همراه حسين ع در نهضت خونين عاشورا . حضرت زينب ، دختر امير المؤمنين و فاطمه زهرا«ع در سال پنجم هجرى ، روز 5 جمادى الاولى در مدينه ، پس از امام حسين ع به دنيا آمد . از القاب اوست :

عقيله بنى هاشم ، عقيله طالبيين ، موثقه ، عارفه ، عالمه ، محدثه ، فاضله ، كامله ، عابده آل على . زينب را مخفف زين اب دانسته اند ، يعنى زينت پدر .

امام حسين ع هنگام ديدار ، به احترامش از جا برمى خاست . زينب كبرى ، از جدش رسول خدا و پدرش امير المؤمنين و مادرش فاطمه زهرا«ع حديث روايت كرده است . (1) اين بانوى بزرگ ، داراى قوت قلب ، فصاحت زبان ، شجاعت ، زهد و ورع ، عفاف وشهامت فوق العاده بود . (2) شوهرش ، عبد الله بن جعفر(پسر عموى خودش)بود . از اين ازدواج ، دو پسر حضرت زينب به نامهاى محمد و عون ، در كربلا به شهادت رسيدند .

وقتى امام حسين ع پس از امتناع از بيعت با يزيد ، از مدينه به قصد مكه خارج شد ، زينب نيز با اين دو فرزند ، همراه برادر گشت . در طول نهضت عاشورا ، نقش فداكاريهاى عظيم زينب ، بسيار بود . سرپرست كاروان اسيران اهل بيت و مراقبت كننده از امام زين العابدين ع و افشاگر ستمگرى هاى حكام اموى با خطبه هاى آتشين بود . زينب ، هم دختر شهيد بود ، هم خواهر شهيد ، هم مادر شهيد ، هم عمه شهيد . پس از عاشورا و در سفراسارت ، در كوفه و دمشق ، خطابه هاى آتشينى ايراد كرد و رمز بقاى حماسه كربلا وبيدارى مردم گشت . پس از بازگشت به مدينه نيز ، در مجالس ذكرى كه براى شهداى كربلاداشت ، به سخنورى و افشاگرى مى پرداخت . وى به قهرمان صبر»شهرت يافت .

در سال 63 و به نقلى

65 هجرى درگذشت . قبرش در زينبيه(در سوريه كنونى)است .

برخى نيز معتقدند مدفن او در مصر است . در كتاب خيرات الحسان آمده است : درمدينه قحطى پيش آمد . زينب همراه شوهرش عبد الله بن جعفر به شام كوچ كردند و قطعه زمينى داشتند . زينب در همانجا در سال 65 هجرى در گذشت و در همان مكان دفن شد . (3)

صبح ازل طليعه ايام زينب است پاينده تا به شام ابد نام زينب است در راه دين لباس شهامت چو دوختند زيبنده آن لباس بر اندام زينب است

بارزترين بعد زندگى حضرت زينب ، همان پاسدارى از فرهنگ عاشورا بود كه باخطابه هايش ، پيام خون حسين ع را به جهانيان رساند . در اين زمينه ، نوشته ها وسروده هاى بسيارى است ، از جمله اين شعر :

سر نى در نينوا مى ماند اگر زينب نبود كربلا در كربلا مى ماند اگر زينب نبود چهره سرخ حقيقت بعد از آن طوفان رنگ پشت ابرى از ريا مى ماند اگر زينب نبود چشمه فرياد مظلوميت لب تشنگان در كوير تفته جا مى ماند اگر زينب نبود زخمه زخمى ترين فرياد ، در چنگ سكوت از طراز نغمه وا مى ماند اگر زينب نبود در طلوع داغ اصغر ، استخوان اشگ سرخ در گلوى چشمها مى ماند اگر زينب نبود ذو الجناح داد خواهى ، بى سوار و بى لگام در بيابانها رها مى ماند اگر زينب نبود در عبور از بستر تاريخ ، سيل انقلاب پشت كوه فتنه ها مى ماند اگر زينب نبود (4)

خود زينب نيز از فصاحت و ادب برخوردار بود . در هنگام ديدن سر بريده برادر ، خطاب به او چنين سرود : «يا هلالا لما

استتم كمالا . . . »بعدها هم در سوگ حسين ع اشعارى سرود ، با اين مطلع : «على الطف السلام و ساكنيه . . . » : سلام بر كربلا و برآرميدگان آن دشت ، كه روح خدا در آن قبه ها و بارگاههاست . جانهاى افلاكى و پاكى كه در زمين خاكى ، مقدس و متعالى شدند ، آرامگاه جوانمردانى كه خدا را پرستيدند و در آن دشتها وهامونها خفتند . سرانجام ، گورهاى خاموششان را قبه هايى افراشته در برخواهد گرفت ، وبارگاهى خواهد شد ، داراى صحنهاى گسترده و باز . . .

1-الحسين فى طريقه الى الشهاده ، ص 65 .

2-درباره مقامات معنوى زينب و ويژگيهايش ، ر . ك : «الخصائص الزينبيه از سيد نور الدين جزايرى .

3-درباره زندگينامه حضرت زينب ، از جمله ر . ك : «بطلة كربلا»عايشه بنت الشاطى ، كه با نام زينب ، بانوى قهرمان كربلا»به قلم حبيب الله چايچيان و مهدى آيت الله زاده ترجمه شده است .

4-قادر طهماسبى(فريد .

زينبين

دو زينب . اصطلاحا به حضرت زينب و حضرت ام كلثوم ، دختران امير المؤمنين ع گفته مى شود كه در كربلا حضور داشتند . اين كلمه از باب تغليب يك اسم بر ديگرى است ، آنگونه كه به امام حسن و امام حسين هم حسنين گفته مى شود .

زينبيه

جايى كه به حضرت زينب ع منسوب باشد . آنگونه كه به جاى منسوب به امام حسين ع ، «حسينيه گفته مى شود . مكانهايى كه با اين عنوان و به ياد حضرت زينب درشهرهاى مختلف مى سازند و براى برپايى محفلهاى عزادارى يا مجالس دينى براى بانوان ، و گاهى هم به عنوان دار الايتام مورد استفاده قرار مى گيرد ، از آن جهت كه آن بانوى قهرمان ، پس از عاشورا يتيمان ابا عبد الله الحسين ع را در سفر اسارت سرپرستى ونگهدارى مى كرد . مرقد زينب كبرى ع نيز كه در شام قرار دارد به همين نام زينبيه شهرت دارد كه تا دمشق مقدارى فاصله دارد و زيارتگاه عاشقان عترت پيامبر«ص است .

البته در مورد مدفن حضرت زينب ، اقوال ديگرى نيز وجود دارد .

زين واژگون

تعبيرى است كه بيشتر درباره ذو الجناح ، اسب امام حسين ع به كار مى رود كه پس ازشهادت امام ، با زين واژگون و يال پر خون و پريشانحال به طرف خيمه ها آمد . برگرفته ازجمله اى در زيارت ناحيه مقدسه است كه آمده است : « . . . فنظر النساء الى الجواد مخزياو السرج عليه ملويا» (1) .

1-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 298 .

ساربان

روايت شده است : يكى از شتربانان كاروان حسينى پس از شهادت امام ، به طمع برداشتن بند زير جامه آن حضرت ، دوباره به مقتل آن امام بازگشت و آن حضرت را سربريده و خونين يافت . دست برد تا آن بند را بردارد ، كه دست امام برآمد و بر دست او زد ومانع شد . كاردى در آورد و انگشت يا دست حضرت را بريد تا آن بند را برگيرد . امام دست چپ را برآورد ، دست چپ را هم بريد . (1) اين شخص ، بعدا چهره اش سياه شد و درراه مكه فرياد برمى آورد كه : «ايها الناس ! دلونى على اولاد محمد» . (2) نام او را«بريدة بن وائل گفته اند . اين قضيه به صورتهاى ديگر هم در برخى كتب نقل شده است ، (3) از جمله در باره كسى به نام ابحر بن كعب ، كه لباس از تن آن حضرت درآورد و او را عريان نهاد .

بعدا دستانش مثل دو چوب خشك ، خشكيد . (4) اما نمى توان به صحت آنها اطمينان يافت .

در نقلها ، گاهى قضيه انگشت و انگشتر هم آمده است و اينكه ، بجدل بن سليم انگشت را باانگشتر قطع كرد و

انگشتر را به غارت برد . (5)

1-اثبات الهداة ، ج 5 ، ص 205 .

2-ناسخ التواريخ ، ج 4 ، ص 19 ، به نقل از«مدينة المعاجز» .

3-همچون : بحار الانوار ، ج 45 ، ص 311 ، معالى السبطين ، ج 2 ، ص 61 .

4-اثبات الهداة ، ج 5 ، ص 201 .

5-عوالم(امام حسين) ، ص 302 .

سالم بن عمرو ، مولى بنى المدينه

از شهداى كربلاست . وى غلامى از طايفه بنى مدينه بود و در كوفه مى زيست و ازشيعيان اهل بيت به شمار مى آمد . سواركارى نامدار بود . در نهضت حضرت مسلم شركت داشت . پس از تنها ماندن مسلم بن عقيل ، او و جمعى ديگر از شيعيان دستگير شدند ، اماسالم از چنگ دشمن گريخت و پنهان شد . چون شنيد امام حسين ع به كربلا رسيده است ، خود را به آن حضرت رساند و روز عاشورا در حمله اول شهيد شد . نامش درزيارت ناحيه مقدسه هم آمده است . (1)

1-عنصر شجاعت ، ج 2 ، ص 271 ، انصار الحسين ، ص 74 .

سالم ، مولى عامر بن مسلم

وى از شهداى عاشوراست . او غلام عامر بن مسلم عبدى و از شيعيان بصره و از تابعين مورد اطمينان بود . نام كامل او سالم بن ابو الجعد است . نامش در زيارت ناحيه مقدسه است . (1)

1-انصار الحسين ، ص 74 .

سبط پيامبر

سبط ، به معناى نواده است . از لقبهاى امام حسين ، «سبط محمد النبى (1) و سبط النبى است . امام حسين ع سبط اصغر پيامبر و امام مجتبى ، سبط اكبر ناميده مى شود . سبطمنتجب هم گفته شده است . به اين دو نواده عزيز رسول خدا ، «سبطين هم در روايات وزيارتنامه ها اطلاق مى شود : «السلام عليكما يا سبطى نبى الرحمة و سيدى شباب اهل الجنة . (2)

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 244 .

2-زيارتنامه حضرت معصومه ع در مفاتيح الجنان .

سر امام حسين ع

روزى كه شد به نيزه سر آن بزرگوار خورشيد سر برهنه بر آمد به كوهسار (1) پس از شهادت ابا عبد الله ع ، سپاه كوفه قساوت و دشمنى را به اوج رساندند و سرمطهر آن حضرت را از پيكر جدا كردند ، سپس به دستور عمر سعد ، پيكر آن امام را زير سم اسبها له كردند . اين سر مقدس ، همراه سرهاى ديگر شهدا بر نيزه ها شد و در كوفه و شام وشهرهاى ديگر گرداندند تا ديگران را بترسانند . سر مطهر سيد الشهدا«ع ماجراهاى مختلفى در حادثه كربلا دارد ، اينكه سر آن حضرت را از پشت گردن مى برند ، (2) بر نيزه مى كنند ، خولى سر را به خانه خويش برده در اتاقى يا تنورى پنهان مى كند ، سر امام بر فرازنى در كوچه هاى كوفه قرآن تلاوت مى كند ، نزد ابن زياد ، بر طشت طلا نهاده مى شود ، (3) درراه شام در دير راهب سبب مسلمان شدن قنسرين مى شود ، در كاخ يزيد ، بر طشت نهاده نزد او مى آورند ، يزيد با خيزران بر آن سر و لبها

مى زند ، در خرابه شام نزد رقيه دختر امام حسين برده مى شود و . . . هر كدام موضوعى است كه دستمايه بسيارى از مرثيه هاى سوزناك گشته و در باره اين وقايع ، شعرها و نوحه هاى بسيار سروده اند .

اين كه سر مطهر كجا دفن شد ، ميان محققان نظر واحدى نيست . برخى بر اين عقيده اندكه سر را از شام به كربلا آوردند و به بدن ملحق ساختند(نظر سيد مرتضى) ، برخى معتقدند در كوفه ، نزديك قبر امير المؤمنين ع دفن شد و برخى هم جاهاى ديگر راگفته اند . در شام ، محلى به نام جايگاه سر مطهر معروف است كه محل عبادت است . (4) برخى هم مدفن سر را در مصر ، مسجد راس الحسين مى دانند و براى كيفيت انتقال آن به آن منطقه ، تاريخچه اى را ذكر مى كنند . (5) اما مشهور آن است كه سر را به كربلا آوردند و كنارپيكر دفن شد و اين را جمعى از علما در تاليفاتشان آورده اند . (6) اصل اين جنايت بى سابقه ، براى امويان مايه ننگ بود . اين كه به دستور ابن زياد ، سر آن حضرت را بر نيزه كرده در كوفه چرخاندند ، اولين سرى بود كه در دوران اسلام با آن چنين كردند . (7) بريدن سر و بر نيزه كردن آن و شهر به شهر گرداندن ، حتى در سروده ها ومرثيه هاى آن دوره نيز مطرح شده و بعنوان كارى فجيع و زشت از آن ياد شده است كه نشانه مظلوميت ثار الله است . در شعر بشير هنگام خبر دادنش از ورود اهل بيت به مدينه مى خوانيم : «و الراس منه على القناة يدار»و در

شعر حضرت زينب در كوفه پس از ديدن سر برادر بر فراز نى ، آمده است : «يا هلالا لما استتم كمالا . . . »

اين بى حرمتى آشكار ، بر خلاف آنچه كه يزيديان مى خواستند ديگران را مرعوب كنند ، موجى از احساسات خصمانه بر ضد آنان پديد آورد و مردم ، عمق خباثت دودمان شجره ملعونه را شناختند . چند بيت از سروده هاى شاعران را بعنوان نمونه ، پيرامون سر مطهر مى آوريم :

اى رفته سرت بر نى ، وى مانده تنت تنها ماندى تو و بنهاديم ما سر به بيابانها اى كرده به كوى دوست ، هفتاد و دو قربانى قربان شومت اين رسم ، ماند از تو به دورانها (8) سر بى تن كه شنيده است به لب آيه كهف يا كه ديده است به مشكات تنور آيه نور ؟ (9) بر نيزه ، سرى به نينوا مانده هنوز خورشيد فراز نيزه ها مانده هنوز در باغ سپيده ، بوته بوته گل خون از رونق دشت كربلا مانده هنوز (10) زان فتنه خونين كه به بار آمده بود خورشيد«ولا»بر سر دار آمده بود با پاى برهنه دشتها را زينب دنبال حسين ، سايه وار آمده بود (11) روزى كه در جام شفق ، مل كرد خورشيد بر خشك چوب نيزه ها گل كرد خورشيد شيد و شفق را چون صدف در آب ديدم خورشيد را بر نيزه ، گويى خواب ديدم خورشيد را بر نيزه ؟ آرى اين چنين است خورشيد را بر نيزه ديدن ، سهمگين است بر صخره از سيب زنخ ، بر مى توان ديد خورشيد را بر نيزه كمتر مى توان ديد (12)

1-محتشم كاشانى .

2-عوالم(امام حسين)

، ص 303 و 304 .

3-امالى صدوق ، ص 140 .

4-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 492 .

5-در اين باره به بحث مفصل در كتاب سيرة الائمة الاثنى عشر» ، هاشم معروف الحسنى ، ج 2 ، ص 84 مراجعه كنيد . نيز«آرامگاههاى خاندان پاك پيامبر» ، ص 311 .

6-به موارد آن در كتاب مقتل الحسين ، مقرم ، ص 469 ، و بحار الانوار ، ج 45 ، ص 144 مراجعه كنيد .

7-الكامل ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 574 ، بحار الانوار ، ج 45 ، ص 119 . در برخى نقلها اولين سر را متعلق به عمرو بن حمق در زمان معاويه دانسته اند . وى از ياران امير المؤمنين بود و معاويه او را به شهادت رساند .

8-جودى .

9-نير تبريزى .

10-محمد پيله ور .

11-حسين اسرافيلى .

12-على معلم .

سران سپاه كوفه

فرماندهى سپاه انبوهى كه ابن زياد براى جنگ امام حسين ع بسيج كرد ، به عهده جمعى از سران بود كه عبارت بودند از : حر بن يزيد رياحى ، كعب بن طلحه ، عمر بن سعد ، شمر بن ذى الجوشن ، يزيد بن ركاب كلبى ، حصين بن نمير تميمى ، مضاير بن رهنيه مازنى ، نصر بن حرشه ، شبث بن ربعى و حجار بن ابجر ، كه هر كدام ، چندين هزار نيرو را تحت فرمان داشتند . (1) البته نامهاى ديگرى چون سنان و عروة بن قيس هم نقل شده است . ازجمع ياد شده ، حر در روز عاشورا به حسين بن على ع پيوست و در ركاب او شهيد شد .

1-عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 408 .

سرجون

سرجون بن منصور از مسيحيان شام بود كه معاويه او را بعنوان مشاور خويش در امرحكومت ، استخدام كرده بود . در دوره يزيد هم چنين نقشى را در دربار يزيد داشت و بايزيد ، همدم و مانوس بود . با راى و نظر او بود كه يزيد ، پس از بيعت شيعيان كوفه بامسلم بن عقيل ، براى سركوبى نهضت كوفيان ، ابن زياد را به ولايت كوفه گماشت . (1) سرجون رومى ، سمت دفتر ادارى و كاتب بودن را در دربار خلفا ، در دوره مروان بن حكم و عبد الملك مروان هم داشت و چون برخى كوتاهيها و سهل انگاريها در كار او ديدند ، بالطايف الحيلى مثل تغيير ديوان محاسبات از رومى به عربى ، او را از كار بركنار كردند . (2)

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص

169 .

2-العقد الفريد ، ج 4 ، ص 252 .

سرهاى شهدا

بريدن سر(چه از مرده و چه از كشته)نوعى مثله به حساب مى آيد و شرعا حرام است و در زمان رسول خدا«ص و خلفاى بعدى هرگز با كشته هاى دشمن كافر چنين رفتارى نشد ، تا چه رسد به پيكر شهداى اهل بيت ، كه سرها را از بدنها جدا كرده ، شهر به شهرگرداندند . (1) اولين سرى كه بريده و به جاى ديگر فرستاده شد ، در عصر معاويه و سر شهيدبزرگوار ، عمرو بن حمق خزاعى بود كه از ياران با وفاى على ع به حساب مى آمد .

اين جنايت در عصر امويان در عاشورا تكرار شد . پيش از عاشورا نيز سر مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را از بدن جدا كردند و به شام ، نزد يزيد فرستادند . سرهاى قيس بن مسهر ، عبد الله بن بقطر ، عبد الاعلى كعبى ، عمارة بن صلخب نيز توسط ابن زياد قطع شد .

سرهاى تعداد زيادى از شهداى كربلا هم از بدن جدا شد و به كوفه نزد ابن زياد بردند . طبق برخى نقلها تعداد آنها 78 سر بود كه ميان قبايل تقسيم كردند تا از اين طريق نزد ابن زياد ويزيد ، مقرب شوند . سران هر يك از قبايل كنده ، هوازن ، تميم ، مذحج و . . . تعدادى از سرهارا به كوفه بردند . (2) ابن زياد هم سرها را به شام نزد يزيد فرستاد . كيفيت فرستادن سرهانمايشى بود تا جماعت بسيارى آنها را ببينند و وسيله اى براى ترساندن مردم و زهر چشم گرفتن از آنان باشد ، بويژه كه جدا

كردن سر نسبت به شخصيتهاى معروفتر انجام شد . به احتمال قوى ، تصميم به بريدن سرها توسط سپاه عمر ، با فرمان عبيد الله زياد بوده است ، چون در نامه اش فرمان به كشتن و مثله كردن داده بود . به تحليل كتاب انصار الحسين ، بريدن سرها تنها يك جنايت جنگى نبود ، بلكه نوعى حركت سياسى و نشان دهنده عمق خصومت و دشمنى و ترساندن مردم ديگر بود تا از قطع سرها عبرت بگيرند و هيچ كسى ، انديشه مبارزه با امويان را در سر نپروراند و بداند كه چنين سرهايى بريده و بر نيزه هاافراشته خواهد شد . نيز به عنوان كارى سمبليك براى درهم كوبيدن قداست سيد الشهدا«ع بود .

مدفن برخى از اين سرها(حدود 16 سر)را در«باب الصغير»شام مى دانند ، از جمله سر مطهر على اكبر ، حبيب بن مظاهر و حر بن يزيد را .

1-در زمينه بريدن سرهاى شهدا و انگيزه هاى سياسى دشمن از اين جنايت ، رجوع كنيد به بحث مفصل و تحليلى محمد مهدى شمس الدين در كتاب انصار الحسين ، ص 206 به بعد .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 62 .

سعد بن حنظله تميمى

يكى از شهداى كربلا از قبيله تميم بود . (1) بعضى او را همان حنظلة بن اسعد شبامى دانسته اند ، مثل مؤلف قاموس الرجال .

1-مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 101 ، انصار الحسين ، ص 74 .

سعيد بن عبد الله حنفى

از شهداى والاقدر كربلاست ، كه ايمانى راسخ و شجاعتى فراوان داشت و از هواداران سرسخت اهل بيت ع بود . شب عاشورا وقتى سيد الشهدا«ع از افراد خواست كه ازتاريكى استفاده كرده متفرق شوند ، ياران برخاستند و هر يك سخنانى گفتند . از جمله سعيد بن عبد الله ايستاد و گفت : نه به خدا قسم ، تو را وا نمى گذاريم تا خداوند بداند كه مادر نبود رسول خدا«ص حق او و ذريه اش را مراعات كرديم . به خدا سوگند ، اگر بدانم كه كشته مى شوم ، سپس زنده مى شوم ، آنگاه سوزانده مى شوم و هفتاد بار با من چنين مى كنند ، باز هم از تو جدا نمى شوم تا در راه تو فدا شوم . چگونه چنين كنم ، با آنكه بيش از يكباركشته شدن نيست و پس از آن كرامت ابدى و بى پايان است . (1) اين نشان دهنده عمق ايمان و اخلاص او در راه يارى حق و عترت است . او و همراهش هانى به هانى ، آخرين سفيرانى بودند كه امام حسين ع نامه اى خطاب به مردم كوفه نوشت و به دست آنان سپرد . در آخر همين نامه ، جمله معروف امام در باره وظيفه پيشوا»آمده است كه :

« . . . فلعمرى ما الامام الا العامل بالكتاب . . . » . (2) نيز يكى از فرستادگانى بود كه نامه هاى كوفيان

را خدمت امام حسين ع آورده بود .

وى از انقلابيون پر شور كوفه به حساب مى آمد . در نهضت مسلم بن عقيل هم فعال بود ونامه مسلم را به مكه رساند و از مكه همراه امام به كوفه آمد تا در روز حماسه بزرگ عاشورا ، جان را فداى رهبرش سازد . هنگام ظهر عاشورا در مقابل امام حسين ع ايستاد تاآن حضرت نمازش را بخواند . او آنقدر تير خورد كه بر زمين افتاد و جان باخت . در پيكراو غير از زخم شمشيرها و نيزه ها ، سيزده تير يافتند . (3) نامش در زيارت ناحيه مقدسه ، همراه با جملاتى كه شب عاشورا در برابر امام حسين ع گفت و ثنا و دعايى كه حضرت حجت در اين زيارت براى او دارد ، آمده است . (4)

1-اعيان الشيعه ، ج 7 ، ص 241 .

2-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 165 .

3-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 21 .

4-همان ، ص 70 .

سفره

اطعام و احسانى كه در خانه ها و تكيه ها ، به ياد شهداى كربلا يا خانواده امام حسين ع به افراد مى دهند و اغلب در پى نذر و نياز ، سفره مى گسترند . به تناسب كسى كه به نام اوسفره پهن مى كنند ، نام خاصى به آن مى دهند ، مثل سفره ابا الفضل ، سفره امام زين العابدين ، سفره رقيه و امثال آن و آداب و رسوم خاصى دارد . آنچه كه به ياد امام حسين ع ضيافت داده مى شود ، چه در ايام محرم و چه اوقات ديگر ، مورد تقديس افراد است و بعنوان تبرك ، بر سر آن سفره مى نشينند

يا از غذاى آن اطعام ، به خانه ها مى برند و متواضعانه هر چند وضع مالى شان خوب باشد ، از بركت معنوى آن استفاده مى كنند و آن را«غذاى امام حسين مى دانند . به چنان سفره اى سفره ماتم هم مى گفته اند . اين از ديرباز رواج داشته است . خلفاى فاطمى در مجلس سوگوارى بر زمين مى نشستند و پيروانشان درنهايت اندوه ، گرد آنان حلقه مى زدند . به جاى فرش در تالارها و سرسراها شن مى ريختندو خوراك بسيار مختصرى تنها مركب از عدس سياه ، پيازهاى شور و خيار و نان جوين كه از دستى رنگ آن را تغيير مى دادند ، بر سر خوان مى نهادند و آن را«سفره ماتم مى خواندند . . . » . (1)

1-تاريخ آموزش در اسلام ، احمد شلبى ، ترجمه محمد حسين ساكت ، ص 324 .

سقايى

يكى از منصبهاى حضرت عباس ع در عاشورا . اصل آب رسانى به تشنگان در تعاليم دينى بسيار پسنديده است . امام صادق ع فرموده است : «افضل الصدقة ابراد كبد حراء»

برترين صدقه ، خنك كردن جگر سوخته و تشنه است . و نيز فرموده است : «من سقى الماءفى موضع يوجد فيه الماء كان كمن اعتق رقبة و من سقى الماء فى موضع لا يوجد فيه الماءكان كمن احيى نفسا و من احيى نفسا فكانما احيى الناس جميعا»هر كه در جايى كه آب هست مردم را سيراب كند ، گويا برده اى را آزاد كرده است و هر كه آب دهد در جايى كه آب نيست ، گويا كسى را زنده ساخته است و كسى كه يك نفر را زنده كند ، گويا به همه مردم حيات بخشيده است . و در روايت ديگرى از

امام باقر«ع است كه خداوند سقايى براى جگرهاى تشنه را دوست مى دارد : «ان الله يحب ابراد الكبد الحراء» . (1) در كربلا ، آب رسانى به خيمه ها و حرم سيد الشهدا«ع بر عهده ابا الفضل ع بود و او رالقب سقاى دشت كربلا»داده اند ، مثل لقب قمر بنى هاشم ، يا علمدار حسين : «و كان العباس السقاء ، قمر بنى هاشم ، صاحب لواء الحسين . . . » (2) در ايام عاشورا و محرم نيز ، عده اى به ياد آن حماسه و به نشانه سقايى حضرت عباس و تشنگى اهل بيت ، به سقايى و آب دادن به مردم و دسته هاى عزادار مى پردازند ، چه با مشك ، چه با آماده سازى منبع آب در معابر عمومى ، يا تهيه آب خنك . و اين را پيروى ازشيوه مردانگى علمدار كربلا مى دانند . البته سقايى ، به معناى فروش آب و تقسيم آب درخانه ها هم به عنوان يك حرفه ، گفته مى شده است . سقاى كربلا ، آن چنان فتوت داشت كه با لب تشنه وارد فرات شد ولى خود ، آب نخورد و ايثارگرى را به اوج رساند و عاقبت هم روز عاشورا ، جان را در راه آب آورى براى ذريه تشنه كام پيامبر از دست داد و دستانش قلم شد و مشك پر آب را نتوانست به خيام حسينى برساند و در كنار فرات ، بر خاك افتاد .

بر توسن موج خشم ، آوا زده بود مانند على بر صف هيجا زده بود آبى مگر آورد حرم را ز فرات سقاى حسين ، دل به دريا زده بود سقاى كربلا و علمدار شاه دين فرزند شير

حق و هژبر كنامها با كام تشنه آب ننوشيدى از فرات ياد لب حسين و دگر تشنه كامها افسوس شد اميد تو از آب ، نا اميد با اينكه شد ز جانب تو اهتمامها دستت جدا شد از تن و دست خدا شدى حق در عوض سپرد به دستت زمامها (3)

به محلى كه مخصوص آب دادن به عزاداران و هياتهاست ، يا به ظرف بزرگى از سنگ كه مخصوص اين كار ، تراشيده مى شد ، «سقاخانه گفته مى شد . به نوشته لغت نامه دهخدا :

محلى كه در آن آب ريزند كه تشنگان خود را سيراب نمايند ، جايى كه در آنجا براى تشنگان آب ذخيره كنند و آنجا را متبرك دانند .

1-هر سه حديث در وسائل الشيعه ، ج 6 ، ص 330 و 331 .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 40 .

3-سيد رضا بهشتى دريا» .

سكينه

دختر بزرگوار سيد الشهدا«ع ، كه در علم ، معرفت ، ادب ، توجه به حق و جذبه پروردگار ، كم نظير و مورد توجه خاص پدرش ابا عبد الله الحسين ع بود . نام اصلى او راآمنه ، امينه ، اميمه يا امامه هم نوشته اند . لقب سكينه(يا سكينه)از طرف مادرش رباب به او داده شد . او كه خواهر«على اصغر»هم بود ، در كربلا حضور داشت و در عاشورا ، سن او حدودا ده تا سيزده سال بوده است . اين را از آنجا گفته اند كه امام حسين ع روزعاشورا به او لقب خيرة النسوان (برگزيده زنان)داده است و اين با كودك بودنش نمى سازد . شرح آنچه به مصيبتهاى او در حادثه كربلا مربوط مى شود ، در كتابهاى مقتل(ازجمله در نفس المهموم)آمده

است . روز عاشورا ، چون سيد الشهدا«ع هنگام وداع بااطفال و زنان ، ديد كه دخترش سكينه از زنان كنار گرفته و در حال گريستن است ، به او فرمود :

سيطول بعدى يا سكينة فاعلمى منك البكاء اذا الحمام دهانى لا تحرقى قلبى بدمعك حسرة ما دام منى الروح فى جسمانى فاذا قتلت فانت اولى بالذى تاتينه يا خيرة النسوان (1)

اين دختر بزرگوار ، كه به تعبير شيخ عباس قمى زنى با حصافت عقل و اصابت راى وافصح و اعلم مردمان به زبان عرب و شعر و فضل و ادب بوده است ، (2) پس از بازگشت ازسفر كوفه و شام ، در خانه پدر خود ، تحت كفايت امام سجاد«ع قرار گرفت . وى ، محضرسه امام(امام حسين ، امام سجاد و امام باقر)عليهم السلام را درك كرد . نوشته اند : خانه اش مركز تجمع شعرا و محل مناقشه و بحث و نقد ادبى بود . به شاعران بزرگ همچون فرزدق و جرير ، صله عطا مى كرد . سكينه به زنى مصعب بن زبير در آمد و پس از قتل او ، زوجه عبد الله بن عثمان گرديد و پس از مرگ او ، زيد بن عمر با وى ازدواج كرد ، ولى زيد ، به توصيه سليمان بن عبد الملك او را طلاق گفت . (3) سكينه همچنان در مدينه مى زيست ، تاآنكه در پنجم ربيع الاول سال 117 هجرى در زمان هشام بن عبد الملك پس از هفتاد سال ، در مدينه در گذشت . (4) قبر او نيز در مدينه است .

1-شام سرزمين خاطره ها ، ص 106 ، به نقل از«سكينه ، مقرم ، ص

266 .

2-منتهى الآمال ، ج 1 ، ص 463 .

3-فرهنگ فارسى ، معين ، ج 5 ، ص 776 .

4-تهذيب الاسماء ، نووى ج 1 ، ص 163 ، سفينة البحار ، ج 1 ، ص 638 .

سلام بر حسين ع

درودى است كه هنگام نوشيدن آب خنك بر زبان مى آيد . به عربى گفته مى شود :

«سلام الله على الحسين و اصحابه . امام سجاد ، امام صادق و ائمه ديگر ، هنگام نوشيدن آب ، از حسين ع ياد مى كردند . از خود سيد الشهدا(يا بعنوان زبان حال)نقل شده كه :

شيعتى ما ان شربتم عذب ماء فاذكرونى او سمعتم بغريب او شهيد فاندبونى (1)

شيعيان من ! هر گاه آب گوارا نوشيديد ، مرا ياد كنيد ، هر گاه غريب يا شهيدى را شنيديد ، بر من گريه كنيد . آب و تشنگى ، تداعى كننده عاشوراى حسين است و هر مرثيه خوانى نيزاز فرات و آب و عطش ، گريز به صحراى كربلا مى زند و از حسين عطشان ياد مى كند . (2)

1-الخصائص الحسينيه ، شوشترى ، ص 99 .

2-صلوات خاص امام حسن و امام حسين ، بحار الانوار ، ج 91 ، ص 74 ، سلام بلندى بر اين امام شهيد است ، مراجعه شود .

سلام وداع

روز عاشورا ، هر يك از ياران حسين ع كه مى خواست به ميدان نبرد آخرين برود ، سلام وداع مى داد ، به اين صورت كه : السلام عليك يابن رسول الله . و امام جواب مى فرمود : «و عليك السلام و نحن خلفك (1) يعنى ما هم از پى خواهيم آمد . پس ازشهادت همه ياران امام ، سيد الشهدا«ع به خيمه آمد و سكينه ، زينب ، ام كلثوم و فاطمه . . .

را ندا داد كه عليكن منى السلام . اين سلام وداع حضرت كه ديدار پايانى وى با اهل بيت بود ، شورى و سوزى در ميان آنان افكند و

هر كدام سخنانى گفتند . (2)

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 305 .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 47 .

سلمان بن مضارب بجلى

از شهداى كربلاست . گفته شده وى پسر عموى زهير بن قين بود و همراه او ، پيش ازرسيدن به كربلا ، به سپاه حسين بن على ع پيوست و عصر عاشورا شهيد شد . (1)

1-انصار الحسين ، ص 101 .

سليليه

نام مكانى در مسير مكه به عراق است . اين وادى در سرزمين غطفانيان بوده و آب وچاه داشته است . محل ، به نام سليل بن زيد معروف شده است . امام حسين ع از اين منزلگاه هم عبور كرده است . (1)

1-الحسين في طريقه الى الشهاده ، ص 40 .

سليمان بن سليمان ازدى

گفته شده كه از شهداى كربلا بوده است . نامش در زيارت رجبيه هم آمده است . (1)

1-انصار الحسين ، ص 101 .

سليمان بن صرد خزاعى

رهبر نهضت توابين در كوفه كه به خونخواهى سيد الشهدا«ع قيام كرد و شهيد شد .

سليمان بن صرد ، از چهره هاى برجسته و سرشناس شيعه در كوفه و از بزرگان طايفه خودش به شمار مى رفت و قدر و منزلتى عظيم داشت . نامش در جاهليت ، «يسار»بود . نام سليمان را پيامبر اسلام بر او نهاد . كنيه اش ابو المطرف بود . از اصحاب پيامبر محسوب مى شد و در جنگ صفين و معركه هاى ديگر نيز در ركاب امير المؤمنين ع بود . از اولين مسلمانانى بود كه ساكن كوفه شد . وى از كسانى بود كه پس از مرگ معاويه ، به امام حسين ع نامه نوشت و از آن حضرت خواست كه به كوفه بيايد . در حركت مسلم بن عقيل ، فعاليت داشت ، اما ابن زياد او را در كوفه به زندان افكند . از اين رو توفيق شركت درحماسه عاشورا را نداشت .

پس از حادثه كربلا كه كوفيان از كوتاهى خود در يارى امام حسين ع پشيمان شده بودند ، وى رهبرى نهضت توابين را بر عهده گرفت و با هم پيمانان خود ، در سال 65هجرى قيام كردند . شعار توابين ، «يا لثارات الحسين بود . (1) او را«امير التوابين نيزمى گفتند . سرانجام ، در درگيرى با سپاه ابن زياد در«عين الورده ، همراه با جمعى ازيارانش شهيد شد . بعضى نيز شهادتش را در درگيرى با نيروهاى اعزامى از شام كه به حجاز آمده بودند دانسته اند . سليمان بن صرد ، هنگام

شهادت 93 سال داشت . پس ازشهادت ، سر او را نزد مروان حكم در شام بردند . (2)

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 358 .

2-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 650 .

سليمان بن عون حضرمى

نامش را در شمار شهداى كربلا آورده اند و در زيارت رجبيه هم آمده است . (1)

1-انصار الحسين ، ص 101 .

سليمان بن كثير

نام او را در فهرست شهداى كربلا آورده اند ، نيز در زيارت رجبيه هم آمده است .

احتمال داده اند كه او ، همان مسلم بن كثير ازدى باشد . (1)

1-همان .

سنان بن انس

از جنايتكاران جنگى در كربلا ، كه در سپاه عمر سعد بود و آخرين لحظه ، او نيزه اى برامام حسين ع زد و آن حضرت از اسب بر زمين افتاد . به نقل بيشتر مورخان ، او سرمقدس امام حسين ع را از پيكر جدا كرد و بر نيزه افراشت(برخى هم شمر يا خولى راگفته اند) . (1) بعدها نيز بخاطر همين جنايت ، از ابن زياد جايزه مى طلبيد .

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 55 و 56 .

سنج

نام يكى از ابزارى كه بصورت يك جفت صفحه گرد مسين يا برنجى يا رويين ، بادستگيره ايى در قسمت بيرونى است و در دسته هاى عزادارى و زنجير زنى به هم مى زنندو با صدا و آهنگ شور آفرين آن ، به نوحه خوانى مى پردازند . «صنج هم گفته شده است .

سنگابخانه

محلى كه يك يا چند ظرف بزرگ سنگى براى نوشيدن آب سرد ، در ايام عزادارى سيد الشهدا«ع در آن نهاده مى شد و سقاها ، آماده آب دادن به عزاداران و هيئتهاى سينه زنى بودند . معمولا در محوطه اى بود كه روى آن چادر مى زدند و اطرافش را با پارچه سياه وكتيبه هاى مخصوص و عكس و شمايل مى پوشاندند و در آنجا نگهبان و شبخواب مى گذاشتند . سنگاب ، ظرف سنگى بزرگى بود كه مقدار زيادى آب مى گرفت و از يك پاره سنگ تراشيده مى شد و در مسجدها و تكايا براى آشاميدن يا وضو گرفتن مى گذاشتند .

دهخدا مى نويسد : «ظرف بزرگ از سنگ تراشيده كه يك كر و بيشتر آب گيرد و در مساجدو امامزاده ها نهند . » (1)

1-لغت نامه ، دهخدا .

سنگباران

از شيوه هاى سپاه كوفه در مقابله با حماسه آفرينيهاى ياران شجاع امام ، استفاده ازسنگباران بود . وقتى در نبرد تن به تن ، سپاه كوفه پياپى تلفات مى داد ، چندين نوبت عمرسعد و فرماندهان ديگر ، سربازان خود را از رويارويى انفرادى منع كردند و دستور دادندكه سنگباران كنند و اين را تنها راه مقابله با دلاوران عاشورايى مى دانستند : «و الله لو لم ترموهم الا بالحجارة لقتلتموهم . . . » (1) گاهى هم از حمله دسته جمعى به يك نفر استفاده مى كردند ، نسبت به عابس بن ابى شبيب هم عمر سعد دستور داد سنگباران كنند .

1-كامل ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 565 .

سوار بن منعم بن حابس همدانى

از شهداى حادثه كربلاست . وى پس از رسيدن امام حسين ع به كربلا ، از كوفه آمد وبه آن حضرت پيوست . برخى او را از شهيدان حمله اول مى دانند و بعضى ديگر وى را ازمجروحانى مى دانند كه اسير شد و نزد عمر سعد بردند ، سپس در اثر جراحات ، پس ازشش ماه به شهادت رسيد . نام او در زيارت رجبيه بصورت سوار بن ابى عمير نهمى آمده است . (1)

1-انصار الحسين ، ص 76 .

سوره فجر

اين سوره ، در روايت امام صادق ع به سوره امام حسين ع مشهور است و توصيه شده كه در نمازهاى واجب و مستحب ، خوانده شود : «اقرؤا سورة الفجر فى فرائضكم ونوافلكم ، فانها سورة الحسين ع و ارغبوا فيها» . (1) و اين نامگذارى ، جالب است ، «چرا كه قيام كربلاى حسين ع ، خود انفجار فجرى ازايمان و جهاد بود ، در ظلمت شب جور و شرك بنى اميه ، و همچنان كه با فجر و آغاز روز ، حركت و حيات مردم شروع مى شود ، با خون حسين ع و يارانش در عاشورا ، اسلام جانى تازه گرفت و حياتى مجدد يافت . » (2) در ذيل روايتى از امام صادق ع ، علت نامگذارى اين سوره به سوره فجر ، اين بيان شده كه سيد الشهدا نفس مطمئنه و راضيه ومرضيه است و يارانش نيز اينگونه اند : «فهو ذو النفس المطمئنة الراضية المرضية و اصحابه من آل محمد هم الراضون عن الله يوم القيامة و هو راض عنهم . (3)

«و الفجر»كه سوگند خداى ازلى است روشنگر حقى است كه با آل على است اين سوره

به گفته امام صادق ع مشهور به سوره حسين بن على است (4)

1-سفينة البحار ، ج 2 ، ص 346 ، عوالم(امام حسين) ، ص 97 .

2-آشنايى با سوره ها ، جواد محدثى ، ص 92 . در اين باره مقاله ادبى-تحليلى سوره فجر ، سوره امام حسين را در«روايت انقلاب ص 138 بخوانيد .

3-عوالم(امام حسين) ، ص 98 .

4-از مؤلف .

سويد بن عمرو خثعمى

آخرين كشته ميدان كربلاست . وى پس از شهادت امام حسين ع شهيد شد . يكى ازدو مردى بود كه همراه حسين ع بودند . او مجروحى افتاده در ميدان ، ميان زخميان بود ورمقى در بدن داشت و در آن حال ، چون شنيد كه كوفيان شادى كنان مى گويند«حسين كشته شد» ، به هوش آمد و با چاقو و شمشيرى كه داشت ، با همان حالت به جنگ پرداخت و شهيد شد . (1) به سويد بن مطاع هم معروف است .

1-انصار الحسين ، ص 77 .

سهل بن سعد

يكى از شيعيان اهل بيت كه در شام ، بيرون دروازه دمشق ، با كاروان اسراى كربلابرخورد كرد و از جشن و پايكوبى مردم به شگفت آمد . با سكينه دختر امام حسين ع سخن گفت و خود را معرفى كرد و درخواست نمود كه اگر كارى داشته باشند ، انجام دهد .

سكينه گفت : به نيزه دارى كه اين سر را مى برد ، بگو تا جلوى ما برود و مردم مشغول تماشاى سر شوند و به چهره حرم رسول الله ننگرند . سهل با پرداخت چهار صد دينار به نيزه دار از او خواست كه پيشاپيش خاندان پيامبر راه برود . (1) سهل بن سعد ساعدى ، ازاصحاب پيامبر و ياران على بود . تا سال 88 هجرى زيست . هنگام مرگ ، 96 ساله يا صدساله بود . (2)

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 127 . وسيلة الدارين فى انصار الحسين ، ص 382 ، عوالم(امام حسين) ، ص 428 .

2-تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 76 .

سياه جامگان

بعضى در سوگ عزيزان لباس سياه مى پوشند . لباس سياه پوشنيدن مكروه است ، مگردر عزاى ابا عبد الله الحسين ع . ابو مسلم خراسانى ، لباس سياه مى پوشيد ، تا هم با بنى اميه مخالفت كرده باشد ، هم در ديد بيننده ، هيبت يابد . سياه جامگان(مسوده) ، سپاه ابو مسلم خراسانى بودند كه لباس مشكى را در عزاى شهداى كربلا و زيد بن على و يحيى بن زيدمى پوشيدند . كسانى هم در عالم رؤيا ، رسول خدا«ص و امير المؤمنين ع و فاطمه زهرا«ع را ديده اند كه در عاشورا و سوگ امام حسين ع لباس سياه

مى پوشيدند . (1)

1-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 670 .

سياه

جامگان به عباسيان گفته مى شود ، به همان دليل شعار قرار دادن لباس سياه براى خود .

سيد الشهدا«ع

از معروفترين لقبهاى حسين بن على ع كه در روايات و زيارتنامه ها از زبان ائمه ع بيان شده است ، به معناى سرور و سالار شهيدان . امام صادق ع به ام سعيد احمسيه كه مركبى كرايه كرده بود تا در مدينه سر قبور شهدا برود ، فرمود : آيا به تو خبر دهم كه سرورشهيدان(سيد الشهدا)كيست ؟ گفت : آرى . فرمود : حسين بن على است . پرسيد : اوسيد الشهداست ؟ فرمود : آرى . . . (1) اين لقب ، ابتدا مخصوص حضرت حمزه ، عموى پيامبرخدا بود كه در جنگ احد به شهادت رسيد . اما حماسه و ايثار ابا عبد الله ع چنان بود كه اورا بر همه شهيدان برترى و سرورى داد و شهداى كربلا را نيز بر ديگر شهيدان فضيلت بخشيد و اين سيادت و برترى در عرصه قيامت هم مشهود خواهد بود . پيامبر خدا يك باركه به نقل از جبرئيل ، از شهادت فرزندش خبر مى داد ، از جمله دعايش درخواست مقام سيد الشهدايى براى حسين بود : «اللهم فبارك له فى قتله و اجعله من سادات الشهداء» . (2) ميثم تمار نيز در سخنانى كه با«جبله مكيه داشت ، اين تعبير را در باره آن حضرت گفت :

«ان الحسين بن على سيد الشهداء يوم القيامة . (3)

1-بحار الانوار ، ج 98 ، ص 36 .

2-عوالم(امام حسين) ، ص 118 .

3-همان ، ص 348 ، بحار الانوار ، ج 45 ، ص 203 .

سيد حميرى

از برجسته ترين شاعران شيعه كه در عراق مى زيست و مورد عنايت خاص ائمه ، بخصوص امام صادق ع بود . در مدح اهل بيت و

مرثيه سيد الشهدا«ع و شهداى كربلا ، آثار برجسته اى سروده است . نامش ابو هاشم ، اسماعيل بن محمد الحميرى بود . در سال 105 ه به دنيا آمد . خانواده اش از محبت اهل بيت دور بودند ، اما خودش شيفته آل على بودو هنر و زبانش را وقف آن دودمان پاك كرد . امام صادق ع به او فرمود : «سمتك امك سيدا ، وفقت فى ذلك و انت سيد الشعراء» (1) مادرت تو را«سيد»ناميد ، در اين باره موفق شدى و تو سالار شاعرانى . سيد حميرى ، علاوه بر چيرگى در شعر و ادب ، در علوم قرآنى ، تفسير ، حديث و كلام نيز چهره اى بارز بود و نامش در كنار نام عالمان بزرگ مطرح است .

اما زبان شعرى او در مدح دودمان پيامبر و هجو و رسوا كردن بنى اميه ، بسيار نافذ و بران بود . مجموعه شعر او نيز(ديوان السيد الحميرى)چاپ شده است .

حضرت صادق ع در منزل خود او را نشاند و خانواده امام ، پشت پرده نشستند . امام از او خواست در سوگ حسين ع شعر بخواند . او هم مرثيه اى خواند ، با اين مطلع :

امرر على جدث الحسين فقل لاعظمه الزكيه

و امام صادق ع گريست و صداى ناله از خانه آن حضرت بلند شد ، تا حدى كه به اوگفتند : ديگر بس است . او نيز شعرش را متوقف كرد . (2) سرانجام ، در رميله بغداد ، در سال 173 ه وفات يافت . (3)

1-الغدير ، ج 2 ، ص 232 .

2-اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 586 .

3-پيرامون شخصيت او ، از جمله ر . ك

: «الغدير» ، ج 2 ، «شاعر العقيده ، محمد تقى حكيم ، «سيد حميرى ، سالارشاعران ، محمد صحتى .

سيره امام حسين ع (1)

سيره اخلاقى و رفتارى سيد الشهدا«ع نشان دهنده روح بلند او و تربيت در دامان پيامبر و على ع و تجسم قرآن كريم در عمل و اخلاق اوست . مهمان نواز و بخشنده بود ، به خويشاوندان رسيدگى مى كرد ، سائلان را محروم نمى گذاشت ، به فقيران مى رسيد ، برهنگان را پوشانده و گرسنگان را سير مى كرد ، بدهى بدهكاران را مى داد ، بر يتيمان شفقت و مهربانى داشت ، ضعيفان را كمك و يارى مى كرد ، صدقاتش فراوان بود و مالى كه به دستش مى رسيد ميان تهيدستان تقسيم مى كرد . بسيار عبادت خدا مى كرد و روزه مى گرفت ، بيست و پنج بار پياده به سفر حج رفت ، شجاعتش زبانزد همگان بود ، در ميدان نبرد استوار و بى باك بود ، اراده اى نيرومند و روحيه اى والا داشت ، هرگز ذلت و حقارت رانمى پذيرفت ، مرگ را بر زندگى ذليلانه ترجيح مى داد ، غيرتمند بود ، صراحت لهجه وصلابت در بيان حق داشت ، حلم و بردبارى و تحملش بسيار بود ، كريم و بزرگوار بود و باكمترين بهانه اى غلامان و كنيزان خويش را آزاد مى كرد ، شبها انبان غذا به در خانه محرومان مى برد ، متواضعانه با فقيران و مساكين همنشين و هم غذا مى شد . امر به معروف و نهى از منكر را دوست داشت و از خلافها و جنايتهاى ظالمان بشدت انتقاد مى كرد ، جوانمرد و با فتوت و اهل گذشت بود ، كينه بدى كننده را به دل نمى گرفت ، اهل عفو بود ، بزرگى روح

و كرم او همه را شيفته رفتارش مى ساخت ، خانه اش پناهگاه و مركز اميددرماندگان بود ، اهل شب زنده دارى بود ، در شب و روز هزار ركعت نماز مى خواند ، در ماه رمضان ختم قرآن مى كرد ، پولها و بخششهايى را كه معاويه مى فرستاد مى گرفت و ميان فقرا تقسيم مى كرد ، سالى يك بار نصف همه دارايى خود را در راه خدا به نيازمندان صدقه مى داد ، ثروت را ذخيره نمى كرد ، محاسن خويش را خضاب مى كرد .

خصلتهاى برجسته و سيره متعالى آن حضرت ، در صحنه هاى مختلف نهضت عاشورانيز جلوه داشت . به عنوان نمونه : قاطعانه بيعت با يزيد را رد كرد و از مدينه خارج شد ، درسخت ترين شرايط محاصره و سختى و تشنگى در كربلا هم پيشنهاد تسليم شدن و بيعت را نپذيرفت ، عزتمندانه به استقبال شهادت رفت ، جوانمردانه به حر و سپاه تشنه او درطول راه آب داد و بالاخره توبه حر را روز عاشورا پذيرفت ، بيعت خود را از ياران برداشت تا هر كه مى خواهد برگردد ، غلام و خادم خويش را هم آزاد گذاشت و از اوخواست كه اگر مى خواهد برود ، به يتيمان مسلم بن عقيل پس از شهادت پدرشان مهربانى كرد ، شب عاشورا را براى مناجات و تلاوت قرآن و عبادت مهلت خواست ، تا آخرين لحظات حتى در قتلگاه هم حالت تسليم و رضا داشت ، بر سختيها و شدايد كربلا وشهادت اصحاب صبورى كرد ، روز عاشورا با آن همه داغ و مصيبت و تشنگى و تنهايى چون شير جنگيد و از انبوه دشمن نهراسيد ، قيام خويش را با انگيزه امر به معروف و نهى از منكر دانست ، بارها

در طول سفر كربلا بى اعتبارى دنيا را گوشزد كرد و زهد خويش رانشان داد ، هتاكيهاى دشمنان را روز عاشورا حليمانه تحمل كرد ، اثر انبانهايى كه به خانه محرومان برده بود ، پس از شهادتش بر پشت و دوش آن حضرت ديده شد .

1 -اين ويژگيهاى رفتارى در منابع زير آمده است : مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 65 ، حياة الامام الحسين ، ج 1 ، ص 112 ، المحجة البيضاء ، ج 4 ، ص 222 ، سيرة الائمة الاثنى عشر ، ج 2 ، ص 29 ، كشف الغمه ، ج 2 ، ص 226 ، بحار الانوار ، ج 44 ، ص 189 و عوالم(ج 13 ، الامام الحسين)ص 59 .

سيف بن حارث بن سريع جابرى

از شهداى جوان كربلاست . نامش در زيارت ناحيه ، بصورت شبيب بن حارث آمده است . وى و پسر عمويش مالك بن عبد الله از كوفه آمده ، در كربلا به امام حسين ع پيوستند . روز عاشورا ، پس از شهادت حنظلة بن قيس ، هنگامى كه دشمن به خيمه گاه امام حسين ع نزديك شده بود ، گريان خدمت امام آمدند و اذن ميدان طلبيدند . سپس هر دو باهم به ميدان رفته ، جنگيدند تا شهيد شدند . آن دو ، هم برادر مادرى و هم پسر عمو بودند . (1) در كتب ، نام سيف بن حرث هم آمده است ، شايد همان سيف بن حارث باشد .

1-انصار الحسين ، ص 77 ، عنصر شجاعت ، ج 2 ، ص 130 .

سيف بن مالك عبدى

از شهداى كربلاست . از جوانان پرشورى بود كه در بصره ، در خانه بانوى بزرگ ، «مارية بنت منقذ عبدى جمع مى شدند ، خانه او پايگاهى براى شيعه بود . (1) از بصره به كوفه آمد و از آنجا به كاروان امام حسين ع پيوست ، سپس همراه او به كربلا آمد . عصرعاشورا در نبرد تن به تن به شهادت رسيد . (2)

1-انصار الحسين ، ص 78 .

2-عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 79 .

سينه زنى

از مراسم سنتى عزادارى براى سيد الشهدا«ع و ديگر ائمه مظلوم ، كه همراه نوحه خوانى و با آهنگى خاص بر سر و سينه مى زنند ، گاهى هم سينه خود را لخت كرده ، بر آن مى زنند . اصل اين سنت ، بويژه در ميان عربها رواج داشته است . بعدها به صورت موجوددر آمده كه با انتخاب نوحه هاى سنگين ، حركات دست بر سينه مى خورد . به فردى هم كه بر سينه خود زده ، عزادارى مى كند ، «سينه زن مى گويند .

اينگونه نوحه گرى ، ابتدا بصورت فردى بوده ، اما با مرور زمان به شكل گروهى ودستجات سوگوارى در آمده است . «دسته گردانى و سينه زنى و نوحه خوانى كه در زمان صفويه رايج شده و توسعه پيدا كرده بود ، در عصر قاجاريه با توسعه و تجمل بيشتر درپايتخت رواج داشت . . . دسته گردانى در عصر قاجار ، بويژه در زمان ناصر الدين شاه باآداب و تشريفات و تجمل بسيار برگزار مى شد . دسته هاى روز با نقاره و موزيك جديد وعلم و بيرق و كتل ، و دسته هاى شب با طبقهاى چراغ زنبورى و حجله و مشعل به

راه مى افتاد و در فواصل دسته سينه زنها با آهنگ موزون سينه مى زدند . نوحه خوانى و سينه زنى حتى در اندرون شاهان قاجار ، بين خانمهاى اندرون نيز متداول بود . . . » (1)

1-موسيقى مذهبى ايران ، ص 26 .

شاخسى ، واخسى

شكل صحيح و اصلى اين دو كلمه ، «شاه حسين ، وا حسين است و تعبيرى است كه دسته هاى عزادار و تيغ زدن و قمه زدن ، هنگام تيغ زدن در روز عاشورا ، بصورت جمعى وبا صداى خاصى آن را تكرار مى كردند و نام سيد الشهدا«ع را بر زبان مى آوردند .

شام

شام به سرزمين منطقه سوريه ، فلسطين ، لبنان ، اردن و اطراف آنها گفته مى شده است .

شامات هم مى گويند . اين سرزمين در صدر اسلام فتح شد و معاويه در دوره عثمان والى آنجا بود و امويان از آن پس بر آن منطقه استيلا يافتند و از حكومت مشروع على ع سربرتافتند . دمشق ، پايتخت امويان بود . يزيد هم آنجا حكومت مى كرد . (1) از سرزمين شام در روايات ، نكوهش شده و ائمه از آن به بدى ياد كرده اند . اهل شام بويژه در عهد معاويه ، با على دشمنى بسيار مى كردند و از جمله علل آن تبليغات گسترده معاويه و امويان بر ضد على ع و بنى هاشم بود و چون در آن منطقه نفوذ و استيلا داشتند ، افكار را بر ضد اهل بيت ، منحرف مى ساختند و بذر دشمنى آنان را در دلها مى پراكندند . دردوره هاى بعد هم ميان شاميان و عراقيان خصومت و ناسازگارى ادامه يافت و شهرها ومردم عراق ، اغلب زير بار حكومت دمشق نمى رفتند . سرهاى مسلم بن عقيل و هانى راپس از شهادتشان به شام كه مقر حكومت يزيد بود فرستادند .

اهل بيت سيد الشهدا«ع پس از واقعه كربلا كه به اسارت دشمن در آمدند ، ابتدا به كوفه و از آنجا به شام برده شدند و چند

روزى در دمشق اقامت كردند . ديدارشان با يزيد دردار الخلافه در همين شهر بود كه حضرت زينب و امام سجاد«ع در بارگاه يزيد خطبه خواندند و يزيد را رسوا ساختند . (2) قبر حضرت زينب و رقيه كه هر دو بصورت حرم وزيارتگاه شيعه است ، در شام است . قبر رقيه نزديك مسجد جامع دمشق و حرم حضرت زينب در زينبيه ، بيرون از دمشق است . (3) سفر به شام براى اهل بيت حسين ع بسيار تلخ ومصيبتهاى دوران اسارت در اين ديار ، برايشان از سختترين مصيبتها بوده است . وقتى ازامام سجاد پرسيدند : در سفر كربلا ، سختترين مصيبتهاى شما كجا بود ، سه بار فرمود :

«الشام ، الشام ، الشام . (4)

1-دائرة المعارف الاسلامية ، ج 13 ، ص 81 .

2-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 680 .

3-درباره شام و قبور متبركه و مدفونين در آنجا ، از جمله ر . ك : «شام سرزمين خاطره ها»مهدى پيشوايى .

4-عنوان الكلام ، فشاركى ، ص 118 .

شام غريبان

در لغت ، به معناى شب مردم غريب و از يار و ديار دور افتاده است ، شام مسافران كه وحشتناك مى باشد . شام غريبان گرفتن : زارى كردن به درد ، چنانكه بر وفات كسى گريستن و غم نمودن . شب اول وفات كسى براى خانواده آن كس ، شب يازدهم محرم و عزادارى بعد از آن شب . (1) در اصطلاح ، به مراسم سوگوارى شبانه در شب يازدهم محرم گفته مى شود كه مردم به صورت دو گروه مجزا ، پس از غروب آفتاب عاشورا در مسجدها وتكيه ها ، با خواندن نوحه هاى غمگين ، ياد اسراى اهل

بيت را گرامى مى دارند . اين برنامه ، اغلب با در دست داشتن شمعهايى و در شب تاريك يازدهم محرم انجام مى گيرد و بيشتراز كودكان و نونهالان در اين سوگوارى تمثيلى استفاده مى شود . ياد كردى است از آوارگى اهل بيت امام حسين ع و كودكان باز مانده از شهداى كربلا كه در غروب عاشورا ، بى پناه ودرمانده ، در ظلمت اندوهبار شب ، در دشت و بيابان كربلا به سر آوردند . در اين شب ، «مراسمى ساده و غم انگيز بر پا مى شود و عزاداران با لباسهاى سياه و شمعى افروخته دردست گرفته ، كاه بر سر مى پاشند و نوحه هاى غم انگيز مى خوانند و دسته دسته در معابرحركت مى كنند و هر چند قدم ، مدتى مى نشينند و مى گريند ، آرام و غمناك . در اين مراسم بكلى سينه زنى نمى شود و علم و بيرق نيز حركت داده نمى شود» . (2)

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-تعزيه در ايران ، صادق همايونى ، ص 289 .

شبث بن ربعى

فرمانده نيروهاى پياده عمر سعد در كربلا . وى از طايفه بنى تميم و از جمله كسانى بودكه به حسين بن على ع نامه براى آمدن به كوفه نوشته بود . گر چه وى از چهره هاى معروف كوفه و در ابتدا از ياران على ع بود و حضرت او را همراه عدى بن حاتم نزدمعاويه فرستاد و در جنگ صفين هم در ركاب امير المؤمنين بود ، ليكن در مسير حركت به سوى نهروان ، همراه چند نفر ديگر سر از اطاعت آن حضرت باز تافتند و به خوارج پيوستند . على ع از آينده او خبر داده بود و به او و عمرو بن حريث فرمود :

به خدا قسم شما دو نفر با فرزندم حسين ع خواهيد جنگيد . (1) روز عاشورا نيز امام حسين ع در اولين سخنرانى مفصل خويش خطاب به كوفيان از او هم نام برد و در اتمام حجتى كه با آنان داشت و سخنان او را قطع مى كردند و گوش نمى دادند ، از جمله فرمود :

« . . . يا شبث بن ربعى و يا . . . الم تكتبوا الى ان قد اينعت الثمار و اخضر الجناب و انما تقدم على جند لك مجندة ؟ . . . » (2) اى شبث بن ربعى و . . . مگر شما به من ننوشتيد كه ميوه ها رسيده و اطراف سر سبز است ، اگر بيايى لشكريانى مجهز براى تو آماده است ؟

شبث بن ربعى از چهره هاى متلون تاريخ بود . هم در قتل حسين بن على ع شركت داشت و پس از عاشورا مسجدى در كوفه تجديد بنا كرد ، به شكرانه و خوشحالى از كشته شدن حسين ع ، سپس همراه مختار ، به خونخواهى حسين بن على ع پرداخت و رئيس پليس مختار شد ، سپس در كشتن مختار هم حضور داشت . پيشتر با سجاح(مدعى دروغين نبوت) همكارى داشت ، مسلمان شد ، بر ضد عثمان شوريد ، توبه كرد و از خوارج شد . به جاى بيعت با على ع با يك سوسمار بيعت كرد و مى گفت با هم برابرند ! (3) اين مردبد دل و خبيث ، سرانجام در سن هشتاد سالگى در كوفه درگذشت .

1-معارف و معاريف ، ج 3 ، ص 1298 .

2-انساب الاشراف ، ج 3 ، ص 188 ، بحار الانوار ، ج 45 ، ص 7(در

بحار ، اسم او قيس بن اشعث آمده است) .

3-تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 80 .

شب شعر عاشورا

نام مجموعه اى چند جلدى ، حاوى اشعارى است كه در يادواره شب شعر عاشورا»

در چندين سال متوالى در«حسينيه 15 خرداد»شيراز ارائه شده است . محور شعرهاسيد الشهدا و نهضت حسينى و ياران و فرزندان شهيد آن حضرت است و از سروده هاى شاعران معاصر كه در آن جلسات شعر خوانده يا براى آن شعر فرستاده اند گرد آمده است .

شب شعر عاشورا از مهرماه سال 1365(محرم 1407)آغاز شده است و همه ساله در ماه محرم برگزار مى گردد . نهمين شب شعر عاشورا ، در تيرماه 1374(صفر 1416)

برگزار شد و سروده هاى شاعران بر محور حضرت قاسم و عمرو بن جناده(دو شهيد13 ساله كربلا)ارائه گرديد .

شب عاشورا

امشب شهادتنامه عشاق امضا مى شود فردا ز خون عاشقان اين دشت ، دريا مى شود (1)

شب دهم محرم سال 61 هجرى ، امام حسين ع و يارانش با نيايش و نماز ، به آماده سازى خود و سلاحها و تحكيم ميثاقهاى استوار يارى و فداكارى پرداختند ، چرا كه فرداى آن روز ، حماسه عظيم عاشورا و شهادت حياتبخش آنان رقم مى خورد . شب عاشورا را امام حسين ع از سپاه كوفه مهلت خواست تا به عبادت و تلاوت بپردازد .

همان شب ، براى يارانش سخنرانى كرد و آنان مراتب اخلاص و وفاى خويش را درسخنرانيهاى پرشور خود ابراز كردند . در همين شب بود كه ياران شهادت طلب ، ازخوشحالى سعادت شهادت كه فردا نصيبشان مى شد با هم مزاح مى كردند ، مثل حبيب وبرير ، و صداى ياران امام به نجوا و زمزمه نيايش ، همچون كندوى زنبوران به گوش مى رسيد . (2) شب عاشورا لحظه اى چشمان امام را خواب گرفت . رسول خدا را در خواب ديد كه به او خبر شهادتش

را مى داد . اين خواب ، اهل بيت را آشفته و گريان ساخت . درچنين شبى ، امام در خيمه خويش به آماده سازى سلاح خود مشغول بود و شعر«يا دهراف لك من خليل . . . »را مى خواند ، امام سجاد كه در خيمه بود با شنيدن آن چشمش اشگبار شد و زينب گريست و امام حسين ع خواهر را دلدارى داد و به صبر سفارش كرد . آن شب ، شب قدر بزرگمردانى بود كه با انتخاب شهادت ، عزت ابدى و نام جاودان رابراى خود رقم زدند .

1-حسان .

2-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 175 .

شبه پيغمبر

لقب على اكبر«ع فرزند شهيد امام حسين عليه السلام است كه در ركاب پدر ، روزعاشورا به خون غلطيد . وى از نظر چهره ، شبيه پيامبر خدا بود . سيد الشهدا«ع نيز هنگام عزيمت جوانش به ميدان ، فرمود : «اللهم اشهد على هؤلاء القوم فقد برز اليهم غلام اشبه الناس خلقا و خلقا و منطقا برسولك و كنا اذا اشتقنا الى وجه رسولك نظرنا الى وجهه . . . » (1) خدايا شاهد باش و گواهى بر اين قوم بده ، جوانى به سوى آنان به ميدان رفت كه درخلقت و اخلاق و گفتار ، شبيه ترين مردم به رسول تو بود و هر گاه مشتاق سيماى پيامبرت بوديم به چهره او نگاه مى كرديم . على اكبر ، آيينه احمد نما بود ، احمد ثانى ، دوباره پيامبر !

يا رب اين صوت محمد يا صداى اكبر است روى ماه احمد است اين يا لقاى اكبر است (2)

1-مقتل خوارزمى ، ج 2 ، ص 30 .

2-حسان .

شبيب بن عبد الله ، مولى حرث

از شهداى كربلاست . وى از شجاعان كوفه بود كه در كربلا همراه سيف و مالك(پسران سريع) به حسين ع پيوست و جزء شهداى حمله اول در روز عاشورا بود كه پيش از ظهر شهيد شد . شبيب از صحابه پيامبر خدا بود و همراه على ع نيز در جنگهاى سه گانه اش شركت داشت . (1)

1-عنصر شجاعت ، ج 2 ، ص 138 .

شجاعت

دلاورى و بى باكى براى مقابله با دشمن و نهراسيدن از خطرها و اقدامهاى دشوار يكى از بهترين ملكات اخلاقى است كه در حسين بن على ع و ياران شهيدش و اسيران آزادى بخش جلوه گر بود . ريشه روح حماسى در ميدانهاى نبرد ، خصلتهاى فرد و زمينه هاى تربيتى اوست . وراثت خانوادگى نيز در شجاع بودن افراد مؤثر است .

قيام كربلا از نخستين مراحلش تا پايان آن ، صحنه هاى بروز شجاعت بود . قاطعيتى كه امام حسين ع در ابراز مخالفت با يزيد و امتناع از بيعت داشت ، تصميم به حركت به سوى كوفه و مبارزه با يزيديان ، متزلزل نشدن روحيه از شنيدن اخبار و اوضاع داخل كوفه ، اعلام آمادگى براى نثار خون در راه احياى دين ، نهراسيدن از انبوه سپاهى كه آن حضرت را در كربلا محاصره كردند ، قيام افتخار آفرين مسلم بن عقيل در كوفه ، رسوا ساختن امويان توسط قيس بن مسهر در حضور والى كوفه و عامه مردم ، رزم آوريهاى سلحشورانه وبى نظير امام حسين ع و سربازان و خاندانش ، جنگ نمايان عباس و على اكبر و قاسم ويكايك اولاد على و فرزندان عقيل ، خطبه هاى زينب و سجاد«ع در كوفه و شام و . . .

صدها صحنه حماسى ، همه جلوه هايى از

شجاعت است كه از الفباى فرهنگ عاشورا»است . خاندان پيامبر در شجاعت و قوت قلب و دليرى نمونه بودند و آنچه دردلشان نبود ، هراس از دشمن بود . ميدانهاى جنگ در زمان رسول خدا و پس از او درجنگهاى جمل ، صفين و نهروان ، نشان دهنده شجاعت آل على است .

امام سجاد«ع در خطبه خويش در كاخ يزيد ، شجاعت را از جمله خصلتهاى برجسته اى بر شمرد كه خداوند به آن دودمان بخشيده است : «اعطينا العلم و الحلم والسماحة و الفصاحة و الشجاعة . . . » . (1) اين شجاعت ، هم در گفتار و زبان آورى بود ، هم درمواجهه با خصم و نبرد با دشمن و يك تنه به درياى سپاه تاختن و هم در تحمل مصائب وشدايد و خود را نباختن و خوارى نپذيرفتن . شجاعت حسين و يارانش را دوست ودشمن ستوده اند . دستور عمر سعد براى حمله عمومى و سنگباران كردن مبارزان جبهه امام ، نشان دلاورى آنان و بزدلى سپاه كوفه بود . حميد بن مسلم كه راوى صحنه هاى كربلاست مى گويد : به خدا سوگند هيچ محاصره شده اى در انبوه مردم را كه فرزندان وخاندان و يارانش كشته شده باشد ، همچون حسين بن على نديده ام كه قويدل و استوار وشجاع باشد . مردان دشمن او را محاصره مى كردند ، او با شمشير بر آنان حمله مى آورد وهمه از چپ و راست مى گريختند . شمر چون چنين ديد ، به نيروهاى سواره دستور داد تابه پشتيبانى نيروهاى پياده شتابند و امام را از هر طرف تيرباران كنند : «فو الله ما رايت مكثورا قط قد قتل ولده و اهل بيته و

اصحابه اربط جاشا و لا امضى جنانا منه عليه السلام . . . » (2) گر چه در برخى منابع تاريخى و مقتلها آمار كشته هاى دشمن كه در حملات ياران جبهه حسين كشته شدند ، مبالغه آميز و باور نكردنى نقل شده است و همه آنها رانمى توان پذيرفت ، ولى آنچه بى شك ثابت است و غير قابل انكار ، شجاعت شگفت آن فدائيان راه خداست . پيروان نهضت و خط عاشورا نيز درس شجاعت را از كربلاآموخته اند و از دشمن ، هر چه قوى و مجهز و مسلح باشد ، بيمى به دل راه نمى دهند .

شهامت نيروهاى بسيجى در سالهاى دفاع مقدس در جبهه هاى ايران ، الهام گرفته ازعاشوراست .

حسين اى درس آموز شجاعت بسيجى از تو آموزد شهامت به روى سينه و پشت بسيجى نوشته : يا زيارت ، يا شهادت (3)

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 138 و 174 .

2-ارشاد ، شيخ مفيد ، ج 2 ، ص 111(چاپ كنگره شيخ مفيد) .

3-از مؤلف .

شراف

به معناى بلندى است . نام منزلى از منزلگاههاى ميان مكه تا كوفه كه امام حسين ع

آنجا هم فرود آمد . منطقه اى پر آب و درخت كه تا واقصه(يكى ديگر از منزلگاهها)5/7كيلومتر فاصله دارد . حر در اينجا راه را بر حسين ع بست . امام و همراهان شب را آنجاماندند . سحرگاهان حضرت به جوانان كاروان دستور داد تا مى توانند آب بسيارى ذخيره بردارند . همه مشكها و ظرفها را پر از آب كردند . پس از حركت از آنجا بود كه با سپاه حربرخورد كردند كه همه تشنه بودند . حضرت فرمود تا سپاه حر ، حتى اسبهاى آنان

را باآبهاى ذخيره سيراب كنند . (1) شراف ، نام مردى بوده كه در اين محل چشمه و چاههاى پرآبى احداث كرده بود . (2)

1-الحسين فى طريقه الى الشهادة ، على بن حسين هاشمى ، ص 94 .

2-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 213 .

شريح قاضى

قاضى معروف كوفه كه وابسته به امويان بود . شريح بن حارث ، در اصل يمنى بود و درزمان عمر به قضاوت كوفه منصوب شد و مدت 60 سال اين شغل را داشت ، جز در ايام عبد الله زبير كه سه سال اين كار را ترك كرد و در ايام حجاج ، دست از اين كار كشيد وخانه نشين شد تا زمان مرگش در سال 97 يا 98 هجرى ، كه عمرش بيش از صد سال بود .

در زمان على ع هم مدتى بر منصب قضاوت بود . وقتى امام ، وى را به اين منصب گماشت ، بر او شرط كرد كه هيچ حكمى را اجرا نكند مگر آنكه آن را بر آن حضرت عرضه كند . (1) على ع يك بار بر او خشم گرفت و از كوفه بيرونش كرد . وى طبع شعر هم داشت وشوخ طبع بود . (2) وقتى ابن زياد در كوفه ، هانى بن عروه را دستگير و در قصر با او بدرفتارى كرد ، هواداران هانى در بيرون ، به فكر اين كه او را كشتند ، سر و صدا راه انداختند . شريح قاضى به امر ابن زياد بيرون قصر آمد و شهادت داد كه هانى زنده است ، تا جمعيت هوادار اومتفرق شوند . (3) معروف است كه وى به دستور عبيد الله زياد

، فتوا داد كه چون حسين بن على ع بر خليفه وقت خروج كرده است ، دفع او بر مسلمانان واجب است . چهره شريح قاضى ، به عنوان عالم وابسته به دربار ستم و در خدمت زور و تزوير شناخته مى شود وهميشه براى كوبيدن حق ، از چهره افراد مذهبى و موجه كه مردم حرفشان را مى پذيرنداستفاده مى كنند . شريح نيز در منصب قضاوت بود و چنين سوء استفاده اى از موقعيت او به نفع حكومت جور انجام گرفت .

1-وسائل الشيعه ، ج 18 ، ص 6 .

2-بحار الانوار ، ج 42 ، ص 175 . حالات مفصل او را در همين ماخذ مطالعه كنيد .

3-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 57 .

شريعه

در لغت ، به معناى راهى است كه به آب رود ، يا دريا منتهى مى شود ، آبشخور ، جاى برداشتن آب از رودخانه ، نهر كوچكتر كه آب رود ، از آن طريق بر دشت ، مسلط مى شود .

لغات ديگر اين اصطلاح عبارت است از : مشرع ، مشرعه ، شرعه ، مشرب ، منهل ، ورد ، مورد ، آبخور ، آبشخور ، شريعه فرات (1) . در روز عاشورا ، عباس بن على ع براى آب آوردن از فرات به شريعه رفت . در حاشيه رودخانه فرات ، منطقه نخلستانى بود . در همان شريعه بود كه در پشت نخل كمين كرده دست راست او را از كار انداختند و در همان مسير به شهادت رسيد و همانجا نيز دفن شد .

1-لغت نامه ، دهخدا .

شعار امام حسين ع

مسلمانان ، در جنگهاى صدر اسلام ، شعارهاى بخصوصى داشتند . پيامبر و ائمه ع نيزشعار خاص داشتند . گاهى اين شعار در نگين انگشتر حك مى شد . امام صادق ع فرمود .

شعار ما«يا محمد يا محمد»است ، شعار حسين ، «يا محمد»بود . (1)

1-معالى السبطين ، ج 2 ، ص 32 .

شعارهاى عاشورا

شعارهاى عاشورا

رخى از كلمات سيد الشهدا«ع چه در فاصله مدينه تا كربلا و چه در روز عاشورا ، داراى پيامهاى مؤثر و ديدگاههاى الهام بخش براى جهاد و كرامت است . اين سخنان يا درضمن خطبه ها آمده است ، يا رجزها و اشعار آن حضرت ، و حالت شعارى به خود گرفته است . مى توان هدف حسينى و انديشه ها و روحيه هاى عاشورايى را از آنها دريافت و آن فرازهاى فروزان را شعارهاى نهضت عاشورا دانست . برخى از اين شعارها چنين است :

1-«على الاسلام السلام ، اذ بليت الامة براع مثل يزيد» (1) (اين را در پاسخ مروان درمدينه فرمود ، كه از آن حضرت مى خواست تا با يزيد بيعت كند) .

2-«و الله لو لم يكن ملجا و لا ماوى لما بايعت يزيد بن معاوية (2) (در پاسخ برادرش محمد حنفيه فرمود) .

3-«انى لا ارى الموت الا سعادة و الحياة مع الظالمين الا برما» (3) (خطاب به يارانش در كربلا) .

4-«الناس عبيد الدنيا و الدين لعق على السنتهم يحوطونه مادرت معايشهم فاذا محصوابالبلاء قل الديانون (4) (در مسير رفتن به كربلا در منزلگاه ذى حسم) .

5-«الا ترون ان الحق لا يعمل به و ان الباطل لا يتناهى عنه ؟ فليرغب المؤمن في لقاء ربه محقا . . . » (5) (در كربلا خطاب به اصحاب خويش فرمود) .

6-«خط الموت على

ولد آدم مخط القلادة على جيد الفتاة (6) (از سخنرانى امام حسين ع در مكه پيش از خروج به سوى كوفه ، در ميان جمعى از خانواده ، ياران و شيعيان خويش) .

7-«من راى سلطانا جائرا مستحلا لحرام الله ، ناكثا عهده مخالفا لسنة رسول الله يعمل فى عباد الله بالاثم و العدوان فلم يغير عليه بفعل و لا قول كان حقا على الله ان يدخله مدخله (7) (در منزلگاه بيضه ، در مسير كوفه ، خطاب به سپاه حر) .

8-«ما الامام ، الا العامل بالكتاب و الآخذ بالقسط و الدائن بالحق و الحابس نفسه على ذات الله (78 (امام اين صفات امام راستين را در پاسخ به دعوتنامه هاى كوفيان نوشت وتوسط مسلم بن عقيل به كوفه فرستاد) .

9-«سامضى و ما بالموت عار على الفتى اذا ما نوى حقا و جاهد مسلما» (9) (شعر ازديگرى است ، اما امام حسين ع آن را در پاسخ به تهديدهاى حر ، در مسير كوفه خواند) .

10-«رضى الله رضانا اهل البيت ، نصبر على بلائه و يوفينا اجر الصابرين (10) (در خطبه اى كه هنگام خروج از مكه ايراد نمود ، خطاب به اصحاب و ياران فرمود) .

(در آستانه خروج (11) از مكه به سوى كوفه فرمود و راه خونين و آميخته به شهادت را ترسيم فرمود) .

12-«انما خرجت لطلب الاصلاح فى امة جدى (12) (در وصيت نامه سيد الشهدا«ع به برادرش محمد حنفيه آمده است كه قبل از خروج به سوى مدينه نوشت) .

13-«لا اعطيكم بيدى اعطاء الذليل و لا اقر اقرار العبيد[لا افر فرار العبيد]» (13) (درسخنرانى صبح عاشورا ، خطاب به نيروهاى دشمن فرمود ، كه خواستار تسليم شدن آن حضرت بودند) .

14-«هيهات منا

الذلة ، يابى الله ذلك لنا و رسوله و المؤمنون . . . » (14) (در خطاب به سپاه دشمن فرمود ، پس از آنكه خود را سر دوراهى ذلت و شهادت محير ديد) .

15-«فهل هو الا الموت ؟ فمرحبا به (15) (در پاسخ عمر سعد ، كه نامه اى به آن حضرت فرستاد و خواستار تسليم شدن بود) .

16-«صبرا بنى الكرام ، فما الموت الا قنطرة تعبربكم عن البؤس و الضراء الى الجنان الواسعة و النعيم الدائمة (16) (خطاب به ياران فداكار خويش در صبح عاشورا ، پس ازآنكه تعدادى از اصحابش شهيد شدند) .

(كه روز عاشورا هنگام پيكار با (17) سپاه دشمن به عنوان رجز حماسى مى خواند و شهادت را بر ننگ تسليم ، ترجيح مى داد) .

18-«موت فى عز خير من حياة في ذل (18) (كه مرگ سرخ ، به از زندگى ننگين است) .

19-«ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم (19) (در آخرين لحظات پيش از شهادت ، وقتى شنيد سپاه كوفه به طرف خيمه هاى حرم او حمله كرده اند ، خطاب به پيروان ابو سفيان چنان فرمود) .

20-«هل من ناصر ينصر ذريته الاطهار ؟ » (20) «هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله ؟ » (21) (وقتى سيد الشهدا«ع اين نصرت خواهى و استغاثه را بر زبان آورد كه همه ياران وبستگانش شهيد شده بودند) .

از مجموعه اين جملات نورانى و حماسى كه شعارهاى حسين ع در نهضتش به شمار مى آيد ، تاكيد آن امام ، بر مفاهيم و ارزشهاى زير به دست مى آيد : نابودى اسلام درشرايط سلطه يزيدى ، حرمت بيعت با كسى چون يزيد ، شرافت مرگ سرخ بر

زندگى ذلت بار ، اندك بودن انسانهاى راستين در صحنه امتحان ، لزوم شهادت طلبى در عصرحاكميت باطل ، زينت بودن شهادت براى انسان ، تكليف مبارزه با سلطه جور و طغيان ، اوصاف پيشواى حق ، تسليم و رضا در برابر خواسته خداوند ، همراهى شهادت طلبان درمبارزات حقجويانه ، حرمت ذلت پذيرى براى آزادگان و فرزانگان مؤمن ، پل بودن مرگ براى عبور به بهشت برين ، آزادگى و جوانمردى ، يارى خواهى از همه و هميشه در راه احقاق حق و . . .

بقا و جاودانگى عاشورا ، در سايه همين تعليمات و آرمانهاست كه در كلام آن حضرت جلوه گر است و نهضتهاى ضد ستم و ضد استبداد ، همواره از اين پيامها و درونمايه ها الهام گرفته اند .

درس آزادى به دنيا داد رفتار حسين بذر همت در جهان افشاند ، افكار حسين «گر ندارى دين به عالم ، لااقل آزاده باش اين كلام نغز مى باشد ز گفتار حسين «مرگ با عزت زعيش در مذلت بهتر است نغمه اى مى باشد از لعل دربار حسين (22)

پي نوشتها

1-موسوعة كلمات الامام الحسين ، ص 284 .

2-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 329 ، اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 588 .

3-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 381 .

4-تحف العقول(چاپ جامعه مدرسين) ، ص 245 ، بحار الانوار ، ج 75 ، ص 117 .

5-مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 68 .

6-لهوف ، ص 53 ، بحار الانوار ، ج 44 ، ص 366 .

7-وقعة الطف ، ص 172 ، موسوعة كلمات الامام الحسين ، ص 361 .

8-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 334 .

9-همان

، ص 378 .

10-همان ، ص 366 ، اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 539 .

11-همان .

12-مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 89 .

13-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 280 .

14-نفس المهموم ، ص 131 ، مقتل خوارزمى ، ج 2 ، ص 7 .

15-موسوعة كلمات الامام الحسين ، ص 382 .

16-نفس المهموم ، ص 135 ، معانى الاخبار ، ص 288 .

17-مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 1 ، ص 68 .

18-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 192 .

19-همان ، ج 45 ، ص 51 .

20-ذريعة النجاة ، ص 129 .

21-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 46 .

22-حسين پيشواى انسانها ، ص 70(شعر از فضل الله صلواتى) .

شعر امام حسين ع

ائمه شيعه ، گاهى به اقتضاى زمان و مكان و موقعيت ، شعر هم مى سرودند . گاهى هم به شعر شاعران پيشين ، استناد و استشهاد مى كردند . از حسين بن على ع نيز شعرهاى فراوانى نقل شده است ، چه آنچه در حوادث كربلا بصورت موعظه ، رجز و جز آن بيان كرده ، و چه آنچه پيشتر به مناسبتهاى مختلف سروده است . كتابى هم به نام ديوان الحسين بن على كه حاوى اشعار آن حضرت است ، چاپ شده است (1) و بيشتر اشعار آن ، مواعظ و حكمت است .

در نهضت عاشورا ، امام حسين ع هم شعرهايى از خود دارد ، هم شعرهايى از شعراى عرب كه به آنها تمثل كرده است ، مانند شعرى با اين مطلع : «فان نهزم فهزامون قدما . . . »ياشعر ديگرى با اين آغاز : «مهلا بنى عمنا ظلامتنا . .

. »اما برخى از آنچه از شعرهاى خود آن حضرت است ، چنين است : وقتى در منزلگاه صفاح با فرزدق برخورد كرد و اوضاع داخلى كوفه و سست رايى بيعت كنندگان را شنيد ، چنين سرود :

لئن كانت الدنيا تعد نفيسة فدار ثواب الله اعلى و انبل و ان كانت الابدان للموت انشاب فقتل امرء بالسيف في الله افضل و ان كانت الارزاق شيئا مقدرا فقلة سعى المرء فى الرزق اجمل و ان كانت الاموال للترك جمعها فما بال متروك به المرء يبخل

شب عاشورا پس از سخنرانى براى ياران و اعلام وفادارى از سوى آنان ، به خيمه خودبازگشت و در حالى كه به اصلاح و آماده سازى شمشير خود مشغول بود ، چنين مى سرود :

يا دهر اف لك من خليل كم لك بالاشراق و الاصيل من صاحب و طالب قتيل و الدهر لا يقنع بالبديل و انما الامر الى الجليل و كل حى سالك السبيل (2)

روز عاشورا ، رجزى را كه در يكى از حمله هايش مى خواند ، اين بود :

الموت اولى من ركوب العار و العار اولى من دخول النار

و در حمله به جناح چپ لشكر عمر سعد ، چنين رجز مى خواند :

انا الحسين بن على اليت ان لا انثنى احمى عيالات ابى امضى على دين النبى

و نيز در طول رزم آورى ها و حماسه آفرينى هاى خود ، چنين رجزى بر لب داشت :

انا ابن علي الخير ، من آل هاشم كفانى بهذا مفخرا حين افخر و جدى رسول الله اكرم من مشى و نحن سراج الله فى الناس يزهر و فاطمة امى سلالة احمد و عمى يدعى ذو الجناحين جعفر و فينا كتاب الله انزل

صادقا و فينا الهدى و الوحى و الخير يذكر

و شعر بلند ديگرى دارد ، با اين مطلع :

غدر القوم و قدما رغبوا عن ثواب الله رب الثقلين

كه هنگام حمله به دشمن سوار بر اسب ، ابيات آن را مى خواند . (3) برخى اشعار هم به امام حسين ع نسبت داده شده ، در حالى كه قرنها پس از آن حضرت ، از زبان آن امام شهيد سروده شده ، و رواج يافته است ، از قبيل :

ان كان دين محمد لم يستقم الا بقتلى يا سيوف خذينى (4)

1-گرد آورنده : محمد عبد الرحيم ، ناشر : دار المختارات العربية ، چاپ اول 1412 ق ، 222 صفحه ، در اين كتاب ، كه فصولى در زندگى امام هم دارد ، به شرح لغات اشعار هم پرداخته و ترتيب الفبايى قافيه رعايت شده است .

2-در بعضى نقلها«سالك سبيلى است .

3-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 47 . البته در متن اشعار ، در منابع مختلف تفاوتهاى جزئى وجود دارد .

4-از شيخ محسن ابى الحب خثعمى(1305-1235 ق)است از شاعران خاندان آل ابى الحب در كربلا كه ديوان مخطوطى دارد به نام الحائريات و بيت بالا ، در يكى از قصايد مشهور اوست(تراث كربلا ، سلمان هادى طعمه ، ص 156) .

شعر عاشورا

استفاده از قالب نافذ و ماندگار شعر براى زنده نگهداشتن حماسه عاشورا و ياد امام حسين ع از دير باز رواج داشته و مورد تشويق اهل بيت بوده است و مرثيه ، از محورهاى عمده سروده هاى شاعران شيعى و علاقه مند به خاندان نبوت به شمار مى آمده و مى آيد .

امام حسين ع كشته اشكها و زنده مرثيه هاست . از حضرت صادق ع

روايت است : «مامن احد قال فى الحسين شعرا فبكى و ابكى به الا اوجب الله له الجنة و غفر له (1) از اين رهگذر ، انبوهى از سروده هاى عاشورايى در قالب قصيده ، مثنوى ، رباعى ، دو بيتى ، تركيب بند ، نوحه و تعزيه در فرهنگ دينى ما وجود دارد كه در سوگواريها و مناسبتهاى گوناگون مورد بهره بردارى قرار مى گيرد .

شاعران عاشورايى ، احساس خويش را نسبت به آن حماسه در قالب شعر ، بيان مى كنند و از اين راه ، بخشى از ادبيات غنى شيعه در زبانهاى مختلف شكل مى گيرد . درزبان عربى ، از همان آغاز ، پس از حادثه كربلا ، آن ماجرا به شعر راه يافت و بازماندگان شهدا از اهل بيت ع به سرودن مرثيه پرداختند . سپس شاعران ديگر در سالها و قرنهاى ديگر ، همواره شعر را در ترسيم نهضت كربلا و مصيبتهاى اهل بيت به كار گرفتند . سلسله شاعران مرثيه سرا طولانى است . از جمله مى توان از اينان ياد كرد : سليمان بن قته(م 126) ، كميت بن زيد(م 126) ، سيد حميرى(م 183) ، منصور نمرى(م 190) ، دعبل خزاعى(م 246) ، صنوبرى(م 334) ، زاهى(م 352) ، ابو فراس حمدانى(م 357) ، سيد رضى(م 406) ، علاء الدين حلى(م 786) ، ابراهيم كفعمى(م 905)و . . . ديگران .

سبك شاعران در سرودن شعر عاشورا نيز متفاوت بوده است . برخى در قالب سوزناكترين مرثيه ها ، عواطف را برانگيخته اند و به جنبه هاى عاطفى و روحى بيشتر تكيه داشته اند ، برخى حالت مقتل و واقعه نگارى و ثبت قضايا را دارد ، برخى هم بخصوص ازشاعران متاخر و معاصر ، چه عرب و چه

فارس ، در سروده هاى خويش حالت نقد نسبت به عزادارى و گريه صرف دارند و عاشورا را از زاويه حماسى و انقلابى اش نگريسته ومطرح ساخته اند ، تا الگويى براى مبارزه با ستم و ستمگران و فقر آفرينان و دفاع از حق وعدل و انسانيت و آزادگى باشد و از اينكه شيعه و مسلمانان ، از حادثه عاشورا تنها به گريه و ماتم بسنده كنند و درس تعهد اجتماعى و تلاش و تحرك سياسى نگيرند ، نكوهش كرده اند . در هر صورت ، آنچه در شعر عاشورا ضرورى است ، آن است كه هم مستند وصحيح و متكى به منابع معتبر تاريخى و حديثى باشد ، هم چهره منفى و انحرافى ازشخصيتهاى عاشورا و واقعه كربلا كه رنگ ذلت و زبونى دارد يا آميخته به اغراق وگزافه گويى است ، نداشته باشد .

1-رجال شيخ طوسى ، ص 289 .

شفاعت

واسطه شدن در آمرزش گناهان نزد خداوند . مقام برجسته اى كه خداوند به پيامبر وائمه و علما و شهدا داده است . مفسران تعبير«مقام محمود»را در قرآن ، به شفاعت تفسيركرده اند . يكى از شفيعان هم حسين بن على ع است . شفاعت حسين ع هم در آخرت سبب نجات گنهكاران از عذاب دوزخ است ، هم در دنيا سبب فلاح و رستگارى علاقه مندان به آن حضرت و سوگواران در عزاى اوست . به فرموده پيامبر ، همه ديده ها درقيامت گريانند ، مگر چشمى كه در عزاى حسينى گريسته باشد ، كه خندان و مژده يافته به بهشت است كل عين باكية يوم القيامة الا عين بكت على مصاب الحسين فانها ضاحكة مستبشرة بنعيم الجنة . (1) طبق احاديثى ، رسول خدا پاداش شهادت حسين ع

را بصورت حق شفاعت براى گنهكاران امت از خدا دريافت كرده است .

حسين بن على ع شفيع شيعيان است . در زيارتنامه او هم آمده است : «و ان شفعت شفعت . (2) «فكن لى شفيعا الى الله (3) و«اللهم ارزقنى شفاعة الحسين يوم الورود» (4) درحديث است : «ثلاثة يشفعون الى الله عز و جل فيشفعون : الانبياء ثم العلماء ثم الشهداء» (5) . نه تنها امام حسين ع بلكه هر شهيدى حق شفاعت دارد و اين مقام را در سايه شهادت يافته است . محبان امام حسين ع به شفاعت او معتقدند و باور دارند كه بخاطر گريه و عزادارى و محبت نسبت به ابا عبد الله ع ، خداوند آنان را عذاب نخواهد كرد .

ناگفته نماند كه حسين بن على ع گر چه شفيع محشر است و گريه بر او گر چه بيمه كننده از عذاب دوزخ است ، ليكن لياقت شفاعت يافتن براى ما ، در سايه صلاح وپاكى است . عقيده به شفاعت حسين ع نبايد دوستداران را به گناه و معصيت ، گستاخ وجرى سازد . اينكه بگوييم : «تمام غرق گناهيم و يك حسين داريم ، مجوزى براى ارتكاب گناه نيست . همانگونه كه مسيحيان معتقدند مسيح به دار آويخته شد تا موجب آمرزش مسيحيان شود ، عده اى نيز از شيعيان فكر مى كنند فلسفه شهادت سيد الشهدا آمرزش گناهان امت مصطفى ص است و اين خطاست و چنين تفكرى زمينه ساز جرات برمعصيت است . شفاعت ابا عبد الله ع درست است ، ولى ارتكاب گناه و بى مبالاتى در امردين ، به اميد شفاعت آن حضرت ، انحراف است . شفاعت آن حضرت شامل كسانى مى شود كه نماز و واجبات دينى

را سبك نشمارند و حق مردم را تضييع نكنند و لايق شفاعت او باشند .

1-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 293 . روايات مربوط به آثار و پاداش گريه بر آن حضرت در بحار الانوار ، ج 44 ، ص 278 به بعد .

2-مفاتيح الجنان ، ص 419 ، اعمال حرم مطهر امام حسين ع .

3-همان ، ص 442 ، زيارت نيمه رجب .

4-همان ، ص 458 ، زيارت عاشورا .

5-بحار الانوار ، ج 8 ، ص 34 .

شفق سرخ

روايت است از ابن عباس كه سرخى شفق ، از روزى ديده شد و پديد آمد كه حسين ع شهيد شد و آسمان در شهادت او خون گريست و از آن بيشتر ، اين رنگ سرخ در افق ديده نشده بود : «ان يوم قتل الحسين ع قطرت السماء دما و ان هذه الحمرة التى في السماء ظهرت يوم قتله و لم تر قبله . (1) و از امام رضا«ع روايت است : «لما قتل جدى الحسين ع امطرت السماء دما و ترابا احمر» (2) كه بارش خون و خاك سرخ را مى رساند .

گريست در غمت زمان ، به خون نشست آسمان شب و سياهپوشى اش شد آيت عزاى تو

رنگين شدن افق ، از جمله نشانه ها و آثار شگفت ديگرى است كه در روايات آمده كه پس از حادثه كربلا و شهادت امام ، در جهان ديده شد . (3) و طبق نقلهاى متعدد در منابع مختلف ، سابقه شفق سرخ در آسمان ، به شهادت ابا عبد الله ع بر مى گردد . از محمد بن سيرين نيز نقل شده كه اين سرخى آسمان بعد از كشته شدن حسين ع ديده شد و نيز

ازامام باقر«ع روايت است كه آسمان در شهادت حضرت يحيى و حضرت حسين ع سرخ شد . (4) ابو العلاء معرى در اشاره به همين شفق سرخ كه از اثر خون شهداى اهل بيت ، على وحسن و حسين عليهم السلام پديدار شده چنين سروده است : (5)

و على الافق من دماء الشهيدين على و نجله شاهدان فهما في اواخر الليل فجران و فى اولياته شفقان ثبتا فى قميصه ليجيى ء الحشر مستعديا الى الرحمن اين شفق سرخ كز افق شده پيدا پرتو سيماى سرخ فام حسين است (6)

1-احقاق الحق ، ج 11 ، ص 461 .

2-اثبات الهداة ، ج 5 ، ص 179 .

3-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 204 به بعد ، عبرات المصطفين ، ج 2 ، ص 174 .

4-اثبات الهداة ، ج 5 ، ص 199 ، تاريخ الاسلام ، ج 5 ، ص 15 .

5-مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 55 .

6-قاسم رسا .

شقوق

به معناى ناحيه ها . نام يكى از منزلگاههاى ميان مكه و كوفه . اين محل نزديك كوفه ومتعلق به بنى اسد بوده و بركه آب و چاهى داشته كه محل فرود آمدن كاروانها بوده است . (1) در اين محل ، سيد الشهدا«ع با مردى از اهل كوفه برخورد كه از آن شهر مى آمد . اوضاع كوفه را از او پرسيد . وقتى شنيد كه مردم بر ضد او اجتماع كرده اند ، اشعارى خواند كه بااين مطلع آغاز مى شود :

فان تكن الدنيا تعد نفيسة فدار ثواب الله اعلى و انبل (2)

(اگر دنيا ارزشمند به حساب آيد ، خانه پاداش الهى ، برتر و

بهتر است . . . ) .

1-الحسين فى طريقه الى الشهادة ، ص 84 .

2-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 211 به نقل از مناقب ابن شهر آشوب .

شمايل

در اصل ، به معناى صفتها و خصلتهاى انسان است ، اما به چهره و ويژگيها و مشخصات صورت نيز گفته مى شود . همچنين به صورت نگارى و ترسيم چهره بزرگان دين ونگارگرى وقايع مذهبى شمايل سازى مى گويند . «شمايل گردان نيز به كسى گويند كه تصويرهاى قاب كرده بزرگان دين را به معرض نمايش گذارد» . (1) از سنتهاى مذهبى قديم در تكايا آن بوده كه در ايام عزادارى براى يادآورى فرات ، تشتى پرآب در گوشه اى از تكيه مى نهادند ، و علمى را به ستونى به نشانى علمدارى حضرت عباس مى بستند و بر روى پرده ها يا ديوارها شمايلى از شهادت هفتاد و دو تن مى كشيدند و در و ديوار را رنگ عزا مى دادند ، تا هماهنگ با محتواى تعزيه و شبيه خوانى باشد . شمايل نگارانى هم همواره بوده اند كه ذوق و هنر خويش را در راه ابا عبد الله ع وموضوعات دينى مربوط به ائمه وقف مى كردند . و كسانى با عنوان پرده دار»به مرثيه خوانى پاى اين شمايل و تصويرهاى مذهبى مى پرداختند . به آنان شمايل خوان هم مى گفتند . تابلوهاى تصويرگران وقايع مذهبى ، بر محور قصص قرآنى ، جنگهاى پيامبر وحضرت على ع ، ثبت وقايع عاشورا ، خروج مختار و . . . است .

1-فرهنگ فارسى ، معين .

شمر بن ذى الجوشن

از فرماندهان خشن و جنايتكار سپاه كوفه در حادثه كربلا و از قاتلان سيد الشهدا عليه السلام . وى از طايفه بنى كلاب و از رؤساى هوازن ، و مردى شجاع بود كه در جنگ صفين هم در لشكر امير المؤمنين ع بود ، سپس ساكن كوفه شد و به روايت حديث پرداخت . نامش شرحبيل و كينه اش ابو

السابغه بود . وى از فرماندهان سپاه عمر سعد در حادثه كربلا بود و پس از سستى ابن سعد در برخورد قاطع با امام حسين ع همراه با فرمانى از سوى ابن زياد به كربلا آمد كه اگر عمر سعد حاضر به انجام ماموريت نباشد ، وى آن را بر عهده گيرد . در كربلا ، فرمانده جناح چپ ميدان بود . پس از شهادت امام حسين ع ، عبيد الله سر امام حسين را همراه او به شام نزد يزيد فرستاد . سپس وى به كوفه بازگشت . وقتى قيام مختار در كوفه پيش آمد ، شمر از كوفه بيرون رفت . مختار غلام خويش را با گروهى به طلب او فرستاد . شمر غلام مختار را كشت و به كلتانيه از قراى خوزستان رفت . جمعى از سپاهيان مختار به سركردگى ابو عمره به جنگ او رفتند . شمردر اين نبرد كشته شد و تن او را پيش سگان انداختند . (1) به نقلى ديگر ، پس از خروج مختار ، دستگير و كشته شد . (2) نشستن او روى سينه امام حسين ع براى بريدن سر مطهر ، حمله به خيام اهل بيت ، امان نامه آوردن براى عباس تا او را از امام جدا كند ، از جنايات ديگر اوست . مردى آبله روو بد سيرت و زشت صورت بود و زنازاده به حساب مى آمد . نامش در زيارت عاشورا ، همراه با لعنت آمده است و لعن الله شمرا» . امام حسين ع ، سخن پرشور«ان لم يكن لكم دين . . . »را هنگام هجوم شمر به سراپرده امامت و خيمه هاى اهل بيت فرمود . (3)

در آخرين لحظات حيات امام حسين ع هم كه آن حضرت بر زمين افتاده بود ، باز عده اى را تحريك كرد كه بر آن حضرت حمله آوردند . (4)

1-فرهنگ فارسى ، معين . بخش اعلام ، معارف و معاريف ، ج 3 ، ص 1344 .

2-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 714 .

3-مقاتل الطالبيين ، ص 79 .

4-ارشاد ، ص 242 .

شوذب ، مولى شاكر

از شهداى كربلاست . وى ، «غلام شاكر بن عبد الله همدانى بود و از شيعيان برجسته واز بزرگترين انقلابيون حماسى و مخلص به شمار آمد كه در كربلا ، در كهنسالى به شهادت رسيد . (1) شوذب ، از حفاظ حديث بود و از امير المؤمنين ع حديث شنيده و نقل مى كرد .

مجلسى داشت كه شيعيان به حضورش مى آمدند تا از او حديث بشنوند . وى همراه عابس ، نامه مسلم بن عقيل را از كوفه به مكه خدمت امام حسين ع رساند . از مكه همراه امام شد و به كربلا آمد . شهادت او بعد از ظهر عاشورا و پس از شهادت حنظلة بن اسعدشبامى بود . (2)

1-انصار الحسين ، ص 79 .

2-عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 130 .

شور زدن

از اصطلاحات خاص عزادارى و نوحه خوانى است . وقتى سينه زنى يا زنجير زنى به نقطه اوج خود مى رسد ، ريتم حركات و صداها سريعتر و پرشورتر شده ، با كلماتى همچون حسين حسين و . . . بر سر و سينه مى زنند . گاهى هم كسانى در اين حال غش مى كنند و از خود بى خود مى شوند ، آنان را از ميان جمع بيرون برده ، آب به چهره اش مى ريزند تا به خود آيد . وقتى دسته هاى عزادار و زنجير زن به حال شور»مى رسند ، طبلهاو سنجها را با شدت بيشترى به صدا در مى آوردند . اين حالت در عزاداريهاى برخى شهرهابيشتر رايج است .

شهادت

حاضر بودن ، گواهى دادن ، كشته شدن در راه خدا . در فرهنگ قرآنى ، از شهادت باتعبير«قتل فى سبيل الله ياد شده است : «و لا تقولوا لمن يقتل فى سبيل الله اموات بل احياء و لكن لا تشعرون (1) به كسانى كه در راه خدا كشته مى شوند ، مرده نگوييد ، بلكه آنان زنده اند ، ولى شما درك نمى كنيد . نيز ، خداوند مشترى اموال و جانهاى كسانى است كه درراه خدا مى جنگند ، مى كشند و كشته مى شوند و پاداش بهشت از خداوند مى گيرند : «ان الله اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة يقاتلون فى سبيل الله فيقتلون ويقتلون . . . » (2) اين فداكارى و از جان گذشتگى در راه خدا و دين ، نهايت رستگارى انسان مؤمن است و آنان كه جان خويش را بر سر دين مى نهند ، هم به كاميابى ابدى در آخرت مى رسند ، هم شهادتشان سرچشمه الهام و الگوى فداكارى براى ديگران محسوب مى شود . نخستين

شهيد اسلام ، «سميه مادر عمار ياسر بود كه با نيزه ابو جهل در زيرشكنجه به شهادت رسيد . پس از او نيز مسلمانانى كه چه زير شكنجه ها ، چه در جبهه هاى نبرد با مشركان و چه در دفاع از حق و مواجهه با حكام ستمگر جان باخته اند ، همواره سرمشق آزادگان خداجوى بوده اند .

در علت نامگذارى چنين مرگى به شهادت ، گفته اند : «يا بدان جهت است كه فرشتگان حمت خدا در صحنه شهادت حضور مى يابند ، يا بدان سبب كه خدا و رسول ، به بهشتى بودن شهدا گواهى مى دهند ، يا اين كه شهيد در قيامت ، همراه انبيا بر امتهاى ديگرگواهى مى دهد ، يا اين كه شهيد ، زنده و حاضر است ، به مقتضاى احياء عند ربهم يرزقون ، يا بدان جهت كه شهيد ، به شهادت حق قيام مى كند تا كشته شود . » (3) فيض شهادت ، چنان ارزشمند است كه اولياء دين همواره از خداوند ، آرزوى آن راداشته اند . در دعاهاى ما نيز مكرر از خداوند ، رخواست شهادت شده است و روايات بسيارى درباره شهادت و جايگاه شهيد آمده است . رسول خدا«ص فرموده است : «فوق كل بر بر حتى يقتل الرجل فى سبيل الله ، فاذا قتل فى سبيل الله فليس فوقه بر» (4) بالاتر از هرنيكى ، نيكى است ، تا آن كه انسان در راه خدا كشته شود . پس چون در راه خدا كشته شد ، بالاتر از آن ، نيكى نيست . در احاديث است كه : شهادت ، برترين مرگ است . قطره خون شهيد ، نزد خدا از بهترين قطرات است . شهادت موجب آمرزش گناهان

مى شود . شهيد ازسؤال قبر ، مصون است و فشار قبر ندارد و در بهشت ، با حوريان هماغوش است . شهيد ، حق شفاعت دارد . شهدا اولين كسانى اند كه وارد بهشت مى شوند و همه به مقام شهيدان غبطه مى خورند . (5) شيخ مفيد ، شهادت را مقامى والا مى داند كه آنكه در راه خدا صبر ومقاومتى كند تا آن حد كه خونش ريخته شود ، روز قيامت از امناى والا مرتبه الهى محسوب مى شود . (6) نظر به وجه الله ، از خصوصيات شهيد است و اين نتيجه نفى بعد لجنى از وجود خويش و رسيدن به خلود و قداست كامل در سايه شهادت است .

در مكتب خاندان وحى ، «شهادت مطلوب و معشوق آنان است و امامان ، يا مقتول ويا مسموم بوده اند و مرگشان شهادت بوده است . گر چه جان ائمه و اولياء خدا و بندگان خالص ، عزيز است ، ولى دين خدا عزيزتر است . بنابر اين جان بايد فداى دين گردد تا حق ، زنده بماند و اين ، همان سبيل الله است .

شما راه خدا را باز كرديد شهادت را شما آغاز كرديد به خون خفتيد ، تا آيين بماند فدا كرديد جان ، تا دين بماند (7)

در دوران سيد الشهدا ، شرايطى پيش آمده بود كه جز با حماسه شهادت ، بيدارى امت فراهم نمى شد و جز با خون عزيزترين انسانها ، نهال دين خدا جان نمى گرفت . اين بود كه امام و اصحاب شهيدش ، عاشقانه و آگاهانه به استقبال شمشيرها و نيزه ها رفتند تا با مرگ خونين خويش ، طراوت و سرسبزى اسلام را تامين و تضمين كنند و اين

سنت ، همچنان در تاريخ باقى ماند و«شهادت ، درس بزرگ و ماندگار عاشورا براى همه نسلها و عصرهاگشت . به فرموده امام خمينى قدس سره : «خط سرخ شهادت ، خط آل محمد و على است و اين افتخار از خاندان نبوت و ولايت به ذريه طيبه آن بزرگواران و به پيروان خط آنان به ارث رسيده است . (8) كسى مى تواند به اين جايگاه رسد ، كه رشته هاى علايق جسمانى و حيات مادى را گسسته باشد و عشق به حيات برتر ، او را مشتاق شهادت سازد .

گذشتن از اين موانع و رسيدن به آن وارستگى و رهايى از تعلقات ، ايمانى بالا مى طلبد و به همين جهت است كه شهادت ، نزديكترين طريق و راه ميان بر براى رسيدن به خدا وبهشت است .

زنده است هر كه كشته شود در مناى دوست بيگانه نيست آنكه شود آشناى دوست گردن نهد به سلسله غم ، اسير عشق تير بلا به جان بخرد مبتلاى دوست جان شبنم است و در پى خورشيد ، پر كشد گر بشنود نواى دل از نينواى دوست بر لوح دهر ، زنده جاويد مى شود آنكس كه عاشقانه بميرد براى دوست در مروه مراد ، شود كامياب دل با پاى سر هر آنكه دود در صفاى دوست ارزنده تر ز گوهر ناياب مى شود جانى كه خاك گردد و افتد به پاى دوست بوسيدنى است سنگ مزار شهيد عشق بوييدنى است تربت پاك گداى دوست (9)

غير از كشتگان ميدان جهاد ، در روايات اسلامى كسان ديگرى هم كه نوعى رنج كشيده و تلاش داشته اند و جان در آن راه باخته اند ، «شهيد»محسوب شده اند ، همچون كسى كه در دفاع از

مال ، جان ، شرف و ناموس خود و براى احقاق حق خويش كشته شود ، يا آنكه در مهاجرت در راه خدا جان بسپارد ، يا آنكه با ايمان كامل و با محبت اهل بيت و در حال انتظار فرج براى حاكميت عدل جان بدهد ، نيز كسى كه در راه طلب علم بميرد يا در غربت مرگش فرا رسد ، يا زنى كه هنگام زايمان ، جان بسپارد ، يا آنكه در راه عمل به وظيفه امر به معروف و نهى از منكر كشته شود .

1-بقره ، آيه 154 .

2-توبه ، آيه 111 .

3-مجمع البحرين ، واژه شهد» .

4-بحار الانوار ، ج 97 ، ص 10(چاپ بيروت) .

5-روايات مربوط به شهادت و فضيلت شهدا را از جمله در منابع زير مطالعه كنيد : بحار الانوار ، ج 97 ، وسائل الشيعه ، ج 11 ، ميزان الحكمه ، ج 5 ، كنز العمال ، ج 4 ، و كتاب خط سرخ شهادت از بنياد شهيد .

6-اوائل المقالات ، شيخ مفيد(چاپ كنگره شيخ مفيد)ص 114 .

7-از مثنوى اهل بيت آفتاب از مؤلف .

8-صحيفه نور ، ج 15 ، ص 154 .

9-از مؤلف .

شهادت طلبى

آن دم كه به خون خود وضو مى كردم دانى زخدا چه آرزو مى كردم ؟ ايكاش مرا هزار جان بود به تن تا آنهمه را فداى او مى كردم (1)

از الفباى برجسته نهضت عاشورا و از روحيات والاى حسين بن على ع و يارانش ، عنصر«شهادت طلبى بود ، يعنى مرگ در راه خدا را«احدى الحسنيين دانستن ودريچه اى براى وصول به قرب خدا و بهشت برين ديدن و از اين رو شيفتگى و بى صبرى براى درك فضيلت شهادت .

امام حسين ع

در خطبه خط الموت . . . »به آن تصريح مى كند و با جمله من كان باذلا فينا مهجته فليرحل معنا»ياران شهادت طلب را هم بر مى گزيند و به مسلخ عشق ، كربلا مى برد . اينگونه به استقبال مرگ رفتن ، چون مبتنى بر درك والاترى از فلسفه حيات است ، با خودكشى متفاوت است . خودكشى و خود را به هلاكت افكندن ، شرعا حرام وعقلا ناپسند است ، اما استقبال از مرگ به خاطر ارزشهاى متعالى ، مشروع و معقول است .

حتى اگر انسان بداند در يك حماسه و مبارزه به شهادت خواهد رسيد ، مرگ او خودكشى نيست ، چون گاهى تكليف ايجاب مى كند كه جان را فداى دين كند ، چون دين ، گراميتر ازانسان است .

دين خدا عزيزتر است از وجود ما اين دست و پا و چشم و سر و جان فداى دوست

حل اين معما(آگاهانه سراغ مرگ رفتن)تنها با درك و برداشت متعالى تر از زندگى والاو كرامت انسانى ميسر است . اينكه امام حسين ع هم از شهادت خود آگاه است و با همين علم ، به كربلا مى رود ، به همين نكته بر مى گردد . آن حضرت مرگ سرخ را بهتر از زندگى ننگين مى داند : «لا ارى الموت الا سعادة و الحياة مع الظالمين الا برما» .

اين فرهنگ ، پذيرفته همه اقوام و ملتهاست و اين نوع مرگ انتخابى و آگاهانه ، مكمل حيات شرافتمندانه است ، نه در تناقض با آن . چون مرگ ، پايان نيست تا كسى با انتخاب مرگ ، به پايان يافتن خويش كمك كرده باشد . مرگ سرخ و شهادت ، نوع كمال يافته ترى ازحيات است . امام

حسين ع با علم به شهادت در حادثه كربلا به آن قربانگاه رفت ، تا درسايه شهادتش ، اسلام زنده بماند و حق ، حيات يابد . اين ، هدفى است ارزشمند كه مى سزدچون حسين ع هم قربانى آن گردد . سيد الشهدا«ع اين راه را برگزيد و آن را پيش پاى بشريت گشود و روندگان اين صراط جاودانه ، همه شاگردان مكتب عاشورايند .

تو اسوه شهادتى ، معلم شهامتى خوشا كسى كه پانهد به مكتب ولاى تو

اصحاب امام حسين ع نيز در شب عاشورا ، يك به يك برخاسته ، اين روحيه را ابرازمى داشتند و از مرگ ، هراسى در دلشان نبود . على اكبر«ع هم در مسير راه كربلا ، وقتى كلمه استرجاع را از زبان امام حسين ع شنيد و حضرت خبر از آينده شهادت آميز داد ، پرسيد : «السنا على الحق ؟ »مگر بر حق نيستيم ؟ فرمود : آرى . على اكبر گفت : «يا ابة لا نبالى بالموت پس چه ترسى از مرگ ؟ حضرت قاسم هم شب عاشورا وقتى از امام پرسيد كه آيا من نيز كشته خواهم شد ؟ و امام (2) پرسيد : مرگ در نظرت چگونه است ؟ پاسخ داد :

شيرين تر از عسل(احلى من العسل) . (3) اينها همه نشان دهنده اين روحيه و انديشه است كه مرگ در راه عقيده و شهادت درراه خدا ، آرزوى قلبى وارستگانى است كه رشته تعلقات دنيوى را بريده و به حيات برين ورزق الهى در سايه شهادت دل بسته اند . در اشعارى هم كه امام حسين ع روز عاشورا ياقبل از آن روز مى خواند ، اين مفهوم مطرح بود .

از جمله :

و ان يكن الابدان للموت انشات فقتل امرء بالسيف فى الله افضل

و نيز در رجزهاى آن حضرت ، مرگ را بر زندگى ذلت بار ترجيح دادن مى درخشد :

«الموت اولى من ركوب العار» . (4) حضرت زينب ع در خطبه اش در مجلس يزيد ، بر اين شهادتها افتخار مى كند : « . . . فالحمد لله رب العالمين الذى ختم لاولنا بالسعادة و المغفرة ولآخرنا بالشهادة و الرحمة . (5) حضرت سجاد«ع نيز در برابر تهديدى كه ابن زياد كرد كه آن حضرت را بكشند ، فرمود : «ا بالقتل تهددنى يابن زياد ؟ اما علمت ان القتل لنا عادة و كرامتناالشهادة مرگ ، براى ما عادت است و شهادت ، افتخار ماست ، مرا از مرگ مى ترسانى ؟

امام خمينى قدس سره فرمود : «مرگ سرخ ، بمراتب از زندگى سياه است و ما امروز به انتظار شهادت نشسته ايم ، تا فردا فرزندانمان در مقابل كفر جهانى با سرافرازى بايستند» . (6)

1-رمضانعلى گلدون .

2-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 73 ، لهوف ، ص 26 .

3-اثبات الهداة ، ج 5 ، ص 204 .

4-كشف الغمه ، ج 2 ، ص 32 .

5-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 135 .

6-صحيفه نور ، ج 9 ، ص 97 .

شهيد نماز

سعيد بن عبد الله ، از اصحاب شهيد امام حسين ع كه روز عاشورا ، پيكر خود را سپرتيرهاى دشمن ساخت تا امام حسين ع نمازش را بخواند . اضافه بر زخم شمشيرها ونيزه هايى كه بر بدن داشت ، 13 تير هم بر پيكرش نشسته بود كه بر زمين افتاد و شهيد شد . (1) خود ابا عبد

الله ع را نيز مى توان سر سلسله شهيدان نماز دانست ، چرا كه براى احياء دين و نماز و امر به معروف و نهى از منكر شهيد شد و قيامش ، «اقامه نماز»بود(اشهد انك قداقمت الصلاة . . . ) (2) شب عاشورا را نيز براى نماز و قرائت قرآن از سپاه دشمن مهلت خواست ، ظهر عاشورا هم در آن ميدان خون و شهادت به نماز اول وقت ايستاد . به ابو ثمامه صائدى نيز كه هنگام ظهر عاشورا ، اذان وقت را به ياد سيد الشهدا«ع آورد وهمراه آن حضرت آخرين نماز را خواند ، «شهيد نماز»گفته اند .

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 304 ، به نقل از لهوف .

2-زيارت وارث(مفاتيح الجنان ، ص 429) .

شير كربلا

به نقل مردى از قبيله بنى اسد ، پس از آنكه حسين بن على ع و اصحابش شهيد شدندو سپاه كوفه از كربلا كوچ كرد ، هر شب شيرى از سمت قبله مى آمد و به قتلگاه كشتگان مى رفت و بامدادان بر مى گشت . يك شب ماند تا ببيند قصه چيست . ديد آن شير ، بر جسدامام حسين ع نزديك مى شد و حالت گريه و ناله داشت و چهره خود را بر آن جسدمى ماليد . (1) بر اساس همين نقل نيز ، در مراسم شبيه خوانى و تعزيه كربلا ، كسى در پوست شير مى رود و در ميدان نبرد حاضر مى شود و پس از آنكه سيد الشهدا كشته مى شود خودرا به بالين پيكر او مى رساند و بر نعش امام حسين ع مى گريد و اين صحنه ، سبب تاثر وگريه تماشاگران تعزيه مى شود .

1-ناسخ التواريخ ، (جلد امام حسين) ، ج 4 ،

ص 23 .

شيعه امام حسين ع

شيعه يعنى پيرو . پيروى در فكر ، عمل ، اخلاق ، مواضع سياسى و عقايد دينى . گر چه شيعه حسين ، شيعه على و ائمه ديگر عليهم السلام نيز هست و تشيع ، در خط ائمه واهل بيت بودن است ، اما حسين بن على ع در ابعاد خاصى كه زندگى و جانش را بر سرآنها نهاد ، حالت الگويى دارد و اسوه است . آن حضرت ، براى احياء دين قيام كرد و خود رافداى راه خدا ساخت . شيعه او نيز بايد اينگونه باشد . شيعه سيد الشهدا ، بايد در خصلتهايى و اعمالى چون : خودسازى ، خداترسى ، گناه گريزى ، تقوا ، اطاعت امر خدا ، امر به معروف و نهى از منكر ، اقامه و احياء نماز ، تلاش در مسير رضاى حق ، جود و كرامت ، عزت نفس ، گريز از ذلت و زبونى و سازش با طاغوتها و حكومتهاى ستم ، مبارزه با باطل ، جهاد وشهادت ، روحيه ايثار و شهادت طلبى ، قاطعيت و صلابت در راه عقيده و . . . به آن پيشواى شهيد تاسى كند . اين ، راه حسين و راه پدران و فرزندان حسين است و شيعگى يعنى ديندارى و ورع .

شيعه بايد آبها را گل كند خط سوم را به خون كامل كند خط سوم خط سرخ اولياست كربلا بارزترين منظور ماست شيعه يعنى تشنه جام بلا شيعگى يعنى قيام كربلا شيعه يعنى بازتاب آسمان بر سر نى جلوه رنگين كمان از لب نى بشنوم صوت تو را صوت انى لا ارى الموت تو را شيعه يعنى امتزاج

ناز و نور شيعه يعنى راس خونين در تنور شيعه يعنى هفت وادى اضطراب شيعه يعنى تشنگى در شط آب (1)

از انبوه روايات مربوط به اوصاف شيعه ، تنها به يكى اشاره مى كنيم ، از امام صادق ع

كه به مفضل فرمود : از فرومايگان بپرهيز ، چرا كه شيعه على ع شكم و شهوت خود راحفظ مى كنند و اهل جهادند و تلاش براى خدا : «انما شيعة على من عف بطنه و فرجه واشتد جهاده و عمل لخالقه و رجا ثوابه و خاف عقابه فاذا رايت اولئك فاولئك شيعة جعفر» . (2) محبتى كه در دل شيعيان و دوستداران شهيد كربلاست ، بجاست كه آنان را به همرنگى و همسويى و سنخيت فكرى ، اخلاقى و عملى با مولايشان بكشد و در گفتار و كردار ، شيعه حسين باشند ، نه تنها در ادعا و شعار . خود امام ع نيز هنگام حركت از مكه به سوى كربلا ، كسانى را به همراهى خويش در اين سفر مقدس و نهضت خدايى دعوت كرد كه اهل فدا كردن جان در راه ائمه كه راه خداست باشند و شوق ديدار الهى در دلشان باشد :

«من كان فينا باذلا مهجته موطنا على لقاء الله نفسه فليرحل معنا . . . » . (3)

1-از مثنوى بلند«شيعه نامه محمدرضا آقاسى ، كيهان ، تاريخ 12/6/71 .

2-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 723 .

3-لهوف ، ص 53 .

صبر قتل صبر

ايستادگى ، مقاومت و پايدارى . مقابله با عواملى كه انسان را از تلاش در راه هدف بازمى دارد ، تحمل سختيها و ناگواريها به خاطر پيروز شدن و انجام وظيفه .

در حادثه كربلا ، زيباترين جلوه هاى صبر

و پايدارى در راه عقيده و تحمل مشكلات مبارزه ترسيم شده و سبب ماندگارى و جاودانگى آن حماسه و پيروزى ابدى آن گروه اندك بر دشمنان انبوه شده است ، همانگونه كه قرآن كريم مى فرمايد : «كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن الله و الله مع الصابرين (1) و امير مؤمنان ع فرمود : «الصبريهون الفجيعة (2) مقاومت ، فاجعه و حادثه سخت را آسان مى كند . از سوى ديگر ، براى مؤمنان ، بر عامل غلبه بر سختيهاست و هر چه ميزان تحمل بيشتر باشد ، سختى مصيبت كاسته مى شود و پروردگار نيز موهبت صبر را به مؤمنان عطا مى كند و به فرموده امام صادق ع ، خداوند صبر را به اندازه مصيبت بر دلها وارد مى كند : «ان الله ينزل الصبر على قدر المصيبة . (3) در حماسه عاشورا ، «صبر»هم در گفتارها و شعارها و هم در عملها و رفتارها مشهوداست ، هم در شخص سيد الشهداء«ع ، هم در عترت و ياران صبور و وفادارش . امام حسين ع آنگاه كه مى خواست از مكه به قصد عراق خارج شود ، خطبه اى خواند كه درضمن آن آمده است : «رضى الله رضانا اهل البيت ، نصبر على بلائه و يوفينا اجرالصابرين . (4) رضايت و پسند ما خانواده ، همان رضاى الهى است ، بر بلا و آزمون او صبرمى كنيم ، او نيز پاداش صابران را به ما عطا مى كند . در يكى از منازل ميان راه نيز ، با توجه دادن همراهان به سختى مسير و استقبال از نيزه ها و شمشيرها و نياز ميدان عاشورا به دليرمردانى مقاوم و شكيبا بر زخم و مرگ و شهادت ، فرمود

: «ايها الناس ! فمن كان منكم يصبرعلى حد السيف و طعن الاسنة فليقم معنا و الا فلينصرف عنا» . (5) اى مردم ! هر كدام از شما كه تحمل تيزى شمشير و ضربت نيزه ها را دارد با ما بماند ، وگرنه برگردد ! ياران آن حضرت نيز همانگونه بودند كه او مى خواست . در ميدان صبر» ، پايدار ماندند و بر تشنگى ، محاصره ، هجوم دشمن ، كمى ياران و شهادت همرزمان مقاومت مى كردند و از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيدند . حتى بعضى شان روز عاشورا خوشحالى و شوخى مى كردند و مى گفتند : ميان ما و بهشت ، جز ساعتى جنگ و تحمل ضربت تيغها و نيزه ها وتيرها نيست و پس از آن ، بهشت جاودان الهى است . ابا عبد الله ع نيز آنان را چنان بار آورده و تعليم داده بود كه پايدارى را پل عبور به بهشت بدانند . روز عاشورا به آنان چنين خطاب كرد : «صبرا بنى الكرام ! فما الموت الا قنطرة تعبر بكم عن البؤس و الضراءالى الجنان الواسعة و النعيم الدائمة . . . » ، (6) مقاومت ! اى بزرگ زادگان ، كه مرگ ، پلى است كه شما را از رنج و سختى به سوى بهشتهاى گسترده و نعمتهاى ابدى عبور مى دهد . درس صبر را ، حتى به اهل بيت خويش مى داد و آنان را در مقابل شهادت خويش ، دعوت به شكيبايى و تحمل مى كرد و اين كه گريبان چاك نزنند و صورت نخراشند : «انظروا اذا اناقتلت فلا تشققن علي جيبا و لا تخمشن وجها» . (7) خود امام بر كشته شدن و داغ فرزندان وياران صبر كرد ، خواهر صبورش

زينب ، صبورانه بار اين حماسه خونين را به دوش كشيدو لحظه لحظه حوادث كربلا ، جلوه هاى مقاومت و پايدارى بود . حتى آخرين كلمات سيد الشهدا«ع نيز در قتلگاه كه بر زمين افتاده و با پروردگارش مناجات مى كرد ، حاكى ازهمين روحيه بود : «صبرا على قضائك . (8)

1-بقره ، آيه 249 .

2-غرر الحكم .

3-من لا يحضره الفقيه ، ج 4 ، ص 416 .

4-اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 593 .

5-ينابيع المودة ، ص 406 .

6-نفس المهموم ، ص 135 .

7-لهوف ، ص 81 .

8-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 357 .

صفاح

نام يكى از منزلگاههاى شمال راه مكه به طرف كربلا ، بين حنين و علامتهاى حرم . صفاح به معناى كناره كوه است . در همين محل ، امام حسين ع با فرزدق برخورد كرد كه از عراق مى آمد و اوضاع مردم را از او پرسيد . او جواب داد : دلهاى مردم با تو ، ولى شمشيرهايشان همراه بنى اميه است . آنگاه با هم پيرامون تبديل حج به عمره و عزيمت از مكه به سوى كوفه صحبت كردند . بعضى اين ملاقات را در منزل ذات عرق گفته اند . (1)

1-همان ، ص 203 ، به نقل از تاريخ طبرى و كامل ابن اثير .

ضحاك بن عبد الله مشرفى

از اصحاب امام حسين ع در كربلا بود ، ولى پس از شهادت ياران امام ، تصميم به فراراز معركه گرفت . خدمت امام آمد و گفت : اى پسر پيامبر ! با هم قرار گذاشته بوديم كه تاوقتى مدافعى دارى من هم دفاع كنم . اينك كه مدافعان كشته شده اند ، مرا اجازه بده كه بروم . امام آزادش گذاشت . او كه قبلا اسب خود را در يكى از خيمه ها بسته بود و خود ، پياده مى جنگيد ، پس از اذن امام ، سراغ اسب خويش رفت و سوار شده ، به طرف نيروهاى سپاه كوفه تاخت . برايش راه باز كردند . تعدادى از سربازان تعقيبش كردند . چون به روستايى نزديك ساحل فرات به نام شفيه رسيد ، ايستاد . تعقيب كنندگان او را شناختند واز تعقيبش منصرف شدند . (1) ضحاك بن عبيد الله هم گفته و او را از اصحاب امام سجاددانسته اند .

1-عبرات المصطفين ، محمد باقر محمودى ، ج 2

، ص 54 ، حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 229(نقل از انساب الاشراف) .

ضرغامة بن مالك

از شهداى كربلاست . وى در كوفه مى زيست و از شيعيان امام و بيعت كنندگان بامسلم بن عقيل بود . چون مسلم شهيد شد ، همراه سپاه كوفه به كربلا آمد ، اما در آنجا به ياران سيد الشهداء«ع پيوست و عصر عاشورا به شهادت رسيد . برخى هم شهادت او را درحمله اول دانسته اند . نام وى در زيارت ناحيه مقدسه هم آمده است . (1)

1-عنصر شجاعت ، ج 3 ، ص 14 ، تنقيح المقال ، مامقامى ، ج 2 ، ص 106 .

ضريح

محفظه اى كه روى قبر مطهر سيد الشهدا«ع و امامان و امامزادگان ديگر قرار دارد .

ضريح ، هم به معناى گور ، قبر بى لحد و مغاكى است كه در ميان گور سازند ، براى مرده ، شكاف ميان گور يا در يك جانب آن يا شكاف ، هم به معناى خانه چوبين و مشبك و يا ازمس و نقره و جز آن كه بر سر قبر امامى يا امامزاده سازند . (1) در روايات است كه ضراح ، جايى در آسمان چهارم ، در برابر كعبه است ، خانه اى براى پروردگار . (2) در فرهنگ دينى ، ضريح قبور اولياء خدا مقدس و متبرك است و آن را مى بوسند وكنارش به زيارت مى پردازند و هنرمندان و صنعتگران مسلمان در ساختن و پرداختن ضريح ، ظريفكاريهاى جالبى دارند . در عرف رايج ميان علاقه مندان سيد الشهدا«ع ، تعبير«ضريح شش گوشه بار عاطفى خاصى دارد و دلها را به سوى خود جذب مى كند و شوق شيعه را به زيارت آن ضريح مطهر بر مى انگيزد .

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-مجمع البحرين ، طريحى .

طبل

از ابزار تحريك روحيه رزمى در ميدانهاى جنگ در سابق . در كربلا هم طبل جنگ نواخته مى شد . در تعزيه هاى عاشورا ، با نواختن طبل ، همه از برگزارى تعزيه خبر مى شدندو گرد مى آمدند . شيپور و طبل ، براى گردآورى تماشاگر بوده است . دهل نيز مى گويند .

طرماح

يكى از كسانى كه در طول راه كربلا به سيد الشهدا«ع پيوست و همراه او شد . امام حسين ع كسى را مى خواست كه به راه آشنا باشد ، تا از بيراهه به سوى كوفه رود .

طرماح بن عدى اعلام كرد كه من راه را مى شناسم و جلو افتاد و به سوى كربلا روان شدند .

وقتى جلو افتاد ، اشعارى را هم مى خواند كه با اين مطلع ، آغاز مى شود :

يا ناقتى لا تذعرى من زجر×و امضى بنا قبل طلوع الفجر (1) و مضمون اشعار ، در ستايش از دودمان رسول خدا«ص و سيد الشهداست . در ميانه راه ، اجازه طلبيد كه به قبيله خود سر زده و به خانواده رسيدگى كند و برگردد . رفت و پس از چند روز ، وقتى دوباره برگشت ، به عذيب الهجانات كه رسيد ، خبر شهادت امام راشنيد . اندوهگين شد و گريست ، از اين كه توفيق شهادت در ركاب امام ، نصيب او نشد . (2) ولى . . . آنكه امام را رها كند و سراغ زن و قبيله خويش رود ، اين محروميت سزاى اوست ، هر چند پسر عدى بن حاتم باشد !

1-اعيان الشيعه ، ج 7 ، ص 396 .

2-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 83 .

طشت گذارى

مراسم سنتى در عزادارى ايام عاشورا كه عمدتا در شهرستان اردبيل برگزار مى شود وطشتهاى آب را در مساجد و حسينيه ها مى آورند و رمزى از«فرات است . « . . . نشانه ها ومظاهرى كه نماينده محيط خاص است ، مثل وجود طشت آب و چند ساقه گياه ، به نشانه رودخانه و نخلستان . . . »

(1) اين نشان مى دهد كه در تعزيه عاشورا ، استفاده از سمبلها رواج داشته و دارد . در توضيح بيشتر اين سنت مرسوم در اردبيل ، در مطبوعات نوشتند : «اين مراسم از سه روز مانده به محرم در مسجد جامع ، مسجد اعظم و سپس در مساجد ديگراجرا مى شود . طشتها را بالاى سرها مى گيرند و مسجد را دور مى زنند ، سپس در داخل آنهاآب مى ريزند . مردم دست به طشت و آب آن مى زنند و نوعى بيعت با امام حسين ع است و حمايت از عباس ع . آب طشتها را مردم در شيشه هايى براى شفا و تبرك برمى دارند .

اين سنت از حادثه جوانمردانه آب دادن امام حسين ع به سپاه حر در روز 27 ذيحجه گرفته شده كه آب مشكها را در طشتها ريختند و تمام لشكر حر و اسبان آنها را سيراب كردند . اين سنت سمبوليك ، تاسى از اقدام سالار شهيدان است . » (2) به اين مراسم ، «طشت گردانى هم مى گويند . (3)

1-فصلنامه هنر ، شماره 2 ، ص 163 ، مقاله پژوهشى در تعزيه .

2-روزنامه رسالت (3/4/72) ، ص 5 گزارش شوق كربلا» .

3-گزارشى از اين مراسم در اردبيل ، در كيهان(2/4/73) ، ص 17 چاپ شده است .

طف

«طف ، سرزمينى است از نواحى كوفه در طريق دشت ، كه قتلگاه حسين بن على ع در آن بوده است . سرزمين مزبور ، دشتى است نزديك آبادانى و در آن چندين چشمه جارى است ، از قبيل : صيد ، قطقطانه ، رهيمه ، عين جمل و غيره . موضعى است نزديك كوفه . و هر زمين عربى كه مشرف بر زمين آبادان عراق

است . » (1) «منطقه اى نزديك كربلا كه از قديم به نام طف معروف بوده است . معناى لغوى آن سرزمين مرتفع است . طف ، مشرف بر عراق بوده است . اين منطقه در اطراف كوفه ونزديك فرات است و در آنجا چشمه هايى بوده كه محل آب برداشتن نگهبانان پاسگاههاى مرزى در زمان شاپور بوده كه پشت خندقهاى حفر شده بودند . » (2) در مجموع ، به سرزمين كوفه و كربلا و آن مناطق گفته مى شود و در ادبيات و آثارشعرى عرب و مراثى سيد الشهدا«ع از«سرزمين طف «روز طف ، «كشتگان طف و«طفوف بسيار ياد شده است و كنايه از همان كربلاست . در حديث ، از قول پيامبرخدا«ص آمده است كه فرزندم حسين ، غريب و تشنه و تنها در سرزمين طف كشته خواهد شد : «ولدى الحسين يقتل بطف كربلا غريبا وحيدا عطشانا . . . . » (3)

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-موسوعة العتبات المقدسه ، ج 8 ، ص 19 .

3-ناسخ التواريخ ، ج 2 ، ص 185 .

طفلان مسلم

محمد و ابراهيم ، دو فرزند مسلم بن عقيل بودند كه در حادثه كربلا اسير شدند . ابن زياددستور داد آن دو را زندانى كردند . اين دو نوجوان نابالغ مدت يك سال در زندان بودند .

سپس با كمك مشكور» ، پيرمرد زندانبان كه هوادار اهل بيت بود ، شبانه از زندان گريختند .

شب به خانه زنى پناه بردند كه شوهرش در سپاه ابن زياد بود . وقتى شوهرش حارث فهميد ، آن دو را كنار رود فرات برد و بى رحمانه سر از تنشان جدا كرد و پيكرشان را درفرات افكند و سرهاى آن

دو را براى دريافت جايزه ، نزد ابن زياد برد . (1) در كنار فرات درچهار فرسنگى كربلا شهرى است به نام مسيب كه نزديك آن آرامگاه آبادى است كه گويندقبر محمد و ابراهيم ، پسران مسلم بن عقيل داخل آن است . (2)

1-تفصيل ماجرا در«بحار الانوار»ج 45 ، ص 100 به بعد و در امالى صدوق ، ص 76 به بعد .

2-آرامگاههاى خاندان پاك پيامبر ، سيد عبد الرزاق كمونه ، ص 302 .

طوعه

بانويى با ايمان و موالى اهل بيت ، كه در لحظات تنهايى و سرگردانى مسلم بن عقيل دركوچه هاى كوفه ، به او آب داد و به خانه برد و پذيرايى كرد . شب ، بلال پسر آن زن به خانه آمد و به وجود مسلم در آن خانه پى برد و صبح به نيروهاى ابن زياد خبر داد . طوعه ، پيشتركنيز اشعث بن قيس بود . وى او را آزاد كرد و اسيد خضرمى با او ازدواج نمود . بلال ، ثمره اين ازدواج بود . (1) درها همه بسته بود در قحطى مرد×فرياد نشسته بود در قحطى مرديك زن ، شب كوچه هاى بن بست و غريب×مردانه شكسته بود در قحطى مرد (2)

1-الكامل ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 541 .

2-محمد رضا سنگرى .

الظليمة الظليمه

ظليمه ، آنچه از انسان به ناحق و ظالمانه بگيرند ، آنچه را كه نزد ظالم درخواست مى كنى . (1) كلماتى حاكى از ظلم و ستمى كه بر امام حسين ع از سوى امت روا شد . اين تعبير ، در زيارت ناحيه مقدسه آمده و اينكه ذو الجناح ، اسب سيد الشهدا«ع پس ازكشته شدن امام ، همهمه كنان و اشكريزان و بى صاحب به سوى خيمه ها مى آمد ، در حالى كه مى گفت : «الظليمة الظليمة لامة قتلت ابن بنت نبيها» ، (2) داد از دست امتى كه پسر دخترپيامبر خود را كشته اند .

1-مجمع البحرين .

2-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 266 ، زيارت ناحيه مقدسه(من امة) .

عابس بن ابى شبيب شاكرى (1)

از شهداى كربلاست . عابس ، از رجال برجسته شيعه و مردى دلير ، سخنور ، كوشا وتلاشگر ، شب زنده دار ، از طايفه بنى شاكر بود . اين طايفه از شيعيان مخلص و فداكار درراه ولايت امير المؤمنين بودند و از شجاعان عرب به شمار مى آمدند . به آنان فتيان العرب

مى گفتند . از كسانى بود كه وقتى مسلم بن عقيل ، نامه امام حسين ع را براى اهل كوفه خواند ، به پا خاست و اعلام هوادارى و حمايت كرد و پس از بيعت كوفيان با مسلم بن عقيل ، بعنوان پيك ، نامه اى از سوى آنان به امام حسين ع در مكه رساند . (2) دلاوريهاى اودر كربلا مشهور است . وى همراه هم پيمان خود«شوذب ، در حماسه عاشورا به نبردپرداخت و شهيد شد . (3) رشادتهاى او چنان بود كه سپاه كوفه از نبرد تن به تن با وى ناتوان بودند . به دستور عمر سعد ، از

اطراف او را سنگباران كردند . او هم زره از تن بيرون آورد وكلاهخود از سر برداشت و خت شد و با تيغ بر دشمن حمله كرد و يك تنه آنقدر جنگيد تادر قلب ميدان و محاصره دشمن به شهادت رسيد . (4) سر او را از پيكرش جدا ساختند . سرمطهرش در دست عده اى بود و هر كدام مدعى بودند كه من بودم كه او را كشتم ، تا به جايزه اى دست يابند . (5)

1-عابس بن شبيب هم نوشته اند .

2-ابصار العين فى انصار الحسين ، ص 74 ، مقتل الحسين ، مقرم ، ص 167 .

3-معارف و معاريف ، ج 4 ، ص 1476 .

4-سفينة البحار ، ج 2 ، ص 147 ، انصار الحسين ، ص 80 .

5-ابصار العين ، ص 74 .

عاشورا

روز دهم محرم ، روز شهادت سالار شهيدان و فرزندان و اصحاب او در كربلا . عاشورادر تاريخ جاهليت عرب ، از روزهاى عيد رسمى و ملى بوده و در آن روزگار ، در چنين روزى روزه مى گرفتند ، روز جشن ملى و مفاخره و شادمانى بوده است و در چنين روزى لباسهاى فاخر مى پوشيدند و چراغانى و خضاب مى كردند . در جاهليت ، اين روز را روزه مى گرفتند . در اسلام ، با تشريع روزه رمضان ، آن روزه نسخ شد . گفته اند : علت نامگذارى .

روز دهم محرم به عاشورا آنست كه ده نفر از پيامبران با ده كرامت در اين روز ، موردتكريم الهى قرار گرفتند . (1)

در فرهنگ شيعى ، به خاطر واقعه شهادت امام حسين ع در اين روز ، عظيمترين روزسوگوارى و ماتم به حساب مى آيد كه بزرگترين فاجعه و

ستم در مورد خاندان پيامبر انجام گرفته و دشمنان اسلام و اهل بيت اين روز را خجسته شمرده به شادى مى پرداختند ، اماپيروان خاندان رسالت ، به سوگ و عزا مى نشينند و بر كشتگان اين روز مى گريند . امام صادق ع فرمود : «و اما يوم عاشورا فيوم اصيب فيه الحسين ع صريعا بين اصحابه واصحابه حوله صرعى عراة . (2) عاشورا روزى است كه حسين ع ميان يارانش كشته برزمين افتاد ، ياران او نيز پيرامون او به خاك افتاده و عريان بودند . امام رضا«ع فرمود : «من كان عاشورا يوم مصيبته و بكائه جعل الله عز و جل يوم القيامة يوم فرحه و سروره . (3) ، هركس را كه عاشورا روز مصيبت و اندوه و گريه باشد ، خداوند قيامت را روز شادى او قرارمى دهد . در«زيارت عاشورا»در باره اين روز غم انگيز كه امويان آنرا مبارك مى دانستند ، آمده است : «اللهم هذا يوم تبركت به بنو امية و ابن آكلة الاكباد . . . » .

امامان شيعه ، ياد اين روز را زنده مى داشتند ، مجلس برپا مى كردند ، بر حسين بن على ع مى گريستند ، آن حضرت را زيارت مى كردند و به زيارت او تشويق و امرمى كردند و روز اندوهشان بود . از جمله آداب اين روز ، ترك لذتها ، دنبال كار نرفتن ، پرداختن به سوگوارى و گريه ، تا ظهر چيزى نخوردن و نياشاميدن ، چيزى براى خانه ذخيره نكردن ، حالت صاحبان عزا و ماتم داشتن و . . . است . (4)

در دوران سلطه امويان و عباسيان ، شرايط اجتماعى اجازه مراسم رسمى و گسترده درسوگ ابا عبد الله

الحسين را نمى داد ، اما هر جا كه شيعيان ، قدرت و فرصتى يافته اند ، سوگوارى پرشور و دامنه دارى در ايام عاشورا به راه انداخته اند . در تاريخ است كه معز الدوله ديلمى اهل بغداد را به برگزارى مراسم سوگ و نوحه براى سيد الشهدا«ع وادارساخت و دستور داد كه بازارها را ببندند و كارها را تعطيل كنند و هيچ طباخى غذايى نپزد وزنان سياهپوش بيرون آيند و به عزادارى و نوحه بپردازند . اين كار را چندين سال ادامه دادو اهل سنت نتوانستند جلوى آن را بگيرند ، چون كه حكومت ، شيعى بود . (5)

از قرنها پيش ، «عاشورا»بعنوان تجلى روز درگيرى حق و باطل و روز فداكارى وجانبازى در راه دين و عقيده ، شناخته شده است . حسين بن على ع در اين روز ، با يارانى اندك ولى با ايمان و صلابت و عزتى بزرگ و شكوهمند ، با سپاه سنگدل و بى دين حكومت ستم يزيدى به مقابله برخاست و كربلا را به صحنه هميشه زنده عشق خدايى وآزادگى و حريت مبدل ساخت . عاشورا گر چه يك روز بود ، اما دامنه تاثير آن تا ابديت كشيده شد و چنان در عمق وجدانها و دلها اثر گذاشته كه همه ساله دهه محرم و بويژه عاشورا ، اوج عشق و اخلاص نسبت به معلم حريت و اسوه جهاد و شهادت ، حسين بن على ع مى گردد و همه ، حتى غير شيعه ، در مقابل عظمت روح آن آزاد مردان تعظيم مى كنند . عاشورا ، نشان دهنده معناى حسين منى و انا من حسين بود كه دين رسول خدابا خون سيد الشهدا آبيارى و احيا شد . به

تعبير امام خمينى ره : «عاشورا ، قيام عدالتخواهان با عددى قليل و ايمان و عشقى بزرگ در مقابل ستمگران كاخ نشين و مستكبران غارتگربود . . . » ، . (6) «اگر عاشورا نبود ، منطق جاهليت ابو سفيانيان كه مى خواستند قلم سرخ بر وحى وكتاب بكشند و يزيد ، يادگار عصر تاريك بت پرستى كه به گمان خود با كشتن و به شهادت كشيدن فرزندان وحى اميد داشت اساس اسلام را برچيند و با صراحت و اعلام لا خبرجاء و لا وحى نزل بنياد حكومت الهى را بركند ، نمى دانستيم بر سر قرآن كريم و اسلام عزيز چه مى آمد . » (7)

امام حسين ع كه به دعوت اهل كوفه از مكه عازم اين شهر بود تا به شيعيان انقلابى بپيوندد و رهبرى آنان را به عهده گيرد ، پيش از رسيدن به كوفه ، در كربلا به محاصره نيروهاى ابن زياد در آمد و چون حاضر نشد ذلت تسليم و بيعت با حكومت غاصب وظالم يزيدى را بپذيرد ، سپاه كوفه با او جنگيدند . حسين و يارانش روز عاشورا ، لب تشنه ، با رشادتى شگفت تا آخرين نفر جنگيدند و به شهادت رسيدند و بازماندگان اين قافله نور ، به اسارت نيروهاى ظلمت درآمده به كوفه برده شدند . هفتاد و دو تن ياران شهيد او ، بزرگترين حماسه بشرى را آفريدند و ياد خويش را در دل تاريخ و وجدان بشرهاى فضيلتخواه ، ابدى ساختند . (8) به تعبير يكى از نويسندگان معاصر : «عاشورا ، مائده بزرگ روح انسان است در تداوم اعصار ، تجسم اعلاى وجدان بزرگ است در دادگاه روزگار ، صلابت شجاعت انسان است در

تجليگاه ايمان ، طواف خون است در احرام فرياد ، تجلى كعبه است در ميقات خون ، نقش بيدار گذرها و رهگذرهاست در كاروان دراز آهنگ زندگيها وعبورها ، عاشورا ، باز خوان تورات و انجيل و زبور است در معبد اقدام ، ترتيل آيات قرآن است در الواح ابديت ، خون خداست جارى در رگهاى تنزيل ، حنجره خونين كوه حرا»ست در ستيغ ابلاغ ، درگيرى دوباره محمد«ص است با جاهليت بنى اميه و شرك قريش ، تجديد مطلع رجزهاى بدر»است و«حنين ، انفجار نماز است در شهادت وانفجار شهادت است در نماز ، تبلور شكوهزاد جاودانگى حق است در تباهستان نابودباطل ، هشدار خونين حسينيه هاست در معبر اقوام ، فرياد گستر انسانهاى مظلوم است درهمه تاريخ ، دست نوازش انسانيت است بر سر بى پناهان ، رواق سرخ حماسه است درتاريكستان سياهى و بيداد ، قلب تپنده دادخواهان است در محكمه بشريت ، طنين بلندپيروزى است در گوش آباديها ، عطشى است دريا آفرين در اقيانوس حيات ، «رسالتى است بزرگ بر دوش اسارتى رهايى بخش ، عاشورا آبروى نمازگزاران است و عزت مسلمانان ، و سرانجام ، عاشورا ركن كعبه است و پايه قبله و عماد امت و حيات قرآن وروح نماز و بقاى حج و صفاى صفا و مروه و جان مشعر و منا . و عاشورا ، هديه اسلام است به بشريت و تاريخ . . . » . (9)

1-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 179 به نقل از : الانوار الحسينيه .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 95 .

3-همان ، ج 44 ، ص 284 ، وسائل الشيعه ، ج 10

، ص 394 .

4-وسائل الشيعه ، ج 10 ، ص 394 ، سفينه البحار ، ج 2 ، ص 196 .

5-سفينة البحار ، ج 2 ، ص 196 .

6-صحيفه نور ، ج 9 ، ص 57 .

7-همان ، ج 14 ، ص 265 .

8-درباره عاشورا ، از جمله ر . ك : «عاشورا فى الاسلام از عبد الرزاق الموسوى المقرم .

9-تلخيص شده از«قيام جاودانه ، محمدرضا حكيمى ، ص 94 به بعد .

عاشورا در نظر ديگران

اشاره

تاثيرى كه حادثه كربلا و قيام حسين بن على ع بر انديشه مردم جهان ، حتى غيرمسلمانان داشته ، بسيار است . عظمت قيام و اوج فداكارى و ويژگيهاى ديگر امام و يارانش سبب شده كه اظهار نظرهاى بسيارى درباره اين نهضت و حماسه آفرينان عاشورا داشته باشند . نقل سخنان همه آن كسان كتاب قطورى مى شود . بويژه كه برخى از نويسندگان غير مسلمان مستقلا كتاب درباره اين حادثه نوشته اند . در اينجا تنها تعدادى اندك از اين نظرها(از مسلمانان و غير مسلمانان)آورده مى شود : . (1)

مهاتما گاندى(رهبر استقلال هند) : من زندگى امام حسين ، آن شهيد بزرگ اسلام ابدقت خوانده ام و توجه كافى به صفحات كربلا نموده ام و بر من روشن شده است كه اگر هندوستان بخواهد يك كشور پيروز گردد ، بايستى از سرمشق امام حسين پيروى كند .

محمد على جناح(قاعد اعظم پاكستان) : هيچ نمونه اى از شجاعت ، بهتر از آنكه امام حسين از لحاظ فداكارى و تهور نشان داد در عالم پيدا نمى شود . به عقيده من تمام مسلمين بايد از سرمشق اين شهيدى كه خود را در سرزمين عراق قربان كردپيروى نمايند .

چارلز ديكنز(نويسنده معروف انگليسى) : اگر منظور امام حسين جنگ در راه خواسته هاى

دنيايى بود ، من نمى فهمم چرا خواهران و زنان و اطفالش به همراه اوبودند ؟ پس عقل چنين حكم مى نمايد كه او فقط بخاطر اسلام ، فداكارى خويش راانجام داد .

توماس كارلايل(فيلسوف و مورخ انگليسى) : بهترين درسى كه از تراژدى كربلامى گيريم ، اينست كه حسين و يارانش ايمان استوار به خدا داشتند . آنها با عمل خود روشن كردند كه تفوق عددى در جايى كه حق با باطل روبرو مى شود اهميت ندارد و پيروزى حسين با وجود اقليتى كه داشت ، باعث شگفتى من است .

ادوارد براون(مستشرق معروف انگليسى) : آيا قلبى پيدا مى شود كه وقتى درباره كربلاسخن مى شنود ، آغشته با حزن و الم نگردد ؟ حتى غير مسلمانان نيز نمى توانندپاكى روحى را كه در اين جنگ اسلامى در تحت لواى آن انجام گرفت انكار كنند .

فردريك جمس : درس امام حسين و هر قهرمان شهيد ديگرى اين است كه در دنيااصول ابدى عدالت و ترحم و محبت وجود دارد كه تغيير ناپذيرند و همچنين مى رساند كه هر گاه كسى براى اين صفات مقاومت كند و بشر در راه آن پافشارى نمايد ، آن اصول هميشه در دنيا باقى و پايدار خواهد ماند .

ل . م . بويد : در طى قرون ، افراد بشر هميشه جرات و پردلى و عظمت روح ، بزرگى قلب و شهامت روانى را دوست داشته اند و در همينهاست كه آزادى و عدالت هرگز به نيروى ظلم و فساد تسليم نمى شود . اين بود شهامت و اين بود عظمت امام حسين . و من مسرورم كه با كسانى كه اين فداكارى عظيم را از جان و دل ثنامى گويند شركت كرده ام ، هر چند كه 1300 سال

از تاريخ آن گذشته است .

واشنگتن ايروينگ(مورخ مشهور آمريكايى) : براى امام حسين ع ممكن بود كه زندگى خود را با تسليم شدن اراده يزيد نجات بخشد ، ليكن مسؤوليت پيشوا ونهضت بخش اسلام اجازه نمى داد كه او يزيد را بعنوان خلافت بشناسد . او بزودى خود را براى قبول هر ناراحتى و فشارى به منظور رها ساختن اسلام از چنگال بنى اميه آماده ساخت . در زير آفتاب سوزان سرزمين خشك و در روى ريگهاى تفتيده عربستان ، . (2) روح حسين فنا ناپذير است . اى پهلوان و اى نمونه شجاعت و اى شهسوار من ، اى حسين !

توماس ماساريك : گر چه كشيشان ما هم از ذكر مصائب حضرت مسيح مردم رامتاثر مى سازند ، ولى آن شور و هيجانى كه در پيروان حسين ع يافت مى شود درپيروان مسيح يافت نخواهد شد و گويا سبب اين باشد كه مصائب مسيح در برابرمصائب حسين ع مانند پر كاهى است در مقابل يك كوه عظيم پيكر .

موريس دوكبرى : در مجالس عزادارى حسين گفته مى شود كه حسين ، براى حفظشرف و ناموس مردم و بزرگى مقام و مرتبه اسلام ، از جان و مال و فرزند گذشت وزير بار استعمار و ماجراجويى يزيد نرفت . پس بياييد ما هم شيوه او را سرمشق قرار داده ، از زيردستى استعمارگران خلاصى يابيم و مرگ با عزت را بر زندگى باذلت ترجيح دهيم .

ماربين آلمانى(خاور شناس) : حسين ع با قربانى كردن عزيزترين افراد خود و بااثبات مظلوميت و حقانيت خود ، به دنيا درس فداكارى و جانبازى آموخت و نام اسلام و اسلاميان را در تاريخ ثبت و در عالم بلند آوازه ساخت .

اين سرباز رشيدعالم اسلام به مردم دنيا نشان داد كه ظلم و بيداد و ستمگرى پايدار نيست و بناى ستم هر چه ظاهرا عظيم و استوار باشد ، در برابر حق و حقيقت چون پر كاهى بر بادخواهد رفت .

بنت الشاطى : زينب ، خواهر حسين بن على ع لذت پيروزى را در كام ابن زياد وبنى اميه خراب كرد و در جام پيروزى آنان قطرات زهر ريخت ، در همه حوادث سياسى پس از عاشورا ، همچون قيام مختار و عبد الله بن زبير و سقوط دولت امويان و برپايى حكومت عباسيان و ريشه دواندن مذهب تشيع ، زينب قهرمان كربلا نقش برانگيزنده داشت .

لياقت على خان(نخستين نخست وزير پاكستان) : اين روز محرم ، براى مسلمانان سراسرجهان معنى بزرگى دارد . در اين روز ، يكى از حزن آورترين و تراژديك ترين وقايع اسلام اتفاق افتاد ، شهادت حضرت امام حسين ع در عين حزن ، نشانه فتح نهايى روح واقعى اسلامى بود ، زيرا تسليم كامل به اراده الهى به شمار مى رفت . اين درس به ما مى آموزد كه مشكلات و خطرها هر چه باشد ، نبايستى ما پروا كنيم و از راه حق و عدالت منحرف شويم .

جرج جرداق(دانشمند و اديب مسيحى) : وقتى يزيد ، مردم را تشويق به قتل حسين ومامور به خونريزى مى كرد ، آنها مى گفتند : «چه مبلغ مى دهى ؟ »اما انصار حسين به او گفتند : ما با تو هستيم . اگر هفتاد بار كشته شويم ، باز مى خواهيم در ركابت جنگ كنيم و كشته شويم .

عباس محمود عقاد(نويسنده و اديب مصرى) : جنبش حسين ، يكى از بى نظيرترين جنبشهاى تاريخى است كه تاكنون در زمينه دعوتهاى

دينى يا نهضتهاى سياسى پديدار گشته است . . . دولت اموى پس از اين جنبش ، به قدر عمر يك انسان طبيعى دوام نكرد و از شهادت حسين تا انقراض آنان بيش از شصت و اندى سال نگذشت .

احمد محمود صبحى : اگر چه حسين بن على ع در ميدان نظامى يا سياسى شكست خورد ، اما تاريخ ، هرگز شكستى را سراغ ندارد كه مثل خون حسين ع به نفع شكست خوردگان تمام شده باشد . خون حسين ، انقلاب پسر زبير و خروج مختار و نهضتهاى ديگر را در پى داشت ، تا آنجا كه حكومت اموى ساقط شد ونداى خونخواهى حسين ، فريادى شد كه آن تختها و حكومتها را به لرزه درآورد .

آنطون بارا(مسيحى) : اگر حسين از آن ما بود ، در هر سرزمينى براى او بيرقى برمى افراشتيم و در هر روستايى براى او منبرى بر پا مى نموديم و مردم را با نام حسين به مسيحيت فرا مى خوانديم .

گيبون(مورخ انگليسى) : با آنكه مدتى از واقعه كربلا گذشته و ما هم با صاحب واقعه هم وطن نيستيم ، مع ذلك مشقات و مشكلاتى كه حضرت حسين ع تحمل نموده ، احساسات سنگين دل ترين خواننده را بر مى انگيزد ، چندانكه يك نوع عطوفت و مهربانى نسبت به آن حضرت در خود مى يابد .

نيكلسون(خاورشناس معروف) : بنى اميه ، سركش و مستبد بودند ، قوانين اسلامى راناديده انگاشتند و مسلمين را خوار نمودند . . . و چون تاريخ را بررسى كنيم ، گويد :

دين بر ضد فرمانفرمايى تشريفاتى قيام كرد و حكومت دينى در مقابل امپراتورى ايستادگى نمود . بنابر اين ، تاريخ از روى انصاف حكم مى كند كه خون حسين

ع به گردن بنى اميه است .

سر پرسى سايكس(خاور شناس انگليسى) : حقيقتا آن شجاعت و دلاورى كه اين عده قليل از خود بروز دادند ، به درجه اى بوده است كه در تمام اين قرون متمادى هركسى كه آن را شنيد ، بى اختيار زبان به تحسين و آفرين گشود . اين يك مشت مردم دلير غيرتمند ، مانند مدافعان ترموپيل ، نامى بلند غير قابل زوال براى خود تا ابدباقى گذاشتند .

تاملاس توندون(هندو ، رئيس سابق كنگره ملى هندوستان) : اين فداكاريهاى عالى از قبيل شهادت امام حسين ع ، سطح فكر بشريت را ارتقا بخشيده است و خاطره آن شايسته است هميشه باقى بماند و يادآورى شود . محمد زغلول پاشا(در مصر ، در تكيه ايرانيان) : حسين ع در اين كار ، به واجب دينى وسياسى خود قيام كرده و اينگونه مجالس عزادارى ، روح شهامت را در مردم پرورش مى دهد و مايه قوت اراده آنها در راه حق و حقيقت مى گردد .

عبد الرحمان شرقاوى(نويسنده مصرى) : حسين ع ، شهيد راه دين و آزادگى است . نه تنها شيعه بايد به نام حسين ببالد ، بلكه تمام آزاد مردان دنيا بايد به اين نام شريف افتخار كنند .

طه حسين(دانشمند و اديب مصرى) : حسين ع براى به دست آوردن فرصت و ازسرگرفتن جهاد و دنبال كردن از جايى كه پدرش رها كرده بود ، در آتش شوق مى سوخت . او زبان را درباره معاويه و عمالش آزاد كرد ، تا به حدى كه معاويه تهديدش نمود . اما حسين ، حزب خود را وادار كرد كه در طرفدارى حق سختگير باشند .

عبد الحميد جودة السحار(نويسنده مصرى) : حسين ع نمى توانست با

يزيد بيعت كندو به حكومت او تن بدهد ، زيرا در آن صورت ، بر فسق و فجور ، صحه مى گذاشت و اركان ظلم و طغيان را محكم مى كرد و بر فرمانروايى باطل تمكين مى نمود . امام حسين به اين كارها راضى نمى شد ، گر چه اهل و عيالش به اسارت افتند و خود ويارانش كشته شوند .

علامه طنطاوى(دانشمند و فيلسوف مصرى) : (داستان حسينى)عشق آزادگان را به فداكارى در راه خدا بر مى انگيزد و استقبال مرگ را بهترين آرزوها به شمارمى آورد ، چندانكه براى شتاب به قربانگاه ، بر يكديگر پيشى جويند .

العبيدى(مفتى موصل) : فاجعه كربلا در تاريخ بشر نادره اى است ، همچنان كه مسببين آن نيز نادره اند . . . حسين بن على ع سنت دفاع از حق مظلوم و مصالح عموم را بنابر فرمان خداوند در قرآن به زبان پيمبر اكرم وظيفه خويش ديد و از اقدام به آن تسامحى نورزيد . هستى خود را در آن قربانگاه بزرگ فدا كرد و بدين سبب نزدپروردگار ، «سرور شهيدان محسوب شد و در تاريخ ايام ، «پيشواى اصلاح طلبان

به شمار رفت . آرى ، به آنچه خواسته بود و بلكه برتر از آن ، كامياب گرديد .

«از مجموعه گفته هاى نقل شده ، اين جمع بندى به دست مى آيد :

1-امام حسين ع بدين جهات قيام كرد : به خاطر بقا و عظمت اسلام و حكومت قرآن ، به خاطر مسؤوليت امامت ، براى حفظ ناموس و شرف مردم ، براى اصلاح حال امت ، به خاطر امر به معروف و نهى از منكر ، به خاطر دفاع از مظلوم و مصالح عموم .

2-وصف قيام او : نهضت امام بر

اساس اخلاق و شهامت و مصلحت عامه بود وجهادى به قصد دفع رذيلت و نشر فضيلت به شمار مى رفت .

3-تاثير قيام امام : مردم بيدار شدند ، تظاهر به ديانت را به تعمق و ايمان بدل كردند .

4-اين مكتب به خلق عالم چه آموخت ؟ درس اين آموزشگاه ، ابدى و اصولى است ، از آزادى و عدالت و محبت حكايت مى كند ، پاكى نظر را در مبارزه مى آموزد ، نحوه امتناع از قبول ستم و رد استعمار را نشان مى دهد ، غيرت ، شجاعت ، فداكارى ، پايدارى در برابر مصيبات و ثبات بر طريق حق را تعليم مى دهد ، حرمت سكوت رادر برابر باطل و فساد ، مدلل مى سازد و ثابت مى كند كه حق و فضيلت ، عدل وايمان ، در هر شرايطى مى توانند بر خودسرى و مكر و ستم و كفر ، غلبه يابند . ياران صادق امام نيز ، بهترين درس ايمان به خدا را به جهانيان آموختند و راه پيروزى ملتها را گشودند و نشان دادند كه مؤمنان با كمى تعداد و نيرو ، همچنان پيروزند . . . » . (3)

1-نقل از كتاب درسى كه حسين به انسانها آموخت ، شهيد هاشمى نژاد ، ص 447 ، رهبر آزادگان و منابع ديگر .

2-البته امام حسين ع در صحراى كربلا شهيد شد ، نه ريگزارهاى عربستان !

3-رهبر آزادگان ، ص 67 .

عاشورا و امر به معروف

در فرهنگ عاشورا ، حاكميت ظلم يزيدى بزرگترين منكر اجتماعى است و مبارزه براى حاكم ساختن حق و قطع سلطه ستم ، معروفى عظيم است . امر به معروف و نهى ازمنكر ، از مهمترين فلسفه هاى حماسه خونين كربلاست . سيد الشهدا در وصيتى كه نوشته

وبه برادرش محمد حنفيه مى سپارد ، مى فرمايد : «انى ما خرجت اشرا و لا بطرا و لا مفسدا ولا ظالما ، انما خرجت لطلب الاصلاح فى امة جدى ، اريد ان آمر بالمعروف و انهى عن المنكرو اسير بسيرة جدى و ابى على بن ابى طالب . (1) اين به وضوح ، نقش امر به معروف و نهى ازمنكر را در حركت عاشورايى امام نشان مى دهد . در زيارتنامه آن حضرت هم اين موضوع مطرح است : «اشهد انك قد اقمت الصلاة و آتيت الزكاة و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و جاهدت فى سبيل الله حتى اتاك اليقين . (2) اين تعبيرات ، نشان دهنده عمق اين فريضه دينى است كه در متن جهاد خونين هم جلوه گر مى شود و دامنه امر به معروف و نهى از منكر ، از واجبات و محرمات جزئى وفرعى و فردى ، حتى به قيام براى اقامه قسط و سرنگونى حكومت باطل و تغيير نظام فاسداجتماعى هم گسترش مى يابد . (3) سيد الشهدا ، پس از امتناع از بيعت با يزيد و برخوردهايى كه با وليد و مروان داشت ، كنار قبر پيامبر«ص آمد و شب را آنجا به مناجات گذراند ، درضمن مناجاتش با خدا ، عشق خود را به معروف بيان كرد و خواستار آنچه خير»است دراين مسير شد : «اللهم انى احب المعروف و انكر المنكر و انا اسالك يا ذا الجلال و الاكرام بحق القبر و من فيه الا اخترت لى ما هو لك رضى و لرسولك رضى . (4) خدايا من معروف را دوست مى دارم و منكر را زشت مى شمارم . اى خداى بزرگوار و صاحب كرم ! به

حق اين قبر و مدفون در آن از تو مى خواهم راهى و سرنوشتى برايم برگزينى كه رضاى تو وپيامبرت در آن باشد .

1-حياة الامام الحسين ، ج 2 ، ص 246 و 288 .

2-مفاتيح الجنان ، زيارتهاى مختلف امام حسين ع

3-در اين زمينه ر . ك : «عنصر امر به معروف در نهضت امام حسين از شهيد مطهرى .

4-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 328 ، مقتل خوارزمى ، ج 1 ، ص 186 .

عاشورا و انقلاب اسلامى

نهضت عاشورا به لحاظ ماهيت اسلام خواهى ، اصلاح طلبى و ظلم ستيزى اش ، همواره الهام بخش انقلابيون و حركتهاى اصلاحى بوده است . انقلاب اسلامى ايران نيز ازآن سرچشمه سيراب شد و از محتواى عاشورا الهام گرفت . اين الهام گيرى هم از سوى رهبر انقلاب بود ، هم از ناحيه مردم . شرايط سياسى و اجتماعى ايران قبل از انقلاب ، شبيه دوران بنى اميه بود . فساد و ظلم حاكميت داشت ، اسلام در حال نابودى بود ، تبليغات ضداسلامى در اختيار طاغوت بود ، ابتذال فرهنگى و غربزدگى ، معروف شدن منكر ، منكرشدن معروف ، به زندان افتادن آزاد مردان ، حيف و ميل بيت المال در راه عياشيهاى طاغوت ، همه شرايطى را به وجود آورده بود كه اصلاحى عميق را مى طلبيد . تا زور بعنوان عامل استقرار حكومت نفى شود و معيارها حاكم گردد .

امام امت ره ، با الهام از عاشورا ، روح حماسه و غيرت دينى را در مردم دميد ، به حكومت اسلامى و حاكميت ارزشهاى قرآنى فرا خواند ، مفاسد رژيم طاغوت را برشمردو در دوران تبعيد هم از اين راه دست بر

نداشت . مردم ، مبارزات خود را بر ضد يزيد زمانه مى دانستند و از تبيين مفاسد معاويه ، يزيد ، ابن زياد و . . . ذهنها به مفاسد و مظالم طاغوتيان منتقل مى شد . مجالس محرم ، منبرها ، وعظها ، نوحه ها رنگ و حال و هواى سياسى وانقلابى گرفت . حتى شعارهاى مردم در راهپيماييهاى ضد طاغوتى ، پيوند انقلاب وعاشورا را مى رساند(رهبر ما خمينيه ، نهضت ما حسينيه) . عاشورا محور بسيج مردم وشور گسترى بر ضد طاغوت شد . عنصر شهادت به مبارزه مردم جان و روح بخشيد .

خانواده ها شهداى خود را به فرمان حسين زمان و محشور با شهداى كربلا مى دانستند .

امام امت ، در سخنرانيهايش و نيز در مصاحبه ها ، مشروعيت حكومت شاه را زير سؤال بردو خواستار تشكيل حكومت اسلامى بود . آنگونه كه سيد الشهدا«ع نيز با امتناع از بيعت ، لافت يزيد را نامشروع و غاصبانه دانست . نگرش سياسى به حادثه كربلا و درس آموزى از قيام عاشورا ، سر لوحه دعوت امام خمينى و همفكران او بود و اعلام اينكه همه جا كربلا و هر روز عاشوراست ، تاكيدى بر اين برداشت بود . قتل عام 15 خرداد ، گرچه بظاهر سركوب نهضت امام بود ، اما خونهاى شهدا و افشاگريها و مبارزات بعدى ، اذهان رابراى يك انقلاب آماده ساخت . عاشوراى حسينى هم در ظاهر ، با شهادت امام و يارانش به پايان رسيد ، ولى همان حادثه ، بذر تحركها و بيدارگريهاى عظيمى را افشاند و به بارنشست . امام امت ، با توجه به قدرت جذب ، الهام ، سازماندهى و شور آفرينى كربلا وعزاداريهاى ايام محرم و دسته هاى

عزادارى ، اين سنت ديرين را بشدت ، حمايت كرد .

همچنانكه خطابه امام خمينى در 15 خرداد(12 محرم)آغاز اين نهضت بود ، راهپيماييهاى تاسوعا و عاشورا نيز در آخرين سال حكومت رژيم پهلوى ، ضربه نهايى را بر آن زد . امام تاكيد داشت كه روحانيون و خطبا ، حد اعلاى استفاده را از منابر حسينى در ماه محرم وصفر داشته باشند . بهره هايى كه عاشوراى حسينى به پيروزى انقلاب رساند ، فراوان بود .

به تعبير امام امت : «اگر قيام حضرت سيد الشهدا«ع نبود ، امروز ما هم نمى توانستيم پيروزشويم . » . (1) «واقعه عظيم عاشورا از 61 هجرى تا خرداد 61 و از آن تا قيام عالمى بقية الله ارواحنا لمقدمه الفداء ، در هر مقطع انقلاب ساز است . » . (2) عاشورا و جبهه ها : پس از پيروزى انقلاب نيز ، آنچه ملت را در مقابل استكبار جهانى ، مقاوم و بى باك ساخت و امت انقلابى و رهبرى انقلاب ، تن به سازش ندادند ، همان درس عزتى بود كه از«هيهات منا الذله ابا عبد الله آموخته بودند و آنچه كه در سالهاى دفاع مقدس ، جبهه ها را گرم نگه مى داشت و سيل نيروى عظيم انسانى به جبهه ها سرازيرمى شد و فتح الفتوح ها مى آفريد ، درسهاى آموخته از كربلا و مكتب شهادت بود . امام امت فرمود : «انقلاب اسلامى ايران ، پرتوى از عاشورا و انقلاب عظيم الهى آن است . » (3) و فرمود :

«اين خون سيد الشهدا است كه خونهاى همه ملتهاى اسلامى را به جوش مى آورد . » (4) آنچه عاشورا داشت ، يك بار ايدئولوژيكى و انگيزه مكتبى براى مبارزه بود

. اين محتوادر ذهن رهبر انقلاب و در دل پيروان او شكل گرفت و نهضت را پديد آورد و پس ازپيروزى هم هشت سال دفاع خونين از انقلاب را اداره و تغذيه كرد . فرهنگ عاشورا والهام از اسوه هاى كربلايى ، حتى در وصيت نامه ها ، پيشانى بندها ، شعارها ، سرودها ، نوحه ها ، تابلوهاى جبهه ، رمز عمليات ، مجالس ختم شهدا متجلى بود . وقتى فرماندهى مى گفت : «ما يك بار حسين را در كربلا تنها گذاشتيم و چهارده قرن ، تحقير و تازيانه وتوهين و شكنجه چشيديم ، هرگز مبادا اين بار حسين ع را تنها بگذاريم (5) اين عمق تاثيرعاشورا را در دفاع مقدس ما نشان مى دهد .

رزمندگان اسلام ، به عشق حسين ع در جبهه ها تشنه جان مى دادند ، انتظار و اميدحضور ابا عبد الله ع را بر بالين خود داشتند . آنچه به پيشانى بندها يا پشت لباسهاى رزم خود مى نوشتند ، پيوند جبهه و كربلا را مى رساند ، از قبيل : مسافر كربلا ، زائر كربلا ، يازيارت يا شهادت ، هيهات منا الذله ، يا قمر بنى هاشم ، يا ثار الله ، يا حسين شهيد ، يا سيدالشهدا ، عاشقان كربلا ، كل يوم عاشورا ، يا ابا عبد الله ، لبيك يا حسين و . . . تابلو نوشته هاى جاده هاى جبهه نيز الهام از فرهنگ عاشورا داشت . غير از تعبيرات ياد شده كه گاهى درتابلو نوشته ها هم ديده مى شد ، عباراتى اين چنين نيز ، گوياى اين حقيقت است : هر كه دارد هوس كرب و بلا بسم الله ، اگر خسته جانى بگو يا حسين ، وعده گاه حزب

الله صحن ابا عبد الله ، رزمندگان تا كربلا راهى نمانده ، راه قدس از كربلا مى گذرد ، پيش به سوى حرم حسينى ، بسيجى مسافر جاده هاى پر پيچ و خم كربلا و . . . دهها جمله ديگر . (6) نامگذارى برخى از عمليات نيز با الهام از نهضت عاشورا بود . عمليات محرم ، مسلم بن عقيل ، عاشورا ، ثار الله ، كربلاى 1 تا 10 و . . . از اين نمونه هاست . رمز عمليات نيز گاهى ازاسامى مبارك حماسه سازان كربلا بود كه رزمندگان ، شورى عاشورايى پديد مى آورد ، همچون : يا حسين فرماندهى ، يا ابا الفضل العباس ، يا زينب ، يا ابا عبد الله الحسين ، همين كه رزمندگان خود را در مسير اهداف عاشورا مى ديدند ، شور مى گرفتند و همين كه خانواده هاى آنان به جبهه حسينى سرباز مى فرستادند ، صبور و مقاوم مى شدند ، شهيدان جبهه ها را مسافران بازگشته از كربلا مى دانستند(اين گل پرپر از كجا آمده ؟ از سفر كرب وبلا آمده)و عزيمت به جبهه را حركت به سوى حرم حسينى مى ديدند(گرفته ايم جان به كف و به كربلا مى رويم ، پيش به سوى حرم حسينى)جانبازان بى دست را ، اقتدا كنندگان به قمر بنى هاشم مى دانستند و مادران و خواهران و دختران شهدا را درس آموخته اززينب و سكينه ع مى يافتند و مادر چند شهيد را به ام البنين تشبيه مى كردند و درحمايت از رهبرى انقلاب و اطاعت فرمان جهاد او ، شعار«ما اهل كوفه نيستيم حسين تنهابماند»سر مى دادند . شبهاى حمله ، با نوحه خوانى و سينه زنى و عزادارى براى امام حسين ع روحيه مى گرفتند .

در آن سالها ، عزيمت به جبهه

، پاسخ به نداى هل من ناصر»حسين زمان بود وجبهه هاى غرب و جنوب كشور ، «كربلاى ايران محسوب مى شد و شهدايى كه به عاشوراييان تاريخ مى پيوستند ، سيراب شدگان از فرات عشق و علقمه يقين بودند و حتى مفقود الاثر»ها ، گمشدگانى در«حريم كربلا»تلقى مى شدند . اين باورها و برداشتها بود كه به امت ما آرامش و اطمينان مى بخشيد و رزمندگان را براى رفتن به جبهه ، بى تاب مى ساخت . انقلاب اسلامى ايران و دفاع مقدس ، در اهداف ، انگيزه ها ، شيوه مبارزه ، روشهاى دفاع ، روحيه مردم ، شهادت طلبى و صبر ، الهام گرفته از عاشوراست ، تا پايان نيزبه اين فرهنگ وفادار مى ماند .

1-صحيفه نور ، ج 17 ، ص 60 .

2-همان ، ج 16 ، ص 219 .

3-همان ، ج 18 ، ص 12 .

4-همان ، ج 15 ، ص 204 .

5-چكيده مقالات كنگره امام خمينى و فرهنگ عاشورا ، ص 104 .

6-در اين زمينه ر . ك : «فرهنگ جبهه مهدى فهيمى .

عاشورا و سقيفه

ديد جريان شناسانه در حوادث ، ريشه حادثه عاشورا را در انحراف نخستين دررهبرى حكومت مى بيند كه در«سقيفه بنى ساعده اتفاق افتاد . اگر جمعى از امت پيامبر ، نيم قرن پس از رحلت رسول الله ص در كربلا فرزند رسول الله را شهيد كردند ، زمينه آن در حوادث گذشته و غصب خلافت و تصدى آل ابو سفيان نسبت به حكومت اسلامى وكنار زدن ائمه از ولايت و رهبرى بود . از اين رو در زيارت عاشورا كسانى لعن مى شوند كه آغازگر ظلم بر اهل بيت پيامبر و بنيانگذار ستم به ذريه رسول خدا«ص بودند ، و نيز كسانى كه

به آن ستم نخست راضى شدند ، همكارى يا سكوت كردند و زمينه ساز آن بودند ، تاآنجا كه براى جنگ با عترت پيامبر ، تمكين كردند : «لعن الله امة اسست اساس الظلم و الجورعليكم اهل البيت و لعن الله امة دفعتكم عن مقامكم و ازالتكم عن مراتبكم التى رتبكم الله فيهاو لعن الله امة قتلتكم و لعن الله الممهدين لهم بالتمكين من قتالكم . . . » .

در ماجراى كربلا ، همه آنان كه از آغاز ، اهل بيت را از صحنه اجتماعى و سياسى امت كنار زدند و بر غصب حكومت اسلامى توطئه كردند ، تا آنان كه بر كشتن او گرد آمدند وهمراهى و متابعت كردند ، شريكند . اين نكته در جاى ديگر زيارت عاشورا مطرح است :

«اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له على ذلك ، اللهم العن العصابة التى جاهدت الحسين و شايعت و بايعت و تابعت على قتله ، اللهم العنهم جميعا» . (1) توطئه سقيفه ، تلاشى از سوى شرك شكست خورده در جبهه هاى بدر و احد و حنين بود ، تا دوباره به سيادت جاهلى خود برسند و سفيانيان كوشيدند انتقام كشته هاى خود رااز آل پيامبر ، از طريق سلطه يافتن بر خلافت و تار و مار كردن بنى هاشم و عترت رسول بگيرند . طرح شورا و بيعت ساختگى سقيفه ، ظاهرى فريبنده براى اعمال آن سياست بود .

به قول نير تبريزى :

كانكه طرح بيعت شور افكند خود همانجا طرح عاشورا افكند چرخ در يثرب رها كرد از كمان تير كاندر نينوا شد بر نشان (2)

هواداران سقيفه ، در سپاه كوفه بودند . امام حسين

ع روز عاشورا با بدن مجروح ، آنان را«شيعيان آل ابى سفيان خطاب كرد كه نه دين داشتند ، نه حريت . ابن زياد وقتى با سربريده حسين ع در طشت طلايى رو به رو شد ، با چوبى كه در دست داشت بر لبهاى آن سر مطهر مى زد و مى گفت : «يوم بيوم بدر» (3) يزيد بن معاويه نيز پس از كشتن امام وسرمستى از پيروزى بر آن حضرت ، در پيش چشم فرزندان او كه به اسارت در كاخ او برده شده بودند ، آرزو كرد كه كاش نياكان كشته شده اش در بدر ، زنده بودند و به يزيد مى گفتنددستت درد نكند . كشتن حسين ع و يارانش را در مقابل كشته هاى بدر دانست ، منكروحى و نزول جبرئيل شد و گفت اگر از آل احمد انتقام نگيرم ، از نسل خندف نيستم . . . (4) حضرت زينب ع با خطاب يابن الطلقاء»به يزيد ، اشاره به نيكان مشرك او كرد ، كه درفتح مكه ، پيامبر آزادشان كرد ، امام سجاد«ع نيز به يزيد گفت : جد من على بن ابى طالب ، در جنگ بدر و احد و احزاب ، پرچمدار رسول الله بود ، اما پدر و جد تو ، پرچمدار كفاربودند . (5) كربلا ، صحنه تجديد كينه هاى مشركان و منافقان بر ضد آل الله بود و همان قدرت سياسى را كه ميراث رسول خدا بود و غاصبانه به دست دشمن افتاد ، بر ضد عترت رسول به كار گرفتند و اين از شگفتيهاى تاريخ است ! سيد الشهدا«ع در خطابه خويش در عاشورابه سپاه كوفه چنين فرمود : شمشيرى را كه ما

به دستتان داديم ، عليه ما تيز كرديد و به روى ما شمشير كشيديد و آتشى را كه بر دشمنان شما و ما افروخته بوديم ، بر خود ما افروختيدو با دشمنان خدا بر ضد اولياء الله همدست شديد : «فشحذتم علينا سيفا كان فى ايدينا وحششتم علينا نارا اضرمناها على عدوكم و عدونا . . . » (6) و در نقل ديگر : «سللتم علينا سيفا فى رقابنا و حششتم علينا نار الفتن . . . فاصبحتم البا على اوليائكم و يدا عليهم لاعدائكم (7) آيا اين همان سخن ابو بكر بن عربى نيست كه حسين ع به شمشير جدش كشته شد«ان حسيناقتل بسيف جده ؟ (8) تيرى را كه عمر سعد ، صبح عاشورا به سوى اردوى حسينى رها مى كند و تيرى را كه حرمله بر گلوى على اصغر«ع مى زند ، تيرى نيست كه در سقيفه رها شد و بر قلب پيامبرنشست ؟ و آيا آن تير ، بر حنجره اصغر نشست يا بر جگر دين فرود آمد ؟ چه خوب وعميق دريافته و سروده است ، مرحوم آية الله كمپانى :

فما رماه اذ رماه حرمله و انما رماه من مهد له سهم اتى من جانب السقيفه و قوسه على يد الخليفه و ما اصاب سهمه نحر الصبى بل كبد الدين و مهجة النبى (9)

اگر واقعه شوم سقيفه نبود ، هرگز جنايتهاى بعدى كه اوج آن در عاشورا بود ، پيش نمى آمد و مسير تاريخ اسلام و شيعه به گونه ديگرى بود .

اگر پيمان مردم با«ولى بود اگر پيوند با آل على بود نه فرمان نبى از ياد مى رفت نه رنج و زحمتش بر باد مى رفت نه زهرا كشته مى شد

در جوانى نه مى شد خسته از اين زندگانى نه خون دل نصيب مجتبى بود نه پرپر لاله ها در كربلا بود نه زينب بذر غم مى كاشت در دل نه مى زد سر ز غم بر چوب محمل بقيع ما نه غم افزاى جان بود نه ويران و چنين بى سايه بان بود (10)

1-مفاتيح الجنان ، زيارت عاشورا ، ص 457 .

2-ديوان آتشكده ، نير تبريزى ، ص 59 .

3-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 154 .

4-همان ، ص 167 ، البداية و النهاية ، ج 8 ، ص 192(ليت اشياخى ببدر شهدوا . . . ) .

5-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 135 .

6-مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج 2 ، ص 6 ، مناقب ، ج 4 ، ص 110 ، (با اندكى تفاوت در لفظ) .

7-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 8 ، موسوعة كلمات الامام الحسين ، ص 424 .

8-الامام الحسين ، علائلى ، ص 62 .

9-الانوار القدسية ، محمد حسين الغروى الاصفهانى ، ص 99 ، (چاپ حيدريه) .

10-از مؤلف ، در شعر«اهل بيت آفتاب .

عاشورا و شعر فارسى

نام كتابى است كه مجموعه تركيب بند»هاى معروف شعراى بزرگ را درباره امام حسين ع و حادثه عاشورا در بر دارد . اين كتاب كه به اهتمام حسن گل محمدى فراهم شده است ، 14 تركيب بند معروف را از محتشم كاشانى و ديگران دارد و 263 صفحه است .

درباره سيد الشهدا و حادثه عاشورا ، مجموعه هاى شعرى متعددى به زبان عربى ، فارسى ، تركى و . . . تدوين شده است و شاعران در طول تاريخ ، با زبان ماندگار شعر ، به ترسيم اين حماسه

جديد و مظلوميتهاى اهل بيت پرداخته اند . شاعرانى چون محتشم كاشانى ، صباحى بيدگلى ، وصال شيرازى ، قاآنى شيرازى ، سروش اصفهانى ، نير تبريزى ، عمان سامانى و . . .

از جمله اينانند كه در قالب تركيب بند يا مثنوى و قطعه به مرثيه سرايى درباره سيد الشهدا«ع پرداخته اند . (1) با توجه به تشويقى كه امامان نسبت به سرودن شعر درباره حادثه كربلا و مظلوميت دودمان پيامبر و نشر فضايل اهل بيت داشته اند ، راز اينهمه سروده ، ديوان ، مجموعه هاى شعر و مدايح و مراثى پيرامون مصائب و فضايل عترت ، آشكارمى شود .

ورود حماسه كربلا به حيطه شعر و ادب ، يكى از عوامل ماندگارى آن نهضت بوده است ، چرا كه قالب تاثير گذار و نافذ شعر و مرثيه ، ميان دلها و حادثه عاشورا پيونده زده واحساسها و عواطف علاقه مندان را به آن ماجرا وصل كرده است . اين ويژگى در شعرهاى غير فارسى نيز وجود دارد و ادبيات عاشورايى ، از غنى ترين ذخيره هاى فكرى واحساسى شيعه است . از سوى ديگر حماسه كربلا در زبان شعرى شاعران تاثير نهاده وادبيات را پر بار ساخته است . رابطه اى متقابل ميان شعر فارسى و عاشورا وجود دارد و هردو به ماندگارى و جلوه يكديگر كمك كرده اند . برخى شاعران نيز ماندگارى نام خود رامديون شعر سرودن درباره اهل بيت و عاشورا و مظلوميت ابا عبد الله ع اند و گاهى با يك شعر ، شهره و جاويد شده اند ، همچون محتشم .

1-در اين زمينه ها از جمله ر . ك : «نگرشى به مرثيه سرايى در ايران ، عبد الرضا افسرى كرمانى ، «چند مرثيه از شاعران پارسى گوى

، ابو القاسم رادفر .

عامر بن جليده(خليده)

او را از شهداى كربلا دانسته اند . در زيارت رجبيه نام او آمده است . (1)

1-انصار الحسين ، ص 101 .

عامر بن حسان بن شريح طائى

از اصحاب امام حسين ع بود كه از مكه همراه آن حضرت آمد و در كربلا در حمله اول به شهادت رسيد (1) . وى از شجاعان معروف و شيعيان خالص بود . پدرش نيز در جنگ جمل و صفين ، در ركاب حضرت على ع جنگيده بود .

1-همان ، ص 80 .

عامر بن مالك

از شهداى كربلا بود . نامش در زيارت رجبيه نيز آمده است (1) .

1-همان ، ص 103 .

عامر بن مسلم عبدى

از شهداى كربلا بود . عامر كه اهل بصره بود ، همراه غلامش سالم از بصره به مكه آمدو به سيد الشهدا«ع پيوست و از آنجا همراه امام تا كربلا آمد و روز عاشورا در حمله اول به شهادت رسيد . (1) شرافت ديگر او آن است كه در زيارت ناحيه مقدسه نام او آمده است وسلام به او داده شده است (2) .

1-عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 78 ، انصار الحسين ، ص 81 .

2-تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 117 .

عباس بن على ع

فرزند امير المؤمنين ، برادر سيد الشهدا ، فرمانده و پرچمدار سپاه امام حسين ع در روزعاشورا . عباس در لغت ، به معناى شير بيشه ، شيرى كه شيران از او بگريزند است . (1) مادرش فاطمه كلابيه بود كه بعدها با كنيه ام البنين شهرت يافت . على ع پس ازشهادت فاطمه زهرا با ام البنين ازدواج كرد . عباس ، ثمره اين ازدواج بود . ولادتش را در (2) شعبان سال 26 هجرى در مدينه نوشته اند و بزرگترين فرزند ام البنين بود و اين چهارفرزند رشيد ، همه در كربلا در ركاب امام حسين ع به شهادت رسيدند . وقتى امير المؤمنين شهيد شد ، عباس چهارده ساله بود و در كربلا 34 سال داشت . كنيه اش ابو الفضل و«ابو فاضل بود و از معروفترين لقبهايش ، قمر بنى هاشم ، سقاء ، صاحب لواءالحسين ، علمدار ، ابو القربه ، عبد صالح ، باب الحوايج و . . . است .

عباس با لبابه ، دختر عبيد الله بن عباس(پسر عموى پدرش)ازدواج كرد و از اين ازدواج

، دو پسر به نامهاى عبيد الله و فضل يافت . بعضى دو پسر ديگر براى او به نامهاى محمد و قاسم ذكر كرده اند .

آن حضرت ، قامتى رشيد ، چهره اى زيبا و شجاعتى كم نظير داشت و به خاطر سيماى جذابش او را«قمر بنى هاشم مى گفتند . در حادثه كربلا ، سمت پرچمدارى سپاه حسين ع و سقايى خيمه هاى اطفال و اهل بيت امام را داشت و در ركاب برادر ، غير ازتهيه آب ، نگهبانى خيمه ها و امور مربوط به آسايش و امنيت خاندان حسين ع نير برعهده او بود و تا زنده بود ، دودمان امامت ، آسايش و امنيت داشتند (3) .

روز عاشورا ، سه برادر ديگر عباس پيش از او به شهادت رسيدند . وقتى علمدار كربلااز امام حسين ع اذن ميدان طلبيد حضرت از او خواست كه براى كودكان تشنه وخيمه هاى بى آب ، آب تهيه كند . ابو الفضل ع به فرات رفت و مشك آب را پر كرد و دربازگشت به خيمه ها با سپاه دشمن كه فرات را در محاصره داشتند درگير شد و دستهايش قطع گرديد و به شهادت رسيد . البته پيش از آن نيز چندين نوبت . همركاب با سيد الشهدا به ميدان رفته و با سپاه يزيد جنگيده بود . عباس ، مظهر ايثار و وفادارى و گذشت بود . وقتى وارد فرات شد ، با آنكه تشنه بود ، اما بخاطر تشنگى برادرش حسين ع آب نخورد وخطاب به خويش چنين گفت :

يا نفس من بعد الحسين هونى و بعده لا كنت ان تكونى هذا الحسين وارد المنون و تشربين بارد المعين تالله ما هذا فعال دينى

و سوگند ياد كرد

كه آب ننوشد . (4) وقتى دست راستش قطع شد ، اين رجز را مى خواند :

و الله ان قطعتموا يمينى انى احامى ابدا عن دينى و عن امام صادق اليقين نجل النبى الطاهر الامين

و چون دست چپش قطع شد ، چنين گفت :

يا نفس لا تخشى من الكفار و ابشرى برحمة الجبار مع النبى السيد المختار قد قطعوا ببغيهم يسارى فاصلهم يا رب حر النار

شهادت عباس ، براى امام حسين بسيار ناگوار و شكننده بود . جمله پر سوز امام ، وقتى كه به بالين عباس رسيد ، اين بود : «الآن انكسر ظهرى و قلت حيلتى و شمت بى عدوى . (5) وپيكرش ، كنار«نهر علقمه ماند و سيد الشهدا به سوى خيمه آمد و شهادت او را به اهل بيت خبر داد . هنگام دفن شهداى كربلا نيز ، در همان محل دفن شد . از اين رو امروز حرم ابا الفضل ع با حرم سيد الشهدا فاصله دارد .

مقام والاى عباس بن على ع بسيار است . تعابير بلندى كه در زيارتنامه اوست ، گوياى آن است . اين زيارت كه از قول حضرت صادق ع روايت شده ، از جمله چنين دارد :

«السلام عليك ايها العبد الصالح المطيع لله و لرسوله و لامير المؤمنين و الحسن و الحسين . . .

اشهد الله انك مضيت على ما مضى به البدريون و المجاهدون فى سبيل الله المناصحون فى جهاد اعدائه المبالغون فى نصرة اوليائه الذابون عن احبائه . . . » (6) كه تاييد و تاكيدى بر مقام عبوديت و صلاح و طاعت او و نيز تداوم خط مجاهدان بدر و مبارزان با دشمن و ياوران اولياء خدا و مدافعان از دوستان

خداست . امام سجاد«ع نيز سيماى درخشان عباس بن على را اينگونه ترسيم فرموده است : «رحم الله عمى العباس فلقد آثر و ابلى و فدا اخاه بنفسه حتى قطعت يداه فابدله الله عز و جل بهما جناحين يطير بهما مع الملائكة فى الجنة كماجعل جعفر بن ابى طالب . و ان للعباس عند الله تبارك و تعالى منزلة يغبطه بها جميع الشهداءيوم القيامة (7) . كه در آن نيز مقام ايثار ، گذشت ، فداكارى ، جانبازى ، قطع شدن دستانش ويافتن بال پرواز در بهشت ، همبال با جعفر طيار و فرشتگان مطرح است و اينكه : عمويم عباس ، نزد خداى متعال ، مقامى دارد كه روز قيامت ، همه شهيدان به آن غبطه مى خورند ورشك مى برند .

عباس يعنى تا شهادت يكه تازى عباس يعنى عشق ، يعنى پاكبازى عباس يعنى با شهيدان همنوازى عباس يعنى يك نيستان تكنوازى عباس يعنى رنگ سرخ پرچم عشق يعنى مسير سبز پر پيچ و خم عشق جوشيدن بحر وفا ، معناى عباس لب تشنه رفتن تا خدا ، معناى عباس (8)

در زيارت ناحيه مقدسه نيز از زبان حضرت مهدى ع به او اينگونه سلام داده شده است : «السلام على ابى الفضل العباس بن امير المؤمنين ، المواسى اخاه بنفسه ، الآخذ لغده من امسه ، الفادى له ، الواقى الساعى اليه بمائه ، المقطوعة يداه . . . » (9) .

كربلا كعبه عشق است و من اندر احرام شد در اين قبله عشاق ، دو تا تقصيرم دست من خورد به آبى كه نصيب تو نشد چشم من داد از آن آب روان تصويرم بايد اين ديده و اين دست

دهم قربانى تا كه تكميل شود حج من و تقديرم (10)

1-لغت نامه دهخدا .

2-اليوم نامت اعين بك لم تنم و تسهدت اخرى فعز منامها

3-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 41 .

4-معالى السبطين ، ج 1 ، ص 446 . مقتل خوارزمى ، ج 2 ، ص 30 .

5-مفاتيح الجنان ، ص 435 .

6-سفينة البحار ، ج 2 ، ص 155 .

7-خليل شفيعى .

8-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 66 .

9-اى اشكها بريزيد ، حسان ، ص 210 . درباره زندگى عباس بن على عليه السلام . ر . ك : «العباس بن على ، باقر شريف القرشى ، 214 صفحه ، دار الكتاب الاسلامى .

10-انصار الحسين ، ص 105 ، تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 133 .

عبد الاعلى بن يزيد كلبى

از شهداى نهضت حسينى در كوفه . وى از جوانان كوفه بود كه با مسلم بن عقيل بيعت كرد . پس از دستگير شدن هانى توسط ابن زياد ، هنگامى كه مسلم اعلان قيام كرد ، عبد الاعلى سلاح بر گرفت و از خانه بيرون آمد تا در محله بنى فتيان به مسلم بپيوندد . اورا دستگير كرده ، نزد ابن زياد بردند . دستور داد تا به زندانش افكنند . پس از شهادت هانى و مسلم ، به دستور ابن زياد احضارش كردند و گردن زدند . (1) سلام خدا بر او باد .

1-همان ، ص 81 ، تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 145 .

عبد الرحمن بن ابى سبره جعفى

يكى از فرماندهان سپاه عمر سعد»كه يك چهارم از نيروهاى شهر كوفه را تحت فرمان داشت .

عبد الرحمن بن عبد الله ارحبى

از شهداى كربلاست . وى از جمله كسانى بود كه دعوتنامه كوفيان را به حضور امام حسين ع رسانيد و خود از همراهان مسلم بن عقيل در كوفه بود . مردى بود شجاع ، موجه و محترم و تابعى . در مكه همراه امام شد و به كربلا آمد . گفته اند كه در حمله نخست به شهادت رسيد (1) . نام او در زيارت رجبيه و زيارت ناحيه مقدسه آمده است .

1-عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 127 .

عبد الرحمن بن عبد الله ازدى

از پيكهاى سيد الشهدا . او همراه قيس بن مسهر صيداوى ماموريت يافته بود كه نامه امام حسين ع را به مردم كوفه برساند .

عبد الرحمن بن عبد ربه انصارى خزرجى

از شهداى كربلاست . وى از اصحاب رسول خدا«ص بود و پس از رحلت آن حضرت نيز از كسانى بود كه به امير المؤمنين ، اخلاص داشت و از آن حضرت قرآن آموخته بود . به نصب على ع در غدير به امامت گواهى داد . روز تاسوعا با«برير»شوخى مى كرد . وقتى گفتند : الآن چه وقت شوخى است ، گفت : چرا خوشحال نباشم ؟ ميان ما وبهشت ، جز درگيرى با اين كافران و شهادت فاصله اى نيست (1) . او از شخصيتهاى بارزشيعى كوفه محسوب مى شد و در ايام نهضت مسلم بن عقيل ، از مردم به نفع حسين بن على ع بيعت مى گرفت . (2)

1-انصار الحسين ، ص 82 ، تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 145 .

2-انصار الحسين ، تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 146) .

عبد الرحمن بن عرزة بن حراق غفارى

از شهداى كربلا . جد او از ياران على ع بود كه در جنگ جمل ، صفين و نهروان شركت داشت . خودش نيز از جوانان نام آور و برجسته كوفه بود . به حسين بن على پيوست و روز عاشورا شهيد شد . (1) نامش در زيارت رجبيه هم آمده است .

بعيد نيست كه اين ، همان عبد الرحمن بن عروه غفارى باشد و تشابه اسمى ميان عروه وعزره در استنساخ پيش آمده باشد (2) .

1-مرحوم مامقانى هم اين نظر را دارد . (تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 146) .

2-معارف و معاريف ، ج 4 ، ص 1501 . انصار الحسين ، ص 83 ، تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 146 .

عبد الرحمن بن عروه غفارى

او و برادرش عبد الله ، كه هر دو در كربلا شهيد شدند ، از اشراف و شجاعان كوفه بودندو به خاندان پيامبر عشق مى ورزيدند . جدشان حراق نيز از ياران على ع بود كه در سه جنگ ، در ركاب آن حضرت حضور داشت . اين دو برادر با هم از كوفه به كربلا آمده بودند . هر دو با هم روز عاشورا از سيد الشهدا اذن پيكار گرفتند و با هم به ميدان رفتند . دررفتن به ميدان نبرد ، از هم سبقت مى جستند . هنگام جنگ ، هر كدام يك مصرع از رجز رامى خواند و نفر ديگر ، مصرع دوم شعر را تمام مى كرد . اين دو برادر با هم نيز به شهادت رسيدند . (1)

1-تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 146 .

عبد الرحمن بن عقيل بن ابى طالب

از شهداى كربلا و از اولاد عقيل است . مادر او كنيز بود . نام عبد الرحمن در زيارت ناحيه مقدسه و رجبيه آمده است (1) .

1-انصار الحسين ، ص 102 .

عبد الرحمن بن يزيد

از شهداى كربلا به حساب آمده است . نامش در زيارت رجبيه است (1) .

1-بحار الانوار ، ج 98 ، ص 277 .

العبد الصالح

صفت و لقبى است كه در زيارت حضرت ابا الفضل ع از قول امام صادق ع براى آن سردار شهيد كربلا آمده است : «السلام عليك ايها العبد الصالح المطيع لله و لرسوله . . . » (1)

1-انصار الحسين ، ص 102 .

عبد الله بن ابى بكر

در شمار شهداى كربلا ذكر شده است (1) .

1-الحسين فى طريقه الى الشهادة ، ص 48 ، (پاورقى) .

عبد الله بن بقطر(يقطر)

از شهداى نهضت امام حسين ع در كوفه . وى صحابى پيامبر و برادر رضاعى امام حسين ع بود . سه روز قبل از امام حسين ع به دنيا آمد . پدرش بقطر(يقطر)خادم پيامبربود و همسرش ميمونه در خانه على ع بود و ميمونه هر دو را شير مى داد (1) . او از صحابيان شهيد و از فرستادگان امام حسين ع بود كه نامه اى از سوى آن حضرت براى مسلم بن عقيل در كوفه مى برد . دستگير شد ، وى را نزد ابن زياد بردند ، سپس او را از بالاى قصر به زمين افكندند و استخوانهايش خورد شد . رمقى در بدن داشت كه عبد الملك بن عميرلخمى او را كشت (2) .

1-انصار الحسين ، ص 106 .

2-سفينة البحار ، ج 2 ، ص 126

عبد الله بن جعفر

همسر زينب كبرى و داماد على ع و پسر جعفر طيار . وى ، نخستين نوزاد مسلمان درحبشه بود . در ايامى كه پدرش جعفر بن ابى طالب به حبشه هجرت كرده بود ، در آن كشوربه دنيا آمد . مادرش اسماء بنت عميس بود . اسماء ، پس از شهادت جعفر طيار در جنگ موته ، به همسرى ابو بكر ، سپس على بن ابى طالب در آمد . عبد الله بن جعفر ، مورد عنايت خاص پيامبر اكرم بود ، بويژه كه پدرش سردار بزرگ شهيد جبهه اسلام به شمار مى آمد .

همچنين مورد علاقه امير المؤمنين بود و ارادتى شايان به امام حسن و امام حسين ع داشت . مردى سخاوتمند و اهل جود و بخشش بود . (1) عبد الله جعفر ، از جمله كسانى بود كه به سيد الشهدا نامه نوشت

و از او خواست كه ازسفر به عراق منصرف شود . گر چه خود در كربلا حضور نداشت ، اما دو پسرش عون ومحمد را همراه مادرشان حضرت زينب ع به كربلا فرستاد و اين دو فرزند ، در ركاب سالار شهيدان روز عاشورا به شهادت رسيدند . او از اينكه نتوانسته بود در واقعه كربلاشركت كند تاسف مى خورد . پس از حادثه عاشورا و شهادت حسين بن على ع وى درمدينه به سوگ نشست و مردم براى تسليت گويى نزد او مى آمدند . (2) وى در سن 90 سالگى ، در سال 80 هجرى در مدينه درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد (3) . برخى هم درگذشت او را در شام و قبر وى را در«باب الصغير»دمشق ، كنار قبر بلال مى دانند (4) .

1-معارف و معاريف ، ج 4 ، ص 1508 .

2-همان .

3-درباره او از جمله ر . ك : «شام ، سرزمين خاطره ها» ، مهدى پيشوايى ، ص 77 ، تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 173 .

4-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 54 .

عبد الله بن حسن بن على ع

نوجوان 11 ساله ، فرزند امام حسن مجتبى ع كه روز عاشورا ، وقتى ديد سيد الشهدا برزمين افتاده است ، براى دفاع از عمو به سوى ميدان شتافت و در دفاع از عموى مظلومش جنگيد و عده اى را كشت و با تيغ بحر بن كعب به شهادت رسيد . برخى هم نقل كرده اندحرمله ، با شمشير ، دست او را كه در آغوش عمويش حسين قرار گرفته بود قطع نموده همانجا شهيدش كرد (1) . رجز او هنگام پيكار ، چنين بود :

ان تنكرونى فانا

ابن حيدرة ضرغام آجام و ليث قسورة على الاعادى مثل ريح صرصره (2)

1-عوالم(امام حسين) ، ص 279 .

2-همان ، ص 49 .

عبد الله بن حسين بن على ع

كودكى شيرخوار ، فرزند سيد الشهدا«ع كه روز عاشورا در آغوش پدر ، با تير حرمله(يا عقبة بن بشر)به شهادت رسيد . مادرش رباب ، دختر امرء القيس بود . وقتى امام ، براى وداع آخر مقابل خيمه ها آمد ، زينب ، عبد الله را آورد . وى در آغوش حسين بن على ع بودكه تيرى بر گلوى او خورد و شهيدش كرد . امام ، خون گلوى او را به آسمان پاشيد . آنگاه جسد آن كودك را كنار خيمه ها در گودالى كه حفر كرد ، به خاك سپرد (1) . از اين كودك شير خوار شهيد ، به نام عبد الله رضيع و على اصغر هم ياد شده است . نام وى در زيارت ناحيه مقدسه نيز آمده است . (2)

1-همان ، ص 66 .

2-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 27 ، و سخنان ابن عباس در اين باره .

عبد الله بن زبير

او نيز از مخالفت كنندگان با بيعت يزيد بود . به دنبال آن ، از مدينه به مكه پناهنده شد .

وى از جمله كسانى بود كه مى خواست امام حسين ع در مكه نماند ، زيرا با حضور امام وتجمع مردم بر گرد آن حضرت ، زمينه اى براى توفيق او نبود (1) . اين نكته در سخن خودسيد الشهدا هم ديده مى شود كه در پاسخ به پيشنهاد عبد الله بن زبير(كه على رغم خواست باطنى اش ، مى گفت به عراق نرو)سخنانى گفت ، از جمله در پايان آن افزود : «ان هذا ليس شيى من الدنيا احب اليه من ان اخرج من الحجاز و قد علم ان الناس لا يعدلونه بى فود انى خرجت حتى يخلوله (2) . عبد الله بن زبير

، پس از مرگ يزيد ، ادعاى خلافت كرد و گروهى بااو بيعت كردند . تا اينكه در سال 73 در دوره خلافت عبد الملك ، به دست نيروهاى حجاج بن يوسف كه براى سركوبى او به مكه هجوم آوردند ، كشته شد (3) .

1-سخنان حسين بن على از مدينه تا كربلا ، ص 66 به نقل از تاريخ طبرى و ابن اثير .

2-همان ، ص 69 به نقل از تاريخ الخلفاء و البداية و النهاية .

3-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 25 .

عبد الله بن زهير ازدى

از سپاه عمر سعد ، كه فرمانده يك چهارم نيروهاى نظامى شهر كوفه بود .

عبد الله بن عباس

از جمله كسانى بود كه پس از تصميم امام حسين ع براى رفتن به كوفه ، تلاش مى كردآن حضرت را از اين سفر بازدارد و بى وفايى كوفيان را يادآورى مى كرد و چون كلماتش در اراده امام تاثير نگذاشت ، بشدت متاثر شد . (1) از كسانى بود كه از شهادت سيد الشهداپيشاپيش خبر داشت و روز عاشورا در مدينه بود و با ديدن خواب و تبديل مشكى كه داشت به خون ، از كشته شدن حسين با خبر شد (2) .

ابن عباس ، پسر عموى امير المؤمنين و پيامبر اكرم ص بود و از چهره هاى بارز مفسران اسلام محسوب مى شد كه تفسير را از حضرت على ع آموخته بود . مجالس ابن عباس ، آميخته به بحثهاى قرآنى بود . وى از بزرگان اسلام بود ، اما نسبت به مواضع سياسى اودرباره عثمان و امويان و مسائل حكومت و خلافت ، نظرهاى متناقضى ابراز شده است . به لحاظ علمى ، به او«حبر امت مى گفتند . در جنگهاى على ع در ركاب او بود ، اما برخى آشفتگيها در عملكرد او ديده مى شود . وى در اواخر عمر نابينا شده بود . در سال 68هجرى ، در فتنه پسر زبير ، در طائف درگذشت ، در حالى كه هفتاد سال عمر داشت . محمدحنفيه بر او نماز گزارد . (3)

1-امالى صدوق ، ص 480 .

2-براى شرح حال مفصل او از جمله ر . ك : «اعيان الشيعة ، ج 8 ، ص 55 . «ابن عباس و مكانته فى التفسير و المعارف الاخرى از دكتر محمد

باقر حجتى .

3-عنصر شجاعت ، ج 2 ، ص 218 .

عبد الله بن عروه غفارى

نامش را در شمار شهداى حمله اول در روز عاشورا آورده اند . او و برادرش عبد الرحمن ، از شجاعان و اشراف كوفه و صاحبان ولايت اهل بيت بودند و در كربلا خودرا به حسين بن على ع رساندند . هر دو با هم به ميدان رفتند و جنگيدند و شهيد شدند (1) .

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 119 ، سفينة البحار ، ج 2 ، ص 135 .

عبد الله بن عفيف ازدى

از بزرگان شيعه ، كه در مجلس ابن زياد در كوفه ، به او اعتراض كرد . وى از شيعيان برجسته و زاهدان روزگار در كوفه بود ، نابينايى روشندل و آگاه و شجاع . چشم چپ خودرا در جنگ جمل و چشم راست خود را در جنگ صفين از دست داده بود . پس ازشهادت حسين ع وقتى ابن زياد بر منبر كوفه بالا رفت و در نكوهش خاندان پيامبر وسيد الشهدا سخن آغاز كرد ، عبد الله بن عفيف با شدت و شجاعت ، پاسخ ياوه هاى او راداد . ابن زياد دستور داد دستگيرش كنند . بستگانش او را از مجلس بيرون بردند . سربازان حكومت براى دستگيرى او ، خانه اش را محاصره كردند . وى با آنكه نابينا بود ، با راهنمايى دخترش ، در مبارزه اى دليرانه و شمشير به دست ، با مهاجمان درگير شد . او را دستگيركرده و به شهادت رساندند . اعتراض او در مجلس ابن زياد ، نوعى مبارزه آشكار با والى كوفه و حكومت يزيدى محسوب شد و شجاعت و بى باكى او در دفاع از محرمات ومقدسات ، الگويى براى حقگويى در برابر جباران گشت . رجزهاى حماسى او هنگام نبردبا

مهاجمان به خانه اش ، نشان دهنده روح بلند و با شهامت اوست . از جمله شمشير رامى چرخاند و فرياد مى زد :

و الله لو فرج لى عن بصرى ضاق عليكم موردى و مصدرى

حركت انقلابى فرزند عفيف رانخستين (1) جرقه انقلاب بر ضد سلطه اموى پس از حادثه كربلا دانسته اند .

1-تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 199 .

عبد الله بن عقيل بن ابى طالب

از شهداى بنى هاشم در روز عاشورا . عقيل دو پسر داشت كه نام هر دو عبد الله بود ، يكى بعنوان اكبر ياد مى شد ، ديگرى اصغر . هر دو در كربلا با امام حسين ع شهيد شدند .

نامش در زيارت ناحيه مقدسه هم آمده است . (1)

1-همان .

عبد الله بن على بن ابى طالب ع

از شهداى كربلاست . وى فرزند امير المؤمنين و برادر عباس و مادرش ام البنين بود .

هنگام شهادت 25 سال داشت . قاتل او هانى بن ثبيت حضرمى بود . نام گرامى اين شهيد درزيارت ناحيه مقدسه و زيارت رجبيه آمده است (1) .

1-همان ، ص 201 ، عبرات المصطفين ، ج 2 ، ص 24 .

عبد الله بن عمير كلبى

جزء اولين شهداست كه از جبهه امام حسين ع در روز عاشورا به ميدان نبرد رفت .

وى كه كنيه اش ابو وهب بود ، جوانى دلاور و حماسى از شيعيان كوفه بود . به كوفه آمده ، در نزديكى بئر العبد خانه اى گرفت و با همسرش به آنجا منتقل شد . وقتى ديد عمر سعد ، نيرو آماده و سازماندهى مى كند تا از نخيله به جنگ حسين بن على ع در كربلا بروند ، پيش خود گفت : به خدا قسم شيفته جهاد با مشركان بودم . اميدوارم جنگ با اينان كه به نبرد فرزند پيامبر مى روند ، نزد خداوند كم ثواب تر از جهاد با مشركان نباشد . پيش همسرش رفت و يت خود را با او در ميان گذاشت ، شبانه هر دو از كوفه بيرون رفتند وشب هشتم محرم به ياوران حسين در كربلا پيوستند . (1) همسر او نيز از شهداى كربلا بود .

پس از شهادت عبد الله ، زنش خود را به بالين او رساند و خاك از چهره او مى زدود كه به دستور شمر ، يكى از غلامانش(به نام رستم)با گرزى بر سر او زد و كنار شوهرش به شهادت رسيد . عبد الله ، دومين شهيد از اصحاب امام حسين ع بود . (2) نامش در زيارت ناحيه مقدسه هم

آمده است .

1-انصار الحسين ، ص 84 ، موسوعة العتبات المقدسه ، ج 8 ، ص 66 .

2-تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 217 .

عبد الله بن مسلم بن عقيل

از شهداى بنى هاشم در كربلا ، مادرش رقيه دختر على عليه السلام بود . گفته اند درحالى كه دست بر پيشانى نهاده بود ، تيرى آمد و دست و پيشانى را به هم دوخت . برخى اورا هنگام شهادت 14 ساله دانسته اند . نامش در زيارت رجبيه و زيارت ناحيه مقدسه هم آمده است (1) .

1-انصار الحسين ، ص 85 .

عبد الله بن مسمع همدانى

از تلاشگران در راه نهضت عاشورا . پيكى بود كه نامه سليمان بن صرد و جمعى ازبزرگان كوفه را در مكه به امام حسين ع رساند . محتواى نامه ، دعوت به آمدن آن حضرت به كوفه بود . وى نامه را در 10 رمضان سال 60 به امام رساند .

عبد الله بن يزيد بن نبيط(ثبيط)عبدى

او و برادرش عبيد الله ، همراه پدرشان يزيد بن نبيط ، پس از آنكه اهل بصره نامه كمك خواهى سيد الشهدا«ع را دريافت كردند ، از بصره به كمك امام حسين رفتند تا به رسالت نصرت امام قيام كنند . به نقلى در حمله اول در روز عاشورا شهيد شدند . (1) نام او وبرادرش عبيد الله در زيارت ناحيه مقدسه آمده است .

1-الفتوح ، ابن اعثم كوفى ، ج 5 ، ص 84 ، موسوعة كلمات الامام الحسين ، ص 365 .

عبيد الله بن حر جعفى

كسى كه سيد الشهدا«ع از او يارى خواست ، اما توفيق همراه شدن در كاروان كربلانيافت و امام را يارى نكرد . امام در منزلگاه قصر مقاتل ، خيمه او را ديد ، حجاج بن مسروق را فرستاد تا او را دعوت كند تا به اردوى امام بپيوندد و ياريش كند . وى بهانه آورد كه ازكوفه به اين خاطر بيرون آمدم كه با حسين نباشم ، چون در كوفه ياورى براى او نيست .

پاسخ او را كه به امام گفتند ، حضرت همراه عده اى نزد او رفت و پس از گفتگوهايى پيرامون اوضاع كوفه ، امام از او خواست تا با آب توبه خطاهاى گذشته اش را بشويد و به نصرت اهل بيت بشتابد . عبيد الله باز هم نپذيرفت و اين كرامت و توفيق را رد كرد و ازروى خير خواهى ! حاضر شد كه اسب زين شده و شمشير بران خويش را به امام دهد .

چون امام مايوس شد كه او سعادت را دريابد ، فرمود : اسب و شمشيرت از آن خودت ، مااز خودت يارى و فداكارى مى خواستيم . اگر حاضر

به جانبازى نيستى ، ما را نيازى به مال تو نيست : «يا بن الحر ! ما جئناك لفرسك و سيفك ، انما آتيناك لنسالك النصرة ، فان كنت بخلت علينا بنفسك فلا حاجة لنا فى شى ء من مالك و لم اكن بالذى اتخذ المضلين عضدا ، لانى قد سمعت رسول الله ص و هو يقول : من سمع داعية اهل بيتى و لم ينصرهم على حقهم الا اكبه الله على وجهه فى النار» . (1) آنگاه امام از پيش او به خيمه خويش برگشت ! . . .

وى پس از حادثه كربلا ، بشدت از آن كوتاهى در يارى كردن امام پشيمان شده بود وخود را ملامت مى كرد و با شعرى كه با مطلع فيا لك حسرة ما دمت حيا . . . »

شروع مى شود ، اين اندوه و ندامت را بيان كرده است (2) . در برخى نقلها نام او عبد الله بن حرنقل شده است .

عمرو بن قيس نيز از كسانى بود كه در همين منزلگاه امام حسين ع از او يارى خواست و او بهانه آورد . نصرت خواهى امام ، تكليف مى آورد و هر كه نداى هل من ناصر»امام را بشنود و پاسخ ندهد ، جهنمى است . اين نداى استنصار ، همواره در تاريخ وجود دارد . همه جا كربلا و هر روز عاشوراست و سعادت ، در فدا كردن هستى و مال وجان در راه دين و به فرمان امام و رهبر الهى است و چه شقاوتى بالاتر از آنكه انسان ، دعوت امام معصوم را پاسخ ندهد و نسبت به جان خويش در راه خدا بخل ورزد ، جانى كه امانت الهى است !

1-حياة الامام

الحسين ، ج 3 ، ص 363 به نقل از مقتل خوارزمى .

2-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 580 .

عبيد الله بن زياد

والى كوفه در زمان حادثه عاشورا ، كه شهادت امام حسين ع و يارانش به دستور اوانجام گرفت . ابن زياد را«ابن مرجانه هم مى گويند ، زيرا نام مادرش كنيزى زناكار ومجوسى به نام مرجانه بود . در كوفه پس از عاشورا كه اسراى اهل بيت را وارد دار الاماره كردند ، حضرت زينب ع در خطاب به ابن زياد ، او را«يابن مرجانه خواند و اين اشاره به نسبت ناپاك او بود و رسواگر حاكم مغرور كوفه . او از سرداران مشهور اموى بود كه درسال 54 هجرى از طرف معاويه به حكومت خراسان منصوب شد . در سال 56 از آنجامعزول و به حكمرانى بصره منصوب گشت . پس از مرگ معاويه و روى كار آمدن يزيد ، وقتى نهضت مسلم بن عقيل در كوفه آغاز شد ، با حفظ سمت ، والى كوفه نيز شد و اوضاع را تحت كنترل در آورد و مسلم بن عقيل را به شهادت رساند .

پس از حركت امام حسين ع از مكه به سوى عراق ، وى عمر سعد را با لشكرى گسيل داشت تا با آن حضرت بجنگد يا او را به بيعت با يزيد وا دارد . فرمان كشتن سيد الشهدا ويارانش و اسير گرفتن اهل بيت او را به عمر سعد(كه فرمانده سپاه كوفه در كربلا بود)داد . (1) ابن زياد ، پس از مرگ يزيد ، ادعاى خلافت كرد و اهل بصره و كوفه را به بيعت فراخواند ، ولى كوفيان دعوتگران او را از شهر

بيرون كردند ، وى سپس از بيم انتقام فرارى شد و مدتى به شام رفت ، همزمان با نهضت توابين ، ماموريت سركوب توابين را يافت (2) . در سال 65هجرى با لشكرى به جنگ سليمان بن صرد رفت و در عين الورده با او درگير شد . سرانجام در يكى از درگيريها با سپاه مختار ، در سال 67 هجرى خودش و جمعى از همراهانش كشته شدند و باقى سپاهيانش پراكنده گشتند . سر ابن زياد را نزد مختار بردند . مختار هم آن سر را نزد محمد حنفيه و امام سجاد«ع فرستاد . برخى هم گفته اند كه سر را پيش عبد الله زبير فرستاد (3) .

1-معارف و معاريف ، ج 4 ، ص 1530 .

2-دائرة المعارف بزرگ اسلامى ، ج 3 ، ص 640 .

3-انصار الحسين ، ص 85 .

وى از كسانى است كه در زيارت عاشورا ، مورد لعن قرار گرفته است : «لعن الله ابن مرجانة و«العن عبيد الله بن زياد و ابن مرجانة .

عبيد الله بن يزيد بن نبيط(ثبيط)عبدى

او و برادرش عبد الله و پدرش از شهداى كربلا بودند . از بصره به مكه رفته و به كاروان حسين ع پيوستند و همراه آن حضرت به كربلا رفتند . شهادتشان در حمله اول بود . (1) نام اين جمع ، در زيارت ناحيه مقدسه ، همراه با سلام بر اين سه شهيد چنين آمده است :

«السلام على عبد الله و عبيد الله ، ابنى يزيد بن ثبيت القيسى (2) .

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 72 .

2-لغت نامه ، دهخدا .

عتبات عاليه

عتبه ، به معنى آستانه در است ، چه بالا يا پايين . عتبات ، نام بالغلبه است مشاهد متبركه را ، مانند مشهد حضرت على ع و حضرت حسين ع و ديگر مزارات امامان (1) .

عتبه در معناى كلى خود ، شامل همه حرمهاى معصومين و آستانه هاى مقدسه مى شودكه درگاه آنها مورد تكريم و بوسيدن و زيارت شيفتگان قرار مى گيرد ، اما زيارت عتبات ، كه اغلب همراه با زيارت حج مطرح مى شود ، بيشتر زيارت كربلا ، نجف ، كاظمين و سامرا مراد است (2) .

1-مجموعه 11 جلدى موسوعة العتبات المقدسه ، به معرفى تاريخچه و مختصات اينگونه عتبات مقدسه در ايران ، حجاز ، عراق ، شام و فلسطين پرداخته است .

2-سفينة البحار ، ج 2 ، ص 156 .

عتبه بوسى

بوسيدن آستان در حرم . زيارت رفتن ، بيشتر براى تشرف به حرمهاى مطهرمعصومين ع به كار مى رود .

عترت

خاندان پيغمبر اكرم ، اهل بيت عصمت و طهارت ، ائمه شيعه . عترت به فرزندانى كه از نسل كسى باشد گفته مى شود . از امير المؤمنين پرسيدند : «عترت كيست ؟ فرمود : من ، حسن ، حسين و امامان نهگانه از فرزندان حسين ع كه نهمين آنان مهدى و قائم ايشان است ، از قرآن جدا نمى شوند و قرآن از آنان جدا نمى شود ، تا كنار حوض(كوثر)بر پيامبروارد شوند . (1) عترت پيامبر ، همتاى قرآن كريمند و رسول خدا«قرآن و عترت را بعنوان ميراث و يادگار خويش براى امت معرفى كرده است : «انى تارك فيكم الثقلين ، كتاب الله وعترتى اهل بيتى . . . » (2) .

اما«عترت در لغت ، قطعه هاى درشت مشك در نافه آهوست ، نيز به معناى لعاب شيرين است . همچنين عترت به معناى فرزندان و نوادگان نسبى و نسل يك شخص است و به همين جهت به ذريه پيامبر از نسل على و فاطمه ، عترت مى گويند . معناى ديگرعترت ، ريشه درختى كه بريده شده و دوباره روييده باشد . مرحوم محدث قمى با توجه به همه معانى ياد شده براى عترت ، چنين مى گويد : ائمه ، همچون قطعه هاى بزرگ مشك ازنافه اند و علومشان آب گوارا نزد اهل حكمت و انديشه است و اينان درختى هستند كه رسول خدا ريشه اش ، على تنه اش و ائمه از نسل او ، شاخه هاى اين درخت ، و شيعيانشان برگ اين درختند و علوم اهل بيت ، ميوه اين درخت است . از«ابن اعرابى تعبيرهاى

جالبى در باره عترت نقل شده است . مى گويد : «عترت ، به معناى شهر و مركز است ، اهل بيت نيز مركز اصلى اسلامند . عترت ، صخره عظيمى است كه سوسمار ، لانه خود را كنار آن قرار مى دهد تا با علامت قرار دادن آن ، خانه خود را گم نكند . ائمه نيز هاديان خلقند . عترت ، ريشه درخت قطع شده است ، اهل بيت نيز مورد ستم قرار گرفته ، قطع و بريده شدند . عترت ، به يك قطعه بزرگ مشك و نافه آهو گفته مى شود .

آنان نيز در ميان بنى هاشم و فرزندان ابو طالب ، همچون قطعه بزرگ نافه ، خوشبويند .

عترت ، به چشمه زلال و گوارا و شيرين گفته مى شود . علوم اهل بيت نيز ، نزد اهل خرد وفرزانگان ، گواراتر از هر چيز است . عترت ، به معناى باد است . آنان نيز همچون باد ، سپاه وحزب خدايند . عترت ، گياهى متفرق است ، مثل مرزنجوش . عترت پيامبر نيز مزارهاى پراكنده در هر سو دارند و بركاتشان در شرق و غرب جهان گسترده است . عترت ، دوستان ، طايفه و قبيله هر كس را گويند . اهل بيت نيز گروه و طايفه و رهط رسول الله ص هستند . (3)

1-اثبات الهداة ج 1 ، ص 735 .

2-سفينة البحار ، ج 2 ، ص 157 .

3-مجمع البحرين ، طريحى ، واژه عتر» . نزديك به اين بيان در«سفينة البحار»واژه عترت .

عثمان بن على بن ابى طالب ع

يكى از شهداى كربلا . وى برادر عباس است كه مادرش ام البنين و پدرش امير المؤمنين است . از آن حضرت نقل شده

كه نام او را به ياد برادرم عثمان بن مظعون ، «عثمان ناميدم . (1) وى به تير خولى بن يزيد ، در روز عاشورا مجروح شد و بر زمين افتاد و يكى ديگر از سپاه ابن سعد او را كشت . هنگام شهادت 21 سال داشت . نامش در زيارت ناحيه مقدسه آمده است .

1-تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 247 ، بحار الانوار ، ج 45 ، ص 38 .

عثمان بن فروه(عروه)غفارى

از شهداى كربلا به شمار آمده است . نامش در زيارت رجبيه نيز آمده است . احتمال داده اند كه او همان قرة بن ابى قره غفارى باشد . (1)

1-انصار الحسين ، ص 102 .

عذيب الهجانات

نام يكى از منزلگاهها نزديك كوفه ، كه سيد الشهدا از آن گذشت و چون آب داشته ، عذيب گفته مى شد . معناى آن آب خوشگواراست . موقعيت آن ميان قادسيه و مغيثه ازمنازل راه كوفه است كه تعلق به بنى تميم دارد . آب و بركه و چاه و خانه ها و قصر ومسجدى داشته و پاسگاهى هم در آنجا بوده كه محل نگهبانى براى ايرانيان بوده است . (1) حسين بن على ع در اين منزل ، با چهار نفر كه از كوفه مى آمدند برخورد كرد . نافع بن هلال نيز همراه جمع بود . پس از گفتگوهايى كه بين امام و آنان انجام گرفت ، آنان به حسين ع پيوستند و به فداكارى در ركابش پرداختند . (2) حر نيز همراه كاروان حسينى حركت مى كرد . در همينجا بود كه نامه ابن زياد به حر رسيد كه فرمان به سختگيرى داده بود و حر نيز مانع حركت امام شد .

1-الحسين فى طريقه الى الشهادة ، ص 105 .

2-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 220 .

عراق

سرزمينى كه سيد الشهدا«ع از حجاز به سوى آنجا رفت تا به دعوت كوفيان در مبارزه با يزيد ، پاسخ گويد و قبل از رسيدن به كوفه ، در كربلا در محاصره سپاه ابن زياد به شهادت رسيد . سرزمين عراق ، بخصوص منطقه ميان دجله و فرات ، حاصلخيز و پرجمعيت است .

وقتى سرزمين عراق ، پيش از خلافت امير المؤمنين ع فتح شد ، با آل على ع آشنا گشت .

كسانى همچون ابن مسعود و عمار ياسر ، پيشتر در آنجا فرماندار يا امير لشكر بودند . پس از جنگ جمل كه حضرت

على ع كوفه را مقر خلافت خويش قرار داد ، مردم آن منطقه بيشتر با آن حضرت و دودمانش آشنا شدند . از اين رو معاويه و آل مروان مى كوشيدند تاتشيع و ريشه هاى گرايش به خاندان نبوت را در آن سرزمين بخشكانند . (1) همواره ميان شاميان و عراقيان ، نزاع و كينه بوده است . پس از شهادت امير المؤمنين ع در دوران امام حسن مجتبى اين منطقه نيز-به دنبال قرار داد صلح-در اختيار امويان قرار گرفت و آنان بشدت ، هواداران على ع را سر كوب مى كردند .

عراق ، همواره منطقه اى آشفته و متزلزل بوده و بين قدرتها دست به دست مى گشته است . مردم آن نيز از يك رفتار متذبذب و متغير برخوردار بودند . در عين حال ، در آن روزگار ، قلب كشور اسلامى و مركزى براى نيروهاى انسانى و سربازان رزمى و ثروت ومال بود و پايگاهى براى لشكر محسوب مى شد . (2) بخصوص كوفه در شهرهاى عراق ، موقعيت ويژه ترى داشت و همواره در كشمكشهاى سياسى و مبارزاتى ، از پايگاههاى مهم بود . حتى در جريانهاى سياسى پس از عاشورا نيز ، مثل خروج مختار و بروز شورشهاى مختلف بر ضد امويان نقش عمده داشت . شايد به خاطر اين دلايل بود كه امام حسين ع پس از اقامت چند ماهه در مكه ، تصميم گرفت به سرزمين عراق رود و نداى كوفيان رالبيك گويد ، بخصوص كه شيعيان او و پدرش على ع در كوفه فراوان بودند و نامه هاى دعوت بسيارى براى امام نوشتند . در رواياتى پيشگويى شهادت آن حضرت در سرزمين عراق نيز آمده است ، از جمله : رسول خدا«ص به حسين بن على

ع فرموده بود : «انك ستساق الى العراق و هى ارض قد التقى بها النبيون و اوصياء النبيين ، و هى ارض تدعى عمورا ، و انك تستشهد بها و يستشهد معك جماعة من اصحابك . . . » . (3) بزودى به سوى عراق سوق داده خواهى شد ، آنجا سرزمينى است كه پيامبران و اوصياء پيامبران در آن باهم برخورد كرده اند ، و آن سرزمينى است كه عمورا»هم خوانده مى شود ، تو در آن سرزمين شهيد خواهى شد و همراه تو نيز ، گروهى از يارانت به شهادت خواهند رسيد .

حضرت على ع نيز در برخى سخنان خويش ، از اهل عراق ، بعنوان افرادى كه در حمايت حق ، كوتاهى مى كنند ، سخنان نكوهش كننده اى دارد . (4) اكنون عراق ، از كشورهاى اسلامى در خاور ميانه است و مرقد شش امام شيعه در چهار شهر عراق قرار دارد : كربلا(مدفن امام حسين) نجف(مزار امير المؤمنين)كاظمين(حرم امام كاظم و امام جواد)سامرا(حرم امام هادى و امام عسكرى) . حوزه علميه دير پاى نجف اشرف نيز در اين كشور است . (5)

1-تاريخ الشيعه ، مظفرى ، ص 67 .

2-حياة الامام الحسين بن على . ج 3 ، ص 11 .

3-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 80 .

4-نهج البلاغه ، صبحى صالح ، خطبه 71 .

5-درباره تاريخ معاصر عراق ر . ك : «لمحات اجتماعيه من تاريخ العراق الحديث ، على الوردى(6 جلد) .

عراقين

تثنيه عراق است ، دو عراق . عراق عرب و عراق عجم را با هم در برخى اصطلاحهاعراقين گفته اند . همچنين عراقين به كوفه و بصره هم گفته شده است . عبيد الله بن زياد(كه فاجعه كربلا را آفريد)پيش

از امارت بر كوفه ، حاكم بصره بود و با نظر يزيد ، با حفظسمت به امارت كوفه هم گماشته شد تا نهضت مسلم بن عقيل را فرونشاند و ياران سيد الشهدا«ع را سركوب كند . به همين جهت او را«حاكم العراقين مى گفتند .

عروسى قاسم

آنچه بعنوان عروسى قاسم و آراستن حجله براى او در كربلا مطرح است ، واقعيت وسند ندارد ، ولى از منابع ضعيف به اذهان عوام راه يافته و بر ناكامى نوجوان امام مجتبى ع مى سوزند و مى گريند و در شبيه خوانى و تعزيه ها هم حجله براى قاسم نوداماد مى آرايند .

از تحريفهاى عاشوراست . آنچه در برخى منابع آمده ، چيزى ساده تر از عروسى است .

عروة بن بطان ثعلبى

از جنايتكاران كربلا . وى به اتفاق جانى ديگرى به نام زيد بن رقاد تغلبى ، روز عاشورايكى از ياران حسين بن على ع را به نام سويد بن مطاع به شهادت رساندند .

عروة بن قيس احمس

اين ملعون ، فرمانده اسب سواران سپاه عمر سعد در كربلا بود .

عريف

عنوان بزرگ و نماينده يك قبيله ، كه رابط آن با حكومت و مسؤول رسيدگى به آنان بود . (1) در كوفه براى درهم شكستن نهضت مسلم بن عقيل ، از عنوان و نفوذ عريفها براى فرونشاندن انقلاب ، استفاده مى شد . طبقات موجود در كوفه ، به واحدهاى كوچكتر تقسيم مى شد و شخصى از هر گروه بعنوان سر پرست توزيع(حقوق)بر گزيده مى شد . اين گروهها«عرافه و شخصى كه مسؤول آن بود«عريف ناميده مى شد . . . (2) ابن زياد ، عريفهارا مسؤول هر گونه اغتشاش دانست ، كه امكان داشت در عرافه آنها رخ دهد و تهديد كردكه اگر عريفى چيزى از ابن زياد پنهان كند ، مصلوب خواهد شد و تمام عرافه ها از دريافت حقوق محروم خواهند گشت . بيانيه ابن زياد ، كه انتشار آن ، جوى از رعب ايجاد كرد ، شامل بندهاى زير بود : (3)

1-عريفان ، كسانى را كه مخالف بنى اميه اند ، از جمله حروريه و خوارج راسرشمارى كنند .

2-عريفان ، ليستى از اسامى و عملكردها را گزارش دهند .

3-نسبت به آنان كه تمايل به مسلم بن عقيل دارند ، شديدا مراقب باشند .

4-هر عريفى كه در حيطه عرافت او كسانى يافت شوند كه به حكومت يزيد دل نسپرده باشند ، محكوم به اعدام در مقابل در خانه اش است .

5-هر عريفى كه نام كسى را ننوشت ، بايد تعهد بسپارد كه افراد او مخالفت نكنند ودست به هيچ كار موجب آشوب در دولت نزنند . عريفان هم بشدت ، بندهاى اين بيانيه را به اجرا گذاشتند . (4)

1-در تاج العروس درباره عريف آمده است

: هو القائم بامر القبيلة و الجماعة من الناس يلى امورهم و يتعرف الاميرمنهم احوالهم .

2-تشيع در مسير تاريخ ، سيد حسن جعفرى ، ص 99 .

3-همان ، ص 165 .

4-مع الحسين فى نهضته ، اسد حيدر ، ص 97 .

عزاخانه

ماتم خانه ، خانه اى كه در آن عزا برپا كنند ، ماتم سرا ، مصيبت سرا . (1) به حسينيه و تكيه اى هم كه در آن ، عزادارى حسينى برگزار مى شود ، عزاخانه حسينى گفته مى شود .

1-لغت نامه ، دهخدا .

عزادارى

برپا داشتن مراسمى به ياد سيد الشهدا«ع در ايام مختلف ، بويژه دهه محرم و روزعاشورا . اين عمل ، كه زنده نگهداشتن هدف حسينى و فرهنگ عاشوراست ، مورد تشويق بسيار اولياء دين است و خود معصومين ، در راه اقامه عزاى حسينى ، مى كوشيدند . (1) زيراعزادارى ، بصورت گريه ، برپايى مجالس ذكر ، سرودن مرثيه ، گرياندن ، نوحه خوانى و . . .

احياء خط ائمه و تبيين مظلوميت آنان است . امام باقر«ع در زمينه برپايى عزا در خانه هابراى امام حسين ع مى فرمايد : «ثم ليندب الحسين و يبكيه و يامر من فى داره بالبكاء عليه و يقيم عليه و يقيم فى داره مصيبته باظهار الجزع عليه و يتلاقون بالبكاء بعضهم بعضا فى البيوت و ليعز بعضهم بعضا بمصاب الحسين . » (2) (به كسانى كه روز عاشورا نمى توانند به زيارت آن حضرت بروند اينگونه دستور مى دهند)بر حسين ع ، ندبه و عزادارى و گريه كند و به اهل خانه خود دستور دهد كه بر او بگريند و در خانه اش با اظهار گريه و ناله برحسين ع ، مراسم عزادارى برپا كنند و يكديگر را با گريه و تعزيت و تسليت گويى درسوگ حسين عليه السلام در خانه هايشان ملاقات كنند .

سنت عزادارى ، با برخوردارى از عشق و محبتى كه از امام حسين ع در دلها بوده وهست ، تبديل به يك برنامه گسترده و مردمى و مقدس شده

است و هرگز سستى وخاموشى ندارد و به بركت آن ، اقشار بسيارى با امام حسين ع و دين و فرهنگ عاشوراآشنا مى شوند . فراز و نشيبهاى زيادى بر سوگوارى بر خامس آل عبا گذشته است و هر گاه كه شيعيان ، قدرت و حكومتى يافته اند ، در ترويج و توسعه آن كوشيده اند . «در زمان پادشاهى آل بويه ، در دهه اول محرم ، شيعيان به عزادارى حضرت سيد الشهدا قيام نمودند . . . معز الدوله ، اولين كسى است كه فرمان داد كه مردم بغداد در دهه اول محرم ، سياه بپوشند و بازارها را سياهپوش كنند و به مراسم تعزيه دارى حضرت سيد الشهدا قيام نمايند . بستن دكانها و منع طباخى و تعطيل عمومى در روز عاشورا از طرف معز الدوله ديلمى در شهر بغداد به عمل آمد و تا اوايل لطنت سلسله سلجوقى در آن شهر معمول بود . اين مراسم تا انقراض دولت ديالمه در تمام كشورهاى اسلامى قلمرو آنها مرسوم وبرقرار بوده است . » (3) رمز جاودانگى نهضت حسينى نيز همين احيا و زنده نگهداشتن و تعظيم شعائر بوده است . امام خمينى قدس سره فرمود : «الان هزار و چهار صد سال است كه با اين منبرها ، بااين روضه ها و با اين مصيبتها و با اين سينه زنيها ، ما را حفظ كرده اند ، تا حالا آورده انداسلام را . . . هر مكتبى تا پايش سينه زن نباشد ، تا پايش گريه كن نباشد ، تا پايش سر و سينه زن نباشد ، حفظ نمى شود . . . ما بايد براى يك شهيدى كه از دستمان مى رود ، علم بپا كنيم ، نوحه خوانى كنيم

، گريه كنيم ، فرياد كنيم . . . » . (4) برپايى عزا براى سيد الشهدا ، نوعى اعتراض به ظالمان و حمايت از مظلوم است . اشگ ريختن در سوگ ابا عبد الله ع ، عامل تقويت حس عدالتخواهى و انتقامجويى از ستمگران و زمينه سازى براى تجمع نيروهاى پيروحسين ع در خط دفاع از حق است . عزادارى براى شهيد ، انتقال فرهنگ شهادت به نسلهاى آينده است . به تعبير شهيد مطهرى : «در شرايط خشن يزيدى ، در حزب حسينيهاشركت كردن و تظاهر به گريه كردن بر شهدا ، نوعى اعلام وابسته بودن به گروه اهل حق واعلان جنگ با گروه باطل و در حقيقت ، نوعى از خود گذشتگى است . اينجاست كه عزادارى حسين بن على ع يك حركت است ، يك موج است ، يك مبارزه اجتماعى است . » (5) عزادارى ، سبب مى شود كه شور و عاطفه ، از شعور و شناخت برخوردار گردد وايمان را در ذهن جامعه هوادار ، زنده نگهدارد و«مكتب عاشورا»بعنوان يك فكر سازنده و حادثه الهام بخش ، همواره تاثير خود را حفظ كند . عزادارى ، احياء خط خون و شهادت و رساندن صداى مظلوميت آل على به گوش تاريخ است . عزاداران حسينى ، پروانگانى شيفته نورند كه شمع محفل آراى خويش را يافته ، از شعله شمع ، پيراهن عشق پوشيده اندو آماده جان باختن و پر سوختن و فدا شدن اند . نقش عزادارى در حفظ فرهنگ عاشورامهم است . عميقترين پيوندها را از طريق آميختگى عقل و عشق و برهان و عاطفه كه دركربلا تجسم يافته است ، انتقال مى دهد . هم بر مظلوميت امام

گريه مى شود و هم در سايه آن هدف امام حسين از نهضت و حركت ، شناخته مى شود . روضه هاى خانگى و دسته هاى عزادارى و هيئتهاى زنجير زنى ، پوشيدن لباس مشكى و پرچم به دست گرفتن و شربت وآب دادن و تلاش در بر پايى مجالس و نوحه خوانى و سينه زنى و . . . هر يك به نوعى سربازگيرى جبهه حسينى است و اين پيوند قلبى را عمق و غنا مى بخشد .

1-تاريخچه عزادارى حسينى ، ترجمه تاريخ النياحة على الامام الشهيد»از سيد صالح الشهرستانى .

2-كامل الزيارات ، ص 175 . كتاب زفرات الثقلين فى ماتم الحسين ، محمد باقر محمودى ، چند جلد ، به مساله گريه كردن اولياء خدا بر آن حضرت پرداخته و نيز مجموعه اى از مرثيه ها در سوگ سيد الشهدا«ع را آورده است .

3-موسيقى مذهبى ايران ، حسن مشحون ، ص 4 .

4-صحيفه نور ، ج 8 ، ص 69 و 70 .

5-نهضتهاى اسلامى صد ساله اخير ، شهيد مرتضى مطهرى ، ص 89 .

عزادارى سنتى

شيوه اى كه نسبت به زنده نگهداشتن ياد حادثه عاشورا و حماسه حسينى از ديربازمطرح بوده و جنبه مردمى يافته است . اين شيوه ، شامل مرثيه سرايى ، نوحه خوانى ، گريستن و گرياندن ، تشكيل هيئتها و دسته هاى سوگوارى ، سينه زنى ، ذكر مصيبت ، مجالس وعظ و روضه خوانى ، و . . . است . اينگونه شيوه ها ، چون با روح و جان و عاطفه شيعه آميخته است ، هر چه بيشتر به آن رنگ مردمى مى بخشد و عامل جذب و تجمع و تشكل انبوه شيفتگان اهل بيت مى گردد . ابو هارون مكفوف مى گويد : روزى خدمت امام صادق ع

رسيدم . حضرت فرمود : برايم شعر(در سوگ سيد الشهدا)بخوان ، من نيزخواندم . حضرت فرمود : نه ، اينطور نه ، بلكه همانگونه كه براى خودتان شعر خوانى مى كنيد و همانگونه كه نزد قبر حضرت سيد الشهدا مرثيه مى خوانى : «لا ، كما تنشدون وكما ترثيه عند قبره . (1) اين نشان مى دهد كه شيوه خودمانى و مرسوم نزد متن مردم ، بيشترمورد اهتمام ائمه ع بوده است . حفظ اين سنت ، ضامن تداوم آن است . امام خمينى ره فرموده است : «ما بايد حافظ اين سنتهاى اسلامى ، حافظ اين دستجات مبارك اسلامى كه در عاشورا ، در محرم و صفر در مواقع مقتضى به راه مى افتد ، تاكيد كنيم كه بيشتر دنبالش باشند . . . زنده نگهداشتن عاشورا با همان وضع سنتى خودش ، از طرف روحانيون ، ازطرف خطبا ، با همان وضع سابق و از طرف توده هاى مردم با همان ترتيب سابق كه دستجات معظم و منظم ، دستجات عزادارى به عنوان عزادارى راه مى افتاد . بايد بدانيد كه اگر بخواهيد نهضت شما محفوظ بماند ، بايد اين سنتها را حفظ كنيد . » (2) حتى حفظ اصل عزادارى عاشورا نيز تا حد بسيارى در سايه حفظ سنتهاست و دگرگون ساختن شيوه سنتى بدون جايگزين بهتر ، گاهى پيروان همان سنتها را هم از اصل ماجراى حسينى جدا مى سازد .

1-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 287 .

2-صحيفه نور ، ج 15 ، ص 204 .

عشق حسينى

عظيمترين سرمايه روحى شيعه كه پيوند دهنده آنان با اهل بيت پيامبر و عاملى بازدارنده از تباهى ، بر انگيزاننده به فداكارى و جهاد و تصفيه كننده دل و جان

است . درسايه همين عشق ، ياد حسين و عاشورا زنده مانده و سوز آن ، حمايت قلبى عاشق امام حسين ع را همواره به نفع حق و جبهه ايثار ، نيرو بخشيده است . همين عشق ، ياران او راروز عاشورا به استقبال شهادت فرستاد تا با مرگ در ركاب حسين ع حيات ابدى يافتند .

عشق حسين ع را خداوند در دلها نهاده و شعله اى خاموش نشدنى است . به فرموده امام صادق ع : «ان لقتل الحسين عليه السلام حرارة فى قلوب المؤمنين لا يبرد ابدا» . (1) محبت حسين بن على ع نه تنها در دل زمينيان است ، بلكه عرشيان نيز او را دوست مى دارند و به فرموده رسول خدا«ص ، او محبوبترين چهره زمينى نزد آسمانيان است : «من احب ان ينظر الى احب اهل الارض الى اهل السماء فلينظر الى الحسين . » (2)

اى كه آميخته مهرت با دل كرده عشق تو مرا دريا دل بذر عشقى كه به دل كاشته ام جز هواى تو ندارد حاصل از مى عشق تو ، عاقل مجنون و زخم مهر تو مجنون ، عاقل گر شود كار جهان زير و زبر نشود عشق تو از دل زايل (3)

1-كامل الزيارات ، ص 38 .

2-مناقب ، ابن شهرآشوب ، ج 4 ، ص 73 .

3-از مؤلف .

عطش

تشنگى از بارزترين جلوه هاى سوز و غم در حادثه كربلاست . سيد الشهدا ، عباس ، على اكبر ، على اصغر و ديگران ، همه لب تشنه و عطشان روز عاشورا جان سپردند . محروم كردن خيمه گاه امام حسين ع از آب فرات و تحميل عطش به امام و يارانش ، از مواردروشن پستى

و عداوت سپاه كوفه و ابن زياد ، نسبت به آل الله است . بزرگان ، بيشتر ازكودكان تحمل تشنگى دارند و اطفال در برابر بى آبى ، زودتر بى تاب مى شوند . در كربلا ، عطش بيداد مى كرد و مشكها خالى ، لبها خشك ، جگرها سوخته ، هوا گرم ، راه فرات بسته ، و صداى العطش بلند بود .

زان تشنگان هنوز به عيوق مى رسد فرياد«العطش زبيابان كربلا (1)

روز عاشورا ، عباس كنار خيمه ها آمد ، صداى العطش ، العطش كودكان را شنيد . سواربر اسب شد و مشك را بر داشت و به طرف فرات رفت . چهار هزار نفر تير اندازان موكل برفرات ، او را محاصره كردند و ابا الفضل ع در اين درگيرى بود كه دستها را داد و شهيد شد .

قبل از بيرون آمدن از فرات ، خواست آب بنوشد ولى فذكر عطش الحسين به ياد تشنگى امام افتاد و آب ننوشيد و عطشان از شريعه بيرون آمد . (2) على اكبر«ع نيز روز عاشورا پس از چندين نوبت جنگيدن ، مجروح و تشنه براى آخرين وداع به خيمه گاه آمد ، در حالى كه به سيد الشهدا مى گفت : «يا ابة ، العطش قد قتلنى و ثقل الحديد اجهدنى . (3) امام ع ، براى كودك تشنه كام و شير خوار خود نيز بنا به نقلى از سپاه دشمن آب طلبيد ، كه بياييد سيرابش كنيد .

اگر به زعم شما من گناهكار شمايم نكرده هيچ گناهى ، على اصغرم است اين

كه تير حرمله ، گلوى تشنه آن ششماهه را از هم دريد . (4)

مگر به كرب و بلا آب قيمت جان بود كه

از عطش به فلك ناله يتيمان بود

خود سيد الشهدا نيز روز عاشورا ، براى رفع تشنگى پس از نبرد ، خواست به فرات برود و آب بنوشد كه شمر مانع شد و گفت : اى حسين ، از اين آب نخواهى نوشيد تا ازتشنگى بميرى و الله لا تذوقه او تموت عطشا» . (5) تشنگى امام حسين ع و شهداى كربلا ، چنان داغى بر دل عاشقانش نهاده كه با هر نوشيدن آب گوارا ، او را ياد مى كنند ، در راه امام حسين ، به آبرسانى و سقايى و نذر شربت و ساختن آب انبار مى پردازند و با هر عطشى كربلا و عاشورا در ذهنشان تداعى مى كند ، گويا بين آب و عطش و كربلا پيوند خورده است .

بر لب دريا ، لب دريا دلان خشكيده است از عطش دلها كباب است و زبان خشكيده است كربلا بستان عشق است و شهامت ، اى دريغ كز سموم تشنگى ، اين بوستان خشكيده است سوز بى آبى اثر كرده است بر اهل حرم هر طرف بينى لب پير و جوان خشكيده است (6)

1-محتشم كاشانى .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 41 ، عوالم(امام حسين) ، ص 284 .

3-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 246 .

4-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 275 .

5-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 51 .

6-از : قادر طهماسبى(فريد) .

عطشان

از القاب سيد الشهدا ، كه تشنه در كربلا به شهادت رسيد . اين تعبير در روايات ، تواريخ و زيارتنامه ها درباره آن امام آمده است . از جمله در حديث امام باقر«ع است : «ان الحسين . . . قتل مظلوما مكروبا عطشانا»

. (1) امام سجاد«ع نيز كه براى يارى بنى اسد در دفن پيكر امام حسين و شهدا آمد ، پس از دفن امام تشنه كام ، بر روى قبر او نوشت : «هذا قبرالحسين بن على بن ابى طالب الذى قتلوه عطشانا غريبا . » (2) همين تشنگى و شهادت جانسوزاو و ياران و فرزندانش ، قوى ترين عامل تحريك عواطف و همدل ساختن انسانهاى باوجدان با عاشورائيان بوده است .

1-كامل الزيارات ، ص 168 .

2-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 325 .

عطيه

نام عطيه ، همواره در كنار نام جابر بن عبد الله انصارى مطرح مى شود كه با هم پس ازشهادت امام حسين ع در اربعين اول به زيارت قبر آن حضرت آمدند و چون جابر نابيناشده بود ، عطيه او را در اين زيارت همراهى مى كرد . بنا به برخى نقلها ، هنگام بازگشت اهل بيت از سفر شام ، در كربلا با جابر و عطيه برخورد كردند . عطية بن سعد بن جناده عوفى ، از رجال علم و حديث شيعه بود . وى در زمان خلافت امير المؤمنين ع در كوفه به دنيا آمد . نام عطيه ، به پيشنهاد آن حضرت بر وى نهاده شد . او از راويان موثق شيعه بود كه حتى در كتب رجالى اهل سنت هم توثيق شده است . وى به جرم تشيع و هوادارى على ع از سوى حجاج بن يوسف تحت تعقيب بود و به فارس گريخت . به دستورحجاج ، او را گرفتند و چون حاضر نشد على عليه السلام را لعن كند ، چهار صد تازيانه بربدنش زدند و موى سر و ريش او را تراشيدند .

از آن پس به خراسان رفت و پس از مدتى به كوفه بازگشت . در كوفه بود تا در سال 111 هجرى در گذشت . (1)

1-معارف و معاريف ، ج 4 ، ص 1567 .

عقاب

پرنده معروف قوى پنجه و تيز پرواز و شكارى كه از نيروى بسيار برخوردار است .

مجازا به اسبهاى تيز تك و چابك هم گفته شده كه در مسابقات و شكار ، سريعا به هدف مى رسد . (1) در ادبيات مرثيه ، اسبى كه على اكبر«ع بر آن مى نشست ، «عقاب خوانده شده است و گويند كه پيش از او ، از آن حسين بن على ع بود ، چون ذو الجناح زير پاى آن حضرت قرار گرفت ، عقاب را به على اكبر داد و در عاشورا على اكبر را بر آن نشاند :

«فوضع على مفرقه مغفرا فولاديا و قلده سيفا مصريا و اركبه العقاب براقا ثانويا» (2) به نقلى در شب عاشورا نيز على اكبر سوار بر آن شد و از فرات ، آب به خيمه ها آورد . (3) نوشته اند :

عقاب ، اسبى بود كه سيف بن ذى يزن براى رسول خدا هديه فرستاد و آن هنگام ، حضرت رسول ص پنجساله بود . عمر طولانى كرد و اين از خصايص پيامبر بود كه بر پشت هراسب پيرى مى نشست ، جوان مى شد . على ع و امام مجتبى و سيد الشهدا هم بر آن اسب سوار شده بودند و ظهر عاشورا نيز شبه پيغمبر ، على اكبر بر آن نشست و به ميدان رفت .

پس از مجروح شدن على اكبر ، اسب مى خواست او را به خيمه ها بياورد ، ولى بسبب لشكربسيار در ميدان ، پيكر

مجروح على اكبر را به سمت سپاه كوفه برد ، (فاحتمله الى العسكر) واين بود كه على اكبر را قطعه قطعه كردند . (4)

چه اسبى به پرواز شاهين مرو به رفتار كبك و به رقص تذرو ركش گرم و مو نرم ، ستخوان درشت همايون برو يال و فرخنده پشت

1-اساس البلاغه ، زمخشرى ، لغت نامه دهخدا .

2-رياض القدس ، صدر الدين واعظ قزوينى ، ج 2 ، ص 21 .

3-همان ، ج 1 ، ، ص 264 .

4-همان ، ج 2 ، ص 38 .

عقبه

به معناى كوه دراز . نام يكى از منازل راه كوفه ، كه امام حسين ع در آنجا فرود آمد . درهمانجا با پير مردى به نام عمر بن لوذان برخورد و اوضاع كوفه را پرسيد . وى مى كوشيدامام را از رفتن به طرف نيزه ها و شمشيرها باز دارد . امام راه خويش را به سوى كربلا ادامه داد . (1) 1-الحسين فى طريقه الى الشهاده ، ص 90 .

عقر

روستايى مستحكم و داراى برج و بار و در نزديكيهاى كربلا بود . امام حسين ع چون در راه سفر به كوفه به آن روستا رسيد ، از نامش پرسيد ، گفتند : عقر . پرسيد : اين منطقه چه نام دارد ؟ گفتند : كربلا . چون خواست از منطقه خارج شود ، جلويش را گرفتند و درهمانجا ماند ، تا حادثه عاشورا پيش آمد . (1) در همان روستا بود كه زهير بن قين به آن حضرت پيشنهاد كرد به آن ده رفته ، آنجا را سنگر دفاعى خود قرار دهند ، اما امام موافقت نكرد .

1-موسوعة العتبات المقدسه ، ج 8 ، ص 38 ، (به نقل از معجم البلدان) .

علامت

از ابزار و وسايل عزادارى امام حسين ع كه در هيئتها و دسته هاى مذهبى به كار گرفته مى شود . علامت به معناى نشانه است . اين علامتها هم نشانه هاى گروههاى عزادارمحسوب مى شده است و كسانى هم كه آن را حمل مى كردند ، «علامت كش بودند ، يعنى علم بردار . به نوشته دهخدا : «صليب مانندى كه بر چوب يا آهن افقى آن از سوى پايين شالهاى ترمه آويزند و از سوى زبر لاله و تنديسهايى از مرغ و جز آن نصب كنند و درميان زبانه اى از فلز طويل دارد و بر نوك آن فلز پر يا گلوله اى از شيشه الوارن نصب كنندو اين زبانه هاى فلزى كه به تيغ مشهور است ، سه يا پنج باشد و در مراسم عزادارى محرم پيشاپيش دسته ها به حركت آرند» . (1) «شيئى است فلزى و كار صنعتگران اصفهان كه قدمت آن به عهد سلاطين صفوى مى رسد ، داراى تعدادى زبانه ، گنبد

، گلدان وطاووس بوده و آن را با شالهاى سبز و سياه و قهوه اى و پر طاووس و سكه هاى نقره وشمشير و قمه و خنجر زينب مى كنند و در آخر دسته ها به حركت در مى آورند . . . عده اى از جوانان هم نذر مى كنند كه همه ساله بايد در بردن علمات ، سهم داشته باشند» . (2) به آن علمات هم مى گويند . شباهت آن به صليب ، مى رساند كه پس از ارتباط ايران بااروپاييها در عصر قاجار ، از آيينهاى مذهبى مسيحيت اقتباس شده است . به هرحال ، نمودها و مظاهرى است كه گاهى عزاداران را از محتوا و اصل عزادارى و اقامه شعائر دينى باز مى دارد .

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-تاريخ تكايا و عزادارى قم ، ص 214 .

علقم

علقم يا علقمه ، نام نهرى است از فرات ، كه عباس بن على ع در روز عاشورا ، كنار آن به شهادت رسيد . نيز به معناى تلخى است ، و هر درخت تلخ و آب بسيار سخت را هم علقم گويند ، حنظل . در ادبيات عاشورا ، بيشتر در پيوند با عطش و عباس و دستهاى قطع شده ابا الفضل ع مطرح مى شود .

از چشم سپيده خواب را مى بردند از چشمه گل ، گلاب را مى بردند بر شانه خود فرشتگان آهسته از علقمه ، روح آب را مى بردند (1)

1-محمد حسين كاظم زاده .

علم ، علمات

پرچم ، رايت ، بيرق ، نشان لشكر ، آنچه به سر نيزه بندند ، درفش . در اصطلاح عزادارى حسينى ، نام علم و علامت خاصى است كه هر هيئت و دسته ، ويژه خود دارد و آن را ازدسته هاى ديگر متمايز مى سازد . «نخل ، چوب بسيار بلند همچون درخت تبريزى متوسطكه در تعزيه خوانى پيشاپيش دسته ها برند و بر سر آن ، گاه شكل پنجه اى از فلز باشد و گاه پارچه سياه بر آن بپوشانند . » (1)

گر چه سردار علم در خون نشست دستهايت روى رايت مانده است . (2)

در ميدان كربلا نيز ، علمدار لشكر امام حسين ع ، حضرت ابا الفضل بود . از شعار عربهاى عراقى عزادار نيز اين است : «رفع الله راية العباس ، پرچم عباس ، افراشته باد .

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-عزيز الله زيادى .

علمدار

از لقبهاى قمر بنى هاشم است كه در كربلا ، پرچم لشكر امام بر دوش او بود . نقش علمدار در ميدان نبرد ، مهم بود و عامل حفظ انسجام نيروهاى سپاه محسوب مى شد . روزعاشورا ، امام حسين ع ياران اندك خود را به سه جناح چپ و راست و قلب تقسيم كرد وبراى هر يك فرماندهى برگزيد و پرچم را به دست برادرش عباس داد . (1) روز عاشورا نيز چون عباس ع خدمت امام آمد و از او اذن ميدان طلبيد ، امام گريست و ابتدا اجازه نداد و فرمود : تو علمدار منى ، اگر تو بروى و كشته شوى ، سپاه من از هم مى پاشد : «يا اخى انت صاحب لوائى و اذا مضيت تفرق عسكرى . (2)

1-بحار الانوار ، ج

45 ، ص 5 و 39 .

2-معالى السبطين ، ج 1 ، ص 441 .

علم كش

كسى كه در دسته هاى عزادارى ، نشان مخصوص هر هيئت را حمل مى كند ، علامت كش .

على اصغر«ع

يكى از فرزندان امام حسين ع كه شير خوار بود و از تشنگى ، روز عاشورا بى تاب شده بود . امام ، خطاب به دشمن فرمود : از ياران و فرزندانم ، كسى جز اين كودك نمانده است . نمى بينيد كه چگونه از تشنگى بى تاب است ؟ در«نفس المهموم آمده است كه فرمود : «ان لم ترحمونى فارحموا هذا الطفل در حال گفتگو بود كه تيرى از كمان حرمله آمد و گوش تا گوش حلقوم على اصغر را دريد . امام حسين ع خون گلوى او را گرفت وبه آسمان پاشيد . (1) در كتابهاى مقتل ، هم از«على اصغر»ياد شده ، هم از طفل رضيع(كودك شيرخوار)و در اينكه دو كودك بوده يا هر دو يكى است ، اختلاف است .

در زيارت ناحيه مقدسه ، درباره اين كودك شهيد ، آمده است : «السلام على عبد الله بن الحسين ، الطفل الرضيع ، المرمى الصريع ، المشحط دما ، المصعد دمه فى السماء ، المذبوح بالسهم فى حجر ابيه ، لعن الله راميه حرملة بن كاهل الاسدى . (2) و در يكى از زيارتنامه هاى عاشورا آمده است : «و على ولدك على الاصغر الذى فجعت به از اين كودك ، با عنوانهاى شيرخواره ، ششماهه ، باب الحوايج ، طفل رضيع و . . . ياد مى شود و قنداقه و گهواره ازمفاهيمى است كه در ارتباط با او آورده مى شود .

طفل ششماهه تبسم نكند ، پس چه كند آنكه بر مرگ زند خنده ، على اصغر توست

«على اصغر ، يعنى درخشانترين چهره كربلا ، بزرگترين

سند مظلوميت و معتبرترين زاويه شهادت . . . چشم تاريخ ، هيچ وزنه اى را در تاريخ شهادت ، به چنين سنگينى نديده است . » (3) على اصغر را«باب الحوائج مى دانند ، گر چه طفل رضيع و كودك كوچك است ، اما مقامش نزد خدا والاست .

در گلخانه شهادت را مى گشايد كليد كوچك ما

1-معالى السبطين ، ج 1 ، ص 423 .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 66 .

3-اولين دانشگاه و آخرين پيامبر ، شهيد پاك نژاد ، ج 2 ، ص 42 .

على اكبر«ع

فرزند بزرگ سيد الشهدا و شبيه پيامبر كه روز عاشورا فداى دين شد . مادر على اكبر ، ليلا دختر ابى مره بود . در كربلا حدود 25 سال داشت . سن او را 18 سال و 20 سال هم گفته اند . او اولين شهيد عاشورا از بنى هاشم بود . (1) على اكبر شباهت بسيارى به پيامبرداشت ، هم در خلقت ، هم در اخلاق و هم در گفتار . به همين جهت روز عاشورا وقتى اذن ميدان طلبيد و عازم جبهه پيكار شد ، امام حسين ع چهره به آسمان گرفت و گفت : «اللهم اشهد على هؤلاء القوم فقد برز اليهم غلام اشبه الناس برسولك محمد خلقا و خلقا و منطقا وكنا اذا اشتقنا الى رؤية نبيك نظرنا اليه . . . » (2) شجاعت و دلاورى على اكبر و رزم آورى و بصيرت دينى و سياسى او ، در سفر كربلابويژه در روز عاشورا تجلى كرد . سخنان ، فداكاريها و رجزهايش دليل آن است . وقتى امام حسين از منزلگاه قصر بنى مقاتل گذشت ، روى اسب چشمان او را

خوابى ربود و پس ازبيدارى انا لله و انا اليه راجعون گفت و سه بار اين جمله و حمد الهى را تكرار كرد . على اكبر وقتى سبب اين حمد و استرجاع را پرسيد ، حضرت فرمود : در خواب ديدم سوارى مى گويد اين كاروان به سوى مرگ مى رود . پرسيد : مگر ما بر حق نيستيم ؟ فرمود : چرا .

روزعاشورا (3) نيز پس از شهادت ياران امام ، اولين كسى كه اجازه ميدان طلبيد تا جان را فداى دين كند او بود . گر چه به ميدان رفتن او بر اهل بيت و بر امام بسيار سخت بود ، ولى از ايثارو روحيه جانبازى او جز اين انتظار نبود . وقتى به ميدان مى رفت ، امام حسين ع درسخنانى سوزناك به آستان الهى ، آن قوم ناجوانمرد را كه دعوت كردند ولى تيغ به رويشان كشيدند ، نفرين كرد .

على اكبر چندين بار به ميدان رفت و رزمهاى شجاعانه اى با انبوه سپاه دشمن نمود .

هنگام جنگ ، اين رجز را مى خواند كه نشان دهنده روح بلند و درك عميق اوست :

انا على بن الحسين بن على نحن و رب البيت اولى بالنبى تالله لا يحكم فينا ابن الدعى اضرب بالسيف احامى عن ابى ضرب غلام هاشمى عربى (4)

پيكار سخت ، او را تشنه تر ساخت . به خيمه آمد . بى آنكه آبى بتواند بنوشد ، با همان تشنگى و جراحت دوباره به ميدان رفت و جنگيد تا به شهادت رسيد . قاتل او مرة بن منقذعبدى بود . پيكر على اكبر با شمشيرهاى دشمن قطعه قطعه شد . وقتى امام بر بالين او رسيدكه جان باخته بود .

صورت بر چهره خونين على اكبر نهاد و دشمن را باز هم نفرين كرد :

«قتل الله قوما قتلوك . . . »و تكرار مى كرد كه : «على الدنيا بعدك العفا» . و جوانان هاشمى را طلبيد تا پيكر او را به خيمه گاه حمل كنند . (5) على اكبر ، نزديكترين شهيدى است كه باحسين ع دفن شده است . مدفن او پايين پاى ابا عبد الله الحسين ع قرار دارد و به اين خاطر ضريح امام ، شش گوشه دارد . (6)

الگوى شجاعت و ادب ، اكبر در دانه فاطمى نسب ، اكبر فرزند يقين ز نسل ايمان بود پرورده دامن كريمان بود آن يوسف حسن ، ماه كنعانى در خلق و خصال ، احمد ثانى آن شاهد بزم ، سرو قامت بود دريا دل و كوه استقامت بود آن دم كه لباس رزم مى پوشيد از كوثر عشق ، جرعه مى نوشيد از فرط عطش فتاده بود از تاب گرديد ز دست جد خود سيراب در راه خدا ذبيح دين گرديد بر حلقه عاشقان نگين گرديد داغش كمر حسين را بشكست با خون سرش حناى خونين بست ديباچه داستان حق ، اكبر قربانى آستان حق ، اكبر (7)

1-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 245 و مقاتل الطالبيين .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 43 .

3-اعيان الشيعه ، ج 8 ، ص 206 .

4-همان ، ص 207 .

5-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 248 .

6-از جمله براى شرح حال او ر . ك : «على الاكبر»از عبد الرزاق الموسوى ، چاپ 1368 قمرى ، نجف ، 146 صفحه .

7-از نويسنده .

على الاسلام السلام

سخنى بود

كه سيد الشهدا«ع پس از امتناع از بيعت با يزيد و بيرون آمدن از پيش والى مدينه فرمود . مروان ، فرداى آن شب ، امام حسين ع را ديد و به وى پيشنهاد كرد كه با يزيدبيعت كند و آن را به نفع دين و دنياى امام دانست . حضرت در پاسخ او چنين گفت : «انا لله و انا اليه راجعون و على الاسلام السلام اذ قد بليت الامة براع مثل يزيد و لقد سمعت جدى رسول الله ص يقول : الخلافة محرمة على آل ابى سفيان . (1) يعنى بر اسلام ، سلام باد ، بايدفاتحه اسلام را خواند و با اسلام خدا حافظى كرد ، آنگاه كه والى مسلمانان كسى همچون يزيد باشد . از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود خلافت بر آل ابو سفيان حرام است . امام ، باادامه سلطه امويان بر مقدرات مسلمين و بازى با دين خدا ، تباه شدن دستاوردهاى وحى را عيان مى ديد . با توجه به اينكه رسم عرب بر اين است كه هنگام خدا حافظى و وداع هم سلام مى دهد ، رابطه سخن فوق روشن مى گردد . 1-لهوف ، ص 11 ، سوگنامه آل محمد ، ص 116(به نقل از مثير الاحزان) ، عوالم(امام حسين) ، ص 175 .

عمار بن ابى سلامه دالانى

از شهداى كربلا . اهل كوفه بود ، محضر رسول خدا«ع را نيز درك كرده و از اصحاب على ع بود كه در ركابش در سه جنگ جمل ، صفين و نهروان شركت داشت . در كربلا درحمله اول به شهادت رسيد . نامش در زيارت ناحيه مقدسه هم آمده است . (1)

1-عنصر شجاعت ، ج 2 ، ص 126 .

عمار بن حسان طائى

از شهداى كربلاست كه نامش در زيارت ناحيه مقدسه هم آمده است . وى از شيعيان خالص و از شجاعان معروف بود . از مكه همراه امام به كربلا آمد و در پيش روى آن حضرت به شهادت رسيد . (1)

1-تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 317 .

عمارة بن صلخب ازدى

از جوانان شجاع كوفه بود كه در نهضت مسلم بن عقيل ، به هوادارى او برخاست و با اوبيعت كرد و از ديگران براى مسلم بيعت مى گرفت . دستگير و زندانى شد . ابن زياد ، پس ازآنكه هانى و مسلم را شهيد كرد او را هم احضار نمود و دستور داد تا وى را ميان قبيله ازد» برده ، گردن زدند . (1)

1-همان ، ص 323 ، انصار الحسين ، ص 106(به نقل از تاريخ طبرى) .

عمارة بن عبد الله سلولى

از كسانى بود كه همراه قيس بن مسهر صيداوى ، پيغام و نامه ابا عبد الله الحسين ع را به كوفه برد .

عمارى

صندوق مانندى كه براى نشستن سوار ، آن را بر پشت شتر و فيل مى گذارند . به آن محمل و هودج هم مى گويند ، تخت روان ، تابوت . عمارى دار ، همان ساربان است . (1) اهل بيت عصمت را پس از عاشورا در دوران اسارت ، بر شترهاى بى عمارى و كجاوه سواركرده ، شهر به شهر و منزل به منزل بردند . امام سجاد«ع را بر شتر بى جهاز سوار كردند .

جمعى كه پاس محملشان داشت جبرئيل گشتند بى عمارى و محمل ، شتر سوار (2)

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-محتشم كاشانى .

عمران بن كعب بن حارث اشجعى

از شهداى كربلاست كه در حمله اول به درجه شهادت رسيد . شيخ طوسى او را درزمره ياران حسين ع شمرده است . (1)

1-تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 351 .

عمر بن جندب حضرمى

از شهداى كربلاست ، از حضرموت يمن . نامش در زيارت ناحيه مقدسه هم آمده است . (1)

1-انصار الحسين ، ص 87 .

عمر بن خالد صيداوى

از شهداى كربلاست ، از طايفه بنى اسد . وى پس از كشته شدن تعدادى از ياران ، ازسيد الشهدا«ع اذن گرفته ، به ميدان رفت و به شهادت رسيد . (1)

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 23 .

عمر بن سعد

معروف به ابن سعد» ، فرمانده سپاه ابن زياد در كربلا بود كه با امام حسين ع جنگيدو دستور داد پس از شهادت آن حضرت ، اسب بر بدن او تاختند و اهل بيت او را اسير كرده به كوفه بردند . عمر سعد ، پسر سعد بن وقاص از سرداران صدر اسلام بود . در زمان پيامبر(و به قولى در دوران عمر)به دنيا آمد . همراه پدرش در فتح عراق شركت داشت . وى ازجمله كسانى بود كه عليه حجر بن عدى و يارانش ، شهادت به فتنه گرى داد و سبب شدكه حجر در«مرج عذراء»به شهادت برسد . وى قبل از حادثه عاشورا ، آماده حركت به سوى رى بود كه حكمرانى آنجا را به او داده بودند ، ولى به دستور ابن زياد(والى كوفه)

همراه با سپاهى مامور جلوگيرى از ورود امام حسين ع به كوفه و وادار كردن او به بيعت با يزيد و يا جنگ و كشتن او در صورت امتناع شد و به مقابله با حسين بن على ع به كربلارفت .

عمر سعد ، در ايام قيام مختار در كوفه گريخت . اما وقتى مردم كوفه دوباره بر ضدمختار خروج كردند ، بازگشت و رهبرى را به عهده گرفت ، ولى باز هم به سوى بصره گريخت و سپس دستگير و نزد مختار آورده شد . در مجلس مختار ، به دستور وى او راكشتند

و سرش را به مدينه نزد محمد حنفيه فرستادند و اين در سال 66 هجرى بود . (1) دركربلا ، هر چه امام حسين با او گفتگو كرد تا از جنگيدن دست بر دارد و دست خويش را به خون آن حضرت نيالايد ، نپذيرفت . صبح عاشورا هم اولين كسى بود كه به طرف اردوگاه امام حسين ع تير افكند و فرمان حمله عمومى صادر كرد . نامش جز و لعنت شدگان درزيارت عاشورا آمده است . او بود كه پس از ورودش به كربلا در روز چهارم محرم ، بر امام حسين ع سخت گرفت و دستور داد سوارانش آب را به روى ياران حسين ع ببندند .

1-دايرة المعارف بزرگ اسلامى(با تلخيص)ج 3 ص 682 . الفتوح ، ابن اعثم كوفى ، ج 6 ، ص 272 .

عمرو بن جناده انصارى

از شهداى نوجوان كربلا ، كه پدرش نيز در ركاب سيد الشهدا«ع شهيد شد . اين جوان چون خواست به ميدان رود ، امام فرمود : پدر اين جوان كشته شد ، شايد مادرش راضى نباشد كه به ميدان رود . گفت : مادرم دستور داده كه به ميدان بروم و لباس جنگ بر من پوشانده است . (1) او كه 9 ساله يا 11 ساله بود ، به ميدان رفت و رجز خواند و جنگيد تا كشته شد . سر او را به طرف سپاه امام حسين ع افكندند . مادرش(بحريه بنت مسعود خزرجى) آن سر را برداشت و گفت : چه نيكو جهاد كردى ، پسرم ! اى شادى قلبم ، اى نور چشمم !

سپس سر را پرتاب كرد و با آن كسى را كشت ، سپس چوبه خيمه را برداشت و

حمله كردكه به وسيله آن بجنگد . امام حسين ع مانع شد و او را به خيمه زنان برگرداند . نام عمرو بن جناده در زيارت ناحيه مقدسه هم آمده است . (2) در برخى منابع ، عمر بن جناده ذكر شده است .

1-انصار الحسين ، ص 86 .

2-تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 327 .

عمرو بن حجاج زبيدى

از سران سپاه عمر سعد و فرمانده جناح راست در كربلا . وقتى عمر سعد مى خواست شب عاشورا به امام حسين ع مهلت ندهد ، اعتراض كرد و گفت : اگر از ديلم بودند و اين تقاضا را مى كردند ، سزاوار بود كه مهلت دهى . وى در روز عاشورا هم در درگيرى ، مسلم بن عوسجه را غافلگيرانه به شهادت رساند .

عمرو بن خالد بن حكيم ازدى

از شهداى كربلاست . از طايفه بنى اسد و از مخلصان ولاى اهل بيت بود و در كوفه موقعيتى داشت . از قيام كنندگان همراه مسلم بود و پس از شهادت مسلم ، پنهان شد . پس ازشهادت قيس بن مسهر از كوفه به استقبال كاروان حسينى بيرون رفت و در منزلگاه حاجزهمراه غلامش سعد به امام پيوست . سپاه حر مى خواست از پيوستن آن دو به ياران امام جلوگيرى كند ، اما با حمايت امام ، به سيد الشهدا«ع پيوستند و در عاشورا در حمله اول به شهادت رسيدند . نام او در زيارت ناحيه هم آمده است . (1)

1-عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 339 .

عمرو بن سعيد بن عاص

در ايامى كه سيد الشهدا«ع در مكه بود ، يزيد ، «عمرو بن سعيد»را كه والى مدينه بود ، همراه با سپاهى به مكه فرستاد و او را امير الحاج قرار داد و سرپرستى امر حج را در موسم به او سپرد و توصيه كرد كه هر جا به حسين ع دست يافت ، او را ترور كند . امام حسين چون از ماجرا آگاه شد ، براى اين كه حرمت خانه خدا با ريختن خونش زير پا گذاشته نشود و نقشه ترور ناكام بماند ، به عمره اكتفا كرد و از مكه بيرون آمد . (1) وى از بدخواهان كين توز نسبت به اهل بيت بود . پس از بازگشت اهل بيت به مدينه ، وقتى گريه ها و ناله هاى بازماندگان شهداى كربلا را در سوگ حسين ع و كشتگان خود شنيد ، خنديد و از روى شماتت و زخم زبان گفت : اين شيون ، مثل شيوه روز مرگ عثمان است ! (2)

1-مقتل الحسين ، مقرم ص

193 ، بحار الانوار ، ج 45 ، ص 99 .

2-ثورة الحسين ، مهدى شمس الدين ، ص 231 .

عمرو بن ضبيعه تميمى

از سواركاران دلير كوفه ، كه از كوفه همراه سپاه عمر سعد بيرون آمد ، ولى در كربلا به ياران حسن ع پيوست و در ركاب آن حضرت شهيد شد . نامش در زيارت ناحيه مقدسه هم آمده است . (1) علت پيوستن او به امام آن بود كه ديد سپاه كوفه نه شرايط امام را مى پذيردو نه مى گذارد كه وى از جايى كه آمده ، به همان جا باز گردد . (2)

1-عنصر شجاعت ، ج 3 ، ص 19 .

2-تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 332 .

عمرو بن قرظه انصارى

از شهداى كربلاست . پدر او(قرظه)از اصحاب على ع و از خزرجيانى بود كه به كوفه آمد و آنجا ماندگار شد و در ركاب على ع با دشمنانش جنگيد . عمرو ، از كوفه آمد ودر كربلا ، روز ششم محرم به سيد الشهدا«ع پيوست . امام در گفتگوهايش با عمر سعد ، اورا براى مكالمه مى فرستاد و او جواب مى آورد ، تا آنكه شمر از كوفه آمد و اين مذاكره قطع شد . (1) روز عاشورا جلوى امام حسين ع ايستاده بود و تيرهاى دشمن را با سينه و پيشانى خود به جان مى خريد و اينگونه از جان امام محافظت مى كرد . زخمهاى زيادى بر پيكرش نشست . به امام خطاب كرد كه : اى پسر پيامبر ! آيا وفا كردم ؟ حضرت فرمود : آرى ! تو پيش از من به بهشت مى روى . از من به پيامبر سلام برسان و بگو كه من در پى تو مى آيم و . . .

افتاد و شهيد شد . (2) نامش در زيارت ناحيه آمده است . برخى هم شهادتش را

در عرصه ميدان و پس از رجز و رزم گفته اند . رجز او چنين بود :

قد علمت كتيبة الانصار انى ساحمى حوزة الذمار ضرب غلام غير نكس شارى دون حسين مهجتى و دارى (3)

1-عنصر شجاعت ، ج 2 ، ص 160 .

2-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 306 .

3-عبرات المصطفين ، ج 2 ، ص 30 .

عمرو بن قيس

وى همراه پسر عمويش در منزلگاه قصر مقاتل با امام حسين ع ديدار كرد . امام او رابه نصرت خويش فراخواند ، ليكن هم او و هم پسر عمويش بهانه آوردند كه : پير مرديم وبدهكار و عيالمند ، كالاهاى مردم نيز در دست ماست . نمى دانيم چه خواهد شد ؟

مى ترسيم امانت مردم تباه شود ! بدينگونه به امام ، پاسخ سرد و رد دادند . حضرت نيز ازآنان خواست كه بروند ، تا نداى يارى خواهى حضرت را در كربلا نشنوند ، چون هر كه مظلوميت و تنهايى امام را ببيند و صدايش را بشنود اما پاسخ ندهد و يارى نكند ، سزاواراست كه خداوند او را در دوزخ افكند . (1)

1-موسوعة كلمات الامام الحسين ، ص 369 ، بحار الانوار ، ج 45 ، ص 84 .

عمرو بن مطاع جعفى

نامش در شمار شهداى كربلا آمده است . (1)

1-مناقب ، ابن شهرآشوب ، ج 4 ، ص 102 .

عمق

نام محلى است كه غطفانيان در آن منطقه مى زيسته اند ، سر راه مكه به سرزمين عراق كه چاهها و آبهايى داشته است . امام حسين ع نيز در راه كوفه ، از اين منزل عبور كرده است .

عمود

به معناى ستون وسط خيمه . نيز به معنايى گرز و چوبدستى ، كه همچون تيغ و نيزه و تيرو كمان ، از ابزار جنگى قديم بوده است . در كيفيت شهادت حضرت ابا الفضل ع آمده است كه پس از آنكه حكيم بن طفيل در نخلستان كمين كرد و با شمشير دست چپ او راهم از كار انداخت ، آنگاه كسى با گرزى آهنين بر عباس زد و او را كشت فضربه ملعون بعمود من حديد فقتله . (1) در مرثيه ها نيز گفته مى شود كه پس از شهادت عباس ع ، امام حسين ع عمود خيمه او را خواباند ، بعلامت اينكه صاحب اين خيمه به شهادت رسيده است . در ميدان عاشورا ، نمونه هايى نقل شده كه كسانى به جاى نيزه و شمشير ، دست برده و چوبها يا ستون خيمه ها را برداشته و با آن به دشمن حمله كرده اند ، از جمله مادر شهيد عمرو بن جناده .

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 41 .

عمورا

نام ديگرى براى سرزمين كربلاست . امام حسين ع در سخنرانى خويش با يارانش درشب عاشورا ، اشاره فرمود كه جدم پيامبر خدا مرا خبر داده كه مرا به سرزمين عراق فرامى خوانند و در سرزمين كربلا فرود مى آيم و آنجا شهيد خواهم شد : «اخبرنى جدى رسول الله ص بانى ساساق الى العراق ، فانزل ارضا يقال لها عمورا و كربلا و فيها استشهد» . (1)

1-ارشاد ، مفيد ، ص 231 .

عمير بن عبد الله مذحجى

از شهداى كربلاست . پس از سعد بن حنظله ، به ميدان رفت و پس از رجز خوانى جنگيد تا شهيد شد . رجزش چنين بود :

قد علمت سعد وحى مذحج انى لدى الهيجاء ليث محرج . . . (1)

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 18 .

عون بن جعفر

از شهداى كربلاست . پسر جعفر بن ابى طالب(جعفر طيار) . مادرش اسماء بنت عميس بود كه در حبشه به دنيا آمد . جعفر طيار او را در جنگ خيبر به حضور رسول خدا«ص آورد . پس از شهادت جعفر طيار در جنگ موته ، پيامبر خدا فرزندان او را طلبيد .

عبد الله ، عون و محمد را حاضر كردند . به دستور آن حضرت ، سر هر سه را تراشيدند .

پيامبر درباره عون فرمود : در خلقت و اخلاق ، شبيه من است . در دوران على ع به آن حضرت پيوست . حضرت دخترش ام كلثوم را به همسرى او در آورد . عون در زمان امام مجتبى و سپس امام حسين ع از ياران آن دو امام بود . همراه همسرش در كربلا حضورداشت . روز عاشورا از سيد الشهدا«ع اجازه گرفت و به ميدان رفت . نبردى دلاورانه كرد وبه شهادت رسيد . هنگام شهادت 56 ساله بود . (1)

1-تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 2 ، ص 355 .

عون بن عبد الله بن جعفر

پسر حضرت زينب ع كه همراه برادر ديگرش محمد ، روز عاشورا در نبرد تن به تن با سپاه كوفه به شهادت رسيد . عون و برادرش ، پس از حركت امام حسين ع از مدينه ، درپى كاروان راه افتادند و در منزلگاه ذات عرق خدمت امام رسيدند . نامش در زيارت ناحيه مقدسه هم آمده است . (1) رجزى كه هنگام نبرد مى خواند چنين بود :

ان تنكرونى فانا ابن جعفر شهيد صدق فى الجنان ازهر يطير فيها بجناح اخضر كفى بهذا شرفا فى المحشر (2)

1-انصار الحسين ، ص 114 .

2-عوالم(امام حسين) ، ص 277 .

عون بن على بن ابى طالب ع

از شهداى كربلاست . اولين كسى بود كه پس از شهادت جمع بسيارى از ياران امام ، ازجمع برادرانش داوطلب رفتن به ميدان شد . وقتى براى اذن گرفتن آمد ، برادرش امام حسين ع فرمود : برادرم ! آيا آماده مرگ شده اى ؟ گفت : چگونه آماده نشوم ، در حالى كه تورا تنها و بى ياور مى بينم ! امام دعايش كرد كه برو ، خداوند پاداش نيكت دهد . به ميدان رفت ، جنگيد و مجروح شد . از هر طرف بر سر او ريختند و او را شهيد كردند . (1)

1-تنقيح المقال ، ج 2 ، ص 355 .

عين التمر

در منطقه كربلا ، بزرگترين آبادى به حساب مى آمد كه به صحراى سماوه(وادى ميان كوفه و شام)مشرف بود . نزديك شهر انبار در غرب كوفه قرار داشت و خرما از جاهاى ديگر جذب كرده به مناطق ديگر مى فرستاد . در زمان خلافت ابو بكر به دست مسلمانان فتح شد . در سال 12 هجرى آباد بود و قلعه اى داشت كه سلاح خانه عجم بود . (1) سيد الشهدا در مسير كربلا از آنجا گذشت .

1-موسوعة العتبات المقدسه ، ج 8 ، ص 26 .

عين الوردة

محل درگيرى و جنگ شديد توابين به رهبرى سليمان بن صرد با سپاه ابن زياد . توابين به خونخواهى حسين بن على ع و به جبران كوتاهى خود در نصرت امام ، قيام كرده بودند . سليمان بن صرد و جمع بسيارى از يارانش در اين جنگ و در اين محل به شهادت رسيدند . (1) عين الورده در شمال شرقى دمشق و منطقه غرب كوفه قرار دارد ، در سرزمين شام .

1-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 94 .

غارت خيمه ها

پس از شهادت حسين بن على ع ، سپاه عمر سعد به خيمه هاى اهل بيت حمله كردندو به غارت پرداختند . زنان و كودكان در صحرا پراكنده شدند ، گريان و داغدار و صيحه زنان و استغاثه كنان . پس از آن خيمه ها را آتش زدند . مقنعه از سر زنان كشيدند ، انگشتر ازانگشتها بيرون آوردند و گوشواره از گوشها و خلخال از پاها . (1) حتى فاطمه دختر امام حسين ع نقل كرده كه به خيمه ما ريختند و من دخترى كوچك بودم ، با گريه خلخال ازپايم در مى آوردند . گفتم : اى دشمن خدا چرا گريه مى كنى ؟ گفت : براى اينكه دختر پيامبررا غارت مى كنم . گفتم : غارت مكن . گفت : مى ترسم ديگرى بيايد و اينها را درآورد ! (2)

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 385 .

2-عبرات المصطفين ، ج 2 ، ص 139 .

غاضريه

نام سرزمين كربلا ، روستايى از نواحى كوفه نزديك كربلا . منسوب به غاضره از طايفه بنى اسد . اين روستا پس از انتقال بنى اسد به عراق در صدر اسلام ، پديد آمد . (1) امام باقر«ع فرمود : «الغاضرية هى البقعة التى كلم الله فيها موسى بن عمران و ناجى نوحا فيها و هى اكرم ارض الله عليه و لو لا ذلك ما استودع الله فيها اولياءه و ابناء نبيه ، فزوروا قبورنابالغاضرية . » (2) غاضريه ، همان بقعه اى است كه خداوند در آن با موساى كليم هم سخن شدو با نوح مناجات كرد و آن گراميترين سرزمين نزد خداست و اگر چنان نبود ، خداوند اولياءخويش و فرزندان پيامبرش را در آن به وديعت

نمى نهاد . پس قبور ما را در غاضريه زيارت كنيد . روايت است كه امام حسين ع آن نواحى را كه قبرش در آنجاست ، از اهل نينوا و غاضريه به شصت هزار درهم خريد و آن را بر اهالى همانجا صدقه داد و بخشيد وبا آنان شرط كرد كه مردم را به محل قبر او راهنمايى كنند و زائران قبرش را سه روزضيافت و پذيرايى كنند . (3) وقتى حسين ع به كربلا مى آمد ، چون نام سرزمين را پرسيد ، ازجمله نامها غاضريه بود و تصميم گرفت آنجا فرود آيد .

1-موسوعة العتبات المقدسه ، ج 8 ، ص 31 .

2-بحار الانوار ، ج 98 ، ص 109 ، ج 101 ، ص 108 .

3-مجمع البحرين ، واژه كربلا .

غسل زيارت

از جمله آداب زيارت سيد الشهدا«ع ، غسل زيارت است ، بويژه از آب فرات كه سبب آمرزش گناهان است . امام صادق ع فرمود : «من اغتسل بماء الفرات و زار قبر الحسين ع كان كيوم ولدته امه صفرا من الذنوب . . . » (1) هر كه با آب فرات غسل كند و قبر حسين ع را زيارت كند ، مثل روزى كه از مادرمتولد شده ، از گناهان پاك مى شود .

1-بحار الانوار ، ج 98 ، ص 143 .

غل و زنجير

غل ، طوق آهنى و بند است ، كه در فارسى غل(مخفف)گويند ، بند گردن و بند دست ، طوقى آهنى يا دوالى است كه در گردن يا دست قرار دهند . «غل جامعه نوعى غل كه دستها را به گردن بندد ، بندى كه دستها را به گردن جمع مى كند ، (هو القيد الذى يجمع اليمين و العنق) . (1) غل جامعه ، طوقى آهنين و سنگين كه در دوران ساسانى به كار مى رفت و توسطپدر عمر سعد در نبرد با ايرانيان به غنيمت گرفته شده بود . در دوران اسارت اهل بيت ع دستهاى امام سجاد«ع با زنجير به گردنش بسته شده بود . از جمله كسانى كه اسراى اهل بيت را در كوفه در محله كناسه ديده و امام سجاد«ع را سوار بر شتر بى روپوش مشاهده كرده كه از گردن او در اثر غل جامعه خون مى آمده ، «مسلم جصاص بوده كه درآن ايام به تعمير و سفيد كارى قصر دار الاماره مشغول بوده است .

1-لغت نامه ، دهخدا .

غمره

نام يكى از منازل راه مكه به عراق ، كه امام حسين ع در مسير خويش از آنجا هم گذشت . آبشخورى بوده است . معناى اصلى آن جاى انبوه مردم و محل فراهم آمدن اشياءاست ، سختى و شدت ، بسيارى ، آب بسيار ، گرداب . (1)

1 -همان .

غيلان بن عبد الرحمن

نام او در زيارت رجبيه ، جزو شهداى كربلا آمده است . (1)

1-انصار الحسين ، ص 103 .

فاطمه ، دختر امام حسين ع

فاطمه بنت الحسين ع ، بانويى با شرافت و دانش كه اهل ذكر و شب زنده دارى وعبادت بود و روزها روزه مى گرفت و از جمال ظاهر و باطن برخوردار و اهل روايت ونقل حديث بود . (1) در سفر كربلا در جمع اسيران اهل بيت بود و در كوفه نيز به سخنرانى افشاگرانه و فصيح و رسا بر ضد جنايتهاى ابن زياد پرداخت و همه را به گريه انداخت . (2) در كاخ يزيد ، چشم يكى از وابستگان حكومت كه به او افتاد ، از يزيد خواست كه او را به وى ببخشد . حضرت زينب بشدت اعتراض و مخالفت كرد و كار آنان را كفر به حساب آورد . (3) وى همسر عموزاده خويش حسن بن حسن ع بود . پس از فوت شوهر ، يك سال خيمه اى افراشت و براى او به سوگ و ماتم نشست . (4) وى تا زمان امام صادق ع را درك كرد .

در سال 117 ه . در حالى كه هفتاد سال داشت در مدينه درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد . (5)

1-اعيان الشيعه ، ج 8 ، ص 388 .

2-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 405 .

3-ارشاد ، مفيد ، ج 2 ، ص 121 ، بحار الانوار ، ج 45 ، ص 136 .

4-همان(ارشاد) ، ص 26 .

5-درباره زندگينامه او از جمله ر . ك : «فاطمة بنت الحسين ، محمد هادى الامينى ، مكتبة الهلال .

فتح

پيروزى و گشايش ، در قاموس عاشورا ، «فتح ، تنها پيروزى نظامى نيست ، بلكه بيدارگرى امت و احياء ارزشها و ماندگارى نام و بالاتر از همه عمل به تكليف

پيروزى است ، هر چند بصورت ظاهر ، شكست نظامى پيش آيد .

هدف سيد الشهدا«ع ، نجات دين از نابودى و رسواگرى ستم و باطل بود و اين هدف تحقق يافت ، پس آن حضرت پيروز شد ، هر چند به قيمت شهادت خود و يارانش واسارت اهل بيت . پس از عاشورا ، آرمان حسينى زنده ماند و پيروانى يافت و حادثه كربلا ، تاثير خود را در نسلها و قرنهاى بعد ، باقى گذاشت و منشا حركتها و نهضتها شد . اين خوديك پيروزى بزرگ است . امام سجاد«ع نيز در پاسخ به ابراهيم بن طلحه كه در مدينه ازآن حضرت پرسيد : چه كسى غالب شد ؟ فرمود : هنگام اذان ، معلوم مى شود كه چه كسى پيروز شد . (1) اين اشاره به همان بقاء مكتب و دين رسول الله در سايه نهضت حسينى است .

خود ابا عبد الله الحسين ع نيز فرموده است : «ارجو ان يكون خيرا ما اراد الله بنا ، قتلنا ام ظفرنا» (2) اميدوارم آنچه خداوند براى ما اراده كرده است ، نيكو باشد ، چه كشته شويم ، چه ظفر يابيم .

با اين ديدگاه ، انسان حقجو و فدا شده در راه دين و خدا ، هميشه پيروز است و به احدى الحسنيين دست مى يابد و هر كه از مسير يارى حق كنار بود ، هر چند جان سالم هم به در برده باشد ، كامياب و پيروز نيست . اين نيز تعليمى است كه سيد الشهدا«ع درنامه اى كه به بنى هاشم نوشت ، به آن اشاره فرمود : «من لحق بنا استشهد و من تخلف لم يبلغ الفتح . (3) هر كس به

ما بپيوندد ، شهيد مى شود ، و هر كه از پيوستن به ما باز ماند ، به فتح نمى رسد . پيروزى نظامى معمولا با غلبه نظامى ديگرى از بين مى رود ، ولى پيروزى آرمانى ، بخصوص وقتى همراه با فداكاريهاى عظيم و مظلوميت باشد ، در وجدان بشرى اثر ماندگارترى باقى مى گذارد و هميشه از ميان نسلها ، حاميانى براى ايده خود پيدا مى كند .

اين ديدگاه و برداشت نسبت به فتح ، انسان مبارز را همواره اميدوار ، با انگيزه و با نشاطقرار مى دهد . امام خمينى قدس سره فرمود : «ملتى كه شهادت براى او سعادت است پيروز است . . . ما ، در كشته شدن و كشتن پيروزيم . . . » (4) و مگر پيروزى خون بر شمشير ، چيزى جز اين است ؟ «محرم ، مصداق روشن اين نوع پيروزى است . امام خمينى ره دراين باره نيز مى فرمايد : «ماهى كه خون بر شمشير پيروز شد ، ماهى كه قدرت حق ، باطل راتا ابد محكوم و داغ باطله بر جبهه ستمكاران و حكومتهاى شيطانى زد ، ماهى كه به نسلهادر طول تاريخ ، راه پيروزى بر سرنيزه را آموخت . . . ماهى كه بايد مشت گره كرده آزاديخواهان و استقلال طلبان و حقگويان بر تانكها و مسلسلها و جنود ابليس غلبه كند وكلمه حق ، باطل را محو نمايد . » (5)

1-امالى ، شيخ طوسى ، ص 66 ، الامام زين العابدين ، مقرم ، ص 370 ، (اذا دخل وقت الصلاة فاذن و اقم ، تعرف من الغالب) .

2-اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 597 .

3-كامل الزيارات ، ص 75

.

4-صحيفه نور ، ج 13 ، ص 65 .

5-همان ، ج 3 ، ص 225 .

فتوت

جوانمردى ، رادى ، آزادگى ، پايبندى به اصول انسانى و حقوق بشرى . از شاخصه هاى بارز و اخلاقى روحى امام حسين ع و يارانش كه در حماسه عاشورا آشكار شد ، جوانمردى بود . اين روحيه كه انسان با جباران نسازد ، زير بار ستم نرود ، حريت و آزادگى داشته باشد ، از نامردى در برخورد و عهد شكنى در ميثاق و تعدى به ضعيفان بپرهيزد ، حامى ضعيفان باشد ، به بيگناهان تعرض نكند ، معذرت خواهى را بپذيرد ، حق انسانى ديگران را(حتى اگر نامسلمان باشند)به رسميت بشناسد ، غيرت داشته باشد ، هجوم بيگانه به نواميس خود و ديگران را تحمل نكند ، و . . . همه از نشانه هاى فتوت است كه درنهضت كربلا به وضوح متجلى شد .

سيد الشهدا«ع ننگ بيعت با يزيد را نپذيرفت ، وقتى با سپاه حر در راه كربلا مواجه شد ، پيشنهاد زهير بن قين را كه گفت با اين گروه بجنگيم ، چرا كه آسانتر از نبرد با گروههايى است كه بعدا مى آيند ، حضرت فرمود : «ما كنت لابد اهم بالقتال (1) من آغاز به جنگ نمى كنم . اين نمونه اى از فتوت حسين ع است . وقتى سپاه تشنه حر به كاروان حسينى رسيد ، با آنكه براى مقابله با او و راه بستن بر امام آمده بودند ، اما آن حضرت با ديدن تشنگى شديد آنان ، دستور داد همه را ، حتى اسبهايشان را سيراب كردند . يكى از همين سپاه(على بن طعان محاربى)كه از فرط عطش ، توان آب خوردن از

مشك نداشت ، سيد الشهدا«ع خودش در مشك را گشود و او و اسبش را سيراب كرد . (2) اين هم نمونه ديگرى از مردانگى . همين حر ، چون روز عاشورا تصميم گرفت از سپاه عمر سعد جداشده به امام حسين ع بپيوندد ، سرافكنده و توبه كنان نزد سيد الشهدا«ع آمد و اعلام آمادگى براى جانبازى نمود و گفت : آيا توبه من پذيرفته است ؟ امام فرمود : آرى ، فرود آى ، «نعم ، يتوب الله عليك ، فانزل . » (3) اين هم نمونه ديگر جوانمردى .

سيد الشهدا«ع در هنگام نبرد ، شعارش برترى شهادت بر ننگ بود : «القتل اولى من ركوب العار» (4) روز عاشورا در گرما گرم نبرد با دشمن ، چون ديد سپاه دشمن به طرف خيمه ها هجوم مى برند ، فرياد كشيد : اى پيروان ابو سفيان ، اگر دين نداريد و از معادنمى ترسيد ، در دنيايتان آزاده باشيد و اگر عرب هستيد ، به تبار خويش متعهد بمانيد . شمرگفت : اى پسر فاطمه ، چه مى گويى ؟ فرمود : من و شما با هم مى جنگيم ، زنان چه كرده اند ؟

طغيانگرانتان را ، تا من زنده هستم ، از متعرض شدن به حرم من باز داريد . (5) اين نيز شاهدديگرى بر فتوت و مردانگى اش بود كه تا زنده است ، نمى تواند شاهد هجوم به زن وبچه اش باشد و تا زنده بود ، نگذاشت متعرض حرم اهل بيت شوند . اينگونه غيرت وحميت و فتوت ، در صحنه صحنه عاشورا از امام حسين ع و يارانش ديده شد و اين الهام گرفته از پدرش امير المؤمنين بود كه پس از چيره

شدن بر فرات و باز پس گرفتن رودخانه از دست دشمن ، فرمود كه مثل دشمن رفتار نكنند و آب را براى استفاده سپاه معاويه هم آزاد بگذارند و از شيوه ناجوانمردانه آب بستن به روى حريف ، در به زانو درآوردن اواستفاده نكنند«خلوا بينهم و ولى از ناجوانمردى معاويه ، بستن آب به روى سپاه على ع در جنگ صفين بود (7) و آب بستن يزيد بر سپاه حسين بن على ع هم ازنامردى او و ابن زياد بود . حسين ع فتوت را از على ع ارث برده بود ، يزيد هم ناجوانمردى را از معاويه .

1-ارشاد ، شيخ مفيد ، ج 2 ، ص 84(چاپ كنگره شيخ مفيد) .

2-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 74 ، تاريخ طبرى ، ج 4 ، ص 302 .

3-اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 603 .

4-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 277 .

5-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 51 .

6-شرح ابن ابى الحديد ، ج 3 ، ص 319 .

7-نهج البلاغه ، خطبه 51(صبحى صالح) .

فرات

نام نهرى در سرزمين كربلا ، كه حادثه عاشورا نزديك آن اتفاق افتاد و امام حسين ع ويارانش لب تشنه در كنار آب ، شهيد شدند . فرات ، نهر مقدس و با فضيلتى است كه طبق روايات ، دو ناودان از بهشت بر آن مى ريزد و نهرى پر بركت است و كودكى كه كامش را باآب فرات بردارند ، دوستدار اهل بيت ع مى شود . (1) در حديث است كه فرات ، مهريه زهراست . (2) مستحب است براى زيارت امام حسين از آب فرات غسل زيارت كنند كه موجب

آمرزش گناهان است . (3) نوشيدن از آب فرات نيز مطلوب است . امام صادق ع به سليمان بن هارون فرمود : «ما اظن احدا يحنك بماء الفرات الا احبنا اهل البيت . (4) و نيز فرمود : «من شرب من ماء الفرات و حنك به فانه يحبنا اهل البيت ، (5) هر كس از آب فرات بنوشد و كام را با آن بردارد ، او دوستدار ما خاندان خواهد بود . در حديث ، از فرات بعنوان نهر مؤمن و نيز نهر بهشتى ياد شده است : «نهران مؤمنان و نهران كافران ، فالمؤمنان :

الفرات و نيل مصر . . . » (6) «اربعة انهار من الجنة : الفرات . . . » . (7) «فرات يادآور عظيمترين حماسه خونين و ماندگارترين صحنه وفا و صبر است .

شير مردان عاشورايى در كربلا ، در محرم سال 61 هجرى توسط نيروهاى ابن زياد»درمحاصره قرار گرفتند و آب به روى اردوگاه امام حسين ع و اطفال و خيمه ها بسته شد .

سپاه دشمن مى خواست با قرار دادن حسين ع در مضيقه بى آبى ، او را به تسليم وا دارد ، اما آن حضرت مرگ شرافتمندانه و تشنه كامانه را برگزيد . عباس ع كه براى آب آوردن ازفرات ، براى كودكان تشنه رفته بود . در كنار همين نهر علقمه دستانش قطع شد و به شهادت رسيد . «آب فرات همچون خاك كربلا» ، هر دو آموزگار شجاعت و الهام بخش شهادتند . از اين رو برداشتن كام نوزاد با آب فرات يا تربت حسينى ، چشاندن طعم شجاعت و انتقال فرهنگ شهادت در دل و جان شيعه است .

اما موقعيت جغرافيايى فرات

: «شطى است در مغرب كشور عراق و متشكل است ازدو شعبه قره سو»و«مراد چاى كه سرچشمه آنها نزديك رود«ارس در ارمنستان تركيه است . موقعى كه دو شعبه قره سو و مراد چاى به هم مى رسند ، فرات به دجله نزديك مى شود ، ولى مجددا دجله متوجه جنوب شرقى شده و فرات به سمت مغرب مايل مى شود و سپس در نزديكى خليج فارس به رود دجله مى پيوندد و از آن پس مجموع اين دو رود به نام شط العرب خوانده مى شود و به خليج فارس مى ريزد . سرزمينى را كه بين دو رود دجله و فرات واقع است الجزيره مى گويند . طول رودخانه فرات تقريبا2900 كيلومتر است . جريان فرات در جلگه بين النهرين بسيار ملايم است و داراى بسترى عريض مى باشد . يگانه عامل حاصلخيزى خاك عراق و جلب جمعيت در جلگه خشك و گرم بين النهرين ، دو رود فرات و دجله مى باشد . بابل ، پايتخت قديم كشور بابل در ساحل فرات بنا شده بود . » (8)

1-سفينة البحار ، ج 2 ، ص 352 ، المزار ، شيخ مفيد ، ص 18 .

2-همان ، ص 563 .

3-همان ، ج 1 ، ص 565 .

4-وسائل الشيعه ، ج 10 ، ص 314 ، بحار الانوار ، ج 101 ، ص 114 .

5-همان .

6-همان ، ج 17 ، ص 215 .

7-همان .

8-فرهنگ فارسى ، معين .

فرد

اشعار نسخه هاى تعزيه ، كه از روى آن در شبيه خوانيها و تعزيه ها برنامه اجرا كنند . (1) شايد به دليل آنكه روى يك برگه جدا نوشته مى شود ، به آن نسخه ها فرد مى گويند . دهخدامى نويسد : ورقه اى به مقدار نصف قطع خشتى كه

مستوفيان بر آن جمع و خرج ولايتى ياايالتى يا خرج خاصى را مى نوشته و زير هم دسته مى كرده اند . (2)

1-موسيقى مذهبى ايران ، حسن مشحون ، ص 40 .

2-لغت نامه ، دهخدا .

فرزدق

همام بن غالب(فرزدق)شاعرى بزرگ و هوادار اهل بيت پيامبر بود كه در مدح امام سجاد«ع ، قصيده بلند خويش را در مكه سرود(هذا الذى تعرف البطحاء وطاته . . . )و به دنبال آن به زندان افتاد و حضرت سجاد«ع برايش صله اى فرستاد . امام حسين ع هنگام سفر به سوى عراق ، در محلى به نام صفاح(يا در منزلى ديگر)با فرزدق برخورد كرد كه ازكوفه مى آمد . اوضاع كوفه را پرسيد ، وى جواب داد : دلهاى مردم با تو ولى شمشيرهايشان عليه توست . امام در آنجا بود كه اين ابيات را خواند :

لئن كانت الدنيا تعد نفيسة فدار ثواب الله اعلى و انبل و ان كانت الابدان للموت انشئت فقتل امرء بالسيف فى الله افضل . . . (1)

فرزدق ، سالهاى پس از عاشورا زنده بود و به خانه سكينه دختر امام حسين ع نيزرفت و آمد داشت و از او صله دريافت مى كرد . در باديه بصره ، در سال 110 هجرى درصد سالگى از دنيا رفت .

1-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 61 .

فرشتگان نوحه گر

در ماتم سالار شهيدان ، همه كائنات گريان و نالان شدند ، چه بصورت تكوينى چه زبانى و آشكارا .

گريست در غمت زمان ، به خون نشست آسان شب و سياهپوشى اش ، شد آيت غراى تو (1)

از جمله نوحه گران بر آن حضرت ، فرشتگانند . حضرت رسول ص فرمود : «ان حول قبر ولدى الحسين ع اربعة آلاف ملك شعثا غبرا يبكون عليه الى يوم القيامة . . . » (2) پيرامون قبر فرزندم حسين ، چهار هزار فرشته اند ، ژوليده و غبار آلود ، كه تا روز رستاخيز براو

گريه مى كنند .

جن و ملك بر آدميان نوحه مى كنند گويا عزاى اشرف اولاد آدم است (3)

و نيز : «تبكى الملائكة و السبع الشداد لموته و يبكيه كل شى ء حتى الطير فى جو السماءو الحيتان فى جوف الماء . . . » . (4) فرشتگان و آسمانهاى هفتگانه ، حتى پرندگان در آسمان و ماهيها در آب ، براى مرگ حسين ع گريه مى كنند . به روايت امام صادق ع ، چهار هزار فرشته براى يارى آن حضرت هبوط كردند ، اما چون اذن جهاد نيافتند ، بازگشتند و دوباره فرود آمدند تا روزقيامت بر آن حضرت سوگوارى كنند و رئيس آنان به نام منصور»است . (5)

1-از مؤلف .

2-احقاق الحق ، قاضى نور الله شوشترى ، ج 11 ، ص 287 .

3-محتشم .

4-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 148 .

5-مرآة العقول ، علامه مجلسى ، ج 5 ، ص 368 .

فرهنگ عاشورا

مقصود ، مجموعه مفاهيم ، سخنان ، اهداف و انگيزه ها ، شيوه هاى عمل ، روحيات واخلاقيات والايى است كه در نهضت كربلا گفته شده يا به آنها عمل شده يا در حوادث آن نهضت ، تجسم يافته است . اين ارزشها و باورها هم در كلمات سيد الشهدا«ع و اصحاب وفرزند متجلى است ، هم در رفتارشان در جريان آن قيام . فرهنگ عاشورا را بايد از كسانى آموخت كه دست و دلشان و فكر و عملشان در كار عاشورا بوده است . پيش از آنكه ديگران و نسلهاى بعدى و تحليل گران پس از واقعه بخواهند فرهنگ عاشورا را معرفى كنند ، در حرفها و هدفهاى خود نقش آفرينان حماسه كربلا ، اين فرهنگ ، بوضوح مطرح شده است و بيواسطه

آن را نشان مى دهد . اين فرهنگ را از خلال زيارتنامه ها ، مقتلها ، رجزها ، خطبه ها و نيز بررسى حوادث و رخدادهاى عاشورا مى توان استخراج كرد وهمين فرهنگ است كه در هر جا و در ميان هر قومى باشد ، كربلا آفرين مى گردد و انسانهارا مبارزانى با ستم و مدافعانى نسبت به حق تربيت مى كند .

فرهنگ عاشورا همان زير بناى عقيدتى و فكرى است كه در امام حسين ع و شهداى كربلا و اسراى اهل بيت ع بود و سبب پيدايش آن حماسه و ماندگارى آن قيام شد .

مجموعه آن باورها و ارزشها و مفاهيم را مى توان در عنوانهاى زير خلاصه كرد : مقابله باتحريف دين ، مبارزه با ستم طاغوتها و جور حكومتها ، عزت و شرافت انسان ، ترجيح مرگ سرخ بر زندگى ذلت بار ، پيروزى خون بر شمشير و شهادت بر فاجعه ، شهادت طلبى وآمادگى براى مرگ ، احياء فريضه امر به معروف و نهى از منكر و سنتهاى اسلامى ، فتوت وجوانمردى حتى در برخورد با دشمن ، نفى سازش با جور يا رضايت به ستم ، اصلاح طلبى در جامعه ، عمل به تكليف به خاطر رضاى خدا ، تكليف گرايى چه به صورت فتح يا كشته شدن ، جهاد و فداكارى همه جانبه ، قربانى كردن خود در راه احياء دين ، آميختن عرفان باحماسه و جهاد با گريه ، قيام خالصانه براى خدا ، نماز اول وقت ، شجاعت و شهامت دربرابر دشمن ، صبر و مقاومت در راه هدف تا مرز جان ، ايثار ، وفا ، پيروزى گروه اندك ولى حق بر انبوه گروه باطل ، هوادارى از

امام حق و برائت و بيزارى از حكام جور ، حفظكرامت امت اسلامى ، لبيك گويى به فرياد استغاثه مظلومان ، فدا شدن انسانها در راه ارزشهاو . . . .

براى تك تك محورهاى ياد شده ، مى توان از سخنان امام حسين ع و اصحابش ، يا نحوه عمل و موضعگيرى و جهاد و شهادتشان سند آورد و اين فرهنگنامه را مستندترساخت . اين فرهنگ غنى و متعالى هم در حماسه سازان عاشورا بود ، هم بايد در پيروان امام حسين ع و مدعيان همخطى با جريان عاشورا و تداوم آن راه باشد و عاشورائيان ، هم هوادار حركتهاى در راستاى قيام كربلا باشند و هم بيزارى از ادامه دهندگان راه دشمنان سيد الشهدا«ع را نشان دهند ، چرا كه راضيان به آن جنايتها نيز ملعونند . در زيارت عاشوراست : «فلعن الله امة سمعت بذلك فرضيت به . . . »فرهنگ عاشورا ، خط ولايت وبرائت است .

فساد بنى اميه

يكى از علل قيام سيد الشهدا«ع ، فساد دودمان بنى اميه(شجره ملعونه)بود كه حكومت اسلامى را در دست گرفته ، كينه هاى ديرين خود را بر ضد اسلام و پيامبر ، اعمال مى كردند . فساد گسترده امويان را كه از اسباب عمده نهضت حسينى و امتناع آن امام شهيداز بيعت با يزيد بود ، مى توان چنين شمرد :

1-اسلام زدايى و تحريف معارف دين و بدعت گذارى .

2-ترويج فرهنگ جبر و سكوت و تسليم .

3-غارت بيت المال و صرف آن در راه منافع و اميال شخصى .

4-فساد اخلاق و ترويج شراب و شهوت و قمار .

5-احياء تعصبهاى قومى و ارزشهاى دوران جاهلى .

6-به كار گماردن عناصر نالايق و فاسد ، تنها به دليل اموى بودن .

7-حيله گرى

و تزوير و تبليغات دروغين .

8-كينه و عداوت آنان با آل على ع .

9-محروم كردن شيعيان ائمه از مناصب سياسى و حقوق اجتماعى و اقتصادى .

10-كشتارهاى دسته جمعى مسلمانان و سركوب آنان در شهرها .

11-دستگيرى ، حبس و كشتن چهره هاى درخشان و انقلابى و آگاه مسلمان كه هوادار اهل بيت بودند .

12-بيعت گرفتن اجبارى از مردم و سران قبايل به نفع يزيد .

فسادهاى فوق ، از دوره روى كار آمدن معاويه آغاز شد و روز به روز گسترده تر و شديدتر گرديد و با مرگ معاويه و خلافت يزيد ، به اوج خود رسيد و اسلام را در آستانه كامل نابودى قرار داد . در كتبى كه به تشريح فلسفه قيام حسينى پرداخته ، اينگونه فسادهابطور مشروحتر بيان شده است . (1) امام حسين ع در سخنان متعددى فساد بنى اميه را مطرح فرموده است . از جمله درنطقى كه پس از فرود آمدن در«بيضه ايراد كرد و روى اطاعت از شيطان ، ترك اطاعت خدا ، فساد آشكار ، تعطيل حدود الهى ، حلال كردن حرامهاى خدا و تحريم حلال الهى وبيت المال را ملك خود دانستن تاكيد نمود : « . . . الا و ان هؤلاء قد لزموا طاعة الشيطان و تركوا طاعة الرحمن و اظهروا الفساد و عطلوا الحدود و استاثروا بالفيى ء و احلوا حرام الله و حرموا حلاله . . . » . (2) و در سخن معروف خويش پس از فرود آمدن در سرزمين كربلا ، روى دگرگونى اوضاع و عمل نشدن به حق و نكوهيده ندانستن باطل تاكيد كرده فرمود :

«الا ترون ان الحق لا يعمل به و ان الباطل لا يتناهى عنه . .

. » . (3)

اكنون كه ديده هيچ نبيند به غير ظلم بايد زجان گذشت كزين زندگى چه سود ؟

1-از جمله مى توان به كتابهاى : حياة الامام الحسين(ج 2) ، معاويه سر دسته تبهكاران ، درسى كه حسين به انسانهاآموخت ، شيعه و زمامداران خود سر ، اوراق سياه ، معاويه و تاريخ ، ارزيابى انقلاب امام حسين ع ، پرتوى از عظمت حسين ع و تاريخ مفصل اسلام(عمار زاده) ، ص 308 و . . . مراجعه كرد .

2-تاريخ طبرى ، ج 6 ، ص 229 .

3-لهوف ، سيد بن طاووس ، ص 34 .

فطرس

فرشته بال شكسته و افتاده به جزيره اى ، كه هنگام تولد امام حسين ع همراه جبرئيل نزد پيامبر«ص آمد و خود را بر گهواره حسين ماليد و دوباره خداوند به او بال داد و به آسمان رفت . او كه شفا يافته حسين ع بود ، عهد كرد كه سلام زائران را به حسين ع (1) برساند : « . . . و له على مكافاة لا يزوره زائر الا ابلغته سلامه و لا يصلى عليه مصل الا ابلغته صلاته . . . » (2) بر عهده من است كه شفا دهى او را جبران كنم . هيچ زائرى نيست كه او رازيارت كند ، مگر آنكه سلامش را به آن حضرت مى رسانم و هيچ كس بر او درودنمى فرستد ، مگر آنكه درودش را به او ابلاغ كنم . به گفته ابن عباس ، اين فرشته در بهشت ، به نام غلام حسين بن على شناخته مى شود . (3)

فطرس اگر بال و پر گرفت ، عجب نيست نامه آزاديش به نام حسين است (4)

1-بحار

الانوار ، ج 44 ، ص 34 .

2-اثبات الهداة ، ج 5 ، ص 191 .

3-مناقب ، ابن شهرآشوب ، ج 4 ، ص 74 .

4-قاسم رسا .

فوز

رستگارى و كاميابى ، رسيدن به خواسته دل . در فرهنگ دينى و روايات ، «فوز»و«فوزعظيم براى كسانى داشته شده كه به بهشت دست يابند . مطيع خدا و رسول خدا باشند ، متمسك به اهل بيت بوده ولايت آنان را داشته باشند ، از سيئات نجات يابند ، اهل خلوص در عبادت ، معرفت و اهل عبادت باشند و . . . كاميابى عمده براى اولياء خدا دستيابى به رضاى الهى و سعادت آخرت است(الآخرة فوز السعداء) (1) و اين در سايه جهاد و شهادت است . وقتى امير المؤمنين ع ضربت خورد ، «فزت و رب الكعبه سر داد ، چرا كه شهادتش ، بار يافتن به قرب الهى بود و پايانى افتخار آميز براى يك زندگى سراسر ايمان ، جهاد و حق طلبى .

در زيارتنامه ها ، خطاب به ابا عبد الله ع و شهداى كربلا و ياران امام ، مكرر تعبير«فزتم فوزا عظيما»به كار رفته است . زائر نيز آرزو مى كند كاش همراه آنان بود تا چون آنان به فوز و كاميابى عظيم مى رسيد«فزتم فوزا عظيما فيا ليتنى كنت معكم فافوز معكم-زيارت وارث و در زيارت اول رجب خطاب به شهداى كربلا مى خوانيم : «فزتم و الله فوزاعظيما يا ليتنى كنت معكم فافوز فوزا عظيما . . . اشهد انكم الشهداء و السعداء و انكم الفائزون فى درجات العلى . (2) شهداى كربلا از آن رو كامياب و رستگارند كه جان خويش را با خدا معامله كردند وبهشت الهى رسيدند . مطيع امر مولاى

خود بودند ، جهادشان خالصانه و در راه ولايت ورهبرى بود . گر چه جان دادند ، اما به سعادت ابدى رسيدند و چه كاميابى از اين برتر ؟

عاشورا از اين جهت نيز آموزگار فائزان و رستگاران است .

1-غرر الحكم .

2-مفاتيح الجنان ، ص 440 .

قادسيه

نام محلى نرسيده به كوفه(در 15 فرسخى كوفه و 61 فرسخى بغداد) . در همين محل ميان سپاه اسلام و ايران در زمان خليفه دوم نبرد در گرفت و اين منطقه به تصرف مسلمين درآمد . و در همين مكان بود كه حصين بن نمير تميمى(رئيس شرطه هاى آن منطقه)ونيروهاى گشتى ابن زياد ، پيك حسين بن على ع (قيس بن مسهر صيداوى)را دستگيركردند و نزد ابن زياد فرستادند . قيس ، حامل نامه اى از امام به سوى مردم كوفه بود وهمانجا نامه را با دندانهايش پاره كرد تا اسامى مخاطبان به دست نيروهاى دشمن نيفتد . (1)

1-الحسين فى طريقه الى الشهاده ، ص 49 .

قارب ، مولى الحسين ع

از شهداى كربلا . وى غلام سيد الشهدا«ع بود ، مادرش فكيهه كنيز آن حضرت بود ودر خانه رباب ، همسر امام خدمت مى كرد . قارب همراه امام از مدينه به كربلا آمد و روزعاشورا در ركاب سيد الشهدا«ع به شهادت رسيد . نامش در زيارت ناحيه مقدسه هم آمده است . (1)

1-عنصر شجاعت ، ج 3 ، ص 219 .

قاسط بن زهير تغلبى

از شهداى حمله نخست در روز عاشورا . پير مردى از طايفه بنى تغلب بن وائل بود . او وبرادرانش مقسط و كردوس ، هر سه از اصحاب امير المؤمنين بودند كه در ركاب آن حضرت در جنگهاى سه گانه شركت داشتند . پس از شهادت على ع در كوفه ماندند .

چون خبر آمدن حسين ع را به سوى كوفه شنيدند ، شب عاشورا مخفيانه خود را به امام رساندند . هر سه برادر روز عاشورا به شهادت رسيدند . (1)

1-همان ، ج 2 ، ص 281 .

قاسم بن حارث

نام او در شمار شهداى كربلا آمده است . برخى نيز او را همان قاسم بن حبيب ازدى دانسته اند . (1)

1-انصار الحسين ، ص 91 .

قاسم بن حبيب ازدى

از شهداى كربلاست . وى از شيعيان شجاع كوفه بود . ابتدا با سپاه عمر سعد از كوفه بيرون آمد و چون به كربلا رسيد ، به ياران امام پيوست . نامش را جزو شهداى حمله اول ذكر كرده اند . (1)

1-عنصر شجاعت ، ج 3 ، ص 27 ، تنقيح المقال ، ج 2 ، ص 386 .

قاسم بن حسن ع

نوجوان شهيد عاشورا در ركاب سيد الشهدا«ع ، فرزند گرامى امام حسن مجتبى ع .

وى صاحب همان سخن معروف احلى من العسل در شب عاشوراست كه مرگ راشيرين تر از عسل مى دانست . روز عاشورا سن او به بلوغ نرسيده بود . براى ميدان رفتن ازامام خويش اجازه خواست . ابا عبد الله ع چون نگاه به او افكند ، وى را به آغوش كشيد وگريست ، آنگاه اجازه داد . (1) قاسم ، خوش سيما بود . سوار بر اسب شد و عازم ميدان گشت .

رجزى كه مى خواند ، در معرفى خود و مظلوميت حسين ع بود :

ان تنكرونى فانا ابن الحسن سبط النبى المصطفى و المؤتمن هذا حسين كالاسير المرتهن بين اناس لا سقوا صوب المزن

در جنگى دلاورانه به شهادت رسيد . هنگامى كه بر زمين مى افتاد ، عمويش اباعبد الله ع خود را به بالين او رساند ولى او در حال جان دادن بود . پيكر او را آورد و كنارشهداى اهل بيت قرار داد . (2) در زيارت ناحيه مقدسه كه از زبان امام زمان ع است ، نام اوهمراه با سلام حضرت مهدى بر او بيان شده و اشاره به كيفيت رفتن سيد الشهدا«ع به بالين او و نفرين قاتلان قاسم شده است : «السلام على القاسم

بن الحسن بن على ، المضروب هامته المسلوب لامته ، حين نادى الحسين عمه فجلى عليه عمه كالصقر و هو يفحص برجليه التراب ، و الحسين يقول : بعدا لقوم قتلوك و من خصمهم يوم القيامة جدك و ابوك ، ثم قال :

عز و الله على عمك ان تدعوه فلا يجيبك ، او ان يجيبك و انت قتيل جديل فلا ينفعك ، هذاو الله يوم كثر واتره و قل ناصره . » (3) برادر ديگر حضرت قاسم ، به نام ابو بكر بن حسن نيز كه هر دو از يك مادر بودند ، در كربلا به شهادت رسيد .

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 331 .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 34 .

3-همان ، ص 67 .

قاع

نام يكى از منزلگاههاى مسير كوفه . حسين بن على ع در آنجا نيز فرود آمد . بين منزلگاه زباله و عقبه است ، منطقه اى بوده دشت و هموار(قاع : دشت)و در آنجا آب وآبادى و مسجد و محلى براى فرود آمدن كاروانها بوده است . (1)

1-الحسين فى طريقه الى الشهاده ، ص 88 .

قافله حسينى

كاروانى كه از مبدا عزت و آزادگى حركت كرد و در مقصد شهادت بار افكند . قافله حسينى روز 28 رجب از مدينه بيرون آمد و سوم شعبان به مكه رسيد . افراد كاروان عبارت بودند از سيد الشهدا«ع ، فرزندان ، برادران ، برادر زادگان و عمو زادگانش و نيز خانواده خود و برخى از بستگان ديگر . اين كاروان روز 8 ذيحجه از مكه به سوى عراق حركت كرد . با همان نفرات قبلى ، اما با جمعى از پيروان او از مردم حجاز ، كوفه و بصره كه در ايام اقامت وى در مكه به او پيوسته بودند . حضرت مقدار ده دينار و يك شتر در اختيارهمراهان قرار داده بود كه وسايل خود را بر آن حمل كنند . (1) اين كاروان ، دوم محرم دركربلا فرود آمد . پس از عاشورا ، اين قافله تبديل به جمعى داغدار و دلسوخته و شهيد داده شد كه بصورت اسير ، به كوفه وارد شدند . مردانشان همه شهيد شده بودند و امام سجاد«ع هم بيمار بود و قافله سالار ، حضرت زينب ع بود . در كوفه برخى از زنان ، به بستگان خود كه ساكن كوفه بودند پيوستند .

ما كاروان رفته به تاراجيم مردانمان شناگر رود خون ما رهروان قافله صبريم رسواگر فسانه هر

افسون فرياد و خشم و رنج و اسيرى مان ما را سلاح كارى پيكار است بانوى قهرمان عرب ، زينب ما را بزرگ و قافله سالار است (2)

اين قافله ، پس از پيمودن راه طولانى و دشوار كوفه تا شام و شام تا مدينه ، با بارى از غم و اندوه به مدينه برگشت و بشير ، خبر بازگشت قافله اهل بيت ع را به مردم خبر داد ومدينه يكپارچه غرق شيون و عزا شد .

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 194 .

2-از مؤلف ، «قبله اين قبيله ، ص 93 .

قبر امام حسين ع

اولين بار بنى اسد پس از دفن اجساد شهدا و پيكر سيد الشهدا ، علامتى بر قبر نهادند . ازاينكه توابين در سالهاى 63 يا 64 بر سر قبر امام حسين مى آمدند ، مى فهميم كه آن هنگام ، آشنا و شناخته شده بوده است . بنا به تشويق اولياء دين ، مدفن آن حضرت از همان آغاز ، مورد زيارت شيعه قرار گرفت ، چه پنهانى و چه آشكار .

در زمان بنى اميه ، قبه اى بر قبر شريف ساخته شد و تا زمان هارون الرشيد باقى بود . وى قبر را خراب و محل آن را صاف كرد و درخت سدرى را كه(به نشانه قبر)در آنجا بود .

قطع كرد . بار ديگر در زمان مامون ساخته شد . سپس در سال 236 و 237 هجرى به دستورمتوكل عباسى ، قبر و خانه هاى اطراف آن خراب شد و به جاى آن زراعت كردند و مانع رفت و آمد مردم شدند . باز هم در سال 247 به دستور متوكل قبر را خراب كردند وچندين نوبت ديگر اين تخريب انجام

گرفت . بناى فعلى مرقد و حرم سيد الشهدا به قرن هشتم هجرى برمى گردد . البته بارها مرمتها و اضافاتى انجام گرفته است . در سال 1216 هجرى وهابيها با سپاهى از منطقه نجد حمله كرده و حرم حسينى را غارت وتخريب كردند و اسبها را در صحن مطهر بستند . (1)

1-اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 629 .

قبر شش گوشه

مرقد و حرم ابا عبد الله الحسين ع . به لحاظ آنكه على اكبر«ع پايين پاى آن حضرت دفن شده است ، در آن قسمت هم دو گوشه براى ضريح اضافه شده و شش گوشه دارد .

شوق زيارت قبر شش گوشه آن امام ، همواره در دل شيعيان بوده است .

رفتم به كربلا به سر قبر هر شهيد ديدم كه مرقد شهدا مشگ و عنبر است هر يك مزار مرقدشان چهار گوشه داشت شش گوشه يك ضريح در آن هفت كشور است پرسيدم از كسى سببش را ، به گريه گفت : پايين پاى قبر حسين ، قبر اكبر است (1)

1-ناصر الدين شاه قاجار .

قتل صبر

قتل صبر آن است كه انسانى يا حيوانى را بسته نگهدارند و بكشند . در حديث است كه پيامبر«ص كسى را اينگونه نكشت و از اين گونه كشتن چهار پايان نهى شده است ، يعنى اينكه جاندارى را زنده نگهدارند و آن قدر به او ضربه بزنند تا بميرد . (1) به شهدا و اسيرانى كه كشته مى شوند نيز«مصبور»گفته مى شود . در مورد حيواناتى كه زجركش مى شوند نيزبه كار مى رود . (2) از مظلوميت سيد الشهدا«ع و قساوت كوفيان يكى هم آن بود كه حسين بن على ع را در حالى كه هنوز رمق در بدن داشت ، مورد ضربه هاى شمشير و نيزه قراردادند . امام سجاد«ع بعنوان افشاگرى از ستم يزيديان ، در خطبه اى كه در كوفه در حال اسارت خواند و خود را به مردم فريب خورده و به خواب سياسى رفته معرفى كرد ، ازجمله فرمود : «انا ابن من قتل صبرا و كفى بذلك فخرا» (3) من پسر كسى هستم كه به قتل صبر»كشته

شد و همين افتخار مرا بس ! در مورد مسلم بن عقيل نيز در تاريخ آمده است كه ابن زياد او را به قتل صبر»كشت . (4)

1-مجمع البحرين ، كلمه صبر» .

2-دائرة المعارف الاسلاميه ، ج 14 ، ص 137 .

3-اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 614 ، مقتل الحسين ، مقرم ، ص 411 ، مناقب ، ابن شهرآشوب ، ج 4 ، ص 115 .

4-تاريخ الاسلام ، ذهبى ، ج 5 ، ص 21 .

قتيل العبرات

كشته اشكها . از لقبهاى سيد الشهدا«ع است . شهيدى كه هم يادش گريه آور است وهم اشك ريختن در سوك او ثواب دارد و موجب احياى عاشوراست . امامان نيز توصيه فراوان بر عزادارى و گريستن بر مصائب آن حضرت داشته اند . روايت از امام حسين ع است كه : «انا قتيل العبرات (1) من كشته اشكهايم . در حديث ديگرى فرموده است : «اناقتيل العبرة ، لا يذكرنى مؤمن الا استعبر» (2) من كشته اشكم . هيچ مؤمنى مرا ياد نمى كند ، مگرآنكه اشك در چشمانش مى آيد . اين صفت ، در زيارتنامه ها هم براى آن شهيد كربلا آمده است ، از جمله : «و صل على الحسين المظلوم ، الشهيد الرشيد ، قتيل العبرات واسير الكربات . . . » . (3)

1-منتهى الامال ، محدث قمى(چاپ هجرت) ، ج 1 ، ص 538 ، اثبات الهداة ، ج 5 ، ص 198 ، (عبارت آن قتيل العبرة است) .

2-امالى ، صدوق ، ص 118 ، مناقب ، ابن شهرآشوب ، ج 4 ، ص 87 .

3-مفاتيح الجنان ، ص 460(زيارت مخصوص اول) .

قربانى

درسى كه ز عاشورا آموخته ايم اين بود قربانى راه دين ، فرزند و پدر كرديم (1)

قربانى يعنى آنچه براى رسيدن به قرب محبوب و معبود ، فدا مى كنند . آنگونه كه فرزندان آدم ، قربانى و فدا به درگاه خدا بردند . يكى گوسفند ، ديگرى دسته اى از گندم(اذ قربا قربانا . . . ) (2) حضرت ابراهيم نيز كه به فرمان خدا مامور شد جوانش اسماعيل را ذبح و قربانى كند ، خداوند گوسفندى نازل كرد و به جاى اسماعيل قربانى شد .

(3) از آن پس دراحياى آن فداكارى از سوى پسر و پدر ، حاجيان روز عيد قربان در منا قربانى مى كنند .

صحنه كربلا نيز قربانى شدن هفتاد و دو شهيد ، در آستان قرب و رضاى الهى بود . امام حسين ، خود و يارانش را فداى دين خدا نمود . حسين بن على ع قربانى اهل بيت بود .

آنگونه كه حضرت زينب نيز پس از شهادت برادر ، وقتى در ميدان جنگ به پيكر برادرش رسيد ، نگاهى به آسمان كرد و گفت : «اللهم تقبل منا هذا القربان . (4) در تعابير ائمه ، درزيارتنامه ها و نيز خطابه هاى اسيران اهل بيت ، از آن شهيد مظلوم ، بعنوان ذبيح ياد شده است . او اسماعيلى بود كه در مناى حق فدا شد و حيات دين را تضمين نمود و شرف را به انسانها الهام داد .

قربانى شدن و قربانى دادن ، رمز پيروزى و عزت است . ملتهايى كه در راه آزادى گام برداشته و برمى دارند ، همواره قربانيان بسيارى را تقديم آستان آزادى كرده اند و اگرگروهى آماده فداكارى نباشند ، به اهداف خود نمى رسند . حقيقت و دين و حيات كرامتمندانه ، آنقدر ارزشمند و متعالى است كه بايد قربانيانى چون حسين ع فداى آن شوند . از عظمت قربانى ، مى توان به عظمت چيزى پى برد كه كسى مانند سيد الشهدا«ع درآن راه قربان مى شود و هفتاد و دو عزيز را قربان مى كند .

اى كرده به كوى دوست هفتاد و دو قربانى قربان شومت اين رسم ، ماند از تو به دورانها قربانى هر كس شد با حرمت و نشنيديم دست و تن قربانى ، افتد به بيابانها

(5)

1-از نويسنده .

2-مائده ، آيه 27 .

3-و فديناه بذبح عظيم(صافات/آيه 107) .

4-حياة الامام الحسين ، ج 2 ، ص 301 ، سيرة الائمه الاثنى عشر ، هاشم معروف الحسنى ، ج 2 ، ص 87 .

5-جودى خراسانى .

قره بن ابى قره غفارى

از شهداى كربلا از قبيله غفار است . رجزى كه در ميدان جنگ مى خواند ، چنين بود :

قد علمت حقا بنو غفار و خندف بعد بنى نزار باننى الليث لدى الغبار لاضربن معشر الفجار ضربا فجيعا عن بنى الاخيار (1)

كه در اين رجز ، ضمن معرفى خويش و فاجر دانستن دشمن ، رزم خود را در دفاع ازفرزندان اخيار دانسته است .

1-مناقب ، ابن شهرآشوب ، ج 4 ، ص 102 .

قسم دادن به قرآن

روز عاشورا ، چون امام حسين ع اصرار كوفيان را بر كشتن او ديد ، قرآن را گرفت وباز كرد و بر سر نهاد و صدا زد : ميان من و شما ، قرآن و جدم رسول خدا«ص داور باد ! اى گروه ! چرا ريختن خونم را روا مى شماريد ؟ مگر من فرزند پيامبر شما نيستم ؟ . . . آنگاه كودك شير خوار خود را كه از تشنگى مى گريست بر سر دست گرفت و فرمود : اگر بر من رحم نمى كنيد ، بر اين كودك رحم كنيد«ان لم ترحمونى فارحموا هذا الطفل . اين اقتدا به پدرش على ع بود كه قرآن بر سر نهاد و ياران سست عنصر خويش را نفرين كرد . (1)

1-سفينة البحار ، ج 2 ، ص 16 .

قصر مقاتل

نام يكى از منزلهاى نزديك كوفه ، كه امام حسين ع در سفر خويش از مكه به كربلا ازآنجا نيز گذشت . پيشتر در آنجا قصرى بوده متعلق به مقاتل بن حسان بن ثعلبه و ميان عين التمر و قطقطانه(نام دو تا از منزلها)قرار داشته است . در آبادى قصر مقاتل علاوه بر آن قصر ، مسجد و بناهاى كهن نيز بوده كه خراب شده و تنها تپه اى از بقاياى آن مانده بود . حسين بن على ع در اين منزلگاه فرود آمد . همانجا بود كه خيمه عبيد الله بن حر جعفى را ديد و حجاج بن مسروق و زيد بن معقل هم همراهش بودند . امام ازحجاج بن مسروق و عبيد الله خواست كه به او بپيوندند ، اما آن دو عذر آوردند و تنهاگفتند كه حاضريم اسبهايمان را بدهيم . امام فرمود : نيازى به

اسبهاتان نداريم . (1) و بدينگونه سعادتى را كه تا در خانه آنان آمده بود ، با دست خود راندند و از فيض حيات ابدى درسايه شهادت ، محروم شدند . امام حسين ع شبانه از قصر مقاتل حركت كرد و سمت راست مسير را گرفت و رفت ، تا به كربلا رسيد . اين منزلگاه را«قصر بنى مقاتل هم مى گفتند .

1-الحسين فى طريقه الى الشهاده ، ص 120 ، مقتل الحسين ، مقرم ، ص 222

قضيب

چوب ، شاخه و تركه ، چوبهاى نازكى كه از درخت مى كنند . (1) اينگونه تركه هاى ترد ونازك ، معمولا در دست افراد بوده است ، براى اشاره به كسى يا چيزى . در دست يزيد ، قضيب و چوب خيزران بود و با آن به لب و دندان سر بريده امام حسين ع كه در برابرش نهاده بود ، مى زد . (2) اين گستاخى مورد اعتراض برخى از حاضران قرار گرفت .

1-اساس البلاغه ، زمخشرى ، ص 521 .

2-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 61 .

قطا

نام مرغ و پرنده اى است كه به فارسى سنگخوار گويند ، شبيه فاخته و قمرى . چشمش بسيار تيز بين است و از ارتفاع بسيار ، وجود آب را تشخيص مى دهد و در شناخت آب وراهها مهارت دارد و پيش از طلوع آفتاب ، به اندازه مسافت ده روز در پى آب خارج مى شود و بى آنكه مسير را در رفت و برگشت گم كند ، به لانه برمى گردد . (1) صداى اوكاروانها را به وجود آب در يك محل آگاه مى كند و در آشنايى به راه و راهنمايى ، به آن مثل زده مى شود : «هو اهدى من القطاء ، هو اصدق من القطا» (2) سيد الشهدا«ع روز عاشوراوقتى براى آخرين وداع با اهل بيت ، نزد خيمه ها آمد و با آنان خداحافظى كرد ، دخترش سكينه گفت : اى پدر ، ما را به حرم جدمان باز گردان . حضرت با حسرت فرمود : افسوس !

اگر مرغ قطا را وامى گذاشتند ، در آشيانه خويش مى آرميد«هيهات ، لو ترك القطا لنام (3) تشبيه خويش به آن مرغ ، با توجه به ويژگيها

و صفاتش جاى تامل است . يعنى امام نيزتيز بين و بصير و راه شناس است ، وجودش و صدا و كلامش ديگران را به آبشخور هدايت رهنمون مى سازد ، هرگز گم نمى شود و بيراهه نمى رود و هادى ديگران است . اما افسوس كه نگذاشتند امام هدايت ، در كانون ارشاد انديشه ها بماند و راهنمايى كند و اينگونه ازآشيانه اصلى اش كه جوار حرم پيامبر است ، آواره اش ساختند .

1-مجمع البحرين .

2-لغت نامه ، دهخدا .

3-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 47 ، عوالم(امام حسين) ، ص 290 .

قطقطانيه

نام محلى نزديك كوفه كه از راه بيابان به طف مى رسد . يكى از منزلگاههاى ميان راه قادسيه به طرف شام ، كه زندان نعمان در اين محل بوده است . پيش از ورود امام حسين ع به كربلا ، منطقه ميان قادسيه و قطقطانيه پر از نيروهاى گشت و شناسايى ابن زياد بود ، تارفت و آمدها را كنترل كنند . (1)

1-الحسين فى طريقه الى الشهاده ، ص 50 .

قعنب بن عمرو نمرى

از شهداى كربلاست . او كه از شيعيان بصره بود ، همراه حجاج بن بدر ، نامه خدمت ابا عبد الله ع بردند و نزد آن حضرت ماندند ، تا آنكه روز عاشورا در حمله اول شهيد شدند . (1)

1-عنصر شجاعت ، ج 2 ، ص 312 .

قمر بنى هاشم ع

ماه بنى هاشم . اين لقب را امام حسين ع هم به عباس مى گفت . از جمله هنگام عزيمت از مدينه به سوى مكه پس از امتناع از بيعت كردن ، وقتى همه خاندان عصمت سوار بر محمل شدند ، امام ندا داد : «اين اخى ؟ اين كبش كتيبتى ، اين قمر بنى هاشم عباس هم پاسخش داد : «لبيك ، لبيك يا سيدى ! » (1) اين لقب را به خاطر زيبايى و چهره دلاراى ابا الفضل ع به او داده بودند .

1-معالى السبطين ، ج 1 ، ص . 220 .

قمه زنى

از مراسمى است كه در بعضى شهرستانها و بلاد شيعى و توسط برخى از عزاداران امام حسين ع اجرا مى شود و در تاسى به مجروح و شهيد شدن سيد الشهدا«ع و شهيدان كربلا و بعنوان اظهار آمادگى براى خون دادن و سر باختن در راه امام حسين ع انجام مى دهند . صبح زود عاشورا ، با پوشيدن لباس سفيد و بلندى همچون كفن ، بصورت دسته جمعى قمه بر سر مى زنند و خون از سر بر صورت و لباس سفيد جارى مى شود . بعضى هم براى قمه زنى نذر مى كنند ، برخى هم چنين نذرى را در باره كودكان خردسال انجام مى دهند و بر سر آنان تيغ مى زنند ، در حدى كه از محل آن خون جارى گردد .

قمه زنى نيز ، مثل زنجير زنى و شبيه خوانى و . . . از دير باز مورد اختلاف نظر علما وپيروان و مقلدين آنان بوده و به استفتا و افتاء مبنى بر جواز يا عدم جواز آن مى پرداخته اند .

اين مراسم ، از نظر شرعى پايه و مبناى دينى ندارد و صرفا روى

علاقه شيعيان به ابا عبد الله الحسين ع انجام مى گيرد . فقها نيز آن را در صورتى كه ضررى نداشته باشد ، مجازمى دانند . برخى از فقها نيز به خاطر تاثير نامطلوب آن بر افكار ديگران و موجب وهن مذهب بودن ، آن را ممنوع دانسته اند . البته شرايط زمانى در اين مساله بى تاثير نيست . امام خمينى ره در پاسخ به استفتايى كه در سالهاى اول پيروزى انقلاب اسلامى در اين زمينه از ايشان شده بود ، فرمودند : «در وضع موجود ، قمه نزنند . . . »آية الله خامنه اى نيز در ديداربا روحانيون ، در آستانه ايام عاشورا(سال 1373 شمسى)در ضمن بيانات مبسوطى درخرافه زدايى از عزادارى سيد الشهدا«ع فرمودند : «قمه زدن هم از آن كارهاى خلاف است . . . اين يك كار غلطى است كه عده اى قمه ها را بگيرند و بر سر خود بزنند و خون بريزند . . . كجاى اين كار ، حركت عزادارى است ؟ اين جعلى است . اينها چيزهايى است كه از دين نيست . . . » . آن را بدعت ، خلاف و خرافه دانستند . و در پاسخ به نامه امام جمعه اردبيل ، نوشتند : امروز اين ضرر بسيار بزرگ و شكننده است و لذا قمه زدن علنى و همراه با تظاهر ، حرام و ممنوع . (1) علماى ديگر نيز در تاييد موضع و سخن رهبر انقلاب ، آن راموجب وهن مذهب و نامشروع دانستند . (2) البته اين احساس مذهبى و عواطف دينى كه سبب مى شود به عشق حسين ع چنين كارهايى كنند ، بايد در مسير صحيح هدايت شود و مورد بهره بردارى قرار گيرد تا شور وانگيزه جهاد

و شهادت بيافريند . بعلاوه ، آنان كه به خاطر حسين ع حاضرند خون بدهند ، چه بهتر كه خون خويش را به درمانگاهها و مراكز انتقال خون اهدا كنند يا با تاسيس بانك خون ، از فداكاران و ايثارگران داوطلب ، در روز عاشورا خون گرفته شود و نگهدارى گردد ، تا از اين طريق ، جان انسانهاى بسيارى كه نيازمند خونند ، نجات يابد . گر چه اين كار ، شايد مثل قمه زنى ، تامين كننده احساس عاطفى فرد نباشد ، ولى قطعا رضايت خداوندو پسند سيد الشهدا«ع را بيشتر در پى دارد . كاش روزى صدقه دادن خون نيز ، مثل صدقه و كمك مالى و لباس و غذا و . . . مرسوم گردد و با قصد قربت انجام گيرد .

كى گفت حسين ، بر سر خويش بزن ؟ با تيغ ، به فرق خويشتن نيش بزن تيغى كه زنى بر سر خود ، اى غافل بر فرق ستمگران بد كيش بزن

1-در تاريخ 7 محرم 1415 ، 22 خرداد 1373 .

2-مجموعه سخنان ايشان و استفتاها و جوابها در جزوه اى به نام پيرامون عزادارى عاشورا»در 71 صفحه در محرم 1415 از سوى دفتر تبليغات اسلامى چاپ شد .

قيس بن اشعث

از فرماندهان سپاه عمر سعد در كوفه . وى از كسانى بود كه به امام حسين ع نامه دعوت نوشته بود ، اما در كربلا با آن حضرت جنگيد . پس از شهادت امام ، جامه از تن اودرآورد . در دوران قيام مختار ، متوارى بود . نيروهاى مختار او را گرفته به قتل رساندند . (1)

1-عبرات المصطفين ، ج 2 ، ص 129 .

قيس بن عبد الله همدانى

از شهداى كربلا به حساب آمده است . (1) (2) از شهداى نهضت امام حسين ع كه پيش از عاشورا در كوفه به شهادت رسيد . قيس ، از جوانمردان شجاع كوفه و از اشراف طايفه بنى اسد و يكى از نامه رسانان مردم كوفه به امام حسين ع بود . همراه مسلم بن عقيل از مكه به كوفه آمد . پس از مدتى نامه مسلم را كه حاوى خبر بيعت كوفيان بود به مكه برد و به سيد الشهدا تسليم كرد . امام حسين ع درمنزلگاه بطن الرمه (مكانى در منطقه حاجز)نامه اى خطاب به كوفيان نوشت كه در آن ، خبر از حركت خويش به سوى كوفه بود . نامه را به قيس بن مسهر سپرد تا به كوفه برساند .

قيس در منطقه قادسيه ، توسط حصين بن نمير كه از سران سپاه كوفه بود دستگير شد . براى اينكه مضمون نامه و اسامى اشخاص به دست دشمن نيفتد ، قيس بن مسهر نامه را از بين برد . او را نزد عبيد الله بن زياد بردند . تلاش والى كوفه براى دستيابى به نام كسانى كه مخاطب نامه بودند بى نتيجه ماند . (3) ابن زياد از او خواست كه يا نام اشخاص را بگويد

يا برمنبر رود و در حضور مردم حسين بن على و امام حسن و على بن ابى طالب را لعن كند وگرنه كشته خواهد شد . وى رفتن بر منبر را پذيرفت ، اما وقتى شروع به سخن كرد ، پس ازحمد و ثناى الهى ، بر حسين بن على و امام مجتبى و امير المؤمنين رحمت فرستاد و عبيد الله زياد و پدرش را لعنت كرد و مردم را به يارى سيد الشهدا فرا خواند .

وقتى خبر به ابن زياد دادند ، دستور داد او را بالاى قصر برده از آنجا به زير افكندند وشهيد شد . (4) چون خبر شهادتش به امام حسين ع رسيد ، بى اختيار گريست و اين آيه راخواند : «رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلواتبديلا» . (5) (مردانى كه بر سر پيمان خويش با خدا ، صادق بودند ، برخى از آنان شهيد شدندو برخى ديگر انتظار مى كشند و پيمان را هيچ عوض و دگرگون نكردند . )قيس ، دليرانه به استقبال شهادت رفت و تا پاى جان ايستاد و تزلزلى نيافت .

1-انصار الحسين ، ص 103 .

2-قيس بن مسهر هم گفته اند .

3-حياة الامام الحسين ع ، ج 3 ، ص 62 ، انصار الحسين ، ص 107 .

4-ارشاد مفيد ، ص 220 .

5-احزاب ، آيه 23 .

كاشفى

حسين بن على بيهقى ، مشهور به واعظ و متخلص به كاشفى ، از علماى معروف ايران كه در فن خطابه تسلط داشته و شعر هم مى سروده است . كتاب معروفش روضة الشهدا» ست كه در تاريخ خاندان پيامبر و مراثى اهل بيت

ع است (1) و مدتها مرثيه خوانان ، از كتاب مقتل او مرثيه مى خواندند و به همين جهت به آنان روضه خوان گفته مى شد . به نوشته دهخدا : وى در زمان سلطان حسين بايقرا در هرات و نيشابور ، مشغول وعظ و ارشاد بوده و با صوتى خوش و آهنگى دلكش آيات قرآنيه و احاديث نبويه را با عبارت و اشارات لايقه به عرصه بيان مى آورده . . . در هرات كه مردمانش از اهل سنت و جماعت بوده اند ، به شيعيگرى متهم و در سبزوار كه مركز تشيع بوده . . . به تسنن اشتهار داشته است .

مصنفاتش : آينه اسكندرى ، الاختيارات ، اخلاق محسنى ، الاربعون حديثا ، اسرار قاسمى ، الواح القمر ، انوار سهيلى ، جامع الستين ، جواهر الاسرار ، روضة الشهدا ، و كتابهاى ديگر (2) وى در سال 906 يا 910 در هرات درگذشت .

1-معارف و معاريف ، ج 4 ، ص 1835 .

2-لغت نامه ، دهخدا .

كام برداشتن با تربت

مستحب است كام نوزادان را با تربت سيد الشهدا«ع بردارند كه سبب امان است . آشناساختن كام فرزند با خاك شهادت ، الهام دهنده پيوند با عاشورا و قداست بخشيدن به حيات نوزاد ، در نخستين روزهاى زندگى است . امام صادق ع فرمود : «حنكوا اولادكم بتربة الحسين ع فانه امان (1) كام فرزندانتان را با تربت قبر حسين ع برداريد ، چرا كه اين ، سبب امان او خواهد شد . اين استحباب ، نسبت به آب فرات هم وجود دارد و به نوعى چشاندن محبت حسينى و آشنا ساختن سرشت فرزند با مكتب عاشوراست . «تحنيك و«سغ برداشتن هم گفته مى شود . بعضى جاها مقدارى از تربت

را در آب يا شربت حل مى كنند و به افراد مى دهند تا شفا يابند و متبرك شوند . به اين كار اصطلاحا«تربت نوشانى مى گويند .

1-بحار الانوار ، ج 98 ، ص 124 و 136 .

كتابنامه عاشورا

در باره زندگينامه امام حسين ع و حادثه عاشورا و شهادت آن حضرت و يارانش ، آثاربيشمارى چه بصورت شعر يا نثر ، نوشته شده است . علاوه بر ديوانهاى اشعار و نوحه ها ، كتبى در باره آن قيام ، چه بصورت نقلى و بيان حوادث ، چه بشكل تحليلى و بررسيهاى عميق نوشته و چاپ شده است .

در اينجا برخى از كتب ياد شده را در دو بخش عربى و فارسى نام مى بريم :

عربى : (1) ائمتنا(ج 1)-على محمد دخيل ابصار العين فى انصار الحسين ع -محمد بن طاهر سماوى ابو الشهداء-عباس عقادالامام الحسين ع -عبد الله العلائلى الامام الحسين بن على الشهيد-عبد الودود الامين الامام الحسين فى حلة البرفير-سليمان الكتانى انصار الحسين ع -محمد على عابدين انصار الحسين ع -محمد مهدى شمس الدين اسرار الشهادة-فاضل دربندى بحار الانوار(ج 44-45)-علامه مجلسى ثورة الحسين ع -محمد مهدى شمس الدين ثورة الحسين في الوجدان الشعبى-محمد مهدى شمس الدين الحسين ، فى طريقه الى الشهادة-على بن الحسين الهاشمى الحسين و بطلة كربلاء-محمد جواد مغينه .

حياة الامام الحسين بن على-باقر شريف القرشى الخصائص الحسينيه-شيخ جعفر شوشترى الدوافع النفسية لانصار الحسين-محمد على عابدين الشهيد و الثورة-هادى المدرس على طريق كربلا-محمد حسين فضل الله عوالم(الامام الحسين)-عبد الله البحرانى العيون العبرى-سيد ابراهيم الميانجى فرسان الهيجاء-ذبيح الله محلاتى فى رحاب ثورة الحسين-احمد زكى تفاحه كتاب العاشوراء-هادى المدرسى اللهوف-سيد بن طاووس مثير الاحزان-ابن نماء حلى مع الحسين فى نهضته-اسد حيدرمقاتل الطالبيين-ابو الفرج اصفهانى مقتل الحسين ع -خوارزمى مقتل الحسين-ابى مخنف مقتل الحسين-عبد الرزاق المقرم نفس المهموم-شيخ عباس قمى المنابع النوراء فى وقايع عاشوراء-سيد محمد صادق البحرانى موسوعة كلمات الامام الحسين ع

-پژوهشكده باقر العلوم ع

نهضة الحسين-سيد هبة الدين شهرستانى الوثاق الرسمية لثورة الامام الحسين-عبد الكريم الحسينى القزوينى فارسى :

الفباى فكرى امام حسين ع -محمد رضا صالحى كرمانى بررسى تاريخ عاشورا-محمد ابراهيم آيتى پرتوى از عظمت حسين ع -لطف الله صافى پيشواى شهيدان-سيد رضا صدرچشمه خورشيد-مجموعه مقالات كنگره امام خمينى و فرهنگ عاشوراحسين بن على را بهتر بشناسيم-محمد يزدى حسين ، پيشواى انسانها-محمود اكبرزاده حماسه حسينى-شهيد مرتضى مطهرى خون خدا-جواد محدثى درسى كه حسين ع به انسانها آموخت-شهيد هاشمى نژادسخنان حسين بن على از مدينه تا كربلا-صادق نجمى سوگنامه آل محمد-محمد محمدى اشتهاردى عنصر شجاعت-خليل كمره اى قمقام زخار-فرهاد ميرزاقيام جاودانه-محمدرضا حكيمى ناسخ التواريخ-سپهرمنتهى الآمال-شيخ عباس قمى منهاج الدموع-قرنى گلپايگانى مطلع الشمس-محمد جواد صاحبى مرثيه اى كه ناسروده ماند-پرويز خرسندالوقايع و الحوادث(محرم)-محمد باقر ملبوبى يك شب و يك روز عاشورا-خليل كمره اى و . . . (2) در يك تقسيم بندى ديگر مى توان همه كتابهاى مربوط به امام حسين ع و حادثه كربلارا به انواع زير ، فهرست نمود :

1-زندگينامه و شرح حال امام حسين ع

2-تحليل حادثه كربلا3-مقتل و جريانهاى ريز واقعه 4-تحقيقات و تاليفات مستشرقان پيرامون عاشورا5-منابع مربوط به جغرافياى كربلا و سابقه اش 6-كتب مربوط به بناى حرم و تحولات ساختمانى حائر و حرم حسينى 7-كتابهاى مربوط به مشروعيت يا عدم مشروعيت گريه ، نوحه ، عزادارى ، قمه زنى ، زنجيرزنى ، مراسم سنتى ، شبيه خوانى ، توسل و . . . (چه از سوى خودشيعه يا ديگران)

8-مجموعه هاى شعرى مربوط به امام حسين ع

9-مجموعه هاى شعرى مرتبط با عاشورا10-مجموعه نوحه هاى سينه زنى 11-مجموعه متن تعزيه ها و شبيه خوانى 12-كتابهاى معرفى اصحاب امام حسين ع بصورت مجموعه اى 13-كتابهاى تك نگارى پيرامون قهرمان عاشورا(همچون ابوالفضل ، على اكبر ، مسلم ، زينب و . . . )

14-كتابهاى تك نگارى مربوط به ياران برجسته امام در عاشورا(مثل حبيب ، حر ،

زهير و . . . )

15-مجموعه هايى كه سخنان امام حسين ع و خطبه ها را گردآورى كرده است(مثل موسوعة كلمات الامام الحسين)

16-كتابهاى تحقيقى پيرامون تعزيه و نمايشهاى مذهبى و مرثيه سرايى

1-اغلب اين كتابها به فارسى ترجمه شده است .

2-پيرامون محورهاى گوناگون عاشورا و حوادث و شخصيتها و موضوعاتش ، جزوه فهرست كتب و موضوعات پيرامون واقعه كربلا» ، (از نويسنده)چاپ شده است ، ناشر : سازمان تبليغات اسلامى .

كتل

كتل ، علم بزرگى است كه در دسته هاى عزادارى حركت مى دهند ، توغ ، علمى كه قسمت فوقانى آن را پيراهن بى آستين مانندى بپوشند ، همانند تكيه و متكايى كه بر چوب نصب شده باشد و همراه با علامت و بيرق در مراسم عزادارى حركت دهند ، علم و كتل راه انداختن ، كتل بستن ، يعنى دسته هاى عزادارى با علم و كتل برپا كنند و بگردانند . به علامت و اسبانى هم كه به هيئت و شكل مخصوصى در روزهاى عزا حركت دهند ، علم وكتل مى گويند . (1) «تكيه هاى مشهور در گذشته ، كتل مى بستند . يعنى پسر بچه دو سه ساله اى را در حالى كه غرق در جواهرات و طلاجات مى كردند ، بر اسب زينت كرده اى مى نشاندندو عده اى از جوانان قوى هيكل و بزن بهادر را با شمشير و قداره به منظور حفاظت دراطراف آن مى گماردند و ادعا داشتند كه هيچ كس نمى تواند كودكى را با اين همه طلا وجواهر از جمع عزاداران ما بيرون ببرد و اين را نشانه برترى و قدرتمندى دسته و تكيه محله خود مى دانستند . عده اى از مردم براى سلامتى پسر دو سه ساله خود ، نذر مى كردندكه او را كتل كنند . . . »

(2) اين نيز تعريف ديگرى از كتل است ، متفاوت با معناى نخست ، باز هم دريغ و افسوس ، از پرداختن به شكلها و ظواهر و غفلت از محتواى عاشورا و روح كربلا !

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-تاريخ تكايا و عزادارى قم ، ص 214 .

كتيبه

پارچه هايى مشكى كه مزين به اشعار«محتشم كاشانى است و با خط نستعليق نوشته شده و در ايام محرم و ساير روزهاى سوگوارى ، مساجد ، حسينيه ها ، تكايا و مجالسى را كه در آنها اقامه عزا مى شود ، سياهپوش مى كنند . در اين اشعار ، اغلب از همان تركيب بندمعروف محتشم(باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است)استفاده مى شود . البته كتيبه ، به هر نوع نوشته هم گفته مى شود كه در ساختمانها به كار مى رود . «آنچه با خط نسخ يا نستعليق و يا به خط طغرا و يا به خط كوفى بر دوره ديوار مساجد و مقابر و اماكن متبركه يا سر در دروازه امرا و بزرگان نويسند ، يا نقش كنند . » . (1) كتيبه نويسى از هنرهاى عمده ، دربخش خطاطى است و خطاطان معروفى هنر دينى خويش را در كتيبه هاى مساجد وبناهاى مذهبى تجلى داده اند .

1-لغت نامه ، دهخدا .

كجاوه

محمل ، هودج ، عمارى ، نشيمن و جايگاهى كه بر شتر و استر بار كنند و در هر طرفى يكى بنشيند ، نشيمن روپوش دار . (1) در منابع و مقتلها آمده است كه امام سجاد«ع را درطول سفر اسارت ، بر شتر بى جهاز و كجاوه نشانده بودند . يا آنكه زنان و كودكان اهل بيت ، بر كجاوه ها نشسته بودند . (2) در بعضى نقلها آمده است كه چون در كوفه سر ابا عبد الله ع راپيشاپيش سرها آوردند و چشم زينب بر آن سر تابان افتاد ، پيشانى خود را به جلوى محمل زد و خون از زير مقنعه اش بيرون آمد و خرقه اى طلبيد تا آن را ببندد . شعر«يا هلالا لمااستتم كمالا . .

. »را نيز آنجا خواند . (3)

1-همان .

2-الفتوح ، ابن اعثم ، ج 5 ، ص 147 .

3-عوالم(امام حسين) ، ص 373 .

كربلا

قبله اهل حقيقت كربلاست كربلا ، او قبله اهل ولاست گر چه دارد كعبه ، مروه با صفا ليك ، كى دارد مناى كربلا ؟ كعبه را گر زمزم است آب حيات كربلا را آب خضر آمد فرات رو نما عارف ، صلات ركعتين در خم ابروى محراب حسين

«كربلا» ، مدفن سيد الشهداست ، سرزمينى كه عظيمترين حماسه خدايى بشر ، درعاشوراى سال 61 در آن اتفاق افتاد و موجش سراسر تاريخ و پهنه جهان را فرا گرفت .

خاك آن ، بوى خون مى دهد و تربت كربلا مقدس و الهام بخش است و در فضيلت آن ، روايات بسيارى نقل شده است . (1) امام على ع پس از جنگ صفين ، هنگام عبور از كربلا همراه برخى همراهان ، چشمانش پر از اشگ شد و فرمود : اينجاست محل فرودآمدنشان . . . و ينجاست شهادتگاه عاشقان بى نظير كه در گذشته و آينده ، نمونه ندارند : « . . . مصارع عشاق شهداء لا تسبقهم من كان قبلهم و لا يلحقهم من بعدهم . . . » (2) و به همين خاطر ، «كربلا»سمبل ايثار و جانبازى وشهادت طلبى و شوق و شور حماسى شناخته شده است و در طول تاريخ نيز ، كانون عشقهاى برتر بوده و همچون مغناطيسى ، دلهاى مشتاق و شيداى معرفت را به سوى خودكشيده است . در حماسه دفاع مقدس ايران نيز ، بسيارى از رزمندگان اسلام ، به شوق كربلاو زيارت حرم حسينى ، جبهه ها را درمى نورديدند و با

بعثيان كافر مى جنگيدند و رو به كعبه عشق ، كربلاى سيد الشهدا«ع شهيد مى شدند ، چون كربلا سمبل هر جايى است كه صحنه ديگرى حق و باطل باشد .

در حسرت كوى كربلا مى رفتند مشتاق به سوى كربلا مى رفتند گلگون تن و خونين كفن و بى پر و بال اينگونه به سوى كربلا مى رفتند (3)

در روايات آمده است كه سيد الشهدا«ع نواحى اطراف قبر خويش را از اهل نينوا وغاضريه به مبلغ شصت هزار درهم خريدارى كرد و به خود آنان صدقه داد و با آنان شرطكرد كه مردم را به جايگاه قبرش راهنمايى كنند و هر كه را به زيارت آن حضرت آيد ، سه روز مهمان نمايند و پذيرايى كنند . (4) بارى ، كربلا نام يكى از شهرهاى كشور عراق است كه در كنار رودخانه فرات قرارداشته است . اين شهر ، تا سال 61 هجرى ، بيابان بوده است . از آن زمان به بعد ، بر اثرشهادت حسين بن على ع در آن محل ، بتدريج مورد توجه شيعيان آل على قرار گرفت وپس از بناى مرقدهاى شهدا ، متدرجا مركز جمعيت گرديد و امروز ، يكى از شهرهاى زيارتى عراق مى باشد كه قريب 65000 تن جمعيت دارد و در ماههاى محرم و صفر وهنگام زمستان ، به سبب ورود زايران ، جمعيت شهر به 000/100 تن مى رسد . (5) در اين كه كربلا»يعنى چه و ريشه لغوى آن چيست و از چه گرفته شده ، بحثهاى مفصلى انجام گرفته است . (6) طبق برخى نقلها ، اين نام از تركيب كرب و«ال ساخته شده است ، يعنى حرم الله ، يا مقدس الله ، «كرب در لغت سامى به

معناى قرب در عربى است(كرب : قرب) . اگر«ال هم به معناى الله باشد ، كربلا به معناى محلى است كه نزدخدا ، مقدس و مقرب است ، يا«حرم خدا»است . (7) برخى هم آن را تركيب يافته از«كوربابل دانسته اند ، يعنى مجموعه اى از آباديها و روستاهاى بابل . موقعيتى كه كربلا در آن قرار دارد ، در بين النهرين است . اين منطقه در گذشته هاى دور ، مهد حوادث و احياناتمدنها بوده است و بخشهاى گوناگونى از اين ناحيه ، نامهاى مختلف داشته است . كربلا ، كور بابل ، نينوا ، غاضريه ، كربله ، نواويس ، حير ، طف ، شفيه ، عقر ، نهر علقمى ، عمورا ، ماريه و . . . كه بعضى از اينها نام روستاها و آباديهايى در اين منطقه وسيع بوده است . (8) حرم مطهر امام حسين ع كه در اين شهر قرار دارد ، تاريخچه اى مفصل دارد و دردوره هاى مختلف تاريخى ، بناى آن تغييرات و تعميراتى يافته است . كربلا ، شهرى است كه خاندانهاى ريشه دار در آن ساكن بوده اند . حوزه علميه داشته و خانواده هايى شريف ، اديب و علماى برجسته از آن برخاسته و در آن زيسته اند . قبر حضرت عباس ع نيز درهمين شهر است . در قرون اخير نيز شاهد تعدادى حوادث و انقلابها و فتنه ها بوده است . (9) ولى به هر حال ، در كربلا بيش از نشانهاى جغرافيايى و تاريخى ، بايد مفاهيم والاى انسانى و شورگستريها و الهام بخشيهاى قداست آفرين را سراغ گرفت .

1-ر . ك : سفينة البحار ، ج 2 ، ص 11 و 475 . معروفست كه

: «كل ارض كربلاء و كل يوم عاشورا» . در باره اين مرقد مطهر ازجمله چهل حديث كربلا» ، نشر معروف نيز منتشر شده است .

2-همان ، ص 197 و 475 .

3-على مرادى .

4-مجمع البحرين ، طريحى ، واژه كربل .

5-فرهنگ فارسى ، معين . براى آشنايى با تاريخ اين شهر از دير باز تا عصر حاضر ، ر . ك : «تراث كربلا»از سلمان هادى الطعمه(اين كتاب به فارسى هم ترجمه شده است : ميراث كربلا) همچنين ر . ك : «موسوعة العتبات المقدسه جلد 8(قسم كربلا)از جعفر الخليلى .

6-از جمله ر . ك : «موسوعة العتبات المقدسه ، ج 8 ، ص 9 به بعد .

7-همان ، ص 10 .

8-تراث كربلا ، ص 19 .

9-ر . ك : «تراث كربلا» ، سلمان هادى الطعمه .

كربلايى

منسوب به كربلا ، اهل كربلا ، كسى كه به زيارت كربلا رفته باشد ، عنوانى كه روستاييان و عامه را بدهند ، مخاطبه اى عامه مردم را آنجا كه نام او ندانند . كربلايى : ساخته و پرداخته كربلا . (1) همانگونه كه زائران خانه خدا را حاج و حاجى گويند ، بعنوان تكريم و احترام ، به زائران حرم امام رضا«ع «مشهدى و به زوار كربلا هم كربلايى گويند . در قديم ، رمز ونشانه اين بوده كه كسى كه با اين نام معروف مى شود ، به زيارت قبر امام حسين ع موفق شده است . همچنين در تعبير استعارى ، به هر چه كه حال و هوا و خصوصيات قيام عاشورارا داشته باشد و با الهام از آن حماسه شكل گيرد«كربلايى مى گويند ، مثل : امت كربلايى ، شور كربلايى .

ابداع اين لقب ، از اسباب ماندگارى ارزشهاى معنوى اين ديار و مدفون درآن مزار است و بيش از يك تعبير عرفى ، بار فرهنگى و مقدس دارد .

1-لغت نامه ، دهخدا .

كردوس بن زهير تغلبى

از شهداى كربلاست . برادرش نيز(قاسط بن زهير)در عاشورا ، در ركاب امام حسين ع به شهادت رسيد . (1) نام او به شكلهاى ديگر هم ذكر شده است .

1-انصار الحسين ، ص 92 .

كرده امام حسين ع

كرده و كرد ، قطعه زمينى كه كناره هاى آن را بلند كرده باشند و در ميان آن سبزى بكارنديا زراعت ديگرى كنند . زمينى كه براى كاشتن سبزى يا ميوه درست كنند و در آن چيزى بكارند . (1) در قديم ، رسم بوده كه كشاورزان ، زمينهاى مزروعى خود را كرده بندى(قسمت بندى) مى كردند و يك كرده را به نام امام حسين ع مى كاشتند و در آخر سال حساب مى كردند و درآمد آن را به يكى از تكاياى شهر مى پرداختند تا به مصرف سوگوارى خامس آل عبا برسد . (2) اين نوعى موقوفه سازى براى سيد الشهدا«ع بود و بودجه مردمى كه مخارج تكايا و سوگواريها را تامين مى كرد ، بعلاوه به كشاورزى و محصول زارعين هم بركت مى داد و آنان امام حسين ع يا ابا الفضل ع را در زمين و زراعت خويش ، شريك وسهيم مى كردند و نشانه نوعى محبت و ولايت نسبت به خاندان رسول خدا«ص بود .

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-تاريخ تكايا و عزادارى در قم ، ص 189 .

كعب بن جابر ازدى

از سپاهيان عمر سعد در كربلا ، كه روز عاشورا با برير بن خضير جنگيد و او را به شهادت رساند . قاتل برير»را شخص ديگر نيز نوشته اند . (1)

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 15 .

كليددار

منصب رياست خدام و حرم سيد الشهدا«ع ، اين منصب مقدس ، در عهد كهن نسبت به خانه خدا هم وجود داشت و اجداد و نياكان رسول خدا«ص همچون قصى ، عبد الدار ، عبد مناف ، هاشم و عبد المطلب ، منصب كليددارى كعبه و آب دادن به حاجيان ومهماندارى از زائران حرم الهى را بر عهده داشتند و براى آنان شرافت و افتخار و نوعى قدرت مذهبى و اجتماعى به شمار مى آمد . نسبت به مرقد مطهر ائمه و بويژه ابا عبد الله الحسين ع نيز ، اين منصب خاص ، عنوان احترام آميزى بوده است و خاندانهايى به همين لقب شهرت يافته اند و در نسل خود ، افتخار خدمتگزارى به حرم حسينى را همواره داشته اند .

كل يوم عاشورا

هر روز عاشورا و هر سرزمين ، كربلاست . «كل يوم عاشورا و كل ارض كربلا» . اين جمله و شعار ، نشان دهنده پيوستگى و تداوم خط درگيرى حق و باطل در همه زمانها ومكانهاست . عاشورا و كربلا ، يكى از بارزترين حلقه هاى اين زنجيره طولانى است . هميشه حق و باطل رو در روى همند و انسانهاى آزاده ، وظيفه پاسدارى از حق و پيكار با باطل رابر عهده دارند و بى تفاوت گذشتن از كنار صحنه حق و باطل ، بى دينى است . امام خمينى قدس سره بارها به اين نكته مهم توجه دادند ، از جمله در ايام جنگ تحميلى :

و (1) درپيامى به مناسبت 17 شهريور فرمود : «عاشورا ، قيام عدالتخواهان با عددى قليل و ايمان وعشقى بزرگ ، در مقابل ستمگران كاخ نشين و مستكبران غارتگر بود و دستور آن بود كه اين برنامه ، سرلوحه زندگى امت در هر روز

و در هر سرزمين باشد . روزهايى كه بر ماگذشت ، عاشوراى مكرر بود و ميدانها و خيابانها و كوى و برزنهايى كه خون فرزندان اسلام در آن ريخت ، كربلاى مكرر . » . «17 شهريور ، مكرر عاشورا و ميدان شهدا مكرركربلا و شهداى ما مكرر شهداى كربلا و مخالفان ما مكرر يزيد و وابستگان او هستند . » (2) نبرد عاشورا ، گر چه از نظر زمان ، كوتاهترين درگيرى بود(نيم روز)ولى از نظر امتداد ، طولانى ترين درگيرى با ستم و باطل است و تا هر زمان كه هر آرزومندى آرزو كند كه كاش در كربلا بود و در يارى امام شهيدان ، به فوز عظيم شهادت مى رسيد(يا ليتنا كنا معكم فنفوز فوزا عظيما) ، (3) جبهه كربلا گرم و درگيرى عاشورا داير است . آنگونه كه حسين ع ، وارث آدم و ابراهيم و نوح و موسى و عيسى و محمد«عليهم السلام است ، پيروان عاشورايى او نيز وارث خط سرخ جهاد و شهادت اند و پرچم كربلا را بر زمين نمى نهند ، واين جوهر تشيع در بعد سياسى است .

شيعه بايد آبها را گل كند خط سوم را به خون كامل كند خط سوم خط سرخ اولياست كربلا بارزترين منظور ماست شيعه يعنى تشنه جام بلا شيعگى يعنى قيام كربلا شيعه يعنى بازتاب آسمان بر سر نى جلوه رنگين كمان از لب نى بشنوم صوت تو را صوت انى لا ارى الموت تو را شيعه يعنى سالك پا در ركاب تا كه خورشيد افكند از رخ نقاب اين سخن كوتاه كردم و السلام شيعه يعنى تيغ بيرون از نيام (4)

يكى از نويسندگان محقق مى نويسد :

ما يقين داريم كه اگر حسين ع در زمان ما بود ، ازقدس ، جنوب لبنان و بيشتر مناطق اسلامى كربلاى دومى مى ساخت و همان موضعى رامى گرفت كه در برابر معاويه و يزيد ايستاد و از همه مدعيان اسلام و تشيع و از آنان كه برقدس و جنوب لبنان مى گريند و در اعلاميه ها ، سخنرانيها و صفحه مطبوعات بر سرفلسطين و لبنان معامله مى كنند و در خيابانها و مجامع ، سلاح با خود حمل مى كنند ، بيش ازتعدادى كه در كربلاى اول كنار آن حضرت ايستادند و ياريش كردند ، او را يارى نمى كردند . » (5) اين ديدگاه ، ردكننده نظريه اى است كه كربلا و قيام حسينى را تكليفى خاص امام مى داند كه نمى توان از آن تبعيت كرد . وقتى ابا عبد الله الحسين ع ضرورت قيام بر ضدسلطه ستمگرى را كه حلال را حرام مى كند و عهد الهى را شكسته ، بر خلاف سنت پيامبرعمل مى كند و تجاوزكارانه عمل مى نمايد ، در خطبه خويش مى آورد و اين صفات را درسلطه يزيدى محقق مى داند ، در پايان مى افزايد«فلكم فى اسوة (6) در كار من براى شماالگوى تبعيت است ، اين مى رساند كه گستره زمين و زمان ، كربلا و عاشوراست و هميشه وهمه جا بايد با الهام از اين مكتب ، بر ضد ستم قيام كرد و در راه آزادى و عزت ، فداكارى نمود .

امام خمينى ره فرموده است : «اين كلمه كل يوم عاشورا و كل ارض كربلا ، يك كلمه بزرگى است . . . همه روز بايد ملت ما اين معنى را داشته باشد كه امروز روز عاشورا است وما بايد مقابل ظلم بايستيم

و همين جا هم كربلاست و بايد نقش كربلا را ما پياده كنيم ، انحصار به يك زمين ندارد . انحصار به يك افراد نمى شود . قضيه كربلا منحصر به يك جمعيت هفتاد و چند نفرى و يك سرزمين كربلا نبوده ، همه زمينها بايد اين نقش را ايفاكنند . » (7)

1-صحيفه نور ، ج 20 ، ص 195 .

2-همان ، ج 9 ، ص 57 .

3-زيارت عاشورا .

4-ابياتى از مثنوى : «شيعه نامه ، محمد رضا آقاسى(كيهان 12/6/71) .

5-الانتفاضات الشيعيه ، هاشم معروف الحسنى ، ص 387 .

6-تاريخ طبرى ، ج 4 ، ص 304 .

7-صحيفه نور ، ج 9 ، ص 202 .

كمكى رفتن

در عرف رايج هيئتهاى عزادارى ، براى با شكوهتر برگزار شدن مراسم ، گاهى افراد يك تكيه يا هيئت به كمك يكديگر مى رفتند و با هم عزادارى مى كردند و نوبت بعد ، آنان به كمك اينها مى رفتند . اين دسته هاى كمكى با توافق و اعلام قبلى سران هيئتها به ديدار هم مى رفتند . هنگام استقبال و بدرقه دسته هاى عزادار كه به كمك مى آمدند ، اشعار ونوحه هاى خاصى مى خواندند كه نشان سپاس از آنان و درخواست قبولى عزادارى ازسوى خداوند بود . اين سنت ، الهام بخش روح تعاون و يارى در راه گراميداشت مراسم عزادارى است و تلاش در رونق بخشيدن به دستگاه ابا عبد الله ع را به پيروان راهش درس مى دهد .

كميت بن زيد اسدى (1)

از شاعران برجسته شيعه كه سروده هايش در باره اهل بيت و مرثيه امام حسين عليه السلام معروف است . كنيه او«ابو المستهل و اهل كوفه بود . هوادارى شديد از بنى هاشم مى كرد و با سروده هايش آنان را مى ستود . مشهورترين شعرش هاشميات است . «در وى خصالى بود كه هيچ شاعر نداشت : خطيب بنى اسد ، فقيه شيعه ، سواركارى دلير ، بخشنده و تيرانداز بود و در ميان قومش كسى مهارت او را در تيراندازى نداشت . (2) ولادتش در سال 60 و وفاتش در سال 126 هجرى بود . اين شاعر برجسته ، زبان شعرى خويش را در راه دفاع از مكتب و ولايت و بيان فضايل عترت و مظالم دشمنان خاندان پيامبر به كار گرفت .

مورد علاقه و محبت شديد و دعاى خاص ائمه بود و از بزرگترين مرثيه سرايان عاشورا به شمار مى رفت . قصيده ميميه من لقلب متيم مستهام . . . »او معروف است . وى در سال شهادت امام

حسين ع به دنيا آمد و به بركت دعاى امام سجاد«ع پايان عمرش ختم به شهادت شد . او كه مدتى متوارى بود ، در ايام خلافت مروان به شهادت رسيد و در همان كوفه در مقبره بنى اسد دفن شد . (3) امام باقر«ع در حق او دعا فرمود كه : «لا زلت مؤيدا بروح القدس ما ذببت عنا اهل البيت يعنى همواره تا زمانى كه از ما خاندان دفاع مى كنى ، مؤيد به روح القدس باشى . ازجمله ابيات قصيده هاشميات اوست در باره شهيد كربلا :

قتيل بجنب الطف من آل هاشم فيا لك لحما ليس عنه مذبب و منعفر الخدين من آل هاشم الا حبذا ذاك الجبين المترب (4)

همچنين روايت است كه در ايام تشريق ، خدمت امام صادق ع رسيد و اجازه خواست كه در باره آن خاندان شعرى بخواند . حضرت اهل بيت را جمع كرد تا آنان هم بشنوند . كميت اشعار خود را خواند و حاضران گريستند . امام صادق دست به دعا بلند كردو گفت : «اللهم اغفر للكميت ما قدم و ما اخر و ما اسر و ما اعلن و اعطه حتى يرضى . (5) خدايا ، گذشته و آينده كميت را ببخشاى و از نهان و آشكار او درگذر و به او آنقدر عطا كن تا راضى گردد .

1-كميت در لغت ، به معناى اسب نيك سرخ فش و دم سياه است ، اسب سرخرنگ كه به سياهى بزند و يال و دم اوسياه باشد(لغتنامه دهخدا)و اين كه مى گويند : كميتش لنگ است ، كنايه از عجز و ناتوانى است .

2-لغت نامه ، دهخدا .

3-الغدير ، ج 2 ، ص 195 ، سفينة البحار

، ج 2 ، ص 496 . در باره وى ، از جمله ر . ك : «كميت بن زياد ، شاعر العقيده .

4-ادب الطف ، ج 1 ، ص 187 .

5-منتهى الآمال ، ج 1 ، ص 213(چاپ 1331 شمسى)

كناسه

نام محلى در كوفه كه قبلا حالت بازارى و تجارى داشته و موقعيت آن ، بين مسجدسهله و مسجد كوفه بوده است . افراد اعدامى را در اين مكان بر دار مى كشيدند . على ع در اين محله ، لشكر خود را سامان داده به جنگ صفين شتافت . امام مجتبى ع نيز پس ازشهادت پدر ، سپاه خود را در اينجا آماده كرد . ابن زياد هم كوفيان را در همين محل بسيج كرد و به جنگ حسين ع فرستاد .

بدن مسلم بن عقيل را در اين ميدان به دار كشيدند . پيكر انقلابى بزرگ زيد بن على نيز در همين مكان ، چهار سال به دار آويخته ماند . (1)

1-عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 392 .

كنانة بن عتيق تغلبى

پيرمردى از شهداى كربلا كه در حمله نخست به شهادت رسيد . وى از قهرمانان كوفه و از عابدان و قاريان آن شهر بود و در ايامى كه سيد الشهدا«ع به كربلا رسيد ، خود را به آن حضرت رساند . نامش در زيارت ناحيه مقدسه هم آمده است . (1)

1-عنصر شجاعت ، ج 2 ، ص 295 .

كوفه

نام يكى از شهرهاى مهم عراق ، كه مركز هواداران اهل بيت ع و«مغرس شيعه بوده است و على ع آنجا را بعنوان پايگاه حكومت خويش قرار داد . شهرى است با فضيلت كه احاديث متعددى در فضيلت آن نقل شده و طبق حديث امام صادق ع ، حرم امام على بن ابى طالب عليه السلام است و«طور سينين در قرآن ، به آن تفسير شده است . (1) اين شهر ، درغرب نهر فرات بنا شده و بناى آن در زمان عمر بن خطاب و پس از فتح قادسيه به دست سعد بن ابى وقاص بود و در سالهاى بعد شكوفاتر شد . پيشتر به آن كوفان هم گفته مى شد . ريشه لغوى آن ، به معناى گردآمدن است ، چون بناى شهر دايره وار بوده ، كوفه نام نهاده شد . كوفه به معناى شنزار سرخ هم آمده است . (2) اين شهر ، پس از فتح سرزمين عراق به دست مسلمانان صدر اسلام ، مركز و پايگاهى نظامى براى نيروهاى مسلمان شد تا از آنجا به سوى شرق حركت كنند و در طول تاريخ ، موقعيت سياسى و نظامى ويژه اى يافت . به آن كوفة الجند»هم مى گفتند . در نزديكى كوفه ، «كربلا»محل زيست گروهى اندك بود كه به كار كشاورزى در منطقه نزديك به آب مى پرداختند

. (3) پس از امتناع امام حسين ع از بيعت با يزيد و حركت به سوى مكه ، سران شيعه دركوفه نامه هاى دعوت به امام نوشتند . حضرت ، مسلم بن عقيل را به نمايندگى به كوفه فرستاد . كوفيان انقلابى با مسلم بيعت كردند ولى با آمدن ابن زياد ، اوضاع عوض شد ونگذاشتند امام به كوفه برسد . كوفه آن روز ، از بافت خاصى تركيب يافته بود و مردم آن يكدست نبودند . هم هواداران اهل بيت و علاقه مندان به على ع و فرزندان او در كوفه مى زيستند ، هم گروههايى كه تفكر خوارج را داشتند ، يا هواداران بنى اميه در كوفه بودند .

روحيه فرصت طلبى ، تبعيت از زور ، زودباورى و تاثيرپذيرى از شايعات و تبليغات ، ازويژگيهاى ديگر جامعه كوفه بود . پولدارترين افراد هم كه نبض مالى شهر را در دست داشتند ، همچون اشعث بن قيس ، عمرو بن حريث ، شبث بن ربعى از بازوان اصلى ابن زيادمحسوب مى شدند . شهرى با عناصر مختلف و ساكنان ناهمگون و ناهمدل و اغلب مهاجربه آن شهر تازه تاسيس ، سبب شده بود كه ثبات سياسى نداشته باشد و همواره دستخوش امواج گردد . روح قبايلى و تعصبهاى طايفگى در اقوام ساكن كوفه شديد بود و ابن زياد ، باتحت سلطه گرفتن بزرگان قبايل و عشاير ، براحتى توانسته بود اوضاع شهر را در كنترل خويش در آورد . اين بود كه آن همه دعوت و بيعت ، كارساز نشد و هزاران دست بيعتگر ، در برابر طوفان ابن زياد» ، از هم گسيخت و حسين ع تنها ماند .

حادثه كربلا در نزديكى اين شهر اتفاق افتاد و

سپاه يزيدى عموما از اين شهر براى جنگ با حسين ع آمدند . پس از عاشورا نيز ، اسراى اهل بيت وارد اين شهر شدند وزينب كبرى ع آنجا خطبه خواند و شادى كوفيان را به عزا مبدل ساخت . نهضت توابين به رهبرى سليمان بن صرد و نيز قيام مختار در همين شهر به وقوع پيوست . مردم كوفه ، همانگونه كه در ركاب على ع در جنگ جمل و صفين شركت داشتند ، همواره درفعاليتهاى ضد اموى حضور چشمگير داشتند . اين شهر در تاريخ اسلام ، همواره دستخوش امواج سياسى ، انقلابها ، حوادث و آشوبها بوده است . حجر بن عدى ، با اصحاب پاكبازش در كوفه قيام كرد و به شهادت رسيد . عمرو بن حمق خزاعى ، در كوفه شهيد شد .

ميثم تمار به دستور ابن زياد ، در كوفه به دار آويخته شد . رشيد هجرى نيز كه از ياران خالص على ع بود ، در آنجا به شهادت رسيد . جنايات و فجايع حجاج بن يوسف ثقفى و كشتارهايش از شيعيان آل على در كوفه بود ، كه كسانى همچون قنبر ، كميل ، سعيد بن جبير و . . . به دست او به شهادت رسيدند . خروج زيد بن على بن الحسين ع و شهادتش در«كناسه ، در اين شهر بود . قيامهاى سادات طباطبايى در نيمه قرن دوم هجرى ، قيام ابن طباطباى علوى ، خروج ابى السرايا در زمان مامون ، شورشهاى قرمطيان و . . . همه در اين شهر اتفاق افتاده است . قبر بزرگانى چون كميل ، خباب بن ارت ، اخنف بن قيس ، سهل بن حنيف انصارى

و بسيارى ديگر در اين شهر است . (4) در اين شهر ، «مسجد كوفه از عظيمترين و مقدسترين مساجد و قطعه هاى روى زمين است . محل مسجد كوفه ، بنا به روايات ، خانه آدم و نوح ، مصلاى ابراهيم و مصلاى حضرت مهدى ع و محل عصاى موسى و شجره يقطين و خاتم سليمان است و جايى است كه كشتى نوح از آنجا جريان يافته و قبور انبياء و مرسلين و اوصياء است و در مسجدكوفه ، «دكة القضاء» ، محل قضاوتهاى امير المؤمنين قرار دارد . امام صادق ع در باره آن فرموده است : « . . . تربة تحبنا و نحبه ، اللهم ارم من رماها و عاد من عاداها» (5) كوفه تربتى است كه ما را دوست دارد ، ما نيز آن را دوست داريم ، خدايا هر كه سوء قصد به آن كند به تيربلايش بزن و هر كه با آن دشمنى كند ، دشمنش باش .

1-سفينة البحار ، ج 2 ، ص 498 . احاديث مربوط به فضيلت كوفه در بحار الانوار ، ج 97 ، ص 385 است .

2-مجمع البحرين ، طريحى ، واژه كوفه .

3-موسوعة العتبات المقدسه ، ج 8 ، ص 46 . براى آگاهى از نام محله ها ، قبايل ، تاريخچه ، اعصار گوناگون و موقعيت جغرافيايى و محصولات و . . . آن رجوع كنيد به بحث مفصل و مفيد كتاب عنصر شجاعت ، خليل كمره اى ، ج 1 ، ص 359 تا 411 . و فصل پنجم كتاب تشيع در مسير تاريخ ترجمه سيد محمد تقى آيت اللهى ، نيز«الكوفة ، نشاة المدينة الاسلاميه ، هشام جعيط ،

دار الطليعه ، بيروت .

4-براى آشنايى مفصلتر با تاريخ كوفه ، ر . ك : «تاريخ الكوفه سيد حسين براقى نجفى ، دار الاضواء ، بيروت ، «موسوعة المصطفى و العترة ، محسن الشاكرى ، ج 2 ، ص 109 . و«سيماى كوفه ، غلامرضا گلى زواره .

5-سفينة البحار ، ج 2 ، ص 499 .

كوفيان

مردم كوفه در تاريخ به بى وفايى و سست عهدى شهرت يافته اند ، تا آنجا كه گفته شده است الكوفى لا يوفى ، در شعارهاى مردم در انقلاب اسلامى ايران و جنگ تحميلى نيزگفته مى شد كه ما اهل كوفه نيستيم ، على تنها بماند» . البته تغيير اوضاع كوفه را در دوران مسلم بن عقيل و بر سر كار آمدن ابن زياد و كنترل شديد شهر و سختگيرى نسبت به مردم و . . . را نيز نبايد ناديده گرفت ، كه مانع خروج هواداران سيد الشهدا«ع براى يارى آن حضرت در كربلا شد ، ولى به هر حال ، تاريخ اسلام خاطره خوشى از عهد و پيمان مردم كوفه ندارد . (1) از ويژگيهاى روحى و اخلاقى جامعه كوفى ، اينها را شمرده اند : تناقض در رفتار ، نيرنگ و تزلزل ، سركشى نسبت به واليان ، فرصت طلبى ، اخلاق ناپسند ، طمع و آزمندى ، شايعه پذيرى و تركيب يافتن مردم آن از قبايل مختلف با گرايشهاى قبايلى . (2) همينها سبب شد تاعلى ع از دست آنان خون دل بخورد و امام مجتبى ع بى وفايى ببيند و مسلم بن عقيل ، در اين شهر غريبانه به شهادت برسد و سيد الشهدا«ع نزديك كوفه در كربلا در محاصره سپاه كوفه لب تشنه جان دهد . البته تركيب

جمعيتى اين شهر نيز ، چندان منسجم نبود . مردم خود اين شهر ، به اضافه قبايلى از يمن مثل قضاعه ، غسان ، بجيله ، خثعم ، كنده ، حضر موت ، ازد ، مذحج ، حمير ، همدان و نخع كه پس از بناى اين شهر از دوره سعد بن ابى وقاص ساكن اين شهر شده و قدرت و نفوذى يافته بودند و جمعيتى از نژاد فارس كه در كوفه مى زيستند ، سبب گرايشهاى مختلفى در مردم شده بود . از سردمداران اموى نيز برخى كوفه را در تحت نفوذ خود داشتند و مردم را به هوادارى بنى اميه فرا مى خواندند و سلطه اموى را گسترده و ريشه دار مى ساختند .

شيعيان اهل بيت نيز در كوفه كم نبودند ، اما تشيعشان در بعد خطبه هاى حماسى ونطقهاى پر شور و عواطف سرشار نسبت به خاندان پيامبر«ص ، بيش از پيروى از خطسرخ آل على و پا نهادن در ميدانهاى درگيرى بود . بى آنكه بخواهيم سختگيريها و شدت عمل امويان را در محدود ساختن يارى شيعيان نسبت به حسين بن على ع ناديده بگيريم ، از روحيه سستى و بى وفايى آنان نمى توان بسادگى گذشت . حتى جمعى از آنان باديدن پيكرهاى حسين و يارانش در دم تيغها ، مى گريستند و دعا مى كردند كه خدايا پسرپيامبرت را يارى كن . يكى از خودشان بر آنان خروشيد كه چرا به جاى دعا ، به ياريش نمى شتابيد«هلا تهبون الى نصرته بدل هذا الدعاء ؟ » . (3)

واى بر كوفه و بر رسم پذيرايى او سست عهدى و رياكارى و خودرايى او خاك عالم به سرش باد كه در خاك كشيد هر كه بنشست سر خوان پذيرايى او رسم

او غدر و دورنگى ، ره او كيد و نفاق شش جهت پر شد از آوازه رسوايى او (4) اى كوفه ! اى كتيبه بيداد وى گور دادخواهى و فرياد اى پايگاه بازى شيطان وى شرح خاطرات پريشان خوردى فريب ديو هوى را كشتى به جهل ، شير خدا را كشتى دو عاشق ازلى را نشناختى حسين و على را پشت على ز درد تو خم شد نام تو در فساد ، علم شد در هفت رنگ تفرقه ، طاقى بيتوته گاه جهل و نفاقى اى جويبار جارى ناپاك اى آبروى ريخته بر خاك . . . (5)

1-در مورد كوفه و كوفيان ، ر . ك : «تاريخ الكوفه ، سيد حسين البراقى ، ص 139 .

2-با استفاده از«حياة الامام الحسين ، باقر شريف القرشى ، ج 2 ، ص 420 .

3-همان ، ص 442 ، به نقل از«بلاذرى .

4-محمد حسين بهجتى(شفق) .

5-از مثنوى غم آلود«كتيبه بيداد»قادر طهماسبى(فريد) ، در سوگ على ، امام مظلوم ع .

كهيعص

از حروف مقطعه قرآن در اول سوره مريم . طبق برخى تفاسير ، اين حروف رمزى اشاره به حوادث يا فضايل يا مسايلى دارد كه اهل بيت به علم آن آگاهند . از جمله تفسيرهاو تاويلهاى اين حروف ، انطباق آن با حادثه كربلاست . در روايات است : حضرت زكريا نام پنج تن آل عبا را از جبرئيل فرا گرفت و چون به نام امام حسين ع مى رسيد ، اندوهگين مى شد و اشك در چشمش مى آمد ، اما با نامهاى ديگر ، اندوهش مى رفت . راز آن را ازخداوند پرسيد . خداوند با«كهيعص قصه آن را خبر داد . «كاف ، نام

كربلاست ، «ها» ، كشته شدن عترت طاهره است ، «ياء»يزيد ستمگر ، قاتل حسين ع است ، «عين عطش حسين ع و«صاد»صبر و مقاومت اوست . زكريا سه روز در مصيبت حسين ع گريست و از خدا خواست كه فرزندى به او عطا كند و با محبت او ، آزمايشش كند و آنگونه كه محمد«ص را در سوگ فرزندش به داغ نشاند ، او را هم داغدار كند . خداوند ، يحيى را به او عطا كرد . يحيى هم همچون حسين ع ششماهه به دنيا آمد . (1) ميان يحيى بن زكريا وحسين بن على شباهتهاى ديگر نيز وجود دارد . سر هر دو مظلومانه بريده شده و سر هر دودر طشت و طبقى پيش طاغوت زمانشان نهاده شد .

1-تفسير البرهان ، ج 3 ، ص 3 ، بحار الانوار ، ج 44 ، ص 223 . آيات ديگرى نيز به شهادت امام حسين ع تاويل شده است . ر . ك : بحار الانوار ، ج 44 ، ص 217 باب الايات الماولة لشهادته .

گريز

گريز زدن : گفتارى را منتهى به موضوع ديگر كردن ، مطلبى را به مطلب ديگر پيوستن باتناسب ، چنانكه روضه خوانان از حكايتى به واقعه كربلا يا يكى از شهدا روند . (1) واعظان و روضه خوانان ، به تناسب بحث و گفتارى كه دارند ، مرثيه خاصى از كربلا رامى خوانند يا به مصيبت خاصى از مصائب چهارده معصوم مى پردازند . مثلا اگر موضوع سخن در باره جوان يا كودك باشد ، مصيبت على اكبر يا على اصغر را مى خوانند و از مراسم دفن با شكوه كسى ، به بى غسل و بى كفن و دفن ماندن

پيكر سيد الشهدا در كربلا منتقل مى شوند . اين انتقال از موضوع يا حادثه خاص به واقعه كربلا و امام حسين يا يكى ديگراز شهدا«گريز زدن نام دارد . در حركتهاى حماسى و انقلابى نيز بصورتى ديگر گريز به صحراى كربلا زده مى شود و ياد آن حادثه ، سرمايه الهام مى گردد . «بخاطر نشر شهادت وفلسفه شهيدان است كه شيعه ، به بهانه مرگ برادر و عمو و دايى و پسر خاله و پسر عمه . . .

ياران و خويشاوندان را گرد مى كرده و يكباره به كربلا گريز مى زده اند و از حسين وشهيدان شيعه مى گفته اند . » (2)

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-ياد و يادآوران(چاپ حسينيه ارشاد) ، ص 43 .

گريه

«چشم گريان ، چشمه فيض خداست . گريستن بر ابا عبد الله الحسين ع ثواب بسياردارد . (1) فرشتگان ، پيامبران ، زمين و آسمان ، حيوانات صحرا و دريا هم بر عزاى حسين ع گريسته اند . (2)

اشگ ريختن ، نشانه پيوند قلبى با اهل بيت و سيد الشهدا است . اشك ، دل راسيراب مى كند ، عطش روح را بر طرف مى سازد و حاصل محبتى است كه نسبت به اهل بيت حاصل مى شود . همدلى و هماهنگى روحى با ائمه ، ايجاب مى كند كه در شادى آنان شاد و در غمشان محزون باشيم . اين نشان شيعه است كه يفرحون بفرحنا و يحزنون لحزننا . . . » (3) قلبى كه مهر حسين ع را داشته باشد ، بى شك به ياد مظلوميت و شهادت اومى گريد . اشك ، زبان دل و شاهد عشق است .

آنچنان كز برگ گل ، عطر و گلاب آيد برون تا كه نامت مى برم از ديده

آب آيد برون رشته الفت بود در بين ما ، كز قعر چاه كى بدون رشته ، آب بى حساب آيد برون ؟ تا نسوزد دل ، نريزد اشگ و خون از ديده ها آتشى بايد كه خوناب كباب آيد برون مهر تو شيرازه ام الكتاب خلقت است مشكل اين شيرازه از قلب كتاب آيد برون گر نباشد مهر تو دل را نباشد ارزشى برگ بى حاصل شود گل ، چون گلاب آيد برون (4)

گريستن در سوگ شهداى كربلا ، تجديد بيعت با عاشورا و فرهنگ شهادت و تغذيه فكرى و روحى با اين مكتب است و اشك ريختن ، نوعى امضا كردن پيمان و قراردادمودت با سيد الشهدا است . ائمه شيعه ، گريستن بر مظلوميت اهل بيت و عزاى حسينى راتاكيد كرده و شهادت اشك را بر صداقت عشق ، پذيرفته اند . امام صادق ع فرموده است :

«نزد هر كس كه ما ياد شويم و چشمانش اشگ آلود شود ، حتى اگر به اندازه بال مگسى باشد ، خداوند گناهانش را مى بخشايد ، هر چند چون كف دريا فراوان باشد . » (5) به گفته صائب :

در سلسله اشگ بود گوهر مقصود گر هست ز يوسف خبر ، اين قافله دارد

دستور امامان به گريستن بر امام حسين ع بسيار اكيد است . امام رضا«ع به ريان بن شبيب در حديث مفصلى فرمود : «يابن شبيب ! ان كنت باكيا لشى ء فابك للحسين بن على بن ابى طالب فانه ذبح كما يذبح الكبش . . . » . (6) اگر بر چيزى گريه مى كنى ، بر حسين بن على گريه كن ، كه او را همچون گوسفند ، سر بريدند . در حديث

ديگرى فرموده است : «محرم ، ماهى است كه مردم دوره جاهليت جنگ در آن را ناروا مى دانستند ، ولى در اين ماه ، دشمنان ، خون ما را بناحق ريختند و هتك حرمت ما نمودند و فرزندان و بانوان ما را به اسارت گرفتند و به خيمه هاى ما آتش زدند و غارت كردند و در كار ما ، براى رسول خدا هيچ حرمتى را رعايت نكردند . روز حسين( عاشورا)پلكهاى ما را مجروح و اشگهايمان راجارى كرد و ما از سرزمين كربلا ، گرفتارى و رنج به ميراث برديم . پس بايد بر كسى همچون حسين ، گريه كنندگان بگريند ، كه گريه بر او ، گناهان بزرگ را هم فرو مى ريزد . » (7) خود امام حسين ع فرموده است : «انا قتيل العبرة ، لا يذكرنى مؤمن الا بكى ، (8) من كشته اشكم ، هيچ مؤمنى مرا ياد نمى كند مگر آنكه(بخاطر مصيبتهايم)مى گريد . امام سجاد«ع بيست سال بر امام حسين عليه السلام گريست و هرگز طعامى پيش اونمى گذاشتند مگر آنكه گريه مى كرد . (9) به فرموده امام صادق ع : هر ناله و گريه اى ناپسند ومكروه است ، مگر ناليدن و گريستن بر حسين عليه السلام : «كل الجزع و البكاء مكروه سوى الجزع و البكاء على الحسين . (10) هم گريستن ، هم گرياندن ، هم خود را شبيه گريه كنندگان در آوردن(تباكى)پسنديده است و اجر دارد . اين همه فضيلت كه براى گريه بر حسين ع بيان شده و اينكه اشك چشم ، آتش دوزخ را فرو مى نشاند و غمگين شدن در سوگ شهيدان كربلا ايمنى از عذاب است ، در صورتى است كه گناه و فسق و آلودگى انسان در حدى

نباشد كه مانع رسيدن اين فيض الهى گردد . اشگى كه مبين پيوند عاطفى و رابطه مكتبى و اتصال روحى با راه و فكرو خط ائمه و سيد الشهداست ، حتما زمينه ساز پرهيز از گناه مى گردد . به تعبير شهيدمطهرى : «گريه بر شهيد ، شركت در حماسه او و هماهنگى با روح او و موافقت با نشاط اوو حركت اوست . . . امام حسين ع بواسطه شخصيت عاليقدرش ، بواسطه شهادت قهرمانانه اش ، مالك قلبها و احساسات صدها ميليون انسان است . اگر كسانى كه بر اين مخزن عظيم و گرانقدر احساسى و روحى گمارده شدند ، يعنى سخنرانان مذهبى ، بتوانند ازاين مخزن عظيم در جهت هم شكل كردن و همرنگ كردن و هم احساس كردن روحها باروح عظيم حسينى بهره بردارى صحيح كنند ، جهانى اصلاح خواهد شد . » (11) پس مهم ، شناخت فلسفه گريه در راستاى احياى عاشورا و زنده نگهداشتن مراسم حسينى وفرهنگ كربلاست ، نه گناه كردن و آلودگى ، به اميد پاك شدن با چند قطره اشك ! معلوم نيست كه دل و جان آلوده ، آن همسويى را با امام داشته باشد كه با ياد مصائبش گريه كند .

گريه در فرهنگ عاشورا ، سلاح هميشه برانى است كه فرياد اعتراض به ستمگران رادارد . «اشك ، زبان دل است و گريه ، فرياد عصر مظلوميت . رسالت اشك نيز پاسدارى از«خون شهيد»است . امام خمينى ره فرمود : «هر مكتبى ، تا پايش سينه زن نباشد ، تا پايش گريه كن نباشد ، تا پايش توى سر و سينه زن نباشد حفظ نمى شود . . . » ، (12) «گريه كردن برشهيد ،

نگهداشتن ، زنده نگهداشتن نهضت است ، (13) «گريه كردن بر عزاى امام حسين ، زنده نگهداشتن نهضت و زنده نگهداشتن همين معنى است كه يك جمعيت كمى در مقابل يك امپراطور بزرگ ايستاد . . . ، آنها از همين گريه ها مى ترسند ، براى اينكه گريه اى است كه گريه بر مظلوم است ، فرياد مقابل ظالم است . » (14)

هر چند نيست درد دل ما نوشتنى از اشگ خود ، دو سطر به ايما نوشته ايم (15)

اشگ ، سر فصل محبت و مودت است و برخاسته از عشقى است كه خداوند در دلهاقرار داده كه نسبت به حسين بن على ع مجذوب مى شود . به فرموده رسول خدا«ص :

«ان لقتل الحسين حرارة فى قلوب المؤمنين لا تبرد ابدا» . (16) براى شهادت حسين عليه السلام حرارت و گرمايى در دلهاى مؤمنان است كه هرگز سرد و خاموش نمى شود .

كدام عاشق در اين ره در بلا نيست ؟ كدامين دل شما را مبتلا نيست ؟ اگر در سوگتان شد ديده نمناك اگر از عشقتان دل گشت غمناك گواه عشق ما اين ديده و دل رساند«اشگ و«غم ما را به منزل كنون ماييم و درد داغدارى كنون ماييم و اشگ و سوگوارى هنوز اشگ عزا پيوسته جارى است رواق چشممان آيينه كارى است غدير ما محرم دارد امروز محرم ، بذر غم مى كارد امروز (17)

امروز هم ، اشگ و گريه ، رابط ما با حسين است و ما با شورى اشگهايمان ، سر سفره محبت سيد الشهدا نشسته ايم و نمك پرورده ابا عبد الله هستيم ، از اين رو ، اين مهر با شيرمادر در جان ما وارد شده و با جان هم به

در مى شود .

1-احاديث ثواب و آثار گريه بر امام حسين ع را از جمله در بحار الانوار ، ج 44 ، ص 279 تا 296 مطالعه كنيد .

2-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 97 ، بحار الانوار ، ج 45 ، ص 220 به بعد .

3-ميزان الحكمه ، ج 5 ، ص 233 .

4-اى اشكها بريزيد ، حسان ، ص 131 .

5-وسائل الشيعه ، ج 10 ، ص 391 .

6-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 286 .

7-همان ، ص 283 .

8-همان ، ص 279 .

9-همان ، ج 46 ، ص 108 .

10-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 313 .

11-شهيد(ضميمه قيام و انقلاب مهدى) ، ص 124 و 125 .

12-صحيفه نور ، ج 8 ، ص 70 .

13-همان ، ج 10 ، ص 31 .

14-همان-ج 10 ، ص 31 .

15-صائب تبريزى .

16-جامع احاديث الشيعه ، ج 12 ، ص 556 .

17-از مثنوى اهل بيت آفتاب از مؤلف .

گلوى بريده

حلقى كه بود بوسه گه مصطفى مدام آزرده اش ز خنجر فولاد كرده اى (1)

پس از شهادت امام حسين ع ، سر مطهرش را از پيكر جدا كردند . تيغ بر حلقومى نهادند كه بوسه گاه رسول خدا«ص بود . از اين رو ، لقب ذبيح بر آن حضرت داده اند وهمچنين تعبير«مجزور الراس از زبان زينب كبرى نقل شده است . در برخى مقتلها آمده است كه حضرت زينب ، هنگام وداع جسد برادرش ، پيكر او را در آغوش گرفت ، لب برحلقوم بريده سيد الشهدا«ع نهاد و بوسيد و با آن بدن خونين وداع كرد . (2)

آن سو نگران ، نگاه پيغمبر بود خورشيد ، رسول آه پيغمبر

بود اى تيغ پليد ، مى شكستى اى كاش آن حنجره ، بوسه گاه پيغمبر بود (3)

1-محتشم كاشانى .

2-معالى السبطين ، ج 2 ، ص 55 .

3-ساعد باقرى .

گنجينة الاسرار

كيست اين پنهان مرا در جان و تن كز زبان من همى گويد سخن

شروع كتاب گنجينة الاسرار ، با شعر بالاست . مجموعه و منظومه اى بلند از شعر عرفانى حماسى ، در قالب مثنوى از عمان سامانى(م 1322)است ، در سوگ حسين ع و ماجراى عاشورا ، و از آثار برجسته مرثيه فارسى است و از ديد عرفانى به كربلا و قهرمانان وحوادث آن نگريسته است . اين كتاب بارها به صورتهاى مختلف چاپ و منتشر شده است .

گندم عراق

يا گندم رى . عمر سعد(فرمانده سپاه كوفه در كربلا)در پاسخ به پيشنهاد سيد الشهدا«ع كه او را از آلودن دست به خون خويش بر حذر مى داشت و عمر سعد بهانه هاى مختلفى مى آورد ، از جمله گفت : به من وعده حكومت رى داده شده است . حضرت او را نفرين كرد و فرمود : اميدوارم پس از مرگ من ، از گندم عراق (1) نخورى مگر اندكى . عمر سعد ازروى استهزا گفت : «جو»آن هم مرا بس است(فى الشعير كفاية)طبق نفرين امام ، عمر سعدبه حكومت رى هم نرسيد و به دست مختار كشته شد . (2) در نقل ديگرى آمده است كه سالها پيش از عاشورا ، عمر سعد به آن حضرت گفته بود : برخى از سفيهان مى پندارند كه من تو را خواهم كشت . حضرت فرمود آنان سفيه نيستند ، بلكه بردباران و حليمانند ، ولى آنچه مايه چشم روشنى است آن است كه پس از من از گندم عراق ، جز اندكى نخواهى خورد ، (3) كه اين ، پيشگويى آن حضرت از وقايع كربلاست .

1-در معالى السبطين گندم رى آمده است .

2-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 248

، مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 55 .

3-اثبات الهداة ، ج 5 ، ص 199 و 210 .

گودال قتلگاه

محلى كه سيد الشهدا«ع در آخرين لحظات مقاومت ، از اسب بر زمين افتاد و شمر ياسنان فرود آمد و سر مطهر امام را از پيكر جدا كرد . گويا نسبت به قسمتهاى ديگر ميدان كربلا ، پايين ترين جا بوده است . قتلگاه ، محل به شهادت رسيدن امام شهيدان است كه خون مطهرش بر خاك كربلا ريخت . در حال حاضر ، بيرون از حرم مطهر آن حضرت ، سردابى وجود دارد كه محل شهادت او محسوب مى شود و سنگ مرمرى به بلندى نيم متراز سطح زمين ، بصورت قبر ، بر روى آن محل قرار دارد . اغلب در آن بسته است و گاهى براى اشخاص معينى باز مى كنند تا زيارت كنند .

«در فكرم آن گودالم كه خون تو را مكيده است . هيچ گودالى چنين رفيع نديده بودم .

در حضيض هم مى توان عزيز بود ، از گودال بپرس . (1)

1-خط خون ، موسوى گرمارودى ، ص 140 .

گوشواره

پس از شهادت امام حسين ع ، سپاه كوفه به خيمه ها حمله كرده ، ضمن به آتش كشيدن آنها ، هر چه در خيمه ها بود غارت كردند و از گوشها و پاهاى اطفال ، گوشواره وخلخال بيرون آوردند . (1) از فاطمه صغرى ، دختر امام حسين ع نقل شده است كه پس ازشهادت امام ، يكى از سواران سپاه عمر سعد به طرف او كه جلوى يكى از خيمه ها ايستاده بوده ، حمله ور مى شود و با نيزه بر او ضربتى مى زند كه بر زمين مى خورد ، آنگاه گوشواره از گوشش مى كند و خون جارى مى شود . (2) در باره ام كلثوم نيز چنين نقل شده است حتى افضوا الى قرط

كان فى اذن ام كلثوم اخت الحسين ع فاخذوه و خرموا اذنها» . (3)

1-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 301 .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 61 .

3-عوالم(امام حسين) ، ص 305 .

گهواره

سمبل حضور كودك شيرخوار در كربلا و شهيد شدن او با ستم يزيديان . در مرثيه ها ، تعزيه ها و شبيه خوانيها از اين سمبل استفاده مى شود تا از على اصغر ، ششماهه شهيد عاشورا ياد شود .

لا ارى الموت الا سعادة

اندر آنجا كه باطل امير است اندر آنجا كه حق سر به زير است اندر آنجا كه دين و مروت پايمال و زبون و اسير است راستى زندگى ناگوار است مرگ ، بالاترين افتخار است زان شهيد سر از دست داده زان فداكار در خون فتاده جاودان آيد اين بانگ پر شور «لا ارى الموت الا سعاده آرى ! آزادمردان بكوشند بر ستمگر چون طوفان خروشند (1)

از آموزشهاى عاشورا ، گزيدن مرگ سرخ و شهادت ، بر زندگى مذلت بار در كنارظالمان است و اينگونه مردن ، حيات جاودانى است و آنگونه زيستن ، مرگى بصورت زندگى . سخن بالا ، جمله اى از خطبه حماسى و الهام بخش سيد الشهدا«ع در روز عاشورااست كه خطاب به ياران خويش فرمود و آغاز خطبه چنين است : «ان الدنيا قد تنكرت وتغيرت . . . »تا آنجا كه مى فرمايد : «الا ترون ان الحق لا يعمل به و ان الباطل لا يتناهى عنه ، ليرغب المؤمن فى لقاء الله ، و انى لا ارى الموت الا سعادة و الحياة مع الظالمين الا برما» . (2)

اكنون كه ديده هيچ نبيند به غير ظلم بايد ز جان گذشت ، كزين زندگى چه سود ؟

فلسفه بلندى كه سيد الشهدا«ع در جمله ياد شده بيان كرده است ، درس زندگى شرافتمندانه و با عزت را مى آموزد و بدون آن باور متعالى ، انسان براى زنده ماندن تن به هر

ستم و خوارى مى دهد . اگر عاشورا ، مكتب آزادى است ، در سايه همين تعاليم است .

1-از شعر ، «يا آزادگى ، يا شهادت ، محمد حسين بهجتى(شفق) ، بهار آزادى ، ص 71 .

2-مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 68 .

لاحق

نام اسبى كه عبيد الله بن حر ، هنگام ملاقات با سيد الشهدا«ع به آن حضرت تقديم كرد ، امام حسين نيز فرزندش على بن الحسين ع را بر آن سوار كرد . (1) معناى آن از پى رونده ، در رسنده ، رسيده ، آنكه و آنچه در پى چيزى مى دود و به آن مى رسد»است . از اين رو به اسبهاى تندرو هم لاحق مى گفتند . اين نام براى اسبهاى تنى چند از معروفان عرب نيز به كار رفته است . (2)

1-الحسين و السنه ، سيد عبد العزيز طباطبايى ، ص 72 ، نقل از انساب الاشراف .

2-لغت نامه ، دهخدا .

لا يوم كيومك يا ابا عبد الله ع

اى ابا عبد الله ! هيچ روزى همچون روز تو(عاشورا)نيست . مضمون سخنى اززين العابدين ع است . روزى امام سجاد«ع به پسر عباس ع نگاه كرد و گريست . ياد ازروز احد كرد كه حمزه در آن كشته شد ، سپس ياد از موته كرد كه جعفر بن ابى طالب آنجا به شهادت رسيد . سپس فرمود : «لا يوم كيوم الحسين ، ازدلف اليه ثلاثون الف رجل يزعمون انهم من هذه الامة كل يتقرب الى الله عز و جل بدمه و هو بالله يذكرهم فلا يتعظون حتى قتلوه بغيا و ظلما و عدوانا . . . » ، (1) هيچ روزى چون روز حسين ع نيست ، كه سى هزار نفربر ضد او گرد آمدند كه همه خود را از اين امت مى پنداشتند و همه با ريختن خون او به خدا تقرب مى جستند . او آنان را به ياد خدا مى انداخت ، اما آنان پند نمى گرفتند ، تا آنكه اورا از روى ستم و تجاوز و دشمنى

كشتند . خداوند ، «عباس را رحمت كند كه ايثار كرد وامتحان داد و جان خويش را فداى برادرش كرد . . . » (2) امام حسن مجتبى و امير المؤمنين ع نيز خطاب به سيد الشهدا«ع فرموده اند : «لا يوم كيومك يا ابا عبد الله (3) گر چه همه شهادتهاو مصيبتهاى اهل بيت پيامبر ، سنگين و اندوهبار است ، اما آنچه در كربلا گذشت ، بالاترين داغ و سوگ بود و هيچ حادثه اى به دلخراشى عاشورا و هيچ امامى و شهيدى به مظلوميت ابا عبد الله ع و فرزندان او نيست . اين است كه از جمله فوق ، بعنوان تسلاى خاطرداغديدگان هم استفاده مى شود و اين توصيه ائمه است كه هر گاه مصيبتى براى شما پيش آمد ، از عاشورا و مصائب اهل بيت ع ياد كنيد ، تا تحمل داغ بر شما آسان شود .

مرثيه خوانان نيز ، هر گاه از هر امامى روضه بخوانند ، يا از هر مصيبت جانگدازى ياد كنند ، در پايان با نقل جمله بالا ، گريز به كربلا مى زنند ، كه بالاترين سوگهاست و بحق ، با توجه به مصائب اهل بيت در كربلا ، هر غم و مصيبتى كوچك و قابل تحمل مى شود .

1-ناسخ التواريخ ، ج 4 ، ص 73(به نقل از امالى صدوق) ، بحار الانوار ، ج 22 ، ص 274 .

2-معالى السبطين ، ج 2 ، ص 10 ، مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 86 .

3-همان .

لعبت هاشم بالملك

از جمله سخنانى است كه نشان دهنده كفر باطنى و كينه يزيد نسبت به پيامبر«ص است . اشعارى است كه پس از شهادت

حسين ع ، هنگامى كه عترت او را به اسارت به شام آورده بودند ، يزيد با غرور و سرمستى خواند و آرزو كرد كاش نياكانش كه در جنگ بدر كشته شدند ، زنده بودند و خونخواهى و انتقام يزيد را مى بيند(ليت اشياخى ببدرشهدوا . . . )تا آنجا كه به انكار وحى و رسالت پرداخته و مى گويد :

لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحى نزل (1) هاشميان با حكومت بازى مى كردند ، نه خبرى(از آسمان غيب)آمده و نه وحى نازل شده است . اصل شعر از«ابن زبعرى است ، ولى خواندن آن توسط يزيد در چنان موقعيتى ، هم عقيده بودنش را با مضمون آن نشان مى دهد ، در پى زمزمه كردن اين اشعاركفرآميز بود كه زينب ع خطبه خويش را با آيه ثم كان عاقبة الذين اساءوا السواى ان كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزؤن (2) آغاز كرد(سرانجام بدكاران ، آن شد كه آيات الهى را تكذيب و مسخره كردند ! )و نيز در ادامه ، آيه و لا تحسبن الذين كفروا انما نملى لهم . . . » (3) را خواند(كافران مپندارند كه اگر به آنان مهلت مى دهيم ، برايشان خوب است ، بلكه گناهانشان افزوده مى شود و براى آنان عذاب خواركننده اى است)و سراسر خطابه آن بانو ، اثبات خروج يزيد از حريم اسلام و بى اعتقادى او به دين و اثبات كفر و فسق او درملا عام و حضور همگان است . در واقع ، حادثه كربلا ، كفر پنهان امويان را آشكار و چهره واقعى آنان را براى مردم و تاريخ ، روشن ساخت و اين از ثمرات مهم عاشورا بود .

1-حياة الامام الحسين ، ج 2

، ص 187 ، ج 3 ، ص 377 .

2-روم ، آيه 10 .

3-آل عمران ، آيه 178 .

لعنت بر يزيد

از سنتهاى شيعى ، فرستادن درود و سلام بر حسين ع و لعنت بر قاتلان او هنگام آب نوشيدن است . لعن به معناى طرد از رحمت و دور كردن است . عرب ، هر گاه كسى تمردمى كرد ، او را از خود طرد مى كردند تا گناهان او دامنگيرشان نشود . (1) امام صادق عليه السلام ، به نقل داود رقى ، آب خواست و نوشيد و چشمانش اشگبارشد ، سپس فرمود : لعنت خدا بر قاتل حسين ، هرگز بنده اى نيست كه آب بنوشد و حسين را ياد كند و قاتل او را لعنت كند ، مگر آنكه خداوند ، براى او صد هزار حسنه مى نويسد وصد هزار سيئه از او محو مى كند . . . : «ما من عبد شرب الماء فذكر الحسين و لعن قاتله الا كتب الله له مائة الف حسنة و حط عنه ماة الف سيئة . . . » (2) و اين ، جزء فرهنگ عاشورايى مردم شده است و بر سقاخانه ها مى نويسند : «آبى بنوش و لعنت حق بر يزيد كن . لعنت بر يزيدو ابن زياد و شمر و ديگر عاملان و مباشران و زمينه سازان حادثه عاشورا و قتل امام حسين ع در زيارتنامه هاى متعددى از جمله در زيارت عاشورا و وارث آمده است :

«اللهم العن يزيد خامسا و العن عبيد الله بن زياد و ابن مرجانة و عمر بن سعد و شمرا و آل ابى سفيان و آل زياد و آل مروان الى يوم القيامة . (3)

1-مجمع البحرين .

2-اسرار الشهادة ، فاضل دربندى ، ص

77 ، مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 87 .

3-زيارت عاشورا ، مفاتيح الجنان ، ص 458 .

لعنت و برائت

اسلام ، دين تولى و تبرى است ، در كنار محبت و دوستى با خاندان پيامبر و مودت نسبت به آنان و سلام و درود ، در زيارتنامه ها نسبت به اولياء خدا ، عنصر برائت و بيزارى ونفرت و نفرين نسبت به ظالمان و دشمنان حق است . بى تفاوت نبودن در برابر جنايتكاران و همسويى با رسول خدا ، ايجاب مى كند كه يك شيعه عاشورايى نسبت به ستمگران ، بغض و عداوت و تبرى داشته باشد و كسانى را كه قرآن لعن كرده است ، مورد لعن قراردهد . لعن ، نشان اوج تنفر و انزجار از چهره هاى ملعون است .

در لعنتها و برائتهايى كه در زيارتنامه شهدا و ائمه آمده ، با بيان زشتيها ، فسادها ، تحريفها ، ستمها ، گردنكشيها ، صف آرايى در مقابل جناح حق ، نپذيرفتن طاعت ائمه ومخالفت با رهبران الهى آميخته است و لعن آنان ، طرد نمايندگان اين خط در هميشه و همه جاى تاريخ است .

در حادثه كربلا ، كسانى در قتل دست داشتند ، كسانى هم راضيان ، ساكتان ، هتك حرمت كنندگان ، زمينه سازان ، فرمانبرداران بوده اند و همه ملعون و مطرودند ، و نيز آنان كه حسين بن على ع را خوار كردند و ندايش را شنيدند و پاسخ ندادند . در فراز ديگرى پايه گذاران ظلم به اهل بيت ، كنار زنندگان اهل بيت از جايگاه اصلى شان ، قاتلان اهل بيت ، زمينه سازان آن قتل ، پيروان و هواداران قاتلان ، لعنت شده اند : «اسرجت ، الجمت ،

تهيات . . . »در زيارتى ، لعن بر ظالمين آل محمد ، لعن بر ارواحشان ، ديارشان و قبورشان شده است : «و العن ارواحهم و ديارهم و قبورهم . (زيارت عاشوراى غير معروفه ، مفاتيح الجنان)

موالات با حسين و برائت از ظالمان به او ، پايه تقرب به خدا و رسول و امير المؤمنين وفاطمه و حسن و حسين عليهم السلام است : «يا ابا عبد الله ! انى اتقرب الى الله و الى رسوله و الى امير المؤمنين و الى فاطمة و الى الحسن و اليك بموالاتك و بالبرائة ممن اسس اساس ذلك . . . » . (1)

1-زيارت عاشورا ، از جمله ر . ك : صلوات خاص امام حسن و امام حسين ع بحار الانوار ، ج 91 ، ص 5 .

لهفان

ستمديده ، مضطر دادخواه ، اندوهگين ، ملهوف . (1) لهفان از القاب سيد الشهدا«ع است كه در حديث امام باقر«ع آمده است : «ان الحسين صاحب كربلا قتل . . . لهفانا» (2)

1-لغتنامه دهخدا .

2-كامل الزيارات ، ص 168 .

لهوف

«اللهوف على قتلى الطفوف ، به معناى آه و ناله بر كشتگان كربلا ، نام كتاب مقتلى است در باره شهداى كربلا كه از تاليفات مشهور سيد بن طاووس ، على بن موسى بن محمد بن طاووس(589-664 ه)مى باشد . اين كتاب به فارسى نيز ترجمه شده است ، به نام آهى سوزان بر مزار شهيدان از سيد احمد فهرى .

ليلى

ليلى دختر ابو مرة ثقفى ، همسر امام حسين ع و مادر على اكبر ، از زنان فاضل عصر خويش بوده است . (1) بر خلاف آنچه مشهور است ، در كتابهاى معتبر و مقتلها نامى ازايشان در جريانات كربلا ، كوفه و شام نيست . (2)

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-منتهى الآمال ، ج 1 ، ص 335 .

ماتم

ماتم ، ماتم ، ماتم و . . . به معناى عزادارى و مصيبت و عزاست . اصل آن به معناى محل تجمع زنان و مردان در غم و شادى است ، (1) اما به مراسمى هم كه در سوگوارى امام حسين ع برگزار مى شود ، مى گويند . به محل عزادارى ، عزاخانه ، ماتم سرا و ماتمكده هم گفته مى شود . به برگزار كردن آيين سوگوارى ، ماتم گرفتن و به ماتم نشستن مى گويند . درآداب اسلامى ، اقامه عزا براى متوفى و رسيدگى به بازماندگان و تغذيه داغديدگان آمده است . (2) درباره سيد الشهدا«ع روايات بسيارى آمده است كه براى آن حضرت در ملكوت اعلا ماتمها برگزار شد . در زيارت مى خوانيم : «و اقيمت عليك المآتم فى اعلى عليين . (3) اسيران اهل بيت ع چون به شام برده شدند و وارد دربار يزيد گشتند ، خاندان اموى هم براى شهداى كربلا ماتم بر پا كردند . (4) ام سلمه نيز ، پس از خبر يافتن از شهادت امام حسين ع توسط آن شيشه پر از خاك كه به خون تبديل شده بود ، آن روز را روز ماتم ونوحه بر حسين ع قرار داد . (5) به روايت امام صادق ع ، پس از شهادت ابا عبد الله ، همسر

اوماتم براى او بر پا داشت و از ماده اى براى اشكبار شدن چشمانش استفاده مى كرد . (6) عظيم ترين ماتم تاريخ ، همان حادثه جانگداز كربلاست كه هرگز از شور و سوز آن كاسته نمى شود . به قول محتشم :

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

ايام عاشورا براى شيعه ، فصل گريستن و به عزاى حسينى نشستن است و اين سنت دينى مايه بقاى ياد حماسه سازان عاشورا گشته است . عاشورا براى پيروان اهل بيت ، روزغم و اندوه و براى جفا كاران مخالف عترت ، روز شادى بوده است . سرزمين شام و عراق در اين زمينه دو روش مخالف هم داشته است ، سيد رضى در يكى از اشعارش ازسوگواريهاى سرزمين عراق ياد مى كند كه شاميان ، همانها را روز عيد و جشن مى دانستند :

كانت ماتم بالعراق تعدها اموية بالشام من اعيادها (7)

حضرت سجاد«ع نيز در شعرى از سختيهاى روزگارشان پس از عاشورا و محنتهاى جانكاه آن روزگار سخن مى گويد ، از جمله مى فرمايد :

يفرح هذا الورى بعيدهم و نحن اعيادنا ماتمنا (8)

اين مردم به عيدشان خوشحال مى شوند ، در حالى كه عيدهاى ما ، سوگ و ماتم ماست .

اين مضمون همان سخن معروف است كه : «بنى اميه براى ما عيد نگذاشتند» .

1-مجمع البحرين ، طريحى .

2-ر . ك : «بحار الانوار» ، ج 79 ، ص 71 تا 113«باب التعزية و الماتم كه به آداب و سنن مربوط به ماتم و تعزيت گويى وسوگوارى پرداخته است .

3-بحار الانوار ، ج 98 ، ص 241 و 323 .

4-همان ، ج 45 ، ص

143 و 155 .

5-همان ، ص 231 .

6-همان ، ص 170 ، فروع كافى ، ج 1 ، ص 466 .

7-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 250 .

8-همان ، ج 46 ، ص 92 .

ماريه بنت سعد

ماريه دختر سعد ، بانوى شجاع وشيعى از (1) مردم بصره بود كه خانه اش پايگاه تجمع شيعه در اين شهر محسوب مى شد .

فضايل و تعاليم اهل بيت از آنجا منتشر مى گشت . در ايام نهضت كربلا ، عده اى كه به اين خانه تردد داشتند ، براى يارى امام حسين ع به كوفه رفتند . (2)

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-حياة الامام الحسين ، ج 2 ، ص 328 .

مالك بن دودان

از شهداى عاشوراست . هنگامى كه به ميدان رفت ، چنين رجز مى خواند :

اليكم من مالك الضرغام ضرب فتى يحمى عن الكرام يرجو ثواب الله ذى الانعام (1)

1-مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 104 .

مالك بن عبد الله جابرى

از شهداى كربلاست ، وى و برادرش سيف بن حارث بن سريع ، در كربلا به حسين بن على ع پيوستند و عصر عاشورا ، در لحظاتى كه سپاه كوفه به خيمه گاه امام حسين ع نزديك شده بودند ، اجازه ميدان گرفته ، جنگيدند و شهيد شدند . (1)

1-عنصر شجاعت ، ج 2 ، ص 130 .

مالك بن نضر ارحبى

وى به اتفاق ضحاك بن عبد الله مشرقى در مسير راه كربلا با سيد الشهدا«ع ديداركردند . امام از آنان دعوت به يارى كرد . آن دو به بهانه قرض داشتن و سركشى به خانواده ، رفتند و توفيق حضور در حماسه عاشورا نيافتند .

ماهيت قيام كربلا

براى حفظ هويت نهضت عاشورا و اهداف آن ، بايد«ماهيت آن را خوب شناخت .

ماهيت قيام امام حسين ع را از منابع مستند و خدشه ناپذير زير مى توان شناخت :

الف : خطبه هاى امام و اهل بيت ، كه در مكه و بين راه حجاز و عراق و در كربلا وپس از آن در كوفه ، شام و مدينه ايراد شده است .

ب : سخنانى كه امام ، در پاسخ به پرسشها ، پيشنهادها و خيرخواهيهاى اين و آن ، درطول نهضت بيان كرده است .

ج : رجزهايى كه امام و اصحاب او ، روز عاشورا در مقابل دشمن خوانده اند و همه آنها در مآخذ معتبر ثبت شده است .

د : نامه هايى كه ميان امام و مردم كوفه و بصره رد و بدل شده است ، نامه هاى يزيد به ابن زياد ، ابن زياد به يزيد و عمر سعد ، نامه هاى عمر سعد به ابن زياد ، ابن زيادبه حاكم مدينه و . . . .

از مجموع اين منابع و اسناد مكتوب و موجود ، مى توان اهداف ، ماهيت ، ديدگاههاى طرفين را به دست آورد . در عين حال مى توان گفت نهضت امام حسين ع چهار بعدداشت : ويران كردن ، ساختن ، تجديد و آفريدن و ابداع . اما توضيح مختصر اين ابعاد :

«ويران كردن : در هم شكستن و ويران كردن هيكل

و اسكلتى كه به امويان امكان داده بود به اسم دين ، ستمگرى كنند و به نام خلافت ، كاخهاى عياشى خود را بر استخوانها وجمجمه هاى محرومان و آزاديخواهان بنا كنند و آزاد مردان را از صحنه كنار بزنند يا به شهادت برسانند . انقلاب كربلا ، بنيان ستم و تحميق و تزوير را در هم شكست و پايه هاى آن را متزلزل ساخت .

«ساختن : دميدن روح شهامت و بيدارى در كالبد جامعه اسلامى و پروراندن نسلى خداجوى و شهادت طلب و ستيزه گر با سلطه ستم ، به دليل حركتهاى انقلابى پس ازعاشورا .

«تجديد» : ارزشهاى اسلامى كه با نقشه ها و توطئه هاى بنى اميه كهنه و فراموش شده ومفاهيم دينى كه به دست آنان تحريف گشته بود ، دوباره احيا شد . ديدگاه اصلى دين درباره حكومت و حاكم و بيت المال و حقوق مردم مطرح گشت و بناى عقيده و ايمان ، روحى تازه يافت و تحريفها زدوده گشت و روحهاى كوچك ، آن عظمت را يافتند كه در برابرطاغوت بايستند و امر به معروف و نهى از منكر كنند .

«ابداع : نمونه هاى زنده و بزرگ و قهرمان براى بشريت ساخته شد كه همواره خار سرراه متجاوزان به حقوق محرومان بودند و ايجاد يك خط آزاديبخش كه با روح تقوا واخلاص خدايى اشباع شده بود ، خطى كه در طول تاريخ ، خواب از چشم جباران متكبرربوده ، و بستر نرمشان را خشن ساخت . اين خط ، در سايه ايجاد هويت جديد انسانى واسلامى در جامعه پديد آمد و امام حسين ع به همه انسانها ، حتى غير مسلمانان ، درس آزادگى و غيرت داد .

ماهيت قيام كربلا ، امر به

معروف و نهى از منكر و احياء سنت پيامبر«ص بود . نيز جهاددر راه مبارزه با جهالت و گمراهى و سرگردانى ، كه در زيارت آن حضرت مى خوانيم :

«و بذل مهجته فيك حتى استنقذ عبادك من الجهالة و حيرة الضلالة . (1) دست يافتن به اين هدف ، نثار«خون لازم داشت كه در عاشورا انجام يافت . و تفسير«خون و رسواگرى ظالم لازم داشت كه با برنامه اسراى اهل بيت تحقق يافت . در خون شهداى كربلا وسيد الشهدا«ع ، قيامت و رسالت و آزادگى نهفته بود . و اين محتوا چه خوب در اين اشعار«حسين الاعظمى بازگو شده است :

شهيد العلى ما انت ميت و انما يموت الذى يبلى و ليس له ذكر و مادمك المسفوك الا قيامة لها كل عام يوم عاشوره حشر و مادمك المسفوك الا رسالة مخلدة لم يخل من ذكرها عصر و مادمك المسفوك الا تحرر لدنيا طغت فيها الخديعة و المكر و هدم لبنيان على الظلم قائم بناه الهوى و الكيد و الحقد و الغدر (2)

و اين اهداف و آرمانها در فارسى چنين سروده شده است :

بزرگ فلسفه قتل شاه دين اين است كه مرگ سرخ به از زندگى ننگين است حسين مظهر آزادگى و آزادى است خوشا كسى كه چنينش مرام و آيين است نه ظلم كن به كسى نى به زير ظلم برو كه اين مرام حسين است و منطق دين است همين نه گريه بر آن شاه تشنه لب كافى است اگر چه گريه بر آلام قلب تسكين است ببين كه مقصد عالى وى چه بود اى دوست كه درك آن سبب عزو جاه و تمكين است ز خاك

مردم آزاده بوى خون آيد نشان شيعه و آثار پيروى اين است (3)

يكى از زيباترين سروده هايى كه ماهيت و حوادث و چهره ها را در قيام عاشورا ترسيم كرده است ، از حبيب الله قاآنى شيرازى(م 1208)به صورت سؤال و جواب است :

بارد چه ؟ خون ! كه ؟ ديده ، چه سان ؟ روز و شب ! چرا ؟ از غم ، كدام غم ؟ غم سلطان كربلا ! نامش چه بد ؟ حسين ! ز نسل كه ؟ از على ! مامش كه بود ؟ فاطمه ! جدش كه ؟ مصطفى چون شد ؟ شهيد شد ! به كجا ؟ دشت ماريه كى ؟ عاشر محرم ! پنهان ؟ نه ، بر ملا شب كشته شد ؟ نه ، روز ، چه هنگام ؟ وقت ظهر شد از گلو بريده سرش ؟ نى ، نى ، از قفا ! سيراب كشته شد ؟ نه ! كسى آبش نداد ؟ داد ! كه ؟ شمر ، از چه چشمه ! از سر چشمه فنا ! مظلوم شد شهيد ؟ بلى ! جرم داشت ؟ نه ! كارش چه بد ؟ هدايت ! يارش كه بد ؟ خدا اين ظلم را كه كرد ؟ يزيد ! اين يزيد كيست ؟ زاولاد هند ، از چه كس ؟ از نطفه زنا خود كرد اين عمل ؟ نه ، فرستاد نامه اى نزد كه ؟ نزد زاده مرجانه دغا ابن زياد ، زاده مرجانه بد ؟ نعم از گفته يزيد تخلف نمود ؟ لا ! اين نابكار كشت حسين را به دست خويش ؟ نه ، او روانه كرد سپه سوى كربلا مير

سپه كه بد ؟ عمر سعد ! او بريد حلق عزيز فاطمه ؟ نه ، شمر بى حيا خنجر بريد حنجر او را نكرد شرم ؟ كرد ، از چه پس بريد ؟ نپذيرفت از او قضا بهر چه ؟ بهر آنكه شود خلق را شفيع شرط شفاعتش چه بود ؟ نوحه و بكا كس كشته شد هم از پسرانش ؟ بلى ، دو تن ديگر كه ؟ نه برادر ! ديگر كه ؟ اقربا ديگر پسر نداشت ؟ چرا داشت ، آن كه بود ؟ سجاد ! چون بد او ؟ به غم و رنج ، مبتلا ماند او به كربلاى پدر ؟ نى ، به شام رفت با عز و احتشام ؟ نه ، با ذلت و عنا ! تنها ؟ نه با زنان حرم ، نامشان چه بود ؟ زينب ، سكينه ، فاطمه ، كلثوم بينوا بر تن لباس داشت ؟ بلى ، گرد روزگار بر سر عمامه داشت ؟ بلى ، چوب اشقيا بيمار بد ؟ بلى ! چه دوا داشت ؟ اشك چشم بعد از دوا غذاش چه بد ؟ خون دل غذا كس بود همدمش ؟ بلى اطفال بى پدر ديگر كه بود ؟ تب ، كه نمى گشت از او جدا از زينت زنان چه به جا مانده بد ؟ دو چيز طوق ستم به گردن و خلخال غم به پا ! گبر اين ستم كند ؟ نه ! يهود و مجوس ؟ نه هندو ؟ نه ! بت پرست ؟ نه ! فرياد از اين جفا«قاآنى است قايل اين شعرها ؟ بلى خواهد چه ؟ رحمت . از كه

؟ ز حق ! كى ؟ صف جزا (4)

1-مفاتيح الجنان ، ص 448(زيارت امام حسين در عيد فطر و قربان) .

2-ماساة الحسين ع ، عبد الوهاب الكاشى ، ص 29 .

3-خوشدل تهرانى .

4-معصوم پنجم ، جواد فاضل ، ص 337 .

مثير الاحزان

برانگيزاننده اندوهها ، نام كتاب مقتل معروفى است از شيخ نجم الدين جعفر بن محمد بن جعفر حلى ، معروف به ابن نما» ، متوفاى 645 ق . به همين نام ، كتاب ديگرى درمقتل و مناقب از«صاحب جواهر»وجود دارد . (1)

1-الذريعة الى تصانيف الشيعه ، شيخ آقا بزرگ تهرانى ، ج 19 ، ص 349 .

مجالس حسينى

محفلها و مجلسهايى كه در سوگ حسينى و براى احياى خاطره عاشورا ، در مساجد وحسينيه ها و منازل ، در ايام عاشورا يا در روزهاى ديگر در طول سال برگزار مى شود و ازپر بركت ترين آثار شهادت ابا عبد الله ع و زمينه مناسبى براى تبليغ و موعظه و تقويت آگاهى مردم به دين و علايق مذهبى است و در روايات نيز تاكيده شده كه چنين مجالسى همواره برپا شود . طبق روايات ، براى سيد الشهدا«ع مجالس متعددى از سوى فرشتگان ، جنيان ، كروبيان ، انبياى پيشين ، رسول خدا و ائمه(ص)برگزار شده كه بر شهادت مظلومانه آن حضرت گريسته اند . همچنين مجالسى كه پس از حادثه عاشورا در كربلا ، كوفه ، شام ، دير راهب ، مدينه ، مكه و . . . در همان سال حادثه برگزار شده است . مرحوم شيخ جعفرشوشترى بطور مبسوط ، به توضيح اين مجالس پرداخته است و در هر كدام ، مرثيه خوان ، گريه كننده ، زمان و محل آن را توضيح داده است . (1) كل اين مجالس را به پنج دسته ، تقسيم كرده است :

-مجالسى كه قبل از خلقت آدم ، برگزار شده است .

-مجالسى كه بعد از آدم و قبل از تولد امام حسين ع برگزار شده است

.

-مجالسى كه قبل از شهادتش برگزار شده است .

-مجالسى كه بعد از شهادتش در دنيا برگزار شده است .

-مجالسى كه پس از فناى دنيا ، در قيامت بر پا خواهد شد .

«مجالس حسينى نيز ، نام كتابى از على محمد على دخيل است(ترجمه مصطفى خبازان)كه مجموعه اى از مقالات ، درباره چهارده معصوم و معارف اهل بيت ع است .

همچنانكه مقتل نام نوعى از كتابها در شهادت امام حسين ع است ، مجلس و مجالس نيز نوعى كتب است كه بخش بخش به بيان فضايل و مسايل مربوط به سيد الشهدامى پردازد و براى وعاظ نوشته مى شود كه از روى آن منبر روند و مطالبش را براى حاضران بگويند ، به اين نام كتب متعددى نگاشته شده است . از جمله المجالس الحسينية

كه كتابى فارسى در اسرار شهادت امام حسين ع است . از نظام العلماء ميرزا رفيع تبريزى(م 1336) . (2)

1-الخصائص الحسينيه ، شوشترى ، ص 102 تا 137 .

2-الذريعة الى تصانيف الشيعه ، ج 19 ، ص 359 .

مجلس

محل نشستن ، مدت زمان نشستن ، در اصطلاح وعظ و مرثيه خوانى ، محفلى كه در آن به سخنرانى ، وعظ و ذكر مصيبت مى پردازند(مجالس حسينى)و در اصطلاح تعزيه و شبيه خوانى ، بخشى از مقتل و واقعه عاشورا يا صحنه هاى ديگر تاريخ اسلام ، كه در يك نوبت بصورت نوحه خوانى و تعزيه ، اجرا مى شود . چون اجراى تعزيه در يك تكيه يامجلس بوده ، يك صحنه از وقايع عاشورا كه نمايش داده مى شد به آن مجلس مى گفتند وتدوين كننده و محرر اينگونه متون را«مجلس نويس مى خواندند و گوينده و خواننده آن مباحث و مجالس را«مجلس خوان . مجلس

دو طفلان مسلم ، مجلس قاسم ، مجلس حضرت عباس ، مجلس غارت خيمه ها و . . . از اينگونه مجالس است .

مجمع بن عبد الله عائذى

وى از شهداى كربلا در حمله اول است . (1) از قبيله مذحج و اهل يمن بود . در مسيركوفه ، در منزلگاه زباله به سيد الشهدا«ع پيوست و در ركاب امام به كربلا آمد . نامش درزيارت ناحيه مقدسه هم آمده است . (2)

1-مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 113 .

2-عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 245 ، انصار الحسين ، ص 92 .

محاصره امام حسين ع

هدف امام حسين ع رسيدن به كوفه و پيوستن به هواداران در آن شهر بود ، تا بر ضدامويان قيام كنند . ابن زياد(والى كوفه)هم مى دانست كه اگر امام ، پاى به كوفه بگذارد ، كنترل شهر از دست بيرون خواهد شد . اين بود كه مانع ورود امام به كوفه شد . سپاه هزارنفرى را به فرماندهى حر بن يزيد سر راه آن حضرت فرستاد ، پس از گفتگوها ، كاروان امام و سپاه حر همچنان پا به پاى هم پيش مى آمدند . چون به نينوا»رسيدند ، پيكى از كوفه رسيد كه فرمان محاصره را همراه داشت ، كه امام حسين ع نه راه برگشت داشته باشد ، نه راه پيش ، فرمان چنين بود كه : «اما بعد فجعجع بالحسين . . . »با رسيدن نامه و قاصدم ، حسين ع را در محاصره و تنگنا قرار بده و او را جز در سرزمين بى آب و علف و دور ازپناهگاه فرود نيار ، به قاصدم دستور دادم تا همراه تو باشد و از تو جدا نگردد . تا خبراجراى اين فرمان را برايم بياورد . و السلام .

در پى آن دستور بود كه امام به اجبار

در آن منطقه فرود آمد . اين حادثه در روز پنج شنبه دوم محرم سال 61 هجرى بود . فرداى آن روز ، عمر سعد با چهار هزار نفر از كوفه رسيدند . (1) در پى اين محاصره ، از پيوستن افراد به گروه ياران امام نيز جلوگيرى مى كردند وماهها كنترل مى شد ، برخى كه از كوفه خود را به امام رساندند ، با استفاده از تاريكى شب يااز بيراهه بود .

1-كامل ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 555 .

محبت اهل بيت ع

محبت ، دوست داشتن و عشق ورزيدن ، به زندگى انسان جهت مى دهد و اگر اين علاقه و محبت ، به انسانهاى پاك و والا باشد ، بيمه كننده انسان از كششهاى انحرافى است .

خداوند ، دوستى و مودت خاندان پيامبر«ص را در قرآن ، اجر رسالت آن حضرت قرارداده و واجب ساخته است : «قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى . (1) امام شافعى نيز به اين فرض بودن محبت اهل بيت ع اشاره دارد :

يا اهل بيت رسول الله حبكم فرض من الله فى القرآن انزله كفاكم من عظيم القدر انكم من لم يصل عليكم لا صلاة له (2)

و همين محبت خاندان رسول ، مرز حركت در خط صحيح دين است .

تولاى شما فرض خدايى است قبول و رد آن مرز جدايى است ديانت بى شما كامل نگردد بجز با عشقتان دل ، دل نگردد هر آن كس را كه در دين رسول است ولايت ، مهر و امضاى قبول است (3)

(4) دوستدار اين خانواده ، دوستدار خداست و دشمنان آنان ، دشمن خدايند .

تاكيد به دوست داشتن اهل بيت ، استفاده از اهرمى

نيرومند در جهت سازندگى انسان وحركت تربيتى و اجتماعى اوست . آنكه طعم محبت اهل بيت را بچشد ، محبتهاى ديگربرايش جذاب نيست . رشته محبت اين دودمان ، تا درون خانه هاى شيعيان كشيده شده وهمه جا را روشن و گرم مى سازد . اتصال به اين رشته محبت ، مايه گرمى جان و روشنايى دل است و محب آنان ، محبوب خدا مى شود . محبت حسين ع در اين ميان ، ويژگى خاصى دارد .

رشته الفت بود در بين ما ، كز قعر چاه كى بدون رشته آب بى حساب آيد برون

پيامبر خدا«ص فرمود : «حسين منى و انا من حسين ، احب الله من احب حسينا» . (5) ودرباره حسن و حسين ع و ثمره دوستى و محبت اين دو ريحانه رسول ، فرمود : «من احب هذين الغلامين و اباهما و امهما فهو معى فى درجتى يوم القيامة . (6) هر كس اين دونوجوان و پدر و مادرشان را دوست بدارد ، روز قيامت در رتبه من همراهم خواهد بود .

اين كشش قلبى نسبت به سيد الشهدا«ع را خداوند در دلها قرار داده و غم شهادتش هم بزرگترين غمهاست و سوز آن هرگز فرو نمى نشيند . رسول خدا«ص فرمود : «ان لقتل الحسين ع حرارة فى قلوب المؤمنين لا تبرد ابدا» . (7) محبت اهل بيت و عشق به ابا عبد الله ع هم در دنيا رشد دهنده و كمال آفرين است ، هم در آخرت نجاتبخش است .

به قول ابن حماد :

شربت من ماء الولاء شربة فاورثتنى النسك قبل الفطام ولاح نجم السعد فى طالعى اذ صرت مولى لاناس كرام لال ياسين الذى حبهم ينجوبه المؤمن يوم الخصام فمثل مولاى

الحسين الذى بالطف مدفون عليه السلام . . . هذا شهيد الطف هذا الذى حبى له يمحو جميع الاثام هذا الامام ابن الامام الذى منه لنا فى كل عصر امام هذا الذى زائره كالذى حج الى الكعبة فى كل عام (8)

آنكه از سرچشمه اين محبت سيراب شود و عشق ابا عبد الله و اهل بيت ع ، حلاوت زندگيش گردد ، بيمه شده است ، چون روح دين ، محبت و مودت و ولايت اهل بيت است وبدون آن ، اسكلتى بى جان از دين مى ماند .

بنيان دين بى مهرتان سست و خراب است عالم جدا از عشقتان خواب و سراب است (9)

1-شورى ، آيه 23 .

2-حياة الامام الحسين ، ج 1 ، ص 69(نقل از الصواعق المحرقه/88) .

3-از مثنوى اهل بيت آفتاب از نويسنده .

4-زيارت جامعه كبيره .

5-حياة الامام الحسين ، ج 1 ، ص 94 .

6-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 257 .

7-جامع احاديث الشيعه ، ج 12 ، ص 556 .

8-مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 76 .

9-از نويسنده .

محتشم كاشانى

شمس الشعرا ، محتشم كاشانى ، شاعر اوايل عهد صفوى كه بيشتر به سرودن مدايح ومراثى اهل بيت پيامبر مى پرداخت ، وى در سال 996 هجرى بدرود حيات گفت . (1) از آثاربرجسته و معروف وى ، تركيب بند پر سوز و محتواى اوست كه در ايام عزادارى سيد الشهدا«ع ، مساجد ، تكايا و مجالس سوگوارى را با كتيبه هايى كه اين اشعار ، بر روى آنها نقش بسته است ، سياهپوش مى كنند . شهرت محتشم ، بيشتر به خاطر همين تركيب بنداو درباره حادثه عاشوراست كه در دوازده بند ، سروده شده

و بارها به صورتهاى مختلف چاپ شده است . ديگران هم به تبعيت از او ، به سرودن تركيب بندهايى درباره حماسه كربلا پرداخته اند . بند اول از تركيب بند محتشم چنين است :

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين بى نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است اين صبح تيره باز دميد از كجا كزو كار جهان و خلق جهان جمله درهم است گويا طلوع مى كند از مغرب ، آفتاب كاشوب در تمامى ذرات عالم است گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست اين رستخيز عام كه نامش محرم است در بارگاه قدس كه جاى ملال نيست سرهاى قدسيان همه بر زانوى غم است جن و ملك بر آدميان نوحه مى كنند گويا عزاى اشرف اولاد آدم است خورشيد آسمان و زمين ، نور مشرقين پرورده كنار رسول خدا حسين (2)

1-معارف و معاريف ، ج 4 ، ص 1990 .

2-گلواژه ، ج 2 ، ص 131 ، منتخب التواريخ ، ص 333 .

محرم

نام نخستين ماه از ماههاى دوازده گانه قمرى . علت نامگذارى اين ماه به محرم ، آن بوده كه در ايام جاهليت ، جنگ در اين ماه را حرام مى دانستند و روز اول محرم را اول سال قمرى قرار مى دادند . اما بنى اميه با ريختن خون سيد الشهدا در اين ماه و پديد آوردن حادثه كربلا ، احترام ماه حرام را نگه نداشتند . امام رضا«ع فرمود : در جاهليت ، حرمت اين ماه نگاه داشته مى شد و در آن نمى جنگيدند ، ولى در اين ماه

، خونهاى ما را ريختند و حرمت ما را شكستند و فرزندان و زنان ما را اسير كردند و خيمه ها را آتش زدند و غارت كردند وحرمت پيامبر را درباره ذريه اش رعايت نكردند . (1) به گفته سيد حميرى :

فى حرام من الشهور احلت حرمة الله و الحرام حرام (2)

در دوم ماه محرم الحرام سال 61 هجرى ، كاروان ابا عبد الله ع وارد كربلا شد و اردوزد . بتدريج بر سپاه كوفيان كه آن حضرت را محاصره كرده بودند افزوده شد . روز نهم ماه محرم تاسوعا»نام دارد و روز دهم آن عاشورا» ، روز شهادت سيد الشهدا و ياران وفرزندانش در كربلاست .

از آنجا كه ماه محرم ، يادآور حادثه كربلا و عاشوراست ، فرا رسيدن آن دلها را پر از غم مى سازد و پيروان و شيفتگان امام حسين ع ، از اول محرم ، محافل و مجالسى را سياهپوش كرده ، به ياد آن امام شهيد به عزادارى مى پردازند . محرم همچون عاشورا ، رمز احياى خاطره حماسه هاى كربلاست و نقش اين ماه در حفظ دستاوردهاى نهضت حسينى مهم است و در اين ماه ، سراسر كشورها و شهرهاى شيعه نشين ، به ياد شهيدان كربلا اشك مى ريزند و از عاشوراييان درس مى گيرند . امام خمينى ره فرموده است : «محرم ، ماه نهضت بزرگ سيد شهيدان و سرور اولياء خداست كه با قيام خود در مقابل طاغوت ، تعليم سازندگى و كوبندگى به بشر داد و راه فناى ظالم و شكستن ستمكار را به فدايى دادن وفدايى شدن دانست . » (3)

خيز و جامه نيلى كن ، روزگار ماتم شد دور عاشقان آمد ، نوبت محرم شد ماه خون گواه آمد ،

جوش اشك و آه آمد رايت سياه آمد ، كربلا مجسم شد پاى خون دل واكن ، دست موج پيدا كن رو به سوى دريا كن ، ساحلى فراهم شد هر كه رو به دريا كرد ، آبروى ساحل شد خنده را ز خاطر برد ، گريه محرم شد (4)

1-بحار الانوار ، ج 46 ، ص 283 و 285 ، مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 86 .

2-مناقب ، ج 4 ، ص 86 .

3-صحيفه نور ، ج 2 ، ص 11 .

4-گلواژه ، ج 2 ، ص 130 .

محمد بن ابى سعيد بن عقيل

از شهداى بنى هاشم در روز عاشورا . نامش در زيارت ناحيه مقدسه هم آمده است . (1)

1-انصار الحسين ، ص 116 .

محمد بن اشعث

از هواداران ابن زياد . «طوعه نيز كنيز او بود كه مسلم بن عقيل را در دوران تنهايى وغربت كوفه در خانه خود پناه داد . پسر طوعه كه خبر شد ، به اشعث خبر داد . او هم به ابن زياد گزارش داد و خانه را براى دستگيرى مسلم ، محاصره كردند . (1)

1-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 58 .

محمد بن عبد الله جعفر

پسر حضرت زينب و عبد الله بن جعفر ، كه روز عاشورا در ركاب سيد الشهدا«ع به شهادت رسيد . او و برادرش عون ، پس از خروج امام حسين ع از مكه ، در ميان راه به اوپيوستند و در كربلا در نبرد تن به تن با دشمن در محاصره قرار گرفتند و شهيد شدند . (1) رجز او در ميدان مبارزه اينگونه بود :

نشكو الى الله من العدوان قتال قوم فى الردى عميان قد تركوا معالم القرآن و محكم التنزيل و التبيان و اظهروا الكفر مع الطغيان (2) محمد(اصغر)بن على بن ابى طالب ع از شهداى بنى هاشم در كربلا و فرزند امير المؤمنين ع . مادرش كنيز بود . برخى هم مادرش را اسماء بنت عميس دانسته اند . (3)

1-انصار الحسين ، ص 115 .

2-عوالم(امام حسين) ، ص 277 .

3-همان ، ص 112 .

محمد حنفيه

فرزند امير المؤمنين ع و برادر سيد الشهدا«ع . مادرش خوله ، دختر جعفر بن قيس ملقب به حنفيه بود . وى از دلير مردان شيعه و در جنگ جمل علمدار سپاه على ع بود . درجنگ نهروان هم حضور داشت . (1) در مدينه مى زيست . هنگامى كه سيد الشهدا«ع پس ازامتناع از بيعت با يزيد ، قصد خروج از مدينه به سوى مكه را داشت ، محمد حنفيه از كسانى بود كه اصرار داشت ابا عبد الله ع نرود و پيشنهاد مى كرد دور از نيروهاى وابسته به حكومت باشد . امام نيز اصرار خويش را بر رفتن به مكه به او گفت و در وصيتنامه اى خطاب به محمد حنفيه ، آن سخنان معروف خويش را(لم اخرج اشرا و لا بطرا . . .

)

نوشت . (2) در حادثه كربلا ، همكارى نداشت .

دهخدا مى نويسد : «بعد از شهادت امير المؤمنين ع مانند ساير بنى هاشم گوشه گير ومنزوى بود . پس از يزيد ، مختار بن ابى عبيده او را امام خواند و به نام او بر عراق مستولى گرديد . در سال 66 هجرى عبد الله بن زبير كه خود مدعى خلافت بود ، وى را به بيعت ومتابعت خويش ، اكراه مى كرد و او تن در نمى داد . . . فرقه كيسانيه او را امام خويش دانند وگويند به جبل رضوى زنده باشد . » (3) وى در سال 81 در ايام عبد الملك در مدينه از دنيارفت و در بقيع به خاك سپرده شد . (4)

1-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 319 .

2-حياة الامام الحسين ، ج 2 ، ص 262 .

3-لغت نامه ، دهخدا . (كلمه ابن حنفيه) .

4-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 116 .

مخالفان بيعت با يزيد

يزيد بن معاويه و واليان او ، پس از مرگ معاويه از مردم و شخصيتها مى گرفتند . اماكسانى هم زير بار بيعت نرفتند . از جمله كسانى كه علنا بيعت با يزيد را رد كردند و زير بارحكومت او نرفتند و از او انتقاد كردند ، اينان بودند : حسين بن على ع ، عبد الرحمن بن ابى بكر ، عبد الله بن زبير ، منذر بن زبير ، عبد الرحمن بن سعيد عابس بن سعيد و عبد الله بن حنظله . (1) سيد الشهدا«ع دعوت وليد ، والى مدينه را براى بيعت رد كرد و ضمن سخنى كه فضايل دودمان رسالت را برشمرد و به ننگهاى يزيد اشاره داشت ،

فرمود : « . . . و مثلى لايبايع لمثله (2) و به مروان نيز كه آن حضرت را مى خواست به بيعت وا دارد ، فرمود :

«ويحك ! اتامرنى ببيعة يزيد و هو رجل فاسق ؟ » (3) (آيا مرا به بيعت مردى فاسق چون يزيدفرا مى خوانى ؟ )سيد الشهدا«ع بيعت با يزيد را به معناى قبول سلطه جور و رضا دادن به هدم اسلام مى ديد . از اين رو و براى نجات اسلام و امت از حكومت فاسقان ، بيعت نكردو سفر مكه ، سپس راه كربلا را در پيش گرفت .

1-حياة الامام الحسين ، ج 2 ، ص 209 .

2-بحار الانوار ج 44 ، ص 325 .

3-موسوعة كلمات الامام الحسين ، ص 284 .

مخالف خوان

مخالف خوان يا اشقيا خوان ، آنانكه ناموافق خواند و در تعزيه ها شغل يكى از مخالفين اهل البيت را دارد ، چون شمر ، سنان ، ابن زياد . (1) به كسانى مى گفتند كه در شبيه شمر وحارث و ابن سعد شبيه خوانى مى كردند و مطالب را آمرانه و با خشونت ، مانند نثرآهنگدار ادا مى نمودند . (2) شمر خوان و يزيد خوان و . . . هم متداول بود .

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-موسيقى مذهبى ايران ، ص 43 .

مختار ثقفى

از قيام كنندگان پس از حادثه كربلا براى انتقام خون شهدا و امام حسين عليه السلام .

مختار بن ابى عبيده ثقفى ، معروف به كيسان ، در اصل از مردم طائف بود و مادرش دومة بنت وهب نام داشت . در سال هجرت به دنيا آمده . پدر او در زمان عمر به مدينه رفت ، مختار نيز همراه پدرش به مدينه منتقل گشت . مردى بود خردمند ، حاضر جواب ، شجاع ، بخشنده ، تيز هوش ، كارشناس فنون رزم و غلبه بر دشمن . در دوران على ع به بنى هاشم پيوسته بود و با حضرت على در عراق به سر مى برد ، پس از شهادت آن حضرت ، ساكن بصره شد . در ميان قوم خود ، شريف بود . رواياتى در مدح او وارد شده است . مختار ازمروجين و ناشرين فضايل آل محمد بود و پيوندش با اهل بيت ، او را از ادبى سرشار واخلاقى فاضل برخوردار ساخته بود . در نهان و آشكار هوادارى از دودمان پيامبر مى كرد . (1) ميثم تمار در زندان ابن زياد ، به مختار گفته

بود كه تو آزاد شده و به خونخواهى حسين ع خروج خواهى كرد و ابن زياد را خواهى كشت . (2) وى در دورانى كه مسلم بن عقيل در كوفه بود ، او را به خانه خويش برد و با او به نفع امام حسين ع بيعت كرد . ابن زياد ، پس از كشتن مسلم ، او را تازيانه زد و زندانى كرد و درايامى كه حادثه كربلا اتفاق افتاد ، او و ميثم تمار در زندان بودند . مختار ، پس از مرگ يزيددر سال 64 ، به خونخواهى سيد الشهدا«ع قيام كرد و قاتلان امام حسين ع را كشت ، سپس خود در جنگى با سپاهيان عبد الله بن زبير در مكه كشته شد . از امام باقر«ع روايت است كه : «لا تسبوا المختار ، فانه قد قتل قتلتنا و طلب بثارنا . . . » . (3) قبر مختار ، در رواق راهرومرقد حضرت مسلم ع در كوفه قرار دارد . (4)

1-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 435 ، مقتل الحسين ، مقرم ، ص 167 .

2-همان ، ص 434 .

3-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 343 .

4-سوگنامه آل محمد ، ص 544 .

مداح مداحى ذاكر

مداحان اهل بيت ، كه با ذكر مصيبت و ذكر فضايل خاندان وحى ، مجالس حسينى راگرم و اشك عاشقانه شيعيان آل الله را جارى مى سازند ، از عوامل مهم بقاء فرهنگ عاشورايند . مداح ، در اصطلاح شيعى ، به كسانى گفته مى شود كه در ايام ولادتها وشهادتهاى ائمه ع در مجالس جشن و عزا به خواندن اشعارى در فضايل و مناقب محمد وآل محمد ،

يا در مظلوميت آنان مى پردازند . ولى اغلب ، به مرثيه خوانان حسينى گفته مى شود كه با خواندن شعر مرثيه و ذكر مصيبت ، اهل مجلس را مى گريانند . «مداح : روضه خوانى كه ايستاده در پيش منبر به شعر ، مدايح اهل بيت و مصائب آنان را خواند ، آنكه ايستاده در كنار منبر در مجالس روضه خوانى ، يا روان در كوى و بازار ، اشعار مدايح اهل بيت را به آواز بخواند . » (1) مداحى اهل بيت و نوحه خوانى در سوگ آنان ، از جمله كارهايى است كه حادثه عاشورا را زنده نگهداشته است . ائمه نيز از مداحان و ذاكران ، تقدير و تشويق مى كردند ، صله مى دادند ، دعا مى كردند و براى اين كار ، فضيلت و ثواب بسيار مى شمردند . امام صادق ع فرموده است : «الحمد لله الذى جعل فى الناس من يفد الينا و يمدحنا و يرثى لنا» ، (2) خدا را سپاس كه در ميان مردم ، كسانى را قرار داده كه به سوى ما مى آيند و ما رامدح و مرثيه مى گويند . و حضرت رضا«ع در تشويق دعبل به مرثيه خوانى در ايام عزاى حسينى فرمود : «يا دعبل ! احب ان تنشدنى شعرا فان هذه الايام حزن كانت علينااهل البيت (3) اى دعبل ، دوست دارم برايم شعر بسرايى و بخوانى ، چون اين روزها ، روزهاى اندوه ما اهل بيت است . همين گونه مجالس و برنامه ها ، آن شهادت عظيم و حادثه شگفت را با مرور اينهمه سال ، همچنان زنده نگهداشته و به بركت آن نيز ، دين واحساسات دينى و انس و آشنايى مردم با خط اهل

بيت زنده مانده است . به تعبير امام خمينى قدس سره : «روضه سيد الشهدا ، براى حفظ مكتب سيد الشهدا است . . . اين گريه هاو اين روضه ها حفظ كرده مكتب را . » (4) مداحى ، نوعى الگو دادن به مخاطبان و شخصيت پردازى اجتماعى و الگويى براى جامعه ارزشى است ، سنگرى براى پراكندن و نشرفضيلتها در قالبى مؤثر و فراگير نسبت به همه است و مداحان به خاطر اهميت كارشان درجامعه و در شكل دهى افكار و عواطف ، نقش مهمى دارند و فلسفه اساسى مداحى ، رويج خوبيها و تبيين روحيه هاى والاى شهيدان كربلا و دميدن روح تعهد و حماسه درشيعه است و يك عشق و ايمان است ، نه يك حرفه و شغل . به تعبير آية ا . . . خامنه اى :

«جامعه مداح و ذاكر و ستايشگران اهل بيت ، طبقه اى هستند كه در سايه اين روش ، بيشترين تاثير را در تعميق فرهنگ و معارف اسلامى در ذهن مردم دارند . . . قضيه ، فقطقضيه شعر خوانى نيست . مساله ، مساله پراكندن مدايح و فضايل و حقايق در قالبى است كه براى همه شنوندگان ، قابل فهم و درك باشد و در دل آنها تاثير بگذارد . » (5) مداحان ، به لحاظ آنكه كارشان بر عنصر«صدا» ، «شعر» ، «اجرا»و«مخاطب متكى است ، بايد هر چه بيشتر نسبت به آموزش ديدنهاى لازم ، پختگى اجرا ، تمرين پيوسته ، گزينش شعرهاى خوب و پر معنى و زيبا و بديع و ولايى ، مطالعه مقتلهاى معتبر و منابع تاريخى ، تكيه روى اشعار و مطالب اخلاقى ، فكرى و عقيدتى ،

پرهيز از غلو و مبالغه وگفتن حرفهاى اغراق آميز و غير قابل قبول كه اثر منفى دارد ، اهتمام ورزند ، از دروغ وتصنع و بازارگرمى بپرهيزند ، خلوص و صداقت و مناعت طبع را فراموش نكنند ، نوكرى ابا عبد الله الحسين و اخلاص نسبت به آن حضرت را از ياد نبرند و از آنجا كه شعر خوب از نظر مضمون ، قالب و تعبير ، در دلها و افكار ، تاثير ماندگار مى گذارد ، در شناخت ومطالعه و انتخاب شعرهاى پخته و عميق و زيبا بكوشند تا بهتر بتوانند در اين سمت ، به ترسيم چهره الگوهاى كمال و اسوه هاى پاكى ، يعنى معصومين ع بپردازند و خود نيزالگوى اخلاق و تعهد باشند . رسالت مقدس مداحان در عصر حاضر عبارتست از :

-استفاده شايسته از عواطف پاك مردم و جهت دادن به آنها در مسير پاكى وتهذيب و تقوا .

-تعميق محبتها و عشقهاى درونى به انسانهاى اسوه و پاك .

-روشنگرى افكار جامعه و هدايت به ارزشها و خوبيها و تقويت ايمان مردم .

-حفظ و اشاعه فرهنگ شهادت از طريق ياد شهداى كربلا و شهداى انقلاب وجنگ و طرح معارف اسلام و انقلاب و خط امام و رهبرى و مسؤوليتهاى اجتماعى .

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-وسائل الشيعه ، ج 10 ، ص 469 .

3-جامع احاديث الشيعه ، ج 12 ، ص 567 .

4-صحيفه نور ، ج 8 ، ص 69 .

5-ستودگان و ستايشگران ، ص 30 و 31 . اين كتاب كه مجموعه اى برگرفته از سخنان آية ا . . . خامنه اى در ديدارهاى مكرر با وعاظ و مداحان و شاعران و . . . است ، بر محور

مداحى و روضه خوانى و مرثيه سرايى و . . . است و براى مداحان و ذاكران و شاعران اهل بيت ، نكات بسيار سودمندى دارد ، نشر«حوزه هنرى ، 1372 .

مدايح و مراثى

مدايح ، جمع مدح و مديحه است ، و مراثى ، جمع مرثيه . «مدح : ستايش ، ثناى به صفات نيك ، توصيف به نيكخويى ، مدحت . (1) «مرثيه : مرده ستايى ، عزادارى ، شرح محامدو اوصاف مرده ، چكامه اى كه در عزاى از دست رفته اى سرايند ، در عزاى كسى شعرسرودن ، گريستن بر مرده و بر شمردن و ذكر محاسن وى ، سوگوارى ، روضه ، مراسم عزايى كه به ياد شهيدان راه دين و بخصوص در ايام محرم و به ياد واقعه كربلا بر پا كنند ، اشعارى كه در ذكر مصائب و شرح شهادت پيشوايان دين و بخصوص شهيدان كربلا سرايند وخوانند . (2) از جمله برنامه هايى كه از سوى امامان معصوم مورد تشويق قرار گرفته تا از اين طريق ، خاطره رشادتها و مظلوميتهاى شهداى كربلا و فرهنگ عاشورا زنده بماند ، سرودن مدح ومرثيه است . قالب شعر ، به لحاظ برخوردارى از وزن و آهنگ و بعد عاطفى ، مؤثرتر وماندگارتر است . از اين رو بعنوان سلاحى مؤثر در دفاع از حق و ستايش راستى و راستان به كار گرفته شده است . در تاريخ شيعه ، شاعرانى برجسته همچون : فرزدق ، عوف بن عبد الله ، كميت ، عبد الله بن كثير ، دعبل ، سيد حميرى و . . . با زيباترين وجهى مفاخر وفضايل اهل بيت را ترسيم كرده و با سوزناكترين صورت ،

براى شهداى كربلا مرثيه سروده اند و مجموعه هاى معتبرى نيز از اشعار شاعران شيعى گرد آمده است . (3) به بيان آيت الله خامنه اى : «با توجه به پايگاه بلند«شعر مسلكى در قرنهاى اول و دوم هجرى وياد آورى اين نكته كه شاعر متعهد به يك مسلك ، برجسته ترين و مؤثرترين نقش را درترويج گرايشهاى مسلك خود و تبيين هدفها و شعارهاى آن به كار مى برده است ، طبيعى مى نمايد كه حساب ويژه اى براى اظهارات و سروده هاى شاعران وابسته به جناحهاى سياسى در نظر گرفته آيد . . . » . (4) سروده هاى موضعدار شاعران مكتبى در مدح و مرثيه ائمه و اهل بيت ، بطور ضمنى خلفاى جور و مظالم حكام غاصب را هم مورد انتقاد قرار مى داد . «در شعر مذهبى ، نظركلى بر نشر مبادى دين بود و احياى حقايق ايمان و زنده كردن دلها و جانها و جارى ساختن خون حماسه و تعهد در رگها و پى ها . از اين رو شاعران بزرگ شيعه هميشه براى حكومتهاى فاسد ، خطرى بزرگ محسوب مى شدند زيرا آنان در خلال مدح آل محمد«ص حقايق دين و صفات لازم حاكم دينى را ياد مى كردند و با ذكر صفات اسلامى امامان و مقايسه و تحقير زمامداران ، دلها را به حق و حكومت حق توجه مى دادند . » (5) اين شيوه و راه ، برگرفته و الهام يافته از رهنمودهاى خود امامان بود كه با سخن و عمل ، باصراحت و كنايه ، مدافع شاعران متعهد و مرثيه سرايان متقى و حق شعار بودند . در اين زمينه ، حديث بسيار است ، بويژه تاكيد ائمه نسبت به سرودن مرثيه در باره حسين ع باانگيزه ذكر»و احياء ياد

و گرياندن بر آن مصيبتها بيش از ديگر محورهاست . امام صادق ع فرمود : «من قال فينا بيت شعر بنى الله له بيتا فى الجنة 4 هر كس كه يك بيت شعر در باره ما بگويد ، خداوند براى او خانه اى در بهشت بنا مى كند . نيز از آن حضرت است : «ما من احد قال في الحسين شعرا فبكى و آبكى به الا اوجب الله له الجنة و غفر له (6) امام رضا«ع نيز به دعبل توصيه مى كند كه در باره حسين ع مرثيه بسرايد و بدين وسيله ائمه را يارى كند : «يا دعبل ! ارث الحسين عليه السلام فانت ناصرنا و مادحنا ما دمت حيا فلاتقصر عن نصرنا ما استطعت . (7) اين تاكيدات ، بوضوح نشان دهنده خط حمايتگرانه ائمه از شعر و مرثيه اى است كه دراحياء حادثه كربلا و فضايل سيد الشهدا و مناقب و مظلوميتهاى او باشد . عالمان بزرگ شيعه نيز در تبعيت از روش و سيره ائمه ، همين موضع و عمل را داشته اند . (8) روشن است كه حركت در چنين خطى ، هميشه براى شاعران اهل بيت ، مشكل داشته و اغلب ، تحت تعقيب يا در زندان به سر مى بردند . اين خط مقدس ، كه انتقال فرهنگ شهادت را به آيندگان در برداشت ، همچنان ادامه داشته است ، تاكنون . به كمك مراثى ، احساسها وعواطف برانگيخته مى شد و اشك ، كه زبان گوياى دل بود ، پايبندى انسان متعهد را به خط حسينى و كربلايى تثبيت مى كرد . نكاتى را هم در باره اشعار مدح و مرثيه بايد مراعات كرد :

1-محتواى اشعار ، بايد از متانت ، دقت ، اعتبار

و استناد برخوردار باشد و ازحرفهاى سست و بى مدرك ، يا دروغ و جعليات و مطالب ضعيف و احيانا وهن آميز نسبت به معصومين ، بشدت بايد پرهيز كرد .

2-از آنجا كه شعر مدح و مرثيه ، عامل انتقال فرهنگ است ، بايد سطح آن بالا وارزشمند و عميق باشد تا به جامعه اسلامى و هواداران ائمه ، بينش و بصيرت وعمق در فهم و فكر بدهد .

3-اشعار مراثى و مدايح ، در عين حال كه بايد استوار و محكم باشد ، نبايد چنان مغلق و پيچيده شود كه براى شنوندگان و خوانندگان ، گويايى و رسايى خود رااز دست بدهد و نتواند با عامه خلق ، ارتباط برقرار كند .

4-به بهانه دينى و مذهبى بودن شعر مدح و مرثيه ، نبايد اجازه داد كه شعرهاى ضعيف و سست و فاقد قوت ادبى و صلاحيت شعرى رواج يابد . مدايح ومراثى ، بايد در نهايت قوت شعرى باشد ، آنگونه كه در آثار بزرگان پيش كسوت عصر ائمه و دوره هاى بعد ، در مرثيه ديده مى شود .

5-شاعران مديحه سرا و مرثيه سرا ، بايد با درك اهميت و والايى مكانت خويش ، در حد مطلوب خلوص و تقوا و مناعت طبع و ثبات قدم و عقيده و عشق وولاى به اهل بيت عصمت باشند و بدانند كه شجره نامه آنان به كميت ها ودعبل ها مى رسد و اگر بخواهند مشمول دعاى ائمه ع باشند ، بايد شايستگى فكرى و خطى و عملى و اخلاقى آن را در خويش فراهم آورند .

6-شاعر اهل بيت ، بايد هميشه با توجه به زمان و مكان و شرايط ، رسالت اجتماعى و تعهد شيعى خود را به اثبات برساند

و سروده هايش داراى پيام و«جهت باشد .

7-خوب سرودن در باره ائمه ع ، نياز به غناى فكرى و معلومات عميق شاعردارد . بنابر اين شاعران مرثيه سرا بايد بشدت اهل مطالعه در متون و منابع باشندو شور و شعور را در شعر خويش در آميزند و پخته ، پر مطلب و مايه داربسرايند . (9)

1 و 2-لغت نامه ، دهخدا .

3-كتاب ادب الطف در 10 جلد از جواد شبر ، مجموعه اى است كه به بررسى شعرا و اشعار قرن اول تا چهاردهم پرداخته كه پيرامون امام حسين ع و حادثه عاشورا سروده اند .

4-پيشواى صادق ، ص 81 .

5-ادبيات و تعهد در اسلام ، محمدرضا حكيمى ، ص 274 .

6-وسائل الشيعه ، ج 10 ، ص 467 ، بحار الانوار ، ج 76 ، ص 291 .

7-رجال شيخ طوسى ، ص 289 .

8-جامع احاديث الشيعه ، ج 12 ، ص 567 . در باره شعر دعبل ، بويژه قصيده مدارس آيات وى ، ر . ك : الغدير ، ج 2 ، ص 350 . نيز براى آشنايى با زندگى شاعران برجسته اى چون كميت ، دعبل ، سيد حميرى و . . . ر . ك : الغدير ، ج 2 ، 3 و4 . نمونه هايى از مرثيه هاى شاعران اهل بيت نيز در سفينة البحار ، ج 1 ، ص 509 ، آمده است . همچنين در بحار الانوار ، ج 45 ، ص 242 ، (باب ما قيل من المراثى فيه)و عوالم(امام حسين) ، ص 543 تا 590 .

9-به بحث مستوفا و تحقيقى علامه امينى در باره شعر در تاريخ اسلام و ديدگاه پيامبر و ائمه ع

و علماى شيعه وجايگاه والاى شعراى متعهد شيعه نزد امامان و برخورد شايسته دين با شعر موضعدار ، در«الغدير» ، ج 2 ، ص 2 تا 24مراجعه كنيد .

مراحل نهضت عاشورا

حماسه حسينى ، تنها در روز عاشورا جلوه نكرد ، بلكه از ماهها قبل و پس از مرگ معاويه آغاز شد و ماهها پس از عاشورا(بلكه سالها)ادامه يافت . در يك نگاه تاريخى ، مراحل اين نهضت را اينگونه مى توان برشمرد :

1-امتناع امام حسين ع از بيعت با يزيد و به رسميت نشناختن حكومت وى . دراين مقطع ، فراخوانى امام از سوى والى مدينه ، گفتگوهاى امام با والى و نيز بامروان قابل مطالعه است .

2-خروج از مدينه به سوى مكه به شكل هجرتى شبانه و مخفيانه ، همراه اهل بيت ع .

3-اقامت چهار ماهه امام در مكه ، همراه با سخنرانيها ، ديدارها ، تبليغات مؤثر وروشنگرى اذهان مردم عليه يزيد و امويان و تبيين علت امتناع از بيعت و هدف از اين حركت .

4-اعزام نماينده ويژه خود(مسلم بن عقيل)به كوفه ، براى زمينه سازى نهضت وبيعت گرفتن از شيعيان هوادار ، جهت تشكيل حكومت اسلامى ، به دنبال دريافت نامه ها و طومارهاى مكرر از سوى كوفيان و سران شيعه و سرانجام قيام مسلم و شهادتش در كوفه و دگرگونى اوضاع شهر .

5-حركت از مكه به سوى عراق و پيمودن منزلگاهها ، برخوردهاى ميان راه ، خطبه ها ، توقفها ، پيگرى اخبار كوفه ، ملاقات با حر .

6-رسيدن به سرزمين كربلا و قرار گرفتن در محاصره نيروهاى دشمن ، پيش ازرسيدن به كوفه در دوم محرم ، تلاش چند روزه براى جلوگيرى از درگيرى و خونريزى .

7-شهادت امام حسين ع

و فرزندان و بستگان و اصحابش در حماسه بزرگ روزعاشورا در حمله عمومى و در نبرد تن به تن با دشمن .

8-اسارت اهل بيت و بهره بردارى تبليغى امام سجاد«ع و حضرت زينب و عترت پيامبر از شهادت عاشوراييان و رساندن پيام شهادت به مردم ، افشاگرى اسرا دركوفه ، شام و در طول اسارت ، با ايراد خطبه ها و سخنان مختلف .

9-پس از بازگشت به مدينه ، مجالس ياد و سوگوارى ، گريه ها و ندبه ها و رسواشدن يزيديان و آغاز حركتهاى ضد حكومت در شهرها و مناطق مختلف .

مراحل ديگرى از نهضت كربلا در سالهاى بعد اتفاق افتاد و قيامهاى توابين وديگران بر ضد حكومت اموى از آن جمله بود . در يك نگاه ، همه نهضتهاى عدالتخواهانه و ظلم ستيز كه در طول تاريخ و با الهام از شهادت امام حسين ع و حادثه عاشورا پديد آمده و خواهد آمد ، از مراحل نهضت عاشورا در امتدادتاريخى آن به حساب مى آيد ، چرا كه آن قيام ، تنها براى اعتراض به فسادحكومت اموى و يزيد نبود ، بلكه درسى براى احياى آزادگى و شرف در همه زمانها بود . امروز نيز مبارزات عاشورايى مسلمانان متعهد بر ضد استكبارجهانى و طاغوتها ، تداوم همان نهضت خونين است .

مراسم و سنتها

پيرامون حادثه عاشورا و عزادارى امام حسين ع ، يك سرى سنتها و مراسم ميان مردم معمول است كه در طول سال و اغلب در دو ماه محرم و صفر و بويژه در دهه عاشورا عمل مى شود . آداب و سنن در مناطق مختلف جهان و حتى در شهرهاى مختلف ايران نيزمتفاوت و متنوع است . برخى از مراسم ، مثلا ويژه هند

و پاكستان است ، برخى خاص ايران ، و بعضى مخصوص عراق و شام . سنتهاى رايج ، گاهى پشتوانه هاى دينى دارد ومتكى به روايات و مستند به فقه و حديث است ، برخى هم از ابداعات و ساخته هاى مردم و تقليدهاى بى اساس است . بر شمردن همه آداب و مراسم مربوط به عاشورا و عزادارى ، از حوصله اين مجموعه بيرون است . تنها به برخى از آنها اشاره مى شود :

عزادارى و گريه بر امام حسين ع ، نوحه خوانى و مرثيه خوانى ، تعزيه و شبيه خوانى ، سينه زنى و زنجير زنى و قمه زنى ، برپايى مجالس در تكيه ها ، حسينيه ها ، خانه ها و مساجدو تشكيل هيئتها در ايام محرم ، نذر و احسان و صدقه و اطعام مردم براى سيد الشهدا ، سقايى و چاى و آب و شربت دادن به مردم ، ساختن حسينيه و تكيه ، ترك بعضى كارهاى مباح در ايام عاشورا مثل : عروسى ، ازدواج ، آرايش ، تميز كردن و جارو كردن خانه ، پرداختن به كسب و كار و دوخت و دوز و خانه تكانى و . . . ، ياد حسين هنگام نوشيدن آب ، پوشيدن لباس سياه ، سياهپوش كردن اماكن و گذرگاهها و مساجد و حسينيه ها ، ماليدن گل برپيشانى و سر ، پاشيدن كاه و خاشاك بر سر ، راه انداختن دسته هاى عزادارى در خيابانها ، برپايى مراسم شام غريبان ، برگزارى مجالس مقتل خوانى و زيارت عاشورا ، نذر براى آوردن كودكان خردسال به ياد على اصغر در دسته هاى عزادارى ، طشت گردانى ، تهيه وآذين بندى توقها و علامتها و نخلها ، پختن آش

نذرى و سفره انداختن ، زيارت رفتن ، گراميداشت اربعين امام حسين ع ، سر برهنه و پاى برهنه بودن در عزاى حسينى بويژه عاشورا و اربعين .

مرثيه جن

از ابعاد غير مادى و غير بشرى شهادت امام حسين ع ، گريه و نوحه و مرثيه خوانى فرشتگان و اجنه بر آن حضرت است . رواياتى در اين باره نقل شده و كسانى هم مدعى بوده اند كه شعرها و نوحه هاى جن را به ياد عاشورا شنيده و گريسته اند ، همچون مسور بن مخرمه . (1) نوحه هايى از قبيل اين كه :

ايها القاتلون جهلا حسينا ابشروا بالعذاب و التنكيل

يا اين شعر :

ايا عين جودى و لا تجمدى و جودى على الهالك السيد فبالطف امسى صريعا فقد رزئنا الغداة بامر بدى

و امثال اينگونه مراثى كه در كتب مقتل و روايات آمده است . (2) شهيد مطهرى در اين باره مى گويد : «در«قمقام زخار» ، قسمت زيادى از مراثى جنى ها را بصورت شعر نقل كرده است . بعيد نيست كه اين اشعار سراسر انتقاد و حنين و تحريك احساسات ، از طرف علاقه مندان و شيعيان سروده مى شده است و چون از طرف حكومت وقت ، تحت تعقيب قرار مى گرفتند ، لذا اشعارى كه مى سرودند به نام جنى منتشر مى كردند كه هم پى گم كرده باشند و هم مردم بهتر حفظ مى كردند . » (3) البته شعرهاى مرثيه از قول جن ، غير از گريه وعزادارى ملائك و انبيا و كروبيان در عزاى حسينى است كه رواياتش متفاوت است .

در بارگاه قدس كه جاى ملال نيست سرهاى قدسيان همه بر زانوى غم است جن و ملك بر آدميان نوحه مى كنند گويا عزاى اشرف اولاد آدم است (4)

1-در اين

زمينه ها ، ر . ك : «ستودگان و ستايشگران ، حوزه هنرى .

2-عوالم(امام حسين) ، ص 486 .

3-از جمله در«بحار الانوار»ج 45 ، ص 233(باب نوح الجن عليه) ، سفينة البحار ، ج 1 ، ص 190 .

4-حماسه حسينى ، ج 3 ، ص 375 .

مروان بن حكم

از سران مخالف با اهل بيت ع و هوادار خط اموى و پسر عموى عثمان كه در امورمالى و سياسى انحرافهاى فاحشى داشت و از محركين بر ضد آل على بود و سوءاستفاده هاى بسيارى از بيت المال در زمان عثمان داشت . وى به زبان رسول خدا«ص لعنت شده بود . على ع هم روزى به او نگريست و فرمود : واى بر تو و واى بر امت محمداز دست تو و دودمانت ، آنگاه كه موى سرت سفيد شود . على عليه السلام او را پرچمدارگمراهى مى دانست . (1) .

مروان از افراد سرشناس بنى اميه بود و پس از مرگ معاويه ، وليد والى مدينه وقتى نامه يزيد را دريافت كرد كه به او دستور بيعت گرفتن از حسين ع داده بود ، با مروان مشورت كرد . مروان هم گفت همين شبانه در پى حسين ع بفرست و اگر بيعت نكرد ، گردن او رابزن و پيوسته او را تحريك مى كرد كه به زور از ابا عبد الله الحسين بيعت بگيرد . (2) نسبت به سيد الشهدا«ع كينه شديد داشت . چون پس از احضار امام ، قرار بر فرداى آن شب شد ، مروان ، وليد را تشويق مى كرد كه همين امشب كار را يكسره كن . در راه هم وقتى به امام حسين ع برخورد و او را به بيعت

فرا خواند ، حسين بن على ع ، كلام معروف خويش على الاسلام السلام ، اذ قد بليت الامة براع مثل يزيد . . . »را خطاب به او گفت ، و ميان امام و آن شيطان كين توز ، سخنان تندى رد و بدل شد . (3) مروان بعدها به خلافت رسيد و درسال 65 هجرى ، در سن 63 سالگى مرد . (4) از كسانى بود كه نسبت به شيعه سختگيرى مى كرد و چون به حكومت مدينه رسيد ، هر جمعه در منبر ، على ع را لعن و سب مى كرد . (5)

1-محتشم كاشانى .

2-الغدير ، ج 8 ، ص 260 تا 267 .

3-حياة الامام الحسين ، ج 2 ، ص 250 .

4-همان ، ص 256 .

5-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 89 .

مسروق بن وائل حضرمى

از نيروهاى خبيث سپاه عمر سعد كه در كربلا حضور داشت . در پيشاپيش نيروهاى كوفه بود ، به اين اميد كه سر امام حسين ع را به دست آورد و نزد ابن زياد ، مقام يابد . درگفتگويى با امام ، به آن حضرت جسارت كرد و سيد الشهدا«ع او را نفرين كرد و فرمود :

«اللهم حزه الى النار» . او خشمگين شد و خواست كه به سوى امام اسب بتازد . هنگام پرش از نهر ، پايش در ركاب ماند و بدنش از اسب آويخته شد . مسروق از اين صحنه مرعوب شد و خود را از ميدان نبرد كنار كشيد . علت را كه پرسيدند ، به اين معجزه اشاره كرد و گفت : «رايت من اهل هذا البيت شيئا لا اقاتلهم ابدا» . از اين دودمان چيزى ديدم كه هرگز با آنان نخواهم

جنگيد . در برخى نقلها آمده است كه اسبش او را آنقدر به سنگها ودرختها كشيد و كوبيد تا مرد . (1)

1-حياة الامام زين العابدين ، باقر شريف القرشى ، ص 605 .

مسعود بن حجاج

از شهداى كربلا . وى و پسرش(عبد الرحمان بن حجاج)در حمله اول به شهادت رسيدند . برخى گفته اند اين دو همراه سپاه عمر سعد از كوفه بيرون آمده بودند ، ولى دركربلا به سوى حسين ع آمدند . نامشان در زيارت ناحيه مقدسه هم آمده است . (1)

1-عبرات المصطفين ، ج 2 ، ص 26 .

مسلح

نام يكى از منزلگاههاى راه مكه به عراق ، كه امام حسين ع از آن عبور كرده است .

مسلم بن عقبه

جنايتكارى كه در واقعه حره ، به فرمان يزيد ، دست به كشتار مردم مدينه زد . واقعه حره قيام عمومى مردم مدينه بر ضد امويان بود كه پس از حادثه عاشورا به وقوع پيوست .

وى ازسرداران (1) معاويه و يزيد بود و زمان پيامبر را هم درك كرده بود . (2)

1-عنصر شجاعت ، ج 3 ، ص 12 .

2-مروج الذهب ، ج 2 ، ص 69 .

مسلم بن عقيل

نماينده اعزامى سيد الشهدا از مكه به كوفه براى بررسى اوضاع و بيعت گرفتن از مردم . مسلم بن عقيل ، پسر عموى امام حسين ع و مورد وثوق وى بود . رشادت و جوانمردى اومشهور بود . در جنگ صفين ، در جناح راست لشكر على ع بود . امام حسين ع در پاسخ به دعوتنامه هاى مكرر شيعيان و سران كوفه ، نامه اى خطاب به آنان نوشت و مسلم بن عقيل را بعنوان برادر ، پسر عمو و فرد مورد اطمينان خود»به آنان معرفى كرد . مسلم در نيمه شعبان از مكه به كوفه رفت ، در كوفه به تلاش وسيعى براى دعوت مردم به بيعت با امام پرداخت . آن زمان والى كوفه نعمان بن بشير بود . حدود 18 هزار نفر با اوبه نفع امام بيعت كردند . در ايام فعاليت و قيام حماسى مسلم ، والى كوفه عوض شد و ابن زياد به ولايت كوفه و مقابله با حركت مسلم منصوب گشت . جايگاه مسلم در كوفه پنهان بود . ابن زياد به كمك جاسوسان محل اختفاى او را پيدا كرد و به دستگيرى ميزبانش كه هانى بود پرداخت . مسلم به عقيل مجبور شد قيام خويش را پيش از موعد

علنى كند .

قصر ابن زياد به محاصره در آمد .

ابن زياد ، سران شهر را گرد آورد و آنان را با تهديد و تطميع ، مطيع خويش ساخت . باايجاد جو رعب و وحشت و دستگيريها ، بيم و هراس بر مردم سايه افكند و از دور مسلم پراكنده شدند . مسلم بن عقيل در كوفه ، تنها و غريب و بى پناه ماند . شب به خانه طوعه رفت . جايگاه او براى ابن زياد معلوم شد . نيروهايى فرستاد ، مسلم از خانه بيرون آمد و دركوچه ها و ميدان شهر ، يك تنه با سربازان ابن زياد جنگيد تا آنكه گرفتار شد . او را به قصرابن زياد بردند . پس از گفتگوهاى تندى كه رد و بدل شد ، به دستور ابن زياد ، او را بالاى قصر برده ، سر از بدنش جدا كردند و پيكرش را به زير افكندند . (1) سر مسلم را همراه سرهانى نزد يزيد فرستادند . شهادت مسلم بن عقيل ، روز هشتم ذيحجه سال 60(روز عرفه)

بود . قبر مسلم در كوفه است . و در سال 1282 قمرى گنبدش كاشى و ضريحش از نقره شد و اطراف ضريح ، مجلل و آينه كارى گشت . محدث قمى پس از ذكر اعمال مسجدجامع كوفه ، نماز و زيارتنامه اى براى حضرت مسلم نقل كرده است . با اين شروع : «الحمد لله الملك الحق المبين . . . » (2)

1-لغت نامه ، دهخدا ، به نقل از«الاعلام و«حبيب السير» .

2-قضاياى نهضت او و بيعت مردم و شهادتش در بحار الانوار ، ج 44 ، ص 340 به بعد آمده است ، نيز

زندگينامه او دركتاب مبعوث الحسين محمد على عابدين ، انتشارات جامعه مدرسين .

مسلم بن عوسجه اسدى

اولين شهيد عاشورا كه در حمله نخست به شهادت رسيد . پير مردى بزرگوار از طايفه بنى اسد و از چهره هاى درخشان كوفه و هواداران اهل بيت ع بود . از اصحاب پيامبر«ص و مسلمانان با سابقه به شمار مى رفت و از آن حضرت روايت هم كرده است . پارسا ، شجاع و سواركارى نامى بود و در فتوحات اسلامى شركت مى كرد و در همه جنگهاى امير المؤمنين ع حضور داشت . در كوفه براى حسين بن على ع بيعت مى گرفت .

مسلم بن عقيل در برنامه كوتاه مدت نهضت ، او را در راس عده اى از طايفه مذحج و اسدقرار داد . (1) در نهضت مسلم ، نقش دريافت پول از هواداران و تهيه سلاح براى نهضت را برعهده داشت . جاسوس ابن زياد» ، به نام معقل از همين طريق به مخفيگاه مسلم پى برد .

در كربلا از ياران شجاع و فداكار امام بود . شب عاشورا كه امام از ياران خواست ازتاريكى شب استفاده كرده ، از صحنه خارج شوند ، يكى از كسانى بود كه برخاست و ضمن اعلام وفادارى و مقاومت تا شهادت ، گفت : «و الله لو علمت انى اقتل ثم احيى ثم احرق ثم اذرى يفعل بى ذلك سبعين مرة ما تركتك فكيف و انما هى قتلة واحدة ثم الكرامة الى الابد . » (2) به خدا قسم اگر هفتاد بار كشته شوم ، سوزانده شوم و خاكسترم بر باد رود ، هرگزتو را رها نخواهم كرد ، تا چه رسد به اينكه اكنون يك بار كشته شدن است ، سپس

كرامت ابدى است . روز عاشورا ، رجز مسلم بن عوسجه در مبارزه چنين بود :

ان تسئلوا عنى فانى ذولبد من فرع قوم فى ذرى بنى اسد فمن بغانا حايد عن الرشد و كافر بدين جبار صمد (3)

كه حاكى از بصيرت دينى و دشمن شناسى او و كافر دانستن جبهه مخالف است . سپاه دشمن چون در نبرد تن به تن ياراى جنگيدن با او را نداشتند ، او را سنگباران كردند . چون مسلم به زمين افتاد ، رمقى در تن داشت كه حسين بن على ع و حبيب بن مظاهر خود را به او رساندند . امام او را دعا كرد و حبيب چون نزديك او آمد ، مسلم او را توصيه نمود كه مبادا حسين ع را تنها گذارد . (4)

1-مفاتيح الجنان ، ص 401 .

2-انصار الحسين ، ص 93 .

3-مناقب ، ج 4 ، ص 99 .

4-همان ، ص 102 .

مسلم بن كثير ازدى

از شهداى كربلا ، وى از طايفه ازد ، و از تابعين بود . بعضى هم او را از اصحاب شمرده اند . در برخى جنگها در ركاب على ع مجروح شده و از ناحيه پا آسيب ديده بود .

در حادثه عاشورا ، از كسانى بود كه به قصد حسين بن على ع از كوفه بيرون آمد ونزديكيهاى كربلا به آن حضرت پيوست و روز عاشورا در حمله نخستين به شهادت رسيد . (1) نام او را اسلم بن كثير و سليمان بن كثير هم نقل كرده اند . (2) در زيارت ناحيه مقدسه نيز از او ياد شده است .

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 20 .

2-عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 355 ، مناقب ، ج

4 ، ص 113 ، تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 215 .

مسلم بن كناد (1)

مسلم ، مولى عامر بن مسلم از شهداى كربلا به حساب آمده كه نامش در زيارت رجبيه هم ديده مى شود .

از شهداى كربلا ، كه غلام عامر بن مسلم بود . عامر ، خود در كربلا به شهادت رسيد . (2) دربرخى نقلها نام او سالم آمده است .

1-انصار الحسين ، ص 94 .

2-همان ، ص 104 .

مسور بن مخزمه(مخرمه)

از كسانى بود كه در مكه ، پس از آگاهى از عزم سيد الشهدا«ع بر حركت به سوى كوفه ، نامه اى به امام نوشت و از او خواست كه فريب نامه هاى عراقيان را نخورد . خودش نيز بايزيد بيعت نكرده بود . امام پس از خواندن نامه اش ، براى او دعاى خير كرد و عواطفش راستود . وى مردى اهل فضل و ديانت بود و از رسول خدا«ص روايت مى كرد . دو سال پس از هجرت به دنيا آمده بود تا زمان مرگ عثمان در مدينه بود . سپس ساكن مكه شد . درحادثه محاصره و سنگباران مكه ، در سال 64 هجرى در حال نماز در حجر اسماعيل كشته شد . هنگام مرگ ، شصت و دو سال داشت . (1)

1-همان .

مسيب بن نجبه فرازى

از ياران برجسته على عليه السلام بود . وى در قيام توابين به خونخواهى شهداى كربلا ، پس از كشته شدن سليمان بن صرد رهبر توابين ، پرچم نبرد را به دست گرفت و دليرانه جنگيد تا كشته شد . شهادتش در سال 65 هجرى در«عين الورده بود . (1) از اينكه توفيق شهادت در ركاب سيد الشهدا را نيافته بود بشدت اندوهگين بود و اين حسرت را درخطابه اى كه در جمع توابين ايراد كرد ، بر زبان آورد و از اينكه با رسيدن نامه و پيك امام ، ازفداكارى در راهش مضايقه كرده و ياريش نكرد ، خود و جمع ياران را ملامت كرد . (2)

1-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 24 ، تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 3 ، ص 4217-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 94 ، تاريخ الاسلام

، ذهبى ، ج 5 ، ص 248 .

2-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 362 .

مشك

ظرف نگهدارى آب در قديم . پوست گوسفندى كه درست و بدون شكافتن از وسط ، كنده باشند و در آن ماست ، دوغ ، آب و غيره ريزند ، خيك بى موى ، به آن قربه ، «راويه ، و«ركوه هم گويند . در نبرد عاشورا نيز همچون همه جنگهاى قديم ، از مشك بعنوان ظرفى براى برداشتن و نگهداشتن آب در سفر و اردوگاه استفاده شد . در فرهنگ عاطفى عاشورا ، «مشك مظهر سقايى ابا الفضل ع است ، چرا كه او آبرسان خيمه ها و سقاى اطفال امام حسين ع بود . به همين خاطر ، به آن حضرت ابو القربه هم گويند ، كنايه از سقايى او بامشك . روز عاشورا هم مشك خالى به دوش گرفت و به فرات رفت و آن را پر از آب كردو در راه آوردن آب به خيمه ها ، راه را بر او بستند . دستانش قطع شد و مشك آب سوراخ گشت و عباس ع هم به شهادت رسيد ، پيش از آنكه آب به خيمه ها برسد . اين موضوع ، باحسرت و اندوه ياد مى شود كه نشان وفاى عباس ع و عطش اطفال است . به گفته عمان سامانى :

پس فرو باريد بر وى تير تيز مشك شد بر حالت او اشك ريز اشك چندان ريخت بر وى چشم مشك تا كه چشم مشك ، خالى شد ز اشك تا قيامت تشنه كامان ثواب مى خورند از رشحه آن مشك ، آب (1)

پيش از عاشورا نيز مشك ، ايفاى نقش كرده

است . در مسير راه ، وقتى كاروان امام حسين ع به منزلگاه شراف رسيدند ، جوانان به فرمان امام ، آب بسيارى در مشكهابرداشتند و در گرماى نيمروز فردا ، با سپاه هزار نفرى حر برخوردند كه تشنه بودند . دهان مشكها به روى آن سپاه گشوده شد ، حتى اسبهايشان سيراب شدند . (2) در كربلا نيز از سه روز مانده به عاشورا ، نيروهاى عمر سعد بر فرات مسلط شدند و مانع بردن آب گشتند .

وقتى عطش بر حسين ع و يارانش زياد شد ، برادرش عباس ع را مامور تهيه آب كرد .

وى با 20 نفر همراه مشك و به اتفاق 30 نفر سواره نزديك شريعه شدند و نبردى كرده ، مشكها را پر از آب كرده برگشتند . (3)

چشم از اشك پر و مشك من از آب تهى است جگرم غرقه به خون و تنم از تاب تهى است گفتم از اشك كنم آتش دل را خاموش پر زخوناب بود چشم من از آب تهى است جان من مى برد آن آب كزين مشك چكد گشتيم غرق در آبى كه زگرداب تهى است دست و مشك و علمى لازمه سقايى است دست عباس تو را از اين همه اسباب تهى است مشك هم اشك به بى دستى من مى ريزد بى سبب نيست اگر مشك من از آب تهى است (4)

1-گنجينة الاسرار ، عمان سامانى ، ص 76 . چاپ 1362 ش .

2-تاريخ طبرى ، ج 4 ، (چاپ قاهره) ، ص 302 .

3-كامل ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 556 .

4-از : سيد شهاب الدين موسوى شب شعر عاشورا»شماره 5 ، ص

92 .

مشكور

نام پير مردى از هواداران اهل بيت در كوفه كه مامور نگهبانى از طفلان مسلم بن عقيل بود . وقتى پس از يك سال زندانى بودن محمد و ابراهيم(پسران حضرت مسلم)فهميد كه آن دو از بنى هاشم و دودمان نبوتند ، آنان را مخفيانه از زندان آزاد كرد(گر چه دوباره گرفتار شده ، به شهادت رسيدند) . (1) مشكور به خاطر اين خدمت به طفلان مسلم ، از سوى ابن زياد احضار شد و به او پانصد ضربه تازيانه زدند وى در زير تازيانه ها جان داد . (2)

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 101 .

2-سوگنامه آل محمد ، ص 189 به نقل از معالى السبطين .

مشهد الحسين ع

مشهد به معناى محل شهادت ، محل دفن ، حرم و مقبره است . اين تعبير به جاى مرقدسيد الشهدا به كار مى رود .

مشهد راس الحسين ع

حرم و بقعه اى كه مدفن سر مطهر سيد الشهداست ، يا مكانى كه سر آن حضرت به آنجاهم برده شده است . به اين نام ، دو محل يكى در شام و ديگرى در مصر وجود دارد . در شام در عسقلان مسجدى بزرگ و ضريحى عظيم است كه مردم آنجا را زيارت كرد تبرك مى جستند . (1) به نوشته سيد محسن امين : محلى در كنار مسجد جامع اموى در دمشق ، كه گويا محل نگهدارى سر مطهر سيد الشهدا در ايام يزيد بوده و در خزانه آن ملعون نگهدارى مى شده است . (2) همچنين وى مى نويسد : (در سفرنامه خويش)در مصر ، زيارتگاه با شكوه و مقدسى است كه مردم مصر ، معتقدند سر ابا عبد الله الحسين در آنجا مدفون است وخلفاى مصر ، آن را از شهر عسقلان(در فلسطين)آورده و طى مراسمى در مصر دفن كرده اند . در همين زمينه در«اعيان الشيعه مى نويسد : بنا به قول برخى ، يكى از خلفاى فاطمى در مصر ، مامورانى به عسقلان(بين مصر و شام)فرستاد و سرى را برايش آوردندو گفت كه سر حسين ع است . آن را به مصر آوردند و در محلى كه الآن به نام مشهد يامسجد راس الحسين معروف است دفن كردند . مردم مصر به اين محل علاقه نشان مى دهند و زن و مرد دسته دسته به زيارت آن مى روند و مراسم دعا و تضرع در آنجامى گيرند . البته در اين كه آن سر ، سر امام حسين ع بوده ، ترديد

وجود دارد . (3) اين مسجد ، اكنون نيز در قاهره وجود دارد ، محل تجمع و مركز محافل دينى و قرآنى ، بويژه در شبهاى ماه رمضان است و در ميلاد امام حسين ع هزاران نفر آنجا گرد مى آيند و حتى دست توسل به سوى خداى حسين ع دراز كرده و به بركت آن مكان ، بيماران و گرفتاران شفا ونجات مى يابند .

1-آثار البلاد و اخبار العباد ، قزوينى ، ص 278(چاپ امير كبير) .

2-اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 627 .

3-همان .

مصباح هدايت

از القاب امام حسين عليه السلام مصباح الهدى است . بيش از چهل لقب براى سيد الشهدا«ع نقل شده است . (1) كه يكى از آنها مصباح هدايت و كشتى نجات است . درحديث است از رسول خدا«ص كه در سمت راست عرش الهى نوشته است : «ان الحسين مصباح الهدى و سفينة النجاة . (2) غير از مقام امامت آن حجت الهى ، در شيوه زندگى و الهام بخشى راه و رسم جهاد و شهادت نيز ، آن حضرت راهنماى بشر است و در غرقاب هستى و طوفانهاى اجتماعى ، كشتى نجات بخشى است كه هر كس به ولاى او چنگ زند ، ازامواج بيدينى و ذلت نجات يافته به ساحل عزت و كرامت مى رسد . چراغ حسينى در شب تاريك تاريخ ، همواره درخشان بوده و«راه نشان داده است .

1-مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 78 .

2-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 257 ، ناسخ التواريخ ، ص 57 .

مصيبت

رنج و سختى و بلا و گرفتارى كه به كسى مى رسد حوادث ناگوار و پيش آمدهاى تلخ ، همچون درگذشت خويشاوندان و دوستان صميمى . به معناى سوك و تعزيت و عزا و ماتم نيز به كار مى رود . آنچه در كربلا بر اهل بيت گذشت ، شهادت و اسارتى كه براى سيدالشهدا و عترت پيامبر در عاشورا پيش آمد ، حادثه شهادت هر يك از معصومين ع نيزمصيبتى است كه بر امت اسلام وارد شده است كه در راس آنها و بالاترين مصائب ، عاشوراى حسينى است . در زيارت عاشورا از شهادت ابا عبد الله ع بعنوان مصيبتى بزرگ ياد شده است . «لقد عظمت

الرزية و جلت المصيبة بك علينا و على جميع اهل الاسلام . . .

مصيبة ما اعظمها و اعظم رزيتها فى الاسلام و فى جميع اهل السموات و الارض (1) و به همين جهت ، به يادآورى حادثه عاشورا و شهادت امام حسين و ائمه ديگر«ذكر مصيبت گفته مى شود .

1-زيارت عاشورا ، بحار الانوار ، ج 98 ، ص 294 .

مظلوم

ستمديده ، از لقبهاى سيد الشهداست كه اغلب با نام او همراه است : يا حسين مظلوم ، درزيارتنامه ها و احاديث ، تكيه بر روى اين لقب براى بيان ظالم بودن حكومت اموى وسپاهى است كه در كربلا آن حضرت را به شهادت رساندند . هر چند آنان مى كوشيدند تاخود را تبرئه كنند و گناه كشته شدن را به گردن خود امام بيندازند ، ولى مظلوميت آن شهيد ، همواره مثل پرچمى در اهتزاز بوده است .

در حديث امام باقر«ع است : «ان الحسين صاحب كربلا قتل مظلوما مكروبا عطشانالهفانا» (1) و در برخى تفاسير ، آيه و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا»(اسراء/33)به شهادت آن حضرت تفسير شده است . (2) و همچنين آيه و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون (شعراء/225)به مظلوميت اهل بيت تاويل گشته است . (3) آيه اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا»(حج/39)نيز طبق روايات ، در باره حسين بن على ع است كه يزيد در پى كشتن او بود تا آنكه مظلومانه شهيد شد . امام صادق ع نيز در حديثى امام زمان عليه السلام را خونخواه حسين ع معرفى مى كند . (4) و در باره آيه اسروا النجوى الذين ظلموا»(انبياء/3)روايت است كه : «الذين ظلموا آل محمد حقهم . (5) مظلوميت ابا عبد الله ص و

ائمه ، شيعه را همواره در مسير ظلم ستيزى و آمادگى براى جانبازى درركاب انتقام گيرنده خون شهداى مظلوم كربلا ، حضرت مهدى ع قرار مى دهد و كينه ظالم را در دلها مى پروراند . افراشتن پرچم مظلوميت آل الله ، محور تجمع و تشكل همه مظلومان و ستمديدگان تاريخ بر محور امام مظلومان است .

1-كامل الزيارات ، ص 168 .

2-تفسير«البرهان ، سيد هاشم بحرانى ، ج 2 ، ص 418 .

3-همان ، ج 3 ، ذيل آيه فوق .

4-بحار الانوار ، ج 24 ، ص 224 .

5-همان ، ص 226 .

معاويه

معاويه بن ابى سفيان زمامدارى خودكامه و طاغوتى جبار بود . پدرش ابوسفيان ومادرش هند جگرخوار از سرسخت ترين دشمنان اسلام بودند . معاويه ، خليفه اى سنگدل ، حيله گر ، دروغگو و فتنه انگيز بود . از زمان عثمان ، والى شام گشت و با على ع جنگيد وهمواره عليه او توطئه مى نمود . حسن بن على ع نيز ناچار شد با معاويه قرارداد ترك مخاصمه امضا كند . معاويه به هيچ يك از تعهدات صلحنامه وفا نكرد . به كشتار بى گناهان ودستگيرى و قتل ياران على ع پرداخت و هواداران اهل بيت ع را سركوب و قلع و قمع نمود و عمال خويش را بر اموال و جانها و نواميس مسلمين مسلط ساخت و ديكتاتورى ترين شيوه هاى حكومتى را در قالب تزوير و تبليغات ، اعمال مى كرد و در ريشه كن ساختن دين پيامبر مى كوشيد . معاويه ، ملعون به زبان پيامبر«ص بود . (1) از بدعتهاى معاويه ، بيعت گرفتن اجبارى از مردم و شخصيتها براى ولايت عهدى فرزند شرابخوار و نالايقش يزيد»بود . قوى ترين گروه مخالف با آن بيعت ، بنى هاشم و

درراس آنان حسين بن على ع بود كه مخالفت خويش را آشكارا اعلام كرد . اغلب چهره هاى سرشناس يا با تهديد يا با تطميع ، پذيرفته بودند ولى امام حسين ع حتى دربرابر معاويه كه به ستايش يزيد پرداخت ، به بيان زشتيهاى يزيد اشاره كرد و از كار معاويه نكوهش نمود و رسوايش ساخت . (2) در پاسخ نامه معاويه به آن حضرت ، جنايات معاويه را در كشتن حجر بن عدى و يارانش و شهيد كردن عمرو بن حمق و پيمان شكنى وفتنه انگيزيهايش بر شمرد و حكومت معاويه را بزرگترين فتنه دانست و مبارزه با معاويه رابرترين جهاد و موجب قرب به خدا برشمرد : «و انى و الله ما اعرف افضل من جهادك فان افعل فانه قربة الى ربى و ان لم افعله فاستغفر الله لدينى . . . و اعلم ان الله ليس بناس لك قتلك بالظنة و اخذك بالتهمة و امارتك صبيا يشرب الشراب و يلعب بالكلاب . . . » . (3) همچنين ابا عبد الله ع يك سال پيش از مرگ معاويه در يك سخنرانى عمومى در موسم حج ، ازمعاويه بعنوان طاغوت ياد كرد و ستمهاى او را برشمرد و از مردم خواست چون به شهرهاى خود بازگشتند ، سخنان آن حضرت را به مردم برسانند و آنان را به حق فراموش شده اهل بيت فرا خوانند ، چرا كه بيم زوال اسلام و از بين رفتن حق در كار است . (4) امام حسين ع پيش از يزيد ، با پدرش معاويه و بنى اميه مخالف بود ، آن هم نه نزاعى شخصى ، بلكه نزاع مكتبى ، وقتى از آن حضرت در باره بنى اميه پرسيدند

، فرمود : «انا و هم الخصمان اللذان اختصما في ربهم . . . » (5) و اين نزاع ، پيوسته در گفتگوها و مجادلات ، محسوس بود . خود معاويه هم مى دانست كه سيد الشهدا«ع هرگز سازش نخواهد كرد ودر وصيتى كه پيش از مرگ به يزيد داشت ، به او گفت كه از مخالفت چهار نفر از قريش كه مهمترين آنان حسين بن على ع است بيم دارد و هشدار داد كه اهل عراق ، او را وادار به خروج بر ضد يزيد مى كنند و توصيه كرد كه : «و اما الحسين ، . . . و اياك و المكاشفة له فى محاربة سل سيف او محاربة طعن رمح . . . و اياك يا بنى ان تلقى الله بدمه فتكون من الهالكين . (6) پس از مرگ معاويه در رجب سال 60 هجرى و هجرت امام به مكه ، كوفيان نامه به آن حضرت نوشتند و ضمن سپاس خداوند بر مرگ دشمن جبارامام حسين ع از آن حضرت درخواست كردند به كوفه آيد و محور حركت و تجمع آنان در مبارزه بر ضد شاميان شود . (7) معاويه در تحكيم سلطه بنى اميه بر مسلمانان و روى كار آمدن يزيد و جنايتهاى بعدى سهم عمده داشت . در زيارت عاشورا اشاره است به اينكه بنى اميه و پسر هند جگرخواركه به زبان خدا و رسول خدا ملعون است ، روز عاشورا را روز شادمانى قرار دادند . آنگاه لعن بر آنان است : «اللهم العن ابا سفيان و معاوية و يزيد بن معاوية و آنان با كشتن پسرپيامبر در كربلا ، به نظر خودشان انتقام كشته هاى خود را در بدر و

احد گرفتند . و اين چيزى بود كه يزيد در اوج قدرت پس از حادثه عاشورا ، مستانه مى خواند : «ليت اشياخى ببدرشهدوا . . . » . (8) امام سجاد«ع نيز در مجلس يزيد ، در رسواسازى او به كفر معاويه وابو سفيان و جنگيدنشان با پيامبر خدا اشاره كرد و فرمود : جدم على ع در روز بدر و احدو احزاب پرچمدار رسول خدا«ص بود ، اما پدر و جد تو ، پرچمدار كفر بودند« . . . و ابوك و جدك فى ايديهما رايات الكفار» (9)

1-براى شناخت پليديها و جنايات معاويه ، ر . ك : «الغدير» ، ج 1 ، ص 138 تا 384 .

2-مع الحسين فى نهضته ، ص 54 .

3-الغدير ، علامه امينى ، ج 10 ، ص 161 .

4-همان ، ج 1 ، ص 198 ، موسوعة كلمات الامام الحسين ، ص 271 .

5-حياة الامام الحسين بن على ، ج 2 ، ص 234 .

6-همان ، ص 237 ، الفتوح ، ابن اعثم كوفى ، ج 4 ، ص 332 .

7-مع الحسين فى نهضته ، ص 76 به نقل از مقتل خوارزمى .

8-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 133 .

9-همان ، ص 136 .

معجر

نوعى پوشش كه بر سر مى افكنند ، پارچه كوچكى كه زن بر سر مى اندازد . (1) جامه اى كه زنان بر سر مى پوشند تا گيسوان آنان را حفظ كند . روسرى ، چارقد ، روپوش و مقنعه . درحادثه كربلا وقتى سپاه عمر سعد ، پس از شهادت امام حسين ع براى غارت خيمه هاهجوم آوردند ، وسايل خيمه ها را بردند ، حتى معجر از سر زنان و

دختران اهل بيت برگرفتند و گوشواره از گوشها كندند و حرم اهل بيت عصمت را سر برهنه و بدون پوشش ساختند . (2) اين ، نشان دهنده بى اعتنايى سپاه كوفه به مبادى دينى و معيارهاى انسانى بود .

حضرت زينب ع نيز همين را وسيله اعتراض به يزيد قرار داد كه آيا عادلانه است زنان شما در حرم و در پوشش باشند و دختران و ذريه رسول خدا ، سر برهنه در معرض ديد همگان ؟ (خطبه حضرت زينب) .

1-مجمع البحرين .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 58 و 59 و 61 .

معدن

نام يكى از منزلگاههاى بين مكه و عراق كه امام حسين ع بر آن هم گذشته است .

معقل

از غلامان ابن زياد بود كه به دستور او ، منافقانه در كوفه خود را شيعه و طرفدارحسين بن على ع و مسلم بن عقيل جلوه داد و در مسجد جامع كوفه ، از طريق مسلم بن عوسجه ، از مكان اختفاى مسلم آگاه شد . هر روز به خانه مسلم رفت و آمد مى كرد ومخفيانه اخبار و گزارشهاى نهضت را به ابن زياد مى رساند . جاسوسى او ضربه سختى به نهضت مسلم در كوفه زد و به دستگيرى و شهادت هانى و سپس مسلم بن عقيل انجاميد . (1)

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 177 .

معين البكاء

تعزيه گردان ، كسى كه تعزيه را اداره مى كند . «معمولا به كارگردان و مدير تعزيه معين البكاء»مى گفتند و ميان مردم به تعزيه گردان معروف بود . معين البكاء كه در كار خودورزيدگى داشت ، نقش هر يك از شبيه خوانها را براى هر مجلس تعزيه تعيين مى كرد واشعارى كه بايد در آن مجلس بخوانند ، در ورقه اى كه به آن فرد»يا«نسخه مى گفتند ، به آنها داد . . . » (1) از لقبهاى ديگر او شبيه گردان ، ميرعزا ، ميرغم و ناظم البكاء بود . به نوشته لغت نامه دهخدا ، «لباس اشخاص را براى نقشهاى مختلف او تعيين مى كرد ، ترتيبات مقدماتى يا به عبارت اروپايى ميزان سن هم از وظايف او بود . در اواخر قاجاريه اين كارها راشربت دار باشى كه يكى از اعضاى دار النظاره(خوانسالارى)و به لقب معين البكاء هم سرافراز بود اداره مى نمود .

1-موسيقى مذهبى ايران ، ص 37 .

مغيثه

نام يكى از منزلگاههاى راه مكه به طرف عراق ، كه امام حسين ع در آنجا نيز فرودآمد . معناى آن سرزمين باران رسيد است .

مقتل

هم به معناى محل قتل است ، هم كتابى كه در باره شرح قتل حسين بن على ع و واقعه كربلا نوشته شده باشد . به نقل دهخدا : جايى و زمينى كه كسى درآنجا كشته شده باشد . البته به معناى جايى و عضوى از بدن نيز گفته كه اگر تير يا تيغى برآنجا وارد آيد ، سبب قتل شخص مى شود .

(لغت نامه دهخدا)به انگيزه زنده نگهداشتن ياد حادثه عاشورا و شهداى كربلا ، ازصدر اسلام تاكنون ، همواره كتابهايى بعنوان مقتل نوشته شده و مى شود . شيخ آقا بزرگ تهرانى بيش از هفتاد كتاب را با همين عنوان نام مى برد كه به حادثه كربلا مربوط مى شود (1) و«مقتل اصبغ بن نباته(از ياران على عليه السلام)را اولين مقتلى مى داند كه نگاشته شده است . (2) نام برخى از مقتلهاى معروف از اين قرار است(البته آنها كه عنوان مقتل دارد) :

«مقاتل الطالبيين : نوشته ابوالفرج اصفهانى(م 356)كه در شرح حال و ذكر اسامى شهداى فرزندان ابو طالب است . اين كتاب به فارسى نيز ترجمه شده است : «سرگذشت كشته شدگان از فرزندان ابوطالب سيد هاشم رسولى محلاتى مقتل ابى مخنف : نوشته لوط بن يحيى بن سعيد بن مخنف ، معروف به ابو مخنف كه در باره حوادث عاشوراست . اين كتاب نيز به فارسى ترجمه شده است . اخيرا با نام مقتل الحسين و مصرع اهل بيته و اصحابه فى كربلا»در 230 صفحه توسط مؤسسة الوفاء چاپ شده است .

«مقتل خوارزمى : متن تاريخى مربوط به حوادث

كربلاست ، در دو جزء كه توسطموفق بن احمد مكى خوارزمى(م 568)تاليف شده و اغلب مطالبش را از تاريخ ابن اعثم(م 314)نقل كرده است .

«مقتل الحسين : عبد الرزاق المقرم(م 1391 ق در نجف)كه در باره نهضت حسينى است و وقايع كربلا از خروج امام حسين ع از مدينه تا حوادث پس از عاشورا را دربر دارد . كتابهاى مقتل ديگرى هم معروف است ، همچون : نفس المهموم ، لهوف ، منهاج الدموع ، العيون العبرى ، مثير الاحزان ، روضة الشهدا ، اسرار الشهادة ، منتهى الآمال ، بحار الانوار ، ج 45 و . . . .

1-الذريعه ، ج 22 ، ص 21 به بعد . همچنين در كتاب نگرشى به مرثيه سرايى در ايران عبد الرضا افسرى كرمانى ، ص 137 ، بيش از شصت كتاب شعر و به نثر عنوان مقتل را با نام گردآورندگان آنها آورده است .

2-همان ، ص 23 ، شماره 5838 .

مقتل نويس

كسى كه متن مربوط به مجالس تعزيه و مقتل را مى نويسد . (1)

1-فصلنامه هنر ، شماره 3 ، ص 233 .

مكروب

اندوهگين ، غمگين ، گرفته . از لقبهاى سيد الشهدا عليه السلام كه در حديث امام باقر«ع آمده است : «ان الحسين . . . قتل مظلوما مكروبا» . (1)

1-كامل الزيارات ، ص 168 .

ممنوعيت عزادارى

در پى ورود انديشه هاى غربزدگى در ايران و مقابله با مذهب و فرنگى ساختن كشور ، با يك سرى از مظاهر دين و سنتهاى مذهبى در ايران مبارزه شد . جلوگيرى از اقامه عزادارى و مجالس سوگوارى براى ابا عبد الله ع هم يكى از اين برنامه ها بود . عليه آن هم فعاليت فرهنگى شد و هم اقدام عملى . در مقطعى از تاريخ ايران(از سال 1313 تا 1320شمسى)در دوره رضاخان ، عزادارى براى سيد الشهدا«ع ممنوع شد و تكيه ها موقتا رونق خود را از دست دادند . (1) در آن مدت ، در خانه ها و پنهانى و گاهى پيش از روشن شدن هواو دميدن خورشيد ، مجالس روضه برپا مى شد و دور از چشم ماموران رضاخان عزادارى انجام مى گرفت و اگر ماموران رضاخان به كسى مظنون مى شدند ، دستگيرش مى كردند يابا گرفتن رشوه ، رها مى كردند . مردم براى شركت در مجالس روضه كه در خانه ها پنهانى برگزار مى شد ، از بيم ماموران گاهى از پشت بامها به منزل يكديگر رفت و آمد مى كردند وروضه خوان هم براى آنكه به چنگ ماموران گرفتار نشود ، با لباس مبدل به خانه هامى رفت و آنجا لباس خود را مى پوشيد . (2) براى پيشبرد اين هدف ، هم از تبليغات و كارهاى فرهنگى استفاده مى شد ، هم از نيروهاى قهريه . برخى نويسندگان غرب زده ، همچون آخوندف و آقاخان كرمانى ، با قلم به ميدان مبارزه مى آمدند و رضاخان با مامور و

سرباز .

آخوندف(آخوند زاده)مى نويسد : «هر جا مى رود تعزيه برپاست ، مگر مصيبت و دردخود آدم كم است كه با نقل گزارش هزار ساله ، اوقات خود را دائما تلخ كند و به جهت عمل بيفايده از كسب و كار باز بماند ؟ . . . » (3) ميرزا آقاخان كرمانى هم مى نويسد : «آئين عزادارى و ماتم گرى روح شادى و كامرانى را از ميان اين ملت برانداخته ، روزشان را چون شب تار ساخته است ، ايرانيان با حبيب بن مظاهر هيچ قرابت و خويشى ندارند ، روزسوگوارى هزار سال پيش را بر پا مى كنند و بر مظلومان آن زمان مى گريند» (4) اما رضاخان ، كه روزى براى جذب افكار مذهبيها ، در مجالس عزا شركت مى كرد ، پس از مسلط شدن ، به برخورد حذفى با عزادارى سيد الشهدا«ع پرداخت . به اين دو نقل توجه كنيد : امام خمينى ره مى فرمايد : «وقتى كه او(رضاخان) آمد ، ابتداءا شروع كرد به اظهار ديانت و اظهارچه و روضه خوانى و سينه زنى و گاهى ماه محرم در همه تكيه هايى كه در تهران بود مى رفت و مى گرديد ، خودش تا وقتى كه سوار مطلب شد ، سلطه پيدا كرد .

همين آدمى كه اينطور مجلس روضه داشت ، هم آنطور سينه زن و ارتش مى آمد به سينه زنى . . . ، همين آدمى كه اين دستگاه روضه را داشت ، همچو قدغن كرد دستگاه خطابه ووعظ و روضه و همه اينها را كه در تمام ايران شايد يك مجلس علنى نبود ، اگر بود در خفا ، در بعضى شهرها در خفا و به صورتهاى مختلف و با اسمهاى مختلف . » (5) اما نقل ديگر

: «پهلوى پس از به سلطنت رسيدن ، نخست محل روضه قزاق خانه را به تكيه دولت منتقل نمود و از شكوه و جلال و مدت آن كاست و پس از چند سالى بكلى متروك گردانيد ، سپس شهربانى براى برقرارى مجالس عزادارى موانع و مشكلاتى به وجود آورد كه قبلا بايستى تحصيل اجازه نمود . و بعدا هم حركت دسته هاى عزادار درايام عاشورا را ممنوع گردانيد و اگر احيانا در بعضى از خانه ها محرمانه مراسم عزادارى به عمل مى آمد ، صاحبان خانه تحت تعقيب قرار مى گرفتند و به زندان مى افتادند ، بعدا به جاى عزادارى ، كاروان شادى(كارناوال)در ايام عاشورا به راه انداختند و صنوف رامجبور كردند كه در برپايى كارناوال پيشقدم شده ، هر صنفى دسته خود را شركت دهد .

خوب بخاطر دارم در اواخر سلطنت پهلوى حركت كارناوال مصادف بود با شب عاشوراو در كاميونها دستجات رقاصه با ساز و آواز به پايكوبى و رقص در شهر به گردش در آمده بودند ، در عوض اگر احيانا افرادى از ذاكرين با عبا و عمامه ديده مى شدند ، تحت تعقيب قرار مى گرفتند . » (6)

1-كيهان فرهنگى ، سال 10 شماره 3 ، ص 31 .

2-ر . ك : «تاريخ تكايا و عزادارى قم ، ص 222 .

3-نهضت امام خمينى ، ج 3 ، ص 43 به نقل از انديشه هاى آخوندزاده .

4-همان ، ص 46 .

5-صحيفه نور ، ج 7 ، ص 4

6-«حاج آقا حسين قمى ، قامت قيام ، محمد باقر پورامينى ، ص 80(به نقل از : تاريخ يست ساله ايران 4/19) .

منبر

«آنچه خطيب بر آن ايستد و خطبه خواند . كرسى مانندى پايه دار كه واعظ و خطيب بربالاى آن

نشسته خطبه خواند و موعظه كند . كرسى چند پله براى وعاظ و مذكران . اهل منبر : روضه خوان و خطيب و واعظ . » (1) منبر : آنچه بر بالاى آن مى روند ، براى وعظ وخطبه . ريشه اش از«نبر»به معناى رفعت و بالايى است و به منبر ، منبر گفته اند ، بخاطرارتفاعش . (2) منبر ، انواع گوناگون دارد : چوبى ، آهنى ، سنگى با پله هاى متفاوت از نظر تعداد .

منبر بعنوان جايى كه خطبا و ائمه جمعه از فراز آن به القاء خطبه و ايراد سخن مى پرداخته اند . از صدر اسلام وجود داشته و اغلب ، در سيطره حكومتها و خلافتها بوده ووسيله ترويج يك فكر محسوب مى شده است .

منبرى كه خطيب وابسته به يزيد بر فراز آن رفته و از يزيد تعريف مى كرد و آل على راناسزا مى گفت . امام سجاد«ع اجازه گرفت تا بر منبر فراز آيد . بر منبر رفت و خود رامعرفى كرد و يزيد و دودمان او را رسوا ساخت . آن حضرت ، از منبرى كه خطيب وابسته به ستم بر فراز آن سخنان ناروا مى گفت ، بعنوان چوب ياد كرد و فرمود : «يا يزيد ، ائذن لى حتى اصعد هذه الاعواد . . . »رسول خدا«ص هم زمانى خواب ديده بود كه پس از او ، بنى اميه از منبر او بالا مى روند و مردم را از راه راست ، باز مى دارند و از اين خواب ، بسيارپريشان شده بود . (3) امروز نيز استفاده از منبر هنگام وعظ و ارشاد و سخنرانيهاى مذهبى ، چه در ايام محرم و ماه رمضان و چه در مناسبتها و ايام ديگر سال

، رايج است و منبر رفتن از شيوه هاى كهن تبليغات مذهبى به شمار مى رود . استفاده از منبر در خطابه ، خاص روحانيون است وسخنرانان غير روحانى براى سخن گفتن از ميز و تريبون استفاده مى كنند ، نه منبر . حرمت منبر بعنوان آنچه يادگار عصر رسول خدا«ص است ، همچنان محفوظ است .

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-مجمع البحرين .

3-بحار الانوار ، ج 58 ، ص 168 .

منجح ، مولى الحسين ع

از شهداى كربلاست ، نامش منجح بن سهم و در زمان امام مجتبى ع غلام آن حضرت بود . پس از وى غلام سيد الشهدا«ع بود . مادرش كنيز آن حضرت بود . وى را از نوفل بن حارث خريد و از او«منجح به دنيا آمد . (1) مادر منجح در خانه حضرت سجاد«ع خدمت مى كرد و چون سفر كربلا پيش آمد ، اين مادر و فرزند از مدينه همراه امام حسين ع به كربلا آمدند . منجح روز عاشورا پس از نبردى دليرانه در ركاب مولايش به شهادت رسيدو از شهداى اوليه بود . نامش در زيارت ناحيه مقدسه و زيارت رجبيه نيز آمده است . (2)

1-انصار الحسين ، ص 94 .

2-تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 3 ، ص 247 .

منزل

جاى فرود آمدن و استراحت كردن در طول مسافرت ، خان ، كاروانسرا ، توقفگاه . درسفرهاى قديم ، هر مرحله و بخشى را كه يك فرد يا كاروان در يك روز بصورت پياده مى پيمود ، «منزل مى گفتند . اگر سفر سواره بود ، مقدارى كه به يك مرحله مى رسيدند واسب را عوض مى كردند ، منزل به حساب مى آمد ، اين فاصله ، گاهى سه فرسخ و گاهى پنج فرسخ بود . البته در باره فاصله دو منزل ، نمى توان مسافت دقيقى تعيين كرد ، ولى بطورمتوسط ، فاصله دو منزل چهار فرسخ بوده است . (1) بين مكه و كربلا هم منزلگاههايى بوده است كه امام حسين ع در آنها فرود آمده يا ازآنها گذشته و در برخى از آنها شب را به صبح آورده است . منزلها برخى مشهورتر است .

امام حسين ع و كاروان وى

در همه منزلهاى بين راه ، بار نمى انداخت ، بلكه اغلب دومنزل يكى بار مى افكند . منزلهاى بين مكه و كوفه به ترتيبى كه در«مناقب آمده ، چنين است : ذات عرق ، حاجز ، خزيميه ، ثعلبيه ، شقوق ، شراف ، نينوا ، عذيب الهجانات ، كربلا . (2) ترتيب ديگرى در«معجم البلدان آمده كه به اين صورت است : صفاح ، ذات عرق ، حاجز ، خزيميه ، زرود ، ثعلبيه ، شقوق ، زباله ، شراف ، ذوحسم ، بيضه ، رهيمه ، قادسيه ، عذيب الهجانات ، قصر بنى مقاتل ، نينوا ، كربلا . البته منزلگاههاى ديگرى هم در متون تاريخى يادشده از قبيل اجاء ، قطقطانه ، بطن الرمه (3) و جز اينها ، كه براى توضيح بيشتر در باره هر يك ازمنازل ياد شده ، به عنوان آن در اين فرهنگ مراجعه كنيد .

اجمالى از سير حوادث طول راه در اين منزلها از اين قرار است : سيد الشهدا«ع ، پس ازخروج از مكه به سوى عراق ، در منزلگاه ذات عرق در برخورد با بشر بن غالب ، از اوضاع كوفه با خبر شد ، در منزل حاجز و بطن الرمه ، قيس بن مسهر صيداوى را همراه با نامه اى به سوى كوفيان فرستاد ، در منزل زرود ، با زهير بن قين ملاقات كرد و او را به پيوستن به خويش فرا خواند ، در منزل ثعلبيه ، از شهادت مسلم و هانى در كوفه آگاه شد . در منزل زباله ، با فرستاده عمر سعد ديدار كرد ، در منزل شراف ، با سپاه حر برخورد نمود و خطبه خواند ،

در منزلگاه بيضه ، با خطبه اى امويان را معرفى كرد و در منزل ذى حسم ، درسخنرانى خويش ، بى وفايى و ناپايدارى دنيا را ترسيم نمود . روز اول ماه محرم ، در منزلگاه قصر بنى مقاتل فرود آمد و پس از آن در سخنى از شهادت خويش خبر داد و روز دوم محرم وارد سرزمين كربلا شد .

پس از شهادت امام ع و انتقال اسراى اهل بيت به كوفه ، آنان را از كوفه به شام حركت دادند ، پيمودن اين مسير طولانى روى شترهاى بى محمل و با بدرفتارى ماموران و نيز غل و زنجير بر گردن امام سجاد«ع از مصائب اسراى خاندان پيامبر بود . اين مسافت نيزمنزلگاههايى داشت كه اهل بيت ع از آنها عبور داده شدند تا به دمشق رسيدند ، نام منازل كوفه تا دمشق از اين قرار است : تكريت ، موصل ، حران ، دعوات ، قنسرين ، سيبور ، حمص ، بعلبك ، حماة ، حلب ، نصيبين ، عسقلان ، دير قسيس و دير راهب . در يكى از منابع ، خطسير اسرا از كوفه به شام اينچنين آمده است : كنار شط فرات ، تكريت ، وادى نخله ، مرشاد ، حران ، نصيبين ، موصل ، حلب ، دير نصرانى ، عسقلان ، بعلبك ، شام . (4) نام منازل ميان كوفه تاشام به اين صورت نيز نقل شده است : قادسيه ، تكريت ، موصل ، تلعفر ، دير عمروه ، صليا ، وادى نخله ، ارمينا ، لينا ، كحيل ، جهينه ، نصيبين ، دعوات ، كفر طاب ، سيپور ، معرة النعمان ،

شيزر ، حماة ، بعلبك ، عسقلان . (5) با پخش خبر شهادت امام حسين در كربلا در ميان اقوام وطوايف ، عكس العملهاى گوناگون و اعتراض آميزى در مناطق مختلف نقل شده است .

بويژه در منزلگاههاى كوفه تا شام ، حتى ساكنان دهكده هاى مسيحى نشين گاهى با ورودنيزه دارانى كه سرهاى شهدا را حمل مى كردند به آبادى يا قلعه خويش مخالفت مى كردندو راه نمى دادند . (6)

1-فرهنگ تاريخى ارزشها و سنجشها ، ابو الحسن ديانت ، ج 1 ، ص 456 .

2-مناقب ، ابن شهرآشوب ، ج 4 ، ص 97 .

3-مقتل الحسين ، مقرم ، به نقل از معجم البلدان .

4-زندگانى ابا عبد الله الحسين ، عماد زاده .

5-وسيلة الدارين فى انصار الحسين ، ص 368(با توضيحاتى پيرامون هر منزل) .

6-همان ، ص 374 .

منصب نوكرى

عنوانى است كه مداحان و روضه خوانان ، از روى عشق و علاقه ، به مولايشان ابا عبد الله ع به كار و شغل خود مى دهند و به آن افتخار مى كنند و امام حسين ع را ارباب و خود را نوكر به حساب مى آورند و اين نوكرى را با پادشاهى عوض نمى كنند . شايسته آن است كه اين نوكرى ، خلوص و حقيقت داشته باشد و صرف ادعا نباشد ، حقيقت آن وقتى است كه ميان نوكر و ارباب ، اطاعت از يك سو و لطف از سوى ديگر باشد . مرحوم محدث نورى گويد : «به مجرد ذكر فضايل و مناقب و حالات و مصائب حضرت سيد الشهدا«ع كسى سمت چاكرى و منصب نوكرى آن حضرت را پيدا نخواهد كرد . . .

روضه خوان آنگاه در قطار چاكران آن حضرت در آيد كه آنچه

گويد ، براى حق عز و جل واداى حق و اوليائش عليهم السلام باشد ، و الا كاسبى خواهد بود كه آن فضايل و مناقب راسرمايه نموده و به آن مشغول تجارت شده ، ابدا حقى به كسى ندارد» (1)

به مال و جاه و سلطنت نه رو كند نه بنگرد كسى كه از صميم دل ، دمى شود گداى تو

1-لؤلؤ و مرجان ، ميرزا حسين نورى ، ص 19 .

منهال

منهال بن عمرو ، يكى از هواداران اهل بيت بود كه در شام مى زيست . در روزهايى كه اسراى اهل بيت ع در خرابه شام بودند ، روزى امام سجاد«ع بيرون آمد و با او برخوردكرد و گفتگوهايى ميان آن دو انجام گرفت و امام ، از مظلوميت اهل بيت و شدايد دوران اسارت سخن گفت . (1) از او نيز نقل شده كه هنگام آوردن سر مطهر امام حسين به دمشق ، مردى آيه اصحاب كهف را مى خواند . صدايى از سر مطهر آمد كه : كشتن من و گرداندن سرم ، شگفت تر از داستان اصحاب كهف است . (2) منهال ، از طايفه بنى اسد و كوفى بود و ازامام سجاد«ع روايت مى كرد . او را از اصحاب امام سجاد و امام باقر شمرده اند . (3) در سفربازگشت از مكه با امام زين العابدين ديدار كرد . حضرت ، وضع حرمله(كشنده على اصغر)را از او پرسيد ، سپس آن ملعون را نفرين كرد . منهال وقتى به كوفه رسيد ، حرمله رادستگير كرده بودند . به دستور مختار ، دست و پايش را قطع كردند ، سپس در آتش افكندند . منهال ، ماجراى ديدار خود با امام

و نفرين آن حضرت را نسبت به حرمله بازگوكرد . مختار ، خوشحال شد كه دعاى امام به دست او تحقق يافت . (4) منهال ، به معناى بسياربخشنده است .

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 462 ، الفتوح ، ابن اعثم ، ج 5 ، ص 155 .

2-اثبات الهداة ، ج 5 ، ص 193 .

3-تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 251 .

4-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 332 ، معارف و معاريف ، ج 5 ، ص 2143 .

منيع بن زياد

گفته اند از شهداى كربلاست . نامش در زيارت رجبيه آمده است . (1) در برخى كتب رجال ، نامش منيع بن رقاد و از اصحاب سيد الشهدا آمده است . (2)

1-انصار الحسين ، ص 104 .

2-تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 3 ، ص 252 .

مهاجرين اوس

يكى از مردان سپاه عمر سعد ، كه وقتى تمايل حر»را روز عاشورا براى پيوستن به سپاه امام حسين ع مشاهده كرد ، با وى سخن گفت و اين كه : تو را از شجاعان كوفه مى دانستم ، اين چه حالت است ؟ و پاسخ حر به او كه : خود را بر سر دو راهى بهشت و جهنم مى بينم . (1)

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 11 .

مهر كربلا

مهر ، قطعه اى كوچك از گل ، معمولا به شكل مكعب مستطيل يا استوانه اى كه نمازگزاران ، بر زمين نهند و به جاى خاك ، پيشانى به هنگام سجده بر آن گذارند . (1) مهر وتسبيحى كه از تربت سيد الشهدا ساخته شود و بر آن نماز ، يا با آن ذكر گفته شود ، فضيلت بسيار دارد ، امامان و اولياء و علماء چنين مى كردند . امام صادق ع سجده بر تربت امام حسين ع مى كرد و فرمود : «السجود على تربة الحسين ع تخرق الحجب السبع (2) ، سجده بر تربت حسينى ، حجابهاى هفتگانه را كنار مى زند . صنعت مهر سازى و تسبيح سازى ازتربت حرم ائمه ، شغلى مقدس و محترم و اغلب در انحصار خاندانهاى پاك و سادات معتقد بوده است . حتى در كربلا ، خاندانى براى اينكه اين افتخار و امتياز را همواره داشته باشد ، سالانه مبلغى به والى بغداد مى پرداخته است .

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-بحار الانوار ، ج 98 ، ص 135 .

مهريه زهرا

در برخى روايات است كه آب ، يا آب فرات ، مهريه حضرت زهرا«ع مى باشد . از امام باقر«ع در ضمن حديث مفصلى در باره مهريه حضرت زهرا«ع آمده است : «و جعلت لهافى الارض اربعة انهار : الفرات ، و نيل مصر و نهروان و نهر بلخ (1) و در نقل ديگرى است :

«و جعلت نحلتها من على خمس الدنيا و ثلثى الجنة و اربعة انهار فى الارض ، الفرات و دجلة و النيل و نهر بلخ . . . » . (2) طبق اين نقلها نه تنها فرات و دجله و نيل و نهر بلخ ، بلكه يك پنجم دنيا و دو

سوم بهشت نيز مهريه زهراى مرضيه است ، اما فرزند زهرا ، در كنار همين فرات ، لب تشنه جان مى دهد و مظلومانه به شهادت مى رسد .

كاش ، اى كاش كه دنياى عطش مى فهميد آب ، مهريه زهراست ، بيا تا برويم (3) آب ، مهريه زهرا و تو لب تشنه دهى جان مصلحت بود ندانم چه در اين كار ، قضا را (4)

1-مناقب ، ابن شهرآشوب ، ج 3 ، ص 351 .

2-عوالم(فاطمة الزهراء)بحرانى ، ج 11 ، ص 359 به نقل از اثبات الهداة .

3-حسينجانى .

4-ناصر الدين شاه قاجار .

مهلا مهلا

آهسته ، آهسته ، سخن حضرت زينب ع پشت سر امام حسين ع وقتى كه روزعاشورا براى آخرين بار به ميدان رفت ، گفت : مهلا مهلا يا بن الزهرا . و مى خواست به وصيت مادرش در باره بوسيدن زير گلوى امام حسين ع عمل كند . (1)

1-سوگنامه آل محمد«ص ، ص 344 ، به نقل از تذكرة الشهدا .

مياندار

كسى كه به لحاظ سن و سابقه و مهارت ، در مجلس و محفل ، محور قرار گيرد ، صدر نشين مى شود و به اداره جلسه و هدايت يك گروه براى انجام كارى مى پردازد ، مثل مياندار در زورخانه براى ورزش باستانى ، يا مياندارى در دسته هاى زنجير زنى و مجالس سينه زنى ، «آنكه در ميان صف سينه زنان يا زنجير زنان قرار مى گيرد و مباشر و مسؤول هماهنگى و يكنواختى و نظم كار آنهاست . (1)

1-لغت نامه ، دهخدا .

ميدان

زمين گسترده و عرصه اى كه در آن ، جنگ ، كشتى ، اسبدوانى ، چوگان بازى ، ورزش ومسابقات انجام گيرد ، ميدانگاه ، معركه ، فاصله ميان دو لشكر كه در آن جنگ كنند ، مجموع لشكرگاه دو طرف و محل جنگ ايشان . (1) در قديم ، بيشتر عرصه كارزار را مى گفتند كه نيروهاى متخاصم رو در روى هم قرار مى گرفتند و به نبرد تن به تن ، سپس حمله گسترده دست مى زدند . نيروهاى مستقر در ميدان را هم به جناح چپ و راست و قلب تقسيم كرده ، به آرايش نيرو مى پرداختند ، ميمنه ، ميسره و قلب ، نام اين نيروها بود . در عاشورا ، ياران سيد الشهدا يكايك به ميدان نبرد مى رفتند ، جنگيده ، جان خود را فداى امام خويش مى كردند . خيمه گاه استقرار نيروها به اندازه اى از ميدان فاصله داشت كه تيرها به آن نرسد .

از نظر فقهى كشته شدگان در ميدان و معركه جنگ هم شهيد محسوب مى شوند .

1-همان .

نافع بن هلال

از شهداى كربلاست . نافع ، بزرگوارى دلاور ، قارى قرآن ، كاتب و از حاملان حديث واز اصحاب امير المؤمنين ع بود و در سه جنگ جمل ، صفين و نهروان در ركاب آن حضرت بود . وى از شخصيتهاى بارز كوفه بود و پيش از شهادت مسلم بن عقيل ، مخفيانه از كوفه بيرون آمده به استقبال امام شتافته بود ، سپس همراه امام حسين ع به كربلا آمد . دركربلا همراه عباس ع در آوردن آب به خيمه ها مشاركت داشت . (1) از جمله كسانى بود كه در سخنرانى پرشورى مراتب وفادارى خويش را نسبت به سيد الشهدا ابراز

داشت . نافع ، نام خود را روى تيرهاى زهرآگين خود مى نوشت و همواره با آنها تيراندازى مى كرد . (2) روزعاشورا وقتى تيرهايش تمام شد ، شمشير كشيد و بر سپاه كوفه تاخت ، در حالى كه چنين رجز مى خواند :

انا الهزبر الجملى دينى على دين على

كوفيان با سنگ و تير ، او را مورد ضربه هاى خود قرار دادند تا اينكه بازوهايش شكست . او را محاصره كرده و زنده دستگير نمودند . شمر او را گرفته نزد عمر سعد برد .

سپس به دست شمر به شهادت رسيد . از جمله رجزهاى او چنين بود :

انا الغلام اليمنى الجملى دينى على دين حسين بن على ان اقتل اليوم فهذا املى فذاك رايى و الاقى عملى (3)

بعضى نيز او را هلال بن نافع گفته اند .

1-انصار الحسين ، ص 95 .

2-الاعلام ، زركلى ، ج 8 ، ص 6 .

3-منتهى الآمال ، ج 1 ، ص 264 .

نامه

هميشه يكى از سندهاى قابل اعتماد و رسمى نامه بوده است . مكاتبات ادارى ، رسمى و سياسى و عزل و نصبها و فرمانها و درخواستها به صورت نامه(و اصطلاحاكتاب)در نهضت كربلا و قبل و بعد از عاشورا هم به چشم مى خورد . (1) چه نامه هايى كه سيد الشهدا«ع به معاويه نوشت و نسبت به كشتن حجر بن عدى و يارانش اعتراض كرد ، وچه آنچه به علما نگاشت و چه آنچه در جريان نهضت عاشورا ، به بستگان خود و كوفيان ، بصريان ، ياران و نمايندگان خويش نوشت ، حتى آنچه كه به صورت وصيتنامه كتبى آن حضرت به محمد حنفيه ثبت است(لم اخرج اشرا . . . )از اين دست است

. نامه هايى را هم بزرگان شيعه و هواداران آن امام ، از بصره و بويژه كوفه به آن حضرت نوشتند و او را به آمدن به آن پايگاه شيعى دعوت كردند و قول هر گونه مساعدت و يارى دادند . سيد الشهدانيز در پى آن دعوتنامه ها ، نماينده خويش ، مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاد ، باز همراه وى نامه اى به شيعيان نوشت . (2) نامه هايى كه در مدت اقامت امام حسين ع در مكه ، از كوفه براى آن حضرت فرستادند و دعوت به كوفه كردند ، بسيار بود . تا حدود 12 هزار نامه و بيشتر هم گفته اند .

نامه ها برخى بصورت فردى بود ، برخى بصورت گروهى و با امضاهاى بيشمار . نامه هاى سيد الشهدا«ع به آنان نيز اغلب ، پاسخ به آن دعوتها يا فراخوانى به يارى و مبارزه بود ومحتواى دعوت عاشورايى امام را در برداشت . علت آنكه نامه هاى دعوت ، اغلب از كوفه بود ، آن بود كه كوفيان دل خوشى از معاويه نداشتند و هوادار اهل بيت بودند . پس از مرگ او ، تصميم به خلع يزيد از خلافت و مبارزه با او گرفتند . نامه هايشان هم در پى همين هدف و با مضمونى انتقادآميز از حكومت امويان و اعلام هوادارى نسبت به سيد الشهدا«ع و دعوت به آمدن و قبول رهبرى و قول نصرت و يارى و چشم به راه مقدم او بودن بود . نامه هايى هم ميان امام و برخى از شيعيان در بصره رد و بدل شد . آخرين نامه اى كه از كوفيان به دست امام رسيد ، اين متن را داشت : «عجل للقدوم يابن رسول الله ، فان لك بالكوفة ماة

الف سيف فلا تتاخر» (36) اى پسر پيامبر ! هر چه زودتر بيا ! در كوفه صد هزار شمشير در اختيار توست ، دير مكن ! در مسير راه كوفه ، وقتى سپاه حر ، راه را برامام گرفت ، حضرت به انبوه نامه هاى دعوت استناد كرد و حر از آنها اظهار بى اطلاعى مى كرد . روز عاشورا هم امام در يكى از خطبه هاى اتمام حجت خويش ، كسانى همچون شبث بن ربعى ، حجار بن ابجر ، قيس بن اشعث ، يزيد بن حارث و . . . را مخاطب قرار داردكه . . . مگر به من ننوشتيد كه ميوه ها رسيده و همه جا سرسبز است و آماده ، زود بشتاب و به سوى سپاهى سازمان يافته بيا ؟ . . . (4)

1-مجموعه نامه هاى ائمه ع در كتاب دو جلدى معادن الحكمة از محمد بن فيض كاشانى گرد آمده است . نامه هاى سيد الشهدا را نيز از جمله در«موسوعة كلمات الامام الحسين ملاحظه كنيد .

2-سفينة البحار ، ج 2 ، ص 467 .

3-حياة الامام الحسين ، ج 2 ، ص 335 .

4-كامل ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 562 ، اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 602 .

نبرد تن به تن

از سنتهاى جنگ در عرب ، آن بود كه ابتدا دو هماورد و حريف ، از دو جبهه به ميدان مى آمدند ، خود را معرفى كرده ، رجز مى خواندند و به نبرد مى پرداختند . گاهى هم نبردهاى تن به تن ، تكليف جنگ را روشن مى ساخت . پس از چند نفر كه به ميدان هم مى آمدند ، حمله عمومى آغاز مى شد . (1) مبارزه ، همان به صحنه آمدن افراد

در نبرد تن به تن بود . چنين هماوردى در عاشورا ، تا ظهر ادامه يافت . گاهى كه سپاه كوفه ضعف هماورد جبهه خويش را احساس مى كردند ، بشكل گروهى به رزمنده جبهه حسينى مى تاختند و او را شهيدمى كردند . شهداى كربلا ، برخى در جنگ تن به تن شهيد شدند و جمعى هم در حمله عمومى سپاه كوفه كه در اوايل درگيرى به اردوگاه امام تاختند ، به شهادت رسيدند .

1-الفن العسكرى الاسلامى ، ياسين سويد ، ص 22 .

نخل ، نخل گردانى

نخل ، درخت خرماست ، اما در اصطلاح مراسم سوگوارى محرم ، به وسيله اى بزرگ واتاقكى تابوت مانند گفته مى شود كه با پوشش سياه و انواع شالهاى رنگارنگ و آيينه وچراغ . . . مى آرايند و بعنوان سمبل تابوت سيد الشهدا«ع در روز عاشورا در حسينيه ها وتكيه ها آن را بلند مى كنند و به محل اجراى تعزيه مى برند . «فلسفه آن چنين است كه : اگرچه در كربلا نبوديم و جسم پاره پاره شهدا بر زمين ماند ، امروز سمبل جنازه آن عزيزان رابا تشريفات و آذين بندى و با احترام تشييع مى كنيم . و با چندين بار گرداندن در كوچه ها ومحله ها با نداى يا محمد ، يا فاطمه ، يا على ، يا حسن ، و يا حسين ، آن را با احترام بر زمين مى گذارند . » (1) نخل بندى ، نخل آرايى ، نخل گردانى از اصطلاحات اين سنت مذهبى است و در هند ، رواج بيشترى دارد . عموما مردم شهرها براى نخل ، قداست خاصى قائلند و بلندكردن آن را طى مراسم سنتى ويژه اى انجام مى دهند . نخلها اغلب سنگين است و حمل ونقل آن را عده اى

مردان قوى عهده دار مى شوند . «نخل آرا»به كسى گويند كه نخل محرم رامى آرايد ، نخل محرم ، نخل عزا ، نخل تابوت ، نخل ماتم نيز گفته مى شود .

1-روزنامه كيهان ، (گزارشى از مراسم عزادارى در ميبد) ، 9/4/73 ، ص 17 .

نخيله

نام پادگان نظامى در بيرون كوفه . در زمان على ع بسيج نيروهاى رزمى براى جنگ درآنجا صورت مى گرفت . در آنجا با خوارج جنگيد و براى سپاه خويش در جنگ با معاويه سخنرانى كرد . براى مقابله با سيد الشهدا«ع نيز ، ابن زياد نيروهاى خود را آنجا مستقر كرده بود و عمر سعد را با چهار هزار نفر از آنجا به كربلا براى جنگ با آن حضرت فرستاد . (1) امروز اين محل به عباسيات معروف است . (2)

1-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 315 .

2-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 237 .

نذر

نذر ، التزام به انجام يا ترك عملى به نحو خاص بخاطر خداست كه با صيغه خاصى منعقد مى شود ، مثل لله على . . . »و انجام آنچه كه نذر شده واجب است و تخلف از آن گناه است و كفاره دارد . (1) علاقه مندان به اهل بيت و امام حسين ع گاهى انجام برخى ازامور را نذر مى كردند تا ملزم شوند آن را ادا كنند ، از قبيل : نذر زيارت امام حسين ع ، عزادارى براى آن حضرت ، برپايى مجالس و تعزيه و ذكر مصيبت ، اهداى وسيله يا پولى براى حرم يا زوار ، اطعام ، شركت در دستجات زنجيرزنى و عزادارى ، ساختن تكيه ياحسينيه و . . . اينگونه نذرها بطور طبيعى تامين كننده بخشى از هزينه هاى احياى عاشورا وترويج خط اهل بيت ع است و به كمكهاى مالى و جنسى يا انجام خدمات مربوط به سيد الشهدا«ع جنبه معنوى و قداست مى بخشد و افراد با افتخار به چنين كارهايى اقدام مى كنند . در ميان مردم ، سنتهايى همچون آش

نذرى ، سفره نذرى ، گوسفند نذرى ، شله زرد ، ترحلوا و . . . متداول است كه اغلب با نذر ، بر خود واجب مى سازند و در كنار آن مرثيه خوانى انجام مى گيرد و اين اطعامها به ياد اهل بيت است .

1-تحرير الوسيله ، امام خمينى(ره) ، ص 237 .

نسخه

كتاب ، نوشته ، آنچه از روى نوشته اى باز نوشته شود . از اصطلاحات شبيه خوانى است ، متنى كه تعزيه گردان ، براى اجراى تعزيه اى گرد آورده يا مى نگارد و پيش از آغاز تعزيه ميان شبيه خوانها پخش مى كند . تعزيه نامه هم به آن گفته مى شود . شعر تعزيه نامه ها اغلب به صورت اشعار عاميانه است . » (1)

1-دايرة المعارف تشيع ، ج 4 ، ص 445 .

نعش

پيكر بى روح ، جسد . به معنى تابوت هم آمده است . در كربلا امام حسين ع بر سرنعش شهدا حاضر مى شد . اهل بيت امام حسين ع ، پس از عاشورا كنار نعش شهيدان آمدند و گريه و عزادارى كردند . در مراسم تعزيه و شبيه خوانى هم كه اشخاص ، نقشهاى مختلفى به عهده مى گيرند ، برخى هم در نقش نعش در ميدان بر زمين مى افتند و تداعى كننده اجساد شهداى كربلا مى گردند . كسى كه در تعزيه ، نقش بى اهميت و بى سخنى را به عهده دارد . (1) در تعزيه ها ، نعش را همراه با پيكانهاى خون آلود و شمشيرهاى شكسته وسنانها كه بر روى نعشها دوخته يا جاسازى شده بود نشان مى دادند كه يادآور وضع طبيعى كشته هاى ميدان باشد ، يا همراه با پرندگان و كبوترانى با شهپر خونين بر نعش شهيدان ، كه سمبل رساندن خبر شهادت به مدينه بود .

1-فرهنگ فارسى ، معين .

نعمان بن بشير

وى در ايامى كه مسلم بن عقيل ، به نمايندگى از سوى سيد الشهدا به كوفه آمده و به نفع آن حضرت بيعت مى گرفت ، والى كوفه بود ، پيشتر ساكن شام شده بود . از قبيله خزرج و ازانصار بود . مادر او عمره دختر رواحه(خواهر عبد الله بن رواحه)نام داشت . نعمان قبلا ازسوى معاويه ولايت كوفه را بر عهده داشت ، يزيد هم او را در همان منصب ابقاء كرد . (1) وى خطيب و شاعر بود . در جنگ صفين از سپاه معاويه به شمار مى آمد . سپس قاضى دمشق شد . آنگاه از سوى معاويه به ولايت يمن گماشته شد . از آن پس 9 ماه هم والى كوفه گشت .

(2) نهضت مسلم بن عقيل و هوادارانش در كوفه چون اوج و قدرت گرفت ، عبد الله بن مسلم كه از هواداران بنى اميه بود ، نسبت به سهل انگارى نعمان در قضيه مسلم بن عقيل انتقاد كرد و گزارش به يزيد داد و درخواست كرد كه براى كوفه مرد مقتدرترى بفرستد .

يزيد هم به پيشنهاد مشاور مسيحى خود«سرجون عبيد الله بن زياد را به ولايت كوفه منصوب كرد و به وى فرمان سختگيرى و شدت عمل داد ، و بدين صورت ، نعمان بن بشيراز كوفه عزل شد . تا دوران حكومت مروان بن حكم نيز زنده بود و والى حمص گشت ولى بعلت بروز اغتشاشاتى كه به فتنه ابن زبير معروف است ، اهل حمص او را پذيرا نشدند ، ازآنجا گريخت ، مردم تعقيبش كرده او را كشتند . اين حادثه در سال 65 هجرى بود . (3) وى درآن هنگام 64 سال داشت . (4)

1-الحسين فى طريقه الى الشهادة ، ص 7 .

2-الاعلام ، زركلى ، ج 8 ، ص 36 .

3-ر . ك : در كربلا چه گذشت ، (ترجمه نفس المهموم) ، ص 116 .

4-قمقام زخار ، ص 289 .

نعمان بن عمرو راسبى

از شهداى كربلاست ، از قبيله ازد ، كه در حمله اول شهيد شد . وى اهل كوفه و ازاصحاب امير المؤمنين ع بود . او برادرش حلاس(كه رئيس نيروهاى انتظامى حضرت على در كوفه بود) (1)

1-عنصر شجاعت ، ج 3 ، ص 8 .

نعيم بن عجلان انصارى

همراه نيروهاى عمر سعد به كربلا آمدند ، ولى شبانه به ياران حسين ع پيوستند .

از شهداى كربلاست . نعيم از طايفه خزرج بود و دو برادرش از ياران على ع ومدافعان آن حضرت در صفين بودند . او از كوفه حركت كرد و در كربلا خود را به حسين ع ملحق ساخت و روز عاشورا در حمله نخست شهيد شد . (1) نام او در زيارت ناحيه مقدسه و زيارت رجبيه آمده است . (2)

1-همان ، ص 2 ، ص 183 .

2-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 70 .

نفس المهموم

نام كتاب شيخ عباس قمى در مقتل سيد الشهدا«ع است كه بر گرفته از حديث امام صادق ع است كه فرمود : «نفس المهموم لظلمنا تسبيح و همه لنا عبادة و كتمان سرنا جهادفى سبيل الله (1) نفس كسى كه به خاطر مظلوميت ما اندوهگين شود تسبيح است ، اندوه برما عبادت است و كتمان و پوشاندن راز ما جهاد در راه خداست . امام صادق ع سپس فرمود : واجب است كه اين حديث با طلا نوشته شود . چون كتاب محدث قمى يادآورمصيبتهاى اهل بيت است ، اين نام را براى كتابش برگزيده است ، به فارسى هم ترجمه شده است .

1-همان ، ج 44 ، ص 278 .

نقره

نام سرزمينى در راه مكه ، داراى بركه و چاههاى آب و قلعه ، كه سر چند راهى قرارداشته است . امام حسين ع در اين منزل فرود آمده است . به آنجا«معدن النقره هم گفته شده است . (1)

1-الحسين فى طريقه الى الشهادة ، ص 43 .

نقش

برنامه خاصى را كه هر يك از افراد شركت كننده در تعزيه و تآتر و فيلم بر عهده مى گيرند . در شبيه خوانيها ، كسى در نقش امام حسين ، و ديگرى در نقش شمر ، عمر سعد ، حر و . . . اجراى برنامه مى كند .

نقش نگين حسين ع

ائمه ع هر كدام شعار و جمله اى را بر نگين انگشتر خود حك مى كردند و نشان دهنده روح و فكر خاص آن امام بود . نقش نگين انگشتر سيد الشهدا«ع عبارت بود از«ان الله بالغ امره و به نقلى دو انگشتر داشت . بر نگين يكى لا اله الا الله ، عدة للقاء الله و برديگرى ان الله بالغ امره بود . (1) هر دو تعبير ، گوياى روح شهادت طلب آن حضرت ومقام رضا و تسليم او به ديدار خدا و پروردگار است . روايت است كه در دست امام صادق ع انگشتر جدش حسين بن على ع بود و بر نگين آن نوشته بود : «لا اله الا الله عدة للقاء الله (2) و اين نيز كه توحيد ، سرمايه لقاى الهى است ، نشان دهنده روح خداجويى و شهادت طلبى اوست .

1-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 377 .

2-امالى صدوق ، ص 124 .

نقض مقررات جنگى

عملكرد سپاه كوفه در حادثه كربلا با اصحاب و اهل بيت امام حسين ع ، از اصول وقواعد جنگى تجاوز كرد . نمونه هايى از اين نقضها از اين قرار است :

1-حمله عمومى به يك نفر : بر خلاف مقررات نبردهاى تن به تن و رفتن يك هماوردبه ميدان يك مبارز ، در كربلا گاهى دسته جمعى به يكى از ياران حسين ع حمله مى شد ، مثل عابس كه بر او تاختند يا دستور سنگباران او صادر شد .

2-تعرض مسلحانه به زن و كودك : زنان و كودكان در جنگها مصونيت دارند ، ولى دركربلا ، به دستور شمر ، خيمه ها را بر سر زنان و كودكان بى پناه سوزاندند و به خيمه نشينان بى دفاع

تاختند و آنان را آواره صحرا كردند .

3-اسير گرفتن زن مسلمان : زن مسلمان را نمى توان اسير گرفت . على ع هم در جنگ صفين اسير نگرفت ، اما سپاه يزيد ، بازماندگان اصحاب و اهل بيت امام حسين ع را(زينب ، ام كلثوم ، سكينه و . . . )به اسارت گرفته به كوفه و شام بردند . در دربار شام هم يكى از شاميان از يزيد مى خواست كه فاطمه ، دختر سيد الشهدا را بعنوان كنيز به او ببخشد ، كه مورد اعتراض زينب قرار گرفت .

4-غارت : پس از شهادت امام ، به خيمه ها تاختند و هر چه يافتند به غنيمت و غارت گرفتند ، حتى روپوش زنان و جامه سيد الشهدا و گوشواره دختركان را . (1) اينها همه افزون براصل ماجرا و كشتن فرزند پيامبر و منادى حق و عدالت بود ، كه آن نه تنها نقض مقررات جنگ ، بلكه نقض اسلام و قرآن بود . به همين جهت ، اين ننگ و نفرت و نفرين از آل اميه ويزيديان ، تا قيامت بر آن سنگدلان ماند . آنچه از كوفيان و يزيديان در اين حادثه ديده شد ، همه تخطى از اصول انسانى و اسلامى بود ، برخى هم بى سابقه و شگفت بود و براى ارعاب ديگران به آن گونه سركوب شديد پرداختند و مخالفان را گردن زدند و شهدا رالگدكوب سم اسبان ساختند . عبد الله بن بقطر را در كوفه ، از بالاى قصر پايين انداختند وهنوز رمقى در بدن داشت كه سرش را بريدند . قيس بن مسهر را از بالاى دار الاماره به پايين انداختند و متلاشى شد و جان داد

. مسلم بن عقيل را نيز بالاى قصر برده ، گردن زدند ، سپس بدن او را پايين انداختند . هانى بن عروه را نيز دست بسته در بازار گردن زدند ، سپس پاهايش را بسته و پيكرش را در بازار كشيدند . (2) نيز آوردن انبوه آن سپاه عظيم براى كشتن جمعى محدود ، استفاده از شيوه آب بستن به روى سپاه و تشنه نگهداشتن آنان ، سرهاى شخصيتهاى بارز را از تن جدا كردن و شهر به شهر گرداندن ، همه از شيوه هاى زشتى بودكه در حادثه كربلا انجام گرفت و مقررات جنگى و اصول اخلاقى و انسانى نقض شد .

1-با استفاده از«انقلاب تكاملى اسلام ، ص 824 با تلخيص .

2-ر . ك : «تاريخ طبرى ، ج 4 ، ص 300 ، 298 ، و 299(طبع قاهره ، 1358 ق) .

نماز

پايه دين بر نماز استوار است . جهادهاى پيامبر و نبردهاى على ع و نهضت حسينى ، همه براى اقامه نماز»و ايجاد و تقويت رابطه بندگى ميان خالق و مخلوق است . درنهضت عاشورا ، نماز جايگاه مهمى دارد . در برخورد كاروان حسينى با سپاه حر در مسيركوفه ، وقت نماز كه مى رسد ، اذان گفته مى شود ، نماز جماعت برگزار مى گردد و سپاه حرنيز به سيد الشهدا«ع اقتدا مى كنند . پيش از شب عاشورا كه سپاه عمر سعد به طرف خيمه گاه امام مى تازند ، حضرت برادرش عباس را مى فرستد تا با آنان گفتگو كند و شب رامهلت بخواهد تا به نماز و عبادت بگذرانند«ارجع اليهم فان استطعت ان تؤخرهم الى غداة لعلنا نصلى لربنا هذه الليلة و ندعوه و نستغفره ، فهو يعلم انى احب

الصلوة و تلاوة كتابه وكثرة الدعاء و الاستغفار» . (1) در همان وقت نيز حبيب بن مظاهر به سپاه دشمن خطاب كردكه چرا مى خواهيد با گروهى بجنگيد كه سحرخيزان و شب زنده داران و اهل عبادتند ؟ (2) خصلت ياران شهيد او ، روح معنوى و حال عبادت و نيايش و نماز بود و شب عاشورا ، زمزمه نماز و نيايش آنان در خيمه هايشان پيچيده بود . به گفته مورخان لهم دوى كدوى النحل و هم ما بين راكع و ساجد و قارى ء للقرآن (3) همه شب را به نماز مشغول بودند . به نقل تاريخ ابن اثير : شب كه شد ، تمام شب را به نماز و استغفار و تضرع و دعا پرداختند . صبح عاشورا نيز ، حسين بن على ع پس از نماز صبح با ياران ، نفرات خود را سازماندهى كرد . (4) ظهر عاشورا ، ابو ثمامه صائدى ، وقت نماز را به ياد حضرت آورد . حضرت نيز او را دعاكرد كه : خداوند تو را از نمازگزاران ذاكر قرار دهد . آنگاه به اتفاق جماعتى به نماز ايستادندو نماز خوف خواندند . (5) سعيد بن عبد الله نيز از ياران او بود كه هنگام نماز ، جلوى امام ايستاد و بدن خويش را سپر تيرهاى بلا ساخت و با پايان يافتن نماز امام ، او بر زمين افتاد وشهيد نماز گشت . (6) حسين و يارانش همه كشته راه نماز شدند . از اين رو در زيارتنامه امام خطاب به او مى گوييم : «اشهد انك قد اقمت الصلاة و آتيت الزكاة و آمرت بالمعروف و نهيت عن المنكر»(زيارت وارث) .

آنچه به جهاد ، ارزش مى دهد

، آميختگى آن با نماز است . عاشورا تلاقى عرفان وحماسه بود و نهضت كربلا براى احياى سنتهاى دينى و فرايض الهى از جمله نمازبود . شيعه او نيز بايد اهل نماز و خشوع باشد و از ديندارى تنها عزادارى را نشناسد .

حتى معتقدان و اميدواران به شفاعت حسين ع نيز بايد اهل نماز باشند . چون شفاعت بى نمازان نخواهد رسيد . دريغ و افسوس از كار آنان كه در ايام سوگوارى به عزادارى و سينه زنى و نوحه خوانى و دسته و هيات مى روند ، اما نسبت به نمازهاى واجب بى اعتنايند .

1-الكامل ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 558 .

2-الفتوح ، ابن اعثم ، ج 5 ، ص 177 .

3-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 175 .

4-الكامل ، ج 2 ، ص 560 .

5-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 136 ، الكامل ، ج 2 ، ص 567 .

6-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 21 .

نواويس

نام محلى است كه در خطبه امام حسين ع هنگام خروج از مكه به سوى عراق آمده است . خطبه خط الموت اشاره دارد كه پيكرش در منطقه اى بين نواويس و كربلا پاره پاره خواهد شد : «كانى باوصالى تقطعها عسلان الفلوات ، بين النواويس و كربلا . . . » (1) معناى ناووس ، گورستان مسيحيان و نيز تابوت سنگى است كه جسد مرده را در آن مى گذارند . (2) در اينجا مقصود ، روستاى خرابى است كه قبلا مسيحى نشين و در نزديكى كربلا واقع بوده است .

1-اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 593 .

2-المنجد ، فرهنگ لاروس ، سخنان حسين بن على از مدينه تا كربلا .

نوحه

بيان مصيبت ، گريه كردن با آواز ، آواز ماتم ، شيون و زارى ، مويه گرى ، زارى بر مرده ، شعرى كه در ماتم و سوگوارى با صوت حزين و ناله و زارى خوانند ، اعم از سوگوارى براى كسى كه تازه مرده ، يا براى امامان شيعه . (1) تركيبات ديگر آن عبارت است از : نوحه آراستن ، نوحه ساختن ، نوحه سرودن ، نوحه خوانى . نوحه گرى بر مرده ، رسم جاهليت بوده است و كارى مكروه است ، (2) مگر براى معصومين ع كه نوحه و گريه بر آنان از شعائرمهم و از عوامل نشر فضيلتها و احياى ياد اسوه هاى كمال است و خود امامان برسيد الشهدا«ع مى گريستند و امر به نوحه خوانى مى كردند . بر جعفر طيار و حمزه سيد الشهدا نوحه خوانى شد . آنچه كه از كراهت نوحه و ناپسند بودن شغل نوحه گرى وزشت بودن اجرت نوحه گر در روايات ياد شده ، ناظر به نوحه گريهاى جاهلى است كه آميخته

به باطل و گاهى حرام بود . (3) در فرهنگ عزادارى براى امام حسين ، نوحه به نوعى خاص از شعر مرثيه مى گويند كه در مجالس به صورت جمعى اجرا مى شود . «اشعار نوحه را براى سينه زدن مى ساختند ، يكى نوحه مى خواند و ديگران به نوا و آهنگ و وزن اشعار نوحه خوان سينه مى زدند . ولى اشعار مرثيه را با آهنگ در مجالس سوگوارى براى به گريه افكندن و اظهار تاسف شنوندگان بر قتل شهداى كربلا مى خواندند و عنوان روضه نداشت . » ، (4) « . . . از معروفترين شعراى عصر قاجار كه مرثيه و نوحه ساخته اند ، مى توان يغماى جندقى و وصال شيرازى را نام برد» . (5) اين شيوه در بين عربها هم متداول است و سبك مرثيه سرايى و نوحه خوانى بر سالار شهيدان مخصوص است . با توجه به گستردگى اين مراسم و رواج آن در طول سال ، حتى در سوگ امامان ديگر ، ضرورت دارد كه سروده هاى ناب و نوحه هاى صحيح ودور از تحريفها و دروغها پديد آيد و فرهنگ عاشورا در قالب نوحه نيز ترويج گردد ونوحه خوانان نيز ، بيش از هدف قرار دادن گريه ، نشر فضيلتهاى اهل بيت را هدف قرار دهند . (6)

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-بحار الانوار ، ج 79 ، ص 88 .

3-به روايات مربوط به تعزيه و ماتم و نوحه در بحار الانوار ، ج 79 ، ص 71 تا 113 مراجعه كنيد .

4-موسيقى مذهبى ايران ، ص 7 .

5-همان ، ص 29 .

6-نگرشى به مرثيه سرايى در ايران ، عبد الرضا افسرى ، بررسى گسترده اى از سابقه اين كار در ايران و انواع مرثيه سراييها دارد .

نوحه خوان

كسى كه در ايام سوگوارى امامان براى دسته هاى سينه زن يا زنجير زن ، اشعار مصيبت و نوحه و مرثيه را با آهنگ مخصوص مى خواند و عزاداران به آهنگ او سينه و زنجير مى زنند . (1)

1-لغت نامه ، دهخدا .

نوحه سرا

محل نوحه ، عزاخانه ، ماتمكده ، ماتم سرا ، غمكده . (1) همچنين به كسى كه اشعار نوحه ومرثيه مى سرايد«نوحه سرا»گويند ، يعنى سراينده نوحه .

1-همان .

نهر علقمه

نهر علقمه يا علقمى ، نهرى بوده كه از فرات منشعب شده و آب زلال آن را به منطقه كربلا و سرزمينهاى اطراف آن مى رسانده است . نسبت علقمى به شخص است ، جدمؤيد الدين علقمى وزير ، حفر كننده آن نهر بوده است . (1) در مرثيه ها ، شهادت عباس بن على ع را كنار نهر علقمه ياد مى كنند(كنار نهر علقمه ، افتاد دست عباس) .

1-موسوعة العتبات المقدسه ، ج 8 ، ص 32 و 38 .

نهضت يا شورش ؟

حركت امام حسين ع كه بصورت امتناع از بيعت با يزيد و هجرت به مكه و از آنجا به كربلا بود ، حركتى الهام گرفته از قرآن و سنت پيامبر«ص و بر اساس عمل به تكليف دربرابر حكومت جور و ولايت فسق و براى مبارزه با بدعتها و مقابله با اعاده جاهليت بود(-اهداف نهضت عاشورا) . اين از مجموعه سخنان و خطبه هاى آن حضرت و ماهيت قيام وى و عملكرد امويان روشن است و چون مبتنى بر اصل ولايت صالحان و فلسفه سياسى ناب اسلام بود و آن حضرت ، صرفا براى قيام به وظايف امامت و نهى از منكر واحياى سيره پيامبر«ص دست به آن حركت زد ، حركت او يك نهضت مكتبى تلقى مى شود . اما هواداران بنى اميه ، چه در آن زمان و چه قرنهاى بعد و حتى عصر حاضر ، كوشيده اند كه حركت آن حضرت را نوعى شورش ، آشوب ، فتنه انگيزى ، ايجاد تفرقه درامت و تمرد از خلافت معرفى كنند و در كشتن او ، حق را به جانب يزيد بدهند كه يك شورشگر بر ضد خلافت مركزى را كشته است . در اين مورد ، به

احاديثى هم استنادمى كنند كه رسول خدا«ص به كشتن كسى كه يكپارچگى امت را به هم زند فرمان داده است و مى گويند : «قتل الحسين بسيف جده . در حالى كه حديث ، بر فرض صحت مخصوص جايى است كه حكومتى اسلامى و حاكمى متعهد و عادل باشد و كسى ياكسانى بخواهند بر ضد آن آشوب و فتنه گرى كنند . اما نه حكومت امويان مشروع بود ، نه بيعت مردم آزادانه و به اختيار بود ، نه حكام ، به دين و عدل رفتار مى كردند و نه از ارتكاب فسق و فجور و محرمات پروا داشتند و نه مال و جان و نواميس مسلمانان پاك ، از تعرض وستم يزيد و عمال او مصون بود . بنابر اين جهاد بر ضد چنين حكومتى ، تكليف دينى امام حسين ع بود .

گر چه امام مى دانست كه در آن شرايط ، به پيروزى نظامى سريع دست نمى يابد ، اما بازچنان نبود كه بى فكر و برنامه و بدون نقشه خود را به كشتن دهد . نتايج مقطعى و درازمدت آن حركت خونين در آگاهانيدن مردم و افشاى چهره ظلم و ايجاد انگيزه مبارزه درمردم و حفظ دين از نابودى و بالاتر از همه عمل به وظيفه آن حضرت را به قيام واداشت و اينها براى آن امام ، «فتح به شمار مى رفت ، هر چند خون خود و يارانش در اين راه ، ريخته مى شد . چون مى دانست كه به هر تقدير او را خواهند كشت ، براى نحوه شهادت برنامه ريزى كرد تا به مؤثرترين صورت و الهام بخش ترين شكل در آيد . در واقع ، سلاح او«شهادت بود و در استراتژى او«خون ، بر«شمشير»پيروز شد .

نى ، نيزه

نى ، گياهى آبى و داراى ساقه ميان كاواك و راست . ساقه آن ميان تهى و به ضخامت انگشتى يا بيش از آن است و رنگ آن غالبا زرد است . . . و هر لوله مانندى كه ميان تهى باشد ، مزمار ، ناى . نيزه سلاحى معروف كه چوبى باريك است و استوانه اى شكل ، مانند نى كه در سر آن پيكانى نصب كرده اند ، به عربى رمح گويند . به معناى پرچم و رايت هم آمده است . (1) در عاشورا ، هم به عنوان سلاح جنگ به كار گرفته مى شد ، هم سر شهدا را بر نوك نيزه ها كردند و به دربار بردند و در شهرها گرداندند . به قول محتشم :

روزى كه شد به نيزه سر آن بزرگوار

خورشيد سر برهنه برآمد زكوهسار

در كاربرد ادبى ، نى به جاى نيزه هم به كار مى رود . به گفته جودى :

اى رفته سرت بر نى ، وى مانده تنت تنه

ا ماندى تو و بنهاديم ما سر به بيابانها

نيز نوعى قرينه سازى ادبى ميان نى و نينوا به كار مى رود . به گفته فريد :

سر نى در نينوا مى ماند اگر زينب نبود

كربلا در كربلا مى ماند اگر زينب نبود

1-لغت نامه ، دهخدا .

نينوا

شهادتگاه امام حسين ع . نام منطقه اى در كوفه و شرق دجله و شرق كربلا ، ازروستاهاى منطقه طف . «نينوا يك سرى تپه هاى باستانى است كه كشيده شده و تا مصب نهر علقمه امتداد مى يابد . قريه يونس بن متى است و آن حضرت از ميان مردم اين منطقه بيرون آمده است (1) . نينوا امروز به باب طويرج معروف است كه در شرق كربلا قرار

گرفته است . » (2) «ناحيه اى در سواد كوفه كه كربلا از آن ناحيه است . نام قصبه موصل و نام شهرى كه يونس عليه السلام به آنجا جهت دعوت كردن مردم آن شهر رفته بود . » (3) وقتى حسين بن على ع به اين منطقه رسيد به سوارى برخورد كه نامه ابن زياد را براى حر آورده بود .

مضمون نامه اين بود : حسين را محاصره كن و در سرزمين بى آب و علفى فرود آر . كمى پيشتر رفتند تا به زمين كربلا رسيدند و فرود آمدند . (4) در ادبيات عاشورا ، نسبت به نى و نينوا نيز تعابير عاطفى و عرفانى فراوانى ساخته و به كار برده اند و صحراى كربلا را پر از نواى حقجويى و حقگويى دانسته اند .

از آن آتش كه نمرود زمان در جان ابراهيميان افكندبه دشت نينوا» ، ناى حقيقت از«نوا»افتاد .

ولى . . . مرغ شباهنگ حقيقت ، از نواى ناله حق ، حق نمى افتد . (5)

1-آثار البلاد و اخبار العباد ، قزوينى ، ص 55(چاپ امير كبير) .

2-الحسين فى طريقه الى الشهاده ، ص 136 .

3-لغت نامه ، دهخدا .

4-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 227 .

5-قبله اين قبيله ، ص 73 .

وادى عقيق

وادى به معناى مسيل و سرزمين گود ميان دو كوه يا تپه است . «وادى عقيق ، نام يكى از منزلگاههايى است كه امام حسين ع پس از خروج از مكه از آن گذشته و به سوى ذات عرق رفته است . در اين محل برخى براى حج محرم مى شدند و به مكه نزديكتر ازذو الحليفه بوده است . (1)

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 204 ، به نقل از

معجم البلدان .

وارث

ارث برنده ، ميراث دار ، كسى كه مال ، خانه ، زمين ، صفات يا افتخاراتى را از پدر يااجداد و گذشتگان به ارث مى برد . هم نام زيارتنامه اى است معروف ، كه سيد الشهدا«ع رابا آن زيارت مى كنند . مرحوم ابن قولويه سند آن را به جابر جعفى از اصحاب امام صادق عليه السلام رسانده كه وى آن را از آن حضرت روايت كرده است و با جمله السلام عليك يا وارث آدم صفوة الله . . . »شروع مى شود . (1) و هم لقب سيد الشهدا«ع است كه در ادعيه وزيارات ، از آن حضرت به عنوان وارث آدم ، وارث نوح ، وارث ابراهيم ، وارث موسى ، وارث عيسى ، وارث محمد ، وارث على ، و وارث حسين . . . ياد شده است . (2) وراثت حسين بن على ع از انبيا و اوصيا ، براى آن است كه خط جهاد در راه حق و مبارزه با باطل و ستم و طاغوت ، سر لوحه دعوت همه انبياى الهى بوده است و«كربلا» تجلى اين خط ممتد درگيرى حق و باطل است . «عاشورا ، حضور مجدد آدم و نوح وابراهيم و موسى و عيسى-على نبينا و آله و عليهم السلام-است در قله فريادگرى وهدايت . اين كه حسين را وارث آدم ع مى خوانيم و زيارت وارث را با سلام بر آن پيمبران الهى آغاز مى كنيم براى همين است ، يعنى نقطه اتصال همه حركتهاى الهى وانقلابهاى خدايى ، به صورت تجسم دوباره آدم و نوح و ابراهيم و اسماعيل و موسى وعيسى و محمد و على و فاطمه و

امام حسن(عليهم السلام)در لحظه هاى خورشيدى عاشورا و واقعيت سرشار كربلا . . . . » (3) در متن زيارتنامه ها نيز به وارث بودن حسين بن على ع نسبت به خط انبيا اشاره شده است : از جمله : «اكرمته بطيب الولادة و اعطيته مواريث الانبياء» (4) و بر اساس آيه لقدارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط . . . » (5) چون بر پايى قسط و عدالت اجتماعى ، رسالت همه انبيا و ميراث مشترك رسولان الهى است ، حسين بن على ع هم كه وارث همه انبياست ، پس وارث خط قسط و عدل آنان نيز مى باشد و قيام كربلا ، از جمله دعوت به عدل و مبارزه با بى عدالتى و ستم را هم در سرلوحه دعوت واهداف خويش دارد . از اين رو ، منكرهاى اجتماعى و اقتصادى را هم بايد در شمارمنكراتى كه آن حضرت براى مقابله با آنها قيام كرد ، به حساب آوريم ، كه لازمه وراثت عدل و قسط انبياست .

1-مفاتيح الجنان و بحار الانوار ، ج 101 ، ص 163 .

2-مفاتيح الجنان : زيارت مطلقه سوم ، زيارت وارث ، زيارت امام حسين روز عرفه .

3-قيام جاودانه ، محمد رضا حكيمى ، نقل از چشمه خورشيد ، ج 1 ، ص 330 .

4-مفاتيح الجنان ، زيارت امام حسين در عيد فطر و قربان(ص 48) .

5-حديد ، آيه 25 .

واعظ

موعظه كننده ، سخنران ، اندرزگو ، كسى كه در مجالس حسينى و در مناسبتهاى مختلف دينى به منبر رفته و به موعظه و صحبت مى پردازد و در پايان هم مصيبت مى خواند . منبرى . اين لقب ، همواره با احترام

آميخته بوده است و خود واعظ ، اهل تعهد و وارستگيهاى اخلاقى و تاثير گذارى در نفوس و دلهاى مستمعين بوده است .

لقب واعظ ، در آغاز نام تعدادى از خطباى گذشته به كار مى رفته است ، مثل واعظ كاشفى ، واعظ قزوينى و . . . .

واقصه

نام يكى از منازل مسير مكه به كوفه كه تا كوفه سه روز راه بوده است . حسين بن على ع در سفر كربلا از اين منزل هم عبور كرده است . به اين نام ، جاهاى ديگرى در راه مكه و در يمامه وجود دارد . (1) در آنجا مناره اى بوده است از شاخ شكارهاى صحرايى وسمهاى آنها كه كه ملكشاه سلجوقى آن را ساخته بود . (2)

1-لغت نامه ، دهخدا .

2-آثار البلاد ، زكرياى قزوينى ، ص 336(چاپ امير كبير) .

واقعه حره

واقعه حره ، قيام مردم مدينه بر ضد حكومت يزيد بود . پس از شهادت حسين بن على ع ، ظلم و فسق يزيد فراگيرتر و آشكارتر شد و مردم فساد دستگاه حاكم و ظلم عمال او را ديدند و در مدينه ، آگاهان از اوضاع ، مردم را به زشتكاريهاى حكام آگاه ساختند . والى مدينه در آن زمان ، «عثمان بن محمد بن ابى سفيان بود . اهل مدينه عليه اوشوريدند و او و مروان و ديگر امويان را از مدينه بيرون كردند و با«عبد الله بن حنظله بيعت كردند . خبر قيام مردم مدينه ، با گزارش مروان به گوش يزيد رسيد . وى سپاهى انبوه را تحت فرمان مسلم به عقبه (1) به مدينه گسيل داشت . (2) مهاجمان در منطقه حره واقم

فرود آمده ، به مدينه تاختند و سه روز به كشتار و غارت پرداخته و به نواميس مسلمانان تجاوز كردند . مردم به حرم پيامبر«ص پناه بردند . لشكريان يزيد ، حرمت حرم را نگه نداشتند و با اسبها به داخل حرم آمدند و مردم را قتل عام كردند . كشتگان اين واقعه هزاران نفر بودند

. از جمله عبد الله بن جعفر نيز در اين حادثه شهيد شد . واقعه حره در 28 ذيحجه سال 63 هجرى اتفاق افتاد . يزيد ، دو ماه نيم پس از اين حادثه مرد . (3) اين قيام كه به قيام حره ، حره واقم ، قيام اهل مدينه و . . . هم معروف است ، از پيامدهاى حادثه عاشورا محسوب مى شود و افشاگريهاى اهل بيت و اقامه عزا در مدينه و انگيزشهاى زينب كبرى ، در بذر پاشى آن مؤثر بوده است . (4) «حره به سرزمينهاى پر سنگلاخ كه پر از سنگهاى سياه و سوخته باشد گفته مى شد . درمناطقى از جمله اطراف مدينه از اين حره ها وجود داشت و براى هر كدام نام بخصوصى هم بود ، به تناسب كسانى كه در آن منطقه مى زيستند . (5) هم اكنون نيز در مدينه بزرگ ، بقاياى اندكى از آنها به چشم مى خورد .

1-مسرف بن عقبه .

2-مروج الذهب ، مسعودى ، ج 3 ، ص 69 .

3-منتهى الآمال ، محدث قمى ، ج 2 ، ص 35(چاپ جاويدان)در حالات امام سجاد«ع .

4-براى تفصيل بيشتر قضيه ر . ك : «واقعه حره در تاريخ ، محمد جواد چنارانى ، تاريخ الاسلام ، ذهبى ، ج 5 ، حوادث سال 68 هجرى .

5-دائرة المعارف الاسلامية ، ج 7 ، ص 363 .

وفا

از الفباى فرهنگ عاشورا«وفا»است و در قاموس شهداى كربلا جايگاه بلندى دارد .

وفا به معناى عمل به پيمان و ايستادگى بر سر قول و عهد و عمل به وظايف انسانى واسلامى در قبال ديگرى ، بخصوص امام و از برترين خصلتها و نشانه جوانمردى ، خداباورى ،

شرافت نفس و صدق و راستى است . به فرموده على ع : «اشرف الخلايق الوفاء» . (1) عاشورا ، صحنه وفا از يك سو و بى وفايى از سوى ديگر بود . سيد الشهدا«ع در مسيركوفه ، پس از شنيدن خبر شهادت نماينده اش قيس بن مسهر ، با خواندن آيه رجال صدقواما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا»(احزاب/23)

مقام وفاى او را بر شمرد . شب عاشورا نيز ، ياران خويش را صادقترين و با وفاترين ياران معرفى كرد(لا اعلم اصحابا اوفى و لا خيرا من اصحابى . . . ) . آنان نيز در چند نبوت ، وقتى امام يعت خويش را برداشت و از آنان خواست كه بروند ، يكصدا اعلام وفادارى كردند وامام خويش را تنها نگذاشتند . عباس بن على ع امان نامه دشمن را رد كرد و برادر را تنهانگذاشت . روز عاشورا نيز با لب تشنه به فرات رفت ، اما با ياد عطش سيد الشهدا و اطفال ، آب ننوشيد .

بر خلاف جمعى از كوفيان كه بى وفايى كردند و پس از نامه نوشتن و دعوت كردن ، به جنگ آن حضرت آمدند ، عده اى هم جان بر سر پيمان باختند و فداى حسين ع شدند : وعلى الارواح التى حلت بفنائك . . . » (2) امام حسين ع در خطبه هاى طول راه و روز عاشورابه غدر» ، «خذلان ، «نقض عهد»«خلع بيعت ، «نكث «غرور» ، و . . . كوفيان اشاره كرده ، آنان را بر نقض بيعت و پيمان شكنى نكوهش كرده است .

سيد الشهدا«ع ، خود بر پيمان خويش با

خدا وفا كرد . در زيارتنامه او به تعبيراتى همچون اشهد انك قد بلغت و نصحت و وفيت و اوفيت (3) بر مى خوريم . از زيارتنامه حضرت عباس ع نيز مى خوانيم : «و اشهد انك . . . ممن وفى ببيعته و استجاب له دعوته و اطاع ولاة امره . . . » (4) و عاشورائيان ميثاق با خون شهدا مى بندند كه راه و پيامشان رافراموش نكنند .

مبادا عهد خود را واگذاريم امام خويش را تنها گذاريم

1-غرر الحكم .

2-زيارت عاشورا ، مفاتيح الجنان ، ص 458 .

3-زيارت مطلقه امام حسين ، مفاتيح الجنان ، ص 423 .

4-مفاتيح الجنان ، ص 435 .

وقف

در اصطلاح شرعى عبارت است از«تحبيس مال و تسبيل منفعت و ثمره ، يعنى منافع زمين ، ملك يا وسيله اى را به خاطر خدا براى مقصود معينى و استفاده خاصى اختصاص دهند و با نگهداشتن دائمى اصل مال ، بهره ورى از منافع آن در جهت خيرات و خدمات صرف شود و نوعى كمك رسانى و خير انديشى نسبت به مردم است ، با انگيزه هاى دينى .

چنين مال يا زمين يا جنسى را«موقوفه مى نامند . منافع و استفاده از موقوفات ، بايدطبق وقفنامه و نظر واقف انجام گيرد و تخلف از آن گناه و خيانت است . وقف ، نوعى صدقه جاريه است كه براى دراز مدت ، عموم مردم از آن بهره مند مى شوند و حتى پس از فوت واقف نيز ، ثواب آن به روح او مى رسد . همواره افراد متمكن براى باقى گذاشتن خيرات ، اقدام به وقف مى كردند و از همين رهگذر ، مساجد ، مدارس ، تكيه ها ، آب انبارها ، كتابها ، كتابخانه ها ، بيمارستانها و امور خيريه

بسيار پديد مى آمد .

براى اداره موقوفه هايى كه وقف مساجد ، مدارس ، حرمها ، زيارتگاهها و اقشار خاصى شده ، تشكيلات ادارى پيدا شد تا آنها در مورد خود صرف شود و از حيف و ميل و سوءاستفاده جلوگيرى گردد . (1) علاقه مندان به اهل بيت و ائمه ، بويژه محبان سيد الشهدا«ع ، مال و املاك بسيارى را درطول تاريخ بر اساس اين سنت حسنه ، وقف ابا عبد الله ع كرده اند كه در آمد حاصله از اين املاك ، صرف امام حسين ع و برپايى مجالس عزاى حسينى ، نوحه خوانى ، بنا و تعميرحرمها و بقاع متبركه ، زوار و خدام آن حضرت ، كمك به بينوايان و اطعام مستمندان ومحرومان مى شود . موقوفات امام حسين ع ، بودجه مردمى عظيمى است كه هميشه وهمه جا پشتوانه زنده نگهداشتن نام و ياد عاشورا و اهل بيت ع بوده است . به بركت مجالس حسينى و تبليغات دينى كه در آنها مى شود ، اسلام و احكام الهى زنده مى ماند وجانبازيها و ايثارگريهاى حسين بن على ع و يارانش ، به مردم درس عزت و آزادگى مى دهد . اين گونه وقفها ، كه با صدق نيت و خلوص و اعتقادى پاك انجام مى گيرد و تامين كننده هزينه بسيارى از مراسم و سنتهاى دينى است ، هم روحيه ياريگرى و مردم دوستى وحب اهل بيت را تقويت مى كند و هم نشانه خلوص و عشق به خاندان پيامبر«ص است وهميشه ارزش و داست خاصى داشته است . وقف ، گاهى در حال حيات اشخاص انجام مى گيرد ، گاهى وصيت مى كنند كه پس از فوتشان بخشى از مال ، صرف عزادارى امام حسين ع يا امور خيريه

ديگر شود . مبناى چنين كار خيرى ، احاديثى است كه تشويق به انجام كارهايى مى كند كه سود آن به مردم مى رسد . از قبيل : «اذا مات ابن آدم انقطع عمله الامن ثلاث : صدقة جارية ، و علم ينتفع به او ولد صالح يدعو له (2) و همين فرهنگ ، سبب پديدآمدن مدرسه هاى عظيم و كتابخانه هاى غنى و مساجد و حسينيه ها و مراسم پر شكوه گشته است . در آنچه به موقوفات ابا عبد الله ع و عاشورا مربوط مى شود ، نكات جالبى وجوددارد كه مشاركت مردمى را در هزينه اقامه مجالس عزا براى آن حضرت مى رساند . دربرخى وقفنامه ها مثلا در آمد املاكى در كاشان وقف شده است براى تعزيه حضرت خامس آل عبا . . . كه همه ساله به مصرف تعزيه دارى آن سرور رسيده شود ، از پول روضه خوان و آش و حلوا و تنباكو و قهوه و چاى به هر نحو كه صلاح دانند . . . » . (3)

1-در زمينه وقف ر . ك : «مقدمه اى بر فرهنگ وقف . ابو سعيد احمد بن سلمان ، «تاريخچه وقف در اسلام ، محمودشهابى ، سلسله گزارشهاى نگاهى به جايگاه وقف در جامعه ما» ، روزنامه كيهان ، 10 اسفند 72 ، به بعد ، «وقف ميراث جاويدان ، فصلنامه سازمان اوقاف و امور خيريه .

2-نهج الفصاحه ، ص 46 .

3-وقف ، ميراث جاويدان(مجله) ، شماره 6 ، ص 142 .

وليد بن عتبه

والى مدينه هنگام مرگ معاويه بود . يزيد نامه به او نوشت و ضمن خبر دادن مرگ معاويه ، از او خواست كه از امام حسين ع بيعت بگيرد و اگر نپذيرفت ، گردنش

را بزند .

بيعت گرفتن از حسين ع براى وليد دشوار بود و مى خواست با او عاقلانه و بدون خشونت رفتار كند . اما با مشورتى كه با«مروان حكم انجام داد ، مروان موضع متزلزل وليدرا به مسخره گرفت و بر آشفت و او را تحريك كرد كه شبانه امام را به دار الاماره احضاركند . سيد الشهدا«ع شبانه به دار الاماره رفت . گفتگوهايى ميان امام و والى مدينه و وليدانجام گرفت و امام ، بدون بيعت از آنجا خارج شد . (1)

1-حياة الامام الحسين ، ج 2 ، ص 250 .

وهب بن عبد الله كلبى

از شهداى كربلاست ، مادر و همسرش نيز در كربلا بودند و به شهادت رسيدند . وهب كه اهل كوفه بود ، در كربلا در ركاب امام حسين ع حضور داشت . روز عاشورا پس از حرو برير ، به ميدان رفت . مادرش مشوق او در عزيمت به ميدان بود . وقتى پس از مقدارى جنگ ، نزد مادرش برگشت كه : آيا راضى شدى ؟ گفت : وقتى راضى مى شوم كه در ركاب حسين ع به شهادت برسى . دوباره رفت و جنگيد ، همسرش هم چوبى بر گرفت و به ميدان رفت . وهب آن قدر جنگيد تا شهيد شد . همسرش به بالين او رفت و خون ازچهره اش پاك كرد . شمر كه شاهد صحنه بود ، به غلامش دستور داد تا با چوبى زن را به شهادت برساند . همسر وهب ، اولين زنى بود كه از سپاه حسين ع به شهادت رسيد . (1) دربرخى منابع ماجرايى مشابه اين ولى با تفاوتهايى در باره عبد الله بن عمير كلبى نقل شده و«ام وهب

را همسر او دانسته اند .

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 17 .

هانى بن عروه مرادى

از پيشگامان شهادت در نهضت حسينى بود كه پيش از مسلم بن عقيل به شهادت رسيد . «هانى ، از صحابه پيامبر بود و آن حضرت را ديده و با وى مصاحب داشت . بزرگ قبيله مراد»بود و در كوفه مى زيست . در ركاب امير المؤمنين ع ، نيز در سه جنگ جمل ، صفين و نهروان شركت داشت . در حركت انقلابى حجر بن عدى بر ضد زياد بن ابيه ، ازاركان مهم به شمار مى رفت . پس از آنكه ابن زياد»بعنوان والى جديد كوفه به اين شهرآمد ، مسلم بن عقيل ، پس از آنكه هزاران نفر با وى بيعت كرده بودند ، خانه هانى را مقرپنهانى خويش قرار داد . چون براى والى روشن شد كه در نهضت مسلم ، هانى اززمينه سازان و چهره هاى مؤثر است ، او را دستگير ، زندانى و شهيد كرد . » (1) هانى در كوفه ، موقعيت ويژه اى داشت . چندين هزار مرد مسلح و سلاح بر دوش ، زيرفرمان داشت و از بزرگان و اشراف اين شهر محسوب مى شد . (2) حتى ابن زياد كه والى بصره و كوفه بود ، به وى احترام مى گزاشت و در كوفه به عيادت هانى آمد . ولى چون هانى به مسلم بن عقيل پناه داده بود و حاضر نشد او را تسليم ابن زياد كند ، مورد غضب قرارگرفت و توهين و شكنجه و سپس شهيد شد . (3) هانى را پس از دستگيرى و گفتگوهاى تندى كه با ابن زياد داشت ، دست بسته به بازار گوسفند فروشان برده و

كشتند . قاتلش رشيد تركى ، غلام ابن زياد بود . شهادت او روز ترويه(هشتم ذيحجه سال 60)بود .

در باره وى ، عبد الله بن زبير اسدى اشعارى گفته كه مطلع آن چنين است :

اذا كنت لا تدرين ما الموت فانظرى الى هانى بالسوق و ابن عقيل (4)

هانى ، هنگام شهادت ، 83 و به قولى 90 سال داشت . روزى به شهادت رسيد كه امام حسين ع از مكه به طرف كوفه حركت كرد . قبر او در كوفه پشت قبر مسلم بن عقيل مشهور است و زيارتگاه اهل ولاست . در مفاتيح الجنان و كتب زيارت ، زيارتنامه اى براى آن شهيد ذكر شده است(سلام الله العظيم و صلواته عليك ياهانى بن عروة . . . ) (5)

1-انصار الحسين ، ص 108 .

2-سفينة البحار ، ج 2 ، ص 723 .

3-الاعلام ، زركلى ، ج 8 ، ص 68 .

4-الحسين فى طريقه الى الشهاده ، ص 71 .

5-بحار الانوار ، ج 100 ، ص 429 .

هانى بن هانى سبعى

قاصدى كه يكى از نامه هاى حسين بن على ع را خطاب به مردم كوفه به آن ديار برد .

همراه او در اين ماموريت ، سعيد بن عبد الله حنفى بود . اين دو آخرين فرستاده هاى امام بودند . نامه اى كه امام توسط آنان فرستاد ، چنين شروع مى شد : «من الحسين بن على الى الملا من المؤمنين و المسلمين . . . » (1)

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 165 .

هجرت

در بسيارى از نهضتها«هجرت ، نقش عمده داشته است . در نهضت عاشورا نيزسيد الشهدا«ع از مدينه جدش به مكه و از آنجا به كربلا هجرت كرد . همچنان كه رسول خدا از مكه به مدينه هجرت نمود و آن هجرت ، مبدا تحول در وضع مسلمانان و سر آغازتاريخ گشت ، هجرت امام حسين ع نيز در زنده كردن دين پيامبر تاثير بسزا داشت ومحرم آغاز سال هجرى قمرى حساب شد و هر دو هجرت بخاطر دين و بقاى رسالت بود . همچنانكه حضرت موسى هجرت كرد و از مصر با حالت خوف بيرون رفت(فخرج منها خائفا يترقب-قصص/21) چون گروه فرعونى در فكر كشتن موسى بودند ، سيد الشهدا«ع نيز مخفيانه و خائفانه از جوار قبر رسول خدا«ص كوچيد و راه مكه را درپيش گرفت ، در حالى كه همان آيه را مى خواند . (1) هجرت از مكه نيز براى فرار از مرگ تحميلى بود كه يزيد مى خواست بر او تحميل كند و رو به شهادتى رفت كه خونش ثمر بخش باشد ، آنگونه كه هجرت رسول خدا«ص نيز ، خنثى كننده توطئه كسانى بود كه در«ليلة المبيت به قصد كشتن او به خانه اش ريختند ، اما آن حضرت راه غار ثور

و سپس مدينه را پيش گرفته بود .

هجرت ، لازمه هر نهضت عاشورايى و انقلاب مكتبى است ، هم دل كندن از زندگى وحيات مادى و دست شستن از جان در راه هدف ، هم كوچيدن از خاك ، خانه ، اقوام و همه دلبستگيها و تعلقات است . هجرت ، هم مهاجر را پخته و آبديده مى كند ، هم افق افكار راگسترده مى سازد ، هم مناطق هجرت را از تحول و دگرگونى برخوردار مى كند . هجرت امام خمينى نيز از نجف به فرانسه ، انقلاب اسلامى را در سطح جهان مطرح ساخت و پيام نهضت را به همه جا رساند . امام امت تصميم داشت اگر هيچ كشورى اجازه ورود ندهد ، سوار بر كشتى شده و درياها را در نوردد و پيام مظلوميت ملت ايران را به گوش جهانيان برساند . سفرهاى تبليغى مبلغان دينى در طول سال ، بويژه در ايام محرم و رمضان نيز نوعى هجرت است .

1-همان ، ص 157 .

هر كه دارد هوس كرب و بلا بسم الله

اين شعر كه در چاووش خوانيهاى كاروانهاى مسافر كربلا خوانده مى شد ، بر گرفته ازكلام امام حسين ع هنگام خروج از مكه و حركت به سوى مسلخ عشق ، كوفه وكربلاست : «الا . . . و من كان باذلا فينا مهجته موطنا على لقاء الله نفسه فليرحل معنا فانى راحل مصبحا ان شاء الله (1) كه دعوتى بود به آنكه هر كس آماده فدا كردن خون و جان ومهياى ديدار خداست ، سحرگاهان همراه امام حركت كند . دعوت به خط شهادت و ايثار ، در مرام حسينيان و عاشورائيان نهفته است و كربلا و زيارت مرقد سيد الشهدا«ع ، رمز اين دل سپردن به كعبه

عشق و مناى شهادت است .

هر كه دارد هوس كرب و بلا ، بسم الله هر كه دارد سر همراهى ما ، بسم الله

1-كشف الغمه ، ج 2 ، ص 241 ، حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 48 .

هفتاد و دو تن

معروف است كه تعداد ياران و همراهان سيد الشهدا«ع كه روز عاشورا در ركاب آن حضرت شهيد شدند ، هفتاد و دو تن بود . اما در منابع مختلف ، آمار كشته شدگان و سرهاى شهدا كه بين قبايل مختلف تقسيم و به كوفه حمل شد ، بيش از آن را نشان مى دهد ، حتى تانود نفر هم ياد شده است . در اسامى آنان نيز اختلافهايى ديده مى شود . اما در هر صورت ، هفتاد و دو ، رمز آن فدائيان راه خدا در ركاب حسين ع است و در زبان عارفانه شاعران ، كربلا مناى عشق محسوب مى شود كه امام ، هفتاد و دو قربانى به پيشگاه خدا هديه نمود وخود ، قربانى عظيم آن قربانگاه بلا و ابتلا بود . در تاريخ انقلاب اسلامى نيز ، تعداد شهداى دفتر حزب جمهورى اسلامى كه در هفتم تير سال 1360 ش . در كربلاى سرچشمه باانفجار بمب توسط منافقين به شهادت رسيدند ، هفتاد و دو تن بود و سيد الشهداى آن گروه ، شهيد مظلوم آية الله بهشتى بود .

هفهاف بن مهند راسبى

از شهداى كربلاست . مردى دلير و تكسوار از شيعيان بصره و از ياران على ع درجنگهاى سه گانه جمل ، صفين و نهروان بود و در جنگ صفين ، حضرت او را امير طايفه ازد قرار داد . پس از شهادت امير المؤمنين ، از ياران امام مجتبى ع بود ، سپس به حسين ع پيوست .

وقتى خبر حركت امام را به سوى كوفه شنيد ، از بصره به سوى كربلا حركت كرد .

وقتى رسيد كه حادثه پايان يافته بود و با تيغ بر افراد سپاه عمر سعد

حمله كرد . عده اى را كشت و خود به شهادت رسيد . (1)

1-تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 3 ، ص 303 ، عنصر شجاعت ، ج 3 ، ص 175 .

هل من ناصر

آيا يارى كننده اى هست ؟ فرياد استغاثه و ياريخواهى امام حسين ع در روز عاشوراپس از شهادت همه ياران ، فرزندان و خويشاوندان است . چون دشمن قصد حمله به خيمه هاى اهل بيت را داشت و صداى آنان به گريه و فغان بلند بود ، امام حسين ع اينگونه استغاثه كرد ، شايد غيرت شنوندگان را برانگيزد تا مانع هجوم لشكريان به حريم حرم شوند .

نداى هل من ناصر»حسين ع هنوز و هميشه در گوش تاريخ طنين انداز است ووجدانهاى بيدار و همه آزادگان را به مقاومت در برابر ستم فرا مى خواند و به نصرت دين خدا و يارى ولى خدا مى طلبد . كسى كه نداى نصرت خواهى و«استنصار»حجت خدا رابشنود ولى پاسخ ندهد ، اهل دوزخ است . امام حسين ع در مسير كوفه به دو نفر برخوردو پس از گفتگو وقتى از آنان دعوت به يارى كرد ، آنان كهنسالى و قرضهاى خود را بهانه آوردند تا همراه امام نشوند . حضرت فرمود : پس از منطقه دور شويد تا مرا نبينيد و صداى مرا نشنويد كه به عذاب الهى گرفتار مى شويد : «فانطلقا فلا تسمعالى واعية و لا تريالى سوادافانه من سمع واعيتنا او راى سوادنا فلم يجبنا و لم يغثنا كان حقا على الله عز و جل ان يكبه على منخريه فى النار» . (1) «ز عاشوراى آن سال به خون آغشته تا اكنون هماره ، همچنان فرياد«هل من ناصر»ش در سينه تاريخ ، پا برجاست از آن فرياد

دعوتگر كه در«متن زمان جارى است و پيغامش ، شعار شور و بيدارى است ، ميان حق و باطل ، «داد»با«بيداد» ، نبردى جاودان برپاست .

در اين ميدان و اين پيكارنداى دعوتش چشم انتظار پاسخى از«ما»ست .

اين جمله كه بصورت هل من ناصر (2) ينصرنى شهرت يافته است ، در منابع تاريخى دقيقا به همين صورت نيست و با اندك تفاوتى يا با عبارتهاى ديگرى نقل شده است ، ازقبيل : «هل من ذاب عن حرم رسول الله ؟ هل من موحد يخاف الله فينا ؟ هل من مغيث يرجو الله فى اغاثتنا ، اما من طالب حق ينصرنا . . . » ، (3) «هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله ؟ » ، (4) «اما من مغيث يغيثنا لوجه الله ؟ » ، (5) «هل من ناصر ينصر ذريته الاطهار ؟ » (6) وعبارتهاى ديگر .

1-موسوعة كلمات الامام الحسين ، ص 369 به نقل از ثواب الاعمال

2-قبله اين قبيله ، جواد محدثى ، ص 74 .

3-حياة الامام الحسين ، ج 3 ، ص 274 .

4-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 46 ، مقتل خوارزمى ، ج 2 ، ص 32 .

5-قمقام زخار ، ص 404

6-ذريعة النجاة ، ص 129 .

هيئت

نوعى تشكل مذهبى ، بر محور عزادارى براى سيد الشهدا و ائمه عليهم السلام .

مجموعه هايى از مردم هر محله ، در شهرها يا روستاها كه براى سوگوارى و روضه خوانى نسبت به امام حسين ع بويژه در ايام عاشورا تشكيل مى شود . هيئت ، سنتى دير پا ومردمى است و با بودجه علاقه مندان به امام حسين ع تشكيل مى يابد . در طول سال هم فعاليت مى كند و جلسات هيئت

برگزار مى گردد . اما روز عاشورا ، براى سينه زنى وعزادارى از حسينيه يا محله بيرون مى آيند و به حرمها و امامزاده ها و تكيه ها مى روند . هرهيئت ، نام خاص و پرچم و علامت ويژه دارد . هيئتهاى عزادارى ، گاهى متوسلين به يكى از ائمه يا شهداى كربلا هستند . هيئت ، كه نوعى سوگوارى گروهى است ، در قديم هم رايج بوده و شيعيان بصورت جمعى نوحه خوان و با تشكيلات طعام ، به زيارت قبر حسين ع مى رفتند . امام صادق ع به فائد حناط كه خبر اينگونه زيارتهاى جمعى را باز مى گفت ، فرمود : هر كس قبر حسين ع را زيارت كند ، در حالى كه به حق او آشنا باشد ، خداوند ، گناهان گذشته و آينده او را مى آمرزد . (1)

1-بحار الانوار ، ج 101 ، ص 25 .

هيهات منا الذلة

شعار عاشورايى حسين بن على ع و شعار همه آزادگانى كه زير بار ظلم نمى روند وسلطه جباران را نمى پذيرند . به معناى ذلت از ما دور است و جمله اى است كه امام حسين ع در يكى از خطبه هايش روز عاشورا بيان فرمود ، خطبه اى با آغاز«تبا لكم ايتهاالجماعة . . . »كه چون همان روز نيز اصرار داشتند آن حضرت را به تسليم و بيعت وادارند ، حضرت نپذيرفت و حيات ذلت بار در سايه حكومت يزيد و ابن زياد را با كرامت دودمان پيامبر و شرافت زندگى مؤمنانه منافى دانست و سر دو راهى مرگ شرافتمندانه يا زندگى ذليلانه ، «شرافت شهادت را برگزيد : «الا و ان الدعى بن الدعى قد تركنى(ركزنى)بين السلة و الذلة ، و هيهات له ذلك منى ، هيهات منا الذلة ، ابى الله

ذلك لنا و رسوله و المؤمنون و حجور طهرت و جدود طابت و انوف حمية و نفوس ابية ان يؤثر طاعة اللئام على مصارع الكرام (1) .

اين نوع نگرش به زندگى ، تعليم مكتب است كه انسان بايد سر دو راهى شهادت ياذلت ، عزت شهادت را برگزيند و زندگى زير ستم را مرگ بداند . حضرت على ع درجنگ صفين ، وقتى ديد كه سپاه معاويه بر شريعه فرات دست يافتند و ياران او در مضيقه آب قرار گرفتند و چه بسا ذليلانه تسليم شوند ، در خطبه اى آنان را تشويق كرد كه شمشيرها را با خون دشمن سيراب سازند تا خود سيراب شوند ، مرگ ، در زندگى ذليلانه است و زندگى در مرگ قاهر و پيروز«فالموت فى حياتكم مقهورين و الحياة فى موتكم قاهرين . (2) اين فرهنگ ، در خط حماسه علوى و حسينى متبلور است و سرمايه زندگى باكرامت به شمار مى رود . امام خمينى ره نيز در برابر تهديدهاى استكبار جهانى ، در پيام خويش فرمود : «هيهات كه امت محمد«ص و سيراب شدگان كوثر عاشورا و منتظران وراثت صالحان ، به مرگ ذلت بار تن در دهند و هيهات كه خمينى در برابر تجاوز ديوسيرتان و مشركان و كافران به حريم قرآن كريم و عترت رسول خدا و امت محمد«ص وپيروان ابراهيم حنيف ، ساكت و آرام بماند و يا نظاره گر صحنه هاى ذلت و حقارت مسلمانان باشد . » (3)

از آستان همت ما ذلت است دور و اندر كنام غيرت ما نيستش ورود بر ما گمان بردگى زور برده اند اى مرگ ، همتى كه نخواهيم اين قيود اكنون كه ديده هيچ نبيند به غير ظلم بايد ز جان

گذشت ، كزين زندگى چه سود ؟ (4)

سيد الشهدا«ع در پاسخ برخى از افراد سپاه كوفه كه از او مى خواستند گردن به حكومت وفرمان يزيد بنهد تا سالم بماند ، فرمود : «لا و الله ! لا اعطيكم بيدى اعطاء الذليل و لا اقر اقرارالعبيد(لا افر فرار العبيد)» . (5) اينگونه تسليم شدن را ذلتى برده وار مى داند و نمى پذيرد . ابونصر بن نباته ، در باره اين ديدگاه حسين ع سروده است : «و الحسين الذى راى الموت فى العز حياة و العيش فى الذل قتلا» (6) حسين ع كسى است كه مرگ همراه عزت را«زندگى ديد و زندگى در ذلت و خوارى را«مرگ .

1-نفس المهموم ، ص 131 ، مقتل خوارزمى ، ج 2 ، ص 7 ، بحار الانوار ، ج 45 ، ص 83 ، (با تفاوتهايى اندك در تعابير) .

2-نهج البلاغه ، صبحى صالح ، خطبه 51 .

3-صحيفه نور ، ج 20 ، ص 113 .

4-حسين پيشواى انسانها ، محمود اكبرزاده ، ص 27 .

5-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 280 ، تاريخ طبرى ، ج 4 ، ص 323 .

6-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ، ج 3 ، ص 245 . در اين كتاب ، اشعار ، سخنان و حكايات تاريخى فراوانى در باره روحيه عزت و بزرگوارى و جوانمردى ، بويژه در ميدانهاى جنگ نقل شده است(ص 245 تا 331) .

يا حسين ع

سوزناكترين ناله برخاسته از ژرفاى جان ، كه شيعه كربلايى با آن ندا ، سيد الشهدا راصدا مى زند ، ندايى كه قلبهاى عاشق حسين ع را به هم متصل مى كند و حسينيان را زيرخيمه ذكر»گرد مى آورد . شعارى كه

بر پرچم عزاداران محرم ، بر پيشانى رزمندگان اسلام ، بر لبهاى نوحه سرايان عاشورا مى درخشد و مى شكفد . نداى شوق آميزى كه صحابى بزرگوار ، جابر بن عبد الله انصارى ، وقتى همراه عطيه بر سر تربت حسين ع آمد و بيهوش شد ، چون عطيه آب به صورتش پاشيد و به هوش آمد ، سه بار گفت : «يا حسين ! يا حسين !

يا حسين ! »آنگاه گفت : «احبيب لا يجيب حبيبه ؟ »و سپس به زيارت ابا عبد الله عليه السلام پرداخت .

ياد حسين ، هنگام آب نوشيدن

شهادت تشنه كامانه امام حسين ع ، چنان داغ و غم سنگينى بر دلها نهاده است كه مى سزد با ديدن هر نهر و چشمه و با نوشيدن هر آب و شربت گوارا ، از لبهاى عطشان آن حضرت ، ياد شود ، چرا كه آب ، ياد آور آن عاشوراى عطش ريز و آن كامهاى تشنه عاشورائيان شهيد است . امام صادق ع فرمود : «من هرگز آب سرد ننوشيدم مگر آنكه حسين بن على را به ياد مى آوردم و نيز فرمود : «ما من عبد شرب الماء فذكر الحسين و لعن قاتله الا كتب له ماة الف حسنة و حط عنه ماة الف سيئة (1) هر كه آب بنوشد و حسين ع را يادكند و قاتل او را لعن نمايد ، براى او هزار حسنه نوشته مى شود و هزار گناه از او محومى گردد . از اين رو ، شيعه ، هنگام نوشيدن آب ، بر حسين بن على سلام مى دهد و مى گويد :

سلام بر لب تشنه ات ، يا حسين ، سلام الله على الحسين و اصحابه . نيز در سقاخانه ها ومنبعهاى آب خنك ، در تابستان

و در ايام محرم ، مى نويسند : «آبى بنوش و لعنت حق بريزيد كن يا«بنوش به ياد لبهاى تشنه حسين . از زبان خود سيد الشهدا هم نقل شده كه فرمود :

شيعتى ما ان شربتم عذب ماء فاذكرونى او سمعتم بغريب او شهيد فاندبونى (2)

امام سجاد«ع نيز سالهاى سال ، از شهادت پدر با لب تشنه ياد مى كرد و مى گريست وهر گاه هنگام افطار غذا مى آوردند يا نگاهش به آب مى افتاد ، مى گريست و مى فرمود : «قتل ابن رسول الله جائعا ، قتل ابن رسول الله عطشانا» (3) و نيز هر گاه قصابى را مى ديد كه مى خواهد گوسفندى سر ببرد ، مى گفت آبش بدهيد ، پدرم را با لب تشنه سر بريدند . اين ياد كرد پيوسته از شهادت مظلومانه حسين ع با لب تشنه ، احياى خاطره آن روز پر حادثه است .

يا دهر اف لك . . .

اشعارى است كه امام حسين ع آنها را مكرر بر زبان جارى كرد . امام سجاد«ع كه بيمار بود و در خيمه ، حضرت زينب او را پرستارى مى كرد ، اينها را شنيد ، فهميد كه خبر ازشهادت مى دهد . گريست . زينب هم شنيد و گريه كرد . امام حسين ع او را دلدارى داد وبه بردبارى سفارش كرد . (4)

يا دهر اف لك من خليل كم لك بالاشراق و الاصيل من صاحب او طالب قتيل و الدهر لا يقنع بالبديل و انما الامر الى الجليل و كل حى سالك سبيلى

1-امالى صدوق ، ص 122 .

2-الخصائص الحسينيه ، شوشترى ، ص 99 .

3-لهوف ، ص 209 .

4-اعيان الشيعه ، ج 1 ص 601 .

ياد يحيى ع

ميان ماجراى شهادت امام حسين ع و

برخى پيامبران ، شباهتهايى وجود دارد . ازجمله ميان آن حضرت و حضرت يحيى بن زكريا ، سر يحيى را در طشت طلا نهاده ، نزد زن بد كاره اى هديه فرستادند . (1) سر سيد الشهدا را نيز پس از شهادت نزد ابن زياد و يزيدفرستادند ، آن هم در طشت طلا . خداوند به انتقام خون يحيى ، بخت النصر را بر آن قوم مسلط ساخت كه هفتاد هزار از آنان را كشت . (2) خداوند به پيامبر اكرم ص وحى فرمود :

در مقابل قتل يحيى هفتاد هزار را كشتم ، در مقابل قتل پسر دختر تو دو برابر آن را خواهم كشت . (3) آنگونه كه سر يحيى را در طشت نهادند ، حسين بن على را هم در كربلا ذبح كردند . (4) شايد به خاطر اين شباهتها با پيامبران و حضرت زكريا بود كه سيد الشهدا در مسيركربلا ، در هر منزلى كه فرود مى آمد يا از آن كوچ مى كرد ، از يحيى بن زكريا ياد مى كرد وروزى هم فرمود : از خوارى و پستى دنيا همين بس كه سر يحياى پيامبر ، به يكى از زنان زنا كار بنى اسرائيل هديه مى شود ! (5)

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 299 .

2-همان .

3-عوالم(امام حسين) ، ص 607 .

4-مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 3 ، ص 253 .

5-عوالم ، ص 608 ، بحار الانوار ، ج 45 ، ص 298 .

يا فتح يا شهادت

در فرهنگ عاشورا ، هم شهادت فتح محسوب مى شود ، و هم فتح ، فراتر از پيروزى نظامى است . بر اساس آموزش قرآنى احدى الحسنيين ، مجاهدان راه خدا چه بكشند وچه كشته

شوند ، پيروزند و پيروزى در سايه عمل به تكليف است . شوق شهادت درابا عبد الله ع چنان بود كه به فرموده امام باقر«ع روز عاشورا ، نصرت الهى براى آن حضرت نازل شد و ميان زمين و آسمان بود . حسين بن على را مخير كردند كه پيروز شوديا شهيد گردد . وى شهادت و ديدار الهى را ترجيح داد : «لما نزل النصر على الحسين بن على حتى كان بين السماء و الارض ثم خير : النصر او لقاء الله ، فاختار لقاء الله . (1) آن حضرت ، كشته شدن را هم پيروزى مى دانست ، چون هم به رستگارى ابدى مى رسيد ، هم دين رازنده مى كرد . امام حسين ع خود فرمود : «اما و الله انى لارجو ان يكون خيرا ما اراد الله بنا ، قتلنا ام ظفرنا» (2) به خدا سوگند ، اميدوارم آنچه را خداوند براى ما بخواهد . «خير»باشد ، چه كشته شويم ، چه پيروز گرديم !

گر چه از داغ لاله مى سوزيم ما همان سر بلند ديروزيم چون به تكليف خود عمل كرديم روز فتح و شكست ، پيروزيم (3)

امام خمينى ره فرمود : «من اميدوارم به فوز«احدى الحسنيين نائل شوم ، يا پيشرفت مقصود (4)

1-اصول كافى ، ج 1 ، ص 465 .

2-اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 597 .

3-از شعر«ياد» ، جواد محدثى .

4-صحيفه نور ج 4 ، ص 279 .

يا لثارات الحسين ع

نداى خونخواهى حسين عليه السلام . اين جمله ، شعار ياوران حسين ع و شعارفرشتگانى و اقامه عدل و حق ، يا شهادت در راه آنكه حق است . » است كه كنار قبر او تا

ظهور امام زمان ع مى مانند . (1) نيز ، شعار حضرت مهدى ع است ، هنگام قيام براى انتقام خون شهداى كربلا . (2) همچنين شعار ياوران شهادت طلب امام زمان ع كه آرزوى مرگ در راه خدا دارند«شعارهم : يا لثارات الحسين . (3) در نهضت توابين به رهبرى سليمان بن صرد نيز كه در سال 65 هجرى در كوفه قيام كردند ، شعارشان همين بود . در قيام مختار هم همين شعار مطرح بود . در برخى نقلها«يا اهل ثارات الحسين آمده است . (4) نيز«يا لثارات الحسين نام نشريه اى است كه به همت جمعى از نيروهاى بسيجى وحزب اللهى و دردمند ، با انگيزه دفاع از ارزشهاى انقلاب اسلامى ، از سال 1373 شمسى منتشر مى شود و افشاگر برخى از برنامه هاى تهاجم فرهنگى غرب ، عليه اسلام و انقلاب است .

1-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 286 و ج 98 ، ص 103 .

2-منتهى الامال(چاپ هجرت)ج 1 ، ص 542 .

3-بحار الانوار ، ج 52 ، ص 308 .

4-همان ، ج 45 ، ص 334 ، 358 ، 367 .

يا ليتنا كنا معك

آرزوى رستگار شدن و رسيدن به فوز و فيض شهادت در ركاب ولى خدا ، براى كسانى كه در معركه كربلا نبوده اند ، آرزوى شيرينى است . شهادت را رستگارى دانستن وآرزومندى براى درك آن فيض ، هم خطى با سيد الشهداء«ع است . اين آرزو درزيارتنامه هاى آن حضرت با عبارتهاى مختلفى بيان شده است . از قبيل : «فزتم و الله فليت انى معكم فافوز فوزا عظيما» ، (1) «يا ليتنى كنت معكم فافوز فوزا عظيما» ، «فيا ليتنى كنت معكم فافوز معكم . (2) جلوه اين آرمان والا

، در هر عصرى مى تواند آشكار شود ، چرا كه وقتى هر روز عاشورا و همه جا كربلا باشد و خط جهاد و شهادت به روى پيروان حق گشوده باشد ، صداقت زائر در اين ادعا ، در جبهه هاى نبردش با ستمگران ديده مى شود واين آرزو به عمل مى رسد . نمونه آن در جبهه هاى دفاع مقدس در جمهورى اسلامى مكررديده شد .

آنان كه عمرى خطاب به مولايشان يا ليتنا كنا معكم . . . »گفته و بر غربت و تنهايى مظلوميت حسين ع گريسته بودند ، وقتى كربلاى جبهه هاى حق ، براى حسين زمان ناصرو ياور مى طلبيد ، به ميدانهاى رزم شتافتند و جان فدا كردند و نشان دادند كه اگر در عاشوراهم بودند ، همچون اصحاب شهيد آن امام ، عاشقانه جان نثار مى كردند . جمله يا ليتنا . . . . »

هم اعلام موضع و جانبدارى از برنامه و حركت عاشورايى شهداى كربلاست ، هم اعلام آمادگى براى حضور در كربلاهاى مكرر تاريخ . شعار شهادت طلبان است و آرزوى وارستگان از تعلقات دنيوى . چرا كه نوع شهادتى كه حسين ع و اصحابش در كربلا پذيراشدند ، غبطه همه انسانهاى آزاده در دورانهاست . در حديث مفصل امام رضا«ع خطاب به ريان بن شبيب آمده است : «يا ريان ! ان سرك ان يكون لك من الثواب مثل ما لمن استشهدمع الحسين ع فقل متى ما ذكرته : يا ليتنى كنت معهم فافوز معهم فوزا عظيما» (3) . اگر دوست دارى كه ثواب شهيدان كربلا را داشته باشى ، هر گاه به ياد آن حادثه افتادى بگو : كاش من نيز با آنان بودم و با آنان به رستگارى بزرگ

مى رسيدم . اين آرزو ، نشان دهنده زمينه تفكرات عاشورايى در دل انسان است .

1-مفاتيح الجنان ، زيارت اول امام حسين ، ص 424 .

2-همان ، زيارت ششم ، ص 427 .

3-همان ، زيارت وارث ، ص 430 .

يا مبرور

شعار طايفه ازد»در كوفه بود . هنگامى كه عبد الله عفيف ازدى در مجلس ابن زياد»

نسبت به جنايت او در كشتن حسين عليه السلام اعتراض كرد و ابن زياد فرمان داد كه بگيريد ! » ، عبد الله عفيف شعار«يا مبرور»سر داد و گروهى از طايفه ازد گرد آمده و او را ازمجلس بيرون بردند . (1) معناى آن نيكى شده و حمايت شده است .

1-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 286 .

يا منصور ، امت

شعار هواداران مسلم بن عقيل در كوفه بود . پس از دستگير شدن هانى و فاش شدن محل اختفاى حضرت مسلم بستگان هانى يقين كردند كه او كشته خواهد شد . نوحه خوانى در خانه هانى برپا شد و زنانى از طايفه مراد ، ندبه كنان و سوگوارى كنان آنجا گردآمدند . پس از اين حادثه ، مسلم بن عقيل شعار و نداى يا منصور»سر داد . به نقلى چهارهزار نفر و به نقلى ديگر هجده هزار بيعتگر با فرياد«يا منصور امت ، گرد او جمع شدند وكاخ ابن زياد را محاصره كردند . ولى بتدريج ، از دور او پراكنده شدند و او را تنها گذاشتند . (1) اين جمله ، شعار مسلمانان در جنگ بدر نيز بود . معنايش اينست : اى يارى شده ! بميران .

اين نوعى پيشگويى و فال نيك به مرگ دشمن بود . چون در شب حركت كردند ، اين جمله را شعار خود ساختند تا در تاريكى يكديگر را بشناسند . (2)

1-مقتل الحسين ، مقرم ، ص 427 .

2-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 58 ، كامل ابن اثير ، ج 2 ، ص 540 ، مع

الحسين فى نهضته ، اسد حيدر ، ص 108 .

يحيى بن سعيد

سر كرده گروهى كه مى خواستند امام حسين ع را از خروج از مكه و عزيمت به سوى عراق ، باز دارند . عمرو بن سعيد بن عاص ، والى مكه كه امير الحاج در آن سال نيز بود ، ماموريت داشت كه اگر بتواند ، حسين ع را ترور كند . از اين رو نمى خواست با بيرون رفتن حسين ع از مكه ، توطئه خنثى شود . يحيى بن سعيد را همراه جمعى از سپاه فرستادتا به زور مانع عزيمت سيد الشهدا«ع شوند . اما امام و اصحابش ، مقاومت كردند و كار به برخورد با تازيانه هم انجاميد و يحيى در انجام ماموريت ناكام ماند . يحيى و عمرو ، برادربودند . (1)

1-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 389 به نقل از جزرى .

يحيى بن سليم مازنى

از شهداى كربلاست . رجز او هنگام نبرد چنين بود :

لاضربن القوم ضربا فيصلا ضربا شديدا فى العدا معجلا لا عاجزا فيها و لا مولولا و لا اخاف اليوم موتا مقبلا (1)

كه هم روح حماسى و سلحشورى او را مى رساند و هم استقبال از شهادت را .

1-مع الحسين فى نهضته ، ص 154 ، نقل از انساب الاشراف .

يزيد بن ثبيط(ثبيت)عبدى

از شهداى كربلاست . وى از شيعيان اهل بيت و از اصحاب ابو الاسود دوئلى و ازاشراف قبيله خود بود . وى ده پسر داشت . پس از دريافت نامه سيد الشهدا«ع كه خطاب به اهل بصره نوشته بود ، همراه دو پسرش عبد الله و عبيد الله از بصره آمدند و به علت بسته بودن راهها با پيمودن بيراهه ها ، در مكه خود را به امام حسين ع رسانده ، به كاروان اوپيوستند . روز عاشورا پسرانش در حمله اول و خودش در مبارزه تن به تن به شهادت رسيدند . (1) نام هر سه در زيارت ناحيه مقدسه آمده است . نام او يزيد بن نبيط ، بدر بن رقيد ، بدر بن رقيط هم ضبط شده است . (2)

1-مناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 102 .

2-عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 70 ، تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 325 .

يزيد بن حصين همدانى

يكى از ياران شجاع ، بزرگوار و پارساى امام حسين ع كه روز عاشورا وقتى تشنگى بر امام و يارانش غلبه كرد ، از امام اجازه خواست تا با كوفيان و عمر سعد صحبت كند . امام اجازه داد . وى نسبت به جلوگيرى از استفاده امام از آب فرات با آنان صحبت و به آنان اعتراض كرد . اما به او پاسخ نامناسب دادند . بى نتيجه برگشت . آنگاه امام ، در باره سپاه دشمن فرمود : شيطان بر آنان چيره گشته است و حزب شيطان زيان كارانند . (1) او در كوفه بامسلم بن عقيل نيز بيعت كرده بود و پس از شهادت مسلم ، از كوفه خارج شد و

به امام حسين ع پيوست . (2)

1-انصار الحسين ، ص 97 .

2-موسوعة كلمات الامام الحسين ، ص 425 .

يزيد بن زياد

از شهداى كربلاست . نام كاملش يزيد بن زياد بن مهاصر(مهاجر)كندى ، معروف به ابو الشعثاء كندى از رجال نامى و از دلاوران و تير اندازان ماهر كوفه بود كه همراه سپاه عمر سعد از كوفه خارج شد ولى به حسين بن على ع پيوست . برخى هم گفته اند پيش ازرسيدن سپاه حر به امام حسين ع وى به امام حسين ع پيوسته و همراه او شده بود . پيش روى امام حسين ، صد تير به سوى دشمن افكند كه تنها پنج تير بر زمين افتاد . با هر تيرى كه مى انداخت ، امام حسين ع دعا مى كرد كه خدايا تير اندازى اش را استوار گردان و پاداشش را بهشت قرار بده : «اللهم سدد رميته و اجعل ثوابه الجنة (1) نام او را يزيد بن ابى زياد ويزيد بن زياد بن مهاجر هم نقل كرده اند . (2)

1-تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 325 .

2-اعيان الشيعه ، ج 1 ، ص 603 ، كامل ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 569 .

يزيد بن مسعود

از شخصيتهاى معروف هوادار امام حسين ع بود كه پس از دريافت نامه از آن حضرت ، قبايل بنى تميم ، بنى حنظله و بنى سعد را گرد آورد و در جمعشان به ايراد سخن پرداخت . آنان نيز خطابه او را تاييد و پشتيبانى كردند ، سپس نامه اى مساعد به امام نوشت و او را به كوفه دعوت كرد . (1)

1-تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 3 ، ص 326 .

يزيد بن معاويه

خليفه جنايتكار اموى كه فاجعه كربلا به دستور او پديد آمد . وى در سال 25 هجرى تولد يافت . جوانى ميگسار ، سگباز و اهل بوزينه بازى و عياشى بود . (1) چون معاويه مرد ، بااو به عنوان خلافت بيعت كردند . معاويه پيش از مرگش از بسيارى بيعت بر وليعهدى اوگرفته بود . يزيد انديشه هاى الحادى داشت و به مبدا و معاد بى عقيده بود . بى بند و بار واهل عيش و طرب بود . در زمان او فسق و فجور به واليان هم گسترش يافت و آوازه خوانى در مكه و مدينه آشكار شد و مردم به شرابخوارى علنى پرداختند . (2) سيد الشهدا«ع وقتى با اصرار وليد و مروان براى بيعت با يزيد مواجه شد به فسق اوشهادت داد و فرمود : «يزيد رجل فاسق شارب الخمر قاتل النفس المحترمة معلن بالفسق ومثلى لا يبايع مثله . (3) يزيد ، مردى فاسق ، شرابخوار ، آدم كش است كه آشكارا گناه مى كند وكسى همچون من با كسى مثل او بيعت نخواهد كرد .

اين شناخت سيد الشهدا«ع از يزيد ، سابقه داشت . حتى روزى در يك جلسه ، آن حضرت در پاسخ معاويه كه

از يزيد ستايش كرد ، برخاسته ، زشتيها و مفاسد يزيد را برشمرد و به معاويه به خاطر بيعت گرفتن از اين و آن براى پسرش يزيد ، اعتراض كرد . (4) يزيد نيز همچون پدرش ، به حيف و ميل بيت المال و كشتن انسانهاى با ايمان و ايجادفساد و مفاسد در دستگاه حكومت پرداخت . به والى مدينه نوشت كه به زور ازسيد الشهدا«ع بيعت بگيرد و اگر نپذيرفت ، گردن او را بزند . براى سركوبى هواداران امام حسين ع كه با مسلم بن عقيل در كوفه بيعت كرده بودند ، «ابن زياد»را به ولايت كوفه گماشت و به كشتن امام فرمان داد . «ابن جوزى در باره او گفته است : «چگونه قضاوت مى كنيد در باره مردى كه سه سال حكومت كرد ، در سال اول حسين ع را به شهادت رساند و در سال دوم مردم مدينه را دچار وحشت ساخت و مدينه را براى لشكريان خودمباح گرداند و در سال سوم ، خانه خدا را با منجنيق سنگباران كرد و ويران ساخت . » (5) كه اشاره به حادثه كربلاست و«واقعه حره كه مردم مدينه در سال 63 هجرى بر ضد والى قيام كردند و او و ديگر امويان را از شهر بيرون نمودند و اين پس از آن بود كه فساد و آلودگى وجنايات يزيد بر آنان آشكار شد . يزيد هم مسلم بن عقبه را با لشكرى براى قتل عام مردم فرستاد . در سال 64 هجرى نيز همان سپاه براى سركوب قيام عبد الله بن زبير به مكه هجوم بردند و به مسجد الحرام و حرم خدا با منجنيق حمله كردند . كعبه و مسجد

الحرام سوخت وويران شد و عده اى كشته شدند . (6) ننگها و آلودگيهاى يزيد ، بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد . (7) مدت حكومت يزيد ، سه سال و هشت ماه بود و در سال 64 در«حوارين از اطراف دمشق مرد (8) و در«باب الصغير»دمشق دفن شد . (9)

1-حياة الامام الحسين ، ج 2 ، ص 324 .

2-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 528 .

3-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 67 .

4-بحار الانوار ، ج 44 ، ص 325 .

5-الغدير ، ج 1 ، ص 248 .

6-تذكرة الخواص ، ابن جوزى ، ص 164 .

7-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 69 تا 72 ، العقد الفريد ، ج 5 ، ص 139 .

8-از جمله در اين باره ر . ك : حياة الامام الحسين ج 2 ، ص 180 ، الغدير ، ج 10 ، ص 248 تا 256 . تاريخ مفصل اسلام ، عمادزاده ، ص 267 .

9-مروج الذهب ، ج 3 ، ص 53 .

يزيد بن مغفل جعفى

از شجاعان هنرمند و شاعر شيعه كه در كربلا به شهادت رسيد . وى رسول خدا«ص رادرك كرده و در جنگ قادسيه حضور داشت و از اصحاب على بن ابى طالب ع بود كه درجنگ صفين در ركاب او جنگيد . سپس حضرت در فتنه خوارج او را براى جنگ با«خريت بن راشد»به اهواز فرستاد . در آن سپاه ، در جناح راست بود ، وى در مكه به كاروان حسينى پيوست و با آن حضرت به كربلا آمد و روز عاشورا در پيكار تن به تن با كوفيان ، پس از كشتن عده اى

از آنان به شهادت رسيد . نامش در زيارت ناحيه مقدسه بصورت يزيد بن معقل آمده است . (1)

1-سفينة البحار ، ج 1 ، ص 582 .

يزيد بن مهاجر

از شهداى كربلا به شمار آمده است . برخى او را همان يزيد بن زياد بن مهاجر كندى دانسته اند .

يزيديان

وابستگان و پيروان يزيد ، چه در فكر و چه در عمل ، چه در گذشته و چه عصر حاضر .

همه هواداران يزيد و عمل كنندگان در آن راه ، از دودمان يزيد و«آل يزيد»محسوب مى شوند و مورد لعن خدا و نفرت مردمند . تعبير«آل يزيد»در برخى زيارتنامه ها هم آمده است ، همچون زيارت عاشوراى غير معروفه كه مى خوانيم : «اللهم العن يزيد و آل يزيدو بنى مروان جميعا»و همانجاست كه : روز عاشورا ، روزى است كه خشم و لعنت الهى بريزيديان و آل زياد و شمر و عمر سعد ، تجديد و نازل مى شود : «هذا يوم تجدد فيه النقمة وتنزل فيه اللعنة على اللعين يزيد و على آل يزيد و على آل زياد و عمر بن سعد و الشمر» . (1) بعلاوه همه كسانى كه راضى به گفتار و رفتار يزيد باشند و از اولين و آخرين هر كس كه ازآنان پيروى و تبعيت نموده و با آنان بيعت كرده باشد و آن گروه را مساعدت كرده يارضايت داشته باشد ، مورد لعن قرار گرفته اند ، نيز همه آنان كه ماجراى عاشورا را شنيده وبه آن راضى شدند ، تا روز قيامت ، همه آل يزيدند و ملعون خدا و خلق : «اللهم و العن كل من بلغه ذلك فرضى به من الاولين و الآخرين و الخلايق اجمعين الى يوم الدين . (2) اين لعن و نفرينها نشان دهنده گستردگى جبهه يزيديان است كه همه زمانها و مكانها رافرا مى گيرد و هر كس كه حامى آن

تفكر و مخالف و دشمن اهل بيت باشد و با داشتن ماهيتى يزيدى به قلع و قمع مبارزان راه حق و آزادى بپردازد«آل يزيد»است . امروزصهيونيستها و عوامل استكبار جهانى از مصاديق روشن يزيديان اند . امام خمينى ره شهادت زائران خانه خدا را در«حج خونين و در كربلاى حجاز و قتلگاه حرم ، تكرارفاجعه همان يزيديان صدر اسلام مى داند كه شمشير كفر و نفاق را در لباس دروغين احرام پنهان كرده بودند . (3) و نسبت به جبهه متحد كفر بر ضد انقلاب اسلامى و مسلمانان مظلوم ايران مى فرمايد : « . . . شهداى ما مكرر شهداى كربلا و مخالفان ما مكرر يزيد و وابستگان اوهستند . » (4)

1-تنقيح المقال ، مامقانى ، ج 3 ، ص 328 ، عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 110 .

2-مفاتيح الجنان ، زيارت عاشوراى غير معروفه ، ص 465 .

3-همان ، ص 466 . صحيفه نور ، ج 20 ، ص 228 .

4-همان ، ج 9 ، ص 57 .

يوم الطف

طف ، نام سرزمين كربلاست ، به معناى سرزمين مرتفع و بلند . و«يوم الطف ، اشاره به حادثه كربلا و شهادت امام حسين ع در آن سرزمين است . روز طف كه همان عاشوراست ، در ادبيات ، بويژه در اشعار عرب و مراثى شاعران شيعه بسيار به كار رفته است و از حسين ع بعنوان قتيل الطف ياد شده است .

يوم الله

از نامهاى روز عاشوراست ، به معناى روز خدا . گر چه همه روزها و مكانها و زمانها ازآن خداست ، ولى گاهى زمان و مكان خاصى به دليل اهميت آن يا عظمت حادثه اى كه درآن اتفاق افتاده و قدرت نمايى خداوند در آن روز ، به خدا انتساب پيدا مى كند و«ماه خدا ياروز خدا»مى شود . در قرآن نيز از«ايام الله ياد شده و به گراميداشت آن توصيه شده است ، چرا كه در سرنوشت اقوام و ملل ، تاثير عمده داشته است(ذكرهم بايام الله : ابراهيم ، آيه 5) . (1) در روز عاشورا ، حوادث مهمى اتفاق افتاده كه مهمترين آن حماسه كربلا و شهادت امام حسين ع است . طبق روايات فراوان ، بخصوص در كتب اهل سنت ، عاشورا روزمهمى بوده كه پيشينيان آن روز را ، روزه مى گرفتند و پيامبر«ص هم روزه مى گرفت ، ولى پس از شهادت حسين بن على ع در اين روز ، بنى اميه بخاطر كينه اى كه با عترت پيامبرداشتند ، آن روز را روز فرخنده و مبارك و عيد قرار دادند و به شادمانى پرداختند(اللهم ان هذا يوم تبركت به بنو امية . . . و هذا يوم فرحت به آل زياد و آل مروان بقتلهم الحسين) (2) ازاين رو

پس از آن حادثه ، امامان شيعه آن را روز شومى دانسته و از روزه گرفتن در آن نهى كردند .

در روايات عامه نقل شده كه از رسول خدا«ص در باره عاشورا و روزه آن پرسيدند ، فرمود : «ان يوم عاشورا يوم من ايام الله تعالى ، فمن شاء صامه و من شاء تركه (3) عاشورايكى از ايام الله است ، هر كه خواست روزه بگيرد و هر كه خواست ، نگيرد . از امام صادق ع روايت است كه آل اميه و شاميانى كه در كشتن حسين ع آنان را يارى كرده بودند ، نذر كرده بودند كه اگر حسين ع كشته شود و سپاه كوفه سالم از جبهه كربلابرگردند و خلافت در دودمان آل ابى سفيان مستقر گردد ، آن روز را روز عيد و جشن بگيرند و به شكرانه اش ، آن روز ، روزه بگيرند . از اين رو روزه گرفتن عاشورا تا امروز درميان آل ابى سفيان رسم شده است و مردم از آنان تبعيت مى كنند و روزه مى گيرند و در اين روز ، به خانواده و بستگان خويش ، شادى مى رسانند . (4) به هر حال ، در تاريخ اسلام ، واقعه خونين عاشورا عظيمترين جلوه فداكارى خالصانه در راه دين و فدا شدن گراميترين انسان آن روزگار در راه حق و عدالت و احياى اسلام بودو تاثيرات مهمى در بيدارى ملتها در طول تاريخ و الهام گرفتن افراد و امتها در راه مبارزه باستم داشته است و اگر در اسلام ، چند روز بسيار مهم و به ياد ماندنى و ستودنى داشته باشيم ، يكى هم عاشوراست ، كه راز و رمز كرامت بخشيدن انسان

بر فرشتگان از سوى خدا را نشان مى دهد و براى امت محمد«ص همين بس كه اسوه هايى چون سيد الشهدا«ع و شهداى كربلا دارد كه جهان را در مكتب شرافت و آزادى خود ، تربيت مى كند . در حديثى قدسى آمده است كه حضرت موسى به خداوند عرض كرد : پروردگارا ، چرا و به چه خاطر امت محمد«ص را بر ساير امتها فضيلت بخشيدى ؟ فرمود : به خاطر ده خصلت و ويژگى آنان را برترى دادم . موسى ع پرسيد : آن ده خصلت چيست كه امت محمدى به آن عمل مى كنند ، تا من هم بنى اسرائيل را فرمان دهم تا به آنها عمل كنند ؟

خداى متعالى فرمود : «الصلاة و الزكاة و الصوم و الحج و الجهاد و الجمعة و الجماعة و القرآن و العلم و العاشوراء . . . » (5) آنها عبارت است از : نماز ، زكات ، روزه ، حج ، جهاد ، نماز جمعه ، نماز جماعت ، قرآن ، دانش ، و عاشورا ! شگفتا كه عاشورا در كنار نماز و حج و جهاد وقرآن و . . . از خصلتهاى امتياز بخش امت اسلام بر امتهاى ديگر است . و اين راز عظمت عاشورا و يوم الله بودن آن است . در ادامه حديث فوق ، حضرت موسى از مفهوم عاشورا»مى پرسد ، خداوند در پاسخ به روز گريه و تباكى بودن عاشورا در سوگ فرزندپيغمبر و فضيلت گريستن و اطعام و خرج در راه زاده زهرا و ماتم آن شهيد بزرگوار اشاره مى فرمايد و بر چشمهاى گريان در روز عاشورا و قطرات اشك ، پاداش بهشت را وعده مى دهد .

امام خمينى قدس سره نيز

روزهايى همچون 22 بهمن ، 15 خرداد ، 17 شهريور را«يوم الله مى داند و به تكريم و احياى آنها دستور مى دهد و تعبير«عاشورا و 17 شهريور وديگر ايام الله . . . » (6) نشان مى دهد كه عاشورا را نيز از ايام الله مى داند و در جايى هم 15 خرداد را با عاشورا مقايسه مى كند و هر دو را«روز الهى مى داند كه همان يوم الله است : «بزرگداشت روز حماسه آفرين 15 خرداد ، بزرگداشت ارزشهاى انسانى در طول تاريخ است ، همان سان كه بزرگداشت روز سرنوشت ساز عاشورا ، بزرگداشت اسلام وقرآن كريم است . ملت شريف ما ، بلكه ملتهاى مظلوم ، از هر چه غفلت كنند ، از اين دو روزالهى نبايد غفلت كنند . عاشورا با«نه خود ، يزيديان را در طول تاريخ نفى كرد و به گورستان فرستاد ، 15 خرداد پهلويان و پهلوى صفتان و ابر قدرتها را مدفون كرد . . . »و درپايان اين پيام ، مى فرمايد : «درود بر عاشورا ، درود بر 15 خرداد و 22 بهمن ، درود برايام الله (7)

1-در باره مفهوم و جايگاه ايام الله ، ر . ك : «روايت انقلاب ، جواد محدثى ، ج 1 ، ص 11 ، مقاله نگاهى تازه به مفهوم ايام الله و«صحيفه نور» ، ج 9 ، ص 59 .

2-مفاتيح الجنان ، ص 451(زيارت عاشورا) .

3-كنز العمال ، علاء الدين على الهندى ، ج 8 ، ص 658 ، المعجم المفهرس لالفاظ الحديث النبوى ، ج 4 ، ص 224 واژه «عشر»

4-بحار الانوار ، ج 45 ، ص 95 حديث 41 .

5-مجمع البحرين ، طريحى ، واژه عشر» ، مستدرك

سفينة البحار ، نمازى شاهرودى ، ج 7 ، ص 234 .

6-صحيفه نور ، ج 16 ، ص 181 .

7-همان ج 14 ، ص 264 .

9- عاشورا در فقه

نويسنده:سيد ضياء مرتضوى

پيشگفتار

ارزيابى ديدگاه فقهى امام خمينى (قده ) و ديگر فقيهان در باره قيام سيدالشهدا(ع ) سيدضياء مرتضوى شابك تقديم به روح ملكوتى بنيانگذار جمهورى اسلامى ايران , فقيه فرزانه , حضرت آية اللّه العظمى امام خمينى (قده ) پيش گفتار

عظمت عاشورا و نقش گسترده و عميقى كه حركت سيدالشهدا(ع )در حوزه دين و جامعه داشته اس_ت , ه_م_واره و ب_ح_ق از مهمترين مباحث تاريخى , كلامى به شمار رفته و نگاههاى مختلفى را ب_ه خود متوجه ساخته است .

نخستين كنگره بين المللى امام خمينى وفرهنگ عاشورا كه در سال 1374, ه_م_زمان با دهه محرم وسالگشت رحلت فقيه فرزانه , بنيانگذار جمهورى اسلامى ,حضرت امام خمينى (قده ), به همت مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى برگزار شد, فرصت دوباره اى ب_ود ك_ه عاشورا و فرهنگ برخاسته از آن , از زواياى چندى بررسى و تحليل شود .

عاشورا درفقه , عنوان پژوهشى تازه بود كه توسط نويسنده , در اين كنگره ارائه شد .

تازگى موضوع و مقايسه اى كه در اين پژوهش , ميان ديدگاه حضرت امام خمينى (قده ) و چند تن از فقهاء بزرگ , صورت گرفته است , مايه اى شد براى استقبال علاقه مندان اين دست مباحث .

ازاين رو ارائه اين پژوهش به كنگره , و انتشار آن در ويژه نامه روزنامه جمهورى اسلامى , مجموعه مقالات كنگره و مجله حضور, مانع از آن نبود كه دوباره به گونه اى مستقل , و البته باافزوده

هاى چندى و ب_رخى اصلاحات اندك , اقدام به انتشار آن شود .

با اين آرزو كه قدمى كوچك در ارج نهادن به فقه والاى ش_ي_عه و تلاش سترگ فقهاى عظام و تبيين برجستگى نگرش فقهى امام خمينى (قده ) در باره قيام حضرت سيدالشهدا(ع ) باشد .

ان شاءاللّه .

قم _ سيدضياء مرتضوى بهار 1377 كلمه نخست

فرهنگ عاشورا

ع_اش_ورا در مقايسه با بسيارى از رخدادهاى ديگر, حجم كمى از وقايع را به خود اختصاص داده و آغ_از و ان_ج_ام آن , در ب_رهه اى كوتاه اتفاق افتاده است ,اما يكى از حوادثى است كه در طول تاريخ خ_ويش , بيشترين توجه را به خود جلب كرده و علاوه بر نقش گسترده و تاءثير عميق اجتماعى _ ت_اريخى خود, به صورت فرهنگى ويژه با ساختارى منحصر به فرد در آمده است .

افزون بر ثمرات و روي_ك_ردهاى اجتماعى _ انسانى كه همچنان استمراردارد, فرجام عاشورا, شكل گرفتن فرهنگى نوين با ويژگيهاى خاص خود درميان جامعه گسترده اى بود كه هويت اسلامى اش , آن را از ديگر ت_مدنها وفرهنگها جدا مى ساخت .

فرجام تاريخى و دستاوردهاى ماندنى عاشورا,در طول دهه ها و سده هاى پس از خود, به جريانى هويت بخشيد كه امروزمى توانيم از آن به عنوان فرهنگ عاشورا نام ببريم .

ن_گ_اه_ى گ_ذرا ب_ه ح_ج_م گزارشها, تحليلها و آثارى كه در طى قرون گذشته و زمان معاصر بازگوكننده زواياى مختلف اين فرهنگ است ,گوياى عظمت , جامعيت , عمق و اصالتى است كه ع_اش_ورا ت_وان_س_ت_ه اس_ت به اين فرهنگ بدهد .

بسيارى از مقوله هاى كلان اجتماعى و انسانى , و ح_ج_م وس_يعى از ريزترين مسايل انسانى را مى

توان در اين فرهنگ شاهد بود و ازآن الگو گرفت .

آنچه در عاشورا رخ داد از نظر زمينه ها, عناصر و عوامل شكل گيرى و انجام آن , در بسيارى موارد م_ن_ح_صر به فرد است و به همين بيان , فرهنگ شكل گرفته از آن نيز هويتى ويژه دارد .

اما حوزه ت_اءثيربخشى و حركت آفرينى آن , بسى گسترده و مستمر است .

و اين حقيقتى است كه درارزيابى عاشورا تا اينك , بيشترين توجه را به خود اختصاص داده است .

ت_ا ك_نون فرهنگ عاشورا از زواياى بسيارى مورد ارزيابى و كنكاش صاحبان انديشه و تحقيق قرار گ_رف_ته است كه بسى قابل تاءسى و تقدير است .

طبعا عاشورا نيز مانند بسيارى مسايل و جريانات ت_اري_خ_ى _ اجتماعى ديگرنتوانسته و نمى تواند به گونه اى هماهنگ و در يك راستا مورد داورى قرارگيرد .

اين واقعيت , افزون بر محدوديتهاى اسناد تاريخى كه به گونه اى معمول , بسيارى زوايا را در اب_ه_ام و ت_ردي_د ب_اق_ى م_ى گ_ذارد, ن_اش_ى از ت_فاوتهاى بسيار و گسترده اى است كه در دي_دگ_اه_ه_اى تحليل گران وجود دارد .

تفاوتهايى كه گاه بسيار عميق و در حوزه مسايلى بس اس_اس_ى و م_ه_م اس_ت .

ب_خ_ش وس_ي_ع_ى از اي_ن ت_ح_ل_ي_ل_ه_ا و ارزي_اب_ي_ه_ا, حاصل اصول و پيش فرضهاى قطعيت يافته اى است كه ملاكهايى متقن در ارزيابى عاشورا تلقى شده اند .

واين است ك_ه ب_ا وج_ود مواد و منابعى يكسان در برابر ارباب تحقيق و نظر,شاهد قضاوتهايى بس متفاوت و ح_ت_ى م_ت_ن_اق_ض مى باشيم .

بخشى ازپراكندگى موجود در آراء و تحليلهايى كه در باره عاشورا ص_ورت گ_رف_ت_ه ,ناشى از قوت و ضعف اشراف بر منابع و مستندات

است , اما بسيارى نيزمعلول دي_دگ_اه_ه_اى پ_راكنده ولى جزمى تحليل گران , حتى در اصولى ترين مسايل است كه زيربناى ارزيابى و تحليل آنان را متفاوت مى سازد .

ب_راى م_ثال اگر عاشورا را به عنوان حركتى ناخواسته و انفعالى تلقى نموديم , طبعا تحليلى كه بر اجزاء و در مجموع , بر كل آن مى گذاريم ,به گونه اى بسيار متفاوت با اين ديدگاه خواهد بود كه اي_ن ح_رك_ت , ح_ركتى خودخواسته و برخاسته از موضعى هجومى و در تمام مراحل كاملاانتخابى بوده است .

چنان كه اگر با اين تلقى به ارزيابى آن پرداختيم كه نه تنها رهبرى اين قيام بلكه حتى ه_ي_چ ي_ك از ان_ب_ي_اء و ائمه (ع ) نيز در صددبرپايى حكومت و تشكيلات سياسى براى اداره مردم ن_ب_وده ان_د و ب_ه اي_ن ت_ل_قى معتقد شديم , نتيجه اى كه در بررسى قيام عاشورا به دست خواهيم داد,ب_س_ي_ار م_ت_ف_اوت ب_لكه متضاد با تحليلى است كه حركت سيدالشهدا(ع ) را درجهت برپايى حكومت عدل مى داند .

ط_ب_ع_ا در ان_گ_ي_زه ه_ا و ع_ل_ل غ_ايى تحليل و بازگويى فرهنگ عاشورا نيزمى توانيم شاهد اين پراكندگى باشيم .

و اين خود سخت در نقشى كه عاشورادر جامعه ايفا مى كند, دخالت دارد .

در واقع , نقش آفرينى عاشورا منوط به نوع انگيزه هايى است كه تحليل ما را سامان مى بخشد و شكل م_ى ده_د, چ_را ك_ه ان_گيزه تحليل ما, به نوع برداشت ما از دستاوردهايى كه از اين فرهنگ انتظار داريم , شكل مى دهد .

همان گونه كه چگونگى تحليل و ارزيابى ما از آن , تفسير ما از يك جريانى كه مى تواند به عنوان يك

الگو و اسوه معرفى گردد را تحت تاءثيرمى گيرد .

از عاشورا و فرهنگ برخاسته از آن , تا كنون , در بسيارى زوايابه گونه اى مستقل , ارزيابى و تحليل ص_ورت گ_رف_ت_ه اس_ت , ول_ى آن_چ_ه در اي_ن فرصت مى تواند به عنوان يك موضوع مفيد و قابل پ_ى گ_ي_رى م_ورد ت_وج_ه ق_رار گيرد و در قالب يك بحث مستقل عمومى تا كنون مورد عنايت لازم ق_رار ن_گ_رف_ته است , طرح قيام عاشورا و موضع سيدالشهدا(ع ) در فقه , به عنوان يك مستند ف_قهى مى باشد .

پرداختن به تحليلى فقهى در باره موضع قاطع آن حضرت (ع ) و ديدگاههاى آن دس_ته از فقيهان كه در مباحث اجتهادى خويش به اين مهم پرداخته اند, مى تواند براى بسيارى از علاقه مندان به مباحث اجتماعى , فقهى تازگى داشته و راهگشا باشد .

اينكه در فقه از چه زاويه اى به حركت امام (ع ) نگريسته شده و فقه درچه قالبى مى تواند به ارزيابى اي_ن ح_رك_ت ب_پ_ردازد و فقها در تحليل خود,كدام چارچوب را پذيرفته و بر اساس آن به ارزيابى ن_ش_س_ت_ه ان_د, م_ى ت_وان_د به راحتى نوع نگرش آنان به اين حركت تاريخى را نشان دهد .

سنجش اي_ن گ_فته ها با آنچه فقيه فرزانه , حضرت امام خمينى (قده ) به عنوان ديدگاه روشن اجتهادى و فقهى خويش در اين خصوص , ارائه كرده است , گوياى سطح بينشها و تفاوت در ملاكهاى ارزيابى ف_قهى عاشورا است .

چنان كه ملاك متقنى براى ارزيابى و سنجش تحليل برخى كسان ديگر است ك_ه بيشتر و يااساسا با صبغه اى تاريخى _ اجتماعى به بررسى و كنكاش

در اين باره پرداخته اند و نه ي_ك بررسى فقهى .

برخى از اينان گاه گرفتار اشتباهاتى فاحش شده اند كه از نگاه اهل نظر بلكه حتى عموم جامعه پنهان نمانده است .

ب_ه ه_ر روى , همان گونه كه اشاره شد ارزيابى عاشورا در فقه را فتح بابى مى شماريم كه تلاش بس بيشترى را در جهت ارزيابى و شرح جوانب مختلف آن مى طلبد و اين بر عهده فرصتهاى ديگر و انديشه هاى پربار است كه به اين مهم بپردازند .

ان شاءاللّه .

پيش درآمد

از ج_مله مباحثى كه در بحث جهاد مورد بررسى و كنكاش قرار گرفته است موضوع آتش بس و ق_رار صلح با دشمن و ترك جنگ مى باشد .

آنچه در فقه با عنوان هدنه و يا مهادنه آمده است به همين انگيزه و در همين مقوله مى باشد .

تعريفى كه محقق اول , صاحب شرايع , متوفاى 676ه ريال .

ق ارائه مى دهد عبارت است از پيمان بر ترك جنگ در مدتى مشخص : هى المعاقدة على ترك الحرب مدة معينة ((1))

نزديك به همين تعريف را علامه حلى , متوفاى 726ه ريال .

ق دارد : هى المعاهدة على ترك الحرب مدة من غير عوض ((2))

چ_ن_ان ك_ه گفته اند, قيد بلاعوض ناظر به عدم اعتبار عوض و شرطيت آن درچنين قراردادى است و نه اينكه عدم عوض جزء شروط آن باشد .

((3))

اي_ن_ك_ه م_عاهده هدنه از ديدگاه شرعى چه حكمى دارد و در شرايطمختلف چه وضعيتى پيدا م_ى كند, پرسشى است كه هر يك از فقهاى عظام با عنايت به ادله متعددى كه از كتاب و سنت در اخ_ت_ي_ار اس_ت , ب_ه ب_ررس_ى وپ_اس_خ پرداخته

اند .

و نيز اينكه اين پيمان , براى چه مدتى مى تواند تنظيم شود و تا چه زمانى محترم شمرده مى شود و جداى از نصوص و ظواهر ادله ,عوامل و عناصر دي_گرى چون قوت و ضعف مسلمانان , مصلحت سنجى عمومى و غيبت امام معصوم (ع ) و نيز شوق ش_هادت به عنوان واقعيتهاى بيرونى , به چه ميزان دخالت دارد, از جمله محورهاى مورد بحث در كلام فقهاست .

ت_وج_ه به مجموعه ادله اى كه هر يك به گونه اى و گاه با برداشتهاى متفاوت , مورد تمسك قرار گرفته است , مى تواند نمايى كلى از فضاى بحث را ترسيم كند .

بى نياز از اينكه استدلالهاى هر يك از اط_راف ق_ض_ي_ه را ب_ه ت_ف_ص_ي_ل گ_رد آوري_م , اين اجمال مى تواند جايگاه طرح قيام حضرت امام حسين (ع ) در فقه را _ توسط جمعى از فقها _ بيشتر روشن كند .

چنان كه درتحليل حركت آن بزرگوار, و معرفى آن , به عنوان يك الگو, توجه به اينهاسخت لازم است .

از آياتى كه در اين بحث به آنها استدلال شده و اشاره رفته اينهاست :

1 . و ان جنحوا للسلم فاجنح لها .

((4))

2 . و لا تلقوا باءيديكم الى التهلكة .

((5))

3 . و قاتلوا فى سبيل اللّه الذين يقاتلونكم .

((6))

4 . يا ايها الذين آمنوا قاتلوا الذين يلونكم من الكفار وليجدوا فيكم غلظة .

((7))

5 . الا ال_ذي_ن ع_اهدتم من المشركين ثم لم ينقصوكم شيئا و لم يظاهروا عليكم احدا فاءتموااليهم عهدهم الى مدتهم .

((8))

6 . فاذا انسلخ الاشهر الحرم فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم .

((9))

7 . فما استقاموا لكم فاستقيموا لهم .

((10))

8 . ق_ات_ل_وا

الذين لا يؤمنون باللّه و لا باليوم الاخر و لا يحرمون ما حرم اللّه و رسوله ولا يدينون دين الحق من الذين اوتوا الكتاب حتى يعطوا الجزية عن يد و هم صاغرون .

((11))

9 . و اما تخافن من قوم خيانة فانبذ اليهم على سواء ان اللّه لا يحب الخائنين .

((12))

10 . فلا تهنوا و تدعوا الى السلم و اءنتم الاعلون و اللّه معكم .

((13))

و از جمله مواردى كه به سنت استدلال شده اينهاست :

1 . جريان صلح حديبيه , ((14))

2 . مصالحه با اهل نجران بر اساس دو هزار حله , ((15))

3 . مصالحه حضرت امام حسن مجتبى (ع ), ((16))

4 . پ_ي_ش_ن_ه_اد پيامبر(ص ) به عيينة بن حصين در روز جنگ احزاب , براى جدا شدن خود و قبيله غطفان از صف ابى سفيان , در مقابل دريافت 13خرماى انصار, ((17))

5 . پ_ي_ش_نهاد مشابه از طرف حرث بن عمرو, رئيس غطفان براى دست كشيدن از جنگ و دريافت بخشى از خرماى مدينه و پاسخ پيامبر(ص ) به لزوم مشورت با سران انصار, ((18))

6 . موضع گروه اعزامى پيامبر(ص ) به سوى قبيله هذيل , براى هدايت وتبليغ و مقاومت تا سر حد شهادت , چنان كه تفصيل آن خواهد آمد,

7 . عدم مصالحه حضرت سيدالشهدا(ع ) و آمادگى براى شهادت به شرحى كه در بحث آمده است .

امين الاسلام طبرسى ,آغازگر طرح

امين الاسلام طبرسى , آغازگر طرح در اي_ن پ_ژوه_ش , گ_زي_نش ديدگاه مفسر بنام شيعه و فقيه سعيد, شيخ ابوعلى فضل بن حسن طبرسى , متوفاى 548ه ريال .

ق , به عنوان آغازگر طرح فقهى قيام سيدالشهدا(ع ), هم از آن رو است ك_ه

وى فقيه توانايى بوده است ,چنان كه صاحبان رجال و شرح حال نويسان آورده اند و از كتابهاى وى بويژه تفسير ارزشمند مجمع البيان كه حضرت امام خمينى نيز از آن به نيكى ياد كردند ((19))

پ_يداست , و هم از آن رو كه نظريه او به روشنى مى تواند پيشينه ديدگاه علامه حلى باشد كه شرح آن خواهد آمد .

م_رح_وم طبرسى , در تفسير آيه و اءنفقوا فى سبيل اللّه و لا تلقوا بايديكم الى التهلكة و اءحسنوا ان اللّه ي_ح_ب ال_م_ح_سنين ((20))

همانند ديگر مفسرين , احتمالات و وجوهى را مطرح كرده است .

اختلاف مفسرين در شرح معنا و مقصوداين آيه , ناشى از وجه ارتباط ميان امر به انفاق و نهى از افتادن درهلاكت , و چگونگى تفسير افتادن در هلاكت مى باشد .

برخى منظور آيه رااين دانسته اند كه شما در راه خدا انفاق كنيد و با ترك انفاق موجب هلاكت خودتان نشويد, چرا كه دشمن بر شما غ_ال_ب خواهد شد .

برخى نيز مفاد آن را اين معنا شمرده اند كه شما بى گدار به دل دشمن نزنيد و در ح_الى كه قدرت مقابله و دفع دشمن نداريد خود را در معركه نيفكنيد .

برخى نيز مقصود آيه را بازداشتن از زياده روى و اسراف در انفاق دانسته اند .

يعنى در انفاق بايدميانه روى كرد تا انسان خود به سختى و هلاكت نيفتد .

آن_چ_ه خ_ود م_رحوم طبرسى , پس از نقل گفته هاى ديگران , برمى گزينداين است كه ميان اين م_عانى مختلف , منافاتى وجود ندارد .

از اين رو بهترمى بيند كه آيه را حمل بر همه اين احتمالات و م_عانى نمايد .

آن

گاه به نتيجه گيرى فقهى , از جمله و لا تلقوا بايديكم الى التهلكة مى پردازد و مفاداين جمله را در سه زمينه مطرح مى كند :

1 . هر اقدامى كه احتمال خطر جانى در پى داشته باشد حرام است .

2 . ام_ر ب_ه م_عروف را در صورت خوف و احتمال خطر, مى توان ترك كرد, چرا كه يكى از مصاديق افتادن در هلاكت است .

3 . اگ_ر امام در رويارويى با كفار و ياغيان , نسبت به جان خود يامسلمانان نگرانى داشته باشد جايز است با آنان صلح كند .

طبرسى مى نويسد : و ف_ي ه_ذه الاي_ة دلال_ة على تحريم الاقدام على ما يخاف منه على النفس و على جواز ترك الامر ب_ال_م_ع_روف عند الخوف لان فى ذلك القاء النفس الى التهلكة , و فيها دلالة على جواز الصلح مع الكفار و البغاة اذا خاف الامام على نفسه اءو على المسلمين كما فعله رسول اللّه (ص ) عام الحديبية و ف_عله اميرالمؤمنين (ع ) بصفين و فعله الحسن (ع ) مع معاوية من المصالحة لما تشتت اءمره و خاف على نفسه و شيعته .

مضمون اين سخن اين است : در اين آيه , دلالتى است بر حرمت اقدام بر هر آنچه كه از آن خطر جانى مى رود, و بر جواز ترك امر ب_ه معروف و نهى از منكر, جايى كه خوف خطر وجود دارد, زيرا اين كار, زمينه به هلاكت افكندن خ_وي_ش اس_ت .

ونيز در اين آيه دلالتى است بر جواز صلح با كفار و ياغيان , اگر امام نسبت به جان خ_وي_ش ي_ا م_س_ل_م_ان_ان خ_وف داش_ته باشد .

چنان كه رسول خدا(ص

) درصلح حديبيه كرد و اميرالمؤمنين (ع ) در صفين انجام داد و امام حسن (ع ),وقتى كارش به تشتت انجاميد و بر خويش و شيعيانش ترسيد, با معاويه مصالحه كرد .

ب_ن_اب_راين , مرحوم طبرسى , مفاد آيه را حرمت هر نوع اقدامى مى شمارد كه ضررى را متوجه جان آدمى كند .

از اين رو, براى دفع چنين ضررهايى ,مى توان از انجام وظيفه امر به معروف دست كشيد و ي_ا با دشمن , از در صلح در آمد .

روشن است آنچه سيدالشهدا(ع ) در قيام و شهادت خويش انجام داد,در هر سه نقطه مخالف اين نتيجه گيرى خواهد بود .

از اين رو, اين مفسربزرگوار, اين اشكال را خود مطرح مى كند و آنگاه در صدد پاسخگويى برمى آيد و دو احتمال را مطرح مى سازد .

احتمال دوم اي_ش_ان ه_م_ان اس_ت ك_ه ب_عدها در كلام مرحوم محقق ثانى نيز آمده است و در ادامه به آن خ_واه_ي_م پرداخت , اما پاسخ نخست ايشان , پاسخى سؤال انگيز و از نقطه نظر كلامى ,براى آنان كه م_ع_تقدند امام (ع ) از آغاز, به خوبى به جزئيات سرنوشت حركت خويش آگاه بوده است , غير قابل پ_ذيرش مى باشد .

و روشن است كه اين اعتقادى است غالب و اكثريت قاطع صاحب نظران شيعه بر اي_ن ب_اورن_دو علاوه بر آنچه در مباحث كلامى مطرح است , متون موجود تاريخى نيزگواه بر اين حقيقت است كه امام (ع ) آگاه به سرنوشت خود و اصحابش بوده است .

البته ظاهر سخن بزرگانى چ_ون ش_ي_خ مفيد, متوفاى 413 ه_ .

ق وسيدمرتضى , متوفاى 436 ه_ .

ق , و شيخ طوسى ,

متوفاى 460 ه__ .

ق , گ_ف_ت_ه م_رح_وم ط_ب_رس_ى را ه_م_راه_ى م_ى ك_ن_د و اينك از محدوده اين بحث ب_ي_رون اس_ت ((21)) .

و ب_ه ه_ر ح_ال , پيشينه سخن طبرسى را بايد همان مباحث وديدگاههايى دانست كه در برخى از آثار كلامى آن بزرگان وجود دارد ((22)) .

متن اشكال و پاسخ يادشده كه مرحوم طبرسى به دنبال عبارت پيشين آورده , چنين است : فان عورضنا باءن الحسين (ع ) قاتل وحده , فالجواب ان فعله يحتمل وجهين : اءحدهما انه ظن انهم لا ي_ق_ت_لونه لمكانه من رسول اللّه (ص ), و الاخر انه غلب على ظنه انه لو ترك قتالهم قتله الملعون ابن زياد صبرا كما فعل بابن عمه ,فكان القتل مع عز النفس و الجهاد اءهون عليه ((23)) .

م_ض_م_ون اين اشكال و جواب اين است كه اگر كسى به دلالتهايى كه ما از آيه شريفه بر شمرديم خ_رده گ_يرد كه پس چگونه است كه حسين (ع ) به تنهايى جنگيد و اين معارض گفته شماست ؟ پ_اس_خ اي_ن اس_ت ك_ه دو اح_تمال در باره كار حضرت (ع ) مى رود : يكى اينكه حضرت (ع ) گمان م_ى كرد آنها او را به خاطر جايگاهى كه پيش رسول خدا(ص ) داشته است نمى كشند, و ديگراينكه گمان برد كه اگر حتى او جنگ با آنان را رها كند, باز ابن زياد ملعون او را اسير كرده و با آن وضع خ_واهد كشت .

همان گونه كه با پسرعمويش ,مسلم بن عقيل رفتار كرد .

اين بود كه كشته شدن با عزت نفس و جهاد, بر اوراحت تر بود .

احتمال دوم در پاسخ طبرسى همان است كه

حدود يك قرن پيش ازآن , مرحوم سيدمرتضى آورده است : ف_لما راءى (ع ) اقدام القوم و اءن الدين منبوذ وراء ظهورهم و علم اءنه ان دخل تحت حكم ابن زياد ت_عجل الذل و العار, و آل امره من بعد الى القتل , التجاءالى المحاربة و المدافعة لنفسه , و كان بين احدى الحسنيين : اما الظفر به اءوالشهادة و الميتة الكريمة ((24)) .

وق_ت_ى ح_ض_رت (ع ), رفتار آن مردم را ديد و ملاحظه كرد كه دين را پشت سرشان انداخته اند و دان_ست اگر زير سلطه ابن زياد قرار گيرد به سرعت گرفتار خوارى و ننگ خواهد شد و در پايان ن_ي_ز ك_ارش ب_ه كشته شدن خواهد انجاميد, به جنگيدن و دفاع از خويش پناه آورد و سرانجامش نيزيكى از دو خوشبختى بود : يا پيروزى , و يا شهادت و مرگ كريمانه .

اما احتمال نخست , چنان كه اشاره شد هر چند سخن كسانى چون شيخ مفيد و سيدمرتضى , آن را ه_م_راه_ى م_ى ك_ند اما موضوعى نيست كه بتوان آن را به آسانى پذيرفت و نوع كسانى كه در اين زم_ينه به بحث پرداخته اند آن را مخالف ادله و شواهدى مى دانند كه به گونه اى اطمينان آور, اين احتمال را مردود مى داند .

البته مرحوم طبرسى , در دو جاى ديگر تفسير خويش به گونه اى كلى تر به موضوع علم امامان (ع ) پرداخته است كه پرداختن به آنها ازحوصله اين بحث بيرون است ((25)) .

در اي_ن_جا از ميان ادله و شواهد يادشده به ذكر دو نمونه بسنده مى شود و در ادامه , در بخش فقه عاشورايى

امام خمينى ادله و شواهد ديگرى را خواهيم آورد .

نخست نامه اى از امام حسين (ع ) است كه حضرت صادق (ع ) آن را نقل فرموده است .

توضيح اينكه : اي_وب ب_ن ن_وح (ك_ه از ش_خصيتهاى برجسته شيعه و از وكلاى امام كاظم (ع ) و امام رضا(ع ) بوده اس_ت ) از ص_فوان بن يحيى (كه خود از بزرگان و فقهاى شيعه و وكيل حضرت رضا(ع ) و حضرت ج_واد(ع )ب_وده و پ_ي_ش ام_ام ه_شتم (ع ) از جايگاه والايى برخوردار بوده است و روايات او در نظر بسيارى از فقها حتى بدون توجه به اعتبار راويانى كه در سندروايت او قرار گرفته اند مورد قبول است ) و او از مروان بن اسماعيل , و او ازحمزة بن حمران نقل مى كند كه در محضر امام صادق (ع ), در باره قيام امام حسين (ع ) و عدم همراهى محمد بن حنفيه سخن گفتيم .

امام صادق (ع )فرمود : ي_ا حمزة , انى ساءخبرك بحديث لاتساءل عنه بعد مجلسك هذا .

ان الحسين (ع )لما فصل متوجها, دعا بقرطاس و كتب : بسم اللّه الرحمن الرحيم .

من الحسين بن على بن ابى طالب الى بنى هاشم , امابعد, فان من لحق بى منكم استشهد, و من تخلف لم يبلغ مبلغ الفتح والسلام ((26)) .

اى ح_م_زه ! م_ن ت_و را از حديثى آگاه خواهم كرد كه بعد از اين جلسه , ديگراز آن پرسش نكنى .

حسين (ع ) وقتى عازم حركت شد, كاغذى خواست ودر آن نوشت : ب_س_م اللّه الرحمن الرحيم .

از حسين بن على بن ابى طالب به بنى هاشم , امابعد,

هر كس از شماها به م_ن م_ل_ح_ق ش_ود به شهادت مى رسد, و هر كس بازماند به جايگاه فتح و پيروزى نخواهد رسيد .

والسلام .

م_ورد ديگر, سخنى از امام باقر(ع ) است كه مرحوم كلينى آن را با سندى صحيح در دو جاى كتاب ك_افى آورده است .

حمران بن اعين شيبانى كه شخصيتى بزرگ در ميان اصحاب ائمه (ع ) به شمار م_ى رود و در ت_عبيرى , از اوبه عنوان يكى از حواريين امام باقر(ع ) و امام صادق (ع ) ياد شده است , درج_لسه اى كه جمعى از اصحاب امام باقر(ع ), حضور داشتند و حضرت (ع ) درباره مقامات علمى ائم_ه (ع ) و ان_ت_ق_اد از ك_س_انى كه ادعاى ولايت دارند ولى معرفت كافى به جايگاه والاى علمى ائمه (ع ) ندارند جملاتى فرمود, به حضرت (ع ) عرض كرد : ج_ع_لت فداك , اءراءيت ما كان من اءمر قيام على بن ابى طالب و الحسن والحسين عليهم السلام و خروجهم و قيامهم بدين اللّه عز ذكره , و ما اصيبوامن قتل الطواغيت اياهم و الظفر بهم حتى قتلوا و غلبوا ؟ م_ف_اد پ_رسش حمران , بعد از آنكه سخن حضرت (ع ) را در باره شخصيت علمى ائمه (ع ) و آگاهى آن_ان از اخ_ب_ار آس_م_ان_ه_ا و زم_ي_ن و ه_م_ه ن_ي_ازهاى دينى شنيد اين بود كه شما در باره قيام ام_ي_رال_م_ؤمنين (ع ) و امام حسن (ع ) و امام حسين (ع ) ووظيفه الهى كه به انجام رساندند ولى از ناحيه طاغوتيان به قتل رسيده ومغلوب آنان گشتند چه مى فرماييد و علت آن چه بود ؟ امام باقر(ع

) فرمود : ي_ا ح_م_ران ! ان اللّه ت_ب_ارك و تعالى قد كان قدر ذلك عليهم و قضاه و اءمضاه وحتمه على سبيل الاخ_ت_ي_ار (الاخ_ت_ب_ار خ ل ) ثم اءجراه , فبتقدم علم اليهم من رسول اللّه (ص ) قام على و الحسن و الحسين عليهم السلام , و بعلم صمت من صمت منا ((27)) .

اى حمران ! خداى تبارك و تعالى , آن را بر آنان مقدر ساخته و به شكل اختيارى , حتمى ساخته بود و بعد, آن را جارى ساخت , بنابراين , با آگاهى قبلى از ناحيه رسول خدا(ص ) بود كه على و حسن و حسين , عليهم السلام قيام كردند و هر كس از ما نيز سكوت مى كند با همين آگاهى است .

آن_گاه حضرت (ع ) در ادامه براى حمران توضيح دادند كه اگر آنان تغيير اين وضعيت و نابودى آن ستمكاران را از درگاه خداوند مساءلت مى كردندخداوند اجابت مى كرد و در كمترين فرصت , آن ط_اغوتها را از ميان مى برد .

و اگر آن امامان دچار چنين گرفتاريهايى شدند به خاطر دستيابى به جايگاه و كرامتى الهى بود كه خواست خداوند بود بدان دست يابند .

ن_تيجه اينكه , مرحوم طبرسى , صاحب تفسير ارزشمند مجمع البيان ,هر چند در برداشتهاى فقهى خ_ود از آي_ه و لا ت_ل_ق_وا ب_اي_دي_ك_م ال_ى ال_ت_ه_لكة ,متعرض بعد فقهى حركت شهادت طلبانه س_ي_دال_شهدا(ع ) شده است اما از آنجاكه آن را بر خلاف مفاد ادله ديگر, از جمله همين آيه شريفه ي_اف_ت_ه و درواقع , ظاهر ابتدايى اقدام حضرت (ع ) را از مصاديق به هلاكت افكندن خويش دانسته , چ_اره

اى ج_ز ت_وج_يه آن نديده و به يكى از دو صورتى كه گذشت تحليل كرده است تا تعارضى با ديگر ادله نداشته باشد .

از اي_ن رو, اق_دام حضرت سيدالشهدا(ع ) در ايستادگى تا شهادت , اگر ازنظر مرحوم طبرسى در ف_ق_ه قابل طرح و استدلال باشد, حداكثر همان نتيجه اى است كه مى توان از طرح احتمال دوم به دس_ت داد, و آن اي_نكه , دردوران امر, ميان ذلت و ننگ و سرانجام كشته شدن در چنگ دشمن از ي_ك سو, و از سوى ديگر, ايستادگى و كشته شدن كريمانه و همراه با عزت نفس وجهاد, ترجيح با صورت دوم است , چنان كه سيدالشهدا(ع ) آن را برگزيد .

آن_چه بعدها علامه حلى در تحليل اقدام سيدالشهدا(ع ) مطرح ساخت چنان كه در آغاز اشاره شد, م_ى ت_وان_د پاسخى به مرحوم امين الاسلام طبرسى و تصحيح نظريه وى باشد .

شرح گفته علامه حلى را در بخش بعدى خواهيم آورد .

علامه حلى ,آغازگر استدلال

علامه حلى , آغازگر استدلال ت_ا آن_ج_ا ك_ه در ح_وصله و امكان اين بررسى بوده است , ملاحظه شد كه براى نخستين بار, فقيه ب_زرگ , ع_لام_ه ح_ل_ى در م_بحث هدنه به حركت امام حسين (ع ) استشهاد نموده و آن را دليل ديدگاه كلى خود قرار داده است .

اونخست در كتاب منتهى المطلب به اين مهم پرداخته و پس از آن در ك_ت_اب تذكرة الفقهاء مشابه آن را آورده است .

او معتقد است , پيشنهاد يا پذيرش قرارداد م_ه_ادن_ه و مصالحه با دشمن , با توجه به ادله موجود, امرى جايزاست نه لازم و فرقى نمى كند كه مسلمانان قوى باشند يا ناتوان .

بلكه

مسلمان و طبعا امام در هر شرايطى كاملا اختيار دارد كه اقدام به صلح كندو يا بجنگد تا به شهادت برسد .

ايشان آنچه حضرت سيدالشهدا(ع ) انجام دادرا انتخاب راه دوم از ن_اح_يه حضرت (ع ) مى داند .

بدين معنا كه سيدالشهدا(ع )مى توانست راه مصالحه را در پ_ي_ش گيرد و در حركتى كه به انجام رساندهيچ الزام و تكليف شرعى متوجه او نبود و اين تنها و ت_ن_ه_ا ان_ت_خ_اب خود آن حضرت (ع ) بود كه از ميان دو امر مجاز, راه شهادت را برگزيد و حاضر به صلح نشد .

روش_ن اس_ت ك_لام ع_لامه , ناظر به برخى شرايط _ كه هدنه جايزنيست و جنگ ضرورت دارد _ نمى شود, فقط ناظر به وجوب و عدم وجوب آن است .

آن ف_ق_ي_ه بزرگ , همين تحليل را در باره گروه حداكثر ده نفره اى كه پيامبر اكرم (ص ) به سوى قبيله هذيل گسيل داشت نيز ذكر مى كند .

آنان نيز دربرابر هجوم دشمن كه تعدادشان يكصد نفر ب_ود, اي_س_تادگى نمودند تا همگى به شهادت رسيدند, جز خبيب بن عدى كه به اسارت درآمد و ت_وس_ط افرادهذيل , در مقابل استرداد يكى از افراد آنان كه در دست مشركين مكه گرفتاربود, به آنان تحويل داده شد و او نيز چنان كه خواهد آمد در مكه به شهادت رسيد .

البته شخص ديگرى نيز همين سرنوشت را داشت كه در كلام علامه نيامده است و ديگران نيز كه مطلب را از ايشان گرفته و نقل كرده اند به همين اكتفا نموده اند .

متن كلام علامه اين است : و ال_هدنة ليست واجبة على كل تقدير سواء كان

بالمسلمين قوة او ضعف لكنها جائزة , لقوله تعالى : و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و للايات المتقدمة ,بل المسلم يتخير فى فعل ذلك برخصة ما تقدم و ب_ق_ول_ه تعالى : و لا تلقواباءيديكم الى التهلكة , و ان شاء قاتل حتى يلقى اللّه شهيدا بقوله تعالى : وق_ات_ل_وا ف_ى سبيل اللّه الذين يقاتلونكم و بقوله تعالى : يا ايها الذين آمنواقاتلوا الذين يلونكم من الكفار وليجدوا فيكم غلظة و كذلك فعل سيدناالحسين (ع ) و النفر الذين وجههم النبى (ص ) الى ه_ذي_ل و ك_ان_وا ع_ش_رة ف_ق_ات_لوا ماءة حتى قتلوا و لم يفلت منهم احد الا خبيب , فانه اءسر و قتل بمكة .

((28))

علامه حلى همين بيان را با كمى اختصار در تذكرة الفقهاء نيز آورده است : ال_ه_دن_ة ليست واجبة على كل تقدير لكنها جائزة لقوله تعالى : و ان جنحواللسلم فاجنح لها بل المسلم يتخير فى فعل ذلك برخصة قوله : و لا تلقواباءيديكم الى التهلكة و بما تقدم , و ان شاء قاتل ح_ت_ى ي_ل_ق_ى اللّه تعالى شهيدابقوله تعالى : و قاتلوا فى سبيل اللّه الذين يقاتلونكم و كذلك فعل م_ولان_االحسين (ع ) و النفر الذين وجههم رسول اللّه (ص ) الى هذيل و كانوا عشرة فقاتلوا ماءة حتى قتلوا و لم يفلت (يغلب خ ل ) منهم احد الا خبيب فانه اءسر وقتل بمكة .

((29))

ن_ت_يجه اينكه , در ديدگاه فقهى علامه حلى , قيام سيدالشهدا از نقطه نظراجتماعى , هر چند يك ح_رك_ت ك_ام_لا ان_ت_خابى است اما از ديدگاه شرعى هيچ الزامى براى آن وجود نداشته است .

آن ح_ض_رت ن_يز همانند برادربزرگوارش , حضرت امام حسن مجتبى (ع )

مى توانست راه مصالحه را بپذيردولى خواست قلبى حضرت (ع ) اين بود كه بجنگد تا با شهادتش به ملاقات الهى برسد, و اين خواست نيز منطبق بر موازين كلى و ضوابط شرعى وهمراه با مصلحت بوده است .

لازم ب_ه يادآورى است ايشان در كتاب قواعد _ چنان كه خواهد آمد آمهادنه را در صورت ضرورت واجب مى داند .

اي_ن ت_حليل هر چند موجب پى گيرى اصل استشهاد به قيام عاشورا درفقه , توسط برخى فقيهان دي_گ_ر ش_د, ام_ا ط_ب_ع_ا نمى توانست مورد پذيرش همه آنان قرار گيرد و اين است كه با ترديد و مخالفت , بدان نگريسته شده است .

همراهى شهيد ثانى

همراهى شهيد ثانى پ_س از ع_لام_ه , ف_ق_ي_ه ب_زرگوار, مرحوم شيخ على بن الحسين الكركى معروف به محقق ثانى , درگذشته به سال 940ه ريال .

ق , به ارزيابى ديدگاه مرحوم علامه حلى پرداخت .

اما در همين دوره , ال_ب_ته كمى پس از محقق ثانى , فقيه نامى زين الدين بن على العاملى , معروف به شهيد ثانى كه در سال966 ه ريال .

ق به شهادت رسيد, ديدگاه مرحوم علامه را بى هيچ داورى بازگونموده است .

پيش از پ_رداخ_ت_ن به ديدگاه محقق ثانى (قده ), همراهى شهيد ثانى را پى مى گيريم .

اينكه آن شهيد س_ع_ي_د, خ_ود ن_يز اين نظر را پذيرفته است يانه ؟ به جزم , نمى توان پاسخ داد, بويژه كه آن شهيد, ب_خ_ش ع_ب_ادات ك_ت_اب م_س_ال_ك الاف_ه_ام را در مقايسه با ابواب معاملات به بعد, به اختصار ب_رگ_زارك_رده است و در بسيارى موارد, مانند آنچه در اينجا آورده , به بازگويى ديگر ديدگاهها بسنده نموده و به ارزيابى تفصيلى

آنها نپرداخته است .

اينكه هنگام طرح بحث , آيا شهيد ثانى , كلام محقق ثانى را نيز ديده است يانه , نظر صريحى نمى توان داد, ولى چنان كه اشاره شد, روالى كه در بخش عبادات براى شرح و تنقيح شرايع الاسلام به كار برده است , جاى ارزيابى مساءله و پرداختن تفصيلى به آن را باقى نمى گذارده است .

شهيد ثانى در شرح اين عبارت شرايع الاسلام كه مهادنه در صورتى كه داراى مصلحت باشد, جايز است در خصوص معناى جواز و مراد محقق اول ازآن , دو احتمال را مطرح مى كند :

1 . ج_واز به معناى اعم كه شامل وجوب نيز مى گردد .

لذا امام درصورت مصلحت جايز است اقدام ب_ه ص_ل_ح ك_ند ولى در صورت ضرورت ,مثل نياز مسلمانان و يا تاءليف قلوب كفار, اين امر واجب خواهد شد .

2 . ج_واز ب_ه ه_مان معناى خاص خود باشد .

يعنى مهادنه هيچ گاه واجب نيست و امام در صورت ضرورت نيز مى تواند نپذيرد .

هر چند در صورت مصلحت مى تواند بپذيرد .

سپس اضافه مى كند : و ب_ه_ذا المعنى قطع فى التذكرة لقوله تعالى : و ان جنحوا للسلم فاجنح لهافيتخير المسلم فى ف_ع_ل ذل_ك برخصة قوله : و لا تلقوا باءيديكم الى التهلكة و بما تقدم , و ان شاء قاتل حتى يلقى اللّه شهيدا لقوله تعالى : و قاتلوا فى سبيل اللّه الذين يقاتلونكم قال : و كذلك فعل مولانا الحسين (ع ) و النفر الذين وجههم رسول اللّه (ص ) و كانوا عشرة فقاتلوا حتى قتلوا .

((30))

و ب_دي_ن ترتيب تنها به بازگويى ديدگاه علامه حلى اكتفا مى

ورزد كه مى تواند به عنوان پذيرش ضمنى آن نيز تلقى گردد .

تحليل محقق ثانى

تحليل محقق ثانى م_حقق ثانى كه او را محقق كركى نيز مى خوانند و صاحب كتاب معروف جامع المقاصد فى شرح ال_قواعد است , چنان كه اشاره شد, به ارزيابى نظريه علامه و نقد آن پرداخته است .

كلام اين فقيه ب_زرگ ك_ه ب_ح_ق ع_ن_وان م_ح_ق_ق به او داده شده , علاوه بر اينكه موضع فقهى او را نسبت به اص_ل م_س_اءل_ه م_ه_ادن_ه ب_ي_ان م_ى ك_ند, در بردارنده تحليلى فقهى _ تاريخى در خصوص قيام سيدالشهدا(ع ) مى باشد .

سخن او در شرح اين فراز از كلام علامه درقواعد الاحكام است : و هى المعاهدة على ترك الحرب مدة من غير عوض و هى جائزة مع المصلحة للمسلمين و واجبة مع حاجتهم اليها .

م_رح_وم م_حقق , به كلام علامه در تذكرة الفقهاء و منتهى المطلب اشاره مى كند كه گفته است : مهادنه هيچ گاه واجب نخواهد بود, به دليل عموميتى كه دستور قتال دارد و به استناد كارى كه امام حسين (ع ) انجام داد : فى التذكرة و المنتهى : انها لا تجب بحال , لعموم الامر بالقتال و لفعل الحسين صلوات اللّه عليه .

آنگاه با اين تاءكيد كه اين استدلال , جوابى روشن دارد به رد آن مى پردازد : و ج_واب_ه ظ_اه_ر, ف_ان الام_ر بالقتال مقيد بمقتضى و لا تلقوا باءيديكم الى الت هلكة و اما فعل ال_حسين صلوات اللّه عليه , فانه لا نعلم منه ان المصلحة كانت فى المهادنة و تركها, و لعله (ع ) علم انه لو هادن يزيد عليه اللعنة لم يف له , اوان

امر الحق يضعف كثيرا بحيث يلتبس على الناس , مع ان يزيد لعنه اللّه كان متهتكا فى فعله معلنا بمخالفة الدين , غير مداهن كابيه لعنة اللّه عليهما, و من هذا ش_اءن_ه لا ي_م_تنع ان يرى امام الحق وجوب جهاده و ان علم انه يستشهد,على انه عليه السلام فى ال_وقت الذى تصدى للحرب فيه لم يبق له طريق الى المهادنة فان ابن زياد لعنه اللّه كان غليظا فى امرهم عليهم السلام فربما فعل بهم ما هو فوق القتل اضعافا مضاعفة ((31))

جمع بندى پاسخ آن مرحوم به استدلال و استشهاد علامه در فراز يادشده اينهاست :

1 . اطلاق دستور جهاد با توجه به آيه شريفه و لا تلقوا باءيديكم الى التهلكة قيد خورده است .

2 . حركت امام (ع ) نمى تواند نشان بدهد كه مصلحت در پذيرش صلح بوده است يا ترك آن .

3 . ع_ل_ت ع_دم پ_ذي_رش صلح توسط امام (ع ) مى تواند به اين علت باشد كه حضرت (ع ) مى دانست دشمن به آن پاى بند نخواهد ماند .

و يا به اين علت كه انعقاد صلح موجب تضعيف زياد حق مى شد, به گونه اى كه منشاء گمراهى واشتباه مردم مى گشت .

4 . وضعيت و رفتار يزيد متفاوت با پدرش معاويه بود .

او مردى دريده بود كه آشكارا با دين مخالفت مى نمود و در اين تلاش , از هيچ امرى فروگذار نمى كرد .

5 . در چ_ن_ي_ن وضعيتى , اعتقاد امام (ع ) به ضرورت جنگ و جهاد, بااينكه علم به شهادت خويش دارد, امرى غير منطقى و ناموجه نيست .

6 . ام_ام (ع ) در موقعيتى قرار گرفت

كه عملا امكان مهادنه و مصالحه ازاو سلب شده بود .

رويه اى ك_ه اب_ن زي_اد ع_ل_يه اللعنة در پيش گرفته بود, چه بساآنان را دچار سرنوشتى بسيار بدتر از قتل مى نمود .

در كلام محقق , هر چند برخى نكات در ابهام مانده و يا به اجمال برگزار شده است و اين به خاطر صبغه فقهى بودن بحث است , اما توجه به نكات يادشده نشان مى دهد كه آن بزرگوار بر محورهاى م_ه_م_ى ان_گ_شت گذاشته است .

اينها مسايل عمده اى است كه در تحليل جامع و ارزيابى صحيح عاشورا نمى تواند ناديده گرفته شود .

در س_ن_جش كلام علامه حلى با آنچه محقق ثانى در پاسخ آورده است بايد توجه نمود كه علامه با اي_ن اع_ت_ق_اد ك_ه ام_ام (ع ) كاملا به سرنوشت خود ويارانش آگاهى دارد و در عين حال جهاد را ب_رم_ى گ_زي_ند, نشان مى دهد كه صلح در هيچ شرايطى واجب نيست , چه توان كافى باشد و چه نباشد, چراكه در صورت ضعف , حداكثر اين است كه به كشته شدن مسلمانان مى انجامد كه همان شهادت است و حضرت (ع ) اين را پذيرفت .

لذا دليلى برلزوم پذيرش صلح در چنين شرايطى وجود ن_دارد .

م_لاح_ظ_ه م_ى شود كه آگاهى امام (ع ) به سرنوشتى كه خود و اصحابش خواهند داشت , باعث مى شود حركت حضرت (ع ) در نگاه علامه حلى , دليلى بر اختيارى بودن مهادنه گرفته شود و نه لزوم آن .

پاسخ مرحوم محقق در خصوص استشهاد به فعل امام (ع ) به دو نكته اساسى باز مى گردد : الف ) احراز اين امر كه صلح

نيز داراى مصلحت بود, ممكن نيست ,چرا كه شايد هيچ مصلحتى در بر نداشته است .

ب ) : آگاهى امام (ع ) به شهادت خود و ياران , مانع لزوم جهاد در شرايطى خاص نيست .

نكته اخير در كلام محقق , هم از نظر فقهى و هم از بعد تاريخى واجتماعى , جاى بسى تاءمل است و آن نكته اينكه امام (ع ) راهى براى بازگشت از اين حركت نداشت چرا كه ممكن بود به سرانجامى ب_س ف_ج_يع تر دچارگردد .

به عبارت ديگر, طبق اين تحليل , امام (ع ) اگر پيشتر نيز امكان صلح راداش_ت ام_ا ب_ا ت_وجه به شرايطى كه در كوفه پيدا كرده بود, راهى جز اين نداشت و حداقل از آن زم_ان به بعد, مهادنه موضوعا منتفى بود و او نيزبراى نجات از شرايطى سخت تر چاره اى جز آنچه اتفاق افتاد نداشت وناخواسته بايد به آن تن مى داد .

براى نكاتى كه در شرح كلام محقق گفته شد و نيز نكته اخير, شواهد وقراين چندى مى توان يافت و ب_رخى صاحب نظران ديگر و نيز برخى فقها,نزديك به همين نكات را يادآور شده اند ولى پذيرش ب_رخ_ى از اي_ن_ه_ا ب_ه وي_ژه ن_ك_ته اخير, جاى بسى تاءمل و ترديد دارد .

برخى نكات يادشده را در سخن صاحب رياض و مرحوم صاحب جواهر نيز خواهيم ديد .

اينك با شرحى كه گذشت , مى توان به اين نكته نيز توجه كرد كه باتوجه به اينكه امر صلح و جنگ در ح_وزه ت_ص_م_يم گيرى و اختيار امام وحاكم بحق مسلمين است و فقها نيز مباحث خود را در بحث هدنه در باره وظيفه امام

و شرايط و كيفيت تصميم او مطرح ساخته اند, چرا علامه حلى در هر دو عبارت يادشده , جواز و اختيار را روى عنوان المسلم آورده است ؟ ب_ه احتمال قوى سخن آن بزرگوار ناظر به اين نكته است كه اگر ازناحيه امام و حاكم , الزامى در خصوص صلح يا جنگ صورت نگرفته باشد,نيروها هر يك به تنهايى مى توانند نسبت به اقدام خود در اين باره , تصميم بگيرند .

چنان كه امام (ع ) در جريان عاشورا با عنايت به شرايطى كه در آن قرار داشت , از الزام كردن ياران خود به ماندن در كنار خويش , خوددارى كرد و تصريح فرمود كه بيعت و ت_ع_هد پيشين را لغو نموده است و آنان را درتصميم گيرى براى ماندن و رفتن آزاد گذاشت و ش_راي_ط را ن_يز براى انتخابى آزاد, كاملا فراهم نمود .

بر اساس اين تحليل , همان گونه كه امام (ع ) الزامى به جنگ نداشت و مى توانست به صلح تن دهد يكايك ياران او نيز همين اختيار را داشتند, لذا جمعى رفتند و عده اى ماندند .

تصميم گروه چند نفره اعزامى پيامبر اكرم (ص ) به سوى قبيله هذيل به همين گونه بود .

اجمال ج_ري_ان آن است كه در سال چهارم هجرت , گروهى از دو طايفه عضل و قاره به مدينه آمده و ض_من اظهار اسلام درخواست مبلغ نمودند .

پيامبر(ص ) نيز حدود ده نفر از ياران خويش را همراه آن_ان ف_رستاد .

برخى اين گروه را شش نفر شمرده و ابن سعد در كتاب طبقات خويش تعداد را ده نفر دانسته ولى نام هفت نفر را ذكر كرده

است .

گروه اعزامى كه در تاريخ با عنوان سريه رجيع از آنان ياد شده است در منطقه رجيع , متعلق به ق_ب_ي_ل_ه هذيل , مواجه با عهدشكنى عضل و قاره شدند و ناگهان مردان طايفه اى از هذيل به درخواست آن دو طايفه , به اين گروه حمله ور گشتند .

اينان به دفاع برخاستند ولى مردان هذيل گفتند : به خدا سوگند كه ما قصد كشتن شما را نداريم و فقط مى خواهيم به وسيله شماچيزى از اه_ل م_ك_ه بگيريم و پيمان مى بنديم كه شما را نكشيم .

حداقل سه نفر از گروه اعزامى تصميم به م_قاومت گرفته و به شهادت رسيدند .

سه نفرباقى مانده به نامهاى زيد بن دثنه , خبيب بن عدى و ع_ب_داللّه ب_ن ط_ارق ت_س_ل_يم شدند و به اسارت درآمدند .

افراد هذيل آنان را براى فروش به سوى مكه مى بردند كه در منزل ظهران , عبداللّه نيز از كار خود پشيمان شد و دست خويش را از بند رها ساخته و شمشير كشيد ولى با سنگ باران دشمن از پاى در آمد و به شهادت رسيد .

آن_ان زي_د و خبيب را به مكه بردند و در مقابل دو اسير از هذيل كه درمكه بودند, فروختند .

آن دو نيز به تفصيلى كه در كتابهاى تاريخ آمده درعوض دو تن از كشتگان مشركين در بدر, به شهادت رسيدند .

((32))

ديدگاه صاحب رياض

ديدگاه صاحب رياض فقيه ارجمند, آيت اللّه سيدعلى طباطبايى , صاحب كتاب ارزشمندرياض المسائل درگذشته به سال 1231 ه_ .

ق , در پاسخ به مدعاى علامه حلى , اشاره به برخى از همان نكات مى كند كه در كلام م_ح_ق_ق ث_ان_ى آم_ده ب_ودو

م_ى ت_وان_د در ت_وض_يح آنها نيز مفيد افتد .

آن بزرگوار پس از ذكر ديدگاه علامه و استشهاد او به اقدام امام (ع ) مى نويسد : و ام_ا ف_ع_ل س_ي_دنا الحسين (ع ) فربما يمنع كون خلافه مصلحة و ان فعله كان جوازا لا وجوبا بل ل_م_ص_ل_ح_ة ك_ان_ت ف_ى فعله خاصة لاتركه .

كيف لا و لا ريب ان فى شهادته احياء لدين اللّه قطعا لاع_ت_راض ال_شيعة على اخيه الحسن فى صلحه مع معاوية , و لو صالح (ع ) هو ايضا لفسدت الشيعة بالكلية و لتقوى مذهب السنة و الجماعة و اى مصلحة اعظم من هذا و اى مفسدة اعظم من خلافه كما لا يخفى .

((33))

مفاد تحليل مذكور, اينهاست :

1 . اينكه اقدام حضرت (ع ) بر اساس انتخاب يكى از دو طرف جواز بوده است , قبول نيست .

2 . اينكه مصالحه با دشمن نيز داراى مصلحت بوده قابل پذيرش نيست , فقط جهاد, مصلحت داشته است و بس .

3 . م_ص_الحه امام حسن مجتبى (ع ) با معاويه موجب اعتراض شيعيان شده بود .

اگر اين امر دوباره ت_كرار مى شد, شيعه اساسا از ميان مى رفت وعامه قدرت مى يافتند .

از اين رو, شهادت حضرت (ع ) موجب احياء دين الهى شد .

4 . اح_ي_اء دي_ن ال_ه_ى بالاترين مصلحت است كه ضرورت دارد براى آن جهاد كرد حتى با علم به شهادت .

بنابراين نمى توان جواز به معناى خاص رااز اقدام حضرت (ع ) استنباط كرد .

م_لاحظه مى شود كه صاحب رياض , تنها راه در مقابل امام (ع ) را همان جهاد مى شمارد هر چند به ك_ش_ت_ه شدن حضرت (ع

) بيانجامد .

با توجه به شرايط موجود, تنها مصلحت در همين بوده است و ش_هادتى كه موجب احياء دين شود امرى مطلوب و وقتى راه منحصر در آن شده است حضرت (ع ) آن را ب_ر خ_ود لازم م_ى دان_د .

ب_نابراين , اين گفته علامه حلى كه امام (ع ) از نقطه نظر شرعى , به اخ_ت_يار خويش اين راه را برگزيد و مى توانست همانند برادرش امام حسن (ع ) اقدام به صلح كند, ق_اب_ل ق_ب_ول ن_يست .

چگونه امام (ع ) مى توانست اقدام به كارى كند كه شيعه را از ميان مى برد و به اضمحلال كامل آن مى انجاميد .

صاحب جواهر وتكليفى ويژه

صاحب جواهر و تكليفى ويژه پ_ي_ش از جمع بندى اين بخش از بحث و پيش از پرداختن به ديدگاه حضرت امام خمينى (قده ), تحليل تفصيلى فقيه پرآوازه , آيت اللّه شيخ محمدحسن نجفى , صاحب كتاب معروف جواهر الكلام فى شرح شرايع الاسلام متوفاى سال 1266 ه_ .

ق , را پى مى گيريم .

ص_اح_ب ج_واهر پس از اينكه اصل جواز مهادنه را امرى اجماعى ومورد اتفاق مى شمارد, به برخى ادله نيز تمسك مى جويد .

آنگاه به استنادظاهر كلام محقق در شرايع الاسلام كه از هدنه به عنوان امرى جايز نام برده است , اين نظريه را نوعى جمع ميان ادله ذكر مى كند, به اين بيان كه ازيك سو, دس_ت_ه اى از ادل_ه , دس_تور به مهادنه داده است .

علاوه اينكه در آيه شريفه و لا تلقوا باءيديكم الى التهلكة از در افتادن در مهلكه نيز نهى شده است .

از سويى ديگر, در آيه شريفه و قاتلوا فى سبيل اللّه

ال_ذي_ن ي_ق_ات_ل_ون_ك_م دس_تور جنگ تا شهادت و ملاقات الهى صادر شده است .

اين تعارض ب_دوى ,اقتضا مى كند دسته اول را حمل بر اصل جواز كنيم كه نمونه اش از طرف پيامبر(ص ) و نيز امام حسن (ع ) واقع شده است .

اقدام امام حسين (ع ) و گروه اعزامى به سوى قبيله هذيل , به عنوان عمل به قسم دوم ادله مى باشد, زيراكشته شدن در راه خدا به انگيزه درآمدن در جمع شهدايى كه اءحياء عندربهم يرزقون ((34))

از مصاديق افتادن در تهلكه نيست .

آن ف_ق_ي_ه برجسته پس از اين بيان , به كلام علامه در قواعدالاحكام اشاره مى كند كه در صورت ن_ي_از م_سلمانان , هدنه امرى لازم خواهد بود واحتمال مى دهد كه منظور محقق در كتاب شرايع الاس_لام نيز, همان معناى جواز به معناى اعم باشد كه شامل وجوب نيز مى گردد .

يادآور مى شود اين احتمال را در كلام شهيد ثانى نيز خوانديم .

صاحب جواهر وجوب هدنه را برخاسته از آن دسته از ادله عقلى ونقلى مى داند كه لزوم حفظ نفس و ن_ي_ز اس_لام را م_ى رسانند .

از مفاد اين ادله ,تنها مى توان در مواردى قطعى چون حرمت فرار از ميدان نبرد, بيرون رفت و نه اينجا ((35))

.

آنگاه در رد استدلال به اقدام سيدالشهدا(ع ) مى نويسد : و م_ا وق_ع م_ن الحسين (ع ) مع انه من الاسرار الربانية و العلم المخزون , يمكن ان يكون لانحصار ال_ط_ري_ق فى ذلك , علما منه عليه السلام انهم عازمون على قتله على كل حال كما هو الظاهر من افعالهم و احوالهم و كفرهم و عنادهم , ولعل النفر

العشرة كذلك ايضا, مضافا الى ما ترتب عليه من ح_ف_ظ دي_ن جده صلى اللّه عليه و آله و شريعته و بيان كفرهم لدى المخالف و المؤالف , على انه له تكليف خاص قد قدم عليه و بادر الى اجابته , و معصوم من الخطاء لايعترض على فعله و لا قوله , فلا ي_ق_اس ع_ل_ي_ه م_ن كان تكليفه ظاهر الادلة والاخذ بعمومها و اطلاقها مرجحا بينها بالمرجحات الظنية التى لا ريب كونها هنا على القول بالوجوب .

على ان النهى عن الالقاء لا يفيد الاباحة , بل يفيد ال_ت_حريم المقتصر فى الخروج منه على المتيقن و هو حيث لا تكون مصلحة فى الهدنة , و حب لقاء اللّه ت_ع_ال_ى و ان ك_ان مستحسنا و لكن حيث يكون مشروعا .

و الكلام فيه فى الفرض الذى هو حال الضرورة , و المصلحة التى قد ترجح على القتل و لو شهيدا, الذى قد يؤدى الى ذهاب بيضة الاسلام وكفر الذرية و نحو ذلك , و لعله لذا ربما فصل بين الضرورة و المصلحة ,فاءوجبها فى الاول و جوزها ف_ى ال_ث_ان_ى و لا باءس به , فان دعوى الوجوب على كل حال كدعوى الجواز كذلك فى غاية البعد .

فالتحقيق انقسامها الى الاحكام الخمسة .

((36))

محورهاى تحليل صاحب جواهر

برخى نكات و محورهاى كلام صاحب جواهر را پيشتر در سخن فقهاى ديگر ديديم .

اما همان گونه ك_ه ملاحظه مى شود نكات تازه اى در تحليل فقهى _ تاريخى و حتى كلامى اين فقيه بزرگ وجود دارد ك_ه ج_اى ت_اءم_ل وارزي_اب_ى ش_اي_س_ت_ه دارد .

م_جموع نكات ياد شده را اين گونه مى توان فهرست كرد :

1 . حركت امام (ع ) و جريان عاشورا از اسرار الهى

است كه ما را بدان دسترسى نيست .

2 . ام_ك_ان ن_اچ_ارى ام_ام (ع ) در اين حركت وجود دارد چرا كه امام (ع )مى دانست آنها به هر حال تصميم بر قتل او دارند و وضعيت آنان نيز همين را مى رساند .

3 . حفظ اسلام و رسوايى دشمنان ثمره اين اقدام بود .

4 . امام (ع ) تكليف ويژه اى دارد كه بدان عمل كرده است و ما را نرسد كه به انگيزه استنباط وظيفه خويش از آن , در اين زمينه به داورى نشينيم وارزيابى كنيم .

امام (ع ) تكليفى ويژه خود داشته و ما نيز به مقتضاى ادله ديگر,تكليف خودمان را داريم كه همان وجوب صلح در چنين شرايطى است .

5 . ن_ه_ى از ب_ه م_ه_ل_كه انداختن خويش , حرمت را مى رساند نه اباحه را,لذا تنها به مقدار متيقن مى توان از حرمت مذكور دست كشيد و آن , جايى است كه هيچ مصلحتى در صلح نباشد .

در حالى ك_ه ب_ح_ث , م_رب_وط ب_ه ص_ورت_ى است كه صلح , ضرورت يا مصلحت دارد .

مصلحتى كه گاه بر شهادت ترجيح دارد چرا كه گاه ممكن است همين كشته شدن موجب شكست اساس اسلام و كفر مسلمانان شود .

6 . ب_رخ_ى م_ي_ان ض_رورت صلح و صرف مصلحت , فرق گذاشته اند .

درصورت ضرورت , قائل به وج_وب ص_لح و در صورت دوم , قائل به جواز آن شده اند, و اين حرف بى پشتوانه اى نيست , چرا كه ادع_اى اينكه در هر حال ,بايد صلح كرد همانند ادعاى جواز مطلق مى ماند و هيچ يك را نمى توان ب_ه گ_ونه اى مطلق

و فراگير پذيرفت .

لذا بايد گفت صلح با دشمن , از نقطه نظرشرعى , بسته به شرايط مختلف , يكى از احكام پنجگانه را داراست .

نكته اخير در كلام ايشان اشاره به سخن كسانى چون فاضل مقداد,شهيد ثانى و صاحب رياض است كه ميان ضرورت و صرف مصلحت فرق گذاشته اند .

در ب_ررسى و ارزيابى ديدگاه صاحب جواهر در باره عاشورا, در ميان نكات يادشده , دو نكته اول و چ_ه_ارم ب_ي_ش از همه اهميت دارد و تحليل آن فقيه فرزانه را از ديگر نظراتى كه گذشت متمايز مى سازد .

در اين نوشته هدف اصلى , علاوه بر طرح ديدگاههاى فقهى در باره عاشورا, مقايسه آن ب_ان_ظ_رات ب_ل_ندى است كه حضرت امام خمينى (قده ) ارائه كرده است و ملاك ارزش گذارى و پ_ذي_رش دي_گ_ر ديدگاهها نيز همان مبانى و برداشتهاى آن بزرگوار مى باشد كه خواهد آمد و از اي_ن رو ن_يازى به پى گيرى و نقض و ابرام يك يك آنها نيست .

ولى اين را نيز ناگفته نمى گذاريم ك_ه ب_ي_رون ب_ردن برخى حركات اجتماعى معصومين (ع ) چون قيام سيدالشهدا و حركت عاشورا, ازح_وزه درك ب_ش_ر ع_ادى و ناممكن شمردن فهم آن , بر اساس متون برجاى مانده و نيز اصول و چ_ارچ_وبهاى ديگرى كه در اسلام و شريعت وجوددارد, ادعايى است كه فهم و پذيرش آن براى ما دش_وار اس_ت .

اي_ن گ_ون_ه ت_ح_ل_ي_ل , عاشورا و شهادت سيد شهيدان (ع ) را مبدل به يك حادثه ت_اءس_ف ان_گ_ي_زت_اريخى مى كند كه ثمره آن , فقط پذيرش تعبدى ثوابهايى بى نظير است كه براى ب_زرگ_داش_ت ق_ي_ام ع_اش_ورا به گونه هاى معمول ,

وارد شده است .

بويژه تاءكيد بر اين نكته كه ام_ام (ع ) را تكليفى خاص بوده است و ديگران را تكليفى ديگر,قابل پذيرش نيست و چنان كه در كلام امام راحل (قده ) خواهيم خواند, اين ديدگاه , به صراحت رد شده است .

اي_ن دي_دگاه فقهى , مبتنى بر اين اصل است كه امام (ع ) قطعا حركتى برخلاف اصول و ملاكهاى م_ع_م_ول و م_قرر به انجام رسانده است و مقام عصمت امام (ع ) به ما مى فهماند كه اين حركت كه خ_ارج از چ_ارچ_وبهاى مورد اشاره است , حتما علتى و سرى ديگر داشته است كه بر فرض آگاهى ازآن ن_ي_ز, ب_راى دي_گران تكليفى ايجاد نمى كند .

مى توان گفت با توجه به همين ملاكها و برخى ظواهر ادله بود كه برخى تلاش كردند حضرت (ع ) را از اين اقدام باز دارند و برخى نيز تا آنجا پيش رفتند كه آن را از مصاديق القاء درتهلكه شمردند .

((37))

ما نيز اين گفته علامه حلى را نمى پذيريم كه عاشورا نتيجه انتخاب يكى از دو راهى بود كه هر دو ن_يز براى امام (ع ) مجاز بود, چنان كه محقق ثانى و سيد طباطبايى , صاحب رياض نيز در رد آن به استدلال پرداختند, اما تحليل يادشده صاحب جواهر(قده ) را نيز نمى توان همراهى كرد .

در بند سوم اي_ن ت_حليل پذيرفته شده كه دستاورد اين حركت , حفظشريعت و رسوايى دشمنان بوده است , آيا ه_م_ي_ن مقدار ثمره نمى تواند اين حركت را توجيهى منطقى و منطبق بر اصول و قواعد و ظواهر ادله اى نمايدكه تكليف ديگران را نيز روشن مى كنند

؟ م_ق_اي_س_ه م_ي_ان فتاوا و ديدگاههاى فقهى حضرت امام خمينى (قده ) ازجمله در مبحث امر به معروف و نهى از منكر, با آنچه مرحوم صاحب جواهر(قده ) در اينجا آورده است , نشان دهنده تفاوت ع_م_ده اى م_يان برداشتهاى فقهى اين دو فقيه فرزانه است .

نمونه زير به راحتى مى تواندديدگاه ح_ضرت امام (قده ) در ارائه تحليلى بر ظواهر ادله و تعميم وظيفه حضرت (ع ) به ديگران را روشن سازد : ل_و ك_ان ال_م_ع_روف و ال_م_ن_كر من الامور التى يهتم به الشارع الاقدس كحفظنفوس قبيلة من المسلمين و هتك نواميسهم او محو آثار الاسلام و محوحجته بما يوجب ضلالة المسلمين او امحاء ب_ع_ض ش_عائر الاسلام كبيت اللّه الحرام بحيث يمحى آثاره و محله و اءمثال ذلك لابد من ملاحظة الاه_مية , و لايكون مطلق الضرر و لو النفسى او الحرج موجبا لرفع التكليف , فلو توقفت اقامة حجج الاسلام بما يرفع بها الضلالة على بذل النفس او النفوس فالظاهروجوبه فضلا عن الوقوع فى ضرر او حرج دونها .

((38))

اگ_ر معروف و منكر از آن دسته امورى است كه شارع اقدس به آن اهميت مى دهد همانند حفظ ج_ان قبيله اى از مسلمانان و هتك نواميس آنان يامحو آثار اسلام و از ميان رفتن حجت اسلام به گ_ون_ه اى كه موجب گمراهى مسلمانان شود, و يا محو برخى از شعائر اسلامى مثل خانه كعبه به گونه اى كه آثار آن و محل آن از بين برود, و امثال اين موارد, بايدملاحظه اهميت را كرد, و صرف ض_رر ه_ر چ_ند ضرر جانى باشد و يا صرف حرج , موجب رفع تكليف نمى شود .

بنابراين اگر

برپايى حجتهاى اسلامى _ به گونه اى كه رفع گمراهى بدانها بستگى داشته باشد _ متوقف بر بذل جان يا جانهاى متعدد باشد, ظاهرا اين كار واجب است , چه رسدبه صرف وقوع در ضرر يا حرجى كمتر .

ب_ر اي_ن اساس , صرف وجود ضرر و حرج نمى تواند در همه موارد مسؤوليت امر به معروف و نهى از منكر و نيز جهاد در راه دفاع از اساس شريعت واقامه حق را ساقط كند .

پ_ي_ش از پرداختن به ادامه بحث , توجه به اين نكته لازم است كه مهادنه اساسا مربوط به صلح با كفار است و ادله و شواهدى نيز كه دربحث مطرح مى شود عموما در همين زمينه است , ولى با اين حال , ملاحظه مى گردد كه قيام امام (ع ), عليه حكومت وقت و ايستادگى و جهاد در مقابل جمعى ك_ه در ظ_اه_ر ع_نوان مسلمانى را بر خود نهاده بودند, نيز مورداستدلال و استشهاد قرار گرفته است .

مصالحه حضرت امام مجتبى (ع ) نيز به همين گونه است .

اين بدان خاطر است كه بر آنان كه در ج_ب_ه_ه م_ق_اب_ل_ه ب_اامام (ع ) قرار داشتند حتى اگر عنوان كافر نيز صدق نكند اما در حكم ك_ف_ارمى باشند .

علاوه اينكه ملاك موجود در اينان و ساير كفار, از نظر حكم مهادنه يكسان است و آن اي_ن_ك_ه : ب_س_ت_ه به شرايط مختلف , مصالحه با اينان از نقطه نظر شرعى چه حكمى دارد ؟ اگر ضرورت ايجاب كند ؟ اگرمصلحت داشته باشد ؟ و اگر مصلحتى نيز نداشته باشد ؟

آنچه گذشت

اي_ن_ك پ_يش از پرداختن به ديدگاه حضرت امام خمينى (قده ) و سنجش

آن بانظراتى كه بازگو شد, به اختصار تمام , ديدگاههاى يادشده را يادآورمى شويم .

علامه حلى : حركت امام حسين (ع ) يك اقدام كاملا اختيارى بود كه شرعا الزامى به انجام آن نداشت و صلح نيز روا بود .

شهيد ثانى : اكتفا به بازگويى ديدگاه علامه حلى نمود كه مى تواند به عنوان پذيرش آن نظريه تلقى گردد .

محقق ثانى : وض_ع_يت دوره امام (ع ) متفاوت با گذشته بود و مصلحت سازش با يزيدمورد ترديد است , لذا در م_ق_اب_ل_ه ب_ا كسى چون يزيد, لزوم جهاد حتى با علم به شهادت , امرى منطقى است .

علاوه اينكه امام (ع ) راهى جز اين نداشت .

صاحب رياض : م_ص_لحت , تنها در عدم سازش با يزيد بود و شهادت حضرت (ع ) موجب احياء دين و ضعف دشمن گرديد .

علم به شهادت مانع انجام اين وظيفه نيست .

صاحب جواهر : ح_رك_ت ام_ام (ع ) از اس_رار ال_ه_ى است كه دستيابى به كنه و عمق آن ممكن نيست و امام (ع ) نيز چ_اره اى ج_ز اي_ن نداشت , و با اينكه ثمرات عمده اى را درپى داشت اما تكليفى ويژه امام (ع ) بوده اس_ت و ديگران بايد بر اساس موازين كلى و ادله ديگر عمل كنند و مفاد آن ادله نسبت به شرايطى كه امام (ع )داشت , لزوم سازش و مهادنه است و علاقه به شهادت نمى تواند شرايط راعوض كند .

نتيجه اينكه :

1 . در تفسير الزامى يا اختيارى بودن قيام حضرت (ع ), دو ديدگاه وجوددارد .

2 . در اي_ن_ك_ه م_صلحت , تنها منحصر به راهى بود كه حضرت

(ع ) برگزيديا نه ؟ نيز دو نظر وجود دارد, نظر علامه حلى و نظر ديگران .

3 . ع_لم حضرت (ع ) به شهادت , مانع لزوم جهاد نبود چنان كه برخلاف گفته علامه , دليل بر عدم لزوم نيز نيست .

4 . در اي_نكه اين اقدام جهادى , تكليفى ويژه و غير قابل تبعيت است نيزدو ديدگاه متفاوت وجود دارد .

ي_ك ديدگاه , آن را قابل تعميم نمى داند وديگرى اينكه دليلى بر عدم گسترش نداريم چرا كه قابل تطبيق بر قواعد وملاكهاى كلى فقهى مى باشد .

5 . ح_داك_ث_ر ان_گ_ي_زه اى ك_ه در اي_ن س_خنان براى قيام حضرت (ع ) ذكر شده است حفظ دين و ج_ل_وگيرى از انحراف شيعيان است , اما اينكه اين حركت يك اقدام كاملا سياسى در جهت برپايى نظام و برگرداندن مسير رهبرى جامعه به جايگاه اصلى بوده است , سخنى گفته نشد .

6 . ن_قطه اشتراك علامه , شهيد ثانى , محقق ثانى و صاحب رياض اين است كه حركت امام (ع ) را در ف_ق_ه , اجمالا قابل استشهاد مى دانند به خلاف صاحب جواهر كه آن را خارج از حوزه درك و عمل ديگران مى شمارد .

فقه عاشورايى امام خمينى (قده )

فقه عاشورايى امام خمينى (قده )

فقه عاشورايى امام خمينى (قده ) در ارزي_اب_ى ق_ي_ام عاشورا, برخى اساسا منكر وجود صبغه سياسى براى قيام عاشورا شده اند و اين ت_ح_ليل را تا آنجا پيش برده اند كه اصولا دخالت در چنين امورى در شاءن انبيا و اوليا(ع ) كه براى ه_داي_ت خ_ل_ق آم_ده ان_د, ن_ي_س_ت .

ب_رخى نيز اهدافى در مرتبه دوم و سوم اولويت را جزء علل و ان_گ_يزه هاى اصلى قيام ذكر نموده

اند .

بعضى نيز نتوانستند ميان سياسى بودن حركت به انگيزه به دست گرفتن حكومت را با آگاهى حضرت (ع ) از فرجام كار وفق دهند و راه انكار آگاهى تفصيلى ح_ض_رت (ع ) ب_ه س_رن_وشتى كه جز شهادت نيست را در پيش گرفته اند .

و نيز ديديم كه صاحب ج_واه_ر(ق_ده ) اي_ن ق_ي_ام راح_ركتى اسرارآميز مى داند كه نمى توان تفسيرى بر اساس ملاكهاى جارى در فقه بر آن گذارد .

در ن_گاه آنان كه تنها راه باقيمانده براى حضرت (ع ) را همين مى دانند والا دچار سرنوشتى بدتر و دردن_اك_ت_ر م_ى ش_د, ان_گيزه اصلى را بايد در اين شمرد كه حضرت (ع ) براى نجات از آن وضعيت ف_ج_ي_ع ت_ر, از ب_اب اه_م وم_هم اين را برگزيد, راهى كه البته توانست ثمرات ديگرى را نيز چون افشاى ماهيت دشمن به همراه داشته باشد .

آنچه حضرت امام خمينى (قده ) بر آن تاءكيد ورزيد و در عمل خويش نيزبه وضوح نشان داد, بسيار ف_رات_ر و متفاوت با تحليلهاى انجام شده است , چه در حوزه فقه و استنباط و چه در حيطه مسايل اجتماعى و كلامى .

ساختار تحليل فقهى _ اجتماعى امام مبتنى بر عناصر مهم زير است :

1 . ح_رك_ت ام_ام (ع ) يك حركت كاملا سياسى و حساب شده در جهت برپايى حكومت اسلامى و به عنوان اداى يك تكليف بود .

2 . آگ_اهى امام (ع ) به شهادت , مانع اين حركت نبود .

يعنى امام (ع ) در عين علم به شهادت خود و سرنوشت قيام , به انگيزه يادشده حركت نمود .

3 . م_صالح عاليه و پراهميت اسلام در هيچ

شرايطى ناديده گرفته نمى شود و عسر و حرج و ضرر, م_وج_ب رفع تكليف نمى گردد .

خسارت وضرر جانى را نيز بايد براى چنين امورى پذيرفت و اين يك تكليف شرعى است .

4 . اي_ن ق_ي_ام و اق_دام ام_ام (ع ) ك_ام_لا قابل تاءسى و به عنوان يك الگو, براى هميشه و براى همه مسلمانان است .

ب_ا ع_ن_اي_ت ب_ه اص_ول يادشده به راحتى مى توان از وجهه تحليل و ديدگاه حضرت امام (قده ) به ارزي_اب_ى و پ_اس_خ ن_ظ_رات_ى ك_ه ب_ه ت_فصيل گذشت پرداخت .

امام راحل (قده ) از ديرزمان و به م_ن_اس_ب_تهاى مختلف در موضع يك فقيه بزرگ و مرجع تقليد و به عنوان راهبر جامعه اسلامى , ع_ن_اص_ر ي_ادش_ده را درس_خنان و نوشته هاى خويش آورده است و حركت و مبارزات خود را نيز باهمين جانمايه به سرانجام رساند .

آنچه از آن بزرگوار در پى مى آيد, اصول يادشده را به گونه اى روشن بيان مى كند .

1 . قيام براى تشكيل حكومت

ام_ام خ_مينى (قده ) به مناسبت برپايى جشنهاى شوم 2500 ساله رژيم پهلوى ,در تاريخ 6/3/50 در ن_ج_ف اش_رف س_خنرانى مهمى ايراد فرمود كه در پايان آن , ضمن اشاره به مسؤوليت علما و لزوم تاءسى به سيدالشهدا(ع ) اضافه مى كند : او م_سلم بن عقيل را فرستاد تا مردم را دعوت كند به بيعت , تا حكومت اسلامى تشكيل دهد و اين حكومت فاسد را از بين ببرد .

((39))

اش_اره امام (قده ) از جمله به نامه اى است كه سيدالشهدا(ع ) توسط مسلم بن عقيل خطاب به مردم كوفه فرستاد : ب_س_م اللّه ال_رحمن الرحيم .

من الحسين بن على , الى الملا من

المؤمنين والمسلمين .

اما بعد فان ه_ان_ئا و س_ع_ي_دا ق_دم_ا ع_لى بكتبكم و كانا آخر من قدم على من رسلكم .

و قد فهمت كل الذى اق_تصصتم و ذكرتم , و مقالة جلكم انه ليس علينا امام , فاءقبل لعل اللّه ان يجمعنا بك على الهدى و الحق .

و قد بعثت اليكم اخى و ابن عمى و ثقتى من اهل بيتى , و امرته ان يكتب الى بحالكم و امركم وراءيكم , فان كتب الى انه قد اجتمع راءى ملاكم و ذوى الفضل و الحجى منكم على مثل ما قدمت ع_ل_ى به رسلكم و قراءت فى كتبكم , اقدم وشيكاان شاءاللّه .

فلعمرى ما الامام الا العامل بالكتاب , و الاخذ بالقسط و الدائن بالحق , و الحابس نفسه على ذات اللّه .

والسلام .

((40))

مضمون نامه اين است : به عموم مؤمنان و مسلمانان ! هانى و سعيد آخرين نفراتى بودند كه نامه هاى دعوت شما را آوردند .

همه حرفهاى شما را فهميدم .

حرف شمااين است كه امام نداريم , تو بيا كه شايد خداوند به واسطه ت_و م_ا را ب_رهدايت و حق مجتمع سازد .

من پسرعمويم را با اين ماءموريت كه وضعيت شما را برايم ب_ن_وي_س_د ب_ه س_وى ش_م_ا فرستادم .

اگر برايم نوشت كه رفتار و عمل شما نيز مطابق مضامين ن_ام_ه هايتان است , به زودى خواهم آمد .

به جانم سوگند كه آن كس مى تواند امام و رهبر باشد كه ع_م_ل ك_ن_ن_ده ب_ه ق_رآن ,ع_دال_ت پ_يشه و ملتزم به حق باشد و جانش را در گرو خواست الهى گذارد .

والسلام .

چ_ن_ان ك_ه سيدالشهدا(ع ) هنگامى كه با سپاهيان حر بن يزيد روبه رو شدهنگامه اقامه نماز

ظهر, ضمن سخنانى كه خطاب به سپاهيان كوفه ايرادنمود, به همين نامه ها و مضمون آنها اشاره فرمود .

ب_ه ن_وش_ت_ه ش_يخ مفيد,حسين (ع ) به حجاج بن مسروق , هنگام ظهر دستور داد اذان بگويد .

پس ازاذان , حضرت (ع ) با عبايى بر دوش و نعلين خود, از خيمه بيرون آمد, حمد وستايش خداوند را به جاى آورد, آنگاه خطاب به ياران حر كه براى اقتداى به حضرت (ع ) آماده شده بودند فرمود : اءيها الناس ! انى لم آتكم حتى اءتتنى كتبكم و قدمت على رسلكم اءن اقدم علينا فانه ليس لنا امام ل_عل اللّه اءن يجمعنا بك على الهدى و الحق فان كنتم على ذلك فقد جئتكم فاعطونى ما اطمئن ال_ي_ه م_ن عهودكم و مواثيقكم .

و ان لم تفعلوا و كنتم لقدومى كارهين انصرفت عنكم الى المكان الذى جئت منه اليكم .

((41))

اى م_ردم ! من به سراغ شما نيامدم تا اينكه نامه هاى شما به من رسيد وپيكهايتان در رسيد كه به س_وى ما بيا, چرا كه ما را امامى نيست , شايدخداوند ما را به واسطه تو بر هدايت و حق گرد آورد .

پ_س اگ_ر ش_م_اه_م_چ_ن_ان ب_ر دع_وت خ_ود ه_س_ت_ي_د ك_ه خ_وب , م_ن آمده ام .

پس عهد و پ_ي_م_ان_ى اطمينان بخش به من دهيد .

و اگر چنين نمى كنيد و نسبت به آمدنم ناراحتيد, از شما روى گردان شده و به همان جايى كه از آن آمده ام برمى گردم .

ب_ه ع_نوان نمونه مى توان از نامه اى ياد كرد كه سران كوفه پس از خبر مرگ معاويه و به دنبال يك گردهمايى در خانه سليمان بن صرد خزاعى

, به حضرت (ع ) نوشتند .

محمد بن بشر همدانى , جريان را اين گونه بازگو مى كندكه ما در خانه سليمان بن صرد گرد هم آمديم .

سليمان سخنرانى كرد و گ_ف_ت : م_عاويه به هلاكت رسيده است و حسين (ع ) از بيعت با بنى اميه امتناع جسته و به سوى مكه رفته است , و شماها شيعه او و شيعه پدرش مى باشيد .

لذا اگرمى دانيد كه او را يارى مى كنيد و ب_ا دش_م_ن_ش مى جنگيد به او نامه بنويسيد واگر از سستى و شكست نگران هستيد حضرت را ف_ري_ب ندهيد .

جمعيت گفتند : نه , با دشمنش مى جنگيم و خودمان را به خاطرش فدا مى كنيم .

اين بود كه سليمان گفت : پس برايش نامه بنويسيد .

م_ت_ن اين نامه كه توسط دو نفر پيك به نامهاى عبداللّه بن سبع همدانى وعبداللّه بن وال تميمى با ش_ت_اب زي_اد براى حضرت (ع ) فرستاده شد و آن دو, دربيستم ماه رمضان در مكه تقديم امام (ع ) كردند, چنين است : ب_س_م اللّه ال_رح_م_ن الرحيم .

للحسين بن على , من سليمان بن صرد, و المسيب بن نجبة , و رفاعة ب_ن شداد, و حبيب بن مظاهر, و شيعته من المؤمنين والمسلمين من اهل الكوفة .

سلام عليك .

فانا ن_حمد اليك اللّه الذى لا اله الاهو .

ام ا بعد : فالحمد للّه الذى قصم عدوك الجبار العنيد الذى انتزى ع_ل_ى ه_ذه الام_ة فابتزها, و غصبها فيئها, و تاءمر عليها بغير رضى منها, ثم قتل خيارها, و استبقى شرارها, و جعل مال اللّه دولة بين جبابرتها و اءغنيائها,فبعدا له كما بعدت ثمود .

انه ليس علينا

امام , ف_اءقبل لعل اللّه اءن يجمعنا بك على الحق , و النعمان بن بشير فى قصر الامارة لسنا نجتمع معه فى ج_م_ع_ة و لان_خرج معه الى عيد, و لو قد بلغنا انك قد اقبلت الينا اءخرجناه حتى نلحقه بالشام , ان شاءاللّه .

والسلام عليك و رحمة اللّه .

((42))

م_ض_م_ون نامه كه به عنوان شيعيان حضرت (ع ) نگاشته شده و نام چهار نفر ازسران اين اجتماع , ي_عنى سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد وحبيب بن مظاهر نيز در آن برده شده , اي_ن اس_ت ك_ه م_ا خداى را سپاسگزاريم كه معاويه , آن دشمن ستمكار و كينه توز تو را كه به ناحق ب_رگرده اين امت سوار شد و اموال آن را به چپاول برد و خوبان را كشته و بدان را ميدان داد,نابود ساخت .

ما اينك امامى نداريم .

به سوى ما بيا كه شايد خداوند ما راگرد حق آورد .

و نعمان بن بشير در دارالام_اره اس_ت و م_ا را ب_ا او كارى نيست و اعتنايى به او نداريم , و اگر به ما خبر برسد كه به سوى ما حركت كرده اى او را از شهر بيرون خواهيم كرد تا به شام , ملحقش سازيم .

به هر حال , امام خمينى (قده ) ديدگاه يادشده را سالها پس از آن نيز, به مناسبت پيام نوروزى سال 67, اين گونه اظهار مى دارد : سيدالشهدا سلام اللّه عليه , تمام حيثيت خودش , جان خودش را وبچه هايش را, همه چيز را [داد .

] در صورتى كه مى دانست قضيه اين طورمى شود .

كسى كه فرمايشات ايشان را از

وقتى كه از مدينه ب_يرون آمدند وبه مكه آمدند و از مكه آمدند بيرون , حرفهاى ايشان را مى شنود همه را,مى بيند كه اي_ش_ان متوجه بوده است كه چه دارد مى كند .

اين جور نبود كه آمده است ببيند كه [چه مى شود .

] بلكه آمده بود حكومت هم مى خواست بگيرد, اصلا براى اين معنا آمده بود و اين يك فخرى است و آن_ه_اي_ى ك_ه خيال مى كنند كه حضرت سيدالشهدا براى حكومت نيامده , خير, اينهابراى حكومت آم_دن_د, ب_راى اي_ن_كه بايد حكومت دست مثل سيدالشهداباشد, مثل كسانى كه شيعه سيدالشهدا هستند باشد .

((43))

اي_ن ه_م_ان حقيقت است كه سيدالشهدا(ع ) در نخستين برخورد با دستگاه بنى اميه پس از مرگ م_ع_اوي_ه , آن_گاه كه هنوز در مدينه بود و مواجه بادرخواست وليد بن عقبه , حاكم مدينه , مبنى بر ب_ي_ع_ت ب_ا ي_زيد بن معاويه شد,بر آن تاءكيد ورزيد و با تصريح به شايستگى خويش براى خلافت و ام_ام_ت و ع_دم ش_اي_س_تگى كسى چون يزيد براى اين منصب , از بيعت با او سر باز زد .

حضرت (ع ) خطاب به وليد فرمود : اءي_ه_ا الام_ير ! انا اهل بيت النبوة و معدن الرسالة و مختلف الملائكة ومحل الرحمة و بنا فتح اللّه و بناختم , و يزيد رجل فاسق شارب خمر قاتل النفس المحر مة معلن بالفسق , و مثلى لايبايع لمثله و لكن نصبح و تصبحون و ننتظر و تنتظرون اءينا اءحق بالخلافة و البيعة ((44)) .

اى ام_ي_ر ! ما خاندان نبوتيم و خاستگاه رسالت , آمد و شدگاه فرشتگان وجايگاه رحمت .

با ماست ك_ه خ_داون_د آغ_از ك_رد و با ما

پايان داد .

و يزيدمردى است فاسق , شرابخوار, قاتل جان بى گناه و آش_ك_ارا مرتكب فسق مى شود .

و كسى مثل من با مانند او بيعت نخواهد كرد, لكن ما و شمامنتظر مى مانيم تا معلوم شود كدام يك از ما سزاوارتر به خلافت وبيعت است .

از طرف ديگر, خود حضرت (ع ) پس از مرگ معاويه , نامه اى را با يك متن ,به صورتى مخفيانه و در ح_ال_ى ك_ه عبيداللّه بن زياد حاكم بصره بود, براى جمعى از سران و بزرگان بصره كه نام برخى از آن_ان در ت_اري_خ آم_ده اس_ت ن_وشت , و در اين نامه ضمن يادكرد از شخصيت پيامبر(ص ) و جايگاه اه_ل ب_ي_ت (ع ) ب_ه ع_ن_وان وارث_ان و اوص_ياى آن حضرت (ص ) و به عنوان سزاوارترين افراد براى جانشينى حضرت (ص ) يادآور شد كه ديگران اين حق را گرفتند وما به خاطر پرهيز از اختلاف , دم فرو بستيم در حالى كه مى دانيم از ديگران سزاوارتريم .

آنگاه در بيان انگيزه ارسال نامه و پيك , ابراز مى دارد كه هدفش دعوت به كتاب خدا و سنت پيامبر(ص ) است , چرا كه سنت پيامبر(ص )از ميان رف_ت_ه و ب_دع_ت , رونق گرفته است .

و در پايان اشاره مى كند كه اگرسخن مرا بشنويد و امر مرا اطاعت كنيد شما را به راه رشد هدايت خواهم كرد .

متن نامه چنين است : اما بعد, فان اللّه اصطفى محمدا(ص ) على خلقه و اءكرمه بنبوته و اختاره لرسالته ثم قبضه اللّه اليه و ق_د ن_ص_ح ل_ع_باده و بلغ ما اءرسل به (ص ) و كنا اءهله واولياءه

و اءوصياءه و ورثته و اءحق الناس ب_م_قامه فى الناس , فاستاءثر عليناقومنا بذلك فرضينا و كرهنا الفرقة و اءحببنا العافية و نحن نعلم اءنا اءحق بذلك الحق المستحق علينا ممن تولاه و قد اءحسنوا و اءصلحوا و تحروا الحق ,فرحمهم اللّه و غ_ف_رل_نا و لهم .

و قد بعثت رسولى اليكم بهذا الكتاب و اناادعوكم الى كتاب اللّه و سنة نبيه (ص ) فان السنة قد اميتت و ان البدعة قداءحييت و ان تسمعوا قولى و تطيعوا امرى اءهدكم سبيل الرشاد و السلام عليكم و رحمة اللّه .

((45))

امام خمينى در همان سخنرانى , همين تحليل را نسبت به حركت تمام انبيا واوليا صلوات اللّه عليهم قائل است : زندگى سيدالشهدا, زندگى حضرت صاحب سلام اللّه عليه , زندگى همه انبياء عالم , همه انبياء از اول , از آدم ت_ا ح_الا ه_مه شان اين معنا بوده است كه در مقابل جور, حكومت عدل را مى خواستند درست كنند .

((46))

ح_ض_رت ام_ام (ق_ده ) ب_ه روش_نى اين سخن را كه سيدالشهدا(ع ) در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود و لذا چاره اى جز تن دادن به آن را نداشت رد نموده وتصريح مى فرمايد كه حضرت (ع ) از ابتدا با آگاهى و اختيار كامل , حركت رابه عنوان اداى يك تكليف شروع كرد : ام_ام ح_س_ي_ن (ع ) ن_يروى چندانى نداشت و قيام كرد .

او هم اگر نعوذباللّه تنبل بود, مى توانست ب_ن_ش_ي_ن_د و بگويد تكليف شرعى من نيست كه قيام كنم .

دربار اموى خيلى خوشحال مى شد كه سيدالشهدا بنشيند و حرف نزند وآنها بر خر مراد سوار باشند .

((47))

س_يدالشهدا(ع ) به تكليف

شرعى الهى مى خواست عمل بكند .

غلبه بكند,تكليف شرعيش را عمل كرده , مغلوب هم بشود, تكليف شرعيش را عمل كرده , قضيه تكليف است .

((48))

آن_چ_ه حضرت سيدالشهدا(ع ) در پاسخ برخى افراد, از جمله برادرش محمدبن حنيفه كه خواهان تجديدنظر در رفتن به عراق بودند, بيان فرمود بيان سربسته اى از همين تكليف گرايى حضرت (ع ) اس_ت ك_ه مى تواند گوياى اين نكته نيز باشد كه استدلالهاى حضرت (ع ) در ضرورت اين حركت و ت_ب_يين موقعيت و فضاى پيش آمده , نمى توانست آنان را قانع سازد و آنان بر اساس ملاكهايى كه به ت_ح_ل_ي_ل و ارزي_ابى حركت حضرت (ع ) مى پرداختند, آن رامنطقى نمى يافتند .

بيان سربسته كه ظ_اه_رى جز تعبد به يك دستور نبوى (ص )ندارد اين بود كه حركت كن , چرا كه خداوند خواسته است تو را كشته بيند .

خانواده و زنان را نيز به اسارت بيند .

بنا بر نقل مرحوم سيد بن طاووس , بانقل از ام_ام ص_ادق (ع ), در ش_ب_ى ك_ه س_ي_دالشهدا(ع ) صبح آن , بناى خروج از مكه راداشت , محمد بن حنفيه به حضور حضرت (ع ) رسيد و گفت :

سابقه خيانت اهل كوفه نسبت به پدر و برادرت را آگاهى , و من مى ترسم كه وضعيت تو نيز همانند آنها شود .

اگر موافق باشى كه بمانى , توعزيزترين و محفوظترين شخص در حرم مى باشى .

ح_ضرت (ع ) فرمود : اى برادر ! ترسيدم كه يزيد بن معاويه مرا در حرم ناگهان و بى خبر بكشد و من كسى باشم كه حرمت اين خانه به خاطر اوشكسته شود .

م_ح_م_د

ب_ن ح_ن_ي_ف_ه گفت : اگر از اين امر نگرانى , به يمن يا برخى نقاطصحرا برو .

تو در آنجا محفوظترين افراد هستى و دست هيچ كس به تونخواهد رسيد .

ح_ضرت (ع ) فرمود : در آنچه گفتى نگاه مى كنم .

و به هنگام سحر,حسين (ع ) حركت كرد .

خبر به محمد بن حنفيه رسيد .

خدمت حضرت (ع )آمد و زمام ناقه او را گرفت و گفت : اى برادر ! آيا وعده ندادى كه نسبت به درخواست من تاءمل كنى .

فرمود : آرى .

گفت : پس چه چيز باعث خروج شتابان شما شد ؟ حضرت (ع ) فرمود : اءتانى رسول اللّه (ص ) بعد ما فارقتك , فقال : يا حسين ! اءخرج فان اللّه قد شاءاءن يراك قتيلا .

ب_عد از اينكه از تو جدا شدم رسول خدا(ص ) به خوابم آمد و فرمود : اى حسين ! حركت كن , چرا كه خداوند خواسته است كه تو را كشته ببيند .

م_ح_مد بن حنفيه گفت : انا للّه و انا اليه راجعون .

پس معناى به همراه بردن اين بانوان چيست , در حالى كه شما با اين وضعيت مى روى ؟ ! سيدالشهدا(ع ) دنباله سخن پيامبر(ص ) را نقل كرد كه فرمود : ان اللّه قد شاء اءن يراهن سبايا .

خداوند خواسته است كه آنان را اسير ببيند .

بعد با محمد بن حنفيه خداحافظى كرد و رفت .

((49))

چنان كه امام (ع ) در مقابل تقاضاى عبداللّه بن عباس و عبداللّه بن زبير,مبنى بر خوددارى از حركت به سوى عراق , به گونه اى سربسته تر فرمود : ان رسول اللّه (ص ) قد

اءمرنى باءمر و اءنا ماض فيه ((50)) .

رسول خدا(ص ) به من فرمانى داده است و من آن را اجرا مى كنم .

2 . آگاهى به شهادت و حركت براى حكومت

گ_فتيم كه امام خمينى (قده ) انگيزه قيام را تلاش براى برپايى نظام و حكومت عدل مى داند و در عين حال از نقطه نظر كلامى و برحسب ملاكهاى عادى معتقد است , امام حسين (ع ) سرانجام كار را ب_ه خ_وب_ى م_ى دانست .

و اين واقعيتى است كه برخى نويسندگان نتوانستند آن را هضم كنند, فضلوا واضلوا .

امام راحل (قده ) بيش از نيم قرن پيش مى نويسد : در خ_ب_ر ش_ه_ادت ح_ض_رت سيدالشهدا(ع ) وارد است كه حضرت رسول (ص ) رادر خواب ديد : ح_ض_رت ف_رم_ود ب_ه آن م_ظ_لوم كه از براى تو درجه اى است در بهشت , نمى رسى به آن مگر به شهادت .

((51))

سالها پس از آن نيز همين حقيقت را بازگو فرمود : حضرت سيدالشهدا(ع ) به همه آموخت كه در مقابل ظلم , در مقابل ستم ,در مقابل حكومت جائر چ_ه ب_ايد كرد .

با اينكه از اول مى دانست كه در اين راه كه مى رود, راهى است كه بايد همه اصحاب خ_ودش و خ_انواده خودش را فدا كند و اين عزيزان اسلام را براى اسلام قربانى كند, لكن عاقبتش راهم مى دانست .

((52))

اش_اره ام_ام (ق_ده ) ب_ه ج_ز ب_س_ي_ارى شواهد و قراين ديگر, از جمله مى تواند ناظر به اين جملات سيدالشهدا(ع ) هنگام اعزام مسلم (ع ) باشد كه به او فرمود : ان_ى م_وجهك الى اهل الكوفة و سيقضى اللّه من امرك ما يحب و يرضى .

واءرجو ان اكون اءنا و

انت فى درجة الشهداء فامض ببركة اللّه و عونه . . .

((53))

م_ن ت_و را ب_ه س_وى اه_ل ك_وفه مى فرستم و خداوند نسبت به اين كار توآنچه را دوست بدارد و بپسندد به انجام خواهد رساند .

و اميدوارم من وتو در جايگاه شهدا باشيم .

پس به اميد خدا و كمك او حركت كن . . .

ملاحظه مى شود كه امام (ع ) همزمان با اعزام حضرت مسلم (ع ) براى پى گيرى اين حركت سياسى و برپايى حكومت عدل , براى خود و جناب مسلم (ع )آرزوى شهادت مى كند .

آنچه در موضوع قبل در خصوص پاسخ به محمد بن حنفيه آورديم نيزشاهدى گوياست .

خوابى را ن_يز كه حضرت (ع ) در مدينه , در كنار قبرجدش (ص ) هنگام تصميم بر خروج از مدينه , ديد نيز بر همين حقيقت گواهى مى دهد ((54))

.

ن_مونه ديگر آن , پاسخى است كه در مسير حركت به عراق , به يكى ازافراد داد كه از سر دلسوزى و خ_ي_رخواهى از علت آمدن حضرت (ع ) به آن سرزمين دشوار و بدون نيرو و امكانات كافى پرسيده ب_ود .

اين شخص مى گويد : وقتى فهميدم خيمه هاى برپا شده , از آن حسين (ع ) است , به خدمت او رس_ي_دم , دي_دم ب_زرگ_وارى اس_ت ك_ه مشغول خواندن قرآن است و قطرات اشك بر گونه ها و م_ح_اس_ن_ش جارى است .

گفتم : پدر و مادرم فدايت باد اى پسر رسول خدا(ص ) ! چه چيز موجب آمدن شما به اين سرزمين و بيابانى كه كسى در آن نيست شد ؟ فرمود : ه_ذه ك_ت_ب اءه_ل ال_كوفة الى

و لا اءراهم الا قاتلى , فاذا فعلوا ذلك لم يدعوا للّه حرمة الا انتهكوها فيسلط اللّه عليهم من يذلهم حتى يكونوا اءذل من فرم الامة .

((55))

ام_ام (ع ), ه_م اش_اره ب_ه نامه هاى مردم كوفه مى كند, و هم در عين حال آنان راقاتل خود معرفى م_ى ك_ند .

و اضافه مى كند : وقتى آنان مرتكب چنين كارى شدند, ديگر هيچ حرمتى الهى نخواهند م_اند مگر اينكه آنرا هتك خواهندكرد و خداوند نيز كسى را بر آنان مسلط خواهد ساخت كه چنان خوارشان كند كه خوارتر از كهنه حيض شوند ! ش_اه_د دي_گ_ر, رواي_ت_ى اس_ت كه مرحوم سيد بن طاووس با سندى متصل از محمد بن عمير نقل م_ى ك_ن_د .

او مى گويد : پدرم عمر بن على بن ابى طالب (ع )براى دايى هايم , آل عقيل , نقل مى كرد ه_ن_گ_ام_ى ك_ه ب_رادرم حسين (ع ) درمدينه , از بيعت با يزيد امتناع كرد, به ديدار او رفتم و ديدم تنهاست .

به اوگفتم : فدايت شوم , اى ابا عبداللّه ! برادرت ابا محمد, حسن (ع ) از پدرش (ع )براى من گفت .

ولى گريه ام گرفت و ناله ام بلند شد .

حسين (ع ) مرا در بر گرفت و فرمود : به تو گفت كه من كشته مى شوم ؟ گفتم : دور از جان شما اى پسر رسول خدا ! فرمود : به حق پدرت از تو مى پرسم : آيا كشته شدن من را به تو خبرداد ؟ گفتم : آرى , اگر دست بيعت ندهى .

حسين (ع ) فرمود : ح_دث_نى اءبى اءن رسول اللّه (ص ) اءخبره

بقتله و قتلى , و اءن تربتى تكون بقرب تربته , فتظن انك ع_ل_م_ت ما لم اءعلمه , و اءنه لا اعطى الدنية من نفسى اءبدا, ولتلقين فاطمة اءباها شاكية ما لقيت ذريتها من امته , و لا يدخل الجنة اءحدآذاها فى ذريتها .

((56))

مفاد سخن حضرت (ع ) اين است كه پدرم براى من نقل كرد كه رسول خدا(ص )او را از كشته شدن خ_ود و م_ن آگ_اه ك_رده است , و اينكه تربت من نزديك تربت پدرم خواهد بود .

تو گمان مى كنى چيزى را مى دانى كه من نمى دانم ! من هرگز خودم را دچار پستى نخواهم كرد .

و فاطمه پدرش را در ح_ال_ى ملاقات خواهد كرد كه از دست امت او, به خاطر رفتارى كه با فرزندانش داشته شكايت خ_واه_د نمود .

و كسى كه به خاطر رفتار نامناسب با فرزندان فاطمه (س ) او را بيازارد هرگز وارد بهشت نخواهد شد .

در اين زمينه شواهد و ادله بسيارى وجود دارد كه به همين اندك بسنده مى شود .

ام_ام خ_مينى (قده ) در جايى ديگر به اين نكته توجه مى دهد كه به حسب معمول نيز امكان مقابله نيروى محدود امام (ع ) در مقابل دشمن وجودنداشت : در عين حالى كه به حسب قواعد معلوم بود كه يك عدد اين قدرى ,نمى تواند با آن عده اى كه آنها دارند, مقابله كند, لكن تكليف بود .

((57))

اي_ن تكليف گرايى را به خوبى مى توان در وصيتى كه حضرت (ع ) پس از تصميم بر خروج از مدينه ب_راى ب_رادرش م_ح_مدبن حنفيه نوشت ملاحظه كرد .

تكليفى كه كمى امكانات و نيرو نمى تواند

خ_ل_ل_ى در ان_جام آن براى حضرت (ع )ايجاد كند .

مفاد اين وصيت نامه پس از گواهى به توحيد و رس_ال_ت و قيامت اين است كه من از سر مفسده جويى و دنياطلبى و هواخواهى و ستم , از اين شهر بيرون نرفتم بلكه به انگيزه اصلاح امت و امر به معروف و نهى از منكرو حركت در چارچوب مسير پ_ي_ام_ب_ر(ص ) و ام_ي_رال_م_ؤمنين (ع ) است .

هر كس مرادر چارچوب حق بپذيرد قدم در راه خدا گذاشته است و هر كس نيز دست رد به سينه من زند, من صبر و مقاومت مى كنم تا خداوند ميان من و مردم داورى كند .

بسم اللّه الرحمن الرحيم .

هذا ما اءوصى به الحسين بن على بن ابى طالب الى اخيه محمد المعروف بابن الحنفية : اءن الحسين يشهد اءن لا اله الا اللّه وحده لاشريك له , و اءن محمدا عبده و رسوله , جاء بالحق من عند الحق , و اءن الجنة والنار حق , و اءن الساعة آتية لا ريب فيها, و اءن اللّه يبعث من فى القبور, و اءنى لم اءخرج اءشرا, و لا بطرا و لا مفسدا, و لا ظالما, و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امة جدى , اءريد اءن آمر بالمعروف و اءنهى عن المنكر و اءسير بسيرة جدى و اءبي على بن اءبى طالب (ع ), ف_م_ن ق_بلني بقبول الحق فاللّه اولى بالحق , و من رد على هذا, اءصبر حتى يقضى اللّه بينى و بين ال_ق_وم ب_الحق و هو خير الحاكمين , و هذه وصيتى يا اءخى اليك و ما توفيقى الا باللّه عليه توكلت و اليه اءنيب .

((58))

س_ي_دال_ش_ه_دا(ع

) در س_خ_ن_ان خ_وي_ش در روز ع_اشورا و پيش از آغاز درگيرى نيزبه همين تكليف گرايى و عمل نكردن بر اساس تعداد نيرو نيز اشاره مى فرمايد .

حضرت (ع ) در فرازى از اين س_خ_نرانى , پس از پاسخ قاطع خويش مبنى بر اينكه كشته شدن را بر ذلت , و درافتادن به خاك و خون را براطاعت از افراد پست ترجيح مى دهد مى افزايد : اءلا قد اءعذرت و اءنذرت , اءلا انى زاحف بهذه الاسرة على قلة العتاد, و خذلة الاصحاب .

((59))

آگاه باشيد كه من حجت تمام كردم و انذار نمودم .

آگاه باشيد كه من به همراه همين خانواده , در عين كمى نيرو و بى وفايى ياران , جهاد خواهم كرد .

3 . تقدم مصالح عاليه

پ_ي_ش_تر نيز در شرح كلمات فقهاى ديگر, به اين مبناى حضرت امام (قده ) اشاره كرديم كه برخى مصالح اسلامى , در درجه اى از اهميت قرار دارند كه عناوينى چون عسر و حرج و ضرر نمى تواند در ت_ع_ارض ي_ا ت_زاح_م ب_ا آنها قرارگيرد .

برخى مصاديق معروف و منكر از اين گونه اند .

دفع منكر ب_زرگ_ى چ_ون ح_كومت فاسد بنى اميه و تلاش براى تشكيل حكومت اسلامى از بارزترين نمونه ها است .

امام (قده ) مبناى خويش را اين گونه توضيح مى دهد : ت_م_ام ان_ب_يا براى اصلاح جامعه آمده اند, تمام .

و همه آنها اين مساءله راداشتند كه فرد بايد فداى جامعه بشود .

فرد هر چه بزرگ باشد, بالاترين فرد كه ارزشش بيشتر از هر چيز است در دنيا, وقتى ك_ه ب_ا مصالح جامعه ,معارضه كرد اين فرد بايد فدا شود .

سيدالشهدا روى همين ميزان آمدرفت و

خ_ودش و اصحاب و انصار خود را فدا كرد, كه فرد بايد فداى جامعه شود, جامعه بايد اصلاح بشود .

ليقوم الناس بالقسط .

بايد عدالت در بين مردم و در بين جامعه تحقق پيدا بكند .

((60))

اهدافى را كه حضرت (ع ) در وصيت خويش به محمد بن حنفيه بر شمرد همه در يك نقطه مشترك اس_ت و آن ع_ب_ارت است از اصلاح امت .

اين حركت اصلاح طلبانه در جامعه و فداكارى براى آن , ه_م_ان اس_ت ك_ه به عنوان فداى فرد براى جامعه مورد تاءكيد امام (قده ) قرار گرفت .

چنان كه ح_ض_رت ام_ام ص_ادق (ع ) به نقل از صفوان بن مهران , در زيارت اربعين , در بيان فلسفه جانفشانى ابى عبداللّه (ع ) فرموده است : اللهم انى اءشهد اءنه وليك و ابن وليك و صفيك و ابن صفيك , الفائزبكرامتك , اءكرمته بالشهادة . . .

و بذل مهجته فيك ليستنقذ عبادك من الجهالة , و حيرة الضلالة .

((61))

ح_س_ي_ن (ع ) خ_ون قلبش را در راه تو داد تا بندگانت را از نادانى و سرگردانى گمراهى نجات دهد .

ه_م_ي_ن حقيقت را در زيارت ديگرى كه ابوحمزه ثمالى از امام صادق (ع ) در خصوص زيارت امام حسين (ع ) نقل كرده نيز آمده است : ال_ل_ه_م ان_ى اءش_هد اءن هذا قبر ابن حبيبك و صفوتك من خلقك , و اءنه الفائزبكرامتك , اءكرمته ب_كتابك , و خصصته و اءئتمنته على وحيك , و اءعطيته مواريث الانبياء, و جعلته حجة على خلقك , ف_اءع_ذر ف_ى ال_دعوة , و بذل مهجته فيك ليستنقذ عبادك من الضلالة و الجهالة و العمى و الشك والارتياب الى باب

الهدى من الردى .

((62))

. . .

و خ_ون ق_لبش را در راه تو داد تا بندگانت را از گمراهى و نادانى و نابينايى وشك و دودلى به دروازه هدايت , در آورده و نجات دهد .

چنان كه حضرت امام , همين حقيقت را در دوران مبارزه چنين بيان مى فرمايد : م_حرم , ماه نهضت بزرگ سيد شهيدان و سرور اولياى خداست كه با قيام خود در مقابل طاغوت , ت_عليم سازندگى و كوبندگى به بشر داد و راه فناى ظالم و شكستن ستمكار را به فدايى دادن و فدايى شدن دانست و اين خود سرلوحه تعلميات اسلام است براى ملت ما تا آخر دهر .

((63))

امام (قده ) در فتاواى خويش , از جمله در كتاب تحريرالوسيله , فصل دفاع وامر به معروف و نهى از م_ن_كر به گونه اى روشن مبناى فقهى مذكور راپذيرفته و فتاواى خود را بر اساس آن صادر كرده است .

نمونه اى از آن راپيشتر آورديم .

4 . عاشورا الگويى براى همه

هر چند در تحليل بزرگانى چون فقيه نامى , شيخ محمدحسن نجفى ,صاحب كتاب عظيم جواهر ال_كلام , قيام سيدالشهدا(ع ) به عنوان تكليفى ويژه آمده است كه جزء اسرار الهى به شمار مى رود و ب_ا ق_واع_د و ظ_واه_ر ادله همخوانى ندارد و از اين رو نمى تواند به عنوان يك مستند فقهى مطرح گرددولى چنان كه گذشت اين تحليل از نظر نگاه فقهى بزرگانى چون علامه حلى , شهيدثانى , محقق ثانى , صاحب رياض و در نهايت , حضرت امام خمينى نمى تواند پذيرفته باشد .

اگر پذيرفتيم كه قيام حضرت (ع ) درچارچوب قواعد و ادله موجود فقهى قابل تحليل

و تفسير مى باشد, قهرانبايد آن را ت_كليفى ويژه حضرت (ع ) است .

علاوه بر اينكه دلايل بسيارى نيزدر دست است كه به وضوح ن_ش_ان م_ى دهد حركت و قيام سيدالشهدا(ع ) يك مصداق كامل از ادله و قواعد عامى است كه در متون اسلامى ما موجوداست و خود به عنوان يك الگو و حجت شرعى براى ديگران به شمارمى رود .

طبعا در محدوده اين بحث جاى پرداختن تفصيلى به همه اين موارد نيست .

اما ذكر مواردى چند, م_ى ت_وان_د شاهدى بر مدعاى يادشده باشد و دستمايه اى براى بررسى بيشتر .

و طبعا اگر حضرت ام_ام خ_م_ي_ن_ى , ب_ه روش_ن_ى ت_م_ام و ب_ا ت_اءك_ي_د زياد, بارها بر اين حقيقت پاى فشرده اند كه حركت سيدالشهدا(ع ) يك الگو و حجت به شمار مى رود, از جمله بر اساس همين نمونه هاست .

ام_ام خ_م_ي_نى قيام سيدالشهدا(ع ) را يك اسوه تمام عيار مى داند كه ازنقطه نظر فقهى و عمل به وظ_اي_ف و ت_ك_ال_ي_ف دي_ن_ى , ك_املا بايد سرمشق قرارگيرد .

امام نه تنها فلسفه قيام و شهادت سيدالشهدا(ع ) را قابل درك و منطبق بر موازين جارى در فقه مى داند, بلكه به عنوان يك حجت ب_الغه شرعى مى شمارد كه بايد ملاك عمل اجتماعى مسلمانان قرار گيرد .

و از همين رواست كه تبليغ و هدايت جامعه به اين حجت شرعى را وظيفه متوليان ارشاد و هدايت جامعه مى شمارد : آنچه كه سيدالشهدا عمل كرد و آن ايده اى كه او داشت و آن راهى كه اورفت و آن پيروزى كه بعد از ش_هادت براى او حاصل شد و براى اسلام حاصل شد, (روحانيون )

به [براى ] مردم روشن كنند و ب_ف_ه_م_انند به همه كه مساءله مجاهده در راه اسلام آن است كه او كرد .

مى دانست كه با يك عده قليل , كمتر از صد نفر, نمى شود مقابله با يك همچو ظالمى داراى همه چيز كرد .

((64))

و در جايى ديگر مى فرمايد : م_گ_ر نه آن است كه دستور آموزنده كل يوم عاشورا و كل ارض كربلابايد سرمشق امت اسلامى باشد .

قيام همگانى در هر روز و در هرسرزمين .

عاشورا قيام عدالت خواهان با عددى قليل و ايمانى و ع_ش_ق_ى بزرگ در مقابل ستمگران كاخ نشين و مستكبران غارتگر بود, و دستورآن است كه اين برنامه , سرلوحه زندگى در هر روز و در هرسرزمين باشد .

((65))

در ال_گ_وس_ازى و معرفى حركت سيدالشهدا(ع ) به عنوان يك سرمشق , اگرنبود جز حجم بسيار وس_يع و متنوعى از روايات و رهنمودهايى كه درجهت احيا و زنده داشتن نام و قيام حضرت (ع ) و ب_رائت ج_س_ت_ن از ك_س_ان_ى ك_ه در م_ق_اب_ل وى ايستادند يا او را يارى نكردند, از طرف اولياى دي_ن ,ص_ل_وات اللّه ع_ل_ي_ه_م , وارد ش_ده است , همين امر در الگو بودن و قابل احتجاج بودن قيام سيدالشهدا(ع ) كفايت مى كرد .

تنها مرورى اجمالى بر فهرست رهنمودها, دستورالعملها و تاءكيداتى كه از جانب آن بزرگواران در زم_ي_ن_ه ه_اى مختلف موضوع كربلا و قيام سيدالشهدا(ع ) در كتابهاى حديثى وارد شده و از نظر گ_ذران_دن آن همه ارزش ,پاداش و ثوابهايى كه براى انواع زيارت , گريه و عزادارى و تربت كربلا وحتى آب فرات , بيان شده است , و نگاهى كوتاه به محتواى متونى

كه به عنوان زيارت حضرت (ع ) ن_قل شده , همه و همه , به خوبى گواه بر حقيقتى است كه حضرت امام خمينى بارها بر آن تاءكيد ورزي_د و آن را م_ب_ن_اى ح_رك_ت خ_وي_ش در ان_قلاب اسلامى قرار داد .

اگر ملاحظه شود كه به ع_ن_وان م_ث_ال , تنها در خصوص خاك كربلا حدود يكصد روايت به شكلهاى گوناگون , عظمت و ارزش آن را ب_ازگ_و م_ى ك_ن_د و توجه شود كه چگونه اين خاك مقدس , قرين حيات يك شيعه از ولادت تا مرگ , در هر صبح و شام مى شود, كام او با آن تربت برداشته مى شود و كفن او با آن بسته م_ى گ_ردد, وحتى نحوه برگرفتن اين خاك از زمين كربلا آموزش داده شده و دعاى ويژه اى نيز ب_راى آن م_نظور مى شود, اذعان خواهيم كرد كه حركت امام حسين (ع ) تنها يك رمز ميان خداى تبارك و تعالى و وى نبوده است .

بلكه موضوعى قابل فهم , قابل استدلال , و مصداقى از رهنمودهاى كلى دين است و طبعا قابل پيروى و احتجاج مى باشد .

ب_ه ع_نوان مثال , اگر به مقايسه اى كه در خود روايات در خصوص ارزش زيارت سيدالشهدا(ع ) و انجام حج و عمره صورت گرفته توجه شود, ويا به معادلهايى كه براى يك قطره اشك و حتى خود را گريان نشان دادن ذكر شده توجه شود حقيقت يادشده بيشتر نمايان خواهد شد .

ب_ه هر روى , حجم گسترده اى از احاديث و دستورالعملها كه درخصوص سيدالشهدا(ع ) و مسايل م_ربوط به وى در ابواب مختلف كتابهاى حديثى و حتى فقهى ما

وجود دارد, منبعى الهام بخش و بسيار گويا در تلاش اولياء دين , صلوات اللّه عليهم , براى الگوسازى قيام امام حسين (ع ) مى باشد .

علاوه بر اين , بازگويى نمونه هايى از سخنان خود سيدالشهدا(ع ) كه فلسفه و انگيزه حركت خويش را ب_ي_ان م_ى ك_ند, به خوبى مى تواند اين ركن تحليل قيام عاشورا از منظر امام خمينى , يعنى الگو ب_ودن آن را روش_ن كند .

چرا كه اگر استدلال حضرت (ع ) در لزوم اين حركت و پاسخ او در مقابل آن_ان ك_ه ت_لاش م_ى كردند حضرت را از اين حركت باز دارند تنها همان جريان خواب ديدن پيامبر اك_رم (ص ) و اين گفته حضرت (ص ) كه خداوند خواسته است تو را كشته ببيند بود, براى مدعاى ب_زرگ_ان_ى چون مرحوم صاحب جواهر مى شد محملى ارائه كرد, اما پرواضح است امام (ع ) بارها با تكيه براصول و مبانى پذيرفته شده و قطعى دينى , به تحليل و تبيين حركت خودپرداخته است , و اس_ت_دلال_ه_ا و پاسخهاى سربسته ولى محدودى مانند خواب يادشده را تنها در شرايطى ويژه كه حركت حضرت (ع ) در نگاه مخاطب ,هيچ توجيهى نمى توانست داشته باشد, ارائه شده است .

ب_ن_اب_راين , اگر سيدالشهدا(ع ) در تبيين و توجيه حركت خويش به عنوان نمونه , به مسايلى چون لزوم امر به معروف و نهى از منكر, مبارزه با ظلم ,استيفاى حقوق , اصلاح جامعه , حق طلبى و دفع ف_س_اد م_ى پ_ردازد و اي_ن_ها رامبناى استدلال خود قرار مى دهد, روشن است مسايل و احكامى را مبناى استدلال و حركت خود معرفى مى كند

كه اختصاص به خود او ندارد و جزءارتكازات دينى و قطعى مخاطبان بوده است .

تلاش حضرت (ع ) در اين روشنگريها اين بود كه حركت خويش را ازمصاديق اين كليات معرفى كند و ق_ه_را از دي_گ_ران نيز بخواهد كه در اين قيام به او بپيوندند .

و گرنه , اصولا فراخوانى ديگران , و اس_ت_دلال به مرتكزات اعتقادى آنان , چه وجهى مى توانست داشته باشد و در چارچوب كدام يك از وظايف آنان قرار مى گرفت ؟ ب_ه ن_ظ_ر م_ى رسد نفس دليل آوردن حضرت (ع ) و تكيه كردن بر اصول ومبانى پذيرفته شده در ارت_ك_ازات اس_لام_ى و اع_تقادى جامعه آن روز, گواه روشنى بر تلاش امام (ع ) در تطبيق حركت خ_وي_ش ب_ر آم_وزه ه_اى دي_نى , و درنتيجه الگو بودن آن مى باشد, حتى اگر در اين بحث به نوع اس_ت_دلال_ها وتحليلهاى حضرت (ع ) نيز پرداخته نشود, با اين حǙĠ, نمونه هايى كه به دنبال مى آيد تاءكيدى بر اين حقيقت است .

در وصيت نامه اى كه سيدالشهدا(ع ) هنگام خروج از مدينه براى برادرش محمد بن حنفيه نوشت و م_ت_ن ك_ام_ل آن را پ_ي_ش_ت_ر آورديم ((66))

, امام (ع )تاءكيد مى كند كه من از سر مفسده جويى و دن_ي_اط_ل_ب_ى و ه_واخواهى و ستم , ازاين شهر بيرون نرفتم .

آنگاه اصلاح امت پيامبر(ص ), امر به معروف و نهى ازمنكر, و حركت در چارچوب مسير پيامبر(ص ) و اميرالمؤمنين (ع ) را انگيزه حركت خويش مى شمارد : و ان_م_ا خ_رج_ت لطلب الاصلاح فى امة جدى , اءريد اءن آمر بالمعروف و اءنهى عن المنكر و اءسير بسيرة جدى و اءبي

على بن اءبى طالب (ع ) .

و اي_ن_ها همه مفاهيم و حقايقى است قابل فهم و پيروى براى همه مسلمانان .

طبعا كسى نمى تواند بگويد كه حركت اصلاح طلبانه نكن , يا كارى به امر به معروف و نهى از منكر نداشته باش و يا روش و س_ي_ره پيامبر(ص ) و على (ع ) راپيروى نكن .

اگر برخى نيز مخالفت مى كردند ناشى از ترديد در ث_م_رب_خشى ياتطبيق در مصداق بود .

و يا آنگاه كه با سپاهيان حر و محدوديتهايى كه ايجادكردند م_واج_ه مى شود, در ميان ياران خويش به سخنرانى و تحليل وضعيت جامعه و شرايط فراهم آمده مى پردازد و خطاب به اصحاب خود, درتوجه دادن به موقعيت و مسؤوليت خطيرى كه در آن قرار دارن_د, ب_ه م_ساءله حق گريزى و باطل خواهى موجود در جامعه اشاره مى كند و آن را به گونه اى م_ى ب_ي_ند كه مؤمن را مشتاق مرگ مى كند و مرگ را براى خود,سعادت مى شمارد, و زندگى با ظالمان را ننگ و خوارى .

امام (ع ) پس از حمدو ثناى الهى مى فرمايد : ان_ه ق_د نزل من الامر ما قد ترون , و ان الدنيا قد تغيرت و تنكرت و اءدبرمعروفها و لم يبق منها الا صبابة كصبابة الاناء, و خسيس عيش كالمرعى الوبيل .

اءلا ترون الى الحق لا يعمل به , و الى الباطل لاي_ت_ن_اه_ى ع_ن_ه , ل_ي_رغ_ب المؤمن فى لقاء ربه حقا حقا, فانى لا ارى الموت الا سعادة , و الحياة مع الظالمين الا برما .

((67))

ش_راي_ط پيش آمده را مى بينيد .

و دنيا جدا دگرگون شده و چهره اى ناپسندگرفته و خوبى آن

پ_شت كرده است و از آن جرعه اى جز ته مانده ظرف ,نمانده , و زندگى بى ارزشى چون چراگاهى خ_ش_ك و س_نگلاخ .

آيا به حق نمى نگريد كه عمل نمى شود و باطل كه از آن پرهيز نمى گردد ! به راستى كه مؤمن بايد مشتاق ملاقات پروردگارش باشد .

من كه مرگ را جزخوشبختى , و زندگى با ستمكاران را جز نكبت نمى بينم .

چ_هره اى كه امام (ع ) از جامعه و شرايط موجود ترسيم مى كند, بويژه با توجه دادن ياران خويش به ج_اي_گ_اه حق و باطل در اين جامعه و با تاءكيد برموقعيتى كه يك مؤمن در چنين فضايى دارد, ط_بيعى است كه تنها براى موجه ساختن و تحليل حركتى كه ويژه حضرت (ع ) است و ديگران را با آن كارى نيست , نمى باشد .

و هر چند امام (ع ) بينش خويش نسبت به زندگى درچنين جامعه اى را بازگو مى كند و مرگ را سعادت مى شمارد اما او در واقع يك قاعده ارائه مى دهد .

ن_م_ون_ه ديگر سخنى است كه امام (ع ) در منزل بيضه , خطاب به كوفيانى كه به همراه حر بن يزيد رياحى براى ممانعت از ورود حضرت (ع ) به كوفه آمده بودند, بيان فرمود .

امام (ع ) در اين سخنان , پ_س از ح_مد و ستايش الهى ,در تبيين ضرورت مبارزه با دستگاه بنى اميه و جلوگيرى از فساد و ستم واحياء حدود و احكام الهى و ايجاد حكومت عدل , سخنى از پيامبر اكرم (ص )را بازگو نموده و آن را گ_واه ح_قانيت موضع خويش و ضرورت اين قيام مى

گيرد و خود را بيش از همه مسؤول و م_وظ_ف ب_ه ع_م_ل ك_ردن ب_ه مفاد سخن رسول خدا(ص ) مى شمارد .

و آنگاه به موضوع نامه ها و دع_وت_هايى كه ازجانب آنان ارسال شده و مفاد بيعتى كه با وى كرده بودند اشاره مى كند ويادآور مى شود كه اگر بر پيمان خويش هستند كه خوب او حسين بن على است ! و اگر چنين نمى كنند و پيمان از سر خويش برداشته اند, البته از چنين مردمى با آن پيشينه , امرى بعيد نيست و به هر حال نتيجه سوء عهدشكنى به خود آنان برمى گردد .

متن سخن حضرت (ع ) چنين است : اءي_ه_ا ال_ن_اس ! ان رس_ول اللّه (ص ) قال : من راءى سلطانا جائرا مستحلا لحرم اللّه ,ناكثا لعهد اللّه , مخالفا لسنة رسول اللّه (ص ), يعمل فى عباداللّه بالاثم و العدوان ,فلم يغير عليه بفعل و لا قول كان ح_ق_ا ع_ل_ى اللّه اءن يدخله مدخله , اءلا وان هؤلاء قد لزموا طاعة الشيطان و تركوا طاعة الرحمن و اءظ_ه_روا ال_فساد وعطلوا الحدود و استاءثروا بالفى ء و اءحلوا حرام اللّه و حرموا حلاله و اءنا اءحق من غ_ير, و قد اءتتني كتبكم و قدمت على رسلكم ببيعتكم انكم لا تسلمونى ولا تخذلونى , فان تممتم ع_ل_ى ب_ي_عتكم تصيبوا رشدكم , فاءنا الحسين بن علي و ابن فاطمة بنت رسول اللّه (ص ), نفسى مع ان_ف_س_ك_م و اه_لى مع اهليكم , فلكم فى اءسوة و ان لم تفعلوا و نقضتم عهدكم و خلعتم بيعتى من اءع_ن_اق_ك_م ف_ل_ع_م_رى ما هى لكم بنكر, لقد فعلتموها باءبي و اءخي و ابن عمى

مسلم , و المغرور م_ن اغ_تربكم فحظكم اءخطاءتم و نصيبكم ضيعتم و من نكث فانما ينكث على نفسه و سيغنى اللّه عنك والسلام عليك و رحمة اللّه و بركاته .

((68))

استدلال امام (ع ) به سخن پيامبر(ص ) در خصوص ضرورت مبارزه با حكومت جور و فاسد و معرفى بنى اميه و دستگاه يزيد به عنوان مصداقى روشن از اين حديث , به خوبى نشان مى دهد كه امام (ع ) دس_ت ب_ه اق_دام و ح_ركتى زده است كه در چارچوب قواعد كلى و مسؤوليتهاى اسلامى تفسير و ت_ح_ل_ي_ل مى گرددو از اين رو از آنان مى خواهد كه در همين چارچوب او را يارى كنند .

اگرتنها وظ_ي_ف_ه اى وي_ژه حضرت (ع ) و رمزى ميان او و خداوند بود كه ديگران رابا آن كارى نيست , اين بيانات از ناحيه حضرت (ع ) چه توجيهى مى توانست داشته باشد .

آنچه حضرت امام خمينى به گونه اى گويا و زيبا با اشاره به دستورآموزنده كل يوم عاشوراء و كل ارض كربلاء بر آن تاءكيد ورزيده است دراشاره به همين حقيقت است كه قيام سيدالشهدا(ع ) يك الگوى تمام عيار وقابل پيروى براى ديگران در تمام دوره ها مى باشد .

ايشان بار ديگر بر اين حقيقت , اينگونه تاءكيد مى فرمايد : دستور است اين , دستور عمل امام حسين (ع ) دستور است براى همه ,كل يوم عاشوراء و كل ارض ك_رب_لاء دستور است به اينكه هر روز و درهر جا بايد همان نهضت را ادامه بدهيد, همان برنامه را, ام_ام ح_س_ين (ع ) باعده كم , همه چيزش را فداى اسلام كرد, مقابل يك امپراتورى

بزرگ ايستاد و گفت هر روز بايد در هر جا اين محفوظ بماند .

((69))

آن_چه حضرت امام خمينى (قده ) در باره حادثه كربلا ابراز فرموده است ,بسيار بيش از فرازهاى ياد ش_ده اس_ت .

از آن_چ_ه ذك_ر ش_د, ب_ه خ_وب_ى م_ى ت_وان ديدگاه ايشان را در برابر نقطه نظرات و دي_دگ_اه_ه_اى ف_ق_هاى بزرگى چون مرحوم صاحب جواهر به دست آورد و از اين نگاه به نقد و ارزيابى آنهاپرداخت .

اين مهم را با جمع بندى فرازهاى مذكور به پايان مى بريم .

جمع بندى ديدگاه امام خمينى

1 . ح_رك_ت س_ي_دالشهدا(ع ) يك اقدام كاملا سياسى بود كه حضرت (ع ) شرعاخود را مكلف به آن مى دانست .

2 . هدف نهايى و فلسفه وجودى اين قيام , تلاش براى تشكيل حكومت اسلامى بود و فهم اين فلسفه و درك علل قيام , دور از دسترس و خارج ازتوان ما نيست .

3 . اي_ن ح_رك_ت , يك اقدام كاملا انتخابى و به تشخيص خود امام (ع ) بودو عملا راه براى سازش با دشمن نيز براى او باز بود .

4 . مصالحه و سازش با دشمن برخلاف مصالح اسلام و جامعه اسلامى بود .

5 . حضرت (ع ) كاملا به سرنوشت حركت , آگاهى داشت و به حسب معمول نيز نتيجه اى جز كشته شدن پيش بينى نمى شد .

6 . آگ_اه_ى امام (ع ) از سرنوشت قيام , منافاتى با لزوم جهاد براى برپايى حكومت و مبارزه با ظلم , ندارد .

7 . قيام امام (ع ) يك حجت شرعى و الگوى فقهى و عملى براى همه دوره ها و تمام سرزمينهاست و نه تكليفى مختص آن حضرت (ع )

.

8 . در تعارض مصلحت فرد و مصالح جامعه , تقدم با جامعه است وفرد بايد فداى جامعه گردد .

9 . قواعد نفى عسر و حرج و نفى ضرر, در امور مهمى كه اسلام عنايت ويژه به آن دارد جارى نيست .

10 . ح_ت_ى ب_ا ف_رض ص_دق ع_نوان القاء در تهلكه نسبت به قيام عاشورا,دليل حرمت آن , شامل مواردى چون جهاد و ضرورت مبارزه و تشكيل نظام عدل نمى گردد .

11 . آنچه ملاك اصلى در جنگ و صلح است , انجام تكليف است نه كمى و زيادى نيرو و نه پيروزى و شكست .

12 . سيدالشهدا(ع ) در هر حال خود را پيروز مى دانست , چرا كه ملاك پيروزى , انجام تكليف مبارزه با ظلم و تلاش براى برپايى حكومت عدل بود .

اي_ن_ك ب_ا ت_وج_ه ب_ه م_حورهاى فوق مى توانيم به ارزيابى دقيقترى نسبت به ديدگاههاى فقهى م_ط_رح ش_ده ب_پ_ردازيم .

و بدين سان بود كه فقيه بزرگ امت اسلامى , حضرت امام خمينى (قده ) درهاى جديدى را در تحليل صحيح و بهره برى كامل و اساسى از قيام سيد شهيدان عالم , حضرت اب_ى ع_ب_داللّه ال_ح_سين (ع ), گشود و روزنه هايى را كه فقهاى پيشين نشان داده بودند به راههاى ه_م_وارى م_ب_دل ساخت تا فقها و صاحب نظران حوزه استنباط وفقاهت و ديگر ره جويان مباحث دينى _ اجتماعى , گامهايى استوار بردارند .

ان شاءاللّه .

كتابنامه

1 . الارشاد, محمد بن محمد بن نعمان شيخ مفيد, منشورات مكتبة بصيرتى , قم , بى تا .

2 . اع_ي_ان ال_ش_ي_ع_ه , س_ي_دم_ح_س_ن ام_ي_ن , ت_ح_قيق حسن امين , دار التعارف للمطبوعات ,

بيروت ,1403ه . ق .

3 . بحارالانوار, محمدباقر مجلسى , داراحياء التراث العربى , بيروت , 1403ه .

ق , چاپ سوم .

4 . بصائر الدرجات , محمد بن حسن صفار, منشورات اعلمى , تهران , 1362ه . ش .

5 . ت_اري_خ دم_ش_ق , ع_ل_ى ب_ن ال_ح_س_ن , م_ع_روف ب_ه اب_ن عساكر (ترجمة الامام الحسين (ع )), تحقيق محمدباقر محمودى , مؤسسة المحمودى للطباعة و النشر, بيروت , 1398ه . ق , چاپ اول .

6 . تاريخ زندگانى پيامبر(ص ), محمدابراهيم آيتى , مؤسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران , 1359 ه . ش , چاپ اول .

7 . ت_اري_خ الام_م و ال_م_ل_وك , م_ح_م_د ب_ن جرير طبرى , مؤسسة الاعلمى للمطبوعات , بيروت , چاپ چهارم , 1403 ه_ .

8 . تحريرالوسيله , امام خمينى , بى نا, بى تا, طبع اول .

9 . تذكرة الفقهاء, حسن بن يوسف علامه حلى , طبع سنگى , بى تا .

10 . ت_ف_س_ي_ر س_وره ح_م_د, ام_ام خ_م_ي_ن_ى , م_ؤس_س_ه تنظيم و نشر آثار امام خمينى , تهران , 1376ه . ش ,چاپ سوم .

11 . ت_ل_خ_ي_ص ال_ش_اف_ى , م_ح_م_د ب_ن حسن طوسى , تحقيق سيدحسين بحرالعلوم , دارالكتب الاسلاميه ,قم , 1393ه . ق , چاپ سوم .

12 . ت_ن_زيه الانبياء, على بن الحسين معروف به سيدمرتضى , مؤسسة الاعلمى للمطبوعات,بيروت , 1408ه . ق , چاپ اول .

13 . ج_ام_ع ال_م_ق_اص_د ف_ى ش_رح ال_ق_واعد, على بن حسين كركى محقق ثانى , تحقيق و نشر مؤسسة آل البيت (ع ) لاحياء التراث , قم , 1408 ه . ق .

14 . جواهرالكلام فى شرح شرائع الاسلام , محمدحسن

نجفى , تحقيق عباس قوچانى , نشر داراحياء التراث العربى , چاپ هفتم , بيروت .

15 . چهل حديث , امام خمينى , تحقيق و نشر مركز فرهنگى رجاء, تهران , 1368, چاپ اول .

16 . ح_ي_اة الام_ام ال_ح_س_ي_ن بن على (ع ), باقر شريف قرشى , مطبعة الاداب , نجف اشرف , 1396 ه . ق ,چاپ اول .

17 . ري_اض ال_م_س_ائل ف_ى ب_ي_ان الاح_كام بالدلائل , سيدعلى طباطبايى , تحقيق و نشر مؤسسة النشرالاسلامى , قم , 1415 ه . ق , چاپ اول .

18 . ش_راي_ع الاس_لام ف_ى م_س_ائل ال_ح_لال و ال_ح_رام , ج_عفر بن الحسن محقق حلى , تحقيق عبدالحسن محمدعلى , دارالاضواء, بيروت , 1403 ه . ق , چاپ دوم .

19 . صحيفه نور, امام خمينى , سازمان مدارك فرهنگى انقلاب اسلامى , تهران , چاپ اول .

20 . العوالم , شيخ عبداللّه بن نوراللّه بحرانى اصفهانى , مدرسة الامام المهدى , قم , 1407ه . ق .

21 . الفتوح , ابومحمد احمد بن اعثم كوفى , دارالكتب الاسلاميه , بيروت , 1406ه . ق .

22 . قواعد الاحكام فى معرفة الحلال و الحرام , حسن بن يوسف علامه حلى , تحقيق و نشرمؤسسة النشر الاسلامى , قم , 1413 ه . ق , چاپ اول .

23 . ك_اف_ى , م_ح_م_د ب_ن ي_ع_ق_وب ك_ل_ي_ن_ى , ت_ح_قيق على اكبر غفارى , دارالكتب الاسلاميه , تهران ,1388ه . ق , چاپ سوم .

24 . اللهوف , سيد بن طاووس , مكتبة الحيدرية , نجف , 1385ه . ق .

25 . م_ج_م_ع ال_ب_ي_ان , اب_وع_ل_ى ف_ض_ل ب_ن حسن طبرسى , تحقيق سيدهاشم

رسولى محلاتى , داراحياءالتراث العربى , بيروت , 1379ه .

ق , 1339ه . ش .

26 . م_رآة ال_ع_ق_ول , م_ح_م_دب_اق_ر م_ج_ل_س_ى , ت_صحيح سيدهاشم رسولى محلاتى , دارالكتب الاسلاميه ,تهران , 1363ه . ش , چاپ دوم .

27 . ال_م_س_ائل ال_ع_كبرية (المسائل الحاجبيه ), محمد بن محمد بن نعمان , معروف به شيخ مفيد, ت_ح_ق_ي_ق ع_ل_ى اك_بر الهى خراسانى , كنگره جهانى بزرگداشت هزارمين سال وفات شيخ مفيد, قم ,1413ه . ق , چاپ اول .

28 . م_س_ال_ك الافهام الى تنقيح شرايع الاسلام , زين الدين بن على العاملى شهيد ثانى , تحقيق و نشرمؤسسة المعارف الاسلامية , قم , 1414, چاپ اول .

29 . مقتل الحسين , خوارزمى , تحقيق شيخ محمد سماوى , نشر مكتبة المفيد, قم , بى تا .

30 . م_ن_اق_ب اب_ن ش_ه_ر آش_وب , رش_ي_دال_دي_ن م_ح_م_د ب_ن ع_ل_ى ب_ن ش_هر آشوب , تصحيح سيدهاشم رسولى محلاتى , انتشارات علامه , قم , بى تا .

31 . منتهى المطلب , حسن بن يوسف علامه حلى , طبع سنگى , بى نا, بى تا .

32م_وس_وعة كلمات الامام الحسين (ع ), پژوهشكده باقرالعلوم (ع ), نشر معروف , قم , 1374,چاپ سوم .

پي نوشتها

1- شرايع الاسلام , ج1 , ص 332.

2- قواعد الاحكام , ج1 , ص 516.

3- جواهر الكلام , ج21 , ص 292.

4- انفال (8), آيه 61.

5- بقره (2), آيه 195.

6- همان , آيه 190.

7- توبه (9), آيه 123.

8- همان , آيه 4.

9- همان , آيه 5.

10- همان , آيه 7.

11- همان , آيه 29.

12- انفال (8), آيه 59.

13- محمد(ص

)(47), آيه 35.

14- جواهر الكلام , ج21 , ص 292.

15- همان , ص 294.

16- همان , ص 295.

17- همان , ص 292.

18- همان .

19- تفسير سوره حمد, ص 95.

20- بقره (2), آيه 195.

21- نگاه كن : المسائل العكبرية , تاءليف شيخ مفيد, ص 69 تا 72, و نيز مرآة العقول , علامه مجلسى , ج3 , ص 125 _ 126. و تنزيه الانبياء, تاءليف سيدمرتضى , ص 179 _ 180. و نيزتلخيص الشافى , تاءليف سيدمرتضى و تلخيص توسط شيخ طوسى , ج4 , ص 181 تا190.

22- از آن_ج_ا كه ديدگاههاى اين عالمان برجسته با صبغه اى كلامى و در فضاى مباحث اعتقادى مطرح شده است از چارچوب اين پژوهش كه يك بررسى فقهى مى باشد بيرون است , هر چند شيخ م_فيد, سيدمرتضى و شيخ طوسى هر سه از بزرگترين فقهاى شيعه به شمار مى روند و آثار فقهى آنان از مهمترين منابع فقهى دوره نخست تلقى مى شود.

23- مجمع البيان , ج2 , ص 289, ذيل آيه 195, بقره (2).

24- تلخيص الشافى , ج4 , ص 186.

25- م_جمع البيان , ج5 , ص 205, ذيل آخرين آيه سوره هود(11): و للّه غيب السماوات والارض . و ج3 , ص 261, ذيل آيه 109 سوره مائده (5).

26- بصائر الدرجات , نشر اعلمى , ص 501, و مناقب ابن شهر آشوب , ج4 , ص 76, وبحارالانوار, ج44 , ص 330, و ج45 , ص 84, و ج42 , ص 81. و موسوعة كلمات الامام الحسين (ع ), ص 296. لازم ب_ه

ذك_ر است آنچه در متن , نقل شد, مطابق روايتى است كه كلينى , صاحب كتاب كافى ,در ك_ت_اب رس_ائل الائمه خويش با همين سند آورده است و علامه مجلسى در جلد 44بحارالانوار, ص_ف_ح_ه 330, نقل كرده است . اما آنچه در بصائرالدرجات آمده و علامه مجلسى در دو جاى ديگر بحارالانوار آورده كمى تفاوت دارد ولى در معنا تفاوت قابل ذكرى ندارد, به جز اينكه در اين نقل , پ_س از ك_ل_م_ه اس_ت_شهد كلمه معى آمده است و اين تاءكيدى است بر آگاهى حضرت (ع ) بر ش_ه_ادت خ_ويش , و روشن است كه اين اختلافهاى جزئى , ناشى از نحوه بازگويى روايت در نقل راوي_ان و كاتبان بوده است . نقل محمدبن حسن صفار در بصائر الدرجات با سندى كه در متن ذكر شد چنين است : ح_م_زة ب_ن ح_م_ران , ع_ن اءب_ى عبداللّه (ع ) قال : ذكرنا خروج الحسين و تخلف ابن الحنفية عنه , قال قال : ابو عبداللّه (ع ): يا حمزة , انى ساءحدثك فى هذا الحديث و لا تساءل عنه بعد مجلسنا هذا.ان ال_حسين لما فصل متوجها دعا بقرطاس و كتب : بسم اللّه الرحمن الرحيم . من الحسين بن على الى بنى هاشم , اما بعد فانه من لحق بى منكم استشهد معى و من تخلف لم يبلغ الفتح ,والسلام .

27- ك_اف_ى , ج1 , ص 261 _ 262, و ن_يز ص 281. دنباله سخن حضرت (ع ) به حمران اين است :و لو اءنهم يا حمران حيث نزل بهم ما نزل من امر اللّه عز و جل و اظهار الطواغيت عليهم ساءلوااللّه عز و

جل اءن يدفع عنهم ذلك و الحوا عليه فى طلب ازالة ملك (تلك خ ل ) الطواغيت وذهاب ملكهم اذا لاج_ابهم و دفع ذلك عنهم , ثم كان انقضاء مدة الطواغيت و ذهاب ملكهم اءسرع من سلك منظوم ان_ق_طع فتبدد, و ما كان ذلك الذى اءصابهم يا حمران لذنب اقترفوه و لالعقوبة معصية خالفوا اللّه فيها و لكن لمنازل و كرامة من اللّه , اءراد اءن يبلغوها, فلا تذهبن بك المذاهب فيهم . لازم ب_ه ذك_ر اس_ت ك_ه در ب_رخ_ى ن_سخه ها به جاى كلمه اختيار تعبير اختبار آمده است كه ب_ه م_ع_ن_اى ام_ت_ح_ان كردن مى باشد, ولى علامه مجلسى نقل نخست را ترجيح داده است . نگاه كن :مرآة العقول , ج3 , ص 132.

28- منتهى المطلب , ج2 , ص 974.

29- تذكرة الفقهاء, ج1 , ص 447.

30- مسالك الافهام الى تنقيح شرايع الاسلام , مؤسسه معارف اسلامى , ج3 , ص 82.

31- جامع المقاصد فى شرح القواعد, ج3 , ص 466 _ 467.

32- تاريخ زندگانى پيامبر(ص ), محمدابراهيم آيتى , ص 352 _ 357.

33- رياض المسائل فى بيان الاحكام بالدلائل , ج1 , صص 496 _ 497.

34- . آل عمران (3), آيه 169.

35- متن كلام صاحب جواهر در اين قسمت چنين است : و كيف كان فظاهر المتن انها [مهادنة ] جائزة في جميع اءحوالها على معنى عدم وجوبها بحال كما ه_و ص_ري_ح المنتهى و محكي التحرير و التذكرة جمعا بين ما دل على الامر بها المؤيدبالنهى عن الال_ق_اء ب_اليد فى التهلكة و بين الامر بالقتال حتى يلقى اللّه شهيدا, بحمل الاول على الرخصة فى

ذل_ك , و منها ما وقع من النبي صلى اللّه عليه و آله و الحسن عليه السلام , كماان من الثانى ما وقع من الحسين عليه السلام و من النفر الذين وجههم النبي صلى اللّه عليه وآله الى هذيل و كانوا عشرة فقاتلوا حتى قتلوا و لم يفلت منهم الا خبيب , فانه اءسر و قتل بمكة اذ القتل فى سبيل اللّه ليكون من ال_شهداء الذين هم احياء عند ربهم يرزقون ليس من الالقاء فى التهلكة كما سمعته فى حرمة الفرار م_ن الزحف , لكن فى القواعد يجب على الامام الهدنة مع حاجة المسلمين اليها, و يمكن ارادته من ال_متن بحمل الجواز فيه على المعنى الاعم , و هو ما عدا الحرام , فيشمل الواجب حينئذ فى الفرض ال_م_زب_ور ت_رجيحا لما دل على وجوب حفظ النفس و الاسلام من عقل و نقل مقتصرا فى الخروج منهما على المتيقن كالفرارمن الزحف و نحوه .

36- جواهر الكلام , ج21 , صص 295 _ 296.

37- ب_ه ع_ن_وان ن_م_ون_ه ن_گ_اه ك_ن_ي_د به گفته هاى عبداللّه بن عباس , عبداللّه بن جعفر, مسور ب_ن م_خ_رم_ة ,اب_وبكر مخزومى , عبداللّه بن مطيع , عمرو بن سعيد, محمد بن حنيفة و ام سلمه و يا گ_ف_ت_ه هاى عبداللّه بن عمر, سعيد بن المسيب , ابوواقد الليثى , ابوسلمة و عمرة بنت عبدالرحمن . ال_ب_ت_ه دس_ت_ه ن_خ_س_ت كاملا از سر دلسوزى و شفقت از امام (ع ) مى خواستند كه از اين حركت منصرف شود. حياة الامام الحسين (ع ), باقر شريف قرشى , ج3 , صص 24 _ 37.

38- تحرير الوسيله , ج1 , ص 472.

39- صحيفه نور,

ج1 , ص 174.

40- تاريخ طبرى , ج4 , ص 262, و ارشاد مفيد, ص 204.

41- الارشاد, ص 224. و نيز بحارالانوار, ج44 , ص 376.

42- الفتوح , ج5 , ص 33, و نيز: اعيان الشيعه , ج1 , ص 589.

43- صحيفه نور, ج20 , ص 190.

44- الفتوح , ج5 , ص 14 و نيز بحارالانوار, ج44 , ص 325.

45- تاريخ طبرى , ج3 , ص 280 و اعيان الشيعه , ج1 , ص 590 و نيز بحارالانوار, ج44 ,ص 340.

46- صحيفه نور, ج20 , ص 191.

47- همان , ج1 , ص 174.

48- همان , ج4 , ص 16.

49- بحارالانوار, ج44 , ص 364. و اءعيان الشيعه , ج1 , ص 593.

50- همان .

51- چ_ه_ل ح_دي_ث , ص 242. اش_اره ح_ض_رت ام_ام (ق_ده ) ب_ه م_ض_م_ون خوابى است كه بنا بر ن_ق_ل ,س_ي_دال_ش_ه_دا(ع ) هنگام خروج از مدينه در كنار قبر پيامبر(ص ) مشاهده كرد. اين خواب دررواي_ت_ى م_ب_سوط از امام صادق (ع ) نقل شده است : فجاءه النبى و هو فى منامه فاءخذ الحسين وضمه الى صدره و جعل يقبل بين عينيه , و يقول : باءبى اءنت , كانى اءراك مرملا بدمك بين عصابة م_ن ه_ذه الام_ة , ي_رجون شفاعتى , ما لهم عنداللّه من خلاق . يا بنى انك قادم على اءبيك و امك و اخيك و هم مشتاقون اليك , و ان لك فى الجنة درجات لاتنالها الا بالشهادة . (بحارالانوار, ج44 , ص 313. و نيز: ص 328.)

52- صحيفه نور, ج17 , ص 58.

53- مقتل

خوارزمى , ج1 , ص 196.

54- از ج_م_ل_ه ن_گ_اه ك_ن : بحارالانوار, ج44 , ص 313 و 328. و الفتوح , ج5 , ص 20 و نيز:موسوعة كلمات الامام الحسين (ع ), ص 286.

55- ت_اري_خ ابن عساكر, (ترجمة الامام الحسين (ع )), ص 211. نزديك به همين نقل : العوالم ,ج17 , ص 218.

56- اللهوف , ص 12.

57- صحيفه نور, ج4 , ص 15.

58- بحارالانوار, ج44 , ص 329.

59- ه_م_ان , ج45 , ص 9. در ن_ق_ل ديگر, اين جمله با كمى اختلاف در تعبير آمده است : اءلا وانى زاحف بهذه الاسرة على قلة العدد و كثرة العدو و خذلة الناصر.

60- صحيفه نور, ج15 , ص 148.

61- بحارالانوار, ج101 , ص 331.

62- همان , ص 177, و نيز نزديك همين مضمون , ص 210.

63- صحيفه نور, ج2 , ص 11.

64- همان , ج17 , ص 61.

65- همان , ج9 , ص 57.

66- ص 96 كتاب , به نقل از بحارالانوار, ج44 , ص 329.

67- بحارالانوار, ج44 , ص 381, مقتل خوارزمى , ج2 , ص 5.

68- تاريخ طبرى , ج4 , ص 304.

69- صحيفه نور, ج10 , ص 31.

10- عاشورا تجلى دوستى و دشمنى

مشخصات كتاب

نويسنده :سيد خليل حسيني

پيشگفتار

اگرچه در زمينه عاشورا و مدرسه خون خدا، حسين بن على عليهما السلام مطالب زيادى نوشته و سخن فراوان گفته شده است، ولى هنوز جاى نوشتن و گفتن بسيار است زيرا عاشورا مدرسه اى است كه قبل از برپايى آن، خبرش به گوش عالميان رسيده و از آدم عليه السلام تا خاتم صلى الله عليه وآله پيرامونش سخن گفته اند.

از آن روزى كه عزيز زهراعليهما السلام قدم به اين عالم نهاد، پيامبر خاتم صلى الله عليه وآله او را معلم اين مدرسه معرفى نمود. آن حضرت كنار حجره ايستاده، پس از ولادت حسينش فرمود: «فرزند مرا بياوريد.» وقتى نگاه حضرت به نوزاد افتاد، فرمود:

«عَِزيزٌ عَلَىَّ يا أباعَبْدِاللَّهِ؛(1) بر من سخت است اى اباعبد اللَّه.»

و وقتى در ميان كوچه در مقابل مردم او را مى گرفت و بوسه باران مى كرد همگان را به تعجب وامى داشت، ولى حضرت مى فرمود: «من جاى شمشيرها را مى بوسم.»(2)

عاشورا اگر يك روز عادى و معمولى بود، اميرمؤمنان على عليه السلام در عبور از كربلا به آن اشاره نمى كردند، كه: «الآن در خواب ديدم اين سرزمين درياى خون است و حسين در ميان خون ها غرق شده و هر چه كمك مى خواهد كسى او را يارى نمى كند.»(3)

كدام امام معصوم را سراغ داريد كه سخن از عاشورا نگفته باشد؟ مگر امام سجّادعليه السلام نبود كه در فرصت هاى مختلف، يادى از امام حسين عليه السلام مى كرد و اشك مى ريخت و مى فرمود: «فرزند زهرا را كشتند در حالى كه تشنه بود.»(4)

مگر امام صادق عليه السلام نبود كه هنگام تشنگى وقتى آب نوشيدند، اشك از ديدگانشان جارى شد و فرمود: «لعنت خدا بر قاتل حسين عليه السلام.» و فرمود: «من هر وقت آب خنك مى نوشم، يادى

از امام حسين عليه السلام مى كنم.»(5)

آيا امام هشتم حضرت على بن موسى الرضاعليه السلام در روز اول محرم به ريّان بن شبيب نفرمودند: «اى فرزند شبيب! ماه محرم، ماهى است كه اين امّت حرمتش را نشناختند و با ذرّيه رسول خداصلى الله عليه وآله جنگيدند، زنان ايشان را اسير كردند و اموالشان را به غارت بردند.

اى فرزند شبيب! هر وقت خواستى گريه كنى، بر حسين عليه السلام گريه كن.»(6)

مگر امام زمان عليه السلام در زيارت ناحيه نفرمودند: «اى جدّ بزرگوارم! اگر زمانه حضور مرا به تأخير انداخت و مرا از يارى كردن تو بازداشت، ولى هر صبح و شام بر تو گريه مى كنم و به جاى اشك خون مى گريم.»(7)

و مگر روز قيامت هم ياد حسين عليه السلام فراموش مى شود، روزى كه صديقه كبرى فاطمه زهراعليها السلام مى آيد در حالى كه پيراهن خون آلود فرزندش حسين عليه السلام در دست اوست و مى گويد: «پروردگارا! اين پيراهن فرزند من است و تو مى دانى با او چه كردند.» از جانب خداوند ندا مى آيد: «اى فاطمه! ما تو را راضى خواهيم كرد.»(8)

آيا حادثه اى وجود دارد كه به اندازه عاشورا، اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام سخن از احيا و زنده داشتن آن گفته باشند؟!

چه توصيه ها كه براى بهره بردارى از اين كلاس نموده اند و چه مجالسى كه آنان برپا كردند تا همه از آن بهره مند شوند. اينجاست كه مسأله عاشورا، تأمل و تدبّر بيشترى مى طلبد تا تمام ابعاد و زواياى آن مورد بررسى و تحقيق قرار گيرد.

شركت كنندگان در اين كلاس افراد معمولى نبودند كه به آسانى بتوان از كنار آنان گذشت، كسانى بودند كه حسين بن على عليهما السلام آموزگار اين كلاس، بهتر از آنان را در

طول تاريخ سراغ ندارد.

مگر مى توان به آسانى از كنار مسلم بن عوسجه گذشت؟! هنگامى كه با بدن مجروح روى زمين افتاده و آخرين لحظات را پشت سر مى گذارد، ناگهان دوستش حبيب بن مظاهر را بالاى سر خود مى بيند كه به او مى گويد: «اگر وصيت و سفارشى دارى به من بگو. و او با دست به حسين زهراعليهما السلام اشاره مى كند:

«أُوصِيكَ بِهذَا الرّجُلِ؛(9) تو را به حمايت از اين مرد سفارش مى كنم.»

آيا مى توان انسانى را فراموش كرد كه خود را فدايى امام كرده و بدنش را همانند سپر، در مقابل تيرها قرار داده تا امام زمانش زنده بماند؟! و وقتى با بدن مجروح آخرين لحظات زندگى را پشت سر مى گذارد، محبوبش را بالاى سرش مى بيند و مى گويد:

«هَلْ أَوْفَيْتُ؟؛ آيا من به عهد و پيمان خود وفا كرده ام؟.»

عاشورا درس هاى زيادى براى بشريت دارد، نه فقط براى كسانى كه در آن زمان بودند، بلكه براى همه آنهايى كه قبل از عاشورا خبرش را شنيدند و كسانى كه بعد از آن با داستانش آشنا مى شوند.

عاشورا يعنى عشق ورزيدن به ارزش ها، همان كه مولا اميرمؤمنان على عليه السلام در مسير صفّين، در عبور از كربلا به آن اشاره نمود:

«مَصارِعُ عُشَّاقِ شُهَداء؛(10)

اينجا محل به زمين افتادن عاشقانى است كه همه از شهداء هستند.»

در مورد عاشورا به موضوعات زيادى پرداخته شده: شجاعت، ايثار، فداكارى، نوع دوستى، عبادت، مناجات، نماز، قرآن، هدايت، امر به معروف، نهى از منكر، انفاق، مسابقه در خيرات و... ولى ما برآنيم كه با توفيق الهى موضوعى را تعقيب كنيم كه راز و رمز همه اين موضوعات است و تمام اينها از آن شكل و رنگ مى گيرد و آن موضوع

«تولّى و تبرّى» است، دل به ولىّ دادن و نفرت از دشمنان ولىّ داشتن، اعلام دوستى و دشمنى براى خدا نشان دادن محبّت و عداوت در ميدان عمل.

البته نمى خواهيم «تولّى و تبرّى» را به دوستى و دشمنى معنا كنيم؛ زيرا معناى دقيق ترى دارد، ولى برآنيم كه در قالب دوستى و دشمنى موضوع را پى بگيريم.

آنچه عاشورا را به جهانيان نشان داد و براى هميشه باقى نگاه داشت، خون هايى بود كه بر اساس دوستى و دشمنى در رگ ها جارى بود، قلبى بود كه خون را بر محور دوستى و دشمنى به اعضاى بدن مى رسانيد. همان دوستى و دشمنى اى كه محور دين است و حركت دين بر آن محور به نتيجه مى رسد: دوست داشتن خوبى ها و خوب ها و دشمن داشتن بدى ها و بدها. دوستى و عشق به آن اندازه كه در راه رسيدن به دوست، خون قلب هديه شود و دشمنى به آن مقدار كه سرخى خون براى نابودى دشمن جلوه نمايى كند.

عاشورا يعنى حركت تمام ذرات وجود بر محور دوست و حبيب بودن، مجاهده و تلاش براى نابودى دشمنان حق، همان چيزى كه در زيارت اربعين امام حسين عليه السلام به ما آموخته اند و خواندن آن يكى از نشانه هاى مؤمن است:

«اَلسَّلامُ عَلى حَبِيبِ اللَّهِ؛ سلام بر حبيب خدا.»

معلم عاشورا را حبيب و دوست خدا دانستن و خود را شاگرد اين مكتب معرفى كردن.

«اَللَّهُمَّ إِنِّى أُشْهِدُك َأَنِّى وَلِىٌّ لِمَنْ وَالاهُ وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداهُ؛(11)

خداوندا! تورا شاهد مى گيرم كه من دوست هستم با هركه با حسين دوست است و دشمن هستم با هركه با حسين دشمن است.»

همانا معيار شاگرد اين مكتب بودن، دوستى و دشمنى در راه حسين عليه السلام است.

پيروان نهضت

عاشورا داراى شعارهايى هستند كه جابر بن عبداللَّه انصارى در كنار مزار سيد الشهداءعليه السلام، هنگام زيارت به آنان آموخته و آن شعار «حبيبى يا حسين» است كه، سخن از محبّت و دوستى با حسين عليه السلام است.

اگر عاشورا بر محور دوستى و دشمنى دور نمى زد، علمدار كربلا حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام در كنار علقمه با لب تشنه به ياد دوست آب را روى آب نمى ريخت و در مسير دشمنى با دشمنان حسين عليه السلام نمى گفت:

«يا نَفْسُ! لا تَخْشَ مِنَ الْكُفّارِ؛ مبادا از دشمن بترسى.»

نه، او نمى ترسد، زيرا گفت:

«لا أَرْهَبُ الْمَوْتَ إِذِ الْمَوْتُ زُقى؛

از مرگ هرگز نمى هراسم چون فرياد زند.»

او آن چنان دوستى و دشمنى خود را به صحنه نمايش گذاشت كه حاضر شد با دست هاى قطع شده نيز حمايت و پشتيبانى خود را از ولىّ اش اعلام دارد:

وَاللَّهِ إِنْ قَطَعْتُمُوا يَمينى

إِنِّى أُحامِى أَبَداً عَنْ دِينى

وَعَنْ إِمامٍ صادِقِ اليَقِينِ

نَجْلِ النَّبِىّ الطّاهِرِ الأَمِيِن

به خدا قسم اگر دستم را جدا كنيد

من هميشه از دينم حمايت مى كنيم

و نيز از امامى كه در ايمانش صادق است

و فرزند پيامبر پاك و امين است آرى نثار دست ها در راه حسين عليه السلام، رمز و راز عاشورا را آشكار مى سازد كه دين، جز دوستى و محبّت و بغض و دشمنى چيز ديگر نيست و عاشورا نيز كه احيا كننده دين است، همان رمز و راز را مى طلبد.

فصل اول اهميّت و ارزش دوستى و محبّت

اشاره

قال النبى صلى الله عليه وآله:

أَفْضَلُ الأَعمالِ

اَلْحُبُّ فِى اللَّهِ وَالْبُغْضُ فِى اللَّهِ؛

برترين عمل، دوستى و دشمنى در راه خداست.

بحار: 252/69

اهمّيت و جايگاه دوستى و دشمنى در مجموعه دين

در مجموعه دين، هر چيزى جايگاه خاصّ خود را دارد و همه امور دينى از يك مرتبه مساوى برخوردار نيستند، بعضى از امور مرتبه بالاتر و بعضى رتبه متوسط و بعضى پايين تر را دارا مى باشند.

دين داراى دست گيره هايى است كه در هنگام به خطر افتادن سعادت انسان، او را دست گيرى مى كند. البته استحكام و اهميّت دست گيره ها يكسان نيست، بعضى از دست گيره هاى دين در خطرات جزئى، انسان را حفظ مى كند ولى بعضى در خطرات عمده و مهم هم حافظ انسان است و نمى گذارد انسان از صراط مستقيم به بيراهه رود و سعادت او تهديد شود.

روزى رسول اكرم صلى الله عليه وآله همين مسأله را در بين اصحاب خود مطرح كردند و به صورت سؤال فرمودند: در بين دست گيره هاى ايمان كدام يك محكم تر است؟ آنان پاسخ دادند: خدا و پيامبرش بهتر مى دانند، ولى بعضى از آنها گفتند: نماز مهم ترين است، و بعضى گفتند: روزه، و بعضى پاسخ دادند: حج و عمره، و بعضى گفتند: مهم ترين آن، جهاد در راه خداست.

رسول خداصلى الله عليه وآله در مقابل پاسخ آنان فرمودند: همه آنچه را كه گفتيد داراى ارزش است، هم نماز ارزش دارد، هم روزه و هم حج و عمره و جهاد، لكن مهم ترين و محكم ترين دست گيره نيست، بلكه محكم ترين دست گيره ايمان، دوستى و دشمنى براى خداست، دوست داشتنِ دوست خدا و بيزارى نسبت به دشمنان خدا.(12)

از اين روايت استفاده مى شود كه دين داراى بخش هاى مختلف و اعمال گوناگون است كه بعضى از آنها مربوط به اعضا و جوارح انسان است،

همانند نماز و روزه، و بعضى از آنها مربوط به قلب است، همانند محبّت و دوستى و عداوت و دشمنى.

ولى در بين اين دو دسته، اعمال قلبيه از اهمّيت بالاترى برخوردار است و قدرت محافظت آن نسبت به انسان در حوادثى كه ممكن است انسان را از دين خدا و صراط مستقيم خارج كند، بيشتر مى باشد.

آرى، اگر محبّت خدا و پيامبر و اهل بيت عليهم السلام و نيز محبّت نسبت به كارهاى پسنديده و...در قلب قرار گرفت، به اين آسانى، حوادث روزگار - از قبيل: مريضى ها، مشكلات مادى، از دست دادن عزيزان، شكست در زندگى و به عبارت ديگر: «فتنه ها» نمى توانند انسان را از دين، يعنى خدا و رسول و اهل بيت عليهم السلام و دستورات آنان جدا كنند.

ممكن است انسان نماز بخواند ولى نه بر اساس محبّت، روزه بگيرد يا اعمال پسنديده ديگر را انجام دهد، ولى بعضى از حوادث در زندگى او پيش آيد كه موجب شود بگويد: من ديگر نماز نمى خوانم، روزه نمى گيرم. نعوذ باللَّه بگويد: دين چه فايده اى دارد؟

اما اگر قلب، جايگاه محبّت خدا و رسول و دشمنى نسبت به دشمنان شد، به اين آسانى در بين حوادث از خدا و اوليايش جدا نمى شود، همه ناگوارى ها را به پاى محبّت مى ريزد و نه تنها از خدا جدا نمى گردد، بلكه به محبّت او افزوده مى شود. از اين روست كه رسول خداصلى الله عليه وآله باارزش ترين اعمال را، دوستى و دشمنى در راه خدا مى داند، چنان كه مى فرمايد:

«أَفْضَلُ الأَعْمالِ الحُبُّ فِى اللَّهِ وَالبُغْضُ فِى اللَّهِ.»(13)

اساساً مطلبى را كه در باب محبّت و دوستى و عداوت و دشمنى مى توان گفت، اين است كه؛ دوستى و دشمنى در

كنار اعمال ديگر مطرح نمى شود، بلكه اين دو اصل مهمّ به اعمال ديگر روح مى بخشد، يعنى محبّت و دشمنى همانند بند تسبيحى است كه در تمام دانه ها جريان دارد و اگر نباشد، همه آنها از حيّز انتفاع خارج مى شوند. دين، نمازى را كه با محبّت خدا و بيزارى از دشمنان خدا قرين نباشد نمى خواهد و چنين است روزه و ساير اعمال.

در روايت جالبى اين نكته به چشم مى خورد كه امام صادق عليه السلام فرمود:

«كُلُّ مَنْ لَمْ يُحِبُّ عَلىَ الدَّينِ وَلَمْ يُبْغِضْ عَلىَ الدَّينِ، فَلا دَينَ لَهُ(14)؛

هركس محبّت و دوستى و عداوت و دشمنى اش بر اساس دين نباشد، دين ندارد.»

ممكن است براى بعضى پذيرش اين موضوع سهل و آسان نباشد، ولى وقتى به كتاب آسمانى يعنى قرآن مجيد مراجعه مى نماييم، مطلب آسان مى شود؛ زيرا در قرآن، خداوند حكيم به پيامبرش در اين باره مى فرمايد:

«قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْه أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبى ؛(15)

«اى رسول! بگو: من از شما مزد و پاداش نمى خواهم مگر مودّت و دوستى ذوى القربى را.»

پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بعد از آوردن دين اسلام و آن همه زحمت و تلاش، چيزى را به عنوان مزد مطرح مى كند كه اگر حفظ شود، تمام دين و روح آن حفظ شده است و اگر از آن محافظت نشود، دين مى ميرد و بى خاصيت مى شود، و آن محبّت و مودّت و دوستى نسبت به اهل بيتِ عصمت و طهارت عليهم السلام است كه ذوى القرباى پيامبرصلى الله عليه وآله هستند.

رسول خداصلى الله عليه وآله نفرمود: «اجر و مزد من اين است كه نماز بخوانيد، يا روزه بگيريد يا حج برويد»، نكته اى را مطرح كردند كه اگر به آن عمل

شود، هم نماز و هم روزه و هم همه دين برپا مى ماند. پيامبرصلى الله عليه وآله در سال آخر عمر خود بعد از اينكه مراسم حج را انجام داد، در راه بازگشت، نكته اى را فرمود كه براى همه جالب بود.

حضرت صلى الله عليه وآله فرمود: «كسى وارد بهشت نمى شود مگراينكه مسلمان باشد.» ابوذر غفارى - كه با ذكاوت خود مى دانست اين جمله مطالبى را در پى دارد و اِلّا اين كلام را رسول خداصلى الله عليه وآله به تنهايى در اين شرايط حساس نمى فرمود - برخاست و گفت: يا رسول اللَّه! اسلام چيست؟ حضرت فرمود: «اسلام برهنه است؛ و لباسش تقوى و پرهيزكارى، و زينتش حيا، و نظام و تكيه گاهش پاك دامنى، و كمال آن دين، و ثمره آن عمل است، هرچيزى را اساس و پايه اى است، و پايه اسلام، محبّت ما اهل بيت عليهم السلام است.»(16)

در روايات ما تعبيرى آمده كه قابل توجّه مى باشد و آن اين است كه: «آيا ايمان غير از دوستى و دشمنى چيز ديگرى است؟» فضيل بن يسار مى گويد: از امام صادق عليه السلام سؤال كردم: آيا دوستى و دشمنى از ايمان است؟ حضرت فرمود: آيا ايمان غير از دوستى و دشمنى است؟!

سپس اين آيه قرآن را تلاوت فرمود:

«حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الإِْيمانَ وَزَيَّنَهُ فِى قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيانَ أُولئِكَ هُمُ الرّاشِدُونَ»؛(17)

«خداوند ايمان را براى شما دوست داشتنى گردانيد و آن را در دل هاى شما بياراست و كفر و پليدكارى و سركشى را در نظرتان ناخوشايند ساخت، آنان كه چنين اند ره يافتگانند.»(18)

آينده انسان در گرو دوستى و دشمنى

حال اين سؤال مطرح مى شود كه: چرا دوستى و دشمنى چنين جايگاهى دارد و از چنين ارزش بالايى برخوردار است؟

در پاسخ بايد گفت:

چرا چنين نباشد، در حالى كه دوستى و دشمنى خطّمشى زندگى انسان را تعيين مى كند، اعمال و رفتار انسان بر اساس آن شكل مى گيرد، مگر مى شود انسان چيزى را دوست داشته باشد و خود را به او نزديك نكند؟ مگر مى شود فردى را دوست داشته باشد و از جهت رفتار، خود را همرنگ او ننمايد؟

آرى، ممكن است در ابتدا ميان انسان و محبوبش در شكل اعمال و رفتار فاصله باشد، ولى به تدريج همرنگ مى شود.

لذا جاى تعجّب نيست اگر انسان در روايتى ببيند، شخصى به محضر رسول خداصلى الله عليه وآله مى رسد و مى گويد: «يا رسول اللَّه! من نمازگزاران را دوست دارم ولى خودم نماز نمى خوانم، من روزه داران را دوست دارم، ولى خودم روزه نمى گيرم»

و پيامبرصلى الله عليه وآله در پاسخ مى فرمايد: «تو با آن كسى هستى كه او را دوست دارى و آنچه را كه به دست آورى، براى تو مى ماند.»(19)

آيا مى شود انسان اهل نماز را دوست بدارد، ولى در طول زمان، خود از نمازگزاران نشود؟ آيا مى شود اهل خير را دوست بدارد و خود نيكوكار نشود؟ خير چنين نيست، بلكه محبّت و دوستى انسان را به آن سو مى كشاند و شاهد اين ادعا، كسانى هستند كه در زندگى، اهل خيرات و انجام وظايف دينى نبوده اند ولى دوستى و محبّت، آنها را به اهل خير نزديك كرده و كم كم خود نيز از اهل خير گشته و به وظايف دينى خود عمل نموده اند.

در روايتى ديگر آمده است: مردى خدمت رسول خداصلى الله عليه وآله رسيد و عرض كرد: «اهل نماز را دوست دارد ولى خودش فقط نمازهاى واجب را مى خواند، - يعنى اهل نمازهاى مستحبّى

نيست - و كسانى را كه اهل صدقات هستند دوست دارد، ولى خودش فقط صدقات واجب را مى پردازد و همچنين اهل روزه را دوست دارد، ولى خودش فقط ماه مبارك رمضان روزه مى گيرد.» رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «انسان با آن كسى است كه او را دوست مى دارد.»(20)

امام باقرعليه السلام فرمود: «اگر خواستى بدانى كه آيا در تو خيرى هست يا نه، نگاه به قلب خود كن، اگر ديدى قلبت اهل طاعت و بندگى خدا را دوست دارد و از اهل معصيت و نافرمانى خدا نفرت دارد، پس در تو خير است و خداوند تو را دوست دارد. ولى اگر نسبت به اهل طاعت و بندگى خدا، نفرت و نسبت به اهل معصيت و نافرمانى خدا محبّت دارد، پس درتو خيرى نيست و خداوند نسبت به تو بغض و نفرت دارد و انسان با كسى است كه او را دوست دارد.»(21)

نگرانى نسبت به آينده

شخصى به نام ثوبان از محضر پيامبرصلى الله عليه وآله پرسيد: «قيامت چه وقت خواهد بود؟ پيامبرصلى الله عليه وآله پرسيد: چه چيز براى قيامت آماده كرده اى كه از آن سؤال مى نمايى؟ پاسخ داد: عمل زيادى نكرده ام اِلّا اينكه خدا و رسولش را دوست دارم. حضرت پرسيد: چقدر رسول خداصلى الله عليه وآله را دوست دارى؟ گفت: قسم به آن كسى كه تو را نبى به حقّ فرستاده، آن قدر دوست دارم كه حاضرم با شمشير بدنم قطعه قطعه شود و يا بدنم بريده بريده شود و يا به آتش سوزانده شود و يا بدنم زير سنگ آسياب پودر شود امّا دوستى شما از قلبم نرود، نه تنها نسبت به شما، بلكه حتى نسبت

به اهل بيت و اصحاب شما. حضرت فرمود: انسان در روز قيامت با كسى است كه او را دوست دارد.(22)

آيا دوستى و محبّت آينده ساز است و زندگى آخرت انسان را ترسيم مى كند و سعادت و خوشبختى را به دنبال دارد؟ داستان زير گوياى اين مطلب است.

مرد سياه پوستى از دنيا رفته بود در حالى كه چهار نفر بدن او را حمل مى كردند تا او را به قبر نزديك كنند.

رسول خداصلى الله عليه وآله در حالى كه با عده اى از اصحاب خود بودند، وقتى اين منظره را ديدند، فرمودند: او را نزد من بياوريد. بدنش در مقابل رسول خداصلى الله عليه وآله قرار گرفت، حضرت پارچه را از روى صورت او كنار زند، سپس فرمود: يا على! اين شخص، رباح غلام آل نجار است.

اميرالمؤمنين عليه السلام عرض كردند: به خدا قسم! وقتى زنده بود هر وقت مرا مى ديد آن چنان خوشحال مى شد و نشاط پيدا مى كرد كه روى پاى خود نمى ايستاد و به من مى گفت: يا على! من تو را دوست دارم. رسول خداصلى الله عليه وآله دستور دادند بدنش را غسل دهند و او را با لباسى از لباس هاى پيامبرصلى الله عليه وآله كفن كنند. سپس حضرت بر بدن او نماز خواندند و مسلمان ها به همراه ايشان بدن او را تا كنار قبر تشييع كردند.

رسول خداصلى الله عليه وآله فرمودند: «هفتاد هزار گروه از ملائكه در تشييع جنازه او شركت كردند، به خدا قسم! به چنين مقامى نرسيد مگر به خاطر محبّت و دوستى تو ياعلى. پيامبرصلى الله عليه وآله وارد قبر شدند، لحظه اى صورت خود را برگرداندند و سپس خشت ها را چيدند. اصحاب وقتى اين منظره

را ديدند سؤال كردند: چرا صورت خود را از او برگردانديد؟ حضرت فرمودند: ولىّ خدا در حالى از دنيا رفته بود كه تشنه بود، حورالعين از همسران او برايش شراب بهشتى آوردند، ولىّ خدا غيرت دارد، نخواستم با نگاه خود به همسران بهشتى او، ناراحتش كنم، لذا صورت خود را برگرداندم.»(23)

بالاترين ارزش ها

انسان گاهى در زندگى سرمايه هاى زيادى را كسب مى كند، ولى توجّه به آنها ندارد و اين بى توجهى موجب مى شود كه خود را فقير و نيازمند بداند، همانند كورى كه سكه هاى طلا در دست دارد، ولى ارزش آنها را نمى داند و اين بى توجهى موجب نگرانى و اضطراب او مى شود.

شخصى خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و از فقر و ندارى به حضرت شكايت كرد، حضرت فرمود: من تو را فقير نمى بينم. عرض كرد: آقا من فقير هستم، لكن ندارىِ من آشكار نيست. سپس مقدارى از مشكلات خود را براى حضرت بيان كرد، دوباره حضرت فرمود: «تو فقير نيستى.» تا اينكه حضرت فرمود: «از تو سؤالى مى پرسم، به من جواب ده. آيا اگر صد دينار به تو بدهند و از تو بخواهند كه دست از دوستى ما بردارى و اعلام بيزارى نمايى، چنين مى كنى؟»

پاسخ داد: نه. حضرت فرمود: «اگر بيشتر ازاين مبلغ، بلكه تا هزاران دينار به تو بدهند تا دست از محبّت ما برداشته و اعلام بيزارى كنى، چنين خواهى كرد؟» آن شخص قسم ياد كرد كه حاضر نيست چنين كند.

حضرت فرمود: «كسى كه داراى چنين متاعى است و حاضر نيست به چنين مبلغ زيادى بفروشد، آيا فقير است؟.»(24)

آرى دوستى و محبّتِ خوبى ها و خوب ها آن چنان ارزشى دارد كه گاهى قابل تصوّر براى انسان نمى باشد.

مخصوصاً

علاقه به انسان هايى كه همه خوبى ها را در خود جمع كرده و در زندگى به نمايش گذاشته اند، مگر مى توان براى محبّت و علاقه به تنديس خوبى ها، اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام كه موجودات عالم، شيفته كمالات اويند، ارزشى تعيين نمود.

مردى خدمت رسول خداصلى الله عليه وآله رسيد و گفت: فلانى با سرمايه كم براى تجارت به مسافرت رفته و طولى نكشيده برگشته، ولى سود زيادى به دست آورده است، به طورى كه مورد توجّه دوستان و فاميل قرار گرفته و به او حسادت مى ورزند. حضرت فرمود: «مال دنيا هرچه زيادتر و بيشتر شود، امتحان بيشترى براى صاحبش در پيش دارد، شما به اموال ديگران غبطه نخوريد. بله، اگر كسى ثروتش را در راه خدا مصرف مى كند، جا دارد كه نسبت به آن غبطه ورزيد.»

سپس حضرت فرمود: «آيا مى خواهى براى تو بگويم از كسى كه سرمايه اش كمتر از آن شخص بوده و زودتر از او هم برگشته، ولى غنيمت بيشترى به دست آورده و خيرات زيادى برايش آماده شده و در خزائن عرش خداوند رحمان محفوظ است؟!»

عرض كرد: آرى يا رسول اللَّه صلى الله عليه وآله بفرماييد. حضرت فرمود: «نگاه كنيد به اين شخصى كه مى آيد، اين شخص آن قدر خيرات براى او به آسمان رفته كه اگر به تمام اهل آسمان ها و زمين تقسيم كنند، كمترين سهميه هرنفر بخشايش گناهان و اعطاى بهشت است.»

پرسيدند: مگر چه كارى انجام داده؟ حضرت فرمود: «از خودش سؤال كنيد.»

اصحاب آمدند سراغ او و گفتند: گوارا باد بر تو آنچه را كه رسول خداصلى الله عليه وآله بشارت داده، چه كرده اى كه اين چنين پاداشى براى تو نوشته شده است؟!

پاسخ داد:

كارى نكردم، تنها يك كار انجام دادم و آن اينكه از خانه ام بيرون رفتم براى كارى كه داشتم، ولى ديدم دير شده و به آن كار نمى رسم، پيش خود گفتم: خوب است از فرصت استفاده كنم و به ديدار اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام بروم، زيرا از رسول خداصلى الله عليه وآله شنيده ام: «نگاه كردن به صورت على عليه السلام عبادت است.»

رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «آرى عبادت است و چه عبادتى، اى بنده خدا! تو رفتى كه دينارى براى خرجى زن و بچّه ات به دست بياورى و موفّق نشدى، ولى در مقابل، براساس محبتى كه به على بن ابى طالب عليهما السلام داشتى، به سراغ او رفتى و به چهره اش نگاه كردى در حالى كه مى دانستى كه على عليه السلام داراى فضايلى است، اين محبّت و اين ديدار بامعرفت براى تو ارزشش بيشتر است از اينكه تمام دنيا پر از طلاى سرخ بود و آن را در راه خدا انفاق مى كردى، تو در مسير حركت براى ديدار على عليه السلام به تعداد هر نفسى كه كشيدى، شفاعت هزار انسان را خواهى كرد و خداوند آنها را به شفاعت تو از آتش نجات خواهد داد.(25)

فصل دوم دوست داشتنى ها

توضيح

دعاى روز اول ماه رجب:

أغْرِسْ فى قَلْبِى حُبَّ الْمَعْرُوفِ؛

بارالها! ريشه دوستى نسبت به خوبى ها را

در دلم قرار ده.

بحار: 283/98

دوست داشتنى ها

در اينكه انسان چه چيزهايى را بايد دوست بدارد، نياز به تكليف نيست، زيرا فطرت انسانى اقتضا مى كند انسان خوب ها و خوبى ها را دوست بدارد، هر انسانى كه داراى فطرت سالم و بيدار است، نسبت به آنچه كه «معروف و زيبا» است، علاقه نشان داده و نسبت به خوبى ها عشق مى ورزد، لذا محبّت و دوستى خداوند فطرى انسان بوده و با خلقتش عجين گرديده است. خداوند موجودات را آفريد، سپس آنان را در راه اراده و خواست خويش روان گردانيد و در راه محبّت و دوستى خود برانگيخت.(26)

آرى، نكته مهم، تشخيص خير و خوبى از غير، آن است كه در همه يكسان نمى باشد، چه بسا افرادى كه كارهايى را خوب و افرادى را نيك بدانند و به آن سمت زندگى خود را سوق دهند در حالى كه در اين تشخيص دچار اشتباه هستند، آيا فردى كه به دنبال موادّ مخدّر مى رود، فطرتاً از زشتى ها منزجر نيست و نسبت به خوبى ها گرايش ندارد؟ پس چرا موادّ مخدّر را انتخاب نموده و در زندگى به دنبال چيزى مى رود كه براى او خطرناك است؟

پاسخ اين است كه: او موادّ مخدّر را زيبا و لذّت بخش مى بيند، منتها در اين راه دچار اشتباه و خطا شده، كه اگر روزى نسبت به اين خطا آگاهى پيدا كند تنفّر و انزجارش را نسبت به آن ابراز مى دارد. و همچنين انسانى كه از تحصيل علم و كمال فرار مى كند و نسبت به آن تمايل ندارد، فطرتاً به خوبى ها گرايش دارد، لكن علم و دانش

را زيبا نمى بيند، زيرا دچار جهل و نادانى گرديده است.

نقش نادانى در وارونه جلوه دادن زيبايى و زشتى

آرى جهل و نادانى، زيبا را زشت و زشت را در نظر انسان، زيبا جلوه مى دهد و دوستى و دشمنى را در همان مسير مى كشاند. مگر آدم و حوّا طالب كمال و زيبايى نبودند و نسبت به آن عشق نمى ورزيدند، پس چه چيز موجب شد به سوى درختى بروند كه آينده اى تاريك را براى آنان دربر داشت؟! آيا جز خطا و اشتباه در تشخيص خوبى ها چيز ديگرى بود؟!

آنان تشخيص داده بودند كه اين درخت و استفاده از آن مى تواند سعادت و خوشبختى را به دنبال داشته باشد و آنان را براى هميشه در نعمت هاى الهى پايدار نمايد، لذا به سوى آن حركت كرده تا بهره مند گردند، ولى ديرى نپاييد كه به اشتباه خود پى بردند و فهميدند چه خطايى مرتكب شدند.

پس مى توان گفت: اين سخن، كلام باطلى است كه هرچه دل مى خواهد و دوست دارد، بايد به او داد و آنچه را كه نمى خواهد، بايد از آن به دور داشت، زيرا دل سرمايه محبّت و دشمنى را براساس شناختى كه دارد مصرف مى كند، چه چيزى به دل نشان داده شده كه اظهار محبّت مى كند، حتماً به او زيبايى جلوه داده شده كه اين چنين سخاوتمندانه، محبّت خود را نثار مى كند.

جوانى كه به آسانى دريچه قلب را باز نموده و محبّتش را به پاى دوست مى ريزد و نسبت به همه عواملى كه عامل جدايى آنان شود بيزارى نشان مى دهد، سعادت خود را در رسيدن به آن مى بيند و به دل گفته است كه با رسيدن به محبوب، خوشبختى و سعادت تأمين مى گردد، ولى اگر روزى پرده جهل كنار رود

و ببيند همان چيزى را كه زيبا مى ديد، جز هلاكت و بدبختى براى او در پى ندارد، ديگر نسبت به آن، دوستى ابراز نمى كند.

يوسف هم دل داشت و از سرمايه محبّت برخوردار و هم زيبايى هاى ظاهر را مى ديد، لكن پرده جهل و نادانى در مقابل چشمانش نبود و واقع را مى ديد، لذا حاضر نبود به طرف زليخايى برود كه جز سقوط و انحطاط چيز ديگرى را دربر نداشت.

نقش آرايشگر در زيبا جلوه دادن زشت ها

شخصى از كنار آرايشگاهى زنانه رد مى شد، مردمى را ديد كه جمع شده و صحنه نزاع و دعوايى را تماشا مى كنند، ايستاد ببيند چه خبر است، اينجا كه بايد شادى و سرور باشد، مگر عروس و داماد با هم اختلاف نزاعى دارند، كنجكاو شد، ديد جوانى با آرايشگر درگير شده و فرياد مى زند: تو زن مرا آن چنان آرايش كرده و آراستى كه دل مرا ربود، زيرا او را زيبا ديدم، ولى پس از گذشت زمان و از بين رفتن آرايش ها، فهميدم كه او زيبا نبوده، بلكه آن چنان زشت و كريه است كه زندگى با او قابل تحمّل نمى باشد، تو اين بلا را بر سر من آوردى و بايد انتقامش را پس دهى.

شيطان، آرايشگر بدى ها

ابليس و شيطان نقشى را كه در رابطه با انسان بازى مى كند، زيبا جلوه دادن بدى ها و زشتى ها و زشت جلوه دادن خوبى ها و زيبايى ها است.

«قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الأَْرْضِ وَلَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ».(27)

و او بود كه در مقابل آدم و حوا قسم ياد كرد كه شجره ممنوعه عامل جاودانه بودن شما در نعمت است و آن قدر گفت و گفت كه آن درخت به نظر زيبا جلوه كرد، ولى درعمل معلوم شد كه ابليس آنان را فريب داده است.

عقل، روشن كننده واقعيت ها

خداوند علاوه بر احساسات، در وجود انسان عقلى را قرار داده كه چراغ راه انسان است و واقعيت ها را آن گونه كه هست به انسان نشان مى دهد. سپردن احساسات، دوستى ها و دشمنى ها به دست عقل عاملى براى نجات از افتادن در وادى هلاكت است. دوستى ها و دشمنى هايى كه به هدايت عقل بنا نهاده شود جز خوشبختى و سعادت به دنبال نخواهد داشت، ولى دل دادن هايى كه بدون اعتناء به چراغ عقل و تنها و تنها سوار شدن بر مركب احساسات باشد چه بسا انسان را در وادى پشيمانى افكنده، در آن لحظه هم كه پشيمانى سودى نخواهد داشت.

در دعاى روزاول ماه رجب ازخداوند مى خواهيم ريشه هاى دوستى نسبت به خوبى ها را در قلب ما قرار داده و آگاهى سودمند نيز به ما عطا فرمايد.

«وَأَغْرِسْ فِي قَلْبِي حُبَّ الْمَعْرُوفِ وَاجْعَلْ لِي عِلْماً نافِعاً.»(28)

انسان هاى پاك و عشق به خوبى ها

اشاره

حسين بن على عليهما السلام وقتى در مقابل زشتى ها قرار مى گيرد و از او مى خواهند كه با مثل يزيد بيعت نمايد، كنار قبر جدّش رسول خداصلى الله عليه وآله مى آيد و در پيشگاه خداوند عرضه مى دارد: «خدايا! اين قبر پيامبر تو محمّد است و من پسر دختر پيامبر تو هستم و براى من پيش آمدى رخ داده كه خود مى دانى، خدايا! من معروف و نيكى را دوست دارم و از بدى و منكر بى زارم.(29)

حركت حسين بن على عليهما السلام از مدينه به سوى مكه و از آنجا به سوى كوفه سپس سرزمين كربلا، براساس دوستى و دشمنى شكل گرفت، دوستى نسبت به خوبى ها و دشمنى نسبت به بدى ها. نفرت نسبت به بدى ها فرزند زهراعليهما السلام را از مدينه جدا كرد، زيرا در مدينه بودن يعنى بيعت

با جرثومه بدى ها يزيد؛ دوستى و محبّت نسبت به خوبى ها حضرتش را به سوى ملاقات با پروردگارحركت داد، او زندگى با فساد را ذلّت و مرگ در راه عدل و نيكى را سعادت مى داند.

1) دوستى فقط براى خدا

اگر بنا است انسان دل به خوبى ها دهد، تمام خوبى ها در وجود خالق هستى آفريدگار جهان جمع است، دوستى نسبت به خداوند ندايى است كه از باطن وجود انسان شنيده مى شود.

«وَلكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمانَ وَزَيَّنَهُ فِى قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيانَ»؛(30)

خداوند ايمان را براى شما دوست داشتنى گردانيد و آن را در دل هاى شما بياراست و كفر و پليدى و سركشى را ناخوشايند ساخت.»

خانه دل را براى خدا باز كردن و او را در دل جا دادن، حركت به سوى خوبى ها است و از آنجا كه تمام خوبى ها در وجود خداوند جمع است، خانه دل فقط براى اوست و راه دادن ديگران به اين خانه، شريك براى خدا آوردن است، تنها كسانى مى توانند به خانه دل راه پيدا كنند كه با خدا پيمان دوستى بسته باشند و از دوستان خدا به شمار روند كه اينان همراه خداوند به خانه دل مى آيند.

2) تقاضاى دوستى نسبت به دوستان خدا

پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله كه دل به خوبى ها داده است از خداوند مى خواهد:

«اَللَّهُمَّ إنِّى أَسْئَلُك حُبَّكَ وَحُبَّ مَنْ يُحِبُّكَ وَالْعَمَلَ الَّذِي يَبْلُغُنِي حُبَّكَ؛(31)

بار الها! دوستى ات و دوستى دوستانت را و كردارى كه مرا به دوستى ات برساند، عطا كن.»

دوستى دوستان خدا، جدا از دوستى خدا نيست، همان انگيزه اى كه انسان را به دلدادگى خدا مى كشاند، كسانى را هم كه با پيوند با خداوند رنگ محبوب را گرفته اند، دوست مى دارد. دوستى با غير خداوند كه رنگ الهى ندارد شرك است، لكن شرك در محبّت. و از آنجا كه خداوند براى خود شريك نمى پذيرد، قدم گذاردن ديگران به خانه دل يعنى خالى شدن دل از خدا، به همان نسبتى كه انسان با غير خدا

پيمان دوستى ببندد، رشته دوستى اش با خدا سست و بريده مى شود.

3) دوستى با اهل بيت عليهم السلام، برترين دوستان خدا

دوستان خدا داراى رتبه هاى متفاوتند و هر كس به اندازه آشنايى اش با خداوند خانه دل را به او مى سپارد. در عالم آفرينش تنها كسى كه توانست خدا را بشناسد، وجود مقدس پيامبر گرامى صلى الله عليه وآله بود، لذا دوستى و محبّت حضرت نسبت به خداوند وصف پذير نمى باشد و در رتبه بعد از پيامبرصلى الله عليه وآله، اهل بيت پاك و مطهر او هستند كه به محبّت و دوستى خدا رسيدند. در زيارت جامعه كبيره خطاب به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام اين گونه سلام مى كنيم:

«اَلسَّلامُ عَلَى الدُّعاةِ إِلَى اللَّهِ وَالْأَدِلاَّء عَلى مَرْضاتِ اللَّهِ وَالْمُسْتَقِرِّينَ فِي أَمْرِ اللَّهِ وَالتَّامِّينَ فِي مَحَبَّةِ اللَّهِ؛

سلام بر اهل بيتى كه دعوت كننده به سوى خدا و راهنما به آنچه مورد رضايت اوست و عمل كننده به دستورات الهى و داراى بالاترين رتبه در محبّت و دوستى خدا مى باشند.»

پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه وآله فرمود:

«أَحِبُّوا اللَّهَ لِما يَغْذُوكُمْ بِهِ مِنْ نِعَمِهِ وَأَحِبُّونِى لِحُبِّ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ وَأَحِبُّوا أَهَلَ بَيِتْي لِحُبِّى؛(32)

خداوند را دوست بداريد به خاطر نعمت هايى كه به شما ارزانى داشته و مرا دوست بداريد به خاطر دوستى خدا و اهل بيت مرا دوست بداريد به خاطر دوستى من.»

دوستى با اهل بيت پيامبرعليهم السلام امانتى است الهى كه در دل ها به وديعه گذارده شده كه بايد تا روز قيامت باقى بماند.

نبىّ خاتم صلى الله عليه وآله فرمود: «اهل بيت من و پيروان و ياران آنان را دوست بداريد، زيرا وقتى مرا به آسمان دنيا سير دادند و جبرئيل مرا به اهل آسمان معرفى كرد، خداوند دوستى و محبّت من و اهل بيتم

و پيروانشان را در دل ملائكه قرار داد و اين دوستى، امانت است تا روز قيامت و سپس به زمين آورده شدم و جبرئيل مرا به اهل زمين معرفى كرد، لذا مؤمنين از امّت من، اين امانت را تا روز قيامت حفظ و نگهدارى مى نمايند.»(33)

تصوّر نشود كه پيامبر گرامى صلى الله عليه وآله دوستى على و اهل بيت خودعليهم السلام را به عنوان اينكه از خويشان او هستند، مطرح نموده و به آنان محبّت ورزيده است، بلكه اين مسأله يك امر الهى است و خداوند از آن حضرت چنين خواسته است.

اين نكته را رسول اكرم صلى الله عليه وآله ضمن ماجرايى مطرح نمود، آن گاه كه به حضرتش خبر دادند كه عدّه اى از دشمنان درصدد هستند به مدينه حمله كنند و پيامبر خداصلى الله عليه وآله را به قتل برسانند، حضرت از مردم خواستند براى مبارزه با آنان حركت كنند، ولى كسى پاسخ نداد در حالى كه اشك از ديدگان پيامبر خداصلى الله عليه وآله جارى بود، در همين حال اميرمؤمنان على عليه السلام از راه رسيد و علّت آن را جويا شد.

حضرت قضيه را نقل فرمود، اميرمؤمنان عليه السلام داوطلب شدند كه براى سركوب آنان حركت كنند، لذا با عدّه اى به راه افتادند و پس از درگيرى و شكست دشمن به مدينه برگشتند.

پيامبر خداصلى الله عليه وآله براى استقبال از اميرمؤمنان عليه السلام به خارج مدينه رفت و تمام اصحاب، حضرت را همراهى مى كردند، على عليه السلام با چهره اى گرد و غبارآلود از راه رسيد، پيامبر خداصلى الله عليه وآله پيش رفت و با دست مبارك گرد و غبار از چهره على عليه السلام پاك كرد و بين ديدگان حضرت را بوسيد، در

حالى كه اشك مى ريخت و حمد و سپاس خداوند را به جا مى آورد...

سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: «اصحاب من! مرا در محبّت و دوستى على عليه السلام ملامت نكنيد، زيرا دوستى من نسبت به على به خاطر امر خداوند است و خدا مرا امر نموده كه او را دوست بدارم.»

سپس خطاب به على عليه السلام فرمود: «يا على! هركه تورا دوست بدارد، مرا دوست داشته و هركه مرا دوست بدارد، خدا را دوست داشته و هركه خدا را دوست بدارد، خداوند او را دوست مى دارد و سزاوار است خداوند دوستان خود را در بهشت جا دهد.»(34)

4) دوستى نسبت به دوستان اهل بيت عليهم السلام

دوستى اگر حقيقى باشد نه ادّعا، در محدوده دوست باقى نمانده و به دوستان دوست هم سرايت مى كند و آن كس و آنچه را كه دوست، علاقه داشته باشد، انسان به آن هم محبّت مى ورزد، لذا هميشه دوستى اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام همراه است با دوستى دوستان آنان. در معارف دينى نه تنها توصيه به دوستى با دوستان اهل بيت عليهم السلام شده، بلكه از ما خواسته اند با دوستان آنان نيز دوست باشيم، اگرچه گناه كار و معصيت كار باشند، گناه آنان مانع دوستى نمى گردد، زيرا دوستان اهل بيت عليهم السلام ولو آلوده به گناه شوند، ولى اين اكسير محبّت، گناهان را زدوده و از بين مى برد.

محبّت و دوستى يا آنان را وادار به توبه و پشيمانى نسبت به گناه مى كند و يا در زندگى، خداوند با سختى هايى كه براى آنان پيش مى آورد، گناهانشان را مى آمرزد. خداوند نمى گذارد دوستان اهل بيت عليهم السلام در آلودگى گناه باقى بمانند و با شكل هاى مختلف و پيش آمدهاى گوناگون، آلودگى گناه را از بين برده و آنان را

پاكيزه در وادى محبّت باقى مى گذارد.

آلوده اى كه پاك مى شود

شخصى به نام حذيفه مى گويد: در محضر امام صادق عليه السلام بودم كه مردى وارد شد و به امام عليه السلام عرض كرد: برادرى دارم كه نسبت به شما اهل بيت عليهم السلام محبّت مى ورزد و شما را بزرگ مى دارد، اِلّا اينكه شراب هم مى خورد.

حضرت فرمود: «اين مسأله بزرگى است كه دوستدار ما شراب مصرف كند، ولى بدتر از او هم پيدا مى شود و او ناصب يعنى دشمن ما اهل بيت است.» حضرت فرمود: «پايين ترين مؤمن مى تواند دويست نفر را شفاعت كند، ولى ناصب و دشمن ما اهل بيت، اگر اهل آسمان و زمين و درياها براى او شفاعت كنند، شفاعت آنان پذيرفته نمى شود. آگاه باش! برادر تو از دنيا نمى رود مگر اينكه يا توبه خواهد كرد و يا اينكه خداوند او را مبتلا به بلايى در جسمش مى كند كه موجب از بين رفتن گناهان او مى شود، به طورى كه هنگام ملاقات با خدا گناهى نداشته باشد.» آن گاه حضرت فرمود: «پيروان ما در خير هستند و راه آنان، استوارترين راه ها است.»

امام عليه السلام فرمود: پدرم اين مطلب را مكرّر مى فرمود:

«أَحْبِبْ حَبيبَ آلِ مُحَمَّدٍ وَإنْ كانَ مُرْهِقاً ذَيَّالاً وَأَبْغِضْ بَغيضَ آلِ مُحَمَّدٍ وَإِنْ كانَ صَوَّاماً قَوَّاماً؛(35)

دوست بدار دوستدار آل محمد را و لو اينكه گناه كار باشد و دشمن بدار دشمن آل محمد را و لو عبادت زياد داشته باشد.»

دوستى و محبّت اهل بيت عليهم السلام انسان را بيمه مى كند و اگر در زندگى مرتكب خطا و اشتباهى شود، حوادث تلخ روزگار آلودگى ها را مى برد. انسان نبايد دوستى دوستان اهل بيت عليهم السلام را با وسوسه هايى كه مى گويد: او گناه كار و آلوده است، چرا محبّت نثارش مى كنى، از

دست بدهد، بلكه بايد روزى را ببيند كه به بركت اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام پاك و پاكيزه و به دور از گناه و آلودگى، دنيا را پشت سر مى گذارد.

گناه، سدّى شكستنى كه مانع دوستى نمى شود

گاهى انسان به خود نگاه مى كند كه جز آلودگى در خود نمى بيند و نگاهى به پيامبر و اهل بيت عليهم السلام كه همه اش طهارت و پاكى اند، به فكر فرو مى رود، آيا پيوند دوستى بين من و آنان ممكن است و نااميدانه از در خانه آنان مى گذرد. ولى امام على بن موسى الرضاعليه السلام دست انسان را مى گيرد و با سخن دلنشين خود مى فرمايد:

«كُنْ مُحِبّاً لاِلِ مُحَمَّدٍعليهم السلام وَإِنْ كُنْتَ فاسِقاً وَمُحِبّاً لِمُحِبِّهمِ وَإِنْ كانُوا فاسِقينَ؛(36)

دوستدار آل محمدعليهم السلام باش ولو انسانى گناه كار باشى، و دوستداران آل محمدعليهم السلام را نيز دوست بدار ولو فاسق و آلوده باشند.»

پيوند دوستى با دوستان اهل بيت عليهم السلام همانند سلمان، ابوذر و مقداد

بهشت در وجود اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام - همان ستارگانى كه در زمين مى درخشند - خلاصه مى شود و راه دسترسى به آن، پيوند و دوستى با آنان است، لكن دوستى با آنان به تنهايى كافى نيست، بلكه بايد دوستان آنان را نيز دوست داشت، حتى پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بعضى دوستان را با نام به مردم معرفى كرد تا مردم با آنان پيوند دوستى و محبّت برقرار نمايند.

پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «خداوند به من دستور داده كه چهار نفر را دوست بدارم.» پرسيدند: اين چهار نفر چه كسانى هستند؟ فرمود: «على بن ابى طالب عليهما السلام.»

سپس ساكت شد، دوباره فرمود: خداوند به من دستور داده كه چهار نفر را دوست بدارم. پرسيدند: چه كسانى هستند؟ فرمود: «على بن ابى طالب و مقداد بن اسود و ابوذر غفارى و سلمان فارسى.»(37)

يعنى تنها دوستى اميرمؤمنان عليه السلام كافى نيست، بلكه كسانى هم كه به على عليه السلام دل داده اند و عاشقانه اطراف او را گرفته اند، سزاوار دوستى و محبّت شما مى باشند. دوستان اهل بيت عليهم

السلام كه از آنان جدا نيستند، تا دوستى نسبت به اهل بيت عليهم السلام شامل حال آنان نگردد. مگر دوستان حسين عليه السلام از او جدا هستند كه انسان، حسين عليه السلام را دوست بدارد، ولى دوستان او را در معرض محبّت و دوستى خود قرار ندهد.

پيامبر خداصلى الله عليه وآله دست حسين عليه السلام را گرفت و به مردم معرفى نمود و گفت:

«اى مردم! اين حسين بن على عليهما السلام است او را بشناسيد، قسم به آن كسى كه جانم در دست اوست، او در بهشت است، و دوستان او و دوستان دوستان او هم در بهشت هستند.»(38)

مهرورزى نسبت به بندگان خوب خدا

خانه دل پذيراى خدا و رسول و اهل بيت گرامش عليهم السلام و دوستان آنان و كسانى است كه طوق بندگى و فرمان برى خداوند را به گردن انداخته اند، دوستى بندگان مطيع خدا نسبت به فرمان برى خود نسبت به خداوند مى توانند در دل ما جا گيرند.

اميرمؤمنان على عليه السلام فرمود:

«أَحْبِبِ الْإخوانَ عَلى قَدْرِ التَّقْوى (39)

برادران دينى خود را به مقدار تقوا و پرهيزكارى آنان دوست بداريد.»

درب خانه دل را باز كردن و اجازه ورود به بندگان خوب خدا دادن، نشانه خيرى است كه در وجود انسان است و بالعكس، مهرورزى نكردن نسبت به بندگان مطيع خدا، دور شدن از مهر و محبّت خداوند است.

امام باقرعليه السلام فرمود: «هرگاه خواستى بدانى در تو خيرى هست يا نه، به قلبت نگاه كن، اگر پيروان خدا را دوست و معصيت كاران را دشمن مى دارد، پس در تو خير است و خداوند تو را دوست مى دارد. و اگر پيروان خدا را دشمن و معصيت كاران را دوست مى دارد، پس در تو خيرى نيست و خداوند دشمنت مى دارد، زيرا انسان همراه

كسى است كه دوستش مى دارد.»(40)

نشانه دوستى نسبت به بندگان خوب

اگر درب خانه دل بر كسى گشوده شد و محبتش در دل قرار گرفت، ديگر درب منزل بر او بسته نمى شود و انسان از نعمت هاى الهى نسبت به او دريغ نمى ورزد، آن كسى همه چيز را براى خود مى خواهد و ديگران را محروم مى سازد كه مهر و محبّت ديگران را در دل ندارد.

اسحاق بن عمّار مى گويد: در كوفه زندگى مى كردم، دوستان زيادى نزد من مى آمدند و من خوش نداشتم كه سرشناس و مشهور شوم به غلام خود گفتم: هركس آمد و سراغ مرا گرفت، به او بگو اينجا نيست.

اتّفاقاً در همان سال به حجّ رفتم و خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم، ديدم امام برخورد سنگينى با من مى كند و با گذشته فرق كرده است، عرض كردم: چه چيز باعث شده كه نظر شما نسبت به من تغيير كند؟ حضرت فرمود: همان چيزى كه تو را نسبت به مؤمنين تغيير داده. عرض كردم: من به خاطر اينكه مشهور نشوم و شناخته نگردم، چنين كردم، در حالى كه خدا مى داند من محبّت زيادى نسبت به مؤمنين دارم.

حضرت فرمود: از زيارت و ديدار مؤمنين خسته نشو، زيرا:

«فَإنَّ الْمُؤْمِنَ إذا لَقى أَخاهُ الْمُؤْمِنَ، فَقالَ لَهُ: مَرْحَباً، كُتِبَ لَهُ مَرْحَباً إلى يَوْمِ الْقيامَةِ ثُمَّ أَقْبَلَ اللَّهُ عَلَيْهِما بِوَجْهِهِ فَكَأَنَّ عَلى أَشَدِّهِما حُبّاً لِصاحِبِهِ أَشَدُّ إقبالاً؛(41)

مؤمن وقتى مؤمنى را ملاقات نمايد و به او خوش آمد گويد، تا روز قيامت براى او خوش آمد نوشته مى شود سپس خداوند به آن دو توجه مى كند رو آوردن خداوند نسبت به آن كسى كه دوستى و محبتش زيادتر است بيشتر مى باشد.»

و اگر با او مصافحه نمايد، خداوند بين دو

انگشت ابهام آنان صد رحمت قرار مى دهد كه نود و نُه رحمت آن، مال كسى است كه محبّت بيشترى نسبت به ديگرى داشته است.

آيا دوستى حدّ و مرز مى شناسد؟

وقتى از دوستى و محبّت سخن گفته مى شود، بايد ديد آيا حدّ و مرزى هم دارد؟ آيا تمام خانه دل را بايد در اختيار دوست گذاشت و يا بخشى از آن را؟ پاسخ اين است كه اگر محبوب، تمام وجودش زيبايى و كمال است و هيچ نقص و عيبى ندارد و خطا و اشتباهى در زندگى او ديده نمى شود، جا دارد كه همه دل به او سپرده شود.

خداوند هستى كه جز زيبايى در او ديده نمى شود، تمام خانه از آن اوست، خداوندى كه مهرورزى او نسبت به انسان از همه موجودات بيشتر است، تمام دل را به او ندادن، كمال بى انصافى و بى عدالتى است. همچنين انسان هايى كه طهارت و پاكيزگى، تمام وجود آنان را گرفته و لحظه اى در زندگى از خداوند جدا نيستند و در همه جاى زندگى آنان خداوند حضور دارد و آنان نيز در محضر دوست هستند، دلدادگى به آنان نيز حدّ و مرزى ندارد. انسان هايى كه يك لحظه از خداوند غافل نيستند و حاضر نيستند به اندازه پَرِ كاهى ظلم و نافرمانى او كنند و همه جا و هميشه رضايت او را مى طلبند، صاحبان اصلى خانه دل هستند و صاحب خانه در خانه محدوديتى ندارد.

مگر مى شود تمام خانه دل را براى پيامبر و اهل بيتش عليهم السلام خصوصاً عزيز خدا، حسين بن على عليهما السلام آب و جاروب نكرد؟!

آرى، ديگرانى كه پيوندشان با خداوند و بندگان پاكيزه و مطهر او كه خاندان عصمت و طهارتند، محدود است و در تمام بخش هاى

زندگى آنان، خدا و اهل بيت عليهم السلام به چشم نمى خورند، خانه دل نيز براى آنان محدوديت دارد، هر مقدار كه دوستى خدا را پذيرفته و دل به اولياى او داده اند، در دل ما نيز جا دارند.

مهر و دوستى دوستان خدا و اهل بيت طهارت عليهم السلام در قلب ما است، ولى نسبت به اعمال زشت و ناپسندى كه مرتكب مى شوند و خدا و رسول و اهل بيت عليهم السلام را از خود مى رنجانند، نفرت و بيزارى مى جوييم، اينجاست كه محبّت و دوستى مرز مى شناسد و مهرورزى مطلق نبوده و در دايره نسبيت قرار مى گيرد.

ثامن الائمّه على بن موسى الرضاعليه السلام فرمود:

«مَنْ أَحَبَّ عاصِياً فَهُوَ عاصٍ وَمَنْ أَحَبَّ مُطِيعاً فَهُوَ مُطِيعٌ؛(42)

كسى كه معصيت كارى را دوست بدارد، او نيز معصيت كار محسوب مى شود و كسى كه فرمان برى را دوست بدارد، او نيز مطيع و فرمان بر به حساب مى آيد.»

نكته دقيق و قابل توجّه اين است كه بيزارى و نفرت داشتن از معصيت و نافرمانى به معناى بيزارى از شخص معصيت كار نمى باشد، كسى كه دوستدار اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مى باشد، ولى لغزش هايى در زندگى دارد و گاهى در دام شيطان مى افتد، نسبت به لغزش ها و گناهانش نفرت و بيزارى نشان داده، ولى نسبت به خود او مهرورزى مى نماييم.

زيد نرسى مى گويد: خدمت امام كاظم عليه السلام عرض كردم: مردى از دوستان و شيعيان شما گنهكار است، شراب مى نوشد و مرتكب گناهان كبيره مى شود، آيا از او بيزارى جويم؟ حضرت فرمود: «از كارش بيزارى جوييد نه از خودش، او را دوست داشته باشيد، ولى با عملش دشمنى كنيد.»

عرض كردم: آيا اجازه داريم به او بگوييم: فاسق فاجر؟! حضرت فرمود: نه؛ فاسقِ فاجر، كافرى است

كه ما را انكار مى كند و با دوستان ما دشمنى مى كند، خداوند اِبا دارد از اينكه شيعه ما فاسقِ فاجر باشد، اگرچه عمل زشت انجام دهد، ولى شما به او بگوييد: بدكار زشت كار، كسى كه خودش مؤمن است، پاكيزه روح و پاكيزه بدن است. ولى كارش خبيث است.

به خدا سوگند! دوست ما از دنيا نمى رود مگر در حالى كه خدا و رسولش و ما از او راضى باشيم و خداوند به رغم گناهانش، او را با چهره اى نورانى محشور خواهد كرد در حالى كه عورت او پوشيده است و از وحشت در امان است و ترس و اندوهى به دل ندارد. و اين همه به خاطر اين است كه دوست ما از دنيا خارج نمى شود تا اينكه از گناهان پاك شود به سبب، ضرر مالى و جانى يا مصيبت فرزند يا بيمارى. و كمترين چيزى كه سبب پاك شدن دوست ما مى شود، اين است كه خداوند رؤياى وحشتناكى به او نشان مى دهد تا از اين راه اندوهگين شود و همين اندوه كفّاره او مى شود، يا ترسى از اهل دولت باطل بر او وارد مى كند، يا در هنگام مرگ بر او سخت گيرى مى كند، در نتيجه خداوند را در حالى ملاقات مى كند كه به واسطه پيامبر و اميرالمؤمنين عليهما السلام از گناهان پاك شده و وحشت او به امنيت بدل گشته است.

پس از آن نيز با يكى از اين دو امر رو به رو خواهد شد: يا رحمت فراگير خداوندى كه وسيع تر از گناهان اهل زمين است، يا شفاعت پيامبر و اميرالمؤمنين عليهما السلام؛ اگر رحمت خدا او را دربر نگيرد شفاعت پيامبر و اميرالمؤمنين عليهما السلام او را فرا

خواهد گرفت و بدين سان رحمت فراگير پروردگار هم شامل حال او خواهد شد.»(43)

مهر نورزيدن نسبت به بيگانگان و نيكى نمودن به آنان

دوستى نكردن با بيگانگان به اين معنى نيست كه به آنان نيكى ننماييم، بلكه هركدام جاى خود را دارد. قرآن كريم مسلمانان را از اينكه دوستى و سرپرستى غير مسلمانان را بپذيرند سخت برحذر داشته، ولى از نيكى كردن به آنان و به قسط و عدل عمل كردن منع ننموده است.

«لا يَنْهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقاتِلُوكُمْ فِى الدِّينِ وَلَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَتُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ المُقْسِطِينَ»؛(44)

خداوند باز نمى دارد شما را از اينكه نيكى كنيد به كسانى كه با شما در دين مقاتله و جنگ نكرده اند و شما را از خانه هايتان بيرون نرانده اند، و نسبت به آنان دادگرى كنيد، همانا خداوند دادگران را دوست مى دارد.»

در اسلام نيامده است كه كار پسنديده و نيك فقط نسبت به مسلمانان باشد و به هيچ وجه خيرى از شما به ديگران نرسد، بلكه از اين جهت كه خير رساندن به غير مسلمانان ممكن است موجب هدايت آنان گردد و نسبت به خدا و رسول و اهل بيت عليهم السلام گرايش پيدا كنند، امرى پسنديده و مورد قبول مى باشد.

مشركين و كفار از اين جهت كه بندگان خدا هستند و خداوند آنان را براى بندگى آفريده است، مورد توجه و نيكى ما هستند، تا شايد در مسير هدايت الهى قرار گرفته، بندگى خدا كنند، ولى از اين جهت كه كفر ورزيده و از راه به بيراهه رفته اند، مبغوض و منفور ما مى باشند.

دعا براى گمراهان

اشاره

سيد بن طاووس در كتاب «إقبال الأعمال» در بخش فضايل شب بيست و سوم ماه مبارك رمضان مى فرمايد: «در شب مباركى از ماه رمضان بودم و در سحر براى كسانى كه به طور معمول انسان دوست دارد

براى آنها دعا كند و همين طور براى خودم دعا مى كردم كه ناگهان به فكرم رسيد، سزاوار است ابتدا براى كسانى كه منكر ربوبيت الهى و نعمات او هستند و حريم الهى را خفيف مى شمرند، دعا شود.

به اين گونه كه بخواهيم از آن گمراهى خارج شوند، زيرا جنايت آنها نسبت به خدا و رسول صلى الله عليه وآله بدتر و شديدتر از ناسپاسى عارفان به خدا و رسول صلى الله عليه وآله است. پس اقتضاى بزرگداشت مقام الهى و همچنين مقام رسولش اين است كه ابتدا براى كسانى كه بيشتر متضرّر شده اند، دعا شود. لذا براى هر گمراهى دعا كردم تا هدايت شود و به خدا و رسول صلى الله عليه وآله برگردد، سپس براى انسان هاى راه يافته دعا نمودم كه بر هدايتشان باقى مانده و بر آن افزون گردد، و در آخر براى خود و كسانى كه مربوط به من هستند، دعا نمودم.»(45)

5) دوستى نسبت به ماندگارها

مهرورزى نسبت به چيزهايى كه از بين رفتنى است، امرى ناپسند و قابل نكوهش است. انسانى كه براى هميشه ماندگار است، دل دادنش به چيزى كه براى هميشه او را همراهى نمى كند، شايسته نيست، دل دادن به فرشى عتيقه و يا خانه اى پُرقيمت و يا كارى كه از گذشتگان به ما رسيده و عنوان سنّت را به خود گرفته است، فروختن دوستى و محبّت است به چيزى كه بها و ارزش ماندگارى را ندارد. ملاك معامله و دل را به چيزى فروختن، همراهى آن براى هميشه با انسان مى باشد. وابسته شدن به چيزى كه روزى بايد از او دل بكند، جز دردسر و گرفتارى بهره و سودى به دنبال نخواهد آورد.

رسول گرامى اسلام صلى الله

عليه وآله فرمود:

«عَلَّمَنِى جَبْرَئِيلُ وَأَوْجَز فَقالَ: يا مُحَمَّدُ! أَحْبِبْ ما شِئْتَ فَإِنَّكَ مُفارَقُهُ؛(46)

جبرئيل به من آموخت هر چيزى را مى خواهى دوست بدار، ولى روزى از آن جدا خواهى شد.»

همان گونه كه انسان دوست دارد براى هميشه بماند و از بين نرود، به چيزهايى هم عشق مى ورزد كه ماندگار باشد، لكن غفلت و بى توجهى نسبت به فنا و نابودى اشياء، انسان را به سوى آنها كشيده و دل را اسير مى نمايد و عمرى را با محبّت و دوستى نسبت به امورى مى گذراند كه عاقبتش فناء و نابودى است. ولى در آن روز كه پرده غفلت و بى توجهى كنار رود و انسان با چشمانى تيزبين به همه چيز نگاه كند دچار حسرت و پشيمانى گشته، مى گويد:

«يا لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلاً؛(47)

اى كاش دوستى و محبّت خود را صرف فلان چيز نمى كردم.»

اگر بناست انسان خانه اى را هم دوست داشته باشد، به خانه خدا، مسجد و كعبه دل بدهد كه ماندگار و باقى است و روزى به نفع انسان شهادت مى دهد و اگر بناست سنگ هاى رنگارنگ، دل از انسان ببرند، دل به سنگى دهد كه حجر الاسود است و رنگى سياه دارد، ولى روزى با شهادتش انسان را روسفيد مى نمايد.(48)

و اگر بناست زمين خاكى، انسان را زمين گير كند، چه بهتر دل به تربت حسينى دهد كه نشان از عشق ورزى نسبت به خدا دارد و شاهد آخرين زمزمه هاى عاشقانه در گودال قتلگاه مى باشد.

دوست داشتنى هايى كه براى انسان مى ماند به ما معرفى گرديده، مهرورزى نسبت به عالم و دانشمندى كه انسان را با خدا آشنا نمايد، كودكى كه آلوده به گناه و معصيت نگرديده و فطرت سالمش فرياد توحيد سر مى دهد،

انسان فقير و محرومى كه فقط دست نياز به سوى بى نياز هستى دراز مى كند، همه و همه قابليت دوستى و نثار محبّت انسان را دارند.

ولى آنچه بوى فنا و نابودى و از بين رفتن و بى محتوايى دارد، ارزش دل بستگى انسان را ندارد، دوستان موقّتى كه ارتباط و پيوندى با ابديت ندارند، براى انسان هايى كه دل به خدا داده و انتظار بازگشت به سوى او را دارند، جذّابيتى نخواهند داشت.

دل دادن به عاشوراييان كه جز به حق نمى انديشيدند و جز عشق او در سر نداشتند، دل دادن به خدا و امور ماندگار است. در فراق چنين دوستانى اشك ريختن، در مسير خالق هستى است و به ياد آنان زندگى كردن، دوستى در راه خدا است.

عشق امام سجادعليه السلام به ديدار سر بريده حسين عليه السلام

پس از جريان عاشورا و كربلا، مدتى گذشت و عزيزان حسين عليه السلام در فراق او سوختند و ساختند، روزى يزيد بن معاويه به امام سجادعليه السلام يادگار عشق و فضيلت گفت: سه چيزى كه خواسته توست و من وعده داده ام برآورده كنم، مطرح كن.

حضرت فرمود: «خواسته اول من؛ ديدار روى آقا و مولايم حسين بن على عليهما السلام است، مى خواهم به آن چهره نگاه كرده و خداحافظى نمايم. خواسته دوم؛ آنچه از ما به غارت برديد، به ما برگردانيد. خواسته سوم؛ اگر بنا دارى مرا بكشى، اين زن ها را به حرم رسول خداصلى الله عليه وآله برگردان.»

يزيد ملعون پاسخ داد: تصميم به قتل و كشتن ندارم و خودت آنان را به مدينه برگردان، اما ديدن روى پدر امكان ندارد و تو ديگر چهره پدر را نخواهى ديد، اما آنچه به غارت برده شده، من چند برابر قيمت آن را به شما مى دهم.

حضرت

فرمود: «ما قيمت آن را از تو نمى خواهيم، بلكه خود آنها را مى خواهيم، زيرا در بين آنها چيزهايى بوده كه با دست دختر پيامبر، فاطمه زهراعليها السلام بافته شده و مقنعه دختر پيامبر در بين آنها بوده است و همچنين لباس و گردن بند دختر رسول خدا.» يزيد ملعون دستور داد كه همه آنها را به ايشان برگردانند.(49)

سنگ محك و ادعاى دوستى /

فصل سوم سنگ محك و ادعاى دوستى

اشاره

قال اللَّه تعالى:

كَذِبَ مَن زَعَمَ أَنَّهُ يُحِبُّنِى

فَإِذا جَنَّهُ اللَّيْلُ نامَ عَنِّى؛

دروغ مى گويد كسى كه فكر مى كند مرا دوست دارد، ولى در تاريكى شب، خوابيده

و به سراغ من نمى آيد.

بحار: 329/13

ادعاى محبّت و سنگ مَحك

از آنجا كه دوستى و دشمنى در راه خدا از ارزش بالايى برخوردار است، به گونه اى كه محور دين حساب شده و سرنوشت انسان به آن گره خورده و سعادت ابدى مرهون آن مى باشد، مدعيان محبّت زياد مى شوند و چه بسا در ادعا پا را فراتر گذاشته و ادعاى عشق مى كنند.

چه بسيار افرادى كه خود را عاشق على عليه السلام و يا شيفته امام حسين عليه السلام يا واله و شيداى امام زمان عليه السلام مى دانند و اين الفاظ در زبان آنها مكرر ذكر مى شود و تكرار مى كنند. اينجاست كه احتياج به يك سنگ محك است تا انسان خود را بيازمايد و ببيند آيا ادعايش واقعيت دارد، يا ادعايى دروغين و يا جهل مركب است و حتى خودش هم نمى داند كه ادعايش واقعيت ندارد. در اين زمينه سنگ محك هاى مختلفى وجود دارد كه به آنها مى پردازيم.

البته قبل از اينكه به سراغ اين محك ها برويم، توجه به اين نكته لازم است كه محبّت ها همه يكسان نيست، بعضى محبّت ها ضعيف و بعضى شديد و بعضى شديدتر است، لذا ممكن است برخى از اين محك ها در بعضى محبّت ها جواب ندهد به خاطر اينكه محبّت ضعيف است.

بله! در محبّت شديد، همه آنها جواب مى دهد و نيز بايد توجه داشت اگر در محبتى سنگ محك پاسخ نداد هرگز نبايد يأس و نااميدى به درون انسان راه پيدا كند كه: پس ما محبّت به خدا و رسول و اهل بيت عليهم السلام نداريم، زيرا ممكن

است سنگ محكى ديگر جواب دهد، اگر شخص ديد هيچ كدام جواب نمى دهد، بايد حركتى كند و راه حل پيدا نمايد و خودش را توبيخ و سرزنش كند كه چرا اين گونه هست و به سراغ راه هاى پيدايش محبّت برود.

1) به ياد محبوب بودن

انسان هر چيزى را كه دوست داشته باشد به نسبت و ميزان محبتش، محبوب را فراموش نمى كند و از ياد او نمى رود، مادرى كه به فرزندش علاقه دارد او را فراموش نمى كند حتى اگر به سفر برود دائماً در فكر است كه فرزند او در چه حالى است، آيا غذا دارد؟ آيا سرما و گرما اذيتش نمى كند؟ آيا مريض نشده؟ با ديگران كه سخن مى گويد، مرتب مى خواهد فرزندش را مطرح كند، به بهانه هاى مختلف نام او را مى برد، فرزندم به اين غذا خيلى علاقه دارد، اين رنگ لباس را خيلى دوست دارد. عكس او را همراه خود بر مى دارد، به دوستانش نشان مى دهد و خلاصه همه جا سخن از او مى گويد.

حضرت يعقوب عليه السلام آن قدر سخن از يوسف گفت، كه به او گفتند: چقدر صحبت از يوسف مى كنى و به ياد او هستى، آخر مريض خواهى شد، و خود را با اين كار هلاك مى كنى.

«قالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُ تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتّى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهالِكِينَ»؛(50)

گفتند: به خدا سوگند كه پيوسته يوسف را ياد مى كنى تا بيمار شوى يا هلاك گردى.»

ياد خدا نشانه محبّت و دوستى

انسانى كه دوستدار خداوند است به نسبت دوستى اش او را ياد مى كند، از خانه بيرون مى رود به ياد اوست و با ياد او و نام او كه «اللَّه» است خانه را ترك مى كند، هر كارى كه انجام مى دهد به ياد اوست،

غذا مى خورد از او ياد مى كند با نام او شروع مى كند، درس مى خواند، مطالعه مى كند، به تفريح مى رود، مسافرت مى رود، همه جا با نام اوست، حتى وقتى مى نشيند مكانى را انتخاب مى كند كه در مقابل خانه او يعنى كعبه باشد و رو به قبله مى نشيند حتى وقتى مى خوابد به ياد اوست و به طرف كعبه مى خوابد.

پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه وآله فرمود:

«عَلامَةُ حُبِّ اللَّهِ حُبُّ ذِكْرِ اللَّهِ؛(51) نشانه محبّت خدا دوست داشتن ياد اوست.»

در بعضى روايات آمده، يكى از فرشته ها گفت: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ.» و ملك ديگرى گفت: «رَبُّ الْمَلائِكَةِ وَالرَّوحِ» حضرت ابراهيم عليه السلام وقتى شنيد، فرمود: دوباره بگوييد، من نصف مالم را به شما مى دهم. دوباره فرمود: يك بار ديگر بگوييد، همه اموالم و فرزندانم و بدنم مال شما.(52)

آرى نام محبوب شنيدن آن چنان لذت بخش است كه انسان مُحبّ حاضر است از هستى خود به خاطر او بگذرد. حال اگر من به ياد خدا نيستم حتى در بهترين شرايط كه نماز است، او را فراموش مى كنم، همه چيز به ذهن من مى آيد و نزد من حضور پيدا مى كند و تنها خدا از ذهنم مى رود، معلوم مى شود كه محبتم و دوستى ام با او ضعيف است، دوستى با ديگران و علاقه مند شدن به غير او، مانع حضور ذهنم نسبت به او مى گردد.

2) تلاش براى رسيدن به محبوب

محبّت و دوستى، انسان محبّ را آرام نمى گذارد، در او حركت ايجاد مى كند كه هرچه زودتر خود را به دوست برساند و فراق تبديل به وصال گردد. تنها ياد محبوب بودن او را سير نمى كند، بلكه مى خواهد با او باشد، مكان هايى را كه احتمال مى دهد محبوبش آنجا باشد مى رود،

ساعت ها مى ماند شايد لحظه اى او را ببيند. زمان هايى را انتخاب مى كند كه فرصت بيشترى براى ديدار است.

خلاصه آن قدر برنامه ريزى مى كند براى ديدار كه روزى، ساعتى، لحظه اى، به آرزويش برسد.

امام صادق عليه السلام فرمود: در مناجاتى كه بين حضرت موسى عليه السلام و خداوند عالميان بود، خداوند به او فرمود: پسر عمران! دروغ گفته است كسى كه فكر مى كند مرا دوست دارد ولى هنگام شب مى خوابد و به سراغ من نمى آيد. مگر هر دوستى نمى خواهد با دوستش خلوت كند؟ دوستان من كسانى هستند كه وقتى شب فرا مى رسد به سراغ من مى آيند و با من به گونه اى سخن مى گويند كه گويا مرا مى بينند و در كنار خود درك مى كنند.(53)

اُويس در جست و جوى پيامبرصلى الله عليه وآله

جوانى كه در نقطه اى دور از مكه همراه مادر خود زندگى مى كند، پيامبر خداصلى الله عليه وآله را نديده ولى محبّت او را پيدا كرده و مشتاق او شده؛ چه كند محبّت، او را به سوى پيامبرصلى الله عليه وآله مى كشاند. شغل او شتربانى است از اين راه زندگى خود و مادرش را اداره مى كند.

روزى به مادر گفت: اجازه مى دهى كه به مدينه روم و به زيارت رسول خداصلى الله عليه وآله نايل شوم؟ مادر گفت: اجازه مى دهم ولى نبايد بيش از نصف روز در مدينه بمانى. او مسير طولانى را طى كرد و به مدينه رسيد.لحظه شمارى مى كند كه به محبوب خود برسد، سراغ خانه پيامبرصلى الله عليه وآله را گرفت به خانه رسيد، ولى پيامبر خدا در خانه نبود، مدتى صبر كرد پيامبر نيامد. مادر به او گفته است كه بايد زود برگردى، چه كند؟ لذا برگشت.

پيامبر خداصلى الله عليه وآله به منزل آمد، فرمود: «اين

نور كيست كه در اين خانه مى بينم؟» گفتند: شتربانى كه اويس نام داشت اينجا آمد و برگشت. فرمود: «در خانه ما اين نور را هديه گذاشت و رفت.»(54)

پيامبر خداصلى الله عليه وآله مكرر از اويس ياد مى كرد در حالى كه او را نديده و اويس هم پيامبر را نديده، ولى محبّت، ارتباط را برقرار نموده است. پيامبر فرمود:

«يَفُوحُ رَوائِحُ الْجَنَّةِ مِنْ قِبَلِ الْقَرَنِ، واشَوْقاهُ إِلَيْكَ يا أُوَيْسُ الْقَرَنِ؛(55)

بوى بهشت از جانب قرن مى وزد، چقدر اشتياق به تو دارم اى اويس! هر كه او را ملاقات كند سلام مرا به او برساند.»

هرچند او نتوانست به ديدار پيامبر خداصلى الله عليه وآله نايل شود، ولى پس از سال ها توانست خود را به كسى برساند كه جان پيامبر خداصلى الله عليه وآله بود، آرى در جنگ صفين خود را به اميرالمؤمنين عليه السلام رسانيد.

اميرالمؤمنين عليه السلام در نزديكى بصره فرمود: «هزار نفر از طريق كوفه خواهند رسيد و همگى با من پيمان مرگ بسته و آمادگى خود را براى كشتن و كشته شدن در ركاب من اعلام خواهند كرد.»

طولى نكشيد كه گروهى با على عليه السلام بيعت كردند، ولى تعداد آنها نهصد و نود و نه نفر بود. ابن عباس كه پسر عمو و از ياران خاص اميرالمؤمنين عليه السلام بود و در ميان نيروهاى على عليه السلام شركت داشت، مى گويد: در اين هنگام من سخت در تعجب فرو رفتم و اضطراب مرا گرفت كه چرا شماره اين جمعيت به هزار نفر نرسيد، زيرا ممكن است مخالفان اين پيشگويى را دستاويز قرار داده و بر عليه على عليه السلام تبليغ كنند، ولى ناگهان مرد مسلّح و پشمينه پوشى از راه رسيد و به حضور اميرالمؤمنين عليه

السلام شرفياب شد،

- گفت: دستت را بده تا با تو بيعت كنم.

- بر چه اساسى بيعت مى كنى؟

- بر اساس پيروى از فرمان تو و مبارزه و فداكارى در ركاب تو تا هنگامى كه جان بسپارم يا اينكه پيروزى نصيب شما گردد.

- اسم تو چيست؟

- اويس.

- اويس قرنى؟!

- بلى!

- اللَّه اكبر، پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله به من خبر داده كه من شخصى از امّت او را ملاقات مى كنم كه نام او اويس قرنى است و او از اعضاى حزب خدا و رسول صلى الله عليه وآله است، او در راه خدا به شهادت مى رسد.(56)

آرى، او پس از سال ها تحمّل فراق رسول خداصلى الله عليه وآله توانست به ديدار اميرمؤمنان عليه السلام نايل گردد و محبّت و عشق خدا را در مسير شهادت و رسيدن به محبوب حقيقى، در ركاب على عليه السلام به نمايش بگذارد.

در جست و جوى مهدى عليه السلام

آيا مى شود انسان نسبت به امامان معصومش محبّت داشته باشد، ولى براى رسيدن به آنها تلاش نكند؟! سيد بن طاووس رحمه الله در وصيتى كه به فرزندش دارد مى نويسد: اى فرزندم محمد! به تو و برادرت و هر كسى كه اين كتاب را بخواند وصيت و سفارش مى كنم به حفظ رعايت آنچه خدا و رسول صلى الله عليه وآله درباره مولاى ما مهدى عليه السلام بيان فرموده كه قول و عمل بسيارى از مردم درباره آن حضرت از جهات كثيره با عقيده آنان مخالفت دارد.

از آن جمله مكرر ديده ايم كه اگر عبدى يا اسبى يا درهمى از آنان مفقود شود، ظاهر و باطن ايشان يك باره متوجّه آن چيز است و در پيدا كردن آن، كمال جدّ و جهد را بنمايند، اما نديدم كه در تأخير ظهور

آن حضرت متأثر باشند.(57)

چه بسا افرادى مثل على بن مهزيار، حدود بيست سفر به حج و زيارت خانه خدا مى روند تا امام زمان عليه السلام را ملاقات كنند، مدت يك سال شب هاى چهارشنبه به مسجد سهله مى روند تا ملاقات براى آنان حاصل شود و...

دوستى محبوب، انسان را وادار مى كند به زيارت قبر او برود، نه فقط سالى يك بار به زيارت امام هشتم عليه السلام يا به زيارت قبر حسين بن على عليهما السلام برود، بلكه هر فرصتى كه پيدا شود از آن استفاده نموده و ديدارى تازه مى كند، اين كارها نشانه محبّت است.

جابر بن عبد اللَّه انصارى و زيارت امام حسين عليه السلام

آيا آن چيزى كه جابر بن عبد اللَّه انصارى را وادار كرد كه حركت كند و به زيارت حسين بن على عليهما السلام بيايد، جز محبّت و دوستى او بود؟!

عطيه مى گويد: با جابر بن عبد اللَّه انصارى براى زيارت قبر امام حسين عليه السلام مى رفتيم، وقتى وارد كربلا شديم جابر نزديك فرات رفت و غسل كرد و همانند شخصى محرم جامه اى به كمر بست و جامه اى بر دوش انداخت و بدن خود را معطر كرد، هر گامى كه برمى داشت ذكر خدا مى گفت تا نزديك قبر شد.

به من گفت: مرا به قبر بچسبان. وقتى به قبر رسيد (رسيدن به محبوب) بيهوش روى قبر افتاد. آب بر او ريختم، به هوش آمد.پس سه مرتبه گفت: يا حسين! سپس گفت: آيا دوست جواب دوست را نمى دهد؟

سپس گفت: چگونه جواب مى دهى در حالى كه رگ هايت بريده شده و بين بدن و سرت فاصله افتاده است. سپس جملاتى را گفت و بر اصحاب امام حسين عليه السلام سلام كرد. آن گاه گفت: اى اصحاب حسين! ما با شما شريك هستيم در آنچه وارد شديد.

عطيه

گفت: جابر! ما آن راهى را كه آنها رفتند، نرفتيم و همانند آنان شمشير نزديم و فرزندانمان يتيم نشدند و همسران ما بيوه نگشتند.

جابر گفت: از حبيب خود رسول خداصلى الله عليه وآله شنيدم مى فرمود: «كسى كه قومى را دوست بدارد با آنان محشور مى شود و در عمل با آنان شريك است.» قسم به خداوند كه نيّت من و اصحابم بر آن چيزى است كه حسين و اصحابش بر آن بودند. سپس گفت: عطيه! شايد بعد از اين سفر تو را نبينم، مى خواهم تو را سفارش كنم: دوست بدار كسى كه آل محمد را دوست دارد، دشمن بدار كسى كه آل محمد را دشمن مى دارد، ولو بسيار در عبادتِ روزه يا نماز باشد، با دوست آل محمد مدارا كن، زيرا اگر قدمى از آنها به لغزش بلرزد، قدم ديگر آنها در محبّت استوار است. به درستى كه دوستان آنها يعنى آل محمدعليهم السلام به بهشت مى روند و دشمنان آنها در جهنم.(58)

زيارت امام حسين عليه السلام

دوستى امامان معصوم عليهم السلام موجب حركت براى ديدار آنها مى شود و لو اين ديدار بعد از شهادت آنها باشد، به كنار قبر امام رفتن نشانه محبّت انسان است.

شخصى به نام سدير مى گويد: امام صادق عليه السلام به من فرمود: آيا هر روز به زيارت امام حسين عليه السلام مى روى؟ عرض كردم: نه. فرمود: هفته اى يك بار مى روى؟ عرض كردم: نه. فرمود: ماهى يك بار مى روى؟ عرض كردم: نه. فرمود: سالى يك بار مى روى؟ عرض كردم: گاهى چنين است. فرمود: چقدر نسبت به امام حسين عليه السلام جفا مى كنيد.(59)

على بن عبيد اللَّه از نوادگان امام سجادعليه السلام بود، دوست داشت به ديدار امام هشتم عليه السلام برود، اما به خودش

اجازه نمى داد و عظمت امام مانع مى شد. تا اينكه روزى امام هشتم عليه السلام مريض شد و مردم به عيادت حضرت مى رفتند، او هم به بهانه عيادت به ديدار امام رفت.

امام على بن موسى الرضاعليه السلام وقتى او را ديدند، خيلى به او احترام كردند. اين ديدار براى او خيلى لذّت بخش بود، امّا طولى نكشيد كه خودش بيمار شد و امام براى عيادت او آمدند. همسر او از پشت پرده، امام را نظاره مى كرد و وقتى حضرت از منزل خارج شد به خاطر شدّت علاقه به حضرت، محلى را كه حضرت در آنجا نشسته بود مى بوسيد و بر آن مكان دست مى كشيد. آرى محبّت چنين آثارى دارد.(60)

3) جدا نشدن از محبوب در سختى ها

محبّت اگر ضعيف باشد، سختى ها و مشكلات زندگى مخصوصاً اگر از دوست برسد، چه بسا انسان را از محبوب جدا كند، در حالى كه محبّت شديد، سختى ها را قابل تحمّل كرده و حتى سختى ها در كام او شيرين مى شود و مى گويد: هر چه از دوست رسد نيكوست.

آيا سختى هاى طفل از محبّت مادرى كه تا صبح از گريه فرزند نخوابيده و مرتّب به او رسيدگى مى كرده، مى كاهد؟!

آيا پدرى كه زحمات طاقت فرسا براى بهبودى فرزند مريضش كشيده از محبتش كاسته مى شود؟!

آيا سختى هاى فرزندى كه معلول و فلج به دنيا آمده و سال ها گذشته و پدر و مادر به او رسيدگى كرده اند، از محبّت آنان مى كاهد؟!

در راه خدا و رسول و اهل بيت عليهم السلام هر قدر انسان سختى ببيند، اگر محبتش زياد باشد، راه را ترك نكرده، بلكه به محبّت او افزوده مى شود. كسى كه به زيارت يكى از امامان مى رود و در بين راه بر اثر

حادثه اى فرزندش را از دست مى دهد، يا خسارت مالى به او مى خورد و تصادفى مى كند، اگر علاقه و محبتش نسبت به اهل بيت عليهم السلام زياد باشد، نمى گويد: چرا چنين شد؟!

داستان عدى بن حاتم

عدى بن حاتم يكى از پيروان مخلص اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام است كه سه نفر از فرزندانش به نام طرفه و طريف و طارف در جنگ صفّين در ركاب على عليه السلام شهيد شدند.

پس از سال ها و بعد از شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام، اين پدر سه شهيد با معاويه مواجه شد، او براى اينكه خاطره تلخى برايش تجديد شود و از او اعتراف بگيرد كه از طرفدارى على عليه السلام زيان ديده است، به او گفت: پسرانت كجايند؟ پسرانت چه شدند؟

گفت: در صفّين پيشاپيش على عليه السلام شهيد شدند. گفت: على انصاف را در حق تو رعايت نكرد، پسران خود را نگاه داشت و پسران تو كشته شدند.

عدى بن حاتم جواب داد: اى معاويه! بدان كه قطع حلقوم و سكرات مرگ بر ما آسان تر است از اينكه سخن ناهموارى در مورد على عليه السلام بشنويم.

معاويه ديد خيلى علاقه به على عليه السلام دارد و نمى تواند او را از على عليه السلام جدا كند و قلبش را نسبت به او از كار بياندازد! اين على كيست كه اين چنين او را مجذوب كرده، صدا زد: مى توانى مقدارى از اوصاف و خصوصيات على عليه السلام را برايم بگويى؟ گفت: اى معاويه! مرا معذور بدار. معاويه اصرار كرد، او هم مقدارى از خصوصيات فردى على عليه السلام را بيان كرد.

رابطه او با خدا را ذكر كرد، مناجات هاى شبانه على عليه السلام را گفت، قضاوت هاى به حق او را برشمرد، لباس و غذاى او را مطرح كرد و

آن قدر گفت كه اشك معاويه جارى شد، با آستين لباسش اشك ها را پاك كرد و گفت: خدا ابوالحسن را رحمت كند! بله، اين چنين بود.

معاويه ديد عدى بن حاتم نه تنها دوست على عليه السلام، بلكه عاشق دلسوخته اوست. گفت: چگونه در فراق على عليه السلام صبر مى كنى؟ گفت: مثل صبر مادرى كه فرزندش را در دامانش سر ببرند، گريه اش تمام نمى شود و ناراحتى اش هميشگى است.

معاويه گفت: آيا مى شود على عليه السلام را فراموش كنى؟ پاسخ داد: مگر روزگار مى گذارد كه على عليه السلام را فراموش كنم؟!(61)

محبّت وقتى در قلب پيدا شد، سختى براى انسان مفهومى ندارد و تمام ناهموارى هاى زندگى بر انسان هموار مى شود، گذشتن از امكانات مادى سهل و آسان مى شود. زندگى بدون امكانات مادّى ولى همراه محبّت خدا و رسول و اهل بيت عليهم السلام يعنى همه چيز، و غرق در نعمت بودن ولى جداى از محبوب، يعنى دنيايى تيره و تار.

نمونه اى ديگر؛ محبّت رسول خداصلى الله عليه وآله در قلب جوانى قرار گرفت كه از نظر امكانات مادّى در رفاه بود و پدر و مادر نسبت به او خيلى علاقه داشتند و بر فرزندان ديگر، او را ترجيح مى دادند، ولى محبّت، او را به رسول خداصلى الله عليه وآله نزديك كرد و اسلام آورد.

به خاطر مسلمان شدن، با مخالفت پدر و مادر مواجه شد، ولى استقامت كرد، پدر و مادر چون مخالف پيامبر خداصلى الله عليه وآله بودند، فرزند خود را طرد نموده و او را از امكانات بى بهره ساختند به طورى كه از نظر زندگى به سختى افتاد.

جوانى كه خوش قيافه و هميشه لباس هاى شيك و گران قيمت مى پوشيد، آن قدر در سختى قرار گرفت

كه روزى رسول خداصلى الله عليه وآله به او نگاه كرد در حالى كه لباس كم ارزش در تن داشت. فرمود: «نگاه كنيد به كسى كه خداوند قلب او را نورانى نموده، او كسى است كه در كنار پدر و مادر بهترين خوراكى ها و نوشيدنى ها را داشت، ولى محبّت خدا و رسولش، او را به اين روز كه مى بينيد، كشانيد.»(62)

آرى؛ او مصعب بن عمير بود، نه تنها محبّت، او را به سوى پيامبر خداصلى الله عليه وآله كشانيد، بلكه به سراغ جوان هاى ديگر هم رفت و آنان را نيز با محبوب خود آشنا نمود. زمانى كه پيامبر خداصلى الله عليه وآله در مكه بود، مسلمانان مدينه تقاضاى معلم قرآن نمودند، پيامبر خدا مصعب بن عميرى را كه هنوز از مكه، شهر خود خارج نشده بود، به مدينه فرستاد تا قرآن را به آنان بياموزد و در اين راه موفّقيت هاى زيادى كسب كرد و عاقبت در جنگ اُحد در راه محبّت خود سر نهاد و به فيض شهادت در راه معشوق نايل آمد.

مطالب عجيبى را انسان در تاريخ مى بيند و با خود فكر مى كند كه خداوند چه منّتى بر ما نهاده كه اين چنين امامان معصومى براى ما قرار داده و ما را مفتخر به محبّت آنان نموده است.

انسان هايى كه كمترين آشنايى با آنان موجب دلدادگى مى شود و هرچه آشنايى با آنها بيشتر باشد محبّت هاى ديگر در ذائقه انسان، بى طعم و در ديده انسان كم رنگ تر مى گردد و بى جهت نيست كه پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه وآله مودّت و محبّتشان را به عنوان اجر و مزد رسالت خود توصيه نموده است.

مبادا در فردا روز انسان ها ادّعاى ضرر كنند

و بگويند: ما چرا چنين انسان هايى را نشناختيم و قلب خود را از محبّت آنان پر ننموديم؟ چرا به ما نگفتند و چرا تعريف نكردند! تاريخ پاسخ همه اين سؤالات را مى دهد، فقط كمى تأمّل و دقت لازم است.

دوستى تو از دلم بيرون نمى رود

غلامى را، به جرم اينكه دزدى و سرقت نموده و خود او هم به اين مسأله اقرار داشت دستگير كرده نزد اميرالمؤمنين عليه السلام آوردند. پس از آنكه جرمش نزد حضرت ثابت شد، دستور داد كه دست راست او را قطع كنند.

وقتى قطع كردند، دست قطع شده را با دست چپ خود گرفت و در حالى كه قطرات خون مى ريخت به راه افتاد و رفت. در بين راه شخصى او را ديد، از او پرسيد: چه كسى دست تو را قطع كرده؟ گفت: آن كسى كه باب يقين است، ريسمان محكم الهى است، شافع روز قيامت است و ...گفت و گفت.

اين شخص خدمت على بن ابى طالب عليهما السلام آمد و داستان را عرض كرد و گفت: آقا! شما دست اين غلام سياه را قطع كرديد، ولى او شما را ستايش مى كرد و چه خوبى هايى براى شما مى گفت.

امام به دو فرزندش امام حسن و امام حسين عليهما السلام فرمود: برويد و او را بياوريد. به سراغ او آمدند و گفتند: اميرالمؤمنين تو را خواسته. آمد خدمت حضرت. حضرت فرمود: غلام! من دست تو را قطع كردم، ولى تو از من تعريف مى كنى!

پاسخ داد: يا اميرالمؤمنين! شما به حق دست مرا قطع كرديد، خدا و رسول اين كار را واجب كرده است، و شما با اين كار مرا از گناه پاك كردى. يا على! محبّت تو آن چنان با گوشت

و استخوان من آميخته كه اگر مرا قطعه قطعه كنى، دوستى تو از قلبم بيرون نمى رود.

على عليه السلام وقتى اين صحنه را ديد فرمود: دست قطع شده را به من بده. آن گاه دست او را زير عبا بردند، تكبير گفتند و كلمات ديگرى و در آخر هم دعا و آمين يا ربّ العالمين و دست قطع شده را به محلّ اصلى اش قرار دادند. وقتى عبا كنار زده شد، ديدند دست غلام به اذن خداوند صحيح و سالم است.(63)

در اين داستان آمده است كه اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: «ما اگر دوستان خود را قطعه قطعه كنيم، جز زياد شدن محبّت آنها چيز ديگرى پيدا نمى شود و دشمنان ما اين چنين هستند كه اگر بهترين خوبى ها را نسبت به آنان داشته باشيم و چرب و شيرين هم به آنان بدهيم، نتيجه اى جز زياد شدن دشمنى آنان را در پى نخواهد داشت.

انسانى كه دست او را اميرالمؤمنين عليه السلام به خاطر حكم الهى قطع نمود، آن چنان شيفته على عليه السلام شد كه دست از ايشان برنداشت و در جنگ همراه حضرت مى جنگيد تا در نهروان به فيض شهادت نايل شد.(64)

4) همرنگ شدن با محبوب

محبّت و دوستى آن چنان تأثيرى در وجود انسان مى گذارد كه انسان را در ابعاد مختلف همرنگ محبوب مى نمايد، آنچه را مى پسندد كه دوست مى پسندد، به دنبال چيزى مى رود كه محبوب به دنبال آن است. مگر مى شود ذائقه دوست با دوست متفاوت باشد.

اگر در شب عاشورا حسين بن على عليهما السلام مى فرمايد: از دشمن مهلت بگيريد، زيرا من نماز را دوست دارم و مى خواهم امشب نماز بخوانم، آن كسى هم كه ادّعاى دوستى نسبت به اهل بيت

عصمت و طهارت عليهما السلام دارد، دوستدار نماز مى باشد.

دوستدار نماز

مرد شجاعى كه مدّتى را در جنگ ها در كنار اميرالمؤمنين عليه السلام و دورانى را هم كنار امام مجتبى عليه السلام و سپس در كربلا همراه حسين بن على عليهما السلام بود. روز عاشورا متوجّه شد وقت نماز است، خدمت محبوبش آمد و عرض كرد: جانم به فداى شما! دشمن به شما نزديك شده است و به خدا قسم من قبل از شما بايد كشته شوم، ولى دوست دارم وقتى خدا را ملاقات مى كنم نماز ظهر امروز را كه وقتش نزديك شده خوانده باشم.

امام حسين عليه السلام مى بيند دوستى است كه همرنگ اوست و بى جهت ادعاى دوستى نمى كند، در حق او دعا كرد و فرمود: نماز را به ياد آوردى، خدا تو را از نمازگزاران قرار دهد. نماز را خواند و سپس خدمت امام عليه السلام عرض كرد: خوش ندارم كه زنده باشم و شما را در ميان خانواده ات تنها و كشته ببينم. امام فرمود: برو ما هم به زودى به تو ملحق مى شويم. رفت و جنگيد و زخم هاى زيادى برداشت و با شهادت به لقاى دوست رسيد.(65)

به ياد تشنگى دوست

همرنگى با محبوب به جايى مى رسد كه نمى تواند سير باشد در حالى كه دوستش گرسنه است، سيراب باشد در حالى كه محبوبش تشنه است. چگونه مادر مى تواند غذا بخورد در حالى كه فرزند او در گرسنگى به سر مى برد، وقتى كنار سفره مى نشيند مى گويد: نمى دانم فرزندم كه در سفر است آيا غذا دارد يا نه؟! با سختى دستش را به سوى غذا مى برد.

ابوذر غفارى كه نامش براى همه آشناست، در جنگ تبوك از سپاه رسول خداصلى الله عليه وآله عقب افتاد، زيرا مركبى ضعيف داشت و در بين راه از حركت وا

ماند. ناچار بار بر دوش گرفت و پياده به راه ادامه داد و سه روز گذشت تا توانست خود را به پيامبر خدا و اصحابش برساند.

روز بالا آمده بود، مسلمانان نگاه كردند شخصى از دور مى آيد. پيامبر خداصلى الله عليه وآله فرمود: ابوذر است، مى آيد. اصحاب ديدند آرى ابوذر است. پيامبر رؤوف و مهربان فرمود: آب برايش ببريد، از راه رسيده و تشنه است. به سراغ او آمدند، با تعجّب ديدند او تشنه است ولى آب همراه اوست.

پيامبر فرمود: ابوذر! آب همراه توست، ولى تشنه هستى؟

عرض كرد: بله يا رسول اللَّه! پدر و مادرم به فدايت! در بين راه به مكانى رسيدم كه آب باران جمع شده بود، از آن آب چشيدم، ديدم آب گوارايى است، به خود گفتم: نه، از اين آب نمى نوشم تا حبيب من رسول اللَّه صلى الله عليه وآله از اين آب بنوشد، سپس من بنوشم.

پيامبر خدا فرمود: ابوذر! خدا تو را رحمت كند، تو كسى هستى كه تنها زندگى مى كنى و تنها مى ميرى و تنها مبعوث خواهى شد و وارد بهشت مى شوى.(66)

ذهن خواننده محترم ممكن است متوجّه مسأله اى شود كه مكرر آن را شنيده و آن آمدن قمر بنى هاشم عليه السلام كنار آب فرات و ننوشيدن از آب است. انسانى كه هشتاد نفر را كشته تا خود را به آب رسانده، در حالى كه تشنگى بر او غلبه كرده، همه شرايط برايش فراهم است كه از آن آب بنوشد، فقط يك مانع دارد و آن مسأله محبّت و دوستى حسين عليه السلام است كه به او اجازه نمى دهد آب بنوشد. لذا اين حالت را بر زبان آورد و گفت: اى نفس! حسين تشنه

است در ميدان جنگ، تو مى خواهى آب گوارا بنوشى؟! نه، دين چنين اجازه اى به من نمى دهد. نقل شده است كه تشنگى امام حسين و اهل بيتش عليهم السلام آب را از دست او گرفت.(67)

البته همرنگى قمر بنى هاشم عليه السلام با محبوبش حسين بن على عليهما السلام در بخش هاى مختلف زندگى او به چشم مى خورد، حتى روز نهم محرم، عصر تاسوعا اين مسأله را صراحتاً مطرح نمود، وقتى شمر از طرف عبيداللَّه امان نامه اى براى قمر بنى هاشم و برادرانش آورده بود، به خيمه ها نزديك شد و فرياد زد: «أين العباس؛ عباس كجاست؟» ولى كسى جواب او را نداد، امام حسين عليه السلام فرمود: اگرچه انسان فاسقى است، ولى جواب او را بدهيد.

قمر بنى هاشم به او فرمود: چه مى خواهى؟ گفت: براى تو امان نامه آورده ام، يعنى جان حسين در خطر است ولى تو در امان هستى. قمر بنى هاشم فرمود: خدا تو و امان نامه ات را لعنت كند، آيا من در امان باشم ولى حسين فرزند رسول خدا در امان نباشد.

آرى، محبّت همرنگى مى آورد، جوانى كه به يك قهرمان ورزش علاقه پيدا كرده است، از اين به بعد ناخودآگاه زندگى اش از او رنگ مى گيرد. زندگى خود را مطابق با زندگى او قرار مى دهد، فرم لباس هايش همانند او مى گردد، نوع غذايش از او شكل مى گيرد و كيفيت سخن گفتنش مثل او مى شود.

همرنگى با اهل بيت عليهم السلام

كسانى كه دل به اميرمؤمنان على و فرزندانش عليهم السلام داده اند، نمى شود زهد و بى رغبتى به دنيا و نشاط در عبادت و بيدارى و شب زنده دارى آن بزرگواران در او تأثيرگذار نباشد.

پيامبر خداصلى الله عليه وآله فرمود: «دوستان اهل بيت من در دنيا، ده ويژگى دارند: زهد و بى رغبتى نسبت به

دنيا، تلاش زياد براى آخرت، پرهيزكارى در دين، رغبت و تمايل در عبادت، توبه و بازگشت قبل از مرگ، نشاط در شب زنده دارى، چشم ندوختن به آنچه ديگران دارند، محافظت از دستورات خداوند، دشمنى نسبت به دنيا، و سخاوتمندى.»(68)

5) اطاعت

ادعاى محبّت، با مخالفت و نافرمانى نسبت به محبوب سازگارى ندارد. آيا مى شود باور كرد كه دوستى باشد ولى خواسته هاى محبوبش را برآورده نكند. خدادوستى با نافرمانى خدا سازگارى ندارد. البته نمى خواهيم بگوييم كسى كه نافرمانى مى كند اصلاً محبّت خدا در قلب او نيست، بلكه مى گوييم به همان نسبت كه مخالفت با خداوند مى شود، محبّت هم نيست.

امام صادق عليه السلام فرمود:

«ما أَحَبَّ اللَّهُ مَنْ عَصاهُ؛

كسى كه خدا را نافرمانى مى كند دوستدار خدا نيست.»

تُعْصِى الْإلهَ وَأَنْتَ تُظْهِرُ حُبَّهُ

هذا مَحالٌ فِى الْفِعال بَدِيعٌ

لَوْ كانَ حُبُّكَ صادِقاً لاَطَعْتَهُ

إِنَّ الْمُحِبّ لِمَنْ يُحِبُّ مُطِيعٌ(69)

معصيت و نافرمانى خدا مى كنى در حالى كه اظهار محبّت نسبت به او مى نمايى. چنين چيزى محال است و شدنى نيست. اگر دوستى تو صادقانه بود از او فرمانبرى مى كردى، زيرا دوست نسبت به محبوب فرمانبر مى باشد.

شخصى خيلى به رسول خداصلى الله عليه وآله علاقه داشت، به خدمت حضرت رسيد در حالى كه رنگ او تغيير كرده و لاغر شده بود. حضرت فرمود: چرا چنين شده اى؟ عرض كرد: كسالتى ندارم جز آنكه وقتى شما را دير مى بينم و مشتاق ديدارتان مى شوم اين چنين مى شود، تازگى برايم اين ناراحتى پيدا شده كه در قيامت، فراق تو را چگونه تحمل كنم، زيرا اگر به بهشت هم بروم، مقام من پايين تر از مقام شماست، لذا اين فكر مرا ضعيف و ناراحت كرده. آيه نازل شد:

«وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ

فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدآءِ وَالصّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً»؛(70)

و كسانى كه از خدا و پيامبر اطاعت كنند، در زمره كسانى خواهند بود كه خدا ايشان را گرامى داشته، يعنى با پيامبران و صديقان و شهيدان و شايستگانند و آنان چه نيكو رفيقانى اند.»

پس اگر نسبت به محبوب آن قدر محبّت دارد كه فراق در قيامت هم موجب ناراحتى است لازمه اش اطاعت و فرمانبرى محبوب - كه پيامبر خداست - مى باشد. مخالفت كردن و ادّعاى محبّت، با هم همخوانى ندارد. آيا محبّت بدون اطاعت مى شود؟ اگر صداقت در اين گفتار باشد كه؛ تو را دوست دارم، فرمانبرى لازمه آن مى باشد. خداوند در قرآن مى فرمايد:

«قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِى يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَيَغْفِرْ ذُنُوبَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ»؛(71)

بگو اگر خدا را دوست داريد از من پيروى كنيد تا خدا دوستتان بدارد و گناهان شما را بر شما ببخشايد و خداوند آمرزنده مهربان است.»

پاسخ به خواسته دوست

نشانه محبّت و دوستى، اطاعت از محبوب است، آن گاه كه دوست، چيزى از انسان خواست، پاسخ به اطاعت، امضاى صداقت در محبّت است و مخالفت با او محبّت را زير سؤال مى برد.

شخصى به امام صادق عليه السلام مراجعه كرد و گفت: در پرونده من مالياتى نوشته اند كه مسؤوليت آن با شخصى به نام نجاشى است، او مطيع شما است. نامه اى به او بنويسيد كه نسبت به اين ماليات صرف نظر كند. حضرت نامه مختصرى نوشتند كه متن نامه همين مقدار بود:

«بسم اللَّه الرحمن الرحيم، سُرَّ أَخاكَ يَسُرُّكَ اللَّهُ؛

برادرت را خوشحال كن، خدا تو را خوشحال مى كند.»

اين شخص نامه را گرفت و آورد نزد نجاشى، ديد ديگران هم هستند، صبر كرد وقتى خلوت شد،

نامه امام عليه السلام را به دست او داد و گفت: اين نامه امام صادق عليه السلام است. نامه را گرفت و بوسيد و بر روى چشمانش گذاشت.

چون نامه نوشته نشده بود كه اين شخص چه تقاضايى دارد، لذا نجاشى سؤال كرد: چه درخواستى دارى؟ گفت: ماليات براى من نوشته اند.

پرسيد: چه مقدار؟ گفت: ده هزار درهم. مسؤول دفتر را احضار كرد و به او گفت: بدهكارى اين شخص را از طرف من بپرداز و بدهكارى او را حذف كن و در مورد سال آينده او هم همين كار را انجام بده. سپس رو كرد به اين شخص و گفت: آيا تو را مسرور و خوشحال نمودم؟ او جواب داد: آرى. سپس دستور داد مركب و غلام و لباس هم در اختيار او بگذارند. آن گاه به او گفت: فرش اين اتاق را هم كه زير پاى توست بردار و ببر. همان فرشى كه هنگام دادن نامه امام به من، روى آن نشسته بودى.

مرد در حالى كه خوشحال بود خارج شد و آمد خدمت امام صادق عليه السلام و تمام جريان را براى حضرت تعريف كرد. سپس گفت: مثل اينكه شما هم با اين عمل خوشحال شده ايد. حضرت فرمود: «آرى، به خدا قسم نه تنها من هم خوشحال شدم، بلكه خدا و رسول خداصلى الله عليه وآله هم خوشحال شدند.»(72)

بلى كسى كه به امامش محبّت دارد، وقتى امام عليه السلام از او چيزى خواست، آن كار را به نحو احسن انجام مى دهد و اگر در انجام آن كوتاهى نمود يا به طور ناقص انجام داد، سستى در محبّت را از خود نشان داده است. آيا مى شود كسى به امام زمانش علاقه

داشته و ادعاى عاشق بودن نسبت به آن بزرگوار نمايد لكن وقتى امام عليه السلام از او مى خواهد كه مال حرام نخورد، او زندگى خود را از حرام اداره كند؟! وقتى امامش از او مى خواهد كه از محرّمات الهى چشم پوشى كند، او به حرام چشم دوزد؟!

حاشا وكلّا! محبّت آن چنان نيرويى براى اطاعت و پيروى از محبوب در انسان ايجاد مى كند كه فكر نافرمانى هم در ذهن او خطور نمى كند. مگر محبّت مى گذارد كه انسان تصميم به عصيان و مخالفت با محبوب بگيرد.

آرى ممكن است محبّت كم رنگ شود، يا عواملى همانند غفلت، حجاب و پرده اى شود كه در مقابل آن قرار گيرد و محبّت را از اثر بيندازد، لكن مادامى كه محبّت در وجود انسان زنده است، نافرمانى و مخالفت در آن محدوده راه ندارد.

بيدارى و محبّت، ياورى براى اطاعت

اسوه محبّت و عشق، وجود مبارك اميرالمؤمنين على عليه السلام است كه در مناجات شعبانيه - كه مورد توجه امامان معصوم عليهم السلام بوده - در پيشگاه خداوند مى گويد:

«إِلهِى! أَنَا عَبْدٌ أَتَنَصَّلُ إِلَيْكَ مِمَّا كُنْتُ أُواجِهُكَ بِهِ مِنْ قِلَّةِ اسْتِحْيآئِى مِنْ نَظَرِكَ، وَأَطْلُبُ العَفْوَ مِنْكَ، إِذِ الْعَفْوُ نَعْتٌ لِكَرَمِكَ. إِلهِى! لَمْ يَكُنْ لِى حَوْلٌ فَاَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِيَتِكَ إِلاَّ فِى وَقْتٍ أَيْقَظْتَنِى لِمَحَبَّتِكَ؛(73)

معبود من! از اعمالى كه در مقابل تو انجام دادم، معذرت مى خواهم و طلب عفو و بخشش مى كنم. معبود من! توان ترك معصيت و نافرمانى تو را ندارم، مگر در آن وقتى كه مرا در بيدارى محبّت خود قرار دادى.»

ادعاى محبّت هيچ مشكلى را در زندگى حل نمى كند و هيچ مرتبه اى را به دنبال ندارد. اگر ادعا موجب كمال انسان شود، هركسى بزرگ ترين ادعاها را خواهد كرد. امام باقرعليه السلام به

جابر جعفى فرمود: آيا همين مقدار كافى است كه شخصى بگويد: من على عليه السلام را دوست دارم، ولى به گفتار على عليه السلام عمل نكند؟ پيامبر خداصلى الله عليه وآله كه بالاتر از على است، پس اگر بگويد: پيامبر خدا را دوست دارم. و به گفتار رسول خدا هم عمل نكند، ادّعاى محبّت براى او كافى نيست.

حضرت فرمود: تقوا داشته باشيد و اهل عمل باشيد، بين خداوند و بنده اش خويشاوندى نيست، لذا هر كس اطاعت خدا كند دوست ماست. و كسى كه خداوند را نافرمانى كند دشمن ماست. و هيچ كس به دوستى و ولايت ما نمى رسد، مگر از راه عمل و پرهيزكارى.(74)

چگونه ممكن است انسان مدعى محبّت مولا اميرالمؤمنين عليه السلام باشد و مجلس ذكر امام على عليه السلام بگيرد، ولى زندگى او در ابعاد مختلف، هيچ تناسبى با زندگى حضرت نداشته باشد.

آيا صرف نصب كردن عكسى كه منسوب به حضرت است، مى تواند دليل بر محبّت انسان باشد؟! و تنها «على على» گفتن، نشانه عشق به اميرالمؤمنين عليه السلام است؟! و اگر چنين است، پس عاشق مولا شدن كار آسانى است. در صورتى كه محبّت و دوستى، اطاعت و فرمانبرى محبوب را مى طلبد و چه بسا چنين ادّعايى بدون اطاعت، موجب رنجش و ناراحتى گردد.

اطاعت و فرمانبرى در كربلا

محبّت واقعى در كربلا خودنمايى كرد و چون محبّت، اطاعت به دنبال دارد، مطيع بودن هم در عاشورا معنا پيدا كرد.

انسانى كه از روزهاى ولادتش مى شنيد كه ازدواج پدر با مادرش براى اين بوده كه فرزند شجاعى به دنيا بيايد، براى روزى كه به برادرش يارى رساند و اين سخنان در وجود او جا گرفته بود، مى بينيم كه تا چه حد مطيع برادر بود

به طورى كه عصر تاسوعا و روز نهم محرم وقتى امان نامه براى او آوردند، زهير اين مسأله را به او گوشزد كرد كه مبادا از برادرت امام حسين عليه السلام جدا شوى، زيرا ازدواج اميرالمؤمنين عليه السلام با مادرت امّ البنين براى اين بود كه فرزندى شجاع به دنيا بيايد تا حسين عليه السلام را يارى كند و عباس عليه السلام هم به او جواب داد به اين مضمون كه؛ يارى خودم از حسين را به تو نشان خواهم داد. وقتى روز عاشورا شد و همه در ميدان جنگ، شجاعت خود را نشان دادند تا جايى كه كسى جرأت نمى كرد براى جنگ تن به تن در مقابل آنها حاضر شود، عباس ديد ديگر كسى باقى نمانده و الآن فرصت مناسبى است كه به ميدان بيايد و نشان دهد كه شجاع كيست و شجاعت چيست و آنچه تا آن روز بر سر زبان ها بود، تحقق پيدا كند. به محضر امام زمانش برادرى كه مولاى اوست رسيد و اجازه ميدان رفتن خواست، وى با گريه شديد امام حسين عليه السلام مواجه شد در حالى كه مى فرمود: برادرم تو علمدار منى، وقتى تو بروى، سپاه من متفرق مى شود.

عباس عليه السلام ادامه داد: من مى خواهم از اين منافقين انتقام بگيرم، سينه من تنگ شده و از زندگى خسته شدم. اگر الآن عباس به ميدان نرود، پس كى نوبت به او مى رسد، كسى كه باقى نمانده.

اينجاست كه مسأله اطاعت از مولا و محبوب مطرح مى شود. آنچه من مى خواهم به ميدان رفتن و انتقام گرفتن است، ولى امام اجازه نمى دهد او به ميدان برود.

آن چنان اطاعت خود را نسبت به امامش نشان داد، بدون اينكه هيچ اعتراضى

داشته باشد كه وقتى ما مى خواهيم در زيارت نامه اش با او سخن بگوييم، اولين جمله اين است:

«اَلسَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ للَّهِ ِ وَلِرَسُولِهِ وَلِأَمِيرِالْمؤْمِنيِنَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ عليهم السلام؛(75)

سلام بر تو اى بنده صالح كه اطاعت از خدا و رسول و اميرالمؤمنين و حسن و حسين نمودى.»

حال كه بحث اطاعت است، به ميدان نمى روم و مطيع فرمان شما هستم و منتظرم ببينم كه از من چه مى خواهيد. امام عليه السلام فرمود: برو مقدار كمى آب براى بچه ها تهيه كن.

عباس عليه السلام براى اطاعت از امام حسين عليه السلام، تمام امكانات خود را مصرف كرد تا جايى كه حتى دست هاى او قطع شد و در راه اطاعت به مرز شهادت نزديك گرديد، فقط منتظر است كه امام عليه السلام در لحظات آخر مهر تأييد بر پرونده او بزند كه به زبان آورد و صدا زد: «يا أَخا! أَدْرِكْ أَخاكَ!؛برادر! برادرت را درياب.»

و امام عليه السلام با حضور خود در كنار قمر بنى هاشم مهر تأييد بر اطاعت او زد.(76)

6) تأثير بر روح و روان

محبّت از چنان قدرتى برخوردار است كه مى تواند انسان را تحت تأثير حالات روحى و روانى محبوب قرار دهد، بدون اينكه انسان از او خبرى داشته باشد. به عبارت ديگر؛ ناخودآگاه خوشى ها و غم ها از محبوب به انسان سرايت مى كند و وى را تحت تأثير قرار مى دهد.

ابو بصير مى گويد: بر امام صادق عليه السلام وارد شدم و عرض كردم: به فداى شما شوم اى فرزند رسول خدا! من گاهى محزون مى شوم در حالى كه علّت و سبب آن را نمى دانم. حضرت فرمود: «اين غم و اندوه و سرور و شادى از ناحيه ما به شما مى رسد، زيرا وقتى ما محزون

و يا مسرور مى شويم، اين شادى و غم بر شما هم وارد مى شود.»(77)

محبّت،يابنده دوست

اهمّيت تأثير محبّت به گونه اى است كه گاهى انسان وجود محبوب را در كنار خود احساس مى كند، بدون آنكه او را با چشم سر ببيند، يعنى محبّت، ارواح را به يكديگر نزديك كرده و تحت تأثير قرار مى دهد.

ابوبصير مى گويد: همراه امام باقرعليه السلام وارد مسجد شدم و مردم در حال رفت و آمد بودند، حضرت به من فرمود: از اين مردم بپرس آيا مرا مى بينند؟

ابوبصير مى گويد: به هركس گفتم آيا ابوجعفرعليه السلام را ديدى، پاسخ مى داد: نه، در حالى كه امام ايستاده بودند. تا اينكه شخصى نابينا به نام ابوهارون وارد شد، حضرت فرمود: از او سؤال كن.

به او گفتم: آيا ابوجعفر را ديدى؟ گفت: مگر ايشان اينجا نايستاده است؟! گفتم: از كجا فهميدى؟! گفت: چگونه نفهمم در حالى كه نور او مى درخشد.(78)

ابو هارون و دوستى امام

البته اين مطلب در مورد كسانى است كه خيلى به محبوب نزديك هستند و از محبّت زياد برخوردارند.

ابوهارون كسى است كه مقرّب درگاه امام باقر و امام صادق عليهما السلام مى باشد، با اينكه از نظر مالى دستش خالى است و نابينا مى باشد. روزى امام صادق عليه السلام به او فرمود: آيا مى خواهى كسى را داشته باشى كه راهنماى تو باشد و دستت را بگيرد؟ پاسخ داد: بله فداى شما شوم! حضرت سى دينار به او داد و فرمود: برو غلامى بخر كه از اهل كوفه باشد تا خادم تو شود.

ابوهارون مى گويد: غلام را خريدم، در زمان حجّ خدمت امام عليه السلام رسيدم، حضرت فرمود: خادمت چگونه است؟ عرض كردم: خوب است. سپس بيست و پنج دينار به من داد و فرمود: براى او كنيزى بخر. من خريدم و در اختيار غلام گذاشتم و همسر او

شد و سه دختر از او به دنيا آمد.(79)

ابوهارون آن قدر به امام عليه السلام نزديك است كه در فرصت هاى متعدد امام از حال او مى پرسد و به او رسيدگى مى كند. خودش مى گويد: من همنشين امام صادق عليه السلام بودم، چند روز بود كه خدمت حضرت نرسيدم، حضرت فرمود: چند روزى است كه تو را نديدم اى ابوهارون! عرض كردم: خداوند به من فرزند پسرى داده است.

فرمود: خداوند او را مبارك گرداند، نام او را چه گذاردى؟ عرض كردم: محمد. چند مرتبه حضرت با احترام به طورى كه صورت حضرت به زمين نزديك مى شد، فرمود:«محمّد، محمّد، محمّد.»

سپس فرمود: جانم و فرزندانم و بستگانم و پدر و مادرم و تمام اهل زمين به فداى رسول خداصلى الله عليه وآله، فرزندت را نزنى، به او ناسزا نگويى و با او بدرفتارى نكنى.

آن گاه فرمود: هيچ خانه اى در زمين نيست كه نام محمّد در آن باشد مگر اينكه هر روز تقديس شود.

سپس فرمود: آيا براى او عقيقه كرده اى؟ چيزى نگفتم، حضرت ديد چيزى نگفتم، فهميد كه عقيقه نكرده ام. به غلام خود به نام مصادف مطلبى فرمود، خواستم بلند شوم حضرت فرمود: صبر كن. سپس غلام آمد و سه دينار آورد و به من داد. آن گاه فرمود: دو گوسفند چاق بخر و ذبح كن، خودت بخور و به ديگران اطعام كن.(80)

انسان ممكن است آن قدر پيوند دوستى را با محبوبش قوى كند كه مرتب مورد توجّه محبوب باشد و از فيوضات او بهره مند گردد.

همين ابوهارون كه مرتّب خدمت امام عليه السلام مى رسد به گونه اى كه حتى دشمنان هم تحت تأثير اين ارتباط هستند و موجب ناراحتى آنها مى شود، مى گويد: روزى مى خواستم خدمت امام صادق عليه

السلام برسم، در بين راه يكى از دشمنان حضرت مرا ديد و اين جمله را گفت: نابينايى نزد نابينايى مى رود، هر دو به سوى جهنم مى رويد، اى ساحران و اى كافران!

خدمت حضرت رسيدم در حالى كه ناراحت بودم و از ناراحتى گريه مى كردم، داستان را براى حضرت تعريف كردم.

امام صادق عليه السلام فرمود: «إنّا للَّه وإنّا إليه راجعون.» و بعد فرمود: ناراحت نباش از حرف هايى كه دشمن ما زده، او هم اكنون چشم هاى خود را از دست داد، ولى تو از اين به بعد بينا هستى، اين كتاب را بگير و بخوان.

ابوهارون مى گويد: كتاب را گرفتم و تمام آن را خواندم. آن گاه حضرت فرمود: از اين به بعد هر وقت كار مهمى داشته باشى چشمان تو خواهد ديد و نسبت به امورى كه مهم نباشد، نابينا خواهى بود. از آن به بعد احتياج به خادم نداشتم كه دستم را بگيرد، خودم مى رفتم و هرچه اهمّيت داشت مى ديدم و نسبت به امورى كه مهم نبود، نابينا بودم. از مردى كه آن كلمات اهانت آميز را گفته بود سراغ گرفتم، ديدم چشم هاى خود را از دست داده و در فقر زندگى مى كند.(81)

ابوهارون و پيوند با حسين عليه السلام

ابوهارون عاشقى است كه امام صادق عليه السلام از او مى خواهد كه در مورد حسين بن على عليهما السلام اشعارى بخواند، همان امامى كه اسوه محبّت خداست و عاشورا را صحنه محبّت و عشق خود قرار داده و عاشق خدا بودن را در عمل به نمايش گذاشته، به گونه اى كه مورد توجه همه موجودات قرار گرفته و قلوب همه مؤمنين را متوجّه خود گردانيده است.

ابوهارون مى گويد: اشعارى را در مصيبت حضرت سيد الشهداءعليه السلام براى امام صادق عليه السلام خواندم، حضرت

فرمود: آن گونه بخوان كه كنار قبر امام حسين عليه السلام مى خوانى. سپس شروع كردم اشعارى را به صورت مرثيه خواندم، چون حضرت گريه كرد، سكوت كردم. حضرت فرمود: ادامه بده. دوباره خواندم، ديدم حضرت گريه مى كند و زن ها هم همراه ايشان گريه مى كردند.

وقتى مجلس ساكت شد، حضرت فرمود: اى ابوهارون! كسى كه با اشعار خود ده نفر را بگرياند بهشت براى اوست، اگر نُه نفر را بگرياند... تا رسيدند به اينكه اگر يك نفر را هم بگرياند بهشت براى اوست، و در آخر فرمود: اگر كسى به ياد امام حسين عليه السلام بيفتد و گريه كند، پس بهشت براى اوست.(82)

راه هاى پيدايش محبّت و دوستى /

فصل چهارم راه هاى پيدايش محبّت و دوستى

توضيح

قال الصادق عليه السلام

إذا تَخَلَّى المُؤمِنُ مِنَ الدُّنْيا

سَما وَ وَجَدَ حَلاوَةَ حُبِّ اللَّهِ؛

مؤمن زمانى كه خود را از دنيا خالى نمايد بالا

مى رود و شيرينى دوستى و محبّت خدارا مى يابد.

بحارالانوار 56/73

1) پاك نمودن قلب از اغيار

اشاره

براى پيدايش محبّت نسبت به خوبى ها و خوب ها بايد ابتدا قلب را از محبّت هاى ناسازگارِ با محبوب حقيقى خالى نمود، زيرا قلب انسان دو محبّت متضاد را نمى پذيرد، اگر يكى آمد ديگرى مى رود. ضرورت اقتضا مى كند كه انسان بداند چه محبّت هايى با محبّت محبوب سازگارى ندارد، كسى كه مى خواهد خدا و رسولش و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و خوبى ها را دوست داشته باشد بايد بداند كه چه محبّت هايى با محبّت اينان جمع نمى شود.

محبّت و دوستى دنيا

در روايتى آمده است كه خداوند به حضرت داوودعليه السلام وحى فرستاد كه: اگر مرا دوست مى دارى پس محبّت دنيا را از قلب خود خارج كن، زيرا دوستى دنيا و دوستى من هرگز در يك قلب جمع نمى شود.(83)

آيا واقعاً علاقه به دنيا با علاقه به خدا و آنچه را كه او مى پسندد، نمى سازد؟ پس كسانى كه دل به خدا داده اند بايد دنيا را رها كرده و يك زندگى راهبانه انتخاب كنند و از امكانات دنيوى فاصله بگيرند؟

پاسخ اين است كه: نه، چنين نيست، زيرا رسول خداصلى الله عليه وآله نفرمود: دنيا با محبّت خدا سازگار نيست، بلكه فرمود: محبّت دنيا سازگارى ندارد. پس معلوم مى شود آنچه مضرّ است علاقه به دنيا است نه خود دنيا، لذا اگر انسان بتواند دنيا را در ابعاد مختلف در اختيار داشته باشد، ولى دل به آن ندهد و اجازه ورود به قلب خود را به آن ندهد. چنين دنيايى با محبّت خدا قابل جمع است.

دنيا براى آخرت

به تعبير ديگر؛ اگر انسان دنيا را براى دنيا نخواست، بلكه دنيا را به عنوان وسيله اى براى رسيدن به محبوب حقيقى يعنى خداوند و نيز براى زندگى سعادتمندانه هميشگى در آخرت خواست، اين دنيا مى تواند با محبّت خدا و خوبى ها سازگار باشد.

اتّفاقاً همين مطلب را شخصى به نام ابن ابى يعفور در محضر امام صادق عليه السلام مطرح كرد و گفت: ما به دنيا علاقه داريم. حضرت فرمود: براى چه دنيا را مى خواهى؟ گفت: براى اينكه ازدواج كنم، به حج بروم، به مصرف زن و بچه ام برسانم، به دوستانم بدهم و در راه خدا خرج كنم. حضرت فرمود: اينكه از دنيا نيست، اين از آخرت است.(84)

در

واقع انسان اگر امكانات دنيوى برايش هدف نباشد، بلكه بخواهد به وسيله آن به كارهاى خير اقدام كند و از اين راه آخرت خود را آباد نمايد، اين محبّت به آخرت است، نه محبّت به دنيا، پس نبايد گفت: من دنيا را دوست دارم، بلكه بايد گفت: من آخرت را دوست دارم، لكن براى رسيدن به آخرت از دنيا استفاده مى كنم. دنيايى كه آخرت انسان را آباد كند، نه تنها مورد نكوهش واقع نشده، بلكه مورد تعريف و تشويق قرار گرفته است.

امام باقرعليه السلام فرمود:

«نِعْمَ الْعَوْنُ الدُّنْيا عَلَى الْاخِرَةِ؛(85) خوب كمكى است دنيا براى آخرت.»

خداوند تبارك و تعالى پس از آنكه قارون - مرد ثروتمندى كه چشم ها به او دوخته شده بود - را در قرآن مورد مذمّت قرار مى دهد، مى فرمايد: سهم خود را از دنيا فراموش نكن.

«إِنَّ قارُونَ كانَ مِنْ قَوْمِ مُوسى فَبَغى عَلَيْهِمْ وَآتَيْناهُ مِنَ الْكُنُوزِ ما إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوءُ بِالْعُصْبَةِ أُولىِ الْقُوَّةِ إِذْ قالَ لَهُ قَوْمُهُ لا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الفَرِحِينَ وَابْتَغِ فِيما آتيكَ اللَّهُ الدّارَ الْآخِرَةَ وَلا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا وَأَحْسِنْ كَما أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ وَلا تَبْغِ الْفَسادَ فِى الْأَرْضِ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ»؛(86)

قارون از قوم موسى بود و بر آنان ستم كرد و از گنجينه ها، آن قدر به او داده بوديم كه كليدهاى آنها بر گروه نيرومندى سنگين مى آمد، آن گاه كه قوم وى به او گفتند: شادى مكن كه خدا شادى كنندگان را دوست نمى دارد. و با آنچه خدايت داده سراى آخرت را بجوى و سهم خود را از دنيا فراموش مكن و همچنان كه خدا به تو نيكى كرده نيكى كن و در زمين

فساد مجوى كه خدا فسادگران را دوست نمى دارد.»

مراد خداوند از اينكه سهم خود را از دنيا فراموش نكن، چيست؟ در روايتى از اميرالمؤمنين عليه السلام در اين زمينه توضيح داده شده كه يعنى؛ سلامتى و توانمندى و فراغت و جوانى و نشاط و شادابى خود را فراموش نكن و به وسيله آنها آخرت خود را تأمين نما.(87)

آرى، سخن در نكوهش از محبّت به دنيا براى دنياست، دنيايى كه هدف باشد نه وسيله براى آخرت. اميرالمؤمنين عليه السلام كه ذرّه اى محبّت دنيا در قلبش نبود و زهد او نسبت به دنيا زبانزد دوست و دشمن است. وقتى شخصى در محضرش دنيا را مورد مذمّت و نكوهش قرار داد، در مقابل سخنان او فرمود: «دنيا محل تجارت اولياء خدا است و در همين دنيا بهشت را به دست آوردند و رحمت خدا سودى است كه از دنيا تحصيل كردند.»(88)

البته دنيايى كه مانع سعادت ابدى انسان باشد و انسان را در خود نگه دارد و از رسيدن به درجات عاليه جلوگيرى نمايد، مورد نكوهش است، تا آن اندازه كه خداوند در معراج به پيامبرش فرمود:

«اگر بنده اى به اندازه اهل آسمان و زمين نماز بخواند و به همان اندازه روزه بگيرد و همچون فرشتگان از خوردن باز ايستد و چون برهنگان لباس بپوشد، ولى در قلب او ذرّه اى از محبّت و دوستى دنيا، يا شهرت و رياست، و يا زيب و زيور آن ببينم در خانه ام همسايه من نخواهد بود و محبّتم را از قلبش بيرون خواهم كرد. سلام و محبّت من بر تو باد.»(89)

دوستى دنيا در راستاى دوستى خدا

به تعبير ديگر: دنيادوستى اگر در راستاى محبّت و دوستى خدا بود، نه تنها مضرّ و

خطرناك نيست، بلكه كمكى است براى رسيدن به خدا. اما اگر در اين راستا نبود و دنيا را براى خدا نمى خواهد، به سراغ امر خطرناكى رفته است كه در اين زمينه كلام خداوند راهنماى ماست.

«قُلْ إِنْ كانَ آبآؤُكُمْ وَأَبْنآؤُكُمْ وَإِخْوانُكُمْ وَأَزْواجُكُمْ وَعَشِيرَتُكُمْ وَأَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَتِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَمَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ وَجِهادٍ فِى سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتّى يَأْتِىَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ وَاللَّهُ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ»؛(90)

بگو: اگر پدران و پسران و برادران و زنان و خاندان شما و اموالى كه گرد آورده ايد و تجارتى كه از كسادش بيمناكيد و سراهايى را كه خوش مى داريد نزد شما از خدا و پيامبرش، و جهاد در راه وى دوست داشتنى تر است، پس منتظر باشيد تا خدا فرمانش را به اجرا درآورد و خداوند گروه فاسقان را راهنمايى نمى كند.»

آرى، اگر انسان بخواهد طعم و لذّت محبّت خدا را بچشد، قدم اول خالى نمودن قلب از محبّت غير اوست و مادامى كه محبّت غير خدا و دنيا در قلب او باشد، آن چنان سنگين مى شود كه توان پرواز به سوى خداوند را پيدا نمى كند و در همان نقطه پايين مى ماند و دسترسى به بالا ندارد.

شخصى مى گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم مى فرمود:

«إذا تَخَلَّى الْمُؤْمِنُ مِنَ الدُّنْيا سَمى وَوَجَدَ حَلاوَةَ حُبِّ اللَّهِ؛(91)

مؤمن وقتى قلب خود را از دنيا خالى كرد، بالا مى رود و شيرينى محبّت خدا را مى يابد.»

در تاريخ آمده است: حضرت موسى عليه السلام هنگامى كه مدت قراردادش با حضرت شعيب عليه السلام پايان يافت، همسر و فرزند و نيز گوسفندان خود را برداشت و از مدين به سوى مصر رهسپار شد. راه را گم كرد، شبى تاريك و ظلمانى بود، گوسفندان

او در بيابان متفرق شدند، مى خواست آتشى بيفروزد تا در آن شب سرد، خود و فرزندانش گرم شوند، اما به وسيله آتش زنه روشن نشد.

همسر باردارش هم دچار وضع حمل شد، يعنى طوفانى از حوادث سخت او را محاصره كرد، در اين هنگام بود كه شعله اى از دور به چشمش خورد، موسى به گمان اينكه آتش است، براى پيدا كردن راه و يا برگرفتن شعله اى به سوى آتش حركت كرد. ولى اين آتش نبود، بلكه نور الهى بود. در قرآن آمده:

«فَلَمّا أَتيها نُودِىَ يا مُوسى إِنِّى أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً وَأَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِما يُوحى ؛(92)

هنگامى كه وى نزد آتش آمد، ندا داده شد كه اى موسى! من پروردگار توام، كفش هايت را بيرون آر كه تو در سرزمين مقدس طوى هستى، من تو را (براى مقام رسالت) انتخاب كردم، اكنون به آنچه بر تو وحى مى شود گوش فرا ده.

در روايتى از ناحيه مقدس امام زمان - ارواحنا فداه - آمده كه شخصى از حضرت سؤال كرد: تأويل اينكه «كفش هايت را بيرون آر» چيست؟

حضرت فرمود: موسى عليه السلام وقتى در وادى مقدس با پروردگارش مناجات كرد، گفت: خدايا من محبّتم را بر تو خالص كردم و دلم را از غيرتو شستم، در حالى كه نسبت به اهلش محبّت داشت، پس خداوند فرمود: كفش هايت را بيرون آر، يعنى محبّت اهلت را از دلت بيرون كن، اگر محبّت تو خالص براى من است، دلت را از غير من شستشو ده.(93)

دوستى زن و فرزند براى خدا

تكرار اين جمله لازم است كه وقتى گفته مى شود: «انسان براى رسيدن به محبّت خداوند لازم است محبّت غير خدا را از قلب خود بيرون نمايد»،

معنايش اين نيست كه نسبت به فرزندانش، پدر و مادرش، بستگانش، علاقه و محبّت نداشته باشد و تمام آنها را فراموش كند. بلكه به اين معناست كه او بايد محبتى را رها كند كه در راستاى محبّت خدا نباشد.

لذا اگر خداوند دستور داد كه نسبت به پدر و مادر، فرزند، بستگان و مؤمنين و بالاتر از همه نسبت به پيامبر و اهل بيتش عليهم السلام محبّت داشته باشد، اين محبّت و دوستى، مثبت است و در مسير دوستى خدا مى باشد. بلى اگر در مواردى دوستى ابزارى براى رسيدن به خدا نبود، بلكه مانع رسيدن به دوست بود، آن دوستى ها بايد فراموش شود.

اگر فرزندى است كه به هيچ وجه در مسير هدايت قرار نمى گيرد، حتى با ديدن آثار عذاب الهى، باز هم به بالاى كوه مى رود و مى گويد: من خودم را حفظ مى كنم و غرق نمى شوم و به سراغ هدايت هاى پدر نمى آيد، اينجاست كه بايد از او دل كند و او را رها ساخت.

وقتى نوح پيامبر، فرزندش را ديد كه در كنارى رفته در حالى كه نجات يافتگان همراه او به كشتى مى آيند و از ميان موج هاى خطرناك آب، خود را نجات مى دهند، او را صدا زد كه با ما سوار شو و با كافران مباش. او پاسخ داد: به زودى به كوهى پناه مى برم كه مرا از آب در امان نگاه دارد. نوح عليه السلام گفت: امروز در برابر فرمان خدا هيچ نگهدارنده اى نيست مگر كسى كه خدا بر او رحم كند.

حضرت نوح عليه السلام وقتى اين صحنه را ديد كه فرزندش غرق مى شود، صدا زد: پروردگارا پسرم از اهل و خانواده من است و قطعاً وعده تو

راست است. خطاب شد: يا نوح! او در حقيقت از كسان تو نيست، او را كردارى ناشايسته است، پس چيزى را كه بدان علم ندارى از من مخواه، من به تو اندرز مى دهم كه مبادا از نادانان باشى.

نوح گفت: پروردگارا من به تو پناه مى برم كه از تو چيزى بخواهم كه بدان علم ندارم و اگر مرا نيامرزى و به من رحم نكنى، از زيانكاران باشم.(94)

دنيا دوستى در كربلا

رمز و عامل دشمنى با امام حسين عليه السلام در روز عاشورا - روز تجلّى دوستى و دشمنى - دوستى و محبّت دنيا بود. امام حسين عليه السلام با گشودن اين رمز به همه آموخت كه دل دادن به فرزند زهراعليها السلام با دلبستگى به دنيا سازگارى ندارد.

امام عليه السلام در روز عاشورا با دشمن در سخنانى كه در آن دوستى نسبت به دنيا را عامل دشمنى با حسين عليه السلام دانسته چنين فرمود:

«بندگان خدا! از خدا بترسيد و از دنيا برحذر باشيد كه اگر بنا بود همه دنيا به يك نفر داده شود و يا يك فرد براى هميشه در دنيا بماند، پيامبران براى بقا سزاوارتر و براى جلب خشنودى بهتر و چنين حكمى خوش آيندتر بود، ولى هرگز! زيرا خداوند دنيا را براى فانى شدن خلق نموده كه تازه هايش كهنه، و نعمت هايش زايل، و سرور و شادى اش به غم و اندوه مبدل خواهد گرديد. دون منزلى است و موقّت خانه اى، پس براى آخرت خود توشه اى برگيريد... .

مردم! دنيا شما را گول نزند كه هركس به آن تكيه كند نااميدش سازد و هر كس بر وى طمع كند به يأس و نااميدى اش كشاند. و شما اينك به امرى هم پيمان شده ايد كه خشم

خدا را برانگيخته و به سبب آن، خدا از شما اعراض كرده و غضبش را بر شما فرو فرستاده است. شما كه به فرمان خدا گردن نهاده و به پيامبرش ايمان آورديد سپس براى كشتن اهل بيت و فرزندانش هجوم كرديد، شيطان بر شما مسلط گرديده و خداى بزرگ را از ياد شما برده است، ننگ بر شما و ننگ بر ايده و هدف شما.»(95)

دنيا دوستى عمر سعد

اين سخنان به صورت عمومى، علّت دشمنى ورزىّ دشمنان را بيان نمود، ولى امام حسين عليه السلام به صورت خصوصى هم دنياپرستى را علّت دشمنى بيان كرد. هنگامى كه امام پيشنهاد نمود كه با عمر سعد گفتگو كند، او پذيرفت و در تاريكى شب در خيمه اى كه فقط برادرش عباس و فرزندش على اكبر حضور داشتند و در طرف مقابل هم عمر سعد و فرزندش حفص و غلام مخصوصش بودند، جمع شدند.

امام به او فرمود: «آيا مى خواهى با من جنگ كنى، در حالى كه مرا مى شناسى و مى دانى پدر من چه كسى است، و آيا از خدايى كه برگشت تو به سوى اوست نمى ترسى؟ آيا نمى خواهى با من باشى و دست از بنى اميّه بردارى كه اين عمل به خدا نزديك تر و مورد توجّه اوست.»

اينجاست كه دوستى دنيا مانع دل دادن به فرزند زهراعليهما السلام مى شود، لذا پاسخ داد: مى ترسم خانه مرا در كوفه ويران كنند. امام فرمود: من با هزينه خودم براى تو خانه مى سازم. گفت: مى ترسم باغ و نخلستان مرا مصادره كنند.

امام فرمود: من در حجاز بهتر از اين باغ ها را كه در كوفه دارى، به تو مى دهم. پاسخ داد: زن و فرزندم در كوفه است، مى ترسم آنها را به

قتل برسانند.

امام وقتى ديد او بهانه مى گيرد و دوستى و محبّت دنيا از قلبش بيرون نمى رود، از جاى خود برخاست و فرمود: «خدايت هرچه زودتر در ميان رختخوابت بكشد و روز قيامت از گناهانت درنگذرد.»(96)

آرى، او به خاطر دنيا دست از دوستى حسين عليه السلام برداشت و طولى نكشيد كه بين او و دنيا فاصله افتاد و به عذاب الهى گرفتار شد.

2) شناخت و معرفت

توضيح

محبّت انسان اسير شناخت اوست، هرچه را بشناسد كه براى او سودمند است، به آن محبّت پيدا مى كند. مثلاً در امور مادّى ابتدا كه مى خواهد شغل براى خود انتخاب كند، يكى از ملاك هاى او سوددهى آن شغل است، اعم از سود مادّى يا معنوى، لذا شغل هاى مختلف را بررسى مى كند، آن شغلى را كه باور كرد سوددهى دارد، نسبت به آن علاقه مند مى شود و هرچه اين باور بيشتر شود محبّت هم بيشتر مى شود، به طورى كه حاضر نيست به سراغ هيچ شغل ديگرى برود.

يا مثلاً مى خواهد خانه اى بخرد، خانه هاى متعدد را ديده ولى نسبت به يك خانه خيلى علاقه مند شده، چرا؟ زيرا مى بيند از حيث منافعى كه در نظر دارد، بيشتر خواسته هايش را تأمين مى كند، در نقطه خوش آب و هوايى است، نزديك به محل كار است، خانه محكم و مستحكم است، همسايه هاى خوبى دارد، از نور كافى برخوردار است.

لذا اگر كسى نسبت به چيزى علاقه نداشت، وقتى منافع آن را برايش بگوييم و بشماريم، كم كم محبّت پيدا مى كند.

محبّت به خداوند وقتى پيدا مى شود كه انسان معرفت پيدا كند كه خداوند چقدر براى انسان نفع و سود دارد، چه منافعى از او به ما رسيده و چه منافعى خواهد رسيد و چه منافعى

الان مى رسد، اگر به گذشته خود و حال و آينده نگاه كند و نيازهاى خود را مورد توجه قرار دهد، به آن مركز قدرتى كه نيازهاى او را تأمين مى كند، محبّت پيدا خواهد كرد.

آشنايى با نعمت ها، راه دوستى با خدا

خداوند به پيامبرش خطاب مى كند: مرا دوست بدار و كارى كن كه خلق من هم مرا دوست بدارند، عرض مى كند: من ترا دوست مى دارم ولى چه كنم كه خلق تو را دوست بدارند؟ خطاب مى رسد: نعمت هاى مرا براى آنها يادآورى كن، وقتى به ياد نعمت هاى من باشند مرا دوست خواهند داشت.(97)

آرى، شناخت و معرفت است كه محبّت مى آورد، لذا امام صادق عليه السلام در گفتارى فرمود: «صاحبان فكر كه اعمالشان بر اساس تفكر است، نتيجه اى كه مى برند محبّت خداست، وقتى محبّت خدا در قلب قرار گرفت، الطاف بارى تعالى به سرعت سراغ قلب آنان مى آيد و وقتى الطاف خداوند آمد... كار به جايى مى رسد كه خواسته او و محبّتش، فقط نسبت به خالقش يعنى خداوند خلاصه مى گردد... ولى وقتى شناخت و محبّت پيدا نكرد اعمالش بى ارزش است و بهره اى براى او ندارد.(98)

چرا على عليه السلام را دوست دارى؟

معاويه بعد از شهادت على عليه السلام به حجّ رفت، زنى بود به نام دارميه از محبّين اميرالمؤمنين عليه السلام، معاويه فرستاد سراغش، وقتى او را آوردند، از او سؤال كرد: آيا مى دانى چرا تو را احضار كردم؟ پاسخ داد: غيب دانستن مخصوص خداوند است. معاويه گفت: فرستادم سراغ تو تا يك سؤال بپرسم و آن اين است كه به چه جهتى على را دوست دارى و از من نفرت دارى؟

دارميه گفت: محبّت من نسبت به على عليه السلام به خاطر عدالتى است كه در زمان حكومتش در بين مردم داشت و نسبت به همه مردم به تساوى عمل مى كرد و اما دشمنى من نسبت به تو به خاطر اين است كه با چنين مردى جنگيدى، محبّت من نسبت به على عليه السلام به خاطر اين است كه پيامبر

خداصلى الله عليه وآله او را دوست مى داشت و او دوستدار مساكين و فقرا بود و اهل دين را بزرگ مى داشت. با تو دشمن هستم، زيرا خون مردم را به ناحق مى ريزى و در قضاوت به عدالت رفتار نمى كنى و احكام تو ظالمانه و بر اساس هواى نفس است.

معاويه از او پرسيد: آيا على را ديده بودى؟ دارميه گفت: آرى.

- او را چگونه ديدى؟

- اين گونه ديدم كه حكومت و رياست او را به انحراف نكشيد، همان حكومتى كه موجب انحراف تو شد، دنيا او را مشغول نكرد آن گونه كه تو را مشغول كرد.

- آيا سخنان او را شنيده بودى؟

- آرى، سخنانش حكيمانه بود و انسان را از جهالت و نادانى بيرون مى آورد.

- آيا نيازى هم دارى؟

- اگر بگويم انجام مى دهى؟

- آرى.

- صد شتر با چوپان همراهش مى خواهم.

- براى چه مى خواهى؟

- براى اينكه زندگى خود را اداره كنم.

- اگر اين كار را انجام دهم،محبّتى راكه به على عليه السلام دارى نسبت به من خواهى داشت؟

- نه، حتى كمتر از آن را هم نخواهم داشت.

معاويه صد شتر را در اختيار او گذاشت و گفت: اگر على بود چنين كارى نمى كرد كه من در حقّ تو كردم.

او گفت: آرى على هيچ وقت چنين كارى نمى كرد كه بيايد اموال مسلمين را در اختيار من بگذارد.(99)

آرى انسان با شناختى كه نسبت به كمالات يك شخص پيدا مى كند، اين چنين محبّ او مى شود كه همگان را به تعجب وا مى دارد و نسبت به كسانى كه با اين ارزش ها مبارزه كنند، آن چنان عداوت و دشمنى پيدا مى كند كه حاضر نيست به هيچ قيمتى از آن صرف نظر كند و كينه نداشته باشد.

آشنايى با امام حسن مجتبى عليه السلام

زمانى در

شام، تبليغات زيادى بر عليه اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام، از جمله امام مجتبى عليه السلام انجام شده بود. شخصى كه تحت تأثير اين تبليغات بود، وارد مدينه شد در حالى كه امام مجتبى عليه السلام سوار بر مركب بود و عبور مى كرد، تا نگاه آن شخص به امام عليه السلام افتاد، شروع كرد به لعن و ناسزا گفتن.

امام حسن عليه السلام چيزى نفرمود تا مرد شامى از دشنام دادن فارغ شد، آن گاه امام به او رو كرد و سلام داد و تبسّمى. سپس فرمود: اى مرد! فكر مى كنم غريب باشى و بر تو اشتباه شده باشد، اگر از ما طلب رضايت كنى راضى مى شويم، اگر چيزى سؤال كنى عطا مى كنيم، اگر طلب هدايت و ارشاد كنى راهنمايى مى كنيم و اگر گرسنه باشى سيرت مى كنيم، اگر برهنه باشى تو را مى پوشانيم، اگر محتاج باشى بى نيازت مى كنيم و اگر رانده شده باشى پناهت مى دهيم و اگر به خانه ما مهمان شوى براى تو بهتر است، زيرا ما جا و امكانات داريم.

مرد شامى شروع كرد به گريه كردن و گفت: شهادت مى دهم كه تويى خليفه خدا در روى زمين و«اللَّه أعلم حيث يجعل رسالته»، قبل از آنكه شما را ملاقات كنم تو و پدرت دشمن ترين خلق نزد من بوديد ولى اكنون محبوب ترين خلق خدا هستيد. به خانه امام حسن عليه السلام رفت و تا در مدينه بود مهمان حضرت بود و از محبّان و معتقدان خاندان نبوّت و اهل بيت رسالت عليهم السلام شد.(100)

آشنايى با زيبايى ها

و چنين است كه آشنا شدن و شناخت پيدا نمودن نسبت به انسان هايى كه آيينه كمالات و صفات پسنديده هستند، موجب پيدايش محبّت نسبت به آنهاست، آشنايى در ابعاد

مختلف زندگى، رفتار و گفتار آنان، اخلاق و صفات پسنديده آنان. لذا ابو بصير مى گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم، مى فرمود:«خدا رحمت كند بنده اى را كه ما را محبوب مردم قرار دهد و كارى نكند كه با ما دشمن شوند، به خدا قسم اگر مردم زيبايى هاى كلام ما را ببينند هر آينه شيعيان ما عزيزتر مى شوند.»(101)

ديدن زيبايى ها انسان را جذب مى كند و قلب را مسخر خود مى نمايد، قلبى كه بايد مملو از محبّت شود نياز به ديدن خوبى ها و خوب ها دارد.

ايمان در قلب انسان پيدا نمى شود مگر اينكه در نظر انسان زيبا باشد و خداوند ايمان را در دل ها زينت مى بخشد تا ايمانِ تزيين شده، محبوب انسان شود.

«وَاعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِى كَثِيرٍ مِنَ الأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الإِيمانَ وَزَيَّنَهُ فِى قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيانَ أُولئِكَ هُمُ الرّاشِدُونَ»؛(102)

و بدانيد كه پيامبر خدا در ميان شماست اگر در بسيارى از كارها از شما پيروى كند قطعاً دچار زحمت مى شويد، ليكن خدا ايمان را براى شما دوست داشتنى گردانيد و آن را در دل هاى شما بياراست و كفر و پليدكارى و سركشى را در نظرتان ناخوشايند ساخت، آنان ره يافتگانند.»

خداوند زيبايى ها

در دعاهايى كه از حضرات معصومين عليهم السلام وارد شده، از همين شيوه استفاده گرديده است، يعنى براى اينكه انسان نسبت به خداوند محبّت پيدا كند، در قالب دعا، كمالات خداوند را بيان كرده اند و دعاها با تزريق معرفت نسبت به زيبايى هاى حق تعالى در وجود انسان، قلب ها را مسخّر و مجذوب خداوند مى نمايند.

در دعاى ابوحمزه ثمالى مى خوانيم:

«فَوَعِزَّتِكَ لَوِ انْتَهَرْتَنِى ما بَرِحْتُ مِنْ بابِكَ وَلا كَفَفْتُ عَنْ تَمَلُّقِكَ، لِما أُلْهِمَ قَلْبِى

مِنَ الْمَعْرِفَةِ بِكَرَمِكَ وَسِعَةِ رَحْمَتِكَ، إلى مَنْ يَذْهَبُ الْعَبْدُ إلّا إِلى مَوْلاهُ وَإِلى مَنْ يَلْتَجِئُ الْمَخْلُوقُ إِلّا إِلى خالِقِهِ؟ إِلهِى لَوْ قَرَنتَنِى بِالْأَصْفادِ وَمَنَعْتَنِى سَيْبَكَ مِنْ بَيْن الأَشْهادِ وَدَلَلْتَ عَلى فَضايِحىِ عُيُونَ الْعِبادِ وَأَمَرْتَ بِى إِلىَ النَّار وَحُلْتَ بَيْنى وَبَيْنَ الأْبْرارِ ما قَطَعْتُ رَجائِى مِنْكَ وَما صَرَفْتُ تَأْمِيلِى لِلْعَفْوِ عَنْكَ وَلا خَرَجَ حُبُّكَ مِنْ قَلْبِى، أَنَا لا أَنْسِى أَيادِيكَ عِنْدِى وَسِتْرَكَ عَلىَّ فِى دارِ الدُّنيا. سَيِّدىِ أَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْيا مِنْ قَلْبى وَاجْمَعْ بَيْنِى وَبيْنَ الْمُصْطَفى وَآلِهِ خِيَرَتِكَ مِنْ خَلْقِكَ وَخاتَمِ النَّبَيِّينَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ؛(103)

به عزّتت سوگند كه اگر مرا برانى، از درگاهت نمى روم و از زمزمه الهامات قلبى ام در شناخت كرامتت دست نمى كشم و پا از وادى بى منتهاى رحمتت بيرون نمى گذارم. بنده به كجا مى تواند بگريزد جز دامان مولاى خود؟ مخلوق به كجا مى تواند پناه برد جز آغوش آفريننده خود؟ خدايا! حتى اگر به بندم كشى و روى لطف از من بپوشى و در عيان كردن بدى هاى من در نظر خلايق بكوشى، حتى اگر مرا به آتشت دراندازى و ميان من و خوبان درگاهت فاصله اندازى، محال است كه دست اميد از ضريح لطف تو بردارم و روى آرزو از آستان مهر تو بگردانم، محال است كه محبتت را از دلم برانم و نعمت هايت را به بوته نسيان سپارم و پرده پوشى ات را در اين دنيا از ياد ببرم. آقاى من! عشق به دنيا را از دلم بيرون كن و مرا همنشين پيامبر و اهل بيت او قرار ده، با پيامبر خاتم، محمد مصطفى صلى اللَّه عليه و آله و بندگان برگزيده و برترت.»

مباهله براى دوستى امام حسين عليه السلام

افرادى كه پروانه وار اطراف شمع وجود فرزند زهراعليهما السلام را

گرفته بودند، با آگاهى و شناخت، قدم در اين راه گذاشته بودند، لذا هنگام سخن گفتن با امام حسين عليه السلام مى گفتند: خداوند بر ما منّت نهاد كه بتوانيم در ركاب شما بجنگيم و اعضاى بدن ما قطعه قطعه شود و روز قيامت جدّ تو ما را شفاعت نمايد.

آنان دل دادن به امام حسين عليه السلام را رسيدن به بهشت و قدم آخر را وارد شدن شمشيرها بر بدنها و غوطه ور شدن در خون مى دانستند. شب عاشورا هنگامى كه حسين عليه السلام آيه اى از قرآن را تلاوت نمود:

«وَلا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنَّما نُمْلِى لَهُمْ خَيْراً»؛(104)

كافران فكر نكنند مهلتى را كه ما به آنان داديم خير آنهاست.

مردى از دشمن شنيد و گفت: ما طيّب و پاكيزه هستيم و آيه قرآن ما را از شما جدا كرده است. بُرير كه از ياران امام حسين عليه السلام است پاسخ داد: اما تو، خدا تو را از پاكان قرار نداده. پرسيد: تو كيستى؟ پاسخ داد: بُرير.

بُرير با آگاهى و شناخت مى داند پاكيزه كيست و آيه تطهير در حقّ چه كسانى نازل شده، او امام حسين عليه السلام را پاكيزه ترين افراد مى داند.

به بُرير گفت: آيا به ياد دارى كه در گذشته مى گفتى معاويه گمراه است و على بن ابى طالب عليهما السلام امام حق و هدايت است؟ بُرير گفت: بلى. او گفت: من گواهى مى دهم كه تو از گمراهانى. برير گفت: حاضرى مباهله كنيم و لعنت خدا را بر كسى كه باطل است، بخواهيم؟

هر دو بيرون آمدند و براى مباهله دست هايشان را بالا بردند و به مبارزه برخاستند. بين آنان درگيرى شد، بُرير ضربه اى به او زد كه كلاهخود او را شكافت و به مغزش رسيد و او

را به زمين انداخت و از اين راه حقّانيت خود را اثبات كرد.(105)

آگاهى و شناخت نسبت به طهارت و پاكيزگى خاندان نبوّت عليهم السلام هيچ جاى ترديد و شكى براى دلدادگى به آنان باقى نمى گذارد و انسانى همچون بُرير را عاشقانه زير شمشيرهاى دشمن حسين مى كشاند.(106)

3) پيوند و ارتباط

توضيح

ارتباط دوستانه هرچه بيشتر شود، بر محبّت و دوستى افزوده مى گردد و لو دوستى نسبت به جمادى همانند سنگ باشد. البته ارتباط، شيوه هاى مختلف دارد، گاهى ارتباط فكرى است كه هرچه بيشتر به فكر او باشد محبّتش بيشتر مى شود، گاهى عملى است، يعنى كارهايى انجام مى دهد كه رضايت او را جلب كند. گاهى ارتباط، حضور پيدا كردن نزد اوست. تمام اينها محبّت ايجاد كرده و علاقه را افزايش مى دهد.

كسى كه در زندگى به ياد خداست، هميشه كارهايى انجام مى دهد كه رضايت او را جلب كند و از كارهايى كه موجب ناخشنودى خداوند است دور مى شود، قلب او جايگاه محبّت خدا مى گردد و وقتى دوستدار خدا شد هميشه مى خواهد سخن از خدا بگويد، از كمالات محبوبش سخن به ميان بياورد، دائماً مى خواهد خوبى هاى او را در حقّ خودش بازگو كند، آن چنان او را دوست دارد كه حاضر نيست آن محبّت را با هيچ محبتى معاوضه كند. البته چنين محبتى آثارى را به دنبال دارد كه يكى از آنها اين است كه محبوب نيز، بيشتر خود را به او نشان مى دهد و آن چنان زيبايى هاى خداوند را مى بيند كه محو او گشته و از ديگران غافل مى شود و دورى مى جويد.(107)

آرى مگر مى شود كه انسان طعم محبّت خداوند را بچشد و آن را با محبّت هاى ديگر مبادله كند.

بى جهت نيست كه دستورات دينى

در رابطه با حضرات معصومين عليهم السلام به گونه اى است كه شيوه هاى مختلف ارتباط را از جمله به محضر آنها رفتن، به آنها نگاه كردن، به سخنانشان گوش فرا دادن، نقل سخنان آنها براى ديگران، آشنايى با كمالات آنها، بعد از شهادت آنان به زيارت قبور آنها رفتن و...تأكيد مى كند.

پيوند با فضايل امام على عليه السلام

پيامبر خداصلى الله عليه وآله فرمود: «خداوند براى برادرم على عليه السلام فضايلى قرار داده كه قابل شمارش نيست. كسى كه فضيلتى از فضايلش را در حالى كه اقرار به آن دارد بخواند، خداوند گناهان گذشته و آينده او را مى آمرزد و كسى كه فضيلتى از فضايلش را بنويسد، مادامى كه آن نوشته باقى باشد، ملائكه براى او استغفار مى كنند، و كسى كه فضيلتى از فضايلش را بشنود، خداوند گناهانى كه به وسيله گوش مرتكب شده مى آمرزد، و كسى كه به نوشته اى كه فضايل او را دربر دارد نگاه كند، گناهانى كه با چشم مرتكب شده خداوند مى آمرزد.»

سپس فرمود: «نگاه كردن به على بن ابى طالب عليهما السلام عبادت است و خداوند ايمان بنده اى را بدون ولايت على و بيزارى از دشمنان على عليه السلام نمى پذيرد.»(108)

هر روز به ديدار پيامبر خداصلى الله عليه وآله

زمان پيامبرصلى الله عليه وآله مرد كاسبى بود كه محبّت زيادى به رسول خداصلى الله عليه وآله داشت، هر وقت از خانه بيرون مى آمد و مى خواست به سر كار خود برود، ابتدا مى آمد نگاهى به رسول خداصلى الله عليه وآله مى كرد و مى رفت.

پيامبر خداصلى الله عليه وآله هم به اين مسأله توجه داشت، لذا حضرت سر مبارك را بلند مى كرد تا او حضرت را ببيند.

روزى آمد و پس از ديدار پيامبر رفت، ولى طولى نكشيد كه دوباره برگشت وقتى پيامبر او را ديد، با دست اشاره كرد بيا بنشين. در مقابل رسول خدا نشست، حضرت فرمود: امروز كارى انجام دادى كه روزهاى قبل انجام نمى دادى. پاسخ داد: يا رسول اللَّه! ياد شما در قلب من مانع شد به سراغ كارم بروم، لذا دوباره برگشتم.

پيامبر خداصلى الله عليه وآله در حق او دعا كرد. چند

روزى گذشت، پيامبر او را نديد، سؤال كرد: كجاست؟ به حضرت گفتند: ما هم چند روز است كه او را نديده ايم. پيامبر حركت كرد و به بازار رفت در حالى كه اصحاب حضرت هم همراهش بودند.

وقتى به مغازه او رسيدند، ديدند كسى در مغازه او نيست، از همسايگان او پرسيدند، آنها گفتند: از دنيا رفته است. حضرت فرمود: خدا او را رحمت كند، به خدا قسم! او مرا دوست داشت دوست داشتنى كه اگر گناهى داشت خداوند او را آمرزيد.(109)

آرى مگر مى شود انسان با معرفت و شناخت به محبوبش نگاه كند و او را ببيند، ولى به محبّتش افزوده نگردد، نگاه به محبوبى كه الگوى كمالات و زيبايى ها است، انسان را به او نزديك مى كند و از كمالات او بهره مند مى سازد.

پيوند با نگاه به على عليه السلام

ابوذر غفارى كه در وادى محبّت سبقت گرفته، در حالى كه ديگران مشغول عبادت و نماز خواندن بودند، چشمانش متوجّه اميرالمؤمنين على عليه السلام مى شود و به او نگاه مى كند. به او مى گويند: ديگران مشغول عبادت و نماز هستند، ولى تو ايستاده اى به على عليه السلام نگاه مى كنى. و او در جواب مى گويد: از رسول خداصلى الله عليه وآله شنيدم كه مى فرمود: «نگاه به على بن ابى طالب عليهما السلام عبادت است.»(110)

كمال حج به ديدار اهل بيت عليهم السلام

خانه خدا و بيت اللَّه الحرام با آن عظمتى كه دارد بر كسانى كه استطاعت و تمكن دارند، در طول عمر يك مرتبه واجب است به زيارت آن بروند و اعمال مخصوص را انجام دهند و پيوند خود را با خالق هستى بيشتر نمايند، ولى بعد از اعمال حجّ موظفند كه خدمت امام عليه السلام برسند و از محضر امام استفاده كنند و اين كار در زمان حضرات معصومين عليهما السلام رواج پيدا كرده بود كه شيعيان بعد از آن كه اعمال حج را انجام مى دادند به ديدار امام عليه السلام مى شتافتند.

امام صادق عليه السلام فرمود:

«إذا حَجَّ أَحَدُكُمْ فَلْيَخْتِمْ حَجَّهُ بِزِيارَتِنا، لِأَنَّ ذلِكَ مِنْ تَمامِ الْحَجِّ؛(111)

وقتى يكى از شما حج انجام مى دهد، حج خود را با زيارت ما به پايان رساند، زيرا زيارت ما حج را كامل مى كند.»

پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه وآله در روايتى فرمود: «كسى كه به مكه رود و حج انجام دهد ولى براى زيارت من به مدينه نيايد، روز قيامت من از او روى مى گردانم و كسى كه به زيارت من بيايد شفاعت من بر او واجب مى شود، و كسى كه شفاعت من بر او واجب گردد، بهشت بر او واجب شود.»(112)

از روايات استفاده مى شود: حجّى كه

با امام معصوم پيوند نداشته باشد حجّ نيست و اگر حجّ انسان بخواهد به امضا برسد و مورد تأييد واقع شود، بايد انسان به محضر پيامبر خدا و حضرات معصومين عليهم السلام برود، چه در زمان حيات آنها و چه بعد از رحلت و شهادت، كه به زيارت قبور آنها رفته و با اين كار، حجّ خود را كامل نمايد.

زيرا روح اعمال انسان، مسأله ولايت و محبّت مى باشد و عباداتى كه داراى چنين روحى نباشد مرده و بى اثر مى باشد. به دنبال همين توصيه هاى دينى بود كه شيعيان براى ديدار امام خود از راه هاى دور و با مشكلات و سختى ها حركت مى كردند تا به محضر امام برسند و از فيوضات وى بهره مند شوند.

از كوفه تا مدينه براى ديدار

شخصى به نام بشير كه اهل كوفه است، مى گويد: شتر لاغرى خريدم براى حركت به سوى مدينه و ديدار امام باقرعليه السلام، بعضى مى گفتند: اين شتر تو را به مدينه نمى رساند، بعضى مى گفتند: مى رساند، تا اينكه حركت كردم.

گاه سوار مى شدم، گاهى پياده مى رفتم، تا خود را به مدينه رساندم. در حالى كه بدنم، صورتم، دست ها و پاهايم آسيب ديده بود، به در خانه امام باقرعليه السلام رسيدم و به غلام حضرت گفتم: از آقا برايم اجازه ورود بگير.

در همين حالى كه با غلام صحبت مى كردم، امام عليه السلام صداى مرا شنيد و فرمود: «بشير! وارد شو خوش آمدى، چرا سر و صورت تو اين چنين شده؟» عرض كردم: فدايت شوم! شتر لاغرى خريدم و حركت كردم و در راه آسيب ديدم. حضرت فرمود: «چرا چنين كردى؟» گفتم: به خدا قسم! محبّت شما مرا وادار به اين كار كرد. حضرت فرمود: «روز قيامت رسول خداصلى الله

عليه وآله به خدا پناه مى برد و ما به رسول خدا پناه مى بريم و شما به ما پناه مى آوريد، فكر مى كنيد شما را به كجا خواهيم برد، به خداى كعبه قسم! شما را به بهشت مى بريم.»(113)

ديدارى سرنوشت ساز

در حركت حسينى، ديدارهايى به چشم مى خورد كه سرنوشت انسان هايى را رقم زده است. زهير مردى شجاع بود و داراى موقعيتى ويژه، ولى پيوند سياسى با امام حسين عليه السلام نداشت.

اتّفاقاً همان سالى كه حسين بن على عليهما السلام از مدينه به مكّه رفت و سپس به سوى كوفه، او هم به حج رفته بود و در مسير برگشت از همان راهى مى رفت كه امام عليه السلام حركت مى كرد. هيچ تمايلى نداشت كه با امام رو به رو شود و تمام سعى او فاصله گرفتن از امام عليه السلام بود.

در بين راه در منزلى فرود آمد و خيمه را برپا كرد و همراه دوستان و همسرش مشغول غذا خوردن بود كه ناگهان شخصى او را صدا زد: من فرستاده حسين بن على عليهما السلام هستم، او تو را مى طلبد. اصلاً مايل نبود برود و اين صحنه او را متأثّر كرد.

همسرش وقتى تأثر و حيرت او را ديد. گفت: برو نزد حسين عليه السلام و ببين چه مى گويد و برگرد. زهير رفت، وارد خيمه امام حسين عليه السلام شد، ديدار امام دل او را تحت تأثير قرار داد، نگاه امام او را متحول كرد، سخنان امام منقلبش نمود. از خيمه امام خارج شد، او با ديدن امام حسين عليه السلام به ياد رسول خداصلى الله عليه وآله افتاد و به ياد موقعيتى كه نزد پيامبر داشت.

او طرفدار عثمان بود، ولى اين ديدار آن چنان او را متحوّل كرد كه

فدايى حسين عليه السلام شد. برگشت به سوى خيمه اش و گفت: همسرم! خيمه ما بايد در كنار خيمه حسين عليه السلام باشد، ديگر فاصله معنا ندارد.

به مرتبه اى از صفا و صميميّت و عشق به امام حسين عليه السلام رسيد كه وقتى سخن از جدايى از دوست گفته شد و امام حسين عليه السلام شب عاشورا فرمود: دشمن در تعقيب من است، با شما كارى ندارد، برويد و من تنها مى مانم. زهير گفت: به خدا قسم! دوست دارم كه كشته شوم، دوباره زنده شوم و در راه تو جان دهم و تا هزار بار فدايى تو گردم، ولى تو و اهل بيتت سالم بمانيد.

شب عاشورا با سخن، آنچه در دل داشت بيان كرد، ولى روز عاشورا با عمل، عشق و محبّت خود را نشان داد. وقتى در مقابل دشمن قرار گرفت، فرياد زد: بندگان خدا! فرزند فاطمه سزاوارتر است به دوستى از ديگران، لا اقل اگر او را يارى نمى كنيد، دست خود را به كشتن او آلوده ننماييد.

شمر تيرى به سوى او پرتاب كرد و گفت: ساكت باش، ما را با سخنانت خسته نمودى. وارد ميدان جنگ شد و درسى را كه از دوستى و محبّت امام حسين عليه السلام آموخته بود، به ديگران نشان داد؛ من زهير هستم، زهير يعنى فدايى حسين عليه السلام.

رو كرد به امام عليه السلام و گفت: من فدايى شما هستم و امروز مى خواهم جدّت را ملاقات كنم و به ديدار برادرت حسن و پدرت على و عمويت جعفر طيّار بروم و با اين سخنان با امام حسين عليه السلام وداع نمود. امام هم در آن هنگامى كه بدن زهير روى زمين افتاده بود، او را با سخنانى از

اين جهان بدرقه كرد؛ زهير! خدا قاتلين تو را لعنت كند.(114)

ديدار در كنار مزار

ديدار، عاملى براى پيدايش و زياد شدن دوستى است.

رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود:

«الزِّيارَةُ تُنْبِتُ الْمَوَدَّةَ؛(115) ديدار در سرزمين دل، دوستى مى روياند.»

امام صادق عليه السلام فرمود:

«مَنْ لَمْ يَقْدِرْ عَلى زِيارَتِنا فَلْيَزُرْ صالِحِى مَوالِينا، يُكْتَبُ لَهُ ثَوابُ زِيارَتِنا؛(116)

كسى كه نمى تواند به زيارت ما بيايد، به ديدار دوستان نيك ما برود تا ثواب زيارت برايش نوشته شود.»

پيوند و ديدار به زمان زندگى محدود نمى شود، حتّى پس از مرگ نيز اين ارتباط با حضور در كنار مزار آنها ادامه مى يابد. خصوصاً ارتباط و زيارت رفتن سرور آزادگان حسين بن على عليهما السلام كه منبع عشق و محبّت مى باشد.

امام صادق عليه السلام فرمود: «كسى كه به زيارت قبر امام حسين عليه السلام نرود و فكر كند شيعه است، مى ميرد در حالى كه شيعه ما نيست و اگر به بهشت رود و از اهل بهشت باشد، مهمان اهل بهشت خواهد بود.»(117)

ديدار چه مقدار

زيارت حسين بن على عليهما السلام و پيوند با گنجينه هستى مقدار معينى ندارد، هرچه بيشتر باشد آرامش دل بيشتر مى شود و انسان به دوستى و محبّت وصف ناپذيرى دست مى يابد.

امام صادق عليه السلام به سُدير فرمود: «آيا هر روز قبر امام حسين عليه السلام را زيارت مى كنى؟» گفتم: نه. فرمود: «ماهى يك بار؟» عرض كردم: نه. فرمود: «سالى يك بار؟» عرض كردم:گاهى. حضرت فرمود: «چقدر به حسين بن على عليهما السلام جفا مى كنيد!.»(118)

ارتباط با محبوبى كه با ديدارش دل آرام مى گيرد هرچه بيشتر شود، بهره مندى از دوست افزايش مى يابد. هر بار تنفس در فضاى حرم حسينى و بوسيدن ضريح و بوييدن آن تربت پاك و معطر و سخن گفتن با آموزگار دوستى و محبّت، فضاى دل را افزايش داده و از الطاف بيشترى انسان را بهره مند مى سازد.

هم اكنون

كه اين جملات را مى نويسم همزمان با ايّام عاشورا سيل مشتاقان زيارت حسين عليه السلام پروانه وار كنار آن قبر مطهّر مى گردند و از شمع وجودش بهره مى برند. اوّلين عاشوراى پس از سقوط صدّام است و ميليون ها نفر از زيارت حضرت بهره مند مى شوند.

متأسفانه استكبار جهانى و دشمنان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام اين حركت زيبا و عاشقانه را هدف قرار داده و جمعيت زيادى از زائران حسينى را به خاك و خون كشيدند. آنانى كه با زحمت زيادپاى پياده، انتظار زيارت محبوب را مى كشيدند و در فرات غسل كردند و با آب فرات وضو ساختند و روانه زيارت شدند، اما نمى دانستند به چه مقامى خواهند رسيد و چگونه در كنار حرم حسينى براى ديدن يار، پرواز خواهند نمود. گوارا باد چنين پروازى كه انتظار هر انسان آزاده اى مى باشد.

خدمت به بستگان

پيوند و خدمت به وابستگان دوست، از راه هاى پيدايش و افزايش دوستى و محبّت است. انسانى كه سراغ خلق خدا مى رود و با اين فكر و انديشه كه آنان عيال خداوند و مخلوق او هستند، احتياجات آنها را برآورده مى كند، به همان نسبتى كه در راه خدمت به خلق براى رسيدن به خالق قدم برمى دارد، محبتش به خداوند افزون مى گردد.

پيامبر خداصلى الله عليه وآله فرمود:

«اَلْخَلْقُ عِيالُ اللَّهِ، فَأَحَبُّ الْخَلْقِ إِلَى اللَّهِ مَنْ نَفَعَ عِيالَ اللَّهِ وَأَدْخَلَ عَلى أَهْلِ بَيْتٍ سُرُوراً؛(119)

مخلوقات عيال خداوند هستند، محبوب ترين انسان ها در نزد خداوند كسانى هستند كه نفعى به عيال خدا رسانند و اهل بيتى را مسرور كنند.»

شخصى نقل مى كند: با معرفى استادم به خدمت آيت اللَّه كوهستانى مى رفتم و از محضر ايشان استفاده مى بردم، تا يك روز صبح كه مى خواستم خدمت ايشان بروم،

در خيابان ناصر خسرو استادم را ديدم، فرمود: كجا مى روى؟ عرض كردم: به شهر نكا، نزد آيت اللَّه كوهستانى.

فرمود: شيوه ايشان زاهدى است، بيا برويم تا من روش عاشقى خدا را يادت بدهم. سپس دست مرا گرفت و به خيابان امام خمينى كه سنگ فرش بود، برد. در جنوب خيابان، در كوچه اى درب منزلى را زد كه تعدادى بچّه و بزرگ، فقير و بيچاره در آنجا بودند، استاد به آنها اشاره كرد و فرمود: رسيدگى به اين بيچاره ها انسان را عاشق خدا مى كند، درس تو اين است.(120)

خداوند در شب معراج به پيامبرش فرمود: يا احمد! محبّت و دوستى خدا، محبّت و دوستى نسبت به فقرا و نزديك شدن به آنهاست.

پيامبر سؤال كرد: فقرا چه كسانى هستند؟ فرمود: كسانى كه به مقدار كم راضى هستند و بر گرسنگى صبر مى كنند و نسبت به نعمت ها شكر الهى به جا مى آورند و شكايتى از گرسنگى و تشنگى خود نمى كنند. يا احمد! دوستى من، دوستى با فقرا است، پس خود را به آنان نزديك كن و به مجالس آنان نزديك شو كه من به تو نزديك مى شوم.(121)

پيوند عاطفى

پيوند عاطفى هم يكى از اقسام ارتباط است كه انسان با استفاده از آن بر محبّت خود نسبت به محبوبش مى افزايد.

در شادى هاى دوست، شاد بودن و در غم هاى او، ناراحت و غمگين بودن، پيوند دل ها را بيشتر مى كند. لذا در كلمات اولياى دين مى بينيم كه از ما خواسته اند نسبت به خوشى و غم آنها بى تفاوت نباشيم و در ايام سرور آنان مسرور و در ايام حزنشان محزون باشيم.

شخصى به نام ريّان بن شبيب مى گويد: روز اول محرم خدمت امام هشتم على بن موسى

الرضاعليه السلام رسيدم، حضرت فرمود:

«يَابْنَ شَبِيبِ! إِنْ سَرَّكَ أَنْ تَكُونَ مَعَنا فِى الدَّرجاتِ الْعُلى مِنَ الْجَنانِ فَاحْزَنْ لِحُزْنِنا وَافْرَحْ لِفَرَحِنا؛(122)

اگر مى خواهى در درجات بالاى بهشت با ما باشى، در غم ما غمگين و در شادى ما شاد باشد.»

آرى، ابراز ناراحتى در ايامى كه اولياى دين محزون هستند، ارتباط برقرار كردن با آنها است. با پوشيدن لباس سياه، شركت در مجالس عزادارى، نصب پرچم هاى سياه در معابر و خيابان ها، و در ايام سرور آنها، برپا كردن مجالس جشن و شادى، نصب پرچم هاى رنگى و چراغانى كردن، تمام اينها ارتباط برقرار كردن با محبوب است و محبّت انسان را زيادتر مى كند.

غمناك بودن و اظهار ناراحتى به صورت هاى مختلف نسبت به اهل بيت رسول اللَّه عليهم السلام، غلوّ در محبّت نسبت به آنها نيست. مرحوم علّامه امينى رحمه الله در ابتداى كتاب «سيرتنا و سنّتنا» مى فرمايد: در سفرى كه به كشور سوريه داشتم، در ضمن بعضى از جلسات، يكى از اساتيد اهل سنت در كنار من قرار گرفت و سؤالى را مطرح كرد.

و گفت: چرا شيعه در محبّت اهل بيت پيامبرعليهم السلام غلو مى كند، در حالى كه در بين آنها دانشمندانى مثل شما هستند. اين چه برنامه اى است كه هر روز مجلس ماتم مى گيرند، حسين حسين مى گويند و... .(123)

آرى ممكن است براى بعضى، اين مسأله حلّ نشده باشد كه چرا ما نسبت به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام اين گونه اظهار محبّت مى كنيم. در شادى آنها شادى و در غم آنها عزادارى مى كنيم؟! ولى بايد دانست كه ما اين روش را از خود امامان معصوم عليهم السلام گرفته ايم و با عمل به اين روش، روز به روز بر محبّت خود نسبت

به آنها مى افزاييم. اگر ما براى آنها گريه مى كنيم و اشك مى ريزيم و اين گونه اظهار حزن و ناراحتى مى كنيم، اين روشى است كه آنان به ما آموخته اند.

محزون بودن براى امام حسين عليه السلام

شخصى به نام مسمع مى گويد: امام صادق عليه السلام به من فرمود: «آيا به زيارت قبر امام حسين عليه السلام مى روى؟» عرض كردم: نه، من اهل بصره هستم و دشمنان ما آنجا زياد هستند و من با رفتن به زيارت، از ناحيه آنان احساس خطر مى كنم.

امام عليه السلام فرمود: آيا آنچه بر حسين بن على عليهما السلام وارد شده، به ياد مى آورى؟

عرض كردم: بله متأثر مى شوم و گريه مى كنم به طورى كه اهل خانه من مى بينند و از غذا خوردن باز مى مانم. امام در حق من دعا كرد و فرمود: تو از كسانى هستى كه در سُرور ما مسرور و در غم ما غمگين هستند. سپس حضرت گريه كرد و من هم گريه كردم و فرمود: احدى بر ما گريه نمى كند مگر اينكه قبل از خارج شدن اشك از ديدگانش، مشمول رحمت خدا مى گردد.(124)

آرى شاد بودن در شادى اهل بيت عليهم السلام و محزون بودن در غم آنها يك درس است براى انسان كه از اين راه بر محبّت خود نسبت به اهل بيت عليهم السلام مى افزايد. استاد ما حضرت آيت اللَّه مجتهدى تهرانى - كه خداوند بر عمر ايشان بيفزايد - مى فرمود: در روزهاى شهادت ائمه معصومين عليهم السلام نگوييد: درس ها در مدرسه تعطيل است، درس تعطيل نيست، بلكه درس عوض مى شود و درس آن روز، عزادارى و سينه زنى است. آرى گاهى انسان از راه كسب علم و معرفت خود را به امامان نزديك مى كند و گاهى از راه اظهار عواطف و احساسات، راهى

براى ارتباط پيدا مى نمايد.

ارتباط از طريق احساسات آن قدر اهمّيت دارد كه در هر روز جمعه به ياد مصايب و گرفتارى هاى اهل بيت عليهم السلام دستور گريه داده شده است.

دعاى ندبه خواندن يك بخش مهمّش، ابراز احساسات نسبت به امامان معصوم عليهم السلام است، هرچند در اين بخش خلاصه نمى شود و بخش هاى ديگرى دارد كه به معرفت و شناخت و آگاهى انسان مى افزايد، ولى معرفت و شناخت در كنار ابراز احساسات قرار داده شده.

لذا مى توان ادعا كرد: ارتباط برقرار كردن با رهبران دينى از طريق ابراز احساسات، آن گونه كه در مكتب تشيّع وجود دارد در هيچ مكتبى به چشم نمى خورد و اين رمز استحكام ارتباط است.

ابراز احساسات در زمان هاى مختلف، مخصوصاً در ايام عاشورا آن چنان تأثيرى بر تحكيم روابط بين توده مردم و رهبران دينى بر جاى مى گذارد و محبّت آنها را بيشتر مى كند كه ديگران هم، كه معتقد به اين مكتب نيستند تحت تأثير قرار گرفته و جذب اين چنين برنامه ها مى شوند. هيچ جاى ترديد نيست كه اين روش برخاسته از رهنمودهاى امامان معصوم و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مى باشد كه پيروان خود را اين گونه تربيت نموده اند.

تأثير شادى و غم دوست بر دوست

گاهى قلب ها آن گونه به يكديگر پيوند مى خورد و محبّت و دوستى به حدّى مى رسد كه به صورت ناخودآگاه حالات محبوب بر دوست اثر مى گذارد، احساس ناراحتى مى كند و نمى داند علّت آن چيست، احساس سرور و خوشحالى مى كند در حالى كه نمى داند چه عاملى موجب چنين حالى شده. آرى علت و عاملش حزن و سرور محبوب انسان است.

ابوبصير اين سؤال را در محضر امام صادق عليه السلام مطرح كرد و گفت: من به فدايت يابن رسول اللَّه! گاهى من

ناراحت هستم ولى سبب آن را نمى دانم.

حضرت فرمود: اين حزن و سرور از ما به شما مى رسد، وقتى ما مسرور و غمگين مى شويم شما مسرور و غمگين مى شويد، زيرا ما و شما از نور خدا هستيم.(125)

و گاهى ممكن است مؤمن ناراحت باشد و بر روح مؤمن ديگر اثر گذارد. جابر جعفى از اصحاب امام باقرعليه السلام مى گويد: در محضر امام، در حالى كه گرفته و ناراحت بودم، عرض كردم: من به فداى شما! گاهى ناراحتم بدون اينكه مصيبتى به من رسد، يا حادثه اى پيش آمده باشد، به طورى كه خانواده و دوستانم در چهره من ناراحتى را مشاهده مى كنند.

حضرت فرمود: آرى اى جابر! خداوند مؤمنين را از طينت بهشتى آفريد و از نسيم روح خويش در آنها جارى ساخت، از اين روست كه مؤمن برادرِ پدر و مادرىِ مؤمن است، هرگاه به يكى از آن ارواح در شهرى اندوهى رسد، آن روح ديگر اندوهگين مى شود، زيرا از جنس اوست.(126)

احساسات يك طرفه نيست

همان طور كه شيعيان و مؤمنان از شادى و غم رهبران دينى و امامان معصوم متأثر مى شوند، امامان هم نسبت به پيروان و شيعيان خود اين گونه هستند، يعنى سرور و حزن آنان در ايشان اثر مى گذارد.

شخصى مى گويد:ازامام موسى بن جعفرعليه السلام شنيدم: بيمارى شيعيان ما وهمچنين ناراحتى و شادمانى آنان در ما اثرمى گذارد و ما را ناراحت و يا مسرور مى كند.(127)

جاى تعجّب نيست كه امام معصوم به خاطر غم و شادى شيعه اى كه پيرو و محبّ اوست غمناك و يا مسرور شود، زيرا ارتباط روحى، آن چنان قوى است كه اين مبادلات روحى را به دنبال دارد.

رميله مى گويد: در زمان حكومت اميرالمؤمنين عليه السلام مريض شدم و تب شديدى

به سراغم آمد، روز جمعه بود، به خودم گفتم: بهتر است كه مقدارى آب به خودم بريزم تا تب فروكش كند و در نماز جمعه به اميرالمؤمنين عليه السلام اقتدا كنم.

همين كار را كردم، به مسجد رفتم و اميرالمؤمنين عليه السلام بالاى منبر رفت، ولى ديدم تب دوباره به سراغم آمد. نماز كه تمام شد، من هم به دنبال حضرت رفتم.

حضرت فرمود: اى رميله! ديدم گرفته و درهم بودى؟ عرض كردم: بله تب داشتم، آب به خود ريختم و به خاطر اشتياقى كه به نماز پشت سر شما داشتم به نماز حاضر شدم، ولى دوباره تب به سراغم آمد.

حضرت فرمود: اى رميله! مؤمن مريض نمى شود مگر اينكه ما هم مريض مى شويم و مؤمن ناراحت نمى شود مگر اينكه ما ناراحت مى شويم، وقتى دعا مى كند ما برايش آمين مى گوييم و اگر ساكت باشد در حقّ او دعا مى كنيم.

رميله مى گويد: عرض كردم: آيا نسبت به مؤمنينى كه نزد شما هستند، اين چنين هستيد؟ يا نسبت به كسانى كه غايبند هم اين چنين مى باشيد؟ فرمود: هيچ مؤمنى در شرق و غرب عالم از ما غايب نيست.(128)

ارتباط اقتصادى (قرض دادن)

خداوند كه مالك هستى است بخشى از امكانات عالم را در اختيار انسان مى گذارد تا با استفاده صحيح، پيوند بنده اش با او محكم تر شود.

خداوند كه بى نياز مطلق است، ولى در عين حال به انسان مى گويد: آيا از آنچه دارى به من قرض مى دهى؟ قرض دادن به خدا، يعنى قرض دادن به آن كسى كه خداوند مى پسندد، اين نوع قرض دادن، فقط به معناى ارتباط اقتصادى برقرار نمودن با خداست.

«مَنْ ذَا الَّذِى يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيرَةً وَاللَّهُ يَقْبِضُ وَيَبْسُطُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ»؛(129)

كيست آن

كس كه به بندگان خدا وام نيكويى دهد تا خدا آن را براى او چند برابر بيفزايد؟ و خداست كه در معيشت بندگان تنگى و گشايش پديد مى آورد و به سوى او بازگردانده مى شويد.»

پرداخت خمس

اشاره

و در جاى ديگر از انسان مى خواهد كه يك پنجم آنچه را به دست آورده، يعنى خمس مالش را به خدا و رسول و ذوى القرباى پيامبر بدهد و در اختيار مساكين و يتيمان و ابن السبيل قرار دهد.

«وَاعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَىْ ءٍ فَأَنَّ للَّهِ ِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي القُرْبى وَالْيَتامى وَالْمَساكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَما أَنْزَلْنا عَلى عَبْدِنا يَوْمَ الفُرْقانِ يَوْمَ الْتَقَى الجَمْعانِ وَاللَّهُ عَلى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيرٌ»؛(130)

و بدانيد كه هر چيزى را به غنيمت گرفتيد، يك پنجم آن براى خدا و پيامبر و براى خويشاوندان و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان است، اگر به خدا و آنچه بر بنده خود در روز جدايى حق از باطل، روزى كه آن دو گروه با هم روبرو شدند، نازل كرديم، ايمان آورده ايد. و خدا بر هر چيزى تواناست.»

فلسفه اين كار چيست! چرا انسان خمس مالش را بردارد و به خدمت امام عليه السلام برود و تقديم كند؟ مگر تمام زمين ملك خدا نيست و مگر تمام آن را در اختيار رسول و امامش قرار نداده؟!

ممكن است يكى از علّت هاى اين كار ارتباط داشتن با امام معصوم عليه السلام باشد تا از اين راه پيوند با امام مستحكم شود كه پيوند با امام، پيوند با رسول خدا و پيوند با رسول خدا، پيوند با خداوند است.

تمام زمين مال ماست

شخصى مالى به دست مى آورد، خدمت امام صادق عليه السلام مى رسد و مى گويد: چهارصد هزار درهم به دست آوردم و خمس آن كه هشتاد هزار درهم است، خدمت شما آوردم، اين همان حقّى است كه خدا براى شما قرار داده است.

امام صادق عليه السلام فرمود: مگر آنچه خداوند از زمين بيرون

مى آورد فقط خمسش مال ما است؟! به درستى كه تمام زمين مال ماست، پس هر چه را خداوند از زمين خارج كند، براى ماست. عرض كردم: پس تمام آن اموال را بياورم؟ حضرت فرمود: نه، ما آن را بر شما حلال كرديم.(131)

امام صادق عليه السلام فرمود:

«مَنْ زَعَمَ أَنَّ الْإمامَ يَحْتاجُ إلى ما فِى أَيْدِى النَّاسِ فَهُوَ كافِرٌ، إنَّمَا النَّاسُ يَحْتاجُونَ أَنْ يَقْبَلَ مِنْهُمُ الْإمامُ. قالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ: خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَكِّيهِمْ؛(132)

كسى كه فكر كند امام محتاج است نسبت به آنچه در دست مردم است، او كافر است. به درستى كه مردم احتياج دارند كه امام عليه السلام از آنها بپذيرد. خداوند فرموده است: از اموال آنان صدقه بگير تا به وسيله آن پاك و پاكيزه شان سازى.»

آرى در زمان غيبت امام زمان عليه السلام انسان مى تواند از طريق پرداخت خمس، ارتباط خود را با امام زمان عليه السلام حفظ كند و چه بسا افرادى كه با حفظ اين ارتباط، موفق به ملاقات امام عليه السلام هم شده اند.از جمله، شخصى تاجر و درس نخوانده ولى بامعرفت و شناخت بود كه با انجام وظايف دينى، موفق به ملاقات آن بزرگوار گرديد كه داستانش از اين قرار است:

داستان حاج على بغدادى

مى گويد: هشتاد تومان بابت خمس از مال امام عليه السلام بدهكار شده بودم، رفتم نجف اشرف، بيست تومان از آن را دادم به جناب علم الهدى شيخ مرتضى، و بيست تومان به جناب شيخ محمد حسين مجتهد كاظمينى و بيست تومان به جناب شيخ محمد حسن شروقى. بيست تومان آن باقى ماند كه قصد داشتم هنگام برگشت، به جناب شيخ محمد حسن كاظمينى آل ياسين بدهم.

پس مراجعت كردم به بغداد و خوش داشتم كه تعجيل كنم

در اداى آنچه باقى مانده بود. روز پنج شنبه بود كه مشرف شدم به زيارت امامين همامين كاظمين عليهما السلام و پس از آن رفتم خدمت جناب شيخ - سلّمه اللَّه - و قدرى از آن بيست تومان را دادم و باقى را وعده دادم كه بعد از فروش بعضى از اجناس، به تدريج بر من حواله كنند تا به اهلش برسانم.

تصميم گرفتم عصر آن روز به بغداد برگردم. جناب شيخ خواهش كرد، بمانم، عذر آوردم كه بايد مزد عمله كارخانه بافندگى را بدهم، چون رسم چنين بود كه مزد هفته را در عصر پنج شنبه مى دادم. پس برگشتم.

چون ثلث از راه را تقريباً طى كردم، سيد جليلى را ديدم كه از طرف بغداد رو به من مى آيد، وقتى نزديك شد، سلام كرد و دست هاى خود را براى مصافحه و معانقه گشود و فرمود: أهلاً وسهلاً. و مرا در بغل گرفت و معانقه كرديم و هر دو يكديگر را بوسيديم. بر سر، عمامه سبز روشنى داشت و بر رخسار مباركش خال سياه بزرگى بود.

ايستاد و فرمود: حاجى على! خير است، به كجا مى روى؟ گفتم: كاظمين را زيارت كردم و به بغداد برمى گردم. فرمود: امشب شب جمعه است، برگرد. گفتم: يا سيدى! متمكّن نيستم.

فرمود: هستى، برگرد تا شهادت دهم براى تو كه از مواليان جدّ من اميرالمؤمنين عليه السلام و از مواليان مايى و شيخ هم شهادت دهد، زيرا خداى تعالى امر فرموده كه دو شاهد بگيريد. و اين اشاره بود به مطلبى كه در خاطر داشتم كه از جناب شيخ خواهش كنم به من نوشته اى دهد كه من از مواليان اهل بيتم و آن را در كفن خود بگذارم.

گفتم:

تو چه مى دانى و چگونه شهادت مى دهى؟ فرمود: كسى كه حقّ او را به او مى رسانند، چگونه آن رساننده را نمى شناسد؟ گفتم: چه حقّ؟ فرمود: آن كه رساندى به وكيل من. گفتم: وكيل تو كيست؟ فرمود: شيخ محمد حسن. گفتم: وكيل تو است؟ فرمود: آرى وكيل من است.

و به جناب آقا سيّد محمد گفته بود كه در خاطرم خطور كرد كه اين سيد جليل مرا به اسم خواند با آنكه او را نمى شناسم، به خود گفتم: شايد او مرا مى شناسد و من او را فراموش كردم.

باز در نفس خود گفتم: اين سيّد از حقّ سادات از من چيزى مى خواهد و خوش دارم كه از مال امام عليه السلام چيزى به او برسانم، لذا گفتم: اى آقاى من! در نزد من از حقّ شما چيزى مانده بود، رجوع كردم در امر آن به جناب شيخ محمد حسن، براى آنكه ادا كنم حق شما، يعنى سادات را به اذن او.

پس در روى من تبسّمى كرد و فرمود: آرى، رساندى بعضى از حقّ ما را به سوى وكلاى ما در نجف اشرف. گفتم: آنچه ادا كردم قبول شد؟ فرمود: آرى.

در خاطرم گذشت كه اين سيّد مى گويد: بالنسبه به علماى اعلام، وكلاى ما. و اين در نظرم بزرگ آمد، پس گفتم: علما وكلايند در قبض حقوق سادات. و مرا غفلت گرفت. آن گاه فرمود: برگرد و جدّم را زيارت كن، پس برگشتم و دست راست او در دست چپ من بود. چون به راه افتاديم، ديدم در طرف راست ما نهر آب سفيد صاف جارى است و درختان ليمو و نارنج و انار و انگور و غير آن، همه با هم

در يك وقت ثمر داده اند با آنكه فصل آنها نبود و بر بالاى سر ما سايه انداخته اند. گفتم: اين نهر و اين درخت ها چيست؟ فرمود: هر كس از مواليان ما كه زيارت كند جدّ ما را و زيارت كند ما را، اينها با اوست.

گفتم: مى خواهم سؤالى كنم. فرمود: سؤال كن.

گفتم: شيخ عبد الرزاق مرحوم مردى بود مدرّس، روزى نزد او رفتم شنيدم كه مى گفت: كسى كه در طول عمر خود روزها روزه باشد و شب ها را به عبادت به سر برد و چهل حجّ و چهل عمره به جاى آرد و در ميان صفا و مروه بميرد و از مواليان اميرالمؤمنين عليه السلام نباشد، براى او چيزى نيست. فرمود: آرى واللَّه براى او چيزى نيست.

سپس از حال يكى از خويشان خود پرسيدم كه او از مواليان اميرالمؤمنين عليه السلام است؟ فرمود: آرى، او و هر كه متعلق به تو است.

گفتم: سيدنا! براى من مسأله اى است. فرمود: بپرس. گفتم: تعزيه خوان هاى امام حسين عليه السلام مى گويند: سليمان اعمش آمد، نزد شخصى و از زيارت امام حسين عليه السلام پرسيد، گفت: بدعت است. پس در خواب ديد هودجى را، ميان زمين و آسمان، سؤال كرد: در آن هودج كيست؟ به او گفتند: فاطمه زهرا و خديجه كبرى عليهما السلام. گفت: به كجا مى روند؟ گفتند: به زيارت حسين عليه السلام در امشب، كه شب جمعه است. ديد رقعه هايى را كه از هودج مى ريزد و در آن مكتوب است:

«أَمانٌ مِنَ النَّارِ لِزُوَّارِ الْحُسَيْنِ فِى لَيْلَةِ الْجُمُعَةِ، أَمانٌ مِنَ الْنارِ يَوْمَ الْقِيامَةِ.»

اين حديث صحيح است؟ فرمود: آرى، راست و تمام است.

گفتم: سيّدنا! صحيح است كه مى گويند هركس زيارت كند امام حسين عليه السلام را در شب جمعه پس

براى او امان است؟ فرمود: آرى واللَّه! و اشك از چشمان مباركش جارى شد و گريست.

گفتم: سيّدنا! مسأله اى دارم. فرمود: بپرس. گفتم: سال 1269 حضرت امام رضاعليه السلام را زيارت كرديم و در دروت، يكى از عرب هاى شروقيه را كه از باديه نشينان طرف شرقى نجف اشرفند، ملاقات كرديم و او را ضيافت كرديم و از او پرسيديم كه چگونه است ولايت امام رضاعليه السلام؟ گفت: بهشت است.

امروز پانزده روز است كه من از مال مولاى خود حضرت رضاعليه السلام خورده ام. چه معنا دارد كه منكر و نكير در قبر نزد من بيايند؟ گوشت و خون من از طعام آن حضرت روييده در مهمان خانه آن جناب. آيا اين صحيح است كه على بن موسى الرضاعليه السلام مى آيد و او را از منكر و نكير خلاص مى كند؟ فرمود: آرى واللَّه! جدّ من ضامن است.

گفتم: سيّدنا مساله كوچكى است، مى خواهم بپرسم. فرمود: بپرس. گفتم: زيارت من از حضرت رضاعليه السلام مقبول است؟ فرمود: قبول است إن شاء اللَّه.

گفتم: سيّدنا! مسأله اى ديگر. فرمود: بسم اللَّه. گفتم: حاجى محمد حسين بزاز باشى، پسر مرحوم حاجى احمد بزاز باشى زيارتش مقبول است يا نه؟ و او با من رفيق و شريك در مخارج بود در راه مشهد. فرمود: عبد صالح زيارتش قبول است.

گفتم: سيّدنا! مسأله اى ديگر. فرمود: بسم اللَّه. گفتم: فلان كه از اهل بغداد و همسفر ما بود، زيارتش قبول است؟ پس ساكت شد. گفتم: اين كلمه را آيا شنيدى يا نه؟ زيارت او قبول است يا نه؟ جواب نداد.

حاجى مذكور نقل كرد كه ايشان چند نفر بودند از اهل مترفين بغداد كه در بين سفر، پيوسته به لهو و لعب

مشغول بودند و آن شخص مادر خود را كشته بود.

پس در راه به موضعى از جاده وسيعى كه در دو طرف آن بستان ها و مقابل بلده شريفه كاظمين است رسيديم و موضعى از آن جاده كه متصل است به باغ هاى طرف راست آن، كه از بغداد مى آيد و آن مال بعضى از ايتام سادات بود كه حكومت به جور، آن را داخل در جاده كرد و اهل تقوا و ورع سكنه اين دو شهر هميشه كناره مى كردند از راه رفتن در آن قطعه از زمين، پس ديدم آن جناب را كه در آن قطعه راه مى رود.

گفتم: اى سيّد من! اين موضع مال بعضى از ايتام سادات است و تصرّف در آن روا نيست. فرمود: اين موضع مال جدّ ما اميرالمؤمنين عليه السلام و ذرّيه او و اولاد ماست و براى مواليان ما، تصرّف در آن حلال است.

در نزديكى آن مكان در طرف راست باغى است مال شخصى كه او را حاجى ميرزا هادى مى گفتند و از متمولين معروف عجم بود كه در بغداد ساكن بود.

گفتم: سيّدنا! راست است كه مى گويند زمين باغ حاجى ميرزا هادى مال حضرت موسى بن جعفرعليهما السلام است؟ فرمود: چه كار دارى به اين؟ و از جواب اعراض نمود.

پس رسيديم به ساقيه آب كه از شطّ دجله مى كشند براى مزارع و باغ هاى آن حدود و از جاده مى گذرد و آنجا دو راه مى شود به سمت بلد، يكى راه سلطانى است و ديگرى راه سادات، و آن جناب ميل كرد به راه سادات، گفتم: بيا از اين راه - يعنى از راه سلطانى - برويم.

فرمود: نه، از همين راه خود مى رويم.

پس آمديم و

چند قدمى نرفتيم كه خود را در صحن مقدس در نزد كفشدارى ديديم و هيچ كوچه و بازارى را نديديم، داخل ايوان شديم از طرف باب المراد كه از سمت شرقى و طرف پايين پاست و در رواق مطهّر مكث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و بر در حرم ايستاد. و فرمود: زيارت بكن. گفتم: من قارى نيستم. فرمود: براى تو بخوانم؟ گفتم: آرى.

پس فرمود: «ءَأَدْخُلُ يا اللَّه،ُ السَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ ... .» و همچنين سلام كرد بر هر يك از ائمه عليهم السلام تا رسيد به امام عسكرى عليه السلام و فرمود: «السّلامُ عَلَيْكَ يا أَبامُحَمَّدٍ الْحَسَنِ الْعَسْكَرِىِّ.»

آن گاه فرمود: امام زمان خود را مى شناسى؟ گفتم: چرا نمى شناسم.

فرمود: سلام كن بر امام زمان خود. پس گفتم: «السَّلام عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللَّهِ يا صاحِبَ الزَّمانِ يَابْنَ الْحَسَنِ.» پس تبسّم نمود و فرمود: «عَلَيْكَ السَّلامُ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكاتُهُ.»

پس داخل شديم در حرم مطهر و ضريح مقدس را چسبيديم و بوسيديم. پس به من فرمود كه: زيارت كن. گفتم: من قارى نيستم. فرمود: براى تو زيارت بخوانم؟ گفتم: آرى. فرمود: كدام زيارت را مى خواهى؟ گفتم: هر زيارت كه افضل است، مرا به آن زيارت ده.

فرمود: زيارت امين اللَّه افضل است. آن گاه مشغول شدند به خواندن و فرمود: «السَّلامُ عَلَيْكُما يا أَمِينَىِ اللَّهِ فِى أَرْضِهِ وَحُجَّتَيْهِ عَلى عِبادِهِ... .»

چراغ هاى حرم را در اين حال روشن كردند، پس شمع ها را ديدم روشن است و لكن حرم به نور ديگرى روشن و منوّر است مانند نور آفتاب، و شمع ها مانند چراغى بودند كه در روز آفتاب روشن كنند و مرا چنان غفلت گرفته

بود كه هيچ ملتفت اين آيات نمى شدم.

چون از زيارت فارغ شد، از سمت پايين پا آمد به پشت سر و در طرف شرقى ايستاد و فرمود: آيا زيارت مى كنى جدّم حسين عليه السلام را؟ گفتم: آرى زيارت مى كنم، شب جمعه است. پس زيارت وارث را خواند، هنگامى كه مؤذّن ها از اذان مغرب فارغ شدند، به من فرمود: نماز بخوان و به نماز جماعت ملحق شو.

پس تشريف آورد در مسجد پشت سر حرم مطهر و نماز جماعت در آنجا منعقد بود و خود به انفراد ايستاد، در طرف راست امام جماعت و همرديف او. من داخل شدم در صف اول و برايم مكانى پيدا شد.

چون از نماز فارغ شدم او را نديدم، از مسجد بيرون آمدم، در حرم تفحّص كردم، او را نديدم و قصد داشتم او را ملاقات كنم و چند قرانى به او بدهم و شب او را نگاه دارم كه مهمان باشد.

آن گاه به خاطرم آمد كه اين سيّد چه كسى بود، آيات و معجزات گذشته را ملتفت شدم، از اينكه امر او را اطاعت كردم و برگشتم، با آن شغل مهمّ كه در بغداد داشتم و اينكه مرا به اسم صدا زد، با آن كه او را نديده بودم.

و اينكه فرمود: «مواليان ما» و اينكه: «من شهادت مى دهم» و ديدن نهر جارى و درختان ميوه دار در غير فصل خود، غير از اينها از آنچه گذشت كه سبب شد براى يقين من به اينكه او حضرت مهدى عليه السلام است، خصوصاً در مورد اذن دخول و پرسيدن از من - بعد از سلام بر حضرت عسكرى عليه السلام كه امام زمان خود را مى شناسى؟ وقتى گفتم: مى شناسم.

فرمود: سلام كن. چون سلام كردم، تبسم كرد و جواب سلام داد. آمدم در نزد كفشدار و از حال جنابش سراغ گرفتم، گفت: بيرون رفت، و پرسيد كه: اين سيّد رفيق تو بود؟ گفتم: بلى.

آمدم به خانه مهماندار خود و شب را به سر بردم. چون صبح شد، نزد جناب شيخ محمد حسن رفتم و آنچه ديده بودم، نقل كردم. ايشان دست خود را بر دهان گذاشت و نهى نمود از اظهار اين قصّه و افشاى اين سرّ.

و فرمود: خداوند تو را موفّق كند. پس آن را مخفى داشتم و به احدى اظهار ننمودم تا آنكه يك ماه از اين قضيه گذشت، روزى در حرم مطهّر بودم، سيد جليلى را ديدم كه آمد نزديك من و پرسيد: چه ديدى؟ - اشاره كرد به قصه آن روز - گفتم: چيزى نديدم. باز تكرار كرد كلام خود را و من به شدّت انكار كردم، پس از نظرم ناپديد شد و ديگر او را نديدم.(133)

آرى انسان مى تواند با كمك هاى مالى به ديگران به دوستى و محبّت خود بيفزايد. قرض دادن و يا پرداخت خمس و زكات اموال و يا مصرف در راه اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام فرصتى است كه خداوند مى خواهد باايجاد چنين فرصتى، بهانه اى به دست بنده اش دهد تا گامى بيشتر در باب دوستى و محبّت بردارد و از اين راه توجه و نظر محبوب را بيشتر جلب نمايد.

آموزش و پرورش محبّت و دوستى در كودكان /

فصل پنجم: آموزش و پرورش محبّت و دوستى در كودكان

اشاره

عن جابربن عبداللَّه انصارى:

أَدِّبُوا اَوْلادَكُمْ عَلى حُبِّ عَلِىٍ عليه السلام؛

فرزندان خود را بر محبّت و دوستى

على عليه السلام تربيت و ادب نماييد.

بحارالانوار 7/38

آموزش و پرورش محبّت و دوستى در كودكان

توضيح

زنده شدن دوستى و محبّت در وجود انسان نياز به آموزش و پرورش دارد و در پرتو تربيت صحيح مى توان بذر محبّت خدا و رسول و اهل بيت عليهم السلام را در وجود كودك به ثمر رسانيد.

جابر بن عبداللَّه انصارى كه خود از عاشقان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بود در كوچه هاى مدينه راه مى رفت و به مردم مى گفت: پيامبر خداصلى الله عليه وآله فرموده است: «على عليه السلام بهترين انسان است، پس هر كس نپذيرد، كافر است و هر كس رضايت داشته باشد، شكرگزاراست.» سپس مى گفت: «فرزندان خود را در محبّت اميرمؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام تربيت نماييد.»(134)

آرى پرورش محبّت اميرمؤمنان در دل انسان؛ يعنى پرورش دوستى نسبت به تمام خوبى ها، زيرا همه حُسن ها و كمال ها در وجود حضرت جمع شده و دوستى آن حضرت پلى است براى رسيدن به تمام خوبى ها.

با تربيت مى توان جذّابيت پيامبر خدا و اهل بيتش را نسبت به دل ها نشان داد، لكن نياز به برنامه ريزى صحيح و برخوردهاى حساب شده و مطابق با روح و روان كودك دارد. پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود:

«أَدِّبُوا أَوْلادَكُمْ عَلى ثَلاثِ خِصالٍ: حُبِّ نَبِيِّكُمْ وَأَهْلِ بَيْتِهِ وَقِرآئَةِ الْقُرْآنِ؛(135)

فرزندان خود را بر دوستى پيامبر خدا و اهل بيتش و خواندن قرآن تربيت كنيد.»

1) لقمه حلال
اشاره

البته بناى محبّت و دوستى در وجود انسان، شالوده پاك و اساس محكمى را مى طلبد كه شروع آن به قبل از ولادت انسان بر مى گردد، آن زمانى كه هنوز نطفه اى منعقد نگرديده و قدم هاى اوليه براى پيدايش يك انسان برداشته نشده، آن وقتى كه لقمه غذايى وارد بدن انسان مى شود و بناست در آينده، اين لقمه غذا منشأ پيدايش انسانى گردد. كه اگر غذا،

غذاى پاك و حلال باشد سنگ اول بناى محبّت صحيح در وجود انسان نهاده شده و اگر غذا آلوده به مال حرام باشد بناى محبّت و دوستى متزلزل و منحرف مى شود.

استفاده كردن از اموال نامشروع كه از راه هاى مختلف به دست مى آيد؛ از قبيل ربا، معاملات باطل، رشوه، تصرف در اموال ديگران بدون رضايتشان، كلاه بردارى، نپرداختن حق امام عليه السلام، پرداخت نكردن زكات، و غيره، همه اينها موجب مى شود كه سنگ بناى وجود انسان بر اساس صحيح نبوده و گرايش هاى مثبت در او پى ريزى نشود.

بعد از رحلت پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه وآله شرايط به گونه اى بود كه حكومت ها سعى مى كردند ارتباط مردم را با اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام كم كنند و اگر حكومت ها مى فهميدند كه افرادى كمك مالى به اهل بيت عليهم السلام مى كنند، آنها را تحت تعقيب قرار مى دادند.

گذشتن از حق، براى ولادتى پاكيزه

اهل بيت عليهم السلام براى اينكه اموال شيعيان كه سهم امام در آن بود حرام نباشد و لقمه حرام وارد بدن پيروان اهل بيت عليهم السلام نگردد، در آن شرايط خاص از حق خود گذشته و سهم خود را بر آنان حلال نمودند.

يكى از شيعيان به امام صادق عليه السلام عرض كرد: اموالى نزد ماست كه از راه تجارت و كشاورزى به دست آورده ايم، در حالى كه حق شما هم در بين آنها هست. حضرت فرمود: ما حلال نكرديم حق خود را براى شيعيانمان، مگر براى اينكه از ولادتِ پاكيزه برخوردار باشند و هر كس كه ولايت پدران مرا پذيرفته باشد حق ما بر او حلال مى باشد.(136) لذا در شرايطى كه انسان مى تواند حق امام عليه السلام را به آن بزرگوار برساند و يا در زمان غيبت كبرى در

اختيار نايب عام امام، يعنى ولىّ فقيه جامع الشرايط بگذارد، اگر چنين نكند، لقمه حرام وارد بدن گرديده، و آثار منفى آن در زندگى اش آشكار خواهد شد.

ولادت فاطمه عليها السلام با غذاى بهشتى

دختر پيامبر گرامى اسلام، حضرت صديقه عليها السلام كه مى خواهد محور طهارت و پاكيزگى در عالم باشد و محبّت و دوستى خدا و رسول و فرزندان معصومش را به يادگار بگذارد، به سادگى قدم به اين عالم نمى نهد. پيامبر خدا نه تنها از پاكيزه ترين غذاهاى دنيايى براى پيدايش او استفاده نكرد بلكه خداوند غذاى بهشتى براى او مى فرستد.

جبرئيل نازل شد، عرض كرد: خداوند بزرگ بر تو سلام فرستاده، مى فرمايد: چهل شبانه روز از خديجه كناره گيرى كن و به عبادت و شب زنده دارى مشغول باش.

پيامبرصلى الله عليه وآله بر طبق دستور خداوند، چهل روز به خانه خديجه نرفت و در آن مدت شب ها به نماز و عبادت مى پرداخت و روزها روزه بود. توسط عمّار براى خديجه پيغام فرستاد كه: اى بانوى عزيز! كناره گيرى من از تو بدان جهت نيست كه كدورتى داشته باشم، تو همچنان عزيز و گرامى هستى، بلكه در اين كار از دستور پروردگار جهان اطاعت مى كنم و خداوند به مصالح ما آگاه تر است. اى خديجه! تو بانوى بزرگوارى هستى كه خداوند در هر روز چندين مرتبه به وجود تو بر فرشتگان خويش مباهات مى كند، شب ها درِ خانه ات را ببند و در بستر استراحت كن و منتظر رسيدن امر پروردگار عالم باش. من در اين مدت در خانه فاطمه بنت اسد خواهم ماند.

چهل روز بدين منوال گذشت، فرشته خدا فرود آمد، غذايى از بهشت آورد و عرض كرد: امشب از اين غذاهاى بهشتى تناول كن.

رسول خدا با

آن غذاهاى روحانى و بهشتى افطار كرد، هنگامى كه برخاست تا آماده نماز و عبادت شود جبرئيل نازل شد و عرض كرد: اى رسول گرامى! امشب از نماز مستحبى بگذر و به سوى خانه خديجه حركت كن، زيرا خداوند اراده نموده كه از صلب تو فرزند پاكيزه اى بيافريند.

پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله با شتاب رهسپار خانه خديجه شد، خديجه مى گويد: در آن شب طبق معمول درِ خانه را بسته و در بسترم استراحت مى كردم، ناگهان صداى كوبيدن در بلند شد.

گفتم: كيست كه جز محمدصلى الله عليه وآله كسى سزاوار نيست درِ اين خانه را بكوبد؟! آهنگ دلنشين پيغمبرصلى الله عليه وآله به گوشم رسيد، فرمود: در را باز كن، محمد هستم. شتابان در را باز كردم، با روى گشاده وارد خانه شد، طولى نكشيد كه نور فاطمه زهراعليها السلام از صلب پدر به رحم مادر منتقل شد.(137)

آرى كسى كه خود محور طهارت است و با اين گونه تشريفات الهى قدم به عالم مى گذارد، نمى خواهد شيعيان او با لقمه اى حرام مقدمات پيدايش آنان فراهم آيد مالى كه خمس به آن تعلّق گرفته و سهم اهل بيت عليهم السلام در آن وجود دارد اگر به صاحب حق داده نشود، همان لقمه حرامى مى شود كه تأثير سوء در روح و روان يك انسان مى گذارد.

براى اينكه چنين مشكلى براى شيعيان در آن شرايط سخت پيش نيايد. اميرمؤمنان على عليه السلام به همسرش زهراعليها السلام پيشنهاد كرد حق خود را بر شيعيان حلال كن تا پاكيزه شوند.(138)

البته اين نكته روشن است كه حلال نمودن اين حق براى شيعيان، مربوط به دوره و زمانى است كه ظلم و ستم آن چنان زياد شد كه نه

تنها حق حضرت را همانند فدك از او گرفتند تا اهل بيت عليهم السلام چيزى نداشته باشند، بلكه كار به جايى رسيد كه انسان هاى مظلومى را به جرم دوستى و علاقه به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام تحت تعقيب قرار مى دادند، چه رسد به اينكه كسى حق مالى آنان را به دستشان برساند.

2) تمتّع جنسى مشروع از همسر
اشاره

نزديكى با همسر در بعضى از زمان ها ممنوع و در شرع مقدس حرام گرديده، مانند زمانى كه همسر در حال حيض است كه اگر در چنين زمانى مردى با همسرش نزديكى كرد و نطفه فرزند منعقد گرديد، زمينه پيدايش محبّت و دوستى اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام در اين كودك از بين مى رود.

شخصى به اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: من دوستدار شما هستم. فرمود: كسى كه نطفه او در حال حيض منعقد شده، دوستدار ما نمى باشد. اين شخص رفت و در جنگ صفّين در ركاب معاويه كشته شد.(139)

اصولاً اگر نطفه به صورت حرام منعقد گرديد و - پناه برخدا - فرزند زنا زاده شد، زمينه دوستى خدا و اهل بيت در وجود او از بين مى رود و طعم محبّت و دوستى آنان را نمى چشد.

امام صادق عليه السلام فرمود:

«مَنْ وَجَدَ بَرْدَ حُبِّنا عَلى قَلْبِهِ فَلْيَكْثُرِ الدُّعاءَ لاُِمِّهِ، فَإِنَّها لَمْ تَخُنْ أَباهُ؛(140)

كسى كه در قلبش محبّت ما را مى يابد، به مادرش دعا كند كه چنين مادرى به پدرش خيانت نكرده است.»

در روايت ديگرى از فضيل به نقل از امام صادق عليه السلام آمده:

«مَنْ وَجَدَ بَرْدَ حُبِّنا فِى كَبِدِهِ فَلْيَحْمَدِ اللَّهَ عَلى أَوَّلِ النِّعَمِ. قالَ: قُلْتُ: جُعِلْتُ فِداكَ! ما أَوَّلُ النِّعَمِ؟ قالَ: طِيبُ الْوِلادَةِ؛(141)

كسى كه محبّت ما جگر او را خنك كرده، خداوند را بر اوّلين نعمت سپاس گويد. پرسيده شد:

اوّلين نعمت چيست؟ حضرت فرمود: پاكيزگى ولادت.»

با نام خدا همبستر شدن

وقتى زندگى بر اساس رابطه با خدا شكل گرفت، در تمام مراحل، انسان سعى مى كند به ياد او باشد، در غم ها و خوشى ها، در فقر و تنگدستى و در غنا و ثروت، در سختى ها و راحتى ǘǮ چنين زندگى اى ثمرات خوبى را به بار مى آورد، آن كس كه براى ازدواجش دو ركعت نماز مى خواند و از خداوند همسرى شايسته طلب مى كند و هنگام همبستر شدن، نام خدا بر زبان جارى مى كند، مى تواند بذر محبّت و دوستى را در قلب فرزندش قرار دهد.

امام صادق عليه السلام به ابوبصير فرمود: وقتى يكى از شما مى خواهد ازدواج كند، چگونه بايد به پيش رود؟

پاسخ داد: من به فداى شما! نمى دانم.

حضرت فرمود: وقتى تصميم به ازدواج گرفت دو ركعت نماز بخواند و سپاس خدا را بگويد و در پيشگاه خداوند بگويد: خداوندا! من تصميم به ازدواج گرفته ام، همسرى پاكيزه و شايسته نصيب من كن و بركت در او قرار ده و فرزند پاكيزه از او نصيب من كن و اگر از او فرزندى به من دادى، شيطان در او نصيبى نداشته باشد.

عرض كردم: چگونه مى شود كه شيطان در آن فرزند نصيب داشته باشد؟ حضرت فرمود: مرد وقتى مى خواهد به همسرش نزديك شود، شيطان حضور پيدا مى كند، پس اگر نام خدا را ببرد، شيطان دور مى شود. و اما اگر همبستر شود و نام خدا را نبرد، شيطان در آن نطفه شريك است.

عرض كردم: از كجا بفهميم كه شيطان در نطفه اى شريك بوده يا نه؟ حضرت فرمود: از راه دوستى و دشمنى نسبت به ما.(142)

آرى اگر انسانى دوستى و محبّت اهل بيت عليهم السلام را در قلب داشت، معلوم

مى گردد شيطان در او شركتى نداشته و اگر دشمنى و بغض اهل بيت عليهم السلام در دل داشت، بداند كه شيطان در پيدايش او حضور داشته و شركت نموده است.

3) مواظبت در دوران باردارى
اشاره

همان گونه كه جسم انسان در رحم مادر شكل مى گيرد و به كمال مى رسد، روح نيز در آنجا نيازمندى هاى خود را تامين مى كند. پزشكان براى اينكه نوزادى سالم به دنيا آيد توصيه هايى به مادران دارند و آنها را نسبت به خوردن غذاهايى ترغيب، و نسبت به غذاهايى منع مى كنند. طبيبان روح و پيام آوران الهى و اولياى دين هم كه مربيان حقيقى انسانند، توصيه هايى براى سلامت روح در دوران باردارى نسبت به پيروان خود داشته اند.

خوشبختى و بدبختى در شكم مادر

آن قدر دوران باردارى از اهميت برخوردار است كه پيامبر گرامى صلى الله عليه وآله فرمود:

«الشَّقِىُّ مَنْ شَقِىَ فِى بَطْنِ أُمِّهِ وَالسَّعِيدُ مَنْ سَعِدَ فِى بَطْنِ أُمِّهِ؛(143)

انسان شقى و بدبخت در شكم مادر چنين است و انسان خوشبخت نيز در شكم مادر سعادتمند است.»

پدر پس از انعقاد نطفه، ديگر در ساخت طبيعى فرزند تأثيرى ندارد، ولى مادر در تمام ايام حمل در فرزند مؤثر است. بچه از مادر تغذيه مى كند و تمام موادّى را كه در ساخت خود لازم دارد از او مى گيرد، به همين جهت، سلامت و مرض، پاكى و ناپاكى، مستى و مسموميّت مادر، در جنين اثر مستقيم دارد.

همان طور كه مادران مبتلا به سل و سرطان در فرزندان خويش زمينه هاى مساعدى براى ابتلاء به اين ناخوشى ها ايجاد مى كنند، زنان آلوده به انحراف هاى روحى و سيئات اخلاقى و صفات ناپسند نيز زمينه هاى نامطلوبى در افكار كودكان خود به وجود مى آورند و تدريجاً آن عيوب اخلاقى بروز مى كند، و نتايج شومش در فرزندان ظاهر مى گردد.

تمام حالات جسمى و روانى مادر، روى بچه تأثير مى گذارد، زيرا بچه در رحم، مانند يك عضو مادر است، همان طور كه حالات جسمانى مادر و

موادى كه از آن تغذيه نموده است روى بچه اثر مى گذارد، افكار و اخلاق و احساسات مادر نيز در جسم و جان فرزند تأثير مى گذارد و گاهى بچه بيش از خود مادر متأثر مى شود. مثلاً اگر مادرى در ايام باردارى سخت بترسد، اثرى كه در بدن او از اين حالات روانى پيدا مى شود، پريدگى رنگ چهره است ولى بچه در شكم، از اين پيشامد صدمه زيادترى مى بيند.

غم ها و غصه هاى مادر و برآشفتگى هاى مادر، برافروختگى ها و هيجانات او و خلاصه كليه صفات ناپسند، و همچنين ايمان و تقواى مادر، صفا و مهرورزى، خيرخواهى و نوع دوستى او، آرامش نفس، شجاعت ها و شهامت هايش و در نتيجه، تمام سجاياى اخلاقى مادر، همه و همه در طفل اثرگذار است و خوشبختى و بدبختى او را در رحم پى ريزى مى كند.

آيا مادرى كه در تاريكى شب بر مى خيزد، وضو مى گيرد و با خداى خود راز و نياز مى كند و دوستى خود را نسبت به خالقش اظهار مى نمايد، بر طفلى كه در رحم دارد اثر نمى گذارد؟

مادرى كه در مجلس عزاى امام حسين و اهل بيت عليهم السلام شركت مى كند و بر اساس محبّت و عشق در مصيبت آنان اشك مى ريزد، آيا اين احساس در حمل او تأثير نمى كند؟

آيا مادرى كه به قرآن، كتاب آسمانى و كلام خدا گوش فرا مى دهد و با دقت آيات الهى را مى خواند و با خواندن قرآن نسبت به خداوند رحيم و مهربان مهرورزى مى كند در طفلى كه در رحم دارد بى تأثير است!

مادرى كه در دوران حمل از خوردن غذاى حرام اجتناب مى كند و از ديدنى ها و شنيدنى هاى حرام پرهيز مى كند و سخنان خلاف شرع بر زبانش جارى

نمى شود آيا در فرزندى كه دوران رشد خود را در رحم مى گذراند مؤثر نيست؟!

همه اينهاست كه شكم مادر را جايگاهى براى سعادت و خوشبختى يا شقاوت انسان نموده است.

اشاره به يك نكته لازم و ضرورى است، و آن اينكه درست است كه پدر و مادر تأثير بسزايى در روحيات فرزند دارند و عامل وراثت، اين آثار را به دنبال دارد، لكن به هيچ وجه موجب جبر و سلب آزادى از انسان نمى شود، يعنى همان فرزندانى كه تحت تأثير عامل وراثت قرار گرفته و خصوصيات مثبت و يا منفى از والدين به آنان منتقل شده قابل تغيير مى باشند.

اگر همه وراثت ها قطعى و غير قابل تغيير باشد، اگر تمام صفات ناپسند و خُلقيات بدِ پدران و مادران، سرنوشتِ حتمى و غير قابل تخلّف فرزندان باشد، مسئله تربيت كه مورد توجه انبيا و تعاليم آسمانى آنان است لغو خواهد بود. از اين روست كه پس از ولادت فرزند، نوبت به مرحله تربيت مى رسد كه بر اساس آن كودك در مسير صحيح زندگى قرار مى گيرد و نيز با اراده و تصميمى كه انسان مى گيرد، مى تواند در زندگى برخلاف آنچه عوامل خارجى بر روح و روان او اثر گذارده حركت كند.

البته سختى چنين اراده و تصميمى بر كسى پوشيده نيست. انسانى كه از مرحله پيدايش نطفه تا مرحله نوجوانى، همه عوامل وراثت و تربيت و غيره، او را به بدى ها سوق داده اند، حال بخواهد به طرف خوبى ها حركت كند، كار دشوارى است. ولى مى تواند چنين كند و اراده و اختيار از او سلب نمى شود و اگر چنين كرد زحمات او مورد تقدير قرار مى گيرد و پاداش بيشترى از طرف خداوند

كسب مى كند، آن پاداشى كه در مقابل همين عمل به ديگرانى كه به راحتى آن را انجام داده اند تعلّق نمى گيرد.

4) دوران نوزادى و كودكى
توضيح

زمينى كه تا به حال چيزى در آن كشت نگرديده و آمادگى زياد براى پذيرفتن هر بذرى دارد، تا با عناصرى كه در خاك وجود دارد به پرورش آن بپردازد، زمينى كه تا به حال امكانات خود را به پاى هيچ گياهى نريخته، منتظر است تا اولين گياهى كه مى خواهد سر از زمين در آورد، آنچه را كه دارد مصرفش نمايد.

بذر اگر بذر خوبى باشد، ثمره خوبى مى دهد و اگر بذر، همراه علف هرزه باشد زمين پر از علف مى شود و نمى گذارد بذرهاى ديگر به ثمر برسد. روح و روان كودكى كه تا به حال در اين عالم چيزى نخورده و نديده و نشنيده، اولين غذايى كه به او داده مى شود و اولين كلماتى كه مى شنود و اولين برخوردهايى را كه نظاره مى كند تأثير بسزايى در او دارد.

آمادگى كودك براى پرورش

اميرمؤمنان عليه السلام به فرزندش امام حسن عليه السلام فرمود:

«وَإِنَّما قَلْبُ الْحَدَثِ كَاْلأَرْضِ الْخالِيَةِ ما ألْقى فِيها مِنْ شَى ءٍ قَبِلَتْهُ، فَبادَرْتُكَ بِالْأَدَبِ قَبْلَ أَنْ يَقْسُو قَلْبُكَ وَيَشْتَغِلَ لُبُّكَ؛(144)

قلب بچه نورس مانند زمين خالى از بذر گياه است، هر تخمى كه در آن افشانده شود به خوبى مى پذيرد و در خود مى پرورد. پس من نيز از دوران كودكى تو استفاده نمودم و خيلى زود در پرورش تو قيام كردم، پيش از آن كه دل تربيت پذيرت سخت شود و مطالب گوناگون عقلت را اشغال نمايد.»

از آنجا كه تأثير اشياى مختلف بر ما پنهان است و آثارى كه در آنها وجود دارد بر ما آشكار نمى باشد به سراغ مكتب وحى رفته، دل به دستورات خاندان وحى مى سپاريم.

كام نوزاد با آب فرات

اولين چيزى كه زمينه محبّت و دوستى اهل بيت عليهم السلام را در نوزاد بعد از ولادت فراهم مى كند برداشتن كام او از آب فرات است.

امام صادق عليه السلام فرمود:

«حَنِّكُوا أَوُلادَكُمْ بِمآءِ الْفُرات؛(145)

كام فرزندان خود را از آب فرات برداريد.»

و در جايى ديگر فرمود:

«ما أَظُنُّ أَحَدَاً يُحَنَّكُ بِمآءِ الْفُراتِ إِلاّ أَحَبَّنا أَهْلَ الْبَيْتِ؛(146)

گمان نمى كنم كسى را كه با آب فرات كامش برداشته شده باشد مگر آنكه ما خاندان را دوست مى دارد.»

تربت حسينى و در امان بودن نوزاد

از هنگام ولادت، دشمنان و شياطين در صدد ضربه زدن و به بيراهه بردن انسان هستند. يكى از عواملى كه انسان را بيمه مى كند و مانع تأثير منفى عوامل مختلف در وجود انسان مى گردد، پيوند خوردن با امام حسين عليه السلام است كه برداشتن كام نوزاد با تربت آن بزرگوار زمينه پيدايش اين پيوند است.

امام صادق عليه السلام فرمود:

«حَنِّكُوا أَوْلادَكُمْ بِتُرْبَةِ الْحُسَيْنِ عليه السلام، فَإِنَّهُ أَمانٌ؛(147)

كام فرزندان خود را از تربت حسين عليه السلام برداريد، زيرا مايه ايمنى است»،

و چه خطرى بالاتر از جدايى از اهل بيت پيامبرعليهم السلام!

رسيدگى به نوزاد از نظر جسمانى و رساندن انواع ويتامين ها به او و پرورش جسم، وقتى ارزشمند است كه روحى كه در اين كالبد قرار گرفته، پيوند عاطفى با خدا و رسول و اهل بيتش عليهم السلام داشته باشد.

انسانى كه مركب جسمش قدمى براى رسيدن به محبوب بر نمى دارد و ذره اى از امكاناتش را به پاى محبّت و دوستى اهل بيت عليهم السلام نمى ريزد، جماد بى ارزشى است كه قفس و كالبد انسان گرديده و براى مدتى او را در خود به زندانى كشيده است.

جسم قوى وقتى ارزشمند است كه در راه دوستى خدا و دوستان خدا، سخاوتمندانه قدم به ميدان محبّت گذارد و هستى خود

را به پاى دوست بريزد. آشنايى با تربت امام حسين عليه السلام از نوزادى، مى تواند با خطراتى كه نوزاد را تهديد مى كند - كه يكى از آنها جدايى از اهل بيت است - مقابله كرده و دفع نمايد.

تأثير صداها بر نوزاد

آنچه بر نوزاد پس از ولادت مى گذرد بر ما پوشيده است، چه مقدار با ديدنى ها مأنوس است، چه برداشتى از شنيدنى ها دارد، نوزادى كه وقتى به دنيا مى آيد هيچ نمى داند.

«وَاللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالأَبْصارَ وَالأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ»؛(148)

و خداوند شما را از شكم مادرانتان بيرون آورد در حالى كه چيزى نمى دانستيد. و براى شما گوش و چشم ها و دل ها قرار داد، باشد كه سپاسگزارى كنيد.

خداوند ابزار آشنايى و علم را به نوزاد داده، تا از طريق چشم و گوش وفكر و انديشه،باجهان آشنا شود و اين آشنايى در دوران كودكى به سرعت انجام مى گيرد.

تأثير صداها بر نوزاد آن قدر زياد است كه در تجربيات معلوم شده، صداى قلب مادر براى بچه از هر آهنگ موزونى، جذّاب تر و دلنشين تراست. موقعى كه صورتش روى سينه مادر قرار مى گيرد و صداى قلب مادر را مى شنود آرام مى شود. به همين جهت بعضى از شيرخوارگاه ها صداى قلب مادر را روى نوار ضبط كرده اند و در هنگام ناآرامى و گريه طفل، اين صدا را نزديك گوشش برده و بدين وسيله آرامَش مى كنند.

تأثير صداى اذان در گوش نوزاد

در دين اسلام آمده است كه در گوش راست نوزاد، اذان و در گوش چپش اقامه گفته شود، زيرا بدين وسيله از شيطان محفوظ مى ماند.

رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود:

«مَنْ وُلِدَ لَهُ مَوْلُودٌ فَلْيُؤَذِّنْ فِى أُذُنِهِ الْيُمْنى بِأَذانِ الصَّلوةِ وَلْيُقِمْ فِى أُذُنِهِ الْيُسْرى فَإِنِّها عِصْمَةٌ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ.»(149)

شنيدن اذان و اقامه توسط نوزاد يعنى آشنايى با خدا و رسول و چيزهايى كه در آينده براى او سرنوشت ساز است.

براى انسان هايى كه در اطراف او هستند شايد گيرندگى طفل نسبت به اين الفاظ مشهود و

آشكار نباشد، ولى آن كسى كه طفل را آفريده مى داند كه اين موجود چه نيازهاى مادى و معنوى دارد و بايد در اختيار او گذارده شود.

حال كه شنيدن، بر طفل تأثير بسزايى دارد چه بهتر كه برنامه ريزى پدر و مادر به گونه اى باشد كه صداهاى سرنوشت ساز به گوش او برسد و از اين راه رابطه عاطفى و دوستى و محبّت برقرار شود، و اينكه كسانى راكه بايد در آينده دوست بدارد از هم اكنون با نام آنان آشنا شود.

شنيدن نام محبوب

يكى از راه هاى زمينه سازى و پرورش محبّت در كودكان، استفاده از اسم اهل بيت عليهم السلام در نامگذارى نوزاد است، اگر دختر است، نام فاطمه داشته باشد تا در شبانه روز وقتى او را صدا مى زنند نامى به گوشش برسد كه بايد مودّت و دوستى او را در قلب پرورش دهد و اگر پسر است، نام محمد و على و مانند آنها، چنين نام هايى را بشنود كه در آينده دل به آنان سپارد.

يكى از حقوق فرزند بر پدر اين است كه نامى نيكو براى او انتخاب كند. مردى خدمت پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه وآله رسيد و سؤال كرد: يا رسول اللَّه! حق اين پسرم بر من چيست؟ حضرت فرمود:«نام نيكو بر او بگذار.»(150)

تأثير نام بر دورى شيطان

تأثير نام بر روح و روان طفل آن قدر زياد است و آن چنان جاذبه اى نسبت به خدا و رسول و اهل بيت عليهم السلام ايجاد مى كند كه شيطان فريبنده را از پا در مى آورد، شيطانى كه مى خواهد به هر وسيله محبّت خدا و رسولش را از قلب انسان بيرون برد.

روزى امام باقرعليه السلام به طفل خردسالى فرمود: نامت چيست؟ گفت: محمد. فرمود: كنيه ات چيست؟ گفت: على. حضرت فرمود: به شدت از شيطان دور شدى و فرار كردى، به درستى كه شيطان وقتى نام محمد و على را مى شنود، همانند سُرب ذوب مى شود و وقتى نام دشمنان ما را مى شنود چابك و سر پا مى گردد.(151)

احترام به نام هاى مقدس

نام هاى مقدس بر نوزاد گذاردن از راه هاى آموزش و پرورش محبّت خدا و رسول و اهل بيت عليهم السلام مى باشد. خصوصاً وقتى اطرافيان در مقابل آن نام، احترام و تواضع نموده و حتى نسبت به طفل به خاطر نامش احترام بگذارند.

شخصى مى گويد: مدتى با امام صادق عليه السلام رفت و آمد داشتم، ولى چند روز بود كه خدمت حضرت نرسيده بودم، وقتى به محضرش رسيدم، فرمود: كجا بودى چند روز تو را نديدم؟ عرض كردم: فرزند دار شدم. حضرت فرمود: مبارك باشد بر تو، نامش را چه گذاردى؟ عرض كردم: نام او را محمد گذاردم.

امام صادق عليه السلام وقتى نام محمد را شنيدند آن قدر تواضع نمود و «محمد محمد» گفت كه نزديك بود صورتشان به زمين برسد. سپس فرمود: من و فرزندان و پدر و مادرم و خانواده و تمام اهل زمين به فداى رسول خداصلى الله عليه وآله، مبادا نسبت به فرزندت بدى كنى يا او را بزنى و يا سخن زشتى به او بگويى.

بدان، خانه اى كه در زمين نام محمد در آن باشد هر روز آن خانه تقديس مى شود.(152)

تغيير دادن اسم نامناسب

پرورش محبّت و دوستى اهل بيت در فرزند آن قدر ارزش دارد كه اگر پدر و مادر، نامى غير مناسب براى فرزند خود انتخاب نموده اند بايد نام را تغيير داده و نامى پسنديده بر او بگذارند.

شخصى به نام يعقوب مى گويد: خدمت امام صادق عليه السلام بودم، در حالى كه فرزندش موسى بن جعفرعليهما السلام در گهواره بود و حضرت مدتى طولانى آهسته با او سخن مى گفتند. نشستم و پس از آنكه حضرت فارغ شدند، خدمت حضرت رفتم. حضرت فرمود: برو نزديك مولاى خودت - يعنى موسى بن جعفرعليهما السلام- كه در گهواره هستند و سلام كن. رفتم و سلام كردم، حضرت با زبانى فصيح جواب سلام مرا دادند، سپس فرمود: نام دخترت را عوض كن همان دخترى كه ديروز او را نامگذارى كردى، آن نامى است كه خداوند دشمن مى دارد.

يعقوب مى گويد: روز گذشته خداوند به من دخترى داده بود كه نام او را حميراء گذارده بودم، امام صادق عليه السلام به من فرمود: به حرف او گوش كن. مى گويد: رفتم و نامش را عوض كردم.(153)

تغيير نام طفل توسط پيامبر خدا

در معجزات پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه وآله آورده اند: زنى از مشركين كه از مخالفين سرسخت پيامبرصلى الله عليه وآله بود بر حضرت عبور كرد در حالى كه كودك دو ماهه او در آغوشش بود، كودك دو ماهه وقتى پيامبرصلى الله عليه وآله را ديد به آن حضرت سلام كرد و گفت: «اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللَّهِ مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ.» در حالى كه مادر چنين وضعى را نمى پسنديد كه كودك دو ماهه اش به رسالت حضرت آگاهى داشته باشد.

پيامبر خداصلى الله عليه وآله از او پرسيد: از كجا فهميدى من رسول خدا هستم؟ گفت:

پروردگارم و روح الامين به من آموخت.

پيامبر فرمود: روح الامين كيست؟ گفت: جبرئيل است و الآن بالاى سر شما ايستاده و به شما نگاه مى كند.

حضرت فرمود: نامت چيست؟ گفت: عبد العزّى، بنده بت عزّى و من نسبت به او كافر هستم، يا رسول اللَّه! شما هر نامى كه مى خواهيد بر من بگذاريد.

حضرت فرمود: نام تو عبد اللَّه، بنده خدا است. گفت: يا رسول اللَّه! براى من از خدا بخواهيد كه از خدمت گزاران شما در بهشت باشم.

پيامبر براى او دعا كرد. طفل گفت: سعادتمند است كسى كه به تو ايمان آورد و بدبخت كسى كه به تو كفر بورزد. سپس فرياد زد و جان داد.(154)

مكان ها و فضاهاى تأثير گذار

ممكن است تصور بر اين باشد كه كودك چيزى را تشخيص نمى دهد تا مورد توجه و تربيت او قرار گيرد، يعنى برداشتى از اطراف خود ندارد و مجالس خوب و بد براى او يكسان است، در حالى كه چنين نيست. آنان مطالب زيادى را مى فهمند، لكن قدرت بيان و سخن گفتن را ندارند.

عارف فرزانه مرحوم آيت اللَّه بهاء الدينى مى فرمود: هنوز يكساله نشده بودم كه بسيارى از چيزها را مى فهميدم، سخنان افراد را مى شنيدم و حفظ مى كردم. در آن دوران كه مدتى به سختى به خواب مى رفتم مادرم ناراحت بود، براى من دارويى تهيه كرد تا بتوانم آرامش يافته و استراحت كنم. اولين قطره هاى آن را كه نوشيدم از آن بيزار شدم، به خاطر تلخى و بدمزه بودن آن، كه به مذاق كودكانه ام نمى ساخت از آن نمى خوردم.

چند ماه گذشت تا اين كه يكساله شدم، غده اى چركين معروف به دمل در بدنم ايجاد شد كه تنها درمان آن بريدن محل و تيغ

زدن و برداشتن غده بود. خانمى را پيدا كردند كه معروف به دكتر بود، در آن حال كه من در گهواره بودم او را بالاى سرم آوردند. مادرم، اطرافيان و آن زن در اطرافم ايستاده بودند و درباره درمان من صحبت مى كردند.

حرف ها و سخنان آنان را مى فهميدم و از چگونگى درمان آگاه مى شدم، فهم جملات آنها موجب شد كه بترسم و كار معالجه را بر آنان سخت نمايم. با ناراحتى بسيار و تلاش فراوان آنان، برداشتن دمل آغاز شد. در آن حال تمام كارهاى آن خانم را مى ديدم و مى فهميدم. از زدن نيشتر و ريختن خون تا درآوردن دمل و ديگر زحمات او... .

افراد پاك طينت و نيكو سرشت را دوست داشتم و علاقه اى قلبى به آنان پيدا مى كردم. خير و شرّ را مى فهميدم و اهل آن را مى شناختم. در همان ايام بود كه بين انسان هاى خيّر و نيكوكار و افراد شرور و طغيانگر فرق مى گذاشتم.

از اين رو مادربزرگم را كه جلسات روضه امام حسين عليه السلام را اداره مى كرد و در آنها روضه مى خواند دوست مى داشتم. پاكى، خوبى و نورانيّت او را حس مى كردم و از او خوشم مى آمد. روزى مرا همراه خود به جلسه اى برد و اين در حالى بود كه به دو سالگى نرسيده بودم. آن جلسه مجلس جشن ميلاد رسول اكرم صلى الله عليه وآله بود در آن روز شعر: «تولد شد محمّد، به دنيا آمد احمد» خوانده شد و بقيه همراه مادر بزرگم جواب مى دادند. در همان حال، جملات را مى فهميدم و لذت مى بردم، از آن روز اين شعر را از حفظ دارم.(155)

مجالس گناه، موسيقى هاى حرام، سخنان زشت، برخوردهاى ناصحيح، تماماً

مى تواند تأثير در روح و روان كودك داشته باشد. حال اگر كودك را در مجلسى برديم كه مجلس ذكر است و در آنجا سخن از خدا و رسول و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام گفته مى شود و فضايل آنان بيان مى گردد، آيا تأثيرگذار در آنان نيست؟!

در روايات آمده كه طفل ولو يك روزه باشد در ايام حج در مكه به او احرام بپوشانند و ولىّ او نيت كند و او را طواف دهند و اعمال ديگر را از طرف او انجام دهند و سرش را بتراشند و بين صفا و مروه ببرند.(156)

آيا فضاى مسجدالحرام و صفا و مروه و عرفات و منى و ساير مكان هاى مقدس تأثيرى در طفل ندارد وبردن او به اين مكان ها صرفاً عمل كردن به يك دستور دينى مى باشد.

عارف بزرگ مرحوم حاج سيّد هاشم حدّاد مى فرمود: ما بايد به اطفال خود احترام بگذاريم و به نظر بزرگ به آنها بنگريم؛ زيرا كه روح بزرگ دارند و ما ايشان را خرد مى پنداريم.

مى فرمود: قنداقه نوزاد را تا چند ماهگى در مجالس علم و محافل ذكر و حسينيه و محافل عزادارى كه نام حضرت سيدالشهدا برده مى شود ببرند، چرا كه نفس طفل همچون مغناطيس است و علوم و اَوراد و اَذكار و قدّوسيت روح امام حسين عليه السلام را جذب مى كند.

طفل گرچه زبان ندارد ولى ادراك مى كند و روحش در دوران كودكى اگر در محل معصيت برده شود آن جرم و گناه او را آلوده مى كند و اگر در محل ذكر و عبادت و علم برده شود آن پاكى و صفا را به خود مى گيرد.

ايشان مى فرمود: شما اطفال خود را كنار اتاق روضه خوانى، اتاق

ذكرى كه دارند قرار بدهيد. علماء سابق اين طور مى نمودند؛ زيرا آثارى را كه طفل در اين زمان به خود اخذ مى نمايد تا آخر عمر در او ثابت مى ماند و جزو غرايز و صفات فطرى وى مى گردد، چرا كه نفس بچه در اين زمان، قابليت محضه است، يعنى هر چيزى را جذب مى كند اگر چه اين معناى مهم و اين سرّ خطير را عامه مردم ادراك نكنند.(157)

اميرمؤمنان على عليه السلام در خانه اتاقى داشت كه نه خيلى بزرگ بود و نه كوچك، آخر شب وقتى مى خواست نماز بخواند همراه خود كودكى خردسال را به آن اتاق مى برد و نماز مى خواند.(158)

تأثير پذيرى در دوران شيرخوارگى

زمان شيرخوارگى، دوران رشد كودك است. در اين دوران جسم كودك از مادر و يا دايه اى كه به او شير مى دهد تأثيرپذيرى زيادى دارد آن چنان تأثيرى كه حتى زيبايى و زشتى هم به او منتقل مى شود.

امام باقرعليه السلام فرمود: «زنى را براى شيردهى به فرزندت انتخاب كن كه خوش چهره باشد و از زنان بدچهره بپرهيز؛ زيرا شير در نوزاد تأثير مى گذارد.»(159)

تأثيرپذيرى روح در دوران شيرخوارگى، اگر بيشتر از جسم نباشد كمتر نيست. مادر و دايه مى توانند خصوصيات اخلاقى خود را از طريق شير دادن به طفل منتقل كنند؛ لذا در دين دستور داده اند، همان گونه كه در ازدواج بايد همسرى شايسته انتخاب كرد، در رضاع و شيردادن هم انتخاب لازم است، زيرا شيردادن مى تواند روحيات طفل را تغيير دهد.(160)

مادر و دايه اى كه عاقل نيست و يا از نظر اخلاقى مشكل دارد، نمى تواند بى تأثير در نوزادى باشد كه به او شير مى دهد. در موضوع محبّت و دوستى هم، اين چنين است، دوستى اهل بيت عصمت و

طهارتِ زنى كه به طفل شير مى دهد تأثيرگذار است و همچنين است دشمنى او نسبت به اهل بيت عليهم السلام. در روايتى نقل شده است: اگر زن يهودى و يا نصرانى شير بدهد بهتر است از زنى كه دشمنى با اهل بيت دارد.(161)

اگر از راه شير دادن مى توان پاكى و طهارت روح و دوستى و محبّت را به طفل منتقل كرد و او را بر اين اساس پرورش داد، پس چه بهتر كه مادر براى شيردادن وضو گرفته و با نام خدا و صلوات و درود بر پيامبر و اهل بيتش عليهم السلام به نوزاد شير دهد. مطالعه كتاب هايى كه احساسات و محبّت مادر را نسبت به اهل بيت عليهم السلام زنده مى كند، در دوران شيردهى مؤثر است. و همچنين است شنيدن سخنانى كه ارتباط قلبى با اولياء دين را افزايش مى دهد.

طفلى كه شيخ انصارى مى شود و شيفته اهل بيت مى گردد و در مرتبه بالاى علم قرار گرفته شير مادر در او بى تأثير نبوده، مادرى كه براى شيردادن به او وضو مى گرفته و با طهارت، پستان در دهانش مى گذارده.

و اگر پسر هنگام به دار زدن پدرش - مرحوم شيخ فضل اللَّه نورى شهيد بزرگوار تاريخ اسلام - كف مى زند و شادى مى كند، چه بسا شير دايه اى كه دشمنى اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام را داشته در او تأثيرگذار بوده است.

در مورد حسين بن على عليهما السلام كه مظهر دوستى و محبّت است نقل شده كه از هيچ زنى شير نخورد حتى از مادرش صديقه كبرى عليها السلام. تا اينكه پيامبر خداصلى الله عليه وآله انگشت مباركشان را در دهان حسين عليه السلام گذاشت و او مى مكيد و تا دو سه روز نيازى نداشت. در

نتيجه گوشت امام حسين عليه السلام از گوشت پيامبر خداصلى الله عليه وآله روييد.(162)

امام حسين عليه السلام محبّت شديدى به پيامبر خداصلى الله عليه وآله داشت همان گونه كه رسول خدا محبّتش را نثار حسين مى كرد. روزى در ميان كوچه دست ها را باز كرد، حسين عزيزش را گرفت يك دست زير چانه او گذارد و دستى پشت سر، آن گاه لب ها را بر لب هايش گذارد و بوسيد، سپس فرمود: «حسين از من است و من از حسين، خدا دوست مى دارد هر كس حسين را دوست بدارد.»(163)

امام حسين عليه السلام نيز كه مظهر صفا و محبّت است، روز عاشورا وقتى نگاه كرد طفل شيرخوار در فراق حسين عليه السلام نالان است و نياز به محبّت دارد، در آن شرايط سخت او را در آغوش گرفت تا عواطف را نثارش كند و او را ببوسد، ولى دشمن اجازه نداد و طفل در آغوش پدر به شهادت رسيد.(164) طفل شيرخوار هم علاقه و محبّت به پدر را از شير مادرى داشت كه سر تا پاى وجودش عشق به امام حسين عليه السلام بود.

در مجلس ابن زياد وقتى نگاه اين مادر به سر بريده امام حسين عليه السلام افتاد سر مطهر را برداشت، بوسيد و شروع كرد به گريه كردن و گفت: من هيچ وقت حسين را فراموش نمى كنم، فراموش نمى كنم آن لحظه اى را كه نيزه بر بدنش زدند، فراموش نمى كنم كه بدنش را بدون كفن بر روى زمين گذاردند. وقتى وارد مدينه شد زير سقف قرار نگرفت و مى گفت: چگونه در سايه باشم در حالى كه بدن حسين را در ميان آفتاب گذاشتند.(165)

5) آموزش و پرورش محبّت از طريق آشنايى
توضيح

آشنايى يكى از راه هاى پيدايش دوستى و محبّت است. كودك اگر با خدا

و رسول و اهل بيت عليهم السلام آشنا شد، قدمى در باب دوستى برداشته است. همان گونه كه به راه افتادن كودك نياز به يارى پدر و مادر دارد، قدم برداشتن براى آشنايى و دوستى هم كمك آنان را مى طلبد. اگر به راه افتادن طفل انگيزه مى خواهد كه گاه انگيزه او ديدن چيزى است كه به او نشان مى دهند و طفل براى رسيدن به آن تلاش مى كند، به راه افتادن در مسير دوستى هم احتياج به انگيزه دارد و اين انگيزه آشنايى با خوبان است.

امام عليه السلام فرمود: كودك وقتى سه ساله شد هفت مرتبه به او بگوييد: بگو «لا اِلهَ اِلاَّ اللَّهُ»، يعنى آشنايى با آفريدگار هستى. وقتى سه ساله و هفت ماه و بيست روز از او گذشت، هفت مرتبه به او بگوييد تا بگويد: «مُحَمَّدٌرَسُولُ اللَّهِ»، يعنى آشنايى با پيامبر الهى.

و وقتى به چهار سالگى رسيد به او بياموزيد تا هفت مرتبه بگويد:«صَلَّى اللَّهُ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ»، يعنى آشنايى با پيامبر و اهل بيت عليهم السلام. و در پنج سالگى او را به طرف قبله قرار دهيد و به او بگوييد: سجده كن، يعنى خضوع در مقابل آن خدايى كه با او آشنا شدى. و در شش سالگى نماز را به او بياموزيد.

و در هفت سالگى به او بگوييد: صورت و دست هايت را بشوى. وقتى شست، به او بگوييد نمازبخوان. اين شستن دست و صورت غير از وضو گرفتن است.

و وقتى به نه سالگى رسيد، وضو گرفتن را به او ياد دهيد و او را وادار به وضو گرفتن و نماز خواندن كنيد.

اين چنين است كه راه آشنايى با دوست در طول نه سال نشان داده مى شود

و تمرين بر محبّت و دوستى صورت مى گيرد.(166)

همان گونه كه از روايت استفاده شد، آشنا شدن و پيدايش محبّت و دوستى تدريجى است و هر چه زمان بگذرد نياز بيشترى به اين آشنايى مى باشد، و تا آخر عمر هر چه انسان تلاش كند و بر معرفت خود نسبت به كسى كه كمالات او بى نهايت است بيفزايد بر محبّت و دوستى او نيز افزوده مى شود.

نقل فضايل و ارزش هاى دوران كودكىِ اهل بيت عليهم السلام

به تناسب روحيات كودك، هر چه از خوبى هاى زمان كودكى پيامبر و اهل بيت عليهم السلام براى آنان بيان شود، جذابيت بيشترى ايجاد مى گردد.

كودكى پيامبرصلى الله عليه وآله

فاطمه بنت اسد مادر اميرالمؤمنين عليه السلام مى گويد: بعد از اينكه پيامبرصلى الله عليه وآله جدّ خود عبد المطلب عليه السلام را هم پس از پدر از دست داده بود، قدم به خانه ابوطالب عليه السلام گذارد و عمو سرپرستى او را به عهده گرفت.

ايشان مى گويد: من به او خدمت مى كردم و او مرا به عنوان مادر صدا مى زد، زيرا مادر او هم از دنيا رفته بود. در خانه ما درختان خرما بود و بچه هاى زيادى براى خوردن خرما به خانه ما مى آمدند. در ميان چهل كودكى كه به خانه مى آمدند، پيامبر هم در ميان آنها مى رفت. من او را نگاه مى كردم، يك بار هم نديدم كه او خرمايى را از دست بچه اى بگيرد كه زودتر خرما را از زمين برداشته بود. ولى بچه هاى ديگر خرما را از دست يكديگر به زور مى گرفتند.

من هر روز مقدارى خرما براى او كنار مى گذاردم، ولى يك روز يادم رفت كه براى او خرما بردارم، بچه ها آمدند و تمام خرماها را از زمين برداشتند و خوردند. من در حالى كه خجالت زده بودم خوابيدم و دستم را بر روى صورتم گذاردم، محمد هم خواب بود وقتى بيدار شد به داخل باغ رفت ولى خرمايى روى زمين نبود كه بردارد.

به درخت خرمايى اشاره كرد و گفت: من گرسنه هستم. من نگاه به درخت كردم، ديدم شاخه هاى بلند درخت خرما پايين آمد و محمد آن قدر كه مى خواست از خرماها برداشت و خورد، دوباره شاخه هاى درخت بالا رفت. من تعجب كردم، وقتى

شوهرم،ابوطالب درب خانه را زد، هميشه به كنيز مى گفتم درب را باز كن ولى آن روز خودم با عجله رفتم درب را باز كردم و داستان درخت خرما را برايش گفتم.ابوطالب عليه السلام در پاسخ من گفت: او پيامبر خداست و از تو هم فرزندى متولد خواهد شد كه وزير او خواهد بود. و من بعد از سى سال على عليه السلام را به دنيا آوردم.(167)

داستانى از كودكى امام حسن و امام حسين عليهما السلام

پيامبر خداصلى الله عليه وآله بيمار شدند، فاطمه زهراعليها السلام براى عيادت پدر آمدند و در حالى كه حسن و حسين عليهما السلام همراه حضرت بودند به منزل پيامبر وارد شدند. حسن يك طرف پيامبر و حسين طرف ديگر نشستند در حالى كه پيامبر در خواب بودند با دست به بدن پيامبر مى زدند تا پيامبر بيدار شوند، ولى بيدار نشدند.

فاطمه عليها السلام به آنان گفتند: جدّ شما خواب هستند، برويد وقتى پيامبر بيدار شدند بياييد. آنها قبول نكردند حسين همان جا روى بازوى راست پيامبر و حسن روى بازوى چپ خوابيدند.

فاطمه زهراعليها السلام وقتى ديدند كودكانش به خواب رفته اند برخاستند و به منزل خود رفتند. حسن و حسين از خواب بيدار شدند و هنوز پيامبر خدا در خواب بودند سراغ مادر را از عايشه گرفتند او پاسخ داد كه مادرتان به خانه رفته.

هر دو از منزل پيامبر بيرون آمدند تا به خانه بروند شب بود و تاريك، دست يكديگر را گرفتند و با هم مى رفتند و صحبت مى كردند، به جايى رسيدند كه راه را گم كردند، چه كنند؟ خوابيدند تا صبح شود و راه را پيدا كنند.

پيامبر خدا در منزل از خواب بيدار شدند به سراغ كودكان به خانه زهرا آمدند ولى ديدند

آنجا نيستند، ايستادند و از خداوند كمك خواستند، نورى از آسمان نمودار شد، در پرتو نور حركت كردند به دنبال كودكان، تا رسيدند به همان نقطه اى كه حسن و حسين در آنجا خوابيده بودند در حالى كه باران شديد مى باريد ولى خداوند نگذاشته بود حتى يك قطره باران بر آنها بريزد.

پيامبر خدا ديدند مارى با قيافه عجيبى در حال حفاظت و نگهدارى از كودكان است وقتى پيامبر خدا را ديد شروع به سخن كرد: خدايا تو را شاهد مى گيرم كه من فرزندان پيامبر را محافظت كردم و صحيح و سالم به پيامبر تحويل دادم.

پيامبر خداصلى الله عليه وآله فرمود: تو كيستى؟ گفت: من فرستاده جنّ هستم قسمتى از قرآن را فراموش كرده ام آمده ام تا به من بياموزيد در بين راه به اين جا رسيدم ناگهان ندايى شنيدم كه اين دو فرزند رسول خدا را محافظت نما و من محافظت نمودم. قرآن را از پيامبر آموخت و رفت.

پيامبر خدا، حسن و حسين را بلند كردند در حالى كه حسن را بر دوش راست و حسين را بر دوش چپ خود سوار نمودند و به راه افتادند. در بين راه اصحاب پيامبر را مى ديدند از حضرت تقاضا مى كردند كه كودكان را بر دوش خود گيرند تا زحمت پيامبر كم شود، ولى پيامبر قبول نمى كردند و در حق آنان دعا مى نمودند تا رسيدند به اميرالمؤمنين عليه السلام حضرت وقتى فرزندان خود را بر دوش پيامبر ديدند عرض كردند: يا رسول اللَّه! يكى از آنها را به من بدهيد تا بياورم.

پيامبر به حسن فرمود: با پدرت مى روى؟! پاسخ داد: نه دوش شما را بيشتر از دوش پدرم دوست دارم. به

حسين فرمود: با پدرت مى روى؟ پاسخ داد: من هم همان چيزى را مى گويم كه برادرم حسن گفت، دوش شما را بيشتر از دوش پدرم دوست دارم.

پيامبر خدا آمدند تا به دخترشان فاطمه زهراعليها السلام رسيدند وارد خانه شدند در حالى كه فاطمه براى كودكان خرما آماده كرده بود. كودكان از خرما خوردند و سير شدند در حالى كه خوشحال بودند، پيامبر فرمود: حالا بلند شويد باهم كُشتى بگيريد. فاطمه به سراغ كار خود رفت ولى مى شنيد كه پدرش پيامبر خدا مى گويد: حسن! حسين را به زمين بزن. فاطمه صدا زد: پدر! حسن بزرگ تر است آيا او را تشويق مى كنى حسين را كه كوچك تر است زمين بزند. پيامبر فرمود: دخترم جبرئيل هم به حسين مى گويد: حسن را به زمين بزن.(168) داستان هايى از اين قبيل مى تواند براى كودكان جذابيت داشته باشد و زمينه دوستى و محبّت آنان را نسبت به اهل بيت پيامبرعليهم السلام فراهم آورد.

محبّت و توجه اهل بيت عليهم السلام به كودكان

دوست داشتن كودكان، بهترين كارها نزد پروردگار است، زيرا آنان فطرتى توحيدى و آشنا با پروردگار عالميان دارند. امام صادق عليه السلام فرمود: حضرت موسى عليه السلام از پروردگار سؤال كرد: با ارزش ترين اعمال نزد تو چيست؟ خداوند فرمود: دوست داشتن كودكان، به درستى كه من فطرت آنان را بر توحيدم قرار داده ام و اگر آنان را بميرانم به بهشت خود مى برم.(169)

اهل بيت عصمت و طهارت كه دوستى آنان در راستاى دوستى خداست بالاترين محبّت را نسبت به كودكان روا مى دارند.

پيامبر خداصلى الله عليه وآله مى فرمود:

«أَحِبُّوا الصِّبْيانَ وَارْحَمُوهُمْ؛(170) كودكان را دوست بداريد و به آنها رحم كنيد.»

وقتى كودكان بدانند كه آنان مورد توجه و محبّت اولياء دين هستند، آنان نيز زمينه محبّت و دوستى

در وجودشان پيدا مى شود. نقل مواردى كه پيامبر خدا و ائمه معصومين عليهم السلام نسبت به كودكان محبّت روا داشته اند، مى تواند در جلب دوستى آنان نسبت به اهل بيت تأثير زيادى داشته باشد.

پيامبر خداصلى الله عليه وآله نماز مى خواندند، در حالى كه حسين عليه السلام كودكى بود كنار پيامبر، وقتى حضرت به سجده مى رفتند حسين مى آمد و بر پشت آن بزرگوار سوار مى شد و پاهاى خود را حركت مى داد و مى گفت: حل حل.

پيامبر خدا وقتى مى خواست از سجده بلند شود، او را مى گرفت و كنار خود مى گذاشت. دوباره به سجده مى رفت امام حسين عليه السلام مى آمد و بر پشت حضرت سوار مى شد و مى گفت: حل حل.

حضرت نمازش تمام شد، يك شخص يهودى اين منظره را مى ديد، آمد خدمت پيامبر و گفت: شمابه گونه اى با كودكان برخورد مى كنيد كه ما چنين نمى كنيم. حضرت فرمود: شما اگر ايمان به خدا و رسولش داشته باشيد به كودكان رحم مى كنيد. مرد يهودى وقتى چنين برخوردى را از پيامبر نسبت به كودكان ديد، ايمان آورد.(171)

روش پيامبر گرامى اسلام اين بود كه وقتى بچه ها را مى ديدند به آنها سلام مى كردند و مى فرمود: تا آخر عمر به آنان سلام خواهم كرد تا بعد از من ديگران هم چنين كنند.(172)

توجه و محبّت پيامبرصلى الله عليه وآله نسبت به كودك

شخصى است كه تمام موهاى سر و صورتش سفيد شده، فقط بخشى از موهاى او سياه مانده است، به او گفتند: ما چنين چيزى نديده ايم كه در اين سن و سال همه موها سفيد شده فقط يك قسمت سياه مانده باشد.

پاسخ داد: اين سياهى موها، خاطره اى است براى من. در دوران كودكى، من با بچه ها مشغول بازى بودم، يك وقت ديدم پيامبر خدا عبور مى كند، جلو رفتم

وبه حضرت سلام كردم، حضرت جواب سلام مرا دادند و فرمود: اسمت چيست؟ نام خود را گفتم، حضرت دست مباركشان را بر سر من كشيدند و فرمود: خداوند بركتش را در تو قرار دهد. اين قسمت موى سر كه سياه است محل دست پيامبر است كه بر سر من كشيدند، لذا موها سفيد نگرديده است.(173)

امام على عليه السلام و توجه به كودك

شخصى مى گويد: در خانه خدا اطراف كعبه مشغول طواف بودم، دو دختر را ديدم يكى به ديگرى كه خواهرش بود مى گفت: قسم به آن كسى كه وصى پيامبر بود و در بين مردم به تساوى حكم مى كرد و در قضاوتها بر اساس عدالت حكم مى نمود، همان كسى كه همسر فاطمه عليها السلام بود و... .

من تعجب كردم كه دخترى به اين كودكى چگونه به امام على عليه السلام معرفت دارد، از او پرسيدم: آيا على را مى شناسى كه اين گونه تمجيد مى كنى ؟گفت: چگونه نشناسم كسى كه مرا شفا داده است. پدرم در جنگ صفين در يارى امام على عليه السلام شهيد شد. پس از آنكه ما يتيم شديم، آن حضرت روزى به خانه ما آمد. از مادرم احوالپرسى كرد. مادرم، من و خواهرم را نزد حضرت آورد در حالى كه من نابينا بودم، چون نگاه حضرت به من افتاد، آهى كشيد و اين شعر را خواند:

ما إنْ تَأوَّهت مِنْ شَى ءٍ رُزئْتُ بِهِ

كَما تَأَوَّهْتُ لْلأَطفال فِى الصّغَر

قَدْماتَ وَالدُهم مَنْ كانَ يَكْفُلهُمُ

فِى النَّآئِباتِ وَفِى الْاَسْفارِ وَالْحَضَرِ

هيچ گاه از مصائبى كه به سرم آمد دلم نسوخت، آن گونه كه براى كودك صغير دلسوخته ام، زيرا پدرشان كه در مشكلات و در سفر و حضر آنان را سرپرستى مى نمود، از دنيا رفته است.

آن گاه دست مبارك را بر

چشم من كشيد، به بركتش چشم من بينا شد و نور آن به قدرى است كه به خدا سوگند، شتر فرارى را در شب تاريك مى توانم ببينم و همه اينها به بركت اميرمؤمنان على بن ابى طالب عليهما السلام است.(174)

امام حسين عليه السلام و توجه به كودكان در كربلا

امام حسين عليه السلام روز عاشورا شرايط سختى داشتند و مسائل زيادى بود كه امام را به خود مشغول كرده بود؛ مقابله با دشمن، جلوگيرى از نفوذ آنان به سمت خيمه ها، محافظت از زن ها و بچه ها، آوردن بدن شهيدان از ميدان جنگ به درون خيمه. ولى با همه اين مشكلات و سختى ها، امام عليه السلام از كودكان غافل نبودند و آنان را مورد توجه و محبّت خود داشته، به گونه اى كه وقتى قمر بنى هاشم آمدند و اجازه گرفتند كه به ميدان جنگ بروند و با دشمن بجنگند، حضرت اجازه ندادند و مطلبى را به عباس عليه السلام گفتند و آن توجّه دادن به كودكان بود، فرمود:

«فَاطْلُبْ لِهؤلآءِ الْأَطْفالِ قَلِيلاً مِنَ الْمآءِ؛

برو براى كودكان مقدار كمى آب فراهم كن.»

با اين كه خود حضرت تشنه بودند وزنها هم تشنه، ولى در ميان همه، كودكان نظر امام را جلب كرده بودند. قمر بنى هاشم هم براى رسيدگى به تشنگى كودكان، به سراغ آب رفت و تمام توان خود را به كار گرفت تا با آوردن آب دل كودكان را شاد نمايد، ولى دشمن چنين اجازه اى نداد تا كار به جايى رسيد كه حضرت براى آوردن آب به مقابله با دشمن پرداختند و در اين راه دو دست حضرت قطع شد و آسيب هاى فراوانى به بدنش رسيد، تا اينكه شهادت آغوش خود را باز كرد و عباس را در بر گرفت.

6) آشنايى با كودكانى كه اهل بيت عليهم السلام را دوست داشتند

يكى از راه هاى پيدايش محبّت و دوستى در كودك، آشنا نمودن او با كودكانى است كه دوستدار اهل بيت پيامبرعليهم السلام هستند. ارتباط برقرار شدن با چنين افرادى، مى تواند دوستى را در كودك پرورش دهد، هر چند اين ارتباط با كسانى باشد

كه تاريخِ شرح حال آنان آمده است؛ مثلاً نقل شده: پيامبر خداصلى الله عليه وآله در مسير خود به كودكانى برخوردند كه بازى مى كردند. حضرت نزد يكى از كودكان نشستند و او را بوسيدند و مورد محبّت قرار دادند، سپس روى زانوى خود نشاندند.

از حضرت پرسيدند: چرا در بين همه كودكان اين كودك را مورد توجه و محبّت خود قرار داديد؟ فرمود: يك روز ديدم اين كودك با حسين بازى مى كند و از زير پاهاى او خاك را بر مى دارد و به صورت و چشم هاى خود مى مالد و اين گونه دوستى و محبّت خود را نسبت به حسين ابراز مى دارد. لذا من هم به خاطر اينكه حسين را دوست مى دارد، او را دوست مى دارم. هرآينه جبرئيل به من خبر داد كه او از ياران حسين عليه السلام در كربلا خواهد بود.(175)

7) توجه دادن كودك به از بين رفتن مشكلات به وسيله اهل بيت عليهم السلام
اشاره

در دين اسلام توجه زيادى به برطرف كردن مشكلات ديگران و شاد نمودن آنان شده و نسبت به شاد نمودن كودكان تاكيد بيشترى گرديده است.

پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه وآله فرمود:

«إِنَّ فِى الْجَنَّةِ داراً يُقالُ لَها «دَارُ الْفَرحِ» لا يَدْخُلُها إِلّا مَنْ فَرَّحَ الصِّبْيانَ؛(176)

در بهشت خانه اى است به نام خانه سرور، هيچ كس وارد اين خانه نخواهد شد مگر اينكه كودكان را شاد كرده باشد.»

اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام كه الگوى عمل به خوبى ها هستند، در زندگى چنين بودند كه با برخورد و رفتار خود موجب سرور و شادى كودكان مى شدند.

عبد اللَّه بن جعفر همسر حضرت زينب كبرى عليها السلام مى گويد: وقتى پدرم جعفر طيار به شهادت رسيد و من در سن كودكى بودم، پيامبر خداصلى الله عليه وآله به منزل ما آمد و به مادرم

اسماء فرمود: فرزندان جعفر را بياور.

رسول خدا آن چنان به ما ملاطفت كرد كه هنوز آن خاطره در ذهن من هست. پيامبر وارد خانه ما شد و خبر شهادت پدر را به مادرم داد، من به ايشان نگاه مى كردم در حالى كه دست بر روى سرم مى كشيد و به برادرم محبّت مى نمود.(177)

به كودك آموزش داده شود كه اگر مى خواهى در امتحانات قبول شوى با اهل بيت در ميان بگذار، وقتى سفر به عتبات عاليات در كنار قبر امامان معصوم عليهم السلام مى روى از امام درخواست كن تا مشكلت رفع و برطرف گردد. هنگام بيمارى، توسل به اهل بيت به آنان آموزش داده شود. با برپا كردن مجلس توسل به اهل بيت، براى درخواست شفاى كودك، محبّت و دوستى آنان در وجود كودك پرورش يابد. وقتى چنين شناخت و معرفتى براى آنان پيدا شد، به آن سو كشيده شده و دل آنان جايگاه محبّت و دوستى اهل بيت مى گردد.

كودك نمونه

در زندگى امام هشتم على بن موسى الرضاعليهما السلام آمده است كه روزى در مقابل حضرت، اسبى بود كه كسى جرأت نمى كرد بر آن سوار شود و اگر سوار مى شد جرأت حركت كردن نداشت، زيرا اسب او را بر زمين مى انداخت.

كودك هفت ساله اى به امام عرض كرد: آقا اجازه مى دهيد من سوار بر اين اسب شوم و او را رام كنم؟ حضرت فرمود: تو چنين مى كنى؟ عرض كرد: بله. حضرت فرمود: چگونه؟ پاسخ داد: من قبل از سوار شدن، كارى انجام داده ام كه اسب آرام شده و با من كارى ندارد. حضرت فرمود: چه عملى انجام داده اى؟ گفت: صد مرتبه صلوات بر پيامبر و آل او فرستاده ام و به او فهمانده ام

كه من ولايت و دوستى شما اهل بيت را در وجودم تازه كرده ام.

حضرت فرمود: سوار شو. او سوار شد و آن چنان اسب را به اين طرف و آن طرف برد كه حيوان خسته شد. وقتى كودك از اسب پياده شد، حضرت فرمود: هر چه مى خواهى از اموال من بخواه تا به تو بدهم.(178)

نجات كودك از سقوط

مادر در حالى كه بچه شش ماهه او بر روى پشت بام بود به سراغ كارهايش رفت، كودك حركت كرد و آرام آرام خود را به لب بام رساند و در پرتگاه قرار گرفت. مادر فهميد، خواست برود او را بگيرد و نجات دهد، مى ترسيد كودك از دست او فرار كند و پرت شود و به زمين سقوط كند. رفتند نردبانى گذاردند كه از پايين او را بگيرند تا نيفتد، ولى نتوانستند. فرياد مادر بلند شد و براى فرزندش گريه مى كرد كه چه كنم؟ گفتند به سراغ اميرمؤمنان على عليه السلام برويد.

حضرت آمدند، تا نگاه مادر به امام على عليه السلام افتاد فرياد زد و از حضرت براى نجات طفلش كمك خواست. حضرت چاره اى انديشيد، فرمود: برويد كودكى مثل او را بياوريد و در روى بام بگذاريد. رفتند و كودكى آورد، وقتى نگاه آن كودك به مثل خودش افتاد، آرام آرام برگشت و به سراغ آن كودك رفت و اميرمؤمنان عليه السلام از اين راه جان طفلى را نجات داد.(179)

حفاظت از محبّت و دوستى

تنها تلاش براى پيدايش دوستى و محبّت كافى نيست، بلكه كوشش براى نگهدارى آن نيز لازم است. عواملى در زندگى انسان پيدا مى شود كه محبّت را از بين مى برد و روز به روز ضعيف تر مى گرداند،لذا بايد كوشش كرد تا آن عوامل مانع گسترش محبّت نشود.

افراط و زياده روى

هر انسانى داراى ظرفيت معينى است كه با توجه به آن ظرفيت، بايد نيازهاى معنوى در اختيارش قرار گيرد. همانند جسم كه ظرفيت معينى دارد و اگر بيش از ظرفيت، غذا در اختيارش قرار داده شود نسبت به آن غذا نفرت پيدا مى كند.

در فرهنگ دينى به ما گفته اند كه هر عبادتى را با ميل و رغبت انجام دهيد و هر وقت تمايل نداشتيد، آن را ترك نماييد. نمازهاى مستحبى، زيارت مشاهد مشرفه، خواندن قرآن، شب زنده دارى، خواندن دعا، عزادارى، همه و همه وقتى ثمر بخش است كه با ميل و رغبت انجام شود و آن گاه كه بدون ميل و رغبت باشد و تحميل بر نفس شود، نه تنها اثر مثبت ندارد كه تأثير منفى نيز در انسان گذارده و او را نسبت به اين امور دلزده مى كند و علاقه اش را از بين مى برد.

امام صادق عليه السلام فرمود:

«لا تُكْرِهُوا إِلى أَنْفُسِكُمُ الْعِبادَةَ؛(180)

عبادت را با فشار و بى ميلى بر خود تحميل ننماييد.»

البته توجه به اين نكته لازم است كه همان گونه كه بعضى از غذاها براى جسم لازم و ضرورى است كه حتى با بى ميلى بايد خورده شود، غذاهاى معنوى نيز اين چنين است كه بعضى از آنها براى حيات روح، ضرورت دارد كه اين امور در غالب واجبات به ما معرفى شده است.

در عبادات واجب، ميل و رغبت ملاحظه نمى شود كه اگر تمايل

نبود ترك گردد، بلكه حتماً بايد به آنها عمل شود و اگر تَرك شد قضاى آن به جا آورده شود.

بحث اعتدال و ميانه روى، در مورد مستحبات و امورى است كه در شرع مقدس واجب نگرديده است.

در نامه اى كه اميرمؤمنان على عليه السلام به حارث همدانى نوشته اند، آمده است: نفس خود را در مورد عبادت فريب ده (و با وعده ها و ترس ها) آن را وادار به عبادت كن و با نفس مدارا كن و از فرصت هايى كه داراى نشاط و رغبت است استفاده كن، مگر نسبت به واجبات كه حتماً بايد در وقت و محلش انجام گردد:

«وَخادِعْ نَفْسَكَ فِى الْعِبادَةِ وَارْفقْ بِها وَلا تَقْهَرْها وَخُذْ عَفْوَها وَنِشاطَها إِلاَّ ما كانَ مَكْتُوبَاً عَلَيْكَ مِنَ الْفَرِيضَةِ، فَإِنَّهُ لابُدَّ مِنْ قَضآئِها وَتَعاهُدِها عِنْدَ مَحَلِّها.»(181)

و در مورد كودك براى اينكه محبّت و دوستى اش نسبت به خدا و رسول و اهل بيت عليهم السلام كم نگرديده و از بين نرود، اعتدال وتوجه به ظرفيت وتوان روحى او لازم و ضرورى است. مدت طولانى در مسجد و در حرم هاى امامان معصوم بودن، شركت در جلسات دعا و عزادارى هاى خسته كننده و... كودك را نسبت به اين امور بى رغبت كرده ومحبّت او را از بين مى برد.

تبليغات دشمن

دشمنان براى از بين بردن محبّت و عشق به دين و رهبران دينى، برنامه هاى زيادى را در دراز مدت انجام دادند و هم اكنون نيز با شيوه هاى مختلف تلاش مى كنند تا به مقصود شوم خود برسند.

آنان مى خواهند زيبايى ها را زشت جلوه داده و زشتى ها را زيبا جلوه دهند، انسان هاى پاكيزه و عدالت خواه را از عوامل انحطاط و سقوط و انسان هاى حيله گر و ظالم را بشردوست و عدالت خواه معرفى

كنند. انسان هايى همانند اميرمؤمنان على عليه السلام را انسان هايى بى مهر و عاطفه و همانند معاويه را خيرخواه و بامحبّت.

براى خنثى نمودن اين شيوه تبليغات، لازم است كه چهره واقعى بدخواهان معرفى گردد و نقاب از صورت زشت آنان برداشته شود. آنان ممكن است با انجام كارهايى كه ظاهرى فريبنده دارند، درصدد باشند كه قلب ها را نسبت به خوبان عالم خالى از مهر و محبّت نموده و به خود وابسته گردانند.

شيرينى براى از بين بردن دوستى و محبّت

ابوالاسود دوئلى از شاعرانى است كه اهل بصره بود واز شيفتگان اميرمؤمنان. در جنگ صفين در ركاب على عليه السلام شمشير مى زد و عواطف ومحبّت خود را نثار حضرت مى نمود. معاويه تصميم گرفت بين على عليه السلام و او جدايى بيندازد، هدايايى براى ابوالاسود، همراه با شيرينى فرستاد. او دخترى خردسال داشت، وقتى نگاهش به شيرينى ها افتاد مقدارى از آن را برداشت وداخل دهان خود گذارد. پدر وقتى چنين منظره اى را ديد، به دخترش گفت: دخترم! اين شيرينى سمّ است كه معاويه براى ما فرستاده، او مى خواهد بدين وسيله دوستى ومحبّت اميرمؤمنان را از قلب ما بيرون برد.

دختر وقتى فهميد كه اين شيرينى جز فريب چيز ديگرى نيست، گفت: آيا به راستى معاويه مى خواهد با اين شيرينى على را از قلب من بگيرد؟ با اينكه مقدارى از شيرينى ها را خورده بود تلاش كرد و آن را بيرون ريخت و گفت: معاويه فرزند هند! آيا دينم را با اين شيرينى زعفرانى به تو بفروشم؟ به خدا پناه مى برم، چگونه چنين چيزى ممكن است، در حالى كه مولاى من على عليه السلام است.

أَ بِالشَّهْدِ الْمُزَعْفَرِ يَابن هِنْدَ

نَبِيعُ عَلَيكَ أحْسابَاً وَدِينَاً

مَعاذَ اللَّهِ كَيْفَ يَكُون هذا

وَمَولانا أَمِيرُالْمُؤمِنِينا(182)

امروزه شيرينى هاى زعفرانى كه

در قالب كارتن ها و فيلم ها و سريال وغيره در اختيار كودكان قرار مى گيرد، كم نيست. جذاب كردن غذاى دشمنان و نوع لباس آنان و كيفيت آرايش سر و صورت ونام هايى كه انتخاب مى كنند، همه و همه از شيوه هايى است كه براى از بين بردن محبّت و دوستى خوبان و جدا نمودن از دين به كار برده مى شود. اينجاست كه بايد با روش صحيح، چهره واقعى دشمنان براى كودك به تصوير كشيده شود و زهرى كه داخل شيرينى هاى زعفرانى جاسازى شده براى آنان تبيين و آشكار گردد.

از انتخاب نام هايى كه دشمنان تبليغ مى كنند پرهيز شود، نوع لباس و شيوه اصلاح سر و صورت، همانند آنان نباشد و كيفيت زندگى كردن به تقليد از آنان انجام نگردد. همه اينها مى تواند خنثى كننده تبليغات و از بين برنده عوامل محبّت زدا باشد.

عاشورا و عوامل محبّت زدا

يكى از كارهايى كه دشمن براى جدا نمودن بعضى از دوستان و ياران امام حسين عليه السلام در كربلا انجام داد، آوردن امان نامه بود. در حالى كه همه در محاصره قرار گرفته بودند و لحظه به لحظه به مرگ نزديك مى شدند، بعد از ظهر روز نهم محرم شمر به نزديكى خيام امام آمد و عباس و عبداللَّه و جعفر و عثمان فرزندان على بن ابى طالب را كه مادرشان ام البنين بود صدا زد.

آنها بيرون آمدند، شمر به آنها گفت: براى شما از عبيد اللَّه امان گرفته ام. آيا با امان نامه مى توان پيوند دوستى و محبّت آنان را با حسين بن على عليهما السلام قطع كرد؟ پاسخى دادند كه او را در مقابل پيشنهادش شرمنده كرد، همه با هم گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت

كند، ما امان داشته باشيم و پسر دختر پيامبرمان امان نداشته باشد.(183)

نفرت و دشمنى /

فصل ششم:نفرت و دشمنى

توضيح

قال الصادق عليه السلام:

كَذِبَ مَنِ ادَّعى مَحَبَّتَنا ولَمْ يَتَبَرّأْ مِنْ عَدُوِّنا؛

در ادعاى دوستى و محبّت ما، دروغ مى گويد

كسى كه ازدشمنان ما بيزار نباشد.

بحار الانوار: 58/27

نفرت و دشمنى

دل آدمى دو سو دارد: يك سوى آن دوستى و محبّت و سوى ديگر برائت و دشمنى. وقتى در قلب نسبت به چيزى ميل و رغبت پيدا مى شود، به طور طبيعى نسبت به ضّد آن نفرت و بيزارى حاصل مى گردد.

ادعاى دوستى نسبت به دو چيزى كه با هم ضد هستند، همانند اجتماع دو ضدّ، محال و ممتنع مى باشد. دو چيزى كه يكديگر را دفع مى كنند و با هم سازگارى ندارند و وجود يكى مانع وجود ديگرى است، دوستى نسبت به يكى از آنها لازمه اش بيزارى از ديگرى مى باشد.

انسان نسبت به دوستى كه حاضر است تمام سرمايه زندگى اش را در اختيار او بگذارد و از هيچ كمكى دريغ نمى ورزد، بى تفاوت نبوده ونه تنها به او عشق مى ورزد، بلكه از دشمنان او نيز بيزار و متنفّر است. مادرى كه به فرزندش علاقه دارد و حاضر نيست خارى به پاى او برود، نسبت به كسانى كه به فرزندش دشمنى مى ورزند بى تفاوت نيست، بلكه از آنان بيزار است. تاجر وكاسبى كه به دنبال سود است ومنافع خود را از اين راه به دست مى آورد، نسبت به كسانى كه منافع او را به خطر مى اندازند، دشمنى مى ورزد.

آيا انسانى كه در زندگى يك هدف را تعقيب مى كند و آن دوستى خدا و رسول و اهل بيت عليهم السلام است، مى تواند نسبت به دشمنانشان بى تفاوت بوده واظهار برائت و دشمنى ننمايد.

مسئله برائت از دشمنان، روشن و بديهى است ونيازى به برهان و دليل ندارد، بلكه هر انسانى در وجدان

خود آن را مى يابد. در عين حال آيات قرآن و روايات اهل بيت عصمت وطهارت عليهم السلام تاكيد زيادى بر اين موضوع دارند. برائت وبيزارى نسبت به دشمنانى كه چشم ديدن نزديك شدن انسان به خدا و رسول واهل بيتش را ندارند.

با دشمنان خدا دوست نشويد

خداوند در سوره ممتحنه مى فرمايد: اى كسانى كه ايمان آورده ايد! دشمن من و دشمن خودتان را به دوستى بر نگيريد (به طورى) كه با آنها اظهار دوستى كنيد و حال آنكه قطعاً به آن حقيقتى كه براى شما آمده كافرند و پيامبر شما را (از مكه) بيرون مى كنند كه چرا به خدا و پروردگارتان ايمان آورده ايد.

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّى وَعَدُوَّكُمْ أَوْلِيآءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَقَدْ كَفَرُوا بِما جآءَكُمْ مِنَ الْحَقِّ يُخْرِجُونَ الرَّسُولَ وَإِيَّاكُمْ أَنْ تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ رَبِّكُمْ»(184)

سپس خداوند حضرت ابراهيم و يارانش را به عنوان الگو معرفى مى كند، هنگامى كه در مقابل قومى قرار گرفتند كه غير خدا را مى پرستيدند به آنان گفتند: ما از شما و از معبودان شما بيزاريم و ميان ما و شما دشمنى و كينه هميشگى پايدار شده است تا وقتى كه فقط به خدا ايمان آوريد.»

خداوند براى دشمنى با دشمنان خدا، مرزى را هم نمى پذيرد، هر كس و هر چه باشد حتى اگر از نزديك ترين افراد، همانند پدر و برادر انسان باشند ودوستى با آنان را مطلقاً نفى مى كند.

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا آبآءَكُمْ وَءاخْوانَكُمْ أَوْلِيآءَ اءِنِ اسْتَحَبُّوا الكُفْرَ عَلَى الإِيمانِ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَأُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ»؛(185)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد!اگر پدرانتان و برادرانتان كفر را بر ايمان ترجيح دهند آنان را به دوستى نگيريد و هركس از ميان شما آنان را به دوستى بگيرد آنان همانند

ستمكارانند.

دوستى دروغين

حال كه دوستى بدون دشمنى معنا ندارد، پس ادعاى دوستى بدون برائت وبيزارى از دشمنان، ادعايى دروغين است. به امام صادق عليه السلام گفتند: فلانى شما را دوست مى دارد ولى در بيزارى نسبت به دشمنان شما ضعيف است. حضرت فرمود: دروغ مى گويد كسى كه ادعاى دوستى ما را دارد و از دشمنان ما بيزارى نمى جويد.(186)

وقتى ادعاى دوستى دروغين شد، چنين ادعايى در زندگى تأثير مثبت ندارد. از آنجا كه محبّت و دوستى، خمير مايه همه اعمال آدمى است، هر كارى هم كه انجام داده شود جز زحمت براى انسان به بار نخواهد آورد.

اين خبرى است كه جبرئيل امين براى پيامبر خداصلى الله عليه وآله آورده است و ايشان هم به اميرمؤمنان عليه السلام خبر داده: يا على! اگر بنده اى هزار سال بندگى خدا كند بدون ولايت و دوستى تو و امامان از نسل تو پذيرفته نيست و دوستى و ولايت تو هم بدون بيزارى از دشمنانت و دشمنان فرزندان معصومت پذيرفته نمى شود. هر كه مى خواهد، بپذيرد و هر كه نخواهد، نپذيرد. اين خبرى است كه جبرئيل امين به من داده است.

آزمايش دوستى، با دشمنى نسبت به دشمنان

گاهى انسان در داشتن محبّت و دوستى دچار ترديد مى گردد، زبان سخن از دوستى مى گويد ولى نمى داند دلش هم قبول دارد يا نه. يكى از راه هاى امتحان و آزمايش نمودن دوستى، اين است كه انسان ببيند آيا با دشمنان دوستش، دشمنى دارد، يا نه با آنان هم پيمان دوستى مى بندد.

امام باقرعليه السلام فرمود: «كسى كه مى خواهد بداند آيا ما را دوست دارد يا نه، دلش را آزمايش كند، اگر همراه دوستى ما، دشمنان ما را نيز دوست مى دارد پس او از ما نيست، ما هم از

او نيستيم و خداوند و جبرئيل و ميكائيل با آنان دشمن هستند.»(187)

آرى از طريق دوستى ها، دشمنى ها شناخته و از راه دشمنى ها، دوستى ها شناسايى مى شود. امام صادق عليه السلام فرمود: «اگر كسى كافرى را دوست بدارد خداوند را دشمن داشته است و اگر كسى كافرى را دشمن بدارد خداوند را دوست داشته. سپس فرمود: دوست دشمن خدا، دشمن خدا مى باشد.»(188)

درود خدا بر بيزار از دشمنان

درود خداوند بر كسى كه نفرت و بيزارى خود را از دشمنان خدا و رسول و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ابراز دارد و با لعن خود از آنان فاصله گيرد. همان گونه كه از خداوند درخواست دورى آنان را از رحمتش دارد.

على بن عاصم كه از اهالى كوفه و نابينا بود گفت: بر امام عسكرى عليه السلام وارد شدم، حضرت به من فرمود: نگاه كن تو بر روى فرشى قدم گذاردى كه بسيارى از انبيا و پيامبران الهى و امامان بر روى آن نشستند.

او به احترام چنين فرشى تصميم گرفت ديگر كفش نپوشيده و با پاى بدون كفش قدم بردارد، در عين حال خيلى مايل بود فرش را ببيند ولى افسوس كه چشم نداشت.

او مى گويد: امام عليه السلام متوجّه شدند كه در ذهن من چه مى گذرد و مراد مرا فهميدند، به من فرمود: نزديك بيا. آن گاه دست مباركشان را بر صورت من كشيدند، بينا شدم و به فرش نگاه كردم بر روى آن آثار قدم ها را ديدم.

حضرت فرمود: اينجا محل نشستن آدم عليه السلام و اينجا هابيل و اينجا شيث و اينجا نوح و... مى باشد و اينجا اثر قدم رسول خدا و اميرمؤمنان و ديگر امامان عليهم السلام است.

خودم را به روى آن آثار انداختم و بوسيدم، سپس برخاستم و

دست امام عليه السلام را بوسيدم. عرض كردم: من قدرت و توانى ندارم كه شما را يارى كنم، لكن شما را دوست مى دارم و از دشمنان شما بيزارم و در تنهايى نسبت به آنان لعن مى فرستم، شما حال مرا چگونه مى بينيد؟ آيا اين دوستى و دشمنى براى من ارزشى دارد و سرمايه اى براى من خواهد بود؟

حضرت فرمود: پدرم از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كردند: كسى كه قدرت يارى نمودن ما را نداشته باشد، ولى در تنهايى بر دشمنان ما لعن فرستد، خداوند صداى او را به تمام فرشتگان مى رساند و هنگامى كه يكى از شما، دشمنان ما را لعنت كند فرشتگان هم او را يارى مى نمايند و حتى به كسانى از دشمنان ما كه او لعن نكرده لعنت مى فرستند.

وقتى صداى لعنت شما نسبت به دشمنان به فرشتگان مى رسد، براى او طلب آمرزش نموده و مى گويند: خدايا! درودت را فرو فرست بر روح بنده ات كه به مقدار توانش در راه يارى دوستان قدم برداشته و اگر مى توانست بيشتر يارى مى نمود.

از طرف خداوند به ملائكه خطاب مى شود:فرشتگان من! دعاى شما را در حق بنده ام مستجاب نمودم و صداى شما را شنيدم و بر روح او و نيكان ديگر درود فرستاده و او را از خوبان قرار دادم.(189)

تقاضاى بازگشت به دنيا براى بيزارى جستن

دل دادن به غير خدا به جاى بيزارى و نفرت، روزى موجب حسرت و ندامت خواهد شد كه ديگر راه بازگشت بر انسان بسته شده. روزى كه انسان مى بيند تمام قدرت و عظمت و زيبايى از آن خداوند است و ديگرانى را كه به آنان دلبستگى داشت، نه تنها كارى از دستشان ساخته نيست بلكه نسبت به دوستان و

طرفداران خود اعلام بيزارى و نفرت دارند.

كسانى كه عمرى، دوستى و محبّت خود را نثار آنان كرده بودند، وقتى چنين صحنه اى را مى بينند، مى گويند: اى كاش ما به دنيا برمى گشتيم ونسبت به كسانى كه دل به آنان داده بوديم برائت و بيزارى مى جستيم. خداوند رحيم ومهربان در قرآن مى فرمايد: بعضى از مردم معبودهايى غير از خداوند براى خود انتخاب مى كنند و آنها را همچون خداوند دوست مى دارند، اما آنان كه ايمان دارند عشقشان به خدا شديدتر است و آنها كه ستم كردند (و معبودى غير از خدا برگزيدند) هنگامى كه عذاب خداوند را مشاهده مى كنند، خواهند دانست كه تمام قدرت به دست خدا است و او داراى مجازات شديد است (نه معبودهاى خيالى كه از آنها مى ترسيدند).

در آن هنگام رهبران (معبودهاى انسانى وشيطانى) از پيروان خود تبرّى مى جويند و كيفر خدا را مشاهده مى كنند و دستشان از همه جا كوتاه مى شود. (و در اين موقع) پيروان هم مى گويند: كاش بار ديگر ما به دنيا برمى گشتيم تا از آنان تبرّى جوييم آن چنان كه آنها امروز از ما تبرّى جستند. (آرى) اين چنين خداوند اعمال آنان را به صورت حسرت زايى به آنها نشان مى دهد و هرگز از آتش خارج نخواهند شد.

«وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللَّهِ وَالَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبّاً للَّهِ ِ وَلَوْ يَرَى الَّذِينَ ظَلَمُوا إِذْ يَرَوْنَ العَذابَ أَنَّ القُوَّةَ للَّهِ ِ جَمِيعاً وَأَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ العَذابِ، إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِينَ اتُّبِعُوا مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا وَرَأَوُا العَذابَ وَتَقَطَّعَتْ بِهِمُ الأَسْبابَ، وَقالَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا لَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً فَنَتَبَرَّأَ مِنْهُمْ كَما تَبَرَّؤُوا مِنّا، كَذلِكَ يُرِيهِمُ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ حَسَراتٍ عَلَيْهِمْ وَما هُمْ بِخارِجِينَ مِنَ النّارِ».(190)

بيزارى و نفرت حسين بن على عليهما السلام از دشمنان

عاشورا كه تجلى نفرت و بيزارى از دشمنان خدا است، گواه بر نفرين حسين بن على عليهما السلام است.

امامى كه مظهر رحمت و رأفت خداوند است و در جست و جوى سيراب نمودن بندگان خدا از رحمت او است، وقتى با انسان هايى رو به رو مى شود كه ديگر حاضر نيستند حتى به سخنان او گوش فرا دهند، نفرت و انزجار خود را نسبت به آنان اعلام نموده و از خداوند مى خواهد كه آنها از رحمتش به دور دارد.

روز عاشورا پس از آن كه هر دو سپاه كاملاً آماده شدند و پرچم هاى عمر سعد برافراشته شد و صداى طبل و شيپورشان طنين افكند و دشمن از هر طرف دور خيمه هاى حسين بن على عليهما السلام را فرا گرفته و مانند حلقه انگشترى در ميان خويش گرفتند، حسين بن على عليهما السلام از ميان لشكر خويش بيرون آمده و در برابر صفوف دشمن قرار گرفت.

آنان سرو صدا مى كردند و حاضر نبودند به سخنان حضرت گوش فرا دهند ومرتّب هلهله مى نمودند. حضرت فرمود: واى بر شما! چرا گوش فرا نمى دهيد تا گفتارم كه شما را به رشد وسعادت فرا مى خواند بشنويد.

آنان ساكت شده و امام شروع به سخن نمودند: اى مردم! شما با اشتياق فراوان ما را به يارى خود خوانديد و آن گاه كه به فرياد شما جواب مثبت داده و به سوى شما شتافتيم، شمشيرهايى را كه از خود ما بود بر عليه ما به كار گرفتيد و آتش فتنه اى كه دشمن برافروخته بود شعله ور ساختيد و به حمايت دشمنان و بر عليه پيشوايانتان به پا خاستيد؟ رويتان سياه كه شما از سركشان امّت و از ته ماندگان احزاب فاسد

هستيد. شما به يزيد بن معاويه و پيروانش اتكا و اعتماد نموديد.

آن گاه پس از اين سخنان، امام حسين عليه السلام دست هاى خود را به سوى آسمان برداشتند و لشكريان عمر سعد را اين چنين نفرين نمودند:

خدايا! قطرات باران را از آنان قطع كن و سال هاى سختى مانند سال هاى يوسف بر آنان بفرست و غلام ثقفى را بر آنان مسلط گردان تا با كاسه تلخ ذلّت سيرابشان سازد و كسى را در ميانشان بدون مجازات نگذارد، در مقابل هر قتلى، به قتلشان رساند و در مقابل ضربى، آنان را بزند و از آنان انتقام من و انتقام خاندان و پيروانم را بگيرد. زيرا كه اينان ما را تكذيب نمودند و در مقابل دشمن دست از يارى ما برداشتند.

بارالها! ما اهل بيت پيامبر تو و فرزندان و اقوام و عشيره او هستيم، خدايا! كسانى را كه بر ما ظلم نمودند و حق ما را غصب كردند ذليل بگردان.(191)

محمد بن اشعث كه در جلوى صف دشمن بود و نفرين امام را شنيد، به جلو آمد و گفت: ميان تو و محمد چه قوم و خويشى وجود دارد؟ امام وقتى لجاجت او را ديدند، نفرينش نمودند: خدايا همين امروز ذلّت زودرس او را بر من بنمايان.

نفرين حضرت مستجاب شد و او چند لحظه بعد براى قضاى حاجت از صف لشكر چند قدم فاصله گرفت و در گوشه اى نشست و در اين هنگام عقرب سياهى او را زد و در حالى كه عورتش مكشوف بود هلاك گرديد.(192)

نفرين امام عليه السلام و هلاكت دشمن

مرد ديگرى وقتى به خيمه امام حسين عليه السلام نزديك شد، با صداى بلند به ياران امام عليه السلام گفت: آيا حسين در ميان شما است؟

كسى جواب او را نداد. براى مرتبه دوم و سوم نيز كلامش را تكرار كرد، يكى از ياران امام حسين عليه السلام در حالى كه به حضرت اشاره مى نمود به او پاسخ داد: اين حسين بن على عليهما السلام است، چه مى خواهى؟ او خطاب به امام حسين عليه السلام گفت: أبشر بالنّار، بر تو باد مژده آتش! حضرت در پاسخ او فرمود: دروغ مى گويى، زيرا من به سوى خداى بخشنده و كريم و شفاعت پذير كه فرمانش مطاع است مى روم.تو چه كسى هستى؟گفت: من پسر حوزه هستم.

امام دست به سوى آسمان بلند كرد و او را نفرين نمود: خدايا! او را به سوى آتش بكش. او از نفرين امام عليه السلام خشمناك شد و بر اسب خويش تازيانه زد، اسب به سرعت حركت كرد و او از پشت اسب به گودالى افتاد و پايش در ركاب گير كرد. اسب رم نمود و او را به اين طرف و آن طرف مى زد. بالاخره به سوى خندقى كه در آن آتش افروخته بودند دويد و بدن تكه تكه ونيمه جان او را در آتش انداخت و قبل از آتش آخرت به آتش دنيا گرفتار شد. حضرت با ديدن اين جريان سر به سجده نهاد و سجده شكر در مقابل استجابت نفرينش به جاى آورد.(193)

راه پيدايش نفرت و دشمنى

خداوند دل ها را به گونه اى قرار داده كه نسبت به نيكى كنندگان تمايل و محبّت، و نسبت به بدى كنندگان نفرت و دشمنى پيدا مى كند.

«قَالَ رَسُولُ اللَّه صلى الله عليه وآله: اِنَّ اللَّهَ جَعَلَ قُلُوبَ عِبادِهِ عَلى حُبِّ مَنْ اَحْسَنَ إِلَيْها وَبُغْضَ مَنْ أَساءَ إِلَيْها.»(194)

هر چه انسان نسبت به دشمنان خدا و رسول و اهل بيت عليهم السلام شناخت و معرفت

پيدا كند و با دشمنى و ظلم و ستم آنان آشنا شود، به نفرت و بيزارى او افزوده مى شود. دشمنى كه از هيچ كارى براى جدايى انداختن بين انسان و خدا و رسول و اهل بيت عليهم السلام، كه دوستان واقعى او هستند، امتناع نمى ورزد و تمام امكانات خود را به كار مى گيرد تا انسان را از سعادت ابدى كه همجوارى با دوست مى باشد محروم سازد. دشمنى كه چشم ديدن دلدادگى انسان را به پاك ترين موجودات در اين عالم ندارد و هر لحظه برنامه اى جديد براى بريدن اين ارتباط دوستى حقيقى به اجرا مى گذارد.

اگر دشمنان در مقابل پيامبر گرامى و امامان معصوم عليهم السلام نبودند و سدّ راه آنان نمى شدند امروز بشريت در چه شرايطى زندگى مى كردند؟ در شرايطى كه بهشت در همين دنيا براى آنان به تصوير كشيده مى شد، بهشت اطمينان و آرامش در كنار دوست، بهشت آگاهى و دانش نسبت به حقايق هستى، ولى هم اكنون كه پرده ظلمت و تاريكى در مقابل ديدگان بشريت قرار گرفته و جهنمى از اضطراب و ناآرامى او را احاطه كرده، نتيجه دشمنى دشمنان و كسانى است كه در مقابل خدا و رسول صف كشيدند و بعد از رحلت رسول خداصلى الله عليه وآله بين مردم و اهل بيت عصمت و طهارت فاصله انداختند و انسان ها را از بهره بردن از منبع علم و معرفت اميرمؤمنان عليه السلام محروم ساختند.

اگر ظلم ظالمان و غصب غاصبان نبود، دريچه هاى معرفت گشوده مى گشت و دنياى فريبنده، دل ها را از خدا و دوستان خدا جدا نمى نمود. تمام مشكلات مادى و معنوى، اقتصادى وفرهنگى، فردى و اجتماعى و... زاييده ظلم و ستم آنانى است كه نخواستند

انسان به سر منزل سعادت رسيده و از آب حيات نوشيده و سرمست ديدن يار، قدم به عالم بالا گذارد.

ظلم تنها گرفتن قطعه زمينى از دختر رسول خداصلى الله عليه وآله نبود، ظلم فقط على عليه السلام را خانه نشين كردن و فرزند پيامبر را كشتن نبود، ظلم بستن در خانه وحى و فاصله انداختن بين زمينيان و آسمانيان بود، ظلم دست باغبان را قطع كردن و بى ثمر كردن درخت وجود انسان بود.

آگاهى نسبت به ظلم ظالمان، وقتى پيدا مى شود كه انسان زمينى را پر از عدل و داد ببيند و طعم حيات و زندگى را در دوران ظهور فرزند زهرا، مهدى عليهما السلام بچشد. آن روز مى فهمد كه در گذشته در چه فضاى كثيف و آلوده اى زندگى مى كرده و بغض و نفرتش هر چه بيشتر در دوران علم و آگاهى و شناخت، نثار ستمگران تاريخ خواهد شد.

تلاش براى آگاهى نسبت به ظلم و ستم هايى كه بر خاندان وحى روا داشته شده بر دوستداران اهل بيت عليهم السلام لازم و ضرورى و گامى براى تحقق حكومت علوى بر سراسر جهان مى باشد و كوتاهى در اين امر و كاستن از دشمنى و نفرت نسبت به دشمنان، محكم كردن پايه حكومت ظلم بر جهان، و ستم بر خاندان وحى مى باشد.

امام باقرعليه السلام فرمود:

«مَنْ لَمْ يَعْرِفْ سُوءَ ما أُتِى إِلَيْنا مِنْ ظُلْمِنا وَذِهابِ حَقّنا وَما رَكِبْنا بِهِ فَهُوَ شَرِيكُ مَنْ اَتى اِلَيْنا فِيْما والَينا بِهِ؛(195)

كسى كه به ستم هايى كه بر ما روا داشته شده آگاه نشود و حقوقى كه از ما ضايع گرديده مطلع نگردد، او در ستم ستمگران بر ما شريك خواهد بود.»

تجلّى بغض و نفرت در ياران امام حسين عليه السلام

امام حسين عليه السلام در جمع ياران خود ضمن

خطبه اى به آنان فرمود: دشمن در تعقيب من است، شما مى توانيد در تاريكى شب برويد و من مى مانم.

مسلم بن عوسجه كه قلبش مالامال از دوستى حسين عليه السلام و دشمنى نسبت به دشمنان اوست، سفره دل را باز كرد وبه امام حسين عليه السلام نشان داد: آيا برويم و پيش از اداى حقّت تو را تنها بگذاريم؟ نه به خدا قسم! از جايم تكان نمى خورم تا سرنيزه ام را در سينه آنان بشكنم و با شمشيرم آنان را بكوبم و از تو جدا نمى شوم و اگر سلاح نداشته باشم، سنگ به سوى آنان مى اندازم تا همراه تو بميرم.

آن گاه كه امام حسين عليه السلام در خندقى كه در پشت خيمه ها كنده بود، آتش روشن كرد، شمر بر آن گذشت و فرياد زد: اى حسين! زودتر و پيش از قيامت به سراغ آتش رفتى!

امام حسين عليه السلام فرمود: اى پسر زن بزچران! تو سزاوارترى براى دخول در آتش. مسلم بن عوسجه وقتى چنين منظره اى را ديد كه چگونه بر حسين عليه السلام ستم روا داشته مى شود، خواست تيرى از خشم و نفرت به سوى او بفرستد، ولى امام حسين عليه السلام مانع شد. مسلم گفت: او فاسق است و از دشمنان خدا است و از بزرگان ستمگران، الآن فرصتى پيش آمده. حضرت فرمود: تير نينداز، من دوست ندارم كه آغاز كننده جنگ باشم.(196)

زيارت عاشورا و اظهار دشمنى

در زيارت عاشورا، وقتى انسان با ظلم ظالمان و ستم ستمگران آشنا شد و فهميد در سرزمين كربلا در روز عاشورا، ظلم و ستمى واقع شده كه در زمين و زمان و در ارض و سما اثر گذارده و بالاترين ظلم بر فرزند زهرا، حسين بن على عليهما السلام روا داشته شده

و خونى در آن روز به زمين ريخته شده كه خون خدا است و با اين معرفت و شناخت نسبت به ظالم و مظلوم، نردبان تعالى و كمال را بالا رفت، از خداوند مى خواهد كه زندگى و مرگ او را همانند پيامبر و خاندانش قرار دهد، سپس بيزارى ونفرت خود را نسبت به دشمنان اهل بيت عليهم السلام ابراز مى دارد و صد مرتبه بر آنان لعن مى فرستد. صد مرتبه لعن فرستادن، نشانه نفرت و بيزارى است كه بر اساس آگاهى نسبت به ظلم ها و ستم هايى كه بر اين خاندان وارد آمده پديدار گشته است.

لعن فرستادن، آشكار نمودن ظلم ظالم و نشان دادن مظلوميّت مظلوم به تاريخ است تا مبادا ستمگران بر بشريّت در پشت پرده جهل ونادانى مخفى گشته و تاريخ، ظلم و ستم آنان را به فراموشى سپارد و راه را براى ستمگرانى ديگر هموار سازد.

عابس، نمونه تبرّى و دشمنى

عاشورا انسان هايى را به بشريت معرفى كرد كه الگو براى هميشه تاريخ هستند. عابس كه در وادى معرفت وشناخت خداوند به حدّى رسيده بود كه امير مؤمنان على عليه السلام در حق او و قبيله اش فرمود: «اگر تعداد آنان به هزار نفر مى رسيد خداوند متعال به شايستگى عبادت مى شد» روز عاشورا وقتى به محضر عزيز خدا حسين بن على عليهما السلام رسيد، سلام كرد و گفت: يا ابا عبداللَّه! مطمئن باشيد به خدا قسم در روى زمين كسى نزد من عزيزتر و محبوب تر از تو برايم وجود ندارد واگر مى توانستم ظلم و قتل را از تو دفع كنم، با چيزى گران بهاتر از جانم، حتماً انجام مى دادم. درود بر تو، شهادت مى دهم كه من بر هدايت تو و پدرت استوارم.

آن گاه وارد ميدان شد،

به خاطر شجاعتش كسى جرأت نزديك شدن به او را نداشت، يكى از سپاهيان دشمن مى گويد: وقتى او را ديدم، شناختم. فرياد زدم: اى مردم! اين شير شيران است، اين ابن شبيب است، مبادا كسى از شما به جنگ او برود. و عابس فرياد زد: آيا مردى وجود ندارد؟ آيا مردى وجود ندارد؟

كسى جرأت نكرد به مقابله رود. عمر سعد وقتى چنين ديد، فرياد زد: واى برشما! سنگ بارانش كنيد. پرتاب سنگ از هر طرف شروع شد.

عابس براى ابراز محبّت و دوستى اش نسبت به حسين و خاندان وحى عليهم السلام ،و نفرتش نسبت به دشمنان آنان كارى كرد كه همه را بهت زده نمود، سپر خود را به پشتش انداخت و زره از بدنش بيرون آورد، آن گاه به طرف دشمن حمله كرد.يعنى حاضرم با چنگ و دندان با دشمنان بشريت به مقابله برخيزم و كسانى كه سدّ راه هدايت هستند را از سر راه بردارم.

راوى مى گويد: به خدا قسم او را ديدم كه بيش از دويست نفر را دنبال مى كرد، تا آن كه از اطراف متوجّه او شدند و دورش را گرفتند و اورا كشتند و سرش را بريدند، سر او را در دست چند نفر ديدم كه هر كدام مدّعى قتل او بودند، تا اينكه نزد عمرسعد رفتند. او گفت: جرّ و بحث نكنيد، اين را يك نفر نكشته، همه شما كشته ايد.(197)

دشمنى در رفتار و عمل

برائت و فاصله گرفتن از دشمن، تنها در دل كافى نيست بلكه به گفتار و عمل نيز بايد كشيده شود. دشمنى واقعى كه در دل جا دارد، به اعضا و جوارح انسان نيز سرايت مى كند، چهره انسان را در مقابل دشمن، عبوس وگرفته،رفتار

را در مقابلش تغيير مى دهد. نوع غذاى دشمن از گلويش پايين نمى رود، لباس دشمنان بر اندامش پوشيده نمى گردد، نفع و سود به دشمن نمى رساند، آداب و رسوم دشمن به زندگى او سرايت نمى كند، تمام اينها فرمان قلبى است كه بر اساس دشمنى مى طپد و به اعضا و جوارح دستور مى دهد و دشمنى خود را به تمام حركات زندگى در مقابل دشمن مى كشاند.

همرنگ نشدن با دشمن

صادق آل محمدعليهم السلام فرمود: خداوند به پيامبرى از پيامبرانش وحى فرستاد: به كسانى كه ايمان آورده اند بگو لباس دشمنان مرا نپوشيد، غذاهاى دشمنان را مصرف نكنيد، راه وروش دشمنان مرا نرويد كه شما هم دشمن من خواهيد بود، همان گونه كه آنان هستند.

عن الصادق عليه السلام قالَ: «اِنَّهُ اَوْحَى اللَّهُ إِلىَ نَبِىِّ مَنْ اَنْبيائِهِ قُلْ لِلْمُؤْمِنينَ: لا تَلْبِسُوا لِباسَ اَعْدائِى وَلا تَطْعَمُوا مَطاعِمَ اَعْدائِى وَلا تَسْلُكُوا مَسالِكَ اَعْدائِى فَتَكُونُوا اَعْدائِى كما هُمْ اَعْدائِى.»(198)

دشمنان دين مى دانستند و مى دانند كه چگونه از دشمنى مسلمانان نسبت به خود بكاهند، تا كم كم نفرت و بيزارى نسبت به كفار و اجانب را از دل آنان بيرون ببرند تا به تدريج مسلمانان را همرنگ خود كنند.

با شيوه هاى مختلف، نوع لباس، غذا، مسكن، آداب و رسوم و در نتيجه فرهنگ خود را به آنان القا نمايند و حتى زبان خود را به آنان تحميل نمايند و در زواياى مختلف زندگى آنان نفوذ كرده و از اين راه از بغض و دشمنى و نفرت آنان نسبت به خود بكاهند.

اولياى دين براى پيشگيرى از چنين پيشامدى به پيروان خود دستور داده اند در تمام زواياى زندگى مرز بندى نموده و از نفوذ اجانب در بين خود جلوگيرى نمايند.

اگر به دشمنان اجازه داده شود،

حدّ و مرزى نمى شناسند، حتى در نماز كه عبادتى است براى نزديك شدن به خدا، دخالت كرده و فرهنگ خود را كه دست بر روى دست گذاردن است به عنوان احترام در مقابل سلاطين در آن وارد مى نمايند، به گونه اى كه وقتى مسلمين نماز مى خوانند دست روى دست مى گذارند.

شيوه احترام گزاردن در مقابل ديگران در فرهنگ ها مختلف است، مسلمانان نبايد از شيوه ديگران تقليد كرده، در مقابل خداوند و خالق هستى از شيوه احترام اجانب پيروى كنند.

عن أبى جعفرعليه السلام قالَ: «اذا اَقَمْتَ اِلَى الصَّلوةِ فَعَلَيْكَ بِالْأقْبال عَلى صَلوتِكَ فَاِنَّما لَكَ مِنْها مَا اَقْبَلْتَ عَلَيْهِ وَلا تَعْبَثْ فِيها بِيَدَيْكَ... وَلا تُكَفِّرْ فَاِنَّما يَفْعَلُ ذلِكَ الْمَجُوسُ؛(199)

امام باقرعليه السلام فرمود: وقتى نماز مى خوانى توجه به نماز داشته باش، زيرا آن مقدار از نماز مال تو است كه توجه داشته باشى و با دست هاى خود بازى نكن و آنها را بر روى يكديگر قرار مده زيرا مجوس اين گونه عمل مى كنند.»

انسان وقتى در حال نماز ايستاده، بايد كف دست ها را بر روى ران پا گذارده و با همان كيفيتى كه پيامبر خدا و امامان معصوم عليهما السلام فرموده اند نماز بخواند.

تبرّى نسبت به دشمنان وقتى به مرحله كمال مى رسد كه الگوهاى مختلف دشمنان و بيگانگان در زندگى كنار رود و الگوهاى خودى شكل زندگى را تعيين نمايد و در هيچ بخشى از زواياى زندگى، رنگى از دشمن به چشم نخورد و تنها يك رنگ كه آن رنگ الهى است در زندگى ديده شود، تنها و تنها دوست حقيقى كه خداوند و اولياى دين هستند تعيين كننده شكل زندگى باشند.

آشكار نكردن دشمنى در شرايط تقيّه

همان گونه كه دوستى و محبّت را بايد آشكار نمود و نسبت

به محبوب، به دوستىِ دل اكتفا نكرد، دشمنى نيز نياز به ابراز و آشكار شدن دارد. ابراز نفرت و دشمنى نوعى مبارزه با دشمن و سركوب نمودن ظالم است، ابراز دشمنى سلاحى است كه مى تواند دشمن را ضعيف نموده و از صحنه خارج نمايد.

يك مرحله از تبرّى و بيزارى، دشمنى در دل است، ولى مرحله ديگر آن، ظاهر نمودن آن و دشمنى در عمل مى باشد. لكن اشاره به يك نكته لازم و ضرورى است و آن موضوع تقيّه است.

در جايى كه انسان مى بيند با ابراز و اظهار دشمنى نه تنها به دشمن آسيبى نمى رساند بلكه خود شخص و يا دوستانش به ضعف كشيده مى شوند و امكانات مصرف شده نه تنها ثمر نمى دهد، بلكه به ضرر انسان تمام مى شود. در چنين شرايطى، دشمنى بايد در دل بماند و آشكار نگردد.

اگر مى بينيم پيشوايان ما، امامان معصوم عليهم السلام در بعضى از موارد در مقابل دشمنان ابراز و اظهار نفرت نكرده اند و از لعن فرستادن بر آنان امتناع ورزيدند، يك جهت آن موضوع تقيّه بوده است. و شاهد بر اين مطلب اين است كه هرگاه ائمه عليهم السلام اطراف خود را مى ديدند و اثرى از بيگانگان در آنجا نبود و تنها خودى ها بودند، نفرت و انزجار خود را به مرحله ظهور مى رساندند.

قرآن كريم مى فرمايد:

«افراد با ايمان نبايد غير از مؤمنان، كافران را دوست و سرپرست خود انتخاب كنند و هر كس چنين كند در هيچ چيز از خداوند نيست، يعنى رابطه او به كلّى از پروردگار گسسته است مگر اينكه از آنها بپرهيزيد و به خاطر هدف هاى مهم ترى تقيه كنيد و خداوند شما را از نافرمانى خود برحذر مى دارد و

بازگشت شما به سوى خدا است.»(200)

مانعى ندارد مسلمانان با افراد بى ايمان و دشمن و كافر به خاطر حفظ جان خود و مانند آن دشمنى نكرده و حتى ابراز دوستى نمايند. درست است كه گاهى انسان به خاطر هدف هاى عالى تر به خاطر حفظ شرافت و يا تقويت حق و كوبيدن باطل حاضر است از جان عزيز خود نيز در اين راه بگذرد، ولى آيا هيچ عاقلى مى تواند بگويد: جايز است انسان بدون رسيدن به هدف مهمى جان را به خطر اندازد.

دين مقدس اسلام اجازه داده انسان در موردى كه جان يا مال و ناموس او در خطر است از اظهار دشمنى كه هيچ گونه فايده اى ندارد، موقتاً خوددارى نموده و به دشمنى در دل اكتفا كند.

عمار ياسر وقتى در چنگال دشمنان قرار گرفت و بت پرستان نه تنها از او مى خواستند با آنان دشمنى نورزد، بلكه به او مى گفتند، نفرت و بيزارى خود را نسبت به اسلام اعلام دارد، عمار نيز چنين كرد و سپس گريه كنان از ترس خداوند به خدمت پيامبرصلى الله عليه وآله شتافت. پيامبر خدا فرمود:

«إِنْ عادُوا لَكَ فَعُدْ لَهُمْ؛(201)

اگر باز هم گرفتار شدى و از تو خواستند آنچه مى خواهند بگو.»

و به اين وسيله اضطراب و وحشت و گريه او را آرام ساخت. نكته اى كه بايد كاملاً به آن توجه داشت، اين است كه تقيّه در همه جا يك حكم ندارد، بلكه گاهى واجب و گاهى حرام و زمانى نيز مباح است كه در اين زمينه رجوع به كارشناس دين يعنى فقيه جامع الشرايط لازم و ضرورى است.

دشمنى نسبت به چه چيز و چه كسانى؟

اشاره

دشمن كيست و چيست تا بغض و دشمنى در راستاى آن به كار

گرفته شود و در مقابل آن مرزهاى محكم و مستحكم قرار داده و از نفوذ آن به سرزمين وجود انسان جلوگيرى گردد؟!

1) دشمنان خدا و خالق هستى

اگر سعادت و كمال انسان، دل دادن به خالق هستى و نزديك شدن به اوست، تمام لذت هاى عالم در دوستى با او خلاصه مى شود. اولين دشمن انسان كسى است كه چشم ديدن دوستى بين بندگان و خدا را ندارد. دشمنانى كه دشمنى خود را به شكل هاى مختلف نشان مى دهند؛ گاهى منكر وجود خدا هستند و سعادت را در بهره مندى از لذّات و متاع دنيا مى دانند، اينان حتى از بردن نام خدا غمگين مى شوند و تمام تلاش آنان براى از بين بردن خدا در فكر و انديشه و زندگى انسان است. بالاترين دشمن همين ها هستند و بالاترين نفرت و دشمنى لايق وجود آنان مى باشد و كمترين تمايل نسبت به آنها، سقوط در عذاب الهى است.

بالاترين ظلم، جدا نمودن خلق از خالق و فاصله انداختن بين آنها است. دل را از خدا بريدن و به غير خدا وصل كردن، شركى است كه:

«إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلمٌ عَظِيمٌ؛ به درستى كه شرك ظلم بزرگى است.»

بالاترين ظلم بر انسان جدا شدن از خدا و گرايش به غير خدا است، خداوند كمترين تمايل و تكيه بر چنين ستمگرانى را نزديك شدن به آتش مى داند.

«وَلا تَرْكَنُوا إِلَى الِّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ وَما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ اَوْلياءَ ثُمَّ لا تُنْصَرُون؛(202)

و تكيه بر ظالمان نكنيد كه موجب مى شود آتش شما را فروگيرد و درآن حال به جز خدا هيچ ولى و سرپرستى نخواهيد داشت و يارى نمى شويد.»

راز و رمز خطرناك بودن نزديكى و تمايل نسبت به ظالمان و ستمگران روشن است،

تمايلى كه موجب تقويت آنان گرديده و تأثير گذار در فرهنگ و اخلاق و رفتار جامعه انسانى شود، جز نزديك شدن به آتش چيز ديگرى نخواهد بود.

البته بغض و نفرت نسبت به كفار و مشركين به معناى اين نيست كه با آنان ارتباط نداشته باشيم، زيرا ارتباط داشتن اگر از موضع قدرت و تأثير گذارى باشد، نه از موضع ضعف و تأثيرپذيرى، بهره گرفتن از آتش است نه سوختن در آتش. ارتباطى كه پس از مدتى فرهنگ دينى را از جامعه زدوده و فرهنگ بيگانگان و دشمنان را بر آن حاكم كند، نزديك شدن به آتش هلاكت است. ولى ارتباطى كه صدور فرهنگ دينى را به دنبال داشته و احيا كردن نام خدا و فرهنگ اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام در خانه دشمن باشد، نه تنها هلاكت نيست، بلكه بالاترين عمل براى تقرب به دوست يعنى خداوند است.

البته مرز تأثيرگذارى بر دشمن و يا تأثيرپذيرى از آن، مرز باريكى است كه انسان هاى قوى و تيزبين مى توانند از اين مرز عبور نموده و به سر منزل مقصود برسند.

مشركين و كفار وقتى مى ديدند پيامبر خدا به آنان نزديك مى شود و ارتباط برقرار مى كند، طمع داشتند كه در ايشان تأثير بگذارند قبل از آنكه از ايشان تأثير بپذيرند، لذا با نقشه ها و پيشنهادهاى مختلف مى خواستند راه و روش خود را بر پيامبر عظيم الشأن صلى الله عليه وآله تحميل كنند.

ولى پيامبر خداصلى الله عليه وآله كه از عصمت برخوردار هستند و ظلم و ظالم در ايشان هيچ راهى ندارد در مقابل آنان ايستادند و نه تنها زير بار آنان نرفتند بلكه با گذشت زمان دست مشركين و كفار

را گرفته و به سوى اسلام كه همانا تسليم شدن در مقابل خالق هستى است هدايت كردند.

خداوند خطاب به پيامبرش مى فرمايد:

«نزديك بود آنها (با وسوسه هاى خود) تو را از آنچه وحى كرده ايم بفريبند تا غير آن را به ما نسبت دهى و در آن صورت تو را دوست خود انتخاب كنند و اگر ما تو را ثابت قدم نمى ساختيم (و در پرتو عصمت، مصون از انحراف نبودى) نزديك بود كمى به آنها تمايل كنى و اگر چنين مى كردى ما و دو برابر مجازات (مشركان) در حيات دنيا و دو برابر (مجازات آنها) را پس از مرگ به تو مى چشانديم، سپس در برابر ما ياورى نمى يافتى.»(203)

ارتباط تمدن ها و فرهنگ ها

اشاره

ارتباط فرهنگ اسلام با ساير فرهنگ ها، و تمدن اسلامى با تمدن هاى ديگر نيز بر همين ميزان تحليل مى شود. اگر در اين گونه ارتباطات، احتمال تأثير گذارى اسلام در فرهنگ هاى مختلف وجود داشته باشد، امرى مبارك و مقدس است و اين كارى در راستاى كار انبيا و اولياى الهى است. ولى اگر احتمال تأثير پذيرى براى فرهنگى كه خود را غنى و بى نياز مى داند، كه هست، به چشم بخورد اين ارتباط امرى خطرناك و رفتن به سوى آتش است.

مطرح كردن اين سخن كه در فرهنگ هاى ديگر مطالبى به چشم مى خورد كه قابل بهره بردارى و استفاده است و نزديك شدن به آنان، ثمر بخش براى مسلمانان است يا بر اساس جهل و نادانى نسبت به فرهنگ اسلامى است و يا وسوسه اى از وسوسه هاى شياطين مى باشد كه هدفى جز جدا نمودن جامعه اسلامى از اسلام را ندارد و دل به فرهنگ بيگانه دادن را آرزو مى كند.

2) دشمنان پيامبر و اهل بيت عليهم السلام

كسانى كه با پيامبر خدا و اهل بيت معصومش عليهم السلام دشمنى مى ورزند، دشمنان ديگرى هستند كه برائت و بيزارى از آنان همانند بيزارى از دشمنان خدا لازم و ضرورى است. زيرا نزديك شدن به آنان و ميل و رغبت پيدا نمودن، دور شدن از خداوند است.

سعادت انسان به دوستى اهل بيت پيامبرعليهم السلام گره خورده و هر ارتباطى با دشمنان آنان كه موجب سست شدن پيوند دوستى شود، سعادت و خوشبختى انسان را تهديد مى نمايد.

پيامبر گرامى اسلام فرمود:

«مَنْ سَرَّهُ اَنْ يَجْمَعَ اللَّهُ لَهُ الخَيْرَ كُلَّهُ فَلْيُوالِ عَلِيّاً بَعْدِى وَلْيُوالِ أَوْلِياءَهُ وَلْيُعادِ أَعْداءَهُ؛(204)

كسى كه خشنودى او در اين است كه خداوند تمام خير را برايش جمع نمايد، بعد از من على و

دوستانش را دوست بدارد و دشمنانش را دشمن.»

طعم و مزه ايمان وقتى در ذائقه انسان قرار مى گيرد و شيرينى آن را مى چشد كه دوستى ها و دشمنى ها براى خدا باشد و تنها نماز خواندن و روزه گرفتن طعم ايمان را به انسان نمى چشاند، دوستى ها و دشمنى هاى دنيوى و مادى پايدار نبوده و در آخرت نتيجه اى ندارد، اگر در بخش هاى مختلف زندگى، انسان نياز به يك معيار و ميزانى دارد كه زندگى را بر اساس آن تنظيم نمايد، دوستى ها و دشمنى ها هم ميزان مى خواهد و ميزانى كه خداوند قرار داده، امير مؤمنان عليه السلام هستند.

پيامبر خداصلى الله عليه وآله فرمود:

«على دوست خداست پس او را دوست بداريد، دشمن على دشمن خدا است او را دشمن بداريد، دوستدار على را دوست بدار ولو قاتل پدر و فرزندت باشد و دشمن على را دشمن بدار ولو پدر يا فرزندت باشد.»(205)

در طول تاريخ اگر دوستى ها و دشمنى ها بر اساس ميزانى بود كه پيامبر خداصلى الله عليه وآله تعيين نمودند، كار به جايى نمى رسيد كه قدرت به دست كسانى بيفتد كه محور كار آنان دشمنى با على و فرزندانش عليهم السلام بود و به همين مقدار هم اكتفا نكرده، بلكه لعن بر او را لازم و واجب دانسته و در خطبه هاى نماز به آن عمل مى كردند، تا جايى كه يك بار خطيب جمعه فراموش كرد به آن عمل كند، در بازگشت از نماز به يادش افتاد همان جا مردم را جمع كرد و لعن فراموش شده را جبران نمود و به شكرانه اين عمل در آن مكان مسجدى ساختند و نام آن را مسجد ذكر گذاردند. اگر با دشمنان پيامبر و اهل بيت عليهم السلام

دشمنى مى شد و مسلمانان تنفر و انزجار خود را از آنان اعلام مى نمودند، قدرت در دست كسانى قرار نمى گرفت كه با حال مستى به نماز بايستند و مردم به آنان اقتدا كنند و آن قدر مسير اسلام به انحراف كشيده شود كه در روز روشن با گفتن تكبير، سر از بدن عزيز خدا حسين بن على عليهما السلام جدا نموده و زن و بچه او را به عنواƠاسير در كوچه و بازار عبور دهند.

3) ظالمان وستمگران، دشمنان سعادت و خوشبختى

هر انديشه و عملى كه در مسير حق قرار نگيرد، ظلم محسوب مى شود و صاحب آن معصيت كار و در زمره ظالمين مى باشد. ظلم و ستم داراى مراتب مختلف است، ظالم و ستمگر نيز چنين است. ظلم گاهى گرفتن پركاهى است از دهان مورى كه به سوى لانه مى رود و گاه خراب كردن لانه پرنده اى و گاه كشتن انسانى بى گناه و گاه به فساد كشيدن يك اجتماع است. تمام اينها ظلم است، ولى يكسان نيست.

انسان هاى پاك و مطهر از تمام اين ستم ها به دورند و نسبت به تمام آنها نفرت دارند. اميرمؤمنان على عليه السلام مى فرمايد: به خدا سوگند! اگر شب را بيدار بر روى خار سعدان(206) بگذرانم و مرا در زنجير بسته، روى زمين بكشند دوست داشتنى تر است نزد من از اينكه خدا و رسول را روز قيامت ملاقات كنم در حالى كه بر بعضى بندگان ستم كرده باشم. سوگند به خدا! اگر هفت اقليم را با هر چه در زير آسمان هاى آنهاست به من بدهند براى اين كه خدا را نافرمانى نموده و پوست جويى را از دهان مورچه اى بگيرم، چنين نخواهم كرد.(207)

شهر خيمه

پيروان على عليه السلام نيز در همان راهى قدم برمى دارند كه مولاى آنان رفته است. محلى است به نام فسطاط، يعنى خيمه، حموى در كتاب «معجم البلدان» مى نويسد، در يكى از جنگ ها مسلمانان پس از آنكه جنگ تمام شد و خواستند حركت كنند ديدند بالاى يكى از خيمه ها پرندگان تخم گذارى نموده اند. فرمانده دستور داد: بگذاريد اين خيمه به حال خود باشد تا جوجه ها از تخم بيرون آيند و آسيبى به آنها نرسانيد. از آن به بعد نام آن مكان را فسطاط گذاردند.(208)

تربيت

اسلامى اقتضا مى كند كه انسان نفرت از ظلم داشته و به سوى آن نرود و نفرت از ظالم و ستمگر داشته باشد و به او تمايلى پيدا ننمايد كه اگر چنين شد زمينه رشد براى ستمگرى باقى نمى ماند.

اگر تولّى و تبرّى و دوستى و دشمنى در دستور زندگى مسلمين قرار مى گرفت، ستمگران نمى توانستند بر آنان مسلط شده و به اسارت بگيرند و در راه آمال و آرزوهاى شيطانى خود، ملّتى را به ذلّت بكشند. اسلام اجازه نمى دهد مسلمانى حتى در دل هم رضايت به ادامه حيات براى ظالم و ستمگرى داشته باشد، بلكه هر لحظه بايد انتظار نابودى و هلاكت او را در دل بپروراند.

صفوان جمّال كه از دوستداران امام موسى بن جعفرعليهما السلام است شتران زيادى داشت كه اجاره مى داد. هارون الرشيد ستمگر آن زمان شترهاى او را براى سفر حج اجاره نمود.

خبر به امام عليه السلام رسيد، حضرت او را نكوهش كردند. او در پاسخ گفت: براى سفر حرامى اجاره ندادم، بلكه سفر حج است. امام فرمود: آيا دوست ندارى او زنده بماند و از سفر برگردد تا كرايه تو را بدهد؟ پاسخ داد: آرى. حضرت فرمود: هر كسى دوست داشته باشد ستمگرى باقى بماند، جزء ستمگران محسوب مى شود و به آتش خواهد رفت.(209)

حاكم بروجرد

انسان هاى خود ساخته كه زندگى خود را بر اساس دستور دين تنظيم كرده اند، حتى احساسات خود را بدون ملاك و معيارى مصرف نمى كنند، گرايش و تمايل به ظالم و ستمگر را براى خود جرم دانسته و از آن توبه مى نمايند.

در كتاب «كلمه طيبه» نقل مى كند: حاكم بروجرد روزى به ديدن عالم جليل القدر مرحوم سيد مرتضى، پدر سيد بحرالعلوم رفت

و پس از مراجعت چون به صحن خانه رسيد، بحرالعلوم را كه در آن وقت به حسب سنّ در شمار اطفال محسوب مى شد ملاقات كرد، ايشان را به حاكم معرفى كردند، حاكم ايستاد و اظهار مهربانى زيادى كرد و رفت.

سيد بحرالعلوم به پدر بزرگوارش عرض كرد: بايد مرا از اين شهر بيرون بفرستى كه مى ترسم هلاك شوم. فرمود چرا؟ گفت: به جهت آنكه قلبم را از آن ساعتى كه حاكم اظهار مهربانى كرد، مايل به او مى بينم و آن بغضى كه بايد به حاكم داشته باشم ندارم، ديگر در اينجا نبايد ماند. و همين امر سبب شد كه از آن شهر هجرت نمايد.

آيا سزاوار نيست براى اينكه نفرت و بيزارى از ظالم در وجود ما رسوخ كند در زيارت عاشورا صد مرتبه لعن فرستيم بر كسانى كه بالاترين ظلم و خيانت را مرتكب گرديده و بر كسانى كه زمينه چنين ستمى را فراهم آوردند.

بار الها! از رحمتت دور بدار اول ظالم و ستمگرى را كه حق پيامبر و اهل بيت اش را ضايع نمود و كسانى را كه آن راه را ادامه دادند و در روز عاشورا فرزند پيامبر، حسين بن على عليهما السلام را در مقابل زن و فرزندش سر از بدنش جدا نمودند.

تبرّى در عاشورا، شوهر كنار همسر

در روز عاشورا، بيزارى و نفرت از ستمگران به اوج خود رسيد. فضاى سرزمين كربلا را نسيم دوستى و محبّت خدا فرا گرفته بود و بغض و دشمنى نسبت به دشمنان خدا و ستمگران زمان را هدف گيرى مى نمود.

عبداللَّه بن عمير عده اى را ديد كه در نخلستان كوفه آماده رفتن به يارى حسين بن على عليهما السلام هستند، جريان را پرسيد، براى او توضيح

دادند كه اينان مى روند تا فرزند زهرا را يارى نمايند.

او گفت: من از قديم الايّام نسبت به مشركين نفرت داشته و علاقه زياد به جنگ با آنان داشتم و به نظرم جنگ با دشمنان حسين بن على عليهما السلام كمتر از جنگيدن با مشركين نباشد. مسئله را با همسرش در ميان گذاشت، او هم كه از ظالم و ستمگر نفرت داشت، همسرش را تشويق نموده و خود نيز همراه همسر آماده حركت شد. شبانه حركت كرده، آمدند تا خود را به حسين بن على عليهما السلام رساندند. روز عاشورا لحظه شمارى مى كردند كه بغض و بيزارى خود را نسبت به دشمنان نشان دهند.

عبداللَّه بن عمير با اجازه امام عليه السلام به ميدان رفت. در حالى كه قدى بلند، بازوانى ستبر، و شانه هايى گشاده داشت. غلام عبيداللَّه بن زياد به مبارزه با او وارد ميدان شد، با يكديگر درگير شدند، عبداللَّه بن عمير با شمشيرى او را از پاى درآورد. شخص ديگرى بر او حمله كرد كه در اين درگيرى عبداللَّه دست چپش را جلو آورد و انگشتانش هدف شمشير دشمن قرار گرفت و جدا شد، ولى در عين حال به دشمن حمله كرد و دشمنى ديگر را از پاى درآورد.

در حالى كه خون از انگشتانش مى ريخت و دو نفر را كشته بود، با شور و اشتياق و خواندن رجز، خدمت امام حسين عليه السلام آمد. همسرش وقتى شوهر را با آن حال و انگشتان قطع شده ديد، ستون خيمه را برداشت و به همراه شوهرش حركت كرد، و مى گفت:پدر و مادرم به فدايت، مبارزه كن در ركاب اهل بيتى كه طيّب و پاكيزه هستند.

عبداللَّه به او نگاهى كرد و از

او خواست كه برگردد، ولى او نپذيرفت و مى گفت: تو را تنها نمى گذارم تا در كنارت بميرم.

انگشتان چپ عبداللَّه كه بريده شده بود و با دست راست هم شمشير را گرفته بود، لذا نمى توانست همسر را برگرداند. حسين بن على عليهما السلام وقتى اين منظره را ديدند جلو آمدند و در حق آنان دعا نمودند و به همسر عبداللَّه فرمود: به سوى زنان برگرد، زيرا زنان وظيفه جنگيدن ندارند.

او برگشت و عبداللَّه به ميدان رفت و كينه و نفرت خود را نسبت به دشمنان تا مرز شهادت نشان داد. گرد و غبار همه جا را گرفته بود، پس از لحظاتى كم كم هوا صاف شد. همسر عبداللَّه كه از خيمه بيرون آمده بود، به طرف بدن خون آلود شوهر كه روى زمين افتاده بود حركت كرد، بالاى سرش نشست، خاك و خون از صورت او پاك كرد، در حالى كه مى گفت: بهشت بر تو مبارك باد! و خداوند بهشت را نصيبت گرداند و خداوند مرا همراه تو قرار دهد.

دشمن با ديدن اين صحنه آرام نگرفت، غلام شمر به او حمله كرد و با ستون خيمه بر فرق او زد و زن و شوهر با شعار نفرت و بيزارى از ستمگران و دشمنان حسين عليه السلام به سوى بهشت شتافتند.(210)

آثار و ثمرات دوستى در دنيا /

فصل هفتم آثار و ثمرات دوستى در دنيا

اشاره

عن المهدى عليه السلام:

إنَّا غَيْرُ مُهْمِلِينَ لِمراعاتِكُمْ

و لا ناسِينَ لِذِكْرِكُمْ؛

ما شما را رها نكرده و فراموش نمى كنيم.

بحار 175/53

دوستى طرفينى

محبّت از مفاهيمى است كه طرفينى مى باشد، يعنى اگر در دلى قرار گرفت، قلبى ديگر هم متقابلاً با او همراه است. اگر انسان، محبوبى حقيقى داشت بداند كه تنها نيست و دوست هم در محبّت، او را همراهى مى كند. نمى شود كه انسان خدا و رسول و اهل بيتش عليهم السلام را دوست بدارد ولى دوستى يك طرفه باشد و آنان محبّت نداشته باشند:

«قُلْ اِنْ كُنْتُم تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِى يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ»؛(211)

«بگو اگر خدا را دوست داريد از من پيروى كنيد تا خدا دوستتان بدارد.»

خداوند در قرآن كسانى را كه به آنها محبّت دارد چنين اعلام مى كند: «كسانى كه به خداوند تكيه كنند، باز گشت به سوى او داشته باشند، از آلودگى ها خود را حفظ كنند، در راه حق پايدار باشند،عدالت پيشه و در عمل نيكوكار باشند.»

به خدا قسم شما را دوست مى دارم

پيامبر خداصلى الله عليه وآله وقتى وارد مدينه شدند آن چنان مورد علاقه مسلمانان بودند كه همه انتظار مى كشيدند رسول خدا به خانه آنان وارد شود و پيامبر هم چون نمى خواستند علاقه مندان خود را آزرده كنند و محبّت آنان را بى پاسخ بگذارند، فرمود: هر جا ناقه من برود، من هم همان جا را انتخاب مى كنم. ناقه آمد و جايى كه امروز در مدينه مسجد رسول خدا است - ولى آن روز مسجد نبود - در كنار خانه ابوايّوب توقف كرد. پيامبر خدا پياده شدند، حالا به كدام خانه برود؟ مادر ابوايّوب اثاثيه پيامبر را برداشت و به داخل خانه برد. مردم از پيامبر خدا درخواست مى كردند كه به منزل آنان برود، وقتى زياد اصرار كردند، فرمود: رحل و اثاثيه كجاست؟ گفتند: مادر ابوايّوب به خانه خود برده است. پيامبرصلى الله عليه وآله

فرمود: انسان آن جايى است كه اثاثيه او هست.

ابوايّوب منزلى داشت دو طبقه، نمى خواست خود در طبقه بالا زندگى كند و پيامبر در طبقه پايين، نزد پيامبر آمد و عرض كرد: شما كدام طبقه را مى پسنديد، پايين يا بالا؟پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: طبقه پايين براى مردمى كه به سراغ ما مى آيند، راحت تر است.

ابوايّوب مى گويد: من با مادرم در طبقه بالا بوديم و پيامبر طبقه پايين، مواظب بوديم هنگام بردن آب به بالا، يا هنگام پختن نان، پيامبر اذيت نشوند، آرام حركت مى كرديم، آهسته سخن مى گفتيم، و مردم هم به ديدار پيامبر مى آمدند. محبّت شديد مردم نسبت به پيامبر خدا آنان را گرد پيامبر جمع نمود، زن و مرد شيفته رسول خداصلى الله عليه وآله شدند.

رسول خدا در اجتماع مردم پرسيدند: آيا مرا دوست داريد؟ گفتند: آرى به خدا قسم تو را دوست داريم.

پيامبر خدا سه مرتبه فرمود:

«أَنَا وَاللَّهِ اُحِبُّكُمْ؛(212)به خدا قسم من هم شما را دوست دارم.»

ديدار و گفت و گوى با شما را دوست دارم

عده اى در محضر امام باقرعليه السلام نشسته اند، ديدند امام باقرعليه السلام بلند شدند به داخل اتاق رفتند. آيا امام از حضور آنان ناراحت هستند؟ آيا جمع آنان را پذيرا نمى باشند؟ ديدند امام از اتاق بيرون آمدند، در حالى كه دست بر چهار چوب در گرفته اند، سلام كردند و آنان جواب سلام حضرت را دادند.

سپس امام عليه السلام فرمود:

«وَ اللَّهِ إِنِّى لَأُحِبُّ ريحَكُمْ وأَرْواحَكُمْ؛(213)

به خدا قسم من بوى شما و ارواح شما را دوست دارم.»

همه امامان معصوم اين گونه هستند، قلب آنان با قلوب دوستانشان همراهى مى كند. امام صادق عليه السلام فرمود: به خدا قسم من ديدار شما و زيارت شما را دوست دارم، من در شهر مدينه تنها هستم، يكى

از شماها را كه مى بينم از اضطراب و ناراحتى بيرون مى آيم و آرامش پيدا مى كنم، حضرت فرمود: به خدا قسم من مشتاق گفت و گوى با شما هستم؛

«وَ اللَّهِ انِّى لَأُحِبُّ رُؤْيَتَكُمْ وَأَشْتاق اِلى حَدِيثِكُمْ.»(214)

امام زمان عليه السلام دوستش را فراموش نمى كند

همان گونه كه دوستى ما اجازه نمى دهد محبوب را فراموش كنيم، محبوب هم دوستش را فراموش نمى كند و بى توجهى نسبت به او را نمى پسندد. هر چند ممكن است فاصله مكانى باشد يا در زمان محبوب، انسان زندگى نكند، يا محبوبش در پشت پرده غيبت باشد لكن اينها باعث فراموشى محبوب نمى شود.

حضرت بقية اللَّه الاعظم امام زمان - روحى و ارواح العالمين له الفدا - خطاب به شيخ مفيد مى فرمايند: ما از شما بى اطّلاع نيستيم و از مشكلات شما بى خبر نمى باشيم، ما شما را رها نمى كنيم و فراموش نمى كنيم، اگر ما مواظب شما نبوديم كه دشمنان، شما را از بين مى بردند:

«اِنّا غَيْرُ مُهْمِلِينَ لِمُراعاتِكُمْ وَلا ناسِين لِذِكْرِكُمْ، وَلَوْلا ذلِكَ لَنَزَلَ بِكُمْ الأَوَّاءُ وَاصْطَلَمَكُم الْأَعْداءُ، فَاتَّقُوا اللَّهَ جَلَّ جَلالُهُ.»(215)

دعاى امام هشتم عليه السلام براى دوست

شخصى با امام هشتم على بن موسى الرّضاعليه السلام رفت و آمد داشت، به امام عليه السلام عرض كرد: آقا در حق من و خانواده ام دعا كنيد. حضرت فرمود: مگر اين كار را نمى كنيم، در هر روز و شب كارهاى شما بر ما عرضه مى شود.

خيلى براى او سخت بود كه اين مطلب را باور كند كه امامش از كارهاى روزمرّه او خبر دارد. حضرت او را متوجّه آيه اى از آيات قرآن نمودند كه خداوند مى فرمايد: هر كارى مى خواهيد بكنيد كه به زودى خدا و پيامبر و مؤمنان در كردار شما خواهند نگريست. فكر مى كنيد كه مراد از مؤمنانى كه در اعمال مى نگرند كيست؟ آيا غير از اميرالمؤمنين است؟!

«هُوَ وَ اللَّهِ عَليُ بْنُ أَبِى طالِبٍ عليه السلام.»(216)

آرى امامان معصوم دوستان خود را مورد توجه قرار مى دهند، به نيازهاى مادّى و معنوى آنان توجه دارند و رسيدگى مى كنند. البته اين بدان

معنا نيست كه دوستان اهل بيت عليهم السلام، هيچ مشكلى نداشته باشند، بلكه شرايط فرق مى كند. گاهى مصلحت مى بينند كه نياز فردى را حتى به صورت غير عادى برآورده كنند و در همان حال نياز شخص ديگرى به حال خود باقى باشد.

جابر و كُميت شاعر

جابر مى گويد: خدمت امام باقرعليه السلام رسيدم و اظهار نياز كردم، ولى حضرت فرمود: حتى يك درهم هم نداريم. طولى نكشيد كميت شاعر آمد خدمت حضرت، عرض كرد: آقا براى شما اشعارى بخوانم؟ فرمود: بخوان. وقتى قصيده اى را خواند، حضرت به غلام خود فرمود: از داخل آن اتاق ، بدره را بياور (كيسه اى كه ده هزار درهم يا دينار در آن است) و به كميت بده.

كُميت عرض كرد: آقا باز هم اشعارى بخوانم؟ فرمود: بخوان. شروع كرد به خواندن، دوباره حضرت به غلام خود فرمود: از داخل اتاق بدره را بياور به او بده. براى سومين بار گفت: آقا اشعارى را بخوانم؟ فرمود: بخوان. و بعد از خواندن، بدره اى به او داد.

كُميت گفت: جان من به فداى شما، به خدا قسم دوستى من به خاطر دنيا و مسائل مادّى نيست، بلكه حقّى است كه شما به گردن من داريد و از اين راه به رسول خدا تقّرب مى جويم و پول ها را قبول نكرد. امام عليه السلام در حق او دعا كرد و به غلام خود فرمود: پول ها را در جاى خود بگذار.

جابر كه اين صحنه را ديد به امام عرض كرد: آقا من نيازمند بودم و به شما نياز خود را گفتم ولى شما فرموديد: حتى يك درهم ندارم، ولى دستور داديد به كُميت سى هزار درهم بدهند. حضرت فرمود: برو داخل اتاق. رفتم ولى اثرى

از آن پول ها نديدم. سپس حضرت فرمود: آن چيزى را كه ما از شما مى پوشانيم، بيشتر است از آنچه را كه ظاهر و آشكار مى كنيم.(217)

گريه براى گرفتارى دوست

اولياى الهى نسبت به دوستانشان و مشكلات آنان بى توجه نيستند و چه بسا از گرفتارى آنان رنج مى برند و در مواردى كه نتوانند از طريق عادى مشكل آنان را حل كنند، براى مشكلاتشان اشك مى ريزند و گريه مى كنند.

يكى از دوستان و ياران امام سجّادعليه السلام نزد آن حضرت رفت، در حالى كه از فشار فقر و تنگدستى پريشان بود. حضرت از او پرسيد: در چه حالى؟ عرض كرد: حال من اين گونه است كه چهار صد دينار بدهكارم ولى نمى توانم آن را بپردازم، خانواده و عيال سنگينى هم دارم و چيزى ندارم كه خرج آنها را بدهم. امام سجادعليه السلام با شنيدن اين سخن بسيار اندوهگين شد و به شدت گريست. يكى از اصحاب حضرت كه در مجلس بود، عرض كرد: يابن رسول اللَّه! براى چه گريه مى كنيد؟ حضرت فرمود: مگر گريه جز براى مصايب و گرفتارى هاى بزرگ براى چيز ديگرى هم هست؟ گفتند: نه. حضرت فرمود: چه مصيبتى براى انسان آزاده و با ايمان بالاتر از اين است كه ببيند برادر مؤمن او كمبودى دارد و او نتواند آن را جبران كند و ببيند كه برادرش مشكلى دارد ولى، نتواند آن را برطرف كند.

پس از آن، مجلس به انجام رسيد و همه رفتند. يكى از بدگويان و مخالفان امام سجادعليه السلام كه در مجلس بود با طعنه به امام سجّادعليه السلام گفت: شگفتا از اين خاندان! يك بار ادعا مى كنند كه آسمان و زمين و هر چه هست در

اختيار آنهاست و خداوند در خواست آنها را رد نمى كند. ولى روز ديگر اعتراف مى كنند كه حتى از حل كردن مشكل نزديك ترين دوستان خود نيز عاجز و ناتوانند.

اين سخن به گوش آن مرد درمانده رسيد و چون از ارادتمندان خاندان اهل بيت عليهم السلام بود بسيار ناراحت شد و دوباره به خدمت امام سجّادعليه السلام رسيد و عرض كرد: يابن رسول اللَّه! چنين مطالبى از فلان مخالف به گوشم رسيده است. اين سخن از سختى ها و گرفتارى هاى خودم بيشتر مرا مى آزارد.

امام سجّادعليه السلام به او فرمود: هم اينك خداوند اجازه داد كه كار تو سامان يابد سپس يكى از خادم ها را صدا زد و فرمود: همان چيزى را كه براى خوراك افطار و سحر خود نهاده ام، بياور. او رفت و دو قرص نان آورد و به مرد درمانده داد. امام سجّادعليه السلام به او فرمود: اين دو قرص نان را بگير كه چيزى غير از آن نداريم، خداوند خود به وسيله اين دو نان گرفتارى تو را برطرف خواهد كرد و خير فراوانى به تو خواهد رسيد.

آن مرد، دو قرص نان را گرفت و به سوى بازار رفت. در راه پيوسته به اين فكر بود كه خداوند چگونه با اين دو قرص نان گرفتارى بزرگ او را حل خواهد كرد، خاطرش از بابت خانواده و عيال خود نگران بود، بار سنگين بدهى و مخارج زندگى و اينك دو عدد نان كه نمى دانست آنها را چه كند، شيطان هم پى در پى او را وسوسه مى كرد كه آخر چگونه مى توان گرفتارى به اين بزرگى را با دو قرص نان برطرف ساخت.

در همان حال بود كه به ماهى فروشى

برخورد كه ماهى بو كرده اى در دستش بود، پيدا بود كه كسى آن را نمى خَرد و داشت فاسد مى شد. مرد به او گفت: ماهى تو روى دستت مانده است، يكى از اين دو نان هم براى من زياد است، آيا ماهى ات را در عوض اين يك نان به من مى دهى؟ ماهى فروش پذيرفت و ماهى را به او داد و نان را از او گرفت. مرد نيز ماهى را برداشت و به راه افتاد.

كمى بعد به نمك فروشى رسيد كه اندكى نمك نامرغوب داشت، به او گفت: نمك تو نامرغوب است، آيا آن را با نان من كه اين نيز چندان مرغوب نيست، عوض مى كنى؟ نمك فروش پذيرفت و نمكش را در برابر آن قرص نان به او داد.

مرد به راه افتاد تا به خانه برود، در راه با خود فكر مى كرد كه بايد ماهى را با نمك درست كند تا غذايى براى خوردن فراهم شود. به خانه كه رسيد شكم ماهى را شكافت تا آن را پاك كند ولى با شگفتى بسيار دو مرواريد گرانبها در شكم ماهى يافت، شگفت زده شد و بى درنگ خدا را شكر كرد.

در حال شگفتى و سرور بود كه صداى در خانه بلند شد. در را باز كرد، نمك فروش و ماهى فروش هر دو با هم آمده بودند و مى گفتند: بنده خدا هر چه كرديم نتوانستيم خود يا خانواده مان از اين نان بخوريم، دندان در آن كارگر نيست، فهميديم كه تو در بد وضعيتى قرار گرفته اى و بدحالىِ تو به آخرين درجه رسيده است و در بدبختى به سر مى برى. نانت براى خودت، نمك و ماهى هم حلال خودت.

سپس نان ها را به او دادند و رفتند.

مرد اندكى آرام گرفته بود كه دوباره صداى در بلند شد. اين بار كسى از سوى حضرت سجادعليه السلام آمده بود، داخل شد و گفت: امام فرمود: خداوند گره مشكل تو را گشود و گرفتارى ات را برطرف ساخت، پس غذاى ما را به خودمان پس بده كه آن را غير از خودمان كسى نمى خورد. بعد نان ها را گرفت و رفت.

آن مرد دو مرواريد را فروخت و با بهاى گزافى كه به دستش آمد، بدهى خود را داد و وضع خوبى پيدا كرد.

دشمنان و بدگويان حضرت سجّادعليه السلام كه ماجرا به گوششان رسيده بود، مى گفتند: چه تفاوت زيادى است بين اينكه على بن حسين عليه السلام نمى توانست نياز او را برآورده كند و اينكه چنين ثروتى براى او فراهم كرده باشد، چگونه چنين چيزى ممكن است؟ كسى كه از برآورده كردن آن نياز ناتوان بود، چگونه مى تواند چنين ثروتى فراهم كند؟

وقتى خبر اين صحبت ها به گوش امام سجادعليه السلام رسيد، فرمود: قريش نيز همين حرف ها را درباره پيامبرصلى الله عليه وآله مى گفتند كه: چگونه در يك شب از مكه به بيت المقدس رفته است و آثار پيامبران را در آنجا مشاهده كرده و بازگشته است؟ كسى كه نمى تواند در كمتر از دوازده روز از مكه به مدينه برود.

قريش اين حرف ها را هنگامى زدند كه آن حضرت از مكه به مدينه هجرت كرده بود. سپس به اصحاب خود فرمود: سوگند به خدا كه آنها از كار خدا و دوستان خدا سر در نمى آورند، همانا مراتب و جايگاه هاى بلند دست نيافتنى است، مگر از راه تسليم در برابر خداوندى كه به بزرگى

ستايش مى شود و از راه ترك تحكّم در برابر خداوند، و راضى بودن به هر چه او تدبير مى كند، همانا دوستان خدا بر مشكلات و رنج ها صبر كردند، آن چنان كه كسى در صبر با آنها برابرى نمى كرد. خداوند عزّوجلّ هم به آنان پاداش داد و برآورده شدن خواسته هايشان را واجب نمود، البته آنها چيزى از خداوند نمى خواهند جز همان چيزى كه خدا خود براى آنان خواسته باشد.(218)

توجّه به دوست نادان

تا اينجا سخن از دوستانى بود كه شيعه و طرفدار امام عليه السلام بودند، ولى محبّت مرز نمى شناسد، اگر كسى اهل بيت عليهم السلام را دوست بدارد و شيعه آنان هم نباشد، دوستى در همين دنيا برايش اثربخش است. شخصى به امام مجتبى عليه السلام نزديك شد و گفت:

«اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مُذِلَّ الْمُؤمِنِين؛

سلام بر تو اى كسى كه مؤمنين را ذليل كردى.»

حضرت فرمود: پياده شو، عجله نكن. وقتى پياده شد. فرمود: چه گفتى؟ گفت: گفتم: سلام بر تو كه مؤمنين را ذليل كردى. امام مجتبى عليه السلام فرمود: از كجا اين حرف را مى زنى؟ گفت: با معاويه كنار آمدى، اختيار امّت را به دست معاويه دادى. حضرت براى او توضيح دادند و او را روشن نمودند.

كسى كه خط فكرى او با امام مجتبى عليه السلام سازگار نيست، چرا سراغ امام مجتبى مى آيد؟ حضرت فرمود: چه چيز باعث شده اينجا بيايى؟ پاسخ داد: محبّت تو. حضرت فرمود: به خدا قسم تو محبّت دارى؟ گفت: آرى به خدا قسم.

حضرت فرمود:

«لا يُحِبُّنا عَبْدٌ اَبَداً وَلَو كانَ اَسِيراً فِى الدَّيلَم اِلاّ نَفَعَهُ حُبُّنا وَاِنَّ حُبَّنا لَيُساقِطُ الذُّنُوبَ مِنْ بَنِى آدَمْ كَما يُساقِطُ الرِّيحُ الْوَرَقَ مِنَ الشَّجَرِ؛(219)

كسى ما را دوست نمى دارد، حتى اگر اسير كافرى از ديلم باشد،

مگر اينكه اين دوستى به او سود مى رساند و به درستى كه محبّت ما گناهان و خطاهاى بنى آدم را مى ريزد، همان گونه كه باد، برگ را از درخت مى ريزد.»

البته اينكه انسان چگونه مى شود كه امام معصومى را دوست بدارد، ولى با او هم فكر نباشد و حتى گاهى دوستى است كه اسلام را هم نپذيرفته تا او را امام خود بداند، مسئله اى قابل تأمّل و تحقيق است، اصل مسئله قابل انكار نيست، بلكه شواهد زيادى بر صدق آن وجود دارد، منتهى فهميدن و درك آن احتياج به دقت و انديشه دارد كه با دقت، داستان شخص نصرانى را مى خوانيم:

محبّت امام عليه السلام به دوست نصرانى

شخصى است نصرانى، متوكل عباسى او را احضار كرده، نمى داند در حق او چه خواهد كرد. نذر كرد صد دينار به امام هادى عليه السلام بدهد تا از دست متوكل نجات پيدا كند. به سامرا آمد - تا به حال آنجا نيامده - منزلى گرفت. پيش خود گفت: خوب است قبل از اينكه نزد متوكل بروم، امام هادى عليه السلام را كه تحت نظر است پيدا كنم و صد دينار را به او بدهم. چگونه نزد امام برود كه اين نيز خود جرم است. منزل امام را هم بلد نبود و جرأت نمى كرد از كسى بپرسد.

مى گويد: مدتى فكر كردم چه كنم، سوار بر مركبم شدم، گفتم: هر جا برود آنجا پياده مى شوم. صد دينار را در كاغذى پيچيدم و در آستينم گذاشتم. مركبم خيابان ها را طى كرد تا به نقطه اى رسيد كه قدم برنمى داشت. به غلام خود گفتم: سؤال كن، اين منزل كيست؟ گفتند: منزل ابن الرّضا امام هادى عليه السلام. ناگهان خادمى از خانه خارج شد و گفت:

تو يوسف بن يعقوب هستى؟ گفتم: آرى. گفت: پياده شو.

مرا در دهليز خانه بُرد و خود وارد خانه شد، سپس آمد و گفت: آن صد دينارى كه همراه آورده اى بده. و مرا به داخل منزل برد. ديدم حضرت تنها نشسته است، فرمود: اى يوسف! چه چيز بر تو ظاهر شد؟ گفتم: به اندازه كافى دليل بر من آشكار شد (آمدن حيوان كنار خانه، صدا زدن خادم نام مرا، خبر دادن از صد دينار). حضرت فرمود: تو اسلام نمى آورى، ولى در آينده فرزند تو، فلانى مسلمان خواهد شد و از شيعيان ما خواهد بود.

«يا يُوُسُف! إِنَّ اَقْواماً يَزْعُمُونَ إِنَّ وِلايَتَنا لا تَنْفَعُ أَمثالَكُم. كَذِبُوا وَاللَّهِ إِنّما لَتَنْفَعُ أَمْثالَكَ، إمْضِ فِيما وافَيْتُ، فَاِنَّكَ سَتَرى ما تُحِبُّ؛(220)

اى يوسف! عده اى فكر مى كنند دوستى ما به درد امثال تو نمى خورد، به خدا قسم براى امثال تو سود دارد، برو ما كار تو را درست كرديم. آنچه را دوست دارى خواهى ديد.»

مى گويد: به سراغ متوكل رفتم، آنچه خواستم به او گفتم و برگشتم.

آرى او با محبّت امام هادى عليه السلام از شرّ متوكل نجات پيدا كرد و ثمره دوستى خود را با امام عليه السلام ديد.

محبّتى بدون پاسخ نمى ماند

امام حسين عليه السلام فرمود: اگر كسى براى خدا ما را دوست بدارد، ما و او بر رسول خداصلى الله عليه وآله وارد مى شويم همانند دو انگشت كه كنار هم هستند و اگر كسى براى دنيا ما را دوست بدارد دنيا به دوستان خوب و بد مى رسد.

«عن الحسين بن على عليهما السلام، قال: مَنْ اَحَبَّنا لِلّهِ وَرَدنا نَحْنُ وَهُوَ عَلى نَبِيِّنا هكَذا (و ضمّ اصبعيه) وَمَنْ اَحَبَّنا لِلدُّنْيا فَاِنَّ الدُّنْيا لَتَسَعُ الْبِرَّ وَالْفاجِرَ.»(221)

پاسخ دوستى، محبّت است

از مردى سؤال شد: چرا شيعه شدى و امامت امام هادى عليه السلام را پذيرفتى؟ او كه ايرانى و اهل اصفهان بود، پاسخ داد: من در زندگى مشكل مادى داشتم و دستم خالى بود، ولى قدرت حرف زدن داشتم، اهالى اصفهان به من و عده ديگرى گفتند: برويد نزد حكومت متوكل و بگوييد كه به ما ظلم شده و حق ما داده نشده و حق خود را بگيريد و به زندگى خود سروسامانى بدهيد.

حركت كرديم به در خانه متوكل رفتيم، ايستاده بوديم و منتظر كه وارد شويم و حرف خود را بزنيم. ناگهان ديديم مأمورين خارج شدند در حالى كه مى خواستند شخصى را بازداشت كرده و نزد متوكل بياورند. پرسيدم: به سراغ چه كسى مى روند؟ گفتند: شخصى علوى كه شيعيان او را امام خود مى دانند.

پيش خود گفتم: همان جا بايستم و كسى كه امام شيعيان است ببينم داراى چه خصوصياتى است؟ طولى نكشيد، ديدم شخصى سوار بر اسب آمد. مردم در طرف راست و چپ صف كشيدند و به تماشاى ايشان ايستادند.

تا نگاه من به ايشان افتاد، محبتش در قلبم قرار گرفت، دوستى اش دل مرا برد و محبوب من شد. چه خطرى او را تهديد

مى كند؟ متوكل مى خواهد با او چه كند؟ نگران شدم، گفتم: خدايا! نكند شرّى به او برسد، بار الها! بلا را از او دور گردان.

چشمان خود را به او دوخته بودم او به اين طرف و آن طرف نگاه نمى كرد، وقتى به من رسيد، به من توجه كرد (مگر مى شود من جذب او شوم ولى او عنايتى نكند) فرمود: دعاى تو مستجاب شد. (يعنى نگران من نباش). در حق من دعا كردند: خداوند طول عمر و مال و ثروت و فرزندان زياد به تو بدهد. بدنم شروع كرد به لرزيدن. من كه چيزى به او نگفتم، از كجا فهميد من در حقش دعا كردم تا در حق من دعا كند؟! از خود بيخود شدم، دوستانم گفتند: چه خبر است؟ چرا اين گونه شدى؟ چيزى به آنها نگفتم و راز محبّت را براى آنها بازگو نكردم. فقط گفتم: خير است.

به اصفهان برگشتيم، طولى نكشيد كه دعاى حضرت در حق من مستجاب شد. خداوند اموال زيادى به من داد و فرزندان متعدّد و عمر طولانى كه الآن حدود هفتاد و چند سال از من مى گذرد، در حالى كه شيفته او و معتقد به امامت او هستم. آرى او اگر امام نبود از كجا راز مرا فهميد و در حق من دعا كرد.(222)

پاسخ دوستى به مقدار گريه بر تشنگى امام حسين عليه السلام

در نزديكى نجف اشرف، آبادى اى است به نام مصيّب، محل تلاقى فرات و دجله، ظاهراً مرد شيعه اى به زيارت مولاى متقيان مشرف مى شد، مردى از اهل سنت سر راه مرد شيعه در آنجا خانه داشت و هميشه در رفت و آمد او را مى ديد و چون مى دانست

به زيارت حضرت على عليه السلام مى رود، او را مسخره مى كرد، حتى يك بار به ساحت مقدس آقا جسارت كرد.

مرد شيعه خيلى ناراحت بود، چون خدمت آقا مشرف شد خيلى بى تابى كرد و ناله زد كه تو مى دانى اين مخالف چه مى كند. آن شب آقا را در خواب ديد، شكايت كرد. آقا فرمود: او بر ما حقى دارد كه ما در اين دنيا نمى توانيم او را كيفر بدهيم ولو هر چه بكند. شيعه مى گويد: من گفتم: آرى آن جسارت ها كه او مى كند لابد بر شما حق پيدا كرده است؟

حضرت فرمود: او روزى در محل تلاقى اين دو آب نشسته بود و به فرات نگاه مى كرد، يك دفعه به خاطرش كربلا و منع آب از حضرت سيدالشهداء افتاد، پيش خود گفت: عمر بن سعد كار خوبى نكرد كه اينها را تشنه كشت، خوب بود به آنها آب مى داد بعد همه را مى كشت، ناراحت شد و يك قطره اشك از چشم او ريخت. لذا از اين جهت بر ما حقى پيدا كرد كه نمى توانيم او را جزا بدهيم.

آن مرد شيعه مى گويد: بيدار شدم و چون به محل برگشتم سر راه، آن سنى به من برخورد كرد و (از باب تمسخر) گفت: آقا را ديدى و از طرف ما پيام را رساندى. جواب داد: آرى پيام را رساندم و پيامى هم دارم.

او خنديد و گفت: بگو چيست؟ مرد شيعه جريان را تا آخر تعريف كرد، وقتى رسيد به فرمايش امام كه ايشان به آب نگاهى كرد و به ياد كربلا افتاد و... .

مرد سنى تا شنيد سر به زير افكند، كمى به فكر فرو رفت و گفت: خدايا! در

آن زمان، احدى در آنجا نبود و من اين را به كسى نگفتم، آقا از كجا فهميده.

بلافاصله گفت:

«اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللَّهُ وَأَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ وَأنَّ عَليًّا اَمِيرَالمُؤمِنِينَ وَلِىُّ اللَّهِ وَوَصِىُّ رَسُولِ اللَّهِ.»

و شيعه شد.(223)

تا اينجا سخن از آثار دوستى در دنيا بود، دوستى با خدا و رسول و اهل بيت عليهم السلام خوانديم كه چگونه الطاف دوست شامل حال مى گردد و نسيم محبتش زندگى انسان را فرا مى گيرد، امّا برتر و بالاتر از همه اينها، ثمرات دوستى و محبّت در عالم ديگر به نام عالم آخرت است.

آثار و ثمرات دوستى در آخرت /

فصل هشتم آثار و ثمرات دوستى در آخرت

توضيح

قال النبى صلى الله عليه وآله:

حُبُّ أَهْلِ بَيْتِى يَنْفَعُ مَنْ أَحَبَّهُمْ فى سَبْعَةِ مَواطِنَ مُهَوِّلَة: عِنْدَ الْمَوتِ وَ فِى اْلقَبْرِ وَعِنْدَ الْقيامِ مِنَ الأجداثِ وَ عِنْدَتَطائُرِ الصُّحُفِ وَ عِنْدَ الْحِسابِ وَ عِنْدَالْمِيزانِ وَ عِنْدَ الصِّراطِ؛

محبّب و دوستى اهل بيت من در هفت جاى هولناك به دوستان سود مى رساند:1- هنگام مرگ 2- در قبر 3- وقت خارج شدن از قبر 4- هنگام مواجه شدن با نامه اعمال 5- وقت حسابرسى 6- در كنار ترازوى عمل 7- هنگام عبور از پل صراط.

بحار الانوار: 162/27

ثمرات دوستى و محبّت در آخرت

نه تنها حبّ اهل بيت عليهم السلام در دنيا آثار زيادى دارد، بلكه در آخرت نيز كه زندگى هميشگى انسان است، آثارى بيشتر از خود نشان مى دهد. از آنجا كه زندگى دنيا براى ما محسوس مى باشد سخن گفتن از دوستى و آثارش در دنيا چندان دشوار به نظر نمى آيد، لكن زندگى پس از مرگ چون محسوس و ملموس ما نيست، آشنايى با ويژگى ها و آثار دوستى خدا و رسول و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام در آن دشوار است.

ولى آنچه انسان را به اين آشنايى اميدوار مى كند، كتاب خدا، قرآن و كلمات حضرات معصومين عليهم السلام در اين زمينه هاست كه به قدر امكان فهم و ظرفيت وجودى ما آن را به تصوير كشيده اند و آثار محبّت و دوستى خود را مرحله به مرحله بيان نموده، تا آنجا كه جايگاه دوستان خود را پس از طى مراحل متعدد در بهشت هميشگى دانسته اند.

براى آشنايى با مراحلى كه پس از دنيا در پيش رو داريم به قسمتى از آيات الهى و كلمات معصومين مى پردازيم:

دوستى و همراهى محبوب در سفر آخرت

اشاره

انسان پس از گذراندن زندگى دنيا وارد مرحله جديدى از زندگى مى شود كه براى او تازگى دارد. از خصوصيات منتقل شدن به اين دوره جديد، عبور از مواقف و ايستگاه هاى هولناك است كه دوستى و دلدادگى به اهل بيت عليهم السلام راحتىِ عبور از اين مراحل را به دنبال دارد و قدر و ارزش دوستى و محبّت در اين دوره بيشتر معلوم مى شود و دوست در آنجا بيشتر خود را به انسان نشان مى دهد.

رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله فرمود:

«حُبُّ اَهْلِ بَيْتىِ يَنْفَعُ مَنْ أَحَبَّهُمْ فِى سَبْعَةِ مَواطِنَ مُهَوَّلةَ، عِنْدَ الْمَوْتَ وَفِى الْقَبْرِ وَعِنْدَ الْقِيامِ مِنَ الأَجْداثِ وَعِنْدَ

تَطائُرِ الصُّحُفِ وَعِنْدَ الْحِسابِ وَعِنْدَ الْمِيْزانِ وَعِنْدَ الْصِّراطِ، فَمَنْ أَحَبَّ أَنْ يَكُونَ آمِنَاً فِى هذِهِ الْمَواطِنِ فَلْيَتَولَّ عَلِيّاً بَعْدِى وَلْيَتَمَسَّكْ بِالْحَبْلِ الْمَتِينِ وَهُوَ عَلىُّ بنُ أَبِى طالِبٍ وَعِتْرَتِهِ مِنْ بَعْدِهِ؛(224)

محبّت و دوستى اهل بيت من در هفت جاى هولناك به انسان سود مى رساند: 1- هنگام مرگ، 2- در قبر، 3- در وقت خارج شدن از قبر، 4- هنگام مواجه شدن با نامه اعمال، 5- وقت حسابرسى، 6- در كنار ترازوى عمل، 7- هنگام عبور از پل صراط. پس هر كس دوست دارد در اين مراحل در امنيت باشد بايد على را دوست بدارد و به ريسمان محكم الهى كه على بن ابى طالب و خاندان اويند، چنگ بزند.»

انسان اين مراحل سخت را با ولايت و دوستى على و فرزندانش عليهم السلام مى تواند پشت سر بگذارد.

هنگام مرگ /

موقف و ايستگاه اول
هنگام مرگ

قال امام على عليه السلام:

إن كُنْتَ صادِقَاً لَتَرانِى فِى ثَلاثِ مَواطِنَ

حَيْثُ تَبْلُغُ نَفْسُكَ هذِهِ؛

اگر صداقت در دوستى داشته باشى هنگامى كه جانت به حنجره برسد، مرا مى بينى.

بحارالانوار 195/6

لحظه جدايى و هنگام مرگ

يكى از مراحل سخت، زمانى است كه روح انسان از كالبد جسم جدا مى شود. روحى كه سال ها با اين بدن انُس داشته، حال مى خواهد از آن فاصله بگيرد و نه تنها از جسم، بلكه از عالم ماده جدا شود. چه شرايط سختى براى انسان در پيش است، قابل تصور نيست. ولى همين مقدار مى توان گفت كه داشتن دوستىِ حقيقى مى تواند بار سنگين اين سفر را از دوش انسان بردارد.

شخصى در هواى گرم هنگام ظهر به ديدار على عليه السلام مى رود، اميرالمؤمنين از او مى پرسد: چه چيز تو را وادار كرده كه در اين هنگام به سراغ من آيى؟ پاسخ مى دهد: دوستى تو به خدا قسم. محبّت تو مرا به اينجا كشانده. حضرت فرمود: اگر در محبّت صداقت داشته باشى مرا در سه جا خواهى ديد: هنگام جان دادن، در پل صراط، و كنار حوض.

عن الحارث الأعور قالَ: أَتَيْتُ اَمِيرَالْمُؤمِنِينَ عليه السلام ذاتَ يَوْمٍ نِصْفَ النَّهارِ فَقالَ: ما جاءَ بِكَ؟ قُلتُ: حُبُّكَ وَاللَّهِ. قالَ: إنْ كُنْتَ صادِقاً لَتَرانِى فِى ثَلاثِ مَواطِنَ، حَيْثُ تَبْلُغُ نَفْسُكَ هذِهِ - وأومأ بيده إلى حنجرته - وَعِنْدَ الصِّراطِ وَعِنْدَ الْحَوْضِ.(225)

لحظه مرگ لحظه تنهايى انسان است و انسان در تنهايى بيشتر نياز به دوست دارد. امام صادق عليه السلام فرمود: بيشترين احتياج شما به محبّت ما وقتى است كه جان به حنجره برسد، كه بشارت دهنده اى مى گويد: تو در امان هستى از آنچه مى ترسى.(226)

عن أبى عبداللَّه عليه السلام، قال: أَما إِنَّ أَحْوَجَ ما تَكُونُونَ فِيه إِلى حُبِّنا حِينَ

تَبْلُغُ نَفْسُ أَحَدِكُمْ هذِهِ - وأومأ بيده إلى نحره- ثُمَّ قال: لابُدَّ إِلى ههُنا- وأهوى بيده إلى حنجرته - فَيَأتِيهِ الْبَشِيرُ، فَيَقُولُ: أَمَّا ما كُنْتَ تَخافُهُ فَقَدْ أَمِنْتَ مِنْهُ.

در انتظار دوست

مردى است در خانواده اى كه دشمن اهل بيت پيامبرعليهم السلام هستند، ولى او شيفته اهل بيت است و محبّت آنان در قلبش قرار گرفته، مى گويد: شبها مادرم مرا از خواب بيدار مى كرد و مى گفت: مى ترسم با اين مذهبى كه تو دارى بميرى و به دوزخ در افتى، زيرا كه تو دل به مهر على و فرزندانش بسته اى كه نه دنيا خواهى داشت و نه آخرت.

ولى او در پاسخ مى گفت: مرا رها كنيد كه نمى خواهم سخن جز به ستايش آل على بيارايم. آرى من تنها به مدح آل على سخن خواهم گفت تا زمانى كه بشود خدا را خواند و رو به سوى او بار سفر بست. چگونه تصور مى كنيد كه مى توانيد مرا از محبّت آل محمدعليهم السلام بازداريد، در حالى كه من با محبّت آنان به وصال نزديك مى شوم و مراد دل را كه جز رضايت خدا نيست در آغوش جان مى فشارم. مهر آل عدالت چون نور نماز، دل افروز است و محبّت آنان از بعضى نمازها نيز واجب تر است.(227)

او مى گويد: آن قدر پدر و مادر بر من سخت مى گرفتند كه از خانه فرار مى كردم، زيرا مى ديدم كه پدر و مادرم اميرمؤمنان عليه السلام را دشنام مى دهند. دوست داشتم در بيرون خانه گرسنه بمانم ولى نزد آنان نروم، گاهى طاقتم طاق مى شد، از گرسنگى مجبور مى شدم به خانه برگردم، مقدارى غذا بخورم و دوباره فرار كنم، تا به حدّ بلوغ رسيدم.

نقل شده: پدر و مادر ناصبى مذهب او كه فهميدند فرزندشان

از دوستداران اميرمؤمنان على و اهل بيت اطهارعليهم السلام است، به اين فكر افتادند كه او را بكشند و يا به حكومت وقت، يعنى مزدوران بنى اميه از او شكايت كنند و او را به دژخيمان بسپارند. اما به وسيله لطفى كه حضرت صادق عليه السلام در حق او فرمود، از دست آنها نجات يافت. آن چنان محبّت در دلش قرار گرفته كه حاضر بود به خاطر آن از همه چيز دست بكشد، پدر، مادر و....يعنى هر آنچه كه با محبوب او سازگار نيست. او شاعرى است كه محبّت خود را گاهى در غالب شعر بيان مى كند:

وَ اِذَا الرِّجالُ تَوَسَّلُوا بِوَسِيلَةٍ

فَوَسِيلَتِى حُبِّى لِآلِ مُحَمَّدٍ(228)

«روزى كه مردمان بخواهند به وسيله اى توسل كنند، توسل من تنها به عشق و محبتى است كه به آل محمّد دارم.»

آيا اين چنين محبتى از طرف محبوب بى پاسخ مى ماند، كسى كه زندگى اش مالامال از دوستى اهل بيت است و مى گويد:

اِنِّى لَأكْرَهُ أَنْ أُطِيلَ بِمَجْلِسٍ

لا ذِكْرَ فِيهِ لِفَضْلِ آلِ مُحَمَّدٍ(229) «من دوست ندارم در مجلسى كه در آن ذكرى از فضيلت آل محمد نباشد، نشسته باشم.»

او مى دانست و باور داشت كه دوستش او را در لحظات آخر زندگى تنها نمى گذارد، او مى گفت: من دوستدار كسى هستم كه وقتى يكى از دوستانش بميرد، در لحظه مرگ با او با بشارت و شادى رو به رو مى شود و اگر كسى بميرد كه دوستدار يكى از دشمنان او باشد، جز به دوزخ به جاى ديگرى راه نخواهد بُرد.

اى ابوالحسن، على جان! جان و مال و خاندانم و هر چه دارايى كه داشته باشم، همه و همه فداى تو باد. مولا جان! من به فضل و برترى تو عارف

و آگاهم، دستم به دامن تو است و به عشق تو دل بسته ام.(230)

لحظات مرگش فرا رسيد، دور بستر او را گرفتند، لحظه اى خود را حركت داد در حالى كه مى خنديد بعد، شروع كرد اشعارى را خواندن:

كَذِبَ الزّاعِمُونَ اَنَّ عَلِيّاً

لَنْ يُنْجِى مُحِبَّهُ مِنْ هَناتٍ

قَدْ وَرَبِّى دَخَلتُ جَنَّتَ عَدْنٍ

وَ عَفى لِىَ الْاِ لهُ عَنْ سَيِّئاتِى

فَابْشِرُوا الْيَوْمَ اَوْلياءَ عَلِىٍّ

وَ تَوَلَّوْا عَلِىَّ حَقَّ الْمَماتِ

ثُمَّ مِنْ بَعْدِهِ تَوَلَّوْا بَنِيهِ

واحِداً بَعْدَ وَاحِدٍ بِالصِّفاتِ

«دروغ مى گويند آنان كه مى پندارند على عليه السلام دوستدارانش را از هلاكت نجات نمى دهد. به خدا قسم كه به بهشت ابدى وارد شدم و خدا از گناهنانم در گذشت. به دوستداران على بشارت دهيد و به آنها بگوييد تا جان در بدن داريد دوستدار على باشيد و تا دم آخر به او و پس از او نيز دوستدار فرزندانش باشيد همانان كه يكى پس از ديگرى با صفات خاص خويش رهبران پاك اُمّتند.»(231)

در رثاى سالار شهيدان

آرى او سيد اسماعيل حميرى است كه در سن 68 سالگى با قلبى پر از محبّت على و آل او از جهان چشم فرو بست. او كسى بود كه از محضر امام صادق عليه السلام اجازه ورود خواست، وقتى وارد شد، سلام كرد و نشست.

امام عليه السلام از او خواستند كه شعر بخواند و در عزاى سيدالشهداءعليه السلام مرثيه سرايى كند. حضرت خانواده اش را در پشت پرده نشانيدند كه از اشعار سوزناك حميرى استفاده كنند. او هم عشق و محبّت خود را به اهل بيت پيامبرعليهم السلام مخصوصاً آيينه مهر و محبّت حضرت حسين بن على عليهما السلام ابراز كرد:

أُمْرُرْ عَلى جَدْثِ الحُسَيْنِ

فَقُلْ لِأَعْظَمِهِ الزَّكِيّةِ

يا أَعْظَما لا زِلْتُ مِنْ

وَ طِفاءَ سَاكِبِهِ رَوِيَّةِ

فَاِذا مَرَرْتَ بِقَبْرِهِ

فَأَطِلْ بِهِ وَقْفَ

المَطِيَّةِ

وَ اَبْكِ المُطَهَّرَ لِلْمُطَهَّرِ

وَ المُطَهَّرَةِ النَّقِيَّةِ

كَبُكاءِ مُعَوَلَةٍ اَتَتْ

يَوْمَاً لِواحِدِهَا المَنِيَّةِ

برو به كربلا سر مزار حسين عليه السلام و به آن استخوان هاى پاك بگو، پيوسته از باران رحمت حق سيراب باشيد وقتى كه گذرت به مزار حسين عليه السلام افتاد، چون شتران در برابرش زانو بزن و درنگ و تأمّل كن و بر آن پاكمرد، فرزند رادمرد پاكنماد و پسر صديقه طاهره كه پاك زنى پيراسته است، مثل مادر مهربانى كه بر مرگ فرزندى از فرزندانش مى گريد، گريه كن.

مى گويد: ديدم اشك از چشمان مبارك امام صادق عليه السلام بر رخسارش جارى شد و صداى گريه و شيون از خانه امام عليه السلام بلند شد.(232)

حضور ائمه عليهم السلام بر بالين مؤمن

ابوبصير مى گويد: به حضرت صادق عليه السلام عرض كردم: فدايت شوم! آيا هنگام جان دادن، مؤمن از قبض روح خود ناراحت است؟ حضرت فرمود: سوگند به خدا كه چنين نيست. عرض كردم: چگونه تصور مى شود كه چنين نباشد؟ حضرت فرمود: چون زمان قبض روح مؤمن مى رسد، رسول خدا و اهل بيت او حضرت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب و حضرت فاطمه و امام حسن و امام حسين و بقيه امامان عليهم السلام نزد او حاضر مى شوند. و ديگر آنكه جبرائيل و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل حاضر مى شوند.

در اين حال اميرالمؤمنين عليه السلام عرض مى كنند: اى رسول خدا! اين مؤمن از آن كسانى بوده كه محبّت و ولايت ما را داشته است، بنابراين من هم او را دوست دارم.

رسول خداصلى الله عليه وآله مى فرمايد: اى جبرائيل! اين مؤمن از كسانى است كه على و ذريّه او را دوست دارد، من هم او را دوست دارم. جبرائيل هم مانند همين عبارت را به ميكائيل و اسرافيل مى گويد، يعنى اين شخص

على و ذرّيه او را دوست دارد من هم او را دوست دارم. و سپس همگى با هم به ملك الموت مى گويند: اين از كسانى است كه محمد و آل او را دوست دارد و داراى ولايت على و ذريّه اوست، بنابراين با او طريق رفق و مدارا پيش دار.

ملك الموت در پاسخ مى گويد: سوگند به آن خدايى كه شما را برگزيد و در مقام و منزلت عالى گرامى داشت و محمدصلى الله عليه وآله را از ميان جميع خلايق به نبوّت انتخاب فرمود و به رسالت اختصاص داد، من نسبت به او مهربان ترم از يك پدر مهربان، و شفقت من درباره او افزون تر است از شفقت يك برادر شفيق.

در اين حال ملك الموت در مقابل آن شخص محتضر قرار مى گيرد و به او مى گويد: آيا از عهده بيرون آمدى و گردن خود را از بار عهده خارج كردى و كليد فكّ و آزادى را گرفتى؟ آيا از عهده امانت بيرون آمدى و آنچه به گروگان در برابر اين امان سپرده بودى باز گرفتى؟

مؤمن در پاسخ مى گويد: بلى. ملك الموت مى گويد: به چه وسيله خود را از عهده خارج كردى و گروى خود را پس گرفتى؟ مؤمن مى گويد: به محبّت محمّد و آل محمّد و به ولايت على بن ابى طالب و ذرّيه او.

ملك الموت مى گويد: خداوند در مقابل اين محبّت و ولايت دو چيز به تو عنايت فرمود: اوّل آنكه از هر چه مى ترسيدى و دربيم و هراس بودى، خدا تو را درامان قرار داد.

دوم آنكه به هر چيز ميل و آرزو و اميد داشتى، خدا به تو عنايت فرمود. حال چشمان خود را

باز كن و ببين در مقابل تو چيست؟ مؤمن ديدگان (باطن و ملكوتى) خود را مى گشايد و به يك يك از حاضرين، به رسول خدا و ائمه طاهرين عليهم السلام و فرشتگان مقرب الهى نگاه مى كند و با دقت به يكى پس از ديگرى نظر مى اندازد.

ملك الموت به او مى گويد: اينجا جايى است كه خدا براى تو معيّن فرموده و اين افراد حاضر، از رسول خدا و ائمه طاهرين عليهم السلام و فرشتگان مقرب، رفيقان و همنشين هاى تو هستند. آيا دوست دارى كه به آنها بپيوندى و با آنها باشى يا دوست دارى به دنيا برگردى؟ مؤمن مى گويد: نه نه، دوست ندارم، ابداً نمى خواهم به دنيا برگردم و مرا ديگر حاجتى به دنيا نيست. و با چشم و ابرو اشاره مى كند: نه، چنين ميلى ندارم.

حضرت صادق عليه السلام مى فرمايد: آيا شما در حال سكرات مؤمن، نديده ايد كه در آن لحظه آخر چشمان خود را به سمت بالا باز مى كند و ابروى خود را بالا مى اندازد؟ در اين حال ندا كننده اى از درون عرش پروردگار - جلّ جلاله - ندايى به او مى كند كه علاوه بر آنكه خود او مى شنود، تمام كسانى كه در حضور او هستند مى شنوند:

يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ المُطْمَئِنَّةُ إِلى مُحَمَّدٍ وَوَصِيِّهِ وَالأَئِمَّةِ مِنْ بَعْدِهِ اِرْجِعِى إِلى رَبِّكِ راضِيَةً بِالْوِلايَةِ مَرْضِيَّةً بِالثَّوَابِ فَادْخُلِى فِى عِبادِى مَعَ مُحَمَّدٍ وَاَهْلِ بَيْتِهِ وَادْخُلِى جَنَّتِى غَيْرَ مَشُوبَةٍ.

اى نفسى كه در برابر محبّت و ولايت و پذيرش امارت و حكومت محمد و وصىّ اش و ائمّه طاهرين بعد از وصى اش، آرام گرفتى و سكونت دل حاصل كردى و در مقام امن و امان آنها در آمدى، رجوع كن به پروردگارت در حالى كه

راضى هستى به ولايت و مورد پسند و اختيار خدا واقع شدى به افاضه ثواب، پس داخل شو در زمره بندگان خاصّ من، محمّد و اهل بيت او، و داخل شو در بهشت خالص و پاك، بدون كمترين شائبه كدورت و ناراحتى و رنجى كه تو را آزار دهد.(233)

ديدار دوست و لحظه فراق در كربلا

عاشورا كه نمايش دوستى و محبّت است، جلوه هايى از ثمرات دوستى در لحظه فراق از خود به يادگار گذارده است.

جوانى كه حدود بيست و هفت سال بيشتر از عمر او نمى گذرد، آن چنان پيوند دوستى و محبّت با رسول خداو اهل بيتش عليهم السلام دارد كه حتى در قيافه و اخلاق و گفتارش اثر گذارده كه هر كس مشتاق ديدار رسول خداست به او نگاه مى كند ولى اكنون با بدنى پر از جراحت مى خواهد با پدرى كه قلبش مالامال از محبّت او، كه همانا محبّت خداست، وداع كند. چه لحظه سختى. ولى در لحظه وداع، محبوبش او را تنها نمى گذارد.

وقتى از اسب به زمين افتاد، رسول خداصلى الله عليه وآله را با ظرفى از شراب بهشتى در كنار خود ديد و اين صحنه را به پدر گزارش داد. پدرم! سلام بر تو! اين جدم رسول خداست كه مرا سيراب كرد و او امشب در انتظار توست، تو را سلام مى رساند و مى گويد: در آمدنت به نزد ما شتاب كن.

پدر هم كنار او حضور پيدا مى كند و محبّت و عشق خود را نسبت به او ابراز مى دارد و در حالى كه صورت بر صورت خون آلودش نهاده با او وداع مى كند.(234)

قبر /

موقف و ايستگاه دوم
قبر

قال الامام المعصوم عليه السلام:

إذاماتَ الْعَبْدُ الْمُؤمِنُ دَخَلَ مَعَهَ فى قَبْرِهِ سِتَّةُ صُوَرٍ؛ فِيهِنَّ صُورةٌ أَحْسَنَهُنَّ وَجْهَاً وَ أَبْهاهُنَّ هَيْبَةً وَ أَطْيَبَهُنَّ رِيحاًوَ أَنْظَفَهُنَّ صُورَةً... أَنَا الْوِلايَةُ لِآلِ مُحَمَّدٍعليهم السلام؛

در قبر بنده مؤمن، شش صورت وارد مى شوند كه زيباترين، خوشبوترين و پاكيزه ترين آنان، دوستى و ولايت آل محمّدعليهم السلام است.

محاسن 288/1

ورود به منزل جديد

وارد شدن به منزل جديدى كه انسان در پيش دارد و نام آن برزخ و يا قبر است، همراه حوادثى است؛ براى بعضى تلخ و براى عده اى شيرين. آنان كه قلبشان منزلگاه خدا و دوستان خداست، در منزل جديد، دوست را در كنار خود مى بينند و ورودشان را خوش آمد مى گويند و آنان را با امكاناتى كه براى پذيرايى فراهم آمده، آشنا مى كنند.

خانه قبر منزلگاه سؤال از محبّت و دوستى است، با چه كسى پيمان دوستى بسته اى و عمرى را با او سر كرده اى؟ زبان بگشا و دوستان خود را معرفى كن، آيا با خدا و رسول و اهل بيتش آشنايى داشتى؟

دلى كه جايگاه محبّت آنان بوده، قبل از حركت زبان، پاسخ خود را مى دهد و حضور محبوب در آنجا مهر تأييد بر اين مدّعى مى شود.

امير المؤمنين عليه السلام فرمود: در وقتى كه فرزند آدم مى خواهد از دنيا رحلت كند و آخرين روز از روزهاى دنيا و اولين روز از روزهاى آخرت اوست، سه چيز براى او به صورت مثاليه خود مجسم مى گردد؛ مال او و فرزندان او و عمل او. پس او نظر مى نمايد به مالش و مى گويد: سوگند به خدا كه من براى گردآوردن و جمع آورى تو بسيار حريص بودم و براى از دست دادن و رها نمودن تو بسيار بخيل بودم، در اين هنگامِ تنگدستى

و بيچارگى، از دست تو براى من چه بر مى آيد؟ مال در جواب مى گويد: فقط كفن خود را از من مى توانى دريافت كنى.

و پس از آن التفات مى كند به سوى فرزندان خود و مى گويد: سوگند به خدا كه من نسبت به شما بسيار دوست بودم و در هر حال حامى و محافظ شما بودم، از هر گونه گزند و ناراحتى كه بر شما وارد مى شد متأثر مى شدم، اكنون و در اين موقع خطير از دست شما براى من چه كارى ساخته است؟ آنها در پاسخ مى گويند: ما تو را به سوى حفيره و قبرت مى بريم و در ميان خاك پنهان مى كنيم.

و سپس نظر مى افكند به سوى اعمال صالحه و حسناتى كه انجام داده و مى گويد: من نسبت به بجا آوردن شما بسيار بى رغبت بودم و شما براى من بسيار سنگين بوديد، امروز از شما براى نجات من چه كارى ساخته است؟ عمل در پاسخ مى گويد: من رفيق تو و قرين تو هستم در ميان قبر و از تو دور نمى شوم تا من و تو در مقام عرض در پيشگاه حضرت پرودگار حاضر شويم.

اگر آن شخصى كه در حال احتضار و سكرات مرگ است مطيع و ولىّ خدا باشد، كسى به نزد او مى آيد كه از تمام مردم، بويش معطّرتر و منظرش زيباتر و لباسش فاخرتر است و به او مى گويد: بشارت باد تو را به نسيم هاى جان فزا كه از جانب خدا مى وزد و گل هاى خوشبو و بهشت پر نعمت، وارد شدى به عافيت، قدمت مبارك باد، خوش آمدى.

ولىّ خدا مى گويد: تو كيستى؟ او در پاسخ مى گويد: من عمل نيكوى تو هستم كه از دنيا

به سوى بهشت آمده ام. شخص مرده مى شناسد كسى را كه او را غسل مى دهد و قسم مى دهد افرادى را كه جنازه او را حمل مى كنند كه به سرعت ببرند و زودتر به خاك بسپارند.

وقتى او را وارد قبرش مى كنند، دو ملك به نزد او مى آيند و آن دو، فرشته بازپرسى و بازجويى كننده از عقايد و كردار او هستند و به طورى به سمت او نزديك مى شوند كه موهاى بلند خود را به زمين مى كشند و زمين را با دندان هاى نيش خود مى كَنند و صداى آنها چنان مهيب و زننده است كه گويى صداى غرّش تند و شديد آسمان است و چشمان آنان چنان دهشت انگيز و وحشت آور است كه گويى مانند برق زننده ابرهاى سياه آسمان است.

آن دو مى پرسند: پروردگار تو كيست؟ پيغمبر تو كيست؟ دين تو چيست؟ و امام تو كيست؟ او در جواب مى گويد: پروردگار من اللَّه است، خداى واحد و محمّد پيامبر من است و دين من اسلام و على بن ابى طالب وائمه صلوات اللَّه عليهم امامان من هستند. آنها مى گويند:

ثَبَّتَكَ اللَّهُ بِما تُحِبُّ وَتَرْضى

خداوند تو را ثابت بدارد به آنچه كه دوستدار آن هستى و مورد محبّت توست.

و اين سخن آنان، گفتار خداست كه مى فرمايد:

«يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُواْ بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ فِى الْأَخِرَةِ...»؛(235)

«ثابت و برقرار مى دارد خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند به گفتار ثابت، در دنيا و آخرت.»

پس تا جايى كه شعاع چشم او برسد و نور ديدگان او بدانجا راه يابد، قبر او را براى او توسعه مى دهند و درى از بهشت به روى او باز مى كنند و به او مى گويند: به خوابِ خوش

بخواب، با چشم هاى تازه و خنك و شادمان، بخواب مانند خواب جوان سالم و برومند متنعّم.

و اين گفتار خداست كه مى فرمايد:

بهشتيان در آن هنگام بهترين جايگاه و بهترين استراحتگاه و خوابگاه را خواهند داشت.

و اگر آن شخص تازه مرده از دشمنان خدا باشد، كسى به نزد او مى آيد كه از تمام افراد مردم لباسش زننده تر و زشت تر و بوى بدنش از همه متعفّن تر است، به او مى گويد: بشارت باد تو را به آشاميدنى هايى كه چون فلز گداخته پر حرارت است و به نزديك شدن و حسّ كردن آتش دوزخ. اين نيز كسى كه او را غسل مى دهد مى شناسد و افرادى را كه جنازه او را مى برند سوگند مى دهد كه قدرى نگه دارند و از بردن خوددارى كنند.

پس چون در قبرش وارد گردد آن دو فرشته وارد شونده مى آيند و بندهاى كفن او را مى گشايند و سپس به او مى گويند: پروردگار تو كيست؟ پيغمبر تو كيست؟ و دين تو چيست؟ او در جواب مى گويد: نمى دانم.

آنان مى گويند: ندانستى و در راه هدايت قدم ننهادى. چنان با گرز گران ضربه اى به او مى زنند كه تمام جنبندگان از جن و انس از آن ضربه مى ترسند. درى از جهنّم به روى او باز مى كنند و سپس به او مى گويند: بخواب به بدترين حالات. و آن قبر به اندازه اى براى او تنگ است و داراى فشار است مثل تنگى و فشارى كه نيزه فرو رفته در پيكانِ سرِ خود دارد، به حدى كه مغز سر او از ميان ناخن ها و گوش هايش خارج شود و در اين حال نيز مار و عقرب هاى زمين بر او دست يابند و ساير گزندگان بر او

چيره شوند و پيوسته او را بگزند تا وقتى كه خدا او را از قبر خارج گرداند و براى حساب و كتاب در صحراى قيامت محشور و مبعوث كند.

و او از شدت گرفتارى دائماً تمنّا مى كند كه زودتر قيامت برپا گردد، خيال مى كند كه با برپا شدن قيامت عذاب او تخفيف خواهد يافت.(236)

دوستان يارى رسان در خانه قبر

دوستى على و فرزندانش عليهم السلام در منزلگاه قبر، يارى رسان انسان مى باشد. هر چند انسان با خصوصيات دوست آشنا نباشد، ولى كمالات دوست او را مجذوب خود نموده باشد. آنچه مهم است دل دادن به على و اولاد على عليهم السلام است، اگر چه فرصت بيشترى براى آشنايى در اين دنيا براى او نبوده است.

مرحوم علامه طباطبايى صاحب تفسير الميزان نقل فرمود: در كربلا واعظى بود به نام سيّد جواد، اهل كربلا و لذا او را سيد جواد كربلايى مى گفتند. او ساكن كربلا بود، ولى در ايام محرّم و عزا مى رفت در اطراف، در نواحى و روستاهاى دور دست تبليغ مى كرد؛ نماز جماعت مى خواند و مسئله مى گفت و سپس به كربلا مراجعت مى نمود.

يك مرتبه عبورش افتاد به قصبه اى كه همه آنها سنّى مذهب بودند، در آنجا برخورد كرد با پير مرد نورانى و محاسن سفيدى و چون ديد سنّى است از در صحبت و مذاكره وارد شد، ديد الآن نمى تواند تشيّع را به او بفهماند، چون اين مرد ساده لوح و پاك دل، چنان قلبش از محبّت افرادى كه غصب مقام خلافت را نمودند سرشار است كه آمادگى ندارد و شايد ارائه مطلب، نتيجه معكوس داشته باشد. در يك روز كه با آن پيرمرد تكلّم مى نمود از او پرسيد: شيخ شما كيست؟

سيد جواد

مى خواست با اين سؤال كم كم راه مذاكره را با او باز كند تا به تدريج ايمان در دل او پيدا شده و او را شيعه نمايد. پيرمرد در پاسخ گفت: شيخ ما يك مرد قدرتمندى است كه چندين خوان(237) ضيافت دارد، چقدر گوسفند دارد، چقدر شتر دارد، چهار هزار نفر تيرانداز دارد، چندين عشيره و قبيله دارد. سيد جواد گفت: به به از شيخ شما، چقدر مرد متمكّن و قدرتمندى است!

بعد از اين مذاكرات، پيرمرد رو كرد به سيّد جواد و گفت: شيخ شما كيست؟ گفت: شيخ ما يك آقايى است كه هر كس هر حاجتى داشته باشد برآورده مى كند، اگر در مشرق عالم باشى و او در مغرب عالم، و يا در مغرب عالم باشى و او در مشرق عالم، اگر گرفتارى و پريشانى براى تو پيش آيد، اسم او را ببرى و او را صدا كنى، فوراً به سراغ تو مى آيد و رفع مشكل از تو مى كند.

پيرمرد گفت: به به عجب شيخى است، شيخ خوب است اين طور باشد، اسمش چيست؟ سيد جواد گفت: شيخ على.

ديگر در اين باره سخنى به ميان نرفت، مجلس تمام شد و از هم جدا شدند و سيّد جواد هم به كربلا آمد. امّا آن پيرمرد از شيخ على خيلى خوشش آمده بود و بسيار در انديشه او بود.

پس از مدّت زمانى كه سيّد جواد دوباره به آن قريه آمد. با عشق و علاقه فراوانى كه مذاكره را به پايان برساند و شيخ را شيعه كند. با خود مى گفت: ما در آن روز سنگ زير بنا را گذاشتيم و حالا بنا را تمام مى كنيم، در آن روز نامى از

شيخ على برديم و امروز شيخ على را معرفى مى كنيم و پيرمرد روشن دل را به مقام مقدس ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام رهبرى مى نماييم.

وقتى وارد قريه شد و از آن پيرمرد پرسش كرد، گفتند: از دار دنيا رفته است. خيلى متأثر شد، با خود گفت: عجب پيرمردى! ما به او دل بسته بوديم كه او را با ولايت آشنا كنيم، حيف! از دنيا رفت بدون ولايت. ما مى خواستيم كارى انجام دهيم و پيرمرد را دستگيرى كنيم، چون معلوم بود كه اهل عناد و دشمنى نيست. القائات و تبليغات سوء، پيرمرد را از گرايش به ولايت محروم نموده است. فوت او بسيار در من اثر كرد و به شدّت متأثر شدم.

به ديدن فرزندانش رفتم و به آنها تسليت گفتم و تقاضا كردم مرا سر قبر او ببريد. فرزندانش مرا بر سر تربت او بردند، گفتم: خدايا! ما در اين پيرمرد اميد داشتيم، چرا او را از دنيا بردى؟ خيلى به آستانه تشيّع نزديك بود، افسوس كه ناقص و محروم از دنيا رفت.

از سر قبر پيرمرد بازگشتم و با فرزندان به منزل پيرمرد رفتيم، من شب را در همان جا استراحت كردم.

چون خوابيدم در عالم رؤيا ديدم درى است، وارد شدم ديدم دالان طويلى است و در يك طرف اين دالان نيمكتى است بلند و در روى آن دو نفر نشسته اند و آن پيرمرد سنّى نيز مقابل آنهاست. پس از ورود، سلام كردم و احوالپرسى نمودم. ديدم در انتهاى دالان درى است شيشه اى و از پشت آن باغى بزرگ ديده مى شد.

من از پيرمرد پرسيدم: اينجا كجاست؟ گفت: اينجا عالم قبر من است، عالم برزخ من است و اين

باغى كه در انتهاى دالان است متعلّق به من و قيامت من است.

گفتم: چرا در آن باغ نرفتى؟ گفت: هنوز موقعش نرسيده است، اول بايد اين دالان طىّ شود و سپس در آن باغ رفت. گفتم: چرا طىّ نمى كنى و نمى روى؟ گفت: اين دو نفر معلّم من هستند، اين دو نفر فرشته آسمانى اند، آمده اند مرا تعليم ولايت كنند، وقتى ولايتم كامل شد مى روم.

آقا سيد جواد! گفتى و نگفتى (يعنى گفتى كه شيخ ما اگر از مشرق يا مغرب عالم او را صدا بزنند جواب مى دهد و به فرياد مى رسد اسمش شيخ على است، امّا نگفتى اين شيخ على، على بن ابى طالب است) به خدا قسم همين كه صدا زدم: شيخ على به فريادم برس! همين جا حاضر شد.

گفتم: داستان چيست؟ گفت: چون من از دنيا رفتم مرا آوردند در قبر گذاردند و نكير و منكر به سراغ من آمدند و از من سؤال كردند: مَنْ رَبُّكَ وَمَنْ نَبِيُّكَ وَمَنْ إِمامُكَ؟

من دچار وحشت و اضطرابى سخت شدم و هر چه مى خواستم پاسخ دهم به زبانم چيزى نمى آمد، به اينكه من اهل اسلامم، هر چه خواستم خداى خود را بگويم و پيغمبر خود را بگويم، به زبانم جارى نمى شد.

نكير و منكر آمدند كه اطراف مرا بگيرند و مرا در حيطه غلبه و سيطره خود درآورده و عذاب كنند. من بيچاره شدم، بيچاره به تمام معنا، و ديدم هيچ راه گريز و فرارى نيست، گرفتار شده ام. ناگهان به ذهنم آمد كه تو گفتى: ما يك شيخى داريم كه اگر كسى گرفتار باشد و او را صدا بزند اگر او در مشرق عالم باشد يا در مغرب آن،

فوراً حاضر مى شود و رفع گرفتارى از او مى كند، من صدا زدم: اى على به فريادم برس! فوراً على بن ابى طالب اميرالمؤمنين عليه السلام حاضر شدند اينجا و به آن دو نكير و منكر گفتند: دست از اين مرد برداريد، معاند نيست او از دشمنان ما نيست، اين طور تربيت شده، عقايدش كامل نيست، چون فرصت نداشته است.

حضرت آن دو ملك را رد كردند و دستور دادند دو فرشته ديگر بيايند و عقايد مرا كامل كنند، اين دو نفرى كه روى نيمكت نشسته اند دو فرشته اى هستند كه به امر آن حضرت آمده اند و مرا تعليم عقايد مى كنند، وقتى عقايد من صحيح شد من اجازه دارم اين دالان را طى كنم و وارد آن باغ گردم.(238)

بدرقه اى گرم و صميمى هنگام رفتن

محبّت و دوستى بى پاسخ نمى ماند، در سخت ترين شرايط، دوست به سراغ انسان مى آيد و نسيم محبتش سختى ها را بر انسان آسان مى نمايد.

آن قدر به پيامبر محبّت داشت كه پيامبر او را مادر خود مى خواند، اولين زنى بود كه از مكه به دنبال پيامبر خدا حركت كرد و با كمال سختى و شفقت وارد مدينه شد در حالى كه پاهايش آبله زده و زخم شده بود و آماس كرده بود. پيامبر خدا دستور دادند زنان مدينه براى معالجه پاهاى او آمدند. مجذوب سخنان پيامبر خدا بود، به كلماتش گوش جان مى سپرد.

او مادر اميرمؤمنان على عليه السلام به نام فاطمه بنت اسد است. در زندگى نگران لحظه اى بود كه در خانه قبر مورد سؤال قرار گيرد، آيا خواهد توانست پاسخ صحيح دهد يا نه؟ ولى همراهى دوست با او نگرانى اش را برطرف كرد، آن هنگام كه حضور رسول خدا را در كنار بدنش

احساس نمود. داستان او را از زبان تاريخ بشنويد.

وقتى فاطمه بنت اسد، مادر اميرالمؤمنين وفات كرد، اميرالمؤمنين عليه السلام نزد رسول اللَّه صلى الله عليه وآله آمد، رسول خدا فرمود: اى ابوالحسن! چه شده است؟ حضرت عرض كرد: مادرم مرده است. رسول خدا فرمود: و مادر من هم بوده است. شروع كرد به گريستن و گفت: وا اُمّاه! سپس فرمود: اى على! پيراهن مرا بگير و مادرت را در آن كفن كن و اين رداى مرا هم بگير و او را در آن كفن كن و زمانى كه از كفن كردن فارغ شديد، مرا خبر دهيد.

چون كفن نمودند و جنازه را از خانه بيرون آوردند، رسول خدا چنان نمازى بر او گزارد كه مانند آن بر هيچكس نه قبل از آن و نه بعد از آن نخواند و پس از آن در قبر رفته و بر زمين قبر به پشت خوابيدند و چون فاطمه را در قبر گذاردند.

رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: يا فاطمه! فاطمه گفت: لبّيك يا رسول اللَّه! رسول خدا فرمود: آنچه را كه پروردگارت به تو وعده داد آيا ديدى كه حقّ است؟ فاطمه گفت: آرى اى رسول خدا، خدايت تو را جزا دهد. گفت و گو و مناجات با رسول اللَّه در درون قبر به طول انجاميد، وقتى رسول خدا خارج شد، عرضه داشتند: شما با فاطمه امروز كارى كرديد كه با هيچكس نكرديد، اوّلاً در لباس هاى خودتان او را كفن نموديد. ثانياً در قبر او داخل شديد، ثالثاً اين نماز مفصّلى كه بر او گزارديد و اين گفت و گوى طولانى را كه با او نموديد، هيچ ما به خاطر نداريم

كه با شخص ديگرى نموده باشيد.

پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: امّا كفن نمودن او را در لباس خود، به جهت آن بود كه روزى گفتم: بسيارى از مردم در روز قيامت در عالم حشر براى مقام عرض، از قبرهاى خود عريان محشور مى شوند. فاطمه صيحه اى زد و گفت: وا سَوأتاه! اى واى از رسوايى كشف قبايح! پس من لباس خود را بدو دادم و از خداوند در نمازى كه بر فاطمه گزاردم خواستم كه آن كفن را كهنه نگرداند تا زمانى كه فاطمه در بهشت وارد شود و خداوند دعاى مرا مستجاب نمود.

و اما داخل شدن من در قبرش به جهت آن بود كه من روزى گفتم: چون ميّت را داخل قبر گذارند و مردم از كنار قبر برگردند دو ملك منكر و نكير مى آيند و از او سؤال مى كنند. فاطمه گفت: واغوثاه باللَّه! اى پناه به خدا! من هم مكرر در قبر از پروردگار خود مسئلت نمودم تا آنكه از روضه بهشت درى به قبر او بگشايد.پس قبر او باغى از باغ هاى بهشت شد.(239)

استقبال از عزيز خدا حسين عليه السلام

عاشورا كه مظهر عشق و محبّت است، ورود عشّاق به عالم برزخ را نيز به تصوير مى كشد حسين بن على آن چنان پيوندى با جدّش رسول خدا داشت كه «حُسَيْنٌ مِنِّىِ وَاَنَا مِنْ حُسَيْنٍ.»از زبان پيامبر به گوش همه رسيده است. از روز ولادتش روى دست هاى پيامبر و روز جدايى از پيامبر روى سينه او.

حال پيشواى عاشقان مى خواهد قدم به عالم ديگر بگذارد، چه كسانى حضور دارند و به استقبال او مى آيند. هنگام سحر روز عاشورا امام حسين عليه السلام به خواب سبكى فرو رفت و چون بيدار شد فرمود: ياران من!

مى دانيد اكنون در خواب چه ديدم؟ اصحاب گفتند: يابن رسول اللَّه! چه ديدى؟ فرمود: سگانى را ديدم كه به من حمله مى كردند تا مرا پاره پاره كنند، در ميان آنها سگ دورنگى را ديدم كه نسبت به من از ديگر سگان وحشى تر و خون آشام تر بود، گمان مى كنم آن كه مرا خواهد كشت مردى باشد ابرص.

جدم رسول خداصلى الله عليه وآله را ديدم كه تعدادى از اصحابش همراه او بودند و به من فرمود: فرزندم! تو شهيد آل محمّدى و اهل آسمان ها و كرّوبيان عالم بالا از مژده آمدنت شادى مى كنند و امشب به هنگام افطار نزد من خواهى بود، شتاب كن و كار را به تأخير مينداز. اين فرشته اى است از آسمان فرود آمده است تا خون تو را گرفته و در شيشه سبز رنگى قرار دهد.

ياران من! اين خواب گوياى آن است كه اجل نزديك است و بى ترديد هنگام رحيل و كوچ از اين جهان فانى فرا رسيده است.(240)

خروج از قبر /

موقف و ايستگاه سوم
خروج از قبر

قال النبى صلى الله عليه وآله:

يا عَلىُّ! ما مِنْ عَبدٍ يُحِبُّكَ وَيَنْتَحِلُ مَوَدَّتَكَ إِلاَّ بَعَثَهُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيمَةِ مَعَنا؛

اى على! هر كه تو را دوست بدارد

روز قيامت با ما مبعوث خواهد شد.

بحار 209/7

بيرون آمدن از قبر در قيامت

يكى از مراحل سخت در مسير انسان به سوى جهان آخرت، روزى است كه از قبر خارج مى شود، همان گونه كه وارد شدن در قبر سختى هايى را در برداشت. امام هشتم عليه السلام مى فرمود: وحشتناك ترين روز براى انسان سه موضع و جايگاه است:

روزى كه متولد مى شود و دنيا را مى بيند و روزى كه مى ميرد و آخرت و اهلش را مى بيند و روزى كه مبعوث مى شود و شرايطى را مى بيند كه هرگز در دنيا نديده بود.

خداوند بر حضرت يحيى عليه السلام سلام كرده است در اين سه موطن، و عيسى بن مريم عليهما السلام هم براى خود سلامتى خواسته نسبت به اين سه موضع.(241)

اميرمؤمنان على عليه السلام خارج شدن از قبر را سخت تر از مرگ و وارد شدن به قبر و برزخ مى داند. در نامه اى كه حضرت به اهالى مصر نوشته اند، آمده است:

«بندگان خدا! بعد از مبعوث شدن سختى هايى است كه سخت تر از قبر است. قيامت روزى است كه كودك را پير مى كند و انسان را مست و سرگردان و... حتى ملائكه كه گناهى ندارند به وحشت مى افتند.»(242)

چگونه سخت نباشد روزى كه آسمان ها چون فلز گداخته شود و كوه ها چون پشمِ زده گردد، و هيچ دوست صميمى از دوست ديگر حال نپرسد. روزى كه گناه كار آرزو مى كند كه اى كاش براى رهايى از عذاب آن روز مى توانست پسران خود را فدا كند و نيز همسرش و برادرش را.(243)

روزى كه عده اى از قبرهاى خود شتابان برآيند، گويى كه به

سوى پرچم هاى افراشته مى روند، ديدگانشان فرو افتاده و غبار مذلّت آنان را فرا گرفته است.(244)

روزى كه خداوند، زلزله آن روز را امرى هولناك مى داند. روزى كه هر زن شير دهنده اى، شيرخوار خود را از ترس رها مى كند و هر زن باردارى، بار خود را فرو مى نهد، مردم را مست مى بينى و حال آن كه مست نيستند، ولى عذاب خدا شديد است.(245)

روزى كه دو ملك بازوى انسان را مى گيرند و مى گويند: پاسخ پروردگارت را بده.(246)

فريادرسى دوست، هنگام سختى

در چنين شرايط سختى كه انسان نياز به همدمى دارد، تا او را از خوف و ترس برهاند، محبّت دوستان خدا، دستگير انسان است. براى چنين شرايطى است كه پيامبر خداصلى الله عليه وآله فرمود: محبّت اهل بيت من در هفت جا به انسان سود مى رساند كه يكى از آنها «عند القيام من الأجداث» است (وقتى كه از قبر خارج مى شود).

جابر بن عبداللَّه انصارى اين بشارت را از پيامبر خداصلى الله عليه وآله شنيده است كه خطاب به اميرمؤمنان عليه السلام فرمود:

«يا على! بشارت بر تو باد، بنده اى كه محبّت و مودّت تو را داشته باشد روز قيامت با ما مبعوث خواهد شد.»

«يا عَلىُّ! ما مِنْ عَبْدٍ يُحِبُّكَ وَيَنْتَحِلُ مَوَدَّتَكَ إِلاَّ بَعَثَهُ اللَّهُ يَوْمَ الْقَيامَةِ مَعَنا. ثُمَّ قَرَأَ الْنَّبِىُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ هذِهِ الآيَةَ: إِنَّ المُتَّقِينَ فِى جَنَّاتٍ وَنَهَرٍ فِى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ.»(247)

با پاى پياده به ديدار دوست

محبّت و دوستى اهل بيت عليهم السلام او را از خراسان حركت داده و با پاى پياده به مدينه آمده است تا خدمت امام باقرعليه السلام برسد. وقتى به محضر امام رسيد، پاهاى مجروح خود را به محبوب نشان داد و عرض كرد: محبّت شما اهل بيت، مرا به اين روز انداخته. امام نيز پاسخ محبّت او را چنين دادند:

«وَ اللَّهِ لَوْ أَحَبَّنا حَجَرٌ حَشَرَهُ اللَّهُ مَعَنا؛(248)

به خدا قسم، اگر سنگى هم ما را دوست داشته باشد خداوند با ما محشورش مى نمايد.»

با نشانى از دوست

آرى محبّت، انسان را در كنار يار قرار مى دهد روزى كه همه از يكديگر فرار كرده و ياورى به چشم نمى خورد. و چه زيبا و دلپذير است براى كسى كه از قبر خارج شود در حالى كه دستمالى بر پيشانى دارد كه به دست عزيز زهرا حضرت حسين بن على عليهما السلام بر جراحتش بسته شده، و اين پاسخ محبتى است كه حرّ نسبت به امامش داشت. درست است كه زمانى در مقابل امام حسين عليه السلام با هزار سوار ايستاده بود ولى قلبش در اختيار حسين بود.

اى حرّ هنگام نماز است، تو با سپاهت نماز مى خوانى؟ نه، من به شما اقتداء مى كنم. سپاهيان من! بياييد همه بر حسين عليه السلام اقتداء كنيد. محبّت امام حسين عليه السلام به او اجازه نمى دهد كه زبانش پاسخ حضرت عليه السلام را بدهد هنگامى كه فرمود: مادر به عزايت بنشيند. تو حق دارى اسم مادر مرا ببرى ولى من حق ندارم، زيرا مادر تو زهرا است. آيا اين محبّت ها پاسخ ندارد؟

پاسخش محشور شدن در روز قيامت با مدالى است كه عزيز زهرا بر پيشانى او بسته است. بعد از سال ها وقتى قبر حرّ آشكار

شد خواستند دستمال را از سر او باز كنند، خونى تازه جارى شد. يعنى اين زخم با دستمالى كه امام حسين عليه السلام بر آن بسته آرام مى گيرد و تا قيامت با او مى ماند.

تطاير صحف /

موقف و ايستگاه چهارم
تطاير صحف

عن الصادق عليه السلام:

مَنْ زَارَ الحُسَينَ عليه السلام يَرْجِعُ إلى أَهْلِهِ وَ ما عَلَيْهِ وِزْرٌ وَ لا خَطِيئَةٌ إِلاَّ وَ قَدْ مُحِيَتْ مِنْ صَحِيفَتِهِ؛

كسى كه به زيارت حسين عليه السلام برود، هنگام بازگشت به سوى خانواده اش تمام گناهان از نامه عملش محو مى گردد.

بحار 173/45

به پرواز درآمدن نامه هاى عمل

مرحله اى ديگر از مواطن قيامت جايى است كه نامه هاى عمل باز شده و به پرواز درمى آيد و انسان آنچه انجام داده و از ياد برده است را مى بيند. آيا آشنا شدن با گذشته اى كه ذرّه اى از آن از قلم نيفتاده هولناك نمى باشد؟

«وَ كُلَّ اِنْسانٍ اَلْزَمْناهُ طَائِرَهُ فِى عُنُقِهِ وَنُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقيهُ مَنْشُوراً، اِقْرَأ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيبَاً»؛(249)

كارنامه هر انسانى را به گردن او بسته ايم و روز قيامت براى او نامه اى كه آن را گشوده مى بيند، بيرون مى آوريم، نامه ات را بخوان، كافى است كه امروز خودت حسابرس خود باشى.»

چه بسا انسان كارهايى انجام داده و از ياد برده است كه در آن روز به ياد او مى آورند.

«يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ جَمِيعَاً فَيُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا اَحْصاهُ اللَّهُ وَنَسُوهُ وَاللَّهُ عَلى كُلِّ شَىْ ءٍ شَهِيدٌ»؛(250)

روزى كه خداوند همه آنان را بر مى انگيزد و به آنچه كرده اند آگاهشان مى گرداند خدا كارهايشان را بر شمرده است و حال آنكه آنها آن را فراموش كرده اند و خدا بر هر چيزى گواه است.»

روزى كه هر امتى به زانو در مى آيد

مى بينى روزى را كه هر امّتى به سوى كارنامه خود فرا خوانده مى شود و به ايشان مى گويند:

«وَتَرى كُلَّ اُمَّةٍ جاثِيَةً كَلُّ اُمِّةٍ تُدْعى إلى كِتابِهَا الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ، هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ اِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ.»؛(251)

آنچه را مى كرديد امروز پاداش مى يابيد، اين است كتاب ما كه عليه شما به حق سخن مى گويد ما از آنچه مى كرديد نسخه بردارى مى كرديم.»

امام صادق عليه السلام فرمود: چون روز قيامت شود، نامه عمل هر كس به او داده مى شود و سپس به او گفته مى شود: بخوان.

راوى مى گويد: عرض كردم: آيا آنچه در آن نامه عمل است

اين شخص مى شناسد و مى فهمد؟ حضرت فرمود: خداوند او را مى فهماند و متذكر مى كند، بنابراين هيچ لحظه اى بر او وارد نشده، كلمه اى از او صادر نگرديده و يك گام برنداشته و هيچ عملى را انجام نداده، مگر اينكه خداوند او را آگاه مى كند. به طورى كه گويا آن عمل را در همان ساعت به جاى آورده است. و مى گويد: اى واى بر ما! اين چه كتابى است كه از ثبت و شمارش هيچ كوچك و بزرگى دريغ ننموده است.(252)

اميرالمؤمنين عليه السلام در دعاى كميل عرض مى كند: خدايا! بيامرز بر من هر سيّئه و گناهى را كه انجام داده ام، آنان را كه تو، فرشتگان بزرگوارِ نويسنده خود را امر فرمودى آنها را ثبت كنند و آن «كرام كاتبين» را بر حفظ من و اعمال من و بر ثبت آثار من گماشته اى، آنان همه را ثبت كردند.

و نيز عفو كن گناهانى را كه به علت نهايت دقّت و خفا از دست آن فرشتگان گذشت و آنها را نتوانستند ثبت كنند ولى تو ثبت كردى، از نظر تو پنهان نشد و تو بر فراز آن فرشتگان مراقب بودى و شاهد بر آنچه از آنان مخفى ماند.(253)

نگاه كردن در نامه عمل، آن قدر سخت و هولناك است كه مولى اميرالمؤمنين عليه السلام در تاريكى شب براى آن گريه مى كند و آه مى كشد، مبادا گناهى را در آن ببيند كه فراموش كرده و خداوند به مأمورين بگويد، بگيريد او را در حالى كه فريادرسى نداشته باشد.

گريه على عليه السلام براى سختى قيامت

عده اى در مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله كنار هم نشسته اند و سخن از مجاهدين بدر مى گويند، هر كس فردى را مطرح مى كند. ابوالدرداء گفت: من

مى خواهم از كسى بگويم كه اموالش از همه كمتر بود، ولى ورع و پرهيزكارى و تلاش در عبادتش از همه بيشتر، او كيست؟

او اميرالمؤمنين على بن ابى طالب است. آن گاه خاطره اى نقل كرد: هنگام شب بود، على به ميان نخلستان هاى خرما رفت و از من دور شد، فكر كردم به منزلش رفت، ولى ناگهان صداى محزونى به گوشم رسيد، مى گفت: خدايا! نكند عمل من در معصيتت طولانى شود و گناهان من در نامه عملم زياد گردد. به دنبال صدا رفتم در حالى كه خود را مخفى مى كردم، ديدم ايستاد، چند ركعت نماز خواند. سپس شروع كرد به دعا و گريه: آه اگر روز قيامت در نامه عملم گناهى را ببينم كه فراموش كرده ام، ولى تو آن را به حساب آورده اى، آن گاه بگويى بگيريد او را، كسى كه فاميل و قبيله او نمى توانند نجاتش دهند.

آن قدر گفت و گفت تا ديگر از او صدايى نشنيدم، فكر كردم به خواب رفته است. گفتم براى نماز صبح او را بيدار خواهم كرد. به او نزديك شدم ديدم، مثل يك چوب روى زمين افتاده، حركتش دادم ولى حركت نكرد، فكر كردم از دنيا رفته است. زود به طرف منزل على عليه السلام رفتم، خبر رحلت على عليه السلام را به همسرش فاطمه عليها السلام دادم و داستان را برايش گفتم.

دختر پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: على عليه السلام از خوف خدا بيهوش شده است. آب آوردند و به صورت على عليه السلام ريختند.

حضرت به هوش آمد، چشمانش را باز كرد، در حالى كه من گريه مى كردم، فرمود: چرا گريه مى كنى؟ گفتم: به خاطر حال شما. فرمود:

«فَكَيْفَ وَلَوْ رَأَيتَنِى وَدُعِىَ بِى إِلَى الْحِسابِ

وَأَيْقَنَ أَهْلُ الْجَرائِمِ بِالْعَذابِ، وَاحْتَوْ شَتْنِى مَلائِكَةُ غِلاظٍ وَزَبانَيةُ فِظاظٍ، فَوَقَفْتُ بَيْنَ يَدَىِ الْمَلِكِ الْجَبَّارِ، قَدْ أَسْلَمَنِى الأَحِبَّاءُ وَ رَحِمَنِى أَهْلُ الدُّنْيا؛(254)

پس چه مى كنى اگر مرا ببينى كه براى حساب روز قيامت در پيشگاه خداوند خوانده شوم و در مقابل عذاب الهى قرار گيرم... .»

آثار دوستى در نامه عمل

حال در چنين شرايط سختى انسان در نامه عملش نگاه كند، ولى گناهى نبيند و به او بگويند: محبّت و دوستى على بن ابى طالب عليه السلام گناهان تو را محو كرد.

«قالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وآله:

حُبُّ عَلِىِّ بْنِ اَبِى طالِبٍ تَأْكُلُ الْسَّيِّئاتِ كَما تَأْكُلُ النَّارُ الحَطَبَ؛(255)

محبّت على عليه السلام گناهان را از بين مى برد همان گونه كه آتش هيزم را.»

ثبت حسنات

چنين شخصى در نامه عمل خود بنگرد و كارهاى پسنديده اى را ببيند كه او انجام نداده ولى خداوند به خاطر محبّت اهل بيت پيامبرعليهم السلام در نامه عملش نوشته است.

سدير صيرفى مى گويد: با عده اى در محضر امام صادق عليه السلام بوديم، حضرت رو كرد به من و فرمود: كسى كه ولايت ما را پذيرفته باشد، ايستاده و نشسته، و در خواب و در زندگى و بعد از مرگ، در حال عبادت خدا مى باشد.

عرض كردم: عبادت در حال ايستاده و نشسته را فهميدم، ولى عبادت در حال خواب و پس از مرگ را نفهميدم.

حضرت فرمود: ولىّ ما وقتى مى خوابد، هنگام نماز كه مى شود، دو فرشته اى كه در زمين خلق شده اند و به آسمان نرفته اند و ملكوت را نديده اند، در كنار او به نماز مى ايستند تا او بيدار شود، و خداوند ثواب نماز آن دو فرشته را براى او مى نويسد كه يك ركعت از نماز آنان معادل هزار نماز است.

و وقتى از دنيا رفت، آن دو فرشته بالا مى روند و مى گويند: پروردگار ما! بنده تو اجلش تمام شد و تو خود بهتر از ما مى دانى، به ما اجازه ده تو را در آسمان ها و اطراف زمين عبادت كنيم. به آنها وحى مى شود: در آسمان كسى هست كه مرا عبادت كند در

حالى كه من به عبادت او احتياج ندارم، بلكه او محتاج عبادت است، و در زمين هم هست كسى كه عبادت كند، شما دو فرشته برويد به سوى قبر ولىّ من، همان بنده اى كه از دنيا رفته. مى گويند: پروردگارا! او كيست كه به او محبّت مى ورزى و اين سعادت نصيب او گرديده؟ به آنها وحى مى شود: او كسى است كه با محمد و وصىّ اش و ذرّيه آنان ميثاق ولايت بسته است. برويد به سوى قبر او، و آنجا تا روز قيامت كه او را مبعوث مى كنم نماز بخوانيد. دو فرشته مى آيند و نماز مى خوانند.

به امام صادق عليه السلام عرض كردم: يا بن رسول اللَّه! پس ولىّ شما در حال خواب و مرگ، بيشتر عبادت مى كند از وقتى كه بيدار و زنده است؟ حضرت فرمود: اى سدير! ولىّ ما روز قيامت امان مى دهد و خداوند امان او را مى پذيرد.(256)

زيارت سيدالشهداءعليه السلام و محو گناهان از نامه عمل

براى هر شخصى هنگام گرفتن نامه عملش آنچه مى تواند موجب خشنودى او شود، زيارت حسين بن على عليهما السلام است.

امام صادق عليه السلام فرمود: كسى كه حسين عليه السلام را زيارت كند، خداوند حوايج او را برآورده مى كند و رزقش را تأمين و... گناهان پنجاه ساله او را مى بخشد و به سوى خانواده خود برمى گردد، در حالى كه تمام گناهان از صحيفه و نامه اعمالش محو شده است. اگر در سفر از دنيا برود ملائكه او را غسل مى دهند و درى از بهشت به سوى او باز مى شود.(257)

محاسبه /

موقف و ايستگاه پنجم
محاسبه

عن النبى صلى الله عليه وآله:

لا يَزُولُ قَدَمُ عَبْدٍ يَوْمَ القِيمَةِ حَتّى يُسْأَلَ عَنْ أَرْبَعٍ: ...وَ عَنْ حُبِّنا أَهْلِ الْبَيْتِ؛

هيچ بنده اى روز قيامت، قدم از قدم بر

نمى دارد مگر اينكه از چهار چيز سؤال

مى شود: يكى از آنها دوستى و محبّت

مااهل بيت است.

بحار الانوار 261/7

حساب أعمال

از مراحل سخت روز قيامت، موقف حساب است كه خيلى نزديك، ولى انسان از آن غافل است.

«اِقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسابُهُمْ وَهُمْ فِى غَفْلَةٍ مُعْرِضُونَ»(258)

در مرحله حساب آنچه را انسان در نفس خود مخفى كرده و يا اينكه آشكار بوده مورد محاسبه قرار مى گيرد:

«وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِى أَنْفُسِكُمْ اَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ».(259)

امام صادق عليه السلام فرمود: چون روز قيامت فرا رسد در موقف حساب، دو بنده مؤمن را كه هر دو از اهل بهشتند نگاه مى دارند، كه در دنيا يكى فقير بود و يكى غنى. فقير مى گويد: اى پروردگار من! براى چه من در اينجا متوقف شده ام؟ به عزت تو سوگند كه در دنيا به من حكومتى و ولايتى را ندادى تا من در آنجا به عدل رفتار كنم يا به ظلم و ستم، و مالى را به من ندادى تا به واسطه آن حقى را ادا كنم يا منع نمايم. و در دنيا روزىِ من، به قدر كفاف به من مى رسيد.

خداوند مى گويد: اين بنده من راست مى گويد،دست از او برداريد تا داخل بهشت شود.

ولى آن مرد غنى در موقف باقى مى ماند.... و به اندازه اى معطل مى شود كه عرق از او جارى مى شود كه اگر چهل شتر تشنه بياشامند برايشان كافى باشد و سپس داخل بهشت مى شود.

فقير به او مى گويد: علت توقف تو چه بود؟ غنى مى گويد: طول حساب، پيوسته از من سؤال مى شد

از چيزهايى كه داشتم و خداوند از من مى گذشت و مى آمرزيد تا جايى كه رحمت خدا مرا فراگرفت.

بگو ببينم تو كيستى؟ مى گويد: من همان فقير هستم كه در موقف حساب با تو بودم كه زودتر به بهشت آمدم ولى نعمت هاى دنيوى كه در دست تو بود، موجب طول حساب تو گرديد.(260)

دقت در حساب، موجب گرفتارى است

اگر در محاسبه دقت شود، همه مردود و گرفتار مى شوند. پيامبر خداصلى الله عليه وآله فرمود:

«مَنْ نُوقِشَ الْحِسابُ يَوْمَ الْقِيامَةِ عُذِّبَ؛(261)

هر كس در حساب او روز قيامت دقت كارى شود مورد عذاب واقع مى شود.»

حقوق خداوند و حقوق مردم مورد حساب قرار مى گيرد؛ از اعضاء بدن چگونه استفاده كردى؟ از چشم و گوش و زبان؟

شخصى خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و عرض كرد: پدر و مادرم فدايت شود، من در دستشويى خانه خود مى روم و لكن ما همسايگانى داريم كه در نزد آنها زنان و كنيزان آوازه خوان هستند كه تغنّى مى كنند، آواز مى خوانند و با عود مى نوازند، و چه بسا من براى آنكه ساز و آواز آنها را گوش كنم مى خواهم زيادتر از مقدار معمول در آنجا بنشينم.

حضرت فرمود: اين كار را مكن.

آن مرد گفت: به خدا كه من به اين اراده و نيّت در نزد آن كنيزان آوازه خوان نرفته ام، بلكه فقط آوازى است كه به گوش خود مى شنوم.

حضرت فرمود: آيا نشنيده اى گفتار خداوند را، آنجا كه مى گويد:

«إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤادَ كُلُّ اُولئكَ كانَ عَنْهُ مَسْئُولاً»؛(262)

به درستى كه گوش و چشم و دل، يك به يك آنها مورد سؤال قرار مى گيرند؟»

مرد گفت: آرى، ولى سوگند به خدا كه گويا من اصلاً اين آيه را از كتاب خدا نشنيده ام، نه از مرد عربى و نه

از مرد عجمى، بنابراين من ديگر هرگز دنبال چنين كارى را نمى گيرم و دوباره به جا نمى آورم ان شاء اللَّه و از خداوند طلب مغفرت و آمرزيدگى دارم.

حضرت فرمود: برخيز و غسل توبه به جاى آور و به مقدارى كه مى خواهى نماز بخوان، چون تو بر امر عظيمى وقوف داشتى، چقدر حالت بد و قبيح بود، اگر بر همان حالت مى مُردى. حمد خداى تعالى را به جاى آور و از او تقاضاى توبه و عفو كن از هر امرى كه خداوند ناپسند دارد، چون او ناپسند ندارد مگر هر عمل زشت و قبيحى را، و عمل زشت را براى اهل آن عمل واگذار، چون براى هر كردارى اهلى است.(263)

سؤال از دوستى و محبّت

قيامت روز سؤال است،روز حساب و كتاب است، از همه چيز پرسش خواهند كرد. لذا پيامبر خداصلى الله عليه وآله فرمود: در روز قيامت، بنده قدم از قدم برنمى دارد مگر اينكه از چهار چيز از او سؤال مى شود: از بدنش كه آن را در چه چيز كهنه كرده است، از عمرش كه آن را در چه چيز به پايان رسانيده، از مالش كه از كجا به دست آورده و در كجا مصرف نموده، و از محبّت ما اهل بيت عليهم السلام:

«... عَنْ جَسَدِهِ فِيما أَبَلاهُ؟ وَعَنْ عُمْرِهِ فِيما أَفْناهُ؟ وَعَنْ مالِهِ مِمَّا اكْتَسَبَهُ؟ وَفِيما أَنْفَقَهُ؟ وَعَنْ حُبِّنا أَهْلِ الْبَيْتِ.»(264)

آرى مهم ترين چيزى كه مورد سؤال قرار مى گيرد مسئله محبّت و دوستى اهل بيت عليهم السلام است. عده اى در محضر امام هشتم عليه السلام بودند، حضرت فرمود: نعمت حقيقى در دنيا چيست؟

بعضى از كسانى كه حضور داشتند، گفتند: خداوند در قرآن مى فرمايد:

«ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَومَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ»؛(265)

شما در روز قيامت از نعمت سؤال

خواهيد شد.»

و اين نعمت همان آب خنك و گوارا است. بعضى مى گفتند: غذاى پاكيزه است، بعضى نعمت را خواب راحت مى دانستند.

امام على بن موسى الرّضاعليه السلام فرمود: از امام صادق عليه السلام نقل شده كه در محضرشان همين گفتار شما مطرح شده است، ولى حضرت ناراحت شد و فرمود: خداوند چيزى را كه از روى فضلش به بندگان داده مورد سؤال قرار نمى دهد و لكن نعمت دوستى و ولايت ما اهل بيت است كه خداوند مورد سؤال قرار مى دهد، بعد از آنكه از توحيد و نبوت سؤال نمود. بنده اگر از عهده آن برآيد به نعمت هميشگى بهشت راه پيدا مى كند.(266)

آرى اگر انسان از همه نعمت هاى الهى برخوردار باشد ولى قلبش جايگاه رسول و اهل بيت نباشد، روز قيامت جوابى براى سؤال ندارد و راهى به بهشت نخواهد داشت، ولى اگر قلبش با محبّت اولياى الهى بتپد، روز قيامت خداوند نعمت هاى ديگرش را تفضّلى بر او ارزانى خواهد داشت.

حساب به دست دوست

امام صادق عليه السلام فرمود:

«اِذا كَانَ يَومُ الْقِيامَةِ وَكَّلَنَا اللَّهُ بِحِسابِ شِيعَتِنا، فَما كَانَ للَّهِ ِ سَئَلْنَا اللَّهَ أَنْ يَهَبَهُ لَنا فَهُوَ لَهُم، وَما كَانَ لَنا فَهُوَ لَهُمْ؛(267)

روز قيامت خداوند ما را براى حساب شيعيانمان قرار مى دهد، آنچه مربوط به خداوند است از او مى خواهيم كه به ما ببخشد و آنچه مربوط به ماست آن هم براى شيعيان ما خواهد بود.»

محبّت و پيروى از اهل بيت عليهم السلام نه تنها حساب را بر انسان آسان مى سازد، بلكه لغزش هايى را كه احياناً براى او پيش آمده باشد نيز تبديل به خوبى ها مى نمايد.

از امام باقرعليه السلام سؤال شد: مراد از آيه قرآن كه مى فرمايد: خداوند گناهان ايشان را تبديل به حسنات مى كند،

چيست؟

حضرت فرمود: مؤمن گناه كار را در روز قيامت به موقف حساب مى آورند و خداوند به تنهايى متكفّل رسيدگى به حساب او مى گردد. خداوند گناهان او را به او نشان مى دهد و چون او اعتراف و اقرار به گناهان كرد، خداوند - عزّوجلّ - به فرشتگانِ مأمور به نوشتنِ اعمال مى گويد: تمام اين گناهان را به نيكى مبدّل سازيد و آن نيكى را بر مردم ظاهر كنيد.

مردم وقتى ديدند مى گويند: اين بنده يك گناه هم ندارد. سپس خداوند دستور مى دهد او را به بهشت ببرند. امام باقرعليه السلام فرمود: البته اين در مورد گناه كاران از شيعيان ما مى باشد.(268)

محبّت و دوستى و پيروى از خاندان رسالت سرمايه بزرگى است كه وقتى بر معصيت و گناه هم وارد شود آن را تبديل به حسنات و نيكى ها مى نمايد، البته اين نكته مورد غفلت نيست كه انسانِ شيفته اهل بيت عليهم السلام دست به هر خلافى نمى زند به اميد اينكه دوستى اهل بيت عليهم السلام را در دل دارد، زيرا محبّت به او اجازه نمى دهد كه در مقابل محبوب، خود را آلوده به معصيت و گناه نمايد. انسان در مقابل دوست، پاكيزگى را هديه مى برد. نه اينكه با دلى آلوده با او مواجه شود. بله گاهى كه انسان دچار غفلت مى شود و دوست را فراموش مى كند آن لحظه فراموشى، لغزش ها به سراغش مى آيد و نامه اعمال را با معصيت و گناه، تيره و تار مى نمايد، ولى محبوب، اين لغزش ها را جبران و تبديل به حسنات مى نمايد.

دوست بدون حساب به بهشت مى رود

عشق و محبّت خدا و اوليايش ممكن است به مرحله اى برسد كه انسان، روز قيامت معطلى حساب را نداشته باشد و اصلاً در صف حساب قرار نگيرد، مگر

مى شود آن انسانِ شيفته على عليه السلام كه حاضر نيست لحظه اى از مولايش جدا شود و در فراق على عليه السلام همانند شمع مى سوزد و تمام هستى خود را به پاى او مى ريزد، معطلى براى حساب داشته باشد؟

اميرمؤمنان از پيامبر خداصلى الله عليه وآله سؤال مى كند: تفسير اين آيه قرآن چيست: «روزى كه متقين را محشور مى كنيم»؟ پيامبر خدا پاسخ مى دهد: اينان كسانى هستند كه سواره مى آيند اين گروه چون پرهيزكار شدند، محبوب خدا گرديدند، خداوند از اعمال آنان راضى شد و نام آنان را متّقين گذارد.

يا على! قسم به خدا اينان روز قيامت از قبر خارج مى شوند در حالى كه چهره آنان مثل برف سفيد است، لباس هاى سفيد دربر دارند... ملائكه به استقبال آنها مى روند و آنها را به طرف بهشت مى برند... خداوند به ملائكه مى گويد: دوستان مرا به بهشت ببريد، آنها را با مردم ديگر نگه نداريد، آنان مورد رضايت من هستند و رحمت من بر آنان است.

ملائكه آنان را به بهشت مى برند و حلقه درِ بهشت را به صدا در مى آورند. صدا به گوش حوريان بهشتى مى رسد، به يكديگر مى گويند: دوستان خدا آمدند. حوريان به استقبال مى آيند، به دوستان خدا مرحبا مى گويند؛ ما چقدر مشتاق شما بوديم! اولياى خدا هم مى گويند: ما نيز مشتاق شما بوديم.

اميرمؤمنان عليه السلام از پيامبر خداصلى الله عليه وآله پرسيد: اينان كيستند؟ حضرت فرمود:

«هؤُلاءِ شِيعَتُكَ يا عَلىُّ وَأَنْتَ إِمامُهُمْ؛(269)

اينان پيروان تو هستند يا على، و تو امام آنها هستى.»

به محضر امام صادق عليه السلام رسيد و در مورد آيه 25 و 26 سوره غاشيه سؤال نمود مراد خداوند چيست؟ كه مى فرمايد:

«إِنَّ اِلَيْنا اِيابَهُم ثُمَّ اِنَّ عَلَيْنا حِسابَهُمْ»؛(270)

در حقيقت بازگشت آنان به

سوى ماست آن گاه حساب خواستنِ از آنان، به عهده ماست.»

حضرت فرمود: در مورد ماست.

سؤال كرد: تفسير آن را مى خواستم بدانم. حضرت فرمود: روز قيامت حساب شيعيان ما به عهده ماست، آنچه بين آنها و بين خداست، حضرت محمّدصلى الله عليه وآله از خدا طلب بخشش مى كند، و آنچه بين ما و بين آنهاست ما آنان را مى بخشيم، تا اينكه بدون حساب وارد بهشت مى شوند.

بار الها! قلبى پر از مهر محمّد و آلش و اطاعت و پيروى بدون چون و چرا به ما عنايت كن تا روز قيامت مشمول الطاف آنان قرار گيريم و بدون حساب وارد بهشت گرديم.

ميزان /

موقف و ايستگاه ششم
ميزان

از زيارتنامه امام على عليه السلام:

اَلسَّلامُ عَلى مِيزانِ الأَعْمالِ؛

سلام بر اميرمؤمنان على كه ميزان اعمال است.

بحار الانوار 287/100

ترازوى عمل

يكى از ايستگاه هاى هولناك در قيامت، ايستگاهى است كه در آن اعمال انسان با ميزان و ترازوى اعمال سنجيده مى شود.

در آنجا مشخص مى شود كه اعمال انسان وزنى دارد يا اينكه توخالى و سبك است. چه بسا ممكن است، انسان در طول زندگى براى خيلى از چيزها وزنى قائل بوده، ولى در ملاك وزين بودن و سنگين بودن آنها دچار اشتباه شده باشد.

آنچه انسان را در يك زندگى سعادتمند قرار مى دهد، سنگين بودن چيزهايى است كه در ترازوى اعمال كشيده مى شود و آنچه انسان را به يك زندگى آتشين سوق مى دهد، سبك بودن اعمال اوست. قرآن كريم حالات انسان را در قيامت اين گونه بيان مى كند:

«روزى كه كوه ها مانند پشم زده شده رنگين شود و انسان ها چون پروانه ها پراكنده گردند و بى هدف به اين سو و آن سو روند، هر كسى كه سنجيده هايش سنگين برآيد پس وى در زندگى خوشى خواهد بود و امّا هر كس كه سنجيده هايش سبك برآيد پس جايش آتشى سوزنده خواهد بود.»(271)

معناى ميزان چيست

آيا به راستى در قيامت هم ترازوهايى همانند ترازوهاى دنيا وجود دارد كه اعمال انسان با آنها كشيده و وزن مى شود؟

اگر در كلمه ميزان كمى دقت كنيم مسئله روشن خواهد شد؛ ميزان به آن چيزى گفته مى شود كه وسيله سنجش است، البته هر چيزى با وسيله خاصى سنجيده مى شود. ميزان و ترازوى هر چيزى هم متناسب با آن است؛ مثلاً مقدار مصرف كيلو وات برق، كنتور است؛ وسيله سنجش حرارت بدن، درجه؛ و همچنين سنجش فشار خون و درجه حرارت هوا و... اشياء مخصوص آنهاست.

حال اگر بخواهيم مقدار محبّت را بسنجيم كه اين فرد چقدر محبّت دارد، ميزان و ترازوى

مخصوص خود را مى طلبد. اگر بخواهيم مقدار خضوع و خشوع انسانى را در مقابل پروردگار به دست آوريم، ميزان معينى دارد و همچنين شجاعت و بقيه صفات انسانى. آرى مقدار اضافه يا كم شدن وزن بدن انسان ميزانى دارد، ولى اضافه و يا كم شدن شخصيت و كمالات ميزان ديگرى را مى طلبد.

از امام صادق عليه السلام پرسيده شد: مراد از اين آيه قرآن چيست؟ كه مى فرمايد: ترازوهاى قسط و عدل را روز قيامت قرار مى دهيم.(272)

حضرت فرمود:

«هُمُ الاَنْبِياءُ وَالاَوصِياءُ؛(273)

مراد از ترازوهاى قسط و عدل، پيامبران و اوصياى آنها هستند.»

على عليه السلام ميزان اعمال

انسان هاى كامل كه انبياء و اوصياء مى باشند، وسيله اى هستند براى اينكه انسان ها سنجيده شوند و سبك و سنگينى آنان روشن و آشكار شود.

در زيارت اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم:

«اَلسَّلامُ عَلى مِيزانِ الْأَعْمالِ؛(274)

سلام بر مولا و آقايى كه ميزان اعمال هستند.»

قدر و قيمت و مقدار خوبى ها و بدى ها با «ميزان اعمال» كه اميرمؤمنان است سنجيده مى شود. مگر نه اين است كه آن حضرت در همين دنيا هم، وسيله سنجش بودند و مردم كودكان خود را در مسير عبور آن بزرگوار قرار مى دادند و از آنان سؤال مى نمودند كه آيا اين آقا را دوست دارى؟ اگر پاسخ مثبت مى داد، مى فهميدند او حلال زاده است و اگر پاسخ منفى مى داد در حلال زاده بودن او شك مى كردند.

هرگاه طلا را بر سنگ محك بزنند، بدون شك اندازه عيار و غشّ آن روشن مى شود. در انسان نيز غش و طلاى ناب درهم آميخته و امام على عليه السلام در ميان ما چون سنگ محك است كه عيار وجود ما را مشخص مى كند.

از روايات زيادى استفاده مى شود كه اعمال انسان بدون داشتن محبّت اهل بيت عليهم السلام داراى

ارزش نبوده و آنچه به اعمال انسان وزن مى دهد و آن را گرانبها مى كند، ولايت و محبّت آنان مى باشد.

سنگينى دوستى و محبّت در ميزان

از پيامبر خداصلى الله عليه وآله نقل شده كه در روز قيامت عده اى از انسان ها ترازوى اعمال آنها پر است از گناهان، به آنها گفته مى شود: اين گناهان شماست، پس خوبى ها و حسنات شما كجاست؟ پاسخ مى دهند: ما كار خوبى سراغ نداريم. ولى از طرف خداوند ندا مى آيد: اگر شما سراغ نداريد، من سراغ دارم.

آن گاه صحيفه كوچكى در كفه خوبى ها قرار مى گيرد و بر تمام آن سيّئات و گناهان غلبه مى كند كه مقايسه بين آن گناهان و آن حسنه و خوبى به فاصله بيش از ما بين زمين و آسمان است.

سپس به يكى از آنها گفته مى شود: دست پدر و مادر و برادران و خواهران و فاميل و آشنايان خود را بگير و به بهشت ببر.

اهل محشر وقتى اين صحنه را مى بينند، مى گويند: پروردگارا! ما گناهان اينان را ديديم و فهميديم، امّا خوبى هاى آنان چيست؟ خداوند مى فرمايد: يكى از اينها بدهكارى داشت نسبت به برادرش، هنگام پرداخت بدهكارى اش گفت: من تو را دوست دارم چون تو على بن ابى طالب را دوست دارى.

ديگرى پاسخ داد: من به خاطر اينكه تو على عليه السلام را دوست دارى از طلب خود صرف نظر مى كنم و هرچه مى خواهى از اموال من بردار.

خداوند به خاطر آن (محبّتى كه پايه اين گونه رفتار است) گناهان هر دوى آنان را بخشيد و آن را در ميزان عمل آنها قرار داد و بهشت را بر آنان و پدر و مادرشان واجب كرد.

سپس حضرت فرمود: تعداد كسانى كه به خاطر دشمنى با على عليه السلام به

آتش مى روند، بيشتر از سنگ ريزه هايى است كه كنار جمرات ريخته شده، پس بپرهيز كه از دشمنان اميرمؤمنان عليه السلام باشى.(275)

ارتباط و پيوند با اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام كه يكى از راه هاى آن صلوات بر پيامبر و اهل بيت اوست، سنگين ترين چيزى است كه در ميزان اعمال انسان قرار مى گيرد. از امام معصوم عليه السلام نقل شده كه فرمود: سنگين ترين چيزى كه در ميزان اعمال در روز قيامت قرار مى گيرد، صلوات بر پيامبر و اهل بيت اوست.(276)

ولايت و دوستى، آرام بخش دل ها در كنار ميزان

محبّت اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مى تواند در مواقع هولناك دستگير انسان باشد. يكى از آن مواقع هنگامى است كه انسان در مقابل ميزان اعمال كه پيامبر و اهل بيت هستند قرار مى گيرد، آن لحظه اى كه پيامبر خداصلى الله عليه وآله در حق دوستانش دعا مى كند.

آن لحظات سختى كه فاطمه عليها السلام دختر گرامى پيامبرصلى الله عليه وآله از پدر سؤال كرد: قيامت چگونه است؟ پيامبر فرمود: همه به خود مشغولند و احدى به احدى نگاه نمى كند، نه پدرى به فرزند و نه فرزندى به پدر... .

عرض كرد: پدر! روز قيامت شما را كجا ملاقات كنم؟ حضرت فرمود: در كنار ميزان مرا ببين، در حالى كه من مى گويم: پروردگارا سنگين كن ميزان آن كسى را كه شهادت به توحيد تو داده است.

رَبِّ أَرْجِحْ مَنْ شَهِدَ أَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللَّهُ.(277)

پيامبر خداصلى الله عليه وآله فرمود:

«فَمَنْ أَحَبَّ أَنْ يَكُونَ اَمِنَاً فِى هذِهِ المَواطِنَ فَليَتَوالِ عَليًّا بَعْدِىِ وَلْيَتَمَسَّكْ بِالحَبْلِ المَتِينِ وَهُوَ عَلِىُّ بْنُ اَبِى طالِبٍ وَعِتْرَتِهِ مِنْ بَعْدِهِ؛(278)

هر كه دوست دارد در اين موارد سخت، در امان و امنيت باشد، پس بعد از من ولايت على را بپذيرد و به حبل متين كه همانا اميرمؤمنان عليه

السلام است چنگ زند و بعد از او عترتش را بپذيرد.»

پل صراط /

موقف و ايستگاه هفتم
پل صراط

عن النبى صلى الله عليه وآله:

جَوازُ الصِّراطِ

حُبُّ عَلِىِّ بْنِ اَبِى طالِبٍ؛

گذرنامه پل صراط،

دوستى ومحبّت على عليه السلام است.

مناقب آل ابى طالب 7/2

گذشتن از صراط

براى رسيدن به يك زندگى سعادتمندِ هميشگى، از مسيرى بايد گذشت كه يا روى جهنم است و يا داخل آن و به قول معروف پلى است كه بايد از آن عبور كرد. همان گونه كه دنيا پلى است(279) براى رسيدن به آخرت كه همه بايد از آن عبور نمايند، عبور و گذشتن از اين پل كار آسانى نيست، همان گونه كه عبور كردن از دنيا و رسيدن به آخرت مشكلات زيادى دارد.

چه بسا انسان هايى كه در دنيا دچار لغزش هايى مى شوند كه زندگى آنها را دچار مشكل مى كند نمى توانند به صورت صحيح در زندگى حركت نمايند و چه بسا زندگى آنان به سرانجامى نيك ختم نشود و در همان اثنا در منجلاب بدبختى سقوط نمايند.

گذشتن از دنيا براى بعضى كارى دشوار است، گذشتن از مال، رفاه، رياست، تجارت و... به هر قيمتى شده آن را حفظ مى كنند ولو حقوق ديگران ضايع شود، آبروى ديگران بريزد، جان ديگران به خطر بيفتد.

برعكس عده اى از پل دنيا كه به سوى آخرت است، سريع مى گذرند و به آسانى براى رسيدن به زندگى سعادتمندانه، از مال دنيا صرف نظر كرده، حقوق ديگران را محترم مى شمارند و حتى ديگران را بر خود مقدم مى دارند. رياست براى آنان در صورتى كه بر پايه عدالت نباشد ارزشى ندارد، دنياى آلوده به حقوق ديگران، مانند مردارى در نظر آنان متعفّن مى باشد، در آخرت نيز اين گونه افراد به راحتى از صراط مى گذرند.

افراد گوناگون در پل صراط

«عَن الصَّادِقِ عليه السلام قَالَ: النَّاسُ يَمُرُّونَ عَلَى الصِّراطِ طَبَقاتٍ، وَالصِّراطُ أَدَقُّ مِنَ الشَّعْرِ وَاَحَدُّ مِنَ السَّيْفِ، فَمِنْهُمْ مَنْ يَمُرُّ مِثْلَ البَرْقِ وَمِنْهُمْ مَنْ يَمُرُّ مِثْلَ عَدْوِ الْفَرَسِ وَمِنْهُمْ مَنْ يَمُرُّ حَبْواً وَمِنْهُمْ مَنْ يَمُرُّ

مَشْيَاً وَمِنْهُمْ مَنْ يَمُرُّ مُتَعَلِّقاً قَدْ تَأْخُذُ النَّارُ شَيْئَاً وَتَتْرُكُ شَيْئَاً؛(280)

صراطى كه از مو باريك تر و از شمشير برنده تر است، مردم براى عبور از آن، گروههاى مختلفند، گروهى مثل برق و گروهى همانند دويدن اسب و بعضى همانند افراد پياده عبور مى كنند و بعضى به رو در افتاده و چهار دست و پا خود را به صراط گرفته و چسبانيده كه نيفتند، ولى آتش مقدارى از آنان را فرا مى گيرد و مقدارى از بدنشان را وا مى گذارد.»

به راستى در چنين شرايط سختى چه چيزى مى تواند انسان را اميدوار كند؟ اگر حقيقت صراط روشن شود آنچه مايه اميدوارى است معلوم خواهد گشت.

از امام صادق عليه السلام پرسيدند: صراط چيست؟ حضرت پاسخ دادند: صراط همان راه به سوى معرفت خداوند است و صراط دو گونه است: يكى صراط در دنيا و ديگرى صراط در آخرت.

اما صراط دنيا همان امامى است كه اطاعت از او واجب است، كسى كه امام را بشناسد و از هدايت او بهره مند شود از صراطى كه پلى است بر روى جهنم، مى گذرد. ولى كسى كه در دنيا امام را نشناسد، قدم هاى او بر صراط آخرت مى لرزد و در جهنم سقوط مى كند.(281)

ازاين روايت نتيجه مى گيريم كه اگر در دنيا كسى امام را بشناسد، گذر كردن از صراط بر او آسان مى شود.

دعاى دوست در كنار صراط

لذا از اميرمؤمنان على عليه السلام نقل شده كه من در كنار صراط دعا مى كنم و مى گويم: پروردگارا شيعيانم را و محبّين و ياران و كسانى را كه در دنيا ولايت مرا پذيرفتند سالم بدار.(282)

كسانى كه در دنيا دوستى اهل بيت عصمت را بر دوستى دنيا ترجيح دادند. در آخرت به راحتى مى توانند از صراط عبور

كنند و پيامبر خدا و صديقه كبرى و اميرمؤمنان على و فرزندان معصومشان عليهم السلام دست آنها را مى گيرند. اگر عبور از هر صراطى گذرنامه اى مى خواهد، جواز و گذرنامه عبور از صراط آخرت، محبّت على بن ابى طالب است؛

«قال النّبىّ صلى الله عليه وآله:

لِكُلِّ شَىْ ءٍ جَوازٌ وَجَوازُ الصِّراطِ حُبُّ عَلىِّ بْنِ اَبِى طالِبٍ.»(283)

پيامبر خدا فرمود: خداوند امر مى كند و من و على بر صراط مى نشينيم و به ما گفته مى شود: وارد بهشت كنيد هر كس به من ايمان آورده و شما را دوست داشته است، و وارد جهنم كنيد هر كس به من كفر ورزيده و با شما دشمنى نموده است.(284)

آرى محبّت اهل بيت راه گشاى انسان در عبور از صراط است و هر مقدار دلدادگى به آنان بيشتر باشد، ثبات قدم در صراط بيشتر خواهد بود.

«قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وآله: أَثْبَتُكُمْ قَدَمَاً عَلَى الصِّراطِ أَشَدُّكُمْ حُبَّاً لِاَهْلِ بَيْتِى.»(285)

گذرنامه در دست اميرمؤمنان

روز قيامت جواز عبور از صراط با دست اميرمؤمنان على عليه السلام به دوستانش داده مى شود، نه تنها دوستان، بلكه دوستان دوستان.

پيامبر خداصلى الله عليه وآله فرمود: علاوه بر دوستى ما اهل بيت، دوستان ما را نيز دوست بداريد. زيد بن حارثه و فرزندش اُسامه را دوست بداريد زيرا دوستى آنان به شما سود مى رساند. سؤال كردند: چگونه سود مى رساند؟

حضرت فرمود: زيد و اسامه روز قيامت جمعيت زيادى را به محضر على مى آورند و مى گويند: اينان به خاطر محبّت رسول خدا و محبّت شما ما را دوست مى داشتند. على عليه السلام جواز عبور از صراط را براى آنها مى نويسد: با سلامت از صراط بگذريد و وارد بهشت شويد. آنان به سلامت عبور مى كنند و وارد بهشت مى شوند.

حضرت فرمود: اين منحصر به

اينان نيست، بلكه هر كس از امّت محمّدصلى الله عليه وآله هم بخواهد به بهشت برود بايد با جوازى باشد كه از على عليه السلام دريافت مى كند. پس اگر مى خواهيد سالم از صراط بگذريد و وارد بهشت شويد بعد از دوستى و محبّت محمّد و آل او، دوستان حضرت را دوست بداريد و اگر مى خواهيد پيامبر خدا و على عليه السلام جايگاه با عظمتى نزد خدا براى شما قرار دهند، پيروان آنان را دوست بداريد و سعى كنيد حوايج مؤمنين را برآورده كنيد.

به درستى كه خداوند وقتى شما شيعيان و دوستان ما را به بهشت ببرد. منادى ندا مى دهد: بندگان من! با رحمت من وارد بهشت شويد. پس بهشت را به نسبت محبّتى كه به شيعيان محمّد و على عليهما السلام داشتيد تقسيم كنيد، هر كدام محبّت بيشترى داشته و بيشتر حوايج مؤمنين را برآورده، از درجه بالاترى در بهشت برخوردار مى شود به طورى كه گاهى فاصله بعضى از اين درجات به پانصد سال مى رسد.(286)

عبور فاطمه عليها السلام از پل صراط

چنگ زدن به محبّت پيامبرصلى الله عليه وآله و دخترش فاطمه زهراعليها السلام و فرزندانش و دوستان آنها روزى به انسان نتيجه مى دهد كه مى خواهد از صراط بگذرد، تمام قدم ها مى لغزد و نجات دهنده اى وجود ندارد، همه انسان ها مضطرب، ولى ناگهان خطاب مى رسد: اى مردم! چشم ها را ببنديد تا فاطمه عليها السلام از صراط عبور كند. همه چشم ها را مى بندند مگر پيامبر خدا و على و حسن و حسين و فرزندان پاكيزه حضرت و اولاد ايشان عليهم السلام. وقتى وارد بهشت مى شود يك طرف چادر حضرت بر صراط است و طرف ديگر به دست حضرت.

منادى ندا مى كند: اى كسانى كه به فاطمه محبّت داريد خود

را به ريشه هاى چادر حضرت آويزان كنيد دوستدار و محبّى باقى نمى ماند مگر اينكه خود را به آن چنگ مى زند و هزاران هزار نفر به اين وسيله از آتش جهنّم نجات پيدا مى كنند.

«يَا ايُّهَا الْمُحِبَّونَ لِفاطِمَةَ!تَعَلَّقُوا بِأَهْدَابِ مَرَطِ فَاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِساءِ العالَمِينَ فَلا يَبْقى مُحِبٌّ لِفاطِمَةَ إِلاَّ تَعَلَّقَ بِهَدْبَةٍ مِنْ أَهْدَابِ مَرَطِها حَتَّى يَتَعَلَّقَ بِها اَكْثَرُ مِنْ أَلْفِ فِئامْ وَأَلْفِ فِئام. قَالُوا: وَكَمْ فِئامُ وَاحِدٌ؟ قَالَ: أَلْفُ أَلْفُ يَنْجُونَ بِها مِنَ النَّارِ.»(287)

بار الها! ما را در دنيا بر صراط محبّت اهل بيت استوار بدار و هر چه بيشتر بر محبّت آنان بيفزاى و بر صراط قدم هاى ما را ملرزان و اهل بيت عصمت و طهارت را يارى كننده ما قرار بده و اگر گامى بر معصيت تو لغزش پيدا كرده، گام ديگر را بر محبّت ثابت بدار،(288) تا از صراط عبور كرده و به بهشت هميشگى در كنار اوليايت قرار گيريم.

دوستان در بهشت /

فصل نهم دوستان در بهشت

دوستان در بهشت

عن على عليه السلام:

إِنَّ أَطْيَبَ شَىْ ءٍ فىِ الْجَنَّةِ وَ أَلذَّهُ

حُبُّ اللَّهِ وَ الحُبُّ فِى اللَّهِ؛

پاكيزه ترين و لذت بخش ترين نعمت هاى بهشتى

دوستى و محبّت خدا و دوستى در راه خدا است.

بحار الانوار 251/69

ورود به بهشت

ورود دوستان خدا و رسول واهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام به بهشت، مسئله اى انكارناپذير است. حذيفه مى گويد: از رسول خداصلى الله عليه وآله شنيدم، مى فرمود:

«ما مِنْ عَبْدٍ وَلا أَمَةٍ وَفِى قَلْبِهِ مِثْقالُ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ مِنْ حُبِّ عَلىٍ عليه السلام اِلاَّ أَدْخَلَهُ الْجَنَّةَ؛(289)

مردى و يا زنى كه بميرد و به اندازه يك مثقال از محبّت على عليه السلام در قلب او باشد خداوند او را به بهشت مى برد.»

پاكيزگى براى ورود به بهشت

كسى كه دلش را در اختيار خدا و رسول و اهل بيتش قرار داد، جايگاهى جز بهشت ندارد. محبّت، انسان را به محبوب مى رساند و محبوب انسان وقتى جايگاهش بهشت بود، او نيز به بهشت راه مى يابد. بله ممكن است لغزش هايى در زندگى براى انسان باشد و مرتكب خطاهايى گرديده، لكن اين لغزش ها و خطاها مادامى كه محبّت و دوستى را از بين نبرده باشد، مانعى براى رسيدن و ورود به بهشت نخواهد شد.

آلودگى هايى كه در انسان بر اثر گناه پيدا مى شود به وسيله عواملى از بين مى رود كه بعضى از آنها به اختيار ماست و بعضى ديگر بدون اختيار؛ مثلاً توبه يك امر اختيارى است و از روايات اهل بيت استفاده مى شود كه محبّت، انسان را وادار به توبه مى كند و با توبه از دنيا مى رود.

علاوه بر آن عوامل ديگرى كه پاك كننده انسان است ولى اختيارى نمى باشد در زندگى پيش مى آيد: گرفتارى ها، سختى ها، مرض ها، مشكلات اقتصادى، تصادف ها و... از امورى هستند كه وقتى براى دوستان خدا و رسول و اهل بيت پيش آيد موجب طهارت و پاكيزگى آنان از آلودگى هاى گناه مى شود و اگر آلودگى ها در حدّى باشد كه با اين عوامل هم مرتفع نشود، روز قيامت اهل بيت عصمت و

طهارت عليهم السلام از انسان شفاعت كرده و دوستان خود را به بهشت مى برند.

روزى يكى از بدخواهان امام صادق عليه السلام وارد مجلس آن حضرت شد، با خود گفت: به خدا قسم، او را در مورد شيعيانش ناراحت خواهم كرد. سپس نزديك امام صادق عليه السلام شد و گفت: اى اباعبداللَّه! به من نگاه كن. آن حضرت اهميّتى نداد، او باز گفت و گفت، تا اينكه حضرت فرمود: هان بگو! روى من به سوى توست، چه مى گويى؟ و مى دانم كه هرگز حرف نيكى نخواهى زد.

او نيز اين مسأله را مطرح كرد كه شيعيان آن حضرت عصاره كشمش مى نوشند. حضرت فرمود: مانعى ندارد چون پدرم از جابر بن عبداللَّه نقل كرده است كه اصحاب رسول خدا نيز اين را مى نوشيده اند.

آن مرد گفت كه مرادش مُسكر است نه عصاره كشمش و اين بار حضرت فرمود: پيروان ما پاك تر از آن هستند كه شيطان در درونشان رخنه كند و چنانچه يكى از دورماندگان شيعه ما اين كار را انجام دهد پروردگارى مهربان و پيامبرى شفاعت كننده و عَطوف و مولايى رفيق براى خود در كنار حوض خواهد يافت در حالى كه تو و دوستانت در برهوت گرفتار خواهيد شد.

آن مرد از پاسخ فرو ماند. اين بار اندكى سكوت كرد و سپس گفت: مرادم مسكر نبود، منظورم شراب بود. امام صادق عليه السلام كه لجاجت و كينه توزى او را ديد، به خشم آمد و فرمود: خداوند زبانت را بگيرد تو را چه مى شود كه امروز اين چنين ما را درباره پيروانمان آزار مى دهى؟

پدرم از جدم و او از على عليه السلام و او از پيامبر خداصلى الله عليه وآله و او از جبرئيل خبر

داده است كه خداوند فرمود: اى محمد! من بهشت را بر تمام پيامبران منع مى كنم تا تو و على و پيروانتان داخل شويد، مگر كسى كه گناه كبيره اى مرتكب شده باشد كه من او را به بلايى مالى يا جانى يا ترس از سلطان گرفتار مى كنم تا ملائكه او را با روح و ريحان ملاقات كنند و من هم از او خشمگين نباشم و اين بلا، خطاى او را جبران مى كند.»

حال بگو بدانم آيا نزد دوستان و ياران تو چيزى همانند اينها هست؟ حال دوباره ملامت كن، يا بگذار و برو.(290)

اميد به گامى بر محبّت دوست

آرى اگر قدمى بر گناه بلغزد قدمى ديگر بر محبّت، انسان را به مقصد مى رساند. جابر بن عبداللَّه انصارى به عطيه كوفى گفت: اى عطيه! از محبوبم رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: هر كه مردمى را دوست بدارد با آنان محشور خواهد شد و هر كه كردار مردمى را دوست داشته باشد شريك كردارشان خواهد بود، دوستدار آل محمدعليهم السلام را تا هنگامى كه دوستشان مى دارد دوست بدار و دشمن آل محمد را تا هنگامى كه دشمنشان مى دارد دشمن بدار، گرچه بسيار روزه دار و شب زنده دار باشد. با دوستدار آل محمد مهربانى و نرمى كن، زيرا اگر بر اثر گناهان بسيارش، يك گام او بلغزد، بر اثر محبتشان گام ديگرش استوار مى ماند. در حقيقت بازگشت دوستدارشان به بهشت است و بازگشت دشمنشان به دوزخ.(291)

كيفيت ورود دوستان به قيامت

روز قيامت همه را به نام خود و نام مادرشان مى خوانند، ولى دوستان اهل بيت را با نام خود و نام پدرشان صدا مى زنند. از رسول خداصلى الله عليه وآله شنيدم كه حضرت فرمود: اى على! آيا به تو بشارت ندهم؟! حضرت عرضه داشت: بلى يا رسول اللَّه، پدر و مادرم به فداى شما!

پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: من و تو و فاطمه و حسن و حسين از يك طينت خلق شده ايم و شيعيان و دوستان ما از زيادى آن طينت آفريده شدند، زمانى كه قيامت شود، مردم با نام خود و مادرانشان خوانده مى شوند ولى ما و شيعيان و دوستانمان با نام خود و پدرانمان.

«فَإِذا كَانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ دُعِىَ النَّاسُ بِأَسْمائِهِمْ وَأَسْماءِ أُمَّهاتِهِمْ ماخَلا نَحْنُ وَشِيَعَتُنا وَمُحِبِّينا، فَإِنَّهُم يُدْعَوْنَ بِأسْمائِهْمِ وَأسْماءِ آبائِهِمْ.»(292)

نورافشانى دوستان خدا در قيامت

امام صادق عليه السلام فرمود: كسانى كه براى خدا دوستى كردند، روز قيامت بر منبرهايى از نور قرار مى گيرند آن چنان چهره هاى آنان نورانى است كه همه چيز را روشن مى كند و به اين نور در قيامت شناخته مى شوند، پس گفته مى شود: اينان براى خدا دوستى كردند.

«إِنَّ المُتَحابِّيْنَ فِي اللَّهِ يَومَ الْقِيامَةِ عَلى مَنابِرَ مِنْ نُورٍ قَدْ أَضاءَ نُورُ وُجُوهِهِمْ وَنُورُ أَجْسادِهِمْ وَنُورُ مَنابِرِهِمْ كُلَّ شَىْ ءٍ حَتَّى يُعْرَفُوا بِهِ، فَيُقالُ: هؤُلاءِ الْمُتَحابُّونَ فِي اللَّهِ.»(293)

به راستى انسان ها اين نورانيت را چگونه و از كجا كسب نموده اند، آيا جز اين است كه اين نور از راه محبّت و دوستى و از ناحيه محبوب به آنها رسيده است.

اهل بيت عليهم السلام روشنى بخش قيامت

در ظلمات قيامت كه فرياد همه بلند مى شود و از خدا مى خواهند تاريكى را از آنان بردارد، گروهى مى آيند آن چنان نورافشانى مى كنند كه صحراى قيامت را روشن مى نمايند.

اهل محشر مى گويند: اينان انبياء الهى هستند؟ خداوند ندا مى كند: نه، انبيا نيستند. مى گويند: پس ملائكه هستند؟ ندا مى آيد: نه، ملائكه نيستند. مى گويند: پس شيعيان هستند؟ ندا مى آيد: نه. مى گويند: پس چه كسانى هستند؟ به آنها مى گويند: از خودشان بپرسيد. وقتى از ايشان مى پرسند، پاسخ مى دهند: ما علويون هستيم، ما ذرّيه محمد رسول خدا هستيم، ما اولاد على ولىّ خدا هستيم، ما اهل كرامت الهى هستيم، ما در امنيت و اطمينان هستيم.

از طرف خداوند به آنها ندا مى رسد: نسبت به دوستان و شيعيان خود شفاعت كنيد. و آنان شفاعت مى كنند و شفاعتشان پذيرفته مى شود.(294)

دوستان على عليه السلام كجايند؟

روز قيامت منادى ندا مى كند: دوستان على عليه السلام كجا هستند؟ گروهى به پا مى خيزند، به آنها گفته مى شود: شما كيستيد؟ مى گويند: ما دوستان خالص على عليه السلام هستيم.

آيا غير از على عليه السلام را هم دوست داشتيد؟ مى گويند: نه. به آنها گفته مى شود: برويد با همسرانتان در بهشت باشيد.

«يُنادِي مُنادٍ يَوْمَ الْقِيامَةِ: أَيْنَ المُحِبُّونَ لِعَلِيٍّ؟ فَيَقُومُونَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيِقٍ، فَيُقالُ لَهُمْ: مَنْ أَنْتُمْ؟ قالُوا: نَحْنُ الْمُحِبُّونَ لِعَليٍ عليه السلام الْخالِصُونَ لَهُ حُبَّاً، فَيُقالُ: فَتُشْرِكُونَ فِي حُبِّهِ أَحَدَاً مِنَ النّاسِ؟ فَيَقُولُونَ: لا، فَيُقالُ لَهُمْ: أُدْخُلُوا الْجَنَّةَ أَنْتُم وَأَزْواجُكُم تُحْبَرُونَ.»(295)

دشمنان به فداى دوستان

پيامبر اكرم با على عليه السلام از كسانى سخن مى گويد كه به خاطر محبّت على عليه السلام به بهشت مى روند. منادى ندا مى كند: دوستان على عليه السلام كجا هستند؟ جمعيتى برمى خيزند كه از صالحين هستند. به آنها گفته مى شود: دست هر كس را مى خواهيد بگيريد و به بهشت ببريد. هر كدام هزاران هزار نفر را به بهشت مى برند.

منادى مى گويد: پس بقيه دوستان على عليه السلام كجا هستند؟ گروهى همانند گروه اوّل كه از صالحين نيستند، برمى خيزند، به آنها گفته مى شود: هر چه مى خواهيد از خدا تمنا كنيد. هركه هرچه تمنا مى كند به او صد هزار برابر آن را مى دهند.

پس منادى ندا مى كند: بقيه دوستان على عليه السلام كجايند؟ گروهى برمى خيزند كه معصيت كار هستند و به خود ظلم نموده اند، دشمنان على عليه السلام را صدا مى زنند، جمعيت زيادى مى آيند، هر هزار نفرى از دشمنان را فداى يكى از دوستان معصيت كار على عليه السلام مى كنند تا دوستان به بهشت بروند.

«ثُمَّ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وآله: هذَا الأَفْضَلُ الأَكْرَمُ، مُحِبُّهُ مُحِبُّ اللَّهِ وَمُحِبُّ رَسُولِهِ وَمُبْغِضُهُ مُبْغِضُ اللَّهِ وَمُبْغِضُ رَسُولِهِ.»(296)

از اين راه خداوند دوستان على عليه السلام را نجات مى دهد.

تشريفات ورود دوستان خدا به بهشت

كسانى كه خداوند از آنها راضى است و آنها را دوست مى دارد به طور عادى وارد بهشت نمى شوند، با تشريفات خاصى به سوى بهشت قدم برمى دارندو با چهره هاى سفيد و لباس هاى سفيد، كفش هايى كه از لؤلؤ است و مى درخشد، جمعيت زيادى از ملائكه آنان را همراهى مى كنند به در بزرگ بهشت مى رسند، از چشمه كنار بهشت مى نوشند، پاكيزه مى شوند و در چشمه ديگر شستشو مى كنند.

اين چشمه چشمه حيات است، به حيات ابدى مى رسند. انسان هاى پاكيزه همراه ملائكه، خداوند خطاب مى كند: ملائكه من! اولياء و دوستان مرا

به بهشت ببريد. آنها را به بهشت مى برند، ملائكه حلقه در بهشت را مى زنند، صداى حلقه به حور العين مى رسد، به يكديگر مى گويند: دوستان خدا آمدند، در بهشت باز مى شود، به آنان مرحبا مى گويند و اظهار شوق مى كنند.

على عليه السلام پرسيد: يا رسول اللَّه! اينان چه كسانى هستند؟

پيامبر خداصلى الله عليه وآله فرمود:

«هَؤُلاءِ شِيعَتُكَ يا عَليُّ وَأَنْتَ إِمامُهُمْ؛(297)

اينان شيعيان تو هستند يا على، و تو امام ايشان هستى.»

وارد شدن شيعيان حسين بن على عليهما السلام در بهشت بر رسول خدا صلى الله عليه وآله

اين سخن حضرت حسين بن على عليهما السلام است كه فرمود: كسى كه ما را دوست بدارد ما با او بر رسول خداصلى الله عليه وآله وارد مى شويم، همانند دو انگشت كه كنار هم هستند.

«عَنِ الحُسَينِ بْنِ عَلِىّ عليهما السلام قالَ: مَنْ اَحَبَّنا للَّهِ وَرَدنا نَحْنُ وَهُوَ عَلى نَبِيِّناصلى الله عليه وآله هكَذا (وضمّ اصبعيه) وَمَنْ اَحَبَّنا لِلدُّنْيا فَاِنَّ الدُّنْيا لَتَسَعُ البِرَّ وَالفاجِرَ.»(298)

غلام و همجوارى رسول خداصلى الله عليه وآله در بهشت

سال ها در كنار امام صادق عليه السلام خدمت گزارى مى كرد، هر وقت حضرت از مركب پياده مى شد، مركب را نگه مى داشت تا حضرت برگردند.

روزى حضرت به مسجد رفتند، گروهى از خراسان براى ديدار امام صادق عليه السلام آمده بودند، يكى از آنان وقتى نگاهش به غلام افتاد، به او گفت: آيا مى توانى از حضرت تقاضا كنى كه از اين به بعد من به جاى تو خدمت گزار باشم و در مقابل، من تمام ثروتم را به تو مى دهم.

گفت: بروم از آقا سؤال كنم، نزد حضرت آمد و مسأله را مطرح كرد: آقا من سال ها خدمت گزار شما بودم، اگر بخواهيد خيرى به من برسد شما اجازه مى دهيد. حضرت فرمود: ما به تو مى دهيم، نيازى به ديگران نيست. سپس داستان آن

مرد را نقل كرد، حضرت فرمود: اگر نمى خواهى نزد ما باشى مانعى ندارد، برو و آن مرد جاى تو باشد.

غلام به راه افتاد كه برود، حضرت او را صدا زدند: مدتى به ما خدمت كردى، در مقابل خير تو را مى خواهيم، زمانى كه قيامت شود رسول خداصلى الله عليه وآله به نور خدا بسته است و اميرمؤمنان عليه السلام به نور رسول خداصلى الله عليه وآله و امامان معصوم به اميرمؤمنان بستگى دارند و شيعيان ما به ما وابسته اند، هر جا ما وارد و داخل شويم آنان نيز وارد مى شوند.

غلام وقتى اين سخنان را شنيد كه نتيجه دوستى با امام معصوم كنار حضرت بودن در روز قيامت است، عرض كرد: من در خدمت شما هستم و آخرت را فداى دنيا نمى كنم. بيرون آمد، شخص خراسانى وقتى او را ديد به او گفت: حال تو عوض شده و تغيير كرده، جريان را براى او نقل كرد: آيا همجوارى رسول خدا و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام را با دنيا عوض كنم؟!(299)

با تاجى از بهشت

دوستى و محبّت اهل بيت عصمت و طهارت ممكن است آن چنان تأثيرى در وجود انسان بگذارد كه زندگى را همرنگ زندگى آنان و قابليت بهشت رفتن بدون حساب و همجوارى با آنان را نصيب انسان نمايد.

پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه وآله فرمود: كسى كه امامان از اهل بيت من را دوست بدارد، به خير دنيا و آخرت رسيده است و احدى نبايد به بهشت رفتنِ آنان ترديد كند، زيرا دوستى اهل بيت من، ده خصلت در دنيا و ده خصلت در آخرت، را به دنبال دارد. اما در آخرت، پرونده اى براى آنان باز نمى شود،

ميزانى نصب نمى گردد، نامه اعمال به دست راست آنان و آزادى از آتش براى آنان نوشته شده، با چهره اى سفيد و لباس هاى بهشتى، صد نفر از اهل بيت خود را شفاعت نموده، خداوند با رحمتش آنان را مورد نظر قرار داده و تاجى از بهشت به آنان داده شده و بدون حساب وارد بهشت مى شوند.(300)

دوستان حضرت فاطمه عليها السلام در قيامت

آرى دل دادن به دوستان خدا آثارى پايدار به دنبال دارد، روزى كه همه يكديگر را فراموش مى كنند، اولياء خدا دوستانشان را فراموش نمى كنند و تنها به بهشت نمى روند.

روزى كه با تشريفات زياد و با عظمت خاصى كه براى ما قابل تصور نيست، دختر رسول خدا فاطمه زهراعليها السلام را به بهشت مى برند، وقتى به در بهشت مى رسد، برمى گردد. خداوند مى فرمايد: دختر حبيب ما! چرا برگشتى؟ مى گويد: پروردگارا دوست دارم در چنين روزى قدر و منزلت من معلوم شود. خداوند خطاب مى كند: دختر حبيب من! برگرد، نگاه كن هركس دوستدار ومحبّ توست يا دوستدار ذرّيه تو، دستش را بگير و وارد بهشت نما.

امام باقرعليه السلام فرمود: به خدا قسم، يا جابر! همان گونه كه پرنده دانه هاى خوب را برمى دارد و جدا مى كند، فاطمه عليها السلام دوستان و شيعيان خود را جدا مى كند، دوستان و شيعيان فاطمه هم به در بهشت مى رسند، برمى گردند.

خداوند مى فرمايد: چرا برگشتيد؟ مى گويند: مى خواهيم قدر و منزلت ما معلوم گردد. خداوند خطاب مى كند: دوستان من برگرديد و نگاه كنيد، هر كس شما را به خاطر فاطمه عليها السلام دوست داشته است، هركس به خاطر محبّت و دوستى فاطمه عليها السلام به شما غذا داده و لباسى پوشانده و يا سيراب نموده، دستش را بگيريد و به بهشت ببريد.(301)

انتقام

از دشمنان امام حسين عليه السلام

آرى با دوستان چنين مى كند، اما با دشمنان چطور؟ وقتى منبرى از نور براى دختر پيامبرصلى الله عليه وآله مى گذارند، ملائكه اطراف منبر را گرفته، حوا و آسيه در كنار حضرت جبرئيل مى آيند. فاطمه درخواست خود را مطرح كن!

دختر پيامبر مى گويد: پروردگارا! حسن و حسين را به من نشان ده. به او نشان داده مى شود در حالى كه رگ هاى خون آلود حسين عليه السلام به چشم مى خورد. دختر پيامبرصلى الله عليه وآله مى گويد: پروردگارا! حق مرا از كسانى كه به من ظلم كردند، بگير.خداوند غضب مى كند، جهنم غضب مى كند، ملائكه غضب مى كنند و فوجى از آتش مى آيد و قاتلين حسين و فرزندانش عليهم السلام را مى گيرد و به قعر جهنم مى برد.(302)

نتيجه دوستى و محبّت برگزيدگان خدا، بهشت هميشگى در كنار بهترين خلق خدا، پيامبر رؤوف و مهربان است.

«إِنَّ النَّبِيَ صلى الله عليه وآله قَالَ وَقَدْ نَظَرَ إِلَى الحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهما السلام: مَنْ أَحَبَّ هذَيْنِ وَأَباهُما وَأُمَّهُما كَانَ مَعِي فِي دَرَجَتِي يَومَ القِيامَةِ؛(303)

پيامبرصلى الله عليه وآله در حالى كه به حسن و حسين عليهما السلام نگاه مى كردند فرمود: كسى كه اين دو و پدر و مادرشان را دوست بدارد، روز قيامت با من و در رتبه من خواهد بود.

حمد و سپاس براى دوستى و محبّت

آيا لذّتى در بهشت بالاتر از همجوارى با پيامبر خدا و لذّت محبّت وجود دارد.

«قَالَ أَميرالْمُؤمِنِيْنَ عليه السلام: إِنَّ أَطْيَبَ شَى ءٍ فِي الْجَنَّةِ وَألَذَّهُ حُبُّ اللَّهِ وَالحُبُّ فِي اللَّهِ وَالْحَمْدُ للَّهِ، قَالَ اللَّه عَزَّوَجَلَّ: «وَآخِرُ دَعْويهُمْ أَنِ الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ العالَمِينَ» وَذلِكَ أَنَّهُم عايَنُوا ما فِي الْجَنَّةِ مِنَ النَّعِيْمِ هاجَتِ الْمَحَبَّةُ فِي قُلُوبِهِمْ فَيُنادُونَ عِنْدَ ذلِكَ أَنِ الْحَمدُ للَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.»(304)

اميرمؤمنان على عليه السلام كه غرق در محبّت خداست، فرمود:

پاكيزه ترين

و لذيذترين اشياء در بهشت، دوستى خدا و دوستى براى خداست، اهل بهشت وقتى نعمت هاى بهشتى را مى بينند، محبّت قلوب آنها را مى گيرد، فرياد مى زنند: حمد و سپاس براى خدا كه پروردگار عالميان است. خداوندا! تو را سپاس مى گوييم بر محبتى كه از خود و دوستانت در قلوب ما قرار دادى تا روز قيامت در بهشت نعيمت، افتخار همجوارى پيامبر خداصلى الله عليه وآله نصيب ما گردد.

كتابنامه

1- آيت بصيرت، چاپ قدس.

2- ابصار العين فى انصار الحسين عليه السلام، الشيخ محمّد السماوى، مكتبة البصيرتى.

3- ارشاد مفيد، ابو عبداللَّه محمد بن محمد بن نعمان، مؤسسة آل البيت لاحياء التراث قم.

4- اقبال الاعمال، رضى الدين على بن موسى بن جعفر بن طاووس مكتب الاعلام الاسلامى.

5- أمالى شيخ صدوق، ابوجعفر محمد بن على بن الحسين بن بابويه القمى، مؤسسه البعثه.

6- أمالى شيخ مفيد، ابو عبداللَّه محمد بن محمد بن نعمان (الشيخ المفيد)، جماعة المدرسين فى الحوزة

العلمية قم.

7- أنساب الاشراف، احمد بن يحيى بن جابر البلاذرى، مؤسسه الاعلمى بيروت.

8- بحارالانوار، محمد باقر المجلسى، دارالكتب الاسلاميّه.

9- برگى از دفتر آفتاب، گذرى بر زندگى نامه فقيه عارف آيت اللَّه العظمى بهجت.

10- ترجمه كتاب كشف المهجة لثمرة المحبة، سيد بن طاوس، المطبعة الحيدرية فى النجف.

11- تفسير صافى، ملامحسن فيض كاشانى، مكتبة الصدر، تهران.

12- تفسير برهان، محدث بحرانى.

13- الخرائج و الجرائح، قطب الدين الراوندى، مؤسسة الامام مهدى عليه السلام، قم المقدسه.

14- خلاصة عبقات الانوار، السيد حامد النقوى الحسينى، مؤسسة البعثه، قم.

15- ديوان سيد حميرى.

16- ذوب النضار فى شرح الثار، ابن نماحلّى مؤسسة النشرالاسلامى التابعة لجماعة المدرسين.

17- روح مجرد، يادنامه حاج سيد هاشم موسوى حداد، انتشارات حكمت.

18- سفينة البحار، المحدث القمى.

19- سيرتنا و سنتنا، علامه امينى.

20- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، منشورات مكتبة آية اللَّه المرعشى النجفى.

21- صحيفه سجاديه.

22- الفضائل، شاذان

بن جبرئيل، المكتبة الحيدرية فى النجف.

23- الغدير، علامه امينى.

24- كافى، ابوجعفر محمدبن يعقوب الكلينى الرازى، دارالكتب الاسلاميه.

25- كامل الزيارات، ابوالقاسم جعفربن محمدبن قولويه القمى، مؤسسه نشر الفقاهه.

26- الكنى والالقاب، المحدث القمى، انتشارات بيدار.

27- كشف الغمه فى معرفة الائمه، مرحوم اربلى.

28- كالم ابن اثير، معزالدين ابن اثير، بيروت.

29- كيمياى محبت، محمدى رى شهرى.

30- المحاسن، احمد بن محمد بن خالدالبرقى، دارالكتب الاسلامية.

31- مرآة العقول، محمد باقر المجلسى، دارالكتب الاسلامية.

32- مستدرك الوسائل، المحقق النورى الطبرسى، مؤسسة آل البيت عليهم السلام لاحياءالتراث.

33- معادشناسى، علامة سيد محمد حسين حسينى طهرانى، انتشارات حكمت.

34- منتهى الآمال، المحدث القمى.

35- مناقب آل ابى طالب، ابوجعفر رشيد الدين محمد بن على بن شهرآشوب السروى المازندارنى.

36- مقتل خوارزمى، خطيب خوارزمى، قم.

37- معجم البلدان، شهاب الدين ابى عبداللَّه ياقوت بن عبداللَّه الحموى، داراحياء التراث العربى، بيروت.

38- من لايحضره الفقيه، الشيخ الصدوق، جامعة المدرسين.

39- ميزان الحكمة، محمد محمدى رى شهرى.

40- نهج البلاغه، الامام على عليه السلام.

41- نجم الثاقب، حاج ميرزا حسين نورى، انتشارات مسجد مقدس جمكران.

42- وسائل الشيعه، الحرّ العاملى، داراحياء التراث العربى.

43- هداية الكبرى، الحسين بن حمدان الخصيبى، مؤسسة البلاغ، بيروت.

پي نوشت ها

1 تا 57

1) ذوب النضار: ص 20.

2) بحار الانوار: ج 100 / ص 119.

3) بحار الانوار: ج 44 / ص 252.

4) بحار الانوار: ج 45 / ص 149.

5) وسائل الشيعه: ج 17 / ص 216.

6) امالى صدوق: ص 192.

7) بحار الانوار: ج 101 / ص 320.

8) امالى مفيد: ص 130.

9) مقتل الحسين عليه السلام: ص 137.

10) بحار الانوار: ج 41 / ص 295؛ «مرّ على عليه السلام بكربلآء، فقال لمّا مرّ به أصحابه: قد اغرورقت عيناه يبكى ويقول: هذا مناخ ركابهم وهذا ملقى رجالهم، هنا مراق دمائهم، طوبى لك من تربة عليها تراق دماء الأحبّة. وفى خبر

آخر: ومناخ ركاب ومصارع عشاق شهداء لايسبقهم من كان قبلهم ولايلحقهم من بعدهم.»

11) بحار الانوار: ج 101 / ص 332.

12) وسائل الشيعه: ج 11 / ص 439؛ «عن أبى عبد اللَّه عليه السلام قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: أىّ عرى الإيمان أوثق؟ فقالوا: اللَّه ورسوله أعلم، وقال بعضهم: الصلوة، وقال بعضهم: الزكوة، وقال بعضهم: الصوم، وقال بعضهم: الحجّ والعمرة، وقال بعضهم: الجهاد. فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: لكلّ ما قلتم فضل وليس به ولكن أوثق عرى الإيمان، الحبّ فى اللَّه والبغض فى اللَّه وتوالى أوليآء اللَّه والتبرّى من أعدآء اللَّه.»

13) بحار الانوار: ج 69 / ص 252.

14) بحار الانوار: ج 69 / ص 250.

15) سوره شورى / آيه 23.

16) بحار الانوار: ج 68 / ص 379؛ «لمّا قضى رسول اللَّه صلى الله عليه وآله مناسكه من حجّة الوداع، ركب راحلته وأنشأ يقول: «لايدخل الجنّة إلّا من كان مسلماً»، فقام إليه أبوذررحمه الله فقال: «يا رسول اللَّه! وما الإسلام؟» فقال صلى الله عليه وآله: «الإسلام عريان ولباسه التقوى وزينته الحياء وملاكه الورع وكماله الدين وثمرته العمل، ولكلّ شى ء أساس، وأساس الإسلام حبّنا أهل البيت عليهم السلام.»

17) سوره حجرات / آيه 7.

18) اصول كافى: ج 2 / ص 125؛ «عن فضيل بن يسار قال: سألت أباعبد اللَّه عليه السلام عن الحبّ والبغض، أ من الإيمان هو؟ فقال: وهل الْإيمان إلّا الحبّ والبغض. ثمّ تلى هذه الآيه: «حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الإِيمانَ وَزَيَّنَهُ فِى قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيانَ أُولئِكَ هُمُ الرّاشِدُونَ».»

19) اصول كافى: ج 8 / ص 80؛ «إنّ رجلاً أتى النبىّ صلى الله عليه وآله فقال: يا رسول اللَّه! أُحبّ المصلّين ولا أصلّى وأُحبّ الصائمين ولا أصوم. فقال رسول اللَّه صلى الله

عليه وآله: أنت مع من أحببت ولك ما اكتسبت.»

20) بحار الانوار: ج 68 / ص 70؛ «أتى رجل النبىّ صلى الله عليه وآله فقال: يا رسول اللَّه! رجل يحبّ من يصلّى ولايصلّى إلّا الفريضة، ويحبّ من يتصدّق ولايتصدّق إلّا بالواجب، ويحبّ من يصوم ولايصوم إلّا شهر رمضان. فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: المرء مع من أحبّ.»

21) اصول كافى: ج 2 / ص 126؛ «عن أبى جعفرعليه السلام قال: إذا أردت أن تعلم أنّ فيك خيراً فانظر إلى قلبك، فإن كان يحبّ أهل طاعة اللَّه ويبغض أهل معصيته ففيك خير واللَّه يحبّك، وإن كان يبغض أهل طاعة اللَّه ويحبّ أهل معصيته فليس فيك خير واللَّه يبغضك والمرء مع من أحبّ.»

22) بحار الانوار: ج 27 / ص 100؛ «قام ثوبان مولى رسول اللَّه صلى الله عليه وآله وقال: بأبى أنت وأمّى يارسول اللَّه! متى قيام الساعة؟ فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: ما أعددت لها إذ تسأل عنها؟ قال: يا رسول اللَّه! ما أعددت لها كثير عمل إلّا أنّى أحبّ اللَّه ورسوله. فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: وإلى ماذا بلغ حبّك لرسول اللَّه صلى الله عليه وآله؟ قال: والّذى بعثك بالحقّ نبيّاً! أنّ فى قلبى من محبّتك ما لو قطّعت بالسيوف ونشرتُ بالمناشير وقرضت بالمقاريض وأحرقت بالنيران وطحنت بارح الحجارة، كان أحبّ إلىّ وأسهل علىّ من أن أجد لك من قلبى غشّاً أو غلاًّ أو بغضاً لأحد من أهل بيتك وأصحابك، وأحبّ الخلق إلىّ بعدك أحبّهم لك، وأبغضهم إلىّ من لايحبّك ويبغضك أو يبغض أحداً من أصحابك. يا رسول اللَّه! هذا ماعندى من حبّك و حبّ من يحبّك وبغض من يبغضك أو يبغض أحداً ممّن تحبّه، فإن قيل هذا

منّى فقد سعدت، وإن أريد منّى عمل وغيره فما أعلم لى عملا أعتمده وأعتدّ به غير هذا، أحبّكم جميعاً أنت وأصحابك وإن كنت لاأطيقهم فى أعمالهم. فقال صلى الله عليه وآله: أبشر فإنّ المرء يوم القيامة مع من أحبّه، يا ثوبان! لو كان عليك من الذنوب ملأ ما بين الثرى إلى الأرض لانحسرت وزالت عنك بهذه الموالاة أسرع من انحدار الظلّ عن الصخره الملسآء المتوية إذا طلعت عليه الشمس ومن انحسار الشمس إذاغابت عنها الشمس.

23) بحار الانوار: ج 39 / ص 289؛ «عن الصادق عليه السلام قال: بينا رسول اللَّه صلى الله عليه وآله فى ملأ من أصحابه وإذا أسود تحمله أربعة من الزنوج ملفوف فى كسآء يمضون به إلى قبره، فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: علىّ بالأسود، فوضع بين يديه فكشف عن وجهه، ثمّ قال لعلىّ عليه السلام: يا على! هذا رباح غلام آل النجار. فقال على عليه السلام: واللَّه ما رآنى قطّ إلّا وحجل فى قيوده وقال: يا على! إنّى أحبّك. قال: فأمر رسول اللَّه صلى الله عليه وآله بغسله وكفنه فى ثوب من ثيابه وصلّى عليه وشيّعه والمسلمون إلى قبره وسمع الناس دويّاً شديداً فى السمآء، فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: إنّه قد شيّعه سبعون ألف قبيل من الملائكه، كلّ قبيله سبعون ألف ملك، واللَّه ما نال ذلك إلّا بحبّك يا على! قال: ونزل رسول اللَّه صلى الله عليه وآله فى لحده، ثمّ أعرض عنه، ثمّ سوى عليه اللبن. فقال له أصحابه: يا رسول اللَّه! رأيناك قد أعرضت عن الأسود ساعة سويت عليه اللبن. فقال: نعم إنّ ولىّ اللَّه خرج من الدنيا عطشاناً فتبادر إليه أزواجه من الحور العين بشراب من الجنّة وولىّ اللَّه غيور، فكرهت أن أحزنه بالنظر إلى

أزواجه، فأعرضت عنه.»

24) بحار الانوار: ج 67 / ص 147؛ «عن موسى بن جعفرعليه السلام قال: إنّ رجلا جآء إلى سيّدنا الصادق عليه السلام فشكى إليه الفقر، فقال عليه السلام: ليس الأمر كما ذكرت، وما أعرفك فقيراً. قال: واللَّه يا سيّدى! ما استبنت وذكر من الفقر قطعة و الصادق عليه السلام يكذّبه، إلى أن قال عليه السلام: خبّرنى لو أعطيت بالبرآئة منّا مائة دينار، كنت تأخذ؟ قال: لا. إلى أن ذكر ألوف دنانير والرّجل يحلف أنّه لايفعل، فقال عليه السلام له: من معه سلعة يعطى هذا المال لايبيعها هو فقير؟!.»

25) بحار الانوار: ج 38 / ص 198؛ جاء رجل فقال: يا رسول اللَّه! اما رأيت فلاناً ركب البحر ببضاعة يسيرة و خرج الى الصّين فاسرع الكرة و اعظم الغنيمة حتّى حسده اهل ودّه و أوسع قراباته و جيرانه. فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: ان مال الدّنيا كلّما ازداد كثرة و عظماً ازداد صاحبه بلاءً، فلا تغتبطوا اصحاب الاموال الّا بمن جاء بماله فى سبيل اللَّه لكن الا اخبركم بمن هو اقلّ من صاحبكم بضاعة و اسرع منه كرّة اعظم منه غنيمة و ما اعدّ له من الخيرات محفوظ له فى خزائن عرش الرّحمن؟ قالوا: بلى يا رسول اللَّه صلى الله عليه وآله! فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: انظروا الى هذا المقبل اليكم فنظرنا فاذا رجل من الانصار رثّ الهيئه. فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: انّ هذا لقد صعد له فى هذا اليوم الى العلوّ من الخيرات و الطّاعات مالو قسمّ على جميع اهل السموات و الارض لكان نصيب اقلّهم منه غفران ذنوبه و وجوب الجنّه له. قالوا: بماذا يا رسول اللَّه صلى الله عليه وآله؟ فقال: سلوه يخبركم عمّا

صنع فى هذا اليوم. فاقبل عليه اصحاب رسول اللَّه صلى الله عليه وآله و قالوا له: هنيئاً لك ما بشرّك به رسول اللَّه صلى الله عليه وآله فما صنعت فى يومك هذا حتى كتب لك ما كتب؟ فقال الرّجل: ما اعلم انّى صنعت شيئاً غير انّى خرجت من بيتى و اردت حاجة كنت ابطات عنها فخشيت أن تكون فاتتنى، فقلت فى نفسى لأعتأضّنّ منها النّظر الى وجه على بن ابى طالب عليه السلام فقد سمعت رسول اللَّه:صلى الله عليه وآله النّظر الى وجه علىّ عليه السلام عبادة. فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: اى واللَّه عبادة و اىّ عبادة، انّك يا عبداللَّه ذهبت تبتغى ان تكتسب ديناراً لقوت عيالك، ذلك فاعتضت منه النّظر الى وجه علىّ عليه السلام و انت له محبّ و لفضله معتقد و ذلك خير لك من ان لو كانت الدنيا كلّها لك ذهبة حمراء فانفقتها فى سبيل اللَّه ولتشفعنّ بعدد كلّ نفس تنفّسته فى مصيرك فى الف رقبة يعتقهم اللَّه من النار بشفاعتك.

26) صحيفه سجاديه: دعاى اول؛ «ابتدع بقدرته الخلق ابتداءاً واخترعهم على مشيّته اختراعاً، ثمّ سلك بهم طريق إرادته وبعثهم فى سبيل محبّته.»

27) سوره حجر / آيه 39.

28) بحارالانوار: ج 98 / ص 383.

29) مقتل خوارزمى: ج 1 / ص 186؛ اللهم ان هذا قبر نبيك محمد وأنا ابن بنت نبيِّكَ و قد حضرنى من الامر ما قد علمت اللهم انى احب المعروف و انكر المنكر.

30) سوره حجرات / آيه 7.

31) ميزان الحكمة: ج 1 / ص 503.

32) بحارالانوار: ج 27 / ص 76.

33) بحار الانوار: ج 68 / ص 341؛ «قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: فأحبّوا أهل بيتى وشيعتهم وأنصارهم، فإنّه لمّا أسرى

بى إلى السمآء الدنيا فنسبنى جبرئيل لأهل السمآء، فاستودع اللَّه حبّى وحبّ أهل بيتى وشيعتهم فى قلوب الملآئكة، فهو عندهم وديعة إلى يوم القيامة، ثمّ هبط بى إلى أهل الأرض فنسبنى إلى أهل الأرض، فاستودع اللَّه حبّى وحبّ أهل بيتى وشيعتهم فى قلوب أمّتى فمؤمنو أمّتى يحفظون وديعتى فى أهل بيتى إلى يوم القيامة.»

34) بحار الانوار: ج 21 / ص 90.

35) بحارالانوار: ج 68 / ص 126.

36) مستدرك وسائل الشيعه: ج 12 / ص 232.

37) بحار الانوار: ج 22 / ص 353.

38) بحار الانوار: ج 43 / ص 262؛ «عن حذيفة اليمان قال: رأيت النبىّ صلى الله عليه وآله أخذاً بيد الحسين بن على عليهما السلام وهو يقول: أيّها الناس! هذا الحسين بن على فاعرفوه، فوالّذى نفسى بيده! أنّه لفى الجنّة ومحبّيه فى الجنّة ومحبّى محبّيه فى الجنّه.»

39) بحار الانوار: ج 75 / ص 98.

40) بحار الانوار: ج 69 / ص 247؛ «عن أبى جعفرعليه السلام قال: إذا أردت أن تعلم أنّ فيك خيراً، فانظر إلى قلبك، فإن كان يحبّ أهل طاعة اللَّه عزّوجلّ ويبغض أهل معصيته، ففيك خير واللَّه يحبّك، وإذا كان يبغض أهل طاعة اللَّه ويحبّ أهل معصيته، فليس فيك خير، واللَّه يبغضك والمرء مع من أحبّ.»

41) بحارالانوار: ج 76 / ص 20.

42) بحارالانوار: ج 7 / ص 241.

43) بحار الانوار: ج 68 / ص 147 و ج 27 / ص 137.

44) سوره ممتحنه / آيه 8.

45) اقبال الاعمال: ج 1 / ص 385.

46) مستدرك الوسائل: ج 1 / ص 122.

47) سوره فرقان / آيه 28.

48) بحار الانوار: ج 99 / ص 221.

49) بحار الانوار: ج 45 / ص 144.

50) سوره يوسف / آيه 85.

51)

بحارالانوار: ج 69 / ص 252.

52) تفسير صافى: ج 1 / ص 505.

53) بحار الانوار: ج 13 / ص 329؛ «عن المفضّل قال: سمعت مولاى الصادق عليه السلام يقول: كان فيما ناجى اللَّه عزّوجلّ به موسى بن عمران عليهما السلام أن قال له: يابن عمران! كذب من زعم أنّه يحبّنى فإذا جنّه الليل نام عنّى، أليس كلّ محبّ يحبّ خلوة حبيبه؟ ها أناذا يابن عمران مطّلع على أحبّآئى إذا جنّهم الليل حوّلت أبصارهم من قلوبهم ومثّلت عقوبتى بين أعينهم، يخاطبونى عن المشاهدة ويكلّمونى عن الحضور. يابن عمران! هب لى من قلبك الخشوع ومن بدنك الخضوع ومن عينيك الدموع فى ظلم الليل وادعنى فإنّك تجدنى قريباً مجيباً.»

54) منتهى الآمال: ج 1 / ص 142.

55) كتاب الفضائل: ص 107

56) ارشاد مفيد: ج 1 / ص 316.

57) كشف المحجّة لثمرة المهجة: ص 148.

58 تا 74

58) بحار الانوار: ج 68 / ص 130؛ «عن عطيّة العوفى قال: خرجت مع جابر بن عبد اللَّه الأنصارى رحمه الله زائرين قبر الحسين بن على بن أبى طالب عليهم السلام، فلمّا وردنا كربلآء، دنى جابر من شاطئ الفرات فاغتسل ثم ائترز بإزار و ارتدى بآخر، ثمّ فتح صرّة فيها سعد، فنثرها على بدنه ثمّ لم يخط خطوة إلّا ذكر اللَّه حتى إذا دنى من القبر قال: أَلمسنيه! فألمسته، فخرّ على القبر مغشيّاً عليه، فرششت عليه شيئاً من المآء فأفاق، ثمّ قال: يا حسين! ثلاثاً ثمّ قال: حبيب لا يجيب حبيبه؟ ثمّ قال: وأنّى لك بالجواب وقد شحطت أوداجك على أثباجك وفرّق بين بدنك ورأسك. فأشهد أنّك ابن النبيّين وابن سيّد المؤمنين وابن حليف التقوى، وسليل الهدى وخامس أصحاب الكسآء، وابن سيّد النقبآء وابن فاطمة سيّدة النسآء، وما لك لا تكون هكذا

وقد غذتك كفّ سيّد المرسلين وربّيت فى حجر المتّقين ورضعت من ثدى الإيمان وفطمت بالإسلام، فطبت حيّاً وطبت ميّتاً غير أنّ قلوب المؤمنين غير طيّبة لفراقك ولا شاكة فى الخيرة لك، فعليك سلام اللَّه ورضوانه. وأشهد أنّك مضيت على ما مضى عليه أخوك يحيى بن زكريّا. ثم جال ببصره حول القبر وقال: السلام عليكم أيّها الأرواح الّتى حلّت بفنآء الحسين عليه السلام وأناخت برحله، أشهد أنّكم أقمتم الصلوة وآتيتم الزكوة وأمرتم بالمعروف وجاهدتم الملحدين وعبدتم اللَّه حتى أتاكم اليقين، والّذى بعث محمّداً بالحقّ لقد شاركناكم فيما دخلتم فيه.

قال عطيّه: فقلت لجابر: وكيف! ولم نهبط وادياً ولم نعل جبلاً ولم نضرب بسيف، والقوم قد فرّق بين رؤوسهم وأبدانهم واوتمّت أولادهم وأرملت الأزواج؟ فقال لى: يا عطيّة! سمعت حبيبى رسول اللَّه يقول: «من أحبّ قوماً حشر معهم ومن أحبّ عمل قوم أشرك فى عملهم»، والّذى بعث محمّداً بالحقّ نبيّاً! أنّ نيّتى ونيّة أصحابى على ما مضى عليه الحسين وأصحابه، خذوا بى نحو أبيات كوفان، فلمّا صرنا فى بعض الطريق، فقال لى: يا عطيّة! هل أوصيك؟ وما أظنّ أنّنى بعد هذه السفرة ملاقيك، أحبب محبّ آل محمد ما أحبّهم وأبغض مبغض آل محمد ما أبغضهم، وإن كان صوّاماً قوّاماً، وأرفق بمحبّ آل محمد، فإنّه إن تزلّ قدم بكثرة ذنوبهم، ثبتت لهم أُخرى بمحبّتهم، فإنّ محبّهم يعود إلى الجنّة ومبغضهم يعود إلى النّار.»

59) بحار الانوار: ج 101 / ص 6؛ «قال أبوعبد اللَّه عليه السلام: يا سدير! تزور قبر الحسين عليه السلام فى كلّ يوم؟! قلت: لا. قال: تزوره فى كلّ جمعة؟! قلت: لا. قال: تزوره فى كلّ شهر؟! قلت: لا. قال: فتزوره فى كلّ سنة؟ قلت: قد يكون ذلك. قال: يا

سدير! ما أجفاكم بالحسين عليه السلام، أما علمت أنّ للَّه ألف ملك شعثاً غبراً يبكون ويرثون لا يفترون زوّاراً لقبر الحسين وثوابهم لمن زاره.»

60) بحار الأنوار: ج 49 / ص 222؛ «عن سليمان بن جعفر قال: قال لى علىّ بن عبيد اللَّه بن الحسين بن علىّ بن الحسين بن علىّ بن أبى طالب عليهم السلام: أشتهى أن أدخل على أبى الحسن الرضاعليه السلام أسلم عليه. قلت: فما يمنعك من ذلك؟ قال: الإجلال والهيبة له وأتّقى عليه. قال: فاعتلّ أبوالحسن عليه السلام علّة خفيفة وقد عاده الناس، فلقيت على بن عبيد اللَّه فقلتُ: قد جآءك ما تريد، قد اعتلّ أبوالحسن عليه السلام علّة خفيفة وقد عاده الناس، فإن أردت الدخول عليه فاليوم. قال: فجآء إلى أبى الحسن عليه السلام عائداً، فلقيه أبوالحسن عليه السلام بكلّ ما يحبّ من المنزلة والتعظيم، ففرح بذلك علىّ بن عبيد اللَّه فرحاً شديداً. ثمّ مرض علىّ بن عبيد اللَّه، فعاده أبوالحسن عليه السلام وأنا معه فجلس حتى خرج من كان فى البيت، فلمّا خرجنا أخبرتنى مولاة لنا أنّ أمّ سلمة امرأة علىّ بن عبيد اللَّه كانت من ورآء الستر تنظر إليه، فلمّا خرج خرجت وانكبّت على الموضع الّذى كان أبوالحسن فيه جالساً، تقبّله وتتمسّح به. قال سليمان: ثمّ دخلت على علىّ بن عبيد اللَّه فأخبرنى بما فعلت أمّ سلمة، فخبرت به أبوالحسن عليه السلام قال: يا سليمان! إنّ علىّ بن عبيد اللَّه وامرأته وولده من أهل الجنّة، يا سليمان! إنّ ولد علىّ وفاطمةعليهما السلام إذا عرّفهم اللَّه هذا الأمر لم يكونوا كالنّاس.»

61) سفينة البحار: ج 2 / ص 170؛ «إنّ عدىّ بن حاتم دخل على معاوية بن أبى سفيان فقال: يا عدى! أين الطرفات يعنى بينه طريفاً وطارفاً طرفه. قال: قتلوا يوم صفّين

بين يدى علىّ بن أبى طالب عليهما السلام فقال: ما أنصفك ابن أبى طالب، إذ قدّم بنيك وأخّر بنيه. قال: بل ما نصفت أنا عليّا إذ قتل وبقيت. قال: صف لى عليّاً. فقال: إن رأيت أن تعفينى. قال: لا أعفيك. قال: كان واللَّه بعيد المدى شديد القوى، يقول عدلاً ويحكم فصلاً، تنفجّر الحكمة من جوانبه والعلم من نواحيه، يستوحش من الدنيا وزهرتها ويستأنس بالليل ووحشته وكان واللَّه عزيز الدمعة طويل الفكرة، يحاسب نفسه إذا خلا ويقلّب كفّيه على ما مضى، يعجبه من اللباس القصير ومن المعاش الخشن وكان فينا كأحدنا، يجيبنا إذا سألناه ويدنينا إذا أتيناه ونحن مع تقريبه لنا وقربه منّا لا نكلّمه لهيبته ولا نرفع أعيننا إليه لعظمته، فإن تبسّم فعن اللؤلؤ النظوم، يعظّم أهل الدين ويتحبّب إلى المساكين، لا يخاف القوىّ ظلمه ولا ييأس الضعيف من عدله، فأُقسم لقد رأيته ليلة وقد مثل فى محرابه وأرخى الليل سرباله وغارت نجومه ودموعه تتحادر على لحيته وهو يتململ تململ السليم ويبكى بكآء الخرين، فكأنّى الآن أسمعه وهو يقول: يا دنيا إلىّ تعرّضت أم إلىّ أقبلت، غرّى غيرى، لا حان حينك، قد طلّقتك ثلاثاً لا رجعة لى فيك، فعيشك حقير وخطرك يسير، آه من قلّة الزاد وبعد السفر وقلّه الأنيس. قال: فوكفت عينا معاوية وجعل يننثفهما بكمّه، ثمّ قال: يرحم اللَّه أبالحسن! كان كذلك، فكيف صبرك عنه؟ قال: كصبر من ذبح ولدها فى حجرها، فهى لا ترقى دمعتها ولا تسكن عبرتها. قال: فكيف ذكرك له؟ قال: وهل يتركنى الدهر أن أنساه.»

62) شرح ابن أبى الحديد: ج 10 / ص 156؛ «أنّ النبىّ صلى الله عليه وآله نظر إلى مصعب بن عمير مقبلاً وعليه إهاب كبش قد تمنطق به، فقال صلى الله

عليه وآله: انظروا إلى الرجل الّذى قد نوّر اللَّه قلبه، لقد رأيته بين أبوين يغذوانه بأطيب الطعام والشراب، فدعا حبّ اللَّه ورسوله إلى ما ترون.»

63) بحار الانوار: ج 79 / ص 188 و مستدرك الوسائل: ج 18 / 151؛ «روى عن الأصبغ بن نباتة قال: دخلت فى بعض الأيّام على أميرالمؤمنين عليه السلام فى جامع الكوفة وإذا بجمّ غفير ومعهم عبد أسود، فقالوا: يا أمير المؤمنين! هذا العبد سارق. فقال له الإمام: أ سارق أنت يا غلام؟! فقال له: نعم. فقال له مرّة ثانيه: أ سارق أنت يا غلام؟! فقال: نعم يا مولاى! فقال له الإمام: إن قلتها ثالثه قطعت يمينك. فقال: أ سارق أنت يا غلام؟! قال: نعم يا مولاى! فأمر الإمام بقطع يمينه، فقطعت فأخذها بشماله وهى تقطر دماً، فلقيه ابن الكوا وكان يشنأ أمير المؤمنين عليه السلام، فقال له: من قطع يمينك؟ قال: قطع يمينى الأنزع البطين وباب اليقين وحبل اللَّه المتين والشافع يوم الدين، المصلّى إحدى وخمسين وذكر مناقب كثيرة إلى أن قال: فلمّا فزع الغلام من الثنآء ومضى لسبيله، دخل عبد اللَّه ابن الكوا على الإمام فقال: السلام عليك يا أمير المؤمنين! فقال له أمير المومنين عليه السلام: السلام على من اتّبع الهدى وخشى عواقب الرّدى فقال له: يا أباالحسن! قطعت يمين غلام أسود وسمعته يثنى عليك بكلّ جميل. قال: ما سمعته يقول؟ قال: قال كذا وأعاد عليه جميع ما قال الغلام. فقال الإمام لولديه الحسن والحسين عليهما السلام: امضيا وائتيا بالعبد. فمضيا فى طلبه فى كنده فقالا له: أجب أمير المؤمنين يا غلام! قال: فلمّا مثل بين يدى أمير المؤمنين، قال له: قطعت يمينك وأنت تثنى علىّ بما قد بلغنى. فقال: يا أمير

المؤمنين! ما قطعتها إلّا بحقّ واجب أوجبه اللَّه ورسوله. فقال الإمام عليه السلام: أعطنى الكفّ. فأخذ الإمام الكفّ وغطّاه بالردآء وكبّر وصلّى ركعتين وتكلّم بكلمات سمعته يقول فى آخر دعآئه: آمين ربّ العالمين، وركبه على الزند وقال لأصحابه: اكشفوا الردآء عن الكفّ. فكشفوا الردآء عن الكفّ وإذا الكفّ على الزند بإذن اللَّه تعالى.»

64) بحار الانوار: ج 41 / ص 210؛ «فقال: يابن الكوّا! إنّ محبّينا لو قطعنا هم أرباً أرباً ما ازدادوا لنا إلّا حبّاً، وإنّ فى أعدآءنا من لو العقناهم السمن والعسل، ما ازدادوا منّا إلّا بغضاً، وقال للحسن عليه السلام: عليك بعمّك الأسود. فأحضر الحسن عليه السلام الأسود إلى أمير المؤمنين عليه السلام فأخذ يده ونصبها فى موضعها وتغطّى بردآئه وتكلّم بكلمات يخفيها، فاستوت يده وصار يقاتل بين يدى أمير المؤمنين عليه السلام إلى أن استشهد بالنهروان ويقال: كان اسم هذا الأسود أفلح.»

65) أبصار العين: ص 70؛ «انّ أباثمامة لمّا رأى الشمس يوم عاشورآء زالت وأنّ الحرب قآئمة، قال للحسين عليه السلام: يا أباعبد اللَّه! نفسى لنفسك الفدآء! إنّى أرى هؤلآء قد اقتربوا منك ولا واللَّه لا تقتل حتى أقتل دونك إن شاء اللَّه، أحبّ أن ألقى اللَّه ربّى وقد صلّيت هذه الصلوة الّتى دنا وقتها. فرفع الحسين عليه السلام رأسه ثمّ قال: ذكرت الصلوة، جعلك اللَّه من المصلّين الذاكرين، نعم هذا أوّل وقتها. ثمّ قال: سلوهم أن يكفو عنّا حتى نصلّى فسألوهم، فقال الحصين بن تميم: أنّها لا تقبل منكم. فردّ عليه حبيب، ثمّ إنّ أباثمامة قال للحسين عليه السلام وقد صلّى: يا أباعبد اللَّه! أنّى قد هممت أنّ الحقّ بأصحابى وكرهت أن أتخلّف وأراك وحيداً من أهلك قتيلاً. فقال له الحسين عليه السلام: تقدّم فإنّا لاحقون بك عن ساعة. فتقدّم

فقاتل حتى أثخن بالجراحات، فقتله قيس بن عبد اللَّه الصائدى ابن عمّ له، كان له عدوّاً وكان ذلك بعد قتل الحرّ.»

66) بحار الانوار: ج 22 / ص 429؛ «كان أبوذر تخلّف عن رسول اللَّه صلى الله عليه وآله فى غزوة تبوك ثلاثه أيّام وذلك أنّ جمله كان أعجف، فلحق بعد ثلاثه أيّام ووقف عليه جمله فى بعض الطريق فتركه وحمل ثيابه على ظهره، فلمّا ارتفع النهار نظر المسلمون إلى شخص مقبل، فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: كان أباذر. فقالوا: هو أبوذر. فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: أدركوه بالمآء فإنّه عطشان. فأدركوه بالمآء ووافى أبوذر رسول اللَّه صلى الله عليه وآله ومعه أداوة فيها مآء. فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: يا أباذر! معك مآء وعطشت؟ فقال: نعم يا رسول اللَّه بأبى أنت وأُمّى! انتهيت إلى صخرة وعليها مآء السمآء، فذقته فاذا هو عذب بارد، فقلت: لا أشربه حتى يشربه حبيبى رسول اللَّه صلى الله عليه وآله. فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: يا أباذر رحمك اللَّه! تعيش وحدك وتموت وحدك وتبعث وحدك وتدخل الجنّة وحدك.»

67) بحار الانوار: ج 45 / ص 41؛ «فقال الحسين عليه السلام: فاطلب لهؤلآء الأطفال قليلاً من المآء، فذهب العباس ووعظهم وحذّرهم، فلم ينفعهم فرجع إلى أخيه فأخبره فسمع الأطفال يناحون: العطش العطش. فركب فرسه وأخذ رمحه القربة وقصّه نحو الفرات، فأحاط به أربعة آلاف ممّن كانوا موكّلين بالفرات ورموه بالنبال فكشفهم وقتل منهم على ما روى ثمانين رجلاً حتى دخل المآء، فلمّا أراد ان يشرب غرفة من المآء، ذكر عطش الحسين وأهل بيته، فرمى المآء وملأالقربة.

يا نفس من بعد الحسين هونى

وبعده لا كنت أن تكونى

هذا الحسين وارد المنون

وتشربين بارد

المعين

تاللَّه ما هذا فعال دينى

68) بحار الانوار: ج 27 / ص 163؛ «قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: من أحبّ الائمّة من اهل بيتى فقد أصاب خير الدّنيا و الآخرة، فلا يشكّنّ أحد انّه فى الجنّة، فانّ فى حبّ اهل بيتى عشرين خصلة: عشر فى الدنيا و عشر فى الآخرة، اما فى الدنيا فالزّهد و الحرص على العمل و الورع فى الدين و الرّغبة فى العبادة و التوبة قبل الموت و النّشاط فى قيام الليل و اليأس فما فى ايدى الناس و الحفظ لأمر اللَّه عزّوجلّ و نهيه، و التاسعة بغض الدنيا و العاشرة السّخاء.»

69) وسائل الشيعه: ج 11 / ص 243.

70) سوره نساء / آيه 69.

71) سوره آل عمران / آيه 31.

72) بحار الانوار: ج 47 / ص 370؛ «كان النجاشى وهو رجل من الدهاقين عاملاً على الأهواز و فارس، فقال بعض أهل عمله لأبى عبد اللَّه عليه السلام: إنّ فى ديوان النجاشى علىّ خراجاً وهو مؤمن يدين بطاعتك، فإن رأيت أن تكتب إليه كتاباً؟ قال: فكتب إليه أبوعبد اللَّه عليه السلام: «بسم اللَّه الرحمن الرحيم سُرّ أخاك يسرّك اللَّه.» قال: فلما ورد الكتاب عليه، دخل عليه وهو فى مجلسه، فلمّا خلا ناوله الكتاب وقال: هذا كتاب أبى عبد اللَّه عليه السلام، فقبّله ووضعه على عينيه وقال له: ما حاجتك؟ قال: خراج علىّ فى ديوانك. فقال له: وكم هو؟ قال: عشرة آلاف درهم. فدعا كاتبه وأمره بأدآئها عنه، ثمّ أخرجها منها وأمر أن يثبتها له لقابل، ثم قال له: سررتك؟! فقال: نعم جعلت فداك! ثم أمر بركب وجارية وغلام وأمر له بتخت ثياب فى كلّ ذلك يقول: هل سررتك؟! فيقول: نعم جعلت فداك! فكلّما قال:

نعم، زاده حتى فرغ، ثمّ قال له: احمل فرش هذا البيت الّذى كنت جالساً فيه حين دفعت إلى كتاب مولاى الّذى ناولتنى فيه وارفع إلى حوآئجك. قال: ففعل وخرج الرجل، فصار إلى أبى عبد اللَّه عليه السلام بعد ذلك. فحدّثه بالحديث على جهته، فجعل يسر بما فعل، فقال الرجل: يابن رسول اللَّه! كأنّه قد سرّك ما فعل بى؟ فقال: أى واللَّه لقد سرّ اللَّه ورسوله.»

73) بحار الانوار: ج 94 / ص 98.

74) بحارالانوار: ج 70 / ص 97؛ «عن جابر عن أبى جعفرعليه السلام: قال: قال لى: يا جابر! أيكفنى من ينتحل التشيّع أن يقول بحبّنا أهل البيت؟ فواللَّه ما شيعتنا إلّا من اتّقى اللَّه وأطاعه وما كانوا يعرفون، يا جابر! إلّا بالتواضع والتخشع والأمانة وكثرة ذكر اللَّه والصوم والصلوة والبرّ بالوالدين والتعهّد للجيران من الفقرآء وأهل المسكنة والغارمين والأيتام وصدق الحديث وتلاوة القرآن وكفّ الألسن عن الناس إلّا من خير وكانوا أمنآء عشآئرهم فى الأشيآء. قال جابر: فقلت: يابن رسول اللَّه! ما نعرف اليوم أحداً بهذه الصفة. فقال عليه السلام: يا جابر! لا تذهبن بك المذاهب، حسب الرجل أن يقول: أحبّ عليّاً أتولّاه، ثمّ لا يكون مع ذلك فعّالاً؟ فلو قال: إنّى أُحبّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله، فرسول اللَّه خير من علىّ عليه السلام، ثم لا يتبع سيرته، ولا يعمل بسنّته ما نفعه حبّه إيّاه شيئاً، فاتّقوا اللَّه واعملوا لما عند اللَّه ليس بين اللَّه وبين أحد قرابة، أحبّ العباد إلى اللَّه عزّوجلّ أتقاهم وأعملهم بطاعته. يا جابر! فواللَّه ما يتقرّب إلى اللَّه تبارك وتعالى إلّا بالطاعة وما معنا برآءة من النار ولا على اللَّه لأحدٍ من حجّة من كان للَّه مطيعاً فهو ولىّ ومن كان

للَّه عاصياً فهو لنا عدوّ ولا تنال ولايتنا إلّا بالعمل والورع.»

75 تا 107

75) كامل الزيارات: ص 270.

76) بحار الانوار: ج 45 / ص 41؛ «إنّ العباس لمّا رأى وحدته عليه السلام، أتى أخاه وقال: يا أخى! هل من رخصة؟ فبكى الحسين عليه السلام بكآءً شديداً، ثمّ قال: يا أخى! أنت صاحب لوآئى وإذا مضيت تفرّق عسكرى. فقال العبّاس عليه السلام: قد ضاق صدرى وسئمت من الحياة وأريد أن أطلب ثارى من هؤلآء المنافقين. فقال الحسين عليه السلام: فاطلب لهؤلآء الأطفال قليلاً من المآء. فذهب العبّاس ووعظهم وحذّرهم فلم ينفعهم، فرجع إلى أخيه فأخبره، فسمع الأطفال ينادون: العطش العطش، فركب فرسه وأخذ رمحه والقربة وقصد نحو الفرات، فأحاط به أربعة آلاف فمن كانوا موكّلين بالفرات ورموه بالنبال فكشفهم وقتل منهم على ما روى ثمانين رجلاً حتى دخل المآء. فلما أراد أن يشرب غرفةً من المآء ذكر عطش الحسين وأهل بيته، فرمى المآء وملأ القربه وحملها على كتفه الأيمن وتوجّه نحو الخيمة، فقطعوا عليه الطريق وأحاطوا به من كلّ جانب، فحاربهم حتّى ضربه نوفل الأزرق على يده اليمنى فقطعها. فحمل القربة على كتفه الأيسر فضربه نوفل فقطع يده اليسرى من الزند. فحمل القربة بأسنانه فجآءه سهم فأصاب القربة وأريق مآؤها، ثمّ جآءه سهم آخر فأصاب صدره. فانقلب عن فرسه وصاح إلى أخيه الحسين عليه السلام: أدركنى، فلمّا أتاه رآه صريعاً فبكى وحمله إلى الخيمة.»

77) بحار الانوار: ج 61 / ص 145؛ «عن أبى بصير قال: دخلت على أبى عبد اللَّه عليه السلام ومعى رجل من أصحابنا، فقلت له: جعلت فداك يابن رسول اللَّه! إنّى لأغتمّ وأحزن من غير أن أعرف لذلك سبباً، فقال أبوعبد اللَّه عليه السلام: إنّ ذلك الحزن والفرح يصل إليكم منّا، لأنّا

إذا دخل علينا حزن أو سرور كان ذلك داخلاً عليكم ولأنّا وإيّاكم من نور اللَّه عزّوجلّ فجعلنا وطينتنا وطينتكم واحدة.»

78) بحار الانوار: ج 46 / ص 243؛ «روى عن أبى بصير قال: دخلت المسجد مع أبى جعفرعليه السلام والناس يدخلون ويخرجون، فقال لى: سل الناس هل يروننى؟ فكلّ من لقيته قلت له: أرايت أباجعفر؟ يقول: لا وهو واقف، حتّى دخل أبوهارون المكفوف، قال: سل هذا. فقلت: هل رأيت أباجعفر؟ فقال: أليس هو بقآئم؟ قال: وما علمك؟ قال: وكيف لا أعلم وهو نور ساطع.»

79) اصول كافى: ج 5 / ص 480.

80) اصول كافى: ج 6 / ص 39؛ «عن أبى هارون مولى آل جعدة قال: كنت جليساً لأبى عبدك اللَّه عليه السلام بالمدينة ففقدنى أيّاماً ثمّ أنّى جئت إليه فقال لى: لم أرك منذ أيّام يا أباهارون! فقلت: ولد لى غلام. فقال: بارك اللَّه فيه، فما سمّيته؟ قلت: سمّيته محمّداً. قال فأقبل بخدّه نحو الأرض وهو يقول: محمد محمد محمد، حتى كاد يلصق خدّه بالأرض، ثمّ قال: بنفسى وبولدى وبأهلى وبأبوى وبأهل الأرض كلّهم جميعاً الفدآء لرسول اللَّه صلى الله عليه وآله، لا تسبّه ولا تضربه ولا تسى ء إليه. واعلم أنّه ليس فى الأرض دار فيها اسم محمد إلّا هى تقدّس كلّ يوم، ثمّ قال لى: عققت عنه؟ قال: فأمسكت. قال: وقد رآنى حيث أمسكت ظنّ أنّى لم أفعل، فقال: يا مصادف! ادن منّى. فواللَّه ما علمت ما قال له إلّا أنّى ظننت أنّه قد أمر لى بشى ء، فذهبت لأقوم فقال لى: كما أنت يا أباهارون. فجآءنى مصادف بثلاثة دنانير فوضعها فى يدى فقال: يا أباهارون! اذهب فاشتر كبستين واستسمنهما واذبحهما وكُل وأطعم.»

81) الهداية الكبرى: ص 257؛ «عن أبى

هارون المكفوف عن أبى عبد اللَّه الصادق عليه السلام، قال أبوهارون: خرجت أريده فلقينى بعض أعدآئه فقال: أعمى يسعى إلى عند أعمى فمصيركما إلى النار يا سحرة يا كفرة! فدخلت على مولاى الصادق عليه السلام حزيناً باكى العين، وعرّفته ما جرى فاسترجع وقال: يا هارون! لا يحزنك ما قاله عدوّنا، فواللَّه ما اجترأ إلّا على اللَّه وقد نزلت به فى الوقت عقوبة اندرّت ناظريه من عينيه وجعلت أنت من بعده بصيراً، ومن علامة ذلك خذ هذا الكتاب فاقرأه. قال أبوهارون: فأخذت الكتاب ففضضته وقرأته إلى آخر حرف منه. ثمّ قال: لا تنظر فى أمر يهمّك إلّا رأيته لا تحجب بعد يومك هذا إلّا عن ما لا يهمّك. قال أبوهارون: فصرفت قآئدى من الباب وجئت إلى بيتى أنظر إلى طريقى وإلى ما يهمّنى وقرأت سكك الدراهم والدنانير ونقش الفصوص وتزويق السقوف ولم أحجب إلّا عما لا يعنينى، فإنّى لم أكن أراه. وسألت عن الرجل فوجدته لم يبلغ بعض طريقه إلى داره حتى فقد ناظريه من عينيه وافتقر وكان ذا مال، فكان يسأل الناس عن الطريق.»

82) بحار الانوار: ج 44 / ص 287؛ «قال: دخلت على أبى عبداللَّه عليه السلام فقال لى: أنشدنى فأنشدته، فقال: لا، كما تنشدون وكما ترثيه عند قبره. فأنشدته أمرر على جدّه الحسين فقل لِأعظمه الزكية. قال: فلمّا بكى، أمسكت أنا، فقال: مر فمررت، قال: ثمّ قال: زدنى، قال: فأنشدته

يا مريم قومى واندبى مولاك

وعلى الحسين فاسعدى ببكاك

قال: فبكى وتهايج النساء، قال فلمّا أن سكتن، قال لى: يا أباهارون! من أنشد فى الحسين عليه السلام فأبكى عشرة (فله الجنّة) ثمّ جعل ينتقص واحداً واحداً حتّى بلغ الواحد فقال: من أنشد فى الحسين عليه السلام فأبكى واحداً

فله الجنّة، ثمّ قال: من ذكره فبكى فله الجنّة.»

83) مستدرك الوسائل: ج 12 / ص 39؛ «أوحى اللَّه إلى داودعليه السلام: إن كنت تحبّنى فاخرج حبّ الدنيا من قلبك، فإنّ حبّى وحبّها لا يجتمعان فى قلب.»

84) بحار الانوار: ج 73 / ص 106؛ «عن ابن أبى يعفور: قلت لأبى عبد اللَّه عليه السلام: إنّا لنحبّ الدنيا. فقال: تصنع بها ماذا؟ قلت: أتزوّج منها وأحجّ وأنفق على عيالى وأنيل إخوانى وأتصدّق. قال لى: ليس هذا من الدنيا، هذا من الآخرة.»

85) بحارالانوار: ج 73 / ص 127.

86) سوره قصص / آيه 77 و 76.

87) بحار الانوار: ج 71 / ص 177؛ «عن علىّ عليه السلام في قول اللَّه عزّوجلّ: «وَلا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا» قال: لا تنس صحّتك وقوّتك وفراغك وشبابك ونشاطك أن تطلب بها الآخرة.»

88) بحار الانوار: ج 73 / ص 125؛ «عن ابن نباتة قال: كنت جالساً عند أمير المؤمنين عليه السلام، فجآء إليه رجل فشكى إليه الدنيا وذمّها، فقال أمير المؤمنين عليه السلام: إنّ الدنيا منزل صدق لمن صدقها ودار غنى لمن تزوّد منها ودار عاقبة لمن فهم عنها، مسجد أحبّآء اللَّه ومهبط وحى اللَّه ومصلّى ملآئكته ومتجر أوليآئه، اكتسبوا فيها الجنّة وربحوا فيها الرحمة.»

89) بحار الانوار: ج 77 / ص 30؛ «قال اللَّه تعالى: يا أحمد! لو صلّى العبد صلوة أهل السمآء والأرض وصام صيام أهل السمآء والأرض وطوى من الطعام مثل الملآئكة ولبس لباس العارى، ثم أرى فى قلبه من حبّ الدنيا ذرّة أو سُمعتها أو رئاستها أو حليّها أو زينتها، لا يجاورنى فى دارى ولأنزعنّ من قلبه محبّتى وعليك سلامى ومحبّتى.»

90) سوره توبه / آيه 24.

91) بحارالانوار: ج 73 / ص 56.

92) سوره طه /

آيات 13 و 12 و 11.

93) بحار الانوار: ج 52 / ص 83؛ «(قال سعد) قلت: فأخبرنى يابن رسول اللَّه عن أمر اللَّه تبارك وتعالى لنبيّه موسى عليه السلام: «فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالوادِ المُقَدَّسِ طُوىً» فإنّ فقهآء الفريقين يزعمون أنّها كانت من إهاب الميتة. فقال عليه السلام: من قال ذلك فقد افترى على موسى واستجهله فى نبوّته، لأنّه ما خلا الأمر فيها من خطبين: إمّا أن تكون صلوة موسى فيها جائزة أو غير جائزة، فإن كانت صلوته جائزة جاز له لبسهما فى تلك البقعة، إذ لم تكن مقدّسة. وإن كانت مقدّسة مطهّرة، فليس بأقدس وأطهر من الصلوة. وإن كانت صلوته غير جائزة فيهما، فقد أوجب على موسى عليه السلام أنّه لم يعرف الحلال من الحرام وعلم ما جاز فيه الصلوة وما لم تجز وهذا كفر. قلت: فأخبرنى يا مولاى عن التأويل فيهما. قال: إنّ موسى عليه السلام ناجى ربّه بالواد المقدس فقال: ياربّ إنّى قد أخلصت لك المحبّة منّى وغسّلت قلبى عمّن سواك وكان شديد الحبّ لأهله، فقال اللَّه تبارك وتعالى: اخلع نعليك، أى أنزع حبّ أهلك من قلبك إن كانت محبّتك لى خالصة وقلبك من الميل إلى من سواى مغسولاً.»

94) سوره هود / آيات 41 الى 47.

95) مقتل خوارزمى: ج 1 / ص 253.

96) بحار الانوار: ج 44 / ص 388.

97) بحار الانوار: ج 14 / ص 38؛ «عن النبى صلى الله عليه وآله قال: قال اللَّه عزّوجلّ لداودعليه السلام: أحبّنى وحبّبنى إلىّ خلقى. قال: ياربّ! نعم أنا أُحبّك فكيف أحببك إلى خلقك؟ قال: أذكر أيادىّ عندهم فإنّك إذا ذكرت ذلك لهم أحبّونى.»

98) بحار الانوار: ج 70 / ص 25؛ «عن الصادق عليه السلام قال: إنّ أولى الألباب الذين عملوا بالفكرة حتى

ورثوا منه حبّ اللَّه، فإنّ حبّ اللَّه إذا ورثه القلب واستضآء به، أسرع إليه اللطف، فإذا نزل اللطف صار من أهل الفوائد، فإذا صار من أهل الفوائد تكلّم بالحكمة، وإذا تكلّم بالحكمة صار صاحب فطنة، فإذا نزل منزله الفطنة عمل فى القدرة، فإذا عمل فى القدرة عرف الأطباق السبعة، فإذا بلغ هذه المنزلة صار يتقلّب فى فكر بلطف وحكمة وبيان، فإذا بلغ هذه المنزلة جعل شهوته ومحبّته فى خالقه، فإذا فعل ذلك نزل منزلة الكبرى، فعاين ربّه فى قلبه وورث الحكمة بغير ما ورثه الحكمآء وورث العلم بغير ما ورثه العلمآء، وورث الصدق بغير ما ورث الصدّيقون، إنّ الحكمآء ورثوا الحكمة بالصمت، وأنّ العلمآء ورثوا العلم بالطلب، وأنّ الصدّيقين ورثوا الصدق بالخشوع وطول العبادة، فمن أخذه بهذه السيرة إمّا أن يسفل وإمّا أن يرفع وأكثرهم الذى يسفل ولا يرفع إذا لم يرع حقّ اللَّه ولم يعمل بما أمر به، فهذه صفة من لم يعرف اللَّه حقّ معرفته ولم يحبّه حقّ محبّته، فلا يغرّنّك صلوتهم وصيامهم ورواياتهم وعلومهم، فإنّهم حمر مستنفرة.»

99) الغدير: ج 10 / ص 167.

100) إنّ شامياً رآه راكباً فجعل يلعنه والحسن عليه السلام لا يردّ، فلمّا فرغ، أقبل الحسن عليه السلام فسلّم عليه وضحك فقال: أيّها الشيخ! أظنّك غريباً ولعلّك شبّهت، فلو استعتبتنا أعتبناك، ولو سألتنا أعطيناك، ولو استرشدتنا أرشدناك، ولو استحملتنا أحملناك، وإن كنت جائعاً أشبعناك، وإن كنت عرياناً كسوناك، وإن كنت محتاجاً أغنيناك، وإن كنت ضيفنا إلى وقت ارتحالك كان أعود عليك لأنّ لنا موضعاً رحباً وجاهاً عريضاً ومالاً كثيراً. فلمّا سمع الرجل كلامه، بكى ثمّ قال: أشهد أنّك خليفة اللَّه فى أرضه، اللَّه أعلم حيث يجعل رسالته وكنت أنت وأبوك أبغض خلق

اللَّه إلىّ والآن أنت أحبّ خلق اللَّه إلىّ وحوّل رحله إليه وكان ضيفه إلى أن ارتحل وصار معتقداً لمحبتّهم.»

101) اصول كافى: ج 8 / ص 229؛ «عن أبى بصير قال: سمعت أباعبد اللَّه عليه السلام يقول: رحم اللَّه عبداً حبّبنا إلى الناس ولم يبغضنا إليهم، أما واللَّه لو يروون محاسن كلامنا لكانوا به أعزّ وما استطاع أحد أن يتعلّق عليهم بشى ء ولكن أحدهم يسمع الكلمة فيحطّ إليها عشراً.»

102) سوره حجرات / آيه 7.

103) فرازى از دعاى ابوحمزه ثمالى.

104) سوره آل عمران / آيه 178.

105) ابصار العين: ص 70.

106) بحار الانوار: ج 77 / ص 28؛ «روى عن أمير المؤمنين عليه السلام: أنّ النبىّ صلى الله عليه وآله سأل ربّه سبحانه ليلة المعراج فقال: ياربّ! أىّ الأعمال أفضل؟ ... فقال اللَّه عزّوجلّ: يا أحمد! هل تدرى أىّ عيش أهنأ وأىّ حيوة أبقى؟ قال: اللّهمّ لا. قال: أمّا العيش الهنى ء فهو الذى لا يفتر صاحبه عن ذكرى ولا ينسى نعمتى ولا يجهل حقّى يطلب رضاى فى ليله ونهاره، وأمّا الحيوة الباقيه فهى التى يعمل لنفسه حتى تهوّن عليه الدنيا وتصغر فى عينه وتعظم الآخرة عنده ويؤثر هواى على هواه ويبتغى مرضاتى ويعظّم حقّ عظمتى ويذكر علمى به، ويراقبنى باللّيل والنهار عند كلّ سيّئة أو معصية، وينقى قلبه عن كلّ ما أكره، ويبغض الشيطان ووساوسه، ولا يجعل لإبليس على قلبه سلطاناً وسبيلاً، فإذا فعل ذلك أسكنت قلبه حبّاً حتى أجعل قلبه لى وفراغه واشتغاله وهمّه وحديثه من النعمة الّتى أنعمت بها على أهل محبّتى من خلقى وأفتح عين قلبه وسمعه حتى يسمع بقلبه وينظر بقلبه إلى جلالى وعظمتى وأضيّق عليه الدنيا وأبغض إليه ما فيها من اللذّات وأحذّره من الدنيا وما

فيها كما يحذّر الراعى غنمه من مراتع الهلكة، فإذا كان هكذا يفرّ من الناس فراراً وينقل من دار الفنآء إلى دار البقآء ومن دار الشيطان إلى دار الرحمن. يا أحمد! ولأُزيّنّنه بالهيبة والعظمة، فهذا هو العيش الهنى ء والحيوة الباقيه وهذا مقام الراضين، فمن عمل برضاى ألزمه ثلاث خصال: أعرّفه شكراً لا يخالطه الجهل وذكراً لا يخالطه النسيان ومحبّة لا يؤثر على محبّتى محبّة المخلوقين، فإذا أحبّنى أحببته وأفتح عين قلبه إلى جلالى ولا أخفى عليه خاصّة خلقى وأُناجيه فى ظلم اللّيل ونور النهار حتى ينقطع حديثه مع المخلوقين. ومجالسته معهم وأسمعه كلامى وكلام ملآئكتى وأعرفه السرّ الذى سترته عن خلقى وألبسه الحيوة حتى يستحيى منه الخلق كلّهم ويمشى على الأرض مغفوراً له وأجعل قلبه واعياً وبصيراً ولا أخفى عليه شيئاً من جنّة ولا نار، وأعرّفه ما يمرّ على الناس فى يوم القيامة من الهول والشدّة، وما أحاسب الأغنيآء والفقرآء والجهّال والعلمآء وأنوّمه فى قبره وأنزل عليه منكراً ونكيراً حتى يسألاه ولا يرى غمرة الموت وظلمة القبر واللحد وهول المطلع، ثمّ أنصب له ميزانه وأنشر ديوانه، ثمّ أضع كتابه فى يمينه فيقرؤه منشوراً، ثمّ لا أجعل بينى وبينه ترجماناً، فهذه صفات المحبّين.»

107) بحار الانوار: ج 94 / ص 148؛ «مناجات امام سجادعليه السلام؛ بسم اللَّه الرحمن الرحيم، إلهى من ذا الذى ذاق حلاوة محبّتك فرام منك بدلاً ومن ذا الذى آنس بقربك فابتغى عنك حولاً. إلهى فاجعلنا ممّن اصطفيته لقربك وولايتك وأخلصته لودّك ومحبتك وشوّقته إلى لقآئك ورضّيته بقضآئك ومنحته بالنظر إلى وجهك وحبوته برضاك وأعذته من هجرك وقلاك وبوّأته مقعد الصدق فى جوارك وخصصته بمعرفتك وأهّلته لعبادتك وهيّمته لإرادتك واجتبيته بمشاهدتك وأخليت وجهه لك وفرّغت

فؤاده لحبّك ورغّبته فيما عندك وألهمته ذكرك وأوزعته شكرك وشغلته بطاعتك وصيّرته من صالحى بريّتك وأخترته بمناجاتك وقطعت عنه كلّ شى ء يقطعه عنك. اللّهمّ اجعلنا ممّن دأبهم الارتياح إليك والحنين ودهرهم الزفرة والأنين. جباههم ساجدة لعظمتك وعيونهم ساهرة فى خدمتك ودموعهم سائله من خشيتك وقلوبهم متعلّقة بمحبّتك وأفئدتهم منخلعة من مهابتك، يا من أنوار قدسه لأبصار محبّيه رآئقة وسبحات وجهه لقلوب عارفيه شآئقة، يا مُنى قلوب المشتاقين ويا غاية آمال المحبّين أسألك حبّك وحبّ من يحبّك وحبّ كلّ عمل يوصلنى إلى قربك وأن تجعلك أحبّ إلىّ ممّا سواك وأن تجعل حبّى إيّاك قآئداً إلى رضوانك وشوقى إليك ذآئداً عن عصيانك وامنن بالنظر إليك علىّ وانظر بعين الودّ والعطف إلىّ، ولا تصرف عنّى وجهك واجعلنى من أهل الإسعاد والحظوة عندك، يا مجيب يا أرحم الراحمين.»

108 تا 149

108) بحار الانوار: ج 26 / ص 229؛ «قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: إنّ اللَّه تعالى جعل لأخى على بن أبى طالب عليهما السلام فضائل لاتحصى كثرة، فمن قرأ فضيلة من فضائله مقرّاً بها غفر اللَّه له ما تقدّم من ذنبه وما تأخّر، ومن كتب فضيلة من فضائله لم تزل الملآئكة يستغفرون له ما بقى لتلك الكتابة رسم، ومن استمع إلى فضيلة من فضائله غفر اللَّه له الذنوب التى اكتسبها بالسمع، ومن نظر إلى كتابة من فضائله غفر اللَّه له الذنوب التى اكتسبها بالنظر. ثمّ قال: النظر إلى على بن أبى طالب عليهما السلام عبادة ولا يقبل اللَّه إيمان عبد إلّا بولايته والبرآئة من أعدآئه.»

109) مرأة العقول: ج 25 / ص 179؛ «عن أبى عبد اللَّه عليه السلام قال: كان رجل يبيع الزيت وكان يحبّ رسول اللَّه حبّاً شديداً كان إذا أراد أن

يذهب فى حاجته لم يمض حتى ينظر إلى رسول اللَّه صلى الله عليه وآله، قد عرف ذلك منه فإذا جآء تطاول له حتى ينظر إليه، حتى إذا كانت ذات يوم دخل عليه فتطاول له رسول اللَّه صلى الله عليه وآله حتى نظر إليه ثمّ مضى فى حاجته، فلم يكن بأسرع من أن رجع، فلمّا رآه رسول اللَّه صلى الله عليه وآله قد فعل ذلك، أشار إليه بيده اِجلس، فجلس بين يديه فقال: ما لك فعلت اليوم شيئاً لم تكن تفعله قبل ذلك؟ فقال: يا رسول اللَّه! والذى بعثك بالحقّ نبيّاً لغشى قلبى شى ء من ذكرك حتى ما استطعت أن أمضى فى حاجتى حتّى رجعت إليك، فدعا له وقال له خيراً. ثمّ مكث رسول اللَّه صلى الله عليه وآله أيّاماً لا يراه، فلمّا فقده سأل عنه، فقيل: يا رسول اللَّه! ما رأيناه منذ أيّام، فانتعل رسول اللَّه صلى الله عليه وآله وانتعل معه أصحابه وانطلق حتّى أتوا سوق الزيت، فإذا دكّان الرجل ليس فيه أحد، فسأل عنه جيرانه فقالوا: يا رسول اللَّه! مات ولقد كان عندنا أميناً صدوقاً إلّا أنّه قد كان فيه خصلة، قال: وما هى؟ قالوا: كان يرهق - يعنون يتبع النساء - فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: رحمه اللَّه! واللَّه لقد كان يحبّنى حبّاً لو كان نخّاساً لغفر اللَّه له.»

110) مستدرك الوسائل: ج 4 / ص 268؛ «كان الناس يصلّون وأبوذر ينظر إلى أمير المؤمنين عليه السلام، فقيل له فى ذلك، فقال: سمعت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله يقول: النظر إلى علىّ بن أبى طالب عليهما السلام عبادة.»

111) بحارالانوار: ج 100 / ص 139.

112) بحار الانوار: ج 100 / ص 140؛ «قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: من أتى

مكّة حآجّاً ولم يزرنى إلى المدينة جفوته يوم القيامة، ومن جآءنى زائراً وجبت له شفاعتى، ومن وجبت له شفاعتى وجبت له الجنّة.»

113) سفينة البحار: ج 1 / ص 83؛ «قال: اشتريت بعيراً نضواً، قال لى قوم يحملك وقال قوم لا يحملك، فركبت ومشيت حتى وصلت المدينة وقد تشقّق وجهى ويداى ورجلاى، فأتيت باب أبى جعفرعليه السلام فقلت: يا غلام! استأذن لى عليه، قال: فسمع صوتى فقال: أدخل يا بشير! مرحباً يا بشير! ما هذا الذى أرى بك؟ قلت: جعلت فداك! اشتريت بعيراً نضواً فركبت ومشيت فشقّق وجهى ويداى ورجلاى، قال: فما دعاك إلى ذلك؟ قال: قلت: حبّكم واللَّه، جعلت فداك! قال عليه السلام: إذا كان يوم القيامة فزع رسول اللَّه صلى الله عليه وآله إلى اللَّه تعالى وفزعنا إلى رسول اللَّه صلى الله عليه وآله وفزعتم إلينا فإلى أين ترونا؟ نذهب بكم إلى الجنّه وربّ الكعبة، إلى الجنّة وربّ الكعبة.»

114) ابصار العين: ص 95.

115) بحارالانوار: ج 74 / ص 355.

116) بحار الانوار: ج 74 / ص 354.

117) بحار الانوار: ج 101 / ص 4؛ «عن أبى عبد اللَّه عليه السلام: من لم يأت قبر الحسين عليه السلام وهو يزعم أنّه لنا شيعة حتّى يموت، فليس هو لنا شيعة وإن كان من أهل الجنّة فهو من ضيفان أهل الجنّة.»

118) بحار الانوار: ج 101 / ص 6.

119) اصول كافى: ج 2 / ص 164.

120) كيمياى محبّت: ص 185.

121) بحار الانوار: ج 77 / ص 23؛ «يا أحمد! إنّ المحبّة للَّه هى المحبّة للفقرآء والتقرّب إليهم. قال: ياربّ! ومن الفقرآء؟ قال: الذين رضوا بالقليل وصبروا على الجوع وشكروا على الرخآء ولم يشكوا جوعهم ولا ظمأهم ولم يكذبوا بألسنتهم ولم يغضبوا على ربّهم ولم يغتمّوا

على ما فاتهم ولم يفرحوا بما آتاهم. يا أحمد! محبّتى محبّه للفقرآء فادنُ الفقرآء وقرّب مجلسهم منك أدنك وبعّد الأغنيآء وبعّد مجلسهم منك، فإنّ الفقرآء أحبّائى.»

122) بحار الانوار: ج 44 / ص 286.

123) سيرتنا وسنتنا: ص 4.

124) بحار الانوار: ج 44 / ص 289؛ «عن مسمع كردين قال: قال لى أبوعبد اللَّه عليه السلام: يا مسمع! أنت من أهل العراق، أما تأتى قبر الحسين عليه السلام؟ قلت: لا، أنا رجل مشهور من أهل البصرة وعندنا من يتبع هوى هذا الخليفة وأعداؤنا كثيرة من أهل القبائل من النصاب وغيرهم ولست آمنهم أن يرفعوا علىّ عند ولد سليمان، فيمثّلون علىّ. قال لى: أفما تذكر ما صنع به؟ قلت: بلى. قال: فتجزع؟ قلت: أى واللَّه وأستعبر لذلك حتى يرى أهلى أثر ذلك علىّ، فأمتنع من الطعام حتى يستبين ذلك فى وجهى. قال: رحم اللَّه دمعتك، أما أنّك من الذين يعدّون فى أهل الجزع لنا، والذين يفرحون لفرحنا ويحزنون لحزننا و يخافون لخوفنا ويأمنون إذا آمنّا. أما أنّك سترى عند موتك حضور آبآئى لك ووصيّتهم ملك الموت بك وما يلقّونك به من البشارة ما تقرّ به عينك قبل الموت، فملك الموت أرقّ عليك وأشدّ رحمة لك من الأُمّ الشفيقة على ولدها. قال: ثمّ استعبر واستعبرت معه، فقال: الحمد للَّه الذى فضّلنا على خلقه بالرحمة وخصّنا أهل البيت بالرحمة. يا مسمع! إنّ الأرض والسمآء لتبكى منذ قتل أمير المؤمنين رحمة لنا وما بكى لنا من الملآئكة أكثر وما رقأت دموع الملآئكة منذ قتلنا وما بكى أحد رحمة لنا ولما لقينا إلّا رحمه اللَّه قبل أن تخرج الدمعة من عينه، فإذا سال دموعه على خدّه، فلو أنّ قطرة من دموعه سقطت فى جهنّم

لأطفأت حرّها حتى لا يوجد لها حرّ.»

125) بحار الانوار: ج 5 / ص 242؛ «عن أبى بصير قال: دخلت على أبى عبد اللَّه ومعى رجل من أصحابنا، فقلت له: جعلت فداك يابن رسول اللَّه! إنّى لأغتّم وأحزن من غير أن أعرف لذلك سبباً. فقال أبوعبد اللَّه عليه السلام: إنّ ذلك الحزن والفرح يصل إليكم منّا إذا دخل علينا حزن أو سرور، كان ذلك داخلاً عليكم، لأنّا وإيّاكم من نور اللَّه عزّوجلّ.»

126) بحار الانوار: ج 67 / ص 75؛ «عن جابر الجعفى قال: تقبّضت بين يدى أبى جعفرعليه السلام فقلت: جعلت فداك! ربما حزنت من غير مصيبة تصيبنى أو أمر ينزل بى حتّى يعرف ذلك أهلى فى وجهى وصديقى؟ قال: نعم يا جابر! إنّ اللَّه عزّوجلّ خلق المؤمنين من طينة الجنان وأجرى فيهم من ريح روحه، فلذلك المؤمن أخ المؤمن لأبيه وأُمّه، فإذا أصاب روحاً من تلك الأرواح فى بلد من البلدان حزن، حزنت هذه لأنّها منها.»

127) بحار الانوار: ج 68 / ص 167؛ «عن ابن أبى نجران قال: سمعت أباالحسن عليه السلام يقول: من عادى شيعتنا فقد عادانا ومن والاهم فقد والانا، لأنّهم منّا خلقوا من طينتنا، من أحبّهم فهو منّا ومن أبغضهم فليس منّا، شيعتنا ينظرون بنور اللَّه ويتقلبون فى رحمة اللَّه ويفوزون بكرامة اللَّه، ما من أحد من شيعتنا يمرض إلّا مرضنا لمرضه ولا اغتمّ إلّا اغتممنا لغمّه ولا يفرح إلّا فرحنا لفرحه ولا يغيب عنّا أحد من شيعتنا أين كان، فى شرق الأرض أو غربها. ومن ترك من شيعتنا ديناً فهو علينا ومن ترك منهم مالاً فهو لورثته، شيعتنا الذين يقيمون الصلوة ويؤتون الزكوة ويحجّون البيت الحرام ويصومون شهر رمضان ويوالون أهل البيت ويتبرّؤون

من أعدآئهم، أولئك أهل الإيمان والتّقى وأهل الورع والتقوى، من ردّ عليهم فقد ردّ على اللَّه ومن طعن عليهم فقد طعن على اللَّه، لأنّهم عباد اللَّه حقّاً وأوليآؤه صدقاً، واللَّه أنّ أحدهم ليشفع فى مثل ربيعة ومضر فيشفّعه اللَّه فيهم لكرامته على اللَّه عزّوجلّ.»

128) بحار الانوار: ج 26 / ص 140؛ «عن رميلة قال: وعكت وعكاً شديداً فى زمان أمير المؤمنين عليه السلام فوجدت من نفسى خفّة فى يوم الجمعه وقلت: لا أعرف شيئاً أفضل من أن أفيض على نفسى من المآء وأصلّى خلف أمير المؤمنين عليه السلام، ففعلت ثمّ جئت إلى المسجد، فلمّا صعد أمير المؤمنين عليه السلام المنبر، عاد علىّ ذلك الوعك، فلمّا انصرف أمير المؤمنين عليه السلام ودخل القصر، دخلت معه قال: يا رميلة! رأيتك وأنت متشبّك بعضك فى بعض. فقلت: نعم وقصصت عليه القصّة الّتى كنت فيها والذى حملنى على الرغبة فى الصلوة خلفه، فقال: يا رميلة! ليس من مؤمن يمرض إلّا مرضنا بمرضه ولا يحزن إلّا حزنّا بحزنه ولا يدعو إلّا آمنّا لدعآئه ولا يسكت إلّا دعونا له. فقلت له. يا أمير المؤمنين! جعلنى اللَّه فداك! هذا لمن معك فى القصر؟ أ رأيت من كان فى أطراف الأرض؟ قال: يا رميلة! ليس يغيب عنّا مؤمن فى شرق الأرض ولا فى غيرها.»

129) سوره بقره / آيه 245.

130) سوره انفال / آيه 41.

131) اصول كافى: ج 1 / ص 408؛ «عن عمر بن يزيد، قال: رأيت مسمعاً بالمدينة وقد كان حمل إلى أبى عبد اللَّه عليه السلام تلك السنة مالاً، فردّه أبوعبد اللَّه عليه السلام فقلت له: لِم ردّ عليك أبوعبد اللَّه المال الذى حملته إليه؟ قال: فقال لى: إنّى قلت له حين حملت إليه المال: إنّى كنت

ولّيت البحرين الغوص فأصبت أربع مائة ألف درهم وقد جئتك بخمسها بثمانين ألف درهم وكرهت أن أحبسها عنك وأن أعرض لها وهى حقّك الذى جعله اللَّه تبارك وتعالى فى أموالنا. فقال: أو مالنا من الأرض وما أخرج اللَّه الخمس يا أباسيّار! أنّ الأرض كلّها لنا فما أخرج اللَّه منها من شى ءٍ، فهو لنا. فقلت له: وأنا أحمل إليك المال كلّه؟ فقال: يا أباسيّار! قد طيّبناه لك وأحللناك منه، فضمّ إليك مالك وكلّ ما فى أيدى شيعتنا من الأرض، فهم فيه محلّلون حتّى يقوم قآئمنا فيجبيهم طسق ما كان فى أيديهم ويترك الأرض فى أيديهم، وأمّا ما كان فى أيدى غيرهم فإنّ كسبهم من الأرض حرام عليهم حتّى يقوم قآئمنا، فيأخذ الأرض من أيديهم ويخرجهم صغرة.»

132) اصول كافى: ج 1 / ص 536.

133) نجم الثاقب: ص 486؛ «مؤلف گويد: حاجى على مذكور پسر حاجى قاسم كرادى بغدادى است و او از تجّار و عامى است، از هر كس از علما و سادات عظام كاظمين و بغداد كه از حال او جويا شدم، مدح كردند او را به خير و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوء اهل عصر خود. در مشاهده و مكالمه با او، آثار اين اوصاف را مشاهده نمودم و پيوسته در اثناى كلام تأسّف مى خورد از نشناختن آن جناب، به نحوى كه معلوم بود آثار صدق و اخلاص و محبّت او. هنيئاًله.»

134) بحار الانوار: ج 38 / ص 7؛ «قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: علىّ خير البشر فمن أبى فقد كفر ومن رضى فقد شكر. أبوالزبير وعطيّة العوفى وجوّاب، قال كلّ واحد منهم: رأيت جابراً يتوكّأ على عصاه وهو

يدور فى سكك المدينة ومجالسهم وهو يروى هذا الخبر، ثمّ يقول: معاشر الأنصار أدّبوا أولادكم على حبّ علىّ، فمن أبى فلينظر فى شأن أُمّه.»

135) خلاصه عبقات الانوار: ج 4 / ص 255.

136) وسائل الشيعه: ج 6 / 381؛ «عن الحارث بن المغيرة النصرى، عن أبى عبد اللَّه عليه السلام قال: قلت له: إنّ لنا أموالاً من غلات وتجارات ونحو ذلك، وقد علمت أنّ لك فيها حقّاً. قال: فلم أحللنا إذاً لشيعتنا إلّا لتطيّب ولادتهم، وكلّ من والى آبآئى فهو فى حلّ ممّا فى أيديهم من حقّنا، فليبلغ الشاهد الغآئب.»

137) بحار الانوار: ج 16 / ص 78.

138) وسائل الشيعه: ج 6 / ص 381؛ «قال أمير المؤمنين عليه السلام لفاطمه عليها السلام: أحلّى نصيبك من الفى ء لآبآء شيعتنا ليطيّبوا.»

139) بحار الانوار: ج 27 / ص 148؛ «جآء رجل إلى على عليه السلام فقال: جعلنى اللَّه فداك! إنّى لأحبّكم أهل البيت. قال: وكان فيه لين قال: فأثنى عليه عدّة، فقال له: كذبت، ما يحبّنا مخنّث ولا ديّوث ولا ولد زنا ولا من حملت به أمّه فى حيضها. قال: فذهب الرجل فلمّا كان يوم صفّين قُتل مع معاوية.»

140) من لايحضره الفقيه: ج 3 / ص 318.

141) وسائل الشيعه: ج 6 / ص 381.

142) وسائل الشيعه: ج 14 / ص 79.

143) خاتمة المستدرك: ج 5 / ص 145.

144) نهج البلاغه: نامه 31.

145) بحار الانوار: ج 100 / ص 230.

146) بحارالانوار: ج 100 / ص 230.

147) بحارالانوار: ج 101 / ص 124.

148) سوره نحل / آيه 78.

149) وسائل الشيعه: ج 15 / ص 136.

150 تا 199

150) وسائل الشيعه: ج 15 / ص 198؛ «جآء رجل إلى النبى صلى الله عليه وآله فقال: يا رسول اللَّه! ما حقّ

ابنى هذا؟ قال: تحسن اسمه وأدّبه وضعه موضعاً حسناً.»

151) وسائل الشيعه: ج 15 / ص 126؛ «عن جابر عن أبى جعفرعليه السلام فى حديث أنّه قال لابن صغير: ما اسمك؟ قال: محمد. قال: بم تكنّى؟ قال: بعلىّ. فقال أبوجعفرعليه السلام: لقد احتضرت من الشيطان احتضاراً شديداً، أنّ الشيطان إذا سمع منادياً ينادى يا محمد أو يا على، ذاب كما يذوب الرصاص حتّى إذا سمع منادى ينادى باسم عدوّ من أعدآئنا، اهتزّوا ختال.»

152) وسائل الشيعه: ج 15 / ص 126.

153) وسائل الشيعه: ج 15 / ص 126.

154) بحار الانوار: ج 17 / ص 390.

155) آيت بصيرت: ص 25.

156) وسائل الشيعه: ج 8 / ص 207؛ «عن أبى عبد اللَّه عليه السلام فى حديث، قال قلت له: إنّ معنا صبيّاً مولوداً فكيف نصنع به؟ فقال: مر أمّه تلقى حميدة فتسألها كيف تصنع بصبيانها، فأتتها فسألتها كيف تصنع؟ فقالت: إذا كان يوم التروية فأحرموا عنه وجرّدوه وغسلوه كما يجرد المحرم وقفوا به المواقف. فإذا كان يوم النحر فارموا عنه وأحلقوا رأسه، ثم زوّروا به البيت، ومرى الجارية أن تطوف به بالبيت وبين الصفا والمروة.»

157) كتاب روح مجرد: ص 99.

158) بحار الانوار: ج 41 / ص 51؛ «عن أبى عبد اللَّه عليه السلام قال: كان على عليه السلام قد اتّخذ بيتاً فى داره ليس بالكبير ولا بالصغير، وكان إذا أراد أن يصلّى من آخر اللّيل أخذ معه صبيّاً لا يحتشم منه ثمّ يذهب معه إلى ذلك البيت فيصلّى.»

159) وسائل الشيعه: ج 15 / ص 188؛ «عن محمد بن مروان، قال: قال لى أبوجعفرعليه السلام: استرضع لولدك بلبن الحسان وإيّاك والصبآئح، فإنّ اللبن قد يعدّى.»

160) وسائل الشيعه: ج 15 / ص 188؛ «إنّ

عليّاًعليه السلام كان يقول: تخيّروا للرضاع كماتخيّرون للنكاح، فإنّ الرضاع يغيّر الطباع.»

161) وسائل الشيعه: ج 15 / ص 187؛ «عن الفضيل بن يسار قال: قال لى جعفر بن محمدعليه السلام: رضاع اليهودية والنصرانية خير من رضاع الناصبية.»

162) بحار الانوار: ج 44 / ص 198؛ «عن أبى عبد اللَّه عليه السلام قال: لم يرضع الحسين من فاطمه عليها السلام ولا من انثى كان يؤتى به النبى صلى الله عليه وآله، فيضع إبهامه فى فيه فيمصّ منها ما يكفيه اليومين والثلاث، فنبت لحم الحسين عليه السلام من لحم رسول اللَّه صلى الله عليه وآله.»

163) بحار الانوار: ج 43 / ص 271؛ «عن يعلى العامرى أنّه خرج من عند رسول اللَّه صلى الله عليه وآله إلى طعام دعى إليه، فإذا هو بحسين يلعب مع الصبيان، فاستقبل النبى صلى الله عليه وآله أمام القوم، ثمّ بسط يديه فطفر الصبىّ هيهنا مرّة وهيهنا مرّة وجعل رسول اللَّه يضاحكه حتّى أخذه، فجعل احدى يديه تحت ذقنه والأخرى تحت قفاه ووضع فاه على فيه وقبّله، ثمّ قال: حسين منّى وأنا منه، أحبّ اللَّه من أحبّ حسيناً، حسين سبط من الأسباط.»

164) بحار الانوار: ج 45 / ص 46؛ «دعا ابنه عبد اللَّه قالوا: فجعل يقبّله وهو يقول: ويل لهؤلآء القوم إذا كان جدّك المصطفى خصمهم والصبىّ فى حجره إذ رماه حرملة بن كاهل الأسدى بسهم فذبحه فى حجر الحسين عليه السلام، فتلقّى الحسين عليه السلام دمه حتى امتلأت كفّه، ثمّ رمى به إلى السمآء.»

165) منتهى الآمال: فصل دوازدهم.

166) بحار الانوار: ج 104 / ص 94.

167) بحار الانوار: ج 17 / ص 363.

168) بحار الانوار: ج 43 / ص 267.

169) بحار الانوار: ج 104 / ص 97؛ «عن أبى عبد اللَّه عليه السلام قال:

قال موسى عليه السلام: ياربّ! أىّ الأعمال أفضل عندك؟ قال: حبّ الأطفال فإنّى فطّرتهم على توحيدى، فإن آمتتهم أدخلتهم جنّتى برحمتى.»

170) بحار الانوار: ج 104 / ص 92.

171) بحار الانوار: ج 43 / ص 296.

172) بحار الانوار: ج 106 / ص 99.

173) بحار الانوار: ج 18 / ص 12.

174) بحار الانوار: ج 33 / ص 47.

175) بحار الانوار: ج 44 / ص 242.

176) ميزان الحكمه: ج 2 /ص 1291.

177) بحار الانوار: ج 21 / ص 56.

178) بحار الانوار: ج 75 / ص 416.

179) بحار الانوار: ج 40 / ص 267.

180) اصول كافى: ج 2 / ص 86.

181) نهج البلاغه: نامه 69.

182) الكنى و الالقاب: ج 1 / ص 8.

183) أنساب الأشراف: ج 3 / ص 184.

184) سوره ممتحنه / آيه 1.

185) سوره برائت / آيه 23.

186) بحار الانوار: ج 27 / ص 58؛ «قيل للصادق عليه السلام: إنّ فلاناً يواليكم إلّا أنّه يضعف عن البرآئة من عدوّكم. فقال: هيهات! كذب من ادّعى محبّتنا ولم يتبرّأ من عدوّنا.»

187) بحار الانوار: ج 27 / ص 51؛ «عن أبى جعفرعليه السلام: من أراد أن يعلم حبّنا فليمتحن قلبه، فإن شاركه فى حبّنا حبّ عدوّنا فليس منّا ولسنا منه واللَّه عدوّهم وجبرئيل وميكائيل، واللَّه عدوّ للكافرين.»

188) بحار الانوار: ج 69 / ص 237؛ «عن أبى عبد اللَّه عليه السلام قال: من أحبّ كافراً فقد أبغض اللَّه، ومن أبغض كافراً فقد أحبّ اللَّه. ثمّ قال عليه السلام: صديق عدوّ اللَّه عدوّ اللَّه.»

189) بحار الانوار: ج 50 / ص 316.

190) سوره بقره / آيه 165 ، 167.

191) مقتل خوارزمى: ج 2 / ص 7.

192) مقتل خوارزمى: ج 1 / ص 249.

193) كامل ابن اثير: ج

4 / ص 27.

194) بحار الانوار: ج 7 / ص 157.

195) بحار الانوار: ج 27 / ص 55.

196) ابصارالعين فى انصار الحسين: ص 62.

197) ابصارالعين فى انصار الحسين: ص 74.

198) وسائل الشيعه: ج 3 / ص 279 روايت 8.

199) وسائل الشيعه: ج 4 / ص 677 روايت 5.

200 تا 304

200) سوره آل عمران / آيه 28.

201) بحار الانوار: ج 19 / ص 35.

202) سوره هود / آيه 113.

203) سوره اسراء / آيات 73 الى 75.

204) بحار الانوار: ج 27 / ص 55.

205) بحار الانوار: ج 27 / 54. قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله لبعض اصحابه ذات يوم: يا عبداللَّه اَحِبَّ فى اللَّه و ابغض فى اللَّه و وال فى اللَّه و عادفى اللَّه فانّه لا تنال ولاية اللَّه الّا بذلك و لا يجد رجل طعم الايمان و ان كثرت صلاته وصيامه حتّى يكون كذلك و قد صارت مواخاة الناس يومكم اكثرها فى الدنيا عليها يتوادّون و عليها يتباغضون و ذلك لايغنى عنهم من اللَّه شيئاً فقال له: و كيف لى ان اعلم انّى قدواليت و عاديت فى اللَّه عزّوجلّ؟مَن ولىّ اللَّه عزّ و جلّ حتّى اواليه؟ و من عدوّه حتّى اعاديه؟ فأشار له رسول اللَّه صلى الله عليه وآله الى على عليه السلام فقال: اترى هذا؟ فقال: بلى. قال: ولىّ هذا ولىّ اللَّه فواله و عدوّ هذا عدوّ اللَّه فعاده. قال: وال ولىّ هذا ولو انّه قاتل ابيك و ولدك و عاد عدوّ هذا و لو انّه ابوك او ولدك.

206) گياهى است داراى خارهاى تيز.

207) نهج البلاغه: خطبه 215.

208) معجم البلدان: ج 4 / ص 263.

209) سفينة البحار: ماده ظلم.

210) ابصارالعين فى انصارالحسين: ص 106.

211) سوره آل عمران /

آيه 31.

212) بحار الانوار: ج 19/ ص 108.

213) بحار الانوار: ج 6 / ص 189.

214) بحار الانوار: ج 68 / ص 29.

215) بحار الانوار: ج 53 / ص 175.

216) اصول كافى: ج 1 / ص 219؛ قال: قلت للّرضا عليه السلام: ادع اللَّه لى و لأهل بيتى. فقال: أولست أفعل؟ واللَّه إنّ أعمالكم لتعرض علىّ فى كلّ يوم و ليلة؟ قال: فاستعظمت ذلك، فقال لى: أما تقرء كتاب اللَّه عزّوجلّ: «و قل اعملوا فسيرى اللَّه عملكم و رسوله والمؤمنون»؟ قال: هو و اللَّه علىّ بن ابى طالب عليه السلام. بيان: يعنى عليّا و اولاده الائمه عليهم السّلام و انّما خصّ عليّاعليه السلام بالذكر لانّه كان خاصة الموجود فى زمان المأمورين بالعمل مشافهة و المعروف بينهم.

217) الغدير: ج 2 / ص 198 و بحار الانوار: ج 46 / ص 240.

218) أمالى شيخ صدوق: ص 367.

219) بحار الانوار: ج 44 / ص 23.

220) سفينة البحار: ج 2 / ص 240.

221) بحار الانوار: ج 27 / ص 84.

222) الخرائج و الجرائح: ج 1 / ص 392.

223) برگى از دفتر آفتاب: ص 99.

224) بحار الانوار: ج 27 / ص 162.

225) بحار الانوار: ج 6 / ص 195.

226) بحار الانوار: ج 6 / ص 187.

227) الغدير: ج 2 / ص 233؛ وحبّهم مثل الصّلوة و انّه على النّاس من بعض الصّلوة لأوجب.

228) ديوان سيد حميرى: ص 192.

229) ديوان سيد حميرى: ص 177.

230) ديوان سيّد حميرى: ص 296

أحبّ الّذى من مات من اهل ودّه

تلقاه بالبشرى لدى الموت يضحك

و من مات يهوى غيره من عدوّه

فليس له الاّ إلى النّار مسلك

أبا حسن افديك نفسى وأسرتى

و مالى وما أصبحت فى الأرض أملك

أبا

حسن انّى بفضلك عارف

و انّى بحبل من هواك الممسّك

231) الغدير: ج 2 / ص 274.

232) الغدير: ج 2 / ص 235.

233) بحار الانوار: ج 6 / ص 162.

234) إبصار العين: ص 23.

235) سوره ابراهيم / آيه 27

236) بحار الانوار: ج 6 / ص 224.

237) مهمانسرا.

238) معاد شناسى: ج 1 / ص 113.

239) بحار الانوار: ج 6 / ص 232.

240) بحار الانوار: ج 45 / ص 3.

241) بحار الانوار: ج 7 / ص 104.

242) بحار الانوار: ج 7 / ص 103؛ فى كتابٍ كتَبه اميرالمؤمنين صلوات اللَّه عليه إلى أهل مصر مع محمّدبن أبى بكر: يا عباد اللَّه إنّ بعد البعث ما هو أشدّ من القبر، يوم يشيب فيه الصّغير و يسكر فيه الكبير و يسقط فيه الجنين و تذهل كلّ مرضعة عمّا أرضعت، يوم عبوس قمطرير، يوم كان شرّه مستطيراً. إنّ فزع ذلك اليوم ليرهّب الملائكة الّذين لا ذنب لهم و ترعد منه السبع الشداد و الجبال الأوتاد و الأرض المهاد، و تنشقّ السّماء فهى يومئذ واهيةتتغيّر فكأنّها وردة كالدّهان و تكون الجبال سراباً مهيلاً بعد ما كانت صمّاً صلاباً، و ينفخ فى الصّور فيفزع من فى السّموات و الأرض إلّا من شاء اللَّه فكيف من عصى بالسّمع والبصر واللّسان واليد والرّجل والفرج والبطن إن لم يغفر اللَّه له و يرحمه من ذلك اليوم؟ لانّه يصير إلى غيره إلى نار قعرها بعيد و حرّهاشديد و شرابها صديد و عذابها جديد و مقامعها حديد لا يغيّر عذابها و لا يموت ساكنها، دار ليس فيها رحمة و لا تسمع لأهلها دعوة.

243) سوره معارج / آيه 8 الى 12.

244) سوره معارج / آيه 44 و 43.

245) سوره

حج / آيه 1 الى 3.

246) بحار الانوار: ج 7 / 106؛إِنَّ عَلىَّ بْنَ اَبِى طالِبٍ عليه السلام قالَ: لا تُنْشَقُّ الأَرْضُ عَنْ أَحَدٍ يَوْمَ الْقِيامَةِ إِلاَّ وَمَلِكانِ آخِذانِ بِضَبْعَةٍ يَقُولانِ: أَجِبْ رَبَّ الْعِزَّةِ.

247) بحار الانوار: ج 7 / ص 209.

248) بحار الانوار: ج 27 / ص 95.

249) سوره اسراء / آيه 13 و 14.

250) سوره مجادله / آيه 58.

251) سوره جاثيه / آيه 28 و 29.

252) بحار الانوار: ج 7 / ص 315؛ عن أبى عبداللَّه عليه السّلام قال: إذا كان يوم القيامة دفُع إلى الانسان كتابه، ثمّ قيل له: اقرء. قلت: فيعرف ما فيه؟ فقال: إنّ اللَّه يذكّره، فما من لحظة و لا كلمة و لا نقل قدم و لا شئ فعله إلّا ذكره، كأنّه فعله تلك السّاعة، فلذلك قالوا: يا ويلنا ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة إلّا أحصيها.

253) فرازى از دعاى كميل.

254) بحار الانوار: ج 41 / ص 11.

255) بحار الانوار: ج 27 / ص 136.

256) بحار الانوار: ج 5 / ص 327.

257) بحار الانوار: ج 45 / ص 173.

258) سوره انبياء / آيه 2.

259) سوره بقره / آيه 284.

260) امالى صدوق: ص 216.

261) جامع البيان: ج 5 / ص 399.

262) سوره اسراء / آيه 36.

263) تفسير برهان: ج 2 / ص 421.

264) بحار الانوار: ج 7 / ص 261.

265) سوره تكاثر / آيه 8.

266) بحار الانوار: ج 7 / ص 272.

267) بحار الانوار: ج 7 / ص 264.

268) بحار الانوار: ج 7 / ص 262.

269) بحار الانوار: ج 7 / ص 172.

270) سوره غاشيه / آيه 25 و 26.

271) سوره قارعه: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحمنِ الرَّحِيمِ - الْقارِعَةُ مَاالقارِعَةُ -

وَ ما أَدْريكَ مَاالقارِعَةُ - يَومَ يَكُونُ النَّاسُ كَالفَراشِ المَبْثُوثِ - وَ تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ - فَاَمَّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ - فَهُوَ فِى عِيشَةٍ رَاضِيةٍ - وَ اَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوازِينُهُ - فَاُمُّهُ هاوِيَةٌ - وَ ما اَدريكَ ماهِيَهْ - نارٌ حامِيةٌ».

272) سوره انبياء / آيه 47 ؛ «وَ نَضَعُ المَوازِينَ القِسْطَ لِيَومِ القِيمَةِ».

273) بحار الانوار: ج 7 / ص 249.

274) بحار الانوار: ج 100 / ص 278.

275) بحار الانوار: ج 7 / ص 248.

276) بحار الانوار: ج 94 / ص 49.

277) بحار الانوار: ج 7 / ص 110.

278) بحار الانوار: ج 27 / ص 162.

279) بحار الانوار: ج 14 / ص 319؛ قال المسيح عليه السلام للحواريين: انّما الدّنيا قنطرة فاعبروها و لا تعمروها.

280) بحار الانوار: ج 8 / ص 64.

281) بحار الانوار: ج 8 / ص 66.

282) بحار الانوار: ج 8 / ص 69؛ عن على عليه السلام قال: فلا أزال واقفاً على الصّراط أدعو و أقول: ربّ سلّم شيعتى و محبّى و انصارى و من تولّانى فى دار الدنيا.

283) مناقب آل أبى طالب: ج 2 / ص 7.

284) مناقب آل أبى طالب: ج 2 / ص 8.

285) بحار الانوار: ج 8 / ص 69.

286) بحار الانوار: ج 8 / ص 57؛ قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله:أحبّوا موالينا مع حبّكم لِآلنا، هذا زيد بن حارثه و ابنه اُسامة بن زيد من خواصّ موالينا فأحبّو هُما،فو الّذى بعث محمّداً بالحقّ نبيّاًلينفعكم حبّهما، قالوا:كيف ينفعنا حبّهما؟ قال: انّهما يأتيان يوم القيامة عليّاً صلوات اللَّه عليه بخلق كثير اَكثر من ربيعة و مضر بعدد كلّ واحد منهم فيقولان: يا أخا رسول اللَّه هؤلاء أحبّونا بحبّ محمّد رسول

اللَّه و بحبّك، فيكتب علىٌ عليه السلام : جوزوا على الصّراط سالمين و ادخلوا الجنان، فيعبرون عليه و يردّون الجنّه سالمين، ذلك أنّ أحداً لا يدخل الجنّة من سائر اُمّة محمّدصلى الله عليه وآله الّا بجواز من علىّ عليه السلام، فان أردتم الجواز على الصّراط سالمين و دخول الجنان غانمين فاحبّوا بعد حبّ محمّد و آله مواليه ثمّ إن أردتم أن يعظّم محمّد و علىّ عليهما السلام عند اللَّه منازلكم فأحبّوا شيعة محمّد و علىّ و جدّوا فى قضاء حوائج المؤمنين،فان اللَّه تعالى إذا أدخلكم معاشر شيعتنا و محبّينا الجنان نادى مناديه فى تلك الجنان: يا عبادى قد دخلتم الجنّه برحمتى فتقاسموها على قدر حبّكم لشيعة محمّد و علىّ و قضاء حقوق إخوانكم المؤمنين فأيّهم كان أشدّ للشيعة حبّاً و لحقوق إخوانهم المؤمنين أشدّ قضاءً كانت درجاته فى الجنان أعلى حتّى فيهم من يكون أرفع من الآخر بمسيرة خمسمائة سنة ترابيع قصور و جنان.

287) بحار الانوار: ج 8 / ص 68.

288) بحار الانوار: ج 8 / ص 69؛ قال النّبىّ صلى الله عليه وآله لعلّى عليه السلام: ما ثبت حبّك فى قلب امرىٍ مؤمن فزلّت به قدم على الصّراط الّا ثبتت له قدم حتّى أدخله اللَّه بحبّك الجنّة.

289) كشف الغمّه: ج 2 / ص 24.

290) بحار الانوار: ج 68 / ص 144.

291) بحار الانوار: ج 101 / ص 196.

292) بحار الانوار: ج 7 / ص 241.

293) بحار الانوار: ج 7 / ص 195.

294) بحار الانوار: ج 7/ ص 100.

295) بحار الانوار: ج 7 / ص 201.

296) بحار الانوار: ج 7 / ص 210.

297) بحار الانوار: ج 7 / ص 172.

298) بحارالانوار: ج 84 / ص 27.

299) بحار الانوار: ج 50

/ ص 87.

300) بحار الانوار: ج 27 / ص 163.

301) بحار الانوار: ج 8 / ص 51.

302) بحار الانوار: ج 8 / ص 63.

303) بحار الانوار: ج 43 / ص 306.

304) بحار الانوار: ج 90 / ص 251.

11- از غروبِ عاشوراىِ حسينى عليه السلام تا طلوعِ ظهورِ مهدى عليه السلام

مشخصات كتاب

نام كتاب: از غروبِ عاشوراىِ حسينى عليه السلام تا طلوعِ ظهورِ مهدى عليه السلام

تأليف: حسين احمدى قمى

ناشر: انتشارات مسجد مقدّس جمكران

تاريخ نشر: بهار 1386

نوبت چاپ: اوّل

چاپ: پاسدار اسلام

شمارگان: 3000 جلد

قيمت: 850 تومان

شابك: 3 - 078 - 973 - 964 - 978

مركز پخش: انتشارات مسجد مقدّس جمكران

فروشگاه بزرگ كتاب واقع در صحن مسجد مقدّس جمكران

تلفن و نمابر: 7253700 ، 7253340 - 0251

قم - صندوق پستى: 617

«حق چاپ مخصوص ناشر است»

مقدّمه مؤلّف

در سال چهل و نهم هجرى، وقتى امام حسن مجتبى عليه السلام به شهادت رسيد، خوابِ پيامبر اعظم صلي الله عليه و آله و سلم، تعبيرى كامل يافت. كرسى خلافت الهى، بازيچه دستِ خفّاشانى شده بود كه مانعِ نورافشانى اخترانِ امامت بودند. آرى! وقتى نور بيايد، ظلمت نخواهد ماند... .

از غدير خم مدّتى نگذشته بود كه چشم ها بسته شد و آينه ها غبار گرفتند...

على عليه السلام كه مولودِ كعبه و امام بر حق بود، رها گرديد و ايمان هاى ظاهرى با اندكى سيم و زر فروخته شد و اطرافِ سياه دِلان شلوغ شد! منبرِ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تبديل به تختِ پادشاهى گشت و ارتداد جايگزين ايمان گرديد...

همين جا بود كه خاشاكِ زيرِ خاكسترِ جاهليّت، روشن شد و على عليه السلام و دخت پيامبرعليها السلام تنها ماندند و انحراف، ريشه دوانيد و آنچه نبايد، اتّفاق افتاد...

نتيجه اين چنين بود كه شبِ سياهِ حاكميّتِ ظلم و فساد و انحراف، با شفقِ عاشورا آغاز شود و سرخىِ اين شفق، خونِ مطهّرِ فرزندانِ رسول خدا صلى الله عليه و آله باشد...

خورشيدِ تاريخ، طلوعى دوباره كرد و

روشنايى و نور را بر دلِ مرده جاهلانى كه زمينه سازِ حكومتِ امويان بودند، تاباند. چشم ها باز شد، دل ها نورانى گرديد، فكرها روشن شد و دستى الهى از نيام، شمشيرِ عدالت گسترى و دين محورى را بر كشيد تا ريشه تباهى و انحراف و ظلم را قطع كند و راهِ راست را بنمايانَد. واقعه اى به عظمت و بزرگىِ عاشورا شكل گرفت. اتّفاقى كه اگر نمى افتاد، خبرى از دين و آئين محمّدى نبود و سياهى، گستره ظلمتِ خود را تا ابد بر فكر و دل و جانِ بشر حاكم مى نمود.

امّا در شهرِ كوردلان، عجبى نيست اگر خورشيد را دشنام دهند و حاكميّتِ تاريكى را بخواهند و خفّاشان را به جاىِ انسان برگزينند...

اين چنين بودند مردمى كه حسين عليه السلام، حجّتِ حق را كه زير بارِ بيعتِ شيطان صفتى چون يزيد نرفت، يارى نكردند؛ او را دشنام دادند و خورشيدِ كربلا، در اوجِ مظلوميّت و تنهايى، در عصرِ عاشورا غروب نمود و حقّانيّتِ اسلامِ نابِ محمّدى صلى الله عليه و آله و سلم در شفقِ سرخِ عاشورا ترسيم گرديد...

امّا اگر چه چشمانِ خود را ببندند، اگر چه خونِ خورشيدِ عشق را بريزند، اگر چه...

خورشيد را غروبى هميشگى نيست؛ او فيض دادن را نه از كسى آموخته و نه آن را منّتى بر خلق، مى پندارد؛ بلكه او خورشيد است و كسى كه خود را از فيضِ نور گرفتن محروم مى كند، تأثير در فيّاضى او ندارد. اين طلوعِ خيرانديش بارها اتّفاق افتاده و رسمِ جهان نيز بر همين بوده و هست... .

اين بار منتظرِ طلوعى جهان شمول و بى غروب هستيم تا خونخواهِ مظلومانى باشد كه در گستره تاريخ، همچو شمع براىِ

نور افشانى و هدايتِ همنوعانِ ظاهرىِ خود، سوختند... .

آرى! غروبِ عاشورا به اميدِ طلوعِ ظهورِ منتقم و منجىِ عالَم، دلپذير خواهد بود و انتظارِ اين طلوعِ اميدآور، شورانگيز و آرمانى مى باشد كه بشر، بويژه شيعيان را در تمامىِ تاريخ، زنده و پويا نگهداشته است... .

رويارويى با همه مشركان و مستكبران و به زانو درآوردن همه قدرت هاىِ طاغوتىِ دنيا، دلاورى بى نظير و استوارى بى بديل مى طلبد. كسى كه همچون امام حسين عليه السلام مردِ ميدانِ رزم باشد و همانندِ امام على عليه السلام زرهش پشت نداشته باشد و همچون رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در گرماگرمِ پيكارها، رزمش مايه دلگرمى رزم آوران، و حضورِ قاطعانه اش پشتوانه كفر ستيزان باشد.

به اميد آن روزى كه بيايد و جهان به دستِ او گلستان شود و درختانِ شيرين ثمر عدالت در بوستان هاىِ خليفة اللهى به بار نشينند و كامِ تمامىِ ظلم ستيزانِ عالم به آن شيرين گردد.

سرسلسله اين دو قيام و نهضت، ارتباطِ بسيار نزديك و مشابهى با هم دارند: همين كه مهدى عليه السلام فرزندِ حسين عليه السلام است؛ در يكصد و هفت حديث فرموده اند كه امامان دوازده نفرند، نه نفرشان از نسلِ حسين و نهمى آنان قائم است. و در يكصد و چهل و هشت حديث صريحاً آمده كه مهدى از اولادِ حسين عليه السلام است؛(1) نسبت به شهادت امام حسين عليه السلام(2) و غيبت و ظهورِ حضرتِ مهدى عليه السلام(3) حضرت پيامبر و اميرالمؤمنين عليهما السلام پيشگويى فرموده اند كه: زمانه آن دو امام عليهما السلام انحرافِ فكرى جامعه، فساد اجتماعى، رواجِ بى دينى و بدعت در سطحِ جهانى، مشابهِ يكديگر است؛ يارانِ آن دو، از معرفت، محبّت و اطاعت نسبت به امامِ

خود برخوردارند؛(4) هر دو سازش ناپذيرند. امام حسين عليه السلام در ردِّ درخواستِ بيعت با يزيد، با قاطعيّت مى گويد: «مثلى لايبايع مثله.»(5) حضرتِ مهدى عليه السلام نيز با هيچ كس سَرِ سازش ندارد. امام باقر و امام صادق عليهما السلام مى فرمايند: «ليس شانه الاّ السيف؛(6) او فقط شمشير را مى شناسد(7) و «يقتل اعدا اللَّه حتى يرضى اللَّه؛(8) دشمنانِ رشدِ معنوىِ جامعه را مى كشد تا خدا راضى گردد.» در القابِ «ثاراللَّه» و «وترالموتور» و «طريد الشديد» هر دو شريكند؛(9) هر دو امام در هدف مشتركند. امام باقرعليه السلام مى فرمايد: هنگامى كه قائم قيام كند، هر آينه باطل از بين مى رود.(10) و هدفِ امام حسين عليه السلام نيز در زيارت اربعين آمده است: «خون خود را تقديم تو كرد، تا انسان ها را از نادانى و گمراهى رهايى بخشد.»(11)؛ در روايات آمده است كه بعد از شهادت، غسل و كفن و دفنِ حضرتِ مهدى عليه السلام به دستِ امام حسين عليه السلام واقع خواهد شد(12) و اين هم در جاى خود بسيار جالب است كه بزرگ ترين چهره انقلابى تاريخ، حضرت سيّدالشّهداء، امام حسين عليه السلام، در غسل و كفن و دفنِ مصلحِ بزرگ جهان حضور يابد و... همه و همه دلالت بر ارتباطِ نزديك و مشابهِ بين دو امام دارد.

اين تقابل و تكاملِ نهضتِ حسينى و قيامِ مهدوى، منظَرى است كه بناست در اين مقام به نظاره آن بنشينيم.

در ابتدا نيم نگاهى به رواياتى خواهيم داشت كه بيانگرِ امتدادِ شجره طيّبه امامت و خلافتِ الهى از نسلِ سيّدالشّهداء به امام حسن عسكرى عليه السلام است. در فصلِ دوّم، كلامِ دو امام را با تأمّلى دوباره، كاوش نموده و آنچه در بيانِ ايشان،

به هم مربوط بودند، جدا نموديم. در فصل سوّم، نداىِ «اين الطّالب بدم المقتول بكربلا» را بارى ديگر به تحليل نشستيم و در فصلِ چهارم، حضور و ظهورِ منجى در كربلا و امتدادِ اين راه را به گفتگو نشسته و بالاخره در فصلِ پنجم به توصيفِ طلوعِ زيباى مهدويّت و حضورِ سالارِ آزادگانِ جهان مى پردازيم كه شايد به حلوا گفتن، دهانى شيرين نموده و ضرب المثل «وصف العيش، نصف العيش» را عينيّتى بخشيده باشيم....

اميد است كه گوشه چشم و عنايتى شود... راهنمايى هاىِ عزيزان را ارج مى نهيم.

حسين احمدى قمى

29 / 8 / 85

قم المقدّسه

سفيد

فصل اوّل: شجره طيّبه (مهدى عليه السلام، فرزندِ حسين عليه السلام)

مهدى عليه السلام، از نسلِ سيّدالشّهداءعليه السلام

در كتاب غيبت شيخ جليل، فضل بن شاذان از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت شده است: «وقتى در شب معراج به سدرة المنتهى رسيدم، از حضرت ربّ الارباب خطاب رسيد: «يا محمّد!»

گفتم: «لبيك! لبيك! اى پروردگارِ من!»

خداوند عالميان فرمود: «ما هر پيغمبرى به دنيا و اهلِ دنيا فرستاديم، وقتى ايّامِ حيات و نبوّتِ او تمام مى شود، براى او جانشينى تعيين مى كنيم تا هدايتِ امّت را برعهده گيرد و نگهبانِ شريعت باشد.

ما على بن ابى طالب را خليفه تو و امامِ امّتِ تو قرار داديم. پس از او نيز حسن و سپس حسين، سپس على بن الحسين، سپس محمّد بن على، سپس جعفر بن محمّد، سپس موسى بن جعفر، سپس على بن موسى، سپس محمّد بن على، سپس على بن محمّد، سپس حسن بن على، سپس حجة بن الحسن - صلوات اللَّه عليهم اجمعين - را قرار داديم. اى محمّد! سر بالا كن!»

چون سر بالا كردم، انوارِ على و حسن و

حسين و نُه تن از فرزندانِ حسين را ديدم و حجّت را در ميان ايشان ديدم مى درخشيد كه گويا ستاره اى درخشنده است.

پس خداى تعالى فرمود: «اين ها خليفه ها و حجّت هاى من اند در زمين و خليفه ها و اوصياى توأند بعد از تو. پس خوشا به حال كسى كه ايشان را دوست دارد و واى بر كسى كه ايشان را دشمن دارد.»(13)

ملك العلما، شهاب الدّين بن عمر دولت آبادى در هداية السّعداء روايت كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «بعد از حسين بن على عليهما السلام از پسرانِ او، نُه امام است كه آخرِ ايشان قائم عليه السلام است.»(14)

موفّق ابن احمد خوارزمى در مناقب خود از سلمان محمّدى روايت كرده كه گفت: داخل شدم بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه ديدم حسين عليه السلام بر زانوىِ آن جناب بود و او دو چشمانش را مى بوسيد و دهنش را مى بوييد و مى فرمود: «تو سيّدى! پسرِ سيّدى! پدرِ ساداتى! تو امامى! پسر امامى! برادر امامى! پدر ائمّه اى! تو حجّتى! پسر حجّتى! برادر حجّتى! پدر نُه حجّتى كه از نسلِ تواند كه نُهمِ ايشان قائم ايشان است.»(15)

ابن شهر آشوب، در مناقب(16) از طريق اهل سنّت از عبداللَّه بن مسعود روايت كرده كه گفت: شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمود: «ائمّه بعد از من دوازده تن اند، نُه تن ايشان از نسلِ حسين عليه السلام است كه نهمِ ايشان مهدى است.»

حارث بن عبداللَّه حارنى همدانى و حارث بن شرب، هر يك خبر دادند كه ايشان در نزدِ على بن ابى طالب عليه السلام بودند، پس هرگاه حسن

عليه السلام پيش مى آمد، حضرت مى فرمود: «مرحبا اى پسرِ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم!»

هرگاه حسين عليه السلام پيش مى آمد، مى فرمود: «پدرم فداىِ تو! اى پدرِ پسرِ بهترين كنيزان!»

پس كسى به آن جناب عرض كرد: «يا اميرالمؤمنين! به چه سبب است كه شما به حسن عليه السلام مى گوييد اى پسرِ رسولِ خدا! و به حسين عليه السلام مى گوييد پدرِ پسرِ بهترين كنيزان! منظورِ شما از بهترين كنيزان كيست؟»

حضرت در جواب فرمودند: «او غايبِ آواره، م ح م د بن الحسن بن على، از پسرانِ حسين است.»

و دست مبارك را بر سرِ حسين عليه السلام گذاشت.(17)

محمّد بن عثمان بن محمّد صيدانى و غير او به طريقِ معتبر از جابر بن عبداللَّه انصارى روايت كرده اند كه رسولِ خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «به درستى كه خداى تعالى از روزها روزِ جمعه را برگزيد و از شب ها شبِ قدر را و از ماه ها ماهِ رمضان را و نيز مرا و على عليه السلام را برگزيد. و از على، حسن و حسين عليهما السلام را برگزيد و از حسين عليه السلام، حجّت عالميان را برگزيد كه نهم ايشان قائمِ اعلمِ احكمِ ايشان است.»(18)

ابومحمّد عبداللَّه ابن اسحاق بن عبدالعزيز خراسانى معدل از رجال اهل سنّت از شهر بن خوشب از سلمان فارسى روايت كرده كه گفت: با رسولِ خدا صلى الله عليه و آله و سلم در جايى نشسته بوديم و حسين بن على عليهما السلام بر زانوىِ آن جناب بود كه ناگاه حضرت به تأمّل در رخسارِ او نگاه كرد و فرمود: «اى ابوعبداللَّه! تو سيّدى از سادات و تو امامى از

امامان هستى! پدرِ نُه امام كه نهمِ ايشان، قائم ايشان است و امام و اعلمِ احكمِ افضلِ ايشان است.»(19)

ابراهيم بن محمّد بن اسحاق بن يزيد، مى گويد كه از سهل بن سليمان، از ابى هارون عبدى شنيدم كه گفت: نزدِ ابى سعيد خدرى رفتم به او گفتم: آيا در بدر حاضر بودى؟

گفت: آرى!

پرسيدم: آيا از آنچه كه رسولِ خدا، در حقّ و فضيلتِ اميرالمؤمنين عليه السلام فرموده و تو شنيده اى، به من چيزى نمى گويى؟

او در جواب گفت: بلى! برايَت مى گويم، رسولِ خدا صلى الله عليه و آله و سلم مريضى بر ايشان عارض شد، كه بعداً هم خوب شد. در همان وقتِ كسالت، فاطمه عليها السلام براىِ عيادتِ ايشان آمد. من طرفِ راستِ رسولِ خدا نشسته بودم. وقتى فاطمه عليها السلام وضعيّتِ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مشاهده نمود، گريه گلويش را گرفت و اشك ريخت.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود: براى چه گريه مى كنى؟

فاطمه عليها السلام فرمود: از تباه شدنِ [زحماتِ شما] مى ترسم.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «اى فاطمه! آيا ندانستى كه خداى تعالى به نظر علم و قدرتِ خود، به سوىِ زمين نگريست، و پدرِ تو را برگزيد، پس او را به پيغمبرى مبعوث فرمود؛ آن گاه در مرتبه دوّم به سوىِ زمين نگريست و شوهرِ تو را برگزيد، پس به من وحى فرمود و من تو را به او تزويج نمودم و او را وصىِّ خود قرار دادم.

آيا ندانستى كه خداوند به جهتِ اكرام، تو را به داناترين و حليم ترين و پيش ترينِ ايشان در اسلام تزويج نمود؟»

فاطمه عليها السلام خنديد و خوشحال شد؛ پس رسولِ خدا صلى الله عليه

و آله و سلم اراده فرمود كه خيرِ زيادى را كه خداى تعالى آن را براىِ محمّد و آل محمّد - صلوات اللَّه عليهم اجمعين - قسمت فرموده بود، زيادتر كند....

سپس فرمود: «اى فاطمه! به ما اهلِ بيت، شش خصلت داده شده كه به احدى از اوّلين داده نشده و احدى از آخرين، غير از ما اهلِ بيت آن را به دست نياورد:

پيغمبرِ ما بهترين پيغمبران است و آن پدرِ تو است.

وصىِّ ما بهترين اوصياست و آن شوهرِ تو است.

شهيدِ ما بهترين شهداست و آن حمزه، عموىِ پدرِ تو است.

از ما است دو سبطِ اين امّت و آن دو پسرانِ تو هستند.

از ما است مهدىِ اين امّت كه پشتِ سرِ او عيسى عليه السلام به نماز مى ايستد.»

آن گاه دست خود را بر شانه حسين عليه السلام زد و فرمود: «از اين است مهدىِ اين امّت!»(20)

محمّد بن عبداللَّه گفت: « بعد از وفاتِ امام عسكرى عليه السلام به خدمتِ حكيمه خاتون، دخترِ حضرت جوادعليه السلام رفتم كه از او، از پيرامون حضرت حجّت عليه السلام و بلاتكليفىِ مردم سؤال كنم.

ايشان به من فرمود: «بنشين!»

سپس فرمود: «اى محمّد! به درستى كه خداى تعالى زمين را از حجّت خالى نمى گذارد و آن را در دو برادر بعد از حسن و حسين عليهما السلام قرار نداده است. آن هم به اين جهت بوده كه امام حسن و امام حسين عليهما السلام را در زمين فضيلت داده باشد و ايشان را از همه برتر قرار دهد.

خداى تعالى فرزندانِ حسين عليه السلام را بر فرزندان حسن عليه السلام برترى و ويژگى عنايت فرمود، چنان كه فرزندانِ هارون را بر فرزندانِ موسى عليه السلام برترى داد، هر چند

موسى عليه السلام بر هارون حجّت بود.

پس برترى و فضل، براىِ فرزندانِ حسين عليه السلام است تا روزِ قيامت....»(21)

حضرت فاطمه عليها السلام به امام حسين عليه السلام فرمود: هنگامى كه تو به دنيا آمدى، رسولِ خدا بر من وارد شد، تو را در بغل گرفت و فرمود: «اى فاطمه! حسينَت را بگير و بدان كه او پدرِ نُه امام است و از نسلَش امامان صالِحى به وجود خواهند آمد كه نُهمىِ آنان قائم است ...»(22) و سه حديث ديگر به همين مضمون.

حسن بن على عليه السلام فرمود: «امامان بعد از رسولِ خدا صلى الله عليه و آله و سلم دوازده نفرند. نُه نفرِشان از نسلِ برادرم حسين عليه السلام به وجود مى آيند و مهدىِ اين امّت از ايشان است ...»(23) و چهار حديث ديگر به همين مضمون.

مفضل بن عمر گويد: امام صادق عليه السلام فرمود: «خداى تعالى چهارده هزار سال پيش از آن كه خلقش را بيافريند، چهارده نور آفريد كه ارواحِ ما بود.» گفته شد: «يا بن رسول اللَّه! آن چهارده تن چه كسانى هستند؟» فرمود: «محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين و ائمه از فرزندان حسين و آخرين آنها قائمى است كه پس از غيبتش قيام كند و دجال را بكشد و زمين را از هر جور و ظلمى پاك كند.»(24)

از خصوصيّاتِ امام قائم عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف اين است كه آن حضرت از ناحيه پدر از نسلِ امام حسين عليه السلام است و از ناحيه مادر از نسلِ امام حسن عليه السلام است، از اين رو كه مادر امام باقرعليه السلام از فرزندانِ امام حسن عليه السلام است.(25)

مشابهت در فضايل

پيامبر

صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: «ما خاندانِ عبدالمطلب سادات و بزرگانِ بهشت هستيم، من و برادرم على عليه السلام و عمويَم حمزه و جعفر و حسن و حسين و مهدى عليهم السلام».(26)

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «بهشت مشتاقِ چهار نفر از خاندانِ من است كه خدا آنها را دوست دارد و مرا به دوستى با آنها فرمان داده است: 1- على بن ابيطالب عليه السلام 2- حسن عليه السلام 3- حسين عليه السلام 4- مهدى عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف كه پشتِ سر مهدى عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف حضرت عيسى عليه السلام نماز مى خواند.»(27)

اميرالمؤمنين عليه السلام روزى به امام حسين عليه السلام نظر افكنده، به اصحابِ خود فرمودند: «در آينده خداوند از نسلِ او مردى را پديد مى آورد كه همنامِ پيامبر شماست و در ويژگى هاىِ ظاهرى و سجاياى اخلاقى به او شباهت دارد.»(28)

روزى حضرت على عليه السلام به امام حسين عليه السلام نگاه كرد و فرمود: اين پسرم آقا است چنان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را آقا خواند، و بزودى خداوند در نسلِ او مردى ظاهر سازد كه همنامِ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شماست، و در صورت و سيرت شبيهِ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است، وقتى كه مردم در غفلت به سر مى برند و حق زير پا قرار گرفته و مرده شده و ظلم و جور آشكار گشته، خروج مى نمايد. سوگند به خدا اگر خروج به قيام نكند، گردنش را مى زنند، اهل آسمان و ساكنان آن از خروجش شاد مى شوند. بلند پيشانى و برآمده بينى، سطبر

شكم، لاغر ران و در گونه راستش، خالى هست، گشاده دندان مى باشد، زمين را همچنان كه از ظلم و جور پر شده، از عدل و داد پر كند.»(29)

در مهيج الاحزان(30) از كتاب نورالعين روايت كرده كه حضرت سيّد الشّهداعليه السلام در شبِ عاشورا به اصحابِ خود فرمود: «جدّم مرا خبر داد كه فرزندم حسين عليه السلام در بيابانِ كربلا، غريب و بى كس و تشنه كشته خواهد شد؛ پس كسى كه او را يارى كند به تحقيق مرا يارى كرده و فرزندش، قائم منتظرعليه السلام را يارى نموده.»

فصل دوّم: توصيف نور از زبانِ نور

منجى در كلامِ ثاراللَّه

شيخ فرات بن ابراهيم در تفسيرِ خود(31) روايت كرده كه جنابِ باقرعليه السلام فرمود: حارث اعور، به حسين عليه السلام عرض كرد: يابن رسول اللَّه! فداىِ تو شوم! مرا از قولِ خداوند در كتابِ خود «وَالشَّمْسِ وَ ضُحيها»(32) خبر ده!

فرمود: «واى بر تو اى حارث! اين محمّد، رسولِ خدا صلى الله عليه و آله و سلم است.»

گفتم: فداى تو شوم! مرا از قولِ خداوند «وَالْقَمَرِ إِذا تَليها» خبر ده!

فرمود: «اين اميرالمؤمنين، على بن ابى طالب عليه السلام است كه بعد از محمّدصلى الله عليه و آله و سلم آمده است.»

گفتم: از قولِ خداوند «وَالنَّهارِ إِذا جَلَّيها» خبر ده!

فرمود: «اين قائم است از آل محمّدعليهم السلام كه زمين را از عدل و داد پُر كند.»

امام حسين عليه السلام در حديثى طولانى پيرامونِ ظهورِ حضرت حجّت عليه السلام به اصحابش فرمود: «ثمّ إنّ اللَّه يخرج من مسجد الكوفة عيناً من دهن وعيناً من ماء وعيناً من لبن؛(33) سپس خداوند از مسجد كوفه چشمه اى از روغن و چشمه اى از آب و چشمه اى از شير بيرون مى آورد.»

1امام حسين عليه السلام پيرامونِ ظهورِ امام زمان عليه السلام

فرمود: «احسان و انفاق كنيد، سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد! روزى فرا مى رسد كه ديگر براىِ انفاق يك درهم و يا يك دينار به مستحق محلّى پيدا نشود.»(34)

2بشر بن غالب اسدى گويد: حسين بن على عليهما السلام به من فرمود: «يا بشر! ما بقآء قريش إذا قدم القآئم المهديّ منهم خمس مائة رجل فضرب أعناقهم صبراً، ثمّ قدم خمس مائة فضرب أعناقهم [صبراً] ثمّ قدم خمس مائة فضرب أعناقهم صبراً؟ قال: فقلت [له : أصلحك اللَّه! أيبلغون ذلك؟ فقال الحسين بن عليّ عليهما السلام: إنّ مولى القوم منهم، قال: فقال [لي بشير بن غالب أخو بشر بن غالب: أشهد أنّ الحسين بن عليّ عليهما السلام عدّ عليّ ستّ عدات؛(35) اى بُشر! چگونه است بقاى قريش، وقتى «قائم مهدى»عليه السلام آمد، پانصد مرد را مى آورند و گردن هايشان را مى زنند؟ سپس پانصد نفر ديگر و پانصد نفر ديگر.

گفتم: عددشان به اين تعداد مى رسد؟

فرمود: غلامانشان با آن ها مى باشد.

بشير بن غالب برادرِ بشر گفت: شهادت مى دهم كه حسين بن على عليهما السلام شش مرتبه، آن تعداد را شمرد.»

3سعد بن محمّد از عيسى خشّاب نقل مى كند: به حسين بن على عليهما السلام گفتم: آيا صاحبِ اين امر تو هستى؟

فرمود: «لا، ولكن صاحب هذا الأمر الطريد الشريد الموتور(36) بأبيه المكنّى بعمّه، يضع سيفه على عاتقه ثمانية أشهر؛(37) نه، و لكن صاحبِ اين امر، فرارى رانده شده و دور افتاده و پايمال شده حقّ قصاص خونِ پدر و مخفى شده از ترس است كه هم كُنيه عمويش مى باشد و شمشيرش را هشت ماه به دوش مى گذارد.»

امام حسين عليه السلام فرمود: «إنّ لصاحب هذا الأمر غيبتان: إحداهما تطول حتّى

يقول بعضهم مات وبعضهم قتل وبعضهم ذهب، ولايطّلع على موضعه أحد من وليّ ولا غيره إلّا المولى الّذي يلي أمره؛(38) همانا براىِ صاحب اين امر دو غيبت خواهد بود، يكى طولانى مى شود، به گونه اى كه بعضى گويند: از دنيا رفته، برخى ديگر گويند: كشته شده است و بعضى گويند: رفته است. به محل زندگى اش، هيچ كس از دوست و غير دوست، مطّلع نشود، مگر خدمتكارى كه به كارهايَش رسيدگى مى كند.»

4امام حسين عليه السلام فرمود: «قآئم هذه الأمّة التاسع من ولدي صاحب هذا الأمر وهو الّذي يقسّم ميراثه وهو حيّ؛(39) قائمِ اين امّت، نهمين نفر از اولاد من صاحب اين امر است. او كسى است كه ميراثش را در حالِ زنده بودن تقسيم مى كنند.»(40)

5امام حسين عليه السلام فرمود: «أما أنّ الصابر في غيبته على الأذى والتكذيب، بمنزلة المجاهد بالسيف بين يدي رسول اللَّه صلى الله عليه و آله؛(41) آگاه باش! شكيبايان بر اذيّت و تكذيب در زمانِ غيبتِ امام زمان عليه السلام به منزله شمشيرزنان (راه خدا) در پيش روى رسول خدا صلى الله عليه و آله هستند.»

6از امام حسين عليه السلام سؤال شد: آيا مهدى عليه السلام متولّد شده است؟ فرمود: «لا، لو أدركته لخدمته أيّام حياتي؛(42) نه، اگر او را درك مى كردم (و مى ديدم) روزهاىِ عمرم رادر خدمت او مى بودم.»

7در احتجاج(43) از امام حسين عليه السلام روايت شده است كه در ضمنِ حالاتِ امام زمان عليه السلام فرمود: «خداوند عمرِ آن حضرت را طولانى مى كند، آن گاه او را به قدرتِ خود همچون جوان، حدود چهل ساله، ظاهر مى كند و اين براى آن است كه بدانند خداوند بر همه چيز قادر است.»(44)

8امام حسين بن على عليهما السلام فرمود: «از

ما دوازده مهدى است، اوّلِ ايشان، اميرالمؤمنين، على بن ابى طالب عليه السلام و آخرِ ايشان نُهم از فرزندانِ من است و اوست قائم به حقّى كه خداوند به او، زمين را بعد از مردن زنده كند و خداوند به او دين را بر همه دين ها غالب كند هرچند مشركين نخواهند؛ براىِ او غيبتى است كه در آن جمعى برگردند.»(45) و سيزده حديث ديگر به همين مضمون.

9امام حسين عليه السلام فرمودند: «مهدى عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف را با سكينه و وقار، شناختِ حلال و حرام، نيازِ همگان به او و بى نيازىِ او از همه خواهيد شناخت.»(46)

10

امام حسين عليه السلام فرمود: «امام زمان عليه السلام از نظرها پنهان است تا كسى او را به بيعت خود نخواند، و او زير پرچم هيچ رهبر ناشايستى نرود.»(47)

11

امام حسين عليه السلام فرمودند: «هنگامِ ظهور، منادىِ آسمانى به نام مهدى عليه السلام ندا مى كند كه همه اهل مشرق و مغرب آن ندا را مى شنوند.(48)

12

از حسين بن على عليه السلام روايت شده كه فرمود: رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: «من به مؤمنين از خودشان به خودشان سزاوارترم، پس تو اى على از مؤمنين به خودشان سزاوارترى، پس بعد از تو، حسن سزاوارتر است به مؤمنين از خودشان... و حجة بن الحسن به مؤمنين سزاوارتر از خودشان. امامان نيكوكار، آن ها با حق و حق با آن هاست.»(49)

سيّدالشّهداء در كلامِ منتقم

قسمت اول

تفسير كهيعص(50)

سَأَلَ سَعْدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ الْقَائِمَ عليه السلام عَنْ تَأْوِيلِ كهيعص قَالَ عليه السلام هَذِهِ الْحُرُوفُ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ أَطْلَعَ اللَّهُ عَلَيْهَا عَبْدَهُ زَكَرِيَّا ثُمَّ قَصَّهَا عَلَى مُحَمَّدٍصلى الله عليه و آله وَ ذَلِكَ أَنَّ زَكَرِيَّا سَأَلَ رَبَّهُ أَنْ يُعَلِّمَهُ أَسْمَاءَ الْخَمْسَةِ

فَأَهْبَطَ عَلَيْهِ جَبْرَئِيلَ عليه السلام فَعَلَّمَهُ إِيَّاهَا فَكَانَ زَكَرِيَّاعليه السلام إِذَا ذَكَرَ مُحَمَّداًصلى الله عليه و آله وَ عَلِيّاً وَ فَاطِمَةَ وَ الْحسن عليه السلام سُرِّيَ عَنْهُ هَمُّهُ وَ انْجَلَى كَرْبُهُ وَ إِذَا ذَكَرَ اسْمَ الْحسين عليه السلام خَنَقَتْهُ الْعَبْرَةُ وَ وَقَعَتْ عَلَيْهِ الْبُهْرَةُ فَقَالَ عليه السلام ذَاتَ يَوْمٍ إِلَهِي مَا بَالِي إِذْ ذَكَرْتُ أَرْبَعَةً مِنْهُمْ تَسَلَّيْتُ بِأَسْمَائِهِمْ مِنْ هُمُومِي وَ إِذَا ذَكَرْتُ الْحُسَيْنَ تَدْمَعُ عَيْنِي وَ تَثُورُ زَفْرَتِي فَأَنْبَأَهُ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى عَنْ قِصَّتِهِ فَقَالَ كهيعص فَالْكَافُ اسْمُ كَرْبَلَاءَ وَ الْهَاءُ هَلَاكُ الْعِتْرَةِ وَ الْيَاءُ يَزِيدُ وَ هُوَ ظَالِمُ الْحسين عليه السلام وَ الْعَيْنُ عَطَشُهُ وَ الصَّادُ صَبْرُه؛(51)

سعد بن عبداللَّه قمى مى گويد: پس از آن كه در مناظره با بعضى از ناصبى ها دچار مشكل شدم، حدودِ چهل پرسش را نوشتم و رفتم كه از عالِم شهر، احمد بن اسحاق بپرسم. گفتند كه او به سفر براى ملاقات با امام عسكرى عليه السلام رفته است.

من هم به دنبالش رفتم و در راه به او رسيدم. با هم به محضر امام حسن عسكرى عليه السلام مشرّف شديم. احمد بن اسحق كيسه اى از وجوهات آورده بود كه تقديم كند.

امام عسكرى عليه السلام فرمود: تحويل پسرم مهدى بده.

امام زمان - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - كه كودكى روى زانوى پدر بود، يك به يك اسامى را گفت و حرام ها و حلال ها را جدا كرد. امّا احمد بن اسحاق حو آله مختصرِ يك پيرزن را در محلّ اقامت جا گذاشته و فراموش كرده بود كه بياورد و حضرت مهدى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - به يادش آورد.

احمد بن اسحاق رفت تا آن بسته را بياورد. در اين فاصله امام حسن

عسكرى عليه السلام فرمود: اى سعد! چه شد كه به حضورِ ما آمدى؟ گفتم: احمد بن اسحاق تشويقم كرد كه مى توانم به زيارتِ شما بيايم.

آن حضرت فرمود: پس آن مسائل را كه مى خواستى بپرسى چه شد؟ عرض كردم: آرى! هنوز هم مى خواهم بپرسم.

حضرت فرمود: از پسرم بپرس. و اشاره كرد به حضرت مهدى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف -.

حضرت مهدى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - فرمود:

سَلْ عمّا بدا لك منها؛ هر چه در ذهن دارى بپرس.

سعد بن عبداللَّه قمى مى گويد: سؤالات زيادى پرسيدم. يكى از آنها اين بود كه عرض كردم: يا بن رسول اللَّه! از تفسير كلمه «كهيعص» برايم بگو!

حضرت مهدى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - فرمود: اين حروف از خبرهاى غيبى هستند كه خداوند آن ها را به اطّلاع بنده اش، حضرت زكرياعليه السلام رساند و سپس داستان آن را براى حضرت محمّدصلى الله عليه و آله نقل كرد. جريانش اين گونه بوده است كه حضرت زكريّا از خداوند خواست، اسم هاى پنج تن را به او بياموزد. جبرئيل نازل شد و اسم هاى پنج تن را برايش آورد و گفت آنان عبارتند از حضرت محمّدصلى الله عليه و آله حضرت على، حضرت فاطمه، امام حسن و امام حسين عليهم السلام و با اين نام ها، غم و غصّه اش از بين مى رفت و اندوهش به خوشى تبديل مى گشت. امّا وقتى به نامِ مبارك امام حسين عليه السلام مى رسيد، اشك در چشمانَش حلقه مى زد و نفس هايَش به شماره مى افتاد.

روزى عرض كرد: پروردگارا! مرا چه مى شود كه وقتى نامِ چهار نفر اوّل از پنج تن را مى برم، با نام آن ها آرامش خاطر پيدا مى كنم و اندوهم

برطرف مى گردد، امّا وقتى نامِ امام حسين عليه السلام را بر زبان جارى مى كنم، اشكم جارى مى شود و آه از جگرم بلند مى شود؟

خداوند داستانِ امام حسين عليه السلام را براى زكريّا نقل كرد و فرمود: «كهيعص»: پس «كاف» علامت اختصارى نام كربلا است و «هاء» علامت شهادت خاندان امام حسين عليه السلام است و «ياء» علامت نام يزيد است، همان كسى كه اين ستم را بر امام حسين عليه السلام روا داشت؛ و «عين» علامت عطش و تشنگى امام حسين عليه السلام در روز عاشورا است و «صاد» علامت صبر و بردبارى امام حسين عليه السلام است.

13

اسحاق بن يعقوب گويد: از محمّد بن عثمان عَمرى درخواست كردم نامه اى را كه مشتمل بر مسائل دشوارم بود. به عرضِ امام برساند.

بعد توقيعى به خطِّ مولاىِ ما صاحب الزّمان عليه السلام چنين صادر شد:

.... و امّا اعتقادِ كسى كه مى گويد حسين عليه السلام كشته نشده است، آن كفر و تكذيب و گمراهى است.(52)

14

رُوِيَ لَنَا عَنِ الصَّادِقِ عليه السلام أَنَّهُ كَتَبَ عَلَى إِزَارِ إِسْمَاعِيلَ ابْنُهُ إِسْمَاعِيلُ يَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ فَهَلْ يَجُوزُ لَنَا أَنْ نَكْتُبَ مِثْلَ ذَلِكَ بِطِينِ الْقَبْرِ أَمْ غَيْرِهِ فَأَجَابَ عليه السلام يَجُوزُ ذَلِكَ وَ سَأَلَ هَلْ يَجُوزُ أَنْ يُسَبِّحَ الرَّجُلُ بِطِينِ الْقَبْرِ وَ هَلْ فِيهِ فَضْلٌ فَأَجَابَ عليه السلام يُسَبِّحُ بِهِ فَمَا مِنْ شَيْ ءٍ مِنَ التَّسْبِيحِ أَفْضَلَ مِنْهُ وَ مِنْ فَضْلِهِ أَنَّ الرَّجُلَ يَنْسَى التَّسْبِيحَ وَ يُدِيرُ السُّبْحَةَ فَيُكْتَبُ لَهُ التَّسْبِيح؛(53)

محمد بن عبداللَّه حميرى طىّ نامه اى از حضرت صاحب الزّمان - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - پرسيد: آيا انسان مى تواند از خاكِ قبر «تربت امام حسين عليه السلام» تسبيح تهيّه كند و آيا اين كار فضيلتى دارد؟

حضرت

در جواب فرمودند: كسى كه از تربتِ امام حسين عليه السلام دانه هاىِ تسبيح تهيّه كرده است، مى تواند به وسيله آن تسبيح خداوند بگويد و هيچ چيزى براىِ تسبيح گفتن، بافضيلت تر از آن نيست و براىِ نمونه، يكى از فضيلت هاى آن اين است كه، انسان با تسبيح تهيّه شده از تربت كه ذكر مى گويد ممكن است گاهى گفتن ذكر را فراموش كند، امّا همين كه دانه ها را در دست دارد و مى گرداند، خداوند ثوابِ گفتن ذكر را به او عنايت مى كند.

15

... وَ سَأَلَ عَنِ السَّجْدَةِ عَلَى لَوْحٍ مِنْ طِينِ الْقَبْرِ وَ هَلْ فِيهِ فَضْلٌ فَأَجَابَ عليه السلام يَجُوزُ ذَلِكَ وَ فِيهِ الْفَضْلُ ... ؛(54)

از حضرت صاحب الزّمان - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - پرسيدند: آيا سجده كردن بر يك قطعه از تربت قبرِ امام حسين عليه السلام صحيح است؟ و آيا اين كار فضيلت و ثوابى هم دارد؟

امام زمان - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - در جواب نوشتند:

اين كار جايز است و فضيلت هم دارد.

16

امام زمان عليه السلام فرمودند:

هر كس اين دعا را روىِ يك ظرفِ مصرف نشده، با تربتِ امام حسين عليه السلام بنويسد و بعد آن را با كمى آب بشويد و آن آب را بنوشد، از بيمارى شفا پيدا مى كند.

و آن دعا اين است: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ بِسْمِ اللَّهِ دَوَاءٌ وَالْحَمْدُ للَّهِ ِ شِفَاءٌ وَ لَا إِلَهَ إِلّا اللَّهُ كِفَاءٌ هُوَ الشَّافِي شِفَاءً وَهُوَ الْكَافِي كِفَاءً أُذْهِبُ الْبَأْسَ بِرَبِ ّ النَّاسِ شِفَاءً لا يُغَادِرُهُ سُقْمٌ وَصَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ و آله النُّجَبَاءِ؛(55)

به نام خداوند بخشنده مهربان، به نام خداوندى كه دواى درد است، و حمد و ستايش مخصوص خدايى است كه شفاى بيمارى ها است

و خدايى جز خداى يكتا نيست كه نگه دارنده از هر مشكلى است.

شفا دهنده اصلى خداست و نگه دارنده اصلى خداست. با قدرت پروردگار بيمارى را ببر و شفا را بياور. آن چنان شفايى كه هيچ گونه درد و مرضى ياراى مقاومت در برابر آن را نداشته باشد و بر محمد و خاندان نجيبِ او درود فرست.»

17

از حضرت مهدى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - نقل شده است كه فرمود: حضرت يحياى پيامبرعليه السلام به همان گونه اى سَر بريده شد، كه سرِ مبارك امام حسين عليه السلام بريده شد و سر هر دو بزرگوار را از پشت گردن بريدند و زمين و آسمان گريان نشدند مگر براى آن دو نفر و هرگز آثار شهادت آن دو به تأخير نيفتاد.(56)

18

امام زمان عليه السلام در موردِ زيارت امام حسين عليه السلام دستورِ زير را ايراد فرمودند كه وقتى اراده زيارتِ امام حسين عليه السلام را نموديد، اين طور بگوييد: «پروردگارا! به حقّ محمّد، خاتم پيامبران، فرستاده تو براى هدايت همه هستى و به حقّ برادر و پسرعمويش، همان دانشمند والا مرتبه، يعنى حضرت على عليه السلام و به حقّ فاطمه، بزرگِ زنان جهان و به حقّ امام حسن، طيّب و طاهر و پارسا و نگهبان پرهيزكاران و به حقّ امام حسين، كريم ترين فرد از شهيدان و به حقّ فرزندان شهيدِ امام حسين و به حقّ اهل بيت مظلوم امام حسين، و به حقّ امام على بن الحسين، زين العابدين و به حقّ امام باقر پيش قراول و پيش آهنگ بازگشت كنندگان(57) و به حقّ امام ششم، راستگوترين راستگويان، و به حقّ امام موسى بن جعفر، جلوه گاه دلايل و براهين

و به حقّ امام هشتم، على بن موسى، ياور دين و به حقّ امام نهم، محمد بن على، نمونه راه يافتگان و به حقّ امام دهم، على بن محمد، پارساترين پارسايان و به حقّ امام يازدهم حسن بن على، وارث بازماندگان و به حقّ امام دوازدهم، حجّت و گواه بر همه مخلوقات، تو را قسم مى دهم كه بر محمّد و خاندان پاك و راست كردارش، همان آل طاها و ياسين درود فرستى و در قيامت مرا از ايمن هاى مطمئنِ نجات يافته، و خوشحال بشارت ديده، قرار دهى.

پروردگارا! نامِ مرا در ليست مسلمانان بنويس و مرا به نيكوكاران ملحق ساز، و به من نسبت به ديگران، زبان راستگو عنايت كن و مرا بر سركشان پيروزى عنايت فرما و از حيله حسودان حفظ كن و حيله همه حيله گران را از من دور بدار.

دستِ سلطه ستمگران را از سر من كوتاه بگردان و به رحمت خودت اى رحم كننده تر از همه رحم كنندگان، مرا با بزرگان خجسته و با بركت، به همراه همان پيامبرانى كه مشمول نعمت خود قرار دادى و نيز شهيدان و نيكوگفتارانِ نيكومنش، همنشين قرار ده.

پروردگارا! تو را به پيامبر معصومت و به حكم ثابت و استوارت و نهى پنهانت و به حقِّ اين قبرى كه ارادتمندان براى زيارتش مى آيند، كه در درون آن، امام معصوم، همان كشته مظلوم جاى گرفته است، قَسَمت مى دهم كه همه اندوه هايم را برطرف كنى و شرّ قضا و قدر پنهان را از من دور بدارى و از شرّ آتش زهرآگين و خفقان آور پناهم دهى.

پروردگارا! با ارزانى داشتن نعمت خود بر من، مرا در خورِ ستايش خود

قرار ده و نسبت به آن اندازه از روزى كه به من دادى، مرا راضى ساز و مرا تحت پوشش جود و كرم خويش قرار ده و مرا از غضب خويش و نقشه هايى كه عليه دشمنانت مى كشى، دور بدار.

پروردگارا! مرا از لغزش نگه دار و در گفتار و كردار به من استوارى عنايت كن و فراخى و فزونى در مدّت اجل من ايجاد كن و مرا از تحميل سختى گرسنگى و مريضى دور نگه دار و به حقّ رهبران دينى ام، امامان معصوم عليهم السلام و به فضل و كرمت، بهترين آرزوها را نصيب من بفرما.

قسمت دوم

پروردگارا! بر محمّد و خاندانش درود فرست و توبه ام را بپذير و بر گريه و اندوه شديدم ترحّم كن و از لغزش من درگذر و سختى هايم را برطرف ساز و گناهانم را بيامرز و نسل من را پاك و اصلاح كن.

پروردگارا! در اين بارگاه ملكوتى و مكانِ باكرامت، تمامى گناهانم را بيامرز و كليّه عيب هايم را بپوشان و تمام غصّه هايم را برطرف گردان و روزى ام را در همه زمينه ها گسترش بده و مقام و موقعيّت اجتماعى ام را فزونى بخش و همه مفاسد زندگى ام را اصلاح كن و من را به همه آرزوهايم برسان و همه دعاهايم را مستجاب گردان.

و همه تنگناهاى زندگى من را به رفاه مبدّل گردان و هر جمعيّت منتسب به من را منسجم گردان و هر كار مربوط به من را به سرانجام برسان و اموال و دارايى ام را بسيار گردان و اخلاقم را نيكو كن. و انفاقم را به جا و سزاوارتر قرار ده و سال مرا، سالى خوش قرار ده و هر حسود

نسبت به من را خوار و ذليل گردان و همه دشمن هايم را هلاك گردان و من را از آسيب هر شرّى بازدار.

و همه بيمارى هايم را شفا بخش و همه آرزوهاى دورم را نزديك و قابل دسترسى قرار ده و هر پراكندگى در زندگى ام را جمع كن و موارد همه درخواست هايم را به من عطا فرما.

پروردگارا! خير دنيا و پاداش آخرت را از تو مى خواهم.

پروردگارا! به وسيله روزىِ حلالت، مرا از مالِ حرام بى نياز گردان و به وسيله فضل و رحمت خود، من را از تمام مخلوقات بى نياز گردان.

پروردگارا! من از تو دشمنى منفعت رساننده و قلبى فروتن و يقينى كامل و كردارى پاك و صبرى نيكو و پاداشى عظيم درخواست دارم.

پروردگارا! توفيق شكرگزارى نعمت هايى كه به من داده اى را عنايت فرما و احسان و كرمت را بر من بيش از پيش گردان و مردم را نسبت به گفتارم شنوا گردان و كردارم را در نزد خودت صاحب جايگاه قرار ده و خيرات و نيكى هايم را دامنه دار گردان و دشمنم را خوار و ذليل گردان.

پروردگارا! بر محمّد و خاندانش عليهم السلام، در تمامِ لحظه هاىِ شب و روز درود فرست و شرّ اشرار را از من بازدار و من را از گناهان و وِزر و وبال ها پاك ساز و در برابر آتش جهنّم پناهم باش و بهشت جاويدان را برايم مقرّر گردان و به رحمت خودت، اى ترحّم كننده تر از همه ترحّم كنندگان، من و همه برادران و خواهران دينى من را بيامرز.»

حضرت صاحب الزّمان در ادامه دستورش به زيارت كننده قبر امام حسين عليه السلام مى فرمايد:

«سپس رو به قبله بايست

و دو ركعت نماز به جاى آور. در ركعت اوّل «بعد از حمد» سوره انبياء را بخوان و در ركعت دوم «بعد از حمد» سوره حشر را بخوان. و در قنوت بگو:

خدايى نيست جز خداى يكتا كه بردبار و باكرامت است.

خدايى نيست جز خداى بلند مرتبه و با عظمت، خدايى نيست جز خداىِ هفت آسمان و زمين، و هر چه كه در آن آسمان ها و زمين ها زندگى مى كنند و هر آن كه بين اين آسمان ها و زمين ها هستند.

اين شهادت به يگانگى را از باب مخالفت با دشمنان خدا و تكذيب كسانى كه از خداوند اعراض كرده اند و از باب اقرار به خداوندى خدا و فروتنى در برابر عظمت او بر زبان جارى كرده ام.

همان كس كه پيشينه همه چيز است و پيش از او هيچ نبوده است و آخر همه چيز است و خود آخرى ندارد و با قدرت خود بر هر چيزى اشراف دارد و با دانش و مهربانى خود، از درون همه چيز اطّلاع دارد.

عقل هاىِ بشرى به حقيقتِ وجودىِ او دسترسى ندارند و تصوّرِ بشرى، وجودِ او را درك نمى كند و مفهوم چگونگى وجود او براىِ بشر، قابل تصوّر نيست و بر باطن اشخاص آگاهى دارد و اسرار دل انسان ها را مى شناسد و از خيانت چشم ها و از رازهاى پنهان شده در سينه ها آگاه است.

پروردگارا! من بر پذيرش پيامبرت و ايمان آوردنَم به او و آگاه بودنم به جايگاه رفيع او، تو را گواه مى گيرم و گواهى مى دهم كه حضرت محمّدصلى الله عليه و آله همان پيامبرى است كه قرآن كريم در فضيلتِ او سخن گفت و همه پيامبران به آمدن او بشارت داده اند

و آن آيات قرآنى كه خود او آورده بود، از مردم دعوت كرد كه به پيامبرى او اقرار كنند.

و خداوند از طريقِ آيه مباركه اى كه نازل كرد، مردم را تشويق به تصديق او نمود كه فرمود: «همان ها كه از فرستاده خدا، پيامبر پيروى مى كنند، پيامبرى كه صفاتش را در تورات و انجيلى كه در نزدشان است، مى يابند. آن ها را به معروف دستور مى دهد و از منكر باز مى دارد.

اشياء پاكيزه را براى آن ها حلال مى شمرد و ناپاكى ها را حرام مى كند و بارهاى سنگين و زنجيرهايى را كه بر آن ها بود (از دوش و گردنشان) بر مى دارد.»(58)

و بر برادر و پسر عموى پيامبر، حضرت على عليه السلام، همان دو بزرگوارى كه حتّى در يك چشم به هم زدن هم مشرك نشده اند و نيز بر فاطمه زهرا، بانوى زنان جهان و بر دو مولاى جوانان بهشت، امام حسن و امام حسين عليهما السلام، به پايدارى ابديّت و به تعداد قطره هاى نم نم باران و هم وزن تپّه ها و كوه ها، تا موقعى كه درختان برگ دهند و زندگى و شب و روز برقرار باشد، درود فرست.

و بر خاندانِ آن پيامبر، همان امامان معصومِ هدايت شده و مدافعين دين خدا، يعنى: حضرت على بن الحسين عليه السلام، حضرت محمد بن على عليه السلام، حضرت جعفر بن محمّدعليه السلام، حضرت موسى بن جعفرعليه السلام، حضرت على بن موسى عليه السلام، حضرت محمد بن على عليه السلام، حضرت على بن محمّدعليه السلام، حضرت حسن بن على عليه السلام، و حضرت حجّت بن الحسن العسكرى عليه السلام همان ها كه بر پاى دارندگان عدل هستند و همگى از نسل سبطِ پيامبر [امام حسين عليه السلام

هستند، درود و سلام فرست.

پروردگارا! به همين امام دوازدهم «امام زمان - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف -» قسمت مى دهيم كه ظهورش را نزديك نمايى، و صبرى نيكو و پيروزى كامل و بى نيازى از خلق و پايدارى در راه هدايت و توفيق دست يابى به آن چه كه تو راضى هستى و دوست مى دارى، به ما عنايت فرمايى.

پروردگارا! روزىِ فراوان، حلال، پاك، سبك، هميشگى و روان كه از هر طرف فزونى داشته باشد، و مورد علاقه و اشتياق باشد و بدون دردسر و زحمت زياد و بدون منّت كشيدن از ديگران به دست آيد، به ما عنايت فرما.

پروردگارا! ما را از هر گرفتارى و درد و مريضى رهايى بخش و توفيقِ شكرگزارى بر سلامتى و بر نعمت هايت را به ما عنايت فرما و هر گاه زمانِ مرگ ما رسيد، ما را بر بهترين حالتى كه در حالِ طاعت تو و رعايت دستورات تو باشيم، بميران تا با رحمت خود، اى مهربان ترين مهربانان! ما را به بهشت جاويدان وارد كنى.

پروردگارا! بر محمّد و خاندانش درود فرست و من را از دنيا بيزار و با آخرت مأنوس ساز، زيرا هيچ چيز جز ترس از تو، باعث فرار از دنيا نمى شود و هيچ چيز جز اميد به تو، باعث انس با آخرت نمى گردد.

پروردگارا! برهان در اختيار توست و تو هميشه حاكمى و هرگز برهانى عليه تو اقامه نشد و تو محكوم نشدى. پروردگارا! همگان از ستم ديگران به سوى تو عرض حال مى آورند و هرگز از دست تو به سوى كسى عرض حال برده نمى شود.

پس بر محمد و خاندانش درود فرست و من را در جهت

پيروزى بر نفس ستمگر و سركش و هواپرستى فراوانى كه در درونم قرار دارد، يارى فرما و من را عاقبت به خير گردان.

پروردگارا! اين كه از يك طرف از تو طلب مغفرت مى كنم و از طرفى ديگر بر ارتكاب معصيت اصرار مى ورزم، به خاطر كمى حيا است و باز با اين كه مى دانم دائره بردبارى تو وسيع است، باز هم توبه نمى كنم و از تو طلب مغفرت نمى نمايم، ضايع ساختن و هدر دادن اميد به توست.

پروردگارا! گناهانم مرا از اميد بستن به تو نااميد مى كند و يقينِ من به فراگيرى رحمتت، مانع ترسيدن از تو مى شود. پس بر محمّد و خاندانش درود فرست و اميدم را تلقّى به قبول كن و كوتاهىِ مرا ناديده بگير و در جايگاه بهترين گمان كنندگان به خود، همراه من باش، اى كريم كريمان!

پروردگارا! بر محمّد و خاندانش درود فرست و براى مصون ماندن از گناه كمكم كن و زبانم را به حكمت و دانش عقلانى گويا ساز و من را جزء كسانى قرار ده كه به سبب از دست دادن فرصتِ گذشته پشيمان مى شوند و در استفاده از فرصتِ هر روز خود متضرّر نمى شوند و غصّه روزى فردا را ندارند.

پروردگارا! بى نياز آن كسى است كه محتاج تو باشد و به وسيله تو از ديگران بى نيازى بجويد و فقير آن كسى است كه با دست نياز به سوى خلق دراز كردن، خود را از تو بى نياز بداند.

پس بر محمّد و خاندانش درود فرست و با لطف خود، من را از مخلوقات بى نياز كن و من را جزء كسانى قرار ده كه به سوى هيچ كس جز

تو دست خويش را دراز نمى كنند.

پروردگارا! بدبخت كسى است كه مأيوس شود در حالى كه در پيش رويش توبه قرار گرفته است و در پشت سرش رحمت بى پايان تو واقع شده است. اگر چه در كردار ضعيف هستم، امّا در عرصه رحمت تو از آرزومندترين ها هستم، پس ضعف كردارم را با توجّه به فزونى اميد و آرزويم به تو، بر من ببخش.

پروردگارا! اگر تو مى دانى كه در بين بندگانت از من سنگدل تر و گنهكارتر نيست، امّا من هم مى دانم كه برتر از تو در عظمت و گسترده تر از تو در عفو و رحمت مولايى وجود ندارد.

پس اى مولايى كه در عفو و رحمت يكتايى، كسى را كه در اين دنيا تنها فردى نيست كه نافرمانى تو را مى كند، مورد عفو و رحمت خود قرار ده.

پروردگارا! تو به ما دستور دادى، امّا ما نافرمانى كرديم؛ و ما را از بدى ها برحذر داشتى و ما از بدى ها دورى نكرديم؛ و خطرها را به ما يادآورى كردى، امّا ما خود را به فراموشى زديم؛ و تو ما را به سوى بينايى كشاندى، امّا ما خودمان را به نابينايى زديم؛ و تو به ما هشدار دادى، امّا ما به تجاوزكارى ادامه داديم.

اين برخورد ما، سزاى آن نيكى هاى تو به ما نبود و تو آگاه ترى از آن چه كه ما در پيدا و پنهان انجام مى دهيم و تو از آن چه كه ما تاكنون انجام داديم و آن چه كه بعداً انجام مى دهيم، باخبرترى، پس بر محمد و خاندان او درود فرست و ما را به خاطر آن اشتباه كارى ها و فراموش كارى ها مجازات نكن.

و از حقوقى كه بر

گردن ما دارى درگذر و احسانت را به ما به آخر برسان و ما را از تمام احسانت بهره مند گردان و رحمت خويش را بر ما جارى ساز.

خدايا! ما به حرمت اين امام راستين [امام حسين عليه السلام دستِ نياز به سوىِ تو دراز مى كنيم و به تو متوسّل مى شويم و به حقِّ عظمتى كه براىِ اين امام و جدّش رسول خودت و پدر و مادرش، على و فاطمه كه جزء اهل بيت رحمت هستند، قرار دادى؛ تو را قسم مى دهيم كه روزى دايم را كه پايه هاى حيات ماست، براى ما مقرّر بفرمايى. و اصلاح امور زندگى خانوادگى ما را مقرّر بگردانى.

پس تو همان كريمى هستى كه بخشندگى فراوان دارى و هر گاه بخواهى چيزى را كه از كسى دريغ كنى، با قدرت و توانايى از او دريغ مى كنى. خدايا! ما از تو آن رزق و روزى را مى خواهيم كه صلاح دنياى ما و رستگارى آخرت ما در آن باشد.

پروردگارا! بر محمد و خاندانش درود فرست و گناهان ما و پدر و مادر ما و همه مردان مؤمن و زنان با ايمان و همه زن و مرد مسلمان، چه زنده و چه مرده، همه را بيامرز و از نيكى دنيا و آخرت ما را بهره مند گردان و ما را از عذاب جهنّم نگهدار باش.»

سپس حضرت صاحب الزّمان - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - فرمود: «ركوع انجام مى دهى و به سجده مى روى و بعد تشهّد مى خوانى و نماز را سلام مى دهى. بعد وقتى تسبيحات حضرت زهرا را گفتى، صورت خويش را روى خاك بگذار و بگو: منزّه است خدا و سپاس مخصوص خداست و خدايى

جز خداى يكتا نيست و خدا بزرگ است.

اين ذكر را چهل مرتبه تكرار مى كنى، سپس مصون ماندن از گناه، نجات از خطرات، آمرزش گناهان و توفيق كار خير و قبولى اعمالى را كه باعث نزديك شدن به خداوند مى شوند و تو آرزوى آن را دارى، همگى را از خدا بخواه.

و بعد برو قسمت بالاى سر بايست و به همان صورتى كه گفته شد، دو ركعت نماز به جا آور، سپس به رو خود را روى قبر بيانداز و قبر مطهّر را ببوس و بگو: خداوند شرافت شما را زياد كند و درود خدا و رحمت و بركات خداوند بر شما باد. بعد از آن براى خود و پدر و مادرت و نيز براى هر كس كه خواستى دعا كن.»(59)

فصل سوم مهدى منتقم حسين

او مى آيد...

او يگانه منتقم خونِ امام حسين عليه السلام است، چنان كه در دعاى ندبه مى خوانيم: «اين الطالب بدم المقتول بكربلا اين المنصور على من اعتدى عليه وافترى ...؛ كجاست طالبِ خونِ حسين عليه السلام كه در كربلا كشته شد؟ كجاست آن كه بر متجاوزان و مفتريان بر او يارى شده است.»

1امام باقرعليه السلام در وجهِ نامگذارى حضرت مهدى عليه السلام به «قائم آل محمدصلى الله عليه و آله و سلم حديثى قدسى را روايت فرمود: «زمانى كه جدم حسين كه صلوات خدا بر او باد به شهادت رسيد، فرشتگان با گريه و زارى به درگاه خداوند عزّوجلّ ناليدند و گفتند: پروردگارا! آيا از آنان كه برگزيده و فرزند برگزيده(60) تو را، و امام انتخاب شده از بين خلق را كشتند، در مى گذرى؟! خداوند به آنان وحى فرمود: «فرشتگانِ من! آرام گيريد. سوگند به عزّت و جلالم كه

از آنان انتقام مى گيرم، اگرچه بعد از گذشت زمانى طولانى باشد.» سپس فرزندان از نسل حسين عليه السلام را كه پس از او به امامت مى رسند به ملائكه نشان داد و آنان شاد شدند.

در بين اين پيشوايان، يك نفرشان به نماز ايستاده بود «فإذا احدهم قائم يصلّى فقال اللَّه عزّوجلّ: بذلك القائم أنتقم منهم؛ خداوند عزّوجلّ فرمود: به وسيله آن «قائم» از دشمنان و قاتلان حسين عليه السلام انتقام مى گيرم.»(61)

2هروى گويد كه به امام رضاعليه السلام عرض كردم: «يا بن رسول اللَّه ما تقول في حديث روى عن الصادق عليه السلام أنه قال: إذا خرج القائم قتل ذرارى قتلة الحسين عليه السلام بفعال آبائهم؟! فقال عليه السلام: هو كذلك. فقلت: وقول اللَّه - عزّوجلّ - «وَلا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى (62) ما معناه؟ قال: صدق اللَّه في جميع أقو آله ولكن ذرارى قتلة الحسين عليه السلام يرضون بفعال آبائهم ويفتخرون بها ومن رضى شيئا كان كمن أتاه ولو أنّ رجلاً قتل بالمشرق فرضى بقتله رجل بالمغرب لكان الراضى عند اللَّه عزّوجلّ شريك القاتل وإنما يقتلهم القائم عليه السلام إذا خرج لرضاهم بفعل آبائهم...؛(63) اى فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله چه مى فرماييد درباره حديثى كه از امام صادق عليه السلام روايت شده است؟ و آن حضرت فرموده: «زمانى كه «قائم عليه السلام» خروج كرد، ذريه قاتلانِ حسين عليه السلام را به خاطرِ كارهاىِ پدرانِشان مى كُشد!؟»

فرمود: چنان است (كه شنيده اى)!

گفتم: پس آيه «وَلا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى (64) معنايَش چيست؟

حضرت فرمود: «خداوند در تمامِ گفته هايش صادق است. لكن فرزندانِ قاتلانِ حسين عليه السلام به كارهاىِ پدران [نياكانِشان ]راضى مى شوند و به آن افتخار مى كنند و هر كس به چيزى

راضى شود، مانندِ كسى است كه خود، آن را انجام داده است، اگر مردى در مشرق كشته شود و ديگرى در مغرب به كار او راضى شود، راضى در نزدِ خداى - عزّوجلّ - شريكِ جرمِ او خواهد بود.

قائم عليه السلام كه بعد از خروج، آن ها را مى كشد، به سببِ رضايتِشان به اعمالِ پدرانِشان خواهد بود.»

3امام باقرعليه السلام فرمود: از آن جهت «قائم عليه السلام» قائم ناميده شد كه وقتى جدّم حسين عليه السلام كشته شد، ملائكه به سوىِ خدا با گريه و ناله ضجّه كردند تا اين كه فرمود: پس خداوند براىِ آن ها انوارِ ائمّه را كشف كرد، يكى از آن ها قائم (ايستاده) بود و نماز مى گزارد. پس خداوند فرمود: با اين شخص قائم عليه السلام از آن ها انتقام خواهم كشيد.(65)

در روايات بسيار آمده است كه آن حضرت از ذرّيه قاتلين امام حسين عليه السلام انتقام خواهد گرفت؛ چون آن ها نيز به كرده ها و كارهاى پدران خود راضى و خوشنود هستند و آن را صحيح مى دانند؛ چنان كه امام صادق عليه السلام فرمود: هرگاه قائم عليه السلام خروج كند، فرزندان قاتلينِ حسين عليه السلام را به علّت رضايت به افعال پدران خود مى كشد.

4امام زمان عليه السلام وقتى كه به مسجدالحرام برسد، مابيِن ركن و مقام پنج ندا سر دهد:

«أَلا يا أَهْلَ الْعالَمِ اَنَا الامامُ القائمُ الثَّانى عَشَرَ؛

أَلا يا أهْلَ الْعالَمِ اَنَا الصّمْصامُ المُنْتَقِم؛

أَلا يا أهْلَ الْعالَمِ اِنَّ جَدّىَ الْحُسَيْن قَتَلوهُ عَطْشاناً؛

أَلا يا أهْلَ الْعالَمِ اِنَّ جَدّىَ الْحُسَيْن طَرَحوهُ عُرْياناً؛

أَلا يا أهْلَ الْعالَمِ اِنَّ جَدّىَ الْحُسَيْن سَحَقوهُ عُدواناً؛(66)

اى مردم جهان! من امام دوازدهم قائم هستم، اى مردم جهان! من شمشير برّان انتقام گيرنده هستم. اى مردم جهان! جدّم حسين عليه السلام

را با لبِ عطشان كشتند. اى مردم جهان! جدّم حسين عليه السلام را بعد از كشته شدن برهنه بر زمين انداختند. اى مردم جهان! پيكر جدّم حسين عليه السلام را پس از كشته شدن، از روىِ دشمنى، پامال سمّ اسبان و ستوران قرار دادند.»(67)

5قائم از القابِ خاصّه مشهوره متداوله آن حضرت است. در زبور برلبوموا نيز به اين لقب از ايشان ياد شده است.(68)

«قائم» يعنى بر پا شونده در فرمانِ حق تعالى؛ چه آن حضرت، پيوسته در شب و روز، مهيّاىِ فرمان الهى است كه به محضِ اشاره، ظهور نمايد.

از ابوحمزه ثمالى روايت شده كه از حضرت امام محمّد باقرعليه السلام سؤال كردم: «يابن رسول اللَّه! آيا همه شما قائم به حق نيستيد؟»

فرمود: «بلى، همه قائم به حقّيم.»

گفتم: پس چگونه حضرت صاحب الامرعليه السلام را قائم ناميدند؟

فرمود: «چون جدّم، حضرت امام حسين عليه السلام شهيد شد، ملائكه در درگاه الهى صدا به گريه و ناله بلند كردند و گفتند: اى خداوند و سيّد ما! آيا از قتلِ برگزيده خود و فرزندِ پيغمبر پسنديده خود و بهترين خلق خود غافل مى شوى؟

پس حق تعالى، به سوىِ ايشان وحى كرد: «اى ملائكه من! قرار گيريد! قسم به عزّت و جلال خود كه هر آينه انتقام خواهم كشيد از ايشان، هر چند بعد از زمان ها باشد.» پس حق تعالى حجاب ها را برداشت و نور امامان از فرزندان حسين را به ايشان نمود و ملائكه به آن شاد شدند؛ پس يكى از آن انوار را ديدند كه در ميان آن ها ايستاده، به نماز مشغول بود؛ حق تعالى فرمود: «به وسيله اين ايستاده [قائم از ايشان انتقام خواهم كشيد.»(69)

6در چند روايت، از

امام زمان عليه السلام به «مَوْتور» ياد شده است.

موتور به كسى مى گويند كه پدرش كشته شده و خونخواهىِ او نشده است.

مرحوم مجلسى رحمه الله فرموده: «مراد به والِد[پدر]، يا حضرتِ عسكرى عليه السلام است يا جنابِ امام حسين عليه السلام يا جنسِ والد، كه شامل همه ائمّه عليهم السلام باشد؛ يعنى انتقام گيرنده خونِ تمامِ اجدادِ خود.»(70)

7در تفسير شيخ فرات بن ابراهيم كوفى(71) از حضرت باقرعليه السلام روايت شده است كه در تفسيرِ آيه شريفه «وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً...»(72) فرمود: مظلومِ كشته شده حسين عليه السلام است.

«فَلا يُسْرِفْ فِى الْقَتْلِ اِنَّهُ كانَ مَنْصُوراً»(73) فرمود: «خداوند مهدى عليه السلام را منصور ناميد، چنان كه احمد، محمّد و محمودصلى الله عليه و آله و سلم و عيسى عليه السلام مسيح ناميده شده است.» و شايد، نكته تعبير از آن جناب به امام منصور در زيارت عاشورا، آيه مذكور باشد به مناسبتى كه وجهِ آن واضح است. واللَّه العالم.(74)

8حَدَّثَنِي أَبِي عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنِ ابْنِ مُسْكَانَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام فِي قَوْلِهِ «أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ»(75) قَالَ إِنَّ الْعَامَّةَ يَقُولُونَ نَزَلَتْ فِي رَسُولِ اللَّهِ لَمَّا أَخْرَجَتْهُ قُرَيْشٌ مِنْ مَكَّةَ وَ إِنَّمَا هُوَ الْقَائِمُ عليه السلام إِذَا خَرَجَ يَطْلُبُ بِدَمِ الْحُسَيْنِ وَ هُوَ قَوْلُهُ نَحْنُ أَوْلِيَاءُ الدَّمِ وَ طُلَّابُ الدِّيَةِ؛(76)

امام صادق عليه السلام در تفسيرِ آيه 39 از سوره مباركه حج كه خداوند مى فرمايد:

«به كسانى كه جنگ بر آنان تحميل گرديده است، اجازه جهاد داده شده است، چرا كه مورد ستم قرار گرفته اند و خدا بر يارى آن ها تواناست.» فرمود: اهل سنّت مى گويند: اين آيه در موردِ رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شده است زمانى كه قريش، پيامبر اكرم صلى الله عليه

و آله را از مكّه بيرون كردند.

در حالى كه شأن نزولِ آيه، در موردِ قائم آل محمّد - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - است و آيه مربوط است به زمانى كه حضرت مهدى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - ظهور مى كند و به خون خواهى امام حسين عليه السلام برمى خيزد و اين معناىِ جمله آن حضرت است كه: «ما خون خواهان امام حسين عليه السلام و طلب كنندگانِ ديه هستيم.»

9اميرمؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام فرمود: «به خدا قسم من و اين دو فرزندم [امام حسن و حسين عليهما السلام شهيد خواهيم شد، خداوند در آخرالزّمان مردى از فرزندانَم را به خونخواهىِ ما برخواهد انگيخت و او مدّتى غايب خواهد شد تا مردم آزمايش شوند و گمراهان جدا گردند، تا جايى كه افرادِ نادان مى گويند: خداوند ديگر به آلِ محمّد كارى ندارد.»(77)

10

در اين كه منتقم بودنِ حضرت مهدى عليه السلام از مسلّماتِ تاريخى و اعتقادىِ بين مسلمين است، استاد شهيد مطهّرى رحمه الله مى فرمايند: «اوّلين بارى كه اثرِ اعتقادِ مهدويّت را در تاريخ اسلام مى بينيم، در جريانِ انتقامِ مختار از قاتلينِ امام حسين عليه السلام است. جاىِ ترديد نيست كه مختار مردِ بسيار سياستمدارى بوده و روشش هم بيش از آن كه روشِ يك مردِ دينى و مذهبى باشد، روشِ يك مردِ سياسى بوده است. البتّه نمى خواهم بگويم مختار آدمِ بد يا خوبى بوده است، كار به آن جهت ندارم، مختار مى دانست كه ولو اين كه موضوع، موضوع انتقام گرفتن از مردم قاتلان سيّدالشهداء است و اين زمينه، زمينه بسيار عالى اى است امّا مردم تحتِ رهبرىِ او حاضر به اين كار نيستند. شايد (بنابر روايتى) با حضرت امام زين العابدين عليه

السلام هم تماس گرفت و ايشان قبول نكردند.

مسئله مهدى موعود را كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خبر داده بود، به نام محمّد بن حنفيه پسر اميرالمؤمنين و برادر سيّدالشهداء، مطرح كرد. چون اسمِ او محمّد بود، زيرا در رواياتِ نبوى آمده است «اسمه اسمى» نامِ او نامِ من است. گفت: ايّها النّاس! من نايبِ مهدى زمانم، آن مهدى اى كه پيغمبر خبر داده است.(78)

مختار مدتى به نامِ نيابت از مهدىِ زمان، بازىِ سياسىِ خودش را انجام داد. حال آيا محمّد بن حنفيه واقعاً خودش هم قبول مى كرد كه من مهدى موعود هستم يا نه، بعضى مى گويند قبول مى كرد براىِ اين كه بتوانند انتقام را بِكِشند كه اين ثابت نيست. امّا در اين كه مختار، محمّدبن حنفيه را به عنوانِ مهدى موعود معرفى مى كرد شكّى نيست، و بعدها از همين جا مذهبِ كيسانيّه پديد آمد. محمّد بن حنفيه هم كه مُرد گفتند مهدىِ موعود كه نمى ميرد مگر اين كه زمين را پر از عدل و داد كند، پس محمّد ابن حنفيه نمرده است و در كوهِ رَضْوى غايب شده است...»(79)

فصل چهارم تماشا گه راز

در سوگِ سيّدالشّهداء

زيارتِ ناحيه مقدّسه

زيارتِ ناحيه مقدّسه، خون گريه و سوگنامه حضرت مهدى عليه السلام و مرثيه بلندِ آن بزرگوار بر مصايب و رنج هاىِ جدّش، اباعبداللَّه الحسين عليه السلام در عاشورا است. اين زيارت، ترسيم و توصيفِ لحظه هاىِ شهادت اباعبداللَّه عليه السلام، غربت ومظلوميّتِ اهل بيت عليهم السلام، معتبرترين، مستندترين و بلندترين روضه اى است كه از زبانِ معصوم منتقم و خونخواهِ سيّدِ شهيدان به ما رسيده است. اين مرثيه از زبان كسى است كه صحنه ها و لحظه هاىِ عاشورا، هر روز مقابلِ نگاهِ اوست و او از پس پرده هاىِ اشك، حنجره اى عطش زده

در آزمندى خنجر قساوت و خيمه هايى در آستانه آتش و شيون را نظاره مى كند. زيارت ناحيه مقدسه، گزارشِ عاشورا است؛ گزارشى كه در آن دقايق و صحنه هاىِ جزئى نيز توصيف شده است. اين زيارت نامه شامل هشت بخش است:

1 - سلام بر انبيا و اوليا.

2 - سلام بر امام شهيد و صحابه فداكارش.

3 - آرزوى زيارت امام حسين عليه السلام.

4 - طرح اوصاف، ويژگى ها و سيرت امام حسين عليه السلام و تأثير شهادت آن حضرت.

5 - طرح نهضت و انقلاب مقدس اباعبداللَّه عليه السلام.

6 - توصيف صحنه كربلا، شهادت، رنج ها و مصايب بازماندگان و قافله اسيران.

7 - تحليل بازتاب حادثه كربلا و غربت اسلام پس از شهادت و سوگوارى كائنات و موجودات در شهادت اباعبداللَّه عليه السلام.

8 - نيايش، دعا و طرح درخواست هاى امام زمان عليه السلام با پروردگار.(80)

اين زيارت در كتاب اقبال سيد بن طاووس : 573 و نيز در بحارالانوار، ج 98 : 269 نقل شده است.(81)

1ترجمه زيارت ناحيه مقدّسه

قسمت اول

سلام بر حضرت اميرالمؤمنين، على بن ابيطالب عليه السلام كه به برادرى براى حضرت محمّدصلى الله عليه و آله اختصاص داده شد.

سلام بر حضرت فاطمه زهراعليها السلام، دختر حضرت محمّدصلى الله عليه و آله.

سلام بر ابومحمّد، امام حسن مجتبى عليه السلام، وصىّ و جانشين پدرش، حضرت على عليه السلام.

سلام بر امام حسين عليه السلام كه با خون خود، جانش را در راه خدا ارزانى داشت.

سلام بر آن امامى [امام حسين عليه السلام كه در پيدا و پنهان، اطاعت خداوند را پيشه خود ساخت.

سلام بر آن امامى كه خداوند در تربتِ خاكِ قبر او شفاى بيماران را قرار داد.

سلام بر آن امامى كه دعا در زير گنبد او مستجاب است.

سلام بر

آن امامى كه ديگر امامان معصوم عليهم السلام از نسل او به دنيا آمده اند.

سلام بر فرزندِ خاتم پيامبران.

سلام بر فرزند بهترين اوصياى پيامبران.

سلام بر فرزند فاطمه زهراعليها السلام.

سلام بر فرزند خديجه كبرى.

سلام بر فرزند «سدرة المنتهى»(82).

سلام بر فرزند «جنّة المأوى (83).

سلام بر فرزند زمزم و صفا.

سلام بر آن امام آغشته به خون.

سلام بر آن امامى كه خيمه هايش را پاره پاره كردند.

سلام بر پنجمين نفر از آل عبا «خامس آل عبا».

سلام بر آن غريب تر از همه غريبان.

سلام بر آن شهيدِ بالاتر از همه شهيدان.

سلام بر آن امامى كه به دست افراد بى اصل و نسب به قتل رسيد.

سلام بر آن امامِ ساكن كربلا.

سلام بر آن امامى كه فرشتگان آسمان در عزايش گريستند.

سلام بر آن امامى كه همه نسل او از افراد پارسا و برگزيده اند.

سلام بر سلطان دين.

سلام بر محلّ نزول براهين و دلايل واضح الهى.

سلام بر امامانِ داراى مقام سروَرى.

سلام بر سينه هاى چاك چاك «از شمشير و نيزه».

سلام بر آن لبان خشكيده «از تشنگى».

سلام بر جسم هاى كنده شده «از دنيا».

سلام بر جان هاى ربوده شده.

سلام بر بدن هاى برهنه.

سلام بر جسم هايى كه بر اثر تابش آفتاب بر آنان، رنگشان تغيير كرد.

سلام بر آن خون هاى جارى شده.

سلام بر آن بدن كه اعضاىِ آن قطعه قطعه شده.

سلام بر سرهايى كه در بلندى قرار گرفت «بالاى نيزه» و همراه كاروان اسيران «در حركت بود».(84)

سلام بر زنان «بدون پوشش مناسب» به اسارت رفته، سلام بر حجّت خداى هستى.

سلام بر تو «اى حسين» و بر پدران پاك تو. سلام بر تو و بر فرزندان شهيدت.

سلام بر تو و بر ذرّيّه ات كه به يارى تو برخاسته اند.

سلام بر تو و بر فرشتگان خفته در

كنارت.

سلام بر آن كشته مظلوم.

سلام بر برادر مسمومش «امام حسن مجتبى عليه السلام»، سلام بر حضرت على اكبرعليه السلام.

سلام بر شير خواره، حضرت على اصغرعليه السلام.

سلام بر بدن هاى افتاده «رها شده» در بيابان.

سلام بر خاندان نزديك پيامبر صلى الله عليه و آله.

سلام بر افتادگان در بيابان. سلام بر دور از وطن ها.

سلام بر بى كفن دفن شده ها. سلام بر آن سرهايى كه از بدن ها جدا شدند.

سلام بر آن امامِ امر به معروف و نهى از منكر كننده بردبار.

سلام بر مظلوم بى ياور. سلام بر ساكن خاكِ پاك.

سلام بر صاحب بارگاه باشكوه.

سلام بر آن امامى كه خداى بزرگ او را از پليدى ها پاك ساخت.

سلام بر آن امامى كه جبرئيل به وجودِ او افتخار كرد.

سلام بر آن امامى كه در كودكى و در گهواره، حضرت ميكائيل با او به زبان كودكى سخن گفت.

سلام بر آن امامى كه هم پيمان هاى او پيمان شكنى كردند.

سلام بر آن امامى كه حرمت حريم او را شكستند.

سلام بر آن امامى كه خونش به ناحق بر زمين ريخته شد.

سلام بر آن امامى كه غسلش با خون زخم هاى بدنش بود.

سلام بر آن امامى كه نيزه هاىِ زيادى بر او فرود آمد.

سلام بر آن ستم ديده اى كه خونش مباح شد.

سلام بر آن امامى كه در بيابان سربريده شد.

سلام بر آن امامى كه روستاييان او را دفن كردند.

سلام بر آن امامى كه شاهرگ گردنش را قطع كردند.

سلام بر آن امامِ مورد حمايتى كه «در روز عاشورا» بدون ياور ماند.

سلام بر آن محاسنِ به خون خضاب شده.

سلام بر آن صورتِ بر خاك افتاده. سلام بر آن جنازه بر زمين مانده.

سلام بر آن لب و دندانى كه با «چوب خيزران» به

آن زدند.

سلام بر آن سرِ بالاىِ نيزه ها.

سلام بر آن بدن هاى برهنه اى كه در بيابان ها افتاده بودند و گرفتار نيش ستم گرگ هاى ستمگر شدند. و درندگان وحشى به سوى آنان در رفت و آمد بودند.

سلام بر تو اى مولاى من! و بر فرشتگانى كه در اطراف بارگاهت در رفت و آمدند.

همان فرشتگانى كه بر تربت تو حلقه زدند و در صحن و سرايت در حال طوافند و براى زيارتت بر تو وارد شدند.

سلام بر تو، همانا من به سوى تو آمده ام و رستگارى را نزد تو مى جويم.

سلام بر تو از طرفِ كسى كه حرمتِ حريم تو را مى شناسد و با اخلاص، ولايت تو را پذيرفته است و با ابراز محبّت به تو، مى خواهد به خداوند نزديك شود و از دشمنان تو بيزار گردد.

سلامى از قلبى كه به خاطر مصيبت هاى وارده بر تو زخمى و مجروح است و در هنگام ياد تو اشك هايش جارى است. سلام انسانى دردمند و محزون و سرگردان، خوار و ذليل.

سلام بر تو از طرف كسى كه اگر در كربلا(85) حضور داشت، با سپر قرار دادن جان خود، جسم تو را از شمشيرها محافظت مى كرد و براى مردن در راه تو، آخرين نَفَس خود را هديه مى كرد و در ركاب تو جهاد مى كرد و تو را در جنگ بر عليه دشمنانى كه بر تو شوريده اند، يارى مى داد و جسم و جان و مال و فرزند و روح و روان خود را فداى جان تو كرده و اهل بيت خود را سپر بلاى اهل بيت تو قرار مى داد.

گر چه روزگار، تولّد من را به تأخير انداخت و قضا و قدر الهى مرا از

يارى تو بازداشت و نتوانستم در برابر دشمن تو رو در رو بجنگم و در برابر كسى كه عَلَم دشمنى بر عليه تو برافراشته بپاخيزم، امّا هر آينه هر صبح و شام، به نوحه و زارى برايت مى پردازم و در عزايت به جاىِ اشك، خون از ديده مى بارم.

اين همه براى اين است كه بر آن چه كه بر تو گذشت، حسرت مى خورم و غمگين هستم و بر گرفتارى ات تأسّف مى خورم. و هم چنان افسوس مى خورم تا از اندوه مصيبت وارده بر تو و غصّه افسردگى و دل شكستگى بميرم.

شهادت مى دهم تو نماز را برپا داشتى و زكات را ادا كردى و امر به معروف نموده و از منكر و دشمنى با خدا نهى كردى و مطيع خداوند بودى و نافرمانى نكردى و به خداوند و ريسمان الهى تمسّك جُستى.

پس او را از خود راضى نگه داشتى و خدا ترسى پيشه كردى و مراقبت نَفْس نمودى و دعوت خداوند را اجابت كردى. و سنّت هاى الهى را به پا داشتى و فتنه ها را خاموش كردى و به راه هدايت، مردم را دعوت كردى و راه راستى و درست كردارى را روشن ساختى.

و آن گونه كه حقّش بود، در راه خدا جهاد كردى و مطيع پروردگار و جدّت حضرت محمّدصلى الله عليه و آله، رسول خدا بودى. و به گفتار پدرت حضرت على عليه السلام گوش شنوا داشتى و به سرعت، وصيّت برادرت امام حسن مجتبى عليه السلام را عمل كردى و ستون دين را برافراشتى و طغيان و سركشى را در نطفه خفه كرده و از بين بردى و كوبنده طاغيان و سركشان بودى و براى امّت اسلام،

اندرز دهنده بودى.

و در لحظه هاىِ مرگ و سختىِ جان كندن، آسوده خاطر رفتى و با فاسقان مبارزه كردى و با بَراهين الهى قيام كردى و براى اسلام و مسلمين شفقت نشان داده و عاطفه به خرج دادى. و حق را يارى كردى و در گرفتارى و آزمايش هاى الهى، بردبار بودى و از دين محافظت كردى و از گستره حضور دين دفاع كردى.

از آرمان هدايت، نگه دارى كرده و آن را يارى نموده اى. عدالت را گسترش داده و به نشر آن اقدام كرده اى. دين را يارى كرده و فرهنگ دين دارى را علنى ساختى. بازيچه قرار دهندگان دين را از كارشان باز داشته و مانع آنان شدى.

دارايىِ سرمايه دارانِ ظالم را به نفع افراد مستضعف مصادره كرده و بين قوى و ضعيف به تساوى تقسيم كردى. بهارِ اميد يتيمان و نگه دارنده مردمان، و مايه عزّت اسلام و معدن احكام الهى و ملازم نعمت ها بودى.

راه و روش جدّ و پدرت را طىّ كردى و در وصيّت كردن به روش برادرت امام حسن عليه السلام وصيّت كردى. در پيمان ها داراى خوى و خصلت پسنديده و كرامت روشن هستى. حتّى در تاريكى ها «جهل و نادانى جهان» به كوشش ادامه دادى و راه هاى استوار را انتخاب كردى.

با شرف و با كرامت تر از همه مخلوقاتى. پيشينه اى عظيم و عالى دارى. حَسَب و نَسَب شريف و بلندى دارى، و داراىِ رتبه والا و مناقب بسيار و نژادى پسنديده اى. و بردبار، رستگار و بازگشت كننده به سوىِ خدايى.

تو بخشنده دانا، نيرومند و بلند مرتبه هستى. امام شهيد، بسيار ناله كننده در پيشگاه خدا و بازگشت كننده به سوى خدايى. دوست داشتنى و داراى هيبت

و وقارى.

براى پيامبر خدا، فرزند و براى قرآن كريم بررسى كننده و براى امّت اسلام بازوانى. و در طاعت پروردگار كوشا و نسبت به عهد و پيمان وفادار، و از راه فاسقان كناره گيرى كننده اى و انجام دهنده تمامى سعى و تلاش هستى و نيز داراى ركوع و سجود طولانى هستى.

و همانندِ كسى كه مى خواهد از دنيا كوچ كند، از دنيا كناره گرفتى و به دنيا مانند كسى كه از دنيا وحشت داشته باشد، نگاه مى كنى. از آرزوهاى دنيايى چشم پوشيدى و نظر همّت خود را از زينت هاى دنيا برگرداندى و نگاهت از خوشى هاى دنيا برگرفته شده است و اشتياقت به آخرت شناخته شده است.

تا آن جا كه وقتى ستم، همه توان خود را به ميدان آورد و بيدادگرى پرده از چهره برداشت و گمراهى پيروانش را فراخواند؛ تو در آن هنگام در كنارِ حرم جدّت در مدينه، سكونت داشتى و با ستمگران بيگانه بودى و همنشين خانه و محراب و كناره گيرنده از شهوات و لذّات بودى و به اندازه طاقت خود، با قلب و زبانت نهى از منكر مى نمودى.

پس از آن، آگاهى ات از منكرات در جامعه، اقتضا كرد كه نهى از منكر عملى و علنى انجام دهى؛ و عملاً در برابر تبهكاران ايستاده و با آنان به نبرد بپردازى. به همين دليل به همراه

قسمت دوم

فرزندانت و اهل بيت و نيز پيروان و دوستانت، كوشش آغاز كردى و مقصود خود را با دليل و برهان آشكار كردى و با استفاده از علم و دانش و بردبارى و موعظه نيكو، مردم را به سوى خداوند دعوت كردى و به اقامه حدود الهى و اطاعت از

خداوند امر و از پليدى و سركشى ها نهى كردى.

امّا آنان با ستم و تجاوز با تو مقابله كردند و تو بعد از حذر داشتن آنان و تكرار بيّنه و برهان بر آنان، با آن ها به جهاد برخاستى. ولى آن ها حرمت حريم تو و بيعت با تو را شكستند. و پروردگارت و نيز جدّت رسول خدا صلى الله عليه و آله را خشمگين كردند و آغازگر جنگ با تو بودند.

پس صحنه، صحنه ضربت شمشير و نيزه شد و تو مرگ را بر لشكر كفّار تحميل كردى و در گرد و غبار ميدان جنگ غرق شدى و با ذوالفقارى وارد شدى كه گويا علىّ مرتضى در ميدان جنگ حاضر شده است.

وقتى كه ديدند تو اقوام و ياران ثابت قدمى دارى و بى قرارى و ترس در تو مشاهده نمى شود، حيله هاى آشوب برانگيز خود را در مورد تو اجرا كردند و با حيله و نيرنگ و بدى هايشان با تو به نبرد پرداختند و آن ملعون به لشكرش امر كرد كه از رسيدن آب به تو جلوگيرى شود و نيز مانع رسيدنت به آب شدند و با تو جنگيدند و با عجله از تو خواستند در بيابان كربلا فرود آيى.

و تيرها به سويَت پرتاب كردند و براى در آوردنِ ريشه ات، دست ها دراز كردند و پيمانى را كه با تو بسته بودند، رعايت نكردند و در هنگامه كشتن دوستان و يارانت و مصادره اموالت، هرگز فكر نكردند كه اين اقدامِ آن ها گناهى بزرگ است.

در حالى كه تو در ميان گرد و غبار جنگ بودى و آزار و اذيّت ها را تحمّل مى كردى، آن گونه كه حتّى فرشتگان آسمان از بردبارى ات

تعجّب كردند، آن دشمنان از هر جهت تو را محاصره كردند و با زخم هاىِ زيادى كه بر تو وارد كردند، ناتوانَت ساختند و بينِ تو و خيمه هاىِ حرم فاصله انداختند و مانع رفت و آمدنت به خيمه هاىِ حرم شدند، آن گونه كه حتّى يك ياور هم برايت نماند، در حالى كه تو آمر به معروف و ناهى از منكر بودى.

بردبار بودى و مدام از زنان و فرزندانت دفاع مى كردى؛ تا آن كه تو را از اسب بر زمين انداختند. پس در حالى كه مجروح بودى، بر زمين قرار گرفتى، تا آن جا كه زير سُم اسبان قرار گرفتى، يا اين كه سركشان، شمشير بر بدن تو زدند و عرقِ مرگ بر پيشانى تو نشست و از اين پهلو به آن پهلو مى شدى.

آن گاه كه نگاه مأيوسانه اى به خيمه هاى حرم و اهل بيت خويش كردى. آن گونه كه از شدّت دردها و جراحات مى رفت كه فرزندان و اهل بيت خود را فراموش كنى. در اين بين ذوالجناح به سرعت رَم كرد و به طرف خيمه هاى حرم رفت، در حالى كه شيهه هاى گريه آلود داشت.

وقتى كه زنان حرم اسب را ذليل و شرمسار ديدند و مشاهده كردند كه زين اسب بر اسبت آويزان است، مو پريشان و در حالى كه سيلى بر صورت هاى خود مى نواختند، نقاب از چهره گرفتند، از پشت پرده بيرون دويدند و شيون كنان و در حالى كه آثار ذلّت بعد از عزّت را مى ديدند، به سوى قتلگاهت شتابان دويدند.

در همان حال، شمر ملعون روى سينه ات نشسته بود. شمشيرش را بر گلويت مى كشيد، در حالى كه با دست ديگرش ريشِ مبارك تو را گرفته

بود، كه با شمشير هندى خود، سر از بدنت جدا كند.

در همان حال بود كه حواسّ پنج گانه ات از كار افتاد و نفس هاىِ آخر را زدى و سرت روى نيزه قرار گرفت و اهل بيت تو، همانند بردگان به اسارت برده شدند و با زنجير آهنى به بند كشيده شدند و بر روى پالان چهارپايان «شتران» سوار شدند، به گونه اى كه شدّت گرماى تابستان صورت آنان را سوزانيد و آنان از صحراها و بيابان ها بُرده شدند.

و در حالى كه دست هاى بسته آنان به گردنشان آويزان شده بود، در بازار شهرها چرخانده مى شدند.

پس واى بر گنهكاران فاسد كه با كشتن تو، اسلام را به قتل رساندند و نماز و روزه را تعطيل كردند و سنّت ها و احكام الهى را شكستند و پايه هاى ايمان را منهدم كردند و آيات قرآن را تحريف كردند و در طغيان گرى و دشمنى با اهل بيت عليهم السلام سرعت گرفتند و قساوت به خرج دادند.

از اين پس يك بار ديگر رسول خدا صلى الله عليه و آله موردِ ستم قرار گرفت و ولىّ دم شد و حقّ انتقام گرفتن برايش باقى ماند و قرآن كريم يك بار ديگر غريب واقع شد.

و وقتى كه تو به شكست كشانده شدى، حق يك بار ديگر مورد خيانت قرار گرفت و شكست خورد و با رفتن تو تكبير و تهليل [لا اله الّا اللَّه و حلال و حرام و قرآن و تفسير آن، همگى از بين رفت. و بعد از شهادت تو تغيير و تبديل و تحريفِ احكام و دشمنى با دين، تعطيل شدن احكام و هواپرستى و گمراهى و فساد و باطل گرايى، به صورت فرهنگ

جامعه درآمد و ظاهر شد.

پس آن كس كه خبر شهادت تو را در مدينه در كنار قبر جدّت رسول خدا صلى الله عليه و آله اعلان مى كرد، با اشك هاى طولانى خبر مرگ تو را به پيامبر داد.

در حالى كه خطاب به رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گفت: اى رسول خدا! نوه و جوانت [حسين كشته شد و تعرّض به اهل بيت تو و افراد مورد حمايت تو را مباح شمردند و بعد از تو، فرزندان و نوه هاىِ تو به اسارت برده شدند و هر رفتار غير اصولى و غير انسانى را نسبت به عترت و اهل بيت تو انجام دادند.

آن جا بود كه پيامبر خدا برآشفت و گريه از درون قلبِ آرام او برآمد و در عزاى تو فرشتگان و پيامبران الهى به او تسليت گفتند و در شهادت تو مادرت زهراعليها السلام سوگوار شد و لشكرهايى از فرشتگان مقرّب درگاه خداوند، براى تسليت گفتن به پدرت، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در رفت و آمد بودند و در عزاىِ تو در بالاترين طبقاتِ بهشت، محافل عزا برپا كردند و در عزاىِ تو زنانِ بهشتى بر صورت هاىِ خود سيلى زدند و همه آسمان ها و ساكنان آن و بهشت و نگهبانان آن و كوه هاى مرتفع و دامنه هاى آن و درياها و ماهى هاى آن و بهشت و افراد آن، و خانه كعبه و مقام ابراهيم و مشعر و آنان كه در احرام بودند و نيز آنان كه از احرام بيرون آمدند، همگى در عزاى تو گريه كردند.

پروردگارا! به حرمت اين مكان ارزشمند [كربلا] بر محمّد و خاندانش درود فرست و مرا در قيامت به همراه آنان و

جزء گروه آنان محشور كن و با شفاعت آنان مرا وارد بهشت كن.

2امام زمان - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - فرمود: اگر خواستى امام حسين عليه السلام را در روز عاشورا زيارت كنى، در مقابل قبرش بايست و بگو:

سلام بر حضرت آدم، برگزيده خدا از بين مخلوقات.

سلام بر حضرت شيث، ولىّ خدا و برگزيده او.

سلام بر حضرت ادريس كه به اقامه برهان الهى در بين مردم پرداخت.

سلام بر حضرت نوح كه خداوند دعايش را در مورد ارسال عذاب بر قوم كافر مستجاب كرد.

سلام بر حضرت هود كه با يارى خداوند به پيش رفت.

سلام بر حضرت صالح كه به خاطر كرامت خداوند بر او، به سوى پروردگار متوجّه شد.

سلام بر حضرت ابراهيم كه خداوند با دوست خود و خليل قرار دادنش، از او حمايت كرد.

سلام بر حضرت اسماعيل كه خداوند گوسفندى ارزشمند را از بهشتِ خود به عنوان فدايى او براى او فرستاد.

سلام بر حضرت اسحاق كه خداوند پيامبران را از نسل او قرار داد.

سلام بر حضرت يعقوب كه خدا به رحمت خودش بينايى او را به او بازگرداند.

سلام بر حضرت يوسف كه خداوند به عظمت و قدرت خود او را از درون چاه نجات داد.

سلام بر حضرت موسى كه خداوند به قدرت خودش دريا را برايش شكافت.

سلام بر حضرت هارون كه خداوند با برگزيدنش به پيامبرى، او را به خود اختصاص داد.

سلام بر حضرت شعيب كه خداوند او را بر قومش پيروز ساخت.

سلام بر حضرت داوود كه خداوند از خطاى او درگذشت و توبه او را پذيرفت.

سلام بر حضرت سليمان كه به وسيله عزّت و جلال خداوند، جنّيان و پريان در تسخير او قرار

گرفتند.

سلام بر حضرت ايّوب كه خداوند از آن بيمارى شفايش عنايت فرمود.

سلام بر حضرت يونس كه خداوند ضمانت قومش را از نفرين يونس پذيرفت، و آن ها را نجات داد.

سلام بر حضرت عُزَيْر كه خداوند پس از آن كه او مرده بود، او را دوباره زنده كرد.

سلام بر حضرت زكريّا كه در مصيبت وارده [قتل يحيى صبر و بردبارى پيشه كرد.

سلام بر حضرت يحيى كه خداوند به خاطر دادن لياقت شهادت، او را به خود نزديك كرد.

سلام بر حضرت عيسى، روح خدا و كلمه پروردگار.

سلام بر حضرت محمّدصلى الله عليه و آله حبيب و دوست خدا و برگزيده او.(86)

فصل پنجم غروب عاشورا، طلوع ظهور

مسئله رجعت

«قال الحسين عليه السلام لأصحابه قبل أن يقتل: إن رسول اللَّه قال لى: يا بنى إنك ستساق إلى العراق وهى أرض قد التقى بها النبيون و أوصياء النبيين و هى أرض تدعى عمورا وإنك تستشهد بها ويستشهد معك جماعة من أصحابك لا يجدون ألم مس الحديد وتلا: «قلنا يا نار كونى بردا وسلاما على إبراهيم» (الأنبياء: 69) يكون الحرب بردا وسلاما عليك وعليهم.

فابشروا فواللَّه لئن قتلونا فانا نرد على نبينا قال: ثم أمكث ما شاء اللَّه فأكون أول من ينشق الأرض عنه فأخرج خرجة يوافق ذلك خرجة أمير المؤمنين وقيام قائمنا ثم لينزلنّ علىّ وفد من السماء من عند اللَّه لم ينزلوا إلى الأرض قط ولينزلن إلى جبرئيل وميكائيل وإسرافيل وجنود من الملائكة.

ولينزلنّ محمّد و على و أنا و أخى و جميع من من اللَّه عليه فى حمولات من حمولات الرب خيل بلق من نور لم يركبها مخلوق ثم ليهزن محمّد لواءه وليدفعنه إلى قائمنا مع سيفه ثم إنا نمكث من بعد ذلك ما شاء اللَّه ثم

إن اللَّه يخرج من مسجد الكوفة عينا من دهن وعينا من ماء و عينا من لبن.

ثم إن أمير المؤمنين عليه السلام يدفع إلى سيف رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ويبعثنى إلى المشرق والمغرب فلا آتى على عدو للَّه إلا أهرقت دمه ولا أدع صنما إلا أحرقته حتى أقع إلى الهند فأفتحها. وإن دانيال ويوشع يخرجان إلى أمير المؤمنين يقولان صدق اللَّه ورسوله ويبعث اللَّه معهما إلى البصرة سبعين رجلا فيقتلون مقاتليهم ويبعث بعثا إلى الروم فيفتح اللَّه لهم.

ثم لأقتلن كل دابة حرم اللَّه لحمها حتى لا يكون على وجه الأرض إلا الطيب وأعرض على اليهود والنصارى وسائر الملل: و لأخيّرنّهم بين الاسلام والسيف فمن أسلم مننت عليه ومن كره الاسلام أهرق اللَّه دمه و لا يبقى رجل من شيعتنا إلا أنزل اللَّه إليه ملكا يمسح عن وجهه التراب ويعرفه أزواجه ومنزلته فى الجنة ولا يبقى على وجه الأرض أعمى ولا مقعد ولا مبتلى إلا كشف اللَّه عنه بلاءه بنا أهل البيت.

ولينزلنّ البركة من السماء إلى الأرض حتى أن الشجرة لتقصف بما يريد اللَّه فيها من الثمرة ولتأكلن ثمرة الشتاء فى الصيف وثمرة الصيف فى الشتاء وذلك قوله تعالى «ولو أن أهل الكتاب آمنوا واتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء والأرض ولكن كذبوا فأخذناهم بما كانوا يكسبون» ثمّ إن اللَّه ليهب لشيعتنا كرامة لا يخفى عليهم شئ فى الأرض وما كان فيها حتى أن الرجل منهم يريد أن يعلم علم أهل بيته فيخبرهم بعلم ما يعملون. مختصر بصائرالدّرجات: مما رواه لى السيد على بن عبد الكريم بن عبد الحميد الحسنى بإسناده عن سهل مثله.

ايضاح: (لتقصف) أى تنكسر أغصانها لكثرة ما حملت من الثمار.(87)

سهل بن زياد از

ابن محبوب نقل مى كند كه ابن فضيل گويد: سعد الجلاب از قول جابر گويد كه امام باقرعليه السلام فرمود: امام حسين عليه السلام پيش از شهادتش به اصحاب خود فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود: همانا تو به زودى به سوى عراق كشانده مى شوى و آن زمينى است كه پيغمبران و اوصياى آن ها در آن گرفتارى ها كشيده اند و آن زمينى است كه به آن «عمورا» گفته مى شود.

تو (اى حسين) و گروهى از اصحابت كه درد كشيده شدنِ آهن بر بدنِ خود را احساس نمى كنند، در آن شهيد مى شويد و اين آيه را تلاوت نمود: «قُلْنَا يا نَارُ كُونى بَرْداً وَسلاماً عَلى إِبْراهِيمَ»(88) جنگ براى تو و اصحابت سرد و سالم مى شود. پس مژده باد بر شما!

به خدا قسم! اگر ما را بكشند، به حضور پيغمبرمان وارد مى شويم و در آن جا مى مانيم تا خدا بخواهد. پس من اوّلين كسى هستم كه زمين براى او شكافته شود. پس بيرون مى آيم هم زمان با خروج اميرالمؤمنين و قيامِ «قائم» ما.

سپس دسته اى از آسمان از نزد خدا براى من فرود مى آيند كه تا آن وقت ابداً فرود نيامده اند و جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و لشكر فرشته ها براى من نازل مى شوند. حتماً محمّدصلى الله عليه و آله و على عليه السلام نازل مى شوند و من و برادرم و تمامى آنان كه خداوند به آن ها منّت گذاشته است، فرود مى آيند، بر مركب هايى از مراكب خدا، اسبانى سفيد پيشانى و نورانى كه هيچ مخلوقى تاكنون سوارِ آنها نشده است.

سپس محمّدصلى الله عليه و آله پرچم خود را به اهتزاز در مى آورد و همراهِ شمشيرِ خود

به «قائم عليه السلام» ما تحويل مى دهد، بعد از آن مقدار كه خدا خواهد مى مانيم و خداوند از مسجد كوفه چشمه هايى از روغن و آب و شير بيرون مى آورد؛(89) سپس اميرالمؤمنين عليه السلام شمشير رسول خدا صلى الله عليه و آله را به من مى دهد و مرا به مشرق و مغرب مى فرستد. پس به سوى دشمن خدا نمى روم، مگر اين كه خونش را مى ريزم و بُتى رها نمى كنم، مگر آن را مى سوزانم تا به «هندوستان» مى رسم و آن را مى گشايم و دانيال و يوشع به سوى اميرالمؤمنين عليه السلام بيرون مى آيند و مى گويند: راست گفت خدا و رسولش! خداوند همراه آن ها هفتاد نفر را به سوى بصره مى فرستد و جنگجويان آن جا را مى كشند و واحدى از ارتش را به روم اعزام مى دارند و آن جا را فتح مى كنند.

سپس تمام حيوانات حرام گوشت را مى كشم، به گونه اى كه در روى زمين غير از (حلال گوشت و) پاك پيدا نشود.

به يهود و نصارا و ساير ملّت ها پيشنهاد مى كنم و آن ها را ميان پذيرفتن اسلام و شمشير مخيّر مى سازم، پس هر كس مسلمان شد، منّت گذارم به او و هر كس اسلام را نپذيرفت خونش را مى ريزم.

مردى از شيعيان ما باقى نمى ماند، مگر اين كه خداوند فرشته اى به سوى او مى فرستد و از روى او خاك را برطرف ساخته و همسران و جايگاه او را در بهشت به او معرّفى مى كنند و نمى ماند در روى زمين نابينايى و زمين گير و گرفتارى، مگر اين كه خداوند بلا را از او بر مى دارد به خاطر ما اهل بيت عليهم السلام.

از آسمان به زمين بركت نازل مى شود، به اراده خداوند متعال حتّى شاخه هاى درخت

از كثرتِ ميوه مى شكند و ميوه هاى زمستان در تابستان و ميوه هاى تابستان در زمستان خورده شود و اين است (معناى) گفته خداوند «و اگر اهل شهرها و آبادى ها ايمان مى آوردند و تقوا پيشه مى كردند، بركات آسمان و زمين را براى آن ها مى گشوديم، ولى آن ها (حقّ را) تكذيب كردند، ما هم آنان را به كيفر اعمالشان مجازات كرديم.»(90)

سپس خداوند به شيعيانِ ما كرامتى مى نمايد كه به آن ها چيزى در زمين و هر چه در آن است مخفى نماند، حتّى مردى از آن ها بخواهد جريان هاى درونى خانواده خود را بداند، به آن ها هركارى را كه مى كنند خبر مى دهد (از كرده هاى آنان مطّلع مى شوند).»

1

عن الصّادق عليه السلام سئل عن الرجعة أحقّ هى؟ قال: نعم فقيل له: من أول من يخرج؟ قال: الحسين يخرج على أثر القائم عليهما السلام قلت: ومعه الناس كلهم؟ قال: لا، بل كما ذكر اللَّه تعالى في كتابه «يوم ينفخ في الصور فتأتون أفواجا» قوم بعد قوم؛(91)

از امام صادق عليه السلام سؤال كردند: آيا «رجعت» حقّ است؟!

فرمود: بلى. پرسيده شد: اوّلين كسى كه بيرون آيد كيست؟

فرمود: «حسين عليه السلام» پشت سرِ «قائم عليه السلام» خروج نمايد.

گفتم: همه مردمان با او خواهند بود؟

فرمود: نه، بلكه آن گونه كه خداى تعالى در كتابش فرموده است: «روزى كه در صور دميده شد، گروه گروه مى آييد» يعنى گروهى بعد از گروهى.

2

داوود بن راشد از حمران از ابى جعفرعليه السلام كه فرمود: «إنّ أوّل مَن يرجع لجاركم الحسين عليه السلام فيملك حتّى يقع حاجباه عينه من الكبر؛(92) همانا اوّل كسى كه بر مى گردد همسايه تان حسين عليه السلام است. پس مالك مى شود تا از زيادىِ سن، ابروانَش به روىِ چشمانش بريزد.»

3

معلّى بن خنيس گويد كه امام صادق عليه السلام به من فرمود: «أوّل من يرجع إلى الدنيا الحسين بن على عليهما السلام فيملك حتّى يسقط حاجباه على عينيه من الكبر؛(93) همانا اوّل كسى كه به دنيا برمى گردد حسين عليه السلام است. پس آن قدر حكومت مى كند تا از زيادى سن ابروانش به روى چشمانش مى ريزد.»

4

يونس بن ظبيان گويد كه امام صادق عليه السلام فرمود: «إنّ الّذى يلى حساب الناس قبل يوم القيامة الحسين بن على عليهما السلام فأمّا يوم القيامة فإنّما هو بعث إلى الجنّة وبعث إلى النار؛(94) آن كسى كه پيش از قيامت به حساب مردم مى رسد حسين بن على عليهما السلام است،(95) امّا روز قيامت برانگيخته شدن به سوى بهشت يا جهنّم است.»

5

مفضّل بن عمر گويد كه امام صادق عليه السلام فرمود: «كأنّى بسرير من نور قد وضع وقد ضربت عليه قبة من ياقوتة حمراء مكللة بالجوهر وكأنّي بالحسين عليه السلام جالسا على ذلك السريروحوله تسعون ألف قبة خضراء وكأنّي بالمؤمنين يزورونه ويسلمون عليه. فيقول اللَّه عزّوجلّ لهم: أوليائى سلونى! فطالما أوذيتم وذللتم واضطهدتم فهذا يوم لاتسألونى حاجة من حوائج الدنيا والآخرة إلا قضيتها لكم فيكون أكلهم وشربهم من الجنة فهذه واللَّه الكرامة؛(96) [در زمان رجعت ]گويا تختى از نور گذاشته شده را مى بينم، در حالى كه بر روى آن قبّه اى از ياقوت سرخ و زينت داده شده از گوهر را زده اند و گويا حسين عليه السلام را مى بينم كه بر روى آن تخت نشسته و در اطراف آن نود هزار قبّه سبز است كه مؤمنان او را زيارت كرده و بر او سلام مى كنند.

پس خداى - عزّوجلّ - به آن ها مى فرمايد: دوستان من! (هرچه دلتان مى خواهد) از من بخواهيد؛ چون زمان طولانى در راه من اذيّت شديد و ذليل گرديديد و سختى كشيديد. امروز روزى است كه از نيازهاى دنيا و آخرت هرچه بخواهيد براى شما برآورده مى كنم.

پس خوردن و آشاميدن آن ها از بهشت (تأمين) مى شود. اين است به خدا سوگند كرامت (خداوندى).»

6

محمّد بن جعفر الرزاز عن ابن أبى الخطاب وأحمد بن الحسن ابن على بن فضال عن مروان بن مسلم عن بريد العجلى قال: قلت لأبى عبد اللَّه عليه السلام: يا بن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله أخبرنى عن إسمعيل الذى ذكره اللَّه فى كتابه حيث يقول: «واذكر فى الكتاب إسماعيل إنه كان صادق الوعد وكان رسولا نبياً»(97) أكان إسماعيل بن إبراهيم عليهما السلام فان الناس يزعمون

أنه إسماعيل بن إبراهيم؟ فقال عليه السلام:إن إسماعيل مات قبل إبراهيم وإن إبراهيم كان حجة للَّه قائما صاحب شريعة فإلى من ارسل إسماعيل إذا. قلت: فمن كان جعلت فداك؟ قال: ذاك إسماعيل بن حزقيل النبى عليه السلام بعثه اللَّه إلى قومه فكذبوه وقتلوه وسلخوا فروة وجهه فغضب اللَّه له عليهم فوجه إليه سطاطائيل ملك العذاب فقال له: يا إسماعيل أنا سطاطائيل ملك العذاب وجهنى رب العزة إليك لاعذب قومك بأنواع العذاب كما شئت فقال له إسماعيل: لا حاجة لى فى ذلك يا سطاطائيل. فأوحى اللَّه إليه: فما حاجتك يا إسماعيل؟ فقال إسماعيل: يا رب إنك أخذت الميثاق لنفسك بالربوبية ولمحمد بالنبوة ولأوصيائه بالولاية وأخبرت خلقك بما تفعل امته بالحسين بن على عليهما السلام من بعد نبيها وإنك وعدت الحسين أن تكره إلى الدنيا حتى ينتقم بنفسه ممن فعل ذلك به فحاجتى إليك يا رب أن تكرنى إلى الدنيا حتى أنتقم ممن فعل ذلك بى ما فعل كما تكر الحسين. فوعداللَّه إسماعيل بن حزقيل ذلك فهو يكر مع الحسين بن على عليهما السلام.(98)

بريد عجلى گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم: يابن رسول اللَّه به من خبر ده از اسماعيلى كه خداوند در قرآن از او به «واذكر في الكتاب إسماعيل إنّه كان صادق الوعد وكان رسولاً نبيّاً»(99) ياد كرده است، آيا اسماعيل پسر ابراهيم است، مردم گمان مى كنند او اسماعيل فرزند ابراهيم است؟

فرمود: اسماعيل پيش از ابراهيم وفات كرد، در حالى كه ابراهيم حجّت خدا و صاحب شريعت بود. پس اسماعيل به كه فرستاده شده بود!

گفتم: فدايت شوم، پس آن اسماعيل چه كسى بود؟!

فرمود: او اسماعيل بن حزقيل پيغمبرعليه السلام بود خداوند او را به سوى قومش مبعوث كرد، پس او را

تكذيب كرده و او را كشتند و پوست صورتش را كندند. خداوند بر آن ها غضب كرد و به سوى او «سطاطائيل» ملك عذاب را فرستاد و به او گفت: اى اسماعيل! من سطاطائيل فرشته عذابم! خداوند صاحب عزّت، مرا به سوى تو فرستاده تا قوم تو را آن گونه كه دلت خواست عذاب نمايم با انواع عذاب!

پس اسماعيل گفت: اى سطاطائيل! من در اين مورد حاجتى ندارم.

بنابراين خداوند به او (اسماعيل بن حزقيل پيغمبرعليه السلام) وحى كرد: اى اسماعيل! حاجتت چيست؟

اسماعيل گفت: پروردگارا! تو پيمان گرفتى براى خودت به ربوبيّت و به محمّد به نبوّت و به اوصياى او به ولايت و خبردادى به خلق خود از كارها (ظلم هاى) امّت او به حسين بن على عليهما السلام بعد از پيغمبرش صلى الله عليه و آله و تو وعده دادى حسين عليه السلام را به دنيا برگردانى تا انتقام خود را از كسانى كه آن كارها(ستم ها) را بر او روا داشتند بگيرد؛ پس حاجت من به تو اين است، اى پروردگار! مرا هم به دنيا برگردانى تا من نيز از ستمكارانم انتقام بگيرم، آن گونه كه حسين عليه السلام را برمى گردانى! پس خداوند اين را به اسماعيل بن حزقيل وعده داد تا با حسين عليه السلام برگردد (انتقام خود را از ظالمانش بگيرد).

7

قال حريز: جعلت فداك ما أقل بقاءكم أهل البيت وأقرب آجالكم بعضها من بعض مع حاجة هذا الخلق إليكم؟ فقال: إن لكل واحد منا صحيفة فيها ما يحتاج إليه أن يعمل به فى مدته فإذا انقضى ما فيها مما امر به عرف أن أجله قد حضر وأتاه النبى ينعى إليه نفسه وأخبره بما له عند اللَّه.

وإن الحسين صلوات اللَّه عليه قرأ صحيفته التى اعطيها وفسر له ما يأتى وما يبقى وبقى منها أشياء لم تنقض فخرج إلى القتال وكانت تلك الامور التى بقيت أن الملائكة سألت اللَّه فى نصرته فأذن لهم فمكثت تستعد للقتال وتتأهب لذلك حتى قتل فنزلت وقد انقطعت مدته وقتل صلوات اللَّه عليه. فقالت الملائكة: يا رب أذنت لنا فى الانحداروأذنت لنا فى نصرته فانحدرنا وقد قبضته؟ فأوحى اللَّه تبارك وتعالى إليهم أن الزموا قبته حتى ترونه قد خرج فانصروه وابكوا عليه وعلى ما فاتكم من نصرته وإنكم خصصتم بنصرته والبكاء عليه فبكت الملائكة تقربا وجزعا على ما فاتهم من نصرته فإذا خرج صلوات اللَّه عليه يكونون أنصاره.(100)

حريز گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم: فدايت شوم! چقدر كم است ماندن شما [كوتاه است عمر شما ]اهل بيت و اجل هايتان يكى از ديگرى نزديك است با اين كه مردم به وجود شما نياز دارند؟!

حضرت فرمود: براى هر يك از ما دستورالعملى است كه در آن تا پايان عمرش به هرچه احتياج دارد (نوشته شده) است، پس زمانى مأموريتش منقضى شد، مى داند كه اجلش فرا رسيده است و پيغمبرصلى الله عليه و آله حضور يافته، مرگ او را ابلاغ مى نمايد و به او مى گويد: كه در پيش خدا چه دارد.

حسين عليه السلام نيز صحيفه اى كه به او داده بودند، قرائت كرد و آن چه مى آيد و مى ماند چيزهايى كه هنوز به عمل نيامده را تفسير كرد و به جنگيدن بيرون رفت.

از كارهايى كه ماند (جريان) فرشته ها بود كه از خدا خواستند به او كمك كنند و خدا هم اجازه داد و آن ها نيز به جنگيدن آماده مى شدند تا اين كه او

كشته شد. هنگامى آمدند كه حسين عليه السلام شهيد شده و مدّت (امامتش) به سر آمده بود.

فرشته ها گفتند: خدايا! فرود آمدن و كمك نمودن را به ما اجازه دادى، حال كه نازل شديم، قبض روحش كرده اى؟!

پس خداوند به آن ها وحى كرد: ملازم بارگاه او باشيد تا ببينيد كه او (در رجعت) خروج كرده است و به او كمك كنيد و به او و آن چه از شما فوت شده است بگرييد؛ (چون) شما به نصرت و گريستن به او اختصاص يافتيد!

پس ملائكه براى تقرّب و اظهار همدردى و آن چه را كه از دست داده بودند، ناليدند تا هنگامى كه خروج كرد از ياوران او باشند.»

8

رفاعه بن موسى گويد كه امام صادق عليه السلام فرمود: «إن أول من يكرّ إلى الدنيا الحسين بن على عليهما السلام وأصحابه ويزيد بن معاوية وأصحابه فيقتلهم حذو القذة بالقذة ثم قال أبوعبداللَّه عليه السلام «ثم رددنا لكم الكرة عليهم و أمددناكم بأموال و بنين و جعلناكم أكثر نفيرا»؛(101) اوّلين كسى كه به دنيا برمى گردد حسين بن على عليهما السلام و اصحابش و يزيد بن معاويه و يارانش هستند؛ پس آن ها را نفر به نفر به قتل مى رساند. سپس امام صادق عليه السلام آيه «ثمّ رددنا لكم الكرّة...» را تلاوت كرد.»

9

امام سجّادعليه السلام در تأويلِ آيه «إنّ الّذى فرض عليك القران لرادّك إلى معاد»(102) فرمود: پيامبر و اميرالمؤمنين و ائمّه عليهم السلام دوباره باز مى گردند.(103)

هم چنين فرمود: نخستين كسى كه در رجعت برمى گردد، حسين بن على عليهما السلام است و چهل سال زندگى مى كند، به گونه اى كه ابروانَش بر روىِ دو چشمش مى ريزد.(104)

10

«أبا عبد اللَّه عليه السلام يقول: أول من تنشق الأرض عنه ويرجع إلى الدنيا الحسين بن على عليه السلام وإن الرجعة ليست بعامة وهى خاصة لا يرجع إلا من محض الايمان محضا أو محض الشرك محضاً.(105)

حضرت صادق عليه السلام فرمود: اوّلين كسى كه زمين برايش شكافته مى شود و به دنيا باز مى گردد «حسين بن على عليهما السلام» است و رجعت همگانى نيست، بلكه خاصّ است. رجوع نمى كند، مگر كسى كه مؤمن محض يا مشرك محض باشد.»

11

جابر بن يزيد جعفى از امام باقرعليه السلام روايت مى كند كه شنيدم آن حضرت فرمود: «واللَّه ليملكنّ منّا أهل البيت رجل بعد موته (أي بعد القائم) ثلاثمأة سنة ويزداد تسعاً قلت: متى يكون ذلك؟ قال بعد القائم قلت وكم يقوم القائم في عالمه؟! قال تسع عشر سنة ثمّ يخرج المنتصر فيطلب بدم الحسين عليه السلام ودماء اصحابه فيقتل ويسبى حتّى يخرج السفاح (و هو أمير المؤمنين عليه السلام)؛(106) به خدا قسم! به يقين مردى از ما اهل بيت، بعد از مرگ او (يعنى قائم عليه السلام) 300 سال به اضافه 9 سال مالك مى شود (حكومت مى نمايد).

گفتم: اين چه وقت خواهد شد؟

فرمود: بعد از «قائم عليه السلام».

گفتم: «قائم عليه السلام» خود در عالم چه قدر مى ماند؟

فرمود: 19 سال. سپس «منتصر» خروج مى كند، براى خونخواهى حسين عليه السلام و يارانش؛ مى كُشد و اسير مى كند تا «سفّاح» خروج نمايد (او هم اميرالمؤمنين عليه السلام است).»

12

«ثمّ رددنا لكم الكرّة عليهم»(107) خروج الحسين عليه السلام في سبعين من أصحابه عليهم البيض المذهبة لكلّ بيضة وجهان المؤدّون إلى الناس أنّ هذالحسين قد خرج حتّى لا يشك المؤمنون (فيه) وأنّه ليس بدجّال و«شيطان»(108)و الحجّة القائم عليه السلام بين أظهركم فإذا ستقرّت المعرفة في قلوب المؤمنين أنّه الحسين عليه السلام جاء الحجّة الموت فيكون الّذى يلى يغسّله ويكفّنه ويحنّطه ويلحده في حفرته الحسين (بن على)عليهما السلام و لا يلى الوصىّ إلّاالوصىّ؛(109) تأويل آيه مباركه به خروج حسين عليه السلام با 70 تن از اصحابش كه بر سر آن ها كلاه خود طلايى است... و به مردم اعلام مى كنند كه اين حسين عليه السلام است كه خروج كرده است تا مؤمنان به او شك نكنند... در حالى كه حجّت در ميان شماست.

پس از استقرار يافتنِ شناسايى در دل هاى مؤمنان كه او خود حسين عليه السلام است، مرگ حجّت فرا مى رسد. پس آن كه عهده دار غسل و كفن و حنوط و دفنش مى شود، حسين بن على عليهما السلام خواهد بود (زيرا) وصى را وصى غسل دهد و كفن و دفن مى كند.»

13

و عنه (امام صادق)عليه السلام: و يقبل الحسين عليه السلام فى أصحابه الذين قتلوا معه ومعه سبعون نبيا كما بعثوا مع موسى بن عمران فيدفع إليه القائم عليه السلام الخاتم فيكون الحسين عليه السلام هو الذى يلى غسله وكفنه وحنوطه ويواريه فى حفرته.(110)

امام صادق عليه السلام فرمود: حسين بن على عليهما السلام مى آيد و «قائم عليه السلام» خاتم را [شايد خاتم سليمان كه جزء مواريث انبيا است به وى تسليم مى كند و امام حسين عليه السلام نيز عهده دار غسل و كفن و دفن و حنوط وى مى باشد و آن حضرت را درون قبر مى گذارد.

14

«فإذا استقرّ عند المؤمن أنّه الحسين عليه السلام لايشكّون فيه وبلغ عن الحسين الحجّة القائم عليهما السلام بين أظهر الناس وصدّقه المؤمنون بذلك جاءالحجّة الموت فيكون الّذى يلى غسله وكفنه وحنطه وايلاجه في حفرته الحسين ولا يلى الوصى إلّا الوصىّ (و زاد ابراهيم في حديثه)ثمّ يملكهم الحسين عليه السلام حتى يقع حاجباه على عينيه؛(111) پس زمانى كه نزد مؤمن به يقين رسيد كه او (يعنى آن شخص حضور يافته) حسين عليه السلام است، در آن شك نمى كنند و هرگاه از (جانب) حسين عليه السلام رسيد كه او حجّت «قائم عليه السلام» است، در ميان مردم و مؤمنان نيز اين را تصديق كردند، مرگ حجّت (بن الحسن) فرا رسد. پس حسين عليه السلام متولّى غسل و كفن و حنوط و گذارنده در قبر خواهد شد؛ چون به كارهاى وصىّ اقدام نمى كند، مگر وصىّ.

(ابراهيم يكى از راويان در حديث خود اضافه كرده است) سپس حسين عليه السلام زمام امور را (بعد از او) در دست گيرد و حكومت نمايد تا (در اثر پيرى) ابروهايش روى چشمانش بريزد.»

15

امام حسين عليه السلام در تشريح رجعت خود بعد از «قائم عليه السلام» به اصحاب خود در شب عاشورا فرمود: «ولايبقى على وجه الأرض أعمى ولا مقعد ولا مبتلى إلّا كشف اللَّه عنه بلائه بنا أهل البيت...؛(112) و باقى نمى ماند در روى زمين نابينايى و زمين گيرى و گرفتارى، مگر اين كه خداوند بلا را به خاطر ما اهل بيت عليهم السلام از او برمى دارد...»

16

امام حسين عليه السلام فرمود: «ثمّ إنّ اللَّه ليهب لشيعتنا كرامة لايخفى عليهم شي ء في الأرض وما كان فيها حتى إنّ الرجل منهم يريد أن يعلم علم أهل بيته فيخبرهم بعلم ما يعملون؛(113) سپس خداوند به شيعيان ما كرامتى مى نمايد كه به آن ها چيزى در زمين و هر چه در آن است مخفى نمى ماند، حتى مردى از آن ها اگر بخواهد از جريان هاى درونى خانواده خود خبردار شود، آن ها هركارى را كه مى كنند، باخبر مى شود. (از كرده هاى آنان مطّلع مى شوند).»

17

قال الحسين عليه السلام فى ليلة العاشوراء لأصحابه فى خطبته....و قد قال جدّى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم: ولدى الحسين يقتل بطفّ كربلاء غريباً وحيداً عطاشاً و فريداً ،فمن نصره فقد نصرنى و نصر ولده الحجّة و لو نصرنا بلسانه فهو فى حزبنا يوم القيامة.(114)

امام حسين عليه السلام شب عاشورا در ضمن خطبه اى كه خواند فرمود: جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: فرزندم حسين در طفّ كربلا غريب و وحيد و عطشان و تنها كشته مى شود، پس هركس او را يارى نمايد، مرا و فرزندش حجّت را يارى كرده است، و اگر با زبان نيز به ما كمك نمايد، روز قيامت در حزب ما [حزب اللَّه خواهد بود.

18

در حديث مفصّلى از مفضّل روايت شده است كه به امام صادق عليه السلام گفت: اى آقا و مولاى من، پس 72 تن مردان كه با حسين بن على عليهما السلام شهيد شدند با 313 تن خواهند بود؟! فرمود: «أبوعبداللَّه حسين بن على عليهما السلام ظاهر مى شود با 12 هزار نفر مؤمن از شيعيان على عليه السلام كه بر سرش عمامه سياه خواهد داشت».(115)

19

امام صادق عليه السلام فرمود: «ثمّ يظهر الحسين عليه السلام في اثنى عشر ألف صدّيق واثنين وسبعين رجلاً أصحابه يوم كربلاء، فيا لك عندها من كرّة زهرآء بيضآء؛(116) سپس حسين عليه السلام ظاهر مى شود با دوازده هزار صدّيق و هفتاد و دو تن اصحاب او در كربلا، اى خوش به حال برانگيخته شدگان سفيد درخشنده با چهره هاىِ نورانى.»

20

امام حسين عليه السلام ضمنِ حديثِ طولانى فرمود: «ولينزلنّ محمّد وعليّ وأنا وأخي وجميع من منّ اللَّه عليه، في حمولات من حمولات الربّ خيل بلق من نور لم يركبها مخلوق، ثمّ ليهزّنّ محمد لوآءه وليدفعنّه إلى قآئمنا مع سيفه، ثم إنّا نمكث من بعد ذلك ما شآء اللَّه»؛(117)

و حتماً محمّد و على عليهما السلام نازل شوند و من و برادرم و تمامى آنان كه خداوند به آن ها منّت گذاشته است، فرود آيند، در مركب هايى از مراكب خدا، اسبانى ابلق از نور كه مخلوقى به آن ها سوار نشده است.

سپس محمّدصلى الله عليه و آله پرچم خود را به اهتزاز درآورد و آن پرچم را با شمشيرش به «قائم»عليه السلام ما تحويل دهد، سپس بعد از آن، مقدارى كه خدا خواهد مى مانيم.»

21

ابى بصير گويد كه امام صادق عليه السلام فرمود: «يقوم القآئم يوم عاشوراء؛(118) قائم روز عاشورا قيام مى كند.»

22

وُهيب بن حفص از ابى بصير نقل كرده است كه امام صادق عليه السلام فرمود: «إنّ القآئم عليه السلام ينادى باسمه ليلة ثلاث وعشرين ويقوم يوم عاشوراء، يوم قُتِلَ فيه الحسين بن على عليهما السلام؛(119) همانا به نام قائم عليه السلام در شب 23 (رمضان) ندا شود و روز عاشورا، روزى كه حسين بن على عليهما السلام شهيد شد، قيام مى كند.»

23

محمّد بن مسلم گويد كه امام صادق عليه السلام در ضمن حديثى فرمود: «فعند ذلك ينادى باسم القآئم عليه السلام في ليلة ثلاث وعشرين من شهر رمضان ويقوم يوم عاشوراء؛(120) در هنگامِ ظهور، در شب بيست سوّم از ماه رمضان، به نام «قائم» ندا مى شود و روز عاشورا قيام مى نمايد.»(121)

24

ابن اعثم كوفى در كتابِ الفتوح از اميرمؤمنان عليه السلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: «ويحاً للطالقان! فإنّ للَّه عزّوجلّ به كنوزاً ليست من ذهب ولا من فضّة، ولكن بها رجال مؤمنون عرفوا اللَّه حقّ معرفته وهم أيضاً أنصار المهديّ في آخر الزمان؛(122) اى خوشا به حال طالقان! همانا براى خدا در آن گنج هايى هست، نه از طلا و نه از نقره مى باشد ولكن مردان با ايمانى هستند كه در آن جا خدا را با معرفتِ كامل مى شناسند و نيز آن ها در آخر الزّمان از ياران مهدى عليه السلام مى باشند.»

فضيل بن يسار گويد: امام صادق عليه السلام فرمود: «له كنز بالطالقان ما هو بذهب ولا فضّة، وراية لم تنشر منذ طويت، ورجال كأن قلوبهم زبر الحديد لا يشوبها شكّ في ذات اللَّه أشدّ من الحجر، لو حملوا على الجبال لأزالوها، لا يقصدون براياتهم بلدة إلّا خربوها، كأنّ على خيولهم العقبان يتمسّحون بسرج الإمام عليه السلام يطلبون بذلك البركة، ويحفّون به يقونه بأنفسهم في الحروب، ويكفونه ما يريد فيهم. رجال لا ينامون الليل، لهم دوي في صلاتهم كدوي النحل، يبيتون قياماً على أطرافهم، ويصبحون على خيولهم، رهبان بالليل ليوث بالنهار، هم أطوع له من الأمة لسيّدها، كالمصابيح كأنّ قلوبهم القناديل، وهم من خشية اللَّه مشفقون يدعون بالشهادة، ويتمنّون أن يقتلوا في سبيل اللَّه شعارهم: يا لثارات الحسين! إذا ساروا يسير

الرعب أمامهم مسيرة شهر يمشون إلى المولى إرسالاً، بهم ينصر اللَّه إمام الحقّ.(123)

امام صادق عليه السلام فرمودند: براى او گنجى است در طالقان، كه از طلا و نقره نيست و پرچمى است كه از روزى كه پيچيده شده، گشوده نشده است و مردانى كه گويى دل هاى آن ها قطعات آهن است، در ذات خدا شكى به دل هاىِ آنان راه پيدا نمى كند، سخت تر از سنگ مى باشند. اگر به كوه ها حمله برند، از جا مى كنند. با پرچم هايشان به شهرى نمى تازند مگر اين كه آن را ويران سازند، مانند اين است كه بر اسبان، عقاب هاى مرگ سوارند، زين اسب امام را دست مى مالند و با اين كار طلب بركت مى نمايند. اطراف او را مى گيرند و با جان خود او را در جنگ ها از گزند نگه مى دارند و هر چه بخواهد كفايت مى كنند. شب ها نمى خوابند، در نمازشان براى آن ها زمزمه اى است مانند زمزمه زنبور عسل، شب زنده دارانند و بامدادان سوار بر اسبان خود (آماده كارزار)؛ راهبان شب و شيران روز هستند. آنان در اطاعت مولايشان فرمانبردارتر از كنيزان نسبت به مولاى خود هستند، مانند چراغ هاى روشنايى بخش و دل هايشان مانند قنديل هاى پرتو افكن مى باشد. آن ها از ترس خدا هراسانند و خواستار شهادت هستند. آرزويشان كشته شدن در راه خداست. شعارشان «يالثارات الحسين» است. هرگاه راه روند، رعب و ترس يك ماه جلوتر از آن ها حركت مى كند. به سوى مولا با متانت مى روند. خداوند به وسيله آن ها امام حق را يارى مى نمايد.»

25

در روايتى از امام صادق عليه السلام نقل شده است:

... وَ سَيِّدُنَا الْقَائِمُ عليه السلام مُسْنِدٌ ظَهْرَهُ إِلَى الْكَعْبَةِ وَ يَقُولُ يَا مَعْشَرَ الْخَلَائِقِ أَلَا وَ مَنْ أَرَادَ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى

آدَمَ وَ شَيْثٍ عليهما السلام فَهَا أَنَا ذَا آدَمُ وَ شَيْثٌ عليهما السلام أَلَا وَ مَنْ أَرَادَ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى نُوحٍ وَ وَلَدِهِ سَامٍ فَهَا أَنَا ذَا نُوحٌ وَ سَامٌ أَلَا وَ مَنْ أَرَادَ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْمَاعِيلَ فَهَا أَنَا ذَا إِبْرَاهِيمُ وَ إِسْمَاعِيلُ أَلَا وَ مَنْ أَرَادَ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى مُوسَى وَ يُوشَعَ فَهَا أَنَا ذَا مُوسَى وَ يُوشَعُ أَلَا وَ مَنْ أَرَادَ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى عِيسَى وَ شَمْعُونَ فَهَا أَنَا ذَا عِيسَى وَ شَمْعُونُ أَلَا وَ مَنْ أَرَادَ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى مُحَمَّدٍ وَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمَا فَهَا أَنَا ذَا مُحَمَّدٌصلى الله عليه و آله وَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عليه السلام أَلَا وَ مَنْ أَرَادَ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى الْحَسَنِ وَ الْحسين عليه السلام فَهَا أَنَا ذَا الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ أَلَا وَ مَنْ أَرَادَ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى الْأَئِمَّةِ مِنْ وُلْدِ الْحُسَيْنِ فَهَا أَنَا ذَا الْأَئِمَّةُعليهم السلام أَجِيبُوا إِلَى مَسْأَلَتِي فَإِنِّي أُنَبِّئُكُمْ بِمَا نُبِّئْتُمْ بِهِ وَ مَا لَمْ تُنَبَّئُوا بِهِ وَ مَنْ كَانَ يَقْرَأُ الْكُتُبَ وَ الصُّحُفَ فَلْيَسْمَعْ مِنِّي ثُمَّ يَبْتَدِئُ بِالصُّحُفِ الَّتِي أَنْزَلَهَا اللَّهُ عَلَى آدَمَ وَ شَيْثٍ عليهما السلام وَ يَقُولُ أُمَّةُ آدَمَ وَ شَيْثٍ هِبَةِ اللَّهِ هَذِهِ وَ اللَّهِ هِيَ الصُّحُفُ حَقّاً وَ لَقَدْ أَرَانَا مَا لَمْ نَكُنْ نَعْلَمُهُ فِيهَا وَ مَا كَانَ خَفِيَ عَلَيْنَا وَ مَا كَانَ أُسْقِطَ مِنْهَا وَ بُدِّلَ وَ حُرِّفَ ثُمَّ يَقْرَأُ صُحُفَ نُوحٍ وَ صُحُفَ إِبْرَاهِيمَ وَ التَّوْرَاةَ وَ الْإِنْجِيلَ وَ الزَّبُورَ فَيَقُولُ أَهْلُ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الزَّبُورِ هَذِهِ وَ اللَّهِ صُحُفُ نُوحٍ وَ إِبْرَاهِيمَ عليهما السلام حَقّاً وَ مَا أُسْقِطَ مِنْهَا وَ بُدِّلَ وَ حُرِّفَ مِنْهَا هَذِهِ وَ اللَّهِ التَّوْرَاةُ الْجَامِعَةُ وَ الزَّبُورُ التَّامُّ وَ الْإِنْجِيلُ الْكَامِلُ وَ إِنَّهَا

أَضْعَافُ مَا قَرَأْنَا مِنْهَا ثُمَّ يَتْلُو الْقُرْآنَ فَيَقُولُ الْمُسْلِمُونَ هَذَا وَ اللَّهِ الْقُرْآنُ حَقّاً الَّذِي أَنْزَلَهُ اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍصلى الله عليه و آله وَ مَا أُسْقِطَ مِنْهُ وَ حُرِّفَ وَ بُدِّلَ.(124)

مولاىِ ما، قائم آل محمّدصلى الله عليه و آله پشت به ديوار كعبه مى دهد و مى گويد: اى مردم آگاه باشيد! هر كس مى خواهد در چهره حضرت آدم و شيث عليهما السلام نگاه كند، اين منم همان آدم و شيث. آگاه باشيد! هر كس كه بخواهد در چهره حضرت نوح و فرزندش سام بنگرد، اين منم همان نوح و سام.

آگاه باشيد! هر كس بخواهد در چهره ابراهيم و اسماعيل عليه السلام بنگرد، اين منَم همان ابراهيم و اسماعيل. آگاه باشيد! هر كس بخواهد در چهره حضرت موسى و يوشع عليهما السلام بنگرد، اين منَم همان موسى و يوشع.

آگاه باشيد! هر كس كه بخواهد در چهره حضرت محمّدصلى الله عليه و آله و حضرت على عليه السلام بنگرد، پس اين من هستم همان محمّد - كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد - و اميرالمؤمنين على عليه السلام.

آگاه باشيد! هر كس بخواهد در چهره امام حسن و امام حسين عليهما السلام بنگرد، پس اين منم همان امام حسن و امام حسين عليهما السلام. آگاه باشيد! هر كس بخواهد در چهره امامان معصوم از نسلِ امام حسين عليهم السلام بنگرد، پس اين منم همان چهره امامان معصوم عليهم السلام.

پس به درخواستِ من پاسخ مثبت دهيد، زيرا من در موردِ چيزهايى كه تاكنون شنيديد و آن چيزهايى كه تاكنون نشنيديد، اخبارى دارم. و هر كس كه اهلِ خواندن كتاب ها و صحيفه هاىِ آسمانى است، پس بايد به حرفِ من گوش فرا دهد.

پس

از آن حضرتِ مهدى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - ابتدا شروع به خواندنِ آن كتاب آسمانى كه بر حضرت آدم و شيث نازل شده است مى كند و امّت حضرت آدم و شيث عليهما السلام مى گويند: اين صحيفه آسمانى به خدا قسم! همان كتاب هاىِ آسمانى است كه بر آدم و شيث نازل گرديد. البتّه خدا از طريقِ آن كتاب در موردِ بسيارى از چيزها كه ما نمى دانستيم و بسيارى ديگر از علوم كه بر ما پوشيده بود، به ما آگاهى داد.

اين را كه مى خوانيد، اصل آن كتاب هاست و هيچ كلمه اى از آن كم نشد و از دست نرفت و نيز جابه جايى در مطالب آن و تحريف در آن راه نيافت.

سپس شروع مى كند به قرائتِ كتاب هاىِ نوح و ابراهيم و نيز تورات و انجيل و زبور به گونه اى كه اهل تورات و انجيل و زبور مى گويند:

به خدا قسم به راستى اين اصل كتاب هاى حضرت نوح و حضرت ابراهيم است و هيچ كلمه اى از آن حذف نشده و نيز تبديل و تحريف در آن انجام نگرفته است.

به خدا قسم! اين را كه در اختيار دارد، همان تورات جامع است كه توسّط حضرت موسى جمع آورى گرديد و اين هايى كه در دست دارد، همان زبور كامل ابراهيم و همه انجيل حضرت عيسى است و اين مطالبى را كه قرائت كرد، در هر موضوعى چندين برابر آن مطالبى است كه ما قرائت مى كرديم و در اختيار داريم.

سپس شروع به خواندن قرآن مى كند، كه در اين جا مسلمانانى كه آگاهى به قرآن دارند مى گويند:

به خدا قسم كه اين عينِ قرآن است كه مى خواند، همان قرآنى كه خداوند بر حضرت محمّدصلى

الله عليه و آله نازل كرده است و يك حرف از آن كم و يا جابه جا نكرده است و هيچ تحريفى در آن ايجاد نشده است.(125)

26

در كامل الزياراة(126) و غيبت نعمانى(127) از امام صادق عليه السلام روايت شده كه در ضمنِ حالاتِ حضرت قائم عليه السلام فرمود: «بر او سيزده هزار و سى صد و سيزده ملك نازل مى شود.»

ابوبصير مى گويد: «گفتم اين همه ملائكه!؟»

حضرت فرمود: «آرى! اين ها همان ملائكه هايى هستند كه با حضرت نوح عليه السلام در كشتى بودند؛ با ابراهيم عليه السلام همراه بودند آن زمانى كه او را در آتش انداختند و با موسى عليه السلام بودند زمانى كه دريا را براىِ بنى اسرائيل شكافت و با عيسى عليه السلام بودند زمانى كه خداوند او را به آسمان بالا برد.

و چهار هزار ملائكه مسوّمين، يعنى نشان كرده شده به عمّامه هاى زرد كه با پيغمبرصلى الله عليه و آله و سلم بودند و هزار ملائكه مردفين، يعنى از پىِ يكديگر درآمده و سيصد و سيزده ملك كه در بدر بودند و چهار هزار ملك كه نازل شدند و مى خواستند كه حسين بن على عليهما السلام را يارى كنند و حضرت، ايشان را در مقاتله اذن نداد و آنها در نزدِ قبرِ آن حضرت ژوليده غبارآلود، هستند و بر او تا روزِ قيامت گريه مى كنند. رئيسِ ايشان مَلَكى است كه او را منصور مى گويند.

پس، زايرى آن حضرت را زيارت نمى كند مگر آن كه او را استقبال مى كنند و وداع كننده اى او را وداع نمى كند مگر آن كه او را بدرقه مى كنند و از زائرانِ ايشان احدى مريض نمى شود، مگر آن كه او را عيادت مى كنند و از ايشان كسى نمى ميرد

مگر آن كه نماز بر جنازه او مى خوانند و استغفار مى كنند بر او بعد از مردنش و همه اين ها در زمين اند و انتظار مى كشند برخاستن قائم عليه السلام را تا وقت خروجش.»

27

ابان بن تغلب گويد: شنيدم امام صادق عليه السلام فرمود: «كأنّي أنظر [إلى القآئم على ظهر نجف [فإذا استوى على ظهر النجف ركب فرساً أدهم أبلق بين عينيه شمراخ، ثمّ ينتفض به فرسه، فلا يبقى أهل بلدة إلّا وهم يظنّون أنّه معهم في بلادهم، فإذا نشر راية رسول اللَّه صلى الله عليه و آله انحطّ عليه ثلاثة عشر ألف ملك وثلاثة عشر ملكاً كلّهم ينتظرون القآئم عليه السلام وهم الذين كانوا مع نوح عليه السلام في السفينة، والذين كانوا مع إبراهيم الخليل عليه السلام حيث ألقى في النار، وكانوا مع عيسى عليه السلام حين رفع، وأربعة آلاف مسوّمين ومردفين وثلاثمائة وثلاثة عشر ملكاً يوم بدر، وأربعة آلاف ملك الذين هبطوا يريدون القتال مع الحسين بن عليّ عليهما السلام فلم يؤذن لهم، فصعدوا في الاستيذان وهبطوا، وقد قتل الحسين عليه السلام فهم شعث غبر يبكون عند قبر الحسين إلى يوم القيامة، وما بين قبر الحسين إلى السمآء مختلف الملآئكة؛(128) گويا «قائم»عليه السلام را در پشتِ نجف (كوفه) مى بينم. پس زمانى كه در پشت نجف مستقر شد، بر اسبى سياه و سفيد كه در ميان دو چشمش سفيدى روشنى است سوار مى شود، اسب را حركت مى دهد، شهرى نمى ماند، مگر خيال مى كنند كه آن حضرت با آن هاست. وقتى كه پرچم رسول خداعليه السلام را گشود، سيزده هزار و سى و سيزده فرشته فرود مى آيند، همگى منتظران قائم عليه السلام هستند. آنان همان فرشتگانند كه با نوح عليه السلام در كشتى بودند و با ابراهيم عليه السلام

در آن جا كه به آتش انداخته شد، با موسى عليه السلام هنگامى كه دريا براى او شكافته شد، با عيسى عليه السلام وقتى كه خداوند او را به سوى خود بالابرد و چهارهزارفرشتگان مسوّمين و مردفين كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند و سى صد و سيزده فرشته اى كه با آن حضرت در روز «بدر» بودند و چهار هزار فرشته اى كه مى خواستند به امام حسين عليه السلام كمك نمايند و به آن ها اجازه جنگ داده نشد، پس به آسمان بالا رفتند تا اجازه جنگ در ركاب حسين عليه السلام را بگيرند، ولى وقتى كه به زمين فرود آمدند، آن حضرت كشته شده بود و آنان در نزد قبر او پريشان و غبارآلود هستند، تا روز رستاخيز بر او مى گريند و مسير قبر امام حسين عليه السلام تا آسمان ها محل رفت و آمد ملائكه است.»

28

أَبُو مُحَمَّدٍ الْمُحَمَّدِيُّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْفَضْلِ عَنْ أَبِيهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِبْرَاهِيمَ بْنِ مَالِكٍ عَنْ إِبْرَاهِيمَ بْنِ بُنَانٍ الْخَثْعَمِيِّ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ يَحْيَى بْنِ الْمُعْتَمِرِ عَنْ عَمْرِو بْنِ ثَابِتٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍعليه السلام فِي حَدِيثٍ طَوِيلٍ قَالَ يَدْخُلُ الْمَهْدِيُّ الْكُوفَةَ وَ بِهَا ثَلَاثُ رَايَاتٍ قَدِ اضْطَرَبَتْ بَيْنَهَا فَتَصْفُو لَهُ فَيَدْخُلُ حَتَّى يَأْتِيَ الْمِنْبَرَ وَ يَخْطُبَ وَ لَا يَدْرِي النَّاسُ مَا يَقُولُ مِنَ الْبُكَاءِ وَ هُوَ قَوْلُ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله كَأَنِّي بِالْحَسَنِيِّ وَ الْحُسَيْنِيِّ وَ قَدْ قَادَاهَا فَيُسَلِّمُهَا إِلَى الْحُسَيْنِيِّ فَيُبَايِعُونَهُ فَإِذَا كَانَتِ الْجُمُعَةُ الثَّانِيَةُ قَالَ النَّاسُ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ الصَّلَاةُ خَلْفَكَ تُضَاهِي الصَّلَاةَ خَلْفَ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ الْمَسْجِدُ لَا يَسَعُنَا فَيَقُولُ أَنَا مُرْتَادٌ لَكُمْ فَيَخْرُجُ

إِلَى الْغَرِيِّ فَيَخُطُّ مَسْجِداً لَهُ أَلْفُ بَابٍ يَسَعُ النَّاسَ عَلَيْهِ أَصِيصٌ وَ يَبْعَثُ فَيَحْفِرُ مِنْ خَلْفِ قَبْرِ الْحسين عليه السلام لَهُمْ نَهَراً يَجْرِي إِلَى الْغَرِيَّيْنِ حَتَّى يَنْبِذَ فِي النَّجَفِ وَ يَعْمَلُ عَلَى فُوَّهَتِهِ قَنَاطِرَ وَ أَرْحَاءَ فِي السَّبِيلِ وَ كَأَنِّي بِالْعَجُوزِ وَ عَلَى رَأْسِهَا مِكْتَلٌ فِيهِ بُرٌّ حَتَّى تَطْحَنَهُ بِكَرْبَلَاءَ؛(129)

بر اساس روايتى كه مرحوم شيخ طوسى قدس سره و علّامه مجلسى قدس سره نقل كرده اند، مى توان برداشت كرد كه يكى از ملاقات هاىِ سردار حسنى و حضرت صاحب الزّمان - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - در كوفه است و شهر كوفه در زمان ظهور آن حضرت، تحت رهبرى يك سردار حسنى است، كه در برابر حضرت مهدى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - تسليم مى شود.

امام باقرعليه السلام فرمود: قائم آل محمد وقتى ظهور مى كند، واردِ كوفه مى شود و آن زمانى است كه كوفه با شنيدنِ خبرِ ظهور به پا خاسته است و سه پرچم در شهر، تحت سرپرستى آن سردار حسنى، در اهتزار است و مردم همگى آماده پذيرايى از آن حضرت مى شوند.

آن بزرگوار واردِ شهر مى شود و بر منبر مى رود و خطبه مى خواند، ولى مردم از شدّت گريه نمى توانند به حرفش گوش دهند و نمى فهمند كه چه مى گويد.

اين ورود به كوفه مصداقِ همان فرمايش پيامبر خداست كه فرمود: گويا هم اكنون مى بينم كه سردار حسنى و آن سردار حسينى «حضرت مهدى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف -» هر دو پرچم قيام و رهبرى را به دست مى گيرند و شهر تسليمِ سردارِ حسينى «حضرت مهدى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف -» مى شود و مردم با او بيعت مى كنند.

وقتى جمعه دوّم فرا مى رسد، مردم خطاب

به حضرت صاحب الزّمان - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - مى گويند: يابن رسول اللَّه! نماز خواندن پشت سر تو، همانند نماز خواندن پشت سر پيامبر خداست. در حالى كه مسجد كوفه گنجايش اين همه جمعيّت را ندارد.

حضرت صاحب الزّمان - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - مى فرمايد: من برايتان مسجدى آماده مى كنم.

پس از آن به سوىِ نجف اشرف مى رود و نقشه مسجدِ بسيار مستحكم و بزرگى را طرح ريزى مى كند كه هزار درب دارد و همه مردم در آن جاى مى گيرند سپس دستور مى دهد از قسمت پشت مزار امام حسين عليه السلام در كربلا، نهرى(130) جارى كنند كه در زمين هاى نجف و كوفه جارى مى شود و كشاورزان از آن نهر استفاده مى كنند و در مسير آن نهر، پل ها و آسياب هاى بادى ساخته مى شود.(131)

امام باقرعليه السلام فرمود: گويا هم اكنون مى بينم، زنى از اهل كوفه را كه زنبيل گندمى روى سر گذاشته و به طرف كربلا مى رود كه در آسياب هاى بين راه كربلا آرد كند.(132)

29

در نيمه شعبان زيارتِ حضرت امام حسين عليه السلام و همچنين زيارتِ امام زمان عليه السلام مستحب است.(133)

30

در مورد زيارت امام حسين عليه السلام در شبِ نيمه شعبان بخصوص در صورتِ امكان در كنار قبرش، وارد شده هر كه بشناسد امام حسين عليه السلام را و شهادت او و هدف شهادتش را كه موجب نجات امت گرديد و وسيله و راهگشائى براى رسيدن به فوز عظيم شد (خلاصه اين كه عبادتش در اين شب از روى توجه و علاقه و معرفت خاص باشد) آن گونه خويشتن را در برابر خدا خاضع نمايد كه شايستگى آن را دارا مى باشد و نيز از خدا خواسته هاى شرعى اش را تقاضا كند.

31

با فضيلت ترين اعمالِ شب ولادت حضرت مهدى عليه السلام زيارتِ امام حسين عليه السلام است.(134)

32

رواياتى وارد شده است كه نيمه شعبان همان شبِ قدر و تقسيمِ ارزاق و عمرها است، و در بعضى از اين روايات است كه شبِ نيمه شعبان شبِ امامان عليهم السلام است و شب قدر، شبِ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است.

از جمله فضايلِ اين شب اين است كه، از شب هاىِ مخصوص زيارت امام حسين عليه السلام است كه صد هزار پيامبرعليهم السلام آن حضرت را در اين شب زيارت مى كنند.(135)

دقّت در اين نكته كه در روايات اسلامى وارد شده در شب تولّد امام زمان عليه السلام زيارت امام حسين عليه السلام را بخوانند، با توجه به محتواى اين زيارت و ارتباط اين دو، نتيجه مى گيريم، كه مسأله راحت طلبى در كار نيست بلكه مسأله قيام و انقلاب و شهادت طلبى و جهاد تا سر حد شهادت و نفرت شديد از دشمن است و بايد با چنين روشى خود را به امام زمان عليه السلام نزديك كنيم، در اينجا نقل اين روايت بجا است، امام صادق عليه السلام در ضمن حديثى فرمود:

«اذا قام قائمنا سقطت التقية و جرد السيف و لم يأخذ من الناس و لم يعطهم الا بالسيف؛ وقتى كه قائم عليه السلام ما قيام كند تقيه برداشته شود و شمشير كشيده گردد و با مردم (متمرد) در داد و ستد جز شمشير (حكومت ) در ميان نباشد.»(136)

ضمائم

خاطره اى از مرحوم ابوترابى رحمه الله

اواخر سال 1360 در پادگان عنبر عراق موقع نماز مغرب و عشا خبر دادند كه حدود 27 يا 28 نفر اسير جديد به اردوگاه آورده اند. معمولاً شيوه عراقى ها اين بود كه افرادى را كه تازه وارد اردوگاه مى شدند حسابى تنبيه مى كردند تا به اصطلاح زهر

چشمى از آن ها گرفته باشند و.... ما براى اين كه آن ها زياد احساسِ تنهايى نكنند و تحتِ تأثير ارعابِ صدّاميان واقع نشوند، تصميم گرفتيم پس از نماز به طورِ دسته جمعى سرود «اى ايران اى مرز پر گهر...» را با صداى بلند بخوانيم تا برادرانِ تازه وارد متوجّه حضور هموطنان خود در اردوگاه باشند و احساس تنهايى نكنند. البتّه مى دانستيم كه اگر اين كار را بكنيم فردا صبح زود يك تنبيه شديد دسته جمعى در انتظار ماست. با اين همه تصميم خودمان را عملى كرديم و فرداىِ همان روز توسّط يكى از افسرانِ بسيار سنگدل بعثى به نام محمود به شدّت كتك خورديم. امّا اين كار همان طور كه انتظار داشتيم، اثرِ خوبى در روحيه دوستان تازه وارد گذاشته بود و تا حدِّ زيادى تهديدهاىِ صداميان را خنثى كرده بود.

در بينِ اين 28 - 27 نفر، برادر بسيار رشيد به نام على اكبر بود كه حدود 19 سال سن و تقريباً 70 يا 80 كيلو وزن داشت و بسيار سرِ حال تر از سايرين بود. اما مزدوران عراقى به اندازه اى او را شكنجه دادند و تنبيه كردند كه هنوز يكسال از ورودِ او به اردوگاه نگذشته بود كه وزنِ او به حدود 28 كيلو رسيد و به دل درد شديد دچار شد. به گونه اى كه وقتى دل درد او شروع مى شد، بى اختيار از شدّتِ درد خود را به در و ديوار و زمين مى كوبيد. لِذا برادران ديگر هميشه مواظبش بودند و به محض شروع درد، محكم دست و پا و سر او را مى گرفتند تا به او آسيبى نرسد... .

يادم هست نزديكى هاىِ اربعين، ما پيشنهاد

كرديم دهه آخر صفر را دوستانى كه مى توانند به ياد مصيبت هاىِ امام حسين عليه السلام روزه بگيرند و تأكيد نموديم كه افراد مريض و خيلى ضعيف از اين كار خوددارى كنند. روز اربعين همه برادران كه حدود هزار و چهارصد نفر بودند روزه گرفتند و يك فضاى معنوى عجيبى در اردوگاه حاكم شد كه غيرِ قابل وصف است.

فرداىِ همان روز حدود ساعت يازده يا دوازده بود كه خبر دادند دل درد على اكبر شروع شده و او را به بيمارستان اردوگاه برده اند. من فوراً خودم را به سلّولى كه به اصطلاح آن را بيمارستان مى ناميدند رساندم. ديدم چند نفرى محكم دست و پاى او را گرفته اند و او هم تقريباً بى حال افتاده است. وقتى مأموران سنگدل اردوگاه از ساكت شدن دل درد على اكبر نااميد شدند، تصميم گرفتند او را به يك بيمارستان در خارج اردوگاه منتقل كنند. ما از اين كار خوشحال شديم كه آن جا بهتر به او رسيدگى مى كنند.... حدود ساعت 5/3 يا 4 عصر بود كه ناگهان در بند باز شد. صداى انداختن چيزى به روى زمين سيمانى سالن به گوش رسيد كه به هيچ وجه احتمال نمى داديم كه اين بدن على اكبر است كه به زمين انداخته اند، ولى وقتى نزديك تر رفتيم با بدن بى جان او رو به رو شديم. واقعاً انسان از اين همه شقاوت و سنگدلى ديوانه مى شد. ما خيال مى كرديم مقدارى لباس يا چند عدد پتو و... را به سالن انداختند.

به هر حال وقتى بچه ها با بدن على اكبر رو به رو شدند كه هيچ گونه حركتى نداشت و مثل چوب خشك در آن جا افتاده بود.

بى اختيار همگى شروع به گريه كردند. دو نفر او را بلند كردند و به طرف سلّول بردند. ديدن اين صحنه ناله همه برادران را درآورده بود. اردوگاه را يك پارچه ماتم فرا گرفت. همه شروع به دعا براى شفاى على اكبر كردند. همان شب ما در آسايشگاه شماره 3 بوديم. در آسايشگاه شماره 5 كه دو آسايشگاه بعد از ما بود، قبل از اذان صبح اتفاق عجيبى افتاده بود. يكى از برادران كه اسمش محمد بود ناگهان از خواب بلند مى شود و يكى از هم سلّولى هاىِ خود را كه پيرمردى بود وخودش هم پدر شهيد بود، بيدار مى كند و مى گويد: «حاج آقا! امام زمان(عج) على اكبر را شفا دادند.» پيرمرد مى گويد: «محمد چه مى گويى؟ خوابى يا بيدار؟ ما در آسايشگاه شرق اردوگاه هستيم، على اكبر در غرب اردوگاه، از كجا مى گويى كه على اكبر شفا يافته است؟» محمد مى گويد: «حاج آقا! فردا صبح معلوم مى شود كه راست مى گويم يا نه!»

صبح ها معمولاً درهاىِ آسايشگاه را باز مى كردند و همه برادران به خط مى نشستند تا بعثى ها آمار بگيرند. آمارگيرى كه تمام مى شد، بچّه ها متفرّق مى شدند.

ولى اين بار كه آمارگيرى تمام شد، ديدم همه جمعيّت به طرفِ سلّولى كه على اكبر در آن جا بسترى بود، هجوم بردند. همه فرياد مى زدند آقا امام زمان عليه السلام على اكبر را شفا داده است. ما هم به سرعت به سمتِ همان سلّول رفتيم. على اكبر در بستر خود بود ولى چهره او عوض شده و ديگر از آن رنگ پريده و بى حال خبرى نبود.

مثلِ روزهاى اوّلِ اسارت، بشّاش و شاداب بود. بچّه ها على اكبر را در آغوش مى گرفتند، او را

مى بوسيدند و اين در حالى بود كه پيش از آن بعثى ها اجازه تجمّعِ بيش از سه نفر را نمى دادند. ولى در اين پيشامد آن ها هم كارى نداشتند. حتّى خودِ مأمورانِ بعثى براىِ ديدنِ صحنه مى آمدند و حدود 14 آزاده به صف ايستاده بودند و يكى يكى به سلّولى كه على اكبر در آن بسترى بود مى رفتند و او را زيارت مى كردند و بر مى گشتند. بالاخره نوبت به من هم رسيد. به نزد على اكبر رفتم و از ايشان پرسيدم چه شد كه خوب شدى؟ او گفت: ديشب عنايتى فرمودند. در عالم خواب شفا يافتم. چون فرصت مهيا نبود، نتوانستم زياد صحبت كنم با او. بعد كه از پيش على اكبر بيرون آمدم سراغِ محمّد رفتم و از او پرسيدم تو در خواب چه ديدى كه فهميدى على اكبر شفا پيدا كرده است؟ او جريان را اين گونه تعريف كرد: واقع مطلب اين است كه من از حدود 17 - 18 سالگى هر شب قبل از خواب، دو ركعت نماز آقا امام زمان را با صد «اياك نعبد و اياك نستعين» مى خوانم و سپس مى خوابم و بعد از نماز هم فقط يك دعا مى كنم و آن هم دعا براى فرج آقا امام زمان است. چون مى دانم اگر فرج آن حضرت برسد، هر چه خير و خوبى و صلاح و سعادت است، حاصل خواهد شد. اما وقتى ديشب على اكبر را در آن حال ديدم بعد از نماز امام زمان شفاى على اكبر را از امام عليه السلام خواستم. بعد كه خوابيدم نزديكى هاى اذان صبح بود كه در خواب ديدم كه در يك مكان سرسبز هستم.

مثل اين كه

به من گفتند حالا آقا امام زمان از اين محل عبور خواهد كرد. لِذا من با دقّت مواظبِ اطراف بودم تا حضرت را زيارت كنم. در همين حال ديدم ماشينى رسيد. جلوتر رفتم چند نفر سيد در داخل ماشين نشسته بودند. سؤال كردم كه از آقا امام زمان عليه السلام خبر داريد؟ مى گويند حالا به اين جا خواهد آمد. يكى از آن ها به من گفت مگر نورى را كه در اردوگاه هست نمى بينى؟

ناگهان به پشتِ سرِ خود نگاه كردم ديدم جلوىِ آسايشگاهِ سوّم هستم. به طرف سلّولى كه على اكبر در آن بسترى بود به راه افتادم. ديدم از سلّول نور بسيار زيبايى به صورت يك ستون به طرف آسمان تا آن جا كه چشم كار مى كند، كشيده شده است و همه آسايشگاه و بلكه اردوگاه از آن نور روشن شده است. بى اختيار در همان عالم خواب از ذهنم گذشت، امام زمان عليه السلام على اكبر را مورد عنايت و لطف خود قرار داده است، آمده اند تا او را شفا دهند. در اين لحظه از خواب بيدار شدم و بلافاصله حاج آقا (پدر شهيد) را صدا كردم و موضوع را به او گفتم... .

بعدها سرِ يك فرصت از خود على اكبر مشروح جريان را پرسيدم. ايشان گفت: من در خواب بودم كه حضرت را زيارت كردم و چون خيلى درد داشتم از آقا خواستم تا مرا شفا دهد. امام عليه السلام در جوابم فرمودند: «ان شاء اللَّه شفا پيدا مى كنى!» از همان تاريخ به طور كلّى اثرى از دل درد على اكبر ديده نشد. بچّه ها روزِ بعد همگى روزه گرفتند يادم هست در همان روزها كه

از طرف صليب سرخ هيأتى آمده بود همراه آن ها چند دكتر بود كه جهت معاينه بچه ها آمده بودند و مى گفتند بنابر آن شده است تا مريض ها را با اسراى مريض عراقى در ايران معاوضه كنند.

با اين همه كه آن روز مأموران صليب سرخ اصرار ورزيدند كه مريض ها به دكترهاى آن ها مراجعه كنند، هيچ كس نرفت و زبان حال همه اين بود كه «وقتى امام زمان داريم نيازى به دكترهاى شما نداريم!»(137)

سيّدكريم پينه دوز و توسّلاتِ مداوم به سيّدالشهداء

كريم محمودى در گوشه اى از بازارِ تهران به پينه دوزى و پاره دوزى مشغول بود و از اين راه امرار معاش مى كرد و چون از سادات بود، او را سيّد كريم مى گفتند. بزرگمردى كه از راه توسّلات مداوم در هر صبح و شام به ساحتِ حضرت ابا عبداللَّه الحسين عليه السلام به مقامى دست يافته بود كه امام زمان عليه السلام به طورِ هفتگى براىِ او وعده ديدار، قرار داده بود.(138)

ملاقاتِ علاّمه بحرالعلوم با امام زمان عليه السلام

درباره علامه بحرالعلوم مى گويند: روز عاشورايى بود و موجِ سوگواران از هر سو، به طرفِ كربلا در حركت بودند، علاّمه بحرالعلوم نيز به همراهِ گروهى از طلّاب، به استقبالِ عزاداران حركت كردند. به محلّه طويريج رسيدند كه دسته سينه زنى و سبكِ سينه زنى شان مشهور بود. هنگامى كه علاّمه و همراهانَش به آنان رسيدند، ناگهان با آن كهولتِ سن و موقعيّتِ اجتماعى و علمى، لباسِ خود را به كنارى نهاده، سينه خويش را گشود و در صف سينه زنان با شورى وصف ناپذير به سينه زدن پرداخت. علما و طلّاب هر چه تلاش كردند تا مانِع كار او شوند كه مبادا صدمه اى بر او وارد شود، موفّق نشدند.

پس از پايانِ سوگوارى، يكى از خواص از او پرسيد: چه رويدادى پيش آمد كه شما چنان دچار احساسات پاك و خالصانه شديد؟ علّامه فرمود: حقيقت آن است كه با رسيدن به دسته سوگواران، به ناگاه چشمم به محبوبِ دل ها، امام عصرعليه السلام افتاد و ديدم آن گرامى با سر و پاىِ برهنه، در ميانِ انبوهِ سينه زنان، در سوگِ پدر والايش حسين عليه السلام با چشمانى اشكبار به سر و سينه مى زند؛ به همين جهت آن منظره مرا به

حالى انداخت كه قرارم از كف رفت و در برابرِ كعبه مقصود و قبله موعود به سوگوارى پرداختم.(139)

شفاىِ مريض

«سرور» كه از كودكى گنگ بود و قدرتِ سخن گفتن نداشت، سيزده يا چهارده ساله بود كه پدرش دست او را گرفت و نزدِ سوّمين سفير خاص، جناب حسين بن روح آورد و از او درخواست كرد كه از حضرت مهدى عليه السلام تقاضا كند كه خود آن گرامى، شفاى زبان او را از خدا بخواهد. جناب حسين بن روح پس از اندكى به آنان گفت: حضرت مهدى عليه السلام به شما دستور داده است كه به مرقد مطهّرِ امام حسين عليه السلام برويد. آن جوان گنگ را پدرش به همراه عمويش به كربلا آوردند و پس از زيارت مرقد منوّرِ پيشواى شهيدان، پدر و عمويش او را به نام صدا كردند و گفتند: «سرور!» كه به ناگاه با زبانى فصيح و گشاده گفت: «لبّيك» پدرش گفت: «پسرم! سخن گفتى؟» سرور گفت: «آرى! پدرجان!»(140)

تشرّف علّامه حلّى قدس سره به محضر امام زمان عليه السلام در راهِ كربلا

مرحوم تنكابنى از آخوند ملاصفر على لاهيجى نقل كرده است كه گفت: استادم سيّد محمّد مجاهد، صاحب كتاب المناهل فى الفقه، فرزند سيّد على طباطبايى، مؤلّف كتاب رياض به من گفت: در حاشيه كتاب تهذيب الأحكام شيخ طوسى قدس سره، نوشته اى را كه به خطّ علّامه حلّى قدس سره بود، مشاهده كرد كه در كنار حديثى نوشته بود:

اين حديثى است كه در راه حلّه به كربلا، حضرت مهدى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - آدرس آن را به من داد.

در موردِ اين داستان، مرحوم تنكابنى قدس سره با سندى آورده است: علّامه حلّى قدس سره گفت: در شب جمعه اى به قصد زيارت امام حسين عليه السلام به سوىِ كربلا حركت كردم. در حالى كه تنها و سوار بر الاغ بودم و تازيانه اى براى راندنِ مَركب در

دست داشتم.

در بين راه عربى پياده همراه من به راه افتاد و با من هم صحبت شد. كم كم فهميدم شخص دانشمندى است، واردِ مسائلِ عِلمى شديم و برخى از مشكلات علمى را كه داشتم از او پرسيدم و پاسخ مناسب داد، تا اين كه در موضوعى سخن به ميان آمد و آن عرب فتوايى داد و من منكر شدم و گفتم: اين فتوا پشتوانه روايتى ندارد و حديثى بر طبق آن نداريم.

آن مرد عرب گفت: در اين موضوع شيخ طوسى در تهذيب حديثى را آورده است. شما از اوّل تهذيب، فلان مقدار صفحه(141) بزن در سطر فلان حديث را خواهى يافت.

متحيّر شدم كه اين شخص كيست؟ كه اين همه آمادگى علمى دارد؟ در اين حال به فكرم رسيد كه از او بپرسم آيا اين امكان وجود دارد كه انسان حضرت صاحب الزّمان - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - را ببيند؟

در اين جا از شدّتِ لرزشى كه بدنم را فرا گرفت، تازيانه از دستم افتاد و آن بزرگوار خم شد و تازيانه را از زمين گرفت و در دستم گذاشت و فرمود:

چگونه صاحب الزّمان - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - را نمى توانى ببينى، در حالى كه اكنون دستِ او در دستِ توست.(142)

مرحوم علّامه قدس سره پس از شنيدنِ اين سخن، بى اختيار خود را از روىِ چهار پايى كه سوار بود، بر زمين انداخت تا پاىِ امام را ببوسد، امّا از شدّت شوق، بى هوش بر زمين افتاد، پس از آن كه به هوش آمد كسى را نديد.

پس از بازگشت، به كتاب التّهذيب مراجعه كرد و حديث را پيدا كرد و در حاشيه كتاب،

در كنار حديث نوشت: اين حديثى است كه مولايم حضرت مهدى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - خبرِ وجودِ اين حديث را در اين كتاب به من داد.

تشرّف حاج على بغدادى خدمت آن جناب(143)

قضيّه صالح صفى متّقى حاجى على بغدادى كه در آن فوايد بسيارى است و در اين نزديكى ها واقع شده، عيناً از كتاب شريف نجم الثاقب نقل مى شود كه شرح آن چنان است: كه در ماه رجب سال گذشته كه مشغول تأليف رساله جنّة المأوى بودم، عازم نجف اشرف شدم به جهت زيارت مبعث.

وارد كاظمين شدم و خدمت جناب عالم عامل و فقيه كامل، سيّد سند و حبر معتمد آقا سيّد محمّد بن العالم الاوحد، سيّد احمد بن العالم الجليل والموحد النبيل سيّد حيدر الكاظمينى - ايّده اللَّه - رسيدم و او از تلامذه خاتم المجتهدين و فخر الاسلام و المسلمين اليه رياسة الاماميه فى العلم و العمل استاد اعظم شيخ مرتضى - اعلى اللَّه تعالى مقامه - است و از اتقياى علماى آن بلده شريفه و از صلحاى ائمّه جماعت صحن و حرم شريف و ملاذ طلّاب و غربا و زوّار. پدر و جدّش از علماى معروفين و تصانيف جدّش سيّد حيدر در اصول و فقه و غيره موجود است.

از ايشان سؤال كردم: اگر حكايت صحيحه اى در اين باب، ديده يا شنيده، نقل كنند.

سپس، اين قضيّه را نقل نمود و خود، سابقاً شنيده بودم ولكن ضبط اصل و سند آن نكرده بودم. پس مستدعى شدم كه آن را به خطّ خود بنويسد.

فرمود: «مدّتى است شنيدم و مى ترسم در آن زياد و كمى شود، بايد او را ملاقات كنم و بپرسم، آن گاه بنويسم و لكن ملاقات او و

تلقّى از او صعب، چه او از زمان وقوع اين قضيّه، اُنسش با مردم كم شده است.

مسكنش بغداد و چون به زيارت مشرّف مى شود به جايى نمى رود و بعد از زيارت بر مى گردد و گاه شود كه در سال يك دفعه يا دو دفعه در رفت و آمدها ملاقات مى شود و علاوه بنايش بر كتمان است، مگر براى بعضى از خواص از كسانى كه ايمن است از نشر و اذاعه آن، از خوف استهزاى مخالفين مجاورين كه منكرند ولايت مهدى عليه السلام و غيبت او را و خوف نسبت دادن عوام او را به فخر و تنزيه نفس.»

گفتم: تا مراجعت حقير از نجف، مستدعى ام كه به هر قسم است او را ديده و قصّه را پرسيده كه حاجت، بزرگ و وقت تنگ است.

سپس از ايشان مفارقت كردم و به قدر دو يا سه ساعت بعد، جناب ايشان برگشتند و فرمودند: «از اعجب قضايا آن كه چون به منزل خود رفتم، بدون فاصله، كسى آمد كه جنازه اى از بغداد آوردند و در صحن گذاشتند و منتظرند كه بر آن نماز كنيد. چون رفتم و نماز كردم، حاجى مزبور را در مشيّعين ديدم. پس او را به گوشه اى بردم و بعد از امتناع به هر قسم بود، قضيّه را شنيدم. پس بر اين نعمت سنيّه، خداى را شكر كردم. پس تمام قضيّه را نوشتند و در جنّة المأوى ثبت كردم.

پس از مدتى با جمعى از علماى كرام و سادات عظام به زيارت كاظمين عليهما السلام مشرّف شديم و از آن جا به بغداد رفتيم به جهت زيارت نوّاب اربعه - رضوان اللَّه عليهم -.

پس از اداى زيارت، خدمت جناب

عالم عامل و سيّد فاضل، آقا سيّد حسين كاظمينى، برادر جناب آقا سيّد محمّد مذكور كه ساكن است در بغداد و مدار امور شرعيّه شيعيان بغداد - ايدهم اللَّه - با ايشان است، مشرّف و مستدعى شديم كه حاجى على مذكور را احضار نمايد.

پس از حضور، مستدعى شديم كه در مجلس قضيّه را نقل كند، ابا نمود. پس از اصرار، راضى شد در غير آن مجلس، به جهت حضور جماعتى از اهل بغداد. پس به خلوتى رفتيم و نقل كرد و فى الجمله اختلافى در دو سه موضوع داشت كه خود معتذر شد كه به سبب طول مدّت است و از سيماى او آثار صدق و صلاح به نحوى لايح و هويدا بود كه تمام حاضرين با تمام مداقه كه در امور دينيّه و دنيويّه دارند، قطع به صدق واقعه پيدا كردند.

حاجى مذكور - ايّده اللَّه - نقل كرد: «در ذمّه من هشتاد تومان مال امام عليه السلام جمع شد. رفتم به نجف اشرف، بيست تومان از آن را دادم به جناب عَلم الهدى و التقى شيخ مرتضى - اعلى اللَّه مقامه - و بيست تومان به جناب شيخ محمّد حسين مجتهد كاظمينى و بيست تومان به جناب شيخ محمّد حسن شروقى و باقى ماند در ذمّه من بيست تومان كه قصد داشتم در مراجعت بدهم به جناب شيخ محمّد حسن كاظمينى آل يس - ايّده اللَّه -.

چون مراجعت كردم به بغداد، خوش داشتم كه تعجيل كنم در اداى آن چه باقى بود در ذمّه من. پس در روز پنج شنبه بود كه مشرّف شدم به زيارت امامين همامين كاظمين عليهما السلام و پس از آن رفتم خدمت جناب

شيخ سلّمه اللَّه و قدرى از آن بيست تومان را دادم و باقى را وعده كردم كه بعد از فروش بعضى از اجناس به تدريج بر من حو آله كنند كه به اهلش برسانم و عزم كردم بر مراجعت به بغداد در عصر آن روز. جناب شيخ خواهش كرد بمانم. متعذّر شدم كه بايد مزد عمله كارخانه شعربافى كه دارم بدهم. چون رسم چنين بود كه مزد هفته را در عصر پنج شنبه مى دادم. پس برگشتم.

چون ثلث از راه را تقريباً طى كردم، سيّد جليلى را ديدم كه از طرف بغداد رو به من مى آيد. چون نزديك شد، سلام كرد و دست هاى خود را گشود براى مصافحه و معانقه و فرمود: «اهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه كرديم و هر دو يكديگر را بوسيديم و بر سر، عمّامه سبز روشنى داشت و بر رخسار مباركش خال سياه بزرگى بود.

ايستاد و فرمود: «حاجى على! خير است، به كجا مى روى؟»

گفتم: كاظمين عليهما السلام را زيارت كردم و برمى گردم به بغداد.

فرمود: «امشب شب جمعه است، برگرد!»

گفتم: يا سيّدى! متمكّن نيستم.

فرمود: «هستى! برگرد تا شهادت دهم براى تو كه از مواليان جدّ من اميرالمؤمنين عليه السلام و از مواليان مايى و شيخ شهادت دهد؛ زيرا كه خداى تعالى امر فرموده كه دو شاهد بگيريد.»

و اين اشاره بود به مطلبى كه در خاطر داشتم كه از جانب شيخ خواهش كنم نوشته به من دهد كه من از مواليان اهل بيتم عليهم السلام و آن را در كفن خود بگذارم.

پس گفتم: تو چه مى دانى و چگونه شهادت مى دهى؟

فرمود: «كسى كه حقّ او را به او مى رسانند، چگونه آن رساننده را

نمى شناسد؟»

گفتم: چه حقّ؟

فرمود: «آن كه رساندى به وكيل من».

گفتم: وكيل تو كيست؟

فرمود: «شيخ محمّد حسن».

گفتم: وكيل تو است؟

فرمود: «وكيل من است» و به جناب آقا سيّد محمّد گفته بود كه در خاطرم، خطور كرد كه اين سيّد جليل مرا به اسم خواند با آن كه من او را نمى شناسم. پس به خود گفتم: شايد او مرا مى شناسد و من او را فراموش كردم. باز در نفس خود گفتم: اين سيّد از حقّ سادات از من چيزى مى خواهد و خوش دارم كه از مال امام عليه السلام چيزى به او برسانم.

پس گفتم: اى سيّد من! در نزد من از حقّ شما چيزى مانده بود؛ رجوع كردم در امر آن به جناب شيخ محمّد حسن براى آن كه ادا كنم حقّ شما، يعنى سادات را به اذن او.

پس در روى من تبسّمى كرد و فرمود: «آرى! رساندى بعضى از حقّ ما را به سوى وكلاى ما در نجف اشرف.»

پس گفتم: آن چه ادا كردم، قبول شد؟

فرمود: «آرى.»

در خاطرم گذشت كه اين سيّد مى گويد بالنسبه به علماى اعلام: «وكلاى ما!» و اين در نظرم بزرگ آمد. پس گفتم: علما وكلايند در قبض حقوق سادات و مرا غفلت گرفت.

آن گاه فرمود: «برگرد و جدّم را زيارت كن!»

پس برگشتم و دست راست او در دست چپ من بود. چون به راه افتاديم، ديدم در طرف راست ما، نهر آب سفيد صاف جارى است و درختان ليمو و نارنج و انار و انگور و غير آن همه با ثمر در يك وقت با آن كه موسم آنها نبود بر بالاى سر ما سايه انداخته اند.

گفتم: اين نهر و اين درخت ها چيست؟

فرمود: «هركس

از مواليان ما كه زيارت كند جدّ ما را و زيارت كند ما را، اين ها با او هست.»

پس گفتم: مى خواهم سؤالى كنم.

فرمود: «سؤال كن!»

گفتم: شيخ عبدالرزاق مرحوم، مردى بود مدرّس. روزى نزد او رفتم، شنيدم كه مى گفت: كسى كه در طول عمر خود، روزها را روزه باشد و شب ها را به عبادت به سر برد و چهل حجّ و چهل عمره به جاى آرد و در ميان صفا و مروه بميرد و از مواليان اميرالمؤمنين عليه السلام نباشد، براى او چيزى نيست.

فرمود: «آرى، واللَّه! براى او چيزى نيست.»

پس از حال يكى از خويشان خود پرسيدم كه او از مواليان اميرالمؤمنين عليه السلام است؟

فرمود: «آرى! او و هر كه متعلّق است به تو.»

پس گفتم: سيّدنا! براى من مسأله اى است.

فرمود: «بپرس!»

گفتم: قرّاء تعزيه حسين عليه السلام مى خوانند كه سليمان اعمش، آمد نزد شخصى و از زيارت سيّدالشهداعليه السلام پرسيد. گفت: بدعت است! پس در خواب ديد هودجى را ميان زمين و آسمان.

سؤال كرد: كيست در آن هودج؟

گفتند: فاطمه زهرا و خديجه كبرى عليهما السلام.

گفت: به كجا مى روند؟ گفتند: به زيارت حسين عليه السلام در امشب كه شب جمعه است و ديد رقعه هايى را كه از هودج مى ريزد و در آن مكتوب است: «امان من النار لزّوار الحسين عليه السلام في ليلة الجمعة امان من النار يوم القيمة» اين حديث صحيح است؟

فرمود: «آرى، راست و تمام است.»

گفتم: سيّدنا! صحيح است كه مى گويند هركس زيارت كند حسين عليه السلام را در شب جمعه، پس براى او امان است؟

فرمود: «آرى واللَّه!»

و اشك از چشمان مباركش جارى شد و گريست.

گفتم: سيّدنا! مسألة.

فرمود: «بپرس!»

گفتم: سنه هزار و دويست و شصت و نه حضرت رضاعليه السلام

را زيارت كرديم و در يكى از مناطق، شخصى از عرب هاى شروقيه را - كه از باديه نشينان طرف شرقى نجف اشرف اند، - ملاقات كرديم و او را ضيافت كرديم و از او پرسيدم: چگونه است ولايت رضاعليه السلام. گفت: بهشت است، امروز پانزده روز است كه من از مال مولاى خود، حضرت رضاعليه السلام خورده ام! چه حدّ دارد منكر و نكير كه در قبر نزد من بيايند؟ گوشت و خون من از طعام آن حضرت روييده در مهمان خانه آن جناب. اين صحيح است كه على بن موسى الرضاعليه السلام مى آيد و او را از منكر و نكير خلاص مى كند؟

فرمود: «آرى، واللَّه! جدّ من ضامن است.»

گفتم: سيّدنا! مسأله كوچكى است، مى خواهم بپرسم.

فرمود: «بپرس!»

گفتم: زيارت من از حضرت رضاعليه السلام مقبول است؟

فرمود: «قبول است، ان شاءاللَّه.»

گفتم: «سيّدنا! مسأله.»

فرمود: «بسم اللَّه!»

گفتم: حاجى محمّد حسين بزاز باشى پسر مرحوم حاجى احمد بزّاز باشى، زيارتش قبول است يا نه؟ و او با من رفيق و شريك در مخارج بود در راه مشهد رضاعليه السلام.

فرمود: «عبد صالح، زيارتش قبول است.»

گفتم: سيّدنا!مسأله.

فرمود: «بسم اللَّه.»

گفتم: فلان كه از اهل بغداد و همسفر ما بود، زيارتش قبول است؟

پس ساكت شد.

گفتم: «سيّدنا! مسأله.»

فرمود: «بسم اللَّه.»

گفتم: اين كلمه را شنيدى يا نه؟ زيارت او قبول است يا نه؟

جوابى نداد.

حاجى مذكور نقل كرد كه ايشان چند نفر بودند از اهل مترفين بغداد كه در بين سفر پيوسته به لهْو و لعِب مشغول بودند و آن شخص مادر خود را نيز كشته بود.

پس در راه به مكانى رسيديم كه جادّه وسيعى دارد و دو طرفِ آن باغ هايى به طرفِ شهر شريف كاظمين است و موضعى از

آن جادّه، كه متّصل است به باغ ها از طرف راست آن كه از بغداد مى آيد و آن مال بعضى از ايتام سادات بود كه حكومت به جور، آن را داخل در جادّه كرد و اهل تقوا و ورع سكنه اين دو بلد، هميشه كناره مى كردند از راه رفتن در آن قطعه از زمين. پس ديدم آن جناب را كه در آن قطعه راه مى رود.

گفتم: اى سيّد من! اين موضع مال بعضى از ايتام سادات است، تصرّف در آن روا نيست.

فرمود: «اين موضع مال جدّ ما، اميرالمؤمنين عليه السلام و ذريّه او و اولاد ماست، حلال است براى مواليان ما تصرّف در آن.»

در قرب آن مكان، در طرف راست، باغى است مال شخصى كه او را حاجى ميرزا هادى مى گفتند و از متموّلين معروفين عجم بود كه در بغداد ساكن بود. گفتم: سيّدنا! راست است كه مى گويند زمين باغ حاجى ميرزا هادى، مال حضرت موسى بن جعفرعليهما السلام است؟

فرمود: «چه كار دارى به اين.» و از جواب اعراض نمود.

پس رسيديم به جوى آب كه از رودخانه دجله مى كشند براى مزارع و بساتين آن حدود و از جادّه مى گذرد و آن جا دو راه مى شود به سمتِ شهر، يكى راه سلطانى است و ديگرى راه سادات و آن جناب ميل كرد به راه سادات.

پس گفتم: بيا از اين راه، يعنى راه سلطانى، برويم.

فرمود: «نه، از همين راه خود مى رويم.»

پس آمديم و چند قدمى نرفتيم كه خود را در صحن مقدّس در نزد كفش دارى ديديم و هيچ كوچه و بازارى را نديديم. پس داخل ايوان شديم از طرف باب المراد كه از سمت شرقى و طرف پايين پاست و

در درِ رواق مطهّر، مكث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و بر درِ حرم ايستاد. پس فرمود: «زيارت بكن!»

گفتم: من قارى نيستم.

فرمود: «براى تو بخوانم؟»

گفتم: آرى!

پس فرمود: «ءَادخل يا اللَّه! السلام عليك يا رسول اللَّه! السلام عليك يا اميرالمؤمنين... .» و هم چنين سلام كردند بر هر يك از ائمّه عليهم السلام تا رسيدند در سلام، به حضرت عسكرى عليه السلام و فرمود: «السلام عليك يا ابا محمّد الحسن العسكرى.»

آن گاه فرمود: «امام زمان خود را مى شناسى؟»

گفتم: چرا نمى شناسم؟

فرمود: «سلام كن بر امام زمان خود.»

گفتم: «السلام عليك يا حجّة اللَّه يا صاحب الزمان يا بن الحسن.»

تبسّم نمود و فرمود: «عليك السلام و رحمة اللَّه و بركاته.»

داخل شديم در حرم مطهّر و ضريح مقدّس را چسبيديم و بوسيديم.

فرمود به من: «زيارت كن!»

گفتم: من قارى نيستم.

فرمود: «زيارت بخوانم براى تو؟»

گفتم: آرى.

فرمود: «كدام زيارت را مى خواهى؟»

گفتم: هر زيارت كه افضل است، مرا به آن زيارت ده.

فرمود: «زيارت امين اللَّه، افضل است.»

آن گاه مشغول شدند به خواندن و فرمود:

«السّلام عليكما يا امين اللَّه فى ارضه وحجّتيه على عباده. تا آخر»

چراغ هاى حرم را در اين حال روشن كردند، پس شمع ها را ديدم روشن است ولكن حرم روشن و منوّر است به نورى ديگر، مانند نور آفتاب و شمع ها مانند چراغى بودند كه روز در آفتاب روشن كنند و مرا چنان غفلت گرفته بود كه هيچ ملتفت اين نشانه ها نمى شدم. چون از زيارت فارغ شد، از سمت پايين پا آمدند به پشت سر و در طرف شرقى ايستادند و فرمودند: «آيا زيارت مى كنى جدّم حسين عليه السلام را؟»

گفتم: آرى، زيارت مى كنم، شب جمعه است.

پس زيارت وارث را خواندند و مؤذّن ها از اذان

مغرب فارغ شدند. به من فرمود: «نماز كن و ملحق شو به جماعت!»

پس تشريف آورد در مسجد پشت سر حرم مطهّر و جماعت در آن جا منعقد بود و خود به انفراد ايستادند در طرف راست امام جماعت، محاذى او و من داخل شدم در صف اول و برايم مكانى پيدا شد.

چون فارغ شدم، او را نديدم. از مسجد بيرون آمدم و در حرم تفحّص كردم، او را نديدم و قصد داشتم او را ملاقات كنم و چند قرانى به او بدهم و شب، او را نگاه دارم كه مهمان باشد.

آن گاه به خاطرم آمد كه اين سيّد كى بود؟ آيات و معجزات گذشته را ملتفت شدم، از انقياد من امر او را در مراجعت با آن شغل مهم كه در بغداد داشتم و خواندن مرا به اسم، با آن كه او را نديده بودم و گفتن او: «مواليان ما» و اين كه «من شهادت مى دهم» و «ديدن نهر جارى و درختان ميوه دار در غير فصل» و غير از اين ها از آن چه گذشت كه سبب شد براى يقين من به اين كه او حضرت مهدى عليه السلام است. خصوص در فقره «اذن دخول» و پرسيدن از من، بعد از سلام بر حضرت عسكرى عليه السلام كه «امام زمان خود را مى شناسى؟» چون گفتم: مى شناسم، فرمود: سلام كن! چون سلام كردم، تبسّم كرد و جواب داد.

پس آمدم در نزد كفشدار و از حال جنابش سؤال كردم. گفت: «بيرون رفت.»

و پرسيد كه: «اين سيّد رفيق تو بود؟»

گفتم: بلى، پس آمدم به خانه مهماندار خود و شب را به سر بردم. چون صبح شد، رفتم به نزد جناب شيخ محمّد

حسن و آن چه ديده بودم نقل كردم. پس دست خود را بر دهان خود گذاشت و نهى نمود از اظهار اين قصّه و افشاى اين سرّ.

فرمود: «خداوند تو را موفّق كند.»

پس آن را مخفى مى داشتم و به احدى اظهار ننمودم تا آن كه يك ماه از اين قضيّه گذشت.

روزى در حرم مطهّر بودم، سيّد جليلى را ديدم كه آمد نزديك من و پرسيد: «چه ديدى؟» اشاره كرد به قصّه آن روز.

گفتم: چيزى نديدم. باز اعاده كرد آن كلام را. به شدّت انكار كردم. پس از نظرم ناپديد شد و ديگر او را نديدم.

فضيلت زيارت عاشورا(144)

در فضل و مقامِ زيارت عاشورا، همان بس كه از سنخ ساير زيارات نيست كه به ظاهر از انشا و املاى معصومى باشد؛ هر چند كه از قلوب مطهّره ايشان، چيزى جز آن چه از عالم بالا به آن جا رسد، بيرون نيايد. بلكه از سنخ احاديث قدسيّه است كه به همين ترتيب از زيارت و لعن و سلام و دعا از حضرت احديّت - جلّت عظمته - به جبرئيل امين و از او به خاتم النبيين صلى الله عليه و آله و سلم رسيده و به حسب تجربه، مداومت به آن، در چهل روز يا كمتر، در قضاى حاجات و رسيدن به مقصود و دفع دشمنى ها، بى نظير!

اجمال آن كه ثقه صالح متّقى، حاجى ملّا حسن يزدى كه از نيكان مجاورين نجف اشرف است و پيوسته مشغول عبادت و زيارت، نقل كرد از ثقه امين، حاجى محمّد على يزدى كه مرد فاضل صالحى بود در يزد كه دائماً مشغول اصلاح امر آخرت خود بود و شب ها در مقبره خارج يزد كه در

آن جماعتى از صلحا مدفونند و معروف است به مزار، به سر مى برد.

او را همسايه اى بود كه در كودكى با هم بزرگ شده و در نزد، يك معلم مى رفتند. تا آن كه بزرگ شد و شغل عشّارى(145) پيش گرفت. تا آن كه مُرد و در همان مقبره، نزديك محلّى كه آن مرد صالح بيتوته مى كرد، دفن كردند. پس او را در خواب ديد، پس از گذشتن كمتر از ماهى كه در هيأت نيكويى است.

پس به نزد او رفت و گفت: من مى دانم مبدأ و منتهاى كار تو و ظاهر و باطن تو را و نبودى از آنها كه احتمال رود نيكى در باطن ايشان و شغل تو مقتضى نبود جز عذاب را. پس به كدام عمل به اين مقام رسيدى؟

گفت: چنان است كه گفتى و من در اشدّ عذاب بودم از روز وفات تا ديروز، كه زوجه استاد اشرف حدّاد فوت شد و در اين مكان دفن كردند - و اشاره كرد به موضعى كه قريب صد ذرع، از او دور بود - و در شب وفات او، حضرت ابى عبداللَّه الحسين عليه السلام سه مرتبه او را زيارت كرد و در مرتبه سوم امر فرمود به رفع عذاب از اين مقبره. پس حالت ما نيكو شد و در سعه و نعمت افتاديم.

پس از خواب، متحيّرانه بيدار شد و حدّاد را نمى شناخت و محلّه او را نمى دانست. پس در بازارِ آهنگرها، از او تفحّص كرد و او را پيدا نمود و از او پرسيد: براى تو زوجه اى بود؟

گفت: آرى، ديروز وفات كرد و او را در فلان مكان - و همان موضع را اسم برد

- دفن كردم.

پرسيد: او به زيارت ابى عبداللَّه عليه السلام رفته بود؟

گفت: نه.

پرسيد: ذكر مصايب او مى كرد؟

گفت: نه.

پرسيد: مجلس تعزيه دارى داشت؟

گفت: نه.

آن گاه پرسيد: چه مى جويى؟

خواب را نقل كرد.

گفت: آن زن مواظبت داشت به زيارت عاشورا.

و مخفى نماند كه سيّد احمد، صاحب قضيّه از صلحا و اتقيا و مواظب طاعات و زيارات و اداى حقوق و طهارت جامه و بدن از آلودگى هاى مشتبه، و معروف به تقوى و سداد در اهل بلد و غيره و نوادر لطف هايى كه كمتر به كسى مى شود در هر زيارت به او مى رسيد كه مقام ذكر آن نيست.

كتابنامه

1. قرآن كريم.

2.اثبات الهداة.شيخ حرّ عاملى محمّد بن حسن (م 1104ه)، قم: مطبعه علميّه، بيتا.

3.الاحتجاج على أهل اللجاج.ابو منصور احمد بن على بن ابى طالب طبرسى(م 620ه)، تحقيق: ابراهيم بهادرى و محمّد هادى به، تهران: انتشارات اسوه، چاپ اوّل،1413ه. .

4. إحقاق الحقّ و إزهاق الباطل.شهيد قاضى نور اللَّه بن سيّد شريف شوشترى(م 1019ه)، با تعليقات آية اللَّه العظمى سيّد شهاب الدين مرعشى نجفى، قم: كتاخانه، آية اللَّه مرعشى نجفى،چاپ اوّل، 1411ه. .

5.الاختصاص.منسوب به ابو عبداللَّه محمّد بن محمّد بن نعمان عكبرى بغدادى، معروف به شيخ مفيد(م 413ه)،تحقيق: على اكبر غفّارى، قم: دفتر انتشارات اسلامى، چاپ اوّل،1414ه. .

6.الإرشاد فى معرفة حجج اللَّه على العباد.ابو عبداللَّه محمّد بن محمّد بن نعمان عكبرى بغدادى، معروف به شيخ مفيد(م 413ه)، تحقيق: مؤسسه آل البيت عليهم السلام ،1413ه. .

7.اُسد الغابة فى معرفة الصحابة.ابوالحسن عزّ الدين على بن ابى الكرم محمّد بن محمّد بن عبدالكريم شيبانى،معروف به ابن اثير جزرى(م 630ه) دارالكتب العلميّه، چاپ اوّل،1415ه. .

8.أعلام الدين فى صفات المؤمنين. ابو محمّد حسن بن محمّد ديلمى (م 711ه)، تحقيق:مؤسسه آل البيت عليهم السلام،قم:موسسه آل البيت عليهم

السلام،بى تا.

9.الإقبال بالأعمال الحسنة فيما يعمل مرّة فى السنة.ابوالقاسم على بن موسى حلّى، معروف به ابن طاووس(م 664ه)، تحقيق: جواد قيّومى،قم:دفتر تبليغات اسلامى،چاپ اوّل،1414ه. .

10.الأمالى.ابو جعفر محمّدبن على بن حسين بن بابويه قمّى، معروف به شيخ صدوق(م 381ه)، تحقيق: مؤسّسه بعثت، قم:موسّسه بعثت، چاپ اوّل،1407ه. .

11.الأمالى.ابو جعفر محمّد بن حسن معروف به شيخ طوسى(م 460ه)، تحقيق: موسسه بعثت، قم: دارالثقافة، چاپ اوّل، 1414ه. .

12.الأمالى.ابو عبداللَّه محمّد بن نعمان عكبرى بغدادى، معروف به شيخ مفيد(م 413ه)،تحقيق:حسين اُستاد ولى و على اكبر غفّارى، قم: دفترانتشارات اسلامى،چاپ دوم، 1404ه. .

13.بحارالانوار الجامعة لدُرَر أخبار الأئمّة الأطهارعليهم السلام.محمّد باقر بن محمّد تقى مجلسى(م 1110ه)، بيروت: مؤسسه الوفاء، چاپ دوم، 1403ه. .

14.بصائر الدرجات.ابو جعفر محمّد بن حسن صفّار قمّى، معروف به ابن فرّوخ(م 290ه)،قم:كتابخانه آية اللَّه العظمى مرعشى نجفى، چاپ اوّل، 1404ه. .

15.تُحَف العقول عن آل رسول صلى الله عليه و آله .ابو محمّد حسن بن على حرّانى، معروف به ابن شعبه(م 381ه)، تحقيق: على اكبر غفّارى، قم:دفتر انتشارات اسلامى، چاپ دوم، 1404ه. .

16.تفسيرالقمّى.ابو الحسن على بن ابراهيم بن هاشم قمّى(م 307ه)، تصحيح: سيّد طيّب موسوى جزايرى، نجف: چاپخانه اشرف، بيتا.

17.تفسير نورالثقلين.شيخ عبد على بن جمعه عروسى حويزى(م 1112ه)، تحقيق: سيد هاشم رسولى محلاتى، قم: مؤسسه اسماعيليان، چاپ چهارم، 1412ه. .

18.تنبيه الخواطر ونزهة النواظر.(مجموعه ورّام). ابوالحسين ورّام بن ابى فراس(م 605ه) بيروت: دارالتعارف و دار صعب، بيتا.

19.تهذيب الأحكام فى شرح المقنعة. ابو جعفر محمّد بن حسن، معروف به شيخ طوسى (م 460ه)، بيروت: دارالتعارف، چاپ اول،1401ه. .

20.ثواب الأعمال و عقاب الأعمال.ابو جعفر محمّد بن على قمّى، معروف به شيخ صدوق(م 381ه)، تحقيق:على اكبر غفّارى، تهران: كتابخانه صدوق، بيتا.

21.جامع الأحاديث.ابو محمّد جعفر بن احمد بن على قمّى، معروف به ابن رازى(قرن چهارم)، تحقيق:سيّد محمّد حسينى نيشابورى،

مشهد: مؤسّسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوى، چاپ اوّل، 1413ه. .

22.الخرائج و الجرائح. ابوالحسين سعيد بن عبداللَّه راوندى، معروف به قطب الدّين راوندى(م 573ه)، تحقيق:مؤسّسه امام مهدى(عج)، قم: مؤسسه امام مهدى(عج)، چاپ اول،1409ه. .

23.الخصال.ابو جعفر محمد بن على بن حسين بن بابويه قمّى، معروف به شيخ صدوق(م 381ه)، قم: دفتر انتشارات اسلامى، چاپ چهارم، 1414ه. .

24.الدعوات.ابو الحسن سعيد بن عبداللَّه راوندى، معروف به قطب الدين راوندى(م 573ه)، تحقيق: مؤسّسه امام مهدى(عج)، قم: مؤسّسه امام مهدى(عج)، چاپ اوّل، 1407ه. .

25.الدرّة الباهرة من الأصداف الطاهرة.محمّد بن شيخ جمال الدّين مكّى بن محمّد بن حامد بن احمد عاملى نبطى جزّينى، ملقّب به شهيد اوّل (م 786ه)، مشهد:مؤسّسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوى، 1365 ش. .

26. دلائل الإمامة.ابو جعفر محمّد بن جرير طبرى(م 310ه)، تحقيق: مؤسّسه بعثت، قم: مؤسّسه بعثت، چاپ اوّل، 1413 ه. .

27.صحيح مسلم.ابو الحسين مسلم بن حجّاج قشيرى نيشابورى (م 261ه)، تحقيق:محمّد فؤاد عبدالباقى، قاهره: دراالحديث، چاپ اول، 1412ه. .

28. علل الشرائع.ابو جعفر محمّد بن على بن حسين بن بابويه قمى، معروف به شيخ صدوق(م 381ه)، بيروت: دار احياء التراث ، چاپ اول، 1408ه. .

29.عمدة الطالب فى أنساب آل أبى طالب.ابن عنبه احمد بن على حسنى(م 828ه)، تحقيق: آل طالقانى،قم:منشورات رضى، چاپ دوم، 1362 ش. .

30.عوالى اللآلى العزيزيّة فى الأحاديث الدينيّة. محمّد بن على بن ابراهيم احسانى، معروف به ابن ابى جمهور(م 940ه)، تحقيق: حاج شيخ مجتبى عراقى،قم: چاپخانه سيدالشهداءعليه السلام، چاپ اول،1403ه.

31. عيون أخبار الرضاعليه السلام.ابو جعفر محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى، معروف به شيخ صدوق(م 381ه)، تحقيق:سيد مهدى حسينى لاجوردى، بيروت: مؤسّسه اعلمى،بيتا.

32.عيون الحكم و المواعظ.ابو الحسن على بن محمد ليثى واسطى(قرن ششم ه)، تحقيق: حسين حسنى بيرجندى، قم:

دارالحديث، چاپ اول، 1376 ش. .

33.الغيبة.ابو جعفر بن حسن بن على بن حسن طوسى(م 460ه)، تحقيق: عباد اللَّه طهرانى و على احمد ناصح، قم: موسسه معارف اسلامى،چاپ اول،1411ه. .

34.الغيبة.ابو عبداللَّه محمد بن ابراهيم بن جعفركاتب نعمانى(م 350ه)، تحقيق: على اكبر غفارى،تهران: كتاب فروشى صدوق، بى تا.

35.الكافى.ابو جعفر ثقة الاسلام محمدبن يعقوب بن اسحاق كلينى رازى (م 329ه)، تحقيق: على اكبر غفارى، بيروت: دار صعب و دار التعارف، چاپ چهارم، 1401ه. .

36.كامل الزيارات.ابو القاسم جعفر بن محمد بن قولويه (م 367ه)، تحيق:جواد قيومى ، قم: نشر الفقاهة، چاپ اول، 1417ه. .

37.كتاب من لا يحضره الفقيه.ابو جعفر محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى، معروف به شيخ صدوق(م 381ه)، تحقيق:على اكبر غفارى، قم: دفتر انتشارات اسلامى، چاپ دوم، بيتا.

38.كفاية الأثر فى النّص على الأئمّة الإثنى عشر.ابو القاسم على بن محمد بن خزّاز قمى (قرن چهارم)، تحقيق: سيد عبداللطيف حسينى كوه كمرى، قم: انتشارات بيدار، 1401ه. .

39.كمال الدين و تمام النعمة.ابو جعفر محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى، معروف به شيخ صدوق (م 381ه)، تحقيق: على اكبر غفارى، قم: دفتر انتشارات اسلامى، چاپ اول،1405ه. .

40. نهج الحياة: فرهنگ سخنان حضرت مهدى عليه السلام محمد دشتى، قم: موسسه تحقيقاتى امير المؤمنين عليه السلام، چاپ اوّل، 1384 ه.ش. .

41.كنزالعمّال فى سنن الأقوال و الأفعال.علاء الدين على متقى بن حسام الدين هندى (م 975ه)، تصحيح:صفوة سقا،بيروت: مكتبة التراث الاسلام، چاپ اول،1397ه. .

42.كنزالفوايد. ابو الفتح محمد بن على بن عثمان كراجكى طرابلسى (م 449ه)، تصحيح: عبداللَّه نعمة، قم: دارالذخائر، چاپ اول،1410ه. .

43.مجموعة وفيات الأئمّة.(وفيات الأئمّه). گروهى از نويسندگان، قم: انتشارات شريف رضى، چاپ دوم، 1415ه. .

44.مشكاة الأنوار فى غرر الأخبار. ابو الفضل على طبرسى(قرن هفتم)، تحقيق:

مهدى هوشمند، قم: دارالحديث، چاپ اول، 1418ه. .

45. معانى الأخبار.ابو جعفر محمدبن على بن حسين بن بابويه قمى،معروف به شيخ صدوق(م 381ه)، تحقيق:على اكبر غفارى، قم: دفتر انتشارات اسلامى، چاپ اول،1361 ش. .

46.مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل.ميرزا حسين نورى طبرسى (م 1320ه)، تحقيق: مؤسسه آل البيت عليهم السلام، قم:موسسه آل البيت عليهم السلام، چاپ اول، 1407ه. .

47.مسند أحمد.احمدبن محمد بن حنبل شيبانى(م 241ه)، تحقيق: عبداللَّه محمد درويش، بيروت: دارالفكر، چاپ دوم،1414ه. .

48.مصباح المتهجّد.ابو جعفر محمدبن حسن بن على بن حسن طوسى (م 460ه)، تحقيق: على اصغر مرواريد، بيروت:موسسه فقه الشيعه، چاپ اول،1411ه. .

49. مناقب آل أبى طالب. (المناقب لابن شهر آشوب). ابو جعفر رشيد الدين محمد بن على بن شهر آشوب مازندرانى (م 588ه)، قم: چاپخانه علميه، بيتا. .

50. نهج البلاغه. ابو الحسن شريف رضى محمد بن حسين بن موسى موسوى(م 406ه)، شرح:محمد عبده، بيروت: موسسة المعارف،1416ه. .

51. وسائل الشيعه. محمد بن حسن حرّ عاملى (م 1104ه)، تحقيق: موسسه آل بيت عليهم السلام، قم موسسه آل البيت عليهم السلام، چاپ اوّل، 1409 م. .

پي نوشت ها

1 تا 76

1) منتخب الاثر : 140 - 139 ؛ 254 - 264.

2) بحارالانوار 41 : 295.

3) منتخب الاثر : 629.

4) بحارالانوار 52 : 308 و 386.

5) بحارالانوار 44 : 325.

6) كمال الدّين 1 : 331.

7) براى سركشان و دشمنانِ بشريّت شمشير مناسب و كارا و نتيجه بخش است.

8) الغيبةللطّوسى : 32.

9) كمال الدّين 1 : 318؛ مفاتيح الجنان، زيارت صاحب الامر.

10) الكافى 8 : 278.

11) مفاتيح الجنان، زيارت اربعين.

12) به كتب پيرامونِ مبحث رجعت مراجعه شود.

13) ر ك. كفاية المهتدى [گزيده ، حديث هشتم : 57.

14) نجم الثّاقب 1 : 349.

15) نجم الثّاقب 1 : 349.

16) مناقب آل ابى طالب عليه السلام 1 : 254.

17) مقتضب

الاثر فى النص على الائمة الاثنى عشر : 31. كمال الدّين 1 : 304؛ اثباةالهداة 6 : 395.

18) نجم الثّاقب 1 : 348.

19) مقتضب الاثر فى النص على الائمة الاثنى عشر : 9.

20) كفاية الطالب فى مناقب على بن ابى طالب عليه السلام : 501 - 503.

21) نجم الثاقب : 66.

22) اثبات الهداة 2: 552.

23) اثبات الهداة 2 : 555.

24) كمال الدّين 2 : 7.

25) اثباة الهداة 7 : 184.

26) كشف الغمة 3 : 376؛ اثباة الهداة 4 : 208.

27) اثباة الهداة 7 : 103.

28) بحارالانوار 51 : 39، حديث 19.

29) اثباة الهداة 7 : 238.

30) مهيج الاحزان : 98، مجلس چهارم.

31) تفسير فرات الكوفى : 563.

32) سوره مباركه شمس، آيه 1.

33) بحارالأنوار 53 : 61.

34) عقدالدّرر : 171.

35) بحارالانوار 52 : 349.

36) طريد: فرارى؛ شريد: رانده شده؛ موتور: آن كه قصاص از قاتل كشته خود نگرفته؛(المنجد)

تا اينجاى روايت از اميرمؤمنان عليه السلام نيز آمده است، بحارالأنوار 51 : 120 به نقل از كمال الدّين.

37) بحارالأنوار 51 : 133 به نقل از كمال الدّين.

38) عقدالدّرر : 134.

39) إعلام الورى : 401.

40) عموىِ امام زمان عليه السلام، جعفر كذّاب، منكرِ تولّد و وجود او شده و ماتركِ برادرش امام حسن عسكرى عليه السلام را با همدستىِ خليفه عبّاسى تقسيم نمود و براى وارثِ حقيقىِ او امام قائم - عجّل اللَّه فرجه الشريف -، نصيب و حصّه اى تعيين نكردند.

41) بحارالأنوار 51 : 133؛ اعلام الورى : 384؛ الزام النّاصب : 67؛ غيبت طوسى : 204؛ الملاحم و الفتن : 153؛يوم الخلاص : 190؛ الإمام المهدى : 89.

42) عقدالدّرر : 160؛ ياد مهدى : 132.

43) الاحتجاج 2 : 10.

44) نجم الثاقب 1 :

202؛ الاحتجاج 2 : 10.

45) مقتضب الاثر فى النّص على الائمّة الاثنى عشر : 23؛ اعلام الورى : 384؛ كمال الدّين 1 : 584؛ بحارالأنوار 51 : 133؛ اثبات الهداة 2 : 333 و 339.

46) الغيبة للنّعمانى : 127؛ منتخب الاثر : 309.

47) بحارالأنوار 52 : 279.

48) الغيبةللنّعمانى : 134.

49) الكافى 1 : 187 ؛ كمال الدّين 1 : 270.

50) آيه اوّل سوره مباركه مريم.

51) كمال الدّين : 461.

52) كمال الدّين 2 : 239 - 240.

53) وسائل الشّيعة 6 : 457؛ الاحتجاج 2 : 583.

54) الاحتجاج 2 : 583؛ وسائل الشّيعة 5 : 366؛ بحارالأنوار 53 : 165.

55) بحارالأنوار 53 : 226؛ دارالسّلام : 194؛ نجم الثّاقب : 307.

56) المناقب 4 : 92؛ نور الثقلين 4 : 628.

57) اين جمله اشاره دارد به بازگشت اسراء خاندان پيامبرعليهم السلام از كربلا، چون كوچك ترها به خاطر مصون ماندن از خطرات احتمالى به گونه اى حركت داده مى شوند كه مورد حمايت بزرگ ترها باشند. امام باقرعليه السلام كه شايد تنها كودك پسر باقى مانده از نسل امام حسين بود پيش پاى بزرگ ترها حركت داده مى شد. به همين دليل به پيشاهنگ اسيران ناميده شده است.

58) سوره مباركه اعراف آيه 157.

59) كامل الزيارات : 233.

60) فرزند على عليه السلام.

61) ينابيع المودة 3 : 242؛اثبات الهداة 3 : 455؛ بحارالأنوار 52 : 313.

62) سوره انعام، آيه 164.

63) عيون اخبار الرضا : 212؛ الزام النّاصب 1 : 72.

64) ترجمه: «هيچ كس بارِ گناهِ ديگرى را بر دوش نمى گيرد،» اين مطلب در آياتِ سوره هاى مباركه انعام : 164، الإسراء : 15، فاطر : 18، الزمر : 7، النجم : 38، آمده است.

65) دلائل الإمامة :

452؛ منتخب الأثر : 368؛ علل الشّرايع 1 : 160؛ بحارالأنوار 51 : 28.

66) چنان كه ملاحظه مى كنيد امام قائم «عج» در اين فرازها از سه مصيبت جانسوز امام حسين عليه السلام ياد كرده است كه عبارتند از: تشنگى او، و برهنه انداختن بدن او، و پايمال نمودن پيكر نازنين او.

قابل ذكر است كه واژه «سحق» در فارسى به معنى «لِه كردن» مى آيد.

67) إلزام النّاصب 2 : 282 ؛ معجم الملاحم والفتن 4 : 7.

68) رك: تذكرة الائمّة : 184.

69) علل الشرايع 1 : 160.

70) بحارالانوار 51 : 37.

71) تفسير فرات : 240.

72) سوره مباركه اسراء، آيه 33.

وَمَن قُتِلَ مَظلوماً فَقَد جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً فَلا يُسْرِف فِى الْقَتلِ إِنَّهُ كانَ مَنْصوراً.

73) سوره مباركه اسراء، آيه 33.

74) نجم الثّاقب 1 : 160.

75) سوره مباركه حج، آيه 39.

76) تفسير صافى 3 : 381؛ بحارالأنوار 24 : 224.

77 تا 145

77) الغيبة للنّعمانى : 141.

78) اين را هم توجّه داشته باشيد: از صدرِ اسلام، زمان ظهور مهدى عليه السلام هيچ وقت مشخّص نشده است؛ اگرچه يك خواصّى مى دانستند كه او چه كسى است و پسر چه كسى است، ولى در رواياتى كه از پيغمبر آمده همين قدر فرمودند: مهدى از اولادِ من حتماً بايد ظهور كند. ولى سخنى كه تاريخِ آن را نيز مشخّص نمايد وجود نداشت.

79) سيرى درسيره ائمه اطهارعليهم السلام 1 : 281.

80) سلام موعود، دكتر سنگرى : 5.

81) فرهنگ عاشورا، جواد محدثى : 227.

82) درختى است در بهشت يا در آسمان هفتم در طرف راست عرش الهى.

83) يكى از بهشت هاى هشت گانه.

84) قابل ذكر است كه «مُشالات» كه اكنون در عبارت «رؤوس المشالات» از آن به سرهايى كه در بلندى

قرار گرفتند تعبير شده است در لغت از باب افعال و اسم مفعول از اَشال يُشيل «شال يشول» جمع مؤنث و به معناى در ارتفاع قرار داده شده است و ترجمه به «نيزه» كه توسّط برخى مترجمين انجام شده است از باب قرائن است كه سرهاى شهداء كربلا را با قرار دادن روى نيزه ها در بين كاروان از ديگر چيزها بالاتر گرفته بودند تا در معرض ديد باشد.

85) از اين بابت به كربلا سرزمين طف گويند چون در كنار فرات و بر ساحل واقع شده است.

86) المزار : 498؛ بحارالأنوار 98 : 121.

87) بحارالأنوار 53 : 61.

88) سوره مباركه انبياء، آيه 69. ترجمه: [سرانجام ابراهيم را به آتش افكندند؛ ولى ما] «گفتيم: اى آتش! بر ابراهيم سرد و سالم باش!»

89) احتمالاً منظور اين است كه به قدرى آباد مى شود كه بزرگ ترين مركز تجارى و كشاورزى مى شود و با روايات ديگر كه آب از كربلا به پشتِ كوفه جريان پيدا مى كند، مطابقت دارد.

90) سوره مباركه اعراف، آيه 96. «وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَى آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ وَلَكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْنَاهُمْ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ»

91) سوره مباركه نبأ، آيه 18. بحارالأنوار 53 : 103.

92) بحارالأنوار 53 : 43.

93) الاختصاص : 53.

94) الاختصاص : 57.

95) كه ظاهراً اشاره به رجعت است.

96) بحارالأنوار 53 : 116، بيان: سؤال حوائج الدنيا يدل على أن هذا فى الرجعة إذ هى لا تسأل فى الآخرة.

97) سوره مباركه مريم، 54.

98) سوره مباركه أسرى، آيه 6. بحارالأنوار 53 : 105.

99) سوره مباركه مريم، آيه 54.

100) اصول كافى 1 : 283.

101) سوره مباركه أسرى، آيه 6. تفسير عياشى 2 : 282؛ بحارالأنوار 53

: 76.

102) سوره مباركه قصص، آيه 86.

103) تفسير البرهان: ذيلِ آيه موردِ بحث.

104) بحارالأنوار 53 : 46 به نقل از اختصاص.

105) بحارالأنوار 53 : 39، به نقل از بصائر الدّرجات.

106) السّفّاح: قادر على الكلام (مجمع البحرين)؛ غيبت نعمانى : 181؛ بحارالأنوار 52 : 298.

107) سوره مباركه اسراء، آيه 6.

108) اين جمله روايت مشعر بر اين است كه اين دو هنوز نمرده اند درحالى كه طبق روايات گذشته دجّال تا آن روز در دست مسيح عليه السلام و شيطان با دست رسول خدا صلى الله عليه و آله و حضرت «قائم»عليه السلام كشته خواهد شد يا اين كه به گمان مردم آن دو دوباره برمى گردند. واللَّه العالم.

109) روضةالكافى : 206؛ تفسير عياشى 2 : 281 و...

110) بحارالأنوار : 53، باب رجعت ح 130.

111) تفسير عياشى 2 : 281.

112) بحارالأنوار 53 : 61.

113) بحارالأنوار 53 : 61.

114) معالى السبطين: 209.

115) بحارالأنوار 53 : 7.

116) بحارالأنوار 53 : 16.

117) بحارالأنوار 53 : 61.

118) غيبت نعمانى : 151؛ بحارالأنوار 52 : 297.

119) الارشاد للمفيد : 341؛ بحارالأنوار 52 : 290. شايد منظور اين باشد كه در شب قدر، دعاهاىِ فرج مستجاب مى شود و ظهور در روزِ عاشوراست و جالب است كه تنها در شب بيست و سوّمِ ماه مباركِ رمضان كه شبِ قدر باشد، سفارش به دعاىِ شريفِ «اللهم كن لوليك الحجة بن....» شده است. رك: مفاتيح الجنان : اعمالِ شب بيست و سوّم ماه مبارك رمضان.

120) منتخب الأثر : 575.

121) بر اساسِ اين رواياتِ شريفه، فاصله نداى آسمانى و ظهور، حدودِ 107 روز مى شود.

122) بحارالأنوار 51 : 87 به نقل كشف الغمّة باب 5؛ ينابيع المودة 3 : 167.

123) بحارالأنوار 52

: 307؛ بشارةالإسلام : 225؛ الزام النّاصب : 227؛ يوم الخلاص : 223.

124) بصائر الدّرجات : 184؛ بحارالأنوار 53 : 9؛ الزام النّاصب 2 : 258؛ مكيال المكارم 1 : 195.

125) لازم به ذكر است كه بر اساس روايات كتاب هاى آدم و شيث و نوح و ابراهيم و داوود همان زمان به وسيله امّت هايشان نابود شد و كتابى وجود ندارد تا در زمان ظهور افرادى به عنوان پيرو وجود داشته باشند كه امام زمان - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - را تصديق كنند.

البتّه بعيد نيست بگوييم اين تصديق هايى كه در روايت هست مربوط به پيروان تورات و انجيل و قرآن است كه برخى از مطالب كتب حضرت آدم و ديگر پيامبران برايشان نقل شده بود.

126) كامل الزيارات : 233.

127) الغيبة : 311.

128) قال الجوهرى الشمراخ غرة الفرس إذا دقت وسالت، وجللت الخيشوم ولم تبلغ الجحفلة.

بحارالأنوار 52 : 325.

129) الغيبة للطّوسى : 469؛ بحارالأنوار 52 : 330.

130) در روايت تعبير به فوَّهته شده است و اين نشان مى دهد كه پل ها و آسياب ها مانند لب و دندانى است براى نهر در طول مسير آن جلوه مى كنند.

131) شايد منظور اين است كه مسيرِ فرات را به سوىِ منطقه نجف هدايت مى كنند و زمين هاىِ زرخيزِ بين كربلا تا نجف و اطرافِ كوفه آباد مى شود.

132) شايد منظور اين باشد كه منطقه امن مى شود و همه آرزودارانِ كربلا و نجف از سراسرِ جهان به آن سو كوچ مى كنند و كربلا و نجف اشرف به هم متّصل مى گردد. ان شاء اللَّه...

133) اثباة الهداة 7 : 162.

134) مفاتيح الجنان، اعمال شب نيمه شعبان.

135) بحارالانوار 51 : 322.

136) اثباة الهداة 7 :

128.

137) روزنامه رسالت به تاريخ 18/8/79.

138) آقا شيخ مرتضاىِ زاهد، محمّد حسن سيف اللهى : 145.

139) ديدار يار، على كرمى 2 : 200.

140) الغيبةللطّوسى : 188.

141) در زمان قديم كتاب ها فاقد شماره صفحه بودند و به همين دليل براى آدرس دادن به اشخاص مى گفتند: از اوّل كتاب چند صفحه جلو برو و يا از آخر كتاب چند صفحه به عقب برگرد.

142) عبقرى الحسان 2 : 61؛ قصص العلماء : 346؛ منتخب الاثر 2 : 554.

143) نجم الثّاقب 1 : 121

144) نجم الثّاقب 1 : 610.

145) عشار: راه دار، باج گير، خراج ستان.

12- استمرار انقلاب عاشورا تحليلى پيرامون ولايت عهدى امام رضاعليه السلام

مشخصات كتاب

سرشناسه : خامنه اى، على، 1318.

عنوان و نام پديدآور : استمرار انقلاب عاشورا: تحليلى پيرامون ولايت عهدى

امام رضا عليه السلام / على خامنه اى

مشخصات نشر : قم: انتشارات مسجد مقدّس جمكران ، 1388.

مشخصات ظاهرى :32 ص 14*21 س م.

شابك :7 - 207 - 973 - 964 - 978

وضعيت فهرست نويسى : فيپا

ياداشت : كتابنامه: ص. 32.

عنوان ديگر : تحليلى پيرامون ولايت عهدى امام رضا عليه السلام.

موضوع : على بن موسى (ع)، امام هشتم، 153؟ - 203 ق - - ولايتعهدى.

رده بندى كنگره :1388 5الف 2 خ/35/47BP

رده بندى ديويى :957/297

شماره كتابشناسى ملى :1755808

استمرار انقلاب عاشورا

(تحليلى پيرامون ولايت عهدى امام رضاعليه السلام)

+ تنظيم: واحد پژوهش انتشارات مسجد مقدّس جمكران

+ ناشر: انتشارات مسجد مقدّس جمكران

+ چاپ: پرستش

+ شمارگان: 3000 جلد

+ نوبت چاپ: اوّل / تابستان 1388

+ قيمت: 350 تومان

+ شابك: 7 - 207 - 973 - 964 - 978

+ مركز پخش: انتشارات مسجد مقدّس جمكران

+ تلفن و نمابر: 7253700 ، 7253340 - 0251

+ قم - صندق پستى: 617

پيام به كنگره جهانى حضرت رضاعليه السلام

متن پيام حضرت آيت اللَّه العظمى حاج سيّد على خامنه اى

در كسوت رياست جمهورى اسلامى ايران به كنگره علمى

بين المللى امام على بن موسى الرضا «عليه آلاف التّحية والثناء»

«18 تا 22 مرداد ماه 1363 برابر با 11 تا 15 ذيقعده 1404»

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

تشكيل كنگره علمى زندگى امام هشتم عليه السلام در جوار تربت پاك آن بزرگوار و همزمان با سالروز ولادت آن حضرت، گام تازه اى در جهت روشنگرى چهره تابناك ائمه معصومين عليهم السلام و آشنايى با زندگينامه پر حماسه و پر رنج آن پيشوايان عظيم الشأن است.

بايد اعتراف كنيم كه زندگى ائمه عليهم السلام به درستى شناخته نشده و ارج و منزلت جهاد مرارت بار آنان حتى بر

شيعيان پوشيده مانده است. عليرغم هزاران كتاب كوچك و بزرگ وقديم و جديد درباره زندگى ائمه عليهم السلام امروز همچنان غبارى از ابهام و اجمال، بخش عظيمى از زندگى اين بزرگوار را فراگرفته و حيات سياسى برجسته ترين چهره هاى خاندان نبوت كه دو قرن و نيم از حساس ترين دوران هاى تاريخ اسلام را در برمى گيرد، با غرض ورزى يا بى اعتنايى و يا كج فهمى بسيارى از پژوهندگان و نويسندگان رو به رو شده است. اين است كه ما از يك تاريخچه مدوّن و مضبوط درباره زندگى پرحادثه و پر ماجراى آن پيشوايان، تهى دستيم.

زندگى امام هشتم عليه السلام كه قريب بيست سال از اين دوره تعيين كننده و مهم را فرا گرفته، از جمله برجسته ترين بخش هاى آن است كه بجاست اگر درباره آن تأمّل و تحقيق لازم به كار رود.

مهم ترين چيزى كه در زندگى ائمه عليهم السلام به طور شايسته مورد توجّه قرار نگرفته، عنصر «مبارزه حادّ سياسى» است.

از آغاز نيمه دوم قرن اول هجرى كه خلافت اسلامى به طور آشكار با پيرايه هاى سلطنت آميخته شد و امامت اسلامى به حكومت جابرانه پادشاهى بدل گشت، ائمه اهل بيت عليهم السلام مبارزه سياسى خود را به شيوه اى متناسب با اوضاع و شرايط، شدّت بخشيدند. اين مبارزه بزرگ ترين هدفش تشكيل نظام اسلامى و تأسيس حكومتى بر پايه امامت بود.

بى شك تبيين و تفسير دين با ديدگاه مخصوص اهل بيت وحى، و رفع تحريف ها و كج فهمى ها از معارف اسلامى و احكام دينى نيز هدف مهمّى براى جهاد اهل بيت به حساب مى آمد. امّا طبق قرائن حتمى، جهاد اهل بيت به اين هدف ها محدود نمى شد. و بزرگ ترين هدف آن، چيزى جز «تشكيل حكومت علوى و تأسيس

نظام عادلانه اسلامى» نبود.

بيشترين دشوراى هاى زندگى مرارت بار و پر از ايثار ائمه و ياران آنان به خاطر داشتن اين هدف بود و ائمه عليهم السلام از دوران امام سجادعليه السلام و بعد از حادثه عاشورا به زمينه سازى دراز مدّت براى اين مقصود پرداختند.

در تمام دوران صد و چهل ساله ميان حادثه عاشورا و ولايت عهدى امام هشتم عليه السلام، جريان وابسته به امامان اهل بيت عليهم السلام يعنى شيعيان ،هميشه بزرگ ترين و خطرناك ترين دشمن دستگاه هاى خلافت به حساب مى آمد. در اين مدّت بارها زمينه هاى آماده اى پيش آمد و مبارزات تشيّع كه بايد آن را نهضت علوى نام داد، به پيروزى هاى بزرگى نزديك گرديد، امّا در هر بار موانعى بر سر راه پيروزى نهايى پديد مى آمد و غالباً بزرگ ترين ضربه از ناحيه تهاجم بر محور و مركز اصلى اين نهضت؛ يعنى شخص امام در هر زمان و به زندان افكندن يا به شهادت رساندن آن حضرت وارد مى گشت و هنگامى كه نوبت به امام بعد مى رسيد اختناق و فشار و سختگيرى به حدّى بود كه براى آماده كردن زمينه به زمان طولانى ديگرى نياز بود.

ائمه عليهم السلام در ميان طوفان سخت اين حوادث، هوشمندانه و شجاعانه تشيّع را همچون جريانى كوچك امّا عميق و تند و پايدار از لا به لاى گذرگاه هاى دشوار و خطرناك گذراندند، و خلفاى اموى و عبّاسى در هيچ زمان نتوانستند با شهادت امام، جريان امامت را نابود كنند. و اين خنجر برنده همواره در پهلوى دستگاه خلافت، فرو ماند و به صورت تهديدى هميشگى، آسايش را از آنان سلب كرد.

هنگامى كه حضرت موسى بن جعفرعليه السلام پس از سال ها حبس در زندان هارونى،

مسموم و شهيد شد، در قلمرو وسيع سلطنت عبّاسى اختناقى كامل حكمفرما بود.

در آن فضاى گرفته كه به گفته يكى از ياران امام على بن موسى عليه السلام: «از شمشير هارون خون مى چكيد»، بزرگ ترين هنر امام معصوم و بزرگوار ما آن بود كه توانست درخت تشيّع را از گزند طوفان حادثه به سلامت بدارد و از پراكندگى و دلسردى ياران پدر بزرگوارش مانع شود، و با شيوه تقيّه آميز شگفت آورى جان خود را كه محور و روح جمعيّت شيعيان بود، حفظ كند و در دوران قدرت مقتدرترين خلفاى بنى عبّاس و در دوران استقرار و ثبات كامل آن رژيم، مبارزات عميق امامت را ادامه دهد.

تاريخ نتوانسته است ترسيم روشنى از دوران ده ساله زندگى امام هشتم عليه السلام در زمان هارون و بعد از او در دوران پنج ساله جنگ هاى داخلى ميان خراسان و بغداد به ما ارائه كند؛ امّا به تدبّر مى توان فهميد كه امام هشتم عليه السلام در اين دوران، همان مبارزه دراز مدّت اهل بيت عليهم السلام را كه در همه اعصار بعد از عاشورا استمرار داشته، با همان جهت گيرى و همان اهداف ادامه مى داده است.

هنگامى كه مأمون در سال 198 ه.ق از جنگ قدرت با امين فراغت يافت و خلافت بى منازع را به چنگ آورد، يكى از اوّلين تدابير او حلّ مشكل علويان و مبارزات تشيّع بود. او براى اين منظور، تجربه همه خلفاى سلف خود را پيش چشم داشت. تجربه اى كه نمايشگر قدرت، وسعت و عمق روزافزون آن نهضت و ناتوانى دستگاه هاى قدرت از ريشه كن كردن و حتّى متوقف و محدود كردن آن بود. او مى ديد كه سطوت و حشمت هارونى حتى با به

بند كشيدن طولانى و بالاخره مسموم كردن امام هفتم عليه السلام در زندان هم نتوانست از شورش ها و مبارزات سياسى، نظامى، تبليغاتى و فكرى شيعيان مانع شود. او اينك در حالى كه از اقتدار پدر و پيشينيان خود نيز برخوردار نبود و بعلاوه بر اثر جنگ هاى داخلى ميان بنى عبّاس، سلطنت عبّاسى را در تهديد مشكلات بزرگى مشاهده مى كرد، بى شك لازم بود به خطر نهضت علويان به چشم جدى تر بنگرد. شايد مأمون در ارزيابى خطر شيعيان براى دستگاه خود واقع بينانه فكر مى كرد.

گمان زياد بر اين است كه فاصله پانزده ساله بعد از شهادت امام هفتم عليه السلام تا آن روز و بويژه فرصت پنج ساله جنگ هاى داخلى، جريان تشيّع را از آمادگى بيشترى براى برافراشتن پرچم حكومت علوى برخوردار ساخته بود.

مأمون اين خطر را زيركانه حدس زد و درصدد مقابله با آن برآمد و به دنبال همين ارزيابى و تشخيص بود كه ماجراى دعوت امام هشتم عليه السلام از مدينه به خراسان و پيشنهاد الزامى وليعهدى به آن حضرت پيش آمد. و اين حادثه كه در همه دوران طولانى امامت، كم نظير و يا در نوع خود بى نظير بود، تحقّق يافت.

اكنون جاى آن است كه به اختصار، حادثه ولايت عهدى را مورد مطالعه قرار دهيم. در اين حادثه امام هشتم على بن موسى الرضاعليه السلام در برابر يك تجربه تاريخى عظيم قرار گرفت و در معرض يك نبرد پنهان سياسى كه پيروزى يا ناكامى آن مى توانست سرنوشت تشيّع را رقم بزند، واقع شد.

در اين نبرد، رقيب كه ابتكار عمل را به دست داشت و با همه امكانات به ميدان آمده بود، مأمون بوده، مأمون با هوشى سرشار و تدبيرى

قوى و فهم و درايتى بى سابقه، قدم در ميدانى نهاد كه اگر پيروز مى شد و اگر مى توانست آن چنان كه برنامه ريزى كرده بود كار را به انجام برساند، يقيناً به هدفى دست مى يافت كه از سال چهل هجرى؛ يعنى از شهادت على بن ابى طالب عليه السلام هيچ يك از خلفاى اموى و عبّاسى با وجود تلاش خود نتواسنته بودند به آن دست يابند؛ يعنى مى توانست درخت تشيّع را ريشه كن كند، و جريان معارضى را كه همواره همچون خارى در چشم سردمداران خلافت هاى طاغوتى فرو رفته بود، به كلّى نابود سازد.

امّا امام هشتم عليه السلام با تدبيرى الهى بر مأمون فائق آمد و او را در ميدان نبرد سياسى كه خود به وجود آورده بود، به طور كامل شكست داد. و نه فقط تشيّع، ضعيف يا ريشه كن نشد؛ بلكه حتّى سال 201 ه .ق، يعنى سال و لايتعهدى آن حضرت، يكى از پربركت ترين سال هاى تاريخ تشيع شد. و نفس تازه اى در مبارزات علويان دميده شد. و اين همه به بركت تدبير الهى امام هشتم و شيوه حكيمانه اى بود كه آن امام معصوم در اين آزمايش بزرگ از خويشتن نشان داد.

براى اينكه پرتوى بر سيماى اين حادثه عجيب افكنده شود، به تشريح كوتاهى از تدبير مأمون و تدبير امام در اين حادثه مى پردازيم.

مأمون از دعوت امام هشتم به خراسان چند مقصود عمده را تعقيب مى كرد

اوّلين و مهترين آنها

تبديل صحنه مبارزات حادّ انقلابى شيعيان برعرصه فعاليت سياسى آرام و بى خطر بود.

همان طور كه گفتم، شيعيان در پوشش تقيّه، مبارزاتى خستگى ناپذير و تمام نشدنى داشتند. اين مبارزات كه با دو ويژگى همراه بود، تأثير توصيف ناپذيرى در برهم زدن بساط خلافت داشت. آن دو ويژگى، يكى مظلوميّت بود و ديگرى قداست.

شيعيان با اتّكاء

به اين دو عامل نفوذ، انديشه شيعى را كه همان تفسير و تبيين اسلام از ديدگاه ائمه اهل بيت است، به زواياى دل و ذهن مخاطبين خود مى رسانند. و هر كسى را كه از اندك آمادگى برخوردار بود، به آن طرز فكر متمايل و يا مؤمن مى ساختند و چنين بود كه دائره تشيّع، روز به روز در دنياى اسلام گسترش مى يافت. و همان مظلوميّت و قداست بود كه با پشتوانه تفكّر شيعى، اينجا و آنجا در همه دوران ها قيام هاى مسلّحانه و حركات شورش گرانه را بر ضدّ دستگاه هاى خلافت سازماندهى مى كرد.

مأمون مى خواست يك باره آن خفا و استتار را از اين جمع مبارز بگيرد و امام را از ميدان مبارزه انقلابى به ميدان سياست بكشاند و بدين وسيله كارآيى نهضت تشيّع را كه بر اثر همان استتار و اختفا روز به روز افزايش يافته بود به صفر برساند.

با اين كار مأمون آن دو ويژگى مؤثّر و نافذ را نيز از گروه علويان مى گرفت؛ زيرا جمعى كه رهبرشان فرد ممتاز دستگاه خلافت و وليعهد پادشاه مطلق العنان وقت و متصرّف در امور كشور است نه مظلوم است و نه آنچنان مقدّس.

اين تدبير مى توانست فكر شيعى را هم در رديف بقيّه عقايد و افكارى كه در جامعه طرفدارانى داشت قرار دهد و آنان را از حدّ يك تفكّر مخالف دستگاه كه اگرچه از نظر دستگاه ها، ممنوع و مبغوض است، از نظر مردم به خصوص ضعفا، پرجاذبه و استفهام برانگيز است، خارج سازد.

دوّم

تخطئه مدّعاى تشيّع مبنى بر غاصبانه بودن خلافت هاى اموى و عبّاسى، و مشروعيّت دادن به اين خلافت ها بود. مأمون با اين كار به همه شيعيان مزوّرانه ثابت

مى كرد كه ادّعاى غاصبانه و نامشروع بودن خلافت هاى مسلّط كه همواره جزو اصول اعتقادى شيعه به حساب مى رفته، يك حرف بى پايه و ناشى از ضعف و عقده هاى حقارت بوده است، چه اگر خلافت هاى ديگران نامشروع و جابرانه بود خلافت مأمون هم كه جانشين آنهاست مى بايد نا مشروع و غاصبانه باشد، و چون على بن موسى الرضاعليه السلام با ورود در اين دستگاه و قبول جانشينى مأمون، او را قانونى و مشروع دانسته، پس بايد بقيه خلفا هم از مشروعيّت برخوردار بوده باشند و اين، نقض همه ادّعاهاى شيعيان است.

با اين كار نه فقط مأمون از على بن موسى الرضاعليه السلام بر مشروعيّت حكومت خود و گذشتگانش اعتراف مى گرفت، بلكه يكى از اركان اعتقادى تشيّع را كه همان ظالمانه بودن پايه حكومت هاى قبلى است نيز در هم مى كوبيد.

علاوه بر اين، ادّعاى ديگر شيعيان مبنى بر زهد و پارسايى و بى اعتنايى ائمه به دنيا نيز با اين كار نقض مى شد، و چنين وانمود مى شد كه آن حضرات فقط در شرايطى كه به دنيا دسترسى نداشته اند، نسبت به آن زهد مى ورزيدند و اكنون كه درهاى بهشت دنيا به روى آنان باز شد، به سوى آن شتافتند و مثل ديگران خود را از آن متنعّم كردند.

سوّم

اين كه مأمون با اين كار، امام را كه همواره يك كانون معارضه و مبارزه بود، در كنترل دستگاه هاى خود قرار مى داد و به جز خود آن حضرت، همه سران و گردنكشان و سلحشوران علوى را نيز در سيطره خود در مى آورد، و اين موفقيّتى بود كه هرگز هيچ يك از اسلاف مأمون چه بنى اميّه چه بنى عباس بر آن دست نيافته بودند.

چهارم

اين كه امام را كه يك عنصر مردمى و قبله اميدها و مرجع سؤال ها و شكوه ها بود، در محاصره مأموران حكومت قرار مى داد و رفته رفته رنگ مردمى بودن را از او مى زدود و ميان او و مردم و سپس ميان او و عواطف و محبّت هاى مردم فاصله مى افكند.

پنجم

اين بود كه با اين كار خود وجهه و حيثيتى معنوى كسب مى كرده طبيعى بود كه در دنياى آن روز همه او را بر اين كه فرزندى از پيغمبرصلى الله عليه وآله و شخصيّتى مقدّس و معنوى را به وليعهدى خود برگزيده و برادران و فرزندان خود را از اين امتياز محروم ساخته است، ستايش كنند و هميشه چنين است كه نزديكى دينداران به دنيا طلبان بر آبروى دنيا طلبان مى افزايد.

ششم

آن كه در پندار مأمون، امام با اين كار به يك توجيه گر دستگاه خلافت بدل مى گشت، بديهى است شخصى در حدّ علمى و تقوايى امام با آن حيثيّت و حرمت بى نظير كه وى به عنوان فرزند پيامبر در چشم همگان داشت، اگر نقش توجيه حوادث را در دستگاه حكومت برعهده مى گرفت، هيچ نغمه مخالفى نمى توانست خدشه اى بر حيثيت آن دستگاه وارد سازد، اين همان حصار منيعى بود كه مى توانست همه خطاها و زشتى هاى دستگاه خلافت را از چشم ها پوشيده بدارد.

به جز اينها هدف هاى ديگرى نيز براى مأمون متصوّر بود. چنانچه مشاهده مى شود اين تدبير به قدرى پيچيده و عميق است كه يقيناً هيچ كس جز مأمون نمى توانست آن را به خوبى هدايت كند و بدين جهت بود كه دوستان و نزديكان مأمون از ابعاد و جوانب آن بى خبر بودند.

از گزارش هاى تاريخى چنين بر مى آيد كه حتى فضل بن سهل، وزير و فرمانده كلّ و مقرّب ترين فرد دستگاه خلافت نيز از حقيقت و محتواى اين سياست، بى خبر بوده است.

مأمون حتى براى اين كه هيچ گونه ضربه اى بر هدف هاى وى از اين حركت پيچيده وارد نيايد، داستان هاى جعلى براى علّت و انگيزه اين اقدام مى ساخت و به اين و آن مى گفت.

حقاً

بايد گفت سياست مأمون از پختگى و عمق بى نظير برخوردار بود.

امّا آن سوى ديگر اين صحنه نبرد، امام على بن موسى الرضاعليه السلام است

اشاره

امّا آن سوى ديگر اين صحنه نبرد، امام على بن موسى الرضاعليه السلام است و همين است كه عليرغم زيركى شيطنت آميز مأمون، تدبير پخته و همه جانبه او را به حركتى بى اثر و بازيچه اى كودكانه بدل مى كند. مأمون با قبول آن همه زحمت و با وجود سرمايه گذارى عظيمى كه در اين راه كرد از اين عمل نه تنها طرفى بر نسبت؛ بلكه سياست او به سياستى برضدّ او بدل شد. تيرى كه با آن، اعتبار و حيثيّت و مدّعاهاى امام على بن موسى الرضاعليه السلام را هدف گرفته بود، خود او را آماج قرار داد؛ به طورى كه بعد از گذشت مدتى كوتاه ناگزير شد همه تدابير گذشته خود را كان لم يكن شمرده، بالاخره همان شيوه اى را در برابر امام در پيش بگيرد كه همه گذشتگانش در پيش گرفته بودند؛ يعنى «قتل»! و مأمون كه در آرزوى چهره قداست مآب خليفه اى موجّه و مقدّس و خردمند، اين همه تلاش كرده بود، سر انجام در همان مزبله اى كه همان خلفاى پيش از او در آن سقوط كرده بودند؛ يعنى فساد و فحشاء و عيش و عشرت توأم با ظلم و كبر فرو غلتيد.

دريده شدن پرده رياى مأمون را در زندگى پانزده ساله او پس از حادثه وليعهدى امام، در ده ها نمونه مى توان مشاهده كرد كه از جمله آن به خدمت گرفتن قاضى القضاتى فاسق و فاجر و عيّاش همچون يحيى بن اكثم و همنشينى و مجالست با عموى خواننده و خنياگرش ابراهيم بن مهدى و آراستن بساط عيش و نوش و پرده درى در

دارالخلافه او در بغداد است.

اكنون به تشريح سياست ها و تدابير امام على بن موسى الرضاعليه السلام در اين حادثه مى پردازيم:

1

هنگامى كه امام را از مدينه به خراسان دعوت كردند، آن حضرت فضاى مدينه را از كراهات و نارضايى خود پركرد، به طورى كه همه كس در پيرامون امام يقين كردند كه مأمون با نيّت سوء، حضرت را از وطن خود دور مى كند.

امام بدبينى خود به مأمون را با هر زبان ممكن به همه گوش ها رساند: در وداع با حرم پيغمبر، در وداع با خانواده اش هنگام خروج از مدينه، در طواف كعبه كه براى وداع انجام مى داد، با گفتار، با زبان دعاء و زبان اشك، بر همه ثابت كرد كه اين سفر، سفر مرگ اوست.

همه كسانى كه بايد طبق انتظار مأمون نسبت به او خوش بين و نسبت به امام به خاطر پذيرش پيشنهاد او بدبين مى شدند، در اوّلين لحظات اين سفر، دلشان از كينه مأمون كه امام عزيزشان را اين طور ظالمانه از آنان جدا مى كرد و به قتلگاه مى برد، لبريز شد.

2

هنگامى كه در مرو پيشنهاد ولايت عهدى آن حضرت مطرح شد، حضرت به شدّت استنكاف كردند و تا وقتى مأمون صريحاً آن حضرت را تهديد به قتل نكرد، آن را نپذيرفتند. اين خبر همه جا پيچيد كه على بن موسى الرضاعليه السلام وليعهدى و پيش از آن خلافت را كه مأمون با اصرار پيشنهاد كرده بود نپذيرفته است. دست اندركاران امور كه به ظرافت تدبير مأمون واقف نبودند، ناشيانه عدم قبول امام را همه جا منتشر كردند؛ حتّى فضل بن سهل در جمعى از كارگزاران و مأموران حكومت گفت: من هرگز خلافت را چنين خوار نديده ام، اميرالمؤمنين آن را به «على بن موسى الرضاعليه السلام» تقديم مى كند و «على بن موسى عليه السلام» دست رد به

سينه او مى زند.

خود امام از هرفرصتى، اجبارى بودن اين منصب را به گوش اين و آن مى رساند، همواره مى گفت: «من تهديد به قتل شدم تا ولايت عهدى را قبول كردم». طبيعى بود كه اين سخن همچون عجيب ترين پديده سياسى، دهان به دهان و شهر به شهر پراكنده شود و همه آفاق اسلام در آن روز يا بعدها بفهمند كه در همان زمان كه كسى مثل مأمون فقط به دليل آن كه از ولايت عهدى برادرش امين عزل شده است، به جنگى چند ساله دست مى زند و هزاران نفر از جمله برادرش امين را به خاطر آن به قتل مى رساند و سر برادرى را از روى خشم شهر به شهر مى گرداند، كسى مثل على بن موسى الرضاعليه السلام پيدا مى شود كه به وليعهدى با بى اعتنايى نگاه مى كند و در صورت تهديد به قتل نمى پذيرد.

مقايسه اى كه از اين رهگذر ميان امام على بن موسى الرضاعليهم السلام و مأمون عبّاسى در ذهن ها نقش مى بست، درست عكس آن چيزى را نتيجه مى داد كه مأمون به خاطر آن اين سرمايه گذارى را كرده بود.

3

با اين همه على بن موسى الرضاعليهم السلام فقط به اين شرط ولايت عهدى را پذيرفت كه در هيچ يك از شؤون حكومت دخالت نكند و به جنگ و صلح و عزل و نصب و تدبير امور نپردازد و مأمون كه فكر مى كرد فعلاً در شروع كار اين شرط قابل تحمّل است و بعدها به تدريج مى توان امام را به صحنه فعاليت هاى خلافتى كشانيد، اين شرط را از آن حضرت قبول كرد. روشن است كه با تحقّق اين شرط، نقشه مأمون نقش بر آب مى شد و بيشترين

هدف هاى او نابرآورده مى گشت.

امام در همان حال كه نام وليعهد داشت و قهراً از امكانات دستگاه خلافت نيز برخوردار مى بود، چهره اى به خود مى گرفت كه گويى با دستگاه خلافت، مخالف و به آن معترض است، نه امرى، نه نهيى، نه تصدّى مسؤليتى، نه قبول شغلى، نه دفاعى از حكومت و طبعاً نه هيچ گونه توجيهى براى كارهاى آن دستگاه.

روشن است كه عضوى در دستگاه حكومت كه چنين با اختيار و اراده خود، از همه مسئوليت ها كناره مى گيرد، نمى تواند نسبت به آن دستگاه، صميمى و طرفدار باشد. مأمون به خوبى اين نقيصه را حس مى كرد و لذا پس از آن كه كار وليعهدى انجام گرفت، بارها درصدد بر آمد امام را برخلاف تعهّد قبلى، با لطائف الحيل به مشاغل خلافتى بكشاند و سياست مبارزه منفى امام را نقض كند؛ امّا هر دفعه امام هشيارانه نقشه او را خنثى مى كرد.

يك نمونه همان است كه معمر بن خلّاد از خود امام هشتم عليهم السلام نقل مى كند كه مأمون به امام مى گويد: اگر ممكن است به كسانى كه از او حرف شنوى دارند در باب مناطقى كه اوضاع آن پريشان است چيزى بنويس و امام استنكاف مى كند و قرار قبلى را كه همان عدم دخالت مطلق است، به يادش مى آورد.

نمونه بسيار مهم و جالب ديگر، ماجراى نماز عيد است كه مأمون به اين بهانه كه «مردم قدر تو را بشناسند و دل هاى آنان آرام گيرد» امام را به امامت نماز عيد دعوت مى كند، امام استنكاف مى كند و پس از اين كه مأمون اصرار را به نهايت مى رساند، امام به اين شرط قبول مى كنند كه نماز را به شيوه پيغمبرصلى الله عليه

وآله و على بن ابى طالب عليه السلام به جا آورد. و آن گاه امام از اين فرصت چنان بهره اى مى گيرد كه مأمون را از اصرار خود پشيمان مى سازد و امام را از نيمه راه نماز باز مى گرداند؛ يعنى به ناچار ضربه ديگرى بر ظاهر رياكارانه دستگاه خود وارد مى سازد.

4

امّا بهره بردارى اصلى امام از اين ماجرا بسى از اين ها مهم تر است: امام با قبول ولايت عهدى، دست به حركتى مى زند كه در تاريخ زندگى ائمه پس از پايان خلافت اهل بيت در سال چهلم هجرى تا آن روز و تا آخر دوران خلافت بى نظير بوده است، و آن برملا كردن داعيه امامت شيعى در سطح عظيم اسلام و دريدن پرده غليظ تقيّه و رساندن پيام تشيّع به گوش همه مسلمان هاست.

تريبون عظيم خلافت در اختيار امام قرار گرفت و امام در آن سخنانى را كه در طول يكصد وپنجاه سال جز در خفا و با تقيّه و به خصّيصين و ياران نزديك گفته نشده بود به صداى بلند فرياد كرد و با استفاده از امكانات معمولى آن زمان كه جز در اختيار خلفا و نزديكان درجه يك آنها قرار نمى گرفت، آن را به گوش همه رساند: مناظرات امام در مجمع علماء و در محضر مأمون كه در آن قوى ترين استدلال هاى امامت را بيان فرموده است، نامه جوامع الشريعه كه در آن همه رؤوس مطالب عقيدتى و فقهى شيعه را براى فضل بن سهل نوشته است، حديث معروف امامت كه در مرو براى عبدالعزيز بن مسلم بيان كرده است، قصائد فراوانى كه در مدح آن حضرت به مناسبت ولايت عهدى سروده شد و برخى از آن؛ مانند

قصيده دعبل و ابونواس هميشه در شمار قصائد برجسته عربى بشمار رفته است، نمايشگر اين موفقيّت عظيم امام عليه السلام است.

در آن سال در مدينه و يا شايد در بسيارى از آفاق اسلامى، هنگامى كه خبر ولايت عهدى على بن موسى الرضاعليه السلام رسيد، در خطبه فضايل اهل بيت بر زبان رانده شده، اهل بيت پيغمبر كه هفتاد سال علناً برمنبرها دشنام داده شدند و سال هاى متمادى ديگر كسى جرأت بر زبان آوردن فضايل آنها را نداشت، اكنون همه جا به عظمت و نيكى ياد شدند، دوستان آنان از اين حادثه روحيّه قوّت قلب گرفتند، بى خبرها و بى تفاوت ها با آن آشنا شدند و به آن گرايش يافتند و دشمنان سوگند خورده احساس ضعف و شكست كردند، محدّثين و متذّكرين شيعه معارفى را كه تا آن روز جز در خلوت نمى شد به زبان آورد، در جلسات درسى بزرگ و مجامع عمومى بر زبان راندند.

5

در حالى كه مأمون امام را جدا از مردم مى پسنديد و اين جدايى را در نهايت وسيله اى براى قطع رابطه معنوى و عاطفى ميان امام و مردم مى خواست، امام در هر فرصتى خود را در معرض ارتباط با مردم قرار مى داد، با اين كه مأمون آگاهانه مسير حركت امام از مدينه تا مرو را به طورى انتخاب كرده بود كه شهرهاى معروف به محبّت اهل بيت؛ مانند كوفه و قم در سر راه قرار نگيرد، امام در همان مسير تعيين شده، از هر فرصتى براى ايجاد رابطه جديدى ميان خود و مردم استفاده كرد، در اهواز آيات امامت را نشان داد، در بصره خود را در معرض محبّت دل هايى كه با او نامهربان

بودند قرار داد، در نيشابور حديث «سلسلة الذهب» را براى هميشه به يادگار گذاشت و علاوه بر آن نشانه هاى معجزه آساى ديگرى نيز آشكار ساخت و در جا به جاى اين سفر طولانى، ارشاد مردم را مغتنم شمرد. در مرو هم كه سر منزل اصلى و اقامتگاه خلافت بود، هرگاه فرصتى دست داد حصارهاى دستگاه حكومت را براى حضور در انبوه جمعيّت مردم شكافت.

6

نه تنها سرجنبانان تشيّع از سوى امام به سكوت تشويق نشدند، بلكه قرائن حاكى از آن است كه وضع جديد امام موجب دلگرمى آنان شد، و شورشگرانى كه بيشترين دوران عمر خود را در كوه هاى صعب العبور و آبادى هاى دور دست و با سختى و دشوارى مى گذراندند، با حمايت امام على بن موسى الرضاعليه السلام حتى مورد احترام و تجليل كارگزاران حكومت در شهرهاى مختلف نيز قرار گرفتند.

شاعر ناسازگار و تندزبانى چون دعبل كه هرگز به هيچ خليفه و وزير و اميرى روى خوش نشان نداده و در دستگاه آنان رحل اقامت نيفكنده بود و هيچ كس از سر جنبانان خلافت، از تيزى زبان او مصون نمانده بودند و به همين دليل هميشه مورد تعقيب و تفتيش دستگاه هاى دولتى بسر مى برد و ساليان دراز، دار خود را بر دوش خود حمل مى كرد و ميان شهرها و آبادى ها سرگردان و فرارى مى گذرانيد، توانست به حضور امام و مقتداى محبوب خود برسد و معروف ترين و شيواترين قصيده خود را كه ادّعانامه نهضت علوى بر ضدّ دستگاه هاى خلافت اموى و عبّاسى است، براى آن حضرت بسرايد و شعر او در زمانى كوتاه به همه اقطار عالم اسلام برسد؛ به طورى كه در بازگشت از

محضر امام، آن را از زبان رئيس راهزنان ميان راه بشنود.

اكنون بار ديگر نگاهى بر وضع كلّى صحنه اين نبرد پنهانى كه مأمون آن را به ابتكار خود آراسته و امام على بن موسى عليه السلام رابا انگيزه هايى كه اشاره شد، به آن ميدان كشانده بود مى افكنيم:

يك سال پس از اعلام وليعهدى، وضعيت چنين است: مأمون على بن موسى عليه السلام را از امكانات و حرمت بى حدّ و مرز برخوردار كرده است، امّا همه مى دانند كه اين وليعهد عالى مقام، در هيچ يك از كارهاى دولتى حكومت دخالت نمى كند و به ميل خود از هرآنچه به دستگاه خلافت مربوط مى شود روگردان است وهمه مى دانند كه او وليعهدى را به همين شرط كه به هيچ كار دست نزند قبول كرده است.

مأمون چه در متن فرمان ولايت عهدى و چه در گفته ها و اظهارات ديگر، او را به فضل و تقوى و نسبت رفيع و مقام علمى منيع ستوده است و او اكنون در چشم آن مردمى كه برخى از او فقط نامى شنيده و جمعى به همين اندازه هم او را نشناخته و شايد گروهى بغض او را همواره در دل پرورانده بودند، به عنوان يك چهره در خور تعظيم و تجليل، و يك انسان شايسته خلافت كه از خليفه به سال و علم و تقوى و خويشى با پيغمبر، بزرگ تر و شايسته تر است شناخته اند.

مأمون نه تنها با حضور او نتوانسته معارضان شيعى خود را به خود خوش بين و دست و زبان تند آنان را از خود و خلافت خود منصرف سازد؛ بلكه حتى على بن موسى عليه السلام مايه امان و اطمينان و تقويت روحيه آنان نيز شده

است. در مدينه و مكّه و ديگر اقطار مهمّ اسلامى، نه فقط نام على بن موسى عليه السلام (به تهمت حرص به دنيا و عشق به مقام و منصب) از رونق نيفتاده، بلكه حشمت ظاهرى بر عزّت معنوى او افزوده شده و زبان ستايشگران پس از ده ها سال به فضل و رتبه معنوى پدران مظلوم و معصوم او گشوده شده است.

كوتاه سخن آن كه مأمون در اين قمار بزرگ، نه تنها چيزى بدست نياورده كه بسيارى چيزها را از دست داده و در انتظار است كه بقيه را نيز از دست بدهد.

اينجا بود كه مأمون احساس شكست و خسران كرد...

اينجا بود كه مأمون احساس شكست و خسران كرد و درصدد برآمد كه خطاى فاحش خود را جبران كند و خود را محتاج آن ديد كه پس از اين همه سرمايه گذارى، سرانجام براى مقابله با دشمنان آشتى ناپذير دستگاه هاى خلافت؛ يعنى ائمه اهل بيت عليهم السلام به همان شيوه اى متوسّل شود كه هميشه گذشتگان ظالم و فاجر او متوسّل شده بودند؛ يعنى قتل.

بديهى است قتل امام هشتم عليه السلام پس از چنان موفقيّت ممتاز به آسانى ميسور نبود، قراين نشان مى دهد كه مأمون پيش از اقدام قطعى خود براى به شهادت رساندن امام، به كارهاى ديگرى دست زده است كه شايد بتوان اين آخرين علاج را آسان تر به كار برد؛ شايعه پراكنى و نقل سخنان دروغ از قول امام از جمله اين تدابير است. به گمان زياد اين كه ناگهان در مرو شايع شد كه على بن موسى الرضاعليه السلام همه مردم را بردگان خود مى داند جز با دست اندركارى عمّال مأمون ممكن نبود.

هنگامى كه ابى الصّلت اين خبر را براى امام آورد، حضرت فرمود: «بارالها! اى پديدآورنده

آسمان ها و زمين! تو شاهدى كه نه من و نه هيچ يك از پدرانم، هرگز چنين سخنى نگفته ايم و اين يكى از همان ستم هايى است كه از سوى اينان به ما مى شود».

تشكيل مجالس مناظره با هر آن كسى كه كمتر اميدى به غلبه او بر امام مى رفت نيز از جمله همين تدابير است.

هنگامى كه امام مناظره كنندگانِ اديان و مذاهب مختلف را در بحث عمومى خود منكوب كرد و آوازه دانش و حجّت قاطعش در همه جا پيچيد، مأمون درصدد برآمد كه هرمتكلّم و اهل مجادله اى را به مجلس مناظره با امام بكشاند، شايد يك نفر در اين بين بتواند امام را مجاب كند. البته چنان كه مى دانيم هرچه تشكيل مناظرات ادامه مى يافت، قدرت علمى امام آشكارتر مى شد و مأمون از تأثير اين وسيله نوميدتر.

بنابر روايات يك يا دوبار توطئه قتل امام را به وسيله نوكران و ايادى خود ريخت و يك بار هم حضرت را در سرخس به زندان افكند؛ امّا اين شيوه ها هم نتيجه اى جز جلب اعتقاد همان دست اندركاران به رتبه معنوى امام را به بار نياورد. و مأمون درمانده تر و خشمگين تر شد، در آخر چاره اى جز آن نيافت كه به دست خود و بدون هيچ گونه واسطه اى امام را مسموم كند و همين كار را كرد و در ماه صفر 203 ه .ق؛ يعنى قريب دو سال پس از آوردن آن حضرت از مدينه به خراسان و يك سال و اندى پس از صدور فرمان وليعهدى به نام آن حضرت، دست خود را به جنايت بزرگ و فراموش نشدنى قتل امام آلود.

اين گذرى بر يكى از فصل هاى عمده زندگينامه سياسى دويست و پنجاه

ساله اهل بيت عليهم السلام بود كه اميد است محقّقان و انديشمندان و كاوشگران تاريخ قرن هاى اوليّه اسلام، همّت بر تنقيح و تشريح هرچه بيشتر آن بگمارند.

دانشگاه اسلامى رضوى كه امروزه به ميمنت سالگرد ولادت اين امام بزرگوار و در پرتو فيوضات معنوى مرقد پاك و تابناك آن حضرت گشايش مى يابد، خوب است بخشى از تلاش و فعّاليّت خود را به روشنگرى اين تاريخ درس آموز و پندآميز اختصاص دهد، و طىّ كارى جمعى و همه جانبه، تاريخ سياسى زندگى ائمه عليهم السلام را با توجه به عنصر مبارزه كه محور اصلى اين تاريخ است، براى نسل هاى امروز و فرداى جهان اسلام ترسيم كند.

اين جانب تأسيس اين مدرسه عظيم اسلامى را در اين آستان رفيع و در اين روز باشكوه به چشم اميد نگريسته و به فال نيك مى گيرم و از توليت محترم آستان قدس رضوى كه هوشمندانه اين خلأ را دريافته و به رفع آن همّت گماشته اند، صميمانه تشكر مى كنم و آينده پربار و مشحون به علم و تقوى و فضيلت و پارسايى براى طلّاب اين دانشگاه، و توفيق تلاش و جدّ و جهاد و ابتكار براى استادان، مديران و همه دست اندركاران آرزو مى نمايم.

والسلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته

سيّد على خامنه اى

منابع و مآخذ

1 - مجله مشكوة، تابستان 1363، شماره پنجم، صفحه 9.

2 - گلبرگ هاى رضوى، محمّد مطهر، انتشارات سرزمين باران، چاپ دوم، تابستان 1387.

13- دانستنيهاى عاشورا براى نوجوانان

نويسنده :عباس صالح مدرسه اى

مقدمه

از آن زمانى كه بشر قدم بر كره خاكى گذاشته است ، هيچ حادثه اى مانند حادثه كربلا نديده است; حادثه اى كه در يك طرف آن پاك ترين و نيكوترين انسان ها قرار داشتند و در سويى ديگر ، ناپاك ترين و زشت ترين انسان ها . حادثه اى كه بعد از گذشت هزار و سيصد سال هنوز شور مى آفريند ، تحرّك ايجاد مى كند و ملّت ها را به خروش در مى آورد . حادثه اى كه در آن زن و مرد ، كودك ، جوان و پير سهم دارند : كودكى شش ماهه در آن به شهادت مى رسد ، نوجوان به قربانگاه مى رود ، و حسين ( عليه السلام ) اسماعيلش ، على اكبر را به ميدان شهادت مى فرستد ، علمدارى و جوانمردى چون عباس ، پرچم رشادت و مردانگى بر مى افرازد ، پيرمردى چون حبيب بن مظاهر ، حماسه مى سرايد و حسين ( عليه السلام ) سرسلسله عاشقان و آقاى شهيدان ، جان بر كف به قتلگاه گام مى گذارد و از همه كس مى بُرد و رو به سوى دشمن مى آيد و سرانجام حادثه اى مى آفريند كه از آن ، هنوز فرياد زينب و امام سجاد و ناله هاى كودكان و زنان به گوش مى رسد . زينب بر يزيد و يزيديان مى خروشد و امام چهارم ( عليه السلام ) ، كاخ نشينان را رسوا مى سازد .

اكنون آنچه

در دست شماست ، گوشه اى از اين حادثه غم بارترين تاريخ است . در اين كتاب سعى كرده ايم اين واقعه مهم تاريخى را كه سراسر درس شهادت و از خودگذشتگى در راه آرمان مقدس الهى است ، به زبانى ساده براى نوجوانان بيان كنيم . چرا كه كتاب هاى مقتل كه در مورد اين ماجرا نوشته شده ، بسيار سنگين است و نوجوانان نمى توانند از آن استفاده كنند . از اين رو گزيده مطالب مقتل هاى معتبر را براى شما با عبارتى ساده و روان گردآورديم تا روشنگر راه شما عزيزان باشد .

تا كنون صدها كتاب در باره حادثه عاشورا نوشته شده كه در ميان آنها كتابهاى معتبر بسيارى به چشم مى خورد . كتابهاى مقتل و تاريخ كربلا از نظر اعتبار و نزديكى به اصل واقعه به چند صورت نوشته شده است :

1_ اخبار و رواياتى كه از زبان اسيران كربلا و دوستان و طرفداران اهل بيت ( عليهم السلام ) نقل شده است .

2_ روايات و سخنان ارزشمندى كه از ائمه اطهار ( عليهم السلام ) در سالهاى بعد از واقعه عاشورا ، از طريق افراد موثق و معتبر در تاريخ ثبت شده است .

3_ نقل قول ها و حكاياتى كه بصورت پراكنده و سينه به سينه به ما رسيده است .

4_ مشاهدات و اظهارات افرادى كه در سپاه دشمن _ در روز حادثه _ شركت داشتند . كه در اين موارد احتمال زيادى وجود دارد كه در حوادث و سخنان تغييراتى داده باشند .

نكته آخر اينكه در كتابهاى «مقتل» رَجَزهاى ( اشعار حماسى ) بسيارى نقل شده است كه

به علت رعايت اختصار ، از ذكر متن عربى و يا ترجمه فارسى آن خوددارى و فقط به مطالب مهمّ پرداخته ايم . به طور كلى ، كوشيده ايم مطالب را با ايجاز و اختصار بيان كنيم .

اللّهم اجعل محياى محيا محمّد و آل محمّد ، و مماتى ممات محمّد و آل محمّد .

عباس صالح مدرسه اى

تهران ، بهار 75 _ تابستان 77

تا هميشه . . .

به نظر شما چرا حركت تاريخ ساز امام حسين ( عليه السلام ) فراموش نمى شود ؟ مگر در تاريخ بشريّت قهرمانان ديگرى نداريم ؟ اگر داريم ، پس چرا مثل امام حسين ( عليه السلام ) از آنها ياد نمى كنيم ؟ به راستى چرا مراسم عزادارى امام حسين ( عليه السلام ) هر سال با شكوهتر و گرمتر از سال قبل برگزار مى شود ؟ چرا خاندان «بنى اُميّه» به فراموشى سپرده شده اند و قيام «امام حسين ( عليه السلام ) » جهانى شده است ؟

براى رسيدن به پاسخ ، لازم است از علّت هاى اصلى «نهضت عاشورا» آگاه شويم . نبرد خونين عاشورا ، جنگ بين دو طايفه براى به دست آوردن قدرت يا سرزمينهاى مختلف نيست . هر چند كه عدّه اى گمان مى كنند دو خاندان ، از قبيله اى بزرگ و كهن بر سر امتيازاتِ قبيله اى جنگيده اند . حادثه تاريخى كربلا تصوير واضحى از جنگ دو عقيده و فكر است . اين جنگ ، ادامه جنگ همه پيامبران الهى با جبهه باطل براى اصلاح مردم جهان بود . بهتر است براى روشن شدن ماجرا ، كمى به عقب برگرديم و به صدر اسلام

نگاه كنيم; يعنى وقتى كه رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) براى نجات انسان ها از شرك و بت پرستى و نادانى و ستم به پا خاست : آن زمان ، پيامبر ، مردم ستمديده و حق جو را دور خود جمع كرد ، ولى مخالفان حركت پيامبر _ كه ثروتمندان و بت پرستان مكّه بودند _ با يكديگر متّحد شده و براى خاموش كردنِ صداى پيامبر ، همه امكانات و نيروهاى خود را به كار گرفتند . رئيس مخالفان «ابوسفيان» ، بزرگ بنى اُمَيّه ، بود .

پس از آن كه مسلمانان ، مكه را فتح كردند ، بزرگان آن و در رأس آنان ، ابوسفيان ، به ظاهر ، اسلام آوردند و نفاق و دورويى را پيشه كردند . آنان در اين انديشه بودند : اكنون كه نمى توان اسلام را با شمشير و زور از بين برد ، پس بهتر است مخفيانه و با حيله و تفرقه به آن ضربه وارد سازيم و آن را از مسير اصلى خود خارج كنيم .

پس از رحلت حضرت محمد ( صلى الله عليه وآله وسلم ) ، اين فرصت مناسب به دست منافقان افتاد . آنان با غَصب حكومت اسلامى _ كه پيامبر اكرم ( صلى الله عليه وآله وسلم ) در غدير خم آن را مخصوص على ( عليه السلام ) دانسته بود _ اسلام را از مسير اصلى خود منحرف كردند و به دنبال آن ، ارزش هاى اسلامى را زيرپا گذاشتند و بسيارى از آداب و رسوم جاهلى ( = زمان پيش از اسلام ) را زنده كردند .

معاويه ،

پسر ابوسفيان ، در زمان خليفه دوم ، استاندار «شام» شد . او از ابتدا كينه اسلام را در دل داشت و اكنون فرصت مناسبى بدست آورده بود كه با نقشه هاى شيطانى خويش ، اسلام را وارونه جلوه دهد و ارزش هاى آن را پايمال سازد . او در ظاهر خود را مسلمان جلوه مى داد ، اما در موارد مناسب ، آشكارا به مخالفت با اسلام و على ( عليه السلام ) مى پرداخت . او قسم خورده بود كه نام پيامبر ( صلى الله عليه وآله وسلم ) را از صحنه روزگار محو كند . پس از خُلَفاى سه گانه ، مردم كه از كارهاى غيراسلامى و تبعيضات آنان به تنگ آمده بودند ، با اصرار فراوان ، اميرالمؤمنين على ( عليه السلام ) را به خلافت برگزيدند .

حضرت على ( عليه السلام ) با اين شرايط خلافت را پذيرفت كه دنباله رو خُلَفاى قبلى نباشد و اسلام واقعى را اجرا كند . امام در طول خلافت كوتاه خود ، تمام وقت و نيرويش را در اين راه صرف كرد . او كوشيد اسلام واقعى را _ كه از مسير اصلى خود خارج شده بود _ به مردم بشناساند و پرده از چهره منافقان بردارد . از اولين كارهاى آن حضرت ، بركنارى معاويه از استاندارى شام بود . اما معاويه _ كه در آنجا ريشه دوانده بود و مال و ثروت زيادى از بيت المال مسلمانان به دست آورده بود _ با امام على ( عليه السلام ) مخالفت كرد و سرانجام كار به جنگ كشيد .

در جنگى كه «صفّين» نام

گرفت ، با اينكه در ابتداى كار امام على ( عليه السلام ) در آستانه پيروزى بود ، معاويه با حيله گرى و تظاهر به مسلمانى [1] ، نتيجه جنگ را عوض كرد : به دستور او سپاهيانش قرآن ها را بر سر نيزه زدند و گفتند : ما پيرو قرآن هستيم . با اين كار ، گروه زيادى از لشكر اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) _ كه بعدها به «خوارج» مشهور شدند _ فريب خوردند و حتى قصد كشتن امام را داشتند ، تا سرانجام بين لشكر امام جدايى افتاد و كار به صُلحى يك ساله كشيد .

يك سال بعد ، در حالى كه لشكر على ( عليه السلام ) بيرون كوفه خود را براى جنگ با لشكر معاويه آماده مى ساخت ، حضرت على ( عليه السلام ) در محراب مسجد كوفه به شهادت رسيد . كمى بعد ، امام حسن ( عليه السلام ) به دنبال اهداف اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، فرماندهى سپاه را بر عهده گرفت . امّا معاويه با وعده و وعيدهاى گوناگون ، بيشتر فرماندهان لشكر امام حسن ( عليه السلام ) را فريب داد و آنها دست از امام ( عليه السلام ) كشيدند تا جايى كه ياران خاصّ آن حضرت به بيست نفر هم نمى رسيد .

امام حسن ( عليه السلام ) براى اين جهات : حفظ اسلام راستين; پايمال نشدن خون آن عدّه كم از شيعيان وفادار; جوّ سياسى زمان معاويه كه صريح و آشكار نبود ( چون معاويه تظاهر به اسلام مى كرد و با اين كار مردم را فريب مى داد )

و مصالحِ مهمِّ ديگر ، ناچار شد صلح كند . آن امام بزرگوار ( عليه السلام ) با اين كار خويش ، زمينه را براى نهضت خونين كربلا آماده كرد . بعضى از موادّ صُلح نامه چنين بود : 1_ معاويه به كتاب خدا و سنّت پيامبر ( صلى الله عليه وآله وسلم ) عمل كند; 2_ براى خود جانشينى انتخاب نكند و پس از مرگ وى ، امام حسن ( عليه السلام ) يا امام حسين ( عليه السلام ) حكومت مسلمانان را به عهده گيرند .

پس از آنكه امام حسن ( عليه السلام ) به دستور معاويه به شهادت رسيد ، امام حسين ( عليه السلام ) امامت مسلمانان را عهده دار شد . امام حسين ( عليه السلام ) مانند برادرش ، امام حسن ( عليه السلام ) ، طبق صُلح نامه عمل كرد و ده سال از امامتش در زمان حكومت معاويه با سكوت سپرى شد ، امّا معاويه صُلح نامه را زير پا گذاشت و پسرش «يزيد» را جانشين خود كرد .

معاويه بسيار زيركانه _ با ظاهرسازى _ تيشه به ريشه اسلام مى زد و ادّعاى مسلمانى هم مى كرد; امّا فرزند شرابخوار و قماربازش ، «يزيد» ، آشكارا به مخالفت با اسلام مى پرداخت . او مانند پدر خود مخفيانه و پشت پرده عمل نمى كرد . براى همين حتى بر خلاف سفارش پدرش در باره امام حسين ( عليه السلام ) كه گفته بود با حسين بن على ( عليه السلام ) كارى نداشته باش ، اما بر اثر كينه اى كه نسبت به خاندان پيامبر ( صلى

الله عليه وآله وسلم ) داشت به حاكم مدينه دستور داد از امام حسين ( عليه السلام ) براى او بيعت بگيرد و در صورتى كه امام ، يزيد را تأييد نكرد ، او را به قتل برساند . امّا امام حسين ( عليه السلام ) هرگز نپذيرفت و در مقابل حاكم مدينه كه از او براى يزيد بيعت مى خواست فرمود : «مائيم كه اهل بيت نبوّتيم و يزيد مرد فاسقى است كه آشكارا شراب مى نوشد و فرمان قتل بى گناهان را صادر مى كند هرگز كسى چون من با ناكسى چون او بيعت نخواهد كرد . . . » سپس امام مدينه را ترك كرد و به مكه رفت .

مردم بىوفاىِ كوفه _ كه بىوفايى و جَفاى خود را در زمان حضرت على ( عليه السلام ) و امام حسن ( عليه السلام ) نشان داده بودند _ با ارسال هزاران نامه از امام حسين ( عليه السلام ) دعوت كردند به كوفه بيايد تا به كمك آنها يزيد را سرنگون كند . امام هم «براى اصلاحِ اوضاع نابسامان دينِ جَدّش و براى عمل به تكليف الهى» با همه خاندان و ياران خود به طرف كوفه حركت كرد; زيرا جدّش را در خواب ديد كه مى فرمايد : «اِنَّ اللّهَ شآءَ اَنْ يَراكَ قَتيلاً; خدا مى خواهد ترا كشته ببيند» .

امام حسين ( عليه السلام ) ، جانشين رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) و همه پيامبران الهى ، با فداكارى عجيبى ، سكوت مرگبارى را كه بر جامعه اسلامى سايه انداخته بود ، در هم شكست و قيافه

زشت حركت جاهلى يزيد را آشكار كرد . امام با خون پاك خود ، بزرگترين حماسه را در قلب تاريخ بشريّت نوشت و به نسلهاى آينده درسى فراموش نشدنى داد .

امام حسين ( عليه السلام ) مسير اسلام واقعى را به مسلمانان نشان داد و دسيسه هاى بنى اُميّه را در هم كوبيد و آخرين تلاش هاى ظالمانه آنها را خنثى كرد .

بعضى به اشتباه فكر مى كنند كه امام حسين ( عليه السلام ) شكست خورد ، ولى اين ظاهر كار بود و باطن امر رسوايى يزيد و لياقت نداشتن او براى جانشينى رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) بود .

بنابراين بايد در معناى واقعى «شكست» و «پيروزى» دقت كنيم : پيروزى اين نيست كه انسان ، هميشه از ميدان جنگ سالم بيرون آيد ، يا دشمن خود را به هلاكت برساند ، بلكه پيروزى اين است كه انسان «هدف» خود را پيش ببرد و دشمن را از رسيدن به مقصود خود باز دارد .

با توجّه به معناى صحيح پيروزى ، نتيجه نهايى جنگ خونين كربلا روشن مى شود . امام و ياران وفادارش به شهادت رسيدند ، امّا با شهادت افتخار آميزشان ، كاملاً به هدف مقدّس خود رسيدند; زيرا هدف اين بود كه دين الهى اسلام از خطر نجات يابد ، چهره دشمنان مسلمان نما آشكار شود ، افكار عمومى مسلمانان بيدار شود و مردم از توطئه هاى بازماندگانِ دوران جاهليّت آگاه شوند .

شهداى كربلا باعث شدند تا سايه شوم و ننگين بنى اُمَيّه از سر مسلمانان كوتاه شود . حكومت يزيد با كشتن امام حسين ( عليه السلام

) ، قيافه واقعى خود را به همه نشان داد و مدّعيان جانشينى پيامبر ( صلى الله عليه وآله وسلم ) را رسوا كرد . هنگامى كه سرهاى بُريده شهداى كربلا را نزد يزيد آوردند گفت : «اى كاش ، نياكان من ، كه در جنگ بَدر كشته شدند ، در اين جا بودند و منظره انتقام گرفتن مرا مى ديدند ! » پدرش ، «معاويه» ، سال ها پيش گفته بود : «من براى اين نيامده ام كه شما نماز بخوانيد و روزه بگيريد ، من آمده ام بر شما حكومت كنم ، هر كس با من مخالفت كند او را نابود خواهم كرد ! »

حديث لوح چيست ؟

روزى كه امام حسين ( عليه السلام ) متولّد شد ، جابِرِبن عبداللهِ اَنْصارى براى عرض تبريك به خانه حضرت فاطمه ( عليها السلام ) رفت . در آنجا لوحِ سبز رنگى ديد و از فاطمه زهرا ( عليها السلام ) پرسيد : «اين چيست ؟ » حضرت فاطمه فرمود : «هديه الهى است ، كه نام پدر و شوهر و فرزندانم ، يعنى جانشينان رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) از نسل من ، در آن است . » جابر اجازه گرفته و نسخه اى از روى آن نوشت .

در اين لوحِ الهى از قدرت و عظمت خداوند متعال سخن گفته شده و دستورهاى بسيار مهمّى براى زندگى ذكر شده است . سپس مقام و درجه معنوى چهارده معصوم ( عليهم السلام ) آمده و به قيامت و روز حساب پرداخته است .

امام حسين ( عليه السلام ) در اين لوح شريف اين گونه

توصيف شده است : « . . . حسين را مخزن وحى خود قرار دادم و او را شهادت بزرگى بخشيدم و زندگى اش را با سعادت پايان دادم كه او برترين شهيدان است و بالاترين مقام در بين شهدا را دارد . . . . »

طلوع خورشيد

امام حسين ( عليه السلام ) در سوم شعبان سال چهارم هجرى در مدينه چشم به جهان گشود . پيامبر اكرم ( صلى الله عليه وآله وسلم ) اين فرزند فاطمه ( عليها السلام ) را «حُسَين» ناميد . رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) علاقه شديدى به او داشت و درباره اش فرمود : «حسين از من است و من از حُسينم . . . . » او در آغوش پيامبر پرورش يافت و موقع رحلت رسول اكرم ( صلى الله عليه وآله وسلم ) ، شش ساله بود . در زمان پدرش ، حضرت على ( عليه السلام ) موقعيت والايى داشت . علم ، شجاعت ، تواضع ، بخشش ، بزرگوارى ، فصاحت ، عفو ، حلم ، دستگيرى از بينوايان و . . . از صفات برجسته اين امام بزرگوار بود .

در جنگ هاى مختلف ، همراه پدرش بود و با دشمنان اسلام جنگيد . بعد از شهادت حضرت على ( عليه السلام ) امامت به حضرت امام حسن ( عليه السلام ) رسيد و امام حسين ( عليه السلام ) همواره مطيع و همراه برادرش بود . با شهادت امام حسن ( عليه السلام ) مسئوليت امامت به او رسيد . در اين هنگام حكومت در دست معاويه بود .

و او ياران وفادار حضرت على ( عليه السلام ) را مى كشت و امام حسين ( عليه السلام ) نيز به اين كار و به ساير اعمال ناپسند معاويه اعتراض مى كرد . بنى اميّه امام حسين ( عليه السلام ) را محور وحدت شيعه مى دانست و از نفوذ شخصيت امام بيم داشت .

محرم الحرام يعنى چه ؟

قبل از بعثت پيامبر اكرم ( صلى الله عليه وآله وسلم ) قبيله هاى مختلف عرب ، همواره با هم مى جنگيدند به طورى كه سراسر زندگى آنان جنگ و خون ريزى بود . بنابراين ، براى كم كردن از جنگ و هم چنين براى به وجود آوردن وقت مناسبى براى همه قبيله ها _ كه به مسائل شخصى و قبيله اى خود رسيدگى كنند _ در سال ، چهار ماه را «ماه حرام» نامگذارى كردند كه هرگونه جنگ و ستيز در آنها حرام بوده است . اين ماه ها عبارت است از : ذوالقعده ، ذوالحجّه ، محرّم ، رجب .

كربلا يعنى چه ؟

«كربلا» يكى از شهرهاى كشور عراق است . در مورد لغت «كربلا» و ريشه آن ، بحث هاى مُفصّلى صورت گرفته است . طبق بعضى از نَقل ها ، اين نام از «كرب» و «اِل» تركيب شده است . يعنى حرم الله ، يا مقدّس الله ، «كرب» در لغت سامى به معناى «قُرْب» ( = نزديكى ) در عربى است . اگر «اِل» هم به معناى «اللّه» باشد ، كربلا به معناى محلّى است كه نزد خدا ، مُقَدّس و مُقَرَّب ، يا «حَرَم خدا» است .

البته بعد از شهادت امام حسين ( عليه السلام ) ، از كربلا با نام هاى ديگرى ياد شده است : «مَشْهَدُالحسين» ، «مَدينَةُ الحسين» ، «مَوْضِعُ البَلاءُ» ، «مَحَلُّ الوَفاء» .

وضعيت جغرافيايى كربلا

كربلا در جنوب غربى رود فرات قرار دارد و فاصله اش تا بغداد 105 كيلومتر است . در زمان يكى از خلفا ، مسلمان ها عراق را فتح كردند و ابتدا «كربلا» را مركز سپاه قرار دادند ، اما به علت هواى بد و نامناسب آن ، كوفه ، اردوگاه سپاه شد .

بعد از آن كه مسلمان ها ، منطقه كربلا را خالى كردند در اين زمين ها كسى زندگى نكرد و متروك بود . تا آن كه در سال 36 يا 37 هجرى ، هنگامى كه حضرت على ( عليه السلام ) با لشكريانش به طرف صفِّين حركت مى كرد ، يك شب در زمين كربلا توقف كرد . در آن شب حضرت على ( عليه السلام ) به برخى از حوادث آينده اشاره فرمود و براى ياران آن حضرت روشن شد كه اين سرزمين

در انتظار حادثه بسيار سختى است .

در اطراف كربلا ، «قبيله بنى اسد» زندگى مى كردند ، اما خودِ كربلا جاى زندگى كردن و ماندن نبود ، تا آن كه امام حسين ( عليه السلام ) با خاندان و اصحابش ، در روز دوّم ماه محرّم وارد اين سرزمين خشك و سوزان شدند .

وضعيت جغرافيايى كربلا ، بعد از شهادت امام حسين ( عليه السلام ) تغيير كرد و كربلا به شهرى تاريخى تبديل شد . از آن به بعد ، كربلا مورد توجّه جهانيان _ به خصوص شيعيان _ قرار گرفت و كعبه آرزوها شد .

يزيد كيست ؟

مادر يزيد «ميسون» بود و در بسيارى از كتاب هاى تاريخى از يزيد به عنوان فردى «حرام زاده» نام برده اند ] اما به هر علّت ، معاويه را پدر يزيد مى دانند [ . معاويه ناچار شد از مادر يزيد جدا شود ، به همين جهت او را به منطقه اى كه قبيله پدر ميسون در آنجا زندگى مى كرد فرستاد و يزيد در آن محل متولّد شد .

افراد قبيله مادرِ يزيد قبلاً مسيحى بودند ، از اين رو همه افراد قبيله مسلمان نشده بودند . تاريخ نويسان نوشته اند : بيشتر مربيان و استادان يزيد مسيحى بودند .

يزيد در آن محيط مسيحى بزرگ شد و تربيت خاص آنان بر او آنچنان اثر گذارد كه بعدها مسيحيان را از مسلمان ها به خود نزديك تر مى دانست و حتى تربيت فرزندش ، «خالد» را به يك مسيحى سپرد .

همه تاريخ نويسان گواهى مى دهند كه يزيد از تربيت اسلامى محروم بود و به شدت از آداب و

رسوم بيگانگان پيروى مى كرد و به كارهاى زشت ، مثل : خوش گذرانى ، شراب خوارى ، رقص و غنا و سگ بازى مشهور بود .

اولين سخنرانى امام حسين ( عليه السلام ) در كربلا

وقتى امام حسين ( عليه السلام ) در روز دوم محرم سال 61 هجرى با همراهانش به سرزمين كربلا رسيدند . امام ، فرزندان ، خانواده ، برادران و ياران خويش را جمع كرد ، آن گاه نگاهى به آنها كرد و فرمود : «بار خدايا ، ما خاندان پيامبر تو ، محمّد _ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم _ هستيم ، كه ما را بيرون راندند ، از حرم جدّمان آواره ساختند و بنى اُميّه بر ما ستم كردند . بار خدايا ، حقّ ما را بگير و ما را بر گروه ستمگران يارى ده . »

لحظاتى بعد ، امام رو به ياران خود كرد و فرمود : «مَردم ، بردگان دنيا هستند و دين ] مثل چيزى [ ليسيدنى است بر روى زبانشان ، تا مزّه از آن مى تراود آن را نگه مى دارند و چون هنگام آزمايش شود دينداران اندك هستند . »

همه سراپا گوش بودند . كمى بعد ، امام بعد از حمد و ستايش خداوند بزرگ و درود بر پيامبر اكرم ( صلى الله عليه وآله وسلم ) فرمود : «كارى بر ما پيش آمد كه خود مى بينيد و به راستى كه دنيا دگرگون و وارونه گشته و خوبى هايش پشت كرده و چيزى از آن باقى نمانده جز ته مانده اى ، مانند آن آبى كه در تَه ظرف بماند و آن را دور ريزند و مانند چراگاهِ

ناگوار و خطرناكى . مگر نمى بينيد به حقّ _ كه غريب مانده _ عمل نمى شود و از باطل جلوگيرى نمى شود ، در اين جا است كه مؤمن بايد دوستدار ديدار خداى سبحان باشد و به راستى كه من مرگ را جز سعادت نمى بينيم و زندگى با ستمگران را جز رنج دل و ستوه . . . . »

مأموريت عمربن سعد

وقتى كه امام حسين ( عليه السلام ) با همراهانش به كربلا رسيد ، «حُرّ» نامه اى براى «عُبَيدالله بن زياد» ، حاكم كوفه ، نوشت و به او اطلاع داد كه امام وارد كربلا شده است . عُبيدالله در نامه اى _ كه متن آن بسيار شرم آور است _ به او دستور داد ، به هر شكلى مى تواند امام را وادار به تسليم كند .

حرّ نامه عبيدالله را به امام داد . امام پس از آن كه نامه را خواند فرمود : «رستگار نشوند مردمى كه خشنودى مخلوق را به غضب خالق خريدند . » و در پاسخ نامه رسان فرمود : «اين نامه پاسخ ندارد; زيرا فرمان عذاب الهى براى نويسنده آن حتمى است . »

پيك مخصوص نزد عبيدالله برگشت و پاسخ امام را به اطلاع او رساند ، عبيدالله خشمگين شد و به «عُمَربنِ سَعْد اَبى وَقّاص» دستور داد به كربلا برود .

البته عبيدالله قبل از اينكه امام حسين به كربلا برود ، به عمربن سعد دستور داده بود به همراه چهار هزار جنگجو براى باز پس گيرى شهر «دشتبه» _ كه در دست «ديلميان» بود _ راهى آنجا شود . جايزه عمربن سعد هم «حكومت رِى» بود

.

عمربن سعد ، در اطراف كوفه اردو زده و آماده حركت بود ، اما عبيدالله او را فراخواند و مأموريت قبلى را لغو كرد ، سپس به عمربن سعد دستور داد با امام حسين ( عليه السلام ) بجنگد . عمربن سعد ، ابتدا نپذيرفت; به همين جهت عبيدالله گفت : پس حُكم حكومت رى را به ما پس بده !

عمربن سعد كه نمى خواست حكومت رى را از دست بدهد ، از عبيدالله مهلت خواست تا شب را در مورد پيشنهاد جديد فكر كند . او با هر كس كه مشورت مى كرد ، او را از رفتن به كربلا باز مى داشت .

عمربن سعد تا صبح در ترديد و دودلى بود . اما سرانجام «علاقه به دنيا» بر او پيروز شد و نزد عبيدالله آمد و آمادگى خود را براى جنگ با امام حسين ( عليه السلام ) اعلان كرد .

عمربن سعد با چهار هزار جنگجو وارد كربلا شد . اولين كارش اين بود كه به شخصى كه «عَرزَة بن قَيْس» نام داشت گفت : «نزد امام برو و هدف آن حضرت را از آمدن به كربلا بپرس . » اما عرزه شرم داشت كه نزد امام بيايد ، چون او يكى از دعوت كنندگان امام بود . عمربن سعد به هر كس كه اين پيشنهاد را كرد ، نپذيرفت ، چون همه سران لشكر او از امام حسين دعوت كرده بودند !

مأموريت پيكهاى عمربن سعد

«قرة بن قَيْس» نزد امام حسين ( عليه السلام ) آمد و هدف امام را از آمدن به كربلا پرسيد . امام فرمود : «مردم شهر شما ( كوفه )

به من نوشتند به اين جا بيايم ، پس ] حالا [ اگر از آمدن من راضى نيستيد ، من باز مى گردم . »

قرة بن قيس بازگشت و پيام امام را به او رساند . عمربن سعد هم نامه اى به عبيدالله نوشت و سخنان امام را ذكر كرد .

وقتى نامه عمربن سعد به دست عبيدالله رسيد و آن را خواند گفت : «حالا كه در چنگال ماست مى خواهد فرار كند ، ولى رهايى براى او نيست . » سپس نامه اى براى عمربن سعد نوشت و گفت : «نامه تو را خواندم ، به حسين و همراهانش بگو با يزيد بيعت كنند . بعد از آن كه بيت كردند من درباره آنها فكرى خواهم كرد . »

به دنبال نامه قبلى ، عبيدالله نامه ديگرى نوشت و براى عمربن سعد فرستاد : «راه رسيدن به آب را بر حسين و يارانش ببند ، حتى يك قطره هم نبايد بچشند . »

راه رسيدن به آب بسته شد

عمربن سعد با خواندن نامه عبيدالله بن زياد به «عَمْرِوبْنِ حَجّاج» دستور داد با پانصد سوار جنگى كنار رود فرات بروند و راه رسيدن به آب را بر امام حسين و يارانش ببندند .

در روز هفتم محرم يكى از جنگجويان عمربن سعد ، كه «عبدالله بن حصين اَزْدى» نام داشت ، با صداى بلند فرياد زد : «اى حسين ، آيا اين آب را نمى بينى كه زلال و شفّاف است ، به خدا قطره اى از آن را نچشى تا از تشنگى بميرى ! » امام حسين فرمود : «بار خدايا ، او را تشنه كام بميران و هرگز او را

نيامرز . »

بعد از واقعه كربلا او به نفرين امام گرفتار شد; هر چقدر آب مى نوشيد ، سيراب نمى شد . مرتّب فرياد مى زد : تشنه ام; تشنه ام ! به همين وضع زندگى كرد تا هلاك شد .

عبيدالله و وسوسه شمر

عبيدالله به پيشنهاد عمربن سعد فكر مى كرد; كه به هر شكلى كه ممكن است با امام حسين ( عليه السلام ) نجنگد . ولى شمر كه پيش او نشسته بود ، بلند شد و گفت : «حسين در حال حاضر در سرزمين تو و كنار تو است ، اگر او را رها كنى ، قوى تر مى شود و تو ناتوان تر خواهى شد . سخن حسين را نپذير و او را مجبور كن به دستور تو عمل كند . تو حق دارى كه حسين و يارانش را مجازات كنى و اگر آنها را ببخشى آنها حقّ دارند تو را مجازات كنند . »

عبيدالله بن زياد با شنيدن سخنان وسوسه انگيز و شيطانى «شِمْربن ذِى الْجَوْشَن» به فكر فرو رفت و گفت : «پيشنهاد خوبى كردى ، همان كارى را مى كنيم كه تو گفتى ! »

خنده رضايت بخشى بر لبان شمر ظاهر شد و موذيانه ، تصميم عبيدالله بن زياد را تأييد كرد .

همزمان با كربلا در كوفه

عبيدالله بن زياد بعد از اينكه عمربن سعد را به كربلا فرستاد ، مردم را در مسجد كوفه جمع كرد و آنها را براى رفتن به جنگ با امام حسين ( عليه السلام ) تشويق كرد . او در سخنرانى اش درباره خوبى هاى ( ! ) يزيد و معاويه صحبت كرد و در پايان هم «حُصَيْن بن نُمَيْر» ، «حجّاربن اَبْجَر» و «شمربن ذى الجَوْشن» را به فرماندهى چند هزار جنگجو برگزيد و دستور داد به طرف كربلا بروند .

عده اى از افرادِ خودفروخته ، مردم را براى رفتن به جنگ; با امام حسين تشويق مى كردند و

بعضى هم بر سر دوراهى بودند; به همين جهت خود را به بيمارى زدند و يا از كوفه فرار كردند . اما وسوسه عبيدالله بن زياد آنقدر زياد بود كه بيشتر مردم را راضى كرد .

البته عبيدالله براى نظارت بيشتر بر كارها و ترساندن مردم ، «عَمْرِوبن حريث» را در كوفه جانشين خود كرد و خود به منطقه «نُخَيْلَه» رفت تا از نزديك آماده شدن نيروها را ببيند . عبيدالله دستور داد : «هر كس قدرتِ حمل سلاح دارد ، نبايد در كوفه بماند و اگر كسى بماند خونش حلال است و كشته خواهد شد . »

عبيدالله دستور داد از رساندن كمك به امام حسين ( عليه السلام ) جلوگيرى كنند . به همين علّت ، «عبدالله بن يَسار» را _ كه مردم را به رفتن و كمك به امام و يارى نكردن عبيدالله بن زياد تشويق مى كرد _ دستگير كردند و به دستور عبيدالله او را كشتند .

به اين ترتيب ، همه راه هاى خشكى و آبى را _ كه به كربلا مى رسيد _ شديداً زير نظر گرفتند .

فرار سپاهيان دشمن

با وجود همه فشارهايى كه عبيدالله بن زياد بر مردم وارد كرد ، افرادى كه به ظاهر به سپاهيان او پيوسته بودند ، بعد از آن كه از كوفه خارج مى شدند ، به بهانه هاى مختلف فرار مى كردند و به راهى ديگر مى رفتند . به عنوان نمونه : فرماندهى با هزار نفر جنگجو از كوفه خارج مى شد ، ولى هنوز به كربلا نرسيده بود كه حدود سيصد يا چهارصد نفر همراه او بودند . البته بعضى از سپاهيان عبيدالله

به كربلا آمدند و در صف ياران امام حسين ( عليه السلام ) قرار گرفتند .

نيروها و امكانات سپاه دشمن

بيشتر تاريخ نويسان تعداد افراد سپاه دشمن را در شب عاشورا ، سى هزار نفر ذكر كرده اند و در روايتى از امام صادق ( عليه السلام ) نيز همين تعداد آمده است .

فرماندهان سپاه دشمن عبارت بودند از : عمربن سعد ( فرمانده كل ) ، حرّبن يزيد ، شَبَث بن رِبْعى ، شمربن ذى الجوشن ، حُصَيْنِ بن نُمَيْر ، حَجّاربن اَبْجَر ، عَمروبن حَجّاج و چند تن ديگر .

عبيدالله بن زياد تلاش كرده بود تا بهترين و بيشترين اسلحه هاى روز را براى سپاه خود تهيه كند . تاريخ نگاران نوشته اند بيشتر از ده روز ، همه اسلحه سازان شهر كوفه ، براى تهيه اسلحه سپاهيان عبيدالله بن زياد ، شبانه روز كار مى كردند .

نيروى كمكى براى امام

«حَبيب بن مَظاهِر» _ يكى از ياران باوفاى امام حسين ( عليه السلام ) _ كه مى ديد هر روز گروه هاى مختلف به كربلا مى آيند و بر نيروهاى دشمن افزوده مى شود و ياران امام هم چنان اندك هستند . نزد امام حسين ( عليه السلام ) آمد و گفت : «در اين نزديكى قبيله هايى از بنى اسد زندگى مى كنند و يك شب راهِ ما با آنها فاصله دارد ، اگر اجازه دهيد به سراغشان بروم و به يارى شما دعوتشان كنم ، شايد بيايند . »

امام اجازه دادند و حبيب بن مظاهر راه افتاد .

حبيب آنها را به يارى فرزند رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) دعوت كرد و حدود هفتاد يا نود نفر دعوت او را پذيرفتند و به سوى كربلا راه افتادند .

يكى از كسانى

كه نان را به قيمت روز مى خورد ، ماجرا را به اطلاع عبيدالله بن زياد رساند و او نيز چهارصد نفر را به جنگ بنى اسد فرستاد . پيش از رسيدن آنان به كربلا ، نيروهاى عبيدالله بن زياد با آن افراد درگير شدند و تعدادى از بنى اسد را كشتند و بقيه را مجبور كردند به قبيله هاى خود بازگردند .

حبيب بن مظاهر نيز مأيوسانه نزد امام برگشت و موضوع را به امام اطلاع داد .

رساندن آب به خيمه هاى امام حسين

عبيدالله بن زياد دستور داده بود كه به هيچ وجه نگذارند امام و يارانش آب بنوشند و به هر شكل كه امكان دارد بين امام و آب جدايى بيندازند . عمربن سعد همين كار را كرد و در حالى كه حيوانات از آب «رود فرات» مى نوشيدند ، اجازه نداد خاندان پيامبر خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) به آب دسترسى پيدا كنند .

تشنگى بر ياران و همراهان امام فشار مى آورد ، «حضرت عباس ( عليه السلام ) » ، برادر امام حسين و «نافِع بن هِلال» شبانه به همراه سى نفر اسب سوار و بيست نفر پياده ، در حالى كه بيست مَشك در دست داشتند ، به دستور امام براى آوردن آب به طرف رود فرات رفتند .

نافع بن هلال جلو رفت و با عمروبن حَجّاج گفتگو كرد . عمروبن حَجّاج فقط به نافع اجازه داد كه آب بنوشد . ولى او گفت : «تا حسين و اصحاب او تشنه باشند ، به خدا سوگند آب نمى نوشم . » عمروبن حجاج گفت : «نمى گذاريم آب ببريد . » سربازان دشمن

آنها را محاصره كردند ، حضرت عبّاس و نافع با آنان درگير شدند و از حمله نيروهاى دشمن به نيروهاى امام جلوگيرى كردند . نيروهاى پياده امام ، مَشكها را پُر كردند و از صحنه دور شدند ، سى اسب سوار محافظ آنها بودند و تا رسيدن به خيمه ها از آنها مراقبت مى كردند .

شمر به كربلا رسيد

عبيدالله بن زياد آخرين نامه اش را براى عمربن سعد به شمربن ذى الجوش داد تا به كربلا ببرد . شمر نامه را به عمربن سعد داد و وى شروع به خواندن كرد : «من تو را نزد حسين نفرستادم كه خود را از جنگ با او دور كنى و با او به ملايمت رفتاركنى و نه براى اينكه آرزوى سلامت و زندگى براى حسين داشته باشى ، يا عذر براى او بتراشى و درباره او نزد من واسطه شوى . ببين اگر حسين و همراهانش پيشنهاد مرا قبول كردند ، آنان را پيش من بياور و اگر قبول نكردند ، حمله كن و آنان را به قتل برسان و تكّه تكّه كن و وقتى حسين كشته شد ، بر بدن او اسب بتاز; چون من با خود عهد كرده ام كه اگر او را بكشم اين كار را انجام دهم . پس اگر دستور مرا اطاعت كردى پاداش مى گيرى و اگر آن را قبول نكنى دست از كار ما بردار و لشكر را به شمر واگذار كن; چون ما او را با اختيارات كامل فرستاده ايم . »

شمر دستور داشت اگر عمربن سعد فرمان عبيدالله را انجام ندهد ، او را بكشد و سرش را براى عبيدالله

بفرستد . عمربن سعد بى درنگ به شمر گفت : «خودم اين كار را انجام مى دهم و نمى گذارم كه تو انجام دهى . اما تو كار مرا خراب كردى ! »

عمربن سعد ، شمر را فرمانده پيادگان كرد و در روز پنج شنبه نهم محرّم براى جنگ با امام حسين آماده شد .

امان نامه شمر براى ياران امام

حضرت عباس و برادرانش «جعفر» ، «عبدالله» و «عثمان» فرزندان «اُمّ البنين» بودند و امّ البنين از قبيله بنى كِلاب بود . شمر نيز از همين قبيله بود و خود را با حضرت عباس و برادرانش خويشاوند مى دانست . به همين جهت «امان نامه اى» نوشت و به سوى ياران امام آمد و با خواندن امان نامه از حضرت عباس و برادرانش خواست تا از امام جدا شوند . ولى آنها قبول نكردند و شمر با ناراحتى برگشت .

حمله دشمن به لشكريان امام

خون جلو چشم عمربن سعد را گرفته بود و لحظه شمارى مى كرد تا به «حكومت رى» برسد . غروب روز نهم محرم بود كه عمربن سعد فرياد زد : «اى لشكر خدا ، سوار شويد و به بهشت مژده گيريد ! » سپس سپاهيانش به طرف خيمه هاى امام حسين ( عليه السلام ) حركت كردند .

امام ، جلو خيمه خود سر بر زانو گذاشته و خوابيده بود . حضرت زينب ، خواهر امام حسين ( عليه السلام ) كه صداى حمله دشمنان را شنيد ، نزديك امام آمد و گفت : «برادر ، هياهوى لشكر را نمى شنوى كه نزديك مى شوند ؟ » امام سر برداشت و فرمود : «همانا رسول خدا را خواب ديدم كه به من فرمود : تو نزد ما خواهى آمد . » در اين لحظه حضرت زينب شيون كرد ، اما امام از او خواست سكوت كند و آن گاه به حضرت عباس فرمود : «جانم به قربانت اى برادر ، سوار شو و از اينها علّت حركتشان را بپرس . »

حضرت عباس به همراه بيست نفر

سوار ، نزد سپاهيان عمر سعد رفت و علت حركت آنها را پرسيد . آنها گفتند : «از امير دستور رسيده يا تسليم شويد و يا اينكه آماده جنگ شويد . » حضرت عباس گفت : «شتاب نكنيد تا گفته شما را به امام عرض كنم . » بعد تنها نزد امام برگشت و ماجرا را گفت . مدتى بعد حضرت عباس برگشت و به سپاهيان دشمن گفت : «امام امشب را از شما مهلت خواست تا نماز و دعا بخواند; چون اين اعمال را دوست دارد . » دشمن قبول كرد و به امام مهلت داد .

غروب تاسوعا

امام سجّاد ( عليه السلام ) ماجرا را اين گونه تعريف مى كند : شنيدم امام حسين ( عليه السلام ) پس از حمد و ثناى الهى . . . به ياران خود فرمود : «اما بعد ، همانا من يارانى با وفاتر از ياران خود سراغ ندارم و بهتر از ايشان نمى دانم و خاندانى نيكوكارتر و مهربان تر از خاندان خود نديدم . خدايتان از جانب من پاداش نيكو دهد . آگاه باشيد همانا من ديگر گمان يارى كردن از اين مردم ندارم ، آگاه باشيد من به همه شما رخصت رفتن دادم ، پس همه شما آزادانه برويد و بيعتى از من به گردن شما نيست و اين شب _ كه شما را فرا گرفته _ فرصتى قرار داده ] پس [ آن را شُتر ] وسيله [ خويش كنيد ] به هر سو كه مى خواهيد برويد [ . »

در اين حال برادران ، برادرزاده ها و پسران عبدالله بن جعفر گفتند :

«براى چه اين كار را بكنيم ، براى اينكه پس از تو زنده باشيم ؟ هرگز ! خدا آن روز را براى ما پيش نياورد . » و اولين كسى كه اين جمله را گفت حضرت عباس بود و ديگران بعد از او اعلام آمادگى و يارى آن حضرت را كردند .

پسران عقيل هم به امام گفتند : «مال و جان و زن و فرزند خود را در راه تو فدا مى كنيم و در ركاب تو مى جنگيم . هر كجا بروى ما هم مى آييم . خدا زندگانى بعد از تو را زشت گرداند . »

سپس «مُسْلِم بن عَوْسَجَه» و «زُهَيْربن قَيْن» مطالبى را به امام گفتند و ياران ديگر هم يكى پس از ديگرى ، پايدارى و فداكارى خود را به اطلاع امام رساندند . آن گاه امام از همه سپاسگزارى كرد و پاداش ايشان را از خداوند متعال خواست . در پايان هم ، با معجزه اى پرده را از جلو چشمشان برداشت تا جاى خود را در بهشت ببينند و خبرهاى ديگرى از آينده به آنان داد .

امام و آخرين شب

امام به ياران خود دستور داد خيمه ها را نزديك و متصّل به هم برپا كنند و طناب هاى آنها را به هم گره بزنند و نيز فرمان داد خيمه ها به شكلى باشد كه پشت سر آنان قرار گيرد تا دشمن از يك طرف بيشتر نتواند حمله كند .

سپس امام به خيمه اش بازگشت . ياران اطراف خيمه ها را كندند و داخل گودى ها هيزم ريختند ، تا در وقت نياز آن را آتش بزنند و دشمن نتواند از آن

قسمت حمله كند .

در بين ياران امام ، جنب و جوش و نشاط فوق العاده اى به چشم مى خورد . شب مهمّى بود . امام و يارانش ، آن شب را به دعا و قرآن و نماز به پايان بردند . در اين لحظات بود كه ملائكه بر ايشان درود مى فرستادند و يكى از حسّاس ترين لحظات تاريخ بشريّت را ثبت مى كردند .

روز عاشورا

امام پس از نماز صبح براى ياران خود سخنرانى كرد و آنها را به صبر و پايدارى در برابر دشمنان سفارش فرمود . آنگاه نيروهاى خود را صف آرايى كرد و پرچم را به دست برادرش عباس داد . عمربن سعد هم _ كه لشكرش سى هزار نفر بود _ صف آرايى كرد و پرچم را به دست غلامش داد .

وقتى كه دو لشكر مقابل هم قرار گرفتند ، امام حسين ( عليه السلام ) دستان خود را به طرف آسمان بلند كرد و فرمود : «خدايا ، تو در هر اندوهى تكيه گاه منى و در هر سختى اميد من و در هر مشكلى كه پيش آيد مورد اعتماد من ، . . . از غير تو ديده بسته ام . . . پس تويى صاحب اختيار هر نعمت ، و دارنده هر نيكى و پايان هر آرزو و اميدى . »

در اين موقع ، دشمن اطراف خيمه هاى امام را محاصره كرد ، امام دستور داد خندق هاى اطراف را آتش بزنند . شمر با ديدن اين صحنه فرياد زد : «اى حسين ، قبل از رسيدن روز قيامت براى آتش شتاب كرده اى ! » امام

پرسيد : «كيست ؟ » گفتند : «شمربن ذى الجوشن است . » امام فرمود : «اى پس زن بُز چران ، تو به آتش جهنّم سزاوارتر هستى . »

مُسلِمِ بن عَوْسَجَه _ يكى از ياران امام _ خواست شمر را با تير بزند ، ولى امام از اين كار جلوگيرى كرد و فرمود : «خوش ندارم كه جنگ را آغاز كنم . » سپس امام براى حاضران در ميدان جنگ سخنانى تكان دهنده ايراد فرمود .

دشمن كه نگران بود صحبت هاى امام سپاهيان را متفرق كند ، چند بار تلاش كرد تا سخنان امام را قطع كند .

پُل رهايى

وقتى كه روز عاشورا ، همه حاضران آرامش و راحتى امام و همراهانش را ديدند ، شگفت زده شدند . لرزه بر اندام دشمن افتاده و رنگ از چهره هاشان پريده بود . در اين حال بعضى از افراد به يكديگر گفتند : «نگاه كنيد امام از مرگ باكى ندارد ! » در آن لحظه حسّاس و تاريخى امام فرمود : « . . . راستى مرگ جز پلى نيست كه شما را از سختى ها و فشارها به سوى باغ هاى فرحناك و نعمت هاى جاويدان عبور دهد . كدام يك از شما نخواسته باشد از زندانى به قصر منتقل شود . امّا براى دشمنان شما ، مرگ جز آن نيست كه از قصرى به زندان و عذاب منتقل شوند . پدرم از رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) براى من حديث كرد كه : "همانا دنيا زندانِ مؤمن و بهشتِ كافر است و مرگ پُل آنها ] مؤمنان [ است به

سوى بهشت هايشان ، و پل آنها ] كافران [ است به سوى دوزخشان . . . "» .

«حُرّ» به يارى امام آمد

حُرّبن يَزيد رِياحى _ كه از فرماندهان لشكر عمربن سعد بود _ با شنيدن سخنان امام حسين ( عليه السلام ) از لشكر جدا شد و به بهانه اينكه اسب خود را آب بدهد ، به كنارى آمد . چند دقيقه بعد راه خود را كج كرد و در حالى كه به شدّت مى لرزيد به سوى امام رفت . يكى از افراد دشمن پرسيد : اى حرّ ، مى خواهى چه كار كنى ؟ آيا قصد دارى حمله كنى ؟ » حرّ جوابش را نداد . مرد ادامه داد : «تو را در هيچ جنگى لرزان نديده بودم . اگر از من مى پرسيدند : شجاعترين مرد كوفه چه كسى است ؟ مى گفتم : حرّبن يزيد است . پس حالا چه كار مى خواهى بكنى ؟ » حرّ گفت : «به خدا سوگند خودم را بين بهشت و جهنّم آزاد و با اختيار مى بينم . اما هيچ چيز را با بهشت عوض نمى كنم اگرچه پاره پاره شوم و مرا بسوزانند . »

آن گاه خود را به امام رساند و گفت : «اى پسر رسول خدا ، من باعث توقّف شما شدم و به اين صحراى خشك آوردمتان ، اما فكر نمى كردم با شما چنين رفتار ظالمانه اى داشته باشند . و الاّ هرگز با شما اين رفتار را نمى كردم . حالا از آنچه انجام داده ام به سوى خدا توبه مى كنم ، آيا توبه من پذيرفته است ؟ »

امام فرمود : «آرى ، خدا توبه ات را مى پذيرد . » سپس حرّ از امام اجازه گرفت تا با لشكريان دشمن صحبت كند و امام اجازه داد .

حرّ به وسط ميدان جنگ آمد و در برابر لشكر دشمن گفت : «شما كه امام را دعوت كرديد تا يارى اش كنيد ، آيا امروز مى خواهيد او را بكشيد ؟ جان او را در دست گرفته ايد و راه نفس كشيدن را بر او بسته ايد و از هر طرف محاصره اش كرده ايد و از رفتنش به طرف سرزمينها و شهرهاى ديگر جلوگيرى مى كنيد; يعنى مثل اسيرى در دست شما است كه نه مى تواند سودى به خود برساند و نه زيانى را از خود دور كند . آب فُرات را _ كه يهوديان و مسيحيان از آن مى نوشند _ بر روى امام و خاندانش بسته ايد . چقدر بد رعايتِ سفارشِ پيامبر خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) را در مورد فرزندانش انجام داديد ! خدا شما را در روز قيامت تشنه نگه دارد ! »

در اين وقت تيراندازان دشمن ، او را هدف تيرهاى خود قرار دادند . حرّ نزد امام برگشت . حدود سى نفر از سپاهيان عمربن سعد ، تحت تأثير حرفهاى حرّ ، به لشكر امام پيوستند .

اولين حمله

عمربن سعد كه از رفتار حرّ تكان خورده بود ، براى اينكه كسى ديگر به لشكر امام نپيوندد ، به غلام خود دستور داد كه پرچم را جلو ببرد . سپس عمربن سعد تيرى در كمان گذاشت و به طرف خيمه امام حسين ( عليه السلام

) رها كرد .

با علامت عمربن سعد ، بقيه لشكرش تيراندازى را شروع كردند و ياران امام را هدف قرار دادند . سپس حمله عمومى شروع شد و عده اى از ياران امام به شهادت رسيدند . كمى بعد عَمْرِوبنِ حَجّاج با لشكريان عمربن سعد به خيمه امام حمله كرد ولى با دفاع سرسخت ياران امام مواجه شد . در اين نبرد تعدادى از دشمنان به هلاكت رسيدند و تعدادى هم زخمى شدند .

جنگ تن به تن

روز عاشورا ، اصحاب امام حسين ( عليه السلام ) تا زنده بودند ، نگذاشتند از بنى هاشم كسى به ميدان برود . وقتى كه ياران امام ديدند عدّه زيادى از همراهانشان به شهادت رسيدند ، دو يا سه نفرى خدمت امام مى آمدند و اجازه جنگ تن به تن گرفتند .

ياران امام با تمام توان خود يك به يك مى جنگيدند و با حمله هاى شديد دشمن به شهادت مى رسيدند . ياران امام كه دست از دنيا شسته بودند و براى يارى دين خدا نبرد مى كردند ، تا آخرين نفس شمشير مى زدند و تا جايى كه مى توانستند دشمنان را روانه دوزخ مى كردند . جنگ ، جنگى نابرابر بود اما ايمانِ ياران امام باعث مى شد تا هركدام به تنهايى بر چندين نفر از دشمنان پيروز شوند .

آخرين نماز

جنگ ادامه داشت و خورشيد . بر زمين كربلا آتش مى ريخت . عده اى از ياران امام به شهادت رسيده بودند . ظهر عاشورا بود و وقت نماز رسيده بود . امام به يارانش فرمود : «از اينها ] دشمنان [ بخواهيد دست از جنگ بردارند تا ما نماز بخوانيم . »

درخواست امام به اطلاع دشمن رسيد . حصين بن تَميم از لشكر عمربن سعد فرياد زد : «نماز شما قبول نيست ! » در اين حال حبيب بن مظاهر به او گفت : «تو خيال مى كنى نماز خواندنِ پسر رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) قبول نيست ولى نماز تو قبول است ، اى الاغ ؟ ! »

دقايقى بعد «حبيب بن مَظاهر» و «حربن يزيد رياحى»

به شهادت رسيدند . سپس امام با بقيه يارانش به نماز ايستادند . دشمن مهلت نمى داد و باران تير بر سر امام و يارانش مى ريخت . «زُهَيْرِبن قَيْن» و «سَعيدبن عبدالله حَنَفى» جلو امام قرار گرفتند و از آن حضرت دفاع كردند . آن دو يار با وفا خود را سپر امام كردند تا امام و يارانش نماز بخوانند .

نماز جماعت به پايان رسيد و روح از بدنِ آن دو يار فداكار پرواز كرد . اين آخرين نماز امام حسين و يارانش بود . صداى طبل و شيپور سپاه دشمن صحراى كربلا را پر كرده بود .

[1] _ مقدّس نمايى و تظاهر به مظلوميّت .

اولين شهيد اهل بيت در كربلا

وقتى كه بيشتر ياران امام به شهادت رسيدند ، «بنى هاشم» دور هم جمع شدند و با يكديگر وداع كردند . در اين موقع «على اكبر» ، فرزند امام حسين ( عليه السلام ) پيش پدر آمد و اجازه گرفت تا به ميدان برود . امام به او نگاه كرد و بى اختيار اشكش سرازير شد و فرمود : «پروردگارا ، تو شاهد باش بر اين مردم كه نوجوانى به مبارزه ايشان رفت كه از نظر خِلقت و خوى و گفتار شبيه ترين مردم به رسول تو بود و رسم ما اين بود كه هر وقت اشتياق به ديدار پيامبرت پيدا مى كرديم به روى او نگاه مى كرديم . خدايا ، بركت هاى زمين را از ايشان ] دشمنان [ دريغ دار و آنها را به سختى پراكنده ساز و ميان آنان جدايى انداز كه هر يك به راهى رود ، و واليان ] حاكمان [ را

از ايشان راضى نگردان; زيرا ما را دعوت كردند كه ياريمان كنند ، ولى به جاى يارى ، بر ما تاختند و به جنگ با ما پرداختند . »

سپس امام اجازه داد تا على اكبر به ميدان برود . على اكبر با شجاعت و قدرت شمشير مى زد . حدود صد و بيست نفر از دشمنان را هلاك كرد . لشكريان عمربن سعد كه از اين وضع ناراحت بودند ، اعتراضشان بلند شد و همه مايل بودند تا هر چه زودتر على اكبر كشته شود .

على اكبر تشنه بود و زخم هاى فراوانى در بدن داشت . نزد امام برگشت تا شايد تشنگى اش برطرف شود ، اما در آنجا يك قطره آب هم نبود . على اكبر گفت : «پدرجان تشنگى مرا كُشت . . . » امام فرمود : « . . . چقدر نزديك است تا به ديدار جدّت محمد _ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم _ نائل گردى و او از آن جام پُربهره و جاويدانش شربتى به تو بنوشاند كه پس از آن هرگز تشنه نشوى» .

على اكبر به ميدان برگشت . گروهى از لشكريان دشمن او را محاصره كردند . او با شجاعت و سرسختى به آنها حمله مى كرد ، تا اينكه تعداد كشته هاى دشمن به دويست نفر رسيد . در اين حال «حَكيم بن مُنْقِذ عَبْدى» با نيزه بر پشت سر او زد و بقيه لشكر _ كه على اكبر را محاصره كرده بودند _ با شمشيرهاى خود بر بدن او ضربه زدند و پاره پاره اش كردند .

على اكبر بر زمين افتاد و

فرياد زد : «سلام بر تو اى ابا عبدالله ، اين جدّ من ، رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) است كه از جام پُربهره خود مرا سيراب كرد ، كه ديگر هيچ وقت تشنه نخواهم شد . پيامبر مى فرمايد : اى حسين ، بشتاب بشتاب ، كه تو هم جامى ذخيره دارى و بيا تا همين ساعت آن را بنوشى . »

امام كه صداى فرزند را شنيد با شتاب بالاى سر او آمد و فرمود : «خدا بكشد مردمى را كه تو را كشتند . اى پسرم ، چه جرئتى داشتند اين مردم بر خدا و بر پاره كردن حرمت رسول خدا . » بعد سيلاب اشك از چشمان امام جارى شد و فرمود : «پس از تو خاك بر سر دنيا ! »

در اين هنگام حضرت زينب ( عليها السلام ) خواهر امام حسين ( عليه السلام ) ، گريان از خيمه بيرون آمد و خود را روى بدن پاك على اكبر انداخت . امام خواهرش را به خيمه بازگرداند . به دستور امام جوانان بنى هاشم جنازه را به خيمه بردند .

قاسم ، فرزند امام حسن ( عليه السلام )

ياران امام يك به يك شهيد مى شدند و امام تنهاتر مى شد . «قاسم» ، فرزند امام حسن ( عليه السلام ) ، كه نوجوانى بسيار زيبا بود ، نزد امام آمد و خود را بر دست و پاى آن حضرت انداخت تا سرانجام اجازه گرفت به ميدان برود . او علاقه زيادى به عمويش داشت .

قاسم به ميدان رفت و جنگ سختى با دشمنان كرد و سى و پنج نفر را به هلاكت رساند

. در اين وقت «عَمروبن سَعْدبن نُفَيْل اَزْدى» به قاسم حملهور شد و با شمشير او را مجروح كرد . ناگهان قاسم فرياد زد : «اى عمو ! »

امام خشمگينانه به عمرو ازدى نگريست و چون شيرى خشمگين به او حمله كرد و دستش را جدا نمود . عمرو نعره كشيد و جمعى از سپاهيان دشمن آمدند تا او را نجات دهند ، امّا موفق نشدند و اسبها عمرو را لگدكوب كردند و او به هلاكت رسيد .

وقتى كه گرد و غبار فرو نشست ، امام بالاى سر قاسم آمد و فرمود : «اين قوم كه تو را كشتند از رحمت دور باشند و جدّ تو ، در روز قيامت دشمن ايشان باد ! » سپس امام او را بلند كرد و در آغوش خود گرفت; و او را پيش بقيه شهداى خاندانش به خيمه برد .

حضرت عباس ، سقّاى تشنه لب

حضرت عباس ، برادر امام حسين و تكيه گاه آن حضرت بود . حضرت عباس تا آخرين نفس در راه يارى دين خدا جانبازى و فداكارى كرد . پدرش حضرت على ( عليه السلام ) و مادرش امّ البنين است و به خاطر زيبايى فوق العاده اش به «قمر بنى هاشم» لقب گرفت . حضرت عباس پرچمدار امام حسين ( عليه السلام ) در روز عاشورا بود و هنگام شهادتش امام حسين فرمود : «الآن كمرم شكست و چاره ام كم شد . »

ظهر عاشورا ، كودكان از خيمه هاى امام حسين ( عليه السلام ) فرياد مى زدند : «العطش ! » حضرت عباس كه طاقت ديدنِ تشنگىِ كودكان را نداشت تصميم گرفت براى آنها آب بياورد

. به همين جهت در مقابل دشمن قرار گرفت و به عمربن سعد گفت : «اين حسين پسر دختر رسول خداست كه شما ياران و خاندانش را كشتيد ، و اين زن و بچه او هستند كه تشنه اند ، آنها را سيراب كنيد چون تشنگى دلهايشان را آتش زده . . . » .

شمربن ذى الجوشن جلو آمد و گفت : «اى پسر على ، اگر همه زمين را آب بگيرد و در اختيار ما باشد ، حتى يك قطره به شما نمى دهيم . مگر اينكه با يزيد بيعت كنيد . » صداى كودكان امام كه فرياد مى زدند «العطش العطش ! » به گوش حضرت عباس رسيد و او بى درنگ بر اسب خود سوار شد و مَشك آب را بر دوش خود انداخت و با شهامت و شجاعت زيادى صف دشمن را شكافت و به كنار رود فرات رسيد . از بسيارى تشنگى ، دستهاى خود را زير آب برد و مشتى آب گرفت تا بنوشد ، ولى به ياد تشنگى امام و كودكان و زنان افتاد و آب را بر آب ريخت .

مَشك آب را پُر كرد و خواست از كنار رود فرات دور شود كه دشمن محاصره اش كرد . جنگ سختى آغاز شد و حضرت عباس ، همچون شيرى شجاع ، شمشير مى زد و دشمنان را به خاك و خون مى كشيد .

عده اى از سربازان دشمن فرار كردند اما شخصى به نام «زَيْدبن رقاد جهنى» _ كه كمين كرده بود _ از پشت سر ناجوانمردانه حمله كرد و دست راست حضرت عباس را بريد . اما

حضرت عباس اعتنايى نكرد و همچنان پيش مى رفت تا آب را به خيمه ها برساند . شخص ديگرى به نام «حَكيم بن طُفَيْل طائى» از كمين بيرون آمد و دست چپ آن حضرت را قطع كرد . حضرت عباس بَند مَشك آب را به دندان گرفت و سعى داشت آب را به كودكان و زنان برساند ، اما ناگهان تيرى بر مَشك آب خورد و آب ها روى زمين ريخت و آن حضرت با ناراحتى ايستاد . در اين لحظات يكى ديگر از دشمنان ، عَمودى آهنى بر سر حضرت عباس زد و فَرقش را شكافت . در اين هنگام از بالاى اسب بر زمين افتاد و فرياد زد : «عَلَيكَ مِنّى السَّلام يا اَبا عَبْدِاللّه; درود من بر تو باد اى اباعبدالله ! »

امام با دلى غمناك و اندوهگين ، به بدن مقدس حضرت عباس نزديك شد ، خود را بر آن پيكر شريف انداخت و شروع به بوئيدن او نمود . اشك از چشم هاى امام مى باريد . اين غم ، براى امام سخت بود اما مى دانست كه به زودى به برادرش مى پيوندد . امام با دنيايى غم و اندوه ، از كنار بدن برادرش بلند شد و به طرف خيمه ها رفت . در اين هنگام با دخترش «سكينه» روبه رو شد كه فرياد مى زد : «عمو كجاست ؟ ! »

امام كه غرق گريه و اندوه بود ، خبر شهادت برادر را به او داد . خبر به حضرت زينب ( عليها السلام ) رسيد . آن حضرت بى تاب شد و دست بر قلب خود گذاشت

و فرياد زد : «واى برادرم ، واى عبّاسم . . . ! » امام نيز با خواهرش همدردى كرد .

نوزاد شيرخوار

روز عاشورا ياران با وفاى امام به خاك و خون غلتيدند و امام تنها و بدون يار باقى ماند . امام به هر طرف كه نگاه مى كرد ، كشته هايى را مى ديد كه بر زمين افتاده اند ، امام به ميدان آمد و با صداى بلند فرمود : «آيا كسى هست كه دشمن را از حرم رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) براند ؟ آيا خدا پرستى هست كه در راه كمك به ما از خدا بترسد ؟ آيا فريادرسى هست كه به اميد ثواب خدا ما را يارى كند ؟ » اين فرياد به گوش زنان رسيد و صداى گريه آنها بلند شد . امام زين العابدين ( عليه السلام ) كه با بيمارى در ميان خيمه نشسته بود ، با شنيدن صداى يارى پدر ، از جا بلند شد و شمشيرش را از غلاف بيرون كشيد تا به يارى پدر به سوى ميدان حركت كند . ولى تا چشم امام حسين ( عليه السلام ) به او افتاد و متوجّه شد كه براى جهاد به طرف ميدان مى آيد از خواهرش خواست تا او را نگهدارد و از آمدنش به سوى ميدان جلوگيرى كند تا زمين از نسل آل محمد ( صلى الله عليه وآله وسلم ) خالى نماند . امّ كلثوم ، امام زين العابدين ( عليه السلام ) را به خيمه بازگرداند .

امام حسين ( عليه السلام ) جلو خيمه آمد و از حضرت زينب

( عليه السلام ) خواست فرزند كوچكش را بياورد ، تا با او وداع كند . وقتى كه نوزاد شيرخوارش ، «عَبْدُالله رَضيع» را در آغوش گرفت تا او را ببوسد ، «حَرْمَلَةِ بنِ كاهِل اَسَدى» بهترين تيرانداز دشمن ، تيرى به طرف آن نوزاد رها كرد و گلويش را پاره كرد . نوزاد مثل كبوتر ، در آغوش امام ، بال و پر مى زد . در اين هنگام ، امام نوزاد را به حضرت زينب داد ، سپس دستهايش را زير گلوى نوزاد گرفت ، وقتى كه دستهايش از خون پُر شد ، آن خون را به آسمان پاشيد و فرمود : «آنچه موجب تسلّى خاطر من است و تحمّل اين مصيبت را بر من آسان مى گرداند اين است كه مى دانم هر چه بر من نازل مى شود ، خدا مى بيند . . . » .

از آن خونى كه امام حسين ( عليه السلام ) به آسمان پاشيد ، حتّى يك قطره هم بر روى زمين نريخت و اين موضوع ، از مسائل عجيب روز عاشورا است .

آخرين مرد ميدان

مؤمن از كوه سخت تر است . كوه هرچقدر محكم و مقاوم باشد ، اما عاقبت در گذر زمان و با حوادث طبيعى چون باد و طوفان و باران و . . . فرسوده مى شود ، اما مؤمن در گذر ايّام ، در حوادث و بلايا ، چون فولاد آبديده مى گردد و مانند الماس هرچه صيقل بخورد ، شفاف تر و برّنده تر خواهد شد . هر شكست ، مؤمن را براى مبارزه اى ديگر ، نيرومند مى سازد و

هر پيروزى ، ايمان او را قوى تر مى كند . امام حسين ( عليه السلام ) در ميدان جنگ با آنكه سپاه كوچكى را رهبرى مى كند اما محكم و استوار در برابر لشكر بيشمار يزيد مى ايستد ، در هنگام مبارزه ، شاداب تر و بشاش تر از زمانى است كه بيرون ميدان ايستاده است . براى همين ، دشمن را به تعجب وامى دارد . در حال جنگ با چنان روحيه اى شمشير مى زند كه هيچ كس تاب مقاومت در برابر ضربه هاى او را ندارد . و عاقبت وقتى دشمنان مى بيند رو در رو حريف او نمى شوند ، از اطراف محاصره اش مى كنند و ناجوانمردانه او را از پاى درمى آورند .

دشمن مى پندارد با مرگ امام حسين ( عليه السلام ) مبارزه او به پايان رسيده است ، در لحظه اى كه سر مقدس امام را از پيكر مطهرش جدا مى كنند همه نفس راحتى مى كشند . گويى كوه بزرگى را از سر راه خود برداشته اند ، اما نمى دانند كه اگر خواست خداوند نبود كه حسين در اين راه شهيد شود ، قادر نبودند كوچكترين آسيبى به او برسانند . از طرفى اگر امام حسين ( عليه السلام ) در برابر آن لشكر انبوه زنده مى ماند ، همه مشرك مى شدند و مى گفتند «حسين خداست» بنابراين تقدير الهى هم اين بود كه حسين ( عليه السلام ) در اين راه كشته شود . زيرا هدف ، زنده ماندن و زندگى كردن نبود ، بلكه امام براى توحيد و حكومت توحيدى آمده

بود و بر اثر سلطه معاويه و همدستانش ، دين خدا در معرض خطر جدى قرار داشت كه راهى جز ايثار و فداكارى حسين و يارانش باقى نمانده بود .

همه ياران امام حسين ( عليه السلام ) به شهادت رسيدند و امام آخرين كسى بود كه بايد با دشمنان خونخوار مى جنگيد . امام با زنها و كودكان خداحافظى كرد و به آنها سفارش فرمود تا صبر داشته باشند . «سكينه» دختر امام خيلى بى تاب بود ، او امام را بسيار دوست مى داشت . امام او را به سينه چسباند و اشك چشم هايش را پاك كرد و او را دلدارى داد .

سپس امام در آخرين ساعتهاى عمرِ شريفش ، از اَهل حَرَم لباسهاى كهنه اى خواست تا زير لباسهاى خود بپوشد كه پس از شهادت ، بدن او را برهنه نكنند .

امام هنگام حمله به قلب سپاه شيطان ، اشعارى حماسى و به يادماندنى خواند و مبارز طلبيد . هر كس به جنگ امام مى آمد با شمشير آن حضرت ، به جهنّم مى رفت . امام تعداد زيادى از لشكر دشمن را به هلاكت رساند و بعد به طرف راست لشكرِ عمربن سعد حمله كرد ، عده اى را كشت و سپس به سمت چپ حمله كرد .

دشمن ، با انبوه سپاهش ، امام را محاصره كرد ، امّا فرزندِ حيدر ( عليه السلام ) با دلاورى و شجاعت به آنها حمله مى كرد و دسته هاى هزار نفرى آنها را از هم مى پاشيد و بعد به جاى خود بازمى گشت و مى گفت :

«لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ

بِاللّه الْعَلىِّ الْعَظيم» .

امام براى اينكه زنان و كودكان محفوظ بمانند و از آنان نگهبانى كند ، زياد از خيمه ها دور نمى شد و هرگاه حمله مى كرد ، به نزديك خيمه ها بازمى گشت . شهامت و شجاعت امام حسين ( عليه السلام ) در روز عاشورا ، يادآور دلاوريهاى پدرش حضرت على ( عليه السلام ) بود . دشمن مثل گله روباهى كه از مقابل شيرى فرار مى كند ، مى گريختند و هر كس مى ماند با اولين ضربت شمشير امام كشته مى شد .

سماواتيان مات و حيران همه***سرانگشت حيران به دندان همه

كه يارب چه زور و چه بازوست اين***مگر با فلك همترازوست اين

حدود هزار و نهصد و پنجاه نفر از دشمنان به دست امام به هلاكت رسيدند . در اين حال عمربن سعد به قوم خود گفت : «واى بر شما ! آيا مى دانيد با چه كسى مى جنگيد ؟ اين فرزند على ابن ابى طالب است . پدرش كسى است كه پدران ما را كشت ، پس از همه طرف به او حمله كنيد . » بى درنگ چهار هزار نفر ، امام را هدف تيرهاى خود قرار داده و او را تيرباران كردند . دشمن تصميم گرفت كه ضربه اى روحى به امام بزند و او را از كار بيندازد . به همين جهت بين امام و خاندانش قرار گفت و ميان آن حضرت با خيمه ها فاصله انداخت . امام با ديدن اين صحنه فرياد زد : «اى پيروان خاندان ابوسفيان ، اگر دين نداريد و از معاد و روز جزا نمى هراسيد ، لااقل در

دنياىِ خود آزادمرد باشيد . »

شمر فرياد زد : «اى پسر فاطمه چه مى گويى ؟ »

امام فرمود : «من با شما مى جنگم ، شما هم با من مى جنگيد و زنان را گناهى نيست ، پس تا جان در بدن دارم و زنده هستم به اهل بيت من تعرّض نكنيد و با آنان كارى نداشته باشيد . »

شمر گفت : «حق دارى . » آن گاه فرياد زد : «از حَرَم اين مرد دور شويد و با خودش كار داشته باشيد ، سوگند به جان خودم كه او جنگجويى بزرگوار است . »

دشمن ، نهايت نامردى و پَستى را انجام داد . ديوانهوار ، امام را محاصره كرد و مثل حلقه اى دورش را گرفت . تشنگى بر امام غلبه كرده بود . صحراى كربلا در آتش مى سوخت و گرما بيداد مى كرد . هر لحظه كه امام اسب خود را به سمت رود فرات به حركت در مى آورد ، با حمله اى عمومى به آن حضرت ، نمى گذاشتند به آب برسد .

امام خود را به خيمه ها رساند و يكبار ديگر با اهل بيت خويش خداحافظى كرد و به آنها فرمود : «آماده باشيد براى بلا; و بدانيد كه خدا نگهبان و حامى شما است و از شرّ دشمنان شما را نجات خواهد داد و پايان كارِ شما به خير و خوبى است و دشمنانتان را به انواع گرفتارى ها عذاب خواهد كرد; و شما را نيز در عوضِ اين بلا انواع نعمت ها و كرامت ها خواهد داد . پس زبان به شكايت نگشاييد و چيزى نگوييد كه

از قدر و منزلت شما بكاهد . » لحظاتى بعد امام به ميدان برگشت .

عمربن سعد مجدداً دستور حمله عمومى داد ، صد و هشتاد نيزه دار و چهار هزار تيرانداز ، به آن حضرت حمله كردند . ضربه هاى پى درپى بر بدن امام وارد مى شد و او را مجروح مى كرد . امام _ كه از مبارزه خسته شده بود _ لحظاتى ايستاد تا رفع خستگى كند ، اما ناگهان دشمن سنگى به پيشانى امام زد و پيشانى مطهرش شكست . خون از سر حضرت جارى شد . لباسش را كمى بالا آورد تا خونى كه بر اثر برخورد سنگ بر چهره اش ريخته بود ، پاك كند كه ناگهان تير سه شاخه زهر آلودى آمد و سينه امام را شكافت و قلب مقدّسش را پاره كرد . امام در اين حالت فرمود : «بِسْمِ اللّه وَ بِاللّه وَ عَلى مِلَّةِ رَسُولِ اللّه» . سپس تير را از پشت خود بيرون آورد و خون جارى شد .

زخمهاى بدن امام زياد و سنگين شده بود . «صالح بن وَهَب مزنى» نيزه اى به تُهيگاه ] پهلو ، طرف راست يا چپ شكم [ امام زد و آن حضرت از اسب بر زمين افتاد . در اين هنگام ، حضرت زينب ( عليه السلام ) از خيمه بيرون آمد و فرياد زد : «اى كاش آسمان بر زمين مى آمد ! اى كاش كوهها خُرد و پراكنده صحرا مى شد ! »

شمر فرياد زد : «منتظر چه هستيد ؟ » لشكريان عمربن سعد حلقه محاصره امام را تنگ تر و از هر طرف حمله

نمودند . «زَرْعَة بن شَريك» ضربه اى بر شانه امام زد و شخص ديگرى شمشيرى بر كِتف ديگرِ آن حضرت فرود آورد ، تا اينكه امام به رو افتاد ، گاهى بلند مى شد و گاهى مى افتاد . «گودال قتلگاه» قيامت بود . آنگاه «سَنانِ بن اَنَس» نيزه اى بر گودىِ زير گلوى امام زد ، آن گاه نيزه خود را كشيد و بر سينه آن حضرت زد . در همان حال ، تيرى به سوى امام پرتاب كرد كه در گلوى مقدّس امام قرار گرفت .

امام تير را بيرون آورد و دو دست خود را پر از خون كرد ، بر صورت و ريش خود كشيد و فرمود : «با اين حال ، كه به خون آغشته ام و حقّم را غصب كرده اند ، خداوند را ملاقات خواهم كرد . » در اين هنگام عمربن سعد به «خُولى بن يَزيد اَصْبَحى» گفت : «پياده شو و كارش را تمام كن» . خولى بالاى سر امام نشست ولى لرزه تمام بدنش را گرفت و برگشت . امام در آخرين لحظات ، با خداى خويش مناجات و راز و نياز مى كرد .

عمربن سعد منتظر بود . «سنان بن انس» و «شمربن ذى الجوشن» ، با كمك يكديگر _ در حالى كه روى سينه امام نشسته بودند _ سر مطهّر امام را جدا كردند . خون ، گودال قتلگاه را گرفته بود . امام حسين ( عليه السلام ) با مردانگى و به دور از ذلّت و خوارى ، در خاك و خون مى غلتيد .

امام در وقت شهادت ، پنجاه و هفت سال

از عمر شريفش گذشته بود . سال 61 هجرى ، شاهد حادثه غم انگيز كربلا بود . در آن سال ، سر امام را بالاى نيزه زدند و براى اين پيروزى ( ! ) شادى كردند .

اسب امام چه كار كرد ؟

وقتى كه امام حسين ( عليه السلام ) به زمين افتاد ، اسبش شيهه كشيد ، سرِ خود را بر زمين زد سپس به سوى خيمه ها رفت . سكينه بيرون آمد و اسب را با زين واژگون و يال غرقه در خون و شيهه زن ديد .

اسب به شدّت سر خود را به زمين مى زد و شيهه مى كشيد و اشك مى ريخت ، به گونه اى كه همه حاضران را به تعجّب واداشت . اسب باوفا ، در كنار خيمه ها جان داد . تاريخ نويسان گفته اند آن اسب ، اسب رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) و آخرين مَركَب امام حسين ( عليه السلام ) بود .

غارت لباسها و وسايل امام

پس از شهادت امام و جدا كردن سرِ مقدسِ آن حضرت ، لشكريان عمربن سعد ، لباس ها و اسلحه امام را ربودند .

«پيراهن» امام را «اسحاق بن حيوة حَضْرَمى» برداشت و پوشيد; كه به مرض پيسى ( بَرَص ، لكه هاى سفيدى كه در بدن به وجود مى آيد ) مبتلا شد و همه موهاى بدنش ريخت .

«سراويل» ( شلوار ، زيرجامه ) امام را «اَبْجَربن كَعْب تَميمى» برداشت; كه پاهايش خشك شد .

«عمّامه» امام را «اَخْنَس بن مَرْثَد» يا «جابِرِبن يَزيد» برداشت و به سر خود بست; كه ديوانه شد .

«نَعلين» امام را «اَسْوَدبن خالِد» برداشت و «انگشتر» امام را «بَجْدَل بن سَليم» برداشت; كه براى ربودن انگشتر امام ، انگشت آن حضرت را قطع كرد . «زِره» امام را «عمربن سعد» برداشت و «شمشير» امام را «جميع بن خلق» يا «اَسْوَدبن حَنْظَلَه» برداشت .

دشمنان بى دين و

خونخوار ، بدن آن حضرت را برهنه كردند و هر چه داشت دزديدند .

غارت خيمه ها

سپاهيان ستمگر ، بعد از جدا كردنِ سر مطهّر امام ، به خيمه ها هجوم آوردند ، حَرَم امام را غارت كردند و سپس خيمه ها را آتش زدند . تمام وسايل و حتّى گوشواره هاى كودكان و زنان را دزديدند . دشمنان بى دين ، لباسهاى بعضى از زنان را ربودند . زنان و بچّه ها را با پايين نيزه مى زدند و آنها به يكديگر پناه مى بردند .

غارتگرانِ لشكر عمربن سعد ، همه وسايل و لوازم شخصى زنان و كودكان را از آنان مى گرفتند . به علت رفتار خشن و بى رحمانه شان بعضى از كودكان از ترس غَش كرده و بيهوش شدند . «زينب» و «اُمّ كلثوم» خواهران امام بر اين مصيبت مى گريستند .

يك خيمه باقى مانده بود و خون آشامان به آن سمت هجوم آوردند . امام سجّاد ( عليه السلام ) در خيمه بود ، شمر جلو آمد تا امام چهارم را بكشد . «حَميدبن مُسْلِم» گفت : «آيا بيمار را هم مى كشيد ؟ ! » سپس ادامه داد : «همان بيمارى براى او كافى است و او را از بين مى برد . » به اين ترتيب ، امام زين العابدين به قتل نرسيد . و اين خواست خداوند متعال بود ، تا «امامت» باقى بماند .

بدن امام را لگدكوب كردند

عمربن سعد ، بعد از اينكه از خيمه هاى زنان برگشت ، در بين همراهانش فرياد زد : «چه كسانى دستور ما را در مورد حسين انجام مى دهند و با اسبان خود سينه و پشت او را لگدكوب مى كنند ؟ ! » بى درنگ ده نفر

به نامهاى : «اسحاق بن حيوة» ، «اَخْنَس بن مرثد» ، «حَكيم بن طُفَيْل» ، «عمروبن صَبيح صَداوى» ، «رجاءبن مُنْقِذِ عَبْدى» ، «سالم بن خيثمه جعفى» ، «واخط بن ناعم» ، «صالِح بن وَهَب جُعْفى» ، «هانى بن ثُبيت حضرمى» ، «اسيدبن مالك» بر اسبهاى خود سوار شدند و بر بدن مقدّس امام تاختند .

تاريخ نويسان و محقّقان ريشه هاى خانوادگى اين ده نفر را بررسى كرده اند و به اين نتيجه قطعى رسيده اند كه همه آنها حرام زاده بودند .

به علاوه ، اين ده نفر وقتى به كوفه برگشتند ، جايزه كوچكى از عبيدالله بن زياد گرفتند; اما وقتى مختار قيام كرد آنان را گرفت و دست و پايشان را با زنجيرهاى آهنى بست و دستور داد بدن آنها را با اسب لگدكوب كنند تا به هلاكت برسند .

عزادارى استثنايى براى امام حسين ( عليه السلام )

وقتى كه امام حسين ( عليه السلام ) در خون غلتيد و كافران سرش را از بدن جدا كردند و بر بالاى نيزه زدند ، ناگهان دنيا به لرزه درآمد و عرش خدا لرزيد .

زمين سرد شد و خورشيد از حركت ايستاد .

جنّ و انسان به گريه آمدند .

فرشته ها و ملائك ، شيوَنشان عرش را به لرزه درآورد .

جمادات ، نباتات و حيوانات به سوگ نشستند .

از آسمان خون باريد .

به اين ترتيب ، عالم عزادار شد و خداوند متعال ، خود صاحب عزا شد .

گرد و غبار شديدى آسمان كربلا را فرا گرفت و روز مثل شب تاريك شد . باد سرخى با شدت تمام مىوزيد و از هيچ كس اثرى به چشم ديده نمى شد . مردم گمان كردند كه

عذاب الهى بر آنها فرود آمده ، اما ساعتى چنين بود و آن گاه هوا روشن شد .

در روايتى حضرت على ( عليه السلام ) فرمود : «هر چيزى براى مظلوميّت حسين گريه خواهد كرد ، حتّى حيوانات وحشى صحراها ، ماهيان درياها ، پرندگان آسمان ، آفتاب ، ماه ، ستارگان ، آسمان ، زمين ، مؤمنين ، جِنّ و اِنس و جميع فرشتگان آسمان ها و زمين ها و بهشت و مالك و حاملينِ عرش ، از آسمان خون و خاكستر مى بارد . » سپس فرمود : «پس لعنت خدا بر قاتلينِ حسين واجب شد . »

شهداى كربلا چه كسانى بودند ؟

بر اساس روايت هايى كه در كتاب هاى تاريخى آمده ، شهداى كربلا از «بنى هاشم» و «غير بنى هاشم» هستند كه در رأس ايشان حضرت امام حسين ( عليه السلام ) است . اسامى شهداى بنى هاشم _ كه سى نفر هستند _ اين طور ذكر شده است :

فرزندان اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) : اَبُوبَكْرِبن على ، عُمَربن على ، مُحمَّد اصغربن على ، عبدالله بن على ، عباس بن على ، محمدبن العباس بن على ، عبدالله بن العباس بن على ، عبدالله اصغر ، جعفربن على ، عثمان بن على .

فرزندان امام حسن ( عليه السلام ) : قاسم بن حسن ، ابوبكربن حسن ، عبدالله بن حسن ، بِشْربن حسن .

فرزندان امام حسين ( عليه السلام ) : على بن الحسين الاكبر ، عبدالله رضيع ، ابراهيم بن الحسين .

فرزندان عبدالله بن جعفر : محمدبن عبدالله بن جعفر ، عَوْن بن عبدالله بن جعفر ، عبيداللّه بن عبداللّه بن جعفر

.

فرزندان عقيل بن ابى طالب : مسلم بن عقيل ، جعفربن عقيل ، جعفربن محمدبن عقيل ، عبدالرحمن بن عَقيل ، عبدالله بن مسلم بن عقيل ، عبدالله الاكبربن عقيل ، عَوْن بن مسلم بن عقيل ، محمدبن مسلم بن عقيل ، محمدبن ابى سعيد بن عقيل ، احمدبن محمد هاشمى .

اسامى شهداى كربلا به غير از بنى هاشم : ابراهيم بن الحصين اسدى ، ابن الحتوف بن الحارث انصارى ، ابوعامر نهشلى ، ادهم بن اميه عبدى ، اَسْلَم تركى ، اُمَيَّة بن سعد طائى ، أَنَسَ بن الحارث كاهلى ، أنيس بن مَعْقِل اَصْبَحى ، بُرَيربن خُضَيْر هَمْدانى ، بِشْربن عبدالله حَضْرمى ، بَكْربن حَىّ تَيْمى ، جابربن الحَجّاج تَيْمى ، جَبَلَة بن على شَيْبانى ، جُنادَة بن الحارث سَلْمانى ، جُنادة بن كَعْب انصارى ، جُنْدَب بن حجير خَوْلانى ، جَوْن ، جُوَين بن مالك تميمى ، الحارث بن امرىء القيس كِنْدى ، الحارث بن نَبْهان ، الحباب بن الحارث ، الحباب بن عامر شعبى ، حبشى بن قاسم نَهْمى ، حبيب بن مُظَهَّر ( مظاهر ) اسدى ، الحَجّاج بن بَدْرى سَعْدى ، الحَجّاج بن مَسْرُوق جُعْفى ، حرّبن يزيد رِياحى ، الحَلاس بن عمرو راسِبى ، حَنْظَلَة بن اَسْعد شبامى ، حَنْظَلَة بن عمرو شَيْبانى ، رافع ، زاهربن عمرو كِنْدى ، زُهَيْربن بِشْر خَثْعَمى ، زُهَيْربن سَليم اَزْدى ، زُهَيْربن القَيْن بَجَلى ، زيادبن عريب صائدى ، سالم ، سالم ، سعدبن الحارث انصارى ، سعد ، سعد ، سعيدبن عبدالله حَنَفى ، سلمان بن مضارب بَجَلى ، سليمان ، سواربن منعم نَهْمى ، سُوَيْدبن عمروبن ابى المطاع ،

سيف بن الحارث بن سُريع جابرى ، سيف بن مالك عبدى ، شَبيب ، شوذب ، الضَرْغامة بن مالك ، عائذبن مجمع عائذى ، عابِس بن ابى شبيب شاكرى ، عامربن حِسان بن شُريح ، عامِربن مسلم عَبْدى ، عبادبن المهاجر جُهَنى ، عبدالأعلى بن يزيد كَلْبى ، عبدالرحمن اَرْحَبى ، عبدالرحمن بن عبدربه اَنْصارى ، عبدالرحمن بن عروة غِفارى ، عبدالرحمن بن مسعود تَيْمى ، عبدالله بن ابى بكر ، عبدالله بن بِشر خَثْعَمى ، عبدالله بن عروة غِفارى ، عبدالله بن عميربن جناب كَلْبى ، عبدالله بن يزيد عَبْدى ، عبيدالله بن يزيد عَبدى ، عقبة بن سَمْعان ، عقبة بن الصلت جُهَنى ، عمارة بن صلخب اَزْدى ، عمران بن كَعْب بن حارثة اَشْجَعى ، عماربن حسان طائى ، عماربن سلامة دالانى ، عمر و بن عبدالله جندعى ، عمرو بن خالد اَزْدى ، عمروبن خالد صَيْداوى ، عمروبن قرظة انصارى ، عمروبن مطاع الجعفى ، عمروبن جنادة الانصارى ، عمروبن ضبيعة ضَبُعى ، عمروبن كعب ابو ثمامة صائدى ، قارب ، قاسط بن زُهَيْر تَغْلِبى ، القاسم بن حبيب اَزْدى ، كُردُوس تَغْلِبى ، كنانة بن عتيق تَغْلبى ، مالك بن ذودان ، مالك بن عبدالله بن سريع جابرى ، مُجَمَّع جُهَنى ، مُجَمَّع بن عبيدالله عائذى ، محمدبن بَشير حَضْرَمى ، مسعودبن الحَجّاج تَيْمى ، مسلم بن عَوْسَجَه اسدى ، مسلم بن كثير اَزْدى ، مقسط بن زُهَيْر تَغْلِبى ، مُنْجِح ، الموقع بن ثمامه اسدى ، نافِع بن هِلال بَجَلى ، نصر ، النعمان بن عمرو راسِبى ، نُعِيم بن عجلان انصارى ، واضح رومى ، وهب بن حباب

كَلْبى ، يزيدبن ثُبيط عَبْدى ، يزيدبن زيادبن مهاصر كِنْدى ، يزيدبن مغفل جُعْفى .

حال امام سجّاد در مورد مصيبت كربلا

حضرت امام زين العابدين ( عليه السلام ) ، در روز عاشورا مصيبت هاى بسيارى كشيد . پدر ، بَرادران ، عموها ، پسرعموها و ياران را كشته و در خاك و خون غلتيده ديد . زنان و كودكان و خواهران را ديد كه به اسارت گرفته شدند و شلاّق مى خورند . اما خداوند متعال به او صبر داده بود تا در برابر همه مصيبت ها شكيبا باشد; در حالى كه مى ديد بيشتر خاندانش و ياران پدرش در خاك و خون غلتيده اند و بدنهايشان برهنه و لباسهايشان به غارت رفته است . حقّ ايشان غصب شده ، خاندانشان كشته شده و از وطن رانده شده اند .

امام سجّاد ( عليه السلام ) حدود چهل سال بر شهادت پدر بزرگوارش گريه كرد . در اين مدّت روزها را روزه مى گرفت و شبها عبادت مى كرد . وقتى در افطار برايش آب و غذا مى آوردند و مى گفتند : «آقا بفرماييد بخوريد . » امام مى فرمود : «فرزند رسول خدا گرسنه كشته شد ، فرزند رسول خدا تشنه كشته شد . » آنقدر اين جملات را تكرار مى كرد و گريه مى كرد ، تا ظرف غذايش از اشك تر مى شد و آب آشاميدنيى كه برايش آورده بودند با اشكش آميخته مى شد .

حالِ امام اين چنين بود تا به ملكوت اعلى پيوست .

رباب كه بود ؟

رباب همسر امام حسين و دختر «امرء القيس بن عدى كَلْبى» بود . رباب مادر «سكينه» و «عبدالله رضيع» است و بعد از شهادت امام ، بيش از يك سال زنده نماند . او به امام

علاقه شديدى داشت و امام هم به او علاقه مند بود .

رباب به مدينه برنگشت و در كنار قبر مطهر امام حسين ( عليه السلام ) ماند و زير سايه و سقف هم نرفت ، تا اينكه بعد از يك سال ، بر اثر غم و اندوه از دنيا رفت . او از بافضيلت ترين زنان عصر خود بود و شعرهايى هم براى مصيبت امام حسين ( عليه السلام ) سرود .

دفن شهداى كربلا

بعد از روز عاشورا ، عدّه اى از طايفه «بنى اسد» _ كه موافق با امام حسين ( عليه السلام ) بودند _ به كربلا آمدند تا پيكر امام و يارانش را دفن كنند . اما به علت وجود زخم هاى زياد و يا قطعه قطعه بودن پيكر شهداء آنها را نمى شناختند و حيران بودند . در آن حال ، امام زين العابدين ( عليه السلام ) آمد و بدن مطهّر شهدا را يك به يك به آنها شناساند و آنها در دفن شهدا ، امام زين العابدين ( عليه السلام ) را يارى نمودند . امام زين العابدين ( عليه السلام ) روى قبر پدرش نوشت : «هذا قبرُ الحسين بنِ على بن ابى طالب ، الَّذى قَتَلُوهُ عَطشاناً غَريباً» .

اسارت خاندان امام

جنايتكاران بنى اميّه ، پس از آن كه امام و يارانش را به شهادت رساندند ، لباسها و وسايلش را به غارت بردند ، با اسب بر بدنش تاختند ، خيمه هاى خاندانش را به آتش كشيدند ، زنان و كودكان را غارت كردند و آنها را به اسارت درآوردند .

دشمن ، خاندان امام حسين ( عليه السلام ) را شهر به شهر گرداند . يزيد مى خواست با اين كار خاندان پيامبر و مقدّسات دين را خوار و پست گرداند و به اين ترتيب ، مردم را بترساند تا كسى جرأت مبارزه نداشته باشد . اما اين خاندان الهى در دوران «اسارت» هم ، با باطل جنگيدند و دشمن را رسوا كردند و با سخنرانى هاى بيدارگرشان برنامه دشمنان اسلام را نقش بر آب ساختند . بنى اميّه با پيامبر و

اهل بيت او دشمنى شديد داشتند و همواره خصومت خود را به شكلى نشان مى دادند . حضرت محمد ( صلى الله عليه وآله وسلم ) آنان را لعنت كرد . در سوره اسراء آيه شصت «شجره ملعونه» به بنى اميّه تفسير شده است .

مأموران سپاه يزيد با وضع ناراحت كننده اى خاندان امام حسين ( عليه السلام ) را وارد كوفه كردند . امام زين العابدين ( عليه السلام ) را غُل و زنجير كرده و در حالى كه دستها را به گردنش بسته بودند ، در معرض تماشاى مردم گذاشتند .

مردم بىوفاى كوفه ، با بى حيايى به تماشاى زنان و كودكان ايستاده بودند . آنان مى ديدند گوشواره هاى دختران و زنان از گوششان كشيده شده و جاى زخم و جراحت بر جاى مانده است . بچه هاى اسير ، پابرهنه بودند و مردم كوفه مى ديدند كه از پاى دختران خلخال را بيرون آورده اند .

زنان اهل بيت در حال اسارت و با آن وضع بسيار بد نيز ، اعتراض آميز ، بر حفظ عفّت و حجاب تأكيد داشتند . «ام كلثوم» فرياد كشيد : آيا شرم نمى كنيد كه براى تماشاى اهل بيت پيامبر جمع شده ايد ؟ !

سرهاى شهدا را كه بر نيزه بود ، جلو مردم آوردند . در اين موقع همه به گريه افتادند . حضرت زينب ( عليها السلام ) وقتى نگاهش به سر امام حسين ( عليه السلام ) افتاد ، از شدّت ناراحتى ، پيشانى را به چوبه مَحْمِل زد و خون از پيشانى مباركشان جارى شد .

در كوچه ها و ميدان هاى كوفه

، سر بُريده امام بر سر نيزه ، آيه اصحاب كهف را مى خواند : «اَمْ حَسِبْتُم اَنَّ اَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقيم كانُوا مِن آياتِنا عَجَبا» . سربازان با خوشحالى سرهاى شهدا را در جاى جاى كوفه مى گرداندند .

اين جنايت دردناك و زشت بنى اميّه ، نشانه مظلوميت امام حسين ( عليه السلام ) است . دشمنان مى خواستند ديگران را بترسانند و جلو حقّ گويى را بگيرند امّا موجى از خشم ونفرت در مردم به وجود آمد و مردم از حيله هاى پشت پرده «شجره مَعلونه» آگاه شدند .

وقتى كاروان اسيران كربلا را وارد دارالإماره كردند ، حضرت زينب ( عليها السلام ) خطاب به عبيدالله بن زياد ، او را «ابن مرجانه» خواند و اين اشاره به نسب ناپاك او بود و باعث رسوايى حاكم كوفه شد . سپس حضرت زينب با سخنرانى آتشين خود به افشاگرى پرداخت .

عبيدالله بن زياد ، سر مطهّر امام حسين ( عليه السلام ) را همراه «شمر» به شام نزد يزيد فرستاد . شمر ، مردى آبله رو و بدسيرت و زشت صورت بود و حرام زاده به حساب مى آمد . او در طول راه كوفه تا شام ، با سنگدلى تمام ، اسيران را آزار مى داد .

امام زين العابدين ( عليه السلام ) را در مدّت اسارت ، بر شتر بى جهاز و بى كجاوه [2]نشانده و پاهاى آن حضرت را به زير شكم شتر بسته بودند . بيمارى امام از يك طرف و مصيبت ها و رنج اسارت از سوى ديگر ، قلب خاندان پيامبر ( صلى الله عليه وآله وسلم )

را مى سوزاند .

ورود اسيران به شام

يزيد در انتظار رسيدن اسيران بود . نماينده جنايتكارش «عبيدالله بن زياد» برنامه اش را خوب انجام داده بود . يزيد دستور داد تا شهر شام را آذين بندى كنند و خاندان حسين بن على ( عليه السلام ) را در كوچه و بازار بگردانند .

كاروان اسيران را سه روز در پشت «دروازه ساعات» نگهداشتند تا كار جشن كامل شود . آن دروازه ، يكى از دروازه هاى شرقى شام بود كه راه «حلب» و «كوفه» به آن ختم مى شد .

شهر را با زيورها ، ديبا و زر و سيم و انواع جواهر آراستند . سپس مردان ، زنان ، كودكان ، بزرگسالان ، وزيران ، اميران ، يهود ، مَجوس ، [3] نصارا [4] و همه اقوام ، با طبل ، دف ، شيپور ، سرنا و ديگر ابزار لهو و لعب براى شادى و تفريح بيرون آمدند . چشمها را سُرمه كشيده ، دستها را حَنا بسته و بهترين لباس ها را پوشيده و خود را آراسته بودند .

در چنين وضعى ، روز اول ماه صفر ، سر مطهّر امام حسين ( عليه السلام ) را _ كه بالاى نيزه بود _ وارد شهر كردند و به دنبال آن ، اسيران اهل بيت را به شهر آوردند . مردم به شادمانى و پايكوبى و طبل زنى مشغول بودند . اين برنامه ، حاصل تلاشهاى معاويه بود . او بيش از سى سال در شام حكومت كرد .

مردم شام ، با تلاشهاى معاويه با حضرت على ( عليه السلام ) و خاندانش دشمنى مىورزيدند و رفتار مردم شام با

اسيران كربلا نشان دهنده آن بود . سالها بود كه در قنوت نمازشان بر حضرت على ( عليه السلام ) لعنت مى فرستادند ! علاوه بر اينها ، يزيد ، براى موجّه جلوه دادنِ كار خود ، امام حسين ( عليه السلام ) را «شورشى» معرفى كرد و خود را سركوب كننده شورش ضدّ حكومت اسلامى ( ! ) مى دانست .

اسيران را از قسمتهاى مختلف شهر عبور دادند ، از جمله «بازار شام» . جمعيت زيادى از مردم براى ديدن اسيران خاندان محمد ( صلى الله عليه وآله وسلم ) در دو طرف بازار صف كشيده بودند . در انتهاى بازار «مسجد اُمَوى» قرار داشت و اسيران را از همين مسير وارد مسجد كردند . فشار جمعيت حركت را كُند كرده بود . خونبارترين برگهاى تاريخ در حال نوشتن بود . سخنان امام حسين ( عليه السلام ) و خاندانش در قيام تاريخى كربلا ، همه بيانگر اين بود كه قيام ، براى دين و مبارزه با ستم و كفر است . اهل بيت ( عليهم السلام ) همواره خود را خاندان و وارثان پيامبر معرفى مى كردند و بر اين مهمّ تأكيد داشتند ، تا پرده هاى غفلت و خاموشى را كنار بزنند .

قصر يزيد ، در انتظار اسيران

قصر يزيد _ كه آن را «دار الخلافه» مى ناميدند ، نزديك مسجد جامع اُمَوى بود . يزيد براى اينكه پيروزيش را به رُخ مردم بكشد ، اجازه داد تا همه وارد دارالخلافه شوند . و از اين رو قصر پر از جمعيت شد . سپس اُسراى اهل بيت را _ كه با طناب و زنجير آنان را به

هم بسته بودند _ با وضعى توهين آميز وارد مجلس جشن يزيد كردند .

سر مطهر امام حسين را داخل «طَشت طلا» گذاشتند و نزد يزيد آوردند . يزيد در حالى كه مى خنديد با چوب خَيزَران [5] بر لبهاى امام زد و با غرور و سرمستى خواند : «بنى هاشم با حكومت بازى مى كردند ، نه خَبرى ( از آسمان و غيب ) آمده و نه وحى نازل شده است . . . » .

يزيد آرزو كرد كاش نياكانش _ كه در جنگ بَدْر كشته شدند _ زنده بودند و خونخواهى و انتقام او را مى ديدند . اين جملات ، نشان دهنده كفر قلبى و كينه يزيد به پيامبر خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) بود .

پس از سخنان كفرآميز يزيد ، حضرت زينب ( عليها السلام ) سخنرانى تاريخى اش را با اين آيه شروع كرد : «سرانجامِ بدكاران ، آن شد كه آيات الهى را تكذيب و مسخره كردند . » [6] در ادامه سخنرانى اش باز هم از قرآن كمك گرفت : «كافران مپندارند كه اگر به آنان مهلت مى دهيم ، برايشان خوب است ، بلكه گناهانشان افزوده مى شود و براى آنان عذاب خواركننده اى است» . [7]به طور كلّى سخنرانى حضرت زينب ( عليها السلام ) بيانگر خروج يزيد از اسلام و بى اعتقادى او به دين و اثبات كفر و انجام كارهاى زشت و ناپسند او است . در حقيقت ، واقعه با عظمت كربلا ، كفرِ پنهان بنى اميّه را ظاهر و چهره اصلى آنها را براى مردم روشن كرد .

«فاطمه» دختر امام

حسين ( عليه السلام ) در بين اسيران بود . او هم به نوبه خودش سخنان افشاگرانه اى بر ضدّ جنايتهاى يزيد بيان كرد و همه حاضران را به گريه انداخت . در دارالخلافه يزيد ، چشم يكى از وابستگان حكومت به او افتاد ، از اين رو از يزيد خواست او را به وى ببخشد . حضرت زينب ( عليه السلام ) به شدّت اعتراض كرد و كار آنان را كُفر به حساب آورد .

تبليغات بنى اميّه وانمود كرده بود كه بر دشمنان اسلام و بر شورشيان پيروز شده اند و خاندان آنها را به اسارت درآورده اند ، اما حضرت زينب ( عليها السلام ) و امام زين العابدين ( عليه السلام ) با سخنرانى هايشان «جشن» را به «عزا» تبديل كردند و پيروزى ( ! ) را بر كام يزيد تلخ نمودند .

خرابه شام

بعد از سخنرانى حضرت زينب ( عليه السلام ) در مجلس جشن يزيد ، كه وضع را بر ضدّ او تغيير داد ، يزيد خاندان امام حسين ( عليه السلام ) را در خرابه اى بى سقف جاى داد . اهل بيت ، سه روز در آن خرابه بودند و براى امام حسين و شهداى كربلا عزادارى مى كردند .

«رقيّه» دختر خُردسال امام حسين ( عليه السلام ) در همين خرابه پدرش را در خواب ديد و پس از بيدار شدن بسيار گريست و بى تابى كرد و پدر را خواست . خبر به يزيد رسيد . به دستور او سر مطهّر امام حسين ( عليه السلام ) را براى رقيّه آوردند و او از اين منظره بيشتر ناراحت

شد و همان روزها روح از بدنش جدا شد و به سوى خدا رفت .

در مدتى كه خاندان امام حسين ( عليه السلام ) در شام اسير بودند ، چند نوبت آنها را به قصر يزيد بردند . يزيد به هيچ وجه حيله اش عملى نشد و هربار نتيجه معكوس گرفت . او ناچار شد خاندان پيامبر ( صلى الله عليه وآله وسلم ) را در بيستم صفر به مدينه بفرستد .

آغاز امامتِ امام چهارم

پس از شهادت مظلومانه امام حسين ( عليه السلام ) ، امامت به حضرت زين العابدين ( عليه السلام ) منتقل شد . آن حضرت در واقعه جانسوز كربلا حضور داشت و به علت بيمارى ، در خيمه بسترى بود . پس از شهادت امام حسين ( عليه السلام ) همراه با خاندان پيامبر به اسارت گرفته شد و با حالتى ناراحت كننده _ كه غُل و زنجير به دست و گردن آن حضرت بسته بودند _ به كوفه و از آنجا به شام برده شد . در قصر يزيد با سخنرانى بسيار مهمّى ، چهره يزيد را به مردم شناساند و مردم شام را از حقيقت قيام كربلا آگاه كرد .

امام زين العابدين ( عليه السلام ) در واقعه دلخراش كربلا 24 سال داشت و داراى فرزند بود . فرزند خردسالش ، امام محمد باقر ( عليه السلام ) هم در كربلا حضور داشت . نقش اصلىِ امام زين العابدين ( عليه السلام ) در قيام عاشورا ، رساندن پيام خون شهداى كربلا و حفظ دست آوردها و اهداف پدر بود .

سخنرانى امام زين العابدين ( عليه السلام ) در قصر يزيد

، باعث رسوايى حكومت شد و يزيد چنان خشمگين شد كه دستور داد امام را بكشند ، امّا حضرت زينب ( عليها السلام ) خود را سپر بلا كرد و اجازه نداد بدين كار موفق شوند .

زينب ، پيامبرِ خون شهدا

از حضرت زينب ( عليها السلام ) به عنوان «قهرمان صبر» ياد مى كنند . اين شيرزن ، پيام رسان خون شهيدان كربلا است . او از شروع قيام عاشورا همراه برادرش امام حسين ( عليه السلام ) بود و از همه مسائل قيام عاشورا آگاهى داشت . او از شجاعت ، عفاف ، قوّت قلب ، زهد ، فصاحتِ بيان و شهامت بسيار عجيبى برخوردار بود . اين بانوى فداكار ، دو پسر به نامهاى «محمد» و «عون» داشت كه در كربلا به شهادت رسيدند .

در قيام الهى عاشورا ، نقش فداكارى هاى بزرگ حضرت زينب ( عليها السلام ) خيلى زياد بود; سرپرست قافله اسيران خاندان امام حسين ( عليه السلام ) و پرستار امام زين العابدين ( عليه السلام ) و افشا كننده ظلمهاى حكومت بنى اميّه با سخنرانى هاى تاريخ سازش بود . بعد از عاشورا و در مدّت اسارت در كوفه و شام ، سخنرانى هاى آتشينى ايراد كرد و باعث ادامه حماسه عاشورا و بيدارى مردم شد .

در مدينه بعد از دوران اسارت براى شهيدان كربلا مجالس عزادارى برگزار و با سخنانش افشاگرى مى كرد .

قيام توّابين

پس از واقعه سوزناك كربلا ، با روشنگرى هاى حضرت زينب ( عليها السلام ) و امام زين العابدين ( عليه السلام ) در كوفه ، شام و مدينه ، مردم پى به عمق فاجعه اى بزرگ بردند كه خود از جمله عاملان آن بودند . شيعيان كوفه به علّت يارى نكردن امام حسين ( عليه السلام ) پشيمان شدند و توبه كردند . و براى همين اظهار توبه و پشيمانى ، به

«توّابين» مشهور شدند . آنها نزد «سليمان بن صُرَد خُزاعى» رفتند .

سليمان بن صُرَد ، از چهره هاى برجسته و سرشناس شيعه در كوفه بود . از اصحاب پيامبر و در جنگ صفّين از ياران حضرت على ( عليه السلام ) بود . پس از مرگ معاويه ، او به امام حسين ( عليه السلام ) نامه نوشت و از آن حضرت خواست تا به كوفه بيايد ، امّا عبيدالله بن زياد او را به زندان انداخت . به همين جهت نتوانست در كربلا همراه امام حسين ( عليه السلام ) باشد . او كه پشيمانى و توبه مردم كوفه را ديد ، رهبرى قيام «توّابين» را بر عهده گرفت .

در مدّت چهار سال ، با جذب افراد و تهيّه سلاح و فراهم كردن امكانات قيام ، به طور مخفيانه قيام را سازماندهى كرد . سرانجام در سال 65 هجرى با جمعيتى چهار هزار نفرى قيام خود را با اشعار «يا لَثارات الحسين» [8] آغاز كردند . بر سر قبر امام حسين ( عليه السلام ) رفتند و با گريه و ناله از خدا خواستند تا آنها را ببخشد . سپس به سمت شام حركت كردند تا حكومت را سرنگون كنند . به «عين الورده» آمدند و در آنجا با سپاه شام برخورد كردند . بعد از چند روز نبرد شديد ، سرانجام سليمان بن صرد _ كه 93 سال داشت _ با جمعى از يارانش به شهادت رسيدند . بقيه توابين ، چون توان مقابله با سپاه بزرگ شام را نداشتند ، شبانه به كوفه برگشتند .

قيام مُختار

«مختاربن ابى عبيده ثقفى» مردى خردمند ،

حاضرجواب ، شجاع ، بخشنده ، تيزهوش و كارشناس مسائل نظامى بود . او از كسانى بود كه فضايل آل محمد ( صلى الله عليه وآله وسلم ) را نشر مى داد و آشكار و پنهان از خاندان پيامبر طرفدارى مى كرد .

وقتى «مسلم بن عقيل» به كوفه آمد ، مختار او را به خانه اش برد و با مُسلم به نفع امام حسين ( عليه السلام ) بيعت كرد . عبيدالله بن زياد ، بعد از كشتن مسلم ، مختار را شلاّق زد و زندانى كرد ، و هنگام حادثه دلخراش كربلا ، او

و ميثم تمّار در زندان بودند .

مختار پنج سال پس از واقعه جانسوز عاشورا ، در سال 66 هجرى در كوفه قيام كرد . هدف قيامش ، خونخواهى امام حسين ( عليه السلام ) و انتقام از جنايتكاران و قاتلان شهداى كربلا بود . در اين قيام ، بسيارى از شيعيان از او حمايت كردند و شعارشان اين بود : «يا لَثارات الحسين»; «يا مَنْصُورُ ، اَمِت» . [9] درگيرى هاى سختى در محلّه ها و ميدان هاى كوفه پيش آمد . عده اى كشته و عده اى تسليم شدند و مختار وارد قصر شد . روز بعد براى مردم كوفه سخنرانى كرد ، بزرگان كوفه با او بيعت كردند . مختار پس از اينكه بر اوضاع كاملاً مسلّط شد ، يكايك قاتلان شهداى كربلا را دستگير كرد و كشت . او نيروهايى را به اطراف مى فرستاد تا هم بر آن مناطق تسلّط پيدا كنند و هم جنايتكاران را گرفته و مجازات نمايند .

مختار موفّق شد افرادى چون : عمربن

سعد ، شمربن ذى الجوشن ، عبيدالله بن زياد ، خُولى ، سَنان ، حَرْمَلَه ، حَكيم بن طُفَيْل ، مُنْقِذِبن مُرّه ، زيدبن رقاد ، زيادبن مالك ، مالك بن بِشْر ، عبداللّه بن اسيد ، عَمْروبن حَجّاج و بسيارى از افرادى را كه در عاشورا دستشان به خون شهدا آلوده بود ، از دم تيغ بگذراند و بدنشان را بسوزاند و يا در مقابل سگها بيندازد .

مختار ، هجده ماه حكومت كرد و در سنّ 67 سالگى در جنگى با سپاهيان «عبداللّه بن زبير» به شهادت رسيد . قيام او و خونخواهى اش موجب خُرسندى ائمه ( عليهم السلام ) بود .

تخريب حَرَم امام حسين ( عليه السلام )

بعد از شهادت مظلومانه امام حسين ( عليه السلام ) ، كه باعث شد حقيقت اسلام روشن شود ، شيعيان به زيارت قبر مطهر آن حضرت مى آمدند . به اين ترتيب ، حاكمان ستمگر مرتّب احساس خطر مى كردند و سعى داشتند تا اين محل تجمّع را از بين ببرند . متوكّل عباسى ، با ايجاد پاسگاهى در نزديكى كربلا به سربازانش دستور داد : هر كس را ديديد قصد زيارت حسين دارد ، بكُشيد .

به دستور متوكّل ، هفده بار قبر مطهر امام حسين ( عليه السلام ) را خراب كردند . يك بار «ديزَج يهودى» را مأمور تغيير و تخريب قبر امام كرد . او نيز با غلامان خويش سراغ قبر رفت . قبر را شكافت ، به حصيرى كه پيكر مطهّر امام در آن بود برخورد كرد كه از آن بوى مُشك مى آمد ، دوباره خاك روى آن ريختند و آب بستند و آن زمين را

مى خواستند با گاو ، شُخم بزنند كه گاوها جلو نمى رفتند و كار نمى كردند !

هارون الرشيد هم به حاكم كوفه دستور داد تا حَرَم امام حسين ( عليه السلام ) را خراب كند ، اطراف آن را ساختمان بسازد و زمين هايش را زير كشت و زراعت ببرد . حاكم كوفه هم مو به مو دستورهاى هارون الرشيد را انجام داد . با اين حال ، مردم باز هم به زيارت قبر امام حسين ( عليه السلام ) مى آمدند و حتى گاهى با مأموران خليفه درگير مى شدند . برخوردهاى جفاكارانه دشمنان ، همه ، براى پراكندن عاشقان امام حسين ( عليه السلام ) از اين مركز روشنايى بود ، امّا كمترين نتيجه اى هم نگرفتند .

وهّابيان هم در سال 1216 قمرى به كربلا حمله كردند و اين تهاجمها ، ده سال ادامه داشت . وهّابيان كربلا را غارت ، مردم را قتل عام و حَرَم مطهر امام را خراب كردند .

در سالهاى اخير هم حكومت ظالم عراق ، براى خاموش كردن حركت انقلابى شيعيان اين سرزمين ، در سال 1370 شمسى به كربلا و نجف حمله كرد . بعثى ها با توپخانه ، گنبد و بارگاه حرم امام حسين ( عليه السلام ) را مورد هجوم وحشيانه قرار دادند و حقّ طلبان را به خاك و خون كشيدند . «صدام» دستور داد حرم حضرت على ( عليه السلام ) و امام حسين ( عليه السلام ) و حضرت عبّاس ( عليه السلام ) را تخريب نمايند و قيام مردمىِ بر ضدّ حكومت را خفه كنند .

چه كسى شيعه امام حسين ( عليه السلام ) است ؟

كسى كه شيعه و علاقه

مند به امام حسين ( عليه السلام ) است ، بايد همرنگ ، همجهت و همفكر با امامش باشد; بايد از جهت رفتار ، اخلاق و گفتار به امام حسين ( عليه السلام ) اقتدا كند ، نه اينكه ادّعا كند و شعار بدهد .

البته شيعه امام حسين ( عليه السلام ) ، شيعه همه ائمه اطهار ( عليهم السلام ) است . شيعه ، در راه ائمه ( عليه السلام ) _ كه راه خدا است _ قدم بر مى دارد . امام حسين ( عليه السلام ) الگو و نمونه فدا شدن در راه خداست . شيعه او هم بايد اينطور باشد .

شيعه امام حسين ( عليه السلام ) بايد در اين كارها و ارزشها به آن حضرت اقتدا كند : اطاعت امر خدا ، خواندن و زنده نگهداشتن نماز ، خودسازى ، گريز از گناه ، امر به معروف و نهى از منكر ، زير بار ذلّت نرفتن و عدم سازش با ظالمان ، جهاد و شهادت ، قاطعيت و پايدارى در راه عقيده ، مبارزه با باطل ، ايثار و . . . .

استشهاد به يك كتاب به معناى تأييد همه مطالب آن نيست .

مدارك و منابع مورد مطالعه

1 . قرآن كريم

2 . شيخ طبرسى : احتجاج

3 . شيخ مفيد : ارشاد

4 . شيخ صدوق : امالى

5 . علاّمه مجلسى : بحارالانوار

6 . طبرى ، محمدبن جرير : تاريخ طبرى

7 . ابن جوزى : تذكرة الخواص

8 . ( شهيد ) مطهّرى ، مرتضى : حماسه حسينى

9 . رسولى محلاّتى ، سيد هاشم : خلاصه تاريخ اسلام

10 . حكيمى ، محمود : رهبر آزادگان حسين

11

. غفّارى ، محسن : سيره امام حسين

12 . مدّرس ، محمّدباقر : شهر حسين

13 . ابن عبد ربّه : عقدالفريد

14 . معين ، محمّد : فرهنگ معين

15 . بهايى : كامل

16 . جعفربن محمدبن قولويه : كامل الزيارات

17 . اربلى ، عيسى بن ابى الفتح : كشف الغمّه فى معرفة الائمّه

18 . سيدبن طاووس : لهوف

19 . ابن نماى حلّى : مثيرالاحزان

20 . مسعودى : مروج الذهب

21 . اصفهانى ، ابوالفرج : مقاتل الطالبين

22 . مقرم ، عبدالرزاق : مقتل الحسين

23 . ابى مخنف : مقتل الحسين

24 . ابن شهرآشوب : مناقب

25 . محدث قمى : منتهى الامال

26 . محدث قمى : نفس المهموم

[2] _ مَحْمِل ، جايگاهى كه بر شتر مى بندند و در هر طرفى يك نفر مى نشيند .

[3] _ آتش پرست ، آفتاب پرست ، گبر .

[4] _ كسانى كه پيرو دين حضرت مسيح هستند .

[5] _ چوب و تركه اى كه يزيد ، با آن بر سر بريده امام اشاره مى كرد و بر لب و دندان امام مى زد .

[6] _ روم ، ( 30 ) آيه 10 .

[7] _ آل عمران ، ( 3 ) آيه 178 .

[8] _ اى خون خواهان حسين ( عليه السلام ) .

[9] _ اى يارى شده ! بميران . ( نوعى پيش گويى و فال نيك به مرگ دشمن ) .

14- كنز مخفي: مباحثي پيرامون زيارت عاشورا

مشخصات كتاب

عنوان قراردادي : زيارتنامه عاشورا - شرح .

عنوان و نام پديدآور : كنز مخفي: مباحثي پيرامون زيارت عاشورا / تأليف عبدالنبي اراكي؛

تحقيق ناصر باقري بيدهندي .

مشخصات نشر : قم: مسجد مقدّس جمكران ، 1388 .

مشخصات ظاهري : 200 ص 5/14

* 5/21 س م.

شابك : 4 - 167 - 973 - 964 - 978

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

موضوع : زيارتنامه عاشورا - - نقد و تفسير .

شناسه افزوده : عراقي، عبدالنبي، 1891 - 1965 م. ، شارح

شناسه افزوده : باقر بيدهندي، ناصر، 1337 .

رده بندي كنگره : 1388 4ع /60422/271BP

رده بندي ديويي : 777/297

شماره كتابشناسي ملّي : 1848090

+ مؤلف: آيت اللَّه العظمي عبدالنّبي اراكي

+ تحقيق: ناصر باقري بيدهندي

+ صفحه آرا: اميرسعيد سعيدي

+ ناشر: انتشارات مسجد مقدّس جمكران

+ چاپخانه و شمارگان: پرستش / 2000 جلد

+ نوبت و تاريخ چاپ: اوّل / زمستان 1388

+ قيمت: 1400 تومان

+ شابك: 4 - 167 - 973 - 964 - 978

+ مركز پخش: انتشارات مسجد مقدّس جمكران

+ تلفن و نمابر: 7253700 ، 7253340 - 0251

+ قم - صندق پستي: 617

مقدّمه محقّق

الحمد للَّه ربّ العالمين، و الصّلاة و السّلام علي أكرم المرسلين سيدنا و نبينا محمّد الصادق الأمين و آله الهداة الميامين.

يكي از زيارت هاي مأثور و روايت شده از حضرات معصومين عليهم السلام زيارت عاشوراست. در فرهنگ تشيع، اين زيارت از جايگاهي رفيع و ويژه اي برخوردار است و داراي آثار و بركات شگفتي است و تأكيد بسياري به خواندن آن در همه اوقات شده است و ثواب و خواصّ فراواني براي مداوت بر آن نقل شده است.

اين گنجينه معارف از جمله زيارتهايي است كه در طول تاريخ، صالحان و عالمان شيعه به آن عنايت فوق العاده اي داشته و در پرتو زمزمه عاشقان اين منشور آسماني، به مراد و مقصود خود دست يافته و در هر دو سرا كامياب شده اند و پرچم پرافتخار برائت از مشركان را به اهتزاز درآورده اند.

اين مجموعه سياسي، عرفاني توسط امام باقرعليه السلام به شيعيان تعليم داده شده و در كتب دعا و زيارات منعكس گرديده است.

بدون ترديد زيارت عاشورا از برترين اسباب طاعت و تقرّب به درگاه ربوبي و جلب رضاي حق است.

به دليل آثار و بركات اين منشور، تولّي و تبرّي و مضامين بلند و مفاهيم والاي آن، شماري از علما و دانشمندان به شرح آن اهتمام خاص داشته اند. و اهل معرفت آن را به عنوان ذكر و ورد خويش داشته و در دشواريها و سختي هاي خود به خداوند متوسل مي شده اند.

يكي از دانشمنداني كه به شرح عالمانه زيارت عاشورا پرداخته، فقيه بزرگوار آيت اللَّه العظمي حاج شيخ عبدالنبي اراكي - عليه رضوان الباري - است كه در اين مقدمه به صورت فشرده به معرفي آن جناب مي پردازيم:

آشنايي با مؤلّف

آيت اللَّه شيخ عبدالنبي اراكي (در سال 1307 ه.ق) در اراك ديده به جهان گشود و در رجب 1385 ه ق پس از عمري تلاش و كوشش و خدمات ماندگار، چشم از جهان فروبست و بدرود حيات گفت.

او تحصيلات خود را در اراك، همدان و نجف اشرف به اتمام مي رساند و به درجه رفيعه اجتهاد نائل مي آيد. در نجف اشرف به تدريس مي پردازد و در كنار آن به تأليف و تصنيف روي مي آورد.

آن مرجع بزرگوار پس از سالها بهره وري از محضر آيات عظام: ملا فتح اللَّه نمازي معروف به شيخ الشريعه اصفهاني (م 1339 ه ق)، سيد ابوالحسن اصفهاني (م 1365ه.ق)، ميرزا محمّد حسين نائيني (م 1355ه.ق)، آقا ضياء الدين عراقي (م 1361ه.ق) و حاج شيخ علي قوچاني و حاج ميرزا علي آقا قاضي، با كوله باري عظيم از دانش به

كشور بازمي گردد و در سال (1366 ه.ق) وارد حوزه علميه قم شده و علاوه بر اقامه جماعت در مسجد عشقعلي به تدريس و تربيت فضلا مي پردازد. تأليفات فراواني در موضوعات مختلف از ايشان به يادگار مانده است از جمله:

معالم الزلفي؛ افاضة القدير؛ غوالي اللئالي؛ اعلام العامة في صحة الحج مع ابناء العامة؛ كتاب المحاكمات؛ حاشيه بر وسيله؛ روح ايمان؛ رساله عمليه و انيس المقلدين.

ايشان علاوه بر تخصص در فقه و اصول، در كلام و علوم غريبه و تعبير خواب مهارت داشت. و بعد از ارتحال در جوار كريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومه عليها السلام در مسجد بالاسر به خاك سپرده شد.(1)

كتاب حاضر يك بار چاپ و نسخه هاي آن ناياب بود. نسخه اي از آن به لطف داماد بزرگوار مؤلف، آيت اللَّه حاج سيد علي اكبر موسوي يزدي در اختيار بنده قرار گرفت كه همين جا از آن جناب تشكر مي كنم. كارهايي كه در اين كتاب انجام داده ايم عبارتند از:

الف: افزودن مقدمه

ب: ويرايش متن

ج: استخراج منابع

د: معني كردن پاره اي لغات دشوار

ه: معرفي اعلام

خدا بلند مرتبه را شكر كه توفيق تحقيق اين سفرقيم را عنايت فرمود. به اميد آن كه ارادتمندان حضرت ابا عبداللَّه عليه السلام از آن بهره كافي ببرند و نويسنده محترم و محقق و ناشر را از دعاي خير خود بي نصيب نگذارند.

در پايان لازم مي دانم از انتشارات مسجد مقدّس جمكران كه كتاب را به بهترين شكل چاپ كرده است، سپاسگزاري كرده، مزيد توفيقات آنان را از خداي متعال خواستارم. و آرزو دارم، توفيق تحقيق و ويرايش ديگر آثار نويسنده بزرگوار، خصوصاً شرح كفايه ايشان را پيدا كنم. والسلام

رساله زيارت عاشورا

هذه رسالة في الزيارة

العاشورا و سميتها بكنز المخفي

الحمد للَّه الّذي جعل محمّداً و آله وسيلة لعباده لتحصيل السعادة الدنيوية و الاخروية، و نشكره علي ما هدانا لزيارة أحبّائه و أوليائه، و جعلها ذريعةً للوصول الي مقاصدنا و حوائجنا، و كنزاً لنا ليوم فقرنا و فاقتنا.

و الصّلاة و السّلام علي محمّد و آله الطاهرين، و لعنة اللَّه علي اعدائهم اجمعين بِلا انقطاع و لا مزيل.

و اما بعد: چنين گويد: عبد النبي نجفي عراقي كه اين رساله اي است در زيارت عاشورا، و ناميده شده است به «كنز مخفي» و مشتمل است بر يك مقدمه و چندين مقاصد و خاتمه.

اما مقدمه، پس در وي انواري است.

نور اوّل

مخفي نيست بر احدي از فقهاء اماميه - رضوان اللَّه عليهم - بر اين كه زيارت عاشورا از اهمّ امور شرعيه است. و مطابق اخباري كه بعداً ذكر خواهد شد، از بزرگترين عبادتها است. بلكه برتري دارد از نظر ثواب و فضيلت بر تمام عبادات واجبه مثل حج و نماز و روزه و جهاد و غيره. فضلاً از ساير مستحبات، بلكه اخبار مثوبت وي محير العقول شده كه فحول از فقها مثل شيخ بهائي قدس سره(2) اعتراف به عجز نموده بلكه فرموده «اين اخبار آحاد است بايد طرد شود»(3) و نتوانسته علاجي بنمايد.

و به زودي بيايد اشكال بر اين همه ثواب و دفع آن.

و از براي تلاوت اين زيارت، فوائد غريبه و آثار عجيبه دنيوي و اخروي مسلّم شده است، چنانچه جمع كثيري هم ادعاي تجربه نموده اند كه مقداري از آن را در خاتمه مي نگاريم.

و لذا بناي اصحاب - رضوان اللَّه عليهم - از صدر اوّل الي الآن بر مداومت اين عمل شريف است

در هر روز، بلكه اين دعوي مسلم شيعه است اگر ضرورت ادعا نشود، پس همان كبريت احمر و يا كنز مخفي و يا توبه نصوح، همين زيارت شريف است.

و با اين عظمت و اهميت الي الآن يك رساله در اين باب از اصحاب - رضوان اللَّه عليهم - كه حاوي تمام جهات آن و متضمن همه شئونات وي باشد نوشته نشده(4)، اگر چه رسائلي در شرح اين زيارت نوشته اند مانند: رساله مرحوم آقا ميرزا ابوالمعالي(5)، و رساله نجل آقا ميرزا ابوالقاسم(6)، و غير اينها مانند: رساله ميرداماد(7) در تقديم نماز زيارت بر خودش، و رساله سبزواري، بلكه كثيري به عنوان مسئله فقهيه در فقه بلكه اصول، متعرض بعضي جهات وي شدند. مثل: مرحوم شيخ قدس سره و صاحب حدائق(8)، بلكه در كتب حديث و ادعيه متعرض مقداري از وي بودند مانند مجلسي قدس سره و غير ايشان، ولي الي الآن كتابي كه حاوي تمام جهات باشد نديدم، و اگر حقير نديده باشم دور از ثواب نيست كه گفته شود وجود ندارد!

و مرحوم ميرداماد قدس سره در رساله خود بسيار شكر نموده و به خود باليده از اين كه قبل از وي هيچ كس به حقيقت نماز اين زيارت كه بايد قبل از آن خوانده شود، برخلاف ساير زيارت ها، واقف نشده.

در صورتي كه بعضي از فقهاي قبل از ايشان فرموده اند كه قبل بخوانند و ايشان با مقام شامخي كه دارند رساله اي را كه حاوي تمام جهات باشد ننوشته اند.

و حقير بسيار شاكرم از مواليان خودم - صلوات اللَّه عليهم اجمعين - كه اين خدمت را به حقير ارجاع نمودند اگر چه مي توان ادعا نمود كه شايد نظر اصحاب

در ترك تحرير اين رساله به واسطه تسامح در ادله سنن(9) بوده ولي آن هم ممنوع است، چنانچه واضح است.

علاوه بر آنكه استحباب آن اوّل كلام است زيرا جماعتي قائم به وجوب زيارت عاشورا هستند. گذشته از آن فتوي دادن در امر مهم خطير خيلي مثمر نيست، زيرا آثار وضعيه دنيويه و اخرويه، تابع واقع است. ثواب انقيادي و معذوريت، تدارك وي را نكند.

مضافاً بر اينكه اغلب از اجزاء و شرائط اين زيارت، خلافي است، لذا مَفرّي نديدم جز اينكه براي به دست آوردن اين غرض مهم، رساله اي بنويسم كه حاوي تمام جهات باشد با ملاحظه احتياط تام در رعايت الغاء اصطلاحات علمي و لذا رساله را به فارسي نوشتم تا مورد استفاده عموم قرار گيرد.

نور دوم

در بيان اختلاف اصحاب در وجوب عيني زيارت و عدم آن است.

و جماعتي مانند: صاحب حدائق و مجلسي(10)، شيخ حرّ عاملي(11) - رضوان اللَّه عليهم - قائل به وجوب عيني مي باشند.

و اشخاصي مانند: محدّث نوري قدس سره(12) و غير ايشان قائل به وجوب كفائي آن شدند.

و مشهور از فقها اختيار نموده اند استحباب را و اقوي همين است.

و منشأ اين اختلافات اخبار است، زيرا آنها دو طائفه هستند: يكي دال بر وجوب(13) و ديگري دال بر استحباب، و انظار هم در جمع بين اين اخبار مختلف شده؛ مرحوم شيخنا الاعظم آخوند ملاكاظم(14) اخبار داله بر وجوب را حمل نموده بر وجوب اقتضائي و قائل شده بر اين كه: غيبت حضرت ولي عصر - عجّل اللَّه تعالي فرجه الشريف - مانع شده از فعليت اين وجوب. ولي پس از طلوع شمس ولايت از افق غيبت، واجب شود به وجوب فعلي، مانند

كثيري از واجبات كه غيبت مانع از فعليت آنها شده ولي استحباب آنها مانع ندارد.

ولي حقير ندانستم كه داعي بر اين جمع چه چيزي است؟ و شاهد بر آن كدام است؟ زيرا نه جمع سندي است و نه دلالي و نه تبرّعي!

ولي اخبار داله بر وجوب، وقتي بر ظواهر خود بايد باشد كه قرينه برخلاف وي نباشد. و با بودن قرينه شكي نيست كه بايد رفع يد از ظاهر آن نمود. و در اين مقام اخبار زياد داله بر استحباب موجود است و ناچار قرينه مي شود بر عدم دلالت اخبار طايفه اوّل بر وجوب و بايد رفع يد از آن ظواهر نمود.

و همچنين جمع عرفي باعث شده كه مشهور فتوي داده اند به استحباب چنانچه اقوي در نظر ما همان بود. و البته مراعات احتياط در اين زيارت، خاصه هر مؤمني است.

نور سوم

در بيان آن كه شكّي نيست در قتل و شهادت در روز عاشورا در ماه محرم.

ولي اختلاف شده در اين كه عاشورا بالمد و القصر كدام است چنانچه مجمع تصريح نموده(15). لفظ معرّب است يا عربي است؟

بعضي گمان كرده اند كه آن لفظ عبراني است در اصل، و تعريب شده است. و اصل وي «عاسورا» بوده است. و آن اسم دهم ماه روزه يهود است، و چون منطبق بر ماههاي عربي نمودند، دهم محرم شده ولي مشهور بين لغويين و فقهاء - رضوان اللَّه عليهم - آن است كه اصل لفظ عربي است چنانچه قاموس و مجمع و مصباح به وي تصريح نمودند.

پس در وي اشكالي نيست.

بلي كلام در اين است كه بر حسب عرف، اسم نهم ماه محرم است و يا دهم و يا

هر دو روز؟ و بر اين موضوع احكام زيادي مترتب است كه تعيين آن از اهمّ امور است، حال چه معرّب باشد و چه عربي.

از صحيح بخاري روايتي نقل شده از ابن عباس كه عاشورا اسم نهم محرم است. و تاسوعا اسم هشتم.

ولي از طريق خاصه، شيخ الطايفه قدس سره روايتي نقل نموده و در تهذيب و استبصار(16) از امير المؤمنين علي عليه السلام كه روزه بگيريد در عاشورا كه نهم و دهم ماه محرم باشد. ولي در هر صورت اين اختلافات منشأ اثر نيست زيرا علاوه بر آن كه ظن حاصل از قول لغوي در تحت اصالة الحرمه باقي است، مشهور هم بر خلاف آن است. و سند اخبار هم در دست نيست و اخبار متواتره، بلكه ضرورت شيعه قائم است بر اين كه شهادت آن سيد مظلوم دهم محرم بوده و احتمال غير از اين راهي ندارد و باطل است.

نور چهارم

در بيان زمان شهادت بر حسب فصول سال مي باشد.(17)

و حقير نديدم احدي را كه تعرّض اين معني نموده باشد ولي در عصر حقير در نجف اشرف از هندوستان سؤالي نموده بودند از سيد و استادنا العلامة مرحوم آقا سيد كاظم يزدي قدس سره(18)در اين مسأله كه اولاً معين كنيد كه چه فصلي بوده، و كدام ماه از فصول سال بوده. و ثانياً پس از تعيين، اجازه دهيد كه همان فصل را عاشورا قرار دهيم.

پس از تجسس زياد معلوم شد كه مرحوم فرهاد ميرزا(19) در كشكولش مسأله را تعرّض نموده و معين كرده كه در فصل پاييز بوده و عاشورا در سلخ ميزان اوّل فصل پاييز است. و ايشان به همان نحو كه فرهاد ميرزا نوشته

بوده جواب داده اند.

و از قرار نقل بعضي از رفقا، يكي از فرانسويان هم همين را تعيين نموده ولي نمي دانم در ترتيب آثار چه نوشتند زيرا سؤال دوم سائلين در اين قسمت بوده و تعين وي بعد از التفات به مدارك مسأله سهل است زيرا از سال حاضر كه پنجاه و شش شمسي في المثل باشد ملاحظه مي شود و آن را مبدأ قرار داده و سالي ده روز كه سال تغيير پيدا مي كند بر حسب دوازده ماه از چهار فصل با ملاحظه روزهاي كبيسه به عقب برگشتند تا برسد به زمان شهادت كه سند وي معين است. مثلاً امسال محرم در آخر سرطان است، سال قبل در بيستم بوده، و سال قبل در دهم سرطان، و سال قبل وي در جوزا واقع بوده و همين طور به عقب برگرديم تا به محرم معين؛ ولي با ملاحظه زيادتي روزهاي كبيسه(20) را بر سال كبيسه تا حمل، زيرا ماههاي عربي تفاوت و تغيير پيدا مي كند، در هر سال و روي اين اصل ناچاراً محرّم تغيير مي كند. مثلاً اگر امسال در آخر سرطان است، در سي و شش سال قبل هم در آخر سرطان بوده، و در هفتاد و دو سال قبل نيز در آخر سرطان بوده. بنا بر تفاوت هر سالي ده روز و در چهل سال قبل نيز در آخر سرطان بوده است.

پس ملاحظه تغيير سال هر سال به ده روز با ملاحظه سال كبيسه و زيادتي آن، معين مي شود كه سال شهادت در چه فصلي بوده، و در كدام ماه از آن فصل و كدام دهه از آن ماه بوده. و همانطور كه ذكر شد آنچه

حساب نموده اند، سلخ ميزان از پائيز بوده. و مي توان احكام عاشورا را بنا بر اين بر آن حمل نمود ولو محرم نباشد، زيرا مدار، «زمان» شهادت است و آن در سلخ ميزان است كه اصلاً تغيير نمي كند، يا آنكه نمي توان به آن ترتيب اثر داد، بلكه آن احكام كه عبارت از استحباب يا وجوب و كراهت يا حرمت روزه و يا امساك و ادعيه خاص از آثار عاشوراي محرم است ولو در هر فصل واقع شود.

و امّا توّهم آن كه نمي توان آثار عاشورا را حمل نمود بر سلخ ميزان، از نظر آن كه زماني كه شهادت در آن واقع شده بود معدوم گرديده و تا قيامت وجود پيدا نخواهد كرد، و آن فردي كه به وجود خواهد آمد فرد ديگري است و نمي توان اثر فرد اوّل را بر آن بار نمود، باطل است. زيرا بعينه همين اشكال در عاشوراي محرم مي آيد؛ زيرا آن فرد از عاشورا كه متحد بوده با سلخ ميزان معدوم شده و ديگر وجود پيدا نمي كند و آثار شرعي را نمي توان بر فرد ديگري مانند آن بار نمود.

و اين اشكال همان اشكالي است كه دانشمندان اصولي در جريان استصحاب غير ذات القار نموده اند.

و جواب نيز همان جواب است كه حكم بار مي شود بر طبيعت و نظري به افراد نيست. پس اشكال و جواب در دو قول مساوي است، چه موضوع حكم، سلخ ميزان باشد يا دهم محرم.

و گذشته از آن، اين اشكال اختصاصي به اين مسأله ندارد بلكه در كليه اعياد متبركه و وفيات جاري است زيرا هر يكي از اينها در فصلي از سال بوده اند كه آن معدوم شده و فرد

ديگر جاي آن را گرفته است.

بلكه در كليه عبادات مثل حج و نماز و روزه همين اشكال جاري است چه آن كه روزه بر حسب ايام احكام در سال نهم هجرت نازل شده و آن تقريباً در رمضان واقع شده بود به حساب سابق در آخر پائيز، پس بنابراين قاعده، وقت روزه دائماً بايد ماه قوس باشد اگرچه مي توان گفت فرق است بين روزه و شهادت، چنانچه واضح است كه جهت قوسي تعليلي باشد به خلاف عاشورا كه جهت ميزاني تقييدي باشد.

حاصل كلام آن است كه، كليه عبادات مجعوله از واجبات و مستحبات، لامحاله، تشريع وي در زمان خاصي از فصول خاصي از سال بوده و اگر بنا شود كه آن زمان قيد عبادت شود نه ظرف و قرار شود عبادت در آن وقت، شريعت ديگري لازم و دين جديدي شود كه اصلاً و ابداً نمي توان به وي تفوّه نمود و اين گونه عمل نمودن از بدعتهاي يهود است در صوم «كبور» آنها كه در نور اوّل اشاره كردم، چه آن كه روزه آنها در تابستان بوده و يك ماه بوده، قرار دادند در پائيز و ده روز هم بر وي افزودند براي تفاوت و چهل روز نمودند - خذلهم اللَّه - برادران قِرَدَه و خنازير، قرآن كريم چقدر آنها را سرزنش نموده در تبديل احكام الهي. و اين واضح الي نهاية است.

پس عقد الوضع، عاشوراي محرم است و جهت وقوع شهادت در پائيز، جهت تعليلي است نه تقييدي، پس آثار عاشورا و ساير عناوين مذكوره بر ميزان بدعت، و حرام است اجماعاً از مسلمين ما.

پس كليه عبادات، عقد وضع آنها، همان زمان خاصي از

شهور عربيه است كه واقع شده است بايد حفظ نمود به نحو سببيت و موضوعيت مسلماً، و الاّ شريعت جديدي لازم آيد چنانچه اشاره كرديم واللَّه العالم.

نور پنجم

در بيان آن كه زيارت عاشوراي معروف، كلام اللَّه است و از منشآت حضرت احديت مي باشد، و نيز از احاديث قدسيه به شمار مي رود.(21) و ساير زيارتها اين مرتبه را ندارد، فقط فرق آن با قرآن مجيد همان فرق بين احاديث قدسي و قرآن است. بدان معني كه اگر لفظ و معني به داعي اعجاز مال خداوند باشد آن را «قرآن» گويند. و اگر همان لفظ و معني به داعي غير اعجاز از خداوند باشد، آن را «حديث قدسي»(22) گويند. و اگر معني به داعي غير از اعجاز از خداوند و لفظ از غير باشد، آن را «احاديث» گويند.

و ظاهراً فرقي نكند اين مراحل در كيفيت استفاده نبي در خواب يا بيداري ديدن و يا شنيدن ملك يا جبرئيل عليه السلام و يا به الهام، ولي بر حسب تصريح جماعتي، بلكه اخبار و آثار، قرآن مختص است به تلاوت جبرئيل و ديدن وي. و حديث قدسي و ساير احاديث به غير آن طريق يا الهام.

و در هر صورت شكّي نيست كه اين زيارت عاشورا از احاديث قدسيه است.

علاوه بر دلالت صريح حديث صفوان (ره)(23) بر امتياز داشتن اين زيارت از ساير زيارت ها و هم قرين بودن با قرآن مجيد در شرف و فضيلت و جلالت، زيرا هر دو كلام خداوند است كه به وسيله جبرئيل عليه السلام به پيغمبر اكرم صلي الله عليه وآله رسيده و حضرتش به واسطه ائمه صادقين عليهم السلام به امّت مرحومه رسانيده اند، مانند ساير

احكام. و اگر هم تأخيري شده باشد به مصالحي بوده كه همان مصالح در بعضي از جهات تا طلوع شمس ولايت از افق غيبت ادامه دارد.

حال كه معلوم شد اين زيارت، از احاديث قدسيه و كلام خدا است، بايد در رعايت آن از حيث آداب و شرائط، نهايت سعي را نمود تا به وسيله آن تقرّبي به درگاه الهي حاصل شود.

نور ششم

در بيان اين كه جهت صدوري اين زيارت قطعي است از نظر اجماع عملي قديماً و حديثاً(24) از اكابر مشايخ اماميه به تمام فرق، از فقها و اصوليين و حكما و متكلّمين و عرفا و مفسرين، و ادبا و غير اينها از فرق مختلفه.

نه از جهت آن كه بعضي از روات وي موثق بودند، يا اين كه جمعي از فقها دعوي قطع به صدور نمودند، يا در نزد محدثين مسلّم بوده و يا آنكه اخبار مستفيضه در اين باب وارد شده است زيرا همانطوري كه ذكر شد اين مطلب از ضروريات مذهب شيعه شمرده شده، و اين ادعا هم گزاف نيست. و قطعي الصدور بودن آن مسلّم است.

نور هفتم

در بيان خواندن زيارت عاشورا براي درك ثواب و فضيلت و قضاء حوائج.

آنچه شايع شده بين طلاب علوم، بلكه اكابر و اعاظم بر اين كه زيارت عاشورا را مي خوانند براي قضاء حوائج، بدعت محض است. مخصوصاً آن ختمي كه به نام زيارت عاشورا در چهل روز مي گيرند. زيرا دليلي در خصوص چهل روز در خواندن اين زيارت با اين نيت نرسيده و در ادلّه آن هم دلالتي نيست.

و اگر مقصود از خواندن توسل باشد، آن هم بإطلاقه صحيح نيست، زيرا طريق توسل بايد از شرع رسيده باشد.

در هر حال اين زيارت را به دو نحو بايد خواند:

يكي براي فضيلت و ثواب، و ديگري براي قضاء حاجت. و آن كه براي قضاء حاجت است چهل روز، حاجت ندارد، يك مرتبه هم كافي است، و حقير عجايبي ديدم در تلاوت آن براي قضاء حاجت كه به حقّ اين سيد مظلوم، از خرق عادت بوده، و ان شاء اللَّه آن

را در خاتمه ذكر خواهم نمود تا مؤمنين از اين كيمياي سعادت بهره مند گردند.

و نحوه ديگر براي ثواب و فضيلت است كه هر يك شرائطي دارند، كه بعداً ذكر خواهد شد.

در هر صورت خلط كردن مابين اين دو طريق صحيح نيست و هر يك براي مقصود معيني به كار مي رود كه آن را مشروحاً ذكر خواهم كرد.

و نوعاً اشخاصي كه اين زيارت را مي خوانند و نتيجه اي نمي برند از آن جهت است كه شرائط آن را تشخيص نداده اند. و من خوشوقتم كه اين خدمت به من واگذار شده تا بتوانم بهره اي به خوانندگان آن برسانم و قول مي دهم با آن شرائط به مقصود برسند ان شاء اللَّه تعالي.

البته بايد دانست كه زيارت عاشورا براي قضاء حاجت به تنهايي اثري ندارد و با زيارت ششم اميرالمؤمنين عليه السلام آن هم با شرائط مخصوص كه ذكر مي شود، مؤثر خواهد بود زيرا در تمام اسناد و روايات آن دليلي نيست كه آن مؤثر باشد و از اين نظر است كه امام فرموده: «اگر آن را با شرائط بخوانيد من ضامن تأثير آن خواهم شد.»

نور هشتم

در آداب و شرايط زيارت

بايد دانسته شود كه براي هر يك از زيارت عاشورا و زيارت مطلق سيد الشهداءعليه السلام شرائط و آدابي است كه بايد خواننده مراعات آن را بنمايد. و چنانچه در سابق مذكور افتاد، براي قضاي حاجت بايد زيارت عاشورا را با زيارت ششم حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بخوانند. اين زيارت هم شرائط بخصوص و به عنوان مطلق دارد كه رعايت آن لازم است.

بنابراين شخصي كه حاجتي دارد، اين دو زيارت را بايد با شرائط عامه و خاصه بخواند و بدون مراعات آنها،

انتظار نتيجه باطل و بيهوده است.

نور نهم

در بيان ثواب و فضائل زيارت عاشورا است كه خود مقدمه اي براي نور دهم كه مقصود اصلي اين رساله بوده، مي باشد.

چون زيارت عاشورا بخصوصه و به عنوان عام هر يك ثوابي دارد، لذا ما مقداري از ثواب مترتب بر زيارت عاشورا را به عنوان خاص و عام ذكر مي كنيم:

1. روايتي از امام محمّد باقرعليه السلام است كه فرموده اند: «هر كه زيارت كند حسين بن علي عليه السلام را در روز عاشورا يا هر روز، ثواب دو هزار هزار حج و دو هزار هزار عمره و دو هزار هزار جهاد با پيغمبرصلي الله عليه وآله دارد و من اين ثواب ها را ضامن مي شوم.»

2. در روايتي از همين امام كه گفته اند: «از براي خواننده ثواب مصيبت هر پيغمبر و صديق و شهيدي كه مرده باشد يا مقتول شده باشد از اوّل دنيا تا روز قيامت.»(25)

و نيز خداوند به زائرين هزار هزار حسنه عطا فرموده و هزار هزار سيئه از آنها نابود كند، و قاري مانند اشخاصي است كه با حسين بن علي عليه السلام شهيد شده باشد.

3. روايت صفوان از امام جعفر صادق عليه السلام: «هر كس زيارت عاشورا را بخواند، داخل بهشت مي شود. و هر كس بخواهد در قيامت شفيع مي شود و حاجت وي در دنيا برآورده خواهد شد و من خودم و پدرانم و پيغمبرصلي الله عليه وآله و جبرئيل ضامن آن هستيم.»

4. روايت ابن سنان از حضرت صادق عليه السلام كه: «خداوند به خواننده زيارت عاشورا دو چيز عطا مي كند: 1 - از مردن بد نگاه مي دارد 2 - از مكاره و فقر مأمون باشد، و دشمن بر وي غلبه نكند، و

از جنون و برص و جذام خودش و اعقابش مصون باشند، و شيطان نيز بر آنها دست پيدا نكند.»(26)

5. روايت صالح بن عقبه از امام محمّد باقرعليه السلام كه براي خواننده زيارت دو هزار حج و دو هزار عمره و دو هزار جهاد، آن هم حج و عمره و جهادي كه با پيغمبرصلي الله عليه وآله و يا ائمه راشدين عليهم السلام به جا آورده باشد، دارد.»(27)

6. در بحارالانوار آمده است كه: اسم زائر در عليين(28) نوشته مي شود.(29)

7. از محمّد بن مسلم اين كه: دعاي وي مستجاب مي شود و ايام زيارت، از عمر وي محسوب نگردد و در درجه و منزلت ملحق به خاتم النبيين(ص) شود.

8. از حسين بن محمّد قمي اين كه ثواب زيارت خدا را در عرش دارد.(30)

9. از حسين بن ثوير بن ابي فاخته: هر قدمي، ثواب يك حسنه و محو يك سيئه دارد و در رديف فائزين محسوب خواهد شد و ملكي از جانب پيغمبرصلي الله عليه وآله او را به آمرزش گناهان بشارت خواهد داد.

10. از ابن طحان اين كه: روز قيامت آرزو مي كنند كه اي كاش از زّوار قبر حسين عليه السلام بوديم.

11. از ابن ميثم اين كه: زائر بنشيند بر موائد نور.(31) و نيز از ابن صرير كه با خداي در بالاي عرش صحبت بدارد.

12. از ابن حمّاد كه: قلب زائر مطمئن به ايمان شود و ملائكه، مباهاتِ نزول بر وي را نمايند و در جاي نماز وي نيز صلوات بر او فرستند و تمام جن و انس بر وي غبطه خورند.

13. از صفوان اين كه: هر حسنه اي از او صادر شود هزار هزار حسنه نوشته شود و اگر

گناه كند، ملائكه براي وي تقاضاي بخشش نمايند.(32)

14. از ابن اسباط: زن اگر نزايد اين زيارت در زايمان او مؤثر است.

15. از زراره كه: زائر روز قيامت با حسين بن علي عليه السلام در سايه عرش بنشيند و حورالعين در اطراف وي جمع آيند و خواستار ملاقات وي شوند.

16. از ذريح كه: خداوند به زائر مباهات كند و از دوستان خداوند باشد.

و نيز خداوند قسم ياد كرده كه او را داخل بهشت نمايد.(33)

17. از صيرفي اين كه: خداوند به هر كه خير دهد، حبّ زيارت حسين عليه السلام را نيز دهد.

و از زيد اين كه: ثواب زيارت پيغمبرصلي الله عليه وآله به او داده مي شود.

18. از محمد بصري كه: زائر را خداوند نوري دهد تا هر چيز را ببيند و حاجتي روا شده ندارد تا به حوض كوثر رسيده از دست اميرالمؤمنين عليه السلام سيراب شود.(34)

19. از سيف كه: شفاعت كند زائر صد مردي را كه مستحق جهنم باشد.(35)

20. از ابن هلال: خداوند در دنيا و آخرت وي را نگاه دارد.

21. هشام ابن سالم: كه غسل زيارت نمايد ساقط شود از وي گناهان مثل روزي كه از مادر متولد شده باشد و دفع بلا از وي شود.

و اگر در راه زيارت بميرد ملائك وي را تشييع نموده و حنوط و لباس از بهشت براي وي آوردند، و كفني بهشتي روي كفن وي بپوشانند و نماز بر او خوانده و قبر وي را فرش نمايند و زمين را از چهار طرف از هر طرف سه ميل براي او باز نمايند، و درِ بهشت از براي او باز نموده و ريحان بهشت بر او داخل نمايند.

و اگر ظالمي براي خاطر

زيارت او را بكشد اوّل قطره خونش كه به زمين برسد، تمام گناهان وي آمرزيده شود و مي شويند ملائك طينت او را كه آنها از آن طينت خلق شده اند تا آن كه طينت او را مثل طينت انبياء نمايند و دفع نمايند از آن طينت آنچه كه از طينت اجناس كفر عارض شده، و مي شورند قلب او را و پر مي كنند از ايمان، پس ملاقات نمايد خداوند را خالصاً از تمام آنچه عارض شده بوده بر بدن و قلب. و شفاعت اهل بيت خود نمايد، با هزار نفر از برادران خود و نماز را ملائك با جبرئيل و ملك الموت بخوانند و كفن و حنوط از بهشت بياورند و قبر او را روشن نمايند.

و بياورند ملائك به ناقه اي از بهشت و بلند نمايند او را و هيجده روزه به حظيرة القدس برسانند و هميشه در آنجا باشد با اوليا خداوند، تا وقتي كه نفحه دوم دميده شود و آنگاه از قبر خارج شده و اوّل كسي كه با وي مصافحه نمايد، خاتم النبيين صلي الله عليه وآله و اميرالمؤمنين عليه السلام و تمام اوصيا باشند، و بشارت بدهند او را و بگويند با ما باش و بر سر حوض كوثر برسانند او را، پس او بياشامند اشخاصي كه او را دوست دارند.

و اگر ظالمي او را براي زيارت حبس نمايد، به هر روز حبس و به هر غم و غصه وي، روز قيامت يك خوشحالي برساند.

و اگر كتك بزند ظالمي او را براي زيارت، به هر زدني خداوند يك حوريه به وي بدهد و به هر دردي كه عارض وي شود، هزار هزار ثواب بدهند، و محو

هزار هزار گناه نمايند و براي او هزار هزار درجه باشد و بوده باشد از رفقاي پيغمبرصلي الله عليه وآله تا مردم از حساب فارغ شوند و حَمَله عرش با او مصافحه نمايند.(36)

22. از ابن جعفي (= جابر جعفي): هر ركعت نماز در زيارت، ثواب هزار حج و هزار عمره و عتق هزار بنده، و هزار جهاد در راه خدا با پيغمبرصلي الله عليه وآله را داشته باشد.(37)

23. از ابن هارون بن خارجه: گناهان گذشته و آينده او آمرزيده شود، و بعد امام سه مرتبه فرمودند: كه آيا قسم بخورم براي تو در آنچه گفتم.

24. از قداح كه: شقي به واسطه زيارت سعيد شود.

25. از ابن مهران: كه جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل وي را بدرقه نمايند تا به منزل خود.

26. از ابن دهان: خداوند با وي مناجات نمايد و بگويد بنده من سؤال كن تا اجابت كنم.

27. از ابن ميمون: كه زائر را حزب خداوند گويند. و نيز حزب ملائك و رسول و اهل بيت خوانند. و زائر و جهنم همديگر را نمي بينند.

28. از ابن زراره: كه زائر چهل سال قبل از مردم داخل بهشت شود در حالي كه مردم هنوز در حساب و موقِف باشند.

29. از ابن شحّام: نامه عمل زائر به دست راست او داده شود.

30. از ابن مسلم: كه زيارت، دفع نمايد هَدْم و غرق و حَرق و اَكْل درندگان را از زائر.

31. از ابن مروان: كه زيارت، زياد نمايد رزق را و زائر فرج عاجل ببيند.

32. از ابن وهب: كه زائر حسين عليه السلام را حضرت صادق عليه السلام در حقش دعا فرموده.

33. از صفوان جمّال: كه زائر عبور به چيزي نمي كند

الاّ آنكه آن چيز در حقّ وي دعا كند، و ملائكه براي او استغفار كنند، و زائر فوق درجه شهادت باشد.(38)

34. از ابن فرقد (داوود بن فرقد): براي زائر ثواب صد هزار شهيد باشد آن هم شهداي بدر.

35. از ابن مسلم (محمد بن مسلم): كه براي زائر، ثواب هزار صائم بوده باشد و از عذاب قبر و نكير و منكر مأمون بوده و روز قيامت نوري به وي داده شود كه بين مشرق و مغرب را بگيرد.

36. از كاهلي: كه اگر گناهان وي به عدد ريگ كوه عالج و تهامه و كف درياها باشد آمرزيده شود.

37. از ابن تميمي: كه آشنايان خود را بدون مانع وارد بهشت نمايد.

38. از عايشه: از پيغمبرصلي الله عليه وآله بعد از آن كه ديد پيغمبر بسيار با حسين عليه السلام در حالي كه بچه بود بازي مي كرد و مي خواند او را، عايشه تعجب مي كرد و مي گفت: چقدر دوست مي داري او را و به نظر تعجب نگاه مي كني؟

فرمودند: چرا چنين نباشد و حال آن كه ثمره قلب و نور چشم باشد. و آگاه باش كه امت من وي را شهيد مي نمايند. و هر كسي وي را پس از شهادت زيارت نمايد خداوند ثواب يك حج و يك عمره از حج و عمره من به وي عطا فرمايد.

عايشه گفت: من تعجب كردم و از راه تعجب گفتم: يك حج و يك عمره شما؟

فرمود: بلي دو حج و دو عمره من.

باز تعجب كردم، باز پيغمبر افزودند، باز عايشه تعجب كرد تا رسيد آنكه فرمودند: نود حج و عمره هاي من ثواب زيارت باشد.(39) بعد عايشه ساكت شد و الاّ حضرت اضافه مي كرد چنانچه روايت

هزار حج و هزار عمره(40)، و روايت دو هزار هزار حج و دو هزار هزار عمره(41) شاهد وي است.

39. از محمد بن سنان: كه ثواب زيارت وي به قدر ثواب عمره مقبوله است.(42)

40. از فضيل: كه ثواب زيارت وي ثواب يك حج با پيغمبرصلي الله عليه وآله است.(43)

41. از عبدالكريم بن حسان: كه ثواب زيارت وي مطابق يك حج و عمره است.(44)

42. از هارون: كه ثواب زيارت وي ثواب ده حج و ده عمره است.(45)

43. از بشير: ثواب زيارت وي ثواب بيست حج و بيست عمره و جهاد با پيغمبر مرسل و امام معصوم است.(46)

44. از موسي حضرمي: در خصوص شخص يمني كه گفت: ما ديديم كه زيارت موجب بركت در نفوس و اموال و معاش واهل ما مي شود و باعث قضاء حوائج مي گردد.

پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: زياده بر اين است. ثواب يك حج قبول شده با پيغمبر را دارد.

پس آن مرد يمني تعجب كرد و حضرت زياد نمود تا آنكه فرمود: ثواب سي حج قبول شده با پيغمبر اكرم صلي الله عليه وآله را دارد.(47)

45. از فضيل بن يسار: كه ثواب يك حج و يك عمره و ثواب زيارت قبور شهدا را دارد.(48)

46. از ابن عبدالملك: كه ثواب زيارت وي زياده است از بيست حج بعد از آنكه گفت نوزده حج به جاي آورده بوده و از حضرت صادق عليه السلام درخواست دعا نموده كه موفق شود به بيستم وي.

47. از ابي سعيد مدايني: كه ثواب زيارت وي معادل بيست و پنج حج است.(49)

48. از شهاب بن عبداللَّه: كه امام صادق عليه السلام به وي فرمودند: چند حج نمودي؟ عرض كرد: نوزده مرتبه. فرمودند: اگر يك

حج ديگر به جا آوردي ثواب زيارت حسين عليه السلام را درك كرده اي.(50) و حساب ثواب زيارت را داري.

49. از حذيفة بن منصور: كه نوزده حج كرده بوده فرمودند: دو حج ديگر به جاي آوري، ثواب زيارت را؛ (يعني زيارت حسين عليه السلام) دارد.(51)

50. از صالح نيلي: كه ثواب زيارت وي معادل با صد حج است.(52)

51. از مالك: كه معادل است با هشتاد حج.(53)

52. از ابن صدقه: كه معادل پنجاه حج با پيغمبر است.(54)

53. از مصباح شيخ از ابي منصور حديثي است، طويل از پيغمبرصلي الله عليه وآله كه فرمود: ثواب زيارت وي مقابل است با هزار حج و هزار عمره بر حسب اخبار جبرئيل به ايشان تا آنكه از كثرت سرور خنديد.

54. از سيد مرتضي(55) (قده): كه زيارت وي گناهان را زايل كند؛ مثل لباس كه آب كثافت وي را زايل كند و هر قدم ثواب يك حج و يك عمره را دارد.

55. از ابن عباس از پيغمبرصلي الله عليه وآله كه فرمود: در حديث طويلي كه ثواب زيارت حسين عليه السلام، ثواب هزار حج و هزار عمره را دارد و هر كه وي را زيارت كند؛ مرا زيارت كرده و هر كه مرا زيارت كند؛ حق است بر خداوند كه او را به جهنم عذاب نكند.(56)

56. از ابي سعيد مدائني: كه ثواب آزادي بيست و پنج بنده را دارد.(57)

57. از صالح نيلي از امام صادق عليه السلام:كه زيارت حسين عليه السلام ثواب آزاد كردن هزار بنده را دارد و ثواب دادن هزار اسب را با لجام براي جهاد.(58)

58. از معاوية بن وهب: كه براي زائر دعا كند، پيغمبرصلي الله عليه وآله و اميرالمؤمنين عليه السلام و فاطمه زهراعليها السلام

و تمام ائمه عليهم السلام دعا كنند.(59)

59. از سيدتنا زينب خاتون از پيغمبرصلي الله عليه وآله: كه احاطه مي كند، ملائك آسمانها به قبر حسين عليه السلام و رحمت بفرستد بر وي و استغفار نمايند براي زوّار وي شبانه روز، و علامتي قرار دهند در صورت زائر از نور عرش كه تمام چشم ها از وي خيره شود تا آنكه جبرئيل گفت: پيغمبرصلي الله عليه وآله كه با من و ميكائيل و علي عليه السلام باشد، اسامي زوّار با ماها ملائك زيادي باشند كه آنها را از شدائد نجات دهيم تا آنكه عرض كرد جبرئيل عليه السلام: اين عطاي خداوند است به هر كه قبر تو و قبر برادرت و سبطين تو را زيارت كند.(60)

60. از محمد بن حسين: كه هر كس بشناسد حسين بن علي عليهما السلام را حق شناسائي، گناهان گذشته و آينده وي را بيامرزند.(61)

61. از شعيب تميمي: كه روز قيامت منادي ندا كند كه كجا است اشخاصي كه زيارت قبر حسين عليه السلام نمودند؟ پس جماعت كثيري بلند شوند و بگويند به آنها كه دست هر كه را بخواهند بگيرند، تا آنكه صدا بزند شخصي آن زائر را كه اي فلان! چرا مرا داخل بهشت نمي كني؛ مگر مرا نمي شناسي؟ من فلان شخص باشم كه در فلان مجلس براي تو قيام كردم، پس وي را داخل بهشت نمايد، بدون مانع و حاجبي.

62. از عبداللَّه بن هلال: كه خداوند مال زائر و جان زائر را در دنيا حفظ نمايد و در آخرت براي وي حافظ باشد.(62)

63. از ابن كثير: بر اين كه فاطمه دختر پيغمبرصلي الله عليه وآله نزد زائر حاضر شود و براي او استغفار نمايد.

64. از عنبسه: بر

اين كه هفتاد هزار ملائكه موكل قبر حسين عليه السلام باشند و در آنجا عبادت نمايند، يك نماز آنها برابر است با هزار نماز آدمي و تمام ثواب مال زائر وي باشد.(63)

65. از ابي بصير: بر اين كه هفتاد هزار ملك در قبه مطهره، طلب رحمت نمايند؛ براي حسين از روز شهادت تا قيامت و آن ها دعا كنند در حق زائر وي.(64)

66. از محمّد قمي: بر اين كه نوشته شود از براي زائر جاي وي اعلا عليين است.

67. از صفوان: بر اين كه بشارت باد! زائر حسين عليه السلام را كه خداوند را ملائكي است كه عصايي از نور در دست دارند كه اگر زائر گناهي نمايد نگذارند كه حفظه آن را بنويسد و اگر ثواب صادر شود، بگويند به حفظه كه بنويس حسنه اينها را. اينها جماعتي باشند كه خداوند گناه اين ها را مبدّل به ثواب مي نمايد.

68. از ابي بصير: از دو امام كه هر كه ميل دارد، جاي وي در بهشت باشد، دست از زيارت حسين عليه السلام برندارد.

69. از احمد قمي: كه زيارت حسين عليه السلام افضل همه اعمال است.

70. از شيخ مفيدرحمه الله: كه هر كس زيارت كند حسين عليه السلام را از براي وي بهشت است.

71. روايتي است از خود مولانا ابا عبداللَّه الحسين عليه السلام نقل شده است از علي بن محمّد: كه او سؤال نمود از مولانا ابا عبداللَّه الحسين عليه السلام كه روايتي از شما نقل شده صحيح است يا نه؟

حضرت فرمودند: چه است آن روايت؟

عرض كرد: كه از شما روايت شده كه فرموديد: هر كه زيارت كند مرا در حال حياتش، پس من او را زيارت مي كنم بعد از مردنش.

امام فرمود: بلي، من

گفتم و اگر او را در جهنم هم پيدا كنم خارجش مي كنم.

و توّهم نشود بر اين كه نقل اين حديث در خواب بوده و اعتباري ندارد؛ چه آنكه اخبار اين كه هر كه معصوم را در خواب ببيند، همانا خودش را ديده، صحيح است از طريق عامه و خاصه بلكه مستفيضه است، بلكه دعوي تواتر شده از طريق عامه. و آن مقداري كه دليل مساعد است، عدم حجيت وي در احكام شرعيه است؛ دون غير آن از ساير جهات چنانچه شاهد هم ذكر نمايم در خاتمه ان شاء اللَّه، پس مانعي ندارد ثبوت اين حديث، اگر قرائن صدقي براي وي باشد.

72. از صفيه دختر عبدالمطلب، از پيغمبرصلي الله عليه وآله: در حديث طويلي در وقت ولادت مولانا حسين بن علي عليهما السلام تا آنكه پيغمبرصلي الله عليه وآله فرمودند: ملكي كه اسم او «فطرس» است، مي گويد: هر كه زيارت كند حسين عليه السلام را، من خبر مي دهم به حسين عليه السلام و هر كه به او سلام كند من آن را مي رسانم و هر كه براي حسين عليه السلام طلب مغفرت كند من آن را برسانم به حسين بن علي عليهما السلام.(65)

پس اين ها اخباري است كه دلالت دارد بر ثواب زيارت عاشورا به عنوان خاص و بر مطلق زيارت كه عاشورا هم فرد آن است. و جزماً اخبار بر مثوبت زياده بر آن است كه ذكر شد؛ زيرا كتب معدّه در نزدم حاضر نبود.

علاوه بر آنكه به عنوان زيارت در حرم يا قبر يا شب و روز عاشورا يا زمان خاصي مثل شب جمعه و عرفه و شعبان و رجب و رمضان و اعياد را ذكر نكردم؛ بلكه از مطلقات

عامه و خاصه مذكور شد، آن هم گفتم كه بيان آن جزماً ناقص است.

اينك لازم است كه ذكر چند نكته بنمايم:

اوّل آنكه اين همه ثواب و فضيلت محيرالعقولي كه بر زيارت سيدالشهداعليه السلام بار شده كمتر است از ثواب زيارت مولانا اميرالمؤمنين عليه السلام. چنانچه روايت منقوله از مزار در بحار دلالت دارد بر اين كه افضليت زيارت اميرالمؤمنين عليه السلام بر زيارت اباعبداللَّه عليه السلام، مانند فضل خود آن حضرت است بر امام حسين عليه السلام. چنانچه در كتاب «روح الايمان»(66) طبع نجف اين امر را تشريح نموده ايم.

نكته دوم اين كه اختلاف اخبار در مقدار ثواب، در صحّت مسأله ضرري نمي رساند و بايد بدين طريق حمل شود كه مراتب معرفت ظاهراً فرق دارد و هركس را به اندازه معرفت وي ثواب خواهند داد. و يا آنكه بگوييم مراتب ثواب نسبت به شيعيان و محبان آن ها و بر حسب زمان و مكان فرق مي كند. و يا آنكه اختلاف مراتب بيشتر در مواردي است كه زائر دچار مشقت مي شود و به مضمون: «افضل الاعمال احمزها»(67) داراي ثواب بيشتري گردد.

نور دهم

رفع دو اشكال

در بيان رفع دو اشكالي است كه بر اين زيارت شده:

اشكال اوّل آن كه عملي كه داراي چنين مقام شامخ و مثوبت بي حد و حصري باشد كه برتري بر تمام واجبات دارد، چرا در قرآن اشاره به وي نگرديده؟

اشكال دوم اين كه احكام شرعيه بنابر مذهب مشهور و منصور تابع مصالح و مفاسد است و ترتب ثواب و عقاب يا عين آن دو، و يا از ناحيه آن ها است. و اگر اين زيارت چنان ثوابي دارد كه بالاتر از دو هزار هزار حج و عمره و جهاد است، لا

محاله در آن مصالح مهمّه اي است كه فوق تمام مسائل واجبات است و ناچاراً بايد اين زيارت واجب عيني و از اهمّ واجبات شمرده شود، نه آن كه چنانچه مشهور و فتوي شما بر آن است، مستحب باشد.

و قول براستحباب زيارت با اين همه ثواب خاصه ثوابي كه اعظم از همه واجبات ضروريه باشد، تهافت بين دارد، نه با قواعد و نه با عقل درست درآيد؛ زيرا كثرت و قلّت ثواب ناشي از زياد و كم مصالح و مفاسد فعل و عمل است، و اين خود كاشف از شدت و ضعف طلب مي باشد و با ضعف مصلحت و مفسده لاجرم طلب ضعيف مي شود كه تعبير به مستحب و مكروه كنيم، و با شدّت آنها تعبير به واجب و حرام كنيم. پس چگونه زيارت با اين ثواب و شدّت طلب، واجب نشده و آثاري كه بر ترك واجب بار مي شود، در ترك آن نيست. مثلاً اگر شخص حج را ترك نمايد؛ عصياناً و حجة الاسلام را نياورد، موقع مردن عمّال موت به وي بگويند به دين نصراني يا يهودي بمير!(68) ولي چنين چيزي در حق تارك زيارت نمي گويند، پس چگونه مي توان گفت كه مستحب است و حال آن كه فوق تمام واجبات باشد واللَّه الهادي.

اما جواب از اشكال اوّل

آن كه بسيار بي اساس است؛ زيرا تمام تكاليف را نتوان از قرآن استفاده كنيم و همان طور كه در كتاب ذخيره رساله عمليه و دوره فقه مطبوع بيان نموديم، اين شبهه را شياطين اين زمان القاء كرده اند و هر مسأله اي را مي گويند كجاي قرآن نوشته؟ و چرا قرآن ذكر نكرده؟ ولي بايد در نظر داشت كه هر چيزي را نبايد در

قرآن پيدا كرد؛ مثلاً كجاي قرآن نوشته كه نماز ظهر و عصر و عشاء، چهار ركعت و مغرب سه ركعت، و صبح دو ركعت است؟ و همچنين نماز آيات و عيد داراي ده ركوع و بعضي از نوافل يك يا دو يا چهار يا ده ركعت مي باشند؟

و همچنين ساير از اجزاء و شرائطي كه از اوّل فقه تا آخر آن براي ضروريات نقل شده كه هيچ جاي قرآن از آن ذكر نشده؛ مثلاً تمام آيات احكام قرآن بنا بر نقل كتب آيات الاحكام پانصد آيه است؛ در صورتي كه نماز تنها هفتاد و دو هزار مسأله در شبهه حكميه دارد، بنابر نقل علّامه تبريزي، غير از شبهات موضوعيه.

پس بايد گفت كه فهم قرآن مختص به محمدصلي الله عليه وآله و آل محمّدعليهم السلام است. و آن ها مي توانند مطابق نصّ صريح قرآن «لَا رَطْبٍ وَلَا يابِسٍ إِلَّا فِي كِتابٍ مُّبِينٍ»(69) هر چيزي را از آن استفاده كنند؛ زيرا قرآن برآنها نازل شده و ما نمي توانيم از آن استنباط نماييم.

و همين اشكال را ابن ابي يعفور بر حضرت صادق عليه السلام نمود و همان جواب را شنيد. چنانچه در دفع اشكال دوم بيان خواهم نمود.

علاوه بر اين كه در قرآن هم اشاره كرده كه من اجرت رسالتم را مگر مودّت به اقربايم چيزي نمي خواهم.(70)

و بديهي است كه محبّت و مودّت به مردگان چنانچه عادت هر قومي است، مراوده بر قبور مردگان و بذل اموال و اطعمه از براي آنها و عبادت و طلب مغفرت كردن براي آنها بر حسب مسلك و مرام خود حتي آن شخصي كه اعتقاد به مبدأ و معاد ندارد، اگر به پدر مرده او

لعنت فرستند برآشفته خواهد گرديد، ولي اگر او را به نيكي ياد كنند، مسرور خواهد شد و اين را ما زيارت مي گوئيم. و از اين جهت هم در قرآن ذكر شده ولي در نتيجه توّهم فاسد بعضي از محدثين از دست رفته است. و در هر صورت، اشكال عدم تعرض قرآن بي مورد است.

اما جواب از اشكال دو

اولاً قبول نداريم كه زيارت سيد الشهداءعليه السلام واجب نباشد چنانچه در انوار سابقه معلوم شد كه جماعتي قائل به وجوب عيني، و بعضي به وجوب كفائي وي هستند. و روي اين اصل واجب و محظوري ندارد كه اهمّ واجبات باشد.

البته اين جواب با مذهب مشهور و مختار حقير سازش ندارد.

ثانياً از اساتيد (قده) استماع نمودم كه فرمودند كه مذهب اماميه وجوب زيارت سيد الشهداعليه السلام است. و نسبت دادند به صاحب كفايه محقق خراساني چنانچه ظاهر اخبار كثيره هم همين طور است؛ مانند(71) «زيارة الحسين فريضة علي كلّ مسلم و مسلمة» مانع هم ندارد كه از اهمّ واجبات باشد، لكن به وجوب اقتضائي و شارع مقدس به لحاظ وجود موانعي از قبيل تقيه يا عُسر و حرج و ارفاق امر فعلي به وي نكرده باشد. مانند ضدي كه مبتلي باشد به اهمّ كه بنا بر صحت ترتّب هم امكان ندارد كه امر براي وي درست شود؛ زيرا نمي دانم آن مانع كدام است. و ممكن است كه عنوان غيبت، مانع و يا حضور، شرط باشد و چون اولي موجود و يا دومي مفقود است، لذا به همان حكم اقتضائي باقي مي ماند و به مرتبه فعليت تامه كه موجب امر است منتهي نمي شود؛ مانند ساير واجبات اقتضائيه كه هنوز به مرتبه فعليت نرسيده

و نزد ولي عصر - روحي له الفداه - مودع است و غيبت، مانع از بروز و ظهور و فعليت شده تا آنكه شمس ولايت از افق غيبت طلوع نمايد.

پس اين همه اخبار حاكي از عالم اقتضاء و مصلحت است و در عالم مصلحت از اعظم واجبات است. و اين منافاتي با استحباب زيارت ندارد؛ زيرا آن شرط و يا آن مانع و يا شيئي ديگر دخالت در فعليت امر ندبي و درك مصلحت غير ملزمه ندارد.

ولي اين جواب در نظر حقير ناتمام است، چنانچه در انوار سابقه اشاره به وي شد و بنا بر مذهب خود محقق خراساني اين دعوا درست نيست؛(72) زيرا ايشان مي فرمايند كه در عبادات، «امر» لازم نيست و لذا قائل به صحت ضد مبتلي به اهم است؛ مثلاً نماز با لزوم فوريت ازاله نجاست از مسجد و حال آن كه انكار ترتيب را نمايد. و بنابراين اگر وجوب اقتضائي دارد به معني اين است كه در عالم مصلحت وجوبي قصوري نيست و به داعي مصلحت ذاتيه به قصد وجوب مي توان آورد در صورتي كه حرام و تشريع است. مگر اين كه گفته شود كه بنا بر مذهب ايشان قصد وجوب محال است و بايد قصد مصلحت نمايد تا بتواند زيارت را وجوباً به جا آورد، ولي نه به قصد امر وجوب.

ثالثاً: اين كه احكام، تابع مصالح در متعلق است چنانچه در نزد متأخرين شياع پيدا كرده، ممنوع است؛ زيرا چنانچه مذهب محقق خراساني است، احكام تابع مصالح در امر است و بنابر اين مصلحت فعل داعي بر حكم نشود؛ بلكه موجب حكم مصلحت در امر است و چون امر وجوبي

ندارد كشف مي كنيم كه داراي مصلحت الزامي نبوده، بلكه داراي ملاك امر ندبي بوده و لذا مستحب شده است.

ولكن اين جواب چنانچه واضح است، صغروياً و كبروياً ممنوع است.

رابعاً: ما قطع داريم كه ملازمه اي است؛ بين اين كه هر واجبي بايد افضل باشد از هر مستحبي ولو آن كه فلسفه تشريع را ندانيم: نظير دعوي قطعي كه مشهور در جواب ابن قبه(73) نموده اند كه قطع داريم اگر شارع ظن را حجيت نمايد، مانعي ندارد؛ زيرا بالوجدان بلكه بالضرورة مي دانيم كه زيارت پيغمبرصلي الله عليه وآله و يا حضرت اميرعليه السلام و يا حضرت ابا عبداللَّه عليه السلام افضل است از جواب سلام يك زن فاحشه و يك مرد خبيث در حالي كه نمي دانيم چرا آن را واجب و اين را مستحب كرده است؟ و دين خداوند به عقول ما درست نيايد، البته حكمتي در واقع دارد كه ما بر وي دسترسي نداريم.

و به اين معني اشكالاً و جواباً روايتي از ابن ابي يعفور از حضرت صادق عليه السلام وارد شده كه گفت: شنيدم امام صادق عليه السلام سؤال نمود از شخصي از دوستان خود كه آيا تو زيارت مي كني قبر اباعبداللَّه حسين بن علي عليهما السلام را؟

عرض كرد: بلي سه سال يك مرتبه ايشان را زيارت مي كنم.

پس امام غضب نمود به نحوي كه رخسار مبارك سرخ شد و فرمود: آگاه باش قسم به خدائي كه يكتاست، اگر زيارت كني حسين عليه السلام را، افضل است از آنچه مي كني؛ (يعني حج).

پس آن مرد گفت فدايت شوم، زيارت وي اين همه فضيلت دارد؟

امام فرمود: بلي قسم به خداوند كه اگر شما به فضيلت آن پي بريد به هيچ وجه تارك آن

نشويد و هرگز در مقابل اين زيارت، حج به جا نياوري. آيا نمي داني كه خداوند كربلا را حرم خود قرار داده قبل از آنكه مكه را حرم خود قرار دهد؟

پس ابن ابي يعفور گفت كه: من اشكال كردم بر حضرت كه چرا خداوند در قرآن حج را بر مردم واجب كرده و زيارت را واجب نكرده؟

امام فرمودند: اگر خداوند چنين كرد و چنان نكرد به لحاظ مصلحتي است كه او در نظر داشته ولي منافات با اهميت زيارت ندارد.آيا نشنيدي قول پدرم اميرالمؤمنين عليه السلام كه فرمودند: باطن قدم، احق به مسح است از ظاهر قدم. و آيا نمي داني كه اگر خداوند موقف را در حرم قرار مي داد؛ بهتر و افضل بود از اين كه در خارج از حرم قرار دهد و معذلك در خارج قرار داد.(74)

بنابراين مي توان ادعا نمود با اين كه معنويت زيارت بالاتر از همه عبادات است؛ ولي حكمت اقتضا نموده كه آن را مستحب نمايد.

و اين جواب براي اشكال اوّل كه چرا زيارت را در قرآن ذكر نكرده اند جواب بسيار خوبي است كه اشاره به آن وعده شده بود.

خامساً ملتزم مي شويم كه ثواب اصل زيارت به قدر يك حج نيست تا چه رسد به دويست هزار، بلكه نصف يا عشروي، بلكه ثواب اصل زيارت به قدر ثواب زيارت بقيه انبيا و اوليا و مؤمنين است، ولي تفوّق اين زيارت بر همه واجبات از جهت تفضّل است نه استحقاق ثواب علمي نظير ساير تفضلات چنانچه در قسمتي از مقدمه واجب و يا واجبات توصليه كه شارع ثواب بر وي مترتب نموده؛ مانند مسجد رفتن و مجلس علما نشستن و تعليم و تعلّم نمودن

الي غير ذالك.

بنابراين، اشكال مرتفع شود و محظوري لازم نيايد.

ولي معذلك اين جواب هم خالي از اشكال نيست؛ زيرا مبتني است بر اين كه اصل ثواب به استحقاق باشد نه تفضّل و آن هم محل كلام است.

چنانچه استادنا النائيني(75) قائل است كه ثواب به تفضّل است.

سادساً در تاريخي كه ذكر شده كه روزي انوشيروان(76) با خواص خود به شكار رفت، ناگاه براي صيدي از لشگر خود دور شد و زيادي مسافت و دور بودن از لشگر او را گرسنه و تشنه نمود، به اطراف نظر انداخت، كلبه اي به نظر او رسيد، ديد زني در آنجا است. خود را به آنجا رسانيد از وي تقاضاي طعامي نمود. آن زن اجابت كرد، بزي داشت ذبح كرد و بريان نمود تا انوشيروان صرف كند. پس از فراغ از خوردن از حالات زن جويا شد، شنيد كه طفلي دارد و با آن در اين بيابان زندگي مي كند. از معاش آنها سئوال كرد، زن در جواب گفت: كه به وسيله همين بز، كه براي تو ذبح كردم ارتزاق مي كرديم.

در اين هنگام ملازمين انوشيروان رسيدند و سلطان قضيه را از اوّل تا آخر براي آنها بيان كرد و از آنان پرسش كرد كه جزاي اين گونه خدمت چه باشد؟ يكي گفت: ده بز. ديگري گفت: صد بز. سومي گفت: صد بز با عمارتي. و خلاصه هر يك از ملازمين هر چه گفتند مورد پسند سلطان نشد، از خودش سئوال كردند كه چه بايد كرد؟

سلطان فرمود: احسان اين زن قابل تدارك نيست؛ زيرا مرا نشناخته با كمال احتياجش هر چه داشته در راه من داده، حال اگر من تمام هستي خود را

به وي عطا نمايم، تدارك به مثلي بيش نكرده ام تا چه رسد كه فخر سبقت عطا نمايم.

پس بر هر عاقل واضح است كه سيد الشهداعليه السلام در اين قيام و نهضت كه به امر الهي و تكليف شرعي عالماً و عامداً به تمام آنچه واقع شده و به اخبار جد و پدر و برادر و مادرش تمام هستي و نفوس و اموال و اعراض و ساير اضافات و حيثيات را در راه خدا و دوستان وي بذل نمود، پس خداوند ولو آن كه رحمت و نعمت وي بي انتها است؛ ولي به عنوان عام وراء دنيا و آخرت چيز ديگري نيست، حال اگر تمام دنيا و آخرت را به وي بدهد، اگر سوء ادب نباشد؛ تازه مكافات به مثل شده است و تمام اين فضائل و ثوابها در مقابل اين عمل اهميتي ندارد. لذا امام صادق عليه السلام غير مرّة قسم ياد كرد كه اگر فضيلت ثواب وي را گويم چه خواهد شد. حتي در بعض اخبار دارد برويد، ولو آن كه ضرر به شما رسد يا كشته شويد.(77)

و نيز فوائد ضرر و كشته شدن را بيان فرمودند.(78) «ابن طاووس» - رحمه اللَّه - در اقبال در دعاي شب نوزدهم بعد از نافله بيست ركعتي چه عجائبي در آن دعا ذكر مي كند و آن چند فقره تسبيح است كه مِنْ جمله اين است، «پاك و منزّه است، خدائي كه بهشت را تمليك محمّد و آل محمّد نمود. و پاك و منزّه كسي است، كه خلق فرمود دنيا و آخرت را و هر چه مخلوق در آنها است براي محمّد و آل محمّد.»(79)

پس اي عزيز، هر چه بود

به آنها داده شده و دوست و دشمن بر سر خوان نعمت آنها مي باشند؛ چنانچه اخبار خمس هم في الجمله دلالت دارد. پس نبايد تعجب نمود از اين همه ثواب، ولي اين مقاله هم اجنبي از علاج اشكال است.

و سابعاً مي توان گفت كه تمام اين فضيلت و ثواب به استحقاق و به زيادي مصلحت است و بي خود و جزافاً به قدر دو هزار هزار حج و عمره و جهاد، و اجر همه انبيا و اوصيا نشده است؛ تا آنكه بعضي از كوته فكران ايراد نمايند كه چطور زيارت اين مجاهد مظلوم به اين حد و مرتبه رسيده است؟

و بيان مدعي محتاج است به طي مقدماتي:

اوّل اين كه يزيد - لعنة اللَّه عليه - يا طبيعي بوده و يا نصراني بوده است به اجماع تمام مسلمين. اما در نزد شيعه كه واضح است. و در نزد عامه به طوري كه از كتب متعدده ظاهر مي شود؛ مانند ابن ابي الحديد كه از مشايخ خود نقل مي كند يا طبيعي و يا نصراني بوده؛ زيرا از طريق مشايخ اشعار معرفي و نقل شده مانند:

لعبت هاشمُ بِالملك فَلا

خَبَرٌ جاءَ و لا وحي نَزَل(80)

علاوه بر خبث طينتي كه يزيد داشته، چون مادرش سه طلاقه شد و معاويه بدون محلّل تصرّف نمود و اين نطفه به وجود آمد، در كفر او شكي نيست.(81) مانند پدرش كه آن هم خبيث و كافر بوده به اجماع مسلمين از دو جهت:

يكي خروج بر امام زمان كه موجب كفر است.

و ديگر آن كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه كه مورد اعتبار اهل تسنن مي باشد، مي فرمايد كه معاويه و عمرو ابن عاص(82) از زنادقه بودند، و از

اوّل پي فرصت مي گشتند كه عداوت خود را با اهل بيت عليهم السلام ظاهر سازند. و در كفر آنها شكي نيست.

دوم آن كه شكي نيست، به ضرورت دين در اين كه محمد بن عبداللَّه صلي الله عليه وآله خاتم النبيين و المرسلين و الدين، و الشريعة و الكتب بوده و هست تا روز قيامت.

سوم آن كه بر حسب عقل و نقل به استقراء تام - كه موجب علم وجداني است -، ثابت شده كه عادت خداوند بر اين بوده كه هر وقت دين وي ضعيف مي شده خداوند شخصي را كه مؤيد به تأييدات وي مي بود، براي تقويت دين خود مي فرستاد. و اين مقدمه با ضمّ اين كه عادت خداوند لايتغير است، ضروري هر دين است و از اين نيز آنچه را در كتاب روح الايمان در بيان شناختن حقيقت انسان (طبع نجف اشرف) شرح داديم(83) در حقانيت مذهب شيعه كه قائل به امام زمان مي باشند؛ زيرا كه اين دين بايد تا قيامت باقي باشد چنانچه حضرت اميرعليه السلام در نهج البلاغه مي فرمايد: تارة بر اينكه: دين را مثل ديگ در حال جوش سرنگون كردند.(84) و اخري مي فرمايد: دين را پوستين وارونه پوشانيدند.(85) الي غير ذلك.

پس بايد يك نفر معصوم بيايد و دين را زنده، و مؤمنين را احياء، و پيرايه ها را از دين بردارد؛ چنانچه عادت خداوند بوده در امم سابقه. پس حال اگر آن شخص پيغمبر نشد، بايد در تمام جهات مثل پيغمبر باشد مگر نبوت، تا دين را تقويت نمايد و پيرايه ها را از وي برداريد.

و نيز در آن كتاب متذكر شديم كه آن شخص در زمان حال، امام زمان (عج) است.

اما فترتي زيادي

كه آن در اين زمان اتفاق افتاده در هيچ زمان نبوده و آن بر اين است كه؛ چون در اين زمان صنعت چاپ و مطبوعات و وسايل ارتباط بشر از تمام نقاط زياد است، كمتر حقيقتي مي تواند از بين برود و دين اسلام چون با كمك اين وسائل در جهان نورانيت دارد و به آن نقطه از ضعف نرسيده كه احتياج به ظهور حجت داشته باشد و اگر اين صنايع نبود، حتماً امام زمان عليه السلام ظهور نموده بود؛ چنانچه در صدر اوّل چون صنعت نشر و طبع نبود به واسطه پنهان شدن حقيقت اختلافات مذهبي زياد شد كه فقط سنّي ها هفتاد و دو مذهب داشتند.

از اين اختلاف دولت وقت خسته شد و در حدود چهار صد هجري به قهر و زور آن ها را منحصر به چهار مذهب كه تا حال باقي است نمود.(86) كه مرحوم شيخ مرتضي و سيد صدر(87) هم در باب اخبار علاجيه بدين معني اشاره فرمودند،(88) و دولت هم حاضر شدند، مذهب شيعه را جزء مذاهب حقّه قرار دهد تا پنج مذهب گردند و مرحوم سيد مرتضي علم الهدي (قده) هم درصدد برآمد كه شيعيان را وادار به قبول نمايد، ولي اعيان و علماي شيعه قبول نكردند، براي آن كه مي گفتند كه اين قبول اقرار ضمني است بر صحت آن چهار مذهب و حال آن كه آنها باطل است در نزد شيعيان.

چهارم آن است كه معاويه - عليه اللعنة - تمام مقصودش آن بوده كه شريعت را به اسم سلطنت تمام كند و مسلم نمايد كه به غير از سلطنت چيز ديگري در كار نبوده و لذا دروغ و افترائات بر شريعت

بست؛ مانند قصه ثمره(89) كه معروف در نزد عامه و خاصه است و لذا (شيعيي) - كه بزرگترين ائمه عامه و مقنن اصول مي باشد -(90) با يكي از علماي آنها مي گويد كه اين صحاح سته كه در دست ما هست، اخبار صحيح در ميان آنها؛ مانند يك موي سفيد در گاو سياه است.(91)

و بدين جهت بود كه حضرت امير فرمود: رؤساي صفين زنادقه(92) بودند و در پي فرصت مي دويدند تا حال كه وقت پيدا كردند.

و ابن ابي الحديد از مشايخ خود آثار و احوالي نقل مي كند كه شاهد صدق اين مدعي است. و از آن جمله قضيه اي است كه از شيعه رسيده كه يكي از رجال بزرگ عصر معاويه مي گويد پس از صلح حسن بن علي عليهما السلام با معاويه و استقرار سلطنت وي شبي نزد او رفتم، ديدم تنها در خلوت نشسته و فكر مي كند. خواستم كه او را خوشحال و متوجه نمايم. گفتم: يا امير! بايد شما بسيار خوشحال باشي؛ چه آن كه فتنه بين مسلمين خاتمه پيدا كرد و دشمني مانند علي عليه السلام از دنيا رفت و حسن بن علي هم با تو صلح كرد و در سلطنت خود مستقل شدي!

آه سردي كشيد و پس از آن گفت كه: دانسته باش كه از بين بردن علي و حسن مجتبي كاري نبوده و مطلب مهمتر در بين است. گفتم: ديگر چيزي باقي نمانده كه آن اهم باشد.

گفت: آن مطلب اين است كه ابن ابي كبشه؛(93) يعني (خاتم النبيين) و اسم او باقي مانده و در مناره ها شب و روز چندين مرتبه ذكر مي شود و به آن هم راضي نشده و اسم خود را مقرون

به اسم خدا كرد.(94)

اين ملعون خيالش چنين بوده كه به اسم سلطنت تمام نمايد و بگويد غير از آن چيز ديگري نيست.

ولي چون حضرت علي بن ابي طالب عليهما السلام و حسين عليه السلام و بعضي از صحابه در مقابل او بودند و اجل هم گريبان او را گرفت، نتوانست مقصد خود را به پايان برساند و اين فرصت را به يزيد - عليه اللعنة - داد تا همه را به اسم سلطنت تمام نمايد. و يزيد هم به اعتقاد خود و به جهت كثرت بني اميه و تسلّط آنها بر مردم و انقراض اصحاب و اميرالمؤمنين عليه السلام و امام حسن عليه السلام و به اميد آن كه حضرت امام حسين عليه السلام را مردم نمي شناسند، درصدد برآمد تا مقصود را عملي سازد؛ لذا در سال اوّل از سلطنت او واقعه كربلا و اسراء اهل بيت عليهم السلام(95)، و در سال دوم قتل عام مدينه(96)، و در سال سوم خراب كردن خانه كعبه را ايجاد كرد.(97)

پنجم آن كه امام حسين عليه السلام عالم بوده به تمام واقعه كربلا(98) و اين امر از آدم تا خاتم خبر داده شده بود؛ چنانچه نوح عليه السلام به امت، و عيسي عليه السلام به حواريون، و موسي عليه السلام به پيروان خود اطلاع داده بودند و خاتم النبيين صلي الله عليه وآله(99) و حضرت اميرعليه السلام و حضرت فاطمه عليها السلام و امام حسن عليه السلام نيز از اين جريان مطّلع بودند. حضرت عالماً و عامداً اقدام به اين عمل نمود.

حال كه اين پنج مقدمه معلوم شد؛ اگر سيد الشهدا قيام نمي كرد و يزيد شريعت را به نام سلطنت تمام مي نمود، ديگر نامي از خدا پرستي در روي زمين باقي نمي ماند

و مؤمني پيدا نمي شد و مردم در هلاكت و ضلالت به سر مي بردند و لذا سيد الشهدا كه به وسيله امناء وحي از اين جريان اطلاع پيدا كرده بود، قيام كرد و به تمام جهات، هستي خود را در پيشگاه خداوند در طبق اخلاص گذاشت تا توانست آن خانواده ننگين را نابود و دين اسلام و خدا پرستي را ترويج نمايد كه تا حال پانصد ميليون مسلم و صد ميليون مؤمن باشد؛ چنانچه به اين معني خود سيدالشهداعليه السلام اشاره فرموده بر حسب نقل مجلسي (قده) در بحار در خطبه غرّايي كه در همان وقت شيعه ها را در عرفات(100) جمع نمود و تلاوت كرد و فرمود: ايها الناس! حق مندرس شده و از بين مي رود.(101)

آري، بايد اقرار كرد كه ايمان هر مؤمن و صوم و صلات و جهاد هر خدا پرستي را او باعث شد تا روز قيامت. پس اگر خداوند آن همه ثواب را براي زيارت وي بدهد در مقابل اخلاص آن سيد مظلوم باعث تعجّب نيست و الاّ لازم آيد كه معلول اشرف از علت باشد.

اين بود جواب هفتم، ولي اين جواب هم بي فايده است؛ زيرا اين جواب مستدل است به اين كه ثواب شهادت وي را عوضي نيست و چيزي مقابله ندارد؛ در صورتي كه اشكال اين بود كه چرا با اين همه ثواب و فضيلت مستحب شده.

ثامناً مي گوييم كه ثواب زيارت، اصلاً به قدر يك واجب هم نيست؛ حتي مانند جواب سلام. بلكه به قدر ساير زيارت انيبا و اوصيا و مؤمنين است، ولكن در خارج دائماً متحد و مستلزم با واجب اعمي از اصول دين و شعب وي از ثبوت

صانع و توحيد و رسالت و امامت و عدالت مي باشد كه تمام اين ثوابها مال آنان است و بديهي است كه فروع دين هر چه باشد از واجبات و مستحبات در ثواب و فضيلت به وي نرسند.

و اين جواب حق است؛ نظير آن كه فرمود حب علي عليه السلام معنايي است كه با گناهان ضرر ندارد(102)، پس زيارت حسين عليه السلام ناشي است از حب او. و دوستي او طريقي است به دوستي خداوند. و اين خود از آثار اذعان به صانع و توحيد و رسالت و معاد است كه داراي ثواب بي شماري است، چنانچه قصه پيغمبر و سلمان و بودن يهودي در بهشت شاهد است در بشارت سلمان به پيغمبرصلي الله عليه وآله در آمدن حضرت اميرعليه السلام از سفر و اللَّه الهادي.

نور يازدهم

در بيان اقدام حضرت سيد الشهدا است بر شهادت.

چه آنكه در صدر اوّل به علت اختلاط شيعه و سني بر اقدام آن بزرگوار ايراد مي كردند. و اين اشكال كه چرا حسين بن علي عليه السلام اقدام به اين عمل نمود، از صدر اوّل تا به حال باقي است و جواب هايي نيز داده اند و رسائلي نيز در اين خصوص نگاشته اند از جمله رساله اي است كه مرحوم سيد مرتضي(103) (قده) در دفع از اشكال نوشته و بيان اشكال از اين قرار است:

«جمعيتي كه حاضر در ميدان حرب(104) بودند از مخالفين حداقل سي هزار بوده و حداكثر پنجاه و صد هزار. و از موافقين آن حضرت بنا بر مشهور هفتاد و دو نفر بودند آن هم جمعي پيرمرد و برخي جوان و عده اي هم غلام بودند. بديهي است كه اميد غلبه، بلكه احتمال آن هم براي موافقين

نبود بر حسب جريان عادي، در اين صورت اقدام ايشان بر جنگ و كشتن نفس خود عالماً و عامداً اقدام بر نابودي و القاء بر تهلكه است و آن جايز نيست. اين، اصل اشكال.

و اما جواب يك مرتبه بنا بر مذهب شيعه بايد گفته شود و يك دفعه مذهب غير شيعه، و سوم مذهب عقلاي عالم ولو طبعيون.

و اما جواب بر وفق مذهب شيعه آن است كه ايشان وصي و خليفه پيغمبرصلي الله عليه وآله بوده و آنچه را كه به وي وصيت شده، بايد عملي نمايد و كشتن و شهادت برايشان حتم بوده، چنانچه حديث صحيح دلالت دارد كه در حال احتضار پيغمبرصلي الله عليه وآله، جبرئيل عليه السلام آمد دوازده پاكت مهر كرده آورده به پيغمبرصلي الله عليه وآله داد عرض كرد: تو را دوازده وصي است و اين دوازده پاكت را به آنان برسان كه هر كدام در وقت خود باز نمايند و مضمون آن را به مورد اجرا گزارند. و مضمون نامه سيد الشهداعليه السلام شهادت وي بوده به نحوي كه واقع شده.(105) چنانچه به ابن عباس در مدينه فرمودند كه پيغمبرصلي الله عليه وآله به من امر كرده كه خارج بشوم به سوي اعراب زيرا خدا خواسته كه مرا كشته ببيند(106).

و اخبار بر اين مضامين فوق تواتر، بلكه ضرورت شيعه است پس بنا بر مذهب اماميه اين عمل اشكالي ندارد.

و اما بنا بر مذاهب اهل تسنن هم اشكال، مورد ندارد زيرا شهادت ايشان واجب بوده بر حسب قاعده چه آن كه هر مؤمن فضلاً از عالم و مجتهد و معصوم اگر بدانند كه دين ضعيف شده و در شرف نابودي

و فنا است بايد براي تقويت آن اگر به كشته شدن خود احتياج داشته باشد دريغ نكند و اين كشته شدن واجب است براي آن كه حفظ دين واجب و مقدمه منحصره آن شهادت است و مقدمه واجب نيز واجب است. و همانطور كه شما در سابق مطلع شديد دين به علل مذكوره در انوار سابقه در شرف انقراض بود و به شخصيتي احتياج داشت تا آن را تقويت نمايد.

و امّا بنا بر مذهب غير مسلم، اقدام هر عاقلي بر چنين كاري روا بود زيرا اگر شخصي سلطنت ديگري را غصب نمايد و اولاد و اعقاب و رعاياي وي را ذليل و فقير نمايد و آن شخص مغضوب و معزول بداند اگر كشته شود سلطنت عود كرده و غاصب معدوم و تمام اعقاب و اولاد و رعايا و دوستان وي به عزت و سعادت خواهند رسيد، اقدام بر شهادت خود در نزد عقلا بيرويه و ناروا نيست.

و به اين جهات سه گانه كه ذكر شد امام حسين عليه السلام آن يگانه رادمرد اسلام در اين راه قدم نهاد و جان خود ار در نزد اعتلاي نام دين در پيشگاه احديت در طبق اخلاص نهاد؛ و لذا سيد ابن طاووس در كتاب اقبال و لهوف فرموده كه شهادت بر ايشان واجب عيني بوده، و اگر شارع مقدس ما را در عاشورا امر به عزاداري نمي كرد حق بود كه ما خود عزادار باشيم.(107) زيرا حضرت كاري كرد كه تمام دوستان و اعقاب وي سعادتمند دنيا و آخرت شدند و احزاب شياطين، مخذول(108) گرديدند و به اين لحاظ آن نصراني(109) در سياسة الحسينه اين اقدام را تحسين و تصديق

نموده.

در هر صورت براي اشكال مجالي نيست. و عجب است از سيد (قده) كه جواب هائي داده كه موافقت با هيچ قانون و قاعده اي ندارد.(110) و اللَّه العالم. اين بود پايان سخن در مقدمه.

و اما مقاصد

مقصد اوّل

در شرطيت قصد قربت است در زيارت عاشورا.

به بيان اين كه اوامر دو قسم است:

يكي امتثال آنها مشروط است به قصد قربت، مانند نماز و روزه و خمس و زكات كه اگر بدون قصد قربت و يا به دواعي ديگر باشد عمل باطل است.

قسم ديگر تنها ايجاد متعلق امر لازم است به هر خيال و داعي باشد مانند اداي دين و امثال وي كه واجب است دين مردم را ادا نمايد ولو براي خوش حسابي باشد. و اين قسم را واجب توصلي نامند و اگر چه به قصد قربت بياورد هم عبادت كرده و هم اداي ديني نموده است ولي اگر قصد قربت هم نداشته باشد صحيح است منتهي ثواب نبرده.

و حقير نديدم كسي را كه متعرض اين مسأله شده باشد در رساله هاي خود.

و اين نكته نيز معلوم گردد كه محل كلام غير وضو و دعا و غسل و سجده و نماز وي است چه آن كه در عباديت آنها شكي نيست بلكه محل كلام در خود زيارت و لعن و سلام آن است.

و مي توان گفت كه تعبدي نيست و توصلي است از دو جهت:

يكي آن كه سلام و لعن از كلام آدمي است مثل سلام كردن به مؤمنين است، و همان طوري كه در سلام متعارفي بين مردم، قصد قربت شرط نشده در سلام بر امام هم شرط نشده و فقط ايجاد وي كافي است. و ديگر ان كه زيارت

عبارت از مراوده با مؤمنين است چه زنده و چه مرده باشند و اين مراوده توصلي است و قصد قربت لازم ندارد و فرقي هم نمي كند، مابين امام و غير امام همان طوري كه فرقي نيست، مابين زيارت مؤمنين از زنده و مرده در عدم شرطيت قصد قربت.

اين غايت آنچه ممكن است گفته شود براي عدم اعتبار قصد قربت، ولي اقوي و احوط اعتبار و شرطيت قربت است در زيارت عاشورا از جهاتي:

اوّل آن كه چنانچه در اصول گفتيم كه هر امري تعبدي است تا خلاف وي به ادلّه متقنه ثابت شود و مقتضاي اين نوع گفتار شرطيت قصد قربت در زيارت عاشورا است زيرا كه دليلي بر توصليت نداريم كه مخصص آن قاعده باشد.

دوم آن كه شارع مقدس ثواب بر اين عمل قرار داده و اگر عبادت نباشد محال است كه داراي ثواب گردد. و در اين صورت بايد گفت كه امر عبادي است و قصد قربت لازم دارد و اين از قواعد مسلّم فقه است.

و توهم نشود بر اين كه شارع مقدس بر كثيري از توصليات ثواب مترتب نموده در حالي كه يقين داريم عبادت نيستند. پس صرف ترتب ثواب مستلزم عباديت نيست مانند مقدمه واجب و مانند مسجد رفتن.

زيرا از خارج ثابت شده كه با اين كه آنها عبادت نيستند ثواب دارند تا آن كه مجبور شويم براي جمع بين ادلّه حكم نمائيم كه ثواب مال ذات عمل نيست بلكه يا تفضّل است و يا مال يك معنائي است كه متحد با اين عمل توصلي است، به خلاف مقام كه هنوز توصليت زيارت ظاهر نشده و وجهي ندارد كه رفع يد از

قاعده استلزام ثواب با عباديت نمائيم.

پس حق آن است كه به مقتضاي اين قاعده، حكم به عباديت و شرطيت قصد قربت نمائيم. و اما آن كه سلام كلام آدمي است، قابل منع است صغروياً و كبروياً، زيرا در قرآن ذكر شده كه هر كس بخواهد آن را تلاوت نمايد بايد قصد قربت داشته باشد و همچنين در نماز و ادعيه و سلام بر ملائك و انبيا و اوصيا بلكه بر جماد مانند ماه رمضان و هلال وي پس يك ضابطه كليه در كار نيست كه چون انسان آن را تحيت قرار داده بايد شرطيت برود.

و اما مسأله زيارت مؤمنين، پس اگر زيارت امام هم به عنوان زيارت مؤمن باشد، قياس صحيح است در صورتي كه به خلاف اين است. اگر چه مؤمن هم بر وي صادق است زيرا بايد به عنوان زيارت معصوم و وصي خليفه باشد. و شايد به اين عنوان قصد قربت لازم باشد و لااقلّ مِن الشك، پس به موجب قواعد سابقه بايد قصد قربت نمود.

و مؤيد اين مطلب وضو گرفتن و غسل كردن براي زيارت است زيرا اگر توصلي باشد، طهارت لازم ندارد.

و همين طور مؤيد اين مطلب اخباري است(111) كه دلالت دارد بر اين كه جنب حاضر بر محضر امام نشود. در هر صورت اقوي شرطيت قصد قربت است. و در صورت شك، جماعتي قائل به اشتغال شدند ولي بناء ما بر برائت شد.

مقصد دوم

در بيان شرطيت وضو و عدم آن در زيارت است.

پس اگر گفتيم نماز زيارت جزء و يا شرط زيارت است كما هو الاقوي، نه از آداب، پس شكي نيست كه وضو شرط است، زيرا بعيد است

كه گفته شود شرط يك جزء بيشتر نيست.

و اگر گفتيم نماز جزء و شرط نيست بلكه از آداب و رسوم است، باز وضو شرط است، زيرا مستفاد از اخبار همين است اگر چه گفتيم اطلاق اوامر اقتضاي نفسيت را دارد و غيري بودن محتاج دليل ديگر است علاوه بر غلبه حمل بر افضليت در مستحبات مضافاً بر اين كه غالب ظرف مطلوبيت وي است بنفسه در موقعي كه تعبير به رسوم شده باشد و از اين نظر، مشكل است قول به شرطيت.

ولي در هر صورت از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه هر وقت آمدي براي زيارت قبر سيد الشهدا وضو بگير و غسل كن. و نيز از حضرت صادق عليه السلام كه: هر وقت نزديك قبر رسي غسل كن اگر مي تواني و الاّ وضو بگير.(112)

و ظاهر اين اخبار آن است كه بايد وضو بگيرد و رجحان هم دارد ولي كلام در شرطيت وي است در صورتي كه ظاهر از تفريع نمودن امام زيارت را بر وضو، استفاده شرطيت آن مي شود. علاوه بر تفريع در خبر اخير كه اگر نمي تواني غسل كني وضو بگير، ظاهر آن است كه امر وضو غيري است پس به اين قرائن مي تون رفع يد از قواعد مذكوره نمود و حكم كرد كه امر وضو امر غيري است.

و اما توهم اختصاص به حاضر بسيار بعيد است و مطابق با احتياط هم وضو شرط است و بر فرض شك براي قضاء حاجت احتياط نمايد.

مقصد سوم

در بيان شرطيت غسل و عدم آن است در زيارت عاشورا.

مقتضاي اطلاق اوامر و غلبه حمل بر افضليت در مستحبات اگر چه نفي شرطيت است، ولي اقوي شرطيت آن

است و بعيد نيست دعوي تواتر در اخبار غسل نمود، به تواتر لفظي اگر اختلاف هيئتي مضر نباشد و الاّ تواتر معنوي است و از امام محمد باقرعليه السلام و امام جعفر صادق عليه السلام است كه غسل بكن هر وقت قصد زيارت داري.

و در روايت صفوان: غسل نمايد به آب فرات.(113) و نيز از آن امامان كه ما دوست داريم هر كه زيارت حسين عليه السلام را نمايد غسل كند. و روايت بشير(114)، و همداني(115)، عيص، ابي اليسع، و يونس والي غير ذلك، كه تمام دلالت دارند كه وقت زيارت عاشورا غسل نمايند چه به عنوان خاص چه به عنوان عام. و در اصل رجحان شكي نيست. كلام در غيريت ونفسيت وي است و مستفاد از اين اخبار آن است كه امر غسل غيري است و چون امر غيري ثابت شد ناچار شرط است و زيارت تفريع شده است در اين روايات بر غسل. و مراد از شرطيت نيست مگر بر اين تفريع بلكه از قسمتي از اخبار استفاده شرطيت واقعيه شده چنانچه ظاهر هر دليل جزء و شرط همين است. و نيز مي توان دعوي تنصيض نمود در روايت از كامل الزيارة (از) طبري از صادق عليه السلام كه عرض نمود: من بسا وقت با رفقا به زيارت قبر اباعبداللَّه عليه السلام مي آيم و سخت است بر ما كه غسل نمائيم از جهت سرما و غير سرما؟

فرمودند: هر كس غسل كند در فرات و زيارت نمايد، نوشته شود براي وي ثوابي كه نمي داند حدّ آن را مگر خداوند.(116)

پس عدول امام عليه السلام از جواب سائل با آن كه مقتضاي حكومت عناوين ثانويه بر عناوين اوليه آن است كه به

واسطه عذر و حرج غسل براي زيارت واجب نيست. و معذلك امام تحريص فرمود بر غسل وجهي ندارد مگر بيان شرطيت واقعيه.

پس اقوي شرط بودن است، چنانچه سيره عمليه قديماً و حديثاً بر آن بوده اگر چه در خصوص زيارت عاشورا نصي نديدم ولي در زيارت عامه وي كافي است، پس توهم استحباب نفسي، مورد ندارد.

بلي، در اكثر اين روايات غسل را وظيفه حاضر بيان كنند. و اين بي ربط است چه علاوه بر تعميم، دعوي عدم قول به فصل حاكم به شرطيت مطلق است.

اما توهم مشروط بودن آب غسل به فرات بي ربط است زيرا مستلزم سقوط غسل است در بيشتر موارد كه موجود نيست و البته فرات از باب ذكر مصداق بوده.

مقصد چهارم

در بيان شرطيت روز است در قرائت زيارت عاشورا و عدم آن.

و اقوي، اوّل است چه براي قريب و چه براي بعيد و چه براي ثواب و چه براي حاجت زيرا اگر چه زيارت آن سيد مظلوم در هر وقتي جايز است به علت اذني كه داده اند ولو مكلف از خود انشاء كند و لذا اعتراض مرحوم حاج شيخ عباس قمي(117) (قده) بر شخصي كه نقل نموده زيارت وارث را با اضافه كردن فقراتي كه ايشان نديده بودند، بي مورد است از جهاتي:

اولاً نافي، با مثبت معارضه ندارد. ناقل ديده واجب التصديق است و ايشان كه نديده اند منافاتي با آن ندارد.

ثانياً در فقرات ديگر از انحاء زيارت هست كه در اينجا نيست و باكي در خواندن آنها نيست.

ثالثاً خود معصوم دستور جعل داده اند و نقل ناقلين مانند انشاء خود معصوم مي باشد.

رابعاً با اغماض از تمام اين ها ضرر وي وقتي است كه به داعي ورود

باشد و الاّ اصلاً ضرر ندارد. حال اگر ايشان اكتفا مي كردند كه من اطلاع به ورود ندارم بهتر بود از تعقيب مسأله، بلكه وظيفه ايشان نيز همين بود و لاغير.

و مثل اين باشد تعقيب از دعاي «الحبّي» زيرا آن هم وجهي ندارد به جهت آن كه:

اولاً معارضه نيست بين مثبت و منفي.

ثانياً اذن داده شد در مطلق دعا.

ثالثاً به واسطه تسامح در ادله سنن خصوص بنا بر شمول وي قول عالم را.

رابعاً كثرت ذكر مثوبت دليل بر مجعوليت آن و باعث تعجب نخواهد شد زيرا غرائب وي اعظم از اكثر ادعيه مهج الدعوات ابن طاووس نيست بلكه اعظم از زيارت ائمه عليهم السلام نيست. پس به گفته ايشان همين قدر بوده كه نص علم نمايد نه تعقيب ناقل و نهي از خواندن با آن كه بر حسب قواعد جايز است كه تفكيك در سند شده باشد.

در هر صورت اخبار زيارت عاشورا چه معروفه و چه غير معروفه تماماً لفظ «يوم» دارد ولي در بعضي لفظ «صدر نهار» دارد. و اطلاق «روز» بر شب يا شب و روز مجاز است، و خلاف جريان اصالة الحقيقه است، زيرا روز لغةً از اوّل طلوع شمس تا غروب آفتاب باشد و شب نيز از غروب آفتاب تا طلوع آن است عرفاً و از مغرب است تا فجر شرعاً. و شبانه روز اسم است از براي بيست و چهار ساعت شرعاً و لغة و عرفاً. و عدول از حقيقت و مجاز بدون قرينه جايز نيست و بايد بر طبق آن رفتار نمود و آن نيست مگر روز به احتمال ظرفيت خلاف قيديت و گذشته از آن هم منافي با قاعده است، زيرا

مقرر شده كه ظاهر هر عنواني آن باشد كه خود بنفسه عقد الوضع است و از براي وي دخلي است در موضوع فوق چنانچه در كتاب المحاكمات بين الاعلام بيان نموديم، در مقام اعتراض استادنا النائيني (قده).

حال چون تمام اخبار زيارت عاشورا از معروفه و غير معروفه «لفظ روز و صدر نهار» دارد، ظاهر آن است كه «يوم» شرط است.

بلي در ذيل روايت صفوان دارد زيارت بخوان زيارت عاشورا را من حيث كنت.(118) ولي ابداً دلالتي در وي نيست در جواز خواندن در شب زيرا «حيث» از انحاء مكان است و مغني در اين باب دعواي اجماع كرده و مجمع و جوهري(119) با صراحت فرمودند.

پس احتمال زمان با نفي اهل زبان معني ندارد، بنابراين شكي نيست كه آن فقره دلالت بر تعميم زماني ندارد. و امام تمسك به روايت مالك كه امام به وي فرمود كه: اگر قدرت داري از دهر خودت اين زيارت عاشورا را بخوان(120). بديهي است كه آن هم دلالت ندارد.

اولاً لفظ يوم بيان دهر را نموده.

ثانياً آن تأكيد است و اختصاص به روز خاص ندارد، و كنايه از دوام جواز قرائت است در هر روز.

ثالثاً در بعضي از نسخ، عوض لفظ «دهرك»، «دارك» دارد(121) و بايد اين صحيح باشد زيرا امام در صدر روايت فرموده كه در خانه ات چه و چه كن و بعد برو به پشت بام خانه. اين دلالت دارد كه «دارك» بايد باشد.

رابعاً موافق با احتياط است خصوصاً در مقام قضاي حاجت چه آن كه اين را جبرئيل امين براي خاتم النبيين و پنج تن عليهم السلام از قبل خداوند جهت بشارت و خوشحالي ايشان و براي رفع

درماندگي شيعيان هديه آورد.

و حقير هم چون ديدم كه شيعيان در عصر بدي واقع شده اند و انحاء بليات دنيوي و اخروي گريبان آن ها را گرفته، لذا خواستم كه اين كبريت احمر و يا كيمياي سعادت را از هر جهت تنقيح نمايم تا آن كه هر كه را حاجتي به خداوند است با خواندن آن با شرائط مخصوص حاجت خود را مطابق ضمانتي كه امام صادق عليه السلام داده(122) به دست آورد. در هر صورت بر حسب قواعد شكي نيست كه روز، شرط است در زيارت عاشورا واللَّه الهادي.

مقصد پنجم

در بيان شرطيت صد تكبير است در اوّل قرائت.

از مرحوم ميرزا محمد حسن شيرازي(123) (قده) كه معروف است به «ميرزاي بزرگ» كه حكم به حرمت تنباكو(124) فرمودند، نقل شده بر اين كه بايد اوّل صد تكبيره گفته شود - و به منزله تكبيرة الاحرام نماز است - و بعد داخل در زيارت شود. و بعضي فرموده اند كه يك تكبير هم كافي است.

و اصل يك تكبير در زيارت هر معصومي مستحب است و بلند نمودن دست به حذاء گوش مانند نماز در هر تكبيري مستحب است چنانچه بر وفق هر دو مدعي روايت دارد در كتاب من لايحضره الفقيه اما خصوص زيارت عاشورا در قريب و بعيد يك تكبير وارد است چنانچه در ذيل روايت علقمه، امام عليه السلام فرمود كه بعد از تكبير گفتن زيارت بخوان.(125)

و در اصول نيز مقرر شده كه امر، اقتضاء ايجاد صرف الطبيعة را دارد كه موافق با يك مرتبه شود، و مرّه و تكرار خارج از حقيقت امر هست. پس يك تكبير لازم است مانند قول مرحوم سيد كاظم يزدي (قده). ولي چنانچه اشاره

شد جماعتي فرموده اند صد تكبيره بگويد مطابق نقل مجلسي و ميرزاي شيرازي در كتاب البلد الامين، و جمعي هم احتياط نمودند اگر چه فتوي ندادند. و شايد نظر حضرات به روايت صفوان بوده كه در آن امام عليه السلام فرموده صد تكبيره بعد از زيارت بخوان.(126)

ولي با آن كه در وي صد تهليل و صد صلوات هم بعد از تكبير دارد تمسك وجهي ندارد، زيرا اختصاص به حضور و ورود به كربلا و آن هم در سر فرات قبل از غسل براي زيارت خاصي دارد، و شايد نظر آن ها به زيارت مخصوصه رجب و شعبان باشد كه امام فرمود صد تكبير بگو و اين زيارت را بخوان.(127)

و اين نظر هم چندان بعيد نيست، زيرا اولاً مال حضور است. و ثانياً براي زيارت مخصوص است.

و ممكن است نظر حضرات به روايت جامعه كبيره است كه امام فرمود: قبل از شروع در وي صد تكبير بگو.(128) ولي آن هم بعيد است زيرا اختصاص به حضور دارد وجهي از براي تعدي نيست.

و ممكن است نظر آنها به روايت ثمالي(129) باشد كه آن هم بي فايده است يكي به اختصاص زيارت و ديگري آن كه روايت، صد و سي و دو تكبير دارد آن هم در اثناء و خلال آن وظايفي مقرر فرموده. و نظير روايت مزار كه آن هم اين نحو است. و ممكن است نظر به ساير زيارت آن حضرت بوده كه در هر كدام چند تكبيري ذكر نموده و يا استفاده از زيارت ساير ائمه مثل زيارت حضرت اميرعليه السلام نمودند، يا به حكم استقراء از مجموع زيارت ها اين استفاده را كردند كه آن هم مشكل است زيرا

استقراء تام كه موجب علم وجداني است نداريم و ناقص آن در تحت اصالت الحرمه باقي است.

پس بنابراين وجهي از براي احتياط يا توقّف و يا نفي نيست چه غايت توهم ضعف در وي بشود ولي ادله تسامح كافي است با آن كه وجهي از براي ضعف نيست و سبب اختلاف را با بودن نقل اين روايت نمي دانم و مطابق با قواعد نباشد، بلي كلام در اين است كه ذكر نموديم لزوم وي را حمل بر افضليت نمود و تعدد مطلوب كه يكي كافي است ولي بهتر صد است و يا بايد صد باشد و اصلاً يكي كافي نيست.

تحقيق آن است كه جاي تعدد مطلوب نباشد چه آن كه روايت يكي نص نبوده مثل اين كه بگويد يكي بگو و همان نيز بگويد صد بگو تا آن كه امر يكي دائر بين لا به شرط و يا به شرط شيئي باشد، بلكه به اطلاق طبيعت يكي استفاده شود و آن فرع عدم بيان است و روايت صد، بيان است، ولو آن كه منفصل باشد، پس ناچار بايد گفت كه صد تكبيره را بگويد، و حالي كه بايد صد تكبير گفت و بدون شك شرعاً مستحب است. در اين صورت آيا استفاده شرطيت براي زيارت مي توان نمود يا نه؟ كلامي است كه در مقاصد سابقه گذشت. از اقتضاي او امر نفسيه و يا موقعيت محل و يا غلبه حمل بر افضليت در مستحبات، ولي ظاهر حديث كه تفريع و مترتب نمود امام عليه السلام زيارت را بر ايجاد تكبيره با عدم تماميت اخيرين وي، استفاده شرطيت مي شود. و بيايد در آخر اين مقاصد تنبيهي راجع به اين

شرائط كه ذكر گرديد.

بنابراين بر حسب قواعد، گفتن صد تكبيره شرط و موافق با احتياط است، خصوص براي قضاي حاجت. و در صورت شك، بنا بر اجراء برائت است زيرا امر دائر بين اقل و اكثر مي باشد.

مقصد ششم

در بيان شرطيت لعن و سلام است به صد مرتبه چنانچه در متن زيارت وارد است.

و در اين شرط هم خلافي واقع شده است، بعضي از علما فرموده اند با سه يا چهار مرتبه گفتن كافي است به گمان آن كه در روايت عقبه داشت كه كوشش كند در لعن بر قاتلان.(130)

و آن به چند مرتبه حاصل شود، بلكه از ابن طاووس (قده) مي فرمايد در مصباح الزائر(131) خود كه زيارت عاشورا معروفه را ما نقل نموديم از مصباح كبير شيخ الطايفه (قده) كه تصحيح شده بود به خط خود شيخ و در آن زيارت، لعن و سلام صد مرتبه نبوده به جز يك مرتبه، پس يكي كافي است.

و مؤيد اين مطلب هم آن است كه مرحوم حاجي محدث(132) (قده) از مزار نقل مي كند اين زيارت را بدون صد لعن و سلام با تمام آنچه از خواص و فضيلت معروفه دارد، و راوي علقمه، و مروي عنه امام محمد باقرعليه السلام است.

ولي تحقيق آن است كه نقل ابن طاووس (قده) خطا است چنانچه متصديان اين امر فرموده اند از جهت آن كه نسخه اي كه نزد ايشان بوده افتاده داشته است. و شاهد وي آن است كه خودشان فرموده اند كه تكرار مذكور در نسخه صغيره شيخ (قده) است. و نيز علمائي كه از نسخه كبيره نقل فرموده اند تمام قائلند كه اين نسخه هم واجد تكرار مذكور بوده و بنابراين يا خود ايشان

سهو فرموده و يا از نسخه، عبارتي افتاده بوده. و با اعتراف و نقل بقيه علما و محدثين، اصالة عدم السقط و اصالة السلامة جاري نيست و به قول ايشان اعتمادي باقي نمي ماند.

و مسلماً روايتهاي متن زيارت، داراي صد لعن و سلام بوده اند - و اما نقل - سه يا چهار مرتبه، كه مخالف با اجماع است چه آن كه آن چند مرتبه كه در ذيل روايت علقمه است ربطي به متن زيارت ندارد و آن از مقدمات شروع در زيارت است. و بر فرض ربط هم، غير مربوط از محل بحث است چنانچه واضح است زيرا چنان كه بيايد بايد قبل از شروع در زيارت چه براي قضاء حاجت و چه براي فضيلت، چند مرتبه لعن و سلام بفرستد.

بلي، چيزي كه محل نظر است آن است كه پس از فراغ از شرطيت هر كدام از لعن و سلام به صد مرتبه، آيا كافي است كه در آخر لعن ذكر صد را بنمايد؟ مثلاً بگويد: اللهم العن (الخ) مأته مرّة كه در واقع يك مرتبه بگويد به قيد صد مرتبه، يا آن كه بايد صد مرتبه لعن و سلام مخصوص را تكرار نمايد تا صدق صد مرتبه بنمايد؟

و مي توان قائل به كفايت يك مرتبه به قيد صد شد به جهاتي:

اوّل آن كه باشد مسأله از قبيل عام افرداي كه حقيقت با آن كه يك كلام است ولي در واقع و نفس الامر خطابي است به عدد افراد.

دوم از جهت صدق صد مرتبه.

سوم تمسك شود به فعل حضرت نوح پيغمبرصلي الله عليه وآله چه آن كه فعل معصوم حجت است به موجب نقل شيخ بهائي (قده)

در كشكول؛ زيرا هر كدام از انبيا كه عبور آن ها به زمين كربلا افتاد آسيبي ديدند!(133) و سبب آن را از خداوند سئوال نمودند و خداوند سبب را كه واقعه سيدالشهدا باشد بيان فرمود. مانند كشتي نوح كه به آن سرزمين كه رسيد متلاطم شد(134) و قريب به غرق رسيد حضرت نوح عليه السلام مضطرب شد و استغاثه به خداوند نمود، خطاب رسيد كه هزار مرتبه بگو: لا اله الاّ اللَّه. پس ايشان به عبراني فرمودند: حلوليافلفال يا ماريا اتقن، كه معني وي هزار مرتبه لا اله الا اللَّه است، چون يا خوف از غرق پيدا كرد تا تمام نمايد و يا كافي دانست يك مرتبه را از هزار مرتبه. و بعد از گفتن آن، كشتي آرام گرفت و آن گاه خداوند سبب را بيان فرمود.

پس بناء عليه مانعي ندارد كه آن لعن و سلام را به جاي صد مرتبه يك مرتبه گفت، و نديدم در رساله هاي فقها - رضوان اللَّه عليهم - كه احدي متعرّض اين جهت شده باشد.

ولي با تمام احوال، براهين مذكوره فايده ندارد چه در جاي خود تمام باشد يا نباشد از جهاتي:

اولاً آن دعوي وقتي است كه عبارت چنين باشد: پروردگارا! لعن بكن بر فلان هزار مرتبه و يا صد مرتبه، نه اين كه تو بگو چنين.

ثانياً وقتي است كه شارع آن عدد را جزء دعا يا زيارت قرار دهد، ولو به نحو طريقيت و عناوين مشيره به معدود، نه آن كه خارج از دعا و زيارت باشد. مانند محل بحث زيرا امام فرمود «پس تو صد مرتبه بگو اين كلام را» كه خارج از دعا و زيارت مي باشد.

ثالثاً بايد آن

عدد در آخر كلام باشد چنانچه در ادعيه صحف وارد است تا بتوان قرينه مراد از انشائات باشد و تميز واقع شود نه در اوّل چنانچه واضح است.

رابعاً بناء عليه تو صد مرتبه لعن نكردي، خداوند صد مرتبه لعن كرده و تو صد مرتبه از خداوند درخواست لعن نكردي بلكه تو يك مرتبه از خداوند درخواست صد مرتبه لعن كردي و چقدر فرق است مابين عبارتها.

خامساً كوشش در لعن نشده زيرا كه اخبار وي فرموده كه كوشش در لعن نمايند.(135) و آن معني ندارد الاّ با تكرار، غاية الامر شارع پس از امر به كوشش، خودش مصداق آن را كه صد مرتبه باشد بيان نموده.

سادساً ظهور عرفي، خود چيزي است در عالم پس ظاهر اين كه تو صد مرتبه بگو آن است كه اين عبارت را صد دفعه بگو.

سابعاً وجود اجماع محصّل بي نقل خلاف از احدي از فقهائي كه در اين باب رساله و كتاب نوشته اند، پس اين احتمال با هيچ ميزاني درست نشود و بي مورد است و بدون شك بايد هر كدام از لعن و سلام در متن زيارت صد مرتبه تكرار شود، و جزئيت و شرطيت تكرار صد مرتبه است چنانچه موافق با احتياط است، خصوصاً اگر براي قضاء حاجت بخواهند تلاوت نمايد كه ديگر احتمال عقلي هم راهي ندارد براي اكتفاء به مرّة، زيرا بدون گفتن صد مرتبه احراز واقع نشده.

و بايد قبل از شروع در زيارت به عنوان مقدمه چند لعن و سلامي ذكر شود، و بعداً داخل قرائت در متن زيارت شود. و در اين شكي نيست.

و از آن چه ذكر نموديم در لزوم تكرار لعن و سلام، ظاهر

شد كه آن ها جزء زيارت است.

و توهم مجلسي (قده) در بعضي از صور مسأله كه خارج از زيارت مثل ديگران، بي مورد است و راهي ندارد.

پس اقوي چنانچه تكرار شرط است اصل وجودشان جزء است: اما در موقع شك، حكم وي واضح است من باب اجمال نص و بايد رجوع به برائت شود اگر در اين قسمت از امور، اصول جاري شود چنانچه اشاره كرديم واللَّه العالم.

مقصد هفتم

در بيان شرطيت و حدت مكان و مجلس قرائت، و وحدت زمان قرائت زيارت عاشورا است.

بدان كه علما اختلاف نموده اند در اعتبار و شرطيت زمان و مجلس قرائت كه بسا اوقات تعبير به موالات شده است.

اكثر فقها - رضوان اللَّه عليهم - بر اشتراط باشند مانند (تهراني و اصفهاني و غيره، بلكه شيخ مرتضي (قده)، و ترديد ايشان هم فرضي است نه حقيقي.

و بعضي از فقها گذشته از اين فرمودند علاوه بر اشتراط وحدت مجلس و زمان، بايد وحدت حقيقي باشد نه عرفي چنانچه از كلام (اصفهاني) ظاهر مي شود.

بعضي قائل شده اند بين مباحات و غيره، در اولي لازم ندانسته و در دومي لازم دانسته، بخصوص در عبادات، چه مستحب و چه واجب؛ و بعضي از فروعات هم ذكر فرموده اند براي تسجيل مطلب در هر صورت حضرات فقط فرموده اند ادلّه، اقتضاي شرطيت زمان و مكان را دارد، كه تعبير به موالات شده ولي ذكر نفرموده اند كه آن دليل كدام است.

پس مي گوئيم كه اقوي بلكه احوط مخصوصاً براي قضاء حاجت، اعتبار و شرطيت وحدت زمان و مكان است به چند دليل:

اوّل اصل معناي زيارت عبارت است از حصور زائر نزد مزور يا به وحي و يا به روحي و جسمي. و

حضور، تحقق پيدا نمي كند مگر به احتواء مقداري از مكان و اجزاء زمين مر زائر و مزور را كه به اسم خاص ناميده شده مثل حرم، رواق، صحن، خانه و پشت بام و امثال اين ها كه به آن اسم خاص، مجلس گفته مي شود، پس با عدم اتحاد مجلس و صدق تكرر مجلس و زمان زيارت متعدده شود نه زيارت واحده و فرض آن است كه شارع زيارت واحده اعتبار كرده است.

دوم آن كه شيخ (قده) مي فرمايد، كه امورات مركبه تدريجيه بايد از حيث مكان و زمان اتصالاتي به هم داشته باشند.(136) لذا معتبر كردند مسلمين موالات بين ايجاب و قبول را، بلكه موالات بين اجزاء هر كدام آن ها را و لذا اعتبار كردند شرطيت موالات را در نماز و وضو، و سكوت طويل را مانع ديدند، و اين معني را در مركبه تدريجيه به استقراء تǙŠدست آوردند لذا شهيد (قده) در بيان اعتبار موالات در امور مركبه تدريجيه در قواعد خود مي فرمايد:

از اختيار شرطيت وي كه اين معني اخذ شده است از اعتبار اتصال بين مستثني و مستثني منه حاصل آن كه چون امورات تدريجيه مركبه في الحقيقه كلام واحد است.(137)

و در معالم هم مي فرمايد: از براي متكلم است كه الحاق نمايد به كلام خود آن چه را بخواهد و تا آن كه ملحقات كلام تماماً ذكر نشود هنوز صدق كلام واحد نكرده(138)، از اين جهت در وي اعتبار وحدت مكان وحدت زمان شده است.

پس بنابراين اقوي چنانچه بيان كردم موافق با احوط اعتبار شرطيه مكان و زمان است.

و بيايد تنبيه با فائده راجع به تمام اين مقاصد در آخر مقاصد ان شاء اللَّه.

و اما

جريان اصول چنانچه غير مرّة ذكر شده، واضح است.

مقصد هشتم

در بيان شرطيت تسبيح سيده بانوان فاطمه زهرا عليها السلام است.

بدان كه بعضي از بزرگان علما فرموده اند كه تسبيح فاطمه زهراعليها السلام شرط است، در زيارت عاشورا.(139)

علامه حكيم ميرداماد (قده) بلكه بسياري تخطئه نموده اند اصحاب را از اين كه غفلت نمودند از اين شرط. و اين توفيق به من موكول شد و كثيري از علما را متنبه نمودم بر اين مطلب مهم.

پس دانسته باش كه از براي آن شفيعه دو تسبيح است كه هر دو به وي منسوب است و به تسبيح حضرت زهرا معروفند.

يكي آن كه پس از هر نماز واجب و مستحب وارد است كه عبارت از سي و چهار (مرتبه) تكبير، و سي و سه (مرتبه) تحميد، و سي و سه (مرتبه) تسبيح است، علي الاقوي.

و ديگري عبارت از: سُبحان ذي الجلالِ الباذِحِ العظيمِ، سبحان ذي العِزِّ الشّامخِ المُنيفِ، سبحان ذي المُلك الفاخر القديمِ، سبحان ذي البَهجَةِ و الجمالِ، سبحان مَنْ تَرَدّي باالنّورِ و الوقارِ، سبحان مَنْ يري اَثَرَ النَّملِ في الصّفا و وَقْعَ الطّير في الهوي و خفقان الطير في الهوا، سبحان مَن هو هكذا و لا هكذا غيره.(140)

و مراد اين مرد بزرگ علمي و عملي شيعه، اين تسبيحه است.(141) و مقصود ايشان از شرطيت تسبيحه زهراعليها السلام در آخر زيارت، همين است كه هزار مرتبه بايد بخوانند و دليل ايشان دو روايت است:

اوّل روايت ابن بابويه (قده) از من لايحضره الفقيه كه بعد از زيارت وداع اميرعليه السلام بگو تسبيحه فاطمه زهراعليها السلام را كه مراد همين است.(142)

دوم روايت ابي سعيد مدايني از امام جعفر صادق عليه السلام كه عرض نمود خدمت

ايشان كه بروم زيارت قبر حسين بن علي عليه السلام؟

فرمودند: بلي اي ابا سعيد برو قبر حسين پسر پيغمبر را زيارت كن. و وقتي زيارت نمودي او را پس در بالاي سر وي تسبيح اميرالمؤمنين عليه السلام را بگو هزار مرتبه و پائين پا بگو تسبيح زهراعليها السلام را هزار مرتبه.

عرض نمودم كه تسبيح فاطمه و علي كدام است؟

پس تسبيح فاطمه را چنانچه ذكر كرديم بيان فرمود و فرمودند كه تسبيح علي اين است: سبحان الّذي لاتَنفَدُ خزائِنُهُ، سبحان الّذي لاتَبيدُ معالِمُهُ، سبحان الّذي لايفني ما عنده، سبحان الّذي لايشرك احداً في حكمِهِ، سبحان الّذي لا اضْمِحلالَ لِفَخرِهِ، سبحان الّذي لاانْقطاعَ لِمدّته، سبحان الّذي لا اله غيره.(143)

و غير اين دو روايت مدركي ظاهراً براي ايشان نباشد.

پس اگر دليل مفيد را معتبر مي دانند و چنانچه حمل مطلقات را بر مقيد نموده و قائل به شرطيت شده اند ناچار بايد:

اولاً ذكر اميرالمؤمنين عليه السلام را هم بگويد شرط است و خصوصيت به ذكر فاطمه عليها السلام ندارد. و تبعيض بي وجه است با آن كه در مثبتين حمل مطلق بر مقيد نادر است، چه در واجبات و چه در مستحبات. و احراز وحدت مطلوب، نادر است.

ثانياً هر دو ذكر در زيارت خاصه آن بزرگوار است و ربطي به زيارت عاشورا و نه مطلق ندارد كه بتوان زيارت عاشورا را فردوي دانست.

ثالثاً مال حضور است نمي توان تعدي نمود به مطلق زيارت حتي در بعيد.

رابعاً با آن كه اطلاق اوامر اقتضاي نفسيت را دارد و احتمال مطلوبيت موقعيت را هم دارد قرينه در احكام نيست كه حمل بر غيري شود تا بتوان استفاده شرطيت نمود، پس اقوي عدم شرطيت است ولي احتياط خوب است. خصوص

اگر قرائت براي قضاء حاجت باشد هر دو ذكر فاطمه و علي را بخواند. و اصول وي واضح است.

مخفي نماند كه در اين روايت بعد از تسبيحه، دارد كه دو ركعت نماز بخواند و در اولي «يس» و در دومي «الرّحمن» بخواند. و در روايت ديگران چهار ركعت بخواند و در ديگري شش ركعت بخواند و تمام اين مراحل محمول بر افضليت نماز است تا هر كه خواهد زياد بخواند و هر كه خواهد كم. و گفتيم كه اصلاً شرط نيست، و ابداً استحبات وي در زيارت عاشورا ثابت نشده تا چه رسد به شرطيت.

مقصد نهم

در بيان آن كه دعاي آخر زيارت كه دعاي وداع تعبير شده و به «دعاي علقمه» معروف است.

آيا جزء و يا شرط زيارت عاشورا است يا نه، و امري خارج از زيارت است و اين معني هم محل نظر بين اعلام شده. و مرحوم اصفهاني و تهراني ترديدي در شرطيت وي نمودند ولي انصاف آن است كه ترديد مورد ندارد. و ظاهر روايت آن است كه نه جزء است و نه شرط، بلكه امري است خارج از عمل، و موقعيت وي بعد از زيارت است.

چنانچه در روايت صفوان تصريح به اين معني نموده كه امام فرمود: اگر قدرت داري هر روز اين زيارت را و اين دعا را بخوان.(144)

و تفصيل، قاطع شركت است. و بنا بر اين ترديد راهي ندارد ولو روايات ديگر موهم باشد (روايت صفوان) رفع ابهام وي را مي نمايد. چنانچه اين ابهام نظير ابهامي است كه در شرطيت زيارت ششم اميرعليه السلام در زيارت عاشورا شده است كه تفصيل وي را در انوار سابقه در مقدمه تعرّض

نموديم.

و اختيار نموديم تفصيل را به اين كه اگر غرض از تلاوت، قضاء حاجت است، زيارت ششم شرط است و بايد بخواند و الاّ نه جزء و نه شرط است، بلكه به قصد شرطيت بدعت است و اجراي اصول در هر دو مسأله واضح است.

مقصد دهم

در سجده زيارت عاشورا است.

و در دو مقام بحث واقع مي شود:

اوّل اين كه سجده مزبور جزء و يا شرط زيارت عاشورا است؟

دوم در كيفيت و شرائط آن.

اما اوّل ظاهراً شكي نيست در اين كه جزء و يا شرط است، اگر چه اقوي شرط بودن است و دليل بر آن.

يكي ظاهر اقتضاء عطفي است، كه مربوط به قبل است.

و ديگري پس از بيان سجده امام گفت: كه اي علقمه! اگر بتواني هر روز اين زيارت را بخواني در خانه خود باشد براي تو باشد ثواب آن تماماً.(145) و اين اطلاق، دلالت بر جزئيت و شرطيت دارد.

و سومي خود امام اطلاق زيارت كرد بر آن سجده و گفت: اگر بتواني اين زيارت را بخواني هر روز بخوان، زيرا امام پس از ذكر سجده اين عبارت را فرمودند: پس شكي در آن چه گفتم نباشد.

و ظاهر عبارت اگر چه جزئيت را مي رساند ولي دعاي سجده چنان مي رساند كه اين سجده، سجده شكر است. كه خداوند علي اعلي از الطاف خود چنين مقام شامخي را به مواليان ما و محبين آنها داد كه مالك دنيا و آخرت شوند. و از اين جهت ابن طاووس (قده) مي فرمايد كه: اگر شارع ما را دعوت نكرده بود به اقامه عزاداري در روز عاشورا حق آن بود كه آن روز را جشن بگيريم(146) چنانچه سابق اشاره كردم به

عبارت وي در اقبال و لهوف و شاهد خوبي براي مدعي دعاي شكر است در سجده، پس مسلم شد جزء و يا شرط است.

اما دوم در بيان كيفيت سجده و شرائط آن است.

و عجب است كه كسي به اين مطلب مهم تعرّض نكرده و ما چون قائل شديم به ثبوت حقيقت شرعيه، لذا سجده شرعي آن است كه به اعضاي سبعه باشد و اين اصل اولي آن است در صورتي كه دليل بر خلاف آن نباشد چنانچه از ذكري(147) و عده از اخبار به حكم عموم آنها چنين استفاده مي شود اگر چه از ظاهر جامع المقاصد ترديد استفاده مي شود مانند روايت زراره كه مي گويد: سجده بر هفت عظم است، بلكه اگر الف و لام در سجده از براي جنس باشد چنانچه اصل در الف و لام است به تصريح صاحب كفايه در باب استصحاب(148)، پس تمام سجده بايد به هفت موضع باشد مگر آن چه دليل بر عدم اشتراط قائل شده باشد ولو قائل به ثبوت حقيقت نباشيم چنانچه واضح است. و روايت صدوق خصوص روايت قرب الاسناد كه فرمود سجده مي كند ابن آدم به هفت موضع خود(149) الي غير ذلك از اخبار.

و توهم انصراف وي به سجده نماز بي موقع و بدوي است مستند به انس ذهن است نه حاق خطاب، پس بناء عليه بعضي از فقها كه فرموده اند اقوي عدم اشتراط مواضع سبعه است در سجده شكر، ضعيف است، بلكه در تمام وي مستحب است به لحاظ عموم دليل وي، و وجهي از براي حمل مطلق بر مقيد نيست جزئاً. و استحباب جزء جزء در سجده شكر منافاتي با شرطيت مواضع سبعه ندارد. غايت

الامر اگر ثابت شد كه اين سجده شكر است چنانچه ما استظهار كرديم، البته جزء جزء هم مستحب است مثل فراش يدين.

پس اين كلام در اصل كيفيت وي بود كه در آن گفتيم اقوي آن است كه مانند سجده نماز است و سابقاً وضو و غسل را شرط در زيارت كرديم.

اما قبله، شرط نيست به اطلاق روايت بلكه افقي كه رو به مرقد مطهر است مستلزم پشت به قبله باشد و در اين صورت بايد پشت به قبله شرط باشد.

اما اباحه مكان و لباس در زيارت شرط است - كه در مقصد هيجدهم مفصلاً بحث خواهد شد - چه بگوييم اجتماع امر و نهي جايز است يا نگوئيم، اگر چه استادنا النائيني مي فرمود كه: نماز بر وفق قاعده است. ولي قاعده مرضي حقير نشد چنانچه در تقريرات خود گفتم غير مرّة، و دليل بر اباحه همان دليل است در نماز چه آن كه در نماز نهي غيري ندارد بلكه نهي نفسي است.

اما در شرطيت ما يصح السجود عليه، اشكال است و احوط اعتبار است به واسطه عموم روايت هشام(150). و انصراف به مجاز ممنوع است چنانچه در مواضع سبعه گفتيم و احتياط هم در اين مقصد مانند اصول وي واضح است.

مقصد يازدهم

در شرطيت روبروي مرقد مطهر ايستادن و بودن حاضر يا دور و عدم آن است.

و اين اختلاف شده كه آيا در زيارت عاشورا شرط است روبروي مرقد مطهر باشد؟ چه ايستاده و چه نشسته، چه در حضور و چه در دور، و يا شرط نيست؟

اقوي اشتراط توجّه است چه مطابق با قبله شود، مثل ساكنين شمال مشهد مقدس، و چه مخالف قبله شود مانند

ساكنين جنوب، و چه سمت مشرق و مغرب باشد. و اين شرط در اخبار مطلقه زيارت ايشان(151) و اخبار زيارت معروفه عاشورا تنصيص شده. و احتمال استحباب موقعيت بنفسه در اينجا راهي ندارد تا مستحب نفسي شود، زيرا همگي شرط نمودند. و از تفريع و ترتب بر آن نيز شرطيت استفاده شود و استحباب، دليل ديگري لازم دارد كه موجود نيست خصوص عبادت كه بايد مطابق آنچه از شرع رسيده بايد عمل شود.

بلكه مي توان گفت رسوم عاديه هست، زيرا اگر كسي به زيارت شخصي برود معني ندارد كه پشت خود را به او كند و صحبت نمايد خصوص كه مزور از بزرگان باشد. پس شكي نباشد عقلاً و شرعاً در اين قسمت.

ولي با تمام اين احوال مرحوم آقا محمد علي كرمانشاهي (قده)(152) مي فرمايد: كه در زيارت عاشورا شرط است اين كه زائر رو به قبله باشد، و كلام ايشان هم مطلق و اختصاص به قريب و بعيد ندارد و مدركي هم بيان نفرموده كه چرا بايد چنين نمود(153).

و اين كلام به ظاهرش غير صحيح است، زيرا همان طور كه ذكر شد تمام اخبار توجّه را شرط دانستند غايت الامر اگر هم بگوئيم شرط صحت نيست، بلكه شرط كمال است؛ و احتمال دارد نظر ايشان به روايت مصباح باشد كه نقل شده از حضرت صادق عليه السلام كه فرمودند: هر كه بخواهد زيارت قبر پيغمبرصلي الله عليه وآله نمايد و در شهر خود نيز باشد، پس اوّل غسل كند و بعد چهار ركعت نماز بخواند، آنگاه بايستد و روبروي قبله زيارت كند. و همچنين در زيارت اميرالمؤمنين عليه السلام و فاطمه عليها السلام و حسن و حسين عليهما السلام.(154)

ولي اين

دعوي فاسد است، زيرا اين روايت براي بعيد عام باشد و بايد تخصيص داد به اخباري كه دلالت دارد به شرطيت توجّه در زيارت عاشورا.

علاوه لسان اشتراط و عموميت وي اباء از تخصيص دارد و نوبت به تخصيص نمي رسد.

در هر صورت چيز ديگري را نمي توان مدرك ايشان قرار داد. و گذشته از آن احتياط، اقتضاي توجّه را دارد بر تقديري و تخيير قبله و توجّه در تقدير ديگر و اجراي اصول هم واضح است.

مقصد دوازدهم

در جزئيت دعاي «اللّهمّ خُصَّ أنتَ اوّلَ ظالمٍ باالّعنِ منّي»

و من نمي دانم احتمال اخراج اين دعا از كجا پيدا شده! و به چه ميزان گفته شده؟ و صرف ترتيب در بيان اجزاء باعث اخراج نمي شود زيرا زيارت عاشورا مانند ساير عبادات مركبه است مثلاً شارع فرموده پس از فراغ از سوره در ركعت دوم، قنوت بخوان، و پس از آن ركوع بيار، و هكذا در صورتي كه اين طوليت و ترتيب باعث آن نشود كه انسان خيال كند ركوع يا قنوت خارج از نماز است، پس به صرف طوليت و ترتيب، اخراج ممكن نيست مگر دليلي محكم بر اخراج وي باشد.

نتيجه آن كه توهم اخراج وي مانند اخراج لعن و سلام بي اساس است از جهاتي:

اوّل عطف.

دوم امام در آخر بيان همه فرمود بخوان زيارت را.

سوم اگر جزء نبود مانند دعاي علقمه خود امام اخراج مي كرد و حال آن كه تأخير بيان از وقت حاجت قبيح.

چهارم سوق عبادت صدراً و ذيلاً دال بر جزئيت است.

پنجم عدم دليل بر اخراج.

مقصد سيزدهم

در بيان شرطيت قيام و عدم آن است در زيارت عاشورا.

مشهور بر حسب فتوي بر عدم شرطيت است، و جماعتي بر شرطيت وي فتوي داده اند مثل مرحوم اصفهاني و گمان مشهور چنان است كه اثبات بايد به اخبار زيارت مطلقه و يا به اخبار خاصه باشد كه در هيچ كدام از اين دو، اسم از قيام برده نشده، ولي در كثيري از زيارتهاي مخصوص وي از معتبره و غير معتبره از قبيل «ناحيه» امر به قيام فرمودند، ولي تعدّي، موجب قياس است و وجهي ندارد. و مقتضاي اصل هم عدم شرطيت است در صورت اجراء در احكام

غيرالزاميه، و لذا قائلين به اعتبار چاره نديده به فعل صفوان در زيارت در بالاي سر اميرعليه السلام تمسك جسته و حال آن كه در آن فعل با آن كه حجت نيست دلالتي هم ندارد.

در هر حال اقوي اشتراط قيام است از جهت روايتي كه در مصباح شيخ است از حضرت جعفر صادق عليه السلام كه فرمودند: هر كه خواهد زيارت كند قبر پيغمبر خداصلي الله عليه وآله و اميرالمؤمنين عليه السلام و فاطمه عليها السلام و حسن و حسين عليهما السلام و ساير ائمه عليهم السلام را در شهر خود باشد، غسل كند و جامه پاكي بپوشد و به صحرا برود. و در روايت ديگر، به بام خانه رود، آنگاه چهار ركعت نماز بخواند، بعد بايستد رو به قبله و زيارت نمايد.(155)

و نيز روايت ديگري در قصه ابوحنيفه با حضرت جعفر صادق عليه السلام در علل است كه دال بر مطلوب مي باشد.

و مي توان به استقراء از زيارات مخصوصه و اخبار باب ملاكي تحصيل نمود و از آن تعدي نمائيم به مقام چه در تمام زيارات تصريح به قيام شده.

و نيز مي توان ادعا نمود كه ايماء و توجّه، ظاهر است كه در حال قيام باشد.

بلكه جريان عادي از دخول در مجلس بزرگان و سلاطين و حضور نزد آنان مؤكد اين معني است چنانچه تأييد مي كند اين را اذن دخول در مشاهد ائمه عليهم السلام كه در اخبار صحيحه وارد شده است.

علاوه بر عمل اصحاب قديماً و حديثاً كه بر آن بوده كه در وقت تلاوت قائم باشند، و ظاهراً شكي باقي نمي ماند در شرطيت قيام ولي چون عمده دليل است، نه استحسان بايد اين شرط در نائي و بعيد گفته شود نه

در قريب. چه گفتيم اخبار باب خالي از شرط است.

مقصد چهاردهم

در بيان شرطيت اشاره به انگشت سبابه به مرقد مطهر و عدم آن است.

ظاهر جمعي از علماء مثل مجلسي (قده) استفاده شرطيت است. ولي در غايت اشكال است. و گويا نظر ايشان به لفظ «ايماء» است كه در خود اخبار زيارت عاشوراي معروفه و غير معروفه وارد است باشد، چه آن كه «ايماء» به معني اشاره است و اشاره بايد به يكي از اعضاء و جوارح باشد چنانكه از مصباح و صحاح ظاهر است ولي در اين صورت وجهي از براي انگشتان نيست. بلكه به پيشاني و سر هم مي توان اشاره نمود.

بلي در قاموس در «ماده» ايماء مي گويد كه معني وي در ماده «وباء» گذشت. بعد در آن ماده مي گويد كه آن به معني اشاره است به انگشتان ولي اين هم معين به سبابه نكرده و چون در غالب اخبار مسأله از مطلقات و غير آن لفظ اشاره دارد و در اصول هم مقرر شده كه اشاره هم مستلزم حركت جوارح است، نه آن كه موضوع له و يا جزء آن باشد بلكه موضوع له همان ربط بين مشير و مشار اليه است.

ولي اين كلام هم باز تعين سبابه را نرساند، لكن در بعض اخبار زيارت عاشورا دارد كه بلند نما دو دست خود را و اين قنوت را بگو و اشاره كن به وي به اعداء آل محمدصلي الله عليه وآله.(156)

و نيز روايتي از ابوالمعالي منقول است كه شخصي مواظب زيارت اباعبداللَّه عليه السلام بوده و به لحاظ پيري و فقر عاجز شد و ترك نمود و شبي پيغمبرصلي الله عليه وآله را در خواب

ديد و در نزد وي حضرت سيد الشهداعليه السلام بود پس سيد الشهدا از آن مرد شكايت كرد نزد رسول خداصلي الله عليه وآله كه اين مرد ترك زيارت مرا كرده! و رسول اكرم صلي الله عليه وآله سبب را سئوال كرد و آن مرد هم علت وي را ذكر كرد. سپس پيغمبرصلي الله عليه وآله فرمودند: به پشت بام خانه ات برو و اشاره نما به انگشت سبابه خود به سوي قبر حسين(157). و در بحارالانوار هم همين روايت موجود است(158). و نظير همين حديث در سابق گذشت كه صدق حديث با خواب و عدم حجيت وي منافاتي ندارد. و مجلسي نيز روايت نقل مي كند از حضرت خضرعليه السلام كه ايشان اشاره نمودند در زيارت آن سرور به دست.(159)

پس به لحاظ آن معاني لغويه و فتوي بعضي و احتياط بعض ديگر و قسمتي از اخبار و ضم تسامح در ادله سنن و جريان عادات و رسوم مي توان دعوي شرطيت نمود.

و در كتاب ثواب الاعمال حديثي مذكور است از پيغمبرصلي الله عليه وآله كه در وقت دعا به انگشت سبابه اشاره كنيد و دعا نمائيد. و زيارت هم فردي از دعا است. پس اقوي شرطيت است خصوصاً در قضاي حاجت.

مقصد پانزدهم

آگاه باش كه از براي اشخاصي كه در بعيد واقع شده اند، بلكه براي حاضر مخصوصاً اگر براي قضاي حاجت باشد، شرط است اين كه به يك سطح بلندي مانند پشت بام و يا صحراء خلوتي را اختيار نمايد.

و اين شرط اگر چه حكم عقل است، زيرا نفوس نوع مردم تزكيه نشده و لذا در اجتماع نوعاً، حواس متفرق است و توجّه به نقطه مخصوصي ممكن نيست و

فقط صرف لفظ مي باشد لذا خلوت مرغوب است. و از اين باب است كه اخبار باب عموماً و زيارت عاشورا خصوصاً اين شرط را نموده چنانچه روايت علقمه در زيارت غير معروفه و روايت ابن سنان همين را بيان نموده است.(160) و بديهي است كه نمي توان گفت خلوت بنفسه مستحب است، بلكه مي توان گفت تعبديت هم ندارد و اشاره به همان حكم عقل و جريان عادي است چنانچه بيان كردم. و توهمات و مقالاتي كه در بعضي از شرائط بوده در اين شرط راهي ندارد.

مقصد شانزدهم

در بيان اين كه شرط است در مطلق زيارت اين سيد مظلوم مخصوصاً در زيارت عاشوراي معروفه، خضوع و خشوع و استقرار و وقار.

و اين معني علاوه بر جريان عادت در حضور ملوك و بزرگان و بعد از ملاحظه اين كه امام حي و ميت ندارد بلكه در كتاب روح الايمان مدلل نموديم كه هيچ نفسي زنده و مرده ندارد. و مردن عبارت از بيرون آمدن از منزلي است به منزل ديگر. اين كه حضور مجلس امام ميت مثل حضور مجلس امام حي است.

پس اگر امام در مجلسي بود و تشرّف پيدا مي كردي مجلس هر نحو عالي و در وي هر كه بود توجّه نداشتي و در مقام مكالمه با امام متوجه تمام جهات بودي به همين نحو بايد، با امام از دنيا رفته معامله شود، زيرا اخبار بسيار است كه مردگان مي دانند كه به زيارت قبر آنها آمده اند و به وي مأنوس مي شوند و به هداياي آن ها مسرور مي گردند، در صورتي كه امام اولي به اين توجّه است از مردم. علاوه بر اخبار خاصه كه دلالت دارد زوّار بايد

متوجه خود باشند.

و مرحوم اصفهاني در رساله زيارت عاشورا نقل فرموده كه يكي از علما خواب ديد سيد الشهداعليه السلام را، حضرت شكايت كردند از اين كه بعضي بي مبالات هستند در محضر ايشان و مكالمه با مردم مي نمايند.

بلكه نقل مي كنند كه يكي از علما حضرت را در خواب ديد و سلام كرد و حضرت از وي اعراض نمود. عرض كرد: چرا بي لطف هستيد و سبب اعراض كدام است؟

حضرت فرمودند: تو آمدي به محضر من و با فلان شخص در محضر من صحبت كردي و فلان مطلب را به وي گفتي و الي غير ذلك از وقايع.

و گفته شده سابقاً كه اين قسمت از خواب حجت است. اگر حجت هم نباشد، مطابق با اخبار و قواعد است.

پس شكي نيست در اعتبار اين شرط چنانچه اخبار كثيره دلالت جليه دارند، مثل روايت علقمه در زيارت عاشورا كه مي فرمايد زيارت كن در حالتي كه تو خاشع باشي. و در روايت بحار مي فرمايد: اگر خاشع شد قلب تو، و مثل روايت مفيد كه مي گويد: بر تو باد به سكينه و وقار و خضوع و غير اينها از اخبار باب.

نتيجه آن كه در شرطيت خضوع و خشوع كه عبارت از توجّه و حضور قلب و مستلزم با سكون جوارح هست كه تعبير به سكينه و وقار شده شكي نيست. و اللَّه العالم.

مقصد هفدهم

بدان كه شرط است در اين زيارت بخصوصه حزن و تحزّن، و فزع و تفزّع، و جزع و تجزّع، و بكاء و تباكي(161)، و جامع همه اينها اظهار و ابراز لوازم مصيبت داري نمودن است، و همچنين اقامه عزاداري كردن است. چه آن كه به مجلس جشن و انس

و تفرّج نمي رود بلكه به مجلس عزا مي رود. پس اگر آن حالات تحصيل نشود ملعبه خواهد شد زيرا عادت در بالاي قبور عزيزان آن است كه آن حالات باشد و الاّ مورد ملامت عرف واقع مي گردد، و اين صحت ملامت شهادتي بر صحت آن شرط است.

و در شرطيت او اين بناي عقلاء و سيره عرفيه حتي از اشخاصي كه اعتقاد به بقاء روان عزيزشان ندارند كافي است.

علاوه بر اخبار كثيره در خصوص زيارت عاشورا مانند روايت مالك كه امام فرمودند: گريه كنيد بر حسين عليه السلام و در اين قسمت تأكيد هم نمودند كه جزع و فزع نمائيد.(162)

و در عموم زيارت مطلقه آن بزرگوار مثل روايت علي بن حكم از ابي جعفرعليه السلام كه فرمودند: زيارت كن حضرت سيد الشهداعليه السلام را در حالي كه محزون و مغموم و افسرده و شكسته باشي.(163) بلكه در پاره اي از اخبار توبيخ نمودند كه در غير اين حال به بالاي قبر عزيزان بروند.(164)

باري عقل عرف، عادت و نقل خاصه و عامه بر اين شرط حاكم است و در آن شكي نيست.

مقصد هيجدهم

در شرطيت لباس و بدن و اباحه مكان زائر است.

و در شرط اوّل و دوم كه پاكيزگي لباس و بدن باشد ولو آن كه نجس هم نباشد ظاهراً شكي در وي نباشد. اما در صورتي كه نجس باشد اشكال ندارد در اين كه زيارت باطل است زيرا كه نماز شرط و يا جزء زيارت است و تمام شرائط نمازي معتبر است پس اگر آن باطل شود زيارت به تعمّد باطل خواهد بود.

و اما در صورتي كه نجس نباشد و معذلك بايد بدن و لباس شسته شود، ظاهراً براي

دو جهت است.

يكي اين كه گويا شارع مقدس ايجاب احتياط نموده در اين عبادت براي به دست آوردن طهارت واقعيه كه في الواقع آن شرط شده و نجاست واقعيه به حكم عدم است برطرف شود.

و ديگر خواسته رفع قذارت ظاهريه نمايد كه در شريعت بسيار مذموم است. لذا در كثيري از موارد مانند احرام حج و غير آن اين شرط را نموده اند، پس خواسته آن را برطرف نمايد كه موجب تنفّر ملائكه هاي كثيري كه حاضر مي شوند نزد زوّار نشود. زيرا آن ها از بوي خباثت بسيار متأذّي شوند.

و ادلّه بر اين معني در غير مقام بسيار است مانند عدم حضور جنب و حائض(165) و نفسا(166) نزد مسجد، و مثل عده از اخبار در قرائت بعضي از ادعيه كه بخور نمايد و بوي خوش بر وي بزند. و يا در علم تسخيرات كه بخور نمايد، الي غير ذلك از ساير موارد.

و در مقام، در اخبار مطلقه و خاصه بسيار تأكيد نموده اند در شستن لباس و بدن، چنانچه مجلسي (قده) نقل فرموده از ابي عبداللَّه عليه السلام كه وقتي خواستي زيارت نمائي حسين بن علي عليه السلام را، بدن و لباس خود را شستشو ده.

در روايت شيخ (قده) از حضرت جعفر صادق عليه السلام كه بلند شو بپوش لباس پاك و پاكيزه خود را.

و غير اين ها از خبار.(167)

پس در شرطيت طهارت و پاكيزگي شكي نيست.

و اما مسأله اباحه مكان و لباس نديدم تعرّض وي را از فقها - رضوان اللَّه عليهم - در مقام، ولي به مقتضاي قاعده بايد گفت شرط است؛ زيرا شرطيت اگر نباشد مصيبت بسيار است.اما آن كه گفتم شرط است، زيرا شرطيت اباحه وي در نمازهاي واجبه

و مستحبه دليلي بر آن ندارد بخصوص كه وجوب غيري باشد، بلكه از جهت همان وجوب نفسي ترك غصب است پس اباحه آنها در نماز زيارت لازم و بدون شك نماز بدون آنها، باطل است؛ ولو قائل شويم به جواز اجتماع امر و نهي، چه آن كه اجماع داريم بر بطلان.

و براي اين كه ممكن است بگوئيم در خصوص مقام با نبودن اجماع هم قبح فاعلي سرايت به فعل مي نمايد و فعل باطل مي شود چنانچه مرحوم آسيد كاظم يزدي در عروه(168) و مرحوم نائيني در باب تجرّي(169) مي فرمايند، اگر چه حقير قائل به اين معني نشده ام همان طور كه در دو كتاب غوالي الئالي و المحاكمات بين الاعلام كاملاً بيان شده، ولي در مقام قائل هستم. چه آن كه سرشكستن گرد و دامن ريختن و دست بريدن ديه دادن تعريض ندارد، زيرا شما پس از اطلاع بر فضيلت اين زيارت دانستي كه چه عبادت و كيميائي است پس به اين نحو نبايد برگزار شود. و بايد مطابق احتياط رفتار نمود، خصوصاً اگر براي قضاء حاجت باشد كه بايد نهايت رعايت احتياط را نمود.

و اما آن كه گفتم اين شرط خيلي مصيبت دارد براي آن كه كثيري از مردم اين زيارت را مي خوانند و حال آن كه لباس و مكان آن ها خمس يا سهم و يا زكات است و التفات ندارند كه اينها در مابين اموالشان غصب است مانند ساير غصب ها و جهل به آن هم معذور نيست، زيرا منشأ آن بي مبالاتي و تفسير بوده است و اعظم از اين طايفه هم كه شايد هر روز زيارت عاشورا را بخوانند و بگويند «اللّهمّ الْعَنْ اوّل ظالمٍ

ظلمَ حقّ محمّدٍ و آل محمّدٍ و آخرَ تابعٍ له علي ذلك» و اين بيچاره كه خودش به زبان فصيح نمي داند در شبانه روز صد مرتبه خود را لعن مي كند و ملائكه و ائمه عليهم السلام آمين مي گويند، بنا بر نقل بعضي از اخبار؛ زيرا در آخر اين لعن مي گويد «آخر تابع»، يعني كساني كه متابعت كنند غاصبين حقوق آل محمد را در صورتي كه كساني كه حقوق مذكوره را نپردازند غاصب آل محمد هستند. مخصوصاً با احتياج سادات و علويات و ساير بيچارگان، زيرا در بعضي از اخبار دارد كه شيعيان، آل محمد هستند و حقوق آن ها را از خمس كه اختصاص به سادات دارد و از زكات كه براي بيچارگان است. و از سهم، كه آن هم براي پيشروي دين اسلام است نزد خود نگاه مي دارند و به صاحبانش رد نمي كنند. خصوصاً كه بيشتر از قوت لايموت ضروري نمي توان از آن استفاده كرد اجماعاً! و مي بينيم كه بعضي تعدّي كرده و خانه هايي پنجاه و صد هزار توماني و املاك ديگر مي خرند و صرف تجمّلات كرده و حال آن كه زياده از كتب لازمه جايز نيست تا چه رسد به غير آن!

الحاصل، گيرنده خمس و سهم و زكات اگر در فقر نباشد، زياده بر مقدار قوت اعاشه ضروري را مالك نمي شود و تحصيل نمودن زياده بر اين به صرف تجمّلات و عدم مراعات در اَكْل و شرب خصوص در اين زمان كه سادات و علويين و طلاب علوم و اهل علم از نظر مادي در مضيقه هستند متابعين ظالمين حق آل محمد هستند و خود را شبانه روز صد مرتبه لعنت مي كنند.

علاوه بر آن كه تمام عبادات

آنها نيز باطل است.

پس بايد مراعات تام از اين لحاظ نمود تا آن كه لعن شامل خودش نشود.

زيرا چه بداند و چه نداند و چه آن كه حقوق خود را نداده باشد معذور نيست چنانچه در خاتمه روح الايمان بيان كردم.

و عجب است كه در رسائل فتوي بر آن هستند كه تاجر اگر در مؤنه ساليانه خود اسراف نمايد مثل شخصي كه بر حسب شئونات عرفيه بايد خانه وي يك دست عمارت باشد و اين دو باب نمايد، و يا آبگوشت بايد بخورد و غذاهاي ديگر صرف كند مي گويند زياده از مؤنه نيست، و حال آن كه ضامن است چنانچه ما نيز در كتاب رساله عمليه گفتيم، و لذا توصيه مي كنيم به خوانندگان اين زيارت كه مواظبت نمايند تا خود را به زبان خود لعن نكنند، زيرا اين زيارت كلام خدا است و براي خوشحالي پنج تن در موقعي كه جبرئيل خبر شهادت امام حسين عليه السلام را به پيغمبرصلي الله عليه وآله داد نازل شد.

و نيز توجّه كنند اين زيارت كه براي تسليت شيعيان و اصلاح حوائج آنان از طرف خداوند نازل شده، ملعبه نشود و باعث رسوائي نزد خدا و پيغمبرصلي الله عليه وآله و ملائك و ارواح مؤمنين نگردد، و بعد از زحمات زياد و خواندن زيارت و مداومت بر چهل روز نتيجه نگرفته و تكذيب اخبار آل محمد را ننمايد و مصداق اين عبارت «و كان عاقبة الّذينَ اَسائوا السُّوء اَن كَذَّبُوا بِآيات اللَّه»(170) نشوند.

مقصد نوزدهم

در شرطيت سه روز، روزه است در زيارت عاشورا.

بعضي از فقها فرموده اند كه زائر اولاً بايد چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه را روزه بگيرد، آن گاه روز

شنبه زيارت كند، و بر اين شرط رجحان عقلي و مؤكدات بسيار است، چه آن كه نوعاً مردم غرق معصيت مي باشند و با اين حال ملائكه نمي توانند به طرف آن ها بروند لذا براي به دست آوردن روحانيت، خداوند سه روز، روزه را شرط قرار داد تا بتوانند قدري روحانيت پيدا كرده و به درگاه خداوند بروند و با محبان خداوند صحبت بدارند زيرا مقام زيارت عاشورا كمتر از عمل امّ داوود نيست كه بايد سه روز در آن روزه بگيرد و بعد آن عمل را بجا بياورد.

و عمده مدارك فقها اخبار است چنانچه ابي بصير نقل مي كند از امام جعفر صادق عليه السلام كه به من فرمودند: وقتي نزد حسين عليه السلام مي روي چه مي گويي؟

عرض كردم: چيزهايي كه از روات حديث از پدرانت رسيده مي گويم.

فرمودند كه من خبر دهم از پدرم، از جدش علي بن الحسين عليه السلام كه چه كار مي كرد در زيارت؟

عرض كردم: بفرماييد.

فرمودند: وقتي كه اراده خروج به سوي ابا عبداللَّه عليه السلام داري، روزه بگير سه روز (چهارشنبه، پنج شنبه، جمعه) را و نماز شب را بخوان، و بعد از فراغ بلند شو، نگاه كن در نواحي آسمان و غسل كن قبل از مغرب و بخواب در شب با طهارت، آن گاه غسل بكند و بوي خوش بر خود نزند و بيايد بر سر قبر(171) (الخ).

اين حديث اگر چه بعضي از فقرات وي دال بر حضور است مثل آن كه تا برسي بر قبر و يا اراده خروج داشته باشي، و يا قبل از خروج، ولي مفرّي نداري كه بگوئيم اين شرط مال بعيد است و يا اقلاً اعم است و آن عبارات به مناسبت حكم و موضوع

بوده، چون ابي بصير كوفي بوده از حضرت جعفر صادق عليه السلام خواست زيارت سيد سجادعليه السلام را براي او بيان نمايد.

و بديهي است كه حضرت سيد سجاد بعد از واقعه طف ديگر اصلاً به عراق نيامد مگر يك مرتبه بر حسب نقل ابوحمزه ثمالي كه به زيارت مسجد كوفه آمد كه مسافرت فقط در آن مسجد مستحب است، و دو ركعت نماز خواند و مراجعت كرد و فرمود كه براي همين آمده بودم.

و حضرت براي ابي بصير كيفيت عمل زيارتي سيد سجاد را بيان مي كند. و آن نبوده مگر در مدينه، و ربطي به حضور ندارد چنانكه روايت ديگري اين شرط را به نحو مطلق ذكر كرده، بنابراين مي توان گفت روزه مزبور به نحوي كه بيان شد از اغسال و نماز شب و نگاه به آسمان و غير آن از اعمال شخص زائر است. و ظاهر حديث هم وجوب غيري است و احتمالات و مقالات سابقه در اين مقصد مورد ندارد.

مقصد بيستم

در بيان شرطيت نماز زيارت عاشورا

در بيان شرطيت نماز زيارت عاشورا است.

و در وي كلامي نيست از نظر اجماع نصاً و فتوي. ولي در اين مقصد چند محل بحث است:

اوّل

محل اين نماز بايد قبل از زيارت باشد كه اوّل نماز را بخواند و بعد زيارت را قرائت كند علي الاقوي

و اختلاف عظيمي واقع شده بين علما - رضوان اللَّه عليهم - در اين مسأله. و چنانچه اشاره كرديم اين مسأله ذات قولين است:

جماعتي قائل شدند كه نماز زيارت عاشورا به خصوص امتياز دارد از نماز تمام زيارتهاي انبيا و اوصيا، حتي ساير زيارت خود سيدالشهداعليه السلام به اين كه بايد قبلاً خوانده شود چنانچه علامه نِحرير مرحوم ميرداماد و ابن زهره(172) و شيخ الطائفه در مصباح و شهيد(173) در ذكري و محقق كاشاني و مفتاح الكرامة و صاحب در المنثور و شيخ بهائي - قدس اللَّه اسرار - هم فرموده اند.

ولي مشهور بر آن است كه اين زيارت خصوصيتي ندارد و مثل ساير زيارت ها بايد نماز وي بعد از آن خوانده شود.

و اين معني ظاهر روايت مالك است زيرا در آخر آن روايت بر حسب نقل صالح و سيف از علقمه آن است كه علقمه گفت به ابي جعفر امام محمد باقرعليه السلام كه مرا تعليم دعاي مخصوصي بنما كه در چنين روز چه حاضر و چه بعيد باشم در وقتي كه اشاره به سوي قبر اباعبداللَّه عليه السلام از شهر دور و سطح منزلم كردم آن را بگويم.

بديهي است كه مراد از دعاي درخواستي، زيارت عاشورا است و امام عليه السلام فرمودند: پس از آن كه تو در وقتي كه دو ركعت نماز خواندي، بعد از ايماء(174) به سوي حضرت،

سلام و بگو در آن وقت بعد از نماز اين قول را (يعني زيارت) كه تعليم تو مي كنم (الخ).(175)

پس از اين عبارت جهاتي استفاده مي شود كه مجموعاً دلالت دارد كه نماز زيارت عاشورا بايد قبلاً خوانده شود.

1. آن كه لفظ بعد الركعتين «ظرف» است وتعلق به كلمه «قلتَ» دارد، و معني چنان شود كه بگو زيارت را بعد از نماز.

2. آن كه مفعول «قلت»، «هذا القول» است. معني آن چنين شود كه بگو بعد از ركعتين اين قول (يعني زيارت) را.

3. آن كه قول امام عليه السلام كه اي علقمه، تا جواب سؤال وي كه «هذا القول» باشد. تذكر دادن علقمه است به آن چه به مالك جهني گفت كه اشاره بكن به سوي وي به سلام و كوشش بر لعن بر قاتلان و نماز بخوان بعد از ايماء به سلام و لعن. پس اين كه امام مي فرمايد كه بعد از ايماء به سلام و لعن و نماز اين قول را، مي رساند كه زيارت، بعد از نماز است.

4. كلمه «صليتَ» به فعل ماضي ذكر فرمود و سپس فرمود كه «تؤمي». و اين كلمه را به فعل مضارع فرموده كه دلالت دارد اوّل نماز خوانده شود و بعد از آن اشاره شود. بنابراين چهار فقره بالانص است كه نماز، قبل از زيارت است.

ولي ظهورات كلام علقمه در ذيل روايت، مخالف با ظهور كلام مالك است در صدر، زيرا اگر علقمه ساكت مي شد، زيارت همان بود كه امام در صدر به مالك گفت كه در بلندي سلامي بكن و كوشش بر لعن نما و بعد هم دو ركعت نماز بخوان.(176)

بلكه صدر، نص است كه نماز بايد بعد باشد

و ذيل شايد ظاهر باشد و مزاحمت و معارضه با صدر ندارد.

ولي به قول صاحب معالم، چون از براي متكلم است كه ملحق نمايد به كلام خود آن چه را كه بخواهد،(177) لذا ذيل، في الحقيقه شرح صدر است نه كلام جداگانه و بنابراين مراد و مقصود متكلم همان است كه در ذيل كلام علقمه است به نحوي كه مذكور افتاد.

علاوه بر اين كه در تعارض صدر و ذيل بناي اصحاب اخذ به ذيل است چنانچه در موثقه ابن بكير در باب صلات معنون است.

و نيز دلالت دارد براي مدعي روايت ديگري كه علقمه(178) از پدرش قيس نقل نموده از ابي جعفرعليه السلام كه فرمودند: بر بلندي خانه خود برو و در آن جا اشاره نما به قبر حسين عليه السلام و كوشش نما در لعن بر قاتلان بعد از نماز خواندن به دو ركعت. كه ظاهر اين روايت آن است كه اشاره به سلام و لعن، بعد از نماز است.

و باز در همين حديث علقمه به ميان آمد و درخواست زيارت مخصوصه نمود كه امام در جواب فرمود: در وقتي كه تو خواندي دو ركعت نماز را، آنگاه اشاره به سلام نما، چنانچه به قيس گفت، پس صدر و ذيل روايت با هم موافق، و مي توان دعوي نمود كه نص بر مدعي است زيرا امام عليه السلام فرمود كه اين قول يعني «زيارت را» بعد از تكبير بگو.

بلي، ظاهر صدر روايت آن است كه بعد هم نماز لازم است. يعني بايد دو نماز خوانده شود؛ يكي قبل، و ديگري هم بعد. ولي اين حرف اجماعاً مطروح است زيرا قول به اين كه دو نماز يكي قبل

و ديگري بعد نداريم، ناچار بايد نماز آخر يا ترك شود و يا تأويل به معني لغوي نمود كه دعا باشد.

و نيز دلالت دارد بر آنچه ذكر شد، روايت ديگري از مزار كبير از علقمه، از ابي جعفرعليه السلام كه زيارت عاشورا از براي بعيد چنين است (الخ). و در آن زيارت با اين كه از حيث فضيلت و راوي، و مروي عنه، و كيفيت خواندن مثل مقام است، صد لعن و سلام را ذكر نفرموده و در آن امام تصريح فرموده به طوري كه احتمال خلاف هم نمي رود به اين كه بايد نماز را اوّل خواند، زيرا فرمود: روز عاشورا برو در پشت بام مرتفع منزلت دو ركعت نماز بخوان، پس از آن اشاره كن به سوي قبر حسين عليه السلام و بخوان اين زيارت را (الخ).

و نيز بر تأييد عرايض حقير حديثي است كه همگي از مصباح شيخ (قده) نقل نموده اند در خصوص زيارت عاشوراي ديگر از عبداللَّه بن سنان كه حضرت جعفر صادق عليه السلام به وي فرمودند كه روز عاشورا برو به صحرا و يا جاي خلوتي، و چهار ركعت نماز بخوان(179)، آن گاه زيارت كن.

اينها تمام ادلّه اي است كه به خوبي دلالت دارند بر اين كه نماز زيارت عاشورا را بر خلاف تمام زيارتهاي ساير ائمه و انبيا و اوليا بايد نماز آن قبل از آن خوانده شود.

و منافاتي هم ندارد به اين كه اين معني چنانچه ظاهر بعضي از ادلّه است اختصاص به حضور داشته باشد واللَّه الهادي.

و اما روايت صفوان، پس در وي شاهدي نيست كه نماز زيارت بايد بعد خوانده شود، اگر چه خود صفوان نماز را بعد خواند.

زيرا فعل او حجت نيست. و از ابي عبداللَّه عليه السلام هم كه نقل فعلي مانند فعل خودش نكرد؛ پس با آن كه اصل فعل، مجمل است، و تشبيه فعل غير معصوم آن هم از غير عالم به فعل معصوم اجمل است. گذشته از آن، معلوم نشد كه قبلاً نماز بوده، يا نه و آن دو ركعت، بعد از نماز عاشورا بوده يا نه. پس جهاتي از اجمال را دارد.

و بقيه اخبار باب، تكفّل بيان را نموده و بنابراين ديگر شكي باقي نماند كه زيارت عاشورا قبل است، علي الاقوي

و اين تمام كلام بود در مبحث اوّل.

دوم

در اين كه اوّل زيارت عاشورا كدام است كه نماز قبل وي واقع شود؟

پس آن چه مشهور است، محل و مورد اين نماز قبل از شروع در «السلام عليك» كه اوّل متن زيارت است مي باشد وآن سلام مختصر كه ايماء بايد بگويد قبل از نماز، آن به منزله تكبيرة الاحرام است كه موجب دخول در زيارت است، چنانچه در روايت علقمه و زيارت غير معروفه تصريح به اين معني نمود.

ولي چون خود آن سلام مختصر، يا خودش زيارت عاشورا بوده، همچنانكه روايت مالك متكفّل است و يا جزء زيارت است چنانچه در روايت ديگر. پس بايد نماز را قبل از زيارت بخواند. و مورد آن اوّل كار و شروع است. ولي بنابراين بايد دو نماز بخواند؛ يكي اوّل قبل از زيارت مختصر، ديگري بعد از آن و قبل از زيارت مطوله، چنانچه روايت قيس صريح است بر اين مدعي كه فرمود نماز بخوانيد بعد از دو ركعت.

و بناء عليه دو نماز لازم است به نحو مزبور، و اگر

چه فتوي به دو نماز ندارد ولي احتياط چنين است ولو بقيه اخبار باب هم دو نماز را نرساند و ناچار بايد گفت كه محل اوّل قبل از سلام مختصر، و دوم بعد از آن قبل از زيارت است.

ولي اين معني خلاف روايت مالك است، اما بايد بگوئيم كه او ساكت از نماز اوّل است نه معارض.

سوم

اگر قائل شديم بر اين كه نماز زيارت بايد آخر خوانده شود، آيا آخر زيارت و محل نماز كدام است؟

بعضي فرموده اند: آخر، وي سجده است. و بعضي احتمال داده اند كه آخر دعاي علقمه باشد. و بعضي فرموده اند آخر آن، «آل نبيك» بوده كه قبل از صد لعن است. و بعضي احتمال داده اند كه آخر لعن است قبل از صد سلام، و نيز بعضي بر آنند كه آخر بعد از فقره «اللهم خص» است. و برخي نيز احتمال دادند كه آخر بعد از صد سلام است.

مجلسي (قده) تمام اين اقوال و احتمالات را قبول نموده و جمع كرده در بعضي از كلماتش(180) در مقام احتياط بر نماز را، بلكه زياده بر اين احتمالات جمع كرده. ولي اكثر، اين هفت احتمال را قائل اند.

در هر صورت، آخر زيارت سجده است، و دعاي علقمه خارج است، به نص اخبار كه مي فرمايد: «زيارت و دعا را بخوان» و «يا خواند» كه تفصيل، قاطع شركت است.

و اما بقيه احتمالات، برخي بدون وجه، و بعضي اگر چه بي مناسبت نيست اما خلاف ظهور عرفي است. و حق و تحقيق همان مذهب مشهور است كه آخر زيارت، بعد از سجده است و نماز هم بايد بعد از آن خوانده شود.

حال اگر شخصي بخواهد احتياط كند، آن است

كه سه نماز بخواند يكي قبل از زيارت مختصر.

و دوم بعد از آن قبل از زيارت طويله، و سوم بعد از سجده.

و اما احتياط كردن براي تمام احتمالاتي كه در مقام گفته شده از پنج و ده و چهل نماز يا چهل و سه، بي مناسب مي باشد و چنانچه گفتيم زياده از يك نماز لازم نيست و احتياط ندارد. و اين تمام كلام بود در مقام سوم.

چهارم

در تعين عدد ركعات نماز است كه از دو يا چهار يا شش يا هشت بنا بر اقوال مختلفه كدام است؟

و اين اختلاف هم به لحاظ اخبار عامه و خاصه است نه فقط زيارت عاشورا و آن هم حضور نه مطلق ولو بعيد و ظاهراً بديهي است كه آن از فضائل است علاوه بر حضور ولي رجحان وي مانع ندارد، ولي شرط فقط يك نماز است.

پنجم

مانند نماز صبح به هر سوره اي باشد كافي است علي الاقوي، ولي ابن طاووس (قده) بعد از آن كه فرموده چهار ركعت بخواند مي فرمايد: در ركعت اوّل: كافرون، و در ركعت دوم توحيد، و در سوم احزاب، و در چهارم منافقون بخوانند.(181) در صورتي كه تو شناختي كه اولاً بايد دو ركعت بخواند.

و ثانياً براي حاضر است و مطلق نيست.

و ثالثاً براي زيارت عاشوراي غير معروفه است، و تعدّي به غير راهي ندارد و بنابراين به حكم اطلاق اخبار آن دو ركعت را هر طور مي خواهد بخواند.

ولي در بعض از اخبار دارد كه در ركعت اولي سوره يس و در دومي الرحمن بخواند. و اين اخبار اگر چه در زيارات مطلقه وارد شده ولي عاشورا چون فرد آن است مانعي ندارد بيان اطلاق نمايد و حمل مطلق بر مقيد شود.

و از آنچه گفتيم در مقام دوم و اشاره كرديم به وي در مقام چهارم، ظاهر شد حال بحث در مقام ششم، كه اگر فرضاً دليل نماز اجمالي پيدا كرد از حيث مكان يا موقع و محل و يا از ساير جهات، طريق احتياط كدام است؟ و گفتيم سه نماز است، قبل از سلام مختصر و بعد از آن و

قبل از زيارت و بعد از سجده.

اما احتياط در كميت و كيفيت واضح است. واللَّه العالم.

مقصد بيست و يكم

در بيان مراد از كلمه هذا در فقراتي كه در زيارت عاشورا وارد شده مثل «هذا اليوم» و مثل «ان هذا اليوم» و غير اينها كه خواننده و قاري بايد قصد معني آن نمايد.

پس شكي نيست كه مقصود از «يوم» در اين عبارات روز عاشورا است و «هذا» نيز اشاره به آن است و اين در روز عاشورا گفتن عيبي ندارد.

و لذا در اثر اين معني بعضي از نقله حديث نوشته اند كه اگر قرائت در غير روز عاشورا باشد عوض «هذا» بايد بگويد: «يوم قتل الحسين عليه السلام».

و اين يكي از مصائب بزرگ است بر اسلام. و در اثر همين معاني كه شرح مصيبت از اصلش زيادتر است مشاهده مي كنيم كه از هر نقطه اي نوائي به گوش مي رسد كه اصلاً ربطي به اسلام ندارد!

اي كاش به وظيفه خود رفتار كنند و به همان نقل اكتفا كنند و فهم حديث و كتاب و سنت را به اهلش واگذار كنند، ولي دوستي دنيا گوش و چشم را كور و كر نموده و نمي داند كه اين تبديل مثل نماز و قرآن ملت تركيه شود.

چنانچه در نور پنجم از مقدمه شناخته ايم كه زيارت عاشوراي معروفه، كلام اللَّه است و نمي توان الفاظ آن را تغيير داد و به همان الفاظ وارده بدون زياد و كم بايد تلاوت شود، زيرا اثرات دنيويه و اخرويه، وضعيه و تكليفه مرتب است بر همين الفاظ. و تغيير آن، اجتهاد در مقابل نص است. بلكه تجرّي در احكام خدا و محروم نمودن عباد است به واسطه ترك شروط از آثار و

خواص عبادت.

و توضيح اين مرام آن است كه الفاظ از حيث ذوات و كميت و كيفيت تركيب آن ها آثار و خواص است. اما نقلاً بسيار است بلكه سيد علامه ميرداماد دعوي تواتر اخبار نموده!(182) و از آن جمله روايت ابن سنان است از ابي جعفرعليه السلام كه فرمودند: زود است كه برسد به شما شيعيان شبهه و باقي بمانيد بدون دانش و امام و هدايت كننده اي نداشته باشيد. و نجات نيابيد از آن شبهه مگر بخوانيد دعاي غريق را.

پس من عرض كردم: دعاي غريق كدام است؟

فرمودند: مي گوئي «يا اللَّه، يا رحمن، يا رحيم، يا مقلّب القلوب ثبّت قلبي علي دينك.»

پس من خواندم ولي زياد نمودم به آن: «يا مقلّب القلوب و الأبصار»! و امام فرمودند: درست است كه خداوند مقلّب القلوب و الأبصار هست ولي تو چنان بگو كه من گفتم.(183)

و در كافي از علاء بن كامل، از ابي عبداللَّه جعفر صادق عليه السلام در تفسير آيه شريفه «و اذكر ربّك»(184) - الخ، فرمودند كه: در وقت شام بگو: «لا اللَّه لا اللَّه وحده لا شريك له، له الملك و له الحمد، يحيي و يميت و يميت و يحيي و هو علي كل شي ء قدير».

پس علاء گفت كه من در موقع خواندن زياد كردم به آن كلمه و بيده الخير را، ولي امام فرمودند: صحيح است، ولي تو چنان بگو كه من گفتم.(185) و غير اينها از اخبار كثيره كه دلالت دارد بر لزوم مراعات الفاظ به خصوصيت خاصه ذاتاً و صفتاً.

و اما عقلاً ولو آنكه ما از اين قسمت از علوم بهره كافي نداريم ولي تصديق صحت داريم كه حكما و متكلمين مي گويند كه اين حروف

هجاء طبيعتي است مختلفه بر حسب اختلاف عناصر اربعه، و بعداً هم هر عده اي تعلق دارند به يكي از سبعه سياره و خود هر حرفي را به منزله جد و عدد آن به ابجد كبير يا صغير روح وي قائل شدند، بعداً براي هر كدام از آنها حكم و اثر و لوازم و مراتبي بسيطاً و مركباً ذكر نمودند كه علم اعداد و طلسمات از آنها هويدا گرديد.

و لذا سيد اجل (قده) در جزوات خود دعواي تواتر اخبار(186) به صحت علم و آنچه ادعا نموديم از قاعده عقيله نموده است و بعد خواص ادعيه و اذكار را كمّاً و كيفاً بر آن بار نموده.

بنابراين به نحو ورود بخواند و ابداً تغيير و تبديل ندهد؛ زيرا امامي كه فرمود هر روز اين زيارت را بخوان آيا نمي دانست بگويد در غير روز عاشورا بگو روز قتل حسين عليه السلام پس معلوم است كه عين الفاظ مدخليت دارد.

نتيجه آن كه: اولاً بايد گفته شود تعبداً كه زيارت عاشورا كلام است.

ثانياً «ذا» در بعيد هم استعمال شده حقيقتاً.

ثالثاً مانعي ندارد كه اطلاق به لحاظ حال تلبّس باشد.

رابعاً مشتق را اين تعميم شامل شده مثل ساير موارد كه اعم است نه به لحاظ هيئت.

خامساً مانعي ندارد استعمال مجازي باشد.

سادساً حضور ذهني كافي است.

سابعاً حضور ذكري كافي است زيرا زيارت عاشورا و اعمال و خواص آنها ذكر شده و نصب العين خواننده است.

ثامناً در بعضي از فقرات اين اشكال وارد نيست مانند «انّ هذا اليوم تنزل فيه النقمة»، زيرا هر روز نقمت الهي بر قتله نازل شود ولو آن كه خلاف، انصراف است.

تاسعاً احتياط، اقتضاي عدم تغيير و تبديل را دارد، خصوص

براي قضاء حاجت. واللَّه العالم.

مقصد بيست و دوم

در بيان اين كه اگر زائر نتوانست آنچه كه مأمورٌ به است از تمام اجزاء و شرائط مقرره بجا بياورد.

مثل آن كه ضعف بنيه مانع از قيام شد و يا ممكن نشد وضو و يا غسل و يا تيمم نمايد بنا بر صحت آن علي الاقوي و يا در مجلس واحد خواندن، و يا صد مرتبه لعن و سلام نمودن.

پس مقتضاي قاعده آن است كه اگر دليل اجزاء و شرائط اطلاق دارد حتي در حال عجز و نظير جزئيت ركوع و شرطيت طهارت حدثيه، پس اصل تكليف ساقط است، و خواندن به داعي امر غير مشروع است؛ و اگر اطلاق نداشته باشد ولي بقيه اطلاق داشته باشد بخواند به داعي امر و الاّ رجوع نمايد به قاعده ميسور و استصحاب و بقيه را به داعي امر بياورد.

پس از ادلّه اجزاء و شرائط، غير اصل مطلوبيت، و در مقام اصل تشريع و مطلوبيت في الجمله چيز ديگري استفاده نمي شود چنانچه شأن تمام عبادات است.

اما دليل كل، ولو در خصوص اين عبادت چنانچه خواهي شناخت پس از قرائن داخليه و خارجيه كه تعبير به «مقدمات حكمت» شده مانعي از اطلاق ندارد. و بر فرض اهمال قاعده ميسور و استصحاب بقاء طلب جاري است چنانچه در كتب اصوليه خصوص (المحاكمات، مطبوع در سنه هفتاد) ذكر شده كه اين دو قاعده در احكام غير الزاميه جاري مي شود و بنابراين بايد بقيه را به قصد امر بياورد.

حال اگر امر دائر شد بين ترك شرطي از شروط، مثل قيام و يا وضو و يا جزئي از اجزاء، مانند صد لعن و صد سلام، وجوهي در محل

خود مقرر شده است.

جماعتي از فقها - رضوان اللَّه عليهم - بر آنند كه ترك شرك و آوردن جزء اولي است؛ زيرا بودن موصوف بدون وصف اولي از عكس است ولي اين اشتباه بزرگي است كه لازم وي في المثل صحت نماز بدون طهارت حدثيه است، در صورتي كه تحقيق در محل آن است كه باب، باب تزاحم است و بايد ملاحظه اهم و مهم شود و «اولي» را اخذ و «دومي» را ترك نمود و در خصوص اين عبادت اهميت اجزاء واضح است واللَّه الهادي.

مقصد بيست و سوم

دانسته باش كه فقها، بلكه محدثين - رضوان اللَّه عليهم - اين زيارت را از دو امام نقل نموده اند، يكي امام محمّد باقرعليه السلام و ديگر امام جعفر صادق عليه السلام به طريق عديده چنانچه در «نور ششم» از مقدمه ذكر شد كه دعواي قطع به صدور نمودند، و در اين شكي نيست.

بلي چيزي كه هست، اختلاف متني دو روايت كامل الزياره و مصباح است در موارد كثيره از حيث ماده و هيئت، مثلاً در نسخه «كامل الزياره» دارد:

«السلامُ عليكَ يا خِيرَةَ اللَّهِ و ابنَ خِيرَتِه» بعد از كلمه «السلامُ عليكَ يا رسول اللَّه» و آن را در مصباح بعد از كلمه «السلامُ عليكَ يا رسول اللَّه» ندارد. و نيز مانند آنكه در كامل الزيارة دارد: «لَقدْ عَظُمَتِ المُصيبةُ بِكَ عَلَينا و علي جميعِ اهلِ السّماواتِ» و در مصباح «لَقدْ عَظُمَتِ الرَّزيةُ و جَلَّتْ و عَظُمَت المُصيبة بكَ علينا و علي جميعِ اهلِ الاسلامِ و جلَّتْ و عَظُمَتْ مُصيبَتُكَ فِي السَّماواتِ علي اهلِ السَّماوات».

الي غير ذلك از موارد زياده و نقيصه مانند آن كه در مصباح فرموده «تابعت» و «تابعت»

و جمع نموده بين هر دو كلمه با ياء و باء و در غير مصباح يكي را بيشتر ذكر نموده اند.

خلاصه در تعيين آن، اختلاف بزرگي بين عَلَمين (قده) واقع شده و چه اندازه مسأله را در رساله خود طول داده اند، زيرا سيد اجل(187) (قده) بر آن است كه «تابعت» نيست و «تايعت» است. و از «تيع» به معني سرعت در شرارت،(188) گرفته شده و طعن بر شيخ بهائي زده و فرموده است: كه كلمه «باء» تحريف و غلط است! و حال آن كه ديدي در مصباح هر دو مضبوط است.

و غير اين موارد، مانند «حاربت الحسين» و «جاهدت الحسين». و از اين جهت است كه در كتب ادعيه، هر دو را به عنوان نسخه بدل ذكر مي كند.

و از فقها كسي را نديدم كه درصدد علاج اين اختلاف برآمده باشد در صورتي كه بسيار مهم است و معني ندارد كه زيارتي كه كلام خداست دچار احتياط نسخه بدل صاحب كتاب شود.

و جاي بسي تعجب است كه فقها از تصحيح آن غفلت نموده اند! لذا بر وفق قاعده مي گوئيم كه اختلافاتي كه واقع شده چند نحو است:

اوّل اينكه قسمتي، يا كلمه اي در يكي زياد است و در ديگري نيست كه مقتضاي قاعده بايد زياده را جزء زيارت قرار دهد و حكم بر صحت و ورود هر دو نمايد. و نسخه بدل، راهي ندارد زيرا مقام بعد از شمول ادلّه هر كدام از دو روايت و تنزيل علم تعبّدي را به منزله وجداني و حجت مجعوله را به منزله منجعله صحيح است، و معارضه ندارد زيادتي در يكي از آنها با ديگري.

و نيز از قبيل دوران امر بين زياده

در يكي و نقصان در ديگري چنانچه در كلمه «في الاسلام» است در قاعده «لا ضرر» بلكه از قبيل مثبتين در مطلق و مقيد مي باشد لذا بايد زياده را به قصد جزئيت بياورد. و احتياط در اينجا بي مورد و ذكر نسخه بدل خطاي بزرگي است و معارضه هم با اخبار علاجيه ندارد.

دوم اين كه اختلاف در كلمه واقع شده باشد، مثل كلمه «تايعت» و «تابعت» پس اگر علم نداريم كه يكي از اينها وارد است، احتمال صدور يكي و عقب مرجح گشتن نيز بي مورد است. و ذكر نسخه بدل هم جا ندارد. و مقتضاي قاعده هم جمع بين هر دو است.

سوم آن كه بدانيم يكي از آنها وارد است، در اين صورت يا يكي از آن دو احتمال رجحان دارد به جهتي از جهات رجحاني عقلائي كه موجب اعطاي ظهور و يا اطمينان به مراد باشد، بنا بر اوّل بايد اخذ به صاحب رجحان نمايد مانند «حاربت» و «جاهدت» كه ظاهراً شكي نيست كه «حاربت» است. و في الحقيقه در اين مورد رجوع به اخبار علاجيه و اخذ به مرجح شده است. و راهي از براي نسخه بدل نيست.

و بنابر دوم، مقتضاي قاعده تجهيز است، نقل يكي كافي و صحيح است اگر چه در جمع بين هر دو رعايت احتياط شده است در صورتي كه احتياط ركاكت عرفيه و عقليه نداشته باشد. و شايد نظر بر اخبار كه گاهي امر به تخير نموده و موقعي به احتياط و به حكم اين قاعده است. زيارت ششم كه از طريق سيد و شيخ اختلاف متني پيدا نموده و لذا حقير هر دو زيارت را مطابق قاعده ذكر

مي كنم و از نسخه بدل خودداري خواهم كرد. و اين قاعده اي است در واجبات و مستحبات فقه، واللَّه العالم.

مقصد بيست و چهارم

در بيان تعبير فقها بلكه اعاظم محدثين (قدس سرّهم) است. از شرائط اين زيارت، چه آنهائي كه ذكر نموديم و چه آناني كه ذكر نشده از حضور و بعيد. و مشترك به عادات و رسوم زيرا از بعضي از شرائط تعبير به شرط شده. ولي عموماً نشده براي آن كه فهميده شود زيارت بدون آنها صحيح است؛ و مطلوبيت زيارت ذات تشكيك است و اتيان بدون تمام شرائط بلكه عده از اجزاء صحيح و مطلوب است. ولي اين تعبير صحيح نيست و تمام مذكورات شرط است و معني شرطيت همان است كه در سائر واجبات و مستحبات اطلاق مي شود كه عبارت از مفقود شدن مشروط است نزد فقدان شرط و عدم مشروط با عدم شرط و صحت زيارت بدون شرائط منافاتي با شرطيت امورات مذكوره ندارد، زيرا در نور هشتم و نهم از مقدمه شناخته شد، كه ثواب زيارت ذات تشكيك عجيبي است از يك حسنه تا يك و ده و بيست و سي و صد هزار و هزار هزار حج آن هم با نبي، با ضم جهاد، و آزاد نمودن بنده از ده تا هزار هزار آل ابراهيم، با دادن هزار هزار صدقه دارد.

پس از مجموع اخبار زيارت، استفاده مي شود كه اين زيارت داراي مطلوبيتي ذات تشكيك است.

و حال كه معلوم شد اين معني بايد دانسته شود كه در مطلوب اقصي كه فوق وي مطلوبي نيست چه در قضاي حاجت كه حضرت صادق عليه السلام ضمانت نمود، و چه در مثوبتي كه مشروحاً ذكر شد، تمام

شرائط مذكوره بايد بجا آورده شود تا منظور به دست آيد، بنابراين اگر خواننده نظر مهم داشته باشد بايد تمام را به جا آورده و الاّ هر چه را كه خود مي خواهد انجام دهد و به همان اندازه نتيجه ببرد، واللَّه العالم.

مقصد بيست و پنجم

در بيان قسمتي از شرائط غير از آنچه مذكور افتاد مي باشد.

زيرا ذكر نموديم كه شرائط يا مختص است به نائي و بعيد و يا آن كه مشترك است بين حاضر و نائي.(189) ولي بايد دانست كه نوع اين شرائط اختصاص به حاضر دارد و چون شناخته شد قبلاً كه در به دست آوردن مقصود اقصي بايد تمام شرائط ملحوظ شود؛ لذا در اينجا فهرست وار آنها را بيان خواهيم نمود چنان كه اخبار صحيحه در كتب معتبره(190) كه موافق با شواهد عقليه و رسومات عرفيه و مناسبات روحيه وارد شده است و آن شرائط عبارتند از:

1. ترك لغو و جدال و مخاصمه در اياب و ذهاب.(191)

2. غسل براي سفر زيارت.

3. خواندن دعاي وقت غسل(192) كه بيان خواهد شد.

4. آن كه براي هر امامي غسل زيارت لازم است ولو آنكه در مشهد و حرم واحد باشد مثل كاظمين و سامرا و بقيع كه بايد به عدد هر امام غسل نمود.

5. جامه سفيد پوشيدن.(193)

6. لباس نو در بر كردن.(194)

7. قدم ها را وقت رفتن به حرم كوچك برداشتن.(195)

8. پاي برهنه بودن در وقت تشرف به روضه مقدسه.(196)

9. اشتغال به ذكر تهليل و تكبير و تحميد و صلوات داشتن.(197)

10. بر در حرم ايستادن و اذن دخول خواندن.(198)

11. بوسيدن عتبه مقدسه.(199)

12. به جاي آوردن سجده شكر براي خداوند.(200)

13. وقت دخول حرم، پاي راست مقدم داشتن.

14. وقت خروج، پاي چپ

را مقدم داشتن مانند مسجد.(201)

15. نزديك ضريح رفتن.(202)

16. بوسيدن قبر مطهر.(203)

17. صورت گذاشتن بر قبر.

18. ماليدن صورت را بر آن.(204)

19. سر به زير انداختن.(205)

20. ادعيه مخصوصه خواندن.

21. مقداري قرآن خواندن و ثواب آن را هديه صاحب مرقد نمودن.(206)

22. زيارت براي پدر و مادر و ارحام نمودن با طلب مغفرت.(207)

23. دور ضريح گرديدن ولي نه به قصد طواف.(208)

24. در حرم پاي برهنه بودن.(209)

25. ترك صحبت دنيوي نمودن.(210)

26. بلند ننمودن صدا در مشاهد ائمه عليهم السلام .(211)

27. وداع نمودن امام وقت مراجعت.(212)

28. بوسيدن روبروي مرقد مقدس.(213)

29. به پشت بيرون آمدن.(214)

30. در روز جمعه قبل از ظهر از شهر خارج نشدن.(215)

31. تصميم بر مراجعت و تكرر زيارت نمودن.(216)

32. به قدر وسع و طاقت انفاق بر مجاورين نمودن.(217)

مخفي نماند كه اين شرائط در زيارت بايد مراعات شود و اختصاصي به ابا عبداللَّه عليه السلام ندارد. و چون شناخته شد در نور هفتم از مقدمه كه طريقه خواندن زيارت عاشورا به دو نحو است؛ يكي براي درك ثواب زياد، و ديگر براي قضاي حاجت كه بايد در اخير با زيارت ششم حضرت اميرعليه السلام باشد و الاّ بخصوصه مشروع نيست. و چون شناختي بايد تمام شرائط عامه و خاصه اين زيارت هم در توسل كه اصل اين زيارت براي انجام همين مقصود است مراعات شود.

و شرائط عامه ذكر شد.

و اما شرائط خاصه عبارتند از:

1. قصد قربت.

2. تجديد وضو ولو آن كه وضو داشته باشد به موجب روايت مزار كبير كه بايد وضوء زيارت عاشورا و زيارت ششم را تا آخر عمل نگهداري نمايد.

3. غسل، ولو آن كه قبلاً كرده باشد زيرا نص خاص دارد كه اين غسل بايد تا آخر ادامه داشته

باشد.

4. خواندن شش ركعت نماز بعد از زيارت كه دو ركعت متعلق به حضرت اميرعليه السلام و دو ركعت متعلق به نوح ولو نائي(218) باشد.

5. خواندن دعاي خاصي كه بعد از زيارت وارد شده.

6. خواندن دعاي خاصي در موقع حركت به محل زيارت.

7. قرائت تسبيحه غير معروفه فاطمه زهراعليها السلام.

8. استعمال طيب نمودن در زيارت حضرت اميرعليه السلام و ترك نمودن در زيارت ابا عبداللَّه عليه السلام.

9. در نماز حضرت اميرعليه السلام بعد از حمد در ركعت اوّل «الرّحمن» و در ركعت دوم «يس» و بعد تسبيح معروفه حضرت زهراعليها السلام، و بعد استغفار و در حق خود دعا كند آن گاه دعاي خاص بعد از نماز بخواند و سجده شكر به نحوي كه وارد شده به جاي آورد.

اين تمام كلام بود در مقاصد.

خاتمه

چند قضيه راجع به زيارت ايشان

مخفي نيست كه زمين كربلا از زمان «آدم» تا «خاتم» و از زمان خاتم تا زمان سيد الشهداعليه السلام و از آن زمان تا موقع عمراني كربلا و تا به حال داراي خرق عادتهاي فوق العاده و كرامتهاي عجيبه بوده به لحاظ وجود مقدس ابا عبداللَّه عليه السلام كه احصاء آنها از عهده اين مختصر خارج است ولي از نظر تيمّن و تبرّك چند قضيه راجع به زيارت ايشان لازم است كه ذكر شود:

اوّل

صاحب حدائق (قده) و مرحوم آقا سيد نعمت اللَّه جزائري قدس سره(219) فرمودند كه جماعتي از ولايت بحرين براي زيارت رفتند و در مراجعت شبي را در حله(220) (كه ظاهراً هفت فرسنگي كربلا است) منزل كردند. و ميان اين جماعت شخصي بود بسيار قوي الاعتقاد و ساده لوح و جمعيت مذكور در غياب آن مرد توطئه برپا نمودند براي تفريح و مزاح، به اين كه به او بگويند كه آيا حضرت سيد الشهداعليه السلام براي قبولي زيارت تو برات آزادي از جهنم را به تو داده است يا نه، زيرا به ما عطاء فرموده و هر كدام كاغذي كه دلالت بر اين مدعي داشت درست كرده و در دست گرفتند تا به آن شخص ساده نشان بدهند.

وقتي كه آن مرد آمد بنا بر توطئه قبلي هر يكي از ديگري وصول برات را سؤال كرد و جواب مثبت مي شنيد و حتي برات خود را هم ارائه مي داد تا آن كه نوبت به آن مرد رسيد. آن ساده خوش باور با هيجان هر چه تمامتر گفت به من ندادند ولي رفقاي او باور نكردند، زيرا بنا داشتند كه او را تمسخر و استهزاء نمايند

و مي گفتند تو كه زائر حسيني، چرا دروغ مي گوئي و اگر حقيقتاً حسين عليه السلام به تو برات نداده باشد دليل بر آن است كه زيارتت مقبول نيفتاده است.

لذا آن مرد ساده لوح خوش باور بناي گريه گذارد و از رفقاي خود شكايت نمود كه چرا در كربلا به من نگفتيد كه به شما برات داده شده تا من هم مطالبه نمايم.

و قسم ياد كرد كه برمي گردم و مطالبه مي كنم و تا برات را نگيرم از كربلا و حرم بيرون نيايم. آن گاه به طرف كربلا حركت كرد ولي در موقع حركت رفقا از تصميم او جلوگيري كردند و گفتند ما با تو شوخي و مزاح كرديم اين برات در آخرت است نه در دنيا، بگير تمام اين كاغذها ر او بده بخوانند بلكه پاره نما تا ببيني كه ما براي مزاح اين دروغها را به تو گفته ايم. ولي اين حرفها ديگر در آن شخص مؤثر واقع نشد و براي گرفتن برات به كربلا رفت و با گريه زياد وارد حرم شد و دو دست خود را از شبكه هاي ضريح داخل كرد و اصرار كرد كه رفقاي من مي روند و برات مرا هم بده، سبب چه شده بود كه به من كه زائر شما هستم عطا نفرموديد؟

ناگاه در اثناء اصرار و استغاثه و گريه در ميان ضريح كاغذي در دست وي نهاده شد و در ميان آن به خط روشن نوشته بود كه (فلان بن فلان عتيق من النّار، كتبه حسين بن علي).

سپس آن مرد خارج شده و به رفقاي خود مي رسد و مي گويد: خداوند به شما جزاي خير دهد كه زود به من اطلاع داديد

كه تا ممكن است برگردم و الاّ اگر در بحرين بود مقدور نبود برگشتن! اما رفقاي وي بسيار متعجب شدند از اين قضيه.

و ضمناً صاحب حدائق متذكر شد اكنون كه اين كتاب را مي نويسم آن دست خط شريف در بحرين در صندوق مشبّكي موجود است و خانه آن مرد قبرستان و زيارتگاه شده است از براي اهالي بحرين.

و حقير نيز هم قضيه اي مشابه داستان مذكور به ياد دارم كه مقام اقتضاي ذكر آن را ندارد.

دوم

مرحوم آقا ميرزا ابوالمعالي نقل مي كند كه مردي بود بسيار فاضل و صالح(221) و به جهاد اكبر مشغول بود و شبها را در قبرستان تخته فولاد(222) مي گذرانيد و به انحاء مجاهدات مشغول بود، و از براي اين مرد همسايه گمرك چي و عشّار بود كه از اوان طفوليت با يكديگر بزرگ شده بودند و بعد از مردن او را در قبرستاني كه آن مرد صالح بيتوته مي كرد دفن نمودند.

پس از يك ماه از فوت آن مرد گمركچي مرد صالح او را در خواب ديد كه در جاي خوش و بهشت بريني به عيش و نوش مشغول است.

اين عالم مجاهد مي گويد: نزد او رفتم، گفتم: اي فلاني! رفتار تو در دنيا اقتضا نداشت مگر عذاب را در آخرت، پس به چه جهت شده كه مستوجب بهشت و اين مقام عالي گرديدي؟ زيرا من از اعمال تو در دنيا كاملاً مطلع بودم و مي دانستم كه بايد نتيجه آن اعمال جز عقاب و نكال چيز ديگري نيست، نه بهشت و زندگي به اين خوبي.

آن مرد گمركچي گفت كه قسم به خداوند كه نتيجه اعمال من در دنيا همان بود كه تو فكر مي كردي و

پس از مردن دچار بدترين عذاب و عقوبتها گرديدم تا شب قبل كه زن فلان آهنگر كه در فلان محله اصفهان خانه دارد مرحوم شد و او را در اين قبرستان آوردند و دفن نمودند و قبر او حدود صد زراع از قبر من دور است، و در شب دفن او سه مرتبه حضرت ابا عبداللَّه عليه السلام به ديدن آن زن آمدند و در مرتبه سوم دستور فرمودند كه عذاب كليه قبور مجاور و قبرستان برداشته شود، لذا از آن شب من در راحتي و نعمت به سر مي برم.

فرداي آن روز مرد صالح به شهر رفته و از دكان آهنگر جويا شد. پس از او سؤال نمود كه آيا تو زني داشتي كه تازگيها وفات كرده باشد؟

گفت: بلي. پرسش كرد كجا دفن كرديد؟ نشاني داد، وقتي به قبرستان رفت ديد مطابق نشاني است كه آن گمركچي در خواب داده بود.

سپس از آهنگر سؤال كرد: آيا عيال شما كربلا رفته بود و يا آن كه روضه خواني داشته ايد؟

جواب داد: خير، نه كربلا رفته بود و نه روضه خواني داشته ايم، مراد شما از اين سؤالات كدام است؟

مرد صالح مي گويد وقتي جريان را به او گفتم، گفت: عيال من هيچ ارتباطي با سيد الشهداعليه السلام نداشته جز آن كه در اين اواخر عمرش مداومت به زيارت عاشورا داشته و اين مقام بزرگ از بركت آن زيارت بوده است.(223)

فائده: بعيد نيست كه سعادت و شقاوت مرده به همسايگان او سرايت نمايد چنانچه به همين معني در «نهج البلاغه» تنصيص شده كه: حال همسايه خوب و بد در آخرت حال همسايه خوب و بد است در دنيا، لذا بايد مراعات قبور

مردگان خود را بنمائيد از جهت همسايه.(224) و شايد از همين نظر مشهور فتوي داده اند به جو از نقل موتي(225) براي اماكن خاصه با قطع نظر از ادله كه اقامه فرمودند.

سوم

مجلسي (قده) نقل مي كند كه مرحوم علي بن محمد نقل كرده كه: من ماهي يك مرتبه به زيارت حضرت سيد الشهداعليه السلام مي رفتم. ولي مدتي بود كه به علت پيري و رنجوري ترك نموده بودم، پس از مدتي به زيارت رفتم و بعد از طي چند روز راه و تعب و رنج بسيار رسيده و زيارت كرده و دو ركعت نماز خواندم و پس از آن خوابيدم و در خواب ديدم مولاي خود حسين بن علي عليه السلام را كه به من فرمودند: براي چه در حق من جفا كردي و به زيارت من نمي آئي؟ و ترك احسان - كه عبارت از زيارت باشد - نمودي؟

عرض كردم: اي آقا و اي سيد! من به واسطه پيري و شكسته احوالي بوده و حال گفتم شايد آخر عمر باشد به زيارت شما بيايم و اينك يادم آمد روايتي از شما نقل مي كنند كه شما فرموده ايد هر كه در حال حيات مرا زيارت نمايد پس از مردن به زيارت او خواهيد رفت.

آيا اين نقل صحت دارد؟ ميل دارم كه از زبان خود شما بشنوم.

فرمودند: بلي. گفته ام اين حديث را با زيادتر و آن زياده اين است كه بعد از مردن به زيارت زائرم مي روم ولو آن كه در جهنم باشد و او را نجات مي دهم و داخل بهشت مي نمايم.(226)

چهارم

راوندي (قده) نقل مي فرمايد از يكي از علماء نيشابور كه فرموده: در سالي من با جماعتي به زيارت سيد الشهداعليه السلام رفتيم و قريب دو فرسنگ به شهر مانده يكي از آن جماعت فلج شد كه گوئيا يك تيكه گوشتي بيش نبود. پس بنا كرد به گريه كردن كه مرا

در اين جا نگذاريد و به كربلا برسانيد.

يك نفر از آن جماعت اين زحمت را قبول كرد و او را حركت داد و تا مشهد مقدس رسانيده و آن گاه او را در ميان فرشي گذاشته و دو نفر آن را بلند نمودند تا به نزديك ضريح مقدس آوردند، و او دعا مي كرد و خداوند را به حق حسين بن علي عليه السلام قسم مي داد كه او را شفا دهد، ناگاه آن مرد از ميان آن فرش بلند شد صحيح و سالم كه گويا در وي اصلاً مرضي نبوده، واللَّه القادر.

پنجم

مجلسي نقل فرموده از سليمان اعمش كه گفت:

مرا همسايه بود كه با او آميزش و آمد و رفت داشتم، يك شب جمعه به نزد او رفتم و از زيارت قبر حسين عليه السلام سؤال نمودم. جواب داد: آن بدعت است و هر بدعت ضلالت است و هر ضلالت در جهنم رفتن است.

سليمان مي گويد: كه با نهايت غضب از نزد وي بلند شدم و با خيلي خلق تنگ بنا گذاشتم كه نصف شب به خانه او برگردم و او را نصيحت نمايم تا اگر بر عقيده و افكار خود باقي ماند او را بكشم.

و پس بعد از نيمه شب بلند شده و به خانه او رفتم و دقّ الباب نمودم. عيال او آمد و در خانه را گشود و از او پرسيدم كه شوهرت كجاست؟

گفت: سر شب رفت به زيارت اباعبداللَّه عليه السلام.

پس سليمان گفت كه چون قضيه را چنين ديدم من هم از عقب او به كربلا رفته و خود را به قبر مطهر رسانيدم.

ديدم كه آن همسايه را كه دعا و سجده و توبه و انابه

مي كند و مغفرت مي نمايد، ناگاه سر را بلند نمود و مرا ديد.

پس به او گفتم كه اي مرد! تو كه اين عمل را بدعت و ضلالت مي دانستي، پس حرف ديشب چه بود و زيارت امشب كدام است؟

گفت: اي سليمان! تو مرا ملامت نكن. زيرا من قائل به امامت اهل بيت نبودم تا شب گذشته خواب بسيار عجيب و خوفناكي ديدم. گفتم: چه ديدي؟

گفت: ديدم مرد خيلي جليل القدري را كه نمي توانم توصيف او را نمايم از عظمت و جلال و جمال و بهاء و كما ل، و جمع كثيري دور او را احاطه كرده بودند و در جلوي او مردي سوار (بر) اسب و بر سر او تاجي بود كه چهار ركن داشت و در هر ركني لؤلؤئي بود كه به قدر سه شبانه روز راه را روشن مي كرد و آثار و عظمت و بزرگي و نورانيت تمام اينها را نمي توانم ذكر نمايم. سپس من از يكي از خدام آن مرد پرسيدم كه اين مرد كيست كه با اين جلال مي باشد؟

جواب داد: كه محمد مصطفي است.

سؤال كردم: آن ديگري كه جلو مي رود كه باشد؟

گفت: علي مرتضي وصي رسول اللَّه صلي الله عليه وآله است. در اين هنگام ديدم ناقه اي از نور كه به روي هودجي از نور بود و در آن دو زن بودند و ناقه بين زمين و آسمان مي رود، پرسيدم اين ناقه مال كيست؟

گفتند: از براي خديجه و فاطمه زهرا عليهما السلام است.

گفتم: اين جوان كه با اين زنها است كيست؟

گفتند: حسن بن علي است.

پرسيدم: پس به هيأت اجتماعيه كجا مي روند؟

گفتند: شب جمعه است و به زيارت قبر حسين بن علي كه در كربلا كشته شده

مي روند.

پس من به سمت هودج رفتم، ناگهان ديدم اوراقي نوشته شده از آسمان به طرف زمين تطاير مي كند، از آن شخص سؤال كردم كه اين اوراق كدام است؟

گفت: اوراق امان از آتش جهنم است براي زوّار حسين در شب جمعه، درخواست نمودم كه يكي را به من بده.

گفت: تو كه مي گوئي زيارت حسين بدعت است و حال آن كه نمي رسي به اين رقعه مگر كه زيارت كني حسين را و معتقد به فضل و شرف وي باشي.

پس از خواب بيدار شدم در حالتي كه ترس بر بدن من مستولي شده بود و همان دم قصد زيارت كرده و به طرف كربلا حركت نمودم و به درگاه خداوند توبه كردم، به خدا قسم اي سليمان كه مفارقت نكنم قبر حسين را تا آن كه روح از بدنم مفارقت نمايد.(227)

قاعده: دانسته باش بعضي از اين قضايا اگر چه در خواب بوده ولي حسني از براي تكذيب، مطلوب نيست زيرا از طريق شيعه و سني به اسناد كثيره ثابت شده كه هر كس معصوم را در خواب ببيند صحيح و مثل آن است كه خود او را ديده.(228)

تنبيه: اين چند قضيه از باب تيمّن و تبرّك ذكر شد چنانچه در اوّل خاتمه اشاره شد و الاّ از زمان قتل آن مظلوم تا حال از عجائب و معجزات و كرامات چه در حائر(229) و غير حائر و اكناف عالم از مسلمان و غير مسلمان از هنود، فضلاً از مسلمان تا چه رسد به شيعه و براي زائر و غير زائر از مخلوطين به وي براي مقاصد ديگر در زيارت و مجالس عزا و توسل و غير توسل به ظهور

و به روز رسيده كه احصاء نتوان كرد و آنچه به جهات عديده ثبت و ضبط شده جزماً زياده بر آن است كه در كتب محدثين و مورخين و وعاظ ثبت و ضبط شده است.

تبصره چون در نجف اشرف - زاداللَّه شرفاً - تعطيل دروس براي جهات عديده شرعي موروثي اهل علم شده و رسميت دارد، لذا حقير در هر تعطيلي غالباً كتابي در فني از فنون تحرير مي نمودم و در اين اوان دهم ذي الحجه 1359 موفق به نگارش اين رساله شدم و پس از اتمام نيز امر عجيبي مشاهده نمودم كه مقام اقتضاي بيان ندارد واللَّه الهادي.

توصيه و اعلام

در سابق غير مرّة در مقدمه و انوار و در مقاصد اشاره نموديم كه غرض اصلي از تحرير اين رساله بيان طريق توسل به زيارت عاشورا است براي انجاح مقاصد دنيويه و اخرويه به لحاظ آن كه جبرئيل امين اخبار به واقعات و حوادث بعد از رحلت خاتم النبيين صلي الله عليه وآله مي نمود براي ايشان و بيان مي كرد از غصب خلافت و شهادت خلفا و فاطمه عليها السلام و وقعه كربلا بخصوصه و به تفاصيل وي و گرفتاري شيعيان و هتك و قتل آنها و نَهْب اموال و فقر و فاقه و ابتلاء آنها در زمان سلطنت بني اميه و بني عباس و زمان غيبت كه امورات لازال در ايادي دشمنان دين بوده و هست تا وقت ظهور شمس هدايت عجل اللَّه تعالي فرجه، لذا اين بوده كه آن حضرت به خصوص بلكه پنج تن عليهم السلام بسيار محزون شدند، و شايد يكي از وجوه معناي حديث شريف «ما اُوذي نبي مثل ما اُوذيت»(230) اذيت ايشان بوده

از اطلاع به حوادث بعد و چون به واسطه اطلاع به حوادث بعد افسرده و محزون گشتند، لذا خداوند اين زيارت عاشورا را انشاء فرمود و بيان نمود خواص دنيوي و اخروي وي را چنانچه شناختي. و سپس ضمانت نمود اداء آن را و پس به جبرئيل امين داد كه برساند براي سرور آنها و محبين شيعيان آنها تا:

اولاً: مسرور شوند به فوائد اخرويه.

ثانياً: متوسل شوند به وي براي فوائد دنيويه و لذا ضمانت نمود جعفر بن محمدعليه السلام از محمد بن علي عليه السلام از علي بن الحسين عليه السلام از حسين بن علي عليه السلام و از حسن بن علي عليه السلام از علي بن ابي طالب عليه السلام و ايشان از پيغمبرصلي الله عليه وآله و ايشان از جبرئيل و جبرئيل از قلم و قلم از لوح و لوح از پروردگار عالميان كه هر كه را حاجتي به خداوند باشد بخواند اين زيارت را، من كه خداوند عالم باشم حاجت وي را به قدرت كامله خودم و به فضلم بر محمّد و آل محمد و شيعيان و محبين آنها برآوردن مي كنم.(231)

و حقير نيز پس از فراغ از رساله به تاريخ مزبور عمل نمودم براي حاجتي كه محال عادي بود به حرمت اين بزرگواران به اسرع وقت اجابت شد، كه اكنون هم كه سنه طبع اين كتاب است هنوز متحيرم كه چگونه اجابت شده! و لذا چون ديدم در اين اوان ابتلائات دنيوي و اخروي شيعيان را، لذا بنا گذاشتم كه مختصري به نحو فهرست طريق توسل را بنويسم تا هر كه حاجت دارد به دستور ذيل بخواند و رفتار نمايد جزماً و يقيناً بدون شك حاجت

وي برآورده خواهد شد ان شاءاللَّه تعالي و الاّ بگويد در حق من آنچه را كه مقاتل نقل نموده از صحيفه رابعه سجاديه در حق خودش و راست فرمود، حقير تصديق وي را نمودم رحمة اللَّه عليه و اللَّه الهادي.

طريق توسّل

قسمت اول

طريق توسل به زيارت عاشورا براي قضاء حوائج دنيويه و اخرويه به اين نحو باشد:

1. غسل توبه نمايد در شب چهارشنبه.

2. توبه نمايد بعد از غسل.

3. دعاي توبه كه در صحيفه اوليه سجاديه است بخواند و آن دعا اين است:

اللَّهُمَّ يا مَنْ لا يصِفُهُ نَعْتُ الْوَاصِفِينَ، وَ يا مَنْ لايجَاوِزُهُ رَجَاءُ الرَّاجِينَ، وَ يا مَنْ لايضِيعُ لَدَيهِ أَجْرُ الْمُحْسِنِينَ، وَ يا مَنْ هُوَ مُنْتَهَي خَوْفِ الْعَابِدِينَ، وَ يا مَنْ هُوَ غَايةُ خَشْيةِ الْمُتَّقِينَ.

هَذَا مَقَامُ مَنْ تَدَاوَلَتْهُ أَيدِي الذُّنُوبِ، وَ قَادَتْهُ أَزِمَّةُ الْخَطَايا، وَ اسْتَحْوَذَ عَلَيهِ الشَّيطَانُ، فَقَصَّرَ عَمَّا أَمَرْتَ بِهِ تَفْرِيطاً، وَ تَعَاطَي مَا نَهَيتَ عَنْهُ تَغْرِيراً، كَالْجَاهِلِ بِقُدْرَتِكَ عَلَيهِ، أَوْ كَالْمُنْكِرِ فَضْلَ أِحْسَانِكَ إِلَيهِ حَتَّي إِذَا انْفَتَحَ لَهُ بَصَرُ الْهُدَي، وَ تَقَشَّعَتْ عَنْهُ سَحَائِبُ الْعَمَي، أَحْصَي مَا ظَلَمَ بِهِ نَفْسَهُ، وَ فَكَّرَ فِيمَا خَالَفَ بِهِ رَبَّهُ، فَرَأَي كَثِيرَ عِصْيانِهِ كَبِيراً، وَجَلِيلَ مُخَالَفَتِهِ جَلِيلاً.

فَأَقْبَلَ نَحْوَكَ مُؤَمِّلاً لَكَ، مُسْتَحْيياً مِنْكَ، وَ وَجَّهَ رَغْبَتَهُ اِلَيكَ ثِقَةً بِكَ، فَأَمَّكَ بِطَمَعِهِ يقِيناً، وَ قَصَدَكَ بِخَوْفِهِ اِخْلاَصاً.

قَدْ خَلاَ طَمَعُهُ مِنْ كُلِ ّ مَطْمُوعٍ فِيهِ غَيرِكَ، وَ أَفْرَخَ رَوْعُهُ مِنْ كُلِّ مَحْذُورٍ مِنْهُ سِوَاكَ، فَمَثَلَ بَينَ يدَيكَ مُتَضَرِّعاً، وَ غَمَّضَ بَصَرَهُ اِلَي الْأَرْضِ مُتَخَشِّعاً، وَ طَأْطَأَ رَأْسَهُ لِعِزَّتِكَ مُتَذَلِّلاً، وَ أَبَثَّكَ مِنْ سِرِّهِ مَا أَنْتَ أَعْلَمُ بِهِ مِنْهُ خُضُوعاً، وَ عَدَّدَ مِنْ ذُنُوبِهِ مَا أَنْتَ أَحْصَي لَهَا خُشُوعاً.

وَ اسْتَغَاثَ بِكَ مِنْ عَظِيمِ مَا وَقَعَ بِهِ فِي عِلْمِكَ وَ قَبِيحِ مَا فَضَحَهُ فِي حُكْمِكَ،

مِنْ ذُنُوبِ أَدْبَرَتْ لَذَّاتُهَا فَذَهَبَتْ، وَ أَقَامَتْ تَبِعَاتُهَا فَلَزِمَتْ، لَا ينْكِرُ - يا اِلَهِي - عَدْلَكَ اِنْ عَاقَبْتَهُ، وَلا يسْتَعْظِمُ عَفْوَكَ اِنْ عَفَوْتَ عَنْهُ وَ رَحِمْتَهُ، لِأَنَّكَ الرَّبُّ الْكَرِيمُ الَّذِي لَا يتَعَاظَمُهُ غُفْرَانُ الذَّنْبِ الْعَظِيمِ،

اللَّهُمَّ فَهَا أَنَا ذَا قَدْ جِئْتُكَ مُطِيعاً لِأَمْرِكَ فِيمَا أَمَرْتَ بِهِ مِنَ الدُّعَاءِ، مُتَنَجِّزاً وَعْدَكَ فِيمَا وَعَدْتَ بِهِ مِنَ الْاِجَابَةِ، اِذْ تَقُولُ: «ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ» .

اللَّهُمَّ فَصَلِ ّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ الْقَنِي بِمَغْفِرَتِكَ كَمَا لَقِيتُكَ بِاِقْرَارِي، وَ ارْفَعْنِي عَنْ مَصَارِعِ الذُّنُوبِ كَمَا وَضَعْتُ لَكَ نَفْسِي، وَ اسْتُرْنِي بِسِتْرِكَ كَمَا تَأَنَّيتَنِي عَنِ الِانْتِقَامِ مِنِّي .

اللَّهُمَّ وَثَبِّتْ فِي طَاعَتِكَ نِيتِي، وَأَحْكِمْ فِي عِبَادَتِكَ بَصِيرَتِي، وَ وَفِّقْنِي مِنَ الْأَعْمَالِ لِمَا تَغْسِلُ بِهِ دَنَسَ الْخَطَايا عَنِّي، وَتَوَفَّنِي عَلَي مِلَّتِكَ وَمِلَّةِ نَبِيكَ: مُحَمَّدٍ - عَلَيهِ السَّلَامُ - اِذَا تَوَفَّيتَنِي.

اللَّهُمَّ اِنِّي أَتُوبُ اِلَيكَ فِي مَقَامِي هَذَا مِنْ كَبَائِرِ ذُنُوبِي وَ صَغَائِرِهَا، وَبَوَاطِنِ سَيئَاتِي وَظَوَاهِرِهَا، وَسَوَالِفِ زَلَّاتِي وَحَوَادِثِهَا، تَوْبَةَ مَنْ لا يحَدِّثُ نَفْسَهُ بِمَعْصِيةٍ، وَلا يضْمِرُ أَنْ يعُودَ فِي خَطِيئَةٍ، وَقَدْ قُلْتَ - يا اِلَهِي - فِي مُحْكَمِ كِتَابِكَ: «اِنَّكَ تَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِكَ، وَتَعْفُو عَنِ السَّيئَاتِ»، وَ«تُحِبُّ التَّوَّابِينَ»، فَاقْبَلْ تَوْبَتِي كَمَا وَعَدْتَ، وَاعْفُ عَنْ سَيئَاتِي كَمَا ضَمِنْتَ، وَأَوْجِبْ لِي مَحَبَّتَكَ كَمَا شَرَطْتَ، وَلَكَ - يا رَبِ ّ - شَرْطِي أَلَّا أَعُودَ فِي مَكْرُوهِكَ، وَضَمَانِي أَنْ لا أَرْجِعَ فِي مَذْمُومِكَ، وَعَهْدِي أَنْ أَهْجُرَ جَمِيعَ مَعَاصِيكَ.

اللَّهُمَّ اِنَّكَ أَعْلَمُ بِمَا عَمِلْتُ فَاغْفِرْ لِي مَا عَلِمْتَ، وَاصْرِفْنِي بِقُدْرَتِكَ إِلَي مَا أَحْبَبْتَ.

اللَّهُمَّ وَعَلَي تَبِعَاتٌ قَدْ حَفِظْتُهُنَّ، وَتَبِعَاتٌ قَدْ نَسِيتُهُنَّ، وَ كُلُّهُنَّ بِعَينِكَ الَّتِي لا تَنَامُ، وَعِلْمِكَ الَّذِي لاينْسَي، فَعَوِّضْ مِنْهَا أَهْلَهَا، وَ احْطُطْ عَنِّي وِزْرَهَا، وَخَفِّفْ عَنِّي ثِقْلَهَا، وَاعْصِمْنِي مِنْ أَنْ أُقَارِفَ مِثْلَهَا.

اللَّهُمَّ وَاِنَّهُ لاوَفَاءَ لِي بِالتَّوْبَةِ اِلَّا بِعِصْمَتِكَ، وَلااسْتِمْسَاكَ بِي عَنِ

الْخَطَايا اِلَّا عَنْ قُوَّتِكَ، فَقَوِّنِي بِقُوَّةٍ كَافِيةٍ، وَتَوَلَّنِي بِعِصْمَةٍ مَانِعَةٍ.

اللَّهُمَّ أَيمَا عَبْدٍ تَابَ اِلَيكَ وَهُوَ فِي عِلْمِ الْغَيبِ عِنْدَكَ فَاسِخٌ لِتَوْبَتِهِ، وَعَائِدٌ فِي ذَنْبِهِ وَخَطِيئَتِهِ، فَاِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَكُونَ كَذَلِكَ، فَاجْعَلْ تَوْبَتِي هَذِهِ تَوْبَةً لا أَحْتَاجُ بَعْدَهَا اِلَي تَوْبَةٍ، تَوْبَةً مُوجِبَةً لِمَحْوِ مَا سَلَفَ، وَالسَّلاَمَةَ فِيمَا بَقِي.

اللَّهُمَّ اِنِّي أَعْتَذِرُ اِلَيكَ مِنْ جَهْلِي، وَأَسْتَوْهِبُكَ سُوءَ فِعْلِي، فَاضْمُمْنِي اِلَي كَنَفِ رَحْمَتِكَ تَطَوُّلاً، وَاسْتُرْنِي بِسِتْرِ عَافِيتِكَ تَفَضُّلاً.

اللَّهُمَّ وَاِنِّي أَتُوبُ اِلَيكَ مِنْ كُلِ ّ مَا خَالَفَ اِرَادَتَكَ، أَوْ زَالَ عَنْ مَحَبَّتِكَ مِنْ خَطَرَاتِ قَلْبِي، وَلَحَظَاتِ عَينِي، وَحِكَاياتِ لِسَانِي، تَوْبَةً تَسْلَمُ بِهَا كُلُّ جَارِحَةٍ عَلَي حِيالِهَا مِنْ تَبِعَاتِكَ، وَتَأْمَنُ مِمَا يخَافُ الْمُعْتَدُونَ مِنْ أَلِيمِ سَطَوَاتِكَ.

اللَّهُمَّ فَارْحَمْ وَحْدَتِي بَينَ يدَيكَ، وَوَجِيبَ قَلْبِي مِنْ خَشْيتِكَ، وَاضْطِرَابَ أَرْكَانِي مِنْ هَيبَتِكَ، فَقَدْ أَقَامَتْنِي - يا رَبِ ّ - ذُنُوبِي مَقَامَ الْخِزْي بِفِنَائِكَ، فَإِنْ سَكَتُّ لَمْ ينْطِقْ عَنِّي أَحَدٌ، وَاِنْ شَفَعْتُ فَلَسْتُ بِأَهْلِ الشَّفَاعَةِ.

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَآلِهِ، وَشَفِّعْ فِي خَطَاياي كَرَمَكَ، وَعُدْ عَلَي سَيئَاتِي بِعَفْوِكَ، وَلاتَجْزِنِي جَزَائِي مِنْ عُقُوبَتِكَ، وَابْسُطْ عَلَي طَوْلَكَ، وَ جَلِّلْنِي بِسِتْرِكَ، وَافْعَلْ بِي فِعْلَ عَزِيزٍ تَضَرَّعَ اِلَيهِ عَبْدٌ ذَلِيلٌ فَرَحِمَهُ، أَوْغَنِي تَعَرَّضَ لَهُ عَبْدٌ فَقِيرٌ فَنَعَشَهُ.

اللَّهُمَّ لاخَفِيرَ لِي مِنْكَ فَلْيخْفُرْنِي عِزُّكَ، وَلاشَفِيعَ لِي اِلَيكَ فَلْيشْفَعْ لِي فَضْلُكَ، وَ قَدْ أَوْجَلَتْنِي خَطَاياي فَلْيؤْمِنِّي عَفْوُكَ. فَمَا كُلُّ مَا نَطَقْتُ بِهِ عَنْ جَهْلٍ مِنِّي بِسُوءِ أَثَرِي، وَلانِسْيانٍ لِمَا سَبَقَ مِنْ ذَمِيمِ فِعْلِي، لَكِنْ لِتَسْمَعَ سَمَاؤُكَ وَ مَنْ فِيهَا وَأَرْضُكَ وَ مَنْ عَلَيهَا مَا أَظْهَرْتُ لَكَ مِنَ النَّدَمِ، وَلَجَأْتُ اِلَيكَ فِيهِ مِنَ التَّوْبَةِ. فَلَعَلَّ بَعْضَهُمْ بِرَحْمَتِكَ يرْحَمُنِي لِسُوءِ مَوْقِفِي، أَوْ تُدْرِكُهُ الرِّقَّةُ عَلَي لِسُوءِ حَالِي فَينَالَنِي مِنْهُ بِدَعْوَةٍ هِي أَسْمَعُ لَدَيكَ مِنْ دُعَائِي، أَوْ شَفَاعَةٍ أَوْكَدُ عِنْدَكَ مِنْ شَفَاعَتِي تَكُونُ بِهَا نَجَاتِي مِنْ غَضَبِكَ وَ

فَوْزَتِي بِرِضَاكَ.

اللَّهُمَّ اِنْ يكُنِ النَّدَمُ تَوْبَةً اِلَيكَ، فَأَنَا أَنْدَمُ النَّادِمِينَ، وَ اِنْ يكُنِ التَّرْكُ لِمَعْصِيتِكَ اِنَابَةً، فَأَنَا أَوَّلُ الْمُنِيبِينَ، وَ اِنْ يكُنِ الِاسْتِغْفَارُ حِطَّةً لِلذُّنُوبِ، فَاِنِّي لَكَ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِينَ.

اللَّهُمَّ فَكَمَا أَمَرْتَ بِالتَّوْبَةِ، وَ ضَمِنْتَ الْقَبُولَ، وَ حَثَثْتَ عَلَي الدُّعَاءِ، وَ وَعَدْتَ الْاِجَابَةَ، فَصَلِ ّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ محمّد، وَ اقْبَلْ تَوْبَتِي، وَلاتَرْجِعْنِي مَرْجِعَ الْخَيبَةِ مِنْ رَحْمَتِكَ، اِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ عَلَي الْمُذْنِبِينَ، وَالرَّحِيمُ لِلْخَاطِئِينَ الْمُنِيبِينَ.

اللَّهُمَّ صَلِ ّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَآلِهِ، كَمَا هَدَيتَنَا بِهِ، وَصَلِ ّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَآلِهِ، كَمَا اسْتَنْقَذْتَنَا بِهِ، وَصَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَآلِهِ، صَلاَةً تَشْفَعُ لَنَا يوْمَ الْقِيامَةِ وَيوْمَ الْفَاقَةِ اِلَيكَ، اِنَّكَ عَلي كُلِ ّ شَي ءٍ قَدِيرٌ، وَهُوَ عَلَيكَ يسِيرٌ.(232)

4. چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه را روزه بگيرد به قصد زيارت سيدالشهداعليه السلام و روزه ها را صحيحاً و كاملاً به جاي آورد كه تمام جوارح و جوانح صائم باشند و به اجتهاد واقعي و يا احتياط و يا تقليد ايجاد نمايد چنانچه تفصيل اينها را در روح الايمان، طبع نجف، سنه 1350 بيان نمودم.

مرحوم آقا سيد كاظم (قده) مي فرمايد كه: اگر شخص دعوي اجتهاد كند و واقعاً مجتهد نباشد امامت نكند، باطل است با اعتقادش به اجتهاد خودش!(233) علي تفصيلي كه در آن كتاب بيان نمودم. و تقليدش هم به تقليد نباشد به هواي نفس و امثال اينها بر وفق موازين شرعيه باشد. و احتياط اگر كند، يا عن اجتهاد تجويز كرده باشد، و يا به تقليد مجتهد جامع الشرايط، لازم التقليد بوده باشد باز نيز به تفصيلي كه آنجا ذكر كردم، پس در سه روز مراعات نمايد تمام شرائط صحت و قبول را.

5. قبل از غروب شب جمعه غسل كند به نيت زيارت ابا عبداللَّه عليه السلام

قربة الي اللَّه.

و آداب غسل را چه در اين غسل و چه در آنچه سابق گذشت و چه در آنچه بعد بيايد، از دعا و غيره، چنانچه در آينده ذكر نمايم تفصيلاً البته مرعي دارد قلم استحباب بر وي نزند با خداوند طرفيت نيست بنده است حاجت دارد.

6. شب جمعه را بلند شده نماز شب بخواند به آداب و رسوم دعاء كاملاً و تا تواند در خلال دعا توبه و استغفار و دعا و صلوات و لعن بر اعداء آل محمدعليهم السلام بنمايد.

7. بعد از فراغ از نماز شب به پشت بام رفته و نگاه به اكناف آسمان كرده و تسبيح و تهليل(234) و تحميد و تكبير و استغفار گفته.

8. برگشته بخوابد.

9. آن كه اوّل روز شنبه كه بناي خروج به زيارت است بدن خود را از هر جهت خوب بشويد و تنظيف نمايد.

10. آن كه لباس خود را كاملاً شسته و پاكيزه نمايد حتي آن كه اگر توهم باشد باز بشويد و در تمام اين شرائط كه عرض شد و مي شود قصد كند كه ايجاد مي كنم و امتثال بنمايم براي زيارت سيد الشهداعليه السلام قربة الي اللَّه.

11. آن كه اوّل آفتاب كه در آن روز كه شنبه باشد و خيال خروج زيارت را دارد نيز غسل كند براي زيارت سيد الشهداعليه السلام قربة الي اللَّه و آداب و دعا و رسوم وي را نيز مراعات نمايد.

12. آن كه اظهار عزا و ماتم داري نمايد از ابتداي عمل كه روزه بوده تا آخر عمل.

13. آن كه هم ندبه و بكاء و تباكي نمايد از اوّل تا آخر عمل.

14. در اين اظهار عزا و ندبه غالباً

كلمه «رجعة»(235) و «حوقله»(236) بسيار بگويد.

15. از ابتداي عمل كه روزه باشد تا آخر عمل، صحبت دنيوي را ترك نمايد مگر براي ضرورت.

16. مراء و جدل در حق يا باطل در تمام عمل ترك نمايد.

17. در ظرف عمل از اوّل تا آخر واجبات را كما هو به جاي آورد و محرمات را ترك نمايد.

18. در ظرف عمل هر روزه مقداري از مال خود به قدر ميسور انفاق كند.

19. قصد كند كه من زيارت سيد الشهدا و اميرالمؤمنين عليهما السلام را در آتيه ترك نمي كنم بعد از اين زيارت.

20. قبل از شروع در زيارت يا بعد از زيارت مختصري نيابتاً از پدر و مادر و ارحام بخواند و طلب مغفرت براي آنها نمايد بلكه اگر قبل باشد بهتر است.

21. بعد از فراغ از عمل مقداري از قرآن بخواند و ثواب آن را هديه به روح آن دو امام نمايد.

22. آن كه براي رفتن به مركز زيارت قدم را كوچك بردارد.

23. حتي الامكان جامه سفيد بپوشد در وقت زيارت.

24. در تمام مدت تا از زيارت حضرت امير فارغ شود طيب استعمال كند و وقت شروع به زيارت سيد الشهدا از خود دور كند.

قسمت دوم

25. قلب خود را از كينه مؤمنين و مسلمين خالي دارد و براي آنها طلب مغفرت نمايد.

26. دو ساعت تقريباً از آفتاب بالا آمده وضوء كامل بسازد به قصد زيارت اميرالمؤمنين عليه السلام و وضوي كامل اين است كه رو به قبله بنشيند و ظرف آب به يمين بگذارد، بعد مسواك نمايد، و بعد آب را از ظرف بريزد، دو دست خود را بشويد دو مرتبه بسم اللَّه بگويد و بگويد «بسم اللَّه و باللَّه اللّهم

اجْعَلْني من التّوّابين و اجْعَلْني من المُطهَّرين».

و بعد مضمضه(237) نمايد به سه كف و بگويد: «اللّهم لَقِّني حُجّتُكَ يومَ اَلْقاكَ و اَطْلِقْ لِساني بِذِكركَ و شُكرِكَ». و بعد استنشاق(238) نمايد سه مرتبه به سه كف و بگويد: «اللّهم لا تَحْرِمْني ريحَ الجَنّةِ، وَ اجْعلني مِمَّنْ يشُمُّ ريحَها و روحَها و طيبَها». بعد از دست راست دو مرتبه هر مرتبه سه كف آب به صورت بريزد و بشويد دو مرتبه و بگويد:

«اللّهم بَيضْ وجهي يومَ تَبْيضُّ الوجوهُ، و لا تُسَوِّدْ وجهي يومَ تَبْيضُّ الوجوهُ».

و بعد از دست راست آب بريزد و دست چپ و به دست چپ سه كف به ظهر ذراع(239) بريزد و بشويد. و همين نحو دوباره بشويد از باطن و بگويد:

«اللّهم اَعْطِني كتابي بِيميني، و الخُلدُ و الجَنانِ بِيساري و حاسِبْني حساباً يسيراً».

و بعد به دست چپ سه كف بريزد به ظهر و بگويد:

«اللّهم لا تُعْطِني كتابي بِيساري، و لا تَجْعلْها مَغلولةً اِلي عُنُقي، و اعوذُ بِكَ مِن مُقَطِّعاتِ النّيرانِ».

و بگويد: «اللّهم غَشِّني بِرحمتك و عَفوكَ و عافِيتكَ».

و بعد مسح پاها را نمايد و بگويد: «اللّهم ثَبِّتْ قَدِمي علَي الصّراطِ يومَ تَزِلُّ فيه الأقدامِ و اجْعلْ سعيي فيما يرضيكَ عنّي».

و بعد از فراغ بگويد: «اشهد ان لا اله الاّ اللَّه وحده لا شريك له، و اشهد انّ علياً و أبنائُهُ المعصومينَ حُجَجُ اللَّه، و اَنَّ اوليائَهُ اَوليائُكَ و خُلَفائهُ خُلَفائُكَ».

27. غسل زيارت حضرت اميرعليه السلام به جاي آورد كاملاً. پس لاجرم بايد غسل ترتيبي نمايد و هر عضوي را سه مرتبه غسل دهد و اوّل بسم اللَّه بگويد، و تخليل موها نمايد و اوّل يك مرتبه دستها را بشويد، و مسواك كند، و مضمضه

نمايد، و استنشاق نموده و دعاي غسل زيارت حضرت اميرعليه السلام را بخواند. و آن دعا اين است:

بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ اللَّهُمَّ اجْعَلْهُ نُوراً وَ طَهُوراً وَ حِرْزاً وَ أَمْناً مِنْ كُلِّ خَوْفٍ وَ شِفَاءً مِنْ كُلِّ دَاءٍ. اللَّهُمَّ طَهِّرْنِي وَ طَهِّرْلي قَلْبِي وَ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ أَجْرِ مَحَبَّتَكَ وَ ذِكْرَكَ عَلَي لِسَانِي. الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ الْمَاءَ طَهُوراً اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي عَبْداً شَكُوراً وَ لآِلائِكَ ذَكُوراً.

اللَّهُمَّ أَحْي قَلْبِي بِالْإِيمَانِ وَ طَهِّرْنِي مِنَ الذُّنُوبِ وَ اقْضِ لِي بِالْحُسْنَي وَ افْتَحْ لِي بِالْخَيرَاتِ مِنْ عِنْدِكَ يا سَمِيعَ الدُّعَاءِ، وَ صَلَّي اللَّهُ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ كَثِيراً. بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ عَلَي مِلَّةِ رَسُولِ اللَّهِ.

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ طَهِّرْ قَلْبِي، وَ زَكِّ عَمَلِي، وَ نَوِّرْ بَصَرِي، وَ اجْعَلْ غُسْلِي هَذَا طَهُوراً وَ حِرْزاً وَ شِفَاءً مِنْ كُلِّ دَاءٍ وَ سُقْمٍ وَ آفَةٍ وَ عَاهَةٍ وَ مِنْ شَرِّ مَا أُحَاذِرُهُ إِنَّكَ عَلي كُلِّ شَي ءٍ قَدِيرٌ.

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ. اغْسِلْنِي مِنَ الذُّنُوبِ كُلِّهَا وَ الآْثَامِ وَ الْخَطَايا وَ طَهِّرْ جِسْمِي وَ قَلْبِي مِنْ كُلِّ آفَةٍ تَمْحَقُ بِهَا دِينِي وَ اجْعَلْ عَمَلِي خَالِصاً لِوَجْهِكَ يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اجْعَلْهُ لِي شَاهِداً يوْمَ حَاجَتِي وَ فَقْرِي وَ فَاقَتِي إِنَّكَ عَلي كُلِّ شَي ءٍ قَدِيرٌ و بعد بخواند سوره قدر را يك مرتبه پس وقتي كه فارغ شد و لباس پاك خود را پوشيد بگويد: اللَّهُمَّ أَلْبِسْنِي التَّقْوَي، وَ اغْفِرْ لِي وَ ارْحَمْنِي فِي الآْخِرَةِ وَ الْأُولَي الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَي مَا هَدَانَا وَ لَهُ الشُّكْرُ عَلَي مَا أَوْلانَا.

28. آن كه در اين روز كه خيال

دارد زيارت كند، شكم خود را از طعام خالي نگاه دارد تا از زيارت فارغ شود.

29. در اين مدت عمل كه از چهارشنبه بوده در نماز خيلي اهتمام نمايد از تمام شرائط صحت و قبول و كمال وي و هميشه اوّل وقت بخواند و نوافل را مرتباً بيارد حتي اگر ترك شد به غير تقصير قضاء نمايد.

30. وضوي كامل براي زيارت سيد الشهداعليه السلام به نحوي كه در وضوي زيارت حضرت اميرعليه السلام بيان كردم به جاي آورد ولو آن كه ناقضي حاصل نشده باشد.

31. غسل زيارت عاشوراي سيد الشهداعليه السلام را كاملاً نمايد به نحوي كه در غسل زيارت حضرت اميرعليه السلام عرض نمودم وراي دعاي وي و بگويد در اثناء غسل:

«اللّهمّ طَهِّرني مِن كلِ ّ ذَنبٍ، و نَجِّني مِن كلِ ّ كَرْبٍ، و ذَلِّلْ لِي كلُّ صَعْبٍ، اِنَّكَ نِعْمَ المَولي و نِعْمَ الرَّبُّ».

و بعد از غسل بخواند اين دعا را: «اللّهمّ اجْعَلْهُ لِي نوراً و طَهوراً و حِرزاً و كافياً مِن كلِ ّ دآءٍ و سُقْمٍ و مِن كلِ ّ آفَةٍ و عاهَةٍ، و طَهِّرْ بِه قَلبي و جوارِحي، و لَحمي و دَمي، و شَعري و بَشَري، و مُخّي و عِظامي و ما اَقَلّتِ الأرضُ مِنِّي، وَ اجْعلْهُ لِي شاهداً يوم القيامة وَ يوم حاجتِي وَ فَقرِي».

در روايتي خيلي عجيب ديدم كه ابن مغيره، از ابي عبداللَّه عليه السلام نقل مي كند كه فرمود: براي خداوند ملائكي باشند موكل قبر حسين عليه السلام وقتي كه زائر غسل كرد براي زيارت، به پيغمبرصلي الله عليه وآله و اميرعليه السلام خبر دهند. پس پيغمبرصلي الله عليه وآله صدا زند كه بشارت باد شما را كه رفيق من باشيد در بهشت. و حضرت

اميرعليه السلام صدا بزند كه من ضامن قضاء حوائج شما باشم، و دفع بلا از شما بكنم در دنيا و آخرت.

پس پيغمبرصلي الله عليه وآله و اميرعليه السلام از طرف يمين و يسار، وي را حفظ كنند تا بگردد به اهلش.(240)

پس خارج بشود به يكي از مراكز زيارت يا حرمين يا جاي خلوت يا پشت بام مرتفع يا صحرا. و اگر به حرمين رفت تمام آن شرائط كه در مقصد بيست و پنجم ذكر نمودم مراعات نمايد كاملاً و براي حاجت، به صحرا رفتن متعين است.

32. وقتي كه اراده خروج نمود به يكي از مراقد حضرت اميرعليه السلام بخواند اين دعا را:

الْحَمْدُ للَّهِ ِ الَّذِي أَكْرَمَنِي بِمَعْرِفَتِهِ وَ مَعْرِفَةِ رَسُولِهِ صلي الله عليه وآله وَ مَنْ فَرَضَ علي طَاعَتَهُ رَحْمَةً مِنْهُ لِي وَ تَطَوُّلًا مِنْهُ عَلَي (وَ مَنَّ عَلَي) بِالْإِيمَانِ .

الْحَمْدُ للَّهِ ِ الَّذِي سَيرَنِي فِي بِلاَدِهِ وَ حَمَلَنِي عَلَي دَوَابِّهِ وَ طَوَي لِي الْبَعِيدَ وَ دَفَعَ عَنِّي الْمَكْرُوهَ حَتَّي أَدْخَلَنِي حَرَمَ أَخِي رسوله فارَانِيهِ فِي عَافِيةٍ. الْحَمْدُ للَّهِ ِ الَّذِي هَدَانَا لِهَذَا وَ مَا كُنَّا لِنَهْتَدِي لَوْلا أَنْ هَدَانَا اللَّهُ .

أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ، وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ جَاءَ بِالْحَقِ ّ مِنْ عِنْدِهِ، وَ أَشْهَدُ أَنَّ عَلِياً عَبْدُ اللَّهِ وَ أَخُو رَسُولِهِ عليهم السلام .

اللَّهُمَّ عَبْدُكَ وَ زَائِرُكَ مُتَقَرِّبٌ إِلَيكَ بِزِيارَةِ قَبْرِ أَخِي رَسُولِكَ وَ عَلَي كُلِ ّ أمتي حتي لِمَنْ أَتَاهُ وَ زَارَهُ وَ أَنْتَ خَيرُ مَأْتِي ّ وَ أَكْرَمُ مَزُورٍ فَأَسْأَلُكَ يا اللَّهُ يا رَحْمَانُ يا رَحِيمُ يا جَوَادُ يا واحد يا أَحَدُ... أَنْ تُصَلِّي عَلَي مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَيتِهِ وَ أَنْ تَجْعَلَ تُحْفَتَكَ إِياي مِنْ زِيارَتِي فِي مَوْقِعِي هَذَا فَكَاكَ

رَقَبَتِي مِنَ النَّارِ وَ اجْعَلْنِي مِمَّنْ يسَارِعُ فِي الْخَيرَاتِ وَ يدْعُوكَ رَغَباً وَ رَهَباً وَ اجْعَلْنِي لك مِنَ الْخَاشِعِينَ. اللَّهُمَّ إِنَّكَ بَشَّرْتَنِي عَلَي لِسَانِ نَبِيكَ محمّدصلي الله عليه وآله فَقُلْتَ: «وَ بشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ»(241) اللَّهُمَّ فإِنِّي بِكَ مُؤْمِنٌ وَ بِجَمِيعِ أَنْبِيائِكَ فَلاَ توقِفْنِي بَعْدَ مَعْرِفَتِهِمْ مَوْقِفاً تَفْضَحنِي بِهِ عَلَي رُؤسِ الْخَلاَئِقِ بَلْ اوقِفْنِي مَعَهُمْ وَ تَوَفَّنِي عَلَي التَّصْدِيقِ بِهِمْ فَإِنَّهُمْ عَبِيدُكَ وَ أَنْتَ خَصَصْتَهُمْ بِكَرَامَتِكَ وَ أَمَرْتَنِي بِاتِّبَاعِهِم .(242)

و اين دعا را در غير نجف نخواند.

و اگر به حرم حائري - زاد اللَّه شرفا - مشرف شود به دعاي وي خوانده شود كه در كتب ادعيه ذكر شده. و اگر در غير حرمين است، لازال تا به مركز زيارت برسد.

33. در مركز خواندن زيارت همان كه به آن محل رسيد، سجده به جاي آورد كه سجده شكر باشد به نحو سجده نمازي يعني بر هفت موضع و در وي صد مرتبه بگويد شكراً شكراً بعد بلند شود.

34. آن كه اگر در حرمين است پس آداب حرمين را كه در مقصد بيست و پنجم ذكر نمودم به جاي آورد علاوه بر ادعيه مخصوصه تا بعد شروع در زيارت ششم نمايد.

35. اگر در غير حرمين باشد سر پاي بايستد براي خواندن زيارت ششم مثل حرمين.

36. اگر در غير حرمين باشد پشت به قبله بودن شرط نيست در زيارت ششم بلكه رو به هر طرف مي توان بخواند به مقتضاي اطلاق روايت صفوان كه فرمود: به وي در هر مكان باشي هر روز بخوان اين زيارت را ولي بهتر آن است كه متوجه قبر شريف شود.

37. پس از آن كه متوجه قبر شريف

شد تكبير بگويد يك مرتبه، و بعد شروع نمايد به زيارت ششم و آن اين است:

السَّلَامَ عَلَيكَ يا رَسُولَ اللَّهِ، السَّلَامَ عَلَيكَ يا صَفْوَةَ اللَّهِ، السَّلَامَ عَلَيكَ يا أَمِينَ اللَّهِ، السَّلَامَ عَلَي مَنِ اصْطَفَاهُ اللَّهُ وَ اخْتَصَّهُ وَ اخْتَارَهُ مِنْ بَرِيتِهِ، السَّلَامَ عَلَيكَ يا خَلِيلَ اللَّهِ مَا دَجَا اللَّيل وَ غَسَقَ وَ أَضَاءَ النَّهَارُ وَ أَشْرَقَ السَّلَامَ عَلَيكَ مَا صَمَتَ صَامِتٌ وَ نَطَقَ نَاطِقٌ وَ ذَرَّ شَارِقٌ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ .

السَّلَامَ عَلَي مَوْلانَا أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ عَلِي ّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ صَاحِبِ السَّوَابِقِ وَ الْمَنَاقِبِ وَ النَّجْدَةِ وَ مُبِيدِ الْكَتَائِبِ الشَّدِيدِ الْبَأْسِ الْعَظِيمِ الْمِرَاسِ الْمَكِينِ الْأَسَاسِ سَاقِي الْمُؤْمِنِينَ بِالْكَأْسِ مِنْ حَوْضِ الرَّسُولِ الْمَكِينِ الْأَمِينِ .

السَّلَامَ عَلَي صَاحِبِ النُّهَي وَ الْفَضْلِ وَ الطَّوَائِلِ وَ الْمَكْرُمَاتِ وَ النَّوَائِلِ .

السَّلَامَ عَلَي فَارِسِ الْمُؤْمِنِينَ وَ لَيثِ الْمُوَحِّدِينَ وَ قَاتِلِ الْمُشْرِكِينَ وَ وَصِي ّ رَسُولِ رَبِ ّ الْعَالَمِينَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ .

السَّلَامَ عَلَي مَنْ أَيدَهُ اللَّهُ بِجَبْرَئِيلَ، وَ أَعَانَهُ بِمِيكائِيلَ، وَ أَزْلَفَهُ فِي الدَّارَينِ وَ حَبَاهُ بِكُلِ ّ مَا تَقَرُّ بِهِ الْعَينُ وَ صَلَّي اللَّهُ عَلَيهِ وَ عَلَي آلِهِ الطَّاهِرِينَ وَ عَلَي أَوْلادِهِ الْمُنْتَجَبِينَ وَ عَلَي الْأَئِمَّةِ الرَّاشِدِينَ الَّذِينَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ وَ فَرَضُوا عَلَينَا الصَّلَوَاتِ وَ أَمَرُوا بِإِيتَاءِ الزَّكَاةِ وَ عَرَّفُونَا صِيامَ شَهْرِ رَمَضَانَ وَ قِرَآءَةَ الْقُرْآنِ .

السَّلَامَ عَلَيكَ يا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ وَ يعْسُوبَ الدِّينِ وَ قَائِدَ الْغُرِّ الْمُحَجَّلِينَ .

السَّلَامَ عَلَيكَ يا بَابَ اللَّهِ، السَّلَامَ عَلَيكَ يا عَينَ اللَّهِ النَّاظِرَةَ وَ يدَهُ الْبَاسِطَةَ وَ أُذُنَهُ الْوَاعِيةَ وَ حِكْمَتَهُ الْبَالِغَةَ وَ نِعْمَتَهُ السَّابِغَةَ، السَّلَامَ عَلَي قَسِيمِ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ، السَّلَامَ عَلَي نِعْمَةِ اللَّهِ عَلَي الْأَبْرَارِ وَ نِقِمَتِهِ عَلَي الْفُجَّارِ، السَّلَامَ عَلَي سَيدِ الْمُتَّقِينَ الْأَخْيارِ، السَّلَامَ عَلَي أَخِي رَسُولِ اللَّهِ وَ

ابْنِ عَمِّهِ وَ زَوْجِ ابْنَتِهِ، وَ الْمَخْلُوقِ مِنْ طِينَتِهِ، السَّلَامَ عَلَي الْأَصْلِ الْقَدِيمِ وَ الْفَرْعِ الْكَرِيمِ، السَّلَامَ عَلَي الثَّمَرِ الْجَنِي، السَّلَامَ عَلَي أَبِي الْحَسَنِ عَلِي، السَّلَامَ عَلَي شَجَرَةِ طُوبَي وَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهَي .

السَّلَامَ عَلَي آدَمَ صَفْوَةِ اللَّهِ وَ نُوحٍ نَبِي ّ اللَّهِ وَ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلِ اللَّهِ وَ مُوسَي كَلِيمِ اللَّهِ وَ عِيسَي رُوحِ اللَّهِ وَ مُحَمَّدٍ حَبِيبِ اللَّهِ وَ مِنْ بَينِهِمْ مِنَ الصِّدِّيقِينَ وَ النَّبِيينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً. السَّلَامَ عَلَي نُورِ الْأَنْوَارِ وَ سَلِيلِ الْأَطْهَارِ وَ عَنَاصِرِ الْأَخْيارِ، السَّلَامَ عَلَي وَالِدِ الْأَئِمَّةِ الْأبرارِ، السَّلَامَ عَلَي حَبْلِ اللَّهِ الْمَتِينِ وَ جَنْبِهِ الْمَكِينِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ.

السَّلَامَ عَلَي أَمِينِ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ وَ خَلِيفَتِهِ وَ الْحَاكِمِ بِأَمْرِهِ وَ الْقَيمِ بِدِينِهِ، وَ النَّاطِقِ بِحِكْمَتِهِ، وَ الْعَامِلِ بِكِتَابِهِ أَخِي الرَّسُولِ وَ زَوْجِ الْبَتُولِ وَ سَيفِ اللَّهِ الْمَسْلُولِ.

السَّلَامَ عَلَي صَاحِبِ الدَّلالاتِ وَ الآْياتِ الْبَاهِرَاتِ وَ الْمُعْجِزَاتِ الْقَاهِرَاتِ وَ الْمُنْجِي مِنَ الْهَلَكَاتِ الَّذِي ذَكَرَهُ اللَّهُ فِي مُحْكَمِ الآياتِ فَقَالَ تَعَالَي: «وَ إِنَّهُ فِي أُمِ ّ الْكِتابِ لَدَينا لَعَلِي حَكِيمٌ» .(243)

السَّلَامَ عَلَي اسْمِ اللَّهِ الرَّضِي ّ وَ وَجْهِهِ الْمُضِي ءِ وَ جَنْبِهِ الْعَلِي وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ .

السَّلَامَ عَلَي حُجَجِ اللَّهِ وَ أَوْصِيائِهِ، وَ خَاصَّةِ اللَّهِ وَ أَصْفِيائِهِ وَ خَالِصَتِهِ وَ أُمَنَائِهِ، وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ.

قَصَدْتُكَ يا مَوْلاي يا أَمِينَ اللَّهِ وَ حُجَّتَهُ زَائِراً عَارِفاً بِحَقِّكَ، مُوَالِياً لِأَوْلِيائِكَ، مُعَادِياً لِأَعْدَائِكَ، مُتَقَرِّباً إِلَي اللَّهِ بِزِيارَتِكَ، فَاشْفَعْ لِي عِنْدَ اللَّهِ رَبِّي وَ رَبِّكَ فِي خَلاَصِ رَقَبَتِي مِنَ النَّارِ، وَ قَضَاءِ حَوَائِجِي حَوَائِجِ الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ، سَلاَمُ اللَّهِ وَ سَلاَمُ مَلاَئِكَتِهِ الْمُقَرَّبِينَ وَ الْمُسَلِّمِينَ لَكَ بِقُلُوبِهِمْ يا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ وَ النَّاطِقِينَ بِفَضْلِكَ وَ الشَّاهِدِينَ عَلَي أَنَّكَ صَادِقٌ أَمِينٌ صِدِّيقٌ عَلَيكَ وَ رَحْمَةُ

اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ .

أَشْهَدُ أَنَّكَ طُهْرٌ طَاهِرٌ مُطَهَّرٌ مِنْ طُهْرٍ طَاهِرٍ مُطَهَّرٍ.

أَشْهَدُ لَكَ يا وَلِي اللَّهِ وَ وَلِي رَسُولِهِ بِالْبَلاَغِ وَ الْأَدَاءِ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ جَنْبُ اللَّهِ وَ بَابُهُ، وَ أَنَّكَ حَبِيبُ اللَّهِ، وَ وَجْهُهُ الَّذِي يؤْتَي مِنْهُ وَ أَنَّكَ سَبِيلُ اللَّهِ، وَ أَنَّكَ عَبْدُ اللَّهِ وَ أَخُو رَسُولِ اللَّهِ صلي الله عليه وآله.

أَتَيتُكَ مُتَقَرِّباً إِلَي اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ بِزِيارَتِكَ، رَاغِباً إِلَيكَ فِي الشَّفَاعَةِ، أَبْتَغِي بِشَفَاعَتِكَ خَلاَصَ رَقَبَتِي مِنَ النَّارِ، مُتَعَوِّذاً بِكَ مِنَ النَّارِ، هَارِباً مِنْ ذُنُوبِي الَّتِي احْتَطَبْتهَا عَلَي ظَهْرِي فَزِعاً إِلَيكَ رَجَاءَ رَحْمَةِ رَبِّي .

أَتَيتُكَ أَسْتَشْفِعُ بِكَ يا مَوْلاي وَ أَتَقَرَّبُ بِكَ إِلَي اللَّهِ لِيقْضِي بِكَ حَوَائِجِي، فَاشْفَعْ يا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ إِلَي اللَّهِ، فَإِنِّي عَبْدُاللَّهِ وَ مَوْلاكَ وَ زَائِرُكَ، وَ لَكَ عِنْدَ اللَّهِ الْمَقَامُ الْمَحْمُودُ، وَ الْجَاهُ الْعَظِيمُ، وَ الشَّأْنُ الْكَبِيرُ، وَ الشَّفَاعَةُ الْمَقْبُولَةُ .

اللَّهُمَّ صَلِ ّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ صَلِ ّ عَلَي أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ عَبْدِكَ الْمُرْتَضَي، وَ أَمِينِكَ الْأَوْفَي، وَ عُرْوَتِكَ الْوُثْقَي وَ يدِكَ الْعُلْيا،... وَ سَيدِ الْأَوْصِياءِ وَ رُكْنِ الْأَوْلِياءِ، وَ عِمَادِ الْأَصْفِياءِ، أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ، وَ يعْسُوبِ الدِّينِ، وَ قُدْوَةِ الصَّالِحِينَ، وَ إِمَامِ الْمُخْلِصِينَ، وَ الْمَعْصُومِ مِنَ الْخَلَلِ، الْمُهَذَّبِ مِنَ الزَّلَلِ، الْمُطَهَّرِ مِنَ الْعَيبِ، الْمُنَزَّهِ مِنَ الرَّيبِ، أَخِي نَبِيكَ وَ وَصِي ّ رَسُولِكَ، الْبَائِتِ عَلَي فِرَاشِهِ، وَ الْمُوَاسِي لَهُ بِنَفْسِهِ، وَ كَاشِفِ الْكَرْبِ، عَنْ وَجْهِهِ، الَّذِي جَعَلْتَهُ سَيفاً لِنُبُوَّتِهِ، وَ آيةً لِرِسَالَتِهِ، وَ شَاهِداً عَلَي أُمَّتِهِ، وَ دَلالَةً علي حُجَّتِهِ وَ حَامِلاً لِرَايتِهِ، وَ وِقَايةً لِمُهْجَتِهِ، وَ هَادِياً لِأُمَّتِهِ، وَ يداً لِبَأْسِهِ، وَ تَاجاً لِرَأْسِهِ، وَ بَاباً لِسِرِّهِ، وَ مِفْتَاحاً لِظَفَرِهِ، حَتَّي هَزَمَ جُيوشَ الشِّرْكِ بِإِذْنِكَ وَ أَبَادَ عَسَاكِرَ الْكُفْرِ بِأَمْرِكَ، وَ بَذَلَ نَفْسَهُ فِي مَرْضَاةِ رَسُولِكَ وَ جَعَلَهَا وَقْفاً عَلَي طَاعَتِهِ، فَصَلِ ّ اللَّهُمَّ عَلَيهِ صَلاَةً دَائِمَةً

بَاقِيةً.

پس بگو: السَّلَامَ عَلَيكَ يا وَلِي اللَّهِ، وَ الشِّهَابَ الثَّاقِبَ، وَ النُّورَ الْعَاقِبَ، يا سَلِيلَ الْأَطَايبِ، يا سِرَّ اللَّهِ إِنَّ بَينِي وَ بَينَ اللَّهِ تَعَالَي ذُنُوباً قَدْ أَثْقَلَتْ ظَهْرِي، وَ لا يأْتِي عَلَيهَا إِلَّا رِضَاهُ، فَبِحَقِ ّ مَنِ ائْتَمَنَكَ عَلَي سِرِّهِ، وَ اسْتَرْعَاكَ أَمْرَ خَلْقِهِ، كُنْ لِي إِلَي اللَّهِ شَفِيعاً، وَ مِنَ النَّارِ مُجِيراً، وَ عَلَي الدَّهْرِ ظَهِيراً، فَإِنِّي عَبْدُ اللَّهِ وَ وَلِيكَ وَ زَائِرُكَ، صَلَّي اللَّهُ عَلَيك و سَلَّمَ كَثيراً .(244)

قسمت سوم

38. دو ركعت نماز زيارت مولانا اميرالمؤمنين عليه السلام را بخواند و ثواب آن را هديه آن وجود مقدس نمايد ولي احتياطاً دو ركعت نماز بخواند به هر سوره كه بخواهد و ثواب آن را نيز هديه به روح آن سرور كائنات نمايد و بعد به دستورات ذيل عمل نمايد.

39. اگر چه در نماز اين روايت مطلق است لكن در ركعت اولي بعد از حمد، سوره يس بخواند زيرا احتمال تقيد به آنچه در روايت مفيد و سيد و شهيد نقل شده در غير اين زيارت مي رود، پس متيقن از مطلق، اين فرد است و بعد تسبيح حضرت زهراعليها السلام را احتياطاً بخواند و بعد اين دعا را بخواند:

اللَّهُمَّ إِنِّي صَلَّيتُ هَاتَينِ الرَّكْعَتَينِ هَدِيةً مِنِّي إِلَي سَيدِي وَ مَوْلاي وَلِيكَ، وَ أَخِي رَسُولِكَ، أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ، وَسَيدِ الْوَصِيينَ، عَلِي ّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيهِ وَ عَلَي آلِهِ، اللَّهُمَّ فَصَلِ ّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ تَقَبَّلْهَا مِنِّي وَ اجْزِنِي عَلَي ذَلِكَ جَزَاءَ الْمُحْسِنِينَ .

اللَّهُمَّ لَكَ صَلَّيتُ، وَ لَكَ رَكَعْتُ، وَ لَكَ سَجَدْتُ، وَحْدَكَ لا شَرِيكَ لَكَ، لِأَنَّهُ لا تَكُونُ الصَّلاَةُ وَ الرُّكُوعُ وَ السُّجُودُ إِلَّا لَكَ، لِأَنَّكَ أَنْتَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ .

اللَّهُمَّ صَلِ ّ عَلَي

مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ تَقَبَّلْ مِنِّي زِيارَتِي، وَ أَعْطِنِي سُؤْلِي بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِين .

40. آنگاه احتياطاً حضرت آدم را به اين زيارت، زيارت كند:

السَّلَامَ عَلَيكَ يا صَفِي اللَّهِ، السَّلَامَ عَلَيكَ يا حَبِيبَ اللَّهِ، السَّلَامَ عَلَيكَ يا نَبِي اللَّهِ، السَّلَامَ عَلَيكَ يا أَمِينَ اللَّهِ، السَّلَامَ عَلَيكَ يا خَلِيفَةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ، السَّلَامَ عَلَيكَ يا أَبَا الْبَشَرِ، السَّلَامَ عَلَيكَ وَ عَلَي رُوحِكَ وَ بَدَنِكَ وَ عَلَي الطَّاهِرِينَ مِنْ وُلْدِكَ وَ ذُرِّيتِكَ و صلي اللَّه عليك صَلاَةً لا يحْصِيهَا إِلَّا هُوَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ .

41. آن كه احتياطاً حضرت نوح نبي را زيارت نمايد و بگويد:

السَّلَامَ عَلَيكَ يا نَبِي اللَّهِ، السَّلَامَ عَلَيكَ يا صَفِي اللَّهِ، السَّلَامَ عَلَيكَ يا وَلِي اللَّهِ، السَّلَامَ عَلَيكَ يا حَبِيبَ اللَّهِ، السَّلَامَ عَلَيكَ يا شَيخَ الْمُرْسَلِينَ، السَّلَامَ عَلَيكَ يا أَمِينَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ، صَلَوَاتُ اللَّهِ وَ سَلاَمُهُ عَلَيكَ، وَ عَلَي رُوحِكَ وَ بَدَنِكَ، وَ عَلَي الطَّاهِرِينَ مِنْ وُلْدِكَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُه .

42. آنكه احتياطاً ابراهيم خليل اللَّه و هود و صالح عليهم السلام را زيارت كند و بگويد:

«سلام اللَّه و سلامُ ملائكته و انبيائِه و جميعِ خلقِهِ علي ابراهيم خليل اللَّه و هود و صالح نبي اللَّه و رحمة اللَّه و بركاته».

و بعد از هر يك از اين زيارت دو ركعت نماز بخواند و هديه نمايد ثواب آن را به اين ارواح مقدسه.

43. احتياطاً سجده شكري به جاي آورد و در وي علاوه بر آنچه گذشت در كيفيت سجده بگويد:

اللَّهُمَّ إِلَيكَ تَوَجَّهْتُ وَ بِكَ اعْتَصَمْتُ وَ عَلَيكَ تَوَكَّلْتُ. اللَّهُمَّ أَنْتَ ثِقَتِي وَ رَجَائِي، فَاكْفِنِي (مَا أَهَمَّنِي وَ مَا) لا يهِمُّنِي، وَ مَا أَنْتَ أَعْلَمُ بِهِ مِنِّي، عَزَّ جَارُكَ

وَجَلَّ ثَنَاؤُكَ، وَ لا إِلَهَ غَيرُكَ، صَلِ ّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ قَرِّبْ فَرَجَهُمْ .

از جانب راست رو را بر زمين گذار و بگو:

ارْحَمْ ذُلِّي بَينَ يدَيكَ، وَ تَضَرُّعِي إِلَيكَ، وَ وَحْشَتِي مِنَ النَّاسِ وَ أُنْسِي بِكَ يا كَرِيمُ يا كَرِيمُ يا كَرِيمُ .

پس جانب چپ رو را بر زمين گذار و بگو:

لا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ رَبِّي حَقّاً حَقّاً، سَجَدْتُ لَكَ يا رَبِ ّ تَعَبُّداً وَ رِقّاً. اللَّهُمَّ إِنَّ عَمَلِي ضَعِيفٌ فَضَاعِفْهُ لِي يا كَرِيمُ يا كَرِيمُ يا كَرِيم .

پس برو به سجود و صد مرتبه بگو شُكْراً. و جهد كن در دعا كه اين موضع طلبيدن مطالب است و استغفار بسيار بكن كه محل آمرزش گناهان است. و حاجات خود را از خدا طلب نما كه مقام استجابت دعاهاست.

44. آن كه اگر زيارت در نجف باشد بلكه مطلقاً بعد از فراغ از دستگاه نمازها اين دعا را بخواند:

اللَّهُمَّ لا بُدَّ مِنْ أَمْرِكَ، وَلا بُدَّ مِنْ قَدَرِكَ وَ لابُدَّ مِنْ قَضَائِكَ وَ لا حَوْلَ وَ لاقُوَّةَ إِلَّا بِكَ .

اللَّهُمَّ فَمَا قَضَيتَ عَلَينَا مِنْ قَضَاءٍ، وَقَدَّرْتَ عَلَينَا مِنْ قَدَرٍ فَأَعْطِنَا مَعَهُ صَبْراً يقْهَرُهُ وَيدْمَغُهُ وَاجْعَلْهُ لَنَا صَاعِداً فِي رِضْوَانِكَ ينْمِي فِي حَسَنَاتِنَا وَتَفْضِيلِنَا وَ سُؤْدُدِنَا وَ شَرَفِنَا وَمَجْدِنَا وَنَعْمَائِنَا وَكَرَامَتِنَا فِي الدُّنْيا وَالآْخِرَةِ، وَلاتَنْقُصُ مِنْ حَسَنَاتِنَا .

اللَّهُمَّ وَ مَا أَعْطنَا مِنْ عَطَاءٍ، أَوْ فَضَّلْتَنَا بِهِ مِنْ فَضِيلَةٍ، أَوْ أَكْرَمْتَنَا بِهِ مِنْ كَرَامَةٍ، فَأَعْطِنَا مَعَهُ شُكْراً يقْهَرُهُ وَيدْمَغُهُ. وَاجْعَلْهُ لَنَا صَاعِداً فِي رِضْوَانِكَ وَ في حَسَنَاتِنَا وَ سُؤْدُدِنَا وَ شَرَفِنَا وَ نَعْمَائِكَ وَ كَرَامَتِكَ فِي الدُّنْيا وَ الآْخِرَةِ وَلاتَجْعَلْهُ لَنَا أَشَراً، وَ لابَطَراً، وَلافِتْنَةً، وَلامَقْتاً، وَلاعَذَاباً، وَلاخِزْياً فِي الدُّنْيا وَالآْخِرَةِ .

اللَّهُمَّ إِنَّا نَعُوذُ بِكَ مِنْ عَثْرَةِ اللِّسَانِ،

وَسُوءِ الْمَقَامِ وَخِفَّةِ الْمِيزَانِ. اللَّهُمَّ صلّ علي محمّد و آل محمد لَقِّنَّا حَسَنَاتِنَا فِي الْمَمَاتِ، وَ لاتُرِنَا أَعْمَالَنَا عَلَينَا حَسَرَاتٍ، وَلا تُخْزِنَا عِنْدَ قَضَائِكَ، وَ لا تَفْضَحْنَا بِسَيئَاتِنَا يوْمَ نَلْقَاكَ، وَ اجْعَلْ قُلُوبَنَا تَذْكُرُكَ وَ لا تَنْسَاكَ، وَ تَخْشَاكَ كَأَنَّهَا تَرَاكَ حَتَّي تَلْقَاكَ، وَ بَدِّلْ سَيئَاتِنَا حَسَنَاتٍ، وَ اجْعَلْ حَسَنَاتِنَا دَرَجَاتٍ، وَ اجْعَلْ دَرَجَاتِنَا غُرُفَاتٍ، وَ اجْعَلْ غُرُفَاتِنَا عَالِياتٍ .

اللَّهُمَّ و أَوْسِعْ لِفَقْرِنَا مِنْ سَعَةِ مَا قَضَيتَ عَلَي نَفْسِكَ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مُنَّ عَلَينَا بِالْهُدَي مَا أَبْقَيتَنَا، و الكرامة ما أحييتنا، وَ الْكَرَامَةِ إِذَا تَوَفَّيتَنَا، وَ الْحِفْظِ فِيمَا بَقِي مِنْ عُمُرِنَا، وَ الْبَرَكَةِ فِيمَا رَزَقْتَنَا وَ الْعَوْنِ عَلَي مَا حَمَّلْتَنَا، وَ الثَّبَاتِ عَلَي مَا طَوَّقْتَنَا، وَ لاتُؤَاخِذْنَا بِظُلْمِنَا، وَ لاتُعَاقِبْنَا بِجَهْلِنَا، وَ لاتَسْتَدْرِجْنَا بِخَطانَا وَ اجْعَلْ أَحْسَنَ مَا نَقُولُ ثَابِتاً فِي قُلُوبِنَا، وَ اجْعَلْنَا عُظَمَاءَ عِنْدَكَ، أَذِلَّةً فِي أَنْفُسِنَا وَ انْفَعْنَا بِمَا عَلَّمْتَنَا، وَ زِدْنَا عِلْماً نَافِعاً .

أَعُوذُ بِكَ مِنْ قَلْبٍ لا يخْشَعُ، وَ مِنْ عَينٍ لا تَدْمَعُ، وَ مِن صَلاَةٍ لا تُقْبَلُ، أَجِرْنَا مِنْ سُوءِ الْفِتَنِ يا وَلِي الدُّنْيا وَ الآْخِرَةِ .

پس بلند شود و به قبر مقدس توجّه نمايد و بگويد:

السلام عليك يا اميرالمؤمنين عليك منّي سلام اللَّه ابداً ما بقيت و بقي الليل و النهار.

45. بلند شود به زيارت عاشورا اشتغال نمايد به نحوي كه در مقاصد فهرست داديم و اجمال وي اين است:

اوّل آن كه دو ركعت نماز زيارت عاشورا بخواند احتياطاً.

دوم بلند شود بايستد روبروي مشهد مقدس.

سوم يك تكبير بگويد.

چهارم سه مرتبه بگويد: «صلّي اللَّه عليك يا ابا عبداللَّه» و بعد بگويد: «السلام عليكَ و رحمة اللَّه و بركاته».

پنجم در حال سلام با انگشت سبابه

اشاره نمايد به قبر مقدس.

ششم آن كه قريب ده مرتبه بگويد: «اللّهم العَنْ اوّلَ ظالمٍ ظَلَمَ حقَّ محمّدٍ و آلِ محمّدٍ و آخِرَ تابعٍ له علي ذلك، اللّهم العَنِ العِصابَةِ الّتي جاهَدَتِ الحسين و شايعَتْ و بايعَتْ و تابَعَتْ علي قتلهِ، اللّهم الْعنْهمْ جميعاً». پس مي گويي: «اللّهم خُصَّ أنتَ اوّلَ ظالمٍ باللعنِ منّي و ابْدَأ به اوّلاً ثمَّ الثاني و الثالث و الرابع، اللّهم العن يزيدَ خامساً و العن عبيداللَّه بن زيادٍ و ابن مرجانة و عمَرَ بن سعدٍ و شمراً و آل ابي سفيانَ و آل زيادٍ و آل مروانَ الي يوم القيامةِ».(245)

هفتم آن كه در همين حال صد تكبير بگويد احتياطاً.

هشتم بخواند اين زيارت را:

السَّلَامُ عَلَيكَ يا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ، السَّلاَمُ عَلَيكَ يا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ، السَّلَامَ عَلَيكَ يا ابْنَ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ، وَابْنَ سَيدِ الْوَصِيينَ، السَّلَامَ عَلَيكَ يابْنَ فَاطِمَةَ سَيدَةِ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ، السَّلَامَ عَلَيكَ يا ثَارَ اللَّهِ وَابْنَ ثَارِهِ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، السَّلَامَ عَلَيكَ وَعَلَي الْأَرْوَاحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنَائِكَ، عَلَيكُمْ مِنِّي جَمِيعاً سَلاَمُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِي اللَّيلُ وَالنَّهَارُ .

يا أَبَا عَبْدِاللَّهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِيةُ وَجَلَّتِ الْمُصِيبَةُ بِكَ عَلَينَا، وَ عَلَي جَمِيعِ أَهْلِ الْإِسْلاَمِ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصِيبَتُكَ فِي السَّمَاواتِ عَلَي جَمِيعِ أَهْلِ السَّمَاوَاتِ فَلَعَنَ اللَّهُ أُمَّةً أَسَّسَتْ أَسَاسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَيكُمْ أَهْلَ الْبَيتِ وَ لَعَنَ اللَّهُ أُمَّةً دَفَعَتْكُمْ عَنْ مَقَامِكُمْ، وَ أَزَالَتْكُمْ عَنْ مَرَاتِبِكُمُ الَّتِي رَتَّبَكُمُ اللَّهُ فِيهَا، وَ لَعَنَ اللَّهُ أُمَّةً قَتَلَتْكُمْ، وَلَعَنَ اللَّهُ الْمُمَهِّدِينَ لَهُمْ بِالتَّمْكِينِ مِنْ قِتَالِكُمْ بَرِئْتُ إِلَي اللَّهِ وَ إِلَيكُمْ مِنْهُمْ، وَ مِنْ أَشْياعِهِمْ وَ أَتْبَاعِهِمْ وَ أَوْلِيائِهِمْ.

يا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ إِنِّي سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَكُمْ، وَ حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَكُمْ إِلَي يوْمِ الْقِيامَةِ، وَ لَعَنَ اللَّهُ آلَ زِيادٍ وَ آلَ مَرْوَانَ،

وَ لَعَنَ اللَّهُ بَنِي أُمَيةَ قَاطِبَةً، وَ لَعَنَ اللَّهُ ابْنَ مَرْجَانَةَ، وَ لَعَنَ اللَّهُ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ لَعَنَ اللَّهُ شِمْراً، وَ لَعَنَ اللَّهُ أُمَّةً أَسْرَجَتْ وَ أَلْجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ وَ تَهَيأَتْ لِقِتَالِكَ .

بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي لَقَدْ عَظُمَ مُصَابِي بِكَ، فَأَسْأَلُ اللَّهَ الَّذِي أَكْرَمَ مَقَامَكَ، وَ أَكْرَمَنِي بِكَ أَنْ يرْزُقَنِي طَلَبَ ثَارِكَ مَعَ إِمَامٍ مَنْصُورٍ مِنْ أَهْلِ بَيتِ مُحَمَّدٍصلي الله عليه وآله.

اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي عِنْدَكَ وَجِيهاً بِالْحُسَينِ فِي الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ .

يا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ إِنِّي أَتَقَرَّبُ إِلَي اللَّهِ وَ إِلَي رَسُولِهِ، وَ إِلَي أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ وَإِلَي فَاطِمَةَ وَإِلَي الْحَسَنِ، وَإِلَيكَ بِمُوَالاتِكَ، وَبِالْبَرَاءَةِ مِمَّنْ أَسَّسَ أساسَ ذَلِكَ وَبَنَي عَلَيهِ بُنْيانَهُ، وَجَرَي فِي ظُلَمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَيكُمْ وَعَلَي أَشْياعِكُمْ .

بَرِئْتُ إِلَي اللَّهِ وَإِلَيكُمْ مِنْهُمْ، وَأَتَقَرَّبُ إِلَي اللَّهِ ثُمَّ إِلَيكُمْ بِمُوَالاتِكُمْ وَمُوَالاةِ وَلِيكُمْ، وَبِالْبَرَاءَةِ مِنْ أَعْدَائِكُمْ وَالنَّاصِبِينَ لَكُمُ الْحَرْبَ، وَبِالْبَرَاءَةِ مِنْ أَشْياعِهِمْ وَأَتْبَاعِهِمْ .

إِنِّي سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَكُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَكُمْ، وَوَلِي لِمَنْ وَالاكُمْ، وَعَدُوٌّ لِمَنْ عَادَاكُمْ فَأَسْأَلُ اللَّهَ الَّذِي أَكْرَمَنِي بِمَعْرِفَتِكُمْ وَ مَعْرِفَةِ أَوْلِيائِكُمْ وَ رَزَقَنِي الْبَرَاءَةَ مِنْ أَعْدَائِكُمْ أَنْ يجْعَلَنِي مَعَكُمْ فِي الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ وَ أَنْ يثَبِّتَ لِي عِنْدَكُمْ قَدَمَ صِدْقٍ فِي الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ.

وَ أَسْأَلُهُ أَنْ يبَلِّغَنِي الْمَقَامَ الْمَحْمُودَ لَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ، وَأَنْ يرْزُقَنِي طَلَبَ ثَارِي مَعَ إِمَامٍ مَهْدِي ظَاهِرٍ نَاطِقٍ مِنْكُمْ.

وَأَسْأَلُ اللَّهَ بِحَقِّكُمْ وَبِالشَّأْنِ الَّذِي لَكُمْ عِنْدَهُ، أَنْ يعْطِينِي بِمُصَابِي بِكُمْ أَفْضَلَ مَا يعْطِي مُصَاباً بِمُصِيبَتِهِ، مُصِيبَةً مَا أَعْظَمَهَا وَأَعْظَمَ رَزِيتَهَا فِي الْإِسْلاَمِ، وَفِي جَمِيعِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ.

اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي مَقَامِي هَذَا مِمَّنْ تَنَالُهُ مِنْكَ صَلَوَاتٌ وَرَحْمَةٌ وَ مَغْفِرَةٌ.

اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْياي مَحْيا مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَمَمَاتِي مَمَاتَ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ .

اللَّهُمَّ إِنَّ هَذَا يوْمٌ تَبَرَّكَتْ بِهِ بَنُو أُمَيةَ وَابْنُ آكِلَةِ الْأَكْبَادِ اللَّعِينُ بْنُ اللَّعِينِ عَلَي لِسَانِ

نَبِيكَ صلي الله عليه وآله فِي كُلِ ّ مَوْطِنٍ وَمَوْقِفٍ وَقَفَ فِيهِ نَبِيكَ صلي اللَّه عليه و آله.

اللَّهُمَّ الْعَنْ أَبَا سُفْيانَ وَ مُعَاوِيةَ (بْنَ أَبِي سُفْيانَ) وَ يزِيدَ بْنَ مُعَاوِيةَ عَلَيهِمْ مِنْكَ اللَّعْنَةُ أَبَدَ الآْبِدِينَ وَ هَذَا يوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِيادٍ وَآلُ مَرْوَانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَينَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيهِ.

اللَّهُمَّ ضَاعِفْ عَلَيهِمُ اللَّعْنَ مِنْكَ وَ الْعَذَابَ.

اللَّهُمَّ إِنِّي أَتَقَرَّبُ إِلَيكَ فِي هَذَا الْيوْمِ وَ فِي مَوْقِفِي هَذَا وَ أَيامِ حَياتِي بِالْبَرَآءَةِ مِنْهُمْ وَ اللَّعْنَةِ عَلَيهِمْ وَ بِالْمُوَالاةِ لِنَبِيكَ وَ آلِ نَبِيكَ عليه و عليهم السلام.

پس مي گويي صد مرتبه: اللَّهُمَّ الْعَنْ أَوَّلَ ظَالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تَابِعٍ لَهُ عَلَي ذَلِكَ.

اللَّهُمَّ الْعَنِ الْعِصَابَةَ الَّتِي حاربتِ الْحُسَينَ وَ شَايعَتْ وَ بَايعَتْ و تابعت عَلَي قَتْلِهِ اللَّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمِيعاً. پس مي گويي صد مرتبه: السَّلَامَ عَلَيكَ يا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَي الْأَرْوَاحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنَائِكَ عَلَيكَ مِنِّي سَلاَمُ اللَّهِ ابداً مَا بَقِيتُ وَ بَقِي اللَّيلُ وَ النَّهَارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّي لِزِيارَتِكَ السَّلَامَ عَلَي الْحُسَينِ وَ عَلَي عَلِي ّ بْنِ الْحُسَينِ وَ عَلَي أَصْحَابِ الْحُسَينِ.

پس مي گويي: اللَّهُمَّ خُصَّ أَنْتَ أَوَّلَ ظَالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنِّي وَ ابْدَأْ بِهِ أَوَّلاً ثُمَّ الثَّانِي و الثَّالِثَ و الرَّابِعَ اللَّهُمَّ الْعَنْ يزِيدَ (بْنَ مُعَاوِيةَ) خَامِساً وَ الْعَنْ عُبَيدَ اللَّهِ بْنَ زِيادٍ وَ ابْنَ مَرْجَانَةَ وَ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ شِمْراً وَ آلَ أَبِي سُفْيانَ وَ آلَ زِيادٍ وَ آلَ مَرْوَانَ إِلَي يوْمِ الْقِيامَةِ .

پس سجده مي كني به شرايطي كه ذكر شد سابقاً و مي گويي: اللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشَّاكِرِينَ لَكَ عَلَي مُصَابِهِمْ الْحَمْدُ للَّهِ ِ عَلَي عَظِيمِ رَزِيتِي.

اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي شَفَاعَةَ الْحُسَينِ عليه السلام يوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لِي قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَكَ مَعَ الْحُسَينِ وَ

أَصْحَابِ الْحُسَينِ الَّذِينَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَينِ عليه السلام .(246)

بعد بلند شود و دو ركعت نماز احتياطاً بخواند و ثوابِ آن را هديه به آن وجود مقدس نمايد پس بلند شود متوجه شهر حسيني شود و در حالي كه شرائط زيارتي محفوظ داشته باشد بگويد:

السَّلَامَ عَلَيكَ يا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ السَّلَامَ عَلَيكَ يا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ، أَتَيتُكُمَا زَائِراً، وَ مُتَوَسِّلاً إِلَي اللَّهِ تَعَالَي رَبِّي وَ رَبِّكُمَا، وَ مُتَوَجِّهاً إِلَي اللَّهِ بِكُمَا، و مُسْتَشْفِعاً بِكُمَا إِلَي اللَّهِ فِي حَاجَتِي هَذِهِ .

و ذكر نمايد حاجت خود را و بگويد:

فَاشْفَعَا لِي فَإِنَّ لَكُمَا عِنْدَ اللَّهِ الْمَقَامَ الْمَحْمُودَ، وَالْجَاهَ الْوَجِيهَ، وَالْمَنْزِلَ الرَّفِيعَ وَالْوَسِيلَةَ، إِنِّي أَنْقَلِبُ عَنْكُمَا مُنْتَظِراً لِتَنَجُّزِ الْحَاجَةِ وَ قَضَائِهَا وَنَجَاحِهَا مِنَ اللَّهِ بِشَفَاعَتِكُمَا لِي إِلَي اللَّهِ فِي ذَلِكَ، فَلاَ أَخِيبُ وَلايكُونُ مُنْقَلَبِي عَنْكُمَا مُنْقَلَباً خائباً خَاسِراً، بَلْ يكُونُ مُنْقَلَبِي مُنْقَلَباً رَاجِحاً، مُفْلِحاً مُنْجِحاً مُسْتَجَاباً بِقَضَاءِ جَمِيعِ حوائجي و تشفّعا لِي الي اللَّه أَنْقَلِبُ عَلَي مَا شَاءَ اللَّهُ، و لاحَوْلَ وَقُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ، مُفَوِّضاً أَمْرِي إِلَي اللَّهِ، مُلْجِئاً ظَهْرِي إِلَي اللَّهِ، مُتَوَكِّلاً عَلَي اللَّهِ، وَ أَقُولُ حَسْبِي اللَّهُ وَ كَفَي، سَمِعَ اللَّهُ لِمَنْ دَعَا لَيسَ وَرَاءَ اللَّهِ وَ وَرَاءَكُمْ يا سَادَتِي مُنْتَهًي، مَا شَاءَ اللَّهُ رَبِّي كَانَ، وَ مَا لَمْ يشَأْ لَمْ يكُنْ. و لا حول و لا قوة الاّ باللَّه استودعكما اللَّه و لا جعله اللَّه آخر العهد منّي اليكما انصرفت.

يا سَيدِي يا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ وَمَوْلاي، وَأَنْتَ يا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ، يا سيدي و سَلاَمِي عَلَيكُمَا مُتَّصِلٌ مَا اتَّصَلَ اللَّيلُ وَالنَّهَارُ وَاصِلٌ ذلك إِلَيكُمَا غَيرُ مَحْجُوبٍ عَنْكُمَا سَلاَمِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ وَأَسْأَلُهُ بِحَقِّكُمَا أَنْ يشَاءَ ذَلِكَ وَيفْعَلَ فَإِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ.

أَنْقَلِبت يا سَيدِي عَنْكُمَا تَائِباً حَامِداً للَّهِ ِ، شَاكِراً رَاجِياً لِلْإِجَابَةِ

غَيرَ آيسٍ وَ لا قَانِطٍ عَائِداً رَاجِعاً إِلَي زِيارَتِكُمَا، غَيرَ رَاغِبٍ عَنْكُمَا، و لا من زيارتكما، بل راجع عائد ان شاء اللَّه و لا حول و لا قوّة الاّ باللَّه. بَلْ يا سَادَاتِي رَغِبْتُ إِلَيكُمَا و الي زيارتكما بَعْدَ أَنْ زَهِدَ فِيكُمَا وَ فِي زِيارَتِكُمَا أَهْلُ الدُّنْيا فَلاَ خَيبُنِي اللَّهُ مَا رَجَوْتُ وَ مَا أَمَّلْتُ فِي زِيارَتِكُمَا إِنَّهُ قَرِيبٌ مُجِيب .

پس متوجّه قبله شده و در حالِ ايستاده اين دعا را بخواند:

يا اللَّهُ يا اللَّهُ يا اللَّهُ يا مُجِيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّينَ، يا كَاشِفَ كَرْبِ الْمَكْرُوبِينَ، يا غِياثَ الْمُسْتَغِيثِينَ، وَ يا صَرِيخَ الْمُسْتَصْرِخِينَ، وَ يا مَنْ هُوَ أَقْرَبُ إِلَي مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ، و يا مَنْ يحُولُ بَينَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ وَ يا مَنْ هُوَ بالمنظر الاعلي وبالافق المبين، و يا من هو الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ (يا مَنْ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي يا مَنْ يعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْينِ وَ ما تُخْفِي الصُّدُورُ، وَيا مَنْ لا يخْفَي عَلَيهِ خَافِيةٌ، يا مَنْ لا تَشْتَبِهُ عَلَيهِ الْأَصْوَاتُ، يا مَنْ لاتُغَلِّطُهُ الْحَاجَاتُ، يا مَنْ لا يبْرِمُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّينَ، يا مُدْرِكَ كُلِ ّ فَوْتٍ، و يا جَامِعَ كُلِ ّ شَمْلٍ، و يا بَارِئَ النُّفُوسِ بَعْدَ الْمَوْتِ، يا مَنْ هُوَ كُلُّ يوْمٍ فِي شَأْنٍ، يا قَاضِي الْحَاجَاتِ، يا مُنَفِّسَ الْكُرُبَاتِ، يا مُعْطِي السُؤْلاتِ، يا وَلِي الرَّغَبَاتِ، يا كَافِي الْمُهِمَّاتِ، يا مَنْ يكْفِي مِنْ كُلِ ّ شَي ءٍ، وَلا يكْفِي مِنْهُ شَي ءٌ فِي السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ.

قسمت چهارم

أَسْأَلُكَ بِحَقِ ّ مُحَمَّدٍ خاتم النبيين وَ عَلِي أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ وَ بِحَقِ ّ فَاطِمَةَ بِنْتِ نَبِيكَ وَ بِحَقِ ّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَينِ، فَإِنِّي بِهِمْ أَتَوَجَّهُ إِلَيكَ فِي مَقَامِي هَذَا، وَ بِهِمْ أَتَوَسَّلُ وَ بِهِمْ أَتَشفعُ إِلَيكَ، وَ بِحَقِّهِمْ أَسْأَلُكَ وَ أُقْسِمُ وَ أَعْزِمُ عَلَيكَ، وَ بِالشَّأْنِ الَّذِي لَهُمْ عِنْدَكَ، وَ

بِالقدر الَّذِي لهم عندك و بالّذي فَضَّلْتَهُمْ عَلَي الْعَالَمِينَ، وَ بِاسْمِكَ الَّذِي جَعَلْتَهُ عِنْدَهُمْ، وَ بِهِ خَصَصْتَهُمْ دُونَ الْعَالَمِينَ، وَ بِهِ أَبَنْتَهُمْ وَ أَبَنْتَ فَضْلَهُمْ مِنْ فَضْلَ الْعَالَمِينَ حتي فاق فضلهم فضل العالمين* أَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّي عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَأَنْ تَكْشِفَ عَنِّي غَمِّي وَ هَمِّي وَ كَرْبِي، وَ جميعاً تَكْفِينِي الْمُهِمَّ مِنْ أَمْورِي، وَ تَقْضِي عَنِّي دَينِي، وَ تُجِيرَنِي مِنَ الْفَقْرِ، وَ تجيرني من الْفَاقَةِ وَ تُغْنِينِي عَنِ الْمَسْأَلَةِ إِلَي الْمَخْلُوقِينَ، وَ تَكْفِينِي هَمَّ مَنْ أَخَافُ هَمَّهُ، وَ عُسْرَ مَنْ أَخَافُ عُسْرَهُ، وَ حُزُونَةَ مَنْ أَخَافُ حُزُونَتَهُ، وَ شَرَّ مَنْ أَخَافُ شَرَّهُ، وَ مَكْرَ مَنْ أَخَافُ مَكْرَهُ، وَ بَغْي مَنْ أَخَافُ بَغْيهُ، وَ جَوْرَ مَنْ أَخَافُ جَوْرَهُ، وَ سُلْطَانَ مَنْ أَخَافُ سُلْطَانَهُ، وَكَيدَ مَنْ أَخَافُ كَيدَهُ، وَمَقْدُرَةَ مَنْ أَخَافُ مَقْدُرَتَهُ عَلَي، وَتَرُدَّني عَنِّي كَيدَ الْكَيدَةِ، وَمَكْرَ الْمَكَرَةِ.

اللَّهُمَّ مَنْ أَرَادَنِي بِسُوءٍ فَأَرِدْهُ، وَ مَنْ كَادَنِي فَكِدْهُ، وَ اصْرِفْ عَنِّي كَيدَهُ وَ بَأْسَهُ وَ أَمَانِيهُ، وَ امْنَعْهُ عَنِّي كَيفَ شِئْتَ وَ أَنَّي شِئْتَ.

اللَّهُمَّ اشْغَلْهُ عَنِّي بِفَقْرٍ لا تَجْبُرُهُ، وَ ببَلاَءٍ لا تَسْتُرُهُ، وَ بِفَاقَةٍ لاتَسُدُّهَا، وَبِسُقْمٍ لاتُعَافِيهِ، وَبِذلٍّ لاتُعِزُّهُ، وَبمَسْكَنَةٍ لاتَجْبُرُهَا.

اللَّهُمَّ اضرب بالذُّلَّ نُصْبَ عَينَيهِ، وَأَدْخِلِ عليه الْفَقْرَ فِي مَنْزِلِهِ، وَ العلة وَالسُّقْمَ فِي بَدَنِهِ حَتَّي تَشْغَلَهُ عَنِّي بِشُغُلٍ شَاغِلٍ لافَرَاغَ لَهُ، وَأَنْسِهِ ذِكْرِي كَمَا أَنْسَيتَهُ ذِكْرَكَ، وَ خُذْ عَنِّي بِسَمْعِهِ وَبَصَرِهِ وَلِسَانِهِ وَيدِهِ وَرِجْلِهِ وَقَلْبِهِ وَجَمِيعِ جَوَارِحِهِ، وَأَدْخِلْ عَلَيهِ فِي جَمِيعِ ذَلِكَ السُّقْمَ وَلاتَشْفِهِ، حَتَّي تَجْعَلَ لَهُ ذَلِكَ شُغُلاً شَاغِلاً به عَنِّي وَ عَنْ ذِكْرِي، وَاكْفِنِي يا كَافِي مَا لايكْفِي سِوَاكَ، فَإِنّك الكافِي لا كافِي سواك، وَ مُفَرِّجٌ لا مُفَرِّجَ سِوَاكَ، وَمُغِيثَ لا مُغِيثَ لَهُ سِوَاكَ وَ جَارٌ لا جَارَ سِوَاكَ وَخاب من كان جاره

سواك، و مغيثة سواك، و مفزعه إلي سواك، و مهربه إلي سواك، و ملجأه إلي غيرك، وَ منجاه من مخلوق غيرك، فأَنْتَ ثِقَتِي وَ رَجَائِي وَ مَفْزَعِي وَ مَهْرَبِي وَ مَلْجَئِي وَ مَنْجَاي، فَبِكَ أَسْتَفْتِحُ وَبِكَ أَسْتَنْجِحُ، وَبِمُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أَتَوَجَّهُ إِلَيكَ وَأَتَوَسَّلُ وَ أَتَشَفَّعُ، يا اللَّهُ يا اللَّهُ يا اللَّهُ، وَ لَكَ الْحَمْدُ وَ لَكَ الشكر وَ إِلَيكَ الْمُشْتَكَي، وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ، فَأَسْأَلُكَ يا اللَّه يا اللَّه يا اللَّه، بِحَقِ ّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أَنْ تُصَلِّي عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَأَنْ تَكْشِفَ عَنِّي غَمِّي وَ هَمِّي وَكَرْبِي فِي مَقَامِي هَذَا، كَمَا كَشَفْتَ عَنْ نَبِيكَ همّه و غَمَّهُ وَكَرْبَهُ، وَكَفَيتَهُ هَوْلَ عَدُوِّهِ، فَاكْشِفْ عَنِّي كَمَا كَشَفْتَ عَنْهُ، وَفَرِّجْ عَنِّي كَمَا فَرَّجْتَ عَنْهُ وَاكْفِنِي كَمَا كَفَيتَهُ، وَاصْرِفْ عَنِّي هَوْلَ مَا أَخَافُ هَوْلَهُ، وَمَئُونَةَ مَنْ أَخَافُ مَئُونَتَهُ، وَهَمَّ مَا أَخَافُ هَمَّهُ، بِلاَ مَئُونَةٍ عَلَي نَفْسِي مِنْ ذَلِكَ، وَاصْرِفْنِي بِقَضَاءِ حَوائجي وَكِفَايةِ مَا أَهَمَّنِي مِنْ أَمْرِ دُنْياي وَ آخِرَتِي يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ .(247)

پس متوجه قبر اميرالمؤمنين عليه السلام شود و بگويد:

السَّلَامُ عَلَيكَ يا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ وَ السَّلَامُ عَلَي أَبِي عَبْدِ اللَّهِ الْحُسَينِ مَا بَقِيتُ وَ بَقِي اللَّيلُ وَ النَّهَارُ وَ لَاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّي لِزِيارَتِكُمَا، وَلافَرَّقَ اللَّهُ بَينِي وَ بَينَكُمَا .

پس احتياطاً دو ركعت نماز بخواند و ثواب آن را هديه نمايد به روح سيدالشهداعليه السلام.

دفع و وهم اگر كسي توهم كند آنچه را ذكر شده از شرائط تلاوت زيارت عاشورا براي قضاء حاجت اخبار وي خالي از آن است پس به قصد ورود ربما بدعت است.

بلكه مسلم بدعت است. جواب وي واضح است كه اخبار وي در مقام بيان اصل تشريع اين عمل است كه مركب

است از سلام و لعن و نماز و دعا و سجده ولي شرائط دعا و نماز و سجده مثلاً چه است مثل اصل نماز مثلاً آن را بايد از موارد ديگر تحصيل نمود و آنچه كه در اخبار وي نيست استخراج از شرايط اخبار دعا و توسل تحصيل نموديم كه تمام مطابق اخبار صحيح است واللَّه العالم الهادي.

مخفي نماند كه چون زيارت مولانا ابا عبداللَّه عليه السلام مثوبت وي چنانچه شنيدي به حد تحرير نمي رسد و لذا لازم دانستم كه يك زيارت مختصري كه حاوي همه جهت باشد و در بلاد بعيده و حضور هم بتوان خواند در رساله ذكر نمايم و آن اين است كه حضرت ابي عبداللَّه جعفر صادق عليه السلام فرمودند كه مي گوئي: «السلام عليكَ يا ابا عبداللَّه، السلام عليكَ يا ابنَ رسول اللَّه، لَعَنَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَكَ، و لَعنَ اللَّهُ مَنْ اَعانَ عليكَ، و مَنْ بَلَغَهُ ذلك و رَضِي به اَنا إلي اللَّه بَري ءٌ مِنهُم».

مخفي نماند كه چون زيارت همه انبيا و اوليا و اوصيا فضايلي دارند ولي به مقام و مرتبه فضل زيارت خاتم النبيين صلي الله عليه وآله نخواهد رسيد البته و لذا لازم دانستم كه زيارت مختصري كه در بعيد هم بتوان خواند بنگارم:

فرمودند حضرت ابو محمد علي بن موسي بن الرضاعليه السلام كه بگو:

«السلام عليكَ يا رسول اللَّه و رحمة اللَّه و بركاته، السلام عليكَ يا محمّدَ بنَ عبداللَّه، السلام عليكَ يا خِيرَةَ اللَّه، السلام عليكَ يا حبيبَ اللَّه، السلام عليكَ يا صِفْوَةَ اللَّه، السلام عليكَ يا امين اللَّه، اشهدُ اَنَّكَ رسول اللَّه و اشهدُ اَنَّكَ قَدْ نَصَحْتَ لِأُمَّتِكَ و جاهَدْتَ فِي سَبيلِ ربّكَ، و عَبَدْتهُ حتّي اَتيكَ اليقينُ، فَجَزاكَ

اللَّه يا رسول اللَّه، أفضلَ ما جَزي نبياً عَن اُمَّتهِ.

اللّهم صلّ علي محمّدٍ وآل محمّدٍ أفضلَ ما صَلَّيتَ علي ابراهيمَ اِنَّكَ حميدٌ مجيدٌ».

مخفي نماند كه چون سيده و بي بي ما والده ماجده ائمه اطهارعليهم السلام مظلومه بوده، لذا دوست دارم كه اين زيارت مختصر را بنگارم كه هميشه مؤمنين در بلاد بعيده بخوانند. فرمودند ابوالحسن الثالث عليه السلام كه بگو:

«السلام عليكِ يا سيدةَ نساء العالَمين، السلام عليكِ يا والِدةَ الحُجَجَ علي الناس اجمعينَ، السلام عليكِ اِيتُها المظلومَةُ الممنوعَةُ حقُّها.

اللّهم صلّ علي اُمَّتِكِ، و ابْنَةِ نبيكِ، و زَوجَةَ وصي نبيكِ، صلاةً تُزِلْفُها فوقَ زُلْفي عبادِكَ المُكرَمينَ، مِن أهل السّماوات و اهلِ الأرَضينَ».

مخفي نماند كه در سابق اشاره نموديم از فضائل زيارت سيدالشهداعليه السلام كه حيرت انگيز بود و علي ذلك كله زيارت مولانا اميرالمؤمنين عليه السلام افضل است از زيارت ايشان مثل فضل خود مولاي برايشان. چنانچه روايت دارد در كتاب روح الايمان نيز مدلل نموديم افضليت ايشان بر همه(248)، الاّ خاتم النبيين صلي الله عليه وآله لذا لازم دانستم كه زيارت مختصري هم از ايشان بنگارم كه در بلاد بعيده و حضور بتوان خواند. پس بگو:

السَّلَامُ عَلَيكَ يا أَبَا الْأَئِمَّةِ، وَمَعْدِنَ النُّبُوَّةِ، وَالْمَخْصُوصَ بِالْأُخُوَّةِ .

السَّلَامُ عَلَي يعْسُوبِ الدِّينِ وَالْإِيمَانِ، وَكَلِمَةِ الرَّحْمَنِ، وَكَهْفِ الْأَنَامِ.

السَّلَامُ عَلَي مِيزَانِ الْأَعْمَالِ، وَمُقَلِّبِ الْأَحْوَالِ وَسَيفِ ذِي الْجَلاَلِ.

السَّلَامُ عَلَي صَالِحِ الْمُؤْمِنِينَ، وَوَارِثِ عِلْمِ النَّبِيينَ، وَالْحَاكِمِ يوْمِ الدِّينِ.

السَّلَامُ عَلَي شَجَرَةِ التَّقْوَي، وَسَامِعِ السِّرِّ وَالنَّجْوَي، وَمُنْزِلِ الْمَنِ ّ وَالسَّلْوَي.

السَّلَامُ عَلَي حُجَّةِ اللَّهِ الْبَالِغَةِ، وَنِعْمَتِهِ السَّابِغَةِ وَنَقِمَتِهِ الدَّامِغَةِ.

السَّلَامُ عَلَي إِسْرَائِيلِ الْأُمَّةِ، وَبَابِ الرَّحْمَةِ وَأَبِي الْأَئِمَّةِ.

السَّلَامُ عَلَي صِرَاطِ اللَّهِ الْوَاضِحِ، وَالنَّجْمِ اللَّائِحِ وَالْإِمَامِ النَّاصِحِ، وَالزِّنَادِ الْقَادِحِ.

السَّلَامُ عَلَي وَجْهِ اللَّهِ الَّذِي مَنْ (آمَنَ) بِهِ أَمِنَ.

السَّلَامُ عَلَي نَفْسِ اللَّهِ تَعَالَي الْقَائِمَةِ فِيهِ

بِالسُّنَنِ وَعَينِهِ الَّتِي مَنْ عَرَفَهَا يطْمَئِنُّ .

السَّلَامُ عَلَي أُذُنِ اللَّهِ الْوَاعِيةِ فِي الْأُمَمِ، وَيدِهِ الْبَاسِط بِالنِّعَمِ، وَجَنْبِهِ الَّذِي مَنْ فَرَّطَ فِيهِ نَدِمَ.

أَشْهَدُ أَنَّكَ مُجَازِي الْخَلْقِ، وَشَافِعُ الرِّزْقِ، وَالْحَاكِمُ بِالْحَقِ ّ، بَعَثَكَ اللَّهُ عَلَماً لِعِبَادِهِ، فَوَفَيتَ بِمُرَادِهِ، وَجَاهَدْتَ فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ، فَصَلَّي اللَّهُ عَلَيكُمْ، وَجَعَلَ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيكُمْ، فَالْخَيرُ مِنْكَ وَإِلَيكَ، عَبْدُكَ الزَّائِرُ فيك كفيلاً لِحَرَمِكَ اللَّائِذُ بِكَرَمِكَ، الشَّاكِرُ لِنِعَمِكَ، قَدْ هَرَبَ إِلَيكَ مِنْ ذُنُوبِهِ، وَرَجَاكَ لِكَشْفِ كُرُوبِهِ، فَأَنْتَ سَاتِرُ عُيوبِهِ، فَكُنْ لِي إِلَي اللَّهِ سَبِيلاً وَمِنَ النَّارِ مَقِيلاً، وَلِمَا أَرْجُو فِيكَ كَفِيلاً أَنْجُو نَجَاةَ مَنْ وَصَلَ حَبْلَهُ بِحَبْلِكَ، وَسَلَكَ بِكَ إِلَي اللَّهِ سَبِيلاً، فَأَنْتَ سَامِعُ الدُّعَاءِ، وَوَلِي الْجَزَاءِ، عَلَينَا مِنْكَ السَّلَامَ، وَأَنْتَ السَّيدُ الْكَرِيمُ وَالْإِمَامُ الْعَظِيمُ، فَكُنْ بِنَا رَحِيماً يا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ .

مخفي نماند بر مؤمنين كه چون لازم است هر روز براي استمداد امورات دنيويه و اخرويه به حضرت ولي عصر و صاحب الزمان متوسل شوند چون وظيفه آن وجود اقدس اعانت و اصلاح امور مؤمنين است غياباً و فيض رساندن به آنها است چنانچه در توقيعات شيخ مفيد (ره) و در نهج البلاغه نيز بيان فرموده اين مطلب را لذا لازم دانستم كه مختصرترين زيارت ايشان را در اين رساله درج نمايم تا شيعيان به آن يوميه توسل نمايند به وظيفه رعيتي خود عمل نموده باشند. و آن اين است كه در بحار نقل از ائمه عليهم السلام نمود:

السَّلَامَ وَالصَّلَاةُ عَلَي الْإِمَامِ الْخَلَفِ، الْقَائِمِ بِالْحَقِ ّ ابْنِ أَفْضَلِ السَّلَفِ .

السَّلَامَ عَلَيكَ يا حُجَّةَ اللَّهِ فِي عِبَادِهِ، وَ خَلِيفَتَهُ فِي بِلاَدِهِ، وَ نُورَهُ فِي سَمَائِهِ وَ أَرْضِهِ، وَ الدَّاعِي إِلَي سُنَّتِهِ وَ فَرْضِهِ، مُبَدِّلَ الْجَوْرِ عَدْلاً وَ مُفْنِي الْكُفَّارِ قَتْلاً، وَ

دَافِعَ الْبَاطِلِ بِظُهُورِهِ، وَ مُظْهِرَ الْحَقِ ّ بِكَلاَمِهِ، وَ مُعَيشَ الْعِبَادِ بِفِنَائِهِ، الْإِمَامَ الْمُنْتَظَرَ، وَ الْعَدْلَ الْمُخْتَبَرَ.

السَّلَامَ عَلَيكَ أَيهَا الْإِمَامُ الْمَهْدِي الثِّقَةُ النَّقِي، وَقَاتِلُ كُلِ ّ خَبَثٍ رَدِي، السَّلَامَ عَلَيكَ مِنْ عَبْدِكَ وَالْمُنْتَظِرِ لِظُهُورِ(249) عَدْلِكَ. السَّلَامَ عَلَيكَ يا مَوْلاي وَابْنَ مَوْلاي، وَسَيدِي وَ ابْنَ سَادَتِي وَعَلَي أُولِي عَهْدِكَ وَالْقُوَّامِ بِالْأَمْرِ مِنْ بَعْدِكَ، السَّلَامَ عَلَيكَ وَ عَلَيهِمْ وَ عَلَي الْأَئِمَّةِ أَجْمَعِينَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكَاتُهُ اللَّهُمَّ صَلِ ّ عَلَي إِمَامِنَا وَ ابْنِ أَئِمَّتِنَا وَسَيدِنَا وَابْنِ سَادَتِنَا، الْوَصِي ّ الزَّكِي ّ، التَّقِي ّ النَّقِي ّ، الْإِمَامِ الْبَاقِي، ابْنِ الْمَاضِي، حُجَّتِكَ فِي الْأَرْضِ عَلَي الْعِبَادِ، وَغَيبِكَ الْحَافِظِ فِي الْبِلاَدِ، وَالسَّفِيرِ فِيمَا بَينَكَ وَبَينَ خَلْقِكَ، وَالْقَائِمِ فِيهِمْ بِحَقِّكَ، أَفْضَلَ صَلَوَاتِكَ، وَبَارِكْ عَلَيهِمْ وَعَلَيهِ أَفْضَلَ بَرَكَاتِكَ.

اللَّهُمَّ صَلِ ّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَاجْعَلْهُ الْقَائِمَ الْمُؤَمَّلَ، وَالْعَدْلَ الْمُعَجَّلَ وَ حُفَّهُ بِمَلاَئِكَتِكَ الْمُقَرَّبِينَ، وَأَيدْهُ مِنْكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ، يا رَبَّ الْعَالَمِينَ وَاجْعَلْهُ الدَّاعِي إِلَي كِتَابِكَ، وَالْقَائِمَ بِدِينِكَ، وَاسْتَخْلِفْهُ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخلَفته الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِ(250) وَمَكِّنْ لَهُ دِينَهُ الَّذِي ارْتَضَيتَهُ لَهُ، وَأَبْدِلْهُ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِ أَمْناً، يعْبُدُكَ لايشْرِكُ بِكَ شَيئاً، وَانْتَصِرْ بِهِ وَانْصُرْهُ نَصْراً عَزِيزاً، وَافْتَحْ لَهُ فَتْحاً مُبِيناً يسِيراً، وَاجْعَلْ لَهُ مِنْ لَدُنْكَ عَلَي عَدُوِّكَ وَعَدُوِّهِ سُلْطَاناً نَصِيراً، وَأَظْهِرْ بِهِ دِينَكَ، وَسُنَّةَ نَبِيكَ، آمِينَ حَتَّي لايسْتَخْفِي بِشَي ءٍ مِنَ الْحَقِ ّ مَخَافَةَ أَحَدٍ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ وَ سَلِّمْ عَلَيهِ أَفْضَلَ السَّلَامِ وَأَطْيبَهُ وَأَنْمَاهُ، وَارودُه عَلَينَا مِنْهُ التَّحِيةَ وَالسَّلَامَ، وَالسَّلَامَ عَلَيهِ وَعَلَي الْأَئِمَّةِ أَجْمَعِينَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ، وَالْحَمْدُللَّهِ اوّلاً وَآخراً وَظاهِراً وَباطِناً .(251)

و صلي اللَّه علي محمد و آله المعصومين من الأزل و الأبد. و أنا العبد الجاني عبدالنبي العراقي و قد تمّت بيد مؤلفه في النجف الاشرف.

به تاريخي كه ما را وقت خوش بود

هزار و سيصد و پنجاه و نه بود

بسم اللَّه الرحمن

الرحيم

الحمد للَّهِ ِ رب العالمين وَ الصلاة علي محمّد و آله،

و لعنة اللَّه علي اعدائهم إِلي يوم الدين.

صورت تصنيفات و تأليفات و تحريرات حقير كه در نجف اشرف وصيت به وقف نموده بودم بر حسب آنچه در ظهر كتب مطبوعه نجف ذكر نمودم و مجدداً آن را بر حسب آنچه در ظهر كتب مطبوعه قم نسخ كردم از قرار اين است چه مطبوعه و چه غير مطبوعه، چه آن كه بحمداللَّه در حال حيات خودم عده اي از آنها به زيور طبع آراسته و مسلمين و علما از وي منتفع شدند.

روح الايمان في لزوم شناختن حقيقت انسان، طبع نجف، سنه 1350؛ اعلام العامة في صحة الحج مع ابناء العامة، طبع نجف، سنه 1346؛ ايقاظ البشر في اجزاء اضطراري المشعر، طبع نجف، سنه 1364؛ ارشاد الامة في عدم اجزاء نماز الجمعه، طبع نجف، سنه 1365؛ ذخيرة العباد رساله عمليه دوره فقه، طبع قم، سنه 1368؛ كتاب غوالي اللئالي، مطبوع قم، سنه 1369 كه تقريرات از سه رساله (علم اجمالي) و (خلل) و (فروع علم اجمالي) كه عبارت از 157 فرع و به قلم مرحوم آقا ميرزا محمود اراكي مي باشد به نظريه خود با امضاء و تصديق؛ كتاب المحاكمات دو جلد است اعتراضاتي است بر مرحوم استادنا النائيني (قده) و جلد اوّل آن تقريرات مطبوع است به طبع قم، سنه 1370، به قلم آقا مسلم ملكوتي سرابي تبريزي به امضاء و تصديق خودم؛ رساله زيارت عاشورا (كنز مخفي)، طبع تهران سنه 1371؛ حاشيه استدلاليه بر جلد دوم عروة، حاشيه بر وسيله، حاشيه بر تبصره، حاشيه فتوائيه بر عروة هر دو جلد، كتاب طهارة، كتاب صلاة، كتاب بيع، كتاب

الخيارات، رساله فارسيه في شرائط المراجع العامه، رساله درر المنظومه، و رسالة في الحيض، رسالة في قبول توبة المرئة مطلقاً، رسالة في قاعدة لاضرر، كتاب الاقرار، رسالة في النفاس، رسالة في الرضاع، رسالة في طهارة لعصير العنبي، رسالة في الاستحاضة، رسالة في حكم تلقيح النسوان، رسالة منية الطالب في لزوم القيام عند ذكر الغائب، رسالة في حكم راديو، رسالة ثانويه في لا ضرر، رسالة في حكم ستر النسوان، رسالة في الدرهم و الدينار الشرعي، رسالة في مناسك الحج علي نمط مخصوص، رسالة في حكم حلق اللحية، رسالة في صلاة ذوي الاعذار، رسالة في اعجاز القرآن، رسالة في حقيقة النفس، رسالة في فضيلة العلم و بيان المراد منه، رسالة في الدعا سيفي، رسالة في الهيئة و الحساب، كتاب في شرح الفية ابن مالك، كتاب درر المنطقيه، كتاب اعتقادات الاثني عشريه في الكلام، رسالة في نبذة من الآيات و الاخبار، رسائل متفرقة في الفقه و الاصول، كتاب شهاب العتيد في رد ابن ابي الحديد، كتاب الحاشية علي المكاسب الشيخ (قده)، حاشية صغير علي المكاسب، كتاب تحف الاصول سه جلد دوره اصول است، كتاب نهاية المأمول في شرح كفاية الاصول دو جلد و هر جلدي معادل صلاة جواهر دوره اصول، حاشية علي الكفاية، رسالة في شرح عدة اشعار حكما و عرفا، حاشيه استدلاليه بر جلد اوّل عروة، حاشية علي تقريرات مرحوم استادنا النائيني في دورة الاصول ولكن حواشي ثلاثة به اتمام نرسيده.

الحمد للَّه اولاً و آخراً، و كان تحريره في شهر شعبان المعظم سنة 1371 بيد المنصف الجاني عبد النبي النجفي العراقي.

به تاريخي كه ما را وقت هست

هزار و سيصد و هفتاد و يك هست

فهرست منابع تحقيق

«آ -

الف»

آداب زيارت: محدث نوري (م 1320)، تصحيح و تحقيق محمد حسين صفا خواه، عبدالحسين طالعي ناشرابرون

از اين صبح روشن: سيد محمد حسن مؤمني

الارشاد في معرفة حجج اللَّه علي العباد: محمد بن محمد معروف به شيخ مفيد (م 412 ه)

الاستبصار فيما اختلف من الاخبار: محمد بن حسن طوسي (م 460 ه ق)

الاستشفاء بالتربة الشريفة الحسينية: حسين غيب غلامي

احسن الوديعة: سيد محمد مهدي خوانساري كاظمي (م 1391)

اعيان الشيعة: سيد محسن امين (م 1371 ه)

اقبال الاعمال: علي بن موسي بن جعفر بن طاووس (م 664)

الامالي: صدوق (م 381 ه)

الامامة و السياسة: عبداللَّه بن مسلم بن قتيبه دينوري (م 276)

الانساب: عبدالكريم سمعاني (562)

انساب الاشراف: احمد بن يحيي بلاذري (م 279)

«ب»

بحارالانوار: محمد باقر مجلسي (1110)

بزرگان ري: محسن صادقي

بستان السياحة: زين العابدين شيرواني

البلد الامين: ابراهيم كفعمي (م 905 ه ق)

«ت»

تاريخ ابن عساكر: ابن عساكر (م 571 ه)

تاريخ الخلفاء: سيوطي (م 911 ه)

تاريخ فلسفه اسلامي:

تاريخ الطبري (تاريخ الامم و الملوك): طبري (م 310 ه ق)

تفسير المنار:

تحفة الزائر: محمد باقر مجلسي (1110)

تمهيد القواعد:

تنزيه الانبياء: سيد مرتضي علم الهدي (463)

تهذيب الأحكام في شرح المقنعة: محمد بن حسن طوسي (460 ه ق)

«ث»

ثواب الاعمال و عقاب الأعمال: محمد بن حسين بن بابويه صدوق (م 381 ه ق)

«ج»

جمال الاسبوع بكمال العمل المشروع:علي بن موسي حلي معروف به ابن طاووس (م 664ه)

جذوات و مواقيت: ميرداماد (به واسطه كنز)

«ح»

حياة الامام الحسين عليه السلام:

«خ»

الخصائص: منسوب به شيخ مفيد (413)

الخصائص الحسينية: شيخ جعفر شوشتري

الخصال: شيخ صدوق

«د»

دائرة المعارف بزرگ اسلامي: زير نظر محمد كاظم بجنوردي

دائرة المعارف تشيع: زير نظر صدر حاج سيد جوادي

الدروع الواقية:

الدروس الشرعية: شهيد اوّل

«ذ»

ذكري الشيعه:

«ر»

رجال اصفهان:

رساله اربعة ايام: سيد محمد باقر ميرداماد

(م 1041 ه)

رساله شرح زيارت عاشورا: ابوالمعالي

روضة المتقين في شرح من لا يحضره الفقيه: محمد تقي مجلسي (م 1070 ه)، تحقيق سيدحسين موسوي كرماني و شيخ علي پناه اشتهاردي، بنياد فرهنگ اسلامي قم

الرواشح السماويه: سيد محمد باقر ميرداماد (م 1041 ه)، چاپ سنگي

روح ايمان: عبدالنبي اراكي (م 1385)، تحقيق ناصر باقري بيدهندي

روضات الجناب: محمد باقر موسوي خوانساري (1313)

«س»

سفينة البحار: عباس قمي (م 1359 ه ق)

السرائر الحاوي لتحرير الفتاوي: محمد بن منصور بن احمد بن ادريس حلي (م 598 ه)

سير اعلام النبلاء: محمد بن احمد ذهبي (م 748)

«ش»

شرح الوافية: سيد صدر الدين محمد رضوي قمي

شرح نهج البلاغه: ابن ابي الحديد معتزلي (م 656 ه)

شفاء الصدور في شرح زيارة العاشورا: ميرزا ابوالفضل تهراني تحقيق و پاورقي، سيد علي موحد ابطحي، چاپخانه اميرالمؤمنين عليه السلام

«ص»

الصحيفة الكاملة السجادية: امام زين العابدين عليه السلام (م 95 ه)

«ع»

العروة الوثقي: سيد محمد كاظم طباطبائي يزدي

علماء گمنام: مجتبي عراقي

عوالم العلوم و المعارف: عبداللَّه بن نور اللَّه بحراني اصفهاني (قرن 12)

«غ»

الغدير: عبدالحسين اميني (م 1390ه)

«ف»

الفوائد الرضويه: عباس قمي (1359)، تحقيق ناصر باقري بيدهندي، قم: بوستان كتاب

فوائد الاصول:

قرب الاسناد: عبداللَّه بن جعفر حميري قمي (م بعد از 304 ه)

«ق»

قصص العلماء: محمد تنكابني (م 1302)

«ك»

كامل الزيارات: جعفر بن محمد بن قولويه قمي (م 368 ه)

كشف الغمة: علي بن عيس اربلي (م 687 ه)

كفاية الاصول: به واسطه كنز مخفي

الكامل: ابن اثير جزري (م 630)

كمال الدين و تمام النعمة: صدوق (381)

الكني و الالقاب: شيخ عباس قمي (م 1359 ه)

الكنز المخفي: مؤلف

«ل»

لمعة من بلاغة الحسين عليه السلام: سيد مصطفي موسوي آل اعتماد

«م»

مجمع الزوائد: هيثمي (م 807 ه)

مجموعة رسائل: مرتضي انصاري

مرآة

الشرق:

مروج الذهب: مسعودي (م 346 ه)

المزار الكبير: محمد بن جعفر مشهدي (قرن 6)

المزار: شهيد اوّل (م 786 ه)

مستدرك الصحيحين: محمد حاكم نيشابوري (م 405 ه)

مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل: ميرزا حسين نوري طبرسي (م 1320 ه ق)

مشاهير مزار علامه ابوالمعالي كلباسي:

مصباح الزائر: سيد علي بن موسي بن طاووس (م 664 ه)

المصباح و النور:

المصباح في الادعية و الصلوات و الزيارات: ابراهيم بن زين الدين حارثي همداني معروف به كفعمي (م 905 ه ق)

مصباح المتهجد و سلاح المتعبد: طوسي (م 460 ه)

معارف الرجال: محمد حرز الدين (م 1365)

المعتبر:

معالم الدين: حسن بن زين الدين عاملي (959 - 1011 ق)

مفاتيح الجنان: عباس قمي (م 1359)

مفاخر اسلام: علي دواني (1336) تهران: مركز اسناد انقلاب اسلامي

مقامع الفضل: آقا محمد علي كرمانشاهي (م 1216 ه)

مكارم الآثار: محمّدعلي معلم حبيب آبادي (1269 - 1355) اصفهان: انجمن كتابخانه هاي عمومي

منتخباتي از آثار حكماي الهي ايران: سيد جلال الدين آشتياني (1304 - 1384)

الموضوعات الكبري (الاسرار المرفوعة في الاخبار الموضوعة): ملا علي قاري (م 1014 ه)، تحقيق ابو هاجر محمد سعيد بن بسيوني زغلولي

موسوعة زيارات المعصومين عليهم السلام: مؤسسه امام هادي عليه السلام قم

المناقب: موفق بن احمد مكي خوارزمي (م 568)

المنتخب: طريحي

«ل»

اللهوف في قتلي الطفوف: علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن طاووس (م 664 ه)، تحقيق و تقديم فارسي تبريزيان

«ن»

نابغة فقه و حديث سيد نعمت اللَّه جزائري: سيد محمد جزائري، مجمع الفكر الاسلامي، قم

نوزده ستاره و يك ماه: رضا استادي

نورالعين:

نهضت روحانيون ايران: علي دواني

«و»

وسائل الشيعة: محمد بن حسن حر عاملي (م 1104 ه)

«ه»

هدية الرازي الي المجدد الشيرازي: شيخ آقا بزرگ تهراني (م 1389)

پي نوشت ها

1) زندگينامه مفصل ايشان را

در مقدمه كتاب «روح ايمان» آورده ايم. علاقه مندان مراجعه فرمايند.

2) نامبرده محمد بن عزالدين حسين بن عبدالصمد عاملي جبعي معروف به شيخ بهائي از علماي بزرگ عصر صفويه و شيخ الاسلام هرات و اصفهان بود و بيش از هشتاد اثر مكتوب داشت از جمله جامع عباسي در فقه و كشكول.

3) مرحوم مجلسي در «شرح مشيخه فقيه» به نقل از شيخ بهائي.

4) اين رساله را در 26 صفر 1290 ق به پايان رسانده و نوشتن آن بيست سال به درازا كشيده است.

5) وي فقيه اصولي ماهر ابي المعالي محمّد بن محمّد ابراهيم كلباسي اصفهاني (1315 - 1247 ه.ق) است كه در تقوي و علم در عصر خود كم نظير بوده است. وي هفتاد كتاب و رساله در موضوعات فقهي، اصولي، رجالي و غيره دارد.

براي دريافت اطلاع بيشتر نك: اعيان الشيعه، ج 2، ص 433؛ رجال اصفهان، ص 40 و 41؛ نقباء البشر، ج 1، ص 76 - 79، رقم 181؛ الكني و الالقاب، ج 1، ص 159؛ مقدمة الاستشفاء بالتربة الشريفة الحسينية، از حسين غيب غلامي؛ بدر التمّام؛ مشاهير مزار، علاّمه ابوالمعالي كلباسي، ص 33.

6) مراد كتاب «شفاء الصدور في زيارة عاشور»، تأليف ميرزا ابوالفضل تهراني فرزند ابوالقاسم كلانتر است.

درباره او نك: طبقات اعلام الشيعة، ج 1، ص 55؛ معجم المؤلّفين، ج 8، ص 71؛ مقدمه ديوان او به قلم محدث ارموي، و مقدمه شفاء الصدور، قلم علي موحد ابطحي.

7) مير محمّد باقر حسيني استر آبادي مشهور به ميرداماد، فيلسوفي فرزانه و از اعاظم علماي شيعه است كه گذشته از تبحّر در فلسفه اسلامي، رياضي و طب، در علوم شرعي نظير: فقه، اصول، حديث، رجال و تفسير نيز مسلط

و از مجتهدين عصر خويش بود. در شعر «اشراق» تخلص داشت. و آثار ارزشمند فراواني داشت از جمله: القبسات، الصراط المستقيم، الرواشح السماويه و...

نك: منتخباتي از آثار حكماي ايران، ج 1، ص 3؛ قصص العلماء، ص 335؛ تاريخ فلسفه اسلامي، ص 215؛ نوزده ستاره و يك ماه، ص 47.

8) نامبرده شيخ يوسف بن احمد بحراني (م 1186 ه ق) صاحب مؤلّفات بسيار از جمله كتاب «الحدائق الناضرة في احكام العترة الطاهرة» در 23 جلد است كه عالمي فاضل، محدثي متتبع صدوق و امين بوده و در حوزه كربلا كرسي درس داشته و رياست علماي اخباريه بالا بوده است.

نك: لؤلؤة البحرين؛ صاحب حدائق باغبان فقه، مقدمه الحدائق.

9) شيخ اعظم مرتضي انصاري در رساله التسامح في ادلة السنن نوشته است: مشهور ميان عالمان ما و اهل سنّت آن است كه در ادله سنن تسامح مي كنند، به اين معنا كه شرايطي را براي عمل به اخبار واحد ذكر كرده اند، از قبيل اسلام، عدالت و ضبط، در روايات دال بر امور مستحب و مكروه لازم نمي دانند. مجموعة رسائل، ص 11.

10) محدث توانا و فقيه والامقام ملا محمد باقر مجلسي (1037 - 1110 ه) مؤلّف بحارالانوار و ده ها كتاب ارزشمند ديگر است.

11) شيخ حرّ عاملي محدث بزرگوار و مؤلف وسائل الشيعه الي تحصيل مسائل الشرعيه است.

نك: مقدمه آثار او، و سلسلة مؤتمرات هيئة علماء جبل عامل، المؤتمر الاول: الحرّ العاملي.

12) نامبرده محدّث متبحّر، ثقه جليل و عالم كثير التأليف علاّمه حاج ميرزا حسين نوري طبرسي صاحب مستدرك الوسائل (1254 - 1320 ه.ق) است كه از بزرگان و متتبعان علماي حديث و رجال بوده است.

نك: الكني و الالقاب، ج 2، ص

404؛ نقباء البشر، ص 543.

13) نك: الفقيه، ج 2، ص 582؛ امالي صدوق، ص 126؛ نورالعين، 13؛ بحارالانوار، ج 101، ص 1.

14) فقيه محقق و اصولي موفق آيت اللَّه العظمي آخوند ملا محمّد كاظم خراساني (1255 - 1329 ه ق) پس از تحصيل مقدمات در مشهد مقدّس در سال 1277 ه ق به تهران آمد و پس از يك سال و نيم اقامت به نجف اشرف مشرف شد. او از شاگردان و نزديكان آيت اللَّه العظمي ميرزاي بزرگ شيرازي بود.

معظم له پس از مهاجرت به سامرا و بعد از وفات ميرزاي شيرازي در منصب تدريس نجف قرار گرفت تا جايي كه حضار درس ايشان از هزار و پانصد نفر متجاوز گرديد كه بسياري از آنها به مقام عالي اجتهاد نائل شدند و گروهي نيز به مقام والاي مرجعيت رسيدند.

بالاخره رياست عامه شيعه به عهده ايشان سپرده شد. به خاطر تلاش ها و فتواي او و چند نفر از علماي ديگر بود كه سلطنت استبدادي تبديل به مشروطيت شد. مهم ترين اثر او «كفايةالاصول»است كه از كتب درسي حوزه هاي علميه شيعه است و در طول ساليان دراز از اهميت آن كاسته نشده است.

15) نك: رساله شرح زيارت عاشورا ابوالمعالي، ص 1.

16) التهذيب، ج 4، باب 67، ح 11؛ الاستبصار، ج 2، باب 78 از ابواب اعتكاف، ح 1.

17) فرهاد ميرزا در قمقام زخار، ج 2، ص 607 روز آن را نيز معين كرده است.

18) آيت اللَّه العظمي سيد محمّد كاظم طباطبائي يزدي (1247 - 1337 ه ق) فرزند عبدالعظيم از اعاظم فقها و مراجع تقليد قرن چهاردهم هجري بود كه از نظر جامعيت در مسائل فرعي فقهي كم نظير بود. تحصيلات حوزه

را در يزد، نجف و اصفهان سپري كرد و به درجه اجتهاد رسيد و پس از درگذشت شيخ محمّد طه مرجعيت شيعيان را به عهده گرفت.

از جمله آثار او كتاب «عروة الوثقي» كه شروح بسياري بر آن نگاشته شده است، حاشيه بر مكاسب، منجزات المريض، الصحيفة الكاظمية.

نك: اعيان الشيعه، ج 10، ص 43؛ معارف الرجال، ج 4، ص 326؛ احسن الوديعة، ج 1، ص 188؛ مكارم الآثار، ج 4، ص 1321.

19) حاج فرهاد ميرزا (معتمد الدوله) فرزند پانزدهم عباس ميرزا، يكي از شاهزادگان فاضل و مقتدر دودمان قاجار است كه در سال 1233 ه ق متولد و در 1305 ه ق چشم از جهان فرو بسته است. وي به ترتيب به حكومت خوزستان و لرستان منصوب شد، بعد حكمران فارس گرديد. وي افزون بر معلومات فقهي در ساير علوم نيز دست داشته و خدمات ديني و مذهبي قابل توجهي در كارنامه آثار او ثبت شده است. آثار او: قمقام زخار، شرح خلاصة الحساب، زنبيل، جام جم، منشآت فرهاد ميرزا.

نك: شرح حال فرهاد ميرزا معتمد الدوله از اسماعيل نواب صفا؛ مقدمه قمقام به قلم اين بنده؛ اعيان الشيعه، ج 8، ص 397؛ مكارم الآثار، ج 3، ص 962؛ مرآة الشرق، ج 2، ص 1025؛ علماء گمنام، ص 56.

20) كبيسه: هر چهار سال يك بار يك روز به سال اضافه مي شود، كه آن سال را سال كبيسه مي گويند؛ سالي كه در آن اسفند ماه سي روز باشد.

21) نيز نك: نجم الثاقب، باب 7، ذيل حكايت 70، ص 40؛ شفاء الصدور، ص 51 چاپ قديم و جديد، ص 90؛ المصباح و النور ص 8.

22) نيز نك: مستدرك مقباس

الهداية، ج 5، ص 45.

23) بحارالانوار، ج 97، باب 4.

24) نيز نك: از اين صبح روشن از سيد محمّد حسن مؤمني.

25) المصباح

26) الاقبال، ف 13 از باب 1.

27) مصباح المتهجد، ص 538؛ الوسائل، ج 10، ص 373؛ مصباح كفعمي، ص 382؛ نور العين، ص 187.

28) شايد مراد از عليين

29) كامل الزيارات، ص 148؛ ثواب الاعمال، ص 70؛ الوسائل، ج 10، ص 326.

30) كامل الزيارات، ص 148؛ بحارالانوار، ج 101، ص 76 و 70؛ ثواب الاعمال، ص 110.

31) كامل الزيارات، 135؛ بحارالانوار، ج 101، ص 73؛ الوسائل، ج 10، ص 330.

32) كامل الزيارات، ص 330؛ بحارالانوار، ج 101، ص 74؛ المستدرك، ج 2، ص 203؛ نورالعين، ص 154.

33) كامل الزيارات، 143؛ بحارالانوار، ج 101، ص 75 - 76؛ الوسائل، ج 10، ص 389، نورالعين ص 108.

34) بحارالانوار، ج 101، ص 78؛ المستدرك، ج 10، ص 328؛ كامل الزيارات، باب 44.

35) بحارالانوار، ج 101، ص 77؛ المستدرك، ج 10، ص 253؛ كامل، باب 68.

36) بحارالانوار، ج 101، ص 78؛ الوسائل، ج 14، ص 442؛ المستدرك، ج 10، ص 279؛ كامل الزيارات، باب 44، ح 2.

37) التهذيب، 6، 73؛ بحارالانوار، ج 101، ص 82؛ الوسائل، ج 14، ص 518؛ كامل الزيارات، ج 83، ح 2.

38) المزار الكبير، ص 114؛ بحارالانوار، ج 101، ص 17، ش 24؛ التهذيب، ج 6، ص 52؛ كامل الزيارات، 183؛ البلد الامين، 275؛ مصباح كفعمي، ص 49؛ المستدرك، 2، ص 622؛ نور العين، ص 234.

39) بحارالانوار، ج 44، ص 260؛ ج 101، ص 350؛ نورالعين، 183؛ المستدرك، ج 10، ص 268.

40) كامل الزيارات، باب 66، ح 12؛ بحارالانوار، ج 101، ص 43؛ الوسائل، ج 14، ص

454.

41) كامل الزيارات، باب 71، ح 9.

42) بحارالانوار، ج 101، ص 30؛ المستدرك، ج 10، ص 266.

43) بحارالانوار، ج 101، ص 30؛ كامل الزيارات، باب 64.

44) بحارالانوار، ج 101، ص 31؛ المستدرك، ج 10، ص 267؛ كامل الزيارات، باب 65.

45) بحارالانوار، ج 101، ص 39؛ المستدرك، ج 10، ص 271؛ كامل الزيارات، باب 65، ح 11.

46) الكافي، ج 4، ص 590؛ امالي صدوق، 123؛ ثواب الاعمال، 115؛ التهذيب، 6، ص 46؛ بحارالانوار، ج 101، ص 85؛ الوسائل، ج 14، ص 660.

47) ثواب الاعمال، 118؛ بحارالانوار، ج 101، ص 38؛ الوسائل، ج 14، ص 450؛ المستدرك، ج 10، ص 269؛ كامل الزيارات، باب 66.

48) نك: كامل الزيارات، باب 65، ح 8؛ بحارالانوار، ج 101، ص 40؛ المستدرك، ج 10، ص 272.

49) ثواب الاعمال، 79 و 83؛ بحارالانوار، ج 101، ص 28 و 34 و 41؛ الوسائل، 14، ص 448؛ كامل الزيارات، باب 66.

50) ثواب الاعمال، 118؛ بحارالانوار، ج 101، ص 42؛ الوسائل، 14، ص 449؛ كامل الزيارات، باب 66.

51) ثواب الاعمال، 118؛ بحارالانوار، ج 101، ص 42؛ الوسائل، 14، ص 449؛ كامل الزيارات، باب 66.

52) ثواب الاعمال، 118؛ بحارالانوار، ج 101، ص 42؛ الوسائل، 14، ص 449؛ كامل الزيارات، باب 66.

53) ثواب الاعمال، 118؛ بحارالانوار، ج 101، ص 34 و 42؛ المستدرك، ج 10، ص 274.

54) بحارالانوار، ج 101، ص 43؛ الوسائل، ج 14، ص 354؛ المستدرك، ج 10، ص 275.

55) سيد مرتضي (355 - 436) از شخصيت هاي بزرگ شيعه است كه بعد از شيخ مفيد رياست عامه شيعه به او منتقل شد و داراي منزلت علمي بسيار والايي بود.

56) الوسائل، ج 14، باب 46 از

ابواب مزار، ح 16.

57) كامل الزيارات، باب 67، ح 4.

58) بحارالانوار، ج 101، ص 43؛ الوسائل، ج 14، ص 455؛ المستدرك، ج 10، ص 277؛ كامل الزيارات، باب 67.

59) بحارالانوار، ج 101، ص 9؛ كامل الزيارات، باب 40 و باب 45.

60) كامل الزيارات

61) كامل الزيارات، باب 54.

62) بحارالانوار، ج 101، ص 46 و 78؛ كامل الزيارات، باب 74.

63) بحارالانوار، ج 101، ص 55؛ المستدرك، ج 10، ص 242؛ كامل الزيارات، باب 42.

64) بحارالانوار، ج 101، ص 54؛ المستدرك، ج 10، ص 241.

65) امالي صدوق

66) نك: روح ايمان با تحقيق اين بنده، ص 35.

67) الموضوعات الكبري از قاري، ص 61: افضل العبادات احمزها، كشف الخفاء، نهايه ابن اثير، ج 1، ص 175.

68) نك: الوسائل، ابواب الحج، باب 7، ح 1.

69) سوره انعام، آيه 59.

70) آيه مودّت «قُل لاَّ أَسَْلُكُمْ عَلَيهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي ؛ اي پيامبر! به مردم بگو من در برابر ابلاغ رسالتم از شما مزدي؛ جز دوستي خاندانم نمي خواهم. سوره شوري، آيه 23.

71) زيارة الحسين بن علي عليهما السلام واجبةٌ علي كل من يقِرّ للحسين عليه السلام بالامامة من اللَّه عزّ و جلّ. ارشاد مفيد، ج 2، ص 133.

72) كفاية الاصول، مسأله ضد، امر چهارم.

73) ابو جعفر محمد بن عبدالرحمان بن قبه رازي از متكلمان و دانشوران بزرگ اماميه در نيمه اوّل سده چهارم هجري است. آثار مكتوب چندي از خود به يادگار گذاشته است. درباره ابن قبه رازي نك: دايرة المعارف تشيع، ج 1، ص 358؛ دائرة المعارف بزرگ اسلامي، ج 4، ص 446؛ مفاخر اسلام، ج 2، ص 294 - 298؛ معالم العلماء، 59؛ بزرگان ري، بخش اوّل، 13

- 22.

74) كامل الزيارات، باب 88، ح 1؛ بحارالانوار، ج 101، ص 33؛ الوسائل، ج 14، ص 513؛ المستدرك، ج 10، ص 261.

75) استاد فقها و مجتهدان مرحوم آيت اللَّه العظمي ميرزا محمد حسين غروي نائيني (1277 - 1355 ه ق) از بزرگ ترين فقيهان و اصوليان زمان خود بود كه به خاطر اطلاعات گسترده و دقت نظر و بيان شيوا برجستگي خاصي در ميان علماي نجف اشرف داشت. وي نيمي از عمر شريف خود را صرف تعليم و تربيت علماي طراز اوّل و محققان برجسته كرد و پس از درگذشت ميرزا محمد تقي شيرازي (ره)، مرجعيت شيعيان را عهده دار شد و جلسه درس او يكي از پرشكوه ترين جلسات درس به حساب مي آمد. از اوست: تنبيه الامة، حاشيه بر عروه، لباس مشكوك.

و از تقريرات بحث هاي اوست: منية الطالب، حاشيه بر مكاسب، فوائد الاصول، اجود التقريرات.

نك: نقباء البشر، ج 2، ص 593؛ اعيان الشيعه، ج 6، ص 54؛ مكارم الآثار، ج 6، ص 2169؛ معجم المؤمنين، ج 4، ص 14؛ ميرزاي نائيني نداي بيداري از نورالدين علي لو.

76) از شهرياران ايران پيش از اسلام است كه به عدالت معروف بوده است. درباره او نك: خسرو انوشيروان در ادب فارسي از دكتر علي مرزبان راد.

77) كامل الزيارات، باب 45؛ ثواب من زار الحسين عليه السلام و عليه خوف؛ بحارالانوار، ج 101، ص 78؛ الوسائل، ج 14، ص 442.

78) كامل الزيارات، باب 44، ح 2.

79) الاقبال، ج 1، باب 23 در اعمال شب نوزدهم رمضان.

80) تاريخ طبري، ج 10، ص 286.

بني هاشم با سلطنت بازي كردند وگرنه، نه خبري آمده بود و نه وحيي نازل شده بود.

81) نك: نامه

28 و 37 نهج البلاغه.

82) نامه 39 نهج البلاغه.

83) اين كتاب با تحقيق و تعليق بنده در قم منتشر شده است.

84) نهج البلاغه، خطبه 103.

85) همان، خطبه 108.

86) نك: معالم الزلفي، ص 17؛ التنقيح، ج 1؛ الدر النضيد في الاجتهاد و التقليد، ج 1، ص 216؛ روح ايمان، ص 39.

87) سيد صدر الدين محمد بن مير محمد باقر رضوي قمي است.

88) الرسائل، بحث تعادل و تراجيح، 812، ط 5، چاپ جامعه مدرسين قم ؛ شرح الوافية، 414 - 415، خطي به شماره 1689 مكتبة ميراث اسلامي قم به نقل از الكنز المخفي، ص 117.

89) نك: الارشاد في معرفة علماء الحديث از قزويني در ترجمه يعيش بن جهم.

90) نك: الانساب سمعاني، ج 2، ماده شعيبي.

91) نظير آن در شرح نهج البلاغه، 9، ص 105، چاپ قم به نقل از دارقطني.

92) شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 1، ص 361.

93) درباره وجه تسميه پيامبرصلي الله عليه وآله به «ابن ابي كبشه» توسط مشركين، دو احتمال وجود دارد:

احتمال اوّل: «ابوكبشه» مردي از خزاعه بود كه مخالف بت پرستي قريش بو دو پيامبر را به ابوكبشه تشبيه كرده اند.

احتمال دوم: «ابوكبشه» جد مادري پيامبرصلي الله عليه وآله بود كه پيامبر شباهت هايي به وي داشته است و لذا حضرت را به او منسوب كرده اند.

سفينة البحار، ج 2، ص 461.

94) نك: شرح نهج البلاغه، ج 5، ص 493؛ الغدير، ج 10، ص 283 و 284 (به نقل از مروج الذهب، ج 2، ص 341) نظير آن؛ كشف الغمه، ج 1، ص 418 - 419، چاپ تبريز.

95) ماجراي خونين كربلا و جنايات لشكريان يزيد و سرداران سپاه او در منابع بسياري آمده است.

96)

اين فاجعه در ذي حجه سال 63 هجري واقع شد و به واقعه حرّه نيز معروف است.

نك: تاريخ طبري، ج 4، ص 370 - 381؛ كامل ابن اثير، ج 4، ص 111 - 121؛ انساب الاشراف بلاذري، ج 5، ص 337 - 355.

97) نك: تاريخ طبري، ج 4، ص 381 - 384؛ كامل ابن اثير، ج 4، ص 123 و 124؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص 241 و ج 2، ص 19؛ تاريخ الخلفاء، ص 233؛ نيز نك: سير اعلام النبلاء، ج 1، ص 83؛ مروج الذهب، ج 3، ص 69 و 71؛ مشكاة الادب، 451 و 450، چاپ رحلي.

98) امام در روايات بسياري از شهادت خود خبر داده است از باب نمونه نك: كامل الزيارات، باب 23، ح 5 و ح 14 و 15؛ امالي صدوق، مجلس، 28، ح 7.

99) نك: مستدرك حاكم، ج 3، ص 176؛ تاريخ ابن عساكر، ج 13، ص 62؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 62؛ حياة الامام الحسين عليه السلام، ج 1، ص 98.

100) عرفات نام سرزميني در نزديكي مكه و داخل حرم است.

101) بحارالانوار، ج 44، باب 21 (اين سخن در مني بوده ظ 1.

102) مناقب خوارزمي، رقم 56.

103) سيد مرتضي علم الهدي (355 - 463) در بغداد تولد يافت. از دوران كودكي به يادگيري دانش هاي متداوّل آن عصر پرداخت و نزد شيخ مفيد و ديگران شاگردي كرد.

سيد شاگردان مبرزي تربيت كرد از جمله شيخ طوسي، مفيد ثاني، ابويعلي و...

مفاخر اسلام، ج 3، ص 262 - 294.

104) جنگ.

105) بحارالانوار، ج 36، كتاب اميرالمؤمنين عليه السلام، ب 40، ح 10.

106) نك: لمعة من بلاغة الحسين عليه السلام، ص 75.

107) اللهوف علي

قتلي الطفوف، با تحقيق و تقديم شيخ فارس تبريزيان، ص 83.

108) خوار، بي ياور.

109) مسيو ماربين.

110) تنزيه الانبياء، ص 231 و 228، چاپ دوم، دارالاضواء.

111) الوسائل، ابواب الجنابة، باب 16.

112) كامل الزيارات، باب 76، ح 4.

113) كامل الزيارات، باب 75، ح 1.

114) كامل الزيارات، باب 75، ح 2.

115) همان.

116) كامل الزيارات، باب 76، ح 10.

117) علامه حاج شيخ عباس قمي (1294 - 1359 ه.ق). وي محدث خبير و مورخ شهير و صاحب سفينة البحار و الكني و الالقاب و فوائد الرضويه و بيش از هفتاد اثر ارزنده ديگر بود. او در ايمان و خلوص و ورع آيتي بزرگ و از علماي موفق و وارسته بود و توانست در راه اعلاي كلمه توحيد و ترويج فرهنگ ناب شيعي و نشر احاديث پربار پيشوايان دين قدم بلندي بردارد. شماري از آثارش توسط اين بنده تحقيق شده است. شرح حال ايشان را در مجله نور علم آورده ايم.

118) مصباح المتهجد، 782، چاپ مؤسسه فقه الشيعه 1411 ه ق.

119) مجمع ماده حيث

120) كامل الزيارات، باب 71 از علقمه.

121) نك: نسخه مصباح المتهجد ص 776، ط مؤسسه فقه الشيعه.

122) مصباح المتهجد، ص 781.

123) آيت اللَّه العظمي ميرزا محمد حسن شيرازي معروف به مجدد شيرازي (1230 - 1312) رهبر نهضت مشهور تنباكو در عهد ناصرالدين شاه قاجار كه بعد از شيخ انصاري بر كرسي تدريس تكيه زد و رهبري جهان تشيع را در دست گرفت و فقيهي دقيق النظر و زيرك بود. شرح حال او را در هدية الرازي الي المجدد الشيرازي و كاروان علم و عرفان، ج 1، ص 201 و 202 مطالعه فرماييد.

124) داستان آن در منابع زير آمده است:

نهضت روحانيون ايران، ج 1، ص 89؛ تحريم تنباكو، ترجمه زنجاني؛ تحريم تنباكو از ابراهيم تيموري.

125) مصباح المتهجد، ص 773.

126) بحارالانوار، ج 98، ص 258.

127) بحارالانوار، ج 98، ص 26.

128) من لا يحضره الفقيه، ج 2، ح 3213.

129) بحارالانوار، ج 98، ص 173.

130) مصباح المتهجد، 773 در اعمال ماه محرّم.

131) مصباح الزائر، ص 147.

132) مراد حاج شيخ عباس قمي (ره) صاحب مفاتيح الجنان است.

133) نك: بحارالانوار، ج 44، ص 242 - 244؛ المنتخب طريحي، 48 - 50؛ الخصائص الحسينية، ص 191 و 192؛ العوالم، ص 103.

134) بحارالانوار، ج 44، ص 243؛ المنتخب طريحي، 48 و 49.

135) بحارالانوار، ج 98، ص 290، باب 24.

136) فوائد الاصول، مبحث استصحاب.

137) تمهيد القواعد، فصل 3، قاعده 65.

138) معالم الدين، مسأله الاستثناء المتعقب للجمل.

139) نك: رساله ابوالمعالي، ص 54.

140) كامل الزيارات، 213، ب 79، ح 11؛ بحارالانوار، ج 101، ص 166، ح 17.

141) نك: رساله اربعة ايام ميرداماد، ص 61.

142) كتاب من لا يحضره الفقيه، 2، در زيارت امير مؤمنان عليه السلام و كيفيت توديع.

143) كامل الزيارات، 213، ب 79، ح 11؛ بحارالانوار، ج 101، ص 166، ح 17.

144) بحارالانوار، ج 98، باب 24 از فضائل زيارت اباعبداللَّه عليه السلام، ج 2.

145) كامل الزيارات، باب 71، ح 8.

146) اللهوف، ص 83.

147) ذكري الشيعه في احكام الشريعة، مسأله سجود.

148) كفاية الاصول، باب استصحاب، وجه چهارم.

149) الخصال، باب السبعة، ح 23؛ قرب الاسناد، ح 74.

150) الوسائل، باب 1 از ابواب ما يسجد عليه، ح 1.

151) كامل الزيارات، باب 79، ح 17.

152) علامه ذوالفنون آقا محمد علي كرمانشاهي (1144 - 1216 ه ق) فرزند استاد كل وحيد بهبهاني است.

نك: الفوائد الرضويه، ص 574؛ ريحانة الادب،

3، ص 398؛ مقدمه آثارايشان؛ الذريعه، ج 21.

153) مقامع الفضل، ج 1، ص 586.

154) مصباح المتهجد، 288، در فضل روز جمعه.

155) مصباح المتهجد، 288، در فضل روز جمعه.

156) بحارالانوار، ج 98، ص 304.

157) رساله زيارت عاشوراي ابوالمعالي، ص 76.

158) بحارالانوار، ج 98، ص 375.

159) بحارالانوار، ج 98، باب آداب زيارته عليه السلام، ح 35.

160) در آن روايت آمده...ثم تخرج الي أرض متفرقة، أو مكان لايراك به أحد...

161) تباكي: خود را همانند گريان وانمود كردن. شيخ محمد عبده گويد: تباكي آن است كه آدمي خود را با زحمت به گريه وادار كند، اما بدون ريا. تفسير المنار، ج 8، ص 301.

162) كامل الزيارات، باب 71، ح 8.

163) كامل الزيارات، باب 48، ح 13.

164) كامل الزيارات، باب 47، ح 1؛ بحارالانوار، ج 101، ص 141؛ ثواب الاعمال، ص 115.

165) حائض: زني كه در حال عادت ماهيانه باشد.

166) نفساء: زني كه خون نفاس ببيند؛ زن در حال نفاس.

167) مصباح المتهجد، در شرح زيارت سالار شهيدان امام حسين عليه السلام در روز عاشورا.

168) العروة الوثقي، كتاب الصلاة.

169) فوائد الاصول، جزء 3، بحث تجري، جهت دوم.

170) سوره روم، آيه 10.

171) الوسائل، باب 77 از ابواب مزار و ما يناسبه، ح.1

172) ابن زهره (511 - 585): سيد حمزة بن علي بن زهره حلي (ابوالمكارم) عالمي است متبحر، متكلم توانا و فقيه و اصولي بوده است. نك: روضات الجنات، ج 2، ص 377 - 374؛ اعيان الشيعه، ج 6، ص 249.

173) شهيد اوّل: محمد بن مكي عاملي نبطي جزيني ملجأ شيعه و پرچمدار شريعت بود كه در 734 ه.ق ديده به جهان گشود و در 786 ه به سن پنجاه و دو سالگي شهيد

شد.

174) ايماء: اشاره.

175) كامل الزيارات، باب 71، ح 9؛ مصباح الزائر، 147؛ البلد الامين، ص 229.

176) كامل الزيارات، باب 71، ح 9؛ بحارالانوار، ج 101، ص 290؛ المستدرك، ج 10، ص 293.

177) المعالم، بحث الاستثناء المتعقّب للجمل.

178) عقبة ظ.

179) مصباح المتهجد، 680.

180) بحارالانوار، ج 60.

181) اقبال الاعمال، فصل 12 در زيارت عاشورا.

182) جذوات و مواقيت 133، چاپ اوّل، نشر ميراث مكتوب.

183) بحارالانوار، ج 52، ص 149.

184) سوره اعراف، آيه 205.

185) الكافي، ج 2، باب القول عند الاصباح و الاِمساء، ح 17.

186) جذوات، 133.

187) مراد، ميرداماد است. الرواشح السماوية، 142 - 143، چاپ سنگي.

188) نك: مقاييس اللغة از ابن فارس.

189) نائي = دور.

190) نك: كامل الزيارات، باب 79؛ بحارالانوار، ج 98.

191) وسائل، ج 10، ص 413، باب 71، ح 1.

192) وسائل، ج 10، ص 382، باب 61؛ مستدرك الوسائل، ج 10، ص 298، باب 44.

193) بحارالانوار، ج 99، ص 176؛ مستدرك الوسائل، ج 9، ص 221، باب 31، ح 1.

194) وسائل، ج 10، ص 304، باب 279؛ الدروس الشرعية، ج 2، ص 22 و 23.

195) مستدرك الوسائل، ج 10، ص 361، باب 68، ح 1.

196) مستدرك الوسائل، ج 10، ص 361، باب 68، ح 1.

197) وسائل، ج 10، ص 383، باب 62، ح 1؛ بحارالانوار، ج 100، ص 321 و 333.

198) مصباح، ص 501؛ بحارالانوار، ج 100، ص 284.

199) بحارالانوار، ج 100، ص 284.

200) بحارالانوار، ج 100، ص 289.

201) بحارالانوار، ج 100، ص 284؛ الدروس الشرعية، ج 2، ص 23.

202) الدروس الشرعية، ج 2، ص 23.

203) عوالم العلوم، ج 23، ص 614؛ بحارالانوار، ج 102، ص 23، ح 13.

204) مستدرك الوسائل، ج 10، ص 323، باب

21، ح 2؛ الدروس الشرعية، ج 2، ص 23.

205) كامل الزيارات، باب 48، ح 1.

206) الدروس الشرعية، ج 2، ص 23.

207) الدروس الشرعية، ج 2، ص 17.

208) بحارالانوار، ج 100، ص 126، ح 5؛ مستدرك الوسائل، ج 10، ص 361، باب 72، ح 1.

209) بحارالانوار، ج 102، ص 45؛ تحفة الزائر، باب 9، فصل 5.

210) نك: وسائل، ج 2، ص 492 و 493؛ ابواب احكام المساجد، باب 14؛ مستدرك الوسائل، ج 3، ص 307. مشاهد مشرفه با مساجد در حكم ياد شده در فوق شريكند.

211) تحفة الزائر، ص 18، عنوان هفتم؛ بحارالانوار، ج 100، ص 126.

212) الحدائق الناضرة، ج 17، ص 426 نقل از كافي، ج 4، ص 563؛ روضة المتقين، ج 5، ص 357.

213) كمال الدين، ج 2، ص 478، باب 43، ح 26.

214) كتاب من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 606.

215) الدروس الشرعية، 2، ص 18؛ وسائل الشيعة، ج 10، ص 426، باب 78، ح 1.

216) الدروس الشرعية، 2، ص 24؛ تحفة الزائر، ص 22.

217) الدروس الشرعية، 2، ص 24.

218) نائي = دور، بعيد.

219) محدث جزايري از اكابر علماء متأخرين و محدثي جليل القدر و در فقه، حديث، تفسير و فنون ادبي و علوم عربي متبحر و ماهر بوده است. نك: نابغه فقه و حديث سيد نعمت اللَّه جزائري.

220) حله شهري بزرگ ميان كوفه و بغداد است كه در حدود 495 ق به دست سيف الدوله بنا نهاده شده. نك: حدائق السياحة، ص 199؛ بستان السياحة، ص 219.

221) به نام حاج محمد علي يزدي.

222) مزاري متبركه در اصفهان است با سابقه اي بسيار كهن كه گروه كثيري از عالمان، عارفان و اهل سلوك و دانشمندان

و هنرمندان والامقام در آن آرميده اند.

223) شفاء الصدور في شرح زيارت العاشوراء، ص 51 - 53، چاپ قديم و جديد، ص 91.

224) شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 20، حكمت 954.

225) المعتبر، 1، ص 307.

226) بحارالانوار، ج 101، ص 16، روايت 19؛ المستدرك، ج 2، ص 324؛ نور العين، ص 107؛ الدروع الواقية، 51.

227) المزار الكبير، ؛ بحارالانوار، ج 101، ص 58؛ المستدرك، ج 2، ص 212؛ دارالسلام، ج 1، ص 242؛ نورالعين، ص 54؛ نجم الثاقب، 277 به نقل از مزار ابن المشهدي و منتخب طريحي.

228) قال: من رآني في اللنام فقد رآني، لان الشيطان لا يتمثل في صورتي.

229) در معجم البلدان آمده است: حائر عبارت از قبر حسين بن علي - رضي اللَّه عنه - است. و لسان العرب مي نويسد: حائر همان كربلاست. نيز نك: تاريخ كربلا و حائر حسين عليه السلام، ص 8 به بعد.

230) ما اوذي نبي كما اوذيت. الخصائص، ص 258.

231) نك: بحارالانوار، ج 97، باب 4.

232) الصحيفة السجادية الجامعة، ص 151 - 157.

233) العروة الوثقي، احكام الجماعة.

234) تهليل: لا اله الاّ اللَّه گفتن. تسبيح يعني تنزيه و گفتن سبحان اللَّه.

235) گفتن انا للَّه و انا اليه راجعون.

236) لا حول و لا قوة الاّ باللَّه گفتن.

237) مضمضة: چرخاندن آب در دهان.

238) استنشاق: آب در بيني كردن.

239) ذراع: واحد اندازه گيري. از آرنج تا نوك انگشت وسط.

240) التهذيب، ج 6، باب فضل غسل الزيارة، ح 3.

241) سوره يونس، آيه 2.

242) كامل الزيارات، باب 11 در زيارت اميرالمؤمنين عليه السلام، فقره سوم.

243) سوره زخرف، آيه 4.

244) بحارالانوار، ج 97، باب 4.

245) مزارالشهيد، ص 37 - 52؛ مصباح الزائر، ص 179 - 190؛ بحارالانوار، ج 100،ص 281 - 289.

246) المصباح،

ص 773 - 777؛ بحارالانوار، ج 101، ص 293 و 294.

247) مصباح المتهجد، ص 777 - 781؛ بحارالانوار، ج 101، ص 291.

248) روح ايمان، ص 35.

249) در متن «بظهور».

250) در متن «من قبلهم».

251) بحارالانوار، ج 99.

15- با خاندان وحي، از عاشورا تا اربعين

مشخصات كتاب

سرشناسه :قنبري همداني حشمت الله 1340

عنوان و نام پديدآور :با خاندان وحي از عاشورا تا اربعين تاليف حشمت الله قنبري همداني

وضعيت ويراست :[ويراست2].

مشخصات نشر :تهران اميركبير 1379.

مشخصات ظاهري 173ص.

شابك 6000ريال 964-00-0711-0: ؛ 6000ريال (چاپ پنجم

يادداشت :اين كتاب قبلا باعنوان "همراه با آل علي ع (از عاشورا تا اربعين توسط همين ناشر در سال 1379 نيز منتشر شده است

يادداشت :چاپ پنجم: 1379.

يادداشت :كتابنامه ص 172-173.

عنوان ديگر:همراه با آل علي ع (از عاشورا تا اربعين .

عنوان ديگر:از عاشورا تا اربعين

موضوع :حسين بن علي (ع)، امام سوم 4 - 61ق

موضوع واقعه كربلا، 61ق

رده بندي كنگره BP41/5 /ق 87ھ8 1379

رده بندي ديويي 297/9534

شماره كتابشناسي ملي : م 79-26140

مقدمه

مقدمه

حماسه ي عاشورا سرفصل عشق و شور و عرفان بزرگ مردان الهي و نشان آفرينش عزت و اقتدار و آرمان گرايي بزرگ زنان است كه حيات اسلام ناب محمدي (ص) و آزادگي و آزادي را وامداد جاودانه پايمردي و استقامت خود ساخته اند، نهضت حسيني و انقلاب فياض و جوشان عاشورا يك بعثت بدون وحي و شكفتن گلبانگ توحيد در چكاچك شمشير و بربلنداي سرنيزه هاست، كربلا عرصه انفجار نور و ظهور حماسه از يك سو و تبلور قساوت و حد اعلاي فاجعه از طرف ديگر است، و نينوا سرزميني بي مانند براي نمايش تمامي عشق بر پرده هستي است، نمي دانم ايا تاكنون دايره ي آفرينش را بي كربلا به تماشا نشسته اي؟ آيا منظومه معارف عارفان و سير سالكان الي الله و جهاد مجاهدين في الله و مجاهده عالمان في سبيل الله را بي حسين (ع) و زينب در باغ خاطر گذرانده اي؟! به راستي اگر معما ازل در

خزانه خارج از وصف آفرينش، گوهري چون حسين (ع) و مرواريدي چون زينب (س) نداشت، كار

( صفحه 8)

كدامين بني به كمال مي رسيد و راه كدامين رسول به نهايت پيوند مي خورد؟ حسين و عاشورا و زينب ناموس دهر و باعث بقاي هستي و تداوم راه پاكان و صالحان براي هميشه تاريخ بشر هستند، از پيامبران اولوالعزم تا مردمان عادي همه در جستجو و رهپوي مردان و زنان روزگار و سرزميني هستند كه پرچم هدايتشان در دستهاي استوار زينب (س) و نهال آرزويشان در چشمه سار هميشه جوشان حسين (ع) استقرار يافته و نور خود را در چهره ي گلگون عاشورا به نظاره مي نشينند، سال پيش بود كه به مباركي سال اميرالمؤمنين علي (ع) برادر فاضل و انديشمندم حضرت حجت الاسلام والمسلمين جناب آقاي عراقي از بنده خواست چند صفحه اي را با فرزندان اميرالمؤمنين از عاشورا تا اربعين همراه باشم و خداوند تعالي منت گذارد و دست ارادت مرا به خوان گسترده حضرت سيدالشهداء (ع) متصل فرمود، پس از چندي به نظرم آمد اصلاحات و اضافاتي مقتضي است تا تشنگان معارف حسيني در حد بضاعت قليل بنده اي درمانده و خاكي در اين سفر نوراني درمانده و خاكي در اين سفر نوراني همراه دل و قلم حقير باشند، چنين كردم و آنچه پيش روي شماست گريه قلم شكسته اي است با اميد به پذيرش آستان حسيني (ع).

حشمت الله قنبري همداني

عيد غدير 1421 ق. (1379 ش.)

( صفحه 9)

حماسه ي كربلا در كلام حضرت امام خميني

حماسه ي كربلا در كلام حضرت امام خميني

اين خون سيدالشهدا (ع) است كه خونهاي همه ي ملتهاي اسلامي را به جوش مي آورد و اين دسته جات عزيز عاشوراست كه مردم را به هيجان مي آورد و

براي اسلام و براي حفظ مقاصد اسلامي مهيا مي كند، در اين امر سستي نبايد كرد.

- سيدالشهدا (ع) همه جا هست، (كل ارض كربلا) همه جا محضر سيد الشهدا (ع) است، همه ي منبرها محضر سيدالشهداست، همه ي محرابها از سيد الشهدا (ع) است.

- مجالس بزرگداشت سيد مظلومان و سرور آزادگان كه مجالس غلبه ي سپاه عقل بر جهل و عدل به ظلم و امانت بر خيانت و حكمت طاغوت است، هر چه باشكوهتر و فشرده تر برپا شود و بيرقهاي خونين عاشورا به علامت حلول روز انتقام مظلوم را از ظالم، هر چه بيشتر افراشته شود.

سيد الشهدا (ع) و اصحاب او و اهل بيت او آموختند تكليف را، فداكاري در ميدان، تبليغ در خارج ميدان.

- اين روضه و اين گريه آدم ساز است، انسان درست مي كند.

( صفحه 10)

- اين عده از جوانهايي كه اين طور نيست كه سوء نيت داشته باشند، خيال مي كنند ما حالا بايد حرف روز بزنيم. حرف سيد الشهدا (ع) حرف روز است، هميشه حرف روز است، اصلا حرف روز را سيدالشهدا آورده است دست ماها داده و سيدالشهدا (ع) را اين گونه حفظ كرده است، مكتبش را، اين مصيبتها و داد و قارچها حفظ كرده است، اين سينه زنيها و اين دستجات و (عرض مي كنم) اينها حفظ كرده است، مكتبش را، اين مصيبتها و داد و قالها حفظ كرده است، اين سينه زنيها و اين دستجات و (عرض مي كنم) اينها حفظ كرده.

- اين اختلاف كه بين جناحها در ايران واقع شد و واقع مي شود، اگر فرصت داده بشود، اينها چيزهايي بوده است كه اجانب با مطالعات خودشان به آنجا رسيده بودند كه بايد جاهايي

كه مي توان انسان تربيت كند، آنجا را بكوبند.

در وضع دانشگاههاي ما، در وضع دانشگاههاي ديني، مطالعات زيادي كردند و به آنجا رسيدند كه چند چيز مانع از استفاده ي آنهاست. يكي اسلام است. آنها فهميدند كه اگر چنانچه اسلام با آن وضعي كه دارد و با آن تعليمات واقعي كه دارد، اسلام در اين ممالك پياده شود، براي آنها هيچ حظي و بهره اي نخواهد بود و آنها را قطع مي كنند دستشان را و لهذا يك افرادي را چه از داخل و چه از خودشان وارد كردند كه اسلام را وارونه نمايش بدهند.

- محرم و صفر است كه اسلام را زنده نگه داشته است فداكاري سيدالشهدا سلام... عليه است كه اسلام را براي ما زنده نگه داشته است، زنده نگه داشتن عاشورا با همان وضع سنتي خودش از طرف روحانيون، از طرف خطبا، با همان وضع سابق و از طرف توده هاي مردم با همان ترتيب سابق كه دستجات معظم و منظم، دستجات عزاداري به عنوان عزاداري راه مي افتند كه بايد بدانيد كه اگر بخواهيد نهضت شما محفوظ بماند، بايد اين سنتها را حفظ كنيد. البته اگر چنانچه يك چيزهاي ناروايي

( صفحه 11)

بوده است سابق، و دست اشخاص بي اطلاع از مسائل اسلام بوده، آنها بايد يك قدري تصفيه بشوند، لكن عزاداري به همان قوت خودش بايد باقي بماند.

- محرم ماه تمييز يافته حق از باطل است، ماهي كه به نسلها در طول تاريخ راه پيروزي بر سر نيز ه را آموخت، ماهي كه امام مسلمانان راه مبارزه با ستمكاران را به ما آموخت.

- كربلا را زنده نگه داريد و نام مبارك حضرت سيدالشهدا را زنده نگه داريد كه

با زنده بودن او اسلام زنده نگه داشته مي شود.

- زنده نگاه داشتن عاشورا، يك مسئله ي بسيار مهم سياسي - عبادي است.

- ما ملتي هستيم كه با همين اشكلها، سيل جريان مي دهيم و خرد مي كنيم سدهايي را كه در مقابل اسلام ايستاده است.

تكليف ما در آستانه ي شهر محرم الحرام چيست؟ تكليف علماي اعلام و خطباي معظم در اين شهر چيست؟ در اين شهر محرم، تكليف ساير قشرهاي ملت چي هست؟ سيدالشهدا و اصحاب او و اهل بيت او آموختند تكليف را، فداكاري را فداكاري در ميدان، تبليغ در خارج ميدان.

- اين را بايد همه ي گويندگاه توجه كنند و بايد هم متوجه اين معنا باشيم كه اگر قيام حضرت سيدالشهدا - سلام ا... عليه - نبود امروز همه ي ما نمي توانستيم پيروز بشويم. تمام اين وحدت كلمه اي كه مبداء پيروزي ما شد، براي خاطر اين مجالس عزا و اين مجالس سوگواري و اين مجالس تبليغ و ترويج اسلام شد.

27 / 11 / 57

( صفحه 13)

حماسه ي كربلا در كلام رهبر عظيم الشان انقلاب اسلامي

حماسه ي كربلا در كلام رهبر عظيم الشان انقلاب اسلامي

بر اثر قيام اباعبدا... (ع) چه قدر دين در دنيا رشد كرد اسلام ريشه دار شد. ملتهاي اسلامي بيدار شدند و رشد كردند م علوم اسلامي و فقه اسلامي پيشرفت كرد.

- اين حادثه (حادثه ي كربلا) پشتوانه ي يك نهضت است و بايد آبرومند، پر تپش و پرقدرت باقي بماند.

- مجالس عزاداري براي اين است كه دلهاي ما را با حسين بن علي (ع) و اهداف آن بزرگوار نزديكتر و آشناتر كند.

- عاشورا به ما درس مي دهد كه در ماجراي دفاع از دين، بصيرت بيش از چيزهاي ديگر براي انسان لازم است. بي بصيرتها بدون اينكه بدانند، فريب مي خورند

و در جبهه ي باطل قرار مي گيرند چنانكه در جبهه ي ابن زياد كساني بودند كه از فساق و فجار نبودند ولي از بي بصيرتها بودند.

- دنياي امروز، دنياي دروغ، زور، شهوتراني و دنياي ترجيح ارزشهاي مادي بر ارزشهاي معنوي است... وقتي كسي مثل امام بر سر كار آمد يعني

( صفحه 14)

ورق برگشت. شهوتراني، دنياطلبي و وابستگي و فساد در انزوا رفت و تقوا، زهد، صفا و نورانيت، جهاد، دلسوزي براي انسانها، رحم و مروت و برادري و ايثار و ازخودگذشتگي روي كار آمد... اگر اين ارزشها را نگه داشتيد نظام امامت باقي مي ماند.

- بايد در مقابل انحرافي كه ممكن است دشمن بر ما تحميل بكند، بايستيم. عبرت گيري از عاشورا اين است. نگذاريم روح انقلاب و فرزندان انقلاب در جامعه منزوي بشوند.

- امام (ره) فرمودند: عزاداري سنتي بكنيد، در مجالس نشستن، روضه خواندن، گريه كردن، به سر وسينه زدن، مواكب عزا راه انداختن، دستجاب عزاداري، همان چيزهايي است كه عواطف را نسبت به خاندان پيغمبر (ص) پرجوش مي كند كه بسيار خوب است.

- ملت عزيز ما در ايام محرم و صفر بايد روح حماسه ي عاشورا روح نترسيدن از دشمن و توكل به خدا و روح مجاهدت فداكارانه در راه خدا را در خود تقويت كند.

- خطابه بايد سه محور را دربر بگيرد: اول اينكه عاطفه را نسبت به حسن به علي (ع) و خاندان پيامبر (ص) بيشتر كند و علقه و رابطه و پيوند عاطفي را مستحكم تر كند. دوم اينكه نسبت به حادثه ي عاشورا يك ديد روشن و واضحي به مستمع بدهد و سوم اينكه نسبت به معارف دين، هم ايجاد معرفت و هم ايجاد ايمان بكند.

- اگر

معيار تقوي در جامعه عوض شد معلوم است كه بايد خون يك انسان باتقوايي مثل حسين بن علي (ع) ريخته بشود. اگر زرنگي و دست و پاداري در كار دنيا و پشت هم اندازي و دروغگويي و بي اعتنايي به ارزشهاي اسلامي ملاك قرار گرفت، معلوم است كه كسي مثل يزيد بايد در رأس كار قرار بگيرد و كسي مثل عبيدا... بايد شخص اول كشور بشود.

- بايد در مقابل انحرافي كه ممكن است دشمن بر ما تحميل بكند، بايستيم. عبرت گيري از عاشورا اين است.

( صفحه 17)

آغاز واقعه

آغاز واقعه

روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سال شصت و يك هجري (1) است، روزي كه كاروان حسيني به سرزمين كربلا (2) وارد مي شود. حربن يزيد رياحي كه لحظه اي از امام غافل نمانده است، تازه واردي كه مي بيند كه بدون توجه به كاروان حسيني به سوي وي روان است. شيوه ي راه پيمودن او حكايت از اتفاق جديدي دارد. او پيغام آور عبيدالله بن زياد است كه فرمان تازه اي را از والي كوفه براي فرمانده ي شجاع سپاه اموي آورده است. متن پيغام چنين بود:

اما بعد فجعجع بالحسين حين يبلغك كتابي و يقدم عليك رسولي بالعراء

في غير حصن و علي غير ماء و قد امرت رسولي ان يلزمك و لايفارقك

( صفحه 18)

حتي يأتيني بانفاذك امري و السلام. (3) .

بر حسين آنگاه كه نامه ام به تو رسيد و فرستاده ام بر تو وارد شد، سخت گيري كن، وي را در بيابان كه نه پناهي داشته باشد و نه آبي، فرود آور. سفير من مأموريت دارد تا تو را همراهي كند و ببيند چگونه فرمانم را اجرا خواهي كرد.

حر به امام گفت بايد در همين محل

فرود آيند.

چاره اي نبود، بايد اين سرزمين محل استقرار سپاه توحيد مي شد، سرزميني كه حال و هواي ديگري داشت، گويي در نسيم و گرمايش اندوه و غمي بزرگ موج مي زد. علي (ع) از نام اين سرزمين جويا شد. گفتند: اينجا شط فرات است.

اما فرمود: آيا اين زمين نام ديگري نيز دارد؟

پاسخ دادند: آري اين سرزمين كربلا نيز ناميده مي شود.

امام مشتي از خاك را برگرفت و فرمود: آري اينجا سرزمين كرب و بلاست. زماني كه با پدرم در جنگ صفين از اين محل گذر مي كرديم، چون از نام اين سرزمين آگاه شد، لحظه اي تأمل كرد، آنگاه فرمود: اينجا محل فرود آمدن آنهاست، اينجا همان جايي است كه خونهايشان را بر خاك مي ريزند، آنان كه خاندان پيامبر هستند. (4) سپس امام همراه با ياران خود

( صفحه 19)

فرود آمدند و حر نيز در گوشه اي ديگر سپاهيان خود را فرود آورد و براي عبيدالله پيغام فرستاد كه كاروان حسيني در كربلا فرود آمده است. (5) .

عبيدالله زياد پس از آگاهي از شرايط، خطاب به علي (ع) نامه اي نگاشت:

يزيد بن معاويه به من فرمان داده است كه لحظه اي چشم بر هم مگذار و لقمه اي غذا مخور مگر اينكه حسين حكومت مرا پذيرفته باشد و يا او را كشته باشي.

امام بي اعتنا به نامه ي عبيدالله آن را به گوشه اي افكند و فرمود: اين نامه پاسخ ندارد. (6) . آنگاه خطاب به ياران خود فرمود:

«الناس عبيدالدنيا و الدين لعق علي السنتهم يحوطونه ما درت معايشهم فاذا محصوا بالبلاء قل الديانون.» (7) .

«مردم بندگان دنيايند و دين را مانند چيزي كه طعم و مزه داشته باشد مي پندارند و تا هنگامي كه طعم آن را بر

زبان خود احساس مي كنند آن را پاس مي دارند و آنگاه كه بناي آزمايش باشد تعداد دينداران كم مي شود.»

برخورد امام با پيغام عبيدالله آن چنان او را برآشفت كه عمربن سعد را به جنگ با امام فرمان داد. عمربن سعد كه سوداي ملك ري را در سر داشت بر سر دوراهي عجيبي قرار گرفت؛ از يك سو جنگ با امام حسين (ع) برايش سخت و ناگوار بود و از طرف ديگر انصراف از حكومت ري برايش قابل تصور نبود. لذا از عبيدالله مهلت خواست تا

( صفحه 20)

انديشه كند. (8) با هر كس سخن گفت او را از جنگ با فرزند پيامبر (ص) بازداشت. حمزة بن مغيره به دايي خود گفت: تو را به خدا سوگند از اين انديشه بگذر، زيرا جنگ با حسين نافرماني خدا و قطع رحم است. به خدا سوگند اگر همه ي دنيا از آن تو باشد و آن را از تو بستانند بهتر از آن است كه به سوي خدا شتاب كني در حالي كه خون حسين (ع) بر گردن توست. (9) اما حال و هواي ابن سعد بسيار سخت و عجيب بود، او به خود مي گفت:

ءاترك ملك الري و الري الرغبتي

ام ارجع مذموما بقتل الحسين

و في قتله النار التي ليس دونها

حجاب و ملك الري قرة عيني (10) .

«آيا از حكومت ري بگذرم حال آنكه آرزوي من است؟ يا بازگردم و با كشتن حسين (ع) خود را در معرض مذمت خلق خدا قرار دهم؟ در قتل حسين آتشي است كه از آن گريزي نخواهد بود ولي حكومت ري هم نور چشم من است.»

بالاخره آنچه نمي بايست شد و عمربن سعد قيامت خود را

واگذاشت و به طمع ملك ري در مقابل پافشاري عبيدالله پذيرفت تا فرمانده ي سپاه بني اميه باشد. (11) .

امام (ع) نيز خطاب به بزرگان كوفه نامه اي به اين مضمون نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم

از حسين بن علي به سليمان به صرد و مسيب بن نجبه و رفاعه بن شداد و عبيدالله بن وال و گروه مؤمنان.

اما بعد، شما آگاه هستيد كه رسول خدا در زمان حيات خود

( صفحه 21)

فرمود: هر كس سلطان ستمگري را ببيند كه حرام خدا را حلال كرده و پيمان خود را شكسته است، به سنت من مخالفت مي كند و در ميان بندگان خدا با ستم رفتار مي نمايد و اعتراض نكند، در قول و عمل، سزاوار است كه خداوند متعال هر عذابي را كه بر آن حاكم بيدادگر مقدر مي كند، براي او نيز مقرر دارد شما مي دانيد و اين گروه) بني اميه( را مي شناسيد كه از شيطان پيروي كرده و از اطاعت خدا سرباز زده، فساد را ظاهر، حدود الهي را تعطيل و غنايم را مخصوص خود ساخته اند، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام كرده اند. نامه هايتان به من رسيد و نمايندگان شما به نزد من آمدند و گفتند كه شما با من بيعت كرده ايد و مرا هرگز تنها نخواهيد گذاشت و به دشمن تسليم نخواهيد كرد. اكنون اگر بر بيعت و پيمان خود استوار هستيد كه راه درست همين است، من و خاندانم با شما و خاندانتان خواهيم بود و من پيشوايتانم؛ اگر چنين نباشد و بر عهد خود پايدار نباشيد و بيعت مرا از خود برداريد به جانم سوگند كه تعجب نخواهم كرد، زيرا كه رفتار شما

را با پدرم و برادرم و پسر عمويم مسلم ديده ام، هر كس فريب شما را بخورد مردي ناآزموده است. شما از بخت خود رويگردان شديد و سود خود را در همراهي با من از دست داديد، هر كس پيمان شكست زيانش را خواهد ديد و خداوند بزودي مرا از شما بي نياز مي سازد. والسلام

امام نامه را مهر كرد و آن را به قيس بن مسهر صيداوي سپرد تا به كوفه عازم شود، پس از آن هر كدام از ياران امام گوشه هايي از مكنونات دل

( صفحه 22)

دريايي خود را با مراد خويش در ميان نهادند.

زهير گفت: اي پسر رسول خدا! اگر دنياي ما هميشگي بود و در آن جاويدان بوديم، قيام با تو و كشته شدن در كنار تو را بر ماندن در دنيا مقدم مي داشتيم.

بريربن خضير كه از قراء بزرگ مسجد جامع كوفه و صحابي اميرالمؤمنين (ع) بود (12) گفت: خدا به وسيله ي شما بر ما منت نهاد تا در ركابتان جهاد كنيم و بدنهايمان در راهتان قطعه قطعه شود تا جد بزرگوارتان رسول خدا (ص) در روز قيامت شفاعت كننده ي ما باشد. (13) سپس نافع بن هلال از جا برخاست و گفت: به خدا سوگند، ما از قضاي الهي هراسناك، و از ديدار پرودگار ناخشنود نيستيم، ما از روي نيت خالص و بصيرت، هر كه را با تو دوست باشد دوست داريم و دشمن تو را دشمن مي شماريم. (14) .

آنگاه امام درنامه اي خطاب به برادرش محمد بن حنفيه نوشت:

اما بعد فكان الدنيا لم تكن و كان الاخره لم تزل (15) .

انگار دنيايي وجود نداشته و پنداري آخرت هيچ گاه از دست نرفته است.

از

اين بيان معلوم است كه جان ملكوتي امام آماده ي پروازي بلند تا جوار قرب حق است و دنيا در مقابل ديدگان نافذ و نگاه حكيمانه ي او هيچ جايگاهي ندارد. عالم خاك جان شريفش را آزرده است.

سومين روز محرم الحرام، جان و دل عمربن سعد آكنده از دنياطلبي

( صفحه 23)

شد و به همراه فرزندش حفض راه كربلا را پيش گرفت. (16) وي عزرة بن قيس را مأمور كرد تا علت آمدن امام را جويا شود، اما عزره را روي رفتن نبود، زيرا او خود از جمله دعوت كنندگاني بود كه نوشته بود:

باغها سرسبز شده اند، ميوه ها رسيده اند و چشمه ها جوشيده اند، حركت كن كه سپاهي آماده ي فرمان توست. (17) .

لذا از انجام اين مأموريت خودداري كرد. (18) كثيربن عبدالله شعبي چون ماجرا را چنين ديد خطاب به عمربن سعد گفت: من نزد حسين مي روم و اگر بخواهي او را به قتل مي رسانم.

عمربن سعد گفت: چنين تصميمي ندارم، اما به نزد او برو و علت آمدن او را به اين سرزمين جويا شو!

ابوثمامة الصائدي كه كثير را بدترين مردم روي زمين مي دانست راه را بر وي بست و از او خواست تا شمشير خود را بر زمين نهد و آنگاه به ملاقات امام بشتابد.

كثير گفت: به خدا سوگند چنين نخواهم كرد؛ اگر بگذاريد پيام خود را ابلاغ مي كنم و گرنه بازخواهم گشت.

به هر حال كثير بدون ملاقات با امام مأيوسانه بازگشت و ماجرا را براي عمربن سعد بازگو كرد. پس از ناكامي كثير، قرةبن قيس حنظلي از خواهرزادگان حبيب بن مظاهر به سوي امام رفت و علت آمدن امام را جويا شد.

( صفحه 24)

امام فرمود: شهر شما

برايم نامه نوشتند و مرا دعوت كردند و اگر از آمدن من خشنود نيستند باز مي گردم.

چون قره قصد مراجعت كرد حبيب او را خطاب قرار داد و گفت: واي بر تو به سوي مردمي ستمكار بازمي گردي؟ اين مرد را ياري كن كه به وسيله ي پدران او به راه راستي و درستي هدايت يافتي.

قره گفت: باز مي گردم و انديشه مي كنم و چون بازگشت پيام امام را به عمربن سعد ابلاع كرد و اظهار داشت كه در جنگ شركت نخواهد كرد. پسر سعد نيز گفت: اميدوارم كه خداوند مر از جنگ با حسين برهاند. (19) .

سپس عمر بن سعد در نامه اي به عنوان عبيدالله نوشت:

چون با سپاهيانم در برابر حسين و يارانش قرار گرفتم قاصدي را به سويش فرستادم و دليل آمدنش را جويا شدم و او در جواب گفت: اهالي اين شهر) كوفه( برايم نامه نوشتند و نمايندگان خود را به سويم فرستادند و مرا دعوت كردند. اگر آمدنم را خوش نمي داريد، بازمي گردم.

عبيدالله گفت: هم اكنون كه در چنگال ما گرفتار آمده است، اميد رهايي دارد، ولي اكنون هنگام فرار نيست!!

آنگاه به عمربن سعد نوشت:

منظورت را دانستم. به حسين بن علي بگو خود و تمامي يارانش

( صفحه 25)

با يزيد بيعت كنند، آنگاه درباره ي ايشا تصميم خواهم گرفت. (20) .

با رسيدن نامه و آگاهي از متن آن عمربن سعد گفت: مي پندارم كه عبيدالله بن زياد صلح و دوستي را نمي پذيرد و خواهان سازش نيست. (21) وي چون مي دانست امام هرگز تن به بيعت نخواهد داد نامه ي عبيدالله را براي او نفرستاد. (22) تلاش دستگاه حكومتي بني اميه براي بسيج

افراد و امكانات به سوي كربلا وارد مرحله ي جديدي شده بود؛ عبيدالله شخصا به سوي نخليه (23) رفت و حصين بن تميم با چارهزار نفر به او پيوستند. محمدبن اشعث، كثيربن شهاب حارثي وقعقاع بن سويه مأموريت يافتند تا مردم را مهياي جنگ سازند. (24) هر لحظه بر تعداد سپاهيان افزوده مي شد و تشنگان قدرت و فريفتگان دنيا اشتياق عجيبي داشتند تا به سوي آوردگاه حسيني حركت كنند. زيباترين نغمه براي پيمان شكنان حرفه اي كوفه صداي چكاچك بازار آهنگران بود كه هر لحظه را براي ساخت سلاح غنيمت مي شمرد. نخليه مملو از جمعيت بود، مردماني كه فضايل را وانهاده و تاريكيهاي جاهليت جانهايشان را پر كرده بود. سالهاي دوري نبود كه در همين محل پدر امام حسين (ع) با كوفيان سخن گفته بود:

«اللهم اني يقد مللتهم و ملوني و سئمتهم و سئموني فابدلني بهم خيرا منهم و ابدلهم بي شرا مني. اللهم مث قلوبكم كما يماث الملح في الماء، اما والله لوددت ان لي بكم الف فارس من بني فارس من بني فراس بن غنم.» (25)

«خداوند اينها از من خسته اند و من از آنان خسته ام، آنان از من به

( صفحه 26)

ستوه آمده اند و من از آنان دل شكسته ام، پس بهتر از آنان را مونسم كن و بدتر از مرا بر آنها بگمار. به خدا سوگند دوست داشتم به جاي شما هزار سوار از بنوفراس بن غنم برايم بود.»

هم اكنون فرصتي فراهم آمده بود تا زحمات پيامبر و خون دل خوردنهاي علي جبران شود، لذا دسته دسته رو به سوي كربلا نهادند.

روز چهارم محرم مسجد كوفه مملو از جمعيتي بود كه در انتظار سخنان فرزند

زياد لحظه شماري مي كردند. وي پس از آنكه بر فراز منبر قرار گرفت گفت: اي مردم! شما آل ابي سفيان را آزموده ايد و ايشان را آن گونه كه مي خواستيد دريافتيد، يزيد رامي شناسيد كه داراي راه و روشي نيكوست، به زيردستان خود احسان مي كند و عطايايش بجاست. پدرش نيز اين گونه بود. يزيد دستور داده است كه سهم شما رااز عطايا بيشتر كنم و پولي را برايم فرستاده است تا در ميان شما تقسيم نمايم و آنگاه شما را به سوي حسين فرستم، اين سخن را بشنويد و اطاعت كنيد. (26) سپس عبيدالله پيشاپيش مردم به سوي نخليه حركت كرد و يزيد بن ركاب كلبي، مضايربن رهينه مازني و شمربن ذي الجوشن را به سوي عمربن سعد اعزام نمود. (27) بالاخره خورشيد روز چهارم در حالي غروب كرد كه بيست هزار نفر آماده ي جنگ با فرزند پيامبر خدا شده بودند. (28) .

در پنجمين روز محرم عبيدالله قاصدي را به سوي شبث بن ربعي (29) .

( صفحه 27)

فرستاد و از وي خواست تا در دارالعماره حاضر شود. او خود را به بيماري زده بود تا از حضور در كربلا معاف شود، اما پس از گفت و گو با عبيدالله با هزار سوار به سوي كربلا شتافت. (30) با اعلام حكومت نظامي و شرايط ويژه جنگي عده اي مأمور شدند مرتبا فاصله ي كوفه و كربلا را بپيمايند و ضمن كنترل راهها به تبادل اخبار بپردازند. (31) زحربن قيس جمفي با پانصد نفر مأمور شد كه بر پل فرات موضع بگيرد تا كسي نتواند براي ياري امام از كوفه خارج شود. هر فرد مشكوكي بسرعت اعدام مي شد،

مردم فوج فوج به سوي ميدان نبرد مي شتافتند. در ميان لشكر اموي تنها سي هزار نفر از افرادي حضور داشتند كه از خزانه ي اموي مستمري مي گرفتند و امرار معاش مي كردند. (32) .

رور ششم فرارسيد. كربلا پرجمعيت ترين منطقه ي عراق شده بود. حبيب بن مظاهر از امام اجازه گرفت تا نزد بني اسد برود و آنها را به ياري امام دعوت كند. پس از اذن امام، حبيب به نزد بني اسد رفت و گفت: بهترين بشارت را برايتان آورده ام، شما را به ياري فرزند پيامبر دعوت مي كنم. او را ياراني است كه هر كدام از هزار مرد جنگي برترند و هرگز او را تنها نخواهند گذاشت و به دشمنانش تسلم نخواهند كرد. عمربن سعد با انبوهي از كوفيان او را محاصره كرده است، چون شما را با من خويشاوندي است به اين راه خير راهنمايتان مي شوم، امروز از من فرمان

( صفحه 28)

بريد و به ياري او شتاب كنيد تا شرف دنيا و آخرت براي شما باشد. به خدا سوگند اگر يك نفر از شما در راه خدا در اينجا با پسر دختر پيامبر كشته شود و صبر پيشه سازد، اميد پاداش از خداوند داشته باشد رسول خدا (ص) در بهشت يار و همنشين او خواهد بود. در اين هنگام عبدالله بن بشير از جا برخاست و گفت: هنگامي كه اين مردم آماده ي جنگ شوند و سواران از سنگيني و شدت پيكار بهراسند من رزمنده اي شجاع و دلاور هستم، همانند شيري غرنده و جنگنده. گروهي نيز با وي همراه شدند و به سوي امام شتافتند. جاسوسان، عمربن سعد را از اين موضوع آگاه كردند و

او ارزق بن الحرث صيداوي را با چهارصد نفر به سوي آنها فرستاد. در نزديكي فرات دو گروه در مقابل هم قرار گرفتند، جنگ در گرفت و عده اي كشته شدند. چون بني اسد دريافتند كه توانايي مقاومت ندارند، به سوي قبيله ي خود بازگشتند و شبانه از آنجا كوچ كردند تا از غضب عمربن سعد در امان بمانند. امام پس از آنكه شرح ماجرا را از حبيب بن مظاهر شنيد فرمود: «لاحول و لاقوة الا بالله». (33) روز هفتم محرم بود. عبيدالله طي فرماني از عمربن سعد خواست تا بين امام (ع) و آب فرات فاصله ايجاد كند و همان گونه كه از دادن آب به عثمان بن عفان خودداري شد حتي يك قطره آب به امام داده نشود. (34) عمربن حجاج با پانصد نفر در كنار شريعه ي فرات موضع گرفت تا قطره آبي به اردوگاه توحيد نرسد. عبدالله بن حصين ازدي فرياد زد: اين آب را ديگر بسان رنگ آسمان نخواهي ديد. به خدا سوگند تا از عطش جان دهي قطره اي از آن نخواهي چشيد. امام دستهاي الهي اش را به آسمان بلند كرد و از خدا خواست تا او را از تشنگي بكشد و هرگز مورد رحمت

( صفحه 29)

خود قرار ندهد. (35) عاقبت نيز چنين شد، حميد بن مسلم مي گويد: به خدا سوگند پس از اين گفت و گو به ديدار عبدالله رفتم در حالي كه بيمار بود. قسم به آن خدايي كه جز او خدايي نيست او را ديدم كه آن قدر آب مي نوشيد تا شكمش بالا مي آمد اما باز هم فرياد العطش سر مي داد و چنين بود و سيراب نشد تا جان

داد. (36) .

روز هشتم تشنگي خيمه هاي اردوگاه يكتاپرستمي را در خود گرفته بود. امام به برادرش عباس مأموريت داد تا همراه با سي سوار و بيست پياده به قصد آوردن آب به سوي شريعه روانه شوند. هلال بن نافع پيشرو نيروهاي اسلام بود. عمروبن حجاج چون او را ديد اگرچه وي را به نوشيدن آب دعوت كرد اما اجازه به بردن آب نداد. عباس بن علي و نافع بن هلال به وي هجوم بردند و پس از كشتن عده اي از سپاهيان عمر و مشكها را پر از آب كردند و به سوي خيمه ها بارگشتند. (37) .

پس از اين ماجرا عمربن سعد سخت گيري را آغاز كرد و شرايط را به نحوي ترتيب داد كه هرگز به آب دسترسي پيدا نكنند. (38) امام حسين (ع) چون اوضاع را چنين ديد يكي از ياران خود به نام عمروبن قرظه ي انصاري را به سوي عمربن سعد فرستاد تا از وي درخواست كند هنگام شب در منطقه حائل بين دو سپاه با هم ملاقات كنند. عمربن سعد ضمن پذيرش دعوت امام با بيست تن از يارانش به سوي محل قرار رفت و امام نيز با بيست نفر از سپاهيان خود به سوي او شتافت. امام و عمربن سعد تنها

( صفحه 30)

گرديدند و پس از عقب نشيني همراهان هر دو، امام حسين (ع) رشته ي كلام را به دست گرفت و فرمود: «اي پسر سعد آيا با من جنگ مي كني و از خدايي كه بازگشت تو به سوي اوست ترسي نداري؟ من فرزند كسي هستم كه تو بهتر مي داني؛ آيا اين گروه را وا نمي گذاري تا با ما همراه باشي؟ اين

موجب نزديكي تو با خداست.»

عمربن سعد گفت: مي ترسم اگر از اين گروه جدا شوم خانه ام را خراب كنند.

امام در پاسخ وي فرمود: من خانه ات ار باز مي سازم.

عمربن سعد گفت: هراسانم مبادا املاكم را مصادره كنند.

امام فرمود: از اموالي كه در حجاز دارم بهتر ازآن را به تو خواهم داد. (39) حتي امام وعده ي بخشيدن «بغيبغه» را به وي داد. (40) .

عمربن سعد گفت: من از خشم عبيدالله بن زياد در حق خانواده ام ترسانم و بيم دارم آنها را از دم تيغ بگذراند. امام دانست كه عمربن سعد از تصميم خود باز نمي گردد و ملك ري بشدت او را فريفته است؛ لذا در حالي كه از جا بر مي خاست فرمود: «تو را چه مي شود؟ خداوند جانت را در بستر بگيرد، و در قيامت تو را نيامرزد. به خدا سوگند مي دانم از گندم عراق جز مقداري اندك نخواهي خورد.»

عمربن سعد با نيشخندي گفت: جو ما را بس است. (41) .

( صفحه 31)

عمربن سعد طي نامه اي خطاب به عبيدالله نوشت:

همانا خداوند آتش فتنه را خاموش كرد و كار مردم را بر يك رأي متحد ساخت. اينك حسين مي گويد يا به همان مكان كه از آنجا آمده است بازگردد، يا به يكي از مرزهاي كشور اسلامي برود و همانند يك مسلمان زندگي كند و يا اينكه به شام رود تا هر چه يزيد خواهد در حقش روا دارد و خشنودي و صلاح هم در همين است. (42) .

با خواندن نامه ي عمربن سعد، عبيدالله گفت: اين نامه ي مردي است كه خيرخواه امير خو و درصدد چاره جويي براي خويشاوندان خويش است؛ آري من مي پذيرم.

شمربن ذي الجوشن در مجلس حاضر بود،

از جا برخاست و گفت: آيا اين پيشنهاد را مي پذيري؟ حسين در كنار تو و به سرزمين تو وارده شده است. به خدا سوگند كه اگر كوچ كند و بيعت ننمايد پس از مدتي نيرومند

( صفحه 32)

خواهد شد و تو از دستگيري او عاجز خواهي ماند. اين پيشنهاد را پذيرا نباش كه موجب فتور و سستي توست. حسين و يارانش بايد به فرمان تو سر فرود آرند و تو در مجازات يا عفو آنان مختار باشي. به خدا سوگند به من خبر رسيده است كه حسين و عمربن سعد تمام شب را با هم سخن مي گويند. (43) .

عبيدالله بن زياد نظر و رأي شمر را پذيرفت و پس از آن نامه اي خطاب به عمربن سعد نوشت و به شمربن ذي الجوشن سپرد و گفت: نامه ي مرا نزد عمربن سعد ببر تا وي خواسته ام را بر حسين و يارانش عرضه كند و اگر نپذيرفتند با آنان به پيكار برخيزد و اگر عمربن سعد به جنگ با آنها راضي نشد، تو خود امير هستي، وي را دستگير كن و پس از اين آنكه سرش را از بدن جداكردي آن را به سوي من فرست. (44) .

متن نامه ي عبيدالله چنين است:

من تو را به سوي حسين نفرستادم كه از او دفع شر كني، به او مهلت دهي و كار را به درازا بكشاني، برايش سلامتي آرزو كني، عذرش را موجه مجلوه دهي و شفيع او باشي. اگر حسين و يارانش تسليم شدند آنان را به سلامت نزد من آور و اگر نپذيرفتند كه تسليم شوند، با سپاهيان خود به آنان حمله كن! آنها را به قتل رسان و

بدنهايشان را قطعه قطعه كن كه استحقاق آن را دارند و چون حسين را به قتل رساندي بر سينه و پشت او اسب

( صفحه 33)

بتازند كه او قطع كننده ي رحم و ستمكار است. اگر فرمانم را اجرا كني به پاداش شنونده ي فرمانبردار مي دهم و اگر تمرد كني از مقام لشكر كناره گيري كن و فرماندهي را به شمربن ذي الجوشن واگذار كه فرمان خويش را به او داده ايم. (45) .

صبح روز نهم شمر با نامه ي عبيدالله، نخليه را به سوي كربلا ترك كرد و پيش از ظهر همان روز وارد سرزمين كربلا شد (46) و نزديك غروب پيام عبيدالله را ابلاغ كرد.

تاريكي همه جا را فراگرفته، و شب سايه اش را بر جهان افكنده بود، در گوشه اي از سرزمين خدا صحنه آرايي عجيبي بود؛ يك طرف سپاهياني انبوه نفر (47) جمعيت مغرور و تا دندان مسلح كه در آرزوي فرداهاي پربار و مناصب رفيع، پيمانه ي دنيا را به دست گرفته و در آرزوي جاه و جلال و مال و دخمه ي كوچك انديشه ي خود چيزي غير از قتل و غارت راه نمي دادند، و از سوي ديگر جمعيتي محدود، خيمه هاي كوچك خود را مأواي اهالي ملكوت ساخته و سرمست از ولايت حق به تمام جذبه ها و دلخوشيهاي دنيا طعنه زده و آغوش خود را به روي مرگ گشوده بودند. يك طرف در جست و جوي سراب و يك طرف در آرزوي لقا، تمام حق و تمام باطل در يك سرزمين كوچك رودرروي هم صف كشيده بودند، و همگي در انتظار سرانجام اين رويارويي ناعادلانه كه شمربن ذي الجوشن، با فرماني از عبيدالله بن زياد بر عمربن سعد وارد شد. (48) .

(

صفحه 34)

عمر بن سعد پس از آگاهي از متن نامه ي عبيد الله بن زياد به شمر گفت: «گمانم اين است كه تو مانع آن شده اي تا پيشنهادي را كه به ابن زياد دادم بپذيرد، كاري را كه اميدوار بودم اصلاح شود تباه كردي، به خدا سوگند حسين (ع) هرگز تسليم نمي شود كه منشي والا و خوددار ميان دو پهلوي اوست.»

شمر گفت: به من بگو چه مي كني؟ آيا دستور اميرت را اجرا مي كني و با دشمن او مي جنگي، يا آنكه لشكر را به فرمان من وا مي گذاري؟

عمر بن سعد به وي پاسخ داد: نه هرگز براي تو كرامتي نباشد، من خود اين كار را به عهده مي گيرم و چيزي نصيب تو نمي شود. فرماندهي پياده نظام را به تو مي سپارم. (49) .

>آماده باش سپاه اموي

>مشعرالحرام حسين

>شيرين زباني قاسم

>گفت و گوي حسين و زينب

(1) الامام الحسين و اصحابه، ص 194، البداء التاريخ، ج 6 ص 10.

(2) كربلا منطقه اي در نزديكي كوفه است كه خاكي نرم و روان دارد مانند گندم پاك شده اي كه ريگهاي آن را جمع كرده باشند. (معجم البدان، ج 4، ص 445) محلي است در نزديكي كوفه و در كنار فرات كه امام حسين بن علي (ع) در آنجا به شهادت رسيد. (مراصدالاطلاع، ج 3، ص 1154).

(3) اخبار الطوال، ص 299، عقد الفريد، ج 4، ص 379.

(4) اخبار الطوال، ص 299، سيدبن طاووس مي گويد هنگامي كه امام (ع) نام سرزمين را دانست فرمود: پياده شويد، اينجا محل فرود بار و اثاثيه ي ماست؛ محل ريختن خونهاي ماست و قبور ما اينجاست. جدم رسول خدا برايم چنين گفته است. (الملهوف، ص 35) در حديث ديگري آمده است

كه امام حسين (ع) فرمود: بايستيد و كوچ نكنيد، اينجا خوابگاه شتران ما و محل ريختن خونهاي ماست، به خدا سوگند در اين مكان حرمت ما را مي شكنند و كودكانمان را مي كشند و در همين محل قبور ما زيارت خواهد شد. جدم رسول خدا به همين خاك وعده فرمود، و در آن تخلف نخواهد بود. (الامام الحسين و اصحابه، ص 198.)

(5) كشف الغمه، ج 2 ص 47.

(6) نورالابصار، ص 261.

(7) تحف العقول عن آل الرسول، ص 250 - 249 و بحارالانوار، ج 44 ص 383.

(8) وقعةالطف، ص 181 انساب الاشراف، ج 3 ص 177 و مقاتل الطالبين، ص 112.

(9) وقعةالطف، ص 182 - 181.

(10) مقرم، مقتل الحسين، ص 197.

(11) تاريخ طبري، ج 5 ص 409.

(12) وسيله الدارين، ص 106.

(13) الملهوف، ص 32.

(14) مقرم، مقتل الحسين، ص 194.

(15) معالم المدرستين، ج 3 ص 78.

(16) الامام الحسين و اصحابه، ص 222.

(17) وقعة الطف، ص 92 - 94، البدايه و النهايه، ج 8، ص 151.

(18) تاريخ طبري، ج 4 ص 310.

(19) تاريخ طبري، ج 5 ص 410 وقعة الطف، ص 184، انساب الاشراف، ج 3 ص 177.

(20) نفس المهموم، ص 263، وقعة الطف، ص 185.

(21) انساب الاشراف، ج 3 ص 177 و اعيان الشيع، ج 1 ص 599.

(22) بحارالانوار، ج 44، ص 385.

(23) محلي در اطراف كوفه كه لشگرگاه به حساب مي آمد.

(24) انساب الاشراف، ج 3 ص 178.

(25) نهج البلاغه، خطبه ي 25.

(26) خوارزمي، مقتل الحسين، ص 242.

(27) اخبار الطوال، ص 254.

(28) بحارالانوار، ج 44 ص 386.

(29) شبث بن ربعي انسان عجيبي است، پيامبر خدا درك كرده، مؤذن سجاح (مدعي دروغين نبوت) بوده است با علي (ع) به

صفين رفت و در صفين به خوارج پيوست. در شهادت كوفه علي (ع)، ابن ملجم را ياري و سپس توبه كرد، از جمله افرادي بود كه امان حسين (ع) را به كوفه دعوت كرد و در سپاهي بني اميه در قتل امام حسين نقش مهمي داشت. (وسيله الدارين، ص 89).

(30) عوالم العلوم، ج 17، ص 237.

(31) انساب الاشراف، ج 3 ص 179.

(32) الامام الحسين و اصحابه، ص 230، مقرم، مقتل الحسين، ص 201، مرحوم سيدبن طاووس از قول امام صادق (ع) به نقل از امام حسن (ع)، تعداد نيروهاي عمربن سعد را سي هزار نفر اعلام فرموده است. روزي امام حسن (ع) مي گريست امام حسين (ع) علت گريه ي وي را جويا شد. امام فرمود مرا به وسيله ي سم خواهند كشت ولي روزي همانند روز تو نيست اي اباعبدالله، سي هزار مرد كه ادعا دارند از امت پيامبر اسلام هستند بر كشتن تو اجتماع مي كنند. (الملهوف، ص 11).

(33) بحارالانوار، ج 44 ص 386.

(34) انساب الاشراف، ج 3 ص 180.

(35) تاريخ طبري، ج 4 ص 312.

(36) ارشاد مفيد، ج 2 ص 86.

(37) خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1 ص 244. معالم المدرستين، ج 3 ص 84، انساب الاشراف، ج 3 ص 181. مرحوم خياباني مي نويسد پس از بروز تشنگي، امام (ع) كلنگي برداشت و زمين را حفر كرد. آبي گوارا جوشيد و همه سيراب شدند و مشكها را پر از آب كردند. سپس آن آب ناپديد شد. (وقايع الايام، ص 275).

(38) خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1 ص 244.

(39) خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1 ص 245، نفس المهموم، ص 271 - 270.

(40) مقرم، مقتل الحسين، ص 205.

«بغيبغه» مزرعه ي بسيار بزرگي بود كه نخلهاي فراوان داشت و زراعت در آنجا بسيار پررونق بود.

(41) بحارالانوار، ج 44 ص 388، خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1 ص 245، مقرم، مقتل الحسين، ص 205. بعضي نيز گفته اند كه امام فرمود: مرا به قتل مي رساني و گمان داري عبيدالله ولايت ري و گرگان را به تو خواهد داد؟ به خدا سوگند كه گواراي تو نخواهد بود و اين عهدي است كه با من بسته شده است و تو هرگز به آرزوي ديرينه ي خود نخواهي رسيد. هر كاري كه مي تواني انجام ده كه بعد از من در دنيا و آخرت روي شادي نخواهي ديد و مي بينم كه سر تو را در كوفه بر ني زده اند و كودكان آن را هدف قرار داده اند و به سوي سنگ پرتاب مي كنند. (سفينة البحار، ج 2 ص 270. (

برخي نيز گفته اند كه امام سه پيشنهاد مطرح كرد: اول - به مدينه بازگردد، دوم - به يكي از مناطق مرزي قلمرو اسلامي كوچ كند و سوم اينكه خود با يزيد روبه رو شود و تصميم بگيرد. (نويري، نهاية الارب، ج 7 ص 173) ، البته عقبة بن سمعان كه از آغاز سفر با امام همراه بوده، اين مسئله را تكذيب كره است و مي گويد: به خدا سوگند امام هرگز چنين پيشنهادي كه در پندار مردم است نداده كه دست در دست يزيد بگذارد يا او را به مرزي از مرزهاي مسلمانان روانه كنند و فقط فرمود به همان جايي بازگردم كه از آن آمده ام. شايد هم موارد سه گانه ساخته ي ذهن عمربن سعد بوده است تا دستش به خون پاك فرزند رسول خدا آلوده نشود.

(42)

نهاية الارب، ج 7 ص 174، معالم المدرسيتين، ج 3 ص 85، ارشاد مفيد، ج 2 ص 82.

(43) گويا عمربن سعد و امام سه يا چهار مرتبه با هم مذاكره داشته اند. (نهايةالارب، ج 7، ص 174، معالم المدرستين، ج 3 ص 85).

(44) بعضي نيز گفته اند عبيدالله بن زياد، حويزدبن يزيد تميمي را به سوي عمربن سعد فرستاد. (خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1 ص 245.

(45) خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1 ص 245، اعلام الوري، ص 233.

(46) الامام الحسين و اصحابه، ص 249.

(47) آمار سپاه ابن سعد از چهارهزار تا سي هزار نفر گزارش شده است.

(48) جوشن در لغت به معناي زره و سينه فراخ است، نام اصلي ذوالجوشن، شرحبيل بن قرط اعور است و چون پادشاه ايران به او زرهي پوشانده بود و نخستين مرد عرب بود كه زره بر تن كرده بود به اين لقب معروف شد يا اينكه سينه ي برجسته و فراخ داشته است. نهاية الارب، ج 7 ص 174.

(49) نويري نهاية الارب، ج 7 ص 175، تاريخ طبري، ج 4، ص 315. بلاذري، انساب الاشراف، ج 3 ص 183، ابن اثير، كامل، ج 4، ص 56.

آماده باش سپاه اموي

آماده باش سپاه اموي

فرمان آماده باش صادر شد و شامگاه روز پنجشنبه نهم محرم الحرام لشكر بني اميه به سوي اردوگاه توحيد حركت كرد. در اين ميان شمر كه از عبيدالله براي فرزندان ام البنين امان نامه گرفته بود، خود را در كنار اردوگاه امام (ع) رساند و فرياد زد: خواهرزاده هاي من كجا هستيد؟ عباس و عبدالله جعفر و عثمان كجا هستيد؟ كسي او را پاسخ نگفت.

امام خطاب به برادران خود فرمود: او را پاسخ دهيد، گرچه

انسان

( صفحه 35)

تبه كاري است.

آنها به مقابل وي آمدند و گفتند: چه شده است و چه مي خواهي؟

شمر گفت: شما خواهرزادگان من در امان هستيد و خود را با حسين (ع) قرباني نكنيد.

فرزندان ام البنين گفتند: نفرين خدا بر تو و بر امانت باد، هر چند ادعاي دايي بودن ما را داشته باشي، آيا به ما امان مي دهي، حال آنكه براي پسر رسول خدا (ص) اماني نيست؟ و از ما مي خواهي در اطاعت لعنت شدگان و فررندان آنان درآييم؟ (1) .

پسر سعد، با مشاهده ي چنين حماسه اي فرياد زد «يا خيل الله اركبي و ابشري بالجنة.»، «اي سواران خداوند سوار شويد و شما را بشارت به بهشت مي دهيم.» (2) عجبا شعاري كه در فتح با خاندان وحي به كار گرفته مي شد! در اين هنگام امام (ع) در مقابل خيمه ي خويش نشسته و در حالي كه به شمشيرش تكيه داده بود چند لحظه اي به خواب رفت. زينب كه بانگ هياهوي لشكر اموي را شنيده بود، خود را به برادر رساند و او را بيدار كرد و گفت: آيا اين همهمه را نمي شنوي؟

امام در حالي كه سر را بلند مي كرد، فرمود: هم اكنون رسول خدا (ص) را در خواب ديدم كه به من فرمود: «تو به نزد ما خواهي آمد أ»

زينب بر چهره ي خود زد و فرياد برآورد: اي واي من!

امام او را دلداري داد و فرمود: خواهرم براي تو واي نيست. خدايت رحمت كند، آرام گير.

( صفحه 36)

عباس كه كمي دورتر شاهد گفت و گوي برارد و خواهر خود بود پيش آمد و گفت: اي برادر، اين قوم آهنگ تو كرده اند.

امام فرمود: از آنها بپرسيد براي چه آمده اند؟

و چه چيزي آنان را به اينجا كشاند است؟

عباس به همراه گروهي حدود بيست نفر به سوي آنان شتافت و علت حركت آنان را جويا شد.

گفتند: فرمان رسيده است كه هم اكنون به شما پيشنهاد كنيم يا تسليم حكم امير شويد يا هم اكنون با شما جنگ خواهيم كرد.

عباس گفت: عجله نكنيد تا من پيغام شما را به حسين (ع) برسانم.

آنان ايستادند و عباس با شتاب خود را به حضور امام رساند و ماجرا را گزارش كرد.

امام فرمود: برگرد و اگر مي تواني آنان را تا فردا از اين كار بازدار، شايد كه امشب براي پروردگار خويش نماز بيشتري گزاريم و دعا و استغفار كنيم! (3) .

عباس نزد آنان بازگشت و گفت: ابي عبدالله از شما مي خواهد كه امشب را برگرديد تا درباره ي پيشنهاد شما انديشه كند و فردا به خواست خدا همديگر را مي بينيم، يا راضي مي شويم و كاري را كه بر ما تحميل مي كنيد مي پذيريم يا آنكه آن را رد خواهيم كرد.

عمربن سعد نظر شمر را جويا شد. او گفت، فرماندهي با توست هر چه نظر تو باشد، آنگاه رو به همراهان خود كرد و گفت: فرماندهي با توست هر چه نظر تو باشد، آنگاه رو به همراهان خود كرد و گفت: رأي شما چيست؟

عمربن حجاج زيدي گفت: سبحان الله! به خدا سوگند اگر ديلميان چنين تقاضايي مي كردند بر تو لازم بود كه قبول كني.

قيس بن اشعث نيز اظهار داشت: به آنان مهلت بده، به جان خودم

( صفحه 37)

سوگند سپيده دم فردا با تو به نبرد خواهند پرداخت.

عمربن سعد گفت: به خدا اگر بدانم چنين مي كنند به آنان مهلت نمي دهم.

(1) نهاية الارب، ج 7

ص 176 تاريخ طبري، ج 4 ص 135. طبري مي گويد: عباس «گفت نيازي به امان تو نيست. امان خداوند بهترين و برترين امانهاست»، تذكرة الخواص، ص 249.

(2) وقعة الطف، ص 193.

(3) وقعة الطف، ص 195، نهاية الارب، ج 7 ص 176.

مشعرالحرام حسين

مشعرالحرام حسين

پس از رد و بدل شدن سخنان، مقرر شد آن شب را كه شب دهم محرم الحرام سال 61 هجري بود به اهل بيت پيامبر مهلت دهند (1) آرام آرام التهاب فروكش كرد و امام همراه با ساكان صراط مستقيم و بهترين بندگان عالم و عارف خدا، در انديشه ي ديدار جمال حق بودند. مهتاب شب دهم محرم محو مناجات و نماز و نجواي عاشقان اردوگاه حسيني بود، گويي راز و نيازشان تنها حلقه هاي پيوندن ناسوت و ملكوت است.

امام (ع) دستور داد كه خيمه ها را به هم نزديكتر كنند و طنابهاي خيمه ها را به يكديگر متصل سازند. پستي و بلنديهاي بررسي شد تا مجال نفوذ جنايتكاران غارتگران اموي به خيمه ها گرفته شود.

پس از انجام مقدمات، در حاشيه ي خيمه هاي اردوگاه يكتاپرستي خندقي حفر شد تا خيمه هاي زنان و كودكان در امنيت باشد. داخل خندق هيزم ريختند. در تمامي مراحل كار، نافع بن هلال امام را همراهي مي كرد. (2) .

( صفحه 38)

با آرام شدن اوضاع، بندگان صالح خدا به نيايش و سخنان امام هدايت خود گوش فرادادند.

بر خداوند- تبارك و تعالي - بهترين ثنا رامي فرستيم، و او را در خوشي و ناخوشي ستايش مي كنم، پروردگارا تو را ستايش مي كنم كه ما را بها پيامبري كرامت بخشيدي و به ما قرآن آموختي و علم دين را ارزاني داشتي و براي ما گوش و چشم و دل آفريدي،

خداوندا ما را از سپاسگزاران خود قرار ده. من ياراني بهتر از ياران خود نمي دانم و خانداني نيكوتر و مصرتر بر صله ي رحم از خاندان خود نمي شناسم، خداوند به همه ي شما از سوي من پاداش نيك عنايت فرمايد. همانا گمان من اين است كه فردا، روز رويارويي ما با اين جماعت است، من به همه اجازه دادم و همگان با رضا و خشنودي من برويد و حقي از من بر شما نخواهد بود. اينك شب شما را فرا گرفته است، آن را مركب خود سازيد و برويد و هر يك از شما دست يكي از افراد خاندان مرا بگيريد و در اين سرزمين، در روستاها و شهرها پراكنده شويد تا خداوند گشايشي رساند، اي قوم فقط در جست و جوي ديگران دست برمي دارند. (3) .

سخنان امام جانهاي اهالي عشق را گداخت، آنهايي كه مانده بودند زينتهاي عرش خداوندي بودند كه در آرزوي شهادت لحظه شماري

( صفحه 39)

مي كردند و جايي جز كوي حسين (ع) نداشتند. برادان، پسران و هر كدام از بني هاشم سخن گفتند و عباس نخستين كسي بود كه سخن گفت:

«لم نفعل؟ انبقي بعدك؟ لا ارنا الله ذالك ابدا.»

«براي چه اين كار را انجام دهيم؟ فقط براي شما همان شهادت مسلم كافي است شما را اجازه دادم تا برويد.

آنان پاسخ دادند: مردم چه خواهند گفت؟ مي گويند: سرور و بزرگ خود و پسر عمويمان را كه بهترين عموها بودند رها كرديم و همراه آنان يك تير نينداختيم و شمشير و نيزه اي نزديم و نمي دانيم چه كردند، به خدا سوگند چنين نخواهيم كرد، بلكه جان و مال و خاندان خود را فداي تو مي سازيم و همراه تو

جنگ مي كنيم تا در جايگاه تو با تو وارد شويم و خداوند زندگي پس از تو را روسياه و زشت گرداند. (4) .

سپس مسلم بن عوسجه اسدي برخاست و گفت: آيا ما تو را رها كنيم و نتوانيم در پيشگاه خداوند براي ادا نكردن حق تو عذري موجه داشته باشيم، به خدا سوگند از تو جدا نمي شوم تا آنكه نيزه ي خود را در سينه ي آنها بشكنم و تا هنگامي كه دسته ي شمشيرم در دستم باشد به آنان ضربه مي زنم، به خدا سوگند اگر اسلحه براي جنگ كردن با آنان نداشته باشم آن قدر بر آنها سنگ خواهم پراند ك در دفاع از تو كشته شوم.

آنگاه سعدبن عبدالله حنفي گفت: به خدا سوگند تو را رها نمي كنيم تا آنكه خداوند بداند كه در غياب رسول خدا (ص) حرمت او را در وجود تو حفظ كرديم، به خدا سوگند اگر بدانم كشته مي شوم و باز زنده مي شوم و

( صفحه 40)

سپس زنده مي سوزم و خاكسترم بر باد داده مي شود و اين كار هفتاد بار بر من تكرار مي شود باز از تو دست بر نمي دارم، تا جان در دفاع از تو دهم، چرا چنين نكنم كه فقط يك بار كشته شدن است و سپس كرامت و سعادتي بي پايان كه هرگز سپري نمي شود.

زهيربن قين گفت: به خدا سوگند دوست دارم كه كشته و سپس زنده شوم و باز كشته شوم، و هزار بار اين چنين كشته شوم تا خدا با كشته شدن من بلا را از اين جوانمردان خاندانت بگرداند. (5) .

(1) نهاية الارب، ج 7 ص 177، وقعة الطف، ص 196 - 195، مقتل الحسين، ج 31، ص 250.

(2)

انساب الاشراب، ج 3 ص 186، البداية النهاية، ج 8 ص 177 و حياة الامام الحسين، ج 3 ص 174.

(3) نهاية الارب، ج 7 ص 177، وقعة الطف، ص 197، تاريخ طبري، ج 4 ص 137، بحارالانوار، ج 44 ص 316.

(4) نهاية الارب، ج 7 ص 178 - 177 تاريخ طبري، ج 4 ص 138، ارشاد مفيد، ج 2، ص 94 - 93، وقعة الطف، ص 199.

(5) بهاية الارب، ج 7 ص 178.

شيرين زباني قاسم

شيرين زباني قاسم

قاسم فرزند امام حسن مجتبي (ع) كه مانند پاره ي ما در ميان خاندان و ياران امام مي درخشيد در حالي كه شرم تمام رخساره ي زيبايش را فراگرفته بود پرسيد: آيا من هم در شما شهيدان هستيم؟

امام مهربان كه مي خواست انديشه ي بلند و روح سرشار برادرزاده را بنماياند پرسيد: پسرم:، مرگ در نزد تو چگونه است؟

قاسم گفت: عمو جان مرگ در كام من شيرين تر از عسل است.

اين سخن دل پردرد و جوشان از عاطفه ي امام را در خود گرفت و در حالي كه نگاهش را به ديدگان گيراي قاسم دوخته بود فرمود: عمويت به فداي تو باد، نيز از شهيدان خواهي بود و آن هم از رنجي سخت، و عبدالله نيز كشته خواهد شد.

قسم گفت: مگر سپاه دشمن به خيمه ها نيز حمله مي كنند؟

( صفحه 41)

امام فرمود: عمو فدايت شود، عبدالله كشته خواهد شد، آنگاه كه دهانم از شدت عطش خشك گردد... و آن لحظه تلخ ترين لحظه ي دنياست و...

امام علي بن الحسين مي فرمايد: قاسم با شنيدن سخنان عمو زار زار گريست و ما نيز گريه كرديم و بانگ شيون و زاري از خيمه ها بلند شد. (1) .

هر كس سخني گفت و سبكبالان عاشق

حسين (ع) هر يك به شيوه اي شكوه عشق خود را به نمايش گذاشتند و امام نيز به تمامي آنان مژده ي وصل عنايت فرمود. آنگاه هر كدام به خيمه ي خود بازگشتند و هر چند گاه با هم به گفت و گو پرداختند.

به فرمان امام (ع) خيمه اي براي استحمام و غسل اختصاص يافت. هر يك از ياران فرزند پيامبر به نوبت براي ضيافت الهي فردا خود را مهيا مي ساخت. عبدالرحمن و برير هر دو در انتظار استحمام بودند. بريربن خضير سرشار از نشاط با عبدالرحمن مزاح مي كرد.

عبدالرحمن گفت: اكنون هنگام مزاح نيست.

برير به او پاسخ داد: خويشاوندان من مي دانند كه من هيچ گاه در جواني و پيري اهل مزاح و شوخي نبوده ام، اما به من مژده ي سعادت داده شده است و به همين علت سر از پا نمي شناسم و فاصله اي ميان خود و بهشت جز شهادت نمي بينم. (2) آن شب سرزمين كربلا محو مناجات و راز و نياز بندگان صالح خدا و سربازان راستين و نزديك حسين بود. اما، دل زينب حال و هواي خدا و سربازان راستين و نزديك حسين بود. اما، دل زينب حال و هوايي ديگر داشت. او به شكل ديگري خود را مهيا مي ساخت تا صبر و شكيبايي را وامدار استقامت يگانه ي خود سازد.

( صفحه 42)

(1) نفس الهموم، ص 230.

(2) الامام الحسين و اصحابه، ص 259.

گفت و گوي حسين و زينب

گفت و گوي حسين و زينب

پس از آنكه ارتش توحيد رفتند تا كربلا را با زمزمه هاي و مناجاتهاي خود كانون توجه اهالي آسمان كنند، زينب برادر و امام خود را ديد كه اين چنين مي سرايد:

يا دهر اف لك خليل

كم لك بالاشراق و الاصيل

من صاحب او طالب

قتيل

و الدهر لايقنع بالبدليل

و انما الامر الي الجليل

و كل حي سالك السبيل

«اي روزگار، واي بر تو كه چه دوست بدي هستي در بامدادان و شامگاهان، چه بسا ياران و دنيا جوياني كه آنان را كشته مي داري، آري روزگار كسي را به جاي ديگي قبول نمي كند و همانا كار به دست خداوند جليل است و هر زنده اي راه مرگ را مي پيمايد.» (1) .

اين جملات بلند چند بار بر زبان امام جاري شد و زينب طاقت از كف داد و در حالي كه خود را به برادر مي رساند فرياد برآورد:

«ليت الموت اعد مني الحياة، اليوم ماتت فاطمه (س) امي و علي (ع) ابي و حسن (ع) اخي يا خليفة الماضي و ثمال الباقي.»

«اي كاش مرگ زندگاني مرا مي ربود، امروز روزي است كه مادرم فاطمه، پدرم علي و برادرم حسن در گذشته اند، اي باقيمانده ي گذشتگان و اي پناهگاه بازماندگان.»

دختر علي (ع) اندكي بي تاب شده بود. او حسين (ع) را همه ي هستي خود مي دانست و در سيماي آسماني او تمامي عزيزان خود را مي جست، از كودكي تا امروز برادر را اين چنين نديده بود چون ديدگان امام به خواهر

( صفحه 43)

افتاد، فرمود: خواهرم شيطان بردباري تو را نربايد!

زيبن گفت: پدر و مادرم فدايت باد كه در انتظار كشته شدن خود هستي، خداوند جانم را فداي تو گرداند.

در حالي كه بغض گلوي حسين را مي فشرد و چشمانش پر از اشك شده بود، گفت، اگر دست از سر مرغ سنگ خوار (2) بردارند، مي خوابد. زينب فرمود: اي واي بر من كه تو را به زور و ستم مي كشند و اين قلب مرا بيشتر مي فشرد و بر جانم دشوارتر است. آنگاه بر

صورت خود زد و بيهوش بر زمين افتاد. امام به چهره ي خواهر آب پاشيد و به او گفت خواهرم تقوا پيشه ساز و از خداوند آرامش و تسلي درخواست كن و بدان كه همه ي مردم زمين خواهند مرد و اهالي آسمان نيز باقي نخواهند ماند و همه چيز جز ذات حق كه زمين را به قدرت خويش آفريده است و مردم را پي از مرگ زنده مي كند، در روز رستاخيز باز خواهند گشت و او خداوند يگانه است. پدر و مادر و برادرم كه از من برتر بودند به جهان ديگر شتافتند و من از آنان و همه ي مسلمانان بايد از پيامبر خدا پيروي كنيم كه او نيز به جهان باقي شتافت. امام پس از آنكه كمي به خواهرش آرامش بخشيد خطاب به او و ساير زنان بني هاشم كه با صداي شيون زينب اجتماع كرده بودند، فرمود: اي خواهر، تو را سوگند مي دهم كه چون درگذشتم براي من گريبان چاك نسازي و چهره خراش ندهي و بانگ برنداري و كلام ناروا بر زبان نياوري و براي خود تقاضاي مرگ نكني.

در اردوگاه عمربن سعد نيز سپاهيان بني اميه در انديشه ي قساوتها، بيرحميها و غارتگريهاي فرداي خود بودند و نقشه هايشان را براي مثله كردن اجساد شهدا مرور مي كردند.

( صفحه 44)

امام تا سپيده دم گاهي به عبادت و راز و نياز با پروردگار مي پرداخت و گاهي با اهل حرم گفت و گو مي كرد و گاه به ياران صادق خود سر مي كشيد. هنگام سحر چشم امام براي لحظاتي به خواب گرم شد، در خواب ديد سگها به آنان حمله كرده اند؛ در ميان سگها، سگي سياه و سپيد است كه

درنده خويي بيشتري دارد و به طرف او هجوم آورده است... در افق رسول خدا را مي ديد كه مي فرمود: «تو شهيد امت من هستي. اهالي آسمان و افق اعلا تو را مژده مي دهند.» (3) .

( صفحه 45)

(1) نهايةالارب، ج 7 ص 179، تاريخ طبري، ج 4 ص 318، واقعه الطف، ص 200، مقاتل الطالبين، ص 113.

(2) مرغ سنگ خوار، مرغكي كوچك به اندازه ي كبوتر است كه به عربي «قطاة» خوانده مي شود.

(3) مقرم، مقتل الحسين، ص 219.

در اثناي واقعه (عيد قربان حسيني)

در اثناي واقعه (عيد قربان حسيني)

آرام آرام از پس شب سپيده دميد تا خورشيد روز جمعه (1) دهم محرم سال 61 هجري (2) با مقدسترين و پاكترين خونهاي عالم چهره اش را رنگ كند.

آن روز در جام شفق مل كرد خورشيد

بر خشك چوب نيزه ها گل كرد خورشيد

شيد و شفق را چون صدف در آب ديدم

خورشيد را بر نيزه گويي خواب ديدم

خورشيد را بر نيزه؟ آري اين چنين است

خورشيد را بر نيزه ديدن سهمگين است (3) .

( صفحه 46)

خورشيد كه نقاب از چهره برداشت امام قرآني را پيشروي خود گرفت و دستها را به آسمان بلند كرد و با بي نياز به راز و نياز پرداخت:

«پروردگارا! تو مايه ي اطمينان من در هر سختي، و اميد من در هر گرفتاري هستي، در هر مشكلي براي من پيش مي آيد تو ذخيره و اعتماد مني، چه اندوهها و گرفتاريها كه در آن دل ناتوان و چاره سازي اندك و دوست وامانده شد و دشمن سرزنش كرد، آن را به پيشگاه تو شكايت آوردم كه از همگان تنها به تو رغبت داشتم و تو آن را گشودي و از ميان برداشتي و كفايت فرمودي. تو

صاحب همه ي نعمتها و نيكيها و پايان و سرانجام همه ي خواسته هايي.»! (4) .

تعداد ياران امام در روز عاشورا سي و دو نفر سواره و چهل نفر پياده ذكر شده است و سيد بن طاووس از امام باقر (ع) نقل كرده است كه تعداد ياران امام چهل و پنج نفر سواره و يكصد نفر پياده بوده اند. (5) .

امام (ع)، زهير بن قين را در سمت راست سپاه و حبيب بن مظاهر را در سمت چپ سپاه گمارد و پرچم اسلام را به عباس بن علي سپرد. خيمه ها در پشت سپاهيان گمارد و جلو خندقها افراشته شده بود. (6) .

به فرمان امام مقداري ني و هيزم فراهم آورده شد و در پشت خيمه ها آتش زدند تا مبادا از پشت سر مورد هجوم قرار گيرند. لشكر دشمنان به سوي اردوگاه توحيد پيش روي كردند و شمر با ديدن شعله هاي آتش در پشت خيمه ها گفت: اي حسين، در همين جهان و پيش از روز رستاخيز به سوي آتش شتاب گرفتي؟

امام در پاسخ وي گفت: تو براي سوختن در آتش دوزخ سزاوارتري.

( صفحه 47)

>خطبه امام

>امام در كلام امام، و توبيخ كوفيان

>نصايح ياران امام

>بازگشت خالص

>اتمام حجت و نفرين سپاه كوفه

>ملاقات با عمر بن سعد

>نصيحت امام به سپاه كوفه

>سخنراني حر

>آغاز جنگ

>حماسه ي اصحاب

>آتش زدن خيمه ها

>نماز عشق

>شهداي خاندان رسالت

>تنهايي امام

>وداع امام حسين

>آخرين وداع

>هجوم ناجوانمردانه

>شكوه نيايش

>پرواز تا ملكوت

>تعداد شهداي كربلا

(1) بعضي از منابع روز عاشورا را روز شنبه قيد كرده اند. (ابن اثير، كامل، ج 4 ص 59، «جمعه ياشنبه» تاريخ طبري، ج 4 ص 320).

(2) ارشاد مفيد، ج 2، ص 99، اخبارالطوال، ص 3 - 2، خوارزمي، مقتل الحسين، ج 2، ص 4 اعلام الوري،

ص 237.

(3) معلم، علي، رجعت سرخ ستاره، ص 63.

(4) نهاية الارب، ج 7 ص 181.

(5) بحارالانوار، ج 45 ص 4.

(6) ارشاد مفيد، ج 2، ص 95.

خطبه امام

خطبه امام

آنگاه امام بر مركب خود سوار شد و با صداي بلند خطاب به سپاه عمر سعد فرمود:

ايها الناس اسمعوا قولي و لاتعجلوا حتي اعظكم بما هو حق لكم علي، و حتي اعتذر اليكم من مقدمي عليكم، فان قبلتم عذري و صدقتم قولي و اعطيتموني النصف من انفسكم كنتم بذلك اسعد و لم تعطوا النصف من انفسكم «فاجمعوا امركم و شركاءكم ثم لا يكن امركم عليكم غمة ثم اقضوا الي و لا تنظرون» (1) «ان وليي الله الذي نزل الكتاب و هو يتولي الصالحين (2) .

اي مردم، سخن مرا بشنويد و براي جنگ با من شتاب نكنيد تا شما را به آنچه شايسته ي شماست اندرز دهم و انگيزه ي خود را از آمدن به سوي شما بازگويم. اگر گفتار مرا بپذيريد و انصاف دهيد، سعادتمند خواهيد بود و براي جنگ با من دليلي نداريد و اگر نپذيرفتيد و انصاف روا نداشتيد شما و هم پيمانانتان همدل شويد و درباره ي من هر چه مي خواهيد انجام دهيد و به من مهلت ندهيد. (3) همانا ياور من پروردگاري است كه قرآن را فرو فرستاده و او ياور و دوستدار نيكان است. (4) .

( صفحه 48)

سخنان امان حسين (ع) آن چنان اندوه بزرگي را پديد آورد كه زنان آل طه و دختران رسول خدا طاقت از كف دادند و با صداي بلند گريستند. صداي گريه و شيون آنها موجب شد تا امام سخن خود را قطع كند و عباس و علي اكبر را مأمور

نمايد تا آنان را تسلي دهند و آرام كنند.

امام پيغام فرستاد: «صبر كنيد كه به خدا سوگند فراوان خواهيد گريست. (5) .

بانوان حرم باشنيدن فرمان امام صداي خود را در سينه حبس كردند و آرام آرام گريستند.

مأموريت آرامش خيمه هاي حسين (ع) به عهده ي عقيله ي بني هاشم و تكيه گاه خاندان وحي است؛ زينبي كه در همه جا و همه حال از حسين جدا نشده است، و جاي جاي بوسه هاي پيامبر رحمت، علي (ع) و مادر گرامي خود را بر سر و صورت مظلوم كربلا ديده است و هم اكنون شادي دل رسول خدا را در محاصره ي شمشيرهاي برهنه ي سپاه شقاوت و گمراهي مي بيند؛ براستي چه مأموريت بزرگي است!

(1) سوره ي «يونس» آيه ي 71.

(2) سوره ي «اعراف» آيه ي 196.

(3) سوره ي «يونس»، بخشي از آيه ي 71.

(4) سوره ي «اعراب»، قسمتي از آيه ي 196.

(5) نهاية الارب، ج 7 ص 182، تاريخ طبري، ج 4 ص 322، ابن اثير، كامل، ج 4 ص 61.

امام در كلام امام، و توبيخ كوفيان

امام در كلام امام، و توبيخ كوفيان

سپس امام خداي را حمد و ثنا گفت و بر رسول خدا و فرشتگان و پيامبران درود فرستاد و فرمود:

ايها الناس انسبوني من انا ثم ارجعوا الي انفسكم و عاتبوها و انظرو هل

( صفحه 49)

يحل لكم قتلي و انتهاك حرمتي؟

الست ابن بنت نبيكم و ابن وصيه و ابن عمه و اول المؤمنين بالله و المصدق لرسوله بما جاء من عند ربه؟

او ليس حمزة سيد الشهداء عم ابي؟ اوليس جعفر الطيار عمي؟

اولم يبلغكم قول رسول الله (ص) لي و لاخي.

هذان سيدا شباب اهل الجنة؟ فان صدقتموني بما اقول و هو الحق، و الله ما تعمدت الكذب منذ علمت ان الله يمقت عليه اهله، و

يضربه من اختلقه، و ان كذبتموني فان فيكم من أسالتموه اخبر كم، سلوا جابربن عبدالله الانصاري و اباسعيد الخدري و سهل بن سعد الساعدي و زيد بن ارقم و انس بن مالك يخبروكم انهم سمعوا هذه المقالة من رسول الله (ص) لي و لاخي، اما في هذا حاجز لكم عن سفك دمي؟!

اما بعد، نسبت مرا به ياد آوريد و ببينيد كه من كيستم؟ به خود رجوع كنيد و از خودش بپرسيد و بنگريد كه آيا كشتن و شكستن حرمت من براي شما پسنديده و سزاوار است؟

مگر من پسر دختر پيامبر شما و پسر وصي و پسر عموي او و نخستين كس از مؤمنان و تصديق كننده ي رسول خدا و آنچه آورده است نيستم؟

مگر حمزه - سيدالشهدا - عموي پدرم نيست؟ مگر جعفر طيار كه با دو بال خود در بهشت پرواز مي كند عموي من نيست؟

مگر اين سخن معروف و مشهور در ميان خودتان را كه رسول خدا در مورد من و برادرم فرمود:

اين دو سرور جوانان بهشتند نشنيده ايد؟ اگر اين سخن مرا تصديق مي كنيد كه حق است - به خدا سوگند از هنگامي كه دانسته ام كه خداوند دروغگو را دشمن مي دارد و دروغگو زيان

( صفحه 50)

مي بينيد هرگز دروغ نگفته ام - و اگر سخن مرا تصديق نمي كنيد، هنوز كساني ميان شما هستند كه اگر از آنها سؤال كنيد به شما خبر خواهند داد.

از جابربن عبدالله انصاري يا ابوسعيد خدري يا سهل بن سعد ساعدي يا زيدبن ارقم يا انس بن مالك بپرسيد... آيا تنها اين حديث كافي نيست كه شما را از ريختن خون من بازدارد - (1) .

... بر فرض كه در اين

سخن شك داشته باشيد، آيا در اين مورد نيز كه من پسر دختر پيامبر شما هستم دچار ترديد هستيد؟

به خدا سوگند در شرق و غرب زمين در ميان شما و ديگران كسي جز من پسر دختر رسول خدا نيست.

به من بگوييد چرا به كشتن من برخاسته ايد؟ آيا كسي از شما را كشته ام؟

يا مالي از شما را تلف كرده ام؟ يا زخمي به كسي زده ام كه مي خواهيد قصاص كنيد؟ (2) .

سپاه عمربن سعد را سكوتي مرگبار فراگرفت و كسي به سخنان امام پاسخ نگفت. امام پيمان شكنان كوفه را كه با نامه و پيغام او رابراي هدايت و نجات خود فراخوانده بودند و هم اكنون شمشيرهايشان را براي كشتن او آماده مي ساختند در ميان صفوف به هم پيوسته ي سپاه اموي مي ديد؛ خطاب به آنها فرمود:

اي شبث بن ربعي، حجاربن ابجر، قيس بن اشعث و اي يزيد بن حارث، مگر شما براي من ننوشتيد كه ميوه ها رسيده و باغستانها سرسبز و چاهها

( صفحه 51)

پرآب شده است و تو به سوي لشكري آماده خواهي آمد؟

آنان بي شرمانه گفتند: ما چنين ننوشته ايم.

امام فرمود: «سبحان الله! به خدا سوگند كه نوشته ايد.»

شمر كه تأثير سخنان امام را براي وحدت و انسجام سپاه بني اميه خطرناك مي ديد فرياد زد: او خدا را بر اساس يك حرف مي پرستد و در گمراهي است و نمي داند كه چه مي گويد! (3) .

حبيب بن مظاهر در پاسخ شمر با تندي گفت: به خدا سوگند تو خدا را با حرف مي پرستي، آن هم با هفتاد زبان؛ و غرق در تباهي و گمراهي هستي، اينكه سخن حسين (ع) را نمي فهمي راست مي گويي، چرا كه خدا بر دل تو مهر

زده است.

پس از اين گفت و گو بار ديگر سكوت جمعيت را فرا گرفت. سپس امام فرمود: اي مردم اگر مرا نمي خواهيد بگذاريد از پيش شما به پناهگاه خود در نقطه اي ديگر از زمين بروم.

قيس بن اشعث گفت: چرا به حكم پسر عموهايت تسليم نمي شوي؟ آنان كاري كه دوست نداشته باشي نسبت به تو انجام نخواهند داد و بدي از آنان به تو نخواهد رسيد.

امام در پاسخ قيس فرمود:

«تو هم برادر آن برادري. (4) آيا مي خواهي بني هاشم از تو بيشتر از خون مسلم بن عقيل مطالبه كنند؟ نه به خدا سوگند كه همچون اشخاص زبون دست در دست آنها نمي گذارم و چون بردگان گردن فرود نمي آورم و از

( صفحه 52)

جنگ نمي گريزم. (5) اي بندگان خدا، من به خداي خودم و خداي شما پناه مي برم از اينكه سنگسارم كنيد (6) ، از هر متكبري كه به روز رستاخيز ايمان ندارد، به خداي خود و شما پناه مي برم.» (7) .

سخنان امام پايان يافت و پس از آنكه از شتر خود پايين آمد به عقبة بن سمعان دستور فرمود تا شتر را به كناري ببرد و به آن زانو بزند. (8) .

(1) نويري، نهاية الارب، ج 7 ص 182، حياة الامام الحسين، ج 3 ص 184.

(2) ارشاد مفيد، ج 2، ص 97.

(3) تاريخ طبري، ج 4 ص 323، نهايةالارب، ج 7 ص 182.

(4) محمد بن اشعث، برادر قيس بن مسلم بن عقيل امان داده بود، ولي او را نزد ابن زياد برد و آنها را مسلم شهيد كردند.

(5) تاريخ طبري، ج 4 ص 323 «ولا اقر اقرار العبيد» ارشاد مفيد، ج 2 ص 102 -101، نفس المهموم،

ص 301 - 300 و نهايةالارب، ج 7، ص 183.

(6) سوره ي «دخان»،بخشي از آيه ي 20.

(7) سوره ي «غافر»، بخشي از آيه ي 27.

(8) نهاية الارب، ج 7 ص 183 و ارشاد مفيد، ج 2 ص 102.

نصايح ياران امام

نصايح ياران امام

سخنان امام ترديد و دودلي را در سپاه اموي به وجود آورده بود، عمربن سعد كه ادامه ي وضعيت را به مصلحت نمي ديد آماده باش داد و پس از سازمان يافتن سپاهيان، پرچمها افراشته شد و اردوگاه كوچك ارتش يكتاپرستي همانند نگيني در محاصره ي نيروهاي كوفه قرار گرفت. (1) .

عبدالله بن حوزه ي تميمي در حالي كه به ارتش توحيد نزديك مي شد فرياد زد: آيا حسين در ميان شماست؟ و چون دانست امام در نزديكي اوست فرياد برآورد: اي حسين! تو را به آتش بشارت مي دهم.

امام فرمود: «دروغ گفتي، من بخشنده و شفيع و مطاع نزد پروردگار خود خواهم رفت؛ اما تو كسيتي؟»

ابن حوزه خود را معرفي كرد و امام از خدا خواست تا او را در آتش بسوزاند ابن حوزه خشمگين شد و در همين هنگام مركب او رم كرد و وي

( صفحه 53)

بر زمين افتاد و در حالي كه پايش در ركاب اسب به دام افتاده بود به زمين كشيده مي شد تا آنكه در ميان خندق آتش افتاد.

امام چون دعايش را مستجاب ديد به نيايش پروردگار پرداخت و گفت: «خداوندا، ما از مقربان درگاه تو، اهل بيت پيامبر تو و ذريه ي او هستيم؛ حق ما را از ستمگران باز ستان.»

محمدبن اشعث با كنايه و استهزا گفت: چه قرابتي بين تو و پيامبر است؟!

امام حسين (ع) از خداوند درخواست كرد تا طعم ذلت و خواري را به وي بچشاند كه

اين دعا نيز مستجاب شد و محمدبن اشعث در ساعتي از روز كه از اسب پياده شده بود توسط عقربي گزيده شد و به كام مرگ افتاد. (2) مسروق بن وائل كه در پيشاپيش سپاه اموي مترصد فرصتي بود تا سر مبارك امام را از بدن جدا كند و به سوي ابن زياد ببرد با ديدن اين وضعيت از سپاه عمربن سعد جدا شد و با خود عهد كرد كه هرگز با اهل بيت پيامبر جنگ نكند. (3) .

زهيربن قين در حالي كه خود را كاملا تجهيز كرده بود خطاب به سپاهيان گفت: اي مردم كوفه، از عذاب خدا بسيار ترسان و بيمناك باشيد، اندرز دادن به مسلمان بر هر مسلماني لازم است و ما تا اين لحظه برادر يكديگر هستيم، دين و آيين ما يكي است و اين تا هنگامي پايدار است كه ميان ما شمشير كشيده نشود و شما هم اكنون سزاوار اندرز هستيد و چون شمشير فرود آيد عصمت و همبستگي از ميان مي رود و در آن صورت هر كدام از ما امتي هستيم. خداوند ما و شما را در مورد فرزندان

( صفحه 54)

محمد (ص) مورد آزمايش قرار داده است تا بنگرد كه ما و شما چگونه رفتار مي كنيم... (4) .

كوفيان زهير را دشنام دادند و عبيدالله بن زياد را ستودند و چون گفتار او با ايشان به نتيجه نمي انجاميد امام كسي را مأمور كرد تا به زهير پيغام رساند كه باز گردد.

بريربن خضير با اذن امام حسين (ع) به مقابل دشمن رفت و گفت: خداوند پيامبر را مبعوث كرد و او مردم را به توحيد و يكتاپرستي فراخواند. وي هم بشارت مي داد

و هم از آتش جهنم مي ترساند. او مشعل تابناكي فراراه انسانها بود؛ اما شما آب فرات را كه حيوانات از آن مي نوشند بر پسر دختر او منع مي كنيد. آيا اين است پاداش رسول خدا؟ (5) .

پاسخ دادند ما آنها را به عبيدالله بن زياد تسليم مي كنيم تا او درباره شان تصميم بگيرد.

برير گفت: آيا قبول نمي كنيد به همان جايي كه از آن آمده است برگردد؟ واي بر شما! مگر نامه ها و پيمانهاي خود را فراموش كرده ايد؟ اهل بيت پيامبر را خواسته ايد تا جانتان را فداي آنان كنيد و چون به سوي شما آمدند مي خواهيد آنها را به عبيدالله تسليم نماييد؟ آب را از آنها مضايقه مي كنيد، چه به روز پاسدار حرمت حريم رسول خدا آورده ايد؟ خداوند شما را سيراب نگرداند كه بد مردمي هستيد.

يكي از سپاهيان گفت: ما سخنان تو را نمي فهميم.

برير گفت: خداوند را سپاس كه بصيرتم را درباره ي شما افزود. خداوندا از اعمال اين مردم بيزاري مي جويم. ترس خود را در ميان آنها بيفكن و چون تو را ملاقات كنند كه آنان خشمگين باش. سپاه ظلم به سويش

( صفحه 55)

تيراندازي كردند و برير بازگشت. (6) .

با وخامت اوضاع حربن يزيد به نزد عمربن سعد رفت و گفت: خداوند قرين صلاحت بداند، آيا براستي با اين مرد نبرد مي كني؟

عمربن سعد گفت: آري، به خدا سوگند جنگي كه آسانترين صورت آن، قطع سرها و جدا شدن دستها باشد. (7) .

(1) خوارزمي، مقتل الحسين، ج 2 ص 6.

(2) ارشاد مفيد، ج 2 ص 102. خوارزمي مي گويد محمدبن اشعث در اثر همان عقرب گزيدگي خانه نشين شد تا اينكه مختار او را كشت. (مقتل الحسين، ج 1، ص 349).

(3)

ابن اثير، كامل، ج 4 ص 66.

(4) نهاية الارب، ج 7 ص 184 - 183.

(5) ابصار العين، ص 71.

(6) بحارالانوار، ج 45، ص 5.

(7) بهاية الارب، ج 7، ص 185.

بازگشت خالص

بازگشت خالص

حيرت سراسر وجود حر را فراگرفت، او كه در انديشه اش چنين سرانجامي را باور نداشت آهسته آهسته به اردوگاه توحيد نزديك شد، و در حالي كه لرزه تمامي قامت رشيد او را در خود فرو گرفته بود، با سؤال مردي از مهاجران قبليه ي اوس مواجه شد، اي پسر يزيد چه قصد كرده اي؟ آيا مي خواهي به حسين حمله كني؟ حر در حالي كه به خود مي پيچيد همچنان غرق سكوت بود كه آن مرد گفت: اي پسر يزيد كار تو شگفت آور است، به خدا سوگند كه هرگز در هيچ اردوگاهي آنچه هم اكنون از تو مي بينم نديده ام و اگر از من بپرسند كه شجاعترين فرد كوفه كيست، كسي جز تو را نام نخواهم برد، اين چه حالتي است كه از تو مي بينم؟

حر پاسخ داد: به خدا سوگند خود را در ميان دوزخ و بهشت مردد مي بينم و چيزي را بر بهشت ترجيح نمي دهم هر چند مرا قطعه قطعه كنند و آتش بزنند.

سپس به محضر امام رفت و گفت: خداوند جانم را فدايت گرداند اي

( صفحه 56)

پسر رسول خدا، اين من بودم كه مانع بازگشت تو شدم و در راه پا به پاي تو آمدم و در اين سرزمين تو را فرود آوردم... در پيشگاه الهي توبه مي كنم و تا آخرين نفس با تو همراه خواهم بود، آيا توبه ام پذيرفته است؟

امام مهربان و بخشنده در حالي كه تبسمي زيبا چهره ي ملكوتي اش را زينت داده بود فرمود:

«خدا توبه ات را مي پذيرد و تو را مي آمرزد.»

اتمام حجت و نفرين سپاه كوفه

اتمام حجت و نفرين سپاه كوفه

همهمه ي سپاهيان ياغي اموي تمامي صحرا را پر كرده بود. امام قصد داشت بار ديگر با آنان سخن گويد تا شايد كسي هدايت شود و از گمراهي و ضلالت نجات يابد اما بي اعتنايي و هلهله ي سپاه، اجازه ي سخن را از حجت خدا گرفت، لذا امام به آنها برتافت و فرمود:

ويلكم ما عليكم ان تنصتوا الي فتسمعوا قولي و انما ادعوكم الي سبيل الرشاد فمن اطاعني مان من المرشدين و من عصاني كان من المهلكين و كلكم عاص لامري غير مستمع قولي ملئت بطونكم من الحرام و طبع علي قلوبكم. وليكم الا تنصتون! الا تسمعون؟! (1) .

واي بر شما! چه مي شود كه آرام نمي گيريد تا سخن مرا بشنويد؟ من شما را به راه راست مي خوانم. هر كس سخن مرا بشنود و اطاعت كند، از جمله هدايت شدگان است و هر كس نافرماني كند نابود مي شود. چون شكمهايتان انباشته از حرام است و بر قلبهايتان مهر نهاده شده است، به سخنانم گوش نمي دهيد و مرا

( صفحه 57)

نافرماني مي كنيد. واي بر شما! چرا گوش فرا نمي دهيد و سكوت نمي كنيد؟ (2) .

سخنان امام كه از دل دريايي و روح آن بزرگ مرد الهي برخاسته بود، سپاهيان را در سكوت فرو برد و آنها را به ملامت يكديگر واداشت. پس از آرامش كوفيان امام حسين (ع) ادامه داد:

تبا لكم ايتها الجماعة و ترحا، احين استصرختمونا و الهين فاصرخناكم موجفين سللتم علينا سيفا كان في ايماننا و حششتم علينا نارا اقتد حناها علي عدونا و عدوكم، سيفا كان في ايماننا و حششتم علينا نارا اقتدحناها علي عدونا وعدوكم،

فاصبحتم البا لفا علي اوليائكم ويدا لاعدائكم بغير عدل افشوه فيكم و لا لامل اصبح لكم فيهم و عن غير حدث كان منا و لا رأي تفيل عنا، فهلا - لكم الويلات - تركتمونا و السيف مشيم و الجاش طامن و الرأي لم يستحصف، و لكن استسرعتم اليها كتطايرالدبي و تداعيتم لها كتداعي الفراش، فسحقا و بعدا لطواغيت الامة و شذاذ الاحزاب و نبذة الكتاب و نفثة الشيطان و محرفي الكلام و مطفئي السنن و ملحقي العهرة بالنسب، المستهزئين الذين جعلوا القرآن عضين. و الله انه لخذل فيكم معروف، قد و شجت عليه عروقكم و تورات علين اصولكم فكنتم اخبث ثمرة، شجا للناظر و اكلة للغاصب الا فلعنة الله علي الناكثين الذين ينقضون الايمان بعد توكيدها و قد جعلوا الله عليهم كفيلا، الا و ان الدعي ابن الدعي قد ركز منا بين اثنتين بين الملة - السلة - و الذلة و هيهات منا الدنيئة - الذلة - يأبي ذلك الله و رسوله و المؤمنون و حجور طابت و انوف حمية و نفوس ابية ان نؤثر طاعة اللئام علي مصارع الكرام و اني زاحف اليهم بهذه الاسرة علي كلب العدو - قلة العدد - و كثرت العدو

( صفحه 58)

و خذلة الناصر.

اي مردم، ننگ وخواري و حسرت بر شما كه با اشتياق مرا به سوي خود خوانديد و هنگامي كه فرياد و درخواست شما را اجابت كردم و به سوي شما آمدم، شمشيرهاي خود را به روي ما كشيديد و آتش فتنه اي را كه دشمنان ما و شما افروخته بودند شعله ور ساختيد، بر ضد دوستان و رهبران خود به پا خاسته ايد و براي ياري دشمنانتان آماده شده ايد،

بي آنكه دشمن شما به سوي عدالت گام بردارد و يا اينكه به آرزو و درخواستي از شما عمل كند، جز سود حرامي از دنيا كه سهم شما شده است و زندگي پست و پر ذلتي كه به آن دل بسته ايد. اگر از شما پرسيده شود كه چرا اين گونه با ما مي جنگيد، آيا مي توانيد ادعا كنيد كه ما در دين بدعتي نهاده ايم، يا در پاسداري از دين جدمان پيامبر خدا خطايي از ما ديده شده است؟ پس چگونه نابودي و تباهي از آن شما نباشد كه از ما رويگردان شده و رهايمان ساخته ايد و به لشكر دشمن پيوسته و پرچم دشمني و جنگ افراشته ايد. چرا كه زمان كه شمشيرها در نيام و دلها آرام و انديشه ي دشمن خام بود ما را رها نكرديد، بلكه سيل ملخ و انبوه پروانه ها هجوم آورديد؟

نابود شويد، اي بردگان كنيز، بازماندگان احزاب، كفر و تباهي رها كنندگان قرآن و عاملان شيطان، متعصبان در گناه و تحريف كنندگان كتاب خدا، خاموش كنندگان سنت و قاتلان فرزندان و جانشينان پيامبر، ناپاكان پدرناشناس! آزاردهنده ي مؤمنان و ياران راستين رهبران باطل كه دين را به بازي گرفته اند

( صفحه 59)

و قرآن را رها و پاره پاره مي كنند. چه زشت است آنچه فرستادند (اعمال زشت) و عذاب ابدي را جايگاه هميشگي خود ساختند. اي جنگ افروزان، امروز كار شما به جايي رسيده كه دشمنان ما را ياري مي كنيد و از ياري ما سر مي پيچيد؟!

چرا اين گونه نكنيد؟ كه به خدا سوگند بي وفايي شما شهره ي روزگاران است و بنياد هستي شما به بي وفايي استوار و نهال جانتان از آن «بي وفايي» سيراب و قلبتان بر آن سرشته

و سينه هاي شما بر بي وفايي آرام گرفته است. شما تلخ ترين ميوه ي درختي هستيد كه چون باغبان آن در دهان گذارد راه گلويش را مسدود و چون غاصب آن را در كام نهد گوارا و خوش طعمش مي يابد. آگاه باشيد لعنت خدا بر ستمگران پيمان شكني است كه پس از استوار كردن پيمان خود آن را مي شكنند. شما بر عهد و پيمانتان خدا را كفيل گرفتيد در حالي كه ستم پيشه هستيد.

بدانيد كه آن انسان پدرناشناس بر دو امر پافشاري كرده است، بين شمشير كشيدن و تن به خواري سپردن، اما اين خواري و زبوني از ما بسيار دور است و خدا و رسول او خواري را بر ما نمي پسندند و مؤمنان و دامنهاي پاكي كه ما را پرورده اند به آن رضايت نمي دهند. بردگي همراه با اطاعت فرومايگان آن قدر ارزش ندارد كه از به خاك افتادن به همراهي رادمردان براي آن بتوان گذشت.

به خاك افتادن آزاد مردان سرآمد چه حسني ندارد كه از آن بتوان گذشت؟ اطاعت سفلگان چه ارزشي دارد كه نتوان رهايش ساخت؟

( صفحه 60)

بدانيد كه حجت را بر شما تمام كردم و راه عذر را بر شما بستم و سرانجام كار شما را بيم دادم، و اكنون كه ياران مرا رها كرده اند من با همين تعداد كم از خانواده ام باجمعيت فراوان شما مي جنگم.»

سپس اين اشعار را خواند:

فان نهزم فهزامون قدما

وان نغلب فغير مغلبينا

و ما ان طبنا جبن ولكن

منايانا و دولة آخرينا

اذا ما الموت رفع عن اناس

كلا كله اناخ بآخرينا

فافني ذالكم سروات قومي

كما افني القرون اولينا

فلوخلد الملوك اذن خلدنا

ولو بقي الكرام اذن بقينا

فقل للشامتين بنا افيقوا

سيلقي الشامتون كمالقنا (3) .

اگر پيروز شويم كه

تازگي ندارد م همراه پيروز بوده ايم و اگر هم شكست خوريم ما را شكست خورده نمي نامند.

ترس در سرشت ما راهي ندارد ولي حفظ كردن روحيه ي افراد با مرگ آنها منافات ندارد و مرگ ما دولت بعد از ما را نويد مي دهد.

هر گاه مرگ خود را از خانه ي ما و هر خانه اي بلند كند به دروازه ي ديگري خواهد خواباند.

كسي در دنيا نخواهد ماند و پيك مرگ خبر نيستي را به همه مي رساند، همان گونه كه پيشينيان را نيز آگاه كرد.

( صفحه 61)

اگر فرمانروايان مي ماندند ما هم باقي مي مانديم و اگر بقا براي آزادگان روا بود هر آينه ما هم ابدي مي شديم.

پس به سرزنش كنندگان بگوييد كه از خواب غفلت برخيزيد!

بزودي آنچه را ما ديديم شما هم خواهيد ديد.

سپس فرمود:

الا ثم لا تلبثون بعدها الا كريث ما يركب الفرس حتي تدور بكم الرحي، عهد عهده الي ابي عن جدي فاجمعوا امركم شركاء كم ثم كيدوني جميعا فلا تنظرون (اني توكلت علي الله ربي و ربكم ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها ان ربي علي صراط مستقيم). (4) اللهم احبس عنهم قطر السماء و ابعث عليهم سنين كسني يوسف وسلط عليهم غلام ثقيف يسقيهم كأسا مصبرة و لايدع فيها احدا الا قتلة بقتلة و ضربة و ينتقم لي و لاوليائي و اهل بيتي و اشياعي منهم فانهم غرونا و كذبونا و خذلونا و انت ربنا عليك توكلنا و اليك انبنا و اليك المصير.

به خدا سوگند كه شما هم بعد از ما ديري نمي پاييد و بيشتر از آنچه سواري پياده و يا پياده اي سوار شود نخواهيد ماند و روزگار سنگ آسياي مرگ را بر سر شما خواهد

چرخاند و شما را سراسيمه به سوي فنا خواهد برد. پدرم از زبان رسول خدا مرا بدين روز آگاهي داده بود. اكنون امور خود را گرد آوريد و با تابعان خود همدست شويد و مرا مهلت ندهيد و آگاه باشيد كه توكل من بر خداوند جهانيان است و ديدار او را از صميم قلب خواهانم.

( صفحه 62)

امام (ع) در پايان دست به دعا برداشت و ايشان را نفرين كرد:

خداوندا قطرات باران را از آنها دريغ كن (5) و قحطيهايي مانند قحطيهاي يوسف بر جانهايشان برانگيز و آن غلام ثقفي را بر آنها مسلط كن كه با جام پر از زهر آنها را سيراب سازد و از آنها احدي را نگذارد، مگر آنكه او را به قتل رساند و به جاي كشتن، كشتن و به جاي ضربت، ضربت از اينها براي من و خاندان و يارانم انتقام گيرد، چون اينها ما را دعوت كردند و دروغ گفتند و تنها گذاشتند. تو آفريدگار مايي و تنها به تو توكل مي كنم و به سوي تو روي نياز دارم و بازگشت ما به سوي توست.

با پايان يافتن سخنان امام، دلهاي مردان خدا سرشار از شور و حماسه شد و ميل همراهي و هم پروازي با شهداي بدر و احد، قلبهاي پاك ياران حسين (ع) را فرا گرفت. معلوم شد كه دنيا كوچكتر از آن است كه در مدار توجه و انديشه ي امام قرار داشته باشد و آن يگانه فرزانه جام بقا را در جاي ديگري جست و جو مي كند و هشياران كاروان حسيني نيز لذات و جذبه هاي دنيايي را به بازي گرفته اند و اين شرايط خطرناك، اوج اعتدال

و آرامش و عشق و ميل آنها براي خلق حماسه اي جاويدان است كه در آن عشق، عاطفه، معرفت، و حماسه ي ابدي، و عاقبت دنياخواهي و رياست طلبي گرفتار مرگي سخت و عبرت آميز خواهد شد.

( صفحه 63)

(1) بحارالانوار، ج 45، ص 9، خوارزمي، مقتل الحسين، ج 2 ص 6.

(2) بحارالانوار، ج 45، ص 9 خوارزمي، مقتل الحسين، ج 2، ص 6.

(3) خوارزمي مقتل الحسين، ج 2 ص 7 -6 مقرم، مقتل الحسين، ص 235 - 223، حياة الامام حسين بن علي، ج 3، ص 194 - 192. كمره اي، يك شب و روز عاشورا ص 116 - 106.

(4) سوره ي «هود» آيه ي 56.

(5) سالها پيش خشكسالي شديدي كوفه را فرا گرفت؛ روزهايي كه امام علي (ع) در مسجد كوفه اقامه ي نماز جماعت مي كرد. مردم مضطرب و نگران به سوي او رفتند و از او مدد خواستند. امام آنها را به حسين (ع) دلالت كرد. مردم در حالي كه حسين در پيشاپيش آنها بود به سوي صحرا رفتند. دستهاي كوچك حسين به سوي آسمان بلند شد و اشك در چشمان پاكش حلقه زد. هنوز بانگ نيايش او قطع نشده بود كه ابر سراسر آسمان را پوشاند و باراني بي امان باريدن گرفت. مردم شادمان و شتابان به سوي خانه دويدند و تمامي صحرا مملو از آب شد، پنداشتي درياست، اما امروز...

ملاقات با عمر بن سعد

ملاقات با عمر بن سعد

امام فرمانده ي سپاه اموي را به ديدار خود فراخواند و او علي رغم ميل باطني اش ملاقات را پذيرفت و چون در مقابل حسين (ع) قرار گرفت، امام وي را مورد خطاب قرار داد و فرمود:

«تو مرا مي كشي؟ گمان كرده اي كه آن فرزند بي ريشه كه فرزند

بي ريشه ي ديگري است (ابن زياد) حكومت ري و گرگان را به تو مي سپارد؟ به خدا سوگند كه اين گونه نخواهد شد و اين عهدي است كه بسته نشده است. هر چه مي تواني انجام بده كه پس از من نه در دنيا و نه در آخرت، شادمان نشوي و سرت را مي بينم كه در كوفه بر نيزه نصب كرد نه و كودكان آن را هدف قرار داده اند و بر آن سنگ مي زنند.»

عمربن سعد خشمگين و در حالي كه بغض و ناراحتي قلب او را در خود گرفته بود به سوي سپاهيان خود آمد و گفت: در انتظار چه هستيد؟ يكباره بر آنها حمله كنيد كه يك لقمه بيش نيستند. (1) .

(1) بحارالانوار، ج 45، ص 10. خوارزمي، مقتل الحسين، ج 2 ص 8. لواعج الاشجان، ص 262.

نصيحت امام به سپاه كوفه

نصيحت امام به سپاه كوفه

امام هدايت و سفير سعادت خاندان وحي كه اصلاح امور مردم و هدايت آنها را بر مدار خواسته ي و اراده ي خداوند سرلوحه ي خروج خود قرار داده بود (1) و هم اكنون آنها را در خطر بزرگ سقوط به منجلاب و تباهي مي ديد

( صفحه 64)

يك بار ديگر زبان به نصيحت و خيرخواهي آنان گشود، امام فرمود:

الحمد لله الذي خلق الدنيا فجعلها دار فناء و زوال، متصرفة باهلها حالا بعد حال فالمغرور من غرته و الشقي من فتنته، فلا تغرنكم هذه الدنيا فانها تقطع رجاء، من ركن اليها و تخيب طمع من طمع فيها، و اراكم قد اجتمعتم علي امر قد استخطتم الله فيه عليكم و اعرض بوجهه الكريم عنكم و احل بكم نقمته و جنبكم رحمته، فنعم الرب ربنا و بئس العبيد انتم، اقررتم بالطاعة

و امنتم بالرسول محمد (ص) ثم انكم زحفتم الي ذريته و عترته تريدون قتلهم لقد استحوذ عليكم الشيطان فانساكم ذكر الله العظيم فتبا لكم و لما تريدون، انا الله و انا اليه راجعون، هولاء قوم كفروا بعد ايمانهم فبعدا للقوم الظالمين.

خداوندي را ستايش مي كنم كه دنيا را آفريد و آن را خانه ي فنا و زوال مقرر فرمود و اهل دنيا را در احوالاتي گوناگون قرار داد، آنكه دنيا او را فريب داد بي خرد، فريفته دنيا و نگون بخت است. مبادا دنيا شما را فريب دهد كه دنيا اميد دلبسته هاي خود را قطع

( صفحه 65)

مي كند و طمع آن كس را كه دلبسته ي اوست نوميد مي سازد. شما را مي بينم براي انجام كاري اجتماع كرده ايد كه خدا را خشمگين ساخته است و او از شما روي برتافته و كيفرش را بر شما نازل كرده و شما را از رحمت خود دور گردانيده است. نيكو پروردگاري است خداوند ما، و شما بندگان بدي هستيد كه به طاعت او اقرار و به رسولش ايمان آورده ايد، ولي بر سر فرزندان و عترت او تاخته و تصميم به قتل آنها گرفته ايد، شيطان به شما غلبه كرد و خداي بزرگ را از ياد برديد، نابود شويد با هر آنچه مي خواهيد. همه ي ما از خدا هستيم و به سوي او باز خواهيم گشت، اينان جماعتي هستند كه پس از ايمان كافر شدند، رحمت پروردگار از ظالمان دور باد.

سخنان امام همچون پتكي گران بر وجدانهاي خفته ي كوفيان كوبيده مي شد و عمر بن سعد بيمناك از ادامه ي سخنان امام، خطاب به بزرگان سپاه خود گفت: واي بر شما! با او سخن مي گوييد، به خدا سوگند او

پسر همان پدر است كه اگر يك روز هم سخن خود را ادامه دهد از گفتار عاجز نشود.

شمر در راستاي سخنان امير خود خطاب به امام گفت: اين چه سخن است كه مي گويي؟

امام فرمود: «مي گويم از خدا ترسان باشيد و مرا به قتل نرسانيد، زيرا كشتن و شكستن حرمت من جايز نيست. من فرزند دختر پيامبر شما هستم و خديجه جده ي من همسر رسول خدا و پيامبر شماست، كه فرمود: حسن و حسين آقاي جوانان اهل بهشتند.» (2) .

( صفحه 66)

(1) امام حسين (ع) قبل از حركت طي مكتوبي به عنوان وصيت خطاب به محمد بن حنيفه نوشته بود:

... و اني لم اخرج اشرا و لابطرا و لامفسدا و لاظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح في امة جدي (ص) اريد ان آمر بالمعروف و انهي عن المنكر و اسير بسيرة جدي و ابي علي بن ابي طالب (ع)، فمن قبلني بقبول الحق فالله اولي بالحق و من رد علي هذا اصبر حتي يقضي الله بيني و بين القوم بالحق و هو خير الحاكمين.

اما بعد، خروج من بر يزيد براي ايجاد فتنه و فساد و يا براي سرگرمي و خودنمايي نيست بلكه خروج من براي اصلاح امور امت جدم رسول خدا (ص) است. من اراده كرده ام كه امر به معروف و نهي از منكر نمايم و از سيره ي جدم و پدرم علي بن ابي طالب (ع) پيروي كنم. اگر كسي دعوت به حق را پذيرفت پس خداوند سزاوارتر به قبول آن است و اگر كسي آن را نپذيرفت من صبر خواهم كرد تا خداي متعال ميان من و اين جماعت داوري كند و او بهترين حكم

كنندگان است.

(2) بحار الانوار، ج 45، ص 5.

سخنراني حر

سخنراني حر

فرمان جنگ صادر شد و سپاه بني اميه حمله ي خود را به سوي سپاه يكتاپرستي آغاز كرد. حربن يزيد كه تا لحظاتي پيش امير لشكر ظلمت بود، قامت افراشت و به سوي خط مقدم نبرد پيش تاخت. او كه دلاور انگشت نماي كوفه بود و در شجاعت و دلاورمردي در كوفه همتا نداشت، با چهره اي برافروخته و اراده اي پولادين مردم وبزرگان كوفه را نهيب زد: اي مردم كوفه، مادرانتان در عزايتان سوگوار باشند و اشك حسرت را بر شما ببارانند، شما اين بنده ي صالح را به سوي خود خوانديد و گفتيد در راه او جانبازي مي كنيد، اما هنگامي كه به سوي شما آمد او را رها كرديد و بر ضد او شمشير كشيديد، او را نگاه داشته ايد و مانند استخوان در گلويش مانده ايد. از همه سو او را محاصره كرده ايد و نمي گذاريد در اين زمين پهناور خدا به سويي رود، مانند اسير گرفتار شما شده است، او و زنان و خاندانش را از اين آب فرات محروم ساخته ايد درحالي كه همه از آن مي نوشند، پاسدار حرمت محمد (ص) درباره ي خاندان او نبوديد، خداوند در روز قيامت تشنگي شما را برطرف نكند.

صحنه ي كربلا مملو از غوغا بود و هر لحظه بيم جنگ مي رفت. عمروبن حجاج فرياد برآورد: آيا مي دانيد با چه كساني به نبرد پرداخته ايد؟ اينان شجاعان و دلاوران كوفه هستند. شما آماده ي جنگ با كساني شده ايد كه خود را براي مرگ مهيا كرده اند. مبادا كسي به تنهايي به ميدان آنها رود! (1) .

( صفحه 67)

(1) ارشاد مفيد، ج 2 ص 103 نهاية الارب، ج 7 ص 188

- 187.

آغاز جنگ

آغاز جنگ

عمروبن سعد براي سازمان دادن سپاه، پرچم جنگ را به غلام خود ذويد(1) سپرد و خود تيري را در كمان نهاد و به سوي ياران امام پرتاب كرد و با صداي بلند گفت: شما شاهد باشيد كه من اولين كسي بودم كه به سوي آنان تيراندازي كردم. آنگاه ديگران نيز شروع به تيراندازي كردند. (2) .

باران تير، بسياري از ياران امام را مجروح كرد (3) و پنجاه نفر به فيض شهادت نايل آمدند. (4) باران تير مي باريد و هر لحظه بزرگ مردي از تبار آسمانيان به خون مي غلتيد و كمي دورتر زينب و زنان حرم امام (ع) در كنار خيمه ها ديدگان نگران و دلهاي پردرد و مضطربشان را به آوردگاه دوخته بودند تا شاهد نابترين حماسه ي عالم آفرينش در صحنه ي كربلا باشند.

(1) بعضي اين فرد را (دريد) ناميده اند. (خوارزمي، مقتل الحسين، ج 2 ص 8).

(2) ارشاد مفيد، ج 2 ص 101، نهاية الارب، ج 7 ص 186، لواعج الاشجان، ص 270، انساب الاشراف، ج 3 ص 190، تاريخ طبري، ج 4 ص 325. وقعة الطف، ص 217.

(3) اعيان الشيعه، ج 1 ص 603.

(4) بحارالانوار، ج 45 ص 12.

حماسه ي اصحاب

حماسه ي اصحاب

ياران و دوستان اهل بيت پيشاپيش خاندان وحي صف آرايي كرده بودند و اجازه ي ورود به خط نبرد را به آنها نمي دادند و مي گفتند:

«پناه به خدا از اينكه ما زنده بمانيم و شاهد شهادت و به خون غلتيدن شما باشيم.»

پرورش يافتگان مكتب حسيني مرگ را به بازي گرفته بودند و هر كدام

( صفحه 68)

كه در مقابل امام هدايت خود قرار مي گرفتند با تبسمي ملكوتي مقتداي خود را ميهمان جشن عشق و ايثار خود مي كردند. ضيافتي

كه در آن زن و مرد پاسداري از حريم امامت را افتخار مي شمردند. مجلس عشق لاهوتيان زمين اهالي آسمان را به وجد آورده بود. آن سان كه امام صادق (ع) مي فرمايد:

از پدرم شنيدم كه چون اصحاب امام (ع)، با سپاه عمربن سعد درگير شد و آتش جنگ شعله ور گرديد، فرشتگان آسمانها به فرمان الهي به ياري حسين شتافتند؛ اما امام در پيروزي بر دشمنان و يا ملاقات خداوند، ملاقات حق را برگزيد. (1) .

در اين زمان امام (ع) بانگ برآورد:

«اما من مغيث يغيثنا لوجه الله؟! اما من ذاب يذب عن حرم رسول الله؟!» (2) .

«آيا فرياد رسي هست كه براي خدا ما را ياري كند؟ آيا مدافعي هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟»

عبدالله بن عمير كه همراه با همسر خود ام وهب مانند ديگر ياران دين خدا به قيام برخاسته بود، به مقابله با سالم، غلام عبيدالله بن زياد و يسار، غلام زياد بن ابيه شتافت و هر دو را از پيش روي برداشت. چون به سوي خيمه بازگشت، ام وهب عمود خيمه را برگرفت و در تشجيع همسرش گفت: پدر و مادرم فدايت باد، در برابر ذريه ي رسول خدا مبارزه كن و خود به قصد مبارزه با همسرش همراه شد.

عبدالله بن عمير از او درخواست كرد تا به خيمه بازگردد ولي او در حالي كه لباس عبدالله را گرفته بود گفت: هرگز تو را رها نمي كنم تا در

( صفحه 69)

كنار تو كشته شوم، تا اينكه به فرمان امام به خيمه بازگشت (3) و عبدالله بن عمير همراه با عده اي از هر زمان خود به ميدان معركه بازگشتند و جنگ سختي درگرفت، چون غبار

جنگ فرونشست، ام وهب شوي خود را در ضيافت الهي ديد، به سوي او رفت و بر بالين او نشست و در حالي كه غبار از رويش مي زدود گفت: بهشت خداوندي گواراي تو باد، از خدايي كه بهشت را روزي تو كرد مي خواهم كه مرا مصاحب تو قرار دهد.

در اين هنگام غلام شمر عمود آهنين را بر سر وي فرود آورد و آن بانوي شجاع در كنار همسرش به شهادت رسيد (4) زمان بي وقفه مي گذشت و هر لحظه بر آمار شهدا افزوده مي شد. بسياري از بزرگان لشكر توحيد جان باخته بودند. عبدالله بن عمير، عماربن سلام از اصحاب رسول خدا (ص) و علي (ع)، مسلم بن كثير جانباز سپاه امام علي (ع)، نافع بن هلال نويسنده ي حديث و حافظ قرآن، مسلم بن عوسجه صحابي شجاع رسول خدا (ص)، حربن يزيد، حبيب بن مظاهر صحابي رسول خدا، محبوب و حامل علوم علي (ع) و بسياري كه هر كدام راهنمايي بودند در ميان مردم خويش، به لقاي حق نايل شدند. ابن شهر آشوب تعداد شهداي حمله ي اول را چهل نفر دانسته، و نام بيست و هشت نفر را ثبت كرده است. (5) .

( صفحه 70)

(1) بحارالانوار، ج 45 ص 12، كافي، ج 1 ص 465 با كمي اختلاف.

(2) الملهوف، ص 49.

(3) وقعة الطف، ص 219 - 217، تاريخ طبري، ج 4 ص 327، انساب الاشراف، ج 3 ص 190، البداية والنهاية، ج 8 ص 82.

(4) خوارزمي، مقتل الحسين، ج 2 ص 13، لواعج الاشجان، ص 274. همچنين ذكر شده است كه فرزند ام وهب از جمله ياران حضرت سيدالشهدا (ع) بود كه پس از شهادت پدر به ديدار خدا شتافت و سپاه

عمربن سعد براي ايجاد ارعاب در اردوگاه توحيد سر بريده ي او را به سوي امام (ع) پرتاب كرد. ام وهب سر بريده ي فرزند خود را برگرفت و بوسيد.

(5) مناقب، ج 4، ص 113.

آتش زدن خيمه ها

آتش زدن خيمه ها

كماكان جنگ ادامه داشت، عمربن سعد تعدادي از سربازانش را مأمور كرد تا خيمه هاي ال الله را از جاي درآورند و به آتش كشند. ياران امام براي جلوگيري از محاصره به مقابله پرداختند و چون درگيري شدت گرفت، به فرمان عمربن سعد خيمه ها به آتش كشيده شد.

امام فرمود: «بگذاريد خيمه ها را بسوزانند تا به دست خود راه عبور خود را بسته باشند.»

همان گونه كه امام مي فرمود. (1) اين اولين باري نبود كه خانه و حرم اهل بيت پيامبر به آتش كشيده مي شد، اهالي حرم كه با ديدن شعله هاي آتش ماجراي مدينه را به ياد مي آوردند، در حالي كه فرياد مي زدند از خيمه ها خارج شدند. عجب صحنه و ماجراي عجيبي! يك سو چكاچك شمشير و جنگي نابرابر، سويي ديگر زنان و كودكاني مضطرب و نگران و خميمه هايي آتش گرفته، باران تير كه از هر سو بر آن اردوگاه كوچك بارش گرفت است و بانويي كه علاوه بر مسئوليت آرامش و هدايت بانوان و كودكان تشنه و بي تاب، همه ي هستي اش را آماج تير و نيزه و شمشير مي بيند و با فروافتادن هر ستاره اي دل دريايي اش توفاني مي شود.

( صفحه 71)

(1) ابن اثير، كامل، ج 4 ص 69.

نماز عشق

نماز عشق

در همين هنگام ديدگان عمروبن عبدالله الصائدي كه وي را ابوثمامه مي ناميدند در جست و جوي خورشيدي بود كه در التهاب منظومه ي حسيني مي سوخت و حالا در مركز آسمان، وقت نماز را يادآور مي شد. او به امام نزديك شد و با احترام گفت: فدايت شوم اي ابي عبدالله (ع)، اين جمعيت به ما نزديك شده اند و به خدا سوگند من بايد پيش از تو كشته

شوم، اما مايلم در حالي خدا را ملاقات كنم كه با تو نماز خوانده باشم.

امام فرمود: «نماز را تذكر دادي، خداي تو را از نمازگزاران قرار دهد!» زهيربن قين و سعدبن عبدالله در برابر امام قرار گرفتند تا نماز با قامت و قيام حسين (ع) زينت يابد و امر حتمي الهي اقامه شود و چون تيري به سوي امام پرتاب شد سعيد بن عبدالله خود را در برابر آن قرار داد تا جان پاك و زلالش را كه رنگ خدا گرفته بود به چلچراغ شهادت بيارايد. (1) .

با خاتمه ي نماز و گذر زمان از تعداد پاسداران حريم ولايت كاسته مي شد.

امام بار ديگر خطاب به اصحاب خود فرمود: «اي بزرگ زادگان پايداري كنيد، مرگ مانند پلي است كه شما را از سختيها و دردها به سوي بهشت گسترده و نعمت هميشگي الهي عبور مي دهد. كدام يك از شما ترك زندان را به اميد آرامش يافتن در قصر نمي پسندد؟ پدرم از رسول خدا (ص) نقل مي كرد كه: دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است و مرگ، پل مؤمن است به سوي بهشت و پل كافر است به طرف جهنم و عذاب الهي. نه به من دروغ گفته شده است و نه من دروغ مي گويم.» (2) .

ياران ولايت بار ديگر نبردي قهرمانانه را آغاز كردند اما شرايط به

( صفحه 72)

گونه اي بود كه با شهادت هر نفر خلاء حضورش احساس مي شد در حالي كه كميت فراوان و گسترده ي سپاه دشمن حكايت ديگري داشت، پنداري دريايي بود كه پايان نمي پذيرفت. (3) .

ديدگان امام به عمر بن سعد مغرور افتاد و فرمود:

«براي آنچه امروز مشاهده مي كني، روزي خواهد رسيد كه تو آزرده

شوي.» آنگاه دست به دعا برداشت:

«خداوندا، اهالي عراق ما را فريفتند و با ما خدعه كردند و با برادرم حسين بن علي نيز كردند آنچه مي خواستند.

خدايا شيرازه ي امورشان از هم گسسته فرما!» (4) .

بالاخره اصحاب و ياران امام جملگي، بي رغبت به عالم ناسوت و بلند پرواز به سوي ملكوت، همگي به سوي جايگاه ابدي خود در جوار رحمت رب بال گشودند. به قول شاعر عرب:

جادوا بانفسهم في حب سيدهم

والجود بالنفس اقصي غاية الجود

السابقون الي المكارم العلي

والحائزون غدا حياض الكوثر

لولا صوارمهم و وقع نبالهم

لم تسمع الآذان صوت مكبر

«اينها در راه محبت امام خود از جان گذشتند و ايثار جان بالاترين مرتبه جود و بخشش است.

آنان كه مراتب عاليه پيشي گرفته اند، آنهايي هستند كه فردا از كوثر مي نوشند.

اگر شمشيرها و تيرهاي آن جوانمردان نبود گوشها ديگر صداي اذان موذنان را نمي شنيد.»

( صفحه 73)

(1) لواعج الاشجان، ص 302.

(2) معاني الاخبار، ص 274.

(3) ارشاد مفيد، ج 2 ص 104.

(4) ابن سعد، طبقات كبري، ترجمه ي امام حسين، ص 72.

شهداي خاندان رسالت

شهداي خاندان رسالت

>اولين مبارز علي اكبر

>حماسه ي علي اصغر

اولين مبارز علي اكبر

اولين مبارز علي اكبر

اكنون نوبت به خاندان پيامبر رسيده بود و ديگر كسي از اصحاب براي دفاع از حريم ولايت باقي نمانده بود. فرزندان علي و امام حسن (ع)، جعفر طيار و عقيل مشتاق شهادت بودند؛ امام اولين مبارز خاندان وحي پسر بزرگ امام، علي اكبر بود. او بزرگترين فرزند امام (1) و مادرش ليلي دختر ابي مره بن عروةبن مسعود ثقفي است. (2) .

امام بدون تأمل و درنگ به او اذن ميدان داد. هنگامي كه علي اكبر راهي ميدان شد انگشت سبابه ي خود را به سوي آسمان بلند كرد و گفت:

خداوندا! بر آنان شاهد باش، جواني را به سوي آنان فرستادم كه از نظر سيما و سيرت وكمال شبيه ترين مردم به فرستاده ي توست، و هر گاه ما به ديدار پيامبر تو مشتاق مي شديم به جمال او نظر مي كرديم.

پرودگارا! بركات زميني را از آنان دريغ دار، جمعيشان را متفرق گردان و امرانشان را از آنان راضي مگردان! آنان ما را دعوت كردند تا به ياري ما برخيزند اما هم اكنون بر ما تاخته اند و از كشتن ما ابايي ندارند و بر آن هستند كه كسي از ما زنده نماند.» (3) .

سپس امام عمربن سعد را نفرين كرد و با آواز بلند قرآن تلاوت فرمود:

ان الله اصطفي آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران علي العالمين ذرية بعضها من بعض و الله سميع عليم. (4) .

( صفحه 74)

آنگاه علي اكبر به سپاه بني اميه هجوم برد. (5) او در حالي كه رجز مي خواند به سوي آوردگاه شتافت.

انا علي بن حسين بن علي

نحن و بيت الله اولي بالنبي

اطعنكم

بالرمح حتي ينثني

اضربكم بالسيف احمي عن ابي

ضرب غلام هاشمي علوي

و الله لا يحكم فنا ابن الدعي

«من علي پسر حسين بن علي هستم، به خدا سوگند كه ما از همه به رسول خدا نزديكتريم. آن قدر با نيزه بر شما زنم كه خم شود، از پدر خود حمايت كنم و باشمشير بر شما ضربت فرود آورم. آن گونه كه زيبنده ي جوان هاشمي علوي است، به خدا سوگند فرزند بي ريشه نمي تواند بر ما حكومت كند.»

او مانند شيري خشمناك سينه ي سپاه بني اميه را از هم مي شكافت، ولي بتدريج آثار خستگي و تشنگي در چهره اش نمايان شد. وي پس از جنگي برجسته و شجاعانه در حالي ك بدنش شدت مجروح شود به سوي امام بازگشت و گفت: اي پدر، عطش مرا كشت و سنگيني سلاح دچار زحمتم كرد، آيا جرعه ي آبي هست تا توان ادامه ي جنگ را بيابم؟

امام به او پاسخ داد:

«پسرم، اندكي به مبارزه ات ادامه بده، ديري نخواهد گذشت كه به ديدار جدم نايل گردي و او تو را آن چنان سيراب كند كه ديگر هيچ گاه تشنگي را احساس نكني.»

علي كه در اين بازگشت كام خشكيده ي پدر و امام خود را مشاهده كرد به ميدان نبرد بازگشت و در حالي كه رجز مي خواند به مبارزه مقدسش ادامه داد:

الحرب قد بانت لها الحقايق

و ظهرت من بعدها مصادق

( صفحه 75)

و الله رب العرش لا نفارق

جموعكم او تغمد البوارق

«در جنگ است كه جوهر مردان آشكار مي شود و درستي ادعاها پس از جنگ ظاهر مي شود.

به خداوند عرش سوگند كه از شما جدا نمي شوم مگر آنكه تيغهايتان غلاف شود.»

گروهي بر او تاختند و از هر سو جان شريف او را

آماج شمشيرهاي خود ساختند (6) و فرياد علي برخاست:

اي پدر جان سلام بر تو، جدم رسول خدا مرا سيراب كرد و امشب در انتظار توست. (7) بر تو درود مي فرستد و مي گويد در آمدنت به نزد ما شتاب كن!

سپس فريادي زد و به فيض شهادت نايل آمد. (8) .

امام به سرعت بر بالين علي اكبر رفت و صورت را بر رخساره اش گذاشت و گفت:

«خدا بكشد آنهايي كه تو را كشتند و گستاخي را از حد گذراندند و حرمت رسول خدا را شكستند. پس از تو خاك بر سر دنيا!» (9) .

در اين زمان صداي گريه ي امام به قدري بلند شد كه تا آن زمان كسي گريه اش را چنين نشنيده بود. (10) سر علي را بر دامان گرفت و در حالي كه خون از لبهايش پاك مي كرد صورتش را غرق بوسه ساخت و گفت: «فرزندم از محنت دنيا آسوده شدي. پدرت نيز بزودي به تو ملحق خواهد شد.» (11) .

زينب كبري پريشان و شتاب زده از خيمه ها بيرون دويد و خود را به

( صفحه 76)

روي علي اكبر انداخت. امام خواهر خود را دلداري داد و در حالي كه به جوانان بني هاشم فرمود برادرشان را به خيمه ها بازگردانند خود خواهر را به خيمه آورد. (12) .

هنگامي كه علي اكبر را به خيمه بردند، خبر رسيد كه عون پسر زينب قهرمان بزرگ كربلا نيز شهيد شده است. (13) سردار بي همتاي كربلا كه بي صبرانه مشتاق ملاقات پدر و جد گرانقدر خود بود و اين سرزمين را ميقات معراج خود مي دانست در گذر هر لحظه خود را بيشتر به مراد مطلوب نزديك مي ديد. او وعده هاي حق و پيش بينيهاي عالمانه و

حكيمانه ي خود در مكه را محقق مي ديد و اهالي لاهوت و ناسوت را متحير احسان و ايثار خود كرده بود. (14) .

( صفحه 77)

عبدالله و محمد فرزندان مسلم بن عقيل، جعفر و عبدالرحمن، عبدالله و محمد بن ابي سعيد، فرزندان عقيل نيز جان خود را تقديم اسلام كردند و پس از آنكه از خاندان جعفربن ابي طالب، عبيد الله، محمد و عون فرزندان عبدالله و قاسم بن محمد به شهادت رسيدند، نوبت به فرزندان امام حسن مجتبي (ع) رسيد.

قاسم بن الحسن كه با مخالفت عمو براي رفتن به ميدان نبرد مواجه شده بود، آن قدر بر دست و پاي امام خود بوسه زد تا اذن ميدان گرفت. او جمال حسني داشت و به قول حميدبن مسلم مانند پاره ي ماه بود (15) ، اما كلامش از هر شمشيري برنده تر مي نمود:

ان تنكروني فانا ابن الحسن

سبط النبي المصطفي المؤتمن

هذا حسيم كالاسيرالمرتهن

بين اناس السقوا صوب المزن

«اگر مرا نمي شناسيد، فرزند امام حسن هستم، او كه فرزند پيامبر برگزيده و مورد اعتماد است.

اين حسين است كه همانند اسير در ميان گروهي است كه خداوند آنها را از بارانش سيراب نسازد.»

قاسم نيز پس از جنگي شديد هدف ضربت عمربن سعد ازدي قرار گرفت و عمويش را به ياري طلبيد. امام بسرعت از ميان صفوف دشمن عبور كرد و خود را به قاتل او رسانيد، دست او را از بدن جدا كرد و چون

( صفحه 78)

گروهي به ياري عمر آمدند جنگ در گرفت و پس از آنكه براي لحظاتي درگيري خاتمه يافت امام حسين (ع) بر بالين قاسم حاضر شد و فرمود: «چه قدر بر عموي تو سخت است كه او را

به كمك بخواني و از دست او كاري ساخته نباشد و يا تلاش او براي تو سودي نداشته باشد. از رحمت خدا دور باد آنان كه تو را كشتند.» (16) .

آنگاه امام قاسم را به خيمه آورد. ابوبكر و عبدالله نيز در ركاب عمو و امام خود به فيض شهادت نايل آمدند اما حسن بن الحسن كه در تاريخ به حسن مثني معروف است علي رغم مجاهدت و جراحتهاي فراوان با وساطت اسماء بن خارجه كه از خويشاوندان مادري او بود، زنده ماند و ابتدا به كوفه و پس از التيام جراحتها به مدينه رفت. (17) از فرزندان اميرالمؤمنين علي (ع) نيز پس از عبدالله، عثمان، جعفر، ابوبكر، محمد و عباس الاصغر (18) نوبت به عباس بن علي رسيد كه فرزند بزرگ ام البنين و ستون خيمه هاي ابي عبدالله (ع) بود.

حضرت صادق (ع) فرمود:

«كان عمنا العباس بن علي نافذ البصيرة صلب الايمان، جاهد مع ابي عبدالله و ابلي بلاء حسنا و مضي شهيدا.»

«عمويم عباس بن علي داراي بصيرتي نافذ و ايماني مستحكم و پايدار بود و در ركاب ابي عبدالله (ع) جهاد كرد و نيكو جنگيد تا به شهادت رسيد.»

هنگامي كه عباس تنهايي امام را ديد اجازه خواست تا عازم ميدان

( صفحه 79)

شود. امام (ع) نگاهش را به چهره ي زيبا و دل آراي برادر دوخت و فرمود: «تو صاحب لوا و علمدار من هستي.»

عباس گفت: مولاي من! سينه ام تنگ است و از زنگي خسته شده ام و قصد خونخواهي از اين دورويان دارم.

امام از او درخواست كرد تا براي كودكان حرم كمي آب تهيه كند. عباس كه از لبهاي خشكيده ي زينب و زنان حرم پريشان بود و

صداي العطش كودكان جانش را مي آزرد مشك و نيزه اش را برگرفت و پس از شكستن محاصره ي فرات وارد آن شد. براي لحظه اي قصد آشاميدن آب جاري فرات كرد اما عطش امام و اهل حرم او را از نوشيدن آب بازداشت، گوييا مي گفت:

يا نفس من بعد الحسين هوني

و بعده لاكنت ان تكوني

هذا الحسين شارب المنون

و تشربين بارد العين؟!

«اي نفس» زندگي بعد از حسين خواري و ذلت است و بعد از او نماني تا اين ذلت را دريابي.

اين حسين است كه شربت مرگ مي نوشد، تو آب سرد و گوارا مي نوشي؟!»

آب نخورده مشك را بر دوش كشيد و به سوي خيمه ها بازگشت اما كوفيان راه را بر او بستند و از هر سو محاصره اش كردند تا اينكه نوفل ازرق دست راست او را از بدن جدا كرد. عباس مشك را به دست چپ گرفت و گفت:

والله ان قطعتموا يميني

اني احامي ابدا عن ديني

و عن امام صادق اليقين

نجل النبي الطاره الاميني

«به خدا سوگند اگر چه دست راست مرا جدا كرديد اما من هميشه از دين خود حمايت خواهم كرد و حامي امامي خواهم بود كه در ايمانش

( صفحه 80)

صادق و فرزند پيامبر پاك و امين است.»

اما ديري نپاييد كه دست چپ عباس نيز از بدن جدا شد، اما پسر شجاع علي (ع) مشك را به دندان گرفت. باران تير مشك را به سينه ي عباس دوخت، تير بر ديدگان نافذ، و عمود آهنين بر فرق عباس اصابت كرد و فرزند ممتاز علي در حالي كه دست بر بدن نداشت با صورت از بالاي اسب به زمين افتاد و برادر و امامش را صدا زد. چون امام بر

بالين عباس حاضر شد فرمود:

«الان انكسر ظهري و قلت حيلتي.»

«اكنون كمرم شكست و راه چاره مسدود شد.» (19) .

خبر شهادت عباس، زنان و كودكان حرم را بسيار اندوهگين كرد. (20) با شهادت عباس آثار شكستگي در چهره ي امام آشكار شد، و در حالي كه با اندوهي فراوان برزمين مي نشست اشك بر صورت مباركش جاري شد. (21) اوضاع بسيار سخت و جانكاه بود، مرگ عباس در باور مخدرات حرم نمي گنجيد. حضرت سكينه از پدر سراغ عمو را گرفت. زينب در حالي كه فرياد وابرادر سر داده بود به سوي امام آمد. شرح اندوه بزرگ فرزند پاك پيامبر در انديشه و قلم نمي گنجد. امام حسين با دين آنان فرمود: «واضيعتنا بعدك.» (22) سپس اين چنين سرود:

اخي يا نورعيني يا شقيقي

فلي قد كنت كالركن الوثيق

( صفحه 81)

ايا ابن ابي نصحت اخاك حتي

سقاك الله كاسا من رحيق

ايا قمرا منيرا كنت عوني

علي كل النوائب في المضيق

فبعدك لا تطيب لنا حياة

سنجمع في الغداة علي الحقيق

الا لله شكوايي و صبري

و ما القاه من ظماء و ضيق (23) .

«برادرم، نور چشمانم و پاره ي تنم، تو براي من مانند ركني مطمئن بودي. اي پسر پدرم، خالصانه چنگ كردي تا از پيمانه اي كه در آن از رحيق بهشتي است نوشيدي. اي ماه منيرم تو در تمامي مصيبتها و سختيها كمكم بودي، بعد از تو زندگي براي ما تلخ است. فردا من و تو در كنار يكديگر خواهيم بود. بدان كه به خدا شكايت، و براي او صبر مي كنم و از تشنگي و سختيهايي كه متحمل شده ام به او پناه مي برم.»

بعضي گفته اند به علت كثرت جراحت و زخمها امام نتوانست بدن برادر

را به جايي كه اجساد ساير شهدا قرار داشت منتقل كند. (24) .

(1) ابصار العين، ص 21.

(2) وقعة الطف، ص 241، ارشاد مفيد، ج 3 ص 106، تاريخ طبري، ج 4 ص 340، ابن اثير، كامل، ج 4 ص 74.

(3) خوارزمي، مقتل الحسين، ج 2 ص 30، لواعج الاشجان، ص 328 - 327.

(4) سوره ي «آل عمران» آيات 34 - 33.

(5) بحارالانوار، ج 40، ص 42.

(6) مقرم، مقتل الحسين، ص 259.

(7) ابصار العين، ص 23.

(8) مقاتل الطالبين، ص 116.

(9) الملهوف، ص 48.

(10) نفس المهموم، ص 311.

(11) ذريعة النجاة، ص 128.

(12) الدمعةالساكبه، ج 4 ص 332.

(13) زينب الكبري، ص 141، تاريخ طبري، ج 4 ص 341 - 340.

(14) امام حسين (ع) هنگام خروج از مكه خطبه اي بدين شرح ايراد فرمودند:

«الحمدلله ماشاء الله و لا قوة الا بالله و صلي الله علي رسوله، خط الموت علي ولد آدم مخط القلادة علي جيد الفتاة و ما اولهني الي اسلافي اشتياق يعقوب الي يوسف، و خير لي مصرع انا لاقيه، كاني باوصالي تتقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و كربلا فيملان مني اكراشا جوفا و اجربة سغبا، لا محيص عن يوم خط بالقلم، رضي الله رضانا اهل البيت نصبر علي بلائه و يوفينا اجر الصابرين، لن تشذ عن رسول الله لحمته و هي مجموعة له في حظيرة القدس تقربهم عينه و ينجزبهم وعده، من كان باذلا فينا مهجته و موطنا علي لقاء الله نفسه فليرحل معنا فاني راحل مصبحا انشاءالله تعالي.» «سپاس مخصوص خداوند است، آنچه او خواهد همان شود و كسي را توان انجام كاري نيست مگر كمك او و درود خدا بر فرستاده او باد.

مرگ براي فرزندان آدم همانند

گردنبند بر گردن دختر بسته است و من در آرزوي ملاقات نياكان خود هستم، آن گونه كه يعقوب به ديدار يوسف مشتاق بود. از پيش زميني كه بايد محل شهادت من باشد و جسم مرا در خود جاي دهد انتخاب شده است و گويي مي بينم كه در سرزمين كربلا بندبند مرا گرگهاي بيابان در نواويس (قريه اي است كه قبيله ي حربن يزيد در آنجا سكونت داشتند ابصارالعين، ص 17) از هم جدا كرده و شكمهاي خالي خود را پر مي كنند، و براي آدمي گريز از تقديري كه قضاي الهي رقم زده است مقدور نيست، هر چه رضاي خداوند است مورد رضايت ما خاندان رسالت است. بر بلاي الهي اين آزمايش بزرگ و مهم صبر مي كنم و پاداش صبركنندگان با خداست. آنها كه با رسول خدا (ص) خويشاوندي دارند از آنها جدا نمي شوند و در بهشت در محضر او خواهند بود و ديدگان رسول خدا به ديدارشان روشن مي شود و اين وعده ي الهي است كه در او خلافي نيست.

هر كس مي خواهد جان خود را در راه ما فدا كند و خود را براي ديدار خدا آماده مي بيند با ما همسفر شود كه ان شاء الله صبحگاهان حركت خواهيم كرد.».

(15) وقعة الطف، ص 243.

(16) بحار الانوار، ج 45، ص 34.

(17) حياه الامام الحسين، ج 3 ص 256.

(18) بعضي گفته اند احتمالا دو نفر از فرزندان امام علي (ع) به نام عباس در كربلا شهيد شده اند: يكي عباس الاصغر است كه در شب عاشورا به مقام شهادت نايل آمد و مادر او صهباء ثعلبيه نام دارد و ديگري وجود مقدس عباس (ابوالفضل) است كه در روز عاشورا به شهادت رسيد.

وسيلة الدارين، ص 262.

(19) بحارالانوار، ج 45 ص 42. بعضي گفته اند امام (ع) سر برادر در دامان خود گرفت و چون خون از ديدگانش پاك كرد ديد عباس گريان است. فرمود: برادر، چرا گريه مي كني؟

عباس گفت: چگونه نگريم اي برادر و اي نور چشمانم. در همين زمان روح پاك فرزند رشيد ام البنين به ملكوت اعلا پيوست. (وسيلة الدارين، ص 274).

(20) وسيلة الدارين، ص 273.

(21) ذريعة النجاه، ص 125.

(22) مقرم، مقتل الحسين، ص 270.

(23) وسيلة الدارين، ص 273.

(24) الدمعة الساكبه، ج 4، ص 324.

حماسه ي علي اصغر

حماسه ي علي اصغر

هم اكنون زمان خلق فاجعه اي بزرگ از سوي جنايتكاران اموي و ظهور حماسه اي جاويدان از طرف سپاه توحيد است. چون امام حسين (ع) ديد كه سپاه دشمن در كشتن او اصرار دارد قرآن كريم را برداشت و آن را از هم گشود و بر سر گذاشت و ندا داد:

«بيني و بينكم كتاب الله و جدي محمدا رسول الله (ص).»

«اي مردم چرا خون مرا حلال مي شماريد؟ آيا من پسر دختر پيغمبر شما نيستم؟ آيا شما قول جدم را در مورد من و برادرم نشنيده ايد كه فرمود: هذان سيدا شباب اهل الجنة.»

( صفحه 82)

در اين هنگام نظرش به خيمه ها افتاد و چون در مقابل خيمه ها قرار گرفت، كودك شيرخوارش را مشاهده كرد (1) كه لبهايش از تشنگي گداخته بود و مي گريست.

امام آن كودك را به دست گرفت و فرمود:

«يا قوم ان لم ترحموني فارحموا هذا الطفل.»

«اي مردم اگر بر من رحم نمي كنيد بر اين طفل رحم كنيد.»

در اين هنگام حرملة بن كاهل با تيري سه شعبه گلوي علي اصغر را هدف گرفت. (2) .

خون گلو مشت امام را پر كرد.امام خون

سرباز چند ماهه اش را به آسمان پاشيد و فرمود:

«خداوندا اگر پيروزي را بر ما منع فرمودي آن را براي امري نيكوتر مقرر كن و از اين مردم ستم پيشه انتقام بگير!»

آنگاه فرمود:

«ما هون علي ما نزل بي انه بعين الله.»

«آنچه اين حادثه را برايم قابل تحمل مي سازد اين است كه در برابر چشم خداوند واقع مي شود.»

آنگاه امام خون را به آسمان پاشيد و قطره اي از آن به زمين

( صفحه 83)

بازنگشت. (3) سپس با غلاف شمشير گوشه اي از زمين را حفر كرد و علي را در آن خاك سپرد. (4) بعضي نيز گفته اند امام بر جنازه ي كودك خود نماز گزارد و پس از آنكه او را به خون خود آغشته ساخت به خاك سپرد. (5) .

گروهي نيز ذكر كرده اند كه از آسمان ندايي شنيده شد كه:

اي حسين كودكت را به ما بسپار كه در بهشت براي او شيردهنده اي است. (6) .

(1) بنابر نقل تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 245. در خيمه سربازي يك روزه در انتظار نامگذاري خود است. هنگامي كه امام عازم ميدان و سوار بر اسب بود كودك را به دست او دادند تا در گوش او اذان بگويد كه تيري بر حنجره ي كوچك او اصابت كرد.

امام در حالي كه تير از گلوي علي اصغر مي كشيد فرمود:

«والله لانت اكرم علي الله من الناقه و لمحمد اكرم علي الله من الصالح.»

«به خدا سوگند كه تو از ناقه گراميتر و محمد هم از صالح ارجمندتر است.»

آنگاه جنازه ي خون آلود كودك يك روزه ي خود را كه در انتظار بازگشت او بودند در كنار فرزندان و برادرزادگانش قرار داد.

(2) متنهي الآمال، ج 1 ص 714. به نقل از ثبت

ابن جوزي، در تذكره.

(3) علامه محسن امين روايتي را نقل مي كند كه امام خون را بر زمين ريخت. لواعج الاشجان، ص 354.

(4) ابصار العين، ص 24.

(5) مقتل الحسين مقرم، ص 273، نفس المهموم، ص 351.

(6) تذكرة الخواص، ص 143.

تنهايي امام

تنهايي امام

ديگر هيچ كس نمانده بود و امام تنها بود و اين تنهايي كه با بي تابي اهالي حرم صحنه اي عجيب آفريده بود در انديشه و باور انسان خاكي نمي گنجد. امام رئوف بار ديگر مردم را به آشتي با خدا فرا خواند:

«هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله؟ هل من موحد يخاف الله فينا؟ هل من مغيث يرجوا الله في اغاثتنا؟ هل من معين يرجو ما عندالله في اغاثتنا؟» (1) .

«آيا كسي هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟ آيا خداپرستي در ميان شما وجود دارد تا در مورد ظلمي كه بر ما رفته است از خدا بترسد؟ آيا كسي هست كه به فرياد رسي ما به خدا دل بسته باشد؟ آيا كسي هست

( صفحه 84)

كه در امداد به چشم اميد به پاداش الهي دوخته باشد؟»

در مقابل گوشهاي كر، ديدگان كور و دلهاي سنگين حرام خواران سپاه اموي فقط صداي زنان حرم بود كه به گريه بلند شد (2) و فقط زين العابدين كه تنها ذخيره ي آل محمد (ص) بود قصد ياري كرد كه امام مانع وي شد و روي خود را به سوي اجساد مطهر شهدا برگرداند و فرمود: «اي حبيب بن مظاهر و اي زهيربن قين، اي مسلم بن عوسجه و اي شجاعان و مردان روز جنگ! چرا وقتي صدايتان مي زنم كلام مرا نمي شنويد؟! شما را فرا مي خوانم ولي اجابتم نمي كنيد؟! شما همگي خفته ايد

و من اميدوارم از خواب شيرين سر برداريد كه پرده نشينان خاندان پيامبر بعد از شما ياوري ندارند، از خواب برخيزيد، اي افراد باكرامت خاندان پيامبر، و در مقابل اي طغيان و نافرماني دفاع كنيد.» (3) .

(1) طبرسي، الاحتجاج، ج 2 ص 101.

(2) الملهوف، ص 51.

(3) الملهوف، ص 51.

وداع امام حسين

وداع امام حسين

«يا سكينه، يا فاطمه، يا زينب، يا ام كلثوم! عليكن مني السلام.»

بانوان حرم با شنيدن خداحافظي به شيون و زاري پرداختند و امام آنها را به خويشتنداري دعوت فرمود. سكينه را كه بسيار دوست مي داشت به سينه ي خود چسباند و در حالي كه اشك از ديده اش مي زدود، فرمود:

«... دل مرا با اشك حسرت خويش مسوزان! مادامي كه جان در تن من است... اي برگزيده ي زنان.» (1) .

( صفحه 85)

سرانجام امام در مقابل چشمهاي نگران و اشك آلود اهالي حرم با شمشير برهنه تنهاي تنها در مقابل سپاه جهل و خشونت و ظلم ايستاد و فرمود:

انا ابن علي الطهر من آل هاشم

كفاني بهذا مفخرا حين افخر

و جدي رسول الله اكرم من شي

و نحن سراج الله في الخلق نزهر

و فاطم امي من سلالة احمد

و عمي يدعي ذالجناحين جعفر

و فينا كتاب الله انزل صادقا

و فينا الهدي و الوحي بالخير يذكر

و نحن امان الله للناس كلهم

نطول بهذا في الانام و نجهر

و نحن ولاة الحوض نسقي و لاتنا

بكاس رسول الله ماليس ينكر

و شيعتنا في الناس اكرم شيعة

و مبغضنا يوم القيامة يخسر (2) .

«من فرزند علي پاك از خاندان هاشم هستم و افتخار مي كنم و همين افتخار برايم كافي است.

جد من رسول خدا بهترين كسي است كه بر روي زمين حركت كرد و ما مشعلهاي نوراني خدا در ميان خلق هستيم.

مادرم فاطمه از

سلاله ي احمد، و عمويم جعفر است كه صاحب دو بال است.

كتاب خدا به صدق در ميان ما نازل شده است و در ما هدايت و وحي بخوبي ذكر مي شود.

ما امان خدا هستيم براي تمامي مردم كه آشكارا و پنهان آن را بيان مي كنيم.

ما صاحبان حوضيم كه دوستانمان را با جام رسول خدا سيراب مي كنيم و اين قابل انكار نيست.

شيعيان ما در ميان مردم گرامي ترين پيروان هستند و دشمن ما در روز

( صفحه 86)

قيامت زيانكار است.»

نبرد آغاز شد و امام در حالي كه بر سمت راست سپاه اموي مي تاخت فرمود:

الموت اولي من ركوب العار

و العار اولي من دخول النار

«مرگ از آلوده شدن به عار بهتر است و عار از داخل شدن به آتش.»

سپس هنگام تهاجم به سمت چپ كوفيان گفت:

انا الحسين بن علي

اليت ان لا انثني

احمي عيالات ابي

امضي علي دين النبي (3) .

«من حسين فرزند علي هستم كه سوگند ياد كرده ام تسليم نشوم.

از خاندان پدرم حمايت، و از دين پيامبر خدا پيروي مي كنم.»

امام (ع) پس از جنگي برجسته براي آخرين بار با بياني شيوا مردم را به حق دعوت فرمود:

عبادالله اتقوالله و كونوا من الدنيا علي حذر فان الدنيا لو بقيت لاحد و بقي عليها احد لكانت الانبياء احق بالبقاء و اولي بالرضا و ارضي باقضاء، غير ان الله تعالي خلق الدنيا للبلاء و خلق اهلها للفناء فجديدها بال و نعيمها مضمحل و سرورها مكفهر و المنزل بلغة و الدار قلعة، فتزودوا فان خيرالزاد التقوي و اتقو الله لعلكم تفلحون. (4) . بندگان خدا، از خد بترسيد و از دنيا برحذر باشيد! اگر دنيا براي كسي باقي مي ماند و كسي در دنيا جاودان بود پيامبران

خدا سزاوارترين مردم به بقا و اولي به رضا و خشنودي و راضي تر به قضاي الهي بودند، اما خداوند تعالي دنيا را براي ابتلا و آزمايش خلق، و اهالي آن را براي فنا خلق فرموده است هر چيز نو و تازه ي

( صفحه 87)

آن كهنه مي شود و نعمتهاي دنيا از بي مي رود و شاديهاي آن به تلخي تبديل مي شود. دنيا محل ماندن نيست، بلكه محل توشه برگرفتن است، پس توشه برگيريد كه بهترين توشه ها تقواست، تقواي الهي پيشه كنيد تا رستگار شويد.

(1) نفس المهموم،ص 346.

(2) طبرسي، الاحتجاج، ج 2 ص 103.

(3) مقرم، مقتل الحسين، ص 274.

(4) حياة الامام الحسين، ج 3 ص 282.

آخرين وداع

آخرين وداع

وداع آخر امام با اهالي حرم وحي بويژه زينب كبري ماجرايي عرشي و تصويري ملكوتي است كه نه انديشه قدرت درك آن را دارد و نه قلم استقامت تحريرش. تلاقي نگاه حسين در نگاه زينب سر مستتر و سنگيني و تلخي آن صعب مستصعب است كه به غير از زينب (س) و حسين (ع) هيچ جاني توان حملش را ندارد. هنگام صبر نبود پس امام خطاب به زنان و دختران حرم نبوت فرمود:

خود را براي سختيها آماده كنيد، آگاه باشيد كه خداوند حافظ و حمايت كننده ي شماست، و بزودي شما را از شر دشمنان نجات خواهد داد و عاقبت شما به خير خواهد رسيد و دشمنان شما به بلاها گرفتار شوند و در مقابل رنجها و مصايبي كه تحمل مي كنيد خداوند شما را از انواع نعمتها و كرامتها بهره مند خواهد ساخت. پس شكوه نكنيد و سخني بر زبان نياوريد كه از قدر و ارزش شما بكاهد. (1) .

آنگاه پيراهن كهنه اي خواست تا

كسي در آن طمع نكند، پس آن پيراهن را چاك زد و بر تن كرد تا غارتگران بني اميه از آن صرف نظر كنند (2) .

( صفحه 88)

(1) نفس الهموم، ص 355.

(2) الملهوف، ص 51.

هجوم ناجوانمردانه

هجوم ناجوانمردانه

به فرمان پسر سعد هنگامي كه امام در حال وداع با اهل بيت خود بود، هجوم سراسري آغاز شد. از هر سو تير مي باريد و آن بزرگوار سينه اش را در مقابل آماج تيرها سپر مي كرد. امام در برخورد با اين ناجوانمردي علت اين كينه و دشمني را جويا شد و پرسيد:

آيا من حقي را ترك كرده و يا سنتي را تغيير داده ام و يا شريعتي را تبديل كرده ام؟

بزرگان سپاه اموي گفتند: اين نبرد پاداش كينه اي است كه از پدر تو به دل داريم، از آنچه با پدران ما در روز بدر و حنين كرد. (1) .

امام كه ديگر توانش تحليل رفته بود و رمقي برايش نمانده بود قصد كرد تا لحظه اي استراحت كند، اما سنگي بر پيشاني اش نشست و خون، رخساره و محاسن او را در خود گرفت. خواست تا با لباس خود خونها را از چهره برگيرد كه تيري سه شعبه بر سينه اش اصابت كرد.

«بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله.»

امام تير سه شعبه را از پشت خود بيرون آورد و خون مانند ناودان جاري شد. با دست مشتي از خون دل الهي اش را به آسمان پاشيد و با مشتي ديگر محاسنش را رنگ خون كرد و فرمود:

«در اين حال بمانم تا جدم رسول خدا را ملاقات كنم.» (2) .

عده اي از سپاه به سوي خيمه هاي آل الله به حركت درآمدند و ديدگان نگران امام به سوي خيمه هاي

زنان بود. آخرين توان خود را جمع كرد و در حالي كه سراسر بدن مقدسش را خون فراگرفته بود فرياد زد:

( صفحه 89)

ويلكم يا شيعة آل ابي سفيان ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون يوم المعاد فكونوا احرارا في دنيا كم هذه و ارجعوا الي احسابكم ان كنتم عربا كما تزعمون.

واي بر شما پيروان خاندان ابوسفيان، اگر دين نداريد و از روز قيامت پروايي نداريد، در دنياي خود آزاده باشيد و به حسب و نسبت خود بازگرديد، اگر گمان داريد عرب هستيد.

شمر گفت: اي پسر فاطمه (س) چه مي گويي؟

امام (ع) فرمود: «من و شما در جنگ هستيم، زنان گناهي ندارند؛ به اين گروه بگو تا زنده هستم به حرم من تعرض نكنند.»

شمر درخواست امام را پذيرفت و نيروهاي غارت و جنايت از خيمه ها فاصله گرفتند، اما هر كس كه از راه مي رسيد با شمشير و نيزه ضربه اي به جسم شريف امام وارد مي ساخت. (3) .

(1) الامام الحسين و اصحابه، ص 306.

(2) بحارالانوار، ج 45، ص 53.

(3) الملهوف، ص 50، بحارالانوار، ج 45، ص 51، مناقب ابن شهر آشوب، ج 4 ص 111، ابن اثير، كامل، ج 4 ص 78.

شكوه نيايش

شكوه نيايش

يادگار علي (ع) و پيامبر (ص) بي اعتنا به تيغ و زخم سر به سوي آسمان داشت و غرق در نيايش پروردگار بود:

اللهم متعالي المكان عظيم الجبروت شديد المحال غني عن الخلائق عريض الكبرياء قادر علي ما تشاء قريب الرحمة صادق الوعد سابغ

( صفحه 90)

النعمة حسن البلاء قريب اذا دعيت محيط بما خلقت قابل التوبه لمن تاب اليك قادر علي ما اردت تدرك ما طلبت شكور اذا شكرت ذكور اذا ذكرت ادعوك محتاجا

و ارغب اليك فقيرا و افزع اليك خائفا و ابكي مكروبا و استعين بك ضعيفا و اتوكل عليك كافيا اللهم احكم بيننا و بين قومنا فانهم غرونا و خذلونا و غدروا بنا و نحن عترة نبيك و ولد حبيبك محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) الذي اصطفيته بالرسالة و ائتمنته علي الوحي فاجعل لنا من امرنا فرجا و مخرجا يا ارحم الراحمين.

اي پروردگار بلند مرتبه و صاحب قدرت و سلطنت بزرگ و تدبير و عقابي شديد، بي نياز از خلايق و داراي كبريايي گسترده و توانايي بر هر چه خواهي، رحمت تو نزديك و به وعده ي خود عمل خواهي كرد، نعمت تو تمام و بلايت نيكو، چون خوانده شوي نزديك و بر مخلوقات محيط و توبه ي نادم را مي پذيري، بر هر چه اراده كني نيرومند و بر آنچه خواهي توانايي، چون تو را سپاس گويند پاداش نيكو دهي، و چون يادت كنند يادشان نمايي. تو را مي خوانم در حالي كه محتاجم، رغبتم به سوي توست در حالي كه فقيرم. به تو پناه مي برم در بيم و ترس و در سختيها مي گريم و از تو كمك مي خواهم آنگاه كه دچار ضعف هستم بر تو توكل مي كنم و مرا كفايت مي كند.

پروردگارا، تو بين ما و قوم ما حكم فرما، اينها ما را فريفته و تنهايمان گذاشتند و با ما غدر نمودند، ما عترت پيامبر توييم و فرزند حبيب تو محمد (ص) كه او را به رسالت مبعوث فرمودي و امين وحي خود قرار دادي پس در امر ما فرج و گشايش مقرر فرما، اي مهربانترين مهربانان.

صبرا علي قضائك يا رب لا اله سواك يا عياث المستغيثين

مالي رب

( صفحه 91)

سواك و لا معبود غيرك، صبرا علي حلمك يا غياث من لا غياث له يا دائما لا نفاد له يا محيي الموتي يا قائما علي كل نفس بما كسبت، احكم بيني و بينهم و انت خيرالحاكمين. (1) .

بر قضا و حكم تو صبر مي كنم اي خدا، خدايي جز تو نيست، اي فريادرس استغاثه كنندگان، پروردگاري براي من غير از تو نيست و معبودي جز تو ندارم. بر حكم تو صبر مي كنم اي فريادرس كسي كه جز تو فريادرسي ندارد و اي كسي كه ابدي و هميشگي هستي و مردگان را زنده مي كني. اي آگاه و ناظر بر تمام اعمال و افعال بندگان، در ميان من و اينها حكم فرما كه تو بهترين حكم كنندگاني.

(1) مقرم، مقتل الحسين، ص 283 - 282.

پرواز تا ملكوت

پرواز تا ملكوت

امام محو خدا بود ودر حالي كه ديگر تواني براي حركت نداشت به فرمان شمر بار ديگر مورد حمله قرار گرفت. حصين بن تميم، تيري بر دهان وي زد و ابوايوب غنوي جنجره اش را هدف قرار داد. هنگامي كه امام سعي داشت تير را از حنجره ي خود بيرون آورد عمربن سعد به او نزديك شده بود. (1) زينب كبري نيز در حالي كه از خيمه بيرون مي آمد فرياد مي زد:

اي برادرم، اي آقاي من! اي از اهل بيت، كاش آسمان بر زمين سقوط مي كرد و اي كاش كوهها خرد و پراكنده به صحرا مي ريخت (2) .

زرعة بن شريك با شمشير دو ضربت سهمگين بر دست چپ و شانه ي امام زد و سنان بن انس هم با نيزه ضربتي نواخت كه بر اثر آن زينت دوش

( صفحه 92)

پيامبر بر خاك افتاد؛ افتادني

كه ديگر تواني براي برخاستنش نبود. سنان به خولي بن يزيد اصبحي گفت سر امام را از بدن جدا كند، اما او به لرزه درآمد و سنان خود سر امام را از بدن جدا كرد و به او سپرد (3) ، بدين سان شريفترين و پاكترين بدن عالم بر خاك كربلا قرار گرفت.

كربلا عجيب ترين صحنه ي عالم بود، تابلويي كامل و جامع از تمامي تعاريف خير و شر، داد و بيداد، شقاوت و سعادت، بخل و سخاوت، فاجعه و حماسه، شرك و توحيد، جهل و علم، ضلالت و هدايت، زشتي و زيبايي، خشونت و محبت و در يك كلام باطل و حق بود. يك پيكر پاره پاره و غرق در خون و بي سر، شناسنامه ي توحيد و كتاب نبوت تمامي انبياست، و تمامي عالم وجود حيرت زده ي شجاعت و مبهوت سخاوت و سوگوار مظلوميت و محو قداست و سرگشته ي حماسه ي هميشه جاويدان حسين (ع) است.

از ذرات جمادي تا لرزش اندامهاي نباتي و جنبش و خروش هر نفسي تا گردش اجرام آسماني فقط يك زمزمه به گوش جان مي رسد و آن فرياد «يا حسين (ع)» است. زمين به لرزه افتاد، شرق و غرب جهان تاريك شد و مردم را زلزله و برق فراگرفت، آسمان خون گريست وهاتفي ندا در داد كه:

به خدا سوگند امام، فرزند و برادر امام و پدر امامان، حسين بن علي (ع) كشته شد. (4) .

( صفحه 93)

بادها به حركت در آمد و توفان سرخي كه فرصتي براي ديدن نمي گذاشت آسمان را پوشاند و گمان كردند عذاب خداوندي بر آنها نازل شده است. (5) خورشيد از تماشاي اين جنايت تلخ آن چنان چهره در هم

كشيد كه ستارگان آسمان در نيمروز ظاهر شدند و گمان كردند كه قيامت برپا شده است. (6) .

فرهيختگان دنيا، سعادت فروشان صحنه ي كربلا صداي منادي را شنيدند:

اي امتي كه بعد از پيامبر خود متحير و گمراه شده ايد، خداوند شما را به قربان و فطر موفق نگرداند. (7) .

در اين ميان زينب در انديشه ي مأموريت بزرگ خود بود. تمام شب پيش را بيدار مانده و در نماز و نيايش و عبادت همراه با برادر خود بندگي خالص را بر پا داشته بود و اينك در شعاع تابش سرخ خورشيد دهم محرم كه ميل به سر بردن در فلق داشت براي پاسداري از حريم امامت صالحان و اقامه ي اولين نماز شب بي حسين (ع) آماده مي شد و صداي عزيز فاطمه (س) را مي شنيد كه ديشب مي گفت:

«يا اختاه لا تنسيني في نافلة الليل.»

«اي خواهر، مبادا در نماز شب مرا فراموش كني.» (8) .

از زير سنگ خون مي جوشيد و آبي آسماني به سرخي مي گراييد و تا آن روز هيچ گاه آسمان را آن چنان خونين نديده بودند. پنداشتي

( صفحه 94)

كه خون مي گريد. آسمان را سرخي شفق پوشانده بود. (9) .

ديگر كار از كار گذشته بود. مركب خون الود و بي سوار امام به سوي خيمه ها روان شد.

مي آيد از سمت غربت اسبي كه تنهاي تنهاست

تصوير مردي كه رفته است در چشمهايش هويداست

بالش كه همزاد موج است، دارد فراز و فرودي

اما فرازي كه بشكوه، اما فرودي كه زيباست

در عمق يادش نهفته است خشمي كه پايان ندارد

در زير خاكستر او گلهاي آتش شكوفاست

در جان او ريشه كرده ست، عشقي كه زخمي ترين است

زخمي كه از جنس گودال اما به ژرفاي درياست

در چشم او مي سرايد

مردي كه شعر رسايش

با آنكه كوتاه و ژرف است اما در اوج بلنداست

داغي كه از جنس لاله ست در چشم اشكش شكفته ست

با سركشيهاي آتش درآب و آيينه پيداست

هم زين او واژگون است هم يال او غرق خون است

جايي كه بايد بيفتد از پاي زينب همين جاست

دارد زبان نگاهش با خود سلام و پيامي

گويي سلامش به زينب اما پيامش به دنياست

افتاد امام من از پاي، تا آنكه مردي بتازد

در صحنه هايي كه امروز در عرصه هايي كه فرداست (10) .

( صفحه 95)

امام در سن 56 سالگي، در روز جمعه، دهم محرم الحرام سال 61 هجري ساعاتي بعد از نماز ظهر به شهادت رسيد (11) و نقل شده است كه بر پيراهن امام (ع) بيش از يكصد نشانه از ضربت شمشير و نيزه و تير مشاهده شد.

ابومخنف از امام صادق (ع) روايت مي كند كه بر بدن امام حسين (ع) جاي سي و چهار زخم شمشير و سي و سه زخم نيزه ديده شده است (12) ؛ اما غير از ضربات نيزه و شمشير آثاري از كبودي بر تن امام خودنمايي مي كرد كه حضرت زين العابدين آنها را آثار بند انبانهايي مي دانست كه او نيمه شبها آزوقه ي فقيران و مستمندان را در آنها قرار مي داد. (13) .

(1) بحارالانوار، ج 45، ص 55.

(2) ابن اثير، كامل، ج 4 ص 78.

(3) ابن اثير، كامل، ج 4 ص 78، نهاية الارب، ج 7 ص 196 - 195، انساب الاشراف، ج 3 ص 203. بعضي از مورخان نيز شمربن ذي الجوشن را قاتل امام دانسته اند، الاستيعاب، ج 1 ص 395، ابصار العين، ص 14، بعضي نيز خولي بن يزيد را قاتل

امام مي نامند. كشف الغمه، ج 2 ص 51 و مناقب ابن شهر آشوب، ج 4 ص 111.

(4) ذريعة النجاة، ص 147.

(5) الملهوف، ص 53.

(6) الصواعق المحرقه، ص 119 و مختصر تاريخ ابن عساكر، ج 7 ص 149.

(7) علل الشرايع، ج 2 ص 76.

(8) زينب الكبري، ص 91.

(9) تذكره الخواص، ص 273، تاريخ الخلفاء ابن عساكر، ص 207، البداية و النهاية، ج 8، ص 201، انساب الاشراف، ج 3 ص 228 - 226 و بحار الانوار، ج 45، ص 220 - 201.

(10) شعر از محمد علي مجاهدي.

(11) مقاتل الطالبين،ص 78. بلاذري مي گويد شهادت امام، روز شنبه، مصادف با عاشورا است و گفته شده روز جمعه بوده است. انساب الاشراف، ج 3 ص 187. ابن شهر آشوب نيز روزهاي شنبه، جمعه و دوشنبه را نيز به عنوان ايامي كه احتمال عاشورا در آنها مي رود نقل كرده است.مناقب، ج 4 ص 77.

(12) انساب الاشراف، ج 3 ص 203، معالم المدرستين، ج 3 ص 135، الملهوف، ص 54.

(13) بحار الانوار، ج 3 ص 191 - 190.

تعداد شهداي كربلا

تعداد شهداي كربلا

بلاذري مي گويد تمامي كساني كه با حسين (ع) كشته شدند، هفتاد و دو مرد بوده اند. (1) شيخ مفيد نيز سي و دو نفر سواره و چهل پياده را از شهداي عاشورا دانسته (2) و ابن اثير نيز همين تعداد را تأييد كرده است. اما مسعودي تعداد شهداي كربلا را هشتاد و نه نفر مي داند (3) سيدبن طاووس تعداد شهدا را هفتاد و هشت نفر بيان كرده است. (4) علامه مجلسي نيز از قول

( صفحه 96)

محمدبن ابي طالب تعداد شهداي كربلا را هشتاد و دو نفر دانسته است (5) و شيخ عباس

قمي نيز از قول امام باقر (ع) نقل كرده كه تعداد شهدا يكصد و چهل و پنج نفر بوده است. (6) .

امام (ع) هنگام شهادت پنجاه و هشت سال سن داشتند كه هفت سال آن در كنار رسول خدا، سي سال همراه پدر و ده سال نيز با برادر بزرگوارش سپري شد و مدت امامت ايشان يازده سال بوده است. (7) .

( صفحه 97)

(1) انساب الاشراف، ج 3 ص 205.

(2) ارشاد مفيد، ج 2 ص 95.

(3) مروج الذهب، ج 3 ص 61.

(4) الملهوف،ص 60.

(5) بحارالانوار، ج 45 ص 4.

(6) نفس المهموم، ص 236.

(7) ارشاد مفيد، ج 2 ص 133، انساب الاشراف، ج 3 ص 219. مسعودي سن امام را هنگام شهادت پنجاه و پنج سال مي داند، مروج الذهب، ج 3 ص 62، سبط بن الجوزي نيز سن امام را هنگام شهادت پنجاه و شش سال و پنج ماه ذكر كرده است. (صفوة الصفوة، ج 1 ص 387).

بعد از واقعه

بعد از واقعه

مردمي كه از خداوند روي گردانده بودند تا دنيا را دريابند از هيچ عملي رويگردان نبودند. آنها حتي در به غارت بردن لباسهاي امام نيز بر يكديگر سبقت مي گرفتند، آنچنان كه عده اي بر اساس غارتگري خود، شهره ي خاص و عام شدند و نام آنها با همان شهرت در تاريخ ضبط شد.

فرزندان بحربن كعب تميمي كه لباسهاي امام را از بدن مقدسش بيرون آورده بود بنوسراويل ناميده شدند. فرزندان آنان كه بر پيكر امام اسب تاختند بنو السرج (1) و فرزندان نيزه داري كه سر امام (ع) را حمل مي كرد بنواسنان و فرزندان كسي كه پشت سر نيزه دار تكبير مي گفت بنوالمكبري لقب گرفتند... (2) .

پس از غارت لباسهاي

امام، سپاهيان به سوي خيمه ها هجوم بردند؛

( صفحه 98)

لحظاتي تلخ و جانكاه كه زينب كبري بيش از همه تلخي و مخاطرات اين تهاجم وحشيانه را احساس مي كرد؛ چرا كه از يك سو پاسبان خيمه ها بود و از طرف ديگر حفظ جان برادر زاده و امام زمانش را بر عهده داشت.

دختر علي (ع) كه منش و خلق و خوي كوفيان و اعراب را مي دانست بانگ برآورد:

اي عمر بن سعد سپاهيان خود را از تعجيل و شتاب در غارت خيمه ها بازدار! خود آنچه اسباب و زيور آلات است به شما واگذار مي كنيم، مبادا دست نامحرمان به سوي خاندان رسول خدا دراز شود.

تمامي وسايل و زيورآلات حتي گوشواره هاي فاطمه بنت حسين (ع) نيز كه يادگار امام (ع) بود در نقطه اي ريخته شد و پس از آنكه زنان و كودكان در گوشه اي اجتماع كردند، دختر شجاع علي (ع) فرياد زد:

هر كس ميل دارد وسايل دختران علي (ع) و فاطمه (س) را بردارد بيايد. عده اي پيش آمدند و هر چه بود غارت كردند. گروهي به سوي خاندان پيامبر هجوم آوردند و چادر و مقنعه از سر ايشان كشيدند كه عمربن سعد آنها را از اين عمل بازداشت. (3) .

>حكايتي عجيب

>وداع تلخ كاروان اهل بيت رسالت با سالار شهيدان و ياران با وفايش

>دفن بدنهاي مطهر شهدا

>كوفه در انتظار اسيران

>افشاگري خاندان رسالت

>در بارگاه ابن زياد

>از كوفه تا شام

>سرزمين شام

>در مجلس يزيد

>امام باقر در مجلس يزيد

>افشاگري امام سجاد

>درخواست امام زين العابدين

>حركت از شام

>خطبه ي امام سجاد

(1) بعضي از آنها نعل اسب خود را با قيمتي گزاف به مردم فروختند و مردم غافل و تحميق شده با افتخار آن نعلها را بر سر در

خانه هاي خومد آويزان كردند.

(2) كراجكي، كنزالفوائد، ص 350 - 349، كتاب التعجب، شگفتيهاي تاريخ اسلام آمده است.

(3) انساب الاشراف، ج 3 ص 204.

حكايتي عجيب

حكايتي عجيب

پس از به آتش كشيده شدن خيمه ها، زنان و كودكان بيرون دويدند. نامردي گوشواره ي ام كلثوم را به غارت برد و در حالي كه مي گريست متوجه ي خلخال فاطمه دختر امام شد. وي با تعجب پرسيد: چرا گريه مي كني؟!

مرد مهاجم گفت: چگونه نگريم در حالي كه اموال دختر رسول

( صفحه 99)

خدا (ص) را غارت مي كنم.

فاطمه با ديدن عطوفت او گفت: پس چنين مكن!

آن مرد گفت: مي ترسم كه ديگري آن را بردارد. (1) .

زينب (س) در مقابل خيمه ي علي بن الحسين (ع) ايستاده بود و از حضرت زين العابدين (ع) كه بر اساس مشيت و اراده ي آسماني به عنوان حفظ ذخيره ي الهي در بستر بيماري بود مراقبت مي كرد؛ بناگاه مردي با چشمان آبي وارد خيمه شد و به قصد قتل و غارت، امام را به گوشه اي پرتاب كرد. زينب (س) بسرعت به برادرزاده نزديك شد و گفت: او هرگز كشته نمي شود مگر من كشته شوم.

پس آنها دست از او كشيدند. (2) در اين هنگام در حالي كه زنان و فرزندان آل الله در خيام بودند، دژخيمان غارتگر بني اميه در حالي كه فرياد مي زدند: «احرقوا بيوت الظالمين!» «خيمه هاي ظالمان را بسوزانيد.» خيمه ها را به آتش كشيدند.

حضرت زين العابدين (ع) در تمام عمر خود از اين صحنه ي عاشورا به تلخي ياد مي كرد و با يادآوري آن محزون مي شد و مي گريست. (3) .

پس از غارت و به آتش كشيدن خيمه ها به فرمان عمر بن سعد و در اجراي فرمان عبيدالله بن زياد ده نفر از سپاهيان

كوفه با اسبهاي قوي هيكل بر بدن مطهر امام (ع) تاختند به گونه اي كه سينه ي مبارك او را درهم كوبيدند (4) ؛ سپس در حالي كه اجساد خاندان رسالت در صحراي كربلا پراكنده بود عمربن سعد فرمان جمع آوري كشتگان سپاه خود را داد و پس از نماز بر آنان، همگي را به خاك سپردند. (5) .

( صفحه 100)

عمربن سعد در عصر روز دهم، خولي بن يزيد اصبحي و حميد بن مسلم ازدي را براي ارائه گزارش خاتمه ي جنگ به سوي عبيدالله فرستاد (6) و خولي كه سر بريده ي امام (ع) را همراه خود داشت، هنگامي به كوفه رسيد كه درهاي دارالحكومه را بسته بودند و بناچار بدون ملاقات با عبيدالله به سوي خانه ي خود رفت و سر پاك و مقدس امام را در زير تشتي قرار داد.

زن خولي كه متوجه شد وي چيزي را در زير تشت پنهان مي كند از او سؤال كرد آن چيست؟

خولي پاسخ داد: چيزي برايت آورده ام كه هميشه بي نياز باشي، اكنون سر حسين (ع) در خانه ي توست.

همسر خولي برآشفت و گفت: واي بر تو! مردم سيم و زر به خانه مي آورند و تو سر پسر دختر پيامبر را برايم آورده اي؟! به خدا سوگند هرگز با تو در يك خانه زندگي نمي كنم و از جاي خود برخاست و به صحن خانه رفت.

وي مي گويد: به خدا سوگند نوري را ديدم كه همانند ستون از آن تشت تا آسمان به هم پيوسته بود و مرغان سفيدي را ديدم كه برگرد آن تشت تا بامداد مي چرخيدند و چون صبح شد خولي سر امام را نزد عبيدالله بن زياد برد. (7) .

عمربن سعد دستور داد

سرهاي ساير شهدا را نيز از بدن جدا كنند و بدين شرح در ميان قبايل تقسيم شد:

قبيله ي كنده كه رياست آنها با قيس بن اشعث بود، 13 سر.

قبيله ي هوازن به فرماندهي شمربن ذي الجوشن، 12 سر.

قبيله ي تميم، 17 سر.

قبيله ي بني اسد، 16 سر.

( صفحه 101)

قبيله ي مذحج، 7 سر.

ساير مردم، 13 سر.

(1) شيخ صدوق، امالي، مجلس 31، حديث 2.

(2) مقرم، مقتل الحسين، ص 301.

(3) حياة الامام الحسين، ج 3 ص 298.

(4) حياة الامام الحسين، ج 3 ص 303.

(5) تاريخ ابن خلدون، ج 2 ص 36.

(6) الملهوف، ص 60.

(7) تاريخ طبري، ج 5 ص 445.

وداع تلخ كاروان اهل بيت رسالت با سالار شهيدان و ياران باوفايش

وداع تلخ كاروان اهل بيت رسالت با سالار شهيدان و ياران باوفايش

سپاه بني اميه بعد از واقعه ي عاشورا دو روز ديگر در كربلا توقف كرد. سپس همراه با اهل بيت عصمت در حالي كه علي بن الحسين همچنان بيمار بود به سوي كوفه حركت كردند. (1) .

كاروان آماده ي حركت بود، گليمها بر جهاز شتران انداخته شده بود و اهل بيت امام حسين (ع) با آن همه مصيبتهاي بزرگ چاره اي جز ترك اجساد مطهر عزيزان خود نداشتند. دلهاي به آتش كشيده شده ي بانوان حرم قدس ولايت بيش از گذشته در التهاب افتاد، بجاي گذاشتن اجساد مقدسي كه هنوز در سطح بيابان كربلا پراكنده بود برايشان كشنده و غيرقابل تحمل بود؛ براستي كه توان تحمل اين مصيبت بسيار فراتر از طاقت بني آدم است. هر قبيله سرهايي را كه در اختيار داشت بر نيزه افراشته و در مقابل ديدگان آل پيامبر قرار داده بود و چون گام بر مي داشتند تكبير مي گفتند در حالي كه به قول بلاذري به قتل امام، تكبير و تهليل را كشته بودند.

(2) .

اسيران را از مقابل بدنهاي قطعه قطعه شده ي شهدا عبور دادند و هر كدام با عزيزان خود به نوعي سخن گفتند. كلام زينب كرار كربلا كه صبر را وامدار تحمل خويش كرده است حكايتي ديگر است؛ اولين كلام دختر

( صفحه 102)

قهرمان علي (ع) اين است:

«اللهم تقبل منا هذا القربان.» (3) .

«پروردگارا اين قرباني را از ما پذيرا باش.»

آنگاه جد بزرگوار خود را مورد خطاب قرار داد و گفت:

«يا محمداه صل الله عليك ملائكة السماء! هذا الحسين بالعراء، مرمل بالدماء، مقطع الاعضاء، و بناتك سبايا و ذريتك مقتلة، تسفي عليه الصبا»، فابكت كل عدو و صديق. (4) .

«اي رسول خدا، اي كسي كه ملايكه ي آسمان بر تو درود مي فرستند، اين حسين (ع) توست كه در صحرا افتاده و در خون غلتيده و پيكر او قطعه قطعه است. اي محمد (ص)! دختران تو اسير شده اند و باد صبا بر آنها مي وزد.»

پس هر دوست و دشمني را گرياند:

هر جا كه بود آهويي از دشت پا كشيد

هر جا كه بود طايري از آشيان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان

بر پيكر شريف امام زمان فتاد

شد وحشتي كه شور قيامت ز ياد رفت

چون چشم اهل بيت بر آن كشتگان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعة البتول

رو بر مدينه كرد كه يا ايها الرسول

اين كشته ي فتاده به هامون حسين توست

اين صيد دست و پا زده در خون حسين توست (5) .

( صفحه 103)

سپس در حالي كه به آرامي مي گريست و قارش همه را به ياد فاطمه (س) انداخته بود، گفت:

«يا حزناه يا كرباه اليوم مات جدي رسول الله (ص)، يا اصحاب محمداه هؤلاء ذرية المصطفي يساقون سوق السبايا.»

(6) .

«امروز جدم رسول خدا از دنيا رفته است. اي اصحاب پيامبر، اينها ذريه و فرزندان رسول خدا هستند كه آنان را مانند اسيران مي برند.»

رفتار شكوهمند زينب در مقابل سپاهيان اموي آنها را دچار بهت كرده بود و بسياري از آنها در مقابل بزرگي و عظمت دخت علي (ع) انگشت حيرت مي گزيدند و عده اي نيز پريشان احوال مي گريستند، اما دل كندن و رفتن و عالي ترين گوهرهاي آسماني و ميوه هاي باغ بهشتي را در بيابان رها كردن بسيار سخت است، ولي زينب دريافته است كه برنامه ريزان تبليغاتي دشمن درصدد جست و جوي نقطه ضعفي از خاندان حسيني (ع) هستند، لذا وقتي پريشان احوالي حضرت زين العابدين (ع) را بر بلاتكليفي و رها ماندن اجساد شهدا ديد فرمود:

پسر برادرم، از آنچه مي بيني نالان نباش! به خدا سوگند اين پيماني است از پيامبر خدا به جد و عمو و پدر تو. خداوند از مردم پيمان گرفته است، مردمي از همين امت كه فرعونهاي زمين آنها را نمي شناسند اما فرشتگان آسمان با آنها آشنايند. آنان اين پيكرهاي پاره پاره را جمع مي كنند و در اين ديار و بر فراز مرقد حسين (ع) پرچمي مي افرازند كه هرگز كهنه نخواهد شد و در گذر روزها و سالها آسيب نمي بيند. (7) .

عجيب است كه امان زين العابدين (ع) نيز علي رغم همه ي دردها و التهاب و تبي كه داشت از عمه اش زينب غافل نبود و او بود كه فرمود:

( صفحه 104)

عمه ام نماز شب يازدهم را نشسته مي خواند. (8) .

به هر حال فاصله ي كربلا تا كوفه علي رغم اينكه زنان و كودكان از شب عاشورا ديدگان را بر هم ننهاده بودند و قلبهاي

آنان سرشار از درد و مصيبت بود و زين العابدين (ع) را بر مركب بسته بودند، شبانه طي شد. كاروان رفت در حالي كه پيكرهاي مقدس شهدا در صحنه ي نبرد باقي مانده و خاك بر آنها نشسته بود. مردي از بني اسد مي گويد: منظره اي بسيار حزن آور بود؛ از بدنهاي مطهرشان به آسمان نور مي تابيد و نسيمي كه بر اجسادشان مي گذشت عطرآگين بود،... شب هنگام به صحنه ي كارزار نگاه مي كردم، در كنار هر بدن نوري ديدم كه همچون شمعي مي درخشيد و صداي ناله اي به گوشم رسيد كه مي گفت:

زخم نيزه و شمشير بدنهايشان را دگرگون كرده ولي كرامت و بزرگواريشان تغيير نكرده است. (9) .

در اين ميان پيكر پاك آقاي جوانان بهشت به گونه اي بود كه هر دل سنگي را پاره مي كرد، ولي انوار خداوندي از اطراف آن بدن مطهر ساطع بود و بوي عطر از اطراف آن به مشام مي رسيد. (10) .

(1) ابن اثير، كامل، ج 4 ص 81. بعضي نيز گفته اند بعد از عاشورا تا غروب روز يازدهم در كربلا ماند.

(2) انساب الاشراف، ج 3 ص 213.

(3) مقرم، مقتل الحسين، ص 307.

(4) ابن اثير، كامل ج 4 ص 81، نهاية الارب، ج 7 ص 200 وقعة الطف، ص 59، انساب الاشراف، ج 3 ص 206.

(5) تركيب بند محتشم.

(6) بحار الانوار، ج 45، ص 59.

(7) مقرم، مقتل الحسين، ص 308، شهيدي جعفر، زندگاني علي بن ابي طالب، ص 51.

(8) زينب الكبري، ص 91 - 90.

(9) مدينه المعاجز، ج 4 ص 70.

(10) مقرم، مقتل الحسين، ص 318.

دفن بدنهاي مطهر شهدا

دفن بدنهاي مطهر شهدا

بعد از رفتن كوفيان عده اي از قبيله ي بني اسد قصد تجهيز و تدفين شهداي كربلا را كردند،

اما چون كدام سر بر بدن نداشتند و لباس بسياري از آنها ربوده شده بود قابل شناسايي نبودند. آنها متحير مانده و به دنبال

( صفحه 105)

چاره اي بودند كه امام سجاد (ع) به ياري آنها شتافت و به دفن بدن مطهر امام اقدام كرد.

امام در حالي كه بشدت مي گريست فرمود:

«طوبي لارض تضمنت جسدك الطاهر، فان الدنيا بعدك مظلمة والاخرة بنورك مشرقة، اما الليل فمسهد و الحزن فسرمد، اويختار الله لاهل بيت دارك التي انت بها مقيم و عليك مني السلام يا بن رسول الله و بركاته.»

«آفرين بر سرزميني كه پيكر طاهر تو را در خود گرفته است. دنيا پس از تو تاريك و آخرت به نور تو روشن است. ديگر شبها خواب ندارم و اندوه مرا پاياني نيست، تا اينكه خداوند خاندان تو را به تو ملحق سازد و در سراي تو جاي دهد. سلام من بر تو اي رسول خدا، و رحمت و بركات خدا بر تو باد.»

سپس روي قبر نوشت:

«هذا قبر الحسين بن علي بن ابي طالب الذي قتلوه عطشانا غريبا.»

سپس علي اكبر را در پايين پاي امام به خاك سپرد و آنگاه شهدا را در نزديكي هم دفن كرد و در اين راه بني اسد همراهي كردند. (1) .

امام در هنگام دفن عباس بن علي نيز بشدت گريست. (2) در مجموع به نظر مي رسد اجساد مطهر شهداي كربلا شب دوازدهم دفن شده باشند. (3) .

( صفحه 106)

(1) ارشاد مفيد، ج 2 ص 126.

(2) حياة الامام الحسين، ج 3 ص 324. امام باقر (ع) نيز خاكسپاري و نماز بر امام حسين (ع) را از ناحيه ي حضرت زين العابدين (ع) مي دانند. شبر، جلاء العيون، ج 2

ص 16. امام رضا (ع) نيز همين گونه مي فرمايد. بحارالانوار، ج 48، ص 270.

(3) الامام الحسين و اصحابه، ص 382 - 380.

كوفه در انتظار اسيران

كوفه در انتظار اسيران

كوفه مهياي حضور كاروان خروج كنندگان! بود و كوفيان كه كوچه ها و خيابانها را آب و جارو كرده بودند دسته دسته و گروه گروه چشم به مبادي ورودي داشتند تا هر كدام در اين جشن و شادماني بزرگ سهيم باشند.

به فرمان عبيدالله بن زياد سردر ايوان دارالاماره را گچ تازه كشيدند. سپاه اميرالمؤمنين يزيد! بر فردي كه بر ضد حكومت شورش كرده بود غلبه يافته و نوع برخورد و رفتار كوفيان با كاروان اسراء قابل پيش بيني بود. بالاخره انتظار به پايان رسيد. رئوس شهدا در حالي كه بر نيزه ها قرار داشت پيشاپيش غافله ي اسرا از طريق خيابانهاي اصلي منتهي به دارالاماره راه مي پيمود. (1) .

اما اولين سري كه بر نيزه زدند سر عمروبن حمق خزاعي است. (2) به هر حال كاروان را در بازار كوفه مي گرداندند، مردي مي گويد، در بازار كوفه بودم در حالي كه از شهادت حسين (ع) خبر نداشتم. مردم را در حيرت و وحشتي شديد ديدم، صداي تكبير و تهليل به گوشم رسيد، از جا برخاستم تا ببينم ماجرا چيست. به ناگاه سرهايي را بر بالاي نيزه مشاهده كردم و زنان و دختراني را ديدم كه بر شترهاي عريان و بي جهاز

( صفحه 107)

سوار بودند و سرهايشان از شرم به پايين افتاده بود. جواني را ديدم كه بر پشت شتر به زنجير كشيده شده بود. سرش برهنه و از پاهاي او خون جاري بود. در ميان نيزه داران مردي را ديدم كه بر نيزه ي او سري نوراني تر از

سرهاي ديگر بود، و نشاني از كشته شدن نداشت. نيزه دار با صداي بلند مي گفت:

انا صاحب الرمح الطويل

انا صاحب السيف الصقيل

انا قاتل دين الاصيل

«من صاحب نيزه ي بلند و شمشير صيقل داده شده ام و كسي را كه حقيقت دين را دارد من كشتم.»

ناگهان صداي بانويي را شنيدم كه بر او نهيب زد و فرمود: «واي بر تو! اين چنين بگو»:

«و من ناغاه في المهد جبرئيل و من بعض خدامه ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل و من عتقاءه صلصائيل و من اهتز لقتله عرش رب الجليل و قل يا ويلك انا قاتل محمد المصطفي و علي المرتضي و فاطمة الزهرا و الحسن المزكي و ائمة الهدي و الملائكة السماء و الانبياء و الاوصياء.»

«اين كسي است كه جبرئيل در گهواره برايش لاي لاي مي گفت و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل خدمتگزاران او بودند و صلصائيل آزاد شده ي اوست. او كسي است كه از كشته شدنش عرش خدا به لرزه در آمده است.

واي بر تو به مردم بگو: من قاتل محمد مصطفي (ص)، علي مرتضي (ع)، فاطمه زهرا (س) و حسن مزكي و امامان هدايت و ملايكه ي آسمان، پيامبران و اوصيا هستم.»

نام آن زن را پرسيدم، خود پاسخ گفت: من زينب، دختر علي بن

( صفحه 108)

ابي طالب هستم و اين اسير دختران پيامبر و علي هستند. (3) زيدبن ارقم نيز مي گويد: من در جايگاه خود نشسته بودم كه آن سر مقدس كه بر فراز نيزه اي بود به نزديكي من رسيد، چون در مقابلم قرار گرفت با گوش خود شنيدم كه قرآن تلاوت مي كند:

«ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا. (4) .

تو پنداري كه قصه ي

اصحاب كهف و رقيم در مقابل اين همه آيات قدرت و عجايب حكمتهاي ما واقعه عجيبي است؟

به خدا سوگند با مشاهده ي اين صحنه به خود لرزيدم و فرياد برآوردم:

اي پسر رسول خدا! سر مقدس تو از اصحاب كهف و رقيم شگفت انگيزتر است. (5) .

عمربن سعد نيز چون به كوفه بازگشت يكسره به دارلاماره رفت تا عبيدالله را ملاقات كند. عبيدالله بن زياد فرماني را كه براي قاتل امام صادر كرده بود از وي طلب كرد. عمربن سعد بهانه آورد و پس از آنكه از مقر دارالاماره خارج شد گفت: به خدا سوگند كه هيچ كس زيانكارتر از من نيست. نافرماني خداوند و فرمانبرداري از عبيدالله كردم و رشته ي خويشاوندي ام را قطع ساختم. (6) .

حميد بن مسلم مي گويد: من با عمربن سعد سابقه ي دوستي داشتم، در مراجعت از كربلا احوالش را جويا شدم، گفت از احوالم نپرس زيرا هيچ مسافري بدتر از من به خانه مراجعت نكرد. خويشاوندي نزديكم را بريدم و گناه عظيمي مرتكب شدم. (7) .

( صفحه 109)

به هر حال مردم از عمربن سعد كناره گرفتند و از او روي برگرداندند. هرگاه به مسجد مي رفت، مردم خارج مي شدند و همگان به وي دشمنام مي دادند. لذا تا زماني كه كشته شد خانه نشيني پيشه كرد. (8) .

(1) به دستور عبيدالله سر مبارك امام را به بيرون كوفه بردند و پس از آنكه بر نيزه افراشتند همراه با رئوس شهدا به كوفه بازگرداندند.

(2) نفس المهموم، ص 402. عمروبن حمق بعد از صلح حديبيه به محضر رسول خدا شرفياب شد و از آن حضرت احاديثي را به خاطر سپرد. ابتدا در شام ساكن شد و سپس

به كوفه رفت. از شيعيان علي (ع) است كه حجربن عدي را در مبارزه با بني اميه ياري كرد. به موصل رفت و معاويه او را تعقيب كرد تا اينكه در غاري نزديكي موصل او را كشت و سرش را بر نيزه زدند. (الاستيعاب، ج 3 ص 1173).

(3) الوقعه الساكبه، ج 5 ص 46.

(4) سوره ي «كهف» آيه 9.

(5) ارشاد مفيد، ج 2 ص 117.

(6) بحارالانوار، ج 45، ص 118.

(7) اخبار الطوال، ص 232.

(8) نفس المهموم، ص 414.

افشاگري خاندان رسالت

افشاگري خاندان رسالت

سنگيني بار نگاه مردم موجب آزار خاندان نبوت بود آنها حدود بيست و پنج سال پيش در دوران زمامداري علي (ع) پنج سال زندگي با كوفيان را تجربه كرده بودند. بسياري از زنان تماشاچي شاگردان مدرسه ي زينب بودند، اما امروز وضعيت به شكل ديگري است. ام كلثوم فرياد زد:

«يا اهل الكوفه اما تستحيون من الله و رسوله ان تنظروا الي حرم النبي (ص).» (1)

«اي مردم كوفه از خدا و فرستاده ي او شرم نمي كنيد كه به خانواده پيامبر چشم دوخته ايد؟»

زني پرسيد: شما اسرا از كدام طايفه هستيد؟

گفتند: اسيران آل محمد (ص) هستيم. (2) .

در اين زمان برخي از مردم براي كودكان و اسرا نان و خرما و گردو آورده بودند. ام كلثوم با ديدن اين منظره برآشفت و گفت:

اي كوفيان صدقه بر ما خاندان حرام است. سپس نان و خرما را از دهان كودكان گرفت. (3) .

مردم شروع به گريستن كردند، امام زين العابدين (ع) كه دست و پايش را بسته بودند و تب رنجورش كرده بود، فرمود:

«الا ان هؤلاء يبكون يترجعون من اجلنا فمن قتلنا اذن؟.»

«اين مردم براي ما اشك مي ريزند؟ پس چه كساني ما را كشته اند؟

(

صفحه 110)

آرام آرام فضاي كوفه تغيير كرد و چون زينب كبري سر امام (ع) را بر نيزه ديد، سر خود را بر چوبه ي محمل كوبيد، افكار عمومي دچار يك حيرت و سرگرداني عجيب شد. مردم گريبانهاي خود را چاك مي زدند و مردان مانند زنان بر سر و سينه مي زدند. حال هنگام پيامبري زينب بود، فرصتي بود تا دختر علي (ع) هنگامه برپا كند و مشعل فروزان عاشورا را بخوبي بنماياند.

بانوي بزرگ اسلام بر سر مردم نهيب زد و چون سكوت فضا را فراگرفت زبان به حمد و ستايش پرودگار گشود و بعد از سلام به رسول خدا فرمود:

اما بعد يا اهل الكوفة، يا اهل الختل و الغدر و الخذل، الا فلا رقات العبرة و لا هدات الزفرة، انما مثلكم كمثل التي نقضت غزلها من بعد قوة انكاثا تتخذون ايمانكم دخلا بينكم، هل فيكم الا الصلف و العجب و الشنف الكذب و ملق الاماء و غمز الاعداء، او كمرعي علي دمنة او كفضة علي ملحودة، الا بئس ما قدمت لكم انفسكم ان سخط الله عليكم و في العذاب انتم خالدون.

اتبكون اخي؟ اجل والله فابكوا فانكم احرياء بالبكاء فابكوا كثيرا و اضحكوا قليلا، فقد بليتم بعارها و منيتم بشنارها و لن ترحضوها ابدا و اني ترحضون قتل سليل خاتم النبوة و معدن الرسالة و سيد شباب اهل الجنة و ملاذ حربكم و معاذ حزبكم و مقر سلمكم و آسي كلمكم و مفزع نازلتكم و المرجع اليه عند مقاتلتكم و مدرة حججكم و منار محجتكم، الا ساء ما قدمت لكم انفسكم و ساء ما تزرون ليوم بعثكم.

فتعسا تعسا،و نكسا نكسا، لقد خاب السعي و تبت الايدي و

( صفحه

111)

خسرت الصفقة و بؤتم بغضب من الله و ضربت عليكم الذلة و المسكنة.

اتدرون ويلكم اي كبد لمحمد (صلي الله عليه و آله و سلم) فريتم؟ و اي عهد نكثتم؟ و اي كريمة له ابرزتم؟ و اي حرمة له انتهكتم؟ و اي دم له سفكتم؟ لقد جتتم شيئا ادا تكاد السموات يتفطرن منه و تنشق الارض و تخر الجبال هدا.

لقد جتتم بها شوهاء صلعاء عنقاء سواء فقماء خرقاء كطلاع الارض او مل ء السماء، افعجبتم ان تمطر السماء دما. و العذاب الاخرة اخزي و هم لا ينصرون، فلا يستخفنكم المهل، فانه عزوجل لا يحفزه البدار و لايخاف عليه فوت الثار، كلا ان ربك لنا و لهم بالمرصاد.

اي مردم كوفه، اي جماعت مكر و افسون و محروم ماندگان از غيرت و حميت! اشك چشمهايتان خشك مباد و ناله هاي شما آرام نشود. مثل شما مثل زني است كه تار و پود بافت خود را در هم ريزد و رشته هاي آن را از هم بگسلد، شما سوگندهايتان را دستاويز فساد و نابودي خويش قرار داريد، شما چه داريد جز گزافه، غرور و دشمني و دروغ؟ و همانند كنيزكان خدمتكار چاپلوسي و سخن چيني كردن؟ و يا همانند سبزه اي كه از فضولات حيواني تغذيه مي كند و بر آن رشد مي كند، و چون نقره اي كه روي گورها را بدان زينت كنند، داراي ظاهري فريبنده اما دروني زشت و ناپسنديد! براي خود چه بد توشه اي اندوخته ايد و از پيش فرستاده ايد تا خداي خود را به خشم آوريد و عذاب هميشگي او را براي خود رقم زنيد؟ آيا شما) پيمان شكنان( براي برادرم حسين (ع) گريه مي كند؟ گريه كنيد كه

( صفحه 112)

اشك شايسته ي شماست. بسيار

گريه كنيد و كم بخنديد كه اين ننگ) فاجعه امويان( گريبانگير شماست و لكه ي اين ننگ تا هميشه بر دامان شما خواهد ماند؛ آن چنان لكه ي ننگي كه هرگز از خود نتوانيد شست.

چگونه مي خواهيد اين لكه ي ننگ را پاك كنيد در حالي كه جگرگوشه رسول خدا (ص) و سيد جوانان بهشت را كشيد؟ همان كسي كه در جنگ سنگر و پناهگاه شما و در صلح مايه ي آرامش و التيام شما بود و نه مانند زخمي كه با دهان خون آلود به روي شما بخندد. در سختيها و دشورايها اميد شما به او بود و در ناسازگاريها و ستيزها به او روي مي كرديد.

بدانيد توشه ي راهي كه براي سفر) آخرت( خود فرستاديد، بد توشه اي است و بار گناهي كه تا روز قيامت بر دوشهاي شما سنگيني خواهد كرد، گناهي بس بزرگ و ناپسند است.

نابود شويد آن هم چه نابودي اي! پرچمتان سرنگون باد آن هم چه سرنگوني اي! تلاشتان جز نااميدي ثمر نداد و دستهاي شما بريده شد و كالايتان (حتي در دنيا) زيان كرد. خشم الهي را بر خود خريديد و ذلت و سرافكندگي شما حتمي شد.

آيا مي دانيد كه چه جگري از رسول خدا شكافتيد؟ و چه پيماني گسستيد؟ و چگونه پرده نشينان حرم را از پرده بيرون كشيديد؟ و چه حرمتي از آنها دريديد؟! و چه خونهايي ريختيد؟!

كاري بسيار شگفت انگيز انجام داديد، آن چنان شگفت كه نزديك است از هراس آن، آسمانها از هم بپاشد! و زمينها بشكافد! و كوهها از هم فرو ريزد. چه مصيبتي بس دشوار و جانفرسا و طاقت سوز و شوم و درهم پيچيده ي پريشاني كه از آن

( صفحه 113)

راه گريزي نيست و

در بزرگي و وسعت همانند درهم فشردگي زمين و آسمان است.

آيا در شگفت مي شويد اگر از چشم آسمان خون ببارد؟

هيچ كيفري از مجازات آخرت براي شما خواركننده تر نيست و آنان (سران بني اميه) ديگر از هيچ طرفي ياري نخواهند شد.

اين مهلت شما را مغرور نسازد كه خداوند بزرگ از شتابزدگي در كارها پاك و منزه است و از پايمال شدن خون) بي گناه( حراست مي كند و در كمين ما و شماست. (4) .

مردم حيرت زده ي كوفه دستهايشان را به دندان مي گزيدند، پنداشتي بار ديگر عاشورا آفريده شده و مردم در معرض سخت ترين مجازاتهاي الهي قرار گرفته اند.

آنگاه زينب كبري اين ابيات را قرائت كرد:

ماذا تقولون اذ قال النبي لكم

ماذا صنعتم و انتم آخر الامم

باهل بيتي و اولادي و تكرمتي

منهم اساري و منهم ضرجوا بدم

ما كان ذلك جزائي اذ نصحت لكم

ان تخلفوني بسوء في ذوي رحمي

اني لاخشي عليكم ان يحل بكم

مثل العذاب الذي اودي علي ارم

( صفحه 114)

چه خواهد گفت آنگاه كه رسول خدا (ص) از شما سؤال كند: اين چه كاري بود كه انجام داديد در حالي كه شما امت آخرين بوديد؟!

به اهل بيت، فرزندان و پرده نشينان حرم من بنگريد كه گروهي اسير شما شده اند و گروهي ديگر در خون خود غوطه ور هستند. پاداش من كه نيكخواه شما بودم چنين نبود كه در حق خاندانم جفا كنيد. بيم آن دارم كه عذابي بر شما فرود آيد مانند عذابي كه قوم ارم را به نابودي كشاند.

سخنان زينب خاطره و ياد علي (ع) را در يادها زنده كرد.

زينب اي شيرازه ي ام الكتاب

اي به كام تو زبان بوتراب

اي بيانت سربه سر توفان خشم

نوح مي دوزد به

توفان تو چشم

در كلامت هيبت شير خدا

در زبانت ذوالفقار مرتضي

خطبه هايت كرد اي؟ اخت الولي

راستي را كار شمشير علي

جان ز تنها برده اي از اسكتوا

اي تو روح آيه ي لاتقنطوا

چون شنيد آواي خشمت را جرس

شد تهي از خويش و افتاد از نفس

( صفحه 115)

باز گو اي جان شيرين علي

داستان درد ديرين علي (5) .

امام زين العابدين (ع) به تسلي عمه ي سادات آمد و فرمود:

«عمه جان آرام باشيد. آنان كه مانده اند بايد از رفتگان خود عبرت گيرند و خداي را سپاس كه تو عالمه ي غيرمعلمه اي و نياموخته خردمندي و گريه و زاري ما، رفتگان را باز نمي گرداند.»

آنگاه امام خود خيمه اي برپا كرد و بتنهايي اهل بيت را از مركبها فرود آورد و در خيمه مستقر كرد. (6) .

حال و هواي كوفه به صورتي درآمده بود كه هيچ كس مردم را مانند آن روز چنين پريشان و نالان نديده بود و حال نوبت شيرزني ديگر بود تا بر رسوايي خاندان شيطاني بني اميه بيفزايد.

پس فاطمه ي صغري (7) لب به سخن گشود و گفت:

الحمدالله عدد الرمل و الحصي وزنة العرش الي الثري، احمده و اؤمن به و اتوكل عليه، و اشهد ان لا اله الله وحده لاشريك له، و ان محمدا عبده و رسوله، و ان اولاده ذبحوا بشط الفرات من غير ذحل و لا ترات.

اللهم اني اعوذ بك ان افتري عليك الكذب، و ان اقول خلاف ما انزلت عليه من اخذ العهود لوصيه علي بن ابي طالب (عليه السلام) المسلوب حقه المقتول من غير ذنب، كما قتل ولده بالامس في بيت من بيوت الله،

( صفحه 116)

و بها معشر مسلمة بالسنتهم، تعسا لرؤوسهم! ما دفعت عنه ضيما في حياته

و لا عند مماته، قبضته اليك محمود النقيبة، طيب الضريبة، معروف المناقب، مشهور المذاهب، لم تأخذه فيك لومة لائم و لاعذل، عاذل، هديته و يا رب للاسلام صغيرا، و حمدت مناقبه كبيرا، و لم يزل ناصحا لك ولرسولك صلواتك علي و آله حتي قبضته اليك زاهدا في الدنيا غير حريص عليها، راغبا في الآخرة مجاهدا لك في سبيلك، رضيته فاخترته و هديته الي طريق مستقيم.

اما بعد يا اهل الكوفه، يا اهل المكر و الغدر و الخيلاء، انا اهل بيت ابتلانا الله بكم، و ابتلاكم بنا، فجعل بلاءنا حسنا، و جعل علمه عندنا و فهمه لدينا، فنحن عيبة علمه و وعاء فهمه و حكمته، و حجته في الارض في بلاده لعباده، اكرمنا الله بكرامته و فضلنا بنبيه (صلي الله عليه و آله و سلم)علي كثير من خلقه تفضيلا، فكذبتمونا و كفرتمونا و رايتم قتالنا حلالا و اموالنا نهبا، كانا اولاد الترك او كابل، كما قتلتم جدنا بالامس، و سيوفكم تقطر من دمائنا اهل البيت لحقد متقدم، قرت بذلك عيونكم و فرحت به قلوبكم اجتراء منكم علي الله، و مكرا مكرتم والله خير الماكرين، فلا تدعونكم انفسكم الي الجذل بما اصبتم من دمائنا و نالت ايديكم من اموالنا، فان ما اصابنا من المصائب الجليلة و الرزايا العظيمة في كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك علي الله يسير لكيلا تأسوا علي ما فاتكم و لاتفرحو بما آتاكم و الله لا يحب كل مختال فخور.

تبالكم فانتظروا العنة و العذاب فكان قد حل بكم، و تواترت من السماء نقمات قيسحتكم بما كسبتم و يذيق بعضكم بأس بعض، ثم تخلدون في العذاب الاليم يوم القيامة بما ظلمتمونا، الا لعنه الله

علي الظالمين ويلكم أتدرون ايه يد طاعنتنا منكم، او اية نفس نزعت الي قتالنا، ام باية رجل مشيتم الينا تبغون محاربتنا، قست قلوبكم و غلظت اكبادكم و طبع علي

( صفحه 117)

افئدتكم و ختم علي سمعكم و بصركم، و سول لكم الشيطان و املي لكم و جعل علي بصركم غشاوة فانتم لاتهتدون.

تبا لكم يا اهل الكوفة كم ترات لرسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)قبلكم، و ذحوله لديكم، ثم غدرتم باخيه علي بن ابي طالب (عليه السلام) جدي، و بنيه عترة النبي الطيبين الاخيار و افتخر بذلك مفتخر فقال:

نحن قتلنا عليا و بني علي

بسيوف هندية و رماح

و سبينا نساءهم سبي ترك

و نطحناهم فاي نطاح

فقالت: بفيك ايها القائل الكثكث و لك الاثلب، افتخرت بقتل قوم زكاهم الله و طهرهم، واذهب عنهم الرجس، فاكظم واقع كما اقعي ابوك، و انما لكل امري ما قدمت يداه، حسدتمونا ويلا لكم علي ما فضلنا الله عليكم.

فما ذنبنا ان جاش دهرا بحورنا

و بحرك ساج لايواري الدعا مصا

ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء، و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور.

خداوند را به شمار ريگها و تعداد شنها سپاس مي گويم و او را به عظمت و سنگيني عرش تا فرش ستايش مي كنم. به او ايمان آورده ام و بر او توكل مي كنم و شهادت مي دهم كه معبودي جز خداوند يگانه نيست و محمد (ص) بنده و فرستاده ي اوست.

همان پيامبري كه فرزندان او را «تشنه» در كنار فرات ذبح كردند، با آنكه آنان كسي را نكشته بودند تا مورد انتقام و قصاص قرار گيرند. خداوندا به تو پناه مي برم از اينكه سخني را به دروغ و ناروا به تو

(

صفحه 118)

نسبت دهم و برخلاف آنچه نازل كرده اي سخني را به زبان آورم. پيامبر تو براي جانشين خود علي بن ابي طالب (ع) پيمان گرفت، ولي حق او را غصب كردند و او را بي گناه كشتند؛ همان گونه كه ديروز فرزند او را در خانه اي از خانه هاي خدا شهيد كردند، آنان كه به زبان مسلمان بودند، كه نابود باد اين مسلماني.

)اين مردم( هيچ گاه، در هنگام حيات و لحظه ي رحلت، علي (ع) را ياري نكردند تا او را به جوار رحمت خود فراخواندي كه او اخلاقي پسنديده و نهادي پاك و زيبنده داشت و فضايلش شهره ي خاص و عام بود و روش او واضح و آشكار. از نكوهش نمي هراسيد و از ملامت احدي نمي ترسيد. پدرم را از كودكي به اسلام هدايت فرمودي، و در بزرگي وي را خلق و خوي نيكو دادي و مناقبش را ستودي و او با تو و فرستاده ات رفتاري از سر خلوص و صدق داشت، تا او را هم به جوار رحمتت فراخواندي. او هيچ علاقه و رغبتي به دنيا نداشت و آزمند آن نبود، بلكه تمايل او به سوي آخرت بود. در راه تو آن چنان مجاهده كرد كه او را برگزيدي و به راه راست هدايت كردي.

هان اي مردم كوفه، اي اهالي نيرنگ و بي وفايي و خودخواهي! ما خانداني هستيم كه خدا ما را به شما و شما را به وسيله ي ما مورد آزمون خويش قرار داد. ما از عهده ي امتحان الهي به نيكي برآمديم و خداوند دانش و حكمت خود را به ما كرامت فرمود و ما نگهبان خزانه هاي او هستيم و همان حجتي هستيم كه او بر بندگان

خود گمارده است. ما را به كرامت خود گرامي داشت و به سبب پيامبر خود محمد (ص) بر بسياري از آفريدگانش برتري بخشيد. اما شما ما را تكذيب كرديد و ناسپاسي ورزيديد،

( صفحه 119)

ريختن خون ما را حلال و غارت امولمان را مباح دانستيد، گويي ما از نسل ترك و تاتاريم!

ديروز نياي بزرگ ما را كشتيد و) اكنون(از شمشيرها شمات خون ما مي چكد. به خاطر كينه هايي كه از ما در سينه داشتيد چشمتان روشن شد و دلهايتان شادمان گرديد. شما به خداوند جهانيان تهمت زديد و با او از در نيرنگ وارد شديد، همانا نيرنگ خدا از شما بيشتر و كارسازتر است. از ريختن خون ما و غارت اموالمان شاد نباشيد، زيرا اين مصيبتي كه بر ما فرود آمد سرنوشتي بود كه در كتاب «مشيت خداوندي» و پيش از آفرينش رقم خورده بود و اين امر براي خدا كاري آسان است.، تا شما به آنچه از دست رفته است اندوهناك نباشيد و به آنچه شما را عنايت فرمود خشنود نشويد و خداوند دوست ندارد كسي را كه بر خود ببالد.

نابود شويد و در انتظار كيفر الهي باشيد كه گويي دارد از راه مي رسد، و بلاهاي آسماني مدام بر شما خواهد باريد و شما را نابود و در همين دنيا به جان يكديگر خواهد انداخت و در روز رستاخيز هم در عذاب جاودانه ي الهي خواهيد بود، زيرا كه نسبت به ما به ناحق ستم كرديد و لعن و نفرين خدا بر ستمگران باد.

واي بر شما! آيا مي دانيد با كدامين دست به ما ستم كرديد؟ و با كدامين هيئت به ريختن خون ما راضي شديد؟ و با

كدامين پا در نبرد با ما مبارزه كرديد؟! دلهاي شما سخت و جگرهايتان پر از خشم و نفرت و آلودگي است و دلها و چشمها و گوشهاي شما را مهر زده اند!

ابليس تمام زشتيها را در نظر شما زيبا و شما را به آنها اميدوار

( صفحه 120)

كرد و بر روي چشمهاي شما پرده اي كشيد كه اكنون راه را نمي شناسيد.

اي مردم كوفه، نابود شويد كه شما را با رسول خدا (ص) دشمني ها و كينه هايي است كه اكنون درصدد انتقام كشيدن از او برآمديد، سپس با برادر رسول خدا، علي بن ابي طالب - نياي بزرگوار ما - و همچنين با فرزندان او كه عترت پيامبر و از برگزيدگان و پاكان بودند بي وفايي كرديد (تا آنجا كه) يكي از شما بر خود ببالد و اين شعر را بگويد:

«ما علي (ع) و فرزندان او را با نيزه ها و شمشيرهاي هندي كشتيم و زنان آنها را همانند اسيران ترك به اسارت گرفتيم و با آنان جنگيديم و به قتل رسانديم.» خاك بر دهان تو باد (گوينده ي شعر) آيا به كشتار گروهي به خود مي بالي كه خداوند آنها را پاكيزه و طيب مي شناسد و آنان را از هر آلودگي و پليدي امان داده است؟ آري در اين غم همانند پدرت بسوز و چون سگ خود را بر زمين بساي كه براي هر كس همان چيزي است كه از پيش فرستاده است. واي بر شما كه نسبت به والايي و برتري ما كه خداوند عنايت فرموده است حسد مي ورزيد!

گناه ما چيست اگر درياهاي «حكمت و دانش» ما سراسر جهان را فراگرفت ولي درياي تو چنان كوچك است كه حتي يك حيوان كوچك

دريايي را نمي پوشاند؟! و اين فضل خداست و بر هر كه اراده كند مي بخشد و هر كس را خداوند نوري برايش قرار نداده هيچ گاه روشني نخواهد داشت.

( صفحه 121)

مردم با شنيدن سخنان كوبنده، رسا و حكميانه ي فاطمه ي صغري در حالي كه بشدت مي گريستند، گفتند: اي دختر پاكان، بس است كه دلهايمان را به آتش كشيدي و سينه هاي ما را برافروختي و درونمان را گداختي و فاطمه لب از سخن فروبست (8) تا ام كلثوم دختر علي (ع) رشته ي كلام را به دست گيرد. او نيز كه پروده ي مكتب علي (ع) و همراز و همنوازي هميشگي زينب بود چنين گفت:

يا اهل الكوفه! سؤءا لكم خذلژ حسينا و قتلتموه و انتهبتم امواله و ورثتموه، و سبيتم نساءه و نكبتموه؟! فتبالكم و سحقا. وليكم اتدرون اي دواه دهتكم؟ و اي وزر علي ظهوركم حملتم؟ واي دماء سفكتموها؟ و اي كريمة أهتضمتموها؟ و أي صبية سلبتموها؟ و اي اموال نهبتموها؟ قتلتم خير رجالات بعد النبي و نزعت الرحمة من قلوبكم، الا ان حزب الله هم الغالبون و حزب الشيطان هم الخاسرون.

اي اهالي كوفه! سيماي شما زشت و ناپسند باد كه حسين (ع) را تنها گذاشتيد و او را كشتيد و اموال او را به غارت برديد، آنچنان كه گويي آن اموال از طريق ارث به شما رسيده است. پرده نشينان حرم او را اسير كرديد و مورد شكنجه و آزار قرار داديد.

نابود شويد، آيا مي دانيد چه وزر و بالي را گردن گرفتيد؟ و چه گناهي گران را بر دوش كشيديد؟! و چه خونهايي ريختيد؟! و چه بانوان گرانقدري را داغدار كرديد؟! و چه اموالي را به تاراج برديد؟! مرداني را

از دم تيغ گذرانديد كه بعد از رسول خدا (ص) بهترين ها بودند و آنچنان كه گويي عاطفه و مهرباني در دلهاي شما ريشه كن شده است، آگاه باشيد كه حزب خدا پيروز و حزب شيطان زيانكار است.

( صفحه 122)

حضرت زين العابدين (ع) پس از سخنان ام كلثوم با اشاره مردم را به سكوتي بهت آور فرود برد و پس اتز ثناي الهي و درود بر رسول خدا فرمود:

ايها الناس! من عرفني فقد عرفني، من لم يعرفني فانا علي بن الحسين المذبوح بشط الفرات من غير ذحل و لاترات، انا ابن من انتهك حريمه و سلب نعيمه و انتهب ماله و سبي عياله، انا ابن من قتل صبرا، فكفي بذلك فخرا.

ايها الناس! ناشدتكم بالله هل تعلمون انكم كتبتم الي ابي و خدعتموه، و اعطيتمموه من انفسكم العهد و الميثاق و البيعة ثم قاتلتموه و خذلتموه؟ فتبالكم ما قدمتم لانفسكم و سوء لرأيكم، باية عين تنظرون الي رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) يقول لكم: قتلتم عترتي و انتهكتم حرمتي فلستم من امتي.

اي مردم، هر كس كه مرا مي شناسد مي داند كه من كيستم، و آن كس كه مرا نمي شناسد، من علي (ع) فرزند حسين (ع) هستم كه او را در كنار فرات بدون هيچ گناهي از دم تيغ گذراندند. من فرزند كسي هستم كه پرده ي حريم حرمت او را دريدند و اموالش را به غارت بردند و افراد خانواده اش را به زنجير كشيدند. من فرزند كسي هستم كه او را به زاري كشتند و اين افتخار ما را كفايت مي كند.

اي مردم، شما را به خدا سوگند، آيا به ياد مي آوريد كه به پدرم نامه

نوشتيد ولي با او نيرنگ كرديد؟ با او پيمان بستيد و بيعت كرديد ولي او را تنها گذاشتيد؟ و با او به پيكار نيز پرداختيد؟!

خدا شما را بكشد كه بد توشه اي براي خود فرستاديد و رأي شما زشت و ناپسند بود، به من بگوييد با كدام چشم به ديدار رسول

( صفحه 123)

خدا مي رويد، هنگامي كه بگويد: شما عترت مرا كشتيد، حريم حرم مرا شكستيد، پس ديگر شما از امت من نيستيد؟

چون سخنان امام به اينجا رسيد مردم يكديگر را توبيخ مي كردند و هر كدام بشدت ناله سر مي دادند. سپس امام مردم را به پذيرش نصايح خود فراخواند و مردم بدسابقه و پيمان شكن كوفه نيز آمادگي خود را براي اجراي اوامر امام اعلام كردند، اما امام سجاد (ع) فرمود:

هيهات! ايها الغدرة المكرة! حيل بينكم و بين شهوات انفسكم، اتريدون ان تأتؤا الي كما اتيتم الي آبائي من قبل؟ كلا و رب الراقصات الي مني، فان الجرح لما يندمل، قتل ابي بالامس و اهل بيته معه، فلم ينسني ثكل رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و ثكل ابي و بني ابي وجدي شق لها زمي و مرارته بين حناجري و حلقي، و غصصه تجري في فراش صدري، و مسالتي ان لا تكونوا لنا و لا علينا.

هيهات! اي بي وفايان نيرنگ باز! ميان شما و خواسته هايتان پرده اي كشيده شده است. آيا درصدد هستيد با من نيز مانند پدرانم رفتار كنيد؟ هرگز چنين نخواهد شد، به خداي راقصات (9) به سوي منا سوگند كه هنوز قلبم از آن زخم بزرگي كه ديروز از قتل عام پدرم و فرزندان و يارانش بر آن وارد ساختيد التيام نيافته است. هنوز

داغ رحلت رسول خدا را فراموش نكرده بودم كه درد و مصيبتهاي پدرم و فرزندان پدر و جد بزرگوارم موي سر و صورت مرا سپيد كرد و هنوز مزه ي تلخ آن را در گلوي خود احساس مي كنم و اندوه اين آلام جانفرسا هنوز در قفسه ي سينه ي من مانده است. نصيحت و خواسته ي من از شما اين است كه نه از ما

( صفحه 124)

كنيد و نه با ما به جنگ بپردازيد.

امام سخنان خود را با ابيات زير خاتمه داد:

لاغرو ان قتل الحسين و شيخه

قد كان خيرا من حسين واكرما

فلا تفرحوا يا اهل كوفة بالذي

اصيب حسين كان ذلك اعظما

قتيل بشط النهر نفسي فداءه

جزاء الذي اراده نار جهنما

شگفت آور نيست اگر حسين (ع) كشته شد، پدر بزرگوارش كه از حسين (ع) بهتر بود نيز كشته شد.

شادمان نباشيد بر اين مصيبتي كه بر حسين (ع) وارد آمد كه اين مصيبتي بزرگ است.

جانم فداي آنكه در كنار نهر فرات به شهادت رسيد، كيفر آن كس كه او را كشت آتش جهنم است. (10) .

( صفحه 125)

(1) مقرم، مقتل الحسين، ص 310.

(2) اللهوف، ص 63.

(3) مقرم، مقتل الحسين، ص 310.

(4) خوارزمي، مقتل الحسين، ج 2 ص 41 - 40، ابن اعثم كوفي، الفتوح، ج 3 ص 141 - 139. معالم المدرستين، ج 2 ص 146 - 145، بحارالانوار، ج 45 ص 109.

(5) شعر محمد علي مجاهدي.

(6) طبرسي، الاحتجاج، ج 2 ص 109.

(7) بعضي ايشان را از اولاد امام علي (ع) دانسته اند و گروهي او را دختر امام حسين (ع). اما جمله ي متن خطبه ي وي خطاب به مردم كوفه دلالت مي كند كه آن حضرت دختر امام حسين است (كما قتلتم جدنا بالامس)

كه مراد و منظور علي (ع) است.

(8) طبرسي، الاحتجاج، ج 2 ص 104.

(9) شتراني كه زايران خانه ي خدا را از «مكه» به «مني» و «عرفات» مي بردند.

(10) طبرسي، الاحتجاج، ج 2 ص 117، بحارالانوار، ج 45، ص 112. ترتيب خطبه نيز بر اساس ترتيب علامه مجلسي آمده است.

در بارگاه ابن زياد

در بارگاه ابن زياد

گويا جاسوسان خبر خطبه هاي خاندان حسين (ع)، خصوصا گفت و گوي زينب با مردم كوفه را به دستگاه حكومت منتقل كرده بودند و عبيدالله بن زياد نيز همانند سيره و روش تمامي حكام خود تصميم گرفت گوشه اي از قدرت جهنمي اش را به اهل بيت مصيبت ديده ي پيامبر (ص) بنماياند. قصر تازه تعمير شده ي ابن زياد ميزبان كساني بود كه در درباره عام او حضور داشتند. گردانندگان مجلس عام خيانت بني اميه در كوفه - سران نظامي سپاه عمربن سعد - را در جايگاهي ويژه مستقر كردند و سرهاي مقدس شهيدان كربلا را نيز همان گونه كه بر نيزه قرار داشتند در اطراف مجلس قرار دادند و بر محفل عبيدالله محيط بودند (1) و سر مبارك امام حسين (ع) نيز در مقابل عبيدالله زياد قرار داشت و او با چوب بر لب و دندانهاي امام ضربه مي زد و مي گفت: اي حسين (ع) چه دندانهاي زيبايي داري، چه قدر زود پير شدي، اي ابي عبدالله، بالاخره جنگ بدر را تلافي كرديم. (2) .

سرانجام اسراي اهل بيت را در حالي به قصر عبيدالله وارد كردند كه از هر لحاظ تمهيدي براي تحقير خاندان وحي پيش بيني شده بود. زينب در حالي كه لباس كهنه اي به تن داشت وارد مجلس شد و در گوشه اي از قصر نشست و تعدادي از زنان

نيز در اطراف او نشستند.

عبيدالله كه احتمالا عمه ي سادات را شناخته بود با تكبر پرسيد: اين زن كيست؟

زينب (س) به او پاسخ نداد، بار ديگر سؤال خود را تكرار كرد، اما

( صفحه 126)

پاسخ نشنيد، بار سوم نيز پرسيد.

دختر گرامي علي (ع) بي اعتنا به او سكوت پيشه ساخت و بدين سان هيبت پوشالي و شيطاني عبيدالله بن زياد با شمشير سكوت زينب فرو ريخت و رفتار مدبرانه ي زينب والي كوفه را در موضع انفعال قرار داد. بالاخره يكي از زنان گفت: اين زينب (س)، دختر فاطمه (س) است.

عبيدالله كه غرور و شخصيت خود را با بي اعتنايي زينب متلاشي مي ديد با خشم گفت: سپاس خداوندي را كه شما را رسوا كرد و كشت و گفته هاي شما را دروغ گردانيد.

زينب (س) با آرامش و صلابت فراوان گفت:

«الحمد لله الذي اكرمنا بمحمد (ص) و طهرنا تطهيرا لاكما تقول انما يفتضح الفاسق يكذب الفاجر.»

«خداي را سپاس كه ما را فرستاده ي خود محمد (ص) گرامي داشت و ما را از پليديها پاك گردانيد. فاسق است كه رسوا مي گردد و نابكار است كه دروغ مي گويد و او ما نيستيم بلكه ديگري است.» (3) .

ابن زياد گفت: كار خدا را با خاندانت چگونه ديدي؟

زينب كه صلابت حيدر (ع) و استحكام زهرا (س) را به نمايش گذارده بود به آرامي گفت:

«ما رأيت الا جميلا، هؤلاء القوم كتب الله عليهم القتل فبروزا الي مضاجعهم و سيجمع الله بينك و بينهم، يا بن زياد فتحاجون و تخاصمون، فانظر لمن الفلح يومئذ! ثكلتك امك يا ابن مرجانة.» (4) .

( صفحه 127)

«جز زيبايي نديده ام، شهادت براي آنها مقدر شده بود و به سوي جايگاه ابدي خويش رفتند و

بزودي خداوند آنان و تو را فراهم آورد و ميان شما داروي كند و از تو خونخواهي نمايد. در آن روز خواهي ديد چه كسي پيروز است، مادرت به عزايت بنشيند اي پسر مرجانه.»

جملات محكم زينب بساط فخر فروشي و استكبار رسواي عبيدالله را آن چنان در هم كوفت كه وي بدون اراده به سوي زينب كبري هجوم برد (5) اما عمروبن حريث او را آرام كرد.

عبيدالله بار ديگر خطاب به زينب (س) گفت: خداوند قلبم را به كشتن حسين (ع) و خاندان تو تسلي داد.

اين كنايه جان زينب را آزرد و او كه تصوير نجابت و استقامت، و پيامبر مقتدر عاشورا بود با دلي سرشار از عاطفه و حزن فرمود:

«لعمري لقد قتلت كهلي و قطعت فرعي و اجتثثت اصلي، فان كان هذا شفاؤك فقد اشتفيت.»

«به جانم سوگند كه سالار مرا كشتي و شاخه هاي زندگي ام را بريدي و ريشه ام را از جا كندي، پس اگر اينها تو را تسلي مي دهد، دل خوش دار!»

عبيدالله گفت: اين زن سخنان موزون و هماهنگ بر زبان مي آورد، پدرش نيز چنين بود و كلمات را آهنگين بيان مي كرد.

زينب (س) فرمود: زن را با سجع گويي چه كار؟! آنچه گفتم سوز سينه ام بود. (6) عبيدالله كه در مقابل سخنان زينب درمانده شده بود روي خود را به سوي علي بن الحسين (ع) برگرداند و پرسيد: چه نام داري؟

امام گفت: «علي بن الحسين (ع) هستم.»

( صفحه 128)

عبيدالله گفت: مگر خداوند علي بن الحسين (ع) را نكشت؟!

امام فرمود: «مرا برادري بود كه او هم علي نام داشت و شما او را كشتيد.» (7)

عبيدالله گفت: بلكه خداوند او را كشت.

امام فرمود:

«الله يتوفي الانفس حين

موتها و التي لم تمت في منامها.» (8) .

«خداوند جانها را به هنگام مرگ آنها، و نيز آن را كه نمرده است در خوابش، مي گيرد.»

عبيدالله كه از پاسخ حضرت سجاد (ع) بسيار خشمگين شده بود گفت: پاسخ مرا با جسارت مي دهي: او را ببريد و گردن بزنيد!

زينب كبري چون اوضاع را چنين ديد امام را در آغوش كشيد و گفت:

«اي پسر زياد هر چه از ما خون ريختي بس است؛ به خدا از او جدا نمي شوم. اگر قصد كشتن او را داري مرا نيز با او بكش!»

عبيدالله گفت: خويشاوندي چه شگفت انگيز است، اين زن دوست دارد كه با برادرزاده اش كشته شود، گمان مي كنم اين جوان به همين بيماري درگذرد. او را رها كنيد! (9) حضرت زين العابدين (ع) گفت:

«ابا لقتل تهددني يا بن زياد؟! اما علمت ان القتل لنا عادة و كرامتنا شهادة.»

«مرا از مرگ مي ترساني؟ مگر نمي داني كشته شدن عادت ماست و شهادت در راه خدا را كرامت مي دانيم؟»

عبيدالله كه از برگزاري چنان مجلسي بسيار پشيمان و سرخورده بود فرمان داد تا اهل بيت را به خانه اي در نزديكي مسجد اعظم ببرند و آنگاه

( صفحه 129)

توسط قاصدان خبر شهادت امام حسين (ع) را در هر جا منتشر كرد (10) ؛ و براي جلوگيري از هر گونه شورش از مردم خواست تا همگي به مسجد بروند. (11) پس از اجتماع مردم، بر بالاي منبر رفت و گفت: ستايش براي خدايي است كه حق و اهل حقيقت را پيروز كرد و يزيد و پيروانش را ياري كرد و دروغگو پسر دروغگو - حسين بن علي - و يارانش را كشت.

عبدالله عفيف ازدي كه از شيعيان علي

و از زهاد روزگار خود بود (12) برخاست و زبان به اعتراض گشود: پسر مرجانه! دروغگو و پسر دروغگو، تو و پدرت هستيد و آنهايي كه تو را حاكم كرده اند فرزندان رسول خدا را از دم شمشير مي گذراني و اين گونه جسورانه بر منبر مؤمنان سخن مي گويي؟!

عبيدالله كه ديگر بار طعم ناكامي را مي چشيد دستور دستگيري او را صادر كرد اما جوانمردان قبيله ي ازدي او را از دست مأموران رهايي دادند و از مسجد بيرون بردند اما بالاخره مأموران عبدالله او را دستگير و پس از آنكه سر وي را از بدن جدا كردند بدنش را در سبخه ي (13) كوفه به دار آويختند. (14) .

عبيدالله بن زياد طي نامه اي يزيد را از شهادت امام حسين (ع) و اسارت خاندان نبوت مطلع ساخت و چون يزيد اطلاع حاصل كرد در پاسخ به نامه ي عبيدالله دستور داد كه سر مقدس امام و سرهاي ساير شهدا همراه با كاروان اسرا و لوازمي كه با خود دارند به سوي شام گسيل شود. (15) .

( صفحه 130)

(1) وقعة الطف، ص 260.

(2) ابن عساكر، تهذيب تاريخ دمشق، ج 4 ص 343، لواعج الاشجان، ص 400.

(3) مقرم، مقتل الحسين، ص 323، تاريخ طبري، ج 4 ص 349، الفتوح، ج 3 ص 142، نهاية الارب، ج 7 ص 200.

(4) الفتوح، ج 3، ص 142، خوارزمي، مقتل الحسين، ج 2 ص 42، وقعة الطف، ص 262.

(5) خوارزمي، مقتل الحسين، ج 2 ص 22.

(6) ارشاد مفيد، ج 2 ص 115، وقعةالطف، ص 262.

(7) الفتوح، ج 2 ص 143، ابن سعد، طبقات كبري، ج 5 ص 164 - 163.

(8) سوره ي «زمر»، آيه ي 41.

(9) ارشاد مفيد، ج

2 ص 116.

(10) شيخ صدوق، امالي، مجلس 31، حديث 3.

(11) الفتوح، ج 3 ص 143، ابن اثير، كامل، ج 4 ص 82، وقعة الطف، ص 265.

(12) سفينة البحار، ج 2 ص 135.

(13) مطقه ي شوره زار.

(14) بحارالانوار، ج 45، ص 119.

(15) الملهوف، ص 68.

از كوفه تا شام

از كوفه تا شام

عبيدالله، زحربن قيس (1) را برگزيد تا سر امام حسين (ع) و سرهاي شهداي كربلا را به يزيد در شام برساند. در اين سفر ابوبردةبن عوف ازدي و طارق بن ابي ظبيان ازدي او را همراهي مي كردند. (2) از كوفه تا شام كاروان اسراي خاندان وحي در بيست منزل فرود آمدند كه در بعضي از منازل حوادثي رخ داده است.

در اولين منزل كه مأموران حمل سر امام حسين (ع) فرود آمدند مشغول باده گساري و عشرت شدند كه ناگهان دستي از ديوار پديدار شد و با قلمي از آهن بر ديوار نوشت:

آيا امتي كه حسين (ع) را كشتند اميد شفاعت جد او را در روز حساب دارند؟!

( صفحه 131)

با مشاهده ي اين صحنه نگهبانان گريختند و سپس بازگشتند. (3) پس از عبور از منزل تكريت، حاملان سر امام به منزل «مشهد النقطه» رسيدند؛ سر مقدس امام را بر روي سنگي قرار دادند و قطره اي خون بر آن ريخت. هر ساله روز عاشورا از آن سنگ خون مي جوشيد تا اينكه عبدالملك بن مروان دستور داد آن سنگ را به جاي نامعلومي منتقل كردند. (4) .

كاروان در مسيرش از منازل وادي النخيله، موصل، نصيبين، عين الورده، زقه، جوسق، دعوات و حلب گذشت و به قنسرين وارد شد. (5) در اين منزل راهبي مسيحي زندگي مي كرد. چون كاروان از دور نمايان شد او مشاهده

كرد كه از سر مقدس امام (ع) نوري به سوي آسمان ساطع است. وي با پرداخت ده هزار درهم براي لحظاتي سر امام را با خود به داخل صومعه برد، پس صدايي شنيد كه مي گفت:

خوشا به حال تو و خوشا به حال آن كسي كه احترام اين سر را حفظ كرد.

راهب دست به دعا برداشت و از خدا خواست تا آن سر مقدس با وي سخن گويد. در اين هنگام سر امام فرمود:

«انا بن المحمد المصطفي و انا ابي علي المرتضي و انا ابن فاطمه الزهرا، انا المقتول بكربلا، انا المظلوم انا العطشان.»

راهب صورت خود را بر چهره ي مبارك امام گذارد و به دين حسين بن علي (ع) ايمان آورد و چون كاروان حركت كرد ديدند كه آن ده هزار درهم به سنگ تبديل شده است (6) ؛ آنگاه كاروان راه شام را پيش گرفت و با عبور

( صفحه 132)

از منازل معرة النعمان، شيزر، كفر طالب، سيبور، حماة حمص وارد بعلبك شدند. به فرمان والي، مردم در حالي كه پرچمهايي را با خود حمل مي كردند به استقبال كاروان اسرا آمدند و فرزندان خود را نيز براي تماشا به همراه آوردند. (7) .

ام كلثوم با ديدن شادابي و نشاط آنها از اسارت و پريشاني خاندان وحي فرمود:

«اباد الله خضراتهم و لا اعذب الله شرابهم و لا رفع الله ايدي الظلمة عنهم.»

«خداوند عمران و آباداني آنها را نابود كند و آب آنها را شيرين نگرداند و دست ستمكاران را از آنها كوتاه نكند.»

امام علي بن الحسين (ع) با ديدن وضعيت و پريشاني عمه اش فرمود:

و هو الزمان فلا تفني عجائبه

من الكرام و ما تهدي مصائبه

ياليت شعري الي

كم ذا تجاذبنا

فنونه و ترانا لم نجاذبه

يسري بنافوق اقتاب بلاوطأ

و سائق العيش يحمي عنه غاربه

كاننا من اساري الروم بينهم

كان منا قاله المختار كاذبه

كفرتم برسول الله و يحكم

فكنتم مثل ما ضلت مذاهبه (8) .

«شگفتيهاي اين زمان از نظر بزرگان پاياني ندارد و مصايب آن ناپيداست.

( صفحه 133)

اي كاش مي دانستم كه مشغله هاي زمان ما را تا كجا به دنبال خود مي كشد و مي بيني كه ما او را به دنبال خود نمي كشانيم.

ما را در حالي كه بر شترهاي عريان سوار كرده اند در هر شهر و ديار مي گردانند و كساني از پشت سر آنها را حمايت مي كنند.

پنداري مانند اسيران رومي در ميان آنها هستيم و گويي آنچه پيامبر فرموده است، نادرست بود!

واي بر شما! نسبت به رسول خدا كفران نعمت كرديد و مانند راه گم كردگاني هستيد كه راهها را نمي شناسيد.»

(1) به غلط در مجالس و محافل «زحر» را «زجر» مي نامند.

(2) ارشاد مفيد، ج 2 ص 118، تاريخ طبري، ج 5 ص 232. همچنين گفته شده است كه پس از فرستادن سر امام بانوان و كودكان حرم نيز همراه با علي بن الحسين (ع) كه بر گردن او زنجير نهاده بودند به سوي شام اعزام شدند و حضرت سجاد (ع) تا رسيدن به دمشق با كسي سخن نگفت. ارشاد مفيد، ج 2 ص 119. امام باقر (ع) فرموده است: از پدرم پرسيدم كه چگونه او را از كوفه به سوي شام حركت دادند؟ فرمود: مرا بر شتري كه عريان بود و جهاز نداشت سوار كردند و سر مقدس پدرم را بر نيزه اي نصب كرده و زنان ما را پشت سر من به قاطرهايي كه زيرانداز نداشت

سوار كردند و اطراف و پشت سر ما را گروهي نيزه دار محاصره كرده بودند و چون يكي از ما مي گريست با نيزه بر سر او مي زدند تا آنكه وارد دمشق شديم. بحار الانوار، ج 45، ص 145. در جاي ديگر آمده است كه شمر و خولي و شبث ربعي و عمروبن حجاج همراه با هزار نفر سوار اهل بيت كه شمر و خولي و شبث ربعي و عمرون حجاج همراه با هزار نفر سوار اهل بيت را به شام بردند و مأموريت داشتند در هر شهر و دياري آنها را بگردانند. (طريحي، منتخب، ج 2 ص 480).

(3) بحارالانوار، ج 45، ص 305 و صواعق المحرقه، ص 192.

(4) مقرم، مقتل الحسين، ص 346.

(5) شهري است بين شام و حلب كه مي گويند قبر حضرت صالح در آنجاست و آثار پاي شتر بر تخته سنگهاي آن ديده مي شود. (معجم البلدان، ج 4، ص 184).

(6) بحار الانوار، ج 45، ص 303. ابن حجر در صواعق، ص 231 ماجرا را اين گونه نقل مي كند: راهب پس از پرداخت درهم و گرفتن سر مقدس امام، آن را با مشك و كافور شست و شو و در پارچه اي پاكيزه قرار داد و آن را بر دامن گرفت و بسختي گريست و پس از آنكه ايمان آورد سر را به لشكر برگردانيد و خطاب به امير آنها گفت تو را به حق خداوند و فرستاده ي او سوگند مي دهم از آنچه كرديد خودداري و با اين سر احترام كنيد و آن را از صندوق بيرون نياوريد. پس از رفتن كاروان چون به دمشق نزديك شدند قصد تقسيم درهمها را داشتند كه متوجه شدند آنها تبديل

به سنگ شده و بر يك جانب آن نوشته «و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون» و بر طرف ديگر آن «و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون» نقش بسته است.

(7) زخار، قمقام، ص 55.

(8) بحار الانوار، ج 45، ص 126.

سرزمين شام

سرزمين شام

سرانجام ديوارهاي مركز حكومت بني اميه پديدار شد و خاندان مصيبت زده ي خسته و پريشان رسول خدا به سرزميني گام گذاشت كه كانون ظلم و فساد و خيانت و ناجوانمردي بود و در باغ ياد و خاطره ي خاندان پيامبر (ص) جز زشتي و سياهي يادگار و نشاني از سران شام وجود نداشت. مردم شام كه تربيت شدگان دستگاه تبليغاتي بني اميه بودند در شكستن صفوف مسلمانان و جلوگيري از حكومت و ولايت امام علي (ع) نقش تعيين كننده داشتند و هم اكنون دلهاي لبريز از ريا نفاق آنها از ديدار خاندان عصمت كه حسب ظاهر جامه ي اسارت پوشيده بودند شادمان مي شد، لذا چ0ون قافله به نزديكي دروازه ي دمشق رسيد ام كلثوم (س) از شمر درخواست كرد تا اولا آنها را از دروازه اي به شام وارد كننده كه كمتر مورد توجه و اجتماع مردم باشد و ثانيا سر مقدس شهدا را از محملها دور كنند تا مردم متوجه آنها شوند و نواميس رسول خدا از

( صفحه 134)

تير نگاه شاميان در امان بماند.

شمربن ذي الجوشن برخلاف درخواست دختر علي (ع) عمل كرد و آنها را از دروازه ي ساعات (1) كه براي ورود كاروان تزيين شده و مردم فراواني از ساعاتي پيش در آنجا اجتماع كرده بودند به شهر وارد كرد و در مكاني نزديك به مسجد جامع شام مستقر ساخت تا در معرض تماشاي مردم باشند.

اينجا

شام است، شامي كه نزديك به چهل سال تحت تربيت اسلام بني اميه با تمامي اصالتهاي اسلام ناب در تعارض است، شامي كه در انديشه ي مردمش علي (ع) واجب القتل بود و اوج منبرهاي مساجدش محل دشنام و نفرين بر خاندان وحي است و عده اي محدود كه نور هدايت بر قلبهايشان تابيده، در مظلوميت، و اقليتي مطلق سكوت و تقيه پيش گرفته اند.

اينجا شام است، جايي كه تلخترين ياد و خاطره ي اين سفر سرشار از حماسه و مصيبت را در سينه حضرت زين العابدين (ع) كاشت:

فياليت لم انظر دمشق و لم اكن

يراني يزيد في البلاد اسيره

«اي كاش وارد دمشق نشده بودم و يزيد اين گونه مرا در هر شهر و دياري اسير نمي ديد.» (2) .

يزيد در جيرون (3) سرگرم ميگساري بود و با اين پندار كه ديگر نه

( صفحه 135)

رسالتي مانده و نه ديني برجاست و آخرين مقاومت سپاه توحيد و يكتاپرستي در كربلا درهم شكسته شده است مستانه مي خنديد و با ديدن سرهاي مقدس شهيدان و كاروان عشق و حماسه ي زينبي ياوه گويي مي كرد:

لما بدت تلك الحمول و اشرقت

تلك الشموس علي ربي جيرون

نعب الغراب فقلت صح او لا تصح

فلقد قضيت من الغريم ديوني (4) .

«هنگامي كه محملها رسيدند و آن خورشيدها بر اوج پشته هاي جيرون درخشيدند، چون صداي كلاغ برخاست گفتم فرياد بزني يا نزني من ديوني را كه طلب داشتم بازپس گرفتم.»

اما در خارج از مجلس ننگين يزيد ماجرا طور ديگري بود.

سهل ساعدي (5) مي گويد: عازم بيت المقدس بودم كه در مسير راه خود به دمشق وارد شدم و ديدم رودخانه هايش پر آب و درختانش انبوه است و بر در و ديوارهاي آنجا پرده هاي ديبا

آويخته اند. مردان شادماني مي كردند و زنان دف و طبل مي نواختند. با تعجب به اهالي شام گفتم كه اين شادماني از چه روست؟ آنگاه ماجراي اين جشن را از گروهي كه در گوشه اي انزوا اختيار كرده بودند، پرسيدم.

گفتند: اي پيرمرد، گويا تو مردي بيابانگردي.

گفتم: من سهل بن ساعد، صحابي رسول خدا هستم.

گفتند: اي سهل، نمي گويي چرا آسمان خون نمي گريد و زمين ساكنان خود را نمي بلعد؟!

( صفحه 136)

گفتم مگر چه روي داده است؟

آنها پاسخ دادند اين سر بر نيزه، سر حسين (ع)، فرزند پيامبر است كه از عراق سوغاتي آورده اند.

گفتم: واحسرتا! سر حسين (ع) را آورده اند و مردم پايكوبي مي كنند؟! از كدام دروازه آنها را وارد مي كنند؟

به مقابل دروازه ي ساعات رفتم، ديدم كه پرچمها يكي از پس ديگري نمايان شد. از دور سري نوارني و زيبا را بر نيزه ديدم كه احساس كردم لبخند مي زند و آن سر عباس بن علي (ع) بود؛ سپس سواري را ديدم كه بر نيزه اش سر مبارك امام حسين (ع) را قرار داده بود (6) آن سر شبيه ترين چهره به رسول خدا بود، عظمتي پرشكوه داشت، نور از او ساطع بود، محاسنش رنگين شده بود، چشماني درشت و ابرواني باريك و به هم پيوسته داشت و تبسمي زيبا بر لبانش نقش بسته بود. ديدگانش به سوي مشرق دوخته شده بود، باد محاسن شريف او را حركت مي داد، گويي اميرالمؤمنين (ع) بود.

ام كلثوم را ديدم كه چادري كهنه بر سر كشيده و روي خود را گرفته بود. به حضرت زين العابدين (ع) سلام كردم و خود را معرفي نمودم.

امام پاسخ مرا داد و فرمود: اگر مي تواني چيزي به اين نيزه دار بپرداز تا سر

امام را كمي جلوتر ببرد، كه ما از تماشاچيان در زحمت هستيم.

رفتم و يكصد درهم به نيزه دار پرداخت كردم تا از بانوان دور شود؛ كار بدين منوال بود تا سرها را نزد يزيد بردند. (7) .

( صفحه 137)

زحربن قيس ضمن تحويل نامه ي عبيدالله به يزيد چنين گزارش داد:

اي اميرمؤمنان، تو را بشارت دهم كه خداوند فتح و پيروزي را نصيب تو ساخت. حسين بن علي (ع) همراه با هيجده تن از خاندان و شصت تن از اصحاب و شيعيانش نزد ما آمد. ما آنها را به تسليم دعوت كرديم نپذيرفتند، پس هنگام طلوع خورشيد بر آنان تاختيم و از هر سو آنها را در خود گرفتيم، چون شمشيرها بر آنان فرود مي آمد مي گريختند، بي آنكه پناهگاهي داشته باشند، آن گونه كه كبوتر از چنگال عقاب مي گريزد به بيشه ها و گودالها پناه مي بردند. به خدا سوگند به اندازه ي يك خواب نيمروزي كشتن آنها بيشتر به طول نينجاميد. همه ي آنان را كشتيم، اكنون پيكرهايشان برهنه، جامه هايشان خونين و چهره هايشان غبارآلود است. آفتاب بر بدنهايشان مي تابد و باد برايشان مي وزد و كركسها به ديدار آنها مي روند و در سرزميني خشك بر خاك افتاده اند. (8) .

يزيد گفت: من بدون قتل حسين (ع) نيز از شما راضي بودم؛ اگر او به نزد من مي آمد او را عفو مي كردم، اما خداوند روي ابن مرجانه را زشت كند كه چنين كرد. (9) .

يزيد دستور داد تا سر امام حسين (ع) را حاضر كنند، سر را آوردند و در داخل تشتي از طلا در مقابل او بود قرار دادند؛ آنگاه گفت تا اسراي اهل بيت را به مجلس او وارد كنند.

خانواده ي پيامبر با دستهاي زنجير شده

در كنار مسجد ايستاده و در انتظار آينده بودند. پيرمردي شامي جلو آمد و گفت: خداوند را سپاس كه شما را نابود كرد و يزيد را بر شما مسلط ساخت و سرزمينها را از مردان شما رهايي بخشيد.

( صفحه 138)

حضرت زين العابدين (ع) فرمود: پيرمرد آيا قرآن خوانده اي؟

گفت: آري.

امام فرمود: «آيا آيه ي قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربي (10) را خوانده اي؟»

پيرمرد پاسخ داد: آري.

امام فرمود: «اي پيرمرد، ما قربي هستيم، آيا آيه ي، واعموا انما غنمتم من شي ء فان لله خمسه و للرسول لذي القربي (11) را خوانده اي؟»

پيرمرد گفت: آري.

امام فرمود: «پيرمرد، اين قربي ما هستيم: آيا آيه ي: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت ويطهركم تطهيرا (12) را خوانده اي؟»

گفت: آري.

امام فرمود: «اي پيرمرد، ما همان اهل بيتي هستيم كه آيه ي طهارت در شأن ما نازل شده است.»

پيرمرد نادم و مبهوت و ناباور گفت: تو را به خدا، شما همان خاندان هستيد؟

امام پاسخ داد: «به خدا سوگند بدون هيچ ابهامي ما اهل بيت طهارت هستيم و به جدمان سوگند كه همان خاندانيم.»

پيرمرد عمامه اش را از سر برداشت و در حالي كه مي گريست و نگاهش را به سوي آسمان دوخته بود، گفت: خداوندا، من از دشمنان آل محمد (ص) بيزاري مي جويم و از رفتار خود توبه مي كنم. امام به وي وعده ي بخشش داد وقتي يزيد خبر توبه ي پيرمرد را شنيد دستور قتل او را

( صفحه 139)

صادر كرد. (13) .

(1) باب الساعات، چون در آنجا صورت حيواناتي از نحاس را درست كرده و با نظمي چيده بودند كه ساعات روز را با آنها تعيين مي كردند، آن در را «باب الساعات» مي گفتند. خوارزمي مي گويد: اسراي

اهل بيت را از باب «توما» كه هم اكنون نيز آثار آن در دمشق موجود است به شهر وارد كردند. (مقرم، مقتل الحسين، ص 348).

(2) رياض الحزان، ص 108.

(3) مكاني بود در منطقه اي سرسبز و آباد در كنار يكي از دروازه هاي دمشق كه سقفي بلند بر فراز ستونها داشت. معجم البلدان، ج 2 ص 199. گويا بنايي بود كه ابتدا مصلاي صابئين و سپس محل عبادت يونانيان شد و عاقبت نيز به دست يهود افتاد و سر حضرت يحيي (ع) را نيز بر در همين بنا آويخته اند. (مقرم، مقتل الحسين، ص 348).

(4) تذكره الخواص، ص 262 - 261.(بحار الانوار، ج 45 ص 199.

(5) سهل بن سعد ساعدي در زمان رحلت پيامبر 15 ساله بود و گويا آخرين صحابي رسول خدا بود كه از دنيا رفت. گفته مي شود بيش از يكصد سال زندگي كرد. او خود مي گفت بعد از من شما از كسي نخواهيد شنيد كه بدون واسطه بگويد: «قال رسول الله» (الاستيعاب، ج 2 ص 664).

(6) دستگاه اموي براي بي اهميت نشان دادن جايگاه برجسته ي امام حسين (ع) دستور داده بود كه سر مبارك او را به دنبال ساير سرهاي شهدا حركت دهند، شايد نمي خواستند مردم سر امام را بشناسند و قصد داشتند مردم را به اشتباه اندازند.

(7) زخار، قمقام، ص 556.

(8) نهاية الارب، ج 7 ص 202 و الفتوح، ج 3 ص 148.

(9) الفتوح، ج 3 ص 148 و تاريخ طبري، ج 4 ص 352.

(10) سوره ي «شوري» آيه ي 23.

(11) سوره ي «انفال» آيه ي 41.

(12) سوره ي «احزاب» آيه ي 33.

(13) بحارالانوار، ج 45 ص 129، طبرسي، الاحتجاج، ج 2 ص 120، با اندكي اختلاف.

در مجلس يزيد

در مجلس يزيد

اهل بيت

را در حالي به مجلس يزيد وارد كردند كه دستهايشان با زنجير به يكديگر بسته شده بود.

حضرت زين العابدين (ع) با ديدن يزيد فرمود:

«ما ظنك بجدنا رسول الله لو يرانا علي مثل هذه الحالة؟»

«چه مي پنداري اگر جد ما رسول خدا ما را چنين حالتي ببيند؟»

پيش از آنكه يزيد سخني بگويد فاطمه دختر امام حسين (ع) گفت: «اي يزيد! آيا دختران رسول خدا (ص) بايد اين گونه به اسارت گرفته شوند؟»

عده اي در مجلس گريه افتادند و يزيد دستور داد دستهاي امام سجاد (ع) را باز كنند. آنگاه كه با چوبدستي اش بر لب و دندانهاي امام حسين (ع) ضربه مي زند گفت:

نفلق هاما من اناس اعزة

علينا و هم كانوا اعق و اظلما

«سرهايي را از كساني كه عزيز بودند شكافتيم و آنها آزاردهنده تر و ستمكارتر بودند.»

در اين هنگام يحيي بن حكم (1) در حالي كه مي گريست گفت: آنهايي كه در كنار طف بودند به ما نزديكتر هستند تا ابن زياد عبد، كه نسبت پستي

( صفحه 140)

دارد نسل سميه مادر زياد به تعداد ريگهاست، اما از دختر پيامبر نسلي بجاي نمانده است.

يزيد به سينه ي او كوفت وگفت: خاموش باش! (2) او كه در موضع انفعال قرار گرفته بود گفت: خداوند پسر مرجانه را رسوا كند! اگر بين او و شما خويشاوندي بود چنين نمي كرد. زنجيرها را برداريد و طنابها را باز كنيد! (3) سپس يزيد با اشاره به سر مبارك امام حسين (ع) گفت: اين مرد به خود مي باليد و مي گفت: پدر من از يزيد بهتر و مادرم از مادر او بهتر است. جد من از اجداد يزيد و من خود از او بهتر هستم و همين مسائل بود كه وي

را به كشتن داد! اما اينكه پدر او بهتر از پدر من است، كار به داوري كشيد و خدا به نفع پدر من داوري كرد! اما اينكه مادر او بهتر از مادر يزيد است به جانم سوگند كه فاطمه (س) دختر رسول خدا بهتر از مادر من است.

اما در مورد جد او، مسلم است هر كس به خدا و روز قيامت ايمان داشته باشد نمي تواند بگويد كه جد من بهتر از محمد (ص) است. ولي در مورد خودش و من، شايد او اين آيه را نخوانده است:

«قل اللهم مالك الملك.» (4) .

سپس خطاب به حضرت زين العابدين (ع) گفت: اي پسر، پدر تو رابطه ي خويشاوندي را ناديده گرفت و حق مرا انكار كرد، و با حكومت سلطنت من به مبارزه برخاست و خداوند با او چنان رفتار كرد كه ديدي!

امام ادعاي وي را با آيه اي از قرآن پاسخ داد:

( صفحه 141)

ما اصاب من مصيبة في الارض و لا في انفسكم الا في كتاب من قبل ان نبرأ هآ ان ذالك علي الله يسير. (5) .

هيچ مصيبتي به مال و يا جان شما نرسد، مگر پيش از آنكه آن را خلق كنيم در كتاب خدا نوشته شده است و اين امر بر خدا آسان است.

يزيد از فرزند خود خالد خواست تا پاسخ امام را بدهد، اما چون او درماند خود گفت:

و ما أصابكم من مصيبة فبما كسبت أيديكم و يعفوا عن كثير. (6) .

اگر مصيبتي بر شما رسد براي كارهايي است كه انجام مي دهيد و خدا بسياري از گناهان را مي بخشد.

حضرت زين العابدين (ع) فرمود: «اي زاده ي معاويه و صخر و هند، نبوت و رهبري هميشه

در اختيار پدران و اجداد من بوده است؛ پيش از آنكه تو متولد شوي. براستي كه جدم علي بن ابي طالب (ع) در جنگ بدر و احد و احزاب پرچمدار رسول خدا بود و پرچم كافران در دست پدر و جد تو بود.» آنگاه فرمود:

ماذا تقولون اذ قال النبي لكم

ماذا فعلتم و انتم خير الامم

بعترتي و باهلي بعد مفتقدي

منهم اساري و منهم ضرجوا بدم

«چه مي گوييد آنگاه كه پيامبر به شما بگويد شما كه آخرين امتها بوديد پس از رفتن من با خاندانم چگونه رفتار كرديد. گروهي را به اسارت گرفتيد و دسته اي را به خون آغشته كرديد.»

امام در ادامه افزود:

( صفحه 142)

اي يزيد، واي بر تو! اگر مي دانستي چه كرده اي و درباره ي پدرم و خاندانش و عموهاي من چه جنايتهايي مرتكب شده اي؛ اگر مي دانستي در كوهستانها پناه مي گرفتي و خاكستر نشيني مي گزيدي و فرياد، واويلا بلند مي كردي. آيا بايد سر حسين بن علي (ع) كه امانت رسول خدا بود در مقابل دروازه ي شهر آويزان باشد؟! ما امانت رسول خدا در ميان شما هستيم و من تو را به خواري و پشيماني در روز رستاخيز بشارت مي دهم، روزي كه مردم گرد آيند.» (7) .

يزيد كه حالت عادي نداشت و گويا مست (8) بود و يا اينكه همه چيز را از دست رفته مي ديد در حالي كه با چوب دستي خود بر لب و دندان امام حسين (ع) ضربه مي زد مي خواند:

ليت اشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل

فاهلوا و استهلو فرحا

ثم قالوايا يزيد لاتشل

قد قتلنا القرم من ساداتهم

وعدلناه ببدر فاعتدل

لعبت هاشم بالملك فلا

خبر جاء و لا وحي نزل

لست من خندق ان

لم انتقم

من بني احمد ما كان فعل (9) .

اين كاش بزرگان قبيله ام كه در جنگ بدر كشته شدند، بودند و مي ديدند كه قبيله ي خزرج چگونه در برابر نيزه ها به زاري افتاده اند.

به تلافي جنگ بدر بزرگانشان را كشتيم و حساب ما تسويه شد.

فرزندان بني هاشم با حكومت ما بازي كردند و الا نه خبري از آسمان آمد و به وحي نازل شده است. من از دودمان خندق نيستم، اگر كينه اي را كه از محمد (ص) به دل دارم بر فرزندانش عمل نكنم.

در اين زمان يكي از شاميان با اشاره به فاطمه، دختر امام حسين (ع)

( صفحه 143)

خطاب به يزيد گفت: اين كنيز را به من ببخش!

فاطمه خود را به عمه اش زينب چسباند و گفت: عمه جان حال كه يتيم شده ام كنيز هم بشوم؟ (10) .

دل دريايي پيامبر عاشورا و شيرزن كربلا كه مملو از درد و رنج بود توفاني شد. رويش را به سوي مرد شامي برگرداند و فرمود: نه تو و نه يزيد قادر به بردن اين دختر نيستيد.

يزيد گفت: به خدا سوگند كه مي توانم چنين كنم.

زينب فرمود: «به خدا سوگند، هرگز چنين قدرت و سلطه اي را خداوند به تو نداده است مگر اينكه از اسلام خارج شوي و به دين ديگري درآيي.»

يزيد كه به شدت برافروخته بود گفت: با من چنين سخن مي گويي؟! پدر و برادر تو از دين بيرون رفتند.

دختر علي (ع) گفت: «تو، پدر و جدت دين خدا را كه دين پدرم و برادرم بود پذيرفتند، اگر مسلمان باشي.»

يزيد گفت: دروغ مي گويي اي دشمن خدا.

زينب فرمود: «تو ظاهرا امير هستي و ظالمانه ناسزا مي گويي و چون قدرت ظاهري داري زورگويي مي كني.»

سفير روم كه مهمان

مجلس يزيد بود با ديدن چنين صحنه هايي جانخراشي از يزيد پرسيد: اين سر كه در مقابل داري متعلق به چه كسي است؟

يزيد علت اين سؤال را از او جويا شد، وي گفت چون. به كشورم بازگردم درباره ي آنچه از من سؤال مي شود و بايد علت اين همه شادي و سرور را بدانم تا قيصر را نيز خوشحال كنم.

( صفحه 144)

يزيد گفت: اي سر حسين (ع)، پسر فاطمه (س)، دختر محمد (ص) است.

سفير پرسيد: همان محمدي كه پيامبر شماست؟!

يزيد گفت: آري.

سفير روم كه بشدت منقلب شده بود برآشفت و گفت: نابود باشيد با چنين آييني كه داريد! دين من بهتر از دين شماست. زيرا پدر من كه از نبيرگان داوود است و ميان ما و داوود، پدران بسياري قرار گرفته اند بسيار مورد احترام است و بر جاي سم آن مركبي كه عيسي بر آن سوار شده بود كليسايي ساخته اند و مردم من به زيارت آن مي روند و شما فرزند پيامبر خود را كشته ايد با آنكه جز يك دختر ميان آنها واسطه نيست. (11) .

اين سخنان منطقي و برهان قدرتمند آن چنان يزيد را غضبناك كرد كه دستور داد فرستاده ي پادشاه روم را به قتل رسانند. (12) .

دختر شجاع، انديشمند، برنامه ريز و با فراست علي (ع) كه شرايط را مناسب مي ديد و از سوي ديگر مي بايست هيبت و هيمنه ي خبيث پادشاه اموي را خرد كند، برخاست و زبان به سخن گشود:

الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي رسوله و آله اجمعين، صدق الله كذلك يقول (ثم كان عاقبة الذين اساؤآلسواي ان كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزؤن) (13) .

اظننت يا يزيد حيث اخذت علينا اقطار الارض

و آفاق السماء فاصبحنا نساق كما تساق الاساري ان بنا علي الله هوانا و بك عليه كرامة و أن ذلك لعظم خطرك عنده فشمخت بانفك و نظرت في عطفك جذلان

( صفحه 145)

مسرورا حيث رايت الدنيا لك مستوثقة و الامور متسقة و حين صفا لك ملكنا و سلطاننا، فمهلا مهلا انسيت قول الله عزوجل (و لا يحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خيرا لانفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين) (14) .

امن العدل يابن الطلقاء تخديرك حرائرك و امائك و سوقك بنات رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم سبايا قد هتكت ستورهن و ابديت وجوههن، تحدو بهن الاعداء من بلد الي بلد يستشر فهن اهل المناهل و المناقل و يتصفح وجوههن القريب و البعيد و الدني و الشريف، ليس معهن من رجالهن ولي و لا من حماتهن حمي، و كيف يرتجي مراقبة من لفظ فوه اكباد الازكياء و نبت لحمه من دماء الشهداء، و كيف لا يستبطا في بغضنا اهل البيت من نظر الينا بالشننف و الشنآن و الاحن و الاضغان ثم تقول غير متأثم و لامستعظم:

لاهلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لا تشل

منتحيا علي ثنايا ابي عبدالله شباب اهل الجنة تنكتها بمخصرتك و كيف لا تقول ذلك و قد نكات القرحة و استأصلت الشافة باراقتك دماء ذرية محمد صلي الله عليه و آله و سلم و نجوم الارض من ال عبدالمطلب، و تهتف باشياخك زعمت انك تناديهم. فلتردن و شيكا موردهم و لتودن انك شللت و بكمت، و لم تكن قلت ما قلت و فعلت ما فعلت.

اللهم خذ بحقنا و انتقم من ظالم و احلل غضبك بمن

سفك دماءنا و قتل حماتنا، فوالله ما فريت الا جلدك و لاحززت الا لحمك و لتردن علي رسول الله بما تحملت من سفك دماء ذريته و انتهكت من حرمته في

( صفحه 146)

عترته و لحمته حيث يجمع الله شملهم ويلم شعثهم و يأخذ بحقهم(ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون) (15) و كفي بالله حاكما و بمحمد صلي الله عليه و آله و سلم خصيما و بجبرئيل ظهيرا و سيعلم من سوي لك و مكنك من رقاب المسلمين، بئس للظالمين بدلا و ايكم شرمكانا و اضعف جندا.

و لئن جرت علي الدواهي مخاطبتك اني لا ستصغر قدرك و استعظم تقريعك و استكثر توبيخك، لكن العيون عبري و الصدور حري، الا فالعجب كل العجب لقتل حزب الله النجباء بحزب الشيطان الطلقاء، فهذه الأيدي تنطف من دمائنا و الافواه تتحلب من لحومنا و تلك الجثت الطواهر الزواكي تنتابها العواسل و تعفرها امهات الفراعل.

ولئن اتخذتنا مغنما لتجد بنا و شيكا مغرما حين لا تجد الا ما قدمت يداك و ما ربك بظلام للعبيد و الي الله المشتكي و عليه المعول، فكد كيدك و اسع سعيك و ناصب جهدك فوالله لاتمحو ذكرنا و لا تميت وحينا و لا تدرك امدنا و لاترحض عنك عارها، و هل رأيك الا فندو ايامك الا عدد، و جمعك الا بدد؟ يوم ينادي المنادي: الا لعنة الله علي الظالمين. والحمد الله رب العالمين الذي ختم لاولنا بالسعادة و المغفرة و لآخرنا بالشهادة و الرحمة، و نسأل الله ان يكمل لهم الثواب و يوجب لهم المزيد و يحسن علينا الخلافة انه رحيم ودود، حسبنا الله و نعم الوكيل. (16) .

ستايش خداوندي

را سزاست كه پرودگار جهانهاست، و درود خدا بر فرستاده ي او و خاندانش. خداوند تعالي درست فرمود: «عاقبت آنان را كه كار زشت كردند، اين بود كه آيات الهي را تكذيب و آن را به سخره گرفتند.» اي يزيد، حال كه در باور

( صفحه 147)

خويش بر ما سخت گرفته اي و راه اقطار زمين و آفاق آسمانها و راه چاره را به رويمان مسدود كرده اي، و ما را مانند اسيران از شهري به شهري مي گردانند، آيا پندار تو اين است كه خداوند تو را عزيز و ما را ذليل ساخته است؟! و اين پيروزي به علت آبرومندي تو در پيشگاه خداست؟

بدن كه از روي كبر مي خرامي و از سر عجب نگاه مي كني و بر خود مي بالي. سرخوش و شادماني كه دنيا به تو روي آورده است و كارهاي تو را آراسته و حكومت ما را به تو اختصاص داده است؛ كمي آهسته تر!

آيا كلام خداوند را از ياد برده اي كه مي فرمايد: «گمان نكنيد آنان را كه به كفر گرويدند مهلتي مي دهيم تا بر سركشي و نافرماني بيفزايند و آنان را عذابي خواركننده است.»

اي پسر آزادشدگان (17) ، آيا از عدالت است كه تو زنان و كنيزان خود را در پرده بنشاني و پرده نشينان رسول خدا را اسير كني و شهر به شهر بگرداني؟! پرده ي آبروي آنها را بدري و صورت آنها را نمايان سازي تا چشم مردم آنها را ببيند؟ و دور و نزديك، شريف و فرومايه تماشايشان كنند؛ از مردان آنها كسي همراهشان نباشد، به ياور و نه نگاهدارنده و نه مددكاري.

چگونه مي توان اميد بست به دلسوزي كسي كه مادرش جگر پاك

( صفحه 148)

مردان خدا

را جويد و گوشت او از خون شهيد روييده است؟! و اين رفتار از كسي كه پيوسته با ما دشمني كرده است، بعيد نيست. اين گناه بزرگ را خرد شماري و خود را بر اين كردار زشت مجرم نداني و به اجداد كافر خويش مباهات، و آرزوي حضورشان كني تا جنايت بيرحمانه ي تو را ببينند و شادمان شوند و از تو قدرداني كنند. با چوب بر لب و دندان ابي عبدالله (ع)، سيد جوانان بهشت مي زني، چرا شادمان نباشي كه دل ما را مجروح كردي از رنج شورش درون رستي و خون فرزندان رسول خدا را كه ستارگان زمين بودند ريختي و هم اكنون گذشتگان خود را مي خواني. بايد صبر و شكيبايي پيشه كرد و ديري نپايد كه تو نيز به آنها ملحق شوي و آرزو كني كه اي كاش دستهايت خشك شده بود و زبانت لال و آن سخن را بر زبان نمي آوردي و آن كار زشت را انجام نمي دادي!

خداوندا، حق ما را بستان و انتقام ما را بگير و بر اين ستم پيشگان كه خون ما را ريخته اند خشم و عذاب خود را فرو فرست.

اي يزيد، به خدا سوگند كه پوست خود را شكافتي و گوشت بدن خود را پاره پاره كردي. رسول خدا را در حالي ملاقات كني كه آن بار سنگين بر دوش توست؛ خون خاندانش را ريخته اي و پرده ي حرمت او را دريده اي و فرزندانش را به اسارت برده اي؛ جايي كه خداوند پريشاني آنها را بزدايد و داد آنها را بستاند. خدا فرموده است: «مپنداريد آنان كه در راه خدا كشته شده اند، مرده اند بلكه زنده و از روزي خداوند

بهره مند هستند.»

همين بس كه آن روز خداوند، حاكم و محمد (ص) خصم شما و جبرئيل پشتيبان اوست و كسي كه راه را براي تسلط تو بر

( صفحه 149)

مسلمانان مهيا ساخت بزودي در خواهد يافت كه پاداش ستمكاران چه پاداش بدي است، و خواهد فهميد كه كدام يك از شما بدتر و سپاه كدام يك ناتوانتر است.

اگر چه مصيبتهاي روزگار وادارم ساخت تا با تو سخن بگويم اما تو را ناچيز مي شمارم و بسيار نكوهشت مي كنم و سرزنشهاي تو را چيزي نمي شمارم، اما چه كنم كه ديده ها گريان و دلها سوزان است.

جاي شگفتي است كه حزب شيطان حزب خدا را به قتل رساند و خون ما از پنجه هاي شما بچكد، پاره هاي گوشت بدن ما از دهان شما خارج شود و آن بدنهاي پاك و مطهر را گرگهاي وحشي بيابان دريابند.

آنچه امروز غنيمت مي شناسي فردا غرامت است و آنچه را از پيش فرستادي دريافت خواهي كرد.

خداوند بر بندگان ستم روا ندارد و شكوه ام براي اوست و به او اعتماد دارم؛ پس هر خدعه اي كه داري انجام ده و هر تلاش و كوششي را به كار بگير. به خدا سوگند ياد ما از دلها و وحي ما را محو نخواهي كرد و به جلال ما نخواهي رسيد و لكه ي ننگ اين ستم را نخواهي شست. رأي و نظر تو بي اعتبار و ناپايدار و زمان سلطنت تو اندك و جمعيت تو پريشان خواهد شد، آنگاه كه هاتفي فرياد زند «لا لعنة الله علي القوم الظالمين.»

سپاس خداوندي را كه آغاز ما را به سعادت و آمرزش و عاقبت ما را به شهادت رقم زد و از خداوند مي خواهم كه آنان

را اجر جزيل عنايت فرمايد و بر پاداش آنها بيفزايد. او خود بر ما نيكو خليفه اي است و مهربانترين مهربانان است و بر او توكل

( صفحه 150)

مي كنيم.

اي خدا را آشناتر از همه

اي كه كفر از هيبتت در واهمه

حضرت صبر از تو گوهر يافته

قامت عشق از تو زيور يافته

همچو كوهي بر زمين استاده اي

ركن عرشي كاين چنين استاده اي؟

باروم نايد در اين ملك خدا

اين همه تير و تو تنها روي پا

بازگو با من تو اي دخت علي

حامل سر خدايي يا ولي؟

آن همه آشفتگي در پاي عشق

تيرباران كردن سيمان عشق

خون حق را ريختن بر روي خاك

سينه ي خورشيد ديدن چاك چاك

دختران آسمان را رخ كبود

كودكان كهكشان را همچو عود

باز خنديدن به روي تيغ و تير

كيستي روشن تر از ماه منير؟

همرهي با كاروان خستگان

لب نهادن بر گلوي تشنگان

آب از اشك زلالت منفعل

خواب از راز و نيازت بس خجل

داد و بيداد از جفاي ناكثان

«در اسارت اعتدال كهكشان!» (18) .

كو اسارت؟ خصم تو در بند بود

هر كلامت صد هزاران پند بود

روز عاشورا كه غيرت مرده بود

تيغ نامردان به عزت خورده بود

آن زماني كه خداي كربلا

يكه شد در آن زمين پربلا

چون نگاهت در نگاهش اوفتاد

حيدر و زهرا به يادش اوفتاد

دست لبخندت پريشاني زدود

بر دل دريايي اش مستي فزود

گر نبودي تو كنار خيمه ها

پاسبان و رازدار كشته ها

شاه را كي خنده بر لب مي رسيد؟

جان او از غصه بر لب مي رسيد

تو منايي، تو صفايي، زينبي

مرتضايي، زهره اي تو، يا نبي؟

وصف تو نايد به دنياي ادب

ذكر تو سري است از اسرار رب (19) .

( صفحه 151)

سخنان زينب، غرور و تكبر يزيد را در هم شكسته و اعتبارش را به باد داده بود. دختر علي (ع) در

اوج عزت و شرف و آزادگي، فرهيختگان دنيا را آن چنان در هم كوبيد كه تا آخرين لحظه ي آفرينش آرامشي در پي نداشت. سخنان برگرفته از روح نيرومند و پرصلابت شيرزن قهرمان كربلا اوج افتخار هستي و اعتبار تمامي آزادگان است.

روشني صبح بدون شبي

حيد كراري اگر زينبي

وامگزار لب تو راستي

گفتي و چون شعله به پا خاستي

بانگ رساي تو ستم سوز شد

كشته ي مظلوم تو پيروز شد

خواست كه عم دست تو بندد ولي

غم كه بود در بر دخت علي

قامت تو قامت غم را شكست

دخت علي را نتوان دست بست

اي دل دريا دل درياي تو

عرش خدا منزل و مأواي تو

دختر تنهاي خدا بر زمين

خواهر آزادي و فرزند دين

آنچه تو كردي به صف كربلا

كرده ي مخلوق بود يا خدا

آن همه خود ديدن و چون گل شدن!

دشت خزان ديدن و بلبل شدن!

( صفحه 152)

ديدن خورشيد ذبيح از قفا

باز ستادن چو فلك روي پا!

جان تو گلخانه ي عشق خداست

جاي چنان چون زني كربلاست (20) .

(1) ابن شهر آشوب در مناقب نام اين شخص را عبدالرحمن بن حكم ذكر كرده است.

(2) ارشاد مفيد، ج 2 ص 119.

(3) شريف القريشي، حياة الامام زين العابدين، ص 173.

(4) سوره ي «آل عمران» آيه ي 26، بحارالانوار، ج 45، ص 131.

(5) سوره ي «حديد» آيه ي 22.

(6) سوره ي ««شوري»، آيه ي 30.

(7) بحارالانوار، ج 45، ص 135.

(8) معالم المدرستين، ج 3 ص 162.

(9) الفتوح، ج 3 ص 150، تذكرة الخواص، ص 261، لواعج الاشجان، ص 433.

(10) ارشاد مفيد، ج 2 ص 120.

(11) بحارالانوار، ج 45، ص 141.

(12) الملهوف، ص 79.

(13) سوره ي «روم»، آيه ي 10.

(14) سوره ي «آل عمران»، آيه ي 178.

(15) سوره ي «آل عمران»، ص 169.

(16) بحارالانوار، ج 45، ص 133،

طبرسي، الاحتجاج، ج 2 ص 122، با كمي اختلاف.

(17) روز فتح مكه بزرگان قريش نزد رسول خدا آمدند، رسول خدا از آنها پرسيد: گمان مي كنيد با شما چگونه رفتار مي كنم؟ گفتند آنچه در اندازه ي برادري و بزرگواري برادرزاده اي بزرگ است. پيامبر فرمود،: «اذهبوا انتم الطلقاء» برويد كه شما آزاد هستيد، از همان تاريخ بزرگان قريش به طلقاء «آزادشدگان» معروف شدند. سيره ي ابن هشام، ج 4 ص 55 - 54، واقدي، مغازي، ج 2 ص 835، ابن كثير، السرةالنبوية، ج 3 ص 570.

(18) مراد حضرت زينب (س) است.

(19) از نگارنده.

(20) شعر عشق جوشيده از دل ارادتمند و محب خاندان عصمت، شاعر گرانمايه جناب آقاي دكتر علي موسوي گرمارودي است كه در جلسه اي برايم نوشت و من نيز به نيابتش در اين بخش از كتاب به محضر دختر گرامي علي (ع) اهدا كردم.

امام باقر در مجلس يزيد

امام باقر در مجلس يزيد

امام باقر (ع) هم كه در آن زمان دو سال و چند ماه بيشتر از زندگاني اش نمي گذشت در برخورد با تعدادي از درباريان دستگاه اموي كه به يزيد توصيه مي كردند اسراي خاندان وحي را به قتل رساند از جاي خود برخاست و پس از حمد و ثناي خداوند فرمود:

«مشاوران تو برخلاف مشاوران فرعون رأي دادند؛ زيرا آنها در پاسخ فرعون درباره ي موسي وهارون گفتند:

ارجه واخاه و ارسل في المدائن حاشرين. (1) .

او و برادرش را مهلت ده و فرستادگاني را به شهرها رهسپار كن تا جادوگران اجتماع كنند و پس از آنكه ساحران آمدند آنها را آزمايش كن.

( صفحه 153)

در حالي كه اطرافيان تو به قتل ما اشاره كردند و اين بي علت نيست.»

يزيد علت را جويا شد و امام فرمود: «آنان

زيرك و عاقل بودند و اينها فريفته و نادان هستند، زيرا كسي جز ناپاكان پيامبران و فرزندان آنان را نمي كشد.»

يزيد سرافكنده شد و دستور داد آنان را از مجلس بيرون ببرند (2) و سر مقدس امام حسين (ع) را در قصر آويزان كنند. (3) خانه اي در نزديكي قصر محل استقرار خاندان نبوت شد. (4) يزيد كه نقشه هاي خود را خنثي و برنامه هايش را ملغي مي ديد دستور داد تا خطيب مسجد جامع در اجتماع مردم از علي (ع) و حسين (ع) بد بگويد.

(1) سوره ي «اعراف» آيه ي 111.

(2) مسعودي، اثبات الوصيه، ص 170.

(3) شبر، جلاء العيون، ج 2 ص 263.

(4) ارشاد مفيد، ج 2 ص 122.

افشاگري امام سجاد

افشاگري امام سجاد

مسجد پر از جمعيت بود، خطيب متملق شام در وصف معاويه و يزيد سخن گفت و تمامي فن و هنر خود را در اهانت به علي (ع) و حسين (ع) به كار گرفت.

حضرت زين العابدين (ع) كه در مجلس حاضر بود فرياد زد: «واي بر تو، خشنودي مخلوق را بر خشم خداوند ترجيح داده اي؟ عاقبت خود را در آتش خوب بنگر!»

آنگاه فرصت خواست تا از فراز منبر سخن گويد.

يزيد به وي اجازه نداد، اما پافشاري مردم چاره از او گرفته بود و امام بر منبر استقرار يافت و چنين گفت:

( صفحه 154)

ايها الناس! اعطينا ستا و فضلنا بسبع: اعطينا العلم والحلم و السماحة و الفصاحة و الشجاعة والمحبة في قلوب المؤمنين، و فضلنا بان منا النبي المختار محمدا و منا الصديق و منا الطيار و منا اسد الله و اسد رسوله و منا سبطا هذه الامة.

من عرفني فقد عرفني و من لم يعرفني انبأته بحسبي و نسبي.

ايها الناس! انا

ابن مكه و مني، انا ابن زمزم و الصفا، انا ابن من حمل الركن باطراف الردا، انا ابن خير من ائتزر و ارتدي، انا ابن خير من انتعل و احتفي، انا ابن خير من طاف و سعي، انا ابن خير من حج ولي، انا ابن خير من حمل علي البراق في الهواء، انا ابن من اسري به من المسجدالحرام الي المسجد الأقصي، انا ابن من بلغ به جبرئيل الي سدرة المنتهي، انا ابن من دنا فتدلي فكان قاب قوسين او ادني، انا ابن من صلي بملائكة السماء، انا ابن من اوحي اليه الجليل ما اوحي، انا ابن محمد المصطفي، انا ابن علي المرتضي، انا ابن من ضرب خراطيم الخلق حتي قالوا: لا اله الا الله.

انا ابن من ضرب يدي رسول الله بسيفين و طعن برمحين وهاجر الهجرتين و بايع البيعتين و قاتل ببدر و حنين و لم يكفر بالله طرفة عين، انا ابن صالح المؤمنين و وارث النبين و قامع الملحدين و يعسوب المسلمين و نور المجاهدين و زين العابدين و تاج البكائين و اصبر الصابرين و افضل القائمين من آل ياسين رسول رب العالمين، انا ابن المؤيد بجبرئيل، المنصور بميكائيل.

انا ابن المحامي عن حرم المسلمين و قاتل المارقين و الناكثين و القاسطين و المجاهد اعداءه الناصبين، و افخر من مشي من قريش اجمعين، و اول من اجاب و استجاب لله و لرسوله من المؤمنين، و اول السابقين، و قاصم المعتدين و مبيد المشركين، و سهم من مرامي الله علي المنافقين، و لسان حكمة العابدين و ناصر دين الله و ولي امر الله و بستان حكمة الله و عيبة

( صفحه 155)

علمه، سمح، بهي، بهلول، زكي، ابطحي،

رضي، مقدام، همام، صابر، صوام، مهذب، قوام، قاطع الاصلاب و مفرق الاحزاب، اربطهم عنانا و اثبتهم جنانا، وامضاهم عزيمة و اشدهم شكيمة، اسد باسل، يطحنهم في الحروب اذا ازدلفت الأسنة و قربت الاعنه طحن الرحي، و يذرؤهم فيها ذرو الريح الهشيم، ليث الحجاز و كبش العراق، مكي مدني خيفي عقبي بدري احدي شجري مهاجري.

من العرب سيدها، و من الوغي ليثها، وارث المشعرين و ابو السبطين: الحسن و الحسين، ذاك جدي علي بن ابي طالب.

اي مردم، خداوند ما را شش خصلت عطا فرموده و بر هفت ويژگي برتري يافته ايم. علم، بردباري، سخاوت، فصاحت، شجاعت، و محبت در قلوب مؤمنان را به ما ارزاني داشت و ما را بر ديگران اين گونه برتري داد كه پيامبر بزرگ اسلام، صديق علي (ع) - جعفر طيار، شير رسول خدا حمزه، امام حسن (ع) و امام حسين دو فرزندان بزرگ رسول خدا را از ما انتخاب كرد. (1) .

هر كس كه مرا شناخت و آنان كه مرا نمي شناسند با معرفي پدرانم خود را به آنها مي شناسانم.

اي مردم! من فرزند مكه و منا هستم، من فرزند زمزم و صفا هستم، من فرزند كسي هستم كه حجرالاسود را با رداي خود حمل و بر جاي خود نصب كرد. من فرزند بهترين طواف كنندگان هستم، من فرزند بهترين حج گزاران و تلبيه گويان هستم، من فرزند كسي هستم كه بر براق سوار شد، من فرزند پيامبري هستم كه در يك شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصي رفت. من

( صفحه 156)

فرزند كسي هستم كه جبرئيل او را به سدرة المنتهي برد و به مقام قرب الهي و نزديكترين جايگاه به خدا رسيد، من فرزند

كسي هستم كه با ملائكه ي آسمان نماز گزارد. من فرزند پيامبري هستم كه خداوند بزرگ برايش وحي فرستاد، من فرزند محمد مصطفي (ص) و علي مرتضي (ع) هستم، فرزند كسي هستم كه بيني گردن كشان را به خاك ماليده تا به كلمه ي توحيد اقرار كردند.

من پسر كسي هستم كه در برابر پيامبر با دو شمشير و دو نيزه مي جنگيد، دو بار هجرت و دو بار بيعت كرد و در بدر و حنين با كافران به مبارزه برخاست و به اندازه ي زدن يك پلك كفر نورزيد. من فرزند صالح مؤمنان وارث انبيا، از بين برنده ي مشركان، امير مسلمانان، فروغ جهادگران، زينت عبادت كنندگان و افتخار گريه كنندگان هستم.

من فرزند بردبارترين صابران، و بافضيلت ترين نمازگزاران از اهل بيت رسول خدا هستم. من فرزند كسي هستم كه جبرئيل او را تأييد و ميكائيل او را ياري كرد. من فرزند كسي هستم كه حرم مسلمانان را پاسداري و با مارقين و ناكثين و قاسطين به نبرد پرداخت. من فرزند بهترين قريشم، من پسر كسي هستم كه اولين ايمان آورنده به خدا و رسول او بود. من پسر اولين سبقت گيرنده در ايمان و شكننده ي كمر متجاوزان و از بين برنده ي مشركانم.

من فرزند كسي هستم كه مانند تيري از تيرهاي خدا براي منافقان و زبان حكمت بندگان خدا و ياري كننده ي دين خدا و ولي امر او و بوستان حكمت الهي و حامل علم خدا بود.

او جوانمرد، سخاوتمند، نيكوكار، جامع خيرات، آقا، بزرگ ابطحي، راضي به خواست خدا، پيشگام در مشكلات، صبور،

( صفحه 157)

هميشه روزه دار، پاكيزه از هر آلودگي و بسيار نمازگزار بود.

او كه رشته ي اصلاب دشمنان را از هم

گسست و شيرازه ي احزاب كفر را از هم پاشيد او داراي قلبي؛ ثابت و قدرتمند، اراده اي استوار و محكم و عزمي راسخ بود و مانند شيري شجاع وقتي نيزه ها به هم در مي آويخت آنها را خرد و پراكنده مي ساخت. او شير حجاز و بزرگ عراق از مكي و مدني، حنفي، عقبي، بدري، احدي، شجري و مهاجري (2) است كه در همه ي صحنه ها حضور داشت. او سيد عرب و شير ميدان جنگ و وارث دو مشعر، پدر حسن (ع) و حسين (ع)، جدم علي بن ابي طالب (ع) است، من فرزند بانوي بانوانم.

امام آن چنان با روحي سرشار از حماسه و عزت سخن مي گفت كه دستگاه اموي بيمناك شد و براي پرهيز از خشم مردم به مؤذن دستور داد كه اذان بگويد تا امام سكوت كند.

چون صداي موذن به تكبير بلند شد امام فرمود:

چيزي بزرگتر از خداوند نيست.

چون مؤذن به يگانگي خدا شهادت داد امام فرمود:

موي، پوست، گوشت و خونم به يكتاپرستي شهادت مي دهد.

آنگاه كه مؤذن بانگ زد:

«اشهد ان محمد رسول الله.»

( صفحه 158)

امام خطاب به يزيد فرمود:

اين محمد كه نامش برده شد جد من است يا تو؟ اگر ادعا كني كه جد توست دروغگويي و كافر شوي و اگر جد من است چرا خاندان او را از تيغ گذراندي؟ (3) .

سخنان روشنگرانه ي امام موجي از نفرت و خشم را در طبقات مردم به وجود آورد. صداي ضجه و شيون اهالي شام حكومت اموي را درمانده كرد، يزيد بخوبي دريافته بود كه علي رغم آن همه توجه و رسيدگي به مردم شام (4) ، امنيت و ثبات سلطنت او هم اكنون از سوي آنان در معرض خطر

جدي است. لذا چاره اي نيافت جز اينكه اجازه دهد خاندان پيامبر براي شهداي كربلا به عزاداري بپردازند.

با آغاز عزاداري براي شهداي كربلا، گريه و شيون به مؤثرترين ابزار براي استيضاح دستگاه جابر اموي تبديل شد.

عاشورا طناب دار سلطنت ظلم و كربلا، تير خلاص استكبار يزيدي

( صفحه 159)

شده بود. گروه گروه مردم شام با اهل بيت به عزاداي و همدردي مي پرداختند و كار آن چنان بالا گرفت كه يزيد هم از عبيدالله بيزاري مي جست و به خاندان امام حسين (ع) اداي احترام مي كرد.

روزي از امام سجاد (ع) عذرخواهي كرد و گفت: آنچه گذشت به عهده ي فرزند مرجانه است. لعنت خدا بر پسر مرجانه، اگر حسين (ع) با من مواجه مي شد، هر چه مي خواست انجام مي دادم و با تمام قدرت از كشته شدنش جلوگيري مي كردم حتي اگر به هلاكت بعضي از فرزندانم مي انجاميد. اما آنچه اتفاق افتاد و ديدي قضاي الهي بود، حال هر احتياجي داريد بنويسيد تا انجام دهم. (5) .

امام درخواست كرد تا سر پدر بزرگوارش را تحويل دهند كه يزيد امتناع كرد، اما فشار افكار عمومي كار را به جايي رساند كه به قول طبري، يزيد بر سر سفره غذا نمي نشست مگر اينكه علي بن الحسين (ع) را فرا مي خواند و او را بر سر همان سفره مي نشاند (6) ؛ البته تغيير رفتار يزيد البته تغيير رفتار يزيد فريبي بيش نبود و او و مشاوران نيرنگ بازش شرايط را تحليل كرده و زمان را مقتضي چنين برخوردهاي منافقانه اي مي دانستند والا در پشت پرده، حقيقت انديشه ي امويان غير از آنچه بود كه مردم مشاهده مي كردند. يزيد هر دو عراق، (كوفه و بصره)، را در حوزه ي

قلمرو عبيدالله قرار داد (7) و يك ميليون درهم پاداش براي وي فرستاد و در جواب بي وفايي مردم كوفه نسبت به امام حسين (ع) و خلق ماجراي كربلا دستور داد عبيدالله به ميزان صددرصد بر پاداش و هداياي مردم كوفه بيفزايد و با همين عطاياي يزيد بود كه عبيدالله دو كاخ سرخ و سفيد ساخت تا زمستانها در قصر حمراء و تابستان را در قصر بيضا بگذراند. به هر حال هيچ گونه آثاري از ندامت و

( صفحه 160)

تغيير رويه در زندگي خفت بار او ثبت نشده است.

(1) در اين خطبه شش علت براي برتري ذكر شده است اما در نقل كامل بهايي، خصلت هفتم را حضرت مهدي ثبت كرده اند. (نفس المهموم، ص 450.

(2) در بيعت شجره شركت كرد و از مهاجران مكه به مدينه بود.

(3) بحارالانوار، ج 45 ص 137، طبرسي. (الاحتجاج، ج 2 ص132. (با قدري اختصار، در قول ديگري آمده است كه امام سجاد (ع) در ادامه ي خطبه ي خود فرموده است: «انا ابن الحسين القتيل بكربلا، انا ابن علي المرتضي، انا ابن محمد المصطفي، انا ابن فاطمه الزهراء، انا ابن خديجة الكبري، انا ابن سدرة المنتهي، انا ابن شجرة طوبي، انا ابن المرمل بالدماء، انا ابن من بكي عليه الجن في الظلماء، انا ابن من ناح عليه الطيور في الهواء.» نفس المهموم، ص 451، الفتوح، ج 3 ص 154. (خوارزمي، مقتل الحسين، ج 2 ص 71 - 69. (من فرزند حسين هستم كه او را در كربلا كشتند، پسر علي مرتضي هستم. پسر محمد مصطفايم، من پسر فاطمه و خديجه ام و... فرزند كسي هستم كه در خون آغشته شد، فرزند كسي هستم كه

جنيان در ماتم او گريستند، من فرزند كسي هستم كه پرندگان در عزايش شيون كردند.

(4) معاوية به يزيد گفته بود كه آنان را همچون دو چشم خويش و از خواص خود قرار ده. (اخبار الطوال، ص 274).

(5) حياة الامام زين العابدين، ص 179.

(6) تاريخ طبري، ج 5، ص 233.

(7) معجم البلدان، ج 4 ص 93.

درخواست امام زين العابدين

درخواست امام زين العابدين

يزيد كه حضور اهل بيت پيامبر را براي حكومت خود خطري بزرگ مي دانست مترصد بود تا در فرصتي مناسب آنها را به جايي غير از شام اعزام كند كه اين فرصت با طرح سه درخواست از سوي امام زين العابدين (ع) به دست آمد.

امام فرمود:

«اول آنكه يك بار ديگر مي خواهم رخسار پدرم را ببينم.

دوم آنكه دستور دهي هرچه از ما به غارت برده اند بازگردانند.

سوم آنكه اگر تصميمي به قتل من گرفته اي فردي مورد اعتماد را با اين زنان همراه كن تا آنها را به حرم پيامبر (ص) بازگردانند.»

يزيد پاسخ داد، خواسته ي اول تو هرگز برآورده نخواهد شد. درخواست دوم را به چندين برابر جبران مي كنم و در مورد سوم جز تو كسي همراه زنان نخواهد بود.

امام فرمود: «اموالت را نمي خواهيم و بر تو ارزاني باد، آنچه از ما غارت شده است بازگردان زيرا در ميان آنها مقنعه، گردنبند و پيراهن مادرمان فاطمه (س) قرار دارد.»

يزيد فرمان داد آنها را بازگردانند و دويست دينار نيز به آنها افزود و اسيران اهل بيت را به سوي مدينه باز گرداند.

امام آن دينارها را به مستمندان شام بخشيد. (1) هنگام حركت، يزيد،

( صفحه 161)

مقداري وسايل را به همراه كاروان فرستاد و به ام كلثوم گفت: اينها در قبال مصايبي است كه

بر شما وارد شد.

ام كلثون فرياد زد: «چه تو بي حيا و بي شرمي! برادرم حسين (ع) و اهل بيت او را كشته اي و به ما مال و منال مي دهي؟! هرگز اين اموال را نمي پذيريم.» (2) .

(1) الملهوف، ص 82، زخار، قمقام، ص 579، با اندكي اختلاف.

(2) بحارالانوار، ج 45، ص 197.

حركت از شام

حركت از شام

پس از هفت روز حضور تلخ و جانكاه، نعمان بن بشير (1) ، به فرمان يزيد، وسايل سفر اهل بيت را فراهم، و آنان را همراه با فردي امين به سوي مدينه روانه كرد. (2) در مسير راه هر جا كه كاروان فرود مي آمد آن مأموران از خاندان رسالت فاصله مي گرفتند و تا رسيدن به مدينه اين روش ادامه داشت. (3) از دوردست بناهاي مدينه نمايان شد. ام كلثوم نظم كاروان را به هم ريخت، كلام آتشين دختر علي كه از سينه ي سوخته اش برمي آمد بار ديگر داغها را تازه كرد:

«اي مدينه ي جد ما، ما را به خود راه مده كه ما با اندوه و حسرت بازگشتيم. با همه ي خويشاوندان از تو رفتيم، اكنون كه بازگشته ايم نه مردان و نه كودكاني با ماست، وقتي مي رفتيم جمع ما كامل بود و اكنون برهنه و غارت شده ايم. در ظاهر در امان خدا بوديم و اكنون كه بازگشته ايم بر ستم

( صفحه 162)

ستمگران و شكستن پيمانشان بيمناكيم. مولاي ما حسين مونس ما بود و چون آمديم او را كربلا واگذارديم. ما هستيم كه سرگردان و بي سرپرست شده ايم. ما هستيم كه بر برادر خود نوحه گري كرديم، ما هستيم كه بر شتران حمل شديم. ما دختران ياسين و طاها هستيم كه در سوگ پدر خود گريانيم و...»

اشك ديدگان

پوشانده بود و مصيبتهاي بزرگ جانهاي پاك را مي آزرد. خارج از مدينه خيمه را بر پا كردند، و بشيربن جذلم مأموريت يافت تا خبر بازگشت كاروان حسيني را به اهالي مدينه ابلاغ كند.

او به مدينه رفت و در مقابل مسجد نبوي فرياد حزن آلودي بلند كرد و در حالي كه مانند باران بهار مي گريست گفت:

يا اهل اليثرب لا مقام لكم بها

قتل الحسين و ادمعي مدرار

الجسم منه بكربلا مضرج

والرأس منه علي القناة يدار

«اي مردم يثرب، ديگر مدينه جاي ماندن نيست كه حسين كشته شد. ديدگان پيوسته بر او گريان باد، پيكرش در كربلا آغشته به خون است و سر منورش را بر روي نيزه ها مي گردانند.» (4) .

مردم پريشان و نابارو اطراف بشير را احاطه كردند. چون شيون مردم را ديد گفت: علي بن الحسين با زينب و دختران علي و خواهرانش در نزديكي مدينه خميه زده اند و من مأموريت داشتم تا شما را از آنان آگاه سازم.

( صفحه 163)

(1) سلف عبيدالله بن زياد كوفه بود كه پس از هلاكت يزيد مردم را به بيعت با عبدالله بن زيبر دعوت كرد. الاستيعاب، ج 4 ص 1496.

(2) زخار، قمقام، ص 579.

(3) وقعة الطف، ص 372.

(4) معالم المدرستين، ج 3 ص 169، مقرم، مقتل الحسين، ص 374 و اعيان الشيعه، ص 1 ص 617.

خطبه ي امام سجاد

خطبه ي امام سجاد

مردم دسته دسته به حركت درآمدند. در مدينه هيچ زني باقي نماند و تمامي مردم گريان كنان و بر سر زنان شهر را واگذاشتند تا كاروان حسين را دريابند.

در كنار خميه ها غوغا بود، امام در مقابل خيمه ها ايستاده بود و مي گريست. برايش منبري تدارك ديدند و او مغموم و پريشان بر آن قرار

گرفت و در ميان شيون اهالي مدينه فرمود: «حمد و سپاس خداوندي را شايسته است كه پروردگار عالميان و مالك روز رستاخيز و آفريننده ي همه ي بندگان است. خداوند بلند مرتبه اي كه مقامش آن قدر رفيع است كه گويا در بلندترين مرتبه ي آسمانها قرار گرفته و آن قدر به انسان نزديك است كه حتي زمزمه ها را مي شنود. او را بر بزرگي كارها و گراني مصيبتها و حوادث ناگوار و بلاهاي جانسوز و مصايب شديد و بنيان سوز سپاسگزارم. اي مردم، خداوند تعالي كه ستايش براي اوست ما را به مصيبتهاي بزرگ آزمود و شكافي بزرگ در اسلام پديد آمد.

ابا عبدالله الحسين و عترت او كشته شدند. پرده نشينان حرم و كودكانش را اسير كردند و سر مبارك او را در شهرها بر نيزه گرداندند. اين مصيبتي است كه همانند ندارد. اي مردم! كدام يك از مردانتان مي تواند بعد از شهادت او شادي كند؟ و كدام دلي است كه براي او محزون نباشد؟ كدام چشمي است كه بتواند اشك خود را مانع شود و از ريختن باز دارد؟ هفت آسمان (1) با تمامي بنايش در شهادت او گريستند، درياها با امواجشان و آسمانها با اركانشان، زمين از همه سويش، درختان با شاخسارانشان و ماهيان در لابه لاي امواج دريا، فرشتگان مقرب و تمامي ساكنان آسمانها

( صفحه 164)

بر او گريه كردند. اي مردم، كدامين قلب است كه از كشته شدن او نشكافد؟ و كدامين دل است كه برايش ناله نكند؟ و كدامين گوش است كه بشنود چنين شكافي در بناي اسلام پديد آمده است و ناشنوا نشود؟

مردم! ما صلح كرديم در حالي كه آواره شديم و از خاندان

و سرزمين خود دور افتاديم، گويي فرزندان ترك و كابل) بيگانه( بوديم؛ بدون گناه و جرم و يا اينكه ناپسندي مرتكب شده باشيم با ما چنين كردند (2) ، و اين بجز تزوير نيست. به خدا سوگند اگر رسول خدا به جاي آن همه سفارش به جنگ ما فرمان مي داد بيش از اين نمي توانستند انجام دهند!! انالله و انا اليه راجعون. چه مصيبت بزرگ و دردناك و دلخراشي؟ و چه اندوه تلخ و بنيان كني؟ از خداوند پاداش اين مصيبت را كه بر ما رفته است خواهانم كه او پيروز و انتقام گيرنده است.» (3)

با خاتمه يافتن سخنان امام، صوحان بن صعصعة بن صوحان از امام عذرخواهي كرد كه به علت پاهاي عليل و ناتوان نتوانسته است خاندان وحي را ياري كند. (4) سپس مردم كه بازماندگان كاروان عشق حسيني را چون نگيني در خود گرفته بودند با حزن و ماتمي بزرگ به مدينه وارد شدند. مقصد مسجد النبي بود. مكاني پر از خاطرات شيرين. جايي كه پيامبر چهره ي حسين (ع) را بوسه باران مي كرد و او را در آغوش پرمهر خود مي فشرد. مكاني كه سيماي رسول خدا با ديدن جمال حسين مانند گلي زيبا مي شكفت. حال زينب حال ديگري بود. اشك رخساره ي ملكوتي دختر

( صفحه 165)

فاطمه را پوشانده بود و چون ديدگان به قبر پيامبر افتاد صداي زينب بر همه جا طنين افكند:

«يا جداه اني ناعية اليك اخي حسين (ع)»

«اي رسول خدا خبر كشته شدن حسين را آورده ايم.» (5)

آنگاه علي بن الحسين صورت خود را بر قبر رسول خدا نهاد و گريست. (6) . صداي دختر امام حسين (ع) جان مردم را به آتش

كشيد. او گفت: «اي رسول خدا، يزيد با چوبدستي خود بر چهره ي حسين (ع) مي زد.»

ماجراي ام البنين مادر فرزندان علي (ع) حكايت عجيبي است. او آن قدر حزين و غمگنانه سوگواري مي كرد كه حتي دل سنگ مروان بن حكم را نيز به درد مي آورد. (7) او مرثيه خواني مي كرد و زنان مدينه با او هم ناله مي شدند. نجوايش شنيدني است: اي كسي كه عباس را ديدي كه بر گروه دشمنان حمله ور مي شد و در پي او فرزندان حيدر كه هر كدام مانند شيري قوي بودند. به من خبر داده اند كه سر فرزندم را مجروح كرده دستهايش را بريده اند. واي من! بر سرش عمود كوبيدند. اگر شمشير در دست داشت هرگز كسي به او نزديك نمي شد. ديگر مرا به نام مادر پسران صدا نزنيد...

رگهاي قلبم پاره شد، من و هر كس در زير اين آسمان سبز است فداي حسين باد. مرا از حسين آگاه كنيد!

سرنوشت رباب نيز بسيار شگفت آور است: او الهه ي اندوه بود. در عزاي حسين، آن قدر از آسمان ديدگان اشك باريد كه ديگر اشكي برايش نماند. (8) .

( صفحه 166)

ابن اثير مي گويد: تا يك سال همچنان گريست و جز سقف آسمان در زير هيچ سقفي ننشست تا از شدت اندوه جان سپرد و بعضي نيز گفته اند يك سال در كنار قبر امام نشست تا از غم بزرگ حسين جان داد. (9) .

( صفحه 167)

(1) «و بنينا فوقكم سبعا شدادا.» تفسير الميزان، ج 20 ص 163.

(2) الملهوف، ص 84 لواعج الاشجان، ص 464 - 461، معالم المدرستين ج 3، ص 170 - 169 و بحارالانوار، ج 45، ص 148.

(3) الملهوف، ص 84

و الدمعة الساكبة، ج 5 ص 427.

(4) الملهوف، ص 85.

(5) زينب الكبري، ص 156، مقرم، مقتل الحسين، ص 376.

(6) الدمعة الساكبه، ج 5، ص 162.

(7) حياة الامام الحسين، ج 3 ص 430.

(8) مقرم، مقتل الحسين، ص 376.

(9) انب اثير، كامل، ج 4 ص 88.

اربعين

اربعين

در مورد اربعين و بازگشت خاندان پيامبر به كربلا در ميان مورخان اختلاف وجود دارد. بسياري از آنها در كتابهاي خود هيچ گونه اشاره اي به آمدن بازماندگان كاروان حسين به كربلا نداشته اند كه از جمله آنها مي توان به ابن اثير، طبرسي، بلاذري، نويري، ابن حجر، ابن اعثم كوفي اشاره كرد و گروهي نيز به عزاداري اهل بيت در كربلا اشاره كرده و يا پرداخته اند، مانند: ابي مخنف، ابن نماحلي، جعفر النقدي، محسن الامين، سيد بن طاووس.

در مجموع در مورد اربعين چهار احتمال وجود دارد:

1. در سال 61 پس از مراجعت از شام، اهل بيت امام حسين (ع) در روز بيستم صفر به كربلا وارد شدند و به سوگواري پرداختند.

2. اهل بيت پيامبر در روز بيستم ماه صفر سال 61، قبل از رفتن به شام از كربلا عبور كردند و بر مزار شهدا به عزاداري پرداختند. (1) اين احتمال بسيار ضعيف به نظر مي رسد.

( صفحه 168)

3. اهل بيت رسول خدا در سال 62 يك سال بعد از واقعه ي كربلا در بيستم ماه صفر به كربلا آمده باشند.

4. اهل بيت پيامبر بعد از بازگشت به مدينه به كربلا رفته باشند كه در اين صورت تعيين روز اربعين به عنوان روز رسيدن آنها به كربلا منتفي است، اما آنچه مسلم است خاندان رسالت به زيارت قبور شهداي بزرگ كربلا رفتند وتا سه روز به عزاداري پرداختند

وبه قول سيدبن طاووس ماتمهاي جگر خراش بر پا داشتند. (2) هنوز هم مي توان صداي سكينه را از كنار قبر پدر شنيد كه مي گفت:

الا يا كربلا نودعك جسما

بلا كفن و لاغسل دفينا

الا يا كربلا نودعك روحا

لا حمد و الوصي مع الامينا

«اي كربلا، بدني را در تو به وديعه گذاشته ايم كه بدون غسل و كفن مدفون شد.

اي كربلا، كسي را به يادگار در تو قرار داديم كه روح احمد (ص) و وصي اوست.»

همچنين آمده است چون كاروان به كربلا رسيد جابربن عبدالله انصاري (3) . را ديدند كه با تعدادي از بني هاشم براي زيارت شهدا به كربلا آمده است. چون يكديگر را ملاقات كردند بشدت گريستند و زنان روستاهاي مجاور نيز به آنها پيوستند. (4) آنگاه زينب كبري در حالي كه زنان اطرافش را گرفته بودند با صوتي حزين كه جانها را مي گداخت به امام سلام داد:

( صفحه 169)

السلام عليك ايتها الارواح التي حلت بفناء الحسين و اناخت برحله اشهد انكم أقمتم الصلوة و آتيتم الزكوة و امرتم بالمعروف و نهيتم عن المنكر و جاهدتم الملحدين و عبدتم الله حتي اتاكم اليقين

فرصت و كلام ما به پايان رسيد و قصدمان اين بود كه به مهر و ارادتش بياويزيم كه حسين زنده ي همه ي روزگاران است و عاشورا انگيزه ي بقا و حيات بندگان، و حزن بزرگ آل محمد (ص) از واقعه ي جانسوز عاشورا، عزاي بي پايان همه ي آزادگان و حماسه ي بيكران كربلا نياز بشريت در همه جا و هميشه ي آفرينش است. انسانيت، شرف، آزادگي، ايثار و جوانمردي بدون حسين هرگز به معنا نمي نشيند كه او نه تنها خون خداست كه ركن راه و باعث مهر و گل سرسبد آفرينش

پروردگار است.

اسلام عليك يا ابا عبدالله

و علي الارواح التي حلت بفنآئك عليك مني سلام الله ابدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لاجعله الله اخر العهد مني لزيارتكم

السلام علي الحسين و علي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين

(1) ناسخ التواريخ، احوالات امام حسين، ج 3 ص 176.

(2) الملهوف، ص 82.

(3) از صحابه ي رسول خدا بود كه در هيجده غزوه جنگيده و در صفين نيز از ياران علي (ع) بود. وي در سالهاي پاياني عمر نابينا شد. (الاستيعاب، ج 1 ص 219).

(4) الملهوف، ص 82.

16- بررسي تاريخ عاشورا

مشخصات كتاب

سرشناسه :آيتي محمدابراهيم 1294 - 1343.

عنوان و نام پديدآور :بررسي تاريخ عاشورا/ محمدابراهيم آيتي به كوشش مهدي انصاري

مشخصات نشر:قم انتشارات امام عصر(عج 1381.

مشخصات ظاهري 336ص.

شابك 16500ريال 964-7447-38-8 ؛ 25000 ريال (چاپ چهارم)

يادداشت :اين كتاب مجموعه سخنرانيهايي است كه در سالهاي 1343 - 1342 ايراد گرديده است

يادداشت :چاپ قبلي نشر صدوق 1372.

يادداشت :چاپ چهارم : زمستان 1385.

يادداشت :كتابنامه به صورت زيرنويس

موضوع :حسين بن علي (ع)، امام سوم 4 - 61ق

موضوع واقعه كربلا، 61ق

شناسه افزوده :انصاري مهدي 1332 -

رده بندي كنگره BP41/5 /آ9ب4 1381

رده بندي ديويي 297/9534

شماره كتابشناسي ملي : م 82-27688

مقدمه

مقدمه

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

اين مجموعه حاوي هفده سخنراني است كه مرحوم مغفور دكتر محمد ابراهيم آيتي رضوان اللَّه تعالي عليه در راديو ايران در سال هاي 1342 و1343 ايراد فرموده اند. پانزده شماره ي اول در محرم به عنوان بررسي تاريخ عاشورا و دو شماره ي آخر را هم در ايام اربعين همان سالها ايراد كرده اند. تمام سخنرانيها از طرف اداره ي تبليغات تايپ شده و موجود بود و حقير در زمان حيات مرحوم دكتر مكرر از ايشان درخواست نمودم كه افتخار طبع آن را به حقير واگذارند، معظم له مي فرمودند البته حاضر است ولي احتياج به تصحيح دارد و فرصت ندارم آماده نمايم. و همينطور ماند تا حادثه ي فوت ايشان اتفاق افتاد و در روز 3 جمادي الثانيه 1384 هجري در اثر تصادف اتومبيل قلب ايشان آسيب ديده و جابجا فوت كردند و حادثه ي مرگ ايشان بدون اغراق همه ي دوستان و آشنايان و خويشان و همكاران و شاگردانش را داغدار و

متألم نمود و قلوب همه را جريحه دار كرد و راستي بايد آنرا ضايعه شمرد. مرحوم دكتر آيتي - رضوان اللَّه عليه - حجت و آيتي براي ديگران بود. از ابتدا عمر تا روزي كه از دنيا رفت هميشه چون سرباز وظيفه شناس، فداكار و از خود گذشته در جبهه مشغول انجام وظيفه بود مردي دانشمند، با تقوي، دور از هوي، كثير الاطلاع، متبحر و با حقيقت بود و سعه ي علم و ميزان تبحرش از آثار ذيقيمتش آشكار است، همه ي عمر با كمال اخلاص مشغول خدمت به دين و علم بود و از كساني بود كه مي توان گفت مشمول آيه ي مباركه ي «الذين يبلغون رسالات اللَّه و يخشونه و لا يخشون احدا الا اللَّه» مي باشند. تمام عمر، عزيز و محترم زيست و از جنازه ي ايشان كمال تجليل از طبقات مختلف خصوصا علماء اعلام به عمل آمد و در شهر مقدس قم در جوار حضرت معصومه عليهاالسلام در قبرستاني كه معروف به

( صفحه 6)

قبرستان ابوحسين است مدفون گرديد، رحمة اللَّه عليه، عاش سعيدا و مات فقيدا خدايش بيامرزد و او را با مواليانش ائمه اطهار عليهم السلام محشور گرداند.

باري پس از فوت ايشان حقير از آقازاده ي بزرگ ايشان آقاي اسماعيل آيتي درخواست نمودم كه اوراق تايپ شده از سخنرانيهاي معظم له را در اختيار اينجانب گذارند، ايشان نيز لطف فرموده قبول نمودند و همه ي اوراق را براي حقير فرستادند و از تمامي آنها آنچه مربوط به بررسي تاريخ عاشورا بود كه خود آن مرحوم هم نمره گذاري كرده بودند به اضافه ي دو سخنراني كه در ايام اربعين همان سالها ايراد نموده بودند انتخاب كرده و تا

آنجا كه ممكن بود با مراجعه به مصادر و مآخذ تنظيم كرده و هر جا لازم به بيان بيشتري بود در پاورقي توضيح دادم و مقدمه اي درباره ي قيام حضرت سيدالشهداء عليه السلام بر آن افزوده و به طوريكه اكنون در دست خواننده ي محترم است به طبع رسانيدم. اميد است مورد قبول پروردگار و موجب شادي روح پرفتوح گوينده و استفاده ي خواننده واقع گردد. و به نظر حقير يكي از مفيدترين آثار مرحوم دكتر آيتي همين كتاب است.

شرح حال ايشان:

از آنچه كه خود آن مرحوم در روزهاي آخر عمر به قلم خويش مرقوم فرموده بودند چنين استفاده مي شود:

محمد ابراهيم آيتي در سال 1333 قمري در شهر بيرجند تولد يافت و تا سال 1317 خورشيدي در بيرجند و مشهد علوم قديمه را تحصيل مي كرد از سال 1320 تا سال 1329 شمسي در شهر بيرجند و به وعظ و تدريس اشتغال داشت، سپس به تهران آمده و از سال 1334 در دانشكده ي علوم معقول و منقول به تدريس پرداخت و در سال 1340 از رشته ي معقول دانشكده ي علوم معقول و منقول دانشگاه تهران به اخذ درجه ي دكترا نائل آمد آثار طبع شده ي وي چنين است:

تأليف سرمايه ي سخن سال 1330- فهرست ابواب و فصول اسفار سال 1340- اندلس يا تاريخ حكومت مسلمين در اروپا سال 1340- ترجمه ي افكار جاويد محمد سال 1335- ترجمه ي آئينه ي اسلام سال 1339- ترجمه ي مجلد اول تاريخ يعقوبي سال

( صفحه 7)

1342- ترجمه ي جهان در قرن بيستم سال 1342- تصحيح و تنقيح مثنوي مقامات الابرار سال 1337 تصحيح مجلد سوم و چهارم تفسير شريف لاهيجي سال 1340.

علاوه بر اينها چند كتاب كه تأليفش تمام نشده است:

الف- تاريخ

اسلام- فارسي.

ب- شهداي اسلام- عربي.

ج- خطبه هاي رسول اكرم صلي اللَّه عليه و آله- عربي.

و از آثار مرحوم دكتر آيتي سلسله ي سخنرانيهائي است كه بعضي تايپ شده و بعضي چاپ شده و از آن جمله همين كتاب مزبور است.

( صفحه 8)

مقدمه ي كتاب از علي اكبر غفاري

مقدمه ي كتاب از علي اكبر غفاري

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

در ايام اربعين سال 1385 در مجمع دوستان درباره ي قيام حضرت اباعبداللَّه الحسين عليه السلام مذاكراتي نموده بودم و به بعضي اشكالات كه در ذهن اكثر جوانان تحصيل كرده پيدا شده جواب گفته، رفقا و دوستان اصراري داشتند كه آنچه در آن جلسه گفتگو شده عيناً چاپ شود و در دسترس همگان قرار گيرد و حقير از كثرت مشاغل حاضر نبودم؛ ولي وقتي كه اين سخنرانيها را طبع كردم دانشمند معظم جناب آقاي مطهري رحمه اللَّه امر فرمودند همان سخنراني كه در ايام اربعين كرده بودم مقدمه ي اين كتاب قرار دهم، حقير هم امر معظم له را بر خود واجب شمردم و امتثال كرده و آنچه مذاكره شده بود به قلم تحرير درآورده و به عنوان مقدمه به كتاب «بررسي تاريخ عاشورا» در اينجا ملحق نموده و اميد است موجب روشني افكار و قبول پروردگار واقع شود.

مذاكرات آن روز اين بود كه آيا عمل حسين بن علي عليهماالسلام فرار از بيعت بود يا اجابت دعوت كوفيان و يا قيام و نهضت و به قول امروزي ها ثوره و انقلاب؟ و آيا مي دانست كه كشته مي شود يا نه؟ آيا از روي نقشه عمل مي كرد يا اينكه در پيشامدها هر يك جداگانه تصميم خاصي مي گرفت؟ چرا در بين راه كوفه پس از خبر شهادت مسلم بن عقيل به همراهان خود پيشنهاد كرد

برويد و مرا تنها گذاريد؟ و چرا بعدا از اين و آن تقاضاي ياري مي كرد؟ چرا شب عاشورا از همگي درخواست نمود برويد؟ و چرا حبيب بن مظاهر را براي ياري خواستن به قبيله ي بني اسد فرستاد؟ چرا از عبيداللَّه ابن حر جعفي در قصر بني مقاتل ياري خواست؟ و چرا پسران عقيل را شب عاشورا

( صفحه 9)

گفت برويد و از شما همان كشته شدن مسلم بس است؟ چرا از ضحاك بن عبداللَّه مشرقي و رفيقش و زهير بن قين با امتناع شديد آنها ياري خواست و آنقدر اصرار كرد و حتي حاضر شد كه ضحاك بن عبداللَّه تا دم آخر او را ياري نمايد بعد برود. اينها آيا كاشف از عدم علم بمآل كار و عاقبت امر نيست؟ و دلالت بر نداشتن نقشه نمي كند؟ آيا اقدام به اين عمل خطير، القاء نفس در تهلكه نيست؟! آيا كسي كه مي داند او را خواهند كشت با زن و فرزند و اطفال شيرخوار به طرف مرگ مي رود؟

در پاسخ اين سؤالات سخنان بي اساس و سخنان صحيح و سخنان پريشان بسيار گفته شده. بعضي گفته اند چون امام عليه السلام حاضر نبود با مثل يزيد بيعت كند و حكومت غير قانوني او را امضا نمايد ناچار از مدينه خائفاً به مكه كه «و من دخله كان آمنا» بود پناه برد و آنجا را محل امن دانست و مسكن گزيد و پيش آمد چنان شد كه كوفيان از او دعوت كردند و بدو اطمينان دادند كه ياريش كنند و حضرت هم خود خائف بود كه مبادا در مكه ترور شود و احترام كعبه بريزد، لذا دعوت كوفيان را پذيرفت و به طرف كربلا

آمد و كار بدانجا منجر شد كه خود و فرزندانش كشته شوند و اهل بيتش اسير گشتند.

و بعضي ديگر از بزرگان گفته اند امام نمي دانست كه او را مي كشند و الا اقدام نمي نمود.

بعضي مي گويند امام عليه السلام براي نسبتش به رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم گمان مي كرد البته او را نخواهند كشت لذا اقدام بدين عمل خطير نمود، يا اينكه ظن قوي داشت كه اگر قيام هم نكند باز بدست ابن زياد يا ديگري به مذلت كشته خواهد شد، لذا كشته شدن در جهاد را بر مرگ به ذلت ترجيح داد.

جماعتي گويند: ولو اينكه اين كار القاء نفس در تهلكه بود اما چون خداوند امر فرموده بود ناچار اطاعت نمود.

برخي از مخالفين و آنانكه هركس را اولوالامر خويش شناسند هم گويند حب رياست و طمع در زمامداري او را بدين مهلكه انداخت ولي خوب نبود او را به چنين وضع فجيعي بكشند بهتر بود كه به تهديد و تطميع او را محدود و منصرف مي نمودند.

جواب صحيح به همه ي سؤالات اين است كه: از ابتداي حكومت معاويه موجبات و

( صفحه 10)

عللي براي چنين نهضتي پيدا شده بود و روز به روز تأييد مي شد و در اين اواخر كار به جائي كشيده بود كه اگر حسين بن علي عليهما السلام بدين عمل اقدام نمي نمود همه ي آثار اسلام و زحمات 23 ساله پيغمبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله از بين مي رفت و اثري از قرآن و اسلام باقي نمي ماند.

از همه مهمتر طرز بي سابقه اي كه در انتخاب خليفه پيدا شده بود و معاويه بر خلاف قرارداد صلحي كه با

حضرت مجتبي عليه السلام داشت كه بعد از خود امر مسلمين را به خودشان واگذارد براي يزيد بيعت مي گيرد و به علاوه به عمال و كارگزاران خود در ولايات بخشنامه مي كند «انظرو الي من قامت عليه البينة انه يحب علينا و اهل بيته فامحوه من الديوان و اسقطو عطاءه و رزقه» (1) متوجه باشيد در تمام ادارات لشكري و كشوري هر كه را ثابت شد كه از شيعيان علي است و از دوستداران اهل بيت است عطايش را قطع كنيد و اسم او را قلم بكشيد و حقوقش را توقيف نمائيد. باز بخشنامه ي ديگري مي نمايد كه: «من اتهمتموه بموالاة هؤلاء القوم فنكلوا به و اهدموا داره» نظر كنيد هر كه را احتمال داديد كه او از هواداران اهل بيت است به مجرد گمان او را تحت فشار و شكنجه قرار دهيد و خانه اش را خراب كنيد. (2) و امر به قسمي سخت شده بود كه ابن ابي الحديد مي نويسد: شيعيان به خانه ي اقوام و دوستان خود پناه مي بردند و از غلام و كنيز آنان بيمناك بودند كه مبادا افشا كنند زيرا هر كس با هر كه بد بود گزارش مي داد كه فلاني از دوستان اهل بيت است و مردم را به تهمت و ظنت مي گرفتند و زجر مي كردند و بي خانمان مي نمودند، و اين كار در عراق در حكومت زياد بن سميه از هر جا سخت تر اجرا مي شد. در تمام ممالك اسلامي و هر كجا كه جزء قلمرو اسلام بود در خطبه هاي نماز جمعه و اوقات ديگر بايد علي عليه السلام با آن همه سوابق درخشان و افتخاراتي كه در اسلام داشت سب و لعن شود و معاويه و

(

صفحه 11)

يزيد تبجيل و تعظيم شوند.

معاويه رسما به فرماندار عراق زياد بن سميه نوشت كه هركس را شناخته شد كه شيعه است شهادتش در هيچ موردي پذيرفته نيست و پناه دادگان آنان را هم محترم نبايد شمرد.

حجر بن عدي و رشيد هجري و يازده نفر از يارانش را چقدر اذيت كردند و چه بلاها به سر آنها آوردند تا اينكه معاويه 6 تن از آنان را كه آنروز بهترين اهل ارض بودند كشت و چه بسيار افرادي كه دست و پايشان را قطع كردند و ميل سرخ شده در آتش بديدگانشان فرومي بردند و يا زنده بگورشان مي نمودند. و تبليغات سوء معاويه و عمال و كارگزارانش در شام و سراسر كشور اسلامي امر را بر مردم مشتبه ساخته بود. و هركس هر كجا نفس تندي مي كشيد او را قاتل عثمان مي شناختند و خون او را مباح مي شمردند، مردم نفهم عوام هم كه در هر عصري از اعصار فراوانند و هميشه تحت تأثير تبليغات سوء واقع مي شوند باور كرده بودند كه راست است خون عثمان بنا حق ريخته شده و اينها كه راضي بدين امر هستند همه مستحق همين عقوبت ها مي باشند.

و اين در اثر همان تبليغات و سم پاشي هاي معاويه و مأمورين او شده بود و از طرف ديگر خوارج هم كه با معاويه و علي هر دو دشمني داشتند راجع به معاويه از ترس سكوت مي كردند ولي به اميرالمؤمنين با صراحت لهجه دشنام مي دادند و اميرالمؤمنين را كافر مي شمردند و اين خود كمك شاياني به معاويه مي كرد و مبغوضيت شديدي براي علي عليه السلام و شيعيان و پيروانش ايجاد مي نمود كه حتي در روز عاشورا بعد از

آنكه حضرت سيدالشهداء عذر خود را در آمدن به طرف كوفه اظهار كرد و حجت خويش را تمام نمود و سبب اجتماع نمودن ايشان را بر قتل خود سؤال كرد «بغضا منا لأبيك» مي گفتند.

تنها مصيبت اين نبود كه مردمان بي اطلاع تازه مسلمان كه اكثريت جامعه ي آن وقت را تشكيل مي دادند در اثر تبليغات شوم معاويه علي بن ابيطالب را بد بدانند و اظهار برائت كنند، بلكه مصيبتي كه به مراتب از اين بالاتر و عظيم تر مي نمود اين بود كه معاويه را درست نمي شناختند و او را صحابي بزرگ رسول خدا مي دانستند و كاتب وحي مي شمردند و اين عقيده درباره ي معاويه تازگي نداشت در زمان اميرالمؤمنين

( صفحه 12)

عليه السلام يعني سال سي و هفت و سي و هشت هجري هم اغلب خشك مقدسهاي نادان كساني كه ضررشان از هر چيز براي اسلام زيادتر است معاويه را بزرگ مي شمردند و به عنوان يك مسلمان واقعي و خداپرست و مجتهد او را به حساب مي گذاشتند و يا لااقل در نفاق او شك داشتند، لذا به مبارزه با او تن درنمي دادند و در صفين از جنگ با او امتناع مي ورزيدند و همين ها باعث شده بود كه حضرت مجتبي عليه السلام را هم وادار به قبول صلح كرد.

نصر بن مزاحم در كتاب صفين به اسناد خود از اسماء بن حكم فزاري نقل نموده گويد ما در صفين حاضر بوديم و جزء لشكر عمار بن ياسر و تحت پرچم او بوديم نزديك ظهر بود كه از سايه ي بردي سرخ رنگ كه بر سر نيزه ها بلند كرده بوديم استفاده مي كرديم ناگاه مردي صفوف لشكر را شكافته و به طرف ما ميآمد تا به ما

رسيد و گفت: «ايكم عمار بن ياسر؟» عمار كدام است؟ عمار خود را معرفي نمود، آن مرد گفت اي ابايقظان (كينه ي عمار است) من حاجتي دارم آشكارا اظهار كنم يا در سر و پنهاني؟ عمار گفت هر طور مايل باشي، مرد گفت آشكارا بهتر است، آنگاه گفت من با كمال بينش و اعتقاد به حقانيت خود از خانه ي خود حركت كردم و شك نداشتم كه اين مردم يعني معاويه و اتباعش در ضلالت و گمراهي اند و بر اين اعتقاد بودم تا اينكه بدينجا نزول كردم و ديدم منادي ما نداي «اشهد ان لا اله الا اللَّه و ان محمدا رسول اللَّه» ميزند، منادي آن قوم هم همينطور مثل منادي ما ندا مي كند، ما معتقد به نمازيم آنها هم مانند ما نماز مي خوانند و همچنين ما دعا مي كنيم آنها هم مثل ما دعا مي نمايند، كتاب ما قرآن است كتاب آنان هم قرآن است، پيغمبر ما و آنان يكيست. چون اينطور ديدم شك مرا گرفت و به قسمي ناراحت شدم كه خدا مي داند. صبح نزد اميرالمؤمنين رفتم و قضايا را چنانكه بود اظهار نمودم، فرمود عمار ياسر را ملاقات كرده اي؟ گفتم خير، فرمود او را حتماً ملاقات نما و هر چه گفت بپذير. اكنون نزد تو آمده ام تا چه فرمائي، عمار ياسر گفت صاحب آن پرچم سياه را مي شناسي كه در مقابل ماست؟ او عمرو بن العاص است، من كه عمار ياسرم با همان پرچم سه مرتبه در بدر و احد و حنين به همراهي رسول خدا جنگيده ام و اين مرتبه ي چهارم است و از آن سه مرتبه بهتر نيست بلكه بدتر شده، بعد گفت تو يا پدرت

آن جنگ ها را ديده ايد؟ گفت نه، گفت هان بدان كه مراكز

( صفحه 13)

پرچم ما همان مراكز پرچم رسول خداست در روز بدر و احد و حنين و پرچم آنها هم جاي پرچم مشركين است. (3) و نيز گويد در مسير صفين اصحاب عبداللَّه بن مسعود خدمت اميرالمؤمنين عليه السلام آمدند و در بين ايشان عبيده ي سلماني و اصحابش بودند گفتند ما حاضريم همراه شما به صفين بيائيم ولي داخل لشكر شما نمي شويم تا آنگاه كه ببينيم كه كدام طايفه حق است و كدام طايفه باطل تا با او بحنگيم. و هكذا عده ي ديگري را كه حاضر نبودند با اميرالمؤمنين موافقت نمايند و مي گفتند «انا شككنا في هذا القتال» نام مي برد.

همه ي اينها دلالت دارد كه اغلب مسلمين بطلان معاويه را هنوز نشناخته بودند و او را از صحابه ي كبار مي دانستند لذا حاضر نبودند به همراه اميرالمؤمنين يا حسن بن علي عليهماالسلام با او بجنگند، اكنون كه بيست سال بلكه بيشتر از وقعه ي صفين مي گذرد و معاويه هر چه توانسته بر له خود و عليه بني هاشم خصوصاً علي بن ابيطالب تبليغ نموده و اكثر صحابه ي پيغمبر كه مناقب اميرالمؤمنين را از پيغمبر شنيده اند و سوابق درخشان او را ديده از دنيا رفته اند مسلماً اين عقيده كه معاويه يكي از اصحاب رسول خدا و كاتب وحي بوده و خال المؤمنين است بيشتر رسوخ پيدا كرده و ترويج شده و اگر كار بر همين رويه و منوال پيش برود روزي خواهد رسيد كه اصلا مردم اسلام حقيقي را جز آنكه معاويه معرفي كرده نشناسند و همه ي زحمات بيست و سه ساله ي رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم

يكجا به نفع اولاد ابوسفيان همان دشمن سرسخت اسلام تمام شود، ابوسفيان و معاويه اي كه پس از بيست سال كه با پيغمبر جنگيدند و با هر وسيله اي كه توانستند در خاموش نمودن نور اسلام كوشش كردند و در فتح مكه كه سال هفتم از هجرت بود ناچار شدند اظهار اسلام كنند در نظر مردم شخص اول اسلام شناخته شده اند. و علي بن ابيطالب كه بر حسب روايات فريقين «اول من اسلم» بود مرديست كه امروز در نظر مردم العياذ باللَّه ملعون شمرده مي شود، و لعن و سب او از بزرگترين عبادات اسلامي محسوب است!!! كساني بودند كه اگر روزي سب را فراموش مي كردند قضاي آن را بر خود واجب مي شمردند!!! پيغمبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله و سلم در زمان حياتش مي فرمود «اذا ظهرت البدع و لعن آخر هذه الامة اولها فمن

( صفحه 14)

كان عنده علم فلينشره، فان كاتم العلم يومئذ ككاتم ما انزل اللَّه علي محمد»(4) چون بدعتها ظاهر شود و آنانكه بعد به اسلام پيوسته اند مسلمانان اوليه و آنانكه از روز اول به پيغمبر ايمان آورده اند را لعن كنند و كسي بداند و علم خود را آشكار نسازد مانند كسي است كه دين خدا را كتمان نموده باشد بايد مردي كه بدعت را از سنت مي شناسد قيام كند و مردم را از انحراف نجات دهد و الّا مورد خشم خدا قرار خواهد گرفت.

امام حسين عليه السلام طبق همين سند خود را مكلف مي دانست و تسامح را بر خود جايز نمي ديد و خود را از طرف خدا مأمور به حفظ دين و امت اسلام از خطر سقوط مي دانست و لذا در مدت ده سال

امامت واقعي خويش آرام نبود و تا آنجا كه مي توانست ساكت نمي نشست و در عرض اين مدت بين او و معاويه نامه هائي رد و بدل مي شده و اعتراضات شديدي به معاويه مي كرده و تا حدي كه امكان داشته نامه هائي كه به معاويه مي نوشته مضمونش در مدينه يا مكه هنگام حج منتشر مي شده و براي اين قيام تقريباً زمينه سازي مي نموده، حتي وقتي مالي از راه مدينه از يمن به شام براي معاويه مي بردند حضرت تمام آن اموال را مصادره كرده و بين بني هاشم تقسيم نمود و بعد رسيدش را با نامه اي عتاب آميز براي معاويه فرستاد (5) اينها خود حاكي از آنست كه حضرت خيال ثوره و انقلاب داشته و الّا چنين كاري از امام شايسته نيست و اينها همه براي انجام مأموريت بوده و اينكه خود را موظف مي دانسته كه ساكت ننشيند و تا آنجا كه ممكن است زمينه را براي نجات اسلام و مسلمين آماده سازد و لذا آرام هم ننشست و به توسط نامه و خطبه و تبليغ وظيفه ي خود را انجام داد، حتي در جواب نامه ي گله آميز معاويه نوشت كه اي معاويه من ترك نبرد و مبارزه با تو را تقصير مي شمرم و خود را در سكوت و عدم قيام عليه تو مسئول خدا مي دانم.

تا موقعي كه نوبت نهضت و قيام رسمي رسيد بر مأموريتي كه از طرف خدا و پيغمبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله و سلم براي او تعيين شده بود به عنوان امر به معروف و نهي از منكر اقدام فرمود.

و اينكه گفتيم از طرف خدا مأمور بود حديث صحيحي است كه مرحوم كليني

( صفحه 15)

در كتاب كافي

به سند بسيار معتبر از ضريس كناسي نقل نموده و گويد كه حمران بن اعين شيباني به امام باقر عليه السلام عرض كرد: قربانت گردم، ملاحظه مي فرمائيد آنچه را در زندگي اميرالمؤمنين و حسنين عليهم السلام واقع شد از خروج و نهضت و جهاد في سبيل اللَّه و آنچه بدان گرفتار شدند: از كشته شدن بدست جباران و آنچه بر سرشان آمد تا بالأخره كشته شدند و مغلوب گشتند؟ حضرت فرمود: آنچه شد البته خداي تعالي براي ايشان مقدر فرموده بود و خود حكم كرده و امضا نموده و حتمي ساخته بود و سپس آنرا اجرا كرد و قيام علي و حسن و حسين «فبتقدم علم ذلك اليهم من رسول اللَّه» با سابقه ي علم و دستوري بود كه از رسول خدا به آنها رسيده بود و هر امامي هم كه سكوت كرد از روي علم و دستور بود.

از اين حديث شريف استفاده مي شود كه پيغمبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله وظايف هر يك از ائمه را از طرف خدا قبلاً تعيين نموده بود و هر يك در زمان خود مأموريت الهي را انجام مي دادند.

و اگر كسي در صحت اينگونه احاديث ترديد كند يا از اخبار آحاد بداند يا در دلالتش خدشه كند در اين امر عقلي كه بايد زمامدار و رهبر مسلمين مخالف با اسلام نباشد كه نمي تواند ترديد كند، و بديهي است كه چنانچه حكومت اسلام بدست مخالفين اسلام بيفتد و قدرتي پيدا كنند اسلام را ريشه كن خواهند نمود و يزيد كه پدرش معاويه در زمان قدرت و استيلاي خود براي او از همه بيعت گرفت همان كسي است كه رسماً دستورات اسلامي را زير پا مي گذاشت

فساد و انحراف و كفريات او در اشعارش قبل از آنكه به خلافت برسد در كتب عامه و خاصه مشهور است.

يعقوبي و ديگران از مورخين نوشته اند در سالي كه معاويه يزيد را با لشكري براي فتح بلاد روم فرستاده بود در غذقذونه كه در آنجا ديري بود بنام دير مران اتراق كردند و يزيد در آن دير با ام كلثوم نامي مشغول عياشي و كيف شد و در اثر بدي هوا لشكر مبتلا به تب و آبله شدند و مرض به قسمي در اردوي مسلمين افتاد كه مثل برگ خزان روي زمين مي ريختند و مي مردند هرچه به يزيد اصرار كردند زودتر از اينجا كوچ كنيم اعتنا نكرد و اين اشعار را سرود:

ما ان ابالي بما لاقت جموعهم

بالغذقذونة من حمي و من موم

( صفحه 16)

اذا اتكات علي الانماط في غرف

بدير مران عندي ام كلثوم

يعني مرا چه باك كه تمام لشكر اسلام از مرض آبله و تب مردند، من اكنون در دير مران بر متكاهاي پر قو تكيه داده و راحتم و ام كلثوم در آغوش من است.

و نيز از اشعار اوست كه در تعريف شراب گفته و حاكي از روحيه ي اوست:

شميسة كرم برجها قعر دنها

و مشرقها الساقي و مغربها فمي

اذا نزلت من دنها في زجاجة

حكت نفرا بين الحطيم و زمزم

فان حرمت يوما علي دين احمد

فخذها علي دين المسيح بن مريم

شراب را تشبيه به خورشيد نموده گويد خورشيد من كه از انگور است برج آن ته خمره ي شراب است و از مشرق دست ساقي طلوع مي كند و به مغرب دهان من غروب مي نمايد و چون از سبو در جام ريخته شود غلغل كردن و زير و رو شدن و حباب

ساختنش حكايت از حجاجي مي كند كه بين ديوار كعبه و چاه زمزم مشغول هروله هستند. اگر بر دين احمد حرام است تو آن را بر دين عيسي مسيح بگير و سركش.

و نيز از اشعار اوست:

معشر الندمان قوموا

واسمعوا صوت الاغاني

واشربوا كاس مدام

واتركوا ذكر المعاني

شغلتني نغمة العيدان

عن صوت الاذان

و تعوضت عن الحو

رعجوزا في الدنان

اي ياران همپياله ي من برخيزيد و به نواي دلنواز مطرب گوش دهيد و پياله هاي پي درپي را سركشيده و گفتار و مذاكرات علمي و ادبي را كنار گذاريد، نغمه ي دلپذير چنگ، مرا از نداي «اللَّه اكبر» بازمي دارد و من خود حاضرم كه حوران بهشت را كه نسيه است با دردهاي ته خم شراب كه نقد است تعويض نمايم، نقد، مال ما و نسيه براي كساني كه به قيامت معتقدند. اينها نمونه اي از فكر و انديشه و روحيه ي يزيد است.

يزيد سخت در شهوات فرورفته بود و همش جز عياشي و خوشگذراني و فحشا چيز ديگري نبود و عموماً عمر خود را در ديرهاي نصاري كه آن روز حكم ستون پنجم را داشت به سر مي برد و در لهو و لعب روزگار مي گذرانيد به حدي كه حتي معاويه پدرش بدو نامه مي نويسد و او را بدين كار سرزنش مي كند. قلقشندي در صبح

( صفحه 17)

الأعشي ج 6 ص 387 نقل كرده گويد در وقتي كه مكرر به معاويه گزارش دادند كه يزيد انهماك در لذات و شهوات دارد بدو نامه نوشت كه «لقد ادت ألسنة التصريح الي اذن العناية بك، فافجع الأمر فيك، و باعد الرجاء منك... اقتحمت البوائق و انقدت للمعاير، و اعتضتها من سمو الفضل و رفيع القدر، فليتك (يزيد) اذ كنت لم تكن، سررت يافعا،

ناشئا و أثكلت كهلا ضالعا، فواحزناه عليك» زبانهاي واضح و روشن بگوشي كه به تو عنايت و توجه دارد رسانيده است آن چيزي را كه ما را نسبت به تو مصيبت زده نمود و اميد نزديكي كه به تو داشتيم دور ساخت، تا آنجا كه گويد: اي يزيد تو خود را به وادي هلاكت افكنده اي و افسار نفس خود را به دست زشتيها و موجبات ملامتها و سرزنشها سپرده و در عوض معالي و فضائل و مكارم، هلاكت و عيبها و ناروائيها را براي خود پسنديده و بدانها گرائيده اي، يزيد اي كاش از هماندم كه بود شدي نمي بودي، ما را در ابتداي رشد و بلوغ خود مسرور و اميدوار ساختي و در حال بزرگي و انحراف به مصيبت مبتلا كردي و به گريه درآوردي، اي افسوس از دست تو- الخ. اينها نمونه اي از شخصيت يزيد است و بهترين معرف اوست.

اكنون معاويه چنين عنصري را كه تمام پليديها يك جا در وجود او متمركز است و جرثومه ي فساد و نابكاري است (چنانكه بعد خوب روشن شد) و ابدا از اسلام و احكام الهي خبر ندارد مسند نشين پيغمبر اسلام براي مسلمين معرفي كرده و بر گردن كساني كه پدر و جد همين يزيد به شمشير آنها اظهار اسلام نموده اند سوار نموده در حاليكه هنوز بيش از چهل و چند سال از رحلت رسول خدا نگذشته و هنوز صحابه زنده هستند بلكه بعض از زوجات پيغمبر حيات دارند. البته معلوم است كه با زمامداري چنين كسي كه به خدا و پيغمبر معتقد نيست و نماز نمي خواند و شراب را مثل آب سر مي كشد و مقدسات مذهبي را

توهين مي كند ديگر براي اسلام و قرآن بايد فاتحه گزارد و در اين صورت آيا ممكن است مردي الهي مانند حسين بن علي عليهماالسلام حاضر شود كه ناظر اين جنايات باشد و دين جدش را ملعبه دست اين و آن ببيند و با سكوت خود همه را امضا كند، يا دست بيعت و همكاري و تشريك مساعي دهد؟ ابدا، نه تنها حسين عليه السلام حاضر نيست با يزيد بيعت كند هيچ مسلماني كه از قرآن خبر داشته باشد و خدا را بشناسد بدين ذلت حاضر نخواهد بود.

( صفحه 18)

چنانكه عده اي هم از اهل كوفه و بصره و تمام اهل مدينه از روز اول مخالفت كردند.

امام حسين عليه السلام نيك مي دانست كه آل ابي سفيان اساساً با اسلام و بقاء ذكر محمد بن عبداللَّه مخالفند و براي خاموش كردن نور اسلام هرچه توانسته كوشيده و ابدا حاضر نيستند كه نام پيغمبر اكرم باقي بماند و چنانچه خلافت در اولاد ابي سفيان بماند اثري از آثار اسلام باقي نخواهد ماند. به قصه ي ذيل توجه كنيد:

مسعودي در مروج الذهب ج 2ص 266 طبع بولاق در ذيل احوال مأمون آورده و نيز ابن ابي الحديد هم بدان اشاره كرده كه مطرف بن مغيره گفت من با پدرم در شام مهمان معاويه بوديم و پدرم در دربار معاويه زياد تردد مي كرد و او را ثنا مي گفت، شبي از شبها پدرم از نزد معاويه برگشت ولي زياد اندوهگين و ناراحت بود، من سبب آن را پرسيدم، گفت: اين مرد يعني معاويه مردي بسيار بد، بلكه پليدترين مردم روزگار است، گفتم مگر چه شده؟ گفت: من به معاويه پيشنهاد كردم اكنون كه تو به مراد خود رسيدي و

دستگاه خلافت اسلامي را صاحب گشتي بهتر است كه در آخر عمر با مردم به عدالت رفتار مي نمودي و با بني هاشم اينقدر بدرفتاري نمي كردي چون آنها بالأخره ارحام توأند و اكنون چيزي ديگر براي آنها باقي نمانده كه بيم آن داشته باشي كه بر تو خروج كنند، معاويه گفت: «هيهات هيهات» ابوبكر خلافت كرد و عدالت گستري نمود و بيش از اين نشد كه بمرد و نامش هم از بين رفت و نيز عمر و عثمان همچنين مردند با اينكه با مردم نيكو رفتار كردند اما جز نامي باقي نگذاشتند و هلاك شدند. ولي برادر هاشم (يعني رسول خدا) هر روزه پنج نوبت بنام او در دنياي اسلام فرياد مي كنند و اشهد ان محمدا رسول اللَّه مي گويند «فاي عمل يبقي مع هذا لا ام لك، لا واللَّه الا دفنا دفنا» پس از آنكه نام خلفاء ثلاث بميرد و نام محمد زنده باشد ديگر چه عملي باقي خواهد ماند جز آنكه نام محمد دفن شود و اسم او هم از بين برود.

اين موضوع را مسعودي از كتاب موفقيات زبير بن بكار كه از اصول معتمده است ذكر كرده، آيا با چنين وضعي حسين بن علي مي تواند بنشيند و صبر كند و به چشم خويش بنگرد كه با اسلام و قرآن مبارزه مي كنند و براي محو آثار آن مي كوشند و سكوت نمايد؟! أبداً.

باري معاويه به خيال فاسد خويش خواست خلافت اسلامي كه آنروز رنگ

( صفحه 19)

سلطنت كسري و قيصر به خود گرفته بود در خانواده ي خويش موروثي كند و اين كار دو مانع بزرگ در پيش داشت: يكي عدم قابليت يزيد كه نزد تمام اشراف آن روز و

رجال ممالك اسلامي جواني جلف و سبكسر و بي قابليت و بي حيا و ميگسار و نابكار معرفي شده بود و سران كشور اسلامي او را به بازي نمي گرفتند.

و ديگري وجود مقدس حضرت مجتبي سلام اللَّه عليه كه در شرائط صلح، با او قرار كرده بود كه بعد از خود احدي را براي خلافت معرفي نكند، معاويه براي رفع مانع اول چاره چنان ديد كه با پول و عطا و هديه و جوائز كلان احساسات مذهبي را در افراد خفه كند و اگر از اين راه به تمام مقصود نرسيد با تهديد و تطميع و قطع عطا و از كار بركنار نمودن افراد صداها را خاموش نمايد و اين كار را با سرعت هرچه تمام تر انجام داد.

و براي رفع مانع دوم اقدام به كشتن حضرت مجتبي عليه السلام كرد تا بالأخره با نيرنگ عجيبي توسط جعده دختر اشعث بن قيس آن حضرت را مسموم نمود و چنان مي پنداشت كه كار صاف و بي مانع شده و باور نمي كرد كه پس از مرگ حضرت امام حسن عليه السلام مانعي ديگر در پيش باشد، بعد متوجه شد در مدينه كه از همه ي ممالك اسلامي اهميتش بيشتر است با بودن شخصيتي مانند حسين عليه السلام ابدا كسي حاضر به بيعت با يزيد نيست ناچار به خدعه و نيرنگ ديگري دست زد و مورخين اسلامي چنين گويند كه:

«بعد از فوت حضرت مجتبي عليه السلام معاويه مصمم شد كه براي يزيد از مردم بيعت بگيرد و او را وليعهد خويش قرار دهد لذا به تمام فرمانداران ممالك اسلامي نامه نوشت و از جمله به سعيد بن عاص اموي والي مدينه نوشت از تمام مهاجر و انصار و اولاد

ايشان كه موجودند براي يزيد بيعت بگير و در اين كار خشونت به خرج ده و تسامح و كوتاهي روا مدار و سختگيري كن لكن به اين چند نفر فشار مياور و بخودشان واگذار: عبداللَّه بن عمر، عبداللَّه بن زبير، عبدالرحمن بن ابي بكر، حسين بن علي.

نامه ي معاويه كه به دست سعيد بن عاص رسيد مردم مدينه را دعوت به بيعت با يزيد كرد همه امتناع كردند و گفتند هرگاه اين چند تن حاضر به بيعت شدند ما هم حاضريم والّا فلا، سعيد به معاويه نامه نوشت كه همه ي اهل مدينه تابع اين چند نفرند و تا اينها بيعت نكنند ممكن نيست از اهل مدينه بيعت گرفت ولو هر قدر خشونت و تندي

( صفحه 20)

به خرج داد. معاويه در جواب نوشت مانعي ندارد مزاحمت كسي را فراهم نساز تا فكري نمايم و در همان سال عزم حج بيت اللَّه كرد و به مدينه آمد و جمعيت زيادي از مردم شام را همراه خود آورد، در مدينه موقع ديدار و ملاقات از اين چند تن اظهار ناخشنودي كرد و آنها را مورد عتاب و خطاب قرار داد و «لا مرحبا و لا اهلا» گفت، ايشان چون اين بي احترامي را ديدند از مدينه به قصد عمره ي مفرده به مكه رفتند ولي معاويه در مدينه ماند تا موسم حج و در آن ايام هدايائي فرستاد و بخشش هاي فراواني نمود، تا شايد مردم مدينه را به عطاياي خود نرم نموده و حاضر نمايد.

بعدا به خانه ي خدا رفت و در وقت ورود كه مردم به ديدار او مي رفتند با عبداللَّه عمر و عبداللَّه زبير و عبدالرحمن و حضرت سيدالشهداء ملاقات كرد ولي

بسيار احترام گزارد و دلجويي كرد و هر يك را مطابق شخصيت خود نام برد و دستور داد براي همه مركب سواري آوردند و حسين بن علي را سيد شباب مسلمين خواند، عبداللَّه زبير را ابن عم رسول خدا نام برد، عبدالرحمن را سيد و آقاي قريش خواند و هكذا بالأخره آنچه شايسته بود در مقابل انظار از ايشان احترام كرد و بعد مناسك حج بجاي آورد و بعد از انجام حج فرستاد و آنها را احضار نمود، همه به حضرت سيدالشهداء گفتند: شما با معاويه صحبت كن حضرت حاضر نشد، به عبداللَّه زبير پيشنهاد كردند و او قبول نموده، بر معاويه وارد شد. معاويه شرائط احترام بجاي آورد و گفت: خود ديديد كه من با شما چقدر مهربانم و شما رحم منيد و من با شما نظر لطف و عنايت دارم اكنون يزيد برادر و پسر عم شما است و من فقط مي خواهم كه اسم خلافت روي او باشد و الّا كارها همه به دست شما است و امر و نهي همه به عهده ي شما خواهد بود. همه ساكت شدند و چيزي نگفتند معاويه گفت: جواب دهيد، باز كسي حرف نزد بار سوم معاويه كلام خود را تكرار كرد و رو به ابن زبير نموده گفت تو سخن بگو عبداللَّه زبير، گفت اي معاويه يكي از سه كار را مي تواني انجام دهي: يا اينكه همان طوريكه گويند رسول خدا كسي را تعيين نكرد و از دنيا رفت تو هم همان كار را بكن مردم خود براي خود خليفه تعين مي كنند، يا اينكه مانند ابوبكر كسي را كه از بستگان تو نباشد و لياقت اين كار را

داشته باشد خليفه قرار ده و يا مانند عمر به شوري واگذار.

معاويه گفت آيا غير از اين سه راه راهي ديگر هست؟ گفت نه، معاويه رو كرد به

( صفحه 21)

ديگران و گفت نظر شما چيست؟ همه گفتند همانكه عبداللَّه زبير پيشنهاد كرد، معاويه گفت بسيار خوب فردا من هم صحبتي خواهم نمود و در ميان كلام من كسي حق اعتراض ندارد و اگر راست گفتم راستي آن به خودم برمي گردد و اگر دروغ گفتم پاپيچ خودم خواهد گشت و هر كه مخالفت كند كشته خواهد شد. بعد در مجتمع عمومي كه عموم كساني كه از تمام ممالك اسلام به حج آمده بودند حضور داشتند اين چند تن را احضار كرد و بالاي سر هر يك از ايشان دو تن مأمور مسلح گذارد و بر منبر رفت و اهل شام اطرافش را گرفتند خطبه اي خواند و گفت:

من نظر كردم ديدم مردم حرفهاي بي اساس زياد مي زنند و مي گويند كه حسين ابن علي و عبدالرحمن بن ابي بكر و عبداللَّه زبير و عبداللَّه عمر با يزيد بيعت نكرده اند و اكنون اينها هستند كه بهترين و آقاترين مسلمين اند كه هيچ كار بدون وجود اينان محكم و پايدار نيست و بدون مشورت اينان كاري انجام نشود و من خود اينان را بدين امر خواندم همگي را مطيع و منقاد ديدم و همه با يزيد بيعت كردند و هيچگونه اظهار مخالفتي نديدم. (6) .

راوي گويد: در اينجا چنانكه قبلاً سپرده بود اهل شام فرياد زدند كه امر اين چند تن آنقدر مهم نيست! اگر مخالفند دستور ده تا گردنشان را بزنيم. معاويه گفت يا للعجب چقدر مردم با قريش بد شدند و

هيچ چيز از ريختن خون آنها نزد مردم شيرين تر نيست! ساكت شويد و ديگر اين حرف را تكرار نكنيد! و از منبر فرود آمد و كارگزارانش شروع كردند به بيعت گرفتن از مردم و معاويه سوار شد و از مكه بيرون آمد.

پس از خروج معاويه مردم ريختند اطراف حسين بن علي و ديگران، اعتراضات شروع شد. مي گفتند شما كه مي گفتيد ما بيعت نخواهيم كرد، پس چطور راضي شديد؟ هرچه مي گفتند ما بيعت نكرديم و معاويه دروغ گفت و شما را فريب داد، مي گفتند شما دروغ مي گوييد، اگر چنين است چرا علني در همان جلسه مخالفت نكرديد و هرچه جواب مي دادند كه در اين صورت كشته مي شديم، فايده اي نداشت».

( صفحه 22)

اين موضوع را ابن عبدالبر اندلسي در عقدالفريد ج 2 ص 248 و ابن قتيبه در الامامة السياسة ج 1 ص 138، در ذيل امالي قالي ص 177 ذكر نموده اند و يعقوبي مورخ، گفتار عبادله را در وقت پيشنهاد بيعت كه از طرف سعيد بن عاص اموي والي مدينه به آنها شد نقل كرده گويد: وقتي سعيد بن عاص پيشنهاد بيعت يزيد را به آنها نمود رسماً مخالفت كردند و گفتند: «نبايع من يلعب بالقرود و الكلاب و يشرب الخمر و يظهر الفسوق ما حجتنا عنداللَّه» مي گوئي ما با كسي كه ميمون باز و سگ باز و شراب خوار و فاسق بلكه متجاهر به فسق است بيعت كنيم و دست همكاري و امضاي رفتار او را بدهيم؟ بگو آنگاه چه حجتي نزد خدا خواهيم داشت؟

ابن جوزي گويد: جماعتي از مدينه به شام رفتند تا رفتار و كردار يزيد را ببينند. چون بازگشتند گفتند: «قدمنا من عند رجل ليس له

دين، يشرب الخمر و يعزف بالطنابير و يلعب بالكلاب» از نزد مردي آمده ايم كه ابداً دين ندارد و شراب مي خورد و ساز مي نوازد و سگ باز است. عبداللَّه پسر حنظله ي غسيل الملائكه مي گفت: «ان رجلا ينكح الامهات و البنات و الاخوات و يشرب الخمر و يدع الصلاة» يزيد مردي است كه از مادر و دختر و خواهر خود نمي گذرد و شراب مي خورد و نماز نمي خواند.

مسعودي در مروج الذهب گويد اصلاً يزيد معروف شده بود به «السكران الخمير» يعني دائم الخمر. در اين صورت وظيفه ي همه ي مسلمانان بود كه حاضر به بيعت با او نباشند زيرا بيعت يعني امضاء همه ي كارهاي او، يعني پيمان تشريك مساعي در تمام رفتار و كردار او. و اسلام جايز نمي داند كه مسلمين دست خود را زير بغل بگذارند و گردن كج كنند و هركس با آنها هر كار كرد صبر كنند و تن دردهند ولو اسلام از بين برود و قرآن پايمال شود و دين خدا ملعبه ي اين و آن گردد و سكوت در اين مقام مانند سكوتي است كه سيد مرتضي داعي رازي در تبصرة العوام از آن مردك صوفي نقل نموده است (7) ، حضرت امام حسين عليه السلام سكوت را در چنين مواردي حرام مي داند، و در حديثي كه در بين راه كوفه براي لشكر «حر» از جدش پيغمبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله نقل كرد، اين جمله بود كه: هركس اين قبيل امور را ببيند و اظهار مخالفت نكند و

( صفحه 23)

سكوت نمايد «كان حقاً علي اللَّه ان يدخله مدخله» بر خداوند است كه او را با آن ظالم و ستمگر يكجا برد و يك نوع عذاب نمايد. (8)

.

لذا حضرت سيدالشهداء عليه السلام در سالهاي آخر عمر معاويه از تمام كساني كه رسول خدا را ديده بودند و افتخار صحابگي آن حضرت را داشتند و نيز اولاد آنها در هر بلدي از بلاد اسلامي بودند دعوت كرد و براي همه نامه نوشت و همگي از صحابه و تابعين تا حدود هزار نفر در مني حاضر شدند و براي آنها سخنراني نموده گفت شما مي بينيد اين مرد قلدر با ما و شيعيان ما چه مي كند، شما آنچه در اين مجلس گفتگو مي شود در شهر خود براي هموطنان خود شرح دهيد و شروع كرد مناقب و فضائل پدرش اميرالمؤمنين را يكي يكي گوشزد نمود و در امر به معروف و نهي از منكر ترغيب و تحريص كرد، خطبه اي را كه در تحف العقول است چنانكه از فقرات خطابات آن پيداست در مجمع آنها خوانده شده و زمينه انقلاب را امام از همانجا پي ريزي كرده. اكنون براي نمونه بعضي از فقرات آن خطبه ذكر مي شود تا مطلب روشن شود.

امام بعد از اينكه آيات الهي را درباره ي وجوب امر به معروف و نهي از منكر گوشزد نمود فرمود: (9) «ثم انتم ايتها العصابة عصابة بالعلم مشهورة و بالخير مذكوره، و بالنصيحة معروفة، و باللَّه في انفس الناس مهابة، يهابكم الشريف، و يكرمكم الضعيف، و يؤثركم من لا فضل لكم عليه و لايد لكم عنده- تا آنجا كه فرمود- لقد خشيت عليكم و أيها المتمنون علي اللَّه ان تحل بكم نقمة من نقماته، لانكم بلغتم من كرامة اللَّه منزلة فضلتم بها، و من يعرف باللَّه لا تكرمون و انتم باللَّه في عباده تكرمون، و قد ترون عهود اللَّه منقوضة فلا

تفزعون، و انتم لبعض ذمم آبائكم تفزعون، و ذمة رسول اللَّه صلي اللَّه عليه

( صفحه 24)

و آله و سلم محقورة، والعمي والبكم والزمني في المدائن مهملة لا ترحمون، و لا في منزلتكم تعملون و لا من عمل فيها تعينون، و بالادهان والمصانعة عند الظلمة تأمنون كل ذلك مما امركم اللَّه به من النهي و التناهي و انتم عنه غافلون، و انتم اعظم الناس مصيبة لما غلبتم عليه من منازل العلماء لو كنتم تشعرون».

يعني اي مردمان نيرومند شما جمعيتي هستيد معروف به دانش و خوبي و خيرخواهي و بواسطه ي خدا در دل ديگران مهابتي پيدا نموده ايد، شرافتمند از شما حساب مي برد و ناتوان شما را گرامي مي دارد و آنانكه با شما هم درجه و همپايه اند و بر آنها حق نعمتي نداريد شما را بر خود مقدم مي دارند- تا آنجا كه فرمود- من بر شما مي ترسم كه مبادا نقمتي و گرفتاري بر شما فرود آيد. زيرا شما به يك مقامي از بزرگي رسيده ايد كه ديگران دارا نيستند و بر ديگر مردم برتري داريد، افراد خوب را احترام نمي كنند و شما به خاطر خدا در ميان مردم ارجمند هستيد. و به چشم خود مي بينيد كه پيمانهاي الهي را مي شكنند و با قوانينش مخالفت مي كنند و هراس نمي نمائيد، با آنكه از نقض عهد پدرتان ناراحت مي شويد و به هراس مي افتيد پيمانهاي رسول خدا شكسته يا خوار و بي مقدار گشته و شما اهميت نمي دهيد، كورها و لال ها و زمين گيرها در همه ي بلاد بدون سرپرست هستند بر آنها ترحم نمي شود و شما در خور مسئوليت خويش و در حد توانائي خود كار نمي كنيد و نسبت به كسي هم كه وظيفه ي خود را در

اين مورد انجام مي دهد اعتنا نداريد و خضوع نمي نمائيد و به مسامحه و سازش با ظالمان و همكاري با آنان خود را آسوده مي داريد، همه ي اينها از جهت آنست كه خداوند فرمان جلوگيري از منكرات و بازداشتن مردم را از آنها داده و شما از آن غافليد زيرا در حفظ مقام بلند دانشمندان خود مغلوب شديد و نتوانستيد مقام و موقعيت آنها را حفظ كنيد و ديگران را بر آن مقام چيره نموديد و اي كاش مي دانستيد يا كوشش داشتيد.

بعد فرمود: «ذلك بأن مجاري الأمور و الأحكام علي ايدي العلماء باللَّه الامناء علي حلاله و حرامه، فانتم المسلوبون تلك المنزلة و ما سلبتم ذلك الا بتفرقكم عن الحق و اختلافكم في السنة بعد البينتة الواضحة و لو صبرتم علي الاذي و تحملتم المؤونة في ذات اللَّه كانت امور اللَّه عليكم ترد و عنكم تصدر و اليكم ترجع و لكنكم مكنتم الظلمة

( صفحه 25)

من منزلتكم، و استسلمتم امور اللَّه في ايديهم، يعملون بالشبهات و يسيرون في الشهوات، سلطهم علي ذلك فراركم من الموت و اعجابكم بالحياة التي هي مفارقتكم، فاسلمتم الضعفاء في ايديهم، فمن بين مستعبد مقهور و بين مستضعف علي معيشته مغلوب، يتقلبون في الملك بآرائهم و يستشعرون الخزي بأهوائهم، اقتداء بالأشرار و جرأة علي الجبار، في كل بلد منهم علي منبره خطيب يصقع، فالأرض لهم شاغرة و أيديهم فيها مبسوطة، والناس لهم خول، لا يدفعون يد لامس، فمن بين جبار عنيد و ذي سطوة علي الضعفة شديد، مطاع لا يعرف المبدء و المعيد، فيا عجبا و مالي لا اعجب و الأرض من غاش غشوم و متصدق ظلوم و عامل علي المومنين بهم غير رحيم،

فاللَّه الحاكم فيما فيه تنازعنا و القاضي بحكمه فيما شجر بيننا- الحديث».

زمام امور بايد به دست آنها باشد كه عالم به احكام خدا و حلال و حرامند و شمائيد كه داراي اين مقام بوديد و از دستتان گرفتند و نگرفتند مگر براي تفرق شما از حق و اختلاف شما در سنت پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله و سلم با وجود دليل روشن و اگر چنانچه شكيبا بوديد و پافشاري و استواري داشتيد و در راه خدا تحمل مي نموديد زمام امور به شما برمي گرديد و در دست شما امور اجرا مي شد ولي شما خودتان ظلمه را در مقام خود جاي داديد و امر حكومت خدا را به آنها واگذاشتيد تا با شبهه كار كنند و در شهوت و دلخواه خود پيشروند، آنان را بر اين مقام مسلط نكرد مگر گريز شما از مرگ و دلخوش بودن شما بدين زندگي چند روز دنيا ناتوانان را زيردست آنها كرديد تا برخي را برده و مقهور كنند و برخي را براي لقمه ناني بيچاره نمايند، مملكت اسلامي را براي خود زير و رو كنند و رسوائي و هوسراني را براي خود هموار و صاف سازند، از اشرار پيروي مي كنند و بر خداوند جبار دليري مي نمايند، در هر شهري از شهرها گوينده اي از جانب خود بر منبر مي كنند و همه ي كشورهاي اسلامي زير پاي آنهاست و دستشان در همه جا باز است و مردم برده ي آنها و در اختيار آنهايند و هر دستي بر سر آنها فروكوبد دفاع نتوانند. دسته اي زورگو و معاند بر هر ناتوان و ضعيف فشار آوردند و برخي فرمانروا كه به خدا و روز قيامت

عقيده ندارند، شگفتا از اين وضع و چرا در شگفت نباشم كه زمين در تصرف مردي دغل و ستمكار است، و يا باج گيري نابكار و يا حاكمي كه بر مؤمنان مهربان نيست و ترحمي ندارد و خدا حاكم

( صفحه 26)

باشد در آنچه ما در كشمش آنيم و او به حكم خود در بين ما داوري نمايد- تا آخر حديث.

از آنچه ذكر شد فهميده مي شود كه قبل از قضاياي پيشنهاد بيعت با يزيد آن حضرت خيال انقلاب و ثوره داشته و منتظر مرگ معاويه بوده و فرصت مي جسته و لذا بايد ابتدا قيام را از همان دعوت عمومي صحابه يا اولاد آنان و تابعين در مني دانست و با توجه به وضع آن روز مسلمين بيدار كردن مردم و توجه دادن آنان به حق كار آساني نبود و با نوشتن و سخنراني كردن و پيغام فرستادن محال بود بتوان كاري از پيش برد.

امام عليه السلام خواست انقلابي ايجاد كند كه در تمام بلاد اسلامي مردم متوجه شوند كه با سر كار بودن يزيد اسلام از بين خواهد رفت و اثري از آن باقي نخواهد ماند، مردمي را كه بيش از بيست سال پدرانشان معاويه را صحابي بزرگوار رسول خدا مي پنداشتند و يا لااقل در بطلان و نفاق او شك و ترديد داشتند با حرف و پيغام و خطبه نمي توان بيدار كرد و حكومت صحيح اسلامي را به آنها فهماند، به علاوه كه مبلغين معاويه در هر شهر و ديار مشغول تبليغات و منحرف نمودن مردم از صراط حق بودند، و امثال حجر بن عدي و رشيد هجري و يارانش و عمر بن حمق خزاعي كشته مي شوند و

كسي جرأت سخن گفتن ندارد بلكه عموما آنها را مجرم مي شناسند، ناچار بايد حركتي دفعي و ناگهاني به تمام كشورهاي اسلامي داده شود و انقلاب و ثوره اي شود كه اثرش همه ي بلاد را فراگيرد و دنباله ي آن براي ساليان دراز خاموش نشود و از بين نرود تا بلكه كار اصلاح شود و نيت بني اميه عموماً و آل ابي سفيان خصوصاً كه همواره مي خواستند اسم پيغمبر اسلام از دهان ها بيفتد و كسي ديگر اسلام حقيقي را نشناسد آشكار شود و مردم آنها را بشناسند و به مخالفين آنها بپيوندند و مبارزه شروع شود تا ناچار از كار بركنار شوند. اين بود كه امام عليه السلام به عنوان امر به معروف و نهي از منكر قيام كرد و خود در همان وصيتنامه كه موقع خروج از مدينه نوشت و به دست محمد بن حنفيه داد پس از اقرار به وحدانيت خدا و رسالت جدش محمد بن عبداللَّه و قيامت و بهشت و جهنم، نوشت «اني لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسداً و لا ظالما و انما خرجت لطلب الا صلاح في امة جدي صلي اللَّه عليه و آله و سلم اريد أن آمر بالمعروف و أنهي عن المنكر و اسير بسيرة جدي و أبي» يعني من از روي ستيز و

( صفحه 27)

سركشي و طغيان يا پيروي هواي نفس و شيطان بيرون نيامدم و منظورم اين نيست كه در زمين فساد كنم يا به كسي ستم نمايم فقط منظورم اصلاح امر امت اسلامي و جلوگيري از فساد است و آنكه بسيره جد و پدرم رفتار نمايم و در اوقاتي كه خيال حركت داشت شبها سر قبر جدش

صلي اللَّه عليه و آله و سلم مي رفت اين جمله را مي گفت «اللَّهم اني احب المعروف و انكر المنكر» خدايا من كار نيك را دوست دارم و كار زشت را دشمن دارم.

امام عليه السلام قيام كرد با علم به اينكه كشته مي شود و زن و فرزندش اسير مي شوند، اما اسلام و احكامش باقي مي ماند و قدرتهاي مخالف كوبيده مي شود، و همين يزيد كه پدرش برخلاف خلفاي پيشين او را در حال حيات خويش وليعهد قرار داده و بر گردن مسلمين سوار كرده نمي تواند اين كار را تكرار كند و معاوية بن يزيد ديگر روي كار نخواهد آمد و نقشه ي معاويه نقش بر آب مي شود و مردم با كمك خود دستگاه همه از خواب بيدار مي شوند و اسلام حقيقي را با اسلام ساختگي فرق مي نهد و بني اميه رسوا مي شوند و كشته ي او هم همواره كاخهاي ستمگري را تهديد خواهد كرد.

ممكن است كه اينجا اعتراض كنند و بگويند كه خداوند مي فرمايد: «و لا تلقوا بايديكم الي التهلكة» خود را بدست خويش در مهلكه ميندازيد. و امر به معروف و نهي از منكر خود شرايطي دارد.

گوئيم شرايط امر به معروف و نهي از منكر را امام بهتر از ديگران مي داند و فعل او خود براي همه حجت است و اما اينكه القاء نفس در تهلكه جايز نيست صحيح است اما قيام و نهضت اباعبداللَّه عليه السلام القاء نفس در تهلكه نبود زيرا اگر كسي كشته شدن در راه خدا را القاء نفس در تهلكه بداند بايد اغلب غزوات پيغمبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله و سلم را به همين حساب بگذارد و نيز وجوب مقابله ي بيست تن از افراد

نطامي- در جنگهاي اوليه ي اسلام كه هنوز مسلمين قدرتي نداشتند- در مقابل دويست نفر را بايد القاء در تهلكه بداند و اين به اجماع مسلمين صحيح نيست.

و آيه معنايش اين نيست كه در راه خدا جهاد نكنيد كه چنانچه كشته شديد خود را بدست خويش در مهلكه انداخته ايد. آيه در موردي نازل شد كه مسلمين در هنگام

( صفحه 28)

اقدام به دفاع مأمور بودند كه هركس بقدر وسع خويش ساز و برگ و زاد و راحله بياورد و اثاث آن آماده سازد، تا اسباب جنگ از اسلحه و آذوقه فراهم شود و ظاهراً بعضي در اين امر تعلل مي كردند و حاضر نمي شدند كه آنچه لازم است از مال انفاق كنند آيه آمد كه «انفقوا في سبيل اللَّه و لا تلقوا بايديكم الي التهلكة» در راه خدا انفاق كنيد و خود را (در اثر تسامح و يا بخل و ضنت در مقام انفاق) در مهلكه ميندازيد.

دليل بر اين مطلب روايت حذيفة بن اليمان است كه خود از اصحاب بزرگوار پيغمبر اكرم است مي فرمايد: «نزلت في النفقة» و اين روايت را ابن ابي حاتم و بخاري از حذيفه و اعمش؛ و سيوطي از ابن عباس و مجاهد و عكرمه و سعيد حبيبر و عطاء و ضحاك و حسن بصري و قتاده و سدي و مقاتل بن حيان كه همگي از صحابه يا تابعين مي باشند نقل نموده است.

در روايت ديگر اسلم بن يزيد ابوعمران گويد در فتح قسطنطنيه مردي از لشكر ما بر صفوف دشمن حمله برد تا اينكه صفها را شكافت و جمعيتي از ما فرياد كردند كه اين مرد خود را به مهلكه انداخت، ابوايوب انصاري با ما بود

گفت ما عالمتريم به معني اين آيه و شما آن را تأويل مي كنيد، اين آيه درباره ي ما نازل شد كه انصاريم و افتخار پذيرائي و مصاحبت پيغمبر را داشتيم چون اسلام رونق گرفت ما در ياري پيغمبر تسامح كرديم و پيش خود گفتيم كه اكنون اسلام رواج پيدا كرد و عزيز شد ديگر به زن و فرزند خود برسيم و در نصرت پيغمبر تعلل كرديم آيه آمد كه «انفقوا في سبيل اللَّه و لا تلقوا بايديكم الي التهلكة، فكانت التهلكة في الاقامة في الأهل والمال و ترك الجهاد». پس القاء در تهلكه ترك جهاد است نه جهاد.

اين روايت را ابوداود سجستاني و ترمذي و نسائي و عبد بن حميد و ابن ابي حاتم و ابن جرير طبري و ابن مردويه و ابويعلي و ابن حبان در صحيح و حاكم نيشابوري در مستدرك همگي از حديث يزيد بن ابي حبيب از اسلم نقل نموده اند و ترمذي گويد اين حديث حسن و صحيح است.

باز در روايت ديگر از ابي اسحاق سبيعي نقل است كه گويد مردي به براء بن عازب گفت اگر من تنها در هنگام نبرد به دشمن بتازم و كشته شوم «القيت بيدي الي التهلكة» آيا بدست خويش خود را به مهلكه انداخته ام؟ براء گفت نه زيرا خداوند به

( صفحه 29)

رسولش مي فرمايد: «فقاتل في سبيل اللَّه لا تكلف الا نفسك» در راه خدا مبارزه كن و مكلف نيستي مگر نفس خود را، بعد براء گفت: «انما هذه في النفقة» اين در مقام انفاق در مورد جنگ است. و اين روايت را ابن مردويه و حاكم نيشابوري در مستدرك نقل كرده اند و حاكم گويد: صحيح علي شرط الشيخين.

و نظير اين قول هم در

تفسير برهان از تفسير عياشي از حذيفة بن اليمان نقل شده است. و سيد بن طاووس در اول كتاب لهوف نيز آيه را باستناد همين روايات همينطور معني نموده است.

و به علاوه آيه ي تهلكه در سياق آيات جهاد دفاعي است و هر كس مراجعه كند خواهد دانست كه مورد آيه در چه مقام است.

و اساساً در قاموس شرع مقدس اسلام كشته شدن در راه خدا به معني هلاك نيامده و درباره ي شهداء اسلام قرآن چنين مي فرمايد: «و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل اللَّه امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون».

اميرالمؤمنين در يكي از خطبه هاي نهج البلاغه كه در وقعه ي صفين بر اصحاب خود خوانده است در ضمن كلام مي فرمايد: «فالموت في حياتكم مقهورين والحياة في موتكم قاهرين» مرگ و هلاكت شما در مقهوريت شما است و حيات و زندگي شما در موت شما است هنگامي كه غالب باشيد. آن زندگي كه انسان را تسليم هر بي سر و پا كند از هزار بار مردن و هلاكت سخت تر و بدتر است.

ولي امام حاضر نيست كه بطور ساده مثل پدر و برادرش عليهماالسلام شهيد شود زيرا در آن قسم كشته شدن اين همه آثار نبود و شايد ابداً كسي متوجه نمي شد و به كلي خون امام عليه السلام هدر مي رفت و آب هم از آب تكان نمي خورد.

اما آنان كه پنداشته اند كه امام عليه السلام به عاقبت كار و مال خويش عالم نبود سخت در اشتباه اند زيرا قطع نظر از رواياتي كه وارد شده كه «اي امام لا يعلم ما يصيبه و الي ما يصير فليس ذلك بحجة» و «انهم يعلمون متي يموتون و كان باختيار منهم» هر امامي كه نداند

چه بدو مي رسد و كارش به كجا مي انجامد او حجت خدا نخواهد بود و نيز آنان مي دانند كي و كجا از دنيا مي روند و به اختيار ايشان عليهم السلام است. قطع نظر از اينها اساساً مسئله شهادت حضرت سيدالشهداء در خانواده ي بني هاشم به

( صفحه 30)

خصوص خانه ي اميرالمؤمنين مشهور بود، و ام سلمه و ام ايمن و غير ايشان همه از پيغمبر شنيده بودند كه حسين عليه السلام در كربلا كشته مي شود.

به علاوه، از خطبه اي كه در حرم و خانه ي خدا آن شبي كه فرداي آن خيال حركت داشت خواند كه «خط الموت علي ولد آدم» به خوبي معلوم است كه امام عليه السلام مي دانسته كه كشته خواهد شد و الّا نمي فرمود: «كأني بأوصالي تتقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و كربلاء» و همچنين گفتارش در موارد كثيره ي ديگر كه همه دلالت صريح دارد بر اينكه مثل آفتاب قضيه بر امام روشن بوده است و انكار اين معني جز مكابره چيز ديگري نخواهد بود.

محمد بن حسن بن فروخ صفار در اوائل بصائر الدرجات و همچنين كليني در كتاب كافي نقل نموده اند كه در ثعلبيه مردي از اهل كوفه خدمت امام رسيد (و ظاهراً حضرت را از رفتن به كوفه منع مي كرده و از كشته شدن بيم مي داده) حضرت به او فرمود: «اما واللَّه لقيتك بالمدينة لأريتك اثر جبرئيل في دارنا و نزوله بالوحي علي جدي، يا اخا اهل الكوفة! من عندنا مستقي العلم، افعلموا و جهلنا هذا مما لا يكون».

اگر در مدينه تو را مي ديدم اثر جبرئيل را در سراي خود وقت نزول وحي بر جدمان به تو مي نمودم، اي برادر كوفي آيا سرچشمه ي علم مردم از پيش ماست و

آنها مي دانند و ما ندانيم چنين چيزي نخواهد شد و نيز خود آن حضرت در وقت خروج از مدينه فرمود: «من لحق بي استشهد و من تخلف لن يبلغ الفتح».

و چنانچه كسي بگويد كه از سيد مرتضي رحمه اللَّه نقل شده است كه فرموده امام حسين نمي دانست او را خواهند كشت، گوئيم: از امام باقر و حضرت صادق عليهماالسلام هم نقل است كه مي دانسته او را خواهند كشت. و اگر اشكال كنند كه اكنون كه مي دانست كشته مي شود چرا زن و فرزند خود را همراه خود آورد و آنها را بدست اسيري سپرد؟ جوابش همانست كه سابقاً گفتيم. نظرش اين نبود كه خود و يارانش را به كشتن دهد، نظر قيام براي توجه دادن مردم بود به فساد بني اميه و اينكه حكومت آنها حكومت اسلامي نيست و آنها نظرشان محو و نابودي اسلام به خصوص اسم محمد بن عبداللَّه مي بود، لذا از روي نقشه ي صحيحي اقدام به كار نمود و به مردم دنيا ثابت كرد كه اينها حاضر نيستند احدي از بني هاشم زنده بماند حتي طفل

( صفحه 31)

شيرخوار را هم هدف تير خواهند كرد و با اهل بيت پيغمبر نوعي رفتار مي كنند كه با اسراي مشركين ترك و ديلم هم آنطور سخت رفتار نكرده اند و نظرشان جز نابودي اسلام و آثار نبوت و رياست و حكومت چيز ديگري نيست.

سابقاً عرض كردم كه مردم درست بني اميه را نمي شناختند و اغلب در اشتباه بودند و آنها را به نظر احترام مي نگريستند. معاويه اي كه بيشتر عمر خود را در كفر و شرك گذرانده بود و در فتح مكه ناچار باظهار ايمان شده بود او را عديل عمار ياسر و ذوالشهادتين

و ابن تيهان بلكه علي بن ابي طالب مي دانستند، اين ربيع بن خثيم است كه در وقعه ي صفين نزد اميرالمؤمنين مي آيد و مي گويد: «يا اميرالمؤمنين انا شككنا في هذا القتال علي معرفتنا بفضلك» با اينكه ما مقام و مرتبه ي تو را مي شناسيم باز در اين جنگ شك داريم كه آيا حق است يا باطل، با وجود اينكه ربيع بن خثيم خود يكي از معاريف و از شخصيت هاي بزرگ تابعين است و يكي از زهاذ ثمانيه شمرده شده. از اين افراد زياد بودند كه ديگران بدانها در حوادث و فتنه ها نظر داشتند و اقتدا مي نمودند، افكار عمومي به كلي منحرف شده بود به خصوص اهل شام و آن قسمتي كه از اول تحت نفوذ معاويه بود.

نصر بن مزاحم نقل كرده گويد هاشم مرقال با گروهي از قراء كوفه مشغول نبرد با دشمن بودند كه جواني غساني به ميدان آمد و رجز مي خواند و علي عليه السلام را لعن مي كرد و اصراري هم به خرج مي داد در لعن و شتم اميرالمؤمنين، هاشم مرقال گفت اي جوان آخر هر كلامي را روزگاري در پي است كه به حسابش خواهند رسيد، از خدايي كه بازگشت تو بسوي اوست بترس، كه تو را از اين موقف خواهد پرسيد و از آنچه اراده كرده اي سؤال خواهد نمود، جوان برگشت گفت من با شما مي جنگم «لأن صاحبكم لا يصلي كما ذكر لي و أنكم لا تصلون» براي آنكه چنانكه به من گفته اند امير شما نماز نمي خواند و شما هم نماز نمي خوانيد. هاشم آن جوان را نصيحت نمود و امري را كه بر وي مشتبه ساخته بودند براي وي روشن كرد و آن جوان برگشت

(10) .

مقصود اين است كه در بيست و چند سال قبل از تاريخ قيام حسين بن علي عليهماالسلام مردم شام با آن همه مناقب و فضائلي كه در شأن اميرالمؤمنين از پيغمبر

( صفحه 32)

نقل شده بود باز علي را نمي شناختند تا چه رسد به اينكه بيست سال معاويه براي وارونه نشان دادن حقايق اسلامي تبليغ كرده و در تمام بلاد اسلامي مأمورين او دستوراتش را عملي مي نمودند و به كلي اساس بهم خورده بود، معروفها منكر شده و منكرها معروف گشته بود و با حكومت يزيد بن معاويه ديگر آثار اسلام محوشدني بود چنانكه خود امام عليه السلام تشخيص داده بود و خود آن حضرت فرمود: «اذا بليت الامة براع مثل يزيد فعلي الاسلام السلام» اگر امت اسلامي به سرپرستي و زمامداري مانند يزيد گرفتار شوند بايد فاتحه ي اسلام را گزارد و آن را وداع نمود.

آنان كه گويند چون امام را كوفيان دعوت كردند و خود خائف بود كه مبادا در مكه خونش ريخته شود و حرمت حرم از بين رود لذا دعوت كوفيان را پذيرفت و از آنجا شروع به قيام نمود و الّا اگر كوفيان دعوت نكرده بودند شايد اقدام به اين عمل نمي نمود، يعني كار او قيام و نهضت نبود و هر جا كه ناچار مي شد تصميم به كاري مي گرفت.

در جواب گوئيم پس چرا خبر شهادت مسلم را كه شنيد و يقين كرد كه كوفيان وفادار نيستند و اميد به ياري آنها نيست از همانجا برنگشت و در بيابان متواري نشد هنوز كه به لشكر حر نرسيده بود، بلكه بعد از برخورد با لشكر حر هم مي توانست برگردد و هم قدرت داشت كه

بجنگد و چرا آن خطابه ي آتشين عجيب كه طبري و ديگران نقل نموده اند خواند كه «من رأي سلطانا جائرا مستحلا لحرم اللَّه، ناكثا لعهد اللَّه» تا آخر؟.

اگر تنها اجابت دعوت بود پس چرا از مكه به رؤساي اخماس بصره؛ يزيد بن مسعود نهشلي و مالك بن مسمع و احنف بن قيس و منذر بن جارود و مسعود بن عمرو نامه مي نويسد و از آنها طلب ياري مي كند؟

معلوم مي شود خيال انقلاب و ثوره داشت و مي خواست كاري كند كه صدايش همه ي اقطار اسلامي آنروز را بگيرد و خود دشمن غالب كه مغرور غلبه خويش گشته بدست خود و به قدرت خويش اهل بيت پيغمبر را به شهرها و ديارها بكشند و از نزديك مردم آنان را ببينند و بدانند كه بني اميه معتقد به خدا و پيغمبر نيستند و نداي مظلوميتش در همه جا طنين اندازد تا ريشه بني اميه كنده شود و الّا مردمي كه متجاوز

( صفحه 33)

از بيست سال لعن و سب علي عليه السلام را در منبرها شنيده اند كجا مي دانند حق كيست و باطل كيست؟! شامي كه شايد ابداً اسمي از حسنين عليهما السلام به افتخار نشنيده و شايد يكي از هزار افتخارات بني هاشم را نمي داند چطور مي شود حق را بدو رسانيد و او را بيدار كرد جز اينكه علي بن الحسين عليهما السلام در مركز خلافت يزيد از همان منبري كه همه اش تبليغ بر عليه علي بن ابي طالب عليهما السلام و ساير بني هاشم شده بالا رود و افتخارات علي بن ابي طالب و ساير بني هاشم را به مردم شام بگويد و يزيد و معاويه را رسوا كند و اهل شام را بر يزيد بشوراند. تا قصه ي كشته

شدن پدر و برادران او را در كربلا اهل شام ساليان دراز گفتگوي هر مجلس و محفل نمايند و آثار شوم تبليغات معاويه به كلي محو و نابود شود و دشمن با هر مقدار سلطه و قدرتي كه دارد نتواند امر را وارو نشان دهد.

اميرالمؤمنين عليه السلام در محراب كشته شد اهل شام تعجب مي كردند كه مگر علي نماز مي خوانده كه به مسجد آمده و در محراب او را كشته اند.

ممكن است كسي اشكال كند و بگويد چنانچه خيال نهضت داشت پس چرا روز عاشورا گفت: «دعوني انصرف عنكم الي مأمني من الأرض؟» گوئيم راست است چنين كلامي را از آن حضرت طبري به لفظ ديگر روايت مي كند اما اين دليل نيست بر اينكه امام فرمود من برمي گردم و دست از كار خويش مي كشم و ديگر امر به معروف و نهي از منكر نمي كنم، ابداً چنين دلالتي ندارد، البته كوفيان دعوت كرده بودند و اكنون از دعوت خود برگشتند فرمود: حال كه از گفتار خود و نامه هاي خود پشيمان شده ايد مانعي ندارد برمي گردم اما نه اينكه دست از قيام خود مي كشم.

و اما اينكه چرا از اين و آن تقاضاي ياري مي كرد علتش اين است كه كساني را كه دعوت كرد عموماً عراقي و از آنهائي هستند كه در شهر و ديار خود موقعيتي داشتند و چه آنهائي كه حاضر شدند ياريش كنند مثل زهير بن قين و ضحاك و غيره و چه آنهائي كه حاضر نشدند همه در دامن زدن آتش اين انقلاب بعدها مؤثر بودند، اين ضحاك مشرقي است (11) كه تمام قضاياي عاشورا را به چشم خويش ديده و بعد در كوفه همه ي آنچه به

چشم خويش ديده شب و روز براي اين و آن گفته و بسياري از وقايع عاشورا را از همين مرد نقل مي كنند و اين خود به منزله ي وقايع نگار و بلندگوي صحيحي مي باشد

( صفحه 34)

كه از طرف آن حضرت مأموريت داشته باشد و الّا كسي كه يقين دارد رو به كشتن مي رود از ياري چند ساعته اين مرد چه فايده خواهد برد.

و ديگري عبيداللَّه حر جعفي است كه بعضي گفته اند در صفين از خونخواهان عثمان و در ركاب معاويه بود ولو اينكه به ياري امام حاضر نشد و عذر آورد اما روزي كه اهل بيت از كوفه به شام حركت كردند ابن زياد فرد فرد اشراف كوفه را خواست و از احوال آنها جستجو كرد و عبيداللَّه بن حر را نديد و پس از چند روز عبيداللَّه بن حر وارد كوفه شد و نزد ابن زياد آمد. وي از او پرسيد كجا بودي كه ما را ياري نكردي؟ گفت بيمار بودم. گفت: دلت بيمار بود يا تنت؟ گفت دل هرگز بيمار نبود چند روزي مريض بودم خدا مرا عافيت داد، ابن زياد گفت دروغ مي گوئي با دشمن ما بودي گفت اگر با دشمن تو بودم، بودن من مشهود بود و بر تو مخفي نمي ماند.

راوي گويد ابن زياد از او غافل گشت ناگهان عبيداللَّه بن حر از نزد او بيرون شد و بر اسب نشسته بود كه ابن زياد متوجه شد و گفت عبيداللَّه كجا رفت بياوريدش، پاسبانان بيرون جستند و گفتند: امير تو را احضار مي نمايد او را اجابت كن، ركاب بجنبانيد و اسب را برانگيخت و گفت: به او بگوئيد واللَّه باختيار خود هرگز پيش او نيايم. و خارج شد و

به خانه ي احمر بن زياد طائي فرود آمد و اصحاب و رفقايش در آنجا دور او جمع شدند و با هم به كربلا آمدند و قبور و مصارع شهدا را ديد و بسيار حسرت خورد و اشعاري در مرثيه ي امام گفت و شايد او اول كسي است كه به زيارت قبر امام رفت و اول كسي است كه براي امام مرثيه خواند.

بعدها به همراهي مختار به خونخواهي امام عليه السلام قيام كرد و تا آخر عمر پيوسته مخالفت مي كرد و اسباب زحمت دستگاه حكومتي را فراهم مي ساخت. نجاشي صاحب رجال در كتاب معروف خود او را از سلف صالح شمرده گويد: كتابي دارد كه در آن خطبه هاي اميرالمؤمنين عليه السلام را جمع نموده.

و ديگر از كساني كه امام عليه السلام در بين راه از او ياري خواست زهير بن قين است كه خود از وجوه و اشراف كوفه است و در بجيله موقعيتي عظيم دارد و چون از خونخواهان عثمان در لشكر صفين بود و بعداً هم در كوفه از هواداران دستگاه حكومتي بود، اكنون كه با امام ملحق شده خود تأثيري در روح ديگران دارد و بر ديگران

( صفحه 35)

حجت را تمام مي كند، مضافاً باينكه كشته شدنش چندين قبيله از قبايل كوفه را داغدار نمود كه بالنتيجه و قهراً از همكاري با دستگاه ديگر خودداري خواهند كرد و هميشه منتظر فرصت انتقام خواهند بود و نه تنها كشته شدن زهير موجب خشم و موجد حقد و كين در قبيله ي بجيله و قبائل وابسته به آنها بود بلكه كشته شدن تمام كساني كه از كوفه يا بصره در ركاب امام شهيد شده بودند قلوب اغلب قبايل را جريحه

دار نموده بود زيرا همه از اعيان و اشراف و بزرگان كوفه و بصره بودند و اكثر قبايلي كه در اين دو شهر بودند همه عزادار بودند و ريخته شدن خون آنها براي حكومت ارزان تمام نمي شد و از همان روزهاي اول شيعيان كوفه شروع به فعاليت نمودند و حزبي سري تشكيل دادند و هر شب در خانه ي يكي جمع مي شدند و از شهدا ياد مي كردند، و گريه ها مي كردند و سرا از اين و آن بر عليه دستگاه حكومتي و خونخواهي حسين عليه السلام پيمان مي گرفتند و افرادشان روز به روز زياد مي شد و در مقابل، اوضاع سياسي عراق روز به روز خطرناكتر مي گشت تا بعد از سه سال و چند ماه كه يزيد هلاك شد رسماً دعوت خود را آشكار كردند و عمرو بن حريث را كه عامل كوفه بود دستگير كرده بيرون نمودند و در مسجد كوفه گرد هم آمدند و رؤساء قبايل همه حاضر شدند و براي حكومت موقت كوفه چند تن را كانديدا نموده كه به گفته ي طبري عمر بن سعيد (12) و چنانكه در قمقام حاج فرهاد ميرزا است عمر بن سعد جزء آنها بود و زنان همدان ريختند و شيون كشيدند و فرياد به زاري بلند كردند و بعد زنان نخع و ربيعه و كهلان هم به آنها ملحق شدند، و اين خود تأثيري در روح كوفيان داغدار عليه دستگاه حكومت گذارد، در كوفه مردانشان شمشير بسته اطراف آنها را داشتند و زنان دور منبر جمع شده و ناله و صيحه مي زدند و مي گفتند عمر سعد را همين بس نيست كه پسر زهرا را كشته اكنون مي خواهد بر ما حكومت

كند و در كوفه امارت نمايد. مصيبت حضرت سيدالشهدا را در كوفه تازه كردند و تا آن روز رسماً براي شهداي عاشورا در كوفه در مسجد اعظم عزاداري نشده بود.

( صفحه 36)

و اما در بصره مانند كوفه آشوب شد و از هر طرف مخالفت با ابن زياد شروع گشت تا ناچار شد شبانه با لباس مبدل از بصره به طرف شام فرار كند، در مكه هم عبداللَّه زبير براي خود بيعت گرفت و در شام هم انقلابي عجيب رخ داد كه بالأخره منجر شد كه خلافتي كه معاوية بن ابي سفيان نزديك به چهل سال زحمت كشيد و براي خاندان خود پي ريزي كرد به سه يا چهار سال خلافت منحوس يزيد ختم شد و ديگر از آل ابي سفيان كسي به مسند خلافت ننشست.

و اما اين كه چرا به ياران و اصحاب خود اذن رفتن مي داد و اصرار مي كرد، البته واضح است امام عليه السلام حاضر نيست كسي را كه به طمع دنيا آمده فريب دهد، بايد همه ي افرادي كه همراه او كشته مي شوند هم عقيده ي او باشند و بفهمند چه مي كنند عن عمياء نباشد، كوركورانه نباشد بلكه عن بصيرة و علم باشد و بر كسي تحميل نشود و اين خود يكي از امتيازات اسلام است كه افراد نظامي همه بيدار و هشيار باشند و بدانند چه مي كنند و از همين جا معلوم مي شود كه فرق حق و باطل چقدر است، كساني كه داعيه اي دارند و براي خود نفرات ذخيره مي كنند ابداً حاضر نيستند يكي از ياران خود را به آساني از دست بدهند، ولي مردان الهي چنين نيستند بلكه افراد را آزاد مي گذارند تا خود به اختيار خويش به

هر راهي كه خواستند بروند و فقط راه خير و شر را براي آنها واضح و روشن مي كنند و راه صحيح و خير را نشان مي دهند.

حضرت سيدالشهداء كه در اين سفر قصد سلطنت و رياست نداشت تا به هر وسيله كه ممكن است متوسل شود و هر كه را به همراه او آمده است بلطائف الحيل با خود نگاه دارد و نگذارد متفرق شوند. بلكه با كمال وضوح مي فرمود: «الا و اني لاظن يومنا من هؤلاء الأعداء غداً و اني قد اذنت لكم فانطلقوا جميعاً في حل ليس عليكم مني ذمام و هذا الليل قد غشيتكم فاتخذوه جملا» يعني من گمانم چنين است كه با اينان كار به جنگ كشد و من عقد بيعت از شما برگرفتم اكنون كه شب است و تاريكي آن شما را فراگرفته است آن را به منزله ي شترسواري خويش انگاريد و برويد. و ياران و بني هاشم هم چه خوب جواب دادند فقالوا باجمعهم: «الحمدللَّه الذي شرفنا بالقتل معك و لو كانت الدنيا باقية و كنا فيها مخلدين لأثرنا النهوض معك علي الإقامة فيها».

ستايش خدائي را كه ما را به فيض شهادت در ركاب تو مشرف ساخت و اگر دنيا

( صفحه 37)

- به فرض محال- باقي مي بود و ما در آن جاويدان بوديم قيام به همراه تو و كشته شدن را بر بودن در دنيا البته مقدم مي داشتيم.

به علاوه حضرت مي خواست آنها را بيازمايد و حجت را بر آنها تمام نمايد تا آنكه از روي طوع و رغبت با امام همكاري مي كند و آنكه اكراه دارد معلوم گردد و كسي فردا اظهار ناراحتي نكند و نگويد من گرفتار شدم و چاره اي

نداشتم و يا آنكه در مقابل دشمن كينه توز اظهار عجز نمايد تا موجب شود بگويند حسين بن علي مردم را به هواي رياست و دنياداري فريب داد لذا با كمال صراحت فرمود: «تفرقوا في سوادكم و مدائنكم فان القوم يطلبوني و لو اصابوني لزهلوا عن طلب غيري» بشهر و ديار خود متفرق شويد براي آنكه اين مردم تنها مرا مي خواهند و چون بر من دست يافتند از ديگران دست برمي دارند و اين را براي آن گفت كه «ليهلك من هلك عن بينة و يحيي من حي عن بينة».

خلاصه امام حسين عليه السلام كاري كرد كه كشته ي او هم تا ابد براي اسلام بزرگترين عامل تبليغاتي شد و قبر و مزار و بارگاه او هم دستگاه ظلم و ستم را هميشه تهديد كرده و مي كند و با مخالفين دين در مبارزه و نبرد است.

بني اميه و بني عباس همواره از توجه مردم به زيارت حضرت سيدالشهداء مانع بودند و پيوسته حائر مقدس حسيني را با پاسگاه ها و قلعه هاي اطراف كه پر از سربازان مسلح بود ديدباني مي كردند و مراقبت به قسمي سخت و دقيق بود كه خيلي كم اتفاق مي افتاد كه زائري جان بدر برد و عموماً با آزارها و شكنجه ها و قتلها روبرو بودند و هرچه اين فشار از طرف خلفا زياد مي شد مقاومت مردم هم شديدتر مي گشت و هرچه مقاومت بيشتر مي شد دستگاه ناراحت تر مي گشت و بيشتر جديت مي نمود، چه دستها كه در اين راه قطع كردند و چه سرها كه بريدند و چه اعضائي كه قطعه قطعه نمودند ولي ابداً تأثير نمي كرد، در زمان بني عباس مكرر در مكرر قبر حسين بن علي را خراب كردند،

آب بستند، شيار كردند، ولي مردم به مجرد اينكه از طرف حكومت تسامحي احساس مي كردند فوراً مرمت مي كردند، بنا مي ساختند و يا تعمير مي نمودند، لذا در تاريخ حائر كه انسان مطالعه مي كند خراب كردن آن در چه وقت بوده و به دست چه كس انجام شده و كي فرمان داده همه مشخص است، اما اينكه چه كس

( صفحه 38)

تعمير نمود و چه كس نفقه ي آن را داد عموماً معلوم نيست و اين خود حاكي است كه مردم چگونه در اين امر فداكاري داشتند و اخلاص به خرج مي دادند.

علت اين جلوگيري از زيارت اباعبداللَّه عليه السلام آيا جز اين بود كه دولتهاي ستمگر وقت اشتياق و توجه مردم را بدين امر مخالف سياست خود مي ديدند و با اجتماع مردم بر سر تربت حسين بن علي دستگاه ظالمانه ي خود را در خطر زوال و نيستي و ريشه كن شدن مي دانستند؟

چون زائر حسين بن علي خوب مي داند كه حسين شهيد راه عدالتخواهي است، شهيد راه جلوگيري از ظلم و ستم است، شهيد راه نهي از منكر و امر به معروف است، شهيد راه امضاء نكردن حكومت غاصبانه است، شهيد راه جلوگيري از حكومت استبدادي و ظالمانه است لذا احدي از خلفا نمي تواند حاضر باشد كه مردم به حسين ابن علي تا اين حد توجه داشته باشند و در مقام زيارت و عزاداري او تا سر حد جان حاضر باشند.

با اينكه پاسگاه ها و ديدبانهاي دولت مرتب مواظب بودند، باز مردم از ظلمت شب استفاده نموده و خود را به حائر حسين عليه السلام مي رساندند و قبل از طلوع فجر به غاضريه يا نينوا كه در نزديكي كربلا است مي گريختند، به خبر ذيل

توجه كنيد كه مؤيد گفتار ما است:

ابوالفرج اصفهاني در كتاب مقاتل الطالبيين بسند خود از مردي بنام محمد بن حسين اشناني نقل كرده گويد: خيلي طول كشيده بود كه من از ترس به زيارت حسين بن علي عليه السلام موفق نشده بودم بالأخره خود را به خطر انداختم و گفتم هرچه بادا باد و به اتفاق يكي از عطرفروشان تصميم گرفتيم و به قصد زيارت خارج شديم روزها پنهان مي شديم و شبها حركت مي كرديم تا به اطراف غاضريه رسيديم از غاضريه نيمه شب بيرون رفته از ميان پاسداران كه به خواب رفته بودند آهسته آهسته خود را به قبر مطهر اباعبداللَّه رسانيديم اما مكان قبر در اثر خرابي بر ما معلوم نبود جستجوي زيادي نموديم تا موضع قبر را يافتيم صندوقي را كه روي قبر بود كنار انداخته بودند و نيم سوخته بود و به قبر آب بسته بودند به قسمي كه جاهاي نرم زمين فرورفته بود و گود و بلند شده و بصورت خندقي درآمده بود، باري قبر مطهر را

( صفحه 39)

زيارت كرديم بوي خوشي از آن موضع استشمام مي كرديم، از رفيقم كه خود عطرفروش بود پرسيدم اين چه بوئي است؟ گفت: بخدا سوگند تاكنون چنين بوي خوش به مشامم نرسيده، با قبر وداع نموديم و در چند موضع آن علامات و نشانه ها گذاشتيم و پس از آنكه متوكل به قتل رسيد با عده اي از آل ابي طالب به سوي قبر شريف رفتيم و شيعيان كمك كردند و قبر را به صورت اول برگردانيديم. از اين قضيه معلوم مي شود كه چقدر اهتمام در اين امر مي نمودند و حسين عليه السلام در دنيا ملاك حق و باطل شناخته شد

هر كه با حسين مخالفت مي كرد هر نوع مخالفتي كه مي شد ولو جلوگيري از عزاداري و يا زيارتش بود، او را باطل مي شمردند و با او مخالفت مي كردند.

البته بايد از اين هم غافل نبود كه حضرات ائمه عليهم السلام بعد از حضرت سيدالشهداء مردم را به زيارت حائر حسيني عليه السلام زياد تشويق و تشجيع مي نمودند و از روايات چنان مستفاد مي شود كه ائمه ي اطهار عليهم السلام زيارت سيدالشهداء عليه السلام را امر حياتي اسلام مي دانستند و لذا در سفر حج عدم خوف جاني را شرط وجوب مي شمردند چنانكه فقها هم جملگي همين را فتوي مي دهند ولي نسبت به زيارت حسين بن علي عليه السلام هرچه خوف و ترس زيادتر مي شد و ممانعت دشمن بيشتر مي گشت ائمه اطهار عليهم السلام ثواب زيارت را نزد خدا بيشتر مي گفتند و مردم را بيشتر تشويق به زيارت مي نمودند و اين چطور مي شود كه حج با آن همه عظمت با خوف مجزي نباشد و زيارت كربلا با اينكه احتمال نود درصد كشته شدن بود در روايات باز تأكيد شده (13) . اين نيست مگر اينكه ائمه عليهم السلام براي زيارت در آن زمان تقدم موضوعي قائل بودند يعني بقاي حج و زيارت خانه ي خدا را در چنين موقعي وابسته به زيارت حسين بن علي مي دانستند و الّا غير از اين محملي ندارد.

از پيغمبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله و سلم مأثور است كه فرمود: «حسين مني و انا من حسين» پيغمبر اكرم از اين جمله مرادش تنها اين نيست كه بگويد حسين پاره ي تن من است زيرا هر اولاد و دخترزاده اي پاره ي تن پدر و جد خود است اين كه چندان امتيازي نيست بر

فرض اينكه همينطور ساده معني كنيم جمله ي بعد كه فرمود «انا من

( صفحه 40)

حسين» معنايش چه خواهد بود؟ معني صحيح حديث اين است كه پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود وجود حسين از من است و بقاء دين من به حسين.

بيشتر قيامهاي علويين كه در طول تاريخ زمان بني اميه و بني عباس بعد از شهادت حضرت سيدالشهداء رخ داد شعارشان «يا لثارات الحسين» بود و اغلب سر قبر مطهر آن حضرت از يكديگر بيعت مي گرفتند. لذا خلفا از مرقد آن حضرت هم خائف بودند و هميشه كاخ ستمگريشان در اضطراب و تزلزل بود، اگر چنين نبود چرا آنقدر از زيارتش جلوگيري مي كردند، بني اميه كه تا هفتاد سال بعد از آن حضرت روي كار بودند مرتب مأمورينشان مزاحم زائرين حسين بن علي بودند، ممكن است گفته شود آنها حق داشتند زيرا دستگاه اموي حسين را كشته بود و اين زيارت رفتن موجب رسوائي و سرافكندگي آنان بود، گوئيم درست ولي بني عباس كه خود مجرم نبودند آنها چرا اينقدر با زيارت حسين بن علي عليهماالسلام مخالف بودند، بني عباس كه بيشتر سختگيري كردند و مردمي را در اين راه دست و سر بريدند و اگر بني اميه در مدت هفتاد سال به قبر آن حضرت جسارت نكردند بني عباس كه هر چه توانستند از خرابي و آب بستن و شخم و شيار كردن كوتاهي ننمودند، اينها براي چيست؟ جز براي اين بود كه از كشته ي حسين بن علي هم حساب مي بردند و رسماً مي ترسيدند و خوف داشتند، چون نيكو مي دانستند كه لسان گويا و صريح تربت شهداء عاشورا هميشه به گوش هوش زائرين مي خواند: اي رهگذر از ما به همكيشان

ما بگو كه ما قطعه قطعه شدگان مبارزه با حكومت ظلم و جوريم، ما به خون آغشتگان دستگاه ستمگري هستيم، ما مذبوح قيام و جلوگيري از نابكاريهاي خلفائيم، ما در راه حمايت از آئين اسلامي جسممان چاك چاك شد و ابدانمان زير سم اسبهاي ستمگران جبار لگدكوب گشت، ولي از مقاومت دست برنداشتيم و كوشيديم تا دشمن كينه توز را رسواي جهان بشريت ساختيم و مكتبي آموزنده از فداكاري و از خودگذشتگي در مقام حفظ قانون اسلام به روي جهانيان بازكرديم. اكنون شما اي آيندگان! قدر دين خود بشناسيد و او را به ثمن بخس و بهاي اندك دنيا مفروشيد كه خون صدها هزار نفر امثال ما براي نگهداري و حفظ و حمايت آن ريخته شده، به خون شهداء احترام كنيد و براي دين خود ارزش قائل شويد و در دينداري سهل انگار مباشيد معني زيارت با

( صفحه 41)

معرفت هم همين است كه زائر بفهمد كه چه كس را زيارت مي كند و منطق حقيقي و پيام مزور چيست و مقامش كدام است و براي چه بدين مرتبه نائل گشته است.

والسلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته

علي اكبر غفاري

1385

( صفحه 43)

(1) شرح نهج ابن ابي الحديد ج 3 ص 15. طبق روايتي كه طبراني در معجم كبير (ج 19 ص 356 رقم 833) خود از معاويه نقل كرده، وي يزيد را باشعورتر و عاقلتر از حسين بن علي عليهما السلام مي دانسته، چه مي گويد: هزار مانند او را با يزيد برابر نخواهم كرد. و به حسين عليه السلام گويد: اينكه گفتي من از يزيد براي خلافت اوليترم اينطور نيست «فلهو أرب منك و اعقل، ما يسرني به مثلك ألف» بلكه

او از تو در خلافت ماهرتر و عاقلتر است و هزار تن مثل تو مانند او مرا مسرور نمي سازد.

(2) شرح نهج ابن ابي الحديد ج 3 ص 15. طبق روايتي كه طبراني در معجم كبير (ج 19 ص 356 رقم 833) خود از معاويه نقل كرده، وي يزيد را باشعورتر و عاقلتر از حسين بن علي عليهما السلام مي دانسته، چه مي گويد: هزار مانند او را با يزيد برابر نخواهم كرد. و به حسين عليه السلام گويد: اينكه گفتي من از يزيد براي خلافت اوليترم اينطور نيست «فلهو أرب منك و اعقل، ما يسرني به مثلك ألف» بلكه او از تو در خلافت ماهرتر و عاقلتر است و هزار تن مثل تو مانند او مرا مسرور نمي سازد.

(3) كتاب صفين طبع ثاني مصر ص 320 و چاپ ايران ص 166.

(4) جامع الصغير سيوطي ج 1 ص31 از معاذ بن جبل.

(5) شرح نهج ابن ابي الحديد ج 4ص327. و طبع ثاني مصر ج 18ص409.

(6) براي شناخت چهره ي واقعي معاوية بن ابي سفيان و دفاعيات طرفدارانش براي تطهير او به تاريخ البداية والنهاية ابن كثير ج 8 ص 120 الي 147 طبع دارالكتب لبنان مراجعه كنيد.

(7) به كتاب تبصرة العوام باب شانزدهم مقالات صوفيه مراجعه شود چون قصه شنيع بود از ذكرش خودداري شد.

(8) به آخر سخنراني شماره 3 مراجعه شود تمام حديث در آنجا موجود است.

(9) در خطابه ي ذيل، خطاب حضرت با عده اي است كه عنواني در بين مردم دارند و مورد توجه عمومي هستند و مسئوليتشان در جامعه ي اسلامي از ديگران بيشتر است و در انجام وظيفه كوتاهي مي كنند و لذا مورد ملامت واقع شده اند و اين نمي شود

مگر اينكه اينان همان جمعيتي باشند كه امام عليه السلام از ايشان دعوت كرد و در مني كه حرم امن است براي ايشان خطبه خواند زيرا در مدينه بعيد است كه حضرت بتواند رسما منبر برود و مهاجر و انصاري كه باقي مانده اند و امروز از سران اسلامي محسوبند را گرد هم جمع نمايد و حاكم وقت جلوگيري نكند و مضامين بعد مؤيد گفتار ماست. و نيز قرائن ديگري هم در كار است كه نمي توان گفت اين خطابه را بعدا در مكه و بعد از فوت معاويه خوانده بوده است.

(10) كتاب صفين طبع ثاني مصر ص 354.

(11) شرح حال اين شخص را در آخر سخنراني شماره 1 ص 61 مطالعه فرمائيد.

(12) نسخه ي طبري قطعاً غلط است و عمرو بن سعيدي كه در قتل سيدالشهدا دخالت داشته نمي شناسيم و اين اشتباه در مورد عمر بن سعد در كتاب الامامة والسياسة ابن قتيبه هم عيناً رخ داده و همه جا عمر بن سعد به عمرو بن سعيد تصحيف شده.

(13) به كتاب كامل الزيارات ابن قولويه ص 261 مراجعه شود.

سخنرانيهاي دانشمند محترم مرحوم دكتر محمد ابراهيم آيتي

سخنرانيهاي دانشمند محترم مرحوم دكتر محمد ابراهيم آيتي

هر كه را عقل بود، حظ فراوان دارد

به خداوند و رسولان همه ايمان دارد

دائماً در طلب دانش احكام خداست

روز و شب ذاكر و پرهيز ز عصيان دارد

اي خدا عقل تو دادي دل بيدارم ده

هم ز فضل و كرمت دانش بسيارم ده

از گناهان من بي سر و پا چشم بپوش

لطف كن جاي به سر منزل ابرارم ده

( صفحه 44)

يا رب حي ميت ذكره

و ميت يحيا بأخباره

ليس بميت عند اهل النهي

من كان هذا بعض آثاره

«باخرزي»

اي بسا، زنده اي كه نامش مرده

و بسا مرده اي كه به آثار

خويش زنده است

صاحبدلان دانشمند مرده نخوانند آن را

كه اين اوراق پاره اي از آثار اوست.

( صفحه 45)

سخنراني 01

سخنراني 01

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمدللَّه رب العالمين باري ء الخلائق اجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبيين أبي القاسم محمد و آله الطاهرين.

در نظر است كه اگر خداي تعالي توفيق عنايت كند در سخنرانيهاي اين چند شب عاشوراي امسال تاريخ نهضت و قيام مقدس اباعبداللَّه الحسين عليه السلام را كه يكي از پرافتخارترين فصول تاريخ اسلام است مورد بررسي قرار دهيم و تا آنجا كه ممكن است به حوادث مهم اين دوره ي كمتر از يكسال كه از نظر كميت بسيار كوتاه و از نظر كيفيت بسيار پر اثر و جاويد و زوال ناپذير است اشاره كنيم.

در هر يك از فصول تاريخ اسلام و غير اسلام كم و بيش تحريفهائي روي داده است و مي دهد و اين تحريفها كه سيماي حوادث تاريخي را عوض مي كند و كار تحقيق محققان آينده را دشوار مي سازد غالباً بوسيله ي طرفداران تندرو و يا مخالفان كينه توز در حريم تاريخ روي مي دهد. كدام صحفه ي تاريخ را مي توان يافت كه گرفتار بلاي تحريف نشده باشد؟ و دستي خيانتكار سيماي واقعي آن را دگرگون نساخته باشد؟

در تاريخ نهضت اباعبداللَّه الحسين عليه السلام مي توان گفت كه دشمنان كينه توز راهي به تحريف اين فصل از تاريخ نيافته اند و اين قيام به قدري صريح روشن و مقدس و غير قابل انتقاد بوده است كه حتي دشمنان پدرش علي و برادرش امام حسن عليهم السلام در مقابل او سر تعظيم فرود آورده اند و نهضت وي را با جان و دل ستوده اند.

البته زمينه ي اين قيام و وضع حكومت اسلامي آن روز كه به روش و عظمت و ادراك لزوم

اين قيام كمك كرده است و به هر جهت هركس كه براي ترميم اين فصل از تاريخ اسلام قلم بدست گرفته است جز از عظمت و بزرگي و شجاعت و صراحت و مردانگي

( صفحه 46)

و حريت و آزادمنشي رهبران قيام چيزي ننوشته است. اما با كمال تأسف از ناحيه ي طرفداران جاهل يا دوستان تندرو مطالبي بي اساس و افسانه هائي عاميانه و دروغهائي گمراه كننده وارد نوشته ها و گفتارهاي مربوط به اين قسمت شده است و يكي از بزرگترين خدمات به ساحت مقدس سالار شهيدان پاك و منزه داشتن تاريخ كربلا است از هرگونه دروغ و افسانه و مطلب بي اساس و اين كاري نيست كه انجام آن را بتوان از عوام خواست يا از مردمان كم سواد انتظار داشت، چه آنهايند كه اين مصيبت را به بار آورده اند و كاري برخلاف هدف مقدس رهبر اين انقلاب انجام مي دهند و گمان مي كنند كه مي توان حق را بوسيله ي باطل و راست را بوسيله ي دروغ و امانت را بوسيله ي خيانت و تقوي را بوسيله ي بي تقوائي و بي احتياطي ترويج كرد، اين كار يعني تاريخ قيام امام حسين عليه السلام را از هرگونه مطالب ضعيف و نامعقول و بي مأخذ بركنار داشتن، و به آنچه نويسندگان دو قرن سوم و چهارم هجري نوشته اند اكتفا كردن جز از عهده ي دانشمندان بصير و باتقوي ساخته نيست و بر آنها است كه با زبان و قلم راست ها را بگويند و ترويج كنند، و از دروغها و افسانه ها در نوشته ها و گفته هاي خود پرهيز نمايند، باشد كه روزي اين فصل بسيار مقدس و روشن و صريح تاريخ اسلام چنانكه شايسته ي رهبر بزرگوار معصوم آن است بر اساس حق و راستي

و امانت در نقل گفته و نوشته شده باشد و در آن صورت است كه بيش از پيش ارزش اين قيام عظيم و عظمت و بزرگواري قائد آن ظهور خواهد كرد و حتي سيماي مجالس سوگواري با جهاني از عظمت و بزرگي و فداكاري و اخلاص و جهاد و پايداري و استقامت و جوانمردي جلوه گر خواهد شد.

در حدود پنجاه سال پس از وفات رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و بيست سال بعد از شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام و ده سال بعد از شهادت امام حسين عليه السلام بود كه در نيمه ي ماه رجب سال شصتم از هجرت معاوية بن ابي سفيان از دنيا رفت، معاويه در حدود 42 سال در دمشق امارت و خلافت كرده بود، در حدود پنج سال از طرف خليفه ي دوم و در حدود دوازده سال از طرف خليفه سوم امير شام بود، كمتر از پنج سال هم او در زمان خلافت اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام و در حدود شش ماه در خلافت امام حسن عليه السلام حكومت شام را به دست داشت و با علي و

( صفحه 47)

حسن بن علي در جنگ و ستيز بود، چيزي كمتر از بيست سال هم خلافت اسلامي را بر عهده داشت و در اواخر عمر خود براي خلافت فرزندش يزيد از مردم مسلمان بيعت گرفت.

معاويه سر سلسله ي چهارده نفر خلفاي سفياني و مرواني بني اميه است كه از سال 41 تا سال 132 هجري مدت هزار ماه حكومت اسلامي را به دست داشتند.

معاويه در زمان خلافت خود كاملاً بر اوضاع مسلط بود و مي توانست برخلاف صريح قراردادي كه با امام حسن عليه السلام بسته بود عمل كند مثلاً

در قرار صلحي كه ميان آنها بسته شد شرط شده بود كه شيعيان اميرالمؤمنين را آزار ندهند و آنها را نكشند و همگي در امان باشند و حتي نام حجر بن عدي كندي كه از اصحاب رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم و شيعيان علي عليه السلام بود به خصوص قيد شده بود. اما چنانكه مؤرخان اسلامي بالاجماع نوشته اند معاويه حجر بن عدي و شش نفر از ياران وي را كشت و يكي از آنها را زياد بن ابيه در عراق زنده به گور كرد و اين مرد بزرگوار عبدالرحمن بن حنان غزي بود. قدرت و استيلاي معاويه بجائي رسيده بود كه هرچه مي خواست مي كرد و كسي نبود كه چون و چرا كند.

علي بن حسين مسعودي از مورخان و جغرافي شناسان بزرگ اسلام در قرن چهارم در كتاب مروج الذهب مي نويسد كه «مردي از اهل كوفه در موقع بازگشتن از صفين سوار بر شتر به دمشق آمد مردي از مردم شام بوي آويخت و گفت اين ناقه كه بر آن سواري از آن من است كه در جنگ صفين به غارت رفته و در دست تو افتاده است، نزاعشان بالا گرفت و هر دو نزد معاويه رفتند مرد دمشقي پنجاه شاهد آورد كه اين ناقه مال او است (در زبان عربي ناقه يعني شتر ماده) يعني گواهي دادند كه اين شتر ماده مال اين مرد شامي است معاويه هم به حكم شهادت پنجاه نفر شاهد حكم داد كه ناقه يعني شتر ماده مال مرد دمشقي است و عراقي را مجبور كرد كه شتر را تحويل وي دهد، مرد عراقي گفت: خدا خيرت بدهد اين شتر

ناقه نيست جمل است يعني ماده نيست نر است، معاويه گفت: حكمي داده ام و برگشت ندارد بعدها كه مردم متفرق شدند، مرد كوفي را خواست و به او گفت شترت چقدر قيمت داشت و آنگاه بيش از قيمت شتر نيز با او همراهي كرد و به او گفت: براي علي خبر ببر كه من براي جنگ با وي صد هزار

( صفحه 48)

مرد دارم كه ناقه و جمل را فرق نمي گذارند «يعني اگر ناقه را جمل بگويم و اگر جمل را ناقه چون و چرا نمي كنند».

مسعودي بعد از اين داستان مي نويسد اطاعت مردم از معاويه و نفوذ امرش به جائي رسيد كه در موقع رفتن به جنگ صفين روز چهارشنبه اي نداي نماز جمعه در داد و با مردم نماز جمعه خواند و كسي نگفت كه امروز چهارشنبه است نماز جمعه چرا؟

سپس مطلبي مي نويسد كه تفصيل آن را از كتاب (النصايح الكافية لمن يتولي معاوية) نقل مي كنم: عمار ياسر در جنگ صفين بدست اصحاب معاويه كشته شد و چون رسول خدا بر حسب روايت بخاري در صحيح خود و ديگران در موقع ساختن مسجد مدينه كه عمار بيش از ديگران كار مي كرد به او نگريست و گفت: «عمار!! تقتله الفئة الباغية، يدعوهم الي الجنة و يدعونه الي النار» افسوس بر عمار كه گروه بيدادگر او را مي كشند در حالي كه آنان را به سوي بهشت دعوت مي كند و آنها او را به سوي دوزخ مي خوانند. كشته شدن عمار حق را روشن ساخت و مسلم شد كه گروه بيدادگر، او و ياران او هستند، معاويه براي رها شدن از اين مشكل گفت ما عمار را نكشته ايم كسي كه

او را به جنگ آورده يعني علي كشنده ي اوست. گفتار معاويه را به علي عليه السلام خبر دادند فرمود بنابراين كشنده ي حمزه سيدالشهداء هم رسول خدا خواهد بود كه او را به جنگ با مشركين بيرون برد.

باز معاويه به اطمينان اينكه هرچه بگويد اگر چه منطقي نباشد اصحاب او مي پذيرند گفت: صحيح است كشنده ي عمار مائيم اما «باغية» در كلام رسول خدا به معني بيدادگر و ستمگر نيست، بلكه به معني طلب كننده و جوينده است و مائيم كه به خونخواهي عثمان برخاسته ايم و خون او را مي طلبيم «پس معني كلام رسول خدا اين است كه عمار را گروهي مي كشند كه به خونخواهي عثمان برخاسته اند و اين عيبي ندارد».

اين سخن معاويه هم ياوه بود و ذيل حديث جواب او را مي دهد چه رسول خدا گفت كشندگان عمار كساني هستند كه عمار را به سوي دوزخ دعوت مي كنند و عمار آنها را به سوي بهشت مي خواند.

اما كار قدرت و استيلاي معاويه از آن گذشته بود كه كسي بتواند با حرف و

( صفحه 49)

حساب پيروان او را قانع كند. نمي خواهيم تاريخ حكومت معاويه را بررسي كنيم و اين مختصر براي توجه دادن شنوندگان محترم به اوضاع اجتماعي و مذهبي آن روز كافي به نظر مي رسد و اگر كسي بخواهد به دوران حكومت معاويه نيك آشنا شود و از صدها كتاب و دفتر بي نياز گردد به همان كتاب «النصايح الكافية لمن يتولي معاوية» بنگرد و آن را از آغاز تا به انجام بخواند و آنگاه انصاف دهد.

هنگامي كه يزيد به خلافت رسيد امير مدينه وليد بن عتبة ابي سفيان بود و امير مكه عمرو بن سعيد بن عاص و امير كوفه

نعمان بن بشير و امير بصره عبيداللَّه بن زياد.

يزيد پيش از هر كار بر آن شد كه از حسين بن علي و عبداللَّه بن زبير و عبداللَّه بن عمر كه در زمان معاويه ولايت عهدي او را نپذيرفته بيعت نكرده بودند بيعت بگيرد، پس به حاكم مدينه وليد بن عتبه نامه اي نوشت و از او خواست كه هر چه زودتر از اين سه نفر بيعت بگيرد و هيچ عذري را از ايشان نپذيرد، وليد براي انجام اين امر مروان بن حكم را نزد خويش خواست و كدورتي را كه سابقاً ميان افتاده و پيش آمده بود ناديده گرفت و او را در كيفيت بيعت گرفتن از اين سه نفر دعوت كرد، مروان گفت هم اكنون ايشان را احضار كن و از آنان بخواه تا بيعت كنند و در اطاعت يزيد درآيند، اگر پذيرفتند چه بهتر و اگر نه پيش از آنكه از مرگ معاويه خبر يافتند هر كدام مدعي خلافت شوند و نافرماني كنند مگر عبداللَّه بن عمر كه از ناحيه ي وي نبايد نگراني داشت و او مرد قيام و مخالفت نيست.

وليد عبداللَّه بن عمرو بن عثمان را نزد امام حسين و عبداللَّه بن زبير فرستاد و هر دو را در مسجد يافت و پيام وليد را ابلاغ كرد، گفتند تو بازگرد هم اكنون نزد وليد خواهيم آمد، امام به عبداللَّه گفت گمانم معاويه مرده است و اين فرستادن بي موقع براي آن است كه براي يزيد بيعت كنيم، امام عليه السلام جماعتي از كسان خود را فراخواند و فرمود تا مسلح شوند به آنان گفت وليد مرا در اين وقت خواسته است و گمان مي كنم امري پيشنهاد

كند كه انجام ندهم و در آن صورت بر وي اعتماد ندارم شما همراه من باشيد و چون بر وي درآمدم بر در خانه باشيد و هرگاه صداي من بلند شد درآئيد تا شر او را از من دفع كنيد.

امام نزد وليد رفت و مروان را هم آنجا ديد وليد خبر مرگ معاويه را به امام داد و

( صفحه 50)

آنگاه فرمان يزيد را ابلاغ كرد امام فرمود: لابد به بيعت محرمانه من قانع نخواهي شد و مي خواهيد كه آشكارا در حضور مردم بيعت كنم؟ گفت آري. فرمود: بنابراين تا بامداد فردا صبر كن تا تصميم خود را در اين باره بگيرم، وليد گفت: بفرمائيد برويد و فردا همراه با جمعيت مردم براي بيعت بيائيد، مروان گفت: به خدا قسم كه اگر حسين بن علي از اينجا برود و بيعت نكند ديگر بر وي دست نخواهي يافت مگر آنكه خونريزي ميان شما بسيار شود، او را نگهدار و مگذار برود تا بيعت كند وگرنه وي را گردن بزن، امام عليه السلام با شنيدن گفتار مروان از جاي برخاست و گفت اي بد مادر، تو مرا مي كشي يا وليد: هان به خدا قسم دروغ گفتي و گنهكار شدي پس راه خويش را در پيش گرفت و همراه كسان خود به منزل خويش رفت مروان به وليد گفت اكنون كه حرف مرا نشنيدي به خدا قسم ديگر بر وي دست نخواهي يافت، وليد گفت چه مي گوئي مروان؟ تو به من پيشنهاد امري مي كني كه دين مرا تباه مي كند، به خدا قسم دوست ندارم كه مال دنيا و مكنت دنيا تا جائي كه خورشيد بر آن مي تابد و در آن

غروب مي كند از آن من باشد و من حسين بن علي را كشته باشم، سبحان اللَّه اگر حسين بن علي گفت: با يزيد بيعت نمي كنم او را بكشم، به خدا قسم گمانم آن است كه هركس خون حسين بن علي در گردن او باشد روز قيامت نزد خدا بدبخت و بيچاره خواهد بود.

مروان كه سخنان وليد را نپسنديد به وي گفت: اگر چنين يقين داري خوب كاري كردي فرداي آن روز كه شنبه 28 ماه رجب بود وليد ديگر بار نزد امام فرستاد تا براي بيعت حاضر شود، امام در جواب فرستاده ي وي گفت: امشب هم بماند تا فردا تصميم خود را بگيرم و همان شب يكشنبه 29 ماه رجب سال شصتم هجرت با همسران و برادران و برادرزادگان و بيشتر افراد خانواده ي خويش از مدينه بيرون رفت و شاهراه مكه را در پيش گرفت و داستان موسي بن عمران را يادآوري مي كرد «فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجني من القوم الظالمين» هنگامي كه يه امام گفته شد كاش شما هم مانند ابن زبير از بيراهه مي رفتيد تا بر شما دست نمي يافتند، گفت: به خدا قسم من از بيراهه نخواهم رفت تا هرچه خدا بخواهد پيش آيد، سه روز از ماه شعبان گذشت شب جمعه امام عليه السلام وارد مكه شد و به ياد قصه ي موسي مي فرمود: «و لما توجه تلقاء

( صفحه 51)

مدين قال عسي ربي ان يهديني سواء السبيل».

زائران در مكه نزد امام عليه السلام رفت و آمد مي كردند و حتي ابن زبير كه نيك مي دانست تا بودن فرزند پيغمبر كسي با او بيعت نخواهد كرد و مقام امام از هر جهت از وي بالاتر است همه روز

خدمت امام شرفياب مي شد.

مرگ معاويه در عراق انتشار يافت و دانستند كه حسين بن علي عليهما السلام و عبداللَّه بن زبير از بيعت با يزيد امتناع ورزيده و به مكه رفته اند.

بزرگان شيعه در خانه ي سليمان بن صرد خزاعي گرد آمدند و خدا را بر مرگ معاويه سپاس گفتند، سليمان بن صرد گفت معاويه از دنيا رفته است و حسين بن علي هم از بيعت براي يزيد امتناع ورزيده و رهسپار مكه گشته است شما كه شيعيان او و شيعيان پدرش علي هستيد اگر مي دانيد كه براي ياري او و نبرد با دشمنش آمادگي داريد و مي توانيد در راه وي از جان خويش بگذريد آمادگي خود را ضمن نامه اي به وي اعلام داريد و اگر مي ترسيد كه سستي كنيد و دست از ياري وي بازداريد پس او را فريب ندهيد و بي جهت دم از فداكاري و جان بازي نزنيد، سليمان بن صرد در اين گفتار خويش توجه داشت كه مردم تا پاي فداكاري و از خودگذشتگي به ميان نيامده است حق و باطل را نيك مي شناسند و در تشخيص اين از آن اشتباه نمي كنند و درست مي فهمند كه راستگو كيست و دروغگو كيست و حق كجاست و باطل كجاست و دانا كيست نادان كيست و رهبر كيست و راهزن كيست. اما اين تشخيص صحيح مردم تا جائي حكمفرما است كه پاي نفع و ضرر به ميان نيامده است و در ياري اهل حق و نبرد با باطل زياني به آنان نمي رسد، اما هنگامي كه مقدمات آزمايش فراهم گشت و حق و باطل روبروي هم ايستادند و بيشتر مردم راه باطل را در پيش گرفتند و

جز فداكاري و از خودگذشتگي نصرت حق امكان پذير نبود اينجاست كه تشخيص مردم عوض مي شود و از حق دست مي كشند و طرفدار باطل مي شوند.

سليمان بن صرد نيك مي دانست كه احساسات امروز مردم را نمي توان ملاك اطمينان گرفت بسا همين مردم فردا كه حسين بن علي قيام كرد و تمام قدرت بني اميه براي كشتن او به كار افتاد و راه نصرت او دشوار و خطرناك شد روي از وي بتابند و نامه هاي خويشتن را فراموش كنند و در خانه هاي خود را ببندند، بلكه در صف

( صفحه 52)

مخالفان و دشمنان وي ظاهر شوند و كشتن وي را وظيفه ي شرعي خود بدانند و براي رضاي خدا و خشنودي خاطر رسول اكرم ياران وي را از دم تيغ بگذرانند و پس از كشتن رادمردان دين رو به قبله بايستند و چنانكه گوئي هيچ گناهي مرتكب نشده اند فرياد برآوردند اللَّه اكبر، اشهد أن لا اله الا اللَّه و أشهد أن محمداً رسول اللَّه، براي همين بود كه بر بزرگان شيعه اتمام حجت كرد و گفت هم اكنون عاقبت كار را بسنجيد و خود را با وضعي كه قطعاً پيش خواهد آمد بيازمائيد و ببينيد كه آيا مي توانيد با اطمينان كامل و تصميم قطعي او را به نصرت خود اميدوار سازيد و به سوي عراق دعوت كنيد يا امروز با احساسات تحريك شده نامه ها مي نويسيد و پيمانها مي بنديد و سوگندها مي خوريد و فرزند رسول خدا را از حرم خدا به زمين عراق مي كشانيد و آنگاه كه دشمن پيرامون وي را گرفت و او را تحت فشار قرار داد تا يا بيعت كند و يا تن به مرگ و شهادت دهد دست از ياري وي

بازمي داريد و عهد و پيمان خويش را از ياد مي بريد؟ بزرگان شيعه همصدا گفتند ما همگي براي جهاد و فداكاري آماده ايم و در راه امام خود از جان مي گذريم، سليمان گفت اگر چنين است پس به حضور امام نامه نگار شويد و آنگاه نامه اي به اين شرح نوشتند:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم اين نامه را سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد بجلي و حبيب بن بن مظهر و ديگر شيعيان مسلمان و با ايمان حسين بن علي كه ساكن كوفه اند به حسين بن علي عليهماالسلام مي نويسند سلام بر تو باد. در ستايش خدائي كه جز او خدائي نيست با تو همزبانيم، ستايش خدائي راست كه دشمن بيدادگر كينه توز تو را درهم شكست، همان كسي كه بر اين امت چيره گشت و بنا حق زمام امر حكومتش را بدست گرفت و بيت المال امت را غصب كرد و بدون رضاي مسلمانان بر آنان حكومت يافت سپس مردان نيك امت را كشت و بدان آنها را باقي گذاشت و مال خدا را بدست بيدادگران و توانگران سپرد، خدايش از رحمت خويش به دور دارد چنانكه قوم ثمود را بدور داشت.

اكنون ما مردم عراق را پيشوائي و امامي نيست پس به سوي ما رهسپار شو شايد خداي متعال ما را بوسيله ي تو بر حق فراهم سازد، ما نه در جمعه و نه در نماز عيد با نعمان بن بشير كاري نداريم و او در قصر دارالإماره تنهاست و اگر خبر يابيم كه به

( صفحه 53)

سوي ما رهسپار شده اي بيرونش مي كنيم و به خواست خدا تا شام تعقيبش خواهيم نمود.

اين نامه را با عبداللَّه بن

سبع همداني و عبداللَّه بن وال فرستادند و آنها را فرمودند تا به شتاب رهسپار مكه شوند و آن دو در دهم ماه رمضان سال 60 در مكه خدمت امام رسيدند و نامه را تقديم داشتند.

مردم كوفه دو روز بعد در حدود صد و پنجاه نامه فرستادند كه نامه اي از يك مرد و يا دو و يا چهار مرد بود و اكثر نامه ها را قيس بن مسهر صيداوي و عبدالرحمن بن عبداللَّه بن شداد ارحبي و عمارة بن عبداللَّه سلولي از كوفه به مكه آوردند، دو روز ديگر گذشت و شيعيان كوفه با هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبداللَّه حنفي نامه اي به اين مضمون به حضور امام تقديم داشتند:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم نامه اي است براي حسين بن علي عليهماالسلام از شيعيان مسلمان و با ايمانش- زود باش و شتاب كن كه مردم بانتظار جناب تواند و هيچ نظري به جز تو ندارند، شتاب كن شتاب كن باز هم شتاب فرما شتاب فرما، والسلام.

سپس شبث بن ربعي و حجار بن ابجر و يزيد بن حارث بن رويم و عروة بن قيس و عمرو بن حجاج زبيدي و محمد بن عمرو تيمي نامه اي به اين مضمون نوشتند: باغ و بيابان سبز و خرم و ميوه ها رسيده است هرگاه مي خواهي رهسپار شو كه سپاهيان عراق پذيرش مقدمت را آماده اند، والسلام.

نامه هاي مردم كوفه نزد امام روي هم آمد و فرستادگان عراق در مكه فراهم شدند، امام عليه السلام در پاسخ نامه هاي كوفيان چنين نوشت:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم از حسين بن علي به مؤمنان و مسلمانان عراق: هاني و سعيد آخرين فرستادگان شما نامه هاي شما را رساندند،

آنچه را نوشته بوديد خواندم و در آن تأمل كردن نوشته ايد كه ما را امامي نيست به سوي ما رهسپار شو باشد كه خداي متعال ما را بوسيله ي تو بر حق و هدايت فراهم سازد، اكنون برادرم و عمو زاده ام و محل وثوق و اعتمادم از خاندانم مسلم بن عقيل را نزد شما مي فرستم تا اگر بنويسد كه اشراف شما و خردمندان و بزرگان شما بر آنچه فرستادگان شما مي گويند و در

( صفحه 54)

نامه هاي شما خوانده ام همداستانند به زودي نزد شما رهسپار گردم، به جان خودم سوگند كه امام و پيشوا نيست مگر آن كس كه مطابق قرآن حكم كند و ميزان عدل را بپا دارد و دين حق را اجرا كند و خود را وقف راه خدا سازد، والسلام.

امام عليه السلام اين نامه را با هاني و سعيد فرستاد و آنگاه مسلم بن عقيل را فرمود تا به همراهي قيس بن مسهر صيداوي و عمارة بن عبداللَّه سلولي و عبدالرحمن بن عبداللَّه ارحبي رهسپار عراق شود و او را فرمود تا راه تقوي را در پيش گيرد و امر خويش را پوشيده دارد و نرمي و مدارا را از دست ندهد و اگر مردم را در اين قيام و نهضت همداستان بيند بيدرنگ امام را آگاه سازد.

مسلم عليه السلام از راه مدينه به كوفه رفت و در خانه ي مختار بن ابي عبيد ثقفي منزل گزيد و شيعيان كه شايد گمان مي كردند كار به آساني به انجام مي رسد و بي دردسر حسين بن علي بر يزيد پيروز مي شود و عدل و تقوي جاي بيداد و گناه او را مي گيرد و درسهاي 42 ساله ي معاويه را مردم به اين

سادگي فراموش مي كنند نزد مسلم رفت و آمد مي كردند و چون نامه ي امام بر آنها خوانده مي شد با يك دنيا خلوص اشك شوق مي ريختند و دست بيعت به نايب خاص امام مي دادند. بنا به گفته ي شيخ مفيد رحمه اللَّه تا هجده هزار و به گفته ي طبري دوازده هزار نفر با وي بيعت كردند.

از طرف ديگر يزيد خبر يافت كه مسلم به كوفه آمده و شيعيان با وي بيعت كردند و نعمان بن بشير در كار تعقيب وي ضعف و زبوني نشان مي دهد، عبيداللَّه بن زياد را كه حاكم بصره بود حكومت عراقين داد يعني او را حاكم كوفه و بصره كرد و انجام اين مهم را هم بر عهده ي وي نهاد و به او نوشت كه بايد به كوفه روي و مسلم را تعقيب كني و او را اسير سازي با بكشي يا تبعيد كني، عبيداللَّه بي درنگ رهسپار كوفه شد و در همان روز اول ورود به شهر رفت و سخنراني كرد، و از مهرباني و سختگيري يزيد سخن گفت و رؤساي اصناف و قبايل را خواست و كار را بر آنان سخت و دشوار گرفت و مردم كوفه رسيدند و به آنجائي كه هميشه در آنجا از شماره ي طرفداران حق كاسته مي شود و بر عده ي پيروان باطل افزوده مي گردد «ألم احسب الناس أن يتركوا أن يقولوا آمنا و هم لا يفتنون و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن اللَّه الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين».

آيا مردم گمان كرده اند كه تنها با اظهار ايمان بي آنكه مورد آزمايش قرار گيرند

( صفحه 55)

رها مي شوند، ما كساني را هم كه پيش از ايشان بوده اند امتحان كرده ايم بايد خدا راستگويان را

بداند و بايد دروغگويان را هم بشناسد، مراد از راستگويان كساني هستند كه روز امتحان هم بر همانچه گفته اند و تشخيص داده اند استوار باشند و ترس و آرزو آنان را از حقي كه شناخته بودند بازندارد و در رديف طرفداران باطل قرار ندهد.

و مراد از دروغگويان كساني هستند كه هر چند پيش از گرفتاري به مشكلات امتحان خدائي واقعاً راست مي گفته اند و حق و باطل را نيك تشخيص داده بودند و خود را طرفدار حق و دشمن باطل مي پنداشتند و راستي نيت آنان استقامت در راه تأييد حق بوده و علاقمند بودند كه تا روز آخر و در هر شرايطي در سايه ي حق و طرفداران حق باشند، هرچه پيش آيد دست از ياري حق برندارند و تا پاي جان از حريم حق دفاع كنند و نويدهاي باطل آنان را از راه بيرون نبرد و جلوه ي فريبنده ي دنيا دلشان را از جاي نكند، اما روزي كه شرايط و اوضاع تغيير كرد و از طرفي سختيهاي راه ثبات و استقامت پيش آمد و از طرفي ديگر سيماي باطل با نويد و اميد خود را نشان داد اينجا جهاد است و فداكاري و جانبازي و آنجا نعمت و قدرت و زندگي و لذت و شهوت، در چنين شرايطي وضع روحي آنان تغيير مي كند جاي مردانگي را ترس و بددلي و جاي ايمان را شك و ترديد و جاي اخلاص را شرك و نفاق مي گيرد. مراد از دروغگويان تنها آنان نيستند كه حتي پيش از روز امتحان هم قصد طرفداري حق و قيام در مقابل باطل را نداشته اند، هم اينان دروغگويانند و هم آنان كه امتحان خدائي وضع آنها

را دگرگون مي كند و سيماي حق و باطل را نه چنانكه مي ديده اند مي بيند و تشخيص امروزشان يعني پس از رسيدن امتحان غير از تشخيص ديروزشان مي شود.

مردم كوفه آنان كه پس از خبر يافتن از مرگ معاويه در خانه ي سليمان ابن صرد خزاعي فراهم شدند و سخنراني كردند و وضع موجود مسلمانان را مورد بررسي قرار دادند و از همانجا به حضور امام عريضه نگار شدند و همچنين مردمي كه پس از آمدم مسلم به كوفه نزد وي رفت و آمد مي كردند و با وي به عنوان نايب خاص امام زمان خود بيعت مي كردند، واقعاً در مقام دروغ گفتن و فريب دادن امام خويش نبودند، و نمي خواستند مقدمات شهادت خود و اسارت خاندانش را فراهم سازند، راستي كه حسن نيت داشتند و خلافت كسي مثل يزيد را آن هم پنجاه سال پس از وفات رسول

( صفحه 56)

خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم براي عالم اسلام شرم آور و ناروا مي دانستند و كسي را در ميان تمام مسلمانان لايق تر و شايسته تر از فرزند رسول خدا حسين بن علي عليهم السلام نمي شناختند، و گمان مي كردند كه براي نصرت وي تا همه جا ايستاده اند و چنان خواهند بود كه امروز هستند و هر مشكل و محنتي را كه در اين راه پيش آيد براي بزرگي هدف و ارزش مقصود بحمل خواهند كرد، اما همينان دروغگو درآمدند و آنچه را درباره ي خويش گمان مي كردند از ياد بردند، روزي كه نعمان بن بشير انصاري با ملايمت و نرمي و مدارا شهر كوفه را اداره مي كرد شيعيان پر جوش و خروش بودند و همه جا و در هر مجلس دم از ياري

امام حسين عليه السلام مي زدند و مي نوشتند كه ما نعمان بن بشير را تا دروازه ي شام بدرقه خواهيم كرد، اما روزي كه عبيداللَّه بن زياد حكومت كوفه را بدست گرفت با سابقه اي كه مردم از پدرش زياد و نيز از خودش داشتند فكر مردم عوض شد، روحيه ي مردم تغيير كرد، قصر قربت مردم در جهت ديگر به راه افتاد، اگر آن روز همه اش آيات جهاد قرآن در نظرش جلوه گر بود امروز همه اش دم از «و لا تلقوا بأيديكم الي التهلكة» مي زدند و هرچه ابن زياد بيشتر بر اوضاع كوفه مسلط مي شد و مسلم و يارانش بيشتر در خطر قرار مي گرفتند و مسلط شدن مسلم بر اوضاع كوفه بعيدتر به نظر مي رسيد اين وضع روحي و ديني مردم در جهت مخالف آنچه پيش از اين تشخيص داده بودند پيش مي رفت تا آنجا كه سيماي شهر كوفه بكلي تغيير كرد و مردمي كه واقعاً علاقه مند بودند كه امام حسين بر سر كار آيد و بني اميه از حكومت اسلامي بركنار شوند، چنان تغيير قيافه دادند كه مسلم بن عقيل هم با اينكه پنهان بود و كمتر در ميان مردم رفت و آمد داشت شهر و مردم را در قيافه ي ديگري ديد و ناچار از محلي كه بود يعني خانه ي مختار بن ابي عبيد ثقفي به خانه ي مردمي معروف و مهم و با قدرت يعني هاني بن عروه ي مرادي رفت و آنجا منزل گزيد و شيعيان با كمال احتياط و پنهان و بي سر و صدا نزد وي رفت و آمد مي كردند اما در اين موقع وضع كوفه نشان مي داد كه نامه ها دروغ بوده است و وعده هاي مردم به امام حسين عليه السلام

از امروز به بعد نمي تواند منشأ اثر و مايه ي اميدواري باشد.

ابن زياد بوسيله ي غلام خود معقل جاي مسلم را شناخت بدين طريق كه سه هزار درهم به او داد و گفت چند روزي با دوستان و ياران مسلم رفت و آمد كن و خود را يكي

( صفحه 57)

از آنان نشان ده و اين پول را هم بده و بگو من طرفدار پيشرفت شمايم. اين پول را هم در راه تهيه ي وسايل جنگ مصرف كنيد و از اين راه اعتماد آنان را جلب كن تا بدين وسيله جاي مسلم را بشناسي و او را پيدا كني و نزد وي بروي.

معقل دستور ابن زياد را بكار بست و اول بار در مسجد كوفه با مسلم بن عوسجه ي اسدي كه يكي از بزرگان شيعه بود و روز عاشورا هم به شهادت رسيد طرح آشنايي انداخت، چه از مردم مي شنيد كه مي گفتند مسلم هم براي امام حسين عليه السلام بيعت مي گيرد، معقل كه براي پيشرفت خود از گفتن هر دروغي و انجام هر خيانتي باك نداشت به مسلم بن عوسجه گفت من مردي از اهل شام هستم و خدا نعمت دوستي اهل بيت پيغمبر و دوستانشان را به من ارزاني داشته است و ضمن اين سخنان خود را به گريه كردن هم زده بود، سپس گفت سه هزار درهم پول هم دارم و مي خواهم به اين مردي كه مي گويند از حجاز به كوفه آمده است تا از مردم براي پسر پيغمبر بيعت بگيرد بدهم و او را بدينوسيله زيارت كنم، اما با كمال تأسف دستم به دامن وي نمي رسد و كسي را نديده ام كه مرا هدايت كند و به اين سعادت برساند

و از همه در جستجو بودم تا اكنون به من گفتند كه شما با اين خانواده ي عصمت و طهارت آشنائي داريد و اكنون دست به دامن شمايم كه اين پول ناقابل را از من بگيري و مرا نزد مسلم بن عقيل ببري چه من برادر مسلمان توأم و محل اعتمادم و اگر بخواهي هم اكنون و پيش از رسيدن خدمت مسلم بيعت مي كنم.

مسلم بن عوسجه گفت از ديدن و آشنائي با تو كه شايد به ياري اهل بيت موفق باشي خوشحال شدم اما از اينكه پيش از انجام كار و رسيدن به مقصود مردم مرا به اين سمت شناخته اند نگرانم و از اين جبار بيدادگر يعني ابن زياد بيم دارم، معقل گفت ان شاءاللَّه كه خير است از من بيعت بگير، مسلم از وي بيعت گرفت و با وي عهد و ميثاق نهاد كه خيرخواهي كند و اين امر را نهفته دارد و او هم هرچه مسلم مي خواست از عهد و پيمان و قسم همه را بي دريغ و شايد بيش از آنچه مسلم مي خواست گفت و او را مطمئن ساخت و پس از چند روز كه به خانه ي مسلم بن عوسجه رفت و آمد مي كرد به خدمت مسلم بن عقيل بار يافت و آنجا هم دوباره بيعت كرد، و ابوثمامه ي صائدي همداني از بزرگان شيعه و شهداي كربلا كه قسمتهاي مالي و خريد اسلحه و تهيه ي

( صفحه 58)

مهمات بر عهده ي وي بود دستور يافت و سه هزار درهم را از وي دريافت كرد، معقل پيش از همه ي مردم به خدمت حضرت مسلم مي رسيد و بعد از همه مي رفت و بر همه كارشان واقف مي شد و مرتب به ابن زياد

گزارش مي داد. ابن زياد مي دانست كه بايد اول هاني را دستگير كند و سپس براي دستگيري مسلم دست به كار شود، هاني هم از بيم ابن زياد به بهانه ي بيماري در خانه نشست و به دارالاماره نمي رفت تا آنكه محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج زبيدي به امر ابن زياد نزد وي رفتند و از راه مصلحت انديشي او را سوار كرده با خود پيش ابن زياد بردند و ديگر با گرفتاري هاني كار كوفه يكسره شد و جريان اوضاع به نفع ابن زياد برگشت و هرچند هاني از بودن مسلم در خانه ي خويش اظهار بي اطلاعي مي كرد، اما آمدن معقل به مجلس پرده را از روي كار برداشت و هاني ناچار واقع مطلب را به ابن زياد گزارش داد و گفت من مسلم را به خانه ي خويش نياورده ام او خود آمد و از من خواست كه او را پذيرائي كنم پس حيا كردم كه او را رد كنم و او را در خانه ي خويش پذيرفتم و پذيرائي كردم و آنچه از جريان كار وي گزارش داده اند همه راست است، اكنون مي توانم با تو عهد و پيمان بندم كه از ناحيه ي من بدي به تو نخواهد رسيد و كار به كار او نخواهم داشت و يا آنكه بروم و عذر او را بخواهم تا از خانه ي من به هر كجا كه مي خواهد برود، ابن زياد هيچ يك از اين دو پيشنهاد را نپذيرفت و گفت به خدا قسم كه بايد او را تسليم كني، هاني گفت به خدا قسم كه او را تسليم نمي كنم، هاني تن نداد كه مهمان خود را تسليم كند و ابن زياد با چوبي كه

بدست داشت سر و روي و بيني او را درهم شكست و او را توقيف كرد و آنگاه به مسجد رفت و بر منبر برآمد و ضمن سخنراني كوتاهي مردم را بيش از پيش تهديد كرد اما هنوز از منبر فرود نيامده بود كه تماشاگران به مسجد ريختند و گفتند مسلم بن عقيل آمد. پس عبيداللَّه با شتاب وارد قصر شد و درها را بست.

عجب است كه دوازده يا هيجده هزار نفر با مسلم بيعت كرده بودند اما هنگامي كه مسلم از جريان كار هاني خبر يافت و اصحاب خود را فراخواند و خروج كرد بيش از چهار هزار نفر فراهم نگشتند و عجيب تر آنكه در اين موقع كه مسلم با چهار هزار نفر مسلح بيرون آمد ابن زياد درهاي قصر را بسته بود و بيش از پنجاه نفر همراه وي نبودند سي نفر پاسبان و بيست نفر از اشراف مردم و خانواده ي خودش و مردم پيرامون قصر را

( صفحه 59)

گرفته بودند و به ابن زياد و پدرش بد مي گفتند، اما اين وضع به ظاهر مساعد تا اول شب چنان نامساعد گشت كه مسلم بن عقيل نماز مغرب را در شب نهم ذيحجه در مسجد پر وسعت كوفه، با سي نفر خواند و چون از مسجد بيرون رفت جز ده نفر همراه وي نمانده بود و هنگامي كه به خارج مسجد رسيد يك نفر هم همراه وي نبود كه او را راهنمائي كند. «فليعلمن اللَّه الذين صدقوا وليعلمن الكاذبين» و دليل دروغ بودن آن همه دعاوي و نامه نگاري و جان نثاري همين بس كه چهار هزار نفر مسلح نتوانستند ابن زياد را كه بيش از پنجاه نفر همراه

نداشت از ميان بردارند و بر اوضاع شهر مسلط شوند و يك دروغ كه بوسيله ي طرفداران ابن زياد انتشار يافت كه لشكرهاي شام مي رسند همه را متفرق ساخت.

كوفه چنان قيافه خطرناكي به خود گرفت كه حتي نيكان و بزرگان شيعه از قبيل سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد پيدا نبودند و مردي كه ديروز فرمانرواي دوازده هزار نفر بود بعد از نماز مغرب در ميان كوچه هاي كوفه سرگردان و حيران و نگران مي گشت و راه به جائي نمي بود، عبارت طبري كه شيخ مفيد هم تقريباً آن را در ارشاد نقل مي كند، اين است: «ثم خرج من الباب و اذا ليس معه انسان و التفت فاذا هو لا يحس أحدا يدله علي الطريق و لا يدله علي منزل و لا يواسيه به نفسه ان عرض له عدو، فمضي علي وجهه يتلدد في ازقه الكوفة لايدري اين يذهب».

يعني مسلم بن عقيل از در مسجد بيرون رفت و ناگاه خود را تنها ديد و چون به اطراف خويش نگريست احدي را نديد كه راه را به وي نشان دهد يا او را به منزلي هدايت كند يا اگر با دشمني برخورد كرد از وي دفاع كند پس ناچار بي آنكه بداند به كجا مي رود به راه افتاد و در كوچه هاي كوفه سرگردان مي گشت.

در اينجا مطلبي به نظر مي رسد كه توجه دادن شنوندگان محترم به آن بي فايده نخواهد بود و قرنهاست كه بسياري از مردم اهل كوفه را براي اين بي وفائي و پيمان شكني ملامت كرده اند و چنانكه به اصحاب و ياران با وفاي امام عليه السلام درود و سلام فرستاده اند به اينان كه روزي وعده ي نصرت

دادند و پيمان فداكاري بستند و روزي هم به روي امام شمشير كشيدند و تا پاي كشتن وي ايستادگي كردند لعنت و نفرين كرده اند. اما انصاف اين است كه مردم كوفه كاري برخلاف معمول و عملي كه موجب حيرت

( صفحه 60)

باشد انجام نداده اند و هر دو كارشان بر طريق قاعده بود، هم آن نامه ها نوشتند و هم آن شمشيرها كه به روي امام كشيدند روزي كه وضع آرامي داشتند و شمشيرها در نيام بود و مردي نرم و ملايم يعني نعمان بن بشير كار حكومت كوفه را بدست داشت بوسيله ي همان نوري كه خداي متعال در باطن انسان نهاده است تا نيكي و بدي و خير و شر و حق و باطل را از هم تميز دهد حق و باطل را از يكديگر بازشناختند و آن كسي را كه شايسته ي امامت و هدايت و رهبري مردم بود دوست تشخيص دادند، و احدي از مسلمانان آن روز را با وي برابر ندانستند و اين تشخيص صحيح حق و باطل مطابق معمول و قاعده بود، چه هركس تا بوسيله ي عوامل انحراف از مسير فطرت و سلامت روح منحرف نگشته است و تا بيم و اميد و خوف و طمع و سود و زيان او را گيج و گمراه نكرده است راه و بيراه را نيك مي شناسد و در تشخيص اين از آن اشتباه نمي كند «الم نجعل له عينين. و لسانا و شفتين. و هديناه النجدين» اما روزي كه همين مردم حق شناس و باطل شناس در نشيب و فراز امتحان قرار گرفتند و خوف و طمع به ميان آمد و سود و زيان پا به ميان گذاشت و راه

دين و مصلحت از هم جدا شد و باز همانچه را معمول غالب مردم بوده است انجام دادند، يعني از حق و اهل حق فاصله گرفتند و به جاي واژه هاي جهاد و فداكاري و قيام و اصلاح و جانبازي و سربازي واژه هائي از قبيل حزم و عقل و احتياط و دورانديشي به ميان كشيدند، راستي از مردم كوفه عجب نيست كه زندگي خود را فداي وظيفه نكردند و كساني كه بسيار از كار اينان در شگفت باشند بايد اول خود را در همان شرائط و اوضاع ببيند و انصاف دهند كه در چنان محيطي و چنان وضعي آيا جز آنچه مردم كوفه كردند مي كردند عجب از آن مردمي است كه با هر وضعي كه پيش آمد و با همه گرفتاريها پايداريها كردند و تا پاي جان در راه نصرت حق ايستادند و جان بر سر اين كار گذاشتند و حتي پس از آنكه با تني چاك چاك به روي خاك افتادند به فكر آن بودند كه مبادا در وظيفه ي فداكاري و حق پرستي و مبارزه با بيداد و ستمگري، آنچه را بايد انجام نداده باشند و مبادا روز قيامت در نزد خدا و رسول شرمنده و سرافكنده باشند.

عمرو بن قرظه انصاري كه پدرش قرظة بن كعب خزرجي از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله بود و در جنگ احد و غزوات بعدي همراه رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله جهاد كرد و در خلافت عمر

( صفحه 61)

به كوفه آمد و به مردم علم فقه مي آموخت و خود يكي از ياران فداكار اباعبداللَّه عليه السلام است به گفته ي ابن طاووس در لهوف (روز عاشورا) تا

در اثر زخمهاي فراوان از پا درنيامد صدمه اي به امام عليه السلام نرسيد و تيرها را با دست و شمشيرها را با جان فراگرفت و چون به روي خاك غلطيد به روي امام نگريست و گفت اي فرزند رسول خدا آيا به آنچه بر عهده ي من بود وفا كردم؟ امام در پاسخ وي فرمود: «نعم و انت أمامي في الجنة» آري وفا كردي و تو در بهشت هم پيش روي مني، سلام مرا به رسول خدا برسان و بگو حسين تو هم اكنون مي رسد، ثبات و پايداري اين رادمردان تا اين حد، راستي مايه ي حيرت است و از اينان بايد در شگفت بود و به اين ارواح پاك ملكوتي بايد درود و سلام فرستاد كه قيافه هاي مختلف زندگي و چهره هاي به هم كشيده ي حوادث قيافه ي آنان را تغيير نداد و در مسير مقدس ايشان انحرافي بوجود نياورد.

قد غير الطعن منهم كل جارحة

الا المكارم في امن من الغير(1) .

چه بسيار مردمي كه در طول تاريخ اگر سرگذشت ضحاك بن عبداللَّه مشرقي همداني را خوانده يا شنيده اند بر كم توفيقي و بي نصيبي و بدعاقبتي وي تأسف خورده اند و از اينكه اين مرد امام خود را در ميان دشمن گذاشت و اجازه ي مرخصي گرفت و رفت تعجب كرده اند، اما كمتر انصاف داده اند كه همان مقدار توفيق و ثبات و پايداري كه او داشت معلوم نيست كه خود اينان در چنان وضعي داشته باشند و بايد بيشتر از ماندن و شركت او در جنگ تعجب كرد نه از رفتن او در آخر كار. داستان ضحاك را طبري از خود وي چنين نقل مي كند: گفت من و مالك بن نضر ارحبي بر امام

حسين عليه السلام در بين راه كوفه درآمديم و با عرض سلام در محضر وي نشستيم، ما را خوش آمد گفت و فرمود به چه منظوري نزد من آمده ايد گفتيم براي عرض سلام و دعاي عافيت شرفياب گشته ايم تا هم تجديد عهدي شده باشد و هم به شما خبر دهيم كه مردم كوفه براي جنگ با شما آماده اند امام گفت: «حسبي اللَّه و نعم الوكيل» و چون خواستيم مرخص شويم و با سلام و دعا خداحافظي كرديم فرمود چه مانعي داريد كه مرا ياري نمائيد رفيق من مالك بن نضر گفت هم قرض داريم و هم به زن و بچه گرفتاريم من گفتم مرا نيز همين گرفتاريهاي قرضي و زن و بچه هست اما در عين حال اگر به من

( صفحه 62)

حق مي دهي كه هرگاه بي كس بماني و ياري من ديگر تو را نافع نباشد به راه خود بروم براي فداكاري تا آن موقع حاضرم، امام با همين شرط مرا پذيرفت و نزد وي ماندم و چون روز عاشورا ياران وي به شهادت رسيدند و دشمن به خود و جوانان او راه پيدا كرد و از ياران امام جز دو نفر يعني سويد بن عمرو بن ابي مطاع خثعمي و بشر بن عمرو حضرمي كسي باقي نماند گفتم اي فرزند رسول خدا مي داني كه من و تو را قرار بر اين بود كه تا براي تو ياوراني باشند بمانم و ياري كنم و آنگاه كه ياران تو كشته شدند آزاد باشم تا بروم؟ فرمود راست گفتي اما چگونه از دست اين همه لشكر مي گريزي اگر راهي داري مرا با تو كاري نيست، ضحاك مي گويد: من آنگاه كه

اصحاب عمر بن سعد اسبهاي ما را پي مي گردند اسب خود را در خيمه اي ميان خيمه ها بسته بودم و پياده جنگ مي كردم و تا آنجا توفيق داشتم كه دو نفر از دشمنان امام را كشتم و دست ديگري را بريدم و آن روز چندين بار امام درباره من گفت «لا تشلل، لايقطع اللَّه يدك، جزاك اللَّه خيرا من اهل بيت نبيك صلي اللَّه عليه و آله» آنگاه كه مرا اذن رفتن داد اسب خود را بيرون آوردم و بر پشت او نشستم و او را زدم تا بر كنار سمهاي خود ايستاد آنگاه جلوش را رها كردم و ناچار لشكريان دشمن به من راه دادند تا از صف آنها بيرون شدم و يازده نفر مرا تعقيب كردند و نزديك بود كه مرا دريابند و گرفتار شوم اما كثير بن عبداللَّه شعبي و ايوب نبت مسرح خيواني و قيس بن عبداللَّه صائدي مرا شناخته و به شفاعت آنان خدا مرا نجات داد.

درست است كه بايد بر حال اين مرد هم تأسف خورد كه از چنان سعادتي دست كشيد و چنان امامي را تنها گذاشت و چنان فرصتي را به رايگان از دست داد با آنكه مي توانست او هم يكي از امثال حبيب بن مظهر اسدي و برير بن خضير همداني باشد اما وضع او با مردم كوفه بسيار فرق دارد، اين مرد نامه نگار نشده بود و پيمان فداكاري نبسته بود و با مسلم بن عقيل بيعت نكرده بود و هنگامي كه خدمت امام رسيد همانچه را كه مدعي شد انجام داد و دم از جانبازي و فداكاري تا هرجا كه باشد نزد و خود گفت كه تا

كجا حاضرم، اما مردمي كه با مسلم بيعت كرده بودند در شب نهم ذيحجه او را تنها در ميان كوچه هاي كوفه گذاشتند و اگر زني او را به خانه ي خود راه نمي داد و سيراب نمي كرد مردي نبود كه اين مقدار خدمت را انجام دهد، شب آخر عمر مسلم در خانه ي آن

( صفحه 63)

زن گذشت و فردا كه ابن زياد براي دستگيري وي اقدام كرد و فرستادگان وي اطراف خانه را محاصره كردند ناچار از خانه بيرون آمد و راه شهادت را در پيش گرفت و هنگامي كه دستگير شد از محمد بن اشعث يك حاجت خواست و آن اين بود كه كسي را نزد امام حسين بفرستد تا وي را از شهادت مسلم و وضع كوفه آگاه سازد و از قول مسلم به امام بگويد «ارجع فداك ابي و امي بأهل بيتك و لا يغرك اهل الكوفة فانهم اصحاب ابيك الذين كان يتمني فراقهم بالموت أو القتل، ان أهل الكوفة قد كذبوك (و كذبوني) و ليس لمكذوب رأي».

پدر و مادرم فداي تو باد، با اهل بيت خويش از اين سفر بازگرد مبادا مردم كوفه تو را فريب دهند اينان اصحاب پدرت علي هستند كه آرزو مي كرد با مردن يا شهادت از ايشان جدا شود، مردم كوفه هم به شما دروغ گفتند و هم به من و با دروغ چه كاري مي توان كرد، در مجلس ابن زياد هم از عمر بن سعد دو مطلب خواست يكي آنكه شمشير و زره مسلم را بفروشد و هفتصد درهم قرض وي را بدهد و ديگر آنكه بدنش را از ابن زياد بگيرد و دفن كند. در همان روز مسلم و هاني به شهادت

رسيدند و سرهاي آن دو به شام نزد يزيد فرستاده شد. والسلام علي من اتبع الهدي.

( صفحه 64)

(1) تير و نيزه اعضا و جوارحشان را درهم كوبيد اما نتوانست مكارم اخلاق آنان را تغيير دهد.

سخنراني 02

سخنراني 02

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمدللَّه رب العالمين باري ء الخلائق اجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبين ابي القاسم محمد و آله الطاهرين.

در گفتار پيش زير عنوان بررسي تاريخ عاشورا به حوادث مهم مربوط به نهضت اباعبداللَّه الحسين عليه السلام از مرگ معاوية بن ابي سفيان در نيمه ي رجب سال شصتم هجري تا شهادت مسلم بن عقيل و هاني بن عروه ي مرادي و مسلط شدن عبيداللَّه ابن زياد بر اوضاع عراق اشاره كرديم و گفتيم كه امام عليه السلام با افراد خاندان خود از مدينه رهسپار مكه شد و برادرش محمد بن حنفيه در مدينه باقي ماند. مادر محمد بن حنفيه همسر اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام زني از قبيله ي بني حنفيه بود و بدين جهت او را «محمد بن حنفيه» گفتند وي مردي بزرگوار و شجاع و با تقوي بود (1) و هر

( صفحه 65)

چند «كيسانيه» كه طائفه اي از شيعه بوده اند او را امام دانسته اند، اما او خود بعد از پدر بزرگوارش اميرالمؤمنين عليه السلام به امامت برادرش امام حسن عليه السلام و سپس به امامت برادر ديگرش امام حسين عليه السلام و بعد به امامت برادرزاده اش علي ابن الحسين عليه السلام معتقد بود و از رجال بزرگوار اهل بيت است و در جنگهاي اميرالمؤمنين مردانگي ها نشان داده است.

هنگامي كه امام حسين عليه السلام از مدينه رهسپار مكه مي شد براي برادرش محمد بن حنفيه وصيت نامه اي نوشت كه ابن طاووس آن را نقل مي كند. در اين وصيت نامه امام عليه السلام انگيزه ي قيام خود

را بيان كرده است و راهي را كه با هر پيش آمدي در پيش خواهد گرفت روشن ساخته است و نيز با انگيزه هاي باطل كه مردي را تحريك مي كند و در طريق تأمين شهوات و تمايلات نفساني به مبارزه وادار مي سازد و ساخت مردان حق از چنان انگيزه هائي پاك و منزه است، اشاره كرده است:

«بسم اللَّه الرحمن الرحيم هذا ما أوصي به الحسين بن علي بن أبي طالب الي اخيه محمد المعروف بابن الحنفية: ان الحسين يشهد أن لا اله الا اللَّه وحده لا شريك له و أن محمدا عبده و رسوله، جاء بالحق من عند الحق و أن الجنة حق والنار حق و أن الساعة آتية لا ريب فيها و أن الله يبعث من في القبور و أني لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح في امة جدي صلي اللَّه عليه و آله. أريد أن آمر بالمعروف و انهي عن المنكر و أسير بسيرة جدي و أبي علي بن ابي طالب، فمن قبلني بقبول الحق فاللَّه أولي بالحق و من رد علي هذا أصبر حتي يقضي اللَّه بيني و بين القوم بالحق و هو خير الحاكمين، و هذه وصيتي يا اخي اليك و ما توفيقي إلا باللَّه عليه توكلت و اليه انيب».

يعني بنام خداي بخشاينده ي مهربان اين است وصيت حسين بن علي بن أبي طالب

( صفحه 66)

به برادرش محمد بن حنفيه، راستي كه حسين به يگانگي پروردگار و اينكه معبودي قابل پرستش جز او نيست و شريك ندارد گواهي مي دهد و نيز شهادت مي دهد كه محمد بنده ي او و فرستاده ي او است كه حق را از نزد حق

آورده است و بهشت و دوزخ حق است و روز حساب مي رسد و شكي در آن نيست و خداي مردگان در گورها خفته را زنده مي كند.

اينهايي كه امام بيان كرد همان عقائدي است كه براي هر مسلماني ضرور است و با نداشتن اين عقايد نمي توان مسلمان بود. و ظاهراً مراد امام آن باشد كه همين اصول امروز در خطر است و اگر كار بدين منوال بگذرد بسا دستگاه خلافت از تعرض باصول دين هم صرف نظر نكند و در حقيقت انگيزه ي واقعي قيام امام عليه السلام حفظ همين اصول مباني و اساس است كه ديگر شئون مذهبي و اجتماعي مسلمانان بر آنها بار و استوار است.

سپس نوشت: كه اين نهضت من نه براي سركشي و طغيان و نه از روي هواي نفس و انگيزه ي شيطان است، نه منظور آن است كه فساد كاري كنم و يا بر كسي ستمي روا دارم، تنها آنچه مرا به اين جنبش عظيم دعوت مي كند آن است كه امر امت جد خود را بصلاح آورم و از فساد كاري جلوگيري كنم و راه امر به معروف و نهي از منكر را در پيش گيرم و روش جد خود رسول خدا و پدر خود علي را دنبال كنم.

شنونده ي محترم در اين وصيت نامه سخن از شب هفت و شب چهل و سال و اين تشريفات كه غالباً حكم عموم وصيت نامه هاي امروز را دارد در كار نيست بلكه امام مي خواهد انگيزه ي خود را روشن كند و مردم را در جريان قيام خويش بگذارد تا بدانند كه اين قيام يك قيام عادي و يك قيام نفساني و نهضتي بر مبناي هواي نفس و تمايلات بشري

نيست، لذا مي گويد من براي خوشي و سرگرمي و براي لذت بردن و براي گرد آوردن مال بيرون نرفتم، براي تبهكاري هم بيرون نمي روم، راه و رسم ستم را هم در پيش نگرفته ام«و انما خرجت لطلب الإصلاح في امة جدي صلي اللَّه عليه و آله» با اين جمله امام عليه السلام نشان مي دهد كه براي امت اسلامي در سال شصتم هجرت يك فساد اجتماعي و ديني خطرناكي پيش آمده است، فسادي كه جز با قيامي شديد و خونين اصلاح پذير نيست، فسادي كه اصلاح آن جز از دست رهبري مانند حسين بن

( صفحه 67)

علي كه آيه ي تطهير در قرآن سوره ي احزاب شهادت به عصمت او داده است ساخته نيست، فسادي كه اصلاح آن با خطبه خواندن و مقالات مذهبي منتشر ساختن امكان پذير نيست.

سپس گفت: هركس در مقابل دعوت من قيافه ي تسليم و پذيرش به خود گرفت و حق را از من پذيرفت چه بهتر و هركس هم نپذيرد و عكس العمل نشان دهد باز شكيبايم و در راه تعقيب هدف خويش از پيشامدهاي ناگوار و مصائب و ناملايمات باكي ندارم (شكيبايم نه به آن معني غلطي كه گاهي تصور مي شود يعني دست روي دست مي گذارم تا يزيد هرچه مي خواهد انجام دهد، بلكه به آن معني صحيحي كه شايسته ي مقام امام است و به همان معني «صبر اساس ايمان و خداپرستي است» يعني اين راه را اگر چه يك تنه باشد به پايان خواهم برد تا خدا ميان من و ميان اين مردم به حق داوري كند و خدا از همه ي داوران در داوري كردن داناتر و تواناتر است).

سپس نوشت: اي برادر من اين وصيت من است براي تو و

توفيق را جز از خداي نخواهم و تنها بر وي توكل مي كنم و به سوي او باز مي گردم.

راستي اگر بخواهيم به موجبات قيام امام عليه السلام توجه كنيم بايد حداقل مقدمات آن را در 30 سال پيش از اين تاريخ جستجو كنيم.

چه از حدود سال 29 يا 30 هجرت مقدمات و موجبات لزوم و نيازمندي به اين قيام در جامعه ي اسلامي فراهم مي گشت. عثمان بن عفان اموي در حدود دوازده سال بر مسلمين حكومت كرد و خلافت اسلامي را عهده دار بود و چنانكه در تاريخ اسلام روشن است در شش سال نيمه ي دوم خلافت عثمان وضع حكومت اسلامي تغيير كرد و در حقيقت خلافت اسلامي كه مي بايست فقط در حدود مراقبت اجراي قانون و مراقبت منحرف نشدن افراد از قانون عملي باشد و انجام شود و همه ي مردم در همه ي امور آزاد باشند، جز در عمل كردن به حق و رعايت قانون و جز قيد حق و جز حدود قانون براي مردم هيچ حدي و مرزي، محدوديتي نباشد و هيچ فردي جز به رعايت حق و قانون به هيچ امري ملزم نشود، اين وضع خلافت تغيير كرد و به صورت ديگري درآمد كه داشت مردم مسلمان را در همه ي امور آزاد مي گذاشت حتي از رعايت حدود قانون، جز از رعايت حدود منافع و مصالح و منويات خليفه و مردمي روي همين حساب توانستند از

( صفحه 68)

مال مسلمين و عوائد مسلمين و بيت المال مردم بيچاره ي مسلمان ثروتها و مستغلات و املاك فراواني بدست آوردند همان بيت المالي كه علي بن ابي طالب عليه السلام در زمان خلافتش تا آن حد مراقبت مي كرد و پيش از عثمان خلفاي ديگر، خود عثمان

هم در اوايل خلافت خود تا حدي در صرف و خرج آن و طرق به مصرف رساندن آن احتياط لازم را بكار مي برد به جاي آنكه صرف مصالح عمومي مسلمين شود بدست اين و آن افتاد و بنام اين و آن به ثبت رسيد و همين انحرافهاي روزافزون بود كه در سال شصتم هجرت امام حسين را بر آن داشت كه جلو اين تيره بختيها و انحرافهاي شديد را كه از سي سال پيش فراهم گشته بود با قيامي تند و خونين و با شهادت و سرفرازي بگيرد.

مسعودي در كتاب مروج الذهب مي نويسد كه وقتي خليفه سوم از دنيا رفت و به آن تفصيلي كه در كتب تاريخ نوشته است كشته شد از وي صد و پنجاه هزار دينار طلا و يك ميليون درهم پول نقد باقي ماند. در صورتي كه پس از شهادت اميرالمؤمنين علي ابن ابي طالب عليهما السلام طبق نوشته همان مسعودي امام حسن عليه السلام بالاي منبر فرياد كرد كه از پدرم پول زرد و سفيدي يعني پول طلا و نقره اي باقي نماند مگر هفتصد درهم كه اين پول هم از حقوق وي پس انداز شده است و مي خواست با اين پول خادمي براي خانه ي خود تهيه كند.

سپس مسعودي مي نويسد: قيمت املاك خليفه ي سوم در وادي القري و همچنين جاهاي ديگر به صد هزار دينار طلا مي رسد علاوه بر اسبها و شتران بسيار كه از وي بجاي ماند.

درباره ي زبير مي نويسد كه علاوه بر كاخ معروف بصره خانه هاي زياد در بصره و كوفه و اسكندريه ي مصر ساخت و دارائي او در حال مرگ پنجاه هزار دينار طلا و هزار اسب، هزار كنيز و غلام و مستغلاتي فراوان

در شهرهاي مختلف بود.

طلحة بن عبيداللَّه يكي از معاريف صحابه درآمد املاك عراق او روزانه به هزار دينار طلا مي رسيد و به قولي بيش از اين بود و در ناحيه ي شراة شام بيش از اينها داشت.

عبدالرحمن بن عوف زهري از بزرگان صحابه صد اسب در اصطبل او بسته مي شد هزار شتر و ده هزار گوسفند داشت و چون از دنيا رفت چهار زن داشت و چون فرزند هم داشت طبق موازين كتاب ارث اسلامي يك هشتم مال او را ميان چهار زن

( صفحه 69)

قسمت كردند، يعني به هر يك از زنان يك سي و دوم مال او داده شد و همان يك سي و دوم مال عبارت از 84 هزار دينار طلا مي شد.

زيد بن ثابت موقعي كه از دنيا رفت آن قدر طلا و نقره از وي باقي ماند كه آنها را با تبر شكستند و بر ورثه ي او تقسيم كردند و قيمت بقيه ي دارائي و مستغلاتش صد هزار دينار طلا مي شد.

يعلي بن اميه كه مادرش منيه نام داشت و بدين جهت او را يعلي بن منيه هم مي گويند و جنگ جمل عليه علي ابن ابي طالب با كمكهاي مالي او به راه افتاد و بيشتر هزينه ي جنگ را او داد در وقت مردن 500 هزار دينار طلا بجاي گذاشت و از مردم هم مطالبات زيادي داشت و ارزش تركه ي او از املاك و جز آن 300 هزار دينار مي شد بعد خود مسعودي مي نويسد: «و لم يكن مثل ذلك في عصر عمر بن الخطاب بل كانت جادة واضحة و طريقة بينة» يعني در دوران خلافت عمر هرگز اينطور هرج و مرج مالي نبود و اينان را

عمر مجال نمي داد كه از مال مسلمين اين همه پول و ثروت و خانه و مستغلات فراهم كنند بلكه راهي روشن و روشي آشكار بود. و از نظر طرز حكومت و جمع آوري اموال و تقسيم آنها بر مسلمانان هرگز مجال اندوختن اين همه ذخائر مالي از اموال مسلمين بدست كسي نمي آمد.

بعد از عثمان علي عليه السلام به حكومت رسيد و كار مشكل علي عليه السلام كه جنگها بر سر آن به راه افتاد همين بود كه جلو اين متنفذان عمده را بگيرد و ديگر به كسي هر كه باشد اجازه ندهد از بيت المال مسلمانان اگر چه يك دينار، بي حساب ببرد و از اين طمعها و اين حرصها و اين عادتهاي زشتي كه پيدا شده است جلوگيري كند بر سر همين مشكل بود كه علي عليه السلام در حدود چهار سال و نيم خلافت خود را گرفتار جنگ و مبارزه با همان مردمي بود كه فعلاً دستشان از كسب چنان ثروتهائي كوتاه شده بود و علي مي گفت: ديگر امكان پذير نيست كه تا من بر سر كار باشم آن بساط يغماگري تجديد شود بلكه آنچه را هم به ناروا داده اند و گرفته اند پس خواهم گرفت و به بيت المال مسلمانان بازخواهم گردانيد و سر همين بالأخره علي عليه السلام به شهادت رسيد.

بعد از اميرالمؤمنين عليه السلام خلافت اسلامي به امام حسن عليه السلام منتقل

( صفحه 70)

شد و حسن بن علي جاي پدر را گرفت و وضع اجتماعي مسلمانان به صورت خاصي درآمد كه در آن موقع پافشاري حسن بن علي عليه السلام در جنگ با معاوية بن ابي سفيان در آن تاريخ كه نيروي مسلمانان در دو جبهه و دو جهت تقريباً متعادل و متوازن بود

و جز با كشتارهاي عظيم اميد پيروزي طرفي و شكست يافتن طرفي ديگر نمي رفت ثمره اي جز خونريزي و گرفتاري مسلمانان نداشت، امام حسن عليه السلام با وضعي خاص روبرو شد كه راهي نداشت جز كنار آمدن و خون مسلمانان را بي جهت نريختن و موجب كشتارهاي دسته جمعي بي ثمر و بي نتيجه نشدن و نتيجه ي پافشاري امام حسن عليه السلام را فقط دولت روم شرقي در خارج و خوارج در داخل مي بردند و اگر آن چهارصد يا پانصد هزار نفر مسلمان آن روز به جان هم ريخته بودند و در جنگ با معاويه اصرار مي شد خدا مي داند كه پس از آن جنگ دولت روم شرقي چه بر سر مسلمانان مي آورد و خطر كار خوارج به كجا مي كشيد و تاريخ اسلام به كجا منتهي مي شد، امام حسن عليه السلام از كار خلافت كنار رفت و با گذشت تاريخي خويش خون مسلمانان و قدرت اسلامي را حفظ كرد و راه سوء استفاده را بروي دشمنان خارجي و داخلي بست بي آنكه حساب تسليم شدن و معاويه را به عنوان خلافت و اميرالمؤمنين شناختن در كار باشد.

شنونده ي محترم يكي از مواد قرارداد صلح امام حسن و معاويه اين بود كه حسن بن علي با معاويه صلح مي كند و كنار مي رود مشروط به آنكه هرگز مكلف نباشد به معاويه «اميرالمؤمنين» بگويد يعني او را خليفه ي مسلمين و اميرالمؤمنين بشناسد، مردمي كه گمان مي كنند حسن بن علي عليه السلام با كنار رفتن تسليم اراده ي معاويه شد و معاويه خليفه ي مسلمين شد و حسن بن علي هم يكي از مسلمانان مطيع گوش به فرمان معاويه گشت اين سند ارزنده را در بطلان اين عقيده از ابن اثير بشنوند:

پس از آنكه

حسن بن علي كنار رفت و معاويه خليفه شد و زمام امور را بدست گرفت فروة بن نوفل اشجعي خارجي كه پيش از اين با پانصد نفر از خوارج كناره گيري كرده و به (شهر زور) رفته بودند گفتند: اكنون شكي باقي نماند كه بايد با دولت معاويه جنگيد حال كه معاويه روي كار آمد و خليفه شد جنگ كردن با وي بر ما لازم است و لذا آمدند و رو به عراق نهادند و به نخليه كوفه رسيدند در اين موقع امام حسن بار سفر

( صفحه 71)

مدينه را بسته و از كوفه رهسپار حجاز شده بود، معاويه چون خبر يافت كه اين مرد خارجي مذهب با پانصد نفر ياغي شده است و سركشي مي كند شايد هم براي آنكه پايه هاي صلح امام حسن عليه السلام را محكمتر كند نامه اي نوشت و براي امام حسن فرستاد و در آن نامه دستور داد به امام حسن كه فروة بن نوفل خارجي با پانصد نفر رو به كوفه نهاده اند به شما مأموريت مي دهم برويد و با او بجنگيد و او را دفع كنيد آن وقت كه با او جنگيديد و كار او را تمام كرديد رفتن شما به مدينه مانعي نخواهد داشت موقعي كه نامه ي معاويه به امام حسن عليه السلام رسيد امام در قادسيه يا نزديك قادسيه بود در پاسخ معاويه چنين نوشت: «لو آثرت أن اقاتل أحدا من اهل القبلة لبدأت بقتالك فاني تركتك لصلاح الامة و حقن دمائها» يعني معاويه تو حسن بن علي را مأمور مي كني تا مانند افسري از افسران تو برود و يك مرد خارجي سركش را دفع كند من كه حسن بن

علي هستم از خلافت كه حق من است به نفع مسلمانان كنار آمده ام اگر مي خواستم با كسي از اهل قبله يعني با مسلماني هر كه باشد و داراي هر مذهبي جنگ كنم اول با تو جنگ مي كردم. معني اين سخن اين است كه تو از همه از مسلماني دورتري من دست از تو برداشتم، توجه كنيد نفرموده من تو را به خلافت شناختم مي نويسد من تو را واگذاشتم و با تو جنگ نكردم و شايد بهتر تعبير در ترجمه «تركتك» اين باشد كه تو را در ميدان سياست رها كردم و خود كنار رفتم، اما براي مصلحت اسلامي و براي حفظ خون مسلمانان يعني بي نتيجه ديدم كه اين نيروهاي با هم متعادل و متوازن اسلام از دو طرف به جان هم افتند و يكديگر را بكشند و ضعيف كنند و نابود شوند، و دشمنان خارجي و داخلي از اين وضع سوء استفاده كنند. پس از آنكه امام حسن عليه السلام به شهادت رسيد امام حسين عليه السلام هم در فرمان معاويه يعني در ده سالي كه بعد از برادرش امام حسن عليه السلام با حكومت معاويه معاصر بود از سال چهل و نه يا پنجاه هجري تا سال شصت هجرت كه معاويه از دنيا رفت قيام نكرد، يعني در مقابل معاويه شمشير نكشيد و آن قيامي را كه در خلافت يزيد ضروري دانست انجام نداد، اما پيوسته معاويه را تخطئه مي كرد و توبيخ مي نمود و چنانكه برادرش امام حسن عليه السلام در همان نامه ي كوتاه حقانيت معاويه را ابطال كرد امام حسين عليه السلام هم اين كار را مي كرد و همين امام حسين است كه پس از شهادت

برادرش امام حسن عليه السلام در يكي از نامه هاي خود

( صفحه 72)

كه ابن قتيبه دينوري آن را نقل كرده است به معاويه مي نويسد: الست قاتل حجر بن عدي و اصحابه العابدين المخبتين الذين كانوا يستفظعون البدع و يأمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر فقتلتهم ظلما و عدونا بعد ما اعطيتهم المواثيق الغليظة والعهود الموكدة، جرأة علي اللَّه و استخفافا بعهده اولست قاتل عمرو بن الحمق الذي اخلقت و ابلت وجهه العبادة فقتلته من بعد ما اعطيته من العهود مالو فهمته العصم نزلت من سقف الجبال؟ اولست المدعي زيادا في الاسلام، فزعمت انه ابن أبي سفيان و قد قضي رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله و سلم»أن الولد للفراش و للعاهر الحجر«ثم سلطته علي أهل الاسلام يقتلهم و يقطع أيديهم و ارجلهم من خلاف و يصلبهم علي جذوع النخل! سبحان اللَّه يا معاوية لكانك لست من هذه الامة وليسوا منك- الي ان قال- و اتق اللَّه يا معاوية واعلم ان للَّه كتابا لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصاها. و اعلم ان اللَّه ليس بناس لك قتلك بالظنة و اخذك بالتهمة و امارتك صبيا يشرب الشراب و يلعب بالكلاب، ما اراك إلا و قد او بقت نفسك و اهلكت دينك و اضعفت الرعية والسلام.

»اي معاويه مگر تو آن نيستي كه حجر بن عدي كندي را به ناروا كشتي و ياران او را شهيد كردي همان بندگان خداپرست و همان بندگاني كه از راه بندگي منحرف نمي شدند و بدعتها را ناروا مي شمردند و امر به معروف مي كردند و نهي از منكر مي كردند، آنان را به ظلم و ستم كشتي پس از آن كه به آنها پيمانهائي دادي و با ايشان

عهدهاي مؤكدي بستي و آنها را تأكيد و تشديد كردي يعني عهد و ميثاقهاي محكم بستي و آنها را امام دادي و خاطر جمع كردي و اين كار تو جرأتي بود بر خدا و عهد و پيمان خدا را سبك شمردي، مگر تو نيستي اي معاويه كه عمرو بن حمق حزاعي يكي از بزرگان صحابه ي خاتم انبيا را كشتي؟ همان مردي كه روي او را رنج عبادت كهنه كرده بود و تنش را عبادت لاغر ساخته بود، او را كشتي اما پس از آنكه به او پيمانها و امانها دادي كه اگر آن امان و پيمان را با آهوان بيابان داده بودي از سر كوهها با اطمينان كامل فرود مي آمدند و مطمئن مي شدند و نزد تو مي آمدند! مگر تو نيستي كه زياد پدر ناشناخته را در حريم اسلام به پدرت ابوسفيان نسبت دادي و او را برادر خويش و زياد ابن ابي سفيان خواندي و گمان كردي كه او پسر ابوسفيان است و حال آنكه رسول خدا گفته است: فرزند به كسي ملحق مي شود كه صاحب فراش است و زن صاحب فرزند

( صفحه 73)

در عقد او است و براي زناكار همان سنگي است كه خدا گفته است، بعد هم زياد را بر مسلمانان مسلط كردي تا آنها را بكشد و دستهايشان و پاهايشان را ببرد و آنها را بر شاخه هاي درخت خرما بدار زند، سبحان اللَّه اي معاويه گويا تو از اين ملت مسلمان نيستي و گويا مسلمانها با تو رابطه اي ندارند- تا آنكه گفت- اي معاويه از خدا بترس و از روز حساب برحذر باش، چه خدا را نوشته اي است كه هيچ كار كوچك و بزرگ

و هيچ عمل نيك يا بدي را فروگذار نمي كند و همه را به حساب و شمار مي آورد، معاويه! بدان كه خدا اين كارها را فراموش نمي كند كه مردم به هر گمان و تهمتي مي كشي و كودكي را بر مسلمانها امارت مي دهي كه شراب مي نوشد و با سگها بازي مي كند. معاويه مي بينم كه خود را هلاك كرده اي و دين خود را تباه ساخته اي و امت اسلامي را بيچاره كرده اي«. اين بود طرز سخن گفتن و نامه نوشتن و حساب بردن امام حسن و امام حسين عليه السلام دو فرزند پيغمبر از معاوية بن ابي سفيان.

اكنون براي آنكه بيشتر دانسته شود كه آنچه امام حسين درباره ي يزيد اظهار كرد و نوشت تا كجا در تاريخ اسلام ريشه دار و مسلم است اين جمله را هم از مسعودي درباره ي يزيد بشنويد»و كان يزيد صاحب طرف و جوارح و كلاب و قرود و قهود و منادمة علي الشراب و جلس ذات يوم علي شرابه و عن يمينه ابن زياد و ذلك بعد قتل الحسين فأقبل علي ساقيه فقال:

اسقني شربة تروي مشاشي

ثم صل فاصق مثلها ابن زياد

صاحب السر والأمانة عندي

و لتسديد مغنمي و جهادي

يعني يزيد مردي بود خوش گذران و عياش، مردي بود كه حيوانات شكاري داشت سگها داست، ميمونها داشت، يوزه ها داشت، پيوسته مجالس ميگساري داشت روزي در مجلس ميگساري خود نشست و ابن زياد هم در طرف راست او بود و اين بعد از آن بود كه حسين بن علي را كشته بود پس به ساقي مجلس خود رو كرد و گفت: جامي از شراب به من بنوشان كه استخوانهاي نرم را سيراب كند، سپس برگرد و اين ابن زياد را چنان جامي بنوشان، همان كس

كه رازدار من است، همان كسي كه امين كار من است، همان كسي كه كار من و اساس خلافت من بدست او محكم و استوار شد، يعني حسين بن علي را كشت.

( صفحه 74)

سپس مسعودي بعد از حمله هائي كه درباره ي بيدادگريها و ستمكاريهاي يزيد مي نويسد و مي گويد كه او در ميان امت اسلامي مانند فرعون بود در ميان رعيت خود، مي نويسد: يعني نه چنين است بلكه فرعون در ميان رعيت خود از يزيد عادلتر بود و در ميان مردم چه نزديكان وي و چه عامه ي مردم با انصاف تر، آنگاه مي گويد اين ناروائيها و بي باكيها و بي تقوائيها و بي دينيهاي يزيد به ملت و امت اسلامي هم سرايت كرده بود «غالب علي اصحاب يزيد ما كان يفعله» همان گناهاني كه يزيد ارتكاب مي كرد به كسان او هم سرايت كرد و بر آنها چيره گشت و آنها هم به همين كارها خو گرفتند، و در روزگار خلافت او آوازه خواني و غنا در مكه و مدينه شيوع يافت»و استعملت الملاهي «و وسائل لهو و لعب بكار برده مي شد» و اظهر الناس شرب الشراب«و مردم آشكارا ميگساري مي كردند و عجيبتر آنكه در دستگاه خلافت اسلامي و جانشين پيغمبر و براي مردي كه مقام خلافت را اشغال كرده بود ميموني بود كه او را ابوقيس مي گفتند، اين ميمون را در مجلس ميگساري خود حاضر مي كرد و براي او تشكي مي انداخت و او را مي نشانيد و هم او را بر گرده ي خر ماده اي كه براي مسابقه و اسب دواني تربيت شده بود سوار مي كرد، زين و لجام بر گرده ي آن خر ماده مي بستند و اين ميمون را بر آن سوار مي كردند و با

اسبها به اسب دواني و مسابقه مي بردند، در يكي از روزها ابوقيس اين مسابقه را برنده شد و رفت و هدف را برد، بر اين ميمون جامه اي و قبائي از حرير سرخ و زرد پوشانده و دامنها را به كمرش زده بودند و بر سر او هم كلاهي نهاده بودند كه نقشهاي درشت و طرازها داشت و به رنگهاي مختلف آماده و آراسته و پيراسته گشته بود.

اين بود حساب آن جمله اي كه امام حسين عليه السلام درباره ي يزيد به معاويه نوشت، اما همين شخص به خلافت اسلامي رسيد و امام حسين عليه السلام را هم در فشار قرار داد تا بيعت كند، يعني او را خليفه ي بر حق جد خود رسول خدا بداند، حالا بايد ديد كه چرا امام بيعت نكرد و تن به كشته شدن و شهادت داد.

بعضي از نويسندگان جواب اين سؤال را بسيار سست و نادرست داده اند، اينان مي گويند كه امام ديد و حساب كرد كه اگر با يزيد بيعت كند كشته مي شود و اگر هم بيعت نكند كشته مي شود، پس حالا كه علي اي حال كشته خواهد شد و به هر صورت

( صفحه 75)

بني اميه دست از وي برنمي دارد كه به صورت آبرومندي كشته شود و در راه خدا از جان خويش بگذرد. اين جواب بسيار سطحي و غير كافي به نظر مي رسد چه حساب شهادت امام حسين عليه السلام از اين بالاتر است كه چون امام ديد لابد كشته مي شود از جان خود گذشت و روغن ريخته اي را نذر حضرت عباس كرد و گفت حالا كه مرا به هر صورت مي كشند بگذار سربلند كشته شوم بگذار در راه اسلام به شهادت برسم.

مطلب اين نيست و

بايد با بصيرت بيشتري اوضاع آن روز ملت مسلمان را بررسي كرد، و رد فهم خطبه ها و كلمات خود امام هم بيشتر دقيق شد تا حقيقت مطلب روشن شود.

حسين بن علي عليهماالسلام با بررسي موجبات و مقدماتي كه از حدود سي سال پيش از آن فراهم شده بود اينطور تشخيص داد و تشخيص او درست بود كه انحراف مسلمين و انحراف امت اسلامي را آن تاريخ- يعني در سال شصتم هجرت- به قدري شديد شده است كه با سخنراني و موعظه كردن و كتاب نوشتن و خطبه ها و مقالات ديني و مذهبي نمي توان آن را علاج كرد و ملت را به راه راست آورد، البته اگر انحراف آن روز دستگاه خلافت و مردم از انحرافهاي سبك و انحرافهاي كوتاه و كم عمق و انحرافهاي مختصر و مخصوصاً انحرافهاي فردي مي بود مي شد كه با مختصر قيامي، با مختصر نهضتي، با مختصر اقدامي چاره شود و منحرفين به راه راست بازگردند، اما در آن انحراف شديد و فوق العاده اي كه در سال شصتم هجرت پيش آمده بود و با مهمترين مباني اساس و سياسي ملت اسلامي بستگي داشت و بعلاوه يك انحراف عمومي و دسته جمعي بود نه يك انحراف فردي، نمي شد به يك حركت مختصر و يك جنبش ضعيف و يا سخنوري و قلم فرسائي و موعظه كردن و پند دادن امر ملت اسلامي را به صالح آورد و آن فساد عشيم را ريشه كن ساخت، حسين بن علي عليهماالسلام چنان تشخيص داد كه جز با يك قيام عميق، با يك قيام تند، با يك نهضت فوق العاده ي خونين نمي شود از مقدماتي كه اميرالمؤمنين و امام حسن عليهماالسلام تاكنون فراهم ساخته اند نتيجه ي

قطعي گرفت و موجباتي را كه بني اميه- پيش از فتح مكه كه در لباس كفر بوده اند و بعد از فتح كه قيافه ي اسلامي به خود

( صفحه 76)

گرفته اند- فراهم ساخته اند نمي توان جز با يك قيام جدي و اساسي و عميق آن را ريشه كن و بي اثر ساخت. البته خود امام حسين عليه السلام بهتر از هركس مي تواند موجبات قيام خود را براي ما شرح دهد و اين كار را هم كرده است و ما در خلال اين گفتارها خطبه ها و سخنان آن حضرت را مورد بررسي قرار خواهيم داد و خواهيم ديد كه خود امام موجبات قيام خود را چگونه بيان كرده و از كجا شروع مي كند و به كجا ختم خواهد كرد.

از مجموع گفته ها و نوشته هاي امام عليه السلام و مخصوصاً از توجه به ترتيب آنها و توجه به ترتيب تاريخي و مراحل مختلف آنها اينطور استفاده مي شود كه امام عليه السلام از اول امر سرّ قيام و نهضت خود را به طور صريح و بي پرده نمي گفت و تدريجاً كه به سوي هدف پيش مي رفت شروع كرد به آشنا كردن مردم به روح نهضت و به موجبات و علل قيام خود، از همان وصيت نامه اي كه در مدينه نوشت و بدست برادرش محمد بن حنفيه داد تا آخرين سخن و آخرين و صريحترين خطبه اي كه در مقابل حر بن يزيد رياحي و اصحاب او رد سر منزل»بيضه«بيان فرمود تدريجاً براي مسلمانان روشن ساخت كه چرا دست به چنين اقدامي زده است و راهي نداشته است كه اين راه بگذرد و اين انحراف شديدي كه اولاً در دستگاه خلافت اسلامي پيش آمده و ثانياً در تمام شئون و نواحي اجتماعي مردم

مسلمان رخنه كرده است جز با شهادت و جز با جانبازي و جر با قيام تند و جدي قابل علاج نيست.

موقعي كه والي مدينه امام را تحت فشار قرار داد تا بيعت كند دو شب پشت سر هم سر فبر خاتم انبياء صلي اللَّه عليه و آله و سلم رفت و آنجا نماز خواند و دعا كرد، در شب دومي كه مرقد مطهر رسول خدا را زيارت مي كرد. چند ركعت نماز خواند و چنين گفت:»اللهم هذا قبر نبيك و انا ابن بنت نبيك و قد حضرني من الامر ما قد علمت«خدايا اين قبر پيامبر تو است و من هم دخترزاده ي پيغمبر تو هستم، خدايا تو خود مي داني كه براي من چه پيشامدي شده است.

شايد برخي گمان كنند كه مراد امام آن است كه مي خواهند مرا بكشند و چاره اي ندارم، تسليم شوم مرا مي كشند، تسليم هم نشوم باز كشته مي شوم.

اما اين بنده ابداً راضي نيستم كه هيچ مسلماني اين جمله را اينطور بفهمد كه امام

( صفحه 77)

حسين عليه السلام از اينكه در خطر شهادت در راه خدا قرار گرفته و نمي تواند اين خطر را از خويش دفع كند و با زنان و فرزندان خود به سلامتي زندگي كند ناله كند و اظهار بي دلي و ناتواني كند و آن هم خود را به خدا معرفي كند كه خدايا من دختر زاده ي پيغمبر توأم، عجب مگر خود پيغمبر را نكشتند و مسموم نكردند؟ مگر علي عليه السلام و امام حسن به شهادت نرسيدند چه ناله و گله اي از كشته شدن و از شهادت داشتند، مسلماناني كه چند سالي و گاهي چند ماه بلكه چند روزي زير دست رسول خدا تربيت

يافته بودند با آنكه سابقه ي بت پرستي و شرك داشتند هرگز از شهادت ناله نكردند و هنگام بيرون رفتن از خانه ي خويش دعا مي كردند كه سالم برنگردند و به سعادت و شهادت در راه خدا برسند، چطور مي شود كه فرزند پيغمبر و روح اسلام و ثمره ي شخصيت علي بن ابي طالب و فاطمه دختر پيغمبر از اينكه شايد كشته شود به ستوه آيد و دست به دامن خدا و پيغمبر شود كه اين بلا را از وي بگرداند و او زنده بماند.

عمرو بن جموح مردي است مسلمان و اهل مدينه كه سابقه ي بت پرستي دارد و او كليددار يكي از بتخانه هاي مردم مدينه بوده است و مردي است كه در بت پرستي ثابت قدم بوده و با آنكه اسلام در شهر مدينه شايع شده بود دست از بت پرستي برنمي داشت و با اخلاص تمام در مقابل بتيكه در خانه داشت كرنش مي كرد، با آنكه جوانهاي بني سلمه فراهم شدند و چندين شب متوالي بت او را مي دزديدند و در چاه و چاله هاي كثيف مدينه مي انداختند و اين پيرمرد بيچاره هر روز صبح در جستجوي خداي خود مي گشت و او را از ميان كثافتها درمي آورد و در خانه شستشو مي داد و خوشبو مي كرد و آنگاه با كمال فروتني در مقابل وي مي ايستاد و معذرت مي خواست و مي گفت: اگر مي دانستم چه كسي با تو چنين مي كند به حساب او مي رسيدم اما باور كن كه نمي دانم و معذورم؛ جوانان بني سلمه دست برنداشتند و آنقدر در اين كار پافشاري كردند كه روزي فطرت خفته اش بيدار شد و خطاب به معبود خود كه او را با لاشه ي حيواني به ريسمان بسته و در چاه انداخته بودند نگريست

و گفت:

تاللَّه لو كنت الها لم تكن

انت و كلب وسط بئر في قرن

با دلي شكسته و خاطري افسرده و روحي نااميد به خانه برگشت و دست از بت پرستي كشيد و شايد در همان روز به دين مبين اسلام درآمد.

( صفحه 78)

شنونده ي محترم اين مرد با اين سابقه ي بت پرستي موقعي كه مسلمان شد اسلام به قدري روح منحط و افتاده ي او را اوج داد و به اندازه اي در يكي دو سال تربيت اسلامي سطح فكر او بالا رفت كه وقتي در ماه شوال سال سوم هجرت براي جنگ اخد آماده شد اولاً چهار پسرش كه همگي آماده ي همراهي با رسول خدا بودند و ديگر بستگانش به اصرار تمام گفتند: تو پيرمردي از كار افتاده اي و علاوه بر آن از پاي خويش مي لنگي و چهار پسرت در اين سفر همراه رسول خدا مي روند تو در خانه بمان و خود را به زحمت مينداز، عمرو كاملاً از اين پيشنهاد و اصرار بي جاي پسران و بستگان برآشفت و دست به دامن رسول خدا شد و گفت بهشت را از من دريغ مدار، بگذار من هم با همين پاي لنگ در بهشت بگردم. و چون براي بيرون رفتن از خانه ي خويش آماده شد، دست به دعا برداشت و گفت: «اللهم ارزقني الشهادة اللهم لا تردني الي أهلي» خدايا چنان روزيم كن كه در اين سفر كشته شوم و به شهادت برسم، خدايا نكند و چنان روزي پيش نيايد كه من نااميد از شهادت از اين سفر به خانه ام بازگردم، يعني پروردگار من كه عمرو بن جموحم و يك فرد مسلمان امروز به اميد شهادت و شوق كشته شدن در راه

خدا بيرون مي روم، اين اميد مرا نااميد مكن و مرا از اين فيض بي نصيب نفرما.

خوب اگر يك مرد مسلمان كه عمري را در سابقه ي بت پرستي گذرانده است و آخر هم با فشار جوانان قبيله اش از بت پرستي دست كشيده است اسلام روح او را چنان اوج مي دهد كه برگشتن از ميدان جهاد و به سلامت پيش زن و فرزند را نااميدي و محروميت و بي نصيبي حساب مي كند و با يك دنيا اخلاص و راستي و صدق نيت از خدا مي خواهد كه ديگر به خانه ي خويش برنگردد، چه معني دارد كه امام حسين عليه السلام يعني عصاره ي مكارم و فضائل و خلاصه ي شخصيت رسول خدا و اميرالمؤمنين عليهماالسلام بيايد و پيش جدش رسول خدا از خطر مرگ و شهادت ناله كند و دامن پيغمبر را بگيرد و بگويد: يا رسول اللَّه بدادم برس كه مرا مي كشند، مطلب اين نبود و نبايد جمله «و قد حضرني من الأمر ما قد علمت» را اينطور بد فهميد و چنان قيام عميق زنده ي جاويد را به اين صورت بي ارزش و سطحي و مبتذل جلوه داد، امام در مقام مناجات با خدا مي گويد: خدايا براي من پيشامدي شده است كه خود مي داني.

( صفحه 79)

پيش آمد همين وضعي است كه در خطبه ها و نامه ها و سخنان آن حضرت روشن بيان شده است، پيش آمد همان تشخيصي است كه امام حسين عليه السلام داده است، پيش آمد همان وضع اسفناكي است و همان انحراف شديدي كه براي جامعه ي مسلمان آن روز پيش آمده بود، پيش آمد آن است كه حسين بن علي با مطالعه ي دقيق و بررسي تمام نواحي اسلامي و بررسي دستگاه خلافت اموي و بررسي راهي كه

مردم در آن افتاده اند؛ با اين نتيجه رسيده است كه جز با قيام و جز با فداكاري و جز با شهادت نمي توان جامعه ي اسلامي را از آن خطر و از آن انحراف شديد نجات بخشيد.

سپس فرمود:»اللهم اني احب المعروف و انكر المنكر«خدايا تو مي داني كه من معروف يعني كار نيك را دوست دارم و منكر يعني كار بد و زشت را دشمن دارم.

در اين سخن امام قدري بر بيان منظور خود نزديكتر مي شود. اما هنوز بيان امام عليه السلام با آن صراحت نرسيده است كه نوع مردم بفهمند چه مي گويد.

آنگاه فرمود:»و انا اسئلك يا ذاالجلال والاكرام، بحق القبر و من فيه إلا اخترت لي ما هو لك رضا و لرسولك رضا«پروردگارا اي خداي بزرگ و بزرگوار به حق اين قبر مقدس و به حق اين قبر يعني خاتم انبياء او تو مي خواهم كه براي من راهي را پيش آوري كه هم تو از من خشنود باشي و هم پيمبرت از من راضي باشد.

امام عليه السلام هم در اين سخنان و هم در وصيت نامه اش همين مقدار پرده از روي كار برگرفت كه فرمود: من براي امر به معروف و نهي از منكر مي روم. اما امر به معروف و نهي از منكر امام يعني چه؟ شايد بسياري از مردم كه اين بيان امام را مي شنيدند چنان تصور مي كردند و چنان مي پنداشتند كه امام حسين مي خواهد برود به شهر كوفه و به بقالها و به نانواهاي كوفه بگويد كم فروشي نكنيد، ماست و پنير بد به مردم ندهيد، نان نپخته به مردم نفروشيد، يا به تاجرهاي كوفه بگويد: ربا نخوريد، اين نهي از منكر است و نيز به جوانهاي كوفه بگويد

از نماز واجب خود غفلت نكنيد، اگر پول دار شديد مكه را قطعاً برويد، اين هم امر به معروف.

و حال آنكه مطلب از اين حدود بالاتر بود اينگونه امر به معروف و نهي از منكر كه البته كار خوب و لازمي است از عهده ي مسئله گوهاي كوفه هم ساخته بود و نيازي به حركت امام عليه السلام و جوانان بني هاشم نداشت. معلوم است كه امام حسين

( صفحه 80)

عليه السلام مي خواهد كاري انجام دهد كه از غير او ساخته نيست و تنها شخصيت اوست كه مي تواند در چنان وضعي به آن صورت قيام كند. قيامي كه هميشه زنده است و مرور زمان نمي تواند آن را كهنه كند و از ياد تاريخ اسلام ببرد بي اثر سازد.

امام حسين عليه السلام پس از آنكه از مدينه رهسپار شد و روز سوم ماه شعبان وارد مكه گشت و در نيمه ي ماه رمضان عموزاده ي خود مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاد، بقيه ي ماه رمضان و شوال و ذوالقعده و تا هشتم ذي الحجه در مكه ماند و هيچ كس تصور نمي كرد كه فرزند رسول خدا و فرزند مكه و مني روز هشتم ذيحجه كه تازه مردم براي انجام حج محرم مي شوند از مكه بيرون رود و اعمال حج را انجام ندهد و از احرام خود به صورت انجام عمره بيرون آيد. اما امام تصميم گرفت حركت كند طواف خانه و سعي بين صفا و مروه را انجام داد و از احرام به درآمد، (2) چه خوف آن بود كه او را در حرم مكه دستگير كنند، يا غافل بكشند، منظور وي به اين صورت كشته شدن حاصل نمي شد، امام از مكه نرفت تا كشته نشود، از

مكه رفت تا اگر كشته مي شود به صورتي باشد كه اسلام براي هميشه از شهادت او بهره مند باشد.

به روايت لهوف پيش از حركت در ميان جمعيت ايستاد و خطبه خواند و پس از حمد و ثناي پروردگار چنين فرمود:

»خط الموت علي ولد آدم مخط القلادة علي حيد الفتاة«اينجا امام سخن خود را بي پرده تر گفت و مردم را به آنچه هست و آنچه پيش مي آيد آشناتر كرد سخن از مرگ است، سخن از شهادت است، سخن از جانبازي است، سخن در اين حدود است كه كار انحراف امت اسلامي در آن تاريخ يعني سال شصتم هجرت از آن گذشته بود كه با ترويجهاي مالي، با فعاليتهاي زباني و قلمي و با همكاريهاي فكري و حتي موعظه هاي خود امام حسين چاره شود. امام با جمله ي»خط الموت علي ولد آدم«يعني فرزند آدم ناگزير بايد بميرد اشاره مي كند كه اصلاح فسادهاي اجتماعي و ديني در اين زمان جز از طريق مرگ و شهادت آن هم بدست كسي مانند من كه دخترزاده ي رسول خدايم امكان پذير نيست، در اين خطبه ي پيش از حركت از مكه، همه اش سخن از شهادت است،

( صفحه 81)

سخن از مردن است، سخن از رفتن پيش رسول خدا و پدر و مادر است، سخن از افتادن به دست گرگهاي گرسنه ي كربلا است، سخن از اينست كه پايان اين سفر به اين صورتها برگزار مي شود، ما مي دانيم كه امام حسين عليه السلام اين خطبه را پيش از روز هشتم ذيحجه و شايد روز هفتم آن ماه در مسجدالحرام و در ميان انبوه حاجيان و زائران خانه ي خدا ايراد كرده است و در آن روز به حسب ظاهر و اوضاع سياسي

امام حسين عليه السلام كاملاً مساعد بود و غالب مردم چنان مي پنداشتند كه به زودي يزيد بن معاويه كنار مي رود و خلافت او سقوط مي كند و امام به خلافت كه حق او است مي رسد، چه نماينده ي مخصوص آن حضرت يعني مسلم بن عقيل از كوفه گزارش عرض كرده بود كه مردم همه با شمايند و جز تو را به خلافت و امامت نمي شناسند و جز تو را به زمامداري نمي پذيرند، پس هرچه زودتر بشتاب و بيا. در اين وضع به ظاهر بسيار مناسب و در اين زمينه ي كاملاً رضايت بخش و اميدبخش و از هر جهت مايه ي اميدواري حسين بن علي عليهماالسلام دم از مرگ مي زند و سخن از شهادت مي گويد و سخن از درندگي گرگان بيابان عراق بسيار مي گويد، مطلب همان است كه گفتم مي خواهد بگويد تشخيص من كه حسين بن علي هستم اين است كه جز با شهادت من و يارانم نمي توان به نتيجه اي رسيد و كاري مفيد و سودمند و مثبت انجام داد، بشر هم كه بايد خواه ناخواه بميرد، قلاده ي مرگ را به گردن آدميزاد انداخته اند.

»و ما اولهني الي اسلافي اشتياق يعقوب الي يوسف«و چنانكه يعقوب به ديدن فرزندش يوسف علاقه مند بود من هم كه فرزند پيغمبرم به ديدار رسول خدا و علي و حمزه و جعفر و مادرم فاطمه علاقه مند مي باشم.

»و خير لي مصرع انا لاقيه«براي من از طرف خدا مصرعي يعني شهادتگاهي برگزيده شده و من رو به آنجا مي روم. از اين جمله بايد فهميد كه اين نقشه نقشه اي است خدائي و نقشه اي نيست كه با دست حسين بن علي عليهماالسلام طرح شده باشد يعني خداي جهان از ازل براي چنين انحرافي

و در چنين فساد و اجتماع خطرناكي و براي اين وضع ناهنجار و نامساعد رسم شهادت و راه جانبازي را در عهده ي من نهاده است.

»و كأني باوصالي تتقطعها عسلان الفوات بين النواويس و كربلا«گويا مي بينم

( صفحه 82)

كه گرگان بيابانهاي عراق ميان نواويس و كربلا بر من حمله ور مي شوند و بند از بند مرا از هم جدا مي سازند.

»فيملان مني اكراشا جوفا و اجربة سغبا«تهي گاههاي گرسنه و جيبهاي خالي خود را پر كنند، آنها براي پر كردن جيبها و سير كردن شكمها، و من براي مبارزه با اين فساد اجتماعي و ديني موجود.

»و لا محيص عن يوم خط بالقلم«باز سخن همان است اين نقشه اي خدائي است و اوست كه علاج و وسيله ي اصلاح اين وضع موجود را شهادت من دانسته است از آنچه با قلم تقدير نگارش يافته است چاره اي نيست.

»رضا اللَّه رضانا اهل البيت نصبر علي بلائه و يوفينا اجور الصابرين«ما خاندان پيغمبر به آنچه خدا بخواهد و خشنود باشد راضي و خشنوديم و هرچه را او براي ما پسنديده است مي پسنديم، بر گرفتاريهائي كه براي ما پيش مي آورد شكيبائيم و او هم اجر كامل صابران را به ما مي دهد.

»لن تشذ عن رسول اللَّه (ص) لحمته و هي مجموعة له في حظيرة القدس، تقربهم عينه و ينجز لهم وعده«من پاره اي از تن رسول خدايم و پاره ي تن پيغمبر از او جدا نخواهد ماند و در بهشت برين پيش او مي روم تا چشم او به ديدار ما روشن شود و به وعده ي خويش با ما وفا كند.

»من كان باذلا فينا مهجته و موطنا علي لقاءاللَّه نفسه فليرحل معنا فإنني راحل مصبحا ان شاءاللَّه«اين جمله هم اين است كه در

هر زماني با وسائل مختلف مي شود از دين خدا و از حق مردم و از سعادت جامعه ي اسلامي دفاع كرد، مي شود در راه خدا بذل مال كرد، مي شود در راه خدا سخن گفت با سخنان سودمند و آموزنده اي مردم را به راه آورد، مي شود در راه خدا كتاب نوشت با انتشارات سودمند مردم را به راه حق و حقيقت نزديكتر ساخت و بر بصيرت ديني و اخلاقي ايشان افزود، اما امام با اين جمله ي آخر اعلام كرد كه امروز روزي نيست كه كمكهاي مالي و مساعدتهاي قلمي و خيرخواهيهاي زباني بتواند عقده ي اسلام را بگشايد و كار بجائي رسيده است كه جز شهادت و جز جانبازي و جز فداكاري هيچ امري نمي تواند جلو فساد را بگيرد و مباني آن را برهم بريزد و زير و رو كند، كسي در فكر نباشد كه كه امام حسين عليه السلام

( صفحه 83)

مي خواهد در راه خدا قدمي بردارد من هم پنجاه تومان پول مي دهم، يا عبيداللَّه بن حر جعفي در جواب دعوت امام بگويد من هم يك اسب نيرومند پرتاخت و تاز مي دهم، ديگري بگويد من هم پنج شمشير و هفت زره و چهار نيزه نذر امام مي كنم، حسين بن علي نه شمشير مي خواهد نه نيزه مي خواهد و نه اسب مي خواهد و نه پول. فقط اگر كسي آن هم از روي صفا و حسن نيت جان خود را در راه خدا دريغ ندارد مي پذيرد هركس حاضر است جان خود را در راه خدا به او دهد و هركسي آمادگي دارد كه بر خداي متعال وارد شود مي تواند همسفر ما باشد، من بامداد فردا اگر خدا بخواهد حركت مي كنم.

عجب است كه

با اين همه تأكيد امام بسياري از مردم كم سعادت كه مساعد بودن اوضاع آنها را فريب داده بود با امام همراه شدند و شايد بيشترشان تا روزي كه خبر شهادت مسلم رسيد همراه امام ماندند. اما انصاف اين است كه اين مردم از همان اول همراه امامي مي رفتند كه خليفه مي شود و كارها بدست وي سپرده خواهد شد، نه امامي كه براي فداكاري و شهادت مي رود و روزي آب را هم به روي او خواهند بست و روزي همه ي همراهان او به افتخار شهادت خواهند رسيد والسلام علي من اتبع الهدي.

( صفحه 84)

(1) نوشته اند كه پادشاه روم دو مرد پهلوان يكي تنومند و بلندقامت و ديگري نيرومند و قوي پنجه براي مسابقه نزد معاويه فرستاد تا با پهلوانان اسلامي مشت و پنجه نرم كنند. معاويه به عمرو بن عاص گفت حريف اين مرد بلندقامت را داريم و او قيس بن سعد بن عباده است، اما براي آن ديگري به فكر تو احتياج داريم چه كسي مي تواند با وي زورآزمائي كند و بر او پيروز آيد؟ عمرو گفت دو نفر در نظر دارم كه هر دو را دشمن مي داري يكي محمد بن حنفيه و ديگري عبداللَّه بن زبير. معاويه گفت هر كدام اكنون به ما نزديكتر است وي را فراخوان. عمرو از محمد بن حنفيه خواست كه اين مهم را كفايت كند، معاويه در مجلس عمومي نشست و بزرگان دولت و ملت نيز حاضر شدند و مرد زورمند اولي به ميدان درآمد و با محمد روبرو شد محمد گفت: يا بنشين و دست خود را به من ده تا تو را از جاي بكنم يا من مي نشينم

و تو دست مرا بگير و مرا از جاي بلند كن. تا زورمند از ما دو نفر تشخيص داده شود اكنون چه مي خواهي مي نشيني يا بنشينم؟ رومي گفت بنشين. محمد نشست و دست خود را به مرد رومي داد ولي پهلوان رومي آنچه كرد نتوانست محمد را جنبش دهد و به ناتواني خود اعتراف كرد، محمد ايستاد و رومي نشست و دست خود را به پهلوان اسلام داد محمد با يك حركت بي درنگ او را از جاي كند و در هوا نگه داشت و آنگاه بر زمين انداخت حاضرين بر قدرت او آفرين گفتند و معاويه نيز خوشحال گرديد.

بار ديگر پهلوان بلندقامت رومي در صحنه ي مسابقه سر بلند كرد قيس بن سعد كه حاضر بود به گوشه اي رفت و زيرجامه از پا درآورد و به رومي داد تا بپوشد زيرجامه قيس تا بالاي سينه ي پهلوان رومي رسيد و زير پاي او نيز كشيده مي شد. رومي شرمنده شد و جاي خود را گرفت و نشست. بزرگان انصار از اينكه قيس در چنان مجلس رسمي زيرجامه از پا درآورد ناراحت شدند و قيس را ملامت كردند و او در جواب با گفتن اشعاري عذرخواهي كرد.

(2) حضرت اساساً احرام حج نبست و عمره را هم قبلاً در ابتداي ورود به مكه بجاي آورده بود و محرم نبود تا حج را به عمره تبديل كند.

سخنراني 03

سخنراني 03

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمدللَّه رب العالمين باري ء الخلائق اجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبيين محمد و آله الطاهرين.

در آغاز سخنان امشب چند حديث مختصر از كتاب اسدالغابه ابن اثير درباره ي اباعبداللَّه الحسين عليه السلام نقل مي كنم و سپس دنباله ي مطالب ديشب گفته مي شود. مردي از

عبداللَّه بن عمر پرسيد كه اگر خون پشه اي به جامه ي انسان برسد چطور است؟ عبداللَّه گفت: ببينيد كه اين مرد عراقي از خون پشه مي پرسد و حال آنكه همين عراقيان فرزند رسول خدا را كشتند و من خود از رسول شنيدم كه مي گفت:

»الحسن والحسين ريحانتاي من الدنيا«حسن و حسين دو دسته گل خوشبوي من هستند از دنيا.

رسول خدا فرمود:»حسين مني و انا من حسين، احب اللَّه من احب حسيناً، حسين سبط من الأسباط«حسين از من است و من از حسينم، خدا دوست بدارد كسي را كه حسين را دوست مي دارد، حسين فرزند پيغمبر است و پدر امامان.

انس بن حرث كاهلي كه خود و پدرش از صحابه ي رسول خدا بوده اند مي گويد: از رسول خدا شنيدم كه مي گفت:

»ان ابني هذا)يعني الحسين(يقتل بارض من أرض العراق فمن ادركه فلينصره«همين پسرم يعني حسين در زميني از سرزمين عراق كشته مي شود، هر كه در آن زمان باشد و دستش برسد بايد او را ياري كند.

در سال شصتم هجرت مقدمات وقوع آنچه رسول خدا خبر داده بود فراهم گشت

( صفحه 85)

و امام عليه السلام هم براي شهادت آماده گشت، اما نه چنانكه بعضي پنداشته اند كه چون راهي به زنده ماندن نداشت و مي دانست كه اگر تسليم شود باز به هر وسيله اي باشد او را مي كشند و از بين مي برند و روي حساب بيچارگي و راه پيدا نكردن به زندگي تن به شهادت داد، اينطور نبود و گوينده يا نويسنده ي اين سخن هركه باشد سخنش سست و بي اساس است، اگر واقع مطلب اين بود عمل امام عليه السلام چه ارزشي مي داشت و كجا مي توانست دنيا روي اين قيام مقدس اين همه حساب كند، اين

نهضتي كه نقطه ي اتكاي تمام نهضتهاي مقدس تاريخ اسلام است و در حقيقت مركز و كانون همه ي نهضتهاي مقدس ديني است چه نهضتهائي كه پيش از حسين بن علي عليه السلام بوده است و چه قيامهائي كه بدست زيد بن علي و حسين بن زيد و صاحب نفس زكيه و برادرش ابراهيم و حسين شهيد فخّ و ديگران به دنبال نهضت امام حسين عليه السلام پيش آمده است، كجا ممكن است چنين نهضتي را با اين توجيهات بي اساس تجزيه و تحليل كرد؟ سخن حق در اين مقام همان است كه اشاره كرديم و گفتيم كه امام حسين عليه السلام در اواخر سال شصتم و اوايل سال شصت و يكم وضع موجود جامعه را و حالت روحي و اخلاقي ملت مسلمان را چنان گرفتار انحراف و در خطر ديد كه راهي باصلاح آن وضع موجود و آن فساد اجتماعي دامنگير و خطرناك جز راه قيام و شهادت در پيش نداشت، مطلب اين نيست كه او راهي براي زندگي نداشت و تن به شهادت داد، مطلب اين است كه راهي به زنده ماندن دين و بقاي امت اسلامي نمانده بود جز با اين قيام خونين، و اينطور فهميد كه اگر بخواهد اين امت اسلامي زنده بماند و در جهان امتي اسلامي زنده بماند و در جهان امتي اسلامي باشند ناچار بايد تحت عنوان»ان اللَّه شاء ان يراك قتيلاً«خود كشته شود و زير عنوان»ان اللَّه شاء ان يراهن سبايا«عزيزان و خواهرانش و بزرگترين سخنوران تواناي جهان اسلام كه يكي نامش زينب است و يكي نامش ام كثوم است و يكي نامش فاطمه بنت الحسين است و ديگري نامش علي بن الحسين است اينان

بروند و در سر بازارهاي عراق و سوريه امت اسلامي را به آن وضع موجود شرم آوري كه دارند توجه دهند و امت اسلامي را از خطر مرگ و نابودي براي هميشه رهائي بخشند و نهضتهاي مقدس را كه پيش از حسين بن علي بوده است زنده نگهدارند و راهي هموار براي قيامها و نهضتهاي ديني آينده ي مسلمانان باز كنند.

( صفحه 86)

پس از آنكه وليد بن عتبه كه والي شهر مدينه بود به فرمان خليفه ي وقت امام را در فشار گذاشت تا تسليم شود و بيعت كند و جريان شب بيست و هشتم ماه رجب در خانه ي وليد به انجام رسيد و امام بيعت نكرد و اظهار نظر قطعي را به فردا و پس از آن موكول فرمود و گفت: باشد تا فردا تصميم خود را بگيرم. فرداي آن روز عبداللَّه بن زبير ترسيد و از مدينه گريخت اما امام عليه السلام آن روز را هم در مدينه ماند و در همان روز براي آنكه شايد خبر تازه اي بدست آيد از خانه بيرون آمد، مروان بن حكم در ميان كوچه به امام حسين عليه السلام برخورد و ضمن صحبت به آن حضرت گفت آقا من خيرخواه شمايم حرف مرا بشنو و هرچه مي گويم چنان كن، امام گفت چه مي گوئي بگو تا راستي اگر سخني به خير من باشد بشنوم، مروان گفت: من به شما دستور مي دهم كه با يزيد بن معاويه بيعت كني چه اين كار هم براي دنياي شما خوب است و هم براي دين شما، يعني اگر يزيد را به عنوان خلافت و امامت و رهبري ملت مسلمان شناختي و پيشوائي او را براي مسلمانان جهان

امضا كردي دين و دنياي خود را حفظ كرده اي و نتيجه آنكه اگر با وي بيعت نكني و سر مخالفت پيش گيري هم دينت را تباه كرده اي و هم دنيا از دست تو رفته است، امام در پاسخ اين سخن جسارت آميز مروان گفت»انا للَّه و انا اليه راجعون«اين كلمه بيشتر در موقع يادآوري مصيبت و در مقام تسلي دادن و تسلي يافتن گفته مي شود، فاجعه و مصيبتي كه امام براي يادآوري آن و تسلي دادن خود و ديگران اين كلمه را بر زبان جاري ساخت همان انحراف فكري مسلمين است كه روزي ملت مسلمان از مجراي صحيح دين شناسي و مسير فكري خويش چنان منحرف شود كه بگويد اگر حسين بن علي با يزيد بيعت كند دين و دنياي او تأمين است وگرنه هر دو به باد رفته است، سپس امام فرمود»و علي الإسلام السلام اذ قد بليت الامة براع مثل يزيد و لقد سمعت حدي رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله و سلم يقول: الخلافة محرمة علي آل ابي سفيان«يعني بنابر اين بايد با اسلام خداحافظي كرد، بايد فاتحه اسلام را گرفت اگر واقعاً كار امت اسلامي به آنجا بكشد كه حافظ اسلام و مسلمانان و زمامدار مسلمين جهان و به تعبير ديگر جانشين پيغمبر و حافظ شرع و شريعت اسلام مردي مثل يزيد باشد با اينكه من از جد خود رسول خدا شنيدم كه مي گفت خلافت بر خاندان ابوسفيان حرام است. آنگاه سخن ميان امام و

( صفحه 87)

مروان بطول كشيد تا آنجا كه مروان با حال خشم و ناراحتي از امام جدا شد، به هر صورت امام از مدينه به مكه آمد و روز هشتم

ذيحجه كه آن را روز ترويه مي گويند و آن مصادف بود با روز گرفتار شدن هاني بن عروه بدست ابن زياد و خروج مسلم بن عقيل عليه السلام در كوفه، رهسپار عراق شد و بيشتر مسلمانان از حركت امام در اين موقع كه بايد اعمال و مناسك حج انجام شود بسيار تعجب مي كردند، فرزدق شاعر كه نام او در تاريخ اسلام بسيار مشهور است مي گويد در سال شصتم هجرت مادرم را به حج مي بردم و در همان هنگام كه وارد زمين حرم شدم و شتر مادر خود را مي راندم حسين بن علي را ديدم كه مسلح از مكه بيرون مي رفت پرسيدم اين شترها از آن كيست؟ گفتند از آن حسين بن علي، پس نزد امام شرفياب شدم و به وي سلام كردم و گفتم خدا خواسته ها و آرزوهايت را چنانكه دوست داري برآورد اي فرزند رسول خدا پدر و مادرم فداي تو باد چرا شتاب كردي و اعمال حج را انجام نداده از حرم بيرون مي روي؟ گفت اگر شتاب نمي كردم و بيرون نمي آمدم دستگير مي شدم. آنگاه از من پرسيد كه شما كه هستي؟ گفتم مردي از عربم به خدا قسم كه بيش از اين از كار من تحقيق و تفتيش نكرد، سپس گفت از مردمي كه پشت سر گذاشته اي يعني از مردم عراق چه خبر داري؟ گفتم از كسي سؤال كرديد كه خوب از اوضاع مردم آگاه است، دلهاي مردم با شماست و شمشيرهاي آنان عليه شما، و قضاي الهي از آسمان فرود مي آيد و خدا هرچه بخواهد مي كند»قلوب الناس معك و اسيافهم عليك والقضاء ينزل من السماء واللَّه يفعل ما يشاء«امام عليه السلام در پاسخ فرمود:»صدقت للَّه

الأمر و كل يوم ربنا في شأن ان نزل القضاء بما نحب فنحمد اللَّه علي نعمائه و هو المستعان علي ا داء الشكر و ان حال القضاء دون الرجاء فلم يتعد من كان الحق نيته والتقوي سريرته«راست گفتي كار بدست خداست و هر روزي خدا را دست بكاري است اگر فرمان الهي مطابق ميل و رضاي ما فرود آيد خدا را بر نعمتهاي وي سپاسگزاريم هم از اوست و اگر قضاي الهي نه بر وفق مراد باشد و راه اميد را سد كند باز آنكس كه حق نيت او است و تقوي باطن بينان كار او، به هلاكت نخواهد رسيد. فرزدق گفت آري خداي تو را به آنچه دوست داري برساند و از آنچه مي ترسي حفظ كند، آنگاه فرزدق مسائلي راجع به حج و غير آن از امام پرسيد و جواب شنيد و خداحافظي كردند و از هم جدا

( صفحه 88)

شدند.

شنونده ي محترم! در آنچه امام عليه السلام به فرزدق گفت بايد بيشتر دقت نظر بكار برد، امام مي خواهد بگويد من از آن مردمي نيستم كه در پي مقصدي مي روند و براي رسيدن به آن سعي و تلاش مي كنند آنگاه شايد به مقصد خود رسيدند و شايد هم از آن بازمانند، مرا هدفي است كه هرچه پيش آيد و اوضاع به هر صورتي درآيد و هر كه غاĘȠيا مغلوب باشد من به هدف خود خواهم رسيد، كسي كه براي تحصيل مال و ثروت پي كسب و تجارت مي رود، كسي كه براي رسيدن به جاه و مقام تلاش مي كند، كسي كه براي درمان شدن بيماري خود يا سالم شدن بيمار خود پيش پزشك مي رود، كسي كه براي مغلوب كردن

حريف خود قدم بر ميدان مبارزه مي گذارد، كسي كه براي كسب شهرت و آبرو پيش مردم كار نيك يا كار نيك نما انجام مي دهد، اينان ممكن است به مقصود خود برسند و ممكن است از هرگونه تلاش و كوشش براي رسيدن به مقصود كمتر نتيجه اي بدست نياورند، نه هرچه انسان بخواهد و آرزو كند به آن مي رسد، چه بسا كه وزش بادهاي حوادث در خلاف جهت ميل كشتيهاي آرزوها جريان يابد، حال غالب مردم اينطور است، پس مقصود هرچه باشد مي روند و سعي و كوشش خود را در راه رسيدن به آن بكار مي برند، گاه شاهد مقصود را در آغوش مي كشند و گاه نه تنها به مقصود خود نمي رسند بلكه مال و زندگي و احياناً جان خود را از دست مي دهند، بي آنكه در عوض چيزي هم بدست آورده باشند.

امام مي گويد: من از اين مردم نيستم و آينده به هر صورتي درآيد و قيافه ي سياسي عراق هم هرچه باشد من به هدف خود خواهم رسيد، چه اين قيام را جز به منظور انجام وظيفه اي كه خداي در چنين وضعي بر عهده ي مثل من نهاده است انجام نمي دهم و منظور نه آنست كه خليفه شوم و مقصود نه آنست كه بر مسلمانان حكومت كنم، اگر پيروز شدم در راه انجام وظيفه است و سزاوار خواهد بود و اگر دشمن من پيش برد باز هم وظيفه ي خويش را انجام داده ام و جز اين هم مقصودي و مقصدي در كار نهضت من نبوده است.

راستي براي رجال حق و مرداني كه انگيزه ي مادي ندارند و هرگونه جهاد و مبارزه اي را براي خدا و از نظر اداي تكليف دنبال مي كنند چه فرق

مي كند كه غالب

( صفحه 89)

شوند يا مغلوب و اين تعبير هم از نارسائي الفاظ و عبارات است وگرنه لغت مغلوبيت در قاموس رجال حق وجود ندارد، عين همين مطلب را كه امام عليه السلام در راه عراق به اين صورت به فرزدق گفت و فرمود كه اگر ما پيش رفت خدا را سپاسگزار خواهيم بود و اگر قضاي الهي شكست ما را پيش كشيد و راه پيروزي را به روي ما بست باز چون با حسن نيت و تقواي سريرت قدم در اين راه نهاده ايم از ميان نخواهيم رفت و هر چند ممكنست كشته شويم اما نخواهيم مرد، چه بسيار فرق است ميان شهادت و كشته شدن در راه حق و در طريق امر به معروف و نهي از منكر، با مردن و از ميان رفتن.

عين اين مطلب را امام در روز عاشورا ضمن يكي از خطبه هاي خود به مردم كوفه فرمود و با خواندن اشعار فروة بن ميسك مرادي صحابي اشاره كرد كه اگر كساني دوست يا دشمن گمان كرده اند امروز روز مرگ و شكست و نابودي ماست بس در اشتباهند و تعبير صحيح آن است كه امروز روز شهادت ماست آنهم شهادتي كه مقدمه ي زندگي جاويد ما خواهد بود.

ابن طاووس مي نويسد كه چون بُرَيرُ بن خُضَير هَمْداني مردم را موعظه كرد، پند داد و سخن او را نشنيدند و از موعظه هاي او بهره مند نگشتند امام خود بر شتر خويش سوار شد و از آنها خواست تا خاموش شوند و چون خاموش شدند و گوش فراداشتند خدا را حمد و ثنا گفت و چنانكه شايسته بود او را ستود و بر محمد و فرشتگان و پيامبران

و فرستادگان خدا درود فرستاد و داد سخن داد، پس گفت: هلاكت و افسوس باد شما را اي مردم كه ما را فريب داديد و به فريادرسي خود خوانديد و ما هم بشتاب براي فريادرسي شما بپا خاستيم، همان شمشيري كه ما بدست شما داده ايم بروي ما كشيديد و همان آتشي را كه ما براي نابود ساختن دشمن خود و شما روشن كرده بوديم بر ما ب افروختيد، آنگاه به همراهي دشمنان خود با دوستان و خيرخواهان خود به جنگ پرداختيد، بي آنكه در ميان شما دادي داده باشند يا به آينده ي آنها اميدوار باشيد واي بر شما مردم! چرا آنگاه كه هنوز شمشيرها در نيام و دلها آرام بود و تصميمي قطعي نگرفته بوديد دست از ما برنداشتيد و چرا با شتابزدگي چون ملخهاي تازه پر درآورده به پرواز درآمديد و مانند پروانگان در آتش فتنه فروريختيد، نسيم رحمت به شما نرسد اي فرومايگان و اي پست مردان كه قرآن را بدور انداخته ايد. و كلمات را تحريف

( صفحه 90)

كرده ايد، اي طرفداران گناهان و اي ياران شيطان و اي كساني كه سنتهاي پيغمبران را محو و نابود ساخته ايد آيا به ياري بيدادگران برخاسته و از نصرت ما دست كشيده ايد. به خدا قسم دير زماني است كه شما بي وفا بوده ايد ريشه هاي شما از آن آب خورده و شاخه هاي شما از آن نيرو گرفته است و ناپاكترين ميوه اي گلوگير بار آمده ايد كه دوست و خيرخواه شما را از شما بهره اي نيست، اما به كام دشمن گوارا فرومي رويد. تعبير در گلوي دوست گير كردن كنايه از آن است كه وعده ي نصرت و فداكاري مي دهيد و دم از جان نثاري و مردانگي

مي زنيد و چون روز امتحان و ميدان كارزار پيش آيد نه تنها از شما فايده اي نيست بلكه چون لقمه اي گلوگير دست تعدي و بيداد شما گلوي دوست را مي فشارد و زندگي او را تهديد مي كند؛ سپس امام فرمود بدانيد»الا و ان الدعي ابن الدعي قد ركز بين اثنتين بين السلة والذلة و هيهات منا الذلة يأبي اللَّه ذلك لنا و رسوله و المؤمنون و حجور طابت و طهرت انوف حمية و نفوس ابية من ان نؤثر طاعة اللئام علي مصارع الكرام، الا و اني زاحف بهداه الاسرة مع قلة العدد و خذلة الناصر«.

بدانيد مردم كوفه كه اين مرد پدر ناشناخته)يعني عبيداللَّه(پسر آن مرد پدر ناشناخته)يعني زياد(مرا در اختيار يكي از دو راه ناگزير ساخته است يا آنكه شمشيرها از نيام كشيده شود، يعني جنگ سختي به راه افتد و كار به شهادت و جانبازي كشد، يا من تن به خواري و زبوني دهم و تسليم اراده ي وي گردم تا هرچه بخواهد درباره ي من انجام دهد، اما خواري و زبوني از ما به دور است خدا راضي نيست كه ما خوار و زبون گرديم، پيغمبر و مردان با ايمان تن به خواري و بيچارگي نمي دهند، دامنهاي پاك مادران كه در آنها تربيت يافته ايم و جوانان با غيرت و رادمردان زور نشنو كه تا راه مرگ و شهادت بروي آنان باز است از راه فرومايگان و بيچارگان نخواهند رفت، نيز رضا به خواري و ذلت ما نمي دهند، اكنون اگر چه ياران وفادار من كم اند و ديگران دست از ياري من برداشته اند باز هم جز راه جنگ را نمي توانم پذيرفت و جز از طرق شهادت نمي توانم رفت. اينجا

است كه امام عليه السلام اشعار فروة بن مسيك مرادي را كه نمودار يك دنيا عظمت و آرامش روحي و قدرت معنوي است مي خواند:

فَإن نَهْزِمْ فَهَزامُونَ قِدْماً

وَ اِنْ نَعلِبْ فَغَيرُ مُغلَّبينا

( صفحه 91)

اگر امروز پيروزي بدست ما افتاد از قديم چنين بوده است و اگر هم با شكست روبرو شديم باز غلبه و پيروزي براي ما است و حق در هر قيافه اي باشد چه غالب و چه مغلوب پيروز است.

وَ ما اِنْ طِبَّنا جُبْن وَلكِن

مَنايانا وَ دَولَةُ آخَرِينا

ما با قدم شجاعت و مردانگي به اين راه مي رويم و با ترس و كم دلي خو نگرفته ايم اما اگر مقدر چنان باشد كه ما به شهادت برسيم و ديگران به دولت رسند چه مي شود كرد.

اِذا مَا المَوْتُ رفع عَنْ اُناسٍ

كَلا كِلُهُ اَناخَ بِآخَرينا

رسم روزگار همين است آنگاه كه مرگ از حمله به مردمي بازگردد و از پامال ساختن آنها فارغ شود، حمله ي ديگري را آغاز مي كند و جمع ديگري را لگدكوب مي سازد.

فَاَفْني ذلِكُمْ سَرَواتِ قَوْمي

كَما اَفْني القُرُونَ الأوَّلِينا

تركتاز اجل چنانكه قرنهاي گذشته را نابود ساخت رادمردان بني هاشم را امروز به سوي مرگ مي كشاند.

فَلَو خَلَد الْمُلُوكُ اِذاً خَلَدنا

وَلَوْ بَقِي الْكِرامُ اِذاً بَقِينا

اگر پادشاهان جهان جاويد بودند ما هم كه پادشاه ملك و ملكوتيم جاويد بوديم و اگر مردان با فضيلت و مردان بزرگوار دنيا زنده مي ماندند ما هم كه اساس بزرگواري و عنصر فضيلت هستيم زنده مي مانديم.

فَقُلْ لِلشَّامِتينَ بِنا اَفِيقُوا

سَيلْقَي الشَّامِتُونَ كَما لَقِينا

به مردمي كه امروز ما را بر گرفتاري و مصيبت شماتت مي كنند بگو: بزودي روز گرفتاري شما نيز مي رسد و دست روزگار جامهاي تلخ مصائب را به كام شما نيز فروخواهد ريخت.

امام عليه السلام با اين روح سرشار از

عظمت و تصميم و اخلاص و ايمان از مكه رهسپار عراق شد و نيك مي دانست كه چه مي كند و كجا مي رود و پايان كار به كجا خواهد كشيد، اما ديگران و حتي خويشان و نزديكان و ارادتمندان امام تنها نگراني آنها اين بود كه مبادا در اين سفر اوضاع مساعد نامساعد شود و كار امام به شهادت منتهي

( صفحه 92)

گردد، امام براي شهادت مي رفت اما دوستان و بستگان مي گفتند آقا مرو كه مي ترسيم خدا نكرده كشته شوي.

از جمله عبداللَّه جعفر برادرزاده و داماد اميرالمؤمنين عليه السلام پس از حركت امام از مكه پسران خود عون و محمد را فرستاد و بوسيله ي نامه هايي به امام تقديم داشت و در آن نامه امام را قسم داد كه بازگردد، و نوشت كه مي ترسم كه خود و جوانانت به شهادت برسيد و اگر تو امروز كشته شوي، روشني زمين از ميان مي رود، چه مردم بوسيله ي تو به راه مي آيند و مردمان با ايمان به تو اميد دارند، پس شتاب مفرما كه من خودم در پي نامه ام مي آيم، آنگاه عبداللَّه بن جعفر با برادر حاكم مكه كه حامل نامه اي از برادر خود عمرو بن سعيد براي امام بود و در آن نامه امام را با عهد و پيمان خاطر جمع كرده بود كه با اطمينان خاطر به مكه بازگردد، رهسپار شدند و هر دو به خدمت امام رسيدند و نامه ي حاكم مكه را هم تقديم داشتند در بازگشتن امام اصرار ورزيدند.

اما امام در پاسخ آنها گفت: من جد خود رسول خدا را به خواب ديده ام و او مرا فرموده است تا به اين راه بروم. گفتند: چه خواب ديده اي؟ فرمود خواب

خود را به كسي نگفته ام و تا زنده باشم به كسي نخواهم گفت، عبداللَّه بن جعفر از بازگشتن امام نااميد شد، اما فرزندان خود عون و محمد را كه هر دوشان روز عاشورا به شهادت رسيده اند دستور داد تا در خدمت امام رهسپار عراق باشند.

امام همچنين با شتاب به سوي عراق پيش مي رفت تا نزديك كوفه رسيد و از آنجا نامه اي به اهل كوفه نوشت و آن را با قيس بن مسهر صيداوي فرستاد اما هنوز خبر شهادت مسلم بن عقيل به امام نرسيده بود، در اين نامه امام به كوفيان نوشت كه نامه ي مسلم به من رسيد و از بيعت و حسن نيت شما و هماهنگي شما در راه ياري ما و طلب حق خبر يافتم و از خدا خواهانيم كه نيكي خود را از ما دريغ ندارد و شما را بر اين حسن نيت و تصميم قاطع اجري عظيم عنايت كند، من هم روز سه شنبه هشتم ذيحجه يعني روز ترويه از مكه به سوي شما رهسپار شده ام، هرگاه فرستاده ي من بكوفه رسيد در كار خويش هرچه بيشتر شتاب ورزيد و تلاش و كوشش كنيد، اگر خدا بخواهد در همين روزها بر شما وارد مي شوم.

( صفحه 93)

قيس نامه ي امام را گرفت و به راه افتاد ولي در نزديكي كوفه دستگير شد و او را نزد ابن زياد بردند، ابن زياد وي را گفت كه بايد منبر بروي و حسين بن علي را دشنام دهي، قيس بالاي منبر رفت و خدا را سپاس و ستايش گفت و سپس گفت اي مردم بدانيد كه حسين بن علي بهترين خلق خدا و فرزند فاطمه دختر پيغمبر شما است و

من هم فرستاده ي اويم، به ياري او برخيزيد، آنگاه بر عبيداللَّه و پدرش لعنت فرستاد و بر علي ابن ابي طالب درود فرستاد، عبيداللَّه گفت تا او را از بالاي بام درانداختند و استخوانهاي او درهم شكست.

امام عليه السلام همچنان رو بكوفه پيش مي رفت تا در سر منزل زرود از شهادت مسلم و هاني خبر يافت و فرمود»انا للَّه و انا اليه راجعون«و مكرر مي گفت رحمت خدا بر آن دو باد، و در منزل عذيب الهجانات خبر شهادت قيس بن مسهر به عرض امام عليه السلام رسيد و امام بر وي رحمت فرستاد و دعا كرد كه خدايش در بهشت جاي دهد، در منزل زباله مردم را از خبر شهادت مسلم و هاني و اوضاع كوفه با خبر ساخت و فرمود شيعيان ما دست از ياري برداشته اند هر كه خواهد راه خود را در پيش گيرد و برود، اينجا بود كه بيشتر همراهان امام پراكنده شدند و اندكي با امام باقي ماندند به روايت محمد بن جرير طبري مفسر و مورخ و فقيه معروف اسلامي در كتاب تاريخ معروفش تاريخ الامم والملوك: امام عليه السلام در منزل ذي حُسُم خطبه اي خواند و سخنراني كوتاهي ايراد كرد و صريحتر از آنچه تاكنون گفته انگيزه ي قيام خود را بيان كرد آمادگي خود را براي شهادت اعلام داشت و در آن خطبه چنين گفت:

»اما بعد انه قد نزل من الأمر ما قد ترون و ان الدنيا قد تغيرت و تنكرت و ادبر معروفها و استمرت حذاء، فلم يبق منها الصبابة كصبابة الإناء و خسيس عيش كالمرعي الوبيل«.

كار ما به اينجا كشيده است كه مي بينيد. قيافه ي دنيا دگرگون شده و آغاز ناشناسي و

بي مهري كرده است و نيكي آن رو به زوال است، دنيا با شتاب مي گذرد و جز اندكي ناچيز و جز زندگي پست و كم ارزشي از آن باقي نمانده است، دنياي امروز درست مانند چراگاهي است كه جز گياه زيان بخش و بيماركننده در آن چيزي نمي رويد.

امام چرا اينهمه از دنياي آن روز و زندگي در آن شرائط بدگوئي كرد و چرا اين همه

( صفحه 94)

گله مند و اسفناك بود، خودش در جمله ي بعد سر مطلب را بيان مي كند هيچ سخن از گراني زندگي يا نيامدن باران و حتي نبودن امنيت و آسايش در ميان نيست و آنچه زندگي را بر امام عليه السلام ناگوار و غير قابل تحمل ساخته است غير آن چيزهائي است كه غالباً زندگي را بر مردم ناگوار و ناپسند مي سازد، درست توجه كنيد اينجا جائي است كه طليعه ي دشمن رسيده است و امام عليه السلام در خطر محاصره ي لشكريان عراق قرار مي گيرد و ناچار مردمي چنين فكر مي كنند كه اي كاش امام حسين عليه السلام اين كار را نكرده بود و قدم در اين راه ننهاده بود، و شايد برخي از كوته نظران تصور مي كردند كه خود امام هم اينطور فكر مي كند و از آنچه كرده است و پيش آمده است پشيمان است، در اينجا لازم بود كه امام قدري پرده از روي انگيزه ي قيام خود برگيرد و آنچه زندگي را بر وي ناگوار و دشوار و ناپسند ساخته است با تعبيري صريحتر و روشن تر گفته شود براي همين است كه در اين خطبه ي كوتاه پس از آنچه نقل شد چنين گفت:»الا ترون ان الحق لايعمل به و أن الباطل لا يتناهي عنه«يعني وضع موجود مسلمانان اينطور

است كه به حق عمل نمي شود و باطل را رها نمي كنند و اكنون كه وضع امت اسلامي به اين صورت درآمده است بر شخصيتي آماده و لايق و فداكار مانند من كه فرزند رسول خدايم و ذخيره ي چنين روزي، لازم و واجب است كه قيام كنم، مگر نمي بينيد و به عبارت ديگر چرا از من مي پرسيد كه چرا تسليم نمي شوي و چرا بيعت نمي كني و چرا اين حكومت اسلامي موجود را به رسميت نمي شناسي و چرا فرزندزاده ي ابوسفيان را به عنوان رهبر و قائد و امام ملت مسلمان جهان نمي شناسي؟ مگر نمي دانيد كه جاي اين پرسش باقي نمانده است، مگر وضع موجود مسلمانان را نمي بينيد مگر نمي بينيد كه مردم به حق عمل نمي كنند، ظاهراً نه مراد امام آن باشد كه مردم مثلاً دروغ مي گويند، يا مردم در مجالس انس خود غيبت مي كنند، يا بعضي مردم صبح خوابيده اند و نماز آنها قضا مي شود، اينها نيست اين معصيتها هميشه در بين مردم كم و بيش بوده است، گويا امام مي خواهد بگويد: مگر نمي بينيد كه چرخ امامت و پيشوائي و رهبري مسلمانان بر مدار خلافت و جانشيني و تأسي به رسول خدا (ص) نمي چرخد و از مسير و جريان طبيعي خود كه مي بايست بر مبناي طرفداري از حق و عدالت استوار باشد منحرف گشته است، بلكه خلافت بر

( صفحه 95)

مدار ستمگري و آزاد گذاشتن ستمكاران و بلكه تشويق آنان گردش مي كند، آنگاه فرمود»ليرغب المؤمن في لقاء اللَّه محقاً، فإني لا اري الموت الّا سعادة و لا الحياة مع الظالمين الا برما«بايد در چنين وضعي مرد با ايمان آرزومند مرگ باشد، و اين وضع اسفناك مؤمن را عاشق شهادت

و لقاي پروردگار مي سازد، در خطبه ي مسجدالحرام سخن از مرگ و شهادت بود، سخن از جانبازي و فداكاري بود، اينجا هم سخن از شهادت است و دلسردي از زندگي، فرمود زندگي با ستمكاران را جز خستگي و ناراحتي و ملال ثمري نيست.

آنچه را كه امام عليه السلام در اينجا بإجمال گفت در موقع برخورد با حر بن يزيد رياحي كه براي دستگيري امام با هزار سوار از كوفه رسيد تفصيل بيشتري داد و وضع موجود آن روز را بيشتر تشريح كرد روز اول محرم سال هجري امام عليه السلام با حر و اصحاب او روبرو شد و پس از آنكه ياران و همراهان تشنه ي وي را سيراب كرد و وقت نماز ظهر درآمد و حجاج بن مسروق جعفي كه از شهداي بزرگوار روز عاشورا است به امر امام عليه السلام اذان گفت، امام از خيمه بيرون آمد و بعد از اذان و پيش از اقامه براي آنان صحبت كرد و پس از حمد و ثناي پروردگار چنين گفت:»ايها الناس اني لم آتكم حتي اتتني كتبكم و قدمت علي رسلكم ان اقدم علينا فإنه ليس لنا امام لعل اللَّه ان يجمعنا بك علي الهدي والحق، فإن كنتم علي ذلك فقد جئتكم فاعطوني ما اطمئن اليه من عهودكم و مواثيقكم و ان لم تفعلوا و كنتم لمقدمي كارهين انصرفت عنكم الي المكان الذي جئت منه اليكم، فسكتوا عنه و لم يتكلم احد منهم بكلمة«اي مردم عذر من نزد خدا و شما مسلمانان كوفه اين است كه من بي جهت رهسپار عراق نشدم بلكه فرستادگان شما نزد من آمدند و در نامه هاي خود نوشته بوديد كه ما را امامي نيست پس بسوي

ما رهسپار باشيد كه خدا بوسيله ي تو ما را به راه آورد، اكنون آمده ام اگر حاضريد كه مرا با تجديد عهد و پيمان خود مطمئن سازيد به شهر شما مي آيم و اگر اين كار را نمي كنيد و يا از آمدن من ناراحت و نگران هستيد به همانجائي كه از آنجا آمده ام بازمي گردم، حر و اصحاب او هيچگونه جوابي به امام ندادند.

حجاج به امر امام اقامه ي نماز گفت و هر دو سپاه با امام نماز جماعت خواندند و پس از استراحت و رسيدن وقت نماز عصر را هم به همان ترتيب به جماعت خواندند،

( صفحه 96)

و بعد از نماز امام عليه السلام ديگر بار براي اصحاب حر صحبت كرد و چنين فرمود»اما بعد ايها الناس فإنكم ان تتقو اللَّه و تعرفوا الحق لاهله يكن ارضا عنكم و نحن اهل بيت محمدٍ عليهم السلام اولي بولاية هذا الأمر عليكم من هؤلاء المدعين ما ليس لهم والسائرين فيكم بالجور والعدوان و ان ابيتم الّا الكراهة لنا والجهل بحقنا و كان رأيكم الان غير ما اتتني به كتبكم و قدمت علي به رسلكم انصرف عنكم«.

اي مردم اگر از خدا حساب بريد و مردمي با تقوي باشيد و حق را مال اهل حق بدانيد يعني حق خلافت اسلامي را مال مردان معصوم و امامان بر حق بدانيد اين كار بيشتر خدا را از شما خشنود مي سازد)در اينجا هم مراد حضرت از اين حق آن نيست كه مثلاً ديوار خانه ي همسايه را در موقع بنائي نتراشيد يا نوبت اتوبوس را از آن مسافر مقدم بر خود نگيريد، مراد امام آن حقي است كه تمام حقها بر آن استوار است و اگر محفوظ بماند هر

حقي محفوظ مانده و اگر از ميان برود حقوق ديگر هم پايمال مي شود، يعني حق امامت و حق رهبري مسلمانان جهان(پس گفت ما خاندان پيغمبر سزاوارتريم كه بر شما حكومت كنيم و زمامدار دين و دنياي شما باشيم از اينان كه امروز بر سر كارند و مردمي زور گويند و مقامي بس مقدس و بس حساس را مدعي شده اند كه اهل آن نيستند، اينان كه در ميان شما ستم و بيداد مي كنند و نمي توان چنين مردمي را جانشينان پيغمبر و امامان مسلمانان و نگهبانان دين مبين اسلام و حافظ قرآن مجيد شناخت.

حر بن يزيد رياحي در پاسخ اين سخنان امام عرض كرد به خدا قسم كه من از اين نامه ها فرستاده ها بي اطلاعم، امام به عقبة بن سمعان كه روز عاشورا اسير شد و سپس آزاد گرديد فرمود تا نامه هاي مردم كوفه را نزد حر و ياران وي فروريخت، باز هم حر گفت ما نامه اي ننوشته ايم و دست او تو برنمي داريم تا تو را نزد ابن زياد ببريم، امام فرمود مرگ از اين كار به تو نزديكتر است، امام عليه السلام با ياران خود و حر با ياران خود سوار شدند و راهي را كه نه راه مدينه بود و نه راه كوفه در پيش گرفتند، در اين ميان كه اگر جنگ كردي كشته مي شوي، امام برآشفت و فرمود آيا مرا به مرگ تهديد مي كني. مگر با كشتن من آسوده خواهيد شد، سخن من در اينجا همان است كه آن مرد

( صفحه 97)

اوسي گفت او مي خواست رسول خدا را نصرت كند اما پسرعموي او، وي را از كشتن بيم داد و گفت كجا مي روي كه كشته خواهي شد

مرد اوسي در پاسخ پسرعموي خود گفت:

سأمضي و ما بالموت عارعلي الفتي

اذا مانوي حقا و جاهد مسلما

و آسي الرجال الصالحين بنفسه

و فارق مثبورا و باعد مجرما

فإن عشت لم اندم و ان مت لم ألم

كفي بك ذلا أن تعيش و ترغما

يعني من از اين راه مي روم و جوانمرد را از مردن با سرافرازي ننگ نيست، جوانمردي كه داراي حسن نيت باشد و در راه جهاد، روح اسلام را از دست ندهد و جان خود را در راه ياري و همراهي با مردان نيك دريغ ندارد و از فرومايگان كناره گيري كند و با نابكاران به يك راه نرود، در اين صورت اگر زنده بمانم پشيماني نخواهم داشت و اگر در اين راه جان سپردم ملامتي بر من نخواهد بود، در زبوني و فرومايگي آدمي همين بس كه زنده باشد و خواري بكشد.

امام عليه السلام و حر بن يزيد رياحي با ياران خود به منزل بيضه رسيدند در اينجا هم امام براي آنان صحبت كرد و بيش روشن ساخت كه من در اين موقع تكليفي دارم و بايد آن را انجام دهم و جز حساب انجام وظيفه چيزي نيست، مضمون اين خطبه اين است كه يزيد خليفه اي است جابر و بيدادگر كه حرامهاي خدا را حلال مي شمارد و عهد و پيمان خدا را مي شكند و با سنت رسول خدا مخالفت مي ورزد، و در ميان بندگان خدا راه و رسم گناه و ستمگري را در پيش گرفته است. و رسول خدا فرموده است كه در چنين وضعي با چنين وضعي خليفه اي هركس با رفتار و گفتار خود او را بازندارد و از روش نكوهيده ي او جلوگيري نكند بر خدا لازم

است كه چنين كسي را با آن خليفه ي بيدادگر به يك جا برد.

اين همان مطلبي است كه در قرآن مجيد به آن اشاره مي شود.»و جعلنا منهم ائمة يدعون الي النار«برخي امامان و پيشوايان پيروان خود را بسوي آتش رهبري مي كنند، يعني همه ي پيشوايان و رهبران اتباع خود را بسوي بهشت نمي برند بعضي از امامان و زمامداران رهبران امت و ملت خويشند بسوي بهشت و سعادت، آن هم بهشت به معني عام يعني پيشرفت و خوشبختي و اوج و عظمت در دنيا و آخرت، اما بحكم قرآن

( صفحه 98)

و تجربه ي تاريخ برخي امامان كه يزيد يكي از آنها است مأمورين خود را بسوي آتش و عذاب و سقوط حتمي در دنيا و آخرت مي كشانند.

سپس امام توضيح بيشتري داد و وضع موجود آن روز را كه سال شصتم هجرت بود تشريح كرد و گفت بدانيد كه اينان يعني كارگردانان دستگاه خلافت بني اميه دنبال پيروي شيطان مي روند و فرمان او را مي برند، و از اطاعت شيطان جدا نمي شوند و به همان نسبت از دائره ي اطاعت خدا بيرون رفته اند، و از خداي متعال حرف شنوي ندارند، آشكارا دست به تبهكاري گشوده اند، حدود الهي را تعطيل كرده اند، مال مسلمانان را به خود اختصاص داده اند، يعني پولي كه در صندوق دارائي مسلمين جمع آوري مي شود و بايد در راه رفاه و آسايش مسلمانان به مصرف برسد و در طريق زندگي مردم گشايش ايجاد كند، مال مردم بودجه ي مردم، آنچه را كه بايد به مصرف مصالح و منافع و رفع مشكلات زندگي و تأمين سلامت و سعادت مردم برسد آنها را به خود اختصاص داده اند و حلال خدا را حرام شمرده اند، و حرام

خدا را حلال دانسته اند حالا كه اينان چنين وضعي به وجود آورده اند و رسول خدا هم چنان دستوري داده است از من كه حسين بن علي هستم، فرزند فاطمه ام، اهل آيه ي تطهيرم، اهل آيه ي مباهله ام شاگرد اميرالمؤمنين و فرزند اويم چه كسي سزاوارتر است كه اين وضع را عوض كند و اين موجبات سقوط امت اسلامي را از ميان بردارد.

راستي چه كسي مي توانست كار حسين بن علي عليه السلام را انجام دهد؟ و چه كسي مي توانست ياراني مثل ياران او بدست آورد؟ چه كسي مي توانست جاي او را در اين قيام بگيرد؟

ابن عباس مردي است بزرگ و دانشمند و مفسر بزرگوار قرآن مجيد و از بزرگان اصحاب رسول خدا و عموزاده ي او، اما كار حسين بن علي از او ساخته نيست، محمد بن حنفيه برادر امام و فرزند علي بن ابيطالب است، اما مرد اين قيام نيست، حبيب بن مظهر اسدي مردي است صحابي اما كار امام حسين را نمي تواند انجام دهد، مسلم بن عوسجه همين طور، هاني بن عروه مرادي همينطور، پسر عموي امام حسين يعني مسلم بن عقيل، برادر بزرگوار و ارجمندش عباس بن اميرالمؤمنين، فرزند عزيز، شجاع و با ايمانش علي بن الحسين اينان هم مردان بي نظير بزرگواري هستند كه مي توانند در

( صفحه 99)

راه اين نهضت عميق و عظيم اسلامي با فداكاري و جانبازي حيرت انگيزي با امام همكاري كنند، اما هيچ يك از اينان با همه ي بزرگي و بزرگواري و شخصيت نمي تواند نقطه ي مركزي و كانون اين قيام مقدس باشند، هسته ي مركزي و نيروي معنوي اين جنبش خدائي در كانون شخصيت امام عليه السلام نهفته بود و همان نيروي معنوي بود كه تا آخرين مرحله ي اين

قيام را رهبري كرد و حتي بازماندگان خود را براي رهبري آن تا آخرين مرحله ي اسيري آماده ساخت.

سپس امام فرمود نوشته ها و فرستادگان شما رسيد و از بيعت و پايداري شما در راه حق حكايت مي كرد، نوشته بوديد كه دست از ياري من هرچه پيش آيد برنخواهيد داشت و مرا تسليم دشمن نخواهيد كرد، اكنون اگر بيعت و تصميم خود را به پاي بريد و از آنچه به من نوشته ايد كه دست از ياري من برنداريد برنگرديد، به خوشبختي و سعادت خواهيد رسيد، چه من فرزند علي و فرزند فاطمه ام و در راه اين جهاد مقدس خود با شما همراه خواهم بود و زنان و فرزندانم با زنان و فرزندان شما يك سرنوشت خواهند داشت، و شما را هم نمي رسد كه جان خود و زنان و فرزندان با زنان و فرزندان خود را از جان من و زنان و فرزندان من عزيزتر شماريد و در جائي كه من از جان خود و خاندان خود گذشته ام شما جان خود و كسان خود را دريغ داريد.

يعني اكنون كه من در راه امر به معروف و نهي از منكر از شهادت خود و ياران خود و از اسيري زنان و فرزندانم دريغ ندارم و عزيزان خود را همراه آورده ام تا راه عذري براي شما باقي نباشد، شما را نيز وظيفه آن است كه از امام خود پيروي كنيد و در راه خدا مانند او با گذشت و بي دريغ باشيد و كشته شدن و اسير دادن در راه حق را مشكل نگيريد، و از همراهي با امام زمان و فرزند پيغمبر خود بازنمانيد.

با همه ي اينها اگر كوتاهي كرديد و

پيمان خود را برهم زديد و بيعت مرا از گردن خود فرونهاديد به جانم سوگند كه از شما مردم عجيب نيست چه با پدرم علي و برادرم حسن و پسر عمويم مسلم بن عقيل نيز چنين كرديد، فريب خورده كسي است كه بر شما اعتماد كند و به وعده هاي شما مغرور شود. اما بدانيد كه زيان اين كار دامنگير خودتان مي شود، و نصيب سعادت خود را از دست مي دهيد، و بهره ي خوشبختي خود را از ميان مي بريد هر كه پيمان شكني كند زيان آن به خودش مي رسد

( صفحه 100)

و زود است كه خدا مرا از شما بي نياز كند.

اين خطبه را امام عليه السلام در مقابل هزار نفر اصحاب حرّ ايراد كرد و گوشهاي اين جمعيت آن را شنيد اما فقط يك دل بود كه آن را پذيرفت و تحت تأثير سخن قرار گرفت و چند روز بعد نشان داد كه اين درس امام را خوب فهميده و دريافته است و آن يك نفر خود حر بن يزيد رياحي بود كه صبح عاشورا نزد عمر بن سعد آمد و از او پرسيد كه راستي با حسين بن علي خواهيد جنگيد؟ گفت آري به خدا قسم جنگ مي كنم آن هم جنگ سختي، حر گفت چه مانعي دارد كه يكي از پيشنهادهاي امام را بپذيري گفت اگر به اختيار خود بودم مانعي نداشت و مي پذيرفتم اما ابن زياد به پذيرفتن هيچ كدام از پيشنهادهاي حسين بن علي تن درنمي دهد، اينجا بود كه اين مرد خوش عاقبت در گير و دار خطرناك عقل و نفس قرار گرفت و ناچار بايد تسليم يكي از دو ناحيه ي روحاني و شيطاني مي شد، اما با همان

شعله ي ملكوتي كه سخنان امام در وجودش برافروخته بود بر اهريمن نفس چيره شد و راه خدا را پيش گرفت و گفت:

به خدا قسم به دو راهي بهشت و دوزخ رسيده ام اما به خدا قسم كه هر چند پاره پاره و سوزانده شوم چيزي را بر بهشت ترجيح نخواهم داد، آنگاه راه اردوگاه امام را در پيش گرفت و به گناه خويش اعتراف كرد و از در راستي درآمد و گفت خدا مي داند نمي دانستم كار به اينجا مي كشد اكنون براي توبه كردن آمده ام، اما نمي دانم كه راهي به توبه كردن دارم يا نه؟ امام فرمود آري خدا توبه ات را قبول مي كند و تو را مي آمرزد نام خود را بگو، گفت منم حر بن يزيد امام فرمود:»انت حر كما سمتك امك«يعني تو آزادي چنانكه مادرت تو را حر يعني آزاد ناميده است، تو بخواست خدا در دنيا و آخرت آزادي. اكنون پياده شو و فرود آي، عرض كرد چه بهتر كه ساعتي با اين مردم سواره بجنگم و آخر كار با سرافرازي شهادت پياده شوم. امام فرمود خدا تو را رحمت كند هرچه مي خواهي انجام ده، حر بسوي مردم كوفه برگشت و با همكاران و همقطاران يكساعت پيش خود آغاز سخن كرد و آنان را بر بي وفائي و پيمان شكني ملامت نمو و با سپاهي كه خود پيشرو آن سپاه بوده چنين گفت: اي مردم كوفه خدا مرگتان بدهد و خدا مادران شما را عزادار كند كه اين بنده ي خدا را دعوت كرديد و آنگاه كه دعوت شما را پذيرفت و نزد شما آمد دست از ياري وي بازداشتيد، شما كه روزي

( صفحه 101)

وعده مي داديد كه در

راه وي از جان خود خواهيد گذشت. امروز پيرامون او را گرفته ايد و شمشيرها روي او كشيده ايد تا او را بكشيد! او را محاصره كرده ايد و راه نفس كشيدن را بر وي بسته ايد و از هر طرف او را در فشار قرار داده آيند، و نمي گذاريد كه به سرزمينهاي پهناور خدا روي آورد و خود و خاندانش در امان باشند! او را مانند اسيري گرفتار ساخته ايد و بيچاره اش كرده ايد، آب جاري رودخانه ي فرات را كه مسلمان و نامسلمان از آن مي نوشند و جانوران صحرائي عراق در آن آب تني مي كنند بروي او و زنان و كودكان و يارانش بسته ايد، و هم اكنون تشنگي آنان را از پاي درآورده است، بعد از رسول خدا با فرزندان وي چه بد رفتار كرديد، اگر امروز در اين ساعت پشيمان نگرديد و از تصميم كشتن وي منصرف نشويد خدا در تشنگي قيامت سيرابتان نكند.

اين بود سخنان آن مرد سعادتمند و خوش عاقبتي كه روزي سر راه بر امام زمان خويش گرفت و زنان و فرزندان او را بيمناك و هراسان ساخت، و به دستورات ابن زياد در بياباني دور از آبادي و جمعيت وي را فرود آورد و از روز دوم تا بامداد دهم محرم در آن بيابان با دشمنان امام همكاري داشت اما در كمتر از ساعتي منقلب شد و تغيير قيافه ي روحي داد و يكباره دل بر شهادت نهاد و چنان شيفته ي حق و فداكاري در راه حق گرديد كه ديگر نمي توانست خود را به انديشه هاي دنيوي و اميد زندگي راضي كند و دست از سعادت ابدي بردارد»اللَّه ولي الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الي النور«.

خدا سرپرست و طرفدار مردم با

ايمان است، و او است كه آنان را از تاريكيها بسوي روشني بيرون مي برد، همان دست غيبي كه بر سينه ي نامحرمان كوفته مي شود و آنان را از حريم قدس شهادت و نيك نامي ابدي مي راند مرداني را از گوشه و كنار به حوزه ي شهادت و فداكاري مي كشاند و حر بن يزيد رياحي پيشتاز سپاه دشمن را در رديف حبيب بن مظهر اسدي و برير بن حضير همداني بلكه در رديف علي بن الحسين و قاسم بن الحسن عليهم السلام و ديگر جوانان هاشمي قرار مي دهد. والسلام علي من اتبع الهدي.

( صفحه 102)

سخنراني 04

سخنراني 04

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمد للَّه رب العالمين باري ء الخلائق اجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبيين أبي القاسم محمد، و آله الطاهرين.

روز پنجشنبه دوم ماه محرم سال شصت و يكم از هجرت امام حسين عليه السلام در يكي از نواحي نينوي بنام كربلا فرود آمد. فرداي آن روز عمر بن سعد بن ابي وقاص زهري با چهار هزار نفر از كوفه رسيد و در مقابل امام جاي گرفت. عمر بن سعد از قريش و از طايفه ي بني زهرة بن كلاب و خويش نزديك حضرت آمنه مادر بزرگوار رسول خدا بود. پدرش سعد بن ابي وقاص از پنج نفري است كه در آغاز بعثت رسول خدا بوسيله ي آشنايي با ابي بكر به دين اسلام درآمدند، و نام او در تاريخ اسلام و فتوحات اسلامي پرآوازه است، عمر بن سعد كسي نزد امام فرستاد كه چرا به عراق آمده ايد؟ امام در جواب فرمود عراقيان خود مرا با نوشتن نامه خوانده اند اكنون اگر از آمدن من كراهت داريد به همان حجاز بازمي گردم، ابن سعد نامه اي به ابن زياد نوشت و آنچه را امام فرموده بود گزارش

داد، ابن زياد گفت اكنون كه چنگالهاي ما بسوي او بند شده است اميد نجات و بازگشتن به حجاز دارد، ديگر گذشت و راهي براي وي باقي نمانده است، آنگاه به ابن سعد نوشت: نامه ات را خواندم و آنچه را نوشته بودي فهميدم از حسين بن علي بخواه كه خود و همه ي همراهانش براي يزيد بيعت كنند و آنگاه كه بيعت به انجام رسيد ما هم هرچه خواستيم نظر خواهيم داد، پشت سر نامه ي ديگري از ابن زياد رسيد كه آب را به روي حسين و ياران وي ببندد تا قطره اي از آن را ننوشند و عمر بيدرنگ عمرو بن حجاج را به فرماندهي چهار هزار سوار فرستاد كه ميان اباعبداللَّه و

( صفحه 103)

آب فرات حايل شدند و راه آب را بر امام و اصحابش گرفتند، و اين پيشامد سه روز پيش از شهادت امام روي داد، امام عليه السلام از ابن سعد خواست كه با وي ملاقات كند و شبانه در ميان دو سپاه ملاقات كردند و مدتي با هم سخن گفتند، و چون عمر بن سعد به اردوگاه خود بازگشت نامه اي به ابن زياد نوشت كه خدا نائره ي جنگ را خاموش كرد و با هم توافق كرديم و امر امت بخير و صلاح برگزار شد، اكنون حسين بن علي آماده است كه به حجاز بازگردد يا به يكي از مرزهاي اسلامي روانه شود و آنگاه جمله اي را هم به عنوان دروغ مصلحت آميز براي رام كردن ابن زياد نوشت، با رسيدن اين نامه ابن زياد نرم شد و تحت تأثير پيشنهادهاي ابن سعد قرار گرفت، اما شمر بن ذي الجوشن كه حاضر بود گفت اشتباه مي كني اين فرصت را غنيمت شمار و دست از

حسين بن علي كه اكنون بر وي دست يافته اي بر مدار كه ديگر چنين فرصتي بدست نخواهي آورد، ابن زياد گفت راست مي گوئي پس خودت رهسپار كربلا باش و اين نامه را به ابن سعد برسان كه حسين و يارانش بودن شرط تسليم شوند، و آنگاه ايشان را به كوفه فرستد وگرنه با ايشان بجنگد و اگر هم ابن سعد زير بار نرفت و حاضر نشد با حسين ابن علي جنگ كند تو خود فرمانده ي سپاه باش و گردن او را بزن و سرش را براي من بفرست، آنگاه به ابن سعد نوشت كه من تو را نفرستاده ام تا با حسين بن علي مدارا كني، و نزد من از وي شفاعت كني، و راه سلامت و زندگي او را هموار سازي، اكنون ببين اگر خود و يارانش تسليم شدند آنها را نزد من بفرست و اگر امتناع كردند بر آنها حمله كن تا آنان را بكشي و بدنها را مثله كني، يعني گوش و بيني ببري، چه ايشان سزاوار اين كار مي باشند و اگر حسين بن علي كشته شد سينه و پشت او را پايمال ستوران كن چه او مردي ستمگر و ماجراجو و حق شناس است، و مقصودم از اين كار آن نيست كه پس از مرگ صدمه اي به او مي رسد، اما حرفي گفته ام و عهد كرده ام كه اگر او را بكشم لگدكوب اسبها كنم، اكنون اگر به آنچه دستور دادم عمل كردي تو را پاداش مي دهم و اگر به اين كارها تن ندادي از كار ما و سپاه ما بر كنار باش و لشكريان را به شمر بن ذي الجوشن واگذار كه ما به وي دستور داده ايم.

در اين موقع

كه ابن زياد اين فرمان خطرناك را نوشت و به شمر داد، عبداللَّه بن أبي المحمل بن حزام برادرزاده ي ام البنين برخاست و گفت اي امير عمه زاده هايم عباس و

( صفحه 104)

عبداللَّه و جعفر و عثمان پسران علي ابن ابي طالب با برادرشان همراه آمده اند اگر ممكن است براي ايشان امان نامه اي بنويس، گفت بسيار خوب.

راستي اختلاف فكر و تشخيص تا كجا پسردائي ابي الفضل به گمان خود خدمتي بزرگ به عمه زاده هاي خود انجام مي دهد و براي آنان از ابن زياد امان نامه اي مي گيرد، آيا آنها از اين خط امان استفاده كنند يعني برادر و سرور و امام خود را بگذارند و پي زندگي خود بروند؟!.

امام موقعي كه غلام عبداللَّه همين امان نامه را به كربلا آورد و پسران ام النبين را خواست و به آنها گفت دائي زاده ي شما عبداللَّه براي شما امان نامه اي فرستاده- شايد گمان مي كرد، كه چشم پسران ام البنين با اين امان روشن مي شود- اما پسران اميرالمؤمنين عليه السلام همداستان در جواب وي گفتند: سلام ما را به دائي زاده ي ما برسان و به او بگو ما را نيازي به امان ابن زياد نيست»امان اللَّه خير من امان ابن سمية«امان خدا از امان نوه ي سميه بهتر است، و هنگامي هم كه شمر بكربلا رسيد و نامه را به عمر سعد داد، بَينِشان گفتگوئي رد و بدل شد و بالأخره عمر سعد فرمان امير را خود قبول نمود. شمر از نظر خويشاوندي با مادر اين جوانان ايشان را به امان اعلام نمود و جواب شنيد.

آنگاه عمر سعد بر مركب خود سوار شده در مقابل لشكر خود ايستاد و گفت:»يا خيل اللَّه اركبي و بالجنة ابشري«عجب اين جمله از گفته هاي رسول خدا است و در يكي از غزوات

بود كه رسول خدا در مقام دعوت و دفاع از حريم اسلام به اصحاب خود گفت و همين تعبير را ابن سعد در عصر تاسوعا عليه فرزند رسول خدا و جانشين به حق او و عزيزان و فرزندان او بكار برد، گفت»يا خيل اللَّه«اي سواران خدا سوار شويد و بدانيد كه جاي شما بهشت است، در اين موقع امام عليه السلام در جلو خيمه ي خود دست به شمشير گرفته و سر به زانو گذاشته بخواب رفته بود كه ناگاه هياهوي سپاه نزديك شد و زينب كبري سراسيمه نزد برادر دويد و گفت برادر مگر هياهوي سپاه را نمي شنوي كه نزديك رسيده است؟ امام عليه السلام سر از روي زانو برداشت و گفت هم اكنون رسول خدا را بخواب ديدم كه به من گفت تو نزد ما ميائي، زينب با شنيدن اين سخن از برادر لطمه به صورت زد گفت اي واي، امام فرمود: ليس لك الويل

( صفحه 105)

خواهرم واي بر تو نيست آرام باش خدا ترا رحمت كند، در اين موقع عباس بن علي عليهماالسلام رسيد و گزارش نظامي به عرض رسانيد و گفت:»يا اخي قد اتاك القوم«آقا دشمن رسيده است چه بايد كرد امام برخاست و فرمود: يا عباس اركب بنفسي انت برادرم عباس- جانم به قربانت- خود سوار شو بپرس كه چرا در اين موقع حمله كرده اند و چه پيشامدي به تازگي روي داده است؟ عباس با بيست نفر سوار از جمله زهير بن قين و حبيب بن مظهر ا سدي در مقابل سپاه دشمن رفتند و پرسيدند كه سبب حمله ي ناگهاني چيست؟ گفتند دستوري از امير ما رسيده است كه بايد هم اكنون تسليم شويد، يا با شما

جنگ كنيم، عباس گفت شتاب نكنيد تا من خدمت اباعبداللَّه برسم و مطلب را به عرض امام برسانم، همراهان عباس در جلو سپاه دشمن ماندند و ايشان را موعظه مي كردند تا عباس نزد برادر آمد و مطلب را به عرض رسانيد، امام فرمود برگرد و اگر توانستي تا بامداد فردا براي ما مهلت بگير، باشد كه ما امشب براي پروردگار خود نماز بخوانيم و دعا كنيم و در پيشگاه پروردگار آمرزش بخواهيم، خدا مي داند كه من نماز خواندن و قرآن خواندن و زياد دعا كردن و استغفار كردن را دوست دارم.

به هر صورتي بود آن شب را به امام و ياران امام تا بامداد فردا مهلت دادند و امام هم از اين فرصت كوتاه استفاده كرد و خود را براي شهادت آماده ساخت، و ياران خود را بار ديگر امتحان كرد تا اگر كسي تاكنون از عاقبت اين قيام بي خبر مانده است اكنون بداند كه جز شهادت و فداكاري را براي رادمردان از جان گذشته خالي گذارد.

امام چهارم زين العابدين علي بن الحسين عليهماالسلام كه در اين سفر همراه پدر بود، مي گويد هنگامي كه پدرم نزديك شب ياران خود را فراهم ساخت و در انجمن ايشان سخن مي گفت، با اينكه من مريض بودم نزديك وي رفتم تا گفتار وي را بشنوم پس شنيدم كه با ياران خود چنين مي گفت:

)اين خطبه را خطيبي ايراد مي كند كه با كمتر از صد نفر، گرفتار بيش از بيست هزار دشمن شده است و مهلت او هم تا بامداد فردا بيش نيست و نيك مي داند كه مرد تسليم شدن و بيعت كردن و زير بار فرومايگان رفتن نخواهد بود و نيك

مي داند كه

( صفحه 106)

دشمن هم دست از وي برنخواهد داشت و كار وي با دشمن جز با جنگ و نبرد فيصله نخواهد يافت و با اين ترتيب شهادت خود و يارانش بدست مردم عراق كه براي كشتن وي فراهم آمده اند قطعي است، اما با كمال اطمينان روحي و قدرت قلب و آرامش خاطر با ياران خويش سخن مي گويد و به آنان تذكر مي دهد كه فردا روز شهادت است و اصرار مي ورزد كه هريك از شما دست يكي از اهل بيت مرا بگيريد و از اين ورطه بيرون رويد و آنگاه در شهرهاي خود پراكنده شويد تا خدا به شما گشايش دهد. چه اين مردم مرا تعقيب دارند و اگر بر من دست يافتند به ديگري كاري ندارند(. امام خطبه خود را چنين آغاز كرد:

»خدا را به نيكوترين وجهي سپاسگزارم، و در عافيت و گرفتاري او را ستايش مي كنم، خدايا تو را سپاس مي گزارم كه ما را به پيامبري سرافراز كردي، و قرآن را به ما آموختي و ما را در دين و احكام آن فقه و دانا ساختي، و براي ما گوشها و ديده ها و دلها قرار دادي، و ما را از آلودگي شرك بركنار داشتي، پس ما را شكرگزار نعمتهايت قرار داده، راستي كه من اصحابي باوفاتر و بهتر از اصحاب خود و خويشاني نكوكارتر و مهربانتر از خويشان خود نمي شناسم، خدا همه تان را جزاي خير دهد، گمان مي كنم كه روز نبرد ما با اين سپاه رسيده من همه را اذن رفتن دادم و آزاد گذاشتم، همگي بدون منع و حرج راه خود را در پيش گيريد و از اين تاريكي شب استفاده كنيد.

شيخ مفيد

و طبري و ابوالفرج و ابن اثير كه اين خطبه را نقل كرده اند هيچ ننوشته اند كه در اين موقع كسي از اصحاب رفته باشد. رفتنيها پس از رسيدن خبر شهادت مسلم و هاني و قيس بن مسهر و عبداللَّه بن بقطر در همان بين راه متفرق شده بودند و دست غيب، بر سينه ي نامردان زده بود و از حريم قدس أباعبداللَّه عليه السلام دور شده بودند و مورخان بزرگ بعد از خطبه ي شب عاشوراي امام جز اظهار فداكاري و پايداري از ياران امام چيزي ننوشته اند همگي مي نويسند كه چون خطبه ي امام به پايان رسيد و اصرار ورزيد كه مرا تنها بگذاريد و همه تان به سلامت از اين گرفتاري برهيد، پيش از همه ي ياران وي برادران و فرزندان و برادرزادگان امام و پسران عبداللَّه بن جعفر و پيش از همه شان عباس بن اميرالمؤمنين همصدا گفتند چرا برويم براي اينك بعد از تو زنده بمانيم خدا چنان روزي را پيش نياورد كه تو كشته شوي و ما زنده باشيم.

( صفحه 107)

سپس امام عليه السلام رو به فرزندان عقيل كرد و گفت اي فرزندان عقيل شما را همان كشته شدن مسلم بس است شما را آزاد گذاشتم برويد، گفتند سبحان اللَّه مردم چه خواهند گفت اگر ما بزرگ و سرور خود را و بهترين عموزادگان خود را بگذاريم و برويم و همراه ايشان تير و نيزه و شمشيري به كا نبريم و ندانيم كه كار آنها با دشمن به كجا رسيد به خدا قسم چنين كاري نخواهيم كرد بلكه جان و مال خانواده ي خود را در راه خدا و ياري تو مي دهيم و همراه تو مي جنگيم تا ما هم به سرافرازي شهادت

برسيم، زشت باد آن زندگي كه پس از تو بي تو باشد.

آنگاه مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: ما اگر دست از ياري تو برداريم و تو را تنها بگذاريم عذر ما نزد خدا چه خواهد بود؟ به خدا قسم نمي روم و از تو جدا نمي شوم تا نيزه ي خود را در سينه ي دشمنانت بكوبم و تا بتوانم شمشير خود از از خونشان سيراب كنم، و آنگاه كه هيچ سلاحي در دست من نباشد كه با ايشان بجنگم سنگبارانشان كنم، به خدا قسم كه ما دست از تو بر نمي داريم تا خداوند بداند كه در نبودن پيغمبرش حق فرزند او را رعايت كرده ايم، به خدا قسم اگر بدانم كه من كشته مي شوم و سپس زنده مي شوم و آنگاه مرا به آتش مي سوزانند و سپس زنده مي شوم و آخر خاكستر مرا به باد مي دهند و هفتاد مرتبه به اين صورت مي ميرم و زنده مي شوم از تو جدا نخواهم شد تا در راه تو جان دهم و چرا اين كار را نكنم با آنكه يكبار كشته مي شوم و پس از آن براي هميشه سرفراز و سعادتمند و سربلند خواهم بود، چون سخنان مسلم بن عوسجه به پايان رسيد زهير بن قين بجلي برخاست همان مردي كه روزي مخالف اباعبداللَّه بود و در بين راه عراق از امام دوري مي گزيد و نمي خواست كه اصلاً با وي ملاقات كند، اما چه بايد كرد كه خدا مي خواست كه زهير در راه او به همراه امام به شهادت رسد و تا ابد سرفراز باشد و نام نيك افتخارآميز او زينت بخش تاريخ عاشورا شود.

زهير برخاست و گفت به خدا قسم دوست دارم كه كشته

شوم و سپس زنده شوم و آنگاه ديگر بار كشته شوم تا هزار بار و اين وسيله اي باشد كه خدا تو را و جوانان اهل بيت تو را حفظ كند و شما زنده بمانيد.

ديگران هم در اين حدود سخنان ابراز داشتند و امام درباره ي آنان دعاي خير كرد و

( صفحه 108)

به خيمه ي خود بازگشت.

امام چهارم مي گويد: شبي كه پدرم در بامداد آن به شهادت رسيد بيمار بودم و عمه ام زينب از من پرستاري مي كرد در اين حال پدرم در خيمه ي مخصوص خود خلوت كرد و تنها جَوْن بن جَوْن غلام سابق ابوذر غفاري با وي بود و شمشير پدرم را دست كاري مي كرد و اصلاح مي نمود و پدرم مي فرمود:

يا دهراف لك من خليل

كم لك بالاشراق والأصيل

من صاحب و طالب قتيل

والدهر لا يقنع بالبديل

و انما الأمر الي الجليل

و كل حي سالك سبيلي

دو بار يا سه بار شعرها را تكرار كرد و من فهميدم چه مي گويد و بر مراد پدرم وقوف يافتم، مراد اباعبداللَّه از اين اشعار اشاره به پايان رسيدن دنيا و بي وفائي و بي مهري آن بود كه روزي مانند دوستي مهربان به روي انسان مي خندد و و مردمي را فريفته ي قيافه ي مساعد خويش مي سازد چنانكه گوئي هميشه بر وفق مراد خواهد گذشت، اما ناگهان قيافه ي خود را تغيير مي دهد از بي مهري و بي وفائي دم مي زند و كامي را كه روزگاري با شهد خويش شيرين داشته است با شرنگ خود تلخ مي سازد و دوستان و ياراني را كه گمان مي شد هميشه دوست خواهند بود و در اوضاع مساعد دم از ارادتمندي و دوستي و يگانگي مي زدند همه را مي راند، بلكه بسياري از همان دوستار را به صورت دشمناني

خونخوار و جنگجو در مقابل انسان قرار مي دهد. كسي نمي داند كه فردا چه بر سر او خواهد آمد و عزت و قدرت و سلامت را كه به او داده اند كي از او خواهند گرفت: چه كسي بود كه در بازي با روزگار خود را نباخت؟ كدام زورمند بود كه نسيم حوادث تاب و توانش را نساخت؟.

امام عليه السلام ضمن اشعار خود مي گويد كه در بامداد پسين فردا چه مرداني به شهادت مي رسند، حوادث روزگار را مي توان از خود به ديگري حواله كرد و ديگري را به جاي خود در مسير حوادث ايام گذاشت. پايان كار بدست خداست، هر زنده اي بايد اين راه را طي كند، نه تنها من و ياران من امروز با قيافه ي نامساعد روزگار روبرو شده ايم، بلكه دنيا در مقابل هركسي روزي چنان قيافه اي خواهد گرفت.

امام چهارم مي گويد: مقصود پدرم را فهميدم كه از شهادت خويش خبر مي دهد و

( صفحه 109)

گريه راه گلوي مرا گرفت اما خود را ضبط كردم و خاموش ماندم و دانستم كه بلا نازل شده است، اما عمه من زينب همانچه را من شنيدم شنيد و چون آن زن بود و زنان عادتاً رقت قلب دارند و بي تابي مي كنند نتوانست خود را ضبط كند و از جاي برخاست و همچنان بي چادر و روپوش نزد برادر رفت و گفت واي از بي برادري، كاش كه پيش از اين مرده بودم. امروز است كه بي مادر و بي پدر و بي برادر مي شوم، اي جانشين گذشتگان و اي پناه باقي ماندگان، امام خواهرش را نگران و پريشان ديد و فرمود:»يا اخية لا يذهبن بحلمك الشيطان«.

مي توانم بگويم اين گفتار امام درس است براي خواهرش زينب درسي كه او

را براي آينده ي دشوار كوفه و شام آماده مي سازد. درسي كه رهبري اين قيام را پس از شهادت امام تا بازگشتن اهل بيت به مدينه در عهده ي زينب قرار مي دهد، و اين امانت الهي را به او مي سپارد، امام فرمود: خواهر جان مبادا شيطان حلم تو را ببرد، يعني خود را بشناس و از شخصيت خود و ارزشي كه در اين قيام عظيم براي تو قائل شده اند فراموش نكن، كاري كه تو بايد انجام دهي از كاري كه من انجام مي دهم آسانتر نيست و تنها با عظمت روحي و شخصيت و معنويتي كه از تربيتهاي علي و فاطمه كسب نموده اي و از آن پدر و مادر به ميراث برده اي مي تواني اين وظيفه را به انجام رساني، اگر بخواهي امشب با شنيدن اشاره اي به شهادت برادر بي تابي كني و در مقابل يك سخن تأثرانگيز خود را ضبط نكني، كي مي تواني خواهرم ماجراي فردا را ببيني و تحمل كني؟ و در عين حال با شكيبائي و بزرگي روح در بازار كوفه در پايتخت كشور اسلامي يعني دمشق سخنراني كني و ناگفته ها را بگوئي و نهفته ها را آشكار سازي و پرده از روي نيرنگهاي دشمنان اهل بيت برگيري و در مركز خلافت و حكومت آل ابي سفيان مردم را به حقايق امر متوجه سازي ونقشه ي تبليغات نارواي آنها را با يكي دو سخنراني، نقش برآب سازي.

امام اين درس كوتاه و در عين حال پرمعني را به خواهر داد و خودش هم متأثر شد و اشك در چشمان وي حلقه زد و فرمود چه كنم خواهد مي بيني چه وضعي پيش آمده است، مي بيني چه سپاهي براي كشتن من فراهم آمده اند، زينب سخناني تأثرانگيز

گفت و لطمه به صورت زد و گريبان چاك زد و بيهوش افتاد، امام خواهر را به

( صفحه 110)

هوش آورد و با زبان ثبات رأي و استقامت و پايداري را با تفسير بيشتري تكرار كرد و گفت: خواهر جان آرام باش تقوي را از دست مده شكيبايي را فراموش مكن مگر نه آن است كه اهل زمين مي ميرند، اهل آسمانها باقي نمي مانند و هر چيزي مي ميرد به جز خدايي كه مردم را به قدرتش آفريده است و روزي همه ي آنان را زنده مي كند و خود يگانه و نهانست، خواهر جان جد من بهتر از من بود، پدرم بهتر از من بود، مادر و برادرم بهتر از من بودند، و بر هر مسلمان است كه از رسول خدا پيروي كند.

امام بعد از اين گونه تسليتها فرمود: خواهر جان تو را قسم مي دهم و به اين قسم عمل كن در مصيبت من گريبان پاره مكن، روي مخراش، واويلا مگو.

شب عاشورا سپري شد شبي كه ديگر در تاريخ بشريت قابل تكرار نيست. چه شخصيتهائي كه در آن شب در راه خدا تن به شهادت داده بودند و انتظار بامداد را مي كشيدند تا دين خود را نسبت به رسول خدا و اميرالمؤمنين ادا كنند و ديگر قابل تكرار نيستند، روزگار كي تواند چنان شخصيتهائي را دوباره به حضور آورد و شرايطي كه اين شخصيتها در آن شرائط پيدا شده اند و تا آن حد تكامل يافته اند ديگر تكرارپذير نيست، يعني اگر دوباره قرآني نازل شود و پيغمبري به عظمت خاتم انبياء صلي اللَّه عليه و آله و سلم مبعوث شود و پدر و مادري مثل علي و فاطمه موجود آيد

و محيطي مانند محيط زندگي اهل بيت عصمت عليهم السلام فراهم گردد و شرايط پيدايش هفده نفر جوانان بني هاشم كه به گفته ي امامشان در روي زمين براي آنها مانندي نبود، همه اش فراهم شود و موجبات ظهور مرداني مانند حبيب بن مظهر أسدي و ديگر ياران اباعبداللَّه بوجود آيد و علاوه چنان خطري كه در آن تاريخ از ناحيه ي بني اميه براي اسلام بوجود آمده بود اسلام را تهديد كند و از هر جهت اوضاع مساعد و نامساعد با همان وضعيت سال شصت و يك هجرت تكرار شود در اين صورت شب عاشورا و شب يازدهم محرم چنان قابل تكرار خواهد شد.

شب عاشوراي امام و ياران وي به نماز و استغفار و دعا و تفريح سپري شد و بامداد روز پر افتخار آنان فرارسيد، شيخ مفيد در كتاب ارشاد و طبري در تاريخ مي نويسند كه امام عليه السلام بعد از نماز صبح صفوف ياران خود را كه سي و دو نفر سواره و چهل نفر پياده بودند مرتب ساخت زُهَير بن قَين را فرمانده ي ميمنه، و حبيب بن

( صفحه 111)

مُظهر را فرمانده ي ميسره قرار داد، پرچم را هم بدست برادرش عباس سپرد.

عمر بن سعد نيز در بامداد آن روز صفوف لشكر خويش را مرتب ساخت فرماندهي ميمنه را به عمرو بن حجاج زبيدي، فرماندهي ميسره را به شمر بن ذي الجوشن، فرماندهي سوارگان را به عزرة بن قيس احمسي، فرماندهي پيادگان را هم به شبث بن ربعي و پرچم را دست غلام خود داد، امام عليه السلام روز عاشورا چندين بار در مقابل مردم سخن گفت و خطبه خواند اما روز خود را با دعا شروع كرد و پيش از آنكه خطبه اي

بخواند يا با دشمن سخني بگويد صداي خويش را به راز و نياز برداشت و توفيق و هدايت و ارشاد را از خدا مي خواست، دعاي امام و خطبه هاي امام همه اش در نهايت فصاحت و بلاغت و رسائي سخن ايراد شده است، و از روحي آرام و مطمئن و نيرومند كه گوئي همه ي اين سپاه دوستان و ارادتمندان اويند و براي ياري وي فراهم شده اند، حكايت مي كند، با اينكه اين خطيب و اين سخنران مي داند كه بعد از اين خطابه ها و سخنرانيها او را مي كشند و با سي هزار سر نيزه بر او مي تازند، خطيبي كه تشنه است و قطره آبي در اختيار او نيست كه لب تر كند، خطيبي كه مي داند زنان و فرزندان او ساعتي بعد بدست دشمنان گستاخ و بي عاطفه اسير مي شوند، خطيبي كه قطعاً غذاي كافي نخورده است و گرسنه است هر چند روز عاشورا روي حميت و فتوت اظهار گرسنگي نكرد و فقط اظهار تشنگي مي كرد، امام سجاد گفت پسر دختر پيغمبر را كشتند در حالي كه لبش تشنه و شكمش گرسنه بود، راستي عجيب است خطيبي تشنه خطيبي گرسنه سخنراني در مقابل چندين هزار دشمن كه براي كشتن وي آماده اند سخنوري كه از هر جهت موجبات ناراحتي و نگراني و پريشاني خاطر او فراهم است، اما با اين وضع سخن بگويد، فصيح بگويد، بليغ بگويد، با كمال آرامش روحي و اطمينان خاطر و قوت قلب بگويد، محكم و متقن سخن بگويد، كمتر اظهار بيچارگي و دل شكستگي و فروتني كند، هرچه ياران او كشته شوند و اطراف او خالي تر شود سخنش بيشتر اوج بگيرد، قدرت روحي او بيشتر جلوه كند، آرامش

خاطر او بيشتر خود را نشان دهد، در كجاي تاريخ بشر مي توان اين چنين خطيب و سخنوري پيدا كرد؟ خطيب پر و بال شكسته اي، خطيب بي كس و تنهائي كه وضع موجود در وضع خطابه ي او هيچ تأثير نكند و آن همه موجبات ناراحتي و نگراني و

( صفحه 112)

پريشاني آرامش روحي او را به هم نزند، نگراني پيدا نكند، اضطراب و تشويش خاطر بر او چيره نگردد.

بامداد عاشورا سواران دشمن به سوي امام حمله بردند امام دست به دعا برداشت و فرمود: «اللهم انت ثقتي في كل كرب و انت رجائي في كل شدة و انت لي في كل امر نزل بي ثقة وعدة كم من هم يضعف فيه الفؤاد و تقل فيه الحيلة و يخذل فيه الصديق و يشمت فيه العدو، انزلته بك و شكوته اليك رغبة مني اليك عمن سواك ففرجته عني و كشفته فأنت ولي كل نعمة و صاحب كل حسنة و منتهي كل رغبة».

پروردگارا در هر گرفتاري محل وثوق و اعتماد من توئي و در هر سختي به تو اميدوارم، در هر مشكلي كه براي من پيش آيد تنها وسيله و چاره ي من توئي، چه بسيار گرفتاري و پريشاني كه دل را ناتوان مي ساخت و چاره اي براي آن در دست نبود، دوستان ياري نمي كردند و دشمنان زبان به شماتت مي گشودند، اما چون اميد خود را از غير تو بريدم تنها چاره ي آن را از تو خواستم به من فرج و گشايش دادي و آن مشكل را از من دور ساختي، هر نعمت و نيكي از تو به ما مي رسد و همه چيز را بايد از تو خواست.

سپس امام عليه السلام بر شتر خود

سوار شد و با صدايي هرچه رساتر كه بيشترشان مي شنيدند فرياد كرد اي مردم عراق گفتارم را بشنويد و در كشتنم شتاب نورزيد تا شما را به آنچه بر من واجب است موعظه كنم و عذر خود را در آمدن به عراق بازگويم آنگاه اگر عذر مرا بپذيريد و سخنم را باور كرديد و از راه عدل و انصاف با من رفتار نموديد، راه خوشبختي خود را هموار ساخته ايد و شما را بر من راهي نباشد، و اگر هم عذر مرا نپذيرفتيد و از راه عدل و انصاف منحرف شديد، كشتن من پس از اين باشد كه پشت و روي اين كار را با ديده ي تأمل بنگريد و از روي شتابزدگي و بي فكري به چنين كاري بزرگ دست نبريد، پشتيبان من خدائي است كه قرآن را فرستاده است، خدا بندگان شايسته ي خويش را سرپرستي مي كند، چون سخن امام به اينجا رسيد آواز گريه و شيون از خواهران و دختران كه صداي وي را مي شنيدند بلند شد پس به برادرش عباس و پسرش علي، گفت برويد و اين زنان را خاموش كنيد كه پس از اين گريه بسيار خواهند كرد، و چون صداي پرده نشينان حريم عصمت و طهارت آرام

( صفحه 113)

شد، خدا را سپاس گفت، و بر فرشتگان و پيامبران خدا درود فرستاد. از هر سخنوري كه پيش از وي بوده است يا پس از وي بايد شيواتر و رساتر سخن گفت، و مردم كوفه را مخاطب ساخت و گفت اي مردم مرا بشناسيد ببينيد كه من كه هستم؟ آنگاه به خود آئيد و خود را ملامت كنيد و نيك بينديشيد كه آيا كشتن و پامال

كردن حرمت من براي شما جايز است، مگر من دختر زاده ي پيامبر شما نيستم؟ مگر وصي پيغمبر شما و عموزاده اش و نخستين كسي كه به خدا ايمان آورده و رسول او را در آنچه خدا آورده بود تصديق كرد، پدر من نيست؟ مگر حمزة بن عبدالمطلب سيدالشهداء عموي پدرم نيست؟ مگر جعفر بن ابوطالب همان شهيدي كه دو بال دارد و با فرشتگان خدا پرواز مي كند عموي من نيست؟ مگر نشنيده ايد كه رسول خدا درباره ي من و برادر من گفته است كه اين دو پسرم دو آقاي جوانان بهشتي اند؟ اگر مرا در نقل اين حديث راستگو بدانيد و آنچه مي گويم حق است چه بهتر، به خدا قسم از روزي كه دانسته ام خدا دروغگو را دشمن دارد دروغ نگفته ام، و اگر هم گفتار مرا باور نداريد و مرا تكذيب مي كنيد هنوز كساني از اصحاب خدا در ميان شما هستند كه اگر از آنان بپرسيد به شما خواهند گفت.

از جابر بن عبداللَّه انصاري، يا ابوسعيد خدري، يا سهل بن سعد ساعدي، يا زيد ابن ارقم، يا انس بن مالك بپرسيد تا شما را خبر دهند كه خود اين سخن را از رسول خدا درباره ي من و برادرم شنيده اند، آيا همين حديث كافي نيست كه شما را از كشتن من بازدارد، سپس فرمود كه اگر در اين حديث شبهه اي داريد، آيا مي توانيد در اينكه من پسر دختر پيغمبر شمايم شبهه كنيد، به خدا قسم در ميان مشرق و مغرب از شما و غير شما پسر دختر پيغمبري جز من نيست، راستي بگوئيد كه آيا كسي از شما را كشته ام و خون او را مي خواهيد؟ مالي از شما برده ام

و آن را مطالبه مي كنيد؟ يا جراحتي بر شما وارد كرده ام و براي تلافي آن قيام كرده ايد؟ هرچه امام از اينگونه سخنان گفت پاسخي نشنيد و كسي در مقام جواب برنيامد، ناچار كساني را نام برد و روي سخن را به آنها كرد و فرمود اي شبث بن ربعي و اي حجار بن ابجر و اي قيس بن اشعث و اي يزيد بن حارث مگر شما خود به من نامه ننوشته ايد كه ميوه ها رسيده است و زمينها سبز و خرم شده؛ و سپاهيان عراق براي جان نثاري تو آماده اند پس هرچه زودتر رهسپار شو؟

( صفحه 114)

طبري مي نويسد كه در جواب امام گفتند: ما نامه اي ننوشته ايم و از آنچه مي گوئي بي خبريم. راستي پستي و ناجوانمردي بشر به كجا مي رسد كه همان مردمي كه امام خود را با نامه هاي فراوان فراخوانده اند و آن نامه ها را امضا كرده اند با كمال بي شرمي در پاسخ وي بگويند كه ما نامه اي ننوشته ايم و دعوتي نكرده ايم.

در اينجا يكي از اين عنصرهاي فرومايه را به شما شنوندگان محترم معرفي مي كنم تا ببيند كه كار بشر در بي ارادگي و دنياپرستي و بوقلمون صفتي به كجا مي رسد، و ببينيد كه مردمي واقعاً مي توانند هر بامداد در قيافه اي جز آنچه ديروز بوده اند در ميان اجتماع ظاهر شوند و روزي براي خدا و روزي بر خدا شمشير بكشند و روزي يار علي عليه السلام باشند و روزي دشمن او؛ روزي كشنده ي امام حسين عليه السلام باشند و روزي خونخواه او، شبث بن ربعي يعني همين مردي كه اكنون يكي از فرماندهان سپاه عراق است و از كشندگان امام حسين عليه السلام، روزي مؤذن سجاح بود و هنگامي كه اين

زن در ميان قبيله ي بني تميم ادعاي پيغمبري كرد شبث مؤذني او را قبول كرد، و آنگاه كه كار سجاح به رسوائي كشيد شبث اسلام آورد، و در موقع كشته شدن عثمان در كشتن وي دست بكار بود، سپس از اصحاب علي عليه السلام به شمار آمده، بعدها بر همان علي ابن ابيطالب خروج كرد و در رديف دشمنان وي قرار گرفت و همراه خوارج بود، روزي هم از خارجي بودن توبه كرد و كنار رفت در سال 61 هجري در كشتن امام و ياران وي شركت داشت و از افراد مؤثر در اين امر بود، روزي هم كه مختار بن ابي عبيد ثقفي به خونخواهي امام عليه السلام قيام كرد شبث كه خود از كشندگان امام بود در انتقام گرفتن از كشندگان امام با مختار همكاري و همراهي داشت، بعداً رئيس پليس كوفه شد، در كشتن مختار بن ابي عبيد نيز دست داشت و در حدود سال 80 هجري درگذشت. چنين مردمي كه كمتر بهره اي از معنويت و روحانيت ندارند كجا مي توانند از روح ملكوتي حسين بن علي استفاده كنند، و كجا ممكن است كه از انعكاس شعاعهاي نفس مطمئنه ي امام در نفوس بي استعداد تباه شده ي خود بهره مند گردند، سخن امام عليه السلام در مقابل اينان به اينجا رسيد كه گفت نه به خدا قسم مانند بيچارگان و فرومايگان دست بيعت به اينان نمي دهم، و چون بندگان از ميدان نبرد با زورگويان نمي گريزم، و از شر شما مردم و هر متكبري كه ايمان بروز حساب

( صفحه 115)

نياورده است به پروردگار خويش پناه مي برم، تدريجاً مقدمات شروع جنگ فراهم شد و عمر بن سعد تيري به كمان گداشت به سوي سپاه

اباعبداللَّه رها كرد و گفت نزد امير ابن زياد شاهد باشيد كه من پيش از همه جنگ را شروع كردم، جنگ تا حدود ظهر به شدت ادامه داشت و بيشتر اصحاب امام به شهادت رسيدند و امام نماز ظهر را با بقيه ي اصحاب خود به صورت نماز خوف يعني دو ركعت به جاي آورد، و بعد از نماز جنگ همچنان ادامه يافت تا آنكه از جوانان بني هاشم كسي باقي نماند و آنان هم يكي پس از ديگري به شهادت رسيدند و حتي پسران خردسال و شيرخوارگان هم فيض شهادت را يافتند، و تدريجاً همان ساعتي فرارسيد كه جريان تاريخ اسلام را تغيير داد و در نخستين صفحات تاريخ افتخار شهادت را براي اينان نوشت. قطعاً همين طور است و روزي مانند روز حسين بن علي نيست و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا.

كساني كه روز عاشورا همراه امام عليه السلام به شهادت رسيده اند به تحقيق معلوم نيست كه چند نفر بوده اند. امام مشهور آن است كه هفتاد و دو نفر به شهادت رسيده اند.

طبري مي نويسد كه از اصحاب امام حسين هفتاد و دو نفر به شهادت رسيدند. شيخ مفيد مي نويسد كه عمر بن سعد در همان روز عاشورا سر امام عليه السلام را نزد عبيداللَّه بن زياد فرستاد و دستور داد كه سرهاي شهداي اصحاب و اهل بيت را جدا كردند و همه ي آنها هفتاد و دو سر بود. در زيارت ناحيه ي مقدسه نيز كه در اقبال سيد بن طاووس نقل شده است نام هفتاد و دو نفر از شهدا ذكر شده است، و اين زيارت كه تاريخ صدور آن از ناحيه ي مقدسه سامراء سال

دويست و پنجاه و دو مي باشد بايد از ناحيه ي مقدسه ي امام حسن عسكري عليه السلام شرف صدور يافته باشد نه از ناحيه ي مقدسه ي امام زمان عليه السلام، چه در اين تاريخ يعني سال دويست و پنجاه و دو هنوز امام زمان تولد نيافته بود، و هشت سال ديگر يعني تا سال دويست و شصت هجري پدرش امام يازدهم عليه السلام زنده بود، در اين زيارت نام هفده نفر شهداي بني هاشم و سپس نام پنجاه و پنج نفر شهداي اصحاب ذكر شده است، راستي بايد در كار اين هفتاد و دو نفر بيشتر دقيق شد و به اين منوال پاسخ داد كه چگونه اين جمعيت كم توانستند اين

( صفحه 116)

نهضت عظيم زنده ي جاويد را بوجود آورند، اگر حسين و ياران او هدف دنيوي مي داشتند و مانند بسيار از افراد عادي مردم در راه يك هدف مادي كشته مي شدند امكان پذير نبود كه در دنيا اين عظمت را بدست آورند، به علاوه قيافه ي خود اين قيام نشان مي دهد كه قيامي مادي و آلوده باغراض دنيوي و شخصي نيست، اهميتي كه اين قيام در تاريخ اسلام بلكه تاريخ دنيا پيدا كرد براي همان بود كه پيش از اين گفته شد و شرح داده شد. براي آن بود كه اوضاع و احوال جهان اسلام آن روز براي امام ايجاد وظيفه كرد و چنان تشخيص داد كه بايد بپا خيزد و از جان خويش بگذرد و حفظ اسلام را وابسته به همين قيام دانست.

امام حسين عليه السلام در راه يك هدف عالي قيام كرد. در راه اينكه يزيد بر سر كار نباشد و او بر سر كار باشد قيام نكرد. يعني نه طرفدار شخص

خود بود و نه دشمن شخص يزيد طرفدار حق بود به هر صورتي و در هر قيافه اي كه ظاهر مي شد، در مقابل باطل قيام كرد، چه يزيد در رأس آن باشد يا ديگري، اين هفتاد و دو نفر كه با شخص امام هفتاد و سه نفر مي شوند براي آن قيام كردند كه دين در تاريخ زنده بماند و اگر چنين نبود به همان نتيجه هم نمي رسيدند، براي آن قيام نكردند كه گناهانشان آمرزيده شود و حساب اينان از مردمي كه عمري گناه مي كنند جداست، نه آنكه ثروتها از مال حرام مي اندوزند و سپس با يك كربلا رفتن يا مكه رفتن همه را درست مي كنند و قسمتي از آن مالهاي حرام را هم وقف مي كنند تا اينكه خدا از قسمتهاي ديگر صرف نظر كند، اين هفتاد و دو نفر اغلب نه گنهكار بودند و نه بزهكار، رهبر اين قيام كه امام عليه السلام باشد معصوم بود و از هر گناه كوچك يا بزرگ در تمام عمر بركنار. جوانان بني هاشم هم مرداني با تقوي بودند و مقامي در حدود عصمت داشتند، اصحاب امام هم در عبادت و تقوي و دينداري برگزيدگان زمان خود بودند، آيا اينان چنانكه بسيار از مردم گمان كرده اند به مقام شهادت رسيدند تا سنگري براي گنهكاران امت باشند، يعني اگر پيش از اين مسلمانان يا شيعيان با ناراحتي و نگراني گناه مي كرده اند پس از شهادت امام عليه السلام و يارانش خاطرشان آسوده باشد و با اطمينان كامل هرچه مي توانند گناه كنند و هرچه مي توانند مردم را فريب دهند و از حساب و عذاب خدا هم بيمي به خود راه ندهند كه امام حسين عليه السلام براي

شفاعت گنهكاران كشته

( صفحه 117)

شد، امام به شهادت رسيد تا گناه امت بخشيده شود، مردم گناه كردند و گناه خواهند كرد و كفاره اش را امام داد و كار درست شد، عيسي عليه السلام به دار رفت و مسيحيان گنه كار آسوده شدند، امام حسين هم كشته شد و گنه كاران امت را بيمه كرد.

نعوذ باللَّه اين توجيه و اين طرز فكر كه شايد مورد پسند بيشتر عوام باشد درست نقطه ي مقابل هدف واقع امام عليه السلام در اين نهضت است يعني او قيام كرد تا مردم بيشتر از خدا بترسند، بيشتر از آثار گناه كه در دنيا و آخرت دامنگير گنه كاران مي شود برحذر باشند، بيشتر به انجام فرائض مذهبي توجه كنند، قيام كرد تا بساط گناه برچيده شود و دست مردم از منكرات كوتاه گردد، و روحيه ي تقوي در مردم زنده شود، بپا خاست تا امر به معروف و نهي از منكر كند، جلو مفاسد و معاصي را بگيرد، و ترس از خدا را در دلها قوت دهد، و مردم را به سوي خدا توجه دهد، اثر تربيت قرآن و تعليمات آن بوجود آيد. چنين ملتي است كه دروغ نمي گويد خيانت نمي كند در هر كاري كه انجام مي دهد درستكار است، با شجاعت است، با شهامت است، جز خدا را پرستش نمي كند جز به حق تن درنمي دهد جز زير بار قانون و حرف حساب نمي رود، امام كشته نشد تا به مردم بگويد كه بعد از شهادت من نيازي به راست گفتن و امانت داشتن و عبادت كردن و تحصيل مال حلال و پرهيز از كارهاي حرام و رعايت حقوق مردم نيست، من كشته شدم تا شيعيان من

از اين ناراحتيها آسوده باشند و عمري با آسودگي خيال، گناه مي كرده باشند، اين طرز فكر براي مسلمانان شرم آور است و روح مقدس شهداي راه خدا را كه تنها در راه مبارزه ي با گناه و بي ديني به شهادت رسيده اند رنج مي دهد و هيچ امكان پذير نيست كه كسي با دوري از خدا به امام نزديك شود و با خشم پروردگار امام را خشنود سازد، و سهمي از معصيت را براي امام كنار بگذارد، تا خدا نتواند از وي بازخواست كند.

مردمي كه اين طور فكر مي كنند نه تنها به اسلام و روح نهضت اباعبداللَّه خيانت كرده اند، بلكه مي توان گفت اينان دستگاهي با سرمايه ي شهادت امام در مقابل حلال و حرام خدا و ثواب و عقاب پروردگار به راه انداخته اند، بدا به حال مسلماني كه نماز نخواند يا روزه نگيرد يا حقوق مردم را رعايت نكند يا به ارتكاب كارهاي حرام آلوده گردد، يا از طريق ربا خوردن و كسب حرام زندگي كند و آنگاه دلخوش باشد كه من

( صفحه 118)

مريد امام حسينم، از اين مسلمانان بايد پرسيد تو چرا مريد امام حسين شده اي كه نه تو كارهاي امام حسين را خوش داري و نه او كارهاي تو را خوش دارد؟ او راست مي گفت و تو در دستگاه دروغ مي گوئي، او امانت داشت و تو خيانت مي كني، او شب عاشورا را مهلت گرفت تا شبي را به نماز و دعا و استغفار و تلاوت قرآن بگذراند. اما شبهاي تو بيشتر به گناه و كارهاي ناپسند مي گذرد، او در راه خدا از هرچه داشت صرف نظر كرد و تو در راه خدا از پشيزي نمي گذري، بسياري از مردم كه

مريد امام حسين عليه السلام شده اند از اين رو است كه او را نشناخته اند و تصور كرده اند كه مي شود با يك سلام و تعارف امام را طرفدار خود ساخت، عيناً مثل بسياري از مردم كه بي جهت منتظر ظهور امام زمان عليه السلام نشسته اند و هيچ نمي دانند كه ظهور امام صرفه ي آنها نيست، و آن امامي كه آنها تصور مي كنند هرگز ظهور نخواهد كرد، و آن امامي كه ظهور مي كند، پولها و كارها را بين مريدهاي خود تقسيم نخواهد كرد.

اگر كسي معني پيامبري و امامت را نيك بشناسد به اين گونه اشتباهات گرفتار نمي شود، و براي پيغمبر و امام در مقابل دستگاه خدا حسابي باز نمي كند، و مي داند كه بزرگي پيغمبر و امام برپايه ي بندگي خدا استوار است و جز از راه بندگي پروردگار نمي توان از پيغمبر و امام بهره مند شد، امام حسين عليه السلام روز عاشورا با آن همه گرفتاري و با آنكه دشمن حاضر نشد جنگ را براي نماز خواندن چند دقيقه اي هم تعطيل كند در همان گيرودار جنگ نماز ظهر خود را به جماعت خواند و دو نفر از ياران خود يعني زهير بن قين بجلي و سعيد بن عبداللَّه حنفي را فرمود تا پيش روي وي بايستند و سينه ها را سپر كنند و جلو حمله ي دشمن را بگيرند. تا امام نماز خود را بخواند اين امام چگونه راضي مي شود و چگونه مي تواند راضي شود كه كسي به جاي نماز براي وي عزاداري كند و يا باطمينان شفاعت و طرفداري او واجبات را انجام ندهد و حرامها را مرتكب شود، عزاداري امام عليه السلام بايد مردم را دين شناس كند به خدا نزديك سازد از گناه و معصيت

بركنار دارد، علاقه ي به دين را در آنان شديدتر كند، روح توحيد را در ايشان زنده كند، بدانند كه مجالس عزاي اباعبداللَّه تنها موقعي باعث خشنودي خدا و قبول و موجب اجر و ثواب اخروي است كه در حدود بندگي خداي تعالي به انجام رسد و مشتمل بر دروغ و حرامي نباشد، چه خدا را از راه گناه نمي توان

( صفحه 119)

عبادت كرد و حرام را نمي توان مقدمه ي عبادت قرار داد.

زيرا خداي متعال عملي را قبول مي كند كه در حدود تقوي به انجام رسد و هر عملي كه اين طور باشد و مورد قبول پروردگار قرار گيرد در اصلاح نفس انسان اثر دارد و مرحله اي انسان را پيش مي برد، امكان پذير نيست كه كاري خوب انجام گيرد و در باطن و روح انسان اثري باقي نگذارد، همان اثر نيك كار نيك است كه در مرحله اي به صورت ثواب اخروي ظهور مي كند و تا عمل در روح انسان اثر نيك نگذارد معني ندارد كه داراي ثواب باشد و همچنين تا در روح انسان اثر بد نداشته باشد معني ندارد كه داراي عقاب اخروي باشد، چه در اشتباهند مردمي كه كارهائي به ظاهر نيك انجام داده اند و كمتر اثري در روح ايشان نداشته است و هيچ آنها را جلو نبرده است، و در همان مرتبه ي نازله ي روحي كه بوده اند مانده اند و در عين حال گمان مي كنند كه ثوابهائي بي شمار براي ايشان آماده است، كارهاي خوب بايد انسان را تربيت كند و سير و سلوك دهد و بر صلاح و سلامت باطن انسان بيفزايد و رذائل اخلاق را ريشه كن سازد، و به جاي آنها فضائل اخلاق را در وجود انسان

رشد دهد و نيرومند سازد، و هرگاه اين اثرها بر كارهاي خوب مترتب نشد بايد دانست كه آنها كارهاي خوب نبوده و برخلاف دستور به انجام رسيده و چه بسا كه برخلاف آنچه تصور مي شده آثار بدي هم در نفس انسان داشته است. «فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملاً صالحاً» و لا حول و لا قوة الا باللَّه العلي العظيم.

( صفحه 120)

سخنراني 05

سخنراني 05

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمدللَّه رب العالمين باري ء الخلائق اجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبيين ابي القاسم محمد و آله الطاهرين.

در ماه محرم سال شصت و يك هجري در سرزمين عراق در كنار رودخانه ي فرات واقعه اي روي داد كه در آن روز به لحاظ تاريخي بسيار جزئي و كوچك و كم اهميت مي نمود، سپاهي عظيم كه از طرف دستگاه خلافت اسلامي اموي تجهيز شده بود جمعيتي را كه شماره ي آنان به صد نفر نمي رسيد محاصره كردند و تحت فشار قرار دادند تا براي خليفه ي وقت بيعت كنند و در مقابل امر وي تسليم شوند، و چون اين جمعيت اندك تن به بيعت ندادند و تسليم نشدند جنگي سخت درگرفت كه مدت آن بسيار كوتاه بود و در كمتر از يك روز كار يكسره شد و همه ي افراد آن سپاه مختصر كشته شدند، و چنان گمان مي رفت كه اين حادثه ي تاريخي هم مانند صدها حوادث نظير آن و مهمتر از آن كه در تاريخ بشر روي داده است و مي دهد در گوشه اي از تاريخ ثبت شود و در اثر مرور زمان در رديف حوادث كهنه و مرده ي تاريخ قرار گيرد.

هنگام وقوع اين حادثه وضع زندگي مسلمانان جريان عادي خود را از دست نداده بود و

هركس بكار روزانه ي زندگي خود سرگرم بود، كسبه ي مسلمان بكار و كسب خود مشغول بودند، مسجدهاي مسلمين دائر بود و نمازها به جماعت برگزار مي شد و خطيبان اسلامي در بالاي منبر سخن از حلال و حرام، بهشت و دوزخ، ثواب و عقاب و ديگر موضوعات مذهبي مي گفتند، تنها فصلي كه در ميان نبود بحث در پيرامون اين حادثه ي به ظاهر بي اثر و زودگذر بود، تنها دستگاه خلافت بود كه به دو منظور جريان

( صفحه 121)

اين واقعه را آن هم به اجمال و ابهام به نواحي كشور اسلامي آن روز گزارش داد يكي آنكه مردم از كشته شدن سران نهضت مخالف دستگاه خلافت آگاه شوند و از پيشامدي كه براي ايشان شده است عبرت بگيرند و ديگر نظائر اين قيام تكرار نشود، ديگر آنكه دستگاه خلافت خود را در اين جريان محق و بي گناه نشان دهد و سران قيام را مردماني ماجراجو و فتنه انگيز- و هرچند حسين بن علي عليه السلام در رأس آنان قرار گرفته باشد- برخلاف حق و زورگو معرفي كند، نه تنها دستگاه خلافت بني اميه و هواخواهانشان بلكه حتي بيشتر مسلمانان آن روز جريان حادثه را به نفع كشندگان امام حسين عليه السلام تعبير مي كردند و تصور مي شد كه نه تنها اينان به شهادت رسيدند بلكه ديگر كسي از اهل بيت و جز آنان ياراي مخالفت با يزيد را نخواهد داشت و دلهاي جريحه دار از شهادت امام هم پس از اندك زماني در اثر مرور زمان التيام خواهد يافت.

اينان نمي دانستند كه اين فاجعه ي چند ساعته در اثر جوهر خالص حقيقي كه در بردارد و در اثر انطباق كامل بر واقعيات عميق مبارزه ي حق و باطل، با

گذشت زمان بر وسعت و عظمت و تأثيرات روزافزون آن افزوده خواهد شد. در تاريخ وقوع اين حادثه فقط چند نفري از اهل بيت عصمت و طهارت بودند كه مي توانستند اين واقعه را ارزيابي كنند و از آثاري كه بعد از اين در ميان مسلمانان و در تاريخ اسلام خواهد داشت سخن بگويند و مردم را از اشتباهي كه بدان گرفتارند تا اندازه اي بيرون آورند، و همين چند نفر بودند كه توانستند با سخنان خود پرده از روي خبط دستگاه خلافت و اشتباه مردم بردارند و مردم را متوجه كنند كه اين شهيدان آرام خفته روي خاك با دشمن چه كرده اند و اين سرهاي بريده روي ني در آينده ي تاريخ چه غوغائي بپا خواهند كرد، اينان بودند كه به عنوان اسيري به اين شهر و به آن ديار رفتند و مسير فكري مردم را تغيير دادند و ساحت مقدس شهيدان خود را از هرگونه انديشه اي جز انديشه ي حق و سعادت مردم تبرئه كردند.

اينجا سؤالي است كه بايد به آن توجه كرد و به آن پاسخ داد.

سؤال اين است: چطور شد كه فاجعه ي شهادت امام حسين عليه السلام كانون و مركز تمام حوادث تاريخي اسلام و همه ي قيامهاي ديني شد، و هيچ قيامي و نهضتي و شهادت دسته جمعي ديگري نتوانست مانند قيام اباعبداللَّه الحسين عليه السلام در دنيا

( صفحه 122)

عظمت پيدا كند و اين فاجعه از همه ي فاجعه هاي تاريخ اسلام پيش افتاد؟ در غزوه ي احد كه در شوال سال سوم هجري در ميان رسول خدا و مسلمانان از طرفي و مشركان مكه از طرف ديگر نزديك شهر مدينه روي داد و هفتصد نفر مسلمان در مقابل سه هزار دشمن

در اثر اشتباهي كه روي داد و چهل نفر از مسلمين فرمانده ي خود را اطاعت نكردند پس از غلبه و پيروزي بر دشمن شكست خوردند و بيش از هشتاد نفر به شهادت رسيدند و حتي پس از شهادت، بدنهاي غالب آنها مثله شد و وضع بدنها به جائي رسيد كه خواهري بدن برادر خود را جز بوسيله ي خللي كه در انگشت وي بود نشناخت، در عين حال غزوه ي احد و شهادت بيش از هفتاد تا هشتاد نفر مسلمان از مجاهدين، عظمت فاجعه ي كربلا را پيدا نكرده است. واقعه ي شهداي فخ كه عده اي از فرزندان رسول خدا در زمان هادي عباسي نزديك مكه معظمه به شهادت رسيدند، و همچنين واقعه ي شهادت شانزده نفر سادات حسني كه در زندان هاشميه كوفه به دستور منصور دوانيقي زنداني شدند و يكي بعد از ديگري در آنجا مردند و منصور اجازه نداد كه مرده ي آنها را دفن كنند، و پس از آنكه همگي مردند دستور داد كه سقف زندان را بر سر شانزده نفر فرزندان رسول خدا كه در زندان مرده بودند خراب كردند و آنها را غسل ندادند و كفن نكردند و به خاك نسپردند و فاجعه هاي ديگر تاريخ اسلام از اين قبيل اينها هيچكدام فاجعه ي كربلا نمي شود و نام هيچ يك از اين شهدا جاي نام امام حسين عليه السلام را نمي تواند بگيرد، حتي نام حمزة بن عبدالمطلب عموي بزرگوار رسول خدا را كه در احد به شهادت رسيد و از طرف خدا و رسول «سيدالشهداء» لقب يافت نمي توان به جاي نام اباعبداللَّه گذاشت و اثر اين را از آن انتظار داشت.

ما نمي خواهيم و شايد نتوانيم با اين

سؤال جواب كامل و جامعي داده باشيم اما مي توان گفت قطع نظر از شخصيت رهبر اين قيام كه قطعاً جهت جلو افتادن آن از باقي قيامها است يكي از مهمترين و مؤثرترين عوامل و علل پيش افتادن نهضت حسيني و قيام اباعبداللَّه عليه السلام فصلي است كه پس از گذشتن كار و شهادت امام و يارانش بدان ضميمه گشت فصلي كه خود دشمن در بوجود آوردن آن اصرار ورزيد و ندانسته موجبات رسوائي خود را فراهم كرد و در نتيجه بوسيله ي اسيران اهل بيت عليهم السلام از طرفي و كشندگان اباعبداللَّه عليه السلام از طرف ديگر حقيقت و ارزش اين قيام به دنيا

( صفحه 123)

معرفي گرديد، دشمنان امام تا توانستند پس از شهادت شهيدان و تمام شدن كار، هرزگي كردند و بدنهاي شهدا را لخت كردند لباسها را به غارت بردند، به خيمه ها ريختند و اثاث اهل بيت را غارت كردند، خيمه ها را آتش زدند، خواستند بيمار را در بستر بيماري بكشند، بدنها را زير سم انداختند و لگدكوب كردند، سرها را بالاي نيزه ها برافراشتند، با اسيران داغ ديده تندي و درشتي كردند، بر لبها و دندانهاي امام خود چوب زدند.

اين هرزگيها كه همه ي اثرش به زيان دشمن بود و مردم را بيشتر به واقع امر آشنا مي ساخت، از كربلا شروع شد و تا شام ادامه يافت و شخص يزيد در اين هرزگيها شركت كرد و سهمي را نيز خود به عهده داشت.

از طرفي ديگر اسيران اهل بيت با كمال بزرگي و بزرگواري و چنانكه گويا هيچ كاري نشده و هيچ مصيبتي نديده اند و برخلاف تشخيص غالب مردم آن روز كه اينان را شكست خورده و از ميان رفته و از

هستي ساقط شده مي پنداشتند، هر جا رفتند از پيروزي خويش و رسوائي دشمن سخن گفتند، و روزي كه بيشتر مردم دشمنان را پيروز و پيشرفته مي دانستند، اينان خود را سرافراز و كامياب و دشمن مغرور خود را بدبخت و رسواي تاريخ معرفي كردند، و برخلاف پيش بيني مردم انقراض بني اميه را اعلام مي كردند.

من معتقدم كه اگر ابن سعد و ابن زياد هرچند براي مصلحت خود پس از شهادت امام عليه السلام و يارانش نسبت به اهل بيت پيغمبر صلي الله عليه و آله اظهار ادب و احترام مي كردند و آنان را در همان مصيبتي كه خود بوجود آورده بودند تسليت مي گفتند و از دفن شهدا مانع نمي شدند، بلكه آنها را پيش از كشته هاي خود دفن مي كردند و اهل بيت را از همان كربلا با احترام و تجليل و تكريم به مدينه مي فرستادند، و هرزگيهاي دشمنان از طرفي، و تبليغات عميق تكان دهنده ي اهل بيت از طرفي ديگر پيش نمي آمد البته شهادت امام عليه السلام و فاجعه ي كربلا به اين صورت در دنيا منعكس نمي شد و دشمنان امام هم تا اين پايه بي آبرو و رسوا نمي گشتند، اين هم كار خدا بود كه دشمن خود با زور و جبر مبلّغان توانائي را بعنوان اسيري ببرد و در شهرها بگرداند و به آنها فرصت دهد كه براي مردمي كه بيشتر تماشاگر اين حادثه اند سخن بگويند و خود را به

( صفحه 124)

آنان معرفي كنند و همه جا رسول خدا را به عنوان پدر يا جد خود نام ببرند. نخستين فرصتي كه بدست اهل بيت آمد توانستند داد سخن بدهند روز دوازدهم محرم بود كه آنها را وارد شهر كردند، ديدن شهر كوفه براي اهل بيت بسيار غم انگيز بود و چه

بيشتر مدت خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام در اين شهر گذشته بود و دختران اميرالمؤمنين در سال 41 همراه برادرشان امام حسن عليه السلام از كوفه به مدينه رفته بودند و اكنون پس از بيست سال به صورت اسيري وارد شهري مي شدند كه در حدود چهار سال آنجا سلطنت كرده بودند و مردم عراق كه در جنگهاي جمل و صفين و نهروان اصحاب و ياران علي عليه السلام بوده اند اكنون فرزند وي را كشته اند و فرزندان ديگر او را اسير كرده اند، اما سخنوران اهل بيت چنانكه گوئي از مدينه و حجاز به كوفه و عراق آمده اند تا سخن بگويند و براي همين است كه مردم در كوچه و بازار فراهم گشته اند، كار خود را از همان روز دوازدهم آغاز كردند و هر كدام به نسبت سخن گفتند و آنگاه كه مجال سخن گفتن در بازار و دم دروازه را از دست دادند و ديگر جمعيتي جز در مجلس ابن زياد در اختيارشان نبود همانجا اگر چه بعنوان جواب دادن به سؤالهاي ابن زياد حرف خود را مي زدند و كار خود را مي كردند، و آنگاه به زندان كوفه برمي گشتند، خطبه ها و سخنان اين گويندگان شجاع و بي نظير در سينه هاي مردم جا گرفت، دلها را تكان داد، تشخيص مردم را عوض كرد، اشكها را جاري ساخت و مردم را به اشتباه بزرگشان توجه داد، احساسات مردم را برانگيخت، مردم را به ارزش اين قيام متوجه ساخت مجال تحريف از حادثه را از دست دشمن گرفت، فاجعه ي كربلا را به همان صورتي كه بوده است ثبت تاريخ كرد، تشنگي هاي اهل بيت را ثبت كرد، هرزگيهاي دشمن را ثبت كرد، وضع روحي اصحاب و ياران امام عليه السلام

را چنانكه بود در قيافه ي تاريخ نشان داد، اين سطر را به نام علي بن الحسين عليه السلام ثبت تاريخ كرد «ما كه برحقيم كه مردن چه باك داريم» اين جمله را به نام قاسم بن الحسن بر جبهه ي تاريخ نوشت «مرگ در كام من از عسل شيرين تر است» قيافه ي اخلاص و نطقهاي مسلم بن عوسجه را در اين سطر مجسم ساخت «ما اگر از ياري تو دست برداريم و در اداي اين وظيفه كوتاهي كنيم نزد خدا چه عذري خواهيم داشت، به خدا قسم كه تا زنده ام دست از ياري تو برنمي دارم تا در راه تو جان دهم و پيش از همه ي يارانت كشته شوم» يك دنيا عظمت روحي و

( صفحه 125)

شخصيت و مردانگي سعيد بن عبداللَّه حنفي را كه امام عليه السلام به او اجازه ي رفتن داده بود در اين جمله خلاصه كرد «به خدا قسم اگر كشته شوم سپس زنده شوم باز مرا به آتش بسوزانند آنگاه خاكسترم را به باد دهند و هفتاد بار اين كار به سرم آيد از تو جدا نخواهم شد تا در اين راه به شهادت رسم» نام بِشْر بن عمرو حضرمي را با يك جمله ي افتخارآميز در تاريخ شهداي اسلام جاويد ساخت «اي حسين بن علي عليهما السلام درندگان بيابان مرا زنده پاره پاره كنند اگر از تو جدا شوم و حال تو را از دگران پرسنده باشم، چرا در حال تنهائي و بي كسي دست از ياري تو بردارم؟ هرگز چنين كاري نخواهد شد». حسن عاقبت را در اين جمله جلوه گر ساخت «آيا مي شود كه من پسر پيغمبر را در دست دشمن گرفتار بگذارم و خود راه سلامت

و عافيت را در پيش گيرم خدا چنان روزي را نياورد» نام ديگر شهداي بزرگوار عاشورا با جمله هاي ذيل كه نمودار عظمت و اخلاص و شهامت بي نظير آنها است ثبت تاريخ كرد.

عمرو بن قرظه انصاري در حال جان دادن گفت «اي پسر پيغمبر آيا وفا كردم و وظيفه ي خويش را انجام دادم»؟

حبيب بن مظهر اسدي بر سر بالين مسلم بن عوسجه اسدي گفت: «مسلم خوشا به حالت كه پيش از ما بهشت مي روي».

مسلم بن عوسجه روي خاك گفت: «حبيب من كه رفتم، اما تو دست از ياري امام برمدار»

ابوثمامه ي ساعدي نزديك ظهر گفت: «اي حسين بن علي چه خوب بود كه ما نماز ظهر را با تو مي خوانديم آنگاه به شهادت مي رسيديم».

اگر خطبه ها و سخنراني هائي كه در شام كردند نبود و اگر مجال سخن گفتن در مجلس ابن زياد و يزيد بدست خواهر و فرزند امام حسين نمي آمد بسيار مشكل بود كه جريان شهادت امام و ياران وي بصورت كنوني در صفحه ي تاريخ ثبت شود و دست تحريف و خيانت قيافه ي روز عاشورا را برخلاف آنچه بوده است منعكس نسازد، و حتي جمله اي را كه غلام سياهي به امام گفته است كه «مرا از شهادت محروم نكن و بگذار با اين روي سياه روسفيد باشم» از ياد نبرد، راستي كمتر فصل از تاريخ مي توان يافت كه تا اين حد بدون تحريف و بيش و كم و به اتفاق مورخان در بيشتر جزئيات به ثبت

( صفحه 126)

رسيده باشد، و به تحقيق مي توان گفت كه تاريخ عاشوراي اباعبداللَّه عليه السلام يكي از روشنترين و بي شبيه ترين فصول تاريخ است، و هيچ دستي نتوانسته است اين واقعه ي تاريخي را برخلاف آنچه

بوده است تحريف كند و بنويسد، مانند شيخ مفيد و طبري و ابوالفرج اصفهاني جزئيات اين فاجعه را چنانكه بوده است به اتفاق كلمه نوشته اند و چنانكه گفتيم جهتش آن است كه دشمن بسيار اشتباه كرد و ندانسته اصرار ورزيد كه جريان اين حادثه بوسيله ي اسيران اهل بيت كه خود شاهد جريان روز عاشورا بوده اند و بيشتر از هركس مي توانند آن را تشريح و توصيف كنند در مركز عراق كه كوفه باشد و در مركز شام يعني دمشق و سپس در مركز حجاز يعني مدينه گفته شود. و روزي علي بن الحسين عليهماالسلام در بازار كوفه، و روزي ديگر در مسجد جامع دمشق، و مدتي بعد در كنار مدينه با مردم سخن بگويد، و آنان را چنان در جريان قضيه قرار دهد كه گوئي خود در سرزمين نينوي و روز عاشورا بوده اند.

البته روزي كه يزيد از اين پيشامدها پشيمان شد و درست دريافت كه آوردن زنان و كودكان اسير به كوفه و شام چه اشتباهي بود و چه بهتر همان كه كار او و اهل بيت با همان شهادت به انجام مي رسيد و حساب ديگري باز نمي شد و مجال سخن گفتن در بازارها و انجمنهاي عمومي بدست آنان نمي افتاد، اما بسيار دير شده بود و ديگر امكان پذير نبود كه سخنها به سينه ها بازگردد و منظره هائي كه مردم ديده اند و خطبه هائي كه شنيده اند ناديده و ناشنيده گرفته شود و اشخاصي را كه با صداي بلند در سر بازارها فرياد كرده اند، فرزندان پيغمبر هم كه آيه ي تطهير درباره شان نازل شده است، ديگر بار خارجي (يعني مرتد) بدانند و فتنه انگيزي آنها را باور كنند و كشتن آنها را جايز شمارند،

اهل بيت عصمت و طهارت برخلاف غالب مردم كه اگر به مصيبتي گرفتار شوند در كتمان آن اصرار مي ورزند و آن را از مردم نهفته مي دارند اصرار داشتند كه تا ممكن است مردم را از آنچه بر سر ايشان آمده است آگاه سازند بدين جهت بود كه در هر فرصتي جزئيات جريان عاشورا را براي مردم بيان مي كردند، و حتي براي امام حسين عليه السلام كه بالاترين فضيلتهاي اسلامي و بشري را دارا بود غالباً همان فضيلت شهادت عنوان مي شد، امام چهارم با مردم كوفه سخن گفت و در مقابل آنان خطبه خواند و پس از آنكه با اشاره اي مردم را خاموش كرد و آرام ساخت

( صفحه 127)

چنين فرمود: «اي مردم هركس مرا مي شناسد كه شناخته است و هركس مرا نمي شناسد اكنون نام و نشان خود را براي وي مي گويم منم پسر آن كسي كه با وي بي حرمتي كردند و آنچه داشت ربودند و مال او را به غارت بردند و زنان و فرزندان او را اسير كردند». راستي اگر امام چهارم در اين فرصت كوتاه سخن از چپاول و غارتگري و هرزگيهاي مردم عراق به ميان نمي آورد و يكي دو روز بعد از جريان حادثه كه هنوز دستگاه خلافت گرم بود و نمي فهميد كه چه خاكي بر سر خويش كرده است و با دست خود چه گوري براي خود كنده است جزئيات واقعه را و بي حرمتيهاي دشمن را بر سر بازار علني نمي ساخت، بعيد نبود كه قضايا را در تاريخ اسلام طوري ديگر جلوه مي دادند و حتي مي گفتند و مي نوشتند كه بردن اهل بيت به كوفه و شام از نظر تجليل و تكريم و تسليت بوده و

به هيچ وجه عنوان اسيري و دستگيري و جبر و زوري در كار نبوده است، اما امام چهارم عليه السلام در همان سطر اول خطبه ي خود، تاريخ صحيح عاشورا را گفت و در سينه هاي مردم نوشت و همان گفته ها و شنيده ها و نوشته ها در قرن سوم در تواريخ عمده ي اسلامي نوشته شد و كار از آن گذشت كه حتي خلفاي آينده ي بني اميه كه تمام قدرت و نيروي دستگاه خلافت را بدست داشتند بتوانند يك سطر آن را جابجا كنند و لااقل مسئله غارت كردن خيمه ها يا حتي بردن لباسهاي تن امام را از صفحه ي تاريخ بردارند، اين رسوائيهاي شرم انگيز را از ياد مسلمانان ببرند، اهل بيت اسير امام بودند كه اين قدرت را از دست بني اميه گرفتند و كاري كردند كه نه تنها راه تحريف قضايا بر روي دشمن بسته شد بلكه جزئيات ناجوانمرديهاي كشندگان امام ثبت تاريخ شد، و حتي نام هركس كه هرزگي و ناجوانمردي كرده بود در صفحه ي تاريخ نوشته شد.

مگر شيخ مفيد و طبري ننوشته اند كه هرچه لباس بر تن امام مانده بود همه را پس از شهادت به غارت بردند؟ پيراهن امام را اسحاق بن حيوه از تن وي درآورد، زير جامه ي امام را بحر بن كعب تميمي برد، عمامه ي امام را اخنس بن مرثد برد، شمشير امام را مردي از بني دارم گرفت، و برد قطيفه ي امام را قيس بن اشعث بن قيس كندي برد، و بعدها در كوفه او را قيس قطيفه مي گفتند، كفش امام را مردي از قبيله ي اود كه نام او اسود بود از پاي امام درآورد. سپس به خيمه ها ريختند و هرچه اثاث و جامه و شتر بود

همه را

( صفحه 128)

بردند و حتي هرزگي را به آنجا رساندند كه چادر از سر زنان مي كشيدند، اين جزئيات تاريخ را كه نوشت؟ و كه ثبت كرد؟ همان خطبه ها و همان سخنرانيهاي اهل بيت بود كه چهره ي تاريخ عاشورا را تا اين حد صريح و بي پرده به روي صفحات تاريخ آورد، تاريخ نه تنها نام ابن زياد را ضبط كرد كه به ابن سعد دستور داد تا بدن امام را لگدكوب اسبها كند، بلكه جريان آن را با تمام جزئيات چنانكه بوده است منعكس نمود، و همان مفيد و طبري و ديگران نوشته اند كه ابن سعد هنگامي به خيمه ها رسيد كه مي خواستند امام چهارم را بكشند و دستور داد كه كسي متعرض اين بيمار نشود و ديگر كسي در خيمه ها مزاحم اين زنان داغديده نباشد. و چون جريان غارت خيمه ها را به وي گفتند دستور داد كه هركس هرچه از اينان برده است بايد به ايشان پس دهد، اما احدي از ايشان چيزي پس نداد، پس ابن سعد براي اجراي فرمان ابن زياد و لگدكوب ساختن بدن مطهر امام عليه السلام داوطلب خواست و شايد هم احتياط مي كرد كه اشخاصي را معين كند و دستور دهد مبادا زير بار اين ننگ و رسوائي نروند، اما چه احتياط بي جائي و چه احتمال بي موردي! بگفته ي مورخان بزرگ ده نفر داوطلب شدند و با كمال عشق و علاقه بر اسبها نشستند و آنچه را مي خواست انجام دادند، و عجب اين است كه نام اين فرومايگان هم در تاريخ ثبت شده است و مورخان اسلامي همه شان را با نام و نشان معرفي كرده اند، طبري و مفيد فقط دو نفرشان را نام بردند، و مي گويند از اين

ده نفر بود اسحاق بن حيوه حضرمي كه پيراهن امام را به غارت برد، و اخنس بن مرثد حضرمي كه عمامه از سر امام ربود، اگر امام چهارم به عذر بيماري و خستگي راه اسيري و افسردگي روحي از آنچه در صحنه ي عاشورا ديده است دم در كشيده بود و سخنان بازار كوفه را نگفته بود، و ام كلثوم و زينب دختران اميرالمؤمنين عليه السلام و فاطمه دختر امام عليه السلام هم در بازار كوفه سخن نمي گفتند و مجال تحريف تاريخ را از دست دشمن نمي گرفتند كجا بني اميه اجازه مي دادند كه اين رسوائيها و اين بدبختيها و اين ناجوانمرديها در تاريخ اسلام نوشته شود و بني هاشم براي هميشه حريف خود را از ميدان دينداري و انسانيت و مكارم اخلاق و طرفداري از مردم مسلمان برانند، در آن روزي كه اين سخنرانيها ايراد مي شد و اين خطبه ها به گوش مردم مي رسيد جز خود آن گويندگان كه نيك مي دانستند چه مي گويند و چه مي كنند و در

( صفحه 129)

ارزيابي سخنان خود هيچ گونه اشتباهي نمي كردند، بقيه ي مردم نمي توانستند دريابند كه اين خطابه هاي اهل بيت گاهي در بازار و دم دروازه ها، گاهي در مجلس عمومي و گاهي در مسجد و با مسلمانان نمازگزار، تاريخ عاشورا را چگونه خواهد ساخت و در آينده ي نزديك فهم و تشخيص مردم را تا چه حد عوض خواهد كرد و بيشتر مردم بيش از اين نمي فهميدند كه مردمي پدر كشته و داغدار از فشار مصيبت سخني مي گويند و ناله اي مي كنند و اشكي مي ريزند، و شايد احتمال نمي دادند كه اين گفتارها دنباله ي همان نقشه ي خدائي است كه سهمي است كه اينان در جريان اين نهضت عظيم و عميق بعهده

دارند، و كار امام بدون اين شرح و تفسيري كه بوسيله ي اين گويندگان گفته مي شود به كمال خويش نمي رسد، و راستي خطر آن است كه فردا اين قيام خدائي را كه پاكترين مردان اسلام رهبري آن را به عهده داشته اند جنبشي مادي و نهضتي آلوده به اغراض دنيوي نشان دهند و براي هميشه حقيقت امر بر مسلمانان و نسلهاي آينده شان پوشيده بماند، و جز چند صفحه ي تاريخ (سفارشي تحريف شده) در اختيار آنها نباشد، همين حسابها بود كه علي بن الحسين عليهماالسلام را از بيماري و سوگواري كه داشت، و زينب كبري و خواهر و برادرزاده اش را از اسيري و داغداري فراموش داد، و به جاي آنكه قيافه ي مردماني بيچاره و داغدار و دست به دامن دشمن به خود بگيرند با قيافه هائي كه نمودار تصميم و اراده و پيروزي و موفقيت و تعقيب مبارزه بود به تبليغ پرداخت و از هر فرصتي هرچند كوتاه استفاده كردند، تا آنجا كه اگر كسي را از روي ناشناسي و گمراهي به آنان فحش و ناسزا هم مي گفت باز آن را فرصتي مغتنم مي شمردند و به همين بهانه با وي سخن مي گفتند و مرد ناسزاگو را چنان منقلب مي كردند كه همانجا توبه مي كرد و با اهل بيت هم صدا مي شد و از آنچه گفته بود توبه مي كرد.

هوشياري اهل بيت كاري كرد كه فحشها و ناسزاگوئيها هم در جريان منافع ايشان قرار گرفت، و غنيمت مي شمردند كه اگر چه به عنوان بدگوئي هم شده كسي با آنها سخن بگويد و يا در مقام شماتت آنها برآيد تا بتوانند حرف خود را بگويند و پرده هاي اشتباه مردم را بالا زنند.

امام چهارم در مقابل

مردم كوفه پس از آنكه سطري از هرزگيهاي دشمن را ثبت

( صفحه 130)

تاريخ كرد چنين فرمود: «منم پسر همان كسي كه او را در كنار رودخانه ي فرات سر بريدند اما بي آنكه او خوني ريخته باشد يا حقي به گردن او باشد» يعني او را بي گناه كشتند «منم پسر آن كس كه او را به قتل صبر كشتند و پس از آنكه ديگر نيروي جنگ و مقاومت نداشت و ناتوان افتاده بود بر سر او ريختند و او را به شهادت رساندند و همين افتخار ما را بس است» امام چهارم با اين جمله مردم را ناچار ساخت كه در جريان شهادت امام بيشتر بررسي كنند چه تنها كشته شدن را نمي توان افتخاري به حساب آورد آن هم افتخاري كه ديگر با داشتن آن نيازي به افتخار ديگري نباشد علي بن الحسين عليهماالسلام مي فرمايد ما را همين افتخار بس كه خون ما را ريختند و مال ما را بردند و نسبت به ما هرزگي و بي احترامي كردند و زنان و فرزندان ما را اسير كردند. امام مي خواهد مردم را متوجه كند كه اين قيام براي چه بود، و رهبر اين قيام چه مي خواست و چه كرد. اگر حساب اين بود كه او هم مي خواست خليفه شود و چون خلافت را ديگري برده بود ناراحت بود و جان بر سر آرزوي خلافت نهاد و مال و جانش در اين راه به باد رفت، چنين كشته شدني نه تنها مايه ي افتخار نيست، بلكه موجب شرمندگي است و كجا مي شود كه امام چهارم به آن افتخار كند و بگويد كه همين افتخار ما را بس است؟!!

من معتقدم كه اين

جمله باعث تعجب مردم شد كه چگونه اين پيشامدها موجب چنين افتخاري است، مگر كم مردم كشته مي شوند؟ و مگر در مبارزه هاي سياسي كم جانها به باد مي رود؟ و مگر در فتنه ها و آشوبهاي اجتماعي كم مال و زندگي و اثاث مردم به غارت مي رود؟ اين چه افتخاري است كه مال انسان را ببرند، و خانه ي انسان را آتش بزنند، عزيزان انسان را بكشند. اينها مصيبت است، نه مايه ي افتخار، و از طرفي ديگر اين جمله مردم را به تحقيق و كنجكاوي و بررسي بيشتري وادار كرد، تا جاي اين قيام و ارزش آن را در تاريخ اسلام پيدا كنند و راستي بنگرند كه اينان چه مي گفتند؟ و حرف حسابشان چه بود؟ و چرا مانند باقي مردم و ديگر مسلمانان آرام و خاموش ننشستند؟ و چرا هيچ يك از پيشنهادهاي دستگاه خلافت را نپذيرفتند، چه عيبي داشت كه امام حسين عليه السلام با يزيد بيعت مي كرد و با كمال احترام در ميان مسلمانان زندگي مي كرد؟ و آن همه عزيزان خود را كه از دست داد براي خود نگه

( صفحه 131)

مي داشت؟ و جان بر سر اين مخالفت و مبارزه نمي گذاشت؟ امام چهارم با اين جمله هائي كه گفت گوشهاي مردم را براي شنيدن آماده ساخت، و انديشه ها را برانگيخت و مردم خفته اي را بيدار كرد. بيشتر مردم شايد مي گفتند خوب شد كه اين دسته را كشتند و زندگي مردم به وضع عادي خود بازآمد و راههاي عراق را كه چندي بسته بود باز شد، و رفت و آمد كه چندي به سختي انجام مي گرفت به حال عادي برگشت، اما در ميان افكار اين مردم امام چهارم يكباره فرياد

مي كند كه ما را كشتند و هرچه داشتيم به غارت بردند و ما را همين افتخار بس. اين تعبير مردم را تكان مي دهد و انگيزه اي براي تحقيق و كاوش بيشتري در ايشان پديد مي آورد.

امام چهارم سپس فرمود:«اي مردم شما را به خدا قسم آيا مي دانيد كه روزي به پدرم نامه ها نوشتيد و او را فريب داديد، و عهد و پيمان خود را با او محكم ساختيد و سپس خود به جنگ وي برخاستيد، هلاكت باد شما را از اين توشه اي كه براي خود پيش فرستاديد، و رسوائي باد شما را از اين تدبير ناپسندي كه بر آن استوار گشتيد، فرداي قيامت كه شما را با رسول خدا روبرو كنند چگونه با او روبرو خواهيد شد؟! و با چه ديده اي به او خواهيد نگريست؟! آنگاه كه شما را مخاطب سازد و بگويد شما كه فرزندان مرا كشته ايد و نسبت به من بي احترامي كرده ايد از امت من نيستيد» همين چند جمله امام فكر مردم كوفه را دگرگون ساخت و چهره ي خندان مردم كه بيشتر به منظور تماشاي اسيران بيرون آمده بودند گرفته شد، عقده گلوها را گرفت، اشك در چشمها حلقه زد، هرچه مردم مي خواستند خود را ضبط كنند امكان پذير نبود، و بالأخره ناله ي مردم از گوشه و كنار جمعيت بلند شد جمله هائي توبيخ آميز به يكديگر مي گفتند، يكي مي گفت چه كار بدي كرديد و خود را هلاك ساختيد، ديگري گفت چه مي شود كرد فعلاً چه كاري از دست ما ساخته است؟ بار ديگر امام عليه السلام در ميان موجي از اشك و آه مردم فرمود: «خداي رحمت كند مردمي را كه نصيحت مرا قبول كنند و سفارش مرا

درباره ي خدا و رسول خدا و اهل بيت پيغمبر بكار بندند، چه بر ما است كه از رسول خدا پيروي كنيم».

با همين خطبه ي كوتاه چنان انقلابي در مردم پديد آمد كه فريادها بلند شد: اي فرزند رسول خدا ما همگي سخنت را مي شنويم، و فرمان تو را مي بريم، و عهد و

( صفحه 132)

پيمان تو را بكار مي بنديم و از تو روي برنمي تابيم، و به ديگري روي نمي آوريم، هرچه خواهي بفرما كه براي انجام آن آماده ايم، با هر كه مي جنگي خواهيم جنگيد، و با هر كه سازگاري سازگاريم، حتي براي دستگيري يزيد دست به كار مي شويم و از مردمي كه بر تو ستم روا مي دارند بيزاريم، از اين گفته هاي مردم كوفه كه ابن طاووس نقل مي كند چنان برمي آيد كه هنوز مقصود امام را نفهميده اند و شايد تصور مي كنند كه او هم سر جنگ دارد و پي قشون و سپاه مي گردد، اينان هنوز نمي دانستند كه از نظر قيام و نهضت و شهادت كار به انجام رسيده است و ديگر نيازي به جنگ و خونريزي و شمشير كشيدن نيست، آنچه مانده است و بايد به انجام رسد همين سخنرانيها و خطبه ها و گفتارها است كه تنها وسيله ي منعكس كردن جريان عاشورا است در تاريخ اسلام در افكار مسلمين، علاوه بر اين پيمان و عهدي كه با امام چهارم مي بستند و اين اطميناني كه با او مي دادند بيشتر از پيماني كه با پدرش امام حسين بسته بودند و اطميناني كه به او داده بودند ارزش نداشت و به هيچ وجه قابل اعتماد و اطمينان نبود و سنخ همان بيعتي بود كه با مسلم بن عقيل بسته بودند و همان نامه هائي كه

به امام عليه السلام نوشته بودند.

لذا امام چهارم فرمودند: «هيهات هيهات ايها الغدرة المكرة حيل بينكم و بين شهوات انفسكم اتريدون ان تأتوا الي كما اتيتم الي ابي من قبل كلا و رب الراقصات فان الجرح لما يندمل، قتل ابي صلوات اللَّه عليه بالأمس و اهل بيته معه، و لم ينس ثكل رسول اللَّه و ثكل ابي و بني أبي و وجده بين لهاتي و مرارته بين حناجري و حلقي و غصصه تجري في فراش صدري و مسألتي ان تكونوا لا لنا و لا علينا».

و لا غرو أن قتل الحسين فشيخه

قد كان خيرا من حسين و أكرما

فلا تفرحوا يا اهل كوفان بالذي

اصيب حسين كان ذلك اعظما

قتيل بشط النهر روحي فداؤه

جزاء الذي ارداه نار جهنم

ثم قال:«رضينا منكم رأسا برأس فلا يوم لنا و لا يوم علينا».

هرگز هرگز اي بي وفايان و پيمان شكنان، هرگز كامروا نباشيد، آيا مي خواهيد كه با من همان رفتار كنيد كه با پدران من كرده ايد؟! نه به خدا قسم هنوز زخم دل بهبود

( صفحه 133)

نيافته، ديروز پدرم و جوانانش به شهادت رسيدند و هنوز داغ رسول خدا و داغ پدر و برادرانم را فراموش نكرده ام و اندوه آن راه نفس بر من گرفته است، و تلخي آن در كام من جاي دارد، و غصه هاي گلوگير آن به حلق و سينه ي من فشار مي دهد، از شما همان خواهم كه نه با ما باشيد و نه بر ما. كشته شدن حسين بن علي عليهما السلام هم عجيب نيست مگر پدرش علي عليه السلام را كه بهتر بود نكشته اند، اي مردم كوفه شما بوديد كه علي را كشتيد، جانم فداي پدري باد كه در كنار فرات به شهادت رسيد، و

كيفر كشندگان او دوزخ است، سپس فرمود: ما از شما سر بسر راضي هستيم كه نه روزي بر له ما باشيد و نه روزي بر عليه ما.

امام چهارم ديگر سخن نگفت و فرصتي براي سخن گفتن بدست نياورد تا روزي كه اهل بيت را به مجلس رسمي و عمومي ابن زياد آوردند، آنجا هم فرصتي كوتاه بدست امام آمد و آن را از دست نداد و با چند جمله اي هرچند كوتاه در مجلس اثر گذاشت.

امام چهارم را بر ابن زياد عرضه داشتند (يعني بر وي عبور دادند) و نزد او بپا داشتند، از امام پرسيد كه تو كيستي؟ گفت علي بن الحسين. گفت مگر خدا علي بن الحسين را نكشت؟ امام فرمود برادري داشتم كه نام او هم علي بود و مردم او را كشتند، يعني گناه را به خدا نسبت مده و بي ربط مگو، كشنده ي علي بن الحسين در كربلا مردم بوده اند نه خدا، ابن زياد گفت اين طور نيست خدا او را كشت، امام در پاسخ وي قرآن تلاوت كرد «اللَّه يتوفي الأنفس حين موتها» يعني جانها را در هنگام مرگ خدا مي گيرد، اما كشنده ي او خدا نيست، ابن زياد از اينكه جواني اسير و بيمار چند بار سخن او را برگرداند به خشم آمد و گفت تو هنوز رمق داري كه در جواب من ايستادگي كني؟ او را ببريد و گردنش را بزنيد، در آنجا اگر چه زينب كبري بسي پريشان و نگران شد اما امام چهارم تنها پاسخي كه به ابن زياد داد اين بود كه فرمود: اگر مرا كشتي اين زنان را با كه خواهي فرستاد و سپس فرمود پس از كشتن من مردي پرهيزكار و

مسلمان همراه اين زنان بفرست كه با ايشان به دستور اسلام رفتار كند.

امام چهارم حتي يك جمله از اين قبيل نگفت كه «خواهش مي كنم، مرا نكش» يا «لطفاً از كشتن من صرف نظر فرما»، بلكه فرمود: هرگاه من كشته شدم مردي بي تقوي و

( صفحه 134)

نامسلمان همراه اين زنان مفرست (1) .

در شام هم چند فرصتي بدست امام آمد و از هر كدام در حدود امكان استفاده كرد در بازار دمشق كه علي بن الحسين اسير و گرفتار بود ابراهيم بن طلحة بن عبيداللَّه تيمي جلو آمد و از راه شماتت به امام سجاد گفت اي علي بن الحسين در اين مبارزه پيروزي با كه بود؟ يعني چه خوب شكست خورديد و چه دشمنان شما خوب پيروز شدند، امام در پاسخ وي فرمود: اكنون كه وقت نماز مي رسد اذان بگو و اقامه بگو تا بداني و خوب بفهمي كه پيروز كيست و مبارزه به نفع كدام طرف بوده است، يعني تو خود كه از طايفه ي تيم قريش هستي و شايد به جهاتي از شكست بني هاشم خشنود مي شوي و لذت مي بري تا مسلمان هستي به حكم اسلام بايد هم در اذان و هم در اقامه بگوئي اشهد ان محمداً رسول اللَّه و فرزندان و وارثان اين محمد كه بدون نام بردن و درود فرستادن بر او نماز هيچ مسلماني پذيرفته نيست مائيم نه ديگران و تا روزي كه اسلام برقرار است عزت افتخار ما آل محمد پايدار و برقرار خواهد بود، اين جمله ي كوتاه عجيب را هم امام چهارم در پاسخ يك نفر فرمود و شايد هم آرام و بي صدا فرمود اما همين جمله هاي آرام و بي صدا در تاريخ صدا

مي كند و عكس العمل نشان مي دهد و گاه يك جمله است كه كتابها و سخنرانيها و مقاله هاي بسيار مهم بوجود مي آورد و هرچند در آن موقع نه ابراهيم نه طلحه و نه ديگران نمي توانستند سر از اين حسابها درآورند و از كميت اين جمله ي كوتاه گذشته به كيفيت آن توجه كنند. اما خود امام چهارم مي دانست كه اگر براي گفتن همين يك جمله به شام آمده بود و در اين سفر جز اين سخن كوتاه را نمي گفت، براي تأمين مقصودي كه در نظر است همين جمله كافي است و آنان كه امروز نمي توانند به اين حسابها برسند در آينده ي بسيار نزديك بر نقشه ي حسين بن علي عليه السلام و ياران و اهل بيت او آفرين خواهند گفت.

( صفحه 135)

فرصت ديگري در بازار شام بدست امام چهارم آمد و آن هنگامي بود كه اهل بيت را بر در مسجد دمشق همانجا كه معمولاً اسيرها را نگاه مي داشتند بپا داشته بودند و مراسمي هم در ميان ايشان بود، پس يكي از پيرمردان شام رسيد و گفت: «الحمدللَّه الذي قتلكم و اهلككم و قطع قرون الفتنة» شكر خدا را كه شما را كشت و از ميان برد و شما مردم فتنه انگيز را نابود ساخت. آنگاه در دشنام دادن و ناسزا گفتن به اهل بيت كوتاهي نكرد. امام چهارم صبر كرد تا هرچه مي خواست گفت و گفتار وي به پايان رسيد، آنگاه امام روي سخن با او داشت و جوابش داد، چه جوابي؟ بد گفت؟ نه، ناسزا گفت؟ نه، از وي گله كرد كه چرا فحش مي دهي؟ نه.

امام چهارم در اين موقع هم بيمار بود و هم مسافر بود، و رنج راه از كوفه

تا دمشق را ديده بود هم داغديده و مصيبت زده بود، علاوه به شهري وارد شده بود كه در آن تاريخ كانون دشمن و دشمنان آل عصمت بود. اين مرد شامي هم دشنام ها داد، ناسزاها گفت، اظهار خوشحالي كرد و خدا را بر آنچه پيش آمده بود شكر و سپاس گفت. چه كس مي تواند با اين همه موجبات ناراحتي و عصبانيت از جا درنرود و عصباني نشود و سخني تند و ناروا در مقابل آن همه نارواهائي كه شنيده است نگويد هر كه باشد نمي تواند خود را ضبط كند، اما امام چهارم مانند يك معلم مهربان دلسوز و مانند كسي كه از اين مرد شامي جز مهرباني و احترام و ادب چيزي نديده است، با كمال خوشروئي و نرم خوئي از وي پرسيد كه قرآن بلد نيستي؟ گفت چرا. فرمود: اين آيه را نخوانده اي «قل لا اسألكم عليه اجرا الا المودة في القربي» گفت چرا. فرمود: خويشان پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله و سلم به خدا قسم ما هستيم. يقين دارم امام چهارم با همين يك سؤال دل آن پيرمرد را از جا كند و در ضمير او غوغائي بپا كرد، سپس سؤال كرد اين آيه را نخوانده اي در قرآن «و آت ذالقربي حقه» گفت: چرا. فرمود از اين آيه هم مراد خود ما هستيم، باز پرسيد اين آيه را نخوانده اي؟ «انما يريداللَّه ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا»؟.

گفت چرا. فرمود پس مائيم آن اهل بيتي كه خدا شهادت به طهارت و عصمت ايشان داده است. مرد شامي دست به دعا برداشت و سه مرتبه گفت خدايا توبه كردم و از كرده ي خويش پشيمانم، خدايا

من از دشمنان آل محمد و از كشندگان اهل بيت رسول

( صفحه 136)

خدا بيزارم، چطور بود كه من قرآن مي خواندم و به اين آيه ها توجه نداشتم.

فرصت ديگري كه بدست امام چهارم افتاد در مجلس رسمي يزيد بود هنگامي كه براي اولين بار اسيران اهل بيت را بر وي وارد كردند، امام چهارم كه از كوفه تا آنجا زير زنجير بود فرمود: يزيد تو را به خدا قسم چه گمان مي بري، اگر پيغمبر خدا ما را به اين حال بنگرد؟ اين جمله بسيار مؤثر بود و قابل توجه، در اثر همين جمله يزيد دستور داد كه زنجير را از امام چهارم برداشته و در اثر همين جمله هركس آنجا بود منقلب شد و گريه كرد، از اينها مهمتر تعبير امام بود كه يزيد را به نام او خطاب كرد و برحسب آنچه معمول بود او را اميرالمؤمنين نگفت. آري اين سند ارزنده را هم در تاريخ اسلام ثبت كردند كه ما اهل بيت پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله حتي زير زنجير و در موقع اسيري هم به يزيد اميرالمؤمنين نمي گوئيم و او را به جانشيني رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و خلافت پيغمبر نمي شناسيم، اين شما و اين تاريخ اسلام از اسيران اهل بيت يك نفر نبود كه يزيد را جز به نام او بخواند.

بهترين فرصتي كه در شام بدست امام چهارم آمد روزي بود كه خطيب رسمي بالاي منبر رفته بود براي مردم در بدي علي بن ابيطالب و فرزندان او و خوبي معاويه و فرزندان او داد سخن مي داد كه امام چهارم به يزيد فرمود به من هم اجازه مي دهي روي اين چوبها بروم و سخناني

چند بگويم كه هم خدا را خشنود سازم و هم براي شنوندگان موجب اجر و ثواب باشد؟ در همين سخن كوتاه امام لطيفه هائي بسيار شيرين نهفته است و مي توان گفت گفتنيهاي خود را امام در همين جمله ي كوتاه خلاصه كرد، چه اولاً تعبير به منبر نكرد، فرمود اجازه بده بالاي اين چوبها بروم يعني نه هرچه را به شكل منبر بسازند و روي آن كسي برود صحبت كند مي توان آن را منبر گفت. اين چوبها وسيله اي است براي از ميان بردن منبرها، و اين خطيب گوينده ي دين به دنيا فروخته اي است كه راضي شده است مخلوقي از او خشنود و خدا بر وي خشمناك باشد و جاي او دوزخ است، سپس امام فرمود: مي خواهم سخناني بگويم كه خدا را خشنود كند يعني آنچه بر زبان اين خطيب مي گذرد موجب خشم خداست يعني با بدگوئي به مردي مانند علي ابن ابي طالب نمي توان خدا را خشنود ساخت.

مي خواهم سخناني بگويم كه براي شنوندگان موجب اجر و ثواب باشد. يعني

( صفحه 137)

شنيدن آنچه اين خطيب مي گويد جز گناه و بدبختي براي اين مردم اثري ندارد و جز انحراف مردم ثمره اي بر آن بار نمي شود، مردم اصرار مي كردند كه يزيد اجازه دهد و او با اصرار امتناع مي ورزيد و آخر گفت اينان مردمي هستند كه در شيرخوارگي و كودكي دانش را به خوردشان داده اند و اگر او را مجال سخن گفتن دهم مرا رسوا مي كند، اصرار مردم كار خود را كرد و امام چهارم پا به منبر گذاشت و چنان سخن گفت كه دلها از جان كنده شد و اشكها فروريخت و شيون از ميان مردم برخاست و ضمن خطابه ي

خويش جاي اهل بيت را در حوزه ي اسلامي مشخص نمود و چنين فرمود: اي مردم شش چيز را خدا به ما داده است و برتري ما بر ديگران بر هفت پايه استوار است: علم نزد ماست، حلم نزد ماست، جود و كرم نزد ماست، فصاحت و شجاعت نزد ماست، دوستي قلبي مؤمنين مال ماست، يعني به زور و جبر نمي توان مردم را ارادتمند و دوست و طرفدار خويش ساخت، خدا چنان خواسته است كه مردمان با ايمان ما را دوست بدارند و نمي شود با هيچ وسيله اي جلو اين كار را گرفت و كاري كرد كه مردم ديگران را دوست بدارند و ما را دشمن بدارند، برتري ما بر ديگران هم بر اين هفت پايه استوار است پيغمبر خدا محمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم از ماست وصي او علي بن ابيطالب از ماست، حمزه ي سيدالشهداء از ماست، جعفر طيار از ماست. دو سبط اين امت حسن و حسين از ما مي باشند، مهدي اين امت و امام زمان از ماست، يعني اول بايد يزيد برود و اين افتخارات را اگر مي شود از ما اهل بيت سلب كند و به نام خود ثبت نمايد و آنگاه با ما درافتد وگرنه تا روزي كه افتخارات اسلام بدست ما است چگونه مي توان ما را گمنام يا بدنام ساخت، و حق ما را به ديگران داد، و دلهاي متوجه به ما را به ديگران متوجه ساخت.

سپس امام خود را معرفي كرد و كار به جائي رسيد كه ناچار شدند سخن امام را قطع كنند و دستور دادند تا مؤذن اذان بگويد، امام هم ناچار سكوت كرد و باز از فرصتي

كه پيش آمد استفاده كرد، يعني چون مؤذن گفت «اشهد ان محمداً رسول اللَّه» عمامه از سر برگرفت و گفت اي مؤذن تو را به حق همين محمد كه خاموش باش سپس رو به يزيد كرد و فرمود:

آيا اين پيامبر ارجمند بزرگوار جد تو است يا جد ما؟ اگر بگوئي جد تو است

( صفحه 138)

همه مي دانند كه دروغ مي گوئي و اگر مي گوئي كه جد من است پس چرا پدرم را كشتي، و مال او را به غارت بردي، و زنانش را اسير كردي؟ سپس دست برد و گريبان چاك زد و سخن را تا آنجا ادامه داد كه مردم را منقلب ساخت و با پريشاني متفرق شدند «و لا حول و لا قوة الّا باللَّه العلي العظيم».

( صفحه 139)

(1) در لهوف سيد چنين است كه بعد از آنكه عبيداللَّه دستور قتل علي بن الحسين را داد و زينب كبري (ع) شنيد فرمود: «يا ابن زياد انك لم تبق منا احد فان كنت عزمت علي قتله فاقتلني معه» اي پسر زياد اگر مي خواهي او را شهيد كني مرا قبل از او بقتل رسان، امام (ع) فرمود عمه جان آرام باش من خود بدو جواب دهم آنگاه رو به ابن زياد كرده فرمود: «ابالقتل تهددني يا ابن زياد أما علمت ان القتل لنا عادة و كرامتنا الشهادة»اي پسر زياد مرا به قتل مي ترساني مگر نمي داني كه عادت و سيره ي ما كشته شدن است و شهادت براي ما كرامت مي باشد.

سخنراني 06

سخنراني 06

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمد للَّه رب العالمين باري ء الخلائق اجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبيين ابي القاسم محمد و آله الطاهرين.

تاريخ نهضت و قيام مقدس حضرت اباعبداللَّه الحسين عليه الصلاة والسلام يكي

از پرافتخارترين فصول تاريخ اسلام است، و اين دوره ي كوتاه كمتر از يك سال هر چند از نظر كميت و طول زمان بسيار كوتاه و زودگذر بوده، اما از نظر كيفيت و آثاري كه بر آن بار شد بسيار پراثر و جاويد و زوال ناپذير است، مي توان مبدأ اين دوران كوتاه تاريخي را از اواخر ماه رجب سال شصتم هجري مقارن حركت اباعبداللَّه عليه السلام از شهر مدينه به طرف مكه قرار داد و پايان آن را هم بازگشت اهل بيت عصمت و طهارت به مدينه طيبه دانست، هرچند تاريخ ورود اهل بيت به مدينه معلوم نيست و نمي دانيم كه آيا چند ماه در شهر دمشق اقامت كرده اند، و كي از شام رهسپار مدينه گشته اند، و چه مدتي در راه شام تا به مدينه بوده اند؟ اما اجمالاً مي توان مطمئن بود كه از حركت اهل بيت از مدينه در ماه رجب هنوز يك سال تمام نمي گذشت كه امام چهارم با خاندان عصمت و طهارت پس از گذراندن دوران اسارت به مدينه بازگشتند و مستقيماً از شهر دمشق راه مدينه را در پيش گرفتند.

اما داستان آمدن اهل بيت را از شام به طرف عراق و رسيدن آنان در اربعين يعني روز بيستم ماه صفر به كربلا به هيچ وجه نمي توان باور كرد، يا سندي قابل اعتماد براي اين افسانه ي تاريخي بدست داد، اهل بيت عصمت در ماه رجب سال 60 از مدينه به مكه رفته اند و در ماه ذيحجه ي همان سال از مكّه رهسپار عراق شده اند، و در محرم سال 61

( صفحه 140)

پس از شهادت امام عليه السلام و ياران بزرگوارش به عنوان اسير به كوفه رفته اند، و پس از آنكه مدتي در كوفه گرفتار

بوده اند طبق دستوري كه از شام رسيد آنان را به شام فرستادند و از آنجا هم بعد از مدتي كه معلوم نيست به مدينه ي طيبه بازگشته اند، و حق آن است كه تاريخ حركت اهل بيت از كوفه به شام و تاريخ رسيدن آنان به شهر دمشق و مدت توقف اسيران آل عصمت در مركز حكومت يزيد و تاريخ حركت آنان از دمشق به طرف مدينه و تاريخ ورود آنان به شهر مقدس مدينه هيچ كدام بدرستي معلوم نيست و نمي دانيم كه هريك از اين وقايع و حوادث در چه تاريخي روي داده است و اگر كسي اصرار ورزد و بخواهد كه از روي شواهد تاريخي احتمال را ترجيح دهد و تاريخ هريك از حوادث را هرچند به حدس و گمان، نه از روي يقين، تحقيق كند مي تواند بگويد كه اهل بيت امام حسين عليه السلام پس از آنكه در روز دوازدهم محرم سال 61 هجري وارد كوفه شدند در حدود يك ماه يعني تا حدود بعد از نيمه ي ماه صفر در كوفه زنداني بوده اند و يكي دو روز پيش از اربعين آنان را به شام فرستاده اند و چنانكه بعضي نوشته اند در حدود نيمه ي ماه ربيع الاول وارد دمشق شده اند.

اما ديگر نمي توان گفت كه تا كي در دمشق مانده اند، و كي از آنجا حركت كرده اند، و در چه تاريخي به مدينه رسيده اند، و راستي اگر مدركي قابل اعتماد و استناد مي داشتيم كه اسيران اهل بيت در چهلم شهادت امام به كربلا آمده اند مي گفتيم كه اين امر در موقع رفتن به شام بوده است نه در موقع برگشتن از شام، چه اگر چنانكه بعضي نوشته اند اهل بيت را در حدود سه روز بعد از

نيمه ي ماه صفر كه دستور حركت دادن ايشان از شام رسيد به شام فرستاده باشند هيچ بعيد به نظر نمي رسد كه از طريق كربلا بگذرند و روز بيستم ماه صفر آنجا باشند و آرامگاه مقدس عزيزان و شهيدان خود را زيارت كنند و آنگاه رهسپار دمشق گردند، اما انصاف اين است كه براي همين سخن هم مدركي قابل اعتماد نداريم و فقط شواهدي و مؤيداتي در گوشه و كنار تاريخ مي توان بدست آورد، اما احتمال آنكه اهل بيت روز اربعين وارد شام شده باشند يا در چنان روزي به مدينه رسيده باشند، يا در آن روز از دمشق به طرف مدينه حركت كرده باشند هيچكدام از اين مطالب را نمي توان باور كرد، و چه بهتر كه در ايام عاشورا و اربعين اسمي از اين گونه مطالب بي مأخذ برده نشود و به همانچه بوده است و روي داده

( صفحه 141)

است و مأخذ آن در دست ما است اكتفا شود، نه امام چهارم از شام به عراق آمده است و نه اهل بيت عصمت در بازگشت از شام به كربلا آمده اند و نه جابر بن عبداللَّه انصاري و عطية بن سعد بن جناده عوفي در زيارت اربعين خود با امام چهارم و اهل بيت عصمت و طهارت ملاقات كرده اند، و در هيچ يك از روايات مربوط به زيارت جابر و عطيه نامي و اثري از ملاقات اين دو بزرگوار با امام سجاد عليه السلام و اهل بيت در كار نيست، و قصه پردازان آن را ساخته و پرداخته اند، تنها گفته ي سيد بن طاووس رحمة اللَّه و رضوانه عليه در لهوف است كه برخلاف شواهد تاريخي و جغرافيائي اهل بيت را در بازگشتن از دمشق از

دوراهي عراق و حجاز (كه علماي جغرافي هم آن را نمي شناسند) رهسپار عراق مي كند و روز چهلم عاشورا به كربلا مي آورد، البته سيد بن طاووس مردي است بسيار بزرگ و بزرگوار كه علامه ي حلي رحمة اللَّه عليه به صدور كرامات از ايشان اعتراف مي كند، و جلالت قدر ايشان قابل ترديد و تأمل نيست، اما براي اين گفتارشان نمي توان ارزش تاريخي قائل شد، و معلوم نيست كه خود سيد هم به اين مطلب ضعيف و بي مأخذ معتقد بوده است.

در هر صورت اين مطالب تحقيق و بررسي مي خواهد و اصولاً اين طرز فكر يعني پذيرفتن هر مطلبي بدون هيچگونه تحقيق و بررسي و اظهار نظر در آن مطلب بلاي تحقيق و آفت خوب فهميدن حقايق است، اگر سيد بن طاووس رحمةاللَّه عليه در زمان ما هم مي بود و توفيق معاصر بودن با اين عالم جليل را مي داشتيم باز هم در اين مطلب به ايشان رجوع نمي كرديم، و گفته ي ايشان آن هم در كتابي كه به شهادت اهل تحقيق در جواني و اوائل كار ايشان نوشته شده براي ما ارزش تاريخي نداشت، اين فكر بسيار عاميانه و جاهلانه است كه هر گفته و نوشته اي را از هركس و هر كتاب صحيح و بي اشكال بدانيم، راه تحقيق و اظهار نظر در مطالب تاريخي و جز آن هميشه براي اهل نظر و اهل تحقيق باز است، و تنها كسي كه هرچه گفته است يك سر مو هم برخلاف نبوده است از نظر عموم مسلمين جهان شخص رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله است و از نظر شيعه اماميه رسول خدا و صديقه ي طاهره و دوازده امام معصوم عليهم السلام كه عصمت

آنان به دليل عقل و نقل به اثبات رسيده است.

به همه ي آنچه اشاره كرديم بايد توجه داشت كه تاريخ نهضت اباعبداللَّه الحسين

( صفحه 142)

عليه السلام نسبت به بسياري از فصول تاريخ از تحريف مصون و محفوظ مانده است و قيام به قدري صريح و روشن و غير قابل انتظار بوده است كه حتي دشمنان اميرالمؤمنين علي ابن ابي طالب عليه السلام و امام حسن عليه السلام در مقابل آن سر تعظيم فرود آورده اند و زبان به ستايش آن گشوده اند و هركس براي نوشتن و نگارش اين فصل از تاريخ اسلام قلم بدست گرفته است، طبري مورخ باشد يا ابوالفرج اصفهاني يا ابن واضح كاتب و يا شيخ مفيد رهبر عالي قدر شيعيان در اواخر قرن چهارم جز بر مبناي عظمت و بزرگي و شجاعت و صراحت و مردانگي و حريت و آزادمنشي و جوانمردي رهبر اين قيام چيزي ننوشته اند، چه نهضت و قيام اباعبداللَّه در سال 60 و61 هجري در زمينه اي و به صورتي انجام يافت كه مي توان گفت مجال تحريف را از دست همان كسان كه شايد از تحريف تاريخ بيم و هراسي نداشتند گرفت و نتوانستند اين فصل مقدس تاريخ را تحريف كنند و چهره ي درخشان قيام اباعبداللَّه را به صورتي ديگر جلوه دهند.

كساني كه فصلي از تاريخ را تحريف مي كنند يا شخصيتي را برخلاف آنچه هست جلوه مي دهند در صورتي دست به چنين كاري مي زنند كه زمينه را براي مشتبه ساختن امر بر مردم پيدا كنند، اما بسيار مي شود كه حتي مخالف و دشمن هم نمي تواند جز از بزرگي و بزرگواري كسي سخن بگويد و جز به پاكي و پارسائي او را بستاند. دشمني ابوسفيان اموي در سال

هفتم هجرت با رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله مقتضي بود كه تا ممكن است نزد امپراطور روم شرقي از رسول خدا بدگويي كند و امانت و راستگويي و بزرگواري وي را نهفته دارد و رسول خدا را مردي جاه طلب و دروغگو معرفي كند، اما مجال اين كار را پيدا نكرد و برخلاف ميل و مصلحت خود ناچار زبان به ستايش رسول خدا گشود و بهتر از هر دوست و مسلماني او را به بزرگي و بزرگواري معرفي كرد.

در اواخر سال ششم و اوائل سال هفتم هجري بود كه رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله پادشاهان و زمامداران مجاور شبه جزيره ي عربستان را بوسيله ي نامه هائي كه فرستاد به دين اسلام دعوت فرمود، و چنانكه صاحب طبقات مي نويسد در محرم سال هفتم هجرت در يك روز شش سفير رسول خدا با شش نامه از مدينه رهسپار شدند

( صفحه 143)

عمرو بن اميه ضمري با نامه اي براي نجاشي امپراطور حبشه، و دحية بن خليفه كلبي با نامه اي براي قيصر پادشاه روم شرقي، و عبداللَّه بن حذافه ي سهمي با نامه اي براي خسرو پرويز پادشاه ايران و حاطب بن ابي بلتعه با نامه اي براي پادشاه اسكندريه ي مصر و شجاع بن وهب اسدي با نامه اي براي حارث بن ابي شمر غساني پادشاه شام، و سليط بن عمرو با نامه اي براي هودة بن علي حنفي پادشاه يمامه، دحية بن خليفه ي كلبي نامه امپراطور روم شرقي را به او رساند و چنانكه در كتابهاي انسان العيون، سيره ي نبويه و تاريخ طبري و كامل ابن اثير نوشته شده قيصر در مقام كنجكاوي برآمد و دستور داد كه مردي از اهل حجاز پيدا كنند و نزد وي

آورند تا درباره ي محمد از وي تحقيق كند. اتفاقاً در اين موقع ابوسفيان و جماعتي از قريش براي تجارت به شام رفته بودند و آنان را در بيت المقدس نزد قيصر روم بردند و در مجلس رسمي وي بار يافتند.

قيصر رو به مردان قريش كرد و گفت كداميك از اينان با اين مردي كه خود را پيامبر خدا مي داند خويش نزديكتر است؟ ابوسفيان گفت من از همه با وي خويشتر و نزديكتريم. و همين طور هم بود چرا كه در آن كاروان در ميان مردان قريش كسي جز ابوسفيان از بني عبدمناف نبود. قيصر گفت با محمد چه نسبتي داري؟ ابوسفيان گفت عموزاده ي من است. قيصر گفت: نزديك بيا سپس دستور داد تا همراهان ابوسفيان را پشت سر وي قرار دادند و آنگاه رو به مترجم خود كرد و گفت: به همراهان ابوسفيان بگو اين مرد را پيش روي شما نشاندم تا درباره ي آن مردي كه خود را پيامبر خدا مي داند از وي پرسش كنم، و شما را هم پشت سر وي نشاندم تا اگر دروغي بگويد روبروي او نباشيد و شرم نكنيد و دروغ او را رد كنيد. ابوسفيان خودش بعدها مي گفت: بخدا قسم اگر بيم آن نداشتم كه دروغ مرا رد كنند. دروغ مي گفتم اما حيا كردم و برخلاف ميل و مصلحت خود راست گفتم. قيصر از ابوسفيان پرسيد و گفت: اين مرد مدعي نبوت در ميان شما داراي چگونه اصل و نسبي است؟ ابوسفيان گفت: مردي است در ميان ما داراي اصل و نسب شريف و بزرگوار. قيصر گفت: پيش از وي ديگري در ميان شما چنين ادعائي كرده است؟ ابوسفيان گفت: نه. قيصر

گفت: پيش از آنكه خود را پيامبر خدا بداند و چنين سخني اظهار كند شده بود كه دروغي بر مردم بگويد؟ ابوسفيان گفت: نه. قيصر گفت: از پدرانش كسي پادشاه بوده است؟ ابوسفيان

( صفحه 144)

گفت: نه. قيصر پرسيد در عقل و فهم و درايت چگونه است؟ ابوسفيان گفت در عقل و فهم و درايت او هرگز نقصي نديده ام. قيصر پرسيد: مردمان متعين و اشراف به او ايمان مي آورند يا مردم متوسط و ضعيف؟ گفت: مردمان متوسط و ضعيف. قيصر پرسيد: پيروان او رو به فزوني هستند. يا روز به روز كمتر مي شوند؟ابوسفيان گفت: روز به روز بر شماره آنان افزوده مي شود. قيصر پرسيد: مي شود كسي از ايشان از دين اسلام بدش آيد و مرتد شود، يعني پس از مسلمان شدن از مسلماني برگردد؟ ابوسفيان گفت: نه، قيصر گفت: آيا محمد عهدشكني و بي وفائي هم مي كند يا نه؟ ابوسفيان گفت: تاكنون از وي عهدشكني و بي وفائي نديده ايم و اكنون هم با وي عهد و پيماني بسته ايم كه نمي دانيم در آينده چه خواهد كرد (مراد ابوسفيان عهدنامه ي ده ساله ي حديبيه بود). قيصر گفت: تاكنون با وي جنگ هم كرده ايد؟ ابوسفيان گفت: آري. قيصر پرسيد جنگ شما و او چگونه برگزار شده است؟ ابوسفيان گفت: به نوبت، گاه ما پيروز مي شديم و گاه او پيروز مي گشت. در جنگ بدر او بر ما پيروز شد، و من در آن جنگ حضور نداشتم. اما پس از آن در سال بعد يعني در جنگ احد، به شهرشان حمله برديم و شكمها را شكافتيم و گوش و بينيها را بريديم. قيصر گفت: اين مرد شما را به چه كارهائي امر مي كند؟ ابوسفيان

گفت: به ما دستور مي دهد كه تنها خدا را پرستش كنيم و چيزي را شريك وي قرار ندهيم و ما را از پرستش بتهائي كه پدران ما مي پرستيدند بازمي دارد، و ما را به نماز خواندن و صدقه دادن، و به راستگوئي و پارسائي و پاكدامني، و وفاي به عهد و پيمان، و امانتداري امر مي كند. قيصر كه همين مقدار سؤال و جواب را درباره ي تحقيق و بررسي و شخصيت رسول اكرم كافي دانست رو به ابوسفيان كرد و گفت: اصل و نسب وي را از او پرسيدم و گفتي كه او در ميان شما مردي است با اصل و نسب و شريف و بزرگوار و پيامبران خدا بايد در ميان قبيله ي خود اصيل و شريف باشند. و از تو پرسيدم كه آيا پيش از وي كسي در ميان شما چنين ادعائي كرده و دم از نبوت زده است و خود گفتي كه تاكنون ميان شما چنين كسي و داراي چنين ادعائي نبوده است، البته اگر كسي از پيش چنين ادعائي كرده بود مي گفتم اين شخص هم همانچه را پيش از وي گفته اند تقليد مي كند، سپس پرسيدم كه آيا پيش از آنكه چنين سخني اظهار كند و خود را پيامبر بداند شده است كه بر مردم

( صفحه 145)

دروغ بگويد و تو خود اعتراف كردي كه چنين چيزي نبوده است و هرگز بر كسي دروغي نگفته است و من از همين راه فهميدم كه نمي شود او از دروغ گفتن بر مردم پرهيز كند و آنگاه بر خدا دروغ بگويد. و از تو پرسيدم كه آيا از پدران او كسي پادشاه بوده است، تو گفتي كه در ميان

پدران او كسي پادشاهي نداشته است، البته اگر كسي از پدرانش پادشاه مي بود، مي گفتم اين مردي است كه در جستجوي پادشاهي پدرانش قيام كرده است. آنگاه از تو پرسيدم كه آيا اشراف و زورمندان مردم به وي ايمان مي آورند، يا ضعفاي مردم، گفتي كه ضعفا بيشتر به وي ايمان مي آورند، و پيروان پيامبران خدا هميشه همين ضعفا بوده اند (يعني طبقه ي محروم و زحمتكش، نه مردمي كه از وضع موجودي كه بر محور منافع مشروع و نامشروع آنان گردش مي كند كاملاً رضايت خاطر دارند، و در مقابل هركس كه بخواهد از طريق ايجاد انقلاب صحيح چهره ي اجتماع را عوض كند و قيافه ي زندگي مردم را تغيير دهد كارشكني و دشمني مي كنند) آنگاه قيصر گفت: باز از تو پرسيدم كه آيا بر شماره ي پيروان محمد و مسلمانان افزوده مي شود، يا تدريجاً كم مي شوند؟ گفتي كه روز بروز بر شماره ي آنان افزوده مي شود، و ايمان به خدا و پيامبران بر حق همين طور است يعني روز به روز طرفداران بيشتري پيدا مي كنند تا به حد كمال برسد. و از تو پرسيدم كه آيا كسي مي شود از ايشان از دين اسلام بدش آيد و مرتد شود و پس از مسلماني اسلام را رها كند تو گفتي كه چنين چيزي پيش نيامده است و راه ايمان اين طور است زيرا هرگاه دل بوسيله ي ايمان گشايش يافت و به ايمان خرسند گرديد، ديگر شرح صدر مانع است كه دلتنگي و دلسردي از ايمان پيش آيد. سپس از تو پرسيدم كه آيا ميان شما و او جنگي روي داده است؟ گفتي كه جنگهائي ميان شما و او روي داده و پيروزي شما

بر يكديگر به نوبت بوده است، گاه او بر شما پيروز مي شد و گاه شما بر او پيروز مي گشته ايد. پيامبران خدا هم چنين بوده اند و گاه گرفتار مي شده اند اما سرانجام پيشرفت و پيروزي آنان قطعي است. آنگاه از تو پرسيدم كه شما را به چه چيزهائي امر مي كند؟ و در پاسخ من گفتي كه شما را به نماز خواندن و صدقه دادن و پارسائي و پاكدامني و وفاي به عهد و امانتداري امر مي كند و خود اعتراف كردي كه او اهل غدر و مكر و بي وفائي نبوده و نيست و شأن پيامبران خدا چنين است كه غدر و مكر و بي وفائي نمي كنند و من از اين

( صفحه 146)

پرسش و پاسخها يقين كردم و دانستم كه او پيامبر خدا است، اين بود نمونه اي از بيچارگي و زبوني دشمن در مقابل شخصيتي كه نمي توان آن را تحريف كرد. والسلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته.

سخنراني 07

سخنراني 07

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمد للَّه رب العالمين باري ء الخلائق اجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبيين ابي القاسم محمد و آله الطاهرين.

از كلمات قصار اميرالمؤمنين علي عليه السلام كه در نهج البلاغه ي سيد رضي رضوان اللَّه تعالي عليه روايت شده است اين جمله را امروز عنوان سخن قرار مي دهيم كه علي عليه السلام در مقام دعوت به مكارم اخلاق و حسن معاشرت با مردم فرمود:

«خالطوا الناس مخالطة ان متم معها بكوا عليكم و ان عشتم حنوا اليكم».

يعني با مردم چنان معاشرت و آميزش كنيد و رفتار و سلوك شما با مردم چنان باشد كه اگر مرديد و از ميان آنان رفتيد بر شما سوگوار و داغدار باشند و بر فقدان شما اشك بريزند و اگر

هم زنده مانديد و در ميان مردم بوديد شيفته و علاقمند شما باشند. يعني با حسن سلوك و معاشرت بر مبناي فضايل اخلاقي مي توان مردم را شيفته و فريفته ي خويش ساخت.

احسن الي الناس تستعبد قلوبهم

فطالما استعبد الإنسان إحسان

تنها با نيكي و نيك رفتاري است كه مي توان مردم را دلباخته ي خويش قرار داد و دلهاي آنان را تسخير كرد. اين دستور اخلاقي بسيار مهم اميرالمؤمنين علي عليه السلام را چه كسي بهتر از فرزند بزرگوارش امام حسين عليه السلام بكار بست؟ و چه كسي توفيق پيدا كرد كه مانند اباعبداللَّه عليه الصلاة والسلام در زندگي و پس از شهادت، مردم را علاقمند و شيفته و فريفته ي خويش گرداند. در محرم سال 61 هجري در سرزمين عراق و در كناررودخانه ي فرات حادثه اي روي داد و مرداني بزرگوار و با فضيلت به

( صفحه 147)

شهادت رسيدند، و بسياري از مردم آن روز آن حادثه را بزرگتر از ديگر حوادث تاريخي نمي ديدند و شايد چنان تصور مي كردند كه پس از گذشتن چند سالي اين واقعه ي تاريخي هم در لابلاي كتابها و اسناد تاريخي دفن خواهد شد و در رديف صدها حوادث كهنه و فرسوده ي تاريخ قرار خواهد گرفت و كسي جز به عنوان قصه و سرگذشتي ازآن ياد نخواهد كرد. اما اينان نمي دانستند كه شخصيت حسين بن علي عليهماالسلام شخصيتي است جاويد و قيام اوهم از حوادث زنده و جاويد تاريخ خواهد بود و با مرور زمان كهنگي و فرسودگي بدان راه نخواهد يافت، و شايد بيشتر مردم در آن تاريخ جريان حادثه را به نفع كشندگان امام عليه السلام تعبير و تفسير مي كردند، و تصور مي شد كه نه تنها كار اين شهيدان

يكسره شد، بلكه ديگر كسي را نيروي مخالفت با بني اميه نخواهد بود و در آينده تاريخ اسلام نام علي عليه السلام و اولاد علي به عظمت و بزرگي برده نخواهد شد، و دلهاي دوستان اهل بيت كه از شهادت امام و ياران بزرگوار وي جريحه دار شده است با گذشت زمان التيام خواهد يافت و آرام خواهد گرفت و اين مصيبت هم مانند ديگر مصائب فراموش شده و از ياد رفته ي تاريخ از ياد خواهد رفت و فراموش خواهد شد. اما آينده ي تاريخ نشان داد كه بيشتر مردم در اشتباه بودند و پيشامد عاشوراي شصت و يك هجري را هم يكي از پيشامدهاي عادي و نبردهاي سياسي مي پنداشتند و فكر آنان به افق مقدس نظري كه امام در اين قيام داشت نمي رسيد و نمي توانستند با روح اين قيام آشنا شوند.

مشكلي كه غالباً مردم را گمراه مي كند همين است كه نمي توانند به آساني كارها و گفتارهاي مشابه را كه در واقع با هم تفاوت بسيار دارند از يكديگر بازشناسند مردم بسيار ديده اند كه مردمي به نام حق قيام كرده اند و در اين راه فداكاريها نشان داده اند و سرانجام هم كمتر اثري بر قيام و اقدام آنان بار نگشته است، يا مردمي در موعظه كردن و پند دادن و طرفداري از حق و جانبداري از مظلوم داد سخن داده اند و مردم را به ياد خدا و روز حساب و ثواب و عقاب آورده اند، اما نه مردم و نه تاريخ، آنان را مردمي پاك و پارسا نشناخته اند و روي همين حساب بسا كه قيام مردان حق و گفتار آنان را بر اساس اغراض شخصي و مادي توجيه مي كنند و نمي توانند به

انگيزه هاي خدائي اين قيامها توجه كنند و حساب كساني را كه براي خدا مي گويند و براي خدا قيام مي كنند با

( صفحه 148)

حساب مردمي كه گرفتار اغراض شخصي و اسير هوا و هوس شده اند اشتباه نكنند، اما بسيار جاي خوش وقتي است كه اگر مردم اشتباه كنند تاريخ اشتباه نمي كند و مرور زمان موجبات اشتباه را از ميان مي برد و همين تاريخ است كه هر جمله ي كوتاه اميرالمؤمنين علي عليه السلام را به عنوان بهترين پندهاي مذهبي و اندرزهاي ديني ثبت مي كند، اما سخنرانيهاي طولاني و بي روح بسياري از خلفا را در زواياي فراموشي قرار مي دهد.

براي اينكه مثال و نمونه اي براي شما شنوندگان محترم ذكر كرده باشم توجه شما را به موعظه هائي كه يكي از خلفاي بني عباس يعني منصور دوانيقي براي فرزندش مهدي عباسي نوشته است و ابن واضح يعقوبي آن را بدين صورت نقل مي كند جلب مي كنم.

يعقوبي مي نويسد كه مهدي يعني پسر منصور وصيتنامه ي ابوجعفر منصور را پس از مرگ وي بر مردم خواند و چنين نوشته بود: بنام خداي بخشاينده ي مهربان اين وصيت نامه ي بنده خدا اميرمؤمنان است براي پسرش محمد مهدي وليعهد مسلمانان هنگامي كه او را پس از خود وصي و جانشين خود ساخت بر مسلمانان و ذميان و حرم خدا و بيت المال و زمين خدا كه آن را به هركس از بندگانش بخواهد به ارث مي دهد و حسن عاقبت براي مردم پرهيزكار است. اميرمؤمنان ترا سفارش مي كند كه در هر سرزمين كه باشي نسبت به خدا پرهيزكار باش و فرمان وي را درباره ي بندگانش اطاعت كن و ترا از ندامت و پشيماني و رسوائي روز رستاخيز بيم مي دهد پيش از آنكه مرگت فرارسد و

پيش از آنكه بگوئي پروردگار من چرا مرا براي مدتي هر چند كم مهلت ندادي؟ هرگز كجا ترا مهلت خواهند داد- با آنكه اجلت رسيده باشد- و بگوئي پروردگارا مرا بدنيا بازگردان شايد كار شايسته اي انجام دهم، در آن زمان خانواده ات از تو جدا مي شوند و عملت به تو مي رسد، پس مي بيني آنچه را با دست خويش انجام داده اي و با پاي خويش به سوي آن رفته اي و با زبان خود آن را گفته اي و اعضايت بر انجام آن همداستان شده اند و چشمت بدان نگريسته است و هم آنچه به انديشه ات راه يافته است. پس بر همه ي اينها پاداش كامل داده مي شوي، اگر بد باشد به بدي و اگر نيك باشد به نيكي. بايد كه پرهيزكاري خدا شأن تو باشد و فرمان بردن او انديشه ات، در

( صفحه 149)

دين خود از خدا ياري بخواه و از راه دين به خدا نزديك شو و نفس خود را مؤاخذه كن و آن را بدست هوا و هوس مسپار، هرگز بر كار بد اصرار مورز، چه كسي سنگين بارتر و گنهكارتر و مصيبت زده تر و سوگوارتر از تو نيست؛ زيرا كه گناهانت روي هم آمده و عملهايت انباشته شده، چون خدا ترا سرپرست رعيت ساخته است تا در ميان آنان حتي درباره ي ذره اي داوري كني، پس همگي از تو بازخواست مي كنند و بر كارهاي كارگزاران ستمگر خود مجازات مي شوي، خدا مي گويد: تو هم خواهي مرد و ديگران هم خواهند مرد و سپس همه تان نزد پروردگارتان با هم خصمي مي كنيد گويا مي بينيم كه ترا پيش روي خداي قهار بازداشت كرده اند و ياران دست از ياري تو كشيده اند و طرفداران ترا تسليم عذاب

و حساب كرده اند و لغزشها گردن گير تو گشته است و گناهان ترا گرفتار ساخته است، ترس ترا فراگرفته و ناتواني و بيچارگي ترا از پاي درآورده است، برهانت تباه گشته و چاره ات از دست رفته است حقها را از تو گرفته اند، مردم از تو قصاص كشيده اند. در روزي كه هول و هراس آن سخت و محنت آن بزرگ است، روزي كه ديده ها در آن خيره مي شود، هنگامي كه دلها آكنده از خشم به گلوگاه رسد و ستمگران را نه خويشي باشد و نه شفيعي كه حرف او را بشنوند، پس در آن روز حالت چگونه خواهد بود، آنگاه كه خلق با تو ستيزه كنند و حق آنان از تو گرفته شود.

هنگامي كه نه نزديكاني است تا ترا نجات دهند و نه خويشاني تا از تو حمايت كنند، در آن روز است كه كردارها را كيفر دهند و شفاعت را نپذيرند و ميزان عدل در ميان باشد و حكم قطعي صادر شود، خدا گفته است كه در آن روز بر كسي ستم نمي شود و خدا زود به حسابها خواهد رسيد، بر تو باد كه براي نگهداري دينت آماده باشي و براي نجات خود كوشش كني، گردنت را از بند گناه رها كن و فرصت امروزت را غنيمت شمار و از فرداي قيامت برحذر باش و از دنياي خود پرهيز كن! چه دنيايي فريبكار است و ترا هلاك مي كند. بايد كه نيت خود را براي خدا راست گرداني و نيازت را نزد وي بري بايد كه دادگريت گسترش يابد و عدل تو همه را فراگيرد و مردم از ستمت در امان باشند در ميان رعيت به مساوات

داوري كن و براي خشنودي خدا كوشش خود را بكار بر و ياران و همكاران خود را از مردم دين دار برگزين و بهره ي

( صفحه 150)

مسلمانان را از مالهاشان بده و خراج و غنيمتشان را بي دريغ بپرداز و مقرري آنان را مرتب مي داده باش و خرجي سالانه و ماهيانشان را زود و به موقع بده، شهرها و بلاد را با سبك ساختن ماليات و خراج آباد كن و مردم را با خوشرفتاري و حسن سياست به صلاح آور و از همه ي كارها در نظرت مهمتر آن باشد كه اطراف و جوانب خود را حفظ كني و مرزها را تحت مراقبت قرار دهي و در فرستادن دسته هاي سپاه شتاب ورزي، از خداي عزوجل توفيق بخواه در راه جهاد و حمايت دين او و در راه نابود ساختن دشمنانش. خداست كه مسلمانان را پيروز مي كند و در دين آزاد و آسوده خاطرشان مي سازد، در اين راه جان و شرف و دارائيت را بده و در شب و روز به سپاهيانت رسيدگي كن و مراكز سواران و باراندازهاي سپاهيان را بشناس و پناهندگي و جنبش و نيرومنديت به خدا باشد و اعتماد و زورمندي و توكلت بر او، چه اوست كه ترا كفايت مي كند و بي نياز مي سازد و ياري مي دهد و در كمك و ياري او كفايت است.

شنونده ي محترم اين بود نمونه اي از سخنان و نوشته پندآميز يك نفر خليفه ي عباسي كه از نظر جمله سازي و عبارت پردازي بسيار شيوا و رسا است، اما در عين حال نتوانسته است در تاريخ اسلام در رديف مواعظ ديني و حكمتهاي آسماني قرار گيرد و حتي زر و زورهاي بني اميه و

بني عباس نتوانسته است از نظاير اين وصيت نامه ها و سخنرانيهاي بي روح نهج البلاغه اي بسازد و يا صحيفه ي سجاديه اي ترتيب دهند، و يا كتابي مانند تحف العقول كه از مواعظ رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و ائمه ي طاهرين عليهم السلام جمع آوري شده است فراهم سازد. تاريخ با قدرت و بصيرت مخصوصي كه در تشخيص شخصيتها و گفتارهاي آنان دارد خطبه ها و گفتارها و نامه هائي را در رديف آثار زنده و جاويد تاريخ ثبت مي كند و گفتارهائي از نظر صورت مشابه آنها را در فصول مرده ي تاريخ قرار مي دهد. اين كار از تاريخ ساخته است و از مرور زمان، نه از مردم معاصر كه غالباً از ادراك حقايق امور قاصرند.

در تاريخ وقوع حادثه ي عاشوراي ابي عبداللَّه الحسين عليه السلام عده ي بسيار محدودي از اهل بيت و شيعيان بودند كه مي توانستند اين حادثه را ارزيابي كنند و از آثاري كه در آينده ي تاريخ بر آن بار خواهد شد سخن بگويند و مردم را از اشتباهي كه بدان گرفتار شده بودند تا اندازه اي كه مقدور بود بيرون آورند.

( صفحه 151)

شنونده ي محترم اين بنده در سال گذشته زير عنوان «بررسي تاريخ عاشورا» مطالبي عرض كرده ام، اما توفيق اتمام و انجام اين بحث را نداشتم و قسمت مهمي از اين مبحث باقي مانده است كه اگر خداي متعال توفيق عنايت كند. به ترتيب به عرض شما خواهد رسيد.

و در بررسي اين حادثه اي كه هفتاد و سه مرد از جان گذشته آن را بوجود آورده اند. و زنان و كودكاني سوگوار و داغدار آن را به نتيجه رسانده اند، تا آنجا كه توفيق خدا همراه باشد پيش خواهيم رفت و خواهيم ديد كه خطبه ها و سخنان اهل بيت عليهم السلام و

گفتار آن گويندگان شجاع و فصيح و بليغ چگونه در سينه هاي مردم جا گرفت و دلهاي آنان را تكان داد و پرده هاي گمراه كننده را بالا زد و تشخيص مردم را بكلي تغيير داد و مردم را به ارزش اين قيام مقدس متوجه ساخت و مجال تحريف و تغيير چهره ي اين واقعه ي تاريخي را از دست دشمن گرفت و هرچه را دشمن گفت و نوشت و هرچه سبكي و هرزگي نشان داد همه را ثبت تاريخ كرد، همان خطبه ها و سخنرانيهاي مسجدالحرام و منازل بين راه حجاز و عراق و روز عاشوراي امام و خطبه هاي بزرگان شهداي عاشورا و خطبه هاي امام چهارم و ديگر اسيران اهل بيت در سفر اسيري بود كه چهره ي تاريخ عاشورا را تا اين حد صريح و بي پرده به روي صفحات تاريخ آورد. البته در آن روزهائي كه اين سخنان زنده و جاويد گفته مي شد، كمتر مردمي مي توانستند به ارزش و تأثير آن توجه كنند و تنها خود آن گويندگان بودند كه نيك مي دانستند چه مي گويند و چه مي كنند و از اين گفته ها چه نتيجه ها خواهند گرفت و چنانكه خود امام عليه السلام از همان ساعتي كه از مدينه حركت كرد نيك مي دانست كه چه مي كند و كجا مي رود، و نتيجه ي نهضت و قيام او در عالم اسلامي چه خواهد بود. مروان و زنان شيعه و اسير اهل بيت هم در كار خود بصيرت كامل داشتند و در هر جا كه احساس لزوم و ضرورت سخن گفتن مي كردند، با همه ي تألمات روحي و افسردگيهاي بي حسابي كه داشتند داد سخن مي دادند و حقايق را بي پرده مي گفتند و راه تحريف جريان تاريخ را به روي دشمنان مي بستند.

امام

چنانكه گفتيم مسلم است كه بيشتر مردم در آن تاريخ از عمق اين گفتارها و حساب دقيق اين گويندگان آگاه نبودند و بسا كه اگر خطبه ي زينب كبري دختر

( صفحه 152)

اميرالمؤمنين علي عليه السلام را در شهر دمشق مي شنيدند چنان فكر مي كردند كه زني سوگوار و داغدار است و عواطف او تحريك شده و از روي ناراحتي و فشار مصيبت سخني مي گويد و فردا كه آرامش خاطري پيدا كرد و مرور زمان مصيبتها را از ياد وي برد خودش هم از اين سخنان و گفته هاي امروز خود بي خبر خواهد بود و گفتار او از فراموش شده هاي تاريخ به حساب خواهد آمد. اين مردم كوتاه نظر كه نمي توانستند به حقيقت مطلب برسند نمي دانستند كه قلم تواناي تاريخ بدون انتظار هيچگونه اجر و پاداشي براي نوشتن و ثبت كردن هر كلمه اي كه از دهان و زبان اينان درآيد آماده است و همه را با كمال امانت ضبط مي كند و با كمال شجاعت در صفحات تاريخ منعكس مي سازد. قلم تاريخ نه تنها گفته هاي دختر اميرالمؤمنين عليه السلام را ضبط مي كرد، بلكه اشعار خليفه ي وقت را هم ضبط كرد و تحويل تاريخ داد.

راستي اگر دشمنان اهل بيت از خدا نمي ترسيدند از رسول خدا شرمي نداشتند چرا از تاريخ نمي ترسيدند و چرا از آن بيمناك نبودند كه آنچه مي گويند و مي كنند و مي انديشند تاريخ همه را خواهد نوشت و بدست آيندگان خواهد سپرد و در كتابها درج خواهد كرد و در كتابخانه هاي دنيا با كمال مراقبت نگهداري خواهد شد، و از ميان بردن يك خطبه ي امام چهارم يا زينب كبري در صورتي امكان پذير خواهد بود كه تمام كتابخانه هاي دنيا را از بين ببرند

و همه ي كتابها را نابود كنند، تاريخ نامه ي عمل گذشتگان و آيندگان است. تاريخ آئينه اي است كه چهره ي هركس را چنانكه بوده است نشان مي دهد، اشخاصي از ميان مي روند ملتها جابجا مي شوند، اما تاريخ بر سر جاي خود ايستاده است و با كمال هوشياري بر نيك و بد اشخاص و رفت و آمد ملتها نظارت مي كند و حساب اين را با آن اشتباه نمي كند و گناه آن را به گردن اين نمي گذارد و برخلاف آنچه شايد بسياري از مردم تصور كنند كه گذشت زمان، حقايق تاريخي را از ياد مي برد و چهره هاي آشكار حوادث را نهفته مي سازد، تاريخ با مرور زمان درست برعكس اين پندار، حقايق نهفته را آشكار مي سازد و موانعي را كه براي معاصران حوادث تاريخي پيش مي آيد براي آيندگان از ميان مي برد تا بهتر از مردمان معاصر بتوانند به حقايق تاريخي آشنا شوند. گذشت زمان نه تنها مانعي در راه تحقيق و بررسي حوادث بوجود نمي آورد، بلكه موانع موجود را از ميان مي برد و راه تحقيق و

( صفحه 153)

بررسيهاي محققان بي غرضي را كوتاهتر و روشنتر مي سازد و تحقيقاً بررسي تاريخ عاشوراي اباعبداللَّه عليه السلام براي ما كه بيش از سيزده قرن با آن فاصله ي تاريخي داريم، آسانتر است تا براي كساني كه معاصر اين حادثه بوده و در سال هجري زندگي مي كرده اند و مشكلاتي كه آنان در تحقيق و بررسي اين پيشامد داشته اند ما نداريم و بعد از اين هم مرور زمان و گذشتن اعصار و قرون مانعي در راه تحقيق آن بوجود نخواهد آورد «و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل اللَّه امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون».

والسلام عليكم و رحمةاللَّه و

بركاته

( صفحه 154)

سخنراني 08

سخنراني 08

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمدللَّه رب العالمين باري ء الخلائق اجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبيين أبي القاسم محمد و آله الطاهرين.

در سخنراني گذشته گفته شد كه تاريخ عاشورا را هفتاد و سه نفر بوجود آورده اند و رهبري اين قيام تاريخي در دست ايشان بوده است. اما از اين نكته هم نبايد غافل بود كه در جريان اين واقعه ي زنده و ارزنده اي كه در سال شصت و يكم هجري روي داد زناني بزرگ و بزرگوار دست بكار بوده اند و فداكاري كرده اند، و حتي بعضي در اين راه به شهادت رسيده اند و نام پرافتخارشان در تاريخ افتخارآميز نهضت اباعبداللَّه عليه السلام به عظمت و ايمان و بزرگواري ياد شده است. ما اكنون به ترتيب تاريخي نام هريك از اين زنان بزرگ را مي بريم و هر قدمي را كه در اين راه برداشته اند يادآور مي شويم. نخستين بانوئي كه نام وي شايسته ي تكريم و تعظيم و يادآوري است زن زهير بن قين بجلي است زني كه با يك عمل مثبت خود را از گمنامي درآورد و نام خود را در پرافتخارترين فصل تاريخ اسلام براي هميشه ثبت كرد.

مردي از بني فزاره مي گويد ما با زهير بن قين بجلي از مكه برمي گشتيم و رهسپار عراق بوديم. اما هيچ نمي خواستيم كه با حسين بن علي عليه السلام كه او هم رو به عراق مي رفت در يك منزل فرود آئيم، چنانكه هرگاه امام حسين عليه السلام حركت مي كرد ما فرود مي آمديم و هرگاه او در منزلي فرود مي آمد ما حركت مي كرديم. اما در عين حال چنان پيش آمد كه در يكي از منازل ناچار با حسين بن علي عليهماالسلام فرود آمديم و ما در

كناري خيمه زديم و او در كناري، ما غذا مي خورديم كه ناگهان

( صفحه 155)

فرستاده ي امام عليه السلام رسيد و سلام كرد و گفت اي زهير بن قين اباعبداللَّه حسين بن علي تو را مي خواهد، شنيدن اين پيام چنان بر ما ناگوار آمد كه لقمه را از دست فرونهاديم و همگي در حيرت فرورفتيم. اما همسر زهير- يعني دلهم دختر عمرو- به زهير گفت: فرزند رسول خدا كس به دنبال تو مي فرستد و تو را مي طلبد و تو از رفتن نزد وي دريغ مي داري؟ سبحان اللَّه چه مانعي دارد كه نزد وي شرفياب شوي و سخن او را بشنوي و بازآئي.گفتار اين زن كار خود را كرد و نام شوهر خود را در رديف بزرگترين شهداي اسلام قرار داد. زهير تحت تأثير سخنان همسر خويش قرار گرفت و نزد امام شرفياب شد و اندكي بعد با چهره اي كه آثار شادماني و روشني ضمير از آن هويدا بود بازگشت و دستور داد تا خيمه او را بخرگاه ولايت مآب امام عليه السلام ملحق كنند. «اللَّه ولي الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الي النور.» زهير همراه امام رفت و به شهادت رسيد و همسر او نزد كسان و خويشان خود بازگشت.

سرفرازي ديگري را كه براي اين زن ثبت تاريخ شده است در كتاب تذكره ي سبط ابن جوزي مي بينيم كه چون زهير به شهادت رسيد همسر وي به غلام زهير گفت برو و آقاي خود را كفن كن، غلام آمد و امام عليه السلام را بي كفن ديد و گفت آقاي خود را كفن كنم و امام را همچنان بگذارم! به خدا كه اين كار را نخواهم كرد پس كفني بر پيكر مقدس امام

پوشانيد و سپس آقاي خود زهير را نيز كفن كرد.

ديگر زني كه بايد به شخصيت و فداكاري او آفرين گفت زن عبداللَّه بي عمير كلبي است، عبداللَّه بن عمير از طايفه ي بني عليم و ساكن كوفه بود، روزي ديد كه سپاهي عظيم در نخيله ي كوفه فراهم شده اند، پرسيد كه اين سپاه به كجا و براي چه مي روند؟ گفتند مي روند تا با حسين فرزند فاطمه دختر رسول خدا بجنگند عبداللَّه گفت خدا مي داند كه من آرزومند بودم كه با مشركان در راه خدا بجنگم و اكنون اميدوارم كه ثواب جنگ با اين مردمي كه براي كشتن دختر زاده ي رسول خدا بيرون مي روند نزد خدا از ثواب جنگ با مشركان كمتر نباشد، عبداللَّه تصميم حركت گرفت و مطلب را با همسر خويش ام وهب دختر عبداللَّه در ميان گذاشت، زن گفت چه فكر خوبي كردي خداي تو را در همه حال هدايت كند مرا هم با خود همراه ببر، زن و مرد شبانه از كوفه بيرون آمدند و شايد در شب هشتم محرم وارد كربلا شدند، بامداد

( صفحه 156)

عاشورا كه جنگ از طرف دشمن آغاز شد و دو غلام از زياد و عبيداللَّه براي جنگ تن به تن بيرون آمدند حبيب بن مظهر اسدي و برير بن خضير همداني براي جنگ با آن دو بيرون شدند، اما امام عليه السلام آن دو را فرمود شما باشيد. در اين موقع عبداللَّه بن عمير اجازه خواست و به ميدان رفته و يك تنه در مقابل آن دو نفر ايستاد و هر دو را كشت و به نقل مفيد و طبري اين رجز را مي خواند:

ان تنكروني فانا ابن كلب

حسبي ببيتي في عليم حسبي

اني

امرء ذو مرة و عصب

و لست بالخوار عند النكب

اني زعيم لك ام وهب!

بالطعن فيهم مقدما والضرب

ضرب غلام مؤمن بالرب

زنش كه شوهر خود را در اين حال ديد ستون خيمه اي برداشت و قدم به ميدان كارزار نهاد و مي گفت پدر و مادرم فداي تو باد در راه فرزندان پاك سرشت رسول خدا جان نثاري كن، امام عليه السلام به او فرمود خدا شما را جزاي خير دهد، خداي تو را رحمت كند، نزد زنان بازگرد و همراهشان در خيمه باش. چه خدا جهاد از زنان برداشته است. عبداللَّه دومين شهيدي بود كه روز عاشورا به شهادت رسيد و پيش از او مسلم بن عوسجه به شهادت رسيده بود.

ديگر بانوئي كه نام پر افتخار او در تاريخ عاشورا به ميان آمده است: همسر بزرگوار امام عليه السلام رباب دختر امرءالقيس است، او تنها زني بود از زنان امام عليه السلام كه در سفر كربلا همراه آن بزرگوار بوده است. چه مادر امام چهارم يعني شهربانو دختر يزدگرد آخرين پادشاه ساساني ايران در حدود 24 سال پيش از واقعه ي كربلا وفات كرده بود. از مادر علي اكبر يعني ليلي دختر ابي مرة بن عروة بن مسعود ثقفي هم نامي در جريان فاجعه ي كربلا به ميان نيامده است و هيچ نمي دانم كه ايشان در اين تاريخ زنده بوده است يا نه. از مادر جعفر بن الحسين هم كه زني از قبيله قضاعه بود نامي ديده نمي شود. از مادر فاطمه ي بنت الحسين يعني ام اسحاق دختر طلحة بن عبيداللَّه تيمي كه دخترش فاطمه در كربلا بود و به كوفه و شام هم رفت نام و نشاني در واقعه ي عاشورا نيست. تنها زني كه در اين سفر همراه امام

عليه السلام بوده است همين بانوي بزرگوار يعني رباب دختر امرءالقيس كلبي است. اين امرءالقيس مسيحي بود و

( صفحه 157)

در زمان خلافت عمر نزد وي آمد و اسلام آورد، در همان روز اول مسلماني خليفه او را امير مسلمانان قبيله ي قضاعه قرار داد و پس از افتخار مسلماني و امارت اسلامي افتخار ديگري بدست آورد و از سه دختري كه در خانه داشت يكي را به علي بن ابي طالب و ديگري را به حسن بن علي و كوچكتر از همه را كه رباب باشد به امام حسين عليه السلام تزويج كرد.

و پدر زن اين سه امام شد، رباب از امام حسين عليه السلام دختري داشت به نام سكينه و پسري به نام عبداللَّه. پسر شيرخوارش روز عاشورا كشته شد و خود با دخترش سكينه به اسيري رفت. در جريان روز عاشورا از اين زن نامي به ميان نيامده است.

اما به روايت تذكره ي سبط در مجلس ابن زياد فرصتي بدست آورد و هرزگيهاي كشندگان امام را در يك سطر آن هم به عنوان مرثيه سرائي خلاصه كرد و در صفحه ي تاريخ عاشورا نوشت. هنگامي كه اهل بيت را به مجلس ابن زياد بردند و سر مقدس امام را پيش ابن زياد نهادند اين زن از ميان زنان برخاست و سر مقدس را برداشت و بوسيد و در دامن گذاشت و گفت:

واحسينا فلا نسيت حسينا

اقصدته اسنة الأدعياء

غادروه بكربلاء صريعا

لا سقي اللَّه جانبي كربلاء(1) .

ظاهر امر اين بود كه اين زن داغديده با عاطفه اي جريحه دار مرثيه سرائي مي كند و آهي از دل داغديده بر مي آورد، اما حقيقت مطلب گويا غير از اين باشد با همين شعرهاي كوتاه و با همين جمله هاي مختصر اهل بيت

عصمت حوادث روز عاشورا را چنانكه بوده است ثبت تاريخ كرده و راه تحريف را به روي دشمن بستند و گرنه ممكن بود آن مستشرقي كه مي گويد امام حسن عليه السلام بيماري سل داشت و سينه اش خونريزي كرد از دنيا رفت در صفحه ي ديگر تاريخ خود بنويسد كه امام حسين عليه السلام هم سرطان داشت و پيش از آنكه ميان او و دشمن نبردي آغاز شود روز دهم محرم بدورد زندگي گفت و ديگر كه مي توانست ثابت كند كه اين مستشرق دروغ مي گويد و آن

( صفحه 158)

سخن را به نفع معاويه و اين دروغ را به نفع يزيد مي سازد؟ رباب همسر بزرگوار امام عليه السلام در مجلس ابن زياد با دو شعر كوتاه مجال اينگونه تحريفهاي ناروا را از دست تحريف كنندگان تاريخ گرفت و گفت امام حسين عليه السلام مبتلا به سل و سرطان نبود و در راه خدا به شهادت رسيد و او را با نيزه ها پاره پاره كردند و رهبري كشندگان او را مردمي عهده دار بودند كه معلوم نبود پدرشان كيست. بعد از كشتن هم فردا كسي نگويد كه او را با تجليل و احترام به خاك سپردند اين طور نبود بدنش را روي خاك انداختند و نه بر او نماز خواندند و نه او را به خاك سپردند و نه از وي كوچكترين احترامي كردند، گفتن اين مطالب لازم بود و قطعاً اهل بيت در اين گفتار نظر داشتند و مي دانستند كه فردا كه دشمن با عكس العمل اين كارها روبرو شد اصرار خواهد كرد كه با هر قيمتي شده است تاريخ شهادت امام را تحريف كند و فكر مردم را در گمراهي بيندازد به همين جهت با كمال

هوشياري و مآل انديش در هر انجمني در هر بازار و كوچه اي، در پاسخ هر پرسشي، در جواب هر فحش و ناسزائي، فصلي از آنچه روي داده بود مي گفتند و گوشه اي از تاريخ شهادت امام را روشن مي ساختند، براي همين بود كه در همان روز اول ورود به كوفه سه نفر از بانوان اهل بيت خطبه خواندند و به اين فكر هم نيفتادند كه چون امام چهارم در ميان ما هست و هم با مردم كوفه و هم با ابن زياد سخن خواهد گفت ديگر نيازي به سخن گفتن ما نيست، هر كدامشان كه فرصتي بدست آورد ولو از ميان كجاوه صدا بلند كرد و مردمي اغفال شده را در جريان صحيح مطلب گذاشت. البته گويندگان اهل بيت از گفتارهاي خود به اين نتيجه نرسيدند كه همان روز و همان ساعت آزاد شوند و راه مدينه را در پيش گيرند و قطعاً چنين نتيجه اي را هم در نظر نداشتند و صلاحشان هم نبود كه از آنجا به مدينه بازگردند و بسيار لازم بود كه تا مركز خلافت اسلامي يعني دمشق به هر وضعي كه هست خود را برسانند. پيمودن اين راه از كوفه تا دمشق هر چند به عنوان اسيري و هر چند زير زنجير براي امام چهارم قابل تحمل بود، اما تحريف شدن تاريخ عاشورا و بي اثر ماندن شهادت امام حسين را نمي توانست و نمي بايست تحمل كند. من معتقدم كه امام چهارم و بانوان اهل بيت موقعي فكرشان آسوده شد و از پريشاني و اضطراب خاطر بيرون آمدند كه چند روزي در مركز خلافت ماندند و سخنان خود را گفتند و مردم شام

( صفحه 159)

را هم از اشتباه درآوردند

و كاري كردند، كه اگر تاريخ نويسي در شام هم مي خواست جريان واقعه ي كربلا را بنويسد جز آنچه طبري و مفيد و ابوالفرج اصفهاني نوشته اند نمي توانست نوشت، در آن روز بود كه اهل بيت مي توانستند به بازگشت خويش علاقه مند باشند و راه مدينه را با خاطري آسوده در پيش گيرند، داغدار بودند با گريه و شيون به مدينه درآمدند و شهر مدينه را منقلب كردند، اما از نظر هدف فكرشان آسوده بود و ديگر نگران آن نبودند كه تا فردا جريان عاشورا را به چه صورتي بنويسند و قيام اباعبداللَّه را چگونه توجيه كنند و تاريخ پرافتخار انقلاب و نهضت امام حسين عليه السلام را به چه وضعي تحريف كنند و با چه افسانه ها و دروغ پردازيها ذهن مردم ساده لوح را مشوب سازند، از اين جهت اهل بيت عصمت و طهارت كاملاً آسوده خاطر بودند و نيك مي دانستند كه گفتنيها گفته شد و جزئيات واقعه ي كربلا امروز در سينه هاي مردم و فرداي نزديك در صفحات تاريخ اسلام به صورتي ثبت شد كه هيچ راهي به تحريف و تغيير و پس و پيش كردن و كم و زياد كردن آن نيست. (2) .

چهارمين زني را كه در جريان عصر عاشورا مي توان نام برد و او را هم در نشان دادن قيافه ي واقعي عاشورا مقامي است شامخ و با سخني كوتاه توانست فصلي

( صفحه 160)

بسيار حساس از ناجوانمردي دشمن را در تاريخ منعكس كند زني است از قبيله بكر بن وائل كه همراه شوهرش در سپاه ابن سعد بود، اما هنگامي كه ديد سپاهيان كوفه به خيمه گاه ريخته اند و حتي جامه ي بانوان را به غارت مي برند شمشيري برداشت و رو به خيمه گاه اباعبداللَّه

عليه السلام نهاد و فرياد كرد كه اي آل بكر بن وائل شما زنده ايد و اينان خيمه هاي دختران رسول خدا را غارت مي كنند «لاحكم الا للَّه». بيائيد و به خاطر رسول خدا خونخواهي كنيد اين زن با همين سخنان كوتاه خود نشان داد كه كار هرزگي دشمن به كجا كشيد و گوئي هنوز ناله ي او بر در خيمه هاي اباعبداللَّه بلند است.

در بررسي تاريخ عاشورا به نام اين گونه زنان بزرگوار كه با كمال اخلاص به ياري حق و اهل حق برخاسته اند مي رسيم و منحصر به اين چهار نفري كه نام برديم هم نيستند ولي چنانكه مقام هيچيك از شهداي بني هاشم و غير بني هاشم با همه ي جلالت قدر و بزرگواري و فداكاري كه از خود نشان داده اند به مقام امام عليه السلام كه رهبر اين انقلاب بود نمي رسد مقام هيچيك از اين زنان بزرگوار كه در جريان شهادت يا اسيري منشأ اثر بوده اند و هر كدام ناحيه اي از اين فاجعه را رهبري كرده اند به مقام دختر بزرگ اميرالمؤمنين زينب عليه السلام نمي رسيد، او است كه توانست براستي در جريان اسيري جاي برادر خود را بگيرد و همان برنامه را كه برادرش با جمله ي زنده «و هيهات منا الذلة» يعني خوار و زبوني از ما اهل بيت به دور است را تا ساعت شهادت دنبال كرد، از عصر عاشورا تا ورود به مدينه بكار برد و حق تربيتهاي مادر خود فاطمه عليهاالسلام را ادا كرد، از دختر اميرالمؤمنين جز اين انتظار نمي رفت او بايد در راه دين چنان شكيبا باشد كه مادرش فاطمه و مادربزرگش خديجه عليهماالسلام شكيبا بودند، مگر خديجه ي كبري نبود كه پيش از همه كس به رسول خدا

ايمان آورد و بيش از همه در راه پيشرفت دعوت وي فداكاري كرد و در حدود ده سال تمام يعني از اول بعثت تا سال دهم كه وفات كرد در همه ي مشكلات و محنتهاي رسول خدا همدم و همراه وي بود؟ مگر اين زينب كبري دخترزاده ي همان خديجه نيست و مگر راهي كه حسين بن علي عليهماالسلام در پيش گرفته است راهي جز ترويج دين و احياي دعوت رسول خداست؟ اگر بنا باشد در راه دين مبين اسلام و قرآن مجيد زنان به اسيري بروند و با اين بهانه در بازارها و معابر با مردم سخن بگويند و تبليغات نارواي دشمنان را بر باد دهند

( صفحه 161)

و مردم را به حقيقت امر آشنا سازند چه كسي سزاوارتر از دختر اميرالمؤمنين است كه فداكاري را از بزرگترين بانوي فداكار اسلام يعني خديجه ي كبري و بزرگترين حامي رسول خدا يعني حضرت ابي طالب به ميراث برده است؟ هم دختر علي ابن ابي طالب و هم دختر زاده ي خديجه ي كبري: زينب كبري در بازار كوفه خطبه اي ايراد كرد و چون پدرش علي اميرمؤمنان داد سخن داد، گوئي با زبان علي عليه السلام سخن مي گفت، مردم را با اشاره اي آرام ساخت و نفس ها را در سينه حبس كرد و همهمه را فروخواباند احمد بن ابي طاهر بغدادي متوفي سال 280 هجري در كتاب بلاغات النساء براي اين خطبه سه روايت دارد و يكي از آنها به امام جعفر صادق عليه السلام مي رسد. خواهرش ام كلثوم (3) نيز در بازار كوفه خطبه اي ايراد كرد و هر دو خواهر اهل كوفه را سخت ملامت كردند و مردم را منقلب و متأثر ساختند اشكها جاري شد و ناله ها

از سينه ها برآمد. فاطمه دختر امام نيز در بازار كوفه خطبه خواند و با مردم سخن گفت و آنان را به اشتباهي كه كردند و بدبختي و بيچارگي كه بدان گرفتار شدند توجه داد. كار اهل بيت در بازار كوفه به انجام رسيد و فرصت سخن گفتن در مجلس ابن زياد بدست ايشان آمد دختر اميرالمؤمنين با لباس بسيار ساده وارد مجلس شد و در حالي كه كنيزان اطراف او را گرفته بودند در گوشه اي از قصر نشست. ابن زياد پرسيد اين زن گوشه گير كه با كنيزان خود به كناري رفت كه بود؟ كسي به او جواب نداد، بار ديگر سؤال كرد يكي از كنيزان حضرت زينب گفت اين زينب است و دختر همان فاطمه اي است كه دختر رسول خداست.

اينجا وظيفه اي بسيار سنگين و مهم بر عهده ي زينب است بايد هم خود را ضبط كند و شكيبائي را از دست ندهد و هم پاسخ ابن زياد را بگويد و به او مجال ندهد كه امر را بر مردم مشتبه سازد. ابن زياد گفت خدا را شكر مي كنم كه شما را رسوا كرد و شما را كشت و دروغ تازه ي شما را برملا ساخت. ابن زياد اين سخن كفرآميز را از روي

( صفحه 162)

غرور مستي پيروزي گفت، وگرنه بني هاشم چه دروغ تازه اي گفته بودند، آيا دروغ تازه ي ايشان اين بود كه مي گفتند «محمد رسول اللَّه»؟ يا جز اين دروغي گفته بودند، به هر جهت زينب كبري بي درنگ در پاسخ ابن زياد گفت: «الحمدللَّه الذي اكرمنا بنبيه محمد صلي اللَّه عليه و آله و طهرنا من الرجس تطهيرا، إنما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا و الحمدللَّه» يعني شكر خدا را كه ما

را به پيامبر خود محمد سرفراز كرد و ما را از پليدي بركنار داشت، اينكه گفتي ما رسوا شده ايم رسوائي براي مردم نابكار است و فاسق و نابكار ديگرانند نه ما و باز هم خدا را شكر.

با اين جواب دندان شكن دختر اميرالمؤمنين باز ابن زياد گفت: ديدي خدا با خانواده ي شما چه كرد؟ گويا ابن زياد مي خواست با اين سخن دختر اميرالمؤمنين را به ياد كشته هاي دو روز پيش آورد و او را منقلب كند. باشد كه سخني مطابق ميل او بگويد يا از در زاري و التماس درآيد، غافل از آنكه اينان در كار خود نيك هشيارند و كلمه اي برخلاف آنچه شايسته ي آنها است نگفته اند و نخواهند گفت و آنچه مي گويند روي حساب است و روي نقشه است و در راه تأمين همان هدفي است كه دارند.

زينب در جواب ابن زياد كه سؤال كرد «ديدي خدا با خانواده ات چه كرد»، فرمود «كتب اللَّه عليهم القتل فبرزوا الي مضاجعهم و سيجمع اللَّه بينك و بينهم فتحاجون اليه و تخاصمون عنده» يعني كار تازه اي روي نداده است اينان شهداي خانواه ي ما، كساني بودند كه خدا شهادت را براي ايشان مقدر كرد، و آنان هم به اين سعادت رسيدند و به راه شهادت رفتند، اما به زودي روزي خواهد رسيد كه خدا تو را و آنان را براي حساب فرامي خواند و آنجا با هم درافتيد و چون و چرا كنيد. ابن زياد چنان ناراحت شد و خشم گرفت كه اگر عمرو بن حريث او را ملامت نمي كرد، شايد فرمان قتل خواهر امام عليهماالسلام را صادر مي كرد، اما چه فايده زينب حرف خود را گفت و كار خود را كرد و فاسق

و فاجر را شناساند، و اهل بيت عصمت و طهارت را معرفي كرد.

يك ماه يا بيشتر از اين مجلس گذشت و مجلسي از اين مهمتر و حساستر بدست دختر اميرالمؤمنين آمد او آنجا نيز وظيفه داشت كه سخن بگويد و بيش از پيش صريح

( صفحه 163)

و روشن صحبت كند و به همان نسبتي كه مردم شام از مردم كوفه در اشتباه و از شناسائي اهل بيت بيگانه بودند در بيان مطلب و شناساندن اهل بيت پافشاري كند و اصرار ورزد، اين مجلس مهم در مركز خلافت اسلامي آن روز يعني شهر دمشق تشكيل شده بود.

در اين مجلس هم زينب كبري خطبه خواند و سخن گفت و اين خطبه را هم احمد بن ابي طاهر بغدادي در كتاب بلاغات النساء ذكر كرده است مي گويد كه چون چشم يزيد به اسيران اهل بيت افتاد و آنان را پيش روي خود ايستاده ديد دستور داد تا سر امام را در ميان طشتي نهادند و با چوبي كه دردست داشت به دندانهاي امام مي زد و مي گفت... (4) بعد اشعاري از يزيد نقل مي كند كه خلاصه ي ترجمه ي آن اين است:

«كاش پدران من كه در بدر كشته شدند امروز مي بودند و اين وضع آل محمد را مي ديدند و صدا به شادي بلند مي كردند و مي گفتند يزيد دست تو درد نكند و گفت: از پدران خود نباشم اگر كارهاي محمد را از فرزندان او انتقام نگيرم» حالا كه سخن به اينجا كشيده است و يزيد اگر تا حالا با امام حسين عليه السلام طرف بوده و با او جنگ مي كرده است اكنون با شخص پيغمبر طرف شده و به جنگ با او برخاسته و در مقام كينه جوئي با رسول

خدا برآمده است، آيا زينب كبري حق دارد گفته هاي او را ناشنيده بگيرد و كارهاي او را ناديده تصور كند و در مقابل كسي كه هم خود را جانشين پيغمبر مي داند و به عنوان جانشيني او حكومت مي كند و هم از پيغمبر انتقام كارهاي او را مي كشد، و به جاي آنكه پيغمبر مشركان مكه را در جنگ بدر كشته است بزرگترين خداشناسان اسلام را مي كشد و اينان را به جاي آنان حساب مي كند، در مقابل اين شخص سكوت كند و چيزي نگويد و مردم شام هم همانچه را يزيد گفت به عنوان حرف حساب و قابل قبول بپذيرند و به آن معتقد باشند، ظاهراً زينب كبري

( صفحه 164)

نمي توانست در اينجا سكوت كند و آنچه را گفت از نظر انجام دادن وظيفه گفت و خدا هم گفتار او را حفظ كرد و مثل بسياري از اسناد مذهبي كه از ميان رفته است از ميان نرفت و در اواخر قرن سوم هجري در يكي از كتابهاي نفيس اسلامي و بعدها در كتابهاي ديگر نوشته شد و روزي كه صنعت بسيار مفيد و مهم چاپ پديد آمد هر نسخه از آن هزارها نسخه شد و صداي سخن گفتن يك زن اسير و داغدار در مقابل دشمني صاحب قدرت و مغرور آن هم با آن صراحت و شجاعت و بي باكي براي هميشه در تاريخ اسلام منعكس گشت، چنانكه هيچ قدرتي نمي تواند صداي زينب را خاموش كند و سخنان او را كه در تاريخ اسلام جاي خود را باز كرده است از ياد مسلمانان جهان ببرد و يا آنها را تحريف كند و به جاي آنها كلماتي در تجليل و

تكريم و اظهار كوچكي و عذرخواهي نزد يزيد بگذارد. نه نهج البلاغه ي علي را مي توان در دنيا عوض كرد و نه صحيفه ي سجاديه امام چهارم را و نه خطبه هاي بين راه و روز عاشوراي امام حسين عليه السلام را و نه خطبه هاي امام چهارم و زينب كبري و ام كلثوم و فاطمه بنت الحسين عليهم السلام در كوفه و شام و مدينه را. تا روزي كه كتابخانه اي در دنيا وجود دارد اين گفتارها زنده و جاويد است و قابل تحريف نيست و نمي توان يك كلمه از آن كم كرد و يك كلمه بر آنها افزود، خدا نه تنها قرآن مجيد را از تحريف حفظ كرده است و مي كند بلكه در سايه ي قرآن بسياري از اسناد مذهبي همين حال را پيدا كرده و كارش از آنكه تحريف شود يا كم و زياد گردد گذشته است و بر اين نعمت پروردگار بايد شكرگزار بود. والسلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته.

( صفحه 165)

(1) واحسينا! من هرگز فراموش نمي كنم و نخواهم كرد كه لشكر كفر با پيكر حسين با نيزه ها چه كردندو از ياد نمي برم كه جنازه اش را در كربلا روي خاك رها كرده و دفن نكردند، او را تشنه كشتند! خداوند هيچ وقت كربلا را سيراب نسازد!.

(2) محدث قمي در كتاب نفس المهموم گويد: ابوالفرج آورده كه «رباب» اشعاري در مرثيه ي شويش حسين عليه السلام گفته است بدين مضمون:

ان الذي كان نورا يستضاء به

بكربلاء قتيل غير مدفون

سبط النبي جزاك اللَّه صالحة

عنا و جنبت خسران الموازين

قد كنت لي جبلا صعبا الوذ به

و كنت تصحبنا بالرحم والدين

من لليتامي و من للسائلين و

من يغني و يأوي اليه كل مسكين

واللَّه لا ابتغني صهرا بصهركم

حتي اغيب بين الرمل والطين

جزري

گويد: تا مدت يك سال پس از قتل شوهرش زنده بود ولي زير سقفي نرفت و در خيمه اي زير آسمان بسر برد تا فرسوده گشته و از دنيا رفت.

ترجمه ي شعر:

آنكه نوري بود كه همه از پرتوش روشني مي گرفتند در كربلا كشته شد و جنازه اش را دفن نكردند. اي پسر دخت پيامبر! خداوند تو را از ما پاداش نيك دهد چرا كه ميزان عملت را از كاستي و كمي مصون داشتي. تو براي من چونان كوهي سخت بودي كه در دامن تو پناه گرفته بودم و همه ي عمر با ما رحم و به آئين خدا رفتار نمودي. اكنون براي يتيمان و تهيدستان كيست كه آنان را بي نياز نموده و هر بينوائي و بي ساماني بدو پناه برد.

بخدا سوگند پس از او هيچ دامادي را پاسخ مثبت ندهم تا اينكه در خاك پنهان شوم.

(3) اين ام كلثوم دختر اميرالمؤمنين است اما نه از حضرت زهرا كه نامش زينب صغري است او از حضرت زهرا عليهاالسلام است و بنا بر روايت كليني و شيخ طوسي و مرحوم طبرسي عمر بن خطاب او را به فشار و كشمكش زيادي در زمان خلافتش به تزويج خود درآورد و بعد از او در مدينه در اثر آوار از دنيا رفت، و اين ام كلثوم را كه در كربلا حاضر بود ام كلثوم صغري گويند و مادرش ام ولد است.

(4) اشعار چنين است:

لعبت هاشم بالملك فلا

خبر جاء و لا وحي نزل

ليت اشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الأسل

قد قتلنا القرم من أشياخهم

و عدلناه ببدر فاعتدل

فأهلوا و استهلوا فرحا

ثم قالو يا يزيد لا تشل

لست من خندف إن لم انتقم

من بني احمد ما كان فعل.

سخنراني 09

سخنراني 09

بسم اللَّه الرحمن

الرحيم

الحمدللَّه رب العالمين باري ء الخلائق اجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبيين ابي القاسم محمد و آله الطاهرين.

ضمن سخنراني ديروز اشاره كردم كه خطبه ها و سخنرانيهاي اهل بيت عصمت و طهارت كه از دستبرد تحريف و تبديل محفوظ و مصون مانده و در كتابها و مآخذ قابل استناد و اعتماد نوشته شده و به ما رسيده است در كار بررسي تاريخ عاشورا بسيار ارزنده و مورد استفاده است و بوسيله ي همين اسناد مقدس تاريخي است كه امروز با گذشتن بيش از سيزده قرن تاريخ عاشوراي سال 61هجري كاملاً بر ما روشن است و بايد به ارزش واقعي اين اسناد زنده و ارزنده توجه داشت، چه اگر اين خطبه ها ثبت نمي شد و اين سخنرانيها به ما نمي رسيد، يا تحريف شده ي آن به دست ما مي رسيد نه تنها راهي به واقع نداشتيم، بلكه امري را كه واقع نشده و حقيقت نداشته است به عنوان واقع مي پذيرفتيم و خدا مي داند كه چه آثار سوئي بر اسناد تحريف يافته بار مي شد.

امروز مي توان واقعه ي كربلا را از روي خطبه هاي امام و اهل بيت كه در مكه و بين راه حجاز و عراق و كربلا و كوفه و شام و مدينه ايراد كرده اند و از روي سخناني كه در پاسخ پرسشهاي اين و آن گفته اند و از روي رجزهائي كه خود امام و اصحاب او روز عاشورا در مقابل دشمن خوانده اند و در مآخذ معتبر ثبت و ضبط شده است و از روي نامه هائي كه ميان امام و مردم كوفه و بصره رد و بدل شده و نامه اي كه يزيد به ابن زياد نوشته و نامه هائي كه ابن زياد به يزيد و عمر بن سعد نوشته و

نامه هاي عمر بن سعد به ابن زياد و نامه ي ابن زياد به حاكم مدينه كه همه اش در تواريخ معتبر مضبوط است و

( صفحه 166)

بدست آيندگان هم خواهد رسيد و هميشه محفوظ خواهد ماند از روي اين مدارك مي توان واقعه ي عاشورا را با تمام جزئيات كه روي داده است شرح آن را فهميد و پند گرفت و هيچ نيازي به مدرك و مأخذ ديگري نيست. روزي كه يزيد به ابن زياد نامه مي نوشت و او را به فرماندهي عراقين منصوب مي داشت و درباره ي مسلم بن عقيل مي نوشت كه خبر يافته ام كه مسلم به كوفه آمده است تا در ميان مسلمين ايجاد اختلاف كند و مي خواست با اين جمله مسلم را در تاريخ اسلام با قيافه ي مردي ماجراجو و فتنه انگيز نشان دهد، هيچ نمي دانست كه تاريخ هم نامه ي او را به همين عبارت رسوا، ضبط مي كند و هم جوابي را كه مسلم به اين نامه داد يعني همان سخني را كه در جواب ابن زياد گفت و اين نامه و نامه نويس را هم رسوا كرد. روزي كه مسلم را دستگير و بر ابن زياد وارد كردند ابن زياد با درشتي و تندي به مسلم گفت: پسر عقيل مردم اين شهر آسوده خاطر بودند پس تو آمدي و ميان ايشان تفرقه افكندي و ايشان را به جان هم انداختي، اين همان مطلبي بود كه يزيد درباره ي مسلم نوشته بود و ابن زياد چيزي بر آن نيفزود و همان را به مسلم گفت و اين هم در تاريخ ثبت شده. اما مسلم پاسخ آن نوشته و اين گفته را داد تا در آينده ي تاريخ، مردم هم آن را بخوانند و هم اين را، آن گاه قضاوت

كنند و انصاف دهند. مسلم گفت: اين طور نيست و من خود به اين شهر نيامده ام كه مردم را پراكنده سازم و در ميان ايشان ايجاد اختلاف و ناسازي كنم، مردم اين شهر خودشان به استناد نامه هائي كه به ما نوشته اند مي گويند كه پدرت زياد نيكانشان را كشت و خونشان را ريخت و چون بيدادگران و زورگويان دنيا با ايشان رفتار كرد، ما آمديم تا عدالت را برقرار سازيم و مردم را به حكم قرآن مجيد دعوت كنيم. آيا مي شد يزيد و ابن زياد كاري كنند كه آنچه درباره ي مسلم نوشتند و گفتند در تاريخ بماند؟ اما آنچه مسلم گفت و با جمله اي كوتاه قيافه ي زننده حكومت زياد را كه يكي از جباران عراق بود نشان داد در تاريخ نماند و كسي آن را نشنود و ننويسد و آيندگان از آن بي خبر بمانند و واقعاً باور كنند كه مسلم فتنه انگيز و خون ريز و مفسده جو و تفرقه انداز بود؟ اين كار امكان پذير نيست.

يزيد مي توانست امام را بكشد و ياران او را شهيد كند و اهل بيت او را اسير و گرفتار سازد، اما نمي توانست حكم تاريخ را تغيير دهد و با قيافه اي جز آنچه داشته

( صفحه 167)

است براي خود در تاريخ جائي باز كند.

تاريخ بسيار نيرومند و با قدرت است و امكان پذير نيست كه امانت و درستي و صراحت خود را از دست بدهد و تابع هوسها و آرزوهاي اين و آن شود خوبيها را ثبت مي كند، بديها را ثبت مي كند، نوشته ها را، گفته ها را، موعظه ها را، زورگوئيها را، محبتها را، ستمها را همه را با كمال امانت در جاي خودش قرار مي دهد و اگر جز اين بود و

مي شد كه قيافه ها در تاريخ جا به جا شود و در صحنه ي تاريخ، فرعون با قيافه ي نبوت موسي عليه السلام ظاهر شود و موسي عليه السلام در قيافه ي مردي مدعي خدائي، ديگر خدا بر بندگان خود چه حجتي داشت و دستاويز بندگان خدا در شناختن حق و باطل چه بود؟ موجب اطمينان خاطر مردان فداكاري از قبيل اباعبداللَّه عليه السلام كه در راه خدا جان مي دهند و فداكاري مي كنند و كشته مي شوند، همين امانت تاريخ است و مي دانند كه خداي متعال احدي را بر تاريخ چيره نساخته است و تاريخ بر هر نيك و بد چيره است و همه را مي شناسد و از گفتار و كردار همگي نيك باخبر است و كسي نمي تواند نيك و بد خود را از تاريخ پوشيده دارد و فصلي از زندگي خود را نهفته از تاريخ برگزار كند.

البته تاريخ بسيار محتاط و مال انديش است و با فاصله ي دور يا نزديك قيافه هاي واقعي را نشان مي دهد و قيافه هاي عوضي و جابجا شده را به صورت واقعي و سر جاي خودش بازمي گرداند و با كمال شكيبائي و دورانديشي به حساب هر بي حسابي مي رسد.

ابن زياد براي آنكه مردم را از جريان واقعه ي كربلا رسماً باخبر سازد به مسجد اعظم كوفه رفت و سخناني گفت كه اگر امانت و صراحت تاريخ نبود نام حسين بن علي عليهماالسلام به عنوان يك مرد دروغگو در تاريخ اسلام برده مي شد. عبيداللَّه در حضور چندين هزار مسلمان عراق بالاي منبر مسجد اعظم كوفه چنين گفت: «الحمدللَّه الذي اظهر الحق و اهله و نصر اميرالمؤمنين يزيد و حزبه و قتل الكذاب بن الكذاب الحسين بن علي و شيعته».

يعني شكر خدا را كه حق

و اهل حق را پيروز كرد و اميرالمؤمنين يزيد و دارودسته ي او را ياري فرمود و دروغگوي پسر دروغگو يعني حسين بن علي و شيعيان او را

( صفحه 168)

كشت.

راستي اگر در اينجا تاريخ با ابن زياد قدري مساعدت مي كرد در همين مجلس و پاي همين منبر جواب او را نمي دادند، ممكن بود اين سخنراني كه در مسجد مسلمانان و در حضور مسلمانان و بوسيله ي امير مسلمانان ايراد شده است براي بعضي و تا مدتي ايجاد شبهه كند و اين فكر اگر چه در مردم كم تحقيق و كم شعور پيدا شود كه مبادا واقع مطلب همين باشد و اينان راست مي گفته باشند و حق با اين مرد باشد كه بالاي منبر و در خانه ي خدا با اين محكمي خدا را بر اين پيشامدي كه شده است شكر مي كند معلوم مي شود واقعاً به خير گذشته و خوب كاري شده است كه حسين بن علي عليهماالسلام را كشته اند. اما تاريخ در اينجا هم از هوشياري خود استفاده كرد و پيش از آنكه يك نفر از مسجد بيرون رود و جواب اين ياوه ها را نشنود جواب آن را بوسيله يك مرد مسلمان از جان گذشته تحويل تاريخ داد. شيخ مفيد و طبري مي نويسند: هنوز گفتار عبيداللَّه به پايان نرسيده بود كه عبداللَّه بن عفيف ازدي غامدي (1) از جا برخاست.

(در اين موقع كه ابن زياد ياوه گوئي را از حد گذراند از جا برجست) و گفت: اي پسر مرجانه! دروغگوي پسر دروغگو، توئي و پدرت و كسي كه تو را به حكومت عراق فرستاده و پدرش، آيا پسران پيغمبر را مي كشيد و دم از راستگوئي مي زنيد. ابن زياد كه تصور مي كرد قدرت

او بر تاريخ هم حكومت مي كند گفت: او را بياوريد. غوغائي به پا شد و ديگر آنچه را اين مرد بابصيرت گفته بود نمي شد ناگفته و ناشنيده گرفت. اين مرد بزرگوار جان بر سر اين گفتار نهاد و به دستور ابن زياد كشته و به دار آويخته شد اما يك صفحه از تاريخ را روشن ساخت و صفحه اي از تاريخ عاشورا را با خون خود نوشت. اين هوشياري و فراست تاريخ هميشه كار خود را كرده است و مي كند و در هر موقعي كه دستي براي تحريف تاريخ از آستين بيرون آمده است. در همانجا در فكر چاره ي كار افتاده است و سندي قاطع و صريح و كافي براي نشان دادن

( صفحه 169)

واقع بوجود آورده است، ما بسياري از قضايا را در همين تاريخ مربوط به شهادت امام خوانده ايم و شنيده ايم اما كمتر در فكر اين بوده ايم كه هوشياري و استادي تاريخ را در نظر بگيريم و به راستي بر درايت و لياقت تاريخ در نشان دادن قيافه هاي واقعي و حوادث تاريخي آفرين بگوئيم. هر سطري از تاريخ قيام اباعبداللَّه عليه السلام گواه قدرت و صراحت و شجاعت تاريخ است و بايد به اين حساب توجه كرد كه حتي پس از شهادت امام و مردن يزيد در حدود نزديك به هفتاد سال تمام قدرت اسلامي بدست خلفاي بني اميه بود و فقط چند سال ابن زبير در حجاز خلافت مي كرد و تازه او هم در دشمني با اهل بيت كمتر از بني اميه نبود، در عين حال صراحت و شجاعت تاريخ اجازه نداد كه در طول اين مدت چهره ي تابناك تاريخ عاشورا را تغيير دهند و قيافه اي تاريك جاي آن را

بگيرد.

ابن زياد به سر مقدس امام نگاه مي كرد و مي خنديد و با چوبي كه در دست داشت به دندانهاي امام مي زد، اما نمي دانست كه تاريخ نه تنها چوب او را و خنده ي او و لااباليگري و اخلاق او را ثبت خواهد كرد، بلكه مردي از اصحاب رسول خدا را براي همين روز ذخيره كرده و او را در كوفه سكونت داده و امروز هم او را و فساد اخلاق او را پاسخ دهد و اين مجلس صورتي پيدا كند كه قابل ثبت در تاريخ باشد.

زيد بن ارقم يكي از اصحاب رسول خدا و پيري سالخورده بود نگاهي به ابن زياد كرد و گفت: چوب خود را از اين دو لب بردار، به خدائي كه جز او خدائي نيست از شماره بيرون لبهاي رسول خدا را روي اين لبها ديده ام. اين سخن را گفت و صدا به شيون برداشت. البته ابن زياد در آن موقع به گفتار اين پير سالخورده صحابي اهميت نمي داد و نمي توانست بفهمد كه اين صورت مجلسها همه ضبط تاريخ مي شود و نامه ي تاريخ صغيره و كبيره اي را فروگذار نمي كند و همه را به حساب مي آورد. براي همين بود كه آن مرد محترم را با تندي و درشتي از مجلس خود راند و او را تهديد به قتل كرد و گفت: معلوم است كه در اثر پيري شعور خود را از دست داده اي وگرنه بر اين فتح خدائي نمي گريستي؟ تاريخ همه ي اين جزئيات را ضبط كرد تا فردا بدانند كه ابن زياد شعور خود را از دست داده بود نه زيد بن ارقم، زيد بن ارقم نيك مي دانست كه قطع نظر

( صفحه 170)

از حساب ثواب و عقاب

هيچ مسلماني بر هرزگيهاي ابن زياد آفرين نخواهد گفت و هر مسلماني تا مسلمان است و رسول خدا را به پيامبري مي شناسد با فرزندان وي از در تجليل و احترام و ادب خواهد درآمد، اما ابن زياد مي پنداشت كه مي شود هم مسلمان بود و هم فرزندان رسول خدا را كشت، هم مسلمان بود و بانيان اسلام را دروغگو مي دانست، هم خون عزيزان اسلام را ريخت و هم در تاريخ اسلام با قيافه ي مسلماني ظاهر شد.

شنونده ي محترم اكنون نوبت آن رسيده است كه سخنان زينب كبري را در مجلس يزيد بررسي كنيم و آن سند زنده ي تاريخي را از روي مأخذ قرن سوم (2) بخوانيم، اما سخن ما به اينجاها كشيد و بحث در امانت و شجاعت تاريخ دامنه يافت. پس از آنكه يزيد اشعار كفرآميزي از عبداللَّه بن زبعري سهمي كه در موقع كافر بودن خود گفته بود خواند و اشعاري هم از خود بر آن افزود و صريحاً گفت كه من مي خواهم انتقام پدران خود را كه در حال بت پرستي بدست ياران محمد كشته شده اند از فرزندان محمد بگيرم، زينب دختر علي عليه السلام برخاست و زبان به سخن گفتن گشود و فصلي جديد در تاريخ خلافت سه سال و چند ماهه يزيد باز كرد و گفت: صدق اللَّه و رسوله يا يزيد «ثم كان عاقبة الذين اساؤا السؤاي أن كذبوا بآيات اللَّه و كانوا بها يستهزؤن».

يزيد! خدا و رسولش راست گفته اند كه عاقبت گناه كردن و دروغ دانستن آيات خدا مسخره كردن آنهاست. يعني اگر امروز آيات خدا را تكذيب مي كني و با نظر استهزاء به آنها مي نگري و چنانكه روزي بت پرستان مكه به شهادت جمعي

از مسلمانان در جنگ احد خوشحال شدند و شعرخواني به راه انداختند تو هم از شهادت فرزندان رسول خدا خوشحال شده اي و شعر مي خواني و دم از انتقام گرفتن از رسول خدا مي زني، مي داني چرا اينطور شده اي و چرا به اينجا رسيده اي؟ از بس گناه كرده اي كارت به اينجا كشيده است، هركس راه گناه را در پيش گيرد و در گناه كردن اصرار ورزد به حكم قرآن مجيد روزي آيات خدا را تكذيب خواهد كرد و كار او به جائي خواهد رسيد كه آنها را مسخره كند و آنگاه مستحق عذاب خدا گردد (3) .

( صفحه 171)

سپس گفت: «اظننت يا يزيد انه حيث اخذت علينا بأطراف الأرض و أكناف السماء، فأصبحنا نساق كما يساق الاساري، ان بنا هوانا علي اللَّه و بك عليه كرامة و أن هذالعظم خطرك عنده، فشمخت بانفك و نظرت في عطفك، جذلان فرحا، حين رأيت الدنيا مستوسقة لك والامور متسقة عليك و قد امهلت و نفست و هو قول اللَّه تبارك و تعالي «و لا يحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لأنفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين».

يزيد مگر گمان برده اي كه ما با شهادت و اسيري خوار و زبون شده ايم؟ و چون راههاي زمين و آسمان را بر ما بسته ايد و چون اسيران ما را از اينجا به آنجا مي بريد، ديگر خدا لطف خويش را از ما بازگرفته است و گمان برده اي كه تو با كشتن مردان حق بزرگ و بزرگوار گشته اي؟ و خدا با لطف و عنايتي خاص به تو مي نگرد؟ و بدين جهت و از روي اين گمان غلط از خود باور كرده اي و

با خوشحالي و سرمستي تكبر فروش شده اي؟ چو ديده اي كه دنيا براي تو روبراه گشته است و امور بر وفق مراد تو مي گذرد و كارها براي تو روبراه شده است، از اين است كه مغرور شده اي و سخن خدا را از ياد برده اي كه مي گويد: مردمان كافر گمان نكنند كه اگر مهلتي به آنها مي دهيم اين مهلت به خير آنهاست آنان را تنها براي آن مي دهيم كه بيشتر گناه كنند و براي ايشان عذابي است كه خوار و زبونشان خواهد كرد.

زينب كبري بعد از اين جمله ها يزيد را به ياد قضيه اي آورد كه روز فتح مكه در سال هشتم هجرت در مكه روي داد و رسول خدا بر همه ي مردان و زنان مكه منت گذاشت و آزادشان ساخت و يزيد خود فرزند همان آزاد شدگان بود. هم پدرش معاويه و هم جدش ابوسفيان و هم مادر معاويه از آزاد شدگان روز فتح مكه بودند كه رسول خدا از همه ي گذشته ها صرف نظر فرمود و با بزرگواري و گذشت عمومي همگي را آزاد و آسوده ساخت و فرمود: «اذهبوا فأنتم الطلقاء» برويد كه همه ي شما آزاد هستيد. دختر اميرالمؤمنين عليه السلام در قسمت دوم خطبه ي خود خاطره ي آن روز را عنوان سخن قرار داد و گفت:

«أمن العدل يا ابن الطلقاء تخديرك نساءك و اماءك و سوقك بنات رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله، قد هتكت ستورهن و أصحلت صوتهن، مكتئبات تخدي بهن

( صفحه 172)

الأباعر، و يحدوابهن الأعادي من بلد الي بلد، لا يراقبن و لا يؤوين، يتشوفهن القريب والبعيد، ليس معهن ولي من رجالهن».

اي پسر آزاد شدگان، عدالت كجا؟ انصاف كجا؟ زنان و كنيزان خود را پرده نشين

داري اما دختران رسول خدا را بي كس و بي پناه بر شترهاي تندرو نشانده اي و به دست دشمنان سپرده اي تا از شهري به شهري برند؟!!!.

سپس گفت: «و كيف يستبطي ء في بغضتنا من نظر الينا بالشنف والشنآن والإحن والأضغان، أتقول: «ليت اشياخي ببدر شهدوا» غير متأثم و لا مستعظم و أنت تنكت ثنايا أبي عبداللَّه بمحضرتك، و لم لا تكون كذلك و قد نكأت القرحة و استأصلت الشافة بإهراقك دماء ذرية رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله، و نجوم الأرض من آل عبدالمطلب، و لتردن علي اللَّه و شيكا موردهم، و لتودن انك عميت و بكمت، و أنك لم تقل «فاستهلوا و اهلوا فرحاً».

يزيد! چگونه با ما كينه ورزي نكند آن كس كه به ديده ي انكار و دشمني به ما مي نگرد؟ با كمال بي باكي و بدون آن كه خود را گنهكار بداني مي گوئي اي كاش نياكان من كه در بدر كشته شدند امروز حاضر بودند، آنگاه با چوبي كه در دست داري به دندانهاي اباعبداللَّه مي زني، چرا چنين نباشي و حال آنكه آنچه مي خواستي كردي، و ريشه هاي فضيلت و تقوي را از جا بركندي و خون فرزندان رسول خدا را ريختي، و ستارگان فروزان روي زمين را از فرزندان عبدالمطلب در زير ابرهاي بيداد و ستمگري پنهان كردي، اما به زودي نزد خدا روي، بر پدرانت وارد مي شوي، و ترا نيز به جاي آنها مي برند، و آنگاه آرزو خواهي كرد كه اي كاش كور و لال شده بودي و نمي گفتي جاي آنها جاي نياكانم خالي تا خوشحالي و پاي كوبي كنند.

چون سخنان دختر اميرالمؤمنين به اينجا رسيد دعا كرد و گفت خدايا حق ما را بگير، و از كساني كه

بر ما ستم كردند انتقام بكش، پس رو به يزيد كرد و گفت به خدا كه پوست خود را كندي و گوشت خود را بريدي و به زودي بر رسول خدا وارد مي شوي و خواهي ديد كه به كوري چشمت فرزندان او در بهشت برين جاي دارند، همان روزي كه خدا عترت رسول خود را از پراكندگي برهاند و همه را در بهشت فراهم سازد، و اين وعده اي است كه خداي متعال در قرآن مجيد داده است «و لا تحسبن

( صفحه 173)

الذين قتلوا في سبيل اللَّه أمواتا بل احياء عند ربهم يرزقون» گمان مبر كه شهداي راه خدا مرده اند، چه آنان زنده اند و نزد خدا روزي داده مي شوند.

يزيد! روزي كه داوري با خدا باشد و محمد صلي اللَّه عليه و آله دادخواهي كند و اعضا و جوارح تو بر تو گواهي دهند آن روز پدرت كه تو را بر مسلمانها مسلط ساخت به سزاي خود خواهد رسيد و آن روز دانسته خواهد شد كه ستمكاران چه مزدي مي برند و جاي چه كس بدتر و دار و دسته ي كه زبونتر است. با اينكه من به خدا قسم اي دشمن خدا و اي پسر دشمن خدا تو را كوچك مي شمارم و قابل توبيخ و سرزنش نمي دانم، اما چه كنم چشم ما گريان و سينه ي ما سوزان است و با توبيخ و سرزنش تو شهداي ما زنده نمي شوند، حسين من كشته شد و طرفداران شيطان ما را نزد نابخردان مي برند تا از مال خدا مزد خود را بر بي احترامي نسبت به خدا بگيرند، خون ما از دستهاي اينان مي چكد و گوشت ما از دهان ايشان مي ريزد و پيكرهاي

پاك شهيدان در اختيار گرگان و درندگان بيابان نهاده شده، اگر امروز از كشتن فايده كردي فرداي حساب به زيان آن خواهي رسيد، روزي كه جز عملت چيزي را بدست نياوري، روزي كه تو بر پسر مرجانه فرياد زني و او بر تو فرياد زند، روزي كه تو و پيروانت در نزد ميزان عدل الهي به جان هم افتيد، روزي كه ببيني بهترين توشه اي كه پدرت براي تو فراهم ساخت آن بود كه فرزندان رسول خدا را بكشي، به خدا من جز از خدا نمي ترسم و جز نزد وي شكايت نمي برم، مَكْرِ خود را بكار بر، و كوششت را دنبال كن و هرچه مي تواني جان بكن به خدا قسم ننگ و رسوائي كاري كه با ما كردي هرگز قابل شستشو نيست.

دختر زهرا عليهماالسلام خطبه ي خود را به شكرگزاري پروردگار خاتمه داد و چنين گفت: شكر خدائي را كه عاقبت كار سروران جوانان بهشت را به خوشبختي و آمرزش ختم كرد و بهشت را جاي آنان قرار داد از خدا مي خواهم درجات آنان را بالا برد و از فضل خويش به ايشان بيشتر عنايت كند، چه خدا بر هر كار توانا است.

شنونده ي محترم اين بود خطبه ي زينب دختر اميرالمؤمنين عليه السلام در مجلس يزيد كه در قسمتي متن عربي و ترجمه ي فارسي و در قسمتي هم فقط ترجمه ي آن را شنيديد و قطعاً بر صراحت و شجاعت و بزرگي روح دختر فاطمه زهرا عليهماالسلام

( صفحه 174)

آفرين گفتيد، و ضمناً به ارزش اين سخنان و لزوم اين گفتار در چنان وضعي با چنان دستگاهي توجه كرديد و نيك دانسته شد كه اين گونه خطبه ها سخناني نبوده است كه

بر اثر تحريك عواطف و ناراحتيهاي روحي و فشار مصيبت گفته شود، سخناني است كه روز نقشه دقيق و منظمي هر قسمت در جاي خود و در حدود لزوم گفته شده و حق را براي هميشه روشن ساخته است. والسلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته.

(1) اين مرد از شيعيان علي عليه السلام بود و چشم چپ خود را در جنگ جمل از دست داده بود چشم راست او هم در جنگ صفين از بين رفته بود، كار اين مرد مسلمان نابينا آن بود كه همه روزه صبح به مسجد كوفه مي رفت و تا شام به نماز و عبادت سرگرم بود و شب به خانه بازمي گشت.

(2) گذشت كه خطبه ي حضرت زينب عليهاالسلام را گوينده ي محترم رحمه اللَّه از نسخه ي بلاغات النساء ابي الفضل احمد بن ابي طاهر بغدادي متولد در 204 و متوفي 280 نقل فرموده است.

(3) ترجمه ي آيه بنا بر قراءت غير عاصم كه «عاقبة» را برفع خوانده اند مي باشد.

سخنراني 10

سخنراني 10

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمد للَّه رب العالمين باري ء الخلائق اجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبيين ابي القاسم محمد و آله الطاهرين.

گفتار امروز ما با آيه اي از قرآن مجيد شروع مي شود اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم «تلك امة قدخلت لها ما كسبت و لكم ما كسبتم و لا تسئلون عما كانوا يعملون» اين آيه به همين صورت در دو جاي سوره ي بقره آمده است. يكي بعد از آيه ي 133 كه مضمون آن اين است، مگر شما حاضر بوديد هنگامي كه مرگ يعقوب فرارسيد و از پسران خود پرسيد كه پس از من چه چيز را پرستش خواهيد كرد؟ گفتند: خداي تو و خداي پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق را

كه خدائي يگانه است و شريك ندارد خواهيم پرستيد. سپس مي گويد «تلك امة قد خلت» يعني: يعقوب و فرزندان خداشناس او ملتي بودند كه رفتند و نيك و بد خود را با خود بردند، نه نيكيهاي آنان را به شما خواهند داد و نه از بديهاي ايشان بر شما خواهند نهاد.

جاي ديگر در همين سوره بعد از آيه ي 140 كه ترجمه ي آن اين است. مگر شما مي گوئيد كه ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و دوازده سبط بني اسرائيل يهودي يا نصراني بوده اند، از رسول خدا به اينان بگو: آيا شما بهتر مي دانيد يا خدا، و چه كس ستمكارتر است از آنكه شهادتي از خدا نزد او باشد و آن را كتمان كند و خدا از آنچه مي كنيد غافل نيست، اينجا هم بعد از اين آيه مي گويد «تلك امة قد خلت» يعني اولاد ابراهيم و فرزندان او يهودي يا نصراني نبوده اند و پيش از موسي و عيسي عليهماالسلام مي زيسته اند، ثانياً هرچه بوده اند و هر كيشي كه داشته اند و هر نيك و بدي ارتكاب

( صفحه 175)

مي كرده اند به حال شما چه سود و زياني دارد؟! اگر مردمي نيك بوده اند و كار نيك و شايسته انجام مي داده اند، به شما چه مربوط، و اگر مردمي بد و بدكار بوده اند شما چرا نگران بديهاي آنها باشيد مگر ممكن است كه روز حساب شما را مسئول بديهاي آنها بشناسند؟.

ما در چند سخنراني سال گذشته و امسال تاريخ عاشورا را تا جائي كه توفيق مساعد بود مورد بررسي قرار داديم، و ضمن اين كار نام اشخاص نيك و شجاع و فداكار و با ايمان و تقوي برده شد و از نيكيها و

شجاعتهاي آنها در راه خدا، و از پايداري و فضائل و مكارم اخلاق ايشان سخن به ميان آمد. از اشخاص بد و گنهكار و سركش و زورگو نيز نام برده شد، و به كارهاي زشت و ناجوانمرديها و بدكاريهاي اينان اشاره كرديم، و با توجه به خوبيهاي آنان و بديهاي اينان بر آنان كه مردمي سرفراز و سعادتمند بوده اند درود و تحيت فرستاديم، و بر اينان كه مردمي پست و فرومايه بوده اند بد و نفرين فرستاديم. اما در عين اينكه سلام و درود فرستادن به روح پاك شهيدان و رادمردان و از جان گذشتگان راه خدا و لعن و نفرين كردن به كساني كه در مقابل حق ايستاده اند و بروي اهل حق شمشير كشيده اند، مردان با فضيلت و با تقوي را كه بهترين سرمايه ي هر ملتي هستند از ميان برده اند كاري است نيك و شايسته، اما نمي تواند سعادت انسان را تأمين كند مگر آنگاه كه آدمي هم فكر و هم افق و همگام مردان نيك باشد، و در فكر و عمل از مردان بد كناره گيري كند، وگرنه سخن همان است كه خدا گفته است «تلك امة قد خلت» آن نيكان و بدان و آن مردان پاك و ملكوتي، و آن بدسيرتان آدمي صورت ملتي هستند كه براه خود رفته اند، هرچه توفيق و خوبي و نيكي داشته اند براي خود آنها است، و هرچه گناه و بدي و ستمگري داشته اند بر خود ايشان بار است، نه شما بر كارهاي نيكشان مأجور خواهيد بود، نه بر كارهاي بدشان مسئول. تكرار اين آيه هم در سوره ي بقره آنهم در فاصله ي كمتر از ده آيه براي آن است كه توجه به

اين موضوع بسيار مهم است و نبايد كسي به اين دلخوش باشد كه بگويد حسين بن علي عليهماالسلام و ياران او مرداني بزرگ و بزرگوار بوده اند، يا ابن زياد و يزيد و همكارانشان مردمي بد و بيراه. چه بسا مردمي كه ممكن است به روح مقدس امام عليه السلام درود مي فرستند اما خود از لحاظ فكر و عمل و

( صفحه 176)

طرز كار، ابن زياد را پسنديده اند، و راه او را در پيش گرفته اند، و چه بسا مردمي كه از بدان گذشته ي تاريخ انتقادها كرده اند و بدها گفته اند، و مزيد عذابها براي ايشان خواسته اند اما در طرز رفتار و كردار خويش همان ها را به عنوان پيشوائي و راهنمائي برگزيده اند.

در اين مطلب شبهه اي نيست كه تأييد حق را اهل حق به هر نسبتي كه باشد و مبارزه با بدان و بديها هر چند كاري است خوب و در حد خود اثربخش، اما انسان را در رديف نيكان و سعادتمندان قرار نمي دهد، و از جرگه بدان و بدكاران بيرون نمي آورد، مگر آنگاه كه روش عمل انسان به آنان نزديك شود و از اينان دور گردد، و در اين صورت است كه مي شود گفت من هواخواه و طرفدار خوبان و نيكانم و دشمن و مخالف بدان و بدكاران. قرآن مجيد به موضوع تاريخ و نقل سرگذشت ملتهائي كه آمده اند و رفته اند و نقل و قصص پيمبران صلي اللَّه عليه و آله و سلم و كساني كه با ايشان درافتاده اند بسيار عنايت فرموده است، و قسمتي مهم از آيات و سوره هاي قرآن مجيد به نقل و بيان همين موضوع يعني تاريخ گذشتكان اختصاص يافته است، اما منظور از اين قسمت تنها آن

نمي بوده است كه مسلمانان جهان بدانند كه موسي عليه السلام مرد خوبي بود، و فرعون مرد بدي، يا قوم عاد و ثمود مردمان بد و بيراه بودند، و فلان ملت ديگر مردمي خوب و سر براه. خوبي موسي عليه السلام و ديگر پيمبران خدا، و خوبي مسيحيان نجران كه بدست ذونواس پادشاه يمن كشته شدند و بدي ذونواس به حال مسلمان چه سود و زياني دارد.

نقل تاريخ گذشتگان براي آن است كه مسلمانان در علل پيشرفت و سعادتمندي و سرفرازي ملتي و بدبختي و زبوني و بيچارگي ملتي ديگر تأمل كنند و آنچه را در ملتهاي گذشته ي جهان موجب سربلندي و سرفرازي و نيرومندي و سروري بوده است بشناسند و پي آن بروند و نيز آنچه را در ملتهاي گذشته ي دنيا باعث سقوط و بدبختي و گرفتاري به عذاب خداي متعال و نابودي مي شده است نيك بشناسند و از آن پرهيز كنند و بدانند كه سنت خداي متعال عوض نمي شود و تغيير نمي كند، و اگر قومي به جهتي در دنيا سرفراز شده اند آن جهت هميشه موجب سرفرازي خواهد بود و اگر ملتي به جهتي بدبخت و زبون شدند، آن جهت هميشه باعث بدبختي و زبوني خواهد گشت.

( صفحه 177)

كلمه ي سنت هر جا كه در قرآن مجيد استعمال شده به همين معني لغوي است يعني روش و طرز عمل كه خداي متعال با امتهاي گذشته داشته است و در همه جا خدا مي گويد كه سنت من تغييرپذير نيست براي عزت و سربلندي راهي است و آن راه را عوض نمي كنم، و براي بدبختي و بيچارگي هم راهي و علتي است كه تغييرپذير نيست. «سنة اللَّه في الذين خلوا

من قبل و لن تجد لسنة اللَّه تبديلا»

اين آيه به اين صورت در سوره ي احزاب (63) است يعني آن طرز رفتاري كه خدا درباره ي بندگان منافق و گنهكار خود داشته است كه اول پيمبران و فرستادگان برايشان بفرستد و اتمام حجت كند و راه خوب و بد و حق و باطل را براي ايشان روشن سازد، و پس از اتمام حجت آنان را كه ايمان نياورند و به كفر خويش اصرار ورزند هلاك گرداند و نابود كند، و آنان را كه با خدا و پيغمبرش از راه دوروئي و فريبكاري و نفاق درآيند: هم با خدا باشند و هم با دشمنان خدا، و هم از رسول خدا غنيمت جنگ و ديگر بهره هاي مسلماني گرفته باشند، و هم از دشمنان او حق حساب جاسوسي و فتنه انگيزي، اينان را رسوا كند و دستشان را از هر دو طرف كوتاه سازد و رانده ي اينجا و آنجا كند، اين سنت خدا تغيير پذير نيست و نبايد انتظار داشت كه نفاق و دوروئي روزي موجب شرمندگي و رسوائي باشد و روزي باعث سرفرازي و نيك نامي. در قرآن سوره ي بني اسرائيل نيز همين مطلب به اين صورت ذكر شده:

«سنة من قد ارسلنا قبلك من رسلنا و لا تجد لسنتنا تحويلا» 79.

تحويل هم همان تبديل و تغيير و از حالي به حالي بردن است در سوره ي انفال (38)نيز كلمه ي سنت به همين معني بكار رفته است:

«قل للذين كفروا ان ينتهوا يغفر لهم ما قد سلف، و ان يعودوا فقد مضت سنة الأولين».

يعني به كافران بگو اگر از كفر و عناد خويش بازگردند و دست از عناد با حق كوتاه سازند آمرزيده شوند و

اگر به كفر و عناد خود بازگردند روش ما درباره ي گذشتگان عمل شده است، يعني درباره ي اينان هم همان روش بكار خواهد رفت و چنانكه آنان را هلاك كرديم اينان را نيز هلاك خواهيم كرد، در سوره ي حجر اين مطلب به اين صورت بيان شده: «لا يؤمنون به و قد خلت سنة الأولين».

( صفحه 178)

يعني اين كفار مكه كه در دشمني و عناد ورزي با رسول خدا اصرار مي ورزند اميدي به ايمان آنها نيست، اينان ايمان نمي آورند اما تكليفشان روشن است و روش ما درباره ي كافراني كه پيش از ايشان بوده اند و بر كفر خود اصرار ورزيده اند معلوم است، با اينان نيز چنان كنيم كه با آنان كرديم در سوره ي فتح (23)مي گويد:

«ولو قاتلكم الذين كفروا لولوا الأدبار ثم لا يجدون وليا و لا نصيراً سنة اللَّه التي قد خلت من قبل و لن تجد لسنة اللَّه تبديلاً».

يعني اگر مشركان مكه در حديبيه با شما جنگ مي كردند صرفه اي نمي بردند و پشت به جنگ مي دادند و سپس نه پناهي به دست مي آورند، و نه ياوري و اين طرز رفتاري است كه پيش از اين هم خدا با كافران داشته است و رفتار و سنت خدا را تغيير و تبديل نيست، يعني يكي از سنتهاي پروردگار اين است كه ايمان مايه ي پيروزي و غلبه يافتن بر دشمن است و نه تنها شما و بت پرستان مكه بلكه هر دو دسته اي كه با هم درافتند و يكي از آنها با انگيزه ي ايمان به ميدان كارزار آيد خداي او را پيروز مي كند. در سوره ي فاطر يعني سوره ي ملائكه (45) مي گويد:

«و لا يحيق المكر السيي ء الا باهله فهل ينظرون الا سنت الأولين

فلن تجد لسنة اللَّه تبديلاً و لن تجد لسنة اللَّه تحويلاً».

يعني اينان كه دست از بت پرستي برنمي دارند و مكرهاي بد بكار مي برند تا از پيشرفت اسلام جلوگيري كنند بدانند كه مكرهاي بد دامنگير همان كساني مي شود كه مكر مي كنند و اگر ايشان انتظار داشته باشند كه ما با ايشان روشي در پيش گيريم جز روشي كه با گذشتگان داشته ايم، انتظاريست بي جا، چه سنت خدا تغييرپذير نيست و مكر و فريبكاري هرگز مايه ي سرفرازي و پيشرفت نبوده است. در سوره ي مؤمن يعني سوره ي غافر (85) مي گويد:

«فلم يك ينفعهم ايمانهم لما رأوا بأسنا سنة اللَّه التي قد خلت في عباده و خسر هنا لك الكافرون».

يعني كساني كه پيمبران ما را تكذيب و آنها را مسخره كردند و عذاب بر آنها فرستاديم چون سختي عذاب ما را ديدند و دست به دامن ما شدند و گفتند دست از شرك و كفر خويش برداشتيم و به خداي يگانه ايمان آورديم اين ايمان كه از فشار

( صفحه 179)

عذاب ناشي شده بود سودي به حال ايشان نمي داشت و اين روش خدائي است، كه در ميان بندگانش عمل شده است و كافران در آن حال زيان بردند.

از مجموع اين آيات كه خوانده شد و ترجمه شد چنين برمي آيد كه خداي متعال براي خاطر كسي از سنتهاي خويش دست برنمي دارد، نه كسي را بي جهت عزيز و سربلند و سعادتمند مي كند و نه كسي را بي جهت خوار و زبون و بدبخت مي گرداند. هم آن را رازي است و هم اين را جهتي و علتي، نه خدا ملتي را آفريده است تا بر ديگران سروري كنند و در دنيا عزيز و سربلند باشند، و نه

مردمي را خلق كرده است براي آنكه بيچاره و بدبخت و نادار و درمانده باشند، هم آنان كه در دنيا سروري و توانگري يافته اند بر حسب سنت الهي بوده است و هم اينان كه زبوني و بدبختي و رسوائي كشيده اند، اميرالمؤمنين عليه السلام در يكي از خطبه هاي خود كه در نهج البلاغه نقل شده مي گويد «واللَّه لأظن ان هؤلاء القوم سيدالون منكم باجتماعهم علي باطلهم و تفرقكم عن حقكم و بمعصيتكم امامكم في الحق، و طاعتهم امامهم في الباطل و بادائهم الأمانة الي صاحبهم، و خيانتكم )صاحبكم( و بصلاحهم في بلادهم و فسادكم، فلو ائتمنت احدكم علي قعب لخشيت ان يذهب بعلاقته».

يعني به خدا قسم گمان مي كنم كه اين دشمنان شما به زودي بر شما پيروز شوند و كار را از دست شما بگيرند چرا كه اينان در همان باطل خود هماهنگي دارند، اما شما در حق خود پراكنده و از هم جدا هستيد، آنان امام خود را در راه باطل اطاعت مي كنند اما شما امام خود را در راه حق معصيت مي كنيد، و فرمان او را نمي بريد، آنان به رهبر خود به امانت رفتار مي كنند اما شما با امام خود خيانت مي كنيد، آنان در سرزمين خود و براي خود خوب مردمي هستند و كاري به زيان كشور خود نمي كنند، اما شما در سرزمين خودتان و جائي كه مال شما است بد مردمي هستيد و تبهكاري مي كنيد، با شما مردم چگونه مي توانم كار كنم كه اگر به يكي از شماها كاسه اي چوبي به امانت بسپارم راستي مي ترسم كه دسته ي آن را براي خود جدا كنيد.

مي توانم بگويم كه اميرالمؤمنين عليه السلام با اين كلمات همه ي آن آيات را شرح

و تفسير كرد و نشان داد كه از قانونهاي خدائي و سنتهاي الهي نمي توان سرپيچي كرد. علي عليه السلام مي خواهد به اصحاب خود بگويد كه شما تنها به اينكه امام شما علي

( صفحه 180)

است غالب نخواهيد شد و آن ديگران تنها به اين دليل كه مرد بدي بر آنها حكومت مي كند مغلوب نخواهند شد، سنت خدا در غالب و مغلوب شدن ملتها اين نبوده است و نيست كه هر دسته اي امام عادل و خوبي داشتند غالب شوند و كار آنها پيشرفت كند اگر چه با هم متحد و هماهنگ نباشند و اگر چه امام خود را نافرماني كنند (1) و اگر چه با امام خود خيانت ورزند، و اگر چه در سرزمين خود و در كشور خود و براي خود هم مردماني بد و تبهكار باشند، و نيز سنت خدا اين نيست كه هر دسته اي كه رهبر ستمگري داشته باشند كار آنها پيش نرود و از مقاصد خويش بازمانند و هرگز نوبت دولت به آنها نرسد و هرگز پيروز نگردند هر چند مردمي متحد و متفق و هماهنگ باشند، و هر چند رهبر خود را اطاعت كنند و با وي به امانت رفتار كنند و در ميان خود براي خود مردمي خوب و نافع و درستكار باشند برحسب سنتي كه خداي متعال دارد آن دسته اول با همان امام خوبي كه دارند شكست خواهند خورد و قدرت و دولت خود را از دست خواهند داد، چه با پراكندگي و اختلاف و نافرماني و جنايت و نادرستكاري نمي توان برقرار ماند، و اين دسته دوم با همين رهبر ستمگر پيش خواهند برد و قدرت را از دست ديگران

خواهند گرفت، چه مقتضاي اتحاد و اتفاق و اطاعت و انقياد و امانت داشتن و درستكاري به حكم سنت ديرين پروردگار پيشرفت و پيروزي و غالب شدن و قدرت يافتن است.

علي عليه السلام نمي خواست اصحاب خود را مغرور كند و به آنها دروغ بگويد كه با داشتن امامي مانند علي خيالتان آسوده باشد، به هر حال دنيا و آخرت مال شماست اتحاد و اتفاق نداشتيد مهم نيست. امام شما اميرالمؤمنين است خيانتكار بوديد عيبي ندارد، امام شما علي است از امام خود اطاعت نكرديد و حرف او را گوش نداديد جاي نگراني نيست، چه امامي مثل علي داريد اگر در ميان خود و در شهر و كشور خود و براي خود بد مردمي بوديد و خانه ي خود را بدست خود خراب كرديد و براي خود هم مردمي فاسد و مفسد بوديد، چون امامي مثل علي بر شما حكومت مي كند زياني به شما نخواهد رسيد. از طرف ديگر دشمنان شما چون مرد ستمگري بر ايشان حكومت

( صفحه 181)

مي كند هرچه باشد و هر طور باشند هميشه زبون و خوار و شكست خورده ي شما خواهند بود اگر چه بيش از شما گوش با هم متحد و متفق باشند، و اگر چه بيش از شما امين و درستكار باشند، و اگر چه بيش از شما گوش به فرمان امام خود باشند و اگر چه بيش از شما براي خود و كشور خود خوب و سودمند باشند از اينگونه دروغ ها كه همه برخلاف سنت پروردگار است اميرالمؤمنين عليه السلام به اصحاب و شيعيان خود هرگز نگفت، و هميشه در هر مقامي آنان را به تخلف ناپذيري و تغيير نيافتن سنتهاي پروردگار توجه مي داد،

اما خود شيعيان و اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام از اينگونه دروغها به خود مي گفتند و شايد بسياري از آنها تصور مي كردند يا تصور مي كنند كه راستي مي توان سنتها و روشهاي خدا را عوض كرد و از آنچه تمام بشر نتيجه ي بد گرفته اند و مي گيرند نتيجه ي خوب گرفت، و با كارهائي كه ديگران را پست و زبون و بيچاره ساخته است و عزت و قدرت و سعادتشان را به باد داده است با همان كارها مي توان عزيز و نيرومند و سعادتمند شد.

در خطبه ي ديگر هم اميرالمؤمنين عليه السلام درباره ي جهاد مي گويد «فمن تركه رغبة عنه البسه اللَّه ثوب الذل و شملة البلاء )و شملته البلاء خ ل( و ديث الصغار و القماء، و ضرب علي قلبه بالاسهاب، و اديل الحق منه بتضييع الجهاد و سيم الخسف و منع النصف».

اينجا هم علي عليه السلام نمي خواهد از ثواب جهاد در راه خدا و دفاع از مرزهاي خود و دين خود سخن بگويد، يا بگويد كه اگر كسي جهاد نكرد و ملتي وظيفه ي جهاد و دفاع از وطن را از ياد برد و در خانه اش نشست تا دشمن بر سر او تاخت، عقوبت او در قيامت اين طور و آن طور خواهد بود، در اين بيان اميرالمؤمنين هيچ كاري به ثواب و عقاب اخروي ندارد و مي خواهد مردم را توجه دهد به يكي از قوانين و سنن الهي كه هر قومي شانه از زير بار وظيفه ي جهاد و دفاع خالي كنند و در فكر حفظ مرزهاي خود از تعرض دشمن نباشند، اگر چه پيغمبرشان خاتم انبياء باشد و امامشان اميرالمؤمنين، خوار و زبون خواهند شد، و سر تا پاي آنها را گرفتاري

و بيچارگي فراخواهد گرفت، در ميان ملتها، كوچك و سرشكسته خواهند بود، نور عقل و درايت را از دست خواهند داد. در اثر ترك وظيفه ي جهاد و دفاع حق را از دست مي دهند و دولت بدست

( صفحه 182)

ديگران خواهد افتاد، داغ مذلت بر پيشاني چنين ملتي خواهد خورد و كسي با او به انصاف و عدل رفتار نخواهد كرد. مي توان گفت اميرالمؤمنين عليه السلام با نااميدي از آنكه مردم را از طريق عاطفه ي ديني براي جهاد آماده سازد دست بدامن عاطفه ي ملي آنها شد و به آنها فرمود كه اگر براي ثواب اخروي به جهاد نمي رويد، و از عقوبت و كيفري كه بر ترك جهاد مترتب است بيم نداريد، از آثار بدي كه ترك جهاد در زندگي شما دارد بترسيد و از سنتهاي خدائي كه تغييرناپذير است برحذر باشيد، شما اگر هم ثواب اخروي را نخواهيد بايد براي حفظ عزت و استقلال و سربلندي خود به پا خيزيد و مرزهاي كشور خود را از تعرض دشمنان حفظ كنيد و حيثيت و آبروي خود را در ميان ملل از دست ندهيد و خود را در اثر خانه نشيني و فرصت بدست دشمن دادن گرفتار و بيچاره نسازيد.

سپس اميرالمؤمنين عليه السلام مي فرمايد: «الا و اني قد دعوتكم الي قتال هؤلاء القوم ليلا و نهاراً، و سراً و اعلاناً، و قلت لكم: اغزوهم قبل أن يغزوكم، فواللَّه ماغزي قوم قط في عقردارهم الا ذلوا، فتوا كلتم و تخاذلتم حتي شنت عليكم الغارات و ملكت عليكم الأوطان».

يعني من شب و روز پنهان و آشكار به شما مي گفتم كه با مردم شام و دشمنان خود بجنگيد، و پيش از آنكه آنها بر شما

بتازند و شما را غافلگير كنند شما بر آن ياغيان حمله بريد و پيشگيري نمائيد. چه هرگز ملتي نبوده است كه در خانه خود بماند و همانجا بنشيند تا دشمن بر وي بتازد، و مرزهاي او را يكي پس از ديگري غارت كند و آنگاه در مركز كشورش با وي در جنگ شود و آن ملت ذليل و خوار نشود و شكست نخورد. اما هرچه گفتم شما كار را به اين و آن حواله ساختيد و يكديگر را از كار جهاد سست كرديد تا در نتيجه به حكم قانون و سنت الهي دشمن از مرزهاي شما به كشور شما راه يافت و هر روز ناحيه اي را غارت كرد و از دست شما گرفت، قرآن مجيد در توجه دادن مردم به اين حساب كه ما براي خاطر اين و آن حساب خود را به هم نمي زنيم اصرار ورزيده است و آياتي بسيار براي روشن ساختن اين حقيقت در قرآن مجيد مي توان يافت.

در سوره ي بقره راجع به يهوديان معاصر رسول خدا مي فرمايد: «و قالوا لن تمسنا

( صفحه 183)

النار الا اياماً معدودةً قل اتخذتم عنداللَّه عهداً فلن يخلف اللَّه عهده ام تقولون علي اللَّه ما لا تعلمون، بلي من كسب سيئة و احاطت به خطيئتة فاولئك اصحاب النار هم فيها خالدون» اين يهوديان معاصر و معاند رسول خدا گفتند ما اگر به دوزخ هم رفتيم چند روزي بيشتر در آن نخواهيم ماند. اي رسول خدا به اينان بگو مگر شما از خدا سندي گرفته ايد، و خدا با شما عهد و پيماني بسته است، و اطمينان داريد كه خدا عهد خود را به هم نمي زند، يعني مگر خدا به

شما تنها سندي داده است كه ما در موقع رسيدگي به حسابها با گنهكاران ديگر طوري رفتار مي كنيم و با شما طوري ديگر، همان گناهي كه ديگران را براي هميشه معذب خواهد داشت براي شما چند روزي بيشتر توليد زحمت نخواهد كرد. راستي خدا چنين قرار محرمانه اي با شما دارد؟! يا آنچه را كه نمي دانيد به خدا نسبت مي دهيد.

سپس اشاره به همان قانون خدائي مي كند كه اگر گناه بر آنان مستولي شد و اثر گناه همه ي وجود او را فراگيرد، ديگر براي هميشه در عذاب خواهد بود «بلي من كسب...»، بلي شما را هم با همان قانون عمومي عذاب مي كنم و آن قانون اين است كه هركس به گناه و شرك گرفتار شود گناهش او را فراگيرد چنانكه تا مرگ از آن رهائي پيدا نكند چنين كساني هميشه در عذاب دوزخ خواهند بود.

در آيه اي از سوره ي نساء همين مطلب صريحتر و جامعتر بيان شده است «ليس بأمانيكم و لا اماني اهل الكتاب. من يعمل سوءاً يجز به و لا يجد له من دون اللَّه ولياً و لا نصيراً. و من يعمل من الصالحات من ذكرٍ أو انثي و هو مؤمن فاولئك يدخلون الجنة و لا يظلمون نقيراً» يعني ثواب و عقاب و آثار نيك و بد كارها بستگي به آرزوهاي شما و اهل كتاب ندارد، نه قانون الهي براي خاطر شما مسلمانان به هم خواهد خورد و نه براي خاطر اهل كتاب. و آن قانون اين است كه هركس كار بدي انجام دهد به كيفر آن خواهد رسيد و جز خدا پناهي و ياوري بدست نخواهد آورد، و هركس از مرد و زن درستكار و

باايمان باشد اينان وارد بهشت خواهند شد و كمتر ظلمي برايشان نخواهد شد.

والسلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته

( صفحه 184)

(1) چنانكه در غزوه ي احد در اثر نافرماني عده اي (با اينكه مسلمان و معتقد به خدا و پيغمبر و اسلام و قرآن بودند و طرف آنها دشمنان خدا و پيغمبر بودند) شكست خوردند.

سخنراني 11

سخنراني 11

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمدللَّه رب العالمين باري ء الخلائق اجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبيين أبي القاسم محمد و آله الطاهرين.

در همان نخستين روزي كه رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم دعوت خود را به امر خداي متعال علني كرد و با نزول آيه ي «و انذر عشيرتك الأقربين» مأمور شد كه خويشاوندان نزديكتر خود را بيم دهد و به دين مبين اسلام دعوت كند، در همان روز بارها به خويشان خود مي گفت كه به اعتماد خويشاوندي با من از راه بندگي خدا منحرف نگرديد، و نيك بدانيد كه كاري بدست من نيست و من نمي توانم برخلاف سنت الهي نفعي به شما برسانم و زياني از شما بگردانم. اگر نفعي به شما رسد از همان راهي است كه خدا معين كرده و اگر به زياني گرفتار شويد بر حسب همان قانوني است كه خدا وضع كرده است، كسي تصور نكند كه براي خاطر قريش يا بني هاشم يا بني عبدمناف يا بني عبدالمطلب يا دخترم فاطمه يا عمه ام صفيه حسابها را به هم مي زنند و بد اينان را ناديده مي گيرند. رسول خدا پس از نزول آيه اي كه تلاوت شد قريش را فراهم ساخت و فرمود اي گروه قريش خود را از آتش نجات دهيد كه سود و زيان شما بدست من نيست يعني براي سود

و زيان و ثواب و عقاب قانوني است. كار خوب كرديد سود مي بريد به شما ثواب مي دهند، كار بد كرديد زيان مي بريد، شما را عقاب مي كنند، اي گروه بني كعب بن لؤي خود را از آتش نجات دهيد كه سود و زيان شما بدست من نيست، اي گروه بني قصي خود را از آتش نجات دهيد كه من نمي توانم به شما ثوابي برسانم و نمي توانم از شما عذابي بگردانم از گروه بني عبدمناف خودتان موجبات

( صفحه 185)

رهائي خود را از عذاب خدا فراهم سازيد كه براي شما از من كاري ساخته نيست، يعني خداشناس باشيد بهشت مي رويد، مشرك باشيد دوزخي خواهيد بود، كليدي بدست من داده اند كه مشركين خويشاوند خود را از در محرمانه اي به بهشت برم، و نيز به من حق نداده اند كه دوستان و خويشاوندان خود را از تكاليف الهي معاف دارم.

اي بني زهرة بن كلاب خود را از عذاب خدا نجات دهيد.

اي بني عبدالمطلب كاري كنيد كه خدا شما را عذاب نكند و بدانيد كه كاري به دست من نيست اي بني مرة بن كعب، اي بني هاشم، اي بني عبدشمس با خداپرستي خود را از عذاب شرك رهائي بخشيد كه از من كاري ساخته نيست، اي عباس عموي پيغمبر تو هم خود را از عذاب خدا آزاد كن، اي صفيه عمه ي محمد تو هم به فكر آزادي و رهائي خود باش كه من هيچ كاري براي شما نمي توانم بكنم، نه منفعت دنياي شما بدست من است، و نه نصيب آخرت شما، مگر خودتان خداشناس شويد و بگوئيد «لا اله الّا اللَّه»، اي فاطمه دختر محمد تو هم براي نجات از عقاب خدا كوشش كن كه از پدرت كاري

ساخته نيست و سود و زيان تو را من در اختيار ندارم، البته شما خويشان منيد و من هم با شما صله ي رحم خواهم كرد.

اگر خويشاوندي با رسول خدا جاي ايمان و عمل صالح را نمي گيرد و دختر پيغمبر هم بايد از همان راهي كه ديگران سعادتمند و خوش عاقبت مي شوند سعادت و حسن عاقبت خود را تأمين كند و نه تنها براي او كه دختر پيغمبر است براي شخص رسول خدا هم جز ايمان و عمل صالح راهي به جلب رضاي پروردگار نيست، چگونه ممكن است كسي تصور كند كه بعد از شهادت امام حسين عليه السلام آن آيات قرآن و اين احاديث نبوي و خطبه هاي نهج البلاغه همگي نسخ شده و راهي ديگر براي بهشتي شدن و حسن عاقبت غير از راه ايمان و درستكاري بدست آمده است و آن مقداري كه پيش از واقعه ي كربلا مسلمان احتياج به راستگوئي و امانت و درستكاري و مواظبت بر عبادات و وظايف شرعي و پرهيز از دروغ گفتن و ميگساري و رباخواري و حرام خواري داشت فعلاً به آن اندازه احتياج ندارد و مي شود انسان در ستمگري از كشندگان امام حسين عليه السلام جلو بيفتد و در عين حال به درود فرستادن و سلام كردن بر امام و ياران بزرگوارش دلخوش باشد و روز حساب هم با امام و يارانش محشور شود،

( صفحه 186)

ياراني كه سندهاي زنده ي عظمت و بزرگي روح و خلوص و ايمان و راستگوئي آنها را مي خوانيم و در همين سندهاي زنده به معني صحيح هواخواهي و طرفداري آشنا مي شويم، ياران امام حسين واژه هاي عشق و ايمان و طرفداري و فداكاري را براي ما معني كرده اند،

و حتي با رجزهائي كه روز عاشورا در مقابل دشمن مي خوانده اند وضع روحي و شخصيت و معنويت خود را منعكس ساخته اند، تا آن كس كه مي گويد: «يا ليتني كنت معكم فأفوز معكم» قدري بينديشد و انصاف دهد كه آيا همين جمله در شمار راستهاي او نوشته خواهد شد، يا در ستونهاي دروغ او؟ و آيا راستي آرزو مي كند كه اي كاش با عابس بن ابي شبيب شاكري همراه مي بود و مانند او در مقابل سنگباران دشمن زره از تن و خود از سر دور مي كرد، و در راه ياري حق تن او زير سنگها نرم و كوبيده مي شد، يا چون حساب نكرده است كه آنها چه كرده اند كه چه قدرتي نشان داده اند و در مقابل چه ضربتهائي ايستادگي داشته اند آرزوي همراهي آنها را در دل مي گذراند، و سخن بسيار كم مغز و دور از حقيقت بر زبان خويش مي راند و شايد اميدوار است كه اين سخن را با سخنان اصحاب امام يكجا يادداشت كنند، اصحابي كه در ايمان و نورانيت و يقين به جائي رسيده بودند كه نور يقين آنها در مقام تسليت امام هم مي درخشيد.

طبري مي نويسد زهير بعد از نماز ظهر امام جنگ سختي كرد و مي گفت:

انا زهير و انا ابن القين

اذودهم بالسيف عن حسين

منم زهير پسر قين كه با شمشير خود دشمن را از امام خويش دور مي كنم، و سپس دستي به شانه ي امام زد و گفت:

اقدم هديت هاديا مهديا

فاليوم تلقي جدك النبيا

و حسنا والمرتضي علياً

و ذا الجناحين الفتي الكميا

و أسداللَّه الشهيد الحيا

قدم پيش نه و دل رنجه مدار، امامي هستي كه هم خود هدايت يافته اي و هم ديگران را هدايت مي كني، چه باكي از

اين پيش آمد، مگر جز اين است كه امروز به ديدار جدت رسول خدا و برادرت و پدرت علي و عمويت جعفر بن ابي طالب و عموي پدرت حمزه ي سيدالشهدا خشنود مي شوي.

( صفحه 187)

زهير در مقام يقين و در صفاي معرفت به كجا رسيده بود كه امام خود را تسليت مي دهد و مي گويد از آنچه پيش آمده است دلگير مباش كه جاي نگراني و تأسف نيست. از اميرالمؤمنين عجب نيست اگر چنانكه در بعضي از كتب نقل شده فرموده باشد «لو كشف الغطاء ما ازددت يقيناً» (1) اگر پرده از پيش چشمها برداشته شود و حقايق پشت پرده آشكار گردد بر يقين من چيزي افزوده نخواهد شد. چه علي عليه السلام اين سخن را گفته باشد و چه نگفته باشد قطعاً در اين مقام بوده است و چنين يقين داشته است و امري برخلاف انتظار نيست، و از اميرالمؤمنين جز اين نمي توان انتظار داشت، عجب آن است كه مي بينيم زهير بن قين هم پا در اين مقام نهاده است و با سخناني كه به امام مي گويد مي خواهد نشان بدهد كه «لو كشف الغطاء ما ازددت يقيناً» من كه زهير و يكي از ارادتمندان و فداكاران فرزند اميرالمؤمنين ام، با چند روز ملازمت امام به اينجا رسيده ام كه اگر پرده را بردارند چيزي بر يقين من افزوده نخواهد شد، همين يقين و روشني ضمير بود كه ياران امام را در هر وضعي بر صراط مستقيم نگه داشت، و كمتر لغزشي براي ايشان پيش نيامد.

نافع بن هلال جملي يكي از ياران امام، دشمن را تيرباران مي كرد و رجز مي خواند:

انا هلال الجملي

انا علي دين علي

يعني در همان حال (در گيرودار جنگ) براي

علي عليه السلام تبليغ مي كرد و نام او را مي برد و دين او را مي ستود، تا دوازده نفر از اصحاب عمر بن سعد را كشت و كشاني را هم زخمي كرد در آخر كار بازوهاي او درهم شكست و از كار افتاد و او را دستگير كردند و نزد ابن سعد بردند، ابن سعد از او پرسيد نافع چرا اين بلا را بسر خود آوردي؟ و شايد تصور مي كرد كه او مثل بسياري از مردم اظهار پشيماني مي كند و معذرت مي خواهد، نافع گفت خدا را نيت من در اين كاري كه كرده ام آگاه است و در حالي كه خون از ريش او مي ريخت گفت: به خدا قسم دوازده نفر از شما را كشتم و كساني را هم زخمي كردم و از اين كار خود هيچ پشيمان نيستم و اگر شانه ها و

( صفحه 188)

بازوهاي من از كار نيفتاده بود، نمي توانستيد مرا دستگير كنيد؛ نافع اول كسي بود از ياران امام كه او را دستگير كردند و سپس گردن زدند.

و در همان دم مرگ هم سند زنده اي از ايمان و يقين و تشخيص صحيح خود بدست تاريخ سپرد، و تاريخ هم آن را با كمال امانت ضبط كرد، هنگامي كه شمشير بالاي سر او بلند كردند گفت: «الحمدللَّه الذي جعل منايانا علي يدي شرار خلقه» شكر خدا را كه اگر كشته مي شويم بدترين مردم ما را مي كشند.

اين بود وضع روحي كساني كه ما با كمال جرأت پس از درود فرستادن بر آنها مي گوئيم «يا ليتنا كنا معكم فنفوز معكم» كاش ما هم با شما مي بوديم تا چون شما رستگار و سرفراز و سعادتمند مي گشتيم. ما چرا هرگز نمي گوئيم: شكر خدا را

كه ما در آن روز نبوديم و به چنان امتحان گرفتار نشديم و در ريختن خون مثل شما مرداني پاك و با فضيلت شركت نداشتيم، آيا آن روز به حقيقت و راستي نزديكتر است، يا اين شكرگزاري و شادماني.

در سال 61 هجرت امام حسين عليه السلام از مدينه تا مكه و از آنجا تا نزديك كوفه رفت و همه جا مردم را به ياري خود و دفاع از حق و حقيقت دعوت كرد و آن همه خطبه ها خواند و اين جريان بيش از شش ماه طول كشيد اما به قول مشهور بيش از 72 نفر همكار صميمي پيدا نكرد، آنهم هفده نفرشان از اهل بيت و جوانان خود او بودند: دو نفر از فرزندان خودش يعني علي اكبر و طفل شيرخوار امام، سه نفر فرزندان برادرش امام حسن يعني قاسم، عبداللَّه و ابوبكر، پنج نفر برادران امام يعني عباس و عبداللَّه و جعفر و عثمان پسران ام البنين، و محمد بن علي، دو نفر از اولاد عبداللَّه بن جعفر يعني عون و محمد، پنج نفر از اولاد عقيل يعني جعفر بن عقيل و عبدالرحمن بن عقيل و عبداللَّه و محمد پسران مسلم بن عقيل، و محمد بن ابي سعيد بن عقيل، نام اين هفده نفر در زيارت ناحيه برده شده و جز اينان در حدود پنجاه و پنج نفر بيشتر با امام همراهي نكردند، و اگر هم از اول همراه شده بودند پس از روشن شدن وضع سياسي كوفه و عراق به راه خود رفتند، اما امروز اگر طرفداران و هواخواهان امام را بشماريم به حساب نمي آيد و از شماره بيرون است، مگر مردم آن روز بسيار بدمردمي بوده اند و

امروزيها در امام شناسي و فداكاري و از خود گذشتگي از آنها پيش

( صفحه 189)

افتاده اند؟ اينطور نيست همان روز هم تا موقعي كه امتحان پيش نيامد و مسلم و هاني بر سر دار نرفتند مريدهاي امام حسين عليه السلام بي شمار بودند و در اطراف امام سلام و صلوات بسيار به راه افتاده بود، و بايد گفت چه دوره ي خوبي بود كه امام حسين عليه السلام با آن قدرت بيان و با آن شخصيت و سوابقي كه داشت و مخصوص خود او بود توانست در مدت شش ماه از مدينه و مكه تا عراق 72 نفر ياور مستقيم، روشن ضمير و ثابت قدم بدست آورد و امام را هم بيش از اين كار نبود، او براي كشورگشائي نرفته بود تا سپاهي عظيم براي وي در كار باشد براي مقاصدي كه امام داشت همين هفتاد و دو نفر مرد و كودك كه هر كدام در عظمت جهاني بودند، و همان زنان و بانوان شجاع و بزرگوار كه با هر شرائطي حرف خود را گفتند و تبليغ خود را كردند و خدمتهاي شايسته رادمردان از جان گذشته ي خود را همه يادآور شدند و آنقدر تاريخ عاشورا را بر مردم اين شهر و آن شهر خواندند كه حتي از مسئله ي آب بستن و اسب تاختن و شيرخواره كشتن همه را با خبر ساختند. روزي كه وظيفه ي خطير خود را در شام انجام دادند و در حقيقت افكار مردم دمشق و نواحي آن را كه چهل و دو سال در حق اهل بيت گمراه شده بود به راه آوردند، و در بازار دمشق دم از نزول آيه ي تطهير درباره ي خويش و سخن از حق خويشاوندان

رسول خدا به ميان كشيدند، نوبت آن رسيد كه هر چند داغدار و سوگوارند اما با خاطر فارغ و آسوده به مدينه ي خويش بازگردند، شايد اين تعبير من كه با خاطري فارغ و آسوده به مدينه بازگشته اند بر بعضي شيعيان اهل بيت گران آيد، اما اگر در آنچه تاكنون گفته ايم تأمل شود و به موفقيت هاي قطعي كه اهل بيت در اين سفر بدست آوردند متوجه باشيم خواهيم اعتراف كرد كه جز اين نمي توان تعبير كرد و پيش از ما دختر اميرالمؤمنين عليه السلام همين تعبير را داشته است و ما هم به اين بانوي بزرگوار اسلام كه از شجاعت و صراحت بزرگواري وي سندهاي قاطعي در دست ما است تأسي كرده و اينطور تعبير كرديم.

به روايت ابن طاووس پس از آنكه ابن زياد به زينب كبري گفت: ديدي كه خدا با خانواده شما چه كرد؟ زينب در پاسخ گفت:«ما رأيت الا جميلا هؤلاء قوم كتب اللَّه عليهم القتل فبرزوا الي مضاجعهم سيجمع اللَّه بينك و بينهم فتحاج و تخاصمهم،

( صفحه 190)

فانظر لمن يكون الفلج يومئذ، ثكلتك امك يا ابن مرجانة» (2) درود فراوان بر تو باد اي بانوئي كه اسير و گرفتاري آن هم بدست كسي كه دشمني با اهل بيت و شيعيان آنها را از پدر به ميراث برده است و در عين حال با اين صراحت و چنين بي پرده سخن مي گوئي، به نظر من اين تعبيرات در نشان دادن و منعكس كردن روح بزرگ شكست ناپذير دختر علي عليه السلام حتي از خطبه هاي كوفه و شام هم صريحتر و ارزنده تر است، گفت: ما كه جز نيكي و زيبائي چيزي نديديم اينان كه از ما به شهادت رسيده اند مردمي بودند كه خدا

شهادت برايشان نوشته بود و به تعبير ديگر خدا آنان را شايسته اين افتخار و عظمت شناخته بود پس درپي اين افتخار به آرامگاه خود شتافتند، اما به همين زودي حساب خدا مي رسد و شما را با هم روبرو مي كند و آنگاه است كه شهيدان راه خدا با تو دشمني و ستيزه خواهند كرد، سپس چشم خود را نيك باز كن و بنگر كه پيروز در آن روز كيست. اي پسر مرجانه خدا تو را مرگ بدهد و مادرت را بي پسر كند.

در تاريخ بشر كدام زن را مي توان يافت كه شش يا هفت برادر او را كشته باشند پسري از وي به شهادت رسيده باشد ده نفر برادرزادگان و عموزادگان او را كشته باشند سپس او را با همه ي خواهران و برادرزادگان او اسير كرده باشند آنگاه بخواهد در حال اسيري و گرفتاري از حق خود و شهيدان خود دفاع كند، آنهم در شهري كه مركز حكومت و سلطنت پدرش بوده و در دارالحكومه اي كه پدرش در حدود چهار سال از دوران خلافت خود را همانجا ساكن بوده است، با اين وضع و با اين همه موجبات ناراحتي و افسردگي، نه تنها از آنچه بر سر وي آمده، گله مند نباشند بلكه با صراحت بگويد كه ما چيزي خلاف ميل و رغبت خويش نديده ايم؛ اگر مردان ما به شهادت رسيده اند براي همين آمده بودند و اگر جز اين باشد جاي نگراني و اضطراب خاطر بوده اكنون كه وظيفه خدائي خويش را به خوبي انجام داده اند و افتخار شهادت را بدست آورده اند جز اينكه خدا را بر اين توفيق سپاسگذاري كنيم چه كاري از ما شايسته است.

(

صفحه 191)

به روايت واقدي در جنگ احد كه بسياري از مسلمانان به شهادت رسيدند و حتي خبر شهادت رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم در مدينه انتشار يافت زني از انصار يعني هنده دختر عمرو بن حزام عمه ي جابر انصاري معروف، به احد آمد و شهيدان خود يعني پسرش خلاد و شوهرش عمرو بن جموح، و برادرش عبداللَّه بن عمرو و پدر جابر را از روي خاك جمع آوري كرد و آنگاه پيكر آن سه شهيد را بر شتري بست و رهسپار مدينه شد تا آنان را در مدينه به خاك بسپارد، اين زن و شوهر و برادر و فرزند شهيد خود را به مدينه مي برد در بين راه به زنان رسول خدا رسيد كه براي خبر يافتن از حال رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم رهسپار احد شده بودند و سخت نگران و پريشان بودند يكي از زنان رسول خدا به اين زن بزرگوار كه از احد مي رسيد گفت: بگو چه خبر داري؟ گفت خبر خوش دارم رسول خدا زنده است و سالم و ديگر هر مصيبتي كه پيش آمده باشد كوچك است و ناچيز.

شنونده ي محترم اين بانوي مسلمان كه پيكر عزيزان خود را بر شتر سوار كرده و براي دفن به مدينه مي برد به چه روحي و با چه قدرتي و با چه ايماني مي گفت،: اكنون رسول خدا زنده است ديگر چه غمي مي توان داشت، و با اين خبر خوش كدام خبر مي تواند ما را افسرده خاطر كند؟ سپس گفت خبرهاي خوش ديگري هم از احد آورده ام يكي اين است كه خدا كساني از مردان با ايمان ما

را به افتخار شهادت سرفراز كرد و ديگر آنكه «ورد اللَّه الذين كفروا بغيظهم لم ينالوا خيراً و كفي اللَّه المؤمنين القتال و كان اللَّه قوياً عزيزاً»

يعني مردم كافر با خشم و ناراحتي بازگشتند و كاري از پيش نبردند و خدا مؤمنان را از ميدان جنگ بدر آورد و خدا صاحب قدرت و عزت است، از او پرسيدند كه بار شتر چه داري؟ گفت: برادرم و پسرم و شوهرم به شهادت رسيده اند و اينكه پيكرشان را به مدينه مي برم.

در همين جنگ احد به روايت ابن اسحاق زني از بني دينار كه شوهر و برادر و پدرش در احد به شهادت رسيده بودند پس از آنكه از شهادت عزيزان خود باخبر گشت گفت: رسول خدا در چه حالي است؟ گفتند حال ايشان خوب است و خدا را شكر بر ايشان خطري نيست، گفت من خودم بايد رسول خدا را ببينم و چون رسول

( صفحه 192)

خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم را ديد و از سلامت و زندگي وي اطمينان يافت گفت: «كل مصيبة بعدك جلل» يعني اكنون كه تو را زنده و سالم ديده ام ديگر هر مصيبتي كه پيش آمده باشد كوچك و ناچيز است.

راستي اگر تربيتهاي اسلامي و هدايتهاي رسول اكرم مي تواند زني را با سابقه ي بت پرستي و گمراهي به اين درجه از ايمان و اخلاص و فداكاري در راه حق برساند كه زنده يافتن رسول خدا هر غمي را بر دل او هموار سازد و هر مصيبتي را در نظر وي كوچك و ناچيز گرداند اين تربيتها و اين هدايتها با دختر علي و فاطمه چه مي كند، و ايمان و اخلاص و فداكاري را

در وجود او به چه مرحله اي مي رساند، اگر بانوان مسلمان اوس و خزرج تا اين حد كه شنيديد عظمت روحي نشان مي دهند البته بايد از روح زينب كبري عليهاالسلام آن عظمت كه عرض شد جلوه گر شود و بعد، از هرچه بر سر وي آمده است با روحي آرام و دلي آسوده بگويد: «ما رأيت الا جميلاً» اين بود رمز عظمت و پيشرفت سريع حيرت انگيز مسلمانان، و اين تابشهاي حيرت انگيز نور ايمان بود كه چشم دشمن را خيره مي ساخت و تن به زبوني و بيچارگي مي سپرد. شايد بعضي بگويند و شايد در خيلي از كتابها هم نوشته شده باشد كه جنگ احد براي مسلمانان گران تمام شد چه عزيزان خود را از دست دادند، اما جنگ بدر جنگ بسيار خوب و ثمربخشي بود كه هم كساني از دشمن را كشتند و هم كساني را اسير گرفتند و براي هر نفري جز آنها كه بي پول آزاد شدند از هزار درهم تا چهار هزار درهم پول گرفتند. اما اين طرز فكر يعني جنگ بدر را بيشتر براي مسلمانان و پيشرفت اسلام مفيد شمردن تا جنگ احد ناشي است از توجه نداشتن به آثاري كه بر جنگ احد بار شد و نمي توانست بر جنگ بدر بار شود. در بدر مسلمان زور بازو نشان دادند و دشمن دانست كه اينان اگر 313 نفر باشند آنهم با شش زره و هفت شمشير مي توانند نهصد و پنجاه نفر مرد مسلح را تار و مار كنند، دسته اي را بكشند، دسته اي را اسير كنند و ديگران را بگريزانند، اما هنوز قريش نمي توانست تصور كند كه اگر روزي عزيزان اهل مدينه در راه رسول خدا

به شهادت رسند و زناني از ايشان شوهر و برادر و فرزند خود را هم از دست بدهند باز به سلامت رسول خدا شادمان خواهند بود. و روزي هم كه رسول خدا آنان را به تعقيب دشمن دعوت كند زخميهاي جنگ بنه ي

( صفحه 193)

خويش را به هم بسته و چنانكه گوئي هيچگونه زخم و جراحتي ندارند به تعقيب دشمن خواهند شتافت، جنگ احد در مرعوب ساختن دشمن بيش از جنگ بدر اثر داشت و امتحان اين روز ثمربخش تر از امتحان آن روز بود، مردمي بسيار بوده اند كه روز فتح كردن و اسير گرفتن و غنيمت بردن شور و شوقي نشان داده اند، اما روز مصيبت و محنت و كشته شدن و اسير دادن جز ناتواني و زبوني و حقيري چيز ديگري نداشتند، بعد از جنگ بدر هم هنوز قريش اميدواري كامل داشتند كه اگر روزي بر مسلمانان چيره شوند و عزيزان انصار و اهل مدينه را به خاك و خون كشند آن شور و شوقي كه در نصرت رسول خدا نشان مي دهند از ميان برود و از همراهي با رسول خدا دلسرد شوند و اطراف او را واگذارند، آنان كجا تصور مي كردند كه براي مسلمانان هيچ فرق نمي كند كه رسول خدا با هفتاد اسير و غنيمتهاي فراوان به مدينه بازگردد يا پس از هفتاد و چند شهيد دادن با اصحابي مجروح و دست و پا قطع شده.

اسيران اهل بيت در سفر كوفه و شام در روحيه ي دشمن همان اثر را گذاشتند كه زنان و مردان داغدار انصار پس از جنگ احد رفتار اهل بيت در اين سفر قابل پيش بيني نبود، تصور نمي شد كه اينان از زير بار آن

همه مصائب قد راست كنند، و همه جا سخنراني كنند، و دشمن فاتح و زورمند خود را به زانو درآوردند، و حتي شخص خليفه را چنان تحت تأثير افكار عمومي روشن شده قرار دهند كه در همان اول ورود اسيران اهل بيت بگويد خدا پسر مرجانه را لعنت كند اگر ميان شما و او خويشاوندي و نسبي مي بود (3) با شما اين طور رفتار نمي كرد و شما را با اين وضع تأثرانگيز به شام نمي فرستاد «فسيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون»

والسلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته

( صفحه 194)

(1) اين حديث را آمدي بدون سند در غرر و درر در كلمات قصار آن حضرت ايراد نموده است.

(2) زينب سلام اللَّه عليها اين درس را از قرآني كه بر جدش رسول خدا نازل گشته آموخته كه خداوند سبحان به او مي فرمايد به كفار و يا منافقين كه از مصيبت ديدن تو خوشحال مي شوند بگو: «لن يصيبنا الّا ما كتب اللَّه لنا هو مولانا و علي اللَّه فليتوكل المؤمنون» «هل تربصون بنا الّا إحدي الحسنيين و نحن نتربص بكم أن يصيبكم اللَّه بعذاب من عنده او بايدينا- الآيات».

(3) ديار بكري در تارخ الخميس از حياة الحيوان حافظ بازگو كرده گويد: چون شمر وضع كشتار شهيدان را به طور اجمال براي يزيد گفت «دمعت عيناه و قال: و يحكم قد كنت أرضي من طاعتكم بدون قتل الحسين، لعن اللَّه ابن مرجانة، أما واللَّه لو كنت صاحبه لعفوت عنه- الخ». ولي بنظر مي رسد كه براي تبرئه ي يزيد ملعون اين مطالب را ساخته اند زيرا با گفتار «فأهلوا و استهلوا فرحاً ثم قالوا يا يزيد لا تشل» سازگار نيست، مگر اينكه بگوئيم در اين حال كه

ابن مرجانه را لعن كرده مست بوده و الا اگر از كشتن حسين عليه السلام ناراحت و پشيمان گشته بود سال بعد «وقعه ي حره» را در مدينه راه نمي انداخت و خون آن همه مردم مسلمان بي دفاع را نمي ريخت.

سخنراني 12

سخنراني 12

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمدللَّه رب العالمين باري ء الخلائق اجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبيين أبي القاسم محمد و آله الطاهرين.

در سخنراني گذشته اشاره كرديم كه در سال سيزدهم بعثت بزرگان اهل مدينه در گردنه مني با رسول خدا بيعت كردند و عباس بن عبدالمطلب از آنان عهد و پيمان گرفت كه در نصرت رسول خدا كوتاهي نكنند، بعضي از مورخان اسلامي نوشته اند كه عباس گفتار خود را چنين آغاز كرد: اي گروه خزرج اكنون كه محمد را به شهر خود دعوت مي كنيد بدانيد كه محمد در ميان خويشان خود بس عزيز و مورد حمايت است و او را در ميان ما همان مقام و منزلتي است كه مي دانيد به خدا كه ما بني هاشم- هم آنانكه دعوت وي را پذيرفته اند و هم آنانكه به وي ايمان نياورده اند- همگي جان نثار او هستيم و ما هم به حساب ايمان و هم به حساب شرف و آبروي خانوادگي از وي دفاع مي كنيم، محمد در شهر خود و در ميان قبيله ي خود عزيز و محترم است، اكنون كه از همه ي مردم شما را برگزيده است نيك بنگريد و اگر چنان مي بينيد كه با وي وفادار خواهيد ماند و در مقابل دشمنان از وي حمايت خواهيد كرد و اگر نيرومند و شجاع و ورزيده ي جنگ هستيد و مي توانيد در مقابل دشمني تمام عرب كه همداستان به جنگ با شما برخيزيد ايستادگي كنيد، در اين صورت

كاري را كه در پيش گرفته ايد دنبال كنيد، اما اگر بيم داريد كه پس از بردن وي به شهر خويش دست از ياري وي بازداريد و او را بي كس رها كنيد از هم اكنون او را واگذاريد، چه او در ميان خويشان و در شهر خويش عزيز و نيرومند است. پس در اين كار تصميم خود را بگيريد و با يكديگر

( صفحه 195)

مشورت كنيد و جز با تصميم قطعي و هماهنگي فكري از اينجا متفرق نشويد. چه بهترين گفتار آن است كه راست تر باشد.

چون سخن عباس به اينجا كشيد براء بن معرور يكي از بزرگان صحابه گفت: آنچه را گفتي شنيديم، به خدا قسم اگر جز آنچه به زبان آوردي در دل ما مي گذشت مي گفتيم ليكن برآنيم كه از روز وفا و راستي خونهاي خود را در راه خدا و رسول دريغ نداريم.

عباس بن عباده گفت اي گروه خزرج مي دانيد بر چه كاري با اين مرد بيعت مي كنيد؟ گفتند آري. گفت شما بر جنگ با سرخ و سياه مردم با وي بيعت مي كنيد، اگر چنان مي بينيد كه هرگاه ضرورت يافت كه مال خود را در راه وي از دست بدهيد و بزرگان شما كشته شوند دست از ياري وي برخواهيد داشت از هم اكنون بدين بيعت تن درندهيد، چه اين كار به خدا قسم باعث رسوائي دنيا و آخرت شماست، و اگر چنان مي دانيد كه با دادن مال و كشته شدن اشراف و بزرگان خويش با وي وفادار خواهيد ماند دست از دامن وي برمداريد كه خير دنيا و آخرت به خدا قسم در همين است. پس همگي همداستان در پاسخ وي گفتند آري با فدا كردن

مالها و كشته شدن اشراف خويش، تن به اين بيعت مي دهيم. سپس از رسول خدا پرسيدند كه اگر وفادار باشيم براي ما چيست؟ گفت بهشت. گفتند دست خويش را پيش آر تا با تو بيعت كنيم. به روايت ابن اسحاق رسول خدا گفتار خويش را با تلاوت قرآن و دعوت به سوي خدا و تشويق به اسلام آغاز كرد، و سپس گفت: با شما بيعت مي كنم تا همچنانكه زنان و فرزندان خويش را حمايت مي كنيد مرا نيز مورد حمايت قرار دهيد.

براء بن معرور دست رسول خدا را گرفت و گفت آري به خدائي قسم كه ترا به حق فرستاده است البته چنانكه از نواميس و خانواده ي خويش دفاع مي كنيم از تو نيز دفاع خواهيم كرد اي رسول خدا بيعت ما را بپذير، به خدا قسم كه مائيم ورزيده جنگها و آماده ي كارزار، و آن را پشت در پشت ميراث برده ايم.

در اينجا ابوالهيثم بن التيهان كه از بزرگان انصار و از شهداي صفين است سخن براء بن معرور را قطع كرد و گفت اي رسول خدا ميان ما و يهوديان رشته هائي است كه اكنون آنها را قطع مي كنيم نشود كه ما اين كار را انجام دهيم و از هم پيمانان خود جدا

( صفحه 196)

شويم، و سپس كه خدا تو را پيروز كرد بسوي قوم خود بازگردي و ما را بي كس واگذاري؟ رسول خدا لبخند زد و سپس گفت اينطور نخواهد بود، بلكه خون من خون شما و حرمت من حرمت شما است، من از شمايم و شما از منيد، با هر كه با شما در جنگ باشد مي جنگم و با هركه با شما بسازد مي سازم، در اين

موقع فرياد انصار بلند شد كه دعوت و بيعت رسول خدا را مي پذيريم و آماده ايم در اين راه اموال و دارائي خود را از دست بدهيم و بزرگانمان كشته شوند.

عباس بن عبدالمطلب كه دست رسول خدا را گرفته بود گفت آهسته سخن بگوئيد كه جاسوسان بر ما گماشته اند. سالمندان خود را پيش داريد تا با ما سخن بگويند و آنگاه كه بيعت كرديد پراكنده شويد و هركس بجاي خود بازگردد. نخستين كسي كه با رسول خدا بيعت كرد براء بن معرور و بقولي ابوالهيثم بن التيهان و به قولي ديگر اسعد بن زراره بود. سپس بقيه هفتاد نفر دست بدست رسول خدا دادند و بيعت كردند و سپس دوازده نفر نقيب از ميان ايشان برگزيده شد تا مسئول و مراقب آنچه در ميان قومشان مي گذرد باشند. بدين ترتيب شهر يثرب يعني همان شهري كه بعد از هجرت رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم مدينة الرسول ناميده شد بزرگترين پايگاه دعوت اسلام شد و از ماه ذي الحجه ي سال سيزدهم بعثت، هجرت مسلمانان به مدينه آغاز گرديد، چه پس از بازگشتن هفتاد و پنج نفر از اصحاب بيعت دوم عقبه به مدينه و آگاه شدن قريش از پيمان و بيعتي كه اوس و خزرج با رسول خدا انجام داده بودند سختگيري قريش نسبت به مسلمانان شدت يافت و بيش از پيش به آنان ناسزا مي گفتند و آزارشان مي دادند، و ديگر زندگي در مكه براي مسلمانان طاقت فرسا گشت و از رسول خدا اذن هجرت خواستند و رسول خدا به آنان اذن داد تا رهسپار مدينه شود و نزد برادران انصار خود روند، و به آنان

گفت خداي عزوجل براي شما برادراني و محل امني قرار داده است «ان اللَّه عزوجل قد جعل لكم اخوانا و دارا تأمنون بها» مسلمانان دسته دسته از مكه رهسپار مدينه شدند و رسول خدا به انتظار امر پروردگارش در هجرت از مكه و رفتن به مدينه به سر مي برد و قريش هم بر كشتن رسول خدا همداستان شدند و نقشه ي اين كار را با كمال دقت و احتياط طرح كردند و نمي دانستند كه به حكم «من ضيعه الأقرب اتيح له الأبعد» اراده ي خداي متعال بر آن است

( صفحه 197)

كه پيامبر خود را از شهر خويشان و نزديكان وي بدر برد و در آغوش بيگانگان كه از هر پدر و برادري مهربانتر و فداكارتر و براي ياري و جان نثاري آماده اند جاي دهد، بت پرستان براي كشتن پيغمبر دست بكار بودند و خدا هم نيز براي نجات او و براي انتشار و دنياگير شدن اين دعوت دست بكار شد «و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك أو يقتلوك أو يخرجوك و يمكرون و يمكر اللَّه واللَّه خير الماكرين» رسول خدا در شب اول ماه ربيع الاول سال چهاردهم بعثت از مكه بيرون رفت، و پس از آنكه سه شب در غار ثور پنهان بود با دو نفر مسلمانان و يك نفر مشرك كه او را براي راه بلدي اجير كرده بود رهسپار مدينه شد، و روز دوازدهم ربيع الاول در محله ي قباي مدينه فرود آمد، و مردم شهر مدينه مقدم وي را بسيار گرامي داشتند و طنين سرودهاي شادي فضاي مدينه را پر كرد.

طلع البدر علينا

من ثنيات الوداع

وجب الشكر علينا

ما دعا للَّه داع

ايها المبعوث فينا

جئت بالأمر المطاع(1) .

شهر مدينه از آن

روزها شاهد روزهاي تاريخي مهم بود، روزي كه 313 نفر مسلمانان در غزوه ي بدر كبري در رمضان سال دوم هجرت بر 950 نفر مشركان مكه پيروز شدند و بيش از هفتاد نفرشان را كشتند، و بيش از هفتاد نفرشان را اسير كردند، و مژده اين فتح به مدينه رسيد و رسول خدا و مسلمانان فاتح و پيروز به خانه ي خويش بازگشتند، روزي كه هفتاد نفر مسلمان در غزوه احد در شوال سال سوم هجرت به جنگ با سه هزار نفر از مشركان مكه ايستادند، و بيش از هفتاد نفر از بزرگان مسلمين به شهادت رسيدند و رسول خدا و مسلمانان مجاهد سوگوار و داغدار به مدينه بازگشتند، روزي كه در سال چهارم هجرت خبر شهادت چهل يا هفتاد نفر از بزرگان مسلمين در بئر معونه به مدينه رسيد، روزي كه در همان سال چهارم خبر شهادت نه نفر از اصحاب در «سريه رجيع» در مدينه انتشار يافت، روزي كه در سال پنجم هجرت

( صفحه 198)

در جنگ خندق سه هزار نفر مسلمان بر دوازده هزار نفر يا به قول معدودي در التنبيه والاشراف بر 24 هزار نفر دشمن پيروز آمدند، خداوند رسول خود را نصرت كرد و دشمنان را سرشكسته و شكست يافته بازگردانيد، روزهائي كه در سال دوم و چهارم و پنجم هجرت يهود بني قينقاع و بني نضير و بني قريظه به سزاي خود رسيدند و محيط مدينه از اين مردم پيمان شكن فارغ گشت، روزي كه در سال هفتم هجرت مسلمانان بر يهوديان خيبر پيروز شدند و خبر اين فتح بزرگ به مدينه رسيد، روزي كه جعفر بن ابي طالب و بسياري از مهاجران حبشه كه در حدود

سيزده سال پيش به كشور مسيحي مذهب حبشه هجرت كرده بودند و به سلامت وارد مدينه شدند، و رسول خدا چنان خوشحال شد كه گفت: «ما ادري بايهما أنا ابشر: بفتح خيبر ام بقدوم جعفرٍ» نمي دانم كه امروز به كدام يك از اين دو پيش آمد خوشحالترم به اينكه خيبر فتح شده است يا به اينكه جعفر از حبشه بازآمده است، روزي كه در سال هشتم هجرت خبر شهادت جعفر ابن ابي طالب و زيد بن حارثه و عبداللَّه بن رواحه در مؤته ي شام به مدينه رسيد، روزي كه رسول خدا و سي هزار مسلمان از غزوه ي تبوك كه بسيار خطرناك به نظر مي رسيد به سلامت وارد مدينه شدند، و روزي كه رسول خدا در رمضان سال هشتم شهر مكه را فتح كرد و با ده هزار مرد مسلمان مسلح وارد اين شهر شد و مژده ي اين فتح بزرگ در مدينه انتشار يافت و براي هميشه بساط بت پرستي از شبه جزيره ي عربستان برچيده شد، روزي كه رسول خدا در اوائل سال يازدهم هجرت وفات كرد اين مصيبت بزرگ تمام اهل مدينه را سوگوار و داغدار ساخت. پس از وفات رسول خدا نيز شهر مدينه شاهد حوادث تاريخي مهمي بود كه هر كدام در وضع سياسي و اجتماعي مسلمانان كم و بيش تأثير داشته است.

تا آنكه سال شصت و يكم هجرت فرارسيد و پس از حدود شش ماه نگراني بني هاشم و مسلمانان مدينه خبر شهادت امام حسين و ياران فداكار او در اين شهر منعكس شد، و روزي چون روز وفات رسول خدا از نو پديد آمد. شيخ مفيد و طبري مي نويسند كه چون عبيداللَّه بن زياد حسين بن

علي عليهماالسلام را كشت و سر امام را نزد وي آوردند عبدالملك بن ابي الحارث سلمي را خواست و به او گفت راه مدينه را پيش گير تا بر عمرو بن سعيد بن عاص حاكم مدينه وارد شوي و مژده ي كشته شدن

( صفحه 199)

حسين بن علي را به وي برساني.

راستي جاي حيرت است كه در حدود پنجاه سال بعد از وفات رسول خدا و در اين فاصله ي كوتاه كار حق ناشناسي مسلمانان به جائي رسيد كه خبر كشته شدن فرزندان و عزيزان او را به عنوان يك خبر خوش و يك مژده بزرگ به حاكم شهر مدينه يعني محل هجرت و محل دفن رسول خدا گزارش دهند. عبدالملك بن ابي الحارث كه از بردن اين مژده به شهر مدينه و محل سكونت بني هاشم و خويشان و بستگان امام عليه السلام شرمنده بود و حيا مي كرد از در معذرت خواهي درآمد و علاقه مند بود كه عبيداللَّه او را از اين كار معاف بدارد. اما ابن زياد كه تازيانه ي قدرت را بدست داشت و با كشتن امام بيش از پيش به سختگيري خو گرفته بود عبدالملك را تهديد كرد و به او گفت ناچار بايد بروي و اين خبر مسرت بخش را به حاكم مدينه برساني و نبايد پيش از تو اين خبر به مدينه برسد مبلغي هم پول به او داد و گفت عذرتراشي مكن و هرچه زودتر رهسپار شو و اگر شترت از راه رفتن بازماند شتري ديگر تهيه كن و آن شتر را رها كن. ابن زياد هنوز نمي توانست بفهمد كه اين تلاشها و اصرارها به زيان خود اوست و هرچه داستان شهادت امام بهتر و روشنتر به گوش مسلمانان برسد

و در تاريخ اسلام ثبت شود و سندهاي زنده ي آن يكي پس از ديگري در صفحات تاريخ درج گردد بيشتر به رسوائي او و يزيد تمام مي شود از اين راه زياني به امام عليه السلام نمي رسد زيان امام- اگر تعبير به زيان درست باشد- در آن است كه داستان شهادت او پوشيده بماند و فساد اخلاق و تباهكاريهاي دشمن وي در تاريخ منعكس نشود و مسلمانان معاصر و غير معاصر نتوانند به حقيقت آنچه بوده است و روي داده است واقف شوند ابن زياد از آن مردمي بود كه خود گور خود را مي كنند و در بيچارگي خود اصرار مي ورزند و سندهاي رسوائي خود را به اينجا و آنجا مي فرستند «يخادعون اللَّه والذين آمنوا و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون» چنان گمان مي كنند كه مي توانند خدا را فريب دهند و مردم باايمان را از راه فريبكاري بيچاره كنند با اينكه جز خود را فريب نمي دهند و اين حقيقت را هم نمي فهمند كه زيان فريبكاري آنان به خودشان مي رسد و هرچه در اين كارهاي ناپسند بيشتر اصرار ورزند و سپس به آنها افتخار و مباهات كنند بيشتر سند بدست دشمن خود داده اند و بيشتر راه گريز از دادگاه تاريخ را به روي خود بسته اند. ابن

( صفحه 200)

زياد نمي دانست كه نام او در تاريخ اسلام با چه رسوائي برده خواهد شد و داوري تاريخ درباره ي او چگونه خواهد بود. و نام درخشان حسين بن علي عليهماالسلام و ياران او در تاريخ به چه صورتي جلوه گر خواهد شد و چهره ي تاريخ اسلام و نهضتهاي ديني را چگونه روشن خواهد ساخت و قيام او با چه افتخاري در رديف

بزرگترين و ارزنده ترين قيامهاي بشري قرار خواهد گرفت (2) به هر صورت عبدالملك سلمي كه نيروي مخالفت با ابن زياد را نداشت به دستور وي راه مدينه را در پيش گرفت و با شتاب فراوان رهسپار حجاز شد تا به مدينه رسيد و مردم متوجه شدند كه پيك عراق است و لابد خبري از حوادث عراق هرچه بوده است دارد، مردي از قريش كه نام وي در تاريخ برده نشده عبدالملك را ديد و دانست كه اين مرد از عراق مي رسد و با نگراني تمام از وي پرسيد كه از عراق چه خبر داري؟ و مقصودش همين بود كه كار حسين بن علي و دستگاه خلافت اموي به كجا رسيد و قيام كوفيان عليه خليفه چه نتيجه اي داد و امروز چه كسي بر سر كار است و خلافت بر كه استوار گشته است؟ عبدالملك در جواب اين مرد قرشي فقط گفت كه الخبر عند الأمير يعني هر خبري باشد نزد امير مدينه است و آنجا گفته خواهد شد و بوسيله ي او به مردم خواهد رسيد، اين پاسخ مختصر براي مردم عاقل كافي بود كه حديث مفصل را از اين مجمل بخوانند و از اينكه گزارش آنچه در عراق گذشته است نزد حاكمي مي رود كه دست نشانده ي يزيد است و خود هم مردي از بني اميه است، بدانند كه حسين بن علي از صحنه ي خلافت و سياست بركنار شده است و

( صفحه 201)

كار زمامداري بر يزيد و آل ابي سفيان استوار گشته است، مرد قرشي هم با شنيدن اين جواب مختصر به آنچه پيش آمده بود پي برد و دانست كه كار به كجا منتهي شده است و گفت انا

للَّه و انا اليه راجعون قتل الحسين بن علي. عبدالملك مي گويد: بر عمرو بن سعيد وارد شدم و او هم كه هنوز از پيش آمد عراق خبري نداشت با نگراني تمام گفت بگو كه از عراق چه خبر آورده اي؟ گفتم: خبري آورده ام كه امير مدينه را خوشحال مي كند و آن خبر اين است كه حسين بن علي كشته شد و كار با كشتن وي به انجام رسيد. عمرو بن سعيد بن عاص اموي كه با شنيدن اين خبر از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد. گفت: برو مردم را از كشته شدن وي باخبر ساز مي گويد از نزد وي بيرون رفتم و در ميان مردم فرياد زدم كه حسين بن علي در عراق به شهادت رسيد. به خدا قسم كه از بانوان بني هاشم چنان شيوني برخاست كه در عمر خود به ياد نداشتم و چون عمرو بن سعيد شيون زنان هاشمي را بر امام عليه السلام شنيد خنده كرد و گفت:

عجت نساء بني زياد عجة

كعجيج نسوتنا غداة الأرنب(3) .

پس گفت: هذه واعية بواعية عثمان بن عفَّان. يعني شيون امروز زنان هاشمي نسب بجاي شيون زناني كه از ما بني اميه در كشتن عثمان سوگوار و داغدار شدند. عمرو بن سعيد هم به همان اشتباه يزيد و ابن زياد گرفتار بود و تصور مي كرد كه مي شود تاريخ را گيج و گمراه كرد و علي بن ابي طالب و پسران او را كه در روزهاي گفتاري عثمان جز نصيحت و محبت و خيرخواهي كاري نكردند و در كشتن او كمتر شركتي نداشته و براي او آب بردند و راه خوابيدن فتنه و راضي شدن مردم را به او نشان دادند جزء كشندگان عثمان

به شمار آورد و كشتن حسين بن علي عليهماالسلام را با آن مربوط ساخت. او نمي دانست كه اين دروغها و بهتانها و ياوه گوئيها جز رسوائي گويندگان آن اثري ندارد. عمرو بن سعيد به مسجد مدينه رفت و بالاي منبر برآمد و مردم را از كشته شدن امام باخبر ساخت. اما همچنانكه زنان و مردان اهل بيت در هر

( صفحه 202)

فرصتي سندي بدست تاريخ مي سپردند و در مقابل هر سطر ياوه اي كه دشمنان مي بافتند سطري از حقيقت آنچه بود و پيش آمده بود مي نوشتند، اينجا زني بزرگوار از خاندان عصمت و طهارت جواب سخنان و ياوه گوئيهاي حاكم مدينه را داد و اين امانت را در تاريخ ضبط كرد. نوشته اند كه در همين موقع دختري از عقيل بن ابي طالب همراه بانوان بني هاشم از خانه بيرون آمد و رو به مرقد مطهر رسول خدا نهاد و خود را روي قبر انداخت و شيون كنان مي گفت:

ماذا تقولون اذ قال النبي لكم

ماذا فعلتم و انتم آخر الامم

بعترتي و بأهلي بعد مفتقدي

منهم اساري و منهم ضرجوا بدم

دختر عقيل بن ابيطالب با همين دو شعر مرثيه تاريخ عاشورا را خلاصه كرد و در گذشته ي تاريخ سپرد. مي گويد روز حساب خواهد رسيد، جد بزرگوار همين حسين بن علي كه او را كشتيد و خبر شهادت او را به عنوان يك خبر مسرت بخش گزارش داديد با شما روبرو خواهد شد و از شما خواهد پرسيد كه شما امت آخر زمان اين چه كاري بود كه كرديد و اين چه رفتاري بود كه پس از مرگ من با فرزندان و خاندان من داشتيد، مردانشان را كشتيد و آغشته به خون كرديد و زنان و كودكان را به

اسيري گرفتيد.

شهر مدينه به اين ترتيب از شهادت امام باخبر شد و در انتظار بازگشت اسيران اهل بيت روز مي گذراند تا آنكه امام چهارم و ديگر همراهان وي نزديك مدينه رسيدند و يكي از روزهاي تاريخي مدينه فرا رسيد، امام چهارم عليه السلام در نزديك شهر مدينه فرود آمد و بانوان را پياده كرد و مردي را فرستاد تا وارد مدينه شود و مردم را از ورود امام باخبر سازد، فرستاده ي امام چهارم مي گويد وارد مدينه شدم تا به مسجد رسول خدا رسيدم و آنجا صدا به گريه بلند كردم و گفتم:

يا اهل يثرب لا مقام لكم بها

قتل الحسين فادمعي مدرار

الجسم منه بكربلاء مضرج

والرأس منه علي القناة يدار

اين مرد روشن ضمير كه در اين موقع مناسب سندي بسيار پرارزش به دست تاريخ سپرد و پس از چند ماه كه از شهادت امام عليه السلام مي گذشت وضع شهادت او را تشريح كرد و بي پرده گفت اي مردم يثرب ديگر به چه اميد در اين شهر توان ماند. حسين بن علي به شهادت رسيد و چشم مردم بر وي اشكبار است. فرستاده امام

( صفحه 203)

مي توانست به همين مقدار اكتفا كند، اما آن را براي بيان مقصود خود و امام خود كافي ندانست، او نمي خواست كه مردم بيشتر گريه كنند او نمي خواست كه بيشتر نوحه سرائي و عزاداري كرده باشد، او مي خواست سندي بر اسناد فاجعه ي كربلا بيفزايد و راه بررسي تارخ عاشورا را براي آيندگان هموار سازد. تاريخ قيام أباعبداللَّه عليه السلام تنها به كار روضه خواني و عزاداري و ثواب بردن و شست و شوي گناهان نمي خورد و نبايد هميشه به عنوان يك نقل تأثرانگيز و گريه خيز در حاشيه و

كنار منبرها و سخنرانيهاي مذهبي قرار گيرد. تاريخ نهضت امام حسين خود متني است بسيار مهم و قابل استفاده و فصلي است از فصول بسيار زنده ي تاريخ اسلام كه بايد آن را به عنوان اصالت مورد بررسي قرار داد و ارزش آن را بيش از آن دانست كه تنها در گوشه و كنار مطالب ديگر نامي از آن به ميان آيد. فرستاده ي امام در شعر دوم خود دستگاه خلافت اموي را براي هميشه رسوا ساخت و در كنار قبر رسول خدا فرياد كرد كه اين كافر سيرتان فرزند پيامبر خود را كشتند و پيكر او را به خاك و خون كشيدند و سر او را بالاي نيزه برافراشتند.

آنگاه مردم را از ورود اهل بيت باخبر ساخت و گفت كه هم اكنون در بيرون شهر مدينه فرود آمده اند.

مردم رو به خارج شهر نهادند راهها بسته شد مدينه وضع فوق العاده اي پيدا كرد، امام چهارم خود را در مقابل تمام جمعيت مدينه ديد و مردم را با اشاره خاموش ساخت و لازم ديد كه اينجا هم گزارش اين سفر چند ماهه را به اطلاع مسلمانان مدينه برساند، كه اگر خداي بخواهد در سخنرانيهاي بعد به عرض شما خواهد رسيد (4) . والسلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته.

( صفحه 204)

(1) ماه تمام از ثنيةالوداع (كه نام موضعي است) طلوع كرد مادامي كه خدا را خواننده اي بخواند شكر اين نعمت بر ما واجب گشت. اي آنكه در ميان ما از جانب خدا برانگيخته گشتي، آمدي و بر ما وارد شدي در حالتي كه همگي فرمانت را گردن نهاده و مطيع فرمان تو باشيم.

(2) خلفاء جور چه بني اميه و چه بني العباس سخت كوشيدند

كه وقعه ي عاشورا را از يادها ببرند ولي نتوانستند، چون ائمه ي ما كاملاً به نيت سوء آنان توجه داشتند و از راههاي مختلف فعاليت آنها را در خاموش نمودن اين نائره خنثي مي كردند، امام صادق عليه السلام بنابر روايت كتاب «من لا يحضر» مي فرمايد: «السجود علي طين قبر الحسين عليه السلام ينور الي الارض السبعة، و من كانت معه سبحة من طين قبر الحسين عليه السلام كتب مسبحاً و ان لم يسبح بها» سجده بر خاك كوي حسين عليه السلام تا هفتمين زمين را منور مي كند، و تسبيحي كه از آن خاك در دست ذاكري باشد ولو ذكر هم نگويد براي او ثواب تسبيح نوشته مي شود. حضرت با اين دستور مختصر به همه ي نمازگزاران تذكر مي دهد كه خون حسين را فراموش نكنيد و ذكر او را از ياد نبريد، و شبانه روز در هر نماز ياد خون او باشيد و شيخ طوسي هم در مصباح مي گويد: معاويه ي بن عمار روايت كرد كه امام صادق عليه السلام را دستمالي زرد بود كه اندكي خاك قبر جدش حسين عليه السلام در آن بود و در نمازها بر آن خاك سجده مي نمود. اينها همه براي توجه دادن مردم آينده است به عظمت تاريخ عاشورا و اينكه فراموش نشود چه فداكاريهائي براي بقاء اسلام شده است.

(3) شعر از عمرو بن معد يكرب زبيدي است يعني زنان بني زياد فرياد و شيوني كشيدند همانطوري كه زنان ما در جنگ ارنب فغان كردند. ارنب جنگي بود كه بين بني زبيد و بني زياد اتفاق افتاد و بني زياد بن حارث بن كعب از رهط عبدالمدان مغلوب گشتند.

(4) به سخنراني شماره ي- 15- مراجعه شود.

سخنراني 13

سخنراني 13

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمدللَّه رب العالمين باري ء الخلائق

اجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبيين أبي القاسم محمد و آله الطاهرين.

سخن ما زير عنوان بررسي تاريخ عاشورا تا آنجا رسيد كه گفتيم اهل بيت عصمت و طهارت هر چند داغدار و سوگوار بودند اما با خاطري فارغ و آسوده و با اطمينان كامل به پيروزي خويش و بيچارگي دشمن رهسپار مدينه شدند هنوز اهل بيت در شام بودند كه نشانه هاي بيچارگي يزيد به چشم مي خورد و چنانكه سابقاً اشاره كرديم به زودي اهل بيت از اسيري بيرون آمدند و به دستور خليفه به دارالخلافه منتقل شدند و آنجا مورد احترام و تكريم اهالي دمشق قرار گرفتند و چنانكه طبري مي نويسد زنان خاندان معاويه بدون استثنا براي تسليت نزد بانوان بني هاشم آمدند و بر امام عليه السلام سوگوار و عزادار شدند و سه روز در قصر خليفه براي شهداي بني هاشم مجلس سوگواري برقرار بود، و يزيد نهار و شام را جز با حضور امام چهارم عليه السلام صرف نمي كرد. در يكي از همين روزها بود كه يكي از پسران صغير امام حسن يا امام حسين- عليهماالسلام- همراه امام چهارم حاضر شده بود و يزيد ضمن صحبت به او گفت با پسر خالد جنگ مي كني؟ گفت نه مگر آنكه كاردي به من دهي و كاردي به او دهي و آنگاه با هم جنگ كنيم، يزيد را اين شجاعت و صراحت لهجه آن هم از پسري صغير كه آن همه پيش آمدهاي ناگوار را ديده است بسيار خوش آمد و او را سخت در آغوش كشيد و سخني گفت كه معني آن به فارسي اين است:

«شير را بچه همي ماند بدو».

( صفحه 205)

نعمان بن بشير دستور يافت كه وسائل بازگشت اهل بيت را فراهم سازد

و مردي امين و درستكار با ايشان همراه كند و به گفته ي شيخ مفيد- ره- خود نيز در خدمت ايشان برود. به روايت اخبارالدول، نعمان بن بشير با سي نفر همراه اهل بيت از شام به مدينه رفتند و در تمام راه به خدمت ايستاده بودند و نعمان به اندازه اي باادب رفتار كرد كه پس از ورود به مدينه فاطمه دختر اميرالمؤمنين عليه السلام كه يكي از بانوان اسير بود به خواهرش زينب گفت اين مرد به ما بسيار محبت كرد و شايسته است جايزه اي به وي داده شود. اما نعمان جايزه بانوان را نپذيرفت و گفت من اگر خدمتي كردم براي خدا و براي خويشاوندي شما با رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله بوده است.

اين نعمان بن بشير خود و پدرش هر دو از اصحاب رسول خدايند، پدرش بشير بن سعد خزرجي نخستين كسي است كه در سقيفه ي بني ساعده با ابوبكر بيعت كرد و چنانكه نوشته اند در اين بيعت قصد قربت نداشت و براي آن بود كه مبادا سعد بن عباده ي خزرجي به خلافت برسد و چون بر سعد حسد مي ورزيد و راضي نمي شد كه مردي از خزرجيان جز خودش خليفه شود در بيعت با ابوبكر شتاب كرد و پيش از بزرگان مهاجرين با وي بيعت نمود، نعمان خودش از كساني است كه با علي ابن ابي طالب بيعت نكرد و اهل كوفه را براي دوستي با علي دشمن مي داشت و طرفدار معاويه بود و پس از كشته شدن عثمان و خليفه شدن علي به شام رفت و در جنگ صفين هم با معاويه همراه بود و گفته اند كه در جنگ صفين از انصار يعني

مسلمانان صحابي مدينه جز نعمان و سلمة بن مخلد كسي با معاويه همراه نبوده است. نعمان تا سال 65 هجري زنده بود و در آن سال به هواي خلافت افتاد و جمعي طرفدار وي شدند، اما در مقابل مروان بن حكم شكست خورد و كشته شد، اما هرچه بود و هر كه بود در سفر شام تا مدينه با اهل بيت عصمت و طهارت با كمال ادب و احترام رفتار كرد و اين حسن سلوك او مورد احترام هر مسلماني است. تدريجاً اهل بيت به مدينه نزديك مي شدند، همان مدينه اي كه از آغاز هجرت رسول خدا يعني 61 سال پيش از اين تاريخ محل سكونت و مورد علاقه ي رسول خدا و فرزندان او بوده است و مردم آن يعني انصار: مسلمانان قبيله ي اوس و خزرج بزرگترين فداكاريها را نسبت به رسول خدا انجام داده اند، همان شهري كه پيغمبر اسلام را در آغوش ارادت و اخلاص خويش جاي داد

( صفحه 206)

و روزي كه همه ي درها به روي رسول خدا بسته بود دروازه ي خويش را به روي آن بزرگوار گشود، و مهاجران و آوارگان مسلمان را كه از شهر مكه و ديگر نواحي حجاز مي گريختند و هجرت مي كردند در خود جاي داده و كار به علاقمندي رسول خدا كه روزي فقط براي رضاي پروردگار رو به اين شهر نهاد به جائي رسيد كه حتي پس از فتح مكه در سال هشتم هجرت در مكه سكونت نگزيد و بعد از برگزار شدن جنگ حنين و غزوه ي طائف ديگربار به مدينه برگشت و بقيه ي عمر را در همانجا زندگي كرد و تنها در سال دهم هجرت براي انجام مراسم حج و

تعليم دادن مناسك آن به مسلمانان، رهسپار مكه شد و نيز پس از انجام دادن اعمال حج به مدينه بازگشت.

مدينه زادگاه امام حسين و بيشتر خواهران و برادران او بود پنجاه و هفت سال عمر امام حسين عليه السلام جز چهار سال و چند ماه كه در خلافت پدر و برادرش امام حسن در عراق گذراند در مدينه برگزار شده بود. مدينه شهري بود كه محيط مساعد خود را در اختيار دعوت رسول خدا گذاشت و روزي كه محيط مكه براي مسلمانان به صورت يك زندان درآمده بود اين شهر راه دعوت رسول خدا را هموار ساخت و از اين محيط مساعد بود كه صداي دعوت پيغمبر اسلام به گوش جهانيان رسيد.

علي عليه السلام در يكي از خطبه هاي خود به اين مطلب يعني تسهيلي كه مدينه براي انتشار اسلام فراهم ساخت اشاره مي كند و مي گويد:

«مولده بمكة و هجرته بطيبة، علابها ذكره و امتد منها صوته» (1) يعني رسول خدا در مكه تولد يافت اما به مدينه هجرت كرد، نامش در آنجا بلند آوازه گشت و آوازش از آنجا بلند شد و به گوش مردم دنيا رسيد خويشاوندان رسول خدا با وي درافتادند و دشمنيها كردند و او را از خانه اش بيرون كردند. اما دو قبيله اوس و خزرج او را پذيرفتند و به شهر خويش آوردند و در راه انتشار دعوت او از جان و مال خويش گذشتند و اين همان حقيقتي است كه علي عليه السلام در يكي از كلمات قصار خود بيان مي كند «من ضيعه الأقرب اتيح له الأبعد» يعني هركس خويشان و نزديكان او را ضايع گذارند و ياري نكنند و حق او را پايمال

كنند بيگانگان و دوردستان براي ياري وي مهيا شوند و خدا آنان را آماده سازد تا جاي خويشان و نزديكان را بگيرند و آنچه را

( صفحه 207)

كه از آنها انتظار مي رفت انجام دهند. درباره رسول خدا مطلب همين طور بود، بيست و پنج طايفه ي قريش كه همگي خويشان و منسوبان رسول خدا بودند و نسبشان به ابراهيم و اسماعيل و عدنان و نضر بن كنانه اجداد بزرگوار رسول خدا مي رسيد، يعني همگي عرب اسماعيلي و عدناني و قرشي بودند، در مقابل رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله به دشمني برخاستند و تا در مكه بود به هر وسيله اي كه امكان پذير بود از انتشار دعوت اسلام جلوگيري كردند، پيروان رسول خدا را شكنجه دادند، برخي از آنان را به فجيع ترين صورتي كشتند، درباره ي رسول خدا سخنان ياوه و ناسزا مي گفتند تا روزي كه او را ناچار به هجرت ساختند، آنگاه كه به شهر ديگري رفت باز دست از وي برنداشتند و جنگي بپا كردند و فتنه ها برانگيختند، تا توانستند ياران او را كشتند و يهوديان مدينه را عليه او تحريك كردند و به جنگ و پيمان شكني وادار ساختند شعراي سخنور خود را به ميان اعراب بدوي مي فرستادند و آنها را نيز عليه رسول خدا تحريك مي كردند، تا آنجا كه در سال پنجم هجرت توانستند كه از مشركان مكه و بدويان و يهوديان در حدود دوازده هزار نفر عليه مسلمانان فراهم سازند.

تمام اين كارها بوسيله ي خويشان رسول خدا به انجام مي رسيد و همان مردان قريش بودند كه اين صحنه ها را بوجود مي آوردند و همان خويشان حق ناشناس ناسپاس رسول خدا بودند كه پيش از هجرت و

پس از هجرت از دشمني با وي برنگشتند و تا روز فتح مكه كه ديگر هيچ قدرت مقاومت براي ايشان باقي نمانده بود، همچنان در بي مهري و دشمني خويش استوار بودند. علي عليه السلام به معاويه مي نويسد: «فأراد قومنا قتل نبينا و اجتياح أصلنا و هموا بنا الهموم و فعلوا بنا الأفاعيل و منعونا العذب و احلسونا الخوف و اضطرونا الي جبل و عر و أوقدوا لنا نار الحرب»(نامه نهم از نهج البلاغه).

در اين چند جمله، اميرالمؤمنين عليه السلام صحنه هائي را كه خويشان پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله و سلم عليه وي بوجود آوردند نشان مي دهد و هر مرحله اي را با تعبيري هر چند مختصر بيان مي كند، و ايجاد آن همه تضييقات و مشكلات را براي رسول خدا به قريش نسبت مي دهد و مي نويسد كه قوم ما يعني خويشان ما و بستگان ما و طوايف قريش كه همگي عموها و عموزادگان ما بودند تصميم گرفتند پيغمبر ما

( صفحه 208)

را بكشند و ما را ريشه كن سازند و براي نابود ساختن ما تصميمها گرفتند و كارها كردند و آسايش زندگي را از دست ما گرفتند و ما را به ناراحتي و ترس و بيم گرفتار كردند و چنان ما را بيچاره ساختند كه به كوهي ناهموار پناه برديم يعني در حدود سه سال و چند ماه در يكي از دره هاي مكه معروف به شعب ابي طالب محصور و محبوس و بر بيم و هراس زندگي كرديم؛ و قطع نظر از آنچه در مكه مي كردند هنگامي كه از خانه و زندگي خود گذشتيم و به شهر ديگري رفتيم آنجا هم ما را آسوده نگذاشتند و آتشهاي جنگ برافروختند و فتنه ها به

راه انداختند.

اين بود وضع رفتار خويشان Ƞنزديكان رسول خدا و اين بود نمونه اي از دشمنيها و بي مهريهاي آنان نسبت به كسي كه اگر نام او بلند مي شد و و پيش مي رفت و دعوت وي انتشار پيدا مي كرد همه ي مردم او را به سروري مي شناختند، بيش از همه كس باعث افتخار و سرفرازي خود آنان بود، اما در مقابل اين طوايف نامهربان حق ناشناس قريش كه گوئي با عزت و سرفرازي خويش مخالف بودند دو طايفه از قبايل قحطاني نسب يمن براي ياري و پذيرائي رسول خدا آماده گشتند و بيش از آنچه از هر خويش و نزديكي اميد مي رود در پيشرفت كار پيغمبر اسلام فداكاري و از جان گذشتگي نشان دادند، اينان عرب عدناني يا اسماعيلي نبودند و با قبيله ي قريش و طايفه ي بني هاشم و خاندان عبدالمطلب هيچ گونه نسبت و آشنائي نداشتند، ولي خدا همين بيگانگان را با مقدماتي كه در حدود صدها سال پيش از ولادت پيغمبر اسلام فراهم ساخت، از جنوب عربستان و يمن به شمال عربستان و وادي القري حجاز و شهر يثرب كشانيد و بهانه هجرت ايشان را خراب شدن سد مأرب يمن و از آب افتادن بسياري از اراضي يمن و باز شدن راه كشتيراني درياي سرخ و از رونق افتادن يمن از نظر اقتصادي قرار داد و ممكن است هر كدام از اين دو امر در پراكنده شدن قبايل قحطاني يمن اثر داشته است، به هر جهت خداي متعال دو قبيله از قبايل يمن را به هر بهانه اي كه بود به يثرب مي كشاند و در آنجا سكونت مي دهد، تا روزي كه پيغمبر اسلام صلي اللَّه عليه و آله و سلم

از زندگي در محيط مكه و در ميان خويشان خود به جان مي آيد و ديگر ماندن در خانه خويش براي وي امكان پذير نمي باشد همين دو قبيله آغوش خود را براي پذيرفتن او و اصحاب مهاجر وي باز كنند و آنان را در خانه هاي خويش جاي دهند و حتي بر

( صفحه 209)

خويش مقدّم دارند.

از روزي كه دو قبيله ي اوس و خزرج به يثرت آمدند و در آنجا سكونت گزيدند، پيوسته جنگهائي ميان اين دو قبيله روي مي داد، تا در زير فشار جنگ به ستوه آمدند و دانستند كه نابود مي شوند و نيز يهوديان بني نضير و بني قريظه و ديگر يهوديان ساكن يثرت بر آنان چيره شدند و ناچار جمعي از ايشان به مكه رفتند تا از قريش ياري بخواهند و بدين وسيله سرفراز و نيرومند گردند، اما قريش شرايطي پيشنهاد كردند كه براي ايشان قابل پذيرش نبود. سپس به طائف رفتند و از قبيله ثقيف كمك خواستند و بس امروز فردا كردند بي نتيجه بازگشتند، از طرفي رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم پس از آنكه در سال چهارم بعثت دعوت خود را علني ساخت ده سال متوالي در ماههاي حرام و موسم حج در بازارهاي عربستان از قبيل عكاظ و ذوالمجاز و مني و مكه و ديگر منازل حاجيان با آنان تماس مي گرفت و از آنان مي خواست تا وي را ياري دهند و در راه رساندن رسالتهاي خدائي حمايت كنند و بهشت را پاداش برند، رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم بر يكايك قبايل مي گذشت و خود را بر آنان عرضه مي داشت و مي گفت اي مردم بگوئيد «لا اِلهَ اِلَّا اللَّهُ» تا

رستگار شويد و بر عرب و عجم حكومت يابيد و در اثر ايمان پادشاهان بهشت باشيد. اما هيچ يك از قبايل عرب جز اين دو قبيله ي قَحْطاني أَوْس و خَزْرَج كه ساكن يثرت بودند توفيق پذيرفتن دعوت رسول خدا را پيدا نكردند و شهري جز يثرب براي پذيرائي مسلمانان آواره ي رنج ديده آماده نگشت و تنها همين شهر مقدس بود كه توانست براي هميشه بدن مطهر رسول خدا را در آغوش بگيرد، در اثر وفات ابوطالب و خديجه در سال دهم بعثت كار ماندن رسول خدا در مكه سخت دشوار شده بود و شهر طايف هم رسول خدا را نپذيرفت لذا رسول خدا در آشنايي با قبايل عرب بيشتر اصرار مي ورزيد تا آنكه بعد از يكي دو برخورد مختصر كه رسول خدا با مردم يثرت داشت در سال يازدهم بعثت در موسم حج در عقبه ي مني با گروهي از مردم يثرب ملاقات كرد و از ايشان پرسيد كه شما كه هستيد؟ گفتند: مردمي از قبيله خزرج گفت: از هم پيمانان يهود؟ گفتند آري، گفت نمي نشينيد تا با شما صحبت كنم؟ گفتند چرا، پس با رسول خدا نشستند و اسلام را بر ايشان عرضه داشت و قرآن را بر ايشان تلاوت كرد و اهل يثرب پس از شنيدن دعوت

( صفحه 210)

رسول خدا به يكديگر گفتند به خدا قسم اين همان پيامبري است كه يهوديان ما را به بعثت او بيم مي دادند، اينان كه شش نفر از قبيله ي خزرج بودند دعوت رسول خدا را پذيرفتند و همانجا همگي به دين اسلام درآمدند و گفتند ما قوم خود را در حال دشمني و گيرودار جنگ گذاشته ايم و اميدواريم كه خداي

متعال آنان را بوسيله ي تو با هم الفت دهد اكنون به يثرب بازمي گرديم و آنان را به اسلام دعوت مي كنيم. باشد كه خدا به اين دين هدايتشان كند و در آن صورت در ميان ما بسي عزيز و نيرومند خواهي بود، در همين موقعي كه قحطانيان يمن و بيگانگان و رجال اوس و خزرج دعوت پيغمبر اسلام را مي پذيرفتند و مقدمات هجرت او را به شهر خود فراهم مي ساختند و در سيماي او لياقت متحد ساختن دو قبيله را كه سالها با هم در جنگ و ستيز بوده اند مي خواندند، خويشان رسول خدا و رجال قريش نقشه ي كشتن او را مي ريختند، و هيچ كاري را براي تأمين سعادت و خوشبختي خود لازم تر از كشتن رسول خدا نمي دانستند «من ضيعه الأقرب اتيح له الأبعد» اين شش نفر خزرجي به يثرب بازگشتند و امر رسول خدا را به عنوان يك خبر مهم و يك موضوع قابل بررسي و يك طليعه ي سعادت و سيادت با مردم در ميان گذاشتند و آنان را به دين اسلام دعوت كردند و چيزي نگذشت كه اسلام در محيط مساعد يثرب شيوع يافت و خانه اي از خانه هاي اوس و خزرج باقي نماند كه در آن صحبتي از رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم در ميان نباشد، نخستين مسلمانان انصار را برخي دو نفر و بعضي هم هشت نفر نوشته اند.

سال بعد يعني سال دوازدهم بعثت 12 نفر از اهل مدينه در موسم حج در عقبه ي مني با رسول خدا بيعت كردند، پنج نفر از همان شش نفر سال گذشته و هفت نفر ديگر اينان با رسول خدا بيعت كردند كه براي خدا

شريكي قرار ندهند و دزدي نكنند و زنا نكنند و فرزندان خود را نكشند و از راه حرام فرزندي نياورند و در كارهاي نيك رسول خدا را نافرماني نكنند. رسول خدا هم به آنان وعده داد كه اگر وفا كرديد اهل بهشت خواهيد بود و اگر چيزي از اين كارها را مرتكب شديد و در دنيا حد آن بر شما جاري شد، كفاره ي آن گناه همان حد خواهد بود و اگر تا روز قيامت پوشيده ماند سروكار شما با خداست اگر خواست شما را عذاب مي كند و اگر خواست شما را مي بخشد. اين دوازده نفر به يثرب بازگشتند و رسول خدا مُصْعَب بن عُمَير عَبْدَري را همراهشان

( صفحه 211)

به مدينه فرستاد تا به هركس كه مسلمان شد قرآن بياموزد و به سوي خدا دعوت كند، مصعب در كار دعوت مردم به اسلام دست بكار بود تا كار انتشار اسلام در مدينه به جائي رسيد كه در هر محله اي از محله هاي اَوْس و خَزْرج مردان و زناني مسلمان بودند. در سال سيزدهم بعثت هفتاد و پنج نفر مرد و زن مسلمان در عقبه ي مني نزد رسول خدا فراهم شدند و با حضور عباس عموي پيغمبر بيعت كردند و اين بيعت در نيمه شب و پس از تمام شدن اعمال حج به انجام رسيد، در اين تاريخ عباس عموي رسول خدا هنوز مسلمان نبود.

اما از نظر علاقمندي به سلامت برادرزاده ي خويش حاضر شد و از اهل مدينه عهد و پيمان گرفت كه در آينده به آنچه مي گويند وفا كنند، و رسول خدا را بي جهت از خانه اش بيرون نبرند.

يعقوبي مي نويسد: اينان از رسول خدا خواستار شدند كه همراهشان

به مدينه رود و با وي پيمان بستند كه عليه خويش و بيگانه و سياه و سرخ او را ياري كنند، پس عباس بن عبدالمطلب گفت: پدر و مادرم فداي تو باد بگذار تا من از اينان پيمان بگيرم، كه رسول خدا اين كار را به عموي خويش واگذار كرد و عباس از آنان عهد و پيمان گرفت كه رسول خدا و كسانش را مانند خود و كسان و فرزندان خويش نگهداري كنند و در راه او با سياه و سرخ بجنگند و عليه خويش و بيگانه وي را ياري دهند. رسول خدا هم تعهد كرد كه به اين پيمان وفادار بماند و جاي آنان نيز بهشت باشد. والسلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته.

( صفحه 212)

(1) نهج البلاغه خطبه ي 159.

سخنراني 14

سخنراني 14

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمدللَّه رب العالمين باري ء الخلائق اجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبيين أبي القاسم محمد و آله الطاهرين.

اگر چه گفتار ما درباره ي بررسي تاريخ عاشورا نزديك به انجام رسيده است و مي توان به آنچه در سيزده سخنراني گذشته تحت اين عنوان گفته شده اكتفا كرد، اما چنان به نظر مي رسد كه اين دو سخنراني اخير هم زير همان عنوان ايراد شود و ضمناً برخي از سندهاي زنده و بسيار مهم تاريخ عاشورا كه توفيق ذكر آن را در محل خود نيافته ايم عنوان سخن قرار گيرد.

يكي از سندهاي ارزنده عبارتست از خطبه اي كه امام چهارم علي بن الحسين عليهماالسلام در شهر دمشق و در مركز خلافت اسلامي به سال 61 هجرت و شايد در مسجد دمشق ايراد فرمود و از فرصت بسيار مناسبي كه بدست آورد به نيكوترين صورتي استفاده كرد.

راستي مي توان گفت كه بهترين

فرصتي كه در سفر اسيري بدست امام چهارم آمد روزي بود كه خطيب رسمي خليفه بالاي منبر رفت و در بدگوئي علي بن ابي طالب عليه السلام و فرزندان او و خوبي و شايستگي معاويه و فرزندان وي داد سخن مي داد، البته اين صحنه را خود يزيد بوجود آورد و خود دستور داد كه منبري گذاشته شود و خطيبي بر فراز آن برآيد و مردم شام را از بديهاي امام حسين و پدرش علي عليهماالسلام آگاه كند و اين صحنه هم مانند بسياري از صحنه هاي تاريخي كه عليه حق و اهل حقيقت بود بوجود آمد و بوجود آورندگان آن هم نمي فهميدند كه حق

( صفحه 213)

مي تواند از هر پيش آمدي به نفع خود استفاده كند و از همان نقشه هائي كه براي از ميان بردن حق طرح مي شود بر ثبات و پايداري و روش خود بيفزايد، سخن گفتن امام چهارم در اين شهرها به خصوص لزوم بيشتري داشت چه شهر دمشق از همان روزي كه بدست مسلمانان گشوده شد تا روزي كه اسيران اهل بيت وارد آن شدند يعني در مدت تقريباً چهل و شش سال پيوسته زير نفوذ بني اميه بود و حكومت اسلامي آنجا بدست امويان كه در جاهليت و اسلام، دشمنان ديرين اهل بيت بودند اداره مي شد.

در سال سيزدهم هجرت چهار روز به مرگ ابوبكر مانده بود كه مجاهدان اسلامي به فرماندهي خالد بن وليد شهر دمشق را محاصره كردند و آنگاه كه ابوبكر درگذشت و عمر به جاي وي به خلافت رسيد و خالد را از فرماندهي بركنار كرد و ابوعبيده جاي وي را گرفت مسلمانان تا يك سال و چند روز همچنان دمشق را محاصره داشتند و در

ماه رجب سال چهاردهم هجري به فتح آن توفيق يافتند، امارت دمشق را مدتي يزيد بن ابي سفيان عهده دار بود و چون در سال هيجدهم هجري در طاعون عمواس درگذشت عمر برادر او معاويه را به جاي وي منصوب كرد و معاويه از سال هجدهم تا آغاز خلافت اميرالمؤمنين در سال 35 همچنان بر سر كار بود در زمان خلافت اميرالمؤمنين و امام حسن عليهماالسلام كه تقريباً پنج سال طول كشيد، معاويه نيز شام را بدست داشت و دمشق پايگاه دشمني با اهل بيت بود و پس از كنار رفتن امام حسن عليه السلام در سال 41 مركز خلافت و حكومت اسلامي شد و تا سال 61 هجري يعني مدت بيست سال بيش از پيش كانون دشمني و عداوت و جسارت به بني هاشم مخصوصاً اميرالمؤمنين گرديد بدين ترتيب امام چهارم در سال 61 هجري به هر بهانه اي بود وارد اين شهر شد و فرصتي بدست آورد تا با مردم آن سخن بگويد و پرده از روي حقايقي كه در مدت چهل و شش سال از مردم آن مرز و بوم نهفته مانده بود بردارد، اين مجال سخنراني هر چند به آساني بدست امام عليه السلام نيفتاد و مشكلات و ناراحتي هاي فراوان همراه داشت، اما بسيار مغتنم بود و چه بهتر كه با اصرار خود خليفه، فرزند اميرالمؤمنين و امام حسين عليه السلام به دمشق آيد و روي منبري كه براي بد گفتن به پدران بزرگوارش گذاشته شده برآيد و به حساب تبليغات 46 ساله ي بني اميه برسد و مردمي را كه سالها در گمراهي و دوري از حق به سر برده اند با يك سخنراني چنان روشن كند كه همان

جا

( صفحه 214)

قيافه هاي مخالف اهل بيت موافق شود، و مردم شام با نامهاي مقدسي آشنا شوند كه كمتر شنيده اند.

من تصور مي كنم كه بيشتر مردم شام تا آن روز نمي دانستند كه سيدالشهداء در اسلام حمزة بن عبدالمطلب است و يا رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم درباره ي حسن و حسين گفته است كه اينان سروران جوانان بهشتي اند و نمي توان به اين حساب رسيد كه اگر امام سجاد عليه السلام و عمه اش زينب چنين فرصتي بدست نمي آوردند و يا از فرصتي كه به خواست خدا بدست آمده است استفاده نمي كردند ديگر چه كسي تا پايان خلافت بني اميه يعني تا سال 132 هجري مي توانست در محيط نامساعد دمشق از بزرگي و بزرگواري رجال اهل بيت دم زند، يا آنان را از شخصيتهاي پرافتخار اسلام معرفي كند؟.

اما پس از اين سخنرانيها كار به جائي رسيد كه تدريجاً دستگاه خلافت اسلامي در مدت هزار ماه حكومت بني اميه كه عليه بني هاشم و اهل بيت بكار برده شده و دوستان علي عليه السلام زجرها كشيدند و شكنجه ها ديدند در اثر اين گفتارها كه همچنان استوار و برقرار ماند رسوا شد و انصاف اين است كه مجاهدتهاي صحابي بزرگوار يعني ابوذر غفاري هم زمينه را براي اين تبليغات فراهم ساخته بود و با آمدن اهل بيت به شام و با آنچه مردم دمشق از ايشان شنيدند خاطره ي ابوذر غفاري كه با كمال بي احتياطي در مقابل انحرافهاي معاويه ايستادگي مي كرد تجديد شد.

ابوذر مردي صريح اللّهجه و باايمان و شجاع بود و همان موقعي كه احساس كرد كه دستكاه خلافت اسلامي از مجراي صحيح خود منحرف شده است قيام كرد، انتقاد كرد، سخن گفت در حضور خليفه و در

غياب وي، در كوچه و بازار زبان به انتقاد گشود، و مي توان او را مؤسس اينگونه قيامها و نهضتهاي اسلامي شمرد، چه وي از اصحاب رسول خداست و از نظر ترتيب تاريخي بر ديگران مقدم است البته ابوذر تبعيدها ديد، رنجها برد، در غربت و بي كسي در ربذه وفات كرد، اما در عين حال از پاي ننشست و تا توانست در راه امر به معروف و نهي از منكر مجاهدت كرد.

پس از آنكه معاويه روي كار آمد باز مردمي پي كار ابوذر غفاري را گرفتند ابوذر از دنيا رفت اما حجر بن عدي كندي جاي او را گرفت و گفتنيها را مي گفت، چه در مقابل

( صفحه 215)

دستگاهي كه بنام اسلام و مسلماني دشنام دادن به علي عليه السلام را جزء دستورات و واجبات مذهبي بلكه شرط قبولي عبادات قرار داده بود با كمال شجاعت قيام كرد و جان بر سر اين كار گذاشت، حجر به دمشق نرسيد و او را در مرج عذراء نزديك دمشق كشتند، اما تا همانجا سخن خود را مي گفت و حرف خود را مي زد و از حق علي عليه السلام دفاع مي كرد، ليكن گفته هاي ابوذر و مجاهدتهاي حجر بن عدي و ياران او براي پاسخ دادن به تبليغات نارواي دستگاه حكومت و خلافت اموي در مدت بيش از چهل سال كافي نبود و لازم بود كساني از خود اهل بيت با مردم اين شهر روبرو شوند و آنها را از اشتباه درآوردند و با سندهاي زنده اي كه نشان مي دهند خدمتهاي پرارزش رجال اهل بيت را به دين اسلام و مسلمانان جهان به ثبوت رسانند و سابقه ي ننگين دشمني و ستيزه ي بني اميه را با رسول خدا

و مسلمانان برملا سازند، براي همين است كه امام چهارم عليه السلام فراهم شدن منبر و مجلسي را هر چند براي بد گفتن از امام حسين و پدرش اميرالمؤمنين مغتنم دانست و در آن مجلس حضور يافت تا خطيب بر فراز منبر برآمد و خدا را سپاس گفت و زبان به ثناي پروردگار گشود آنگاه درباره ي علي و امام حسين عليهماالسلام بسيار بدگوئي كرد و در مدح و ثناي معاويه و يزيد پرگوئي و ياوه گوئي را از حد گذراند و هر خير و صلاحي را به آن دو نسبت داد! چنانكه گوئي كانون همه ي فضائل و سرچشمه ي تمام معارف و مكارم اين پدر و پسر بوده اند! و مردم هرچه دارند از آل ابوسفيان دارند!! و در سعادت دنيا و آخرت بديشان نيازمند مي باشند و جز راه اينان راهي به خداي متعال و رضاي او نيست!

اينجا بود كه علي بن الحسين عليهماالسلام بي هيچ بيم و هراسي فرياد زد: «ويلك أيها الخاطب اشتريت مرضاة المخلوق بسخط الخالق فتبوء مقعدك من النار» يعني واي بر تو اي سخنران كه از راه بخشم آوردن آفريدگار در مقام خشنود ساختن و راضي كردن آفريده اي برآمده اي و خود را دوزخي كرده اي.

هر چند در اين جمله ها روي سخن امام چهارم با خطيب دمشق است كه براي راضي داشتن يزيد خدا را بر خويش به خشم آورد و راه دوزخ را در پيش گرفت، اما هر گوينده اي را پند مي دهد و از گفتاري كه خدا را بخشم آورد و مخلوق وي را خشنود سازد برحذر مي دارد، تا سخنوران اسلامي در آنچه مي گويند تنها رضاي پروردگار

( صفحه 216)

جهان را منظور دارند و رسالتهاي خدا را با

كمال خيرخواهي و بي نظري به بندگان او برسانند و براي خوش آمد مخلوقي سخني كه خدا را ناراضي كند بر زبان نياورند، و آنچه را خداي متعال در قرآن مجيد فرموده است به راستي باور كنند كه «و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد- اذ يتلقي المتلقيان عن اليمين و عن الشمال قعيد- ما يلفظ من قول الا لديه رقيب عتيد»

ما انسان را آفريده ايم و آنچه را نفسش وسوسه مي كند مي دانيم و ما از رگ گردن وي به او نزديكتريم، هنگامي كه دو فرشته ي ضبط كننده كه در طرف راست و چپ وي نشسته و آماده اند، و اعمال او را فرامي گيرند و ضبط مي كنند، گفتاري نمي پراند مگر آنكه در نزد وي فرشته اي مراقب و آماده است.

اين سخن پروردگار است كه در قرآن مجيد آمده است و امام چهارم عليه السلام هم آن گوينده ي از خدا بي خبر را به همين حساب توجه مي دهد و او را از مراقبتي كه در ضبط و نوشتن نيك و بد بندگان خدا بكار مي رود برحذر مي دارد و او را متوجه مي سازد كه اگر بنده اي را بدين وسيله از خود راضي و خشنود مي كني، اما حساب خشم خدا را هم فراموش مدار و روزي را كه از اين بنده ي ناتوان كه تو او را بسيار توانا پنداشته اي هيچ كار ساخته نباشد بياد آور.

زين العابدين عليه السلام پس از آنكه خطيب خليفه را ملامت كرد و او را بر سخنان ناروائي كه مي گفت توبيخ نمود، رو به يز يد كرد و گفت: آيا به من هم اجازه مي دهي تا روي اين چوبها برآيم و سخناني چند

بگويم كه هم خدا را خشنود سازد و هم براي شنوندگان موجب اجر و ثواب گردد؟

شنونده محترم! در همين سخنان كوتاه امام لطيفه هائي بسيار شيرين نهفته است و مي توان گفت كه امام گفتنيهاي خود را در همين جمله ي كوتاه خلاصه كرد. اوّلاً تعبير به منبر نكرد و گفت اجازه بده بالاي اين چوبها بروم. يعني نه هرچه را به شكل منبر بسازند و روي آن كسي برود صحبت كند مي توان آن را منبر گفت بلكه اين چوبها وسيله اي است براي از ميان بردن منبرها، و نه هر كه با قيافه ي منبري و خطيب بر منبر برآيد مي توان او را مروّج دين و مبلّغ مذهب شناخت، و اين خطيب گوينده ي دين به دنيا فروخته اي است كه راضي شده است مخلوقي از وي خشنود شود و خدا بر او

( صفحه 217)

خشمناك گردد و بدين جهت جاي او دوزخ است. سپس امام چهارم گفت: مي خواهم سخناني بگويم كه خدا را خشنود كند. يعني آنچه بر زبان اين خطيب مي گذرد موجب خشم خداست و با بدگوئي مردي مانند علي ابن ابي طالب عليه السلام نمي توان خدا را خشنود ساخت و با مدح و ثناي مردي مانند يزيد نمي توان خدا را راضي نگه داشت. مي خواهم سخناني بگويم كه براي شنوندگان بهره اي از اجر و ثواب داشته باشد. يعني شنيدن آنچه اين خطيب مي گويد جز گناه و بدبختي براي اين مردم اثري ندارد و جز انحراف مردم از راه راست نتيجه اي به بار نمي آورد. مردم اصرار مي كردند كه يزيد اجازه دهد و او با اصرار امتناع مي ورزيد و در آخر گفت اينان مردمي هستند كه در شيرخوارگي و كودكي دانش را به

خورد ايشان داده اند و اگر او را مجال سخن گفتن دهم مرا رسوا مي كند، اصرار مردم كار خود را كرد و امام چهارم عليه السلام پا به منبر گذاشت و چنان سخن گفت كه دلها از جا كنده شد و اشكها فروريخت و شيون از ميان مردم برخاست و فرزند امام حسين عليه السلام ضمن خطابه ي خويش جاي اهل بيت را در حوزه ي اسلامي نشان داد و پرده از روي چهره تابناك فضائل و مناقب آنان برداشت و از يك حكم عقلي مورد اتفاق تمام عقلا استفاده كرد آن حكم عقلي اين است كه هركس بخواهد بر مردمي سمت پيامبري و به هر عنواني كه باشد پيشوائي و رهبري پيدا كند بايد بر آنان برتري داشته باشد، و به حكم همان برتري كه دارد به رهبري آنان برگزيده شود، قرآن مجيد به استناد همين حكم عقلي مي گويد: «افمن يهدي الي الحق أحق ان يتبع أمن لا يهدي الا أن يهدي فما لكم كيف تحكمون».

آيا كسي كه رهبري به سوي حق از وي ساخته است سزاوارتر است كه از وي پيروي شود يا كسي كه خود به راه نمي آيد مگر آنگاه كه رهبري او را به راه آورد مگر شما را چه مي شود و چگونه حكم مي كنيد؟ اين آيه در مقام استدلال نيست، بلكه در مقام توجه دادن مردم است به همان حكم مسلم عقل كه رهبر هر قومي بايد از آنان راه شناس تر باشد و آنكه خود محتاج به رهبري است نمي تواند رهبري كند، مشركان مكه هر چند پيامبري رسول خدا را باور نمي كردند، اما اين حكم عقلي را باور داشتند و اعتراف

( صفحه 218)

مي كردند كه اگر بنا

شد پيامبري از طرف خدا فرستاده شود بايد مرد بزرگ امت براي اين كار برگزيده شود، منتها در اينكه موجب بزرگي و مايه برتري چيست در اشتباه بودند و گمان مي كردند كه داشتن ثروت بسيار با فرزندان و خويشان يا قدرت و عدّه و عُدّه مي تواند مايه ي برتري بر ديگران شود و مي گفتند كه اگر هم خدا مي خواست پيغمبري براي ما مردم حجاز بفرستد چرا مرد بزرگ مكه يعني وليد بن مغيره مخزومي، يا مرد بزرگ طائف يعني عروة بن مسعود ثقفي را نفرستاد. «و قالوا لو لا نزل هذا القرآن علي رجل من القريتين عظيم».

يعني گفتند چرا اين قرآن بر مرد بزرگي از اين دو آبادي يعني مكه و طائف نازل نگشت؟ مشركان مكه در اين حكم عقلي كه بايد كتاب آسماني بر مرد بزرگ حجاز فرستاده شود، راستگو بودند و دروغ و اشتباه ايشان در تطبيق مرد بزرگ بر وليد يا عروه بود. چه ثروت و قدرت و امتيازات مادي را ملاك عظمت و بزرگي و برتري مي پنداشتند، و آنچه را در واقع موجب عظمت روحي و قدرت معنوي مي شود از قبيل علم و مكارم اخلاق و فضائل نفساني به حساب نمي آوردند و نمي توانستند باور كنند كه مرد بزرگ حجاز بلكه تمام جهان محمد است نه وليد يا عروه.

امام چهارم در خطبه خويش به آنچه مي تواند كسي را بر كسي، يا ملتي را بر ملتي برتري دهد اشاره كرد و روشن ساخت كه آل محمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم بر ديگران برتري دارند و اين برتريها را نمي توان از ايشان گرفت و ديگران با ايشان همپايه نيستند، چه خدا ايشان

را بر ديگران برتري داده و براي هدايت و ارشاد و تعليم و تربيت مسلمانان برگزيده است. علي بن الحسين عليهماالسلام با كمال صراحت و شجاعت فرمود: «أيها الناس اعطينا ستاً و فضلنا بسبع، اعطينا العلم والحلم والسماحة والفصاحة والشجاعة والمحبة في قلوب المؤمنين» اي مردم خداي شش چيز را به ما داده است و برتري ما بر ديگران بر هفت پايه استوار است: علم يعني دانش را كه شرط اساسي برتري شخصي بر شخصي يا ملتي بر ملتي است، به ما داده اند. حلم يعني بردباري را كه در راه تعليم و تربيت مردم بسيار بكار است به ما داده اند. سماحت يعني بخشندگي كه زمامداران اسلامي را بكار است خوي ما است، فصاحت يعني شيوائي بيان و سخنوري كه در بيان احكام و هدايت مردم و امر به معروف و نهي از منكر و روشن

( صفحه 219)

ساختن افكار مردم و تهييج آنان به جهاد و فداكاري و از خودگذشتگي بسيار لازم و ضروري است در خاندان ما است، شجاعت يعني دليري و مردانگي و رهبري و زمامداري بر آن استوار است به ما داده شده، دوستي و علاقمندي قلبي مردم باايمان را كه مرز حكومت و راز سلطنت است به ما داده اند. يعني با زور و جبر نمي توان مردم را ارادتمند و دوست و طرفدار خويش ساخت، اما مي خواهد بگويد يزيد! خدا چنان خواسته است كه مردمان با ايمان ما را دوست بدارند و نمي شود با هيچ وسيله اي جلو اين كار را گرفت و كاري كرد كه مردم ديگران را دوست بدارند و ما را دشمن بدارند.

سپس امام چهارم فرمود «و فضلنا بأن منا النبي

المختار محمد و منا الصديق و منا الطيار و منا أسداللَّه رسوله و منا سبطا هذه الامة» يعني برتري ما بر ديگران هر كه باشند بر اين هفت پايه استوار است: رسول خدا محمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم از ما است، وصي او علي ابن ابي طالب از ما است، حمزة بن عبدالمطلب شير خدا و شير رسول خدا از ما است، جعفر بن ابي طالب همان پرنده ي ملكوتي از ما است. دو سبط اين امت حسن و حسين از ما است، مهدي اين امت يعني امام دوازدهم- امام زمان- از ما است. حالا كه اين طور است بايد يزيد اول برود و اين افتخارات را اگر مي شود از ما اهل بيت بگيرد و به نام خود ثبت كند و به تعبير ديگر اگر مي تواند تاريخ را تحريف كند، تا آنچه براي ما است به او دهد و

رسوائي ها و بدناميها و بي دينيهاي او را ناديده بگيرد و قيافه ها را جابجا كند، اگر اين كار از يزيد ساخته است مي تواند با ما درافتد وگرنه تا روزي كه افتخارات اسلام بدست ما است و مردان بني هاشم از قبيل ابي طالب و برادرش حمزه و فرزندانش علي و جعفر و فرزندان اميرالمؤمنين يعني حسن و حسين در تاريخ به صورت صديقترين خدمتگزاران دين خدا ظاهر مي شوند، و از همه مهمتر رسول خدا نيز مردي از بني هاشم است، چگونه مي توان ما را گمنام يا بدنام ساخت و حق ما را به ديگران داد و دلهاي متوجه به ما را به ديگران متوجه ساخت، سپس امام خود را معرفي كرد و كار بجائي رسيد كه ناچار شدند سخن امام را قطع

كنند و به همين منظور دستور دادند كه مؤذن اذان بگويد. امام هم ناچار و هم به احترام نام پروردگار خاموش گشت، تا فرصتي ديگر به دست آورد از آن هم كاملاً استفاده كرد. يعني چون مؤذن گفت «اشهد ان محمداً رسول اللَّه» عمامه از سر برگرفت و گفت: اي مؤذن ترا

( صفحه 220)

بحق همين پيامبري كه نام او را بردي خاموش باش! آنگاه رو به يزيد كرد و فرمود: آيا اين پيامبر ارجمند بزرگوار جد تو است يا جد من؟ اگر بگوئي كه محمد جد تو است همه مي دانند كه دروغ مي گوئي و اگر مي گوئي كه جد من است پس چرا پدرم را كشتي و مال او را به غارت بردي و زنانش را اسير كردي؟ سپس دست برد و گريبان چاك زد و سخن خويش را تا آنجا ادامه داد كه مردم را منقلب ساخت و جمعيت با پريشاني و پراكندگي متفرق شدند. والسلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته.

( صفحه 221)

سخنراني 15

سخنراني 15

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمدللَّه رب العالمين باري ء الخلائق اجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبيين أبي القاسم محمد و آله الطاهرين.

در سخنراني گذشته خطبه ي امام چهارم زين العابدين عليه السلام در مركز حكومت به عرض شما شنوندگان محترم رسيد، در قسمتي متن عربي و ترجمه ي فارسي در قسمتي هم فقط ترجمه ي فارسي آن را شنيديد و قطعاً صراحت و شجاعت و بزرگي روح امام زين العابدين عليه السلام را تصديق كرديد و ستوديد و ضمناً به ارزش اينگونه خطبه ها و لزوم اين گفتارها در چنان وضعي و با چنان دستگاهي توجه كرديد و نيك دانسته شد كه اينگونه خطبه ها و سخنرانيها چنان نبوده است كه بر اثر تحريك

عواطف و ناراحتيهاي روحي و فشار مصائب گفته شود، آنچه مردان و زنان اهل بيت در سفر شهادت و اسارت گفته اند و روي صفحه ي تاريخ آمده است سخناني است كه روي نقشه ي دقيق و منظمي هر قسمت در جاي خود و در حدود لزوم و فرصت گفته شده او چنانكه امام عليه السلام مي دانست كه چه مي كند و كجا مي رود و نتيجه ي كار او چه خواهد بود، اينان هم در كار خود بصيرت كامل داشتند و در هر كجا كه احساس لزوم و ضرورت سخن گفتن مي كردند، تمام تألمات روحي و افسردگيهاي خود را كنار مي گذاشتند و حقايق را چنان بي پرده مي گفتند كه ديگر راهي به مبهم ساختن و تحريف كردن آنها باقي نماند. اما قطعي است كه بيشتر مردم در آن تاريخ از عمق اين گفتارها و حساب دقيق اين گويندگان آگاه نبودند، و بسا كه راجع به همين خطبه ي امام چهارم چنان فكر مي كردند كه جواني سوگوار و داغدار با عواطف تحريك شده سخني مي گويد و داد

( صفحه 222)

مي زند و آهي مي كشد. اما فردا كه آرامش خاطري پيدا كرد و داغ وي كهنه شد خودش هم از اين سخنان و از آنچه گفته است بي خبر خواهد بود. اينان نمي دانستند كه قلم تواناي تاريخ بدون انتظار هيچ گونه پاداش براي نوشتن و ثبت كردن هر كلمه اي كه از دهان اينان درآيد آماده است و همه را با كمال امانت ضبط مي كند و با كمال شجاعت تحويل تاريخ مي دهد، قلم تاريخ نه تنها خطبه ي امام چهارم را ضبط كرد، بلكه سخنان يزيد و اشعار او را هم ضبط كرد و تحويل تاريخ داد و اين و آن

را پهلوي هم آورد تا مردم در يك صفحه تاريخ بخوانند كه علي بن الحسين عليهماالسلام در شهر دمشق با كمال افتخار مي گفت:

«انا ابن مكة و مني، انا ابن زمزم و صفا، انا ابن من حمل الركن بأطراف الرداء» (1) منم پسر مكه و مني و منم پسر زمزم و صفا، منم فرزند رسول خدا، اما چون به صفحه ي ديگر تاريخ بنگرند در آنجا بخوانند كه يزيد فرياد مي زد و مي گفت:

لعبت هاشم بالملك فلا

خبر جاء و لا وحي نزل

يعني حساب وحي و پيامبري در كار نبود، بني هاشم مي خواستند به اين بهانه با مردم بازي كنند و بر آنان حكومت كنند، راستي اگر يزيد از خدا نمي ترسيد و از رسول خدا شرم نمي كرد چرا از قدرت تاريخ نمي ترسيد؟! و چرا بيم آن نمي داشت كه آنچه مي گويد و مي كند و مي انديشد همه را خواهند نوشت و به آيندگان خواهند سپرد و به صورت كتاب درخواهد آمد و در كتابخانه هاي دنيا با كمال مراقبت نگهداري خواهند شد و از ميان بردن يك سخنراني علي بن الحسين عليهماالسلام يا دختر اميرالمؤمنين در صورتي امكان پذير خواهد بود كه تمام كتابخانه هاي دنيا از ميان برود و همه ي اسناد تاريخي نابود شود، تاريخ نامه عمل گذشتگان و آيندگان است، تاريخ آئينه اي است كه هركس را با همان قيافه اي كه داشته نشان خواهد داد.

اشخاص از ميان مي روند ملتها جابجا مي شوند اما در نشيب و فراز ملتها و

( صفحه 223)

رفت و آمد دولتها تاريخ همچنان بر سر جاي خود ايستاده است و با كمال مراقبت بر نيك و بد اشخاص و رفت و آمد ملتها نظارت مي كند و حساب اين را با آن و

قيافه ي آن را با اين اشتباه نمي كند و گناه كسي را به گردن كسي ديگر نمي گذارد. «تلك امة قد خلت لها ما كسبت و لكم ما كسبتم و لا تسئلون عما كانوا يعملون» تاريخ، عملها را براي حساب دنيا مي نويسد و فرشتگان خدا براي حساب آخرت و كسي كه از حساب خدا هم نترسد بايد از حساب تاريخ بترسد و بداند كه اين نامه ي عمل هم كوچك و بزرگي را فروگذار نمي كند و همه را به حساب اشخاص و امتها مي گذارد. زينب كبري دختر اميرالمؤمنين عليه السلام در قسمت دو خطبه اي كه در شام ايراد كرد همان خطبه اي كه قسمت اول آن در سخنرانيهاي گذشته به عرض شما رسيد يزيد را اولاً از حساب به آخرت بيم داد و ثانياً از حساب تاريخ و حساب دنيا برحذر داشت و در همين قسمت بود كه به او گفت:

يزيد روزي كه داوري با خدا باشد و محمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم دادخواهي كند و اعضا و جوارحت بر تو گواهي دهند آن روز پدرت كه تو را بر مسلمانان مسلط ساخت به سزاي خود خواهد رسيد و آن روز دانسته خواهد شد كه ستمكاران چه مزدي مي برند و جاي كه بَدتَر و دارودسته كه زبونتر است، با اينكه من (اي دشمن خدا و اي دشمن پسر رسول خدا) به خدا قسم كه تو را كوچك مي شمارم و قابل توبيخ و سرزنش نمي دانم، اما چه كنم چشم ما گريان و سينه ي ما سوزان است و با توبيخ و سرزنشت شهيدان ما زنده نمي شوند، حسين ما كشته شد و طرفداران شيطان ما را نزد نابخردان مي برند و

مزد خود را بر بي احترامي نسبت به خدا از مال خدا مي گيرند. خون ما از دستهاي اينان مي چكد و گوشت ما از دهان ايشان فرومي ريزد و پيكرهاي پاك شهيدان در اختيار گرگان و درندگان بيابان نهاده شد، اگر گمان مي كني كه امروز از كشتن ما سودي مي بري فرداي قيامت به زيان آن خواهي رسيد، روزي كه جز عمل خويش چيزي را بدست نياوري، روزي كه تو بر پسر مرجانه فرياد زني و او بر تو فرياد زند، روزي كه هم تو و هم پيروانت نزد ميزان عدل الهي به جان هم افتيد، روزي كه مي بيني بهترين توشه اي كه پدرت براي تو فراهم ساخت آن بود كه فرزندان رسول خدا را بكشي به خدا قسم كه جز از خدا نمي ترسم و جز نزد وي شكايت نمي برم.

( صفحه 224)

شنونده ي محترم! تا اينجا دختر اميرالمؤمنين عليه السلام يزيد را از عذاب خدا بيم داد و از حساب قيامت برحذر داشت، سپس او را به حساب تاريخ توجه مي دهد و مي خواهد بگويد كه اگر هم از خدا نمي ترسي و به روز حساب ايمان نياورده اي يا در اثر گناه كردن ايمان خود را از دست داده اي، از حساب تاريخ بترس و از آنكه تاريخ تو را رسوا كند برحذر باش، براي همين مقصود بود كه دختر علي عليه السلام گفت: يزيد مكر خود را بكار بر و كوشش خود را دنبال كن و هرچه مي تواني بكن. به خدا قسم ننگ و رسوائي آنچه با ما كردي هرگز قابل شستشو نيست و جاي اين بدنامي را هرگز نيك نامي نخواهد گرفت. دختر زهرا عليهماالسلام يزيد را به قدرت تاريخ توجه داد و او را

از بدنامي و رسوائي و ننگ برحذر داشت، اما يزيد كه گوئي عقل خود را از دست داده بود از بيان زينب استفاده نكرد و نمي توانست آينده ي تاريخ را پيش بيني كند، يزيد در اين موقع مصداق همان حديثي بود كه سيوطي در كتاب جامع الصغير از رسول خدا روايت مي كند «اذا اراد اللَّه انفاذ قضائه و قدره سلب ذوي العقول عقلهم حتي ينفذ فيهم قضاءه و قدره فإذا مضي امره رد اليهم عقولهم و وقعت الندامة» يعني هرگاه خدا بخواهد قضاء و قدر خود را به انجام رساند عقل عقلا را از ايشان بگيرد تا آنچه مي خواهد درباره ي ايشان به انجام رسد و چون كارش به انجام رسيد عقل را به ايشان بازگرداند، و آنگاه از آنچه كرده اند سخت پشيمان شوند. اگر عقل يزيد را از وي نمي گرفتند بايد مي فهميد كه بعد از كشتن فرزند رسول خدا و آن همه خويشان برومند او نمي توان بر مسلمانان حكومت كرد و اين فاجعه ي عظيم اسلامي را ناديده گرفت و اگر اين مطلب روشن را هم درك نمي كرد بايد اين قدر شعور مي داشت كه در اشعار خود به اساس اسلام حمله نمي كرد و تصميم خود را بر انتقام جوئي از فرزندان رسول خدا علني نمي گفت و وحي آسماني و پيامبري بني هاشم را منكر نمي شد. دختر زهرا خطبه ي خود را به شكرگزاري پروردگار خاتمه داد و چنين گفت:

شكر خدائي را كه عاقبت كار سروران جوانان بهشتي را خوشبختي و آمرزش قرار داد و بهشت را آرامگاهشان ساخت، از خدا مي خواهم درجات آنان را بالا برد و از فضل خويش به ايشان هرچه بيشتر عنايت كند، چه خدا همه كاره است و

توانا است.

همين خطبه ها بود كه يزيد را ناچار ساخت بظاهر از ابن زياد بيزاري بجويد و او

( صفحه 225)

را لعنت كند، نوشته اند كه يزيد هنگام فرستادن اهل بيت عليهم السلام به مدينه، امام چهارم عليه السلام را خواست و به وي گفت كه خدا پسر مرجانه را لعنت كند، بخدا قسم اگر من با پدرت روبرو مي شدم هر پيشنهادي مي كرد و هرچه مي خواست قبول مي كردم و تا مي توانستم كاري نمي كردم كه او كشته شود؛ اما قسمت و مقدر چنان بود كه اين طور پيشامد كند؛ خواهشمندم هر كاري داشتيد از مدينه به من بنويسيد. اين سخن را يزيد به قصد قربت نگفت و از ابن زياد هم سپاسگزار بود كه امام و ياران او را كشته بود و در جواب نامه ي ابن زياد كه راجع به اسيران اهل بيت كسب تكليف كرده بود خود نوشته بود كه آنان را به شام روانه كند. لعن يزيد بر ابن زياد جز رنگ سياسي نداشت و جز از فشار افكار عمومي برنخاسته بود. چه خطبه ي شام و آياتي كه حضرت زين العابدين عليه السلام در بازار شام در جواب مرد شامي تلاوت كرد و ديگر سخنان اهل بيت كار خود را كرد و پيش از همه جا در مركز خلافت يعني شهر دمشق و در خانه ي خليفه، مجلس سوگواري اباعبداللَّه عليه السلام برقرار شد و زنان شامي هم از جريان صحيح فاجعه ي كربلا باخبر شدند و شايد ماه محرم سال 61 به آخر نرسيد كه بيشتر بلاد اسلامي از شهادت امام عليه السلام و حتي از بيشتر وقايعي كه روي داده بود خبر يافتند و با فرونشستن رعد و برق دستگاه خلافت مردم بخود آمدند و بر آنچه روي داده بود

تأسف خوردند و خود را بر ياري نكردن امام و كوتاهي در نصرت حق و بي توفيقي جبران ناپذيري كه بدان گرفتار شده بودند ملامت كردند، و تدريجاً همان تشخيص صحيح قبل از شهادت امام عليه السلام كه مردم كوفه را به دعوت امام وادار كرد سر جاي خود آمد، و پس از فرونشستن گرد و غبار فتنه كه مردم را گيج و گمراه كرده بود به اشتباه خود پي بردند و در مقام چاره جوئي برآمدند، گو اينكه از دست رفتن امامي مانند حسين بن علي عليهماالسلام به هيچ وجه جبران پذير نبود و شيون و زاري و پشيماني مردم ناچيزتر از آن بود كه فقدان امام را جبران كند. معاويه مي گفت: دنيا و روزگار عقيم است كه ديگربار فرزندي مانند علي ابن ابي طالب بياورد، راستي چنين است و ديگر نسخه ي وجود علي عليه السلام تكرارپذير نيست و دنيا از آوردن مثل او ناتوان است و به همين حساب از آوردن امام مانند امام حسين هم عقيم است، چه اگر چنان پدري و چنان مادري و چنان بيت طهارت و عصمتي بوجود آيد، فرزندي مانند امام حسين هم

( صفحه 226)

بوجود خواهد آمد.

و ما كان قيس هلكه هلك واحد

ولكنه بنيان قوم تهدما

هر زياني را دير يا زود مي توان جبران كرد مگر زيان از دست دادن مرداني كه ديگر شرايط و اوضاع براي بوجود آمدن و تحقق يافتن شخصيتهائي نظير آنان مساعد نيست.

هي الايام ابلتها يد الغير

و صارم الدهر لا ينفك ذا اثر

اين الاولي كان اشراق الزمان بهم

اشراق ناحية الاكام بالزهر

جار الزمان عليهم غير مكترث

و أي حر عليه الدهر لم يجر

و كيف تأمن من جور الزمان يداً

خانت بآل علي خيرة الخير

شنونده

محترم گفتار ما زير عنوان بررسي تاريخ عاشورا به پايان مي رسد و آخرين قسمتي كه نمي توان از گفتن آن صرف نظر كرد خطبه اي است كه امام چهارم عليه السلام در كنار شهر مدينه ايراد كرد و آنچه را در طريق اين قيام مقدس ديده بود به مردم مدينه گزارش داد:

«الحمدللَّه رب العالمين، مالك يوم الدين، باري ء الخلائق اجمعين الذي بعد فارتفع في السموات العلي و قرب فشهد النجوي، نحمده علي عظائم الامور و فجائع الدهور و الم الفجائع و مضاضة اللواذع و جليل الرزء و عظيم المصائب الفاظعة الكاظة الفادحة الجائحة».

امام چهارم پس از حمد و ثناي پروردگار و سپاسگزاري خدا بر مصيبتهاي دشوار طاقت فرسائي كه پيش آمده است تاريخ عاشورا را در چند جمله خلاصه كرد و در گفتار كوتاه و جامع خود چنين فرمود:

«ايها القوم ان اللَّه و له الحمد ابتلانا بمصائب جليلة و ثلمة في الإسلام عظيمة، قتل أبوعبداللَّه الحسين و عترته و سبي نساؤه و صبيته و داروا برأسه في البلدان من فوق عامل السنان و هذه الرزية التي لا مثلها رزية».

از بيان امام به خوبي آشكار است كه نمي خواهد فقط به عنوان اظهار تأثر از آنچه پيش آمده است سخني بگويد و صحنه اي تأثرانگيز بوجود آورد، بلكه مي خواهد در جمله هائي اگر چه كوتاه دشمنان اهل بيت را براي هميشه سر بزير و شرمنده سازد و

( صفحه 227)

ستمگريهاي آنان را در عباراتي صريح و بي پرده خلاصه كند.

فرمود: «اي مردم خدا كه او را در هر حال سپاسگزارم ما را مصيبتهاي بزرگي گرفتار ساخت و در اسلام شكافي عظيم پديد آمد، پدرم اباعبداللَّه و جوانان و ياران او كشته شدند، زنان و كودكانش به اسيري

رفتند، سر او را بالاي ني زدند و در بلاد اسلامي گرداندند..» - آنگاه پس از چند جمله اي - گفت: اي مردم با ما چنان رفتار كردند كه گويا كافر و از دين برگشته ايم، با اينكه ما نه گناهي كرده بوديم و نه جرمي مرتكب شده بوديم و نه به اسلام خيانتي كرده بوديم، به خدا قسم كه اگر رسول خدا دستور مي داد كه با ما بجنگند بيش از اين كاري نمي كردند.

خطبه ي امام چهارم عليه السلام به پايان رسيد و اهل بيت عصمت و طهارت به خانه هاي خويش وارد شدند و براي هميشه افتخار فداكاري و جانبازي در راه حق را به نام بني هاشم ثبت كردند و نام دشمنان خود را در رديف ستمگران و بيدادگران و جباران و زورگويان جهان قرار دادند و آن افتخار را براي خود و اين بدنامي را براي دشمن با مدارك تاريخي كه در اختيار اوراق بي نظير تاريخ قرار دادند آفتابي ساختند، ديگر چه قدرتي مي توانست دست تحريف به سوي تاريخ دراز كند و نيكنامي و سرفرازي را از بني هاشم بگرداند و رسوائي و بدنامي ديگران را شستشو دهد، يا اينان را خوشنام و سرفراز و آنان را بدنام و سرافكنده گرداند با خطبه ها و گفته هائي كه از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق و از عراق تا شام و از شام تا مدينه بر زبان تواناي اهل بيت گفته و ثبت تاريخ شد، كار از آن گذشته بود كه چهره ي تاريخ را بتوان تغيير داد و قيافه هائي را كه از شهيدان راه خدا و زورگويان در تاريخ منعكس شده بود جابجا ساخت و جامه هاي نيكنامي و سرفرازي را از

پيكر مردان راستگوي فداكار درآورد و بر تن دروغگويان و ستمگران پوشانيد، يا مردمي زبون و از فضيلت بيگانه را در لباس جوانمردي و فداكاري و خدمتگزاري بر تاريخ عرضه داشت، يا كاري كرد كه تاريخ حق ناشناسي و ناسپاسي كند و خدمتهاي مردان پاك بي نظري را كه جان بر سر اخلاص و ايمان و حق پرستي خويش نهاده اند ناديده بگيرد و شهادتي كه بنفع اينان در نزد وي سپرده است كتمان كند، يا دست خيانت به سوي اسناد فضيلت و بزرگي و پاكدامني آنها دراز كند، تا روزي كه شهادت تاريخ درباره ي گذشتگان برقرار باشد به

( صفحه 228)

طهارت و عصمت و ايمان و تقوي و دينداري و خداپرستي حسين بن علي عليهما الصلاة والسلام و ياران او شهادت خواهد داد و از ستمگري و زورگوئي و خودپرستي دشمنان وي سخن خواهد راند.

تاريخ تنها ملجئي است كه براي بررسي حوادث بايد به آن رجوع كرد و دست به دامن آن شد چه افسانه ها و دروغهائي كه با زبان و قلم و ياوه گويان و ياوه نويسان به گوشه و كنار راه يافته است نمي تواند خاصيت نشان دادن سيماي حق و باطل را از تاريخ سلب كند و پيوسته قدرت محكمات تاريخ از متشابهات آن بيشتر بوده است و همان محكمات و قطعيات تاريخ است كه بايد آن را «ام الكتاب» تاريخ شناخت و همه ي متشابهات را در روشني رسيدگي كرد.

والسلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته

تا اينجا «بررسي تاريخ عاشورا» پايان پذيرفت.

( صفحه 229)

اين قسمت سخنرانيهائي است كه در اربعين سال 1342 شمسي و اربعين سال 1343 شمسي ايراد فرموده اند.

( صفحه 230)

(1) اشاره است به داستان تعمير خانه خدا

كه پس از اتمام براي كار گذاردن حجرالاسود ميان سران قوم اختلاف بود كه چه كسي افتخار بردن حجر نزديك خانه و كار گزاردن را داشته باشد و در اين گفتگو بودند كه محمد امين (ص) از باب خانه وارد شد و همگي به او رأي دادند كه او تعيين آن فرد را بنمايد و حضرت عباي خود را پهن كرده و حجر را در ميان عبا نهاد و فرمود همگي اطراف عبا را گرفتند و نزد خانه آورده و خود آن را برداشت و بجاي نهاد.

سخنراني 16

سخنراني 16

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمدللَّه رب العالمين باري ء الخلائق أجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبيين أبي القاسم محمد، و آله الطاهرين.

«شيخ طوسي» در كتاب «مصباح المتهجد» مي نويسد روز بيستم ماه صفر روزي است كه جابر بن عبداللَّه انصاري صحابي رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم از مدينه براي زيارت قبر اباعبداللَّه عليه السلام به كربلا آمد و او اول كسي بود كه امام را زيارت كرد و در اين روز زيارت امام حسين عليه السلام مستحب است و زيارت اربعين همين است.

ظاهر عبارت شيخ طوسي (ره) آن است كه جابر از مدينه به منظور زيارت حركت كرده بود و روز بيستم ماه صفر وارد كربلا شد نه آنكه رسيدن او به كربلا بعد از چهل روز از شهادت امام برحسب تصادف روي داده باشد و بعيد نيست كه همين طور باشد چه بعد از رسيدن اهل بيت به كوفه ابن زياد بي درنگ عبدالملك بن ابي الحارث سلمي را از عراق به حجاز فرستاد تا هرچه زودتر از كوفه وارد مدينه شود و عمرو بن سعيد بن عاص اموي والي مدينه را از

شهادت امام و ياران وي آگاه سازد و عبدالملك بي درنگ راه مدينه را در پيش گرفت و چند روز بعد وارد مدينه شد و خبر شهادت امام را رسماً به والي مدينه ابلاغ كرد، در اين صورت ممكن است كه جابر بن عبداللَّه انصاري با خبر يافتن از فاجعه شهادت امام و بني هاشم و اصحاب امام با آنكه بنابر بعضي اقوال از دو چشم نابينا شده بود (1) از همان مدينه بقصد زيارت امام و ياران فداكار او كه دليرانه تسليم شهادت شده بودند حركت كند و در بيستم ماه صفر درست چهل روز بعد از

( صفحه 231)

شهادت امام وارد كربلا شد و سنت زيارت اربعين امام بر دست او تأسيس گرديد، جابر در اين سفر (يعني از كوفه به كربلا) تنها نبود و همسفري از خود جوانتر و در عين حال بسيار دانشمند و بزرگوار همراه داشت و همين مرد بزرگوار را بسيار شده است كه از روي ناداني و بي اطلاعي غلام جابر گفته اند و يكي از بزرگترين دانشمندان و مفسران اسلامي را به اين گمنامي نام برده اند، اين مرد بسيار با مقام و بزرگواري كه همراه جابر بود و شخصيت او در بسياري از محافل مذهبي مانند بسياري از حقايق و مطالب ديگر تحريف شده است عطية بن سعد بن جناده ي عوفي كوفي است كه از بزرگان تابعين است، يعني از كساني است كه رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم را نديده، اما اصحاب رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله را ديده است، عطيه هم از صحابه رسول خدا نيست اما بسياري از صحابه از جمله عبداللَّه بن عباس

را ديده است و از آنان كسب علم كرده است.

طبري مورخ در كتاب منتخب ذيل المذيل مي نويسد، عطية بن سعد بن جناده عوفي از طائفه ي جديله و از قبيله ي قيس و كنيه اش ابوالحسن است آنگاه روايتي به اين مضمون نقل مي كند كه سعد بن جناده (يعني پدر عطيه) در كوفه نزد علي ابن ابي طالب عليه السلام آمد و گفت:

اين اميرمؤمنان، خدا به من پسري داده است، لطفاً شما او را نامگذاري كنيد. علي عليه السلام فرمود: «هذا عطية اللَّه» ترجمه ي اين جمله اين است كه اين پسر عطية اللَّه يعني داده خدا است، اما اميرالمؤمنين با همين جمله او را نامگذاري كرد و «عطية» ناميده شد. دنباله روايت طبري درباره ي عطية چنين است: عطيه در سال 81 هجري همراه «عبدالرحمن بن محمد بن اشعث» بر «حجاج بن يوسف ثقفي» كه يكي از جباران عراق بود خروج كرد و پس از آنكه عبدالرحمن در سال 85 از ميان رفت عطيه به فارس گريخت، حجاج بن محمد بن قاسم ثقفي نوشت كه عطيه را حاضر كند و از او بخواهد كه علي عليه السلام را لعن كند و اگر نه چهارصد شلاق به او بزند و سر و ريش او را بتراشد. محمد عطيه را حاضر كرد و نامه حجاج را براي وي خواند تا يكي از دو راه را انتخاب كند. عطيه حاضر نشد كه علي عليه السلام را بد بگويد و از جسارت به

( صفحه 232)

اميرالمؤمنين عليه السلام امتناع ورزيد و ناچار تن داد كه محمد به دستور حجاج چهارصد شلاق به او زد و سر و ريش او را تراشيد و چون قتيبة بن مسلم حاكم خراسان شد عطيه به

آنجا رفت و در خراسان مي زيست تا روزي كه عمر بن هبيره والي عراق شد و عطيه نامه اي به او نوشت و از وي اجازه خواست تا به عراق بازگردد، عمر هم به وي اذن داد و عطيه به كوفه رفت و همانجا مي زيست كه در سال يكصد و يازده وفات كرد، سپس طبري مي نويسد كه عطيه بسيار روايت مي كرد و محل اعتماد است (2) .

عطيه علاوه بر آنكه از راويان حديث و از مجاهدان اسلامي است يكي از بزرگترين علماي تفسير قرآن مجيد است و خود تفسيري در پنج مجلد بر قرآن مجيد نوشته است و برحسب روايت بلاغات النساء او خطبه ي صديقه ي طاهره را در موضوع فدك از عبداللَّه محض يعني عبداللَّه بن حسن بن حسن كه پدرش حسن مثني پسر امام حسن و مادرش فاطمه دختر امام حسين بوده است روايت مي كند، عطيه چندي شاگرد ابن عباس بوده است و در درس تفسير وي حاضر مي شده است و خودش مي گويد كه من سه دوره تفسير قرآن، و هفتاد دوره قراءت قرآن را بر ابن عباس خوانده ام. معني اين سخن اين است كه ابن عباس درسي داشته است كه در آن تفسير قرآن مي گفته است و درسي كه منحصر به تلاوت و خواندن قرآن بوده است و عطيه سه دوره در آن درس و هفتاد دوره در اين درس حاضر شده است.

شنونده ي محترم از اين روايت مربوط به عطيه مي توان فهميد كه صحابه رسول خدا و تابعين تا چه حد به تفسير قرآن و تلاوت قرآن اهميت مي داده اند و در فراگرفتن علم و تفسير و آشنا شدن به تلاوت قرآن تا كجا توفيق داشته اند، اينان نيك

مي دانستند كه سرفرازي مسلمانان و سعادت دنيا و آخرتشان تنها در سايه ي قرآن و آشنائي به عمل كردن به آن است و قرآن مجيد براي آن نازل شده است كه مسلمانان هميشه آن را تلاوت كنند و در آيات آن بهتر تأمل نمايند و علاوه بر آن بيان قرآن را از رسول خدا فراگيرند و ديگر آنكه خود نيز با مطالب قرآن آشنا شوند و در آنها تفكر كنند، در يكي از آيات قرآن

( صفحه 233)

كريم به اين دو مطلب: يكي اينكه مردم بايد بيان و تفسير قرآن را از رسول خدا فراگيرند و ديگر آنكه خود هم در مقام فهميدن قرآن برآيند و در آن تفكر كنند تصريح شده است:

«و أنزلنا إليك الذكر لتبين للناس ما نزل إليهم و لعلهم يتفكرون».

قرآن را كه وسيله يادآوري است بسوي تو فروفرستاديم تا اوّلاً آنچه را به سوي مردم نازل شده است براي ايشان بيان كني و ثانياً خود مردم هم در آيات قرآن تفكر كنند و با مطالب قرآن آشنا شوند، معني آيه آن است كه مردم در مقابل قرآن دو وظيفه دارند يكي آنكه بيان و تفسير رسول خدا را كه در اطراف قرآن به آنان مي رسد فراگيرند و حفظ كنند و آنچه را نيازمند بيان و تفسير است كه بوسيله ي بياني كه از رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم مي رسد بفهمند، اما مراد از بيان پيغمبر براي قرآن آن نيست كه قرآن را براي مردم ترجمه كند و در محكمات و آيات صريح و روشن قرآن هم مردم نيازمند بيان رسول خدا باشند، مقصود بيان كليات قران و مطالبي است كه

اجمال آن نيازمند تفصيل، و مشكل آن محتاج به توضيح است و مي شود كسي آن را طوري و كسي ديگر طور ديگر تفسير كند.

وظيفه ي ديگر مسلمانان در قرآن مجيد به صريح آيه اي تلاوت و ترجمه شد آن است كه خود هم از قرآن مجيد استفاده كنند و فكر خود را در راه فهم قرآن بكار برند. معني آنكه رسول خدا قرآن را بيان و تفسير كند آن نيست كه مسلمانان خود را از فهم قرآن محروم كنند و از رسول خدا پرسيده باشند كه شما از آيه ي «ان اللَّه يأمر بالعدل والاحسان و ايتاء ذي القربي» چه مي فهميد، معني اين قبيل آيات به قدري روشن است كه هركس با انس مختصري به زبان عربي مي تواند از آن استفاده كند و به آن موعظه شود، و هيچ كس از اين آيه جز آن نخواهد فهميد كه خدا مردم را امر مي كند كه عادل باشند و بيدادگري نكنند و نيكي كنند و با خويشان خود به مهرباني و محبت رفتار نمايند. مسلمين دنيا را نگفته اند كه وقتي امثال اين آيات بر ايشان تلاوت شد:

«ويل للمطففين الذين اذا اكتالوا علي الناس يستوفون و اذا كالوهم او وزنوهم يخسرون ألا يظن اولئك انهم مبعوثون ليوم عظيم يوم يقوم الناس لرب العالمين»:

( صفحه 234)

بگويند ما كه قرآن را نمي فهميم بگذار برويم و از رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم كه بايد قرآن را براي ما تفسير كند بپرسيم كه اين آيه ها چه مي گويند؟ قرآن مجيد با اين گونه آيات صريح و روشن نازل شده است تا مسلمانان آنها را تلاوت كنند و در معاني آنها تأمل كنند و

بهترين درسها و موعظه ها را از همين آيات قرآني فراگيرند، اين آيات يا ترجمه ي آن بر هركس خوانده شود مي فهمد كه خداي متعال مردم كم بده و كم فروش را كه وقتي مي خواهند حق مردم را بدهند كم مي دهند و وقتي مي خواهند حق خود را از مردم بگيرند دقيق مي شوند و حق خود را كامل و سر پر از مردم وصول مي كنند. چنين مردمي را خدا وعده ي عذاب مي دهد و مي گويد واي بر اينان كه گوئي به روز حساب عقيده ندارند و از روزي كه مردمان به امر پروردگار جهان بر رستاخيز حساب فراخوانده شوند بي خبرند. قرآن مجيد كتابي است كه مسلمانان از آن بهره مند گردند و از هدايتهاي آن استفاده كنند و قرآن مجيد آياتي و متشابهاتي هست كه فهم آن مشكل است و فهميدن آنها براي هركس ميسر نيست، بلكه علما و دانشمندان بزرگ كه از فهم آن فرومانده اند و ناچار بايد در اين گونه آيات از بيان و تفسير رسول خدا و ائمه ي طاهرين عليهم السلام استفاده كرد، اما همه ي آيات قرآن اينطور نيست بلكه بيشتر آيات قرآن صريح و روشن و قابل فهم مردم است.

در بسياري از آيات قرآن تعبير (يا ايها الناس) دارد يعني اي مردم يا تعبير «يا ايها الذين آمنوا» يعني: اي كساني كه ايمان آورده ايد و معني اين تعبيرها آنست كه روي سخن در كتاب آسماني قرآن با مردم است، گاهي با همه مردم، و گاهي با مردم باايمان، و گاهي با كافران و منافقان، قرآن كتابي است براي تمام بشر، دين اسلام هم ديني است براي تمام بشر البته بعضي پذيرفته اند و مي پذيرند و تصديق نمي كنند، اگر مردمي

خدا را باور نكرده اند و به او ايمان نياورده اند اين باعث نمي شود كه خدا را فقط خداي خداشناسان و دينداران بگوئيم، خدا خداي همه ي موجودات و ممكنات و جهانيان است، خداي مؤمن و كافر است، رسول خدا هم پيامبر تمام بشر است چه او را به پيامبري بشناسند و چه

( صفحه 235)

نشناسند، قرآن هم كتابي است كه براي تمام بشر نازل شده، و روي سخن با همه جهانيان دارد، هم آنان كه آن را كتاب آسماني بدانند و هم آنان كه از روي قصور يا تقصير بدان ايمان نياورند، به همين حساب علي ابن ابي طالب و يازده امام ديگر عليهم السلام در زمان امامت و دوره ي پيشوائي خود بر تمام بشر امام بوده اند و امام زمان نيز امروز بر تمام بشر امام و حجت الهي است چه آنانكه امامت امامان را باور كنند و چه آنان كه به هر جهتي باشد از ايمان به امامتشان محروم باشند، به هر جهت اين فكر كه قرآن مجيد از حدود فهم مردم خارج است و كتابي است مقدس كه بايد آن را فقط به عنوان تيمن و تبرك در خانه هاي خود داشته باشيم و اگر مي خوانيم تنها براي ثواب بردن بخوانيم نه براي فهميدن و نه براي دستور گرفتن و نه براي نيرومند شدن از نظر روحي و اخلاقي. فكري است بي اساس و ضد قرآن و ضد دين، و بهترين راهي است براي محروم كردن مسلمانان از تأمل و تدبر در آيات قرآن مجيد كه ديگر به مسلمان مجال نمي دهد با قرآن مجيد آشنا شود و آن را بفهمد و از مواعظ و تربيتهاي قرآن استفاده كند و در

نتيجه تلاوت كردن يا شنيدن آيه هاي قرآن بر ايمان او افزوده شود، خداي متعال از بندگان خواسته است كه در قرآن تدبر كنند.

«افلا يتدبرون القرآن ام علي قلوب أقفالها»

آيا اين خدانشناسان در قرآن تدبر نمي كنند يا هنوز قفلها بر دلها زده است؟ با تدبر نكردن در قرآن و نفهميدن آن چه كسي مي تواند خدا را بشناسد، و از هدايتهاي قرآن استفاده كند و رهبري آن را در زندگي دنيا و آخرت خود بپذيرد؟ مرحوم امين الاسلام در مقدمات تفسير مجمع البيان حديثي از رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم روايت مي كند كه مي تواند در فهم اين مطلب ما را كمك دهد و آن حديث اين است كه:

«يقال لصاحب القرآن: إقرء وارق و رتل كما كنت ترتل في الدنيا فان منزلك عند آخر آية تقرؤها». يعني رسول خدا فرمود: روز قيامت پس از رسيدگي به حسابها به صاحب قرآن يعني كسي كه اهل قرآن بوده است و قرآن مي خوانده و قرآن مي دانسته است گفته مي شود «اقرء وارق» قرآن تلاوت كن و همانطور كه قرآن مي خواني بالا

( صفحه 236)

مي رفته باش «و رتل كما كنت ترتل في الدنيا» يعني همچنانكه در دنيا قرآن را درست و آهسته و مرتب و منظم مي خواندي و هم درست مي خواندي و هم درست در آن تأمل مي كردي اكنون هم همانطور بخوان زيرا كه منزلت و خانه ات در بهشت همانجا است كه در موقع خواندن آخرين آيه به آنجا مي رسي، از اين حديث بايد اينطور فهميد تنها آن كسي در بهشت قرآن را آيه آيه مي خواند و درجات بهشت را به شماره آيه هاي قرآني كه تلاوت مي كند طي مي كند كه در دنيا

قرآن مي خوانده است و به خواندن هر آيه اي از يك درجه از درجات روحي و اخلاقي و ايماني به درجه اي بالاتر پا نهاده است، آنجا كسي به مقامي نمي رسد و به درجه اي بالا نمي رود مگر آنكه اينجا مقامي را تحصيل كرده باشد و به درجه ي اخلاقي و روحي نائل شده باشد. كتاب مجيد قرآن را خداي متعال به مسلمانان داده است كه آن را كتابي مقدس و مطهر و آسماني بدانند و بشمرند و به خود حق بدهند كه در قرآن تدبر كنند و از آن استفاده برند.

مسلمانان پيش از هر كتاب و بيش از هر كتابي بايد با قرآن مجيد انس بگيرند و از قرآن بهره مند باشند و قرآن را براي دستور گرفتن و بكار بستن و عمل كردن بخوانند.

چه خوب است كه هر مسلماني هر روز چند آيه از قرآن را به اين نظر بخواند و در آن نيك بينديشد و اگر هيچ سخني نمي تواند جاي آن را بگيرد كسب فيضي كند، اگر ده آيه براي ثواب بردن مي خواند يك آيه هم براي تربيت شدن بخواند، با اينكه روح ثواب همان اثر نيكي است كه تلاوت قرآن در نفس انسان مي كند و اگر خواندن قرآن يا هر عمل نيكي در نفس انسان هيچ اثر نكند ثواب داشتن اين عمل معني ندارد، مقيد باشيد كه هر روز چند آيه از قرآن تلاوت كنيد، مقيد باشيد كه حتي الامكان معني اين آيات را بفهميد، زبان عربي اكنون با زبان فارسي بسيار به هم آميخته است و بسياري از كلمات عربي در زبان فارسي ما مستعمل و متداول و جزء زبان ما شده است، اگر اندكي توجه

كنيد و اگر كمي علاقمندي به فهم قرآن نشان دهيد به زودي با معني قرآن و ترجمه كلام اللَّه مجيد آشنا خواهيد شد و اين رعب و ترس كه امروز حتي تحصيل كرده هاي ما را از عربي و فهميدن قرآن فراگرفته است از ميان خواهد رفت، انسان تا

( صفحه 237)

وقتي مرعوب است كه نمي داند و نمي فهمد، اما اگر با قرآن و معني قرآن آشنا شديد و با استفاده از مواعظ و حكمتهاي آن خو گرفتيد از تلاوت آن لذتها مي بريد و بهره ها مي گيريد و استفاده ها مي بريد، قرآن را بخوانيد و هيچ كتابي را به جاي آن نگذاريد، روزي چند آيه از قرآن هرچه باشد- شماره اش با خودتان- تلاوت كنيد حتي الإمكان به معني آيات توجه داشته باشيد اگر هنوز نمي توانيد خودتان از متن آيات استفاده كنيد، پس از تلاوت ترجمه فارسي آن را هم بخوانيد و در حدود فرصت و مجالي كه داريد با متن عربي قرآن تطبيق كنيد، تا ممكن است اين چند آيه را با اهل خانه و همسر و فرزندان خويش بخوانيد، در حدود فرصت و وقتي كه داريد درباره اين چند آيه اي كه هر روز مي خوانيد همه روزه به هر اندازه اي كه مقدور است صحبت كنيد، بيگانه بودن از قرآن و نشناختن قرآن و عاجز بودن از خواندن قرآن و عاجز ماندن از فهميدن قرآن براي مسلمان سزاوار نيست، قرآن مجيد را خداي متعال نازل كرد تا مسلمانان دنيا با همين قرآن آشنا شوند، قرآن را بخوانند و بفهمند و از آن دستور بگيرند و در اثر انس با قرآن با فضايل اخلاقي خو گرفته، از رذايل اخلاقي پاك و منزه شوند، ثواب

بردن از تلاوت قرآن هم جز آن نيست كه روح انسان را تربيت كند و پيش ببرد، اگر كار خوبي مي كنيد و خدا به شما ثواب مي دهد روح ثواب دادن خدا همان است كه نفس شما، روح شما در نتيجه اين عمل مرحله اي بالاتر برود. و در مراحل كمال قدمي فراتر نهد، و به تعبير ديگر چيزي بر شما افزوده شود تا كار نيك چيزي بر آدمي نيفزايد و او را از آنكه بوده است بهتر نكند و از مقامي كه داشته است بالاتر نبرد معني ندارد كه بگوئيم آن كار ثواب دارد، و همچنين تا كار بد چيزي را از انسان كم نكند و او را از آنكه بوده است زبونتر نسازد و از مقامي كه داشته است فروتر نبرد معني ندارد كه بگوئيم اين كار گناه دارد، كارهاي ثواب دار همان كارهائي است كه اگر انسان با توجه و اراده انجام دهد، در وي اثر نيك مي گزارد، و بر صفاي باطن او مي افزايد، و خلق نيكي را در او زنده مي دارد، و خلق بدي را در نفس او مي كشد، كارهاي گناه دار كه همان كارهائي است كه اگر مكلف از روي عمد و اراده انجام داد، در وي اثر بد مي گزارد و روح او را تيره و كدر مي كند و خلق بدي را در وي شدت مي دهد، و خلق نيكي را در او ضعيف

( صفحه 238)

مي سازد و تدريجاً به كلي از ميان مي برد.

تلاوت قرآن مجيد از كارهاي پسنديده است، اما در صورتي كه بر نيكيهاي انسان چيزي بيفزايد يا از بديهاي او چيزي كم كند، خلق نيكي را در وي تقويت كند يا خلق بدي

را در وي بي اثر سازد. والسلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته.

( صفحه 239)

(1) نابينا شدن جابر صرف حدس و گمان است و عبارت ابن حجر كه گفته است «و قد اصيب بصره» معنايش كور شدن نيست بلكه منظور اينست كه در آخر عمر چشمهايش كم ديد شده بود.

(2) تمام آنچه مرحوم دكتر آيتي از كتاب ذيل المذيل طبري نقل نموده عيناً در طبقات ابن سعد ج 6 ص 304 طبع بيروت نقل شده به اضافه ي اينكه گويد مادر عطيه امّ ولد و از اهل روم بود يعني كنيز رومي بود.

سخنراني 17

سخنراني 17

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمدللَّه رب العالمين باري ء الخلائق اجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبيين ابي القاسم محمد، و آله الطاهرين.

سخنرانيهاي مذهبي كه در اين روزها از راديو ايران پخش مي شود به مناسبت فرارسيدن اربعين اباعبداللَّه الحسين عليه السلام است، يعني در حدود چهل روز از شهادت امام و ياران فداكار از جان گذشته اش مي گذرد و در چنين روزي زيارت آن بزرگوار و شهداي واقعه طف مستحب است و بدين جهت روز اربعين همه سال يكي از روزهاي بسيار پرازدحام شهر مقدس كربلا است كه مردمي مسلمان و شيعه مذهب از اطراف و اكناف به آن سرزمين پرافتخار روي مي آورند، و به ياد مرداني بس بزرگ و بزرگوار كه عالي ترين مراحل فداكاري و سربلندي را از خويش نشان داده اند درود و سلام مي فرستند، البته با هر زباني و بياني مي توان مراسم زيارت را انجام داد و علاقمندي خود را به هدف مقدسي كه شهداي راه حق را به ميدان شهادت كشانده است اظهار كرد اما چه بهتر كه در باب زيارات و جز آن از آنچه از پيشوايان دين

رسيده است غفلت نشود و زيارت يا دعا به همان كيفيتي كه دستور آن از رسول خدا يا ائمه ي طاهرين عليهم السلام روايت شده است به انجام رسد، و حتي در باب دعا به دعاهائي كه در خود قرآن مجيد آمده است بيشتر اهميت داده شود، چه بسيار جاي تأسف است كه مردمي از راه دور مثلاً براي زيارت مرقد مطهر امام هشتم عليه السلام مشرف مي شوند اما در چند روز اقامت و تشرف در مشهد جز همان زيارت عاميانه اي كه زيارت نامه

( صفحه 240)

فروشها درست كرده اند نمي خوانند از فيض خواندن آن همه زيارتهاي روايت شده از ائمه ي طاهرين محروم مي مانند، و امام رضا عليه السلام را جز به عنوان «غريب الغربا» نمي شناسند. اين مردم اگر چه ديندار باشند اما دين شناس نيستند و دينداري غير از دين شناسي است، مردمي به خدا و رسول و دين و آئين عقيده دارند و در انجام مراسم مذهبي كوششي به سزا مي كنند، اما دين شناس نيستند و كوششهاي آنان غالباً جاهلانه و عاميانه است، همين مردمند كه گاهي به قصد قربت با خدا مي جنگند و براي خاطر دين به دين و دينداران حمله مي كنند و براي آنكه كافر نشوند مردمي ديندار را كافر مي شمارند، هركس رسول خدا محمد بن عبداللَّه صلي اللَّه عليه و آله و سلم را به عنوان رسالت و پيامبر بشناسد و او را در آنچه از طرف خدا مي فرمود تصديق كند مسلمان است اما اينطور نيست كه هر مسلماني بفهمد مسلماني چيست و مقصد از بعثت رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم چه بوده است، و دعا و زيارت را چگونه بايد انجام داد، و چه عملهائي مي تواند

وسيله ي نزديكي به خداي متعال باشد، بلكه بسا مي شود شخصي يا اشخاصي در عين آنكه مسلمان و متدين باشند فكري يا افكاري ضد دين داشته باشند و بنام توحيد و خداشناسي شرك ورزند و به نام اخلاص رياكاري كنند.

بنابراين اگر گفته شد كار فلان شخص برخلاف دين است، يا فكر آن فرد يا افراد ديگر فكري است ضد دين و ضد قرآن هيچ معني اين عبارت اين نيست كه آن شخص يا آن افراد ديندار نباشند.

در طول تاريخ اسلام كساني بودند كه راستي به قصد قربت و براي رضاي خدا قدمهائي برخلاف دين برداشته اند، راستي بي نظر بوده اند، راستي در مقام حفظ دين خود و بلكه در مقام ترويج بوده اند، اما در عين حال قدمهائي بر ضد دين برداشته اند، و چه بسيار مردمي كه به قرآن مجيد و ترويج آن علاقمند بوده اند و اما قدمهائي عليه قرآن برداشته اند، چه بسا مردمي كه به عقيده ي خود براي ترويج دين روايات و اخبار دروغ و افسانه مانند را در كتابها نوشته و موجب گمراهي بسياري از مسلمانان شده اند، چه بسيار كساني كه مطالبي برخلاف هدف قرآن بنام تفسير قرآن نوشته اند، چه افسانه ها

( صفحه 241)

كه جزء تاريخ اسلام شده است، و چه كارهاي عاميانه اي كه جز مراسم ديني و مذهبي به شمار آمده است، براي همين است كه گفتيم هر دينداري دين شناس نيست، و مردم ديندار بايد بيش از هر چيز به فكر دين شناسي باشند تا هم آبروي دين را نبرند و هم آنچه بنام دين انجام مي دهند مورد رضاي خدا و رسول باشد، مراسم ديني را نمي توان با ذوق و سليقه ي شخصي ساخت و پرداخت و راه و

رسم زيارت رسول خدا و ائمه ي طاهرين عليهم السلام را نمي توان جاهلانه برگزار كرد.

يكي از افكار خطرناك ضد دين آن است كه هر كاري قيافه ي مذهبي پيدا كرد خوب است و ثواب دارد، اگر چه روح دين و آن پيغمبري كه اين دين را آورده است از آن بيزار و بي خبر باشد و هر تشريفاتي كه نام مقدس امام حسين عليه السلام روي آن باشد باعث سربلندي دنيا و آخرت است هر چند روح مقدس اباعبداللَّه عليه السلام را در فشار قرار دهد، و خاطر مبارك امام را برنجاند، و هر سخني كه بالاي منبر امام حسين عليه السلام گفته مي شود عبارت است و ثواب آن نزد خدا محفوظ، گو اينكه دروغ باشد و يا مدح و قدح اشخاص باشد براي همين خطرها بود كه برخي از بزرگان دين و دانشمندان مذهبي با آنكه خود شايستگي تعليم و تربيت ديگران را داشته اند باز دين خود را و عقائد و افكار مذهبي خود را بر امام زمان خود عرضه مي داشتند تا مبادا بنام دين چيزي را برخلاف دين معتقد باشند، يا به حساب دين كاري را برخلاف دين انجام دهند، از جمله ي اينان يكي عبدالعظيم حسني است كه نسبش با چهار واسطه به امام حسن عليه السلام مي رسد، و با امام جواد و امام هادي (ع) معاصر است و از بزرگان اهل بيت و از علماي اسلام به شمار مي رود، در عين حال خدمت امام هادي شرفياب مي شود و مي گويد: «اني اريد ان اعرض عليك ديني فان كان مرضيا ثبت عليه» مي خواهم كه دين خود را بر شما عرضه كنم تا اگر مورد پسند شما باشد بر آن استوار بمانم، و پس

از آنكه دين خود و عقايد خود را بر امام عرضه داشت امام هادي عليه السلام فرمود: «هذا واللَّه دين اللَّه الذي ارتضاه لعباده فاثبت عليه ثبتك اللَّه بالقول الثابت في الحيوة الدنيا و في الآخرة» يعني ديني كه خدا براي بندگان خود پسنديده است بخدا قسم همين ديني است كه تو داري پس بر همين عقيده ثابت بمان خداي تو

( صفحه 242)

را در زندگي دنيا و آخرت بر حق و استوار و پايدار بدارد.

راستي عجب است كه عبدالعظيم حسني عليه السلام با آن جلالت قدر و مقام شامخ علمي كه داشت تا دين خود و عقايد خود را بر امام زمان خود عرضه نكرد آسوده خاطر نشد، اما چه بسا كه يك نفر عامي اطمينان كامل دارد كه هرچه مي داند و هرچه مي كند همان است كه رسول خدا از طرف خداي متعال آورده است.

حمران بن اعين كه يكي از بزرگان اصحاب امام باقر و امام صادق- عليهماالسلام- است و امام پنجم به او گفت تو در دنيا و آخرت از شيعيان مائي، و او را از قاريان قرآن و علماي قرآن و علماي نحو و لغت شمرده اند، دين خود و عقايد خود را بر امام صادق عليه السلام عرضه كرد و امام به او گفت: هركس در اين عقايد كه اظهار كردي با تو مخالفت ورزد بي دين است، حمران گفت اگر چه علوي و فاطمي باشد؟ امام فرمود: اگر چه محمدي و علوي و فاطمي باشد، يعني نسبت و خويشاوندي با رسول خدا و علي و فاطمه نمي تواند جاي دين را بگيرد.

عبداللَّه بن ابي يعفور دين خود را بر امام صادق عليه السلام عرضه كرد.

عمرو بن حريث دين

خود را بر امام صادق عليه السلام عرضه داشت و امام به او فرمود:

«يا عمرو هذا واللَّه ديني و دين آبائي الذي ندين )يدين( اللَّه به في السر والعلانية فاتق اللَّه و كف لسانك إلّا من خير و لا تقل اني هديت نفسي بل هداك اللَّه واشكر ما انعم اللَّه عليك».

اي عمرو بخدا قسم كه دين من و دين پدران من كه در هر حال متدين بدان بوديم، و يا پرستش خدا بر آن استوار است همين است كه تو داري، پس تقوي و پرهيزكاري را از دست مده و جز گفتار خير بر زبان خويش مياور و مگو كه من خود را هدايت كرده ام چه خدا است كه تو را هدايت كرد، پس خدا را بر نعمتهائي كه به تو داده است سپاسگزار باش.

خالد بجلي از اصحاب امام ششم دين خود را بر امام عرضه داشت تا آنكه امام به او گفت:

( صفحه 243)

«حسبك اسكت الآن فقد قلت حقّاً» همين كه گفتي بس است خاموش باش كه آنچه گفتي حق بود.

يوسف نامي از اصحاب امام صادق عليه السلام به آن حضرت گفت اجازه فرما ديني كه به آن معتقد و پابندم براي شما وصف كنم آنگاه اگر حق باشد مرا بفرما تا بر آن استوار باشم و اگر عقيده اي برخلاف حق داشتم مرا بحق بازگردان، امام فرمود بگو! يوسف گفت:

به يگانگي خدا و بي شريك بودن او گواهي مي دهم و نيز شهادت مي دهم كه محمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم بنده و فرستاده اوست و علي امام من بوده است و حسن امام من بوده است و حسين امام من بوده است و علي بن

الحسين امام من بوده است، و محمد بن علي امام من بوده است، و اكنون تو خود امام مني، امام چندين بار فرمود، خداي تو را رحمت كند، و سپس فرمود: «واللَّه دين اللَّه و دين ملائكته و ديني و دين آبائي الذي لا يقبل اللَّه غيره» بخدا قسم هر آنچه گفتي اظهار داشتي دين خدا و دين فرشتگان او و دين من و دين پدران من است، ديني كه خدا جز آن را نمي پذيرد.

حسن بن زياد عطار نيز دين خود را بر امام ششم عليه السلام عرضه كرد، و امام دين او و عقايد او را امضا فرمود.

از جمله كساني كه دين خود را بر امام زمان خود عرضه كردند صفوان بن مهران اسدي است كه مكاري بود و شتر به كرايه مي داد مي گويد كه در مقام عرض عقايد به امام صادق عليه السلام گفتم: به يگانگي خدا و بي شريك بودن او گواهي مي دهم، سپس گفتم: شهادت مي دهم كه محمد پيامبر خدا است و تا بود حجت خدا بود بر خلق خدا آنگاه اميرالمؤمنين علي عليه السلام حجت خدا بود بر خلق خدا. امام گفت خدا تو را رحمت كند گفتم: پس حسن بن علي بود كه حجت خدا بود بر خلق خدا، باز گفت خدا تو را رحمت كند. گفتم: پس حسين بن علي بود كه حجت خدا بود بر خلق خدا، امام گفت خدا تو را رحمت كند. گفتم: آنگاه علي بن الحسين بود كه حجت خدا بود بر خلق خدا و سپس محمد بن علي بود كه حجت خدا بود بر خلق خدا و اكنون توئي كه حجت خدائي بر خلق خدا، پس امام

عليه السلام فرمود: خدا تو

( صفحه 244)

را رحمت كند.

اين مرد سعادتمند كه از بزرگان اصحاب امام صادق و امام كاظم عليه السلام است چند بار امام صادق عليه السلام را از مدينه به عراق برد و امام ششم از او شتر به كرايه مي گرفت خود صفوان هم همراه امام مي رفت و از بركت همراهي با امام ششم قبر علي عليه السلام را كه تاريخ شناخته شده نبود شناخت و بيست سال مجاور قبر اميرالمؤمنين شد، صفوان از بزرگان روات شيعه است و آثاري از ائمه ي طاهرين روايت كرده از جمله زيارت وارث و زيارت معروف عاشوراي امام حسين عليه السلام دعاي علقمه و يكي از زيارتهاي اميرالمؤمنين عليه السلام را او روايت كرده است. شيخ طوسي در كتاب مصباح المتهجد زيارت وارث را از همين صفوان از امام صادق عليه السلام روايت كرده است. زيارت عاشورا را نيز شيخ طوسي از علقمة بن محمد حضرمي از امام محمد باقر عليه السلام و يك بار از همين صفوان جمال از امام ششم عليه السلام روايت مي كند.

صفوان به سيف بن عميره مي گويد كه من همراه امام صادق عليه السلام بودم كه اينجا چنين زيارت كرد و اين دعا را يعني دعاي علقمه را خواند، عجيب آن است كه دعاي معروف به دعاي علقمه را كه بعد از زيارت عاشورا خوانده مي شود صفوان از امام صادق عليه السلام روايت كرده است، نه علقمه از امام باقر عليه السلام، مي بايست دعاي صفوان گفته شود نه دعاي علقمه و معلوم نيست كه چرا آن را دعاي علقمه گفته اند، يكي از دو زيارت اربعين امام حسين را همين صفوان شتردار از امام ششم روايت مي كند.

زيارت ديگر اربعين زيارتي است كه جابر بن عبداللَّه انصاري

امام را به آن طريق زيارت كرد و عطية بن سعد بن جناده آن را از جابر، صحابي جليل القدر بزرگوار روايت مي كند اين عبارات بسيار معروف از زيارت اربعين صفوان است «اشهد انك كنت نوراً في الأصلاب الشامخة والأرحام المطهرة، لم تنجسك الجاهلية بانجاسها، و لم تلبسك المدلهمات من ثيابها و اشهد انك من دعائم الدين و اركان المسلمين و معقل المؤمنين، و اشهد أنك الامام البر التقي الرضي والزكي الهادي المهدي، و اشهد

( صفحه 245)

أن الأئمة من ولدك كلمة التقوي و أعلام الهدي والعروة الوثقي والحجة علي اهل الدنيا» اينها همان كلماتي است كه بر حسب روايت صفوان امام صادق عليه السلام به عنوان زيارت امام گفته است و ترجمه آن اين است. گواهي مي دهم كه تو نوري بودي در پشتهاي پدران والامقام، رحمهاي مادران پاك و پاكيزه، پليديهاي جاهليت تو را آلوده نساخت، و تيرگيهاي شرك و كفر و گمراهي جامه هاي خود را بر تو نپوشانيد، گواهي مي دهم كه توئي از پايه هاي دين و استوانه هاي مسلمين، و توئي پناه مردم باايمان، و گواهي مي دهم كه توئي امام نيكوكار پرهيزكار، پسنديده، پاكيزه، هدايت كننده، هدايت شده، و گواهي مي دهم كه سندهاي پرهيزكاري و نشانه هاي هدايت و وسيله قابل اطمينان و حجت بر اهل دنيا تنها امامان از فرزندان تواند.

شنونده ي محترم، سخن من در اين بود كه مي شود انسان ديندار باشد و با كمال علاقه مندي از دين و آنچه مربوط به دين است طرفداري كند، اما در عين حال دين شناس نباشد و مطالبي را به عنوان دين معتقد باشد كه روح دين از آنها بي خبر است و كارهائي را بنام دين انجام مي داده باشد كه دين دستور

انجام دادن چنان كارهائي را نداده باشد، براي همين است (برحسب حديثي كه سيوطي در كتاب جامع الصغير روايت مي كند) كه رسول خدا فرمود: «اذا اراد اللَّه بعبد خيراً فقهه في الدين و زهده في الدنيا و بصره عيوبه» يعني هرگاه خدا خير بنده اي را بخواهد او را فقيه در دين قرار دهد، و او را زاهد در دنيا گرداند، و او را به عيبهاي خودش آشنا سازد، ظاهراً مراد رسول خدا از جمله اول حديث همان است كه هرگاه خدا بخواهد بنده اي را اهل خير قرار دهد و او را سعادتمند سازد او را دين شناس مي كند كه دين خود را بشناسد تا آنچه را معتقد است از روي بصيرت و معرفت معتقد باشد، و آنچه را انجام مي دهد نيز از روي بصيرت و معرفت انجام دهد، و نه چيزي را از هواي نفس بر دين خود بيفزايد و نه چيزي از دين را از روي ناداني و كم بصيرتي رها كند. برحسب اين حديث شريف دين شناسي يكي از پايه هاي سعادتمندي بنده ي خداست و نمي تواند جز اين باشد. راستي مي توان گفت منشأ پيدايش فتنه هائي كه در تاريخ اسلام روي داده است و زيانهاي جبران ناپذيري كه به مسلمانان زده است همان بوده است كه در طول تاريخ

( صفحه 246)

اسلام بسياري از مردم مسلمان، دين شناس نبوده اند و در عين دينداري و پافشاري و اصرار در راه دين صدمه هائي به اسلام و مسلمين وارد ساخته اند و شايد جهت عمده ي اين كار آن باشد كه فتوحات اسلامي در زمان خلفا به سرعت پيش مي رفت و هر روز شهري و ناحيه اي اسلام را مي پذيرفت، كجا امكان داشت كه مردم مسلمان شده

با حقيقت اسلام و تعليمات واقعي آن آشنا شوند، و مردمي كه مسلمان شده اند و دين اسلام را پذيرفته اند اسلام شناس هم بشوند، و راستي از روي بصيرت و معرفت با قرآن و احكام و اخلاقيات اسلام آشنائي پيدا كنند، حساب كشورگشائي و مردمي را به پذيرش مقررات سياسي دولت اسلامي وادار كردن، از حساب تعليم و تربيت و مردمي را به روح اسلام و ارزش تعليمات آن آشنا كردن جداست، در هيچيك از آيات كريمه ي قرآن كه در وصف شخصيت رسول خدا نازل شده است سخن از آن نيست كه محمد پيغمبري است كشورگشا، و در هيچ سند مذهبي كشورگشاي را از فضائل رسول خدا نشمرده اند، باين قرآن درباره ي رسول خدا و بيان وظيفه ي او و مقصد از دعوت و رسالت در اين است «يا ايها النبي انا أرسلناك شاهداً و مبشراً و نذيراً و داعياً الي اللَّه باذنه و سراجاً منيراً» يعني اي پيامبر، ما تو را فرستاديم تا گواهي باشي و مژده دهنده اي و بيم دهنده اي و دعوت كننده اي بسوي خدا به اذن وي و چراغي فروزان و نوربخش خدا. نگفت «و فاتحاً للبلدان باذنه» ما تو را فرستاديم تا به اذن خدا سرزمينها فتح كني، و به كشور اسلامي ضميمه سازي. بلكه خدا مي گويد: «و داعياً الي اللَّه باذنه» تو را فرستاديم تا به اذن خدا مردم را بخدا دعوت كني. در سوره بقره مي فرمايد: «انا ارسلناك بالحق بشيراً و نذيراً» ما تو را فرستاده ايم تا مژده دهي و بيم دهي. در سوره فرقان مي فرمايد: «و ما ارسلناك الا مبشراً و نذيراً» ما تو را جز براي آنكه مژده رسان و بيم دهنده باشي نفرستاده ايم، در

سوره سبأ مي فرمايد: «و ما ارسلناك الا كافةً للناس بشيراً و نذيراً» ما تو را نفرستاديم مگر براي آنكه همه مردم را بشارت دهي و بترساني در سوره فاطر «انا ارسلناك بالحق بشيراً و نذيراً». در سوره فتح «انا ارسلناك شاهداً و مبشراً و نذيراً» در سوره ي جمعه مي فرمايد: «هو الذي بعث في الأميين رسولاً منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب والحكمة».

( صفحه 247)

يعني خداست كه در ميان مردمي بي فرهنگ و بي سواد پيامبري از خودشان برانگيخت تا آيات خدا را برايشان تلاوت كند و كتاب و حكمت به آنان بياموزد. در اين آياتي كه تلاوت شد و در آيات ديگر كه در مقام بيان شؤون نبوت و تعيين وظايف رسول خداست هيچ سخن از كشورگشائي نيست، و همه اش سخن از تعليم و تربيت و هدايت و توجه دادن و تشويق كردن مردم به آثاري است كه بر كارهاي نيك مترتب است و بيم دادن و برحذر داشتن آنان از بيچارگيها و بدبختيهائي كه بدكاران بدانها گرفتار مي شوند.

در سال هشتم هجرت پس از آنكه شهر مكه بدست مسلمانان فتح گرديد و بساط بت پرستي در مكه برچيده شده و مسلمين در جنگ با قبيله ي هوازن كه در حنين براي حمله به مسلمانان آماده مي شدند، پيروز گشتند، رسول خدا آهنگ شهر طائف كرد و بدان شهر روي نهاد تا بلكه بساط بت پرستي را در آنجا هم برچيند و بتخانه ي لات را كه كعبه ي طائف شمرده مي شد درهم بكوبد، اما پس از مدتي كه شهر طائف را در محاصره داشت به مكه و از آنجا به مدينه بازگشت و شهر طائف همچنان فتح نشده باقي ماند؛

اما در سال نهم هجرت خود بزرگان طائف و نمايندگان مردم آن شهر در مدينه نزد رسول خدا آمدند و پيشنهاد كردند كه مسلمان شوند، اما به شرط آنكه اولاً از نماز خواندن معاف باشند و ثانياً براي مدتي هر چند كم، رسول خدا از ويران ساختن بتخانه ي لات صرفنظر كند.

شنونده ي محترم اگر هدف فتح شهر طائف بود مي بايست رسول خدا بي درنگ اين پيشنهاد را بپذيرد و تسليم شدن مردم اين شهر را مغتنم بشمارد و اين شهر را هم بدينوسيله جزء قلمرو حكومت اسلامي قرار دهد و از مردم مسلمان شده ي طائف زكات و ماليات بگيرد و در جنگهاي اسلامي مردانشان را به ميدان نبرد دعوت كند و بدين طريق جمعي بر سپاه اسلامي افزوده شود؛ البته مسلمان شدن مردم طائف و تسليم شدن آنان هر چند با اين دو شرط پيشنهادي از نظر تشكيلات و فتوحات و عدّه و عُدّه به نفع مسلمانان بود اما رسول خدا به هيچ وجه روي موافق نشان نداد و تا موقعي كه اهل طائف در پيشنهادهاي خود پافشاري داشتند از پذيرش اسلام آنان امتناع ورزيد و

( صفحه 248)

آخرين پاسخي كه به آنان داد اين بود كه: «اما كسر أوثانكم بايديكم نستعفيكم منه و اما الصلوة فانه لا خير في دين لا صلوة فيه». عادت رسول خدا آن بود كه هر جا را فتح مي كرد بزرگان همانجا را مي فرمود تا بتخانه ها را به دست خود خراب كنند، مساعدتي كه در اينجا با مردم شهر طائف كرد همين بود كه گفت از اينكه بتهاي خود را با دست خود بشكنيد و خرد كنيد شما را معاف مي دارم و ديگراني

را براي شكستن و ويران ساختن آنها مي فرستم، اما نماز كه مي خواهيد مسلمان باشيد و نماز نخوانيد بدانيد كه خيري نيست در ديني كه نمازي در آن نباشد. يعني نه تنها شهر طائف بلكه اگر كشوري را هم بگشايم و مردم آنجا نماز نخوانند خيري در آن كشورگشائي نمي بينم، به تعبير ديگر خير نيست كه ديندار باشند اما دين شناس نباشند. والسلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته.

پايان

17- زندگاني حضرت امام حسين عليه السلام و داستان كربلا و عاشورا(گزيده منتهي الامال)

مشخصات كتاب

سرشناسه :استادي رضا، 1316 - ، گردآورنده عنوان و نام پديدآور :زندگاني حضرت امام حسين عليه السلام و داستان كربلا و عاشورا: گزيده اي از منتهي الامال محدث قمي ره / به كوشش رضا استادي مشخصات نشر : قم دفتر نشر برگزيده 1380.

مشخصات ظاهري :ص 272

شابك : 964-5971-70-5 11000ريال ؛ 964-5971-70-5 11000ريال ؛ 964-5971-70-5 11000ريال ؛ 964-5971-70-5 11000ريال وضعيت فهرست نويسي :فهرستنويسي قبلي يادداشت :اين كتاب برگزيده و متن ساده شده كتاب "منتهي الامال في تواريخ النبي و الال تاليف عباس قمي مي باشد

يادداشت :پشت جلد به انگليسي Reza ostadi. Chosen montakhag alanvar .

يادداشت :چاپ دوم تابستان 11000 :1382 ريال يادداشت :عنوان ديگر: زندگاني حضرت امام حسين عليه السلام گزيده اي از منتهي الامال

عنوان ديگر :زندگاني حضرت امام حسين عليه السلام گزيده اي از منتهي الامال

عنوان ديگر :گزيده اي از منتهي الامال محدث قمي ره

عنوان ديگر :منتهي الامال في تواريخ النبي و الال برگزيده عنوان ديگر :زندگاني حضرت امام حسين عليه السلام گزيده اي از منتهي الامال موضوع :حسين بن علي ع ، امام سوم 61 - 4ق -- سرگذشتنامه موضوع :واقعه كربلا، ق 61

شناسه افزوده :قمي عباس 1319 - 1254. منتهي الامال في تواريخ النبي و الال برگزيده رده بندي كنگره :BP41/4 /‮الف 516ز9

رده بندي ديويي :

297/953

شماره كتابشناسي ملي : م 79-3254

مقدمه

مقدمه

- روز سوم شعبان سال چهارم هجري، در بيت عصمت و طهارت نوزادي متولد شد كه ولادتش قلبها را مسرور و ديده ها را گريان ساخت.

كودك را نزد رسول خدا (ص) آوردند.

پيامبر گرامي در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و او را حسين ناميد.

جبرئيل و فرشتگان آسمانها براي تهنيت و شاد باش به محضر رسول خدا (ص) نازل مي شدند و تولد اين نوزاد را تبريك مي گفتند؛ ولي آنان حامل پيام ديگري نيز بودند، خبري كه رسول خدا (ص) را بشدت متأثر كرد و اشك از ديدگانش جاري شد: اين كودك را امت تو به قتل مي رسانند! امام حسين (ع) يك ساله بود كه فرشتگان بسياري بر نبي مكرم اسلام نازل شدند و عرض كردند: يا محمد! همان ستمي كه از قابيل بر هابيل وارد شد، بر فرزندت (حسين) وارد مي شود و همان اجري كه به هابيل داده شد، به حسين داده مي شود و عذاب كنندگانش همچون عذاب قابيل خواهد بود! از اين رو، رسول خدا (ص) مي فرمود: خداوندا! هر كس حسين مرا ذليل مي كند، خوار و ذليلش كن و هر كه حسينم را مي كشد، او را به مقصودش نائل مفرما! رسول خدا (ص) به انحاء و طرق مختلف، مراتب فضيلت و منزلت فرزند خود، حسين- عليه السلام- را به امت گوشزد مي فرمودند.

گاه به زباني فراگير، تمامي اهل بيت را مي ستود و گاه درباره امام حسن و امام حسين- عليهما السلام- سخناني بيان مي فرمودند و گاه در خصوص امام حسين- عليه السلام- اشاره نموده، مقامش را يادآور مي شدند تا حجت بر همگان تمام شود و حق از باطل

مشخص گردد، گاهي نيز در مقابل چشمان مردم، گلوي كودك و دهان او را مي بوسيدند و يا زماني كه در سجده نماز بودند و سنگيني كودك را بر دوش خود احساس مي كردند، به احترامش سجده را طول مي دادند تا جايي كه نمازگزاران گمان مي كردند وحي الهي نازل شده است.

آري، كساني كه پس از اين، در سال 61 هجري، خون حسين (ع) را به گردن گرفتند، در زمان طفوليت آن حضرت، چه بسا كودكان و يا جواناني بودند كه سخنان پيامبر (ص) را نمي شنيدند و يا با بي اهميتي گوش مي كردند و ممكن بود از يادشان محو شود؛ ولي آنچه با چشم ديده مي شود، در دلها مي ماند.

كودك همچنان رشد مي كرد تا زمان رحلت جد گراميش، رسول خدا، محمد مصطفي (ص) فرا رسيد و پس از آن، پدر را خانه نشين و مادر را از دست رفته و برادر عزيزش را مسموم ديد در اين حال، بنا به امر الهي، بار امامت را بر دوش گرفت تا چراغي در تاريكيهاي جهالت و پرچمي در مسير هدايت باشد.

امامت آن حضرت، مقارن با باقيمانده ايام خلافت معاويه بن ابي سفيان بود.

در اين مدت، هيچ حركت علني از ايشان سر نزد تا آنكه معاويه در ماه رجب سال 60 هجري به هلاكت رسيد.

وي لحظاتي پيش از مرگ، فرزندش يزيد را طلبيد و به او چنين گفت: پسرم! من گردنكشان را به اطاعت تو واداشته، سراسر كشور را زير فرمان تو درآوردم و از همه برايت بيعت گرفتم؛ ولي از سه نفر بر تو بيمناكم و مي ترسم با تو مخالفت كنند: اول عبدالله بن عمر (فرزند عمربن خطاب، خليفه دوم)، دوم عبدالله

بن زبير و سوم حسين بن علي.

اما عبدالله بن عمر: گرچه با تو بيعت نكرده است، ولي دلش با توست.

او را به طرف خود جذب كن و در صف يارانت داخل نما.

و اما عبدالله بن زبير را اگر توانستي قطعه قطعه كن؛ چرا كه او روباهي مكار و حيله گر است و براي نابوديت از هيچ كوششي فروگذار نخواهد كرد! و اما حسين بن علي؛ تو او را خوب مي شناسي؛ او پاره تن پيغمبر و تنها يادگار آن حضرت است.

من مي دانم كه اهل عراق او را به جنگ با تو مي كشانند و سپس تنهايش مي گذارند.

اگر بر او غلبه كردي، احترام پيامبر را درباره او رعايت كن و نسبت به او بد رفتاري نكن كه او با ما نيز خويشاوندي و بستگي فاميلي دارد.

با هلاكت معاويه، تاريخ اسلام وارد مرحله جديدي مي شود و برگي خونين از تاريخ ورق مي خورد.

يزيد بن معاويه كه جواني عياش، شرابخوار و بي سياست بود، از ابتدا بنا داشت نگذارد كسي از مخالفينش زنده بماند؛ يا بايد همه بيعت كنند و يا كشته شوند! او نامه اي به وليد بن عتبه، حاكم مدينه نوشت و به او دستور داد از همه برايش بيعت بگيرد و در مورد امام حسين (ع) تأكيد كرد و گفت: اگر حسين از بيعت امتناع كرد، سر از تنش جدا كن و براي من بفرست! وليد بن عتبه پس از خواندن نامه، با مروان حكم به مشورت پرداخت و نظر او را جويا شد.

مروان گفت: قبل از آنكه خبر مرگ معاويه منتشر شود، حسين را احضار كن و از او بيعت بگير، اگر امتناع كرد، بي درنگ او را بكش

كه اگر من جاي تو بودم، همين كار را مي كردم! وليد گفت: اي كاش من به دنيا نمي آمدم تا به چنين عملي اقدام كنم و خون حسين را به گردن بگيرم! سپس امام را احضار كرد، امام حسين (ع) كه خطر را احساس مي كردند، به همراه جوانان مسلح نزد وليد رفتند تا در صورت لزوم، قادر به دفاع از خود باشند.

وليد، خبر مرگ معاويه را به اطلاع حضرت رسانيد و تقاضاي بيعت كرد.

امام (ع) با اين كلمات از بيعت خودداري كردند: بيعت، موضوع مهمي است كه در خفا و پنهاني نمي توان انجام داد و حتما تو به بيعت سري من اكتفا نخواهي كرد و بيعت آشكار مي خواهي.

وليد گفت: آري امام بار ديگر فرمودند: پس تا فردا صبح كه مردم را براي اين كار دعوت خواهي كرد صبر كن! مروان كه در آنجا حاضر بود، خطاب به وليد اي وليد گفت: به حرفهاي حسين گوش نكن و عذرش را نپذير؛ اگر بيعت نكرد، او را زنده نگذار! امام بار ديگر فرمودند: واي بر تو اي پسر زن بدكاره! تو مي خواهي دستور قتل مرا بدهي؟ - آنگاه خطاب به وليد، فرمودند: اي امير! ما اهل بيت نبوت و معدن رسالتيم، فرشتگان به خانه ما رفت و آمد مي كنند و رحمت خداوند به خاطر ما بر مردم گشوده مي شود و پايان آن نيز به نام ما است، ولي يزيد، مردي فاسق و شرابخوار و خونريز و متجاهر به فسق است و كسي مثل من با شخصي مثل يزيد هرگز بيعت نخواهد كرد! با اين حال، تا فردا صبح صبر كنيد و در كار خود تأمل نماييد؛ من نيز

تأمل خواهم كرد.

امام پس از اين گفتار از منزل وليد خارج شدند.

صبحگاهان، امام- عليه السلام- از منزل بيرون آمدند و در راه با مروان ملاقات كردند.

مروان گفت: يا ابا عبدالله! من خيرخواه تو هستم؛ نصيحت مرا گوش كن تا سعادتمند شوي! امام پاسخ دادند: نصيحتت چيست؟ بگو تا بشنوم! مروان گفت: من به تو دستور مي دهم با يزيد بيعت كني؛ چون به صلاح دنيا و آخرت توست! امام چنين فرمودند: إنا لله و إنا إليه راجعون! الآن كه امت پيغمبر، گرفتار خليفه اي چون يزيد شده، بايد فاتحه اسلام را خواند! من از جدم رسول خدا (ص) شنيدم كه مي فرمود: خلافت بر خاندان ابوسفيان حرام است.

در اين هنگام، مروان با عصبانيت از امام جدا شد و به راه خود ادامه دادند.

با اين سخنان، حسين بن علي (ع) مخالفت علني خود را با يزيد بيان كردند و مبناي حركات بعدي ايشان نيز همين فرمايشات بود؛ يعني كوشش براي حفظ اسلام و جلوگيري از سلطه خليفه اي چون يزيد بر شوؤن مملكت اسلامي.

هجرت امام حسين از مدينه به مكه و دعوت اهل كوفه از ايشان

هجرت امام حسين از مدينه به مكه و دعوت اهل كوفه از ايشان

صبح روز بعد، سوم شعبان سال 60 هجري، محمد حنفيه، برادر امام حسين (ع) به منزل حضرت آمد و عرض كرد: برادر جان! تو از همه مردم نزد من عزيزتري و من خيرخواه تو هستم! تو، جان من، روح من، نور چشم من و بزرگ خاندان من هستي.

خداوند اطاعت تو را بر من واجب ساخته و تو را برتري داده است.

به نظر من بايد هر چه مي تواني از شهرها و مراكز قدرت يزيد دوري كني و نمايندگاني را به طرف مردم بفرستي و آنان

را به بيعت خودت بخواني.

من مي ترسم كه به يكي از اين شهرها بروي و مردم دو دسته شوند و كار به جنگ بكشد و نخستين قرباني، تو باشي! امام پرسيدند: برادر جان! به كدام نقطه بروم؟ محمد حنفيه عرض كرد: به مكه برو و اگر اوضاع بر وفق مراد نبود، به مناطق كوهستاني برو؛ از شهري به شهري برو و ببين كار مردم به كجا مي انجامد! امام حسين (ع) فرمودند: برادر جان! خيرخواهي كردي و اميدوارم نظرت صائب و پيشنهادت كارساز باشد؛ ولي برادر جان، به خدا قسم، اگر هيچ پناهگاهي نيابم و يار و ياوري نداشته باشم، هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد! محمد حنفيه گريست و امام نيز با او به گريه افتادند.

سپس امام فرمودند: برادر جان؛ خدا به تو جزاي خير دهد! من اكنون با برادران و برادرزادگان و شيعيان خود عازم مكه هستم و مانعي ندارد كه تو در مدينه بماني و مسائل و رويدادهاي اينجا را به من اطلاع بدهي! سپس كاغذ و دوات طلبيدند و اين وصيت نامه را براي محمد حنفيه نگاشتند: بسم الله الرحمن الرحيم، اين وصيتي است از طرف حسين بن علي بن ابي طالب به برادرش محمد، معروف به ابن حنفيه.

حسين بن علي گواهي مي دهد كه معبودي جز خداوند نيست.

او يكتا و بي شريك است و گواهي مي دهد كه محمد، - صلي الله عليه وآله- بنده و رسول اوست كه از جانب حق تعالي پيام حق را آورده است و گواهي مي دهد كه بهشت و جهنم حق است و ساعت قيامت به يقين فرا خواهد رسيد و خداوند هر كه را كه در قبر باشد، برانگيخته خواهد

كرد.

به هيچ وجه من به خاطر تفريح و تفرج، و يا به جهت استكبار، خود بزرگ بيني، فساد در زمين و ستمكاري خروج نكردم؛ بلكه تنها هدفم اين است كه خرابيهايي را كه در امت جدم محمد- صلي الله عليه وآله- پديد آمده است اصلاح كنم.

من مي خواهم امر به معروف كنم و از منكر و بدي نهي نمايم.

به سيره و روش جدم رسول خدا (ص) و پدرم علي بن ابي طالب - عليه السلام - عمل نمايم.

پس هر كس حرف مرا بپذيرد و به قبول حق قبول كند، خداوند سزاوارتر به حق است (و پاداشش با اوست) و هر كه با من مخالفت كند، من صبر مي كنم تا خداوند بين من و او به حق حكم كند كه او احكم الحاكمين است.

اي برادر اين سفارش من به توست اي برادر جز به نيروي خداوند توفيق نخواهم يافت؛ تنها به او توكل مي كنم و فقط به درگاه او انابه مي نمايم، والسلام عليك و علي من اتبع الهدي و لا حول و لا قوة إلا بالله العلي العظيم.

فرزند پيامبر، در دل شب و در حالي كه اين آيه را تلاوت مي فرمود، از مدينه خارج شد: فخرج منها خائفا يترقب: موسي از شهر خارج شد در حالي كه مي ترسيد و انتظار داشت او را تعقيب كنند (سوره قصص، آيه 21) اين آيه جمله اي است كه حضرت موسي (ع) هنگام خروج از شهر و فرار از چنگ فرعونيان بر زبان راند.

ابا عبدالله الحسين (ع) بقيه ماه شعبان و ماه رمضان و شوال و ذي قعده را در مكه ماندند.

افراد و شخصيتهاي گوناگون، (چه كساني كه در مكه با حضرت ملاقات مي كردند و

چه آنان كه در بين راه يا در مدينه با ايشان گفت گو مي نمودند) پيشنهاد مي كردند ايشان در مكه بمانند و بعضي مايل بودند آن جناب با حكومت مركزي مصالحه نمايد؛ ولي فرزند رسول خدا (ص) پاسخش اين بود: من از طرف رسول خدا (ص) مأموريتي دارم كه بايد انجام بدهم! اين سخنان و سخناني كه امام در مدينه، عدم بيعت با يزيد و اعلام برائت از حكومت وي بيان كرده بودند، مبين اين مطلب است كه ابا عبدالله (ع) حاضر بودند هر بهايي را براي رسيدن به مقصود خود بپردازند و در اين راه از هيچ حادثه اي بيم نداشتند و بلكه حركات ايشان بر طبق يك نقشه از پيش طراحي شده بود.

اهل كوفه از ورود امام حسين (ع) به مكه و امتناع حضرت از بيعت با يزيد فاسق باخبر شدند و در منزل يكي از سرشناسان كوفه به نام سليمان بن صرد خزاعي از (ياران اميرالمؤمنين، علي (ع)) اجتماع كردند.

سليمان در منزل سخناني بدين شرح بيان كرد: اي شيعيان! همه شنيده ايد كه معاويه مرد و پسرش يزيد به جاي او نشست و نيز مي دانيد كه حسين بن علي (ع) با او مخالفت كرده و از دست آنان گريخته و به خانه خدا پناه آورده است.

شما شيعه پدر او هستيد و حسين (ع) امروز به ياري و مساعدت شما نياز دارد.

اگر يقين داريد كه او را ياري مي كنيد و با دشمنان او مي جنگيد، آمادگي خود را كتبا به اطلاع او برسانيد و اگر مي ترسيد كه سستي كنيد و ياريش نكنيد، او را به حال خود بگذاريد و فريبش ندهيد! سليمان بخوبي روحيه مردم كوفه

را مي دانست؛ مردمي كه از ياري امام حسن مجتبي (ع) دست برداشتند و او را در مقابل لشكر معاويه رها كردند و شهري كه محل شهادت علي (ع) است.

او آگاه بود كه وعده ياري آنان قابل اعتماد نيست و نه تنها او، بلكه بسياري از مردم مكه و مدينه نيز بر اين مطلب آگاهي كامل داشتند.

اهل كوفه در طي چند مرحله، نامه هايي كه هر يك حاوي امضاهاي متعددي بود، به امام حسين (ع) نوشتند و در آن نامه ها از حكومت يزيد ابراز انزجار كردند و از حسين بن علي (ع) خواستند به كوفه آمده، زمام امور را در دست گيرد.

با وجود اينكه حدود 150 نامه به دست آن حضرت رسيده بود، ولي ايشان هيچ اقدامي نكردند.

سيل نامه ها سرازير بود تا آنكه بنا به بعضي نقلها، حدود 12 هزار نامه به امام رسيد.

محتواي بعضي از نامه ها چنين بود: 1- بسم الله الرحمن الرحيم، به حسين بن علي (ع) از شيعيان مؤمن و مسلمان او.

اما بعد؛ بشتاب! بشتاب كه مردم منتظر تو هستند و به شخص ديگري نظر ندارند.

بشتاب! بشتاب! والسلام عليك! 2- اما بعد؛ بستانها سرسبز است و ميوه ها رسيده.

اگر مي خواهي، وارد كوفه شو كه در اين صورت بر لشكر آماده اي وارد شده اي!

3-.

..

نعمان بن بشير، والي كوفه در قصر است، ولي ما به نماز جمعه و جماعت او حاضر نمي شويم و روزهاي عيد با او به مصلي نمي رويم.

اگر بشنويم كه به سوي ما مي آيي، او را از كوفه بيرون مي كنيم و روانه شام خواهيم كرد.

كثرت نامه ها سبب شد كه ابا عبدالله (ع) به دعوت عمومي مردم كوفه پاسخ مثبت دهند و از اين به بعد، حركت

آن حضرت عليه حكومت فاسد يزيد شكل ديگري به خود مي گيرد.

پس از اين دعوت عمومي، يك حركت فراگير مردمي مي توانست مشكلات فراواني را براي حكومت مركزي ايجاد كند.

اين دعوت عمومي از امام (ع) مفادش اين است كه كوفه مي تواند پناهگاهي مطمئن براي آن حضرت باشد؛ لذا به حسب ظاهر بايد اوضاع را بررسي كرد و در صورت تأييد ادعاي آنان، به كوفه رفت.

بدين منظور، امام حسين (ع)، مسلم بن عقيل را به عنوان نماينده خود به كوفه فرستادند و از او خواستند كه ضمن رعايت تقوي و اصول مخفي كاري و پنهان نمودن مقصود خود از حركت به كوفه، در صورتي كه اوضاع را مناسب ديد، حضرت را مطلع كند و نامه اي خطاب به مردم كوفه نوشته، به او تحويل دادند.

مسلم به عقيل از مكه حركت كرد و روز پنجم شوال به كوفه رسيد و مخفيانه وارد منزل مختار بن ابي عبيده ثقفي شد.

كوفيان بطور پنهاني به ديدار او مي آمدند و با او بيعت مي كردند و مسلم نيز نامه امام را براي آنان مي خواند.

جمعيت بيعت كنندگان به 18 هزار نفر رسيد.

مسلم نيز طي نامه اي به امام گزارش داد كه كوفه آماده پذيرايي از ايشان است.

كثرت رفت و آمد مردم به منزل مختار، سبب شد والي كوفه، نعمان بن بشير به محل اختفاي مسلم پي ببرد.

او به منبر رفته، مردم را از مخالفت با يزيد برحذر داشت و گفت: من با كسي كه به جنگ من نيامده باشد، كاري ندارم؛ ولي اگر در مقابل من بايستيد و از فرمان خليفه خود، (يزيد) سرپيچي كنيد، تا زماني كه دسته شمشير در دست من است با شما جنگ

خواهم كرد! عده اي از اطرافيان نعمان از وي خواستند كه هر چه زودتر در مقابل اين موج توفنده، سلاح به دست گيرد و كوفيان را بشدت سركوب كند تا حركت آنان در نطفه خفه شود؛ ولي نعمان بن بشير اين رأي را نپذيرفت.

اين عده نيز يزيد را از ورود مسلم به كوفه و بيعت مردم با او مطلع ساختند و خاطرنشان كردند كه نعمان بن بشير از مقابله با مردم طفره مي رود.

يزيد پس از اطلاع از ماجرا، نعمان را عزل كرد و عبيدالله بن زياد را كه در آن زمان والي شهر بصره بود، با حفظ سمت، به ولايت كوفه منصوب كرد.

اين مرد خشن و سفاك مأموريت داشت مسلم را دستگير كند و قيام را سركوب نمايد.

دعوت امام حسين- عليه السلام- منحصر به مردم كوفه نبود، بلكه طي نامه هايي به سران بصره از آنان نيز استمداد جستند.

غلام آن حضرت، سليمان، دو نامه را براي يزيد بن مسعود نهشلي و منذر بن جارود به بصره برد كه امام تقاضاي كمك خود را از اين دو بزرگ بصره در آن نامه ها مطرح كرده بودند.

يزيد بن مسعود، قبيله بني تميم را با سخنان شورانگيز خود تهييج كرد و آنان را آماده ياري امام نمود.

سپس به ايشان نامه اي نوشت و وفاداري خود و افرادش را اعلام نمود.

حضرت پس از خواندن نامه او بسيار خوشحال شدند و فرمودند: خداوند تو را در روز هولناك و وحشت آور قيامت ايمن دارد و تو را عزيز كند و در روزي كه فشار تشنگي بسيار شديد است، تو را سيراب سازد! متأسفانه يزيد بن مسعود پيش از حركت به سمت امام (ع)، خبر شهادت

آن حضرت را شنيد و بسيار متأثر شد، اما منذر بن جارود كه دخترش همسر عبيدالله زياد بود، غلام را به همراه نامه تسليم ابن زياد كرد.

او نيز غلام را به قتل رساند و طي سخناني مردم را از هر نوع مخالفتي برحذر داشت و راهي كوفه شد.

عبيدالله پس از آنكه به كوفه نزديك شد، توقف كرد تا هوا تاريك شود.

اول شب، در حالي كه عمامه سياهي بر سر و بر چهره پوشش داشت، در تاريكي وارد كوفه شد.

مردم كه انتظار ورود امام حسين (ع) را داشتند، گمان كردند او حسين بن علي (ع) است؛ لذا بسيار شاد شدند.

ولي بعد از اينكه به او نزديك شدند، او را شناختند.

ابن زياد شب را در كاخ ماند و منتظر صبح شد.

صبحگاهان عبيدالله به منبر رفت و به مردم اطلاع داد كه به عنوان امير كوفه منصوب شده است و از آنان خواست تا از مسلم دوري كنند و به او بپيوندند.

مسلم بن عقيل نيز پس از شنيدن خبر ورود عبيدالله به كوفه، از منزل مختار خارج شد و به منزل هاني بن عروه وارد شد.

هاني بن عروه، رئيس قبيله مراد و از اعيان و اشراف كوفه بود و از نفوذ فراواني در بين افراد قبيله خود و ساير هم پيمانانش برخوردار بود.

عبيدالله اشخاصي را براي يافتن محل اختفاي مسلم به اطراف فرستاد.

يكي از غلامان او به نام معقل از طرف عبيدالله مأموريت يافت تا بظاهر با مسلم بيعت كند و بدين منظور، ابن زياد سه هزار درهم به او داد تا اين مبلغ را به مسلم بپردازد و اعتماد او را كاملا جلب نمايد.

وي ابتدا موفق به

جلب اعتماد مسلم بن عوسجه اسدي شد و از اين طريق، به خانه هاني بن عروه راه يافت.

بنابراين، محل اختفاي مسلم براي عبيدالله برملا شده بود.

ابن زياد انتظار داشت همه اعيان و اشراف كوفه از او حمايت كنند؛ ولي در ميان آنان هاني بن عروه را نمي ديد.

او مدتي بود كه به ديدار عبيدالله نيامده بود.

اطرافيان امير كوفه به او گفتند: شنيده ايم هاني مريض است و بدين جهت به ديدار شما نيامده است.

.عبيدالله گفت: ولي من شنيده ام حالش خوب شده و هر روز جلو در خانه مي نشيند.

نزد او برويد و بگوييد اگر مريض است و به ديدار ما نمي آيد، ما به ديدار او خواهيم رفت.

فرستادگان ابن زياد به منزل هاني رفتند و پيام عبيدالله را به او رساندند، سپس به وي اطمينان دادند كه از جانب ابن زياد هيچ خطري متوجه وي نخواهد شد و او را به كاخ ابن زياد آوردند.

همين كه چشم عبيدالله به هاني افتاد، گفت: خائن با پاي خودش آمد! من زندگي او را مي خواستم؛ ولي او مرگ مرا مي طلبيد! سپس او را بشدت توبيخ كرد و از او خواست مسلم بن عقيل را تحويل دهد.

هاني مطلب را بشدت انكار مي كرد؛ اما با آمدن معقل، جاسوس ابن زياد، دانست كه راز او فاش شده است.

عبيدالله مجددا از هاني خواست كه مسلم را تحويل دهد؛ ولي او حاضر نشد ميهماني را كه به او پناه آورده، به دشمن بسپارد.

عبيدالله، هاني را بشدت مضروب كرد و در يكي از اتاقهاي كاخ حبس نمود.

خبر ورود هاني به كاخ، به گوش اطرافيانش رسيد و حدس زدند خطر، جان او را تهديد مي كند.

لذا به كاخ هجوم آوردند و

از عبيدالله خواستند تا واقعيت را بازگو كند.

شريح قاضي نيز به بام دارالاماره رفت و به مردم اطلاع داد كه هاني زنده است و بدون آنكه تفصيل واقعه را بيان كند، مردم را فريفت و آنان را متفرق كرد. قيام مسلم بن عقيل - چون خبر دستگير شدن هاني بن عروه به مسلم رسيد، با يارانش خروج كرد و به دنبال آن، كوفه درگير جنگ شد.

عبيدالله كه خود را در خطر مي ديد، دست به دسيسه زد.

اعيان و اشراف كوفه به دستور او بين مردم شايعه پراكني نموده، به مردم گفتند: لشكر عظيمي از طرف شام مي آيد تا حركت شما را سركوب كند! با اين فريب و حيله، كوفيان سست عنصر، مسلم را رها كردند.

او در حالي روز را به شب رساند كه تنها ده نفر با او مانده بودند و چون نماز را در مسجد اقامه كرد، آن ده نفر نيز رفته بودند.

پس از آن، تنها و بي كس در كوچه هاي شهر مي گشت تا آنكه پيرزني او را ديد و پناهش داد.

ولي پسر آن زن مأموران عبيدالله را از محل اختفاي او آگاه كرد.

سربازان حكومتي بي درنگ خانه پيرزن را محاصره كردند و از مسلم خواستند خود را تسليم كند.

او نيز زره پوشيد و بر اسب خود سوار شد.

با سربازان جنگيد و پس از آنكه عده اي را كشت، براثر خستگي و جراحت، از اسب بر زمين افتاد و دستگير شد.

به دستور ابن زياد، مسلم را به بام دارالاماره بردند و او را به قتل رساندند.

تاريخ شهادت وي را نهم ذي حجه سال 60 هجري قمري ذكر كرده اند.

پس از آن، عبيدالله هاني بن عروه را نيز

به شهادت رسانيد.

حركت امام حسين (ع) از مكه به سمت عراق - يزيد بن معاويه عده اي از مأموران خود را به مكه فرستاد و از آنان خواست كه امام (ع) را ترور كنند و اگر كار به جنگ كشيد با امام بجنگند.

امام حسين (ع) كه از اين توطئه آگاهي يافته بودند، بنا به قول مشهور، روز هشتم ذي حجه، (يعني يك روز پيش از به شهادت رسيدن مسلم به عقيل)، مكه را ترك كردند.

بسياري از مردم، حضرت را از رفتن به كوفه منع مي كردند و آنان را مردمي غير قابل اعتماد مي دانستند.

از آن جمله، محمدبن حنفيه برادر امام حسين- عليه السلام- شب هنگام نزد آن حضرت آمد و چنين عرض كرد: - برادر جان! شما مي دانيد كه مردم كوفه با پدر و برادرت مكر كردند و من مي ترسم با تو نيز چنين كنند؛ اگر صلاح مي داني در مكه بمان؛ زيرا تو عزيزترين و ارجمند ترين افراد هستي! - مي ترسم يزيد بن معاويه بطور ناگهاني مرا در حرم خداوند به قتل برساند و به وسيله من به خانه خدا هتك حرمت شود! - اگر از اين مي ترسي، به يمن برو زيرا در آنجا محترم خواهي بود و يزيد هم نمي تواند به تو دست يابد، يا اينكه به بيابانها برو و در آنجا بمان! - در پيشنهاد تو تأمل خواهم كرد.

با اين وجود، اباعبدالله الحسين (ع) تصميم گرفتند مكه را به مقصد كوفه ترك كنند.

ساعات آخر شب بود.

خبر حركت امام به محمد بن حنفيه رسيد.

او خود را به امام رسانيد و مهار ناقه حضرت را به دست گرفت و پرسيد:

- برادر جان! مگر وعده ندادي كه در

پيشنهاد من تأمل خواهي كرد؟

- بلي

- پس چرا شتاب مي كني؟

- پس از رفتن تو رسول خدا (ص) به من فرمودند: اي حسين! به سمت عراق حركت كن كه خداوند مي خواهد تو را كشته ببيند! - إنا لله و إنا إليه راجعون! اكنون كه براي كشته شدن مي روي، پس اين زنها را براي چه با خودت مي بري؟

- رسول خدا به من فرمود: خداوند مي خواهد اين زنان را اسير ببيند! پس از اين گفت گو، محمد حنفيه با امام وداع كرد و امام مكه را ترك كردند.

لحظاتي پيش از حركت، فرزند رسول خدا (ص) اين خطبه را كه حاكي از علم به شهادت خود و استقبال از آن است، خطاب به جمعيت ايراد فرمودند: الحمد لله؛ ما شاء الله و لا قوة إلا بالله و صلي الله علي رسوله؛ خط الموت علي ولد آدم.

.(الخ): خط مرگ، بر فرزندان آدم كشيده شده است همچون خط گردنبندي كه بر گردن دختران جوان نقش مي بندد.

من چقدر مشتاق ديدار گذشتگان خود هستم؛ همان طور كه يعقوب مشتاق يوسف بود! براي من قتلگاهي معين شده است كه به آن خواهم رسيد.

گويي مي بينم كه گرگان بيابان بند بند تنم را بين سرزمين نواويس و كربلا از هم دريده، مرا تكه تكه كرده اند و شكمهاي گرسنه خود را از من سير مي كنند و انبانهاي تهي خود را پر مي سازند.

از روزي كه قلب تقدير الهي معين فرموده است، گريزي نيست.

رضايت خداوند، رضايت ما اهل بيت نيز هست.

ما بر امتحان او صبر مي كنيم و او پاداش صابران را به ما خواهد داد.

هيچ وقت پاره هاي تن رسول خدا (ص) و جگر گوشه هاي او از وي جدا نخواهند ماند

و همه در بهشت با يكديگر خواهند بود؛ چشم رسول خدا (ص) به ديدار آنان شاد مي شود و به وعده اش به وسيله آنان وفا خواهد كرد.

هر كس كه حاضر است جان خود را در راه ما فدا كند و خون خود را بريزد و خود را آماده ديدار خدا كرده است، با ما كوچ كند كه من بامدادان حركت خواهم كرد؛ انشاءالله.

پس از حركت امام حسين- عليه السلام- در بين راه عده اي را به حضرت مي دادند: اهل عراق دلهايشان با شما و شمشيرهايشان عليه شما است.

با وجود علم امام به اين بي وفايي، همچنان مصمم بودند كه به كوفه بروند.

در يكي از منازل بين راه امام حسين (ع) را خواب ربود.

پس از آنكه بيدار شدند، فرمودند: هاتفي ندا داد: شما با شتاب مي رويد و مرگ شما را با شتاب به سوي بهشت مي برد! فرزند امام، حضرت علي اكبر (ع) عرض كرد: پدر جان! آيا ما بر حق نيستيم؟ فرمود: آري؛ به خدا قسم، ما بر حقيم! علي اكبر (ع) عرض كرد: در اين صورت از مرگ باكي نداريم! امام فرمودند: پسر جانم؛ خدا به تو جزاي خير دهد! در بين راه، حضرت نامه اي خطاب به مردم كوفه نگاشتند و به مردم گوشزد كردند كه بزودي به كوفه خواهند رسيد و قيس بن مصهر صيداوي را مأمور رساندن پيام كتبي نمودند.

قيس ين مصهر نزديك كوفه به وسيله مأموران حكومتي دستگير شد؛ ولي پيش از آنكه محتواي نامه فاش شود آن را پاره پاره كرد.

مأموران، او را نزد عبيدالله زياد والي كوفه بردند، ابن زياد از او خواست يا محتواي نامه را فاش كند و يا بالاي

منبر رود و به علي (ع)، امام حسن و امام حسين (عليهماالسلام) ناسزا بگويد.

قيس گفت: من محتواي نامه را فاش نخواهم كرد، ولي بالاي منبر علي و فرزندانش را لعن خواهم كرد.

قيس بالاي منبر رفت؛ ولي پس از حمد و ثناي الهي، بر رسول خدا و اهل بيت (عهم) صلوات فرستاد و ابن زياد و پدرش و ستمكاران بني اميه را لعنت كرد؛ سپس گفت: اي مردم! من فرستاده حسين (ع) به سوي شما هستم و او در فلان نقطه است.

به طرف او برويد و او را ياري كنيد!.

به دستور عبيدالله بن زياد او را از بالاي قصر به زير انداختند و اين نماينده از جان گذشته را به شهادت رساندند.

(لازم به ذكر است كه پدر عبيدالله بن زياد، زياد بن ابيه نام داشت.

وي از مادري فاجره و بدكاره به دنيا آمده بود و بدرستي معلوم نبود پدرش كيست؛ از اين رو، به او زياد بن ابيه يعني زياد پسر پدرش مي گفتند.

وي تا زمان حيات علي (ع) جزء اصحاب آن حضرت بود و در جنگهاي ايشان نيز حضور داشت؛ ولي پس از شهادت آن حضرت، معاوية بن ابوسفيان، به شهادت زني، او را به ابوسفيان منتسب كرد و وي را برادر خود خواند.

زياد كه شايد مي خواست از اين عنوان زشت (كه حاكي از سوء سابقه خانواده او است) رهايي يابد، به معاويه ملحق شد و به صورت يكي از كارآمد ترين نزديكان وي در آمد و از آن پس، دشمني وي با اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) روزافزون گرديد.

او يكي از مهره هاي اساسي حكومت اموي در قيام عليه امام حسن مجتبي (ع) به شمار

مي آمد و اينك فرزند او نيز به صورت اصلي ترين مهره حكومت يزيد، در صدد به شهادت رساندن امام حسين (ع) بود.).

جلوگيري سپاه حر بن يزيد رياحي از ادامه حركت امام

جلوگيري سپاه حر بن يزيد رياحي از ادامه حركت امام

در بين راه كوفه خبر شهادت مسلم بن عقيل (ره) و قيس به مصهر(ره) به امام حسين (ع) رسيد و ديگر بحسب ظاهر جاي شكي در غدر و مكر اهل كوفه نمانده بود؛ با اين وجود، امام (ع) تصميم به ادامه حركت گرفتند.

پس از آنكه كاروان حسيني به نزديكي كوفه رسيد، متوجه شدند كه سپاهي از دور به سمت آنان مي آيد.

اين سپاه، سپاه حر بن يزيد رياحي- سردار بزرگ كوفه- بود.

او مأموريت داشت مانع حركت حضرت به كوفه شود و همچنين از بازگشت ايشان به مدينه ممانعت كند.

سپاه حر بسيار تشنه بودند.

به فرمان امام حسين (ع)، ياران آن حضرت به افراد سپاه و حتي اسبهاي آنان آب دادند؛ آنگاه حر مأموريت خود را به اطلاع امام رساند.

امام حسين (ع) فرمودند: شما خودتان نامه نوشتيد و از من خواستيد به كوفه بيايم.

اكنون اگر از خواسته خود منصرف شده ايد، بگذاريد برگردم! حر پاسخ داد: به خدا قسم من از اين نامه ها بي اطلاعم! به دستور امام، خورجيني پر از نامه در مقابل حر قرار دادند.

حر گفت: من نامه اي ننوشته ام و دستور دارم تو را به كوفه نزد ابن زياد ببرم.

امام از تسليم شدن خود داري كردند و به ياران خود دستور بازگشت دادند؛ ولي حر مانع بازگشت حضرت شد.

امام حسين (ع) فرمودند: مادرت به عزايت بگريد! از من چه مي خواهي؟ حربن يزيد گفت: اگر كسي ديگري اين سخن را به من مي گفت، حتما به او پاسخ مي دادم؛

ولي مادر تو كسي است كه نمي توانم نام او را جز به نيكي و احترام ببرم! سپس پيشنهاد كرد امام نه به كوفه بيايد و نه به مدينه بروند و راه ديگري را انتخاب كنند.

امام نيز مسير حركت را تغيير دادند.

در كتب تاريخي آمده است كه امام حسين (ع) پس از ملاقات با حر، خطبه اي خواندند كه متن آن چنين است: اي مردم! شما مي بينيد كه چه پيشامدي بر ما واقع شده است.

دنيا تغيير كرده و پليديهاي خود را آشكار ساخته است.

نيكيهاي آن پشت كرده و همواره بر خلاف خواسته انسان حركت مي كند.

اما از دنيا چيزي نمانده مگر ته مانده اي به مقدار قطرات آبي كه پس از خالي شدن ظرفي در آن مي ماند.

مگر نمي بينيد كه به حق عمل نمي شود و از باطل خودداري نمي گردد؟ براستي در چنين زماني بايد مؤمن مشتاق، ديدار خداوند باشد! من مرگ را جز خوشبختي و زندگي با ظالمان را جز كسالت و ملالت نمي دانم.

مردم، طالب دنيا هستند و دين، چون آب دهان بر زبانشان جاري است و تا جايي كه زندگي آنان در رفاه باشد، گرد دين مي چرخند، اما چون به مشكلات و سختيها گرفتار شوند، در آن زمان، دينداران بسيار اندك خواهند بود.

خطبه ديگري نيز از آن حضرت نقل شده است كه ترجمه آن چنين است: اي مردم! رسول خدا - صلي عليه وآله - فرمود: هر كس سلطان ستمگري را ببيند كه حرام خدا را حلال مي شمرد و پيمان الهي را نقض مي كند، مخالف سنت رسول خدا است و گناه و دشمني، ملاك عمل او بين بندگان خداوند است و با اين حال، نه با عمل و نه

با گفتار نسبت به وي مخالفتي نكند، بر خداوند سزاوار است كه او را به جايگاهي وارد كند كه سزاوار او است! بدانيد كه اين گروه اطاعت شيطان را اختيار كرده اند و تبعيت از خداي رحمان را كنار گذاشته اند، فساد و تباهي را رايج نموده اند؛ حدود الهي را تعطيل كرده اند و غنائم را كه به همه مسلمانان تعلق دارد، به خودشان اختصاص داده اند.

حرام خدا را حلال و حلال او را حرام كرده اند و من از غير خودم سزاوارترم (كه جلو اين فساد را بگيرم) نامه هاي شما به من رسيده و فرستاده هاي شما نزد من آمده اند.

با من بيعت كرده ايد كه مرا تسليم دشمن نكنيد و تنهايم نگذاريد، اگر هنوز بر سر بيعت خود باقي هستيد كه به راه صواب قدم نهاده ايد.

من، حسين بن علي هستم، پسر فاطمه، دختر رسول خدا - صلي الله عليه وآله - جان من با جانهاي شما و خانواده من با خانواده شما هستند.

به من اقتدا كنيد! در غير اين صورت، اگر عهد شكني كنيد و بيعت خود را از گردن خود باز كنيد، جاي تعجب نيست؛ زيرا با پدر و برادر و پسر عمويم (مسلم بن عقيل) نيز همين را كرده ايد! فريب خورده كسي است كه فريب شما را بخورد.

شما بخت خود را واژگون و نصيب خود را تباه ساخته ايد و هر كس پيمان شكني كند، به ضرر خودش اقدام كرده است و خداوند مرا از شما بي نياز خواهد ساخت.

والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته.

ورود كاروان امام حسين به سرزمين كربلا

ورود كاروان امام حسين به سرزمين كربلا

كاروان حسيني، روز دوم محرم سال 61 هجري، در حالي كه سپاه حر بن يزيد رياحي آنان

را همراهي مي كردند، به سرزمين كربلا وارد شدند.

ابا عبدالله الحسين (ع) پرسيدند: نام اين سرزمين چيست؟ گفتند: كربلا.

فرمودند: خداوندا! از غمها و بلاها به تو پناه مي برم! اينجا محل اندوه و مصيبت است.

پياده شويد! اينجا محل پياده شدن ما و محل ريختن خون ما و محل قبرهاي ما است.

اين خبر را جدم رسول خدا به من داده است.

اصحاب پياده شدند و سپاه حر نيز توقف نمود.

سپس حر بن رياحي طي نامه اي عبيدالله بن زياد را از ماجرا باخبر ساخت.

عبيدالله بن زياد نيز به امام حسين- عليه السلام- نامه اي به اين مضمون نوشت: اي حسين! به من خبر رسيده كه در كربلا توقف كرده اي.

يزيد به من نوشته است كه نخوابم و شكم خود را از غذا سير نكنم تا تو را بكشم و يا تسلم حكم من شوي! والسلام.

امام حسين (ع) پس از قرائت نامه، آن را به دور انداختند و حتي جواب آن را ندادند.

ابن زياد پس از شنيدن اين خبر، عمر سعد را به عنوان فرمانده سپاه نصب كرد و به او دستور داد با امام بجنگد و به او وعده داد اگر به اين دستور عمل كند، حكومت ري را به او واگذار خواهد كرد.

گرچه عمر سعد ابتدا نمي پذيرفت و نمي خواست خون امام را به گردن بگيرد، ولي عشق و علاقه مفرط به دنيا و حكومت، او را به اطاعت واداشت و حاضر به جنگ با فرزند رسول خدا (ص) شد.

روز بعد، عمر سعد با چهار هزار سواره نظام وارد سرزمين كربلا مي شود.

پس از ورود به كربلا، عمر سعد نماينده اي را نزد امام حسين (ع) مي فرستد و هدف حركت حضرت را جويا مي شود.

حضرت

در پاسخ فرمودند: شما خودتان به من نامه نوشتيد و خواستيد به كوفه بيايم.

اكنون اگر از سخن خود برگشته ايد، من نيز برخواهم گشت و اينجا را ترك خواهم نمود.

عمر سعد كه مي خواست تا آنجا كه مقدور كار به مصالحه بيانجامد، پاسخ امام را به عبيدالله بن زياد نوشت.

عبيدالله در پاسخ نامه عمر سعد چنين گفت: اكنون كه او در چنگال ما گرفتار شده است، هرگز رهايش نخواهم كرد! سپس به منبر رفت و مردم را به نبرد با پسر رسول خدا (ص) تشويق كرد و به آنان وعده پاداش و جايزه داد.

پس از آن، سيل نامه نگاران و دعوت كنندگان پسر رسول خدا (ص)، به لشكري پيوستند كه مي رفت تا خون او را بريزد! ابن زياد طي چند مرحله، سپاهياني را براي عمر سعد فرستاد تا آنكه عدد سپاهيان او به 20 هزار نفر رسيد.

روز هفتم محرم سال 61 هجري فرا رسيد.

فرستاده ابن زياد نامه اي را به عمر سعد تسليم كرد.

در آن نامه از عمر سعد خواسته شده بود كه هر چه زودتر بين ياران امام و آب فرات حائل شود و نگذارد حتي يك قطره آب به آنان برسد.

عمر سعد نيز عده اي را به محافظت از شريعه فرات گماشت.

بدين ترتيب، روز هفتم محرم، آب به روي كاروان حسيني بسته شد و تشنگي شديدي بر زنان و كودكان غلبه نمود.

از آب هم مضايقه كردند كوفيان خوش داشتند حرمت مهمان كربلا مسامحه كاري هاي عمر سعد بر عبيدالله بن زياد پوشيده نبود و بيم آن مي رفت كه او از دستور جنگ با امام حسين (ع) سرپيچي كند و در زماني كه بايد نتيجه گيري كرد، ميدان را ترك

نمايد.

لذا عبيد الله بن زياد، شمربن ذي الجوشن را كه مردي خشن و قسي القلب بود، همراه با نامه اي به كربلا، نزد عمر بن سعد فرستاد.

ابن زياد مجددا از عمر سعد خواست تا به امام پيشنهاد كند همه بدون قيد و شرط تسليم شوند و در صورت نپذيرفتن اين پيشنهاد، آنها را زنده به كوفه بفرستد و يا با آنان بجنگد.

ابن زياد شفاها به شمر گفت: اگر عمر سعد فرمان را نپذيرفت، تو فرمانده سپاه هستي؛ او را گردن بزن و سرش را نزد من بفرست! عمر سعد نامه عبيدالله را خواند و شمر به او گوشزد كرد كه در صورت نپذيرفتن فرمان، فرماندهي را از دست خواهد داد.

او حاضر به از دست دادن اين سمت نشد و آمادگي خود را براي اجراي دستور اعلام كرد و شمر را به فرماندهي پياده نظام لشكر منصوب نمود.

تاسوعا

تاسوعا

وقوع جنگ قطعي به نظر مي رسيد.

در يك طرف سپاه كفر قرار داشت و در طرف مقابل، مرداني كه خون علي (ع) در رگهاي آنان جاري است و ايمان سرشار آنان، هر حادثه اي را در نظر آنان كوچك، و حقير جلوه مي دهد، بزرگواراني كه هر چه بيشتر آنان را از كشته شدن مي ترساندند، ايمانشان آنان بيشتر مي شود و توكلشان بر پروردگار متعال افزونتر: الذين قال لهم الناس إن الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم إيمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوكيل: آنان كه چون مردم به آنها مي گويند همگي عليه شما جمع شده اند، پس از آنان بترسيد، در عوض، ايمانشان بيشتر مي شود و مي گويند: تنها خداوند ما را بس است و ما كار خود را به او مي سپريم و

او وكيل خوبي است (سوره آل عمران، آيه 173) مرداني چون حسين بن علي (ع)، ابوالفضل العباس (ع)، علي اكبر (ع) و حبيب بن مظاهر.

دشمن گرچه از كثرت لشكر بود و كمي ياران امام (ع) بخوبي اطلاع داشت، اما نيك مي دانست تا سرداران رشيدي چون ابوالفضل العباس (ع) و برادرانش گرد امام حسين (ع) را گرفته اند، دسترسي به آن حضرت امكان نخواهد داشت؛ پس بايد چاره اي انديشيد.

شمر بن ذي الجوشن خود را به كاروان حسيني رساند، ايستاد و فرياد زد: خواهرزادگان ما كجا هستند؟ منظور او حضرت ابوالفضل (ع) و برادران ايشان بود كه همگي از قبيله بني كلاب بودند، شمر نيز از همين قبيله بود؛ لذا از خويشاوندان يكديگر به شمار مي آمدند.

امام حسين (ع) فرياد شمر را شنيدند و به برادران خود فرمودند: جواب او را بدهيد؛ گرچه او مردي فاسق است، ولي با شما خويشاوندي دارد.

ابوالفضل العباس (ع) و جعفر و عبدالله و عثمان، - فرزندان علي (ع)- نزد او رفتند و به او گفتند: چه كار داري؟ او پاسخ داد: شما خواهرزادگان من در امان هستيد؛ از حسين كناره گيري كنيد و به ما بپيونديد! حضرت عباس (ع) فرمود: لعنت خدا بر تو و بر امان تو باد! ما را امان مي دهي، ولي فرزند رسول خدا (ص) در امان نيست؟ شمر از اين پاسخ خشمگين شد و به لشكرگاه پيوست.

فرمانده سپاه دشمن، عمر سعد با اين جمله به سپاه خود دستور حمله داد: اي لشكر خدا، سوار شويد! بهشت بر شما بشارت باد! عصر روز عاشورا، لشكر كفر به طرف حرم حسيني هجوم بردند.

چون به خيمه ها نزديك شدند، حضرت زينب (س) نزد برادر

دويد.

امام مقابل خيمه نشسته بود و در حالي كه به شمشير تكيه داده بود، به خواب فرو رفته بود.

زينب (س) برادر را بيدار كرد.

امام (ع) فرمودند: من رسول خدا را در خواب ديدم كه به من فرمودند: تو فردا نزد ما خواهي بود.

زينب (س) به صورت خود سيلي زد و با صداي بلند گريست.

امام فرمودند: خاموش باش؛ مبادا اين مردم ما را سرزنش كنند!سپس به ابوالفضل (ع) فرمودند: اي عباس؛ جانم به قربان تو! سوار شو و آنان را ملاقات كن و بگو به چه منظوري مي آيند.

قمر بني هاشم، ابوالفضل العباس (ع) پيام امام را به آنان رساند.

آنان گفتند: امير دستور داده است يا تسليم شويد و يا با شما خواهيم جنگيد.

عباس (ع) فرمودند: صبر كنيد تا پيام شما را به ابي عبدالله برسانم و برگشتند.

امام حسين (ع) فرمودند: نزد آنها برگرد و از آنان بخواه امشب را به ما مهلت دهند تا نماز بگذاريم و استغفار كنيم.

خدا مي داند كه من نماز و تلاوت قرآن و كثرت دعا و استغفار را بسيار دوست دارم! ابوالفضل العباس (ع) بازگشتند و يك شب مهلت خواستند و عمر سعد نيز پذيرفت.

شب عاشورا - شب فرا رسيد.

امام ياران خود را جمع كردند و پس از حمد و ثناي الهي چنين فرمودند: اما بعد؛ من هيچ اصحابي را صالحتر از شما و هيچ اهل بيتي را نيكوكارتر و برتر از اهل بيت خود نيافتم.

خداوند از جانب من به شما پاداش نيكو دهد! اكنون شب است كه شما را فرا گرفته است.

آن را مركب خود قرار دهيد! هر يك از شما دست يكي از اهل بيت مرا بگيرد و با خود

ببرد.

در تاريكي شب پراكنده شويد و مرا با اين جمعيت تنها بگذاريد؛ چرا كه آنان با من كار دارند؛ نه با كسي ديگري! اهل بيت و ياران باوفاي امام، هر يك با زباني ابراز وفاداري نمودند.

ابوالفضل العباس (ع) عرض كرد: براي چه تو را ترك كنيم؟ براي اينكه پس از تو زنده بمانيم؟ خدا آن روز را نياورد كه ما باشيم و تو نباشي! برادران او و ساير اهل بيت نيز همين سخن را گفتند.

سپس امام رو به فرزندان عقيل كرده، فرمودند: شهادت مسلم (برادر شما) براي شما كافي است.

به شما اجازه مي دهم كه برگرديد! آنان عرض كردند: سبحان الله! آن وقت مردم چه خواهند گفت؟ مي گويند سرور و عموزادگان خود را رها كردند و بدون كوچكترين نبردي به آنان پشت كردند.

به خدا اين كار را نمي كنيم.

در عوض جان و مال و خانواده خود را فداي تو خواهيم كرد.

همراه با تو مي جنگيم تا مثل تو كشته شويم.

زندگي پس از تو زشت باد! پس از آن، اصحاب امام وفاداري خود را اعلام كردند.

جان سخن همه اين بود كه اگر بدانيم در راه تو كشته مي شويم و دوباره زنده مي شويم و پس از آن زنده زنده مي سوزيم و اگر هفتاد بار چنين شود از تو دور نخواهيم شد! پس از آنكه همه اعلام وفاداري كردند، امام (ع) به آنان چنين مژده دادند: بدانيد كه فردا من و شما همگي كشته خواهيم شد و هيچ يك از ما زنده نخواهد ماند!

- عموجان! آيا من نيز كشته خواهم شد؟ اين صدا، صداي قاسم بن الحسن است؛ نوجواني پدر از دست داده كه به همراه عمو در كربلا حاضر است.

در

سيماي او عشق به شهادت موج مي زند.

- پسر جانم! مرگ نزد تو چگونه است؟ - از عسل شيرينتر!

- آري، عمويت به قربان تو! به خدا قسم، تو نيز فردا با من كشته مي شوي پس از آنكه به گرفتاري سختي مبتلا شوي! و قاسم، آسوده خاطر شد.

امشب 32 نفر از لشكر عمر سعد به امام ملحق شدند و در آخرين شب عمر خويش، بهشت را بر جهنم برگزيدند.

امشب، شب زمزمه و مناجات است؛ در آن طرف جمعي در ركوع، عده اي در سجود و گروهي ديگر به عبادت ايستاده اند.

امشب، شب به خون غلتيدن است.

اين، برير بن خضير است كه از شادي در پوست نمي گنجد؛ مي خندد و شوخي مي كند! عبدالرحمن به او مي گويد: اي برير! الآن كه وقت خنده و مزاح نيست! و برير چنين پاسخ مي دهد: طايفه من مي دانند كه من بيهوده گويي را نه در جواني مي پسنديدم و نه در پيري؛ ولي اكنون مي بينم بين ما و حورالعين چيزي حائل نشده است جز اينكه دست به شمشير بريم و با اين جمعيت روبرو شويم و با آنان بجنگيم! امام حسين (ع) در دل شب به خيمه خود رفتند و آنجا در حالي كه شمشير خود را آماده مي كردند، اين اشعار را مي خواندند: يا دهر أف لك من خليل كم لك بالإشراق و الأصيل.

.(الخ) از اين اشعار بوي مرگ به مشام مي رسيد.

زينب (س) كه مقصود برادر را دريافت، نتوانست جلوي خودش را بگيرد، بي اختيار به طرف برادر دويد و ناله كنان عرض كرد: اي كاش پيش از اين مرده بودم! امروز مادرم زهرا و پدرم علي و برادرم حسن از دنيا رفتند! اي جانشين گذشتگان و اي پناه

بازماندگان! امام حسين (ع) زينب (س) را دلداري دادند و فرمودند: خواهرم! شيطان، حلمت را از تو نگيرد! اگر اين مردم مرا رها مي كردند، به حال خود بودم! زينب (س) عرض كرد: اي واي! برادر؛ آيا خودت را گرفتار و مقهور يافته اي و از زندگي مأيوس شده اي؟ اين حرف بيشتر دل مرا مي سوزاند و تحملش بر من بسيار سخت است! سپس چنان بي تاب شد كه از حال رفت و بر زمين افتاد.

امام (ع) خواهر را به هوش آورد و او را دلداري داد تا آرام گيرد و سفارش فرمود تا در مصيبت شهادت برادرش صبر كند و گريبان ندرد و چهره نخراشد.

امشب حضرت علي اكبر (ع) با سي سواره به طرف شريعه فرات رهسپار شدند و با مشكلات بسيار چند مشك آب تهيه كردند.

امام به اهل بيت و اصحاب خود فرمودند: از اين آب بياشاميد كه آخرين توشه شما است! وضو بگيريد و غسل كنيد و جامه خود را بشوييد كه اين جامه ها، كفنهاي شما خواهد بود! شب، بسرعت مي گذرد و روزي پر حماسه در پيش است.

روز عاشورا بامداد روز دهم محرم، امام (ع) نماز را با اصحاب خود اقامه فرمود.

آنگاه پس از حمد و ثناي الهي آنان را با اين سخنان مخاطب قرار داد: امروز خداوند مي خواهد كه من و شما كشته شويم.

پس بايد شكيبا باشيد! سپس همگي، 32 نفر سواره، 40 نفر پياده و پرچمدار سپاه، ابوالفضل العباس (ع).

به دستور امام، هيزمهايي را كه در خندقهاي اطراف خيمه ها (كه از پيش حفر شده بود و

با هيزم پر شده بود)، آتش زدند تا دشمن مجبور شود از مقابل حمله كند و به خيمه ها دست

نيابد.

پيش از آغاز نبرد، برير بن خضير به فرمان مولايش با سخناني سپاه دشمن را موعظه كرد و آنان را از آغاز جنگ برحذر داشت؛ ولي آنان به سخنان وي توجهي نكردند.

پس از آن خود امام (ع) مقابل سپاه قرار گرفتند و لشكر عمر سعد را به سكوت فرا خواندند؛ آنگاه حمد و ثناي الهي را به جاي آورده، پس از صلوات بر رسول خدا (ص) و فرشتگان و انبياء (ع) فرمودند: مرگ و نيستي بر شما باد كه در حال سرگرداني از ما كمك خواستيد و ما با شتاب به كمك شما آمديم؛ ولي شما با شمشيري كه سوگند خورده بوديد در ياري ما بكار بريد، به جنگ ما آمديد و آتشي را كه مي خواستيم با آن دشمن خود و دشمن شما را بسوزانيم، براي سوزاندن ما روشن كرديد! شما با دشمنان خود همدست شديد تا دوستانتان را از پاي درآوريد با اينكه آنها عدل و داد را بين شما رواج ندادند و در ياري آنان نيز اميد خيري نيست.

واي بر شما! چرا در حالي كه شمشيرها در غلاف بود و دلها مطمئن و رأيها محكم شده بود، دست از ياري ما كشيديد؟ شما در افروختن آتش فتنه مانند ملخها شتاب كرديد و ديوانه وار خود را مانند پروانه به آتش افكنديد.

اي مخالفين حق و اي نامسلمانان، اي ترك كنندگان قرآن و تحريف كنندگان كلمات، اي جمعيت گناهكار و پيروان وساوس شيطان و اي خاموش كنندگان شريعت و سنت پيغمبر! رحمت خداوند از شما دور باد! آيا اين ناپاكان را ياري مي كنيد و از ياري ما دست بر مي داريد؟ به خدا قسم، مكر و حيله

از زمان قديم در ميان شما وجود داشته و اصل و فرع شما با آب تزوير و فريب به هم آميخته و فكر شما با آن تقويت شده است! شما پليدترين ميوه اين درخت هستيد كه در گلوي هر كه ناظر آن است مانده ايد و آزارش مي دهيد و در كام غاصبان، لقمه گوارايي هستيد! آگاه باشيد كه اين مرد زنا زاده فرزند زنا زاده (عبيدالله بن زياد) مرا بين دو چيز مخير كرده است: يا شمشير و شهادت و يا تن به ذلت دادن ولي بدانيد كه ذلت از ما بدور است! خداوند و رسولش و مؤمنان و دامنهاي پاكي كه ما را پرورده اند و سرهاي پرحميت و جانهايي كه هيچ گاه زير بار ظلم و تعدي نمي روند، هرگز بر ما نمي پسندند كه تسليم شويم و ذلت را بر شهادت ترجيح دهيم!

به خدا قسم، شما پس از كشتن من مدت زيادي زندگي نخواهيد كرد! زندگي شما بيش از مدت سوار شدن شخص پياده بر مركبش نخواهد بود.

روزگار، همچون سنگ آسيا كه بر محور خود بسرعت مي گردد، شما را به اضطراب و تشويش خواهد افكند.

اين خبر را پدرم علي (ع) از جدم به من رسانده است؛ حال، خود و همدستانتان با هم بنشينيد و فكر كنيد تا امر بر شما پوشيده نمانده باشد و دچار حسرت نشويد؛ آنگاه بدون شتابزدگي و با تأمل حمله كنيد و مهلتم ندهيد.

من بر خداوند توكل نموده ام كه او پروردگار من و شماست.

هيچ جنبنده اي در روي زمين نمي جنبد مگر آنكه مقدرات او به دست خداوند است و او در راه راست و صواب است.

خداوندا! باران رحمتت را از ايشان قطع

كن و سالهاي قحطي زمان يوسف را براي آنان مقدر فرما و جوان ثقفي را بر آنان مسلط كن كه جام تلخ مرگ را به آنان بنوشاند؛ زيرا آنان ما را تكذيب كردند و فريب دادند.

تو پروردگار ما هستي و بر تو توكل مي كنيم و به سوي تو انابه مي نماييم! (منظور از جوان ثقفي ممكن است حجاج بن يوسف ثقفي باشد كه از خونريزترين دست نشاندگان خلفاي بني اميه بود و ممكن است مراد امام مختار بن ابي عبيده ثقفي باشد كه به خونخواهي شهادت امام حسين (ع) قيام كرد و تمامي كساني را كه در حادثه كربلا نقش داشتند، كشت.

) خطبه ديگري نيز از آن حضرت نقل شده است كه ظاهرا در همين لحظات ايراد شده است.

صبحگاهان پس از آنكه سپاه كفر، هجوم خود را آغاز كرد، فرزند پيامبر خدا (ص) به درگاه الهي دعا كردند و به او شكايت بردند، آنگاه خطاب به جمعيت چنين فرمودند: اي مردم، سخنم را بشنويد و در كشتنم عجله نكنيد تا شما را با آنچه كه سزاوار است موعظه كنم و عذر خود را بيان نمايم! پس اگر با من منصفانه رفتار كرديد، سعادتمند خواهيد شد و اگر عذر مرا كافي ندانستيد و از در انصاف برنيامديد، آن وقت افكار خود را روي هم بريزيد و با هم تفكر كنيد تا امر بر شما مشتبه نماند، سپس بدون هيچ تأخيري كار خود را يكسره كنيد.

بدانيد كه صاحب اختيار و ولي من خداوند است كه قرآن را فرستاده است و او سرپرست صالحان است.

آنگاه حمد و ثناي الهي را به جاي آوردند و بر رسول خدا (ص) درود فرستادند

و فرمودند: ابتدا نسب مرا در نظر بگيريد و ببينيد من كيستم و سپس به افكار خود مراجعه كنيد و آن را مورد سؤال و بازخواست قرار دهيد، ببينيد آيا سزاوار است مرا بكشيد؟ آيا هتك حرمت من بر شما جايز است؟ مگر من پسر دختر پيامبر شما نيستم؟ مگر من پسر وصي پيامبر و پسر عموي او كه اولين مؤمن و تصديق كننده رسول خدا و اولين تأييدكننده آنچه به او نازل شده است نيستم؟ مگر حمزه سيدالشهدا.

عموي پدر من نيست؟ مگر جعفر طيار عموي من نيست؟ مگر سخن رسول خدا (ص) را درباره من و برادرم نشنيده ايد كه مي فرمايد: هذان سيدا شباب أهل الجنة: حسن و حسين دو سرور و آقاي جوانان بهشت هستند؟

اگر مرا تأييد مي كنيد و مي دانيد كه راست مي گويم، پس از كشتن من صرف نظر كنيد! سوگند به خدا، از وقتي كه دانسته ام خداوند دروغگو را دشمن خود قرار داده است، سخن دروغي بر زبان نياورده ام! و اگر گفتار مرا باور نداريد و تكذيبم مي كنيد، در ميان شما كسي هست كه خبر دهد و صدق سخنان مرا تأييد كند.

برويد از جابر بن عبدالله انصاري و ابو سعيد خدري و سهل بن سعد ساعدي و زيد بن ارقم و انس بن مالك سؤال كنيد.

آنان به شما خبر خواهند داد كه رسول خدا (ص) درباره من و برادرم چنين سخني را فرموده است.

آيا اين براي جلوگيري شما از ريختن خونم كافي نيست؟ در اينجا شمر بن ذي الجوشن گفت::من خدا را زباني مي پرستم و نمي دانم تو چه مي گويي! حبيب بن مظاهر در پاسخ گفت: تو خدا را به هفتاد زبان مي پرستي و من

گواهي مي دهم كه راست مي گويي و نمي داني كه حسين چه مي گويد.

خداوند دلت را سياه كرده است! امام فرمودند: اگر در اين امر شك داريد، آيا در اين نيز كه من پسر دختر پيغمبر شما هستم شك داريد؟ سوگند به خدا در ميان مشرق و مغرب عالم، پسر دختر پيامبري غير از من، نه در ميان شما و نه در ميان كس ديگري نيست! واي بر شما! آيا من كسي از شما را كشته ام كه به طلب قصاص آمده ايد؟ آيا مالي را از شما تصاحب كرده ام و آيا زخمي بر شما وارد كرده ام كه مي خواهيد تلافي كنيد؟ هيچ يك از آنان پاسخي نداد.

مجددا امام فرمودند: اي.

شبث بن ربعي، اي حجار بن ابجر، اي قيس بن اشعث و اي يزيد بن حارث! مگر شما نبوديد كه در نامه نوشتيد: ميوه هاي درختان رسيده است و زمين سرسبز شده، اگر به سوي ما بيايي، به سوي لشكري آمده اي كه آماده كمك به تو و تحت فرمان تو است؟ قيس بن اشعث گفت: ما نمي دانيم تو چه مي گويي.

بايد تسليم حكم پسر عمويت (يزيد) شوي تا او هر طور خواست با تو رفتار كند و آنان براي تو چيزي نمي خواهند مگر آنچه را كه تو بپسندي! امام (ع) در مقابل اين سخن فرمودند: نه، به خدا سوگند، مانند ذليلان دست بيعت به شما نخواهم داد و همچون بردگان در مقابل شما آرام نخواهم نشست و تمكين نخواهم كرد! اي بندگان خدا! من به پروردگار خودم و پروردگارتان، از هر متكبري كه به روز حساب ايمان نمي آورد پناه مي برم! آغاز نبرد و توبه حر بن يزيد رياحي عمر سعد (فرمانده سپاه

كوفه) تيري در كمان گذاشت و گفت: گواه باشيد كه من اولين تير را زدم! و تير را پرتاب كرد.

جنگ رسما آغاز شد.

حر بن يزيد رياحي، همان كسي كه براي نخستين بار راه را بر امام بست و از رسيدن آب به آن حضرت جلوگيري نمود، به عمر سعد گفت: آيا واقعا با حسين خواهي جنگيد؟! عمر سعد پاسخ داد: آري؛ به خدا قسم، با او چنان مي جنگم كه آسانترين صحنه اش اين باشد كه سرها از بدنها جدا شود و دستها از پيكرها قطع گردد! حر از او جدا شد و به گوشه اي رفت.

بدنش بشدت مي لرزيد؛ اضطراب عجيبي سراسر وجود او را فرا گرفته بود.

مهاجر بن اوس، از سربازان لشكر كوفه، به او گفت: اي حر! من از حالت تو تعجب مي كنم! اگر از من بپرسند كه شجاعترين مرد كوفه كيست، حتما تو را نام مي برم، ولي الآن مي بينم كه مي لرزي! حر گفت: به خدا قسم، خود را ميان بهشت و دوزخ مخير مي بينم! ولي به خدا سوگند، چيزي را بر بهشت ترجيح نخواهم داد، اگرچه بدنم پاره پاره شود و مرا بسوزانند! حر راه خود را به طرف خيمه هاي حرم حسيني كج كرد؛ دستها را بر سر گذاشت و مي گفت: خداوندا! به سوي تو انابه مي كنم؛ توبه ام را بپذير! زيرا من دوستان تو و فرزندان دختر پيامبرت را ترساندم! و خود را به امام حسين (ع) رساند و آنگاه عرض كرد: جانم فداي تو باد! من همان كسي هستم كه بر تو سخت گرفت و نگذاشت به مدينه بازگردي؛ فكر نمي كردم كار به اينجا بكشد.

الآن توبه كرده ام؛ آيا توبه من پذيرفته است؟ امام- آن

مظهر لطف و رحمت الهي- فرمود: آري؛ خداوند توبه تو را قبول خواهد كرد.

اكنون پياده شو! حر عرض كرد: سواره در راه تو بجنگم بهتر است؛ زيرا بالأخره از اسب سرنگون خواهم شد! آنگاه روبروي سپاه كفر ايستاد و آنان را موعظه كرد؛ ولي دشمن او را هدف تيرهاي خود قرار داد.

حر بازگشت و مقابل امام ايستاد.

مجددا به ميدان رفت و پس از نبردي شجاعانه به شهادت رسيد.

بدن مطهر او را نزد امام بردند.

حضرت در حالي كه خاك از چهره او مي زدود، فرمود: تو در دنيا و آخرت آزاده اي، همان گونه كه مادرت تو را حر ناميد! اصحاب وفادار امام (ع)، خود را سپر بلاي آن حضرت ساخته بودند و يكي يكي جان خود را فداي اهل بيت مي كردند و حاضر نبودند تا زنده هستند كسي از خاندان پيامبر به ميدان بيايد.

در ميان اين مردان، كساني بودند كه با خانواده خود در خدمت امام حسين (ع) حاضر بودند و اگر يكي از آنان به شهادت مي رسيد، فرزند او به جاي پدر به ميدان مي شتافت.

همچون عمرو بن جناده كه پس از شهادت پدرش، جنادة بن كعب، به دستور مادرش به ميدان رفت و به شهادت رسيد.

پيش از آنكه ظهر شود، عده زيادي از سپاه امام حسين (ع) به درجه رفيع شهادت نائل آمدند؛ مرداني همچون برير بن خضير (كه مردي عابد و زاهد و از قراء قرآن بود)، مسلم بن عوسجه و نافع بن هلال.

نماز ظهر روز عاشورا

نماز ظهر روز عاشورا

يكي از ياران امام حسين (ع) به نام عمرو بن عبدالله كه كنيه اش ابوثمامه بود خدمت امام (ع) شرفياب شد و عرض كرد: يا ابا عبدالله! جانم

فداي تو باد! مي بينم كه نزديك است اين لشكر به جنگ تو بيايند؛ ولي به خدا قسم كه پيش از آنكه تو كشته شوي، من در ركابت كشته خواهم شد و در خون خود خواهم غلتيد؛ ولي دوست دارم اين نماز ظهر را با تو بخوانم، سپس خداي خود را ملاقات كنم! ابا عبدالله الحسين (ع) فرمودند: ياد كردي نماز را؛ خداوند تو را از نمازگزاران و ذاكران قرار دهد! بلي؛ اكنون اول وقت نماز است.

نيمي از باقيمانده اصحاب، در مقابل سرورشان حسين (ع) صف كشيدند و بدنهاي خود را سپر امام قرار دادند و فرزند پيامبر (ص) با بقيه اصحاب، نماز خوف خواندند.

تيرها بر بدن ياران امام مي نشست؛ ولي آنان تا انتهاي نماز پابرجا بودند و پس از آن، عده اي جان به جان آفرين تسليم نمودند.

پس از اقامه نماز، باقيمانده اصحاب به ميدان رفتند؛ بزرگاني همچون زهير بن قين، جون - آزاد شده ابوذر غفاري - و حبيب بن مظاهر.

با شهادت آنان نوبت به اهل بيت مي رسد.

شهادت علي اكبر

شهادت علي اكبر

از خاندان امام حسين (ع) نخستين كسي كه خدمت حضرت آمده، اجازه به ميدان رفتن گرفت، فرزندش علي اكبر (ع) بود.

پدر، بي درنگ به او اذن جهاد داد و چون علي اكبر به سوي ميدان روانه شد، سرور شهيدان نگاه مأيوسانه اي به قامت فرزند كرد و بي اختيار قطرات اشك بر چهره مباركش روان شد و به درگاه الهي عرض كرد: اللهم اشهد! فقد برز اليهم غلام أشبه الناس خلقا و خلقا و منطقا برسولك و كنا إذا اشتقنا إلي نبيك نظرنا إليه: پروردگارا! گواه باش كه جواني به سوي اين جمعيت مي رود كه از جهت خلقت

و اخلاق و گفتار، شبيه ترين مردم به رسول تو است و هرگاه ما مشتاق ديدار پيامبرت مي شديم، به او مي نگريستيم! سپس فرياد زدند: اي پسر سعد! خداوند نسلت را منقطع كند همان طور كه فرزندم را از من گرفتي! علي اكبر (ع) به ميدان شتافت و در نبردي شجاعانه عده اي را به خاك افكند.

پس از جنگي طولاني، خسته و تشنه نزد پدر بازگشت و عرض كرد: پدر جان! تشنگي مرا از پاي درآورده و سنگيني زره، مرا به سختي افكنده است؛ آيا ممكن است جرعه اي آب بنوشم؟ امام (ع) گريست و فرمود: فرزند عزيزم! برگرد و اندكي جنگ كن؛ زيرا وقت آن نزديك شده است كه جدت محمد (ص) را ملاقات كني و از دست او جام سرشاري بنوشي و پس از آن هرگز تشنه نخواهي شد! علي اكبر به عزم شهادت پا به ميدان نهاد و نبرد را مجددا آغاز كرد.

پس از مدتي كوتاه، مردي به نام منقذ بن مره عبدي - لعنة الله عليه - فرزند امام را هدف تير قرار داد.

علي اكبر (ع) بر زمين افتاد.

در آخرين لحظات حيات، پدر را صدا زد و عرض كرد: پدر جان! سلام من بر تو باد! اين، جدم رسول خدا است كه به تو سلام مي رساند و به تو مي گويد: زود نزد ما بيا! امام حسين (ع) خود را به بالين فرزند رساند، صورت خود را بر صورتش نهاد و فرمود: خدا بكشد مردمي را كه تو را كشتند! چقدر بر خدا گستاخي نمودند و حرمت رسول خدا را هتك كردند! و در حالي كه سيل اشك بر گونه هاي مباركش روان بود، فرمود: علي

الدنيا بعدك العفا: علي جان! پس از تو خاك بر اين دنيا باد! زينب (س) كه صداي گريه برادر را شنيد، خود را به او رساند؛ ولي با پيكر پاره پاره علي اكبر روبرو شد.

خود را بر روي بدن افكند و شروع به ناله و زاري كرد.

امام حسين (ع) خواهر را به خيمه زنان بازگرداند و به جوانان اهل بيت دستور داد پيكر علي اكبر را به خيمه شهدا منتقل كنند.

پس از شهادت علي اكبر (ع)، جوانان اهل بيت يكي يكي به ميدان مي آمدند و جان خود را فداي مولايشان مي كردند.

سيدالشهدا (ع) اهل بيت خود را مخاطب قرار دادند و فرمودند: اي پسر عموها و اي اهل بيت من! شكيبا باشيد! به خدا قسم، پس از امروز هرگز روي خواري و ذلت را نخواهيد ديد!

شهادت حضرت قاسم بن الحسن

شهادت حضرت قاسم بن الحسن

فرزند امام مجتبي (ع)، قاسم بن الحسن، كه شب پيش مژده شهادت خويش را از عموي عزيزش دريافت كرده بود، نزد عمو آمد و اجازه ميدان خواست.

امام بشدت گريستند و از اينكه يادگار برادر را به كام مرگ بفرستند، ابا مي نمودند؛ ولي اين نوگل عاشق شهادت، به دست و پاي عمو افتاد و آن قدر او را بوسيد و گريست كه اذن ميدان گرفت و در حالي كه اشك بر صورتش جاري بود، به ميدان آمد: إن تنكروني فأنا ابن الحسن سبط النبي المصطفي المؤتمن هذا حسين كالأسير المرتهن بين أناس لا سقوا صوب المزن يعني اگر مرا نمي شناسيد، بدانيد كه من، فرزند حسن مجتبي، نواده رسول خدا هستم.

اين حسين است كه به دست شما مردم اسير شده است.

اميدوارم خداوند باران رحمتش را از شما دريغ

كند! با اين رجز، قاسم بن الحسن خود را معرفي نمود.

او در حالي به ميدان آمده بود كه پيراهن بلندي بر تن و كفشي بر پا داشت.

او هنوز بند كفش پاي چپ خود را نبسته بود كه پا به ميدان نهاد.

قاسم به دشمن يورش برد و 35 نفر از آنان را به هلاكت رساند.

ابن فضيل ازدي- لعنة الله عليه- فرزند امام حسن مجتبي (ع) را هدف ضربه شمشير قرار داد و سر مباركش را شكافت.

قاسم فرياد زد: يا عماه: عموجان به فريادم برس! بي درنگ امام حسين (ع) به طرف قاسم آمد تا او را برهاند و شمشير خود را بر ابن فضيل فرود آورد.

او دست خود را سپر قرار داد و دستش قطع شد و فريادي كشيد و از لشكر كمك طلبيد.

ياران ابن فضيل حمله كردند تا او را نجات دهند؛ ولي او زير دست و پاي اسبها افتاد و به هلاكت رسيد.

گرد و غبار زيادي فضاي ميدان را پر كرده بود و چيزي ديده نمي شد.

پس از مدتي مشاهده كردند كه امام حسين (ع) بالاي سر نوجوان دلاور ايستاده است.

قاسم در حال جان دادن است و پاهاي خود را به زمين مي سايد.

امام فرمودند: خداوند قاتلان تو را از رحمتش دور كند! روز قيامت كسي كه با آنان به مخاصمه خواهد پرداخت، جدت رسول خدا و پدرت حسن مجتبي است.

به خدا قسم، بر عمويت بسيار گران است ببيند تو او را صدا مي زني و او نمي تواند پاسخت را بدهد و يا اينكه پاسخ مي دهد؛ ولي براي تو سودي ندارد! به خدا قسم، امروز روزي است كه دشمنان عمويت زياد و يارانش اندكند! و قاسم را به

سينه چسبانيد و در ميان كشتگان اهل بيت نهاد.

شهادت حضرت ابوالفضل العباس (ع) - ابوالفضل العباس (ع) كه شاهد كشته شدن بسياري از اهل بيت است، به برادران خود، عبدالله و جعفر و عثمان فرمود: برادران! خود را پيشمرگ آقايتان كنيد و قبل از آنكه آسيبي به او برسد، جان خود را فدايش كنيد! آنان همگي به ميدان رفتند و به شهادت رسيدند.

آنگاه عباس بن علي (ع) كه خون پدر در رگهايش جاري بود، از برادر اجازه خواست تا به ميدان رود.

امام بسختي گريست و فرمود: برادر! تو صاحب لواي من هستي، اگر تو نماني، كسي با من نخواهد ماند! ابوالفضل العباس (ع) عرض كرد: سينه ام تنگ شده و از زندگي دنيا سير شده ام و مي خواهم از اين منافقين خونخواهي كنم! امام حسين (ع) فرمود: اكنون كه عازم سفر آخرت شده اي، براي اين كودكان كمي آب بياور! قمر بني هاشم، نيزه و مشكي برداشته، به طرف شريعه فرات رهسپار شد.

صف محافظان فرات را شكافت و خود را به آب رسانيد.

آنگاه كفي از آب بر گرفت و تا نزديك دهان آورد، گويا مي خواهد بنوشد، اما نه! آب را بر روي آب ريخت و حاضر نشد خود را سيراب و برادر و اهل بيتش را تشنه ببيند.

مشك را پر از آب كرد و روانه خيمه شد: اين مشك آب بايد هر چه زودتر به كودكان تشنه برسد! سپاه عمر سعد، راه را بر او بستند و در حقيقت راه را بر آب بستند، چرا كه حتي يك قطره آب نيز نمي بايستي به اهل بيت مي رسيد.

نبردي سخت درگرفت و ابوالفضل العباس (ع) بر آن جمعيت حمله مي برد و

بسختي از مشك آب دفاع مي كرد.

مردي به نام نوفل كه در پشت درختي كمين كرده بود، ناگهان هجوم آورد و ضربه اي به دست راست قمر بني هاشم وارد آورد؛ اما پيش از آنكه مشك بيفتد، سقاي دشت كربلا آن را به دست چپ گرفت: والله ان قطعتموا يميني اني احامي أبدا عن ديني و عن امام صادق اليقين نجل النبي الطاهر الأمين به خدا قسم اگر چه دست راستم را قطع كرده ايد، ولي من تا ابد از دينم و از پيشواي خود، نواده پيامبر پاك امين دفاع خواهم كرد! ضربتي ديگر دست چپ ابوالفضل (ع) را نشانه گرفت.

بي درنگ مشك را به دندان گرفت، بدان اميد كه هر چه زودتر آب را به خيمه برساند.

دشمن، عباس را تيرباران كرد.

تيري به مشك خورد و آن را سوراخ كرد.

گويي اين جان عباس است كه از كالبد مشك بيرون مي ريزد! و تيري ديگر سينه اين سردار رشيد را هدف قرار داد.

عباس (ع) از اسب سرنگون شد و فرياد زد: برادر! مرا درياب! حسين خود را به برادر رسانيد، ولي آخرين اميدش را از دست رفته مي ديد! فداكاري و ايثار ابوالفضل العباس (ع) آنچنان تحسين برانگيز و غير قابل وصف است كه همواره مورد احترام و تكريم ائمه (عليهم السلام) قرار مي گرفته است.

شيخ صدوق (ره) از امام سجاد (ع) روايت كرده است: خداوند عباس را رحمت كند! او خوب جانبازي كرد و نيكو امتحان داد و جان خود را فداي برادرش كرد تا هر دو دستش جدا شد.

خداي عز و جل به جاي دو دست، دو بال به او عطا فرمود تا در بهشت با فرشتگان پرواز كند، همان طور

كه به جعفر بن ابي طالب دو بال عطا كرد.

عباس نزد خداوند مقامي دارد كه روز قيامت تمامي شهدا به او رشك مي برند! شهادت حضرت علي اصغر (ع) پس از شهادت آخرين افسر سپاه حسيني - ابوالفضل العباس (ع) - امام حسين (ع) خود را آماده رفتن به ميدان كرد؛ ولي پيش از آنكه قدم به ميدان بگذارد، به خيمه آمد و به زينب (س) فرمود: فرزند خردسالم را بده تا با او وداع كنم! علي اصغر (ع) را در آغوش پدر نهادند.

پدر طفل را به دست گرفت تا ببوسد؛ ولي تيري حلقوم كودك را پاره كرد و خون از رگهاي بريده جاري شد.

پدر داغدار و مصيبت زده، تا دست خود را زير گلوي بريده طفل گرفت پر از خون شد، آنگاه خونها را به سمت آسمان پاشيد و فرمود: اين مصيبتها بر من سهل است؛ زيرا در راه خداست و خداوند ناظر بر اين مصائب است!

نبرد سرور شهيدان، حسين بن علي و كيفيت شهادت آن حضرت

نبرد سرور شهيدان، حسين بن علي و كيفيت شهادت آن حضرت

حسين (ع)، دست از جان شسته با اهل بيت وداع كرد و به ميدان نبرد تاخت.

هر كس در برابر زاده علي (ع) مي آمد، كشته مي شد و در اين لحظات، سخن امام اين بود: الموت أولي من ركوب العار والعار أولي من دخول النار أنا الحسين بن علي آليت أن لا أنثني أحمي عيالات أبي أمضي علي دين النبي مرگ بهتر از زير بار ننگ رفتن است و ننگ از دخول در آتش جهنم بهتر است! من، حسين بن علي هستم؛ سوگند ياد كرده ام كه هرگز به دشمن پشت نكنم؛ از خانواده پدرم دفاع مي كنم و بر دين پيامبر استوار هستم.

يكي

از راويان نبرد كربلا، وضعيت سرور شهيدان را چنين توصيف كرده است: به خدا قسم، نديده بودم كسي را كه سپاه دشمن، او را احاطه كرده باشد و فرزندان اهل بيت و يارانش كشته شده باشند و با اين حال، از حسين قوي دل تر باشد! همين كه آن لشكر به او حمله مي كردند، شمشير مي كشيد و به آنها حمله مي كرد و آنان مانند گله گرگ زده پراكنده مي شدند! حضرت بر آن جماعت كه شماره آنان به سي هزار نفر مي رسيد هجوم مي برد و آنان همچون ملخهايي كه از ديدن اشخاص فرار مي كنند، از مقابل او مي گريختند و او به مركز خود باز مي گشت و مي فرمود: لا حول ولا قوة إلا بالله! عده بيشماري از دشمن به دست امام (ع) كشته شدند، تا آنكه عمر سعد فرياد زد: واي بر شما! آيا مي دانيد با چه كسي مي جنگيد؟ اين، فرزند علي، كشنده عرب است! از هر طرف به او حمله كنيد! تيراندازان اطراف امام را گرفتند و ارتباط آن حضرت را با خيمه ها قطع كردند؛ سپس به طرف خيمه ها هجوم آوردند.

سيدالشهدا فرياد زد: واي بر شما اي پيروان آل ابي سفيان! اگر دين نداريد و از جهان آخرت نمي ترسيد، لااقل در دنياي خود آزادمرد باشيد و به اصل و حسب خود رجوع كنيد - اگر عرب هستيد - چنانچه عقيده شما اين است! شمر گفت: اي پسر فاطمه چه مي گويي؟ فرمود: من با شما جنگ دارم و شما با من؛ زنها كه گناهي ندارند! پس تا من زنده هستم، به حريم من تجاوز نكنيد! و شمر پاسخ داد: اين حرف را قبول داريم! سپس دستور داد

تا امام زنده هستند، كسي معترض خيمه ها نشود.

امام حسين (ع) بار ديگر به خيمه ها باز مي گردند و دوباره با اهل بيت وداع مي كنند و مي فرمايند: روپوشها را بر تن كنيد و آماده بلا باشيد و بدانيد كه خداوند نگهدار و حامي شماست و شما را از شر دشمنان نجات خواهد داد، عاقبت شما را به خير مي كند و دشمنان شما را به انواع عذابها مبتلا مي سازد و در برابر اين مصيبتها، نعمت و كرامت فراوان به شما عطا خواهد فرمود.

شكايت نكنيد! مبادا سخني بر زبان بياوريد كه از قدر و منزلت شما بكاهد! و بار ديگر به ميدان شتافت.

پس از مدتي نبرد، امام در حالي كه ايستاده بود، لحظاتي را به استراحت گذراند؛ ولي در همان حال سنگي به پيشاني مقدسش اصابت كرد و خون جاري شد.

فرزند پيامبر خواست با لباس خود خون را از صورت پاك كند كه مرد ديگري با تيري سه

شعبه، حضرت را هدف قرار داد.

سيدالشهدا به درگاه الهي عرض كرد: بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله؛ معبود من! تو مي داني كه اين جمعيت، مردي را مي كشند كه روي زمين هيچ پسر پيامبري جز او نيست! سپس با دست، تير را از پشت خود خارج كردند؛ ناگهان خون بشدت فوران زد.

دستهاي امام پر از خون شد.

خونها را بر چهره و محاسن خود كشيد و فرمود: به همين حال باقي خواهم بود تا خدا و جدم رسول خدا (ص) را ملاقات كنم! قدرت نبرد بكلي از زاده زهرا (س) سلب شده بود.

هر كس به او نزديك مي شد، عقب مي رفت؛ مبادا خونش را به گردن گيرد.

شخصي به نام مالك بن

يسر نزد امام آمد و زبان به دشنام گشود و با شمشير به سر حضرت ضربه اي زد.

عمامه امام شكافت و پر از خون شد.

حسين (ع) عمامه پر خون را برداشته، با دستمالي سر خود را بستند.

سپاه ابن زياد پس از درنگي كوتاه برگشته، اطراف امام را گرفتند.

كودكي نابالغ از اهل بيت امام حسين (ع) به نام عبدالله - فرزند امام حسن مجتبي (ع) - از خيمه بيرون آمد.

زينب (س) خواست او را نگه دارد، ولي عبدالله امتناع كرد و گفت: به خدا قسم، از عمويم دور نمي شوم! در اين هنگام ابحر بن كعب و به قولي حرملة بن كاهل خواست با شمشير ضربتي بر امام وارد كند؛ عبدالله بن حسن دست خود را جلو آورد تا جلو شمشير را بگيرد؛ ولي ضربه شمشير به دست او وارد شد و دستش را قطع كرد.

فرياد كودك بلند شد و مادر را به كمك طلبيد.

امام حسين (ع) او را در آغوش كشيد، به سينه خود چسباند و فرمود: برادرزاده! بر اين بلا صبر كن و از خداوند طلب خير نما؛ زيرا خداوند تو را به پدران نيكوكارت ملحق خواهد كرد! سپس حرملة بن كاهل اسدي او را با تيري هدف قرار داد و كودك در آغوش عمو جان داد.

بار ديگر شمر بن ذي الجوشن به خيمه حمله برد و گفت: آتش بياوريد تا خيمه ها را با هر كه در آن است بسوزانم! امام (ع) فرمود: اي پسر ذي الجوشن! تو آتش مي طلبي كه اهل بيت مرا بسوزاني! خدا تو را به آتش جهنم بسوزاند! شبث بن ربعي شمر را سرزنش كرد و او را از اين عمل بازداشت؛

او نيز از اين كار منصرف شد.

امام حسين (ع) جامه اي كهنه و بي ارزش طلبيدند تا پس از شهادت، كسي به آن رغبت نكند و بدن آن حضرت را برهنه نسازد.

لباس كهنه اي آوردند، حضرت آن را پوشيدند و روي آن لباس نيز لباس ديگري از برد يماني به تن كردند كه آنرا عمدا پاره كرده بودند تا آن نيز بي ارزش جلوه كند.

در حالي كه امام (ع) مجروح و زخمي، سوار اسب بودند و قادر به ادامه نبرد نبودند، هجوم نهايي دشمن براي كشتن فرزند پيامبر (ص) آغاز شد.

صالح بن وهب مزني پهلوي امام را با نيزه هدف قرار داد و حضرت را از اسب سرنگون كرد.

امام از سمت راست بدن بر زمين افتاد و در حالي كه صورت مقدسش روي خاك بود، فرمود: بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله و مجددا خود را از زمين بلند كرده، ايستادند.

شمر فرياد برآورد: در انتظار چه هستيد؟ چرا كار حسين را تمام نمي كنيد؟ هجوم افراد شدت يافت.

شخصي با شمشير، شانه حضرت را شكافت؛ امام باز به زمين افتادند.

گاهي مي ايستادند؛ ولي باز به زمين مي افتادند.

سنان بن انس نخعي با نيزه اي گلوي مقدس فرزند زهرا (س) را هدف قرار داد و آن را سوراخ كرد؛ سپس نيزه را بيرون كشيد و در استخوانهاي سينه اش فرو برد.

سپس با تيري گلوي امام را نشانه گرفت.

سيد الشهدا (ع) تير را از گلو خارج ساخت و دستهاي خود را به خون آلوده كرد و به محاسن خويش ماليد.

عمر سعد - لعنة الله عليه - به مردي كه در طرف راستش بود گفت: واي بر تو! پياده شو و حسين را راحت كن!

خولي بن يزيد اصبحي پيش دستي كرد كه سر امام را از بدن جدا كند؛ ولي لرزه بر اندامش افتاد و عقب نشست.

سنان بن انس نخعي شمشيري به گلوي امام زد و گفت: به خدا قسم، سر تو را از بدن جدا مي كنم.

مي دانم تو پسر پيغمبري و از جهت مادر و پدر، بهترين مردم هستي! در آن لحظات آخر حيات، سخن حسين بن علي (ع) به درگاه الهي اين بود: صبرا علي قضائك يارب؛ لا إله سواك يا غياث المستغيثين: در برابر حكم تو - اي پروردگار- صبر مي كنم؛ معبودي غير از تو نيست اي فريادرس پناه جويان! سپس سنان بن انس نخعي و به روايت ديگري شمر بن ذي الجوشن سر مقدس نواده رسول خدا، فرزند علي مرتضي و فاطمه زهرا و سرور جوانان بهشت را از تن جدا كرد.

هلال بن نافع آخرين دقايق حيات آن مظلوم را چنين توصيف مي كند: من با سپاه عمر سعد ايستاده بودم و حسين جان مي داد.

سوگند به خدا، كه من در تمام عمرم هيچ كشته اي را نديدم كه تمام پيكرش به خون آلوده باشد و چون حسين صورتش نيكو و چهره اش نوراني باشد! به خدا قسم، درخشش نور چهره اش مرا از تفكر در كشته شدنش باز مي داشت! همچنين آخرين لحظه شهادت سيدالشهدا را بدين گونه آورده اند: چون امام (ع) از اسب بر زمين افتاد، اسب آن حضرت با پيشاني خونين، خود را به خيمه ها رسانيد و شيهه مي كشيد.

اهل بيت كه اسب خونين بي سوار را ديدند، دانستند كه چه حادثه عظيمي رخ داده است.

زينب (س) فرياد زد: وا اخاه! وا سيداه! وا اهل بيتاه! اي كاش آسمان بر زمين

فرو مي افتاد و كوهها از هم مي پاشيد و بر زمين مي ريخت! و نزد امام آمد و ديد كه برادر در حال جان دادن است و عمر سعد با عده اي ايشان را احاطه كرده اند.

فرياد زد: اي عمر سعد! آيا ابا عبدالله را مي كشند و تو نگاه مي كني! عمر سعد كه منقلب شده بود و مي گريست، صورت خود را برگرداند.

زينب (س) فرياد زد: آيا در ميان شما يك نفر مسلمان نيست؟ و پاسخي نشنيد.

عمر سعد فرياد زد: پياده شويد و حسين را راحت كنيد! شمر مبادرت به اين كار كرد و با پايش به آن حضرت ضربه زد و روي سينه امام نشست و محاسن شريفش را گرفت و سرش را از پيكر جدا ساخت.

پس از شهادت، بدن امام را برهنه كردند و از آن لباسهاي كهنه نيز نگذشتند و حتي براي غارت انگشتر حضرت، انگشتش را قطع نمودند.

به دستور سركردگان سپاه، خيمه ها را غارت كردند و آنها را آتش زدند.

زنان و دختران، سراسيمه و هراسان و شيون كنان از خيمه ها بيرون مي دويدند، هر يك به سويي مي گريخت.

چون به خيمه امام زين العابدين (ع) كه با حالت بيماري در بستر افتاده بودند، رسيدند، همراهان شمر گفتند: آيا اين مرد را هم بكشيم؟ حميدبن مسلم گفت: او مريض است و همين بيماري او را از پاي در خواهد آورد؛ لازم نيست او را بكشيد! و جمعيت را از اين تصميم منصرف كرد.

زينب (س) بر بالين برادر ايستاد و عرض كرد: يا محمداه! اي جد بزرگوار كه فرشتگان بر تو درود مي فرستادند! اين حسين توست كه در خون خويش غلتيده است و اعضاي بدنش از يكديگر جدا شده و اينها

دختران تو هستند كه اسير شده- اند! از اين ستمها به خداوند و به محمد مصطفي و علي مرتضي و به فاطمه زهرا (عليهم السلام) و به حمزه سيدالشهدا شكايت مي كنم! يا محمداه! اين حسين تو است كه در زمين كربلا برهنه و عريان افتاده و باد صبا خاكها را بر او مي پاشد! اين حسين تو است كه از ستم زنا زادگان كشته شده! چه اندوه بزرگي و چه مصيبت جانكاهي! امروز روزي است كه جدم رسول خدا (ص) از دنيا رفت! اي اصحاب محمد! اينها فرزندان پيامبر شما هستند كه آنان را به اسيري مي برند! عمر سعد فرياد زد: كيست كه بر بدن حسين اسب بتازد؟ ده نفر داوطلب اين كار شدند (كه نام آنها در كتب تاريخي مضبوط است).

آنان بدن مقدس امام را پايمال سم اسبها كردند و استخوانهايش را شكستند.

عصر روز عاشورا، به دستور عمر سعد، سر مقدس امام حسين (ع) توسط خولي بن يزيد و حميد بن مسلم ازدي نزد عبيدالله بن زياد به كوفه فرستاده شد.

سرهاي بقيه شهيدان را نيز از بدنها جدا كردند و توسط شمر بن ذي الجوشن به كوفه فرستادند.

حركت كاروان اسرا به طرف كوفه

حركت كاروان اسرا به طرف كوفه

روز يازدهم محرم سال 61 هجري، عمر سعد بازماندگان را كه اغلب زنان و دختران بودند، با صورتهاي باز بر شترهاي برهنه و بدون جهاز سوار كرد و به طرف كوفه رهسپار شد.

پس از آنكه او كربلا را ترك كرد، جمعي از طايفه بني اسد آمدند و بر بدنها نماز خواندند و آنها را در همان محل دفن كردند.

كاروان حسيني وارد كوفه مي شود.

كوفيان خود را با اسيراني مواجه مي ديدند كه خود، آنان

را به شهر فراخواندند، سپس به رويشان شمشير كشيدند و اكنون بر آنان مي گريند.

شيون و زاري فضاي كفرآلود شهر را پر كرده است.

امام سجاد (ع) فرمودند: براي ما مي گرييد و نوحه سرايي مي كنيد؟ مگر قاتل ما كيست؟ زينب (س) به مردم گريان اشاره كردند و آنان را به سكوت فرا خواندند، سپس حمد و ثناي الهي را به جاي آوردند و بر رسول اكرم (ص) درود فرستادند و سخنان مبسوطي بيان فرمودند.

خطبه زينب كبري (س) در كوفه - اي اهل كوفه! اي اهل مكر و خدعه! آيا بر ما گريه مي كنيد؟ هنوز چشمهاي ما گريان است و ناله هاي ما خاموش نشده! مثل شما مثل آن زني است كه رشته هاي خود را مي بافد و سپس از هم باز مي كند.

شما ايمان خود را مايه مكر و خيانت در ميان خود ساختيد و رشته ايمان را بستيد و دوباره باز كرديد.

در ميان شما جز خودستايي و فساد و سينه هاي پركينه و چاپلوسي و تملق كنيزان و غمازي با دشمنان خصلتي نيست! شما مثل گياهان مزبله ها هستيد كه قابل خوردن نيست و به نقره اي شبيه هستيد كه زينت قبرها شده و مورد استفاده نمي باشد! وه كه چه زاد و توشه اي براي آخرت خود ذخيره كرديد كه موجب غضب خدا شده و عذاب جاويدان براي شما آماده گرديده است! آيا پس از كشتن ما بر ما گريه مي كنيد و خود را سرزنش مي نماييد؟ آري، به خدا قسم، بايد زياد گريه كنيد و كم بخنديد! شما لكه ننك و عار روزگار را به دامان خود انداختيد كه با هيچ آبي نمي توان آن را شست! چگونه شسته شود، قتل پسر پيغمبر و

سيد جوانان اهل بهشت و آن كسي كه در جنگها و گرفتاري ها پناهگاه شما و در مقام احتجاج با دشمن، راهنماي شما بود.

در سختيها به او پناه مي برديد و دين و شريعت را از او مي آموختيد! بدانيد كه وزر و وبال بزرگي را به جاي آورديد! دور باشيد از رحمت خدا و مرگ بر شما! كوششهاي شما به نااميدي منجر شد و دستهاي شما زيانكار گرديد و معامله شما موجب خسران و ضرر شما شد.

به غضب خدا رو كرديد و ذلت و بيچارگي شما را احاطه كرد! واي بر شما اي اهل كوفه! آيا مي دانيد چه جگري را از رسول خدا (ص) شكافتيد و چه پرده نشينان عصمتي را از پرده بيرون افكنديد؟ چه خوني را بر زمين ريختيد و چه حرمتي را هتك كرديد؟ آيا مي دانيد چه عمل زشتي را مرتكب شديد و چه گناهي انجام داديد و چه ستم عظيمي به بزرگي زمين و آسمان نموديد؟ آيا تعجب مي كنيد كه آسمان خون ببارد؟ به يقين عذاب آخرت سخت تر و خواركننده تر است و در آن روز شما يار و ياوري نخواهيد داشت.

پس اين مهلت خداوندي، شما را فريب ندهد و از حد خود خارج نكند؛ زيرا خداوند در انتقام تعجيل نمي كند و نمي ترسد از اينكه خونخواهيش فوت شود، پروردگار شما در كمين شما است! خطبه امام زين العابدين (ع) در كوفه -- امام چهارم، حضرت سجاد (ع) مردم كوفه را كه مي گريستند به سكوت دعوت فرمود؛ آنگاه ايستاد و پس از حمد و ثناي الهي و صلوات بر رسول خدا (ص) چنين فرمود: اي مردم! هر كس مرا مي شناسد، احتياجي به معرفي

ندارد و هر كه نمي شناسد، خودم را به او معرفي مي كنم: من، علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب- عليه السلام- هستم.

من فرزند آن كسي هستم كه به او هتك حرمت كردند.

اموالش را به غارت بردند و خانواده اش را اسير كردند.

من فرزند آن كسي هستم كه او را در كنار فرات، بي آنكه از او خوني طلب داشته باشند، كشتند.

من پسر كسي هستم كه بسختي كشته شد و همين افتخار براي ما كافي است! اي مردم! شما را به خدا قسم مي دهم مگر شما نبوديد كه به پدرم نامه نوشتيد و او را فريب داديد و عهد بستيد كه ياريش خواهيد كرد، با او بيعت كرديد و بعد او را كشتيد؟ مرگ بر شما باد، با اين توشه اي كه پيش فرستاديد! چه افكار بدي داريد! روز قيامت با چه چشمي به رسول خدا (ص) خواهيد نگريست، اگر به شما بگويد: خاندانم را كشتيد و حرمت مرا هتك كرديد؛ پس شما از امت من نيستيد! در اين هنگام صداي گريه مردم بلند شد.

امام سجاد (ع) فرمود: خداوند رحمت كند كسي را كه نصيحت مرا بپذيرد و سفارش مرا در راه خدا و رسولش و اهل بيتش حفظ كند، چرا كه رسول خدا (ص) براي ما اسوه و الگوي نمونه اي است! مردم گفتند: اي پسر پيامبر! ما همه گوش به فرمان تو هستيم و عهد و پيمان تو را نگاه خواهيم داشت و از تو روي نمي گردانيم با هر كه با تو بجنگد، مي جنگيم و با هر كه با تو از در آشتي برآيد، در صلح و آشتي هستيم؛ از يزيد خونخواهي مي كنيم و از كساني

كه به تو ستم كردند بيزاري مي جوييم! امام سجاد (ع) فرمودند: هيهات! هيهات! اي فريبكاران حيله گر! آيا مي خواهيد همان كاري را كه پيش از اين با پدرانم كرديد، با من بكنيد؟ به خدا قسم، چنين چيزي ممكن نيست! هنوز جراحاتي كه از اهل بيت پدرم بر دل من وارد شده، بهبود نيافته و هنوز مصيبت جدم رسول خدا (ص)، پدرم و برادرانم را فراموش نكرده ام هنوز تلخي آن در كام من هست.

گلويم را گرفته و غصه آن در سينه ام جريان دارد! از شما مي خواهم كه نه ما را ياري كنيد و نه با ما بجنگيد! پس از آن، ابن زياد وارد كاخ خود شد و اذن داد كه مردم وارد شوند.

سر مقدس امام حسين (ع) را در مقابلش گذاشتند و سپس اهل بيت و فرزندان امام را وارد كردند.

عبيدالله بن زياد، حضرت زينب (س) را مخاطب قرار داد و با وقاحت تمام گفت: حمد و سپاس خداوندي را كه شما را رسوا كرد و دروغهايتان را آشكار ساخت! زينب (س) فرمود: آن كسي كه مفتضح و رسوا مي شود، فاسق است و آنكه دروغ مي گويد، شخص فاجر است و آنها غير از ما هستند.

عبيد گفت: آيا ديدي خدا با برادرت چه كرد؟ چطور بود؟ زينب (س) پاسخ داد: من بجز زيبايي و نيكويي چيزي از جانب خدا نديدم! زيرا آنان كساني بودند كه خداوند شهادت را برايشان مقدر كرده بود و به قتلگاههاي خود رفتند.

اما به همين زودي خداوند تو و آنان را با هم براي حساب جمع مي كند و آنان با تو احتجاج خواهند كرد، آن وقت خواهي ديد كه رستگار كيست.

مادرت بر تو بگريد

اي پسر مرجانه! ابن زياد بشدت خشمگين شد و خواست زينب كبري را به قتل برساند؛ ولي اطرافيانش او را از اين كار منصرف كردند.

سپس متوجه امام سجاد (ع) شد و پرسيد: اين جوان كيست؟ گفتند: او علي بن الحسين است.

ابن زياد گفت: مگر خداوند علي بن الحسين را نكشت؟ امام (ع) فرمودند: من برادري داشتم كه نام او نيز علي بود.

مردم او را كشتند.

ابن زياد گفت: بلكه خدا او را كشت.

امام (ع) پاسخ داد: الله يتوفّي الأنفس حين موتها.

.خداوند است كه جان هر كس را هنگام مرگ مي گيرد و همين طور هنگام خواب (سوره زمر، آيه 42) ابن زياد بار ديگر گفت: تو جرأت مي كني كه به من جواب بدهي؟ ببريد او را گردن بزنيد! در اين هنگام زينب (س) به سخن آمد: اي پسر زياد! تو كسي را از ما را باقي نگذاشتي و همه را كشتي؛ اگر مي خواهي اين جوان را نيز بكشي، پس مرا هم با او بكش! امام (ع) گفت: عمه جان خاموش باش كه سخني دارم - سپس به ابن زياد فرمود: - آيا با كشتن، مرا تهديد مي كني؟ مگر نمي داني كه كشته شدن عادت ما و شهادت مايه سرفرازي ماست؟ عبيدالله بن زياد به وسيله نامه، خبر شهادت امام حسين (ع) و اسارت اهل بيت را به اطلاع يزيد رساند.

يزيد از او خواست سرهاي امام و يارانش را همراه با اهل بيت به شام بفرستد.

ورود كاروان اسرا به شام

ورود كاروان اسرا به شام

روز اول صفر سال 61 هجري، كاروان اسرا به دمشق نزديك مي شود.

ام كلثوم از شمر خواست كه آنان را از محلي كه جمعيت كمتر دارد وارد شهر كنند تا

چشم مردم كمتر به آنان بيفتد؛ ولي شمر دستور داد آنان را از محل پرجمعيت وارد شهر كنند.

سرهاي مقدس شهدا را به نيزه كردند و همه از دروازه دمشق وارد شهر شدند.

ديوارهاي شهر آذين بندي شده بود و زنان خواننده دف مي زدند؛ گويي عيد بزرگي در پيش دارند! مردم شام كه مدتها زير باران تبليغات مسموم معاويه و يزيد بودند، هنوز از عمق فاجعه بي خبرند.

پيرمردي نزد اسرا آمد و گفت: خدا را سپاس مي گويم كه شما را كشت، مردم را از دست شما آسوده كرد و اميرالمؤمنين را بر شما مسلط نمود! امام سجاد (ع) به او فرمود: اي پيرمرد! آيا قرآن خوانده اي؟ او گفت آري.

امام فرمود: آيا اين آيه را خوانده اي: قل لا أسألكم عليه أجرا إلا المودة في القربي: اي پيامبر! بگو من در مقابل رسالتم از شما مزدي نمي خواهم مگر اينكه خويشاوندانم را دوست داشته باشيد (سوره شوري، آيه 23)؟ گفت: آري خوانده ام.

امام فرمود: خويشان پيامبر ما هستيم.

آيا در سوره بني اسرائيل اين آيه را خوانده اي: و آت ذا القربي حقه: به خويشاوند حقش را بده! (آيه 23)،؟ گفت: خوانده ام.

فرمود ذا القربي و خويشاوند رسول خدا ما هستيم.

آيا اين آيه را خوانده اي: و اعلموا أنما غنمتم من شي ء.

بدانيد كه هر غنيمتي كه به دست مي آوريد، خمس آن به خدا و رسول و خويشاوند تعلق دارد (سوره انفال، آيه 41)؟

گفت: آري خوانده ام.

امام فرمود: ذا القربي و خويشاوند پيامبر، ما هستيم.

آيا اين آيه را خوانده اي: إنما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا: اراده حتمي خداوند تعلق گرفته است كه هر گونه پليدي را از شما اهل بيت دور كند و شما

را كاملا پاك كند (سوره احزاب، آيه 33)

پيرمرد گفت: آري خوانده ام.

امام فرمود: ما هستيم آن اهل بيتي كه خداوند به آيه تطهير مخصوصشان گردانيده است.

پيرمرد ساكت شد و از سخن خود پشيمان گرديد و گريست، عمامه خود را بر زمين زد و سر به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا! من بيزاري مي جويم به سوي تو از دشمنان جني و انسي آل محمد (ص) پس از آن به امام عرض كرد: آيا توبه من پذيرفته مي شود؟

امام فرمودند: اگر توبه كني، خداوند مي پذيرد و تو با ما هستي.

او گفت: من توبه كردم.

چون داستان اين پيرمرد به گوش يزيد رسيد، دستور داد او را كشتند.

شايد اين نخستين بارقه آگاهي بود كه بر قلب مردم مي تابيد و مي بايست در نطفه خاموش شود؛ زيرا براي حكومت يزيد، هيچ چيز بدتر از آگاهي مردم نيست! زنان و بازماندگان اهل بيت در حالي كه با ريسمان به هم بسته شده بودند، به مجلس يزيد آورده شدند.

امام سجاد (ع) هنگام ورود، به يزيد فرمودند: تو را به خدا قسم مي دهم اگر رسول خدا (ص) ما را با اين وضع ببيند، فكر مي كني چه خواهد كرد؟ يزيد دستور داد ريسمانها را بريدند.

سپس زنها را پشت سرش جاي دادند و آنگاه سر بريده امام حسين (ع) را مقابلش نهادند.

چون زينب (س) چشمش به سر برادر افتاد، گريبان خويش را پاره كرد و فرمود: حسين عزيزم! اي محبوب رسول خدا! اي فرزند مكه و منا! اي پسر فاطمه زهرا - بانوي بانوان جهان - اي فرزند دختر مصطفي! و تمام مجلس به گريه افتاد.

يزيد با چوب به لب و دندان امام مي زد و كينه خود

را با اشعاري بدن مضمون ابراز مي كرد: اي كاش بزرگان طايفه من كه در جنگ بدر كشته شده بودند، حاضر بودند و مي ديدند كه طايفه خزرج چگونه از شمشير زدن ما به جزع آمده اند و مي نالند تا از ديدن اين منظره، فرياد شادي آنان بلند شود و بگويند: اي يزيد! آفرين برتو! دستت درد نكند! ما بزرگان بني هاشم را كشتيم و آن را به حساب جنگ بدر گذاشتيم.

امروز در مقابل آن روز! چون اين سخنان از يزيد شنيده شد، زينب (س) برخاست و خطبه تاريخي خود را آغاز كرد كه خلاصه آن چنين است: خطبه زينب كبري (س) در شام الحمد لله رب العالمين و صلّي الله علي رسوله و آله أجمعين.

خداوند مي فرمايد: ثم كان عاقبة الذين أساؤا السوآي.

عاقبت آنان كه اعمال زشت را با بدترين وضعي مرتكب مي شدند، اين است كه آيات خدا را تكذيب كردند و به مسخره گرفتند (سوره روم، آيه 10).

خداوند راست مي گويد.

اي يزيد! اينكه زمين و آسمان را بر ما تنگ كردي و ما را مانند اسيران به هر شهر و ديار كشاندي، گمان مي كني به خاطر بي ارزش بودن ما نزد خدا و احترام تو نزد او است؟ به همين خاطر است كه بر خود مي بالي و ناز مي كني و شادماني كه دنيايت آباد شده و كارها بر وفق مراد است و سلطنت همواره براي تو باقي است؟ تند مرو! آهسته باش! مگر سخن خدا را فراموش كرده اي كه مي فرمايد:، آنان كه به راه كفر بازگشتند، گمان نكنيد كه اين مهلت چند روزه اي كه به آنان داديم، مقدمه سعادت آنهاست؛ هرگز! بلكه اين مهلت براي آن است كه بر

گناهان خود بيفزايند و براي آنان عذابي خواركننده در پيش است (سوره آل عمران، آيه 178)، اي پسر بردگان آزادشده! آيا اين از عدالت است كه تو زنان و كنيزان خود را پس پرده جاي دهي و دختران پيامبر را با صورتهاي باز و و بدون پوشش به همراه دشمنانشان در شهرها بگرداني و اهالي منازل، آنان را ببينند و دور و نزديك و پست و شريف، بر آنان كه هيچ ياوري ندارند، بنگرند؟ آري، چگونه اميد مهرباني مي رود از كسي كه جگر آزادمردان را در دهان مي مكد و بيرون مي اندازد و گوشتش از خون شهيدان روييده است؟)1(اكنون مست و مغرور شده اي و خيال مي كني گناهي مرتكب نشده اي؛ با چوب به دندانهاي ابا عبدالله، - سرور جوانان بهشت- مي زني و شعر مي خواني و مي گويي:، درگذشتگان من در روز بدر خوشي كنند و بگويند: اي يزيد! دستت درد نكند! آفرين بر تو!، آري؛ چگونه اين حرفها را نزني و اين شعرها را نخواني.

در صورتي كه دستت را در خون فرزندان محمد (ص) فرو برده اي و ستارگان درخشان زمين را كه دودمان عبدالمطلب بودند خاموش كرده اي! حالا پيران طايفه خود را صدا مي زني و خيال مي كني آنها مي شنوند؛ ولي به همين زودي تو نيز به آنان ملحق خواهي شد و در آنجا آرزو مي كني اي كاش دستهايم شل و زبانم لال مي بود و اين سخنان را نمي گفتم و مرتكب اين جنايات نمي شدم! خداوندا! انتقام ما را از كساني كه به ما ظلم كردند بگير و حق ما را از آنان بستان و ايشان را در آتش غضب خود بسوزان! اي يزيد! تو فقط پوست خود را شكافتي

و گوشت خودت را پاره كردي.

طولي نمي كشد كه با اين بار سنگيني كه به گردن گرفته اي، بر رسول خدا وارد شوي، در آن روزي كه خداوند فرزندان پيامبر را جمع مي كند و حق آنان را مي گيرد.

هرگز گمان مكن آنان كه در راه خدا كشته شده اند، مرده اند؛ بلكه زنده اند و نزد پروردگار خود روزي مي خورند (سوره آل عمران، آيه 169).

اگر چه فشارهاي روزگار، مرا به سخن گفتن با تو وادار كرده است، ولي من قدر و ارزش تو را كوچك و سرزنشت را بزرگ مي شمارم و توبيخ نمودن تو را كاري ستوده مي دانم.

اما چشمها اشك ميريزد و سينه ها از آتش غمها مي سوزد! آه! چه شگفت آور است كه سپاه خداوند به دست سپاه شيطان كشته شوند! خون ما از اين دستها مي ريزد و گوشت ما در اين دهانها جويده و مكيده مي شود و آن بدنهاي طيب و طاهر در روي زمين مانده و گرگهاي بيابان، به نوبت آنان را زيارت مي كنند و درندگان، آنها را بر خاك مي مالند! اي يزيد! اگر امروز بر ما غلبه كردي، بزودي مؤاخذه خواهي شد و در آن هنگام چيزي نداري مگر آنچه پيش فرستاده اي.

خداوند به بندگانش ستم نمي كند و ما به او شكايت مي كنيم.

او پناه ما است.

تو به كار خودت مشغول باش و تا مي تواني مكر و حيله كن و كوشش نما، ولي به خدا سوگند، نمي تواني نام ما را محو كني و وحي ما را خاموش گرداني و اين ننگ و عار را از دامن خود بشويي؛ زيرا عقل تو عليل است و ايام زندگانيت اندك و روزي كه منادي فرياد زند: لعنت خدا بر ستمكاران!، در آن روز اجتماع

تو پراكنده است! سپاس خداوندي را كه ابتداي كار ما را به سعادت و مغفرت و پايان آن را به شهادت و رحمت ختم نمود! ما از خداوند درخواست مي كنيم كه نعمت خويش را بر شهيدان ما تكميل كند و به اجر و مزد آنان بيفزايد و براي ما جانشينان نيكويي قرار دهد؛ او خداوندي بخشنده و مهربان است و او به تنهايي ما را بس است.

تنها او وكيل و كارگزار ماست! يزيد به يكي از خطباي درباري دستور داد بالاي منبر رود و نسبت به امام حسين و پدر گراميش (عليهم السلام) بدگويي كند.

او نيز چنين كرد و يزيد را مدح و ستايش نمود.

حضرت سجاد (ع) فرياد زدند: واي بر تو اي خطيب! خشنودي مخلوق را به بهاي خشم و غضب خالق خريدي! پس جايگاه خود را در آتش جهنم ببين! در بعضي روايات تاريخي آمده است كه امام سجاد (ع) از يزيد خواستند اجازه دهد به منبر روند، يزيد اجازه نداد.

مردم به او گفتند: اجازه بده اين جوان سخن گويد! يزيد گفت: او اگر بالاي منبر رود، پايين نمي آيد مگر اينكه مرا و خاندان ابوسفيان را رسوا كند.

اطرافيان گفتند: اين جوان كه كاري نمي تواند بكند! يزيد گفت: شما او را نمي شناسيد؛ او از اهل بيتي است كه دانش را با پيكر خود آميخته است! با اين حال، اصرار اطرافيان مؤثر واقع شد و امام به منبر رفتند و با فصاحت و شيوايي تمام، خود را معرفي كردند و انتساب خود را به خاندان عصمت و طهارت يادآور شدند تا جايي كه فرياد ناله و گريه بلند شد و جو عمومي كاخ ظلم و

ستم دگرگون گرديد.

يزيد كه مي خواست به هر طريق ممكن جلو اين سخنان را بگيرد و نگذارد مردم متوجه حقيقت امر شوند، به مؤذن دستور داد اذان بگويد.

مؤذن شروع به اذان گفتن كرد؛ ولي هر جمله اذان او با پاسخي از طرف امام مواجه شد: - الله أكبر -: تكبير مي گويم، تكبيري بي قياس؛ تكبيري كه به حواس انساني درك نشود؛ چيزي بزرگتر از خداوند نيست! - أشهد أن لا إله إلا الله - مو و پوست و گوشت و خون من به يگانگي خداوند گواهي مي دهد! - أشهد أن محمدا رسول الله - (رو به يزيد كردند و فرمودند:) اي يزيد! اين محمد، جد من است يا جد تو؟ اگر او را جد خودت بداني، دروغ گفته اي و اگر او را جد من مي داني، پس چرا فرزندانش را كشتي؟ هنگام ورود كاروان اهل بيت به شام، مردم نادان و فريب خورده گمان مي كردند با اسراي خارجي روبرو هستند.

ولي معرفي بازماندگان و اهل بيت از خود و اعلام خويشاوندي آنان با رسول خدا (ص) آنان را آگاه كرد و مردم دانستند كه با چه كساني روبرو هستند و اين اسراي به زنجير كشيده شده، در حقيقت فرزندان خاندان وحي الهي هستند.

حتي درباريان نيز تحت تأثير قرار گرفتند و صداي اعتراض بعضي از آنان بلند شد.

يكي از شاميان در حالي كه به طرف فاطمه، دختر امام حسين (ع) اشاره مي كرد، از يزيد خواست تا او را به كنيزي به وي ببخشد.

فاطمه به زينب (س) گفت: عمه جان! يتيم شديم و حالا مي خواهند ما را به كنيزي نيز ببرند! زينب (س) فرمود: اين فاسق نمي تواند اين كار را بكند! مرد

شامي پرسيد: اين دختر كيست؟ يزيد گفت: فاطمه، دختر حسين است و آن زن هم زينب، دختر علي بن ابي طالب است.

مرد شامي گفت: خدا تو را لعنت كند! به خدا من فكر مي كردم اينها اسيران روم هستند! يزد گفت: به خدا تو را هم به آنان ملحق مي كنم! سپس دستور داد آن مرد را به قتل برسانند.

همچنين از امام سجاد (ع) روايت شده است كه سفير روم روزي در دربار يزيد به مجلس يزيد آمد و در مقابل او سري را ديد كه بريده شده بود.

چون فهميد كه آن سر، سر فرزند پيامبر مسلمانان است، يزيد را توبيخ كرد و گفت: ما هر چه از عيسي، پيامبرمان بر جاي بماند، به آن تبرك مي جوييم، با اين كه بين ما و او چندين پشت فاصله است؛ ولي شما پسر رسول خدا را كه فقط به يك واسطه به او مي رسيد كشتيد! يزيد گفت: اين مرد مسيحي را بكشيد كه مرا رسوا خواهد كرد! او نيز فورا شهادتين را بر زبان آورد و مسلمان شد و در حالي كه سر بريده امام حسين (ع) را به سينه چسبانده بود و مي گريست، به قتل رسيد.

بازگشت اسرا به مدينه پس از مدتي اسرا را به عراق بازگرداندند.

بنا به درخواست اهل بيت، راهنماي قافله، آنان را از كربلا عبور داد.

اسرا، عده اي از مردان خاندان رسالت را كه براي زيارت قبر امام به كربلا آمده بودند، ملاقات كردند و همه در كربلا ماندند چند روز به عزاداري مشغول شدند، سپس به طرف مدينه حركت كردند.

پيش از رسيدن كاروان به مدينه، شاعري از دوستداران اهل بيت (ع) خبر ورود آنان را بوسيله

اشعار سوزناكي به مردم شهر داد.

زنان مدينه با فرياد واويلاه از شهر خارج شدند و به استقبال كاروان شتافتند.

امام سجاد (ع) نزديك مدينه خطبه اي خواندند و مردم را از ماجراها آگاه كردند.

مدينه غرق ماتم و اندوه شده بود و بذر نارضايتي از حكومت يزيد در دل آنان كاشته شد.

پس از مدتي عليه يزيد قيام كردند و نبرد معروف به حره بين آنان و سپاه يزيد روي داد كه منجر به قتل عام مردم مدينه شد.

بيقين حضور اسرا در كوفه و شام، مؤثرترين عامل رسوايي يزيد و سردمداران حكومت غاصب بود و اگر آنان نبودند، تبليغات مسموم چندين ساله خاندان ابوسفيان كه با گوشت و خون مردم عجين شده بود و اهل بيت را مردمي كافر و خارج از دين مي دانستند، همچنان ريشه مي دوانيد و عميقتر مي شد و اگر چند نسل به همين منوال مي گذشت، اسمي از دين باقي نمي ماند.

ولي حضور اسرا در كوفه و شام و سخنان آنان، پرده از اعمال زشت عمال جور و ستم برداشت و مردم ناآگاهي را كه حتي باور نمي كردند علي بن ابي طالب (ع) نماز خوانده باشد، از خواب غفلت بيدار كرد و آنان را از انحراف عظيمي كه پس از رحلت رسول خدا (ص) به وجود آمده بود آگاه ساخت.

به دنبال شهادت امام حسين (ع)، سراسر مملكت اسلامي را قيامهاي خونين فرا گرفت كه اولين آنها قيام توابين بود و با حركات ديگري همچون قيام مختار بن أبي عبيده ثقفي، قيام شهداي فخ، قيام زيد بن علي بن الحسين (عليهما السلام) و پس از او فرزندش يحيي بن زيد ادامه يافت.

امام حسين (ع) در طول تاريخ، همواره به عنوان سمبل

مبارزه عليه ظلم و فساد و تباهي شناخته شده اند.

در طول دوران بني عباس، بارها مرقد مطهر آن حضرت را تخريب و با خاك يكسان كردند و زائرانش را شكنجه مي كردند و يا به قتل مي رساندند.

آنان گمان مي كردند با اين اعمال مي توانند آرمان حسين (ع) را از دلها بيرون كنند و عشق به اسلام و خاندان رسالت را از جانها بزدايند؛ غافل از آنكه اين نور، نور خداوند است و نور خدا هرگز خاموش نخواهد شد: يريدون ليطفؤا نور الله بأفواههم و الله متم نوره ولو كره الكافرون: كفار مي خواهند نور خدا را با دهانهايشان خاموش كنند؛ ولي خدا نور خود را تمام و كامل نگاه خواهد داشت، اگر چه كافران اين مطلب را نپسندند (سوره صف، آيه 8) پروردگارا! همان گونه كه ما را با معرفت خاندان رسالت گرامي داشتي و برائت و بيزاري از دشمنانشان را روزي ما كردي، ما را در دنيا و آخرت در راه آنان ثابت قدم بدار و ما را از كساني قرار ده كه با حضور در ركاب فرزند آن شهيد مظلوم، امام زمان، حجة بن الحسن العسكري- ارواحنا فداه- انتقام خونش را مي گيرند! خداوندا! زندگاني ما را همچون زندگاني محمد و آل محمد و مرگ ما را همچون مرگ محمد و آل محمد قرار ده! آمين! مآخذ: اللهوف علي قتلي الطفوف، تأليف مرحوم سيد بن طاووس، ترجمه سيد محمد صحفي.

نفس المهموم و نفثة المصدور، تأليف مرحوم حاج شيخ عباس قمي، ترجمه آيت الله محمد باقر كمره اي.

لمعات الحسين، تأليف مرحوم آيت الله سيد محمدحسين حسيني تهراني.

قيام مختار بن ابي عبيده ثقفي - در دوازدهم ربيع الاول سال 66 هجري قمري،

مختار بن ابي عبيده ثقفي قيام فراگيري را عليه قاتلان سيدالشهداء، ابا عبدالله الحسين (ع)، آغاز كرد و با اقدامي مسلحانه، افرادي را كه در توطئه كربلا به نحوي شركت داشتند، به قتل رساند، تا پس از گذشت پنج سال از آن فاجعه مولمه، لبخندي بر لبان بني هاشم و آل پيامبر (ص) بنشيند و قلب پر از درد و محنت آنان اندكي مسرور شود.

مختار در سال اول هجري، در مدينه طيبه متولد شد.

پدرش مسعود ثقفي مكني به ابوعبيد و مادرش زني سخنور و با تدبير به نام دومه بود.

مختار سيزده ساله بود كه در سپاهي عظيم كه تنها چهار روز پس از آغاز خلافت عمر بن الخطاب - خليفه دوم - و به دستور او به طرف مرزهاي ايران و عراق بسيج شده بود، شركت كرد.

در همين جنگ، پدرش را از دست داد.

درباره مختار مي نويسند: او مرد شمشير، عاقلي حاضر جواب و دورانديش، بسيار بافراست و بلندهمت، سخاوتمند و سياستمداري زيرك بود و او را به زهد و عبادت نيز ستوده اند.

يكي از همسرانش وقتي به دست دشمنان مختار اسير شد و از او خواستند مختار را لعنت كند، در پاسخ گفت: چگونه لعنت كنم كسي را كه فقط به خدا اتكا داشت، روزها را روزه مي گرفت و شبها را به عبادت و نماز مي گذراند و جان خود را در راه خدا و رسول و محبت و وفاداري و خونخواهي اهل بيت پيامبر فدا كرد! پس از آنكه اميرالمؤمنين (ع) مركز خلافت خود را از مدينه به كوفه منتقل كردند، مختار با آن حضرت در كوفه ماند و به دنبال قيام امام حسين (ع) عليه حكومت

يزيد بن معاويه و فرستادن مسلم بن عقيل به نمايندگي خودشان به كوفه، مختار وارد جرگه مبارزه بر عليه حكومت وقت شد و خانه او نخستين پناهگاه مسلم بن عقيل گرديد؛ اما پس از مدتي مسلم بن عقيل به خانه هاني بن عروه نقل مكان كرد.

سپس عبيدالله بن زياد، حاكم كوفه، مختار را به جرم همكاري با مسلم دستگير كرد و او تا پايان واقعه كربلا و شهادت امام حسين (ع) و اهل بيت گراميش در زندان بود.

واقعه حره و قتل عام مردم مدينه به دستور يزيد بن معاويه

واقعه حره و قتل عام مردم مدينه به دستور يزيد بن معاويه

در روز 28 ذيحجه سال 63 هجري، مردم مدينه به دستور يزيد بن معاويه قتل عام شدند و شهر غارت شد.

اين واقعه به واقعه حره موسوم گشت.

پس از به شهادت رسيدن امام حسين- عليه السلام-، ظلم و عداوت يزيد بن معاويه شدت گرفت.

گروهي از مردم كه به شام رفته بودند، مشاهده كردند كه او همواره مشغول عياشي و طرب و خوشگذراني است و چون برگشتند، مردم مدينه را از حالات يزيد مطلع ساختند.

مردم پس از اطلاع از قضايايي كه در شام مي گذشت، عثمان بن محمد بن ابي سفيان حاكم مدينه و همچنين مروان حكم و ساير امويين را از مدينه بيرون كردند؛ سپس با عبدالله پسر حنظله غسيل الملائكه (از اصحاب پيامبر و شهيد معروف نبرد احد) بيعت كردند و آشكار يزيد را دشنام دادند و برائت و بيزاري خود را از وي آشكار ساختند.

يزيد پس از شنيدن اين خبر، شخصي به نام مسلم بن عقبه را كه به واسطه پليدي و خباثتش به مجرم و مسرف ملقب بود، براي سركوبي مردم مدينه به آن شهر

فرستاد.

سپاه وي در نزديكي مدينه، در محلي به نام حره توقف كردند.

به دنبال آن، مردم مدينه از شهر بيرون آمدند تا آنان را دور كنند و اين سبب شد كه بين دو سپاه جنگي سخت درگيرد.

مروان حكم پيوسته سپاه مسلم را به كشتن مردم ترغيب مي كرد تا آنكه بسياري از مردم شهر در اين نبرد جان خود را ازدست دادند و بقيه نيز كه تاب مقاومت نداشتند، به مدينه برگشتند و به مسجد پيامبر- صلوات الله عليه وآله- پناهنده شدند.

لشكر مسلم وارد مدينه شد و سپاهيانش بدون آنكه رعايت حرمت پيامبر (ص) را كنند، با اسب وارد مسجد شدند و به كشتاري وحشيانه دست زدند.

آنها بقدري از مخالفين را كشتند كه در مسجد، خون جاري شد و تا قبر پيامبر (ص) رسيد.

بر طبق برخي از نقلها، در اين واقعه بيش از ده هزار نفر كه هفتصد نفر آنان از بزرگان قريش و انصار و مهاجرين و موالي بودند كشته شدند.

بعضي از مورخين تعداد مشهورين از كشته شدگان اين واقعه را چهار هزار نفر ذكر كرده اند و بعضي گفته اند عدد افراد غير معروف كه در اين واقعه كشته شدند، (بجز زنان و كودكان) به ده هزار نفر رسيد.

سپس مسلم بن عقبه، امير لشكر يزيد، سه روز اموال و نواميس مردم را بر لشكر خود مباح نمود و در اين مدت شهر غارت شد و ابروي بسياري هتك گرديد.

تمامي مردم بجز امام سجاد- عليه السلام- و علي بن عبدالله بن عباس، از ترس مجددا با يزيد بيعت كردند و علت اينكه مسلم بن عقبه متعرض امام سجاد - عليه السلام - و علي بن عبدالله نشد، اين

بود كه بعضي از خويشاوندان آنان در بين لشكر مسلم بن عقبه بودند و وساطت آنها سبب شد كه وي از آنان بگذرد.

مسرف پس از اين واقعه، به منظور مقابله با عبدالله بن زبير، به طرف مكه به راه افتاد؛ ولي به واسطه پيري و شدت بيماريي كه از قبل بر او چيره شده بود، در بين راه درگذشت.

برگرفته از كتاب منتهي الآمال، تأليف مرحوم حاج شيخ عباس قمي.

18- تأملي در نهضت عاشورا

مشخصات كتاب

سرشناسه:جعفريان رسول 1343 -

عنوان و نام پديدآور تاملي در نهضت عاشورا‮ / رسول جعفريان.‮

مشخصات نشر:قم:مورخ 1386.‮

مشخصات ظاهري 376 ص

شابك 25000 ريال ‮ 978-964-905-186-4 : ؛ 25000 ريال (چاپ دوم)

يادداشت :كتاب حاضر در سال هاي مختلف توسط ناشران متفاوت منتشر شده است.

يادداشت :چاپ دوم: 1386.

يادداشت كتابنامه: ص. [361] - 366؛ همچنين به صورت زيرنويس.‮

يادداشت نمايه.‮

موضوع :حسين بن علي (ع)، امام سوم 4 - 61ق

موضوع واقعه كربلا، 61ق

موضوع :عاشورا

رده بندي كنگره BP41/4 /ج67ت2 1386

رده بندي ديويي 297/953

شماره كتابشناسي ملي : 1319655

آغاز سخن

آغاز سخن

تويي آن جوهر پاكيزه كه در عالم قدس

ذكر خير تو بود حاصل تسبيح ملك

بسم الله الرحمن الرحيم

سخن گفتن از امام حسين عليه السلام و آنچه در كربلا بر وي خاندان و اصحابش گذشت، بسي سهل و ممتنع است. چرا كه از يك سو، دريايي از اطلاعات و اخبار در اختيار ماست كه مي توانيم از آن بهره ببريم؛ او از سوي ديگر، آميخته شدن اخبار سره و ناسره، و واقعي و داستاني در روايت تاريخي كربلا چندان بالا گرفته است كه نوشتن و سخن گفتن را سخت دشوار مي كند.

به راستي، آيا مي توان عظمت حسين عليه السلام و بزرگي و منزلت و جايگاه آن امام را براساس همين روايات و اخبار به دست آورد؟ پاسخ به اين پرسش دشوار است. حقيقت آن است كه انسان هر بار كه در اين باره مي انديشيد و چيزي مي گويد و مي نويسد، احساس مي كند كه نتوانسته است حق مطلب را درباره ي آن حماسه ي جاودانه ي تاريخ ادا كند.

با اين همه، دامنه ي نهضت عاشورا، از شروع ماجرا تا عصر عاشورا و از آنجا

تاپيامدها و آثار، چندان گسترده است كه هر چه در اين باره گفته آيد و نوشته شود، باز در برابر آن درياي بيكران، اندكي بيش نيست. طبعا همچنان جاي سخن گفتن و تحقيق و تأمل باز است. به علاوه، نوشتن درباره ي امام حسين عليه السلام هيچ گاه تكراري نيست، به همين جهت، هر چه نوشته يا گفته شود، زياد نخواهد بود. هر زمان بايد درباره ي آن نوشت و آن را تفسير مجدد كرد؛ با قلمي تازه، با تأمل بيشتر و با درس هاي نو براي نسل جديد؛ به ويژه اگر منابع كهني درباره ي آن به چاپ رسيده كه تاكنون در اختيار نبوده است.

(صفحه 12)

نويسنده با اين استدلال، و با اذعان به ناتواني خود در پديد آوردن اثري تازه، قلم به دست گرفت تا از بابت ديني كه امام حسين عليه السلام بر مسلمانان به ويژه بر شيعيان دارد و سهم عظيمي كه در نشر ارزشهاي انساني و الهي موجود در ميان جامعه ي اسلامي دارد، مطالبي بنگارد. پيش از اين، آثار علمي فراواني در اين باره پديد آمده بود و بعد از اين هم، كتاب ها و مقالات بيشماري نوشته خواهد شد؛ اما بر ما فرض است تا در حد وسع خود در اين باب، چيزي بنگاريم و تلاشي در شناساندن نهضت عاشورا به جوانان و پيران خود داشته باشيم. در نخستين بخش، به معرفي كهن ترين و مهم ترين متون تاريخي مربوط به تاريخ عاشورا پرداخته ايم. پس از آن ضمن فصلي كوتاه، به شرح زمينه هاي اجتماعي، سياسي و وطايفه اي و ديني رخداد كربلا مشغول گشته ايم. در ادامه، در دو فصل مفصل، تاريخ كربلا را مرور كرده ايم كه مستقل از يكديگر نوشته شده و هر

كدام ويژگي خاص خود را داراست. اساس و پايه ي نگارش هر دو بخش، به خصوص «گزارش نامه ي واقعه كربلا» كه يك مقتل است، متون كهن تاريخي است. گفتارهايي درباره ي اربعين امام حسين عليه السلام حكمت شهادت امام حسين عليه السلام آثار نهضت امام حسين عليه السلام، مرور بر محتواي كتاب كامل الزيارات ابن قولويه، ابعاد شكلي و شعاري نهضت امام حسين عليه السلام، تاريخ عزاداري سنيان براي امام حسين عليه السلام تحريفات عاشورا و بررسي و نقد كتاب روضة الشهداء از ملاحسين كاشفي در ادامه آمده است. و آخر دعوانا ان الحمد الله رب العالمين.

رسول جعفريان - بهمن ماه 1380.

(صفحه 13)

درباره ي منابع تاريخ عاشورا

درباره ي منابع تاريخ عاشورا

بدون ترديد تحول عظيم عاشورا براي همه ي مسلمانان، حادثه اي شگفت و دردناك بوده و در مقايسه با رخدادهايي كه در قرون نخستين اسلامي رخ داده، و بي ترديد پس از حادثه ي ظهور اسلام، مهم ترين حادثه شناخته شده است. (1) به همين دليل، عنايت به آن و نگارش تاريخ آن، جدي تر از ساير رخدادها بوده و تواريخ متعددي در اين باره نوشته شده است. مع الاسف بسياري از اين تواريخ از ميان رفته است؛ با اين حال، در ميان آثار برجاي مانده، هنوز مي توان اميدوار بود كه نه تنها كليت حادثه بلكه بسياري از جزئيات آن ثبت، و سير تاريخ اين رخداد از حركت امام حسين عليه السلام از مدينه تا شهادت آن حضرت و اصحابشان در كربلا، در منابع ضبط شده باشد. طبعا اختلافاتي در نقل ها، درباره ي برخي رخدادها و اشخاص و گفته ها و مكان هاست هست كه جاي نقد و بررسي دارد.

در آغاز يك پرسش را بايد پاسخ دهيم و آن اين كه نويسندگان تواريخ مربوط به عاشورا چه كساني

و با چه گرايش هاي مذهبي بوده اند؟

امروز سلفي ها كه سنيان متعصبي هستند، بر اين باورند كه منابع تاريخ اسلام را شيعيان تدوين كرده اند. اين سخن را سنيان متعصب قرن سوم و چهارم نيز مطرح كرده، بسياري از مورخان بنام قرون اوليه را شيعه مي دانستند. آنچه در اين باره مي توان گفت اين است كه اصولا بكار بردن تغيير شيعه درباره ي اين گروه مي تواند دلايل مختلفي داشته باشد. عثماني مذهب ها كه سخت گيري مذهبي زيادي داشتند،

(صفحه 14)

روزگاري هر كسي را تمايل جدي به امام عليه عليه السلام داشت، شيعه معرفي مي كردند. اگر فردي امام علي عليه السلام را بر عثمان مقدم مي داشت، از نظر آنان يك شيعه به حساب مي آمد. اگر شخصي امام علي عليه السلام را بر ابوبكر و عمر ترجيح مي داد، حتي اگر آنان را قبول داشت، شيعه ي غالي و حتي رافضي شناخته مي شد. طبعا جرم كسي كه از اساس به مشروعيت خلفاي اوليه باور نداشت، بسيار بيش از اين بود! اين افراد متعصب كه از قرن دوم تا چهارم، كتابهاي رجالي را براي ارزيابي سند روايات تدوين مي كردند (2) با همين نگاه، بسياري از راويان عراقي را شيعه معرفي كردند و با ادعاي آن كه اينان از اهل اهواء بوده و بدعت گرا هستند، آنان را قدح مي كردند. از همين جا بود كه مورخان عراق كه به تحولات عراق با ديد بازتري مي پرداختند و احيانا از زاويه ي يك عراقي، از شام و تسلط امويان متنفر بودند.، به تشيع متهم مي شدند. در واقع، عثماني ها مورخي را مي پسنديدند كه هيچ گونه اشكالي به صحابه پيامبر صلي الله عليه و آله وارد نكند؛ و طبعا از معاويه نيز به عنوان صحابي پيامبر صلي الله عليه

و آله و خال المؤمنين ستايش كند. همچنين از نقل فضائل امام علي عليه السلام به ويژه فضائلي كه برتري امام را نسبت به خلفا روشن مي كند، خودداري ورزد. در غير اين صورت، او را متهم به تشيع مي كردند. كافي بود يك راوي، خبري را كه به نوعي قدح در يك صحابي است، نقل كند؛ در اين صورت متهم به رافضي گري مي شد.

با اين مقدمه مي توان به اين نكته پي برد كه چرا نويسندگان سلفي از قديم و جديد مورخان صدر اسلام را كه تا اندازه اي با ديدي بازتر وقايع عراق دوره ي امويان را نقل مي كنند، متهم به تشيع كرده اند.

از سوي ديگر، سخن گفتن درباره ي اين كه مورخان به لحاظ مذهبي چه گرايش هايي داشته اند، صرف نظر از اتهامات وارد شده در منابع رجالي اهل حديث، فوق العاده دشوار است. اگر بخواهيم در قالب هاي معمول و تعريف هاي شناخته شده

(صفحه 15)

از تشيع، تسنن يا هر گرايش مذهبي ديگر، از گرايش هاي مذهبي اين افراد سخن بگوييم، نخستين اشكال آن است كه بسياري از اين قالب ها در طول زمان شكل گرفته و تطبيق آنها بر يك دوره ي تاريخي يا شخصي كه در آن دوره بوده، كار دشواري است. دومين اشكال اين است كه علائم نقل شده از گرايش مذهبي آن ها گاه به قدري مبهم است كه با آنها نمي توان به طور قاطع درباره ي گرايش مذهبي مشخص يك فرد سخن گفت. به علاوه، و در واقع سومين مشكل آن كه برخي از امور مثل محبت اهل بيت عليهم السلام ميان فرقه هاي مختلف مشترك است و به صرف وجود آنها در آثار يك مورخ، نه شيعه مي تواند مدعي شيعه بودن آن شخص بشود و نه سني افراطي

مي توان آن فرد را شيعه دانسته، آثارش را رد كند. به هر روي سخن گفتن در اين باره دشوار است. مي كوشيم تا با مروري مختصر بر زندگي آنها، در اين باب و آثار آنان در باب امام حسين عليه السلام و گرايش مذهبي شان هم سخن بگوييم. طبعا درباره ي برخي اساس ترديدي وجود ندارد. بايد گفت، محدثان كه روي سند احاديث تكيه ي فراواني داشتند، مورخان را - كه آنان را اخباري مي خواندند - به عنوان راويان غير قابل اعتماد مي شناختند؛ چرا كه شاهد بودند كه اينان به هر روزي بر آنند تا همه ي اخبار موجود، اعم از درست و نادرست را نقل كنند، كتاب هايشان را پرحجم كرده و جزئيات بيشتر را ارائه كنند چنين روشي براي محدثي كه فوق العاده به سند حديث اهميت مي داد، قابل قبول نبود. اين قاعده تقريبا كمتر استثنا داشت. ابن اسحاق، ابومخنف، مدائني، واقدي همه مشمول اين نگاه محدثان مي شدند. در اين ميان، گهگاه مورخي مانند ابن سعد كه همبستگي فكري با اهل حديث داشت، مورد تأييد قرار مي گرفت.

در ميان مقتل هاي اصيل موجود كه مي توان با اعتماد كلي بر آنها به بررسي رويداد كربلا پرداخت. پنج مورد وجود دارد كه قابل توجه است. اين پنج مورد مربوط به قرن دوم تا اوائل قرن چهارم هجري است. در قرون بعد آنچه نگاشته شده، منهاي مطالبي كه به نوعي از اين پنج مأخذ گرفته اند و همانها نيز نياز به بررسي دارند، دشوار مي توانند به عنوان منبع و مأخذ اوليه به حساب آيند. اين پنج منبع عبارتند از: مقتل الحسين عليه السلام ابومخنف، ابن سعد، بلاذري، دينوري و ابن اعثم. در اين ميان آنچه طبري و

(صفحه 16)

شيخ مفيد در الارشاد و

ابوالفرج اصفهاني در مقاتل الطالبيين آورده اند، تقريبا برگرفته از ابومخنف است؛ همين طور آنچه خورازمي در مقتل الحسين عليه السلام آورده، به طور عمده از برگرفته از فتوح ابن عثم است.

پيش از آن كه به سراغ مقتل هاي موجود برويم، لازم است اشاره كنيم كه چندين مقتل كهن وجود داشته كه امروزه از آنها خبري در دست نيست. از آن جمله مقتل الحسين عليه السلام محمد بن عمر واقدي (م 207 يا 209) است كه ابن نديم و ياقوت حموي از آن ياد كرده اند. (3). كتاب ديگر با عنوان مقتل الحسين عليه السلام از ابوعبيدة معمر بن مثني (م 209) است كه كتابي با اين عنوان داشته و در دست ابن طاوس م 664) بوده است. (4) كتاب ديگر با عنوان مقتل الحسين عليه السلام از نصر بن مزاحم منقري (م 212) صاحب كتاب وقعة صفين است. ابن نديم و نجاشي از اين كتاب ياد كرده اند. (5) ابوعبيد قاسم بن سلام هروي (م 224) هم كتابي با عنوان مقتل الحسين عليه السلام داشته است. (6) ابوالحسن علي بن محمد مدائني (م 225 - 224) كتابي با عنوان مقتل الحسين عليه السلام داشته است كه ابن شهرآشوب از آن ياد كرده است. (7) عبدالله بن محمد معروف به ابن ابي الدنيا (م 281) نويسنده ي آثار متعدد از جمله مقتل علي بن ابي طالب عليه السلام كه به چاپ رسيده، كتابي با عنون مقتل الحسين عليه السلام داشته است. (8) يعقوبي كه در كتاب تاريخ خود صفحات اندكي به جريان عاشورا اختصاص داده، كتابي مستقل با عنوان مقتل الحسين عليه السلام داشته است. (9) ابوعبدالله محمد بن زكريا الغلابي (م 298) كه كتاب الجمل وي يافت شده و به چاپ رسيده، كتابي با عنوان مقتل الحسين عليه السلام داشته

است. (10) ابوالقاسم عبدالله بن محمد بن شاهنشاه

(صفحه 17)

بغوي بغدادي (م 317) كتابي با عنوان مقل الحسين عليه السلام داشته است. (11).

(1) ابوريحان بيروني بر اين باور است كه اين حادثه حتي در ميان امت هاي ديگر هم مانند نداشته است. بنگريد: الاثار الباقيه. (تصحيح پرويز اذكائي، تهران 1380) ص 420.

(2) بخشي از كتابهاي كهن در اين باره عبارتند از: كتاب الكامل في الضعفاء ابن عدي (م 365) الجرح و التعديل رازي (م 327) التاريخ الكبير بخاري الضعفاء عقيلي، تاريخ ابن معين، تاريخ ابي زرعه ي دمشقي، احوال الرجال جوزجاني (م 259) المجروحين ابن حبان (م 354) آثار متعدد دارقطني (م 385) از جمله المؤتلف و المختلف او، و همچنين آثار متعدد خطيب بغدادي (م 463) از جمله تاريخ بغداد.

(3) الفهرست، ص 111؛ معجم الادباء، ج 7، ص 58؛ أهل البيت في المكتبة العربية، ص 532، ش 691.

(4) اهل البيت في المكتبة العربيدة، ص 533؛ ش 692.

(5) رجال النجاشي ش 1148؛ الفهرست ابن نديم، ص 106، اهل البيت في المكتبة العربيه، ص 534، ش 693.

(6) سير اعلام النبلاء، ج 19، ص 306، اهل البيت في المكتبة العربيه، ص 535، ش 694.

(7) معالم العلماء، ش 486، اهل البيت في لمكتبه العربيه، ص 535، ش 695.

(8) سير اعلام النبلاء، ج 13، ص 403؛ اهل البيت في المكتبة العربية، ص 536، ش 696.

(9) اهل البيت في المكتبة العربيه، ص 537، ش 697.

(10) الفهرست ابن نديم، ص 121؛ رجال النجاشي، ش 936؛ اهل البيت في المكتبة العربيه، ص 538، ش 698.

(11) كشف الظنون، ج 2، ص 1794؛ اهل البيت في المكتبة العربيه، ص 538، ش 699، مرحوم طباطبائي از چند عنوان ديگر هم در همانجا، ص 547 - 546

ياد كرده است.

ابومخنف و مقتل الحسين

ابومخنف و مقتل الحسين

قديمي ترين مورخ كربلا ابومخنف لوط بن يحيي (م 157) است كه كتاب مشخصي با عنوان مقتل الحسين عليه السلام داشته است.وي ازخانداني عراقي بود (جدش مخنف بن سليم از ياران امام علي عليه السلام) كه تشيع كوفي داشتند؛ تشيعي كه مانند آن را بسياري از محدثان آن زمان كوفه مانند اعمش و بسياري از عراقي ها، داشتدن. ابومخنف توسط رجال شناسان سني تضعيف شده و ابن عدي(م 365) او را شيعي افراطي خوانده است.

نگاهي به اخبار وي در طبري و كتاب هاي ديگر نشان مي دهد كه وي موضع تندي بر ضد خلفا ندارد. ممكن است كسي بگويد كه وي چنين موضعي داشته و طبري آن گونه اخبار وي را نياورده است، ولي بايد توجه داشت كه علماي شيعه از آثار وي فراوان نقل كرده اند؛ اگر وقاعا در اخبار او چيزي در باب مطاعن خلفا وجود داشت، دست كم در آثار شيعيان روايت مي شد. با اين حال مي توان پذيرفت كه وي نوعي عقيده به تشيع دارد؛ در همان حدي كه در كوفه رايج بوده است، يعني راجع به خلفاي اول و دوم اثباتا و نفيا حرفي نداشتند؛ نسبت به خليفه ي سوم انتقادهاي تندي مي شده و معاويه را اصلا نمي پذيرفتد. اين همان چيزي است كه در كربلا در خبر راجع به برير بن حضير منعكس شده است: ابومخنف به نقل از يوسف بن يزيد از عفيف بن زهير كه خود در كربلا حضور داشته است نقل مي كند كه:

خرج يزيد بن معقل... فقال: يا برير! كيف تري الله صنع بك؟ قال: صنع الله و الله بي خيرا و صنع الله بك شرا. قال: كذبت و قبل اليوم

ما كنت كذابا. هل تذكر و أنا أما شيك في بني لوذان و أنت تقول: ان عثمان بن عفان كان علي نفسه مسرفا، و ان معاوية بن

(صفحه 18)

ابي سفيان ضال مضل، و ان امام الهدي و الحق علي بن أبي طالب. (1) يزيد بن معقل از دل سپاه دشمن درآمد و خطاب به برير از اصحاب امام حسين عليه السلام گفت: اي برير! كار خدا را با خود چگونه مي بيني؟ گفت: كار خدا با من بسيار خير و خوب و با تو بسيار شر بوده است. يزيد گفت: دروغ مي گويي، در حالي كه پيش از اين دروغگو نبودي. خاطرت هست كه من و تو در ميان بني لوذان قدم مي زديم و تو ميگفتي: عثمان بر نفس خود زياده روي كرد و معاويه فردي گمراه و گمراه كننده است و علي بن ابي طالب امام هدايت و حق است؟ اين سه قضاوت درباره ي عثمان، معاويه و امام علي عليه السلام مبناي تشيع عمومي عراقي ها بود كه به ويژه در كوفه وجود داشت.

در حال حاضر، نگرش اهل حديث باز در عربستان حاكم شده و نسبت به مرويات ابومخنف و امثال آن حساسيت نشان داده مي شود؛ به طوري كه در نقد آن كتاب و رساله مي نگارند. براي نمونه كتاب مرويات ابي مخنف في تاريخ الطبري از يحيي بن ابراهيم بن علي اليحيي در سالهاي اخير در رياض به چاپ رسيده و در اصل پايان نامه ي كارشناسي ارشد نويسنده بوده است.) رياض، دارالعاصمة، نويسنده گاه در نقد روايات ابومخنف انتقادهايي را مطرح كرده كه بر اساس آنها انسان در عربي خواني مؤلف هم ترديد مي كند. براي مثال در نقد اين روايت ابومخنف كه سخنان ابوبكر را در سقيفه

آورده؛ آن جا كه خطاب به انصار مي گويد:) و أنتم يا معشر الانصار من لاينكر فضلهم في الدين و لا سابقتهم العظمية في الاسلام، رضيكم الله أنصار لدينه و رسوله و جعل اليكم هجرته و فيكم جلة أزواجه و أنصاره، فليس بعد المهاجرين الاولين عندنا أحد بمنزلتكم (، چنين نقد كرده است كه اين سخن ابوبكر خطاب به انصار كه «و فيكم جلة أزواجه (نمي تواند از ابوبكر باشد: «اذ عامة ازواجه عليه الصلاة و السلام من قريش بل انه لم يثبت بسند صحيح زواجه من الأنصار قط» (2) زيرا زنان آن حضرت همگي از قريش بودند؛ بلكه به سند صحيح ثابت است كه پيامبر صلي الله عليه و آله هرگز زن انصاري نگرفت. بنابراين چگونه ابوبكر در سقيفه گفته است كه عامه يا بيشتر زنان پيامبر صلي الله عليه و آله انصاري هستند. «مع الاسف اين نويسنده ي عرب، حتي مقصود از يك متن ساده ي عربي

(صفحه 19)

را درنيافته است. مقصود ابوبكر اين نيست كه پيغمبر زن يا زنان انصاري گرفته است؛ بلكه مقصود اين است كه زنان پيغمبر و انصار او همه در مدينه و در ميان شما انصار زندگي مي كنند!» البته ممكن است برخي انتقادهاي وي يا ديگران بر ابومخنف وارد باشد؛ اما به هر حال، موضع گيري او به لحاظ همين نسبت تشيع به ابومخنف تند است. حقيقت آن است كه اگر ابومخنف شيعه ي بسيار افراطي يا به اصطلاح رافضي بود، اساسا همين مقدار اخباري نيز كه نقل كرده، دست كم با اين لحن و سبك و سياق نقل نمي كرد. به هر روي، ابومخنف، با توجه به آن كه تولدش در حوالي سال هشتاد هجري و

يا حتي اندكي پيش از آن بوده، قديمي ترين نويسنده اي است اخبار كربلا را نوشته و به دست ما رسيده است. بر اساس تحقيق آقاي يوسفي غروي در مصادر ابومخنف كه در مقدمه ي متن استخراجي مقتل ابومخنف از تاريخ طبري نوشته، (و نام آن را وقعة الطف نهاده) بسياري از اخبار وي از كساني است كه در كربلا حضور داشته و ياد در آن زمان زنده بوده و اخبار كربلا را روايت كرده اند.

براي مثال وي خبري را از همسرش زهير بن قين روايت مي كند: قال ابومخنف: فحدثتني دلهم بنت عمرو امرأة زهير بن القين. (3) طبعا در اين مسائل هيج مشكلي به لحاظ سال وجود ندارد. در بسياري از موارد نيز با يك يا حداكثر دو واسطه اخبار كربلا را روايت مي كند. مثلا اخباري را با يك واسطه ي از سرماح بن عدي بن حاتم طائي نقل مي كند. يا اخباري را از عقبة بن سمعان كه در شب عاشورا كنار امام حسين عليه السلام بوده و روز زعاشورا مجروح شده و سالم مانده، با يك واسطه نقل كرده است. (4).

گفتني است كه به رغم آن گزارش ابومخنف نزديك ترين گزارش به واقعه ي كربلاست، به هيچ روي كامل نيست. محتمل است كه برخي مطالب آن را طبري تلخيص كرده باشد؛ اما گاه از متن يك داستان بر مي آيد كه ناقص نقل شده و در مقايسه، آنچه را كه بلاذري، دينوري و يا ابن سعد در انساب، اخبارالطوال يا طبقات آورده اند، كامل تر است.

در ميان آثار شيعه، شيخ مفيد (م 413) در كتاب الارشاد بيشترين استفاده را از مقتل

(صفحه 20)

ابومخنف كرده است. اين امر از تشابه نقلهاي ايشان با آنچه در تاريخ

طبري آمده است، قابل درك است. گر چه تفاوت هايي نيز ديده مي شود كه مي تواند ناشي از استفاده ي شيخ مفيد از متن اصلي مقتل ابومخنف افزوده باشد. يك متن داستاني هم درباره ي حادثه ي كربلا به ابومخنف منسوب است كه محققان در درستي آن ترديدي جدي دارند؛ چرا كه اشكالات زيادي در آن وجود دارد. (5) در اين باره در مقدمه ي كتاب وقعةالطف توضيحاتي آمده و موارد تعارض آن با مقتل اصلي ابومخنف كه طبري در كتاب خود جاي داده، بيان شده است. به طور طبيعي مقايسه ي اخبار اين متن با آنچه در متن اصلي ابومخنف آمده، نشان مي دهد كه يك نفر آن را به صورت داستاني و به احتمال براي مجالس تعزيت و سوگواري تحرير كرده و اطلاعاتي را بر آن افزوده است.

مقاتل الطالبيين اثر ابوالفرج اصفهاني (356 - 284) اثري جاودانه در شرح مبارزات علويان با دولت هاي غاصب اموي و عباسي است؛ اثري منحصر به فرد كه در روزگار خود مانندهايي داشته كه از ميان رفته است. بخشي از اين كتاب (صص 121 - 84) به حادثه ي كربلا اختصاص دارد و در اين بخش، عمده ي نقل ها برگرفته از ابومخنف است. افزون بر آن رواياتي از اين سوي و آن سوي بر آن افزوده شده كه در اين ميان، رواياتي از امام باقر و گه گاه از امام صادق عليه السلام است كه در منابع ديگر نيامده و بنابراين مغتنم است.

(1) تاريخ الطبري، ج 5، ص 431.

(2) مرويات ابي مخنف، ص 124، 107.

(3) تاريخ الطبري، ج 5، ص 396.

(4) تاريخ الطبري، ج 5، ص 413، 407، 406.

(5) مرحوم حاج شيخ عباس براي اين كه روشن كند از متن اصلي

ابومخنف نقل كرده نه اين متن ساختگي، در مقدمه ي نفس المهموم مي نويسد، و از مقتل ابي مخنف به توسط طبري و از سيد ابن طاووس تعبير مي كنم به سيد و از ابن اثير به جزري و از محمد بن جرير طبري به طبري و از ابي مخنف به ازدي (تعبير مي كنم) تا مردم گمان نبردند از اين مقتل معروف به ابي مخنف كه با عاشر بحار به طبع رسيده است، آن را نقل كرده ام؛ چون نزد من ثابت و محقق گرديده است كه اين مقتل ازآن ابي مخنف معروف و يا مورخ معتبر ديگري نيست و چيزي كه در آن مقتل يافت شود، و ديگر نقل نكرده باشد، اعتماد را نشايد... و اكثر بلكه جل منقولات تاريخ طبري در مقتل، از ابي مخنف گرفته شده است و هر كس اين مقتل معروف را با آنچه طبري نقل كرده است، مقابله و تأمل كند، داند كه اين مقتل از وي نيست.

محمد بن سعد و مقتل الحسين

محمد بن سعد و مقتل الحسين

در آغاز اين بحث اشاره اي به نقد اهل حديث نسبت به مورخان داشتيم كه هر كدام

(صفحه 21)

آنان را با اتهامي از ميدان اعتماد كنار مي گذارند و كسي از مورخان سالم از دست آنها رها نشده است. اين مطلب شامل كساني چون ابن اسحاق، واقدي، ابومخنف و هشام كلبي و پدرش محمد بن سائب و ديگران مي شود. با اين حال، كساني از مورخان، ولو گرفتار زبان تند اهل حديث شده اند. اما بعدها توسط ذهبي و ابن جر تبرئه گشته اند. دليل اين اقدام آنان اين است كه خود ذهبي و ابن حجر هر دو مورخ بوده اند و آگاهند كه تخطئه ي اين افراد ضربه ي سنگيني به معارف تاريخي مسلمين مي زند. بنابراين نخواسته اند با

قدح اينان، حجم زيادي از معارف تاريخي - اسلامي را بي اعتبار سازند. به علاوه نسبت به برخي از مورخاني كه همدلي بيش تري با اهل حديث داشته اند، توجه بيشتري معطوف داشته اند. نمونه ي اين گروه محمد بن سعد (م 230) مشهور به كاتب الواقدي است كه ولو در موردي يحيي بن معين سخن نقل شده از او را دروغ خوانده، اما از قدماي رجالين سني، ابوحاتم رازي او را صدوق خوانده و بعدها شمس الدين ذهبي از وي دفاع كرده است. (1) به هر روي در سني بودن ابن سعد و حتي اهل حديث بودن او ترديدي وجود ندارد.

محمد بن سعد، متن مهمي از واقعه ي كربلا در ذيل شرح حال امام حسين عليه السلام در طبقات خود آورده است كه متني پرمطلب و به لحاظ تاريخي غني است؛ گرچه به هر روي ممكن است برخي از اخبار وي قابل نقد باشد. از آن جايي كه چاپ نخست كتاب الطبقات الكبري در اروپا بر اساس نسخه ي ناقصي صورت گرفت، مقدار زيادي از شرح حال ها از آن چاپ افتادگي داشت كه در دهه ي اخير بخش هاي چاپ نشده در سه جلد مستقل به چاپ رسيد. از جمله ي آنها شرح حال حسنين عليه السلام بود. ابتدا اين بخش را مرحوم سيد عبدالعزيز طباطبائي بر اساس نسخه اي از قرن هفتم كه در تركيه نگهداري مي شود، چاپ كرد و بعدها با تحقيق محمد بن صامل السلمي تحت عنوان «الطبقات الكبري، الطبقة الخامسة من الصحابة» مطالب سقط شده از چاپ نخست را كه از آن جمله شرح حال حسنين عليه السلام است، در دو جزء به چاپ رساند(طائف، مكتبة الصديق، 1414). شرح حال امام حسين عليه السلام و مقتل آن

حضرت در پايان جزء نخست

(صفحه 22)

اين كتاب آمده است.

اين شرح حال در دو بخش است: نخست شرح حال كلي از نسب و تولد و ويژگي ها و فضائل و مناقب، و بخش دوم مقتل الحسين عليه السلام. شيوه ي ابن سعد روايت تاريخ به سبك حديثي است كه مطالب را بخش بخش به صورت مستند نقل مي كند و اين ارزش علمي اين متن را بالا مي برد. در بخش اول 90 خبر آمده است؛ اما در بخش مقتل كه متأسفانه حالت سندي آن براي تك تك در بيشتر موارد از بين رفته، تنها چند سند كلي به دست داده شده است. در بخش مقتل نزديك به 50 خبر مستند هم آمده، اما همان گونه كه گذشت، بخش عمده مقتل بدون سند و با استناد به اسنادي كه در ابتداي مقتل آمده، نقل شده است.

در بخش اسناد، وي به چند سند اشاره كرده كه منبع مورد استفاده ي خود ابن سعد، واقدي است كه او با اسناد خود مطالبي نقل كرده است. ابن سعد به دنبال آن به استفاده از ابومخنف لوط بن يحيي و چند مأخذ ديگر اشاره مي كرده و سپس مي نويسد: و غير هؤلاء أيضا قد حدثني في هذا الحديث بطائفة، فكتبت جوامع حديثهم في مقتل الحسين رحمة الله عليه و رضوانه و صلواته و بركاته. (2).

توجه ابن سعد به گزارش مقتل الحسين عليه السلام جالب است. در طبقات تقريبا اين شيوه وجود ندارد كه در ذيل شرح حال اشخاص، تحولات مهمي تاريخي زندگي آنان را بيان كند؛ اما عظمت كربلا در ذهن ابن سعد وي را بر آن داشته است كه به اين مسأله توجه ويژه مبذول دارد. البته نقلهاي زيادي هم آمده است كه به

نظر مي رسد ابن سعد هدفش از ارائه ي آنها، صرفا گردآوردي بوده و درستي و نادرستي آنها امري است كه بايد محققان به آن بپردازند. براي مثال، روي اخباري كه جهت گيري آن چنان است كه يزيد را در واقعه ي شهادت امام حسين عليه السلام بي تقصير نشان دهد و گناه را بر گردن ابن زياد بگذارد، فراوان تكيه شده است. (3) در اين باره دو احتمال وجود دارد: يا آن كه يزيد واقعا اين رفتارها را داشته و هدفش نوعي كار سياسي بوده است؛ چنان كه هيچ بازخواستي از ابن زياد نكرد و او همچنان حكومت عراق را در دست داشت و حتي به

(صفحه 23)

او نوشت كه بر عطاياي مردم كوفه بيفزايد؛ يا آن كه مورخان اموي اين اخبار را كه حكايت از برخورد ملاطفت آميز يزيد با بازماندگان حادثه ي كربلا دارد، جعل كرده اند.

همچنين ابن سعد، اخبار زياي آورده است كه نشان از بروز برخي علائم غير طبيعي در وضع آسمان و زمين در زمان شهادت امام حسين عليه السلام دارد. به رواياتي مانند آن كه هر سنگي را كه بر مي داشتند، خون زير آن مي يافتند، يا آنكه پس از عاشورا سرخي در آسمان پديد آمد و غير اينها. از حوادث غير طبيعي ديگر در روز عاشورا كه براي كساني از سپاهيان عمر بن سعد رخ داده، اشارت رفته است. (4) نقل ابن قبيل روايات از سوي ابن سعد كه خود از علماي اهل حديث عراق در نيمه ي نخست قرن سوم هجري است، شگفت مي نمايد.

(1) ميزان الاعتدال، ج 4، ص 560.

(2) ترجمة الامام الحسين عليه السلام، ص 53.

(3) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 84 -83.

(4) همان، ص 91 - 89.

بلاذري و مقتل الحسين

بلاذري و مقتل الحسين

احمد بن يحيي بلاذري

(م 279) مورخ و اديب و نسب شناس برجسته ي عصر مأمون تا مستعين عباسي، در كتاب عظيم نسبي - تاريخي خود با عنوان انساب الاشراف، تاريخ اسلام را در قالب بيان شرح حال خاندان هاي برجسته ي عرب به دست داده است. وي در شرح نسب ابوطالب و فرزندانش، به تفصيل درباره ي امام علي عليه السلام و فرزندانش سخن گفت و از جمله درباره ي امام حسين عليه السلام و مقتل او هم فصلي مفصل را در كتاب خود آورده است. بخش طالبيان اين كتاب در دو مجلد در سال 1397 قمري توسط محقق برجسته محمد باقر محمودي در بيروت چاپ شده و اخيرا هم در چاپ متن كامل اين كتاب كه با اسم جمل انساب الاشراف چاپ شده، آن مطالب آمده است. از چاپ دو جلدي انساني كه اختصاص به طالبيان دارد، در مجلد دوم (كه در ارجاعات از آن با عنوان ج 3 هم يادمي شود؛ بدان دليل كه پيش از اين دو جلد، يك جلد هم در سيره ي نبوي چاپ شده) ضمن صفحات 228 -142 به اخبار كربلا اختصاص داده شده است. با توجه به زمان تأليف اين اثر، مي توان تصور كرد كه وي از متون مكتوب پيش استفاده كرده و گاه از اسناد مستقلي هم بهره برده است. بلاذري پس از ارائه ي چند

(صفحه 24)

حديث درباره ي امام حسين عليه السلام، تولد آن حضرت و فرزندانش به شرح وقايع كربلا مي پردازد و مطالبش را از تمام شيعيان كوفه با امام حسين عليه السلام از زمان صلح امام حسن به اين سو، بدون آن كه در بيشتر موارد مستندي ارائه دهد، با تعبير «قالوا» آغاز مي كند. طبعا در مواردي هم سند نقل مي كند؛

از جمله از ابومخنف (1) هيثم بن عدي (2) هشام كلبي، (3) و عوانة بن الحكم (4) يا با تعبير «قال العتبي» (5) «حدثني بعض الطالبيين»؛ (6) در مواردي هم از آثار عمر بن شبه (7) مورخ معروف و نويسنده ي كتاب تاريخ المدينة المنوره مطالبي نقل كرده كه نشان مي دهد او نيز در اين باره نوشته اي داشته است.

اخبار بلاذري تفاوت هايي با اخبار ديگران دارد و اين نشان مي دهد كه از مصادر متنوعي استفاده كرده است اين اخبار در مقايسه با آنچه در منابع ديگر آمده، مي تواند روشنگر برخي از نكات ريز در واقعه ي عاشورا باشد. يك خبر جالب را كه در تاريخ طبري هم آمده، براي نمونه نقل مي كنيم: قال حصين (8) فحدثني سعد بن عبيدة: قال: ان اشياخنا من أهل الكوفة لوقوف علي تل يبكون و يقولون: اللهم أنزل عليه نصرك، فقلت: يا أعداء الله! ألا تنزلون فتنصرونه. (9) به هر روي، انساب بلاذري، يكي از منابع مهم كربلاست كه به نوعي با روايت ابومخنف، ابن سعد و دينوري توافق دارد و مطالب آنها را به رغم اختلافاتي كه دارند، مؤيد يكديگر هستند.

(1) انساب، ج 3، ص 207، 156.

(2) همان، ص 213.

(3) همان، ص 204.

(4) همان، ج 3، ص 218.

(5) همان، ص 156.

(6) همان، ص 206.

(7) براي نمونه،ر.ك همان، ص 227، 217، 211، 209.

(8) مقصود حصين بن عبدالرحمن است كه در طبري نيز رواياتي در مقتل از وي به نقل از همين سعد بن عبيه و افراد ديگر نقل شده است. بنگريد: تاريخ الطبري، ج 5، ص 393 -391.

(9) همان، ص 225؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 392.

دينوري و مقتل الحسين

دينوري و مقتل الحسين

ابوحنيفه احمد بن داود

دينوري (م 282) گياه شناس و مورخ است كه دو اثر مهم يكي كتاب الانواء و ديگري اخبار الطوال از وي برجاي مانده است. وي با اين كه فردي مسلمان است، اما علائق ايراني دارد و به واقع، نه تاريخ اسلام بلكه تاريخ ايران را

(صفحه 25)

مي نگارد وي تاريخ ايران را از پيش از اسلام آغاز كرده، با ورود اسلام به ايران بحث را ادامه مي دهد؛ يعني از سيره ي نبوي و خلافت شيخين سخني نمي گويد. پس از آن اخبار ايران و عراق را كه دست در دست هم دارد تا دهه ي سوم قرن سوم هجري ادامه مي دهد. مهم ترين بخش كتاب، از فتح ايران تا سال 227 هجري است و در ميان اين حوادث، از تحولات عراق با تفصيل بيشتري سخن گفته و از جمع 400 صفحه ي كتاب، صفحات 229 تا 262 را به اخبار امام حسين عليه السلام و عاشورا اختصاص داده است. هيچ گونه علائق مذهبي در اينجا وجود ندارد و به نظر مي رسد كه مؤلف مسلمان سني مذهبي است كه تعصب مذهبي ندارد.

كتاب وي يك تاريخ عمومي همانند تاريخ يعقوبي است و لذا به شكل حديثي مانند آنچه طبري يا واقدي و ابن سعد دارند - به گزارش حوداث نپرداخته و در هر قسمت، سخن را با قالوا آغاز كرده و به شرح رخدادها پرداخته است.

تنها يك خبر را از حميد بن مسلم - يكي از منابع مهم اخبار كربلا كه ابومخنف هم از مطالب وي استفاده كرده -آورده است كه حكايت از پشيماني عمر بن سعد - دوست خود حميد بن مسلم - پس از بازگشت از كربلا دارد؛ حميد مي گويد: عمر بن سعد با من دوست

بود. وقتي از جنگ باحسين عليه السلام بازگشت حالش را پرسيدم؛ گفت: لا تسأل عن حالي، فانه ما رجع غائب الي منزله بشر مما رجعت به، قطعت القرابة القريبة، و ارتكبت الامر العظيم (1).

در ميان اخبار اين كتاب، گاه نكات بكر و تازه اي هست كه در منابع ديگر نيست. مقايسه ي اخبار وي با آنچه در منابع پيشين آمده، نشان از آن دارد كه هر چند مضامين اخبار بسيار مشترك است، اما تعابير و عباراتي كه وي آورده، در مآخذ ديگر نيامده است. به همين دليل بايد اين كتاب را از منابع درجه ي اول عاشورا تلقي كرد.

احساس خاص دينوري درباره ي عاشورا و فاصله ي زماني آن با وفات رسول خدا صلي الله عليه و آله در اين تأكيد به دست مي آيد كه پس از اشاره به اين نكته: و أمر عمر بن سعد بحمل نساء الحسين و أخواته و بناته و جواريه و حشمه في المحامل المستورة علي الابل، مي نويسد: و كانت بين وفاة رسول الله صلي الله عليه و سلم و بين قتل الحسين

(صفحه 26)

خمسون عاما. (2) ميان رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله تا كشته شدن امام حسين «پنجاه سال» فاصله بوده است! مؤلف در شرح كيفيت يافتن محل اختفاي مسلم در شهر كوفه از طريق مسلم بن عوسجه و فريب او توسط يكي از غلامان ابن زياد نكته اي درباره ي اخلاق ديني شيعيان آورده است با اين عبارت كه هؤلاء الشيعة يكثرون الصلاة و از آن طريق دريافته كه مسلم بن عوسجه كه نامز فراوان مي خواند، شيعه است. (3).

(1) اخبار الطوال، ص 260.

(2) اخبار الطول، ص 259.

(3) همان، ص 236 - 235؛ در روضة الشهداء (تصحيح شعراني، ص

218) توضيح فارسي اين سخن با اين عبارت آمده است: نگاه نظرش بر شخصي افتاد كه جامه هاي سفيد و پاكيزه پوشيده بود و بسيار در نماز رعايت مراسم خضوع و خشوع مي نمود. با خود گفت كه شيعه جامه هاي سفيد پاك مي پوشد و در نماز اكثار مي كنند؛ غالب آن است كه اين شخص از آن طايفه باشد.

طبري و تاريخ عاشورا

طبري و تاريخ عاشورا

بي ترديد كتاب تاريخ طبري، اثر پرحجم مححمد بن جرير طبري (م 310) گرچه درست ترين تاريخ هاي تدوين شده از دوره ي اسلامي نيست، اما بزرگترين آنها است. در اين كتاب با نگاهي وسيع به مجموعه ي تحولات تاريخ اسلامي در سه قرن نخست هجري (علاوه بر تاريخ انبياء و ايران قبل از اسلام) پرداخته شده و رواياتي از منابع مختلف گردآوري شده است. هدف طبري جمع آوري روايات و نگهداري آن براي نسلهاي بعد و واگذاري بررسي و تحقيق در آنها به ديگران بوده است.

طبري در ذيل رخدادهاي سال 60 و 61 هجري به بيان حوادثي كه به عاشورا منجر شده پرداخته و در اين باره از چندين مأخذ مهم استفاده كرده، و روايات ارجمندي را از گزند نابودي نجات داده است. در اين كه طبري سني مذهب است، كمترين ترديدي نمي توان داشت؛ اما اين منافات با آن ندارد كه كتابي درباره طرق حديث غدير نوشته باشد؛ (1) چيزي كه خشم اهل حديث را برانگيخته و به همين دليل به او نسبت تشيع داده اند. اين مطلبي است كه خود ذهبي به صراحت بيان كرده و نوشته است كه به خاطر تأليف اين اثر، متهم به تشيع شده است. ذهبي مي نويسد، و أظنه بمثل جمع هذا

(صفحه 27)

الكتاب نسب الي التشيع (2) مهم ترين بخش

مقتلي كه در تاريخ طبري آمده، مطالبي است كه از كتاب مقتل الحسين عليه السلام ابومخنف برگرفته شده است اين متن را طبري از طريق هشام بن محمد بن سائب كلبي روايت كرده و به علاوه، از خود مقتل هشام كلبي هم بهره ي زايدي برده است. در واقع، هشام كتاب ابومخنف را همراه با اضافاتي كه با اسناد خود داشته، به صورتي كتابي درآورده كه مورد استفاده ي كامل طبري قرار گرفته است؛ با اسنادي از اين قبيل: قال هشام بن محمد عن أبي مخنف... حدثت عن هشام عن أبي مخنف... (3) و در مواردي هم از هشام بن محمد بدون آن كه از ابومخنف نقل كرده باشد (4) طبري همچنين از آثار واقدي استفاده كرده است (قال محمد بن عمر، حدثني شرحبيل بن ابي عون عن أبيه...) (5) با اين همه، نمي توان گفت كه بخش عمه ي مقتل كه در طبري آمده، از ابومخنف مي باشد. مطالب نقل شده از مقتل الحسين عليه السلام ابومخنف در تاريخ طبري، تنها مطالبي است كه از اين مقتل باقي مانده و به احتمال در اصل كتاب اخبار ديگري هم بوده است كه به خاطر مفقود شدن آن، امروز در دسترس ما نيست. مجموعه ي بخش كربلاي تاريخ الطبري تحت عنوان استشهاد الحسين با كوشش السيد الجميلي به ضميمه ي رساله ي رأس الحسين ابن تميمه به چاپ رسيده است. (6).

متن پارسي شده ي اين بخش طبري به قلم بلعمي از روي نسخه اي كه از قرن ششم بر جاي مانده به چاپ رسيده است (7) گفتني است كه همه ي مطالب طبري در بخش مقتل، از ابومخنف نيست؛ وي نقلهاي مهمي از امام باقر عليه السلام به روايت عمار دهني دارد كه مأخذ

مكتوب آن بر بنده روشن نيست. وي گاه خبري را از اين طريق نقل كرده و بعد به گفته ي خودش، مفصل تر از آن را از طريق ابومخنف نقل مي كند. (8).

(1) بقاياي اين كتاب تحت عنوان «كتاب فضائل علي بن ابي طالب و كتاب الولايه» به كوشش نگارنده و توسط نشر دليل به سال 1379 در قم به چاپ رسيده است.

(2) رسالة طرق حديث من كنت.... ص 62، ش 61.

(3) تاريخ الطبري، ج 5، ص 400.

(4) براي نمونه بنگريد: تاريخ الطبري، ج 5، ص 386.

(5) تاريخ الطبري، ج 5، ص 344.

(6) دارالكتاب العربي، بيروت، 1417.

(7) تحت عنوان: قيام سيدالشهدا ء حسين بن علي عليه السلام و خوانخواهي مختار، به كوشش محمد سرور مولائي، تهران، پژوهشگاه علوم انساني، 1377 ش.

(8) تاريخ الطبري، ج 5،ص 347 و مقايسه كنيد با ص 351.

احمد بن اعثم كوفي و مقتل الحسين

احمد بن اعثم كوفي و مقتل الحسين

ابن اعثم كوفي (م حدود 314) در كنار مورخان كهني مانند يعقوبي، مسعودي، طبري

(صفحه 28)

دينوري و بلاذري، يكي از چهره هاي تاريخ نگار برجسته اي است كه بسياري از تحولات تاريخ صدر اسلام و را در كتاب الفتوح خود حفظ كرده و كتابش مانند آثار ديگران مملو از اخبار و آثاري است كه نياز به نقد و بررسي دارد. وي در اين كتاب اخبار امت اسلامي را از پس از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله تا دوران خلافت مستعين در نيمه ي قرن سوم هجري آورده و در اين ميان، سهم عمده اي تقريبا در حد يك نهم كتاب، به كربلا و نهضت امام حسين عليه السلام اختصاص داده است. ما در جاي ديگري درباره ي ماخذ اين كتاب سخن گفته ايم. (1) آنچه ياد كردني است اين

كه ابن عثم نيز همانند برخي مورخان ديگر، اسناد تك تك نقلها را نياورده و تنها فهرستي كوتاه از آن در آغاز كتاب و برخي موارد ديگر به دست داده است.

بخش كربلاي كتاب فتوح، حاوي اخبار ريز و دقيقي است؛ گرچه ساخت عبارات در برخي از موارد داستاني شدن شماري از رخدادها را نشان مي دهد و اين طبعا از ارزش كلي كتاب در قياس با ساير متون مي كاهد، با اين حال، از آن جايي كه بسياري از اخبار اين كتاب در آثار ديگر هم آمده، و با مقايسه ي ميان آنها صحت آنها قابل اثبات است، نبايد چندان در درستي بسياري از مطالب آن ترديد كرد. بسياري از خطبه هاي امام حسين عليه السلام و نامه هاي آن حضرت كه در فتوح آمده، در مآخذ ديگر نيز آمده كه همراه با تفات هاي چندي است.

در اين كه ابن اعثم گرايش شيعي دارد يا سني، اطلاعاتي خارج از كتاب در اختيار نيست؛ آنچه در كتاب آمده، گرايش ويژه اي است كه با قالب هاي رسمي تعريف شده از شيعه و سني سازگار نيست، نگاهي به بخش هاي نخست اين كتاب درباره ي جنگهاي رده، گرچه حاوي اخباري است كه متفاوت با نگرش حاكم بر تاريخنگاري رده در ديد اهل سنت است، اما در مجموع، بسان ديدگاه هاي شيعي منتقدانه نيست؛ اخبار مربوط به خلافت دو خليفه ي نخست، مطابق همان مطالبي است كه در ساير متون تاريخ آمده و اين قبيل تاريخنگاري با آنچه كه در مآخذ شيعي در اين باره آمده، به لحاظ نگرش، قابل انطباق نيست. معناي اين سخن آن است كه شيعه دانستن ابن اعثم،

(صفحه 29)

به هيچ روي روا نيست مگر بسان گرايش شيعي كه در كوفه

بوده و پيش از آن از آن سخن گفتيم، و حتي خود ابوحنيفه و اعمش و عده اي ديگر نيز همين گونه بودند، مورد نظر باشد.

بي ترديد ابن اعثم، مطالب تازه اي را درباره ي كربلا براي ما حفظ كرده كه در منابعي چون ابومخنف و ديگران نيامده است؛ هر چند اين اخبار نياز به بررسي دارد؛ اما به هر روي براي تكميل بحث، اخبار مذكور مي تواند بسيار مفيد باشد.

يكي از اخبار مهم و تازه ي ابن فتوح، وصيت نامه اي است كه آن حضرت براي محمد بن حنفيه در مدينه نوشتند. ابن اعثم متن آن را آورده و جمله ي مشهور امام حسين عليه السلام كه فرمود: «اني لم اخرج اشرا و لابطرا و لامفسدا و لاظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح في امه جدي أريد ان امر بالمعروف و انهي عن المنكر و اسير بسيرة جدي و سيرة أبي علي بن ابي طالب» در همين وصيت نامه آمده است. تا آنجا كه جستجو كرديم. اين مطلب جز در فتوح نيامده است؛ هر چند ابن شهرآشوب جمله ي بالا را نه به عنوان وصيت نامه، بلكه از قول امام در گفتگو با ابن عباس آورده است. (2) با اين حال صورت وصيت نامه ي آن به صورت يك متن مكتوب تنها در فتوح آمده و بحار نيز از منبعي گرفته كه در مقايسه با فتوح، روشن مي شود كه آن هم در اصل از فتوح بوده است. (3).

در موارد متعددي متن نامه ها و گزارش هايي كه در منابع ديگر به اختصار آمده، در فتوح به شكل كامل تري ضبط شده است. از نكات ديگري كه در مقتل ابن اعثم جلب توجه مي كند آن است كه اخبار فراواني درباره ي آگاهي امام حسين عليه السلام از شهادتش

طي مسير به وسيله خواب يا نداي يك منادي ناپيدا -هاتف - و حتي احاديثي از رسول خدا صلي الله عليه و آله در اين باره آمده است. اين اخبار را در برخي از كتب حديثي مي توان يافت؛ اما در منابع تاريخي ديگر كه پيش از اين، از آنها ياد كرديم،تنها اشارات مختصري در اين باره آمده است. نمونه ي آن خواب ديدن امام حسين عليه السلام در شب قبل از خروج از

(صفحه 30)

مدينه است كه طي آن پيامبر صلي الله عليه و آله به امام حسين عليه السلام مي فرمايد: «يا بني! يا حسين! كانك عن قريب أراك مقتولا مذبوحا بأرض كرب و بلاء من عصابة من أمتي في ذلك عطشان لا تسقي و ظمان لا تروي.» (4).

نمونه اي از داستاني شدن برخي از نقلها، بحث مقدمات حركت امام حسين عليه السلام از مدينه به مكه است. در نقل ابن عثم، برخلاف همه ي نقلها، ابتدا از امام حسين عليه السلام دعوت به بيعت مي شود؛ پس از مخالفت او، وليد بن عبته خبر آن را به شام مي فرستد و با رسيدن پاسخ يزيد، برخورد تندي با امام حسين عليه السلام شده و آن حضرت حركت مي كند. (5) در منابع ديگر، اين وقايع چنان آمده است كه امام حسين عليه السلام شب اول به قصر حاكم مدينه رفت و شب بعد مدينه را به قصد مكه ترك كرد. با اين حال، در همين تفصيل كه مشابه آن در بسياري از موارد ديگر هم وجود دارد، جزئياتي به چشم مي خورد كه در عين آن كه دقيق و جزئي و قابل توجه به نظر مي آيد،اما در مآخذ ديگر نيامده است. براي نمونه، نحوه ي شهادت علي اكبر متفاوت با مطالبي است

كه در مآخذ كهنه پيشگفته در اين باره آمده و نزديك به مضموني است كه در روضه خواني ها مورد توجه است. در اين نص براي نمونه آمده است كه «فلم يزل يقاتل حتي ضج أهل الشام من يده» (6) علي اكبر؛ چنان جنگيد كه شاميان از دست وي به ناله و فغان درآمدند. اين در حالي است كه اساسا در ساپه كوفه، شامي وجود نداشته است. بخش هاي ديگري ازفتوح نيز مبناي همان مطالبي است كه بعدها در مرثيه سرايي هاي امام حسين عليه السلام در محافل شيعي استفاده شد. براي مثال، تقريبا همه ي منابع كهن از عبدالله بن حسين، كودكي كه در دامان امام حسين عليه السلام با تير حرمله به شهادت رسيد، ياد كرده اند؛ دراين ميان ابي اعثم و يعقوبي حكايت علي اصغر ر دارند كه طفل شيرخواري است و امام حسين عليه السلام او را از دم خيمه گرفت تا با وي وداع كند. در اين وقت تيري به طفل اصابت كرد كه وي را به شهادت رساند؛ سپس امام با نوك شمشير خود حفره اي كنده او را دفن

(صفحه 31)

كرد و اشعاري هم كه هفده بيت است، همانجا خواند! (7) به نظر مي رسد بيشتر اين رجزها مربوط به روزگاري ديگر است كه به لحاظ تاريخي،متصل به اخبار كربلا گشته است. همچنين در ميان منابع كهن، تنها منبعي كه خطبه هاي برخي از زنان كربلا مانند حضرت زينب عليهاالسلام را آورده اند، همين ابن اعثم است (8) كه از همان طريق بعدها به منابع ديگر هم وارد شده است.

آنچه در مناقب ابن شهرآشوب (م 558) درباره ي كربلا آمده، تلفيقي است از اطلاعاتي كه از طبري، ابن اعثم و برخي از منابع ديگر گرفته است. اشاره وي به

اين كه امام حسين عليه السلام پيش از شهادت خود يك هزار و نهصد نفر را كشته است.، (9) مي تواند به استفاده ي وي از برخي از منابع داستاني در اين زمينه اشاره كند.

(1) منابع تاريخ اسلام، صص 168 -167.

(2) مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 89.

(3) بحارالانوار 7 ج 44، ص 329 از محمد بن ابي طالب الموسوي (بدون ياد از نام كتاب خاصي).

(4) الفتوح،ج 5، ص 28.

(5) الفتوح، ج 5، ص 29 -15.

(6) الفتوح ج 5، ص 209.

(7) افتوح، ج 5، صص 212 -210 روايت يعقوبي (ج 2، ص 245) كوتاه است و نام علي اصغر در آن نيامده است.

(8) بنگريد: الفتوح، ج 5، ص 223 - 222.

(9) مناقب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 110.

خوارزمي و مقتل الحسين

خوارزمي و مقتل الحسين

ابوالمؤيد موفق به احمد مكي خوارزمي(م 568) اثري مفصل و ارجمند درباره ي عاشورا فراهم آورده است. وي را به اخطب خوارزم و خليفة الزمخشري مي شناسد؛ چرا كه شاگرد وي بوده و همانند او مذهب حنفي داشته و به لحاظ عقايده، معتزلي بوده است. وي كتابي تحت عنوان مناقب ابي حنيفه دارد كه در دو جزء در هند به چا رسيده است.

خوارزمي از روي تشيعي كه داشته، چندين اثر درباره ي اهلبيت تأليف كرد كه از آن جمله همين مقتل السحين است. برخي از كتاب هاي ديگر وي عبارتند از: كتاب قضايا اميرالمؤمنين عليهالسلام كتاب رد الشمس علي أميرالمؤمنين عليه السلام، مناقب اميرالمؤمنين عليه السلام، الاربعين في مناقب النبي الامين صلي الله عليه و آله و وصيه أميرالمؤمنين عليه السلام وي در كتاب مقتل الحسين عليه السلام (1) خود، پس از يك مقدمه ي كوتاه طي پانزده فصل مباحثي را در فضائل و تاريخ اهل بيت عليهم السلام آورده است.

از فصل اول تا هفتم، فضائل پيامبر، علي عليه السلام فاطمه ي زهرا عليهاالسلام و

(صفحه 32)

حسنين عليهماالسلام آمده و در ادامه به اخبار پيامبر صلي الله عليه و آله درباره ي امام حسين عليه السلام و سپس وقايع كربلا تا ماجراي مختار پرداخته شده است.

بخش هاي نخست كتاب كه در فضائل است. به صورت روايي و مستند است و مؤلف ضمن آن، روايات را با ذكر مشايخ خود نقل كرده است. از آغاز بحث كربلا، مطالب بيش از همه از فتوح ابن اعثم روايت شده و مؤلف با تعبير ذكر الامام احمد بن اعثم الكوفي مطالب را آغاز كرده است (2) وي پس از نقل مطالب فتوح كه با تلخيص و تهذيب همراه است، گاه حديث و نقلي را بر آن افزوده و باز نقل از فتوح را ادامه داده است. (3) در مورد ديگري پس از مطالبي كه از ابن اعثم آورده، نكته اي را افزوده و در ادامه به كتاب فتوح باز ميگردد (رجعنا الي حديث ابن اعثم الكوفي). (4) مطالب افزوده، معمولا نقلهايي است كه مؤلف به طور مستند و از طريق مشايخ خود نقل كرده است؛ وي در مواردي به مقايسه ي اخبار ابن اعثم با منابع ديگر هم پرداخته است. (5) در بخش هاي مربوط به اخبار مختار مطالبي از كتاب المعارف ابن قتيبه و نيز ابومخنف آورده شده است. (6) مطالبي هم از تاريخ عبدالكريم بن حمدان نقل شده (7) كه دانسته نشد، چيست. اين احتمال هم وجود دارد كه خوارزمي از نسخه ي كاملتري از فتوح بهره برده كه امروزه آن نسخه در اختيار ما نيست.

(1) درباره ي اين كتاب، نسخه ها و راوايان آن بنگريد: اهل البيت في المكتبة العربيه، ص 546 -

541.

(2) مقتل الحسين عليه السلام ج 1، ص 254.

(3) همان، ج 1، ص 263.

(4) همان، ج 1، ص 270.

(5) همان، ج 2، ص 104.

(6) همان، ج 2، ص 204، 199.

(7) همان، ج 2، ص 293 -292، 254، 210، 200.

مقتل الحسين امام طبراني

مقتل الحسين امام طبراني

ابوالقاسم سليمان بن احمد شامي طبراني (360 - 260) از بزرگترين محدثان قرن چهارم هجري است كه دو اثر شگرف او با عنوان معجم اوسط و معجم الكبير مجموعه اي عظيم از روايات را در خود جاي داده است.

كتابي كه تحت عنوان مقتل الحسين عليه السلام با تحقيق محمد شجاع صيف الله (1) از وي به چاپ رسيده، مشتمل بر 148 روايت است كه هر كدام به بخشي از زندگي امام

(صفحه 33)

حسين عليه السلام از فضائل تا رخدادهاي كربلا اختصاص دارد. بيش از وي، مرحوم سيد عبدالعزيز طباطبائي اين بخش را در كتاب الحسين و السنة (2) به چاپ رسانده بود. (3) طبعا اين كتاب، كتاب مقتل به معناي معمول آن نيست، اما روايات آن مي تواند گوشه اي از مسائل مربوط به عاشورا را روشن كند. بسيار از نقلها، به تحولات غير طبيعي كه در پي شهادت امام حسين عليه السلام رخ داده، اختصاص يافته است. طبعا طرق اين روايات، طرق اهل سنت است و طبراني هم به عنوان يك محدث برجسته ي سني، شخصيتي شناخته شده مي باشد.

(1) كويت، دارالاوراد، 1992.

(2) تهران، مدرسه ي چهل ستون، 1397 ق.

(3) و همچنين بنگريد به مطالبي كه ايشان درباره اين كتاب در اهل البيت في المكتبة العربيه، ص 539 و 540 ش 702، 701 نوشته است.

آثار ديگري از قرن سوم و چهارم هجري

آثار ديگري از قرن سوم و چهارم هجري

برخلاف انتظار در كتاب تاريخ اليعقوبي كه بنا به شيعه بودن وي انتظار مي رفت اطلاعات بيشتري درباره ي كربلا در اختيار ما بگذارد، تنها اندكي در اين باره سخن گفته شده است. (ج 2، صص 245 - 243) همين طور كه در كتاب الامامة و السياسة نيز كه اثري از

قرن سوم يا اوائل چهارم هجري است، چند صفحه اي بيشتر در اين باره نيامده است. در اين اخبار وي درباره ي ورود اسرا به شام و برخورد با يزيد قابل توجه است. (1)

صفحاتي چند هم در كتاب المحن محمد بن احمد بن تميم التميمي(م 333) درباره ي خبر شهادت امام حسين عليه السلام آمده است. (155 - 142) در اين متن غلطهاي شكاري وجود دارد كه از آن جمله بكار بردن نام «شهر بن حوش» به جاي شمر بن ذي الجوشن است (2) با اين حال، جسته گريخته آگاهي هايي در آن يافت مي شود؛ به ويژه اخباري كه درباره ي آثار غير طبيعي حادثه ي كربلا آمده، بسان آنچه در طبقات ابن سعد يا منابع ديگر آمده، فراوان است. نمونه ي آن پيدايش «حمره» در آسمان و برآمدن خون از زير سنگهاست. (3) در البدء و التاريخ از مظهر بن طاهر مقدسي كه در حدود سال 355 هجري تأليف شده، صفحاتي به رويداد كربلا اختصاص يافته است. (ج 6، صص 8 -

(صفحه 34)

13). وي بيعت يزيد، سفر مسلم به كوفه و سپس واقعه ي كربلا را با كوتاهي نقل كرده و اشعار يزيد را همزمان با زدن چوب بر لبان آن حضرت بوده، گزارش كرده است.

كتابي با عنوان تاريخ الخلفاء (نسخه ي قرن پنجم هجري) بدون نام مؤلف برجاي مانده كه به صورت عكسي در سال 1968 در مسكو به چاپ رسيده است. در اين كتاب به تفصيل تمام واقعه ي كربلا گزراش شده است. (70 ب تا 87 آ). مع الاسف مؤلف اين اثر روشن نيست، چنان كه اسناد اخبار نيز در آن ياد نشده است؛ با اين حال آشكار است كه از منابع كهن بوده و

گزارش آن موافق ديگر متون اصيل است. در يك مورد نامي از حميد بن مسلم به ميان آمده (4) كه به طور معمول يكي از منابع ابومخنف است. در پايان شرح مقتل حسين عليه السلام مي نويسد: ما درباره ي ايام حسين و مقتل او سخن را بط داديم گرچه در مقابل آنچه راويان در اين باره نوشته اند، اندك است. دليل تفصيل ما آن بود كه مانند چنين حادثه اي پيش و پس ازاسلام رخ نداد؛ و گمان ما بر آن است كه در ساير اديان هم تا زمان ما چنين چيزي رخ نداده؛ حتي نزديك به آن هم انجام نشده. و سپس مي گويد: اللهم جدد اللعن عليهم و علي من يبخل عليهم باللعن و كن المنتقم لاهل بيت نبيك بفضلك و رحمتك (5).

(1) الامامة و لاسياسة، ج 2، ص 12.

(2) كتاب المحن، ص 147.

(3) همان، ص 154 -153.

(4) تاريخ الخلفاء، برگ 86آ.

(5) تاريخ الخلفاء برگ 87 آ.

منابع داستاني، ادبي و روضه اي

منابع داستاني، ادبي و روضه اي

آنچه گذشت، معرفي اهم منابع تاريخي بود كه حتي در برخي از همانها نيز داستان نويسي رسوخ كرده است. با اين حال، مي توان آنها را به عنوان مبناي كار پژوهش در بررسي حادثه كربلا پذيرفت. در ادامه ي همان منابع اصولي، بعدها آثاري ديگر تدوين شد كه در تدوين آنها به طور اساسي از آثار پيشگفته استفاده شده بود. با اين حال، بايد گفت، دانش تاريخ از قرن پنجم به اين سوي، ضعيف شد. البته تاريخنگاري روز، در برخي از مناطق نيرومند بود، اما تاريخنگاري عصر نخست اسلامي، به دليل دور شدن تدريجي ماخذ اوليه يا حذف عمدي آنها توسط گروه هاي مذهبي متعصب سني راه را براي نگارش آثار تحقيقي

مسدودكرد؛ به طوري كه مردم بر اساس نگرش هاي

(صفحه 35)

مذهبي خود و بيشتر بر اساس رويكردهاي ادبي و اجتماعي، با آن برخورد مي كردند. نتيجه ي آن پديد آمدن آثاري بود كه بيش از آن كه به تاريخي باشد، اثري غيرتاريخي اما در عين حال، به جهات ديگر ارجمند است.

نكته ي مهم آن كه روشن نيست دقيقا از چه زماني، شماري كتاب درباره ي حادثه ي كربلا نگاشته شده كه چندان به بعد واقعي تاريخي ماجرا توجهي ندارد. بلكه اين حادثه را به عنوان يك پديده ي ويژه در قالب متوني خاص به شكل داستاني، ادبي، و روضه اي تصوير مي كند. آنچه بايد به عنوان يك احتمال مورد بررسي قرار گيرد، آن است كه نويسنده اي داستان نويس با نام ابوالحسن بكري - ذبيح الله منصوري روزگار كهن - كه بخش عمده اي از تاريخ اسلام را به صورت داستاني در قرن پنجم يا درآورده، مي تواند حلقه ي مهمي براي داستاني كردن روايت عاشورا باشد. وي مقتل اميرالمؤمنين علي عليه السلام دارد كه نسخه اي از آن در مرعشي (ش 11499:2) موجود است. وي همچنين مقتل الحسين عليه السلام دارد كه نسخه اي از آن در كشور مغرب، دانشگاه قرويين ضمن مجموعه ي شماره ي 575:3 در صص 86 -77 آمده است. گرچه به نظر مي رسد اين نسخه كوتاه است، اما ادبيات بكري مي بياست به گونه اي در اين بخش نيز نفوذ كرده باشد. (1) همچنين مي توان گفت، بخشي از اين رويكرد در جريان روضه خواني هاي داخل جوامع شيعه پديد آمده كه در بسياري از آنها، با توجه به ضعف تفكر تاريخي و عدم آشنايي با متون اوليه، محصول متفاوت اما به لحاظ عاميان، مؤثر و پرانرژي پديد آورده است. نمونه ي برجسته ي آنها كتاب

لهوف سيد بن طاوس و مثير الاحزان ابن نماي حلي است كه هميشه مورد استفاده اين قبيل محافل بوده و اساسا به هدف استفاده در همين محافل، تأليف شده است.

در واقع، از قرن ششم به بعد، در آثار عمومي به اين حادثه پرداخته شده است. با علاقه مندي جامعه ي سني - شيعي در نقاط مختلف ايران به برگزاري مراسم عاشورا، از قرن ششم به بعد، در ادبيات فارسي اعم از نثر و نظم آثاري درباره ي واقعه ي كربلا پديد

(صفحه 36)

آمد. آخرين كتاب از اين دست، روضة الشهداء ملاحسين كاشفي است كه در اوائل قرن دهم هجري، در هرات تأليف شد. اين كتاب داستان كربلا را در يك قالب ديني بسيار زيبا ريخته و صرفنظر از مستند بودن نقلها يا عدم آن، رخداد كربلا را به هيجاني ترين شكل ارائه كرده است. او در اين راه از نثر زيباي خود و هم از اشعار خود و ديگران بهره گرفته و تحولي عميق در مقتل خواني كه پيش از آن نيز باب بوده، ايجاد كرده است. ما در مقالي مستقل در همين مجموعه درباره ي روضةالشهداء سخن گفته ايم.

با روي كار آمدن دولت صفوي، مراسم عاشورا جايگاه رسمي تري يافت و متوني تازه در مقتل تأليف شد؛ گرچه موقعيت روضة الشهداء همچنان استوار بوده و «روضه خواني» به معناي خواندن همين كتاب بوده است. همين طور «واقعه خوان» نيز كسي بود كه متون مربوط به حادثه ي كربلا را در محافل مي خواند. اين وضعيت همچنان در تزايد بوده و تا انتهاي دروه ي قاجار و پس از آن ادامه يافته و هر سال تأليف يا تأليفاتي در اين زمينه از نثر و نظم بر ميراث پيشين افزوده شده است.

يكي

از آثاري كه در اواخر دوره ي صفوي تدوين شد، كتاب المنتخب (2) ازفخر الدين طريحي (م 1085) است كه محتوي مطالبي است كه براي مجالس روضه ي عربي تنظيم شده و به رغم آن كه بخش مهمي از ادبيات مرثيه خواني عربي را براي كربلا نگاه داشته، از دقت تاريخي لازم در نقلها برخوردار نيست.

به هر روي از اين زمان به بعد دقت تاريخ وجود ندارد و همانگونه كه گذشت از مصادر دقيق در تدوين آثار جديد استفاده نشده است. آنچه از لحاظ بيشني در مقتل نويسيهاي اين دوره وجود دارد كه آن عمدتا از زاويه اندوه و غم و مصيبت و ابتلا به قضيه نگاه شده و پيش از آن كه تدوين يك متن تاريخي درست در نظر باشد، تدوين يك اثر حزن زا به قصد روضه خواني مورد توجه بوده است. غالب اين آثار، براي مجالس سوگواري تأليف شده و هدف عمده اش فراهم كرد زمينه براي گريه بوده است. نمونه هايي از اين كتابها را كه از دوره ي صفوي به بعد تأليف شده و عمده ي آنها

(صفحه 37)

از دروه ي قاجاري است نام مي بريم:

ابتلاء الاولياء (ادبيات فارسي، استوري، 993 «از اين پس با نام استوري»)، ازالة الاوهام في البكاء (ذريعه 61:11)، اكسير العبادة في اسرار الشهادة از ملاآقا دربندي (استوري، 986) امواج البكاء (استوري، 979، مرعشي، 7165)، بحرالبكاء في مصائب المعصومين (ذريعه 84:26) بحر الحزن (استوري، 990)، بحر الدموع (مرعشي 2592)، بحر غم (استوري، 964) بستان ماتم (استوري، 1001) بيت الاحزان (استوري، 976)، خلاصة المصائب (استوري، 1017)، داستان غم (استوري، 964، مرعشي 2916) دمع العي علي خصائص الحسين عليه السلام (استوري 995)، الدمعة الساكبة في المصيبة الراتبه (الذريعه 264:8) رياض البكاء (ذريعه

6:1)، روضه ي حسينيه (استوري، 951، مرعشي، 6545، 6224)، روضة الخواص (مرعشي، 3001)، روضة الشهداء يزدي (مرعشي، 156)، رياض الاحزان (استوري، 972) رياض الاحزان، (فهرست مسجد اعظم، ص 215) رياض الشهادة في ذكر مصائب السادة (استوري، 958)، سر الاسرار في مصيبة ابي الائمة الاطهار (استوري، 996)، طريق البكاء (ذريعه 164:15)، طوفان الكباء (استوري، 697) عمان البكاة (استوري، 982) عين البكاء (استوري، 941)، عين الدموع (مرعشي، 440)، فيض الدموع (استوري، 988)، قبسات الاحزان (استوري، 989) كنز الباكين (استوري، 969)، كنز الباكين (مرعشي، 4550)، كنز المحن (استوري، 991) كنز المصائب (استوري، 987، 969) لب عين البكاء (استوري، 942)، لسان الذاكرين (استوري، 970) ماتمكده (استوري، 975، 963) مبكي العيون (مرعشي، 5006) مجالس المفجعة (استوري، 945)، مجري البكاء (ذريعه 40:2)، مجمع المصائب في نوائب الاطائب (مرعشي، 6643، 5425، 3369)، مجمع المصائب مازندراني (مرعشي، 6572) محرق القلوب (استوري، 943) محيط العزاء (استوري، 945) مخازن الاحزان في مصائب سيد شباب اهل الجنان، مخزن البكاء (مرعشي، 1645، استوري، 969) معدن البكاء في مقتل سيدالشهداء (مرعشي، 3017) مفتاح البكاء في مصيبة خامس آل عبا (مرعشي، 2363) مفتاح البكاء(كتابخانه ي مطهري، 192:5) مناهل البكاء(مرعشي، 3455)منبع البكاء(ذريعه 358:22)، مهيج الاحزان (استوري، 959) نجات

(صفحه 38)

العاصين (استوري، 1000)، نور العين في جواز البكاء (ذريعه 372:24)، وسيلة البكاء (مرعشي، 5500) وسيلة النجاة (استوري، 961)، ينبوع الدموع (مرعشي، 3083) هم و غم في شهر المحرم، ملاحسين بن علي حسن (مرعشي 5627) نوحة الاحزان و صيحة الاشجان، محمد يوسف دهخوارقاني، (مرعشي 1731)، ابصار الابكار لانتصار سيد الابرار (مجلس، 9:12) رياض الكونين في مصائب الحسين عليه اسلام (كتابخانه ي شهيد مطهري، ف 77:5).)طغيان البكاء، فهرست نسخه هاي خطي مركز احياء ميراث اسلامي، 37:3 تذكار الحزين، همان 93:3؛

اكليل المصائب الاطايب، 340:3؛ تأثر الاخيار، همان 284:3؛ مجالس الاحزان همان 18:2 (معدن البكاء، 457:2).

دقت در اسامي اين كتابها، نشانگر آن است كه چند مفهوم كليدي در آنها وجود دارد كه عبارت است از بكاء، حزن، ابتلات ء، اشك، مصيبت. كربلا در اين دروه بيشتر از زاويه اين مفاهيم مورد توجه قرار گرفته و همانگونه كه اشاره شد كمتر ديد تاريخي در آن مد نظر بوده است.

نكته ي ديگر در اين آثار، آن است كه تعجب از شكست اصحاب امام حسين عليه السلام سبب شده است تا آمار كشته هاي دشمن رو به ازدياد بگذارد. در اين باره نگاهي به اسرار الشهادة ملاآقا دربندي و حتي تذكرة الشهداء ملاحبيب الله كاشاني، اين قبيل ارقام نجومي را كه با هجي ملاك تاريخي قابل اثبات نيست، نشان مي دهد. اين قبيل آثار به قدري دور از وقاع بود كه ميرزا حسين نوري را كه خود عالمي اخباري بود و بخش اعظم روايات ضعاف را در مستدرك الوسائل فراهم آورد، بر آن داشت تا با نوشتن كتاب لؤلؤ و مرجان به جنگ مقتل نويسان و مقتل خوانان برود.

مقتل نويسي در دروه ي معاصر، با اندكي تغيير موضع، صورت تازه اي به خود گرفته است. اين گرايش مربوط به رخدادهاي پس از مشروطه در ايران است كه به نحوي برداشت از اسلام را سياسي تر كرده است. آثاري كه طي يك صد سال گذشته در اين زمينه، به ويژه در محافل مذهبي نوگرا تدوين شده، متفاوت با آثار پيشين است. اين مسأله تحقيق ويژه اي را مي طلبد كه بايد حكايت آن را تا شهيد جاويد و آثار ديگري از اين دست كه نگارش يافته دنبال كرد.

(صفحه 39)

(1) درباره ي ابوالحسن بكري اختلاف نظرهاي

زيادي وجود دارد كه بخشي از آنها در گفتاري كوتاه در فهرست مرعشي ج 29، صص 133 -128 آمده است.

(2) چاپ شده تحت عنوان «المنتخب للطريحي في جمع المرائي و الخطب المشتهر بالفخري» قم، منشورات الشريف لرضي، 1420.

تحليلي از وضيعت قريش و جناح هاي داخلي آن تا كربلا

تحليلي از وضيعت قريش و جناح هاي داخلي آن تا كربلا

الف: در عصر پيامبر صلي الله عليه و آله نزاع داخلي ميان قريش در بدر و احد به نوعي، به صهرت برخورد ميان بني هاشم و ديگر طوايف قريش درآمد. در ادامه، بني هاشم مكه را فتح كردند و در نظام اخلاقي - ديني جديد، بسياري از سران طوايف ديگر قريش، به عنوان طلقا شناخته شدند. از زاويه ي نگرش قبيله اي روشن بود كه اين نزاع خاتمه يافتني نيست و قريش به رغم آن كه در احد انتقامش را گرفته و حتي حمزه را كشته بود و ابن زبعري آن اشعار را سروده بود، باز در انتظار انتقام گيري از بني هاشم بود.

ب: در عصر خلفاي ثلاثه، ابتدا خط مياني قريش - نه بني اميه و نه بني هاشم - پيروز مي شود و پس از آن خط افراطي اموي در پوشش يك مسلمان قديمي متعلق به اين طايفه، يعني عثمان، به قدرت مي رسد. زماني عثمان به امام علي عليه السلام ميگويد: ما ذنبي ان لم يحبك قريش، و قد قتلت منهم سبعين رجلا كان وجوههم سيوف الذهب، گناه من چيست كه قريش تو را دوست نمي دارند؛ تو هفتاد نفر آنان را كه صورتشان چون طلا مي درخشيد، كشته اي (1) در انتهاي اين دوره، پاي قبايل ديگر كه طي اين بيست و پنج سال برآمده بودند، به ميان كشيده شد. آنان بني اميه را سرنگون كردند و بني هاشم را سر

كار آوردند.

(صفحه 40)

ج: در عصر خلافت امام علي عليه السلام خط مياني و خط اموي بر ضد امام علي عليه السلام شوريد. جنگ جمل سمبل نزاع خط مياني با بني هاشم و جنگ صفين، نشان جنگ خط اموي با خط هاشمي است. در اين حركت، و در نهايت، خط اموي بر خط هاشمي غلبه كرد. پس از غلبه ي حركت اموي كه معاويه رهبري آن را عهده دار بود، قريش در قالب خاندان اموي قدرت خود را استوار كرد. معاويه با تحقير بني هاشم - در رسمي كردن لعن بر علي بر منابر و تحقير انصار با ناميدن آنان به اوس و خزرج - مي كوشيد تا آنان را از ميدان بدر كند؛ اما چندان مصلحت انديش بود كه در فكر انتقام بيشتر نيفتاد؛ جز آن كه با با شهادت رساندن امام حسن عليه السلام راه را براي خلافت فرزندش يزيد هموار كرد و همين خود آشوبي را در جهان اسلام پديد آورد.

د: با روي كار آمدن يزيد، اين بار خط مياني قريش و خط هاشمي بر ضد بني اميه وارد عمل شدند؛ اما با يكديگر متحد نشدند. طبعا سه نبرد مهم امويان كه يك مورد با خط طالبي - و نه هاشمي به معناي مطلق آن؛ چون عباسيان در كربلا شركت نداشتند - در كربلا صورت گرفت، و دو مورد در حمله به مدينه و سپس مكه با خط مياني رخ داد، همه حاصل تعارضات قبيله اي اين مقطع از تاريخ است. اين بار در كربلا از طالبي ها انتقام گرفته شد و در حره، از انصار. اكنون تمسك يزيد را به شعر ابن زبعري بهتر درك مي كنيم كه اي كاش مشايخ ما كه در بدر كشته شدند،

مي بودند و مي ديدند كه ما در اينجا انتقام خود را از آنان گرفتيم.

مروان در همان ابتداي طرح مسأله ي بيعت با يزيد در مدينه، خطاب به امام حسين عليه السلام گفت: فانكم آل ابي تراب قد ملئتم كلاما و أشربتم بغض آل بني سفيان و حق عليكم ان تبغضوهم و حق عليهم أن يبغضوكم. شما خاندان ابوتراب - علي عليه السلام - بغض آل ابو سفيان را در دل داريد و حق شماست كه از آنان در خشم باشيد و حق آنان است كه از شما در غضب باشند. امام حسين عليه السلام بغض طرفيني را درمي يافت با اين تفاوت كه اين جنگ و بغض، از نظر او طايفه گري نبود؛ امام به مروان چنين جواب داد: ويلك يا مروان! اليك عني، فانك رجس، و انا اهل بيت طهارة الذين انزل الله عزوجل علي نبيه

(صفحه 41)

محمد: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس (2) اي مروان! تو را به ما چكار! تو پليد هستي و ما اهل بيت پاكيزه و طاهر كه خداوند درباره ي ما آيه ي تطهير را بر رسولش نازل كرد.

(1) معرفة الصحابه، (ابونعيم اصفهاني، تحقيق محمد راضي حاج عثمان، مدينه، 1408) ج 1، ص 301.

(2) الفتوح، ج 5، ص 24.

سه نوع برخورد با دين اسلام پس از رحلت رسول خدا

سه نوع برخورد با دين اسلام پس از رحلت رسول خدا

طرز برخود با اسلام در سه دروه ي تاريخي، از پس از رحلت پيامبر خدا صلي الله عليه و آله به اين سور متفاوت بوده است:

الف: يكي برخورد مصلحت جويانه دست كم از سر ناآگاهي و تأويل گرايانه كه در دوره ي پيش از عثمان مطرح بود. يعني خط مياني قريش كه ملاحظات مختلفي داشت و از نظر دين شناسي هم نگرش مصلحت جويانه و بدعت گرايانه را

دنبال مي كرد. دقيقا همين مصلحت انديشي بود كه خط ولايت را به خط خلافت تبديل كرد.

ب: برخورد سودجويانه با دين و ارائه ي تعبيري اشرافي از آن. همان چيزي كه در سوره ي عبس و تولي قرآن از آن نهي كرده؛ يا در آيه ي كنز با آن مقابله نموده و يار در قصص انبياء آن را مذمت كرده است. از اواخر دوره ي عثمان، تعبير اشرافي از دين براي امويان و حتي بسياري از اصحاب به نظر طبيعي و قابل توجيه درآمد. ادعاي اين كه بيت المال ملك خليفه است (چون مال، مال الله است و خليفه هم، خليفة الله!) (1).

يا ادعاي اين كه «واو» آيه ي كنز جزو آيه نيست؛ و نزاع ابوذر و عثمان يا كاخ سبز معاويه در شام كه به بهانه ي عظمت اسلام و امثال اينها ساخته شد و همه نموداري از رشد تعبير اشرافي از اسلام در اين دوره بود. تعبير امام علي عليه السلام بر اين كه دين اسير دست اشرار بوده و آنرا وسيله ي سودجويي قرار داده بودند. (فان هذه الدين كان أسيرا في أيدي الاشرار، يعمل فيه بالهوي و تطلب به الدنيا) (2) صراحت در همين نگرش دارد. فراموش كردن سيره ي عملي پيغمبر صلي الله عليه و آله در عرصه ي سياست و زندگي، نتيجه ي غلبه ي همين نگرش است.

ج: برخورد ارادتمندانه ي امام علي عليه السلام با كتاب و سنت كه مي توان از آن با عنوان خط

(صفحه 42)

اهل بيت عليهم السلام ياد كرد؛ حرتي كه اسلام را از دريچه ي خود اسلام و منابع اصلي آن يعني كتاب و سنت مي نگرد. آن هم بدور از مصلحت انديشي ها و بدعت گرايي ها. چنان كه وفاداري امام علي عليه السلام به قرآن و

سنت نبوي، به خوبي در نهج البلاغه منعكس است. روبرو شدن ايشان با بدعت ها و تصورات مصلحت انديشانه ي كساني كه معتقد بودند اسلام ناقص است و آنان بايد تكميلش كنند، نشانگر همين نگرش در امام است. وفاداري شخصي به سيره ي نبوي، زندگي ساده، حفظ و حراست از قرآن و حديث همه نشان از وجود اين نگرش در امام علي عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام دارد.

براي توجيه اين برخوردهاي متفاوت - و همچنين به عنوان محصول اين قبيل برخوردها با دين - ميتوان به مسأله ي ايجاد شبهات در دين اشاره كرد. حتي كم مانده بود كه قران را هم ضايع كنند وجود شبهه در شناخت دين و اين كه كدام نگرش درست است، زمينه اختلاف و فتنه را در جامعه فراهم مي كند كه كرد.

از آثار اين شبهات، يكي آن بود كه مرز مسلمان، مؤمن، كافر، فاسق و منافق درهم آميخته شد. از يك سو گفتن شهادتين براي اسلام آوردن كافي دانسته مي شد و از سوي ديگر، بسياري از مسلمانان سودجويي و نفاق و فسق و فجور را پيشه مي كردند و حتي به بغي مي گرويدند؛ بدتر از آن كه گاه به نام دين، با دين به مبارزه برمي خاستند.

(1) بنگريد التذكرة الحمدونيه، (تصحيح احسان عباس، بيروت، 1996) ص 3، ص 43.

(2) نهج البلاغه، نامه ي 53.

سه نوع نظام سياسي از زمان رسول خدا تا حكومت معاويه

سه نوع نظام سياسي از زمان رسول خدا تا حكومت معاويه

از ابتداي حكوم اسلامي مدينه تا كربلا، سه نوع نظام سياسي تجربه مي شود:

الف: نظام نبوي و ولايي به رياست پيامبر صلي الله عليه و آله و در چهارچوب مفاهيمي كه در قرآن و سيره به آن پرداخته شده و رابطه ي مردم با پيامبر را بر اساس

اطاعت از احكام الهي و بيعت بر سر اسلام تبيين و تعيين كرده است. نظام نبوي الگويي است كه شيعه آن را در نظام ولايي پي مي گيرد.

ب: دو نظام خلافت كه نوعي جمهوري اسلامي بدون ولي فقيه است. نظام خلافت، طبعا نظام موروثي نيست: قرار است شايسته سالاري باشد، ساده زيستي دست كم در ظاهر هنوز يك ارزش است. اين نظام تا نيمه ي دوره ي عثمان ادامه دارد؛ اما

(صفحه 43)

بعد از آن، به آرامي وضعيت تغيير مي كند و به سمت نظام نوع سوم حركت مي كند.

ج: سوم نظام سلطنتتي - خلافتي كه شبيه نظام شاهي رومي ها و ايراني هاي پيش از اسلام با همه ي لوازم آن است. از رفتار عثمان براي تعيين امويان به حكومت شهرها، مي توان بوي موروثي گري را دريافت. معاويه سر كار آمد، نظام پادشاهي را كاملا استوار كرد. وي هم خودش از اين كه او را سلطان بنامند خشنود بود و هم برخي از صحابه كه نظام خلافتي را ديده بودند و تفاوت آن را بنظام سلطنتي اموي جديد درك مي كردند، به طعنه او را سلطان مي خواندند. سعد بن ابي وقاص از روي طعنه او را پادشاه (ملك) خواند، نه خليفه. (1) چنان كه خود معاويه هم مي گفت: أنا اول الملوك (2).

چنين رويه اي از سوي امويان براي ائمه ي شناخته شده بود. لذا امام حسن عليه السلام در وقت صلح، در سخناني كه در مسجد ايراد كرد، خطاب به معاويه فرمود:

انما الخليفة من سار بسيرة رسول الله و عمل بطاعته و ليس الخليفة من دان الجور و عطل السنن و اتخذ الدنيا ابا و اما. خليفه كسي است كه به سيره پيامبر صلي الله عليه و آله عمل كرده و از

او اطاعت كند. خليفگي به اين نيست كه خليفه ستمگري بورزد، سنت پيامبر صلي الله عليه و آله را رها نمايد و دنيا را به عنوان پدر و مادر خود بگيرد. (3)

(1) مختصر تاريخ دشمق، ج 8، ص 210؛ تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 217؛ المصنف، عبدالرزاق، ج 1، ص 291

(2) تاريخ اليعقوبي، ج 2؛ ص 232؛ مصنف ابن ابي شيبه، ج 11، ص 147 (طبع هند) و نك الفتنة و وقعة الجمل، ص 71؛ در آنجا معاويه از خلافت به ملك تعبير مي كند. حصني نيز درباره ي معاويه آورده است كه «كان ميالا بفطرته الي التحال الملك» نك: منتخبات التواريخ لدمشق ص 80، نقل از: من دولة عمرالي دولة عبدالملك، ص 147؛ در جاي ديگري از معاويه نقل شده كه گفت: أنا اول الملوك و آخر خليفه؛ مختصر تاريخ دمشق، ج 25، ص 55.

(3) ترجمة الامام الحسن عليه السلام صص 172، 171.

برخورد امام علي و آل علي با مشكلات و دشواري ها

برخورد امام علي و آل علي با مشكلات و دشواري ها

الف: سكوت امام علي عليه السلام به خاطر حفظ اصل اسلام همراه با انتقاد در فرصت هاي مناسب يك اصل اساسي در رفتار سياسي آن حضرت است؛ آن هم با اين تعبير صريح اميرمؤمنان عليه السلام در خطابه ي شقشقيه كه فرمود: صبرت و في الحلق شجي و في العين قذي أري تراثي نهبا. امام حسين عليه السلام هم در نامه اي كه از مكه به اهل بصره نوشتند، همين

(صفحه 44)

مضامين را درباره ي نگرش تارخي خود مطرح كردند. كلام امام اين بود: فاستاثر علينا قومنا بذلك، فرضينا و كرهنا الفرقة (1) قوما - قريش - در اين بار بر ما ستم كردند، ما هم راضي شديم چون از اختلاف پرهيز داشتيم.

ب: مرحله ي دوم تلاش

براي به دست گرفتن خلافت بود كه البته بعد از سقيفه هم وجود داشت. پس از خلافت عمر، امام در شوري شركت كرد و تا مرز خليفه شدن پيش رفت. با كشته شدن خليفه ي سوم، امام تمايل چنداني در به عهد گرفتن خلافت نداشت؛ اما به اصرار مردم آن را پذيرفت و سياست اصلاح را پيشه كرد. چهار سال و نه ماه تلاش، صرف نظر از آثار جانبي آن در برجاي گذاشتن ميراث گرانبهاي سخنان و مكتوبات امام و تأثيري كه بر روند تاريخ تشيع در عراق داشت، نتيجه ي عملي در پي نداشت و معاويه كه خود را در امتداد تاريخ خلافت مي دانست و در اين ادعا راست نمي بود، به قدرت رسيد.

ج: حكومت ششم ماهه ي امام حسن در ادامه ي حكومت امام علي عليه السلام يعني تلاش براي اصلاح است؛ پس از آن، كوتاه آمدن اجباري و پذيرفتن معاويه مشروط به آن كه اين وضيعت موروثي نباشد و ادامه نيابد. يعني هنوز فرصت براي در دست گرفتن رشته ي امور وجود دارد.

د: تمام شدن مدت صلح تحميلي؛ روي كار آمدن يزيد و عدم بيعت امام حسين عليه السلام با يزيد و آغاز نهضت و مخالفت كه باز به هدف اصلاح صورت مي گرفت.چه به قدرت برسد و چه نرسد. امام حسين عليه السلام در برابر اصرار بر بيعت با يزيد، به عتبد بن ابي سفيان مي فرمايد: يا عبتة! قد علمت، انا أهل بيت الكرامة، و معدن الرسالة، و أعلام الحق الذين أودعه الله عزوجل قلوبنا و أنطق به ألسنتنا، فنطقت باذن الله و لقد سمعت جدي صلي الله عليه و آله يقول: ان الخلافة محرمة علي ولد أبي سفيان (2) اي عتبه! تو آگاهي

كه ما اهل بيت كرامت، معدن رسالت و نشانه هاي حق هستيم كه خداوند آنها را در قلوب ما به وديعت نهاده و بر زبان ما جاري كرده است. من به اجازه ي خداوند سخن گفتم و خود از جدم شنيدم كه فرمود: خلافت بر فرزندان ابو سفيان حرام است.

(صفحه 45)

(1) بنگريد: البداية و النهاية، ج 8، ص 158 -157.

(2) امالي شيخ صدوق، ص 151.

چگونگي عقايد عامه ي مردم در مناطق مختلف

چگونگي عقايد عامه ي مردم در مناطق مختلف

مردم عراق يا ساكنان دو شهر بصره و كوفه كه تركيبي از قبايل مختلف مهاجر، به ويژه يمني ها بودند، از سلطه ي شام در هراس بودند و طالب آن نبودند. جداي از بصري ها كه به خاطر جنگ جمل بيشتر عثماني مذهب شدند، و البته شماري شيعه هم در ميانشان بود، بسياري از مردمان كوفه شيعه مذهب بودند؛ كساني هم بعد از صفين خارجي مذهب شدند. عده ي فراواني هم، هيچ كدام از اين دو را نمي خواستند؛ همان طور كه بني اميه را نمي پسنديدند. شيعيان عراق نيرومند بودند و اصرار بر حمايت از امام حسين عليه السلام داشتند. شاهد آن كه، وقتي امام حسن به شهادت رسيد. آنان تسليت نامه اي فرستاده و ارادت خود را به عنوان شيعه ي امام حسين عليه السلام به وي ابلاغ كردند و از وي خواستند تا نزد آنها برود. اما امام فرمود: و اما انا فليس رأيي اليوم ذاك، فالصقوا رحمكم الله بالارض و اكمنوا في البيوت. (1) متن اين نامه را به طور كامل تر يعقوبي آورده است. (2).

مردم مدينه و مكه به ويژه انصار غالبا از امويان متنفر بودند. اينها طرفدار خط مياني قريش بوده و پس از جمل و صفين كه شمار فراواني از انصار در

آن از امام علي عليه السلام حمايت كردند، ساكنان مدينه، طالب خط علوي نبوده و بيشتر جانبدار مشي عبدالله بن زبيري و يا عبدالله بن عرم بودند. با اين تفاوت كه يكي از اينها انقلابي بود و ديگري غيرانقلابي. اميد انقلابي هاي اين جمعيت ابن زبير بود كه پس از رفتن او به مكه، طرفدارانش از جمله مصعب پسر عبدالرحمان بن عوف و عبدالله بن مطيع عدوي دستگيري و زنداني شدند.

مردم شام هم كه شامل مردم سوريه و اردن و فلسطين مي شد، همه هوادار امويان بودند. جمعيت و اقتصاد اين مردم فوق العاده زياد و به همين دليل امكانات فراواني در اختيار امويان بود. مردم شام با تمام وجد از معاويه دفاع مي كردند تا سلطنت ميانشان بماند. وقتي معاويه در حال احتضار بود، آنان به ديدار معاويه آمده و پس از آن با ترس اظهار مي كردند: و كان البيعة من بعده تخرج من ال ابي سفيان الي آل

(صفحه 46)

ابي تراب، لا والله، لا نرضي بذلك ابدا. (3) گويي بيعت بعد از معاويه از آل ابوسفيان بيرون رفته به آل ابوتراب برسد؛ نه خير به خدا سوگند ما به اين امر راضي نخواهيم بود. سران شام در حضور معاويه كه در حال احتضار بود جمع شدند: انهم سبوا علي بن ابي طالب رضي الله عنه، و قال فيه القبيح، و قالوا: انه سار الينا من العراق فقتل سراتنا و اباد حضارانا، و لسنا نحب أن تصير الخلافة الي ولده، فاجعلها في ولدك يزيد. فانه لنا رضي و لجميع المسلمين (4) خلاصه اين كه از علي بدگويي كردند و به خاطر جنگ صفين كه ضمن آن بسياري از شاميان كشته شدند. به معاويه گفتند

كه اجازه نخواهند داد خلافت به فرزندان او برسد. بنابراين معاويه! خلافت را در پسرت قرار ده. يزيد در همان اولين سخنراني به مردم گفت كه جنگ سختي ميان او و مردم عراق واقع خواهد شد؛ و البته خير در ميان شما مردم شام است! (5).

(1) اخبار الطوال، ص 223.

(2) تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 203.

(3) الفتوح، ج 4، ص 252.

(4) همان، ج 4، ص 254 -253.

(5) همان، ج 5، ص 6.

راه هاي منحرف كردن عامه ي مردم توسط امويان

راه هاي منحرف كردن عامه ي مردم توسط امويان

الف: در شام، مردم خاندان اموي را از انسل پيغبر مي شناختند و از خود معاويه هم نقل شده است كه به آنها مي گفت: نحن شجرة رسول الله. (1) آنها همچنين خود را وارث خون عثمان مي دانستند. يزيد در اولين سخنراني خود، لباس خوني عثمان را بر تن كرد و به منبر درآمد: فخرج يزيد و علي رأسه عمامة معاوية و معه سيفه و خاتمه، و قد لبس قميص عثمان الذي قتل عثمان فيه ملطخا بالدم (2) يزيد در سخناني به مردم گفت: نحن أهل الحق و أنصار الدين. (3) زماني كه امويان سقوط كردند، و عباسيان به قدرت رسيدند، چهل نفر از پيران شام نزد سفاح قسم خوردند كه براي پيامبر صلي الله عليه و آله خويشاني

(صفحه 47)

بجز امويان نمي شناخته اند.

ب: براي معاويه فضائلي جعل مي شد كه از آن جمله اين بود كه او خال المؤمنين و كاتب وحي است. حرمت و قداستي هم كه به تدريج براي صحابه درست شده بود، شامل حال او نيز مي شد؛ چيزي كه سبب شد بعدها هم اهل سنت، بر همان اساس، از عيوب آشكارا او چشم پوشي كنند و اجازه ندهند تا ديگر

فرقه هاي اسلامي از وي به بدي ياد كنند.

ج: در مذمت امام علي عليه السلام و علويان احاديثي جعل مي شد كه برخي از صحابه ي وابسته به خط معاويه به آن كمك مي كردند. حتي امويان حاكم بر مدينه در پيش چشمان امام حسين عليه السلام بر علي بن ابي طالب دروغ مي بستند، بد مي گفتند: كاري كه چند بار سبب خشم امام حسين عليه السلام شد و با مروان برخورد كرد. مروان در پيش مردم به امام حسين عليه السلام و مادرش فاطمه ي زهرا عليهاالسلام توهين كرد..

د: استفاده از مفاهيم اساسي دو پهلو براي قانع كردن مردم و آرام كردن آنان، يكي از راه هاي رسيدن به هدف براي امويان بوده است. استفاده از تبعير جماعت يكي از اين تعابير است. همان شبي كه صحبت بيعت گرفتن از امام حسين عليه السلام و ابن زبير بود، ابن عمر به آنها گفت: اتقيا و لا تفرقا جماعة المسلين (4) اين عقيده ي فردي چون عبدالله بن عمر بود كه مي گفت تنها وقتي جماعت باشد، او بيعت مي كند. خود امويان بيش از امثال ابن عمر، روي اين مسأله تأكيد مي كردند. مفهوم ديگر، مفهوم نقض بيعت است كه با كمال شگفتي با زور از افراد بيعت گرفته مي شد و بعد هم، اگر كسي نقض عهد مي كرد، به خاطر آن مؤاخذه مي شد. معاويه به عايشه مي گفت: أخذت البيعة لابني يزيد، و قد بايعه كافة المسلمين، أفتريني انقض بيعة قد ثبتت و تأكدت، و ان يخلع الناس عهودهم؟ فقالت عايشة: اني لا أري ذلك، و لن عليك بالرفق و التأني. (5) من براي پسرم يزيد بيعت گرفته ايم و عامه ي مسلمانان هم با او بيعت كرده اند. آيا عقيده ي و اين است كه بيعتي كه تا

اين اندازه تأكيد شده، نقض كنم و مردم پيمان خويش را نقض كنند؟ عايشه پاسخ داد: عقيده ي من اين نيست، اما با نرمي و مدارا با مردم برخورد كن.

(صفحه 48)

معاويه به مردم شام ياد داده بود كه خلافت آنان را خلافة الله بدانند لذا وقتي يزيد در اولين نطق خود از پدرش ستايش مي كرد، كسي از جمعيت فرياد زد كه دروغ مي گويي، و سپس در جمعيت گم شد به طوري كه مأموران يزيد را نيافتند. شخصي از طرفداران يزيد براي دلگرمي يزيد به او گفت: نگران مباش، و قد أعطيت خلافة الله من بعد أبيك فأن خليفتنا. (6) خلافة الله پس از پدرت به تو رسيده است؛ تو خليفه ي ما هستي.

از برخي از مفاهيم ديني - سياسي ديگر هم مثل فتنه استفاده مي شد. اين تعبير را ابن عمر براي برخي از مخالفين بيعت به كار برده، و از هر آنچه برخورد مخالفانه بود با تعبير فتنه ياد مي كرد. برخي از رجال طايفه ي بني عدي كه عمر هم از اين جماعت بود، از عبدالله بن عمر خواستند تا براي آزادي عبدالله بن مطيع عدوي و ساطت كند، وي گفت: لا تعجلوا بالفتنه و لا تسارعوا اليها (7) مروان بن حكم همان زمان معاويه به او نامه اي نوشت و در آن گفت: اني لست امن أن يكون حسين مرصدا للفتة. (8) البته امام حسين عليه السلام در نامه ي معروفش به معاويه فرمود كه من فتنه اي بالاتر از سلطه ي تو بر امت نمي شناسم. بعدها در زمان مرگ معاويه، ضحاك بن قيس كه از ايادي نزديك او بود - و چند سال بعد به دست مرواني ها كشته شد - در سخناني گفت:

خداوند به وسيله ي معاويه فتنه را از ميان برد و سنت را احيا كرد! (9).

ه - استفاده از نظام قبيله اي و خريدن رؤساي قبايل عراق و اشراف كه نقش مهمي در هدايت مردم داشتند. سيستم قبيله به گونه اي بود كه همه ي افراد تحت سلطه ي رئيس قبيله بودند و به راحتي دستور و سخن او را مي پذيرفتند.

(1) مختصر تاريخ دمشق، ج 11، ص 87؛ گفته اند كه در آن زمان كساني در شام بودند كه مي گفتند: اگر معاويه پيغمبر نباشد لااقل نصف پيغمبر هست، نك: بهجة المجالس ج 1 ص 550 و زماني يكي از علاقمندان او كه از مصر بر وي وارد شد خطاب به او گفت: سلام بر تو اي رسول خدا نك: الاوائل تستري، ص 163؛ و احنف بن قيس درباره ي كسي كه در حضور معاويه و او به علي دشنام داد گفت: به خدا سوگند كه اگر او بداند رضايت تو در لعنت به همه انبيا است چنين خواهد كرد؛ العقد الفريد، ج 4، ص 113.

(2) الفتوح، ج 4، ص 256.

(3) الفتوح، ج 5، ص 6.

(4) تاريخ الطبري، ج 5، ص 342.

(5) الفتوح، ج 4؛ ص 238 - 237.

(6) الفتوح، ج 5، ص 8 -7.

(7) الفتوح، ج 5، ص 22.

(8) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 54.

(9) عقد الفريد، ج 4، ص 374.

چگونگي امر تحريف دين در اين دوره

چگونگي امر تحريف دين در اين دوره

يك معضل مهم در جامعه ي اسلامي در پنج دهه ي نخست، عدم وجود راهبران ديني بود؛ يعني وقتي بحث امامت كنار رفت، خلفايي آمدند كه شم دين شناسانه نداشتند. در

(صفحه 49)

جامعه اسلامي نيز مدرسه اي وجود نداشت تا نيرويي علمي تربيت كند. تنها تعدادي از صحابه بودند كه راهبري

مردم را عهده دار بودند. براي مثال، عايشه با ابوهريره در مدينه و كساني هم در كوفه چنين بودند. نسل صحابه كه تمام شد، تعدادي از تابعين كه از روي علاقه در اطراف صحابه زندگي كرده و از آنان مطالبي شنيده بودند، اين نقش را عهده دار شدند. با اين حال، آموزش و تعليم و تربتي براي رهبري ديني وجود نداشت و به همين دليل سطح فهم دين پايين بود. نفس وجود قرآن و حفظ آن و اندكي هم حديث كمك به حفظ دين مي كرد. آنچه پديد آمد، اختلاف و تفرقه ي شديد در آراء و انديشه ها بود. اگر عامل جعل و تزوير را هم بيفزاييم، يا دخالت حكام را هم ضميمه كنيم، مقدار آسيبي كه از نواحي به دين خورده است را مي توانيم دريابيم. اين به جز آن است كه بسياري از مسلمانان حكام ساده ي ديني را هم نمي دانستند. اين ناآگاهي، زمينه ي تحريف دين را فراهم مي كرد.

در اين دروه، چند گونه تحريف در دين به وجود آمد، پيش از آن بايد توجه داشت، همان گونه كه گفتيم سطح دين شناسي مردم در جامعه پايين بود. در اين ميان، تلكيف بدوي ها روشن بود؛ غير بدوي ها هم آموزش صحيح نمي ديدند. داستان تحريف از اوائل بعد از رحلت پيامبر صلي الله عليه و آله است.

تحريف در عقايد: جداي از آن كه دين خوب تبيين نمي شد برخي از مفاهيم ديني كه ارتباط با مسائل اجتماعي و سياسي مي توانست داشته باشد، تحريف مي شد يا تلقي از آنها به گونه اي ديگر بود. مثلا اعتقاد به نقش خدا در تحولات اجتماعي؛ به طوري كه بايد توجه به جنبه ي دوگانه ي آن، از اين مسأله براي استوار كردن

مباني سلطنت استفاده مي شد.

استفاده از قضا و قدر هم براي تحميل خواسته هاي حكام به مردم، بكار مي رفت. معاويه سلطنت خود را الهي مي دانست و از اين بابت نوعي تقدس براي آن قائل بود. معاويه در برابر مخالفت عايشه با زمامداري يزيد، در سال 56 در مدينه به عايشه گفت: ان امر يزيد قضاء من القضاء، و ليس للعباد الخيرة من أمرهم. (1).

(صفحه 50)

تحريف در نگرش دين نسبت به خلافت هم مبتني بر تحريف بود. اينان نظريه ي امامت و ولايت را ابتدا از ميان بردند و نوعي خلافت را مستقر كردند. معلوم نيست اين حديث كه خلافت از آن قريش است چه زماني جعل شد؛ اما طبيعي است كه اين حديث مي توانست قبايل ديگر را از ادعاي خلافت بر حذر دارد. خليفه ي منتخب كه به اصطلاح بايد مردم او را بر مي گزيدند، و اصلا چنين نشد، به گونه اي براي وي تعيين اختيارات كردند كه قدرت جايگزيني احكام جديد شرعي را حتي برخلاف آنچه كه پيامبر صلي الله عليه و آله مطرح كرده، داشته باشد. يا درباره ي اموال بيت المال، آن را ملك طلق خويش بداند. الگوهاي اخلاقي امارت هم تغيير كرد؛ سخت گيري زمان عمر درباره ي واليان از ياد رفت و كاخ سازي رواج يافت. تغيير خلافت به سلطنت و تحت تأثير نظام رومي واقع شدن آن، و حتي پيش از آن رفتار خليفه ي سوم، دربار آلوده اي درست كرده بود. اساسا روي كار آمدن طلقا خود مشكل زا شده بود امام حسين عليه السلام در رويارويي با مروان فرمود: قد سمعت رسول الله صلي الله عليه و آله الخلافة محرمة علي آل ابي سفيان و علي الطلقاء و ابناء الطلقاء، فاذا رأيتم معاويه

علي منبري فافقروا بطنه. (2).

اينها نسبت به دين و ارزش هاي ديني توجهي نداشتند. تنها اندكي حساسيت در مدينه وجود داشت كه آن هم بازيچه دست عبدالله بن زبير بود.

رشد عنصري مثل يزيد در دربار معاويه، امري عادي و خلق الساعه نبود. اصرار معاويه هم براي سلطنت يزيد نمي توانست بي مقدمه و يا آن گونه كه معاويه و طرفداران او براي تحميق مردم اظهار مي كردند، از روي مصلحت انديشي براي اسلام و مسلمانان باشد. آشكارا بود كه وضع به جايي رسيده بود كه اين امر طبيعي مي نمود و معاويه خود را قادر مي ديد تا آن را به انجام برساند. اينجاست كه به اعتقاد امام حسين عليه السلام: و علي الاسلام السلام، اذ بليت الامة براع مثل يزيد. (3)

در عمل، حدود الهي ترك مي شد. سنت نبوي به كناري مي رفت و بدعت هاي جايگزين مي گرديد. مي دانيم كه جايگزيني بدعت به جاي سنت، از همان پس از رحلت پيامبر صلي الله عليه و آله آغاز شد و بعدها اين مسأله، مهم ترين نكته در تحليل هاي امام علي عليه السلام

(صفحه 51)

در انحراف جامعه ي اسلامي بود. پس از وي امام حسين عليه السلام هم به مردم بصره نوشت: ان السنة قد اميتت، و ان البدعة قد أحييت و نعشت (4) اين مطلبي است كه امام حسين عليه السلام بارها به آن اشاره فرمود. همچنين در برابر گسترش فساد بي توجهي مي شد و به تدريج خانه ي خليفه كه مي بايست پاك تر از همه جا مي بود، به بهانه هاي مختلف نجس تر از همه جا مي شد. استفاده از مسكرات به بهانه ي اين كه در قرآن خمر آمده نه مسكر حلال شمرده مي شد كه متأسفانه بعدها هم به برخي از مذاهب فقهي اهل سنت رسوخ كرد. در

حالي كه پيغمبر فرموده بود: كل مسكر حرام.

بحث شيوع منكرات در اين دروه، در كلمات امام حسين عليه السلام فراوان است. امام در بيان معرفي سرچشمه ي اين فساد به خود يزيد و دربار او مي پردازد. حضرت در برابر سخن مروان و فراخواني امام حسين عليه السلام به بيعت با يزيد، فرمود: فكيف تولي علي امة محمد من يشرب المسكر؟ و شارب المسكر من الفاسقين، و شارب المسكر من الاشرار، و ليس شارب المسكر بأمين علي درهم و فيكف علي الأمة؟ (5) چگونه كسي كه مشروب مست آور مي خورد، مي تواند بر امت محمد حكومت كند، در حاليكه چنين كسي فاسق است؛ خورنده ي مشروبات مست آور از اشرار است؛ چنين كسي حتي بر يك درهم نمي تواند امين باشد؛ چه رسد به آن كه امين بر امت باشد.

به هر حال، وجود فساد در جامعه ي ديني كه شعارش اجراي شريعت است، عامل فتور و سستي در اركان ديني آن است. جامعه اي كه به ارزش هايي اعتقاد داشته باشد اما در عمل پايبند آن نباشد، به طور عادي در همه چيز در جا مي زند و نمي تواند به انديشه و اراده ي خود اطمينان داشته باشد.

(صفحه 53)

(1) تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 60.

(2) الفتوح، ج 5، ص 23.

(3) مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ج 1، ص 185 -184.

(4) انساب الاشراف، ج 2، ص 78.

(5) دعائم الاسلام، ج 2، ص 131.

گزارش نامه ي واقعه ي كربلا

گزارش نامه ي واقعه ي كربلا

1. امام حسين عليه السلام در سوم شعبان (1) سال چهارم (2) هجرت به دنيا آمد. آن حضرت در تمام سالهاي كودكيش در كنار جدش رسول خدا صلي الله عليه و آله با آن حضرت مأنوس بوده و هيچگاه، حتي در وقت نماز، از آن حضرت جدا

نمي شد رسول خدا صلي الله عليه و آله سخت به او و برادرش اظهار علاقه كرده بود و با جملاتي كه درباره ي آنها فرمودند، گوشه اي از فضايل آنها را براي مردم بازگو كردند. در آثار حديثي، شمار زيادي فضيلت براي امام حسين عليه السلام نقل شده است كه بسياري از آنها مانند حديث الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة متواتر است علاقه ي رسول خدا صلي الله عليه و آله به اين دو فرزند، براي همه ي اصحاب آشكار بود و در اين باره، پيامبر صلي الله عليه و آله مي كوشيد تا مردم را از علاقه ي خود به اين دو فرزندش آگاه كرد و حتي فرمود، خدايا دوست بدار كسيكه آنها را دوست بدارد. و مي فرمود: كسي كه مرا دوست دارد، دو فرزند مرا هم بايد دوست بدارد: من احبني فليحب هذين (3) و فرمود: من أحب الحسن و الحسين فقد أحبني، و من أبعضهما فقد أبغضني، (4) كسي كه حسن و حسين را دوست بدارد، مرا دوست داشته و آن كسي با اين دو بغض بورزد، با من دشمني ورزيده است. آن حضرت درباره ي اين دو برادر

(صفحه 54)

فرمود: هما ريحاني من الدنيا، (5). درباره ي امام حسين عليه السلام فضايل اختصاصي نيز آمده است كه يكي از مشهورترين آنها، روايت «حسين مني و انا من حسين» است. (6).

يحيي بن سالم موصلي كه از دوستداران امام حسين عليه السلام بود مي گويد: با امام در حركت بوديم، به در خانه اي رسيدند و آب طلبيدند. كنيز با قدحي پر از آب بيرون آمد.امام پيش از خوردن آب، انگشتر نقره ي خود را از دست درآورده به او دادند و فرمودند: اين را به اهلت بسپار،

آنگاه به نوشيدن آب پرداختند. (7).

ابوبكر بن محمد بن حزم گويد: امام حسين عليه السلام از كنار صفه اي مي گذشتند؛ در آن حال ديدند كه گروهي از فقرا مشغول خوردن طعامي هستند. آنها از حضرت خواستند تا همراهيشان كند. امام فرمودند: خداوند متكبران را دوست ندارد.آنگاه پايين آمده با آنها غذا خوردند. پس از آن به آنان فرمودند: شما مرابه سفره ي خود خوانديد و من اجابت كردم؛ اكنون من شما را به سفره ي خويش مي خوانم و شما اجابت كنيد. (8) از امام باقر عليه السلام روايت شده است كه امام حسين عليه السلام در سفر حج پياده حركت مي كرد؛ در حالي چهارپايان او پشت سر او حركت مي كردند. (9).

2. امام حسين عليه السلام در جنگ هاي جمل، صفين و نهروان حضور داشت و در كنار پدر به جنگ با پيمان شكنان و ظالمان پرداخت. از آن حضرت خطبه اي در جنگ صفين نقل شده است كه ضمن آن مردم را به جنگ ترغيب مي كردند. (10) امام حسين عليه السلام در همان مراحل مقدماتي صفين در گرفتن مسير آب از دست شاميان نقش داشت. امام علي عليه السلام پس از آن پيروزي فرمود، هذا اول فتح ببركة الحسين عليه السلام (11) زماني عبيدالله بن عمر در صفين امام را صدا كرد و گفت كه پدر تو قريش را چنين و چنان كرده است.

(صفحه 55)

امام او را متهم به پيروي از قاسطين كرده و فرمودند كه اينان به زور اسلام را قبول كردند؛ اما در اصل مسلمان نشده اند (12).

امام حسين عليه السلام در دوره ي امامت برادرش، به طور كامل از سياست وي دفاع مي كرد. آن حضرت در برابر درخواست هاي مكرر مردم عراق، براي آمدن آن حضرت به كوفه، حتي

پس از شهادت برادرش، حاضر به قبول رأي آنها نشده و فرمودند، تا وقتي معاويه زنده است، نبايد دست به اقدامي زد. معناي اين سخن آن بود كه امام در فاصله ي ده سال به اجبار حكومت معاويه را تحمل كردند. در مواضع سياسي امام حسين عليه السلام اين نكته ي مهمي است كه كمتر مورد توجه قرار گرفت است. دليلش آن است كه ما، امام حسين عليه السلام را بيشتر از زاويه ي اقدام انقلابيش در كربلا مي شناسيم؛ در حالي كه امام تابع وظيفه اي بود كه بر عهده اش گذارده شده بود.

3. رهبري شيعيان پس از شهادت امام حسن عليه السلام (سال 49) در اختيار امام حسين عليه السلام قرار گرفت و مردم كوفه ضمن يك نامه ي تعزيت، از رهبري و امامت امام حسين عليه السلام استقبال كرده و وفاداري خود را به عنوان يك شيعه به ايشان اعلام كردند. در ضمن از آن حضرت خواستند تا هر چه زودتر دست به اقدام (نظامي) بر ضد امويان بزند. حضرت در پاسخ به آنان نوشتند: تا معاويه زنده است، دست به اقدامي نخواهد زد. اين نامه حكايت از دو مطلب اساسي دارد: نخست آن كه شيعيان كوفه، به طور منسجم از پس از شهادت امام علي عليه السلام و صلح امام حسن عليه السلام مغشول فعاليت بوده اند؛ دو ديگر آن كه سياست امام حسين عليه السلام بر اساس همان سياست امام حسن عليه السلام استوار بوده است. به علاوه، تعابير موجود در اين ناهم نشانگر آن است كه شيعيان كوفه، به لحاظ اعتقادي و احساسي، در يك فضاي شيعي پرورش يافته اند. و نحن شيعيتك، المصابة بمصيبتك، المحزونة بحزنك، المسرورة بسرورك، السائرة بسيرتك، المنتظرة لأمرك. (13) يك چنين احساسي مشتركي،

دقيقا يك احساس شيعي و ولايي است. پاسخ امام به درخواست مردم كوفه اين بود: ان بينه و بين معاوية عهدا و عقدا

(صفحه 56)

لا يجوز له نقضه (14).

4. حادثه اي كه فضاي جديدي را به لحاظ رقابت ميان معاويه و مخالفان فراهم كرد، طرح بيعت با يزيد بود. اين اقدام، مخالف با قرارداد صلح امام حسن عليه السلام با معاويه بود. به علاوه، شخصيت پست يزيد راه را براي مخالفت بيشتر هموار مي كرد. معاويه در حوالي سالهاي 55 -52 (و در واقع پس از به شهادت رساندن امام حسين عليه السلام) شروع به بيعت گرفتن از مردم براي يزيد كرد. اقدام معاويه با مخالفت هاي زيادي در شهرهاي مختلف به ويژه مدينه و كوفه روبرو شد؛ اما تهديدها و تطميع ها و خريدن اشراف قبايل، راه را هموار كرد. طبعا شهادت امام حسن عليه السلام هم كه طرف اصلي معاهده ي معاويه براي عدم نصب شخصي به جانشيني اش بود، به همين هدف صورت گرفته بود. معاويه بناي آن داشت تا حكومتش را پس از خود ميان امويان موروثي كند. در اين كار، مغيرة بن شعبه كه صحابي پيامبر صلي الله عليه و آله بود در خدعه و نيرنگ و مكر يد طولايي داشت، پيشقدم شده بود.

مروان حاكم پست فطرت مدينه، (15) از طرف معاويه، از مردم اين شهر خواست تا با او به عنوان نماينده ي معاويه و براي وليعهدي يزيد، بيعت كنند. مروان گفت كه يزيد روش خلفاي راشدين مهديين! را در پيش خواهد گرفت. عبدالرحمان بن ابي بكر اعتراض كرد؛ عايشه هم به دفاع از برادرش برخاست، ديگران هم مخالفت كردند. وقتي حركت اعتراض آميز اينان را ديد، به معاويه نامه نوشت. او

هم گفت كه اين كار، بايد به دست خود او انجام شود؛ سپس به بهانه ي حج عازم مدينه شد. در اين ميان، امام حسين عليه السلام موقعيت بهتري داشت و مروان ضمن نامه ي خود به معاويه نوشت: اني لست آمن أن يكون الحسين مرصدا للفتنة، و أظن يومكم من حسين طويلا. (16) اعتراض مردم به

(صفحه 57)

موروثي شدن خلافت بود؛ چنان كه عبدالرحمان پسر ابوبكر گفت: تريدون أن تجعلوها هرقلية، كلما مات هرقل، قام هرقل (17) مي خواهيد خلافت را هرقلي كنيد؛ هر هرقلي كه مرد، هرقلي ديگر جانشين او گردد!

5. معاويه از هر راهي براي خاموش كردن صداي مخالفان استفاده مي كرد. او حتي مقدس ترين افراد را از راه تطميع آزمايش مي كرد. زماني در شام، كوشيده بود تا ابوذر را از اين راه، آرام كند. در اينجا نمونه جالبي از سياست معاويه در برابر امام حسين عليه السلام داريم؛ سياستي كه ضمن آن معاويه كوشيد تا با فرستادن هديه اي جالب، از خشم امام حسين عليه السلام نسبت به امويان بكاهد؛ اما تيرش به سنگ خورد.

اصمعي گويد: براي معاويه كنيز زيبايي آوردند. از قيمت او پرسيد، گفتند: صد هزار درهم، معاويه آن را خريد. آنگاه نگاهي به عمرو بن عاص كرد و گفت: چه كس شايستگي اين كنيز را دارد؟ عمرو گفت: اميرالمؤمنين. ديگران نيز كه نشسته بودند همين را گفتند. معاويه گفت: نه، اين براي حسين بن علي عليه السلام مناسب است. او سزاوارترين است، چون هم شرف خانوادگي دارد و هم به خاطر رفع كدورتهاي ناشي از اختلاف ما و پدرش آن وقت دستور داد تا او را آماه كرده به رسم هديه براي امام ببرند. پس از گذشت

چهل روز، او را آماده سفر كردند، و همراه او اموال بسيار زياد و البسه ي فراوان و چيزهاي ديگر براي امام فرستادند. معاويه نيز نامه اي به امام نوشت و ضمن آن گفت: اميرالمؤمنين كنيزي خريد و از او خوشش آمد، اما براي تو ايثار كرد. زماني كه كنيز را نزد امام حسين عليه السلام آوردند، امام از زيبايي او شگفت زده شد. آنگاه پرسيد: نامت چيست؟ كنيز گفت: هوي. امام فرمود: الحق كه اسم و مسمي مناسب يكديگر است. آيا مي تواني چيزي بخوانيد؟ كنيز گفت: آري! هم قرآن و هم شعر. امام فرمود قرآن بخوان. كنيز شروع كرد: «و عنده مفاتيح الغيب لا يعلمها الا هو...» امام از او خواستند تا اگر شعري مي داند بخواند. كنيز گفت: آيا در امان هستم؟ امام فرمود: آري. زن چنين خواند:

أنت نعم المتاع لو كنت تبقي

غير أن لا بقاء للانسان

(صفحه 58)

امام با توجه به مضمون شرع به گريه افتادند و فرمودند: تو آزاد هستي، اموالي نيز كه معاويه فرستاده همه از آن تو باشد. آيا چيزي درباره ي معاويه گفته اي؟ كنيز گفت: آري،

رأيت الفتي يمضي و يجمع جهده

رحاء الغني و الوارثون قعود

و ما للفتي الا نصيب من التقي

اذا فارق الدنيا عليه يعود

امام دستور داد تا هزار دينار ديگر به او بدهند. آنگاه فرمود: پدر من نيز در همين باره چنين مي فرمود:

و من يطلب الدنيا لحال تسره

فسوف لعمري عنه قليل يلومها

اذا أدبرت كانت علي المرء فتنة

و ان اقبلت كانت قليلا دوامها

پس از آن اما گريه كرد و به نماز ايستاد. (18).

در نقلي ديگر هم آمده است كه كنيزي دسته ي ريحاني را تقديم امام حسين عليه السلام كرد. حضرت در برابر او را

آزاد كردند. به حضرت گفته شد كه شما تنها براي يك دسته گل او را آزاد كردي؟ حضرت فرمود: خداوند در قرآن ما را چنين ادب آموخته است كه «و اذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها أو ردوها» بهتر از دسته ي گل، آزاد كردن او بود. (19).

پيش از اين در ضمن بحث از موروثي شدن خلافت، مواضع امام را در برابر اقدام معاويه در اين زمينه نقل كرديم. در اين فاصله امام يكي از سخت ترين مخالفان بود و از هيچ كوششي براي ابراز مخالفت در اين زمينه خودداري نمي كرد.

در فاصله ي زيادي از سالهاي كه امام حسين عليه السلام و برادرشان در مدينه بودند، مروان حكومت اين شهر را داشت. او فردي كثيف و فحاش بود و به اندك مناسبتي مي كوشيد تا به ديگويي از امام علي عليه السلام پرداخته و به او دشنام دهد. ابويحيي مي گويد: من نشسته بودم كه مروان و امام حسين عليه السلام به يكديگر پرخاش مي كردند امام حسن عليه السلام مانع برادر را مي شد. مروان به قدري تندي كرد و گفت: شما اهل بيت ملعون هستيد. اين سخن نشان دهنده ي عمق خباثت ذاتي مروان است. همان لحظه امام حسن عليه السلام به مروان فرمودند: و الله لقد لعن الله أباك علي لسان نبيه و أنت في صلبيه. خداوند بر زبان

(صفحه 59)

رسولش پدر تو را لعنت كرد در حالي كه تو در پشت پدرت بودي (20) و مروان اين گونه از پيامبر صلي الله عليه و اله انتقام مي گرفت.

يكبار نيز معاويه كوشيد تا دختر عبدالله بن جعفر بن ابي طالب را براي فرزندش يزيد خواستگاري كند.عبدالله با امام حسين عليه السلام مشورت كرد. حضرت فرمود: اتزوجه و سيوفهم تقطر

نم دمائنا؟ آيا در حالي كه از شمشيرهاشان خون ما مي چكد، دختر به او مي دهي؟ دخترت را به عقد فرزند برادرت قاسم بن محمد بدر آر. (21) چنان ه.ك در نقلي ديگر آمده، هدف معاويه از اين اقدام ايجاد اشتي ميان بني اميه و بني هاشم يا به عبارتي تسليم كردن هاشميان در برابر امويان بوده است. (22).

6. معاويه براي گرفتن بيعت از مردم مدينه و مكه، به بهانه ي سفر حج به حجاز آمد و (در رجب سال 56) در مدينه در جمع مردم شركت كرد؛ اما باز شماري از فرزندان صحابه در برابر سخنراني وي سكوت كردند و معاويه نيز آن را به فرصتي ديگر موكول كرد. سياست وي دست كم در مدينه آن نبود تا به زور دست به اين اقدام بزند. در مكه نيز با مخالفانش بارها سخن گفت؛ اما هر بار پاسخ منفي شنيدن زماني كه امام حسين عليه السلام در مكه بود، حاكم شهر، از ديدار مردم عراق با وي، جلوگيري مي كرد. (23).

معاويه بدون آن كه بتواند همه ي مخالفان را آرام كرده و موافقت آنان را با بيعت فرزندش يزيد جلب كند، در رجب سال شصت هجري درگذشت. عمده ي مخالفان اين بيعت در زمان معاويه، عبدالله فرزند عمر، عبدالرحمان فرزند ابوبكر، عبدالله فرزند زبير و امام حسين عليه السلام بودند. بعد از آن، مرتب مردم با امام حسين عليه السلام رفت و شد داشتند كه اين ترديد حاكم اموي شهر را برانگيخت و درباه ري امام حسين عليه اسلام گزارش به معاويه فرستاد. اما معاويه گفت: تا وقتي حسين آرام است، با او كاري نداشت باش و تنها از وي سخت مراقبت كن. (و اكمن

عنه مالم يبدك صفحته) (24) معاويه كه خبر مخالفت هاي امام حسين عليه السلام و مكاتبات مردم عراق را با وي شنيد، خود نامه اي به امام حسين عليه السلام

(صفحه 60)

نوشت و از او خواست تا دست از شقاق و اختلاف افكني بردارد و به مردم عراق اعتماد نكند. وي به امام نوشت: و اتق الله، و لا تردن هذه الامة في فتنة. (25) و در عبارتي ديگر: واتق شق عصا الامة و ان يرجعوا علي يدك الفتنة. (26) مراقب باش بار ديگر اين امت را در فتنه باز نگرداني. از اختلاف افكني پرهيز كن و مراقب باش فتنه به دست تو برنگردد.

7. امام حسين عليه السلام از نامه ي معاويه برآشفت و ضمن نامه اي كه پس از قتل حجر بن عدي، عمرو بن حمق خزاعي و ولايتعهدي يزيد به معاويه نوشت، سخت از وي انتقاد كرد؛ آن حضرت در اين نامه به معاويه نوشت: آيا تو قاتل حجر بن عديد و اصحاب نمازگزار و عابد او نبودي كه با ظلم درافتادند. بدعت ها را انكار كردند و در اين راه از چيزي نهراسيدند؛ تو هم از روي ستم آنان را كشتي، بعد از آن كه با قسم هاي محكم و عهد و پيمان آنان را امان بخشيده بودي. آيا تو قاتل عمرو بن حمق خزاعي صحابي رسول الله نبودي كه عبادت زياد او را به سختي درافكنده، رنگ چهره اش را عوض كرده و جسمش را نحيف و لاغر ساخته بود... آيا تو نبودي كه زياد بن سميه را كه در خانه ي عبيد به دنيا آمده بود به ابوسفيان بستي...و به اين ترتيب سنت رسول الله را ترك كرده، به طور عمدي فرمان او را رها ساختي

و هواي نفس خود را به رغم راه هدايت الهي، پيروي كردي. آنگاه وي را بر عراقين مسلط ساختي، آنچنان كه دست مردم را قطع كرده، چشمانشان را كور ساخته و آنان را به شاخه هاي نخل مي آويخت. آيا تو دو حضرمي را نكشتي، آن دو نفري كه زياد به تو نوشت: آنان بر دين علي هستند و تو پاسخ دادي كه هر كسي را كه بر دين و رأي علي بود بكش و او نيز به دستور تو آنان را كشت و مثله كرد؛ آيا جز آن است كه دين علي همان دين محمد است؟.. من براي خود چيزي را بهتر از جهاد با تو نمي بينم؛ اگر آن را انجام دهم، تقرب به خداوند جسته ام و اگر جهاد با تو را ترك كنم، بايد به خاطر تقصيري كه كرده ام، استغفار كنم... اي معاويه! تو را بشارت به قصاص ميدهم، يقين به حساب كن و بدان كه خداوند كتابي دارد كه هر گناه كوچك و بزرگي را در آن ثبت مي كند. و خداوند تو را فراموش

(صفحه 61)

نخواهد كرد كه مردم را با ظن و گمان دستگير مي كني، و با اندك شبهه و تهمتي آنان را به قتل مي رساني و مردم را وادار به بيعت با فرزندت يزيد مي كني، بچه ي سفيهي كه شراب مي خورد، و با سگ بازي مي كند بدان كه بر خودت زيان وارد ساختي، دينت را خراب كردي، خيانت در امانت كردي، رعيتت را فريب دادي و جايگاهت را پر از آتش كردي. دور باشند قوم ستمگر از رحمت خداوند. (27).

ديدگاه هاي امام در اين نامه كه در منابع مختلف، به صورت هاي متفاوتي آمده، قابل توجه است.

امام در اين نامه، معاويه را به خاطر نصب فرزندش متهم به خيانت كرده، اقدام او را اسباب خرابي رعيت مي دادند (فخنت، امانتك، و أخربت رعيتك).

همچنين امام، شارب خمر را از اشرار دانسته و مي فرمايد: فرد شرابخوار ايمن بر يك درهم هم نمي تواند باشد؛ چطور ممكن است كه بر كار امت امين باشد. (فكيف تولي

(صفحه 62)

علي امة محمد من يشرب المسكر؟ و شارب المسكر من الفاسقين، و شارب المسكر من الاشرار، و ليس شارب المسكر بأمين علي درهم. فكيف علي الامة؟ (28).

تكيه روي مسكر و نه خمر. شايد به اين معنا هم باشد كه هر نوع مسكري حرام است؛ برخلاف برخي كه معتقد بودند در قرآن فقط خمر آمده و جز آن ساير مسكرات حرام نيست!

اما روي اتهام فتنه گري هم تكيه خوبي كرده و به آن پاسسخ داده است. و آنها اين كه هيچ فتنه اي بالاتر از خود معاويه كه بر مسند حكومت نشسته، نيست.) فا اعلم فتنة علي الامة أعظم من ولايتك عليها ((29).

انتقادهاي امام به معاويه در قالب اين نكته كه معاويه، كساني را كشته است كه اولا با ستمگري مخالف بوده اند و ثانيا با بدعت. (ينكرون الظلم و يستعظمون البدع).

به خصوص كه آنان عابد و زاهد هم بوده اند. سپس نمونه هايي از ستمگري هاي معاويه و زياد را در عراق بيان كرده و به ترك سنت پيامبر صلي الله عليه و آله در قصه ي بستن زياد به پدرش ابوسفيان تصريح مي كند. (30).

بعدها، وقتي معاويه رو در رو با حسين بن علي عليه السلام قرار گرفت، به او گفت: آيا شنيدي ما چه بر سر حجر و اصحاب او و شيعيان پدرت آورديم؟ امام فرمود: چه

كرديد؟ معاويه گفت: آنها را كشتيم، كفن كرديم، نماز بر آنها خوانديم و دفن كرديم. امام فرمود: اما اگر ما ياران تو را بكشيم، نه آنها را كفن مي كنيم و نه نماز بر آنها مي خوانيم و نه دفن مي كنيم. (31)

5. پس از آن كه يزيد به قدرت دست يافت، در نخستين مرحله، از حاكمش وليد بن عبته بن ابي سفيان خواست تا از مردم مدينه براي خلافت او بيعت بگيرد و براي اين كار از امام حسين عليه السلام شروع كند! منابع نوشته اند كه يزيد تمام تلاشش آن بود تا از اين چند نفر مخالف بيعت گرفته شود. (32) در بيشتر منابع اين تعبير از سوي يزيد

(صفحه 63)

مطرح شده است كه فخذ حسينا و عبدالله بن عمر و ابن الزبير بالبيعة اخذا ليس فيه رخخصة حتي يبايعوا. (33) اما در برخي از منابع هم آمده است كه اگر حسين بيعت نكرد، او را بكش: ان أبي عليك فاضرب عنقه، و ابعث الي رأسه. (34) در خبري هم ابن اعثم آورده است كه يزيد به وليد نوشت، اگر حسين بيعت نكرد، و ليكن جوابك الي رأس الحسين. (35) در برخي از منابع سني آمده است: و ليكن أول من تبدأ به الحسين وارفق به. (36) سخت گيري براي آن بود كه زودتر بيعت كنند تا فرصت جمع آوري هوادرا از اين گوشه و آن گوشه ي جهان اسلام نداشته باشند. گريختن آنان از مدينه، و رفتن به مكه يا عراق، به طور طبيعي براي امويان گرفتاري به وجود مي آورد. مروان گفت: بايد از آنها بيعت گرفت، پيش از آن كه خبر مرگ معاويه را بشنوند؛ در غير اين صورت: ان علموا وثب كل واحد

منهم في جانب، و أظهر الخلاف و المنابذة و دعا الي نفسه. (37) اگر بدانند هر كدام يك طرف سر به شورش برمي دارند و مخالفت و دشمني ابراز كرده مردم را به خويش دعوت مي كنند. او به وليد حاكم مدينه تأكيد كرد، پيش از آن كه فتنه اي پديد آيد، از آنان بيعت بگير و اگر بيعت نكردند گردن آنان را بزند. (و الا فاضرب اعناقهم!) (38) وليد درخواست او را نامعقول خواند و با اشاره به امام حسين عليه السلام گفت: فانه بقية ولد النبيين (39) من چگونه مي توانم او را بكشم.

9. به هر روي وليد، امام حسين عليه السلام و ابن زبير را كه در مسجد نشسته بودند، به دارالاماره فراخواند. آن دو دريافتند كه بايد اتفاقي مثل مرگ معاويه رخ داده باشد. به همين دليل احتياط را پيشه كردند. امام حسين عليه السلام گفت كه تنها بدون همزاه نزد حاكم مدينه نخواهد رفت؛ به همين دليل به منزل آمد. لباس پوشيد، وضو گرفت و دو ركعت نماز خوانده همراه (نوزده نفر (40) از) طايفه و عشيره ي خود به دارالاماره رفت و به

(صفحه 64)

آنان فرمود: در صورتي مكه اوضاع وخيم شد، - مثلا سر و صدايي بلند شد - آماده باشند. (41) وقتي نزد حاكم مدينه سخن از بيعت با يزيد شد، امام فرمود: لا خير في بيعة سر، و الظاهرة خير. (42) و بدين وسيله خود را از آن وضيعت بيرون آورد. وقتي امام رفت، مروان بر وليد برآشفت؛ اما وليد به او گفت كه حاضر نيست با امام حسين عليه السلام برخوردي داشته باشد كه دينش را در آن از دست بدهد. و بخ غيرك مروان! انك

اخترت لي التي فيها هلاك ديني... و اني قتلت حسينا، سبحان الله (43) بعدها كه خبر برخورد وليد بن عتبة به گوش يزيد رسيد، وي را عزل كرده و عمرو بن سعيد عاص را - كه همزمان حاكم مكه هم بود - به حكومت مدينه گماشت. (44)

گويا آن شب باز وليد (و شايد هم مروان با اصرار) درخواست بيعت از امام حسين عليه السلام كرد و امام اين بار تندتر برخورد كرد. از جمله امام حسين عليه السلام پس از اصرار وليد بر بيعت فرمود: كسي مثل من، با كسي مثل يزيد بيعت نخواهد كرد؛ او قاتل نفس محرمه، شارب خمر و معلن به فسق است؛ پس از آن از قصر خارج شد. (45).

امام صبح روز بعد با مروان روبرو شد و او به امام حسين عليه السلام گفت: اني امرك ببيعة أميرالمؤمنين يزيد، فانه خولك في دينك و دنياك. در اين وقت امام فرمود: انا لله و انا اليه راجعون. و علي الاسلام السلام. (اذ بليت الاسلام براع مثل يزيد) بحث ميان آنان بالا گرفت و امام فرمود: از پيامبر صلي الله عليه و آله شنيده است كه حكومت بر آل ابوسفيان و طلقا حرام است. مروان گفت: تو مي باست با يزيد بيعت كني، آن هم در حالي كه در حالت تحقير قرار داري (صاغرا) پس از آن اشاره به نزاع تاريخي ميان بني هاشم و بني اميه كرد. امام فرمود: يا مروان! اليك عني، فانك رجس و اناأهل بيت الطهارة. (46).

10. وقتي به دنبال ابن زبير فرستادند، وي پيغام مي داد كه الان مي آيم، الان مي آيم. باز تأخير مي كرد؛ مجددا در پي او مي فرستادند. وقتي فرصت گذشت، آخر شب ابن زبير مدينه

را به سوي مكه ترك كرد.

(صفحه 65)

امام حسين عليه السلام نيز كه مي دانست با وجود كثرت امويان در مدينه، اين شهر امن نيست، پس از خداحافظي با قبر پيامبر صلي الله عليه و آله مدينه را رها كرده، همراه با شماري از خويشان و نزديكان و زن و فرزند،به سوي مكه راه افتاد. حاكم مدينه كه از رفتن اين دو، در باطن خشنود بود، در مدينه شروع به دستگيري برخي از هواداران ابن زبير افتاد. عبدالله بن مطيع عدوي از آن جمله بود كه با فشار طايفه ي بني عدي آزاد شد. (47).

گويا ملاقات وي با امام حسين عليه السلام در حين خروج امام از مدينه، پيش از دستگيري او باشد. در اين ملاقات او به امام هشدار داد تا به كوفه نرود: فاذا أتيت مكة، فاتق الله و لا تأت الكوفة. (48).

11. به گزارش ابن اعثم، امام حسين عليه السلام در حين خداحافظي با قبر مادر و پيامبر صلي الله عليه و آله و برادرش امام حسن عليه السلام در كنار قبر پيامبر صلي الله عليه و آله لحظه اي خوابش برد و آن حضرت را در عالم رؤيا ديد كه به امام حسين عليه السلام فرمود: يا حسين! كأنك عن قريب أراك مقتولا مذبوحا بأرض كرب و بلا من عصابة من امتي. (49) اين خبر، از جمله اخباري است كه به نوعي آگاهي امام حسين عليه السلام را از رخداد كربلا نشان مي دهد. مانند اين خبر در منابع مختلف آمده و در اين باره، بحث هاي زيادي صورت گرفته است. مع الاسف در اين باره تنها خبر فتوح نمي تواند مقبول واقع شود.

محمد بن حنفيه برادر امام حسين عليه السلام گفتگويي با حضرت دارد كه در منابع

به صورت هاي متفاوتي آمده است. بر اساس برخي نقلها، وي از امام حسين عليه السلام خواست تا مي تواند در بيعت با يزيد كوتاهي كند و در اين فرصت، نمايندگاني به شهرهاي مختلف بفرستد؛ اگر توفيقي به دست آورد، اقدام كند و در غير اين صورت، با ماندن در مدينه مشكلي براي او پيش نخواهد آمد. (50) پاسخ امام اين بود كه او هم همين فكر را دارد، جز اين كه در مكه خواهد بود، و در آن جا اين اقدام را خواهد كرد. پس از آن وصيتي براي برادرش نوشت و در آنجا بود كه هدف اصلي از قيام خود را ياد كرد: اني

(صفحه 66)

لم اخرج أشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح في امة جدي اريد ان امر بالمعروف و انهي عن المنكر و اسير بسيرة جدي وسيرة أبي علي بن أبي طالب. (51) اين متن نيز تنها در فتوح ابن اعثم آمده است.

بنا به نقل دينوري، تمامي اهل بيت امام حسين عليه السلام همراه با وي از مدينه خارج شدند و تنها كسي كه بر جاي ماند، محمد بن حنفيه بود. (52) نوشته اند كه امام حسين عليه السلام از وي خواست بماند و اخبار مدينه را به او برساند. از اخبار ديگر بر مي آيد كه در زمان اقامت امام حسين عليه السلام در مكه، وي نيز به آنجا آمده و بار ديگر برادر را از رفتن به عراق نهي كرده است. (53) وي در مكه با رفتن امام به كوفه مخالفت كرد و حتي اجازه ي همراهي فرزندانش را با امام حسين عليه السلام نداد. (54) امام حسين عليه السلام در حال خروج از مدينه

(كه شب شنبه 27 رجب سال 60 هجري بود) (55) اين آيت قرآني را كه حكايت حضرت موسي و خروج او از ميان فرعونيان بود مي خواند: «فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجني من القوم الظالمين»؛ (56) ابن زبير شب قبل از آن از مدينه خارج شده بود.

12. انتخاب شهر مكه توسط امام حسين عليه السلام انتخاب درستي بود؛ زيرا يمن يا هر نقطه ي ديگري، امنيت مكه را نداشت؛ در مكه اين امكان بود كه آن حضرت، اوضاع را بسنجد و تصميم بگيرد. تا اينجا علت اصلي خروج از مدينه، در وهله ي نخست، گريز از شرايط حاكم بر اين شهر براي گرفتن بيعت به زور اس. در وهله ي دوم پيدا كردن شرايط مناسبي براي مبارزه با يزيد. و احيانا اگر زمينه مساعد بود، ساقط كردن وي و به دست گرفتن حكومت.

(صفحه 67)

13. امام حسين عليه السلام در بيست و هشتم ماه رجب از مدينه به سوي مكه براه افتاد و سوم شعبان (شب جمعه) كه از قضا روز تولد خود امام حسين عليه السلام است، آن حضرت به مكه وارد شد. امام حسين عليه السلام اندكي بيش از چهار ماه - از سوم شعبان تا هشتم ذي حجه - در مكه ماند وقت ورود، اما به خانه ي عباس بن عبدالمطلب وارد شد. (57) دينوري نوشته است كه حضرت در شعب علي وارد شد؛ مردم هر روز نزد وي آمده، اطرافش حلقه مي زدند. حتي ابن زبير هم در جمعي كه اطراف امام بودند، حضور مي يافت. (58) روشن بود كه ابن زبير احساس مي كرد كه با وجود امام در مكه كسي با او همراهي نخواهد كرد. چرا با ورود امام حسين عليه السلام به مكه

ففرح به أهلها فرحا شديدا و جعلوا يختلون اليه بكرة و عشية. (59) با آمدن امام به مكه مردم آنجا خوشحال شده صبح و شام نزد وي رفت ؤ امد داشتند.

14. امام حسين عليه السلام در مكه تلاش خود را براي فراهم كردن زمينه ي قيام آغاز كرد. دنياي اسلام در آن شرايط تنها دو بال داشت: عراق و شام. شام در انحصار امويان بود و اين تنها عراق بود كه ميتوانست نيروي لازم را براي يك قيام عمومي بر ضد امويان فراهم كند. بنابراين اگر كسي، انقلابي مي انديشيد، تنها مي بايست به عراق فكر مي كرد. اگر اين انقلابي فردي مانند امام حسين عليه السلام بود، آگاه بود كه اگر شيعه اي هم براي او وجود داشته باشد، تنها در كوفه واحيانا در بصره است و بس. براي همين امام چشم انتظار اعلام آمادگي شيعيان كوفه و بصره بود. در يمن نيز شيعياني بودند؛ اما يمن از مركزيت دنياي اسلام دور بود.

15. اما در كوفه؛ با مرگ معاويه، و بيعت نكردن امام حسين عليه السلام با يزيد، شيعيان كوفه جان تازه اي گرفتند و احساس كردند كه رهبرشان براي مبارزه با يزيد آماده شده است. حكومت سهل گيرانه ي نعمان بن بشير، حاكم انصاري كوفه از طرف معاويه، (كه درباره اش گفته شده است: كان النعمان عثمانيا مجاهرا، يبغض علي، سي ء القوال فيه (60) و

(صفحه 68)

در عين حال درباره اش گفته شده است: كان رجلا حليما يحب العافية) (61) زمينه را براي رفت وآمد شيعيان با يكديگر فراهم مي كرد. سكوت شيعيان تا اين زمان، به خاطر آن بود كه امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام به آنان مي گفتند تا معاويه زنده است، نبايد دست به اقدامي

بزنند. بنابراين همه ي صداها در گلو فرومانده بود؛ اكنون با آمدن يزيد، آماده ي اعتراض و فرياد بودند. آنان از پيش انسجام سياسي خود را داشتند و چند شخصيت معتبر كه از اصحاب امام علي عليه السلام بودند، آنان را رهبري مي كردند. برترين آنان سليمان بن صرد خزاعي بود. دست كم يك سوم مردم كوفه احساس شيعي داشتند؛ اما به هر روي عامه ي مردم اين شهر، تابع اشراف و رؤساي قبايل بودند كه جداي از ويژگي هاي شخصي،حكومت به آنان اعتبار مي داد.

16. در اين زمان، شيعيان كوفه تنها يك راه در پيش داشتند و آن دعوت از امام حسين عليه السلام بود جلساتي ميان خود آنان و در منزل سليمان بن صرد برگزار شد. وي با آنان سخن گفت و اظهار كرد: اگر واقعا مي دانيد كه مي توانيد امام حسين عليه السلام را ياري كنيد، از وي دعوت نماييد (62) (فان كنتم تعلمون أنكم ناصره و مجاهدو عدوه، فاكتبوا اليه.) (63) و در جاي ديگر: ان خفتم الفشل فلا تغروه؛ اگر آگاهيد كه سست خواهيد شد، او را فريب مدهيد. (64) پس از آن كه از آنان عهد و پيمان گرفت، آنان شروع به نامه نگاري، به امام حسين عليه السلام كردند. تجربه ي گذشته در سستي حمايت مردم كوفه از امام علي عليه السلام و فرزندش امام حسن عليه السلام نشان مي داد كه شيعيان در راهي كه انتخاب مي كردند، چندان استوار نبودند. اين مطلبي بود كه همه ي مخالفان حركت امام حسين عليه السلام به كوفه، به آن حضرت گوشزد مي كردند؛ اما چه مي شد كرد.

17. شعيان كوفه كه خبر عدم بيعت امام حسين عليه السلام با يزيد را شنيده و آماده براي مبارزه شده بودند. تصميم گرفتند تا

امام را به كوفه بياورند: اجتمعت الشيعة في منزل سليمان بن صرد و تذاكر و أمر الحسين و مسيره الي مكة، قالوا: نكتب اليه يأتينا الكوفة. (65).

(صفحه 69)

آنان در منزل سليمان اجتماع كردند و از كار حسين و آمدنش به مكه آگاه شدند و گفتند: به او نامه مي نويسم تا به كوفه بيايد. پس از آن نامه نگاري آغاز شد. سليمان كه مردي با تجربه بود، نپذيرفت تا به تنهايي نامه بنويسد، بلكه از همه خواست تا به طور مستقل نامه نگاري كنند.اين امر طبيعتا همه آنها را درگير ماجرا مي كرد. طبق تصريح همه ي مورخان، كوفيان نامه هاي فراواني به امام حسين عليه السلام نوشتند. هر گروهي نامه اي را مي نوشتند و دسته جمعي آن را امضا كرده، براي امام مي فرستادند. در ميان اين افراد، افزون بر بزرگان شيعه، برخي از اشراف فرصت طلب هم مشاركت داشتند كه از آن جمله مي توان به شبث بن ربعي، حجاز بن ابجر عجلي و عمرو بن حجاج و عده اي ديگر (66) اشاره كرد كه پس از برگشتن ورق، در كربلا حاضر شده و در رأس سپاه كوفه بر ضد امام حسين عليه السلام جنگيدند. اين چند نفر با هم يك نامه نوشتند (67) كه اين نشان از هماهنگي آنان در يك توطئه دارد.بعدها برخي از كوفي ها كه به امام حسين عليه السلام پيوستند، درباره ي نامه نوشتن اين قبيل اشراف نوشتند كه هدف آنان اين بود: ليجعلوك سوقا و كسبا. (68) تو را وسيله اي براي بهره مند شدن بيشتر از مال دنيا قرار دهند. شايد براي جذب شيعيان به خود يا به گونه اي دير پس از پيروزي احتمالي امام حسين عليه السلام و يا حتي انداختن امام در دامي

كه امويان تدارك ديده بودند.

رهبران شيعه كه عبارت از سليمان بن صرد، مسيب بن نجبة، رفاعة بن شداد و حبيب بن مظهر بودند، با هم يك نامه نوشتند. اينان بعد از كربلا، رهبر جريان توابين شدند.

18. محتواي اين نامه هاتقريبا يكنواخت بود و مطالب مهم آنها، هماني است كه در نامه ي سليمان بن صرد آمده است: سپاس خداي را كه دشمن جبار تو را شكست؛ كسي كه بر اين امت شوريد؛ اموال آن را غضب كرد و بدون رضايت بر آن حاكم شد؛ پس از آن بهترين ها را كشت و بدترين ها را بر جاي گذاشت و مال خدا را ميان ثروتمندان بگرداند؛ دور باد همان گونه كه ثمود؛ اما اكنون، ليس علينا امام، فاقدم علينا،

(صفحه 70)

لعل الله يجمعنا بك علي الحق (69) اكنون امامي نداريم، بيا، شايد خداوند همه ي ما را زير سايه ي رهبري تو بر راه حق وحدت بخشد.

يك متن نمونه كه كوتاه و گويا بود، اين بود: اما بعد: فحي هلا! فان الناس ينتظرونك لا امام لهم غيرك، فالعجل، ثم العجل. و السلام. (70) و در تعبير ديگر: قد فشا فينا الجور، و عمل فينا بغير كتاب الله و سن نبيه. (71) دو سوژه«ستم و بدعت» از اعتراض هايي بود كه هميشه ي شيعيان نسبت به دستگاه خلافت داشتند. اين درسي بود كه در خطبه هاي امام علي عليه السلام در كوفه فراگرفته بودند. (72).

19.پس از آن كه شمار نامه ها به حجمي رسيد كه نشان مي داد حدود دوازد هزار نفر آماده ي حضور امام در كوفه هستند، امام حسين عليه السلام كه تا اين زمان سكوت كرده بود، اقدام به دادن پاسخ كرد. اين پاسخ، همراه با يك اقدام عملي

براي سنجش وضعيت كوفه و گرفتن درصد اطمينان به كوفيان صورت گرفت. در اين نامه امام پيام نامه هاي متعدد كوفيان را با اين عبارت بيان فرمودند كه: و مقالة جلكم: انه ليس علينا امام، فأقبل لعل الله أن يجمعنا بك علي الهدي و الحق. بر اين اساس، من، برادرم، عموزاده ام، و فرد مورد اعتماد از اهل بيتم را مي فرستم. به او گفته ام تا از حال و كار و عقيده ي شما مرا آگاه سازد. اگر او به من نوشت كه آراي شما همان است كه در نامه هايتان آمده، نزد شما خواهم آمد. سپس امام افزودند: فعلمري ما الامام الا الحاكم بالكتاب، القائم بالقسط، الدائن بدين الحق، الحابس نفسه علي ذات الله والسلام. (73) امام، امام نيست مگر آن كه به كتاب خدا عمل كند، عدالت را اجرا كند، باور به دين حق داشته باشد و خود را وقف خداوند كند.

20. مسلم كه شجاع ترين فرزندان عقيل بود، اين زمان، در حدود چهل و پنج سال سن داشت. وي - بنا به نقلي همراه قيس بن مسهر صيداوي - (74) از مكه عازم مدينه

(صفحه 71)

شد و از آنجا همراه دو راهنما، راه عراق را در پيش گرفت. امام حسين عليه السلام از او خواسته بود تا بر هاني بن عروه وارد شود. (75) بر اساس برخي اخبار ابتدا نزد هاني آمد. (76) اما اخبار ديگري اشاره دارد كه بر مختار وارد شد. (77) خبر ديگري حكايت از آن دارد كه بر مسلم بن عوسجه وارد گرديد. (78) قاعدتا براي آن كه محل وي چندان مشخص نباشد، ممكن است چندين خانه را به عنوان محل استقرار خود معين كرده باشد.

مسلم در 15 رمضان سال 60 به راه افتاد و در پنجم شوال همان سال - يعني بيست روز بعد - وارد كوفه شد و تا هشتم ذي حجه كه شهيد شد، در اين شهر بود. به محض ورود وي، رفت وآمد شيعيان با او آغاز شد و آنان با مسلم به عنوان نماينده ي امام حسين عليه السلام بيعت كردند. مبناي بيعت، عمل به كتاب خدا و سنت رسول خدا صلي الله عليه و آله مبارزه با ستمگران، دفاع از مستضعفان و تقسيم غنائم به طور عادلانه بود. بر طبق نقل مورخان، دوزاه تا هيجده هزار (79) نفر با مسلم بيعت كردند.

21. از شرايط كوفه چنين به دست مي آيد كه شيعيان كوفه، خود مبتكر حركت سياسي خويش بودند و امام در پاسخ دعوتشان، مسلم را فرستاد، اما شيعيان بصره اندك بودند (80) و امام براي فعال كردن آنان، نامه اي به سرانشان نوشت و از آنان خواست تا ماده باشند. اين نامه ها كه محتواي واحدي داشت به اين مضمون بود: ابتدا از رسالت رسول خدا و اين كه حضرت در انجام آن موفق بوده، سخن به ميان آمده. پس از آن اين سخن كه اهل بيت وارث به حق اويند و سزاوارتر از همه به خلافت مورد تأكيد قرار گرفته و سپس آمده بود: ما ابتدا سكوت كرديم؛ چون از اختلاف هراس داشتيم (فاستأثر علينا قومنا بذلك، فرضينا و كرهنا الفرقة)؛ (81) اما اكنون بدعت ها ظاهر شده و اساس دعوت من، به كتاب خدا و سنت رسول است. (82) به نقل بلاذري، امام به

(صفحه 72)

رؤساي بصره نوشتند: ان السنه قد اميتت، و ان البدعة قد احييت و نعشت. (83) سنت از ميان

رفته و بدعت احيا شده و مبناي عمل قرار گرفته است.

سليمان غلام امام اين نامه ها را به بصره برد. عبيداالله بن زياد حاكم بصره از آمدن سليمان آگاه شد، او را دستگير كره، به دار آويخت. (84) از ميان مردم بصره، يزيد بن مسعود از طايفه ي بني سعد با شماري از بزرگان قبايل جلسه اي گذاشت و پس از جلب حمايت آنها نامه اي به امام حسين عليه السلام نوشت و گفت كه اهل بيت، حجت خدا روي زمين هستند و راهنماي مردم و ما در اجراي فرمان تو آماده ايم. برخي ديگر هم مانند يزيد بن نبيط پاسخ مثبت دادند. وي از طايفه ي عبدالقيس بود. وي با دو فرزندش به مكه رفت واز همان جا همراه امام بود تا در كربلا به شهادت رسيد.

فعاليت امام براي جذب شيعيان بصره در اين مقطع، بدان هدف بود تا آنان نيز كمك كنند تا در صورتي كه امام عازم كوفه شد، بتوانند به وي بپيوندند.

22.مسلم در اوج فعاليت خود، زماني هك شرايط را فراهم ديد، براي آن كه مبادا امويان مشكلي براي كوفه ايجاد كنند، نامه اي به امام حسين عليه السلام نوشت و از ان حضرت خواست تا به سرعت خود را به كوفه برساند و اصلا در آمدن تأخير نكند. تا اينجا، همه چيز روي روال طبيعي جلو مي رفت شرايط از هر جهت براي آمدن امام حسين عليه السلام مناسب مي نمود. نعمان بن بشر حاكم كوفه، از شدت احتياط، حاضر به مبارزه با مسلم بن عقيل و شيعيان كه در اين زمان گويش هر را در اختيار داشتند نبود. در اين باره از وي مطالب مختلفي نقل شده است. وقتي هواداران

بني اميه او را متهم به ضعف كردند، گفت: أن أكون مستضعفين في طاعة الله أحب ال ي م أن أكون نم الاعزين في معصية الله. (85) اين كه من در طاعت الهي از مستضعفين باشم - متهم به ضعف شوم - بهتراز آن است كه در معصيت خدا عزيزترين ها باشم. البته در سخنانش از مردم خواست تا وارد فتنه و اختلاف نشوند. (86) در اين زمان، برخي زا طرفداران بني

(صفحه 73)

اميه - مانند عمر بن سعد، محمد بن اشعث بن قيس، مسلم بن سعيد حضرمي و عمارة بن عقبه و عبدالله بن مسلم - (87) گزارش وضعيت كوفه دائر بر آمدن مسلم و بيعت شيعيان با او را به يزيد نوشتند و از وي خواستند كه اگر به كوفه نياز دارد، فردي نيرومند را كه مانند خودش با دشمنان عمل كند، (رجلا قويا ينفذ أمرك، و يعمل مثل عملك في عدوك) به كوفه بفرست. (88) يزيد تنها چاره ي كار را فرستادن فرد جبار و خونريز و بي حسب و نسبي مانند عبيدالله بن زياد به كوفه ديد. زبان و شمشير تيز او مي توانست شهر را آرام سازد؛ و به دليل سستي مردم كوفه و بي برنامگي چنين هم شد. سختگيري ابن زياد، يكباره اوضاع كوفه را دگرگون كرد. ابن زياد هم روش استبدادي داشت، هم اشراف را به همراه داشت و هم دين و ايمان نداشت؛ همه اين خصوصيات از وي عنصري خشن و سختگير ساخته بود. وي هاني را دستگير كرد كه منجر به شورش قبيله مذحج شد. اما شريح قاضي آد و شهادت داد كه هاني زنده است؛ مذحجيان متفرق شدند؛ باز خبر رسيد كه هاني

اذيت شده است؛ شيعيان گرد مسلم جمع شدند و قصر را در محاصره گرفتند. طولي نكشيد كه با حمايت اشراف و تبليغات آنان، و شايد ضعف رهبري شيعيان، مردم پراكنده گشتند. مسلم در كوفه تنها ماند و در حال كه در خانه ي زني بانام طوعه پناه جسته بودند، با گزارش فرزند وي، توسط نيروي اعزامي ابن زياد دستگير شد. پس از آن هاني و مسلم در جلوي دارالاماره ي كوفه به شهادت رسيدند. آن گاه چند نفر ديگر نيز كه به حمايت از مسلم برخاسته بودند، از جمله عبدالاعلي كلبي، دستگير شده و به شهادت رسيدند. (89) بدين ترتيب حركت شيعيان كوفه در آغازين مرحله ي خود، كور شد. در اين لحظه دشواري اصلي آن بود كه مسلم نتوانست نامه ي ديگري برراي امام حسين عليه السلام بنويسد و آن حضرت را از شرائط دشوار كوفه آگاه گرداند. در وصيتي كه وقت شهادت براي عمر بن سعد كرد، از او خواست تا امام حسين عليه السلام را از اوضاع بد كوفه مطلع سازد و به او بنويسد كه

(صفحه 74)

به اين شهر نيايد؛ اما عبيدالله مانع اين اقدام شد. درست روزي كه مسلم به شهادت رسيد، يعني روز هشتم ذي حجه يا روز ترويه، امام حسين عليه السلام با عجله ي هر چه تمامتر، مكه را به قصد عراق ترك كرد. امام كه عمره ي حج انجام داده بود، آن را تبديل به عمره ي مفرده كرده، از مكه خارج شد. (90).

23. احتمال حركت امام حسين عليه السلام به كوفه، از پيش مطرح بود و همين امر سبب شده بود تا كساني از روي مصلحت انديشي، امام حسين عليه السلام را از رفتن به كوفه نهي كنند. اين اعتراض ها در منابع،

فراوان بوده و به طور عمده از سوي كساني است كه با اهداف اصلي امام آشنايي نداشته و صرفا در انديشه ي حفظ جان و سلامتي امام بودند؛ آن هم بدون آن كه توجه داشته باشند كه مكه نيز چندان امنيتي براي امام حسين عليه السلام ندارد. اين اعترض ها بيتشر با استناد به تجربه ي منفي كوفه در حمايت از پدر و برادر امام حسين عليه السلام بود. آنان از بي اعتمادي به مردم كوفه سخن مي گفتند. نخستين اين افراد، عبدالله بن عباس و عبدالله بن عمر بودند. عبدالله بن عمر با اشاره به فريب مردم به خاطر پول امويان (لمكان هذه الصفراء و البيضاء) از امام خواست تا همراه با مردم شده و همان طور كه معاويه را تحمل كرد، يزيد را هم تحمل كند! (أن تدخل في صلح ما دخل فيه الناس، و تصبر كما صبرت لمعاوية من قبل). وي افزود: شايد يزيد به زودي مرد و شما راحت شديد. (91) پاسخ امام كوبنده بود. اف لهذا الكلام ابدا ما دامت السماوات والارض. امام از ابن عمر پرسيد: به نظر تو آيا من در اشتباهم؟ وي گفت: نه. اما ترسم آن است كه تو را بكشند. امام فرمود: در هر حال، اگر من بيعت نكنم مرا خواهند كشت. (92) به جز اين، امام يك پاسخ ديگر هم در برابر اعتراض عبدالله بن عباس و ابن زبير داشت: ان رسول الله صلي الله عليه و آله قد أمرني بأمر و أنا ماض فيه. (93) اين خبر با اين كه در منابع سني هم آمده، در قرون اخير بيشتر مورد توجه نويسندگان شيعه قرار گرفته است. اين زمان، يزيد طي نامه اي ضمن تهديد مردم

مدينه از حمايت امام حسين عليه السلام، (94)

(صفحه 75)

از ابن عباس، به عنوان بزرگ بني هاشم خواست تا مانع حركت امام حسين عليه السلام بشود. (95) ابن عباس، نامه ي نصيحت گرانه اي به يزيد نوشت و از وي خواست تا به تلاوت قرآن، نشر سنت، نماز و روزه و پرهيز از لهو و لعب مشغول شود. در ضمن اشاره كرد كه امام حسين عليه السلام از دست عمال تو در مدينه، پناه به حرم خدا آورده است. (96) ابن عباس، ترس از كشته شدن امام حسين عليه السلام داشت و مرتب بر اين نكته پاي مي فشرد كه اگر قصد رفتن به كوفه را داري، زن و فرزندت را همراه نبر. اما امام اصرار بر بردن آنان داشت. (97) وي پيشنهاد رفتن به يمن را نيز مطرح مي كرد. چرا كه فان فيها عزلة، و لنا بها أنصار و أعوان، (98) و يا به تعبير ديگر: فان به حصونا شعابا، و لابيك به شيعة. (99) هم قلعه هاي استواري دارد و هم شيعياني در آنجا هستند. در برابر، امام به نامه ي مسلم استناد مي كرد.كه خبر از اجتماع كوفيان بر بيعت با وي دارد (كتب الي باجتماع أهل المصر علي بيعتي و نصرتي)؛ در اين وقت ابن عباس به تجربه هاي بدكوفيان اشاره مي كرد. (100) پاسخ ديگر امام هم اين بود كه اگر در بيرون مكه كشته شود، بهتر از آن است كه در داخل حرم خدا كشته شود. (101) رفتن امام حسين عليه السلام از مكه، سبب خوشحالي عبدالله بن زبير شد؛ چرا كه با عدم وجود آنحضرت، عبدالله مي توانست انظار مردم اين شهر را به خود جلب كند. نوشته اند كه وي امام حسين عليه السلام را تحريك بر رفتن به عراق

مي كرد و مي گفت: هم شيعتك و شيعة ابيك. (102) در نقلهاي ديگري آمده است كه وي نيز از سر خيرخواهي، امام را از رفتن به عراق برحذر مي داشت؛ گرچه گفته اند، چنين مي كرد تا متهم نشود. (103) به هر روي، برخي رفتن امام حسين عليه السلام به كوفه را با تشجيع ابن زبير دانسته اند. (104).

24. مخالفان رفتن به كوفه فراوان بودند و يا دست كم در منابع، اين مخالفت ها

(صفحه 76)

اين چنين فراوان نشان داده شده است. عبدالله بن جعفر - شوهر حضرت زينب عليه السلام - امام حسين عليه السلام را از رفتن به كوفه بر حذر داشت و گفت: مي تواند از يزيد براي او امان بگيرد؛ اما امام حسين عليه السلام خوابي را كه در آن پيامبر صلي الله عليه و آله را ديده بود، مطرح كرده و فرمود: أمرني بأمر و أنا ماض له. (105) عبدالله بن جفعر، گويا اين نامه را به توصيه ي عمرو بن سعيد حاكم مكه به امام حسين عليه السلام نوشته بود. (106) گفته اند كه عون و جعفر فرزندان عبدالله بن جعفر، نامه پدرشان را آوردند و خود نزد امام حسين عليه السلام باقي ماندند. (107) عمرو بن سعيد هم به امام نامه اي نوشت و به او گفت: دست از شقاق بردارد؛ من مي توانم از يزيد برايت بيعت بگيرم. امام به او نوشت: كسي كه به خدا و عمل صالح دعوت مي كند، دعوتش به شقاق نيست. بهترين امان هم، امان الهي است. (108) عمر بن عبدالرحمان مخزومي هم با متهم كردن مردم به اين كه بند و برده ي دنيا هستند، امام حسين عليه السلام را از رفتن به كوفه، آن هم در حالي كه امراي اموي در آنجا

هستند، منع كرد. امام از او كه روي نصيحت گري اين سخنان را گفته بود، تشكر كرد. (109).

يك پرسش مهم در اينجا، اين است: آيا ممكن است كه امويان كساني را تحريك مي كردند تا امام حسين عليه السلام را از رفتن به كوفه منع كنند؟ به نظر مي رسد احتمال مذكور بسيار قوي باشد؛ زيرا درخواست افرادي مانند عمرو بن سعيد، از نرفتن به كوفه، همراه با سوءظن بود. چنان كه يزيد از عبدالله بن عباس خواسته بود تا نگذارد حسين بن علي به عراق برود. شاهد ديگر آن است كه مخالفان به طور عمده، گوشزد مي كردند كه امام حسين عليه السلام دست از شقاق برداشته، به جماعت و طاعت بينديشد.عمرة دختر عبدالرحمن بن سعد بن زراره ي انصاري امام حسين عليه السلام را امر به طاعت و لزوم جماعت كرد و هشدار داد كه به قتلگاه خود مي رود: تأمره بالطاعة، و لزوم

(صفحه 77)

الجماعة و تخبره انه انما يساق الي مصرعه. (110) ابوسعيد خدري هم به امام حسين عليه السلام گفت: اتق الله في نفسك و الزم بيتك، فلا تخرج علي امامك (111) به هر روي، انگيزه هاي ديگري هم براي تكثير اين قبيل اخبار درباره ي مخالفت بوده كه از آن جمله بايد به انگيزه ي تحقير شيعيان كوفه اشاره كرد؛ همچنين به طور تلويحي اين اخبار درصدد محكوم كردن خود امام حسين عليه السلام براي دست زدن به اين انتخاب و چيزهاي ديگري است كه مورد رضايت اموي مسلكان بوده است؛ همچنان كه توجيهي براي عافيت طلبان كه براي توجيه عدم حركت انقلاب خود به اين بهانه ها دست مي يازيدند. طبعا مخالفت بسياري هم از روي دلسوزي و مصلحت انديشي براي وجود شريف امام بود؛ بدون آن

كه به وظايف امامت توجه داشته باشند.

25. اخباري كه به نوعي اشاره به آگاهي امام حسين عليه السلام از ماجراي كربلا، پيش از رخداد آن دارد، به طور عمده در منابع شيعه آمده است؛ بااين حال، چندين روايت در طبقات ابن سعد و فتوح ابن اعثم و برخي از مصادر حديثي اهل سنت نيز هست. دراين باره، بحث هاي فراواني صورت گرفته و ديدگاه هاي متفاوتي ارائه شده كه ما مجموعه ي آنها را در مقالي مستقل در همين مجموعه تحت عنوان «حكمت شهادت امام حسين عليه السلام» و بخشهاي ديگر آورده ايم.

26. امام حسين عليه السلام از مكه حركت كرد در حالي كه همراه وي از بني عبدالمطلب، نوزده نفر و قريب شصت نفر از مشايخ و جوانان كوفه حاضر بودند. (112) آن حضرت روز سه شنبه يا چهارشنبه (9 ذي حجه يا هشتم (از مكه خارج شد (113) برخي شمار تمامي افراد همراه آن حضرت را در وقت خروج از مكه به عراق 82 نفر نوشته اند.روز ترويه كه عمدتا آن را روز خروج امام از مكه نوشته اند، همان روزي است كه مسلم در كوفه خروج كرده و پس از دستگيري كشته شد.

عمرو بن سعيد، والي مكه كوشيد تا جلوي رفتن امام را بگيرد. گروهي براي

(صفحه 78)

اجراي دستور وي به سوي امام آمدند و درگيري مختصري با تازيانه هم صورت گرفت؛ امام حركت كرد و آنان نيز فرياد مي زدند: يا حسين! الا تتقي الله؟ أتخرج عن الجماعة؟ (114) در وقت خروج امام از مكه، يزيد بن نبيط بصري از راه رسيد و با فرزندش به كاروان امام كه هنوز در ابطح - يعني داخل خود مكه - بود، پيوست و تا كربلا همراه آن

حضرت بوده، همراه با دو فرزندش به شهادت رسيد. (115) امام حسين عليه السلام در تنعيم با كارواني از يمن روبرو شد كه هدايايي را از سوي حاكم امويان در يمن براي يزيد مي برد. حضرت آن را تصرف كرد از افراد آن خواست اگر مايلند مي توانند همراه او به كوفه بروند و اگر نمي خواهند، آزاد هستند. چند نفر همراه امام شدند كه در نهايت سه نفر آنها تا كربلا كنار امام ماندند. (116).

27. زماني كه خبر حركت امام به يزيد رسيد نامه اي به ابن زياد نوشت و با آگاه كردن وي از اين دشوراي كه براي شهر او يعني كوفه به وجود آمده، از او خواست تا به شدت شهر را كنترل كرده و به علاوه، كساني از مردم كه اهل سمع و طاعت اند و فرمانبردار، صد در صد بر بخشش هاي بيت المال به آنان بيفزايد. (117) وي ابن زياد را تهديد كرد، در صورتي كه نتواند از پس از اين مسأله برايد، به همان نسب پيشين خود كه منسوب به عبيد نام برده اي در ثقيف بود، باز خواهد گرداند. (118) همچنين تأكيد كرد كه فضع المناظر و المسالح، و احترس علي الظن و خذ علي التهمة. (119) محافظان و مراقبان را در هر جا بگمار، موارد مشكوك را مراقبت كرده، با وجود اتهام افراد را دستگير كن.

28. امام در آغاز مسير به فرزدق شاعر كه آن زماني جواني بيش نبود، برخورد. از وي درباره ي وضعيت كوفه پرسش كرد. فرزدق گفت: أنت احب الناس الي الناس،

(صفحه 79)

و القضاء في السماء، و السيوف مع بني امية. (120) و در نقلي ديگر: قلوبهم معك و سيوفهم عيلك، (121) قلوب الناس معك و

سيوفهم مع بني امية. (122) فرزدق بعدها شاعر امويان شد و اشعار زياي درباره ي خلفاي اموي سرود. گفته اند كه شعري هم درباره ي امام سجاد عليه السلام سرود كه مشهور است. بر اساس نقل همان منابع، امام به طور ضمني سخن فرزدق را تأييد كردند كه نشان از آن دارد كه كمابيش از بدي اوضاع آگاه بوده اند. خطاب امام حسين عليه السلام به فرزدق اين بود: ما أشك في أنك صادق، الناس عبيد الدنيا، و الدين لغو (العق) علي ألسنتهم، يحوطونه ما درت مبه معايشهم، فاذا استنبطوا قل الديانون. (123) ترديدي ندرام كه تو راستگو هستي. مردم بنده ي دنيايند و دين تنها بر زبانشان جاري است؛ از آن سخن ميگويند تا وقتي كه معيشتان بگذرد، اما در وقت سختي، ديندار واقعي اندك است.

29. امام از منازل مختلفي - در حدود بيست منزل ميان مكه و كربلا - گذشت كه نام آنها و برخي از رخدادهايي كه در هر يك از آنها صورت گرفته، در منابع تاريخي آمده است. دو منزل از منازل نخستين صفاح و ذات عرق نام دارد. امام در هر منزل تلاش خود را براي جذب افراد و يا روشن كردن اذهان اطرافيان داشت. در ذات عرق، شخصي با نام بشر بن غالب اسدي به امام رسيد و اوضاع كوفه را بد وصف كرد و حضرت هم سخن او را تأييد كردند. بعد از آن، آن شخص از امام حسين عليه السلام درباره ي اين آيه پرسيد: «يوم ندعو كل اناس بامامهم» (124) حضرت فرمود: يا أخا بني اسد! هم امامان: امام هدي، دعا الي هدي و امام ضلالة دعا الي ضلالة. فهدي من أجابها الي الجنة، و من أجابه

الي الضلالة دخل النار. (125) دو دسته امام و جود دارد. دسته اي كه مردم را به هدايت مي خوانند و گروهي كه به ضلالت دعوت مي كنند. كسي كه امام هدايت را پيروي كند به بهشت و كسي كه امام ضلالت را پيروي كند، داخل در جهنم خواهد شد. بشر بن غالب با امام همراه نشد؛ بعدها او را ديدند كه سر قبر امام حسين عليه السلام گريه مي كند و از

(صفحه 80)

اين كه او را نصرت نكرده پشيمان است. (126) در راه - در منطقه ي ثعلبيه - فردي با نام ابوهره ي ازدي به امام رسيد و علت سفر را جويا شد. حضرت فرمود، امويان مالم را گرفتند، صبر كردم. دشنامم دادند، تحمل نمودم. خواستند خونم را بريزند، گريختم. اي ابوهرة! بدان كه من به دست فرقه اي باغي كشته خواهم شد و خداوند لباس مذلت را به طور كامل به تن آنها خواهد پوشاند و شمشيري برنده بر آنان حاكم خواهد كرد؛ كسي كه آنان را ذليل سازد. (127) اين اخبار نگراني هاي امام را از وضع بدي كه در انتظار كاروان آن حضرت بوده است، نشان مي دهد، گرچه هنوز به طور جدي، خبر ناگواري از كوفه به دست امام نرسيده بود.

30. بحث از ظاهر اين حركت، يعني شرايطي تاريخي، جز آن چيزي است كه به بطن و علم امام باز مي گردد. شرايط ظاهري به رغم آن كه شواهدي نشانگر بر سختي اوضاع آتيه ارائه مي داد اما هنوز مثبت بود؛ اما باطن ماجرا بر امام آشكار بود و آن حضرت كمابيش در سخنانش به آن بعد قضيه هم اشاره مي كردند. وقتي شيخي از بني عكرمه از امام خواست تا به كوفه

نرود، بدان دليل كه اسير شمشيرهاي دشمنانش خواهد شد، حضرت فرمود: يا عبدالله! ليس يخفي علي الرأي ما رأيت، و لكن الله لا يغلب علي أمره (128) آنچه به نظر تو آمده، بر من هم مخفي نيست، اما خداوند در كار خود مغلوبه نخواهد شد.اين به روشني مي توانست نشان از آگاهي امام از تقديري باشد كه براي او مقدر شده بود.

31. رسيدن خبر شهادت مسلم و هاني، مهم ترين خبر منفي و ناگوار از وضعيت كوفه بود. اين خبر در منطقه ي زرود (129) يا قطقطانه (130) يا شراف (131) يا زباله (132) به امام رسيد و ناقل آن هم فردي از بني اسد بود كه گفت در كوفه شاهد بوده است كه جنازه ي اين دو نفر را

(صفحه 81)

در بازار به خاك مي كشيدند. عقايد مختلفي در اينجا از ناحيه نزديكان مطرح شد. علي اكبر سخن از بازگشت گفت و اين كه مردم كوفه اهل غدر و خيانت و بي وفايي هستند، بنابراين باز گرديم. (133) فرزندان عقيل كه برادرشان كشته شده بود، گفتند: آيا در حالي كه برادر ما كشته شده است باز مي گرديم؟ اين مقدار نامه براي شما آمده است كه به آن اطمينان داريم (قد قتل اخونا و قد جاءك من الكتب ما نثق به.) (134) خود امام حسين عليه السلام هم فرمود: فما خير في العيش بعد هؤلاء؛ بعد از شهادت اينان، خيري در زندگي نخواهد بود. (135) خبر شهادت مسلم كه طبعا همراه با اخبار ديگري از سخت گيري ابن زياد بود؛ نشان مي داد كه وضعيت كوفه دگرگون شده است. اما هنوز بحث از نامه ها و دعوت ها و بيعت ها مطرح بود. به هر حال شيعيان فراواني در اين شهر بودند،

و اميد آن مي رفت كه اگر با امام حسين عليه السلام روبر شوند، به حمايت وي بشتابند. (طبعا به نظر نمي رسد كه امام تنها به خاطر سخن برادران عقيل به راه ادامه داده باشد!) با رسيدن اين اخبار شهادت مسلم و هاني، برخي از اصحاب به آن حضرت گفتند: انك والله ما أنت مثل مسلم بن عقيل و لو قدمت الكوفة لكان الناس اليك أسرع. تو مانند مسلم نيستي. اگر به كوفه در آيي، مردم به سوي تو خواهند شتافت. (136) نوشته اند كه اندكي بعد نامه اي هم از محمد بن اشعث و عمر بن سعيد به دست امام رسيد كه در آن خبر كشته شدن مسلم بن عقيل را به وي داده بودند. (137) پس از خبر شهادت مسلم بود كه امام حسين عليه السلام يارانش را گرد آورد و فرمود: مي بينيد كه وضعيت چگونه است؛ من بر اين عقيده ام كه اين قوم مرا تنها خواهد گذاشت (و ما أري القوم الا سيخذلوننا)، هر كسي اراده ي رفتن دارد، برود. كساني كه در راه به او ملحق شد بودند، رفتند و كساني كه از مكه او را همراهي مي كردند و شمار اندكي از آنان كه در راه به او پيوسته بودند، نزدش ماندند. در اين وقت سي و دو اسب با آنان بود. (138).

32. امام حسين عليه السلام پيش از رسيدن خبر شهادت مسلم، دو نفر را با فاصله به كوفه

(صفحه 82)

فرستاد تا خبري از مسلم بياورند. يكي از اينها عبدالله بن بقطر (يا يقطر) برادر رضاعي امام حسين عليه السلام بود و ديگري قيس بن مسهر صيداوي. هر دو نفر به دست مأموران ابن زياد اسير شده و به شهادت

رسيدند. متن نامه ي امام به كوفيان آن بود كه نامه ي مسلم كه در آن خبر از اجتماع شما واشتياق شما براي ورود ما داده بود، به من رسيد. من اين نامه را از بطن الرمه مي نويسم و به سرعت به شما خواهم رسيد. (139) امام در اين نامه تصريح كرد كه در روز هشتم ذي حجه، يعني روز ترويه از مكه خارج شده است. (140) مفصل ترين متن گزارش شده از اين نامه، در كتاب ابن اعثم آمده كه نكات بسيار جالبي دارد؛ امام ابتدا اين سخن پيامبر صلي الله عليه و آله را نقل كرد كه كسي كه سلطان جائري را ببيند كه حرام خدا را حلال كرده و سنت رسول او را ترك مي كنند، و با بندگان خدا به گناه و ستم عمل مي كنند و با قول و فعل خود تغيير نمي دهند، همراه او در آتش اند. پس از آن درباره ي امويان فرمودند كه اينان طاعت شيطان را پيشه كرده اند و أظهروا الفساد، و عطلوا الحدود، و استأثروا بالفي ء و أحلوا حرام الله و حرموا حلاله. آنگاه اشاره كردند كه من با شما هستم و خانواده ام با خانواده ي شما. من اسوه ي شما خواهم بود.اگر نقض بيعت كنيد، البته كار شگفتي نكرده ايد كه با پدر و برادرم و پسر عمم چنين كرديد! (141) از قسمت پاياني نامه چنين برمي آيد كه به احتمال اين نامه پس از شهادت مسلم بوده است. هر چه هست، در منابع اين دو نامه با يكديگر خلط شده است؛ اما به هر دوي، مضمون آنها مطالبي است كه گذشت. گفتني است، متني كه به عنوان متن مفصل دراين نامه گذشت، در نقل ابومخنف، به عنوان

سخنراني امام در حضور سپاه حر بن يزيد رياحي گزارش شده است. (142).

33. كوفه ي بعد از شهادت مسلم و هاني، رنگ خشونت و اسبتداد كامل و كنترل شديد را به خود گرفت. ابن زياد كه خطر وجود شيعيان كوفه را با تمام و جود حس

(صفحه 83)

كرده بود، دستور داد همه راه هاي ورودي و خروجي كوفه را بسته و بر سر همه ي پلها محافظاني گماشته شوند و رفت و آمد افراد را مراقبت كنند. اين اقدام به هدف قطع ارتباط ميان امام حسين عليه السلام و شيعيان كوفه و نيز ممانعت از پيوستن شيعيان به امام حسين عليه السلام صورت گرفت. همچنين با اين اقدام، آنان از گريختن اشخاص متهم جلوگيري مي كردند. ابن زياد دستور داد تا فاصله ي ميان دروازه ي شام تا دروازه ي بصره را مراقبت كرده، اجازه ي ورود و خروج به احدي را ندهند (فلا يترك أحدا يلج و لا يخرج) (143) همچنين يك سپاه چهار هزار نفري به فرماندهي حصين بن نمير را براي مراقبت از منطقه ي ميان قادسيه تا قطقطانه اعزام كرد تا اجازه ي خروج احدي را به ستم حجاز - كه ممكن بود به امام حسين عليه السلام بپويندند - ندهند (فيمنع نم أراد النفوذ من ناحية الكوفة الي الحجاز) (144) سپاه يك هزار نفري حر كه سر راه امام درآمد، بخشي از همين سپاه حصين بن نمير بود. (145) در اين سوي، افراد مشكوكي كه در كوفه ديده شدند، دستگير و براي نمونه چند نفر اعدام شدند تا عبرت ديگران شوند. امام حسين عليه السلام در مسير آمدن، از اعراب آن نواحي شنيد كه هيچ گونه جابجايي را ندارند. (146) و در خبر ديگر آمده است كه

كنترل حدي شديد بود كه فليس أحد يقدر أن يجوز الا فتش. (147).

34. دو تن از ياران امام حسين عليه السلام كه عنوان فرستاده ي ايشان به كوفه اعزام شده بودند، توسط مأموران ابن زياد دستگير و به شهادت رسيدند. نخستين آنها عبدالله بن بقطر بود كه توسط مالك بن يربوع تميمي دستگير و به ابن زياد تحويل داده شد. در خبري آمده است كه دستگيري عبدالله بن يقطر، پيش از دستگيري هاني و مسلم بوده و وي نامه اي از مسلم را براي امام حسين عليه السلام حمل مي كرده كه در آن باز خبر از بيعت مردم كوفه و دعوت امام حسين عليه السلام در آن بوده است. (148) در كوفه، وي را از بالاي قصر ابن زياد به پايين پرتاب كردند. وقتي بالاي قصر رسيد، از همانجا بر ابن زياد و پدرش لعنت كرد. پس از آن كه او را پايين انداختند، و رمقي در تنش مانده بود، عبدالملك بن

(صفحه 84)

عمير لخمي، سر او را از تنش جدا كرد. (149) فرد ديگر قيس بن مسهر صيداوي بود كه به دست حصين بن نمير دستگير شد و طبعا دستگيري وي پس از شهادت مسلم بوده است. وي از دستگيري خود احساس خطر مي كرد، نامه اي را كه همراه داشت، با دندانش ريز ريز كرد. ابن زياد از وي پرسيد: كيستي؟ گفت: من يكي از شيعيان اميرالمؤمنين حسين بن علي هستم. ابن زياد از وي خواست تا بر بالاي منبر رفته لعن بر امام حسين عليه السلام كند. او هم بالاي منبر رفت و گفت: حسين بن علي بهترين مردم است. من در منطقه ي حاجز از او جدا شدم. او را اجابت و نصرت كنيد. آنگاه بر زياد

و عبيدالله لعنت كرد. پس از آن، او را از بالاي قصر پايين انداختند و كشتند. (150).

35. رسيدن اخبارشهادت مسلم و هاني و عبدالله بن بقطر و قيس بن مسهر صيداوي، اوضاع كوفه را سخت تيره و تار نشان مي داد. امام حسين عليه السلام خطاب به اصحابش فرمود: أيها الناس! قد خذلتنا شيعتنا... فمن أراد منكم الانصراف، فلينصرف. عده اي رفتند؛ اما شماري كه از حجاز او را همراهي مي كردند، كنارش ماندند. (151) افرادي كه رفتند، از اعراب بودند كه به تصور موفقيت امام حسين عليه السلام در راه به او پيوستند. (152) (كان الحسين لا يمر بماء من مياه العرب و لا بحي من أحياءها الا تبعه أهل و صحبوه) اما وقتي خبر شهادت اينان را شنيدند، همه ي اين اعراب متفرق شدند. (153) خواهيم ديد كه خبر شهادت قيس به مسهر ديرتر از اين زمان به امام رسيده است.

36. امام حسين عليه السلام در روز 21 ذي حجه در منطقه ي زرود وارد شدند. در نزديكي كاروان آن حضرت، زهير بن قين بجلي همراه با خانواده و برخي اطرافيانش در حال بازگشت به كوفه بود. تا اين زمان، شهرت داشت كه زهير فرداي عثماني است و با خاندان علي عليه السلام ميانه اي ندارد. امام در پي وي فرستاد، اما او حاضر به ملاقات امام حسين عليه السلام نشد. دراين وقت، همسرش او را نكوهش كرد و پس از آن كه زهير با امام ملاقات كرد، يكباره دگرگون شد. وي زنش را همراه برادر زنش فرستادند تا به خانه

(صفحه 85)

برود و خود به امام پيوست و گفت: اني قد وطنت نفسي علي الموت مع الحسين. (154) ابومخنف اين خبر را از همسر خود

زهير بن قين نقل كرده است. (155) بر اساس روايتي كه شيخ مفيد آورده، زهير اين تصميم را از آن روي گرفت كه پيش از آن خبري از سلمان فارسي - در يكي از غزواتي كه در آن غنائم زيادي به دست آورده - شنيده بود. سلمان به او گفته بود: اذا أدركتم سيد شباب آل محمد، فكونوا أشد فرحا بقتالكم مما أصبتكم اليوم من الغنائم. (156).

37. نخستين برخورد امام حسين عليه السلام با سپاه هزار نفري حر بن يزيد رياحي بود كه بخشي از نيروي چهار هزار نفري حصين بن نمير بود. اين سپاه به سمت قطقطانه اعزام شده بود تا منطقه را كنترل كند. امام اين زمان در منطقه ي ذو جشم (ذي حسم) (157) يا وادي السباع بوده و در حال حركت به سوي كوفه بود. وقتي سپاه حر رسيد، امام كه اميد به حمايت كوفيان داشت، از حر پرسيد كه به كمك آنان آمده يا بر ضد آنهاست؟ حر گفت: بر ضد شما. (158) پس از آن بود كه امام درباره ي دعوت كوفه و نامه هاي آنها سخن گفت و اين كه اگر مردم از دعوت خود برگشته اند، او حاضر است از راهي كه آمده، برگردد. حر پاسخ داد كه از نامه ها آگاهي ندارد و خودش هم جز نويسندگان نامه ها نيست؛ وظيفه ي او هم اين است كه وي را به كوفه نزد عبيدالله ببرد امام حاضر به حركت به سمت كوفه نشد امام مخالفت كرده و گفت: چون دستور جنگ ندارم، راه ميانه را انتخاب مي كنيم تا دستور برسد و چنين تصميم گرفته شد. (159) حر تنها به وظيفه ي خود مي انديشيد و بر آن

بود تا امام را به كوفه برساند و خود را از اين كه با فرزند فاطمه درگير كند، رها سازد و در عافيت بماند. وي به امام حسين عليه السلام گفت كه بعد از رسيدن به كوفه فلعل الله الي ذلك أن يأتي بأمر يرزقني فيه العافية من أن أبتلي بشي ء من أمرك. (160) او در همانجا گفت كه فكر نمي كند، مسلماني باشد كه انتظار شفاعت جد تو را نداشته

(صفحه 86)

باشد؛ و اگر من با تو بجنگم، در دنيا و آخرت زيان خواهم ديد. (161) اينها نشان مي داد كه زمينه ي تحول دروني در حر وجود دارد.

38. صحبت از بازگشت، يكي از اساس ترين نكاتي است كه امام از اين پس تا زماني كه فرصت طرح آن را دارد، عنوان مي كند. پس از رسيدن سپاه دشمن، و حركت به سمتي كه به كربلا منتهي شد، امام نماز ظهر و عصر را خواند و هر بار پيش از نماز يا بعد از آن براي مردم سخنراني كرد. اين سلسله سخنراني ها تا صبح عاشورا در هر فرصت ادامه داشت.امام روي نامه ها و دعوت مردم تكيه مي كرد؛ به علاوه درباره ي ماهيت حكومت اموي سخن مي گفت و امامت را از آن خود مي دانست. (و نحن أهل البيت أولي بولاية هذا الأمر عليكم من هؤلاء المدعين ما ليس لهم، و السائرين فيكم بالجور و العدوان) پس از آن امام فرمود كه اگر ما را نمي خواهيد و حق ما را نمي شناسيد، و رأي شما بر خلاف نامه هايي است كه فرستاده ايد، از همين جا باز ميگردم. (162) اما براي سپاه دشمن اين پذيرفتني نبود و با آن مخالفت مي شد.

39. امام همچنان مسير را به سمت

قادسيه كج مي كرد تا هر چه بيشتر از كوفه دور شود. اين مسير ادامه يافت تا به منطقه ي بيضه رسيدند. در آنجا امام باز سخنراني كرد و ضمن آن مطالبي درباره ي لزوم مخالفت با حكام ستمگر كه حرام خدا را حلال كرده، فساد را ظاهر ساخته، حدود را تعطيل كرده، و مال بيت المال را غارت مي كنند، مطرح كرد. (163) از امام حسين عليه السلام در منطقه ذي حسم نيز سخناني نقل شده است كه به صورت خطابه ايراد گرديد. امام در اين سخنراني از اين كه چهره ي دنيا عوض شده و از خوبي به بدي گراييده است، سخن گفتند: انه قد نزل من الامر ما ترون؛ و ان الدنيا قد تغيرت و تنكرت، و أدبر معروفها... سپس با كوتاه بودن عمر دنيا فرمودند: الا ترون أن الحق لا يعمل به و أن الباطل لا يتناهي عنه... اني لا أري الموت الا شهادة و لا الحياة مع الظالمين الا برما. آيا نمي نگريد كه به حق عمل نمي شود و از باطل نهي نمي شود؟... در مبارزه با اين وضعيت، مردن چيزي جز شهادت نيست و زندگي با ستمگران جز مايه ي

(صفحه 87)

رنج نخواهد بود. زهير به تأييد سخن آن حضرت، از جاي برخاست و گفت: حتي اگر دنيا براي هميشه باقي باشد، و حمايت از تو، اين ابديت را از ما بگيرد، باز ما ترجيح مي دهيم كه با تو باشيم. (164) سخنراني در برابر دشمن تنها از سوي امام حسين عليه السلام نبود؛ بلكه اصحاب سخنور امام هم كمابيش با استفاده از زبان و نفوذ خود تلاش مي كردند تا حقائق را به مردم تفهيم كنند. بنابراين بايد سياست روشنگري را يكي

از اصول اساسي دعوت حسيني به حساب آورد.

40. دو سپاه در عرض هم در حال حركت بودند و حر مراقب امام بود تا به حجاز باز نگردد. در روز 28 ذي حجه سال 60 كه امام در منطقه ي عذيب الهجانات بود، يك گروه چهار نفري از مردم كوفه كه نافع بن هلال در ميان آنان بود، قصد پيوستن به امام حسين عليه السلام را داشتند. حر خواست تا آنان را حبس كرده مانع از پيوستن آنان به امام بشود. امام حسين عليه السلام فرمود: در اين صورت من مجبور به دفاع از آنها هستم؛ چون اينان از اعوان و انصار من هستند. قرار بود تا قبل از آمدن نامه ي ابن زياد، متعرض من نشوي. (165) آمدن اين چهار نفر نويدي بر اين بود كه كسان ديگري هم به امام خواستند پيوست؛ اما مسدود بودن راه ها، مانع از چنين اقدامي بود. اين افراد، خبر از وضعيت كوفه دادند: اشراف پول گرفته اند و ظرف خويش را پر كرده اند و همه بر ضد تو متحد هستند. اما ساير مردم، برخي دلهايشان با تو است، اما فردا به روي تو شمشير خواهند كشيد. امام حسين عليه السلام درباره ي فرستادن خود قيس بن مسهر سؤال كرد. و تازه در اينجا بود كه از شهادت او آگاه گرديد. امام حسين عليه السلام از شنيدن خبر شهادت قيس به گريه افتاد و آيه ي «فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر» (166) را قرائت كرده از خداوند خواست كه شيعيان را در بهشت كنار يكديگر قرار دهد. (167) (اللهم اجعل لنا و لشيعتك منزلا كريما عنك، واجمع بينا و اياهم في مستقر رحمتك) (168).

41. اين اخبار، امام حسين عليه السلام

را باز نسبت به وضعيت كوفه نااميد كرد. تقريبا

(صفحه 88)

روزنه ي اميدي از سوي كوفه باقي نمانده بود؛ گرچه با توجه به فراواني شيعيان در كوفه، هنوز جايي براي اميد وجود داشت. طرماح بن عدي بن حائم طائي كه از كوفه آمده بود، به امام حسين عليه السلام خبر داد كه جميع زيادي را در كوفه ديده است كه ماده اعزام به كربلا - براي جنگ با شما - بودند. وي افزود: بهتر است در همين جا، با سپاه هزار نفره ي حر بجنگيد، پيش از آن كه اسير دست سپاهيان بعدي شويد. امام درخواست او را نپذيرفت و فرمود: ما با حر قراردادي كه از آن تخلف نخواهيم كرد. به علاوه روشن نيست كه عاقبت كار چه خواهد شد. (169) طرماح بازگشت تا آذوقه اي را كه از كوفه براي خانواده اش تهيه كرده بود به آنان برساند و به سوي امام حسين عليه السلام برگردد. اما در مسير بازگشت، وقتي به منطقه ي عذيب رسيد، خبر شهادت امام را شنيده و نزد طايفه اش بازگشت. (170) بارها اشاره كرده ايم كه اين گونه ارزيابي ها و اظهار نظرها از سوي امام بر حسب شرايط ظاهري است نه علم و اطلاع باطني.

42. از پيش از آن كه امام حسين عليه السلام با سپاه حر برخورد كند، بيابان هاي طولاني آغاز شده بود و امام در منطقه ي شراف دستور داده بود تا افراد آب بيشتري بردارند. (171) درست زماني كه امام با سپاه حر برخورد كرد، سپاه تشنه ي حر، به آب نياز داشت و حر از امام خواست تا به آنان آب بدهند. در اين وقت حضرت از اصحابش خواست تا آب ذخيره ي خود را به آنان

بدهند. (172) از اين پس، مسأله ي آب به تدريج يكي از مسائل اصلي سپاه شد. عبيدالله در نخستين نامه اي كه به حر بن يزيد نوشت، از او خواست امام حسين عليه السلام را در جايي نگه دارد كه آب و آبادي نباشد. (173) زماني هم كه عمر بن سعد را فرستاد به او گفت: حل بينه و بين الفرات أن يشرب. (174) به گونه اي نيروهايت را مستقر كن كه اجازه ي استفاده ي از آب فرات را به امام حسين عليه السلام ندهي.

43. زمانيكه امام به منطقه ي قصر بني مقاتل رسيد، خيمه اي را سر پا ديد. در آنجا شخصي از اشراف كوفه به نام عبيدالله بن حر سكنا داشت كه از كوفه بيرون آمده بود

(صفحه 89)

تاسر راه حسين يا دشمنان او قرار نگيرد و هيچ يك از دو گروه را ياري نكند؛ اما از اتفاق با امام حسين عليه السلام برخورد كرده بود. وقتي امام از او دعوت به همراهي كرد، وي همين مطلب را گفت و امام به اين رضايت داد كه اگر او را ياري نمي كند، بر ضد او نباشد. عبيدالله گفت كه چنين خواهد كرد. (175) بعدها اشعاري در ندامت و پشيماني از عدم حمايت از امام حسين عليه السلام سرود و در حالي كه از ابن زياد خشمگين بود، كوفه را به قصد جبل ترك كرد، در حالي كه برخي از مردمان بي خاندان كوفه (صعاليك) نيز او را همراهي كردند. (176) افرادي مانند عبيدالله بن حر مي توانستند فراوان باشد. كساني كه با وجود ادعاي علاقه ي به اهل بيت، تنها حاضر بودند اسب و شمشير خدا را در اختيار امام حسين عليه السلام بگذارند. عبيدالله به امام عرض كرد:اگر واقعا مي دانست

كه در كوفه كساني هستند كه از امام حسين عليه السلام دفاع كنند، او هم چنين مي كرد؛ اما شيعيان كوفه از ترس بني اميه در خانه هايشان خزيده اند. وي حاضر شد اسب و شمشيرش را در اختيار امام حسين عليه السلام بگذارد - اما نه جانش را - امام فرمود: ما جئناك لفرسك و سيفك انما أتيناك لنسألك النصرة؛ و افزود: اگر از دادن جانت بخل مي ورزي، ما نيازي به مال نداريم و از آدم هاي گمراه هم استفاده نمي كنيم. از رسول خدا شنيدم كه فرمود: من سمع واعية اهل بيتي و لم ينصرهم علي حقهم، اكبه الله علي وجهه في النار. (177) نوشته اند كه بعدها عبيدالله از عدم حمايت امام حسين عليه السلام اظهار ندامت كرد (178) كه روشن نيست تا چه اندازه جدي بوده است. انس بن حارث كاهلي هم با همان هدف عبيدالله بن حر از كوفه خارج شده بود و؛ اما پس از آن كه گفتگوي امام را با عبيدالله شنيدن، نزد امام آمد و گفت: با اين كه من هم براي گريز از شركت در جنگ، له يا عليه تو بيرون آمدم، اما اكنون نصرت تو به قلبم افتاد. امام از پيوستن او استقبال كرد. (179) كاروانيان در اين منزل نيز آب برداشتند و حركت كردند. دو نفر كوفي ديگر هم نزد امام آمدند و ابراز كردند كه عيال فراوان دارند و امانت زيادي از مردم در دست؛ اجازه مي خواستند تا رخصت

(صفحه 90)

رفتن يابند. (180) اين هم راهي براي گريز بود؛ و امام حسين عليه السلام كه مصمم بود يارانش در اين لحظاتي كه شهادت نزديك است، بهترين ها باشند، نه تنها به آنان اجازه ي رفتن دادند، خودشان هر چه

خطر نزديك تر مي شد، اعلام مي كردند، هر كس كه مايل است تا برود، مي تواند برود. زماني كه فراس بن جعده بن هبيره ي مخزومي احساس كرد كه كار دشوار است، از امام اجازه خواست تا برود؛ امام هم اجازه داد و او شبانه آنجا را ترك كرد. (181).

44. امام حسين عليه السلام در قصر بني مقاتل بود كه روي اسب خواب كوتاهي كرد و در آن حال، اسب سواري را ديد كه مي گفت: القوم يسيرون و المنايا تسري اليهم. اين قوم در حال حركت هستند و مرگ نيز به سوي آنان در حال حركت. امام بيدار شد و فرمود: انا لله و انا اليه راجعون؛ (182) علي اكبر علت تلاوت آيه را پرسيد.امام فرمود كه خبر از مرگ ما مي دهد. علي اكبر گفت. ألسنا علي الحق؟ قال: بلي. قال: يا أبت اذا لا نبالي نموت محقين. فقال: جزاك الله من ولد خير ما جزي ولدا عن والده. (183) برخي گفته اند كه اين ميتواند اشاره به سلام بر علي اكبر در كنار سلام بر امام حسين عليه السلام باشد. در اين مسير بود كه امام مي كوشيد تا از كوفه دور شده به سمت باديه حركت كند؛ اما حر ممانعت مي كرد تا به كربلا رسيدند؛ جايي كه به آن نينوا مي گفتند. (184) با رسيدن به اين منطقه بود كه نامه ي ابن زياد به حر رسيد كه «لا تنزله الا العراء علي غير حصن و لا ماء» (185) او را در جايي بدون آب و سبزه فرود آر. در ضمن حامل نامه را مسؤول كرده بود تا مراقب اجراي فرمان عبيدالله باشد امام اجازه خواست تا در قريه ي نينوا يا غاضريه توقف كند، اما حر اجازه نداد.

(186) بالاخره در جاي كه آب و آبادي نبود توقف كردند؛ زهير از امام خواست تا جمعيت دشمن اندك است، جنگ را آغاز كنند؛ اما امام فرمودند: تا جنگ را آغاز نكنند؛ ما شروع كننده نخواهيم بود. (187).

(صفحه 91)

45. اصحاب امام اندك، اما بسيار فداكار بودند. در تمام اين روزها كه اخبار سخت مي رسيد، ترسوها و دنيا پرست ها پراكنده شدند و اصحاب مقاوم و پايدار باقي ماندند. برخي از آنان چنان روحيه ي مقاوت گرانه اي داشتند كه نه تنها اظهار ضعف نمي كردند، بلكه هر لحظه با گفتن سخنان ايثارگرانه، حمايت خود را از امام نشان مي دادند. بسياري از اين اصحاب با سن بالا، از كساني بودند كه در جمل و صفين در كنار پدرش امام علي عليه السلام بودند. برخي از آنان درشمار قراء كوفه بوده و از چهره هاي متدين و مقدس اين شهر به شمار مي رفتند. يكي از آنان نافع بن هلال بجلي است. وي به امام حسين عليهالسلام گفت: نگران مباشيد. جد شما گرفتار منافقان بود. پدرتان هم تا آخر با منافقين اعم از قاسطين و مارقين و ناكثين درگير بود؛ و امروز شما همين گرفتاري را داريد. اما ما، به شرق بروي يا به غرب، در كنار تو هستيم. با دوستان تو دوست و با دشمنان تو دشمن هستيم. (188).

46. امام روز پنج شنبه دوم محرم سال شصت و يكم هجري، در كربلا فرود آمد. در آنجا خيمه اي براي خود و فرزندانش زد و ساير اهل بيت نيز در اطراف خيمه ي امام حسين عليه السلام خيمه زدند. (189) هم در اينجا بود كه امام حسين عليه السلام خطاب به يارانش فرمود: الناس عبيدالدنيا، و الدين لعق علي ألسنتهم

يحوطونه ما درت معايشهم فاذا محصوا بالبلاء قل الديانون. (190) ام كلثوم گريه مي كرد و مي گفت: جد و پدر و برادر و مادرم فاطمه را از دست داده ام و اكنون بايد در انتظار از دست دادن برادرم باشم. امام از اهل بيتش خواست تا پس از كشته شدن وي، گريبان چاك نزنند و به سر و صورت نكوبند. (191).

47. درباره ي شما جمعيتي كه همراه امام به كربلا آمد و عدد كساني كه تا لحظه ي شهادت امام در كنارش بودند، اختلاف نظر فراواني در منابع ديده مي شود. برخي آمارها مربوط به روزهاي نخست است كه طبعا احتمال رفتن شماري از آنها وجود داشته است به گزارش ابن سعد، همره امام حسين عليه السلام پنجاه نفر به كربلا آمدند؛ بيست

(صفحه 92)

نفر از سپاه كوفه به امام پيوستند؛ و نوزده نفر از اهل بيت همراهش بودند. (192) در منابع ديگر از 45 اسب سوار و يك صد پياده ياد شده است. (193) اين روايتي است كه از امام باقر عليه السلام حكايت شده است. (194) گزارش يعقوبي چنان است كه در وقتي كه عمر بن سعد با چهار هزار نفر به كربلا آمد، امام حسين عليه السلام 62 يا 72 نفر همراهش بودند. (195) باز هم در اين باره آمارهايي داريم كه خواهد آمد.

48. زماني كه عبيدالله توقف امام حسين عليه السلام در كربلا را شنيد، نامه اي به آن حضرت نوشت و در آن خطاب به امام گفت: اي حسين! اميرالمؤمنين به من دستور داده است خوب نخوابم و سير نخورم تا آن كه يا تو را بكشم يا تسليم دستور يزيد كنم. وقتي نامه به امام رسيد، آن را دور انداخت و جوابي بدان

نداده فرمود: رستگار نخواهند شد كساني كه رضاي مخلوق را به قيمت سخط خالق مي خرند. (196) عدم پاسخ دادان امام حسين عليه السلام، خشم عبيدالله را بيش از پيش برانگيخت و عمر بن سعد را كه قرار بود بر ري و همدان حكومت كند و آماده ي رفتن بود، مأمور جنگ با امام حسين عليه السلام كرد. وي ابتدا نمي پذيرفت، اما وقتي قرار شد حكم حكومت ري و همدان (197) را پس دهد، به رغم مخالفت طايفه اش - بني زهره كه از خاندان هاي قريش بود - آن را پذيرفت. (198) در همين خبر آمده است كه عبيدالله او را تهديد به رفتن نيز كرد كه بعيد مي نمايد درست باشد. در خبر بلاذري چنين چيزي نيامده و تنها تهديد به باز پس گرفتن عهد ري شده است (199) (ان سرت بجندنا و الا فابعث الينا بعهدنا. و زماني كه ديد ابن زياد اصرار مي كند، پذيرفت. (200) شيريني امارت ري عمر بن سعد را فريب داد؛ چنانكه ابن مسكويه مي نويسد: ثم حلا في قلبه الامارة، فاستجاب! (201) انتخاب عمر بن

(صفحه 93)

سعد براي اين كار، با اين هدف نيز صورت مي گرفت كه وي در كوفه، نزديك ترين فرد از خاندان هاي موجود قريش به امام حسين عليه السلام بود؛ كسي كه مسلم بن عقيل در وقت شهادت، از فرط بي كسي، وصيت هاي خود را به وي گفته بود. گويا در شب عاشورا، وقتي امام حسين عليه السلام برير بن حضير را نزد عمر بن سعد فرستاد تا او را نصيحت كند، او پاسخ داد: مي دانم كه هر كسي با اين گروه بجنگد و آنان را بكشد، در آتش است؛ اما اي برير! اتشير أن ترك ولاية الري فتصير لغيري؟

آيا تو به من مي گويي ولايت ري را رها كنم و آنجا به ديگري برسد؟ آن وقت برير نزد امام برگشت و عرض كرد: ان عمر بن سعد قد رضي أن يقتلك بملك الري (202) عمر سعد راضي است تا براي رسيدن به حكومت ري شما را بكشد. اشعاري هم به او نسبت داده اند. (203).

49. عبيدالله براي مجبور كردن امام حسين عليه السلام به بيعت با يزيد يا جنگ كردن با وي، اعزام سپاه به كربلا را با فرستادن عمر بن سعد به عنوان فرمانده اصلي آغاز كرد. عمر بن سعد همراه با چهار هزار نفري كه قرار بود به دستبي، يعني محل مأموريت خود اعزام شود، به كربلا رفت. تا اينجا پنج هزار نفر از سپاه كوفه در كربلا بود. (204) سپاه جديد روز دوم اقامت امام در كربلا به اين منطقه رسيد.

عمر بن سعد، به رغم آنكه از زشتي كار خود آگاه بود، بناي آن داشت كه كار با را مصالحه تمام كند و به گمان خود، درگير جنگ نشود. وقتي به كربلا رسيد، فرستاده اي را نزد امام فرستاده، از علت آمدن امام به اين خطه، پرسش كرد. امام به فرستاده ي عمر بن سعد فرمود: به او بگو، مردم اين شهر به من نامه نوشتند و گفتند: امام ندارند و از من خواستند نزد آنان بيايم. آمدم؛ اما با آن كه دوازده هزار نفر بيعت كرده بودند، به من خيانت ورزيدند. وقتي وضع را چنين ديدم، خواستم به همانجا كه از آنجا آمدم بازگردم كه حر مانع شد. اكنون هم اجازه بدهيد بازگردم. وقتي اين خبر به عمر بن سعد رسيد، خوشحال شد و

تصور كرد ابن زياد به بازگشت رضايت داده و او هم از جنگ با حسين بن علي در امان خواهد بود (و الله اني لأرجوا ان أعفي عن محربة الحسين). (205).

(صفحه 94)

50. بحث پيوستن شماري از شيعيان كوفه به سپاه امام، چيزي بود كه مورد انتظار امام و يارانش از قبيل حبيب بن مظاهر و ديگران بود. وقتي قر بن قيس حنظلي از طرف عمر بن سعد آمده بود تا از امام علت آمدن امام را بپرسد، در وقت بازگشت، حبيب بن مظاهر به او فت: و يحك يا قرة! اترجع الي القوم الظالمين؟ قره گفت: من رسول او هستم، برميگردم، پيغام را مي بردم و بعد: ثم أري رأيي. (206) حبيب با دين اين شخص گفته بود كه من درباره ي اين شخص حسن ظن داشتم (أنت حسن الرأي في أهل البيت) (207) و تصور نمي كردم در اينجا حاضر شود: (ما كنت أراه يشهد هذا المشهد). (208) به گزارش مورخان، ابن زياد شنيد كه برخي از كوفيان، تك تك، دو به دو و يا سه نفره، در حال حركت به سوي حسين بن علي هستند. در اين جا بود كه لشكرگاه نخيله را آماده كرده، عمرو بن حريث را بر كوفه گماشت و مردم را به زور عازم آن كرد. وي دستور بستن پل را نيز داد تا كسي (براي پيوستن به امام حسين عليه السلام) از آن عبور نكند. (209).

51. زماني كه عمر بن سعد پيشنهاد بازگشت امام حسين عليه السلام را براي ابن زياد فرستاد، وي پاسخ داد: مقصود تو را دريافتم. از حسين بخواه با يزيد بيعت كند؛ اگر كرد، به من بنويس تا بگويم چه بايد

بكني. عمر بن سعد دريافت كه ابن زياد در پي شر است. وقتي عمر نامه ي ابن زياد را براي امام حسين عليه السلام فرستاد، امام حاضر به دادن جوان به آن نشد. اين پيغام كه ابن زياد رسيد، بر خشمش افزوده شد، اعزام سپاه را آغاز كرد. (210) روشن بود كه ابن زياد، به بيعت امام حسين عليه السلام با يزيد هم اكتفا نمي كرد؛ بلكه به نظر مي رسد او قصد داشت ابتدا امام را به بيعت وادارد و پس از آن، به اعمال ديگري كه چندان قابل پيش بيني نبود، وادار نمايد. از نامه ي مبهم او كه پس از بيعت تصميم خواهيم گرفت، اين مطلب به دست مي آيد: فاذا فعل ذلك رأينا رأينا. (211).

52. عبيدالله كه اصرار بر جنگ داشت و آگاه بود كه امام حسين عليه السلام بيعت نخواهد

(صفحه 95)

كرد، فرستادن سپاهيان بيشتري را به كربلا در دستور كار خود قرار داد. وي در كوفه بر منبر رفت و مردم را از فضائل و مناقب معاويه آگاه كرده! و گفت كه او اجتماع و الفت را به آنان بازگردانده است. اكنون هم فرزندش يزيد آمده كه فردي است: حسن السيرة و محمود الطريقه، محسن الي الرعية، متعاهد الثغور، يعطي العطاء في حقه. (212) و بر سهميه ي بيت المال تك تك شما صد در صد افزوده است. بنابراين همه ي شيوخ قبايل، تجار و سكنه ي كوفه مي بايست به لشكرگاه بروند؛ در غير اين صورت ايما رجل وجدناه بعد يومنا هذا متخلفا عن العسكر برئت منه الذمة؛ پس از امروز، هر كسي را كه ديديم از رفتن به لشكرگاه تخلف ورزيده، ذمه ي خود را از او برداشته ايم. (213) عبيدالله، حصين بن نمير را كه با نيروهايش در

قادسيه مستقر شده بود، به لشكرگاه نخيله فراخواند. پس از آن كه اشراف كوفه را احضار كرده، از آنان خواست تا در ميان مردم بگردند و آنان را امر به اطاعت از حكومت و پرهيز از فتنه كنند و از آنان بخواهند تا به سپاه بپيوندند. پس از آن اعزام نيرو به كربلا آغاز شد. حصين بن نمير با چهر هزار نفر؛ حجار بن ابجر عجلي با هزار نفر؛ شبث بن ربعي (كه ابتدا خود را به بيماري زده بود تا نرود اما ابن زياد دريافت و او را فرستاد) (214) با هزار نفر. يزيد بن حارث با هزار نفر يا اندكي كمتر. براي اين كه كسي در كوفه نمانده باشد، ابن زياد، به قعقاع بن سويد دستور داد با سپاهش در كوفه بگردد. (در همين گشتن بود كه شخصي از قبيله ي همدان را يافت كه براي گرفتن ميراثش به كوفه آمده بود. او را دستگير كرده، نزد ابن زياد آورد؛ وي هم دستور داد گردنش را زدند. پس از آن بود كه «فلم يبق بالكوفة محتلم الا خرج الي العسكر بالنخيلة) (215) به علاوه،: عبيدالله دسته هاي بيست نفره، سي نفره و پنجاه نفر را هر لحظه براي پيوستن به عمر بن سعد به كربلا مي فرستاد. همچنين براي اين كه كسي از كوفه نگريزد، دستور داده بود تا همه ي راه ها را كنترل كنند تا مبادا افراد فراري به امام حسين عليه السلام بپيوندند (مخافة لان يلحق الحسين مغيثا له). ميان عمر بن

(صفحه 96)

سعد و كوفه هم رسولاني را براي بردن و آوردن اخبار گذاشته بود تا هر لحظه خبرهاي كربلا را به وي برسانند. (216) آمار ابن اعثم از سپاهيان

اعزامي به كربلا، ريزتر است. (217) رقم سپاه كوفه را تا 35 هزار نفر نوشته اند، (218) كه ممكن است بسياري از آنان از نيمه ي راه گريخته باشند. فرماندهان سپاه به طور عمده، از ميان اشراف كوفه و مشايخ قبايل مختلف بودند كه بني اميه از روز نخست دل به تطميع آنان بسته و با استفاده از ايشان، جمعيت قبايل را به دفاع از خود آماده مي كردند ابن زياد، مبالغ هنگفتي پول به اهل رياست، يعني همين اشراف داد: و وضع لأهل الرياسة العطاء و أعطاهم، و نادي فيهم ان يتهيأواللخروج الي عمر بن سعد ليكونوا عونا له في قتل الحسين. (219) براي اهل رياست بخشش ها قرار داده و به آنان اطلاع دادند تا آماده خروج براي پيوستن به سپاه عمر بن سعد و كمك به او براي كشتن حسين باشند. اين اشراف نقش مهمي در ايجاد انحراف در حركت هاي انقلابي در تمام اين دوران داشتند. لكشر كوفه به طور كامل در روز ششم محرم در كربلا حاضر بود. (220).

53. اما شيعيان كوفه چه كردند؟ اين پرسشي است كه تاكنون تحقيق جدي درباره ي آن صورت نگرفته است. طي پنج روز از زماني كه امام حسين عليه السلام به كربلا رسيد تا روزي كه لشكر عظيم كوفه - كه شمارش بين 22 تا 28 هزار نفر مي رسيد - به كربلا رسيد، شيعيان در يك حالت بي تصميمي مانده، و تشكل لازم را براي تصميم گيري متمركز نداشتند. اين همان مشكلي بود كه در زمان حضور مسلم بن عقيل در كوفه هم داشتند. ترس از شمشير عبيدالله هم كه بي امان افراد مظنون را به قتل مي رساند، آنان را خانه نشين كرده و تنها در اين

انديشه بودند كه اولا جان خود را از تهديد حكومت در امان بداند و ثانيا آن كه به زور مجبور نشوند در سپاه كوفه حاضر شده، در كربلا برابر امام حسين عليه السلام قرار گيرند. شمار زيادي از كساني كه در شرايط عادي مي توانستند در سپاه امام باشند، به اجبار در سپاه كوفه حاضر شدند، تلاش آنان اين بود تا از اين

(صفحه 97)

سپاه فاصله گرفته بگريزند. به همين دليل همراه سپاه از كوفه بيرون آمده و در طول مسير مي گريختند: و كان الرجل يبعث في الف، فلا يصل الا في ثلاثمائة و أربعمائة اقل من ذلك، كراهة منهم لهذا الوجه. گاه يك فرمانده با هزار نفر اعزام مي شد، اما تنها با سيصد، چهارصد يا كمتر از آن به كربلا مي رسيد؛ چرا كه مايل به آمدن به اين جنگ نبود. (221) هرثمه بن سليم كه از شيعيان علي بن ابي طالب بوده، از كساني بود كه به كربلا آمد و از آنجا گريخت. وي در اين باره يادآور شد كه وقتي در مسير صفين با امام علي عليه السلام در اينجا آمدند، حضرت مشتي از خاك كربلا برداشت و فرمود: واها لك يا تربة! ليحشرن منك قوم يدخلون الجنة بغير حساب. وي مي گويد: وقتي در سپاه كوفه به كربلا رسيدم، خدمت امام رفتم و ماجرا را تعريف كردم و گفتم اكنون نه مي خواهم با تو باشم و نه عليه تو. حضرت فرمود: از اينجا بگريز و شاهد كشته شدن من مباش كه هيچ كس شاهد آن نخواهد بود مگر آن كه خداوند او را در آتش خواهد سوزاند و من هم از آنجا گريختم. (222)

54. پيوستن برخي از شيعيان

تك تك در روزهاي آخر ادامه يافت. يكي از آنان عبدالله بن عمير كلبي بود كه مجاهد در جبهه هاي جنگ با كفار بود. وقتي ديد عده اي در نخيله ي كوفه آماده ي جنگ با امام حسين عليه السلام مي شوند، گفت: من علاقمند بودم در جهاد با مشركين شركت كنم؛ اما اكنون احساس مي كنم نبرد با كساني كه به جنگ حسين فرزند فاطمه مي روند، اولي است. آن گاه به خانه آمد و اين مطلب را با همسرش در ميان گذاشت. همسرش از سخن وي استقبال كرد و گفت: درست دريافته اي؛ من هم با تو مي آيم. ايندو شبانه از كوفه خارج شده به امام حسين عليه السلام ملحق شدند (فخرج بها ليلا حتي أتي حسينا فاقام معه). (223) حبيب بن مظاهر از شيعيان برجسته ي كوفه بود كه در همين ايام به امام حسين عليه السلام پيوست. وي كوشيد تا شماري از طايفه ي بني اسد را كه در آن نزديكي زندگي مي كردند به امام حسين عليه السلام ملحق سازد؛آنان را راضي كرد؛ اما سپاه ابن زياد از راه رسيد و مانع شد. (224) نمونه ي ديگر مسلم بن عوسجه بود كه وي نيز از شيعيان

(صفحه 98)

مقيم كوفه بود كه به امام حسين عليه السلام پيوست. اين نشان مي داد اگر شيعيان كوفه اراده مي كردند، مي توانستند به امام بپويندند. حتي شماري از آنان با سپاه كوفه به كربلا آمدند و در آنجا به امام حسين عليه السلام پيوستند. عمار بن ابي سلامه ي دالاني كوشيد تا در نخيله عبيدالله را ترور كند؛ نتوانست. پس از آن به سرعت گريخت تا به امام حسين عليه السلام ملحق شد. در راه با سپاه زحر بن قيس كه به كربلا مي رفت، برخورد كرد. در آنجا با رشادت جنگيده

و در حال جنگ به كربلا رفته، به امام حسين عليه السلام پيوست. (225).

55. از روز هفتم محرم، بر اساس فرماني كه عبيداله فرستاد، قرار شد تا ميان سپاه امام و آب فرات فاصله انداخته شود. يعني آنها حق استفاده از آب را نداشته باشند. نامه ي ابن زياد به عمر بن سعد اين بود: حل بين حسين و أصحابه و بين الماء فلا يذوقوا منمه قطرة، كما صنع بالتقي الزكي المظلوم. همان طور كه اجازه ي استفاده از آب به عثمان داده نشد، اجازه ي استفاده از آب را به حسين و يارانش ندهيد. (226) در خبر بلاذري افزوده شده است: اين اقدام، سه روز پيش از شهادت امام حسين عليه السلام بوده است. در نقل صدوق آمده است: و حل بين الماء و بينه كما حيل بني عثمان و بين الماء يوم الدار. (227) تلاقي كردن اين اقدام با اقدام محاصره كنندگان عثمان براي نرساندن آب، بسيار ناجوانمردانه بود؛ زيرا در آن روز، تنها كسي كه كوشيد تا مردم را قانع كند تا آب به عثمان بدهند، امام علي عليه السلام بود. به هر روي، به گزارش ابن اعثم، عمرسعد، سختگيري را آغاز كرده، عمرو بن حجاج را كه خود از كساني بود كه به امام نامه نوشته بود، همراه پانصد نفر در كناره ي شريعيه ي فرات مستقر كرد. (228) روز هشتم محرم، آب در اختيار كاروان امام حسين عليه السلام نبود و آنچه از پيش داشتند، استفاده مي كردند.خبري در مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي آمده است كه بر اساس آن امام پشت خيمه حفره اي كند كه قدري آب در آن آشكار شد.، اما آن نيز اندكي بعد تمام شد. (229) در خبر ديگري آمده

است كه ابن زياد ضمن نامه اي به عمر بن سعد نوشت: «شنيده ام كه حسين و اصحابش

(صفحه 99)

دسترسي به آب داشته، چاه هايي كنده اند. هنگامي كه نامه به دستت رسيد، آنها را حتي الامكان از كندن چاه محروم كرده و با سختگيري تمام اجازه ي بهره برداري از آب فرات را به آنان نده».(230) اين نامه اشاره به كندن چاه توسط امام حسين عليه السلم دارد كه ظاهرا سودي در برنداشته است.

روز نهم كه تشنگي اصحاب كاروان جدي شد، امام يك سپاه پنجاه نفري را با بيست ظرف آب به فرماندهي عباس بن علي برادرش و نيز نافع بن هلال فرستاد تا لشكر عمرو بن حجاج را كنار زده، قدري آب بياورند. زماني كه اين گروه در برابر شريعه ي فرات رسيدند، عمرو بن حجاج جلوي آنان ايستاد. نافع جلو رفت؛ عمرو پرسيد: براي چه آمده ايد؟ گفت: از آب استفاده كنيم. عمرو پاسخ داد: تو مي تواني. نافع گفت: أفأشرب و الحسين عطشان؟ پس از آن افراد وارد شريعه شدند و وقتي عمرو با سپاهش جلو آمد، با آنان درگير شدند و به هر روي توانستند ظرف هاي خود را از آب پر كنند. (231).

56. گفتگوهاي چندي ميان امام حسين عليه السلام و عمر بن سعد در اين روزها صورت گرفت. امام در صحبت ها، روي مسأله ي بازگشت تكيه داشت و بر آن بود تا وضعيت به گونه اي درآيد كه عجالتا بتواند از حيطه ي قدرت ابن زياد خارج شود. در منابع، درباره ي محل پيشنهادي امام براي بازگشت. مطالب مختلفي آمده است. تقريبا در همه ي منابع كهن اين خبر يا به عبارت بهتر شايعه آمده است كه امام فرمود: يا اجازه دهيد به جايي كه از آنجا آمده ام بازگردم.

ياآن كه نزد يزيد بروم و دست در دست او بگذارم. يا آن كه به يكي از نقاط مرزي دنيا اسلام بروم و همانند يكي از مرزبانان باشم. (232) با اين همه بلاذري اين خبر را نيز آورده است كه: يقال: انه لم يسأله الا أن يشخص الي المدينة فقط. (233) او فقط درخواست بازگشت به مدينه را داشت. چنان كه عقبة بن سمعان مي گويد: من از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق، تا وقت كشته شدن او همراهش بودم.

(صفحه 100)

هيچ كلمه اي نگفت جز آن كه شنيدم. به خدا سوگند كه آنچه ميان مردم شهرت دارد، و گمان مي برند كه حسين عليه السلام گفته است «اجازه دهيد نزد يزيد رفته دست در دست او بگذارم، يا به يكي از نقاط مرزي بروم» اشتباه ميكنند؛ او چنين چيزي را نگفت، تنها چيزي كه مي گفت اين بود: فلأذهب في هذه الأرض العريضة، حتي ننظر ما يصير أمر الناس. (234) در طبري متن نامه اي از عمر بن سعد آمده كه سه درخواست بالا از زبان امام حسين عليه السلام در آن مطرح شده و ابن زياد هم ابتدا مي پذيرد، اما با اصرار شمر آن را رد مي كند. (235) بيم آن مي رود كه عمر بن سعد كه به هر روي قصد داشت جنگ صورت نگيرد، خود اين سه پيشنهاد را در تحليل پيشنهاد اصلي امام در اين نامه آورده باشد و از همين جا خبر در منابع به صورت بالا آمده باشد؛ آنچه مسلم است اين كه امام با توجه به وضعيتي كه براي ايشان و كاروان تا آخر پيش آمد، نمي تواند چنين پيشنهادي را مطرح كرده باشد. ملاقات هايي نيز

ميان امام حسين عليه السلام و عمر بن سعد صورت گرفت كه رقم آنها را سه يا چهار بار نوشته اند. (236) شايد وقتي خبر اين گفتگوهاي خصوصي به ابن زياد رسيد: او به وي نوشت: من تو را براي منادمه (نديم) با حسين نفرستاده ام. (237) يك گفتگوي شبانه ميان اين دو نفر در وسط سپاه دو طرف بدون حضور شخص ثالث صورت گرفت كه كسي از محتواي آن آگاه نشد؛ گرچه حدس هايي زده مي شد كه در منابع تاريخي منعكس شده است. (238) اين حدس ها چنين است كه امام از عمر بن سعد خواسته تا هر دو سپاه را رها كنند و نزد يزيد بروند! اما عمر بن سعد گفته است كه ابن زياد خانه ام را منهدم مي كند و املاكم را ميگيرد. ابن اثعم گزارش تفصيلي تري آورده كه در نهايت عمر بن سعد در خوست امام را در عدم جنگ با او نمي پذيرد و امام هم او را نفرين مي كند. (239).

57. عمر بن سعد، بار دگر خواسته ي امام را به ابن زياد منعكس كرد؛ شايد پيشنهادهايي هم از خودش بر آن افزوده باشد. از جمله آن كه حسين حاضر است نزد

(صفحه 101)

يزيد برود و با او بيعت كند يا به يكي از مرزها برود. متن نامه ي وي در منابع نقل شده و اين كه پس از طرح پيشنهادها نوشت: هذا لكم رضا و للامة صلاح. (240) ابن زياد در حال پذيرفتن آن بود كه شمر رأي او را زد و گفت: اگر حسين بن علي از اينجا برود، به دست آوردن او دشوار است. (241) ابن زياد سخن او را پذيرفت و شمر بن ذي الجوشن ضبابي را نزد عمر بن سعد فرستاد تا

به حسين بن علي عليه السلام بگويد: تنها راه، پذيرفتن حكم و فرمان ابن زياد است. امام حسين عليه السلام از اين سخن برآشفت و فرمود: أنزل علي حكم ابن الزانية؟ لا و الله لا أفعل، الموت دون ذلك و أحلي (242) ابن زياد، به شمر گفت: اگر عمر بن سعد مصمم بر جنگ نيست، بگو تا كار فرماندهي را به تو بسپارد. متن نامه ي ابن زياد به عمر بن سعد مصمم بر جنگ نيست، بگو تا كار فرماندهي را به تو بسپارد. متن نامه ي ابن زياد به عمر بن سعد اين بود: تو نفرستادم تا در جنگ با حسين تعلل ورزي و عافيت جو باشي و شفاعت گر او نزد من. اگر حسين و يارانش حكم مرا مي پذيرند، آنان را تسليم شده نزد من بفرست و گرنه با آنان بجنگ تا ايشان را بكشي كه مستحق كشتن هستند. وقتي حسين را كشتي، اسبان را بر جسد او بران. اگر مايل نيستي، بگذار شمر فرماندهي سپاه را بكند. (243) به هر روي، نقش شمر در بازگرداندن عقيده ي ابن زياد مورد تأييد همه ي منابع است. تساهل عمر بن سعد در جنگ با امام، سبب برآشفتن ابن زياد شده و مرتب پيام براي شروع جنگ مي فرستاد.

58. پيغام هاي مكرر عبيدالله بن زياد به ابن سعد، همراه با آمدن شمر و آماده بودن وي براي فرماندهي، عمر بن سعد را بر آن داشت تا تصميم به آغاز جنگ بگيرد. شمر عصر روز پنج شنبه نهم محرم وارد كربلا مي شود (برخي جمعه را نهم محرم مي دانند) و آخرين پيام ابن زياد را به عمر بن سعد داد. (244) عمر بن سعد، شمر را به خاطر اين اقدامش كه رأي ابن زياد را زده، سرزنش كرد

و گفت: لا يستسلم و الله الحسين، به خدا سوگند حسين تسليم نخواهد شد و حتما جنگ صورت خواهد گرفت. نه خير!

(صفحه 102)

من فرماندهي مي كنم و تو فرمانده نيروهاي پياده باش. (245) عمر بن سعد پيغام ابن زياد را براي تسليم محض شدن به امام حسين عليه السلام فرستاد و حضرت فرمود: و الله لا أضع يدي في يد ابن مرجانة ابدا. (246).

59. شمر از طايفه ي بني كلاب بود؛ دوست او عبدالله بن ابي محل، فرزند برادر ام البنين (دختر حزام بن ربيعه ي كلابي) همسر اميرمؤمنان علي عليه السلام و مادر عباس و برادرانش بود.اينان در وقت حركت به سوي كربلا، امان نامه اي براي عباس و برادران وي عبدالله، جعفر و عثمان گرفتند. اين امان نامه را يكي از موالي وي با نام كزمان به كربلا برد؛ اما جوانان در مقابل امان نامه پاسخ دادند: لا حاجة لنا في أمانكم، أمان الله خير من أمان ابن سمية. (247) در نقلي ديگر آمده است كه خود شمر امان نامه را به كربلا آورد و چهار برادر پاسخ دادند: لعنك الله و لعن أمانك، أتؤمننا و ابن بنت رسول الله لا أمان له. (248) خدا تو را و امان تو را لعنت كند و آيا تو به ما امان مي دهي و پسر دختر رسول خدا امان نداشته باشد؟

60. ابن زياد، مرتب افرادي را به كربلا اعزام مي كرد تا عمر بن سعد را وادار به شروع جنگ كنند. و ابن سعد كه فشار و تهديد ابن زياد را جدي ديد، عصر عاشورا، دستور حمله داد. امام كه كنار خيمه اش به شمشيرش تكيه داده بود، صداي همهمه و هجوم را شنيد. از برادرش عباس خواست تا خبري بياورد. عباس خبر آورد كه ابن سعد مي گويد: يا بايد تسليم

حكم ابن زياد شويد يا آماده ي كارزار باشيد. امام از برادرش خواست تا از آنان بخواهد، امشب را به آنان مهلت دهند. (249) ابن سعد سپاه كوفه را با فرياد يا خليل الله! اركبي؛ اي سپاه خدا سوار شويد! پس از نماز عصر به نبرد فراخواند. ملاقات عباس با دشمن همراه بيست نفر از سپاهيان امام از جمله زهير بن قين و حبيب بن مظاهر صورت گرفت. شخصي به زهير گفت: تو عثماني مذهب بودي؟ زهير گفت: البته من نامه ننوشتم، اما وقتي ديدم، شما به او خيانت كرده، نقض عهد

(صفحه 103)

نموده و ميل به دنيا پيدا كرديد، وظيفه ي خود دانستم از او حمايت كنم و در حزب او قرار گيرم تا حقي را كه شما از رسول الله ضايع كرده ايد، حفظ كنم. (250) حبيب بن مظاهر هم در اين لحظه با كوفيان سخن گفت: بد مردماني هستند كساني كه ذريه ي پيامبرشان را بكشند؛ و عباد و شب زنده داران اين شهر را به قتل برساندند. تأخير جنگ از آن شب، از سوي امام حسين عليه السلام به اين هدف بود تا فرصتي براي عبادت داشته باشند: لعنا نصلي لربنا الليلة و ندعوه و نستغفره، فهو يلعم اني قد كنت احب الصلاة له و تلاوة كتابه و كثرة الدعاء و الاستغفار. (251) در اينجا باز روايت ابن اعثم افزوده ي ديگري دارد كه متناسب با اخباري است كه پيش از آن هم نقل كرده و آن اين كه لحظه اي كه امام كنار خيمه نشسته و به شمشيرش تكيه داد بود، اندكي به خواب فرورفت؛ و وقتي بيدار شد، خطاب به زينب عليهاالسلام كه او را از خواب بيدار كرد و خبر همهمه ي

دشمن را به او داده بود، فرمود: يا اختاه! رأيت جدي في المنام و أبي عليا و فاطمة امي، و أخي الحسن عليهم السلام، فقالوا: يا حسين! انك رائح الينا عن قريب. (252) در روايتي هم كليني آورده است كه در روز تاسوعا بود كه ابن زياد كاملا مطمئن شد كه از عراق هيچ نيروي كمكي به امام حسين عليه السلام نخواهد رسيد. (253) تاسوعا روز پنج شنبه بوده است. (254) و بدون ترديد همان طور كه در بسياري از منابع آمده، روز عاشورا روز جمعه. (255).

61. شب عاشورا، امام حسين عليه السلام اصحاب و افراد خاندانش را گرد آورد. حمد و ثناي الهي گفت و از اين كه خداوند نبوت را در ميان خاندان او قرار داده، خداي را سپاس گفت. آن گاه به حاضران فرمود: فردا جنگ خواهد شد؛ شما از ناحيه ي من آزاديد تا از تاريكي شب استفاده كرده، اين محل را ترك كنيد. دشمن در پي من است؛ اگر مرا در اختيار داشته باشد، به شما كاري ندارد.اهل بيت پاسخ دادند: لا أبقانا الله بعدك، لا و الله، لا نفارقك حتي يصيبنا ما أصابك. و اصحاب نيز همان پاسخ را دادند؛ امام آنان را

(صفحه 104)

دعا كرده از خداوند خواست تا بهشت را به ايشان پاداش دهد. (256) آزاد كردن افراد به خاطر بيعتي بود كه با امام كرده بودند و حضرت بيعت را از آنان برداشت: انتم من بيعتي في حل. و ليس مني ذمام. (257) در اين شب، مسلم بن عوسجه و سعيد بن عبدالله حنفي و ديگر ياران، سخن گفتند. مسلم گفت: آن قدر با تو مي مانم كه نيزه ام در سينه ي آنان بشكند؛ تا شمشير

در دست دارم مي جنگم؛ و اگر شمشير نداشتم با سنگ از تو دفاع خواهم كرد تا بميرم (258) سعيد حنفي گفت كه دوست دارد هفتاد بار زنده شود و بميرد و همچنان از امامش دفاع كند. زهير گفت: به خدا دوست دارم كشته شوم، باز زنده شوم، باز كشته شوم تا آن كه هزار نفر را به قتل برسانم تا آن كه خداوند با اين كشتن من، از تو و جوانان خاندانت دفاع كند. (259) از اهل بيت، عباس (260) و سپس ديگران سخن گفتند (261) اين محفل نزديك شب، درست پس از بازگشت سپاه كوفه بود. (262) امام حسين عليه السلام در همين خطابه به جمع اصحاب و اهل بيت فرمود: روي زمين خانداني بهتر از خاندان خود و ياراني بهتر از يارانش نمي شناسد. (263).

62. در آن شب مسائل ديگري نيز رخ داد. امام از كساني كه بدهي دارند، خواستند تا همراه ايشان نجنگند. (264) ضحاك بن عبدالله مشرقي و مالك بن نضر آمدند و گفتند بدهي دارند و عيالوارند. امام بيعت خود را از آنان برداشت و ايشان رفتند. (265) در همين حال به محمد بن بشير حضرمي خبر دادند كه فرزندت توسط ديلمي ها اسير شده، بيا برويم تا او را با پول آزاد كنيم. امام او را حلال كرد، اما حاضر به جدا شدن از امام نشد. امام پنج لباس خوب به او داد تا به پسرش دهد تا بفروشد و برادرش را آزاد كند. (266) يك خبر از صدوق حكايت از آن دارد كه شب عاشورا، علي اكبر همراه با

(صفحه 105)

شماري از اصحاب به شط فرات رفته و آب آوردند. پس از آن

امام به اصحاب فرمود: قوموا، فاشروبا من الماء يكن آخر زادكم، و توضاوا و اغسلوا ثيابكم لتكون اكفانكم. (267) گويا اين خبر در منابع ديگر نيامده است. ايضا در اين شب، زينب عليهاالسلام در حالي كه مشغول تيماري امام سجاد عليه السلام بود، با شنيدن شعري از امام حسين عليه السلام كه اشاره به كشته شدنش داشت، برآشفت و بر سر و صورت زد و غش كرد. امام با پاشيدن آب بر سر و صورت خواهر، وي را به هوش آورد؛ آنگاه از او خواست تااجازه ندهد شيطان، صبر و بردباري او را از ميان ببرد (يا أخيه! لا يذهبن حلمك الشيطان). (268) آنگاه فرمود: اسوه ي هر مسلماني رسول خدا صلي الله عليه و آله است. پس از آن هم از زينب عليهاالسلام خواست تا پس از وي گريبان پاره نكند و فرياد نكشد.امام سجاد عليه السلام راوي اين خبر مي افزايد: آنگاه پدرم، عمه ام را باز كنار من نشاند و به سراغ اصحابش رفت. (269)

63. در شب عاشورا، اصحاب، خيمه ها را نزديك به هم كرده و طناب خيمه ها را به گونه اي از يكديگر عبور دادند كه رفت و آمد بين خيمه ها دشوار باشد. (أمر باطناب البيوت، فقرنت حتي دخل بعضها في بعض، و جعلوها وراء ظهورهم لتكون الحرب من وجه واحد) (270) اين بدان دليل بود كه از يك طرف با دشمن ديگري باشند.خيمه ها به گونه اي ترتيب يافته كه به صورت يك نعل اسب در آمد و شيعيان از پشت سر و چپ و راست ايمن بوده و تنها از روبر با دشمن مواجه بودند. پس از آن، وقتي نيمه شب شد، همه به شب زنده داري پرداخته مشغول نماز

شدند و تسبيح خداي را گفته، استغفار و تضرع به درگاه خدا مي كردند: لما جن الليل علي الحسين و أصحابه، قاموا الليل كله يصلون، و يسبحون و يستغفرون و يدعون و يتضرعون. (271) صداي استغفار و دعاي اصحاب در برخي نقلها، به صداي زنبوران تشبيه شده كه منطقه اي را پر كرده

(صفحه 106)

باشد (و لهم دوي كدوي النحل ما بين راكع و ساجد و قائم و قاعد.) (272) به علاوه، اطراف خيمه ها خندق مانندي نيز كنده شد (فحفروه في ساعة من الليل، فجعلوه كالخندق) (273) و چوب و غيره در آن ريختند تا صبح عاشورا آن را آتش زده و مانع ورود دشمن به سمت خيمه ها باشد. (274) نيمه هاي شب، شمر (يا عزرة بن قيس) همراه گروهي از سپاهيان كوفه به براي تجسس و جمع آوري اطلاعات به نزديكي خيمه گاه امام حسين عليه السلام آمدند. در اين وقت امام حسين عليه السلام اين آيه را خواند كه كفار گمان نكنند اگر عمر طولاني به آنان داديم، برايشان خوب است؛ اين فقط براي آن است تا گناه شان زيادتر شود و عذابي دردناك در انتظار آنهاست. آن وقت يكي از افراد دشمن فرياد زد: ما طيب هستيم. و برير بن حضير فرياد زد: شما خبيث هستيد.. شمر فرياد زد: به زودي كشته خواهي شد؛ برير گفت: اباالموت تخوفني؟ و الله أن الموت احب الينا من الحياة معكم (275) آيا مرا از مرگ مي ترساني؟ به خدا سوگند كه مرگ براي من دوست داشتني تر از زندگي با شماست.

64. به نوشته ي برخي از مورخان، شب يا صبح (يا شب تا صبح) عاشورا، بيست تا سي نفر از سپاه كوفه به امام حسين عليه السلام پيوستند.

اين خبر در الامارة والسياسه (276) و برخي منابع ديگر سي نفر گزارش شده است. (277) در آن شب، ابتدا امام حسين عليه السلام و سپس برخي از اصحاب خود را نظيف كرده و غسل شهادت كردند. برير بن حضير به مزاح با عبدالرحمان بن عبدربه (يا حبيب بن مظاهر) پرداخت؛ وقتي عبدالرحمان گفت: اكنون وقت شوخي نيست؛ برير گفت: اطرافيانم آگاهند كه من نه در جواني و نه پيري، در پي باطل نبوده ام؛ اما اكنون آگاهم كه ميان من و حور العين، تنها فرود آمدن شمشير كوفيان فاصله است. دلم مي خواهد هر چه زودتر شمشير اينان بر من فرود آيد. (278) صبح

(صفحه 107)

روز عاشورا - روز جمعه - ابن سعد، پس از نماز صبح! سيپاهيانش را منظم كرد. تركيب سپاه طايفه اي بود؛ يعني هر قبيله اي، يك فرمانده داشت: مذحج و اسد (عبدالرحمان بن ابي سبره ي جعفي)، ربعيه و كنده (قيس بن اشعث قيس) تميم و همدان (حر بن يزيد كه به امام حسين عليه السلام پيوست) و گروهي از ساكنان عمومي شهر كوفه كه يكجا، يك فرمانده (عبدالله بن زهير ازدي) داشتند. اين تركيب، به صورت نظامي، شامل نيروهاي سمت چپ و راست و پياده و سواره تحت فرماندهي افرادي مانند عمرو بن حجاج (راست)، شمر بن ذي الجوشن (چپ) عزرة بن قيس (سواره) و شبث بن ربعي (پياده) قرار گرفتند. (279) جمعا عدد آنان 22 هزار نفر، نه كمتر و نه بيشتر (و القوم اثنان و عشرون الفا و لا يزيدون و لا ينقصون) بوده است. (280) برخي تا 28 هزار نفر هم نوشته اند. (281) گذشت كه تا 35 هزار هم نوشته شده است.

65. امام حسين عليه السلام در

صبح عاشورا سپاهيانش را مرتب كرد. درباره ي شمار آنان، ميان مورخان قديم اختلاف است. بلاذري مي نويسد: آنها 32 نفر سواره و 40 نفر پياده بودند. زهير بن قين فرماندهي سمت راست و حبيب بن مظهر (يا: مظاهر) فرماندهي سمت چپ را برعهده داشت و پرچم هم در اختيار عباس بود و خانه ها - يعني خيمه ها - پشت سر آنان. (282) در جاي ديگر مي نويسد: آنان جمعا حدود يك صد مرد يا قريب به آن بودند: پنج نفر از نسل امام علي عليه السلام شانزده نفر هاشمي، و دو نفر هم از همپيمانان بني هاشم، يكي از طايفه ي سليم و ديگري از كنانه بود. (283) دينوري همان ارقام را درباره ي شمار كلي رزم آوران سپاه امام حسين عليه السلام آورده است (284) پيش از آغاز نبرد، امام حسين عليه السلام دستور داد تا داخل خندقي را كه اطراف خيمه ها كنده بودند، آتش بريزند تا دشمن نتواند از اطراف به خيمه ها و حرم امام حسين عليه السلام وارد شود. (285) شمر كه فرد بي حياي بود، به امام حسين عليه السلام گفت: براي ورود در آتش عجله داري! امام پاسخ

(صفحه 108)

دادند. تو اولي تر به ورود در آتش هستي؟ در اين وقت، مسلم بن عوسجه از امام خواست اجازه دهد، تيري به شمر بزند، اما امام فرمود: فاني اكره ان ابداهم. نمي خواهم آغازگر اين جنگ باشم. (286) در آغاز نبرد امام حسين عليه السلام سر بر آستان الهي بلند كرد و با دعاي اللهم أنت ثقتي في كل كرب، و رجايي في كل شدة و أنت لي في كل امر نزل بي ثقة و أنت ولي كل نعمة و صاحب كل حسصنة (287) و جملاتي ديگر، (288)

به استقبال نبرد رفت. حضرت سوار بر اسب شده، قرآني در پيش رو گرفت و پس از آن نبرد آغاز گرديد. (289) قبل از آني كه نبرد ميان طرف آغاز شود، امام پس از نماز صبح، اصحابش را به تقواي الهي و صبر و جهاد، دعوت كرد. (290) هنگامي كه دو سپاه برابر هم قرار گرفتند، امام از برير بن حضير همداني خواست تا با دشمن سخن بگويد و با آنان احتجاج كند. برير خطاب به كوفيان گفت: اكنون نسل محمد صلي الله عليه و آله در ميان شماست؛ اينان ذريه، عترت، بنات و حرم پيامبرند. از آنان چه مي خواهيد؟ گفتند: تسليم شدن بر حكم ابن زياد. برير گفت: آيا نمي پذيريد به همانجا كه آمده اند، بازگردند؟ آيا فراموش كرده ايد كه با نامه هاي شما به اينجا آمده اند؟ آيا از آبي كه يهود و نصارا و مجوس بهره مي برند، آنان را منع مي كنيد؟ با ذريه ي پيامبرتان بد رفتار مي كنيد؛ خداوند روز قيامت شما را سيراب نكند. (291) برخورد دشمن جز تمسخر و خنده چيزي نبود. (292).

67. پس از آن امام خود با كوفيان سخن گفت و فرمود: من پس از رسيدن نامه هاي شما كه در آنها گفته بوديد، سنت از ميان رفته، نفاق برآمده و حدود تعطيل گشته است، به اينجا آمدم. از من خواستيد بيايم و امت محمد صلي الله عليه و آله را اصلاح كنم. اكنون آمدم؛ آيا سزاوار است كه خون مرا بريزيد؟ آيا من فرزند دختر پيامبر صلي الله عليه و آله شما نيستم؟

(صفحه 109)

آيا حمزه و عباس و جعفر عموهاي من نيستند؟ آيا سخن پيامبر را در حق من و برادرم نشنيدند كه فرمود:

هذان سيدا شباب أهل الجنة؟ اگر من در اين نقل تصديق مي كنيد كه چه هيچ، وگرنه از جابر بن عبدالله و ابوسعيد خدري و انس بن مالك و زيد بن ارقم بپرسيد. شمر پاسخ داد: هو يعبدالله علي حرف. (293) او به ظاهر خداي را پرستنده است. حبيب بن مظاهر به او پاسخ داد كه: اني أراك تعبدالله علي سبعين حرف. در همين جا بود كه حضرت برخي از كساني را كه نامه نوشته بودند. و در سپاه كوفه بوده و حتي رهبري و فرماندهي داشتند، صدا زد: آيا شما نبوديد كه نامه نوشتيد؟ گفتند: خير. قيس بن اشعث بن قيس گفت: آيا حكم ابن زياد را نمي پذيري؟ حضرت فرمود: و الله لا أطعي بيدي اعطاء الذليل و لا أفر فرار العبيد. (294) امام با گروه گروه از مردم و حتي برخي افراد سخن گفت و پاسخ آنان اين بود: ما ندري ما تقول: نمي دانيم چه مي گويي. (295) متن كامل اين سخنان در روايت ابومخنف و منابع ديگر آمده است. (296) امام در اين سخنان، بر آن بود تا براي كساني كه او را نمي شناختند، خود را معرفي كند و آنان را به تأمل در رفتار زشتشان برانگيزد (راجعوا انفسكم) و در واقع، به نوعي اتمام حجت كند. (297) اهل حرم كه سخنان آن حضرت را مي شنيدند، همه به گريه افتادند و امام حسين عليه السلام برادرش عباس را فرستاد تا آنان را ساكت كند. اين طولاني ترين سخنراني امام براي كوفيان بود كه امام همه ي جنبه هاي مربوط به حركت خود، معرفي خويش و رفتار نادرست كوفيان را در آن باز نمود. اما پس از آن هم باز

با سپاه كوفه سخن گفت. در اين سخنان كه در تحف العقول به صورت نامه و در برخي مآخذ ديگر به صورت سخنراني صبح عاشورا - درست وقتي كه دشمن آنان را به صورت حلقه اي در ميان گرفته بود - درج شده، امام پس از حمله به كوفيان و بيان بي وفايي آنان، آن جمله معروف را دارد كه مي فرمايد: ألا و ان الدعي ابن الدعي قد ركز بين

(صفحه 110)

اثنين: بين السلة و الذلة، و هيهات منا الذلة. (298) ابن زياد يكي از دو چيز را از من مي خواهد، يا مرگ يا ذلت؛ و دور باد كه من پذيراي ذلت باشم. ابن عساكر خطبه ي كوتاه ديگري نيز از حضرت نقل كرده است كه در آن، مردمان را از دنياطلبي پرهيز داده فرمود: اگر بنا بود كسي در دنيا بماند، انبياي الهي مي ماندند. اما خداوند دنيا را براي مصيبت و اهلش را براي فنا آفريده و بهترين توشه، تقواي الهي است. (299).

68. نصايح امام حسين عليه السلام تأثير گسترده اي را كه شايد مورد انتظار بود، نداشت؛ تنها كساني مانند حر بن يزيد رياحي يا برخي ديگر كه گفته اند صبح عاشورا به امام پيوستند، در پي اين سخنان منقلب شدند. وقتي امام حسين عليه السلام سخنانش را تمام كرد و برگشت، فردي عمر نام از بني تميم، نخستين تير را رها كرد كه در ناحيه ي كتف امام به زره آن حضرت اصابت كرد و متوقف شد. (300) امام كه بي اعتنايي دشمن را ديد، آماده ي كارزار شد. روشن بود كه اين جنگ نابرابر، به لحاظ ظاهري به نفع دشمن تمام خواهد شد. با اين حال، دو چيز آغاز جنگ را به عقب مي انداخت؛ يا به

عبارتي شروع آن را دشوار مي كرد. يكي اين كه كوفيان، حتي اگر تا آن زمان توجه نداشتند، بعد از خطابه ي امام، به اهميت اين نبرد پي برده و شروع كردن آن برايشان دشوار شده بود. دوم آن كه اصولا، جنگيدن با يك صد نفر، براي سپاهي با بيش از بيست هزار نيرو، كار دشواري به نظر نمي آمد كه در آن عجله كنند. براي همين، وقتي زهير بن قين، پس از امام حسين عليه السلام جلو رفت تا سخنراني كند، هنوز زمينه براي شنودن سخنانش بود؛ گر چه شمر به هر صورت، كوشيد تا مانع ادامه ي سخن او شود. زهير خطاب به كوفيان گفت: بندگان خدا! فرزند فاطمه، بيشتر از فرزند سميه سزاوار است تا كمك شود. اگر ياريش نمي كنيد. رهايش كنيد تا خود با يزيد سخن بگويد؛ يزيد بدون كشتن او هم از اطاعت شما راضي مي شود. شمر تيري به سوي او انداخت و گفت: ساكت شو. زهير گفت: شمر! تو را در قيامت به آتش جهنم بشارت مي دهم. شمر پاسخ داد: خداوند

(صفحه 111)

همين الان تو و اطرافيانت را خواهد كشت. (301).

69. ابومخنف با تفصيل بيشتري خطابه ي زهير را نقل كرده است: (و نحن حتي الان اخوة و علي دين واحد و ملة واحدة، ما لم يقع بيننا و بينكم السيف، و أنتم للنصيحة منا أهل، فاذا وقع السيف، انقطعت العصمة، و كنا أمة و أنتم أمة) ما تا به امروز برادر و بر دين واحد و ملت واحدي بوديم؛ تا وقتي كه شمشير ميان ما نيامده بود و شما اهليت پذيرش نصيحت از سوي ما را داشتيد؛ اما وقتي شمشير آمد، پرده ها دريده خواهد شد؛ آن

وقت شما امتي جدا و ما امتي جدا خواهيم بود. خداوند امروز ما را با ذريه ي پيامبرش در معرض آزمايش قرار داده تا ببيند ما و شما چه مي كنيم. من شما را به نصرت آنان و خوار كردن عبيدالله دعوت مي كنم. پس از آن شرحي از برخورد خشونت آميز امويان با كوفيان و از جمله كشتن حجر بن عدي و هاني و قطع كردن دست و پاي شيعيان و به دار آويختن آنان بيان كرد. بخش نخست خطابه ي زهير، يك تحليل عالي و نهايي است از اين كه شيعه از پس از حادثه ي كربلا، از بدنه ي امت عثماني مذهب جدا شد و در دايره ي اختلاف مذاهب، گروه جدايي را تشكيل داد. وقتي شمر زهير را تهديد به مرگ كرد، زهير گفت: آيا مرا از مرگ مي ترساني! مرگ براي من بهتر از زندگي با شماست. آنگاه باز خطاب به مردم گفت: شما نبايست فريب چنين فرد سبك سر جلفي را بخوريد؛ بدانيد كه قاتلين حسين و ذريه ي پيامبر صلي الله عليه و آله بهره اي از شفاعت او نخواهند برد. آنگاه مردي از اصحاب امام حسين عليه السلام زهير را صدا زد و گفت: حسين مي گويد برگرد، تو وظيفه ي خود را در نصيحت و ابلاغ ادا كردي. (302) امام در آخرين لحظه، عمر بن سعد را صدا كرد. او از آمدن كراهت داشت؛ اما بالاخره آمد. امام فرمود: آيا براي رسيدن به ملك ري با من مي جنگي؟ بدان كه بعد از من در دنيا و آخرت خوش و راحتي نخواهي ديد و بد روزهايي در انتظار توست. (303).

70. زماني كه صفوف هر دو سپاه در برابر هم قرار گرفت، براي

بسياري تازه اين

(صفحه 112)

اطمينان حاصل شد كه جنگ واقع خواهد شد. تا اين زمان، مشتي از كوفيان بر اين باور بودند كه بالاخره صلح خواهد شد؛ اما اكنون شاهد آن بودند كه تا دقايقي ديگر نبرد رخ خواهد داد و طبعا بر اساس قدرت سپاه عبيدالله، حسين بن علي و همراهانش كشته خواهند شد. در اينجا بود كه حر بن يزيد رياحي كه در شمار اين افراد بود، گرفتار يك بحران روحي ميان گروش به امام حسين عليه السلام از يك سو، و آلت دست شدن براي دولت اموي و چهره هاي پستي مانند ابن زياد و شمر از سوي ديگر شد. وي كه بزرگترين گناه را تا اين زمان مرتكب شده و امام حسين عليه السلام و سپاهش را به اين وادي كشانده بود، اكنون كه مي ديد جنگ در حال رخ دادن است، از كرده ي خويش پشيمان گشت. وي پس از شنيدن خطابه ي امام حسين عليه السلام نزد عمر بن سعد آمد و گفت: (آيا واقعا قصد جنگ با اين مرد را داري؟) (304) آيا هيچ يك از پيشنهادهاي وي را نمي پذيريد؟ عمرسعد گفت: اگر تصميم با من بود، آري. حر پاسخ داد، سبحان الله! چه قدر دشوار است كه حسين اين مطالب را بگويد و شما از پذيرش آن ابا كنيد. پس از آن به سوي امام حسين عليه السلام رفت. (305) حر به عمرسعد گفت: اگر چنين پيشنهادهايي را ترك و ديلم - كه در آن زمان كافر بودند - مي دادند، شما حق نداشتيد آن را نپذيريد. (306) وقتي حر نزد امام رسيد، پرسيد: من همان كسي هستم كه آن كارها را كردم؛ اكنون آمده ام جانم را در راه

شما بدهم. آيا به عقيده ي شما راه توبه باز است؟ (و قد أتيتك مواسيا لك بنفسي، افتري ذلك لي توبة مما كان مني؟) امام فرمود: (نعم، انها لك توبة، فابشر، فانت حر في الدنيا و أنت حر في الاخرة ان شاء الله). (307) حر چنان به سوي امام آمد كه كوفيان گمان كردند براي جنگ مي رود؛ اما وقتي به اين سوي رسيد، متواضعانه در كنار امام قرار گرفت. (308) تصور حر، همان گونه كه خود به امام اظهار كرد، بر اين بود كه در برخي از امور، از اين قوم - يعني حكام اموي - اطاعت مي كنم، به گونه اي كه از طاعت خارج نشده باشم. آنان نيز يكي از پيشنهادهاي حسين را خواهند پذيرفت. به

(صفحه 113)

خدا سوگند اگر مي دانستم كه نمي پذيرند، اصلا دست به اين كارها نمي زدم. (309) خبر ابن اعثم چنان است كه حر پس از فرياد استغاثه ي امام حسين عليه السلام به اين سوي آمده است؛ زماني كه امام فرياد زد: أما من مغيث يغيثنا لوجه الله؟ أما من ذاب يذب عن حرم رسول الله؟ (310) حر پس از آن كه به امام حسين عليه السلام پيوست، مردم كوفه را مورد عتاب قرار داده گفت: مادرتان در عزايتان بگريد. آيا حسين را دعوت مي كنيد؛ و وقتي آمد او را اسير مي گردانيد و اجازه ي خوردن آب فرات را كه يهود و نصارا و مجوس و حتي حيوانات مي خورند، از او و خاندانش مي گيريد؟ در حق بقاياي خاندان محمد بسيار بد مي كنيد. اجازه دهيد اين مرد به زمين خدا (در هر كجا كه هست) برود. آيا شما مؤمن نيستيد؟ آيا نبوت محمد صلي الله عليه و آله را قبول

نداريد؟ آيا يقين به معاد نداريد؟ در اين وقت، پياده ي دشمن تير به سوي او انداختند و او نزد امام بازگشت. (311) در برخي از ماخذ داستاني از فرزند حر سخن به ميان آمده كه به جنگ دشمن رفت و هفتاد تن را كشت، كه بي اساس است.

به جز حر، دو برادر كه از خوارج بودند با نام ها سعد بن حارث و ابوالحتوف برادرش، با شنيدن ناله ي فرزندان حسين عليه السلام به سربازان ابن زياد يورش برد و با كشتن سه نفر از آنان، خود كشته شدند. (312) از شخصي با نام ابوالشعثاء نيز ياد شده است كه همراه سپاه عمر بن سعد به كربلا آمد و در آنجا به امام حسين عليه السلام پيوست (313).

71. عمر بن سعد با انداختن نخستين تير، رسما جنگ را آغاز كرد و گفت: نزد عبيدالله شهادت دهيد كه من نخستين تير را رها كردم. (314) عمر بن سعد خطاب به كوفيان گفت: منتظر چه هستيد، اينان يك لقمه براي شما هستند. (315) زماني كه عمر بن

(صفحه 114)

سعد تير انداخت. ديگر سپاه ابن زياد شروع به تيراندازي كردند. (فلما رمي عمر، ارتمي الناس) (316) به گزارش ابن اعثم، باران تير (و اقبلت السهام كأنها المطر) از سوي كوفيان به سوي اصحاب امام حسين عليه السلام شدت گرفت و امام فرمود: اينها نماينده ي اين قوم به سوي شماست؛ براي مرگي كه چاره اي از پذيرش آن نيست، آماده باشيد. پس از آن دو گروه بر يكديگر حمله كردند و ساعتي از روز را به طور دسته جمعي با يكديگر جنگيدند، به طوري كه بنا به برخي اخبار پنجاه و اندي از اصحاب امام حسين عليه السلام به شهادت رسيدند.

در اين وقت، امام دستي به محاسنش كشيد و فرمود: غضب خدا... بر كساني كه متحد بر كشتن فرزند دختر پيامبرشان شدند، شديد خواهد بود. به خدا سوگند كه تسليم آنان نخواهم شد تا با محاسني خوني خدا را ملاقات كنم)(و الله ما أجبتهم الي شي ء مما يريدونه أبدا حتي ألقي الله و أنا مخضب بدمي.) (317) بلاذري مي گويد كه امام سوار بر اسبش، قرآني پيش روي خود نهاده بود و همين خشم دشمن را بيشتر برمي انگيخت. در اين وقت، عمر بن سعد، حصين بن نمير تميمي را همراه پانصد نفر تيرانداز به سوي امام حسين عليه السلام فرستاد. تيراندازي اينان سبب شد كه همه ي اسبان سپاه امام كشته شدند و نيروهاي امام پياده گشتند. (318).

در اين حمله، بسياري از اصحاب با تيرهايي كه بر بدنشان فرود آمد، به شهادت رسيده يا زخمي شدند. (فما بقي واحد من أصحاب الحسين الا أصاب من رميهم سهم). (319) ابن شهرآشوب اسامي شهدايي را كه در حمله ي نخست دشمن به شهادت رسيدند، فهرست وار آورده است. اين افراد جمعا 28 نفر از اصحاب و ده نفر از موالي امام حسين عليه السلام و پدرشان امام علي عليه السلام بود كه در مجموع 38 نفر مي شدند (320) اينها افرادي هستند كه اساسا فرصت نبرد تن به تن پيدا نكرده و در تيراندازي نخست كوفيان به شهادت رسيدند. ديديم كه ابن اعثم شمار آنان را بيش از پنجاه نفر ياد كرده است. (321).

72. با شهادت پنجاه نفر در يك حمله دسته جمعي، شمار اندكي از ياران امام

(صفحه 115)

حسين عليه السلام باقي ماندند؛ كساني كه به نوعي مبارزه ي تن به تن با سپاه ابن زياد داشتند. از آن جمله،

عبدالله بن عمير كلبي است كه در برابر مبارزه خواهي يسار از موالي زياد بن ابيه، پس از كسب اجازه از امام حسين عليه السلام عازم ميدان شد. در همان حال همسرش او را تحريك به جنگ مي كرد و خطاب به او گفت: قاتل بأبي و امي عن الحسين ذرية محمد. (322) در واقع، اول حبيب بن مظاهر و برير بن خضير قصد رفتن به مبارزه را داشتند كه امام اجازه نداد و پس از آن كه عبدالله بن عمير اجازه خواست، امام اجازه رفتن به ميدان را به وي داد. وقتي در اين نبرد ياسر را كشت، سالم از موالي عبيدالله به ميدان آمد كه به رغم آن كه انگشتان عبدالله كلبي در برابر شمشير سالم افتاد، اعتنا نكرده، او را نيز كشت و در ميان ميدان شروع به رجزخواني كرد. زنش هم عمودي در دست گرفته به تحريض او مي پرداخت و مي گفت: قاتل دون الطيبين ذرية محمد و امام به همسر او دستور داد تا بازگردد و در عين حال آن ها را دعا كرد. (323) يسار و سالم، نخسيتن كشتگان سپاه ابن زياد بودند. خبر عبدالله بن عمير به صورتي كه گذشت، خبري معتبر مي نمايد. ابن اعثم، از وهب بن عبدالله بن عمير به عمير كلبي ياد كرده كه همراه مادر و همسرش در كربلا بوده است. صورت نقل ابن اعثم، طبق معمول حماسي تر و طبعا غير قابل قبول تر است. وهب به ميدان مي رود، مي جنگد و برمي گردد و به مادر مي گويد: آيا از من راضي شدي؟ مادر ميگويد: لا، ما رضيت حتي تقتل بين يدي الحسين. او مي جنگد تا آن كه ابتدا دست راست و سپس دست چپش

قطع مي شود و بعد كشته مي شود. (324) طبعا نبايد اين شخص كسي جز عبدالله بن عمير كلبي باشد كه خبر او در منابع معتبر آمده است. در امالي صدوق از وهب بن وهب ياد مي شود كه خود و مادرش نصراني بودند و به دست امام حسين عليه السلام مسلمان شدند و به كربلا آمدند. (325) اين نيز همان شخص است و خبر ياد شده به اين صورت چندان قابل اعتماد

(صفحه 116)

نيست. تلفيقي از اين دو خبر را خوارزمي آورده است. (326) گفتني است كه عبدالله بن عمير پس از كشتن يسار و سالم، سالم مي ماند تا در حمله ي بعدي به شهادت مي رسد كه خبر وي را خواهيم آورد.

پس از آن ابوالشعثاء يزيد بن زياد كندي كه همراه سپاه عمر بن سعد به كربلا آمد و به امام پيوسته بود، عازم نبرد شد. وي زماني كه مشاهده كرد دشمن همه ي پيشنهادهاي امام را رد مي كند (حين ردوا ما سأل) به آن حضرت پيوست. وي كه تيرانداز ماهري بود، هشت تير انداخت و پنج نفر را كشت. (327) ابومخنف از تيراندازي هاي گسترده ي او و مهارتش ياد كرده مي نويسد: صد تير انداخت كه پنج تاي آن خطا نرفت. امام حسين عليه السلام او را دعا كردند. خودش گفت حتما پنج نفر را كشته است. ابومخنف مي افزايد: و كان في أول من قتل. (328) شعر او اين بود:

يارب اني للحسين ناصر

و لابن سعد تاريك وهاجر (329).

خود اين شعر اشاره به ترك سپاه ابن سعد توسط او و پيوستش به امام حسين عليه السلام دارد. طبعا در تقدم و تأخر برخي از مبازان و شهادت آنان اختلاف نظرهايي در منابع وجود دارد.

73. پس از

تيرباران نخست و مبارزه ي عبيدالله بن عمير و ابوالشعثاء، سپاه عبيدالله ابتدا از سمت راست و سپس از سمت چپ به سپاه اندك امام نزديك شدند. افراد باقي مانده از سپاه امام، روي زانو نشسته، نيزه هاي خود را به سوي اسبان گرفتند و آنها به اجبار برگشتند. پس از آن، شروع به تيراندازي به سوي سپاه عبيدالله كرده، عده اي را كشته و شماري را مجروح كردند. (330) در اين ميان عبدالله بن حوزه كه فرياد زده، بشارت جهنم به امام حسين عليه السلام داده بود! با نفرين امام، در مسير برگشت، از اسب به زير افتاد و پايش به ركاب گير كرده، همين طور كه حركت مي كرد، سرش به اين سوي و آن سوي خورد تا به هلاكت رسيد. (331) مسروق بن وائل كه خود ناظر اين ماجرا بود، سپاه كوفه را

(صفحه 117)

ترك كرده برگشت و بعدها مي گفت: از اين خاندان چيزي ديدم كه حاضر به جنگ با آنان نمي شوم. (لقد رأيت من أهل هذا البيت شيئا لا أقاتلهم ابدا).(332).

74. از آن پس تك تك اصحاب عازم ميدان شده و پس از مبارزه به شهادت رسيدند. يكي از چهرگان كربلا برير بن حضير همداني است كه در كوفه به سيدالقراء شهرت داشت و از شيعيان بنام اين شهر بود. وقتي يزيد بن معقل مباز طلبيد، برير عازم نبرد با وي شده، چنان ضربتي بر سر او زد كه نه تنها كلاهخود او را بلكه نيمي از سرش را هم شكافت. پس از آن رضي بن منقذ عبدي به نبرد وي آمد. ساعتي به هم پيچيدند تا برير بر سينه ي او نشست. رضي از دوستانش ياري طلبيد.

در اين وقت كعب بن جابر به سوي برير شتافت و نيزه ي خود را بر پشت برير فروكرد. (عفيف بن زهير كه خود در كربلا بوده، ميگويد، به كعب گفتم: اين برير همان است كه در مسجد كوفه به ماقرآن تعليم مي داد) (333) پس از آن بر وي حمله كرده، او را به شهادت رساند. در گفتگويي كه ميان يزيد بن معقل و برير صورت گرفت، يزيد به عقايد سياسي برير اشاره كرده، گفت: به خاطر داري كه در كوفه مي گفتي:ان عثمان بن عفان كان علي نفسه مسرفا، و ان معاوية بن ابي سفيان ضال مضل، و ان امام الهدي و الحق علي بن أبي طالب. (334) بعدها خواهر كعب به برادرش كعب كه برير را به شهادت رسانده بود، مي گفت: آيا بر ضد فرزند فاطمه جنگيدي و سيد قراء را كشتي؟ به خدا سوگند ديگر با تو سخن نخواهم گفت. (335) نوشته اند: كعب بن جابر بعدها نيز از كار خود نادم نبود و تصورش بر آن بود كه خيري براي خود كسب كرده است. كسي در روزگار حكومت مصعب بن زبير از وي شنيد كه مي گفت: يا رب! انا قد وفينا، فلا تجعلنا يا رب كمن قد غدر! خدايا ما به عهد خويش وفا كرديم؛ ما را با كساني كه عهدشكني كردند، قرار مده. (336) ابن اعثم، سخن برير بن خضير را خطاب به كوفيان آورده است كه فرياد مي زد:

(صفحه 118)

نزديك من آييد اي كشندگان دختر پيامبر صلي الله عليه و آله و ذريه ي او (337).

75. دراينجا بلاذري خبر از نبرد حر بن يزيد رياحي داده است. در مقتل ابومخنف (مشهور كه طبعا قصه اي و غير

قابل اعتماد است) آمده است: حر از امام اجازه ي رفتن به ميدان گرفت و گفت: فاني اول من خرج اليك و أحب ان اقتل بين يديك. امام به او اجازه داد. (338) اين مطلب كه حر نخستين كسي بوده است كه با اين استدلال به ميدان نبرد رفته، در فتوح نيز آمده است (339) اين خبر در منابع كهن ديگر نيامده است. ابومخنف مي نويسد: همان وقت، يكي از كوفيان تميمي با نام يزيد بن سفيان، كه پيش از آن آرزوي نبرد با حر را كرده بود، با آمدن حر به ميدان، او را به مبارزه طلبيد. آنان بلافاصله با يكديگر گلاويز شدند و يزيد در همان دم به دست حر كشته شد. (340) بلاذري نوشته است كه حر دو نفر را به نام هاي يزيد بن سفيان و مزاحم بن حريث كشت. (341) خواهيم ديد كه برخي منابع، قاتل فرد دوم را نافع بن هلال نوشته اند. برخي نبرد حر را همزمان با نبرد زهير بن قين و نزديك ظهر عاشورا پس از شهادت حبيب بن مظاهر مي دانند.

76. از اين پس، باقي مانده ي اصحاب به صورت تك تك در مبارزه تن به تن با هجوم بخش هايي از سپاه ابن زياد به شهادت رسيدند كه خبر آنها در مآخذ آمده است. اين افراد شجاعانه مي جنگيدند و از آنجا كه هيج گونه تعلق خاطري در آن لحظه به دنيا نداشتند، با تمام وجود به جنگ با افراد رفته و مردانه نبرد مي كردند. بعدها يكي از كساني كه در كربلا همراه عمر بن سعد بود، حكايت چگونه جنگيدن اين افراد را شرح داد: كساني كه دست در قبضه ي شمشير داشته، مانند شير ژيان

بر ما مي تاختند و قهرمانان را از چپ و راست فرومي ريختند؛ آنان آماده مرگ بودند؛ امان نمي پذيرفتند؛ در مال دنيا رغبتي نداشتند؛ هيچ فاصله اي ميان ايشان و مرگ نبود و در

(صفحه 119)

پي ملك نبودند. اگر ما در برابرشان نمي ايستاديم، همه سپاه را از ميان برده بودند. (342).

يكي از ياران امام حسين عليه السلام عمرو (يا: علي) بن قرظه ي انصاري بود كه برادرش كنار عمر بن سعد و خودش نزد امام حسين عليه السلام بود. برادريكه نزد عمر بن سعد بود فرياد زد وامام حسين عليه السلام را به گمراه كردن برادرش متهم كرد؛ امام فرمود: خدا او را هدايت كرده است. آن شخص بر امام حسين عليه السلام حمله آورد كه نافع به هلال در برابرش برآمده، او را مجروح كرد و بعدها بهبودي يافت. (343) از چهره هاي برجسته ي كربلا، يكي همين نافع بن هلال بجلي است. طايفه ي بجيله، از طوايف شيعه ي كوفه است كه بعدها نيز در ميان آنان شيعيان زيادي شناخته شده اند. از وي نيز تعريفي براي تشيع رسيده كه بسان آنچه درباره ي برير گذشت، جالب است. وقتي به ميدان مبارزه آمد، فرياد مي زد: انا الجملي، انا علي دين علي. مزاحم بن حريث به مقابله با او آمد و گفت: أنا علي دين عثمان. نافع پاسخ داد: أنت علي دين شيطان. پس از آن با هم گلاويز شدند تا نافع او را كشت. (344).

77. پس از مبارزه ي تن به تن برخي از اصحاب با كوفيان و كشته شدن شماري از سپاه عبيدالله، عمروبن حجاج خطاب به سپاه عمرسعد فرياد زد: اي احمق ها! شما با قهرمانان اين شهر مي جنگيد؛ كسي با آنان تن بن تن به مبارزه نرود.

آنها اندك اند و شما با پرتاب سنگ مي توانيد آنها را از ميان ببريد. عمر بن سعد رأي او را تصديق كرده، از سپاهش خواست تا كسي مبارزطلبي نكند. پس از آن عمرو بن حجاج از سمت راست سپاه كوفه يورش برد. (عمرو به سپاه كوفه فرياد مي زد: يا أهل الكوفة! الزموا طاعتكم و جماعتكم. و لا ترتابوا في قتل من مرق عن الدين و خالف الامام!) (345) اي كوفيان! اطاعت و جماعت خود را نگاه دانيد و در كشتن كسي كه از دين خارج گشته و با امام خود مخالفت كرده، ترديد به خود راه مدهيد. به احتمال شمار سپاه امام در اين لحظه 32 نفر بوده است. (346) خوارزمي با اشاره به اين رقم، مي نويسد: آنان به هر كجاي سپاه كوفه كه

(صفحه 120)

يورش مي بردند، آن را باز مي كردند. (347) لحظاتي دامنه ي جنگ بالا گرفت و در اين ميان، مسلم بن عوسجه ي اسدي به دست دو نفر از كوفيان به شهادت رسيد. شهادت مسلم موجب شادي سپاه كوفه شد و شبث بن ربعي كه خود امير بخشي از سپاه كوفه بود، متأثر شد. وي به ياد رشادت هاي مسلم بن عوسجه در جنگ با مشركان در آذربايجان افتاد كه مسلم در آنجا شش نفر از مشركان را كشته بود. (348) امام حسين عليه السلام پيش از شهادت مسلم، زماني كه هنوز رمقي در وجود او مانده بود، خود را به وي رساند و فرمود: رحمك ربك يا مسلم. آنگاه حضرت آيه ي فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر را براي وي خواندند. حبيب بن مظاهر، دوست صميمي مسلم بن عوسجه هم كنار او آمد و او

را به بهشت بشارت داد و گفت: اگر در اين شرايط نبودم، دلم مي خواست به وصاياي تو گوش مي دادم. مسلم بن عوسجه گفت: أوصيك بهذا - و اشاره به امام حسين عليه السلام كرد - أن تموت دونه، در راه او كشته شوي و به دفاع از او جانت را بدهي. حبيب گفت: به خداي كعبه چنين خواهم كرد. (349) تعبير به اين كه مسلم بن عوسجه اول اصحاب الحسين بوده كه شهيد شده، مي بايد اشاره به آن باشد كه نخستين شهيد در حمله ي عمومي سپاه كوفه بوده است كه طبعا پس از تيراندازي عمومي اول و شهادت برخي از مبارزان به صورت تك تك شهيد شده است. با اين حال، در زيارت ناحيه، به طور كلي از وي به عنوان اولين شهيد كربلا ياد شده است: كنت أول من شري نفسه و أول شهيد من شهداء الله. (350) (و الله اعلم).

78. پيش از اين از عبدالله بن عمير سخن گفتيم و اين كه يسار و سالم از موالي آل زياد را در ميدان كشت. در اينجا، وقتي شمر از سمت چپ سپاه دشمن حمله كرد، بقاياي سپاه امام مقاومت كرد تا آن كه دشمن يورش همه جانبه اي آورد. اينجا بود كه عبدالله بن عمير كلبي به شهادت رسيد. در اينجا همسرش بر بالين او رفت و گريه

(صفحه 121)

كرد. شمر به يكي غلامان خود با نام رستم دستور داد تا با عمودي آهنين بر سر او بكوبد. رستم چنين كرد و آن زن نيز به شهادت رسيد. (351) در گزارش طبري، آمده است كه عبدالله پس از نبردي سخت، با حمله ي هاني بن ثبيت حضرمي و بكير بن حي

تيمي روبرو شد كه بر او يورش آوردند و عبدالله را به قتل رساندند. در انتهاي اين گزارش آمده است كه عبدالله بن عمير (كان القتيل الثاني من أصحاب الحسين) (پس از برير) دومين شهيد از اصاحب امام حسين عليه السلام است. (352) در اين نبرد، بقاياي سپاه امام، چنان فشرده به يكديگر قرار داشتند كه دشمن نمي تواسنت در آنان نفوذي داشته باشد. به ويژه آنان اطراف خيمه ها را كنده و آتش در آنها روشن كرد بودند و دشمن تنهااز يك سوي مي توانست به آنان يورش برد. عمرسعد كساني را براي نفوذ در چاه ها و كندن آنها از جاي، به درون محوطه ي خيمه ها فرستاد كه اين افراد توسط سه چهار نفر از اصحاب امام، محاصره شده، كشته شدند. اين امر سبب شد تا عمرسعد دستور دهد تا چادرها را آتش بزنند، امام حسين عليه السلام فرياد زد، اجازه دهيد آتش بزنند، در هر حال جز از يك سمت نمي توانند بر شما حمله كنند. (353) دشمن براي اين كه كار را يكسره كند، تصميم حمله به خيمه ها و آتش زدن آنها را گرفت. شمر همراه سپاهش نيزه اش را به سوي چادر امام حسين عليه السلام پرتاب كرد و فرياد زد: علي بالنار حتي أحرق هذا البيت علي اهله، آتش برايم بياوريد تا اين خانه را بر سر اهلش آتش بزنم. در اينجا بود كه فرياد زنان و كودكان به آسمان رفته، همه از چادر بيرون ريختند. و در اينجا بود كه شبث بن ربعي شمر را توبيخ كرده، حركت او را زشت شمرد و شمر بازگشت. (354) زهير بن قين كه فرماندهي ناحيه ي راست سپاه امام را داشت. همراه با

ده نفر به سوي شمر حمله كرده او را از محل اقامت زنان و كودكان امام حسين عليه السلام دور كرد (355) اما شمر بر او حمله كرده چند نفر از افراد وي را به شهادت رساند. (356).نبرد ادامه يافت. اصحاب امام حسين عليه السلام يك يك به شهادت مي رسيدند و هر كدام كه شهيد مي شدند، نبود آنان كاملا احساس

(صفحه 122)

مي شد؛ در حالي كه كشته هاي دشمن به دليل فراواني آنان، نمودي نداشت. (357) اين حوادث تا ظهر عاشورا ادامه يافت.79. در نزديكي ظهر بود كه حبيب بن مظاهر به شهادت رسيد. حكايت از اين قرار بود كه ابوثمامه ي صائدي - كه از اصحاب امام علي عليه السلام بود (358) كه شاهد بود اصحاب تك تك به شهادت مي رسند، نزديك امام حسين عليه السلام آمد و گفت: احساس مي كنم دشمن به تو نزديك مي شود، اما بدان! تو كشته نخواهي شد مگر آن كه من به دفاع از شما كشته شوم. اما من مي خواهم در حالي خداي خود را ملاقات كنم كه نماز ظهر را با تو خوانده باشم. (أحب أن ألقي ربي و قد صليت هذه الصلاة التي دنا وقتها) امام حسين عليه السلام فرمود: (ذكرت الصلاة! جعلك الله من المصلين الذاكرين) نماز را به ياد ما آوردي! خداوند تو را از نمازگزاران ذاكر قرار دهد. امام ادامه داد: از دشمن بخواهيد جنگ را متوقف كند تا نماز بخوانيم. حصين بن نمير تميمي فرياد زد: نماز شما قبل نمي شود! در اين وقت، حبيب بن مظاهر فرياد زد: اي الاغ! نماز آل رسول الله قبول نمي شود، اما نماز تو قبول مي شود؟ در اين جا بود كه حبيب با حصين بن تميم درگير شدند. (359) حبيب

در اين حمله با زخمي كردن اسب حصين توانست وي را به زمين بيندازد كه يارانش رسيدند و حصين را نجات دادند. به دنبال آن با بديل بن صريم تميمي درگير شده، او را كشت. در اين وقت يك تميمي ديگر بر حبيب حمله كرده، او را مجروح كرد. حصين بن تميم سر رسيد و شمشير را بر سر حبيب آورد. در اين وقت آن فرد تميمي از اسب پياده شد و سر حبيب را از تنش جدا كرد. حصين بن تميم براي افتخار، ساعتي سر حبيب را گرفته بر گردن اسبش آويخت؛ سپس آن را به آن مرد تميمي داد تا نزد ابن زياد برده، جايزه اش را بگيرد. (360) شهادت حبيب، امام حسين عليه السلام را سخت تكان داد. (لما قتل الحسين هد ذلك حسينا و قال عند ذلك: أحتسب نفسي و حماة أصحابي) (361) وقتي مرد تميمي به كوفه آمد، قاسم فرزند حبيب

(صفحه 123)

بن مظاهر كه آن زمان نوجواني بيش نبود، از او خواست تا سر پدرش را به او بدهد تا دفن كند، آن مرد نداد. قاسم چندان صبر كرد تا زمان تسلط مصعب بن زبير بر كوفه، آن تميمي را كشت. (362).

80. در مقتل منسوب به ابومخنف كه بخش عمده اي از آن داستاني و بي ماخذ است، از شهادت دو برادر حبيب با نام هاي علي و يزيد نيز سخن گفته شده است. بنابر خبر منابع موثق، در اين هنگام حر بن يزيد رياحي و زهير بن قين بر دشمن يورش بردند و با حمايتي كه از يكديگر مي كردند، به نبرد با سپاه كوفه پرداختند. پياده نظام ها به حر حمله ور شده، وي را به شهادت رساندند. (363)

منابع، برخي از رجزهاي حر را نقل كرده اند. حر در اين رجزها از مقاومت خود در برابر دشمن و عدم فرارش سخن گفته است. ابن اعثم مي گويد: وقتي حر مجروح شد، اصحاب او را نزد امام حسين عليه السلام آوردند در حالي كه هنوز رمقي در تن داشت. امام دستي بر صورت او كشيدند و فرمودند: انت الحر» كما سمتك امك حرا. و أنت حرا في الدنيا و الاخرة. (364) حكايت آوردن حر نزد امام حسين عليه السلام در مقتل مشهور و منسوب به ابومخنف، كاملا متفاوت نقل شده است. دشمن چندان حر را تيرباران كردند كه بدنش مانند آبكش شد. آنگاه سر او را قطع كرده و به سوي حسين پرتاب كردند. آنجاست كه امام دست به صورت او كشيد. اين روايت البته داستاني است. داستاني تراز آن حكايت مصعب برادر حر و فرزند حر با نام علي است كه دومي در سپاه كوفه بود و وقتي ديد پدر و عمو به شهادت رسيدند او نيز وارد معركه شد؛ تني چند نفر را كشت تا كشته شد! (365).

81. عاقبت ظهر شد و وقت نماز فرارسيد. هنوز زهير و شماري اصحاب در اطراف امام بودند. امام نماز را به جماعت در شكل نماز خوف اقامه كرد. (366) به اين

(صفحه 124)

ترتيب كه امام دو ركعت نماز ظهر را آغاز كرد در حالي كه زهير و سعيد بن عبدالله حنفي جلوي امام ايستادند. گروه دوم نماز را تمام كرده، آنگاه گروه اول ركعت دوم را به امام اقتدا كردند. در وقتي كه سعيد جلوي امام ايستاده بود، هدف تير دشمن قرار گرفت. بعد از پايان نماز هم، هر چه امام

به اين سو و آن سوي مي رفت، سعيد ميان امام و دشمن قرار مي گرفت. به همين دليل،:چندان تير به وي اصابت كرد كه روي زمين افتاد. در اين وقت از خداوند خواست تا سلام او را به رسولش برساند و به او بگويد كه من از اين رنجي كه مي برم، هدفم نصرت ذريه اوست. وي در حالي به شهادت رسيد كه سيزده تير بر بدنش اصابت كرده بود. (367) در واقع سعيد بن عبدالله بعد از نماز ظهر كه باز درگيري آغاز شد و شدت گرفت، در شرايطي كه حفاظت از امام حسين عليه السلام را برعهده داشت به شهادت رسيد. (368) در اينجا باز هم دشمن به تيراندازي به سوي اسبان باقي مانده ي سپاه امام ادامه داد تا همه ي آنان را از بين برد. در اين وقت زهير بن قين با رجزي كه خواند بر دشمن حمله كرد. در شعري كه از او خطاب به امام حسين عليه السلام نقل شده، آمده است كه امام را هادي و مهدي ناميده كه در حال رفتن به ملاقات جدش پيامبر، برادرش حسن، پدرش علي عليه السلام و عمويش جعفر و حمزه مي باشد:

اقدم هديت هاديا مهديا

فاليوم تلقي جدك النبيا

و حسنا و المرتضي عليا

و ذالجناحين الفتي الكميا

و أسدالله الشهيد الحيا

دو نفر از كوفيان با نام هاي كثير بن عبدالله شعبي و مهاجر بن اوس بر وي حمله كرده او را به شهادت رساندند. (369) در روايتي كه در امالي صدوق آمده، گفته شده است كه وي نوزده نفر را كشت تا به شهادت رسيد. (370) در مناقب ابن شهرآشوب آمده است كه وي يك صد و بيست نفر را كشت و سپس به

شهادت رسيد! (371) اين آمارها غير واقعي است

(صفحه 125)

كه مانند آن در مناقب نسبت به برخي ديگر از ياران امام حسين عليه السلام نيز داده شده است. (و الله اعلم)

82. تا اين زمان هنوز شماري از ياران امام حسين عليه السلام سرپا بودند و به دفاع از آن حضرت، در برابر حملات دشمن مقاومت مي كردند. در همين نبردها بود كه ياران، تك تك به شهادت مي رسيدند. خبر كشته شدن اين افراد كه حتي ممكن است برخي از آنان، پيش از ظهر به شهادت رسيده باشند، بيش از همه فتوح ابن اعثم (و به نقل از آن در مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي و گاه مناقب ابن شهرآشوب) آمده است كه گرچه اخبار ريز قابل توجهي از كربلا به ما مي دهد اما مي بايد با تأمل بيشتري مورد پذيرش قرار گيرد.

عمرو بن خالد ازدي از اين شمار است كه رجزي خواند و جنگيد تا به شهادت رسيد. (372) فرزندش خالد بن عمرو ازدي نيز پس از پدر به شهادت رسيد. (373) خوارزمي از عمرو بن خالد صيداوي نيز ياد كرده و نوشته است: وي نزد امام آمد و گفت: قصد آن دارم تا به ديگر ياران منتقل شوم. امام حسين عليه السلام به او فرمود: تقدم فانا لاحقون بك عن ساعة. پيش برو، ما نيز ساعتي ديگر به تو خواهيم پيوست. (374).

سعد (شعبة) بن حنظله ي تميمي ديگر مجاهدي است كه او نيز با خواندن رجزي به ميدان رفته پس از نبردي به شهادت رسيد. (375).

عمير بن عبدالله مذحجي شهيد بعدي است كه رجزي خواند و به ميدان رفت و به شهادت رسيد. (376).

سوار بن أبي حمير به ميدان رفته مجروح شد و

شش ماه بعد به شهادت رسيد. (377).

عبدالرحمان بن عبدالله يزني شهيدي است كه به نوشته ي ابن اعثم، پس از مسلم بن

(صفحه 126)

عوسجه به شهادت رسيده است. شعر وي در ميدان، مضمون مهمي در تشيع او دارد؛ به طوري كه شاعر خود را بر دين حسين و حسن معرفي مي كند.

انا ابن عبدالله من آل يزن

ديني علي دين حسين و حسن

أضربكم ضرب فتي من اليمن

أرجو بذالك الفوز عند المؤتمن (378).

زياد بن عمرو بن عريب صائدي همداني معروف به ابوثمامه ي صائدي كه نماز ظهر را به ياد امام حسين عليه السلام آورد، شهيد ديگر بعدازظهر است. (379) رجز زيبايي از وي توسط ابن شهرآشوب نقل شده است. (380).

ابوالشعثاء يزيد بن زياد كندي پيش روي امام حسين عليه السلام به سمت دشمن ايستاد و هشت تير (و در برخي نقلها كه پيش ازاين گذشت صد تير) رها كرد كه طي آن دست كم پنج نفر كشته شدند. آنگاه كه دشمن درخواست هاي امام حسين عليه السلام را رد كرد، به سوي دشمن تاخت تا آن كه كشته شد. (381).

نافع بن هلال بجلي كه پيش از اين اشاره به نبرد او با تني چند از كوفيان داشتيم با تيراندازي دقيق خود دوازده تن از سپاه كوفه را كشت تا آن كه بازويش شكست. دشمن وي را به اسارت گرفت و شمر گردنش را زد. (382) نوشته اند كه وي روي تيرهايش، نامش را نوشته بود و شعارش اين بود: «أنا الجملي ان علي دين علي» وي در حالي به صورت اسير نزد عمرسعد آورده شد كه همچنان خون از محاسنش جاري بود و فرياد مي كشيد: لو بقت لي عضد و ساعد ما أسرتموني؛ اگر بازو

و دستي برايم مانده بود، نمي توانستيد مرا به اسارات درآوريد. وقتي شمر خواست گردنش را بزند، به شمر گفت: به خدا سوگند اگر تو مسلمان بودي، براي تو دشوار بود كه پاسخ خون ما را در درگاه خداوند بدهي. ستايش خداي را كه آرزوهاي ما را (يعني شهادت) براي اجرا در دست بدترين خلق خود قرار داد پس از آن شمر وي را به شهادت رساند. (383) گفتني است كه نافع از ياران امام علي عليه السلام و از تربيت يافتگان آن حضرت بود. (384).

(صفحه 127)

83. به تدريج شمار ياران امام اندك و اندك مي شد. افراد باقي مانده كه نمي توانستند به جنگ روياروي با دشمن بروند، تصميم گرفتند تا كنار امام بمانند و تا پيش از شهادتشان، اجازه ندهند امام به شهادت برسد. آنان در اين باره به رقابت با يكديگر مي پرداختند (تنافسوا في أن يقتلوا بين يديه).دو برادر با نام هاي عبدالله و عبدالرحمان فرزندان عزرة الغفاري (385) كه شاهد اين اوضاع بودند جلو آمدند، و اظهار كردند كه دشمن نزديك شده است؛ اجازه دهيد ما پيش روي شما بجنگيم تا كشته شويم. امام فرمود: مرحبا بكم. (386) خوارزمي گفتگوي اين دو برادر را با امام طولاني تر آورده است. آنان با گريه نزد آن حضرت آمدند. امام فرمودند: براي چه مي گرييد. شما تا ساعتي ديگر نور چشمان خواهيد بود. گفتند: ما براي خود گريه نمي كنيم؛ براي شما مي گرييم كه دشمن اين گونه شما را در محاصره ي گرفته است. (387) ابومخنف اين حكايت را براي دو نفر ديگر با نام هاي سيف بن حارث همداني و مالك بن عبدالله بن سريع نقل كرده كه عموزاده و از يك مادر

بودند، نقل كرده است. پس از حكايت گريه كردن و پاسخ امام، اين دو جوان، طبق رسم عرب، سلام خداحافظي دادند: السلام عليك يابن رسول الله. حضرت پاسخ داد: و عليكما السلام و رحمة الله. آنان به ميدان رفتند تا به شهادت رسيدند. (388).

84. ابن اعثم در اينجا از چند تن از شهداي كربلا يادكرده كه در ماخذ ديگر شرح نبردشان نيامده است. از آن شمار يكي عمرو بن مطاع جعفي است كه در فتوح از نبرد، رجز و شهادتش ياد شده است. (389) بلاذري و ابومخنف از او نامي به ميان نياورده اند. همچنين ابن اعثم از يحيي بن سليم مازني ياد كرده كه رجزي خواند و عازم نبرد شد تا به شهادت رسيد. (390) شهيد ديگر كه ابن اعثم از او ياد كرده اما بلاذري و ابومخنف نامي

(صفحه 128)

از وي نياورده اند، قرة بن ابي قرة غفاري است. از وي نيز رجزي نقل شده و آمده است، فقاتل حتي قتل. (391) مورد ديگر، مالك بن انس باهلي است كه وي نيز با رجزخواني به سوي دشمن يورش برد و جنگيد تا كشته شد. بيتي از رجز وي جالب است:

آل علي شيعة الرحمان

آل زياد شيعة الشيطان (392).

احتمال فراوان دارد كه مقصود از مالك بن انس باهلي، شخصي با نام أنس بن حارث كاهلي يا باهلي باشد كه روايتي از وي در منابع حديثي سني آمده و اشاره به شهادت وي با امام حسين عليه السلام شده است؛ روايت چنين است: عن الاشعث بن سحيم، عن أبيه، عن أنس بن حارث: قال: سمعت رسول الله صلي الله عليه و آله يقول: ان ابني هذا يقتل بارض العراق: فمن أدركه منكم فلينصره، قال: فقتل

أنس مع الحسين. (393).

انس بن حارث از رسول خدا نقل مي كند كه آن حضرت فرمود: اين فرزندم - يعني حسين - در سرزمين عراق كشته مي شود؛ هر كسي او را دريافت، حمايتش كند.

85. يكي ديگر از شهداي كربلا حنظلة بن أسعد شبامي عجلي است كه خبر وي را طبري آورده است. وي پيش روي حسين به طرف دشمن ايستاد و آيات عذاب مربوط به قوم عاد و ثمود را خواند و فرياد زد: يا قوم! لا تقتلوا حسينا، حسين را نكشيد، «فيسحتكم بعذاب و قد خاب من افتري» آنگاه امام حسين عليه السلام بر او رحمت فرستاد و فرمود: همين كه آنان دعوت تو را رد كردند، مستحق عذاب گشتند. پس از آن اجازه سفر آخرت و پيوستن به يارانش را خواست كه حضرت به او اجازه داد. وي با سلام بر امام حسين عليه السلام و شنيدن پاسخ از امام راهي ميدان شده، جنگيد تا كشته شد. (394).

(صفحه 129)

بلاذري پيش از آوردن خبر شهادت عابس بن أبي شبيب شاكري (همداني) اين نكته را يادآور شده كه وقتي اصحاب مشاهده كردند نمي توانند بر دشمن حمله برند و از امام حسين عليه السلام دفاع كنند، از ايشان خواستند تا اجازه دهد پيش روي او بجنگند تا كشته شوند. عابس از اين شمار بود نزد امام آمد و گفت كه هيچ چيزي جز جانش ندارد كه تقديم كند. آنگاه با فعليك السلام و خداحافظي با امام، راهي ميدان شد. وي با شمشير مي جنگيد و چون شجاع بود، كسي برابرش نمي آمد. اندكي بعد، يكباره بر سر او ريختند و او را كشتند (395) شوذب كه از غلامان آزاد شده ي همين خاندان شاكري

بود، همراه عباس به ميدان آمد. ابتدا شوذب و بعد عابس به شهادت رسيدند. (396) عابس وقت رفتن براي نشان دادن صحت ايمانش به امام حسين عليه السلام عرض كرد: اشهدالله اني علي هديك و هدي أبيك. ابومخنف مي افزايد وقتي به ميدان رفت، دشمنان گفت: شير سياه آمد، كسي به تنهايي به مقابله با او نرود. عمرسعد گفت: ابتدا او را سنگباران كنيد. عابس كه چنين ديد، زره و كلاه خودش را درآورد و به سوي دشمن تاخت. راوي مي گويد: گاه دسته هاي دويست نفري از برابرش مي گريختند. آنگاه از هر چند سو بر او يورش آوردند و او را كشتند؛ به گونه اي كه وقتي كشته شد، سرش ميان دستان چندين نفر بود كه هر كدام ادعا مي كرد وي او را كشته است. (397).

86. شماري ديگر از شهداي كربلا عبارتند از: بدر بن مغفل جعفي كه خبر رجزخواني و شهادت وي را بلاذري آورده است (398). أنيس بن معقل أصبحي كه رجز وي و خبر شهادتش را ابن اعثم ياد كرده است. (399) عبدالرحمان بن عبدالله بن الكدن نيز رجزي خواند و به شهادت رسيد. جز وي نشان از موضع شيعيانه ي او دارد:

اني لمن ينكرني ابن الكدن

اني علي دين حسين و حسن (400).

حوي از غلامان آزاد شده ابوذر غفاري است كه پيش روي چشمان امام حسين عليه السلام جنگيد تا به شهادت رسيد. وي نيز در رجز خود دفاع از آل محمد را هدف مبارزه ي خود

(صفحه 130)

خواند. (401) وي بايد شيعه اي باشد كه در مكتب ابوذر غفاري پرورش يافته است. خبر جنادة بن حارث انصاري را نيز ابن اعثم آورد و رجز او را كه ضمن آن بر وفاداري خود به بيعتش

با امام حسين عليه السلام ياد مي كند، نقل كرده است (402) فرزندش عمرو بن جناده نيز كه پس از پدر به ميدان رفت، رجزي طولاني خواند و جنگيد تا به شهادت رسيد. رجز وي يك تحليلي تاريخي از شرايطي است كه در زمان پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و پس از آن در مناسبت مؤمنان واقعي از مهاجر و انصار با قريش در زمان كفرشان از يك سو و زمان فسق و فجورشان از سوي ديگر، وجود داشته است. ابتدا از دشمني قريش با انصار و مهاجرين ياد مي كند و اين كه مهاجرين و سواران انصار، خون كفار را در عهد پيامبر صلي الله عليه و آله ريختند. امروز هم خون فجار و اراذلي كه به خاطر حمايت از قارون صفتان، قرآني را كناري نهاده اند، بايد از نيزه هاي مؤمنان ريخته شود. فجاري كه به دنبال انتقام گرفتن از بدر هستند. آنگاه سوگند مي خورد كه با تمام وجود و امكانات در برابر فساق بايستد. (403) از جعفيان، حجاج بن مسروق جعفي نيز كنار امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد.

87. چهار نفر يكجا شهيد شدند و بنا به گفته ي ابومخنف، شهادت اينان در آغاز نبرد بوده است.اين كه مقصود از «اول قتال» چه زماني است، محل ترديد است. اما به هر روي ممكن است پس از تيراندازي عمومي دشمن و در آغاز نبرد روياروي باشد. بسا باشد كه مقصود نبردي باشد كه پس از نماز ظهر رخ داده كه احتمال آن اندك است. گفتني است كه در جريان شهادت اينان، عباس بن علي هنوز در ميدان نبرد حاضر بوده است. ابومخنف مي گويد: عمر بن خالد صيداوي،

جابر بن حارث سلماني، مجمع بن عبدالله عائذي و سعد غلام آزاد شده ي عمر بن خالد صيداوي، چهار نفري به سمت دشمن يورش بردند. وقتي وارد دل سپاه دشمن شدند، دشمن آنان را محاصره و از بقيه افراد امام حسين عليه السلام جدا كرد. در اين جا بود كه عباس بن علي حمله كرده آنان را از محاصره در آورد، در حالي كه مجروح بودند. در ادامه ي نبرد دشمن با شدت بخشيدن

(صفحه 131)

حمله بر آنان، اين چهار نفر را در يكجا به شهادت رساند. (404) به نوشته ي بلاذري آخرين كشته از سپاه امام، و حتي پس از شهادت امام، سويد بن عمرو خثعمي بود كه مجروح افتاده بود؛ وقتي شنيد امام حسين عليه السلام به شهادت رسيده است، كاردي برداشت و با همان به نبرد با دشمن رفت تا آن كه دو نفر از كوفيان وي را به شهادت رساندند. (405).

88. شروع به نبرد از سوي اهل بيت امام حسين عليه السلام زماني بود كه از ياران كسي باقي نمانده بود. (فلم يزل أصحاب الحسين يقاتلون و يقتلون حتي لم يبق معه غير أهل بيته) (406) آن گاه اهل بيت وارد كارزار شده و شماري از آنان به شهادت رسيدند كه رقم آنان را كمتر از شانزده نفر ننوشته (407) و در برخي از منابع بيش از بيست نفر را نام برده اند. فهرست اين افراد به نقل از محمد بن سعد (م 230) به اين شرح است: (408).

1. عباس بن علي بن ابي طالب:(فرزندانش او را سقا مي ناميدند) (409) (وي مردي زيباچهره و بلندقامت بود كه وقتي سوار اسب مي شد، پايش به زمين مي رسيد. او پرچمدار سپاه امام حسين عليه السلام بود

و آنچنانكه امام باقر عليه السلام فرموده است قاتلان وي زيد بن رقاد جبني و حكيم بن طفيل سنبسي از قبيله ي طي بودند. (410) وي زمان شهادت 34 سال داشت. (411) شيخ مفيد نوشته است: وقتي عباس فراواني كشته هاي ياران امام حسين عليه السلام را ديد، به برادران خود يعني فرزندان ام البنين گفت: پيش برويد تا ببينم كه براي خدا و رسول او نصحيت گرديد. پس از آن هماره حسين بن علي به سمت فرات رفتند تا آب

(صفحه 132)

بردارند كه سپاه عمر بن سعد مانع آنان شدند. اينجا بود كه يكي از كوفيان تيري انداخت كه به دهان امام حسين عليه السلام اصابت كرد وامام با دست آن تير را كشيد و خونش را به آسمان پرتاب كرد و در حق دشمن نفرين كرد. در اينوقت، دشمن عباس را محاصره و از امام حسين عليه السلام جدا كردند. عباس يك تنه مي جنگيد تا افتاد. زماني كه افتاد و به دليل جراحات نتوانست حركت كند، زيد بن ورقاء و حكيم بن طفيل او را كشتند. (412) بلاذري در جاي ديگري مي گويد: برخي برآنند كه حرملة بن كاهل اسدي والبي، با كمك گروهي از سپاه، عباس بن علي بن ابي طالب را كشته، بدنش را پايمال كردند (و تعاوروه)؛ آن گاه حكيم بن طفيل طائي لباسش را درآورد. همين حرمله تيري هم به امام حسين عليه السلام انداخت كه به لباس آن حضرت اصابت كرد. (413) ابوالفرج اصفهاني به نقل از امام جعفر صادق عليه السلام مي نويسد: مادر اين چهار فرزند - ام البنين - به بقيع مي آمد و ناله ها و گريه هاي سوزناكي سرمي داد؛ به طوري كه مردم اطراف او اجتماع مي كردند؛ حتي مروان بن حكم نيز

براي تماشا مي آمد و در كنار بقيه به ناله و ندبه ي او گوش مي داد. (414) ابوالفرج خبري هم از قالت عباس نقل كرده است كه بعدها صورتش سياه شده و مي گفت كه اين پس از آني بوده است كه جواني از بني هاشم را كه روي پيشانيش آثار سجود بوده، به قتل رسانده است.

2. جعفر بن علي بن ابي طالب: (فرزند ام البنين نوزده ساله) (415) توسط هاني بن ثبيت حضرمي كشته شد. در روايت امام باقر عليه السلام آمده است كه خولي بن يزيد اصبحي، قاتل جعفر بن علي بوده است. (416).

3. عبدالله بن علي بن ابي طالب (فرزند ام البنين و 25ساله) (417) كه به دست هاني بن ثبيت حضرمي كشته شد. بلاذري نيز همين شخص را كشنده ي عبدالله بن علي دانسته و افزوده است كه وي سر او را آورده بود. (418).

(صفحه 133)

4. عثمان بن علي بن ابي طالب: (419) (فرزند ام البنين) كه ابتدا خولي بن يزيد تيري به او زد و سپس مردي از طايفه ي ابان بن دارم او را كشت. (420) مادر هر چهار نفر گذشته، ام البنين عامريه از آل وحيد بود. دينوري با اشاره به اين مطلب مي نويسد: اينان از برابر امام حسين عليه السلام عبور كردند (يقونه بوجوههم و نحورهم) و سر و گردن را سپر بلاي او قرار دارند. آنگاه هاني بن ثبيت بر عبدالله حمله كرده او را كشت. آنگاه بر جعفر حمله كرد، او را نيز كشت. (خولي) بن يزيد اصبحي هم تيري به عثمان بن علي زد و او را كشت. سپس سر او را جدا كرده نزد ابن سعد آورد و جايزه مي خواست. ابن سعد گفت: از اميرت - يعني ابن زياد - بگير.

عباس همچنان اطراف امام حسين عليه السلام بوده، در دفاع از او ميجنگيد و هر طرف كه امام مي رفت، او هم مي رفت تا كشته شد. (421).

5. ابوبكر بن علي بن ابي طالب: ابن سعد از قاتل او ياد نكرده، اما دينوري نوشته است كه وي با تير عبدالله بن عقبة الغنوي به شهادت رسيد. (422) ابومخنف خبر كشته شدن وي را آورده اما افزوده است: و قد شك في قتله. (423) از امام باقر عليه السلام روايت شده است كه وي به دست مردي از طايفه ي همدان كشته شد. (424).

6. محمد اصغر بن علي بن ابي طالب: وي نيز به دست مردي از طايفه ي ابان بن دارم كشته شد. (425). اين خبر از امام باقر عليه السلام روايت شده است. (426).

7. علي اكبر: (فرزند ام ليلي و متولد در زمان عثمان) (427) بن حسين بن علي كه توسط مرة بن منقذ بن نعمان عبدي (عبدالقيس) كشته شد. ابومخنف و بلاذري و دينوري مي گويند: نخستين كشته از اهل بيت علي اكبر بود. (428) ابن اعثم نخستين شهيد را از اين

(صفحه 134)

خاندان عبدالله بن مسلم بن عقيل دانسته است. (429) ابن سعد مي نويسد: مردي از اهل شام، علي اكبر را صدا كرد. مادر علي اكبر، آمنة دختر ابومرة فرزند عروة بن مسعود ثقفي بود. مادر آمنه، دختر ابوسفيان بود. اين مرد شامي به جهت خويشي علي اكبر با آل ابي سفيان گفت: تو قرابتي با يزيد داري. اگر بخواهي تو را امان مي دهيم؛ هر كجا دوست داشتي مي تواني بروي. علي اكبر پاسخ داد: لقرابة رسول الله صلي الله عليه و آله كانت أول أن ترعي من قرابة ابي سفيان. آنگاه اين رجز را خواند:

انا علي بن حسين بن علي

نحن و رب البيت (430) أولي بالنبي

تالله لا يحكم فينا ابن الدعي

أضرب بالسيف احامي عن أبي

تالله لا يحكم فينا ابن الدعي (431).

وي سپس به سوي دشمن رفت. (گويا دست كم يك بار حمله كرد و نزد پدر بازگشت و مجددا حمله كرد. (432) در اين وقت) مردي از عبدالقيس با نام مرة بن منقذ بن نعمان در حالي كه علي اكبر نزديك پدرش ايستاده بود بر او حمله كرد و ضربتي سخت بر وي وارد آورد. امام حسين عليه السلام نزد فرزندش آمد و گفت: قتلوك يا بني! علي الدنيا بعدك العفا، اي فزرندم تو را كشتند. بعد از تو خاك بر سر دنيا؛ آنگاه او را به خود چسباند تا آن كه از دنيا رفت. (433) با شهادت علي اكبر، زينب عليهاالسلام سراسيمه از خيمه بيرون آمد و فرياد مي زد: وا اخياه! يابن اخياه! وي آمد تا خود را روي جنازه ي علي اكبر انداخت. امام حسين عليه السلام آمد، دستش را گرفت و او را به خيمه بازگرداند. آنگاه به جواناني كه نزديكش بودند فرمود: برادرتان را برداريد. آنان او را برداشته در برابر خيمه اي كه در مقابلش مي جنگيدند، گذاشتند. (434) مطالب فتوح تا اندازه اي با منابع ديگر متفاوت و دشواري هايي دارد. وقتي علي اكبر به نقل وي هيجده ساله بوده (435) به ميدان مي رود، امام حسين عليه السلام سر بر آسمان برمي دارد و مي گويد: اللهم أشهد علي هؤلاء القوم! فقد

(صفحه 135)

بزر اليهم غلام أشبه القوم خلقا و خلقا و منطقا برسول الله. علي اكبر به ميدان رفت، جنگيد تا آن شاميان از دست او به ناله و فغان آمدند. (436) علي اكبر كه جراحات فراواني برداشته بود، به سوي پدر بازگشت و اظهار كرد: چندان تشنه است كه نزديك است

از تشنگي بميرد! امام حسين عليه السلام گريه كرد و فرمود: قدري ديگر بجنگ؛ به زودي از دست جدت سيراب خواهي شد. علي اكبر حمله كرد تا آن كه كشته شد. (437).

8. عبدالله بن الحسن بن علي عليه السلام: (438) مادر وي دختر سليل بن عبدالله (برادر جرير بن عبدالله بجلي) بود. به نقل از امام باقر عليه السلام قاتل وي حرملة بن كاهل اسدي بوده است. (439)

ابن عثم از رجز و شهادت او ياد كرد است:

ان تنكروني فانا فرع الحسن

سبط النبي المصثطفي و المؤتمن (440).

9. جعفر بن حسين بن علي.

10. ابوبكر بن الحسن (441) بن علي: هر دونفر اخير به دست عبدالله بن عقبة الغنوي كشته شدند. روايت امام باقر عليه السلام درباره ي ابوبكر بن حسن نيز چنين است. (442) عمري نسابه عالم قرن پنجم نوشته است كه ابوبكر كنيه ي عبدالله بن حسن بوده كه در كربلا كشته شد و خونش در بني غني است و حسين بن علي عليه السلام سكينه را به عقد وي در آورده بود. (443).

(صفحه 136)

11. عبدالله بن حسين (فرزند رباب دختر امرولقيس) توسط حرمله كاهلي (444) از طايفه ي بني اسد كشته شد. ابن سعد در جاي ديگري درباره ي عبدالله نوشته است: كودكي از كودكان حسين دويد تا آن كه در دامان امام حسين عليه السلام نشست؛ در اين وقت مردي تيري انداخت كه به گلوي او اصابت كرد و او را كشت. (445) در اين وقت حسين گفت: اللهم ان كنت حبست عنا النصر، فاجعل ذلك لما هو خير في العاقبة و انتقم لنا من القوم الظالمين. (446).

بلاذري هم از عبدالله بن حسين ياد كرده است كه حرملة بن كاهل والبي تيري بر او انداخت و او را كشت.

(447) ابومخنف مي نويسد: زماني كه حسين بن علي نشست (و نتوانست روي پا بايستد و نبرد كند) كودكي به سمت وي آمد و روي زانوي آن حضرت نشست كه گويند عبدالله بن حسين بوده است. ابومخنف مي گويد: عقبة بن بشير اسدي به من گفت: امام باقر عليه السلام به من فرمود: يك خون از ما در ميان شما بني ا سد هست. من گفتم: خداي شما را رحمت كند، گناه من چيست؟ و آن خون كدام است؟ امام باقر عليه السلام فرمود: كودكي از حسين به سوي او آمد و در دامن او نشست؛ در همان حالي يكي از شما بني اسد تيري انداخت و او را كشت. امام حسين عليه السلام خون را گرفت و وقتي دستش پر شد، آن را به آسمان پرتاب كرد و گفت: خدايا اگر نصرت خود را بر ما نفرستادي اين را در جايي كه خير است قرار ده و انتقام ما را از ستمكاران بگير. (448). ابن سعد جاي ديگري از فرزند سه ساله ي امام حسين عليه السلام ياد مي كند كه در جريان تيرباران عمومي دشمن به سمت امام حسين عليه السلام مي آمد، و آنگاه كه تيرها از چپ و راست حضرت رد ميشد، تيري به اين فرزند اصابت كرد و كسي كه تير زد عقبة بن بشر اسدي بود. (449).

به احتمال آنچه درباره ي عبدالله بن حسين گفته شد، مربوط به كودكي از امام حسين عليه السلام است كه در برخي از منابع،هان علي بن الحسين الاصغر است كه ميان

(صفحه 137)

شيعيان به همين نام شهرت دارد. اما نقلي كه در ميان شيعه رايج است، از فتوح ابن اعثم گرفته شده و در ماخذ كهن ديگر نيامده است. ابن اعثم

مي نويسد: در اين وقت براي حسين كسي نماند جز يك بچه ي هفت ساله و بچه ي شيرخوار ديگر. امام حسين عليه السلام نزديك خيمه آمد و گفت: اين طفل را به من بدهيد تا با او وداع كنم. بچه را گرفت، او را بوسيد و گفت: اي فرزندم! واي بر اين مردم، وقتي كه در قيامت، خصم آنان محمد باشد. در اين وقت تيري زدند كه به گلوي علي اصغر خورد. امام حسين عليه السلام از اسب پايين آمد؛ با شمشير خود جايي را حفر كرده، بر او نماز خواند و دفنش كرد. بعد ايستاد و اشعاري خواند كه هفده بيت است! (450) يعقوبي اشاره اي اجمالي به اين رخداد دارد. وي مي نويسد: طفلي را كه همان ساعت متولد شده بود! به دست امام حسين عليه السلام دادند تا در گوش و او اذان بگويد. در همان حال تيري آمد و در گلوي آن بچه فرورفت. امام حسين عليه السلام تير را درآورد و گفت: و الله لأنت اكرم علي الله من الناقة. (451) به خدا سوگند ارزش تو از ناقه ي (صالح) بيشتر است. در ارشاد شيخ مفيد در اين باره مطلبي نيامده است. (452) عمري نسابه، عالم علوي نسب شناس قرن پنجم هجري نيز دو علي براي امام حسين عليه السلام مي شناسد. علي اكبر كه در طف به شهادت رسيد و علي اصغر

(صفحه 138)

يعني امام سجاد عليه السلام كه زنده ماند. (453).

به هر روي، اين كه عبدالله بن الحسين كه مورخان از او ياد كرده اند كه در دامان پدر در كربلا توسط حرمله تير خورد و به شهادت رسيد، همان علي بن الحسين الاصغر باشد كه درروضه ها خبرش را داريم، كاملا محتمل است؛ به ويژه كه

نام علي بيش از آن كه نام كودك باشد، براي تيمن و تبرك به نام پدرشان، براي فرزندان بكار رفته و مي توانسته نام عبدالله را نيز داشته باشد. البته اين احتمال است. شيخ مفيد از عبدالله بن حسن بن علي ياد كرده است كه در وقت تنهايي امام حسين عليه السلام به سو آن حضرت دويد. امام حسين عليه السلام از زينب عليهاالسلام خواست تا او را نگاه دارد؛ اما كودك گفت كه از عمويش جدا نمي شود. ابجر بن كعب كه مي خواست شمشيري به امام بزند، كودك دستش را بالا آورد و شمشير به دست او خورده به پوست آويزان شد. (454) اين روايت در لهوف نيز آمده و در تصريح شده است كه حرملة او را در دامان عمويش نشسته بود، با تير زد. (455) در زيارت ناحيه ي مقدسه هم آمده است: السلام علي عبدالله بن الحسن الزكي لعن الله قاتله و راميه حرملة بن كاهل الاسدي. آيا ممكن است عبدالله بن حسين، همان عبدالله بن حسن باشد؟ در رساله ي فضيل رسان - از اصحاب امام باقر و صادق عليه السلام درباره ي اسامي شهداي كربلا هم از عبدالله بن الحسين و هم از عبدالله بن الحسن ياد شده است. (456)

12. قاسم بن حسن: وي توسط سعيد بن عمرو ازدي (457) كشته شد. ابن سعد مي نويسد: اين بچه در حاليكه پيراهني پوشيده بود و كفشي برپا داشت كه بند لنگه ي چپ آن پاره شد و به پايش آويزان بود، به ميدان آمد. عمرو بن سعيد ازدي (!) بر عمرو حمله كرد و عمرو كه دستش را بالا آورده بود تا از خود دفاع كند، دستش از مرفق قطع

(صفحه 139)

شد.در

اين بين، كوفيان براي نجات عمرو هجوم آوردند كه در اثر اين هجوم و فشار عمرو زير دست و پاي اسبان كشته شد. (458) امام حسين عليه السلام بالاي سر قاسم ايستاد و گفت: عز علي عمك ان تدعوه فلا يجبيك، أو يجيبك فلا ينفعك. بر عمويت دشوار است كه او صدا بزني و نتواند پاسخت را بدهد، يا اگر پاسخ دهد، سودي براي تو نداشته باشد. آن گاه امام حسين عليه السلام دستور داد تا قاسم را به خيمه آورده، نزد علي اكبر گذاشتند. (459) ابومخنف گزارش شهادت قاسم را از زبان حميد بن مسلم ازدي، مفصل تر آورده است: نوجواني به ميدان آمد، صورتش چون ماه؛ در دستش شمشير و پيراهن و كفشي كه بند كفش پاي چپش باز بود. عمرو بن سعد بن نفيل گفت: من به او حمله مي كنم. گفتم: سبحان الله! چرا تو؛ اينان هستند از تو كفايت مي كنند. گفت: به خدا به او حمله مي كنم. وي حمله كرد تا آنكه شمشيير بر سرش نواخت. غلام با صورت به زمين افتاد و عمويش را صدا كرد. حسين مانند شير خود را بالين سر او رساند؛ ضربتي به عمرو نواخت كه عمرو دستش را جلوي شمشير گرفت و از مرفق قطع شد. فريادي كشيد و كوفيان آمدند تا او را از دست امام حسين عليه السلام نجات دهند كه در آن حيص و بيص زير پاي اسبان كشته شد. حسين بالين آن نوجوان آمد، در حالي كه پاهايش را تكان مي داد و روي زمين مي كشيد. امام حسين عليه السلام گفت: دور باشند از رحمت خدا مردماني كه تو را كشتند. در قيامت كسي جز جد تو خصم آنان

نخواهد بود. بعد گفت: عزوالله علي عمك أن تدعوه فلا يجبيك او يجيبك ثم لا ينفعك. آن گاه وي را در بغل گرفت و سينه ي او را به سينه ي خودش گذاشت. سپس وي را آورد و نزد فرزنش علي اكبر و ديگر كشته هايي كه از اهل بيتش در آنجا بودند، گذاشت. پرسيدم: اين نوجوان كه بود؟ گفتند: قاسم بن حسن بن علي بن ابي طالب. (460).

13. عون بن عبدالله بن جعفر: توسط عبدالله بن قطبة الطائي كشته شد. بلاذري هم

(صفحه 140)

مي گويد كه عون توسط عبدالله بن قطبه كشت شد. (461) دينوري از عدي (عون!) بن عبدالله بن جعفر ياد كرده كه به دست عمرو بن نهشل كشته شده است. (462) مادر عون بنا به نقلي «جمانه» دختر مسيب بن نجبه ي فزاري (463) و بنا به نقل ديگر، زينب عليهاالسلام دختر علي بن ابي طالب عليه السلام بوده است. (464).

14. محمد بن عبدالله بن جعفر: توسط عامر بن نهشل تميمي كشته شد. (465).

ابن سعد مي گويد: دو فرزند عبدالله بن جعفر به همسر عبدالله بن قطبة الطائي پناه بردند، در حالي كه بالغ نبودند. عمر بن سعد ندا داده بود، هر كس كه سري بياورد هزار درهم خواهد گرفت. عبدالله بن قطبه به منزل رفت. همسرش به او گفت: دو كودك به ما پناه آورده اند، دوست داري منت بر آنان بگذراي و آنان را به مدينه به خانواده شان بسپاري؟ گفت: آري به من نشانشان بده. وقتي آنان را ديد، سرشان را از تنشان جدا كرد و سرها را نزد عبيدالله برد كه چيزي به او نداد (و به روايت بلاذري حتي دستور ويران كردن خانه اش را هم داد!) (466) اين همان حكايتي است

كه شيخ صدوق براي فرزندان مسلم بن عقيل روايت كرده است. بلاذري هم به روايتي ديگر به اختصار در دو سطر خبر اين دو كودك را كه آنان را از عبدالله بن جعفر دانسته، مانند آنچه را كه ابن سعد آورده، گزارش كرده است. (467).

15. مسلم بن عقيل بن ابي طالب: نماينده امام حسين عليه السلام در كوفه كه به دستور عبيدالله بن زياد در هشتم ذي حجه سال 60 كشته شد.

16. جعفر بن عقيل: توسط بشر بن حوط همداني يا عروة بن عبدالله خثعمي كشته شد. بلاذري نفر دوم را قاتل جعفر دانسته، (468) و دينوري هم مي گويد كه عبدالله بن عروه ي خثعمي با تيري او را كشت. (469) روايت امام باقر عليه السلام نيز چنين است. (470).

(صفحه 141)

17. عبدالرحمان بن عقيل توسط عثمان بن خالد بن اسير جهني و بشر (بشير) بن حوط قايضي كشته شد. در انساب نام قاتل، نشر بن شوط عثماني ضبط شده است! (471).

18. عبدالله اكبر بن عقيل به دست عمرو بن صبح الصدائي كشته شد. مدائني قاتل او را عثمان بن خالد جهني و مردي از همدان دانسته است. (472).

19. عبدالله بن مسلم بن عقيل: (473) توسط عمرو بن صبح (صبيح) الصدائي يا اسيد بن مالك حضرمي كشته شد. اين سخن ابن سعد است. در حالي كه بلاذري و دينوري از عبدالله بن مسلم بن عقيل ياد كرده اند كه عمرو بن صبيح الصيداوي (به تفاوت نام پدر و لقب او توجه كنيد) او را با تير زد و پس از آن مردم كوفه بر سر عبدالله ريخته وي را كشتند. (474).

ابومخنف پس از خبر شهادت علي اكبر مي نويسد: عمرو بن صبيح صدائي عبدالله بن مسلم

را با تير زد، به گونه اي كه دستش با تير به صورتش چسبيد. پس از آن تير ديگري بر قلب او زد. (475) بلاذري از رقاد الجنبي ياد كرده است كه بعدها مي گفت: يكي از جوانان آل حسين را چنان تيري زدم كه همان طور كه دستش روي صورتش بود، دستس به صورتش چسبيد؛ و پس از بيرون كشيد شدن تير، هنوز نوك تير يعني پيكان آن در صورتش باقي مانده بود. (476).

20. محمد بن ابي سعيد بن عقيل توسط لقيط بن ياسر جهني كشته شد. دينوري نام او را محمد بن عقيل بن ابي طالب ياد مي كند كه لقيط بن ناشر جهني با تير او را كشته است. (477)

21. مردي از آل ابولهب كه نامش روشن نشد.

22. ابوالهياج از نوادگان ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب كه شاعر بوده است.

(صفحه 142)

23. سليمان غلام آزاد شده امام حسين عليه السلام كه به دست سليمان بن عوف حضرمي كشته شد. پيش از اين گذشت كه وي حامل نامه ي امام به شيعيان بصره بود، در آنجا به دستور ابن زياد كشته شد.

24. منجح (يا منجح) (478) غلام آزاد شده امام حسين عليه السلام.

25. عبدالله بن بقطر برادر رضاعي امام حسين عليه السلام كه در كوفه از فراز قصر به پايين افكنده شد و به شهادت رسيد. (479).

تا اينجا نام افرادي بود كه ابن سعد ياد كرده بود. اما برخي نام هاي ديگر: 26. عبيدلله عبدالله بن جعفر: ابوالفرج اصفهاني به نقل از نسابه ي معروف يحيي بن حسن علوي مي گويد: وي نيز در طف همراه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد. (480).

27. محمد بن مسلم بن عقيل: بنا به روايت ابوالفرج، به نقل از امام باقر عليه السلام قاتل

وي ابوجرهم ازدي و لقيط بن اياس جهني بوده اند. (481).

28. علي بن عقيل بن ابي طالب: ابوالفرج روايتي درباره ي شهادت وي در كربلا آورده است. (482) وي در جاي ديگري، به نقل از محمد بن علي بن حمزه، خبري درباره ي كشته شدن ابراهيم بن علي بن ابي طالب در كربلا آورده و افزوده است كه در هيج كتاب نسبي يادي از او نيافته است. (483).

29. عبيدالله بن علي بن ابي طالب: خليفة بن خياط به نقل «ابوالحسن» آورده است كه وي با امام حسين عليه السلام در كربلا شهيد شد. مادر وي، رباب دختر امري ء القيس بوده است. (484).

30. ابوبكر بن القاسم بن حسين بن علي: خليفة بن خياط وي را نيز در جمله ي كشتگان كربلا دانسته است. (485).

ابن اعثم ضمن ياد از اسامي شهداي از اهل بيت، و بيان ترتيب شهادت آنان، براي هر كدام رجزي آورده و از اين حيث، از بقيه منابع ممتاز است. اين اشعار به نوعي در

(صفحه 143)

معرفي نسب و خاندان آنان و نيز درباره ي امام حسين عليه السلام و شخصيت آن حضرت است. (486) احتمال دارد كه دست كم، برخي از اين رجزها،: مربوط به زماني بعد از حادثه ي كربلا باشد كه به متون تاريخي متصل شده است!

89. اما كساني از اهل بيت كه از ماجراي كربلا نجات يافتند، به نقل ابن سعد اينانند:

علي بن الحسين الاصغر: (487) امام سجاد عليه السلام كه خاندان امام حسين عليه السلام از طريق وي باقي مانده است. وي در كربلا مريض و در خيمه در كنار زنان بود. علي بن السحين كه همسرش «ام محمد دختر امام حسن عليه السلام» نيز همراه كاروان بود، (488) در اين وقت بيمار بوده و

سخت از وي مراقبت مي شد. شمر ملعون با اشاره به وي گفت: اين را هم بكشيد. مردي كوفي فرياد زد: سبحان الله! آيا جوان نورسي را كه مريض است و نجنگيده مي كشيد؟ در اين وقت عمرسعد گفت: متعرض زنان و اين مريض نشويد. علي بن الحسين مي گفت: در آن وقت مردي از آنان مرا پنهان كرده، مرا در جايي منزل داده، از من نگهداري مي كرد و هر بار كه نزد من مي آمد و مي رفت گريه مي كرد؛ چنان كه ميگفتم اگر وفايي نزد مردم مانده باشد، نزد اين مرد است. يكباره منادي ابن زياد فرياد زد: علي بن الحسين نزد هر كسي هست او را بياورد و سيصد درهم بگيرد.اين مرد نزد من آمد و همان طور كه گريه مي كرد، دست مرا به گردن من متصل كرده! مي گفت: مي ترسم. آن گاه مرا بيرون برده و دست بسته تحويل داده، سيصد درهم را گرفت. مرا گرفتند و نزد ابن زياد بردند. (489).

حسن بن حسن بن علي كه نسل او باقي است.

عمرو بن حسن بن علي كه نسلي از او بر جاي نمانده است.

قاسم بن عبدالله بن جعفر.

(صفحه 144)

محمد بن عقيل.

90. زماني كه تمامي ياران و اهل بيت امام حسين عليه السلام به شهادت رسيدند. دشمن قصد كشتن آن حضرت را كرد. تا اين لحظه، كسي جرأت نزديك شدن به امام را نداشت؛ چرا كه به هر روي، بسياري از كوفيان مايل نبودند قاتل امام حسين عليه السلام شناخته شوند. بنابراين تا وقتي كسان ديگري مانند انس ديوانه و شمر كثيف و خولي بدذات بودند، نوبت به ديگران نمي رسيد. چند گزارش را در اين باره نقل مي كنيم: ابن سعد مي گويد: در اين لحظه امام

عطشان بود و در خواست آب كرد. مردي نزد امام آمد و آب به او داد. در همان حال حصين بن نمير تيري رها كرد كه به دهان آن حضرت اصابت كرد و خون جاري شد. آن حضرت با دست خون ها را پاك مي كرد و در همان حال خدا را ستايش مي كرد. (و يحمدالله). آن گاه به سوي فرات به راه افتاد. مردي از طايفه ي ابان بن دارم گفت: نگذاريد به آب دسترسي پيدا كند. گروهي ميان او و آب ايستادند، در حالي كه امام در برابرشان ايستاده بود و درباره ي آن مرد فرمود: اللهم اظمئه. خدايا او را از تشنگي بيمران. آن مرد اباني، تيري به سوي امام رها كرد كه به دهان حضرت خورده خون آلود شد. آن مرد اندكي بعد، فرياد زد كه تشنه است و هر چه آب مي خورد باز احساس تشنگي مي كرد تا آن كه مرد. (490) بلاذري همين نقل را درباره ي تير زدن به دهان مبارك امام آورده و مي افزايد: امام حسين عليه السلام سر بر آسمان برداشت و فرمود: اللهم اني اشكو اليك ما يفعل بي. (491) ابن سعد مي افزايد: زماني كه ياران و اهل بيت حسين كشته شدند، هيچ كس به سراغ او نمي آمد مگر آن كه باز مي گشت تا آن كه پياده نظام اطرافش را گرفتند. در آن لحظه شجاع تر از وي نبود و حسين بن علي چون يك جنگجوي شجاع با آنان مي جنگيد. (492) بر هر طرف يورش مي برد، و افراد مانند بزي از برابر شير مي گريختند.

91. ابن سعد در ادامه ي آن گزارش مي نويسد: ساعاتي از روز گذشت و مردم در

(صفحه 144)

حال نبرد با او بودند؛ اما كسي براي كشتن

آن حضرت اقدام نمي كرد. (دينوري مي نويسد: در اين وقت امام حسين عليه السلام نشسته بود و اگر مي خواستند مي توانستد او را بكشند جز اين كه هر قبيله اي بر آن بود تا مسؤوليت آن را به عهده ديگري بيندازد و كراهت داشت تا بر اين كار اقدام كند.) (493) در اين وقت شمر فرياد زد: مادرتان در عزايتان بگريد، منتظر چه هستيد، او را بكشيد، اولين كسي كه به امام حسين عليه السلام نزديك شد زرعة بن شريك تميمي بود كه ضربتي بر كتف چپ امام زد و پس از آن ضربه ي ديگري بر گردن آن حضرت زده، او نقش بر زمينش كرد. آنگاه سنان بن انس نخعي پيش آمد و ضربه اي بر استخوان سينه آن حضرت زد؛ سپس نيزه اش را در سينه امام حسين عليه السلام فرو كرد. در اين وقت بود كه امام روي زمين افتاد. سنان از اسب پياده شد تا سر امام حسين عليه السلام را جدا كند، در حالي كه خولي بن يزيد اصبحي هم همراهش بود. وي سر را جدا كرد و آن را نزد عبيدالله بن زياد آورد. (494) وي در جاي ديگري مي نويسد كه سنان بن انس نخعي امام حسين عليه السلام را كشت و خولي بن يزيد سر آن حضرت را جدا كرد. (495) شيخ مفيد مي نويسد: زرعة بن شريك به كتف چپ امام ضربتي زد و پس آن ضربتي بر گردن آن حضرت نواخت، سنان بن انس نيزه اي بر آن حضرت زد كه آن حضرت به زمين افتاد. آن گاه خولي رفت تا سر آن حضرت را جدا كند كه دستش لرزيد. شمر خود از اسب فرود آمد، سر امام را جدا

كرد و به دست خولي داد تا به عمر بن سعد برساند. (496) ابن سعد مي افزايد: زخم هاي بدن امام حسين عليه السلام را كه شمارش كردند، 33 مورد بود، در حالي كه بر لباس ايشان بيش از صد مورد پارگي در اثر تير و ضربت شمشير وجود داشت. ابن سعد مي نويسد: وقتي امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد، شمشير او را قلانس نهشلي و شمشير ديگرش را جميع بن خلق اودي برد. لباس (سروال (شلوار) و قطيفه ي) آن حضرت را بحر بن كعب تميمي و قيس بن اشعث بن قيس كندي برداشتند كه بعدها به اين قيس، قيس قطيفه مي گفتند! نعلين امام را

(صفحه 146)

اسود بن خالد اودي، عمامه ي ايشان را جابر بن يزيد، و برنس (497) آن حضرت را مالك بن بشير كندي، برداشتند.

92. بلاذري خبر كشته شدن امام حسين عليه السلام را چنين مي نويسد: (498) وقتي اجازه استفاده از آب فرات را به امام نداده و تير به دهان مباركشان زدند، (و در خبر دينوري باز تيري به گردن ايشان زدند كه امام آن را بيرون كشيد) (499) شمر همراه ده نفر از رجال كوفه به سوي محل استقرار خيمه و خرگاه امام آمد. امام بدان سو رفت، اما آنان ميان وي و خيمه گاه فاصله انداختند. امام فرمود: ان لم يكن لكم دين فكونوا في أمر دنياكم احرارا. اگر دين نداريد، در دنياي خويش آزادمرد باشيد؛ و مانع از تعرض لئيمان و سفيهان خود از اهل خاندان من شويد. شمرگفت: اي پسر فاطمه! اين سخنت را مي پذيرم. آن گاه با پياده نظام بر امام حسين عليه السلام حمله كرد كه در ميان آنان ابوالجنوب عبدالرحمن بن زياد جعفي، خولي بن

يزيد اصبحي، قشعم بن عمرو جعفي - كسي كه از علي عليه السلام كناره گرفته بود - صالح بن وهب يزني، و سنان بن انس نخعي بودند. شمر آنان را تحريض بر كشتن امام حسين عليه السلام مي كرد. ابتدا از ابوالجنوب خواست تا حمله برد. او گفت: چرا خودت نمي روي؟ شمر خشمگين گفت: به من چنين مي گويي؟ ابوالجنوب گفت: مي خواهم نوك نيزه ام را در چشم تو فروكنم. شمر از برابر او كنار رفت، چرا كه ابوالجنوب مردي شجاع بود. آن گاه شمر همراه پنجاه نفر از پياده نظام بر امام يورش برد. حسين از هر طرف به سوي آنان مي تاخت و جمعيت آنانرا مي شكافت تا آن كه او را محاصره كردند. باز با آنان مي جنگيد تا آنان را از خود دور كرد. در اين وقت، بحر (أبجر) (500) بن كعب بن عبيدالله بر امام حمله برد. وقتي با شمشير بالاي سر امام رسيد، بچه اي كه همراه امام حسين عليه السلام بود نزديك آمد كه امام حسين عليه السلام او را به بغل گرفت. اين بچه به بحر گفت: اي فرزند خبيثه! عموي مرا مي كشي؟ آن مرد ملعون شمشير خود را فرود آورد و بچه كه دستش را بالا گرفته بود،

(صفحه 147)

دستش قطع شده به پوستي آويزان شد. امام حسين عليه السلام همچنان به اين سوي آن سوي مي تاخت در حالي كه لباسي پوستين به تن داشت و عمامه اي بر سر. مردم نيز كه او شجاع مي يافتند، مانند بزي از برابر (گرگ) شير مي گريختند. مدتي بدينسان گذشت و هر مردي كه براي كشتن حسين به او روي مي آورد، از كشتن آن حضرت صرف نظر مي كرد؛ چرا كه نمي خواست قتل او را برعهده گيرد.

در اين وقت مردي كه او مالك بن بشير كندي مي گفتند - و فردي جسور بوده و اقدام بر اين امر برايش مهم نبود - نزد امام آمد و شمشيري بر سر آن حضرت زد، به طوري كه برنسي كه بر سر امام بود، نيمه شد، شمشير به سر رسيد و خون جاري گرديد؛ در آن حال برنس حضرت خون آلود شد. امام برنس را كناري انداخت و كلاهخودي بر سر گذاشت و در حق آن مرد نفرين كرد. (لا أكلت و لا شربت و حشرك الله مع الظالمين) مرد كندي، برنس را برداشت و گويند كه تا آخر عمر فقير ماند و دستش شل بود. در اين وقت زينب عليهاالسلام خطاب به عمرسعد گفت: اي عمر! ابوعبدالله كشته مي شود و تو نگاه مي كني؟ عمرسعد گريه افتاد و رويش را برگرداند. در اين وقت شمر در ميان مردم فرياد زد: شما را چه شده است كه بي تفاوت در برابر اين مرد ايستاده ايد؟ منتظر چه هستيد؟ مادرتان در عزايتان بگريد او را بكشيد. آن گاه همه حاضران از اطراف يورش بردند و زرعة بن شريك تميمي ضربتي بر بازوي چپ امام زد و ضربه اي ديگر بر گردن آن حضرت. آنگاه از اطراف امام دور شدند در حاليكه امام حسين عليه السلام به صورت روي زمين افتاده بود. در اين وقت، سنان بن انس بن عمرو نخعي آمد و نيزه اي بر آن حضرت زد. آنگاه سنان بن خولي بن يزيد گفت: سرش را جدا كن. خولي خواست چنين كند، احساس ضعف كرده، دستش لرزيد. سنان به او گفت: خدا بازوانت را بكشند. خودش از اسب پايين آمد و سر امام حسين

عليه السلام را جدا كرد. (دينوري مي نويسد: خولي رفت تا سر را جدا كند، دستش لرزيد، برخاست. آنگاه برادرش شبل بن يزيد آمد و سر امام حسين عليه السلام را جدا كرده به برادرش خولي (حولي) داد.) (501) حسين پيش از آن چندان شمشير و نيزه خورده بود كه جاي 33 طعنه ي نيزه و 34 ضرت شمشير بر بدنش بود. برخي گويند كه

(صفحه 148)

خولي با اجازه ي سنان سر امام حسين عليه السلام را جدا كرد. (502).

93. روايت ابن اعثم از شهادت امام حسين عليه السلام قدري متفاوت با ديگران بوده و مطالبي در آن است كه در مآخذ كهن ديگر نيامده است. امام پس از شهادت ياران و اهل بيت، عزم ميدان مي شود. رجزي مي خواند كه در آن علاوه بر معرفي خاندان خود، به اسلام و وحي و تشيع هم مي پردازد:

أنا بن علي الخير من آل هاشم

كفاني بهذا مفخر حين أفخر

و جدي رسول الله اكرم من مشي

و نحن سراج الله في الخلق أزهر

و فاطمة امي سلالة احمد

و عمي يدعي ذالجناحين جعفر

و فينا كتاب الله أنزل صادقا

و فيناالهدي و الوحي و الخير يذكر

و نحن أمان الارض للناس كلهم

نصول بهذا في الانام و نفخر

و نحن ولاة الحوض نسقي ولاتنا

بكاس رسول الله ما ليس ينكر

و شيعتنا في الناس اكرم شيعة

و مبغضنا يوم القيامة يخسر

تعابيري كه در اين رجز آمده، گرچه في حد نفسه مي تواند مربوط به آن زمان باشد، اما اين احتمال هم وجود دارد كه بعدها سروده شده باشد و در واقع زبان حال باشد. ابن اعثم مي افزايد: امام حسين عليه السلام مبارز طلبيد. هر كسي كه از چهره هاي سرشناس آمد، كشته شد. تا آن كه شمر با قبيله ي بزرگي - قبيلة عظيمه - آمد.

(اين همان آمدن شمر همراه عده اي از پياده نظام است كه در منابع ديگر آمده است (امام با آنان جنگيد تا اين كه ميان او و خيمه گاهش فاصله انداختند. امام حسين عليه السلام به دشمن گفت: يا شيعة آل ابي سفيان! ان لم يكن (لكم) دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا أحرارا في دنياكم. درخواست امام اين بود كه سپاه دشمن متعرض زنان و كودشان نشوند. شمر پذيرفت، بار ديگر بر امام حسين عليه السلام حمله مي كردند او مي جنگيد. چند بار درخواست آب كرد؛ يك بار هم كه به سمت فرات رفت، مانع شدند. آنگاه ابوالجنوب جعفي تيري به صورت امام زد كه خون بر صورت و محاسن آن حضرت جاري گشت. آن حضرت سر بر آسمان بلند كرده نفرين كرد. آنگاه مانند شيري خشمگين بر دشمن يورش برد و به هر

(صفحه 149)

كس مي رسيد او را با شمشير به روي زمين مي انداخت. تيرها بود كه از هر طرف به سمت او روان بود و به سينه ي او مي خورد. امام در همان حال سخن از روزي به ميان مي آورد كه خداوند انتقام او را از آنان بگيرد؛ آن گونه كه ميان خود آنان اختلاف افتاده، خون ها ريخته شود و عذاب الهي بر آنان فرود آيد. شمر به يارانش مي گفت: منتظر چه هستيد؛ تيرها او را از نفس انداخته است. بر او يورش بريد، مادرهايتان به عزايتان بنشينند. در اين وقت از هر سوي حمله كردند به طوري كه ضربات شمشير او را از پا درآورد. در اين وقت زرعة بن شريك تميمي ضربتي بر دست چپ آن حضرت زد. عمرو بن طلحه ي جعفي هم ضربت سختي - ضربة منكرة

- بر گردن آن حضرت نواخت. سنان بن انس نيز تيري به گردن آن حضرت زد و صالح بن وهب يزني هم ضربتي بر پايين كمر آن حضرت فرود آورد. حضرت از اسب به زمين افتاد و روي زمين نشست. تير را از گردنش درآورد و هرچه دستش پر از خون مي شد آن را به صورت و محاسن مي ماليد و مي فرمود: هكذا حتي ألقي ربي بدمي مغصوبا علي حقي. عمر بن سعد نزديك آمد و به يارانش گفت: برويد و سرش را جدا كنيد. نصر بن خرشبة الضبابي با پاي خود به امام زد، به طوري كه آن حضرت از پشت روي زمين افتاد. نصر آمد و محاسن حضرت را گرفت. حضرت فرمود: تو همان سگي هستي كه من به خواب ديدم. آن مردم كه خشمگين شده بود با شمشير بر گلوي حسين مي زد و رجز مي خواند. عمر بن سعد خشمگين شد و به مردي گفت: از اسب فرود آي و سرش را جدا كن. در اين وقت خولي بن يزيد اصبحي آمد و سر حضرت را جدا كرد.

اسود بن حنظله شمشير حضرت را برداشت؛ جعفر بن وبر حضرمي لباس حضرت را گرفت يحيي بن عمرو حرمي شلوار حضرت را برد. جابر بن زيد ازدي عمامه آن حضرت برداشت و مالك بن بشر كندي زره را گرفت. در اين وقت ابري تاريك همه جا را گرفت و باد سرخي وزيدن آغاز كرد كه در آن چشم چشم را نمي ديد؛ به طوري كه كه كوفيان تصور كردند عذاب نازل شده است. اندكي گذشت تا هوا آرام گرفت. اسب امام حسين عليه السلام ك از دست كوفيان گريخته بود، اين

بار آمد، سرش را در خون امام حسين عليه السلام گذاشت و برگشته به سمت خيمه گاه، رفته، شيهه مي كشيد. وقتي خواهران

(صفحه 150)

حسين و دختران و اهل بيت نگاهشان به اسب افتاد كه بدون صاحب آمده، شيون و فريادشان به آسمان رفت. دشمن آمد تا آن كه خيمه را محاصره كرد. شمر گفت تا زيور و زينت زنان را از آنان بگيرند. آنان داخل خيمه شده هر چه بود بردند. حتي با پاره كردن گوش هاي ام كلثوم، گوشواره هاي او را برداشتند. آنگاه دشمن از خيمه گاه خارج شد و آن را آتش زد. (503) از حميد بن مسلم ازدي نقل شده است كه من شاهد بودم كه وسائل زنان را چگونه غارت مي كردند... بعد عمرسعد فرياد زد: كسي به زنان و كودكان آسيب نرساند و هر كس چيزي از آنان گرفت پس دهد؛ اما هيچ كس چيزي پس نداد. عمرسعد عده اي از سپاهش را به عنوان مراقب اطراف خيمه ها گذاشت تا كسي آسيب به آنان نرساند. (504).

94. بلاذري مي نويسد: پس از شهادت امام حسين عليه السلام هر آنچه بر تن حسين بود، غارت كردند. قيس بن اشعث بن قيس كندي قطيفه ي امام را برداشت كه او قيس قطيفه ناميدند. نعلين او را اسود نامي از بني اود برداشت؛ شمشيرش را مردي از بني نهشل بن دارم برد. آنگاه آنچه از لباس و حله و شتر در خيمه گاه بود غارت كردند. بيشتر لباس ها و حل را رحيل (!) به زهير جعفي و جرير بن مسعود و حضرمي و اسيد بن مالك حضرمي بردند. ابوالجنوب جعفي هم شتري را برده، بعدهااز آن آب كشي مي كرد و نامش را حسين گذاشته بود! در اين وقت، ملحفه هاي

زنان را از سر آنان كشيدند كه عمر بن سعد مانع آنان شد. (ابن سعد مي نويسد: مردي عراقي در حالي كه گريه مي كرد لباس فاطمه دختر امام حسين عليه السلام را از او مي گرفت.فاطمه به او گفت: چرا گريه مي كني؟ گفت: لباس دختر پيامبر صلي الله عليه و آله را از او بگيرم، اما گريه نكنم! فاطمه گفت: خوب رها كن! گفت: مي ترسم شخصي ديگري آن را بگيرد!) (505) (به نقل شيخ مفيد، أبجر بن كعب نيز كه از جمله كساني بود كه ضربات شمشير بر امام حسين عليه السلام زد، پس از شهادت امام حسين عليه السلام بخشي از لباس حضرت را برد.) (506) آنگاه عمرسعد از يارانش خواست تا براي پايمال كردن جسد امام حسين عليه السلام با اسب آماده شوند. دوازده نفر

(صفحه 151)

براي اين كار آماده شده، چندان اسب تاختند كه بدن امام حسين عليه السلام را خورد كردند. (507) سنان بن انس مردي شجاع اما اندكي حماقت در او بود. از محمد بن سائب كلبي نقل شده است كه گفت: بعدها او را ديدم كه شلوارش را نجس كرده، از دست مختار از كوفه گريخته، به جزيره رفت بود و سپس به كوفه بازگشت. وي پس از كشتن امام حسين عليه السلام بر در خيمه ي عمر بن سعد ظاهر شد و با رجزخواني گفت: ركاب اسب مرا را بايد از طلا و نقره پر كنيد، چرا كه من بهترين مردم را از ناحيه ي پدر و مادر كشته ام.

أوقر ركابي فضة و ذهبا

أنا قتلت الملك المحجبا

قتلت خير الناس و أما و أبا

و خيرهم اذ ينسبون نسبا (508).

و خيرهم في قومهم مركبا (509).

عمر بن سعد گفت: شهادت مي دهم كه تو ديوانه اي؛

او را نزد من بياوريد. وقتي آوردند با چوبدستي خود بر سر او زده گفت: اي احمق! اينچنين سخن مي گويي؟ اگر ابن زياد اين رجز تو را بشنود، گردنت را خواهد زد... از ياران امام حسين عليه السلام 72 تن كشته شدند. (510) هفهاف بن مهند راسبي از مردمان شيعي بصره بود كه وقتي به كربلا رسيد كه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيده بود. وي داخل سپاه عمرسعد شد، شمشيرش را بركشيد و به جان آنها افتاد از امام سجاد عليه السلام نقل شده است كه فرمود: مردمان بعد از علي بن ابي طالب عليه السلام نديده بودند كه كسي اينگونه بجنگد. دشمنان گردش حلقه زدند و او را كشتند. (511) مردمان غاضريه يك روز بعد از آن جسد امام حسين عليه السلام و ياران ايشان را دفن كردند. از جمع سپاه عمر بن سعد 88 كشته شدند كه

(صفحه 152)

عمرسعد بر آنان نماز خواند و دفنشان كرد. (512) تعدادي هم مجروح گشتند. كوفيان پاداش كار خود را با افزايش بخششان از بيت المال كه به صورت يزيد صورت گرفته بود، گرفتند. نامه ي يزيد به ابن زياد اين بود: فزد أهل الكوفة أهل السمع و الطاعة في أعطياتهم مأة مأة (513) ما در جاي ديگري درباره ي شيعيان كوفه سخن گفته ايم. اينجا به مناسبت اين خبر بلاذري را هم مي آوريم كه مي گويد: برخي از پيامبران ما از اهل كوفه بر تلي نشسته بودند، گريه مي كردند و گفتند: خدايا نصرتت را بر حسين فرود آر. من به آنان گفتم: يا أعداء الله! ألا تنزلون فتنصرونه؟ اي دشمنان خدا! آيا از اين تپه پايين نمي رويد و ياريش كنيد؟ (514) اين خبر او هم جالب است

كه مردي عراقي بعدها، از عبدالله بن عمر درباره ي ريختن خون پشه در وقت احرام پرسش كرد؛ عبدالله گفت: و اعجبا من قوم يسألون عن دم البعوض و قد سفكوا دم ابن بنت نبيهم؟ در شگفتم از قومي كه از خون پشه سؤال مي كنند، اما خون پسر دختر پيامبرشان را ريختند. (515)

95. بلاذري مي نويسد: عمر بن سعد، سر امام حسين عليه السلام را همراه خولي بن يزيد اصبيحي و حميد بن مسلم ازدي - راوي بخشي از اخبار كربلا - براي ابن زياد فرستاد. آنان دير وقت به دروازه ي ورودي شهر رسيدند كه بسته بود. خولي سر را به منزلش برده آن را در تنوري جاي داد. همسرش نوار دختر مالك حضرمي پرسيد: چه چيز همراهت آوردي؟ گفت: (جئت بغني الدهر) بي نيازي دهر را آورده ام. سر حسين اكنون در خانه با توست! زن گفت: مردم طلا و نقره به خانه مي آورند و تو سر فرزند دختر پيامبر صلي الله عليه و آله را آورده اي؟ ديگر سر من و تو روي يك بالش نخواهد بود. (516) عمرسعد روز عاشورا و فرداي آن روز را در كربلا ماند؛ پس از آن به حميد بن بكير احمري گفت تا نداي كوچ به سوي كوفه را سر دهد. وي خواهران و دختران امام حسين عليه السلام

(صفحه 153)

و ديگر بچه ها و همچنين علي بن الحسين اصغر بيمار را همراه خود برد. در اين وقت، زنان كه از كناره ي بدن امام سحين عليه السلام مي گذاشتند، بر سر و صورت خود مي زدند. زينب عليهاالسلام دختر علي عليه السلام ميگفت: يا محمداه! صلي عليك مليك السماء، هذا حسين بالعراء، مرمل بالدماء، مقطع الاعظاء، يا محمداه و بناتك سبايا و

ذريتك مقتلة تسفي عليها الصبا. (517).

واي محمد! درود خداي آسمان بر تو باد. اين حسين توست، عريان و خوني كه اعضاي بدنش قطع شده است. واي محمد! دختران تو اسيرند و ذريه ي تو كشته شده اند و گرد و غبار بر آنان مي وزد. در اين وقت، دوست و دشمن مي گريستند. بلاذري مي افزايد: سر 72 تن را از تنشان جدا كرده، همراه شمر بن ذي الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج و عزرة بن قيس احمسي نزد ابن زياد بردند... هوازن بيست سر به رهبري شمر؛ بنوتميم هفده سر؛ بنواسد شانزده سر؛ مذحج هفت سر و ديگر قيسي ها نه سر به همراه داشتند. (518) ابن سعد مي نويسد: ابوخالد ذكوان از ابن زياد اجازه گرفت تا سرها را به خاك سپارد؛ وي اجازه داد و او سرها را غسل داده، كفن كرده و در قبرستان دفن كرد. بعد نزد اجساد آنان را رفت و آنان را هم به خاك سپرد. (519) حتي اگر اين خبر درست باشد، (كه جدا بعيد مي نمايد) بايد سر امام حسين عليه السلام را كه نزد يزيد به شام فرستاده شد، از آن مستثنا كرد.

96. اسراي كربلا را از منطقه ي نبرد سوار بر شتر كرده به كوفه آوردند و به دستور ابن زياد در كوچه هاي مختلف كوفه گرداندند (فدير به في سكك الكوفة و قبائلها). وقتي خوب گرداندند آن را به قصر ابن زياد آوردند. (520) در اين وقت مردم كوفه اجتماع كرده گريه مي كردند و امام سجاد عليه السلام فرمود: هؤلاء يبكين علينا فمن قتلنا؟ (521). وقتي اسرا بر ابن زياد وارد شدند، ابن زياد گفتگويي با علي بن الحسين عليه السلام داشت. وي از حضرت

(صفحه 154)

پرسيد: نامت چيست؟ گفت: علي.

ابن زياد گفت: مگر خدا علي بن الحسين را نكشت؟ گفت: برادري داشتم نامش علي بود و از من بزرگتر، مردم او را كشتند! ابن زياد گفت: خدا او را كشت. امام سجاد عليه السلام پاسخ داد: الله يتوفي الانفس حين موتها، (522) خداوند وقت مرگ، روح آنان را مي ستاند. (و ما كان لنفس أن تموت الا باذن الله) (523) ابن زياد دستور قتل علي بن الحسين را داد كه زينب عليهاالسلام فرياد زد: حسبك م دمائنا، أسألك بالله ان قتلته الا قتلني معه، بس است آنجه از خون ما ريختي؛ تو را به خدا سوگند مي دهم اگر بناي كشتن او داري اول مرا بكش. در اين وقت ابن زياد از كشتن امام سجاد عليه السلام منصرف گشت. (524) ابن زياد گفتگويي هم با زينب عليهاالسلام داشت. به گزارش ابومخنف، زينب عليهاالسلام با كم ارزش ترين لباس آمده بود در حالي كه كنيزاني در اطرافش بودند. ابن زياد پرسيد: اين زن كيست؟ سه بار پرسيد و كسي پاسخش را نداد. عاقبت يكي از كنيزان گفت: اين زينب دختر علي عليه السلام است. ابن زياد گفت: سپاس خداي را كه شما را رسوا كرده، كشت و اقدامتان را باطل كرد (أكذب احدوثتكم)؛ زينب عليهاالسلام پاسخ داد: الحمدلله الذي أكرمنا بمحمد صلي الله عليه و اله و طهرنا تطهيرا. (525) ابن سعد در گزارش اين واقع مي نويسد: ابن زياد پرسيد: اين زن كيست؟ گفتند: زينب دختر علي بن ابي طالب عليه السلام. رو به آن حضرت كرده گفت: كار خدا را با خاندانت چگونه ديدي؟ زينب عليهاالسلام گفت: خداوند كشته شدن آنانرا مقرر كرده بود و آنان به قتلگاه خود رفتند و خداودند روزي، ما و تو و آنان را يكجا جمع

خواهد كرد. ابن زياد گفت: ستياش خدايي را كه شما را كشت و كذب سخنتان راثابت كرد. زينب عليهاالسلام پاسخ داد: الحمدلله الذي أكرمنا بمحمد و طهرنا تطهيرا. (و انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا والحمدالله) (526) (ابومخنف مي گويد: در اين وقت ابن زياد خشمگين شد؛ اما عمرو بن حريث به او گفت: اين يك زن است، چگونه مي خواهي يك زن را مؤاخذه كني؟ ابن زياد گفت،

(صفحه 155)

خدا قلب مرا با كشته شدن طاغي شما و شورشيان از شما، آرام كرد. زينب عليهاالسلام به گريه افتاد. آن گاه گفت: تو پير ما را كشتي، خاندان مرا قطع كردي و به اساس ما لطمه زدي؛ اگر اين آرامت مي كند، آرام باش. عبيدالله گفت: اين سجاعت (527) است، پدرت هم شاعري سجع گو بود! زينب عليهاالسلام گفت: زن را چه به سجع گويي، من كاري به سجاعت ندارم: اين ناله ي درون من است.) (528) در اين وقت، سر امام حسين عليه السلام در برابر ابن زياد بود و او با چوبدستي خود بر آن مي نواخت. (529).

97. حكايت خطبه خواني حضرت زينب عليهاالسلام در كوفه را منابعي چون ابومخنف، بلاذري، ابن سعد و دينوري نياورده اند؛ اما ابن اعثم به تفصيل آورده و به نظر مي رسد منبع اصلي اين خطبه همو باشد. راوي روايتت خطبه ي حضرت زينب عليهاالسلام خزيمة الاسدي است كه در لهوف از وي با عنوان بشير بن خزيم الاسدي ياد شده است. (530) وي با ستايش از سخن گفتن حضرت زينب عليهاالسلام و اين كه گويي علي سخن مي گويد، سخنان وي را خطاب به مردم كوفه آورد است. ابتدا مردم را ساكت كرد؛ آن گاه پس از ستايش خدا و فرستادن درود بر رسول و

خاندان طاهر او مردم كوفه را به خيانت و غدر و نقض عهد و پيمان شكني متهم كرده، به خاطر اين كه حرمت پسر پيامبر صلي الله عليه و آله را شكسته اند آنان را به غضب و سخط الهي وعده داد. اين كه كبد پيامبر صلي الله عليه و آله را پاره كردند، و خون (پسر) رسول الله صلي الله عليه و آله را ريختند، وحرمت او را شكستند؛ در اين شرايط، اگر از آسمان خون ببارد، نبايد در شگفت شوند. در پايان هم فرمود كه ان ربك لبالمرصاد. (531) همچنين خطبه ي امام سجاد عليه السلام در مسجد دمشق در حضور يزيد به اختصار در فتوح آمده است؛ همچنان كه برخي از ماخذ ديگر هم آن را آورده اند. خطيب مسجد دمشق بر بالاي منبر از علي بن ابي طالب و حسين بن علي عليه السلام بدگويي مي كند و به تفصيل در فضائل معاويه و يزيد سخن مي سرايد. علي بن الحسين همانجا فرياد اعتراض بلند مي كند و خطاب به خطيب مي فرمايد: اشتريت مرضاة المخلوق بسخط الخالق. سپس

(صفحه 156)

از يزيد اجازه مي خواهد بر منبر رود. يزيد ابتدا طفره مي رود، اما اطرافيان ميگويند اجازه دهد تا صحبت كند. آن حضرت بر فراز منبر، در برابر مردمي كه اهل بيت را نمي شناسند. به معرفي خود مي پردزاد: أيها الناس! من عرفني فقد عرفني، و من لم يعرفني أنباته بحسبي و نسبي؛ ايها الناس! أنا بن مكة و مني و زمزم، أنا بن خير من حج و طاف و سعي و لبي، أنا بن خير من حمل البراق، أنا بن من أسري به من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي، أنا بن من بلغ به جبرئيل الي

سدرة المنتهي، أنا بن من دني فتدلي فكان قاب قوسين أو أدني، أنا بن من صلي بلملائكة السماء، أنا بن فاطمة الزهراء، أنا بن سيدة النساء. همچنان ادامه داد تا ضجه و ناله ي مردم برخاست. يزيد كه از بروز فتنه هراسيد، به مؤذن گفت اذان بگويد. (532).

98. ابن سعد نوشته است كه سر امام حسين عليه السلام را محفز بن ثعلبة العائذي نزد يزيد آورد. (533). اسراء نيز همراه آنان نزد يزيد آورده شدند. در حالي كه تنها مرد آنان علي بن الحسين بود كه زنجيري به گردن او بسته وي را وارد شام كردند (فغل بغل الي عنقه). آن حضرت در طول راه با هيچ كس صحبتي نكرد تا به شام رسيدند. (534) بلاذري ضمن اشاره به اين كه سر امام حسين عليه السلام مدتي در كوفه در جايي نصب شد و حتي در شهر گردانده مي شد، مي نويسد: زحر بن قيس جعفي سر امام حسين عليه السلام و ياران و اصحاب او را به شام براي يزيد بن معاويه برد. (535) گويا سرها را همين زحر بن قيس برده، اما اسرا را محفز بن ثعلبة برده است. به نقل ابومخنف: محفز عائذي و شمر اسرا را به شام منقل كردند و همان دم در، محفز با صداي بلند گفت: هذا محفز بن ثعلبة أتي

(صفحه 157)

أميرالمؤمنين باللئام الفجرة! (536) وقتي سرهاي امام حسين عليه السلام و اهل بيت و اصحابش را نزد يزيد گذاشتند، يزيد شعري خواند و گفت: اي حسين! اگر من با تو روبرو مي شدم تو را نمي كشتم! در اين وقت، يحيي بن حكم در شعري طعنه به ابن زياد زده گفت: او كاري كرد كه نسل خودش بي حد و

اندازه شده و از نسل فاطمه كسي نمانده است.

سمية أمسي نسلها عدد الحصي

و بنت رسول الله ليس لها نسل (537).

يزيد به رغم آن كه مي خواست مسؤوليت اين كار را برعهده ي ابن زياد بگذارد،:به يحيي بن حكم گفت: ساكت باش! (538) يزيد اجتماعي از اشراف شام فراهم كرده، اسيران را در حضور آنان به مجلسش آورد. آنگاه به علي بن الحسين گفت: پدرت رابطه ي خويش ما را قطع كرد، حق من را نشناخت و با سلطنت من درگير شد؛ خداوند هم بلايي را كه ديدي بر سر او آورد. علي بن الحسين گفت: «ما أصاب من مصيبة في الأرض و لا في انفسكم الا في كتاب من قبل أن نبرأها» (539) يزيد در مقابل اين آيه را خواند: «و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت أيديكم و يعفو عن كثير» (540) سپس همه ي كودكان و زنان را هم حاضر كرد و وقتي وضعيت را چنين ديد، فحشي به ابن زياد داد و گفت اگر او خوشي و قرابتي با شما داشت - آن گونه كه معاويه، زياد را به ابوسفيان ملحق كرده بود - با شما چنين نمي كرد. در همين مجلس بود كه يكي از شاميان از يزيد خواست تا فاطمه بنت الحسين را به عنوان كنيز به او بدهد. دختر متوسل به زينب عليهاالسلام شد و حضرت فرمود: دروغ مي گويي، نه تو نه يزيد چنين حقي ندايد. يزيد گفت: من اين حق را دارم! (541) زينب عليها السلام فرمود: نه و الله، مگر اين كه از ملت ما خارج شوي و دين ديگري اخيتار كني. يزيد خشمگين شد و گفت: اين چنين با من سخن مي گويي! پدر و

(صفحه 158)

برادرت

از دين خارج شدند. زينب عليه السلام گفت: تو و پدر و جدت به دين خدا و دين پدر و دين برادر و دين جد من هدايت شدند. يزيد گفت: دروغ مي گوييد اي دشمن خدا. زينب عليهاالسلام پاسخ داد: تو امير مسلط هستي، از روي ستم دشنام مي دهي، و زور مي گويي، در اين وقت گويي يزيد از ادامه سخن گفتن حيا كرد و ساكت شد. (542).

99- يزيد مي كشويد تا به نوعي به دلجويي از بازماندگان امام حسين عليه السلام بپردازد و گناه كربلا را برعهده ي ابن زياد بيندازد. اما همين كه ابن زياد سالها پيس از آن حاكم عراق بود و حتي يك توبيخ ساده نشد، بر دروغ بودن اظهارات يزيد گواهي مي دهد. ابومخنف مي گويد: يزيد دستور داد تا اسيران را در خانه اي جاي دادند. چند روز بعد آنان را به خانه ي خود آورد كه همه اهل حرم يزيد گريه كردند و سه روز مجلس نوحه و عزا برپا بود!(فأقاموا عليه مناحا ثلاثا) در اين مدت، يزيد، هر بار سر سفره ي خود، علي بن الحسين را حاضر مي كرد. يكبار هم عمر بن الحسن بن علي را آورد (يازده سال بيشتر نداشت). به او گفت: آيا حاضر است با خالد بن يزيد بجنگد؟ عمرو گفت: كاردي به من و كاردي به او بده تا با هم نبرد كنيم! يزيد خالد را به خود چسباند و در باره ي عمر گفت: هل تلد الحية الا الحية! يزيد به علي بن الحسين مي گفت: خدا ابن مرجانه را لعنت كند. اگر من بودم، هر چه حسين از من مي خواست به او مي دادم و اجازه نمي دادم اين چنين شود، حتي اگر برخي از فرزندانم كشته مي شدند!

اما اكنون خدا آنچه را كه مي بيني مقدر كرده بوده است! هر چه مي خواهي از من طلب كن. حضرت درخواست بازگشت به مدينه را كرد. يزيد دستور داد تا آنان را آماده كرده، همراه با نگاهباني به مدينه فرستاد. (543) در خبر ديگري ابومخنف به نقل از ابوحمزه ي ثمالي مي نويسد: وقتي يزيد با چوبدستي بر لبان حسين عليه السلام ميزد، ابوبرزه ي اسلمي به او گفت: من ديدم كه رسول الله لبان آن حضرت را مي بوسيد و تو اي يزيد! تجي ء يوم القيامة و ابن زياد شفيعك، و يجيي هذا يوم القيامة و محمد صلي الله عليه و آله شفيعه. روز قيامت ابن زياد شفيع تو خواهد بود و اين سر، شفيعش رسول الله صلي الله عليه و آله خواهد

(صفحه 159)

بود. (544) همين جا بود كه يزيد تمثيل به شعر ابن زبعري كرد؛ شعري كه ابن زبعري به مناسبت انتقامي كه در احد از مسلمانان گرفته شد، سروده بود؛ همين تمثل سبب شد تا كساني بر كفر يزيد حكم برانند كه اگر آن هم نبود، كشتن سبط رسول الله در اثبات كفر يزيد كفايت مي كرد؛ اما شعر:

ليت أشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل

فجزيناهم ببدر مثلها

و أقمنا مثل بدر فاعتدل (545).

مهم نكاتي بود كه يزيد بر شعر ابن زبعري افزوده بود و كفرش از آن آشكار كرد:

لست من خندف، ان لم أنتقم

نم بني أحمد، ما كان فعل

فأهلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا: يا يزيد لاتشل (546).

100. يزيد پيش از فرستادن اسرا به مدينه، كسي را براي رساندن خبر كربلا به مدينه فرستاد؛ سپس اسرا را همراه عده اي از نگاهبانانش عازم مدينه كرد. كتاب فتوح كه سرشار از اشعار شگفت است، در اينجا هم

شعري را نقل مي كند كه در وقت خروج اسيران از دمشق، در آسمان طنين افكنده شد به اين شرح:

أيها القاتلون ظلما حسينا

أبشروا بالعذاب و التنكيل

كل من في السماء يدعو عليكم

من نبي و مرسل و قتيل

قد لعنتم علي لسان ابن داو

دو موسي و حامل الانجيل (547).

زماني كه خبر شهادت امام حسين عليه السلام و خويشان و يارانش در مدينه انتشار يافت، فرياد

(صفحه 160)

زمان بني هاشم به آسمان رفت. عمرو بن سعيد حاكم اموي شهر، خنديد و با خواندن بيتي كه حكايت از تلافي و انتقام داشت، گفت: «واعية بمثل واعية عثمان» اين نوحه در مقابله نوحه اي باشد كه براي عثمان برپا شد. (548) اين اشاره به آن بود كه گويي امام علي عليه السلام يا حسنين عليهماالسلام عثمان را در مدينه كشته اند؛ چنان كه در كربلا هم بستن آب را بر روي امام حسين عليه السلام، مانند بسته شدن آب بر عثمان در محاصره اش در مدينه عنوان كردند. در حالي كه چنين نسبتي از اساس دروغ بود.

درباره ي سر امام حسين عليه السلام مطالب فراواني نوشته شده است كه جمع آنها تقريبا ناممكن است. يك خبر حكايت از آن دارد كه يزيد وقتي اسرا را به مدينه فرستاد، سر امام حسين عليه السلام را هم به مدينه نزد عمرو بن سعيد حاكم اين شهر فرستاد. عمرو بن سعيد گفت: اي كاش اين سر را براي من نفرستاده بود. مروان (خبيث) گفت: ساكت باش. آن گاه سر را پيش رويش گذاشت، بيني حضرت را گرفت و شعري در طعن بر امام خواند. پس از آن سر را در بقيع در كنار قبر مادرش فاطمه دفن كردند. (549) خبر ديگر آن است كه يزيد سر

امام حسين عليه السلام را به دست همسرش داده، آن را شسته و معطر كردند؛ آن گاه آن را در كنار ديوار دمشق، يا ديوار قصر يا جاي ديگر دفن كردند. كساني هم گفته اند كه در درون قصر در عمق زياد دفن كردند. (550) زماني كه خبر حادثه ي كربلا به مدينه رسيد، عبدالله بن جعفر سخت از شنيدن خبر شهادت امام حسين عليه السلام ناراحت شد؛ اما گفت: باز شاكرم كه اگر من نتوانستم جانم را فداي حسين كنم، فرزندانم جانشان را براي او دادند. (551) بني هاشم در بقيع اجتماع كرده براي شهداي كربلا گريه مي كردند. از آن جمله يكي زينب دختر عقيل بود كه در بقيع اين اشعار را مي خواند:

(صفحه 161)

ما ذا تقولون ان قال النبي لكم

ما ذا فعلتم و أنتم آخر الامم

بأهل بيت و أنصاري (552) أما لكم

عهد كريم أما توفون بالذمم

ذريتي و بنو عمي بمضيعة

منهم أساري و قتل صرجوا بدم

ما كان جزائي اذ نصحتكم

أن تخلفوني بسوء في ذوي رحم (553).

ابن اعثم با نقل حكايت برخورد امام سجاد عليه السلام با يزيد و اين كه آن حضرت فرمود: پدر من علي بن ابي طالب عليه السلام در بدر و احد و احزاب پرچم رسول الله صلي الله عليه و آله را در دست داشت، در حالي كه پدر و جد تو پرچم كفار را بر دوش مي كشيدند، اشعار ياد شده را با تغييري مختصر از زبان امام سجاد عليه السلام نقل كرده است. (554) كسان ديگري هم از آل عبدالمطلب اشعاري در رثاي شهداي كربلا سرودند. (555).

(صفحه 163)

(1) مسار الشيعة، ص 37؛ مصباح المتهجد، ص 758، ابوالفرج اصفهاني (مقاتل الطالبيين، ص 51) و مفيد در ارشاد (ص 218) پنجم

شعبان را روز تولد دانسته اند.

(2) گذشت كه برخي تولد امام حسن عليه السلام را در سال دوم دانسته اند كه طبعا بايد تولد امام حسين عليه السلام را هم در سال سوم بدانند. كليني (كافي، ج 1، ص 463) و شيخ طوسي (التهذيب، ج 6، ص 41) بر اين باورند.

(3) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 25.

(4) همان، ص 136.

(5) ترجمة الامام الحسين عليه السلام، ص 131

(6) همان، ص 137؛ در باب فضايل اين دو امام بزرگوار به كتاب ذي قيمت«فرائد السمطين» مراجعه شود. در آثار اخير كتاب «فضايل الخمسه في صحاح السته» فضايل اهل بيت را از آثار مشهور سنيان فراهم آورده است.

(7) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 35.

(8) همان، ص 149؛ التذكرة الحمدونية، ج 9، ص 84؛ كتاب التواضع و الخمول، ص 142.

(9) همان، ص 145.

(10) بحارالانوار، ج 32، ص 405.

(11) همان، ج 44، ص 266.

(12) الفتوح، ج 3، ص 35.

(13) تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 203.

(14) الارشاد، ج 2، ص 32؛ مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 87.

(15) مروان در تمام مراحل زندگي اش، پستي خود را نشان داد. بارها و بارها در پيش چشمان حسنين عليهم السلام به امام علي عليه السلام و فاطمه زهرا عليهاالسلام توهين مي كرد. همان ابتداي اعتراض امام حسين، وي خواستار كشتن امام حسين عليه السلام در مدينه بود. بعدها نيز كه اسرا از شام برگشتند، همچنان خبائث خود را با گفته هاي تند بر ضد اهل بيت نشان مي داد اگر مجموعه ي اخبار وي در اين باره جمع شود، روشن خواهد شد كه وي يكي از كثيف ترين عناصر سياسي است كه از دوره ي خليفه ي سوم و به عنوان داماد وي تا زمان مرگش، نقش مهمي در تحولات سياسي بازي

كرد.

(16) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 54.

(17) كامل ابن اثير، ج 3، ص 250.

(18) تاريخ مدينة دمشق، تراجم النساء، صص 469 - 470.

(19) نثر الدر، ج 1، ص 335؛ التذكرة الحمدونيه، ج 2، ص 186.

(20) ترجمة الامام الحسين عليه السلام صص 145 -146.

(21) همان، ص 149.

(22) همان، ص 150.

(23) انساب الاشراف، ج 3، ص 157 -165

(24) انساب الاشراف، ج 3، ص 152؛ رجال كشي، ج 1، ص 251 - 250.

(25) الامامة و السياسة، ج 1، ص 154.

(26) انساب الاشراف، ج 2، ص 153.

(27) متن نامه چنين است: و أيم الله لقد تركت ذلك و انا أخاف الله في تركه و ما أظن الله راضيا مني بترك محاكمتك اليه و لا عاذري دون الاعتذار اليه فيك و في اوليائك القاسطين الملحدين حزب الظالمين و أولياء الشياطين... او لست قاتل حجر بن عدي و أصحابه المصلين العابدن الذين ينكرون الظلم و يستعظمون الديع و لا يخافون لومة لائم، ظلما و عدوانا بعد اعطائهم الامان بالمواثيق و الايمان المغلظة، او لست قاتل عمرو بن الحمق الخزاعي، صاحب رسول الله الذي أبلته العبادة و صفرت لونه و انحلت جسمه،... أو لست المدعي زياد بن سمية المولود علي فراش عبيد عبد ثقيف و زعمت أنه ابن أبيك و قد قال رسول الله صلي الله عليه و آله سلم: الولد للفراش و للعاهر الحجر، فتركت سنة رسول الله صلي الله عليه و آله سلم وخالفت أمره متعمدا و اتبعت هواك مكذبا بيغر هدي الله، ثم سلطه علي العراقين فقطع أيدي المسلمن و سمل أعينهم و صلبهم عل جذوع النخل، أو لست صاحب الحضرميين الذي كتب اليك ابن سميه أنهم علي دين علي، فكتب اليه، اقتل من كان

علي دين علي و رأيه، فقتلهم و مثل بهم بأمرك، و دين علي، دين محمد صلي الله عليه و آله سلم الذي كان يضرب عليه أباك و الذي انتحالك اياه اجلسك مجلسك هذا و لولا همواكان أفضل شرفك تجشم الرحتلين في طلب الخمور... فلا أعلم لنفسي و ديني أفضل من جهادك، فان أفعله فهو قربة الي ربي و ان أتركه فذنب أستغفرالله منه في كثير من تقصيري... فابشر يا معاوية بالقصاص و أيقن بالحساب و اعلم ان الله كتاب لا يقادر صغيرة و لا كبيرة الا أحصاها و ليس الله بناس لك اخذك بالظنة و قتلك أوليائه علي الشبهة و التهمة و أخذك الناس بالبيعة لابنك غلام سفه يشرب الشراب و يلعب بالكلاب و لا أعلمك الا قد خسرت نفسك و أو بقيت دينك و أكلت امانتك و غششت رعيتك و تبوأت مقعدك النار فبعدا لقوم الظالمين».

بنگريد به: انساب الاشراف، ج 3، صص 155 -153 پاورقي و نك: اخبار الطوال، ص 224؛ الامامة و السياسية ج 1، ص 180 - 181؛ الاحتجاج، ج 2، ص 49، 48، الدرجات الرفيعه، ص 434، اختيار معرفة الرجال، ج 2، ص 121؛ قسمتي از نامه در: المحبر، ص 479، در آنجا نام دو حضرمي كه امام اشاره به شهادت آنها كرده، آمده است، يكي مسلم بن زيمر و يدگري عبدالله بن نجي است.

(28) دعائم الاسلام، ج 2، ص 131.

(29) انساب الاشراف، ج 2، صص 155 -153.

(30) بنگريد: رجالي كشي، ج 1، صص 259 -252.

(31) الدرجات الرفيعه، ص 429، تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 231.

(32) اخبار الطوال، ص 228؛ كامل ابن اثير، ج 3، ص 263.

(33) مناقب ابن شهرآشوب، ج 4،

ص 88؛ الرد علي المتعصب العنيد، ص 34.

(34) لهوف، ص 21؛ مثير الاحزان، ص 9.

(35) الفتوح، ج 5، ص 26 - 25؛ مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي ج 1، ص 186.

(36) تاريخ الاسلام ذهبي، ج 2، ص 268.

(37) تذكرة الخواص، ص 135.

(38) تاريخ الاسلام، ذهبي، ج 2، ص 269 - 268.

(39) الفتوح، ج 5، ص 13.

(40) مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ث 88.

(41) الفتوح، ج 4، ص 17 -16.

(42) الامامة و السياسة، ج 1، ص 176.

(43) تاريخ الطبري، ج 5، ص 340.

(44) تاريخ الاسلام، ذهبي، ج 2، ص 268.

(45) الفتوح، ج 4، ص 19 -18.

(46) الفتوح، ج 5، ص 25 و بنگريد، لهوف، ص 24.

(47) الفتوح، ج 5، ص 23 -21.

(48) انساب الاشراف، ج 2، ص 156.

(49) ابن اعثم، ج 5، ص 26؛ امالي صدوق، ص 152.

(50) تاريخ الطبري، ج 5، ص 341.

(51) الفتوح، ج 5، ص 33؛ و بنگريد: بحارالانوار، ج 44، ص 329؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 89.

(52) اخبار الطوال، ص 230.

(53) چنين خبري نبايد درست باشد. آنچه درباره ي محمد بن حنفيه و سخن وي با امام حسين عليه السلام در منابع كهن آمده، اشاره اي به اين كه اين گفتگو در مكه و در وقت رفتن به عراق بوده، ندارد (بنگريد: انساب الاشراف ج 3، ص 166) اما خبري كه آمدن وي به مكه و گفتگوي او را با برادر نقل كرده، در منابع متأخر و داستاني (مانند لهوف و داستاني تر از آن منتخب طريحي آمده است كه اين دومي، به هيچ روي شايسته اعتماد نيست و نبايست از آن چيزي نقل كرد.

(54) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 61.

(55) الارشاد، ج

2، ص 34 «ليلة السبت لثلاث بقين من رجب سنة ستين ».

(56) قصص، 21.

(57) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 56.

(58) اخبار الطوال، ص 230.

(59) الفتوح، ج 5، ص 38.

(60) انساب الاشراف، ج 3، ص 158.

(61) انساب الاشراف، ج 3، ص 77.

(62) تاريخ الطبري، ج 5، ص 352؛ الفتوح، ج 5، ص 38.

(63) الارشاد، ج 2، ص 36.

(64) المنتظم، ج 5، ص 327.

(65) الفصول المهمة، ص 184.

(66) انساب الاشراف، ج 3، ص 158؛ متن نامه ي آنان در تجارب الامم (ج 2، ص 41) آمده است.

(67) اخبار الطوال، ص 231.

(68) انساب الاشراف، ج 3، ص 171.

(69) تاريخ الطبري، ج 5، ص 351؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 157. متن اين نامه در الفتوح كامل تر آمده و اشاره به اين كه فرزند معاويه هم بدون مشورت و اجماع خلافت را به دست گرفته، شده است.

(70) يعقوبي، ج 2، ص 251.

(71) تذكرة الخواص، ص 136.

(72) بنگريد: نهج البلاغه، خطبه ي 164؛ نصيحت امام به عثمان بن عفان در تعريف امام خوب و امام بد.

(73) تاريخ الطبري، ج 5، ص 353.

(74) الثقات ابن حبان، (السيرة النبوية) ج 2، ص 307.

(75) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 64.

(76) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 65.

(77) انساب الاشراف، ج 2، ص 77؛ اخبار الطوال، ص 332؛ الفتوح، ج 5، ص 56؛ الارشاد، ج 2، ص 41.

(78) انساب الاشراف، ج 2، ص 77؛ اخبار الطوال، ص 332؛ الفتوح، ج 5، ص 56؛ الارشاد، ج 2، ص 41.

(79) اتنبيه و الاشراف مسعودي، ص 303؛ الارشاد، ج 2، ص 41؛ اعلام الوري، ص 223.

(80) ابومخنف از مارية دختر سعد از طايفه ي عبدالقيس ياد مي كند كه از شيعيان فعال بصره

بود و شيعيان در آستانه ي قيام امام حسين عليه السلام در خانه ي وي اجتماع مي كرده اند تاريخ الطبري، ج 5، ص 353.

(81) بنگريد: البداية و النهاية، ج 8، ص 158 -157.

(82) تاريخ الطبري، ج 5، ص 357.

(83) جمل من انساب الاشراف، ج 2، ص 335.

(84) الفتوح، ج 5، ص 64 - 63.

(85) تاريخ الطبري، ج 5، ص 356؛ لافتوح، ج 5، ص 59.

(86) مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 91.

(87) بنگريد: انساب الاشراف، ج 3، ص 78 -77؛ اخبار الطوال، ص 233؛ ترايخ الطبري، ج 5، ص 356.

(88) الارشاد، ج 2، ص 39.

(89) انساب الاشراف، ج 3، ص 85؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 379.

(90) الارشاد، ج 2، ص 67.

(91) الفتوح، ج 5، ص 38.

(92) مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ج 1، ص 193 -192.

(93) همان، ج 1، ص 193 -192.

(94) الفتوح، ج 5، صص 119 -117.

(95) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 59.

(96) تذكرة الخواص، ص 137 -136.

(97) اخبار الطوال، ص 244؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 384.

(98) تذكرة الخواص، ص 137.

(99) تاريخ الخلفاء (مسكو) برگ 77 ب؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 160.

(100) مروج الذهب، ج 3، صص 65 -64.

(101) معجم الكبير، طبراني، ج 3، ص 128.

(102) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 56.

(103) بنگريد: انساب الاشراف، ج 3، ص 163؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 384؛ مختصر تاريخ دمشق، ج 12، ص 190

(104) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 58.

(105) الفتوح، ج 5، ص 116 -115؛ ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 59.

(106) الفتوح، ج 5، ص 116 -115؛ ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 59.

(107) بنگريد: تاريخ الطبري، ج 5، ص 387؛ عقد الفريد، ج 4، ص

377.

(108) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 59؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 389 -388.

(109) انساب الاشراف، ج 3، ص 161؛ بنگريد: مروج الذهب، ج 3، ص 66.

(110) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 58.

(111) همان، ص 57.

(112) همان ص 61.

(113) انساب الاشراف، ج 3، ص 160

(114) انساب الاشراف، ج 3، ص 164؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 385.

(115) تاريخ الطبري، ج 5، ص 354.

(116) انساب الاشراف، ج 3، ص 164.

(117) انساب الاشراف، ج 3، ص 220، 160.

(118) تاريخ يعقوبي، ج2، ص 216؛ نسب قريش مصعب زبيري، صص 128 - 127 (و منها تعتق أو تعود عبدا كما تعتبد العبيد!.

(119) تاريخ الطبري، ج 5، ص 381 -380.

(120) ترجمة الامام الحسين عليه السلام صص 63 - 62.

(121) اخبار الطوال، ص 245.

(122) تاريخ الطبري، ج 5، ص 386.

(123) بغية الطلب، ج 6، ص 2614 و بنگريد: مختصر تاريخ دمشق، ج 27، ص 120.

(124) اسراء، 71.

(125) الفتوح، ج 5، ص 120.

(126) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 88.

(127) الفتوح، ج 5، ص 123.

(128) تارخ الطبري، ج 5، ص 399؛ الارشاد، ج 2، ص 76.

(129) اخبار الطوال، ص 246.

(130) يعقوبي، ج 2، ص 216. منزل قطقطانيه بعد از قصر بني مقاتل است كه امام حسين عليه السلام روز 29 ذي حجه به آنجا رسيده و بعيد مي نمايد كه شنيدن خبر شهادت مسلم در آنجا بوده باشد.

(131) عقد الفريد، ج 4 ص 379.

(132) لهوف، ص 73.

(133) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 67.

(134) عقد الفريد، ج 4، ص 379.

(135) اخبار الطوال، ص 246؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 168.

(136) تاريخ الطبري، ج 5، ص 397؛ مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ص 229؛ نهاية الارب نويري، ج 20، ص 414.

(137)

اخبار الطوال، ص 248 - 247.

(138) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 68 -67.

(139) اخبار الطوال، ص 245؛ بنگريد: انساب الاشراف، ص 167 -166.

(140) تاريخ الطبري، ج 5، ص 394.

(141) الفتوح، ج 5، ص 145 -143 مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ج 1، ص 235 -234 (نوع مطالب خوارزمي از روي الفتوح ابن اعثم نوشته شده است. همچنان كه مطالب ارشاد مفيد از روي متن ابومخنف كه در طبري آمده تأليف شده است).

(142) تاريخ الطبري، ج 5، ص 403.

(143) انساب الاشراف، ج 3، ص 377.

(144) اخبار الطوال، ص 243.

(145) تجارب الامم، ج 2، ص 59.

(146) تاريخ الطبري، ج 5، ص 392.

(147) الفتوح، ج 5، ص 145.

(148) الفتوح، ج 5، ص 77 76.

(149) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 343؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 169.

(150) الفتوح، ج 5، ص 147 -145؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 167؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 395.

(151) انساب الاشراف، ج 3، ص 168.

(152) تاريخ الطبري، ج 5، ص 399.

(153) الفصول المهمة، ص 189.

(154) اخبار الطوال، ص 246.

(155) تاريخ الطبري، ج 5، ص 397 - 396.

(156) الارشاد، ج 2، ص 73.

(157) تاريخ الطبري، ج 5، ص 403.

(158) الفتوح، ج 5، ص 138 -136.

(159) انساب الاشراف، ج 3، ص 225، 171 -169.

(160) تاريخ الطبري، ج 5، ص 403.

(161) الفتوح، ج 5، ص 140.

(162) تاريخ الطبري، ج 5، ص 402 -401.

(163) تاريخ الطبري، ج 5، ص 403.

(164) تاريخ الطبري، ج 5، ص 404 -403.

(165) انساب الاشراف، ج 3، ص 171.

(166) احزاب، 23.

(167) تاريخ الطبري، ج 5، ص 405 -404.

(168) الفتوح، ج 5، ص 147.

(169) تاريخ الطبري، ج 5، ص 406.

(170) كامل ابن اثير، ج 3، ص 282.

(171)

تاريخ الطبري، ج 5، ص 400.

(172) الامامة و السياسة، ج 2، ص 5.

(173) انساب الاشراف، ج 3، ص 176؛ اخبار الطوال، ص 249.

(174) الفتوح، ج 5، ص 153؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 180.

(175) تاريخ الطبري، ج 5، ص 407.

(176) اخبار الطوال، ص 262؛ تاريخ الطبري، ج 5، صص 470 -469.

(177) الفتوح، ج 5، ص 133 -131.

(178) الفتوح، ج 5، ص 133

(179) انساب الاشراف، ج 3، ص 175.

(180) ثواب الاعمال، ص 259.

(181) انساب الاشراف، ج 3، ص 180.

(182) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 68.

(183) تاريخ الطبري، ج 5، ص 407

(184) تاريخ الطبري، ج 5، ص 407.

(185) انساب الاشراف، ج 3، ص 176.

(186) تاريخ الطبري، ج 5، ص 408؛ الفتوح، ج 5، ص 141.

(187) اخبار الطوال، ص 250.

(188) الفتوح، ج 5، ص 148 -147.

(189) الفتوح، ج 5، ص 148.

(190) مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ص 237.

(191) الفتوح، ج 5، ص 150 -149.

(192) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 69.

(193) تاريخ الطبري، ج 5، ص 389.

(194) تاريخ الطبري، ج 5، ص 389.

(195) تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 216.

(196) الفتوح، ج 5، ص 151 -150.

(197) مقصود از همدان در اين متن، بايد شهر دستبي باشد كه به عنوان شهري ميان ري و همدان معرفي شده است. در موارد ديگر از ثغر يا مرز دستبي ياد شد است. بنگريد: اخبار الطوال دينوري، ص 251؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 409.

(198) ترجمة الامام الاحسين عليه السلام ص 68.

(199) انساب الاشراف، ج 3، ص 386 -385.

(200) تاريخ الطبري، ج 5، ص 410.

(201) تجارب الامم، ج 2، ص 64.

(202) الفتوح، ج 5، ص 172 -171.

(203) تارخ الخلفاء، برگ 82 ب.

(204) الفتوح، ج 5، ص 153.

(205)

اخبار الطوال، ص 251.

(206) انساب الاشراف، ج 3، ص 177.

(207) الفتوح، ج 5، ص 156 -155.

(208) تاريخ الطبري، ج 5، ص 411.

(209) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 70 -69.

(210) اخبار الطوال، ص 252 -251.

(211) تاريخ الطبري، ج 5، ص 412.

(212) الفتوح، ج 5، ص 157.

(213) انساب الاشراف، ج 3، ص 178.

(214) انساب الاشراف: ج 3، ص 178.

(215) انساب، الاشراف، ج 3، ص 179؛ اخبار الطوال، ص 252.

(216) انساب الاشراف، ج 3، ص 225.

(217) الفتوح، ج 5، ص 159.

(218) مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 98.

(219) الفتوح، ج 5، ص 158 - 157.

(220) الفتوح، ج 5، ص 159.

(221) انساب الاشراف، ج 3، ص 179 -178.

(222) وقعة صفين، صص 140-140.

(223) تاريخ الطبري، ج 5، ص 429.

(224) انساب الاشراف، ج 3، ص 180.

(225) انساب الاشراف، ج 3، ص 180؛ بنگريد؛ مقتل الحسين مقرم، ص 240.

(226) انساب الاشراف، ج 3، ص 180؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 412؛ الارشاد، ج 2، ص 86.

(227) امالي صدوق، ص 155.

(228) الفتوح، ج 5، ص 163 -162.

(229) مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ج 1، ص 244.

(230) الفتوح، ج 5، ص 162.

(231) انساب الاشراف، ج 3، ص 181.

(232) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 69؛ الامامة و السياسة، ج 2، ص 6؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 225؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 389.

(233) انساب الاشراف ج 3، ص 182.

(234) تاريخ الطبري، ج 5، ص 413 -412.

(235) تاريخ الطبري، ج 5، ص 414.

(236) تاريخ الطبري، ج 5، ص 414.

(237) مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ج 1، ص 246.

(238) تاريخ الطبري، ج 5، ص 413.

(239) الفتوح، ج 5، ص 164.

(240) تاريخ الطبري، ج 5، ص 414.

(241) ترجمة الامام

الحسين عليهاالسلام ص 69.

(242) الامامة و السياسة، ج 2، ص 6.

(243) انساب الاشراف، ج 3، ص 183 -182؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 415 - 414؛ مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، صص 98 -97.

(244) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 70.

(245) تاريخ الطبري، ج 5، ص 416؛ الارشاد، ج 2، ص 89.

(246) تذكرة الخواص، صص 142 -141.

(247) تاريخ الطبري، ج 5، ص 415.

(248) انساب الاشراف، ج 3، ص 184.

(249) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 70.

(250) انساب الاشراف، ج 3، ص 185 -184.

(251) تاريخ الطبري، ج 5، ص 417 -416.

(252) الفتوح، ج 5، ص 176 -175؛ الارشاد، ج 2، ص 90.

(253) الفروع من الكافي، ج 4، ص 147.

(254) اعلام الوري، ص 237؛ المنتظم ابن جوزي، ج 5، ص 337؛ الكامل ابن اثير، ج 3، ص 284.

(255) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 70.

(256) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 71 - 70.

(257) تاريخ الطبري، ج 5، ص 185.

(258) انساب الاشراف، ج 3، ص 185؛ تاريخ الخلفاء، برگ 83 آ.

(259) تاريخ الطبري، ج 5، ص 420 - 419.

(260) مقاتل الطالبيين، ص 75 -74.

(261) تاريخ الطبري، ج 5، ص 419؛ اعلام الوري، ص 237.

(262) تاريخ الطبري، ج 5، ص 418.

(263) امالي صدوق، ص 156.

(264) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 105.

(265) تاريخ الطبري، ج 5، ص 419.

(266) بنگريد: ترجمة الامام الحسين، ص 71؛ مقاتل الطالبيين، ص 78.

(267) امالي صدوق، ص 156.

(268) انساب الاشراف، ج 3، ص 186 -185؛ تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 244.

(269) تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 217 -216؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 421 -420؛ الارشاد، ج 2، ص 94 - 93.

(270) مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 99؛ تجارب الامم،

ج 2، ص 69.

(271) انساب الاشراف، ج 3، ص 186؛ بنگريد: تاريخ الطبري، ج 5، ص 421.

(272) لهوف، ص 94.

(273) تاريخ الطبري، ج 5، ص 422.

(274) الفتوح، ج 5، ص 175 -174.

(275) الفتوح، ج 5، ص 180 -179؛ تارخ الطبري، ج 5، ص 422 - 421.

(276) الامامة و السياسة، ج 2، ص 12.

(277) عقد الفريد، ج 4، ص 379؛ تاريخ ابن عساكر، ترجمة الامام علي بن ابي طالب عليه السلام، ص 220.

(278) تاريخ الطبري، ج 5، ص 422؛ رجال الكشي، ج 1، ص 2932.

(279) تاريخ الطبري، ج 5، ص 422؛ بنگريد، انساب الاشراف، ج 3، ص 187؛ اخبار الطوال، ص 253.

(280) الفتوح، ج 5، ص 183.

(281) اثبات الوصية، ص 126.

(282) انساب الاشراف، ج 3، ص 187.

(283) انساب الاشراف، ج 3، ص 226.

(284) اخبار الطاول، ص 254؛ و بنگريد: تاريخ الطبري، ج 5، ص 422.

(285) انساب الاشراف، ج 3، ص 187؛ اخبار الطوال، ص 253؛ الفتوح، ج 5، ص 174.

(286) تاريخ الطبري، ج 5، ص 424 - 423؛ الارشاد مفيد، ج 2، ص 96.

(287) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 71.

(288) تاريخ الطبري، ج 5، ص 423.

(289) كامل ابن اثير، ج 3، ص 287 - 286.

(290) اثبات الوصيه، ص 126؛ كامل الزيارات، ص 73.

(291) الفتوح، ج 5، ص 182 - 181

(292) مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 100.

(293) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 72.

(294) انساب الاشراف، ج 3، ص 226، 188.

(295) تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 244.

(296) تاريخ الطبري، ج 5، صص 426 - 424؛ امالي صدوق، ص 159 -158؛ الارشاد، ج 2، ص 100 - 98

(297) كشف الغمة، ج 2، صص 56 -55.

(298) تحف العقول، ص 275 - 274؛

امالي ابوطالب زيدي، ص 97 - 95؛ مقتل ا لحسين عليه السلام خوارزمي، ج 2، صص 8 -6؛ تاريخ دمشق، ترجمة الامام الحسين عليه السلام صص 218 - 216.

(299) تاريخ دمشق، ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 215.

(300) تاريخ الطبري، ج 5، ص 392.

(301) انساب الاشراف، ج 3، ص 189-188؛ تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 245 -244.

(302) تاريخ الطبري، ج 5، ص 427 - 426.

(303) مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ج 2، ص 8؛ ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 72.

(304) تاريخ الطبري، ج 5، ص 427.

(305) ترجمة الامام الحسين ص 72.

(306) انساب الاشراف، ج 3، ص 225.

(307) اخبار الطوال، ص 254.

(308) تاريخ الطبري، ج 5، ص 392.

(309) تاريخ الطبري، ج 5، ص 428 - 427.

(310) الفتوح ج 5، ص 185 -184.

(311) انساب الاشراف: ج 3، ص 189؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 429 - 428.

(312) عبرات المصطفين، ج 2، ص 85 به نقل از رساله ي تسيمية من قتل من اصحاب الحسين عليه السلام مجله ي تراثنا، شماره ي 2، ص 155 -154. در مقتل الحسين مقرم، اين دو نفر را انصاري معرفي كرده در حالي كه متن رساله ي نامبرده آنان از محكمة (نامي براي خوارج) دانسته شده اند. البته چنين نيست كه قابل جمع نباشد؛ گرچه بعيد مي نمايد كه كسي از انصار به خوارج گرويده باشد.

(313) انساب الاشراف، ج 3، ص 189.

(314) انساب الاشراف، ج 3، ص 190؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 429؛ الفتوح، ج 5، ص 183.

(315) امالي ابوطالب زيدي، ص 97؛ مقتل الحسين عليه السلام ج 2، ص 8 و.

(316) انساب الاشراف، ج 3، ص 190.

(317) الفتوح، ج 5، ص 184.

(318) انساب الاشراف، ج 3، ص 194؛ تاريخ الطبري، ج 5،ص 437

-436.

(319) امالي ابوطالب زيدي، ص 97؛ مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ج 2، ص 8.

(320) ابن شهرآشوب، ج 4، ص 113.

(321) الفتوح، ج 5، ص 184.

(322) انساب الاشراف، ج 3، ص 190.

(323) تاريخ الطبري، ج 5، ص 430 - 429؛ ابن سعد قاتل سالم غلام آزاده شده ي عبيدالله را، عبدالله بن تميم بن... ياد كرده است. بنگريد: ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 72.

(324) الفتوح، ج 5، ص 186 -185.

(325) امالي صدوق، صص 162 - 161.

(326) مقتل الحسين عليه السلام ج 2، ص 13 -12.

(327) انساب الاشراف، ج 3، ص 198 -197.

(328) تاريخ الطبري، ج 5، ص 445.

(329) الفتوح، ج 5، ص 199.

(330) انساب الاشراف، ج 3، ص 190؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 430.

(331) انساب الاشراف، ج 3، ص 191 -190؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 431.

(332) تاريخ الطبري، ج 5، ص 431.

(333) همان، ج 5، ص 432.

(334) همان، ج 5، ص 431.

(335) انساب الاشراف، ج 3، ص 192 -191.

(336) تاريخ الطبري، ج 5، ص 433؛ اين به عكس روايتي كه ابن اعثم نقل كرده است. وي قاتل برير را شخصي با نام بجير (!) بن اوس مي داند كه پس از كشتن برير، با افتخار اشعاري سرود؛ اما بعدها به خاطر توضيحاتي كه عموزاده اش براي او در معرفي برير داد، پشيمان شد و شعري در پشيماني سرود و گفت كه اي كاش چنين كاري را نكرد بود؛ اكنون در محشر چه جوابي دارد كه به خدا بدهد! الفتوح، ج 5، ص 189 - 187.

(337) الفتوح، ج 5، ص 188 186.

(338) مقتل ابي مخنف، صص 78 - 77 و در آن جا رجزهايي هم از وي آورده است

(339) الفتوح، ج 5، ص 185.

(340)

تاريخ الطبري، ج 5، ص 434.

(341) همان، ج 5، ص 434.

(342) شرح نهج البلاغة ابن ابي الحديد، ج 3، ص 263.

(343) انساب الاشراف، ج 3، ص 192؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 434.

(344) تاريخ الطبري، ج 5، ص 435.

(345) همان، ج 5، ص 435.

(346) گاه از عبارات برخي مورخان برمي آيد كه گويي از همان آغاز تيرانداز دشمن، سپاه امام تنها 32 بوده اند (انساب الاشراف ج 3، ص 194؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 436) در حالي كه به نظر ميرسد اين افراد، باقي مانده ي سپاه پس از تيراندازي وسيع دشمن و شهادت جمع 38 نفري آنان بوده است. آمار كلي شهداي كربلا نيز قريب به همين رقم را نشان مي دهد.

(347) مقتل الحسين عليه السلام ج 2، ص 16.

(348) انساب الاشراف، ج 3، ص 193 -192.

(349) تاريخ الطبري، ج 5، ص 436 - 435.

(350) اقبال الاعمال، ص 575.

(351) انساب الاشراف، ج 3، ص 194.

(352) تاريخ الطبري، ج 5، ص 436.

(353) تاريخ الطبري، ج 5، ص 437.

(354) همان، ج 5، ص 438 -437.

(355) انساب الاشراف، ج 3، ص 194.

(356) الارشاد، ج 2، ص 107 - 105

(357) تاريخ الطبري، ج 5، ص 439.

(358) رسالة تسمية من قتل مع الحسين عليه السلام ص 156.

(359) تاريخ الطبري، ج 5، ص 440 -439.

(360) انساب الاشراف، ج 3، ص 195 -194؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 440.

(361) تاريخ الطبري، ج 5، ص 440

(362) تاريخ الطبري، ج 5، ص 440؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 195.

(363) تاريخ الطبري، ج 5، صص 441 -440؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 195.

(364) الفتوح، ج 5، ص 186 -185؛ مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ج 2، ص 11 -10.

(365) روضة الشهدا، صص

282 -281 اين حكايت را براي اين نقل كردم كه روشن باشد در روضة الشهداء تا چه اندازه وقايع غير تاريخي درباره ي عاشورا آمده است.

(366) تاريخ الطبري، ج 5، ص 441؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 195.

(367) مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ج 2، ص 17.

(368) انساب الاشراف، ج 3، ص 196 -195.

(369) تاريخ الطبري، ج 5، ص 441.

(370) الامالي، ص 160.

(371) المناقب، ج 4، صص 104 -103.

(372) الفتوح، ج 5، ص 192.

(373) الفتوح، ج 5، ص 193 -192.

(374) مقتل الحسين ج 2، ص 24 آيا اين همان عمرو بن خالد ازدي است؟ در متن خوارزمي از عمر بن خالد صيداوي ياد شده اما در مثير الاحزان ابن نما (ص 33)، عمرو بن خالد آمده است.

(375) الفتوح، ج 5، ص 193.

(376) الفتوح،ج 5، ص 193؛ مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ج 2، ص 14.

(377) انساب الاشراف، ج 3، ص 198.

(378) الفتوح، ج 5، ص 194.

(379) انساب الاشراف، ج 3، ص 198.

(380) بنگريد: المناقب، ج 4، ص 105 -104.

(381) انساب الاشراف، ج 3، ص 198؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 446 -445.

(382) انساب الاشراف، ج 3، ص 197.

(383) تاريخ الطبري، ج 5، ص 442 -441.

(384) به اين مطلب در مقتل منسوب به ابومخنف اشارت رفته با اين عبارت: «و كان رباه أميرالمؤمنين عليه السلام».

(385) در امالي صدوق «عبدالله بن ابي عروة الغفاري» ضبط شده است.

(386) تاريخ الطبري، ج 5، ص 442؛ و بنگريد: انساب الاشراف، ج 3، ص 199.

(387) مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ج 2، صص 24 -23.

(388) تاريخ الطبري، ج 5، صص 443 -442؛ بنگريد: انساب الاشراف، ج 3، ص 198.

(389) الفتوح، ج 5، ص 197-196؛ مقتل الحسين خوارزمي، ج

2، ص 18.

(390) الفتوح، ج 5؛ ص 194؛ مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ج 2، ص 18 -17؛ المناقب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 102.

(391) كتاب الفتوح، ج 5، ص 195 -194؛ مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ج 2، ص 18؛ المناقب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 102.

(392) كتاب الفتوح ج 5، ص 196؛ مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ج 2، ص 18؛ المناقب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 102.

(393) دلائل النبوة، ابونعيم اصفهاني، ج 2، ص 170، ش 493؛ ترجمة الامام الحسين عليه السلام، ابن عساكر، صص 239 - 238. ابونعيم در معرفة الصحابه (ج 1، ص 243 تحقيق عادل العزاوي) مي گويد: برخي از متاخران از او ياد كرده اند و او را در زمره ي صحابيان مقيم كوفه شمرده اند. و بنگريد: الاستيعات ج 1، ص 201؛ اسد الغابه، ج 1، ص 146؛ الاصابه، ج 1، ص 68؛ ابن نما در مثير الاحزان ص 32 او را انس بن حارث كاهلي ياد كرده است. درباره ي پيوستن آن به امام حسين عليه السلام بنگريد به: انساب الاشراف ج 3، ص 175.

(394) تاريخ الطبري، ج 5، ص 443.

(395) انساب الاشراف، ج 3، ص 197.

(396) تاريخ الطبري، ج 5، ص 444 -443.

(397) همان، ج 5، ص 444.

(398) انساب الاشراف، ج 3، ص 198.

(399) الفتوح، ج 5، ص 199 -198.

(400) انساب الاشراف، ج 3، ص 196.

(401) انساب الاشراف، ج 3، ص 196؛ الفتوح، ج 5، ص 198.

(402) الفتوح، ج 5، ص 201.

(403) همان، ج 5، ص 202 -201.

(404) تاريخ الطبري، ج 5، ص 446، بلاذري (انساب، ج 3، ص 198) خبر شهادت ازجياد (جابر!) بن حارث سلماني (از طايفه ي بني مراد) ياد كرده است.

(405) انساب الاشراف، ج 3،

ص 204؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 453.

(406) اخبار الطوال، ص 256.

(407) تاريخ خليفة بن خياط، ج 1، ص 225؛ وي در آنجا از حسن بصري روايت كرده است كه مي گفت: همراه حسين 16 نفر از اهل بيت كشته شدند كه روي زمين مانند نداشتند. همانجا از محمد بن حنفيه نقل شده است كه گفت: هفده نفر از كساني كه از رحم فاطمه نشأت گرفته بودند، كشته شدند. بنابراين شانزده نفر نيز مي تواند اشاره به همين مطلب باشد؛ نه شمارش تمامي وابستگان امام حسين عليه السلام.

(408) ترتيبي كه طبقات آورده (و ما بر اساس همان اسامي را در اينجا آورده ايم) ترتيب شهادت آنها نيست؛ در ميان مورخان، دينوري شهداي اهل بيت را به تريتب شهادت آورده است.

(409) مقاتل الطالبيين، ص 89؛ المجدي في انساب الطالبيين، ص 15.

(410) مقاتل الطالبيين، ص 90.

(411) المجدي في انساب الطالبيين، ص 15.

(412) الارشاد، ج 2، صص 110 -109.

(413) انساب الاشراف، ج 3، ص 200.

(414) مقاتل الطالبيين، ص 90.

(415) همان، ص 88.

(416) همان، ص 88.

(417) همان، ص 88.

(418) انساب الاشراف، ج 3، ص 201.

(419) علي بن ابي طالب عليه السلام مي فرمود: من نام عثمان را از روي نام برادرم عثمان بن مظعون براي وي انتخاب كردم. مقاتل الطالبيين، ص 89.

(420) انساب الاشراف، ج 3، ص 201.

(421) اخبار الطوال، ص 257.

(422) همان، ص 257.

(423) تاريخ الطبري، ج 5، ص 468؛ مقصود آن است كه قاتل او شناخته نشد. بنگريد: مقاتل الطالبيين، ص 91.

(424) مقاتل الطالبيين، ص 91.

(425) تاريخ الطبري، ج 5، ص 468.

(426) مقاتل الطالبيين، ص 91.

(427) همان، ص 87.

(428) تاريخ الطبري، ج 5، ص 446؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 200؛ اخبار الطوال، ص

256؛ «فكان اول من تقدم منهم». مقاتل الطالبين، ص 86 «هو اول من قتل في الواقعة».

(429) الفتوح، ج 5: ص 203.

(430) «و بيت الله».

(431) تاريخ الطبري، ج 5، ص 446؛ الارشاد، ج 2، ص 106

(432) الارشاد، ج 2، ص 106.

(433) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 73.

(434) تاريخ الطبري، ج 5، ص 447؛ الارشاد، ج 2، صص 107 - 106.

(435) شيخ مفيد سن علي اكبر را در همين حدود دانسته است: و له بضع عشرة سنة. الارشاد، ج 2، ص 106.

(436) گفتني است كه اساسا در اين نبرد شاميان هيچ گونه حضوري نداشتند مگر آن كه كوفيان را چون طرفدار امويان هستند، شامي ناميده باشند!

(437) الفتوح، ج 5، ص 209.

(438) در ترجمة الامام الحسين «عبدالله بن الحسين بن علي» آمده كه، چنان كه در چاپ ديگر طبقات آمده، بايد عبدالله بن «حسن» باشد. در آنجا آمده است كه وي به دست هاني بن ثبيت كشته شد. (ص 76) در مقاتل الطالبيين (ص 93) نيز روايتي آمده كه اشاره مي كند كه هاني بن ثبيت گفته است كه مردي از آنان او را كشت!

(439) در ترجمة الامام الحسين«عبدالله بن الحسين بن علي» آمده كه چنان كه در چاپ ديگر طبقات آمده، بايد عبدالله بن «حسن» باشد. در آنجا آمده است كه وي به دست هاني بن ثبيت كشته شد. (ص 76) در مقاتل الطالبيين (ص 93) نيز روايتي آمده كه اشاره مي كند كه هاني بن ثبيت گفته است كه مردي از آنان او را كشت!

(440) الفتوح، ج 5، ص 205 -204 به توضيحي كه بعد از اين درباره ي عبدالله بن حسين داده خواهد شد، در مقايسه با آنچه در اينجا آمد،

توجه كنيد.

(441) در ابن سعد، الحسين چاپ شده كه نادرست است. در تاريخ الطبري، ج 5، ص 468 «الحسن» آمده؛ اما به نظر محشي«؛طبقات الكبري» الطبقة الخامسة (ص 476 «الحسين» درست است چنان كه در معجم طبراني (ج 3، ص 103) آمده است.

(442) مقاتل الطالبيين، ص 92.

(443) المجدي، في انساب الطالبيين، ص 19 به احتمال بسيار زياد قصه هاي دامادي كه درباره ي قاسم بن حسن شهرت يافته، در واقع مربوط به ابوبكر بن حسن است.

(444) در طبري از وي با نام «حرملة بن الكاهن» ياد شده است.

(445) اخبارالطوال، ص 258.

(446) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 73.

(447) انساب الاشراف، ج 3، ص 201.

(448) تاريخ الطبري، ج 5، ص 448.

(449) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 73.

(450) الفتوح، ج 5، صص 212 -210.

(451) تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 245.

(452) مع الاسف در متن چاپي الارشاد (تحقيق مؤسسة آل البيت) در اين باره خطايي صورت گرفته است. در ج 2، ص 135 ضمن بر شمردن فرزندان امام حسين عليه السلام آمده است: امام حسين عليه السلام شش فرزند داشت: علي بن الحسين الاكبر با كنيه ي ابومحمد كه مادرش شاه زنان دختر كسري بنت يزدجرد بود. علي بن الحسين الاصغر كه «قتل مع أبيه بالطف و قد تقدم ذكره فيما سلف و امه ليلي بنت ابي مرة» پس از آن از جعفر بن الحسين، عبدالله بن الحسن كه «قتل مع أبيه صغيرا جاءه سهم و هو في حجر ابيه فذبحه و قد تقدم ذكره فيما مضي» و سكينه و فاطمه نام برده شده است. اين متن خطاست؛ چرا كه در كربلا علي بن الحسين الاكبر كه مادرش ليلي بوده به شهادت رسيده است؛ در حالي كه

در اينجا اشاره ي به او نشده است. به علاوه شيخ مفيد پيش از اين، خبري از شهادت علي بن الحسين الاصغر كه مادرش ليلي باشد نداده بلكه خبر شهادت علي اكبر را نقل كرده است. آنچه پيش از آن آورده، همان خبر شهادت عبدالله بن الحسين است كه در اينجا نيز روي آن تأكيد كرده است.

وقتي به آنچه كه اربلي از شيخ مفيد و طبعا از ارشاد او نقل كرده بنگريم، خطاي عبارت فوق روشن مي شود. اربلي در آنجا مي نويسد: حسين شش فرزند داشت: علي بن الحسين الاصغر با كنيه ي ابومحمد كه مادرش شاه زنان بنت كسري بود. دوم علي بن الحسين الاكبر كه با پدرش در كربلا به شهادت رسيد و مادرش ليلي بود. سوم جعفر بن حسين كه زمان پدرش درگذشت و چهارم عبدالله بن حسين كه در كودكي در دامان پدرش در كربلا تيرخورده به شهادت رسيد. بنگريد: كشف الغمه، ج 2، ص 216 -215.

(453) المجدي في انساب الطالبيين، ص 91.

(454) الارشاد، ج 2، ص 110.

(455) لهوف، ص 72 (چاپ سيد محمد صحفي).

(456) بنگريد: رساله ي تسميه من قتل مع الحسين عليه السلام مجله ي تراثنا، ش 2، ص 150.

(457) يا آنچنان كه در جاي ديگر در همين طبقات ابن سعد و نيز مقاتل الطالبيين (ص 88) و اخبار الطوال (ص 257) آمده «عمرو بن سعيد (سعد) ازدي (اسدي).

(458) اين قسمت در طبقات، و حتي در منابع بسيار مغشوش و غير قابل فهم است. آن متن را اگر با آنچه بلاذري (انساب، ج 3، ص 201) و طبري (ج 5، ص 447) آورده ضميمه كنيم، تقريبا چيزي به دست مي آيد كه در متن آورديم.

(459) ترجمة الامام الحسين،

ص 74؛ الارشاد، ج 2، ص 108.

(460) تاريخ الطبري،ج 5، ص 448 -447؛ مقاتل الطالبيين، صص 93 - 92 (همان روات ابومخنف از طريق عمرو بن سعد).

(461) انساب الاشراف، ج 3، ص 200.

(462) همان، ج 3، ص 200.

(463) مقاتل الطالبيين، ص 95.

(464) همان، ص 95.

(465) بنگريد: انساب الاشراف، ج 3، ص 200؛ مادرش «خوصاء» دخرت خصفة بن ثقيف (از طايفه ي بكر بن وائل) بوده است. تاريخ الطبري، ج 5، ص 469؛ مقاتل الطالبيين، ص 95.

(466) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 77.

(467) انساب الاشراف، ج 3، ص 226.

(468) انساب الاشراف، ج 3، ص 200.

(469) اخبار الطوال، ص 257.

(470) مقاتل الطالبيين، ص 97.

(471) انساب الاشراف، ج 3، ص 200.

(472) مقاتل الطالبيين، ص 97.

(473) در طبقات نام «مسلم» در اينجا نيامده و آمده است: عبدالله بن عقيل الاخر. يعني عبدالله عقيل ديگر، مادرش رقية دختر امام علي بن ابي طالب عليه السلام بوده است. تاريخ الطبري، ج 5، ص 469.

(474) انساب الاشرف، ج 3، ص 200؛ اخبار الطوال، ص 257.

(475) تارخ الطبري، ج 5، ص 447.

(476) انساب الاشراف، ج 3، ص 200.

(477) اخبار الطوال، ص 257.

(478) تاريخ الطبري، ج 5، ص 469.

(479) ترجمة الامام الحسين عليه السلام صص 77 - 75.

(480) مقاتل الطالبيين، ص 96.

(481) همان، ص 97.

(482) همان، ص 98.

(483) همان، ص 92 -91.

(484) تاريخ خليفة بن خياط، ج 1، ص 225.

(485) همان، ج 1، ص 225.

(486) الفتوح، ج 5، صص 208 -202.

(487) بنا بر آنچه در مآخذ كهن آمده است، امام حسين عليه السلام تنها دو فرزند با نام علي داشته كه يكي علي اكبر بود كه به شهادت رسيد و ديگري علي اصغر كه امام سجاد عليه السلام است؛ اما نام كودكي

كه در كربلا به شهادت رسيد، چنان كه در جاي خود نقل شد، در مآخذ معتبر و كهن، عبدالله آمده است.

(488) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 78.

(489) همان، صص 79 - 78.

(490) تارخ الطبري، ج 5، ص 450.

(491) انساب الاشراف، ج 3، ص 201.

(492) ابن سعد در جاي ديگري هم مي نويسد: امام حسين عليه السلام در حالي كه عمامه ي مشكي بر سر داشت و موهاي خود را نيز رنگ سياه زده بود، چون يك جنگجوي شجاع مي جنگيد. ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 73.

(493) اخبار الطوال، ص 258.

(494) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 75.

(495) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 75؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 218.

(496) الارشاد، ج 2، ص 112.

(497) آنچه را كه سر را با آن مي پوشانند.

(498) گزارش وي نزديك به گزارش ابومخنف است كه در تاريخ الطبري، ج 5، صص 451 -450 آمده است. توان گفت كه متن را از همانجا برگرفته گرچه تغييراتي در عبارت داده شده است.

(499) اخبار الطوال، ص 258.

(500) الارشاد، ج 2، ص 110.

(501) اخبال الطوال، ص 258.

(502) انساب الاشراف، ج 3، صص 204 -202.

(503) الفتوح، 220 -213.

(504) الارشاد، ج 2، ص 113 -112.

(505) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 78.

(506) الارشاد، ج 2، ص 111.

(507) تاريخ الطبري، ج 5، صص 455 - 4545.

(508) بنگريد: تاريخ الطبري، ج 5، ص 454.

(509) ابن اعثم حكايتي ديگر درباره ي اين شعر آورده: مردي با نام بشر بن مالك سر امام حسين عليه السلام را از كربلا نزد ابن زياد آورد و اي شعر را خواند ابن زياد گفت: اگر مي دانستي چرا او را كشتي. آنگاه دستور داد گردن او را زدند. الفتوح، ج 5، ص 221 (اين حكايت نبايد

درست باشد).

(510) درباره ي رقم شهداي كربلا آمارها متفاوت است؛ اما در اين ميان، عدد 72 شهرت خاصي دارد. دينوري در اخبار الطوال - ص 256 (تصريح دارد كه سپاه امام متشكل از 32 اسب و چهل نفره پياده بود. در فهرستي كه فضيل بن الزبير الرسان آورده، نام 107 شهيد كربلا ثبت شده است. بنگريد: رسالة تسمية من قتل مع الحسين عليه السلام، مجله ي تراثنا، صص 157 -149.

(511) رسالة تسمية من قتل مع الحسين عليه السلام ص 157 -156.

(512) انساب الاشراف، ج 3، ص 206 -204.

(513) همان، ج 3، ص 220؛ برخي اين نامه را مربوط به رخدادهاي پيش از كربلا براي فريب مردم كوفه ياد كرده اند.

(514) همان، ج 3، ص 225.

(515) همان، ج 3، ص 227.

(516) حكايت ابومخنف از ماجراي خولي و آوردن سر امام حسين عليه السلام و ظهور نور از آن در خانه، جالب تر بيان شده است. تاريخ الطبري، ج 5، ص 455. البته قدري هم مسائلي در آن است كه به هر روي، بايد با تأمل مورد بررسي قرار گيرد.

(517) تاريخ الطبري، ج 5، ص 456.

(518) انساب الاشراف، ج 3، ص 207 -206؛ آمار دينوري چنين است: هوازن با 22 سر؛ تميم با 17 سر به رهبري حصين بن نمير؛ كنده با 13 سر به رهبري قيس بن اشعث؛ بنواسد با 6 سر به رهبري هلال اعور؛ ازد با 5 سر به رهبري عيهمة بن زهير و ثقيف با 12 سر به رهبري وليد بن عمرو. و مقايسه كنيد با آنچه ابومخنف نوشته است: تاريخ الطبري، ج 5، ص 468.

(519) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 81.

(520) الارشاد، ج 2، صص 118 -117.

(521) تاريخ اليعقوبي،

ج 2، ص 245؛ رسالة تسمية من قتل مع الحسين عليه السلام ص 157

(522) زمر، 42.

(523) آل عمران، 45.

(524) ترجمة االامام الحسين عليه السلام ص 79؛ الارشاد، ج 2، ص 116؛ گزارش ابومخنف به نقل از سليمان بن ابي راشد، همين حكايت است با افزوده هايي ديگر.

(525) تاريخ الطبري، ج 5، ص 457.

(526) قسمتي كه در پرانتز آمده، از الارشاد (ج 2، ص 115) است كه در عين اين كه خبر همان خبر است، اين عبارت در نقل شيخ مفيد، افزون تر آمده است. اين ضميمه در الفتوح (ج 5، ص 226) هم آمده است.

(527) در طبري و فتوح (ج 5، ص 227) شجاعت است اما به حسب اتهام شاعري و عبارات حضرت، سجع گويي مناسب تر است. در الارشاد (ج 2، ص 116) همين حكايت آمده و به جاي «الشجاعة» «الساعة» آمده است.

(528) تاريخ الطبري، ج 5، ص 457.

(529) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 79.

(530) لهوف، (چاپ صحفي) ص 86.

(531) الفتوح، ج 5، صص 225 -223.

(532) الفتوح، ج 5، صص 248 - 247؛ مقاتل الطالبيين، ص 121.

(533) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 82 سنيان طرفدار يزيد و عثماني مذهب مانند ابن تيميه و ابن كثير؛ براي تبرئه يزيد و اين كه اشعاري خوانده و توهين به سر كرده... بناي پذيرفتن اين خبر را ندارند. اين در حالي است كه تقريبا تمامي منابع كهن كه حادثه ي عاشورا را نقل كرده اند، انتقال سر را به شام روايت كرده اند (براي نمونه بنگريد اخبار الطول، ص 260: و أدخل معهم رأس الحسين فرمي بين يديه! درباره ي سخنان ابن تيمه و ابن كثير بنگريد: الطبقات الكبري، لاطبقة الخامسة، جزء 1، پاورقي ص 491 -490.

(534) تاريخ الطبري، ج 5، ص 460.

(535) انساب الاشراف،

ج 3، ص 212؛ الفتوح، ج 5، صص 236 -235.

(536) بنگريد: انساب الاشراف، ج 3، ص 214.

(537) بلاذري هم اين شعر را آورد است. بنگريد: انساب الاشراف، ج 3، ص 222. غافل از آن كه نسل امويان از ميان رفت و نسل علويان پايدار ماند.

(538) تاريخ الطبري، ج 5، ص 461 -460. در خير ديگري هم آمده است كه مروان بن حكم هم آن زمان در دمشق بود و در همانجا نيز برادرش يحيي ازكاري كه با امام حسين عليه السلام و اهل بيت او شده، ابراز تنفر كرد. تاريخ الطبري، ج 5، ص 465.

(539) حديد، 22.

(540) شوري، 30.

(541) بلاذري همين جمله را در اين حكايت نقل و آن را كوتاه آورده است. انساب الاشراف، ج 3، ص 217.

(542) تاريخ الطبري، ج 5، ص 461؛ الفتوح، ج 5، صص 244 -243.

(543) تارخ الطبري، ج 5، ص 462.

(544) تاريخ الطبري، ج 5، ص 465؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 216 -214؛ الفتوح، ج 5، ص 241 -240؛ در برخي نقلها نام زيد بن ارقم (انساب الاشراف ج 3، ص 207) و مالك بن انس (انساب الاشراف، ج 3، ص 222) ياد شده است كه در كوفه به ابن زياد كه با چوبدستي بر لبان حسين مي زد، اعتراض مي كردند و مانند همين سخن را گفتند.

(545) الفتوح، ج 5، ص 241؛ مقاتل الطالبيين، ص 119؛ شعر ابن زبعري را بنگريد در: السيرة النبوية، ابن هشام، (تصحيح مصطفي السقاء، ابراهيم الابياري و..) ج 4-3، صص 135 -136.

(546) الاثار الباقية، ابوريحان بيروني، ص 422؛ البدء و التاريخ، ج 6، ص 12. ترجمه ي اين دو شعر در متن فارسي اين كتاب با عنوان «آفرينش و

تاريخ» (ج 6-4، ص 904) به قلم استاد شفيعي كدكني چنين است: كاش پيران و بزرگان من در بدر، مي ديدند؛ بي تابي خزرج را از فرود آمدن نيزه ها، تا شاد باش گويند و هللهه كنند از سر شادي؛ و بگويند: اي يزيد! دست مريزاد! تاريخ الخلفاء، برگ 86 ب. در آنجا مي افزايد: فلم يجتمع عليه الرواة و لوصح ذلك منه لم يشك في كفره.

(547) الفتوح، ج 5، ص 251 -250.

(548) تاريخ الطبري، ج 5، ص 466؛ انساب الاشراف، ج 5، ص 217.

(549) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 84؛ الطبقات الكبري، الطبقة الخامسة، جزء 1، ص 492 - 490 ابوالحسن بيهقي مشهور به ابن فندق (م 565) نوشته است كه در اين وقت حاكم مدينه سعيد بن عاص بود. وقتي خبر كشته شدن حسين عليه السلام را شنيد، خانه ي علي بن ابي طالب و خانه ي عقيل و خانه ي رباب مادر سكينه را ويران كرد! لباب الانساب، ج 1، ص 351.

(550) انساب الاشراف، ج 3، ص 214.

(551) تاريخ الطبري، ج 5، ص 466.

(552) در آثار الباقيه: بعترتي و بأهل عند مفتقدي - نصف اساري و نصف ضرجوا بدم.

(553) انساب الاشراف، ج 3، ص 221؛ رسالة تسمية من قتل مع الحسين عليه السلام، ص 151؛ البدء و التاريخ، ج 6، ص 12؛ (دو بيت آورده (الاثار الباقيه، ص 420) بيروني سه بيت آورده و به جاي بيت دوم و سوم،همان بيتي كه در پاورقي قبلي آورديم، نقل كرده است (. ابوريحان بيروني پيش از نقل اين شعر مي نويسد: در اين روز حسين بن علي عليه السلام در طف كشته شد؛ همراه با اهل بيت پيامبرصلي الله عليه و آله از آل ابي طالب، به او

با آنان رفتاري شد كه در تمامي امت ها، حتي با بدترين مردمان آن كارها صورت نگرفت، كارهايي مانند كشتن به عطش و شمشير و آتش و سر نيزه كردن سرها و راندن اسبها بر اجساد و هتك حركت زنان و بچه ها با اسير كردن آنان و سوار كردن آنان بر شتران براي رسوا نشان دادن آنان و سركوفت زدن به آنها (و حملهم مشتهرين علي الجمال فشتاءموا به (امام امويان در اين روز لباس نو مي پوشند، سرمه مي زنند و عيد مي گيرند و وليمه و مهماني مي دهند و حلوا و خوراكي ها خوب مي خورند اين رسم در «عامه» زمان حكومت امويان بود و پس از رفتن آنان نيز در ميان عامه باقي مانده است! اما «شيعه» در اين روز نوحه مي خوانند و براي سيدالشهداء گريه مي كنند؛ هم در بغداد و هم در ديگر شهرها، همين طور تربت مسعوده را در كربلا زيارت مي كنند و از كار «عامه» كه زندگيشان را نو مي كنند، بدشان مي آيد.

(554) الفتوح، ج 5، ص 245.

(555) انساب الاشراف، ج 73 ص 222.

مخالفت امام حسين با خلافت يزيد

مخالفت امام حسين با خلافت يزيد

پس از هلاكت معاويه در رجب سال شصت، يزيد طبق قرار قبلي و بر اساس بيعتي كه از مردم براي وي گرفته شده بود، به خلافت رسيد. اين خبر هنوز به مدينه نرسيده بود كه يزيد همه ي كوشش خود را صرف گرفتن بيعت از مخالفيني كرد كه مخالفتشان مي توانست شورشي عليه او بر پا كند. (1) يزيد به وليد بن عتبة بن ابي سفيان، والي خود در مدينه، نوشت تا به سرعت از عبدالله بن زبير و حسين بن علي بيعت بگيرد. مروان، وليد را نيز واداشت تا همان

شب در پي آنها فرستاده و اگر بيعت نكردند، همان جا گردنشان را بزند؛ چرا كه به نظر او گذشتن آن شب فرصتي بود تا آنها سر به مخالفت برداشته و مردم را به سوي خود دعوت كنند. (2)

هنگامي كه پيام آور والي مدينه نزد امام حسين عليه السلام آمد، امام متوجه مرگ معاويه گرديد. لذا جمعي از ياران و نزديكان را به طور مسلح همراه خود به قصر آورد تا در صورت وجود خطر، مانع از كشتن امام شوند. اما در برابر درخواست وليد به بيعت با يزيد، فرمود كه شخصي چون او نمي بايست در خفا بيعت كند، بلكه بايد در ملاء عام و در مسجد بيعت كند. وليد پذيرفت؛ اما مروان با جملات تهديدآميزي سعي كرد وليد را تحريك بر دستگيري امام كند. امام نيز با تندي به مروان، و در حالي كه از اتاق خارج مي شود، رو به وليد كرد و فرمود:

(صفحه 164)

أيهاه الامير! انا أهل بيت النبوة و معدن الرسالة و مختلف الملائكة و محط الرحمة و بنا فتح الله و بنا ختم و يزيد رجل فاسق شارب خمر، قالت النفس، المحرمة معلن بالفسق و مثلي لايبايع مثله، اي امير! ما اهل بيت نبوت، معدن رسالت، محل رفت و آمد ملائكه و جايگاه رحمت هستيم. خداوند با ما آغاز كرده و به ما خاتمه داده است. يزيد مردي فاسق و شرابخوار و قاتل نفوس محترم بوده و سگي است كه علنا به فسق مي پردازد و شخصي چون من با چون او بيعت نخواهم كرد.

در آن مجلس بود كه امام پس از اصرار مروان در گرفتن بيعت فرمود: اگر قرار باشد كه يزيد سر كار آيد

بايد فاتحه ي اسلام را خواند: «و علي الاسلام السلام» آن حضرت با استدلال به آيه ي شريفه ي تطهير، لياقت اهل بيت - عليهم السلام - را براي احراز خلافت اظهار كرد. (3). اين استدلالي است كه امام عليه السلام به طور معمول براي عصمت خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله بدان استدلال كرده و لياقت آنان را براي احراز منصب امامت گوشزد كرده اند.

همان شب ابن زبير از مدينه خارج شد، و فرداي آن روز، مأمورين حكومت به دنبال او رفتند. شب بعد امام حسين عليه السلام نيز مدينه را ترك كرد. (4) اين سفر به همراهي تمامي اهل بيت عليه السلام صورت گرفت و تنها محمد بن حنفيه در مدينه باقي ماند. (5) تاريخ حركت امام سوم شعبان سال شصت هجري ذكر شده است. اين روز، سالروز تولد آن امام عزيز بود.

هنگامي كه امام وارد مكه شد، مردم شهر بسيار خوشنود شدند و حتي ابن زبير كه داعيه رهبري داشت، در نماز امام و مجلس حديث او شركت مي كرد. (6) مكه پايگاه ديني اسلام بود و طبعا توجه بسياري را به خود جلب ميكرد. در آنجا، امام با افراد و شخصيت هاي اسلامي مختلف در تماس بود و علل عدم بيعت خود را با يزيد بيان مي كرد.

شيعيان كوفه پس از شنيدن خبر مخالفت امام با يزيد و آمدن آن حضرت به مكه،

(صفحه 165)

بسيار خوشحال شدند؛ زيرا از سالها پيش انتظار چنين روزي را ميكشيدند. آنها بعد از شهادت امام حسن عليه السلام نامه ي تسليت و دعوت براي امام حسين عليه السلام فرستاده بود، اما امام قبول نكرده بود. اكنون مجلسي تشكيل داده و تعدادي از رهبران شيعه، از جمله سليمان بن صرد و...

در آن سخنراني كرده و دعوت از امام را براي آمدن به عراق مطرح كردند. همه موافق بودند. سليمان براي تأكيد از همه تعهد گرفت كه تخلف نكنند و همه تعهد دادند. (7) آن گاه با چند تن از رهبران شيعه، از جمله سليمان، مسيب بن نجبة، حبيب بن مظاهر، رفاعة بن شداد، عبدالله بن وال، نامه اي به امام نوشته و از آن حضرت دعوت كردندتا به كوفه آيد. (8) امام در پاسخ نامه چيزي نفرمود. پس از مدتي نامه هاي ديگر به طور پي در پي به مكه رسيد. از جمله قيس بن مسهر صيداي و حتي خود عبدالله بن وال و عده اي ديگر به مكه آمدند. نامه هاي ديگري نيز يكي پس از ديگري به دست امام رسيد به طوري كه اوضاع به گونه اي درآمد (9) كه براي امام ممكن نبود تا نسبت به دعوت كنندگان بي توجهي كند.هاني بن هاني، كه به مكه آمده بود، درباره ي حضور مردم و حتي بزرگان و آمادگي آنها مطالبي گفت و اين تأييد و تأكيدي بر محتواي نامه ها شد.

(1) اخبار الطوال، ص 227.

(2) الفتوح، ج 5، ص 11.

(3) الفتوح، ج 5، ص 17

(4) اخبار الطوال، ص 228.

(5) الكامل في التاريخ، ج 4، ص 16؛ انساب الاشراف، ج 4، ص 15.

(6) الفتوح، ج 5، ص 37.

(7) تاريخ الطبري، ج 5، ص 260 -261؛ الفتوح، ج 5، ص 46 اين جهت به شهرتي بود كه آنها در عدم حمايت از علي و فرزندش حسن از خود نشان داده و اينك براي تأكيد چنين تعهدي مي دادند.

(8) متن نامه در الكامل في التاريخ، ج 4، ص 20.

(9) الفتوح، ج 5، صص 50، 49.

اعزام مسلم به كوفه

اعزام

مسلم به كوفه

اولين اقدام، فرستادن مسلم به كوفه بود. امام او را مورد خطاب قرار داد و فرمود: و ان رأيت الناس مجتمعين علي بيعتي فعجل لي بالخبر حتي أعمل علي حسب ذلك. (1) اگر ديدي كه مردم يكپارچه به بيعت با من تمايل دارند، به سرعت خبر آن را به من برسان تا بر اساس آن من اقدام كنم. مسلم كه حدود چهل سال داشته، از ميان اهل بيت براي چنين امر مهمي به كوفه فرستاده شد. مورخين گفته اند كه مسلم پس از رفتن از مكه به مدينه و از آنجا به سمت عراق، شبانه راه را گم كرد و يك يا هر دو راهنماي او

(صفحه 166)

مردند. مسلم قصد بازگشت كرد، اما نامه اي از امام در پاسخ نامه اش دريافت كرد كه بايد اين مأموريت را تا به آخر به انجام برساند. (2).

مسلم به كوفه رفت و در منزل مختار كه وجهه اي ميان شيعيان داشت، اقامت كرد. پس ازآن آغاز به گرفتن بيعت كرد. دعوت به كتاب خدا و سنت رسول الله، جهاد با ظالمين، دفاع از مستضعفين، كمك بن محرومين، تقسيم عادلانه ي بيت المال بين مسلمين، ياري اهل بيت، صلح با كسي كه اينان با او صلح كنند و جنگ با كسي كه اينها با آنها بجنگند، سخن و فعل اهل بيت را گوش دادن و برخلاف آن عمل نكردن، از شرايط اين بيعت بود. (3).

مدت سي و پنج روز پس از ورود مسلم - پنجم شوال شصت - حدود هجده هزار نفر با مسلم بيعت كردند. در ميان اين افراد، علاوه بر شيعيان، بسياري از مردم عادي نيز حضور داشتند. از جمله فردي چون محمد

بن بشير كه ميگفت: من دوست دارم تا خداوند اصحاب مرا ياري كند، اما دوست ندارم كشته شوم. دوست هم ندارم دروغ بگويم، آمدن مسلم، خلاء موجود را كه بر اثر مرگ معاويه در عراق و در بين مخالفين امويها پيش آمده بود، پر كرد. همه به گرد مسلم جمع شدند. قدرت حكومت بشدت تضعيف شد و مسلم بيش از گذشته آشكارا با مردم ديدار مي كرد.

جاسوسان بني اميه، كه وضع نعمان بن بشير حاكم كوفه بسيار ناراضي بودند، در نامه اي به يزيد نوشتند: اگر نياز به كوفه دارد، درباره ي آن هر چه زودتر تصميم مناسبي بگيرد. (4) مسلم مشغول جمع آوري نيروها و سلاحهاي جنگي لازم بود. درباره ي ابوثمامه ي صائدي نوشته اند: «يشتري لهم السلاح و كان به بصيرا».(5) او چون به سلاح آگاهي داشته، مأمور خريد سلاح بود. بعدها ابن زياد به هاني گفت: خانه ي تو پناهگاه

(صفحه 167)

اصحاب مسلم و محل جمع آوري سلاح بوده است. (6).

يزيد، ابن زياد را براي كوفه برگزيد، در آن زمان، ابن زياد والي بصره بود؛ كوفه را نيز به او واگذار كردند. مورخين نوشته اند: معاويه ضمن وصيتي، كه نزد غلام او بود و بعدها به يزيد داده شد، ابن زياد را براي مقابله با شورش احتمالي عراق تعيين كرده بود. (7) ابن زياد كه در بصره پيام آور حسين بن علي عليه السلام را اعدام كرد بود، راهي كوفه شد تا با سختگيري كه از پدرش به ارث برده بود، شورشيان اين شهر را سركوب كند.

تهديد، مهمترين ابزار براي ابن زياد و كار آمدترين وسيله براي سركوبي مردم عراق بود. او در همان آغاز بزرگان شهر را فراخواند و به آنها گفت: افراد غريب و كساني را كه دستگيري آنها

مورد عنايت يزيد است، و نيز خوارج و كساني را در پي ايجاد اختلاف و دو دستگي هستند، بايد به او معرفي كرده و اسامي آنها را بنويسند. اگر كسي در اين باره مسئوليتش را انجام نداد، مسئوليت آنچه اين افراد انجام دهند بر عهده ي او خواهد بود و حاكم نيز ذمه خود را از انها برخواهد داشت. در آن صورت ريختن خون آنها و گرفتن مالشان مجاز مي باشد. (8).

مسلم در مقابل ابن زياد مجبور به عوض كردن محل سكونت و روي آوردن به مخفي كاري شد. مجل جديد، خانه ي هاني بن عروه، يكي از رؤساي قبيله ي مذحج بود كه به نظر مي رسيد امنيتش از جاهاي ديگر بيشتر باشد. ابن زياد سراسيمه به دنبال مسلم مي گشت. او با تعيين جاسوسي كه دعوي دوستي با اهل بيت را مي كرد، توانست محل اختفاي مسلم را بيابد. ابن زياد در آغاز هاني را دستگير و از او خواست تا مسلم را تحويل دهد. در اين فاصله مذحجي ها شورش كردند. شريح قاضي در نقشي خائنانه به آنان اطمينان داد كه هاني زنده و ميهمان ابن زياد است. مذحجي ها شنيدند و متفرق شدند. (9).

(صفحه 168)

مسلم دست به اقدام نظامي زده عده اي را جمع آوري كرد و با فريادهاي «يا منصور امت»، كه از شعارهاي پيامبر صلي الله عليه و اله در جنگها بود، ياران خود را فراخواند. ابن زياد در حال سخنراني در مسجد بود كه فريادها را شنيد. او به داخل قصر خود خزيده و درها را به روي خود بست. سپاه سيصد نفري (به گفته ي طبري) مسلم قصر را محاصره كردند اما به علتي كه بر ما روشن نيست در پشتي قصر در محاصره در

نيامد و بزرگان كوفه از آنجا مرتب با ابن زياد در تماس بودند. اين در مشهور به «درب روميين» بود. جمعيتي كه همراه مسلم بود، در آغاز بسيار بودند، به طوري كه توانستند ابن زياد و افرادش را به هراس اندازند و در داخل قصر محصور كنند. (10).

بزرگان كوفه به تحريك ابن زياد، تهديد را آغاز كردند. آنها به مردم گفتند: «فردا سپاه شام خواهد آمد و به شما چنين و چنان خواهد كرد».(11) گروهي ديگر افراد قبيله هاي خود را از ميان ياران مسلم، جدا كردند. زنها به دنبال شوهران و فرزندان خود رفته و مي گفتند ديگران هستند و «الناس يكفونك» (12) ساير مردم جاي خالي تو را پر خواهند كرد! چند ساعتي كه گذشت، اطراف مسلم خلوت شد، در حالي كه «و صلي المغرب و ما معه الا ثلاثون رجلا» (13) تنها سي نفر در مغرب به همراه او شركت كردند. پس از آن، اين افراد نيز متفرق شدند!

ابن زياد كه از ترس جرأت بيرون آمدن نداشت، دستور داد تا از بام قصر، داخل مسجد را كه چسبيده به قصر بود، نگاه كنند و ببينند كسي در آن هست يا نه؟ از آنجا مشعلي روشن كرده پايين انداختند. وقتي مطمئن شدند كسي نيست، در شهر به جستجوي مسلم پرداختند. ابن زياد دستور داد، تمامي كوفه را خانه به خانه بگردند و مسلم را دستگير كنند. (14).

سرانجام مسلم را يافتند، پس از درگيري مختصري، او را نزد ابن زياد بردند. ابن زياد به او گفت: «يا شاق! خرجت علي امامك و شققت عصي المسلمين» آيا بر امام

(صفحه 169)

خود خروج كرده و يكپارچگي مسلمانان را بر هم مي زني؟ مسلم گفت: خلافت معاويه و

به طريق اولي فرزندش يزيد را به رسميت نمي شناسد؛ زيرا او با زورگوي خلافت را از «وصي پيامبر صلي الله عليه و آله غصب كرده است. (15) همچنين گفت: مردم اين شهر اعتقادشان اين بود كه پدر تو نزديكان آنها را كشته، خون آنها را ريخته و مانند قيصر و كسري رفتار كرده است. ما آمديم تا عدالت را اجرا و مردم را دعوت به حكم خدا و رسول كنيم. (16) ابن زياد، از روي حيله گري و براي لكه دار كردن حيثيت مسلم، در جمع مردم به او گفت: تو در مدينه شرابخواري مي كردي! مسلم با كمال متانت پاسخ داد: انساني چون تو كه كشتن افراد بي گناه برايش بي اهميت است، از من به شرابخواري سزاوارتر است. (17) مسلم كه همه ي ناراحتيش براي امام حسين عليه السلام بود، از عمر بن سعد كه قريشي بوده و به هر روي ادعاي خويش با مسلم داشت، خواست تا بدو وصيت كند. نخستين وصيت او اين بود تا كسي را نزد حسين عليه السلام بفرستد و او را از آمدن به كوفه منع كند. ديگر آن كه جنازه ي او را كفن و پس از آن دفن كند. سوم آن كه بدهي او را با فروختن شمشير و ديگر وسايلش بپردازد. پس از آن بود كه مسلم را به شهادت رساندند. بدون شك مسلم فردي بسيار عفيف و متقي بود.براي اثبات چنين نكته اي، علاوه بر اعتمادي كه امام حسين عليه السلام به او داشت، مي توان به بدهي او در كوفه اشاره كرد وي حاضر نشد از كسي پول بگيرد (18) و در اين مدت با هفتصد درهم كه قرض كرده بود، مخارج خود را گذرانده

بود. در وقت شهادت براي اداي بدهي خود، وسايل خود را در معرض فروش نهاده بود.

نكته ي ديگر، موقعيتي است كه مسلم مي تواسنت ابن زياد را از بين بببرد و نبرد. هنگامي كه ابن زياد به كوفه آمد، شريك بن اعور يكي از شيعيان بصره نيز همراهش به كوفه آمد. شريك در كوفه مريض شد و در خانه ي هاني بن عروه كه از شيعيان بود، بستري گرديد. در همين زمان مسلم نيزدر اين خانه مخفي بود. ابن زياد تصميم به

(صفحه 170)

عيادت از شريك گرفت. قبل از آمدن او، شريك از مسلم خواست در فرصت مناسب و با علامتي خاص، كه خواندن شعري بود، مسلم بر ابن زياد حمله كند و او را از بين ببرد. اما مسلم چنين نكرد. بعد از رفتن ابن زياد، وقتي مورد توبيخ شريك واقع شد، گفت هاني راضي نيست ابن زياد در خانه ي او كشته شود. سپس مسلم اشاره به حديث پيامبر صلي الله عليه و آله «الايمان قيد الفتك» كرده، گفت: از نظر اخلاق اسلامي اين گونه كشتن پسنديده نيست. (19).

نكته ي اول نمي تواند در مورد هاني چندان مورد قبول باشد؛ چز آنكه احتمال بدهيم هاني از ترس اين كه مبادا بعدها، با آمدن اهل شام تمام زندگي او تباه شود، از اين كار وحشت داشته است. در مورد نكته ي دوم حتي اگر مسلم به اين حديث استدلال كرده باشد قابل بررسي و تأمل است؛ زيرا كشتن ابن زياد در آن لحظه مي تواسنت سرنوشت عراق و كربلا را عوض كند. ابن زياد عنصري فاسد و جاني بود. خود پيامبر صلي الله عليه واله در مدينه، افرادي را به مكه فرستاد تا به ابوسفيان را به همين شكل بكشند، گرچه موفق

نشدند؛ چنانچه افرادي چون كعب بن اشرف و ابوعفك را با همين صورت از بين برد. بعضي اشاره كرده اند كه نكشتن ابن زياد، دليل سياسي داشت و آن، اين كه به دنبال آن مردم شام براي گرفتن انتقام مي آمدند و كوفه را غارت مي كردند. (20) بايد گفت سپاه شام در هر صورت، اگر امام حسين عليه السلام پيروز هم مي شد، به كوفه مي آمدند و اين آمدن ربطي به كشته شدن ابن زياد نداشت. بعدها در جريان محاصره ي قصر ابن زياد، معلوم نشد كه چرا به راحتي مردم مسلم را ترك كردند. آيا در اين زمينه همه ي تقصير به عهده ي كوفيان بوده يا آن كه رهبري حركت نتوانسته است با تحريك مردم آنها را در صحنه نگاه دارد.

از نكات جالبي، يافتن مخفيگاه مسلم است. ابن زياد، پولي را به يكي از غلامام خود داد و از او خواست تا محل اختفاي مسلم را پيدا كند. غلام به مسجد كوفه رفت و كوشيد با معياري كه براي شناخت شيعيان داشت، او را بيابد. نگاهش به شخصي افتاد كه مشغول نماز خواند به صورت متوالي بود، پيش خود گفت: «ان هؤلاء الشيعة

(صفحه 171)

يكثرون الصلاة و أحسب هذا منهم». (21) شيعيان نماز فراوان مي خواندند و گمانم آن است كه اين شخص بايد از شيعيان باشد. فرد مورد نظر، شخصي جز مسلم بن عوسجه نبود. او فريب غلام را خورده و پس از آزمايش هاي مكرر نتوانست به ماهيت پليد او پي ببرد و لذا او را نزد مسلم برد. اين سخن نشانگر آن است كه شيعيان معروف به زهد و عبادت بوده اند.

(1) همان، ج 5، ص 53.

(2) تاريخ الطبري، ج 4، صص 264 -263 بعضي

از محققين اين مطالب را قبول ندارند، بنگريد: مبعوث الحسين عليه السلام، ص 90.

(3) الشهيد مسلم، ص 104؛ عين اين عبارت در كتب تاريخي نيامده، اما مرحوم مقرم به صورت تقريبي و با استفاده از نصوص بيعت عقبه و يوم الفتح و... چنين مطالبي را آورده است.

(4) الفتوح، ج 5، صص 60، 59.

(5) تاريخ الطبري، ج 4، ص 271.

(6) همان، ج 4، ص 273؛ الكامل في التاريخ، ج 4، ص 28.

(7) تاريخ الطبري، ج 4، ص 265؛ الكامل في التاريخ، ج 4، ص 21.

(8) تاريخ الطبري، ج 4، ص 267؛ الكامل في التاريخ، ج 4، صص 25،24.

(9) تذكرة الخواص، ص 242، بعدها شريح گفت كه ابن زياد مأموري بر من نهاده بوده و من از ترس نتوانستم پيام هاني را گفته بود به مذحجي ها بگويم در فشار است، به مردم برسانم!.

(10) الكامل في التاريخ، ج 4، ص 31.

(11) الارشاد، ج 2، ص 52؛ شمار كوفياني كه كنار مسلم بودند، حدود 4 هزار نفر ذكر شده است.

(12) تاريخ الطبري، ج 4، ص 277؛ الفتوح، ج 5، ص 87؛ الكامل في التاريخ، ج 4، ص 31.

(13) تاريخ الطبري، ج 4، ص 227.

(14) الارشاد، ج 2، صص 53 -51.

(15) الكامل في التاريخ،ج 5، ص 98.

(16) همان، ج 4، ص 35.

(17) الفتوح، ج 5، صص 99،98؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 283.

(18) الفتوح، ج 5، ص 57؛ مقتل الحسين عليه السلام ج 1، ص 197؛ مبعوث الحسين لعيه اسلام ص 123.

(19) الكامل، ج 4، ص 27.

(20) مبعوث الحسين عليه السلام، ص 153،152.

(21) اخبار الطوال، ص 249؛ در روضة الشهداء (تصحيح شعراني، ص 218) توضيح فارسي اين سخن را با اين عبارت آمده است:

نگاه نظرش بر شخصي افتاد كه جامه هاي سفيد و پاكيزه پوشيده بود و بسيار در نماز رعايت مراسم خضوع و خشوع مي نمود. با خود گفت كه شيعه جامه هاي سفيد پاك مي پوشند و در نماز اكثار مي كنند؛ غالب آن است كه اين شخص از آن طايفه باشد.

حركت امام به سمت عراق

حركت امام به سمت عراق

نماينده ي رسمي امام، آمادگي مردم كوفه را تأييد كرد بود، و ديگر جاي تأمل نبود. چرا كه به طور مطمئن با توجه به نامه ها و نامه ي مسلم، شرايط براي قيام عليه بني اميه آماده شده بود. امام در رفتن تسريع كرد، به طوري كه در هشتم ذيحجه، يعني در بحبوبه ي مراسم حج، با تبديل عمره ي تمتع به عمره ي مفرده عازم عراق گرديد. لحظه اي تأخير مي توانست وضع عراق را ديگرگون كند. اضافه بر اين احتمال ترور امام در مكه وجود داشته و ماندن حضرت در مكه به هيچ صورتي مصلحت نبود. گفته اند همراهان امام هشتاد نفر بودند؛ اما از پاره اي اخبار ديگر چنين برمي آيد كه تعداد بيش از اين بوده است. به احتمال، رقم مزبور مربوط به كساني كه است كه تا كربلا همراه امام ماندند.

اولين برخورد امام در طول راه برخورد با كارواني بود كه از يمن به سمت شام حركت مي كرد. اين كاروان هدايايي را براي دربار يزيد به شام مي برد. امام كاروان هدايا را تصرف كرد و از افراد آن نيز دعوت كرد تا در صورت تمايل همراه او به عراق بيايند، در غير اين صورت بازگردند. (1) امام از منطقه ي نعيم، كه در آن با كاروان برخورد كرده بود به سمت الصفاح حركت كرد. در آنجا بود كه با فرزدق - كه آن

زمان شاعري

(صفحه 172)

جوان بود - برخورد كرد. او در پاسخ سوال امام از وضع كوفه گفت: «قلوب الناس معك و سيوفهم عليك». منطقه ي بعدي، بطن الرمه بود. در آنجا ضمن نوشتن نامه اي به مردم كوفه، با اشاره به نامه ي مسلم، از آنها خواست آماده ي ورود او باشند. (2) اين نامه به دست قيس بن مسهر سپرده شد تا آن را به مردم كوفه برساند. او در راه سپاه حصين بن نمير مواجه شده و توسط آنها را دستگير گرديد. قيس در همان دم نامه را خورد و پس از آن در كوفه به دست ابن زياد به شهادت رسيد.

امام حسين عليه السلام در منطقه ي بعدي كه زدود ناميده مي شد، با زهير بن قين برخورد كرد. زهير با اين كه عثماني بود، با توجه به دعوت امام و نيز تحريك همسرش، به صورت يكي از ياران صميمي امام درآمد، او همچنين از دوستانش خواست تا هر كدام دوستدار شهادت هستند با او بيايند، در غير اين صورت به راه خويش به طرف مكه ادامه دهند. (3).

در منطقه ي ذات عرق بود كه شخصي از بني اسد پيام شهادت هاني و مسلم را به امام حسين عليه السلام رساند. (4) گفته اند كه امام قصد بازگشت داشت، اما برادران مسلم خواسته يا توانسته باشند در صورت مخالفت امام، آن حضرت را وادار به ادامه ي مسير كنند؛ بويژه كه ديگران در تحريك امام بر رفتن گفتند: «و الله ما أنت مثل مسلم بن عقيل و لو قدمت الكوفة لكان الناس اليك أسرع». (5) شما مسلم نيستيد، اگر به كوفه برويد، مردم به سرعت به شما خواهند پيوست. امام حسين عليه السلام خود براي رفتن قاطع

بود. در منطقه ي زباله، پيام مسلم كه در حين شهادت به عمر بن سعد گفته و از او خواست بود كه به امام حسين عليه السلام برساند، به دست امام رسيد. (6) هنوز چندي نرفته بودند كه خبر شهادت قيس بن مسهر (7) و عبدالله بن بقطر، برادر رضاعي امام حسين عليه السلام نيز به دست امام رسيد. اين اخبار نشان مي داد كه اوضاع كوفه دگرگون گشته و شرايط، باز ماني كه از زبان مسلم گزارش

(صفحه 173)

شده بود، كاملا تفاوت كرده است. در اين هنگام، امام، افرادي را كه همراه او بودند گردآورد و به آنها فرمود: «أيها الناس قد خذلتنا شيعتنا فمن أراد منكم الانصراف فلينصرف». (8) اي مردم! شيعيان ما! ما را تنها گذاشتند. هر كدام از شما مي خواهد برگردد، از همين جا باز گردد. اينجا بود كه شماري از كساني كه در نيمه ي راه به امام پيوسته بودند، بازگشته و ياران خاص امام باقي ماندند. (9) كساني بودند كه از مكه امام را همراهي كرده (10) و يا حتي قبل از آن، از مدينه همراهيش كرده بودند. (11) كساني كه از او جدا شدند، اعرابي بودند كه فكر كرده بودند همراه حسين بن علي عليه السلام به شهري در مي آيند كه همه ي آنها تابعيت او را گردن نهاده اند. (12) اكنون كه روشن شد تصورشان نادرست بوده، از همان جا بازگشتند.

پس از اين مرحله نيز امام به حركت خود ادامه داد. در اينجا كاملا براي امام روشن شده بود كه ديگر رفتن به كوفه با توجه به ارزيابي هاي سياسي درست نيست و طبعا وراي سياست و مسائل سياسي مطلب ديگري نيز بوده كه مي بايست حسابش

را از ارزيابيهاي سياسي جدا كنيم. امام به سوي منطقه ي شراة حركت كرد و شب را در آنجا ماند. فرداي آن روز باز به حركت ادامه داد. نيمه هاي روز بود كه از دور سپاه ابن زياد به طلايه داري حر بن يزيد رياحي پديدار شده و راه را بر امام سد كرد.

(1) انساب الاشراف، ج 3، ص 164؛ ابخار الطوال، ص 245؛ تاريخ الطبري، ج 4، صص 289 -290.

(2) اخبار الطوال، ص 245.

(3) همان، ص 247.

(4) الفتوح، ج 5، ص 120.

(5) تاريخ الطبري، ج 4، ص 300.

(6) اين پيام اين بود كه هر چه زودتر امام حسين عليه السلام به حجاز بازگردد و به كوفه نيايد..

(7) اخبار الطول، صص 248،247.

(8) انساب الاشراف، ج 3، ص 169.

(9) اخبار الطوال، ص 248.

(10) انساب الاشراف، ج 3، ص 169.

(11) تاريخ الطبري، ج 4، صص 301،300.

(12) همان، ج 4، ص 300.

موضع مردم كوفه در جريان نهضت كربلا

موضع مردم كوفه در جريان نهضت كربلا

اكنون مناسب است تا موضع مردم كوفه را نسبت به رخداد كربلا مرور كنيم.

در منابع تارخي و افواه عوام، مردم كوفه اهل «غدر و خيانت» دانسته شده و گفته شده است كه وفاي به عهد در ميان آنها امري نادر است؛ يا به قول شاعر:

نديدم من از هيچ كوفي وفا

زكوفي نيايد بغير از جفا

مردم كوفه عجول بوده و همين تعجيل آنان در تصميم گيري، هميشه به ضرر آنها

(صفحه 174)

حاكمانشان بوده است. «زودرنج» بودن، در كنار «زود قانع شدن»، «زود تسليم شدن» و «زود سركشي كردن» از روحيات آنان به شمار مي آيد. در واقع، مردم كوفه مجموعه اي از قبايل مختلفي بودند كه هر كدام در يكي از محلات شهر زندگي مي كردند. و به جز امير شهر، رؤساي

قبايل نفوذ كلي در ميان طايفه و عشيره ي خود داشتند. به همين دليل بيشتر وقت ها، امير شهر مي بايست ملاحظه ي رؤساي قبايل را كرده و با موافقت و هماهنگي آنان دست به اقدام بزند.

در اين ميان، شيعيان اين شهر، بخش اندكي از كل جمعيت آن به شمار مي آمدند.اين افراد پراكنده ي ميان قبايل بوده و به رغم آن كه برخي قبايل به تشيع شهرت داشتند، اما آن گونه نبود كه همه ي افراد قبيله و متنفذان آنها، شيعه باشند. براي مثال، حتي از ميان قبايلي چون عبدالقيس يا همدان كه به تشيع شهرت داشتند، كساني در كربلا حاضر بوده و در كشتن امام حسين عليه السلام و اصحاب آن حضرت دست داشتند. به علاوه، حتي شيعيان اين شهر نيز كوفي بوده و كما بيش روحيات اين شهر در آنان نيز تأثير داشت. همين مقدار شيعه اي هم كه بود، از انسجام و اتحاد كافي برخوردار نبود؛ زيرا رهبري نيرومند و واحدي نداشت.

گفتني است كه شيعيان در اين شهر اكثريت را نداشتند؛ بلكه به نوعي در اقليت بودند. گفته اند: زماني كه حجر بن عدي در مسجد به مخالفت با گفته هاي زياد پرداخت، نيمي از كساني كه در مسجد بودند يا يك سوم آنها با او همآواز شدند. با توجه به روحيه ي شيعي شهر و با دانستن اين كه به هر روي، شماري از مردم بر پايه ي نوعي تشيع سياسي، كه فقط در مسائل سياسي، همراهي نسبي با اولاد علي عليه السلام مي پذيرفتند، با جريان شيعي شهر را دست كم در حد يك چهارم جمعيت شهر دانست.

هيچ شكي وجود ندارد كه مردم كوفه، امام حسين عليه السلام را دعوت كردند و او را ياري

نكردند و بعدا در كشتن او نيز مباشرت كردند. در عين حال، بايد ديد كه اين مردم چه كساني بودند؟ چه گروهي نامه نوشتند و چه مقدار از مردم كوفه، در جنگ با امام حسين عليه السلام شركت كردند. در آغاز ذكر اين نكته لازم است كه بعدها كوفه به صورت

(صفحه 175)

مركزي براي شيعيان علوي مذهب درآمد و حتي در برابر بني عباس به خاطر غصب حاكميت آل علي مخالفت هايي نشان داد. از اين رو علاوه بر اين كه مورخان و محدثان وابسته به اموي ها از مردم كوفه نفرت داشتند، وابستگان به بني عباس نيز گرفتار همين كينه ها بودند. مظلوميت شيعه تنها در حد ظلم سياسي نبود و، بلكه از لحاظ فرهنگي نيز اين ظلم وجود داشت. به هر حال با حاكميت جريان فرهنگي وابسته به بني عباس، چنين امري طبيعي و بديهي است. بنابراين لازم است توجه داشته باشيم كه سير نقل وقايع را از چنين عينكي كه رنگ آن نفرت از مردم كوفه به دليل تشيع آنهاست، ملاظحه مي كنيم.

با عنايت به نكته ي فوق بايد اشاره كنيم كه چنين مورخيني سعي دارند شيعه را به گونه اي نشان دهند كه اهل وفاي به عهد نيستند. به سخن ديگر، دشمنان شيعه بر آن هستند تا گناه عدم حمايت مردم كوفه را بر عهده ي شيعيان بگذارند. در حالي كه توضيحات ذيل تا حدودي نشان خواهد داد كه تنها بخشي از مردم كوفه در آن شرايط، شيعه بودند و آنها نيز در شرايطي قرار گرفتند كه نتوانستند از امام حسين عليه السلام دفاع كنند، گرچه اگر در حد ايثار، قصد فداكاري داشتند، مي توانستند چنين كنند. اين سخني است كه بايد درباره ي آن به

اختصار شواهدي ارائه دهيم.

تصويري كه از شرايط كوفه در آن زمان مي توان به دست داد چنين است: يزيد كسي بود كه اگر چه براي مردم شام تحملش آسان بود، اما براي مردمي چون مردم عراق تحملش دشوار بود. هنگامي كه روي كار آمد، شيعيان كوفه مخالفت را آغاز كردند. بسياري از مردم كوفه نيز كه جانشين مناسبي براي جايگزيي يزيد نداشتند، بر اثر جو عمومي، حسين بن علي عليه السلام را برگزيدند. به علاوه كه عراق در شرايطي طبيعي مايل به پذيرش حكومت شام نبود. وقتي كه دعوت از ناحيه ي شيعيان آغاز شد، نه تنها عوام مردم - با روحيه ي خاص خود - پشتيباني خود را اعلام كردند، بلكه كساني نيز كه موقعيت خود را در خطر مي ديدند و يا تحت تأثير فضاي شهر، اظهار حمايت از حسين بن علي عليه السلام كردند. (1) نتيجه ي آن پيدايش جو كاذب امام عمومي در حمايت از امام

(صفحه 176)

حسين عليه السلام در كوفه بود. جوي كه به خاطر خلاء سياسي پس از مرگ معاويه، بني اميه نيز براي مدتي نتوانستند جاي آن را پر كنند. بويژه، با حاكميت نعمان بن بشير كه فردي سهلگير بود، اين جو گسترش يافت و تا وقتي كه ابن زياد به كوفه نيامده بود بسرعت رو به فزوني بود.

با توجه به حديثي از امام حسين عليه السلام مي توان احتمال ديگري را نيز براي دعوت از ناحيه ي بزرگان پذيرفت و آن اين كه آنها عمدا به اين جو دامن زده بودند تا امام را به عراق كشانده و در آنجا به شهادت برسانند. فرمايش امام عليه السلام چنين است: «و ما كانت كتب الي الا مكيدة لي و تقربا الي ابن

معاويه». (2) در هر حال مسلم است كه قسمت اعظم اين جو جلوه ي مثبت داشت و زماني كه مسلم بدان ديار رفت فضا را چنان ديد كه بايد هر چه زودتر از امام بخواهد تا به كوفه بيايد.

(1) افرادي چون عمرو بن حجاج و شبث بن ربعي كه خود در كربلا فرماندهي سپاه ابن زياد را داشتند، از كساني بودند كه نامه به امام حسين عليه السلام نوشته بودند. نك: الفتوح، ج 5، صص 50 -51.

(2) انساب الاشراف، ج 3، ص 185؛ الفتوح، ج 5، ص 169.

فشار ابن زياد بر مردم كوفه

فشار ابن زياد بر مردم كوفه

كمتر مردمي را مي توان يافت كه بتوانند با وجود ديكتاتوري مسلط و جسور، دست به مخالفت زده و در برابر قدرت حاكم، اظهار سركشي بكنند. هنگامي كه نعمان بن بشر حاكم كوفه بود، مردم با سهلگيري او، به راحتي اظهار تشيع كردند و زماني كه مسلم به كوفه آمد، بشدت از او حمايت كردند. عوض شدن حاكم و جايگزيني ابن زياد به جاي ابن بشير، اوضاع را به كلي عوض كرد. خشونت ابن زياد، بسياري از مردم را به هراس انداخت و كساني كه زود رنج بوده و عجولانه تصميم گيري مي كردند، نه تنها از ناحيه ي ابن زياد خود را در معرض تهديد ديدند، بكله در اثر تبليغات ابن زياد برآمدن قريب الوقوع سپاه شام، به كلي خود را باختند.

هنوز چند روزي نگذشته بود كه عقب نشيني هواداران مسلم آغاز شد. اشراف شهر كه اكنون اطمينان به حكومت كوفه داشته و تثبيت امويان را آشكار مي ديدند، به روشني به حمايت از امويان پرداختند. اين افراد در طول اين مدت ساكت مانده

(صفحه 177)

بودند. به طور طبيعي بسياري از مردم نيز مخالفت با رؤساي قبايل

را چندان به مصلحت خود نمي دانستند. وقتي كه مسلم به قصر ابن زياد حمله كرد، همين اشراف با تهديد و تطميع، ياران او را به حداقل رساندند و قدرت خود را بر مهار مردم خويش نشان دادند. (1).

در برابر استبداد ابن زياد، حتي اگر يكي از رؤسا مخالفتي مي كرد، افراد قبيله اش جرأت حمايت از او را نداشتند، اين وضع كوفه در شرايط جديد بود. هنگامي كه هاني بن عروه را دستگير كردند، او رئيس بني مراد بود و به گفته ي مورخين «چهار هزار اسب سوار و هشت هزار پياده» حامي او بودند. اگر هم پيمانان و هم قسمان بني مراد از كنده به آنها اضافه مي شدند، جمعا سي هزار نفر بودند. با اين حال زماني كه او را دستگير كرده و در بازار به روي زمينش مي كشيدند، در برابر فرياد استغاثه ي او، كمتر دادرسي براي او يافت مي شد. (2) اندكي بعد او را به شهادت رساندند و كسي مخالفت نكرد!

زماني كه امام حسين عليه السلام در كربلا متوقف گرديد، ابن زياد ضمن سخناني براي مردم كوفه از آنها خواست تا راهي كربلا شوند. او با تهديد چنين گفت: «فايما رجل وجدناه بعد يومنا هذا متخلفا عن العسكر برئت منه الذمة». (3) هر مردي كه فردا به سپاه نپيوندد، من ذمه و حمايت خود را از او برخواهم داشت. معناي صريح اين سخن آن بود.كه كشته خواهد شد. ابن زياد، به قعقاع بن سويد دستور داد تا در شهر كوفه گردش كرده، ببيند كه آيا كسي از سپاه تخلف كرده است يا خير. قعقاع در جستجوي خود، شخصي را از قبيله ي همدان يافت كه در طلب ميراث پدرش، به كوفه آمده بود. او را نزد

ابن زياد برد و ابن زياد فرمان كشتن وي را صادر كرد. پس از آن: «فلم يبق محتلم بكوفة الا خرج الي العسكر بالنخيلة»، (4) هيچ بالغي در كوفه يافت نشد، مگر آنكه به لشكرگاه كوفه، يعني نخيله، رفت.

در اين زمان بود كه همه ي شمشيرها بر ضد امام حسين عليه السلام به حركت درآمد، در حالي كه

(صفحه 178)

كه مي توان مطمئن بود اگر رضاي خود مردم در كار بود، آنان دست به چنين اقدامي نمي زدند و شماري فراوان چنين بودند. اكنون كلام فرزدق را در وصف مردم كوفه بهتر مي فهميم كه به امام گفت: «قلوبهم معك و سيوفهم عليك». (5) و يا گفت: «أنت أحب الناس الي الناس و القضاء في السماء و السيوف مع بني اميه». (6) دلهاي مردم با توست، اما شمشيرها عليه تو، تو دوست داشتني ترين مردم در نزد مردم هستي، اما قضا در آسمان است و شمشيرها در كنار بني اميه. در توضيح اين جمله به گفته ي مجمع بن عبدالله العائذي، يكي از كوفياني كه به امام ملحق شد، مي توان استناد كرد كه گفت: اشراف همگي بر ضد تو هستند، اما بقيه ي مردم قلوبشان با توست، هر چند فردا به روي تو شمشير خواهند كشيد. (7) مردم نمي توانستند در آن شرايط به كربلا نروند، چون نرفتن مصادف با كشته شدن بود. براي شيعيان و كساني كه نمي خواستند چنين كنند، دو راه بود، يا به امام بپيوندند يا از كوفه و كربلا بگريزند.

از برخي اخبار چنين به دست مي آيد كه آن دسته از مردم كوفه كه به زور براي جنگ با امام حسين عليه السلام به كربلا فرستاده مي شدند، از نيمه راه گريخته و بسياري از آنان در كربلا

حاضر نشدند. آماري كه به طور معمول از سپاه ابن زياد در كربلا ارائه شده، آماري است كه موقع فرستادن آنان به كربلا تهيه شده است، اين درحالي است كه بسياري از آنها از نيمه راه گريختند. طبعا مي بايد چيزي حدود ده هزار نفر و يا حتي كمتر در كربلا باشند، كه اين نسبت به جمعيت كوفه بسيار اندك است. گفته اند كه مسجد كوفه چهل هزار نفر را در خود جاي مي داده است. (8) بنابراين بسياري از مردم يا در كوفه مخفي شده و يا در نيمه راه فرار كرده اند.

«بلاذري» نوشته است: «و كان الرجل يبعث في ألف فلايصل الا في ثلاث ماة أو اربع مأة و أقل من ذلك كراهة منهم لهذا الوجه ». (9) فرمانده اي با هزار نفر فرستاده

(صفحه 179)

مي شد، اما وقتي به كربلا مي رسيد. همراه او سيصد يا چهار صد و يا حتي كمتر بود، اين به علت كراهت مردم در رفتن بدان سمت بود.

دينوري مي نويسد: وقتي ابن زياد فرماندهي را همراه جمع زيادي به كربلا مي فرستاد، «يصلون الي كربلا و لم يبق منهم الا القليل كانوا يكرهون قتال الحسين فير تدعون فيتخلفون». (10) جمع كوچكي از سپاه به كربلا مي رسيدند و اين به سبب كراهت آنها از جنگ با حسين عليه السلام بود، لذا بازگشته و از سپاه جدا مي شدند.

علاوه بر فرار، گروهي كه انگيزه ي بيشتر و قوي تر داشتند، به هدف حمايت از امام حسين عليه السلام كوشيدند تا به امام بپيوندند. هنگامي كه امام به كربلا رسيد تا روز عاشورا هشت روز مانده بود. در اين وقت، بسياري از مردم گمان جنگ و شهادت امام حسين عليه السلام را به ذهن خويش راه ني دادند. ديديم

كه حر بن يزيد، تنها صبح عاشورا بود كه وضع را جدي ديد و به امام پيوست. شايد بسياري از مردم همان تصور حر را در ذهن داشتند. او به امام گفت: «بابي أنت و أمي! ما ظننت الامر فينتهي بهؤلاء القوم الي ما أري و ظننت انهم سيقبلون منك احدي الخصال التي عرضتها عليهم فقلت في نفسي لا أبالي ان اطيع القوم في بعض أمورهم». (11) پدر و مادرم به فدايت! من گمان نمي كردم كار اين مردم به اينجا برسد كه امروز مي بينم. تصورم بر اين بود كه اينان يكي از چند پيشنهادي كه بر آنها عرضه كردي مي پذيرند. پيش خود گفتم آنها را در بعضي از امور اطاعت كنم ايرادي ندارد، اما اكنون...

تنها حر بود كه همراه عده ي اندكي به سوي امام آمد. ديگران اگر اين فكر را داشتند، نتوانستند تصميمي بگيرند. از اين رو شيعيان اگر هم مي خواستند حمايت كنند، شتاب نكردند و تنها افراد خاصي به فكر افتاده و در همان آغاز كه توانستند به امام ملحق شدند. نافع بن هلال مرادي، عمر بن خالد صيداوي، سعد از موالي عمر بن خالد، و مجمع بن عبدالله العائذي، از قبيله مذحج به امام پيوستند. (12).

نزديكي هاي روز عاشورا نيز مسلم بن عوسجه و حبيب بن مظاهر توانستند خود

(صفحه 180)

را به امام برسانند ابن سعد نيز نوشته است كه صبح عاشورا حدود بيست نفر به امام ملحق شدند. (13) ابن قتيبه تعداد آنها را سي نفر نقل كرده است. (14) مورخين اسامي ديگري را نيز ذكر كرده اند. (15).

اين گريزها و پيوستن ها، ابن زياد را مجبور كرد تا جلوي مردم را بگيرد. از اين رو دست به كار شد.

ابن سعد، يكي از راويان بسيار قديمي، نوشته است: «و جعل الرجل و الرجلان و الثلاثة يستللون الي حسين من الكوفه»، مردم تك تك يا دو سه نفري به سمت حسين مي رفتند. وقتي خبر به ابن زياد رسيد، دستور داد تا لشكرگاه را آماده كرده و عمرو بن حريث را مأمور كرد تا مردم را وادار كند به نخيله بروند. او همچنين دستور داد تا مراقب پل باشند تا كسي از منطقه نگريزد. (16) وي به حصين بن نمير نيز دستور داد تا منطقه ي بين قادسيه و قطقطانه را مراقب كند و اجازه ندهد كسي از آنجا به سمت حجاز برود، چرا كه به اين بهانه، ممكن بود كساني به امام بپيوندند. (17) ابن زياد به والي خود در بصره نوشت تا ديده باني را بگذارد و تمامي راهها را كنترل كند و اگر كسي عبور كرد، او را دستگير نمايند. (18).

واضح است كه منظور افرادي بودند كه احتمالا براي كمك به امام مي آمدند. به همين صورت ابن زياد دستور داده بود كه راههاي بين واقصه به طرف جاده ي شام تا جاده ي بصره را كنترل كنند و لايدعون احد يلج و لايخرج، (19).

و اجازه ندهند كسي ورود و خروجي داشته باشد. يك بار حبيب بن مظاهر، قوم بني اسد را كه در همان نزديكي بودند، تحريك به همكاري كرد، اما سپاه عبيدالله ميان هفتاد نفر از آنها و سپاه امام جدايي انداخت و اجازه نداد به امام بپيوندند. (20) در آن موقع بسياري از شيعيان هم در زندان بودند كه نمونه ي آنها مختار بن ابي عبيده بود. ابن زياد او را دستگير كرده و شلاق

(صفحه 181)

زده بود. همين شلاق سبب شد تا يك

چشم مختار براي هميشه بينائيش را از دست بدهد. (21) اين كنترل شديد، عامل بسيار مؤثري در عدم حمايت مردم كوفه از امام به حساب مي آمد. علاوه بر تهديد، تطميع نيز مورد استفاده ابن زياد بود. ابن زياد قبل از رفتن مردم بدانها گفت: يزيد براي من چهار هزار دينار و دويست هزار درهم فرستاده است تا بين شما تقسيم كرده و شما را براي جنگ با دشمنش بيرون برم. (22) وابستگي مردم به بخششهاي مالي مي توانست بخشي از آنها را در كربلا عليه امام عليه السلام تحريك كنند. هنگامي كه امام ديد واقعا مردم قصد كشتن او را دارند، فرمود: يا هؤلاء! اسمعوا يرحمكم الله، ما لنا و لكم، ما هذا بكم يا أهل الكوفة؟ قالوا: خفنا العطاء، امام فرمود: بشنويد! چه چيز بين ما و شماست، چه شده است شما را اي اهل كوفه؟ آنها گفتند: ما در مورد «عطا» مي ترسيم. امام پاسخ داد: ما عندالله من العطاء خيرلكم. (23) اما كسي به سخن امام توجه نكرد. مجموع اين شواهد براي ارائه ي اين نكته است كه در حقيقت بخشي از مردم، شامل بزرگان و وابستگانشان، جنايتكاراني بودند كه لايق تمام دشنامها و تنديهاي افرادي بودند كه آنها را سرزنش مي كردند؛ اما در اين ميان، افزون بر در نظر گرفتن اين كه ديكتاتوري و استبداد خاصي حاكم بوده، بسياري نيز قصد پيوستند به امام را داشتند، اما نتوانستند.

نكته ي جالب اين است كه بلاذري مي نويسد: سعد بن عبيده گفت: بسياري از شيوخ ما از اهل كوفه بر تپه اي ايستاده و دعا مي كردند: «اللهم أنزل عليه نصرك»، خدايا نصرت خود را بر حسين عليه السلام نازل بفرما. سعد مي گويد: به آنها

گفتم: «يا أعداء الله الا تنزلون فتنصرونه»، اي دشمنان خدا چرا پايين نمي آييد تا او را ياري كنيد؟ (24) به هر حال اين جاي انكار نيست كه كوفيان امام را به شهادت رساندند، در حالي كه تنها يك نفر شامي در ميان آنها بود. (25) با اين حال نبايد اهل كوفه را از يك گروه واحد دانست.

(صفحه 182)

(1) تاريخ الطبري، ج 4، ص 277، در ابن اعثم آمده است كه نوشتن نامه حيله عليه من و براي تقرب به يزيد بود.

(2) مروج الذهب، ج 3، ص 59.

(3) انساب الاشراف، ج 3، ص 178؛ اخبار الطوال، صص 255، 254.

(4) انساب الاشراف، ج 3، ص 179.

(5) تاريخ الطبري، ج 4، ص 290؛ الفتوح، ج 5، ص 124، 120؛ اخبار الطوال، ص 245، انساب الاشراف، ج 3، ص 165.

(6) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ابن سعد، ص 62؛ ترجمة الامام الحسين عليه السلام ابن عساكر، ص 206.

(7) الكامل في التاريخ، ج 4، ص 48.

(8) تشيع در مسير تاريخ، ص 160.

(9) انساب الاشراف، ج 3، ص 179.

(10) اخبار الطوال، ص 254.

(11) تجارب الامم، ج 2، ص 70.

(12) انساب الاشراف، ج 3، ص 172.

(13) ترجمة الامام الحسين عليه السلام، ص 69.

(14) الامامة و السياسة، ج 2، ص 7.

(15) الكامل في التاريخ، ج 4، ص 73.

(16) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 70.

(17) اخبار الطوال، ص 243.

(18) تاريخ الطبري، ج 4، ص 263؛ قبلا امام ضمن نامه اي به برخي از بزرگان شيعه در بصره از آنها درخواست كمك كرده بودند، ج 4، ص 23.

(19) انساب الاشراف، ج 3، ص 179، 173؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 295.

(20) انساب الاشراف، ج 3، ص 180؛ الفتوح، ج 5، صص 160،

159.

(21) المحبر، ص 303.

(22) الفتوح، ج 5، ص 157.

(23) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 69.

(24) انساب الاشراف، ج 3، ص 226.

(25) الكامل في التاريخ، ج 4، ص 28؛ مروج الذهب، ج 3، ص 61، (حتي اين يك نفر را هم ذكر نكرده است).

ارزيابي سفر به عراق

ارزيابي سفر به عراق

اكنون بايد ديد آيا با توجه به آنچه در حال رخ دادن بود، سفر امام به عراق به مصلحت بوده است يا خير. در اينجا برآنيم تا صرف نظر از بعد «غيبي» واقعه ي كربلا، ارزيابي سياسي مختصري از سفر امام حسين عليه السلام به عراق داشته باشيم.

نخستين پرسش اين است: آيا جز رفتن به عراق، امكان اقدام ديگري براي امام حسين عليه السلام وجود داشت يا نه؟ و آيا پيش بيني مي شد كه در عراق بتوان قيام و انقلابي را عليه يزيد سر و سامان داد؟

اگر به منابع تاريخي متداول بنگريم، شاهد اعتراضاتي هستيم كه به طور مكرر مطرح شده و مضمون آنها اين است كه به هيچ وجه رفتن به عراق مصلحت نبوده است.اين اعتراضات از همان آغاز مطرح بوده؛ زماني كه پس از شهادت امام مجتبي عليه السلام مردم كوفه از امام حسين عليه السلام دعوت كردند تا به كوفه بيايد، امام پاسخ داد: تا معاويه در قيد حيات است او موافق با حركت انقلابي نيست. (1) احتمالا دليل آن حضرت اين بود كه مردم عراق تاب تحمل حيله گري معاويه را نداشتند و در گذشته نيز با وجود پدرش علي عليه السلام و برادرش حسن عليه السلام آزمايش خود را در برابر معاويه داده بود به دنبال مخالفت امام عليه السلام با مسأله ي بيعت، و زماني كه آن حضرت راهي مكه شد، احتمال مسافرت به عراق

نيز مطرح بود. لذا بنا به روايت بعضي، عبدالله بن مطيع در همان نيمه راه مدينه به مكه، امام را از رفتن به كوفه پرهيز داد. (2).

وقتي امام وارد مكه شد، معترضين به سفر امام به كوفه فراوان بودند. عبدالله بن عباس پيشنهاد كرد تا امام از رفتن به عراق صرف نظر كند و به جبال يمن برود؛ چرا كه هم منطقه كوهستاني است و هم شيعيان پدرش در آن منطقه بسيارند و ايمني خاصي دارد. (3) ابن اعثم اين مطلب را از قول ابن حنفيه نقل مي كند. (4) عمرو بن عبدالرحمان بن

(صفحه 183)

هشام مي گفت: مردم بنده ي دينار و درهم اند. اين دو نيز در دست حكام است. مبادا به عراق بروي. (5) عبدالله بن عمر، اعتراض كنان، از خونريزي هراس داشت. (6) عبدالله بن جعفر نيز با اشاره به كشته شدن او در عراق نوشت: اگر كشته شوي: «اني اخاف أن يطفي ء نور الارض و أنت روح الهدي و أميرالمؤمنين، فلاتعجل الي العراق فاني آخذ لك الامان من يزيد» (7) من هراس آن دارم كه نور زمين با كشته شدن تو خاموش شود. تو روح هدايت و اميرالمؤمنين هستي. براي رفتن به عراق تعجيل نكن. من از يزيد براي تو امان مي گيرم. از ابوسعيد خدري نيز نقل شده است كه گفت: لا تخرج علي امامك». (8) مسور بن مخرمه نيز از معترضين بود. او به امام نوشته بود: فريب مردم عراق را مخور. (9) ابوواقد ليثي هم شبيه همين سخن را گفته بود (10) فرزدق نيز كه از عراق به حجاز مي رفت، با رفتن امام به كوفه مخالفت كرد. (11).

منابع تاريخي اين اعتراضات را آورده اند و به احتمال

بسياري از راويان مغرض سعي در تكثير آنها كرده اند تا نشان دهند امام واقعا فريب خورده و بي جهت روانه ي عراق شده است. قبل از آنكه پاسخ خود را در مورد لزوم رفتن به عراق ذكر كنيم، جا دارد تا مقدمه اي بيان كرده و زمينه ي پاسخ امام را بهتر روشن كنيم.

تاريخ سياست نشان مي دهد، كمتر زماني بوده است كه كار سياسي براي يك فرد انقلابي، با احتمال به موفقيت قطعي آغاز و به انجام رسيده و دسترسي به اهداف، بدون وجود هيچ خطري امكان پذير بوده باشد. كساني كه براي گرفتن قدرت، با هدف خوب يا بد، فعاليت مي كنند، هميشه با احتمالات سر و كار داند. در علام سياست، حتي موفقترين افراد و مردمي ترين آنها، هميشه در معرض دشواري ها و حتي از دست دادن همه چيز هستند. از اين رو نبايست در اين باره چنين گمان كنيم كه تنها مي بايست با يقين صد در صد حركت مي كرد. چنين كاري دور از واقعيات

(صفحه 184)

تاريخ بوده و ناشي از ساده انديش در ماهيت فعاليت هاي سياسي است.

در اينجا نمي بايست اين گونه انديشيد كه امام مي بايست صد در صد در مورد پيروزي اين سفر، اطمينان داشته باشد. كسي كه رفتن امام را به صلاح نمي داند، نبايد به شواهدي بنگرد كه احتمال شكست را مطرح مي كند. مانند اين كه مردم كوفه، يك بار پيش از اين، آزمايش شده بودند! كسي هم كه رفتن را قبول دارد نبايد گمان كند كه هيچ احتمال شكست در كار نبوده است. با توجه به چنين امري، مي بايد موقعيت امام حسين عليه السلام را در آن شرايط سنجيد و پس از آن بايد به شواهد تاريخي و نيز سخنان امام،

مسأله ي رفتن به عراق را ارزيابي كرد.

امام نمي خواست به هيچ وجه موافقتي با يزيد و حاكميت او داشته باشد؛ حتي اگر اين مخالفت منجر به شهادت او بشود. در عين حال در پي چاره بود تا در صورت امكان، انقلابي را عليه يزيد بر پا كرد و خود رهبري و امامت را كه وظيفه ي الهي او بود، بدست گيرد. اين چهار چوب، خواست امام بود. در اين چهار چوب مي بايست از ميان احتمالات موجود يكي را انتخاب مي كرد و طبعا در برابر پيشنهادها و اعتراضها، عكس العمل نشان مي داد. اين طرح به هيچ شكل قابل تغيير نبود و لذا هر پيشنهادي كه به نحوي آن را خدشه دار مي كرد، از نظر امام محكوم و غير قابل پذيرش بود.

جهان اسلام از نظر سياسي در آن شرايط ويژگيهاي خاصي داشت. امام مي بايست به گونه اي عمل مي كرد كه بتواند با توجه به آن شرايط به اهداف خويش در جهت دفاع تناسب، اهدافي را در چند سطح درنظر داشت. دستيابي به حكومت مي توانست بالاترين موفقيتي باشد كه امام به آن مي انديشيد. اگر چنين چيزي دست يافتني نمي شد، به هر روي امام به عنوان آمر به معروف و ناهي از منكر، رسالت خود را انجام داده بود. به فرض كه در اين حد نيز موفقيتي به دست نمي آورد، مي توانست مطمئن باشد كه با ريخته شدن خونش، درخت اسلام را آبياري كرده و مردم را نسبت به وضعيت ناهنجاري كه در آن به سر مي برند، آگاه كرده است.

از سوي ديگر چهارچوب واقعيت موجود چنين بود كه يزيد اجازه نمي داد كسي

(صفحه 185)

چون امام حسين عليه السلام با عدم بيعت با او، راحت به زندگي مشغول شود،

چون امام حسين عليه السلام كسي نبود كه به آرامي زندگي كند، در اين صورت تنها انتخاب يزيد در صورت عدم بيعت، كشتن امام بود. از طرفي، گذشته از شام، مدينه و مكه و به طور كلي حجاز در شرايطي نبود كه در برابر خواست يزيد مبني بر كشتن امام، مقاومتي از خود نشان دهد.

امام مي بايست به جاي ديگري مي انديشيد. رفتن به مكه به صورت موقت پسنديده بود؛ زيرا به هر روي، اين شهر حرم تلقي مي شد و براي مدتي مي توانست امنيت داشته باشد؛ اما نمي توانست به عنوان سنگري دايمي مورد توجه قرار گيرد. به علاوه كه مكه، هواداري خاصي از امام نمي كرد، و حتي در جريان بيعت با اميرالمؤمنين عليه السلام هم، مكه با تأني بيعت كرده بود. در اين صورت تنها عراق كه كانون شيعيان امام بود مي توانست مورد توجه قرار گيرد. اين منطقه به لحاظ پيشينه ي مبارزاتش با شام از آن ديار متنفر بود. درخواست كوفه از امام اين احتمال را تقويت كرد و با اوج گرفتن اين دعوت، درصد احتمال پيروزي رو به فروني نهاد.

معناي اين تحليل اين نيست كه هيچ خطري در عراق نبوده است، اما سؤال اين است كه اگر امام بنا داشت در جايي مستقر شود، كجا را بايد بر ميگزيد؟ آيا امام حسين عليه السلام كسي بود كه بيعت كند؟ آيا يزيد كسي بود كه اجازه دهد امام بدون بيعت زنده بماند؟ اگر امام به عراق نمي رفت، در آن صورت همه ي كتب تاريخي نمي نوشتند: اگر به عراق رفته بود پيروز مي شد؟ آيا نمي نوشتند: چرا به نامه هاي مردم پاسخ مثبت نداد؟ چرا اجازه داد كه در حجاز به دست عمال يزيد

به شهادت برسد و هيچ اقدامي نكرد؟ اين قبيل پرسش ها، مواردي است كه در صورت عدم انتخاب و مسافرت به كوفه در ذهن هر عاقلي مطرح مي شد.

بايد توجه داشت كه نتيجه ي سخن معترضاني كه خواستار«عدم خروج» امام بودند، پذيرش حكومت يزيد ولو به طور موقت بود و اين براي امام امكان نداشت. حتي گفته ي عبدالله بن جعفر چنين دلالت مي كرد، چون گرفتن امان از يزيد طبعا مشروط به بيعت امام بود كه اين خود قابل قبول براي امام نبود. حال ببينيم پاسخ خود امام و

(صفحه 186)

شواهد تاريخي چگونه اين مطلب را نشان مي دهد.

از نكاتي كه امام در موارد متعدد بدان اشاره فرموده، اين است كه يزيد و عمالش اجازه ي ادامه ي حيات را در مكه به او نخواهند داد و به هر صورت او را به قتل خواهند رساند. امام عليه السلام در برابر اعتراض ابن عباس، فرمود: «لان أقتل خارجا منها بشبرين احب الي من أن اقتل خارجا منها بشبر»، (12) همين كه دو وجب دورتر از مكه كشته شوم، بهتر از آن است كه يك وجب دورتر كشته شوم. اين نكته علاوه بر اشاره به حفظ حرمت مكه به اين نكته نيز توجه مي داد كه جان امام در خطر است و حضرت بايد در اين باره اقدامي بكند.

امام در برابر اعتراض ابن عمر فرود: «ان القوم لا يتركوني... فلا يزالون حتي أبايع و اني كاره فيقلونني»، (13) اين گروه مرا رها نخواهند كرد.... آنها اصرار دارند تا من بيعت كنم و من نمي خواهم چنين كنم، بنابراين آنها مرا خواهند كشت. اين جمله بخوبي وضعيت امام و واقعيت موجود را نشان مي دهد. امام در مورد ديگري فرمود: «ولو كنت في

جحر هامة من هوام الارض لاستخرجوني و يقتلونني» (14) اگر در سوراخ جانوران بيابان نيز پنهان شوم مرا بيرون آورده و به قتل خواهند رساند. زماني كه از امام پرسيدند، چرا براي رفتن عجله مي كنم، امام فرمود: «لو لم أعجل لاخذت» (15) اگر تعجيل نكنم مرا دستگير خواهند كرد. و بار ديگر فرمود: «ان بني امية اخذوا مالي فصبرت، و شتموا عرضي فصبرت و طلبوا دمي فهربت» (16) بني اميه مالم را گرفتند، صبر كردم، به آبرويم تعرض كردند، صبر كردم، خواستند خونم را بريزيند، گريختم.

اين نقلها شاهد صدق اين گفته است كه به هر روي، آنان تصميم بر قتل او داشتند و اميدي به زنده بودن، به صورتي كه بيعتي صورت نگيرد. نمي توانسته وجود داشته باشد. طرف ديگر قضيه رفتن به سمت عراق است. وقتي قرار شد آن حضرت از مكه

(صفحه 187)

خارج شود، كدامين نقطه مي بايست انتخاب مي شد؟

در فاصله ي ماه شعبان تا ذي حجه كه امام در مكه بود، نامه هاي مكرري از عراق به دست او رسيد. اين نامه ها به شكلي بود كه بعدها دليل اصلي امام براي رفتن به عراق شد. در بسياري از موارد وقتي اعتراض به رفتن مي شد، امام مسأله ي نامه ها را مطرح مي كرد. (17) هنگامي كه امام در برابر حر رسيد، همين نامه ها را دليل آمدن خود به عراق ذكر كرد. زماني كه عمر بن سعد علت آمدن امام را به عراق جويا شد، پاسخ همان نامه ها بود.

وقتي بجير بن شداد از علت آمدن امام به كوفه پرسيد، امام فرمود: «هذه كتب وجوه أهل المصر» (18) اينها نامه هاي بزرگان اين شهر است. صبح عاشورا نيز علت آمدن را نامه ها ذكر كرد. (19) به

عبدالله بن عمر نيز نامه ها را نشان داد. (20) و همه جا در برابر اعتراضات مي فرمود: «خلفي مملوءة بالكتب» (21) يعني خورجين اسبم پر از نامه هاي آنان است.

اين دعوت گسترده جدي به نظر مي آمد؛ بويژه كه علاوه بر توده هاي مردم، بيشتر نامه ها از بزرگان كوفه بود، كساني كه مردم تابع آنها بودند. اين افراد علاوه بر شيعيان، شامل بسياري از ديگر بزرگان بود. چه بسا اگر صرفا شيعيان دعوتگر بودند توجهي نمي شد؛ زيرا تعدادشان قابل توجه بود. اما همين گستردگي بود كه جدي بودن دعوت را تثبيت كرد.

در مقابل اين دعوتها، دو مرحله ي آزمون كوفيان بود كه در زمان امام علي عليه السلام و امام حسن عليه السلام داده بودند، در هر دو مرحله مردود شده بودند.. اكنون امام مي بايست كدام يك را انتخاب مي كرد: سابقه ي بد مردم را يا وضعيت فعلي آنان را؟ با توجه به گفته هاي قبلي، حتي اگر فرض كنيم احتمال پيروزي كمتر از پنجاه درصد هم بود، آيا براي امام راه ديگري وجود داشت؟ به نظر مي رسد در شرايط عادي سياسي هيچ راهي احتمال

(صفحه 188)

موفقيتش به اندازه ي احتمال پيروزي در كوفه نبود. حتي احتمال رفتن به يمن نيز موفقيت آميز نبود؛ زيرا به يقين تشيع در يمن به اندازه ي كوفه نبود؛ اضافه بر آنكه آنجا نيز در دسترس معاويه بود. حتي زماني كه والي امام علي عليه السلام در آنجا بود، سپاه شام به يمن يورش برد و شمار زيادي از شيعيان را به قتل رساند.

نخستين دليل احتمال پيروزي، وجود نامه ها بود كه نشان مي داد عده ي زيادي نه تنها او را حفاظت خواهند كرد، بلكه با دشمنش خواهند جنگيد. در مقابل، از هيچ نقطه ي ديگري

از او دعوت به عمل نيامد. افرادي كه نامه نوشتند در مرحله ي اول شيعياني چون سليمان بن صرد، مسيب بن نجبة، حبيب بن مظاهر رفاعة بن شداد و عده اي ديگر بودند. امام با فرصت كمي در اختيار داشت، راه معقولي را برگزيد. آن حضرت در اين مرحله به نامه ها پاسخي نداد، پس از آن مكرر نامه ها به سوي مكه سرازير شد. علاوه بر آن نمايندگان اين گروهها به مكه رفته و درخواست خود را حضوري مطرح كردند. هر نامه اي كه به مكه مي آمد، تعداد زيادي امضا و اسم پاي آن بود. در برخي از روايات تعداد نامه ها صد و پنجاه ذكر شده است. با اين حال امام تا اواخر هيچ پاسخي به اين درخواست ها نداد (22) و پس از آن تنها حاضر شد تا مسلم را براي ارزيابي وضعيت كوفه بفرستد.

امام براي اين كه ميزان حمايت مردم را بهتر بشناسد، نماينده ي مسقيم خود، يعني مسلم بن عقيل، را كه فردي كاملا مطمئن بود به كوفه فرستاد. آن حضرت در نامه اي به مردم كوفه نوشتند: «اني بعثت اليكم أخي و ابن عمي و ثقتي من أهل بيتي مسلم بن عقيل و قد أمرته ان يكتب الي بحالكم و رأيكم فقدموا مع ابن عمي و بايعوه و انصروه» (23) من برادرم، پسر عمم و فرد مورد اعتماد خودم را از اهل بيتم، يعني مسلم، به سوي شما فرستاده و به او گفتم تا وضعيت شما را برايم بنويسد. او را همراهي كرده، با او بيعت كنيد و او را ياري نماييد.

زماني كه مسلم به كوفه رفت، مردم، گروه گروه با او بيعت كردند. او نيز اسامي آنها

(صفحه 189)

را مي نوشت و از آنها

تعهد مي گرفت تا غدر و خيانت نكرده و از امام حمايت كنند. تعدادي كه او از بيعت كنندگان ثبت نام كرد، بيست و چند هزار نفر بود. (24) مسلم كه وضع را چنين ديد، در نامه اي به امام حسين عليه السلام نوشت: «فاني اخبرك انه قد بايعك من الكوفة نيف و عشرون ألفا فاذا بلغك كتابي هذا فالعجل» (25) بيش از بيست هزار نفر با تو بيعت كرده اند، وقتي نامه به دست تو رسيد، بشتاب: مي گويند وقتي امام عليه السلام حركت كرد، اسامي هجده هزار نفر از مردم كوفه با مسلم بيعت كرده بودند، به دست او رسيد. (26) امام در برابر اين نامه چه مي توانست بكند؟ او تا مسلم را نفرستاده بود اطمينان كافي نداشت، اما اكنون نامه ي نماينده اش رسيده بود كه بهترين دليل بر بيعت كوفه با امام بود. از اين رو در برابر اعتراض ابن عباس در آخرين مرحله، امام به او فرمود: من مي دانم كه تو اهل نصيحت كردن هستي، اما «و لكن مسلم بن عقيل كتب الي باجتماع اهل المصر علي بيعتي و نصرتي و قد أجمعت علي المسير اليه» (27) مسلم به من نامه نوشته كه مردم بر بيعت و براي من اجتماع كرده و من نيز تصميم به رفتن گرفته ام. در روايت ديگري آمده كه مسلم به امام نوشته بود: «و الناس كلهم معك ليس لهم في آل معاوية رأي و لاهوي» (28) يعني مردم همگي با تو هستند و تمايل و علاقه اي به آل معاويه ندارند. اين چيزي بود كه مسلم به چشم خود ديده بود و با اطمينان كامل آن را گزارش كرده بود. او بي علاقگي مردم كوفه را

به معاويه و گرايش آنان را به آل علي ديده و يقين كرده بود، اما آمدن ابن زياد و سايه ي استبدادي حكومتش، جريان را عوض كرد. تهديد كوفه براي بني ايمه، جدي تلقي شد. جاسوسان در نامه اي براي يزيد نوشتند: «قد بايع مسلم الترابية» (29) يعني ترابيه - كه نامي براي شيعه به مناسبت نام ابوتراب براي علي عليه السلام بود - با مسلم بيعت كرده و از او خواسته اند تا زودتر به فرياد

(صفحه 190)

كوفه برسد. فرستادن عبيدالله به همين دليل بود، چون براي آنها مسلم شده بود، اگر دير بجنبند، كوفه از دست خواهد رفت. بويژه كه نعمان بن بشير علاوه بر بي تفاوتي بنا به نقلي، گفته بود: «لابن بنت رسول الله احب الينا من ابن بجدل» (30) فرزند رسول الله براي ما دوست داشتني تر از فرزندان ابن بجدل (31) است.

ابن اعثم نقل كرده كه در جريان آمدن مسلم به كوفه، نعمان تنها در قصر مانده بود. كسي در نماز جمعه حاضر نمي شد و خراج نيز بدو پرداخت نمي كردند. هر كس را فرامي خواند، اجابت نمي كرد و هر چه فرمان مي داد، متابعت نمي كردند. (32) اينها شواهدي است بر اين كه تا قبل از آمدن ابن زياد، مشكل كوفه براي بني اميه جدي بوده است. بنابراين مناسب بود كه امام حسين عليه السلام راهي كوفه شود.

(1) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ابن عساكر، ص 197، اخبار الطوال، صص 222، 224.

(2) الفتوح، ج 5، ص 37، 36؛ اخبار الطوال، صص 246، 228؛ الكامل في التاريخ، ج 4، ص 19، در ص 41 ملاقات امام با ابن مطيع در مسير از مكه به كوفه ذكر شده است.

(3) ابخار الطوال، ص 224؛ الفتوح، ج 5، ص 113؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 278؛

انساب الاشراف، ج 2، ص 161؛ الكامل في التاريخ، ج 4، ص 39.

(4) الفتوح، ج 5، ص 32.

(5) انساب الاشراف، ج 3، ص 161؛ الفتوح، ج 5، ص 110؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 287.

(6) اسناب الاشراف، ج 3، ص 163؛ الفتوح، ج 5، ص 39، ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 57.

(7) الفتوح، ج 5، ص 116؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 291، الكامل، ج 4، ص 40.

(8) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 57.

(9) همان، ص 58.

(10) همان، ص 57.

(11) انساب الاشراف، ج 3، ص 165.

(12) انساب الاشراف، ج 3، ص 164؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 289، الفتوح، ج 5، ص 113 ترجمة الامام الحسين عليه السلام ابن عساكر، ص 190؛ المعرفة و التاريخ، ج 1، ص 541؛ مجمع الزوايد، ص 192، مروج الذهب، ج 3، ص 55؛ الكامل في التاريخ، ج 4، ص 38.

(13) انساب الاشراف، ج 3، ص 164.

(14) الفتوح، ج 5، ص 116؛ الكامل في التاريخ، ج 4، ص 38.

(15) تاريخ الطبري، ج 4، ص 290.

(16) الفتوح، ج 5، ص 124.

(17) انساب الاشراف، ج 3، صص 165 -163.

(18) ترجمة الامام الحسين عليه السلام، ص 64.

(19) همان، ص 72.

(20) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ابن عساكر، ص 192.

(21) همان، صص 210،209.

(22) نك: الفتوح، ج 5، صص 51، 50، 49، 46؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 262.

(23) نك: الفتوح، ج 5، ص 52، تاريخ الطبري، ج 4، ص 262.

(24) نك: الفتوح، ج 5، ص 68؛ ونك: تاريخ الطبري، ج 4، ص 259؛ ترجمة الامام الحسين عليه السلام ابن عساكر، ص 207، مروج الذهب، ج 3، ص 54 (تعداد را 12 هزار نوشته اند)؛ نك: الامامة و السياسة، ج 2، ص 5

(تعداد را سي هزار نفر نوشته است).

(25) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 65؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 281؛ الفتوح، ج 5، ص 77.

(26) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 65.

(27) مروج الذهب، ج 3، صص 55، 54.

(28) تاريخ الطبري، ج 4، ص 281.

(29) الفتوح، ج 5، ص 60.

(30) الامامة و السياسة، ج 2، ص 5.

(31) مقصود از ابن بجدل، يزيد است.

(32) الفتوح، ج 5، ص 48.

امام در برابر سپاه عراق

امام در برابر سپاه عراق

نخستين برخورد امام با سپاه عراق، برخورد با سپاه هزار نفري حر بن يزيد رياي بود. در آن موقع، حر در حد يك فرمانده ي جزء، خود را كارگزار ابن زياد مي دانست و چندان در مسائل سياسي قضيه دخالت نمي كرد. لذا وقتي امام حسين عليه السلام به نماز ايستاد، حر همراه با سپاهيانش، بااعتقادي كه به امام داشتند، بدو اقتدا كردند. وظيفه ي حر اين بود تا امام را به كوفه ببرد و بخصوص اجازه ي بازگشت به او ندهد. امام در خطابه اي كه براي جمع نمازگزار ايراد كرد، فرمود: من قصد آمدن بدين نقطه را نداشتم تا اين كه نامه هاي شما و پيام آوران شما به سوي من آمدند، اكنون اگر تعهد مي دهيد كه به من تعرضي نشود، داخل شهر شما بشوم؛ در غير اين صورت به همان نقطه اي كه آمده ام باز مي گردم. (1).

اشاره كرديم كه امام پس از دريافت نامه ي مسلم به سرعت از مكه خارج شد و به طرف كوفه به راه افتاد. اين حركت تا قبل از رسيدن خبر شهادت مسلم همچنان ادامه

(صفحه 191)

داشت، اما هنگامي كه خبر شهادت مسلم رسيد (2) حركت كاروان سست شد و صحبت هايي ميان امام و اهل بيت و ياران حضرت درباره ي رفتن

به عراق مطرح گرديد. برخي گفته اند امام قصد بازگشت داشت اما برادران مسملم حاضر نشدند و گفتند كه براي گرفتن انتقام خون برادر بايد مسير را ادامه دهند. (3).

بر فرض كه چنين گفته باشند، قطعا اميد «پيروزي» داشته اند و شايد اين دليلي بوده است تا امام هم به حسب ظاهر قانع شده، و به مسير ادامه دهد. عاقلانه نيست بپذيريم آنها با يقين به شكست باز در فكر انتقام خون برادر بوده اند.

افزون بر پيروزي سياسي، امر ديگري نيز بود و آن اين كه بالاخره مي بايد امام حسين عليه السلام موضعي در برابر يزيد اتخاذ مي كرد، ولو آن موضع شهادت باشد؛ شهادت كه از نظر او محكوميت يزيد را نشان دهد. شايد ديگران نيز گفتارهايي در تأييد احتمال پيروزي مطرح كرده اند. نقل شده است كه عده اي گفتند: شما همچون مسلم بن عقيل نيستند، اگر مردم كوفه شما را ببينند، همه بسه سوي شما خواهند آمد. (4) منظورشان اين بود كه شايد مسلم به هر دليل نتوانسته مردم را جذب كند، اما شخصيت شما جذبه و نفوذ ديگري دارد. اين كلام در موقعيتي كه امام قرار داشت، با توجه به نامه ها و درخواستهاي ده ساله ي مردم كوفه، بعيد نمي نمود. از اين رو امام پذيرفت كه به راه خود ادامه دهد. از روايت فتوح چنين بر مي آيد نامه اي كه توسط قيس بن مسهر، مبني بر دعوت مردم كوفه به رعايت تعهداتشان بود، (5) فرستاد، احتمالا بعد از رسيدن خبر شهادت مسلم بن عقيل بوده است. با اين كه زمينه ي شك به صورت قابل توجهي در مورد كوفه ميان سپاه امام به وجود آمده بود، اما اثر آن در بازگشت

تنها زماني هويدا گرديد كه امام

(صفحه 192)

با سپاه حر برخورد كرد. آمدن حر و سپاهيان او، با شنيدن خبر آمدن چهار هزار نفر از سپاه دشمن به قادسيه و اخبار قبلي كوفه - خصوصا پيام آوردن فرستاده ي ابن سعد كه مسلم به او وصيت كرده بود - امام را بر آن داشت كه از رفتن به كوفه صرف نظر كند. مسلم كه با دستگيري خود و مشاهده ي تفرقه ي مردم از اطراف خويش به اين حقيقت پي برده بود، سعي كرد همان گونه كه امام را تحريض بر آمدن كرده بود، اينك با پيامي او را از آمدن منصرف سازد. لذا در وقت شهادت به عمر بن سعد - كه قريشي بود - وصيت كرد تا كسي را بفرستد و اين پيام را به امام حسين عليه السلام برساند.

اندك زماني پس از رسيدن پيام در آغاز محرم، كاروان امام در سرزمين عراق با سپاه حر تلاقي كرد. با اين حال امام تصميم به بازگشت گرفت، اما حر مانع شد. وظيفه ي او بردن سپاه امام به سمت كوفه بود امام كه اينك به اوضاع كوفه آگاه بود، درخواست او را نپذيرفت. حر براي جلوگيري از درگيري، و اين كه دستوري براي جنگ به وي نرسيده بود، حاضر شد سپاه به طرف كربلا برود، به سوي سرزميني خشك، نه بازگشت به حجاز و نه كوفه. (6) صرف نظر از اين كه در عمل چه گذشت، امام پيشنهاد بازگشت را در زمان برخورد با حر مطرح نمود و از او خواست تا اجازه دهد بازگردد. (7) بعد از آن در برابر ابن سعد نيز همين پيشنهاد را مطرح كرد (8) و بارها فرمود: «يا أيها

الناس اذا كرهتموني فدعوني أنصرف عنكم الي مأمني الارض»، اگر به حمايت من علاقه اي نداريد، اجازه دهيد به سرزمين ايمن (يعني مكه) بازگردم (9) عده اي از مورخين نوشته اند كه امام سه پيشنهاد كرد: يكي بازگشت به حجاز، ديگري شام و سومي رفتن به شرق اسلامي، در يكي از سرحدات سرزمين مسلمانان. در روايتي كه در چند سطر قبل گذشت و هم تصريحات ديگر، تأكيد شده است كه امام بازگشت به شام را مطرح نكرد و فقط خواستار بازگشت به حجاز (مكه يا مدينه) بوده است. بلاذري به صراحت نقل كرده كه او در برابر عمر بن سعد تنها بازگشت به مدينه را

(صفحه 193)

مطرح كرد. (10) همچنين به طور مستند، از عقبة بن سمعان نقل شده است كه گفت، من در همه ي مراحل به همراه حسين بن علي عليه السلام بودم. برخلاف آنچه عده اي مي گويند، در هيچ مرحله اي آن حضرت نخواست تا اجازه دهند نزد يزيد برود و دستش را در دست او گذارد. آن حضرت فقط گفت: «دعوني أرجع الي مكان الذي أقبلت منه، أو دعوني أذهب في هذه الارض العريضة حتي ننظر الي ما يصير اليه أمر الناس» (11) اجازه دهيد به محلي كه از آنجا آمدم بازگردم. يا اجازه دهيد به محلي كه از آنجا آمدم بازگردم، يا اجازه دهيد در سرزمين وسيع خداوند بگردم و ببينم كار اين مردم به كجا خاتمه خواهد يافت. بلاذري نوشته است كه امام مي خواست به طرف شام برود، همچنين از سپاه حر خواسته بود تا اجازه دهند به شام رفته و دستش را در دست يزيد بگذارد. (12) اين خبر محل ترديد جدي است كه به احتمال

زياد مورخان اموي مسلك ساخته اند.

طبيعي است كه امام همه ي آن آوارگي ها را به علت عدم بيعت با يزيد تحمل مي كرد و حتي اگر روايت درست باشد، نمي توان چنين درخواستي را دست كم به معناي رضايت دادن به خلافت يزيد تفسير كرد؛ بلكه به احتمال قوي،: قصد دور شدن از حوزه ي حكومتي ابن زياد را كه فاسقي سجور بود، داشته است. امام مطمئن بود كه حتي در صورت عدم بيعت، خود يزيد او را خواهد كشت و منطقي نيست كه عمدا قصد رفتن به شام را داشته باشند. يزيد به وليد نوشته بود: «وليكن جوابك الي رأس الحسين عليه السلام». (13) وليد مايل به اين اقدام نبود و بعدها نيز از شنيدن خبر قتل امام به شدت ناراحت شد. بنابراين نمي توان پذيرفت كه حتي اگر امام چنين سخني را گفته، قصد بيعت داشته و يا اصلا قصد رفتن به شام را داشته است.

زماني كه امام براي حر توضيح داد كه فقط بعد از رسيدن نامه هاي كوفيان بوده است كه به اين سمت آمده، حر پاسخ داد كه از نامه ها اطلاعي ندارد. وقتي نامه ها را در مقابل او نهادند، او باز اشاره كرده كه وظيفه ي او بردن به سمت كوفه است. اما حاضر به

(صفحه 194)

رفتن به سمت كوفه نشد و راه حجاز را در پيش گرفت. در اين وقت سپاه حر مانع گرديد. آنها توافق كردند راه ميانه اي را انتخاب كنند؛ راهي كه نه به سمت كوفه و نه حجاز باشد، لذا راهي منطقه ي العذيب شدند.

در همين نقطه طرماح بن عدي از ما خواست تا راهي جبال طي شوند. اما سايه ي سپاه حر و تعهد امام در مورد رفتن به

سمت عذيب، مانع از پذيرش خواست طرماح شد. (14) در طور مسير امام مي كوشيد تا راه خود را به سمت باديه كج كند و خود را از كوفه هر چه دورتر نگه دارد؛ اما حر مانع از چنين كاري مي شد تا اين كه به قصر بني مقاتل رسيدند و از آنجا تا نينوا پيش رفتند. (15) در اين منطقه بود كه از سوي ابن زياد دستور توقف به دست حر رسيد: «و لا تحله الا بالعراء علي غير خضر و لا ماء» (16) او را تنها در بيابان خشك و بي آب و علف نگه دار. در اين نقطه چند تن از شيعيان كوفه توانستند خود را به امام برسانند و علي رغم مخالفت حر در كنار امام قرار گيرند. (17).

در مدتي كه امام همراه حر بود، زهير بن قين از امام خواست تا به كوفيان حمله كنند؛ چرا كه نفرات آنها در آن موقع كم بود. ولي امام نپذيرفت و فرمود: «اني اكره أني ابدئهم بالقتال». (18) يعني من كراهت دارم كه شروع كننده ي جنگ با آنها باشم. رسيدن به كربلا مصادف با دومين روز ماه محرم بود (چهارشنبه يا پنجشنبه) دينوري، چهارشنبه اول محرم را روز رسيدن به كربلا ذكر كرده است. (19).

مسعودي نوشته است: هنگامي كه امام به سرزمين كربلا رسيد، پانصد نفر سواره و صد نفر پياده همراه او بودند. (20) اين افراد در مدت هشت روز و بخصوص شب عاشورا كه فرداي آن جنگ حتمي بوده، از كنار اما دور شدند. هر چند احتمال مي رود كه در آن شب، شمار آنها كمتر از رقمي بود باشد كه مسعودي ذكر كرده، اما بي شبهه

(صفحه 195)

تعدادي نيز

در اين فاصله امام را تنها مي گذاشتند.

فرداي روز ورود امام به كربلا، سپاهيان ابن زياد بتدريج در اين سرزمين اجتماع كردند. ابن زياد اصرار داشت تا تمامي مردم كوفه در اين جريان حضور داشته باشند. لذا همه ي قبايل گروه گروه عازم شدند. چنين سياستي براي آن بود كه در آينده از متهم شدن بعضي از قبايل جلوگيري كرده و دست همه را به خون حسين عليه السلام آغشته سازد. اين مي توانست مانعي در شركت كوفيان در حمايت از قيام هايي به نفع علويان باشد. طبق روايت ابن اعثم، حدود بيست و دو هزار نفر فرستاده شدند. (21) هر چند از روايت هاي بلاذري، (22) دينوري (23) و نيز ابن سعد چنين بر مي آيد كه گروهي در نيمه راه گريخته اند.

ابن زياد اعلام كرده بود: «أيما رجل وجدناه بعد يومنا هذا متخلفا عن العسكر برئت منه الذمة». (24) يعني هر كس بعد از امروز از آمدن در لشكر تخلف كند، من ذمه ي خود را از او برخواهم داشت» با اين تهديد بود كه اين جمعيت روانه ي كربلا گرديد.

عمر بن سعد بن ابي وقاص، كه عازم ري بود و قرار بود تا با ديلمان مشكرك نبرد كند، قرار شد در آغاز داستان كربلا را خاتمه دهد و بعد به ري برود. در نهايت او به عنوان فرماندهي نيروهاي كوفه (علي رغم كراهت خود و طايفه اش بني زهره) حاكميت بر ري را به قيمت ريختن خون پسر رسول الله برگزيد و عازم كربلا شد. (25) در آغاز، پسر سعد، نماينده اي نزد امام فرستاد و دليل آمدن او را پرسش كرد. پاسخ امام، ارائه ي نامه هايي بود كه مردم كوفه براي او فرستاده بودند. آن حضرت در ادامه فرمود: در صورتي كه

مايل نيستند، او به همان جايي كه از آن آمده است باز خواهند گشت. عمر بن سعد كه خود به دنبال مفري بود، اين پيشنهاد را براي ابن زياد فرستاد و نوشت: حسين عليه السلام به من تعهد داده كه برگردد يا به يكي از سرحدات كشور اسلامي

(صفحه 196)

رفته و مانند يك فردي عادي باشد؛ اين موجب رضايت تو و مصلحت اين امت است: «هذا لك رضا و للامة صلاح» (26) اما شمر مانع گرديد و ابن زياد را كه تمايل به پذيرش اين پيشنهاد است، از قصدش منصرف كرد. او گفت: «اگر حسين برود، ديگر نمي توان او را به دست آورد» ابن زياد در نامه اي به ابن سعد نوشت: تو را نفرستاده ام تا مماشات كني. بلكه هر چه زودتر بيعت با يزيد را با او مطرح كن، اگر نپذيرفت او را بكش. (27) وقتي اين پيام به دست امام رسيد، فرمود: «لا اجيب ابن زياد، لا ذلك ابدا، فهل هو الا الموت، فمرحبا به»، (28) پاسخ مثبت به ابن زياد نخواهم داد. آيا نتيجه ي آن جز مرگ است، پس آفرين بر مرگ».

چند روز قبل از عاشورا، دستور اكيدي از ابن زياد رسيده بود كه مانع از دسترسي امام حسين عليه السلام به آب شوند: «حل بين لاحسين و الماء فلا يذوقوا منه قطرة كما صنع بالتقي الزكي عثمان» (29) بين او و آب جدايي بيندازيد؛ به طوري كه نتواند قطره اي آب بردارد؛ كما اين كه آنها همين رفتار را با عثمان كردند. او همچنين در نامه اي به ابن سعد نوشته: «شنيده ام كه حسين و اصحابش دسترسي به آب داشته و چاه هايي كنده اند. هنگامي كه نامه به دستت رسيد، آنها را حتي الامكان از كندن چاه

محروم كرده و با سختگيري تمام اجازه ي بهره برداري از آب فرات را به آنان نده». (30).

در طي روزهاي آخر، امام چند ملاقات محرمانه با ابن سعد داشت و سعي كرد تا او را منصرف كند. اما ابن سعد بر طبق روايات تاريخي نتوانست از حكومت ري

(صفحه 197)

چشمپوشي كند.

رابطه ي نسبي شمر با مادر عباس بن علي عليه السلام موجب شد تا امان نامه اي از ابن زياد براي او و ديگر برادرانش بگيرد. اما آنها حاضر نشدند تا امام حسين عليه السلام را تنها بگذارند. (31) در موردي ديگر، اماني براي علي اكبر ذكر شده كه او نيز در ارتباط با مادرش بوده است. اما علي اكبر گفت: «أما و الله لقرابة رسول الله صلي الله عليه و آله كانت أولي أن ترعي من قرابة أبي سفيان» (32) رعايت قرابت با پيامبر صلي الله عليه و آله برتر از قرابت با ابوسفيان است. سپاه ابن زياد همان عصر تاسوعا قصد حمله داشت؛ اما با درخواست امام داير بر موكول كردن درگيري به فرداي آن روز موافقت شد. در آن شب امام براي اصحاب خويش سخن گفته و به آنها فرمود كه او بيعت خود را از عهده ي آنها برداشته و مي توانند بروند و حتي بعضي از افراد خانواده ي او را نيز همراه خويش ببرند؛ اما اصحاب ايستادگي خود را اعلام كردند. (33).

شب عاشورا، امام دستور داد تا اطراف خيمه ها را، جز يك طرف، خندق كندند تا دشمن نتواند از همه طرف به آنها حمله كند. از صبح عاشورا دو سپاه در مقابل يكديگر صف آرايي كردند و كوچكترين سستي در سپاه امام ديده نشد. آوردن اهل بيت توسط امام حسين عليه السلام صرف نظر از توجه به واقعيات و به

تقديرات خداوند و يا مزاياي سياسي آن پس از شهادت امام حسين عليه السلام بيانگر قصد و عمدي است كه امام براي گرفتن حاكميت از دست يزيد داشته است. حتي انتقال آنها از مكه به سمت كوفه، در ظاهر امر، ناشي از يك اطمينان سياسي بود كه حكايت از انقياد مردم كوفه در برابر امام داشت. از اين رو نگاه داشتن آنها در حجاز، از نظر سياسي به مصلحت امام نبود؛ زيرا بر فرض پيروزي در عراق، چه بسا حجاز دست امويها باقي مي ماند و مي توان حدس زد كه آنها با اهل بيت امام چگونه رفتار مي كردند.

امام در شب عاشورا به اصحابش فرمود: فردا جز شهادت چيز ديگري نخواهد

(صفحه 198)

بود: فأنتم في حل مني و هذا الليل قد غشيكم، فمن كانت له منكم قوة فليضم رجلا من اهل بيتي اليه و تفرقوا في سوادكم، فعسي الله أن ياتي بالفتح أو أمر من عنده فيصبحوا علي ما أسروا في أنفسهم نادمين (34).

شما از ناحيه ي من آزاديد. اين شب است كه شما در آن ايمنيد، هر كس از شما نيرومند است مردي از اهل بيت مرا نيز به همراه خويش برداشته و در اين سرزمين به راه افتد، تا اين كه خداوند پيروزي را نصيب ما كند يا امر ديگري از طرف خداودند تحقق يابد و اين افراد را از آن قصدي كه در درونشان دارند، پشيمان گرداند.

در اينجا اشاره به اين نكته شده كه ممكن است پيروزي نصيب آنها شود و يا دشمن از قصد خويش منصرف شود. بنابراين از نظر سياسي احتمال ضعيف پيروزي و يا تحولي در دشمن وجود داشته است. البته در اين شرايط

چنين احتمالي بسياري ضعيف بود و آنان راهي جز شهادت در پيش روي آنها خود نداشتند.

پيوستن حر، به همراه سي تن به امام (35) با توجه به روشنگري سياسي امام در صبح عاشورا نشانگر آن است كه احتمال چنين تحولي بوده است. اما خباثت عمر بن سعد كه پدرش در سلك قاعدين بود، (36) همراه با خبث ذاتي خوارج صفتاني چون شمر بن ذي الجوشن (37) و فشار ابن زياد، سبب شد تا يكي از هولناكترين جنايات در عالم اسلام به وقوع بپيوندد.

ابن سعد نوشته است كه همراهان امام پنجاه مرد بودند كه بيست نفر ديگر از سپاه به آنها پيوستند. (38) قبل از درگيري، امام سخناني را براي سپاه دشمن مطرح كرد: دليل آمدن من خواسته ي شما و مانند شما بود. نوشته بوديد كه سنت از بين رفته، نفاق برآمده و از من خواسته بوديد براي اصلاح امت جدم به اينجا بيايم. حال اگر كراهت درايد، اجازه دهيد از همين جا بازگردم. شما به درونتان مراجعه كنيد. آيا ريختن خون فرزند رسول الله را جايز مي دانيد؟ فرزند پسر عم پيامبر، اولين مؤمن بدو. كسي كه حمزه و

(صفحه 199)

عباس و جعفر، عموهاي او هستند. آيا كلام پيامبر صلي الله عليه و آله را درباره ي من و برادرم شنيده ايد كه فرمود: «سيدا شباب أهل الجنة» اگر از من نمي پذيريد از جابر انصاري، ابوسعيد خدري و يزيد بن ارقم بپرسيد. (39) برير بن خضير نيز مشابه همين استدلالها را مطرح كرد. (40) كما اين كه زهير بن قين هم با مردم سخن گفت و اتمام حجت كرد. (41).

حر بن يزيد كه تا آن موقع گمان مي كرد كار به خونريزي، آن

هم در مورد فرزند رسول الله صلي الله عليه و آله نخواهد انجاميد، يكباره به خود آمد. نزد ابن سعد رفت و گفت: آيا هيچ كدام از اين سخنان شما را قانع نمي كند؟ عمر بن سعد گفت: اگر كار دست من بود او را نمي كشتم! اما اكنون چاره اي نيست. حر كه اين سخنان را شنيد بلافاصله نزد امام آمد و توبه كرد و به دفاع از او ايستاد و پس از كشتن دو نفر به شهادت رسيد. (42) يزيد بن ابي زياد نيز از كساني بود كه در همان لحظه به سمت امام حسين عليه السلام آمد و در كنارش به شهادت رسيد. (43).

سيره ي امام علي عليه السلام اين بود كه جنگ را آغاز مي كرد. امام نيز در كربلا جنگ را آغاز نكرد، بلكه عمر بن سعد بو دكه اولين تير را در كمان خويش نهاد و به سوي لشكر امام پرتاب كرد. او پس از اين اقدام خود گفت: نزد ابن زياد شهادت دهيد كه من نخستين تير را رها كردم. (44).

در آغاز، و پس از شهادت جمعي از اصحاب در تيراندازي عمومي دشمن، افراد باقي مانده، تك تك روانه ي نبرد شدند. مدتي كه گذشت، تعداد كشته هاي دشمن زيادتر از شهدا بود. لذا عمرو بن حجاج با اشاره به اين كه شما داريد با قهرمانان عرب مي جنگيد، گفت: اگر آنها را تيرباران نكنيد به دست آنها كشته خواهيد شد. (45).

پس از آن طي نبردهاي چندي، ابتدا ياران و سپس به ترتيب افراد خانواده ي امام به شهادت رسيدند. ابن سعد در طبقات و ديگران، جزئيات اين حملات را ثبت كرده اند.

(صفحه 200)

واقعه ي كربلا با شهادت امام و بيش از هفتاد تن از يارانش

و نيز كشته شدن نزديك به هشتاد و هشت نفر از سپاه دشمن خاتمه يافت. (46).

(1) اخبار الطوال، و نك: انساب الاشراف، ج 3، ص 170؛ الفتوح، ج 5، ص 135.

(2) اخبار الطوال، ص 247 در آنجا آمده است كه دو نفر از بني اسد كه از كوفه مي آمدند خبر را آوردند. اين كه نوشته اند كه فرزدق خبر شهادت مسلم را آورده و يا حر خبر را داده، قطعا نادرست است. نك: مروج الذهب، ج 3، ص 61؛ الفتتوح، ج 5، ص 125.

(3) انساب الاشراف، ج 3، ص 168؛ تراخ الطبري، ج 4، ص 292؛ ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 67؛ الامامة و السياسه، ج 2، ص 6.

(4) تاريخ الطبري، ج 4، ص 300؛ الكامل في التاريخ، ج 4، ص 42.

(5) الفتوح، ج 5، ص 304.

(6) انساب الاشراف، ج 3، ص 170؛ الفتوح، ج 5، ص 139؛ الكامل في التاريخ ج 4، صص 48، 47.

(7) انساب الاشراف، ج 3، ص 170، الفتوح، ج 5، ص 135؛ اخبار الطوال، ص 250.

(8) تاريخ الطبري، ج 4، ص 311؛ الفتوح، ج 5، ص 155.

(9) تاريخ الطبري، ج 4، ص 323.

(10) تارخ الطبري، ج 4، ص 182.

(11) الكامل في التاريخ، ج 4، ص 54.

(12) همان، ص 173؛ در پاورقي اين روايت توسط مصحح تكذيب شده است.

(13) الفتوح، ج 5، ص 26 جوابت براي من سر حسين بن علي عليه السلام باشد..

(14) تاريخ الطبري، ج 4، ص 307، انساب الاشراف، ج 3، ص 173، قبيله ي بني طي، قبيله ي حاتم طايي است كه فرزندش عدي، از اصحاب رسول الله، و بعد امام علي عليه السلام بود كه اينك فرزندش طرماح به خاطر تشيعش چنين پيشنهاد مي كرد..

(15)

اخبار الطوال، صص 251،250.

(16) انساب الاشراف، ج 3، ص 176؛ اخبار الطوال، ص 251.

(17) انساب الاشراف، ج 3، ص 172.

(18) اخبار الطوال، ص 252؛ تاريخ الخلفاء، برگ 81 آ.

(19) همان، ص 253.

(20) مروج الذهب، ج 2، ص 61.

(21) حر با هزار نفر، حصين بن نمير؛ 4 هزار نفر، شبث بن ربعي يك هزار نفر، شمر بن ذي الجوشن، 4 هزار نفر...؛ الفتوح، ج 5، ص 159.

(22) انساب الاشراف، ج 3، ص 179.

(23) اخبار الطوال، ص 254.

(24) انساب الاشراف، ج 3، ص 178.

(25) امام نماينده اي نزد ابن سعد فرستاد تا او را نهي كند، اما پاسخي كه نماينده آورد اين بود: «رضي ابن سعد أن يقتلك بلمك الري» الفتوح، ج 5، ص 173.

(26) الارشاد، ج 2، صص 86 - 85.

(27) «فانظر فان نزل الحسين و اصحابه علي الكم فابعث بهم الي سلما و ان ابوفازحف اليهم حتي تقتلهم و تمثل بهم فانهم مستحقون لذلك »الفتوح، ج 5، ص 166، انساب الاشراف، ج 3، ص 183.

(28) اخبار الطوال، ص 254.

(29) اين دستور بعد از گذشت سه روز از ورود امام بوده است: نك: اخبار الطوال، ص 255؛ انساب الاشراف، ج 4، ص 180، آنچه ابن زياد در مورد عثمان آورده است، صحيح نيست زيرا در مقابل فشاري كه مخالفين عثمان بر او وارد كردند، اين امام علي عليه السلام بود كه آب براي او فرستاد..

(30) الفتوح، ج 5، ص 162؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 311، اشاره به چاه مي تواند پاسخ به اعتراض گروهي باشد كه گفته بودند سرزمين كربلا با كندن دو يا سه متر، آب دارد و نيازي به فرات نيست. لذا تشنگي هم نبوده است واضح است كه حتي

سپاه ابن زياد تا اين اندازه سختگير بودند كه اجازه ي كندن چاه را نمي دادند. در عين حال اين درست است تا يكي - دو روز قبل از عاشورا سپاه امام چند مرتبه با نبرد توانستند از فرات آب ببرند.

(31) انساب الاشراف، ج 3، ص 184؛ الفتوح، ج 5، ص 168.

(32) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 73.

(33) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 70؛ الكامل في التاريخ، ج 4، ص 59، 58.

(34) ترجمة الامام الحسين عليه السلام صص 71 -70.

(35) همان، صص 181  178؛ الامامة و السياسة، ج 2، ص 7.

(36) كساني كه به تعبير زيباي امام علي عليه السلام «خذلوا الحق و لم ينصروا الباطل» حق را رها كردند و باطل را هم ياري نكردند.

(37) شمر سابقه خارجي گري نيز داشته است.

(38) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 69.

(39) ترجمة الامام الحسين عليه السلام، ص 72؛ و نك: الكامل في التاريخ، ج 4، ص 60، 61.

(40) الفتوح، ج 5، ص 182.

(41) الكامل في التاريخ، ج 4، ص 63.

(42) همان، ج 4، صص 64 - 65.

(43) همان، ج 4، ص 73.

(44) تاريخ الطبري، ج 4، ص 326؛ الفتوح، ج 5، ص 183.

(45) تاريخ الطبري، ج 4، ص 331؛ الكامل، ج 4، ص 67.

(46) ترجمة الامام الحسين عليه السلام، ص 75؛ و نك: مروج الذهب، ج 3، ص 63 نقل درست تاريخي همين بوده و مطابق اوضاع و احوال جاري در آن زمان و نحوه برخورد دو طرف مي باشد.

آگاهي از شهادت در كربلا

آگاهي از شهادت در كربلا

از مسائلي كه در بعد تاريخي حماسه ي عقيدتي كربلا سهم بسزايي دارد، مسأله ي آگاهي امام حسين عليه السلام از شهادت خود پيش از وقوع آن است؛ امري كه موجب شده است تا

در بررسي اين واقعه ي تاريخي اختلافاتي پيش آمده و بيشتر بصورت مقابله ي يك امر كلامي با يك مسأله ي تاريخي عنوان شود. در اين زمينه روايات بسياري وجود دارد كه بر اساس آنها رسول خدا صلي الله عليه و آله از شهادت امام حسين عليه السلام خبر داده بودند. علامه ي اميني بخشي از اين نقلها را در كتاب سيرتنا و سنتنا و فراهم آورده اند. كتابهاي اهل سنت مملو از اين اخبار و آثار است. (1).

علاوه بر اين روايات (2) كه خود جنبه ي تاريخي دارد، اخباري نقل شده كه بصراحت يا اشارت، وقوع حادثه ي كربلا را قبل از اتفاق افتادن آن، خبر داده است. اين اخبار در كتب تاريخي نقل شده كه در ذيل به بخشي از آنها اشاره مي كنيم. بيشتر اخباري كه آگاهي امام حسين عليه السلام را - پس از حركت از مدينه به سوي مكه و سپس عراق - از شهادت خود نشان مي دهد در كتاب الفتوح آمده كه بايد با احتياط بيشتري با آن برخورد كرد.

در روايتي آمده است كه امام عليه السلام در شب قبل از آن كه از مدينه به سوي مكه هجرت كند، بر سر قبر رسول خدا صلي الله عليه و آله آمد. پس از آنكه كنار قبر خوابش برد، در خواب پيامبر صلي الله عليه و آله و جمعي از ملائكه را ديد. پيامبر صلي الله عليه و آله او را در آغوش گرفت و بدو فرمود: يا حسين! كأنك عن قريب اراك مقتولا مذبوحا بارض كرب و بلا من عصابة من أمتي و

(صفحه 201)

أنت في ذلك عطشان لا تستقي... يا حسين! ان اباك و أمك قد قدموا علي و هم اليك

مشتاقون و ان لك في الجنة درجات لن تنالها الا بالشهادة، اي حسين! مي بينم كه به زودي به دست گروهي از امت من در كربلا تشنه كشته خواهي شد... اي حسين! پدر و مادرت بر من وارد شده و مشتاق ديدار تو هستند. تو در بهشت مقامي داري كه جز با شهادت بدان دسترسي پيدا نمي كني.

در خبر ديگري آمده است كه امام حسين عليه السلام در مكه فرمود: اني رأيت جدي صلي الله عليه و آله في منامي و قد أمروني بامر و انا ماض لأمره، (3) من جدم را در خواب ديدم. به من دستوري داد.كه براي اجراي آن مي روم. امام در نامه اي براي سعيد بن عاص، با استناد به همين خواب، نوشت: «و اعلمك اني رايت جدي في منامي مخبرني بأمر و انا ماض له، (4) تو را از نكته آگاه كنم كه من جد خود را خواب ديده ام. او به من خبري داده كه من به دنبال آن هستم.

در منطقه ي خزيميه، زينب عليه السلام نزد امام آمد و عرض كرد: در نيمه هاي شب فريادي شنيدم. امام عليه السلام فرمود: چه شنيدي؟ زينب عليه السلام گفت:هاتفي فرياد مي زد:

ألا يا عين فاحتفلي بجهد

و من يبكي علي الشهداء بعدي

و علي القوم تسوقهم المنايا

بمقدار الي انجاز وعدي

يعني اي چشم! با جهد تمام جشن بگير، چه كسي بعد از من بر شهيدان مي گريد، مرگ به سوي اين قوم حركت مي كند، به مقداري كه وعده ي مرا منجز كند. امام فرمود: آنچه قضاي الهي باشد، همان محقق خواهد شد. (5).

از وارد ديگر هنگامي است كه امام به كربلا رسيد. وقتي نام آن منطقه را پرسيد و به او گفتند: فرمود: لقد

مر ابي بهذا المكان عند مسيرة الي صفين و أنا معه فوقف فسأل عنه فاخبر باسمه فقال: ههنا محط ركابهم و ههنا مهراق دمائهم، فسئل عن ذلك، فقال: ثقل لال البيت محمد ينزولن هاهنا، (6). پدرم در حين رفتن به صفين از اينجا عبور كرد كه

(صفحه 202)

من با او بودم. اسم اين محل را پرسيد و به او گفتند: فرمود: اينجا محل فرود آنها و ريختن خونشان است. در اين باره از او پرسش كردند، گفت: جمعي از اهل بيت در اينجا فرود خواهند آمد.

امام در منطقه ي ثعلبيه پس از ظهر، سرش را بر زمين نهاد و به خواب رفت. پس از بيدار شدن. شروع به گريه كرد. علي اكبر از علت گريه ي آن حضرت پرسيد، امام فرمود: اني رأيت فارسا علي فرس حتي وقف علي فقال: يا حسين! انكم تسرعون المسير و المنايا لكم تسرع الي الجنة فعلمت ان انفسنا قد نعيت الينا، (7) سواري را ديدم كه آمد و نزد ما توقف كرد، گفت: اي حسين! شما در اين مسير به سرعت مي رويد و مرگ براي شما به سرعت به سوي بهشت مي رود. من دانستم كه نفوس ما در حال وداع با ما هستند.

صبح عاشورا امام عليه السلام به خواهرش فرمود: يا اختاه! اني رأيت جدي في المنام و أبي عليا و فاطمة امي و اخي الحسن عليهم السلام فقالوا: انك رائح الينا عن قريب و قد و الله يا أختاه دنا الامر في ذلك لا شك، (8) اي خواهر! ديشب جدم پيامبر، پدرم علي، مادرم فاطمه، و برادرم حسن عليهم السلام را در خواب ديدم كه مي گفتند: تو به زودي به سوي ما خواهي آمد. اي

خواهر! بدون شك و به خدا قسم كه وقت آن نزديك است.

همچنين درباره ي عاشورا نقل شده كه امام فرمود: پيامبر صلي الله عليه و آله را ديدم كه گروهي از اصحاب همراهش بوند و به من فرمود: يا بني! انت شهيد آل محمد و قد استبشرت بك السماوات و أهل الصفح الأعلي فليكن افطارك عندي الليلة تعجل و لا توخر (9) فرزندم! تو شهيد آل محمد هستي. آسمان ها و اهالي آسمان هاي اعلي به تو بشارت داده اند. تو بايد امشب نزد من افطار كني. عجله كرده و تأخير نكن.

در يك مورد ديگر از اميرالمؤمنين علي عليه السلام نقل شده كه بنا به نقل مجاهد در كوفه بر سر منبر فرمود: كيف أنتم اذا أتاكم اهل بيت نبيكم يحمل قويهم ضعيفهم، چگونه خواهيد بود، وقتي كه اهل بيت پيامبرتان بر شما وارد شوند در حالي كه قويتر آنها

(صفحه 203)

ضعيفتر را بر دوش مي كشد؟ مردم گفتند: چه و چه خواهيم كرد. امام سرش را تكان داد و فرمود: توردون ثم تعردون ثم تطيعون البراءة و لابراءة لكم. (10).

اينها نمونه هايي بود از آنچه دلالت برآگاهي امام از واقعه ي كربلا قبل از شهادت داشت، اما طبيعي است كه نه تنها از امام حسين عليه السلام بلكه پيامبر صلي الله عليه و آله نيز در زندگي سياسي خويش، از عنصر آگاهي پيشين استفاده نمي كرد، جز در مقام اثبات نبوت يا امامت، رفتار پيامبر صلي الله عليه و آله و ائمه مطابق ارزيابي سياسي موجود بود. اين آگاهي پيشين در مواردي است كه خداوند به طريقي آنها را آگاه مي گردانيد - به وسيله ي جبرئيل يا خواب و امثال آن - چرا كه اصل آن

جز در اختيار خداوند نيست. پيشگامي و اسوه بودن پيامبر صلي الله عليه و آله و امام عليه السلام مبتني بر وضع موجود و ارزيابي ظاهري است، نه بر آگاهي پيشين. اين مشي تمامي انبيا و ائمه در شرايط طبيعي زندگيشان بوده است. در اينجا بحثهاي تاريخي و كلامي فراواني شده است كه كتاب مختصر ما گنجايش آنها را ندارد و بايد در مقالي مستقل به آنها پرداخته شود. پس از اين در بحث حكمت شهادت امام حسين عليه السلام با تفصيل بيشتري اين مسأله را بررسي خواهيم كرد.

(1) بيشتر اين اخبار با مصادر و منابع جديدتر، علامه شيخ محمد باقر محمودي، در مجلد نخست كتاب عبرات المصطفين آورده اند.

(2) نك: ترجمة الامام الحسين عليه السلام صص 51 - 50، و پاورقي همان صفحات.

(3) الفتوح، ج 5، ص 51.

(4) الفتوح، ج 5، ص 116؛ و نك: تاريخ الطبري، ج 4، ص 291 همين مطلب را به عبدالله بن جعفر نيز نوشته است. نك: ترجمة الامام الحسين عليه السلام ابن عساكر،ص 202.

(5) الفتوح، ج 5، ص 122.

(6) اخبار الطوال، ص 253.

(7) ترجمة الامام السحين عليه السلام ص 68؛ الفتوح، ج 5، ص 123.

(8) الفتوح، ج 5، صص 176 -175.

(9) الفتوح، ج 5، ص 181.

(10) انساب الاشراف، ج 4، ص 82.

انحرافات ديني و كربلا

انحرافات ديني و كربلا

جامعه ي اسلامي در سال 61 هجري يعني سال قيام كربلا، نسبت به آخرين سال زندگي پيامبر خدا صلي الله عليه و آله تغييرات فراواني كرده بود. اين درست است كه سير پيدايش انحراف تدريجي بود، اما پايه هاي آن در ديد بسياري از محققين از همان سالهاي اوليه ي بعد از رحلت پيامبر صلي الله عليه و آله به وجود آمده بود. انحرافات

مزبور در زمينه هايي بود كه اهل سياست مي توانستند به راحتي از آنها بهره گيري كرده و در تحميق مردم و نيز توجه استبداد و زورگويي خود از آن استفاده كنند. بني اميه در پيدايش و گسترش اين انحرافات، نقشي عظيم داشتند. بويژه روي كار آمدن يزيد نشان داد كه بني اميه هيچ اصالتي براي اسلام قائل نبوده و اظهار اسلام تنها پوششي براي همراهي و همگامي با عقايد عامه ي مردم و فريب آنهاست.

(صفحه 204)

امام حسين عليه السلام علاوه بر اين كه بني اميه را متهم به ظلم و عداوت مي كرد، (1) آنها را كساني مي دانست «كه طاعت شيطان را پذيرفته، طاعت خداوند را ترك گفته، فساد را ظاهر ساخته، حدود الهي را تعطيل و به بيت المال تجاوز كرده اند». (2) آنها علاوه بر ايجاد فساد و تعطيل حدود، بسياري از مفاهيم ديني را تحريف كرده و يا در مجاري غير مشروع از آنها بهره گيري مي كردند. در اينجا نمونه هايي از اين مفاهيم را كه در جريان كربلا و ايجاد آن مؤثر بوده است، همراه با شواهد تاريخي، بيان مي كنيم.

سه مفهموم «اطاعت از ائمه، لزوم جماعت، حرمت نقض بيعت» از رايج ترين اصطلاحات سياسي بود كه خلفا به كار مي بردند. شايد بتوان گفت سه مفهوم مزبور، پايه ي خلافت و نيز دوام آن را تضمين مي كرد. اين سه واژه، اصول درستي بود كه به هر روي در شمار مفاهيم ديني - سياسي، اسلامي بود، چنان كه از نظر عقل نيز براي دوام جامعه و حفظ اجتماعي رعايت آنها لازم مي بود. اطاعت از امام به معناي پيروي از نظام حاكم است. سؤال مهم اين است: تا كجا بايد از حاكم پيروي كرد. آيا تنها اطاعت از

امام عادل لازم است يا آن كه از سلطان جائز نيز بايد اطاعت كرد.

حفظ جماعت يعني عدم اغتشاش و شورش، دست نزدن به اقداماتي كه وحدت را از بين ببرد و زمينه ي ايجاد تزلزل را در جامعه ي اسلاي فراهم مي كند. سؤال مهم اين است كه در مقابل سلطنت استبدادي و حاكم فاسق، در هر شرايطي بايد سكوت كرد و آيا هر صداي مخالفي را به اعتبار اين كه مخل «جماعت» و سبب «تفرقه» است مي توان محكوم كرد؟

حرمت نقض بيعت به عنوان رعايت عهد، در اسلام تمجيد شده است. نقض عهد و بيعت بسيار مورد مذمت قرار گرفته و واضح است كه چه اندازه در مسائل سياسي نقش مثبت دارد. اما آيا در برابر خليفه اي مثل يزيد اگر بيعت نشد و يا نقض بيعت شد

(صفحه 205)

و جماعت به هم خورد، باز بايد مسأله را به صورت حرمت نقض عهد مطرح ساخت؟ يا اساسا بايد اين موارد را استثناء كنيم؟ همان گونه كه گذشت، خلفاي بني اميه و بعدها بني عباس با به كارگيري اين مفاهيم در شكل تحريف شده آن، كه هيج قيد و شرطي نداشت، مردم را وادار به پذيرش حكومكت خود مي كردند.

هنگامي كه معاويه براي فرزندش يزيد بيعت گرفت، به مدينه آمد تا مخالفين را وادار كند با يزيد بيعت كنند. عايشه در شمار مخالفين بود. چرا كه بهرحال برادرش، محمد فرزند ابوبكر، به دست معاويه به شهادت رسيده بود. زماني كه سخن از بيعت به ميان آمد، معاويه به عايشه گفت، من براي يزيد از تمامي مسلمين بيعت گرفته ام، آيا تو اجازه مي دهي: ان يخلع الناس عهودهم »مردم را از تعهدي كه بسته اند رها كنم؟

عايشه گفت: «اني لا أري ذلك و لكن عليك بالرفق و التأني» من چنين چيزي را روا نمي دانم، اما شما نيز با مدارا و ملايمت با مردم برخورد كنيد. (3).

اين نمونه نشان مي دهد كه چگونه در پرتو آن مفهوم، عايشه به خلافت يزيد راضي گرديد. حال به نمونه ي ديگري از اين وضع بنگريد: كان شمر يصلي معنا ثم يقول: اللهم انك تعلم أني شريف فاغفرلي! قلت:كيف يغفر الله لك و قد أعنت علي قتل ابن رسول الله صلي الله عليه و آله قال: ويحك! فكيف نصنع، ان هؤلاء امرونا بأمر فلم نخالفهم، و لو خالفناهم كنا شرا نم هذا الحمر السقا. قلت: ان هذا لعذر قبيح فانما الطاعة في المعروف.

ابواسحاق مي گويد: شمر بن ذي الجوشن با ما نماز مي خواند؛ پس از نماز دست هاي خود را بلند كرده گفت: خدايا تو مي داني كه من مردي شريف هستم، مرا مورد بخشش قرار ده. من بدو گفتم چگونه خداوند تو را ببخشد، در حالي كه در قتل فرزند پيامبر صلي الله عليه و آله معاونت كرده اي؟ شمر گفت: «ما چه كرديم؟ امراي ما به ما دستور دادند كه چنين كنيم. ما نيز نمي بايست با آنها مخالفت كنيم. چرا كه اگر مخالفت مي كرديم، از الاغ هاي آبكش بدتر بوديم. من به او گفتم: اين عذر زشتي است. اطاعت

(صفحه 206)

تنها در كارهاي درست و معروف است. (4) ابن زياد، هم پس از دستگيري مسلم بن عقيل به او گفت: «يا شاق! خرجت علي امامك و شققت عصا المسلمين»، (5) اي عصيانگر! بر امام خود خروج كرده و اتحاد مسلمين را از بين بردي. مسلم با شجاعت گفت: معاويه خلافت را به اجماع امت به

دست نياورده است، بلكه با حيله گري عليه وصي پيامبر صلي الله عليه و آله غلبه يافته و خلافت را غصب كرده است.

نمايندگان عمرو بن سعيد بن عاص، حاكم مكه، در زمان خروج امام حسين عليه السلام از مكه خارج مي شد، گفتند: «الا تتقي الله تخرج عن الجماعة و تفرق بين هذه الامة» (6) آيا از خدا نمي ترسي كه از جماعت مسلمين خارج شده و تفرقه بين امت ايجاد مي كني؟ عمرو بن حجاج، يكي از فرماندهان ابن زياد، با افتخار مي گفت: ما، اطاعت از امام را كنار نگذاشته و از جماعت كناره گيري نكرديم. (7) و به سپاه ابن زياد نصيحت مي كرد: «الزموا طاعتكم و جماعتكم و لا ترتابوا في قتل من مرق عن الدين و خاف الامام» (8) طاعت و جماعت را حفظ كرده و در كشتن كسي كه از دين خارج گشته و مخالفت با امام ورزيده، ترديد نكنيد. افرادي چون عبدالله بن عمر، كه از فقهاي اهل سنت و محدثين روايات به حساب مي آمد، فكر مي كرد كه اگر مردم حتي بيعت يزيد را پذيرفتند، او نيز خواهد پذيرفت و به معاويه نيز قول داد: «فاذا اجتمع الناس علي ابنك يزيد لم اخالف» (9) زماني كه همه ي مردم با فرزند تو بيعت كردند، من با او

(صفحه 207)

مخالفت نخواهم كرد. او به امام هم مي گفت: جماعت مسلمين را متفرق نكن. (10) افرادي چون عمرة، دختر عبدالرحمان بن عوف نيز به امام حسين عليه السلام نوشتند كه حرمت «طاعت» را رعايت كرده و جماعت و حفظ آن را بر خود لازم شمرد. (11).

يكي ديگر از انحرافات ديني در جامعه ي اسلامي «اعتقاد به جبر» بود. اين عقيده پيش از رخداد كربلا نيز

مورد بهره برداري بوده است، اما در صدر اسلام، معاويه مجدد آن بوده و طبق گفته ي ابوهلال عسكري معتزليه معاويه عامل ترويج آن بوده است. (12) قاضي عبدالجبار نيز با اشاره به اين كه معاويه پايه گذار «مجبره» است، جملات جالبي در تأييد اين مسأله از قول معاويه آورده است. (13) معاويه در مورد بيعت يزيد مي گفت: «ان أمر يزيد قضاء من القضاء و ليس للقضاء الخيرة من أمرهم». (14) مسأله ي يزيد، قضايي از قضاهاي الهي است و در اين مورد كسي از خود اختياري ندارد.

عبيدالله بن زياد نيز به امام سجاد گفت: «او لم يقتل الله عليا» ؟ آيا خدا علي اكبر را نكشت؟ امام فرمود: «كان لي أخ يقال له علي، أكبر مني قتله الناس» برادر بزرگتري با نام داشتم كه مردم او را كشتند. (15) وقتي عمر بن سعد مورد اعتراض قرار گرفت كه چرا به سبب حكومت ري، امام حسين عليه السلام را كشت، گفت: آن كار از جانب خدا مقدر شده بود. (16) كعب الاحبار نيز تا زنده بود، غيبگويي مي كرد كه حكومت به بني هاشم نخواهد رسيد! (گر چه بعدها، هم عباسيان و هم علويان - مثلا در طبرستان - به حكومت رسيدند.) همين امر را از قول عبدالله بن عمر نيز نقل كرده اند كه گفته بود: «فاذا رأيت الهاشمي قد ملك الزمان فقد هلك الزمان »(17) هنگامي كه ديدي فرد هاشمي به حاكميت رسيد، بدان كه روزگار بسر آمده است! نتيجه ي اين انحرافات براي آينده نيز اين بود كه هيچ گاه حركت امام حسين عليه السلام براي اهل سنت، يك قيام عليه فساد قلمداد نشده و تنها آن را يك «شورش» غير قانوني شناختند. (18).

(صفحه 208)

(1)

الفتوح، ج 5، ص 137.

(2) انساب الاشراف، ج 3، ص 171؛ الفتوح، ج 5، صص 145 - 144، تاريخ الطبري، ج 4، ص 304، در عبارات ديگري نيز امام فرمود «ألا ترون أن الحق لا يعمل و ان الباطل لا يتناهي عنه» تاريخ الطبري، ج 4، ص 305، ترجمة الامام الحسين عليه السلام ابن عساكر، ص 214. همچنين امام فرموده بود «فان السنة قد أميتت و ان البدعة قد أحييت» تاريخ الطبري، ج 4، ص 266.

(3) الفتوح، ج 4، ص 237؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص 183.

(4) لسان الميزان، ج 3، ص 151 (چاپ جديد: ج 3، ص 504)؛ در ترجمة الامام الحسين عليه السلام، (ص 88) عبارت چنين است: كان شمر بن ذي الجوشن الضبابي لا يكاد و لا يحضر لاصلوة معنا، فيجي ء بعد الصلوة فيصلي ثم يقول: الله اغفرلي، فاني كريم لم تلدين اللئام. قال: فقلت: له انك لسي ء الرأي يوم تسارع الي قتل ابن بنت رسول الله صلي الله عليه و آله قال: دعنا منك يا أبااسحاق فلو كنا كما تقول و اصحابك كنا شرا من الحمير السقاءات..

(5) الفتوح، ج 5، ص 98.

(6) تاريخ الطبري، ج 4، ص 289؛ همين تبليغات بود كه بسياي از مردم، بخصوص مردم شام، امام حسين عليه السلام را خارجي (خروج بر امام) دانسته و تكفير مي كردند.

(7) همان، ص 275.

(8) همان، ص 331.

(9) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 167، ابن عمر طبق گفته خود معاويه شخصي ترسو بود (ابن اعثم، ج 4، ص 260) او به امام حسين عليه السلام نيز گفت: خروج نكن و صبور باش و داخل در صلحي شو كه همه ي مردم در آن داخل شدند. نك: الفتوح، ج 5، ص

39؛ ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 166.

(10) الكامل في التاريخ، ج 4، ص 17.

(11) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 58.

(12) الاوائل، عسكري، ج 2، ص 125.

(13) فضل الاعتزال و طبقات المعتزله، ص 143.

(14) الامامة و السياسة، ج 1، صص 187،183.

(15) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 79.

(16) طبقات الكبري، ج 5، ص 148.

(17) ترجمة الامام الحسين عليه السلام ابن عساكر، ص 193.

(18) تاريخ اسلام، دانشگاه كمبريج، ج 1، ص 81 (متن انگليسي) ونك: الاختلاف في اللفظ 47-49.

آثار سياسي رخداد كربلا در جامعه ي شيعه

آثار سياسي رخداد كربلا در جامعه ي شيعه

واقعه ي كربلا از حوادث تعيين كننده در جريان تكوين شيعه در تاريخ است. پيش از اين اشاره شد كه مباني تشيع، بويژه اساسي ترين اصل آن، يعني امامت، در خود قرآن و سنت يافت مي شود. اما جدايي تاريخي شيعه از ديگر گروه هاي موجود در جامعه، به تدريج صورت گرفت است. سنت و انديشه اي كه از از دوره ي خلافت امام علي به يادگار ماند، تا حدود زيادي شيعه را از لحاظ فكري انسجام بخشيد. حمايت امويها از اسلام ساخته ي خودشان كه سياست گزاري هاي معاويه، اجازه نداده بود ماهيت و فاصله ي آن با اسلام واقعي آشكار شود، در جريان به خلافت رسيدن يزيد وضوح بيشتري يافت. در جريان حادثه ي كربلا جدايي تاريخي شيعه از ساير گروههايي كه تحت تأثير اسلام مورد حمايت امويان بودند. قطعي شد. از آن پس تشخيص و تشخص شيعه از ديگر گروه ها - گروهي كه پيروي از سنت و سيره ي علي عليه السلام جانشينان او مي كردند - كاملا مطمئن بود.

در ميان شيعيان، گروهي از هر حيث تابع ائمه عليهم السلام و آنها را وصي پيامبر صلي الله عليه وآله و منتخب او مي دانستند. از سوي ديگر

گروههايي از مردم عراق و بعضي از مناطق ديگر تنها برتري علويان را بر امويان در نظر داشته و تشيع آنها در همين حد بود. افرادي كه در كربلا در كنار امام حسين عليه السلام به شهادت رسيدند، از شيعياني بودند كه امامت را تنها حق علي عليه السلام و فرزندانش مي دانستند. خود امام عليه السلام در موارد متعددي از مردم خواست تا حق را به اهلش بسپارند و او را ياري كنند؛ زيرا امويان غاصب اين حق هستند. (1) در موردي فرمود: «أيها الناس أنا ابن بنت رسول الله و نحن أولي بولاية هذه الامور عليكم من هؤلاء المدعين ما ليس لهم. (2) و در جاي ديگر فرمود: «و انا احق من غيري لقرابتي من رسول الله.» (3).

علاوه بر امام، يارانش در فرصت هاي مختلفي اين اعتقاد را با نثر و نظم بيان كردند. مسلم به ابن زياد گفت: به خدا سوگند، معاويه خليفه ي به حق نيست، بلكه با

(صفحه 209)

حيله گري بر وصي پيامبر صلي الله عليه و آله غلبه كرده و خلافت را غصب كرده است. (4) عبدالرحمان بن عبدالله يزني، ياران امام حسين عليه السلام در كربلا، مي گفت:

أنا بن عبدالله من آل يزن

ديني علي دين حسين و حسن (5)

من فرزند عبدالله از آل يزن بوده و دينم همان دين حسين و حسن است. همچنين حجاج بن مسروق خطاب به امام حسين عليه السلام مي گفت:

ثم أباك ذي الندي عليا

ذلك الذي نعرفه وصيا (6).

نافع بن هلال بجلي در شعري مي گفت:

أنا الغلام التممي البجلي

ديني علي دين حسين و علي (7)

من از بني تميم و بلجي هستم و دينم همان دين حسين و - پدرش - علي است.

عثمان بن علي بن ابي طالب - رحمهم الله - نيز

در شعري ميگفت:

اني أنا عثمان ذو المفاخر

شيخي علي ذولافعال الطاهر

وابن عم النبي الطاهر

أخو حسين خيرة الاخائر

و سيد الكبار و الاصاغر

بعد الرسول و الوصي الناصر (8).

من عثمان صاحب مفاخر هستم. آقايم علي، صاحب كارهاي پاك و طاهر است، من پسر عم پيامبر صلي الله عليه و آله طاهر هستم. برادر حسين كه برگزيده ترين است. سيد بزرگان و كوچكان بعد از پيامبر صلي الله عليه و آله و وصي هستم. نافع بن هلال مي گفت: أنا الجملي و انا علي دين علي. شخصي از سپاه دشمن در برابرش گفت: أنان علي دين عثمان. (9) از اين اشعار و نيز اشعاري كه از عباس بن علي عليه السلام و ديگران نقل شده، بخوبي مي توان اعتقاد شيعي ياران امام را، نه در حد طرفداري سياسي، بلكه بعد اعتقادي آن را، بخوبي درك كرد.

(صفحه 211)

(1) انساب الاشراف، ج 3، ص 170؛ الفتوح، ج 5، ص 135.

(2) الفتوح، ج 5، ص 137.

(3) همان، ج 5، صص 145، 144.

(4) همان، ج 5، ص 98.

(5) همان، ج 5، ص 194.

(6) همان، ج 5، ص 199.

(7) همان، ج 5، ص 201.

(8) همان، ج 5، ص 206.

(9) تاريخ الطبري، ج 4، صص 336،331.

عدد چهل

عدد چهل

نخستين مسأله اي كه در ارتباط با «اربعين» جلب توجه مي كند. تعبير اربعين در متون ديني است. ابتدا بايد نكته اي را به عنوان مقدمه يادآور شويم:

اصولا بايد توجه داشت كه در نگرش صحيح ديني، اعداد نقش خاصي به لحاظ عدد بودن، در القاي معنا و منظور خاص ندارند؛ به اين صورت كه كسي نمي تواند به صرف اين كه در فلان مورد يا موارد، عدد هفت يا دوازده يا چهل يا هفتاد به كار رفته،

استنباط و استناج خاصي داشته باشد. اين يادآروي، از آن روست كه برخي از فرقه هاي مذهبي، بويژه آنها كه تمايلات «باطني گري» داشته يا دارند و گاه و بيگاه خود را به شيعه نيز منسوب مي كرده اند، مروج چنين انديشه اي درباره ي اعداد يا نوع حروف بوده و هستند.

در واقع، بسياري از اعدادي كه در نقلهاي ديني آمده، مي تواند بر اساس يك محاسبه ي الهي باشد، اما اين كه اين عدد در موارد ديگري هم كاربرد دارد و بدون يك مستند ديني مي توان از آن در ساير موارد استفاده كرد، قابل قبول نيست. به عنوان نمونه، در دهها مورد در كتابهاي دعا، عدد صد بكار رفته كه فلان ذكر را صد مرتبه بگوييد، اما اين دليل بر تقدس عدد صد به عنوان صد نمي شود. همينطور ساير عددها. البته ناخواسته براي مردم عادي، برخي از اين اعداد طي روزگاران، صورت تقدس به خود گرفته و گاه سوء استفاده هاي هم از آن ها مي شود.

تنها چيزي كه درباره ي برخي از اين اعداد مي شود گفت آن است كه نشانه ي كثرت

(صفحه 212)

است. به عنوان مثال، درباره ي هفت چنين اظهار نظري شده است. بيش از اين هر چه گفت شود، نمي توان به عنوان يك استدلال به آن نظر كرد.

مرحوم اربلي، از علماي بزرگ اماميه، در كتاب كشف الغمه في معرفة الائمة در برابر كساني كه به تقدس عدد دوازده و بروج دوازده گانه براي اثبات امامت ائمه ي اطهار عليهم السلام استناد كرده اند، اظهار مي دارد، اين مسأله نمي تواند چيزي را ثابت كند؛ چرا كه اگر چنين باشد، اسماعيليان يا هفت امامي ها، مي توانند دهها شاهد - مثل هفت آسمان - ارائه دهند كه عدد هفت مقدس است، كما اين كه

اين كار را كرده اند.

عدد «اربعين» در متوني ديني

عدد «اربعين» در متوني ديني

يكي از تعبيرهاي رايج عددي، تعبير اربعين است كه در بسياري از موارد به كار رفته است. يك نمونه آن كه سن رسول خدا صلي الله عليه و آله در زمان مبعوث شدن، چهل بوده است. گفته شده كه عدد چهل در سن انسانها، نشانه ي بلوغ و رشد فكري است. گفتني است كه برخي از انبياء در سنين كودكي به نبوت رسيده اند. از ابن عباس (گويا به نقل از پيامبر صلي الله عيه و آله) نقل شده كه اگر كسي چهل ساله شد و خيرش بر شرش غلبه نكرد، آماده ي رفتن به جهنم باشد. در نقل آمده است كه، مردمان طالب دنيايند تا چهل سالشان شود. پس از آن در پي آخرت خواهند رفت. (1).

در قرآن آمده است «ميقات» موسي با پروردگارشان در طي چهل روز حاصل شده است. در نقل است كه، حضرت آدم چهل شبانه روز بر روي كوه صفا در حال سجده بود. (2) درباره ي بني اسرائيل هم آمده كه براي استجابت دعاي خود چهل شبانه روز ناله و ضجه مي كردند. (3) در نقلي آمده است كه اگر كسي چهل روز خالص براي خدا باشد، خداوند او را در دنيا زاهد كرده و راه و چاه زندگي را به او مي آموزد و حكمت را در قلب و زبانش جاري مي كند. بدين مضمون روايات فراواني وجود دارد. چله نشيني صوفيان هم درست يا غلط، از همين بابت بوده است. علامه ي مجلسي در اين باره كه

(صفحه 213)

برگرفتن چهل نشيني از حديث مزبور نادرست است در«بحار» به تفصيل سخن گفته است. اعتبار حفظ چهل حديث كه در روايات فراوان ديگر آمده، سبب تأليف صدها

اثر با عنوان اربعين در انتخاب چهل حديث و شرح و بسط آنها شده است. در اين نقلها آمده است كه اگر كسي از امت من، چهل حديث حفظ كند كه در امر دينش از آنها بهره برد، خداوند در روز قيامت او را فقيه و عالم محشور خواهد كرد. در نقل ديگري آمده است كه اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: «اگر چهل مرد با من بيعت مي كردند، در برابر دشمنانم مي ايستادم. (4) مرحوم كفعمي نوشته است: زمين از يك قطب، چهار نفر از اوتاد و چهل نفر را ابدال و هفتاد نفر نجيب، هيچگاه خالي نمي شود. (5) درباره ي نطفه هم تصور بر اين بوده كه بعد از چهل روز علقه مي شود. همين عدد در تحولات بعدي علقه به مضغه تا تولد در نقلهاي كهن بكار رفته است، گويي كه عدد چهل مبدأ يك تحول دانسته شده است. در روايت است كه كسي كه شرابخواري كند، نمازش تا چهل روز قبول نمي شود. و نيز در روايت است كه كسي كه چهل روز گوشت نخورد، خلقش تند مي شود. نيز در روايت است كه كسي كه چهل روز طعام حلال بخورد، خداوند قلبش را نوراني مي كند. نيز رسول خدا فرمود: كسي كه لقمه ي حرامي بخورد، تا چهل روز دعايش مستجاب نمي شود. (6) اينها نمونه اي از نقلهايي بود كه عدد اربعين در آنها به كار رفته است.

(1) مجموعه ي ورام، ص 35.

(2) مستدرك وسائل ج 9، ص 329.

(3) مستدرك ج 5، ص 239.

(4) الاحتجاج، ص 84.

(5) بحار ج 53، ص 200.

(6) مستدرك وسائل، ج 5، ص 217.

اربعين امام حسين

اربعين امام حسين

بايد ديد در كهن ترين متون مذهبي ما، از «اربعين» چگونه ياد شده است.

به عبارت ديگر دليل برزگداشت اربعين چيست؟ مهمترين نكته درباره ي اربعين، روايت امام عسكري عليه السلام است. حضرت در روايتي كه در منابع مختلف از ايشان نقل شده فرموده اند: نشانه هاي مؤمن پنج چيز است: 1- خواندن پنجاه و يك نماز (17 ركعت نماز واجب به اضافه 11 نماز شب به اضافه 23 نوافل) 2- زيارت اربعين 3- انگشتري در دست

(صفحه 214)

راست 4- وجود آثار سجده بر پيشاني 5- بلند خواندن بسم الله در نماز.

اين حديث تنها مدرك معتبري است كه جداي از خود زيارت اربعين كه در منابع دعايي آمده، به اربعين امام حسين عليه السلام و بزرگداشت آن روز تصريح كرده است.

ما اين كه منشأ اربعين چيست، بايد گفت، در منابع به اين روز به دو اعتبار نگريسته شده است. نخست روزي كه اسراي كربلا ازشام به مدينه مراجعت كردند. دوم روزي كه جابر بن عبدالله انصاري، صحابي پيامبر خدا صلي الله عليه و آله از مدينه به كربلا وارد شد تا قبر ابا عبدالله الحسين عليه السلام را زيارت كند. شيخ مفيد در مسارالشعيه كه در ايام مواليد و وفيات ائمه اطهار عليهم السلام است، اشاره به روز اربعين كرده و نوشته است: اين روزي است كه حرم امام حسين عليه السلام، از شام به سوي مدينه مراجعت كردند. نيز روزي است كه جابر بن عبدالله براي زيارت امام حسين عليه السلام وارد كربلا شد.

كهن ترين كتاب دعايي مفصل موجود، كتاب مصباح المتهجد شيخ طوسي از شاگردان شيخ مفيد است كه ايشان هم همين مطلب را آورده است. شيخ طوسي پس از ياد از اين كه روز نخست ماه صفر روز شهادت زيد بن علي بن الحسين عليه السلام و روز

سوم ماه صفر، روز آتش زدن كعبه توسط سپاه شام در سال 64 هجري است، مي نويسد: بيستم ماه صفر (چهل روز پس از حادثه ي كربلا) روزي است كه حرم سيد ما ابا عبدالله الحسين از شام به مدينه مراجعت كرد و نيز روزي است كه جابر بن عبدالله انصاري، صحابي رسول خدا صلي الله عليه و آله از مدينه وارد كربلا شد تا قبر حضرت را زيارت كند. او نخستين كس از مردمان بود كه امام حسين عليه اسلام را زيارت كرد. در چنين روزي زيارت آن حضرت مستحب است و آن زيات اربعين است.(1) در همانجا آمده است كه وقت خواندن زيارت اربعين، هنگامي است كه روز بالا آمده است.

در كتاب نزهة الزاهد هم كه در قرن ششم هجري تأليف شده، آمده: در بيستم اين ماه بود كه حرم محترم حسين از شام به مدينه آمدند. (2) همين طور در ترجمه ي فارسي فتوح ابن اعثم (3) و كتاب مصباح كفعمي كه از متون دعايي بسيار مهم قرن نهم هجري است.

(صفحه 215)

اين مطلب آمده است. برخي استظهار كرده اند كه عبارت شيخ مفيد و شيخ طوسي، بر آن است كه روز اربعين، روزي است كه اسرا از شام به مقصد مدينه خارج شدند نه آن كه در آن روز به مدينه رسيدند (4) به هر روي، زيارت اربعين از زيارت هاي مورد وثوق امام حسين عليه السلام است كه از لحاظ معنا و مفهوم قابل توجه است.

(1) مصباح المتهجد، ص 787.

(2) نزهة الزاهد، ص 241.

(3) الفتوح ابن اعثم، تصحيح مجد طباطبايي، ص 916.

(4) لؤلؤ و مرجان، ص 154.

بازگشت اسيران به مدينه يا كربلا

بازگشت اسيران به مدينه يا كربلا

اشاره كرديم كه شيخ طوسي، بيستم صفر يا اربعين

را، زمان بازگشت اسراي كربلا از شام به مدينه دانست است. بايد افزود كه نقلي ديگر، اربعين را بازگشت اسرا از شام را به «كربلا» تعيين كرده است. تا اينجا، از لحاظ منابع كهن، بايد گفت اعتبار سخن نخست بيش از سخن دوم است. با اين حال، علامه ي مجلسي پس از نقل هر دو اين ها، اظهار مي دارد: احتمال صحت هر دوي اينها (به لحاظ زماني) بعيد مي نمايد. (1) ايشان اين ترديد را در كتاب دعايي خود زادالمعاد هم عنوان كرده است. با اين حال، در متون بالنسبه قديمي، مانند لهوف و مثير الاحزان آمده است كه اربعين، مربوط به زمان بازگشت اسرا، از شام به كربلاست. اسيران، از راهنمايان خواستند تا آنها را از كربلا عبور دهند.

بايد توجه داشت كه اين دو كتاب، در عين حال كه مطالب مفيدي دارند، از جهاتي، اخبار ضعيف و داستاني هم دارند كه براي شناخت آنها بايد با متون كهن تر مقايسه شده و اخبار آنها ارزيابي شود. اين نكته را هم بايد افزود كه منابعي كه پس از لهوف، به نقل از آن كتاب اين خبر را نقل كرداند، نبايد به عنوان يك منبع مستند و مستقل، ياد شوند. كتابهايي مانند حبيب السير كه به نقل از خبر بازگشت اسرا به كربلا آورده اند، (2) نمي توانند مورد استناد قرار گيرند.

در اينجا مناسب است دو نقل را درباره ي تاريخ ورود اسرا به دمشق ياد كنيم. نخست نقل ابوريحان بيروني است كه نوشته است: در نخستين روز ماه صفر، أدخل

(صفحه 216)

رأس الحسين عليه السلام مدينة دمشق، فوضعه يزيد لعنه الله بين يديه و نقر ثناياه بقضيب كان في يده و هو يقول:

لست من

خندف ان لم أنتقم

من بني أحمد، ما كان فعل

ليت أشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل

فاهلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا: يا يزيد لاتشل

قد قتلنا القرن من أشياخهم

و عدلناه ببدر، فاعتدل (3).

دوم سخن عماد الدين طبري در كامل بهائي است كه رسيدن اسرا به دمشق را در 16 ربيع الاول دانسته - يعني 66 روز پس از عاشورا - كه طبيعي تر مي نمايد.

(1) بحار ج 101 ص 335 - 334.

(2) نفس المهموم ترجمه ي شعراني، ص 269.

(3) الآثار الباقيه، ص 422.

ميرزا حسين نوري و اربعين

ميرزا حسين نوري و اربعين

علامه ميرزا حسين نوري از علماي برجسته ي شيعه، و صاحب كتاب مستدرك الوسائل در كتاب لؤلؤ و مرجان در آداب اهل منبر به نقد و ارزيابي برخي از روضه ها، و نقلهايي پرداخته كه به مرور در جامعه ي شيعه رواج و به نظر وي از اساس، نادرست بوده است. يكي از مسائل مورد توجه به اين عالم جليل القدر، بحث از اربعين است. ايشان اين عبارت سيد بن طاوس در لهوف را نقل كرده است. كه اسرا در بازگشت از شام، از راهنماي خود خواستند تا آنها را به كربلا ببرد؛ و سپس به نقد آن پرداخته است.

نخستين نقد اين كه خود سيد بن طاوس در كتاب شريف اقبال الاعمال پس از اشاره به اين خبر، نوشته است: چنين چيزي بعيد است، چرا كه ابن زياد، نامه به يزيد نوشته درباره ي اسرا كسب تكليف كرده بود و تا جواب نرسيد آنها را از كوفه به شام نفرستاد. چگونه ممكن است كه در فاصله چهل روز آنها اين راه را رفته و برگشته باشند؟ (1) به علاوه شيخ مفيد در ارشاد، در خبر بازگشت اسرا،

اصلا اشاره اي به اين كه اسرا به عراق بازگشتند ندارد. همين طور ابومخنف راوي مهم شيعه هم اشاره اي در مقتل الحسين خود به اين مطلب ندارد. در منابع كهن تاريخ كربلا هم مانند انساب الاشراف، اخبار الطوال، و طبقات الكبري اثري از اين خبر ديده نمي شود. روشن است كه حذف

(صفحه 217)

عمدي آن معنا ندارد؛ زيرا براي چنين حذف و تحريفي، دليل وجود ندارد. افزون بر اينها، خبر زيارت جابر، در كتاب بشارة المصطفي آمده، اما به ملاقات وي با اسرا اصلا اشاره نشده است. مرحوم نوري نقدهاي ديگري هم بر خبر بازگشت اسرا از شام به كربلا در اربعين حسيني دارد كه در اين مختصر جاي نقل آنها نيست. مرحوم حاج شيخ عباس قمي هم، به تبع استاد خود نوري، داستان آمدن اسراي كربلا را در اربعين از شام به كربلا نادرست دانسته است. (2) در دهه هاي اخير مرحوم محمد ابراهيم آيتي هم در كتاب بررسي تاريخ عاشورا بازگشت اسرا را به كربلا انكار كرده است. (3).

(1) لؤلؤ و مرجان، ص 152.

(2) منتهي الامال، ج 1، صص 818 -817.

(3) بررسي تاريخ عاشورا، صص 149 -148.

شهيد قاضي طباطبائي و اربعين

شهيد قاضي طباطبائي و اربعين

شهيد محراب مرحوم حاج سيد محمد علي قاضي طباطبائي رحمة الله عليه، كتاب مفصلي با نام تحقيق درباره ي اولين اربعين حضرت سيدالشهداء درباره ي اربعين نوشت. هدف ايشان از نگارش اين اثر آن بود تا ثابت كند، آمدن اسراي از شام به كربلا در نخستين اربعين، بعيد نيست. اين كتاب كه ضمن نهصد صفحه چاپ شده، مشتمل بر تحقيقات حاشيه اي فراواني درباره ي كربلاست كه بسيار مفيد و جالب است. اما به نظر مي رسد در اثبات نكته ي مورد نظر

چندان موفق نبوده است.

ايشان در باره ي اين اشكال كه امكان ندارد اسرا ظرف چهل روز از كربلا به كوفه، از آنجا به شام و سپس از شام به كربلا بازگشته باشند، هفده نمونه از مسافرتها و مسيرها و زمانهاي كه براي آن راه در تاريخ آمده را به تفصيل نقل كرده اند. در اين نمونه ها آمده است كه مسير كوفه تا شام و به عكس از يك هفته تا ده داوزده روز طي مي شده و بنابراين، اين ممكن است كه در يك چهل روز، چنين مسير رفت و برگشتي طي شده باشد. اگر اين سخن بيروني هم درست باشد كه سر امام حسين عليه السلام روز اول صفر وارد دمشق شده، مي توان اظهار كرد كه بيست روز بعد، اسرا مي توانستند در كربلا باشند.

بايد به اجمال گفت: بر فرض كه طي اين مسير براي يك كاروان، در چنين زمان كوتاهي، با آن همه زن و بچه ممكن نباشد، بايد توجه داشت كه آيا اصل اين خبر در

(صفحه 218)

كتابهاي تاريخ آمده است يا نه. تا آنجا كه مي دانيم، نقل اين خبر در منابع تاريخي، از قرن هفتم به آن سوي تجاوز نمي كند. به علاوه، علماي بزرگ شيعه، مانند شيخ مفيد و شيخ طوسي، نه تنها به آن اشاره نكرده اند، بلكه به عكس آن تصريح كرده و نوشته اند: روز اربعين روزي است كه حرم امام حسين عليه السلام وارد مدينه شده يا از شام به سوي مدينه خارج شده است.

آنچه مي ماند اين است كه نخستين زيارت امام حسين عليه السلام در اربعين - البته پس از اهل بيت - توسط جابر بن عبدالله انصاري صورت گرفته و از آن پس ائمه ي اطهار

عليهم السلام كه از هر فرصتي براي رواج زيارت امام حسين عليه السلام بهره مي گرفتند، آن روز را كه نخستين زيارت در آن انجام شده، به عنوان روزي كه زيارت امام حسين عليه السلام در آن مستحب است، اعلام فرمودند. متن زيارت اربعين هم از سوي آن حضرت انشاء شده و با داشتن آن مضامين عالي، شيعيان را از زيارت آن حضرت در اين روز برخوردار مي كند. اهميت خواندن زيارت اربعين تا جايي است كه از علائم شيعه دانسته شده است، درست آن گونه كه بلند خواندن بسم الله در نماز و خواندن پنجاه و يك ركعت در نماز در شبانه روز در روايات بيشماري، ازعلائم شيعه بودن عنوان شده است.

يك جمله از زيارت اربعين را تبركا نقل مي كنيم. در بخشي از اين زيارت درباره ي هدف امام حسين عليه السلام از اين نهضت آمده است:«...و بذل مهجته فيك ليستنقذ عبادك من الجهالة و حيرة الضلالة و قد توازر عليه من غرته الدنيا و باع حظه بالارذل الادني».

خدايا، امام حسين عليه السلام همه چيزش را براي نجات بندگانت از نابخردي و سرگشتگي ضلالت در راه تو داده در حالي كه مشتي فريب خورده كه انسانيت خود را به دنياي پست فروخته اند بر ضد وي شوريده آن حضرت را به شهادت رساندند.

بايد مطلب ديگري را هم درباره ي اربعين افزود. برخي از رواياتي كه در باب زيارت امام حسين عليه السلام در كتاب كامل الزيارات ابن قولويه آمده، گريه ي چهل روزه ي آسمان و زمين و خورشيد و ملائكه را بر امام حسين عليه السلام يادآور شده است. (1).

(صفحه 219)

(1) اربعين شهيد قاضي، ص 386.

حكمت شهادت امام حسين

حكمت شهادت امام حسين

جنبش كربلا به عنوان يك نهضت مقدس مذهبي و

يك حركت سياسي از نوع انقلابي آن، پايدارترين جنبش سياسي، مذهبي، در فرهنگ شيعه است. اين جنبش، نهضتي در جهت احياي احكام دين، زدودن انحرافات ديني و سياسي و جايگزين كردن حكومتي علوي و امامتي بجاي نظام اموي بوده است. جنبش كربلا از زاويه ي دستيابي به اهداف خود حاوي نوعي شكست از يك سو و نوعي پيروزي از سوي ديگر بود. شكست سياسي با توجه به پذيرفتن اين كه هدف، سرنگوني حكومت اموي و ايجاد دولتي علوي بوده است. پيروزي معنوي به دليل استوار كردن آرمان هاي معنوي اصيل و ديني در جامعه ي اسلامي. اگر كسي سرنگوني حكومت اموي را در شمار اهداف امام حسين عليه السلام نياورد، مفهوم «شكست سياسي» برايش نامفهموم است.

حقيقت آن است كه جنبش كربلا را بايد آخرين تلاش سياسي ممكن براي بازگرداندن حكومت به آل علي عليه السلام تلقي كرد. توضيح اين معنا، نياز به شرح بيشتري دارد. كمترين ترديدي وجود ندارد كه امام علي عليه السلام حق خويش را پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله از دست رفته مي ديد، اما به دلايلي سكوت كرد. پس از عمر، انتظار آن را داشت تا حق به حقدار بازگردد. در اين باره خود و شيعيانش نظير مقداد و عمار تلاش كردند، اما اين تلاشها به جايي نرسيد. پس از آن در دوره ي عثمان، امام چنين احساس كرد كه در شرايط جديد، رهبري جامعه چشم انداز موفقي ندارد. با اين حال اصرار مردم او را

(صفحه 220)

اميدوار كرد. اين اميد طي چهار سال و نه ماه اقدامات سخت امام براي رهبري صحيح بر باد رفت. تلاش محدود و نوميدانه امام حسن عليه السلام هم بسرعت در هم شكست

شد. اكنون بايد انتظار بيست ساله اي تا مرگ معاويه مطرح مي شد. امام حسين عليه السلام اين مدت را صبر كرد گرچه در اين مدت اعتراضاتي بر معاويه در زمينه هاي سياسي بويژه قتل برخي شيعيان داشت.

در سالهاي آخر حيات ننگين معاويه سخن از ولايتعهدي يزيد به ميان آمد. امام حسين عليه السلام مخالفت كرد، اما چندان اميدي نبود. با اين حال امام در مقام امامت نمي توانست تحمل كند.

با روي كار آمدن يزيد، امام از روي اعتراض به مكه آمد. در اينجا بود كه روزنه ي اميدي از سمت شرق گشوده شده. عراق چندبار تجربه ي ناميموني را پشت سر گذاشته بود. اما چه مي شد كرد. اگر قرار بود اقدامي صورت گيرد. نه در شام و حجاز بكله فقط در عراق ممكن بود. آيا ممكن بود تا يكبار ديگر به كمك مسلمانان عراق كه شيعيان در آن بودند حكومت اموي را سرنگون كرد و دولت علوي را سرپا نمود؟ ظاهر امر، يعني حمايت هاي گسترده اي كه خبر آنها به امام رسيد اين امر را تا اندازه اي تأييد مي كرد. امام فرصت را از دست نداد، اما وقتي به كوفه نزديك شد، اوضاع دگرگون شده بود. او در برابر سپاه ابن زياد قرار گرفت. سخن از تسلم شدن و بيعت با يزيد بود، امام نپذيرفت. نتيجه آن شد كه همراه ياران محدودش در سرزمين كربلا به شهادت رسيد.

اين توضيح در شرح سخني است كه چند سطر قبل به آن اشاره كرديم وآن اين كه كربلا آخرين تلاش سياسي ممكن براي دستيابي به دولتي علوي در جامعه اي بود كه به عنوان جامعه ي مسلمانان! شناخته مي شد.

در كربلا برجستگان خاندان طالبيان به شهادت رسيدند. از مردان برجسته ي اين

خاندان در آن شرايط جز محمد بن حنفيه و علي بن الحسين عليه السلام و عبدالله بن جعفر و تني چند نفر ديگر كسي زنده نماند. بنابراين، بايد گفت تا چه اندازه اين اقدام براي از بين بردن تمامي خاندان پيامبر عليهم السلام خطرناك بوده است. اكنون باقي مانده ي اين خاندان،

(صفحه 221)

چه مي بايد مي كرد؟ اگر كسي با زندگي امام سجاد عليه السلام آشنا باشد مي تواند به راحتي بگويد كه امام با سياست نظامي به طور كامل خداحافظي كرد. اقدام به حركتي سياسي - نظامي، در آن شرايط خاتمه يافته فرض شد. امام نه در انديشه ي سامان دادن قيام شيعي ديگري بود و و نه در اين مدت با جنبشهاي سياسي - نظامي مخالفت اموي و حتي هوادار علويان همكاري كرد، گرچه شايد همدردي داشت. اصرار امام در اين باره تا اندازه اي بود كه در مدينه توانست در حد شخصيتي مقبول به كار عملي پرداخته و همه را از سفره ي پربركت علمي خويش بهره مند سازد. به نظر مي رسد اگر اندكي بوي سياست از اقدامات امام بر مي آمد، اكنون آن همه تعريف و تمجيد از امام را در كلام ابن شهاب زهري و امثال او نداشتيم. با وجود اين برخورد، امام همچنان براي شيعيان به عنوان امام باقي ماند. فقه امام، دعاي امام و شخصيت امام در شيعه به عنوان يك الگوي امامت شيعي پذيرفته شد.

پس از رحلت امام سجاد عليه السلام حركت شيعي دو بخش شد. بخشي كه همان مشي پدر را دنبال مي كرد و بخشي كه اعتقاد به مشي انقلابي داشت. رهبري بخش نخست در دست فرزند ارشد امام سجاد عليه السلام يعني امام باقر عليه السلام (رحلت در سال 114يا 117)

قرار گرفت و بخش ديگر در دست فرزند كوچكتر زيد بن علي (رحلت در سال 122) كه در وقت شهادت اندكي بيش از چهل سال داشت. زيد احترام برادر را داشت، اما اعتقاد جدي به حركت انقلابي نيز داشت. در زماني كه او حركت نظامي خود را آغاز كرد، برادرش رحلت كرده و رهبري شاگردان پدر را با همان سياست، فرزند برادرش امام صادق عليه السلام عهده دار بود. فضاي شيعي كوفه دو قسمت شد، بخشي به طرفداري زيد، معتقد به مشي انقلابي بود و بخشي به تبعيت امام صادق عليه السلام همان سياست امام سجاد عليه السلام و امام باقر عليه السلام را دنبال مي كردند. حركت دوم با همه ي احترامي كه براي زيد قايل بود و از نظر شخصيتي او را مي ستود، و حتي انگيزه ي او را در اين قيام انگيزه اي خالص تلقي مي كرد، اعتقادي به مشي انقلابي نداشت. اين حركت از نظر امام صادق عليه السلام كه اكنون سامانده شيعيان امامي شده بود، به راهي جز شهادت خاتمه نمي يافت.

نكته ي جالب آن است كه زيد كه عدم همراهي بخشي از شيعيان را ديد، و يا به دليل

(صفحه 222)

اندكي ياران، از همه ي گروهها دعوت به همكاري كرد. شواهد فراواني وجود دارد كه از همه ي فرقه ها، در قيام او حضور داشته و با او احساس همدردي كرده اند.

اين مسأله، يعني همراهي غير شيعيان خروج از چهارچوبي بود كه شيعه براي خود ايجاد كرده بود. شيعه، از پس از كربلا اعتمادش را به پديده اي به نام جامعه ي عمومي مسلمانان از دست داده بود. به سخن ديگر آنها را خارج شده ي كامل از خطي مي دانست كه خط اصيل اسلامي بود. اكنون زيد از اين چهارچوب

خارج شده بود و حتي كساني از خوارج، مرجئه و حتي معتزله در قيامش مشاركت مي كردند. اگر شيعيان امامي نيز بناي آن داشتند تا «اصحاب سيف» باشند، راهي جز آنچه زيد انتخاب كرد نداشتند. از سوي ديگر جمعيت محدود شيعه توان برپايي جنبشي فراگير را نداشت.

در اين ميان مشكل آن بود كه اگر قرار بود تا جنبشي با همكاري همه ي فرقه ها برپا شود، علاوه بر آنكه پايدراي آن در معرض ترديد بود، ضرورت داشت تا تشيع از چهارچوبه ي اعتقادي و فقهي خويش فاصله بگيرد. افزون بر اينها، اگر چنين جنبشي موفق به تشكيل حكومت مي شد، در فرداي پيروزي راهي جز راهي كه بني عباس رفتند، نمي توانست برود. مي دانيم كه بني عباس جنبشي شيعي را سامان دادند. وقتي بر سر كار آمدند، نمي توانستند در يك جامعه ي سني حكومت شيعي داشته باشند. تنها ممكن بود با اقدامي بسيار خشونت بار جامعه را به جبر به راه ديگري بازگرداند.

با اين مقدمه، اكنون سؤال اين است كه با مشي و طريقي كه شيعه ي امامي در پيش گرفته و نه به عنوان اصحاب السيف بلكه به عنون اصحاب الامامه شناخته شد، جنبش كربلا تحت چه عنواني و با چه تحليلي در شيعه باقي ماند؟ به سخن ديگر، كربلا براي زيديان، سر فصل جنبشي انقلابي از نوع نظامي آن بود كه با حركت زيد و فرزندش يحيي دنبال شد، كربلا براي شيعه ي امامي چگونه تحليلي يافت؟

ما فرض را بر اين گذاشته ايم كه اصولا دو نگرش در برخورد با حادثه ي كربلا بوده، و ميانه ي اين دو نگرش، ديدگاههاي ديگري كه به اين سو يا آن سو متمايل است.يكي حادثه ي كربلا را صرفا حادثه اي اختصاصي براي

امام حسين عليه السلام با اهداف خاصي دانسته

(صفحه 223)

است. نگرش دوم جنبش كربلا را جنبشي سياسي مي داند كه عملا براي سرنگوني حكومت يا هر هدف سياسي ديگر برپا شده بوده است. قصد ما در اينجا بر آن است تا نشان دهيم زمينه هاي رشد برداشتهاي صوفيانه چه بوده است. عجالتا اين نكته را بايد بپذيريم. كه هر زمان به دليل دشواري هايي كه شيعه در برابر مسائل دروني يا بيروني خود با آن درگير بوده، يكي از اين بينش ها غلبه داشته است. در اينجا روش تاريخي را در بررسي اين تحول كنار گذاشته بيشتر به مسائل فكري مي پردازيم.

عاطفه و برداشت سياسي

عاطفه و برداشت سياسي

يكي از جنبه هاي حادثه ي كربلا، بعد عاطفي است. مي دانيم كه كربلا به دليل وضعيت خاص خود در به شهادت رسيدن بيش از شانزده تن از خاندان رسالت و نيز كيفيت خونبار آن، زخمي عميق و پردامنه بر قلب جامعه ي شيعه ايجاد كرد. حادثه از هر جهت جدي و قابل ملاحظه بود. اثر عاطفي آن بلافاصله در شيعه پديدار شد. توابين نخستين گروهي بودند كه تحت تأثير اين بعد قضيه قرار گرفته و از آنچه كه خود را مقصر مي ديدند، بدون آنكه انديشه ي سياسي روشني داشته باشند، خود را در معرض شهادت قرار دادند. مي دانيم كه آنان قبل از رفتن به سوي شام، از كوفه بر سر مزار امام حسين عليه السلام آمدند و طي چند روز به گريه و زاري پرداختند. چنين امري در جامعه ي آن روز پديده اي غريب بوده است. به هر روي شهادت شانزده تن از اهل بيت پيامبر عليهم السلام به آن صورت استثنايي امري سخت بوده و اندوه ناشي از آن در قلوب شيعه به

صورت امري پايدار درآمد. با نگاهي به آنچه در احاديث امامان عليهم السلام درباره ي اقامه ي عزاء و زيارت مرقد امام حسين عليه السلام وارد شده مي توان دريافت كه به سرعت بعد عاطفي كربلا جاي خود را در جامعه ي شيعه باز كرده و حتي گروه هايي از سنيان را نيز به خود جذب كرد. به مرور عزاداري سالانه آغاز شد. ادبيات شيعي نيز تحت تأثير اين قضيه و ساير رخدادهاي خونين كه براي شيعيان (اعم از زيدي با امامي) پيش آمد، ادبياتي مبتني بر «مرثيه» شد.

بدبن ترتيب بايد در جامعه ي شيعه آثار اين حركت عاطفي - ادبي را دنبال كرد. از آن

(صفحه 224)

پس نام امام حسين عليه السلام همراه با گريه بوده و عاشورا مهمترين حادثه ي غمگينانه (تراژدي) در تاريخ به شمار مي آمد. گريه براي امام ثوابي بي اندازه و رفتن به زيارت مرقد امام حسين عليه السلام پاداشي فزون از حد داشت. اين بعد عاطفي كم كم توسعه ي بيشتري يافت و ايام وفيات ساير امامان نيز به عنوان ايام عزاء مطرح شد. جالب است بدانيم كه بعدها كاشفي اين روضه خواني را به تمامي انبيا تسري داد.

پرداختن به جنبه هاي عاطفي كربلا مي تواند ما را در بحث مورد نظر كمك كند.

سؤال ما اين بود كه منشأ برداشت سياسي و برداشت صوفيانه در حادثه ي كربلا چه بوده و كدام يك از اين دو در ميان شيعه قوت بيشتري داشته است. اين نكته مسلم است كه پرداختن به جنبه هاي عاطفي مي تواند به طور غير مستقيم خاطره ي يك حادثه را زنده كند و به نحوي بار سياسي آن را انتقال دهد، اما بايد توجه داشت كه با چنين پرداختي، برداشت مستقيم سياسي نمي توان داشت. مقصود مااز برداشت

سياسي مستقيم آن است كه حركت امام حسين عليه السلام به صورت يك الگوي قابل تكرار درآمده باشد. چنين برداشتي با ويژه كردن يك حركت به لحاظ ماهيت و آثار، به جز در حد كليات - يعني ارزش كلي يك اقدام ضد ظلم يا امثال آن - چندان سازگار يا به تعبير بهتر لااقل همراه نيست.

دو تجربه ي صلح و انقلاب

دو تجربه ي صلح و انقلاب

نكته ي ديگر آن است كه در تشيع امامي، اعمال همه ي امامان به يك اندازه حجيت شرعي دارد. پيش از آنكه حادثه ي كربلا به وقوع پيوندد، تجربه ي صلح امام حسن عليه السلام رخ داده بود. آن حادثه كنار آمدن با حكومت ظالم را در شرايط خاص خود توجيه مي كرد. اگر ما بحثهايي را كه درباره ي متفاوت شرايط حاكم بر جامعه ي اسلامي در دو مقطع صلح امام حسن عليه السلام و قيام امام حسين عليه السلام مطرح شده بپذيريم، در اين صورت حداقل قضيه آن است كه دو دستورالعمل متفاوت را در دو شرايط خواهيم داشت. اين امر في حد نفسه، كاري منطقي و معقول است. اما يك پرسش هست و آن اين كه در دوره هاي بعد، كدام يك از اين دو الگو در زندگي ساير امامان تكرار شد؟ همان گونه كه در آغاز

(صفحه 225)

بحث اشاره كردبم، امامان شيعه عليهم السلام از نقطه نظر مبارزات انقلابي پس از كربلا، راه مسالمت جويانه اي را در پيش گرفتند، اين در حالي است كه امامان زيدي، بر پايه ي الگوي نظامي كربلا پيش رفتند. سخن بر سر ارزيابي نتايج اين دو حركت نيست،بلكه بر سر آن است امامان، حركت خويش را نه بر پايه ي مشي انقلابي بلكه بنا به ضرورتي كه تشخيص دادند، بر پايه ي روشي

به ظاهر آرام و مسالمت جويانه قرار دادند. بي شبهه اين اصلي است كه تاريخ آن را تأييد مي كند. بايد توجه داشت كه اين به معناي پذيرش مشروعيت حكومت وقت نبود، حتي به اين معنا نبود كه امامان حقانيت خود را براي پست امامت رسمي و سياسي جامعه انكار مي كردند، بكله صرفا به اين معنا بود كه اقدام نظامي و انقلابي خاصي ندارند. همين تجربه را در زندگي فقها و علماي شيعه در دروه هاي مختلف داريم. براي بررسي يك تجربه ي تاريخي به مذاكرات شيخ ابراهيم قطيفي با محقق كركي بر سر همراهي و همكاري با دولت جديد التأسيس صفوي بايد توجه كرد. در آنجا پايه ي استدلال محقق كركي كه از همكاران دولت صفوي بود، بر تجربه ي تاريخي امام حسن عليه السلام است. (1).

با اين توضيحات مي توان به نكته ي ديگري در باب «برداشت سياسي» و «برداشت صوفيانه» از حادثه ي كربلا رسيد و آن اين كه چنين روشي مي توانست بار برداشت سياسي از حادثه ي كربلا را كم كرده و بر بار برداشت صوفيانه آن بيفزايد.

در اينجا بايد بلافاصله بر اين نكته تأكيد كنيم كه بناي ما بر بيان ويژگيهاي اقدامات امامان نيست. اگر بنا بود چنين چيزي را شرح دهيم حركت امامان را پس از حادثه ي كربلا در دو دوره ي «اقدامات علمي» براي تبيين مكتب، تا عهد امام صادق عليه السلام و دوره ايجاد سيستم «وكالت» از دوره ي امام كاظم عليه السلام به بعد تقسيم مي كرديم. پيش از آن بني عباس سيستم ارسال «داعي» را داشتند، به موازات آنها، شيعه ي امامي و به تبع آن، اسماعيليان نيز اين تجربه را دنبال كردند. اما مي دانيم كه اين دو حركت همانند زيديه، هيچ دوره اي

را به عنوان دوره ي «اقدامات علمي» پشت سر نگذاشتند.

(صفحه 226)

(1) صفويه در عرصه ي دين، سياست و فرهنگ، ج 1، صص 174 -173.

تجربه ي سياست يا فرهنگ

تجربه ي سياست يا فرهنگ

بايد توجه داشت كه مشي سياسي امامان به تبع اصالتي كه به كار فرهنگي مي دادند، و در سياست مداخله جدي نداشتند (بيشتر به اميد روزي كه بتوانند جامعه اي شيعي را شكل دهند و همان زمان نيز آن را در درون جامعه ي موجود حفظ و رهبري مي كردند)، بعدها در شيعه ي اماميه اين اثر را باقي گذاشت كه براي سياست موجود چندان اعتباري قايل نبود.يعني شيعه ي امامي در انديشه ظهور امام غايب و به تعبر ديگر امام قائم عليه السلام بود. در اين صورت لزومي به مداخله ي در كار سياست نداشت. به مرور از باب تقيه و حتي بر اساس شيوه يا كه خود شيعيان در نفوذ در دستگاه خلافت از زمان امامان داشته و هر روز بر شدت آن افزوده شده بود، خود را به حكام نزديكتر كردند. نتيجه آن شد كه شيعه، علي رغم داشتن زمينه هاي سياسي مهم، كم كم، رنگ عرفاني به خود گرفت، يا دست كم فقهش از سياست تهي شد.در چنين وضعيتي شهادت امام حسين عليه السلام چه تحليلي مي يافت؟ آيا راهي جز تقويب برداشت هاي صوفيانه وجود داشت؟ حميد عنايت مي نويسد: (و بايد اين نوشته را با احتياط پذيرفت)

با گرايش روزافزون شيعه به شيوه ي تسليم طلبانه ي تقيه و تن در دادن به نظام حاكم، مسأله ي شهادت امام حسين عليه السلام به عنوان خود را فداي امت ساختن، با تحكيم هدف مبارز جويانه ي شيعه شد(!) در عين حال گريه كردن، و نه ارشاد يا آگاهي يابي سياسي، به عنوان تنها هدف از كل

ياد و خاطره ي مجاهدت امام حسين عليه السلام شناخته شد. اين نكته در درجه ي اول از نام اغلب مقتلها و تذكره هاي مربوط به واقعه ي كربلا برمي آيد: مفتاح البكاء، طوفان البكاء، محيط البكاء (محيط يعني دريا و اقيانوس) مثير الاحزان (برانگيزاننده ي غمها) لهوف (سوگهاي سوزان). يا بسيار به ندرت به رواياتي كه بوي انتقام جويي و كينه خواهي سلحشورانه بدهد، برمي خوريم. گرايش غالب همانا به دست دادن روايت سوگمندانه و مرثيه وار وقايع كربلاست. (1).

گفتني است كه در همه ي دوره هاي تاريخي شيعه بوده اند كساني كه بر نگرش سياسي تأكيد كرده اند، آنچه اهميت دارد آن است كه نگرش غالب چه بوده است.

(صفحه 227)

(1) انديشه ي سياسي در اسلام معاصر، ص 312.

مفهوم امام

مفهوم امام

نكته ي سومي كه ما را در اين بحث ياري مي كند آن است كه اصولا «امام» در انديشه ي شيعه ي امامي در حوزه ي سياست و معنويت چه جايگاهي دارد؟ مي دانيم كه بجز امام علي عليه السلام و فرزندش امام مجتبي عليه السلام ديگر امامان هيچ نوع پست سياسي نداشتند. اين استثنا را بايد در مورد امام رضا عليه السلام نيز بكار ببريم. جز آنكه امام رضا عليه السلام آشكارا از پذيرش خواسته ي مأمون روي برتافت و تنها به اجبار آن را پذيرفت. افزون بر آن، شرط كرد تا هيچ نوع دخالت اجرايي در امور سياسي و جز آن نداشته باشد. اكنون پرسش اين است كه جدا شدن امامان از رهبري سياسي، چه آثاري بر مفهوم امامت در انديشه ي شيعه بر جاي ميگذاشت؟ به طور طبيعي نتيجه ي آن اين بود كه بار روحي و معنوي مفهوم امام بيشتر مي شد. سير رشد تجرد در مفهوم «ولايت» مي توانست ناشي از همين تجربه ي تاريخي غير سياسي بودن مفهوم امام

باشد. ولايت در اصل نوعي سرپرستي سياسي بود (1) كه بر پايه ويژگيهاي برتر در علم و عمل تعريف مي شد، اما به موازات ضعف سياسي آن در مرحله ي عمل، بار صوفيانه ي آن افزوده شده و بجاي كاربرد در حوزه ي سياست، درحوزه ي ماوراء طبيعي كاربرد يافت.

عدم درگير بودن با سياست به معناي جد آن، حوزه ي حديثي شيعه را به سمت ديگري كشاند. بحث هايي كه درباره ي ويژگيهاي امام مطرح شده، و نيز آنچه در پايان حوزه ي اقتدار امام آمده، نشان مي دهد كه توجه به ابعاد ماوراء سياست، بسيار بيشتر از بعد سياسي به معناي «احكام السلطانيه» است. شايد در اين زمينه مهمترين شاهد آن باشد كه بحث از امامت در شيعه، به حوزه ي كلام سپرده شده و به سخن ديگر در ضمن اصول عقايد درآمد. در حالي كه اگر جنبه هاي عملي در آن قوي بود، به حوزه ي فقه سپرده مي شد. در چنين وضعيتي مي توان تصور كرد كه چگونه حادثه اي چونان كربلا كه آشكارا رنگ سياسي و نظامي داشته، در روند حركت تصوف گرايانه در امامت، حل شود.

(صفحه 228)

(1) النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم.

تأثير غاليان

تأثير غاليان

در زمينه ي غير سياسي كردن مفهوم امامت و نيز حادثه خونبار كربلا، غاليان هم بي سهم نبودند. آنها با نسبت دادن نگرش هاي لاهوتي به امامان، بر تجرد مفهوم امامت از سياست و واقع، تأثير بسزايي داشتند. نگاهي به آنچه از غاليان و درباره ي آنها نقل شده، مي تواند اصرار و سماجت آنها را در غير سياسي كردن مفهوم امامت نشان دهد. نزاع شيعيان معتدل با شيعيان غالي به طور اصولي بر محور الوهيت گرايي در حوزه ي امامت بود. توجه به اين نمونه جالب است. آنها

در شرح اين آيه ي قرآني كه مي فرمايد: «هو الذي في السماء اله و في الارض اله» مي گفتند كه اله در زمين همان امام است. «قالوا هو الامام ». اين سخن آنان سبب شد تا امام صادق عليه السلام آنها را از بدتر از مجوس و يهود و نصاري و مشركين بخواند. (1).

اكنون پرسش اين است: آيا بحث غلو صرفا بر محور الوهيت گرايي در حوزه ي امامت است يا در محورهاي ديگري هم در همان حوزه مطرح بوده است؟ اين كه برخي از بزرگان علم حديث در تضعيف برخي از راويان غالي اصرار داشته اند، و يا آثاري چون بصائر را از ديده ي اعتبار ساقط دانسته اند، شاهدي است بر اين كه محور بحث صرفا در محدوده ي الوهيت گرايي نبوده است. در نگرش غالي، امام چيزي كمتر از رسول الله صلي الله عليه وآله نيست. بياد داشته باشيم كه در ميان غاليان بودند كساني كه مدعي بودند جبرئيل درباره ي انتخاب رسول (نعوذ بالله) به خطا رفته و مي بايست امام علي بن ابي طالب عليه السلام را برمي گزيد. اعطاي ويژگيهاي نبوتي و حتي بالاتر از آنها، به اين معنا بود تا اگر امام در حوزه ي سياست اجرايي امامتش مشهود نيست در عالم بالا اين امامت از هر چيز محكمتر و دامنه اش وسيع تر باشد. سخن بر سر نفي اين امور يا اثبات آنها نيست، سخن بر سر آن است كه اصولا عناويني كه در بصائر و يا موارد مشابه آمده نشان از آن دارد كه حوزه ي ولايت در فضاي مجرد بسيار بيش از حوزه ي ولايت در فضاي سياست مورد توجه قرار گرفته است.

اكنون جاي آن است كه بدانيم اصولا غاليان درباره ي امام حسين عليه السلام

چگونه

(صفحه 229)

مي انديشيدند و جنبه ي سياسي اين نهضت را كه در ظاهر شكست بود، چگونه تحليل مي كردند. نكته ي عجيبي كه در اين باره ي رخ داد و البته با انديشه ي غلات كاملا سازگار بود آنكه امام حسين عليه السلام در اين حادثه موقعيتي شبيه به عيسي بن مريم يافت. سؤال آنها اين بود كه چگونه ممكن است از گير چنين شكستي براي «ولي خدا» بدر آييم؟ بهتر آن است كه وضعيت او را با وضعيت عيسي مسيح در روز به دار آويخته شدن او شبيه بدانيم. يهوديان بجاي مسيح شخص ديگري را به صليب كشيدند. در كربلا نيز كوفيان حنظلة بن اسعد شامي را بجاي امام حسين عليه السلام به قتل رساندند! در اين باره ي بهتر است روايت مورد نظر را بياوريم: علامه ي مجلسي ترجمه ي حديث را به اين گونه آورده است:

ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه ابوصلت هروي به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام عرض كرد كه، گروهي در كوفه هستند كه دعوي مي كنند كه حسين بن علي عليه السلام كشته نشد و حق تعالي شباهت او را بر حنظلة بن اسعد شامي افكند و آن حضرت را به آسمان بالا برد، چنانكه عيسي را به آسمان بالا برد و اين آيه را حجت مي سازند: «و لن يجعل الله للكافرين علي المؤمنين سبيلا» (نساء:141).

حضرت فرمود: دروغ مي گويند، غضب و لعنت خدا برايشان باد؛ اينان با تكذيب كردن پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله كه خبر داد كه آن حضرت كشته خواهد شد، كافر گشته اند. به خدا سوگند كه حسين كشته شد و كسي كه از حسين بهتر بود، يعني اميرمؤمنان عليه السلام و امام حسن عليه السلام، او

هم كشته شد. و هيچ يك از اهل بيت رسالت نيست مگر آن كه كشته مي شود؛ مرا هم با مكر و حيله، به زهر شهيد خواهند كرد. اين خبر از رسول خدا صلي الله عليه و آله به من رسيده و آن حضرت را جبرئيل خبر داده و جبرئيل را خداوند آگاه كرده است. و مراد حق تعالي در آن آيه، آن است كه كافر را حجتي بر مؤمن نيست، چگونه معناي مورد نظر آنان درست خواهد بود و حال آن كه خداي متعال از كشته شدن انبياء به ناحق در قرآن خبر داده است؛ با اين كه حجت انبياء بر مخالفانشان غالب بوده و حقانيت ايشان آشكار بود. (2).

(صفحه 230)

در خبر ديگري آمده است: فرماني به خط حضرت صاحب الامر عليه السلام بيرون آمد كه قول آنان دعوي آن دارند كه امام حسين عليه السلام كشته نشده كفر است و تكذيب رسول و ائمه عليهم السلام و ضلالت و گمراهي است. (3) تشبيه امام حسين عليه السلام را به عيسي بن مريم عليه السلام در حديث ديگري نيز آمده و از قول امام صادق عليه السلام افزوده شده است: خدا لعنت كند غاليان را كه در حق اهل بيت غلو مي كنند و از حد به در مي روند. (4) در منابع غاليان شيعي نيز اين قبل توجيه ها درباره ي شهادت امام حسين عليه السلام وجود دارد. در كتاب الهفت الشريف من فضائل مولانا جعفر الصادق بحثي تحت عنوان «في معرفة قتل الحسين علي الباطن في زمن بني امية» آمده كه شامل هذيان گويي غاليان در اين باره است. (5).

همان گونه كه گذشت، اصولا غلو در حق امامان عليهم السلام سبب شده است تا بار سياسي مفهوم امامت

در شيعه كم شود. در اين باره بويژه موضع غاليان نسبت به امام حسين عليه السلام كه اقدام سياسي او آشكارا در مرئي و منظر همه بوده، در محدود كردن آن در فضاي لاهوتي مؤثر بوده است. اگر بدانيم كه به صليب كشيده شدن عيسي عليه السلام در ميان مسيحيان نه مفهوم سياسي بلكه صرفا از زاويه بعد لاهوتي آن قابل توجه بوده، مي توانيم اهميت تأثير اين تشبيه را نسبت به امام حسين عليه السلام دريابيم. استاد مطهري در ضمن بحثي درباره ي مقايسه ي عيسي مسيح عليه السلام و امام حسين عليه السلام به اين نكته كه برخي به اشتباه، اعتقاد عيسويان را به تفديه مسيح درباره ي امام حسين عليه السلام نيز مطرح كرده اند، توجيه داده اند. (6) يعني همان گونه كه مسيح با رضايت دادن به آويخته شدن به صليب خواست گناه پيروان خود را ببخشد، امام حسين عليه السلام نيز جهت تن به شهادت داد.

(1) رجال كشي (اختيار معرفة الرجال، ابوجعفر طوسي، تحقيق: مصطفوي، مشهد) ص 300.

(2) عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 203، ج 5؛ بحارالانوار، ج 44، ص 271، ح 4.

(3) بحارالانوار، ج 44، ص 271، ح 3.

(4) علل الشرايع، صص 225 - 227؛ بحارالانوار، ج 44، صص 269 - 271.

(5) الهفت الشريف، (تحقيق مصطفي غالب، بيروت، دارالاندلس) ص 96.

(6) حماسه ي حسيني (مرتضي مطهري، قم، صدرا، 1365) ج 3، صص 224 -237؛ در ص 226.

حكمت شهادت و امر سياست

حكمت شهادت و امر سياست

اين بحث را مي توان با پاسخ به يك سؤال مهم درباره ي حادثه ي كربلا آغاز كرد. آن سؤال اين است كه اساسا حكمت شهادت امام حسين عليه السلام چه بوده است؟ آيا اين شهادت

(صفحه 231)

شهادت سياسي است يا معنوي؟ به سخن ديگر، كربلا

يك شكست ظاهري داشته و شهادت خونيني در پي آن بوده است. اگر اين حادثه ي پيروزي سياسي را در آغوش مي كشيد، جاي اين سؤال نبود، اما اكنون، امام حسين عليه السلام در برابر سپاه اموي شكست خورده، زن وفرزندانش اسير شده، و شهر به شهر گردانده مي شوند و اين اقدام چه هدفي مي توانسته داشته باشد؟ به عبارت ديگر، خداوند در آفرينش اين حادثه براي ولي خود، چه منظور و هدفي را داشته است؟ اين امر يك پاسخ مي توانست داشته باشد و آن اين كه اساسا خداوند امام حسين عليه السلام و يارانش را به اين مصايب گرفتار كرد تا در بهشت جايگاه والاتري داشته باشند. اين پاسخ راه را براي دور شدن از حوزه ي سياست فراهم مي كند؛ گر چه ذاتا ممكن است در دو حوزه ي مختلف از نتايج كربلا ارزيابي به عمل آيد. تعبير ان الله شاء ان يراك قتيلا مي تواند كساني را به اين هدايت كرده باشد كه امام حسين عليه السلام و يارانش براي خودشان شهيد شدند. يعني چون عزيز بودند و خداوند آنها را دوست داشت، آنان را به سوي خود طلبيد.

هر كه در اين بزم مقرب تر است

جام بلا بيشترش مي دهند

و آنكه زدلبر نظر خاص يافت

داغ عنا بر جگرش مي نهند

اشاره كرديم كه ممكن است در حقيقت اين مسأله منافات با اهداف سياسي نداشته باشد، اما در ظاهر مروج آن است كه كربلا نه يك حادثه ي سياسي بلكه يك رخداد معنوي و شخصي بوده است. با اين پاسخ، جاي سؤال ديگري بود، و آن اين كه اقدام امام به عنوان امام،چه نتيجه اي براي پيروان خود داشت؟ در اين جا بود كه نه به عنوان يك نتيجه ي

منطقي از آن پاسخ، بلكه در فضاي آن ممكن بود اين تصوير بوجود آيد كه او به شهادت رسيد تا ديگران به نحوي با سوگواري براي او بتوانند از وجود او در آخرت براي خود بهره ببرند. مكرر اشاره شده است كه اين نتايج به معني آن نيست كه مقدمات و يا حتي برخي از نتايج آن - مثلا در مورد ثواب گريه كردن - نادرست است بلكه صرفا اشاره به آن است كه اين پاسخ ها و فضاسازي ها راه را براي رواج برداشت صوفيانه - و نه سياسي - از كربلا فراهم كرده است. مرحوم علامه ي مجلسي در عين آنكه به نحوي از ماجراي كربلا برداشت سياسي كرده و در جاي خود اشاره

(صفحه 232)

خواهيم كرد، در زمينه ي اين برداشت شخصي در ارتباط با بهره ي امام حسين عليه السلام براي پيروانشان چنين مي نويسد:

و بايد دانست كه اين مذلت هاي دنيا موجب مزيد عزت ايشان است و و دوست خدا به اينها ذليل نمي گردد. آنها كه مي خواستند كه ايشان را ذليل گردانند، اكنون نام ايشان به غير لعن و نفرين در زمين مذكور نمي شود و نسل هاي ايشان منقرض شدند و نشاني از قبرهاي ايشان نيست و حق تعالي نام آن بزرگواران را بلند گردانيده و علوم و كمالات ايشان عالم را فراگرفته و دوست و دشمن بر ايشان در نماز و غير نماز صلوات مي فرستند و به شفاعت ايشان در درگاه خدا حاجت مي طلبند، و رؤوس منابر و مناير را و وجوه دنانير و دراهم را به نام نامي ايشان مزين مي گردانند، و پادشاهان روي زمين و سلاطين با تمكين به طوع و رغبت از روي اخلاص روي بر

خاك آستان ايشان مي مالند،

هر روز چندين هزار كس به بركت زيارت ايشان مغفور مي گردند.

و چندين هزار كس به بركت لعنت بر دشمنان ايشان مستحق بهشت مي گردند و چندين هزار كس از بركت گريستن بر ايشان و محزون گرديدن از مصاب ايشان صحيفه ي سيئات خود را زا لوث گناه مي شويند.

و چند ين هزار كس به بركت اخبار و نشر آثار ايشان به سعادت ابدي فايز مي گردند.

و چندين هزار كس به بركت احاديث ايشان به درجه ي معرفت و يقين مي رسند.

و چندين هزار كس به متابعت آثار ايشان و اقتداي به سنت ايشان به مكارم اخلاق و محاسن آداب محلي مي گردند.

و چندين هزار كور ظاهر و باطن در روضات مقدسات ايشان شفا مي يابند و آلاف و الوف از مبتلاي به بلاهاي جسماني و روحاني از دارالشفاي بيوت رفيعه و علوم منيعه ي ايشان صحت مي يابند. (1).

(صفحه 233)

(1) مجموعه ي رسائل اعتقادي علامه محمد باقر مجلسي (به كوشش سيد مهدي رجايي، مشهد، بنياد پژوهشهاي اسلامي، 1368) صص 198 - 199.

نگاه صوفيانه

نگاه صوفيانه

نگاهي به آنچه صوفيان در مفهوم ولايت و مصاديق آن گفته اند، كار را آسانتر مي كند. غفلت نكنيم كه با وجود تمايلات سياسي كه در برخي از صوفيان وجود داشته و دارد، طبيعت فكر تصوف، طبيعيت معنويت گرايانه و بدور از سياست يم باشد. رهبر در تصوف در قابل «ولايت» نمودار شده و اصطلاح «اولياء» بخشي از هويت انديشه ي صوفيانه را تشكيل مي دهد. اين ولايت بيش از آنكه با زمين ارتباط داشته باشد، با آسمان پيوند مي خورد اگر با زمينيان هم ارتباط دارد براي وصل كردن آنها به آسمان با بريدن كامل آنها از زمين است. زماني كه از قرن ششم

هجري تصوف به حوزه ي تشيع رخنه كرد، امامان شيعه نيز در شمار اولياء و اقطاب درآمدند. پيش از آن شرح حال برخي از امامان در حليةالاولياء ابونعيم اصفهاني آمده بود، اما رسميت يافتن اين امر از زماني بود كه در آثار صوفيان، شرح حال دوازده امام را مي بينيم. اين بار ولايت امامان اثني عشر عليهم السلام در كنار ولايت ديگر اقطاب صوفيه پذيرفته مي شود البته بحث بر سر خاتم ولايت باقي مي ماند كه محيي الدين بن عربي، عيسي بن مريم عليه السلام را مطرح مي كرد و سيد حيدر آملي، صوفي شيعي، از اين سخن او برآشفته است كه خاتم اولياء نه او، بلكه امام علي بن ابي طالب عليه السلام است. (1).

اندك اندك تصوف، عالم اسلام، بويژه حوزه ي شرق را تحت اشغال خود درآورد و به طوري كه سني و شيعه ي اين ديار تحت تأثير آن قرار گرفتند. سنيان صوفي علاقمند به امامان شده و در كتابهاي خود از آنان به عنوان امام ياد مي كند. خواجه محمد پارسا، از رؤساي برجسته ي نقشبنديان، در فصل الخطاب خود، شرح حال دوازده امام را مي آورد. حافظ حسين كربلائي در روضات الجنان و جنات الجنان خود هم چنين مي كند. فضل الله بن روزبهان خنجي صوفي نيز كتاب وسيلة الخادم الي المخدوم در شرح صلوات چهارده معصوم را مي نگارد. اين اخري رسما ولايت امامان را مي پذيرد اما با اين شرط كه از خلافت تفكيك شود. (2) اينجاست كه امامان در اين انديشه، هويت غير سياسي

(صفحه 234)

مي يابند؛ گرچه ولايت را دارند. در چنين فضايي صوفي مشهوري همچون ملا حسين كاشفي سبزواري دست به نگارش كتاب روضة الشهداء ميزند. اي كتاب مبناي روضه خواني در دوره ي صفويه به

بعد مي شود. (3).

اكنون پرسش اين است: آيا وي انديشه ي صوفيانه ي خود را در ترويج برداشت صوفيانه از حادثه ي كربلا و اصولا شخصيت امام حسين عليه السلام در اين كتاب آورد است يا نه؟ پاسخ نمي تواند منفي باشد. مگر كسي مي تواند در تأليف چنين اثري، انديشه هاي صوفي گرايانه ي خود را كنار بگذارد. بايد بدانيم كه از آن پس كتاب يك صوفي سني مبناي تحليلهاي جاري درباره ي كربلا مي شود و اين تأثير مهمي در تبديل حادثه ي كربلا از يك حادثه ي سياسي به يك حادثه ي غير سياسي اما معنوي و عاطفي با ملاحظات صوفيانه مي شود. نبايد غفلت كرد كه صفويان نيز از تصوف برخاسته بودند و تا سالهاي دولت آنها صوفي زده بود. فضاي جامعه نيز چنين بود. اين فضا علي رغم مبارزات علمي فقها، تا مدتها پابر جا بود و هيچ گاه به طور كامل از بين نرفت.

(1) جامع الاسرار، و منبع الانوار، ص 396 به بعد.

(2) نگاه كنيد به مقدمه ي كتاب و سيلة الخادم الي المخدوم (فضل الله بن روزبهان خنجي، به كوشش رسول جعفريان، قم، كتابخانه ي آيةالله مرعشي، 1371) ص 29 به بعد.

(3) در اين مجموعه مقالي مستقل در شرح كتاب روضةالشهداء آمده است.

هدف و آگاهي پيشين

هدف و آگاهي پيشين

مسأله ي ديگري كه گويا تأثير ويژه اي در بحث برداشت سياسي يا صوفيانه از عاشورا داشته و به نحي با فلسفه ي شهادت ارتباط يافته، مسأله ي آگاهي پيشين از حادثه ي كربلا توست امام حسين عليه السلام است. براي كسي كه از رخ دادن چنين حادثه اي خبر ندارد، طبيعي است كه حداقل در ظاهر و از ديد خود او راهي جز آن وجود ندارد كه در پي پيروزي بر دشمن است. اين پيروزي صرفا

به يك مبارزه ي منتهي به پيروزي ختم نمي شود، بلكه در نهايت به مسأله ي تشكيل حكومت نيز مي انجامد. سؤال اين است كه اگر بنا باشد كه امام حسين عليه السلام آگاهي پيشين از اين رخداد داشته باشد، در آن صورت فرض پيروزي سياسي و غلبه ي بر دشمن و تشكيل حكومت با اشكال مواجه خواهد شد. به سخن ديگر پرسش اين است: چگونه ممكن است كسي از شهادت خود آگاه

(صفحه 235)

باشد، در عين حال هدفي سياسي مشخصي دنبال كند؟

الف: يك نظر آن است كه از اساس اين آگاهي پيشين را انكار مي كند. در اين صورت براي تحليل مشكل مورد بحث دشواري خاصي نخواهد بود. مراجعه به منابع نشان مي دهد كه در ميان متكلمين شيعه اين عقيده به اين وسعت طرفداري ندارد، بر عكس اخبار تاريخي و حديثي فراواني بر خلاف آن در متون وجود دارد.

ب: پاسخ احتمالي ديگر از طرف برخي نيز ابراز شده اين است كه امام حسين عليه السلام از پيش نسبت به شهادت خودآگاه بوده است، اما تا زماني همه به زمين كربلا نرسيده بود، نمي دانست كه آن شهادت در همين سفر براي وي رخ خواهد داد. به سخن ديگر او به صورت كلي از شهادت خود خبر داشت، اما جزئيات قضيه از نظر زماني و مكاني دانسته نبود. با اين فرض مي توان نوعي هدف سياسي مشخص را تا قبل از رسيدن به زمين كربلا و تطبيق آن اخبار كلب بر حادثه اي كه شرف انجام است، در نظر گرفت؛ اين هدف مي تواند به دست گرفتن حكومت باشد.

ج: پاسخ ديگر آن است كه هدف را به گونه اي تعريف كنيم كه با اين نوع آگاهي پيشين سازگار باشد.

اگر هدف تسخير حكومت باشد، به نظر مي رسد كه دست كم در ظاهر اين تعارض در تصميم وجود داشته باشد، اما اگر هدف نوعي ايثار بار به راه انداختن يك جنبش انقلابي باشد، در آن صورت شهادت خود يك هدف سياسي خواهد بود. به اين معنا كه امام از شهادت خود به دقت آگاه بوده و صرفا براي نجات دين دست به اين اقدام زده است. اين سيره در ميان افراد انقلابي عالم مرسوم و معمول است. اما مشكلي كه در اينجا وجود دارد آن است كه بايد اين برداشت سياسي را برداشت حداقل دانست. به عبارت ديگر، قيام امام صرفا جنبه انكار وضع موجود دارد اما آيا چيزي در جهت اثبات موقعيتي جديد را هم اثبات مي كند؟ به عبارت ديگر با اين تعريف روشن نمي شود - بلكه اثبات نمي شود- كه امام در پي تسخير حكومت بوده است، بلكه تنها به دست مي آيد كه امام براي نشان دادن اوضاع بحراني جامعه، فساد حاكم و افشاگري دست به اين كار شهادت طلبانه زده است. با اين حال اين هدف، نبايد آن گونه برخي از متكلمان سني از قديم به عنوان اعتراض به شيعه

(صفحه 236)

گفته اند، و برخي از نويسندگان جديد نيز مطرح كرده اند، نوعي انتحار تلقي شود. همان طور كه گذشت چنين سيره اي در شرايط خاص خود، از نظر عقل و عقلا پذيرفته است. اين ديدگاه طرفداران فراواني دارد.

د: پاسخ به اين كه هدف امام امر به معروف و نهي از منكر بوده، چيزي را نسبت به آنچه در باره ي پاسخ فوق اشاره كرديم تغيير نمي دهد. جز آنكه اگر بخواهد مشكل انتحار را جواب دهد راهي جز انكار آگاهي

پيشين به صورت جزئي ندارد. اگر ارتباطي با آن مشكل نداشته و صرفا در بيان تبيين هدف سياسي مشخص امام حسين عليه السلام باشد، بايد گفت هنوز بايد براي اثبات آنكه هدف امام حسين عليه السلام گرفتن حكومت بوده چاره انديشيد. شامل كردن هدف «امر به معروف و نهي از منكر » به گرفتن حكومت، نمي تواند گريزگاه امني براي سؤالات مورد بحث باشد؛ زيرا در آن صورت با اين ديدگاه فرقي نخواهد داشت كه امام در پي حكومت بوده است؛ چنين شرايطي، پرسش آغازين هنوز باقي است كه چگونه با آگاهي به شهادت مي توان تصور به دست گرفتن حكومت را داشت؟

اكنون كه بحث به برداشت سياسي از كربلا در حد اصل امر به معروف و نهي از منكر منتهي شد، مناسب است اشاره كنيم كه با پذيرفتن امر به معروف و نهي از منكر به عنوان يك هدف سياسي براي قيام امام، قدم بلندي به سوي برداشت سياسي برداشته ايم، اين هدف ما را به اين جهت رهنمون مي كند كه كربلا را صرفا به عنوان يك قضيه شخصي در نظر نگيريم. به سخن ديگر اگر قرار باشد كه تمام ماجرا در يك آگاهي پيشين با يك دستور ويژه در رفتن به سوي شهادت خاتمه يابد، گرچه ممكن است به ظاهر منزل امام از لحاظ معنوي بالاتر رفته باشد، اما به همان مقدار بعد سياسي قضيه محدود مي شود. بهتر است به نقل توضيحات استاد مطهري كه خود از طرفداران نظريه امر به معروف و نهي از منكر است بپردازيم. در اينجا خواهيم ديد كه نگراني عمده ي استاد مطهري افراط در برداشت صوفيانه و شخصي است:

يكي از اموري كه موجب

مي گردد داستان كربلا از مسير خود منحرف گردد و از حيز استفاده و بهره برداري عامه ي مردم خارج شود و بالاخره آن هدف كلي كه از

(صفحه 237)

امر عزاداري آن حضرت در نظر است منحرف گردد، اين است كه مي گويند حركت سيدالشهدا معلول يك دستور خصوصي و محرمانه به نحو قضيه ي شخصيه بوده است و دستوري خصوصي در خواب يا بيداري به آن حضرت داده شده است؛ زيرا اگر بنا شود كه آن حضرت يك دستور خصوصي داشته كه حركت كرده، ديگران نمي توانند او را مقتدا و امام خود در نظير اين عمل قرار دهند (دقت كنيد حساسيت بر سر برداشت سياسي از كربلا براي پيروان است) و نمي توان براي امام حسين عليه السلام مكتب قايل شد، برخلاف اين كه بگوييم حركت امام حسين عليه السلام از دستورهاي كلي اسلام استنباط و استنتاج شد.... معمولا گويندگان براي اين كه به خيال خودشان مقام امام حسين عليه السلام را بالا ببرند، مي گويند دستور خصوصي براي شخص امام حسين عليه السلام براي مبارزه ي با شخص يزيد و ابن زياد بود و در اين زمينه از خواب و بيداري هزارها چيز مي گويند... هر اندازه در اين زمينه خيالبافي بيشتري بشود از جن و ملك و بيداري و دستورهاي خصوصي زياد گفته شود، اين نهضت را بي مصرف تر مي كند... ما شرقيها مقام را به اين مي دانيم كه گفته شود فلان شخص اهل مكاشفه است، اهل كرامت و معجزه است، جن در تسخير دارد، با فرشتگان تماس دارد. شك نيست كه امام حسين عليه السلام داراي مقام ملكوتي است، اما او داراي مقام جمع الجمعي است، انسان كامل است، مقام انسان از فرشته بالاتر است... (1)

تحريف معنوي دومي كه

از نظر تفسير و توجيه حادثه ي كربلا رخ داده، اين است كه مي گويند، مي دانيد كه چرا امام حسين عليه السلام نهضت كرد و كشته شد؟ مي گوييم چرا؟ مي گويند: يك دستور خصوصي فقط براي او بود. به او گفتند برو و خودت را به كشتن بده. پس به ما و شما ارتباط پيدا نمي كند، يعني قابل پيروي نيست! به دستور اسلام كه دستورات كلي و عمومي است، مربوط نيست... آيا خيانتي از اين بالاتر هم در دنيا وجود دارد؟ (2) اين كه مي گويند: عارفا بحقه، معرفت امام لازم است، براي اين است كه فلسفه ي امامت و پيشوايي و نمونه بودن و سرمشق

(صفحه 238)

بودن است. امام انسان مافوق است نه مافوق انسان و به همين دليل مي تواند سرمشق بشود، اگر مافوق انسان مي بود، به هيچ وجه سرمشق نبود، لهذا به هر نسبت كه ما شخصيت ها و حادثه ها را جنبه ي اعجازآميز و مافوق انساني بدهيم، از مكتب بودن و از رهبر بودن خارج كرده ايم. (3).

ه. پاسخ ديگر آن است كه اصولا درباره ي انبيا و امام معصوم، بايد ظاهر و باطن را از يكديگر تفكيك كرد. آنها مكلف به ظاهر بوده و وظايف اجتماعي خود را بر اساس اين تكليف انجام مي داده اند. در باطن نيز از قضايا بر اساس آنچه خداوند در اختيار آنها قرار داده بود، آگاهي داشتند. در اين پاسخ، آنچه به بحث ما مربوط مي شود آن است كه حتي اگر فرض كنيم كه هدف امام حسين عليه السلام بر پايه ي اقداماتي كه انجام شده، سرنگوني حكومت اموي و تأسيس دولت جديدي به رهبري خودش بوده، بر اساس ظاهر، اين مي توانسته معقول باشد. در مثل اين بحث را به گم

شدن شتر پيامبر صلي الله عليه و آله تشبيه مي كنند كه علي رغم آگاهي از آن، اصحاب را در پي آن فرستاد و تا وقتي كه ضرورت پيش نيامد، اين آگاهي خويش را افشا نكرد. اگر از نظر كلامي كسي در اين بحث ترديد نكند، توان گفت كه با برداشت سياسي مي تواند همراه باشد. علامه ي مجلسي به اين تحليل اعتقاد دارد و در حد، خود كوشيده است تا برخورد سياسي - البته نه در حد گرفتن حكومت - داشته باشد. در واقع او به همان اندازه كه برداشت معنوي دارد، برداشتي سياسي نيز دارد. ابتدا سخن او را در تحليل و تفكيك ظاهر و باطن نقل كنيم:

و بايد كه ايشان (انبيا و امامان) به علم واقع مكلف نباشند، و در تكاليف ظاهره با ساير ناس شرك باشند، چنانجه ايشان در باب طهارت و نجاست اشياء و ايمان و كفر عباد به ظاهر مكلف بودند و اگر به علم واقع مكلف مي بودند، بايست كه با هيچ كس معاشرت نكنند، و همه چيز را نجس دانند و حكم به كفر اكثر عالم بكنند، و اگر چنين مي بود حضرت رسول صلي الله عليه و آله دختر به عثمان نمي داد و عايشه و حفصه را به حباله ي خود در نمي آورد. پس حضرت امام حسين عليه السلام به حسب ظاهر مكلف بود كه با وجود اعون و انصار با منافقان و كفار جهاد كند و با وجود بيعت

(صفحه 239)

زياده از بيست هزار كس و وصول زياده از دوازده هزار نامه از كوفيان بي وفا، اگر تقاعد مي ورزيد و اجابت ايشان نمي نمود، ايشان را به ظاهر بر حضرت، حجت بود و حجت الهي برايشان

تمام نمي شد. (4).

تقسيم ظاهر و باطن و تفكيك آنها از يكديگر، امري است كه بسياري از متكلمان شيعه پذيرفته اند. استاد مطهري - رحمة الله عليه - با اشاره به آنكه آگاهي هاي تاريخي تنها غير قابل اطمينان بودن اين سفر را اثبات مي كند، مي نويسند:

در عين حال اين جهت منافات ندارد با جهت ديگر و آن اين كه امام در يك سطح ديگري كه سطح معنويت و امامت است مي دانسته كه عاقبت به كربلا نزول خواهد كرد و همانجا شهيد خواهد شد. (5).

اين مطلبي است كه براي آقاي صالحي قبول نيست. به باور او اين سخن كه كسي بگويد: امام حسين عليه السلام هم مي دانست كه قبل از رسيدن به كوفه در كربلا شهيد مي شود و هم در همان حال تصميم داشت در كوفه تشكيل حكومت بدهد» منجر به اين مطلب خواهد شد كه «تصميم رفتن به كوفه و عدم تصميم رفتن به كوفه در آن واحد در قلب امام حاصل شده است و اين همان اجتماع نقيضين است كه در هيچ سطحي ممكن نيست.»

به طور طبيعي ايشان بايد توجه مي كرد كه تناقض دست كم هشت شرط دارد، يكي از آنها وحدت جهت است. اگر امام يا هر يك از انبياي الهي در هر تصميمي بر اساس تكليف ظاهر و باطن مكلف باشند كه دو جور تصميم بگيرند، چگونه تناقضي بوجود خواهد آمد، در حالي كه جهت يكي ظاهر و جهت ديگر باطن است. مگر پدر با فرزند كوچكش درست نظير اين برخورد را ندارد. در درون، از بسياري چيزها آگاه است اما عملا در دو سطح عمل مي كند يكي مطابق خواست فرزند و در جهت تربيت او و

ديگري بر اساس آگاهي قبلي خود.

باز گرديم به بيان برداشت سياسي مرحوم مجلسي كه از معتقدان به تفكيك ظاهر

(صفحه 240)

و باطن است. او در اين برداشت بر افشاي ظلم و احياي دين در رخداد كربلا تكيه دارد. اشاره كرديم كه تكليف ظاهر و باطن مي تواند با برداشت سياسي سازگار باشد، گرچه همچنان به خاطر زمينه هاي ديگري كه گفتيم در معرض گرايش به برداشت صوفيانه است. علامه ي مجلسي به عنوان يك عالم اخباري معتدل درمرز گرايش معنوي و مادي به هر دو سو توجه دارد؛ گرچه بايد پذيرفت كه در اخبار اين بحث روايات فراواني وجود دارد كه بار گرايش معنوي را تقويت مي كند. ما پيش از اين اشاره به برداشت معنوي وي از كربلا داشتيم. اكنون مروري بر برداشت سياسي او داريم:

و درحقيقت اگر نظر كني، آن امام مظلوم جان شريف خود را فداي دين جد بزرگوار خود كرد، و اگر با يزيد صلح مي كرد و انكار افعال قبيحه ي او نمي نمود در اندك وقتي شرايع دين و اصول و فروع ملت سيد المرسلين مندرس و مخفي مي شد، و معاويه چندان سعي در اخفاي آثار آن حضرت كرده بود كه قليلي باقي مانده بود و آن قليل نيز به اندك زماني برطرف مي شد و قبايح اعمال و افعال آن ملاعين در نظر مردم مستحسن مي شد و كفر عالم را مي گرفت. شهادت آن حضرت سب آن شد كه مردم قدري از خواب غفلت بيدار شدند و قبايح عقايد و اعمال ايشان را فهميدند و صاحب خروجها مانند مختار و غير او به هم رسيدند و در اركان دولت بني اميه تزلزل انداختند و همان باعث انقراض و استيصال

ايشان شد. (6).

(1) حماسه ي حسيني، ج 3، صص 84 -86؛ آقاي مطهري در همانجا ص 388 نيز نوشته اند كه اقدام امام حسين عليه السلام بر اساس دستور خصوصي نبوده بلكه منطق شهدا و فداكاران بوده است.

(2) حماسه ي حسيني، ج 1، صص 66 -67.

(3) حماسه ي حسيني ج 3، ص 292.

(4) مجموعه رسائل اعتقادي علامه ي ملجسي، صص 200 -201.

(5) حماسه ي حسيني، ج 3، ص 189.

(6) مجموع وسايل اعتقادي علامه ي محمد باقر مجلسي، ص 201.

به سوي برداشت سياسي

به سوي برداشت سياسي

بايد گفت، تشيع از عصر صفوي به اين سوي سياسي تر و اجتماعي تر شده است.اين معلول تماس نزديكتر و حضور جدي تر در سياست بوده است. در دوره ي صفوي مشاركت فعال بود، اما در دوره ي قاجار حكومت از شريك كردن آنان ابا داشت. زماني كه در مشروطه نظام سلطنتي دچار بحران مشروعيت شده و سخن از جانشين آن به ميان آمد، بحث از قدرت ولايت جدي تر شد، اما به مثابه ي يك نظريه ي جامع تبيين نشد.

(صفحه 241)

روحانيت بعد از مشروطه از نظر شركت در سياست گرفتار نوعي انفعال جدي شد. هم به دليل انزواي خود و هم فشار قدرت حاكم براي خارج كردن دين از صحنه ي عمومي به حوزه ي خصوصي، در عين حال كساني آتش اين حضور را گرم نگاه داشتند. احساسات مذهبي بعد از شهريور بيست اوج گرفته. به دنبال آن نفوذ افكار سياسي و اجتماعي غرب و شرق، علماي شيعه را به مبارزه طلبيد، پس از مشاركت علما در مشروطه و شركت در تبيين و روشن كردن جنبه هاي سياسي اسلام در رساله هايي كه آن زمان تأليف شد، مدتي ركود پيش آمد. اين ركود با تحول مجددي كه در دهه ي چهل به وجود

آمد، شكسته شد و بار ديگر ادعيه ي رهبري اسلام كه رهبري دين را ترويج مي كرد، فزوني گرفت. مي توان گفت اگرچه در اين كتابها، بحث ويژه اي درباره ي رهبري نمي شد يا اگر مي شد كلي بود، اما نوشته آكنده از بحث داعيه ي اسلام براي رهبري بود. ضميمه شدن اين مبارزات فكري با مبارزات سياسي، راه بهره گيري از نهضت امام حسين عليه السلام را باز كرد. ضرورت اين بحث از چند جهت روشن بود. سخن بر سر وجود نظام ظالمانه اي بود كه بايد سرنگون مي شد. سخن بر سر شهادت بود كه در اعدامهاي رژيم ستمشاهي پهلوي تبلور داشت. سخن بر سر بيرون آوردن جامه از شيعه از ركود بود؛ ركودي كه تا اندازه اي ريشه در افراط در برداشت هاي صوفيانه از كربلا داشت كه در فضايي كه امام خميني - رحمة الله عليه - كتاب ولايت فقيه را نگاشت و ولايت فقيه را به عنوان يك نظريه ي جامع حكومتي تبيين مي كرد، در ايران نوشته هايي منتشر مي شد همچون راه حسين، الفباي قيام امام حسين عليه السلام شهيد جاويد، و شهادت. اين كتاب ها - و نيز سخنراني ها استاد مطهري در سال 1348 ش - بر پايه ي نگرش هاي مختلفي تأليف شده و گاه ميان نويسندگان آنها اختلاف نظرهايي وجود داشت، اما همه به اين نتيجه رسيد بودند كه بايد از نهضت عاشورا برداشت سياسي چجدي تر كرد. از ميان اين كتابها بيشترين جدال را كتاب شهيد جاويد برانگيخت. (1) صرف نظر از بحثهاي كلامي، و اشكالاتي كه از اين زاويه بر اين كتاب مي شد - و برخي صرفا بر اين

(صفحه 242)

قسمت كتاب نقد داشتند - كتاب مزبور به قصد سياسي كردن نهضت امام حسين عليه السلام در

حد تسخير حكومت بود. آقاي صالحي نجف آبادي حتي نمي خواست اين نظر را بپذيرد كه هدف امام حسين عليه السلام ميتوانست نوعي شهادت باشد كه في حدنفسه براي احيايي اسلام لازم است. او به كمترين از اين نمي انديشيد كه امام براي تصاحب حكومت قيام كرده است. چنين به نظر مي رسد كه آقاي صالحي براي دستيابي به آنچه خواسته و اين نوع افراطي در سياسي كردن بوده، مجبور به مخالفت با برخي زا بديهيات شده است. اما نبايد فراموش كرد كه اثر مزبور جبهه ي مهمي را در برابر برداشتهاي افراطي صوفيانه گشود.

تحليل مرحوم دكتر حميد عنايت از اين بعد كاب قابل توجه است. او مي نويسد: چنان كه به آساني مشهود است هدف اصلي «شهيد جاويد» سياسي كردن جنبه اي از امام شناسي شيعه است كه تا ايام اخير كلا با تعابير عرفاني، شاعرانه و عاطفي برگزار مي شد. نتيجه ي اين كار، پيدايش گرايش محتاطانه ولي رو به افزايش، در ميان شيعيان مبارز بود كه با واقعه ي كربلا بسان فاجعه اي اساسا انساني برخورد كنند و به تبع آن، عمل قهرماني امام را واقعه اي بي همتا و تقليد ناپذير در تاريخ تلقي نكنند و آن را فراتر از حد موجودات انساني ندانند. (2).

(1) درباره ي اين كتاب و مسائلي كه پيش از انقلاب درباره ي آن مطرح شد بنگريد: جريان ها و جنبش هاي مذهبي ايران (1357 - 1320)، (رسول جعفريان، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه ي اسلامي، 1380) صص 214 - 308.

(2) انديشه ي سياسي در اسلام معاصر صص 330 - 331.

هدف سياسي: شهادت

هدف سياسي: شهادت

بايد به اين نكته توجه كرد كه اصولا برداشت سياسي از كربلا در ميان آثاري كه پيش از اين ياد شد، صرفا در اين

خلاصه نمي شد كه امام حسين عليه السلام به هدف دستيابي به حكومت چنين اقدامي را كرده است. بلكه از ديد برخي از همان نويسندگان، اساسا اين مطلب مورد انكار قرار گرفته و آنان شهادت را هدف گرفته اند. اين مطلبي است كه البته نه در يك قالب سياسي صرف، اما به هر حال به عنوان يك تحليل، از قبل وجود داشت. ابن طاوس در مقدمه ي لهوف پس از آن كه اخبار مربوط به شهادت امام حسين عليه السلام را از پيش از واقعه ي كربلا مي آورد، اشاره به اشكال كساني مي كند كه «لا يعرف

(صفحه 243)

حقائق شرف السعادة بالشهادة» نمي توانند شهادت را به عنوان يك سعادت درك كنند؛ كساني كه آن را تهلكه و خودكشي معنا كرده اند. وي در پاسخ گويي به اين اشكال به روايتي از ابوايوب انصاري استناد مي كند كه آيه ي «و لا تلقوا بأيديكم الي التهلكة» را درست عكس اين نظر، تفسير مي كند. (1).

در ميان معاصرين كساني چون دكتر شريعتي را مي توان نام برد كه برداشت سياسي خود را از دل مفهوم شهادت به دست مي آورد و در كنار آن رسما اين امر را كه امام حسين عليه السلام براي تصاحب حكومت قيام كرده، انكار ميكند. (2). در اصلي، برداشت سياسي مي توانست تحت اين عنوان باشد كه امام با اقدام فداكارانه اي كه انجام داد، كوشيد تا مردم را به مبارزه ي عليه حكومت دارد. از اين زوايه، گريه و عزاداري، نه به عنوان يك برداشت صوفيانه، بلكه به عنوان يك اقدام سياسي مي توانست مورد استفاده قرار گيرد. پذيرفتن اين امر كه همانند بسياري از رهبران فداكار عالم خواسته است تا خون خود را براي آبياري اسلام بريزيد، براي برخي از كساني

كه در برداشت سياسي راه افراط را پيموده اند، دشوار بوده است.اين سؤال كه «كشته شدن حسين بن علي عليه السلام چگونه ممكن است باعث ترويج دين و پيشرفت اسلام شود» سؤالي است كه براي آقاي صالحي به صورت مشكلي درآمده است كه به قول خودش «هنوز برايمان حل نشده است.» (3).

نامبرده نتايج مختلفي را كه مي توان بر كشته شدن امام حسين عليه السلام از قبيل رسوايي بني اميه و يا نظاير آن مطرح كرد، غير قابل قبول عنوان كرده است، اما اين نكته را كه ممكن است كسي به خاطر اين قبيل نتايج، دست به چنين اقدام فداكارانه زده باشد، نپذيرفته است. اگر در اصلي اين مطلب ترديدي نباشد، كه نيست، ممكن است پذيرفت كه كسي كه خود چنين كرده، نتايجي را در نظر داشته، هر چند ممكن است از

(صفحه 244)

ديد ايشان آن نتايج محقق نشده باشد. اين نيز گفتني است كه بسياري از انقلابيوني كه در دهه هاي اخير درباره ي امام حسين عليه السلام كتاب نوتشند، به راحتي پذيرفتند كه امام حسين عليه السلام خواست خونش ريخته شود تا اسلام زنده گردد. در اين جمله مي توان از شهيد هاشمي نژاد ياد كرد كه در كتاب درسي كه حسين به انسانها آموخت اين ديدگاه را پذيرفته است.

(1) لهوف، ص 17 -16.

(2) وي در سخنراني شهادت خود به رغم ستايشي كه از دانش نويسنده ي «شهيد جاويد» مي كند، بر«اختلافي نظر علمي»خود با وي تأكيد مي ورزد كه به نظر او «اختلاف نظر اساسي» است. وي نظر صالحي را منطبق با واقعيت هاي خارجي و تاريخي آن روزگار نمي داند بنگريد: شهادت، صص 36 - 35.

(3) شهيد جاويد، ص 326 (بحث آيا كشتن امام به سود اسلام بود؟).

سخن آخر

سخن آخر

آنچه باقي مي ماند شرح اين نكته است كه در انقلاب اسلامي، با رهبري قوي، متين و انقلابي رهبر كبير انقلاب، حضرت آيةالله العظمي امام خميني - قدس الله نفسه الزكية و حشره الله مع اجداده الطاهرين - گرايش به برداشت سياسي تقويت شده و آن امام در مقاطع مختلفي در اين زمينه سخن گفتند. مجموعه ي اين سخنان در مجموعه اي تحت عنوان قيام عاشورا در كلام و پيام امام خميني چاپ شده كه بررسي آن، بر اساس آنچه تا كنون گفته ايم، مقال ديگري را مي طلبد. عجالتا دو جمله از سخنان امام را به عنوان حسن ختام اين مقال مي آوريم. ايشا در جايي فرموده اند:

وقتي كه حضرت سيدالشهدا آمد مكه، و از مكه در آن حال بيرون رفت، يك حركت سياسي بزرگي بود، تمام حركات حضرت، حركات سياسي بود، اسلامي - سياسي، و اين حركت اسلامي، سياسي بود كه بني اميه را از بين برد و اگر اين حركت نبود، اسلام پايمال شده بود. (1).

و در جاي ديگري فرموده اند:

سيدالشهداء آمده بود حكومت هم مي خواست بگيرد، اصلا براي اين معنا آمده بود و اين يك فخري است و آنهايي كه خيال مي كنند كه حضرت سيد الشهداء براي حكومت نيامده خير، اينها براي حكومت آمدند ابراي اين كه بايد حكومت دست مثل سيدالشهداء باشد، مثل كساني كه شيعه سيدالشهداء هستند باشد. (2).

(صفحه 245)

(1) صحيفه ي نور، ج 18، ص 140.

(2) صحيفه ي نور، ج 20، ص 190.

تأثير نهضت امام حسين در سقوط امويان

تأثير نهضت امام حسين در سقوط امويان

براي زوال و سقوط يك دولت، يك سري عوامل نزديك وجود دارد، يك سري عوامل دور كه هر دو در جاي خود اهميت دارد. عوامل دور ممكن است از

نظر زماني با زمان سقوط فاصله داشته باشد، اما بي ترديد و به دلاليل تاريخي، نقش مهمي در زوال يك دولت دارد.در سقوط يك دولت عوامل نزديك، مثل انقلابي فراگير يا حمله ي خارجي، وقتي مؤثرند كه بياد دولت محاكم ضعيف شده باشد؛ يعني در جذب پشتوانه ي مردمي و ملي براي حمايت از خود ضعيف باش. اگر اين ضعف نباشد، انقلاب فراگير محقق نمي شود، يا اگر حمله ي خارجي صورت گيرد، حمايت مردمي، مي تواند دولت را نجات مي دهد. بني اميه سال 41 به قدرت رسيدند. سال 61 انقلاب عاشورا بود، سال 132 يعني هفتاد و يك سال بعد، امويان سقوط كردند.

اكنون پر سش اين است: عاشورا چه تأثيري بر سقوط امويان داشت؟ به نظر مي رسد عاشورا از دو زاويه در سقوط دولت اموي تأثير داشت:

جهت اول: زير سؤال بردن اسلاميت دولت بني اميه؛ اين مطلب در سخنان حضرت امام حسين عليه السلام آنجا كه به معرفي يزيد و ويژگي هاي وي مي پردازد فراوان است. آن حضرت با تعبير «علي الاسلام السلام» اسلاميت دولت يزيد و طبعا دولت اموي را زير سؤال مي برد.امام، روي سگ بازي و مشروب خواري يزيد انگشت مي گذارد و از تغيير احكام و رواج بدعت ها سخن مي گويد.

(صفحه 246)

دولت اموي كه اساس آن با حيله گري معاويه آغاز شده بود، تلاش زيادي داشت تا خود را اسلامي نشان دهد، در اوج فساد اخلاقي حاكم بر دستگاه اموي، مسجدسازي وجود داشت. عبدالملك در اوج حمله به حجاز و مسلط كردن حجاج بر مردم، جامع اموي مي ساخت، مسجد الاقصي و مسجد صخره را در بيت المقدس تعمير كمي كرد. حتي به عهد وليد مسجد پيامبر صلي الله عليه و آله در مدينه را بازسازي و طلاكاري كردند.

به علاوه فتوحات را پيش مي بردند. به طور مسلم فتوحات عصر بني اميه بيشتر از زمان خلفاي اول و بيشتر از زمان عباسيان بوده.

اما آيا اينها اسلاميت بود؟ اسلاميت اهل بيت، اسلامتي ديگري بود. اسلام اموي متفاوت با اين اسلام بود. اين فريبكاري دولت اموي به جاي آن كه در جهت حفظ هويت ديني مردم، حفظ اخلاق اسلامي، زنده نگاه داشته عرفان حقيقي، رعايت عدالت اسلامي و رسيدگي به حقوق مردم تلاش كند، براي بدست آوردن غنائم بيشتر كشورگشايي كرد و براي فريب مردم مساجد باشكوه مي ساخت. در قرآن وقتي صحبت از آبرساني به حجاج و جهاد في سبيل الله و مقايسه ي آنهاست، خداوند به روشني جانب جهاد في سبيل الله را مي گيرد. البته فتوحات، مي تواسنت جهاد في سبيل الله باشد، اما بني اميه در انديشه ي منافع مادي آن بودند. همين امويان فاسق، براي گرفتن پول بيشتر، اسلام آوردن مردم خراسان را نمي پذيرفتند و تا مدتها با اين كه آنها مسلمان شده بودند، هنوز آنها را ذمي دانسته جزيه از آنان مي گرفتند. (1).

البته مسلماناني كه در جبهه هاي نبرد مي جنگيدند؛ طارق بن زيادها و ديگران، شايد واقعا مجاهد في سبيل الله بودند. وقتي ماهيت دولت اموي براي چنين مردماني آشكار مي شود، فتوحات هم متوقف مي شود. چنان كه در خراسان چنين شد. در قيام دير الجماجم وقتي مردم عراق به فرماندهي عبدالرحمان بن محمد بن اشعث بن قيس در سال 71 براي فتح سيستان رفته بودند، به خاطر شدت فشار و ستم حجاج، با همان لشكر، به سوي عراق بازگشتند تا دولت اموي را سرنگون كنند.

جهت دوم تأثير نهضت امام حسين عليه السلام در سقوط دولت اموي آن بود كه از

ابتداي

(صفحه 247)

پس از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله دو گروه براي به دست گرفتن رهبري جامعه ي اسلامي مطرح بودند. بني هاشم و بني اميه. اين دو گروه به دلايل متفاوتي پس از رحلت آن حضرت نتوانستند حكومت را در دست بگيرند و در عوض، برخي از گروه هاي مياني موفق به تصاحب قدرت سياسي شدند. اندكي بعد، بني اميه، طي حوادث دوران عثمان تا شهادت امام علي عليه السلام بر اوضاع غلبه كردند. در اين وقت، تنها رقيب آنان بني هاشم بودند كه در حكومت امام علي عليه السلام و فرزندش امام حسين عليه السلام اين مسأله نمودار شد. نهضت كربلا بار ديگر نشان داد كه گروه ديگر، همچنان فعال است و رهبري جريان مخالف را برعهده دارد و آماده است تا با ساقط كردن حكومت اموي، يك دولت هاشمي و علوي تأسيس كند. به لحاظ سياسي و براي تعميق بخشيدن ادعاي علويان براي حكومت در دوره ي بعد، اين نكته ي كمي نبود. به واقع، در اوج فشار امويان،نهضت كربلا، فعال بودن بني هاشم و اهل بيت را نشان داد. براي مثال، سالهاي پاياني دولت اموي شعار الرضا من اهل بيت بود كه جوهره ي رهبري را در مبارزه ي سياسي بر ضد امويان تعريف كرد. اين بني هاشم بودند كه دولت اموي را سرنگون كردند و در واقع عشق به اهل بيت بود كه دولت اموي را برانداخت.

اهل بيت اين قداست خود را از كجا آوردند. اين احساس سياسي هوادار بني هاشم از كجا آمده است؟ به نظر مي رسد يكي از بزنگاه هاي اصلي در اينجا اين احساس، نهضت كربلا بوده است. در آن حادثه، شمار زيادي از افراد خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله بين

شانزده تا 25 نفر به شهادت رسيدند. چطور مردم مي توانستند اين ماجرا را فراموش كنند؟ مظلوميت را از آنان ياد ببرند و به آن بي توجه باشند؟

البته نبايد تصور كرد كه علت سقوط بني اميه تنها در همين جهت بوده است. مهم آن است كه وقتي رهبري ماجرا به دست بني هاشم مي افتد، بايد ريشه ي بخشي از سقوط را در مظلوميت اين خاندان جستجو كرد.

البته و مع الاسف، شاخه ي بني عباس (از بني هاشم) از فرصت استفاده كرد و آنچنان كه شرح آن در تواريخ آمده، با توجه به ابهامي كه براي بسياري از مردم در تعريف اهل بيت و «الرضا من آل محمد» به وجود آورد و با تلاش برخي از ايادي خود مانند

(صفحه 248)

ابومسلم خراساني، سوار بر مركب خلافت شد. هر چند ابومسلم خود اولين قرباني اين دولت بود و پاداشش را خيلي زود گرفت.

(1) تاريخ الطبري، ج، 7، ص 55؛ الكامل، ج 5، ص 148.

قيام امام حسين يك قيام اسوه

قيام امام حسين يك قيام اسوه

اصولا از يك نگاه، دو نوع قيام قابل تصور است: نخست قيامي كه في حد نفسه با توجه به اهداف خود در يك مقطع تاريخي انجام گرفته و پرونده ي آن همانجا بسته مي شود؛ چه موفق باشد چه ناموفق، البته ممكن است در عبرت هاي تاريخي از آن ياد شود و مورد بازبيني قرار گيرد و تحليل شود.

دوم نوعي ديگر از قيام ها كه تعدادشان واقعا انگشت شمار است. قيام هايي است كه حالت اسوه براي دوره هاي بعد پيدا مي كند. براي نمونه در تاريخ ايران، قيام كاوه آهنگر چنين حالتي پيدا كرده است. اين تصويري است كه فردوسي از آن براي ما ارائه كرده و قاعدتا مي بايست تا روزگار وي همچنان در

اذهان پابرجا بوده باشد.

در ادبيات اسلامي، به ويژه ادبيات شيعي، قيام امام حسين عليه السلام حالت نوعي الگو و اسوه را يافته است. يعني از حالت يك واقعه در يك زمان درآمده، تعميم يافته و نوعي بي زماني يا فرازماني در آن لحاظ شده است. از اين مهمتر، به صورت عاطفي، با هويت يك فرد شيعه ممزوج شده و به نوعي جزو معتقدات او در آمده است.

روشن است كه شمار اين قبيل قيامها و شهادت ها اندك است. در شهادت ها، مي توان به شهادت بسياري از علما و مجاهدان و سربازان اشاره كرد كه شهادتشان فراموش مي شود و در عوض تعدادي از آنها حالت اسوه پيدا مي كنند كه اين دلايل خاص خود را دارد. براي مثال شهيد فهميده در تاريخ جنگ ايران و عراق چنين موقعيتي را به دست آورده است. چنان كه در تاريخ شيعه، شهيد اول و شهيد دوم تا اندازه اي همين موقعيت را دارند. اينها بسته به نوع شهادت، كيفيت رخداد، دلايل شهادت و شرايطي است كه آن حادثه در آنها اتفاق مي افتد. نهضت امام حسين عليه السلام از اين زاويه، به صورت قيامي درآمد كه حالت فرازماني پيدا كرد. دليلش هم اين بود كه ارزشهايي كه در آن مطرح شد، واقعا ارزش هاي زماني

(صفحه 249)

نبود. يعني درست است كه عليه يزيد بود؛ اما به قدري اين ارزشها كلي و فراگير بوده و هست، كه مربوط به هيج زماني نبوده و نيست. لذاست كه در زيارت وارث امام حسين عليه السلام از زاويه ي تاريخي و ارزش فراگير و فرازماني، در ادامه ي مسير انبياء مطرح مي شود و وارث آنان تلقي مي گردد.

مسائل ديگري هم در اين جاودانگي مؤثر بود. اين قيام

با كيفيت خاصي انجام شد. رهبر آن فردي با اهميت و نواده ي پيامبر صلي الله عليه و آله بود. حالت تسليم ناپذيري داشت؛ شمار زيادي از افراد خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله در حادثه ي ياد شده به شهادت رسيدند. به علاوه به دليل اهميت مفهوم امام در شيعه، تأكيد خاصي روي اين قيام صورت گرفت. بعد از آن، اين قيام، الگوي همه ي قيامهاي بعدي شد؛ در حالي كه در دنياي اسلام، قيام هاي فراوان ديگري از سوي علويان و غير علويان صورت گرفت كه هيچ كدام چنين حالتي را در تاريخ اسلام به خود نگرفته است.

قيام امام حسين يك قيام اسوه

اصولا از يك نگاه، دو نوع قيام قابل تصور است: نخست قيامي كه في حد نفسه با توجه به اهداف خود در يك مقطع تاريخي انجام گرفته و پرونده ي آن همانجا بسته مي شود؛ چه موفق باشد چه ناموفق، البته ممكن است در عبرت هاي تاريخي از آن ياد شود و مورد بازبيني قرار گيرد و تحليل شود.

دوم نوعي ديگر از قيام ها كه تعدادشان واقعا انگشت شمار است. قيام هايي است كه حالت اسوه براي دوره هاي بعد پيدا مي كند. براي نمونه در تاريخ ايران، قيام كاوه آهنگر چنين حالتي پيدا كرده است. اين تصويري است كه فردوسي از آن براي ما ارائه كرده و قاعدتا مي بايست تا روزگار وي همچنان در اذهان پابرجا بوده باشد.

در ادبيات اسلامي، به ويژه ادبيات شيعي، قيام امام حسين عليه السلام حالت نوعي الگو و اسوه را يافته است. يعني از حالت يك واقعه در يك زمان درآمده، تعميم يافته و نوعي بي زماني يا فرازماني در آن لحاظ شده است. از اين مهمتر،

به صورت عاطفي، با هويت يك فرد شيعه ممزوج شده و به نوعي جزو معتقدات او در آمده است.

روشن است كه شمار اين قبيل قيامها و شهادت ها اندك است. در شهادت ها، مي توان به شهادت بسياري از علما و مجاهدان و سربازان اشاره كرد كه شهادتشان فراموش مي شود و در عوض تعدادي از آنها حالت اسوه پيدا مي كنند كه اين دلايل خاص خود را دارد. براي مثال شهيد فهميده در تاريخ جنگ ايران و عراق چنين موقعيتي را به دست آورده است. چنان كه در تاريخ شيعه، شهيد اول و شهيد دوم تا اندازه اي همين موقعيت را دارند. اينها بسته به نوع شهادت، كيفيت رخداد، دلايل شهادت و شرايطي است كه آن حادثه در آنها اتفاق مي افتد. نهضت امام حسين عليه السلام از اين زاويه، به صورت قيامي درآمد كه حالت فرازماني پيدا كرد. دليلش هم اين بود كه ارزشهايي كه در آن مطرح شد، واقعا ارزش هاي زماني

(صفحه 249)

نبود. يعني درست است كه عليه يزيد بود؛ اما به قدري اين ارزشها كلي و فراگير بوده و هست، كه مربوط به هيج زماني نبوده و نيست. لذاست كه در زيارت وارث امام حسين عليه السلام از زاويه ي تاريخي و ارزش فراگير و فرازماني، در ادامه ي مسير انبياء مطرح مي شود و وارث آنان تلقي مي گردد.

مسائل ديگري هم در اين جاودانگي مؤثر بود. اين قيام با كيفيت خاصي انجام شد. رهبر آن فردي با اهميت و نواده ي پيامبر صلي الله عليه و آله بود. حالت تسليم ناپذيري داشت؛ شمار زيادي از افراد خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله در حادثه ي ياد شده به شهادت رسيدند. به علاوه به دليل اهميت

مفهوم امام در شيعه، تأكيد خاصي روي اين قيام صورت گرفت. بعد از آن، اين قيام، الگوي همه ي قيامهاي بعدي شد؛ در حالي كه در دنياي اسلام، قيام هاي فراوان ديگري از سوي علويان و غير علويان صورت گرفت كه هيچ كدام چنين حالتي را در تاريخ اسلام به خود نگرفته است.

تأثير مشخص قيام امام حسين روي قيام هاي پس از آن

تأثير مشخص قيام امام حسين روي قيام هاي پس از آن

بايد توجه داشت كه قيام امام حسين عليه السلام جداي از آنچه كه مربوط به عدم اجراي شريعت و مبارزه با منكر بود، در اصل خط بطلاني بر مشروعيت سلطنت بني اميه بود. بنابراين يك بار ديگر، پس از تلاشهاي امام علي عليه السلام از سوي امام حسين عليه السلام كه نواده پيامبر صلي الله عليه و آله بود، بر اين اصل تكيه شد كه امامت حق امويان نيست. اين نكته اي است كه قيام عاشورا آن را استمرار بخشيد و سرلوحه ي برنامه ي ساير علويان مانند زيد بن علي و فرزندش يحيي و ديگراني بود كه قيام را پيشه ي خود ساختند.

نكته ي ديگري شعارهايي بود كه امام حسين عليه السلام مطرح كرد. اگر هدف امام را از قيام در سخنراني هاي ايشان مرور كنيم، با آنچه كه به عنوان شعار در ساير قيامهاي شيعي آمده، به مقدار زيادي تطبيق مي كند. اين اهداف معمولا در بحث بيعت مطرح مي شود يعني مردمي كه با يك رهبر انقلابي موافقت دارند، بر سر تحقق اهدافي با او بيعت مي كنند. اين بيعت از زمان پيغمبر صلي الله عليه و آله بود و بعدها در زمان خلفاي بعد هم تكرار شد چنان كه در كربلا نيز. نخستين ركن بعيت در قيام علوي، دعوت مردم به كتاب

(صفحه 250)

خدا و سنت رسول

بود كه به نوعي اشاره به عدم مشروعيت سنت خلفا بود؛ زيرا براي سنيان اين ماجرا از زمان خلافت عثمان آغاز شده بود كه مبناي بيعت عمل به كتاب خدا، سنت رسول و سنت شيخين باشد؛ چيزي كه امام علي عليه السلام نپذيرفته بود.

قيام مسلحانه بر ضد حكومت جور و در جهت امر به معروف و نهي از منكر در شكل فراگير آن، در همه ي اين قيامها مورد توجه است. اين هدف مهمي بود كه امام حسين عليه السلام در قيامش مطرح كرد و اصولا مشروعيت به آن داد. مي دانيم كه در ميان جماعت اهل سنت، چنين چيزي مقبول نيست و اصولا قيام مسلحانه پذيرفته نيست.البته درگذشته، مرجيان به قيام مسلحانه اعتقاد داشتند؛ چنان كه روزگاري دسته اي معتزله هم بر همين باور بودند. خوارج نيز چنين مي انديشند.

نكته ي ديگر بيعت بر سر پذيرفتن امامت علويان بود كه از اركان نظريه ي سياسي شيعه به حساب مي آمد و همه جا گفته مي شد امام بايد از اهل بيت باشد. تعبير رايج آن در اواخر دوره ي اموي «الرضا من آل محمد» بود. براي مثال در بيعت حسين بن علي معروف به شهيد فخ كه در سال 169 قيام كرد آمده است: ادعوكم الي الرضا من آل محمد و علي أن نعمل فيكم بكتاب الله و سنة نبيه و العدل في الرعية، و القسم بالسوية. (1).

حتي در قيام توابين هم اين نكته را مي يابيم كه اظهار كردند، اگر پيروز شديم حكومت را به دست اهل بيت مي سپريم. عدالت گرايي كه با مفهوم تقسيم بالسويه عنوان مي شد و از زمان امام علي عليه السلام رايج گشته بود، در اين بيعت ها مورد تأكيد قرار مي گرفت.

(1) مقاتل الطالبيين،

ص 378.

امامان شيعه و مسأله ي قيام

امامان شيعه و مسأله ي قيام

آنچه در اين باره مي توان گفت: اين است كه كربلا در ميان شيعيان امامي، بيش از آن كه يك حادثه ي سياسي و قابل تقليد در عرصه ي سياست باشد، به صورت يك تراژدي و حادثه ي خونبار و مقدس مورد توجه قرار گرفت. در واقع علويان زيدي، و بيشتر از نسل امام حسن عليه السلام راه قيام انقلابي را پذيرفتند كه اصل آن برگرفته از كربلا و تقليدي از حركت امام حسين عليه السلام بود؛ پيشينه ي سياسي آن هم باز به جمل و صفين مي رسيد؛ زيرا

(صفحه 251)

آن دو حركت هم به نوعي مبارزه ي عليه طغيانگري و ستمگري حكام داخلي داشت. با اين حال، و به رغم آن كه در ميان شيعيان امامي، بعد سياسي انقلابي كربلا كمتر مطرح گرديد، اما به نوعي ارزش هاي سياسي نهفته در آن بسيار بيش از آنچه ميان زيديان مطرح بود، به دوره هاي بعدي انتقال يافت. در واقع، عدم تقليد از آن حركت، دلايل خاصي داشت و بيشتر به ناهموار بودن شرايط سياسي جامعه براي تكرار چنان پديده اي بود؛ بنابراين در صورتي كه شرايط مناسبي پديد مي آمد، همان ارزش هايي سياسي نهفته مي تواست به بهترين وجه زنده شود. اين تجربه در انقلاب اسلامي صورت گرفت و از بعد سياسي كربلا به خوبي بهره گيري شد.

تأثير نهضت امام حسين بر جامعه ي شيعه

تأثير نهضت امام حسين بر جامعه ي شيعه

جامعه ي شيعه، در ابعاد مختلفي تحت تأثير حادثه ي عاشورا قرار داشته است. اما اين كه تصور شود اين تأثير تنها در بعد سياسي بوده، صحيح نيست. به عكس، تأثير حادثه ي عاشورا، بيشتر در ابعاد غيرسياسي بوده است. در اينجا البته مطلب يك پيچيدگي خاصي پيدا كرده است كه نياز به تبين دارد.

روشن است

كه ائمه ي شيعه، تلاش زيادي در جاودانه كردن حركت كربلا داشتند و تأثير آن را وراي يك اثر سياسي صرف مخصوصا قيام مسلحانه، بسيار بالاتر بردند. اولا كوشيدند تا كربلا را ميان امت جاودانه كنند و اين با سنت روضه خواني و زيارت دنبال شد. براي نمونه توصيه ي امام باقر عليه السلام به روضه خواني در مني در ايام حج، يك نمونه ي قابل توجه است كه مانند آن فراوان است. همچنين توصيه در رفتن به زيارت كربلا و حتي برابر دانستن آن با حج بلكه افضل بودن بر آن در ادامه ي همين جاودانه سازي بود. انشاي زيارت نامه ها، بعد ديگر اين امر را تشكيل مي داد اينها در اسوه كردن حادثه ي كربلا اهميت زيادي داشته است.

اكنون پرسش اين است: آيا ائمه ي از اين مسأله ي اهداف سياسي داشته اند يا نه؟ بدون ترديد بايد گفت داشته اند. يعني همه ي اينها زمينه اي براي همراه ساختن يك شيعه با اهداف امام حسين عليه السلام بوده است. در زيارت عاشورا كه عام ترين ابزار بيان اهداف

(صفحه 252)

نهضت امام حسين عليه السلام و وسيله ي ايجاد ارتباط بين يك شيعه و اين قيام است، همين اهداف سياسي را مي يابيم. در آنجا در يك مورد چنين مي خوانيم: بأبي أنت و أمي، لقد عظم مصابي بك فاسئل الله الذي أكرم مقامك و أكرمني بأ أن يرزقني طلب ثارك مع امام منصور من اهل بيت محمدصلي الله عليه و آله. و در جايي از همين زيارت عاشورا آمده است: و اسئله ان يبلغني المقام المحمود لكم عندالله و أن يرزقني طلب ثاري مع امام هدي ظاهر ناطق بالحق منكم.

از اين عبارت به دست مي آيد كه حركت امام حسين عليه السلام به يك معنا، به

صورت يك ثار دائمي مطرح شده است؛ ثاري كه يك شيعه در هر زمان بايد در گرفتن آن سهيم باشد. يعني در مسير حق و باطل، حركت امام حسين عليه السلام نه تنها يك اسوه و الگوست، بلكه چنان تصوير شده است كه گويي همه ي چهره هاي باطل در ريختن خون امام حسين عليه السلام دخالت داشته اند و هر بار بايد انتقام آن ثار را از آنان گرفت.

بعد معنوي كربلا

بعد معنوي كربلا

مع الاسف بخش سياسي كربلا تا اندازه اي و در دوره هايي به طول كامل در ميان شيعيان مورد غفلت قرار گرفته است. اين مسأله ناشي از نوعي برداشت غير صحيح از متون روايي و زيارتي ماست. اين خلط، خلط ميان وسيله و هدف است. در اين نگرش، كربلا أئينه مبارزه ي حق و باطل نيست. نوعي حالت و وسيله براي رسيدن به اهداف والاي انساني نيست؛ وسيله ي عبرت نيست. بلكه خودش في حد نفسه بدون اين جنبه، اهميت پيدا مي كند. اين در حالي است كه در زيارت عاشورا آمده است: اللهم اجعل محياي محيا محمد و آل محمد و مماتي ممات محمد و آل محمد؛ اما مع الاسف بسياري از شيعيان ما از طبقات مختلف، وقتي زيارت عاشورا را مي خوانند، به اين جمله نظر آينه اي دارند بلكه نفس خواندن اين جمله را ثواب مي دانند بس. اين گروه از شيعيان، رواياتي را كه درباره ي اهميت زيارت است. مشاهده كرده و از آنها برداشت ناقصي كرده اند. طبيعي است كه همين خواندن محض زيارت عاشورا هم ثواب دارد؛ چون سبب تجديد خاطره ي نهضت امام حسين عليه السلام و جاودانه شدن عاشورا

(صفحه 253)

مي شود كه مشتمل بر همان اهداف مقدس است. درست مثل اين كه بگوييم حتي

اگر كسي معناي آيات قرآن را نمي فهمد، باز خواندن آن ثواب دارد.

به بيان ديگر، وقتي روي زيارت كربلا تكيه مي شود، مسأله دو جنبه دارد. يكي نفس زيارت و ثواب آن؛ ديگري جهت دار بودن آن براي تأثيري كه اين مسأله بر روي زنده نگاه داشتن شريعت و عدالت دارد. ما اين نكته را از فرمايشات خود امام حسين عليه السلام نيز در مي يابيم. جدا كردن اين دو مورد از هم مشكل ايجاد كرده است.

مشابه اين نوع برخورد را در برخي ديگر از مسائل مذهبي نيز مي توان مشاهده كرد. ائمه به محض آن كه احساس مي كردند حكمي از احكام دين رو به فراموشي است يا بدعتي در حالي جايگزين شدن است، شيعيان را به سوي عمل به آن حكم راغب كرده و به مخالفت با بدعت تحريك مي كردند. زماني كه امام باقر عليه السلام از زيارت امام حسين عليه السلام سخن مي گويد، هنوز بني اميه بر سرير قدرت نشسته اند و رفتن به زيارت امام حسين عليه السلام مبارزه با بني اميه و زنده نگاه داشتن اهداف عاشورا است. البته عاشورا بايد جاودانه باشد، رسم سوم آن هم بايد جاودانه باشد، چرا كه ما هميشه به اهداف عاشورا نيازمنديم.

نكته اي كه بايد در تبيين حادثه ي عاشورا براي توده هاي مردم تأكيد شود، وصل كردن حادثه ي عاشورا به اهداف عاشورا است. اگر اين ارتباط و اتصال به وجود آيد در آن صورت اسوه بودن و عبرت واقع شدن كربلا مي تواند ملموس تر باشد. همچنين بايد توجه شود كه اگر گريه كردن براي امام حسين عليه السلام زايل كننده ي گناهان است، ناشي از تأثير معنوي كربلا در ايجاد شرايط تحول دروني و آماده كردن يك شيعه براي دفاع و پاسداري

از دين و احيانا فداكاري و جانبازي در راه آن است. با اين حال بايد تأكيد كرد كه تكيه ي روي جنبه ي سياسي كربلا، نبايد توجه ما را به اين رخداد به عنوان يك پديده ي كاملا برتر، يك امر جاودانه، يك امر تقدير شده و تعريف شده از سوي باري تعالي، كم رنگ كند. كربلا يك نهضت زميني صرف نيست؛ بخشي از وحي مجسم شده و قرآن عينيت يافته است. همان طور كه نظريه ي امامت در شيعه، صرفا مشتل بر جنبه ي سياسي نيست، قيام عاشورا هم تنها يك حركت سياسي نيست.

(صفحه 255)

مروري بر كتاب كامل الزيارات ابن قولويه

مروري بر كتاب كامل الزيارات ابن قولويه

امام حسين عليه السلام يكي از كانون هاي اصلي توجه شيعه در نگاه شيعه به تاريخ ديني و مقدسش بوده و هست. در حقيقت گزينش يك حادثه در تاريخ و تكرار آن، تفسيري است كه از تاريخ صورت مي گيرد. براي شيعه، نهضت امام حسين عليه السلام تفسير تاريخ است. يعني همه ي عناصري كه در بهره گيري از تاريخ لازم دارد، در اين حادثه نهفته است.

آگاهيم كه يك هدف سياسي و مهم در تاريخ، اصل عبرت است؛ عبرت يعني بهره مند شدن از قانون مندي تاريخ و تطبيق و تسري آن به ساير موارد. اين قانون مندي مبتني بر داشتن فلسفه اي است از حق و باطل؛ تعامل اين دو در گذر تاريخ، و در نهايت سرنوشت نهايي هر يك از آنها، بدان گونه كه در نگرش قرآني، حق اصيل و باطل كف روي آب است.

نكته ي ديگر، اسوه يابي در تاريخ است. انسان در تاريخ به دنبال اسوه هايي اساسي مي گردد. درست مانند يك فيلم سينمايي كه هنرپيشه ي نخست فيلم به عنوان يك الگو مورد توجه است. در قرآن اسوه هاي اصلي و

محوري انبياء و اولياء هستند و در رأس آنها خود پيامبر خدا صلي الله عليه و آله است. در تاريخ مقدس شيعه به لحاظ ساختار سياسي ويژه اش، امام حسين عليه السلام يك الگوي تمام عيار در استمرار حركت پيامبر صلي الله عليه و آله در تاريخ است. شيعه براي حفظ اين الگو تلاش فراواني كرده است.

از سوي ديگر، تكرار تاريخ و تجربه ي آن بسيار اهميت دارد. انسان در نگاه تاريخي

(صفحه 256)

خود به دنبال مشابه سازي ميان آن چيزي است كه به عنوان اصل پذيرفته، با آن چيزهايي كه در حال رخ دادن است. حادثه و شخصيتي را كه به عنوان اسوه پذيرفته و اعتباري ويژه اي براي آن قائل است، مرتب به خاطر مي آورد و ملاك و معيار و محك ساير رخدادها قرار مي دهد.

حادثه ي كربلا براي شيعه نوعي ملاك در تكرار تاريخ است؛ تكرار بخشي از تاريخ كه بسياري از چيزها را به او مي آموزد. اين تكرار، درباره ي بخشهاي ديگر هم صورت مي گيرد. براي نمونه اعياد هم چنين وضعيتي دارند. اين قبيل تكرارها در اين كه يك حقيقتي را از نو براي انسان طرح و تفسير مي كنند، مشتركند.

آنچه براي شيعه اهميت داشته اين است كه اين اسوه را به گونه اي حفظ كند كه سخت در خاطره ها بماند و نه تنها حضور زباني كه حضور واقعي در خطر مشي تاريخي يك شيعه داشته باشد. رابطه ي ميان شيعه با اين بخش تاريخ بايد هر لحظه تجديد شود و خاطره ي آن محفوظ بماند. دست كم يكي از ابرازهاي كه اين ارتباط را نيرومند مي كند، زيارت است.

اينجاست كه بحث زيارت با ديدار با اين بخش از تاريخ مقدس ما، اهميت ويژه مي يابد.

زيارت امام حسين عليه السلام نوعي تجديد ديدار و تجديد عهد با آنحضرت و آرمان هاي اوست. روشن است كه همه ي مسلمانان زيارت قبر پيامبر صلي الله عليه و آله را قبول دارند و آن را گونه اي تجديد ديدار با آن حضرت مي دانند. در زيارت، زائر نزديك قبر مي رود و، سلام مي دهد و پاسخ مي شنود. در واقع، زيارت شنونده، زنده است و پاسخ سلام را مي دهد و اينجاست كه ديداري و تجديد عهدي صورت مي گيرد؛ ديدار با يك اسوه ي زنده.

بايد گفت كه امامان با تأكيد بر زيارت امام حسين عليه السلام نهضت آن حضرت را جاودانه كردند. اين نكته اي است كه كمتر مورد توجه قرار گرفته گرچه در شعور خود آگاه همه ي شيعيان آثار آن ديده مي شود. اين ممكن بود كه حادثه ي عاشورا به عنوان يك رخداد مهم صورت گيرد، اما بعدها به دلايلي مورد غفلت قرار گيرد و از خاطره ها حذف شود. در اين ميان عواملي و شرايطي بايد پديد مي آمد تا آن را زنده نگاه دارد. حتي

(صفحه 257)

فريادهاي امام سجاد عليه السلام و حضرت زينب عليهاالسلام هم در طول سفر ممكن بود فراموش شود؛ اما امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام با رواج سنت زيارت، نهضت حسيني را جاودانه كردند. آنان سنتي را در لزوم زيارت امام حسين عليه السلام و رفتن به سوي قبر و گريه كردن و ضجه زدن استوار كردند كه نهضت حسيني جاودانه و هميشگي گشت و نورش فروزان شد.

يك دانشمند شيعي بزرگوار با نام ابوالقاسم جعفر بن محمد معروف به ابن قولويه قمي(م 368 يعني سه سال پس از آغاز غيبت كبري) كتاب با ارزشي در بابب زيارت تأليف كرد.اين اثر كه كامل

الزيارات نام دارد، مشتمل بر 108 باب است كه هر باب آن اختصاص به مساله اي در باب زيارت دارد. وي اين كتاب را در پاسخ كسي نوشت كه از وي خواسته بود تا در اين باره تاليفي داشته باشد، گرچه از وي نام نبرده است. ابن قولويه به خصوص در مقدمه تاكيد مي كند كه آنچه را در اين كتاب آورده، رواياتي است كه از طريق ثقات اصحاب نقل شده و از افرادي كه مورد طعن بوده اند، روايتي نقل كرده است.

بخش مهم اين كتاب درباره ي زيارت قبر امام حسين عليه السلام است؛ اما مؤلف در ابتداو انتها درباره ي اصل زيارت، زيارت قبر پيغمبر صلي الله عليه و آله و امام علي عليه السلام سخن گفته و در انتها درباره ي زيارت ساير امامان رواياتي نقل كرده است. بسياري از اين زيارات در كتاب هاي حديثي ديگر نيز آمده اما اين تك نگاري با ارزش، مي تواند نگرش جامعي از زيارات را در فرهنگ شيعه نشان دهد. به علاوه، كتاب ياد شده، سند استواري است در باره ي صحت و اصالت بسياري از آنچه به عنوان زيارت براي امام حسين عليه السلام و ساير ائمه عليه السلام نقل شده است. كتاب ياد شده را استاد علي اكبر غفاري تصحيح و منتشر كرده است. (1).

پس از مسأله ي زيارت خانه ي خدا كه همان سفر حج و عمره است، سنت زيارت را خود رسول الله صلي الله عليه و آله بنا نهاد. حضرت فرمود: «هر كس به مكه بيايد، اما در مدينه به

(صفحه 258)

زيارت من نيايد، در حق من جفا كرده است.» بر همين اساس است كه زائران خانه ي خدا، از سني و شيعه، پس يا پيش از اعمال حج،

به مدينه سفر مي كنند و به زيارت قبر پيغمبر صلي الله عليه وآله مي شتابند.

و نيز فرمود: «هر كس به زيارت من بيايد، من شفيع او در روز قيامت خواهم بود.» و نيز فرمود: «هر كس مرا زيارت كند، بهشت براي او خواهد بود.» (كامل الزيارات ص 9). در روايت ديگري آمده است: زيارت قبر رسول مانند زيارت خداوند است در عرش او (كامل 10).

متن زيارت نامه ي رسول الله صلي الله عليه و آله را ابن قولويه آورده است. اركان اصلي آن عبارت است از: شهادت به وحدانيت خدا و رسالت رسول. شهادت به اين كه رسول وظائفش را انجام داده. ستايش خدا از اين كه رسولش ما را از شرك و ضلالت نجات داده. فرستادن صلوات و درود خدا و ملائكه بر رسول. خواستش پاداش براي پيامبر صلي الله عليه و آله به پاس خدمات او. و درخواست استغفار از خدا به توسط رسول او. (كامل 11).

نمونه هاي ديگري هم از زيارت وجود دارد كه ركن اصلي آن، فرستادن اسلام و صلوات بر رسول و درخولاست دعا براي خويش است.

زيارت نامه ي امام علي عليه السلام بعد از زيارت پيامبر صلي الله عليه و آله مورد عنايت شديد قرار گرفت است. يك زيارت نامه ي مفصل از امام سجاد عليه السلام براي اميرمؤمنان عليه السلام روايت شده است. (ص 37) سلام و درود و شهادت به اين كه «جاهدت في الله حق جهاده و عملت بكتابه و اتبعت سنن نبيه» و بعد هم استغفار فراوان. يك زيارت نامه ي مفصل هم از موسي بن جعفر عليه السلام در كتاب الجامع محمد بن حسن بن وليد بوده كه ابن قولويه آن را آورده است. (ص 39 -

38) عناصر اصلي اين زيارت نامه هم سلام و درود خدا بر رسول، تمسك به قبر حضرت و خود حضرت براي طلب استغفار از خداوند، و بيان صفات و مناصب الهي آن حضرت: السلام عليك يا حبيب الله. السلام عليك يا صفوة الله، السلام عليك يا ولي الله. السلام عليك يا حجة الله. السلام عليك يا عمود الدين و وارث علم الاوليين و الاخرين (ص 39) و ادامه آن كه بسيار مفصل است.

در اين زيارات، درس امامت به طور كامل آمده است. همين طور بينش تاريخي

(صفحه 259)

شيعه در ارتباط با تاريخ امامت تشريح شده است. براي مثال: در ص 42 كامل الزيارات در زيارت امام علي عليه السلام آمده است: السلام عليك يا ولي الله. انت اول مظلوم و اول من غصب حقه صبرت و احتسبت حتي أتاك اليقين. در اينجا امام به عنوان «نخسيتن مظلوم» و «اولين كس كه حق او غضب شده» معرفي گشته است.

ابن قولويه، پس از زيارت امام علي عليه السلام فصلي درباره ي محبت پيامبر صلي الله عليه و آله نسبت به حسنين آورده. بعد از آن فصلي در زيارت قبور ائمه ي بقيع عليهم السلام. اين زيارت نامه هم درست درس دينداري و امامت داري است. (ص 52).

پس از آن مباحث به امام حسين عليه السلام اختصاص مي يابد كه در واقع، مقصود اصلي از تاليف كتاب است. ابتدا از اخبار شهادت امام حسين عليه السلام از پيش از تولد و پس از تولد آن حضرت ياد مي شود. پس از آن، از آگاهي انبياء از شهادت امام حسين عليه السلام صحبت مي شود كه در اين باره احاديث فراواني در دست است. از اين روايات، به دست مي آيد كه شهادت امام حسين عليه السلام يك

امر قطعي بوده كه همه ي انبياء و ملائكه از پيش، آن را به عنوان يك حادثه ي مهم مي دانسته اند. بنابراين شهادت امام حسين عليه السلام يك امر معمول و عادي نبوده است. اين همه روايت كه بسياي از آن ها نيز درباره ي آگاهي خود امام حسين عليه السلام از شهادت خويش است. مؤيد آن است كه حادثه ي مزبور مي بايست تأثير تاريخي عظيمي از خود در امت شيعه داشته باشد. يعني شهادت امام حسين عليه السلام يك شهادت سياسي و معمول نبوده بلكه يك نقطه ي مهم در مجموعه ي زندگي بشر به شمار مي آيد. زماني كه اميرمؤمنان عليه السلام بر بالاي منبر از مردم مي خواهد تا هر چه مي خواهند سؤال كنند، سعد وقاص به طعنه از عدد موهاي سرش مي پرسد؛ حضرت مي فرمايد: زير هر يك از موهاي تو شيطاني نشسته، و فرزندي از فرزندان تو، فرزندم حسين را خواهد كشت. (ص 75).

امام حسين عليه السلام از همان مكه نامه اي به برادرش محمد بن حنفيه چنين نوشت: اما بعد: فان من لحق بي استشهد و من لم يلحق بي، لم يدرك الفتح.(ص 76).

بعد از شهادت نيز تمام عالم عزادار مي شوند. آسمان و زمين و خورشيد گريه مي كنند. زير هر سنگي كه آن را بر مي دارند خون تازه مي بينند. البته اين روايات

(صفحه 260)

حكايتش، حكايت تسبيح است. گرچه ما نمي فهميم و كيفت آنرا نمي دانيم؛ اما مسلم است كه اصل اين روايات از امامان عليه السلام صادر شده و بسياري از آنها در مآخذ اهل سنت و از قول غير امامان هم آمده است.

ابن قولويه از باب سي و دوم، روايات مربوط به گريه كردن بر امام حسين عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام را مي آورد. يكي از اركان حفظ ياد

امام حسين عليه السلام گريه كردن براي اوست. در اين باره، به مقدار زيادي تأكيد شده است. مضمون بسياري از اين روايات شبيه اين روايت امام صادق عليه السلام است كه فرمود: من ذكرنا عنده ففاضت عيناه حرم الله وجهه علي النار (ص 111). بيشتر اخبار گريه كردن ائمه، مربوط به امام سجاد عليه السلام است. هر وقت گريه مي كرد و از حضرتش مي خواستند تا آرام شود، مي فرمود: يعقوب فقط يك فرزندش گم شد، آن اندازه گريه كرد. من پدرم، برادرانم و جماعتي از اهل بيتم در اطرافم ذبح شدند! آيا نبايد گريه كنم. (115). تعبير قتيل العبرات به معناي كشته شده اشك ها را به خود امام حسين عليه السلام نسبت داده اند؛ به اين معنا كه هيچ كس از او ياد نمي كند، جز آن كه اشكش جاري شود. (117) در زيارت اربعين هم آمده است: السلام علي أسير الكربات و قتيل العبرات.

برگزاري مجلس سوگواري با حضور شعرا يكي از كارهايي است كه ائمه انجام مي دادند. شعرا شعري خواندند و ائمه و خانواه ي آنان گريه مي كردند. مخصوصا ائمه عليهم السلام از سرودن شعر در مرثيه ي حسين عليه السلام به خوبي استقبال مي كردند و جوايز زيادي مي دادند. (ص 112) يك مورد خبر كميت بن زيد اسدي نقل شده است كه براي امام سجاد عليه السلام شعر خواند و آن حضرت گريه كرد. در وقت جايزه، از امام خواست تا لباسش را به وي بدهد و حضرت داد. ديگري مربوط به دعبل خزاعي است كه براي امام رضا عليه السلام شعر خواند و امام سخت گريست.

نكته ي ديگر تحريض مردم در رفتن به زيارت قبر امام حسين عليه السلام است. مسمع بن عبدالملك بصري مي ويد: امام به

من گفت: سر قبر حسين مي روي؟ گفتم: من در بصره شناخته شده ام. اگر بروم، وابستگان به خليفه - سليمان بن عبدالملك - به او خير مي دهند. حضرت فرمود: پس براي او عزاداري مي كني؟ آري، گريه مي كنم.

(صفحه 261)

پس از آن حضرت فرمودند: اما انكم يعدون من أهل الجزع لنا و الذين يفرحون لفرحنا و يحزنون لحزننا و يخافون لخوفنا و يأمنون اذا أمنا. (108) شما در جمله سوگواران ما هستيد، كساني كه با خوشحالي ما خوشحال مي شوند و با حزن ما محزون، از ترس ما احساس ترس و از امنيت ما احساس ايمني مي كنند.

زيارت قبر امام حسين عليه السلام سخت مورد تأكيد ائمه عليهم السلام بوده و براي آن فضائل بيشماري در روايات آمده است. زني با نام ام سعيد الاحمسيه كه عراقي بود و به مدينه آمده بود، در اين شهر، الاغي گرفت تا به زيارت قبور شهداي احد برود. حضرت فرمود: شما اهل عراق را چه مي شود. تا اينجا براي زيارت شهدا مي آييد، اما به زيارت قبر حسين بن علي عليه السلام كه سيدالشهداء است نمي رويد (118).

رواياتي درباره ي زيارت قبر امام حسين عليه السلام توسط انبياي الهي (120) و همچنين ملائكة الله (122) نقل شده است.

امام صادق عليه السلام ضمن دعاهاي خود، براي زائر قبر امام حسين عليه السلام دعا مي كرد. در اين دعا حضرت اشاره مي كند كه زائرين امام حسين عليه السلام مورد طعنه ي دشمنان بوده اند. پس از آن از خداوند مي خواهد زائراني كه زير آفتاب گرم به زيارت مي روند، ببخشد، فارحم تلك الوجوه التي غيرتها الشمس، و ارحم تلك الخدود التي تتقلب علي حفرة أبي عبدالله الحسين. و ارحم تلك الاعين التي جرت دموعها و رحمة لنا... (126).

براي زائر حسين

عليه السلام ملائكه درود مي فرستند و از وقتي كه به زائر به سوي حرم ابا عبدالله عليه السلام حركت مي كند، همراهيش مي كنند.

فصلي خاص درباره ي لزوم زيارت قبر امام حسين عليه السلام تا سر حد لزوم آمده است. امام باقر عليه السلام مي فرمايد: مروا شيعتنا بزيارة قبر الحسين عليه السلام فان اتيانه مفترض علي كل مؤمن يقر للحسين بالامامة من الله عزوجل. (131).

حتي اگر كسي خودش نمي تواند به زيارت قبر امام حسين عليه السلام برود، اگر هزينه ي ديگري را بدهد كه برود، ثواب فراوان دارد (132). همين روايات است كه بعدها در دوره ي صفوي، وقف هاي بيشماري را براي پرداخت هزينه ي زائران قبر امام حسين عليه السلام پديد آورده است.

(صفحه 262)

در اواخر دوره ي امويان زيارت امام حسين عليه السلام بسيار دشوار بوده و رواياتي در كامل الزيارات (صص 137 -135) آمده است كه زيارت در حال خوف و ترس و ثواب آن را مورد توجه قرار داده است. ابن بكير به امام صادق عليه السلام مي گويد: من در ارجان (نزديكي بهبهان فعلي) مقيم هستم و شوق زيارت قبر امام حسين عليه السلام را دارم، اما وقتي مي آيم ترسي در دلم هست تا برگردم: حتي أرجع خوفا من السلطان و السعاة و أصحاب المسالح (136) ترس از سلطان، سخن چينان و مرزداران و دروازه بانان دارم. به دليل همين فضاي ترس، ائمه زيارت در حال تقيه را به اصحاب خود تعليم مي دادند. حضرت صادق عليه السلام مي فرمايد در فرات غسل كن. لباس پاك بپوش و از برابر قبر رد شو و بگو صلي الله عليك يا أبا عبدالله، صلي الله عليك يا أبا عبدالله تا سه بار. (136) يعني يك زيارت مختصر و عبوري در حالت ترس و خوف.

درباره ي ثواب زيارت

احاديث بي شماري در دست است. در اينجا هم درست مانند سفر حج، سفر با پاي پياده، بسيار توصيه شده و هر گام آن مساوي با نوشتن يك حسنه و پاك شدن يك گناه دانسته شده است (145). سرافرازي زائران حسين عليه السلام در روز قيامت به حدي است كه در آن روز هر كسي دوست مي دارد كه اي كاش زائر حسين عليه السلام مي بود. (146) هر كس كه زائر حسين عليه السلام باشد در قيامت در جوار پيامبر صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام خواهد بود (147). زائران حسين عليه السلام زودتر از ساير مردم وارد بهشت خواهند شد. (148)

يكي از شرايط زيارت كه در روايات آمده، آن است كه حسين عليه السلام را زيارت كند در حالي كه عارفا بحقه. حق او را و ولايت او را بشناسند. اين قيد بسيار مهمي است. امام كاظم مي فرمايد: أدني ما يثاب به زائر الحسين عليه السلام بشط الفرات اذا عرف بحقه و حرمته و و لايته أن يغفر له ما تقدم من ذنبه و ما تأخر. (149). در روايات بي شماري تعبير عارفا بحقه آمده است. (152 - 149).

شرط ديگر زيارت، خلوص نيت است: من أتي قبر الحسين عليه السلام زائرا له عارفا بحقه يريد به وجه الله و الدار الاخرة غفر الله له ما تقدم من ذنبه و ما تأخر. (156).

زيارت امام حسين عليه السلام ممكن است به انگيره هاي خاص اما مختلفي صورت بگيرد.

(صفحه 263)

بابي تحت عنوان زيارت امام حسين عليه السلام به خاطر دوستي پيغمبر صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام تدوين شده است. (153) بابي نيز تحت عنوان «زيارة قبر الحسين تشوقا اليه»

كه خيلي ثواب دارد: من أتي قبر الحسين تشوقا اليه كتبه الله من الامنين يوم القيامة. (154).

فضيلت زيارت حسين عليه السلام به شكل هاي مختلف بيان شده است: پاك شدن گناهان، داشتن فضيلت بي حد، ثبت شدن نام زائر حسين عليه السلام در اعلي عليين، مساوي بودن زيارت امام حسين عليه السلام با انجام عمره، نمونه اي از ثواب هايي است كه در روايات آمده است. (167) سمعت أبا الحسن عليه السلام يقول: ان زيارة قبر السحين عليه السلام تعدل عمرة مبرورة متقبلة. (169) در برخي روايات حجة مبرورة دارد. (170) زيارت امام حسين عليه السلام در برابر با ثواب عتق بردگان است. (180) به طور معمول وقتي در روايات بخواهند ثواب چيزي را نشان دهند با حج و عمره و انجام غزوه همراه پيامبر صلي الله عليه و آله و امام عليهم السلام و نيز ثواب عتق برده و كنيز مقايسه مي كنند. اين به معناي آن است كه ثواب زيادي دارد. طبعا هر چه زيارت كردن دشوارتر باشد، يعني در شرايط ترس، يا راه دور، ثواب بيشتري دارد. مثلا برابر با چند عمره يا حج.

روزهاي مخصوصي زيارت امام حسين عليه السلام ثواب بيشتري دارد. يكي روز عرفه است: هر كس اين روز به زيارت قبر حسين عليه السلام بيايد، خداوند به قلب او آرامش مي دهد. (187). همين طور خواندن زيارت نامه هايي براي روزهاي عيد قربان، فطر و ماه رجب توصيه شده است.

بيشترين پاداشي براي كسي است كه روز عاشورا به زيارت قبر امام حسين عليه السلام برود. امام صادق عليه السلام فرمودند: من بات عند قبر الحسين ليلة عاشوراء لقي الله ملطخا بدمه يوم القيامة كانما قتل معه في عرصته. (191) كسي كه شب عاشورا را كنار قبر امام

حسين عليه السلام بگذراند، روز قيامت چونان خون آلود مي آيد كه گويي با حسين بن علي عليه السلام در ميدان حاضر بوده ا ست. همچنين توصيه شده است كه اگر كسي نمي تواند روز عاشورا به كربلا برود، به جاي آن به صحرا يا بالاي بامي مرتفع برود؛ نگاهش را به سمت قبر آقا ابا عبدالله كند؛ آن گاه اندكي پيشس از ظهر شرعي دو ركعت نماز بخواند؛

(صفحه 264)

پس آن براي آن حضرت گريه كند و اهل و خانواده ي خود را نيز به گريه كردن فراخواند.

اينجاست كه بايد زيارت معروف عاوشورا را بخواند كه براي قريب و غريب به امام حسين عليه السلام توصيه شده است. علقمة بن محمد مي گويد: خدمت امام باقر عليه السلام عرض كردم: زيارت نامه اي به من ياد دهيد كه هم از نزديك تر قبر بتوانم بخوانم هم از روي بام خانه ام وقتي كه دور هستم. حضرت زيارت عاشورا را به من تعليم دادند. (194). اصولا توصيه شده است كه زيارت از دور بر بام خانه خوانده شود.

از ديگر ايام زيارت امام حسين عليه السلام روز نيمه ي شعبان است كه بر آن تكيه فراواني شده و فضائل بيشماري براي آن ذكر شده است. (199-197).

از بابت نهضت امام حسين عليه السلام آب فرات نيز ارزش و اهميت يافته و به خصوص براي زيارت، غسل كردن و در آب فرات مورد تأكيد قرار گرفته است.

اما اگر شيعه اي به زيارت امام حسين عليه السلام نرود، گويي ناقص الايمان از دار دنيا رفته و در بهشت در مرتبه ي ساير مؤمنين قرار ندارد. (211)، فمن كان للحسن زوارا عرفناه بالحب لنا أهل البيت و كان من اهل الجنة؛ و من لم يكن للحسين زوارا كان ناقص الايمان.

(212).

زيارت نامه هاي فراواني از سوي معصومين عليه السلام در كيفيت زيارت آن حضرت انشاء شده و بدست آمده است. ابن قولويه تمامي اين زيارات را از طرق مختلف فراهم آورده است؛ به طوري كه مي توان گفت، آن اندازه كه زيارت نامه هاي مختلف براي امام حسين عليه السلام وارد شده براي هيچ يك از معصومين عليهم السلام وارد نشده است. بر جاي ماندن بسياري از اينها مديون تلاش ابن قولويه است كه آنها را در كتاب كامل الزيارات خود جمع آوري كرده است.

اين زيارت به طور معمول متشمل بر تقديس خداوند (يك نمونه ي مفصل ص 241)، فرستادن سلام و درود بر امام حسين عليه السلام لعن بر دشمنان حضرات معصومين عليهم السلام دعاي براي خود، طلب مغفرت، طلب شفاعت و گواهي بر اين است كه آن حضرت به وظائفش عمل كرده است.

يك نكته ي مهم در زيارات، طلب ثار است. انتقام از خون امام حسين عليه السلام چيزي است

(صفحه 265)

كه ثار الله خوانده مي شود؛ امام حسين عليه السلام ثار قبايل عربي نيست، بلكه ثاري است كه متعقل به خود خداست؛ اما از خداوند خواسته شده است تا زيارت كننده را هم در كشيدن انتقام شريك كند: أشهد انك أمرت بالقسط و العدل و دعوت اليهما و أنك ثار الله في ارضه. (214) و در زيارت ديگر آمده، السلام عليك يا قتيل الله و ابن قتيله السلام عليك يا ثار الله و ابن ثاره (218)

تبري و تولي هم يك خط اصيل در اين زيارت است. اعلام بيزاري از دشمن بسيار اهميت دارد. در اين زيارت كساني كه امام حسين عليه السلام را كشته يا به كشته شدن ايشان رضايت داشته اند، لعنت مي شوند. اين حادثه، شيعه را از بقيه امت در آن

زمان جدا كرد: لعنت امة قتلتكم و امة خالفتكم و أمة جحدت ولايتكم و امة ظاهرت عليكم. (219) و در زيارت ديگر: لعن الله من قتلك و لعن الله من شرك في دمك و لعن الله من بلغه ذلك فرضي به. انا الي الله من ذلك بري ء. (225).

لعن بر دشمن هم يكي از اركان اصلي اين زيارت است كه در برخي نقلها، به صورت مفصل و ريز آمده است. اين نفرين در حق دشمن، درست در مقابل دعا براي نصرت خوبان است. هيمن طور كه دعا وارد شده، لعنت خدا و ملائكه نيز براي برگرفتن نعمت از دشمنان است: لعن الله من رماك، لعن الله من طعنك، لعن الله من اجتز رأسك، لعن الله من حمل رأسك لعن الله من نكت بقضيبه بين ثناياك، لعن الله من ابكي نساء لعن الله من أيتم اولادك، لعن الله من أعان عليك، لعن الله من سار اليك، لعن الله من منعك ماء الفرات، لعن الله من غشك و خلاك، لعن الله من سمع صوتك فلم يجبك، لعن الله ابن اكلة الاكباد، و لعن الله ابنه و أعوانه و أتباعه و أنصاره ابن سمية، لعن الله جميع قاتليك و قاتلي أبيك و من أعان علي قتلكم. (251)

در اين زيارت، خط امام حسين عليه السلام به عنوان يك خط اصيل پذيرفته شد و متابعان آن حضرت، افراد صادق و راستگو شناخته شده اند.

در بسياري از اين زيارت درس امامت هم هست: أشهد انكم كلمة التقوي و باب الهدي و العروة الوثقي و الحجة علي من يبقي و من تحت الثري. (222)

در اين زيارت، جهاد امام حسين عليه السلام با دشمن مورد تأييد قرار گرفته و

حركت آن

(صفحه 266)

حضرت مصداق بارز امر به معروف و نهي از منكر و عمل به حق دانسته شده است: تأييد اين نكته با تعبير أشهد به اين معناست كه اينها جزو معتقدات يك شيعه است: اشهد أن الجهاد معك جهاد، و ؤ أن الحق معك و اليك و أنت أهله و معدنه و ميراث البنوة عندك و عند أهل بيتك و أشهد أنك قد بلغت و نصحت و وفيت و جاهدت في سبيل الله. (248). در اين زيارات يك شيعه آرزو دارد كه در كنار امام حسين عليه السلام بود و به همان فيض نائل مي شود: يا ليتني كنت معك فافوز فوزا عظيما و أبذل مهجتي فيك و أقيك بنفسي و كنت فيمن أقام بين يديك حتي يسفك دمي معك فاظفر معك بالسعادة و الفوز بالجنة. (250).

يك زيارت مهم، زيارت وارث است كه خط وراثت ميان انبياء را تا امام حسين عليه السلام دنبال مي كند؛ اين يك تصوير تاريخي بسيار مهم قرآني است. جالب اين كه در اين خط، امام حسين عليه السلام وارث آدم است، وارث نوح است، وارث ابراهيم است، وارث موسي و عيسي و محمد و علي و حسن و فاطمه عليهم السلام است. يعني همه ي ميراث انبياء و اوصياء در امام حسين عليه السلام متجلي شده است. و بعدهم: أشهد أنك قد أقمت الصلاة و اتيت الزكاة و أمرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و عبدت الله مخلصا حتي أتاك اليقين. (226).

مسأله ي ديگر خواندن نماز است كه كربلا و مسجد كوفه در كنار حرمين، يك حكم دارند و آن اين كه مي توان در آنجا، هم نماز را تمام خواند (263 -262). بالابردن اعتبار اين دو مكان

مقدس و گذاشتن آنها در كنار حرمين، يكي از اقداماتي است كه براي جاودانه شدن نهضت علوي و حسيني صورت گرفته است.

در ابواب ديگر از فضيلت كربلا، فضيلت حائر حسيني، فضيلت تربت امام حسين عليه السلام (300 - 292) روايات فراواني نقل شده است.

يكي از زيارت هايي امام حسين عليه السلام زيارت معروف به زيارت ناحيه ي مقدسه است كه ابن طاووس در اقبال الاعمال در فصل اعمال روز عاشورا نقل كرده است. در خبر وي آمده كه به سال 252 توسط محمد بن غالب اصفهاني اين زيارت از ناحيه ي مقدسه عرضه شد. مرحوم مجلسي نوشته است كه اين چهار سال پيش از تولد امام زمان عليه السلام

(صفحه 267)

است. يا بايد 262 باشد يا اين كه از سوي امام حسن عسكري عليه السلام انشاء شده باشد.

ويژگي عمده ي اين زيارت در آن است كه خطاب به تك تك شهداي كرلا با ذكر نام، سلام جداگانه اي دارد و براي هر كدام صفت خاصي را ذكر مي كند و حتي قاتل او را نيز نام مي برد. يعني بسياري از بندها، يك سلام دارد و يك لعن. براي نمونه درباره ي عبدالله بن حسن عليه السلام آمده است: السلام علي عبدالله بن الحسن الزكي لعن الله قاتله و راميه حرملة بن كاهل الاسدي. به همين ترتيب تا آخرين نفر از شهدا كه البته درباره ي بسياري از آن ها، نام قاتل آنان نيامده است. شمار شهدا در اين زيارت 81 نفر است و زيارت با السلام عليكم يا خير أنصار و جملاتي خطاب به عموم شهدا پايان مي يابد.

ابن قولويه از باب نود و نهم به بعد، ابوابي را درباره ي زيارت ساير قبور اهل بيت آورده است. فصل 99 درباره ي زيارت ائمه كاظيمن

عليهاالسلام است. زيارت نامه هايي مربوط به قبور اين دو امام نيز از قول امام هادي عليه السلام آورده شده است، باب 101 درباره ي زيارت قبر امام رضا عليه السلام است كه مورد تأكيد فرزندش حضرت جواد عليه السلام بوده است. باب 103 درباره ي زيارت عسكريين عليهماالسلام و زيارت نامه ي آنهاست. دو باب كوچك هم (باب 107 - 106) درباره ي زيارت قبر فاطمه ي معصومه عليهاالسلام و عبدالعظيم حسني عليه السلام در ادامه آمده است.

(صفحه 269)

(1) تهران، مكتبة الصدوق، 1375 ش. شماره صفحاتي كه در پرانتز در داخل متن كتاب تا آخر اين بحث آمده، مربوط به همين كتاب با همين چاپ است.

ابعاد شكلي و شعاري نهضت امام حسين

ابعاد شكلي و شعاري نهضت امام حسين

به طور مشخص بايد گفت حادثه ي عاشورا مانند بسياري از امور ديني و مقدس ديگر، در دو سطح قابل طرح است، يكي اساس و محتواي آن با عنوان يك حركت مقدس تاريخي، هم به لحاظ شرايط خاص اجتماعي و هم به لحاظ يك پديده ي الهي و ديني. دوم صورت و شكل عرضه ي آن در عرصه ي فرهنگ عمومي كه نتيجه ي برخورد مردم متدين با اين پديده و كيفيت زنده نگاه داشتن آن و صورت شعاري دادن به آن است. طي مسير ميان صفا و مروه براي هاجر، مرحله اي از مراحل اجراي يك طرح الهي بوده است كه براي هاجر رخ داده؛ و آنچه امروز يك حاجي انجام مي دهد صورت شعاري آن است كه تحت عنوان بخشي از شعائر الله در قرآن موجود توجه قرار گرفته و آمده است: و من يعظم شعائر الله فانها من تقوي القلوب. (1).

به همين ترتيب، كربلا يك جوهره ي مقدس تاريخي دارد كه اصل رخداد و كيفيت اتفاق آن و

اهداف تاريخ آن است. دوم يك صورت دارد كه ارائه ي آن در قالب آداب و رسوم، مناسك ويژه و آميخته كردن آن با احساسات و عواطف و مسائل هنري و نمايشي است. به سخن ديگر اصل حادثه يك بود تاريخي مقدس است و شعائر امروز نمود تكرارپذير آن.

از بخش اول كه بگذريم، چون به بحث فعلي ما مربوط نمي شود، مي توان از سه

(صفحه 270)

جريان مشخص در بعد شعاري واقعه ي عاشورا ياد كرد.

نخست: روضه خواني و مرثيه سرايي.

دوم: عزادراي در شكل دسته هاي سينه زن، زنجير زن و مظاهر مربوط به آن از علم و كتل و پرچم و غير ذلك.

سوم تعزيه كه صورت خاصي از تصويرسازي و بازسازي حادثه ي كربلا به شكل نمايشي است. طعبا هر سه ي اينها به هم نزديك است.

(1) حج، 32.

ويژگي عمده ي اين سه صورت شعاري

ويژگي عمده ي اين سه صورت شعاري

در واقع، ويژگي شعاري اينها كه نمود يكه بود الهي - تاريخي است، اساسي ترين ويژگي آن محسوب مي شود. اين امري است كه در همه ي اديان و همه ي فرهنگ هايي كه صورت ديني دارد و در واقع در همه جا و ميان همه ي اقوام و نيز اساطير هست. دين يك ماد و جوهره دارد و يك صورت. اين صورت و شعار، در مراسم مذهبي خود را نشان مي دهد و به طور معمول در بيشتر موارد به صورت سالانه انجام مي شود. در اسلام، نمود اين شعائر بيش از هر جاي ديگري در حج آمده است. در آنجا داستان توحيدي زندگي ابراهيم به قالب مناسبك در آمده و تكرارپذير شده است. هر مسلماني كه قادر به پرداخت هزينه هاي سفر حج هست، در عمرش يك بار بايد اين مناسك را تكرار كند. در حج مناسك

ثابت است و حدود مشخص دارد؛ حتي اعياد نيز چنين حالتي را دارند. هر سال روز خاصي، روز عيد است كه آن نيز به نوعي جنبه ي شعاري دارد. يعني واقع نمايي از يك بود تاريخي مقدس است.

درباره ي كربلا نيز ماجرا به همين صورت است. امام حسين عليه السلام در يك شرايط خاص تاريخي، دست به يك حماسه زده و اين عمل، كه نوعي بود الهي - تاريخي است، به صورت سالانه و در شكل هاي مختلف كه تحت عنوان كلي عزاداري مي تواند وصف شود، تكرار مي شود. صورت تكراري آن در قالب تعزيه است، اما ياد و خاطره ي آن در مرثيه سرايي و روضه خواني و عزاداري هاي عمومي حفظ مي شود.

در اينجا يك پرسي مطرح است و آن اين كه چه حادثه اي يا به عبارتي چه بودي

(صفحه 271)

ممكن است نمود شعار پيدا كند. روشن است كه شعار براي هر جوهره اي ساخته نمي شود. در اينجا تأكيد بر الهي - تاريخي بودن نهضت امام حسين عليه السلام است. اين الهي بودن جرياني است كه زمينه ي حضور آن در سطح شعار، آن هم به صورت فراگير، فراهم مي كند. اگر امر الهي نباشد، اگر با قدسيت و معنويت و روابط ملكوتي پيوند نخورد، به اين سادگي تبديل به شعار نمي شود. حركت امام حسين عليه السلام يك حركت الهي است نه صرفا يك حركت اجتماعي - تاريخي. قصه ابراهيم واسماعيل پشتوانه ي الهي دارد كه در قرآن آمده و بعد هم اين چنين در مناسك حج متجلي شده است. حتي اعياد چنين حالتي دارد. همين نوروز در اساطير نوعي صورت قدسيت برايش درست مي شود. و حتي بعدها وقتي ميان مسلمانان رايج مي شود، نوعي پشتوانه ي ديني برايش دست و پا مي شود. طبعا

هر واقعه اي به سادگي جنبه ي شعاري پيدا نمي كند.

ويژگي شعارها

ويژگي شعارها

يك واقعه ي تاريخي، اگر صرفا تاريخي باشد، و جايگاهي استوار در دين و قدسيت به عنوان يك امر الهي نداشته باشد، تاريخي مي ماند و تكرار پذيري شعاري پيدا نمي كند. شعار به اين معنا، نشان دادن تكرار پذيري آن در تثبيت نوعي از ارزشها، ايده ها و آرمانهاست. به معناي اثبات وجود برترين هاست، نشانگر وجود اسوه ها و ايده آلهاست. عرضه ي معيارها براي سنجش اعمال و رفتار و پرهيز از آلودگي ها و روزمره گي است. اين شعارها، عواطف را با واقعيت ممزوج مي كند، انسان را با خدا و طبيعت كه مخلوق عمده ي خدا در اطراف انسان است، پيوند مي دهد. اگر انسان با مطالعه ي تاريخ، عقلش را قانع مي كند، در شعار، روحش را آرام و قانع مي سازد و با آنچه كه عقل تاريخي بيان كرده، هماهنگ مي شود و حس خود را بر اساس آن ارزشها تقويت مي كند. شعارها سبب مي شود تا با مسأله ي تكرار روبرو شده و با بيان مكرر يك حادثه آن را زنده نگاه داريم. هر سال اين واقعه در شكل هاي مختلف بيان مي شود و احساسات را به نفع خود نگاه مي دارد.

مردم بيش از آن كه از انديشه هاي عقلاني بهره برند، با مسائلي كه در اربتاط با

(صفحه 272)

احساس آنهاست، زندگي مي كنند. عاشوراي عقلني و فكري بايد پشتوانه ي عاشوراي احساسي باشد، به طوري كه هيچ كدام اينها بدون ديگري كارساز نيست. شعائر ياد شده، روح و حيات را در عاشوراي فكري مي دمد و سبب رواج آن ميانه ي عامه ي مردم و متن زندگي آنها مي شود. در قرآن تعظيم شعائر، ناشي از تقواي قلوب خوانده شده است؛ قلب به درستي محل درك عشقي

و عاطفي انسان است. دليلش هم اين است كه با اين تعظيم، انسان احساس قلبي ايماني خود را نشان مي دهد.

تغيير پذيري قالب شعائر

تغيير پذيري قالب شعائر

حادثه ي كربلا در روايات اسلامي، بسان يك حادثه ي عادي و معمولي در بستر تاريخ مانند ساير حوادث تصوير نشده است؛ بله انبياي الهي نيز از قبل واقف به آن بوده و براي آن سوگوراي كرده اند. اگر تصويري از اين تصور به دست آيد، عظمت اين رخداد فراتاريخي آشكار مي شود. آنچه پس از رخ دادن آن پديد آمد، شعائر مختلفي بود كه در ابعاد مختلف براي نشان دادن آن «بود» شكل گرفت. آداب زيارت، آداب روضه خواني و پس از مدتي برگزاري مجالس سوگواري و حتي شبيه خواني و تعزيه نمونه اي از آنهاست كه بعضي به توصيه ي معصومين و برخي با ابتكار خود مسلمانان رواج يافته است. به مرور بر دامنه ي اين كارها افزوده شد و با استفاده از روشهاي جديد و بهره گيري از هنر و آداب و رسوم ملي، دايره ي آن توسعه يافته تا رسيد به آنچه كه امروزه به دست ما رسيده است. البته به تناسب شرايط اجتماعي، گاه از دامنه ي يك سبك كاسته شده و بر دامنه ي سبك ديگري افزوده شده است. روزگاري تعزيه نقش اول را داشت و بعد از افول آن، روضه خواني اهميت بيشتري پيدا كرد. به نظر مي رسد تغير و تحول در بعد صوري و شلكي واقعه ي كربلا و تصوير آن براي عامه ي مردم وجود داشت و هنوز نيز مي تواند داشته باشد. روزگاري نقاشي در خدمت كربلا بود؛ نقاشي هاي پرده اي؛ اما اكنون به فراموشي سپرده شده و جاي آن را فيلم هاي تلويزيوني و نمايشنامه هاي راديويي گرفته است. آن زمان

كه اين قبيل وسايل

(صفحه 273)

ارتباطي نبود، مردم كنار گذارها، پاي توضيحات كسي كه پرده هاي نقاشي را شرح مي كرد، مي ايستادند و به او گوش فرامي دادند. امروز نيز بايد نقاشي را در خدمت كربلا درآورد. اما به گونه اي كه صرفا جنبه ي هنري نداشته باشد، بلكه بعد مذهبي و عاطفي آن جدي تر مطرح شود، به طوري كه وقتي كسي پرده نقاشي را مي بيند، اشك در چشمانش حلقه بزند؛ احساس قرابت با شخصيت هاي محبوبش داشته باشد و آن ارزشها را در خاطره اش تجديد كند.

شعائر و هنر

شعائر و هنر

در واقع، هنر از مقوله ي احساس است. شعائر نيز با احساس سر و كار دارد. در اين صورت ابزار هنر به بهترين وجه مي تواند در اختيار طرح بهتر شعائر قرار گيرد. به خصوص در مورد مانند كربلا كه صورت و شعار تعريف شده ي خاصي به جز اصل زيارت و سوگواري ندارد و خواهي نخواهي با هنر موجود در جامعه پيوند مي خورد. اگر در اين باره، به وضعيت موجود كه خود حال انديشه و عمل مردمان گذشته است، اكتفا نشود و تلاش براي يافتن صورت هاي جديد و شعارهاي تازه براي معرفي آن جوهره صورت گيرد، مسلما كاري شايسته انجام شده است. البته مي دانيم كه ارائه ي صورت هاي جديد كار ساده اي نيست. بايد سالها بگذرد تا تعزيه براي مردم، امري عادي شده و مقبوليت يافته باشد. همين طور دسته هاي سينه زني و يا اشكال ديگر كه برخي از آنها به صورت سنتي وجود داشته و در خدمت جوهره ي جديد قرار گرفته است. براي مثال شعارسازي براي كربلا در هند قدري متفاوت با كشور ماست. در اينجا تكيه داريم در آنجا عاشورخانه. آن هم به شكل خاصي كه

در اينجا معمول نيست. در اينجا ما تعزيه را به معناي بازسازي حادثه ي كربلا به صورت نوعي نمايشنامه ي مذهبي مي دانيم، در آنجا ساختن ماكت هاي كربلا و نجف و غيره تعزيه نام گرفته است.اين حاصل تفكر و انديشه و رويه اي است كه شيعيان هند در حيدرآباد در پيش گرفته اند و از قضا بسيار هم موفق بوده است. آن قدر كه نه تنها جامعه ي سني مذهب را جذب كرده بكله هندوها را نيز از همان زمان؛ يعني دوران سلطنت قطب شاهي، به

(صفحه 274)

اسلام متمايل كرده و حتي اگر مسلمان نشده اند، واقعيت ارزشي كربلا را پذيرفته اند. بنابراين مي توان و بايد هنر را به صورت عالمانه در خدمت شعائر قرار داد. بعد نمودي و شكلي حادثه ي كربلا از طريق هنر، كيفيت بخشيد و متناسب با تغييراتي كه در روابط اجتماعي و زندگي شهرنشيني و معماري و غيره پديد مي آيد، صورت هاي تازه اي خلق كرد.

عوارض منفي شعائر تازه ياب

عوارض منفي شعائر تازه ياب

شعار، همان اندازه كه مي توانند جوهره ي كار را در عرصه بسط دهد، و نمود بود را واضح و آشكار سازد، مي تواند انسان را از جوهره و اساس بيگانه كند. يعني ارتباط و پيوند ميان بود و نمود را قطع كند. اين زماني صورت مي گيرد كه شعار، از بعد فكر و هنري، تناسب خود را با انديشه و تأمل در اصل رخداد و نتايج به دست آمده از آن قطع كند. يعني شعار به گونه اي عرضه شود كه به عنوان نمود، ارتباطش با بود خود قطع شود؛ يا دست كم، كسي كه مشغول نشان داد اين نمود است، آگاه به اين ارتباط نباشد. براي مثال، اگر يك حاجي در مكه، همه ي مراسم را انجام

دهد، اما ارتباط آن را با توحيد در نيابد، مي توان تصور كرد كه اين شعارها، تأثير مطلوب را براي او ندارد. گرچه نبايد غفلت كرد كه خدا حتي در همين شرايط انجام اين مناسك را از چنين شخصي مي خواهد و مي پذيرد. اين يك اصل فقهي است و حرمت آن محفوظ؛ زيرا قانوني است كه اگر شكل قانوني و عموميش را از دست بدهد، در مواردي نيز كه كارآمدي آن جدي است، ممكن است ترك شود. اين نمونه غفلت، البته جزو عوارض منفي خود شعار نيست، بلكه مربوط به طرح شعار، كيفيت انجام آن و غفلت ارتباط ميان بود و نمود است.

اما در مواردي خود شعار ممكن است جنبه ي انحرفي به خود بگيرد. شعائري ساخته شود كه با ساخت الهي - تاريخي حركت امام حسين عليه السلام و نيز اهداف مقدس آن بزگوار سازگار نيست. براي نمونه، اگر بيش از حد در شعار بر تقدس تكيه شود يا به عكس به صورت اهانت آميزي عرض شود يا نوعي تحريف معنوي در آن صورت

(صفحه 275)

گيرد، در اينجا مي توان تصور كرد كه در كار شعارسازي نوعي انحراف روي داده است. به عبارت ديگر، كربلا اهدافي دارد كه در فرمايشات امام حسين عليه السلام بيان شده است. اين اهداف در قالب جملاتي بيان شد كه برخي از آنها به صورت شعار درآمده است. براي نمونه مي توان از جمله هيهات منا الذله ياد كرد. در چنين شرايطي اگر در شعائر طراحي شده و جنبه هاي شكلي حادثه ي كربلا نمودهايي از ذلت ديده شود. اين مطلب با بنياد و جوهره ي نهضت امام حسين عليه السلام منافات دارد. براي نمونه، عقيده ي استاد مطهري اين است كه داستان

آب خواهي امام حسين عليه السلام و تصويري كه در برخي روضه ها از آن ارائه ميشود، با اهداف واقعي نهضت كربلا منافات دارد.

روضه خواني و شعار

روضه خواني و شعار

بايد گفت اين درست است كه روضه خواني از جهتي بيان وقايع تاريخي است، اما به لحاظ شكل، هنر خاصي از نوع بيان در آن بكار رفته است. جنبه ي آوازي، انتخاب مطلب، تلفيق آنها با يكديگر، استفاده از شعر و تعابير عاطفي و... همه ي اينها، ماهيت روضه خواني را از صورت تاريخي محض درآورده و آن را به نوعي كار هنري و شعاري تبديل كرده است. يقين داريم كه هر روضه خواني، اگر صرفا وقايع تاريخي را به طور عادي بيان كند، مانند نقل بسياري از نقلهاي تاريخي حتي سوزناك، اثر خاصي در روح مخاطب برجاي نمي گذارد؛ گرچه ممكن است عبرت آفرين باشد و گاه دلي را به درد آورد؛ اما روضه خواني از مقوله ي ديگري است. اين نكته اي است كه روضه خوانان مهم در تاريخ آن را دريافته اند و در بيان مطالب، به صورت گفتاري يا نوشتاري، به نوعي خاص دست به فضاسازي زده اند. كسي نبايد كتابي مانند روضة الشهداء را يك كتاب تاريخي بداند. چنان كه اصولا در بسياري از موراد تاريخي اين كتاب، امكان آن كه روش هاي دقيق تاريخي براي ارزيابي صحت و صقم نقلها و گفته ها بكار برده شود، وجود ندارد. در آنجا بايد روي فضاي قضيه، روح حاكم بر آن، و هنر بكار رفته و مقدار ارتباط هنري و احساسي و عاطفي اين نمود با بود اصلي كه جوهره ي كربلاست، تكيه شود.اگر در اين مرحله نويسنده موفق بوده، بايد مطالب او را در

(صفحه 276)

همين چهارچوب پذيرفت.

بنابراين، در روضه خواني، تا آنجا كه

به نقل و قايع تاريخي پرداخته مي شود، كسي حق افزودن بر مطالب تاريخي و جعل حادثه و اسم و غيره را ندارد. اما در حوزه اي خاص روضه خوان به عنوان يك هنرمند، اختياراتي را دارد. در اينجا آنچه اهميت دارد، كيفيت بيان حادثه است كه البته خود اين بيان، فضاي بسيار بازي را مي طلبد.

وقتي شاعري، درخت يا گلي را وصف مي كند، ممكن است صد بيت شعر بگويد. در اينجا يك گل را نبايد دو گل بكند؛ يا اگر گل محمدي است نبايد آن را گل ياس معرفي كند؛ اما همين گل را مي تواند به هزار شكل وصف كند؛ مي تواند بگويد اين گل ياس، هم بوي گلي ياس مي هد هم بوي گل محمدي. حتي در وصف هم نبايد، صفتي كه مي آورد متضاد با واقعيت موجود باشد؛ مثلا اگر گل زيباست، آن را به زشتي وصف كنند. آنچه مهم است اين است كه ذهن شاعر، در قالبي محدود، رنگ و بو و زيبايي آن گل را با استفاده از دقت نظر خيالي خود و ايجاد ارتباط با خيال ساير مردم، به بهترين شكل وصف كند. اينجا ديگر حوزه ي هنر و ابتكار است. در كربلا، وصف حال يا زبان حال، چنين دامنه اي را دارد. شنونده مي داند كه چنين گفتگوهايي كه روضه خوان، مرثيه سرا يا تعزيه خوان مي خواند، ميان شمر و امام حسين عليه السلام روي نداده است؛ اما زبان حال نويس يا شاعر مربوطه، با توجه به خصلت هاي اين دو نفر، و نيز با توجه به رويداد كربلا و شناختي كه از اينها دارد، گفتگويي را تنظيم مي كند. اين كار هنري مي تواند سخت سوزناك و در عين حال آموزنده باشد. البته حوزه ي كار

بسيار دقيق و نيازمند احتياط فراوان است؛ به همين دليل لازم است تا در اين باره كه پاي امام معصوم و دين شناسي در ميان است، دقت بيشتري در ارائه ي مطالب صورت گيرد.

در اين حوزه، ديگر نمي توان روضه خوان يا شاعر را دروغگو معرفي كرد؛ جايي كه مردم مي دانند كه روشي كه براي بيان رخداد بكار رفته، برگرفته از روحي شاعرانه است نه ذهنيت تاريخي. به همين دليل، بسياري از انتقادهايي كه به طور معمول در اين حوزه مطرح مي شود، قابل قبول نيست. در اين باره، در مبحث تحريفات عاشورا، توضيحات ديگري آمده است.

(صفحه 277)

بستر تاريخي عزاداري اهل سنت براي امام حسين

بستر تاريخي عزاداري اهل سنت براي امام حسين

اين بحث، براي ارائه در مجلس تعزيت امام حسين عليه السلام در شهر زاهدان در روز 25 محرم سال 1421 آماده گرديد.

درآمد بحث

درآمد بحث

يكي از آثار قيام امام حسين عليه السلام درگذر تاريخ، پديد آمدن قيامهاي علوي از اواخر دوره ي اموي و پس از آن در دوره ي عباسي است. اين قيامها، ادامه ي طبيعي نهضت خوني كربلاست. علويان در امتداد كربلا، حركت هاي انقلابي خود را ادامه دادند و بر اين اصل پافشاري داشتند كه امامت و خلافت حق طبيعي آنان است.

زيد بن علي نواده ي امام حسين عليه السلام بود كه نخستين قيام علوي مهم را پس از كربلا به سال 122 هجري رهبري كرد. پس از وي، رهبري به فرزندش يحيي رسيد كه در سال 126 در خراسان كشته شد. به دنبال آن روي كار آمدن بني هاشم در ادامه ي همين ماجرا بود كه با فعاليت عباسيان، راهش از علويان به عباسيان، كج شد. پس از آن علويان حركتشان را ادامه دادند و اين بار بر ضد عباسيان وارد كارزار شدند. از آن پس، دو گروه در ميان علويان پديد آمد يك گروه حسني ها و گروه ديگر حسيني ها. اين درست است كه كربلا را امام حسين عليه السلام رهبري كرده بود، اما قاسم و عبدالله دو تن از فرزندان امام حسن عليه السلام نيز در كربلا به شهادت رسيدند.

پس از روي كار آمدن عباسيان، جريان زيديه شكل گرفت كه حسني ها انقلابي آن را رهبري مي كردند. در كنار آن حسيني ها يا به تعبيري بيشتر حسيني ها، مشي امامي را پيش گرفتند و به دنبال فعاليت هاي فكري و فقهي و كلامي رفتند.

(صفحه 278)

به هر روي، حركت زيديه ادامه يافت.

مهم ترين ويژگي اين حركت در مقايسه با حركت اماميه، يكي در حفظ رويه ي انقلابي بود كه امامي مذهبان از آن دست كم در ظاهر پرهيز داشتند و ديگري عدم سخت گيري آنان در مباحث كلامي و فقهي بود. اين يك واقعيت است و تا به امروز كه زيديه شيعه بودند و در مسائلي، آراي شيعي را كاملا حفظ مي كردند - مانند گفتن حي علي خير العمل در اذان - اما بعدها با فرقه ي حنفي به مقدار زيادي نزديك شدند. مطالعه ي زندگي عالمان قرن پنجم هجري به راحتي مي تواند به ما نشان دهد كه حنفي ها و معتزلي ها در زيديه به هم رسيده اند. به عبارت ديگر، زيديه در بسياري از مسائل فقهي خود حنفي و از نظر كلامي معتزلي اند. البته همه ي حنفي ها، نه زيدي هستند و نه معتزلي، بلكه راه ديگري را انتخاب كرده و تنها در فقه، و نه در كلام و سياست، از ابوحنفيه پيروي كردند.

پاسخ اين كه چرا زيديه و حنفيه و معتزله به هم رسيدند، در تحولات انقلابي و فكري ميانه ي قرن دوم هجري نهفته است. اين زمان دو قيام زيدي، در مدينه و بصره، در سال 145 و 146، يكي به رهبري محمد بن عبدالله معروف به نفس زكيه و ديگري برادرش ابراهيم صورت گرفت. در قيام ابراهيم كه در عراق بود، ابوحنفيه فتواي به لزوم خروج همراهي مردم با آن را داد؛ چنان كه بسياري از فقهاي ديگر عراق چنين كردند و حتي خود هم شركت كرده و كشته شدند. به علاوه برخي از رهبران معتزله نيز از اين قيام حمايت كردند. به مرور اين نزديكي سبب شد تا فقه حنفي و كلام

معتزلي در ميان زيديه رواج يابد. اين پروسه نياز به بررسي تاريخي بيشتري دارد كه تا قرن هفتم هجري ادامه مي يابد. در آغاز قرن چهارم، ابن عقده (م 333) يكي از بزرگترين محدثان دنياي اسلام، كه شيعه مذهب و زيدي جارودي است، كتاب اخبار ابي حنيفه و مسنده مي نويسد كه بسياري از نقلهاي آن بر جاي مانده است. (1) يكي از واضح ترين نمونه هاي آن، موفق بن احمد خوارزمي حنفي (م 568) است كه هم حنفي است هم معتزلي و هم زيدي. وي خطيب معروف خوارزم در نيمه ي نخست قرن ششم و نويسنده ي كتاب مقتل الحسين است كه پس از اين از آن ياد خواهيم كرد.

(صفحه 279)

آنچه در اينجا براي ما اهميت دارد، همراهي ابوحنفيه با قيام هاي علوي است كه به تدريج سبب شد تا بعدها نيز برخي از حنفيان با اين قيامها همراهي كنند؛ گرچه به صورتي كه شايسته بود، اين مسأله ميان حنفيان جا نيفتاد. به عبارت ديگر، رويه ي انقلابي ابوحنفيه كه شرح آن خواهد آمد، ميان طرفداران وي ترك شد. به طور قطع در اين مختصر نمي توان بيش از اين در اين باره سخن گفت. آنچه مي ماند شواهد همراهي ابوحنيفه با قيام زيد بن علي و ابراهيم بن عبدالله بن حسن بن حسن است.

(1) ابن عقده، كتاب الولاية، تحقيق عبدالرزاق حرز الدين، قم، دليل، 1421، ص59 (مقدمه).

ابوحنيفه شيعه ي زيدي

ابوحنيفه شيعه ي زيدي

شايد در ابتدا لازم باشد درباره ي تعبير شيعه ي زيدي توضيحي داده شود. به طور اجمال و صريح مي توان گفت كه شيعه زيدي با اندكي تسامح بر كسي اطلاق مي شود كه جانبدار قيام هاي زيادي بوده و امامت سياسي علويان را مي پذيرد. چنين شخصي لزوم عقايد شيعي ندارد، اما

به لحاظ سياسي جانبدار دولت علوي است. البته اگر اين تسامح برداشته شود، شيعه زيدي، به ويژه در قرن سوم و بعد از آن، بر كسي اطلاق مي شود كه به تدريج تركيبي از فقه شيعه، فقه حنفي و كلام معتزلي دارد. اما زمان ابوحنيفه آن هم در دوره اي كه تازه زيد بن علي قيام كرده، هنوز زمان شكل گيري اين عقايد در قالب يك فرقه ي مذهبي مانند زيديه فرانرسيده است.

بنابراين تا اين جا مي توان گفت كه وقتي شخصي مانند ابوحنيفه را شيعه ي زيدي مي دانيم، دقيقا براي اثبات آن، به شواهدي نيازي داريم كه او را جانبدار رهبران علوي در دوره ي اموي و عباسي معرفي كنيم.

نخستين شاهد، دفاع وي از زيد بن علي بن الحسين است كه در سال 122 هجري در كوفه بر ضد دولت اموي قيام كرد. در اين قيام، بسياري از بزرگان و عالمان فراق شركت داشتند. روايت مسندي كه در اين باره نقل شده، در مقاتل الطالبيين ابوالفرج علي بن الحسين اموي اصفهاني (356 -284) كه از قضا خود اموي نسب اما علوي الاعتقاد است، آمده است. وي به نقل از فضيل بن زبير مي نويسد: ابوحنيفه به من گفت: از فقها چه كساني با زيد همراهي كرده اند. من گفتم: سلمة بن كهيل، يزيد بن ابي

(صفحه 280)

زياد،هارون بن سعد،هاشم بن بريد، ابوهاشم رماني، حجاج بن دينار و جز آنان. ابوحنيفه گفت:

قل لزيد، لك عندي معونة و قوة علي جهاد عدوك، فاستعن بها أنت و اصحابك في الكراع و السلاح، فضيل بن زبير مي افزايد: پس از آن اينها را به من داد تا به زيد بسپارم و زيد آنها را از من گرفت. (1).

اما در دوره ي

عباسيان؛ ابوالفرج از حمايت زيد از قيام ابراهيم بن عبدالله علوي سخن مي گويد كه به سال 146 در بصره قيام كرد. برادر او نفس زكيه، سال 145 در مدينه قيام كرد كه قيامش سركوب شد. درباره ي حمايت ابوحنيفه از قيام ابراهيم چندين شاهد تاريخي در دست است.

نخست آن كه زفر بن هذيل مي گويد: كان أبوحنيفه يجهر في أمر ابراهيم جهرا شديدا، و يفتي الناس بالخروج معه. همو مي افزايد: ابوحنيفه و مسعر بن كدام به ابراهيم نوشتند كه به كوفه بيايد، آنان تعهد مي كنند تا وي را ياري كرده و مردم كوفه را با او همراه سازند. مرجئه از اين بابت، به ابوحنيفه و مسعر، انتقاد مي كردند. (2) در جاي ديگري هم آمده است كه مرجئه در اين باره، به شدت از ابوحنيفه انقاد مي كردند: و كانت المرجئة تنكر ذلك علي أبي حنيفة تعيبه به. (3).

روايت ديگر آن است كه ابواسحاق فزاري مي گويد: نزد ابوحنيفه آمدم و به وي اعتراض كرده گفتم: آيا از خدا نمي ترسي كه به بردار من فتواي خروج با ابراهيم را دادي تا به قت رسيد. ابوحنيفه در پاسخ گفت: قتل اخيك حيل قتل، يعدل قتله لو قتل يوم بدر، و شهادته مع ابراهيم خير له من الحياة. فزاري مي گويد: از ابوحنيفه پرسيدم: چرا خودت نرفتي. ابوحنيفه گفت: ودائع الناس كانت عندي. (4). در نقل ديگري آمده است كه همين ابواسحاق فزاري - ابراهيم بن محمد بن حرث - ميگفت: برادر من به فتواي ابوحنيفه همراه ابراهيم خروج كرد و كشته شد و من هرگز ابوحنيفه را دوست

(صفحه 281)

نخواهم داشت: فلا أحب أبا حنيفة أبدا. (5) عبدالله بن ادريس نيز مي گويد: سمعت

أباحنيفه و هو قائم علي درجته، و رجلان يستفتيانه في الخروج مع ابراهيم و هو يقول: أخرجا. (6) همچنين ابوالفرج به طور مستند از محمد بن منصور رازي به نقل از مشايخ او روايت كرده است كه ابوحنيفه در نامه اي كه به ابراهيم بن عبدالله نوشت، چنين آورد، وقتي بر دشمن غلبه كردي، به سيره ي جدت علي بن ابي طالب درباره ي اصحاب جمل با آنان رفتار نكن كه شكست خورده را نكشت و اموال را برنداشت و فراري را دنبال نكرد و مجروح را از ميان نبرد، زيرا آنها گروه حامي نداشتند؛ بلكه به سيره ي جدت در صفين عمل كن كه اسير مي كرد و جريح را نابود مي كرد و غنائم را تقسيم مي نمود؛ زيرا پشت سر اين سپاه اهل شام بودند و در آن جا زندگي مي كردند. اين نامه به دست ابوجعفر منصور افتاد؛ به همين خاطر ابوحنيفه را فراخوانده او را مسموم كرد كه پس از آن در بغداد مدفون شد. (7) ابوالفرج درباره ي مسموم كردن ابوحنيفه توسط منصور، روايت مستقل ديگري هم آورده است. (8).

ابراهيم بن سويد حنفي نيز مي گويد: درايام خروج ابراهيم، ابوحنيفه ميهمان من بود. از او پرسيدم: پس از فريضه ي حج واجب، آيا خروج با اين شخص بهتر است يا حج مستحبي، ابوحنيفه گفت: غزوة بعد حجةالاسلام أفضل من خمسين حجة. (9). همو نقل كرده است كه زني نزد ابوحنيفه آمد و گفت: فرزند من قصد خروج با اين مرد را دارد، من او را منع مي كنم. چه مي گويي؟ ابوحنيفه گفت: لا تمنيعه. حماد بن أعين نيز مي گويد: كان أبوحينفة يحض الناس علي الخروج مع ابراهيم و يأمرهم باتباعه. (10).

(1) مقاتل

الطالبيين، ص 141.

(2) همان، ص 310.

(3) همان، ص 314.

(4) همان، ص 313.

(5) مقاتل الطالبيين، ص 314.

(6) همان.

(7) همان، ص 315، ابوحنيفة در سن هفتاد سالگي در سال 150 هجري درگذشت.

(8) همان، ص 316.

(9) همان، ص 324.

(10) همان، ص 325.

مرز تشيع و تسنن از قرن سوم به بعد

مرز تشيع و تسنن از قرن سوم به بعد

از نظر تاريخي بايد گفت در كنار شيوع مذهب عثمانيه در قرون نخستين اسلامي، يعني كساني كه از اساس خلافت امام علي عليه السلام را مشروع نمي دانستند، كساني كه از علماي

(صفحه 282)

اسلام، به ويژه در عراق، اصرار داشتند تا احاديث فضائل امام عليه السلام و ساير اهل بيت عليهم السلام را منتشر سازند. چنين كساني كه در كتب رجالي متقدم اهل سنت با عبارت فيه تشيع وصف شده اند و درست به دليل نقل روايات اهل بيت عليهم السلام مورد انكار قرار گرفته اند. اين در حالي است كه بسياري از آنان از علما و محدثان برجسته ي اهل سنت هستند كه حتي در كتاب مسلم و بخاري نيز احاديث فراواني از طريق آنان روايت شده است.

ابن قتيبة از عالمان ميانه ي قرن سوم، در كتاب كم حجم خود با عنوان الاختلاف في اللفظ از اهل حديث زمان خود (و در واقع گروه عثماني مذهب آنها) كه به انكار احاديث فضائل امام علي عليه السلام مي پرداختند، سخت انتقاد مي كند. نگاهي به ميزان الاعتدال شمس الدين ذهبي مي تواند چهره ي صدها نفر از محدثاني را نشان دهد كه به دليل نقل فضايل اهل بيت عليهم السلام متهم به تشيع شده اند.

در ادامه اين اقدام افراطي اهل حديث، عالم بلند پايه ي اهل حديث، احمد بن حنبل، نقطه ي عاطفي از جهت چرخش به سمت پذيرش فضايل امام علي عليه السلام و تثبيت موقعيت آن امام

همام به عنوان خليفه ي رابع در ميان اهل سنت (عقيده ي تربيع) به شمار مي رود. وي در كتاب «مسند» خود، روايات بي شماري از فضايل اهل بيت عليهم السلام را مندرج ساخت؛ رواياتي كه با كمال تأسف بسياري از آنها در صحيحين و ديگر صحاح و سنن نيامده است!

ابن حنبل افزون بر آنچه در مسند آورده است، دركتاب «فضائل الصحابه» نيز شمار زيادي از روايت فضايل، به ويژه حديث غدير را از طرق متعدد نقل كرده و بدين ترتيب در تعديل مذهب عثمانيه كوشش قابل ستايشي از خود نشان داده است. (1).

پس از احمد بن حنبل، حنابله بغداد از شدت تعصب خود كاستند و به مرور در بغداد با فضاي شيعي آن كه نتيجه ي روي كار آمدن آل بويه بود، كنار آمدند. در اوائل، مقاومت زيادي كرده و طي يك صد و پنجاه سال، به سختي با مراسم عاشوراي شيعيان درگير مي شدند، اما نشر فضائل امام علي عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام در ميان آنان كه با

(صفحه 283)

احمد بن حنبل آغاز شده بود، از تعصب آنان كاست. حنابله در اواخر قرن سوم،مورخ بزرگ جهان اسلام، محمد بن جرير طبري را به خاطر گردآوري طرق حديث غدير طرد كردند، اما به مرور، در قرن پنجم هجري، تعصب را به كناري نهاده و ميان آنان و مذهب تشيع، نوعي مسالمت و همزيستي پديد آمد.

به هر روي با فروكش كردن اين نزاعها در قرن ششم، نگارش كتابهايي درباره ي اهل بيت عليهم السلام شتاب خاص خود را گرفت و آثار تعديل در تسنن، در برخورد با ائمه اهل بيت عليهم السلام بيش از پيش آشكار گرديد.

برآمدن سبط بن جوزي از خاندان ابن جوزي، كه خود حنبلي سرسختي

بود، مؤيد تعديل در حنابله بغداد است كتاب تذكرة الخواص سبط بن جوزي يكي از بهترين شواهد براي ايجاد تعادل در تسنن افراطي است. هر چند متصبان او را شيعه دانسته اند، اما او خود را چنان مي نمايد كه در مرز تشيع و تسنن ايستاده است.

نمونه ي ديگري كه مربوط به قرن ششم است امام ابوالفضل يحيي بن سلامة الحصكفي (2) (م 554 يا 553) است. بنا به نقل ابوطولون، او قصيده اي در مدح دوازده امام سروده است. بخشي از سروده ي او كه نام دوازده امام در آن آمده چنين است:

حيدرة و الحسنان بعده

ثم علي و ابنه محمد

و جعفر الصادق و ابن جعفر

موسي، و يتلوه علي السيد

أعني الرضا، ثم ابنه محمد

ثم علي و ابنه المسدد

الحسن التالي و يتلو تلوه

محمد بن الحسين المعتقد (3).

حفصكي قصيده اي هم در رثاي حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام دارد كه مدخل آن چنين است:

و مصرع الطف فلا أذكره

ففي الحشي منه لهيب يقد (4).

يري الفرات ابن الرسول ظاميا

يلقي الردي و ابن الدعي يرد

(صفحه 284)

يا أهل بيت المصطفي يا عدتي

و من علي حبهم أعتمد

و الشافعي مذهبي مذهبه

لانه في قوله مؤيد (5).

اين تعدادل و قرابت با شيعيان، منحصر به دسته خاصي از سنيان نبود. از ميان شافعيان محمد بن طلحه شافعي (م 652) كتاب مطالب السؤول في مناقب آل الرسول را نوشت كه با اندك تفاوتي گويي يك شيعه ي دوازده امامي آن را تأليف كرده است. هم چنان كه محمد بن يوسف بن محمد گنجي شافعي (م 658) كفاية الطالب در فضايل اميرمؤمنان و اهل بيت عليهم السلام نگاشت.

در ميان حنابله، ابومحمد عبدالرزاق بن عبدالله بن ابي بكر عز الدين اربلي (م 660) به درخواست بدرالدين لؤلؤ حاكم امامي مذهب موصل،

مجموعه اي در فضايل اميرمؤمنان عليه السلام فراهم مي آورد. صاحب كشف الغمه از اين اثر بهره وافر برده است. (6) ابومحمد عبدالعزيز بن محمد بن مبارك حنبلي جنابذي (م 611) نيز كتاب معالم العترة النبويه و معارف اهل البيت الفاطمية العلوية را در شرح حال امامان (تا امام يازدهم عليه السلام) نوشته است. (7) ابن خلكان شافعي نيز در وفيات الاعيان زندگي ائمه اهل بيت عليهم السلام را آورده است او البته شبيه ديگران نيست، اما نفس توجه به ائمه ي شيعه نشانگر حضور امامان در ذهنيت قرن اوست.

در قرن هشتم حمدالله مستوفي (م بعد از 750 ه) را داريم كه در تاريخ گزيده، پس از ياد خلفان نخست با عناوين معمول و محترمانه، به ياد از امام علي عليه السلام پرداخته آن گاه از امام مجتبي به عنوان امير المؤمنين، حافد رسول رب العالمين امام المجبتي حسن بن علي المرتضي ياد مي كند. سپس فصلي مي گشايد تحت عنوان: «در ذكر تمامي ائمه معصومين رضوان الله تعالي عليهم اجمعين كه حجة الحق علي الخلق بودند» و «مدت امامتشان از رابع صفر سنه ي تسع و اربعين تا رمضان اربع و ستين و مأتين، دويست و پانزده سال و هفت ماه مي شود». او مي افزايد: ائمه معصوم اگر چه خلافت

(صفحه 285.)

نكردند اما چون مستحق، ايشان بودند، تبرك را از احوال ايشان، شمه اي بر سبيل ايجاز مي رود. (8) همين نويسنده در ظفرنامه ي (9) خود نيز كه شرح تاريخ زندگي پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و خلفاست، به همين ترتيب مطالب را بيان كرده و شرح حال دوازده امام عليه السلام را نيز آورده است. در قرن نهم ابن صباغ مالكي (855 - 784) كتاب الفصول المهمه في معرفة

احوال الائمه را نگاشته است. در قرن دهم شمس الدين محمد بن طولون (م 953) كتاب الشذرات الذهبية في تراجم لاائمة الاثني عشرية عند الاماميه را نگاشته است. او از عالمان علاقمند به تصوف و عرفان است. وي پس از بيان احوالات امامان از مصادر معتبر، شعري را كه خود در وصف ائمه اثناعشر سروده آورده است:

عليك بالائمة الاثني عشر

من ال بيت لامصطفي خير البشر

ابوتراب حسن حسين

و بغض زين العابدين شين

محمد الباقر كم علي دري

و الصادق ادع جعفرا بين الوري

موسي هو الكاظم و ابنه علي

لقه بالرضا و قدره علي

محمد التقي قلبه معمور

علي التقي دره منثور

و العسكري الحسن المطهر

محمد و المهدي سوف يظهر (10).

بايد به جمع آثاري كه گذشت كتاب الاتحاف بحب الاشراف از شبراوي (م 1172) نور الابصار از شبلنجي و ينابيع المودة از قندوزي حنفي (م 1294) را افزود. اثري ديگر با نام كنه الاخبار از قرن دهم برجاي مانده كه در آن نيز همانند بخي از آثار پيشگفته، شرح حالي از خلفا و دوازده امام آورده است. (11) عنوان ديگري كه در اين زمينه قابل استناد است، كتاب المقصد الاقصي في ترجمة المتسقصي است. اصل كتاب به زبان عربي بوده و كمال الدين حسين خوارزمي آن را با عنوان فوق به فارسي در آورده است. اين كتاب در شرح زندگي رسول خدا صلي الله عليه و آله و خلفا بوده، اما وي با وجود اعتقادش به مرام اهل

(صفحه 286)

سنت، زندگي دوازه امام و نيز فاطمه ي زهرا عليهالسلام را بر آن افزوده است. (12).

نمونه ي ديگر كتاب روضات الجنان و جنات الجنان درويش محمد كربلايي است كه با وجود داشتن اعتقادات سني، شرح

حال مفصل امامان شيعه را در مجلد دوم كتاب خويش آورده كه بخش اعظم آن از كتاب فصل الخطاب خواجه محمد پارساست. اين خواجه محمد هم، علي رغم اصرارش در تسنن، خود در اين كتابش به تفصيل شرح حال امامان را آورده است. (13) كتاب غاية الهمة في ذكر الصحابة و الائمة يا رساله ي محمديه از محمد عليم بن محمد موسي اله آبادي نيز در شرح حال رسول خدا صلي الله عليه و آله خلفاي نخست و امامان شيعه عليهم السلام است. (14).

يكي از جالب ترين اين آثار كتاب وسيلة الخادم الي المخدوم در شرح صلوات بر چهارده معصوم از فضل الله بن روزبهان خنجي عالم سني بسياري معروف ايراني است. وي در اين كتاب، صلواتيه اي درباره ي چهارده معصوم انشاء كرده و به شرح تاريخي آن پرداخته است. بخشي از اين كتاب نيز شرح حال امام حسين عليه السلام و وقايع كربلاست. يك نمونه از شعر فضل بن روزبهان چنين است:

مهيمنا به حبيب محمد عربي

به حق شاه ولايت علي عالي فن

بهر دو سبط مبارك به شاه زين عباد

به حق باقر و صادق به كاظم احسن

به حق شاه رضا ساكن حظيره ي قدس

به حق شاه تقي و نقي صبور محن

به حق عسكري حجت خدا مهدي

كزين دوازه ده نجات روح و بدن

فداي خاك رضا باد صد روان امين

كه اوست چاره ي درد و شفيع ذلت من

(1) بنگريد مقاله ي ما تحت عنوان: نقش احمد بن حنبل در تعديل مذهب اهل سنت در «مقالات تاريخي» دفتر ششم، (قم، الهادي، 1378).

(2) درباره ي او نك: معجم الادباء ج 20، ص 18.

(3) الشذرات الذهبيه فيتراجم الائمة الاثني عشر عند الاماميه (اين اثر با

عنوان الائمة الاثني عشر با تحقيق صلاح الدين منجد چاپ شده) ص 41 (بيروت دار صادر).

(4) يقد يعني يشتعل.

(5) زفرات الثقلين، ج 2، ص 294 (به نقل از نسمة السحر، جواهر المطالب و المنتظم).

(6) نك: كشف الغمه (چاپ دو جلدي تبريز) ج 1،صص 326 - 325، 314، 31، 161، 137، 116، 94، 77.

(7) نك: علي بن عيسي اربلي و كشف الغمه ص 74 (قم 1372 كنگره شيخ مفيد).

(8) تاريخ گزيده، صص 201، 198)تحقيق: عبدالحسين نوايي).

(9) ظفرنامه، ج 2، 1، به كوشش مهدي مدايني، پروين باقري، پژوهشگاه علوم انساني، تهران، 1380.

(10) الائمة الاثني عشر، ص 118.

(11) درباره ي آن نك: نشر دانش، سال چهاردهم، شماره ي اسفند، ص 58.

(12) ادبيات فارسي استوري، ص 775.

(13) اين بخش از كتاب وي در ميراث اسلامي ايران دفتر چهارم منتشر شده است.

(14) ادبيات فارسي استوري، ص 949.

عزاداري سنيان از زبان عبدالجليل در قرن ششم هجري

عزاداري سنيان از زبان عبدالجليل در قرن ششم هجري

عبدالجليل رازي كه كتاب خود را در حدود سال 560 نگاشته است، در پاسخ يك نويسنده ي سني اطلاعات بسياري با ارزشي درباره ي سابقه عزاداري اهل سنت باري امام

(صفحه 287)

حسين عليه السلام آورده است. ابتدا به نقل از آن نويسنده ي سني مي نويسد:

اين طايفه روز عاشورا اظهار جزع و فرع كنند، و رسم تعزيت را اقامت كنند. و مصيبت شهداي كربلا تازه گردانند بر منبرها، و قصه گويند، و علما سر برهنه كنند و عوام جامعه چاك كنند و زنان روي خراشند و مويه كنند.

عبدالجليل در پاسخ مي نويسد:

اولا معلوم جهانيان است كه بزرگان و معتبران ائمه ي فريقين از اصحاب امام مقدم بوحنيفه، و امام مكرم شافعي، و علما و فقهاي طوايف، خلفا عن سلف، اين سنت را رعايت كرده اند، و

اين طريقت نگاه داشته. اولا خود شافعي كه اصل است و مذهب بدو منسوب است بيرون از مناقب، او را در حسين و شهداي كربلا مراثي بسيار است و يكي از آن قصيده اي است كه مي گويد:

أبكي الحسين و أرثي منه جحجاحا

من أهل بيت رسول الله مصباحا

تا آخر قصيده با مبالغتي تمام و كمال، و ديگر قصيده اي است كه مي گويد:

تاوب همي فالفؤاد كئيب

و أرق نومي فالرقاد عجيب (1)

تا آخر، همه ي مرثيه ي اوست به صفتي كه بر چنان معاني دگران قادر نباشند. و مراثي شهداي كربلا كه اصحاب بوحنيفه و شافعي را هست، بي عدد و بي نهايت است. پس اگر عيب است اول بر بوحنيفه است و بر شافعي واصحاب

(صفحه 288)

ايشان؛ آنگه بر ما.

پس از آن به بيان نمونه هايي از عزاداري هاي اهل سنت را اعم از حنفي و شافعي كه اين دو فرقه در ايران بودند، از قرن ششم ارائه داده مي نويسد:

آنگه چون فروتر آيي معلوم است كه خواجه بومنصور ماشاده (2) به اصفهان كه در مذهب سنت در عهد خود مقتدا بوده است. هر سال اين روز، اين تعزيت به آشوب و نوحه و غريو داشته اند و هر كه رسيده باشد ديده و دانسته باشد و انكار نكند.

و آنگه بغداد كه مدينة السلام و مقر دارالخلافة است، خواجه علي غزنوي حنيفي (3) دانند كه اين تعزيت چگونه داشتي! تا به حدي كه به روز عاشورا در لعنت سفيانيان مبالغتي مي كرد. سائلي برخاست و گفت: معاويه را چه گويي؟ به آوازي بلند گفت: اي مسلمانان از علي مي پرسد كه: معاويه را چگويي؟ آخر داني كه علي معاويه را چه گويد؟

و امير عبادي (4) كه علامه ي روزگار و خواجه ي معنا و

سلطان سخن بود او را در حضرت المقتفي لامرالله پرسيدند اين روز كه فردا عاشورا خواست بودن كه: چه گويي در معاويه؟ جواب نداد تا سائل سه بار تكرار كرد. بار سيوم گفت: اي خواجه! سؤال مبهم مي پرسي. نمي دانم كدام معاويه را مي گويي. اين معاويه را كه پدرش دندان مصطفي بشكست، و مادرش جگر حمزه بخائيد، و او بيست واند بار تيغ در روي علي كشيد و پسرش سر حسن ببريد. اين مسلمانان شما اين معاويه را چه گوييد؟ مردم در حضرت خلافت، حنيفي و سني و شافعي زبان به لعنت و نفرين برگشودند. اين مانند اين بسيار است و تعزيت حسين هر موسم عاشورا به بغداد تازه باشد و با نوحه و فرياد.

(صفحه 289)

و اما به همدان اگرچه مشبهه را غلبه براشد براي حضور رايت سلطان و لشكر تركان، هر سال، مجد الدين مذكر همداني، (5) در موسم عاشورا اين تعزيت به صفتي دارد كه قميان را عجب آيد.

و خواجه امام نجم بوالمعالي بن ابي القاسم بزاري به نيسابور با آن كه حنيفي مذهب بود، اين تعزيت به غايت كمال داشتي و دستار بگرفتي و نوحه كردي خاك پاشيدي و فرياد از حد بيرون كردي

و به ري كه از امهات بلاد عالم است، معلوم است كه شيخ ابوالفتوح نصر آبادي و خواجه محمد حدادي حنيفي و غير ايشان در كاروانسراي كوشك و مساجد بزرگ روز عاشورا چه كرده اند از ذكر تعزيت و لعنت ظالمان.

و در اين روزگار آنچه هر سال خواجه امام شرف الائمة ابونصر الهسنجاني كند و در هر عاشورا به حضور امرا و تركان و خواجگان و حضور حنيفان معروف، و همه موافقت

نمايند و ياري كنند و اين قصه خود به وجهي گويد كه دگران خود ندانند و نيارند گفتن.

و خواجه امام بومنصور حفده (6) كه در اصحاب شافعي معتبر و متقدم است به وقت حضور او به روي ديدند كه روز عاشورا اين قصه بر چه طريق گفت و حسين را بر عثمان درجه و تفضيل نهاد و معاويه را باغيخواند در جامع سرهنگ.

و قاضي عمده ي ساويي حنيفي (7) كه صاحب سخن و معروف است در جامع طغرل با حضور بيست هزار آدمي اين قصه به نوعي گفت و اين تعزيت به صفتي داشت از سر برهنه كردن و جامه دريدن كه مانند آن نكرده بودند و

(صفحه 290)

مصنف اين كتاب (يعني همان نويسنده ي سني) اگر رازي است ديده باشد و شنوده.

و خواجه تاج اشعري حنيي نيسابوري روز عاشورا بعد از نماز در جامع عتيق ديدند كه چه مبالغت كرد در سنه ي خمس و خمسين و خمسمائة به اجازت قاضي با حضر كبراء و امراء.

پس اگر اين بدعت بودي، چنان كه خواجه ي مجبر انتقالي (يعني همان نويسنده ي سني) گفته است، چنان مفتي رخصت ندادي و چنين ائمه روا نداشتندي.

و اگر خواجه ي انتقالي به مجس حنيفيان و شيعيان نرفته باشد، آخر به مجلس شهاب مشاط رفته باشد كه او هر سال كه ماه محرم درآيد، ابتدا كند به مقتل عثمان و علي و روز عاشورا به مقتل حسين علي آرد تا سال پيرار به حضور خاتونان اميران و خاتون امير أجل اين قصه به وجهي گفت كه بسي مردم جامه ها چاك كردند و خاك پاشيدند و عالم سر برهنه شد و زاري ها كردند كه حاضران گفتند: زيادت از

آن بود كه به زعفران جاي كنند شيعيت. و گر اين علما و قضات اين معني به تقيه و مداهنه مي كنند از بيم تركان و خوف سلطان، موافقت رافضيان باشد و گر به اعتقاد مي كنند خلاف ايشان را، خواجه را نقصان باشد ايمان را و الا در بلاد خوارج و مشبهه كه روا ندارند كردن، دگر همه ي حنيفيان و شفعويان و شيعت اين سنت را متابعت كنند. پس خواجه پنداري از اين هر سه مذهب بيزار است و خارجي است، پس بايد كه به خوزستان و لرستان شود كه خارجيان تا نبيند و نشنود كه تعصب كه او راست، كس را نيست و تعزيت حسين علي داشتن متابعت قول مصطفي است كه گفت: من بكي علي الحسين او أبكي او تباكي، و جبت له الجنة، تا هم گوينده و هم شنونده در رحمت خدا باشد و منكرش الا منافق و مبتدع و ضال و گمراه نباشد و خارجي و مبغض فاطمه و آلش و علي و اولادش و الحمدلله بل أكثرهم لا يعقلون. (8).

به هر روي در بغداد قرن ششم، بيشتر عالمان اهل سنت، در مظلوميت امام حسين عليه السلام

(صفحه 291)

سخن مي گفتند و به هيج روي تمايلي به گرايش متعصبانه اي كه از زمان بني اميه باقي مانده بود، نداشتند. البته استثناءهايي هم ديده مي شد. شخصي با نام عبدالمغيث بن زهير حنبلي كتابي در فضائل يزيد نوشت و ابن الجوزي اين عالم معروف سني كتابي با عنوان الرد لعي المتعصب العنيد المانع من ذم يزيد در رد بر او نوشت. ابن اثير درباره ي اين شخص نوشته است: صنف كتابا في فضائل يزيد بن معاوية أتي فيه بالعجائب (9) ذهبي هم

درباره او با كمال شگفتي نوشته است: و كان ثقة سنيا. (10) اما اين گرايش ناچيز بود، همان طور كه اكنون هم گاهي از اين استثناءها ديده مي شود و واقعا ناچيز و غير قابل اعتناست.

همان طور كه گذشت، در اين زمان، دو واعظ معروف در بغداد بودند كه در ايام عاشورا مجالس سوگواري داشتند. يكي از اينان علي بن حسين غزنوي حنفي بود كه واعظ قهاري بوده و سلاطين در محفل روضه خواني او شركت داشتند. واعظ ديگر امير عبادي بود كه او نيز روز عاشورا مقتل خواني داشت و همين ابن جوزي نيز گزارشهايي از منبرهاي او و كلمات كوتاهش نقل كرده است.

به نظر مي رسد كه برگزاري مراسم عاشورا در بغداد ميان سني و شيعه ادامه يافته و هيچ گاه تعطيل نشده است.

(1) كامل اين قصيد را خوارزمي حنفي در كتاب مقتل الحسين عليه السلام ج 2، ص 136 آورده است و برخي ديگر از اشعار آن چنين است:

و مما نفي نومي و شيب لمتي

تنصاريف ايام لهن خطوب

فمن مبلغ عني الحسين رسالة

و ان كرهتها أنفس و قلوب

قتيلا بلا جرم كان قميصه

صبيغ بماء الارجوان خضيب

تزلزلت الدنيا لال محمد

و كادت لهم صم الجبال تذوب

و غارت نجوم و اقشعرت كواكب

و هتك استار و شق جيوب

همچنين اين اشعار را جمال الدين زرندي مدني در كتاب «معراج الوصول في معرفة آل الرسول» (نسخه ي خطي برگ 31 ب نقل از زفرات الثقلين، ج 1، ص 290) نيز آورده است. ابن شهرآشوب (مناقب ج 3، ص 296) نيز اين اشعار را روايت كرده است.

حمويي (م 722) در فرائد السمطين (2، ص 266) دو بيت شعر از شافعي درباره ي امام حسين عليه السلام نقل

كرده است:

ويل لمن شفعاؤه خصمائه

و الصور في حشر القيامة ينفخ

لابد أن ترد القيامة فاطم

و قميصها بدم الحسين مضمخ.

(2) از علماي برجسته ي مذهب شافعي كه سبكي در طبقات الشافعيه (303:4) از او ياد كرده است. وي از علماي بزرگ اصفهان بوده و در ربيع الاخر سال 536 درگذشته است.

(3) از واعظان بزرگ بغداد كه سلطان مسعود سلجوقي در مجلس وعظ وي حاضر مي شد. درگذشت وي به سال 551 هجري بوده است شرح حال او در بسياري از منابع آمده است. از جمله بنگريد: البداية و النهاية، (235-236: 12).

(4) قطب الدين مظفر معروف به امير عبادي يكي از واعظان معروف بغداد بوده كه شرح حال او را ابن خلكان به تفصيل در كتاب وفيات الاعيان (ج 2، ص 127) آورده است.

(5) مجد الدين ابوالفتوح محمد بن ابي جعفر همداني نويسنده ي كتاب الاربعين عن الاربعين، فقيه و محدث و واعظ بوده و به سال 555 درگذشته است. شرح حال او را بنگريد، تلخيص مجمع الادب، حرف ميم، صص 246 -245 تعليقات نقض، ص 1097.

(6) ابومنصور محمد بن أسعد طوسي معروف به حفده ملق به عمدة الدين فقيه شافعي نيشابوري از علماي معروف نيشابور است كه ابن خلكان شرح حال او را در وفيات الاعيان آورده است. مزار وي تا قرنها محل زيارت مردم بوده است. بنگريد: تعليقات نقض، ص 1099.

(7) از عالمان و واعظان معروف ساوه بوده و شرح حال او را عماد كاتب در كتاب خريدة القصر آورده است درگذشت وي به سال 567 در شهر ساوه رخ داده است. بنگريد: تعليقات نقض، ص 1100.

(8) كتاب نقض، صص 373-370.

(9) كامل، ج 11، ص 562.

(10) سير اعلام النبوي، ج 21، ص

160.

خراسان تيموري و عزاداري براي امام حسين

خراسان تيموري و عزاداري براي امام حسين

به نظر مي رسد كه طي دو قرن پيش از روي كار آمدن صفويه، در خراسان كه مركزي براي شيعيان و سنيان بوده، در ايام عاشورا، عزاي امام حسين عليه السلام بر پا مي شده است. از آن جا كه اين مراسم حتي در هرات نيز بوده است، خود نشانگر آن است كه نه تنها شعيان كه سنيان هم اين مراسم را برگزار مي كرده اند.

كتابي كه بيش از هر كتابي در اين منطقه وجود داشته، اثري با نام نور الائمة بوده كه ترجمه گونه اي از كتاب مقتل الحسين عليه السلام موفق بن احمد خوارزمي حنفي (568 - 484) بوده است. به جز اين اثر، كتابهاي ديگري هم در اين زمينه بوده است.

(صفحه 292)

در پايان اين دوره، و درست هشت سال پيش از آمدن صفويه به اين منطقه كتابي در باب مقتل الحسين تأليف شد كه نويسنده ي آن فردي بود كه چندان مرزي ميان تشيع و تسنن قائل نبود. در هرات او را متهم به تشيع مي كردند و در سبزوار به تسنن. وي ملاحسين كاشفي بود و در هرات دوره ي تيمور، مجبوبيت زيادي داشت و در مجلس واعظ او بزرگان اين دولت كه سالها اميري آن را سلطان حسين بايقرا داشت، شركت مي كردند. وي كتاب خود را نيز به نام يكي از بزرگان اين دربار نگاشت.

ملاحسين كاشفي در همين كتاب روضةالشهداء خود (1) به مناسبت، اشاره مي نويسد: «هرگاه ماه محرم نو شود، رقم تجديد اين ماتم بر صفحات قلوب اهل اسلام و هواداران سيد انام صلي الله عليه و آله كشيده مي گردد و از زبان هاتف غيبي نداي عالم لا ريبي به گوش هوش مصيبت

داران اهل بيت و ماتمزدگان ايشان مي رسد:

كاي عزيزان در غم سبط نبي افغان كنيد

سينه را از سوز شاه كربلا بريان كنيد

از پي آن تشنه لب بر خاك ريزيد آب چشم

در ميان گريه، ياد آن لب خندان كنيد

كاشفي در ظاهر، به درخواست يكي از اعيان و سادات بزرگ هرات با نام «مرشد الدوله معروف به سيد ميرزا» مصمم مي شود تا متني براي اين مجالس آماده كند. وي پس از شرحي درباره ي اهميت گريه براي امام حسين عليه السلام و اين كه «من بكي علي الحسين و جبت له الجنة» مي نويسد: براي اين است كه جمعي از محبان اهل بيت، هر سال كه ماه محرم درآيد، مصيبت شهدا را تازه سازند و به تعزيت اولاد حضرت رسالت پردازند، همه را دلها بر آتش حسرت بريان گردد و ديده ها از غايت حيران سرگردان:

زاندوه اين ماتم جان گسل

روان گردد از ديده ها خون دل

كاشفي در ادامه، درباره ي آنچه در اين مجالس خوانده مي شده مي نويسد: «و اخبار مقتل شهدا كه در كتب مسطور است تكرار نمايند و به آب ديده ملال از صفحه ي سينه بزدايند». مشكل كتابها اين است كه «و هر كتابي كه در اين باب نوشته اند، اگرچه به زيور حكايت شهدا حالي است، اما از سمت جامعيت فضايل سبطين و تفاصيل احوال ايشان خالي است». اين امر سبب شده است تا سيد ميرزا به «اين فقير حقير

(صفحه 293)

حسين الواعظ الكاشفي» دستور دهد تا «به تأليف نسخه اي جامع كه حالات اهل بلا، از انبيا و اصفيا و شهدا و ساير ارباب ابتلا و احولا آل عبا بر سبيل توضيح و تفصيل در وي مسطور و مذكور بود اشتغال نمايد.» (2).

كتاب روضة

الشهداء نه تنها در دوره ي صفوي و ميان شيعيان ايران، بلكه در ميان سنيان اطرف مملكت ايران نيز نفوذي فراوان يافت. يكي از آخرين نشانه هاي تأثير اين نفوذ، اقدامي است كه عبدالله زيور (م 1369 قمري) شاعر سني عراقي كرد فارسي دان انجام داده و آن را به شعر فارسي در آورده است.وي بدون آن كه تصريح كند، در واقع متن فارسي روضة الشهداء را در قالب شعر فارسي درآورده و نام آن را داستان سوزناك كربلاء نهاده است.

در اينجا بي مناسبت نيز تا به موضع عبدالرحمن جامي(898 - 817) عالم، عارف و شاعر بزرگ خراسان كه در مذهب يك سني حنفي بوده و البته علائق صوفيانه ي عميقي داشته، گذري داشته باشيم. وي در سلسلة الذهب خود عقائد مذهبي اش را درباره ي خلافت بيان كرده و در آنجا خود را يك سني معتقد و در عين حال، دوستدار اهل بيت مي داند. وي هم درست مانند ديگر اهل سنت، معتقد است كه سني نبايد به خاطر درگيري هاي صحابه، ميان آنها خط كشي دوستي و دشمني رسم كند؛ در عين حال بايد بداند كه در اين اختلافات حق با علي بوده است:

همه را اعتقاد نيكو كن

دل زانكارشان به يك سو كن

هر خصومت كه بودشان با هم

به تعصب مزن در آنجا دم

بر انگشت اعتراض منه

دين خود رايگان زدست مده

حكم آن قصه با خداي گذار

بندگي كن ترا به حكم چكار

و آن خلافي كه داشت با حيدر

در خلافت صحابئي ديگر

حق در آنجا به دست حيدر بود

جنگ با او خطا و منكر بود (3).

گفتني است كه مهم ترين درگيري مذهبي جامي با مخالفان در عصرش، درگيري وي با شيعيان است كه در

خراسان نفوذي چشمگير داشتند و ديديم كه به زودي نيز با آمدن

(صفحه 294)

صفويان اين مذهب در اين منطقه حاكم شد. جامي حملات زيادي به شيعيان دارد و مي كوشد تا جو هرات را بر اساس آموزه هاي تسنن حفظ كند. اين گرايش است كه امير عليشير نوايي هم دارد و البته اينان مخالفاني هم از اهل سنت متمايل به تشيع دارند.

اما جامي با همه ي اين احوال، مي كوشد تا حدود را حفظ كند. در عين حال كه از رفض و رافضه، به معناي كساني كه به صحابه دشنام مي دهند متنفر است، اما همو شعر معروف شافعي را «لو كان رفضا حب آل محمد - فليشهد الثقلان اني رافضي» به فارسي درآورده، چنين مي سرايد:

گر بود رفض حب آل رسول

يا تولا به خاندان بتول

گو گواباش آدمي و پري

كه شدم من زغير رفض بري

كيش من رفض و دين من رفض است

رفع من رفض و مابقي خفض است (4).

جامي در ميان شيعيان و سنيان درمانده شده بود. از يك طرف وقتي به بغداد رفت، به خاطر اشعارش درباره ي روافض مورد طعنه ي شيعيان بغداد قرار گرفت. اما از سوي ديگر، وقتي اشعاري در ستايش اميرمؤمنان عليه السلام سرود، سنيان خراسان او را مورد طعنه قرار دادند. خود مي نويسد:

چون در نظم سلسلة الذهب حضرت امير و اولاد بزرگوار ايشان را ستايش كرديم، از سنيان خراسان هراسان بوديم كه ناگاه ما را به رفض نسبت نكنند، چه دانستيم كه در بغداد به جفاي روافض مبتلا خواهيم شد. (5).

همين جامي وقتي به عراق مي رود، به زيارت عتبات عاليات مي شتابد و در آنجا در وصف زيارت امام حسين عليه السلام چنين مي سرايد:

كردم زديده، پاي سوي مشهد حسين

هست

اين سفر به مذهب عشاق فرض عين

خدام مرقدش به سرم گر نهند پاي

حقا كه بگذرد سرم از فرق فرقدين

(صفحه 295)

كعبه به گرد روضه ي او مي كند طواف

ركب الحجيج اين تروحون أين أين

از قاف تا به قاف پرست از كرامتش

آن به كه حيله جوي كند ترك شيد و شين

آن را كه بر عذار بود جعد مشكبار

از موي مستعار چه حاجت به زيب وزين

جامي گداي حضرت او باش تا شود

با راحت وصال مبدل عذاب بين

مي ران زديده اشك كه در مذهب كريم

باشد قضاي حاجت سائل، اداي دين (6).

وي در ادامه سفر كه در اصل راهي حج بود، به زيارت مرقد اميرمؤمنان رفت و شعري زيبا سرود كه مطلع آن چنين است:

أصبحت زائرا لك يا شحنة النجف

بهر نثار مرقد تو نقد جان به كف

تو قبله ي دعايي و اهل نياز را

روي اميد سوي تو باشد زهر طرف. (7).

(1) روضة الشهداء، ص 354.

(2) روضة الشهدا، صص 12 -13.

(3) سلسلة الذهب، ص 178.

(4) سلسلة الذهب، ص 146.

(5) رشحات، فخرالدين علي كاشفي، ج 1، ص 257؛ مقامات جامي، ص 169 به نقل از جامي، نجيب مايل هروي، ص 118.

(6) ديوان جامي، ص 78.

(7) ديوان جامي، ص 56.

برخي از آثار علماي حنفي درباره ي امام حسين

برخي از آثار علماي حنفي درباره ي امام حسين

آثار علماي اهل سنت، طي چهارده قرن، درباره ي اهل بيت عليهم السلام خارج از حد شمار است. بسياري از اين آثار درباره ي فضائل و مناقب اهل بيت، به ويژه اميرمؤمنان و برخي نيز آثاري تاريخي پيرامون زندگي آن بزرگواران است. در اينجا شماري از آثار علماي حنفي را درباره ي امام حسين عليه السلام براي نمونه معرفي مي كنيم:

- ضياءالدين ابي المؤيد الموفق بن احمد بن محمد المكي

الخطيب الخورازمي الحنفي (568 -484). وي بزرگترين عالم حنفي است كه درباره ي امام حسين عليه السلام قلم زده و كتاب عظيم و بزرگ مقتل الحسين عليه السلام را نگاشته است. وي شاگرد زمخشري بوده و علوم ادب را نزد وي خوانده پس از آن به شهرهاي مختلف دنياي اسلام سفر كرده و حديث شنيده است. عماد كاتب كه معاصر وي بوده شرح حال او را در خريدة القصر بخش مربوط به ايران آورده و او را در فقه و ادب ستوده است. قفطي در انباه الرواة (332:3) شرح حال او را آورده و سال درگذشت او را 568 ياد كرده است. بسياري از علماي بزرگ شرحالنگار مانند ابن النجار، ابن الدبيثي شرح حال او را آورده اند. وي كتابي با عنوان مناقب ابي حنيفه دارد كه در سال 1321 در حيدرآباد چاپ شده است. نيز

(صفحه 296)

كتابي با عنوان قضايا اميرالمؤمنين دارد كه نمانده است. همچنين كتاب او با عنوان كتاب رد الشمس علي امير المؤمنين عليه السلام او هم مفقود شده است. مهم ترين كتاب او مقتل الحسين است كه بر جاي مانده و دست كم سه نسخه ي خطي از آن برجاي مانده است. اين كتاب در نجف و بعدا در قم (سال 1399) و چاپ جديد آن توسط دارانور الهدي در قم (1418 ق (به چاپ رسيده است. گفتني است كه وي اشعاري نيز در ستايش ابوحنيفه دارد كه در مقدمه ي مرحوم سماوي بر مقتل الحسين عليه السلام چاپ شده است.

خوارزمي شعري هم در رثاي اهل بيت سروده كه چند بيت آن اين است:

لقد قتلوا عليا مذ تجلي

لاهل الحق فحلا في الضراب

و قد قتلوا الرضا الحسن المرجي

جواد العرب بالسم المذاب

و قد

منعوا الحسين الماء ظلما

و جدل بالطعان و بالضراب

و لولا زينب قتلوا عليا

صغير تقل بق او ذباب

و قد صلبوا امام الحق زيدا

فيا لله من ظلم عجاب

بنات محمد في الشمس عطشي

و ال يزيد في ظل القباب

لال يزيد من أدم خيام

و أصحاب الكساء بلاثياب (1).

- عفيف الدين ابي السيادة عبدالله بن اراهيم طائفي حنفي (م 1207 كه شرح حال او در عجايب الاثار جبرتي 147:2 آمده و نسخه اي از كتابش هم در مكتبه ي سليم آغا در استانبول موجود است) كتابي با عنوان اتحاف السعدء بمناقب سيد الشهدا تأليف كرده است.

- قادر بخش بن حسن علي حنفي هندي شهسرامي(1337 - 1273) از علماي حنفي هند است كه كتابي با عنوان جور الاشقياء علي ريحانة سيد الانبياء نگاشته است. شرح حال وي در نزهة الخواطر 370:8 آمده و همانجا از اين كتاب او هم ياد شده است.

- مولوي عبدالعزيز بن شاه ولي الله دهلوي (1239 -1159) نيز كتابي با عنوان سر الشهادتين در فلسفه ي شهادت امام حسين عليه السلام نوشته كه عربي آن در مجله ي الموسم ش 12،

(صفحه 297)

صص 91-83 چاپ شده و به اردو هم چاپ شده است.

- شيخ علي انور بن علي اكبر بن حيدر علي علوي حنوفي كاكوروي (1324 - 1269) كتابي با عنوان شهادة الكونين في مقتل سيدنا الحسين السبط نگاشته كه ضمن شرح حال او در كتاب نزهة الخاطر 328:8 از آن ياد شده است.

- محمد معين بن محمد امين السندي التتوي الحنفي (م 1161) كتابي با عنوان قرة العين في البكاء علي الحسين عليه السلام نگاشته و در آن بر لزوم گريه براي امام حسين عليه السلام سخن گفته و ثابت كرده است كه

اقامه ي عزا براي حسين عليه السلام تنها مخصوص شيعه نيست.

- محمود بن عثمان بن علي بن الياس حنفي رومي(938-878) كتابي با عنوان مقتل الامام الحسين بن علي بن ابي طالب رضي الله عنهما في كربلاء نوشته است. اسماعيل باشا در كتاب هدية العارفين 412:2 از آن ياد كرده است.

جداي از كتاب، بسياري از شاعران اهل سنت، به ويژه از ميان حنفيان عصر نخست، اشعاري در رثاي حسين بن علي عليه السلام و حادثه ي عاشورا سروده اند كه جالب توجه است. نمونه اي از اين اشعار را خود خوارزمي در مقتل الحسين عليه السلام (2) گردآوري كرده است.

(1) مقتل الحسين عليه السلام، خوارزمي، ص 390 (در پايان بحث از مناقب امام علي عليه السلام).

(2) مقتل الحسين عليه السلام ج 2، صص 182 -143.

خاتمه

خاتمه

امروزه در بسياري از مناطق ايران، هند و پاكستان عزاداري امام حسين عليه السلام به طور مشترك يا حتي مستقل ميان شيعيان و سنيان برگزار مي شود.سنتي كه در شرق ايران بوده، و بخشي از آن متعلق به خراسان كهن است، به سيستان نيز كشيده شده است.

در هند و پاكستان، اين سنت از حدود چهارصد سال پيش همزمان با روي كار آمدن دولتهاي متأثر از ايران و شمال و جنوب هند، رواج يافته و امروزه در شهرهاي بزرگي در هند مانند حيدر آباد و يا كراچي در پاكستان، شاهد برگزاري مراسم عاشورا ميان هر دو گروه شيعه و سني هستيم. قرن هاست كه در هند، دامنه ي برگزاري اين مراسم، حتي ميان هندوها نيز كشيده شده و بسياري از آنان نيز در اين ايام ها، با ساير

(صفحه 298)

مسلمانان همراهي دارند.

در عراق و منطقه ي كردستان، اين حركت ادامه ي سنت گذشته است كه ساكنان آن ديار هميشه براي امام

حسين عليه السلام اعتبار و ارزش خاصي قائل بوده اند.

مع الاسف، در چند دهه ي اخير به دليل شدت يافتن تعصب مذهبي در بخشي از جهان اسلام و حركت براي تحميل آن به ساير نقاط، حركتي در جهت احياي نوع خاصي از تسنن رواج يافته است كه مي كوشد خط كشي هاي خاصي را ميان مسلمانان ايجاد و تعميق بخشد. به طور قطع، اين حركت، ميراث دوره و زماني است كه گرايشي تحت عنوان اهل حديث يا مذهب عثماني در قرن دوم و سوم، مي كوشيد تا با هر كسي كه اندك تفاوتي با مشي آن دارد داشت فاصله بگيرد. به همين دليل، براي هر گروهي نامي انتخاب كرده و آن را سبب طعن و قدح او مي دانست. اتهام مرجئي، شيعي، معتزلي قدري و.... كه هم اكنون در بسياي از كتابهاي رجالي ميراث آن دوره در زمينه ي قضاوت راويان آمده، يادآور آن روزگار است. آن جو به مرور به همت كساني چون احمد بن حنبل در مرحله ي نخست و سپس عالمان ديگر شكسته شد. اين جوي بود كه حتي ابوحنيفه عامل و امام برجسته ي اهل سنت را نيز مورد حمله قرار داد و تحت عنوان مرجئي يا ضد حديث و ديگر اتهامات بي پايه، براي قرنها سرزنش مي كرد.

در برابر آن، تجربه ي چند صد ساله اي وجود دارد كه اين مرزها كم رنگ شده و در اين ميان، يكي از مهم ترين مرزها اعتنا و اعتبار و هر دو گروه به نهضت امام حسين عليه السلام است كه نه فقط نهضتي اسلامي و متعلق به همه ي مسلمانان بلكه نهضي انساني و متعلق به همه ي انسان هاي آزاده و ضدظلم است.

(صفحه 299)

مسأله ي تحريف در نهضت عاشورا

مسأله ي تحريف در نهضت عاشورا

در كتابهاي لغت، تحريف

به معناي گرداندن يك كلمه، به صورتي است كه دو معناي متفاوت را بدهد به هدف آن كه معناي غلط به جاي معناي صحيح قابل طرح شود. شايد به طور واضح تر بتوان گفت، تحريف، مايل كردن يك كلمه يا مفعوم از معناي صريح آن به معنا و مقاصد حاشيه اي و نادرست است. اين تحريف در اصل، به معناي حفظ صورت لفظ و منحرف كردن معناي آن است؛ اما بعدها درباره ي تغيير و تحريف در الفاظ هم بكار رفته است. به اين معنا كه وقتي مي گوييم تاريخ تحريف شده، مطابق معناي اصلي تحريف، مقصود آن است كه صورت واقعه را حفظ كرده، اما محتواي آن را به گونه اي ديگر آورده است. در حال حاضر، تحريف لفظي بيشتر مطرح است؛ به اين معنا كه تعبير «تحريف تاريخ» به معناي ساختن واقعه دروغين، نسبت دادن الفاظ و كلمات به افرادي كه آن مطالب را نگفته اند و چيزهايي مانند آن به كار مي رود.

به هر روي، تحريف را بر دو قسمت كرده اند: تحريف لفظي و تحريف معنايي. وقتي بحث تحريف درباره ي نهضت عاشورا مطرح مي شود، بر اساس تحريف لفظي، مقصود اين است كه مطالبي به عنوان وقايع تاريخي ساخته شده و به عنوان رخدادهاي واقعي كربلا عرضه شود. اعم از اين كه نسبت دادن گفته هاي نادرست به اشخاص باشد، يا افزودن نام افرادي در يك واقعه يا اضافه كردن رخداد مهمي كه اصلا اتفاق نيفتاده است. روشن است كه واقعه سازي به معناي محدود يا گسترده ي آن تا چه اندازه مي تواند تحليل حادثه و تبيين اهداف آن را دچار مشكل كند.

(صفحه 300)

اما مقصود از تحريف معنايي، آن است كه در درجه ي

نخست، اهداف عاشورا و قيام حسيني به صورتي ديگر درآيد. اين مسأله به صورت هاي مختلفي مي تواند باشد. حكومت بني اميه، قيام عاشورا را به صورت يك شورش معرفي مي كرد. كساني هم بودند كه حركت امام حسين عليه السلام را نوعي خودكشي سياسي غير مفيد تلقي مي كردند. در اين طرف، از ميان خودي ها نيز كساني بودند كه هدف امام حسين عليه السلام را محدود به برخي از مسائل حاشيه اي مي كردند. اين ها نمونه اي از تحريفات معنايي است كه در ادامه توضيح بيشتري درباره ي آن خواهيم داد.

زمان رسوخ تحريف در تاريخ عاشورا

زمان رسوخ تحريف در تاريخ عاشورا

براي شناخت زمان رسوخ تحريف در عاشورا مي بايست بدانيم كتاب هاي مربوط به عاشورا در چه زماني تدوين شده و هر زمان چه شرايطي بر تأليف اين قبيل آثار حكمفرما بوده است. آنچه به طور خلاصه مي توانيم در اين باره اظهار كنيم اين است كه به جز برخي از مسائلي كه ناشي از غرض ورزي مورخان اموي مسلك بوده، به طور عمده، اخبار عاشورا توسط شيعيان و يا افرادي كه تمايل به تشيع داشته اند، تدوين شده است. به همين دليل، بيشتر اخبار موجود در كتابهاي كهن كه توسط مورخان عراقي در قرن دوم تا چهارم نوشته شده، مطالب درستي است، در اين زمينه، برخي از داستانسرايي ها را بايد استثناء كرد. اما از قرن ششم به بعد، نوشته هاي تاريخي قدري سست شده و تحت تأثير بي دقتي رايج در همه ي عرصه هاي علوم اسلامي قرار گرفته است. در اين ميان، دانش تاريخ به مقدار زيادي قصه اي و داستاني شده است. علاوه بر آن، شخصيت هاي تاريخي، مانند مشايخ، صوفيه كه از اين زمان به بعد - يعني در قرن هفتم تا دهم هجري - شخصيت هاي

اسطوره اي يافتند و اخبار عجيب و غريب فراوان به آنها نسبت داده شد، رنگ تاريخ گذشته را نيز عوض كردند. كتاب هايي كه در اين فاصله نوشته شد، خالي از دقت تاريخي و بيشتر داستاني بوده است. بعدها هم اين بي دقتي در تاريخنويسي حفظ شد و دليل عمده اش از دست رفتن مصادر كهن تاريخي يا در دسترس نبودن آنها بود. البته تاريخ هاي كه دراين

(صفحه 301)

دوره ها، درباره ي رويدادهاي معاصر مؤلف نوشته مي شد دقيق بود، اما نسبت به تاريخ صدر اسلام، دقت لازم در كار نبود. اين بي دقتي تا اواخر دوره ي قاجار، تاريخ نويسي قديم جهان و از جمله تاريخ اسلام وجود داشت. به هر حال، تا آنجا كه به تاريخ نويسي مربوط مي شود، همين روال اجمالي نشان مي دهد كه از چه زماني، زمينه ي تحريف در نوشته هاي تاريخي مربوط به نهضت عاشورا فراهم شده است.

انگيزه هاي تحريف در تاريخ عاشورا

انگيزه هاي تحريف در تاريخ عاشورا

در اين كه كار جلع در موارد بسياري از روي عمد بوده است، و طبعا در اين ميان انگيزه هاي خاصي هم جريان داشته، ترديدي وجود ندارد. در اينجا مقصود انگيزه داشتن از ناحيه خودي ها براي جعل واقعه است. اين انگيزه به نوبه ي خود مي تواند انگيزه اي مادي باشد يا انگيزه ي به ظاهر معنوي. به عنوان مثال، شخصي براي بدست آوردن منافع مالي كوشش كند تا براي گرم كردن بازار سخن يا نوشته ي خود، مطالبي عرضه كند كه جالب توجه و يا به اصطلاح در نفوس مستعمين و خوانندگان، اثر چشمگير داشته باشد. انگيزه ي به ظاهر معنوي نيز آن است كه شخص، به قصد گرياندن بيشتر مردم، سوزناك تر نشان دادن حادثه ي عاشورا و جلب توجه مردم به امام حسين عليه السلام وقايعي را

جعل كند. براي مردم بخواند يا بنويسد. اين بخش، طرفداران زيادي داشته و بسياي از كساني كه دست به تحريف وقايع تاريخي مربوط به عاشورا زده اند، به طور معمول از چنين انگيزه اي برخوردار بوده اند، يعني به قصد انجام كار ثواب، دست به اين اقدام زده اند.

درباره ي تحريف وقايع عاشورا، بايد به يك نكته ي مهم ديگر توجه داشت و آن اين است كه در وراي انگيزه هاي خاص، نوع بيان واقعه و چگونگي طرح آن در ميان مردم و به سخن ديگر نوع ارتباط عاشقانه ي مردم با اين واقعه، نقش مهمي در كار تحريف داشته است. كربلا يك واقعه تاريخي بي خاصيت نيست كه فقط شرحي از آن در كتابها بنويسند. بخشي از تاريخ مقدس مذهبي است كه در وجود جامعه ي شيعه، در نفوس تك تك افراد، براي هميشه زنده بوده است. وقتي هر سال روز عاشورا مراسم

(صفحه 302)

سوگواري برگزار مي شود، درست مثل اين است كه عاشورا همين امسال رخ داده است. شعر محشتم كاشاني درباره ي جامعه ي شيعه كاشان و همه شهرهاي شيعه آن روزگار و بعد از آن مؤيد همين معناست:

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است

باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

برگزراي تعزيه نيز نشان زنده بودن حادثه ي عاشورا است. در چنين شرايطي، مردم چنان وابسته به اين حادثه اند كه گويا خودشان هم در آنجا سهم دارند. آنها در زيارت نامه خطاب به امام حسين عليه السلام و يارانش چنين مي خوانند كه اي كاش ما با شما بوديم و به فيض مي رسيديم. گاهي در اين اشعار فرارسيدن ايام عزاداري امام حسين عليه السلام چنان تصوير مي شود كه گويي همه ي آسمان و زمين

به سوگ مي نشينند.

در اين قبيل نقل هاي تاريخي كه چنين ارتباطي نزديكي با مردم پيدا مي كند و همه خود را سهيم در آن مي دانند، رسوخ تحريف كاري عادي و طبيعي است. اينجا ديگر تاريخ گذشته نيست، بلكه احساسات مذهبي مردم با تاريخ عجين مي شود و ادبيات كه نشانه ي بروز احساس مردمي است، در آن به ايفاي نقش مي پردازد. وقتي تاريخ با ادبيات و هنر آميخته شد، ديگر نمي توان انتظار آن را داشت كه تنها پاي روايت صحيح تاريخ در ميان باشد؛ بايد احساسات مذهبي را نيز نشان دهد؛ اين جاست كه به سوي ساختگي بودن مي رود تا ماجرا را غم انگيزتر، پرچاذبه تر و گيراتر نشان دهد. اين به مانند همان دستكاري هاي فراواني است كه در اشعار فردوسي و مولانا و جز اينها صورت گرفته و اسباب تغيير و تفاوت نسخه ها و كثرت نسخه بدلها شده است.

نقلهاي تاريخي و عاطفي

نقلهاي تاريخي و عاطفي

يك مسأله ي مهم اين است كه بيان تاريخ كربلا با احساسات مذهبي درآميخته، تا چه اندازه مي تواند در فضايي آزاد صورت گيرد. به نظر مي رسد ابتدا مي بايست حوزه ي كار را جدا كرد. اگر كسي بر آن است تا يك مقتل تاريخي متقن بنويسد يا بر منبر تاريخ بگويد، به عنوان نقل تاريخي، نه تنها بايد از نقل وقايع ساختگي پرهيز كند بلكه

(صفحه 303)

مي بايست از كم و زياد كردن تعبيرها و مفاهيم و كلماتي كه سبب تغيير معنا مي شود، خودداري ورزد.

اما وقتي كسي شعر مي سرايد، در اينجا به طور طبيعي انتظار آن هست كه مسائل به شكل دقيق تاريخي مطرح نشود. در شعر و ادبيات، كم و زياد شدن سخنان كه رد و بدل شده، وصف قيافه ي افراد،

چگونگي رخ دادن حادثه و بسياري از مسائل ديگر، متفاوت با نوشته هاي تاريخي است. حتي مرحوم نوري هم در كتاب لؤلؤ و مرجان اين قبيل ارائه ي مطالب را دروغ نمي داند.

به هر حال روضه خواني، نوعي ادبيات مخصوص به خود را دارد. اگر روضه خوان قصد نقل وقايع را دارد، يا احساس شنونده آن است كه آنچه روضه خوان نقل مي كند، عين تاريخ است، به طور يقين، مطالبي كه بيان مي شود، مي بايست مطابق با تاريخ باشد؛ اما اگر بحث به صورت زبان حال است و جنبه ي شعري و ادبي آن قوي تر است و شنونده هم به اين جهت توجه دارد، اين قبيل سخنان را نمي توان دروغ به شمار آورد. در واقع، روضه خواني نوعي هنر است كه زمينه را براي به گريه درآوردن بيشتر مستمع فراهم مي كند. حتي در اين قبيل موارد، ساختن نقل تاريخي، به هيچ رو روا نيست؛ اما در كيفيت نقل به صورت زبان حال يا چيزي شبيه آن، مشكل چنداني وجود ندارد.

درباره ي عوامل تحريف، استاد مطهري از تمايل به افسانه سازي و اسطوره پردازي هم سخن گفته است كه درباره يا امام حسين عليه السلام سخن درستي است. مردم از بس علاقه مند به امام بوده اند هميشه مي خواستند يك شخصيت استثنايي از ايشان بسازند و اين زمينه ساز دروغ هاي فرواني شده است. خداوند در قرآن سخت تكيه دارد كه پيامبر صلي الله عليه و آله را يك انسان عادي مانند ساير انسانها معرفي كند؛ جز آن كه به وي وحي مي شود و امانت دار خداوند در القاي وحي به مردم است. جهت اين تأكيد همين بوده است تا جلوي اسطوره شدن آن حضرت گرفته شود. اما متأسفانه در جامعه ي شيعه، چنين مسأله اي

درباره ي امام حسين عليه السلام پيش آمده و سبب شده است تا عده اي، براي گرم كردن بازار خود از آن استفاده كنند. در اينجا روي شجاعت يا

(صفحه 304)

چيزهايي از اين قبيل تكيه فراوان شده وبراي نشان دادن قدرت عباسي بن علي عليه السلام تعداد كساني كه به دست ايشان كشته شده اند تا چند ده هزار نفر گفته مي شود؛ يا براي اين كه به شهادت امام حسين عليه السلام با آن همه شجاعت، توجيه شود، شمار سپاه دشمن را تا پانصد هزار نفر بالا مي برند؛ چنان كه روز عاشورا را تا هفتاد و دو ساعت مي نويسند.

روضة الشهداء و مسأله ي تحريف

روضة الشهداء و مسأله ي تحريف

ملاحسين كاشفي يكي از نويسندگان و سخنوران برجسته ي هرات در اواخر قرن نهم و اوائل قرن دهم هجري است كه به سال 910 درگذشته است. وي گرچه بر كشيده ي سبزوار است اما به لحاظ فرهنگي متعلق به تمدن تيموري در هرات است و در عين حال، بخاطر سبزواري بودن، به تشيع هم پاي بند. شغل اصلي وي سخنوري و نگارش متن هاي ادبي و تفسير قرآن است. وي در اواخر عمر براي مجالس روضه خواني امام حسين عليه السلام كه در هرات و خراسان رواج داشته، كتاب روضةالشهداء را نوشته است. در مقدمه ي آن كتاب مي نويسد كه كتابهاي ديگري هم بوده اما او خواسته است تا متن بهتري براي اين مجالس تدوين كند. اين كتاب نفوذ زيادي به دست آورد، به حدي كه در مجالس سوگواري متن كتاب را مي خواندند و مردم گريه مي كردند. اين متن خواني تا به آنجا رفت كه به تدريج روضه خواني كه عبارت از خواندن كتاب روضة الشهداء بوده، نامي رايج براي مجالس سوگواري شد.

كتاب روضةالشهداء مسائل را به شكل

تاريخي بحث كرده؛ اما متنش ادبي است. حوادث را لحظه به لحظه گزارش كرده و حتي براي نقلها، گاهي منبع هم ذكر مي كند. اما متأسفانه سرشار از نقلهاي ساختگي است كه به احتمال از كتاب هاي ديگر برداشته است. بعدها اين كتاب، منبعي براي آثار ديگران شد و از اين طريق دروغ هاي زيادي در كتابهاي بعدي وارد شده است. با يك مراجعه مختصر به اين كتاب و مقايسه ي آن با ساير كتابها مهم مقتل، روشن مي شود كه مؤلف به مقدار زيادي داستانهاي ساختگي آورده و بسياري از اسامي اشخاص در آن تغيير كرده و رخدادها به گونه اي جداي از آنچه در كتابهاي منبع آمده، گزارش شده است. يك نمونه داستان عروسي قاسم بن

(صفحه 305)

حسن عليه السلام است كه به صورتي كه بيان كرده، اصالتي ندارد.

كتاب روضةالشهداء در اصل پيش از دروه ي صفوي نوشته شده است. صفوي ها در سال 916 تازه به خراسان رسيدند، زماني كه شش سال از مرگ كاشفي گذشته بود. به طور كلي فرهنگ اين كتاب از سبزوار و هرات دوره ي تيموري گرفته شده است. البته در دوره ي صفوي، اين كتاب، هم در ايران و هم در آسياي صغير شهرت زيادي به دست آورد به زبان تركي و حتي كردي هم ترجمه شد. به هر حال، برخلاف اين كه كساني صفويه را متهم به جعل مي كنند، اين مطالب از قبل از آن وجود داشته و ربطي به صفويه ندارد. در اصل بيشتر داستان هاي دروغ و تحريف شده در وقايع عاشورا مربوط به زماني پيش از كاشفي بوده كه وي تدوين مجددي از آنها صورت داده است.

طبعا در دوره هاي بعد گام هاي تازه اي در تحريف برداشته شده

است كه نمونه ي شاخص آن اسرار الشهادة ملا آقا دربندي است كتابش را بر اساس ماخذ مجهول نگاشته و افزوده هاي فراواني نسبت به متون كهن دارد كه نياز به بررسي دارد.

حكومت ها و مسأله ي تحريف در وقايع عاشورا

حكومت ها و مسأله ي تحريف در وقايع عاشورا

درباره ي اين موضوع بايد گفت اگر مقصود از تحريف، تحريفي است كه دستگاه حكومتي امويان درباره ي قيام عاشورا داشتند، البته به طور صريح پاسخ مثبت است. بني اميه و طرفداران مكتب عثماني، به دليل اعتقادي كه به اسلام اموي داشته اند و يا از روي ناآگاهي، اخبار نادرست و تحليلهاي غلط فراواني را در آثار خويش آورده اند. هدف اين گروه بر آن بوده است تا به نوعي قيام امام حسين عليه السلام را در حد يك شورش كور جلوه داده و در اين ميان، حتي شيعيان را بدنام سازند. از نظر تاريخي، تلاش اين گروه بر آن است كه تا يزيد را در واقعه ي كربلا تطهير كرده، مانند خود يزيد همه ي گناه را بر عهده ي عبيدالله بن زياد بگذارند. اين تلاش خود يزيد بود كه كوشيد با خوشرفتاري با اسرا و حتي برقراري مجلس سوگواري بر امام حسين عليه السلام در خانه اش، خود را تبرئه كند. با اين حال، كمترين بازخواستي از ابن زياد نكرد. همچنين برخي از همين مورخين نوشته اند كه امام حسين عليه السلام در آخرين لحظات اصرار داشت تا اجازه دهند به

(صفحه 306)

شام رفته درستش را دست يزيد بگذارد؛ اما ابن زياد اجازه نداد! اين نيز تلاشي ديگر براي مخدوش كردن قيام امام حسين عليه السلام است. همين طور تلاش ابن تيميه كه در دفاع از امويان شهرت دارد، براي اثبات اين كه سر امام حسين عليه السلام اساسا به شام آورده نشده و حكايت چوب

زدن يزيد بر لبان حسين عليه السلام نادرست است، در ادامه ي همين تحريفاتي است كه مورخان اموي مسلك دارند. (1).

يكي از تحريف هاي معنايي كه درباره ي كربلا توسط امويان صورت گرفت، تلاش براي عيد اعلام كردن روز عيد بود كه مع الاسف در اهل سنت به صورت يك سنت برجاي ماند. امويان كوشيدند تا روز عاشورا را عيد بگيرند و براي اين منظور يكسري حرفهايي كه معمولا براي برخي از عيدها گفته مي شد، به روز عاشورا نسبت مي دادند. اين كه روز عاشورا، روزي است كه كشتي نوحي بر زمين نشسته است يا روزي است كه فرعونيان در دريا غرق شده اند. در زيارت عاشورا آمده است: اللهم ان هذا يوم تبركت به بنوامية و ابن آكلة الاكباد؛ اين اشاره به عيد گرفتن اين روز توسط امويان دارد.

اصل مسأله هم ريشه در روزه گرفتن عاشورا توسط يهود داشت. آنان ده روز اول محرم را - كه اكنون تقريبا در مهرماه است - روزه مي گرفتند كه به عاشورا ختم مي شد. اين روز را هم كه «عيد عاسور» نام داشت، روزه مي گرفتند و روزه گرفتن در آن برايشان بسيار با اهميت بود. نوشته اند كه رسول خدا پيش از نزول حكم روزه رمضان، به مانند همانچه درباره ي قبله بود، روزه ي روز عاشورا را توصيه كردند كه پس از نزول حكم روزه ي رمضان آن حكم لغو شد؛ اما عيد بودن آن همچنن مورد سوء استفاده ي امويان قرار گرفت. اين مطلبي است كه ابوريحان بيروني در الاثار الباقيه بر آن تأكيد كرده و باقي ماندن اين سنت اموي را در ميان سنيان، گوشزد كرده است. (2).

در برابر اين تحريف، ائمه عليهم السلام موضع گرفتند. در روايتي آمده است

كه از امام صادق عليه السلام درباره ي روزه ي عاشورا پرسش كردند. حضرت فرمود: كلا و رب البيت الحرام؛ ما هو

(صفحه 307)

يوم صوم و ما هو الا يوم حزن و مصيبة دخلت علي أهل السماء و أهل الارض و جميع المؤمنين و يوم فرح و سرور لابن مرجانه و آل زياد... فمن صامه او تبرك به حشره الله مع آل زياد. (3).

همچنين از امام رضا عليه السلام درباره ي روز عاشورا پرسش شد. حضرت فرمود: عن صوم ابن مرجانة تسالني؟ ذلك يوم صامه الادعياء من آل زياد لقتل الحسين و هو يوم يتشاءم به آل محمد و يتشاءم به أهل الاسلام و اليوم الذي يتشاءم به أهل الاسلام لايصام و لايتبرك به... فمن صامهما او تبرك بهما لقي الله تبارك و تعالي ممسوخ القلب و كان محشره مع الذين سنو صومهما و التبرك بهما. (4).

مع الاسف، براي روز عاشورا روايات فراواني در آثار حديثي سنيان وارد شده و عيد گرفتن روز عاشورا همچنان براي بسياري از آنان معتبر است.

همچنين از نظر تحريف معنايي تلاش مورخان اموي مسلك آن بوده است تا چهره اي از امام حسين عليه السلام تصوير كنند كه بر اساس آن، امام فردي جنگ طلب و خشونت خواه بوده و خونريزي را دوست داشته، و زبانش نيز تند بوده است. اينان با بكارگيري برخي از اصول سياسي مذهبي نادرست تلاش كرده اند تا مشروعيت قيام ابا عبدالله عليه السلام را مخدوش كنند. به هر روي، حكومت اموي و اموي مسلكان بعدي، از اين قبيل تحريفات در نقلهاي عاشورا دارند كه با جستجوي بيشتر مي توان نمونه هاي ديگري را هم به دست آورد.

اما اين كه حكومت هاي خودي مانند صفويه يا قاجاريه دستي در تحريف وقايع

عاشورا داشته يا نه، شاهدي وجود ندارد كه به طور صريح، حكومت يا كساني از وابستگان به آنان، طرحي يا برنامه اي براي تحريف داشته اند. در حقيقت، اشكال اصلي به وضع دانش تاريخ در جامعه ي علمي ما بر مي گردد كه پيش از اين بدان اشاره كرديم. وقتي جامعه ي علمي شيعه، يا طبقه ي روضه خوان، حساسيتي روي نقلهاي تاريخي و تحليل درست ماجرا نداشته باشند، مجموعه ي جامعه و از جمله دولت نيز به اين سمت حركت خواهند كرد.

(صفحه 308)

البته حكومت ها از اين كه مي ديدند قيام امام حسين عليه السلام تلحيل سياسي نمي شود و از آن نتيجه اي بر ضد برخي از رفتارهاي ستمگرانه ي آنها صورت نمي گيرد، خوشحال بودند. حتي حكومت پهلوي در سالهاي پيش از انقلاب مي كوشيد تا به نوعي با برداشت سياسي از نهضت عاشورا مخالفت كند. به اين معنا شايد بتوان گفت كه اصرار دولتها در كشاندن نهضت امام حسين عليه السلام به مجالس روضه خواني و تعزيه گرداني، بي ارتباط با اين نكته نبوده است. در عين حال، باني اين قبيل افكار كساني بودند كه در ذي اهل علم بوده و وظيفه ي آنان نظارت بر اين افكار و اظهارات بوده است.

(1) بنگريد: رساله ي «راس الحسين» (از ابن تيميه، چاپ شاه «با استشهاد الحسين» كه بخش كربلاي تاريخ طبري است) ص 199.

(2) الاثار الباقيه، ص 420.

(3) بحارالانوار، ج 45، ص 95.

(4) بحارالانوار، ج 45، ص 94.

راه هاي جلوگيري از تحريف در عاشورا

راه هاي جلوگيري از تحريف در عاشورا

گفتيم كه بخشي از تاريخ كه با عقائد مردم پيوند مي خورد به نوعي مقدس مي شود و حالت اسطوره پيدا مي كند، به طور طبيعي زمينه ي تحريف دارد. ما اصولا در دين، ملزم هستيم تا در برابر غلو بايستم. ايستادن در برابر غلو، يعني

جلوگيري از ساختن اسطوره هاي خيالي و دست نايافتني و غير عادي. در مسيحيت اين غلو در شكل ارائه ي شخصيتي از حضرت عيسي عليه السلام ظهور كرد كه او را در خدايي، با خالق هستي شريك كرده است. حتي از حوارين هم شخصيت شگرفي ساخته است. ما شاهديم كه خداوند مكرر بر بشر بودن انبياء تكيه دارد؛ در اين صورت تكليف امامان هم روشن است. مبارزه با غلو چيزي است كه هر روز بايد بر آن تأكيد كرد؛ چون هميشه زمينه ي تازه اي براي غلو در دين وجود دارد. مبارزه با غلو بايد به صورت يك سنت مستمر در دين مطرح باشد تا دين به تحريف كشيده نشود. لزوم تقويت نگرش ضد غلو در جامعه ي شيعه كه به خصوص از اين حيث آسيب پذيري خاصي دارد، عاملي مهم در جهت مبارزه با تحريف است.

علاوه بر آن بايد روضه خوانان ما اعم از روحانيون و مداحان، تحصيلات عمومي و به ويژه تاريخي متقني داشته باشند. مي دانيم كه اين قبيل دروغ هاي تاريخي، به طور معمول از سوي روضه خوانان و مداحان بي سوادي عرضه مي شود كه با متون تاريخي آشنا نيستند و به روضه خواني، تنها و تنها از دريچه ي گرياندن مردم

(صفحه 309)

مي نگرند. البته ما مداح باسواد، فراوان داريم، اما ناآگاهي به ويژه نسبت به تاريخ و آن هم آشنايي با متون اصيل، مشكل بزرگي است كه جامعه ي مذهب ما و انديشه هاي عاشورايي آن را تهديد مي كند براي اين كار مي بايست برنامه ريزي دقيق و نظارت شايسته اي از ناحيه ي روحانيت و حتي خود جامعه ي مداحان در كار باشد تا مداحان ملزم به رعايت امانت، صداقت و اخلاص در نقل واقع تاريخي و روضه خواني باشند.

نكته ديگر، نشر

كتاب هاي تاريخي دقيق درباره ي عاشورا است. وقتي كتاب خوب تاريخ در اين باره نباشد، مشكل استفاده از كتاب هاي نادقيق وجود دارد. هنوز در برخي از مناطق جنوبي كشور، براي روضه خواني كتاب روضةالشهداء خوانده مي شود. افزون بر اين ها، بايد به قشر روضه خوان تفهيم كرد، تا مممكن است روضه را از روي نوشته و متن مقتل بخواند. طبيعي است كه وقتي از حفظ بخوانند، حرف هاي تازه اي به ميان مي آيد و همين خود منشأ نوعي تحريف خواهد شد. در قديم، مقتل خواني بوده، يعني از روزي مقتل، مطالب را مي خواندند. روضه خوانان عراقي تا به امروزه اين رسم را حفظ كرده اند؛ اما در ايران، از رو خواندن رسم نيست و اين نكته ي بسيار مهمي در كنترل نشدن مظالب است.

نظارت مردمان فهميده نيز مي تواند نقش مهمي در جلوگيري از تحريف داشته باشد. زماني كه آنها روضه ي جديدي را مي شنوند، نبايد به صرف اين كه روضه خوان چنين مي گويد در فلان جا شنيده يا خوانده، اكتفا كنند، بلكه مي بايست كوشش كنند تا ماخذ اصلي را بشناسند و مداح يا روضه خوان را وادار كنند تا با آگاهي كامل مطالب را مطرح كند و از نقل اخبار ضعيف جدا پرهيز نمايد.

تحريف معنايي و معنوي در اخبار نهضت عاشورا

تحريف معنايي و معنوي در اخبار نهضت عاشورا

مهم ترين ركن تحريف معنايي درباره ي نهضت عاشورا، تغيير محتواي پيام عاشوراست. تحريف در پيام ممكن است در چندين جهت باشد. به عنوان نمونه، حركت عاشورا نشانگر مردانگي و مقاومت شماري از بهترين انسانها درباره ي دنائت مشتي انسان پست فطرت است. در اين صورت، اگر تصوير حادثه به گونه اي باشد كه

(صفحه 310)

اين مردانگي و استواري را، نه تنها نشان ندهد بلكه به نوعي باشد كه آنها را در

برابر دشمن عاجز تصوير كند، در اينجا يك تحريف معنايي رخ داده است. در اين موارد، معمولا تحريف لفظي، منشأ تحريف معنايي است. در صورتي كه هدف عاشورا، قيام بر ضد ظلم و ستم و در جهت احياي دين باشد، اگر از بيان اين هدف كه در بيشتر فرمايشات امام حسين عليه السلام منعكس شده فاصله بگيريم، طبعا نهضت حسيني گرفتار تحريف معنايي شده است. بيشتر تحريف معنايي، در زمينه ي دگرگوني اهداف اصلي امام حسين عليه السلام از نهضت رخ داده است. در همين كتاب كاشفي، تحليلي كه از نهضت حسيني به دست داده مي شود، تحمل درد و رنج براي اولياءالله است. يعني خداوند با خلق حادثه ي كربلا، يكي از بندگان برگزيده ي خود را گرفتار رنج و بلا كرده است تا او را به مقامات عالي برساند. اين يك سنت الهي دانسته شده كه همه ي اولياي خدا بايد از جام بلا بنوشند و هر كس عزيزتر است، از اين جام بلا بيشتر به او مي دهند. دراينجا صحبت از تشكيل حكومت حق، امر به معروف و نهي از منكر و اصلاح امت و احياي دين نيست، بلكه بحث بر سر مسأله اي است كه صوفيه مطرح كرده اند و گرچه در مواردي سخن درستي است و رواياتي هم به آن اشعار دارد، اما تعميم آن، ناقض بسياري از اصول ديگر است. همين طور در ميان شيعيان گاه عنوان مي شود كه امام حسين عليه السلام براي بخشش گناهان شيعيان به شهادت رسيده است. البته اين درست است كه گريه براي امام حسين عليه السلام ثواب دارد، اما خلاصه كردن نهضت عظيم حسيني در اين مسأله، نوعي تحريف معنايي است كه رواج بسيار زيادي

در ميان شيعيان داشته است. شايد سياسي كردن بيش از حد حادثه ي عاشورا نيز كه طي چند دهه ي اخير رواج يافته، خود نوعي تحريف معنايي در نهضت عاشورا باشد.

يكي از مصداق هاي تحريف معنايي در تحليل كربلا، تأثير غزل فارسي، بر تفكر ديني مذهبي در ايران است؛ چيزي كه درست عكس برداشت سياسي افراطي از حادثه ي كربلاست. نگرش حاكم بر غزل نگرشي عارفانه - صوفيانه است كه بر بسياري از بنيادهاي فكري - ديني كشور ما تأثير اساسي گذاشته است. براي نمونه مفاهيم اساسي موجود در اين تفكر نوعي فضاي عاشقانه را با معيارهاي و ملاكهاي خاص خود

(صفحه 311)

پديد مي آورد كه بر همه ي اجزاء تفكر در جامعه تأثير مي گذاشت. بيشتر نويسندگان قرن هفتم هجري به بعد تا روي كار آمدن صفويان، تحت تأثير تصوف و غزل فارسي بودند و نگرش صوفيانه را بر تمامي زواياي فكري خود منعكس مي ساختند. به يك بيت كه ملا حسين كاشفي درباره ي كربلا آورده توجه كنيد:

فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست

كجاست شيردلي كز بلا نپرهيزد (1).

و اين بيت:

وادي عشق كه جز كشته دور نايابست

ريگش از خون دل تشنه لبان سيرابست (2).

محتشم هم درباره ي همين نگرش درباره ي آزار و اذيتي كه به اولياء و از جمله امامان عليهم السلام رسيده مي گويد:

بر خوان غم چون عالميان را صلا زدند

اول صلا به سلسله ي انبياء زدند

نوبت به اوليا چو رسيد آسمان طپيد

زان ضربتي كه بر سر شير خدا زدند

مناسب است به اين عبارت در كتاب هم وغم في شهر المحرم از آثار دوره ي قاجاري توجه كنيم كه درباره ي امام حسين عليه السلام مي نويسد: شايد بتوان گفت آنچه در كتب فقه و حديث و تفسير نوشته شده، همه ي آنها

به قول مردم سازهايي است كه از براي آن حضرت زده مي شود و باطن آنها آن حضرت است و تأويل آنها به آن حضرت برمي گردد! (3).

(1) روضةالشهداء ص 261.

(2) روضةالشهداء ص 260.

(3) هم وغم في شهر المحرم، ص 179 (نسخه ي مرعشي، ش 5627).

پيشينه ي مبارزه با تحريف درباره ي عاشورا

پيشينه ي مبارزه با تحريف درباره ي عاشورا

گفتيم كه تحريفات تاريخي از قرن هفتم هجري به مرور آغاز شده است. متأسفانه نقد تاريخي در اين روزگار چندان معنا نداشت و همه ي فضاي جامعه را داستان هاي غير عادي را پر كرده بود. البته جامعه ي شيعه چندان گسترده بود و ما كتاب زيادي از اين دوره در دست نداريم كه درباره ي امام حسين عليه السلام نوشته شده باشد. كار مهم ترجمه ي فتوح ابن اعثم است كه بخش مهمي از آنچه كه مربوط به امام حسين عليه السلام است به فارسي درآمده است. با اين حال، از معدود كتاب هاي تاريخي اين دوره به دست مي آيد كه

(صفحه 312)

جامعه ي آن زمان، آماده قبول اين همه تحريف تاريخي بوده است. سرگذشت كتاب روضةالشهداء ملاحسين كاشفي و فراگير شدن آن نشان مي دهد كه كسي قادر به نقد تاريخي نبوده و حتي در دوره ي صفوي كسي به اين كتاب اعتراض چنداني نكرده است. البته در دوره ي صفوي تأليفاتي به چشم مي خورد كه اصولي تر از نوشته هايي است كه در دوره ي پيش و پس از آن؛ يعني دوره ي قاجاري نوشته شده است. در دوره ي قاجاري كتابهاي بي پايه ي زيادي نوشته شد كه مهم ترين آنها از نظر مفصل بودن و دروغ فراوان داشتن كتاب اسرار الشهادة ملا آقا دربندي است. نقادي تاريخي واقعي، از اواخر دوره ي قاجار آغاز شد. بينادگذار اين نقادي ميرزا حسين نوري بود كه به درستي نمي دانيم

با چه زمينه اي متوجه اين نقد تاريخي شده است. هر چه هست او عالمي كتابشناس بود و به ارزش كتابها و اين كه در چه زماني تأليف شده و توسط چه كساني و چه مآخذي بهره برده شده، آگاه بود. اين حساسيت سبب شد تا وي به نگارش كتاب لؤلؤ و مرجان روي آورد و در اين كتاب به نقادي بپردازد.

در اين زمان، در نجف، عالمان ديگري هم در اين باره فعاليت داشته اند كه احتمال مي دهيم حركتشان در نقد اخبار عاشورا به تأثير از ميرزاي نوري بوده است. عالمي با نام علي بن محمد تقي قزويني نجفي در سال 1324 قمري كتابي با نام اسرار المصائب و نكات النوائب في ذكر غرايب ماصئب الاطايب من آل ابي طالب نوشت كه به خط خود او در كتابخانه ي مجلس شوراي اسلامي (ش 7832) موجود است. وي اين كتاب را در رد بر كساني نوشت كه در نقل وقايع عاشورا، روايات ساختگي و جعلي نقل مي كنند و در عزاداري ها كارهاي موهن انجام مي دهند.

بعد از اين، يكي از شاگردان ميرزاي نوري با نام مرحوم آيةالله حاج شيخ عباس قمي(م 1359 قمري) به پيروي از استادش، حساسيت خاصي روي روايات و نقلهاي ساختگي داشت و تلاش كرد تا خود اثري خالي از تحريف ارائه دهد. كتاب نفس المهموم يكي از آثار مرحوم حاج شيخ عباس قمي است كه وي در آن كوشش كرده است تا بر اساس متون صحيح، حادثه ي كربلا را بازسازي كند. مرحوم قمي اين كتاب خود را بر اساس متون قديمي مانند ابومخنف (متن موجود در طبري) فتوح، مقاتل

(صفحه 313)

الطالبين، عقد الفريد، مروج الذهب، كامل ابن اثير، كشف الغمه

گذاشته و آن را با استفاده از روايات اهل بيت عليهم السلام كه بطور پراكنده در آثار حقيقي، تأليف كرده است.

مرحوم قمي در مقدمه ي كتاب نفس المهموم منابع خود را نام مي برد كه در ميان آنها كتابهاي مهمي از مؤلفان سني و شيعه درباره ي تاريخ اسلام و نهضت عاشورا است. يكي از ماخذ ايشان كتاب مقتل الحسين عليه السلام از ابومخنف است. كتاب ابومخنف از ميان رفته اما بخش هاي مهم آن در تاريخ طبري موجود است. در قرن هفتم، يك متن نو به نام ابومخنف شيوع يافت كه گرچه برخي مطالب آنها درست بود، اما روايات ساختگي فراوان داشت. مرحوم حاج شيخ عباس براي اين كه روشن كند از متن اصلي ابومخنف نقل كرده نه اين متن ساختگي، در مقدمه ي نفس المهموم مي نويسد:

از مقتل ابي مخنف به توسط طبري و از سيد ابن طاووس تعبير مي كنم به سيد، و از ابن اثير به جزري، و از محمد بن جرير طبري به طبري، و از ابي مخنف به ازدي، تا مردم گمان نبردند از اين مقتل معروف به ابي مخنف كه با عاشر بحار به طبع رسيده است. آن را نقل كرده ام؛ چون نزد من ثابت و محقق گرديده است كه اين مقتل از آن ابي مخنف معروف و يا مورخ معتبر ديگر ينيست و چيزي كه در آن مقتل يافت شود، و ديگري نقل نكرده باشد، اعتماد را نشايد... و اكثر بلكه جل منقولات تاريخ طبري در مقتل، از ابي مخنف گرفته شده است و هر كس اين مقتل معروف را با آنچه طبري نقل كرده است، مقابله و تأمل كنند، داند كه اين مقتل از وي نيست. (1).

يكي ديگر از كساني كه درباره ي

عزاداري ها و اصلاح روضه خواني تلاش كرد، مرحوم سيد محمد امين بود. البته در اين باره اختلافي در نجف صورت گرفته و در اين باره كه آيا عزاداري بايد به چه سبكي صورت گيرد، نزاع علمي گستره اي برپا شد. سيد محسن به نوعي اصلاح طلبي در اين مسائل شهرت يافت و رساله ي كوچكي با نام التنزيه لاعمال الشبيه نوشت (بيروت، مطبعة العرافان، 1347 ق) كه ترجمه ي آن در سال 1322 شمسي به قلم جلال آل احمد انتشار يافت. (2) مجموعه اي از خود رساله و نقدها

(صفحه 314)

و ديدگاه هايي كه درباره ي آن مطرح شده در كتاب ثورة التنزيه آمده است. (3) زماني كه اين كتاب كه در اصل درباره ي تعزيه بود منتشر شد، چندين كتاب در رد بر آن انتشار يافت. (4) علامه شيخ آقا بزرگ از العشائر الحسينيه و اقالة العاثر و النظرة الدامعه به عنوان كتاب هايي كه در رد بر سيدمحسن امين نوشته شده، ياد كرده است.

علامه ي امين با همين زاويه ي ديد كتابي با عنوان المجالس السنيه مناقب و مصائب العترة النبويه نگاشت. ايشان در مقدمه اين كتاب مي نويسد:

بسياري از ذاكرين امام حسين عليه السلام در اخبار مصائب اختلاف كرده و مطالبي مي گويند كه هيچ مورخ و مؤلفي آنها را نگفته است. آنها برخي از احاديث صحيح را نيز مسخ كرده و اخبار را براي تأثيرگذاري آنها بر قلوب شنوندگان خود، كم و زياد مي كنند. اين در حالي است كه هيچ مانعي در برابر نشر اكاذيب در اين باره وجود ندارد. (5).

(1) نفس المهموم، ص 10.

(2) اين ترجمه اخيرا تحت عنوان «عزاداري ها نامشروع» با مقدمه ي سيد قاسم يا حسيني به چاپ رسيده است.(بوشهر، شروه، 1371).

(3) ثورة التنزيه، محمد

القاسم الحسيني النجفي، بيروت، دارالجديد، 1996.

(4) حكايت تفصيل واكشنهايي كه در برابر اين كتاب و پيروان آن و مخالفين در حوزه ي نجف پديد آمد، در كتاب «هكذا عرفتهم» جعفر الخليلي (قم، منشورات شريف الرضي) آمده است.

(5) المجالس السنيه، ج 1، صص 12 - 11.

ميرزا حسين نوري و مسأله ي تحريف در عاشورا

ميرزا حسين نوري و مسأله ي تحريف در عاشورا

انگيزه ي اصلي مرحوم ميرزا حسين نوري در نوشتن كتاب لؤلؤ و مرجان در آداب منبر، (1) اين بود كه يكي از علماي هند به نام سيد محمد مرتضي جانپوري نزد ايشان شكايت برد كه ذاكرين و روضه خوانان هند «در دروغ حريص و بي باك و اصرار تام در نشر اكاذيب و مجعولات دارند، بلكه نزديك به آن رسيده كه آنرا جايز دانند و مباح شمارند و چون سبب گريانيدن مؤمنين است از دائره ي عصيان و قبح او را بيرون دانند».

به همين جهت مرحوم نوري تصميم گرفت تا كتابي در اين باره بنگارد.نظر ايشان اين است كه «اگر اهل علم مسامحه نمي كردند و مراقب تميز صحيح و سقيم و

(صفحه 315)

صدق و كذب گفتار اين طايفه مي شدند و از گفتن اكاذيب مي كردند، كار خرابي به اينجا نمي رسيد و به اين حد بي باك و متجري نمي شدند».

ايشان در مقدمه بحثي درباره ي گرياندن و فضيلت آن آورده و پس آن به بحث درباره ي شرايط و آداب اهل منبر پرداخته، از اصولي چون «اخلاص»، صداقت به تفصيل سخن گفته است. در همين قسمت، به نقد برخي از نقل هاي تاريخي پرداخته و نمونه هاي را مثال زده است. وي در اين كتاب به مناسبت، از برخي از نقل هاي تاريخي نادرست ديگر و يا نادرستي محل قبور برخي از اصحاب نيز سخن گفته است.

نوري بحثي هم به اربعين اول و نادرستي آن اختصاص داده است.

نكته ي مهمي كه ايشان نقل كرده است، حكايت كتاب مبهم و بي سر و تهي است كه كسي نزد مرحوم شيح عبدالحسين تهراني آورده و گفته است كه اين كتاب از فلان عالم جبل عامل از شاگردان صاحب معالم است. مرحوم تهراني بعد از آن كه كتاب را كه ملاحظه كرد، بر ايشان معلوم شد كه كتاب ياد شده «از كثرت اشتمال آن بر اكاذيب واضحه و اخبار واهيه احتمال نمي رود كه از مؤلفات عالمي باشد». در اسامي تأليفات آن عالم هم نامي از اين كتاب نبود. مرحوم نوري مي افزايد كه چندي بعد، مؤلف اسرار الشهادة، اين كتاب پردروغ را گرفت و چون مشغول تأليف كتابش بود، مطالب آن را در كتاب خويش «درج كرد و بر عدد اخبار واهيه مجعله بيشمار آن افزود و براي مخالفين ابواب طعن و سخريه و استهزاء باز نمود و همتش او را به آنجا كشاند كه عدد لشكر كوفيان را به ششصد هزار سواره و دو كرور پياده رساند و براي جماعت روضه خوانان ميداني وسيع مهيا نمود». (2).

افزون بر اينها، ايشان به نكته ي جالبي توجه مي دهد كه آن زمان هم رايج بوده است. و آن اين كه عده اي از عوام روضه خوان دست به تأليف مي زدند كه اين خود منشأ رسوخ بيشتر تحريفات در تاريخ عاشورا شده است. در دوره ي قاجاري دهها كتاب مقتل به عناوين مختلف نوشته شد كه نويسندگان آنها اصلا شم تاريخي درست دو فهم تاريخي منطقي نداشتند. بسياري از آنهايي نقلهايي كه اين طرف و آن طرف شنيده بودند،

(صفحه 316)

جمع آوري مي كردند يا روي منبر مي خواندند

و ديگران از قول آنها روايت مي كردند تركيب اينها، مجموعه اي از اخبار نادرست را فراهم كرد به قول مرحوم نوري فلاني مي گفت از» «مجموع والد» نقل مي كنم، ديگري مي گفت از«جنگ استاد مغفور» نقل مي كنم يا «در مقتل فاضل كذايي» چنين آمده است. همه ي اينها مجموعه اي را مي ساخت كه در ابتدا شفاهي بود و كم كم مكتوب مي شد و وقتي به چاپ سنگي مي رسيد، گويي مستند مي شد! و به دنبال آن، مورد استفاده طبقه ي روضه خوان قرار مي گرفت و در مجالست هم خوانده مي شد.

به هر روي بيشتر اشاره هاي مرحوم نوري به كتاب اسرار اشهادة يا اكسير العبادات في اسرار الشهادات از ملا آغا بن عابد شيرواني حائري معروف به فاضل دربندي (م 1285) است كه هر چه اخبار باطل و نادرست و جعلي بوده از اين طرف و آن طرف گردآوري و در كتاب خود آورده است. (3) نبايد شگفت زده شد كه گاه در همين كتاب، مؤلف به نقد برخي از اخباري پرداخته است كه آن روزگار در منابر خوانده مي شده است. نقل يك نمونه جالب است. مؤلف اين مسأله را به صورت يك پرسش مطرح مي كند: آيا مطلبي كه برخي از قراء و مرثيه سرايان در جريان شهادت علي اكبر نقل كرده اند درست است كه وقتي علي اكبر شهيد شد، سيد الشهداء عليه السلام قسم خورد كه آن قدر از كفار و اشرار خواهد كشت كه خون آنان مانند سيل روي زمين جاري شود، به طوري كه به ركاب اسب ها برسد؛ آن گاه، با دست چپ و راست خود دو نفر را مي گرفت، آنها به هم مي كوفت و باز دو نفر ديگر تا آن كه بين دوازده تا پانزده هزار

نفر را كشت و خون آنان به ركاب اسب ها رسيد؟ سپس جواب مي دهد مكه اين مطلب در كتابهاي مقتل نيامده و به حسب عادي هم بعيد است درست باشد! ذاكريني هم كه اين را مي گويند منبع خود را نقل نمي كنند؛ گرچه برخي از آنان مدعي هستند كه اين مطلب در كتاب مقتل شيخ حاذق علامه آل عصفور بحراني آمده است. برخي نقل كرده اند كه وي در كتابش شمار مخالفين و اشرار را كه در كربلا براي جنگ با امام حسين عليه السلام

(صفحه 317)

حاضر شده بودند، پانصد هزار نفر نوشته است. (4).

براي مثال از يكي از اين كتابهايي كه دوره ي قاجاري درباره ي كربلا نوشته است، ياد مي كنيم؛ كتابي با نام هم وغم في شهر محرم از حسين بن علي حسن بن عبدالعلي كه مجموعه اي از آنچه را كه «در مجالس علما و صلحا... مي خواند و مي گريست و ايشان را مي گريانيد» در اين كتاب فراهم آورده است. وي مطلبي از شيخ احمد احسايي باوصف «استاد عارف ما» نقل مي كند. وي از ابومخنف! نقل كرده است كه در كربلا يك صد و بيست هزار نفر سپاه دشمن بوده است: هشتاد هزار سوار و چهل و دو هزار پياده. (5) همچنين نوشته است كه زهير بن قين، به يك روايت، نوزده نفر و به روايت ديگري صد و بيست نفر را به درك واصل كرد. حبيب بن مظاهر، به يك روايت سي و يك نفر و يك روايت شصت و دو نفر را روانه ي منزل سقر نمود. (6) درباره ي ساعات روز عاشورا هم نوشته است كه هفتاد ساعت بوده است. به علاوه در آن آمده است كه به روايت صحيح آمده

كه حضرت هزار و نهصد زخم برداشتند. (7).

(1) اين كتاب اخيرا با عنوان «چشم اندازي به تحريفات عاشورا: لؤلؤ و مرجان» به كوشش مصطفي درايتي به چاپ رسيده است (قم، 1379).

(2) لؤلؤ و مرجان، ص 168 -167.

(3) اين كتاب با اين مشخصات در سه مجلد (948 به اضافه 820 به اضافه 712 صص (چاپ شده است: تصحيح الشيخ محمد جمع بادي، عباس ملاعطيه الجمري، بحرين، شركة المصطفي للخدمات الثقافية، 1415 ق.

(4) اكسير العبادات، ج 2، صص 654 - 653 مصحح در پاورقي يادآور شده است كه چنين مطلبي در كتاب آل عصفور نيامده و اين ها شفاهي نقل مي شده است.

(5) هم و غم في شهر المحرم ص 31 (نسخه ي مرعشي، ش 5627).

(6) همان، ص 45.

(7) همان، ص 179.

استاد مطهري و مسأله ي تحريف

استاد مطهري و مسأله ي تحريف

استاد شهيد مطهري در سال 1348 شمسي، چهار سخنراني درباره ي تحريفات عاشورا در حسينيه ي ارشاد ايراد كردند كه نشان مي دهد از سالها قبل روي اين موضوع حساسيت داشته اند. ايشان در سخنراني ها متأثر از كتاب مرحوم نوري بوده و خودشان نيز تحليل هاي جالبي در اين باره آورده اند. ايشان در آنجا مي گويند كه «اگر بخواهيم روضه هاي دروغي را كه مي خوانند جمع آوري كنيم، شايد چند جلد كتاب پانصد صفحه اي بشود.» ايشان علاوه بر نمونه هايي كه از ميرزاي نوري نقل مي كند، برخي از تجربه هاي خودشان را نيز بر آن مي افزايند. قصه حضور ليلا در كربلا، قصه عروسي قاسم كه از روضةالشهداء نقل شده، قصه نذر ليلا كه اگر علي اكبر زنده بماند از

(صفحه 318)

كربلا تا مدينه را ريحان خواهند كاشت! از اين دست است. ايشان يك سخنراني را به تعريف تحريف، ديگري را به عوامل تحريف و سومي را به

تحريف معنوي و چهارمين سخنراني را به وظيفه ي ما در برابر تحريفها اختصاص داده اند. مجموعه ي اينها در كتاب حماسه ي حسيني به چاپ رسيده است. مي توان گفت كه ايشان مطالب مرحوم حاجي نوري را با تحليلهاي خود يك جا عرضه كرده اند و بحث منظم و بسياري خوبي درباره ي تحريف به دست داده اند. استاد مطهري در اين زمينه و بيشتر در تحليل رخداد كربلا، متأثر از مرحوم دكتر آيتي نيز بوده و در مواردي از ايشان با احترام ياد كرده است. كتاب دكتر محمد ابراهيم آيتي تحت عنوان بررسي تاريخ عاشورا به سال 1347 ش به چاپ رسيد و اين درست يكسال پيش از سخنراني هاي استاد شهيد مطهري درباره ي عاشوراست.

داستان مقابله با تحريف به ويژه تحريف معنوي به شكل ديگري نيز پيش از انقلاب مطرح گرديد. بسياري از نويسندگان مذهبي از پس از مشروطه به اين سو، تلاش كردند تا تصوير سياسي تري از كربلا به دست بدهند تا پاسخي براي كساني باشد كه تحت عنوان مبارزه با خرافات مي كوشيدند تا با عزاداري و سوگواري و مراسم محرم مقابل كنند. مروري بر مجلات مذهبي سالهاي 1290 تا 1308 ش و پس از آن مجلاتي كه پس از شهريور 1320 در ايران نشر شد، مي تواند دامنه ي وسيع نوشته هايي را كه درباره ي امام حسين عليه السلام و نهضت كربلا به سبك و سياق روز تأليف مي شد، نشان دهد. اين حركت پس از قيام پانزده خرداد سال 42 وسعت بيشتري يافت و آثار متعددي در فاصله ي سال 42 سال 57 و پس از آن انتشار يافت كه مرور بر آنها، مجال و مقالي مستقل را طلب كند. تنها به اشارت كافي است

كه گفته شود كه در بيشتر كتابهايي كه در پانزده ساله پيش از انقلاب انتشار يافت. انتقاد از نگاه سنتي به عاشورا به چشم مي خورد. اين انتقادها، نه تنها از سوي كساني است كه با نگاه خرافه زدايي به دين گاه به افراط مي افتند، (1) بلكه از سوي بسياري از روحانيون و نويسندگان انقلابي اين دوره مطرح مي شده است.

(صفحه 319)

(1) كساني مانند مصطفي حسيني طباطبائي كه كتابچه اي با عنوان «سعادت و شهادت، درسي كه از نهضت امام حسين بن علي عليه السلام بايد آموخت» را نوشت. (15 صفحه ي جيبي، تهران، 1382 ق 1342 ش (.

روضة الشهداء ملاحسين كاشفي

روضة الشهداء ملاحسين كاشفي

قرنها پس از آنكه كتاب روضة الشهداء به عنوان متني رايج در مجالس سوگواري، توسط روضه خوانان - يعني كساني كه همين كتاب روضة الشهداء را مي خواندند - نفوذ خود را حفظ كرده بود، و در دستان سوگواران امام حسين عليه السلام دست به دست مي گشته و صدها بلكه هزارها نسخه از آن را كاتبان مي نگاشتند، در اوائل قرن چهاردهم هجري، ميرزا حسين نوري، درباره ي آن و كتاب اسرار الهشاده، ترديدهايي را ابراز كرد. او بويژه، درباره ي قصه دامادي قاسم و داستانهاي مشابه به روضه اعتراض كرد. (1) بعد از او كساني، از معاصران، نظير مرحوم استاد مرتضي مطهري (2)، انتقاداتي را بر كتاب كاشفي مطرح كردند. خواهيم ديد كه افندي، در قرن دوازدهم هجري، منابع كتاب روضةالشهداء را مورد انتقاد قرار داده بود. نفوذ چنين كتابي در طول قريب به چهار تا پنج قرن در فرهنگ مناطق شرقي و ترجمه ي آن به چندين زبان، بررسي كوتاهي را طلب مي كند. اين بررسي مي بايست در چند محور انجام شود. نخست بررسي زندگي

ملاحسين كاشفي و آثار اوست. بخش ديگر درباره ي گرايشات مذهبي است كه مي بايست ضمن آن، به گرايشات مذهبي موجود در خراسان و هرات آن روزگار پرداخت شود. و بخش مهمتر، بررسي منابع كتاب روضةالشهداء است كه براي شناخت آن كتاب، از اهميت ويژه اي برخوردار است. در بخش پاياني به برخي از ويژگيها و آثار اين كتاب پرداخته شده است. در اين مقال برآنيم تا به اختصار به اين مباحث بپردازيم.

(صفحه 320)

(1) لؤلؤ و مرجان ص 194.

(2) حماسه ي حسيني، 45-46: 1.

احوال كاشفي

احوال كاشفي

ملا«حسين» كاشفي، ملقب به «واعظ» و «كمال الدين» در شعر «كاشفي» تخلص مي كرده و به همين دليل به «كاشفي »مشهور شده است. سال تولد واعظ كاشفي روشن نيست و علي رغم آنكه مي دانيم وي در سال 910 درگذشته (خواندمير: چون مقتضاي اجل موعد رسيد، في سنه ي عشر و تسعمائه، مهر سكوت بر لب زده عالم آخرت را منزل ساخت) (1)، نمي دانيم كه چه مقدار عمر وي به درازا كشيده است. فرزند كاشفي نقل كرده كه پدرش در سال 860 در مشهد، سعد الدين كاشغري را به خواب ديده كه از او خواسته احمال و اثقال بردارد و به خانه اي كه او برايش مهيا كرده برود. پس از تحقيق كاشفي، روشن مي شود كه سعد الدين همان ايام در هرات از دنيا رفته است. بعد از چندگاه به هرات مي رود بر مزار سعد الدين، جامي را مي بيند و ملازمت وي را اختيار مي كند. (2) بنابراين وي در سال 860 جواني رشيد بوده و ما باد تولد او را تقريبا در حول و حوش 840 بدانيم.

وي در مقدمه ي روضةالشهداء كه آن را دو تا سه سال قبل از

مرگش نگاشته، به كهولت سن خود اشاره كرده است. وي اين مدت عمر را در سبزوار، مشهد و هرات طي كرده است. مدت اقامت در هرات كه نيمه ي آخر زندگي وي بوده، احتمالا قريب 34 سال به درازا كشيده است. شاهد اين سخن آن است كه امير عليشير كه مجالس خود را در سال 896 تأليف كرده، مي نويسد: «مدت بيست سال است كه در هرات ساكن است». (3).

وي در هرات ملازمت ملا عبدالرحمان جامي و امير عليشير نوايي را يافته و بويژه با جامي خويشي يافت. در نوع اين خويشاوندي، اين اختلاف وجود دارد كه آيا ملاحسين شوهر خواهر جامي بوده يا تنها فرزند ملا حسين با جناق جامي شده

(صفحه 321)

است. (4) آنچه مسلم است اين كه جامي، دختر خواجه كلان، فرزند سعد الدين كاشغري را داشت و فخر الدين صفي علي فرزند كاشفي نيز دختر ديگر خواجه كلان را گرفت. اشاره خواهيم كرد كه اين ملازمت آثار ويژه اي بر فكر و انديشه ي مذهبي كاشفي داشته است.

گويا قديمي ترين شرح حال كه براي وي از زبان يكي از دوستانش براي او نوشته شده چند سطري است كه امير عليشير، شخصيت دوم سياسي - فكري هرات (بعد از ميرزا حسين بايقرا و عبدالرحمان جامي) آن روزگار، در مجالس النفائس (تأليف بسال 896) درباره ي او نوشته است: مولانا حسين واعظ، كاشفي تلخص مي كند و از ولايت سبزوار است و مدت بيست سال است كه در شهر هرات ساكن است. مولانا به غايت ذوفنون و پركار واقع شده و كم فني باشد كه او را در آن دخلي نباشد؛ خصوصا وعظ و انشا و نجوم كه حق اوست و

در هر يك از اين كارهاي مشهور وقوفي تمام دارد. (5) وي در جاي ديگري، باز به شرح احوال مولانا، كاشف مشكلات و معضلات علوم بوده. (6) در جاي ديگري درباره ي او گويد: و مولانا حسين واعظ، نه چنان مشهور است كه وصف او توان كرد، لاجرم ترك وصف او اولي است. (7).

واصفي نيز در ضمن تمجيداتي كه از وي كرده، كاشفي را از جمله پنج عالم مشهور خراسان كه به عنوان «خمسه ي متحيره ي فلك لاجوردي در روش و رفتار خود در برج زبرجدي متحيراند» ياد كرده است. اينان عبارت بودند از: جامي، مولانا كمال الدين شيخ حسين، مولانا شمس الدين صاحب كشف، مولانا داود و مولانا معين توني.» به نوشته واصفي، «اين پنج كس بودند كه هيچ ذوي العقولي ششم ايشان را تجويز نمي كرده». (8).

تخصص اصلي ملاحسين در وعظ و انشا بوده و كار وي نيز اقامه ي وعظ در مراكز

(صفحه 322)

حساس حكومتي و فرهنگي هرات آن زمان بوده است. امير عليشير درباره ي وي مي نويسد: و مولانا، چنانكه همه كس را معلوم است، واعظي در غايت خوبي است، و در عالم از بني آدم، واعظي به خوبي او نبوده و نيست و در مجلس وعظ او هر چند كه فسيح و گشاده باشد، از كثرت جمعيت مردمان، جاي اكثر نيست، و از كثرت مزاحمت خلق بيم هلاك بعضي مردمان بوده، و كثرت ازدحام ايشان جهت اين است كه آواز و انشاي مولانا در غايت حسن و لطافت بوده و به حقيقت معني حضرت داود عليه السلام در او تجلي نموده و در امت محمدي كسي كه صفت داودي بر كمال داشته باشد غير او نبوده... و در

مجلس وعظ او كسي بوده كه مضمون وعظ مولانا را تمام به نظم مي آورده و بعد از اتمام وعظ او بر مردم نظم آن را خوانده. و مي گويند كه روزي مولانا وعظ مي گفته، يكي از مستعمان وعظ اين بيت خواجه حافظ را نوشته به دست مولانا داده و خود در زمان غايب گشت، مولانا چون كاغذ گشاد و بيت را خوانده كه:

واعظان كين جلوه در محراب و منبر مي كنند به خلوت مي روند آن كارديگر مي كنند

در غايت غضبناك شده، و از كثرت قهر و غضب ترك وعظ كرده و مدت دو ماه طالب آن كس بوده و او را نيافته است. (9).

خواند مير آگاهيهاي جالبي درباره ي مجالس وعظ وي داده است. او مي نويسد: «ملا حسين واعظ» به آواز خوش و صوت دلكش به امر وعظ و نصيحت مي پرداخت و به عبارات لايقه معاني آيات بينات كلام الهي و غوامض اسرار احاديث حضرت رسالت پناهي - ص - را مبين مي ساخت. صباح روز جمعه در دار السلطنه ي سلطاني كه در سر چهار سوق بلده ي هرات واقع است به وعظ مشغولي مي كرد. و بعد از اداي نماز جمعه در مسجد جامع عليشير نيز در لوازم آن كار شرط اهتمام به جاي مي آورد. در روز شنبه در مدرسه ي سلطاني وعظ مي گفت.و چهارشنبه در سر مزار پير محمد خواجه ابوالوليد احمد مي رفت. و نيز در اواخر وفات حيات، چندگاه در حظيره ي سلطان احمد ميرزا به آن امر مي پرداخت. (10) درباره ي وعظ ملاحسين بر سر حظيره ي خواجه محمد

(صفحه 323)

ابوالوليد، واصفي نيز كه از شاگردان ملا حسين بوده، گزارشي نقل كرده است (11) همو از استاد خود به عنوان «جناب افصح البلغاء

و ابلغ الفصحاة واقف غوامض آيات الكلام، عارف دقايق احاديث سيد الانام» ياد مي كند. (12).

واصفي در حكايتي نقل مي كند كه زين العابدين نيشاپوري به وي مي گفت: سالهاست كه مادر آروزي وعظ مولانا حسين واعظ بوده ايم.» (13) مجالس وعظ ملا حسين، چنان بوده كه سلطان حسين بايقرا و ساير درباريان نيز در آن حاضر مي شدند. واصفي از يكي از اين محفلها ياد كرده است كه «سلطان حسين ميرزا با جميع فرزندان و امرا و وزرا و اركان دولت حاضر بودند» و «چنان منقول است كه در آن روز، هژده پوستين كبش به جناب مولانا مشاراليه داده بوده اند.»(14).

از ديگر معاصران كاشفي كه اشاراتي به شرح احوال وي كرده، عبدالواسع نظامي باخرزي است. او در كتاب مقامات جامي، در چندموضع به دانش كاشفي و همنشيني وي با جامي اشاره كرده است. در يك مورد گويد: از خواص زمره ي اصحاب او (شيخ رواسي) مولانا كمال الدين حسين الواعظ السبزواري المتخلص بالكاشفي كه در سخنان تصوف، تصرفي به صواب نموده، صاحب فن نجوم بود و نقوش روايات و اخبار رقوم حكايات و آثار بر لوح نگاشته به ترتيب مجالس نصح و موعظت به غايت مسأنس مي نمود،...» (15).

در جاي ديگري، كرامتي از قول واعظ كاشفي درباره ي جامي نقل مي كند. كاشفي مي گويد كه درباره ي آيه ي «و آية لهم الليل.... » فكري به خاطرم رسيد، انديشيدم تا براي جامي باز گويم. روز بعد كه نزد جامي رفتم، «پرسيدند كه شما را در مطالعه ي تفاسير هيچ وقتي چنان مي باشد كه در بعضي از آيات قرآني معني مناسب به خاطر رسد كه در كتب قوم به نظر نرسيده باشد، تقرير كنيد و من به شرح آن

مقدمات متعرض گشتم!» (16).

باخرزي از مجلس سوگواري جامي نيز كه امير عليشير برپا كرده سخن ميگويد و

(صفحه 324)

اين كه خطيب آن مجلس، ملاحسين كاشفي بوده «و در آن روز قيامت علامت، مولانا كمال الدين حسين واعظ، كه هيچ آينده اي رياض مجالس نصح و موعظت را چنان بلبل سراينده نشان نمي دهد، ابيات مرثيه ي عديم النظير، كه عالي جناب ممكت پناهي در خلال آن احوال به نظم آورده بود، بر فراز منبر بلند پايه،به نوعي ادا نمود كه نغمات هايل آن سيلاب اضطراب در جهان و جهانيان انداخت و نقرات مشكل آن مسامع و ابصار كبار و صغار را تيره و خيره ساخت.» (17).

نقلي ديگر از پسر كاشفي، حكايت از آن دارد كه وقتي يكي از مشايخ، از او پرسد كه فرزند كيست، و او پاسخ داد، پسر ملاحسين واعظ كاشفي، آن شيخ با ابراز اين كه او را مي شناسد، گفت: مي گويند بسي فضايل و كمالات دارد و موعظه ي وي مقبول خواص و عوام است. (18).

تخصص ديگري كه شرح حال نويسان پس از وعظ و انشا، براي او ياد كرده اند، آگاهي وي به دانش نجوم (و علوم غريبه) است. اين مطلب را امير عليشير (19) و ديگران يادآور شده اند. ميرخواند (در سال 929) درباره ي او نوشته است: در علم نجوم و انشا، بي مثل زمان خود بود و در ساير علوم نيز به امثال و اقران دعوي برابري مي نمود. (20). آثار سبعه ي نجومي او در اين زمينه مي باشد. (21) كارهاي تفسيري او نيز نشانگر علاقه ي وي به قرآن و آشنائيش از نوع تفسير تأويلي است. با اين حال بايد تخصص وي را بويژه در ادبيات و تاريخ ستود، تخصصي

كه به سبب شده تا او كار تاريخي خود را نيز تركيبي از كار تاريخي و ادبي قرار داده و بيش از آنكه به دقت علمي تاريخي بپردازد، به نثر زيبا و دلكش بينديشد.

از وي پسري با نام فخر الدين صفي علي برجاي مانده كه او نيز آثار و تأليفاتي از خود برجاي گذاشته است. صفي در سال 867 تولد يافته و در 939 درگذشته است. مهمترين اثر وي رشحات عين الحياة است كه از برجسته ترين آثار صوفيانه نيمه ي اول

(صفحه 325)

قرن دهم هجري بوده و آگاهيهاي قراواني درباره ي جامي، عبيدالله احرار و ديگر مشايخ صوفيه در اين عهد دارد. از ملاحسين كاشفي، يك اجازه ي روايت براي وي در پشت نسخه اي از صحيفة الرضا نوشته شده كه در كتابخانه ي مسجد اعظم قم موجود است. گراور اين اجازه در پايان چاپ روضةالشهداء نيز آمده است.

(1) روضة الصفا،،: 277.

(2) طرائق الحقائق، 115:3.

(3) مجالس النفائس، ص 93.

(4) در اين باره نك: مقدمه ي رشحات عين الحياة، 70-75: 1.

(5) مجالس النفائس، ص 93.

(6) همان، ص 268.

(7) همان، ص 269.

(8) بدايع الوقايع، 316-317: 2.

(9) مجالس النفائس، ص 369 و نك: ص 93.

(10) روضة الصفا، 277:7.

(11) بدايع الوقايع، 448:1.

(12) همان، 157:2.

(13) همان، 267:2.

(14) همان، 157:2.

(15) مقامذات جامي، ص 111.

(16) مقامات جامي، ص 253.

(17) مقامات جامي، ص 261.

(18) رشحات علين الحياة، 491:2.

(19) مجالس النفائس، ص 269، 93.

(20) روضة الصفا، ج 7، ص 277.

(21) نك: رياض العلماء، ج 2، ص 187.

آثار كاشفي

آثار كاشفي

در اين مقال كوتاه جاي پرداختن به بررسي آثار وي نيست، تنها گزارشي از آنچه ديگران، بطور كلي درباره ي برخي از آثار يا فهرست آنها گفته اند خواهيم داشت. آشكار است كه بررسي دقيق

آثار وي و شمارش آنها، مقال مفصلي را مي طلبد.

آثار كاشفي، متنوع، دلچسب و مليح بوده و از همان زمان در ميان مردم انتشار يافته است. بسياري از آنها در عثماني به تركي نيز ترجمه شده و در آنجا نيز رواج كامل يافته. از آنجا كه وي گرايش صريحي در تسنن و تشيع نداشته و اصولا آثارش نيز در زمينه هايي جز مباحث امامت و ولايت بوده، آثار او در سراسر مناطق فارسي از آن شيوع يافته است. خواند مير كه شرح حال وي را در سال 929؛ يعني نوزده سال پس از وي نگاشته،با ياد از تأليفات وي، اشاره به شهرت برخي از آثار وي ميان مردم دارد. او بويژه از جواهر التفسير، مواهب عليه، روضة الشهدا، انوار سهيلي، مخزن الانشاء، اخلاق محسني، و اختيارات كه مسمي به لواح القمر است اشاره كرده است. (1) از جمله كساني كه به تفصيل درباره ي آثار وي سخن گفته، ميرزا عبدالله افندي است. (2) صاحب كشف الظنون (3) و سپس هدية العارفين تأليفات او را فهرست كرده اند. سعيد نفيسي در مقدمه ي لب اللباب از سي و هفت كتاب وي ياد كرده است. شيخ آقا بزرگ (4) به شماري از آثار او اشاره كرده و در ذريعه به تناسب در هر جا تأليفات او را آورده است. غلامحسين يوسفي در ذيل شرح حال مختصر وي در (ncycolpaedia of Islam) از چهل اثر او با ترجمه هايي كه به زبانهاي مختلف تركي يا اروپايي شده ياد كرده است. در لغتنامه ي

(صفحه 326)

دهخدا نيز از سي و پنج اثر او ياد شده و درباره ي هر يك توضيحاتي داده شده است.

يكي از مهمترين آثار وي

كتاب تفسيري او تحت عنوان جواهر التفسير لتحفة الامير است كه درباره ي كم و كيف آن به فهرست دانشگاه (5) مي توان مراجعه كرد. مواهب العليه كه به عنوان تفسير الحسيني هم ناميده شده در تفسير قرآن است. اين كتاب مكرر در مكرر در هند به چاپ رسيده و به عنوان تأليفي عمومي و دلپذير در اختيار عموم مردم بوده است. امير عليشير، كه اين كتاب به نام خود وي نگاشته شده، درباره ي آن نوشته است: از مصنفاتش يكي جواهر التفسير است كه سورة البقره را يك مجلد نوشته كه به قطع منصف، صد جزو نزديك است (مجالس النفائس، ص 93). واله اصفهاني در خلد برين (تأليف بسال 1078) از تفسير او چنين ياد مي كند كه «نخست جواهر التفسير است كه گوهري به آن حسن و بها از درج تبحر هيچ يك از علما بر بساط ظهور جلوه نما نگشته. ديگر از مصنفاتش روضةالشهدا است كه مثوبات تأليف آن از براي مولانا ذخيره ي روز جزاست.» (6).

اين تفسير كه به گفته افندي بر اساس مذهب اهل سنت و مطالب صوفيه نوشته شده، به دستور شاه عباس ثاني، توسط فيض كاشاني اصلاح شده است. نام كتاب (7) فيض، تنوير المواهب است كه به عنوان حواشي فيض بر المواهب العليه كاشفي معرفي شده است. اته، بعد از ترجمه ي تفسير طبري، آن را دومين تفسير قابل ذكر در فارسي مي داند كه از نظر شيوه ي زيان و پرمغز بودن قابل اعتنا است. (8) از جمله آثار وي اخلاق محسني است كه مؤلف در تاريخ تأليف آن، دو بيت شعر گفته كه عبارت از سال 900 هجري است. (9) از تأليفات ادبي او

مخزن الانشاء است كه بعدها در اثر ديگري با نام صحيفه ي شاهي تلخيص كرده است. (10).

از مشهورترين كارهاي وي كه سبب شهرت او در شرق و غرب شده، انوار سهيلي است كه بازنويسي داستان كليه و دمنه است. اين اثر به زبانهاي مختلفي ترجمه شده

(صفحه 327)

است. (11) يكي از آثار او در علوم غريبه و شعبده بازي اسرار قاسمي است كه فخر الدين علي پس ملاحسين آن را با نام كشف الاسرار القاسمي تلخيص كرده و در برلن چاپ شده است. (12) درباره ي روضة الشهداء جداگانه توضيحاتي خواهيم داد.

بطور كلي مي توان آثار او را در چند بخش ادب در شاخه هاي انشاء، قصه و شرح شعر، تفسير، تصوف، نجوم، اخلاق، علوم غريبه، حديث و تاريخ عنوان كرد.

(1) روضة الصفا، ج، 7 ص 277.

(2) رياض العلماء، ج 2، صص 188 -192.

(3) كشف الظنون، ج 5، ص 316.

(4) احياء الداثر، ص 70.

(5) فهرست نسخه هاي خطي كتابخانه ي مركزي دانشگاه تهران، ج 2، صص 700-702.

(6) خلد برين، ص 311.

(7) رياض العلماء، 190:2.

(8) تاريخ ادبيات فارسي، ص 297.

(9) تذكره ي نصرآبادي، ص 471.

(10) نك،: فهرست دانشگاه، 155-156: 2.

(11) نك: (Encycolpaedia of Islam)؛ادبيات كلاسيك فارسي، ص 371؛ و درباره ي چگونگي تدوين اين كتاب نك:(رياض العلماء؛ 191-192: 2).

(12) نك: دانشگاه، 102:1.

مذهب كاشفي

مذهب كاشفي

درباره ي مرام مذهبي وي به سادگي نمي توان اظهار نظر كرد. نام او حسين است و از شهر سبزوار. اينها حكايت از تولد او در خانداني شيعي دارد، چرا كه شهر سبزوار از زمانهاي دور به تشيع شهرت داشت و همان زمان نيز قصه هايي براي تشيع آن زبانزد خاص و عام. (1) اما از سبزوار به هرات رفت و دوستاني براي خود برگزيد كه

همه گرچه به اهل بيت علاقه ي وافري داشتند، از رفض بيزار بودند. دو نمونه مهم و مؤثر در وي امير عليشير و عبدالرحمان جامي هستند كه از صوفيان نقشبندي بودند و به تبع خواجه محمد پارسا از رفض بر وي بيزار. فرقه ي نقشبندي از فرقه هاي صوفي است كه در تسنن اصرار دارد و كوشيد تا از بدعتهاي صوفيان دور باشد. اين فرقه، در ميان فرق صوفيه، تنها فرقه اي است كه ابوبكر را سر سلسله ي خويش دانسته است. بدنامي جامي براي شيعيان از آنجا آشكار مي شود كه بدانيم، زماني كه شاه اسماعيل به هرات رفت، دستور داد تا هر كجا نام جامي ثبت شد، نقطه ي جيم را پاك كرده و در بالاي آن بنويسند. يعني «جامي» را «خامي» كنند. به دنبال همين كار بود كه به نقل حكمت (2) هاتفي شاعر، خواهرزاده ي جامي در شعري گفت:

پس عجب دارم زانصاف شه كشورگشاي

آنكه عمري بر درش گردون غلامي كرده است

(صفحه 328)

كز براي خاطر جمعي لوند ناتراش

نقطه ي «جامي» تراشيده است و «خامي» كرده است

ملاحسين با جامي همنشين شده و همانگونه كه گذشت با وي خويشاوند شد. فخرالدين علي فرزند كاشفي در جاي ديگري نيز حيكايت ملازمت پدر را به جامي براساس خوابي كه پدرش ديده و به همان دليل به هرات رفته، آورده است. پيش از اين به اجمال به آن اشاره شد. (3).

شايد سخن خود امير عليشير در مقدمه ي اين بحث جالب باشد كه درباره ي كاشفي نوشته است: و مولانا، سبزواري است و ليكن از رفض ايشان عاري است و از مذهب باطل ايشان بري، ليكن از تهمت بري نيست! (4) سخن اخير او اشاره به

آن دارد كه كاشفي علي رغم اين همنشيني ها، تا به آخر، در هرات متهم به رفض بوده است. همانطور كه در سبزوار متهم به تسنن، حنفي گري يا شافعي گري بوده است. افندي با اذكر اين اتهام مي افزايد: اكثر تصانيفه سيما تفسيراه، مؤلفة علي طريقة اهل السنة و أدرج فيها طراقئق الاخابث الصوفيه. (5) جالب اين كه با اين تصرحيات، افندي مي گويد كه تشيع او نزد من واضح است. (6).

كاشفي در هرات با دستگاه دولتي كنار آمده و در آنجا نفوذ چشمگير يافته و در ميان مردم به كار وعظ مي پرداخته است. در چنين شرايطي، جز آنكه اظهار تسنن كند، كاري نمي توانسته انجام دهد. اما آيا چنين اقدامي از روي تقيه بوده است؟

در نزد عالمي چونان قاضي نورالله كه به عنوان شيخ شيعه شناس شهرت يافته، اين قبيل عالمان علي رغم وجود هر گونه شاهد ضمني بر تسننشان، بايد شيعه تلقي شوند. شايد اين اقدام بيش از هر چيز بر مبناي تفسيري ويژه از تشيع استوار باشد، تفسيري كه تشيع را تنها نه در حد تعاريف رسمي بلكه حتي شامل علائق ويژه به اهل بيت مي داند. با اين حال قاضي اصرار دارد تا بر مبناي تقيه، به دفع اشكالات موجود در ارتباط با تسنن اين افراد بپردازد. يك از آنها ملاحسين كاشفي است. شاهدي كه

(صفحه 329)

قاضي براي تشيع وي آورده، شعري است از كاشفي در منقبت امام علي عليه السلام كه از جمله شامل نكته اي است كه شيعه در اثبات امامت امامان، به آن استناد مي كنند: (7).

ذريتي سؤال خليل خدا بخوان

و ز لاينال عهد جوابش بكن ادا

گردد تو را عيان كه امامت نه لايق است

آن را كه بوده بيشتر عمر

در خطا

در برابر اين شواهد، شواهد نقل شده كه وجود تسنن را در او نشان مي دهد. از جمله آنكه پسر او در رشحات عين الحيات تصريح كرده است كه پدرش در طريقه ي نقشبندي درآمده است. (8).

تسنن برخي از شاگردان وي همراه با موضع ضد شيعي آنها، شاهد ديگري بر گرايشات سني وي باشد. زين الدين محمود واصفي از جمله شاگردان اوست كه در قضاياي ورود قزلباشان به هرات و نواحي خراسان، مجبور به گريز شد، زيرا با وجود سوابق او و دوستانش در برخورد با شيعيان هرات، بطور يقين به دست قزلباشان كشته مي شد. وي خود شرحي از اين گريز خود را قصه وار نقل كرده است. (9).

او خود را از شاگردان ملاحسين واعظ مي داند و از وي ستايشي در حق خود نقل مي كند. (10) زماني نيز كه در جريان فرار از دست قزلباشان به نيشابور آمد، وقتي خود را به عنوان واصفي معرفي كرد، زين العابدين نيشاپوري به وي گفت: آن واصفي كه شاگرد مولانا حسين واعظ است. پير افزود: اشتياق مردم نيشاپور به ملازمان شما، به مرتبه اي است كه معلوم نيست كه به مهدي آن مقدار بوده باشد. (11) با خرزي نيز كه از علاقمندان جامي بوده و در مقامات جامي گرايش ضد شيعي از خود نشان مي دهد (12) از ملاحسين واعظي ستايش دارد و هيچ گونه قدحي درباره ي وي نكرده است.

به هر روي آنچه مسلم است اين كه او در هرات بر مذهب تسنن بوده و از مذاهب فقهي بر مذهب حنفي بوده است. افندي در رياض از برخي از فوائد ميرداماد نقل كرده

(صفحه 330)

است كه ملاحسين صاحب روضة الشهداء را حنفي المذهب دانسته بوده است.

(13) كامل شيبي با استناد به هدية العارفين (14) گفته است كه كاشفي رساله اي در فقه حنفي دارد، اما با مراجعه معلوم نشد كه كداميك از كتابهايي كه در آنجا ياد شده، در فقه حنفي است.

اگر پذيرفته شود كه او بر مذهب تسنن بوده، بايد علائق شيعي كه در برخي از آثار وي بويژه روضةالشهدا وجود دارد توجيه شود. توجيه طبيعي آن اين است كه گرايش تسنن دوازه امامي كه اين زمان در بسياري از نقاط ايران و ماوراءالنهر وجود داشت، اقتضاي چنين گرايشي را در آثار كاشفي ايجاد كرده است. اين پاسخ تا اندازه اي درست است، زيرا همانطور كه در جاي ديگر اشاره كرده ايم، كتاب فصل الخطاب خواجه ي پارسا، شواهد النبوه جامي و وسيلة الخادم الي المخدوم در شرح صلوات چهاره معصوم از فضل الله بن روزبهان خنجي، همين گرايش را با شدت و ضعف در خود دارد.

نمونه ي ديگر از اين آثار كتاب با ارزش روضات الجنان و جنات الجنان از حافظ حسين كربلائي تبريزي است. اين اثر كه در اواخر دهم هجري نگاشته شده، و شديدا در بخشهايي از آن متأثر از فصل الخطاب است، در چهار چوب گرايش «تسنن دوازده امامي» مباحث خويش را مطرح كرده است. از جمله در روضه ي هشتم كتاب، شرح حال ائمه اثناعشر را به تفصيل (صص 372 -448) آورده است. اين گرايشي است كه خود جامي كه گفته اند كاشفي را به طريق نقشنبدي داخل كرده، داشته است. شواهد النبوه او مشتمل بر شرح حال ائمه اطهار نيز هست. روشي كه بطور معمول از قرن هفتم و هشتم به بعد در ميان اين قبيل سنيان شيعي مرسوم بوده،

آن است كه ابتداي سخن را با ذكر ستايش خدا، صلوات بر رسول آغاز كرده، سپس از خلفاي چهارگانه ياد كرده و آنگاه از امامان ياد مي كنند. اين شيوه اي است كه ملاحسين كاشفي نيز در كتاب «فتوت نامه سلطاني» خود، از آن پيروي كرده است. (15) توجه به اين نكته جالب است كه عبدالواسع باخرزي نيز كه اشاره به گرايش

(صفحه 331)

ضد شيعي او به تبع جامي كرديم، وقتي سخن از شيخ قايني مي گويد كه به دليل اظهار رفض مورد طرد قرار گرفت، درباره ي عقيده ي رفض مي گويد كه «هرگز اهل بيت رسول كه عبارت از ائمه ي اثناعشراند عليهم السلام بر اين اعتقاد ناپاك نبوده اند! (16) به اين ترتيب، از ديد اين مخالف شيعه نيز، اهل بيت رسول خدا - ص - عبارت از امامان دوازده گانه اند. يكي از آثار واعظ كاشفي كه رنگ تشيع دارد، فتوتنامه ي سلطاني است. كاشفي در اين كتاب، آداب فتوت و شرايط آن را بيان كرده است. در آنجا آمده است كه براي ورود افراد به دايره ي فتوت، اسامي دوازده امام خوانده مي شود. تنها در ديباچه اين كتاب، نام خلفاي چهارگانه آمده است. اما تا به آخر، حتي يكبار اسامي خلفاي سه گانه نيامده، اين در حالي است كه اسامي دوازده امام مكرر آمده است و فصل نهم اين كتاب، اختصاص به «در كيفيت ميان بستن» دارد. اين رسمي خاص ميان فتوتيان است كه ملاحسين آداب آن را بازگو كرده است. براي شناخت مذهب وي مناسب است قسمتي از عبارت او نقل شود:

بدان كه در فصول قبل مجمل ميان بستن مذكور بود. در اين فصل مفصل آن مسطور خواهد شد، بر وجهي كه از استادان مشاهده

كرده. چون استاد خواهد كه ميان كسي ببندد، اول بايد كه مجلس سازد در مكان وسيع پاكيزه، پس فرزند طريقت در مجلس پير و پدر عهدالله و استاد شد تعيين كند و نقيب فرمايد كه اين عزيزان فلان روز در آن محفل شيخ و نقيب و برداران طريق حاضر گردند. آن گه، سجاده شيخ را روي به قبله باندازند، پس سجاده ي شد را باندازند و هر دو سجاده را گوشه به گوشه پيوسته بايد و سجاده ي (شيخ بايد كه بر دست راست) باشد و شيخ بر سجاد بنشيند و استاد طريقت كه پدر عهدالله گويند، رو به روي شيخ بنشيند و دو برادر طريقت بر دست چپ عهدالله بنشيند، به پهلوي يكديگر و اگر شيخ حاضر نباشد، مصحف تمام بر روي سجاده ي شيخ نهند و كاسه ي آب صافي در ملجس حاضر گردانند و قدر نمك سفيد پاك كه هيچ چيزبا وي آميخته نباشد و نقيب برخيزد و آن نمك را در آب اندازد...» اين رسوم ادامه دارد تا آنكه موضع خطبه خواندن مي رسد.«...پس سلام باز

(صفحه 332)

دهد و شيخ آنجا خطبه ي طريقت بخواند و اگر نقيب هم بخواند، جايز باشد. اما اگر نقيب ميان كسي بربندد، اولي آن است كه ديگر بخواند و خطبه ي طريقت به انواع است. ما از كتاب صاحب تأويلات خطبه اي آورديم و آن اين است: الحمدلله الذي فضل الانسان علي ساير الاكوان و شرف من بينهم بشرف المكارم عصبة الفتيان، فزين نفسهم بزينة و العدل و الاحسان.... و اشهد أن لا اله الاالله وحده لا شريك له... و أشهد أن محمدا عبده و رسوله المبعوث في آخر الزمان لتتميم مكارم الاخلاق و

اظهار دين الحق علي سار الاديان صلي الله عليه و آله و أصحابه و خلفائه و نقبائه و الذين اتبعوهم باحسان، خصوصا علي الولي الاظهر و المجتبي الاطهر و الشهيد الاشهر و العابد الازهر و الباقر الاجر و الصادق الاكبر و الكاظم الانور و الرضا الابهر و التقي الاتقي و النقي الانقي و الزكي الازكي و حجة الله علي أهل الارض و السماء صاحب الزمان و قاطع البرهان» پس از نقل اين خطبه، اشاره مي كند كه خطبه ي ديگري نيز در اين باره نقل شده است: «خطبه ي ديگري مختصر كه حضرات سادات عظام نجف و كربلا - ادام الله ظلالهم - مي خوانند و اين دوازده كلمه است كه شد سيرت گويند و ذكر آن گذشت و اين از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است.» اين خطبه ي دوم كاملا شيعي است و ضمن آن، پس از ياد از امامان اثناعشر آمده است: «بهم أتولي و من أعدائهم نتبري» (17).

اين دو خطبه، حكايت از قوت تشيع امامي در كاشفي دارد، بويژه كه تأييد شده است كه حضرات نجف و كربلا، آن زمان به يقين شيعه ي اثناعشري بوده اند، اين خطبه را تأييد كرده اند.

در ميان آثار ملاحسين كاشفي، روضةالشهداء بيش از همه رنگ تشيع دارد. اين كتاب اجمالي از تاريخ انبيا را در آغاز آورده، سپس شرحي از زندگي پيامبر صلي الله عليه و آله و به دنبال آن، به بيان زندگي ساير امامان پرداخته است كه البته بخش مربوط به كربلا هدف اصلي مؤلف در نگارش كتاب بوده، مفصلتر از ديگر بخشهاست. ويژگي اين كتاب، همانند نظاير آن، از زاويه ي ديد مذهبي، آن است كه علي رغم اظهار شديد مسأله ي«تولاي»

نسبت به خاندان رسول خدا صلي الله عليه و آله از مسأله ي«تبراي» از دشمنان اهل بيت عليهم السلام بري

(صفحه 333)

نيست. اين دقيقا همان روشي است كه فضل الله بن روزبهان در كتاب چهارده معصوم دنبال كرده است. در آنجا نيز شرح حال چهارده معصوم، دقيقا بر اساس منابع و روشي كه شيعه ي امامي دارد آمده، اما كمترين اشاره به مخالفان نشده است. البته كاشفي تفاوت مهمي با ابن روزبهان دارد و آن اين كه فضل در آثار ديگر خود، بر تشيع، يا به قول خودش رفض حمله كرده و حتي كتابي در رد بر علامه ي حلي نوشته است، در حالي كه كاشفي چنين روشي را در ساير كتابها دنبال نكرده است. به عكس، در همين روضةالشهداء، از ماجراي تصرف حكومت و فدك نيز ياد شده است، البته بدون هيچ گونه لحن تند و توضيحي: آورده اند كه (بعد از وفات رسول الله صلي الله عليه و آله)... فاطمه را هيچ رنجي نبود و جز غم فراق پدر و تقدم اصحاب بر علي و تصرف ايشان در فدك، هيچ المي نداشت (روضه، ص 137).

شايد دليل دو پهلويي وي در اين اقدامات اين بوده است كه كاشفي نمي خواسته بطور كامل گرايشات مذهبي خود را آشكار كند، يا به تعبيري، بر آن بوده تا از يكسو در هرات و از سوي ديگر در سبزوار، زادگاه خود، موقعيت خود را داشته باشد. داستان زير كه شهرت بسياري دارد، تا اندازه اي ما به اين جهت گيري رهنمون مي كنند. واله اصفهاني مي نويسد:،

مشهور است كه نوبتي از راه اضطرار، بنا بر تقلب روزگار و تصاريف ليل و نهار، جناب واعظ الانام به كام و ناكام از سبزوار

سفر هرات پيش گرفت و رعايت و مراقبت سزاوار از امير عليشير ديده، بعد از مدتي به ديار خود بازگشت. سبزواريان انديشيدند كه مبادا جناب مولوي در مدت غيبت به مذهب اهل سنت رغبت كرده باشد؛ لاجرم با يكديگر مقرر كردند كه در حيني كه مولوي بر فراز منبر برآمده، به موعظه مشغول گردد، درصدد تحقيق عقيده ي وي درآيند و منتظر بودند تا مجلس وعظ مولوي در جمعه اي از جمعات منعقد گرديد و خلق سبزوار به جهت تحقيق اين مقدمه، خود را به مسجد كشيدند و چون مولانا به موعظه مشغول شد، پيري كهنسال از ارباب فضل و كمال از ميان مردمان برپاي خاست و به آواز بلند از مولوي پرسيد كه جبرئيل

(صفحه 334)

امين چند نوبت بر اميرالمؤمنين نازل شد؟ مولانا بدون تفرقه و اضطراب جواب داد كه صد و چهل هزار بار. پير سؤال فرمود كه مولوي را در اين باب سندي هست؟ مولانا فرمود كه، سندي بهتر از حديث صحيح «انا مدينة العلم و علي بابها» مي خواهيد؟ چه به تحقيق پيوسته كه جبرئيل امين عليه السلام هفتاد هزار بار بر جناب رسالت ماب صلي الله عليه و اهل نازل شده و چون چنين باشد در هر آمد و رفت، به مقتضاي و اتو البيوت من ابوابها، (18) دوبار به در خانه ي علم نازل شده خواهد بود. و به اين جواب صواب، سبزواريان خاطر از صحت عقيده ي جناب مولوي مطمئن ساختند. (19).

فرزند ملا حسين كاشفي نيز وضعيتي شبيه پدر دارد، جز آنكه او بيش از پدر با صوفيان نقشبندي محشور شده است. به همان اندازه كه فتوتنامه ي سلطاني پدر رنگ تشيع دارد، رشحات علي الحيات

رنگ تسنن دارد. مصصح كتاب رشحات نوشته است: هر كس كتاب رشحات را به قصد تتبع و تحقيق بخواند... و حشر و نشر دائم و مستمر او را با جامي و خانواده ي خواجه سعد الدين كاشغري كه از بزرگان و مشايخ طريقه ي نقشبنديه اند واقف شود، بي هيچ شك و ترديدي حكم مي كند كه مولانا فخر الدين علي مؤلف رشحات يك نفر مسلمان سني مذهب خالص است.» همين مؤلف در ادامه تصريح مي كند، با توجه به غلبه ي قزلباش بر هرات و ادامه ي نفوذ فرزند كاشفي، معلوم مي شود كه او مرام تسنن را كنار گذاشته و همانند بسياري ديگري به مذهب اماميه گروش پيدا كرده است. اين گرايش در لطائف الطوائف او كاملا هويداست.

محمد قزويني در پشت نسخه اي از لطائف الطوائف نوشته است: مؤلف اين كتاب شيعه ي اثناعشري خالص مخلص بي شائبه بوده است و براي دوازده امام در اوايل كتاب، فصلي مفيد پرداخته و علامت ظهور حضرت قائم را در فصل مخصوص بدو ذكر كرده است. (20) مصحح رشحات بخشي از جملات وي را در ارتباط با امامان در همان

(صفحه 335)

مقدمه ي پيشگفته، (صص 87-88) آورده است. نظير همين رويه در كتاب حرز الامان من فتن الزمان او نيز به كار رفته است. او كتاب خود را در پنج مقاله و هر مقاله شامل پنج باب و هر باب دوازده فصل دارد. وي تصريح كرده است كه عدد پنج اشاره به عدد آل عباء و دوازده اشاره به دوازده امام است. (21) معينيان در مقدمه ي رشحات (22) جملاتي از اين كتاب نيز در ارتباط با تشيع او آورده است.

(1) رشحات عين الحياة، ج 2، ص 489-490.

(2) جامي، صص

141 - 142، 52 - 52.

(3) نك: طرائق الحقائق، ج 3، ص 115.

(4) مجالس النفائس، 268.

(5) رياض، ج 2، صص 186 و 190.

(6) همان، ص 190.

(7) مجالس المؤمنين، ج 1، ص 548؛ رياض العلماء، ج 2، ص 189.

(8) يوسفي ص 704.

(9) بدايع الوقايع، ج 2، ص 260.

(10) بدايع، ج 1، ص 120.

(11) بدايع، ج 2، صص 265 -266.

(12) مقامات جامي، صص 148 به بعد، 166، 159، 155، 158.

(13) رياض، ج 2، ص 186.

(14) هديةالعارفين، ج 5، ص 316.

(15) نك تشيع و تصوف، ص 328.

(16) مقامات جامي، ص 157.

(17) فتوتنامه ي سلطاني، صص 131 -136.

(18) بقره، 189.

(19) خلد برين، صص 310-311؛ مجالس المؤمنين، 114:1 رياض، 186:2.

(20) مقدمه ي رشحات عين الحياة، ص 86.

(21) فهرست دانشگاه 102:1.

(22) رشحات عين الحيات، ص 89.

كاشفي و تأليف روضةالشهداء

كاشفي و تأليف روضةالشهداء

كاشفي به عنوان يك واعظ متبحر، با دانشهاي بسياري آشنا بوه است. يكي از ضروري ترين دانشها براي يك واعظ، آگاهي از تاريخ بويژه تاريخ ديني - شامل تاريخ انبياء و امامان و اصحاب - است. كاشفي در اين زمينه آگاهيهاي خوبي داشته و با كتابهايي كه در آن زمان در دسترس بوده، مكرر سر و كار داشته است. بطور حتم، حتي اگر كاشفي پس از وعظ خود در جامع هرات، روضه خواني نمي كرده، اما از سبزوار كه سالهاي نخست زندگي خويش را در آنجا بسر برده و قطعا بعدها نيز رفت و شدي نيز داشته، با مجالس سوگواري آشنا بوده است. آنچه مسلم است اين كه، اين مجالس نه تنها در سبزوار كه در هرات نيز بر پا بوده و قاعدتا در آنها اشعار و مراثي خوانده مي شده و نوحه سرايي انجام مي شده است. (1) در

اين باره آنچه دانستني است اين كه نمي توان پذيرفت كه با وجود چنين رسمي، متنهاي آماده اي براي اين كار نبوده است. كاشفي در جايي از كتاب (2) به مناسبت، اشاره مي كند كه «هرگاه ماه محرم نو شود، رقم تجديد اين ماتم بر صفحات قلوب اهل اسلام و هواداران سيد انام صلي الله عليه و آله كشيده مي گردد. و از زبان هاتف غيبي نداي عالم لاريبي به گوش هوش مصيبت داران اهل بيت و ماتمزدگان ايشان مي رسد:

(صفحه 336)

كاي عزيزان در غم سبط نبي افغان كنيد

سينه را از سوز شاه كربلا بريان كنيد

از پي آن تشنه لب بر خاك ريزيد آب چشم

در ميان گريه، ياد آن لب خندان كنيد

كاشفي در ظاهر به درخواست يكي از اعيان و سادات بزرگ هرات با نام «مرشد الدوله معروف به سيد ميرزا» مصمم مي شود تا متني براي اين مجالس آماده كند. وي پس از شرحي درباره ي اهميت گريه براي امام حسين عليه السلام و اين كه «من بكي علي الحسين وجبت له الجنة» مي نويسد: براي اين است كه جمعي از محبان اهل بيت، هر سال كه ماه محرم درآيد، مصيبت شهدا را تازه سازند و به تعزيت اولاد حضرت رسالت پردازند، همه را دلها بر آتش حسرت بريان گردد و ديده ها از غايت حيران سرگردان:

زاندوه اين ماتم جان گسل

روان گردد از ديده ها خون دل

كاشفي در ادامه، درباره ي آنچه در اين مجالس خوانده مي شده مي نويسد: «و اخبار مقتل شهدا كه در كتب مسطور است تكرار نمايند و به آب ديده ملال از صفحه ي سينه بزدايند». مشكل اين كتابها اين است كه «و هر كتابي كه در اين باب نوشته اند، اگرچه به زيور حكايت

شهدا حالي است اما از سمت جامعيت فضايل سبطين و تفاصيل احوال ايشان خالي است» اين امر سبب شده است تا سيد ميرزا به «اين فقير حقير حسين الواعظ الكاشفي» دستور دهد تا «به تأليف نسخه اي جامع كه حالات اهل بلا، از انبيا و اصفيا و شهدا و ساير ارباب ابتلا و احوال آل عبا بر سبيل توضيح و تفصيل در وي مسطور و مذكور بود اشتغال نمايد.» (3).

اين عبارت صريح در اين نكته است كه پيش از كار كاشفي هم، روضه خواني رواج داشته - گرچه اين اسم پس از تأليف كتاب روضةالشهداء رواج يافته - و هم متنهايي در اختيار بوده كه در اين مجالس خوانده مي شده است. ملاحسين كاشفي در جاي ديگري درباره ي دليل و شكل تأليف كتاب روضةالشهداء و اين كه بنا دارد تا جزئيات شهادت هفتاد و دو تن را نقل كند، مي نويسد: «و در اغلب رسايل كه داستان اين مقتل

(صفحه 337)

مرقوم شده،تفصيل اين مبارزان و كيفيت مبارزات ايشان مذكور نيست و به مجرد نامي و شعري اكتفا كرده اند و اين كمينه، تفحص و تصفح بسيار كرده تا تفاصيل آن واقعه را به طريق خير الكلام در اين اوراق ايراد نموده و رجز هر مبارزي را كه مي خوانده چون پارسي زبان را از آن فايده اي نيست و سر رشته ي سخن به سبب آن انقطاع مي يابد، اينجا نياورده، مگر جايي كه ضرورت باشد و اشعاري كه ترجمه ي آن رجزها از گفتار قدما بود و مناسب اذهان لطيفه ي اهل اين زمان نمي بود آن نيز منطوي شد الا آنچه ايراد آن بي فايده نباشد. (4) اين سخن حكايت از كثرت متون نظم و نثر فارسي

مربوط به كربلا پيش از تأليف كتاب روضه دارد.

مؤلف در چندين مورد اشاره دارد كه از ذكر اشعار عربي پرهيز كرده است. از جمله مي گويد: «و چون در مبدأ تأليف اين اوراق مقرر شده كه متصدي ايراد ابيات عربي نگردد مگر آنچه ذكر آن ضرورت بود، چه استماع آن در اثناي اخبار فارسي زبان سبب توزيع ضمير مي باشد.» (5) همانجا اشعار عربي ججاج بن مسروق جعفي را به فارسي درآورده است. از اين عبارت چنين معلوم مي شود كه از همان ابتدا قرار بوده تا متن مزبور در مجالس خوانده شود، در چنين شرايطي، شعر عربي دريك متن فارسي، مناسب نمي نموده است، اين امر كاشفي را بر آن داشته تا رجزهاي عربي را به فارسي درآورد. البته ترجمه هاي فارسي اشعار عربي نيز از منابع كهن يا به قول خودش «قدما» گرفته شده است. فرد شاخصي كه مكرر از ترجمه هاي او ياد شده، ابوالمفاخر رازي است. در بيشتر موارد از مترجم رجزهاي عربي به شعر فارسي ياد نشده و گاه كاشفي مي گويد كه ترجمه را از «عزيزي» نقل مي كند. (6).

كاشفي كتاب خود را در اواخر عمر خويش تأليف كرده، آنگاه كه «بواسطه ي كبر سن و ديگر موانع» «نمي توانسته «رايت فصاحت در ميدان بلاغت» برافرازد. اين تأليف مربوط به سال 908 هجري است. زماني از «روز شهادت امام حسين عليه السلام - ع - تا تاريخ تأليف اين كتاب كه قريب هشتصد و چهل و هفت سال است»

(صفحه 338)

(847 61 908) (7) شايد هم اوائل 909

فهرست كتاب روضه نشان مي دهد كه مؤلف كوشيده تا در اين كتاب از زندگي حضرت آدم عليه السلام آغاز كرده تا امام دوازدهم ادامه دهد.

باب اول در ابتلاي بعضي از انبيا؛ باب دوم در جفاي قريش با حضرت رسالت؛ باب سوم در وفات حضرت سيد المرسلين؛ باب چهارم در حالات حضرت فاطمه ي زهرا؛ باب پنجم در اخبار علي مرتضي عليه السلام باب ششم در فضايل امام حسن عليه السلام و برخي احوال وي تا شهادت؛ باب هفتم در مناقب امام حسين عليه السلام و ولادت آن بزرگوار؛ باب هشتم در شهادت مسلم بن عقيل؛ باب نهم در رسيدن امام حسين عليه السلام به كربلا و محاربه ي وي با اعدا و شهادت آن حضرت با اولاد و اقربا و ساير شهدا؛ باب دهم در وقايعي كه بعد از حرب كربلا مر اهل بيت را واقع افتاد و عقوبت مخالفان كه مباشر آن حرب شدند. خاتمه در ذكر اولاد سبطين و سلسله ي نسب بعضي از ايشان. در اين خاتمه به اجمال زندگي امامان آمده است.

از اين فهرست آشكار است كه هدف اصلي نگارش كتاب، بيان چگونگي واقعه ي كربلا بوده است. پرداختن به زندگي انبيا صرفا براي ابراز نگرش مؤلف درباره ي مسأله ي «ابتلا و بلا» است. افزون بر اين، او در پايان زندگي هر پيغمبري، گريزي به واقعه ي كربلا مي زند. زندگي ديگر امامان نيز در خاتمه آمده است. كاشفي در جايي از روضه (8) مي گويد: «و چون مطاوي اين اوراق گنجايش تفصيل صفات مرتضوي ندارد و مقصد اصلي از تأليف اين كتاب ذكر احوال شهداي اهل بيت است بر اين قدر اختصار افتاد.» همين برخورد در ذكر احوال امام حسين عليه السلام شده است. (9).

كتاب روضةالشهداء از همان ابتدا در ايران انتشار يافت و به دنبال رواج تشيع در ايران، كتاب مزبور، بيشتر مورد استفاده قرار گرفت.

اكنون در كمترين كتابخانه اي از كتابخانه هاي مشتمل بر آثار خطي است كه نسخه يا نسخه هايي از اين كتاب يافت نشود. چاپهاي مكرري نيز از آن صورت گرفته كه فعلا رايج ترين آن تصحيح محمد

(صفحه 339)

رمضاني و تصحيح مرحوم شعراني است، گرچه هنوز از حيث اصول تصحيح، كار سنگيني را مي طلبد.

روضه ي در سال 928، يعني قريب بيست سال پس از تأليف، توسط حسين ندايي يزدي نيشابوري، در دو هزار بيت به نظم درآمده كه نسخه هايي از آن موجود است. نام اين اثر سيف النبوة يا مشهد الشهداء است كه مؤلف آن را به نام شاه اسماعيل سروده است. (10) وي در آنجا مي گويد:

كردم آن را به نام پادشهي

كه شكسته به حمله اي سپهي

حيدر عهد شاه اسماعيل

كه چو او بت شكن نديده خليل

همچنين، روضه چندين بار به تركي ترجمه شده، با نامهاي سعادتنامه در نيمه هاي قرن دهم هجري، حديقة السعداء از شاعر برجسته فضولي بغدادي كه همراه با افزودگيها و اصلاحات انجام شده است. اين حديقه مكرر چاپ شده است. شهدانامه نيز روايت منظوم تركي روضةالشهداء است. ترجمه ي آذربايجاني نيز آن توسط علي عسكر خويي مشهدي در سال 1242 انجام شده است. ترجمه ي تركي آسياي ميانه اي آن نيز از شاعري كه تخلص وي صابر است، انجام شده و نسخه هاي فراواني از آن در تاشكند و و جايهايي ديگر موجود است. ترجمه ي دكني در سال 1130 انجام شد و ترجمه ي اروديي آن با نام گنج شهيدان چاپ شده است. (11).

(1) در وقفنامه ي امير عليشير نوائي از جمله مصارف رقبات وقف شده يكي هم آن است كه روز عاشورا چهل من گوشت با مصالح ديگر به قدر ضرورت آش

پخته با پنجاه من نان قسمت كنند. تذكره ي المجالس، ص كج. آيا ممكن است اين مسأله مربوط به مباركي روز عاشورا نزد سنيان بوده و ربطي به امام حسين عليه السلام و شهادت آن حضرت نداشته باشد؟

(2) روضةالشهداء، ص 354.

(3) روضةالشهداء، صص 12-13.

(4) روضةالشهداء ص 177.

(5) همان، ص 254.

(6) همان، ص 336.

(7) روضةالشهداة، ص 354.

(8) همان، ص 157.

(9) همان، ص 177.

(10) نسخه اي از آن در كتابخانه ي مركزي دانشگاه تهران به شماره ي 6358 موجود است كه در فهرست ج 12، ص 2668 شناسانده شده است.

(11) ادبيات فارسي، استوري، صص 903 - 912.

منابع كاشفي در روضةالشهداء

منابع كاشفي در روضةالشهداء

يكي از راههاي ارزيابي روضةالشهداء شناخت مصادر و منابع اين كتاب است. متأسفانه، ملا حسين آگاهيهاي مفصلي از مآخذ كار خود به دست نداده است. اما از همان مقدار نيز كه آورده مي توان حدس زد كه صرفنظر از گرايش او به داستاني كردن رخدادها، علاقمند بوده است. تا مطالب خويش را از مصادر موجود برگيرد يا حداقل چنين وانمود كند كه مطالبش متكي به منابع ديگر است. به علاوه، همانگونه كه

(صفحه 340)

خواهيم ديد، گاه و بيگاه به كار نقد و بررسي برخي نقلها نشسته است. با اين حال، و صرفنظر از آنكه در بيشتر موارد و بويژه موارد حساس، هيچ مصدري را ياد نكرده، مصادر نقل شده، خود محل اشكال واقع شده اند.به سخن ديگر، نگاهي به نام مصادري كه وي بيش از همه از آنها نقل كرده، نشان مي دهد.كه او از آثار غير معتبر و نامشهور بهره گرفته است. در اين باره، اظهار نظر افندي كتابشناس بلند پايه ي شيعي حجتي تمام است. وي پس از آن كه اشاره مي كند كه كاشفي از

برخي از كتابهاي شيعي چون عيون اخبار الرضا از صدوق و ارشاد از مفيد و اعلام الوري از طبرسي و كتاب الال ابن خالويه استفاده كرده مي نويسد: «و لكن أكثر روايات هذا الكتاب بل جمعيها مأخوذة من كتب غير مشهورة بل غير معول عليها». (1) با يكدور مطالعه كتاب به قصد استخراج منابع، اسامي زير به عنوان كتابهايي كه كاشفي از آنها بهره گرفته بدست آمد. موارد استفاده ي وي از آنها در برابر هر عنوان اشاره شده و در مواردي درباره ي خود كتاب نيز توضيحي آمده است. در موارد ديگر يا شهرت كتاب و يا عدم اطلاع ما سبب شده تا توضيحي داده نشود.

1- كتاب الآل، 122. در عبارت آمده است كه: و ابن بابويه در كتاب آل آورده، در حالي كه ابن خالويه در دست است. قاعدتا اين نقل با واسطه اي از كتاب ديگري مثل كشف الغمه صورت گرفت است. (2).

2- اسباب النزول، واحدي، 154

3- بشائر المصطفي، 146. اين نقل نيز بايد به واسطه ي كتاب ديگري باشد. اربلي در كشف الغمه دوبار از كتاب بشائر المصطفي نام مي برد. محتمل است كه مقصود كتاب بشاره ي المصطفي لشيعة المرتضي باشد. (3).

4- تاريخ ابوحنيفه دينوري (اخبار الطوال)، 360.

5- تاريخ اعثم كوفي،)الفتوح(، 353، 217.

6- تاريخ طبري، 167.

(صفحه 341)

7- تاريخ العالم، 407،389.

8- ترجمه ي (و شرح) سوره ي يوسف، امام ركن الدين محمد المشهور به امامزاده، 36

9- تفسير سوره ي فاتحه، امام نجم الدين نسفي، 196،132.

10- تكلمه؟، 23

11 - درج الدرر (في ميلاد سيد البشر) 98، 82. اين كتاب از امير اصيل الدين ابوالمخافر عبدالله بن عبدالرحمان حسيني دشتكي شيرازي شافعي است. او به درخواست سلطان ابوسعيد به هرات رفت. او در سال 883 درگذشته

است. از اين كتاب نسخه هاي مختلفي در كتابخانه هاي جهان از جمله كتابخانه ي مجلس شوراي اسلامي و آستان قدس موجود است. (ادبيات فارسي استوري، ص 791). نسخه اي نيز در كتابخانه ي آية المرعشي به شماره ي 7070 موجود است.

12 - دلائل النبوه، ابونعيم اصفهاني، 158 (در عبارت به ابوالشيخ اصفهاني نسبت داده شده!)

13- روح الارواح، 212،10

14 - روضة الاحباب (في سير النبي و الال و الاصحاب)، 98، 81، 71 (سه بيت شعر) 152، 149، 104. اين كتاب از امير جمال الدين عطاء الله بن فضل الله حسيني دشتكي است. كتاب مزبور در سال 900 تأليف شده است. نسخه هاي بيشماري از آن در كتابخانه هاي جهان و از جمله ايران موجود است. يكبار نيز در لكهنو به چاپ رسيده است.

15- روضة الاسلام، قاضي سديد الدين جيرفتي، 107

16- روضة الواعظين، 117 (در عبارت آمده است كه شيخ مفيد در روضة الواعظين آورده!)

17 - زلال الصفا (في احوال المصطفي)، 70. اين كتاب از ابوالفتح محمد بن احمد بن ابي بكر الكارتاني؟ است. وي چندي در كرمان در دربار پادشاه خاتون بوده (سال 693) پس از آن به يمان رفته و اين كتاب را براي ابوالنصر ديباج بن فيلشاه فرمانرواي

(صفحه 342)

گيلان نوشته است. نسخه اي از آن در لنينگراد موجود است. (4).

18- زهرة الرياض، 392. كتابهاي مختلفي با اين نام وجود دارد. در ميان آنها كتابي با نام زهرة الرياض و نزهة القلوب المراض وجود دارد كه به نقل شيخ آقا بزرگ، (5) كشف الظنون ازآن ياد كرده و نوشته است كه ملاحسين كاشي در تحفة الصلوات از آن ياد كرده است همو افزوده كه كتاب در مواعظ است اما معتبر نيست.

19 - ستين الجامع

للطايف البساتين، امام سيف النظر ابوبكر طوسي، 130 (خود كاشفي كتابي با عنوان الجامع الستين در تفسير سوره ي يوسف دارد.)

20- سنن ترمذي، 175، 153

21 - سير امام شهيد امام اسماعيل خوارزمي، 357. 107 در اين مورد به عنوان تفسير كبير امام اسماعيل بخاري ياد شده كه محتملا سير، تفسير شده است. 357 (مؤلف: امام اسماعيل بخاري رحمه الله در تفسير كبير آورده كه امام زاهد - قدس سره - در مجلس عاشورا مي گفت... (اين محمد اسماعيل رواي مشهور قصص انبياست. (6)

22- سير كبير، 244) مؤلف نوشته است: و امام طبري در سير كبير آورده كه...؛ شايد تاريخ طبري مراد باشد، چنانكه شايد مقصود شماره ي پيش باشد. (

23- شرح تعرف، 153

24- الشفاء بتعريف حقوق المصطفي، قاضي عياض، 25

25- شواهد النبوه، 151، 145، 127، 94، 90 26 (از دلايل امام مستغفري) 194،191، 187، 174، 171، 170، 159، 156، 155، 152 (دو مورد)، 357، 271، 247، 243، (از ربيع الابرار زمخشري)، 418، 407، 399، 397، 364، 363 (دو مورد)،

شواهد النبوه لتقوية يقين اهل الفتوه عنوان كتابي است كه كاشفي بهره ي فراواني از آن گرفته است. اين كتاب از ملا عبدالرحمن جامي است كه در سال 855، به خواهش امير عليشير نوائي در هرات تأليف شده است. موضوع آن بيان شواهد و دلايل نبوت رسول خدا - ص - و اموري است كه در اين زمينه به صحابه، امامان و تابعين مربوط

(صفحه 343)

مي شود. ركن اول آن درشواهد و دلايل پيش از ولادت آن حضرت. ركن دوم از ولادت تا بعثت؛ ركن سوم از بعثت تا هجرت؛ ركن چهارم از هجرت تا وفات؛ ركن پنجم آنچه مخصوص به دوره ي خاصي نبوده؛

ركن ششم شواهدي كه از ائمه ي اطهار و صحابه به ظهور آمده؛ ركن هفتم شواهد مربوط به تابعين و طبقات صوفيه و خاتمه در عقوبت اعداء.

شواهد النبوه در سال 1302 در هند به چاپ رسيده و نسخه ي چاپي آن در كتابخانه ي آية مرعشي به شماره مسلسل 102396 موجود است. علي اصغر حكمت نيز شرحي از اين كتاب در كتاب جامي خود (تهران، 1320، ص 138) به دست داده است. (7).

ناشر چاپ هند در خاتمة الطبع نوشته است: هر چند در كتب ديگر مانند مدارج النبوه و معارج النبوه و غيره به مثابه همچنين تقارير ضبط كرده اند، ليكن همانا اين چنين توضيحات لائق و فائق خصوص شواهد احوال حضرات ائمه اطهار و اصحاب كبار كس ننگاشته. (صفحه ي آخر چاپ هند.)

26- صحيح نسائي، 153

27- صحيفه ي رضويه، 22)در صحيفه ي رضويه كه احاديث آن مسند به حضرت سلطان خراسان امام علي بن موسي الرضا عليه السلام است و آن حضرت از آباي كرام عظام خود نقل فرموده)، 394، 174 (دو مورد) گفتني است كه نسخه اي از صحيفة الرضا در كتابخانه ي مسجد اعظم قم وجود دارد كه بر روي آن اجازه رواياتي به خط ملاحسين كاشفي براي فرزندش آمده و عينا در پايان چاپ روضه تصحيح شعراني گراور شده است.

28 - عيون اخبار الرضا عليه السلام 355، 194، 90، 67، 19 (دو مورد)، 393.

29- فصل الخطاب، 197

اين كتاب از خواجه محمد پارسا، بنيادگذار طريقه ي نقشبندي است كه در زمان كاشفي اكابر هرات بر اين طريقه بوده و به نقل فرزند كاشفي، خود ملاحسين نيز از آن پيروي مي كرده است. خواجه محمد در اين كتاب علاوه بر رسول خدا صلي الله عليه و آله شرحي

از خلفا و امامان دوازده گانه دارد. گرچه در آنجا به روافض سخت حمله كرده و درباره ي

(صفحه 344)

امام زمان عليه السلام نيز مطالبي جز آنچه نزد شيعه شناخته شده است. آورده است. كتاب وي بايد مبناي عقيده ي نقشبنديه درباره ي خلفا و امامان باشد.

30- كتب سماوي، 68

31- كنز الغرايب، 394، 389، 378، 359، 242، 207، 195، 73، 23 (دو مورد)، 397 نام اصلي اين كتاب، كنز الغرايب في قصص العجايب است كه در شرح حال خلفاي چهارگانه و امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام به سال 882 نوشته شده است. مؤلف آن نجم الدين قاسم بن محمد مذمكيني است. درباره ي آن نك: ادبيات فارسي، استوري، ص 1034، از اين كتاب در مفتاح الجنه نيز در نقل برخي از معجزات استفاده شده است. (ذريعه، 160:18).

32 - گل و هرمز، فريد الدين عطار، ص 175.

33- (كتاب) مبكيات، امام وقار رحمه الله، 78.

34 - مختارنامه، 365، كتابهاي متعددي با اين نام شهرت دارد. يكي از آنها كه در سال 946 به فارسي ترجمه شده، تأليفش به زمان ملاحسن نزديك است.

35- مرآة الجنان (يافعي)، 398، 11 (دو مورد).

36- مسند احمد بن حنبل، 150، 25.

37- مصابيح القلوب، 245، 11. رو ملو به اشتباه اين كتاب را از خود كاشفي دانسته (احسن التواريخ، ص 117) در حالي كه كتاب از مولي حسين شيعي سبزواري است. (رياض، 187:2).

38 - مطالب السؤول في مناقب آل الرسول، 243.

39- معارج النبوه، (في مدارج الفتوه) 133، 131. اين كتاب از معين الدين فراهي متوفاي 907 هجري است. نام ديگر كتاب سير شريف و سير معيني است. كتاب مزبور عمدتا تاريخ زندگي و معجزات رسول خداست. تأليف اين

كتاب در سال 891 آغاز شده است. (ادبيات فارسي استوري، ص 803).

40 - مقتل الشهداء، 205 (در اينجا مؤلف گفته: و ابوالمفاخر رازي در مقتلي كه نوشته چند بيت از منظومات خود از قبل اهل كوفه آورده است و دو بيت از آن اينجا

(صفحه 345)

افتاد.) 365، 353، 343، 338، 330 - 329، 323 -322، 309، 305، 304، 294، 288، 281، 279 - 278، 263 (دو مورد اخير نثراست نه نظم)، 399، 395، 381. از آنچه كاشفي از اين كتاب نقل كرده - و متأسفانه تا كنون منبع ديگري درباره ي اين كتاب نمي شناسيم - چنين بر مي آيد كه كار عمده ي ابوالمفاخر، ترجمه ي ارجاز عربي بوده كه به برخي از شهداي كربلا منسوب بوده است. با اين حال همانگونه كه در موارد نقل اشاره كرديم، مطالبي به نثر نيز در آن بوده است. ابوالمفاخر از اديبان شيعي دوازده امامي قرن ششم هجري بوده كه قصيده ي جاودانه اي درباره ي امام رضا عليه السلام سروده است. ما در جاي ديگري از آنجه درباره ي وي نقل شده سخن گفته ايم. (8) گفتني است كه كاشفي ترجمه ي برخي ديگر از رجزهاي عربي را آورده اما قيد نكرده است كه آنها نيز از ابوالمفاخر است. (9) اشاره وي در جاي ديگر تصريح دارد كه ترجمه ها از متون كهن بوده و تازه از همانها نيز مقداري را حذف كرده است. (10).

41- مقتل امام اسماعيل، 351، 287 (مؤلف: امام اسماعيل بخاري آورده. مطلب نقل شده نمي تواند به صحيح بخاري ربطي داشته باشد چون درباره ي ماجراي بريدن سر امام حسين عليه السلام در قتلگاه است.)، 371 (امام اسماعيل آورده)،

42 - مناقب خوارزمي، 127.

43 - مواليد (الائمه) 195، 194، 117

(در اين دو مورد از ابن الخشاب نقل كرده)

44 - نورالائمه (مقتل)، خوارزمي، 254، 230، 205، 113، 99 (مؤلف در اينجا مي گويد: چنانچه در تاريخ ابوالمؤيد موفق به احمد مكي مسطور شده.) 259 (سه بيت شعر فارسي از نور الائمه نقل شده) 299، 297، 295، 289 288، 287، 271، 269، 260 (مؤلف: نورالائمه دو سه بيتي از ترجمه ي رجز او را آورده:...)، 336، 316، 315 (ابوالمؤيد خوارزمي آورده)، 336 (سه بيت شعر فارسي)، 344 (سه بيت شعر فارسي)، 346 (نورالائمه از امام جارالله علامه نقل مي كند)، 353 (ابوالمؤيد خوارزمي آورده.) 391، 380، 364، 358، 357 (سه مورد اخير از ابوالمؤيد)، به هر

(صفحه 346)

روي بايد دانست كه نور الائمه از مهمترين آثاري است كه كاشفي در تأليف كتاب خود از آن بهره برده است. متأسفانه با جستجوي مختصري كه انجام شد، روشن نشد كه اين متن آيا ترجمه ي مقتل خوارزمي است يا چيز ديگر. احتمال مي رود كه اشعار ابوالمفاخر را هم از اين كتاب گرفته باشد.

علاوه بر مواردي كه كاشفي نام كتابي را به عنوان مأخذ خود ياد كرده، در چند مورد محدودي از افرادي كه صاحب كتابي هستند مطلبي نقل كرده اما نامي از كتاب آنها به ميان نياورده است. از جمله: از امام رضي بخاري (12)، ابن اسحاق (74)، شيخ مفيد (193، 144) حاكم خثعمي(281) شيخ اوحدي (368) امام ترمذي (398)، شرف الدين نسابه (399)، ابن عنبه (400)، ندافي نسابه (402)، ابن يمين (416)، نسابه ي دينوري (417).

(1) رياض العلماء، ج 2، ص 190.

(2) نك: علي بن عيسي اربلي و كشف الغمه، ص 101.

(3) نك: علي بن عيسي اربلي و كشف الغمه، صص 104-105.

(4) ادبيات فارسي استوري، 777:2.

(5) ذريعه،

ج 12، صص 74 - 75.

(6) فهرست نسخه هاي خطي كتابخانه ي گنج بخش، ج 4، ص 1996.

(7) درباره ي نسخه هاي خطي و چاپي آن نك: ادبيات فارسي، استوري، صص 797 - 802.

(8) نك: ميراث اسلامي ايران، دفتر دوم، صص 19 - 28.

(9) براي نمونه بنگريد: روضةالشهداء، ص 254.

(10) روضةالشهداء، صص 277 -276.

كاشفي و نقد و بررسي نقلها

كاشفي و نقد و بررسي نقلها

با توجه به روال طبيعي كتاب روضةالشهداء در عدم دقت در نقل و گرايش به مؤلف به حكايت قصه اي ماجرا به صورت يك تراژدي، مواردي در كتاب وجود دارد كه نوعي بررسي در نقل و نقد را نشان مي دهد. بايد توجه داشت، همين كه مؤلف در مواردي مطالب خود را مستند به برخي كتابها كرده، حكايت از آن دارد كه نخواسته تا چندان بي استناد سخن گفته باشد. اين فرض را نيز نبايد از نظر دور داشت كه اين اقدام مي توانسته براي القاي اين امر صورت گرفته باشد كه به هر حال كتاب مستند نوشته شده در صورتي كه در اصل چنين نيست!

جداي از مواري كه از هيچ مصدري ياد نشده، و در مواردي نام كتاب خاصي آمده، مواردي وجود دارد كه با تعبيرهاي خاصي نشان داده شده كه مطلب را از جاي خاصي نقل كرده است. برخي از اين تعبيرات عبارتند از: «اهل تاريخ بر آنند كه...» (161)؛ «و در بعضي از تواريخ مذكور است كه...»(305)؛ در بيشتر تواريخ مذكور است كه...» (336)؛ «در بعضي از تفاسير آمده» (134)؛ «در بعضي كتب معتبره مذكور است كه...» (167)؛ «آورده اند كه...» (282)؛ «راوي گويد» (316) (تعبير راوي گويد

(صفحه 347)

نسبتا فراوان است.) «در بعضي از كتب آورده اند كه...» (123، 110)؛ «و در اكثر كتب

مذكور است كه...» (309).»راويان معتبر آورده اند كه...» (397).

مواردي وجود دارد كه دو نقل مختلف را نقل كرده و گاه به ضعف يك نقل تصريح كرده است. در يك مورد درباره ي اخبار تزويج حضرت فاطمه عليهاالسلام آمده است: «و در باب تزويج فاطمه به علي عليه السلام روايات بسيار است و اينجا به نقل اشهر از كتب معتبر ايراد كرده مي شود». در جاي ديگر آمده است: «راويان صادق الراويه و مخبران ظاهر الدرايه آورده اند كه...» (135). و در جاي ديگر: «به صحت رسيده»(136)؛ و در جاي ديگر: «و نقل اصح آن است كه..» (189)؛ در نقل شهادت هاني پس از نقلي آمده: و روايتي آن است كه او را بر سر بازار برده گردن زدند و...» (221)؛ در موردي از قول عبيدالله نقل شده كه به مسلم گفت: «اگر حسين قصد ما نكند ما نيز قصد او نكنيم، و اگر متعرض امر خلافت گردد خاموش ننشينيم.» به دنبال آن مي گويد: «و روايتي آن است كه گفت: اگر حسين ما نطلبد ما وي را نطلبيم و سخنان ديگر ميان پسر زياد و مسلم گذشته كه گفتن و شنودن آن موجب ملال است.» (229).

در مورد ديگر درباره ي قاتل مسلم ابتدا روايتي را نقل كرده كه پسر بكير بن حمران قصد كشتن داشت اما دستش خشك شد بعد مي گويد: «و روايتي آن است كه لب خود را به دندان گرفته بود... (پسر زياد) يكي ديگر را فرستاد.» بعد مي افزايد: «قول اصح آن است كه پسر بكير او را به قتل رسانيد.» (231-230).

درباره ي دو فرزند مسلم آورده است كه: «راوي گويد كه به كرامتي كه اهل بيت رسول الله - ص -

را مي باشد آن تنها را آب برآمدند و هر سري بر تنه ي خود چسبيد، دست در گردن يكديگر آورده و به آب فرو رفتند.» بعد مي گويد: «و روايتي است كه هر دو را از آب بيرون كرده و در آن سال قبري كنده به خاك كردند.» (241).

و در جاي ديگر مي گويد: «و روايتي ضعيف هست كه آن ضعيفه (همسر وهب بن عبدالله كلبي) روي به ميدان نهاد و خود را در خون شوهر مي گردانيد.» (293)؛ درباره ي شهادت ابوبكر فرزند امام علي عليه السلام آورده است كه:«... و آخر به طعن نيزه ي قدامه موصلي و گفته اند: به زخم عبدالله بن عقبة غنوي يا زجر بن بدر نخعي» (330).

(صفحه 348)

درباره ي شهادت عمر بن علي عليه السلام نيز مي نويسد: «پس از محاربت بسيار به سبب غلبه ي فجار و اشرار از عالم غدار رخت بر بسته و در روضه رضاي پروردگار قرار گرفت، رضوان الله عليه. و بعضي گفته اند كه عمر بن علي در آن حرب حاضر نبوده و اين قول، نزد علما اصلح است اما مشهور آن است كه در آن روز به سعادت شهادت فايز گشته.» (330).

درباره ي شهربانو، بعد از نقل اين خبر كه امام حسين عليه السلام به او فرمود كه پس از شهادت من اسب من خواهد آمد و تو سوار شو: «كه او تو را از ميان قوم بيرون برده بجايي كه خداوند خواهد برساند» مي گويد: «اما اصح آن است كه شهربانو همراه اهل بيت به شام رفته بود.» (349).

در مورد ديگري درباره ي كيفيت رفتن اسرا به شام مي گويد: «و آنكه در بعضي كتب نوشته اند كه سر و پاي برهنه بر شتران بي جهاز نشانده مي بردند، قولي ضعيف

است و به صحت نرسيده.» (363).

مؤلف پس از نقل حكايتي از برخورد اسرا با يزيد در مجلس وي، مي نويسد: «و در بعضي كتب مذكور است كه اين صورت در مجلس ابن زياد واقع شده، و الله اعلم.» بعد مي افزايد: «پس يزيد رو به امراي كوفه كرد، حسين را چگونه كشتيد؟ زحر بن قيس و به روايتي شمر بن ذي الجوشن آغاز تكلم كرده گفت:...» (380).

نفوذ ديرپاي روضةالشهداء

نفوذ ديرپاي روضةالشهداء

اشاره شد كه اين كتاب براي قرنها در مجالس سوگواري خوانده مي شده است. در وقفنامه ي مدرسه ي شفيعيه ي اصفهان آمده است كه ماه مبارك رمضان همه ساله در مدرسه ي مزبوره روضةالشهداء خوانده شود. (1) اكنون يكي از سؤالاتي كه درباره ي اين كتاب وجود دارد اين است كه چگونه چنين كتابي در ميان شيعيان و حتي سنيان متمايل به اهل بيت (با توجه به ترجمه هاي تركي آن). اين چنين جاودانه مانده و چنين تأثير شگرفي از خود برجاي نهاد؟ پاسخ اين پرسش در يك جمله آن است كه نثر شيوا و گيراي اين

(صفحه 349)

كتاب مهمترين عامل جاودانگي اين كتاب در ميان شيعيان بوده است. به يقين، اگر چنين نثري نمي داشت و اين چنين در فصاحت و بلاغت، مطالب ابراز نمي شد، امكان چنين موفقيتي براي آن، در اين حد وجود نداشت. كاشفي از برجسته ترين نثرنويسان نيمه ي دوم قرن نهم هجري است. آثار او در انشا، نه تنها سرمشق شاگردان ادب است، بلكه براي مدرسان اين فن نيز الگويي بوده كه مي بايست مورد تقليد قرار مي گرفته است.

عبارت پردازيها كاشفي در اين اثر، در حالي صورت گرفته كه او شادابي جواني را پشت سر گذاشته و در حال كبر سن و كهولت اين اثر جاودانه

را تأليف كرده است. او خود مي نويسد كه «بواسطه ي كبر سن و ديگر موانع» نتوانسته است تا» «رايت فصاحت را در ميدان بلاغت» برافرازد. (13)

انتخاب و گزينش جملات زيبا از اين كتب كار دشواري است. چه هر كجاي آن انتخاب شود، احساس مي شود كه موارد ديگري وجود دارد كه زيباتر و شيواتر نگاشته شده ا ست. انتخاب بهترين و سوزناكترين اشعار به هر مناسبت،كتاب را در موضوع خود دلپذيرتر كرده است. در اينجا تنها براي نمونه چند عبارت از آن نقل مي شود تا كساني كه احيانا كتاب مزبور را تورقي نكرده اند، با نمونه ي نثر آن آشنا شوند. در جايي كه درباره ي «بلاكشان عالم» مي نويسد:

«بلا» نه شربت شيرين است كه اطفال طريقت را دهند، بلكه قدح زهر هلاهل است كه بر دست بالغان راه نهند... در راه ابتلاي او، هزار هزار دل كباب است و از كشاكش محنت و بلاي او هزار هزار ديده پر آب. در هر باديه او را كشته اي است به حسرت افتاده، و در هر زاويه سوخته اي از سطوت كبرياي او جان داده، تن كدام ولي است كه نه گداخته ي زباله ي آتش كبريايي اوست و دل كدام نبي است كه نه پرداخته نشانه ي تير بلاي اوست؟ آخر نظري كن به حسرت آدم صفي و نوحه ي نوح نجي و در آتش انداختن ابراهيم خليل و قربان كردن اسماعيل نبيل و كربت يعقوب در بيت الاحزان و بليت يوسف در چاه و زندان و شباني و سرگرداني موسي كليم و بيماري و بي تيماري ايوب سقيم و اره شكافنده بر فرق زكرياي مظلوم و تيغ زهر آبداده بر حلق يحيي معصوم و الم لب و دندان

سرور انبيا و جگر پاره پاره ي حمزه سيدالشهداء و محنت اهل بيت

(صفحه 350)

رسالت و مصيبت خانواده ي عصمت و طهارت و سرشك دردآلود بتول عذرا و فرق خون آلود علي مرتضي، و لب زهر چشيده نور ديده ي زهرا و رخ به خون آغشته ي شهيد كربلا و ديگر احوال بلاكشان اين امت و محنت رسيدگان عالي همت، همه با جان غم اندوخته در كانون غم و الم سر تا پاي سوخته. (2).

در شرح حال حضرت آدم عليه السلام مي نويسد:

پس آدم به هواي محبت، از فضاي بهشت به تنگناي دنيا آمد و از ساحل سلامت، رو به گرداب ملامت نهاد و از گلشن فرح متوجه گلخن ترح شد. گلزار نعمت را به خارستان نقمت مبدل ساخت و از ذروه ي محبت به حضيض محنت افتاد. از مرتبه ي قربت رو به باديه ي غربت آورد و دركات كلفت را بر درجات انس و الفت اختيار كرد. قدم از صومعه ي شادكامي بيرون نهاده ساكن غمكده بدنامي شد، زيرا كه عشق و نيكنامي با يكديگر راست نيايد. (3).كاشفي در مقدمه ي سخن از وفات سيد المرسلين - ص - مي نويسد:

اي عزيز! گل اين جهان رفيق خار است و ملش قرين خمار، گنجش به رنج پيوسته، عيشش به زيش بازبسته، راحتش با زحمت همخانه، محبتش با محنت در يك كاشانه، قربتش با كربت آميخته و مسرتش با مضرت درآويخته، نوش لطفش با نيش قهر است و اثر ترياقش با ضرر زهر؛ وفاقش با نفاق هم وثاقست وتلاقش را با افتراق اتفاق؛ عشرتش، بي عسرت وجود نگيرد و فرحش بي ترح وقوع نپذيرد. (4).

در جاي ديگري در نقل حكايتي درباره ي علي مرتضي و فاطمه زهرا، در سخن گفتن آن دو

با يكديگر، چنين مي نويسد:

روزي علي مرتضي عليه السلام به حجره درآمد؛ فاطمه را ديد كه قدري آرد خمير كرده بود تا نان پزد و مقداري گل تر مي ساخت تا سر فرزندان بشويد و ساز شستن جامه ي اولاد امجاد بزرگوار عالي مقدار خود مي كرد. علي عليه السلام از آن حال متعجب شده از روي تحير گفت: اي مخدومه ي دو جهان، و اي معصومه ي اخرالزمان، اي دو حبه ي دو يحيي و اي مريم دو عيسي و اي بلقيس حجره ي تقديس و جلال و اي آسيه عالم تكميل و كمال و اي زهراي مرضيه و اي حوري انسيه، اي مادر دو

(صفحه 351)

مظلوم و اي دختر يك معصوم، اي عروس كم جهاز واي خاتون حجله ي اعزاز و اي سياره ي راه قبول و اي ستاره ي جلوه گاه رسول و اي بضعه ي احمد و اي بضاعت محمد صلي الله عليه و آله

يا زهرة الزهراء في افق العلي

و الدرة البيضاء في صدف النهي

... در اين مدت هرگز از تو مشاهده نكرده ام كه در يك روز، دو كار دنيا پيش گرفته باشي، امروز مي بينم كه به سه كار اشتغال مي نمايي. در اين چه حكمتست؟ فاطمه كه اين سخن استماع نمود، قطرات عبرات از ديده بباريد و گفت: اي تاجدار سوره ي هل اتي، و اي شهسوار عرصه ي لافتي، و اي خطيب منبر سلوني و اي وارث مرتبه ي هاروني و اي طراز حله ي صفا و اي رازدار حضرت مصطفي، اي شير بيشه ي شريعت و اي كشتي لجه ي حقيقت و اي شكوفه ي باغ ابوطالب و اي نواخته ي لقب اسدالله الغالب... هذا فراق بيني و بينك. (5).

و در شهادت سعد بن حنظله تميمي در كربلا مي نويسد:

روي به ميدان نهاده، مرغ

تير پران از قفس جعبه آزاد كرد و گوهر تيغ بران را از معدن نيام بيرون آورد و روي هوا را از بخار حرارت هيجازنگاري و صحن زمين را از كثرت خون اعدا گلناري ساخت. بعد از كشش بسيار و كوشش بي شمار، نامردي بر وي تاخت و بنياد حياتش را به شمشير قاطع برانداخت. (6).

در شهادت علي اكبر مي نويسد:

دريغا كه هلال نورگستر آسمان ولايت كه از افق امامت و هدايت طلوع يافته بود و، هنوز بر مدارج معارج كمال بدريت مرتقي و مشتعل ناگشته، به حجاب غروب و نقاب افول محتجب و مختفي گشت و نهال طوبي مثال بوستان كرامت كه بر كنار جويبار فتوت و شهامت نشو و نما پذيرفته بود، پيش از اظهار ازهار فضائل و اثمار معالي به صرصر اجل از پاي درآمد.

تا دامن آن تازه گل از دست برون شد

چون غنچه دلم ته بته آغشته به خون شد

سوزش اين درد غمزده اي داند كه به واقعه ي غم اندوز مهاجرت فرزندي سوخته

(صفحه 352)

باشد و خراشش اين زخم را مصيبت رسيده اي شناسد كه به حادثه ي جگرسوز مفارقت دلبندي مبتلا گشته بود. (341).

در شهادت امام حسين عليه السلام مي نويسد:

و در اين حال غلغله در صوامع ملكوت افتاد، ولوله از اهل حظاير جبروت برآمد، آفتاب عالم افروز از تاب باز ايستاد و ماه جهان آراي در چاه محاق افتاد. زهره براي دل زهرا دست از طرب بازداشت. كيوان بر بالاي هفت ايوان اتفاق مصيبت زدگان را از لواي تعزيت برافراشت. فرشتگان در جوف هوا ناله برداشتند، جنيان از نواحي كربلا به گريه درآمدند، آسمان دامن از خون پر گردانيد، زمين از غضب الهي بر خويش بلرزيد و مرغان هوا از

آشيانها متفرق شده نعره ي غراب البين بركشيدند، ماهيان دريا از آب بيرون آمده بر خاك حواري مي طلبيدند، درياها موج حسرت به اوج فلك رسانيدند، كوهها به صداي دردآميز و نواي محنت انگيز بناليدند، آواز گريه از جوانب و اطراف برخاست، كس نمي دانست كه آن فغان كيست و آن تعزيت چيست... دل پيروان احمد مختار صلي الله عليه و آله از وقوع اين حادثه هايله در مقام تحير، دايره وار سرگردانست و جان هواداران اهل بيت از اظهار حدوث اين واقعه ي نازله در محبس تفكر، چون نقطه ي مركز پاي بند احزان. هرگاه كه شعله ي اين حكايت در كانون سينه بر مي افرزود، دل محرومان را كباب مي سازد و جگر پرخون مي سوزد. (7).

بايد توجه داشت كه سبك قصه اي - تاريخي، سبكي است كه كاشفي براي بيان اين رخداد مهم و ديگر مسائل تاريخي انتخاب كرده است. او در قالب نقلهاي تاريخي محدود نمي ماند، گرچه هدفش نقل تاريخ است. در جاي جاي كتاب، چنان صحنه را داستاني توصيف مي كند، كه آشكارا فراتر از تاريخ نگاري عالمانه، مستند است. چنين سبكي براي توده ي مردم در حد بسيار عالي پذيرفتني و دوست داشتني است. اين گونه عبارت پردازي نه تنها عقل كه روان آدمي را نيز تحريك مي كند و تمام وجود خواننده را به همراه خود مي كشد. به عنوان نمونه در موارد متعددي به وصف قيافه ي افراد و يا

(صفحه 353)

صحنه ي جنگ مي پردازد. در نقل ماجراي شهادت وهب بن عبدالله كلبي مي نويسد: او جواني بود زيباروي و نيكوخوي با رخساره اي چون ماه و موي مانند سنبل تر و مشك سياه قدرت به قلم و صوركم فاحسن صوركم نقش روي او بركشيده و بر لوح في احسن تقويم

چهره گشائي كرده (289).

كاشفي در كار تصوير ماجراي كربلا، در نهايت زيبايي، از مفاهيم حماسي بهره گرفته است. او درباره شهادت حماد بن انس مي نويسد:

بعد از آن حماد بن انس به ميدان درآمده، اسب مي تاخت و لواي نصرت بر مي افراخت و به تيغ مبارزت سر دشمنان از تن جدا مي ساخت و آن را به چوگان نصرت، چون گوي مي باخت و بناي صبر و قرار از دل اشرار بر مي انداخت. عاقبت خدنگ اجل، ديده ي املش بر بست و با دلي شادان و جاني به محبت آبادان، به شهيدان راه حق پيوست. (8).

آشفته مي كند دل مسكين بلبلي

هر لحظه باد مي برد گلي

استفاده از مفهوم «شهيد» و «شهادت» تا اندازه اي در اين كتاب گسترده است كه كمتر بتوان نظير آن را در متون فارسي آن عهد يافت. شايد بتوان گفت: كاشفي، علي رغم آنكه برداشت غير سياسي از كربلا دارد، ناخواست با ترويج هر چه تمامتر مفهوم شهادت، زبان فارسي را از اين مفهوم اشباع كرده است. به يك نمونه شعر سنگين او در وصف شهادت و شهيد بنگريد:

شهيدان را به چشم كم مبين كايشان به زخمي

كه اينجا يافتند آنجا ز رحمت مرحمي دارند

اگر رفتند با درد و الم زين عالم ناخوش

به دارالخلد بي درد و الم، خوش عالمي دارند

(1) تاريخچه اوقاف اصفهان، ص 353.

(2) روضةالشهداء، ص 11، 10.

(3) همان، ص 17.

(4) همان، ص 95.

(5) روضةالشهداء، ص 138.

(6) همان، ص 294.

(7) روضةالشهداء ص 353.

(8) روضةالشهداء، ص 295.

روضةالشهداء جايگزين ابومسلم نامه ها

روضةالشهداء جايگزين ابومسلم نامه ها

بي شبهه داستانهاي دروغيني در روضةالشهداء وجود دارد كه سبب شده است تا اين

(صفحه 354)

كتاب بي بهره از اعتبار علمي باشد. قصه هاي نظير شهادت هاشم بن عبته در كربلا (روضه، صص 303 -

303) كه سالها پيش از آن در صفين به شهادت رسيده بود، و نظاير آن،از مواردي است كه نشان مي دهد كه كاشفي از منابع بي پايه اي بهره برده و يا آن خود وي به انشاي آن پرداخته است. آنچه بايد در اين باره مورد توجه قرار گيرد، تلقي روضه نه به عنوان يك كتاب «تاريخي» بلكه بايد به عنوان يك اثر ادبي و «رمان تاريخي» مطرح شود. ويژگي رمان تاريخي، در تعريفي كه در اينجا مورد نظر ماست، اين است كه تركيبي از نقلهاي درست تاريخي با خود ساخته ها آميخته انجام شده و متني خواندني عرضه كند. چنين رمانهايي در ادب فارسي شايع بوده و نمونه آنها همين ابومسلم نامه، حمزه نامه ها و آثاري ديگر از اين قبيل است.

زماني كه روضةالشهداء نگاشته شد، اين گونه آثار فراوان بوده است. به احتمال، كاشفي كه خود قصه نويسي از اين نوع داشته دست بكار تأليف روضةالشهداء شده است تا در مجالس سوگواري خوانده شود، همانطور كه ابومسلم نامه در محافل خاصي خوانده مي شده است. نمونه ي قصه نويسي ملاحسين كاشفي، كتابي است كه درباره ي حاتم طائي نگاشته است. اين كتاب به عنوان «قصص و آثار حاتم طائي» يا «رساله ي حاتميه» ناميده شده است. كاشفي كتاب مزبور را در سال 891 تأليف كرده است. پيش از كاشفي نيز حاتم نامه هايي وجود داشته كه عنوان «قصه ي هفت سير حاتم» داشته است. (1) اگر ما فضاي روضةالشهداء را كه نوعي رمان تاريخي است، با اين روحيه ي كاشفي مقايسه كنيم، قصه اي بودن كار او را بهتر درك خواهيم كرد.

به اين نكته اساسي نيز بايد توجه داشت كه تأليفات كتاب روضةالشهداء در فضايي بوده كه ابومسلم نامه و حمزه نامه فراوان

در دسترس مردم بوده و توان گفت كه پس از كنار رفتن اين گونه آثار به دلايلي در جاي ديگر به آن پرداخته ايم، (2) كتاب كاشفي جايگزين آنها شد. در آن عهد، نه در محافل علمي ماوراءالنهر و نه ايران، تحقيق علمي وجود نداشت تا به اين بررسي و نقد اين آثار بپردازد. سالها طول كشيد تا

(صفحه 355)

كتابشناسي چون افندي، درباره ي روضةالشهداء بنويسد كه اين كتاب بر پايه ي منابغ غير قابل اعتماد نگاشته شده است. جالب است كه بسياري از علماي عهد صفوي، هنوز با شخصيت نابخردانه ابومسلم خراساني در ارتباط با اهل بيت و تشيع آشنايي نداشته و از ابومسلم نامه ها كه مشتي قصه دروغ بود حمايت مي كردند. مخالفان نيز آثار براي رد اين انديشه تنها آثاري چون مروج الذهب را در اختيار داشته و با اين همه كتابهايي كه ماهيت ابومسلم را در دفاع از عباسيان نشان مي دهد، آشنايي نداشتند. در چنين فضايي، طبيعي بود كه به هر حال، روضةالشهداء جايگزين ابومسلم نامه ها شود.

(1) تاريخ ادبيات فارسي، ص 217.

(2) بنگريد: قصه خوانان در تاريخ اسلام و ايران، رسول جعفريان، قم، دليل، 1378.

روضةالشهداء و رواج تشيع در ايران

روضةالشهداء و رواج تشيع در ايران

يكي از دلايل قطعي نفوذ تشيع در ايران، ظهور جريان تسنن دوازده امامي در ايران قرن هفتم به بعد است. اين حركت سبب شده تا نام ائمه ي اطهار عليهم السلام در آثار اين دوره رواج يافته و مناقب و فضايل و كرامات آن بزرگواران ميان مردم منتشر شود. اين حركت به تدريج سبب شد تا جايگاه امام علي عليه السلام و بويژه امام حسين عليه السلام در ميان مردم مشرق اسلامي فزوني يافت و به مرور وسيله اي براي اثبات محكوميت كساني باشد كه

از سوي شيعيان مسبب فاجعه ي كربلا بوده اند.

منابع كساني از سنيان كه دوست داشتند تا به زندگي امامان شيعه بپردازند، آثار شيعه بود، به عنوان نمونه كتاب عيون اخبار الرضا، مأخذي مهم براي حيات امام رضا عليه السلام بود، امامي كه سنيان خراسان بويژه صوفيان آن ديار شديدا به او عشق مي ورزيدند. زماني كه قرار مي شد تا از كتاب شيخ صدوق، امام رضا عليه السلام معرفي شود، بطور طبيعي دير ديدگاههاي شيعه نيز نشر مي يافت. صوفيان نقشبندي كه كوشيده بودند تا از تسنن دفاع بيشتري كنند، ميان تشيع و رفض جدايي انداخته و با تأييد تشيع كلي، از رفض بيزاري جستند. اما اين اقدامات نمي توانست در نهايت حركت رو به رشد تشيع را كن كند. گفته شده كه تنها با اصرار امير عليشير و جامي بوده كه سلطان حسين بايقرا بر مذهب سنت باقي ماند، در حالي كه او را از ابتداء بر آن بود تا خطبه به نام دوازده امام بخواند.

(صفحه 356)

تقدير چنين بود كه در چنين فضايي، كاشفي قدم بزرگي دارد. گرچه كاشفي سبزوار را به قصر هرات ترك كرد و در آنجا تمايلات مذهبي جامي و امير عليشير را پذيرفت، اما با تأليف روضةالشهداء حركت ايجاد شده را تسريع كرد. در آن زمان، همه ساله در سالگرد قيام عاشورا در ماوراءالنهر، مراسمي برپا مي شده و اين پيش از تأليف روضةالشهداء بوده است. چه خود كاشفي در مقدمه ي كتاب خود هدف از تأليف اين كتاب را آماده كردن متني براي اين سوگواريها دانسته است. (1).

بنابراين روضةالشهداء نقش مهمي را در روند شيعي شدن بيشتر مردمان اين نواحي و اندكي بعد تمامي ايران ايفا كرد. در اين باره دكتر

شيبي اشاره كرده كه به احتمال در آن زمان به دنبال ملغي شدن مجالس ذكر صوفيانه، گريه بر امام حسين عليه السلام جانشين آن شده بوده است. سپس مي نويسد: اگر اين نتيجه گيري درست باشد نشانه اي است كه از وسعت آمادگي مردم براي پذيرش تشيع در قرن نهم. و نيز شايد خيلي مبالغه آميز نباشد اگر خود كتاب روضةالشهداء را از عوامل موفقيت جنبش شاه اسماعيل صفوي در همان دوران بدانيم.» (2) اشاره كرديم كه روضةالشهداء جانشين قصه خواني هاي رايجي شد كه پيش از صفويان تحت عنوان ابومسلم نام و... وجود داشت. به هر حال بايد پذيرفت كه دستگاه صفوي از احساسات بسياري از مسلمانان نسبت به عاشورا بهره برد. اندكي بعد كه روضةالشهداء رواج يافت، اين احساسات رو به فزوني نهاد.

(1) روضةالشهداء، ص 13.

(2) تشيع و تصوف، ص 327.

روضه ي الشهداء نخستين مقتل فارسي نيست

روضه ي الشهداء نخستين مقتل فارسي نيست

اهميت روضةالشهداء و فراگيري آن در ايران دوره ي صفوي سبب شده است تا برخي آن را نخستين مقتل فارسي بدانند. گاهي قيد شده است كه با اين گونه نظم و ترتيب، بدان صورت كه نثر و نظم همراه باشد، اثري وجود نداشته است (1) حماسه ي حسيني، 1: ص 45 «استاد نوشته اند: اولين كتابي است كه در مرثيه به فارسي نوشته» مقدمه ي رشحات

(صفحه 357)

عين الحياة، ص 67. چنين سخني با توجه به منابعي كه خود ملاحسين به آنها ارجاع داده، ناصواب به نظر مي رسد.

آثاري كه خود كاشفي در زمينه رخداد كربلا در ادب فارسي از آنها بهره گرفته، نشانه ي پيشينه ي حضور ادب سوگواري كربلا در ميان فارسي زبانان است. جداي از مصابيح القول از مولي حسن شيعي سبزواري كه كاشفي از آن بهره گرفته، مقتل الشهداء

ابوالمفاخر رازي با اشعار نغز آن، بر پايه ي آنچه كاشفي از آن نقل كرده، يكي از مهمترين آثار فارسي در زمينه ادب كربلا در مشرق اسلامي بوده است. گفتني است كه ابوالمفاخر رازي از دانشمندان امامي مذهب قرن ششم - هفتم هجري است. در كتاب ابوالمفاخر نثر و نظم هر دو وجود داشته و كاشفي از هر دو بخش آن نقل كرده است.

افزون بر آن، نورالائمه نيز كه علاوه بر نقلهاي تاريخي، اشعاري فارسي نيز از آن نقل شده، مصدر مهمي بوده كه در دسترس مردمان آن زمان بوده است.

اين نكته ي مهم آن است كه چنين حجم گسترده از اشعار فارسي درباره ي كربلا، خود نشانگر وجود آثاري ويژه در اين زمينه است، گرچه ممكن است حكايت از مقتل مكتوبي نكند. متأسفانه كاشي درباره ي شاعر بيش از نود درصد اشعاري كه در روضةالشهداء آورده، توضيحي نداده است.

كتاب ديگري نيز به عنوان مقتل الشهداء به زبان فارسي موجود است كه تاريخ كتابت آن 887 هجري است و بنابراين مقدم بر روضةالشهداء. تخلص مؤلف آن عاصي است. (2) كاشفي در جايي از كتاب روضه (276) به وجود رسايل مقتل اشاره كرده است. به هر روي بايد به اين حقيت اشاره كرد كه روضةالشهداء سند مهمي است بر اين كه مجالس سالانه ي سوگواري عاشورا به شكل بسيار حاد در آن زمان شايع بوده است. همانگونه كه اشاره شد، نه تنها از اشاره خود كاشفي به اين مطلب در مقدمه ي روضةالشهداء مي توان اين مطلب را دريافت، بلكه ساختار كتبا وي حكايت از وجود چنين فرهنگي دارد. اشعاري كه در اين كتاب نقل شده، حكايت از حضور ادب قوي عاشورايي در

زبان فارسي دارد. رجزها، نوحه ها آنچنان در اين كتاب شايع و گسترده

(صفحه 358)

است، كه جاي هيچ گونه ترديدي را در اين امر باقي نمي گذارد كه مجالس سوگواري به شكل بسيار گسترده اي در مشرق اسلامي وجود داشته است. در اصل روضه خواني - نامي كه پس از شهرت روضةالشهداء شايع گرديد (3) - مربوط به زماني پيش از صفويه بوده است. در اين باره ي نكته ي قابل توجه آن است كه كاشفي حتي در بخشي از كتاب خود كه داستان انبيا را بازگو مي كند، پس از ياد از داستان هر پيغمبري، گريزي به كربلا مي زند. اين مسأله بدون استثناء درباره ي همه ي ابنياء تكرار شده است. روشن است كه كاشفي در اين حد، نمي توانسته مبدع باشد و به احتمال بسيار قوي از رسمي مرسوم پيروي كرده است.

(1) روضات الجنات، ج 3، ص 230.

(2) ذريعه، ج 24، ص 33.

(3) روضات، ج 3،ص 230.

كاشفي و رواج برداشت معنوي از كربلا

كاشفي و رواج برداشت معنوي از كربلا

زماني كه يك صوفي به تحقيق تاريخي بپردازد يا به ذكر شرح حال عالمان و سياستمداران بنشيند، چه بينشي بر نوشته او حاكم خواهد بود؟ آيا جز اين انتظاري از او هست كه ديدگاهش را درباره ي جهان و آنچه در آن است، بر اين تحقيق غلبه داده و تاريخ را از منظر تصوف بنگرد؟ مسلم چنين خواهد بود. كاشفي، هم واعظ است، هم صوفي است، هم شيعه است، هم داستان نويس و هم اديب و شاعر. همه ي اين عناصر سهمي در پيدايش روضةالشهداء داشته است. از ميان اين عناصر، كدام يك بعد فكري قضيه را سامان داده است؟ طبيعي است كه بايد از دو عنصر تشيع و تصوف ياد كرد. طبيعت تصوف چنين

اقتضا مي كند تا تحليل گر صوفي، قضاياي رخداده را از جديت سياسي جدا كرده، براي هر حادثه و رخدادي ماهيتي فوق طبيعي دست و پا كند. در اين نگرش، هر حادثه اي انجام مي شود تا به دنبال آن تأثير معنوي ويژه ي خود را داشته باشد.

زماني كه اين حوادث به تاريخ امور ديني برسد، اين قبيل تحليل، شدت يافته و كمتر به ابعاد مادي قضيه پرداخته مي شود. كاشفي در آغاز كتاب مبناي تحليل خويش را ارائه كرده است. صوفي دنيا را بر خود سخت مي گيرد، تا از لحاظ معنوي مقامات

(صفحه 359)

بالاتري بيابد. به علاوه خداوند نيز انبيا و اوليا را گرفتار بلاي بيشتر مي كند تا او را عزيزتر كند. تاريخ مذهبي عالم، سلسله اي از اين ابتلائات است و همه ي انبياء و اوليا در اين «بلا» گرفتار آمده اند.

هر كه در اين بزم مقرب تر است

جام بلا بيشترش مي دهند

و آنكه ز دلبر نظر خاص يافت

داغ عنا بر جگرش مي نهند

براي تأييد اين نظر به سخن حلاج استناد مي كند كه روزي در مناجات خود مي گفت كه خدايا بحق و حقيقت تو سوگند كه در خزانه ي بلا بر من بگشائي و چهره ي محنتهاي گوناگون به من بنمائي و خلعت و اندوه در من پوشاني و جرعه ي غم و ملال به من نوشاني بلاها را بر من مضاعف گرداني و تحفه رنج و كلال در هر دم و در هر قدم به من رساني و دلم را كوي ميدان بليت سازي و به چوگان قهر به هر طرف كه مي خواهي اندازي و چون مرا هدف تير محن و نشانه سهام الم و حزن ساخته باشي به من نظري فرمائي اگر دلم ذره اي از دوستي تو

عدول كرده باشد حكم كن كه حسين حلاج مرتد طريقت است و در دعوي خود دروغ گفت به خدايي تو كه اگر به مقراض رياضت ذره ذره از جاي وجودم قطع كنند جز در ازدياد محبت تو نخواهند كوشيد و جز كوس محبت بر سر كوي تمنا فرونخواهد كوفت. (1).

تا پايان كتاب، كمترين سخني از ماهيت قايم كربلا بويژه اهداف سياسي اين نهضت، به ميان نمي آيد. تا آنجا كه به شهيدان كربلا مربوط مي شود، جايگاه آنها در دنيا بد بوده و اكنون به جاي بهتري رفته اند، پس چرا بايد در اين دنيا مي ماندند؟ و تا آنجا كه به علاقمندان به آن امام مربوط مي شود، بهترين چيزي كه باقي مانده، گريه ي نجات بخش است. (393)

ديده كز بهر شهيد كربلا شد اشكبار

يابد از نور سعادت روشني روز شمار

از عميق تشنه ي شاه شهيدان ياد كن

گوهر اشكي زبحر ديده ي خونين ببار

هر كه او امروز گريانست از بهر حسين

با لب خندان بود فردا به صدر اقتدار

(1) روضةالشهداء، ص 211.

19- حماسه عاشورا به بيان حضرت مهدي عليه السلام (ترجمه يا لثارات الحسين)

مشخصات كتاب

سرشناسه: برنجيان جلال 1333 -، گردآورنده و مترجم عنوان و نام پديدآور: حماسه عاشورا به بيان حضرت مهدي عليه السلام گردآور و بازگردان جلال برنجيان

مشخصات نشر: تهران طور 1374.

مشخصات ظاهري: 2 ج در يك مجلد (232 ص )

فروست: نگرشهاي تاريخي 1.

شابك: 4000ريال ؛ 23000 ريال : چاپ هفتم 964904275X

يادداشت: چاپ قبلي طور، 1367 (238 ص )

يادداشت: چاپ چهارم 1375 .

يادداشت: چاپ هفتم: 1385.

يادداشت: عنوان عطف ترجمه يا لثارات الحسين حماسه عاشورا به بيان حضرت مهدي عليه السلام

يادداشت: كتابنامه ص 232 - 230 .

عنوان ديگر: ترجمه يا لثارات الحسين حماسه عاشورا به بيان حضرت مهدي عليه السلام موضوع: حسين بن علي ع

، امام سوم 61 - 4 ق - زيارتنامه ها.

موضوع: زيارتنامه ها.

رده بندي كنگره: BP271 /ب 4ح 8 1374

رده بندي ديويي: 297/777

شماره كتابشناسي ملي: م 74-3224

طليعه

مرثيه

السلام عليك يا صريع الدمعه العبري

السلام عليك يا مذيب الكبد الحري

السلام عليك يا صريع العبره الساكبه و

السلام علي قرين المصيبه الراتبه

ديدگانت پر اشك،

لبانت خشكيده،

سينه ات گداخته،

قلبت شعله ور،

روحت پر تلاطم،

ليكن مهار نفست بر مشت.

سرود ايمان بر لب،

نواي توحيد در كام،

ياد خدا در دل،

دستار پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بر سر،

كهنه پيرهن امانت مادر بر تن،

بزم اشكواره در پيش.

[صفحه 7]

اي حسين، اي رازدار منزل وحي،

غم سراي خيمه هايت،

سوزش قلب زنانت،

گريه نوباوگانت،

آه و سوز خواهرانت،

العطش از دخترانت،

عالمي را اشك ريزان مي كند.

اي حسين اي رهنماي راه ايمان، اي حسين اي جرعه نوش جام يزدان، كوفيان بدصفت، نامردمان بي مروت، دعوتگران بي فتوت، حيا از مادرت زهرا عليها السلام نكردند. اي حسين اي خون يزدان، واژگان در چكامه شور تو ناتوان، شعر گويان در ستايش صبر تو حيران و اديبان در بيان ايثار تو سرگردان. يا حسين اي كشتي نجات امت، نيايت صلي الله عليه و آله و سلم به شهادت پذيرييت جان يافت. زكريا عليه السلام به غم آميخته با نامت ره جست. و فطرس به بركت گاهواره تو بال يافت. گوئي كه در قربانگه زمين آرزو حاجيان، قرباني به ياد تو كنند، و گوئي كه احرام به تن داران در سرزمين عرفات، دنبال راه تو روند، كه تو فرزند مكه و بطحائي، فرزند زمزم و صفائي، پور حل و منائي. گرگان بيشه شهوت، پارگان تنت را تن پاره كردند، روبهان مرغزار حيله دعوتنامه ها را به شمشير باز كردند، و

حراميان بستر كفر دست پليد خويش را براي بيعت به سوي تو گشودند. كه چه نيك

[صفحه 8]

فرمودي:

ان الدعي ابن الدعي قدر كزيين اثنتين بين السله و الذله و هيهات منا الذله يابي الله و رسوله و المومنون و حجور طايت و طهرت و انوف حميه و نفوس ابيه من ان توثر طاعه اللئام علي مصارع الكرام. همانا حرام زاده فرزند حرام زاده، مرا بر دو كار مخير داشته، يكي مرگ و ديگري خواري: و چه دور است ذلت از ما خاندان، خدا و پيامبرش و باورمندان و دامنهاي پاكيزه (كه ما را پروردند) و مردمي كه زير بار ستم نروند، و افرادي كه تن به خواري ندهند، (جملگي) دوري مي گزينند كه فرمانبري ناپاكان را بر كشته شدن شرافتمندانه برگزيده شود. دژخيمان اهريمن صفت، كرنشگران معبد نفس، فرمانبران صفير ابليس، غنودگان بر بستر آمال، و دنبال روان امير جانيان يزيد، صلايت را با تير و پيكان پاسخ دادند، و دلائلت را با سنگ. براي آن كه همه تاريخ راز مظلوميت را بداند فرمودي:

هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) هل من موحد يخاف الله فينا؟ هل من مغيث يرجو الله باغاثتنا؟ هل من معين يرجو ما عند الله في اعانتنا؟ آيا كسي هست كه از حرم رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) آيا يكتاپرستي هست كه در حق ما از خدا بترسد؟ آيا پناه دهنده اي هست كه به پناه

[صفحه 9]

دادن ما به خدا اميدوار باشد؟ آيا كمك كاري هست كه با كمك به ما بدانچه نزد خداست، اميد داشته باشد؟ آه كه نوايت

را ناشنوده گرفتند، افسوس كه پور پيامبر، فرزند زهرا و حيدر (صلي الله عليهم اجمعين) را تنها گذاشتند، دردا كه با رها كردن تيري زهرآگين به سويت، ديدگان پر التهاب كودكانت را بر هم گذاردند، واي كه بر سينه پر درد دخت امير مومنان، دست پرورده زهراي مرضيه، آتش غم ريختند. و اندوها كه حرمتت را شكستند. چون پليدان نابكار و نا جوان مردان بد كار ستوران خويش راهي كردند، و سوي خيمه گاههاي بي پناه و زنان و فرزندان بي دفاعت شتافتند، در ميان مرگ و زندگي، در حالي كه خون پاكيزه ات از سر و رويت روان بود، بر دو دست خويش تكيه كردي و بر روي سينه خزيدي، و چون توانت از دست رفته بود و طاقت دفاع از حرم پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را نداشتي، به آن حراميان فرمودي:

ويلكم يا شيعه آل ابي سفيان ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا في دنياكم هذه و ارجعوا الي احسابكم ان كنتم عربا كما تزعمون... اقاتلكم و تقاتلونني و النسا ليس عليهن جناح فامنعوا عتاتكم و جهالكم و طغاتكم من التعرض لحرمي ما دمت حيا. واي بر شما اي پيروان ابوسفيان اگر دين نداريد و از معاد نمي هراسيد، لااقل در اين دنيايتان آزاده باشيد، اگر عرب هستيد چنانكه گمان مي كنيد،

[صفحه 10]

به ويژگيها و شئون عربيتان مراجعه كنيد... من با شما كارزار مي كنم و شما نيز با من مي جنگيد و در اين ميان زنان را گناهي نيست. اين عصيانگران و نادانان و شورشگران خويش را تا آنگاه كه من زنده ام.

از حمله به حرم من باز داريد. فرمانبران امير جانيان يزيد، به سركردگي شمر ملعون روي به سوي تو آوردند و شرم از نيايت پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم نكردند. و چه زشت پاداش رسالت حضرتش را باز پرداختند. گويا كه خداي جهانيان نفرموده بود: قل لا اسئلكم عليه اجرا الا الموده في القربي. بگو (اي پيامبر) من از شما به خاطر ابلاغ رسالتم پاداش درخواست نمي كنم، جز نيكي و دوستي با نزديكان من. لعنت خدا و تمامي پيامبران و رسولان و جملگي صالحان و شهيدان و همگي فرشتگان و كروبيان و يكايك ذرات زمين و آسمان بر آن نابكاران باد. نفرين پيامبر و علي مرتضي (صلي الله عليهما و آله ما)، خديجه و فاطمه زهرا عليها السلام و حمزه سيد الشهدا و جعفر طيار از روز طف تا قيامت كبري بر ايشان باد. چون اسب بي صاحبت، زين واژگون به سوي خيمه هايت بازگشت، و دختران و نوباوگان و زنان سوگمند او را بدان حال ديدند، دانستند كه امامشان، ولي نعمتشان، بازمانده پيامبرشان، پناه بي پناهيشان، آشيانه امنشان، پدر مهربانشان، و عزيز گرامي تر از جانشان، به خون آغشته و تنش پاره پاره شده است، بر غم طاقت فرسايت ناله برآوردند، و در ماتم شهادتت گريبانها دريدند، و گيسوان پريشان كردند. خواهرت زينب كبري ناله برآورد و ندا سر داد كه:

[صفحه 11]

يا محمداه صلي عليك ملائكه السما، هذا حسين مرمل بالدما مقطع الاعضا و بناتك سبايا، الي الله المشتكي و الي محمد المصطفي و الي علي المرتضي و الي فاطمه الزهرا و الي حمزه سيد الشهدا، يا محمداه هذا

حسين بالعرا، تسفي عليه الصبا، قتيل اولاد البغايا، وا حزناه وا كرباه، اليوم مات جدي رسول الله صلي الله عليه و آله، يا اصحاب محمداه هولا ذريه المصطفي يساقون سوق السبايا. [و في روايه] يا محمداه بناتك سبايا و ذريتك مقتلته، تسفي عليهم ريح الصبا، و هذا حسين مجزوز الراس من القفا، مسلوب العمامه و الردا، بابي من اضحي عسكره في يوم الاثنين نهبا، بابي من فسطاطه مقطع العري، بابي من لا غائب فيرتجي و لا جريح فيداوي، بابي من نفسي له الفدا، بابي المهموم حتي قضي، بابي العطشان حتي مضي، بابي من شيبته تقطر بالدما، بابي من هو سبط نبي الهدي، بابي محمد المصطفي، بابي خديجه الكبري، بابي علي المرتضي عليه السلام، بابي فاطمه الزهرا سيده النسا، بابي من ردت له الشمس صلي.

اي محمد كه فرشتگان آسمان بر تو درود مي فرستند، اين حسين است كه بخون آغشته و اعضايش از هم جدا شده، و (اين) دختران تو هستند كه اسير شده اند. به پيشگاه خدا و به سوي محمد مصطفي و به سوي علي مرتضي و به سوي فاطمه زهرا و به سوي حمزه آقاي شهيدان شكوه مي كنم. اي محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) اين حسين است كه به روي خاك افتاده و باد صبا خاك بيابان را بر بدنش مي پاشد، بدست زنازادگان كشته شده است. آه چه اندوهي و آه كه چه مصيبتي، امروز رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم درگذشت.

[صفحه 12]

اي ياران محمد اينان فرزندان (پيامبر) هستند كه اسيرشان نموده و مي برند. [و در روايتي ديگر] اي محمد (صلي الله عليه و

آله و سلم) دخترانت اسيرند و فرزندانت پاره تنند، كه باد صبا خاك بر پيكرشان مي پاشد. و اين حسين است كه سرش از پشت گردن بريده شده و عمامه و ردائش به تاراج رفته است. پدرم به فداي آنكه خيمه گاهش در روز دوشنبه غارت شد. پدرم فداي كسي كه طناب هاي خيمه اش بريده شده و خيمه و خرگاهش فرو نشست. پدرم فداي كسي كه به سفري نرفت كه اميد بازگشت (اش) باشد، و زخمي برنداشت كه اميد مداوا در آن باشد. پدرم به فداي آنكه كاش جانم قربانش مي گشت. پدرم فداي آنكه با دل پر غصه از دنيا رفت. پدرم فداي آنكه با لب تشنه جان سپرد. پدرم فداي آنكه از ريش اش خون فرو ريخت. پدرم به فداي كسي كه نيايش محمد مصطفي بود. پدرم به فداي كسي كه جدش فرستاده اله آسمان بود. پدرم قربان كسي كه او نواده پيامبر هدايت بود. پدرم به فداي (فرزند) محمد مصطفي. پدرم به فداي (فرزند) خديجه كبري. پدرم به فداي (فرزند) علي مرتضي. پدرم به فداي (فرزند) فاطمه زهرا بانوي همه زنان. پدرم فداي (فرزند) كسي كه آفتاب براي او بازگشت تا نماز گزارد.

جانيان دد صفت و درندگان خون آشام، هوسهاي پليدشان به كشتن شما آرام نگرفت، و با آن همه جنايت شعله هاي كينه در درون كثيف شان خاموش نگرديد، و عمر سعد كه نفرين خدا و تمامي اوليائش بر او باد، از نابكاران سپاهش درخواست كرد كه بر روي پيكرهاي پاكيزه شما اسب بدوانند.

و ده نفر اهريمن صفت، زشت سيرت، ددمنش بنامهاي:

1- اسحاق بن حريه همان پليدي كه پيرهن از

تن پاكت بدر آورد.

[صفحه 13]

2- اخنس بن مرثد

3- حكيم بن طفيل سنبسي

4- عمر بن صبيح صيداوي

5- رجا بن منقذ عبدي

6- سالم بن خثيمه جعفي

7- واحظ بن نائم

8- صالح بن وهب جعفي

9- هاني بن شبث حضرمي

10- اسيد بن مالك.

مهارهاي ستوران خويش را بركشيدند و سم هاي اسبهاي كثيف شان را بر روي بدني تازاندند كه لبان پيامبر آنرا بوسيده و پشت نبي اكرم سنگيني او را در سجده ها تحمل كرده و دامان فاطمه زهرا عليها السلام آنرا پرورده و دست تواناي اسدالله الغالب امير مومنان او را نواخته بود بدني را مورد حمله قرار دادن كه ميكائيل در گهواره با او رازها گفته و جبرائيل تهنيت ولادتش را به پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم داده و خداي عالميان به بركت قدومش حديث لوح را از عالم بالا فرو فرستاده بود. جسدي را با اسبهاي خود خورد كردند كه خداي متعال به آفرينش اش بر تمامي بندگانش مباهات فرموده بود و به خاطر وجود او و همتايانش به فرشتگان عالم بالا فرمان سجده بر آدم عليه السلام را داده بود. الها، ايزدا، پروردگارا ترا و به بلنداي مقام حبيبت سوگند مي دهم كه از زبانه هاي آتش جهنمت بر گور اين پليدان شررها بباري، كه اين پست فطرتان در معرفي خويش به ابن زياد چنين گفتند:

[صفحه 14]

نحن الذين وطئنا بخيولنا ظهر الحسين حتي طحنا حناجر صدره. ما هماناني هستيم كه بر پشت حسين (عليه السلام) اسب تاختيم تا آنكه چو آسياب استخوانهاي سينه اش را خورد كرديم. دردا كه فرزندان پيغمبر مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم، آن دردانه ها

و نازپرورده هاي خاندان وحي، با ديدن آن منظره دهشتبار در صحراي گداخته و سزونده و تفتديده نينوا، بر كنار كشته سالار شهيدان و نوگلان پرپر شده بوستان احمدي، در ميان خيمه هاي نيمه سنخته خامس آل عبا، آتش غم در قلبشان زبانه كشيد، و از ديده اشك غم باريدند، و در سينه آه و درد اندوختند. به ناله آنان قدسيان ناله سر دادند، عرش نشينان سوگوار شدند. و جملگي كائنات به غم نشستند كه ناله هايشان تا به امروزمان ادامه دارد. باشد كه نداي اين الطالب بدم المقتول بكربلا در پهنه گيتي طنين افكند و صداي يا لثارات الحسين در سرتاسر زمين صفير بركشد، و يگانه خونخواه و تسلي بخش شراره هاي قلب مام گراميش بپاخيزد، و جملگي فاتلان و هم پيمانان بر قتلش و خشنودان از شهادتش را قصاص نمايد.

السلام علي اسير الكربات و قتيل العبرات

السلام علي المرمل بالدما

السلام علي المهتوك الخبا

السلام علي خامس اصحاب الكسا

[صفحه 15]

دريچه اي به نور

نگاهي كوتاه به ژرفائي پرگهر.

يادواره مظلوميت شهيدان طف را در پيش رو داريم، و به نظاره گه جانبازي ياران يزدان مي نشينيم، و سخن زبان ناطق الهي را مي نيوشيم، و در زواياي كلامش به ژرفائي تعبيراتش مي نگريم. به حقيقت كه واژگان در بازگردان بيان شيوايش ناتوان و انديشه ها در پي بردن به ژرفائي معاني كلامش كوتاه. چرا كه سخن تنزل انسان است در كلامش و حضرت مهدي عليه السلام بزرگ آيت يزدان است، كه انديشه انديشمندان، و باريك بيني پژوهشگران، و دانش دانشمندان و آگاهي آگاهان در پي بردن به گوشه اي از مقامش ناتوان و در چيره شدن به جملگي زواياي كلام

پر طنينش چون مور در برابر سليمان. ليكن:

آب دريا را اگر نتوان كشيد

هم بقدر تشنگي بايد چشيد

در باره شخصيت والاي حسين بن علي عليه السلام و ياران جان باخته اش كتابهاي فراواني نگاشته شده. و هر نويسنده به فراخور توان و گستردگي تحقيقاتش بر آن شده است كه گوشه اي از سيماي سيد شهيدان حضرت ابا عبدالله عليه السلام را ترسيم نمايد، و جمعي نيز از اين كار سربلند برون آمده اند. ليكن در ميان تمامي اين آثار جاي كتابي كه به بيان فرزند برومند حضرت ابا عبدالله حسين عليه السلام حجت خدا در

[صفحه 17]

زمين حضرت حجه بن الحسن عليهما السلام خالي بود. از اينرو ما تلاش خويش را بر آن داشتيم كه از ميان مواريث اسلامي، سخنان حضرتش را در باره امام حسين عليه السلام استخراج نمائيم. و در اين زمينه به قدر مقدور تلاشي مبذول شد. و كتاب را به دو بخش تقسيم كرديم: بخش نخست زيارات، و بخش دوم توقيعات و ديدارها. در چاب نخست اين كتاب تنها به نقل زيارات بسنده كرديم كه در كتب مزار و دعا به زيارات ناحيه مقدسه معروف است. ليكن در يك نگاهي دوباره بر كتاب و اصلاح اشتباهات آن چاپ، بر آن شديم كه در يك پژوهشي افزونتر دعاهاي ديگري را كه از آن ناحيه مقدس رسيده است، و يا بر خواندانش فرمان صادر گرديده، بر مجموعه خويش بيفزائيم. و تا حد توان سعي بر آن شد كه اين دعاها با نسخ گوناگون مقابله شود كه نسخه هاي بدل را داخل () مشخص كرديم. در بخش دوم كتاب ديدارها و توقيعاتي را قرار داديم كه

بزرگان محدثان شيعي در آثار خويش درج كرده اند. چرا كه بار يافتگان به حضور حضرتش بسيارند و سخنان فراواني هم از آن بزرگوار در باره جد گراميشان حضرت ابا عبدالله عليه السلام نقل شده است. ولي از آنجا كه اين ديدارها به خاطر ترس از شهرت فرد بار يافته و يا ديگر علل موجه بيشتر به صورت حديث مرسل يا مرفوع و... نقل مي شود، لذا تشخيص صحت سلسله روات حديث خود كاري است كه در توان اين حقير نيست، و نيز تشخيص حقانيت سخن ناقل كاري دشوارتر، از اينرو ما تنها به رواياتي پرداختيم، كه مشايخ بزرگ شيعه و محدثان والا تبار اماميه آنها را در آثار خويش نقل كرده اند. و در نقل شود، و تا حد توان تقطيع نگردد، و بجز چند مورد مابقي متون بطور كامل نقل شده است.

[صفحه 18]

و در اين چاپ ديگر بار همراه با بازنگري كلي در كتاب و انجام برخي اصلاحات و افزودن برخي مباحث، تلاشي در كامل تر شدن اين مجموعه صورت گرفت. يادآوري اين نكته لازم است كه نقل شدن اين تعداد روايت در اين كتاب نه دليل انحصار كل روايات نقل شده از حضرت بقيه الله الاعظم حجه بن الحسن عليها السلام در باره جدشان مي باشد، و نه دليل طرح و رد ديگر بحثها. تصميم بر آن بود كه شرحي كوتاه بر سخنان حضرتش داشته باشيم، اما خود را مصداق اين شعر يافتيم كه:

اي مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست

عرض خود مي بري و زحمت ما مي داري

از اينرو تنها به ترجمه سخنان آن بزرگ بسنده نموديم. تا چه قبول افتد و

چه در نظر آيد با آن اميد كه در اولين صباحان پرچم خونين قيام طف دگر بار گشوده شود، و شمشير آخته محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم از نيام برخيزد، و اذن قيام به دادخواه خون شهيدان كربلا داده شود. كه تا او نيايد خون بناحق ريخته شده سيد شهيدان ز جوشش نمي افتد، و قلب گداخته سيده بانوان جهانيان التيام نمي يابد، كه او وارث خون شهيدان است و شفابخش قلب كشته گان و نقطه آرزوهاي همه اميدواران. بارالها ظهور پر نور و سرورش را هر چه زودتر برسان.

اللهم و احي بوليك القرآن و ارنا نوره سرمدا لا ليل فيه، و احي به القلوب الميته، و اشف به اصدور الوغره، و اجمع به الاهوا المختلفه علي الحق، و اقم به الحدود المعطله و

[صفحه 19]

الاحكام المهمله حتي لا يبقي حق الا ظهر و لا عدل الا زهر، و اجعلنا يا رب من اعوانه و مقويه سلطانه و الموتمرين لامره و الراضين بفعله و المسلمين لاحكامه...

[فرازهائي از دعاي عصر غيبت، به نقل از سيد بن طاووس (ره)]

[صفحه 23]

زيارت شهدا

به اسنادمان از جدم ابي جعفر محمد بن حسن طوسي [رحمه الله عليه] روايت شديم. گفت: شيخ ابو عبدالله محمد بن احمد بن عياش ما را حديث كرد. گفت: شيخ پرهيزگار ابومنصور بن عبدالمنعم بن نعمان بغدادي [رحمه الله عليه] مرا حديث كرد. گفت: از ناحيه - مقدسه - در سال 252 به دست شيخ محمد بن غالب اصفهاني در هنگام وفات پدرم [رحمه الله عليه] خارج گرديد، در حالي كه من نوجوان بودم و نوشتم كه به من در زيارت مولايم ابي عبدالله

عليه السلام و زيارت شهدا اجازه فرما. پس از حضور حضرتش برايم خارج گرديد:

[صفحه 25]

بنام خداي بخشنده بخشايشگر هر گاه خواستي شهدا رضوان الله عليهم را زيارت كني نزد [پائين] پاهاي حسين عليه السلام بايست، و آنجا قبر علي بن الحسين صلوات الله عليهما مي باشد. پس رويت را به طرف قبله كن. پس آنجا مكان و محدوده شهدا است، و به علي بن الحسين عليه السلام اشاره كن و بگو:

[1] سلام بر تو اي اولين كشته از نسل بهترين فرزند از سلاله ابراهيم خيل، درود خدا بر تو و بر پدرت باد، آنگاه كه درباره تو گفت: خدا بكشد قومي را كه تو را كشت. اي پسرم چه چيز ايشان را بر (خداي) بخشنده و به بريدن حرمت رسول جري نمود. بر دنيا پس از تو نابودي باد. گوئي كه من [مي بينم] كه تو در پيش روي او (حسين عليه السلام) جنگيدي و به دشمنان گفتي: من علي فرزند حسين بن علي هستم. و ما به خانه خدا سوگند كه به پيامبر شايسته تريم.

[صفحه 27]

شما را با نيزه مي زنم تا اينكه خم شود. (و) بر شما شمشير را فرود مي آورم، (و) از پدرم حمايت مي كنم. (ضربتي فرود مي آورم آن هم) ضربت زدن جوان هاشمي عرب (سيرت)، بخدا سوگند فرزند پدر ناشناخته، درباره ما نمي تواند فرمان براند. تا اينكه مرگت فرا رسيد و مالك (وجود)ات را ديدار كردي. گواهي مي دهم كه تو بر خدا و رسولش شايسته تري مي باشي. و همانا تو فرزند رسولش و پسر حجت و امين او هستي، خدا نسبت به تو در باره

قاتلت مره بن منقذ بن نعمان عبدي حكم نمايد. خدا بر او نفرين فرستد و خوار نمايد و تمام كساني كه در كشتن تو با او همراهي كردند. و بر عليه تو او را ياري كردند (نفرين فرستد). و خدا ما را از كساني قرار دهد كه ترا ديدار مي كنند و با تو دوستي مي نمايند و با نيايت و پدرت و عمويت و برادرت و مادر مظلومت (فاطمه زهرا) دوستي و همنشيني مي كنند. و به سوي خدا از كشندگانت بيزاري مي جويم. و از خدا دوستي و همنشيني با تو را در خانه جاودانگي درخواست مي كنم. و به سوي خدا از دشمنانت، همان كافران تكذيب كننده بيزاري مي جويم. سلام و آسايش و رحمت و بركت هاي خدا بر تو باد.

[2] سلام بر عبدالله بن حسين، كودك شيرخوار تير خورده به زمين افتاده به خون غلتيده، (كه) خونش بسوي آسمان بالا رفته و در آغوش پدرش به وسيله تير ذبح شده است

[صفحه 29]

خدا تيرانداز به او پژمرده كننده اش حرمله بن كاهل اسدي را لعنت كند.

[3] سلام بر عبدالله فرزند امير مومنان، گرفتار به بلا و آزمايش، و نداگر به ولايت و حاكميت (برادرش و خاندانش) در پهنه كربلا، كه از پيش رو و پشت سر به وسيله دشمنان بر او زخم وارد شده (بود) خدا قاتل او هاني بن ثبيت حضرمي را لعنت كند.

[4] سلام بر عباس فرزند امير مومنان، كه به جانش برادرش را همياري و كمك كننده (بود و) از امروزش براي فردايش بهره ها برد، (آن) فدا كننده (خود براي امامش) و نگاهبان شتابگر به سوي او

با (مشك) آبش، (كه) دو دستش بريده شده، خدا قاتلانش يزيد بن وقاد، و حكيم بن طفيل طائي را لعنت كند.

[5] سلام بر جعفر فرزند امير مومنان شكيباي بر نفس اش و حسابگر (كردارهايش)، و به تنهائي از زادگاههاي (خويش) دور شده، تسليم جنگ شده پيشتازي در ستيز گرفته، (كه) به خاطر زيادي دشمنان و مردمان حمله ور بر او شكست خورده است. خدا قاتلش هاني بن ثبيت حضرمي را لعنت كند.

[6] سلام بر عثمان فرزند امير مومنان همنام عثمان بن مظعون، خدا تير زنندگانش خولي بن يزيد اصبحي ايادي و اباني دارمي را لعنت كند.

[صفحه 31]

[7] سلام بر محمد فرزند امير مومنان كشته شده به وسيله اباني دارمي كه خدا او را لعنت كناد و عذاب دردناك را بر او بيفزايد، و درود و توجه خدا بر تو اي محمد و بر اهل بيت شكيبايت.

[8] سلام بر ابي بكر فرزند حسن [پاكيزه دوستدار خدا]، كه به وسيله (سه شعبه) كه از كمان رها شده باشد، تير خورده است. خدا قاتلش عبدالله بن عقبه غنوي را لعنت كند.

[9] سلام بر عبدالله فرزند حسن بن علي [پاكيزه] خدا قاتلش و تيرانداز به او حرمله بن كاهل اسدي را لعنت كند.

[10] سلام بر قاسم فرزند حسن بن علي (آنكه) جثه اش ضربت خورده و ابزار جنگي اش به تاراج رفته، آنگاه كه عمويش حسين (عليه السلام) را فرا خواند، عمويش بسان عقاب تيز پرواز بسوي او شتافت، و مردم را از كنار او دور كرد، و خود را به او رسانيد، در حالي كه او - قاسم - پاهايش را (از شدت زخمها) به زمين مي كشيد.

و حسين عليه السلام مي فرمود: گروهي كه ترا كشتند (هماناني كه) در روز قيامت نيايت و پدرت با ايشان دشمني مي كنند را خدا از رحمت خويش دورشان كناد. سپس فرمود: به خدا سوگند بر عمويت گران است كه تو او را بخواني ولي او

[صفحه 33]

ترا جواب نگويد، يا بسوي تو آيد و به تو رو كند، در حالي كه تو كشته شده و مورد حمله قرار گرفته (باشي). پس (اين شتافتن عمويت بسوي تو) در روزي كه ستم كنندگان به او زياده شده و ياري كننده اش اندك مي باشد، ترا سود نمي بخشد. خدا در روزي كه شما دو نفر را گرد هم مي آورد، مرا همراه شما دو نفر قرار دهد و مرا در سكونت گاه شما ساكنم گرداند، و خدا كشنده ات عمرو بن سعد بن نفيل ازدي را لعنت كند و به دوزخ افكند و برايش عذابي دردناك آماده كند.

[11] سلام بر عون فرزند عبدالله بن جعفر [پرواز كننده در بهشت ها]، همراه و همگام ايمان، همسفر با خويشان، نصيحت گر براي (خداي) بخشنده، همتاي مثاني و قرآن، خدا قاتلش عبدالله بن قطبه نبهاني را لعنت كند.

[12] سلام بر محمد فرزند عبدالله بن جعفر شهودگر جايگاه پدرش، دنبال رو برادرش و نگاهدارش به وسيله بدنش، خدا قاتلش عامر بن نهشل تميمي را لعنت كند.

[13] سلام بر جعفر بن عقيل، خدا قاتلش (و تيرانداز به او) بشر بن خوط همداني را لعنت كند.

[14] سلام بر عبدالرحمن بن عقيل، خدا قاتلش و

[صفحه 35]

به او) بشر بن خوط همداني را لعنت كند.

[14] سلام بر عبدالرحمن بن عقيل، خدا قاتلش و تيرانداز به

او عمر بن خالد بن اسد جهني را لعنت كند.

[15] سلام بر كشته شده فرزند كشته شده، عبدالله بن مسلم بن عقيل و خدا قاتلش عامر بن صعصعه را لعنت كند و گفته شده اسد بن مالك.

[16] سلام بر ابي عبدالله فرزند مسلم بن عقيل و خدا قاتلش و تيرانداز به او عمرو بن صبيح صيداوي را لعنت كند.

[17] سلام بر محمد فرزند ابيب سعيد بن عقيل و خدا قاتلش لقيط بن ناشر جهني را لعنت كند.

[18] سلام بر سليمان غلام حسين بن امير المومنين و خدا قاتلش سليمان بن عوف حضرمي را لعنت كند.

[19] سلام بر قارب غلام حسين بن علي.

[20] سلام بر منجح غلام حسين بن علي.

[21] سلام بر مسلم بن عوسجه اسدي، همان گوينده به حسين (عليه السلام) آنگاه كه حضرتش به او اجازه بازگشت داد: آيا ما از تو روي برتابيم و براي خدا در بجا نياوردن حق

[صفحه 37]

تو چه بهانه اي بياوريم، نه بخدا سوگند (روي برنتابم) تا اينكه نيزه ام را در سينه هايشان خرد كنم، و تا آنگاه كه اين شمشير در دستم باشد، آنرا بر ايشان مي كوبم، و از تو جدا نمي شوم. و اگر اسلحه اي نداشته باشم تا به وسيله آن با ايشان كارزار كنم، به آنها سنگ پرتاب مي كنم. و از تو جدا نمي شوم تا اينكه همراه تو بميرم. و تو اول كسي هستي كه جانش را بفروخت، و اولين شهيد از شهيدان خدا هستي كه پيمان خويش را به انجام رسانيدند. پس به خداي كعبه كه رستگار شدي. خدا به پايداريت و كمكت بر امام خود پاداش فراوان دهاد، هنگامي

كه (حضرتش) به سوي تو آمد و تو به زمين افتاده بودي. پس فرمود: خدا ترا اي مسلم بن عوسجه رحمت كناد و (اين آيه) را قرائت كرد: و از ايشان كساني هستند كه پيمان خويش را به انجام رسانيدند، و از ايشان گروهي هستند كه چشم انتظارند و چيزي را بجاي آن دگرگون نمي كنند. (سوره احزاب آيه 23) خدا شركت كنندگان در كشتنت عبدالله ضبابي و عبدالله بن خشكاره بجلي را لعنت كند.

[22] سلام بر سعد بن عبدالله حنفي گوينده به حسين (عليه السلام) در هنگامي كه به او در بازگشتن اجازه داد:

[صفحه 39]

ترا رها نمي كنيم تا اين كه خدا بداند كه همانا ما پنهاني رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را در حق تو پاس داشته ايم. به خدا سوگند اگر بدانم كشته مي شوم، سپس زنده مي شوم، سپس به آتش سوزانيده مي شوم، سپس در هوا پراكنده مي شوم، و اين كار را هفتاد مرتبه با من انجام مي دهند، از تو دست نمي كشم تا اينكه مرگم در پيش رويت فرا رسد. و چرا اين كار را نكنم در حالي كه اين يك بار مردن يا كشته شدن است. و سپس (بعد از آن) كرامتي است كه براي آن نهايتي نيست. پس مرگت را ديدار كردي و امامت را ياري نمودي، و در خانه هميشگي از سوي خدا كرامت (بيكران) را ملاقات كردي. خدا ما را در زمره شهادت خواهان با شما برانگيزد، و دوستي و همراهي شما را در اعلي عليين روزيمان فرمايد.

[23] سلام بر بشر بن عمر حضرمي، خدا به خاطر سخنت كه

به حسين (عليه السلام گفتي) پاداش فراوان ارزاني فرمايد، در حالي كه در بازگشتن به تو اجازه داده بود: اگر از تو روي برتابم، حيوانات درنده مرا زنده زنده بخورند. و (من) از تو اجازه سواري براي برگشت بگيرم و ترا با كمكي ياوران خوارت نمايم؟ اين كار ابدا نخواهد شد.

[24] سلام بر يزيد بن حصين همداني مشرقي قاري

[صفحه 41]

(قرآن)، (دشمن را) به زمين زننده.

[25] سلام بر عمران بن كعب انصاري.

[26] سلام بر نعيم بن عجلان انصاري.

[27] سلام بر زهير بن قين بجلي گوينده به حسين عليه السلام در حالي كه در بازگشتن به او اجازه فرموده بود: نه بخدا سوگند اين كار نخواهد شد. آيا فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را گرفتار و اسير در دست دشمنان رها كنم، و من رهائي يابم؟ خدا اين روز را بر من نياورد.

[28] سلام بر عمر بن قرطه انصاري.

[29] سلام بر حبيب بن مظاهر اسدي.

[30] سلام بر حر بن يزيد رياحي.

[31] سلام بر عبدالله بن عمير كلبي.

[32] سلام بر نافع بن هلال بجلي مرادي.

[33] سلام بر انس بن كاهل اسدي.

[34] سلام بر قيس بن مسهر صيداوي.

[صفحه 43]

[35-36] سلام بر عبدالله و عبدالرحمان فرزندان عروه بن حراق غفاري.

[37] سلام بر جون غلام ابي ذر غفاري.

[38] سلام بر شبيب بن عبدالله نهشلي.

[39] سلام بر حجاج بن يزيد سعدي.

[40 و 41] سلام بر قاسط و كرش فرزندان زهير تغلبي.

[42] سلام بر كنانه بن عتيق.

[43] سلام بر ضرغامه بن مالك.

[44] سلام بر جوين بن مالك ضبعي.

[45] سلام بر عمرو بن ضبيعه ضبعي.

[46] سلام بر زيد بن ثبيت قيسي.

[47 و 48] سلام بر عبدالله و عبيدالله فرزندان

يزيد بن ثبيت قيسي.

[49] سلام بر عامر بن مسلم.

[صفحه 45]

[50] سلام بر قعنب بن عمرو نمري.

[51] سلام بر سالم غلام عامر بن مسلم.

[52] سلام بر سيف بن مالك.

[53] سلام بر زهير بن بشر خثعمي.

[54] سلام بر زيد بن معقل جعفي.

[55] سلام بر حجاج بن مسروق جعفي.

[56 و 57] سلام بر مسعود بن حجاج و فرزندش.

[58] سلام بر مجمع بن عبدالله عائدي.

[59] سلام بر عمار بن حسان بن شريح طائي.

[60] سلام بر حيان بن حارث سلماني ازدي.

[61] سلام بر جندب بن حجر خولاني.

[62] سلام بر عمر بن خالد صيداوي.

[63] سلام بر سعيد غلام او (عمر بن خالد صيداوي).

[64] سلام بر يزيد بن زياد بن مظاهر كندي.

[صفحه 47]

[65] سلام بر زاهر غلام عمرو بن حمق خزاعي.

[66] سلام بر جبله بن علي شيباني.

[67] سلام بر سالم غلام بني مدينه كلبي.

[68] سلام بر اسلم بن كثير ازدي.

[69] سلام بر قاسم بن حبيب ازدي.

[70] سلام بر عمر بن جندب حضرمي.

[71] سلام بر ابي تمامه، عمر بن عبدالله صائدي.

[72] سلام بر حنظله بن اسعد شيباني.

[73] سلام بر عبدالرحمن بن عبدالله بن كدر ارحبي.

[74] سلام بر عمار بن ابي سلامه همداني.

[75] سلام بر عابس بن شبيب شاكري.

[76] سلام بر شوذب غلام شاكر.

[77] سلام بر شبيب بن حارث بن سريع.

[78] سلام بر مالك بن عبدالله بن سريع.

[صفحه 49]

[79] سلام بر زخمي اسير گرفتار سوار بن ابي حمير فهمي همداني.

[80] سلام بر زخمي همراه او عمرو بن عبدالله جندعي. سلام بر شما اي بهترين ياران، سلام بر شما به خاطر آنچه شكيبائي ورزيديد. پس چه نيكو جايگاه و خانه آينده اي داريد. خدا شما را در جايگاه نيكان سكنا دهد، و شهادت مي دهم

كه خدا پرده را از (برابر ديدگان) شما برداشته و برايتان فرش و بستر گسترده است، و براي شما عطا و بخشش فراوان داده است. و شما از حق درنگ نكرده ايد، و شما بر ما پيش افتاده ايد. و ما - مي خواهيم - با شما در خانه هميشگي همنشين و همراه باشيم. و سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد.

[صفحه 50]

بررسي در مورد انتساب اين زيارت شريف به امام زمان عليه السلام آقاي محمد مهدي شمس الدين در كتاب انصار الحسين عليه السلام تحقيقي كرده اند كه ما گزيده اي از آنرا به نقل از ترجمه اين كتاب بنام شهيدان كربلا در اينجا مي آوريم: علامه مجلسي رضوان الله عليه بر اين زيارتنامه شرحي آورده است: اين زيارت را شيخ مفيد و سيد بن طاوس در زيارات خود آورده اند، بدون اين كه اشاره اي به زيارت عاشورا كرده باشند، و نويسنده مزار الكبير گفته است: زيارت شهدا رضوان الله عليهم در روز عاشورا را، شريف ابوالفتح محمد بن محمد جعفري ادام الله عزه به نقل از عماد الدين محمد بن ابي القاسم طبري به نقل از شيخ ابوعلي حسن بن محمد طوسي به من گفت: و نيز شيخ ابو عبدالله حسين بن هبه الله بن ربه به نقل از شيخ ابوعلي به نقل از پدرش ابو جعفر طوسي به نقل از شيخ محمد بن احمد بن عياش و ديگران گفته اند، كه به اين دليل در زيارات مطلقه

[صفحه 51]

آورده ايم كه در اخبار، آنرا اختصاص به وقت معين و مشخصي نداده اند. و بدان كه در تاريخ خبر، اشكالي وجود

دارد، زيرا چهار سال قبل از ولادت حضرت حجت عليه السلام نقل گرديده است، و احتمال دارد كه تاريخ آن سال دويست و شصت و دو بوده و يا آنكه در زمان امام حسن عسكري عليه السلام صادر شده باشد. (بحار الانوار، چاپ جديد، جلد 101 صفحه 274(سپس نويسنده كتاب، با بررسي در سلسله سند زيارت مي گويد كه: و اين سند، همانطور كه ملاحظه مي شود به ابن عياش خاتمه مي پذيرد، و دو شخص نامعلوم ديگر، ابومنصور، و محمد بن غالب (در اين سلسله هستند). پس زيارت از نقطه نظر سنديت ضعيف و سست است. (پايان سخن كتاب انصار الحسين عليه السلام). در اينجا تذكر چند نكته ضروري است:

1- بزرگاني چون، شيخ مفيد، سيد بن طاوس، شيخ ابوجعفر محمد بن حسن طوسي رضوان الله عليهم اين دعا را منتسب به ناحيه مقدسه دانسته اند، و آنرا نقل نموده اند و علامه مجلسي (ره) در كتاب بحارالانوار اين دعا را در بخش ادعيه ماثوره از امام زمان عليه السلام نقل كرده است، و علماي متاخر نيز آنرا

[صفحه 52]

منتسب به حضرت بقيه الله الاعظم حجه بن الحسن عليهما السلام دانسته اند، و اين خود دليل اجماعي بر انتساب اين دعا به امام زمان عليه السلام است.

2- به صرف وجود ضعف در رجال سند حديث، نمي توان حديث را طرح نمود و آنرا بي بهره دانست، و چه بسيار رواياتي وجود دارد كه محدثان اماميه قدس سرهم بدان اعتماد كرده و نقل نموده اند، و حتي بر اساس آن فتوا داده اند، در حالي كه بر اساس مباني متاخران ضعف سند در آنها وجود دارد. چرا

كه حديث صحيح بر مبناي متقدمان با حديث صحيح بر مبناي متاخران متفاوت است. به هر جهت نقل محدثان اماميه با توجه به دقت نظر آنان و نزديكي شان به عصر صدور حديث و حتي هم عصري آنان با نواب اربعه درجه اعتماد را نسبت به منقولات آنان بالا مي برد.

3- لزوم بررسي دقيق سلسله سند حديث در صدور احكام فقهيه مي باشد، و آن هم در واجبات و محرمات، و بر اساس قاعده اصول عمليه ميان فقها تسامح در ادله سنن وجود دارد، و فقهاي اماميه در بررسي سند روايات مستحبات بنابر برخي اجازات متخذ از روايات، با ديده تسامح برخورد كرده اند. و نيز روش بزرگان محدثان در كتب دعا نوعا بر اين است كه گاه نام معصوم عليه السلام را هم نقل نكرده اند، چه رسد به سلسله سند آن، و وجود دعاهائي كه بدين گونه كه سلسله سندشان نقل شده

[صفحه 53]

باشد، محدود است.

4- بر مبناي روايت نقل شده از حضرت صادق عليه السلام كه فرمودند: كلمات ما را به ديگران از ما امامان مي توانيد نسبت دهيد. لذا اگر در واقع اين زيارت از امام حسن عسكري عليه السلام نيز صادر شده باشد، بر اساس فرمايش حضرت صادق عليه السلام ما اجازه داريم آنرا به امام زمان عليه السلام نيز انتساب بدهيم.

[صفحه 55]

زيارت ناحيه

شيخ مفيد - كه خداوند روحش را پاكيزه فرمايد - در كتاب المزار پس از بيان زيارتي كه از كتاب المصباح نقل كرديم، گويد كه عين سخنش اين است:

[صفحه 57]

زيارتي ديگر در روز عاشورا به روايتي ديگر، هر گاه خواستي حضرتش را به آن در اين روز زيارت

كني، پس به سوي حضرتش صلي الله عليه و آله و سلم بايست و بگو:

[1] سلام بر آدم برگزيده خدا از ميان آفريدگانش، سلام بر شيث دوست و ولي خدا و انتخاب شده اش، سلام بر ادريس قيام كننده براي خدا به حجت و گواهش، سلام بر نوح اجابت شده در دعوتش، سلام بر هود كه از جانب خدا به كمكهاي پيوسته ياري شد. سلام بر صالح كه با كرامت خويش به خدا توجه كرد. سلام بر ابراهيم، همان كسي كه خدا با برگزيدنش به مقام خليليت به او محبت كرد. سلام بر اسماعيل همان كسي كه خدا به (فرستادن) ذبحي بزرگ از بهشتش او را آزاد ساخت. سلام بر اسحاق هماني كه خدا نبوت را در فرزندان و ذريه او قرار داد. سلام بر يعقوب همان كسي كه بينائي او را به موجب رحمتش بدو باز گردانيد. سلام بر يوسف هماني كه خدا او را از چاه به عظمتش نجات بخشيد.

[صفحه 59]

[2] سلام بر موسي كسي كه خدا دريا را به قدرتش براي او شكافت. سلام بر هارون كسي كه خدا او را به نبوتش ويژه داشت. سلام بر شعيب هماني كه خدا او بر عليه (نابكاران) امتش ياري فرمود. سلام بر داود كسي كه خدا از خطاي او درگذشت.

[3] سلام بر سليمان كسي كه جنيان به عزتش برايش خوار شدند. سلام بر ايوب كسي كه خدا او را از بيماريش شفا بخشيد. سلام بر يونس كسي كه خدا ياري و كمك ضمانت شده اش را به او رسانيد. سلام بر عزير كه خدا او را پس از حالت مرگش زنده كرد. سلام بر

زكرياي شكيبا در سختي اش، سلام بر يحيي كه خدا به شهادتش او را (به مقام قرب خود) نزديك نمود و بالائي درجه داد. سلام بر عيسي روح خداوند و كلمه او.

[4] سلام بر محمد دوست دار و مورد محبت خدا و برگزيده اش، سلام بر امير مومنان علي بن ابيطالب كه به برادري (پيامبر)اش مخصوص گردانيد، سلام بر فاطمه زهرا دختر (پيامبر)اش، سلام بر ابا محمد حسن، وصي پدرش و جانشين او، سلام بر حسين كسي كه به خونش جانش را (در راه خدا) ارزاني داشت. سلام بر كسي كه در پنهاني و آشكارش خدا را فرمان برد. سلام بر كسي كه خدا در خاكش شفا را قرار داد. سلام بر كسي كه اجابت دعا در زير گنبدش مي باشد. سلام بر كسي كه امامان از فرزندان و ذريه اش هستند.

[صفحه 61]

[5] سلام بر فرزند انجام پيامبران، سلام بر فرزند آقاي جانشينان، سلام بر فرزند فاطمه زهرا، سلام بر فرزند خديجه كبري، سلام بر فرزند سدره منتهي، سلام بر فرزند جنت ماوي (باغهاي پناهگاه)، سلام بر فرزند زمزم و صفا.

[6] سلام بر آغشته به خون، سلام بر (كسبي كه) خيمه (اش) دريده شد. سلام بر پنجمين ياران اهل كسا (ساكنان زير برد يماني)، سلام بر غيب غريبان، سلام بر شهيد شهيدان، سلام بر كشته (بدست) پسر خواندگان مشكوك نسلان، سلام بر سكونت يافته كربلا، سلام بر كسي كه فرشتگان آسمان بر او گريستند. سلام بر كسي كه فرزندانش پاك شدگانند.

[7] سلام بر پادشاه و امير (يعسوب: پادشاه زنبوران و امير زنبوران كه ديگر زنبوران به گرد او مي گردند) آئين، سلام بر محل فرود

آمدن برهان ها، سلام بر امامان بزرگوار، سلام بر گريبان هاي شكافته، سلام بر لبهاي پژمرده شكننده، سلام بر جان هاي از بيخ و بن بريده، سلام بر روح هاي (از تن) ربوده شده، سلام بر پيكرهاي عريان، سلام بر جسم هاي رنگ باخته، سلام بر خونهاي جاري شده، سلام بر عضوهاي بريده شده، سلام بر سرهاي برافراشته گشته، سلام بر زنان سر برهنه گرديده.

[صفحه 63]

[8] سلام بر حجت و گواه دارنده جهانيان، سلام بر تو و بر پدران پاكيزه ات، سلام بر تو و بر پسران شهادت پذيرت، سلام بر تو و بر فرزندان و ذريه ياري كننده ات، سلام بر تو و بر فرشتگان ملازم آرامگاهت. سلام بر كشته شده مظلوم، سلام بر برادر مسموم اش، سلام بر علي بزرگ، سلام بر شيرخوار كوچك.

[9] سلام بر بدنهاي غارت شده، سلام بر عترت و خاندان نزديك و خويشاوند، سلام بر كارزار كنندگان در بيابان هاي پهناور. سلام بر دور افتادگان از سرزمين (خويش)، سلام بر دفن شدگان بدون كفن، سلام بر سرهاي جدا شده از بدن ها، سلام بر حساب كننده شكيبا، سلام بر ظلم شده بدون ياور، سلام بر سكنا گزيده در خاك پاكيزه، سلام بر صاحب گنبد بالا رونده (شنوا).

[10] سلام بر كسي كه (خداي) با جلالت پاكيزه اش فرمود. سلام بر كسي كه جبرئيل بدو مباهات كرده، سلام بر كسي كه ميكائيل در گهواره با او سخن گفته (سرگرمش كرده)، سلام بر كسي كه پيمانش شكسته شد. سلام بر كسي كه حرمتش دريده شد. سلام بر كسي كه خونش به ستم ريخته شد. سلام بر (كسي كه) به خون زخمها غسل

داده شد. سلام بر (كسي كه) با جام تيرها آب داده شد. سلام بر (كسي كه بر او) ستم جايز شمرده

[صفحه 65]

شد. سلام بر سر بريده شده در ميهماني (در كنار نهر)، سلام بر كسي كه ساكنان قريه ها او را دفن كردند.

[11] سلام بر - كسي كه - شاهرگ(اش) بريده شد. سلام بر مدافع بدون ياور، سلام بر سپيد موي (محاسن) خضاب كرده، سلام بر گونه و رخسار خاك آلود، سلام بر بدن غارت شده برهنه، سلام بر دندانهاي پيشين با چوب (خيزران) كوبيده شده، سلام بر سر افراشته شده، سلام بر جسم هاي عريان در بيابان هاي پهناور - كه - گرگان درنده گازشان مي گيرند و درندگان مزه خون و گوشت را چشيده به گردشان مي گردند.

[12] سلام بر تو اي آقاي من و بر فرشتگان بال گشوده كه خواستار فرود اطراف گنبد تو هستند، (همان فرشتگان) بسيار احترام كننده به تربت ات، طواف كنندگان صحن و فضايت، وارد شوندگان بر زيارتت. سلام بر تو كه همانا قصد (زيارت) تو كرده ام، و آرزومند رستگاري نزد تو هستم.

[13] سلام بر تو سلام آشناي به حرمتت و مقامت، خالص در ولايت و دوستي ات، نزديكي جوينده به خدا به وسيله محبتت، دوري جوينده از دشمنانت، سلام كسي كه قلبش به مصيبت و سختي تو زخمي و مجروح است، و اشكش در هنگام ياد كردن تو ريزان، سلام دردمند گرفته و محزون و شيداي فروتن، سلام كسي كه اگر با تو در كربلاي بود تو را با جانش از

[صفحه 67]

تيزي هاي شمشيرها نگاه مي داشت، و باقي مانده روحش - عمرش - را براي

تو در معرض مرگ مي انداخت، و در پيش رويت كارزار مي كرد و تو را در برابر آناني كه بر تو هجوم آورده و شوريده بودند، ياري مي كرد، و روح و جسد و مال و فرزندش را فداي تو مي نمود، و روحش فداي روحت باد و خانواده اش نگاهدار و مدافع خانواده ات.

[14] پس اگر روزگار (ولادت) مرا به بعد انداخته و مقدرات مرا از ياريت دور كرده است، و براي كساني كه با تو كارزار كردند كارزارگر نبودم و با كساني كه با تو دشمني كردند نستيزيدم، پس صبح و شام برايت ناله مي كنم، و بجاي اشك برايت خون مي گريم - بخاطر - حسرت بر تو، و اندوه و تاسف بر آنچه تو را گرفتار كرد، و شعله ور و در سوز و گداز تا اينكه (از) بيقراري سختي ها و مصيبتها و غصه اندوهگيني (بخاطر از دست دادن فرصتها) بميرم.

[15] شهادت مي دهم كه همانا تو نماز را بپا داشتي، و زكات (حقوق مالي) را پرداختي، و به نيكي فرمان دادي، و از بدي و ستم كاري بازداشتي، و خدا را فرمان بردي، و از او سرپيچي نكردي، و به او و ريسمانش چنگ آزيدي، در نتيجه از او خشنود شدي، و از خدا ترسيدي، و او را در نظر گرفتي، و (دعوت) او را پاسخ گفتي، و به روشهايش سلوك نمودي، و آشوب ها را فرو نشاندي، و (مردم را) به سوي رشد و هدايت خواندي، و راههاي استواري را آشكار كردي، و در (راه) خدا به حق جهادش كارزار كردي.

[صفحه 69]

[16] و تو براي خدا فرمانبردار

بودي و براي نيايت محمد صلي الله عليه و آله و سلم پيرو، و براي سخن پدرت شنوا، و بسوي وصيت و سفارش برادرت شتابگر كوشا، و براي پايه هاي دين بلند كننده، و براي سركشي و طغيان درهم كوبنده، و بر آشوبگران و طغيانگران سختگير كوبنده، و براي امت نصيحتگر، و در لحظات مرگ ستايشگر و تسبيح كننده (خدا)، و بر گناهكاران هرزه درگير شونده، و به حجتها و دليل هاي خدا قيام كننده، و براي اسلام و مسلمانان رحم كننده (بخشايشگر)، و براي حق ياور، و در هنگام بلا و گرفتاري شكيبا، و براي دين نگهبان، و از محدوده آئين دفاع كننده.

[17] هدايت را نگاهداشتي و ياريش كردي. و عدل و داد را گستردي و آنرا پراكنده ساختي. و آئين را ياري كردي و آشكارش ساختي. و كسي را كه دين را بازيچه شمرده بود، بازش داشتي، و او را راندي. و (حق را) براي پست از شريف باز ستاندي. و در حكم ميان توانا و ضعيف مساوات قرار دادي. و تو باران بهاري يتيمان و بي پدران بودي. و باز دارنده مردمان (از بدي)، و عزت اسلام، و گنجينه احكام، و هم پيمان نيكوئي، رهرو (راه) نيايت و پدرت و در وصيت شبيه برادرت (بودي).

[18] وفا كننده به امان دادن ها، دوستدار خويها(ي نيكو)، (صاحب) كرمهاي آشكار، نماز شب گزار در تاريكي ها، برپاگر روشها(ي نيكو)، بخشنده آفريدگان، بزرگ پيشنيان، نيكو

[صفحه 71]

نسب، با حسب فراوان، (صاحب) رتبه هاي بلند، داراي مناقب فراوان، صاحب سرشتهاي ستوده، واجد موهبت هاي بسيار، بردبار رشيد، بازگشت كننده (بسوي خدا)، سخي، دانا، شديد، پيشواي شهيد، آمرزشگر، انابه

كننده، دوست دارنده ترسان (بودي).

[19] براي رسول صلي الله عليه و آله و سلم فرزند بودي و براي قرآن سند و براي امت بازو، و در فرمانبري كوشا، نگاهبان عهد و پيمان، كناره گير از راههاي گناهكاران و هرزگان، عطا كننده و بخشنده به مسكين به سختي افتاده، صاحب ركوع و سجودهاي طولاني.

[20] كناره گير در دنيا (چو) كناره گيري كوچ كننده از آن، و نرگنده به دنيا به ديده ترسندگان از آن (بودي)، آرزوهايت از آن (از دنيا) بازداشته شده و همت و تلاشت از آرايشهايش برگرفته بود. چشمت از نگريستن به شادي آفريني (دنيا) بسته بود. اشتياق و رغبتت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور (بود).

[21] تا اين كه بيداد دستش را از آستين برو كرد، و ستم پرده از روي اسلحه اش برداشت، و گمراهي پيروانش را فرا خواند، و تو در حرم جدت ساكن بودي، و از ستمگران جدائي گزيننده، در خانه و محراب (عبادتگاه خود) نشسته بودي، از لذتها و شهوت ها دوري گزيده، زشتي را با قلبت و

[صفحه 73]

زبانت به مقدار توان و امكانت زشت مي شمردي. سپس موقعيت چنان ايجاب كرد كه پرچم مخالفت را برداري، و تو را بر آن داشت كه با عياشان و هرزگان كارزار كني. پس با فرزندان و خاندان و پيروان و دوستانت به راه افتادي و حقيقت را به روشني و درستي آشكار كردي. و به سوي خدا با حكمت و پند و اندرزهاي نيكو فرا خواندي. و به برپا داشتن حدود و فرمان بري از معبود امر كردي. و از پليدي و طغيان و سركشي بازداشتي. و (آنان) با ستم

و دشمني با تو برخورد كردند.

[22] پس با ايشان كارزار كردي پس از آنكه آنان را به انجام آن كار (شايسته) فرا خواندي و حجت را بر ايشان تاكيد نمودي، پس امان و بيعت ترا شكستند، و بر پروردگارت و نيايت خشم كردند، و جنگ را با تو آغاز نمودند. پس بر زخم زبانها و ضربه ها ايستادگي كردي، و لشگريان ستمگران هرزه را درهم كوبيدي. و در گرد و غبار برخاسته در ميدان جنگ وارد شدي، در حالي كه با (شمشير) ذوالفقار كارزار مي كردي، بسان آن كه حضرت علي مختار (برگزيده)، بودي.

[23] پس چون ترا پايدار و غير گريزپا، ناترس و غير پست ديدند، شرارت هاي فريبهايشان را براي تو برافراشتند، و با حيله و شرارت خويش با تو جنگيدند، و آن نفرين شده لشگريانش را فرمان داد پس ترا از آب و وارد شدن در آن باز داشتند، و ترا به جنگ كشاندند، و در جنگ بر تو شتافتند (و اسبها را زين كردند)

[صفحه 75]

و ترا با تيرها و سنگها زدند. و دستهاي از ميان برداشتن و نابود كردن را بر تو گشودند. و احترام ترا حفظ نكردند. و از جزاي گناه (خويش) در حق تو، (و) كشتن فرزندانت و تاراج باردان هايت نترسيدند. در حالي كه تو پيشتاز در گرد و غبار بودي و تحمل كننده آزارها و اذيتها، (كه) فرشتگان آسمان از صبر و شكيب تو به شگفتي افتادند.

[24] پس از هر سو دور تو را گرفتند و زخمهاي كاري بر تو زدند، و ميان تو و شب مانع شدند (نگذاشتند كارت تا شب بطور انجامد)، در حالي كه براي

تو ياوري نمانده بود. تو حسابگر شكيبا بودي. از زنانت و فرزندانت دفاع مي كردي، تا اين كه ترا از اسبت انداختند. پس تو زخمي بر زمين افتادي. اسبها با سمهايشان بر تو تاختند، و ستمگران و سركشان شمشيرهاي برانشان را بر تو فرو آوردند.

[25] پيشانيت براي مردن عرق كرده بود. و به راست و چپ كشيده و جمع مي شدي (و به خود مي پيچيدي). گوشه چشمت را به سوي باردانت و خانه ات گرداندي، و به تحقيق از فرزندان و خاندانت به نفست مشغول گردانيده شدي. و اسب گريزان به سوي خيمه هايت شتافت (در حال) شيهه كشنده و گريان.

[26] پس هنگامي كه زنان، اسبت را شرمسار ديدند، و به زين برگشته ات نگاه كردند، از سراپرده ها برون آمدند، با موهاي پريشان بر گونه ها، (كه) با روي نيمه باز بر رخسار (خو) سيلي مي زدند، و شيون كنان و ناله كننده، در حالي كه پس از عزت و شكوه خوار و ذليل شده اند و به سوي قتلگاهت شتابان (بودند).

[صفحه 77]

[27] و شمر بر روي سينه ات نشسته بود. (و) شمشيرش را بر گودي زير گلوي تو فرو برده و ريشت را بدستش گرفته (بود) و سر تو را به شمشير هندي اش مي بريد. حواست (در آن حال) آرامش داشت، و نفسهايت پنهان شده بود. و سرت بر نيزه بلند شد. و خانواده ات چون بندگان اسير شدند. و به وسيله آهنها غل و زنجير گرديدند. بالاي پالان هاي چهارپايان چهره هايشان از گرماي ظهرهاي تابستان مي سوخت، در بيابانها و دشت هاي پهناور پيش برده مي شدند. دستهايشان به

گردنهايشان آويخته بود، (و) در بازارها گردانده مي شدند.

[28] پس واي بر سركشان هرزه گنهكار، به كشتنت اسلام را كشتند، و نماز و روزه را بيهوده و مهمل گذاشتند، و سنتها و احكام را شكستند و نقض نمودند، و پايه هاي ايمان را نابود كردند، و آيات قرآن را تحريف نمودند، و در فساد و دشمني سخت پيش دويدند.

[29] به تحقيق رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم انتقام خون كشته اش ناگرفته ماند. و كتاب خداي عز و جل رها شده گرديد. و آنگاه كه تو مغلوب گرديدي به حق و حقيقت خيانت شد. و به نابودي ات الله اكبر و لا اله الا الله و تحريم و تحليل و تنزيل و تاويل از ميان رفت. و پس از تو تغيير و تبديل و بي ديني و كفر و خواستهاي نفساني و گمراهي ها و آشوب ها و بيهودگي ها و باطل ها آشكار گرديد.

[صفحه 79]

[30] پس همانا خبر دهنده مرگت در كنار قبر نيايت رسول (خدا) صلي الله عليه و آله و سلم بپا خواست و با اشك ريزان خبر مرگ ترا به حضرتش داد. در حالي كه مي گفت: اي رسول خدا فرزندت و جوانت كشته شد خانواده ات و نزديكانت بيچاره شدند و فرزندانت پس از تو اسير شدند و خانواده و افرادت در گرفتاري و بازداشت افتادند پس پيامبر آشفته خاطر شد، و قلب (سينه) گريبانش بگريست. و به خاطر تو فرشتگان و پيامبران بر او سر سلامتي دادند، و به خاطر تو مادرت زهرا سوگوار شد و مصيبت زده گرديد.

[31] فرشتگان مقرب (براي) سوگواري و تسليت گفتن

به پدرت امير مومنان (به حضورش) آمد و شد كردند. و براي تو در اعلي عليين عزا و ماتم برپا شد. و به خاطر تو زنان چشم سياه درشت ديده (بهشتي) بر (رخسار خود) سيلي زدند. و آسمان و ساكنانش، و بهشت ها و خزانه دارانشان، و كوههاي گسترده بر روي زمين و كرانه هايش، و درياها و ماهي هايش، و جنيان و فرزندانشان، و خانه (خدا) و مقام (ابراهيم)، و مشعر الحرام و حل (هنگام برون آمدن از احرام) و احرام (همه) گريستند.

[32] خدايا به احترام اين جايگاه بلند (مرتبه) بر محمد و خاندان محمد توجه كن، و مرا در گروه ايشان گرد آور، و مرا به شفاعت ايشان وارد بهشت كن. ايزدا همانا من به تو متوسل مي شوم، اي سريع ترين حسابگران، و اي بخشنده و كريمترين

[صفحه 81]

كريمان، و اي حكم كننده ترين حكم كنندگان، به حق محمد انجام پيامبران، (و) فرستاده ات به سوي تمامي جهانيان و به برادرش و پسر عمويش (كه) جدا شده از شرك و دوگانه پرستي (بود)، و درونش انباشته از دانش و ايمان (بود)، آن دانشمند برخوردار از مقام بلند علي امير مومنان، و به حق فاطمه سيده زنان جهانيان، و به حق حسن پاكيزه نگهبان پرواپيشگان، و به حق ابا عبدالله حسين كريم ترين شهادت جويان، و به حق فرزندان كشته شده اش و به خاندان ستم ديده اش، و به علي بن الحسين زينت عبادتگران، و به محمد بن علي قبله گه توبه و بازگشت كنندگان، و جعفر بن محمد راستگوترين راستگويان، و موسي بن جعفر آشكار كننده برهانها، و علي بن موسي ياور

آئين، و محمد بن علي پيشوا و پيشتاز هدايت شدگان، و علي بن محمد پارساترين پارسايان، و حسن بن علي وارث جانشينان، و حجت بر تمامي آفريدگان كه بر محمد و خاندان محمد آن راستگويان نيكوكار توجه كني، آن خاندان طه و يس، و مرا در روز قيامت از امان يافتگان آسودگان رستگاران شادمانان بشارت يافتگان قرار دهي.

[33] بار خدايا نام مرا در (زمره) مسلمانان بنويس، و مرا به صالحان بپيوند، و نامم را بر زبان اقوام آتيه نيكو و سخنم را دلپذير گردان. و مرا بر عليه ستمگران فاسد ياري كن، و از حيله حسودان نگاهمدار، و فريب فريبگران را از من دور كن و دستان

[صفحه 83]

ستمگران را از من كوتاه نما، و ميان من و آقايان خجستگان در اعلي عليين جمع گردان، با همان كساني كه بدانان نعمت ارزاني داشتي از جمله پيامبران و تصديق كنندگان و شهيدان و صالحان. به رحمت تو اي رحم كننده ترين رحم كنندگان.

[34] بارالها! همانا من ترا به حق پيامبر معصومت سوگند مي دهم، و به حق حكم حتمي شده ات، و به بازداشت و نهي پوشيده شده ات، و به حق اين قبر كه مردمان به زيارتش روي مي آورند، (قبري كه) در پهلويش امام معصوم كشته شده بدو ظلم شده، آرميده است، سوگندت مي دهم، كه مرا از اندوه ها بدر آوري، و شر و بدي قدر (اندازه گيري) حتمي شده ات را از من باز داري، و مرا از آتش داراي بادهاي گرم كشنده، كنارم داري. خدايا مرا به نعمت خودت بزرگوارم گردان، و به قسمتهايت از من خشنود شو، به جود و كرم

و بخششت از من پرده پوشي كن، و مرا از فريب و انتقامت دور گردان.

[35] الها مرا از گناهان نگاهدار، و در سخن (حق) و كردار (درست) استوارم گردان، و مدت اجل و مهلت مرا گسترش ده، و از دردها و بيماريها عافيتم بخش، و به حق امامانم و به (حق) فضلت مرا به بهترين آرزوها نائل گردان.

[36] خدايا بر محمد و خاندان محمد توجه كن، و توبه مرا بپذير، و بر گريه ام رحم كن، و لغزشم را جبران نما، و سختي ام را آسان گردان، و اشتباهم را بپوشان، و برايم در ميان فرزندانم صالحاني قرار بده.

[صفحه 85]

[37] بار خدايا در اين شهادتگاه پرعظمت و مكان پركرامت برايم گناهي را مگذار مگر آنكه آنرا بخشيده باشي، و نه عيبي مگر آنرا پوشانيده باشي، و نه اندوهي را مگر آنرا اصلاح كرده باشي، و نه روزي اي را مگر آنكه افزون كرده باشي، و نه منزلت و مقامي را مگر آنكه گسترشش داده باشي، و نه فساد و تباهي را مگر آنكه اصلاحش كرده باشي، و نه آرزوئي را مگر آنكه آنرا رسانيده باشي، و نه دعا و نيايشي را مگر آنكه آنرا پذيرفته باشي، و نه تنگنائي را مگر آنكه آنرا گشوده باشي، و نه پراكندگي اي را مگر آنكه گردش آورده باشي، و نه كاري را مگر آنكه به انجامش رسانيده باشي، و نه دارائي را مگر آنكه آنرا افزوني بخشيده باشي، و نه اخلاقي را مگر آنكه نيكويش گردانيده باشي، و نه انفاق و بخششي را مگر آنكه جانشين (و ماندني)اش كرده باشي، و نه دگرگوني و حال را مگر آنكه

آبادش كرده باشي، و نه حسودي را مگر آنكه از ميانش برده باشي، و نه دشمني را مگر آنكه درهم شكني اش، و نه بدي را مگر آنكه حيرانش نموده باشي، و نه مريضي را مگر آنكه شفايش داده باشي، و نه دور افتاده اي را مگر آنكه نزديكش كرده باشي، و نه پراكندگي اي را مگر آنكه گردش آوري، و نه خواستي را مگر آنكه ارزانيش فرموده باشي. خدايا از تو بهترين روي آوردني و ثواب آينده را خواستارم.

[38] بارالها مرا به حلالت از حرامت بي نياز گردان و به فضل و بخششت از تمامي آفريدگان (مستغني ام دار). الها من از تو دانش بهره دهنده، و قلب خاشع و افتاده، و يقيني كامل و شافي، و كردار پاكيزه، و شكيبائي زيبا، و پاداشي فراوان مي خواهم.

[صفحه 87]

خدايا سپاسگزاري نعمتهايت را بر من ارزاني كن، و در احسان و كرم و بخشش بي حسابت بر من فزوني قرار ده، و سخنم را در ميان مردمان مورد شنيدن قرار ده، و دانشم را نزد خود بلندپايه كن، و اثر مرا در خيرات پيوسته و دنبال رونده نما، و دشمنم را خوار و زبون و شكست خورده قرار ده.

[39] خدايا بر محمد و خاندان محمد آن برگزيدگان، در راستاي شب و تمامي روز توجه كن، و مرا از شر شوران و بدان نگاه مدار، و از گناه و پليدي پاكيزه ام كن، و از آتش دورم ساز، و مرا در خانه قرار (بهشت) فرود آر، و من و تمامي برادران و خواهران مومن و باورمندم كه در راه تو آنها را يافته ام به رحمت خود

بيامرز، اي رحم كننده ترين رحم كنندگان. سپس رو به قبله شو دو ركعت نماز بخوان در ركعت اول سوره انبيا را قرائت كن، و در ركعت دوم سوره حشر را، و سپس قنوت بگير و بگو:

[1] نيست شيدا كننده اي جز آنكه همه در او شيدايند، آن شكيباي كرم كننده بخشايشگر بي حساب، نيست حيران كننده اي جز آنكه همه در او شيدايند، آن والا مقام با عظمت، نيست حيران كننده اي جز آنكه همه در او شيدايند، مالك و دارنده آسمان هاي هفتگانه و زمينهاي هفتگانه و آنچه در آنها و آنچه در ميان آنهاست، در حالي كه مخالف با دشمنان دروغ انگارنده او (هستم)، همان كساني كه از او روي گردانيدند.

[صفحه 89]

و اقرار بر مالكي اش (مي كنم)، و افتاده بر عزت و شكوهش (مي باشم)، ابتدا و اول بدون اين كه اول و ابتداي چيزي باشد، و پايان بدون اين كه پايان چيزي باشد، آشكار بر هر چيز به قدرتش، و پنهان و درون هر چيز به دانشش و لطفش، عقل ها به كنه عظمتش راه ندارند، و انديشه ها حقيقت چيستي اش را درك نمي كنند، و نفس ها معاني چگونگي اش را نمي توانند تصور كنند، آگاه بر درون ها و آشناي به پنهان ها، خيانت چشمها و آنچه سينه ها پنهان داشته اند را مي داند.

[2] الها همانا من ترا به تصديقم بر فرستاده ات صلي الله عليه و آله و سلم، و ايمانم به او و آگاهيم نسبت به مقام و منزلتش گواه مي گيرم. و همانا حكمت به فضلش به سخن آمده، و پيامبران بدو بشارت

داده اند، و به اقرار و اعتراف بدانچه آورده، فرا خوانده اند، و به تصديق نمودن حضرتش تشويق كرده اند. به - دليل - سخن خداي متعال (كه مي فرمايد): كسي كه (نام او را) در تورات و انجيل نزد خويش نوشته يافتند، كه به نيكي فرمانشان مي دهد و از زشتي بازشان مي دارد، بر ايشان پاكيزه ها را حلال مي دارد و پليدي ها و ناپاكي ها را بر ايشان حرام مي كند. گرفتاري و سختي ها و زنجيرهائي كه به آنها گرفتارند را از ايشان باز مي گشايد. پس بر محمد فرستاده ات بر پري ها و انسيان، و آقاي پيامبران برگزيده ات، و بر برادرش و پسر عمويش توجه كن.

[صفحه 91]

همان دو نفر يكه حتي يك چشم بر هم زدني بر تو شرك نورزيدند، و بر فاطمه زهرا سيده زنان جهانيان، و بر آقاي جوانان اهل بهشت حسن و حسين توجه كن، (آن هم) درود و توجهي هميشگي و پيوسته به تعداد قطرات بارانهاي نم نم كننده پيوسته، و به سنگيني كوهها و تپه ها، (و به وزن) آنچه سنگ خاكستري رنگ وجود دارد، و (به تعداد) رفت و آمد نورها و سايه ها. و بر خاندان پاكيزگانش و امامان هدايت شده و دفاع كنندگان از آئين، علي و محمد و جعفر و موسي و علي و محمد و علي و حسن و حجت بپا دارندگان عدل و داد، و فرزندان نواده دختري (پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم) توجه كن.

[3] بار خدايا، به حق اين امام از تو گشايشي نزديك، و شكيبائي اي زيبا، و ياري با عزت،

و بي نيازي از خلق، و پايداري در هدايت، و موفقيت بر آنچه دوست داري و خشنود هستي، و روزي گسترده حلال پاكيزه تازه نيكوي نو به نوي گواراي خوشمزه (با) زيادي برگزيده شده بسيار ريخته شده، بدون زحمت و سختي و بي هيچ منتي از كسي را درخواست مي كنم. و سلامتي از هر بلا و درد و مرضي، و سپاسگزاري بر سلامتي و نعمتها (را ارزانيم فرما). و هر گاه كه مرگ (به سراغمان) آيد، ما را به بهترين حالت جانمان را بستان كه در فرمانبري تو باشيم، و بر آنچه فرمانمان دادي نگاهبان باشيم، تا اين كه ما را به بهشت هاي پر نعمت واردمان سازي. به (حق) رحمتت، اي رحم كننده ترين رحم كنندگان.

[صفحه 93]

[4] بارالها بر محمد و خاندان محمد توجه كن، و مرا از دنيا بترسان و به آخرت مانوسم كن. پس همانا جز خوف و ترس از تو چيزي از دنيا وحشت نمي اندازد. و (چيزي انسان را) به آخرت مانوس نمي كند مگر اميدواري به تو. بار خدايا حجت و دليل از سوي توست نه بر عليه تو، و شكوه و شكايت به سوي توست نه از تو، پس بر محمد و خاندانش توجه كن، و مرا بر نفس بسيار ستمگر سرپيچي كننده ام، و شهوت چيره شونده ام ياري فرما، و عاقبت مرا با عافيت و نيكي به پايان رسان.

[5] خدايا بخشش خواهي ام تنها از توست، در حالي كه بر آنچه بازم داشتي به خاطر كم حيائي اصرار و پافشاري كننده ام، و آمرزش طلبي را ترك كردم، با اين كه مي دانم بردباريت گسترده

است، (و اين كار من) از ميان بردن حق اميدواري مي باشد. بارالها همانا گناهانم مرا مايوسم داشته تا به تو اميدوار باشم. و آگاهيم به گستردگي رحمتت مانع از آن شده كه از تو بترسم. پس بر محمد و خاندان محمد توجه كن، و اميدواريم را بر خودت تصديق كن، و خوف و وحشت مرا از خودت بازدار (و موجبات آن ترس را تكذيب كن)، و به همان گونه كه به تو گمان نيكو دارم با من همچنان رفتار كن. اي كريمترين كريمان.

[6] الها بر محمد و خاندان محمد توجه كن و مرا به عصمت و نگاهداريت تاييم نما، و زبانم را به حكمت گويا فرما، و مرا از كساني قرار ده كه به خاطر آنچه در شبش از ميان برده،

[صفحه 95]

پشيمان است، و از بهره روزش محروم و مغبون نمي شود، و براي روزي بامدادانش اندوهگين نباشد. خدايا بي نياز كسي است كه به تو بي نيازي جويد، و محتاج تو باشد. و نيازمند و گدا كسي است كه (با تكيه) به آفريدگانت (خود را) از تو بي نياز داند. بر محمد و خاندان محمد توجه كن، و مرا به (لطف) خودت از خلقت بي نياز كن، و مرا از كساني قرار ده كه دستش را جز بسوي تو نگشايد.

[7] خدايا همانا بدبخت و تيره بخت كسي است كه نوميد باشد، در حالي كه تو پيش رويش و رحمت پشت سرش است اگر كم كردارم ولي در رحمت تو قوي آرزو هستم. پس كمي كردارم را به قوت آرزويم ببخشاي.

[8] بار خدايا اگر تو مي داني كه در ميان بندگانت سخت دل تر

از من پر گناه تر از من نيست، همانا من هم مي دانم كه مولا و آقائي از نظر فضليت و برتري، بزرگتر از تو و گشاده رحمت و چشم پوش تر از تو وجود ندارد، پس اي كسي كه او در رحمتش يكتاست، از كسي كه در گناهش تنها (فرد گنهكار) نيست، چشم پوشي كن.

[9] بارالها همانا تو فرمانمان دادي، ما سرپيچي كرديم، و ما را بازداشتي و ما نهي تو را نپذيرفتيم، و يادآوريمان كردي و ما فراموش كرديم، و بصيرت دادي پس خود را به كوري زديم، و دورمان داشتي پس تجاوز كرديم، و اين پاداش احسان تو بر ما نبود، و تو آگاهي بدانچه آشكار داشتيم و پنهان نموديم، و از

[صفحه 97]

آنچه ما بجا مي آوريم، و آنچه بجا آورديم، باخبري. پس بر محمد و خاندان محمد توجه كن، و ما را بدانچه خطا كرديم و فراموش نموديم بازخواست منما، و حقهائي كه از تو نزد ماست بر ما ببخش، و احسان خودت را بر ما به پايان رسان، و رحمت خود را به (سوي) ما راه گشاي.

[10] بارالها ما به وسيله اين امام بسيار راستگو به تو توسل مي جوئيم، و به حقي كه براي او و جدش فرستاده تو و پدر و مادرش - علي و فاطمه همان خاندان رحمت -، قرار دادي از تو روزئي را درخواست مي كنيم كه حيات و آسايش عيال ما بدان است، (بر ما) پيوسته داري. پس تو آن كريم و بخشنده اي هستي كه از فراخي و گستردگي اعطا مي كني، و از قدرت باز مي داري. ما از تو روزئي را

درخواست مي كنيم كه آسايش و صلاح دنيا و رسيدن به آخرت بدان است.

[11] خدايا بر محمد و خاندان محمد توجه كن، و ما و پدر و مادرمان و همه زنان و مردان باورمند و مسلمان، چه زنده و چه مرده ايشان، را بيامرز، و در دنيا به ما نيكوئي و در آخرت هم نيكوئي ارزاني فرما، و ما را از عذاب آتش نگاهدار. سپس به ركوع برو، و سجده كن، و بنشين، و تشهد را بگو، و سلام بده، پس آنگاه كه سجده شكر و ستايش و تسبيح كردي و گونه هايت به خاك آغشته شد، چهل مرتبه بگو: خدا از آنچه ما گمان كنيم منزه و پاكيزه است. و ستايش براي خدا است. و نيست واله كننده اي جز آنكه همه در او شيدا

[صفحه 99]

هستند. و آني كه كسي به او راه ندارد بزرگتر است (از آن كه وصف شوف). و از خدا عصمت و نجات و آمرزش و توفيق (بجاي آوردن) كردارهاي نيكو، و پذيرش آنچه به وسيله آن به سوي حضرتش نزديك شوي و بدان سوي او را بجوئي، درخواست كن. و در بالاي سر بايست دو ركعت نماز را همان گونه كه گذشت بجاي آور، سپس بر روي قبر خم شو آنرا ببوس و بگو: خدا شرف شما را افزون داشت و سلام و رحمت و بركت هاي خدا بر شما باد. و بعد براي خودت و پدرت و مادرت و هر كه بخواهي دعا كن.

[صفحه 101]

زيارت در روز عاشورا

(علامه مجلسي نقل مي كند كه:) سيد بن طاووس زيارت در روز عاشورا را از كتاب المختصر المنتخب ياد كرده است. پس گويد

كه عين سخنش اين است:

[صفحه 103]

سپس آماده زيارت مي شوي پس آغاز مي كني، پس غسل مي نمائي، و جامه هاي پاكيزه به تن مي كني، و پاي برهنه بر بالاي بام خانه ات يا بلندي از زمين مي روي، سپس رو به قبله مي كني پس مي گوئي:

[1] سلام بر تو اي وارث آدم برگزيده خدا، سلام بر تو اي وارث نوح امين و مورد اعتماد خدا، سلام بر تو اي وارث ابراهيم دوست و رفيق خدا، سلام بر تو اي وارث موسي سخن گفته شده خدا، سلام بر تو اي وارث عيسي روح خدا، سلام بر تو اي وارث محمد فرستاده خدا، سلام بر تو اي وارث پيامبران، و امير مومنان و آقاي جانشينان و برترين گذشتگان، و فرزند دختري انجام فرستادگان، و چگونه با اين ويژگيها، تو آقايم نباشي، در حالي كه تو امام هدايتي و هم پيمان پروا پيشگاني و پنجمين نفر ياران كسا (برد يماني) هستي. در خانه اسلام تربيت شدي، و از پستان اسلام شير نوشيدي، پس در حال زنده بودن و در حال مردن پاكيزه شدي.

[صفحه 105]

[2] سلام بر تو اي وارث حسين پاكيزه، سلام بر تو اي ابا عبدالله، سلام بر تو اي راستگوي شهيد، سلام بر تو اي جانشين نيكوكار پروا پيشه خرسند پاكيزه، سلام بر تو و بر ارواحي كه بر آستانت غنوده اند و در كنارت بارها بر زمين گزاردند (اقامت گزيدند)، و به خاطر خدا همراه تو كارزار نمودند، و جانهايشان را براي بدست آوردن خشنودي خدا در - دفاع از - تو فروختند، سلام بر فرشتگان جمع شده بر گردت.

[3] شهادت مي

دهم كه معبودي جز آنكه همه در او شيدايند وجود ندارد، او يكتاست و همتائي برايش نيست. و شهادت مي دهم كه همانا محمد كه توجه و سلام خدا بر او و خاندانش باد، بنده و فرستاده اوست، و شهادت مي دهم كه همانا پدرت علي بن ابيطالب امير مومنان - صلي الله عليه و آله و سلم - و آقاي جانشينان و پيشواي روسپيدان، امامي است كه خدا فرمانبريش را واجب فرموده است، و همچنين برادرت حسن بن علي - صلي الله عليه و آله و سلم - چنين مي باشد، و تو و همه امامان از نسلت همان گونه هستيد.

[4] شهادت مي دهم كه شما نماز را بپا داشتيد، و زكات را پرداختيد، و به نيكي فرمان داديد، و از بدي باز داشتيد، و در راه خدا به حق جهادش كارزار نموديد، تا اين كه مرگي كه وعده داده بود بر شما رسيد، پس خدا را گواه مي گيرم و شما را شاهد مي گيرم كه همانا من به خدا ايمان دارم و محمد را تصديق

[صفحه 107]

مي كنم، و به حق شما عارفم، و شهادت مي دهم كه همانا شما آنچه را كه خداي عز و جل فرمانتان داده بود، (به مردم) رسانديد، و او را عبادت كرديد تا اين كه مرگ شما را فرا گرفت.

[5] پدر و مادرم فداي تو اي ابا عبدالله، خدا كشنده ات را لعنت كند، خداي آن كه را فرمان بر تقلت داد، لعنت فرمايد، خدا كسي را كه پيروي از آنان كرد لعنت كند، خدا كسي را كه خبر اين سخن بدو رسيد و (از كشته شدنت)

خشنود شد، لعنت فرمايد، شهادت مي دهم همانا كساني كه خونت را ريختند، و حرمتت را دريدند، و از ياريت كوتاهي كردند، همان كساني كه ترا خواندند و در نتيجه تو به سوي آنان شتافتي، بر زبان پيامبر درس ناخوانده صلي الله عليه و آله و سلم لعنت شدگان هستند.

[6] اي آقا و مولايم اگر در هنگام پناه خواستن ات با بدنم ياريت نكردم، پس به تحقيق باخواست و رايم ترا اجابت مي كنم. من شهادت مي دهم كه حق با تو بود، و همانا كساني كه با تو مخالفت كردند، باطل بودند. اي كاش من با تو مي بودم و به رستگاري بزرگي نائل مي شدم.

[7] پس اي آقايم از تو مي خواهم كه از خداي - بلند مرتبه يادش - در بخشش گناهانم درخواست نمائي، و همانا مرا به شما و پيرانتان بپيوندد، و به شما در شفاعت اجازه دهد و شما را در باره گناهانم شفيع گرداند. پس همانا حضرتش - بلند مرتبه يادش - فرمود: كيست كه در نزد او جز به اجازه اش شفاعت كند؟

[صفحه 109]

درود و توجه خدا بر تو و بر پدرانت و فرزندانت و فرشتگانت سكنا گزيده در حرمت باد. توجه و درود خدا بر تو و بر همه آنان و بر شهيداني كه همراهت و در پيش رويت شهادت جستند. توجه و درود خدا بر تو و بر ايشان و بر فرزندت علي كوچك باد كه به سبب او دردمند شدي. سپس مي گوئي: بارالها همانا من به وسيله تو به سوي تو توجه مي كنم، و به تحقيق به دوستي محمد و خاندانش احترام مي

جويم، و به وسيله ايشان به سوي تو توجه مي كنم، و به وسيله ايشان از تو شفاعت مي طلبم، و به محمد و خاندان محمد توسل مي جويم، تا اين كه از من و حقوقي را كه از تو قضا كردم، و حقوقي از خلق كه بر گردنم مي باشد، درگذري، و اندوهم را بگشائي، و گشايش (كار)ام را در گشايش ايشان قرار دهي. سپس دو دستت را بلند كن تا اين كه سفيدي زير بغلت ديده شود. و بگو: اي آنكه جز تو شيدا كننده اي نيست، پرده - آبرو - ام را مدر، و آنچه را كه از آن شرمم مي شود، آشكار مكن، ترسم را به امنيت رسان، و لغزشم را جبران كن. بارالها مرا (از اين سرا به سراي ديگر) برگردان، در حالي كه رستگار و كامياب باشم، و از كردارم خشنود شده و درخواستم را اجابت كرده باشي، اي خداي بخشنده.

[صفحه 111]

سپس مي گوئي: سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد. سپس آغاز مي كني و مي گوئي: سلام بر امير مومنان، سلام بر فاطمه زهرا، سلام بر حسن پاكيزه، سلام بر حسين راستگوي شهيد، سلام بر علي بن حسين، سلام بر محمد بن علي، سلام بر جعفر بن محمد، سلام بر موسي بن جعفر، سلام بر علي بن موسي الرضا، سلام بر محمد بن علي، سلام بر علي بن محمد، سلام بر حسن بن علي، سلام بر امام قيام كننده به حق الهي و حجت خدا در زمينش، توجه و سلام فراوان خدا بر او و بر پدران رشد دهنده پاكيزه پاك شدگانش باد. سپس شش

ركعت نماز به صورت دو ركعت دو ركعت مي خواني و در هر ركعت سوره فاتحه الكتاب را يك بار و قل هو الله احد را صد بار مي خواني، و پس از تمام شدن نمازت مي گوئي: بارالها اي آن كه در او همه شيدايند، اي بخشنده، اي بخشايشگر، اي والامقام، اي بزرگ، اي يكتا، اي بي نياز، اي تك و تنها، اي يكي، اي شنوا، اي دانا، اي با علم، اي بزرگ و كبير، اي با تكبر، اي با جلالت، اي زيبا، اي بردبار، اي نيرومند، اي با عزت، اي عزيز شده، اي بسيار چيره و غالب، اي ايمني بخش، اي قاهر و چيره بر همه خلائق، اي بسيار چيره، اي

[صفحه 113]

والامقام، اي كمك كننده، اي مهربان، اي بسيار منت گزارنده، اي بسيار توبه پذير، اي برانگيزنده، اي وارث، اي ستايش شده، اي با مجد و شكوه، اي كرنش شده، اي يافته شده، اي آشكار، اي درون، اي آغاز، اي انجام، اي زنده، اي بسيار استواري دهنده، اي صاحب جلال و بزرگواري، و اي صاحب عزت و تسلط. از تو اي آنكه همه در و شيدايند به حق اين نشانه ها و به حق تمامي نشانه هايت درخواست مي كنم، كه بر محمد و خاندان محمد توجه فرمائي، و اين كه از من هر بي قراري و اندوه و سختي و زيان و تنگنائي كه من در آن هستم، (همه) را به شادي برساني، و حقوقي از ديگران كه برگردم مي باشد، ادا فرمائي، و آرزوهايم را به من برساني. و محبتم را برايم آسان گردان، و خواسته ام را برايم ميسر گرداني،

و بدانچه بر آن ميل دارم، به سرعت و با شتاب مرا به آن برساني، و درخواست و سؤال ام را عطا فرمائي، و بالاتر از خواست و ميل ام فزوني ام بخشي، و برايم نيكي دنيا و آخرت را فراهم آوري.

[صفحه 115]

زيارت روز ولادت

از سوي حضرت صاحب الامر عليه السلام به سوي قاسم بن علا همداني وكيل حضرت امام حسن عسكري عليه السلام توقيعي بيرون آمد كه: مولاي ما امام حسين عليه السلام در روز پنجشنبه سيم ماه شعبان متولد شد پس آن روز را روزه بدار و اين دعا را بخوان:

[صفحه 117]

[1] بار خدايا از تو درخواست مي كنم به حق متولد شده در اين روز، كه به شهادتش قبل از گريه اش به هنگام تولد و پيش از ولادتش، وعده داده شده بود، (همان كسي كه) آسمان و هر كه در آن است و زمين و هر چه در آن مي باشد، براي او گريستند، در حالي كه - هنوز - حضرتش - پا در بيابان هاي اطراف مدينه ننهاده بود. (همان) كشته اي كه نزد هر كه يادش كنند بر او خواهد گريست، و (او) آقاي خانواده است (و) كمك شده به نصرت و ياري در روز رجعت. (كسي كه) تاوان و عوض كشته شدنش آن است كه امامان از نسل او بوده، و شفا در خاك و تربت اوست و رستگاري در بازگشتش (و رجعتش) همراه او مي باشد، و جانشينان از عترتش پس از قائمشان و بعد از به نهايت رسيدن غيبت او است، تا اين كه به خونخواهي قيام كنند، و (ظالمان و قاتلانش را به خاطر) خون (به

ناحق ريخته شده) او قصاص كنند، و از خداي جبار خشنود شوند، و در زمره بهترين ياران باشند، كه توجه و درود خدا همراه گردش شب و روز بر ايشان باد.

[2] الها به حق ايشان به تو متوسل مي شوم و از تو

[صفحه 119]

درخواست مي كنم آن هم درخواست فردي گنهكار و اعتراف كننده، بدكار بر خويشتن از آنچه در روز و شبش بر خود زياده روي كرده، از تو عصمت و نگاهداري درخواست مي كند تا اين كه به جايگاه ابدي و گور خويش (بپيوندد). بارالها بر محمد و خاندانش توجه كن، و ما را در ميان ايشان محشور فرما، و ما را با حضرتش در خانه كرامت و جايگاه (هميشگي) اقامت جايگزين نما.

[3] بارالها همچنان كه بر ما به خاطر معرفتش كرم فرمودي، به قرب و نزديكي او، بر ما لطف فرما، و دوستي اش و پيشي جستن - بدو - را به ما ارزاني كن، و ما را از كساني قرار ده كه تسليم و گوش به فرمانش هستند، و (ما را از آني گردان كه) در هنگام ياد كردن او بر حضرتش و تمامي جانشينانش و خاندان برگزيده، صلوات و درود زياد مي فرستند. (همان كساني كه) از جانب تو دوازده نفر گرديدند، آن ستارگان درخشنده و حجتهاي بر همه بشر. خدايا در اين روز به ما بهترين بخششهايت را ارزاني كن، تمامي درخواستهاي ما را در اين روز بر ما عطا فرما، همچنان كه - در اين روز گرانقدر - حسين عليه السلام را به جدش محمد صلي الله عليه و آله و سلم عطا كردي، و فطرس به گهواره

اش پناه جست، پس ما بعد از او پناهندگان بر مزار اوئيم، و بر خاكش گواهي مي دهيم (بديدار قبرش مي رويم)، و چشم انتظار بازگشتش مي باشيم، آمين اي دارنده جهانيان.

[صفحه 121]

سپس بعد از اين، دعاي حضرت امام حسين عليه السلام را مي خواني. و اين آخرين دعائي است كه آن حضرت در روزي كه مغلوب كافران گرديده بود، خواند.

[4] بارالها تو (داراي) جايگاه بلند هستي و بزرگ جبروت (داراي) جايگاه فرود آمدن با شدت و بزرگي (هستي)، بي نياز از آفريدگان، با كبرائي گسترده، تواناي بر آنچه بخواهي، نزديك در رحمت، و راستگوي در وعده، با رحمتي وسيع و گشاده، نيكوي در بلا، نزديك آنگاه كه خوانده شوي، محيط بر آنچه آفريده اي، توبه پذير هر كس كه به سوي تو بازگشت نمايد، تواناي بر آنچه اراده كني، درك كننده آنچه بجوئي، و شكر پذيري آنگاه كه شكرگزاري شوي، ذكر و ياد پذيري آنگاه كه ياد شوي. نيازمندانه ترا مي خوانم، و فقيرانه به سوي تو زاري مي كنم، و ترسان به سوي تو پناه مي برم، و افسرده به سوي تو مي گريم، و ناتوانانه از تو ياري و كمك مي خواهم، و كفايت كننده بر تو توكل مي نمايم، ميان ما و قوممان (به حق) حكم فرما. پس ايشان ما را فريب دادند، و با ما مكر نمودند، و ما را خوار كردند، و به ما خيانت كردند، و ما را كشتند در حالي كه ما خاندان پيامبرت و فرزند حبيب و دوستت محمد بن عبدالله بوديم، هان كسي كه او را به رسالت برگزيدي، و بر وحي خود امينش داشتي.

پس براي ما در كارمان فرج و گشايشي قرار ده، به رحمتت اي رحم كننده ترين رحم كنندگان.

[صفحه 122]

سفارش به زيارت جناب مستطاب تقي صالح سيد احمد بن سيد هاشم بن سيد حسن رشتي موسوي تاجر ساكن رشت ايده الله تقريبا در هفده سال قبل به نجف اشرف مشرف شد، و با عالم رباني و فاضل صمداني شيخ علي رشتي طاب ثراه... به منزل حقير آمدند. چون برخاستند، شيخ به صلاح و سداد سيد مرقوم اشاره كرد، و فرمود كه قضيه عجيبه [اي وجود دارد] و در آن وقت مجال بيان نبود. پس از چند روزي [با او دوباره] ملاقات شد. فرمود كه سيد رفت و [آن] قضيه را با جمله اي از حالات سيد نقل كرد. [من] از نشنيدن آنها از خود او بسيار تاسف خوردم. اگر چه مقام شيخ رحمه الله. اجل از آن بود كه اندكي خلاف در نقل ايشان برود. و از آن سال تا چند ماه قبل اين مطلب در خاطر [من] بود، تا در ماه جمادي الاخر امسال از نجف اشرف برگشته بودم در كاظمين سيد مذكور را ملاقات كردم كه از سامرا مراجعت كرده، عازم عجم [ايران] بود.

[صفحه 123]

پس شرح حال او را چنان كه شنيده بودم، [از او] پرسيدم و از آن جمله داستان مورد بحث را، همه را مطابق آن [چه شنيده بودم] نقل كرد. و آن قضيه چنان است كه گفت: در سال هزار و دويست و هفتاد (1270 ه.ق) به منظور حج بيت الله الحرام از دارالمزار رشت به تبريز آمدم، و در خانه حاجي صفر علي تاجر تبريزي معروف منزل نمودم. چون قافله

اي نبود، لذا حيران ماندم، تا آن كه حاجي جبار جلودار سدهي اصفهاني براي شهر طربوزن بار برداشت. به تنهائي از او مركبي كرايه كردم، و همراهش شدم. چون به منزل اول رسيدم، به تشويق حاجي صفر علي سه نفر ديگر نيز به من ملحق شدند. يكي حاجي ملا باقر تبريزي حجه فروش معروف علما و يكي حاجي سيدحسين تاجر تبريزي و ديگري حاج علي نامي كه خدمت مي كرد. پس به اتفاق روانه شديم، تا اين كه به ارزنه الروم رسيديم، و از آنجا عازم طربوزن گرديم. در يكي از منازل ميان اين دو شهر حاجي جبار جلودار به نزد ما آمد، و گفت: اين منزلي كه در پيش داريم مخوف است، قدري زود بار كنيد، و به همراهي قافله باشيد. چون در ساير منازل غالبا با فاصله از عقب قافله مي رفتيم، پس ما هم تخمينا دو ساعت و نيم يا سه ساعت به صبح مانده به اتفاق حركت كرديم. به اندازه نيم يا سه ربع فرسخ از منزل خود دور شده بوديم كه هوا تاريك

[صفحه 124]

شد و برف شروع به باريدن كرد، بطوري كه رفقا هر كدام سر خود را پوشانيدند و تند راندند. من نيز هر چه كردم كه با آنها بروم ممكن نشد، تا اين كه آنها رفتند و من تنها ماندم. پس از اسب پياده شدم، و در كنار راه نشستم در حالي كه به شدت نگران بودم، چون حدود ششصد تومان براي مخارج راه همراه داشتم. بعد از تامل و فكر، بنا را بر اين گذاشتم كه در همين محل بمانم تا فجر طالع شود، بعد به آن

منزلي كه از آنجا بيرون آمديم، مراجعت كنم، و از آنجا چند نفر نگهبان به همراه برداشته، به قافله ملحق شوم. در آن حال در مقابل خود باغي ديدم، كه در آن باغ باغباني بود كه در دست بيلي داشت كه به درختان مي زد تا برف از آنها بريزد. پس پيش آمد و به مقدار فاصله كمي (از من) ايستاد و فرمود: تو كيستي؟ عرض كردم: رفقا رفتند و من ماندم. راه را هم نمي دانم. و گم كرده ام. به زبان فارسي فرمود: نافله بخوان تا راه را پيدا كني. من مشغول (خواندن) نافله شدم، بعد از فراغ از تهجد باز آمد و فرمود: نرفتي؟ گفتم: والله راه را نمي دانم. فرمود:

[صفحه 125]

جامعه بخوان. من جامعه را حفظ نداشتم، و تاكنون هم حفظ ندارم با آنكه مكرر به زيارت عتبات مشرف شده ام. پس از جاي برخاستم و جامعه را تماما از حفظ خواندم. باز نمايان شد و فرمود: نرفتي و (هنوز) هستي؟ بي اختيار گريه ام گرفت، و گفتم: (هنوز) هستم راه را نمي دانم. فرمود: (زيارت) عاشورا را بخوان. و عاشورا را نيز حفظ نداشتم و تاكنون هم (حفظ) ندارم. پس برخاستم و مشغول زيارت عاشورا شدم، و آنرا از حفظ خواندم تا آن كه تمامي لعن و سلام و دعاي علقمه را خواندم. ديدم باز آمد و فرمود: نرفتي و هستي؟ گفتم: نه تا صبح هستم. فرمود: من حالا ترا به قافله مي رسانم. پس رفت و بر الاغي سوار شد و بيل خود را به دوش گرفت و آمد، و فرمود: به رديف من بر الاغ من سوار شو.

سوار شدم. پس عنان اسب خود را كشيدم، تمكين ننمود و حركت نكرد. فرمود: جلو اسب را به من بده. (من جلو اسب را به او) دادم. پس بيل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را به دست راست گرفت، و به راه افتاد. اسب در نهايت تمكين متابعت كرد. پس دست خود را بر زانوي من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمي خوانيد. نافله نافله نافله سه مرتبه فرمود. باز فرمود: شما چرا (زيارت) عاشورا را نمي خوانيد. عاشورا عاشورا عاشورا سه مرتبه. و بعد فرمود: شما چرا (زيارت)

[صفحه 126]

جامعه نمي خوانيد جامعه جامعه جامعه، در وقت طي مسافت به نحو استداره سير مي نمود، يك دفعه برگشت و فرمود: آن (ها) رفقاي شما (هستند)، كه در كنار نهر آبي فرود آمده اند، و مشغول وضو براي نماز صبح بودند. پس من از الاغ پائين آمدم. كه سوار اسب خود شوم. ولي نتوانستم. پس آن جناب پياده شد و بيل را در برف فرو كرد و مرا سوار كرد، و سر اسب را به سمت رفقا برگردانيد. من در آن حال به فكر افتادم كه اين شخص كي بود كه به زبان فارسي حرف مي زد؟ و حال آن كه زباني جز تركي و مذهبي غالبا جز عيسوي در آن حدود نبود، و چگونه به اين سرعت مرا به رفقاي خود رسانيد؟ پس به عقب خود نظر كردم، اما احدي را نديدم و از او آثاري پيدا ننمودم. پس به رفقاي خود ملحق شدم. (برگرفته از نجم الثاقب اثر محدث نوري ص 342 تا 344 داستان هفتادم)

[صفحه 129]

زيارت عاشورا

و ما در

اينجا بخاطر آساني كار خوانندگان محترم زيارت عاشورا را نقل مي كنيم: صالح بن عقبه و سيف بن عميره گويند كه: علقمه بن محمد حضرمي گويد: به حضرت ابا جعفر [امام باقر] عليه السلام عرض كردم: دعائي به من بياموزيد كه آنرا در اين روز [عاشورا] بخوانم، آنگاه كه حضرتش را از نزديك زيارت مي كنم، و نيز دعائي [بياموزيد] كه هر گاه حضرتش را از نزديك زيارت نكردم، آنرا بخوانم. و از سرزمينهاي دور و از خانه ام بدان [حضرتش را] زيارت نمايم، [و به سوي ايشان] اشاره كنم. گويد: پس حضرتش به من فرمود: اي علقمه هر گاه تو دو ركعت نماز خواندي، بعد به سوي حضرتش سلام كن. پس در هنگام اشاره به سوي حضرتش بعد از تكبير اين سخن را بگو: پس همانا اگر تو اين سخن را گفتي، پس به تحقيق تو به همان چيزي (حضرتش را) خوانده اي كه ديگر زائرانش از ملائكه

[صفحه 131]

مي خوانند، و خدا براي تو يكصد هزار هزار درجه را مي نويسد، و تو بسان كساني خواهي بود كه با حضرت حسين عليه السلام شهيد شده اند، تا اين كه تو در درجات هايشان با آنها شريك خواهي بود. و سپس (اين مقام را) جز در شهدائي كه با حضرتش شهيد شده اند، در ديگران نخواهي شناخت، و برايت ثواب زيارت تمامي پيامبران و تمامي رسولان و (ثواب) زيارت تمامي كساني كه از روز شهادت حضرتش عليه السلام، حضرت حسين عليه السلام را زيارت كرده اند، نوشته خواهد شد، كه سلام بر او و بر اهل بيتش (باد). (مي گوئي:) سلام بر تو اي ابا

عبدالله، سلام بر تو اي فرزند رسول خدا، سلام بر تو اي فرزند امير مومنان، و (اي) فرزند سرور جانشينان (الهي). سلام بر تو اي فرزند فاطمه برگزيده زنان جهانيان. سلام بر تو اي خون خدا و فرزند خون خدا، و (اي كسي كه) مظلوم كشته شده و تقاص خونش گرفته نشده است. سلام بر تو و بر ارواحي (يا فرشتگان مقربي) كه به درگهت آرميده اند، از سوي من بر تمامي شما سلام خدا باد، (آنهم) براي هميشه (و) تا آن هنگام كه من باقي هستم و شب و روز باقي است. اي ابا عبدالله، سوك و عزاي تو چقدر بزرگ گرديد، و مصيبت تو چقدر بر ما گران و عظيم آمد، و بر تمامي اهل اسلام (نيز به اينگونه شد)، و نيز مصيبت تو در آسمانها بر تمام اهل

[صفحه 133]

آسمانها بزرگ و گران (تلقي) شد. پس خدا امت و گروهي را لعنت كند كه پايه هاي ظلم و جور را بر شما اهل بيت بنيان افكندند، و خدا قومي را لعنت كند كه شما را از مرتبت و جايگاهتان دور كردند، و شما را از مرتب هائي كه خدا شما را بر آن داشته بود، بركنار نمودند. و خداي كساني را لعنت كند كه شما را كشتند، و خدا (كساني را) را لعنت كند كه با زمينه سازي هاي خود، راه را براي جنگ (دشمنان خدا) با شما باز كردند. من در برابر خدا و شما، از آنان بيزاري مي جويم و همچنان از پيروان و تابعان و دوستان آنان نيز اظهار بيزاري مي نمايم. اي ابا عبدالله من با هر كه با

شما در صلاح و سلامت است، در صلح و سلامتم، و با هر كه با شما مي جنگد، در مبارزه و جنگم، (و اين مطلب) تا هنگام قيامت ادامه خواهد داشت. و خدا خاندان زياد و خاندان مروان را لعنت كند، و خدا همه افراد بني اميه را لعنت فرمايد، و خدا فرزند مرجانه را لعنت نمايد، و عمر بن سعد را خدا لعنت كند، و شمر را خدا لعنت فرمايد، و خدا گروهي را كه اسبان خود را براي مبارزه با شما زين كردند و بر دهان آنان لجام زدند و بر چهره خويش نقاب كشيدند، لعنت فرمايد. پدر و مادرم فداي تو باد، براستي كه سوك و عزاي تو بر من سخت و بزرگ گرديده است. پس از خدائي كه جايگاه ترا گرامي داشته، و مرا نيز به خاطر دوست داشتن شما گرامي داشته، خواهانم كه انتقام گرفتن از خون تو را به همراهي امام

[صفحه 135]

ياري شده (حضرت ولي عصر) از خاندان محمد، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، نصيب فرمايد. خدايا مرا در نزد خويش در دنيا و آخرت به خاطر (حضرت) حسين عليه السلام آبرومند فرما. اي ابا عبدالله من به خدا و پيامبرش، و امير مومنان، و حضرت فاطمه، و امام حسن، و به شخص شما، به وسيله پذيرفتن ولايتت، و به وسيله بيزاري از كسي كه بنيان ستم را برپا داشت و بر مبناي ظلم (بر شما) پايه هاي حكومت خود را بنا نهاد، و بر ستم و جور بر شما و شيعيانتان (حكومتش را) همچنان ادامه داد، به شما نزديكي مي جويم. از اينگونه افراد در

برابر خدا و شما بيزاري مي جويم. و به خدا و سپس به شما به وسيله دوستي و ولايت شما و دوست داشتن دوست شما تقرب مي جويم. و با بيزاري از دشمنان شما و برپا كنندگان جنگ بر (عليه) شما، و با بيزاري از پيروانشان و دنبال روهايشان (به سوي خدا و سپس به سوي شما تقرب مي جويم). من با هر كه با شما در صلح و سلامت است در صلح و سلامتم، و با هر كه با شما در حال جنگ است، در حال نبرد و ستيز مي باشم. و دوستدار كسي هستم كه دوست شما باشد، و دشمن هر كسي كه با شما دشمني كند. پس از خدائي كه به وسيله شناساندن شما به من، مرا گرامي داشت و شناساندن دوستان شما و نيز بيزاري از دشمنان شما را نصيب من فرمود، خواهانم

[صفحه 137]

كه در نزد شما در دنيا و آخرت قدم و جايگاه صدق و راستي را برايم ثابت بدارد. و نيز از او خواهانم كه مرا به جايگاه پسنديده اي كه شما در نزد خداي داريد، برساند، و به علاوه از خداي متعال خواهانم كه خونخواهي خون خودم (خون شما) را به همراهي پيشواي هدايت آشكار سخنگوي به حق (كه) از خاندان شما مي باشد، نصيب من فرمايد. و از خداي متعال خواهانم كه به حق شما و به حق مقامي كه شما در نزد او داريد، مرا به خاطر سوگوار بودن بر شما برترين اجري را كه در مصيبتي به مصيبت ديده اي عطا مي فرمايد، ارزاني نمايد. آن مصيبتي كه بس بزرگ بوده و سوگش در اسلام

و در تمامي آسمانها و زمين نيز گران و بزرگ است. خدايا مرا در اين موقعيتم از جمله كساني قرار ده كه از سوي تو به آنان درودها (توجه ها) و رحمت و آمرزشي مي رسد. بار خدايا حيات مرا، حيات محمد و خاندان محمد قرار ده، و مرگم را (مانند) مردن محمد و خاندان محمد قرار ده. خدايا اين روز (عاشورا) روزي است كه بني اميه آنرا جشن گرفتند، و نيز فرزند جگر خواره اين روز را جشن گرفت، آن كسي كه بر زبان تو و زبان پيامبرت - كه درود خدا بر او و خاندانش باد - در هر جا و هر پايگاهي كه پيامبرت - كه درود خدا بر او و خاندانش باد - ايستاد، لعنت شده فرزند لعنت شده، خوانده شده است.

[صفحه 139]

خدايا ابا سفيان و معاويه و يزيد بن معاويه را لعنت فرما، بر ايشان از جانب تو تا جاودانگي ابديت، لعنت و نفرين باد. و اين روز (عاشورا) روزي است كه در آن خاندان زياد و خاندان مروان به خاطر كشتنشان حسين را كه درود خدا بر او باد، شادي كردند. الها پس لعنت و عذاب (دردناك) خودت را بر آنان، دو برابر فرما. بارالها من در اين روز و در اين موقعيتم و در طول زندگانيم به وسيله بيزاري جستن از آنان و لعنت نمودن بر ايشان، و به وسيله دوستي به پيامبرت و خاندان پيامبرت - كه بر او و بر ايشان سلام باد -، به تو تقرب مي جويم. پس مي گوئي: خدايا اولين ستمگري را كه در حق محمد و خاندان محمد بيدادگري نمود، و

تا آخرين نفري كه وي را در اين ستمگري تبعيت كرد، لعنت فرما. الها جماعتي را كه با (امام) حسين پيكار كردند، لعنت فرما، و نيز آن كساني را كه با گروه پيكار كننده براي كشتن حضرتش همراهي كردند، و بيعت نمودند، و پيروي كردند، (لعنت فرما). بار خدايا جملگي آنان را به لعن خود دچار و گرفتار فرما. (اين را) صد مرتبه مي گوئي، سپس مي گوئي: سلام بر تو اي ابا عبدالله و بر ارواحي كه بر درگهت آرميده اند، از من بر تو، براي هميشه و مادامي كه شب و روز باقي است، سلام خدا باد. و خداي متعال اين زيارت را آخرين زيارت من از شما قرار ندهد. بر حسين و بر علي بن الحسين و بر فرزندان حسين و بر ياران حسين سلام باد.

[صفحه 141]

(اين را) يكصد مرتبه مي گوئي، سپس مي گوئي: الها نخستين ستمگر بر خاندان پيامبر را به لعن مخصوص من مختص فرما، و اين لعن را از اولين ستمگر شروع كن، و سپس دومين، و سومين، و چهارمين (ستمگر را لعنت فرما). بار خدايا در پنجمين مرتبه يزيد را لعنت فرما، و عبيدالله بن زياد، و فرزند مرجانه، و عمر بن سعد، و شمر، و خاندان ابوسفيان، و خاندان زياد، و خاندان مروان را تا روز رستاخيز لعنت فرما. سپس به سجده مي روي و مي گوئي: خدايا بر تو سپاس باد (آن هم) سپاس سپاسگزاراني كه بر اساس مصيبت هاي آنان سپاسگزاريت كرده اند. ستايش خداي را بر سوك و عزاي بزرگم. الها شفاعت حسين را در روز ورود (به محشر) نصيبم فرما، و مرا

در سخن و اعتقادم نسبت به (امام) حسين ثابت قدم بدار، و همچنين (مرا) نسبت به ياران حسين يعني آن كساني كه خون خويش را در برابر حسين - كه بر او درود باد - بذل نمودند، (ثابت قدم قرار ده). عقلمه گويد كه حضرت ابا جعفر [امام باقر] عليه السلام فرمود: اگر بتواني هر روز به اين زيارت از خانه ات آن حضرت را زيارت كني، اين كار را انجام ده، كه براي تو تمامي اين ثوابها خواهد بود.

[صفحه 145]

شباهت به حضرت يحيي

محمد بن علي بن محمد بن حاتم نوفلي معروف به كرماني ما را خبر داد، گفت: ابوالعباس احمد بن عيسي و شا بغدادي ما را خبر داد، گفت: احمد بن طاهر قمي ما را خبر داد، گفت: محمد بن بحر بن سهل شيباني ما را خبر داد، گفت: احمد بن مسرور از سعد بن عبدالله قمي را خبر داد كه [سعد بن عبدالله قمي] گفت: من به جمع آوري كتاب هائي كه داراي پيچيدگي ها و مطالب دقيق علمي بودند، علاقه داشتم، و به درك حقائق درست دانش حريص بودم، و نسبت به حفظ موارد اشتباه و نامفهوم آنها، آزمند. و بر آنچه از مشكلات و دشواري هاي علمي دست مي يافتم، به آساني آنها را به كسي نمي گفتم. و در عين حال نسبت به مذهب اماميه تعصب داشتم، (و در اين زمينه) شخصي ناآرام بودم، و از امنيت و آسايش دوري جسته، به ستيز و جدال (علمي) روي مي آوردم و دنبال كينه ورزي و بد گفتن و بد شنيدن بودم. به صداي بلند فرقه هاي مخالف اماميه را نكوهش مي كردم،

و معايب پيشوايان آنها را آشكار مي نمودم، و آبروي پيشروان آنها را مي بردم. تا اين كه گرفتار يك شخصي شدم كه از همه ستيزه جو تر

[صفحه 147]

و در خصومت و دشمني پيگير تر بود، و در بحث و مناظره زبردست تر، و در طرح سوال مبرز تر، و بر راه باطل پابرجا تر بود. (و سپس شرح بحث و مناظره خويش را با او بيان مي كند تا آنجا كه گويد:) من طوماري تهيه كرده بودم كه در آن چهل و چند مسئله مشكل وجود داشت، كه افراد از پاسخ آن ناتوان بودند. من آن سوالات را نگاشته بودم تا آنها را از بهترين همشهريانم احمد بن اسحاق مصاحب مولايم ابي محمد امام يازدهم عليه السلام بپرسم. او به منظور شرفيابي حضور امام عليه السلام از شهر قم به سوي سر من راي - سامرا - رهسپار شده بود. من هم بدنبالش بدان ديار كوچ كردم، و در يكي از منازل (بين راه) به او رسيدم. چون با هم دست داديم، گفت: رسيدنت به من خير است؟ گفتم: اولا مشتاق ديدار بودم، ثانيا بر حسب عادت قديم سوالات (محرك من بود). گفت: ما در اين مورد هم نظر هستيم، من هم از شدت اشتياق ديدار مولايم ابي محمد (حسن عسكري عليه السلام) جگر سوخته ام و مي خواهم مشكلاتي در تاويل و دشواري هائي در تنزيل (قرآن) را از حضرتش بپرسم. اين رفاقت و همراهي ما بسيار با بركت و با ميمنت است، زيرا به وسيله آن به ساحل دريائي خواهي رسيد كه شگفتي هايش تمام ناشدني، و غرائبش نابود ناشدني است، و

او امام ماست. ما با هم وارد سر من راي - سامرا - شديم، و در خانه آقايمان رسيديم، اجازه - ورود - خواستي، اجازه ورود براي ما صادر

[صفحه 149]

شد. بر شانه احمد بن اسحاق يك انباني بود كه آنرا نيز يك عباي طبري پنهان كرده بود، و در آن يكصد و شصت كيسه پول دينار و درهم (پول طلا و نقره) بود، و بر سر هر كيسه مهر صاحبش زده شده بود. سعد گويد: چون حضور مولاي خود ابي محمد (حضرت عسكري عليه السلام) شرفياب شديم و پرتو نوراني روي مباركش ما را فرا گرفت، به چيزي جز ماه شب چهاردهم مانند نبود، و بر زانوي راستش پسر بچه اي نشسته بود كه در خلقت و منظر به ستاره مشتري مي مانست. و يك خط فرقي ميان دو گيسوان او در وسط سرش وجود داشت، كه چون الفي ميان دو واو مي نمود. جلوي آن حضرت يك انارك طلائي بود كه نقشهاي شگفتش در ميانه دانه هاي قيمتي كه بر آن سوار شده بود، مي درخشيد، كه آنرا يكي از روسا اهل بصره تقديم حضرت كرده بود. در دست امام عسكري عليه السلام قلمي وجود داشت كه چون مي خواست با آن بر صفحه سپيد (چيزي) بنگارد، آن پسربچه انگشتان حضرتش را مي گرفت. لذا مولايمان آن انارك طلائي را جلويش مي چرخانيد و او را با آن سرگرم مي كرد تا او را از نوشتن آنچه مورد نظر مباركش بود، باز ندارد. ما به آن حضرت سلام كرديم، ايشان جواب ملاطفت آميزي داد و اشاره فرمود كه بنشينيم. چون از نوشتن صفحه سپيدي

كه در دست داشت فارغ شد، احمد بن اسحاق انبانش را از زير عبايش بيرون آورد و خدمت حضرتش نهاد. امام بدان پسربچه نگاه كرد و فرمود:

[صفحه 151]

اي پسرم مهر را از هدايا شيعيان و دوستانت بردار. عرض كرد: اي مولاي من آيا رواست دست پاكي را به هداياي نجس و اموال ناپاكي كه حلال و حرامش درهم آميخته است، دراز كنم؟ پس مولايم عليه السلام فرمود: اي پسر اسحاق آنچه در ميان انبانست بيرون بريز، تا حلال را از حرام جدا كند. اول كيسه اي كه احمد از انبان در آورد، آن پسربچه فرمود: اين كيسه از آن فلاني فرزند فلاني است كه در فلان محله قم ساكن است، و در آن (كيسه) شصت و دو اشرفي وجود دارد. چهل و پنج اشرفيش بهاي يك حجره مي باشد كه صاحبش آنرا از پدر خود ارث برده، و چهارده دينارش بهاي نه)9(جامه است كه فروخته، و سه دينارش پول اجازه دكانهاست. پس مولايمان عليه السلام فرمود: اي پسرم راست گفتي. اكنون اين مرد را راهنمائي كن كه كدامش حرامست؟ پس حضرتش عليه السلام فرمود: در ميان اينها وارسي كن كه اين اشرفي وجود دارد كه سكه ري خورده و تاريخ فلان سال را دارد و نقش يك روي آن پاك شده، و يك قطعه طلاي آملي وجود دارد به وزن چهار اشرفي. علت حرام بودنش آنست كه صاحب اشرفي ها در فلان ماه از

[صفحه 153]

فلان سال يك من و يك چهارك ريسمان به همسايه اش داده است، و مدتي گذشته و آن ريسمان به دزدي رفته است و آن همسايه به صاحبش گزارش داده كه

(ريسمان) دزديده شده است، ولي صاحب ريسمان سخن او را رد كرده، و دروغ انگاشته است، و به عوض آن ريسمان يك و نيم (5/1) من ريسمان باريك تر از او دريافت كرده است، و از آن جامه اي بافته است، كه اين اشرفي و آن نيمه اش بهاي آن مي باشد. چون سر كيسه را باز كرد، در ميان آن نوشته اي بود كه نام صاحب آن اشرفي ها و مقدارش در داخل آن وجود داشت. و آن اشرفي ها با آن تكه اشرفي به همان نشانه (بيان شده) بيرون آمد. سپس كيسه ديگري را در آورد، و آن كودك عليه السلام فرمود: اين كيسه از آن فلاني فرزند فلاني از فلان محله قم مي باشد، كه در آن پنجاه اشرفي وجود دارد، و دست زدن بدان بر ما روا نيست. گفت: براي چه اين چنين است؟ فرمود: براي آنكه اين پولها بهاي گندمي است كه صاحبش بر زارع خود در تقسيم آن ستم كرده است. زيرا سهم خود را باكيل تمام برداشته، و سهم زارع را باكيل ناتمام داده است. پس مولايمان عليه السلام فرمود: اي پسرم راست گفتي. سپس فرمود:

[صفحه 155]

اي احمد بن اسحاق همگي را جمع كن تا اين كه به صاحبشان برگرداني، يا اين كه سفارشي كني كه به صاحبانشان برگردانيده شود. و ما نيازي به هيچكدام آنها نداريم. و (اما) جامه آن پيرزن را بياور. احمد گويد: آن جامه در جامه داني بود كه من فراموشش كرده بودم. چون احمد بن اسحاق برگشت تا آن جامه را بياورد مولايم ابومحمد (امام عسكري عليه السلام) به من نظر كرد و

فرمود: براي چه آمدي؟ عرض كردم: احمد بن اسحاق مرا به ديدار مولايمان تشويق كرد. فرمود: آن مسائلي كه مي خواستي بپرسي چه شد؟ عرض كردم: اي مولايم به حال خود باقي است. فرمود: از نور چشمم در باره آنها سوال كن. و به سوي آن كودك اشاره فرمود: و آن كودك به او (سعد) گفت: هر چه خواهي بپرس. (تا آنجا كه گويد) عرض كردم: اي فرزند رسول خدا مرا از تاويل كهيعص خبر ده. فرمود: اين حروف (رمز)، از اخبار غيبي است كه خدا بنده اش زكريا را بدان آگاه ساخت، و سپس آنرا براي محمد صلي الله عليه و آله و سلم نقل فرمود. و شرحش اين است كه: زكريا عليه السلام از

[صفحه 157]

خداي خود درخواست كرد كه به او نامهاي پنج تن را بياموزد. پس جبرئيل بر او فرود آمد، و آنها را به وي آموخت. زكريا چون محمد و علي و فاطمه و حسن (عليهم السلام) را ياد مي كرد، ناراحتي اش برطرف مي شد، و گرفتاريش از ميان مي رفت. ولي چون حسين عليه السلام را ياد مي كرد، گريه گلويش را مي گرفت و مبهوت مي گرديد. يك روز عرض كرد: اي معبود من، مرا چه مي شود كه چون چهار نفر از ايشان - كه درود بر همگي آنها باد - را ياد مي كنم، به ياد آنان از غمهاي خود آرام مي گيرم، ولي چون حسين عليه السلام را ياد مي كنم، از چشمم اشك مي ريزد و ناله ام بلند مي شود. پس خداي بلند مرتبه، او را از داستانش خبر داد. پس فرمود: كهيعص،

كه كاف نام كربلا است، و ها هلاك عترت است، و يا يزيد مي باشد، كه بر او لعنت باد، كه او بر حسين (عليه السلام) ستم مي كند، و عين عطش او (عطش حسين عليه السلام) است، و صاد صبر او است. چون زكريا اين مطلب را شنيد، نالان و غمگين گرديد، و تا سه روز از مسجد خود بيرون نيامد، و به مردم اجازه نداد تا در آنجا نزدش روند، و شروع به گريه كرد، و ناله سر داد. و اين عبارت نوحه خواني اوست: اي معبود من، آيا بهترين آفريده خود را به واسطه فرزند شدل سوخته خواهي فرمود؟ (اي اله من) آيا بلاي اين مصيبت را بر آستانش فرود مي آوري؟

[صفحه 159]

اي معبود من، آيا لباس اين مصيبت را بر تن علي و فاطمه (عليهما السلام) خواهي پوشاند؟ اي اله من، آيا گرفتاري اين فاجعه را در محيط زندگاني آنها وارد مي كني؟ سپس همچنان گفت: خدايا فرزندي به من روزي فرما كه در پيري چشمم بدو روشن شود، و او را وارث و جانشين من كني، و مقام او را نسبت به من چون مقام حسين عليه السلام قرار ده، و چون او را به من دادي، مرا فريفته دوستي او فرما، و به غم شهادت او گرفتارم كن، همچنان كه حبيبت محمد - كه درود خدا بر او و خاندانش باد - را به غم فرزندش گرفتار مي كني. پس خداوند يحيي عليه السلام را به او ارزاني فرمود، و او را به غم شهادت وي گرفتار كرد. و دوره حمل يحيي شش ماه بود، و دوره حمل حضرت

حسين عليه السلام نيز بسان او بود،... (تا انتهاي حديث).

[صفحه 161]

انحصار امامت دو برادر

گروهي از تلعكبري، از احمد بن علي، از اسدي، از سعد، از احمد بن اسحاق كه خدا او را رحمت كند، نقل كرده اند: كه همانا يكي از اصحاب ما نزد او رفت و گفت: كه همانا جعفر بن علي براي او كتابي نوشته، و در آن خود را معرفي كرده و بدو گفته است كه او قيم بعد از پدرش مي باشد، و همانا در نزد او آنچه از دانش حلال و حرام كه او بدان نيازمند باشد، وجود دارد، و ديگر دانشها تمامي نزد اوست. احمد بن اسحاق گفت: پس هنگامي كه نوشته را خواندم، نامه اي براي صاحب الزمان عليه السلام نگاشتم و نوشته جعفر را هم در لاي آن نامه نهادم. پس اين جواب برايم بيرون آمد: بنام آن كه همه در او شيدايند كه بخشنده و مهربان است، نوشته ات كه خدا ترا زنده بدارد، به من رسيد، و نيز نوشته اي را كه در لاي آن نهاده بودي (دريافت كردم). و به تمامي اختلافات الفاظ و تكرار اشتباهاتش آگاه گشتم. و اگر تو دوباره

[صفحه 163]

آنرا بخواني به برخي از آنچه كه من آگاه گرديدم، تو نيز آگاه خواهي شد. و ستايش از آن خداي دارنده جهانيان است، ستايشي كه در احسانش به سوي ما و فضلش بر ما انبازي وجود ندارد. (تا آنجا كه حضرتش مرقوم فرمودند) خدا حق را براي اهلش حفظ فرموده، و آن را در جايگاهش قرار داده است، و به تحقيق خداي عز و جل خودداري فرموده كه امامت را در دو برادر بعد

از امام حسن و امام حسين عليهما السلام قرار دهد. و هر گاه خدا به ما در سخن اجازت فرمايد، حق آشكار مي شود، و باطل و كثري درهم مي شكند، و بر شما (حق) آشكار مي گردد. و در كفايت كارها، و زيبائي آفرينش و ولايت به خدا رغبت دارم كه خدا ما را بس است و چه نيكو وكيلي مي باشد. و درود و توجه خدا بر محمد و خاندان محمد باد.

[صفحه 165]

حكمت شهادت

محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقاني (ره) ما را خبر داد: و گفت من با جمعي كه علي بن عيسي قصري نيز با آنها بود، در خدمت شيخ ابوالقاسم حسين بن روح قدس الله روحه بوديم. مردي به او رو كرد و گفت: من مي خواهم از شما چيزي بپرسم. فرمود: بپرس هر چه مي خواهي. آن مرد گفت: به من بگو آيا حسين بن علي (عليهما السلام) ولي خدا بود؟ گفت: آري. آن مرد گفت: آيا قاتل حسين بن علي (عليهما السلام) دشمن خدا بود؟ گفت: آري. آن مرد گفت: آيا رواست كه خداي بزرگ و بلند مرتبه دشمن خود را بر دوست خود چيره گرداند؟ ابوالقاسم حسين بن روح [نوبختي] به او گفت: آنچه من به تو مي گويم، بفهم ابدان: همانا خداي بزرگ و بلند مرتبه مردم را به گونه مشاهده با ديدگان طرف خطاب نمي سازد، و رو در روي با آنان با ايشان سخن نمي گويد. ولي (خداي) بلند مرتبه است جلالت و بزرگيش، براي ايشان رسولاني از جنس خودشان و همتايشان در خلق، بشرهائي را به سويشان برانگيخت، كه مانند آنها بشر

[صفحه 167]

بودند. و

اگر رسولاني غير از جنس بشر و به صورت ديگر براي آنها مي فرستاد، (مردم) از او مي گريختند و (چيزي را) از او نمي پذيرفتند. چون فرستادگان خدا نزد ايشان آمدند، در حالي كه از جنس خودشان بودند، و غذا مي خوردند، و در بازارها مي گرديدند، باز هم گفتند: شما بسان ما بشر مي باشيد، و از شما نمي پذيريم تا اين كه معجزه اي بياوريد، كه ما از آوردن آن ناتوان باشيم، و بدانيم كه شما از ميان ما اختصاص به رسالت خدا داريد، (زيرا) كاري انجام مي دهيد كه ما از آن ناتوانيم. و خدا براي آنها معجزاتي قرار داد كه بشر از (آوردن) آنها ناتوان است. يكي از ايشان پس از تبليغ و دعوت (به خدا) طوفان را آورد، و همه طغيانگران و سركشان و سرباز زنندگان غرق شدند. و يكي از ايشان در آتش انداخته شد، و آتش (برايش) سرد و سلامت و آسايش گرديد. و يكي از ايشان كسي بود كه از ميان سنگ خارا، ماده شتري را برون آورد، و از پستانش شير را روان كرد. و يكي از ايشان فردي بود كه (خدا) برايش دريا شكافت و از (ميان) سنگ، چشمه ها براي او روان كرد، و عصاي خشك او را برايش اژدهائي كرد، كه افسون آنها را بلعيد. و يكي از ايشان شخصي بود كه كور و مبتلاي به برص را بهبود بخشيد، و به اجازه خدا مرده را زنده كرد، و بدانچه كه مي خوردند و در خانه هاي خويش مي اندوختند، بدانان خبر

[صفحه 169]

مي داد. و يكي از ايشان فردي بود كه برايش

ماه بشكافت، و چهار پاياني چون شتر و گرگ و... با او سخن گفتند. چون (پيامبران) اين كارها را انجام دادند كه خلق از كار ايشان و آوردن مثل آن ناتوان بودند، و نتوانستند بسان آنها را بياورند، از تقدير خداي عز و جل و لطفي كه به بندگانش دارد و حكمتي كه (در كارهايش وجود دارد)، اين بود كه: پيغمبران خويش را با اين قدرت و معجزاتي كه دارند، گاهي آنان را چيره و غالب قرار دهد، و گاهي شكست خورده و مغلوب، گاهي قاهر باشند، و گاهي مقهور. كه اگر خدا آنها را در همه حال غالب و چيره قرار مي داد، و آنان گرفتاري نمي داشتند و خواري نمي ديدند، مردم آنان را معبودهائي جز خدا قرار مي دادند، و فضيلت صبرشان بر بلا و محنت و امتحان شناخته نمي شد. ولي خداي عز و جل احوال آنها را در اين زمينه چون ديگران قرار داد، تا در حال محنت و گرفتاري شكيبائي ورزند، و در حال عافيت و چيرگي بر دشمن شكر كنند، و در هر حال فروتن باشند، و گردن فرازي و تكبر نورزند، و مردم بدانند كه آنها نيز معبود< دارند كه او آفريننده و مدبر آنهاست، و او را بپرستند، و از فرستادگانش فرمان برند، و حجت خدا در باره كساني كه نسبت بديشان از حد (بندگي) تجاوز مي كنند، ثابت گردد. (و نيز) در باره كساني كه نسبت بديشان ادعاي پروردگاري مي كنند، و يا سرپيچي كرده و يا مخالفت مي ورزند، و عصيانگري مي كنند، و

[صفحه 171]

منكر دستوراتي مي شوند كه فرستادگان و پيامبران (خدا) عليهم

السلام آورده اند (بر آنان حجت خدا تمام شود). تا اين كه هر كه نابود مي شود از روي بينه و روشني نابود شود، و هر كه زنده (و هدايت) مي شود از روي بينه و روشني زنده (و هدايت) گردد. محمد بن ابراهيم بن اسحاق گفت: فردا دوباره خدمت شيخ ابوالقاسم حسين بن روح رفتم در حالي كه با خود مي گفتم: آيا آنچه را كه ديروز براي ما گفت از پيش خود بيان مي داشت؟ كه بدون پرسش به من رو كرد و گفت: اي محمد بن ابراهيم اگر از آسمان پرتاب شوم، و مرا پرندگان بربايند، و باد مرا در دره عميقي بيفكند، براي من دوست داشتني تر است از اين كه در دين خدا بنظر خودم يا از پيش خود چيزي بگويم، بلكه اين گفتار من [بر گرفته] از اصل است، و از حضرت حجت - كه درود و سلام خدا بر او باد - شنيده شده است.

[صفحه 173]

شرافت تربت

و [سائل] از خاك تربت قبر مطهر [حضرت ابا عبدالله عليه السلام] پرسيد: كه با مرده در قبرش آنرا قرار دهند، آيا اين كار مجاز است يا خير؟ پس حضرتش عليه السلام پاسخ فرمود: با مرده در قبرش قرار داده شود و اگر خدا بخواهد ضميمه به بندهايش شود. و باز پرسيد و گفت كه: از حضرت صادق عليه السلام براي ما روايت شده است كه: همانا بر كفن ازار فرزندش نوشت كه همانا: اسماعيل شهادت مي دهد كه مبعودي جز الله وجود ندارد. آيا مجاز است كه ما آنرا با خاك تربت قبر [مطهر] بنويسيم؟ يا (اين كه بايد) يا غير

آن (بنويسيم)؟ پس حضرتش عليه السلام پاسخ فرمود: آري اين كار مجاز است. و باز پرسيد: آيا بر مرد مجاز است كه با [تسبيح] از خاك تربت قبر [مطهر] تسبيح بفرستد، و آيا در اين كار فضيلتي وجود دارد؟ پس حضرتش عليه السلام پاسخ فرمود:

[صفحه 175]

مرد با آن تسبيح بفرستد و هيچ تسبيحي برتر از آن نيست. و از فضيلت اينگونه تسبيحها اين است كه: اگر فرد از گفتن ذكر و سبحان الله فراموش كند، و تنها تسبيح را بگرداند، برايش (ثواب) ذكر گفتن و سبحان الله فرستادن نوشته مي شود. و باز پرسيد: آيا سجده بر روي مهر از خاك تربت قبر [مطهر جايز است] و آيا در اين كار فضيلتي وجود دارد؟ پس حضرتش عليه السلام پاسخ فرمود: اين كار جايز است، و در اين عمل فضيلت و برتري وجود دارد.

[صفحه 177]

شفاء با تربت

شيخ ابراهيم كفعمي در كتاب البلد الامين گفته است: از حضرت مهدي صلي الله عليه و سلم روايت شده است كه: هر كس اين دعا را در ظرف تازه اي با تربت حسين عليه السلام بنويسد و آنرا بشويد و بنوشدش، از مرض خود شفا مي يابد. بنام آن كه همه در او شيدايند، بخشنده بخشايشگر. بنام آن كه همه در او شيدايند، (كه آن) دوا است. و ستايش براي آن كه همه در او شيدايند، (كه آن) شفا و راحتي است. و نيست الهي جز آن كه همه در او شيدايند، (كه او) كفايت كردني است، او شفا دهنده است، و او كفايت كننده است، سختي را به دارنده مردمان به شفا ببر، كه مريضي آنرا نگاه ندارد، و صلوات

و توجه خدا بر محمد و خاندان نجيب او باد. و به خط سيد زين الدين علي بن حسين حسيني ديدم كه اين دعا را به مردي (نسبت داده است) كه در حائز (كربلا) مجاوره بوده - كه بر مشرف آنجا سلام باد - (از) مهدي سلام الله عليه در خواب خود، بدو بياموخت در حالي كه به مرضي مبتلا بود، و در نتيجه به

[صفحه 179]

سوي قائم - كه خدا فرجش را بزودي برساند - شكايت برد. در نتيجه - حضرتش - به نوتن اين دعا (بر ظرفي) و شستن آن و آشاميدنش فرمان داد. پس - او - آن كار را انجام داد و از آن حالت شفا يافت.

[صفحه 181]

شرافت زيارت امام حسين

سيد حيدر كاظمي كه - خدا او را ياري فرمايد - از بزرگان شاگران استاد محقق [شيخ مرتضي] انصاري و يكي از اعيان پروا پيشه شهر كاظمين بود - كه خدا خاك او را پاك گرداند - در نامه اش به من نوشت: داستان ديگري كه برايم اتفاق افتاد، (اين است) كه من سالياني پيش، از برخي افراد دين باور و ثقه شنيده بودم كه، مردي از بازرگانان بغداد را برايم توصيف مي كردند كه او آقايمان امام منتظر - حضرت مهدي - سلام الله عليه را ديدار نموده است، و من آن بازرگان را مي شناختم و ميان من و او دوستي - پيشين - وجود داشت، و او فردي مورد اعتماد و عادل بود، و در پرداخت حقوق مالي - واجب - معروف بود، من دلم مي خواست كه آن داستاني كه در باره او شنيده بودم، از خودش بپرسم. چرا كه

او داستان خود را پنهان مي داشت و جز به برخي خواص، به ديگري نمي گفت. زيرا نمي خواست كه داستان پخش شود. چون از مشهور شدن مي ترسيد. كه در نتيجه، منكران ولادت و غيبت حضرت مهدي - عليه السلام - او را به تمسخر مي گرفتن، و يا

[صفحه 183]

اين كه نا خبران و نادانان فخر و پاكي نفس را بدو نسبت مي دادند، از اين رو تا زماني كه آن مرد زنده است من نمي خواهم نامش را به صراحت بيان كنم، چون مي ترسم خوشش نيايد. [از اتفاقات شگفت اين كه هنگامي كه به نوشتن اين رساله مشغول شدم، مصادف ايام زيارتي مخصوصه شد. لذا از سامرا خارج شدم، و چون وارد شهر كاظمين عليهما السلام شدم، بر جناب ايشان وارد شدم، و از اين داستان پرسيدم و او به اين حكايت مرا آگاه كرد و خبر داد. [من در طول اين مدت علاقه داشتم كه آن داستان را به گستردگي از او بشنوم، تا اين كه روزي بر تشييع جنازه فردي از اهل بغداد حاضر شدم، كه در اواسط شعبان امسال - سال هزار و سيصد و دو هجري، 1302 ه.ق - بود كه در حضور دو امام آقايمان حضرت موسي بن جعفر و آقايمان حضرت محمد بن علي الجواد سلام الله عليهما تشييع مي شد، و آن فرد ياد شده در ميان مشايعت كنندگان بود، پس بدو گفتم كه خبر داستان او به من رسيده است. و از او دعوت كردم و در رواق شريف در كنار درب مشبك كه به حرم مولايمان حضرت جواد عليه السلام باز مي شود،

نشستيم، و او را وادار كردم كه داستان را برايم نقل كند، - و او برايم نقل كرد - كه اين ها محتوي سخنان اوست:

[صفحه 185]

در يكي از سالهاي عمرم، مقداري از مال امام عليه السلام در ذمه من بود. از اين رو براي پرداخت آن به بزرگان از علما ساكن در نجف اشرف بدانجا رهسپار شدم، و نيز طلبي هم از تجار آن شهر داشتم. پس در يكي از ايام زيارتهاي مخصوصه امير مومنان عليه السلام به آنجا رفتم، و به مقداري كه مي توانستم از ديون خويش را به علماي اعلام متعددي كه وجود داشتند و از طرف امام عليه السلام سهم را مي گرفتند، مقداري پرداخت كردم، اما تصفيه حساب كامل برايم ممكن نشد، و به بيست تومان آن بر ذمه ام باقي ماند. تصميم گرفتم كه اين مقدار را به يكي از علماي ساكن در شهر كاظمين بپردازم. چون به بغداد بازگشتم، تصميم گرفتم كه دين خويش را زود بپردازم، اما در نزدم از پول نقد چيزي نبود. پس در روز پنجشنبه به زيارت دو امام بزرگوار - حضرت موسي بن جعفر و حضرت جواد عليهما السلام - رهسپار شدم، و پس از زيارت بر جناب مجتهد - كه توفيقاتش پيوسته باد - وارد شدم، و به ايشان گفتم كه: از مال امام عليه السلام مقداري بر ذمه من وجود دارد، و از ايشان درخواست كردم كه اين مقدار را به تدريج بپردازم. و در اواخر روز به سوي بغداد برگشتم، چون ماندن برايم امكان نداشت، زيرا كار مهمي - در بغداد - داشتم. پس پياده به سوي بغداد حركت كردم،

زيرا ديگر پور كرايه مركب را نداشتم. هنگامي كه نصف بيشتر راه را رفته بودم، آقاي با جلالت و هيبتي

[صفحه 187]

را ديدم كه به سوي شهر كاظمين عليهما السلام عازم است. به او سلام كردم. ايشان جواب سلام مرا داد. و به من فرمود: اي فلاني - و نامم را ذكر كرد - چرا در اين شب با شرافت، شب جمعه در شهر كاظمين نماندي؟ عرض كردم: اي آقايمان كار مهمي داشتم كه مرا از ماندن بازداشت. فرمود: اگر خدا بخواهد فردا به دنبال آن كار مهمت برو. با سخنش دلم آرام گرفت، و به پيروي از فرمانش با او بازگشتم، و همراهش در كنار نهر جاري اي كه درختان با طراوت و سر سبزي بر آنجا سايه افكنده بود، به راه افتادم. آن درختان بر بالاي سر ما سايه افكنده بودند. و هوا بسيار با طراوت بود. من اصلا به فكر اينها نبودم. - ناگاه - به نظرم رسيد كه اين سيد بزرگوار در حالي كه مرا نمي شناخت، من را به اسم صدا كرد؟ سپس پيش خود گفتم: شايد او مرا مي شناسد و من (قيافه) او را از ياد برده ام. سپس پيش خود گفتم: شايد اين سيد، مقداري از سهم سادات را مي خواهد؟ و علاقه مند شدم كه مقداري از مال امام عليه السلام را كه در نزدم بود، بدو بدهم. پس به او گفتم: اي آقاي ما مقداري از حق شما نزد من مانده است، ولي من درباره آن به جناب شيخ فلاني مراجعه كردم كه به اجازه او حق شما را بپردازم - و منظورم سهم سادات بود

- پس به روي من تبسمي فرمود و گفت:

[صفحه 189]

آري به تحقيق برخي از حق ما به وكلاي ما در نجف اشرف پرداختي. بر زبانم جاري شد كه همانا به او گفتم: آيا آنچه پرداختم مورد قبول است؟ فرمود: آري. سپس به ذهنم رسيد كه اين سيد به علماي بزرگ مي گويد: وكلاي ما، و اين مطلب بر من بزرگ آمد. سپس گفتم: بله علما وكلاي در گرفتن حقوق سادات هستند، و غفلت مرا گرفت. سپس گفتم: اي آقاي ما مرثيه خوان هاي عزاي امام حسين عليه السلام حديثي را مي خوانند كه: مردي در خواب كجاوه اي را ميان زمين و آسمان ديد، درباره ساكنان آن سوال كرد. بدو گفته شد: فاطمه زهرا و خديجه كبري مي باشند، پس گفت: آيا (اينان) به كجا مي روند؟ به او گفته شد: در اين شب كه شب جمعه است به زيارت حسين عليه السلام مي روند. و او نوشته هائي را ديد كه از آن كجاوه بيرون مي ريخت، كه در آنها نوشته بود: امان از آتش براي زائران حسين عليه السلام در شب جمعه مي باشد. آيا اين حديث درست است؟ حضرتش عليه السلام فرمود: آري، زيارت حسين عليه السلام در شب جمعه امان از آتش در روز قيامت مي باشد.

[صفحه 191]

گويد: من مدت كمي قبل از اين واقعه به زيارت مولايمان حضرت رضا عليه السلام شرفياب شده بودم، بديشان عرض كردم: اي آقاي ما، من به تحقيق حضرت رضا علي بن موسي عليهما السلام را زيارت كرده ام، و به من گفته اند كه: حضرتش براي زائرانش بهشت را تضمين فرموده است. آيا اين

صحيح است؟ پس حضرتش عليه السلام فرمودند: ايشان امام ضامن مي باشند. پس گفتم: آيا زيارت من پذيرفته شده است؟ حضرتش فرمود: آري، پذيرفته شده است. در راه زيارت همراه من مرد متديني از كسبه بود، و با من هم صحبت بود، و در خرج هم با يكديگر شريك بوديم. پس بديشان عرض كردم: اي آقاي ما آيا فلاني كه در زيارت همراه من بود، زيارتش پذيرفته شده است؟ فرمود: آري بنده صالح فلاني فرزند فلاني زيارتش پذيرفته شده است. سپس نام گروهي از كسبه بغداد را بردم كه در اين زيارت همراه ما بودند، و گفتم: همانا فلاني و فلاني و نامهايشان را بيان داشتم، ايشان با ما بودند، آيا زيارتشان پذيرفته شده است؟ حضرتش عليه السلام روي مبارك را به طرف ديگر برگردانيدند و از جواب خودداري فرمودند. پس من به خود آمدم و آنرا بزرگ داشتم و از پرسش دست برداشتم. پس همچنان در آن راهي كه بيان داشتم با حضرتش راه مي رفتم، تا اين كه وارد صحن شريف شديم. سپس از درب معروف به باب

[صفحه 193]

المراد وارد حرم مقدس گشتيم. پس بر درب رواق توفق نفرمود و چيزي هم بيان نكرد، تا اين كه بر درب داخل حرم - كنار ضريح مقدس - در طرف پاي امام موسي عليه السلام ايستاد، و من نيز در كنار ايشان ايستادم. و بديشان عرض كردم: اي آقاي ما (زيارتي را) بخوانيد تا من نيز با شما بخوانم. پس فرمود: سلام بر تو اي رسول خدا، سلام بر تو اي امير مومنان، و همچنان معصومان را نام برد تا اين كه به حضرت امام

حسن عسكري عليه السلام رسيد. سپس روي مباركش را به طرف من نمود، و رحال تبسم صبر كرد و فرمود: تو هر گاه در سلام به امام عسكري برسي چه مي گوئي؟ عرض كردم: مي گويم: سلام بر تو اي حجت خدا، اي صاحب الزمان. گويد: پس داخل حرم - كنار ضريح مقدس - شد. و در كنار قبر امام موسي عليه السلام توقف فرمود، در حالي كه قبله ميان دو شانه اش بود. من نيز در كنارش ايستادم، و عرض كردم: اي آقاي ما زيارت بفرما تا من نيز با حضرتت زيارت كنم. پس حضرتش عليه السلام شروع به زيارت امين الله فرمود - كه زيارت جامعه معروفه مي باشد -، و بدان حضرتش را زيارت كرد. من نيز با او همراهي كردم. سپس مولايمان حضرت جواد عليه السلام را زيارت فرمود، و داخل قبه دوم گرديد كه گنبد حضرت محمد بن علي عليهما السلام است، و براي نماز ايستاد، و من نيز در كنارش ايستادم. اما به خاطر احترام حضرتش قدري عقب تر ايستادم و در نماز زيارت وارد شدم. پس به نظرم رسيد كه اي كاش از ايشان درخواست كنم امشب را نزد ما بخوابد، تا اين كه من به خدمت و مهمان نوازيش قيام كنم،

[صفحه 195]

و چشم خود را به طرفش گردانيدم، در حالي كه او در كنار من قدري جلوتر ايستاده بود، ديگر نديدمش. پس نمازم را كوتاه كردم، و برخاستم، و به صورت نمازگزاران نگاه كردم، شايد به خدمتش برسم. و جائي در داخل حرم و رواق ها باقي نماند كه من آنجاها را نگردم، ولي اثري از او

مشاهده ننمودم. سپس به خود آمدم و بر ناآگاهي خويش تاسف خوردم، كه چقدر كرامت و نشانه از او ديدم:

[1] پيروي كردن من از او با وصف داشتن كار مهمي در بغداد.

[2] بردن نام من در حالي كه او را نديده بودم و نمي شناختمش.

[3] اين كه در قلبم خطور نمود كه از حق امام عليه السلام چيزي بدو بدهم، و يادآور شدم كه به فلان مجتهد مراجعه كرده ام كه به اجازه او به سادات بدهم، و اين كه خود بدون مقدمه فرمود: آري برخي از حق ما را به وكلاي ما در نجف اشرف دادي.

[4] سپس يادم آمد كه همراهش در كنار رودي كه در زير درختان ليموئي، كه در بالاي سر ما آويزان بود راه رفتيم، و كدام راه بغداد است كه در حال حاضر درختان ليمو دارد.

[5] و نيز يادم آمد كه نام همراهم در زيارت حضرت رضا را به اسم برد، و فرمود بنده صالح.

[6] و نيز به پذيرفته شدن زيارت او و زيارت من بشارت داد.

[7] و سپس از جواب دادن درباره گروهي از بازاريان بغداد خودداري فرمود كه در زيارت همراه ما بودند، و من از بد كرداري آنان آگاه بودم، با اين كه او از اهالي بغداد نبود و از حالات آنان هم آگاهي نداشت. مگر اين كه از اهل بيت نبوت و ولايت باشد، و به غيب از وراي پرده اي نازك بنگرد.

[8] و من

[صفحه 197]

از موقع درخواست اذن دخول فهميدم و يقين كردم كه او حضرت مهدي عليه السلام است، زيرا هنگامي كه به اهل عصمت سلام مي داد وقتي به آقايمان امام عسكري رسيد،

به من توجه فرمود، و به من گفت: تو وقتي به اينجا (ي زيارت) كه مي رسي چه عرض مي كني؟ عرض كردم: مي گويم: سالم بر تو اي حجت خدا اي صاحب الزمان، ايشان لبخندي زد و وارد روضه مقدس شد.

[9] و سپس پنهان شدنش از من در حالي كه او در نماز زيارت بود، و چون تصميم گرفتم كه در اين شب به خدمت و مهمان نوازيش قيام كنم، از ديده من غائب گرديد. و ديگر چيزها كه باعث شد من يقين كنم كه او امام دوازدهم مي باشد، كه درود و توجه خدا بر او و پدران پاك اش باد، و ستايش از آن خداي دارنده جهانيان است. (تا انتهاي مطلب) [جنه الماوي، محدث نوري، داستان پنجاه و نهم] مرحوم محدث نوري در كتاب نجم الثاقب خود در ادامه داستان حاج علي بغدادي كه آنرا مفصلتر از جنه الماوي نقل كرده مي گويد اما خبري كه در زيارت ابي عبدالله عليه السلام در شب جمعه وارد شسده، به نحوي كه (او) درباره صحت آن سوال كرد، حديثي است كه: شيخ محمد بن المشهدي در مزار كبير خود از اعمش نقل كرده است، كه گويد: من در كوفه منزل كرده بودم. همسايه اي داشتيم كه بسياري اوقات با او مي نشستم. شب جمعه اي بود به او گفتم: درباره

[صفحه 199]

زيارت حسين عليه السلام نظرت چيست؟ به من گفت: (اين كار) بدعت است، و هر بدعتي گمراهي است، و هر (باعث) گمراهي در آتش است: من در حالي كه شديدا غضبناك شده بودم، از نزد او برخاستم، و با خود گفتم كه چون سحر

شود نزد او مي آيم، و از فضايل امير المومنين (حسين) عليه السلام براي او نقل مي كنم تا چشمش (از حزن و اندوه و غم) گرم شود، پس نزد او رفتم و در خانه او را كوبيدم. از پشت در آوازي بلند شد: كه او از اول شب قصد زيارت كرده است. پس به شتاب بيرون رفتم، و به كربلا آمدم ناگاه آن شيخ را ديدم كه سر بر سجده نهاده، و آثار ملالتي هم از طول ركوع و سجده در او ظاهر نبود. پس به او گفتم: تو ديروز مي گفتي زيارت بدعت است، و هر بدعتي ضلالت و گمراه، و هر ضلالت و گمراهي در آتش، ولي امروز آن حضرت را زيارت مي كني؟ به من گفت: اي سليمان مرا سرزنش مكن، زيرا من براي اهل بيت عليه السلام امامتي قائل نبودم، تا اين كه ديشب فرا رسيد، پس خوابي ديدم كه مرا ترساند. گفتم: اي شيخ چه ديدي؟ گفت: مردي را ديدم كه نه زياد بلند بود و نه خيلي كوتاه قد، نمي توانم زيبائي و نورانيت او را وصف كنم. او با گروهي همراه بود كه آنها گرد او را گفته بودند. در پيش رويش سواري بود كه بر اسبي كه چند دم داشت و بر سرش تاجي بود، سوار بود، و براي آن تاج چهار ركن وجود داشت و در هر ركن گوهري بود كه مسافتي به اندازه سه روز راه را روشن مي كرد. گفتم اين (سوار) كيست؟ گفتند: محمد بن عبدالله بن عبد المطلب صلي الله عليه و آله و سلم است.

[صفحه 201]

گفتم: ديگري كيست؟ گفتند: وصي

او علي بن ابيطالب عليه السلام مي باشد. آنگاه نگاه كردم و شتري از نور را ديدم كه بر بالاي آن كجاوه اي بود، كه ميان زمين و آسمان پرواز مي كرد. پس گفتم: اين شتر از آن كيست؟ گفتند: متعلق به خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمد صلي الله عليه و آله و سلم است. گفتم آن جوان كيست؟ گفتند حسن بن علي عليه السلام است. گفتمد: تصميم دارند به كجا بروند؟ گفتند: همگي آنها به زيارت كشته شده به ظلم و ستم در كربلا حسين بن علي عليه السلام مي روند. آنگاه متوجه كجاوه شدم. و ناگاه ديدم كه نوشته هائي از بالا (به پائين) مي ريزد. كه در آنها نوشته بود: از جانب خداي- بلند پايه يادش - براي زائران حسين بن علي (عليه السلام) در شب جمعه امان مي باشد. ناگاه هاتفي ما را ندا داد كه: ما و شيعيان ما در درجه بالائي از بهشت هستيم. اي سليمان به خدا سوگند از اين مكان جدا نمي شوم، تا آن كه روحم از بدنم جدا شود. اين حديث را شيخ طريحي نيز با اختلافي نقل كرده است.

[صفحه 203]

نماز زيارت

و (سائل) درباره مردي سوال كرد كه قبور ائمه عليه السلام را زيارت مي كند: آيا مجاز است كه بر قبر سجده كند يا خير؟ و آيا بر كسي كه در نزد بعضي از قبرهاي آنان عليه السلام نماز مي خواند، مجاز است كه در پشت قبر قرار بگيرد، و قبر را (ميان خود) و قبله قرار دهد؟ يا اين كه در بالي سر مباركش يا پائين پاي مباركش قرار گيرد؟ و

آيا مجاز است كه فرد از قبر پيشي گيرد و نماز بخواند، در حالي كه قبر مطهر در پشت سرش باشند يا خير (اين كار جايز نيست)؟ پس حضرتش عليه السلام جواب فرمود: اما سجده بر قبر، نه در نماز نافله، و نه در نماز واجب، و نه در نماز زيارت جايز نيست، و كسي كه بخواهد اين كار را بكند، بايد گونه راست خويش را بر قبر قرار دهد. و اما نماز بايد در پشت سر (امام) باشد، در حالي كه قبر در جلو او قرار گيرد، و جايز نيست كه در پيش روي مباركش يا در طرف راستش و يا در طرف چپش نماز گزارد، زيرا كه از امام عليه السلام پيشي جسته نمي شود و مساوي هم نبايد قرار گرفت.

[صفحه 205]

راهگشاي كربلا

عالم با جلالت و داناي با ذكاوت، مجمع فضيلتها و والائي ها، فرد با صفاي با وفا مولا علي رشتي كه خاكش پاك باد، مرا خبر داد. او دانشمندي نيكوكار و پروا پيشه اي گوشه گير و داراي دانشهاي گوناگون و بصيرت و نقادي بود، او از شاگردان سيد بزرگوار استاد گرانقدر (ميرزا حسن شيرازي) - كه سايه اش مستدام باد- بود. چون در خواست اهل بلاد لار از نواحي فارس از نداشتن عالم جامع نافذ الحكم بالا گرفت، (استاد معظم ميرزا حسن شيرازي) آن مرحوم را به آنجا فرستادند. و- در آنجا- با سعادت زيست و با ستايش مرد. من مدتها در سفر و حضر مصاحبش بودم و در اخلاق و فضائل بسان او كم ديدم. او گفت: يك باري كه از زيارت حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام باز

مي گشتم، و از راه فرات رهسپار نجف اشرف بودم. هنگامي كه بر كشتي هاي كوچكي كه ميان كربلا و طويرج كار مي كردند، سوار شدم، ديدم افرادي كه سوار كشتي هستند جملگي از اهالي حله مي باشند. - و از طويرج راه حله و نجف جدا مي شود- ديدم آن

[صفحه 207]

جماعت جز يك نفر جملگي مشغول لهو و لعب و شوخي شدند، اما او در كارهاي آنها وارد نمي شد، و آثار افتادگي و وقار از او ظاهر بود، نه شوخي مي كرد و نه مي خنديد، آن گروه روش او را رد مي كردند، و بر او عيب مي گرفتند، با اين حال در خورد و خوراك و آشاميدنيها با ايشان شريك بود. از او بسيار تعجب كردم، ولي مجال- سوال نبود، تا اين كه بجائي رسيديم كه ديگر به خاطر كمي آب، كشتي قادر به پيشروي نبود، لذا صاحب كشتي ما را از كشتي پياده كرد، در نتيجه در كنار رود راه را پيش گرفتيم. اتفاقا با آن شخص همراه شدم. پس از او راجع به علت كناره گيري او از دوستانش و بد گوئي آنان نسبت به او، پرسيدم. گفت: ايشان از خويشانم هستند كه از اهل سنت مي باشند، و پدرم نيز از ايشان است، ولي مادرم اهل ايمان مي باشد، من نيز در سلك آنان بودم، اما خدا به بركت حضرت حجت صاحب الزمان عليه السلام بر من بخاطر تشيع منت نهاد. از چگونگي ايمانش پرسيدم. گفت: نام من ياقوت است، و در كنار پل حله روغن مي فروشم. پس در سالي به خاطر خريدن روغن از حله به

اطراف و نواحي، نزد باديه نشينان از اعراب بيرون رفتم. پس چند منزلي دور شدم تا آنچه خواستم، خريدم، و با گروهي از اهل حله بر گشتم. در يكي از منازل فرود آمديم و خوابيديم، چون بيدار شدم كسي را نديدم. همه رفته بودند. و راه ما از صحراي بي آب و علفي بود كه درندگان بسياري داشت، و نزديكترين آبادي فرسنگها راه فاصله داشت.

[صفحه 209]

پس برخاستم و بار را بر مركب خويش نهادم، و در عقب آنها به راه افتادم، ولي راه را گم كردم و حيران و سرگردان گرديدم، و از درندگان و تشنگي در - طول - روز ترسان شدم. پس از خلفا و مشايخ پناه خواستم، و از ايشان ياري درخواست نمودم، و آنان را در نزد خدا شفيع قرار دادم، و بسيار گريستم، اما از ايشان چيزي آشكار نشد. پيش خود گفتم: من از مادرم مي شنيدم كه او مي گفت: ما امام زنده اي داريم كه كينه اش ابا صالح است، او گم شدگان را به راه مي رساند، و به فرياد درماندگان مي رسد، و ناتوانان را ياري مي نمايد. پس با خداي متعال پيمان بستم كه اگر به او پناه جستم، و او مرا ياري نمود، به آئين مادرم در آيم. پس او را صدا كردم و بدو پناه جستم، ناگاه است كه رنگش مانند اين بود- و به علفهاي سبزي كه در كنار رود روئيده بود، اشاره كرد- آنگاه راه را به من نشان داد، و مرا فرمان داد كه به آئين مادرم در آيم. و كلماتي فرمود كه من فراموش كردم، و فرمود: بزودي به

قريه اي مي رسي كه اهل آنجا همگي شيعه هستند. گفت: پس گفتم: اي آقاي من! شما همراه من تا آن قريه مي آئيد؟ پس سخني فرمود كه معنايش اين بود: - خير چرا كه هزار نفر در جاهاي گوناگون از من پناه خواسته اند، و بايد ايشان را نجات دهم.

[صفحه 211]

- اين حاصل كلام آن جناب بود- سپس از من پنهان شد. من راه زيادي نرفتم كه به آن قريه رسيدم، در حالي كه آن قريه در مسافت دوري بود، و همراهان- من - يك روز بعد از من به آنجا رسيدند. چون وارد حله شدم، به خدمت آقاي فقيهان سيد مهدي قزويني كه خاكش پاكيزه باد، رسيدم و داستان را براي او نقل كردم. او دانستني ها دينم را به من آموخت. از او درباره كاري پرسيدم كه به وسيله آن بتوانم ديگر بار شرفياب ديدار حضرتش عليه السلام گردم. پس فرمود: حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام را چهل شب جمعه زيارت كن. گفت: من مشغول شدم، و از حله شبهاي جمعه براي زيارت به آنجا مي رفتم، تا آن كه يك (شب) باقي مانده بود، روز پنجشنبه بود كه از حله بر كربلا رفتم. چون به دروازه شهر رسيدم، ديدم كمك كاران ظالمان در نهايت سختي از واردين مطالبه تذكره مي كنند، و من نه تذكره داشتم و نه پول آنرا. پس حيران شدم، و مردم جلو دروازه مزاحم يكديگر بودند. چند بار خواستم خود را مخفي كرده و از ميان ايشان بگذرم، اما ميسر نشد. در اين حال صاحب خود حضرت صاحب الامر عليه السلام را ديدم كه در قيافه

طلاب عجم، عمامه سفيدي بر سر دارد، و داخل شهر است. چون آن جناب را ديدم، از ايشان ياري خواستم، پس از شهر بيرون آمدند، و دست مرا گرفتند و داخل دروازه نمودند، و كسي مرا نديد. چون داخل شدم، ديگر آن جناب را نديدم و حيران باقي ماندم. و برخي لطائف اين واقعه از خاطرم رفته است. [جنه الماوي، محدث نوري: داستان چهل و هفتم]

[صفحه 213]

نگاهبان زائران

آقاي فقهيان، مورد استناد عالمان، دانشمند رباني، تاييد شده به لطف هاي پنهاني، جناب سيد مهدي قزويني ساكن در حله سيفيه- كه او خود نگارنده كتابهاي فراواني است- مرا خبر داد، و گفت كه: پدرم كه خدا مقامش را بلند پايه گرداند، مرا خبر داد و گفت: نيمه شب روز چهاردهم شعبان از حله به منظور زيارت امام حسين عليه السلام بيرون آمدم. چون به رود هنديه رسيدم، و به طرف غربي آن رفتم، زواري را ديدم كه از حله و اطراف آن و نجف و نواحي مختلف اش براي زيارت آمده بودند، و جملگي در خانه هاي قبيله بني طرف و قبائل و عشائر هنديه رحل اقامت افكنده بودند، و بر ايشان راهي به سوي كربلا وجود نداشت. زيرا قبيله عنزه در سر راه فرود آمده، و عبور و مرور را قطع كرده بودند، و نمي گذاشتند احدي از كربلا خارج شود، و يا به كربلا وارد گردد، مگر اين كه او را غارت مي كردند، و در سختيش مي افكندند.

[صفحه 215]

بجا آوردم و به انتظار نشستم تا ببينم كار زائران به كجا ميانجامد: و آسمان ابري بود و باران كم كم مي باريد. پس ما در

اين حال نشسته بوديم، ديديم تمامي زائران از خانه ها بيرون آمدند، و روي به سوي كربلا بر داشتند. به شخصي كه نزد من بود، گفتم: برو و سوال كن كه چه خبر شده؟ پس بيرون رفت و برگشت، و به من گفت: قبيله بني طرف با اسلحه گرم بيرون آمده اند، و تعهد كرده اند كه زائران را به كربلا برسانند، اگر چه كار به جنگ با عنزه بيانجامد. من چون اين سخن را شنيدم، به آناني كه با من بودند گفتم: اين سخن اصلي ندارد. زيرا بني طرف لياقت جنگ با عنزه را در خشكي ندارند. و من گمان مي كنم اين كار حيله اي است براي بيرون كردن زوار از خانه هايشان، زيرا ماندن زائران در نزد ايشان بر آنها سنگين شده، چرا كه بايد مهمانداري كنند. در اين حال بوديم كه زوار دوباره به سوي خانه هاي خود برگشتند، و معلوم شد حقيقت مطلب همان است كه من گفتم. لذا زائران ديگر داخل خانه ها نشدند، و در سايه خانه ها نشستند، و آسمان هم ابري بود. در اين حال، رقت قلبي شديدي بر من زوار را از خانه ها بيرون كرده اند. پس دست به دعا سوي خداي متعال بر داشتم، و به پيامبر و خاندان پاكش- كه درود خدا بر او و خاندانش باد- توسل جستم، و براي زوار به خاطر بلائي كه گرفتارش شده بودند، پناهي خواستم.

[صفحه 217]

در اين حال بوديم كه ديديم سواري - به سوي ما- مي آيد، در حالي كه بر اسب نيكوئي چون آهو سوار است، و فرد با كرامتي چون او را نديده

بودم. در دستش نيزه بلندي بود، و آستين هاي (خود) را بالا زده بود، و اسب را (به سرعت) مي راند، تا اين كه بر در خانه اي كه من در آنجا ساكن بودم، ايستاد، و آن خانه اي بود كه از پشم بافته شده بود، كه اطراف آنرا بالا زده بودند. سلام كرد و ما (هم) جواب سلامش را داديم. گفت: مولانا- اسم مرا برد- مرا فردي كه به تو سلام مي فرستد، به سوي تو بر انگيخت كه ايشان گنج محمد آغا و صفر آغا هستند، و آن دو از صاحب منصبان لشكر عثمانيان مي باشند، و مي گويند: هر آينه زوار (به سوي كربلا) بيايند كه ما عنزه را از راه دور كرديم، و ما با لشكريان (خود) در پشته سليمانيه منتظر زائران هستيم. به او گفتم: تو تا پشته سليمانيه با ما مي آئي؟ گفت: آري. ساعت خود را از بغل در آوردم، ديدم تقريبا دو ساعت و نيم از روز مانده است. گفتم اسب مرا حاضر كردند. آن مرد عرب بياباني كه ما در منزلش بوديم، به من چسبيد و گفت: 01 در اصل مطلب منظور آنست كه اسبي بود كه در سال چهارم حيات خويش وارد شده بود.

[صفحه 219]

اي مولاي من! جان خود و اين زائران را در خطر نينداز. امشب را نزد ما باشيد، تا كار روشن شود. به او گفتم: بخاطر درك زيارت مخصوصه چاره اي جز سوار شدن وجود ندارد. چون زوار ديدند كه ما سوار شديم، پياده و سواره در عقب ما حركت كردند. پس براه افتاديم، و آن سوار مذكور چون شير بيشه در

جلو ما بود، و ما در پشت سرش مي رفتيم، تا اين كه به پيشته سليمانيه رسيديم. آن سوار از آنجا بالا رفت، و ما نيز از او پيروي كردمي، سپس از آنجا پائين رفت. ما تا اين كه بالي پشته رفتيم، ديگر اثري از آن سوار نديديم. گويا به آسمان رفت، و يا در زمين فرو رفت. و ما نه فرمانده لشكري ديديم و نه لشكري. به همراهانم گفتم: آيا شكي باقي مي ماند كه او صاحب الامر نباشد؟ گفتند: بخدا سوگند نه. من موقعي كه او در جلو ما مي رفت، تامل زيادي كردم كه گويا قبلا او را ديده ام، ولي چيزي به خاطرم نيامد، كه چه موقع او را ملاقات كرده ام. ولي چون از ما جدا شد، يادم آمد كه او همان شخصي است كه در حله به منزل من آمده بود، و مرا از واقعه سليمانيه با خبر كرده بود. و اما قبيله عنزه، ديگر هيچ اثري از ايشان در منزلهايشان نديديم، و با هيچ كدام شان بر خورد نكرديم، و كسي را هم

[صفحه 221]

نديدم كه از حال آنان بپرسيم، تنها غبار شديدي را ديديم كه در وسط بيابان- به آسمان- بلند شده است. پس وارد كربلا شديم، و اسبانمان ما را به سرعت پيش مي بردند، تا اين كه به دروازه شهر رسيديم، و لشكرياني را ديديم كه در بالاي دژهاي شهر مستقرند و به ما گفتند: از كجا آمديد؟ و چگونه- بدينجا- رسيديد؟ آنگاه به سياهي زائراني- كه از عقب مي آمدند- نگاه كردند، و گفتند: سبحان الله! اين صحرا از زائران پر شده است! پس عنزه

به كجا رفتند؟ به ايشان گفتم: در شهر بنشينيد و روزي خويش را بر گيريد كه از براي مكه مالكي است كه آنرا حفظ مي كند. سپس وارد شهر شديم، و ديديم كنج محمد آغا بر روي تختي نزديك دروازه شهر نشسته است. به او سلام كردم، و او در مقابل من برخاست. به او گفتم: اين افتخار براي تو كافي است كه در آن هنگام به زبان (حضرتش) ياد شدي؟ گفت: داستان چيست؟ من داستان را برايش نقل كردم. گفت: اي آقايم من از كجا مي دانستم كه تو به زيارت مي آئي تا پيكي را نزد تو بفرستم؟ من و لشكريانم پانزده روز است كه در

[صفحه 223]

اين شهر محاصره شده ايم، و از ترس عنزه قدرت بيرون آمدن نداريم. آنگاه پرسيد: عنزه به كجا رفتند؟ گفتم: نمي دانم جز اين كه غبار شديدي را در وسط بيابان ديديم. كه گويا غبار كوچ كردن آنها بود. آنگاه ساعت را بيرون آوردم، ديدم يك ساعت و نيم به- پايان- روز مانده، و تمام زمان سير ما در مدت يك ساعت انجام شده بود، در حالي كه بين منزلهاي قبيله بني طرف تا كربلا سه ساعت راه است. پس شب را در كربلا بسر برديم. چون صبح شد از داستان عنزه سؤال كرديم، يكي از زار عيني كه در باغهاي كربلا بود، گفت: عنزه در منزلها و خيمه هاي خيوش بودند، ناگاه سواري كه بر اسب نيكوي فربهي سوار بود، بر ايشان ظاهر شد، كه در دستش نيزه بلندي بود، به صداي رسا بر ايشان صيحه زد: اي گروه عنزه به تحقيق مرگ سريع در رسيد.

لشكريان دولت عثماني همراه سواره ها و پياده ها به شما رو كرده اند، آنان به دنبال من مي آيند، پس كوچ و گمان ندارم كه از ايشان نجات يابيد. پس خدا ترس و خواري را بر ايشان مسلط فرمود، تا اين حد كه مرد برخي از اثاث منزل خود را به خاطر شتاب در حركت

[صفحه 225]

باقي مي گذاشت. و ساعتي طول نكشيد كه تمام آنان كوچ كردند و رو به بيابان نهادند. به او گفتم: ويژگيهاي آن سوار را برايم وصف كن. او نقل كرد: (و من پس از گفتن او) ديدم همان سواري است كه همراه ما آمد، و سپاس براي خداي مالك جهانيان و درود و توجه بر محمد و خاندان پاكيزه اش. اين را فرد كم مقدار، ميرزا صالح حسيني به رشته تحرير در آورده است. [به نقل از كتاب جنة الماوي اثر محدث نوري: داستان چهل و ششم]

[صفحه 227]

آثار دعا

ميرزا محمد تقي موسوي اصفهاني نگارنده كتاب ارزشمند مكيال المكارم في فوائد الدعا للقائم، در همين كتاب ياد شده مي گويد: يكي از دوستان صالحم برايم نقل كرد كه: مولايمان حضرت حجت عليه السلام را در خواب ديدار كرده بود، و حضرتش سخني فرموده بودند كه مضمونش اين است: همانا من براي فرد شيعه اي كه مصيبت جد شهيدم را ياد كند، و سپس براي تعجيل فرج و تاييد (امر من) دعا كند، من (نيز) براي او دعا خواهم كرد. [مكيال المكارم، محمد تقي الموسوي الصفهاني: ج 2: ص46]

20- زيارت عاشوراء معروفه

زيارت عاشوراء

كه خوانده مي شود از نزديك و دور و شرح آن چنانكه شيخ ابو جعفر طوسي در مصباح ذكر فرموده چنين است روايت كرده محمد بن اسمعيل بن بزيع از صالح بن عقبه از پدرش از حضرت امام محمد باقر عليه السلام كه فرمود: هر كه زيارت كند حسين بن علي عليهما السلام را در روز دهم محرم تا آنكه نزد قبر آن حضرت گريان شود ملاقات كند خدا را در روز قيامت با ثواب دو هزار حج و دو هزار عمره و دو هزار جهاد كه ثواب آنها مثل ثواب كسي باشد كه حج و عمره و جهاد كند در خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و ائمه طاهرين عليهم السلام راوي گفت گفتم فدايت شوم چه ثواب است از براي كسي كه بوده باشد در شهرهاي دور از كربلا و ممكن نباشد او را رفتن به سوي قبر آن حضرت در مثل اين روز فرمود هر گاه چنين باشد بيرون رود به سوي صحرا يا بالا رود بر بام بلندي در خانه خود

و اشاره كند به سوي آن حضرت به سلام و جهد كند در نفرين كردن بر قاتلين آن حضرت و بعد از آن دو ركعت نماز كند و بكند اين كار را در اوايل روز پيش از زوال آفتاب پس ندبه كند بر حسين عليه السلام و بگريد بر او و امر كند كساني را كه در خانه اش هستند هر گاه از ايشان تقيه نمي كند به گريستن بر آن حضرت و برپا دارد در خانه خود مصيبتي به اظهار كردن جزع بر آن حضرت و تعزيت بگويند يكديگر را به مصيبت ايشان به حسين عليه السلام و من ضامنم براي ايشان بر خدا هرگاه بياورند اين عمل را جميع آن ثوابها را گفتم فداي تو شوم ضامن مي شوي اين ثوابها را براي ايشان و كفيل مي شوي اين ثوابها را فرمود كه بلي من ضامنم و كفيلم از براي كسي كه اين عمل را به جا آورد گفتم كه چگونه يكديگر را تعزيت بگويند فرمود كه مي گويند:

أَعْظَمَ اللَّهُ أُجُورَنَا بِمُصَابِنَا بِالْحُسَيْنِ عليه السلام وَ جَعَلَنَا وَ إِيَّاكُمْ مِنَ الطَّالِبِينَ بِثَارِهِ مَعَ وَلِيِّهِ الْإِمَامِ الْمَهْدِيِّ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ عَلَيْهِمُ السَّلامُ

يعني بزرگ فرمايد خداوند اجرهاي ما را به مصيبت ما به حسين عليه السلام و قرار دهد ما و شما را از خواهندگان خون او با ولي او امام مهدي از آل محمد عليهم السلام و اگر بتواني كه بيرون نروي آن روز را در پي حاجتي چنان كن زيرا كه آن روز نحسي است كه برآورده نمي شود در آن حاجت مؤمن و اگر برآورده شود مبارك نخواهد بود از براي او و نخواهد ديد در آن خيري

و رشدي و ذخيره نكند البته هيچيك از شما براي منزلش در آن روز چيزي را پس هر كه ذخيره كند در آن روز چيزي را بركت نخواهد ديد در آن چيزي كه ذخيره نموده و مبارك نخواهد بود از براي او در اهلش كه ذخيره براي آنها نهاده پس هر گاه به جا آوردند اين عمل را بنويسد حق تعالي براي ايشان ثواب هزار حج و هزار عمره و هزار جهاد كه همه را با رسول خدا صلي الله عليه و آله كرده باشد و از براي او است مزد و ثواب مصيبت هر پيغمبري و رسولي و وصي و صديق و شهيدي كه مرده باشد يا كشته شده باشد از زماني كه خلق فرموده حق تعالي دنيا را تا زماني كه بپاي شود قيامت صالح بن عقبه و سيف بن عميره گفته اند كه گفت علقمه بن محمد حضرمي كه گفتم به حضرت باقر عليه السلام كه تعليم بفرما مرا دعايي كه بخوانم آن را در اين روز هر گاه زيارت كنم آن جناب را از نزديك و دعايي كه بخوانم آن را هر گاه زيارت نكنم او را از نزديك و بخواهم اشاره كنم به سلام به سوي او از شهرهاي دور و از خانه ام فرمود به من اي علقمه هر گاه تو به جا آوردي آن دو ركعت نماز را بعد از آنكه اشاره كني به سوي آن حضرت به سلام پس بگو در وقت اشاره به آن حضرت بعد از گفتن تكبير اين قول را يعني زيارت آتيه را پس به درستي كه تو هر گاه گفتي اين قول را به

تحقيق كه دعا كرده اي به آن چيزي كه دعا مي كند به آن زائران آن حضرت از ملائكه و بنويسد خداوند از براي تو صد هزار هزار درجه و بوده باشي مثل كسي كه شهيد شده باشد با امام حسين عليه السلام تا مشاركت كني ايشان را در درجات ايشان و شناخته نشوي مگر در جمله شهيداني كه شهيد شده اند با آن حضرت و نوشته شود براي تو ثواب زيارت هر پيغمبري و رسولي و ثواب زيارت هر كه زيارت كرده حسين عليه السلام را از روزي كه شهيد شده است سلام خدا بر آن حضرت و بر اهل بيتش مي گويي

السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ

السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ

[السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خِيَرَةَ اللَّهِ وَ ابْنَ خِيَرَتِهِ

السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ ابْنَ سَيِّدِ الْوَصِيِّينَ

السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ فَاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ

السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ثَارَ اللَّهِ وَ ابْنَ ثَارِهِ وَ الْوِتْرَ الْمَوْتُورَ

السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَي الْأَرْوَاحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنَائِكَ عَلَيْكُمْ مِنِّي جَمِيعا سَلامُ اللَّهِ أَبَدا مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِيَّةُ وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ الْمُصِيبَةُ بِكَ [بِكُمْ عَلَيْنَا وَ عَلَي جَمِيعِ أَهْلِ الْإِسْلامِ وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتْ مُصِيبَتُكَ فِي السَّمَاوَاتِ عَلَي جَمِيعِ أَهْلِ السَّمَاوَاتِ فَلَعَنَ اللَّهُ أُمَّةً أَسَّسَتْ أَسَاسَ الظُّلْمِ وَ الْجَوْرِ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ لَعَنَ اللَّهُ أُمَّةً دَفَعَتْكُمْ عَنْ مَقَامِكُمْ وَ أَزَالَتْكُمْ عَنْ مَرَاتِبِكُمُ الَّتِي رَتَّبَكُمُ اللَّهُ فِيهَا وَ لَعَنَ اللَّهُ أُمَّةً قَتَلَتْكُمْ وَ لَعَنَ اللَّهُ الْمُمَهِّدِينَ لَهُمْ بِالتَّمْكِينِ مِنْ قِتَالِكُمْ بَرِئْتُ إِلَي اللَّهِ وَ إِلَيْكُمْ مِنْهُمْ وَ [مِنْ أَشْيَاعِهِمْ وَ أَتْبَاعِهِمْ وَ أَوْلِيَائِهِمْ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ إِنِّي سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَكُمْ

وَ حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَكُمْ إِلَي يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ لَعَنَ اللَّهُ آلَ زِيَادٍ وَ آلَ مَرْوَانَ وَ لَعَنَ اللَّهُ بَنِي أُمَيَّةَ قَاطِبَةً وَ لَعَنَ اللَّهُ ابْنَ مَرْجَانَةَ وَ لَعَنَ اللَّهُ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ لَعَنَ اللَّهُ شِمْرا [شَمِرا] وَ لَعَنَ اللَّهُ أُمَّةً أَسْرَجَتْ وَ أَلْجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتَالِكَ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي لَقَدْ عَظُمَ مُصَابِي بِكَ فَأَسْأَلُ اللَّهَ الَّذِي أَكْرَمَ مَقَامَكَ وَ أَكْرَمَنِي [بِكَ أَنْ يَرْزُقَنِي طَلَبَ ثَارِكَ مَعَ إِمَامٍ مَنْصُورٍ مِنْ أَهْلِ بَيْتِ مُحَمَّدٍ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ

اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي عِنْدَكَ وَجِيها بِالْحُسَيْنِ عليه السلام فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ إِنِّي أَتَقَرَّبُ إِلَي اللَّهِ وَ إِلَي رَسُولِهِ وَ إِلَي أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ إِلَي فَاطِمَةَ وَ إِلَي الْحَسَنِ وَ إِلَيْكَ بِمُوَالاتِكَ وَ بِالْبَرَاءَةِ [مِمَّنْ قَاتَلَكَ وَ نَصَبَ لَكَ الْحَرْبَ وَ بِالْبَرَاءَةِ مِمَّنْ أَسَّسَ أَسَاسَ الظُّلْمِ وَ الْجَوْرِ عَلَيْكُمْ وَ أَبْرَأُ إِلَي اللَّهِ وَ إِلَي رَسُولِهِ مِمَّنْ أَسَّسَ أَسَاسَ ذَلِكَ وَ بَنَي عَلَيْهِ بُنْيَانَهُ وَ جَرَي فِي ظُلْمِهِ وَ جَوْرِهِ عَلَيْكُمْ وَ عَلَي أَشْيَاعِكُمْ بَرِئْتُ إِلَي اللَّهِ وَ إِلَيْكُمْ مِنْهُمْ وَ أَتَقَرَّبُ إِلَي اللَّهِ ثُمَّ إِلَيْكُمْ بِمُوَالاتِكُمْ وَ مُوَالاةِ وَلِيِّكُمْ وَ بِالْبَرَاءَةِ مِنْ أَعْدَائِكُمْ وَ النَّاصِبِينَ لَكُمُ الْحَرْبَ وَ بِالْبَرَاءَةِ مِنْ أَشْيَاعِهِمْ وَ أَتْبَاعِهِمْ إِنِّي سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَكُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَكُمْ وَ وَلِيٌّ لِمَنْ وَالاكُمْ وَ عَدُوٌّ لِمَنْ عَادَاكُمْ فَأَسْأَلُ اللَّهَ الَّذِي أَكْرَمَنِي بِمَعْرِفَتِكُمْ وَ مَعْرِفَةِ أَوْلِيَائِكُمْ وَ رَزَقَنِي الْبَرَاءَةَ مِنْ أَعْدَائِكُمْ أَنْ يَجْعَلَنِي مَعَكُمْ فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ وَ أَنْ يُثَبِّتَ لِي عِنْدَكُمْ قَدَمَ صِدْقٍ فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ وَ أَسْأَلُهُ أَنْ يُبَلِّغَنِي الْمَقَامَ الْمَحْمُودَ لَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ وَ أَنْ يَرْزُقَنِي طَلَبَ ثَارِي [ثَارَكُمْ مَعَ إِمَامٍ هُدًي [مَهْدِيٍ ظَاهِرٍ نَاطِقٍ بِالْحَقِّ مِنْكُمْ

وَ أَسْأَلُ اللَّهَ بِحَقِّكُمْ وَ بِالشَّأْنِ الَّذِي لَكُمْ عِنْدَهُ أَنْ يُعْطِيَنِي بِمُصَابِي بِكُمْ أَفْضَلَ مَا يُعْطِي مُصَابا بِمُصِيبَتِهِ مُصِيبَةً مَا أَعْظَمَهَا وَ أَعْظَمَ رَزِيَّتَهَا فِي الْإِسْلامِ وَ فِي جَمِيعِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ [الْأَرَضِينَ

اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي مَقَامِي هَذَا مِمَّنْ تَنَالُهُ مِنْكَ صَلَوَاتٌ وَ رَحْمَةٌ وَ مَغْفِرَةٌ اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْيَايَ مَحْيَا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَمَاتِي مَمَاتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ اللَّهُمَّ إِنَّ هَذَا يَوْمٌ تَبَرَّكَتْ بِهِ [فِيهِ بَنُو أُمَيَّةَ وَ ابْنُ آكِلَةِ الْأَكْبَادِ اللَّعِينُ ابْنُ اللَّعِينِ عَلَي [لِسَانِكَ وَ لِسَانِ نَبِيِّكَ [صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِي كُلِّ مَوْطِنٍ وَ مَوْقِفٍ وَقَفَ فِيهِ نَبِيُّكَ [صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ اللَّهُمَّ الْعَنْ أَبَا سُفْيَانَ وَ مُعَاوِيَةَ وَ يَزِيدَ بْنَ مُعَاوِيَةَ عَلَيْهِمْ مِنْكَ اللَّعْنَةُ أَبَدَ الْآبِدِينَ وَ هَذَا يَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِيَادٍ وَ آلُ مَرْوَانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَيْنَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ [عَلَيْهِ السَّلامُ اللَّهُمَّ فَضَاعِفْ عَلَيْهِمُ اللَّعْنَ مِنْكَ وَ الْعَذَابَ [الْأَلِيمَ

اللَّهُمَّ إِنِّي أَتَقَرَّبُ إِلَيْكَ فِي هَذَا الْيَوْمِ وَ فِي مَوْقِفِي هَذَا وَ أَيَّامِ حَيَاتِي بِالْبَرَاءَةِ مِنْهُمْ وَ اللَّعْنَةِ عَلَيْهِمْ وَ بِالْمُوَالاةِ لِنَبِيِّكَ وَ آلِ نَبِيِّكَ [عَلَيْهِ وَ] عَلَيْهِمُ السَّلامُ

پس مي گويي صد مرتبه:

اللَّهُمَّ الْعَنْ أَوَّلَ ظَالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تَابِعٍ لَهُ عَلَي ذَلِكَ اللَّهُمَّ الْعَنِ الْعِصَابَةَ الَّتِي [الَّذِينَ جَاهَدَتِ الْحُسَيْنَ وَ شَايَعَتْ وَ بَايَعَتْ وَ تَابَعَتْ [تَايَعَتْ عَلَي قَتْلِهِ اللَّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمِيعا

پس مي گويي صد مرتبه:

السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَي الْأَرْوَاحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنَائِكَ عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللَّهِ أَبَدا مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ [لِزِيَارَتِكَ السَّلامُ عَلَي الْحُسَيْنِ وَ عَلَي عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ [وَ عَلَي أَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلَي

أَصْحَابِ الْحُسَيْنِ

پس مي گويي:

اللَّهُمَّ خُصَّ أَنْتَ أَوَّلَ ظَالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنِّي وَ ابْدَأْ بِهِ أَوَّلا ثُمَّ [الْعَنِ الثَّانِيَ وَ الثَّالِثَ وَ الرَّابِعَ اللَّهُمَّ الْعَنْ يَزِيدَ خَامِسا وَ الْعَنْ عُبَيْدَ اللَّهِ بْنَ زِيَادٍ وَ ابْنَ مَرْجَانَةَ وَ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ شِمْرا وَ آلَ أَبِي سُفْيَانَ وَ آلَ زِيَادٍ وَ آلَ مَرْوَانَ إِلَي يَوْمِ الْقِيَامَةِ

پس به سجده مي روي و مي گويي:

اللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشَّاكِرِينَ لَكَ عَلَي مُصَابِهِمْ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَي عَظِيمِ رَزِيَّتِي اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي شَفَاعَةَ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لِي قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَكَ مَعَ الْحُسَيْنِ وَ أَصْحَابِ الْحُسَيْنِ الَّذِينَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَيْنِ عليه السلام

علقمه گفت كه فرمود حضرت باقر عليه السلام كه اگر بتواني كه زيارت كني آن حضرت را در هر روز به اين زيارت در خانه خود بكن كه خواهد بود براي تو جميع اين ثوابها

زيارت علقمه

و روايت كرده محمد بن خالد طيالسي از سيف بن عميره كه گفت: بيرون رفتم با صفوان بن مهران و جمعي ديگر از اصحاب خودمان به سوي نجف بعد از خروج حضرت صادق عليه السلام از حيره به جانب مدينه پس زماني كه ما فارغ شديم از زيارت يعني زيارت امير المؤمنين عليه السلام گردانيد صفوان صورت خود را به جانب مشهد ابو عبد الله عليه السلام پس گفت از براي ما كه زيارت كنيد حسين عليه السلام را از اين مكان از نزد سر مقدس امير المؤمنين عليه السلام كه از اينجا ايما و اشاره كرد به سلام بر آن حضرت جناب صادق عليه السلام و من در خدمتش بودم سيف گفت پس خواند صفوان همان زيارتي را كه روايت كرده بود علقمه بن محمد حضرمي از

حضرت باقر عليه السلام در روز عاشورا آنگاه دو ركعت نماز كرد نزد سر امير المؤمنين عليه السلام و وداع گفت بعد از آن نماز امير المؤمنين عليه السلام را و اشاره كرد به جانب قبر حسين عليه السلام به سلام در حالتي كه گردانيده بود روي خود را به جانب او و وداع كرد بعد از زيارت او را و از دعاهايي كه بعد از نماز خواند اين بود:

يَا اللَّهُ يَا اللَّهُ يَا اللَّهُ يَا مُجِيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّينَ يَا كَاشِفَ كُرَبِ الْمَكْرُوبِينَ يَا غِيَاثَ الْمُسْتَغِيثِينَ يَا صَرِيخَ الْمُسْتَصْرِخِينَ [وَ] يَا مَنْ هُوَ أَقْرَبُ إِلَيَّ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ [وَ] يَا مَنْ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ [وَ] يَا مَنْ هُوَ بِالْمَنْظَرِ الْأَعْلَي وَ بِالْأُفِقِ الْمُبِينِ [وَ] يَا مَنْ هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي [وَ] يَا مَنْ يَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ مَا تُخْفِي الصُّدُورُ [وَ] يَا مَنْ لا يَخْفَي عَلَيْهِ خَافِيَةٌ يَا مَنْ لا تَشْتَبِهُ عَلَيْهِ الْأَصْوَاتُ [وَ] يَا مَنْ لا تُغَلِّطُهُ [تُغَلِّظُهُ الْحَاجَاتُ [وَ] يَا مَنْ لا يُبْرِمُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّينَ يَا مُدْرِكَ كُلِّ فَوْتٍ [وَ] يَا جَامِعَ كُلِّ شَمْلٍ [وَ] يَا بَارِئَ النُّفُوسِ بَعْدَ الْمَوْتِ يَا مَنْ هُوَ كُلَّ يَوْمٍ فِي شَأْنٍ يَا قَاضِيَ الْحَاجَاتِ يَا مُنَفِّسَ الْكُرُبَاتِ يَا مُعْطِيَ السُّؤْلاتِ يَا وَلِيَّ الرَّغَبَاتِ يَا كَافِيَ الْمُهِمَّاتِ يَا مَنْ يَكْفِي مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ لا يَكْفِي مِنْهُ شَيْ ءٌ فِي السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ أَسْأَلُكَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ وَ عَلَيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ بِحَقِّ فَاطِمَةَ بِنْتِ نَبِيِّكَ وَ بِحَقِّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ فَإِنِّي بِهِمْ أَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ فِي مَقَامِي هَذَا وَ بِهِمْ أَتَوَسَّلُ وَ بِهِمْ أَتَشَفَّعُ إِلَيْكَ وَ بِحَقِّهِمْ أَسْأَلُكَ وَ أُقْسِمُ وَ أَعْزِمُ عَلَيْكَ وَ

بِالشَّأْنِ الَّذِي لَهُمْ عِنْدَكَ وَ بِالْقَدْرِ الَّذِي لَهُمْ عِنْدَكَ وَ بِالَّذِي فَضَّلْتَهُمْ عَلَي الْعَالَمِينَ وَ بِاسْمِكَ الَّذِي جَعَلْتَهُ عِنْدَهُمْ وَ بِهِ خَصَصْتَهُمْ دُونَ الْعَالَمِينَ وَ بِهِ أَبَنْتَهُمْ وَ أَبَنْتَ فَضْلَهُمْ مِنْ فَضْلِ الْعَالَمِينَ حَتَّي فَاقَ فَضْلُهُمْ فَضْلَ الْعَالَمِينَ جَمِيعا أَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَكْشِفَ عَنِّي غَمِّي وَ هَمِّي وَ كَرْبِي وَ تَكْفِيَنِي الْمُهِمَّ مِنْ أُمُورِي وَ تَقْضِيَ عَنِّي دَيْنِي وَ تُجِيرَنِي مِنَ الْفَقْرِ وَ تُجِيرَنِي مِنَ الْفَاقَةِ وَ تُغْنِيَنِي عَنِ الْمَسْأَلَةِ إِلَي الْمَخْلُوقِينَ وَ تَكْفِيَنِي هَمَّ مَنْ أَخَافُ هَمَّهُ وَ عُسْرَ مَنْ أَخَافُ عُسْرَهُ وَ حُزُونَةَ مَنْ أَخَافُ حُزُونَتَهُ وَ شَرَّ مَنْ [مَا] أَخَافُ شَرَّهُ وَ مَكْرَ مَنْ أَخَافُ مَكْرَهُ وَ بَغْيَ مَنْ أَخَافُ بَغْيَهُ وَ جَوْرَ مَنْ أَخَافُ جَوْرَهُ وَ سُلْطَانَ مَنْ أَخَافُ سُلْطَانَهُ وَ كَيْدَ مَنْ أَخَافُ كَيْدَهُ وَ مَقْدُرَةَ مَنْ أَخَافُ [بَلاءَ] مَقْدُرَتَهُ عَلَيَّ وَ تَرُدَّ عَنِّي كَيْدَ الْكَيَدَةِ وَ مَكْرَ الْمَكَرَةِ اللَّهُمَّ مَنْ أَرَادَنِي فَأَرِدْهُ وَ مَنْ كَادَنِي فَكِدْهُ وَ اصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُ وَ مَكْرَهُ وَ بَأْسَهُ وَ أَمَانِيَّهُ وَ امْنَعْهُ عَنِّي كَيْفَ شِئْتَ وَ أَنَّي شِئْتَ اللَّهُمَّ اشْغَلْهُ عَنِّي بِفَقْرٍ لا تَجْبُرُهُ وَ بِبَلاءٍ لا تَسْتُرُهُ وَ بِفَاقَةٍ لا تَسُدُّهَا وَ بِسُقْمٍ لا تُعَافِيهِ وَ ذُلٍّ لا تُعِزُّهُ وَ بِمَسْكَنَةٍ لا تَجْبُرُهَا اللَّهُمَّ اضْرِبْ بِالذُّلِّ نَصْبَ عَيْنَيْهِ وَ أَدْخِلْ عَلَيْهِ الْفَقْرَ فِي مَنْزِلِهِ وَ الْعِلَّةَ وَ السُّقْمَ فِي بَدَنِهِ حَتَّي تَشْغَلَهُ عَنِّي بِشُغْلٍ شَاغِلٍ لا فَرَاغَ لَهُ وَ أَنْسِهِ ذِكْرِي كَمَا أَنْسَيْتَهُ ذِكْرَكَ وَ خُذْ عَنِّي بِسَمْعِهِ وَ بَصَرِهِ وَ لِسَانِهِ وَ يَدِهِ وَ رِجْلِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَمِيعِ جَوَارِحِهِ وَ أَدْخِلْ عَلَيْهِ فِي جَمِيعِ ذَلِكَ السُّقْمَ وَ لا تَشْفِهِ حَتَّي تَجْعَلَ ذَلِكَ لَهُ

شُغْلا شَاغِلا بِهِ عَنِّي وَ عَنْ ذِكْرِي وَ اكْفِنِي يَا كَافِيَ مَا لا يَكْفِي سِوَاكَ فَإِنَّكَ الْكَافِي لا كَافِيَ سِوَاكَ وَ مُفَرِّجٌ لا مُفَرِّجَ سِوَاكَ وَ مُغِيثٌ لا مُغِيثَ سِوَاكَ وَ جَارٌ لا جَارَ سِوَاكَ خَابَ مَنْ كَانَ جَارُهُ سِوَاكَ وَ مُغِيثُهُ سِوَاكَ وَ مَفْزَعُهُ إِلَي سِوَاكَ وَ مَهْرَبُهُ [إِلَي سِوَاكَ وَ مَلْجَؤُهُ إِلَي غَيْرِكَ [سِوَاكَ وَ مَنْجَاهُ مِنْ مَخْلُوقٍ غَيْرِكَ فَأَنْتَ ثِقَتِي وَ رَجَائِي وَ مَفْزَعِي وَ مَهْرَبِي وَ مَلْجَئِي وَ مَنْجَايَ فَبِكَ أَسْتَفْتِحُ وَ بِكَ أَسْتَنْجِحُ وَ بِمُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ وَ أَتَوَسَّلُ وَ أَتَشَفَّعُ فَأَسْأَلُكَ يَا اللَّهُ يَا اللَّهُ يَا اللَّهُ فَلَكَ الْحَمْدُ وَ لَكَ الشُّكْرُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَي وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ فَأَسْأَلُكَ يَا اللَّهُ يَا اللَّهُ يَا اللَّهُ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَكْشِفَ عَنِّي غَمِّي وَ هَمِّي وَ كَرْبِي فِي مَقَامِي هَذَا كَمَا كَشَفْتَ عَنْ نَبِيِّكَ هَمَّهُ وَ غَمَّهُ وَ كَرْبَهُ وَ كَفَيْتَهُ هَوْلَ عَدُوِّهِ فَاكْشِفْ عَنِّي كَمَا كَشَفْتَ عَنْهُ وَ فَرِّجْ عَنِّي كَمَا فَرَّجْتَ عَنْهُ وَ اكْفِنِي كَمَا كَفَيْتَهُ [وَ اصْرِفْ عَنِّي هَوْلَ مَا أَخَافُ هَوْلَهُ وَ مَئُونَةَ مَا أَخَافُ مَئُونَتَهُ وَ هَمَّ مَا أَخَافُ هَمَّهُ بِلا مَئُونَةٍ عَلَي نَفْسِي مِنْ ذَلِكَ وَ اصْرِفْنِي بِقَضَاءِ حَوَائِجِي وَ كِفَايَةِ مَا أَهَمَّنِي هَمُّهُ مِنْ أَمْرِ آخِرَتِي وَ دُنْيَايَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ [وَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عَلَيْكَ [عَلَيْكُمَا] مِنِّي سَلامُ اللَّهِ أَبَدا [مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِيَارَتِكُمَا وَ لا فَرَّقَ اللَّهُ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمَا اللَّهُمَّ أَحْيِنِي حَيَاةَ مُحَمَّدٍ وَ ذُرِّيَّتِهِ وَ أَمِتْنِي مَمَاتَهُمْ وَ تَوَفَّنِي عَلَي مِلَّتِهِمْ وَ احْشُرْنِي فِي

زُمْرَتِهِمْ وَ لا تُفَرِّقْ بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ أَبَدا فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ وَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ أَتَيْتُكُمَا زَائِرا وَ مُتَوَسِّلا إِلَي اللَّهِ رَبِّي وَ رَبِّكُمَا وَ مُتَوَجِّها إِلَيْهِ بِكُمَا وَ مُسْتَشْفِعا [بِكُمَا] إِلَي اللَّهِ [تَعَالَي فِي حَاجَتِي هَذِهِ فَاشْفَعَا لِي فَإِنَّ لَكُمَا عِنْدَ اللَّهِ الْمَقَامَ الْمَحْمُودَ وَ الْجَاهَ الْوَجِيهَ وَ الْمَنْزِلَ الرَّفِيعَ وَ الْوَسِيلَةَ إِنِّي أَنْقَلِبُ عَنْكُمَا مُنْتَظِرا لِتَنَجُّزِ الْحَاجَةِ وَ قَضَائِهَا وَ نَجَاحِهَا مِنَ اللَّهِ بِشَفَاعَتِكُمَا لِي إِلَي اللَّهِ فِي ذَلِكَ فَلا أَخِيبُ وَ لا يَكُونُ مُنْقَلَبِي مُنْقَلَبا خَائِبا خَاسِرا بَلْ يَكُونُ مُنْقَلَبِي مُنْقَلَبا رَاجِحا [رَاجِيا] مُفْلِحا مُنْجِحا مُسْتَجَابا بِقَضَاءِ جَمِيعِ حَوَائِجِي [الْحَوَائِجِ وَ تَشَفَّعَا لِي إِلَي اللَّهِ انْقَلَبْتُ عَلَي مَا شَاءَ اللَّهُ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِاللَّهِ مُفَوِّضا أَمْرِي إِلَي اللَّهِ مُلْجِئا ظَهْرِي إِلَي اللَّهِ مُتَوَكِّلا عَلَي اللَّهِ وَ أَقُولُ حَسْبِيَ اللَّهُ وَ كَفَي سَمِعَ اللَّهُ لِمَنْ دَعَا لَيْسَ لِي وَرَاءَ اللَّهِ وَ وَرَاءَكُمْ يَا سَادَتِي مُنْتَهًي مَا شَاءَ رَبِّي كَانَ وَ مَا لَمْ يَشَأْ لَمْ يَكُنْ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِاللَّهِ أَسْتَوْدِعُكُمَا اللَّهَ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّي إِلَيْكُمَا انْصَرَفْتُ يَا سَيِّدِي يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَوْلايَ وَ أَنْتَ [أُبْتُ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا سَيِّدِي [وَ] سَلامِي عَلَيْكُمَا مُتَّصِلٌ مَا اتَّصَلَ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ وَاصِلٌ ذَلِكَ إِلَيْكُمَا غَيْرُ [غَيْرَ] مَحْجُوبٍ عَنْكُمَا سَلامِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ وَ أَسْأَلُهُ بِحَقِّكُمَا أَنْ يَشَاءَ ذَلِكَ وَ يَفْعَلَ فَإِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ انْقَلَبْتُ يَا سَيِّدَيَّ عَنْكُمَا تَائِبا حَامِدا لِلَّهِ شَاكِرا رَاجِيا لِلْإِجَابَةِ غَيْرَ آيِسٍ وَ لا قَانِطٍ آئِبا عَائِدا رَاجِعا إِلَي زِيَارَتِكُمَا غَيْرَ رَاغِبٍ عَنْكُمَا وَ لا مِنْ [عَنْ زِيَارَتِكُمَا بَلْ رَاجِعٌ عَائِدٌ

إِنْ شَاءَ اللَّهُ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِاللَّهِ يَا سَادَتِي رَغِبْتُ إِلَيْكُمَا وَ إِلَي زِيَارَتِكُمَا بَعْدَ أَنْ زَهِدَ فِيكُمَا وَ فِي زِيَارَتِكُمَا أَهْلُ الدُّنْيَا فَلا خَيَّبَنِيَ اللَّهُ مَا [مِمَّا] رَجَوْتُ وَ مَا أَمَّلْتُ فِي زِيَارَتِكُمَا إِنَّهُ قَرِيبٌ مُجِيبٌ

سيف بن عميره گويد كه سؤال كردم از صفوان و گفتم كه علقمه بن محمد اين دعا را براي ما از حضرت باقر عليه السلام روايت نكرد بلكه همان زيارت را حديث كرد صفوان گفت كه وارد شدم با سيد خودم حضرت صادق عليه السلام به اين مكان پس به جا آورد مثل آنچه را كه ما به جا آورديم در زيارت و دعا كرد به اين دعا هنگام وداع بعد از اينكه دو ركعت نماز گزاشت چنانچه ما نماز گزاشتيم و وداع كرد چنانچه ما وداع كرديم پس صفوان گفت كه حضرت صادق عليه السلام به من فرمود كه مواظب باش اين زيارت را و بخوان اين دعا را و زيارت كن به آن پس به درستي كه من ضامنم بر خدا براي هر كه زيارت كند به اين زيارت و دعا كند به اين دعا از نزديك يا دور اينكه زيارتش مقبول شود و سعيش مشكور و سلامش به آن حضرت برسد و محجوب نماند و حاجت او قضا شود از جانب خداي تعالي به هر مرتبه كه خواهد برسد و او را نوميد برنگرداند اي صفوان يافتم اين زيارت را به اين ضمان از پدرم و پدرم از پدرش علي بن الحسين عليهم السلام به همين ضمان و او از حسين عليه السلام به همين ضمان و حسين عليه السلام از برادرش

حسن عليه السلام به همين ضمان و حسن از پدرش امير المؤمنين عليه السلام با همين ضمان و امير المؤمنين عليه السلام از رسول خدا صلي الله عليه و آله با همين ضمان و رسول خدا صلي الله عليه و آله از جبرئيل با همين ضمان و جبرئيل از خداي تعالي با همين ضمان و به تحقيق كه خداوند عز و جل قسم خورده به ذات مقدس خود كه هر كه زيارت كند حسين عليه السلام را به اين زيارت از نزديك يا دور و دعا كند به اين دعا قبول مي كنم از او زيارت او را و مي پذيرم از او خواهش او را به هر قدر كه باشد و مي دهم مسئلتش را پس باز نگردد از حضرت من با نااميدي و خسار، و بازش گردانم با چشم روشن به برآوردن حاجت و فوز به جنت و آزادي از دوزخ و قبول كنم شفاعت او را در حق هر كس كه شفاعت كند حضرت فرمايد جز دشمن ما اهل بيت كه در حق او قبول نشود قسم خورده حق تعالي به اين بر ذات اقدسش و گواه گرفته ما را بر آنچه كه گواهي دادند به آن ملائكه ملكوت او پس جبرئيل گفت يا رسول الله خدا فرستاده مرا به سوي تو به جهت سرور و بشارت تو و شادي و بشارت علي و فاطمه و حسن و حسين و امامان از اولاد تو عليهم السلام تا روز قيامت پس مستمر و پاينده باد مسرت تو و مسرت علي و فاطمه و حسن و حسين و امامان عليهم السلام و شيعه شما تا روز رستخيز

پس صفوان گفت كه حضرت صادق عليه السلام با من فرمود اي صفوان هر گاه روي داد از براي تو به سوي خداي عز و جل حاجتي پس زيارت كن به اين زيارت از هر مكاني كه بوده باشي و بخوان اين دعا را و بخواه از پروردگار خود حاجتت را كه برآورده شود از خدا و خدا خلاف نخواهد فرمود وعده خود را بر رسول خود به جود و امتنان خويش و الحمد لله

مؤلف گويد كه:

در نجم ثاقب در ذيل حكايت تشرف جناب حاج سيد احمد رشتي به ملاقات امام عصر ارواحنا فداه در سفر حج و فرمايش آن حضرت به او كه چرا شما عاشورا نمي خوانيد عاشورا عاشورا عاشورا و آن حكايت را ما إن شاء الله بعد از زيارت جامعه كبيره نقل خواهيم كرد شيخ ما ثقه الاسلام نوري رحمه الله فرموده اما زيارت عاشورا پس در فضل و مقام آن بس كه از سنخ ساير زيارات نيست كه به ظاهر از انشاي و املاي معصومي باشد هر چند كه از قلوب مطهره ايشان چيزي جز آنچه از عالم بالا به آنجا رسد بيرون نيايد بلكه از سنخ احاديث قدسيه است كه به همين ترتيب از زيارت و لعن و سلام و دعا از حضرت احديت جلت عظمته به جبرئيل امين و از او به خاتم النبيين صلي الله عليه و آله رسيده و به حسب تجربه مداومت به آن در چهل روز يا كمتر در قضاي حاجات و نيل مقاصد و دفع اعادي بي نظير و لكن احسن فوايد آن كه از مواظبت آن به دست آمده فايده اي است كه در كتاب

دار السلام ذكر كردم و اجمال آن آنكه ثقه صالح متقي حاج ملا حسن يزدي كه از نيكان مجاورين نجف اشرف است و پيوسته مشغول عبادت و زيارت نقل كرد از ثقه امين حاج محمد علي يزدي كه مرد فاضل صالحي بود در يزد كه دائما مشغول اصلاح امر آخرت خود بود و شبها در مقبره خارج يزد كه در آن جماعتي از صلحا مدفونند و معروف است به مزار به سر مي برد و او را همسايه اي بود كه در كودكي با هم بزرگ شده و در نزد يك معلم مي رفتند تا آنكه بزرگ شد و شغل عشاري پيش گرفت تا آنكه مرد و در همان مقبره نزديك محلي كه آن مرد صالح بيتوته مي كرد دفن كردند پس او را در خواب ديد پس از گذشتن كمتر از ماهي كه در هيئت نيكويي است پس به نزد او رفت و گفت:

من مي دانم مبدا و منتهاي كار تو و ظاهر و باطن ترا و نبودي از آنها كه احتمال رود نيكي در باطن ايشان و شغل تو مقتضي نبود جز عذاب را پس به كدام عمل به اين مقام رسيدي گفت چنان است كه گفتي و من در اشد عذاب بودم از روز وفات تا ديروز كه زوجه استاد اشرف حداد فوت شد و در اين مكان او را دفن كردند و اشاره كرد به موضعي كه قريب صد ذرع از او دور بود و در شب وفات او حضرت ابي عبد الله الحسين عليه السلام سه مرتبه او را زيارت كرد و در مرتبه سوم امر فرمود به رفع عذاب از اين مقبره پس حالت

ما نيكو شد و در سعه و نعمت افتاديم پس از خواب متحيرانه بيدار شد و حداد را نمي شناخت و محله او را نمي دانست پس در بازار حدادان از او تفحص كرد و او را پيدا نمود از او پرسيد براي تو زوجه اي بود گفت آري ديروز وفات كرد و او را در فلان مكان و همان موضع را اسم برد دفن كردم گفت او به زيارت ابي عبد الله عليه السلام رفته بود گفت نه گفت ذكر مصايب او مي كرد گفت نه گفت مجلس تعزيه داري داشت گفت نه آنگاه پرسيد چه مي جويي خواب را نقل كرد گفت آن زن مواظبت داشت به زيارت عاشورا

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109