180 پرسش و پاسخ (برگرفته از تفسير نمونه )

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور : يكصد و هشتاد پرسش و پاسخ بر گرفته از تفسير نمونه تدوين جمعي از فضلاآ حوزه علميه قم مشخصات نشر : قم دفتر نشر برگزيده 1378.

مشخصات ظاهري : ص 688

شابك : 22000ريال وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس عنوان ديگر : تفسير نمونه موضوع : تفاسير شيعه -- قرن 14 -- پرسشها و پاسخها

موضوع : مكارم شيرازي ناصر، 1305 - . تفسير نمونه -- پرسشها و پاسخها

رده بندي كنگره : BP98 /م 7ت 70954 1378

رده بندي ديويي : 297/179

شماره كتابشناسي ملي :

سخنى از حضرت آية الله العظمى مكارم شيرازى پيرامون كتاب

بسم الله الرحمن الرحيم

سؤال هميشه كليد گنجينه علوم و دانشهاى بشرى بوده است .

افراد و ملتهايى كه كمتر سؤال مى كنند سهم كمترى از اين گنجينه بزرگ دارند .

اساساً سؤال كردن و پاسخ شنيدن حق هر انسانى است و كسى را نمى توان از اين حق منطقى محروم كرد .

قرآن مجيد به طور مكرر بر اين مطلب تأكيد نهاده كه از اهل علم و دانش سؤال كنيد آنچه را نمى دانيد فَاسْئَلُوا اَهْلَ الذِّكْرِ اِنْ كُنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ

گستردگى اين دستور قرآنى نشان مى دهد كه اسلام هيچ حدّ و مرزى را براى سؤال كردن به رسميت نمى شناسد و به مسلمانان و حتى غير مسلمانان (چون روى سخن در آيه به غير مسلمانان است هر چند مفهوم آن عام است) اجازه مى دهد هر گونه سؤالى را در هر امرى از مسائل مختلف عقيدتى ، اجتماعى ، اخلاقى ، سياسى و غير آنها دارند با آگاهان مطرح كنند .

بديهى است طرح سؤالات انحرافى به منظور تخريب اعتقادات

وافكار سازنده يا ايجاد تشويش و تزلزل در افكار عمومى ، يا جدال و مراء ولجاجت و تعصب از اين قاعده مستثنى است ، چرا كه اينها در واقع سوال نيست ، برنامه هاى مخرب غير انسانى است در لباس سؤال .

به هر حال از آنجا كه قرآن مجيد يك دائرة المعارف بزرگ پيرامون معارف الهى و مسائل انسانى است در جاى جاى آن به تناسب آيات مختلف سؤالاتى مطرح

است كه بسيارى از آنها در كتب مفسران پيشين چون محل ابتلائ نبوده ، بى جواب مانده است .

هنگام نوشتن تفسير نمونه (با كمك جمعى از فضلاء) ما سعى كرديم تمام اين سؤالات را _ به ويژه آنچه مربوط به مسائل روز است = مطرح كنيم و به طور دقيق به پاسخگويى از آن بپردازيم .

از آنجا كه اطلاع همگان مخصوصاً جوانان عزيز تحصيل كرده از پاسخ اين سؤالات ضرورى به نظر مى رسيد جناب حجة الاسلام آقاى حسينى به اتفاق جمعى از فضلاى محترم حوزه علميه كه نامشان در مقدمه كتاب آمده است با تلاش فراوان سعى در جمع آورى اين سؤال و جوابها از 27 جلد تفسير نمونه و 10 جلد پيام قرآن و نظام بخشيدن به آنها نمودند و در نتيجه يكصد و هشتاد سؤال و پاسخ مهم را گردآورى كرده ، والحق ذوق وسليقه را در تنظيم و تبويب آن به خرج داده اند (شكرالله سعيهم) اميدوارم اين مجموعه ، دريچه هاى تازه اى به روى همگان مخصوصاً جوانان عزيز مسلمان در مسائل اسلامى و قرآنى بگشايد و ذخيره يوم المعاد همه ما باشد .

قم حوزه علميه

ناصر

مكارم شيرازى

پيشگفتار

با اينكه علماء بزرگ شيعه ، در طول تاريخ ، تفسيرهاى متعدّدى بر قرآن مجيد نگاشته اند و تعدادى از آنها همواره مورد استفاده علماء و حوزه هاى علميه و قرآن دوستان بوده است ، اما جاى تفسيرى كه مزاياى تفسير نمونه را داشته باشد ، آن هم به زبان فارسى خالى بود به خصوص در اين زمان كه توجّه به فهم قرآن براى همه طبقات روز افزون است .

حضرت آية الله العظمى مكارم شيرازى با همكارى چند نفر از فضلاء به اين نياز مهم پاسخ داده و با تأليف اين تفسير گرانقدر خدمتى شايان به قرآن مجيد انجام دادند .

برخى از ويژگى هاى اين تفسير كه موجب جامعيت و جاذبيّت فوق العاده آن شده به اين شرح است:

1 _ در عين حال كه اين تفسير به زبان فارسى است امّا جنبه علمى و تحقيقيآن به خوبى مراعات شده ، به طورى كه هم براى اهل علم و فضلاء سودمند است و هم مى تواند براى عامه علاقه مندان به فهم قرآن راهگشا باشد .

2 _ در تفسير آيات به جاى پرداختن به برخى مسائل غير ضرورى به مسائل زندگى ساز كه نتيجه اش بتواند در زندگى اجتماعى جامعه و نيز زندگى افراد كاملاً مؤثر باشد توجه خاص شده است .

3 _ به تناسب عناوينى كه در ايات مطرح مى شود بحث هاى فشرده و مستقلى در اين تفسير امده كه خواننده بتواند با مطالعه اجمالى آن از مراجعه به كتابهاى ديگر بى نياز باشد .

4 _ با اينكه در متن كتاب از اصطلاحات پيچيده علمى اجتناب شده

، در عين حال در موارد لزوم در پاورقى ها توضيحاتى افزوده شده تا علاوه بر دانشمندان و صاحبنظران براى عموم مراجعه كنندگان سودمند باشد .

5 _ يكى از امتيازات مهم اين تفسير اين است كه پاسخگوى پرسشها و مسائل روز و حلّ ايرادها و سؤالات گوناگون در اصول و فروع و معارف اسلامى است .

به دليل اين امتيازات از محضر استاد اجازه خواستيم تا پرسشها و پاسخهاى تفسير را به صورت جداگاه جمع آورى و در اختيار عموم بويژه نسل جوان قرار دهيم كه خوشبختانه با موافقت معظّم له روبرو شد و با همكارى دوستان عزيز حجج اسلام احمد جعرى ، سيد عليرضا جعفرى ، سيد مرتضى موسوى ، سيد اصغر حسينى و محمد حسين محمدى دوره تفسير نمونه و تفسير موضوعى پيام قرآن با دقّت مطالعه و تمام موارد استخراج و كتابى كه پيش روى داريد شامل 180 پرسش و پاسخ تهيه و تنظيم گرديد .

يادآورى چند نكته ضرورى است:

1 _ گاهى پاسخ يك پرسش در چند جاى تفسير مطرح گرديده است كه همه موارد جمع آورى و با ارتباط خاصّى در يك جا ذكر شده است .

2 _ در اين مجموعه از ذكر سؤالات تفسيرى كه در ارتباط با نكاتى مربوط به تفسير آيات مى باشد خوددارى شده است زيرا هدف ما جمع آورى سؤالاتى بود كه در جامعه دينى ما مطرح مى باشد نه نكات تفسيرى كه بايد با مطالعه كامل تفسير از آنها اطلاّع پيدا كرد .

3 _ ممكن است سؤال شود آيا اين مجموعه با كتاب «پرسشها و پاسخهاى مذهبى» تأليف حضرت استاد و

حضرت آية الله سبحانى تكرارى نيست ؟ در پاسخ بايد توجّه داشت كه تنها در 30 مورد سؤالات اين دو كتاب با هم مشابه است .

4 _ اگر چه كار جمع آورى اين كتاب به ظاهر آسان به نظر مى رسد ، امّا مراحل مختلف كار ، اعمّ از مطالعه دوره تفسير ، استخراج پرسشها و پاسخها ، تنظيم و تلفيق موارد مكرّر آن ، فرصت بسيارى را طلب كرده است .

5 _ از مجموع 180 پرسش و پاسخ 143 مورد از تفسير نمونه ، 35 مورد از تفسير موضوعى پيام قرآن ، يك مورد از پيام امام (شرح نهج البلاغه حضرت استاد) و يك مورد از كتاب آفريدگار جهان (مجموعه بحثهاى حضرت استاد) مى باشد اميد است اين خدمت ناچيز مورد قبول حضرت بقية الله ارواحنا فداه قرار گيرد .

قم _ سيد حسين حسينى

جمعى از فضلاء حوزه علميه قم

1 _ چرا به دنبال خداشناسى برويم ؟

چرا به دنبال خداشناسى برويم ؟

هيچ حركتى بدون انگيزه نيست ، طبعاً حركت در مسير شناخت مبدء جهان هستى نيز نمى تواند بدون انگيزه باشد به همين دليل فلاسفه و دانشمندان براى خداجوئى سه انگيزه اساسى ذكر كرده اند كه قرآن مجيد به همه آنها اشاره هاى روشنى دارد:

1 _ انگيزه عقلى

2 _ انگيزه فطرى

3 _ انگيزه عاطفى

1 _ انگيزه عقلى

انگيزه عقلى

انسان عاشق كمال است ، و اين يك عشق جاودانى در همه انسانها محسوب مى شود منتها هركس كمال خود را در چيزى مى بيند ، و به دنبال آن مى رود و گروهى نيز به جاى آب به دنبال سراب و ارزش هاى موهوم و كمالات پندارى مى روند و آن را واقعيت خيال مى كنند .

گاهى از اين اصل به عنوان «غريزه جلب منفعت و دفع ضرر» ياد مى شود كه انسان به خاطر اين غريزه خود را موظف مى بيند كه نسبت به هر موضوعى كه با سرنوشت او (از نظر سود و زيان) رابطه اى دارد برخوردى جدى كند .

ولى نام «غريزه» بر اين عشق گذاشتن بسيار مشكل است چرا كه غريزه معمولاً به امورى گفته ميشود كه بدون دخالت انديشه در افعال انسانها يا جانداران ديگر مؤثر است و به همين دليل در مورد حيوانات نيز به كار مى رود .

بنابراين بهتر است كه از عنوان «تمايلات عالى» كه بعضى ديگر در اين گونه موارد به كار مى برند استفاده كنيم .

به هر حال اين عشق به كمال و تمايل به منافع معنوى و مادى و دفع هرگونه ضرر و زيان انسان را وادار مى كند كه در موارد احتمال نيز به

تحقيق پردازد ، هر قدر اين احتمال قوى تر ، و آن سود و زيان عظيم تر باشد اين تحقيق و جستجو را لازم تر مى شمرد .

محال است كسى احتمال دهد مطلبى در سرنوشت او تأثير مهمى دارد و خود را موظف به تحقيق پيرامون آن نداند .

مسأله ايمان به خدا و جستجوى از مذهب مسلماً در زمره اين مسائل است ، چرا كه در محتواى مذهب سخن از مسائل سرنوشت به ميان مى آيد ، سخن از مسائلى كه خير و شر انسان با آن رابطه تنگاتنگ دارد .

بعضى براى روشن ساختن اين مطلب مثالى ذكر مى كنند ، مى گويند فرض كنيد كسى را بر سر يك دوراهى ببينيم كه مى گويد ماندن در اينجا قطعاً خطرناك است و انتخاب اين راه (اشاره به يكى از آن دو) نيز مسلماً خطرناك و راه ديگر راه نجات است ، و سپس قرائن و شواهدى براى هر يك مطرح مى كند . بدون شك هر راهگذرى خود را موظف به تحقيق مى بيند و بى اعتناى به آن را مخالف حكم عقل . (1)

اصل عقلى معروف دفع ضرر محتمل شاخه اى از انگيزه عقلى است ، قرآن خطاب به پيامبر (صلى الله عليه وآله)مى فرمايد: «به آنها بگو به من خبر دهيد اگر اين قرآن از سوى خداوند يگانه يكتا باشد (و حساب و جزا و بهشت و دوزخى در كار باشد) و شما به آن كافر شويد ، چه كسى گمراه تر خواهد بود از آن كس كه در مخالفت دور و گمراهى شديد قرار دارد» ؟ ! (قل ارأيتم

ان كان من عندالله ثم كفرتم به من اضل ممن هو فى شقاق بعيد) . (2)

البته اين گفتار در مورد كسانى است كه هيچ دليل منطقى در آنها كارگر نيست ، در حقيقت آخرين سخنى است كه به اشخاص لجوج و مغرور و متعصب گفته مى شود ، و آن اينكه: اگر شما حقانيت قرآن و توحيد و وجود عالم پس از مرگ را صددرصد نپذيريد مسلماً دليل بر نفى آن نيز نداريد ، بنابراين اين احتمال باقيست كه دعوت قرآن و مسأله معاد واقعيت داشته باشد ، آن گاه فكر كنيد چه سرنوشت تاريك و وحشتناكى خواهيد داشت با اين گمراهى و مخالفت شديد و موضع گيرى در برابر اين مكتب الهى .

اين همان سخنى است كه ائمه دين (عليهم السلام) در برابر افراد لجوج در آخرين مرحله مطرح مى كردند چنانكه در حديثى كه در كتاب كافى آمده ، مى خوانيم: امام صادق(عليه السلام) با «ابن ابى العوجاء» مادى و ملحد عصر خود سخنان بسيارى داشت ، آخرين مرحله كه او را در مراسم حج ملاقات كرد بعضى از ياران امام عرض كردند مثل اينكه ابن ابى العوجاء مسلمان شده ؟ ! امام فرمود: او از اين كوردل تر است ، هرگز مسلمان نخواهد شد ، هنگامى كه چشمش به امام صادق (عليه السلام) افتاد گفت اى آقا و بزرگ من!

امام فرمود ما جاء بك الى هذا الموضع ؟ : «تو اينجا براى چه آمده اى» ؟ !

عرض كرد: عادة الجسد ، و سنة البلد ، و لننظر ما الناس فيه من الجنون و الحلق و رمى الحجارة!: «براى اينكه هم جسم

ما عادت كرده ، هم سنت محيط اقتضاء مى كند ، ضمناً نمونه هائى از كارهاى جنون آميز مردم ، و سر تراشيدن ها ، و سنگ انداختن ها را تماشا كنم!!»

امام فرمود: انت بعد على عتوك و ضلالك ، يا عبدالكريم!: «توهنوز بر سركشى و گمراهى خود باقى هستى ، اى عبدالكريم»(3)!

او خواست شروع به سخن كند امام فرمود: لاجدال فى الحج: «در حج جاى مجادله نيست» و عباى خود را از دست او كشيد ، و اين جمله را فرمود:

ان يكن الامر كما تقول _ وليس كما تقول _ نجونا و نجوت ، و ان يكن الامر كما نقول _ وهو كما نقول _ نجونا و هلكت!:

«اگر مطلب اين باشد كه تو مى گوئى (وخدا و قيامتى در كار نباشد) كه مسلماً چنين نيست ، هم ما اهل نجاتيم و هم تو ، ولى اگر مطلب اين باشد كه ما مى گوئيم ، و حق نيز همين است ، ما اهل نجات خواهيم بود و تو هلاك مى شوى» .

«ابن ابى العوجاء» رو به همراهانش كرد و گفت: وجدت فى قلبى حزازة فردونى ، فروده فمات!: «در درون قلبم دردى احساس كردم ، مرا بازگردانيد ، او را بازگرداندند و به زودى از دنيا رفت»(4)!(5)

پي نوشتها

1 _ تفسير پيام قرآن 2/24 .

2 _ فصلت /52

3 _ «عبدالكريم» اسم اصلى «ابن ابى العوجاء» بود ، و چون او منكر خدا بود امام (عليه السلام) مخصوصاً او را به اين نام صدا مى زد تا شرمنده شود .

4 _ كافى جلد 1 ص 61 (كتاب التوحيد باب حدوث العالم) .

5 _

تفسير نمونه 20/325 .

2 _ انگيزه عاطفى

اشاره

ضرب المثلى است معروف كه انسان بنده احسان است (اَلاِْنْسانُ عَبِيْدُ اَلاِْحْسانِ)

همين مطلب با كمى تفاوت در حديثى از اميرمؤمنان على (عليه السلام) نقل شده است كه فرمود: اَلاِْنْسانُ عَبْدُ الاِْحْسانِ «انسان بنده احسان است»(3)

و در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم بِالاْحْسانِ تُمْلَكُ الْقُلُوبُ به وسيله احسان قلبها به تسخير انسان درمى آيد»(4)

و باز در حديثى از همان حضرت (عليه السلام) آمده است: وَأَفْضِلْ عَلَى مَنْ شِئْتَ تَكُنْ أَمِيْرَهُ: «به هركس مى خواهى نيكى كن تا امير او باشى»((5))

و ريشه همه اين مفاهيم در حديث پيامبر(صلى الله عليه وآله) است كه فرمود: اِنَّ اللهَ جَعَلَ قُلُوْبَ عِبادِهِ عَلَى حُبِّ مَنْ أَحْسَنَ اِلَيْها ، وَبُغْضِ مَنْ أساءَ اِلَيْهَا: «خداوند دلها را در تسخير محبت كسى قرار داده كه به او نيكى كند ، و بر بغض كسى قرار داده است كه به او بدى كند»(6)

خلاصه اين يك واقعيت است كه هركس به ديگرى خدمتى كند يا نعمتى بخشد عواطف او را متوجه خود مى سازد ، و به صاحب خدمت و نعمت علاقمند مى شود ، ميل دارد او را كاملاً بشناسد و از او تشكر كند ، و هرقدر اين نعمت مهم تر و فراگيرتر باشد تحريك عواطف به سوى «منعم» و «شناخت او» بيشتر است .

و لذا علماى علم كلام (عقائد) از قديم ترين ايام مسأله «شكرمنعم» را يكى از انگيزه هاى تحقيق پيرامون مذهب ، و معرفة الله شمرده اند .

ولى بايد توجه داشت «شكر منعم» قبل از آنكه يك حكم عقلى باشد يك فرمان عاطفى است .

اين اشاره كوتاه را با شعرى

از «ابوالفتح بستى» شاعر معروف عرب پايان مى دهيم .

أَحْسِنْ اِلَى النّاسِ تَسْتَعْبِدْ قُلُوْبَهُم *** فَطَالَما اسْتَعْبَدَ اَلاِْنْسانَ اِحْسانٌ

«به مردم نيكى كن تا قلوب آنها را بنده خود سازى _ و همواره انسانها بنده احسانها بوده اند»!

در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم كه فرمود: «شبى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نزد عايشه بود او سؤال كرد چرا خود را (براى عبادت) اين همه به زحمت مى افكنى ؟ در حالى كه خداوند گناهان گذشته و آينده تو را بخشيده است . »(7)

فرمود: أَلا أَكُوْنُ عَبْداً شَكُوْرا ؟ «آيا من نبايد بنده شكرگزار او باشم» ؟ !(8)

پي نوشتها

3و4 _ غرر الحكم .

5 _ بحارالانوار جلد 77 صفحه 421 (چاپ آخوندى)

6 _ تحف العقول صفحه 37 (بخش كلمات پيامبر«ص»)

7 _ اشاره به آيه اول سوره فتح است كه تفسير آن مشروحاً در جلد 22 صفحه 18 تفسير نمونه آمده است .

8 _ اصول كافى جلد 2 باب الشكر حديث 6 .

3 _ انگيزه فطرى

اشاره

هنگامى كه سخن از فطرت مى گوئيم منظور همان احساسات درونى و دركى است كه هيچگونه نيازى به استدلال عقلى ندارد .

هنگامى كه يك منظره بسيار زيباى طبيعى ، يا يك گل بسيار خوشرنگ و خوشبو را مى بينيم جاذبه نيرومندى از درون خود نسبت به آن احساس مى كنيم كه نام آن را تمايل و عشق به زيبائى مى نهيم ، وهيچگونه نيازى به استدلال در اينجا نمى بينيم .

آرى حس زيبائى يكى از تمايلات عاليه روح انسانى است .

كشش به سوى مذهب مخصوصاً شناخت خدا نيز يكى از اين احساسات ذاتى و درونى است ، بلكه از نيرومندترين انگيزه ها در اعماق سرشت و جان همه انسان ها است .

به همين دليل هيچ قوم و ملتى را نه در امروز و نه در گذشته تاريخ مشاهده نمى كنيم كه نوعى از عقائد مذهبى بر فكر و روح آنها حكم فرما نباشد ، و اين نشانه اصالت اين احساس عميق است .

قرآن به هنگام ذكر داستان قيام انبياء بزرگ در موارد زيادى روى اين نكته تكيه كرده كه رسالت اصلى انبياء زدودن آثار شرك و بت پرستى بوده (نه اثبات وجود خدا ، چرا كه اين موضوع در اعماق سرشت هركس نهفته شده

است) .

به تعبير ديگر: آنها به دنبال اين نبودند كه «نهال خداپرستى» را در دلهاى مردم غرس كنند ، بلكه به دنبال اين بودندكه نهاد موجود را آبيارى كرده ، و خارها و علف هرزه هاى مزاحم را كه گاهى اين نهال را به كلى پژمرده و خشك مى كند از ريشه بركنند! .

جمله «أَلاّ تَعْبُدُوا اِلاّ اللهَ» يا «أَلاّ تَعْبُدوا اِلاّ اِيّاهُ» (جز خدا را نپرستيد) كه به صورت نفى بتها ، و نه اثبات وجود خدا ، مطرح شده ، در گفتار بسيارى از انبيا در

قرآن مجيد آمده ، از جمله در دعوت پيغمبر اسلام (صلى الله عليه وآله)(1) در دعوت نوح(2) در دعوت يوسف(3) در دعوت هود(4) مطرح شده است .

از اين گذشته ، ما در درون جان خود احساسات اصيل فطرى ديگرى نيز داريم ، از جمله جذبه فوق العاده اى است كه نسبت به علم و دانش و آگاهى هرچه بيشتر در خود مى بينيم .

آيا ممكن است ما اين نظام عجيب را در اين جهان پهناور مشاهده كنيم و علاقه نداشته باشيم سرچشمه اين نظام را بشناسيم ؟

آيا ممكن است دانشمندى بيست سال براى شناخت زندگى مورچگان زحمت كشد ، و دانشمند ديگرى دهها سال براى شناخت بعضى از پرندگان يا درختان يا ماهيان درياها تلاش كند ، بى آنكه انگيزه اى جز عشق به علم در درون جان او باشد ؟ آيا ممكن است آنها نخواهند سرچشمه اصلى اين درياى بى كرانى كه از ازل تا ابد را فرا گرفته بشناسند ؟ !

آرى اينها انگيزه هائى است كه ما را به سوى

«معرفة الله» دعوت مى كند ، عقل ما را به اين راه مى خواند ، عواطف ما را به اين سو جذب مى كند ، و فطرت ما را به اين سمت مى راند . (5)

پي نوشتها

1 _ هود 2 .

2 _ هود 26 .

3 _ يوسف 40 .

4 _ احقاف 21 .

5 _ تفسير پيام قرآن 2/34 .

2 _ آيا مذهب زائيده جهل يا ترس ، يا عواملى از اين قبيل است ؟

آيا مذهب زائيده جهل يا ترس ، يا عواملى از اين قبيل است ؟

جمعى از جامعه شناسان و روانكاوان مادّى غرب و شرق اصرار عجيبى دارند كه سرچشمه پيدايش مذهب و عقيده خداشناسى را جهل يا ترس يا عوامل ديگرى از اين قبيل شمارند ، اين نظريه ها را عمدتاً مى توان در چهار فرضيّه خلاصه كرد:

1 _ فرضيه جهل

فرضيه جهل

يكى از جامعه شناسان معروف مى گويد: «اگرچه علم و هنر بسيارى از عوامل اسرار آميز را روشن ساخته با اين همه بسيارى از اين عوامل همچنان از حيطه علم گريخته ، و در لفافه اسرار باقيمانده است ، لزوم پى بردن به اين عوامل موجب پيدايش مذهب گرديده است»!(1)

يكى از فلاسفه مادى اضافه مى كند وقتى انسان به حوادث ، از نظر تاريخى مى نگرد ، علم و مذهب را به يك دليل بسيار روشن دو خصم آشتى ناپذير! تصور مى كند ، زيرا كسى كه به گردش جهان از نظر قانون عليّت معتقد است براى يك آن هم نمى تواند در مغز خود چنين تصورى را راه دهد كه ممكن است موجودى در بستر حوادث سد و مانعى ايجاد كند . (2)

به تعبير ساده آنها مى خواهند چنين ادعا كنند كه ناآگاهى انسان از علل طبيعى سبب شده است كه تصور كند نيروئى ما فوق طبيعى وجود دارد كه اين عالم را ايجاد كرده واداره مى كند ، ولذا هر قدر عوامل و علل طبيعى روشن تر گردد اعتقاد به خداپرستى و مذهب سست تر مى شود!

اشتباه عمده طرفداران «فرضيه جهل» از اينجا ناشى مى شود كه:

اولاً: آنها تصور كرده اند كه ايمان به وجود خدا مفهومش انكار قانون عليت است ، و ما بر سر دوراهى قرار داريم:

يا بايد علل طبيعى را بپذيريم ، يا وجود خدا را ؟ !

در حالى كه از نظر فلاسفه الهى ايمان به قانون عليت و كشف علل طبيعى يكى از بهترين طرق شناخت خدا است .

ما هرگز خدا را در لابلاى بى نظمى ها و حوادث مبهم و تاريك جستجو نمى كنيم ، بلكه در ميان روشنائيها و نظامات شناخته شده جهان هستى مى يابيم . چرا كه وجود اين نظامات نشانه روشنى بر وجود يك مبدأ علم و قدرت در جهان هستى است .

ثانياً: چرا آنها از اين نكته غفلت مى كنند كه انسان از قديم ترين ايام تا به امروز همواره نظم خاصى را بر جهان حكمفرما مى ديده ، نظمى كه توجيه آن با علل فاقد شعور امكان پذير نيست ، و پيوسته همين را نشانه وجود خدا مى شمرده ، منتها در گذشته اين نظام كمتر شناخته شده بود ، و هر قدر علم و دانش بشر پيشرفت كرد دقائق و ظرائف تازه اى از آن كشف شد ، و علم و قدرت مبدأ عالم هستى آشكارتر و روشن تر گشت .

به همين دليل ما معتقديم «ايمان به وجود خدا» و «مذهب» همدوش با پيشرفت هاى «علوم» جلو مى رود ، و هر كشف تازه اى از اسرار و نظامات اين جهان گام تازه اى است براى بهتر شناختن خداوند ، وآن گونه كه امروز ما مى توانيم خدا را بشناسيم هرگز گذشتگان نمى توانستند بشناسند چرا كه پيشرفت علوم اينسان نبود .

پي نوشتها

1 _ جامعه شناسى ساموئيل كنيك صفحه 207 .

2 _ دنيائى كه من مى

بينم صفحه 58 _ و چه مضحك است سخن «اگوست كنت» كه مى گويد علم ، پدر كائنات را از شغل خود منفصل و او را به محل انزوا سوق داد! (يعنى با كشف علل طبيعى جائى براى ايمان به خدا باقى نمى ماند) (علل گرايش به ماديگرى صفحه 76) .

2 _ فرضيه ترس

فرضيه ترس

«ويل دورانت» مورخ معروف غربى در تاريخ خود در بحثى تحت عنوان سرچشمه هاى دين از «لوكرتيوس» حكيم رومى چنين نقل مى كند كه «ترس ، نخستين مادر خدايان است! و از ميان اقسام ترس خوف از مرگ ، مقام مهم ترى دارد . . . به همين جهت انسان ابتدائى نمى توانسته باور كند كه مرگ يك نمود طبيعى است ، لذا هميشه براى آن علت فوق طبيعى تصور مى كرد»(1)

همين سخن را «راسل» به تعبير ديگرى تكرار كرده ، مى گويد:

«گمان مى كنم كه منشأ مذهب قبل از هر چيز ترس و وحشت باشد ترس از بلاهاى طبيعى ، ترس از جنگ ها و مانند آن ، و ترس از اعمال نادرستى كه انسان به هنگام غلبه شهوات انجام مى دهد»(2)

بطلان اين فرضيه نيز از اينجا روشن مى شود كه طرفداران آن گويا همگى با يك تعهد ضمنى با يكديگر توافق كرده اند كه براى مذهب و عقيده خداپرستى ريشه فوق طبيعى وجود ندارد ، و حتماً بايد عاملى براى آن در طبيعت جستجو كرد عاملى كه بازگشت به نوعى گمان و تخيل داشته باشد ، لذا در اين رابطه هميشه مسائل فرعى را ديده ، و مسأله اصلى را فراموش كرده اند .

درست است كه ايمان به خدا به

انسان قدرت روحى و آرامش مى دهد ، و درست است كه او را در برابر مرگ و حوادث سخت شجاع مى كند ، تا آنجا كه گاهى آماده هرگونه ايثار و جانبازى مى شود ، ولى چرا ما مطلبى را كه دائماً در مقابل چشم بشر وجود داشته يعنى اين نظامى كه بر زمين و آسمان و گياهان و جانداران و وجود خود انسان حاكم است فراموش كنيم .

به تعبير ديگر انسان هر قدر از علم تشريح و فيزيولوژى و مانند آن بى اطلاع باشد وقتى به ساختمان چشم و گوش و قلب و دست و پاى خود نگاه مى كند آن را ساختمان عجيب و دقيقى مى بيند كه از طريق اتفاقات و عوامل بى شعور هرگز قابل تفسير نيست . پيدايش يك شاخه گل ، يك زنبور عسل ، پيدايش خورشيد و ماه و سير منظم آنها و پديده هاى ديگر .

اين مطلبى است كه هميشه در برابر چشم انسان وجود داشته و دارد و عامل اصلى پيدايش ايمان به وجود خدا است ، چرا اين واقعيت روشن را ناديده مى گيرند و به سراغ مسأله ترس و جهل مى روند جز اينكه بگوئيم نسبت به چنين واقعيت روشنى «جهل» دارند و از پيشرفت عقائد مذهبى «ترس» دارند ، چرا جاده اصلى و روشن را رها كرده در بيراهه گام مى گذارند جز اينكه پيشداورى ها سد راه آنان گشته است .

پي نوشتها

1 _ «تاريخ تمدن ويل دورانت» جلد 1 صفحه 89 .

2 _ «جهانى كه من مى شناسم» صفحه 54 .

3 _ فرضيه عوامل اقتصادى

طرفداران اين فرضيه كسانى هستند كه نيروى محرك تاريخ را همان شكل دستگاه هاى توليدى مى دانند ، و معتقدند تمام پديده هاى اجتماعى اعم از فرهنگ و علم و فلسفه و سياست و حتى مذهب مولود همين امر است!

آنها براى پيوند دادن ميان پيدايش مذهب و مسائل اقتصادى توجيهات عجيبى دارند ، از جمله مى گويند: طبقه استعمارگر در جوامع انسانى براى از ميان بردن مقاومت توده هاى استعمار شده ، و تخدير آنها ، مذهب را به وجود آورده است ، و جمله معروف «لنين» را كه در كتاب «سوسياليسم و مذهب» آورده است خاطر نشان مى كنند آنجا كه مى گويد: «مذهب در جامعه به منزله ترياك و افيون است»!

و در اين باره مطالب زيادى دارند كه غالباً تكرار مكررات است .

خوشبختانه طرفداران اين فرضيه (سوسياليستها) خودشان با كلمات ضد و نقيضى كه دارند پاسخ خود را داده اند ، آنها وقتى به اسلام برخورد مى كنند كه چگونه عامل حركت و جنبش در يك ملت عقب افتاده شد ، و استعمارگرانى همچون سلاطين ساسانى و پادشاهان روم و فراعنه مصر و «تبابعه» يمن را از تخت قدرت به زيرآورد مجبور مى شوند اسلام را حداقل در اين بخش از تاريخ استثنا كنند .

و از آن بالاتر هنگامى كه امروز حركت هاى عميق و جنبش هاى اسلامى را بر ضد استعمارگران _ مخصوصاً در عصر حاضر _ در برابر سلطه شرق و غرب و قيام مردم فلسطين را

در برابر سلطه صهيونيسم مشاهده مى كنند راهى ندارند جز اينكه در تحليل هاى خود شك كنند ، بگذريم از كسانى كه گرفتار حصار در حصارند و نمى توانند حتى آفتاب روشن را ببينند .

به هرحال با توجه به تاريخ امروز و گذشته مخصوصاً در مورد اسلام به خوبى روشن مى شود كه مذهب بر خلاف زعم آنها نه تنها ماده مخدر و افيون نيست بلكه سبب پيدايش نيرومندترين و پرجاذبه ترين حركتهاى اجتماعى است ، مسائل اقتصادى نيز بخشى از زندگى انسان را تشكيل مى دهد و منحصر كردن انسان را در بعد اقتصادى بزرگترين خطا در شناخت انسان و انگيزه ها و تمايلات عالى او است .

4 _ فرضيه نيازهاى اخلاقى

فرضيه نيازهاى اخلاقى

«اينشتاين» در بحثى تحت عنوان مذهب و علوم مى گويد: باكمى دقت معلوم مى گردد كه هيجانات و احساساتى كه موجب پيدايش مذهب شده بسيار مختلف و متفاوت است . . . سپس بعد از ذكر فرضيه ترس اضافه مى كند:

ويژگى اجتماعى بودن بشر نيز يكى از عوامل پيدايش مذهب است يك فرد مى بيند پدر و مادر ، كسان و خويشان و رهبران و بزرگان مى ميرند ، و يك يك اطراف او را خالى مى كنند ، پس آروزى هدايت شدن ، دوست داشتن ، محبوب بودن ، و اتكاء و اميدداشتن به كسى زمينه قبول عقيده به خدا را در او ايجاد مى كند . (1)

به اين ترتيب او مى خواهد يك انگيزه اخلاقى و اجتماعى براى پيدايش مذهب فرض كند .

باز در اينجا مى بينيم پيشنهاد كنندگان اين فرضيه «اثر» را با «انگيزه» اشتباه كرده اند ، در حالى

كه مى دانيم هر اثرى الزاماً انگيزه نيست ، ممكن است به هنگام حفر يك چاه عميق به يك گنج دست يابيم ، اين يك «اثر» است ، در حالى كه مسلماً محرك و انگيزه اصلى ما براى حفر چاه چيزى ديگر يعنى به دست آوردن آب بوده است نه كشف يك گنج .

بنابراين درست است كه مذهب مى تواند دردها و آلام روحى انسان را تسكين دهد ، ايمان به خدا او را از احساس تنهائى به هنگام از دست رفتن عزيزان و دوستان و بزرگان رهائى بخشد ، وخلأ ناشى از فقدان آنها را پر كند ، ولى اين يك اثر است نه يك انگيزه .

انگيزه اصلى مذهب كه بسيار منطقى به نظر مى رسد در درجه اول همان است كه قبلاً به آن اشاره شد ، انسان خود را با نظامى در جهان هستى روبه رو مى بيند كه هر قدر بيشتر درباره آن مى انديشد به عمق و پيچيدگى و عظمت آن آشناتر مى شود ، او هرگز نمى تواند حتى پيدايش يك «گل» را با آن همه ظرافت و ساختمان عجيب و يا پيدايش يك «چشم» را با آن سيستم بسيار ظريف و دقيق و پيچيده مولود طبيعت بى شعورو تصادف هاى كور و كر بداند ، و اينجا است كه به سراغ مبدأ اين نظام مى رود .

البته امور ديگرى نيز به اين معنى كمك مى كند كه قبلاً به آن اشاره كرديم .

و عجب اينكه همان «اينشتاين» كه چنين فرضيه اى را پيشنهاد مى كند در جاى ديگر سخن خود را عوض كرده و

اعتقاد خود را به پديد آورنده جهان هستى و ايمان راسخ خود را به آن مبدأ بزرگ به نحو ديگرى ابراز داشته كه بسيار جالب است ، و نشان مى دهد او منكر اعتقادى است كه با خرافات آميخته باشد نه منكر يك توحيد خالص و خالى از هرگونه خرافه .

او مى گويد: «يك معنى واقعى از وجود خدا وراى اين اوهام وجود دارد كه عده كمى آن را دريافته اند سپس اعتقاد خود و دانشمندان بزرگ را به يك نوع اعتقاد مذهبى كه آن را به نام «احساس مذهبى آفرينش» يا «وجود» ناميده ، و در جاى ديگر از آن به عنوان «تحيّر شعف آورى از نظام عجيب و دقيق كائنات» ياد كرده اظهار مى دارد .

و جالب تر اينكه او مى گويد: «اين ايمان مذهبى چراغ راه كاوش هاى زندگى دانشمندان است» . (2)

البته در اينجا سخن بسيار است و اگر بخواهيم به اصطلاح عنان قلم را رها كنيم از شكل يك بحث تفسير موضوعى خارج خواهيم شد .

لذا بار ديگر به اصل سخن بازگشته ، و اين بحث را پايان مى دهيم ، و خاطرنشان مى كنيم كه انگيزه پيدايش مذاهب را بايد نخست در مطالعه جهان آفرينش (انگيزه عقلى و منطقى) و سپس جاذبه نيرومند درون ذاتى (انگيزه فطرى) و بعد توجهى كه به آن مبدأ بزرگ به خاطر برخوردارى از نعمت هاى بى پايان او ناشى مى گردد (انگيزه عاطفى) جستجو كرد . (3) (4)

پي نوشتها

1 _ «دنيائى كه من مى بينم» صفحه 53 .

2 _ «دنيائى كه من مى بينم» صفحه 56 و 61

.

3 _ براى اطلاعات بيشتر و گسترده تر در اين زمينه به كتاب «انگيزه پيدايش مذاهب» مراجعه كنيد .

4 _ تفسير پيام قرآن 2/44

3 _ چرا ذات پروردگار را نمى توان درك كرد ؟

چرا ذات پروردگار را نمى توان درك كرد ؟

نكته اصلى در مسأله نامحدود بودن ذات پاك خداوند و محدود بودن عقل و علم و دانش ماست .

او وجودى است از هر نظر بى نهايت ، ذات او مانند علم و قدرت و همه صفاتش بى پايان و نامحدود است . و از سوى ديگر ما و تمام آنچه به ما مربوط است اعم از علم و قدرت و حيات ما و زمان و مكانى كه در اختيار داريم همه محدود است .

بنابراين ما با اين همه محدوديت چگونه مى توانيم به آن وجود نامحدود و صفاتش احاطه پيدا كنيم ؟ چگونه علم محدود ما مى تواند از آن وجود نامحدود خبر دهد .

آرى ما مى توانيم در عالم انديشه و فكر از دور شبحى ببينيم ، و اشاره اجمالى به ذات و صفاتش كنيم ، ولى رسيدن به كنه ذات و صفات يعنى آگاهى تفصيلى از او براى ما ممكن نيست _ اين از يك سو .

از سوى ديگر يك وجود بى نهايت از هر جهت مثل و مانندى ندارد ، و منحصر به فرد است چرا كه اگر مثل و مانندى مى داشت هر دو محدود بودند .

حال چگونه ما مى توانيم به وجودى پى بريم كه هيچگونه مثل و مانندى براى او سراغ نداريم ، و هرچه غير او مى بينيم ممكنات است ، و صفاتش با صفات واجب الوجود كاملاً متفاوت . (1)

در پاسخ مى گوئيم: ما اين

كلمه را از دو واژه «نا» كه به معنى عدم است و «متناهى» كه به معنى محدود است گرفته ايم ، يعنى اين دو را جداگانه مى توانيم تصور كنيم (عدم و متناهى) سپس آنها را با يكديگر تركيب كرده و به آن وجودى كه در تصور نمى گنجد اشاره نموده و به آن علم اجمالى پيدا مى كنيم (دقت كنيد) .

نمى گوئيم ما از اصل وجود او آگاه نيستيم ، از علم و قدرت و اراده و حيات او بى خبريم ، بلكه مى گوئيم ما يك معرفت اجمالى از همه اين امور داريم ، و هرگز به عمق و باطن آن راه نمى يابيم ، و مركب عقل همه فرزانگان عالم بدون استثنا در اين راه لنگ است يا به گفته شاعر:

به عقل نازى حكيم تا كى ؟ *** به فكرت اين ره نمى شود طى!

به كنه ذاتش خرد برد پى *** اگر رسد خس به قعر دريا!(2)

در حديثى از امام صادق (عليه السلام) چنين مى خوانيم:

«اذا انتهى الكلام الى الله فامسكوا»!(3)

«هنگامى كه سخن به ذات خدا مى رسد سكوت كنيد» يعنى درباره ذات او سخن نگوئيد كه عقل ها در آنجا حيران است و به جائى نمى رسد ، و انديشه در ذات نامحدود براى عقول محدود غير ممكن است ، چرا كه هرچه در انديشه گنجد محدود است و خداوند محال است محدود گردد . (4)

به تعبيرى روشن تر هنگامى كه به جهان هستى و اين همه شگفتى ها و موجودات بديع ، با آن ظرافت و در عين حال عظمت مى نگريم و يا حتّى نگاهى به وجود خود

مى كنيم ، اجمالاً مى فهميم كه خالق و آفريدگار و مبدئى دارد . اين همان علم اجمالى است كه آخرين مرحله قدرت شناخت انسان درباره خداست (منتهى هر چه به اسرار هستى آگاه تر شويم به عظمت او آشناتر و در مسير معرفت اجمالى او قوى تر خواهيم شد) امّا هنگامى كه از خود مى پرسيم او چيست ؟ و چگونه است ؟ و دست به سوى حقيقت ذات پاك او دراز مى كنيم ، چيزى جز حيرت و سرگردانى نصيبمان نمى شود و اين است كه مى گوييم راه به سوى او كاملاً باز است و در عين حال راه كاملاً بسته است .

مى توان اين مسأله را با يك مثال روشن ساخت و آن اين كه همه ما به روشنى مى دانيم كه نيرويى به نام جاذبه وجود دارد . چرا كه هر چيزى رها شود سقوط مى كند و به سوى زمين جذب مى شود و اگر اين جاذبه نبود آرامش و قرارى براى موجودات روى زمين وجود نداشت .

آگاهى بر وجود جاذبه چيزى نيست كه مخصوص دانشمندان باشد حتّى اطفال و كودكان خردسال نيز آن را به خوبى درك مى كنند; ولى حقيقت جاذبه چيست ، آيا امواج نامرئى يا ذرّات ناشناخته و يا نيرويى ديگر است ؟ و عجيب اين كه نيروى جاذبه بر خلاف آنچه در تمام جهان مادّه مى شناسيم ، ظاهراً براى انتقال از نقطه اى به نقطه ديگر نياز به زمان ندارد ، به خلاف نور كه سريع ترين حركت را در جهان مادّه دارد ، ولى در عين حال به هنگام انتقال

در فضا گاهى براى رسيدن از يك نقطه به نقطه ديگر ميليون ها سال وقت لازم است . امّا نيروى جاذبه گويى در يك لحظه از هر نقطه اى از جهان به نقطه ديگر منتقل مى گردد و يا حداقل سرعتى دارد بالاتر از آنچه تاكنون شنيده ايم .

اين چه نيرويى است كه اين آثار را دارد ؟ حقيقت ذات آن چگونه است ؟ هيچ كس پاسخ روشنى براى آن ندارد .

جايى كه درباره نيروى جاذبه كه يكى از مخلوقات است علم و آگاهى ما نسبت به آن تنها جنبه اجمالى دارد و از علم تفصيلى به كلى دوريم ، چگونه مى توان درباره خالق جهان مادّه و ماوراى مادّه كه وجودى است بى نهايت در بى نهايت ، انتظار داشته باشيم كه از كنه ذاتش باخبر شويم ؟ ! ولى با اين حال او را همه جا حاضر و ناظر و همراه هر موجودى در جهان مشاهده مى كنيم .

با صد هزار جلوه برون آمدى كه من *** با صدهزار ديده تماشا كنم تو را(5)

پي نوشتها

1 _ اگر تعجب نكنيد ما حتى نمى توانيم مفهوم «نامتناهى» را تصور كنيم ، اگر گفته شود پس چگونه كلمه «نامتناهى» را به كار مى بريد ؟ و از آن خبر مى دهيد ، ودرباره احكام آن سخن مى گوئيد ، مگر تصديق بدون تصور ممكن است ؟

2 _ پيام قران 4/33

3 _ تفسير «على بن ابراهيم» طبق نقل نور الثقلين جلد 5 صفحه 170 .

4 _ تفسير نمونه 22/558

5 _ پيام امام (شرح نهج البلاغة) 1/91

4 _ آيا آفريدگار هم آفريدگارى دارد ؟

آيا آفريدگار هم آفريدگارى دارد ؟

در مباحث خداشناسى معمولاً اين سؤال از طرف افراد تازه كار مطرح مى شود كه مى گويند شما مى گوئيد هرچيزى خالق و آفريدگارى دارد پس بگوئيد آفريدگار خدا كيست ؟

و عجب اينكه گاهى اين سؤالها در سخنان بعضى از فلاسفه غرب نيز مطرح شده كه نشان مى دهد تا چه حد در مباحث فلسفى پياده هستند و ابتدائى فكر مى كنند .

«برتراندراسل» فيلسوف معروف انگليسى در كتابش «چرا مسيحى نيستم» ؟ چنين مى گويد: «در جوانى به خداوند عقيده داشتم ، و بهترين دليل بر آن را برهان علة العلل مى دانستم ، و اينكه تمام آنچه را در جهان مى بينيم داراى علتى است ، و اگر زنجير علتها را دنبال كنيم سرانجام به علت نخستين مى رسيم كه او را خدا مى ناميم .

ولى بعداً به كلى از اين عقيده برگشتم زيرا فكر كردم اگر هر چيز بايد علت و آفريننده اى داشته باشد پس خدا بايد علت و آفريدگارى داشته باشد»!(1)

ولى فكر نمى كنيم كسى كمترين آشنائى با مسائل فلسفى مربوط به مباحث خداشناسى و ماوراء طبيعت داشته

باشد و در پاسخ اين سوال درماند .

مطلب خيلى روشن است وقتى مى گوئيم هرچيزى خالق و آفريدگارى دارد منظور «هرچيز حادث و ممكن الوجود» است پس اين قاعده كلى فقط در اشيائى صادق است كه قبلا وجود نداشته و بعد حادث شده نه در مورد واجب الوجود كه از ازل بوده و تا ابد خواهد بود ، يك وجود ابدى و ازلى نيازى به آفريننده ندارد تا بگوئيم آفريننده او كيست ؟ او قائم به ذات خويش است او هرگز معدوم نبوده كه نياز به علت وجودى داشته باشد .

و به تعبير ديگر وجود او از خود او است نه از بيرون ذات او ، او «آفريده» نيست تا آفريننده داشته باشد اين از يك سو ، از سوى ديگر خوب بود آقاى راسل و كسانى كه با او هم صدا هستند اين سؤال را از خودشان مى كردند كه اگر خدا خالقى داشته باشد همين سخن درباره خالق فرضى او نيز تكرار مى شود كه آفريدگار آن خالق كيست اگر مطلب زنجيروار ادامه يابد و براى هر خالقى خالق ديگر تا بى نهايت فرض كنيم ، سر از «تسلسل» در مى آورد كه باطل بودنش از واضحات است ، و اگر به وجودى برسيم كه هستيش از خود او است و نياز به آفريدگارى ندارد (يعنى واجب الوجود است) خداوند عالم همو است!

اين مطلب را به بيان ديگرى نيز مى توان توضيح داد و آن اينكه ما اگر فرضاً خداپرست هم نباشيم و با ماترياليست ها هم عقيده گرديم باز بايد به اين سؤال پاسخ دهيم كه با قبول قانون عليت

همه چيز در جهان طبيعت معلول ديگرى است ، در اين حال همان سؤالى كه از خداپرستان مى شد از ماديين نيز خواهد شد كه اگر همه چيز معلول «ماده» است پس علت وجود ماده چيست ؟

آنها نيز ناچارند در جواب بگويند: ماده ازلى است هميشه بوده و خواهد بود و نياز به علت ندارد و به تعبير ديگر واجب الوجود است .

روى اين حساب مى بينيم همه فلاسفه جهان اعم از الهى و مادى به يك وجود ازلى ايمان دارند ، وجودى كه نياز به خالق ندارد و هميشه بوده است ، تفاوت در اين است كه ماديين علت نخستين را فاقد علم و دانش و عقل و شعور مى دانند ، و براى آن جسميت ، زمان و مكان قائلند ، اما خداپرستان او را داراى علم و اراده و هدف مى دانند و جسميت و مكان و زمانى براى آن قائل نبوده ، بلكه او را فوق مكان و زمان مى دانند .

بنابراين برخلاف پندار آقاى راسل كه تصور كرده اگر با خداپرستى وداع گويد و در صف ماترياليستها قرار گيرد از چنگال اين سؤال فرار خواهد كرد اين سؤال هرگز دست از سر او برنمى دارد ، چه اينكه ماديها نيز معتقد به قانون عليت هستند و مى گويند هر حادثه اى علت دارد .

پس تنها راه حل مشكل اين است كه فرق ميان موجود حادث و ازلى ، و ميان «ممكن الوجود» و «واجب الوجود» را به خوبى درك كنيم ، تا بدانيم آنچه نياز به خالق دارد موجودات حادث و ممكن است ، يعنى هر

آفريده ، آفريدگار مى خواهد ، اما چيزى كه آفريده نيست آفريدگار ندارد(2)

پي نوشتها

1 _ برتراندراسل _ دركتاب چرا مسيحى نيستم ؟

2 _ تفسير پيام قرآن 4/195

5 _ چگونه به خداى ناديده ايمان بياوريم ؟

چگونه به خداى ناديده ايمان بياوريم ؟

ساده ترين ايرادى كه مادى ها بر خدا پرستان دارند اين است كه: «انسان چگونه مى تواند موجودى را كه با حواس خود درك نكرده بپذيرد و به او ايمان آورد ، شما مى گوئيد خدا نه جسم دارد ، نه مكان دارد ، نه زمان نه رنگ و نه . . . ، آيا چنين موجودى را با چه وسيله مى توان درك كرد ؟ ما تنها به چيزى ايمان مى آوريم كه حواس ما عاجز از درك آن نباشد ، اصلا چنين چيزى وجود ندارد» .

اين ايراد از جهاتى قابل بحث است:

1 _ عمده علل

1 _ عمده عللى كه انگيزه مخالفت آقايان مادى ها با موضوع خداشناسى مى باشد ، كاملا در اين ايراد تجلى كرده است .

از جمله غرور علمى آنها ، و حكومت دادن علوم طبيعى بر همه چيز و همه حقايق ، و همچنين سنجش همه چيز با مقياس علوم مادى (مشاهده و تجربه) ، و منحصر ساختن وسيله درك را به اسباب طبيعى و مادى ، در اينجا ديده مى شود .

ما از اين آقايان سؤال مى كنيم آيا قلمرو و منطقه فعاليت و نفوذ علوم طبيعى حدى دارد يا نه ؟ !

واضح است كه جواب اين سؤال مثبت است ، زيرا قلمرو علوم طبيعى همان موجودات محدود مادى طبيعى است وبس .

بنابراين چگونه مى شود چيزى را كه غير محدود است ، با ابزار طبيعى درك نمود .

اساساً ، خدا ، و موجودات ماوراء طبيعت از قلمرو علوم طبيعى خارجند ، و چيزى كه از طبيعت خارج باشد هرگز نبايد انتظار داشت كه با

اسباب طبيعى درك شود ، ماوراء طبيعت نامش با خود اوست و با مقياس علوم طبيعى قابل سنجش و محاسبه نيست ، همچنانكه در شعب و رشته هاى مختلف علوم طبيعى ، براى هر كدام ابزار و مقياس هائى معين شده ، كه به درد ديگرى نمى خورد ، وسائل مطالعات فلكى ، تشريح ، و ميكرب شناسى ، هر يك باهم تفاوت زياد دارند .

هيچگاه يك عالم مادى اجازه نمى دهد ، كه به يك منجم و ستاره شناس گفته شود ، فلان ميكرب را با وسائل و محاسبات نجومى براى ما ثابت كن ، و همچنين نبايد از متخصص رشته ميكرب شناسى انتظار كشف قمرهاى مشترى را با وسايل ميكرب شناسى داشت ، زيرا هركدام در قلمرو علمى خود مى توانند تصرف كنند و نمى توانند نسبت به خارج از دايره بحث خود ، نفياً و اثباتاً اظهار نظر كنند ، بنابراين ما چگونه به علوم طبيعى حق مى دهيم ، كه در خارج از طبيعت بحث كند ، با آنكه منطقه نفوذ آن محدود به طبيعت و آثار و خواص آن است ؟ !

نهايت حقى را كه مى توان براى يك عالم طبيعى قائل شد اين است كه او مى تواند بگويد: من نسبت بماوراء طبيعت ، سكوت اختيار مى كنم چون از حدود مطالعه وابزار كارم خارج است ، نه اينكه انكار كند .

چنانكه «اگوست كنت» كه يكى از پايه گذاران اصول فلسفه حسى است در كتابى به نام «كلماتى در پيرامون فلسفه حسى» مى گويد: «چون ما از آغاز و انجام موجودات بى خبريم نمى توانيم وجود موجود

سابق يا لاحقى را انكار كنيم ، همچنانكه نمى توانيم آنرا اثبات كنيم (دقت كنيد) خلاصه اينكه فلسفه حسى به واسطه جهل مطلق در اين قسمت از هرگونه اظهار نظرى خوددارى مى كند ، همينطور علوم فرعى ، كه اساس فلسفه حسى است ، بايد از قضاوت درباره آغاز و انجام موجودات خوددارى كند ، يعنى علم و حكمت خدا; و وجود او را ما انكار نمى كنيم و بى طرفى خود را در ميان نفى و اثبات حفظ مى نمائيم» .

منظور ما هم همين است كه عالم ماوراء طبيعت را نمى توان از دريچه علوم طبيعى مشاهده نمود ، اصولا آن خدائى را كه ابزار و اسباب طبيعى بخواهد ثابت كند ، از نظر خدا پرستان خدا نيست ، !

زيرا آنچه را اسباب طبيعى ثابت نمايد ، در حدود ماده و خواص آن است ، و چگونه مى توان موجودى را كه خود مادى و طبيعى است ، خالق ماده و طبيعت دانست ؟

اساس عقايد خداپرستان جهان بر آن است كه خدا از ماده و عوارض ماده به كلى منزه است ، و با هيچ يك از ابزارهاى مادى درك نمى شود .

بنابراين نبايد انتظار داشت ، كه خالق موجودات جهان را زير ميكرسكپ ، يا پشت تلسكوپ ، در اعماق آسمانها ديد ، اين انتظار نابجا و بى موردى است .

2 _ نشانه هاى او

به طور كلى وسيله شناختن هر موجودى در عالم ، آثار آن است . و تنها مى توانيم هر موجودى را از اثرش بشناسيم ، حتى موجوداتى را كه با چشم يا حواس ديگر درك مى كنيم .

آنها را هم در حقيقت از راه آثار شناخته ايم (دقت كنيد) .

چه اينكه هيچ موجودى در منطقه فكر ما وارد نمى شود ، و محال است مغز ظرف موجودات شود .

براى مثال: اگر شما جسمى را خواسته باشيد با چشم تشخيص دهيد و وجود آنرا درك كنيد ، ابتدائاً چشم را مقابل طرفى كه احتمال مى دهيد در آنجا باشد قرار مى دهيد ، شعاع نور بر آن مى تابد ، و از مردمك چشم ، اشعه نورانى ، بر نقطه خاصى كه به نام «شبكيه» موسوم است منعكس مى شود ، اعصاب بينائى آنرا گرفته و به مغز مى رسانند و انسان آن را درك مى كند .

و اگر از راه لمس باشد ، باز اعصاب زير جلد ، به وسيله تماسى كه با آن مى گيرند اطلاعاتى به مغز داده و انسان آنرا درك مى نمايد .

پس ادراك يك جسم از اثر آن (رنگ ، صوت ، تأثير در لامسه) مى باشد و هيچ گاه خود آن جسم در مغز جاى گير نمى شود و اگر رنگى نبود ، و يا اعصاب از درك آن عاجز بود ، اصلاً شناخته نمى شد .

اين جمله را هم بايد اضافه كنيم: براى شناختن يك موجود يك اثر كافى است ، مثلا براى اينكه بدانيم در ده هزار سال پيش در فلان نقطه زمين جمعيتى بوده اند و اوضاع و احوال آنها چنين و چنان بوده است بسا مى شود كشف يك كوزه سفالى و يا يك سلاح زنگ زده ، از زير طبقات زمين را كافى دانسته و مطالعات

وسيعى روى همين اثر مى كنند و از اين يك اثر به اوضاع و طرز زندگى و فكر و . . . آن جمعيت پى مى برند .

با در نظر گرفتن اينكه هر موجود اعم از مادى و غير مادى را بايد از اثر آن شناخت ، و با توجه به اينكه براى شناختن يك موجود ، تنها يك اثر كافى است ، آيا اين همه موجودات مملو از اسرار و ريزه كارى هاى شگفت آور كه سرتاسر جهان هستى را فراگرفته براى شناختن خدا كافى نيست ؟ !

شما براى شناختن يك موجود به يك اثر اكتفا مى كنيد و از يك كوزه سفالى لااقل قسمتى از حالات جمعيت چند هزار سال پيش را به دست مى آوريد ، در حالى كه ما بى نهايت اثر ، بى نهايت موجود ، بى نهايت نظم براى شناختن خدا داريم ، آيا اين اندازه اثر كافى نيست ؟ ! هر گوشه عالم را نظر كنيد نشانه اى از قدرت و علم او است ، بازهم مى گوئيد با چشم نديديم ، با گوش نشنيديم ، زير چاقوى تشريح ، يا پشت تلسكوپ ، تماشا نكرديم ، مگر براى هر چيز چشم لازم است ؟ !

3 _ آنچه مى بينيم و آنچه نمى بينيم

آنچه مى بينيم و آنچه نمى بينيم

خوشبختانه علوم مادى وسايلى به دست داده اند كه بهترين ابزار براى نفى عقيده ماديگرى و الحاد است .

شايد در سابق يك دانشمند مى توانست بگويد: آنچه را حواس درك نكرده قبول ندارم ، اما امروز بر اثر پيشرفت علم ثابت شده است كه:

موجوداتى كه در عالم قابل احساس نيستند به مراتب از آنچه تاكنون درك شده بيشتر و فراوان

ترند ، در دل طبيعت آنقدر موجود هست كه با هيچ يك از حواس درك نمى شوند و موجودات درك شده در مقابل آنها حكم صفر را دارند!

براى نمونه چند مورد زير را از نظر شما مى گذرانيم:

1 _ در فيزيك به ما مى گويند: اصول رنگها هفت رنگ بيش نيست ، كه نخستين آنها رنگ سرخ و آخرين آنها بنفش است ، ولى درماوراء آنها هزارها رنگ قرار دارد كه براى ما قابل درك نيست و حدس مى زنند كه بعضى از حيوانات ممكن است بعضى از آنها را ببينند .

علت مطلب روشن است ، زيرا رنگ بر اثر امواج نور پيدا مى شود ، يعنى نور آفتاب يا نورهاى ديگر مركب از رنگهاى گوناگون است كه روى هم تشكيل رنگ سفيد را مى دهند و چون به جسمى مى تابد آن جسم قسمت هاى مختلفى از رنگ هاى آن را در خود هضم مى كند و بعضى را هم برمى گرداند ، آنرا كه برمى گرداند همان است كه ما مى بينيم و لذا اجسام در تاريكى داراى هيچ رنگى نيستند ، و از طرفى اختلافات و تغيير رنگها نتيجه شدت و ضعف ارتعاش امواج نور است ، يعنى اگر شدت ارتعاش در هر ثانيه به 458 هزار ميليارد برسد رنگ سرخ را تشكيل مى دهد و در 727 هزار ميليارد رنگ بنفش را و پائين تر و بالاتر اين دو ، رنگهاى فراوانى وجود دارد كه براى ما قابل درك نيستند .

2 _ امواج صوت فقط در فاصله 16 مرتبه در ثانيه تا 000/20 مرتبه در ثانيه براى ما قابل

درك است و بيشتر يا كمتر از آن هرچه هست ، براى ما قابل درك نيست .

3 _ آنچه را ما از امواج ارتعاشات نور درك مى كنيم در هر ثانيه از «458» هزار ميليارد تا «727» هزار ميليارد است و بيشتر و كمتر از آن هرچه در فضا از امواج و ارتعاشات موجود است براى ما قابل رؤيت نيست .

4 _ همه مى دانيم كه جانداران ذره بينى (ويروسها و باكتريها) تعدادشان به مراتب از انسان بيشتر است ، و با چشم غير مسلح قابل درك نيستند ، و چه بسا جانداران كوچكترى هم باشند كه علم هنوز به وجود آنها پى نبرده است .

5 _ يك اتم ، با آن ساختمان مخصوص ، و گردش الكترون ها برگرد پروتن ها ، با آن نيروى عظيم براى هيچ حسى قابل ديدن و درك نيست ، با آنكه همه اجسام و موجودات جهان طبيعت از اتم تشكيل يافته است ، و اين ذرّه غبارى را كه به زحمت به چشم در هوا مى بينيم ، از صدها هزار اتم تشكيل يافته است .

دانشمندانى كه قبلا درباره اتم اظهار نظر مى كردند گفتار آنها از حدود يك تئورى و فرضيّه تجاوز نمى كرد ، در عين حال هيچكس گفته آنها را انكار نمى كرد . (1)

بنابراين هرگز نمى توان محسوس نبودن چيزى را دليل بر نبودن آن گرفت ، و چه بسيارند امور غير محسوس كه دنيا را پر كرده و حواس ما از درك آن عاجز است!

چنانكه قبل از كشف اتم يا موجودات ذره بينى ، كسى حق نداشت آنها را

انكار كند ، و چه بسا ممكن است موجودات فراوان ديگرى از نظر ما پنهان باشند و تاكنون علم به كشف آنها موفق نگشته و بعداً از راز آنها پرده بردارد ، وهيچگاه عقل و وجدان به ما اجازه نمى دهد در اين شرايط (محدوديت علم و عجز آن از درك آنها) درباره آنها نفياً و اثباتاً نظر دهيم .

خلاصه اينكه: قلمرو حواس و ابزار طبيعى محدود است و نمى شود عالم را محدود به آن بدانيم . (2)

اشتباه نشود ما نمى خواهيم ادعا كنيم همانطور كه الكترون ها و پروتون ها يا بعضى از رنگها و مانند آن با وسائل علمى امروز كشف شده است و با پيشرفت علوم مجهولات تازه اى كشف خواهد شد ، روزى هم ممكن است عالم ماوراء طبيعت با ابراز و اسباب طبيعى كشف گردد!

خير ، اين مطلب امكان ندارد زيرا همانطور كه گفتيم ماوراء طبيعت و ماده را از راههاى مادى و طبيعى نمى توان درك كرد و به طور كلى از محيط فعاليت اسباب مادى خارج است .

منظور اين است همانطور كه قبل از كشف و درك اين موجودات انكار آنها براى

ما جايز نبود و حق نداشتيم به استناد اينكه ما آنها را درك نمى كنيم ، اسباب هاى طبيعى آنها را به ما نشان نمى دهند ، علم براى ما ثابت نمى كند و . . . عدم آنها را مسلم بدانيم ، همچنين نسبت به ماوراء طبيعت هم نمى توان اظهار نظر منفى كرد ، بنابراين بايد اين روش غلط را رها كرده و با دقت دلايل عقلى خداپرستان را مطالعه نموده

و بعداً اظهار عقيده كنيم و به طور مسلم نتيجه آن مثبت خواهد بود . (3)

پي نوشتها

1 _ از جمله چيزهائى كه محسوس نيست و در عين حال حقيقت آن بر هيچ دانشمندى مخفى نمانده ، حركات مختلفى است كه كره مسكونى ما يعنى كره زمين دارد ، از جمله همان «جزر و مدى» است كه بر قشر زمين وارد مى شود ، و در اثر آن روزى دوبار طبقه روئين زمين در زير پاى ما به اندازه «30» سانتيمتر بالا ميآيد و هيچ نشانه و علامتى نيست تا ما را به وجود اين حركت (جزرومد) راهنمائى كند .

ديگر هوائى است كه در اطراف ما قرار گرفته ، كه داراى سنگينى و وزن فوق العاده اى است ، به طورى كه بدن هر انسان به اندازه (16) هزار كيلوگرم از آن را تحمل مى كند . و پيوسته در تحت فشار عجيبى است البته چون اين فشار در برابر _ فشار درونى بدن خنثى مى شود براى ما ناراحت كننده نيست در صورتيكه هيچ كس تصور نمى كند هوا وزن و سنگينى داشته باشد ، قبل از «گاليله» و «پاسكال» اين موضوع بر همه مخفى بود و اكنون هم كه علم به صحت آن شهادت مى دهد بازهم حواس آنرا حس نمى كند .

و نيز از چيزهائى كه غير محسوس است و بسيارى از دانشمندان طبيعى به وجود آن معترفند «اتر» است كه به عقيده آقايان همه جا و همه چيز را فرا گرفته و عده اى او را اصل همه موجودات مى دانند و تصريح مى كنند موجودى است بى وزن ،

بى بو ، بى رنگ و . . . كه ميان تمام كواكب و همه جا را پر كرده و در درون همه اشياء نفوذ دارد و طبعاً براى ما قابل درك نيست .

2 _ براى تأييد مطلب بد نيست چند جمله از گفتار «كاميل فلاماريون» را در كتاب (اسرار مرگ) از نظر شما بگذرانيم آنجا كه مى گويد:

«مردم در وادى جهل و نادانى زندگى مى كنند و نمى دانند كه اين تركيب جسمانى انسان نمى تواند او را به حقايقى رهبرى كند و اين حواس پنجگانه در هر چيز او را فريب مى دهد و يگانه چيزى كه انسان را به حقايق مى رساند عقل و فكر و دقت علمى است»! . سپس شروع مى كند امورى كه حواس از درك آنها عاجز است يك يك بيان كرده و محدوديت هر حسى را ثابت مى كند تا آنجا كه مى گويد:

«پس نتيجه اين شد كه عقل و علم امروزه ما حكم قطعى مى نمايد به اينكه قسمتى از حركات ذرات و هوا و اشياء و قوائى موجود است كه ما نمى بينيم و نمى توانيم به هيچ يك از اين حواس پنجگانه آنها را احساس كنيم . بنابراين ممكن است در اطراف ما اشياء ديگرى غير از اينها موجود باشند و موجودات زنده و صاحب حياتى وجود داشته باشند كه ما نتوانيم آنها را احساس كنيم . من نمى گويم هست بلكه مى گويم ، ممكن است باشد ، زيرا نتيجه بيانات سابقه اين شد كه ما نمى توانيم هر چه را احساس نكرديم بگوئيم نيست ، پس وقتى به دليل علمى كاملا

بر ما ثابت شد كه اين حواس ظاهره قابليت ندارد همه موجودات را بر ما مكشوف سازند ، بلكه گاهى ما را فريب داده و خلاف واقع را به ما نشان مى دهند ، نبايد تصور كنيم كه تمام حقيقت موجودات منحصر است به آنچه ما احساس مى نمائيم ، بلكه بايد خلاف آن را معتقد باشيم و بگوئيم ممكن است موجوداتى باشد كه ما نمى توانيم آنها را احساس كنيم ، چنانكه قبل از اكتشاف ميكرب كسى خيال نمى كرد: ميليونها ميكرب در اطراف هر جسمى موجود باشد و زندگى هر صاحب حياتى ميدان جولان آنها قرار گيرد .

نتيجه اينكه اين حواس ظاهره قابليت اين را ندارند كه واقع و حقيقت موجودات را به ما نشان دهند و يگانه چيزى كه دقايق را كاملا معرفى مى نمايد عقل و فكر ما است» (نقل از على اطلال المذهب المادى تأليف فريدوجدى جلد 4 .

3 _ آفريدگار جهان مجموعه بحث هاى آية الله العظمى مكارم شيرازى ص 248

6 _ توحيد ذات ، صفات ، افعال و عبادت چيست ؟

1 _ توحيد ذات

بسيارى از مردم مى گويند معنى توحيد ذات اين است كه خدا يك است و دو نيست ، اين تعبير چنانكه در روايت اميرمؤمنان على (عليه السلام)آمده تعبير درستى نمى باشد ، زيرا مفهومش واحد عددى است (يعنى دومى براى خدا تصور مى شود اما وجود خارجى ندارد) و مسلّما اين سخن نادرست است ، صحيح اين است كه گفته شود معنى توحيد ذات اين است كه خدا يكى است و دومى براى او تصور نمى شود ، يا به تعبير ديگر: خدا «شبيه و نظير و مانند» ندارد ، نه چيزى به او شبيه

است ، و نه او به چيزى ، چرا كه يك وجود بى نهايت كامل ، داراى چنين صفتى مى باشد .

و به همين دليل ، در حديثى مى خوانيم كه امام صادق(عليه السلام) از يكى از يارانش پرسيد: اىُّ شيىء اللّهُ اَكْبَرُ: «مفهوم الله اكبر چيست» ؟ !

عرض كرد: اَللّهُ اَكْبَرُ مِنْ كُلِّ شَيْىء: «خدا بزرگتر از هر چيزى است» .

امام فرمود: فَكانَ ثَمَ شَيىء فَيَكُوْنُ اَكْبَرَ مِنْهُ: «آيا چيزى (در مقايسه با او) وجود دارد كه خدا از او بزرگتر باشد» ؟ !

عرض كرد: فَما هُوَ ؟ : «پس تفسير الله اكبر چيست ؟ »

امام فرمود: اللّهُ اَكْبَرُ مِنْ اَنْ يُوْصَفَ: «خدا بزرگتر از آن است كه به وصف آيد»!(1)

1 _ «معانى الاخبار» صدوق صفحه 11 حديث 1 .

2 _ توحيد صفات

وقتى مى گوئيم: يك شاخه توحيد ، توحيد صفات است ، مفهومش اين است كه خداوند همان گونه كه ذاتش ازلى و ابدى است ، صفات او همچون علم و قدرت و مانند اينها ، ازلى و ابدى مى باشد ، اين از يك سو از سوى ديگر اين صفات زائد بر ذات او نيست ، جنبه عارض و معروض ندارد ، بلكه عين ذات او است .

و از سوى سوّم صفات او از يكديگر جدا نمى باشد ، يعنى علم و قدرت او يكى است و هر دو عين ذات او است!

توضيح اينكه: ما هنگامى كه به خودمان مراجعه مى كنيم مى بينيم در آغاز فاقد بسيارى از صفات بوديم ، هنگام تولد نه علم داشتيم و نه قدرت ، و تدريجاً اين صفات در ما پرورش يافت ،

به همين دليل مى گوئيم اينها امورى زائد بر ذات ما هستند ، لذا ممكن است روزى فرا رسد كه ما باشيم و آن زور بازو ، و علوم و دانشها كه داريم از ميان برود ، و نيز به روشنى مى بينيم كه علم و قدرت ما از هم جدا است ، قدرت جسمانى در بازوى ما ، وعلم ، در روح ما نقش بسته است!

ولى در خداوند هيچيك از اين معانى تصور نمى شود ، تمام ذات او علم است ، و تمام ذاتش قدرت ، و همه چيز در آنجا يكى است ، و البته تصديق مى كنيم كه تصور اين معانى براى ما كه فاقد چنين صفتى هستيم پيچيده و نامأنوس است و جز با نيروى منطق و استدلال دقيق و ظريف به آن راهى نيست . (1)

1 _ تفسير پيام قرآن 3/274

3 _ توحيد افعالى

يعنى هر وجودى ، هر حركتى ، هر فعلى در عالم است به ذات پاك خدا برمى گردد ، مسبب الاسباب او است و علت العلل ذات پاك او مى باشد ، حتى افعالى كه از ما سر مى زند به يك معنى از او است ، او به ما قدرت واختيار و آزادى اراده داده ، بنابراين در عين حال كه ما فاعل افعال خود هستيم ، و در مقابل آن مسؤوليم ، از يك نظر فاعل خداوند است ، زيرا همه آنچه داريم به او بازمى گردد (لامؤثر فى الوجود الا الله) .

4 _ توحيد در عبادت

يعنى تنها بايد او را پرستش كرد و غير او شايسته عبوديت نيست ، چرا كه عبادت بايد براى كسى باشد كه كمال مطلق و مطلق كمال است ، كسى كه از همگان بى نياز است ، و بخشنده تمام نعمت ها ، و آفريننده همه موجودات ، و اين صفات جز در ذات پاك او جمع نمى شود .

هدف اصلى از عبادت ، راه يافتن به جوار قرب آن كمال مطلق ، و هستى بى پايان ، و انعكاس پرتوى از صفات كمال و جمال او در درون جان است كه نتيجه اش فاصله گرفتن از هوى و هوسها ، و روى آوردن به خود سازى و تهذيب نفس است .

اين هدف جز با عبادت «اللّه» كه همان كمال مطلق است امكان پذير نيست . (1)

1 _ تفسير نمونه 27/446

7 _ چگونه دين فطرى است ؟

چگونه دين فطرى است ؟

مفهوم فطرت اين است كه انسان حقائقى را بدون هيچگونه نياز به استدلال (نه استدلال پيچيده و نه استدلال روشن) درمى يابد ، و به وضوح به آن مى رسد و آن را پذيرا مى شود ، مثلاً هنگامى كه يك شاخه گل جالب و خوشبو را مى بيند اعتراف به «زيبائى» آن مى كند ، و در اين ادراك هيچ نيازى به استدلال نمى بيند . مى گويد: پيدا است كه زيبا است ، نيازى به دليل ندارد .

درك فطرى درباره خداشناسى نيز از همين قبيل است ، انسان هنگامى كه به اعماق جانش نگاه مى كند ، نور حق مى بيند ، ندائى با گوش دل مى شنود ، ندائى كه او را به سوى مبدء علم و

قدرت بى نظير در جهان هستى دعوت مى كند ، مبدئى كه كمال مطلق و مطلق كمال است ، و در اين درك وجدانى درست همانند زيبائى گل خود را نيازمند به دليلى نمى بيند .

شواهد زنده فطرى بودن ايمان به حق

ممكن است گفته شود: اينها همه ادعا است ، و راهى براى اثبات چنين فطرتى در مورد خداشناسى وجود ندارد ، من مى توانم ادعا كنم چنين احساسى را در دل يعنى در اعماق روحم مى يابم ، ولى اگر كسى نخواست اين سخن را بپذيرد چگونه مى توانم او را قانع كنم ؟

ولى ما شواهد فراوانى داريم كه مى تواند فطرى بودن توحيد را در شكل بسيار روشنى عرضه كند ، به گونه اى كه زبان منكران را ببندد ، اين شواهد را در پنج قسمت مى توان خلاصه كرد:

1 _ واقعيت هاى تاريخى كه از قديم ترين مورخان جهان مورد بررسى قرار گرفته ، نشان مى دهد كه دينى در ميان هيچ قومى وجود نداشته است ، بلكه هر كدام به نوعى نسبت به يك مبدأ علم و قدرت در عالم هستى معتقد و مؤمن بوده اند و او را پرستش مى كردند ، و اگر قبول كنيم استثناهاى نادرى در اين زمينه وجود داشته ، اين امر به اين اصل كلّى كه جوامع بشرى در طول تاريخ همواره در مسير پرستش حق بوده اند زيانى وارد نمى كند (هر اصل كلّى استثناهاى نادرى دارد) .

«ويل دورانت» مورخ معروف غربى در «تاريخ تمدن» خود بعد از ذكر مواردى از بى دينى به اين حقيقت اعتراف كرده ، مى گويد: «با وجود اين مطالبى كه

ذكر كرديم لادينى جزء حالات نادر است و اين اعتقاد كهن كه دين نمودى است كه عموم افراد بشر را شامل مى شود با حقيقت توافق دارد . اين قضيه در نظر شخص فيلسوف يكى از قضاياى اساسى تاريخ و روانشناسى به شمار مى آيد ، او به نكته قانع نمى شود كه همه اديان از مطالب لغو و باطل آكنده است ، بلكه به اين مسأله توجه دارد كه دين از قديم الايام با تاريخ همراه بوده است»(1)

در تعبير ديگرى در همين زمينه مى افزايد: «منبع اين تقوائى كه به هيچ وجه از دل انسان زدوده نمى شود در كجا قرار دارد ؟ »(2)

و نيز نامبرده در كتاب «درسهاى تاريخ» با تعبيرى كه معلوم است از روى خشم و ناراحتى است ، مى گويد: «دين صد جان دارد ، هر چه آن را بكشى دوباره زنده مى شود!»((3))

اگر اعتقاد به خدا و مذهب جنبه عادت يا تقليد يا تلقين و تبليغ ديگران داشت ، ممكن نبود اين چنين عمومى و همگانى و در طول تاريخ بشر استمرار داشته باشد ، اين بهترين دليل فطرى بودن آن است .

2 _ شواهد باستان شناسى _ آثار و علائمى كه از دوران هاى قبل از تاريخ (يعنى قبل از اختراع خط و نوشته شدن شرح حال انسانها) باقيمانده نيز نشان

مى دهد كه اقوام قبل از تاريخ براى خود مذهبى داشته اند ، و به «خدا» و حتى «معاد» و زندگى بعد از مرگ معتقد بوده اند ، به دليل اينكه بسيارى از اشيائى كه مورد علاقه آنها بوده است با آنها به خاك سپرده مى

شده ، تا در زندگى بعد از مرگ مورد استفاده آنها قرار گيرد! موميائى كردن جسد مردگان براى جلوگيرى از پوسيدگى آنها و ساختن مقابرى چون «اهرام مصر» كه مى تواند على رغم گذشت زمان تا مدت زيادى دوام داشته باشد ، همه شاهد ايمان گذشتگان به مسائل مبدأ و معاد است .

درست است كه اين كارها نشان مى دهد ايمان مذهبى آنها با خرافات زيادى آلوده بوده ، ولى دليل بر اين است كه اصل مسأله ، يعنى وجود ايمان مذهبى در دورانهاى قبل از تاريخ قابل انكار نيست .

3 _ مطالعات روانى و اكتشافات روانكاوان درباره ابعاد روح انسان ، و تمايلات اصيل او ، نيز دليل روشنى بر فطرى بودن اعتقادات مذهبى است .

چهار احساس معروف (يا چهار تمايل عالى) و اصيل كه جمعى از روانكاوان و روانشناسان اخير به عنوان ابعاد چهارگانه روح آدمى معرفى كرده اند (1 _ حسّ دانائى 2 _ حس زيبائى 3 _ حس نيكى 4 _ حسن مذهبى) گواه زنده اين معنى است . (4)

بعد چهارم روح انسانى كه گاه از آن تعبير به گرايش به كمال مطلق يا «بعد قدسى ويزدانى» مى كنند همان است كه انسان را به سوى مذهب دعوت مى كند ، وبى آنكه نيازى به دليل خاصى داشته باشد به وجود آن مبدأ بزرگ مؤمن مى شود . ممكن است اين ايمان مذهبى با انواع خرافات آلوده شود و سر از بت پرستى و آفتاب و ماه پرستى درآورد ، ولى بحث ما در ريشه اصلى آن است .

4 _ ناكامى تبليغات ضد مذهبى _ مى دانيم

شديدترين تبليغات ضد مذهبى در طى چند قرن اخير مخصوصاً در مغرب زمين صورت گرفته كه در نوع خود از نظر وسعت و گستردگى و استفاده از وسائل مختلف ، بى نظير بوده است .

نخست به هنگام نهضت علمى اروپا (رنسانس) كه جوامع علمى و سياسى توانستند خود را از زير فشار حكومت كليسا ، رها سازند ، چنان موجى بر ضد مذهب (البته عمدتاً مذهب مسيحيت ، چرا كه مذهب رائج آن محيط همان بود) در اروپا به وجود آمد كه مسائل الحادى در همه جا مطرح مى شد ، مخصوصاً از نفوذ فلاسفه و علماى علوم طبيعى براى نفى همه مبانى مذهبى كمك گرفتند ، به گونه اى كه كليسا به كلى از رونق افتاد ، و علماى مذهبى اروپا سخت منزوى شدند ، و اعتقاد به وجود خدا و معجزه و رستاخيز و كتب آسمانى در رديف خرافات قرار گرفت ، و فرضيه تقسيم دورانهاى بشر به چهار دوران (دوران افسانه ها و اساطير _ دوران مذهب _ دوران فلسفه _ دوران علم) براى بسيارى مسلم گشت ، وطبق اين تقسيم بندى دوران مذهب مدتها پيش از دوران ما پايان گرفته بود!

عجب اينكه در كتب جامعه شناسى امروز كه تكامل يافته جامعه شناسى آن زمان است اين مسأله به عنوان يك اصل مسلم فرض شده كه مذهب يك عامل طبيعى دارد ، حال اين عامل ، «جهل» است يا «ترس» يا «نيازهاى اجتماعى» ويا «مسائل اقتصادى» در آن اختلاف نظر وجود دارد!!

درست است كه مذهب حاكم ، يعنى كليساى قرون وسطى ، مى بايست به خاطر خود كامگيها و بى رحمى

ها و بدرفتارى ها نسبت به توده مردم عموماً ، و علماى علوم طبيعى خصوصاً ، و نيز به خاطر فرو رفتن در تشريفات و تجملات و فراموش كردن قشرهاى محروم ، كفاره اعمال خود را بپردازد ، ولى عيب كار اين است كه سخن تنها از پاپ و كليسا نبود بلكه از كل مذاهب جهان بود .

«كمونيستها» نيز با تمام قدرت براى محو مذهب به ميدان آمدند و تمام وسائل تبليغاتى و افكار فلاسفه خود را براى اين كار استخدام كردند ، و با تمام توان كوشيدند كه مذهب را افيون جامعه معرفى كنند!

ولى مى بينيم كه اين امواج عظيم ضد مذهبى نتوانست ريشه هاى مذهب را از اعماق دلها بركند ، و نشاط و جوشش مذهبى را پايان دهد ، به طورى كه ما امروز با چشم خود مى بينيم كه احساسات مذهبى از نو شكوفا شده و حتى در كشورهاى كمونيستى گسترش چشمگيرى پيدا كرده و اخبارى كه اخيراً در رسانه هاى گروهى منتشر مى شود حاكى از وحشت روز افزون حكام اين مناطق از گرايش هاى مذهبى ، و مخصوصا اسلامى است ، حتى در كشورهاى «كمونيستى» كه هنوز براى نابودى مذهب به تلاشهاى مأيوسانه و ناموفق خود ادامه مى دهند جنبشهائى پيدا شده كه خواهان گسترش مذهب است .

اين مسائل به خوبى نشان مى دهد كه مذهب ريشه اى در اعماق «فطرت» همه انسان ها دارد و لذا توانسته است خود را در برابر امواج شديد تبليغات مخالف حفظ كند ، واگر غير از اين بود بايد تاكنون به كلى محو شده باشد .

5 _ تجربيات شخصى

در شدائد زندگى _ بسيارى از مردم در زندگى خود اين حقيقت را آزموده اند كه به هنگام بروز مشكلات طاقت فرسا ، و هجوم طوفان هاى سخت زندگى ، و گرفتار شدن در گرداب بلاها ، در آنجا كه درهاى اسباب ظاهرى به روى انسان بسته مى شود ، و كارد به استخوانش مى رسد ، آرى در اين لحظات طوفانى ، اميدى از اعماق جانش جوشيدن مى گيرد و متوجه مبدئى مى شود كه قادر بر حل همه مشكلات است ، دل به او مى بندد ، و از او استمداد مى طلبد .

حتى افرادى كه در شرايط عادى گرايش مذهبى ندارند از اين امر مستثنى نيستند ، آنها نيز به هنگام بيمارى هاى سخت و شكست هاى خرد كننده از چنين واكنش هاى روحى بهره مندند .

اينها همه شاهد گوياى حقيقتى است كه در قرآن مجيد درباره فطرى بودن خداشناسى و اصالت حسّ مذهبى آمده است . آرى انسان در زواياى قلب و اعماق دل و روان خود ندائى لطيف و پر از مهر ، و درعين حال محكم و رسا مى شنود كه او را به طرف حقيقتى بزرگ ، عالم و قادر و متعالى كه نامش را «اللّه» يا «خدا» مى نهيم دعوت مى كند ، ممكن است كسانى نام ديگرى بر او بگذراند ، سخن در نام گذارى نيست ، در ايمان به آن حقيقت است .

شاعران نكته پرداز نيز در اشعار نغز و شيرين خود آن را منعكس كرده اند:

شورش عشق تو در هيچ سرى نيست كه نيست *** منظر روى تو زيب نظرى نيست

كه نيست!

نه همين از غم تو سينه ما صد چاك است *** داغ تو لاله صفت ، بر جگرى نيست كه نيست

يا به گفته ديگرى:

در اندرون من خسته دل ندانم كيست ؟ *** كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

6 _ گواهى دانشمندان بر فطرت مذهبى _ مسأله فطرى بودن «معرفة اللّه» مطلبى نيست كه تنها در قرآن و روايات اسلامى باشد ، كلمات دانشمندان و فلاسفه غير مسلمان و شعراى نكته سنج نيز از آن پراست .

به عنوان نمونه:

«اينشتاين» ضمن بيان مفصلى در اين زمينه مى گويد: «يك عقيده و مذهب بدون استثنا در همه وجود دارد . . . من آن را «احساس مذهبى آفرينش» نام مى نهم . . . در اين مذهب ، انسان ، كوچكى آمال و هدفهاى بشرى و عظمت و جلالى كه در ماوراى اين امور و پديده ها نهفته است حس مى كند ، او وجود خود را يك نوع زندان مى بيند ، گوئى مى خواهد از قفس تن پرواز كند ، و تمام هستى را به صورت حقيقت واحدى دريابد»!(5)

«پاسكال» دانشمند معروف مى گويد:

«دل دلائلى دارد كه عقل را به آن دسترسى نيست»!(6)

«ويليام جيمز» مى گويد:

«من به خوبى مى پذيرم كه سرچشمه زندگى مذهبى «دل» است ، و قبول هم دارم كه فرمول ها و دستورالعمل هاى فلسفى مانند مطلب ترجمه شده اى است كه متن اصلى آن به زبان ديگرى باشد» . (7)

«ماكس مولر» مى گويد:

«اسلاف ما ، از آن موقع به درگاه خدا سر فرود آورده بودند كه حتى براى خدا نام هم نتوانسته بودند بگذارند»!(8)

نامبرده در جاى ديگر

اظهار عقيده مى كند كه «برخلاف نظريه معروف كه مى گويد: دين اول از پرستش طبيعت واشياء و بت پرستى شروع شده ، و بعد به پرستش خداى واحد رسيده است ، ديرينه شناسى ثابت كرده كه پرستش خداى يگانه از قديمى ترين ايام وجود داشته است»(9)

«پلوتارك» مورخ مشهور مى گويد:

«اگر شما نظرى به صفحه جهان بيفكنيد اماكن زيادى را خواهيد يافت كه در آنجا خبرى از عمران و آبادى و علم و صنعت و سياست و دولت نيست ، اما جائى كه «خدا» نباشد نمى توانيد پيدا كنيد»!(10)

«ساموئيل كنيگ» در كتاب «جامعه شناسى» خود مى گويد: «تمام جوامع بشرى داراى نوعى مذهب بودند ، گرچه نژادشناسان و جهان گردان و مبلغان نخستين (مسيحى) از طوائفى نام برده اند كه آئين و مذهبى نداشتند ، ولى بعد معلوم شد كه گزارش هاى آنها مبنائى ندارد ، و قضاوت آنها تنها ناشى از اين بوده كه گمان برده اند مذهب اين طوائف بايد شبيه مذهب ما باشد»(11)

اين بحث را با سخنى از «ويل دورانت» مورخ معروف معاصر پايان مى دهيم ، او مى گويد:

«اگر ما براى مذاهب ريشه هائى در دوران پيش از تاريخ تصور نكنيم هرگز نمى توانيم آنها را در دوران تاريخ آنچنانكه هست بشناسيم»(12)(13)

پي نوشتها

1و2- «تاريخ تمدن ويل دورانت» جلد 1 صفحه 87 و 89 .

3 _ «فطرت» شهيد مطهرى صفحه 153 .

4 _ به مقاله «كوونتايم» ترجمه (مهندس بيانى) در كتاب «حس مذهبى يا بعد چهارم روح انسانى» مراجعه شود .

5 _ «دنيائى كه من مى بينم» (باتلخيص) صفحه 53 .

6 _ «سير حكمت در اروپا» جلد 2

صفحه 14 .

7 _ همان مدرك صفحه 321 .

8 _ مقدمه نيايش صفحه 31 .

9 _ «فطرت» شهيد مطهرى صفحه 148 .

10 _ مقدمه نيايش صفحه 31 .

11 _ «جامعه شناسى ساموئيل كنيگ» صفحه 191 .

12 _ تاريخ تمدن جلد 1 ص 88

13 _ تفسير پيام قرآن 3/120

8 _ زنده بودن خدا چه مفهومى دارد ؟

در سوره بقره آيه 255 مى خوانيم «اللّه لإاله الاّ هو الحىّ القيّوم» هيچ معبودى جز خداوند يگانه زنده كه قائم به ذات خويش است وجود ندارد . در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه مراد از زنده بودن خدا چيست ؟

در تعبيرات معمولى ، موجود زنده به چيزى مى گويند كه داراى نمو ، تغذيه ، توليد مثل و جذب و دفع و احياناً داراى حس و حركت باشد ، ولى بايد به اين نكته توجه داشت كه: ممكن است افراد كوته بين ، حيات را در مورد خداوند نيز چنين فرض كنند ، با اينكه مى دانيم او هيچ يك از اين صفات را ندارد ، و اين همان قياسى است كه بشر را درباره خداشناسى به اشتباه مى اندازد ، زيرا صفات خدا را با صفات خود مقايسه مى كند .

ولى حيات به معنى وسيع و واقعى كلمه ، عبارت است از «علم» و «قدرت» بنابراين وجودى كه داراى علم و قدرت بى پايان است حيات كامل را دارد ، حيات خداوند مجموعه علم و قدرت او است و در حقيقت به واسطه علم و قدرت ، موجود زنده از غير زنده تشخيص داده مى شود ، اما نمو و حركت و تغذيه و

توليد مثل از آثار موجوداتى است كه ناقص و محدودند و داراى كمبودهائى هستند كه به وسيله تغذيه و توليد مثل و حركت آن را تأمين مى كنند ، اما آن كس كه كمبودى ندارد اين امور هم درباره او مطرح نيست . (1)

1 _ تفسير نمونه 2/192

9 _ تعدّد خدايان حكيم چه فسادى به دنبال دارد ؟

تعدّد خدايان حكيم چه فسادى به دنبال دارد ؟

در آيه شريفه 22 سوره انبياء مى خوانيم «لو كان فيهما آلهة الاّ اللّه لفسدتا) اگر در آسمان و زمين خدايانى جز «اللّه» بود هر دو فاسد مى شدند و نظام جهان برهم مى خورد .

در اينجا اين سوال مطرح است كه: تعدد خدايان در صورتى منشأ فساد در جهان مى شود كه آنها به مبارزه با يكديگر برخيزند ، امّا اگر قبول كنيم آنها افرادى حكيم و آگاهند ، حتماً با كمك هم جهان را اداره مى كنند .

پاسخ اين سؤال چندان پيچيده نيست ، حكيم بودن آنها ، تعدد آنها را از بين نمى برد ، هنگامى كه بگوئيم آنها متعددند ، مفهومش اين است كه از هر نظر يكى نيستند ، چرا كه اگر از تمام جهات يكى بودند ، يك خدا مى شدند بنابراين هرجا تعدّد است حتماً تفاوت ها و اختلافاتى وجود دارد كه خواه ناخواه در اراده و عمل اثر مى گذارد و جهان هستى را به هرج و مرج و فساد مى كشاند . (دقت كنيد) .

اين برهان تمانع را به صورت هاى ديگرى نيز بيان كرده اند كه از حوصله بحث ما بيرون است و آنچه در بالا گفتيم بهترين طرز بيان آن است .

در بعضى از اين استدلالها ، روى اين تكيه شده است

كه اگر دو اراده در آفرينش حكمفرما بود ، اصلاً جهانى موجود نمى شد ، در حالى كه آيه فوق ، سخن از فساد جهان و اختلال نظم مى گويد ، نه از موجود نشدن جهان (دقت كنيد) .

جالب اينكه در حديثى كه هشام بن حكم از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده چنين مى خوانيم: كه امام (عليه السلام) در پاسخ مرد بى ايمانى كه سخن از تعدد خدايان مى گفت: فرمود: «اين دو خدائى كه تو مى گوئى يا هر دو قديم و ازلى و نيرومندند ويا هردو ضعيف و ناتوان ، يا يكى قوى و ديگرى ضعيف ؟ .

اگر هر دو قوى باشند چرا هركدام ديگرى را كنار نمى زند و تدبير جهان را به تنهائى بر عهده نمى گيرد ، و اگر چنين گمان كنى كه يكى قوى و ديگرى ضعيف است ، توحيد خدا را پذيرفته اى ، زيرا دومى ضعيف است و ناتوان ، بنابراين خدا نيست .

واگر بگوئى آنها دو هستند ، از دو حال خارج نيست ، يا از تمام جهات متفقند يا مختلف ، اما هنگامى كه ما آفرينش را منظم مى بينيم و كواكب آسمان هر كدام در مسير ويژه خود سير مى كنند و شب و روز بانظم خاصى جانشين يكديگر مى شوند و خورشيد و ماه هر يك ، برنامه ويژه خود را دارند ، اين هماهنگى تدبير جهان و انسجام امورش دليل بر اين است كه مدبّر يكى است .

از اين گذشته ، اگر ادعا كنى خداوند دوتا است لابد در ميان آنها بايد فاصله اى (امتيازى) باشد

تا دو گانگى درست شود ، در اينجا آن فاصله (امتياز) خود موجود سومى: ازلى خواهد بود ، و به اين ترتيب خدايان ، سه مى شوند ، واگر بگوئى سه هستند ، بايد ميان آنها دو فاصله (امتياز) باشد ، در اين صورت بايد به پنج وجود قديم ازلى قائل شوى ، و به همين ترتيب ، عدد ، بالا مى رود و سر از بى نهايت در مى آورد»(1) .

آغاز اين حديث ، اشاره به برهان تمانع است ، و ذيل آن اشاره به برهان ديگرى است ، كه آن را «برهان فرجه» يا «تفاوت ما به الاشتراك ، و ما به الامتياز» مى گويند .

در حديث ديگرى مى خوانيم كه «هشام بن حكم» از «امام صادق»(عليه السلام) پرسيد: ماالدليل على ان الله واحد ؟ قال: اتصال التدبير و تمام الصنع ، كما قال الله عزوجل: لوكان فيهما آلهة الاالله لفسدتا .

«هشام» مى گويد: عرض كردم چه دليلى بر يگانگى خدا وجود دارد ؟ فرمود: پيوستگى و انسجام تدبير جهان ، و كامل بودن آفرينش ، آنگونه كه خداوند متعال فرموده: لو كان فيهما آلهة الاالله لفسدتا (اگر در آسمان و زمين ، خدايانى جز او بودند جهان به فساد كشانده مى شد)(2)(3)

پي نوشتها

1 _ توحيد صدوق (طبق نقل تفسير نورالثقلين ج 3 صفحه 417 و 418) .

2 _ همان مدرك .

3 _ تفسير نمونه 13/383

10 _ منظور از «لقاء اللّه» چيست ؟

منظور از «لقاء اللّه» چيست ؟

در آيات متعددى از قرآن مجيد كه اشاره به قيامت و رستاخيز مى كند تعبير به «لقاء الله» يا «لقاء ربّ» آمده است

اين تعبير بسيار پرمعنى و عميق است ، هرچند جمعى از مفسّران ، بسيار ساده از كنار آن گذشته اند:

گاه گفته اند منظور از «لقاء الله» ملاقات فرشتگان خدا در قيامت است .

گاه گفته اند منظور ملاقات حساب و جزاء و ثواب او است .

و گاه گفته اند به معنى ملاقات حكم و فرمان او است .

و به اين ترتيب هر كدام كلمه اى را در تقدير گرفته اند ، در حالى كه مى دانيم تقدير بر خلاف اصل است و تا دليلى بر آن نباشد بايد از آن پرهيز كرد .

بدون شك منظور ملاقات حسى پروردگار نيست ، چرا كه ملاقات حسى تنها در مورد اجسام است كه داراى مكان و زمان و رنگ و كيفيات ديگرند ، به طورى كه مى توان آنها را با چشم ظاهر ديد .

بلكه منظور يك شهود باطنى و ديدار و ملاقات روحانى و معنوى با خدا است ، زيرا در قيامت حجاب ها كنار مى رود ، و آثار خداوند چنان در عرصه محشر و تمام صحنه ها و مواقف قيامت ظاهر و آشكار مى گردد كه همه كس حتى كافران خدا را با چشم دل مى بينند ، و او را ديدار مى كنند! (هرچند اين ديدارها متفاوت است) .

مرحوم علامه

طباطبائى در تفسير الميزان چنين مى گويد: «بندگان خدا در شرائطى قرار مى گيرند كه حجابى ميان آنها و پروردگارشان نيست ، زيرا طبيعت روز قيامت ظهور و بروز حقايق است ، همانگونه كه در آيه 25 سوره نور آمده: «وَيَعْلَمُونَ اَنَّ الله هُوَ الْحَقُّ الْمُبيْنُ» (در آن روز مى دانند كه خداوند حق آشكار است)(1) .

جالب اينكه در حديث مشروحى مى خوانيم مردى خدمت امام امير مؤمنان على (عليه السلام) آمد و عرض كرد من درباره قرآن مجيد به شك افتاده ام!

امام فرمود: چرا ؟ !

عرض كرد: در آيات بسيارى مى بينيم كه قرآن سخن از ملاقات پروردگار در قيامت مى گويد ، و از سوى ديگرى مى فرمايد: لاتُدْرِكُهُ الاَْبْصارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الاَْبْصارَ: «چشم ها او را درك نمى كند ، و او چشم ها را درك مى كند» اين آيات چگونه باهم سازگار است ؟ .

امام (عليه السلام) فرمود: اَللِّقاءُ هُنا لَيْسَ بِالرُّؤْيَةِ ، وَالِّلقاءُ هُوَ الْبَعْثُ فَافْهَمْ جَميعَ ما فى كِتابِ الله مِنْ لِقائِهِ فَانَّهُ يَعْنى بِذلِكَ الْبَعْثَ:

«لقاء به معنى مشاهده با چشم نيست ، بلكه لقاء همان رستاخيز و برانگيخته شدن مردگان است ، پس معنى تمام آنچه در قرآن تعبير به لقاءالله شده است درك كن كه همه به معنى بعث است»(2) .

در حقيقت اميرمؤمنان على(عليه السلام) مسأله لقاء الله را به چيزى تفسير مى كند كه شهود پروردگار از لوازم آن است ، آرى روز رستاخيز روز برطرف شدن حجاب ها و كنار رفتن پرده ها ، و ظهور آيات حق ، و تجلى خداوند بر قلوب است ، و از اين تعبير امام (عليه

السلام) هر كس به فراخور حال خود مطلب را در سطوح مختلف درك مى كند ، و همان گونه كه گفتيم شهود باطنى اولياء الله در قيامت با افراد عادى بسيار متفاوت و مختلف است . (3)

فخر رازى در تفسيرش در اينجا بيان جالبى دارد ، او مى گويد: «انسان در اين دنيا به خاطر غرق شدن در امور مادى و تلاش براى معاش غالباً از خدا غافل مى شود ، ولى در قيامت كه همه اين شواغل فكرى برطرف مى گردد انسان با تمام وجودش متوجه پروردگار عالم مى شود و اين است معنى لقاءالله»(4)(5)

اين حالت ممكن است بر اثر پاكى و تقوا و عبادت و تهذيب نفس در اين دنيا براى گروهى پيدا شود ، چنان كه در نهج البلاغه مى خوانيم: يكى از دوستان دانشمند على (عليه السلام) به نام «ذعلب يمانى» از امام (عليه السلام) پرسيد «هل رأيت ربك»: «آيا خداى خود را ديده اى» ؟ !

امام (عليه السلام) فرمود افأعبد مالا ارى آيا خدائى را كه نبينم پرستش كنم» ؟ !

و هنگامى كه او توضيح بيشتر خواست امام اضافه كرد: لاتدركه العيون بمشاهدة العيان ولكن تدركه القلوب بحقائق الايمان» «چشم هاى ظاهر هرگز او را مشاهده نكنند ، بلكه قلبها به وسيله نور ايمان او را درك مى نمايند»(6) .

ولى اين حالت شهود باطنى در قيامت براى همگان پيدا مى شود ، چرا كه آثار عظمت و قدرت خدا در آنجا آنچنان آشكار است كه هر كور دلى هم ايمان قطعى پيدا مى كند . (7)

پي نوشتها

1 _ تفسير الميزان جلد 15 صفحه 103 و جلد 10 ص 69

.

2 _ توحيد صدوق صفحه 267 (باتلخيص) .

3 _ تفسير پيام قرآن 5/44

4 _ «تفسير كبير فخر رازى» ذيل آيه مورد بحث .

5 _ تفسير نمونه 17/359

6 _ نهج البلاغه كلام 179 .

7 _ تفسير نمونه 1/217

11 _ منظور از «وجه الله» چيست ؟

در سوره بقره آيه 272 مى خوانيم «و ما تنفقون الاّ ابتغاء وجه اللّه» جز براى رضاى خدا انفاق نكنيد در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه منظور از (وجه اللّه) چيست ؟

«وجه» در لغت به معنى «صورت» است ، و گاهى به معنى «ذات» بكار برده مى شود ، بنابراين «وجه الله» يعنى ذات خدا ، انفاق كنندگان نظرشان بايد ذات پاك پروردگار باشد ، پس ذكر كلمه وجه در اين آيه و مانند آن متضمن يك نوع تأكيد است ، زيرا هنگامى كه گفته شود «براى ذات خدا» تأكيد آن از «براى خدا» بيشتر است ، يعنى حتماً براى خدا باشد و نه ديگرى .

به علاوه معمولا صورت انسان شريف ترين قسمت ظاهرى بدن اوست ، زيرا اعضاى مهم بينائى ، شنوائى ، و گويائى در آن قرار گرفته اند ، به همين دليل هنگامى كه كلمه وجه بكار برده شود شرافت و اهميت را مى رساند ، در اينجا هم «به طور كنايه» در مورد خداوند بكار برده شده است و در واقع يك نوع احترام و اهميت از آن فهميده مى شود ، بديهى است كه خدا نه جسم است و نه صورت دارد . (1)

1 _ تفسير نمونه 2/263

12 _ منظور از «ثاراللّه» چيست ؟

گاهى بعضى از مسيحيان مى گويند اگر ما مسيح(عليه السلام) را ابن الله مى گوئيم درست مانند آن است كه شما به امام حسين(عليه السلام) ثارالله و ابن ثاره (خون خدا و فرزند خون خدا) مى گوئيد و يا در پاره اى از روايات به على (عليه السلام) يدالله اطلاق شده است .

ولى بايد گفت: اولاً

اين اشتباه بزرگى است كه بعضى «ثار» را «خون» معنى كرده اند ، زيرا ثار هيچگاه در لغت عرب به معنى خون نيامده است بلكه به معنى «خونبها» است ، (در لغت عرب به خون ، «دم» اطلاق مى شود) بنابراين «ثارالله» يعنى اى كسى كه خونبهاى تو متعلق به خدا است واو خونبهاى تو را مى گيرد ، يعنى تو متعلق به يك خانواده نيستى كه خونبهاى تو را رئيس خانواده بگيرد و نيز متعلّق به يك قبيله نيستى كه خونبهاى تو را رئيس قبيله بگيرد تو متعلق به جهان انسانيت و بشريت مى باشى ، تو متعلق به عالم هستى و ذات پاك خدائى ، بنابراين خونبهاى تو را او بايد بگيرد ، و همچنين تو فرزند على بن ابيطالب هستى كه شهيد راه خدا بود و خونبهاى او را نيز خدا بايد بگيرد .

ثانياً اگر در عبارتى در مورد مردان خدا تعبير مثلا به يدالله شود قطعاً يك نوع تشبيه و كنايه و مجاز است ، ولى آيا هيچ مسيحى واقعى حاضر است ابن الله بودن مسيح را يك نوع مجاز و كنايه بداند مسلماً چنين نيست زيرا منابع اصيل مسيحيت ابن را به عنوان «فرزند حقيقى» مى شمرند و مى گويند: اين صفت مخصوص مسيح (عليه السلام) است نه غير او ، واينكه در بعضى از نوشته هاى سطحى تبليغاتى مسيحى ديده مى شود كه ابن الله را به صورت كنايه و تشبيه گرفته اند بيشتر جنبه عوام فريبى دارد ، براى روشن شدن اين مطلب عبارت زير را كه نويسنده كتاب قاموس مقدس در واژه خدا آورده با دقت

توجه كنيد: «ولفظ پسر خدا يكى از القاب منجى و فادى ما است كه بر شخص ديگر اطلاق نمى شود مگر در جائى كه از قرائن معلوم شود كه قصد از پسر حقيقى خدا نيست . »(1) (2)

1 _ قاموس مقدس طبع بيروت صفحه 345

2 _ تفسير نمونه 4/229

13 _ منظور از «سميع» و «بصير» بودن پروردگار چيست ؟

پي نوشتها

تمام دانشمندان اسلام ، خداوند را به اوصاف «سميع» و «بصير» ستوده اند ، و اين به خاطر آن است كه اين اوصاف كراراً در متن قرآن مجيد آمده است .

ولى در تفسير آن ميان آنها گفتگو است:

محققان بر اين عقيده اند كه سميع و بصير بودن خداوند ، چيزى جز علم و آگاهى او نسبت به «اصوات» و «مبصرات» يعنى «موجودات ديدنى» نيست ، البته اين دو واژه از آنجا كه در آغاز براى قوه شنوائى و بينائى ما وضع شده ، هميشه تداعى «گوش» و «چشم» را با خود دارد ، ولى واضح است اين الفاظ هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى روند ، از مفاهيم جسمانى و آلات و ادوات ، مجرد و برهنه مى شوند ، چرا كه ذات پاك او مافوق جسم و جسمانيات است .

البته اين يك معنى مجازى نيست ، و اگر هم آن را مجاز بناميم مجاز مافوق الحقيقه (بالاتر از معنى حقيقى) است ، زيرا او چنان احاطه و آگاهى به اصوات و مناظر دارد ، و چنان همه اين امور نزد او حاضرند كه از هر گونه شنوائى و بينائى برتر و بالاتر است ، ولذا خداوند در دعاها به عنوان اسمعُ السّامعينَ (از همه شنوندگان شنوده تر) وابصر الناظرين

(از همه بينندگان بصيرتر) توصيف شده است . (1)

ولى در ميان جمعى از قدماى متكلمين اين عقيده وجود داشته كه اوصاف «سميع» و «بصير» غير از صفت «علم» است ، اين عدّه ناچارند صفت سميع و بصير را زائد بر ذات خدا بدانند ، و قائل به تعدد اوصاف ازلى باشند كه اين نوعى شرك است و گرنه سميع و بصير بودن خداوند چيزى جز عالم بودن او به اصوات و منظره ها نمى تواند باشد . (2)

در بحار الانوار از امام صادق(عليه السلام) آمده است كه شخصى خدمتش عرض كرد: مردى از دوستان شما اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى گويد: خداوند متعال همواره سميع بوده به وسيله گوش ، و بصير بوده به كمك چشم! و عالم بوده به وسيله علم (زائد بر ذات) و قادر بوده ، به قدرت (زائد بر ذات) .

امام خشمگين شد و فرمود: مَنْ قالَ ذلِكَ وَ دانَ بِهِ فَهُوَ مُشْرِكٌ ، وَ لَيْسَ مِنْ وِلايَتِنا عَلَى شَيْىء ، اِنَّ اللّهَ تَبارَكَ وَ تَعالَى ذاتٌ عَلاّمَةٌ سَميعَةٌ بَصيرَةٌ قادِرَةٌ: «كسى كه اين سخن را بگويد و به آن عقيده داشته باشد ، مشرك است و بهره اى از ولايت ما ندارد ، خداوند متعال ذاتى است عين عالم و سميع و بصير و قادر (و اين صفات زائد بر ذات او نيست) . (3)(4)

پي نوشتها

1 _ در دعائى كه ماه رجب در هر روز خوانده مى شود آمده است يا اسمع السامعين و ابصر الناظرين و اسرع الحاسبين .

2 _ اشاعره معتقد بودند كه هفت صفت خداوند (علم و قدرت و اراده و سمع و

بصر و حيات و تكلّم) قديم و زائد بر ذات او هستند ، و بعضى آنها را به اضافه ذات حق ، قدماى ثمانيه (وجودات ازلى هشتگانه) مى ناميدند و مى دانيم اين عقيده اى است باطل و شرك آلود!

3 _ بحار جلد 4 صفحه 63

4 _ تفسير پيام قرآن 4/116

14 _ منظور از صفات جمال و جلال چيست ؟

معمولاً اوصاف خداوند را به دو بخش تقسيم مى كنند:

«صفات ذات» و «صفات فعل» .

صفات ذات را نيز به دو بخش تقسيم كرده اند: «صفات جمال» و «صفات جلال» .

منظور از «صفات جمال» صفاتى است كه براى خداوند ثابت است ، مانند «علم» و «قدرت» و «ازليت» و «ابديت» و لذا آن را «صفات ثبوتيه» مى نامند . و منظور از «صفات جلال» صفاتى است كه از خدا نفى مى شود ، مانند «جهل» و «عجز» و «جسمانيت» و مانند آن ، و لذا آن را «صفات سلبيه» مى نامند ، و اين هر دو «صفات ذات» او است و قطع نظر از افعال او قابل درك است .

و منظور از «صفات فعل» صفاتى است كه به افعال خداوند بستگى دارد ، يعنى قبل از آنكه آن فعل از او صادر شود آن وصف بر او اطلاق نمى گردد ، و بعد از صدور آن فعل توصيف به آن وصف مى شود ، مانند «خالق» و «رازق» و «محيى» و «مميت» (آفريننده ، روزى دهنده ، زنده كننده و ميراننده) .

و مجدداً تأكيد مى كنيم كه «صفات ذات» و «صفات فعل او» نامتناهى است ، زيرا نه كمالاتش پايانى دارد و نه افعال و مصنوعاتش ، ولى با اين

حال بخشى از اين صفات ريشه بقيه محسوب مى شود ، و آنها شاخه هائى براى اينها است ، و با توجه به اين نكته مى توان گفت اوصاف پنجگانه زير ريشه اصلى همه اسماء و صفات مقدس او را تشكيل مى دهد و بقيه فروع اين اصول پربارند:

وحدانيت ، علم ، قدرت ، ازليت و ابديت . (1)

1 _ تفسير پيام قرآن 4/59

15 _ مفهوم محبت در مورد خداوند يعنى چه ؟

در سوره بروج آيه 14 چنين آمده است: «و هو الغفور الودود» (و او آمرزنده دوستدار (بندگان) است) با توجه به آيه شريفه اين سؤال مطرح مى شود كه مفهوم دوست داشتن و محبت در مورد پروردگار به چه معناست ؟

ناگفته پيدا است مفهوم محبت در خدا و انسانها متفاوت است ، محبت در انسان يكنوع ، توجّه قلبى و جاذبه روحى است ، در حالى كه خداوند نه قلب دارد و نه روح ، بنابراين محبّت در مورد او به معنى انجام كارهائى است كه مايه خير و سعادت بندگان است ، و نشانه لطف و عنايت او است .

محبّت هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود به معنى آثار خارجى آن است ، و تنها در اينجا نيست كه به سراغ چنين تفسيرى بايد رفت ، در بسيارى از اوصاف و افعال الهى ، عين اين مطلب وجود دارد ، مثلاً مى گوئيم خداوند ، گنهكاران را «غضب» مى كند ، يعنى همچون يك شخص غضبناك با آنها رفتار مى نمايد ، وگرنه خشم و غضب كه به معنى هيجان و برآشفتگى نفس آدمى است ، در مورد خدا هرگز صادق نيست . (1)

1

_ تفسير پيام قرآن 4/319

16 _ حقيقت اراده خداوند چيست ؟

شك نيست كه اراده به مفهومى كه در انسان وجود دارد در خداوند بزرگ راه ندارد .

زيرا انسان قبلاً چيزى را تصور مى كند (مثلاً نوشيدن آب را) و بعد فوائد آن را در نظر مى گيرد ، و پس از تصديق به فايده ، شوق و اشتياقى به انجام اين كار در او پديد مى آيد ، و هنگامى كه شوق به مرحله نهائى رسيد فرمان به عضلات صادر مى شود ، وانسان به سوى انجام كار حركت مى كند . (1)

ولى مى دانيم هيچيك از اين مفاهيم (تصور ، تصديق ، شوق ، فرمان ، نفس ، و حركت عضلات) در مورد خداوند معنى ندارد ، زيرا اينها همه امورى حادثند . پس اراده در او چيست ؟

اينجاست كه دانشمندان علم عقائد و فلاسفه اسلامى به سراغ مفهومى رفته اند كه با وجود بسيط و خالى از هرگونه تغيير و تبديل الهى سازگار باشد .

اينها گفته اند اراده خداوند بر دو گونه است:

1 _ اراده ذاتى

2 _ اراده فعلى

1 _ اراده ذاتى خداوند همان علم به نظام اصلح در جهان آفرينش ، و خير و صلاح بندگان در احكام و قوانين شرع است .

او مى داند بهترين نظام براى عالم هستى چيست ، و هر موجودى در چه مقطعى بايد حادث گردد ، اين «علم» سرچشمه تحقق موجودات ، و حدوث پديده ها در زمان هاى مختلف است .

همچنين او مى داند مصلحت بندگان از نظر قوانين و احكام در چيست ؟ و روح قوانين و احكام همين علم او به مصالح

و مفاسد است (دقت كنيد) .

2 _ اراده فعلى او عين ايجاد است و جزء صفات فعل شمرده مى شود ، بنابراين اراده او بر خلقت زمين و آسمان عين ايجاد آنها است ، و اراده او بر وجوب نماز و تحريم دروغ عين واجب و حرام نمودن اين دو است .

كوتاه سخن اينكه: اراده ذاتى خداوند عين «علم» و عين ذات او است و اراده فعلى خداوند عين «ايجاد» است . (2)

1 _ بعضى از فلاسفه اراده را همان «شوق مؤكد» مى دانند ، در حاليكه بعضى ديگر علاوه بر شوق مؤكد فعل و حركتى از نفس نيز قائلند ، و اراده را همان «فعل نفسانى» مى شمرند (دقت كنيد) .

2 _ تفسير پيام قرآن 4/153

17 _ منظور از سخن گفتن خدا چيست ؟

در قرآن كريم سوره نساء آيه 164 مى خوانيم (و كلّم الله موسى تكليما) «و خداوند با موسى سخن گفت» حال اين سؤال مطرح مى شود كه سخن گفتن خداوند چگونه است ؟

منظور از سخن گفتن خداوند ، سخن گفتن با زبان نيست ، زيرا سخن گفتن با زبان و از طريق تارهاى صوتى از عوارض جسم است و درباره خداوند كه منزه از جسم و جسمانيات است مفهوم ندارد ، بلكه منظور سخن گفتن به وسيله الهام قلبى و يا ايجاد امواج صوتى در فضاست چرا كه خداوند قادر است بر اينكه امواج صوتى را در فضا بيافريند ، و اين امواج را به گوش انبياء و پيامبرانش برساند و پيام خود را از اين طريق به آنها ابلاغ كند ، آنچنان كه قرآن در مورد تكلم با موسى بن

عمران دروادى ، ايمن گواهى مى دهد كه امواج صوتى در آن درخت مخصوص ايجاد شده و موسى را به سوى خود فرا خوانده است . (1)

1 _ تفسير نمونه ج 2 ص 478 ، پيام قرآن 4/379 .

18 _ اسم اعظم چيست ؟

پيرامون اسم اعظم روايات گوناگونى وارد شده و از آنها چنين استفاده مى شود كه هركس از اين اسم با خبر باشد ، نه فقط دعايش مستجاب است ، بلكه با استفاده از آن مى تواند به فرمان خدا در جهان طبيعت تصرف كند و كارهاى مهمى انجام دهد .

در اينكه «اسم اعظم» كداميك از اسماء خدا است ، بسيارى از دانشمندان اسلامى بحث كرده اند و غالبا بحثها بر محور اين دور مى زند كه از ميان نامهاى خدا نامى را بيابند كه اين خاصيت عجيب و بزرگ را داشته باشد .

ولى ما فكر مى كنيم آنچه بيشتر بايد از آن جستجو كرد ، اين است كه نام و صفاتى را بيابيم كه با پياده كردن مفهوم آن در وجود خودمان آنچنان تكامل روحى بيابيم كه آن آثار بر آن مترتب گردد .

به تعبير ديگر مسأله مهم تخلق به اين صفات و واجد شدن اين مفاهيم و متصف شدن به اين اوصاف است وگرنه يك شخص آلوده و پست با دانستن يك كلمه

چگونه ممكن است ، مستجاب الدعوة و مانند آن شود .

و اگر مى شنويم كه «بلعم» داراى اين اسم اعظم بود و آنرا از دست داد ، مفهومش اين است كه بر اثر خودسازى و ايمان و آگاهى و پرهيزگارى به چنان مرحله اى از تكامل معنوى

رسيده بود كه دعايش نزد خدا رد نمى شد ولى بر اثر لغزش ها كه در هر حال آدمى از آنها مصون نيست و به خاطر هواپرستى و قرار گرفتن در خدمت فراعنه و طاغوت هاى زمان آن روحيه را به كلى از دست داد و از آن مرحله سقوط كرد ، و منظور از فراموش كردن اسم اعظم نيز ممكن است همين معنى باشد .

و نيز اگر مى خوانيم كه پيامبران و پيشوايان بزرگ از اسم اعظم آگاه بودند ، مفهومش اين است كه حقيقت اين اسم بزرگ خدا را در وجود خودشان پياده كرده بودند و در پرتو اين حالت خداوند چنان مقام والايى به آنها داده بود . (1)

1 _ تفسير نمونه 7/30

19 _ منظور از خشم و غضب الهى چيست ؟

در سوره فاطر آيه 39 مى خوانيم «ولايزيد الكافرين كفرهم عند ربّهم الاّ مقتا» كفر كافران در نزد پروردگار چيزى جز خشم و غضب نمى افزايد در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه خشم و غضب الهى به چه معنا است ؟

خشم و غضب در مورد پروردگار نه به آن معنى است كه در مورد انسانها مى باشد ، زيرا خشم در انسان يك نوع هيجان و برافروختگى درونى است كه سرچشمه حركات تند و شديد و خشن مى شود ، و نيروهاى وجود انسان را براى دفاع ، يا گرفتن انتقام ، بسيج مى كند ، ولى در مورد پروردگار هيچيك از اين مفاهيم كه از آثار موجودات متغير و ممكن است وجود ندارد ، بلكه خشم الهى به معنى برچيدن دامنه رحمت و دريغ داشتن لطف از كسانى است كه مرتكب اعمال

زشتى شده اند . (1)

1 _ تفسير نمونه 18/284

20 _ مفهوم مكر در مورد خداوند يعنى چه ؟

در سوره آل عمران آيه 54 مى خوانيم «ومكروا و مكر اللّه و اللّه خير الماكرين» و (يهود و دشمنان مسيح براى نابودى او و آئينش) نقشه كشيدند و خداوند (بر حفظ او و آئينش) چاره جوئى كرد و خداوند بهترين چاره جويان است . حال اين سؤال مطرح مى شود كه منظور از مكرالهى چيست ؟

در قرآن آياتى ، شبيه اين آيه ، ديده مى شود كه در آن نسبت «مكر» به خدا داده شده (مانند آيه 30 از سوره انفال و آيه 50 از سوره نمل و بعضى آيات ديگر) .

«مكر» در لغت عرب با آنچه در فارسى امروز از آن مى فهميم تفاوت بسيار دارد: در فارسى امروز «مكر» به نقشه هاى شيطانى و زيان بخش گفته مى شود ، در حاليكه در ريشه هاى لغت عرب «مكر» هر نوع چاره انديشى را مى گويند كه گاهى خوب و گاهى زيان آور است .

در كتاب مفردات «راغب» مى خوانيم: المكر صرف الغير عما يقصده: «مكر اين است كه كسى را از منظورش باز دارند» (اعمّ از اينكه منظورش خوب باشد يا بد) .

در قرآن مجيد نيز گاهى مكر با كلمه «خير» ذكر شده مانند والله خير الماكرين (خداوند بهترين چاره جويان است) و گاهى با كلمه «سىّء» (بد) آمده است مانند ولايحيق المكرالسىّء الاّ باهله: «نقشه و انديشه بدجز به صاحبش احاطه نخواهد كرد» .

بنابراين منظور از آيه مورد بحث اين است كه دشمنان «مسيح» با طرح هاى شيطانى خود مى خواستند جلو اين دعوت الهى

را بگيرند ، امّا خداوند براى حفظ جان پيامبر خود ، و پيشرفت آئينش ، تدبير كرد و نقشه هاى آنها نقش بر آب شد . (1)نظير همين پاسخ در «كيد الهى» نيز مطرح مى باشد ، آنجا كه در سوره طارق آيه 16 _ 15 مى خوانيم (انّهم يكيدون كيدا و اكيد كيدا) آنها پيوسته حيله مى كنند و من نيز در برابر آنها چاره مى كنم(2)

1 _ تفسير نمونه 2/429

2 _ تفسير نمونه ج 15 ص 376

21 _ آيا مشاهده خدا امكان پذير است ؟

آيا مشاهده خدا امكان پذير است ؟

دلائل عقلى گواهى مى دهد كه خداوند هرگز با چشم ديده نخواهد شد ، زيرا چشم تنها اجسام يا صحيح تر بعضى از كيفيات آنها را مى بيند و چيزى كه جسم نيست و كيفيت جسم هم نمى باشد ، هرگز با چشم مشاهده نخواهد شد و به تعبير ديگر ، اگر چيزى با چشم ديده شود ، حتماً بايد داراى مكان و جهت و ماده باشد ، در حالى كه او برتر از همه اينها است ، او وجودى است نامحدود و به همين دليل بالاتر از جهان ماده است ، زيرا در جهان ماده همه چيز محدود است .

در بسيارى از آيات قرآن از جمله آياتى كه در مورد بنى اسرائيل و تقاضاى رؤيت خداوند سخن مى گويد با صراحت كامل ، نفى امكان رؤيت از خداوند شده است عجيب اين است كه بسيارى از اهل تسنن معتقدند كه خداوند اگر در اين جهان ديده نشود در عالم قيامت ديده مى شود! و به گفته نويسنده تفسير المنار هذا مذهب اهل السنة والعلم بالحديث: «اين عقيده اهل سنت و دانشمندان حديث است»(1)و

عجيب تر اينكه حتى محققان معاصر و به اصطلاح روشنفكران آنها نيز تمايل به اين موضوع نشان مى دهند و حتى گاهى سرسختانه روى آن ايستادگى مى كنند!

در حالى كه بطلان اين عقيده به حدّى روشن است كه نياز به بحث ندارد ، زيرا دنيا و آخرت (با توجه به معاد جسمانى) هيچ تفاوتى در اين مسأله نخواهد داشت ، آيا خداوند كه وجودى ما فوق ماده است در قيامت تبديل به يك وجود مادى مى شود و از آن مقام نامحدودى به محدودى خواهد گرائيد ، آيا او در آن روز تبديل به جسم و يا عوارض جسم مى شود ؟ و آيا دلائل عقلى بر عدم امكان رؤيت خدا هيچگونه تفاوتى ميان دنيا و آخرت مى گذارد ؟ با اينكه داورى عقل در اين زمينه تغيير ناپذير است .

و اين عذر كه بعضى از آنها براى خود آورده اند كه ممكن است در جهان ديگر انسان درك و ديد ديگرى پيدا كند ، عذرى است كاملاً غير موجه ، زيرا اگر منظور از اين درك و ديد ، درك و ديد فكرى و عقلانى است كه در اين جهان نيز وجود دارد ، و ما با چشم دل و نيروى عقل جمال خدا را مشاهده مى كنيم و اگر منظور ، چيزى است كه با آن جسم را مى توان ديد ، چنين چيزى در مورد خداوند محال است خواه در اين دنيا باشد ، خواه در جهانى ديگر ، بنابراين گفتار مزبور كه انسان در اين جهان خدا را نمى بيند ولى مؤمنان در قيامت خدا را مى بينند ، يك

سخن غير منطقى و غير قابل قبول است .

تنها چيزى كه سبب شده آنها غالباً از اين عقيده ، دفاع كنند اين است كه در پاره اى از احاديث كه در كتب معروف آنها نقل شده امكان رؤيت خداوند در قيامت آمده است ، ولى آيا بهتر اين نيست كه باطل بودن اين موضوع را به حكم عقل ، دليل بر مجعول بودن آن روايات و بى اعتبار بودن كتابهائى كه اين گونه روايات در آنها آمده است بدانيم ، مگر اينكه اين روايات را به معنى مشاهده با چشم دل تفسير كنيم يا صحيح است با حكم خرد و عقل به خاطر چنين احاديثى وداع كنيم و اگر در بعضى از آيات قرآن تعبيراتى وجود دارد كه در ابتداى نظر مسأله رؤيت خداوند را مى رساند مانند (وجوه يومئذ ناضرة الى ربها ناظرة)(2): «صورت هائى در آن روز پرطراوات است و به سوى پروردگارش مى نگرد» اين تعبيرات مانند يدالله فوق ايديهم: «دست خدا بالاى دست آنها است»(3) مى باشد كه جنبه كنايه دارد زيرا مى دانيم هيچگاه آيه اى از قرآن برخلاف حكم وفرمان خرد نخواهد بود .

جالب اينكه در روايات اهل بيت (عليهم السلام) شديداً اين عقيده خرافى نفى شده و با تعبيرات كوبنده اى از معتقدين آن انتقاد گرديده است از جمله اينكه يكى از ياران معروف امام صادق (عليه السلام) به نام «هشام» مى گويد: نزد امام صادق (عليه السلام) بودم كه معاوية بن وهب (يكى ديگر از دوستان آن حضرت) وارد شد و گفت: اى فرزند پيامبر چه مى گوئى در مورد خبرى كه درباره رسول خدا

(صلى الله عليه وآله) وارد شده كه او خداوند را ديد ؟ به چه صورت ديد ؟ و همچنين در خبر ديگرى كه از آن حضرت نقل شده كه مؤمنان در بهشت پروردگار خود را مى بينند ، به چه شكل خواهند ديد ؟ !

امام صادق (عليه السلام) تبسم (تلخى) كرد و فرمود: اى معاوية بن وهب! چقدر زشت است كه انسان هفتاد ، هشتاد سال عمر كند ، در ملك خدا زندگى نمايد و نعمت او را بخورد ، اما او را درست نشناسد ، اى معاويه! پيامبر (صلى الله عليه وآله) هرگز خداوند را با اين چشم مشاهده نكرد ، مشاهده بر دو گونه است مشاهده با چشم دل و مشاهده با چشم ظاهر ، هر كس مشاهده با چشم دل را بگويد درست گفته و هركس مشاهده با چشم ظاهر را بگويد دروغ گفته و به خدا و آيات او كافر شده است ، زيرا پيامبر (صلى الله عليه وآله)فرمود: هر كس خدا را شبيه خلق بداند كافر است(4) .

و در روايت ديگرى كه در كتاب توحيد صدوق از اسماعيل بن فضل نقل شده مى گويد: از امام صادق (عليه السلام) پرسيدم آيا خدا در قيامت ديده مى شود ؟ فرمود: منزه است خداوند از چنين چيزى و بسيار منزه است . . . ان الابصار لاتدرك الا ما له لون و الكيفية والله خالق الالوان و الكيفيات: ««چشمها نمى بيند جز چيزهائى را كه رنگ و كيفيتى دارند در حالى كه خداوند آفريننده رنگها و كيفيت ها است»(5)

جالب اينكه در اين حديث مخصوصاً روى كلمه «لون» (رنگ) تكيه شده و

امروز اين مطلب برما روشن است كه خود جسم هرگز ديده نمى شود ، بلكه همواره رنگ آن ديده مى شود ، و اگر جسمى هيچ گونه رنگ نداشته باشد هرگز ديده نخواهد شد . (6)

پي نوشتها

1 _ تفسير المنار جلد 7 صفحه 653 .

2 _ سوره قيامت آيه 23 و 24 .

3 _ سوره فتح آيه 10 .

4 _ معانى الاخبار بنا به نقل الميزان جلد 8 صفحه 268 .

5 _ نورالثقلين جلد اول صفحه 753 .

6 _ تفسير نمونه 5/381

22 _ چرا موسى (ع) تقاضاى رؤيت كرد ؟

در سوره اعراف آيه 143 از زبان موسى مى خوانيم كه عرض كرد: «ربّ ارنى انظر اليك» (پروردگارا خودت را به من نشان ده) ، با توجه به اين آيه ، سؤالى كه پيش مى آيد اين است ، موسى (عليه السلام) كه پيامبر بزرگ و اولوا العزم پروردگار بود و به خوبى مى دانست ، خداوند نه جسم است و نه مكان دارد و نه قابل مشاهده ورؤيت است چگونه چنين درخواستى كه حتى در شأن افراد عادى نيست از پروردگار كرد ؟

گرچه مفسران پاسخ هاى مختلفى گفته اند ، ولى روشن ترين جواب اين است كه موسى (عليه السلام) اين تقاضا را از زبان قوم كرد ، زيرا جمعى از جاهلان بنى اسرائيل اصرار داشتند كه بايد خدا را ببينند تا ايمان آورند (آيه 153 نساء گواه بر اين مطلب است) و او از طرف خدا مأموريت پيدا كرد كه اين تقاضا را مطرح كند تا همگان پاسخ كافى بشنوند ، در حديثى كه در كتاب عيون اخبار الرضا (عليه السلام) از امام على بن موسى الرضا (عليه السلام) نقل شده است نيز به اين موضوع تصريح شده است(1) .

از قرائن روشنى كه اين تفسير را تأييد مى كند اين است كه در همين سوره آيه 155 مى خوانيم

كه موسى (عليه السلام) پس از اين ماجرا عرض كرد: اتهلكنا بما فعل السفهاء منا: «آيا ما را به خاطر عملى كه سفيهان ما انجام دادند ، به هلاكت مى رسانى ؟ » از اين جمله روشن مى شود كه نه تنها موسى(عليه السلام) چنين تقاضائى را نداشت بلكه شايد هفتاد نفرى هم كه با او به ميعاد گاه رفته بودند چنين منطقى نداشتند ، آنها تنها افراد دانشمند و نمايندگان بنى اسرائيل بودند ، تا مشاهدات خود را براى توده جاهل و بيخبر كه پيشنهاد مشاهده پروردگار را داشتند بيان كنند . (2)

1 _ تفسير نورالثقلين جلد دوم صفحه 65 .

2 _ تفسير نمونه 6/356

23 _ عرش خدا چيست ؟

عرش خدا چيست ؟

در آيات قرآن مجيد حدود بيست مرتبه به عرش الهى اشاره شده است اكنون اين سؤال مطرح كه منظور از عرش خدا چيست ؟

بارها گفته ايم الفاظ ما كه براى بيان مشخصات زندگى محدود و ناچيز ما وضع شده نمى تواند به درستى بيانگر عظمت خداوند و حتى عظمت مخلوقات بزرگ او باشد ، به همين دليل با استفاده از معانى كنائى اين الفاظ شبحى از آن همه عظمت را ترسيم مى كنيم .

و از جمله الفاظى كه اين سرنوشت را پيدا كرده است كلمه «عرش» است كه در لغت به معنى «سقف» يا «تخت پايه بلند» در مقابل كرسى كه به معنى تخت پايه كوتاه است آمده ، سپس اين كلمه در مورد تخت قدرت خداوند به عنوان عرش پروردگار به كار رفته است .

در اينكه منظور از عرش خدا چيست و اين كلمه كنايه از چه معنائى مى باشد ؟ مفسران و

محدثان و فلاسفه سخن بسيار گفته اند .

گاهى عرش را به معنى «علم بى پايان پروردگار» تفسير كرده اند .

و گاه به معنى «مالكيت و حاكميت خدا» .

و گاه به معنى هريك از صفات كماليه و جلاليه او ، چرا كه هر يك از اين اوصاف بيانگر عظمت مقام او مى باشد ، همانگونه كه تخت سلاطين نشانه عظمت آنها است .

آرى خداوند داراى عرش علم ، و عرش قدرت ، و عرش رحمانيت و عرش رحيميت است .

طبق اين تفسيرهاى سه گانه مفهوم «عرش» بازگشت به صفات ذات پاك پروردگار مى كند ، نه يك وجود خارجى ديگر .

بعضى از رواياتى كه از طرق اهل بيت (عليهم السلام) رسيده نيز همين معنى را تأييد مى نمايد ، مانند حديثى كه حفص بن غياث از امام صادق (عليه السلام) نقل مى كند كه از امام (عليه السلام) درباره تفسير «وسع كرسيه السماوات والارض» سؤال كردند ، فرمود: «منظور علم او است»(1) .

و در حديث ديگرى از همان امام (عليه السلام) «عرش» را به معنى علمى كه انبيا را بر آن واقف كرده ، و «كرسى» را به معنى علمى كه هيچكس را از آن آگاه نكرده است تفسير فرموده(2) .

در حالى كه بعضى ديگر از مفسران با الهام گرفتن از روايات ديگرى «عرش» و «كرسى» را به دو موجود عظيم از مخلوقات پروردگار تفسير كرده اند .

از جمله بعضى گفته اند: منظور از عرش مجموعه عالم هستى است .

و گاه گفته اند مجموعه اين زمين و آسمان در درون كرسى قرار دارد ، بلكه آسمان

و زمين در برابر كرسى همچون حلقه انگشترى است در يك بيابان پهناور ، و كرسى در برابر عرش نيز همچون حلقه انگشترى است در يك بيابان وسيع . و گاه «عرش» را بر قلب انبيا و اوصيا و مؤمنان كامل اطلاق كرده اند ، چنانكه در حديث آمده است: ان قلب المؤمن عرش الرحمن: «قلب مؤمن عرش بزرگ خدا است»!((3))

و نيز در حديث قدسى نقل شده است: لم يسعنى سمائى ولاارضى و وسعنى قلب عبدى المؤمن: «آسمان و زمين من وسعت وجود مرا ندارد ولى قلب بنده مؤمن من جايگاه من است»!((4))

اما براى درك حقيقت معنى عرش _ البته تا آنجا كه قدرت تشخيص انسان اجازه مى دهد _ بهترين راه اين است كه موارد استعمال آن را در قرآن مجيد دقيقاً مورد بررسى قرار دهيم .

در آيات زيادى از قرآن اين تعبير به چشم مى خورد : ثم استوى على العرش «خداوند (بعد از پايان گرفتن خلقت جهان) بر عرش تسلط يافت»(5) .

و در بعضى از آيات پشت سر اين تعبير جمله «يدبر الامر» و يا تعبيراتى كه حاكى از علم و تدبير پروردگار است ديده مى شود .

در بعضى ديگر از آيات قرآن توصيف هائى براى عرش ديده مى شود مانند توصيف به «عظيم» آنجا كه مى فرمايد: وهو رب العرش العظيم (توبه _ 129) .

گاه سخن از حاملان عرش است مانند آيه مورد بحث .

و گاه سخن از ملائكه اى است كه گرداگرد عرش را گرفته اند وترى الملائكة حافين من حول العرش (زمر _ 57) .

و گاه مى گويد «عرش خدا روى آب قرار

گرفته» وكان عرشه على الماء .

از مجموع اين تعبيرات و تعبيرات ديگرى كه در روايات اسلامى وارد شده به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه عرش بر معانى مختلفى اطلاق شده هر چند ريشه مشتركى دارد .

يكى از معانى عرش همان مقام «حكومت و مالكيت و تدبير عالم هستى» است ، چرا كه حتى در اطلاقات معمولى كلمه عرش به عنوان كنايه از تسلط يك زمامدار بر امور كشور خويش به كار مى رود ، مى گوئيم: «فلان ثل عرشه» كنايه از اينكه قدرتش فرو ريخت ، و در فارسى نيز مى گوئيم: «پايه هاى تخت او درهم شكست» .

ديگر از معانى عرش «مجموعه عالم هستى» است ، چرا كه همگى نشانه عظمت او است و گاه «عرش» به معنى «عالم بالا» و «كرسى» به معنى عالم پائين به كار مى رود .

و گاه «عرش» به معنى «عالم ماوراء طبيعت» و كرسى به معنى مجموع عالم ماده اعم از زمين و آسمان استعمال مى شود چنانكه در آية الكرسى آمده است وسع كرسيه السموات والارض .

و از آنجا كه مخلوقات و معلومات خداوند از ذات پاك او جدا نيستند گاهى عرش بر «علم خدا» اطلاق شده است .

و اگر به قلب پاك بندگان با ايمان «عرش الرحمان» گفته شده به خاطر اين است كه جايگاه معرفت ذات پاك او و نشانه اى از نشانه هاى عظمت و قدرت او است .

بنابراين در هر مورد بايد از قرائن فهميد كه منظوراز عرش كداميك از معانى آن است ، ولى در هر حال همگى در اين امر مشتر كند كه

عرش بيانگر بزرگى و عظمت خداوند است .

در آيه مورد بحث كه سخن از حاملان عرش الهى مى گويد ممكن است منظور از عرش همان حكومت خداوند و تدبيرش در عالم هستى باشد و حاملان عرش اجرا كنندگان حاكميت و تدبير او هستند .

و نيز ممكن است به معنى مجموعه عالم هستى و يا عالم ماوراء طبيعت باشد و حاملان آن فرشتگانى هستند كه پايه هاى تدبير اين جهان به فرمان خدا بر دوش آنها است . (6)

پي نوشتها

1و2- بحار الانوار جلد 58 صفحه 28 (حديث 46 و 47)

3 _ بحار الانوار جلد 58 صفحه 39 .

4 _ بحار الانوار جلد 58 صفحه 39 .

5 _ اعراف 54 _ يونس 3 _ رعد 2 _ فرقان 59 _ سجده 4 _ حديد 4 .

6 _ تفسير نمونه 20/35

24 _ پيمان عالم ذرّ چيست ؟

در سوره اعراف آيه 173 مى خوانيم:

وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِى ءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى شَهِدْنَآ أَن تَقُولُواْ يَوْمَ الْقِيَمَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غفِلِينَ .

به خاطر بياور زمانى را كه پروردگارت از پشت وصلب فرزندان آدم ، ذريه آنها را برگرفت و آنها را گواه بر خويشتن ساخت (و فرمود:) آيا من پروردگار شما نيستم ؟ ! گفتند آرى ، گواهى مى دهيم (چرا چنين كرد ؟ ) براى اينكه در روز رستاخيز نگوئيد ما از اين غافل بوديم (و از پيمان فطرى توحيد و خداشناسى بى خبر) .

در اين آيه ، سخن از پيمانى است كه به طور سربسته از فرزندان آدم گرفته شده ، اما اين پيمان چگونه بوده است ؟

منظور از اين عالم و اين پيمان همان «عالم استعدادها» و «پيمان فطرت» و تكوين و آفرينش است ، به اين ترتيب كه به هنگام خروج فرزندان آدم به صورت «نطفه» از صلب پدران به رحم مادران كه در آن هنگام ذراتى بيش نيستند خداوند استعداد و آمادگى براى حقيقت توحيد به آنها داده است ، هم در نهاد و فطرتشان اين سرّالهى به صورت يك حس درون ذاتى به وديعه گذارده شده است و هم

در عقل و خردشان به صورت يك حقيقت خود آگاه! .

بنابراين همه افراد بشر داراى روح توحيدند و سؤالى كه خداوند از آنها كرده به زبان تكوين و آفرينش است و پاسخى كه آنها داده اند نيز به همين زبان است .

اينگونه تعبيرها در گفتگوهاى روزانه نيز كم نيست مثلاً مى گوئيم: «رنگ رخساره خبر مى دهد از سرّ درون» يا مى گوئيم: «چشمان به هم ريخته او مى گويد ديشب به خواب نرفته است»

از يكى از ادبا و خطباى عرب نقل مى كنند كه در سخنان خود چنين مى گفته است: «سل الارض من شق انهارك و غرس اشجارك واينع ثمارك فان لم تجبك حواراً اجابتك اعتباراً»: «از اين زمين بپرس چه كسى راه نهرهاى تو را گشوده ؟ و درختانت را غرس كرده و ميوه هايت را رسانيده ؟ اگر زمين با زبان معمولى به تو پاسخ نگويد به زبان حال جواب خواهد گفت» .

در قرآن مجيد نيز تعبير سخن گفتن در زمينه زبان حال در بعضى از آيات آمده است ، مانند «فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً قالتا اتيناطائعين» (فصلت _ 11): «خداوند به آسمان و زمين فرمود: با ميل يا از روى اجبار بيائيد و سر بر فرمان نهيد آنها گفتند: ما از روى ميل آمديم و سر بر فرمان نهاديم» . (1)

1 _ تفسير نمونه 7/6

25 _ هدايت و ضلالت از سوى خدا به چه معنا است ؟

هدايت و ضلالت

هدايت در لغت به معنى دلالت و راهنمائى توأم با لطف و دقت است(1) و آن را به دو شعبه تقسيم كرده اند: «ارائه طريق» و «ايصال به مطلوب» و به تعبير ديگر «هدايت تشريعى» و «هدايت

تكوينى»(2) .

توضيح اينكه: گاه انسان راه را به كسى كه طالب آن است با دقت تمام و لطف و عنايت نشان مى دهد ، اما پيمودن راه و رسيدن به مقصود بر عهده خود او است .

ولى گاه دست طالبان را مى گيرد و علاوه بر ارائه طريق او را به مقصد مى رساند .

به تعبير ديگر در مرحله اول تنها به بيان قانون پرداخته ، شرائط پيمودن راه و رسيدن به مقصد را بيان مى كند ، ولى در مرحله دوم علاوه بر اين ، وسائل سفر را فراهم مى سازد ، موانع را برطرف ، و مشكلات را حل ، و مسافران اين راه را تا مقصد همراهى و حمايت و حفاظت مى كند .

البته نقطه مقابل آن «اضلال» است .

يك نگاه اجمالى به آيات قرآن به خوبى روشن مى سازد كه قرآن هدايت و ضلالت را فعل خدا مى شمرد ، و هر دو را به او نسبت مى دهد ، و اگر بخواهيم همه آياتى را كه در اين زمينه سخن مى گويند بشمريم سخن به درازا مى كشد همين قدر كافى است كه در آيه 213 سوره بقره مى خوانيم والله يهدى من يشآء الى صراط مستقيم: «خداوند هر كس را بخواهد به راه راست هدايت مى كند» .

و در آيه 93 سوره نحل آمده است: ولكن يضل من يشآء و يهدى من يشاء: «ولى او هركس را بخواهد هدايت مى كند و هر كس را بخواهد گمراه» .

شبيه اين تعبير در مورد هدايت و ضلالت و يا يكى از اين دو در

آيات زيادى از قرآن مجيد به چشم مى خورد . (31)

از اين بالاتر در بعضى از آيات صريحاً هدايت را از پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)نفى كرده ، به خدا نسبت مى دهد ، چنانكه در آيه 56 سوره قصص مى خوانيم: انك لاتهدى من احببت ولكن الله يهدى من يشآء: «توهركس را دوست دارى هدايت نمى كنى ، ولى خدا هركس را بخواهد هدايت مى كند»!

و در آيه 272 بقره مى خوانيم: ليس عليك هداهم ولكن الله يهدى من يشاء: «هدايت آنها بر تو نيست ، ولى خدا هركس را بخواهد هدايت مى كند» .

مطالعه سطحى اين آيات و عدم درك معنى عميق آنها سبب شده است كه گروهى در تفسير آنها به «ضلالت» بيفتند ، و از طريق «هدايت» منحرف شوند ، و زير آوارهاى مكتب «جبر» مدفون گردند ، حتى بعضى از مفسران معروف از اين آفت مصون نمانده ، و در اين پرتگاه هولناك سقوط كرده اند ، تا آنجا كه هدايت وضلالت را در تمام مراحل ، جبرى دانسته ، و عجب اينكه چون تضاد اين عقيده با مسأله عدالت و حكمت خداوند روشن بوده ترجيح داده اند كه اصل عدالت را منكر شوند ، تا اينكه خطاى خود را اصلاح كنند ، اصولا اگر ما قائل به اصل جبر باشيم مفهومى براى تكليف و مسئوليت و ارسال رسولان و انزال كتب آسمانى باقى نخواهد ماند .

امّا آنها كه طرفدار مكتب اختيارند و معتقدند هيچ عقل سليمى نمى تواند اين سخن را پذيرا شود كه خدا گروهى را مجبور به پيمودن طريق ضلالت كند و بعد آنها

را به خاطر اين كار اجبارى كيفر دهد ، و يا گروهى را به اجبار هدايت كند و بعد بى جهت به آنها جزا و پاداش ارزانى دارد ، و امتيازى براى آنها به خاطر كارى كه خودشان انجام نداده اند بر ديگران قائل شود ، آنها طرق ديگرى براى تفسير اين آيات انتخاب كرده اند دقيق ترين تفسيرى كه با همه آيات هدايت و ضلالت سازگار است و همه آنها را به خوبى تفسير مى كند بى آنكه كمترين خلاف ظاهرى در آن باشد اين است كه بگوئيم:

هدايت تشريعى به معنى ارائه طريق جنبه عمومى و همگانى دارد وهيچ قيد و شرطى در آن نيست ، چنانكه در آيه 3 سوره دهر آمده انا هديناه السبيل اما شاكراً واما كفورا: «ما راه را به انسان نشان داديم خواه شكر گزارى كند يا كفران» و در آيه 51 آل عمران مى خوانيم: وانك لتهدى الى صراط مستقيم: «تو همه انسان ها را به صراط مستقيم دعوت مى كنى» ، بديهى است دعوت پيامبر مظهر دعوت خدا است چرا كه هرچه او دارد از خدا دارد .

و درباره جمعى از منحرفان و مشركان در آيه 23 سوره نجم آمده است ولقد جاءهم من ربهم الهدى «هدايت الهى از سوى پروردگار به سراغ آنها آمد» .

اما هدايت تكوينى به معنى ايصال به مطلوب و گرفتن دست بندگان و گذراندن آنها از تمام پيچ و خم هاى راه ، و حفظ و حمايت از آنها تا رساندن به ساحل نجات كه موضوع بحث بسيارى ديگر از آيات قرآن است هرگز بى قيد و شرط نمى باشد

، اين هدايت مخصوص گروهى است كه اوصاف آنها در قرآن بيان شده ، واضلال كه نقطه مقابل آن است نيز مخصوص گروهى است كه اوصاف آنان نيز بيان گشته .

گرچه بعضى از آيات مطلق است ولى بسيارى ديگر از آيات قيد و شرط آن را دقيقاً بيان كرده ، وهنگامى كه اين آيات «مطلق» و «مقيد» را كنارهم مى چينيم مطلب كاملا روشن مى شود و هيچ ابهام و ترديدى در معنى آيات باقى نمى ماند ، و نه تنها با مسأله اختيار و آزادى اراده انسان مخالف نيست ، بلكه دقيقاً آن را تأكيد مى كند .

اكنون به توضيح زير توجه نمائيد:

قرآن مجيد در يك جا مى گويد: يضل به كثيراً ويهدى به كثيراً و ما يضل به الا الفاسقين: «به وسيله آن ضرب المثل ، گروهى را گمراه و گروهى را هدايت مى كند ، اما جز فاسقان را گمراه نمى سازد» (بقره 26) .

در اينجا سرچشمه ضلالت ، فسق و خروج از اطاعت و فرمان الهى شمرده شده .

در جاى ديگر مى گويد: والله لايهدى القوم الظالمين: «خداوند قوم ستمگر را هدايت نمى كند» (بقره 258) .

در اينجا تكيه روى مسأله ظلم شده و آن را زمينه ساز ضلالت معرفى كرده است در جاى ديگر مى خوانيم: والله لايهدى القوم الكافرين: «خداوند قوم كافر را هدايت نمى كند» (بقره _ 264) .

در اينجا كفر به عنوان زمينه ساز گمراهى ذكر شده .

باز در آيه ديگر مى خوانيم: ان الله لايهدى من هو كاذب كفار: «خداوند هدايت نمى كند كسى را كه دروغگو و كفران

كننده است» (زمر _ 3)» .

در اينجا نيز دروغگوئى و كفران را مقدمه ضلالت شمرده است .

و در جاى ديگر آمده: ان الله لايهدى من هو مسرف كذاب: «خداوند هدايت نمى كند كسى را كه اسراف كار و بسيار دروغگو است (غافر _ 28) .

يعنى اسراف و دروغگوئى عامل گمراهى است .

البته آنچه در اينجا آورديم قسمتى از آيات قرآن در اين زمينه است ، بعضى از اين آيات با همين مفاهيم كراراً در سوره هاى مختلف آمده .

نتيجه اينكه قرآن ضلالت الهى را مخصوص كسانى مى شمرد كه داراى اين اوصافند: «كفر» ، «ظلم» ، «فسق» ، «دروغ» ، «اسراف» و «كفران» .

آيا كسانى كه داراى اين اوصافند شايسته ضلالت و گمراهى نيستند ؟ !

و به تعبير ديگر كسى كه مرتكب اين امور مى شود آيا ظلمت و حجاب قلب او را فرا نمى گيرد ؟ !

باز به عبارت روشن تر اين اعمال و صفات آثارى دارد كه خواه ناخواه دامن انسان را مى گيرد ، پرده بر چشم و گوش و عقل او مى افكند ، و او را به ضلالت مى كشاند ، و از آنجا كه خاصيت همه اشياء و تأثير همه اسباب به فرمان خداوند است ، مى توان اضلال را در تمام اين موارد به خدا نسبت داد ، اما اين نسبت عين اختيار بندگان و آزادى اراده آنها است .

اين در زمينه مسأله ضلالت ، و اما در مورد «هدايت» نيز شرائط و اوصافى در قرآن بيان شده كه نشان مى دهد آن هم بدون علت ، و بر خلاف حكمت

الهى نيست .

قسمتى از اوصافى كه استحقاق هدايت مى آورد و لطف الهى را جلب ، در آيات زير آمده .

در يك جا مى خوانيم: يهدى به الله من اتبع رضوانه سبل السلام و يخرجهم من الظلمات الى النور باذنه و يهديهم الى صراط مستقيم:

«خداوند به وسيله قرآن كسانى را كه از رضا و خشنودى او پيروى مى كنند به راههاى سلامت ، هدايت مى كند ، و از تاريكى ها به فرمانش به سوى روشنائى مى برد ، و آنها را به راه راست رهبرى مى نمايد» (مائده 16) .

در اينجا پيروى فرمان خدا ، و جلب خشنودى او ، زمينه ساز هدايت الهى شمرده شده است .

در جاى ديگر مى خوانيم: ان الله يضل من يشآء ويهدى الله من اناب: «خداوند هر كس را بخواهد گمراه مى سازد ، وهركس را كه بازگشت به سوى او كند هدايت مى نمايد» (رعد 27) .

در اينجا نيز «توبه و انابه» عامل استحقاق هدايت شمرده شده است .

در آيه ديگر مى فرمايد: والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا: «كسانى كه در راه ما جهاد كنند آنان را به راههاى خود هدايت مى كنيم» (عنكبوت69) .

در اينجا «جهاد» آنهم «جهاد مخلصانه و در راه خدا» به عنوان شرط اصلى هدايت ذكر شده است .

و بالاخره در آيه ديگر مى خوانيم: والذين اهتدوا زادهم هدى: «كسانى كه گام هاى نخستين هدايت را برداشته اند خداوند بر هدايتشان مى افزايد» (سوره محمد (صلى الله عليه وآله) 17) .

در اينجا پيمودن مقدارى از راه هدايت به عنوان شرطى براى ادامه اين راه

به لطف خداوند ذكر شده .

نتيجه اينكه تا از سوى بندگان توبه و انابه اى نباشد ، تاپيرو فرمان او نباشند تا جهاد و تلاش و كوششى صورت نگيرد ، و تا گامهاى نخستين را در مسير حق برندارند . لطف الهى شامل حال آنان نمى شود ، دست آنان را نمى گيرد و ايصال به مطلوب نمى كند .

آيا شمول هدايت نسبت به كسانى كه داراى اين اوصافند بى حساب است و يا دليل بر جبرى بودن هدايت محسوب مى شود .

ملاحظه مى كنيد آيات قرآن در اين زمينه بسيار روشن و گويا است ، منتهى كسانى كه نتوانسته يا نخواسته اند جمع بندى صحيحى از آيات هدايت و ضلالت كنند گرفتار چنان اشتباه خطرناكى شده اند ، و «چون نديدند حقيقت ، ره افسانه زدند» بايد گفت زمينه اين «ضلالت» را نيز خودشان فراهم ساخته اند!

به هر حال مشيت الهى كه در آيات هدايت و ضلالت روى آن تكيه شده ، هرگز به معنى مشيت بى دليل و خالى از حكمت نيست ، بلكه در هر مورد شرائط خاصى دارد كه آن را هماهنگ با حكيم بودن او مى كند . (4)

پي نوشتها

1 _ مفردات ماده «هدى» .

2 _ دقت فرمائيد كه هدايت تكوينى در اينجا به معنى وسيعى گرفته شده كه هر گونه هدايتى را جز از طريق بيان قوانين و ارائه طريق شامل مى شود .

3 _ به عنوان نمونه آيات: فاطر 8 _ زمر 23 _ مدثر 31 _ بقره 272 _ انعام 88 _ يونس 25 رعد 27 _ ابراهيم 4 _ را مى

توان نام برد .

4 _ تفسير نمونه 19/461

26 _ تسبيح عمومى موجودات جهان به چه معناست ؟

تسبيح عمومى موجودات جهان به چه معناست ؟

در آيات مختلف قرآن سخن از تسبيح و حمد موجودات عالم هستى در برابر خداوند بزرگ به ميان آمده كه شايد از همه صريح تر آيه 44 سوره مباركه اسراء است كه مى فرمايد: «وان من شيىء يسبّح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم» و هيچ موجودى نيست مگر اينكه تسبيح و حمد خدا مى گويد ولى شما تسبيح آنها را درك نمى كنيد» در اين آيه بدون هيچگونه استثناء همه موجودات عالم هستى را در اين تسبيح و حمد عمومى شريك مى داند .

در تفسير حقيقت اين حمد و تسبيح در ميان دانشمندان و فلاسفه و مفسران بسيار گفتگو است:

بعضى آنرا حمد و تسبيح «حالى» دانسته اند ، و بعضى «قالى» كه خلاصه نظرات آنها را با آنچه مورد قبول ما است ذيلاً مى خوانيد:

1 _ جمعى معتقدند كه همه ذرات موجودات اين جهان اعم از آنچه ما آن را عاقل مى شماريم يا بى جان و غير عاقل همه داراى يك نوع درك و شعورند . و در عالم خود تسبيح و حمد خدا مى گويند ، هر چند ما قادر نيستيم به نحوه درك و احساس آنها پى بريم و زمزمه حمد و تسبيح آنها را بشنويم .

آياتى مانند وان منها لما يهبط من خشية الله: «بعضى از سنگ ها از ترس خدا از فراز كوهها به پائين مى افتند» (سوره بقره آيه 74) .

و مانند فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً قالتا اتينا طائعين: «خداوند به آسمان و زمين فرمود از روى اطاعت يا كراهت به فرمان من

آئيد ، آنها گفتند ما از در اطاعت مى آئيم» (سوره فصلت آيه 11) . . . و مانند آن را مى توان گواه بر اين عقيده گرفت .

2 _ بسيارى معتقدند كه اين تسبيح و حمد ، همان چيزى است كه ما آن را «زبان حال» مى ناميم ، حقيقى است نه مجازى ، ولى به زبان حال است نه قال (دقت كنيد) .

توضيح اينكه: بسيار مى شود به كسى كه آثار ناراحتى و درد و رنج و بى خوابى در چهره و چشم او نمايان است مى گوئيم: هر چند تو از ناراحتيت سخن نمى گوئى امّا چشم تو مى گويد كه ديشب به خواب نرفتى ، و چهره ات گواهى مى دهد كه از درد و ناراحتى جانكاهى رنج مى برى!

اين «زبانحال» گاهى آنقدر قوى و نيرومند است كه «زبان قال» را تحت الشعاع خود قرار مى دهد و به تكذيب آن برمى خيزد و به گفته شاعر:

گفتم كه با مكر و فسون *** پنهان كنم راز درون!

پنهان نمى گردد كه خون *** از ديدگانم مى رود!

اين همان چيزى است كه على (عليه السلام) در گفتار معروفش مى فرمايد: ما اضمر احد شيئاً الاظهر فى فلتات لسانه و صفحات وجهه: «هرگز كسى رازى را در دل نهان نمى كند مگر اينكه در لابلاى سخنان ناآگاه و صفحه صورتش آشكار مى گردد»(1) .

از سوى ديگر آيا مى توان انكار كرد كه يك تابلو بسيار زيبا كه شاهكارى از هنر راستين است گواهى بر ذوق و مهارت نقاش مى دهد و او را مدح و ثنامى گويد ؟

آيا مى توان

انكار كرد كه ديوان شعر شعراى بزرگ و نامدار از قريحه عالى آنها حكايت مى كند ؟ و دائماً آنها را مى ستايد ؟

آيا مى توان منكر شد كه ساختمان هاى عظيم و كارخانه هاى بزرگ و مغزهاى پيچيده الكترونيك و امثال آنها ، با زبان بى زبانى از سازنده و مخترع و مبتكر خود سخن مى گويند ، و هريك در حدّ خود از آنها ستايش مى كنند ؟

بنابراين بايد قبول كرد كه عالم شگرف هستى با آن نظام عجيبش ، با آن همه رازها و اسرار ، با آن عظمت خيره كننده اش و با آن ريزه كارى هاى حيرت زا همگى «تسبيح و حمد» خدا مى گويند .

مگر «تسبيح» جز به معنى پاك و منزه شمردن از عيوب مى باشد ؟ ساختمان و نظم اين عالم هستى مى گويد خالق آن از هرگونه نقص و عيبى مبرا است .

مگر «حمد» چيزى جز بيان صفات كمال مى باشد ؟ نظام جهان آفرينش از صفات كمال خدا ، از علم بى پايان و قدرت بى انتها و حكمت وسيع و فرا گير او سخن مى گويد .

اين معنى براى تسبيح و حمد عمومى موجودات كاملاً قابل درك است و نياز به آن ندارد كه ما براى همه ذرات عالم هستى درك و شعور قائل شويم چرا كه دليل قاطعى براى آن در دست نيست و آيات گذشته نيز به احتمال زياد همان زبان حال را بيان مى كند .

ولى در اينجا يك سؤال باقى مى ماند وآن اينكه اگر منظور از تسبيح و حمد ، حكايت نظام

آفرينش از پاكى و عظمت و قدرت خدا است ، و «صفات سلبيه» و «ثبوتيه» او را شرح مى دهد پس چرا قرآن مى گويد شما حمد و تسبيح آنها را نمى فهميد ؟ اگر بعضى نفهمند حدّاقل دانشمندان كه مى فهمند .

ولى اين سؤال دو پاسخ دارد:

نخست اينكه روى سخن با اكثريت مردم نادان و مخصوصاً مشركان است و دانشمندان با ايمان كه در اقليت قرار دارند از اين عموم ، مستثنا هستند كه هر عامّى استثنائى دارد .

ديگر اينكه آنچه ما از اسرار اين عالم مى دانيم در برابر آنچه نمى دانيم همانند قطره اى است در برابر دريا و ذره كاهى است در مقابل يك كوه عظيم ، كه اگر درست بينديشيم حتّى نام علم و دانش نمى توان برآن گذاشت .

تا بدانجا رسيد دانش من *** كه بدانستى كه نادانم

بنابراين در واقع ما تسبيح و حمد اين موجودات را هرچند دانشمند باشيم نمى شنويم چرا كه آنچه را مى شنويم تنها يك كلمه است از يك كتاب بزرگ و روى اين حساب مى توان به صورت يك حكم عمومى خطاب به همه جهانيان گفت شما تسبيح و حمد موجودات عالم هستى را كه به زبانحال دارند درك نمى كنيد ، زيرا آنچه درك مى كنيد به قدرى ناچيز است كه به حساب نمى آيد .

3 _ بعضى از مفسران نيز احتمال داده اند كه حمد و تسبيح عمومى موجودات در اينجا تركيبى از زبان «حال» و «قال» يا به تعبير ديگر «تسبيح تكوينى» و «تشريعى» باشد ، چرا كه بسيارى از انسانها و همه فرشتگان از روى

درك و شعور حمد و ثناى او مى گويند و همگى ذرات موجودات نيز با زبانحالشان از عظمت و بزرگى خالق بحث مى كنند .

گرچه اين دو نوع حمد و تسبيح باهم متفاوت است ولى در قدر جامع يعنى مفهوم وسيع كلمه حمد و تسبيح ، مشترك مى باشند .

ولى چنانكه پيدا است تفسير دوم با آن شرح كه بيان كرديم از همه دلچسب تر است . (2)

1 _ نهج البلاغه كلمات قصار شماره 26 .

2 _ تفسير نمونه 12/134

27 _ آيا خدا در چيزى حلول مى كند ؟

آيا خدا در چيزى حلول مى كند ؟

گروهى از مسيحيان معتقدند كه خداوند در مسيح حلول كرده ، و جمعى از صوفيان نيز چنين عقيده اى را درباره سران خود دارند ، كه مى گويند خدا در وجود آنها حلول نموده است .

به گفته مرحوم علامه حلّى در «كشف المراد» شكى در سخافت و بى پايه بودن اين عقيده نيست ، چرا كه آنچه از حلول قابل تصور است اين است كه موجودى قائم به موجود ديگرى شود (مثل اينكه مى گوئيم گلاب يا عطر و بو در گل حلول كرده) اين معنى مسلماً در مورد خداوند قابل تصور نيست ، چرا كه لازمه آن دارا بودن مكان و نياز و حاجت به آن است كه براى واجب الوجود غير ممكن است ، و آنها كه معتقد به حلول خداوند در چيزى باشند سرانجام به نوعى از شرك مى رسند ، و از سلك موحدان عالم خارجند .

صوفيه و مسأله حلول و اتحاد

مرحوم «علاّمه حلّى» در كتاب «نهج الحق» بعد از آنكه مى گويد: «اتحاد» خداوند با غير او ، به گونه اى كه هر دو شيىء واحد شوند ، باطل است ، و بطلان آن از بديهيات محسوب مى شود ، مى افزايد: «گروهى از صوفيه اهل سنّت ، در اين مسأله مخالفت كرده و گفته اند: خداوند با بدن عارفان يكى مى شود! حتّى بعضى از آنها گفته اند: خداوند عين موجودات است و هر موجودى خدا است (اشاره به مسأله وحدت مصداقى وجود) و بعد مى افزايد: اين عين كفرو الحاد است و خدا را شكر كه به بركت پيروى ائمّه اهل بيت (عليه السلام) ما را از صاحبان عقائد

باطله دور داشت» .

و در بحث «حلول» مى گويد: از مسائل مسلّم اين است كه هر موجودى بخواهد در ديگرى حلول كند ، نياز به محل دارد ، و چون خداوند واجب الوجود است و نياز به چيزى ندارد ، حلول او در اشياء ، غير ممكن است ، بعد مى فرمايد: صوفيّه اهل سنّت ، در اين مسأله مخالفت كرده و حلول خداوند را در عارفان ممكن شمرده اند ، سپس به مذمّت شديد آنها پرداخته ، ومى گويد: من خودم گروهى از صوفيه را در كنار قبر امام حسين(عليه السلام) ديدم كه نماز مغرب را همگى _ جز يك نفر _ به جا آوردند سپس بعد از ساعتى ، نماز عشاء را خواندند ، جز آن يك نفر كه همچنان نشسته بود!

سؤال كردم چرا اين شخص نماز نمى خواند ؟ ! گفتند: او چه نيازى به نماز دارد ؟ او به حق پيوسته است! آيا جايز است ميان او و خداوند حاجبى ايجاد كرد ، نماز بين او و پروردگار حاجب است»!(1)

همين معنى در مقدمه دفتر پنجم مثنوى به شكل ديگرى آمده است: مى گويد چون رسيدى به مقصود ، آن حقيقت است و جهت اين گفته اند: لَوْ ظَهَرتِ الْحَقائق بَطَلَتِ الشَّرايعُ: «هرگاه حقايق ظاهر شود شرايع باطل مى گردد»! سپس شريعت را به علم كيميا تشبيه مى كند (علمى كه به وسيله آن مى توان مس را طلا كرد) و مى گويد: چيزى كه از اصل طلا است ، يا به مرحله طلا بودن رسيده ، چه نيازى به كيميا دارد ؟ ! چنانكه گفته اند: طَلَبُ الدَّلِيْلِ بَعْدَ الْوُصُوُلِ

اِلَى الْمَدْلُوْلِ قَبيحٌ! «مطالبه دليل بعد از رسيدن به مطلوب زشت است»!(2)

در كتاب «دلائل الصدق» شرح «نهج الحق» نيز از «صاحب مواقف» نقل شده است كه مخالفان در نفى «حلول» و «اتحاد» سه گروهند سپس گروه دوم را بعضى از صوفيه مى شمرد ، ومى گويد كلمات آنها مردد ميان حلول و اتحاد است (منظور از حلول نفوذ خداوند در اشياء است و منظور از اتحاد وحدت ميان او و چيزى است)

سپس مى افزايد: من بعضى از «صوفيه وجوديه» را ديده ام كه حلول و اتحاد را انكار مى كنند ، ومى گويند اين دو واژه اشعار بر مغايرت خداوند با خلق دارد ، و ما به آن قائل نيستيم! ما مى گوئيم: لَيْسَ فى دارِ الْوُجُودِ غَيْرُه دَيّارٌ «در سراى وجود غير او چيزى نيست»!! در اينجا صاحب مواقف مى افزايد اين عذر بدتر از گناه است(3)

البته صوفيان از اين گونه سخنان بسيار دارند سخنانى كه نه با موازين و منطق عقل سازگار است ، نه با منطق شرع .

به هر حال مسأله «اتحاد» حقيقى ميان دو چيز همان گونه كه در كلام «مرحوم علامه» آمده محال است ، چرا كه اين سخن عين تضاد مى باشد ، چگونه ممكن است دو چيز يكى شوند به علاوه اگر كسى معتقد به اتحاد خداوند با همه مخلوقات يا خصوص عارفان ، و به اصطلاح واصلان ، بوده باشد ، لازمه آن داشتن صفات ممكنات ، اعم از زمان و مكان و تغيير و غير آن است .

و در مورد «حلول» به معنى نفوذ كردن خداوند در اشياء آن نيز لازمه اش دارا بودن

مكان است ، و اين چيزى است كه با واجب الوجود بودن خداوند ابداً سازگار نيست . (4)

اصولاً صوفيه خود معتقدند كه اينگونه ادعاها را با دليل عقل نمى توان اثبات كرد ، و غالباً راه خود را از راه عقل جدا مى كنند ، و به يك سلسله مسائل ذوقى و پندارى كه نام آن را «راه دل» مى گذارند پناه مى برند ، و مسلماً از كسى كه منطق عقل را نپذيرد جز اين سخنان ضد و نقيض را نمى توان انتظار داشت .

و به همين جهت است كه هميشه و در همه اعصار بزرگان علما از آنها فاصله گرفته و آنها را از خود طرد كرده اند .

قرآن در بسيارى از آيات تكيه بر عقل و برهان مى كند و آن را طريق معرفة اللّه مى شناسد . (5)

پي نوشتها

1 _ نهج الحق صفحه 58 و 59 .

2 _ دفتر پنجم مثنوى صحفه 818 چاپ سپهر تهران .

3 _ دلائل الصدق جلد 1 صفحه 137 .

4 _ قابل توجه اينكه همين معنى در مورد بطلان حلول و اتحاد در شرح تجريد العقائد علاّمه حلى طى استدلال مشروحى آمده است (كشف المراد صفحه 227 باب انه تعالى ليس بحال فى غيره و نفى الاتحاد عنه)

5 _ تفسير پيام قرآن 4/267 و 281

28 _ علم خداوند به حوادث آينده چگونه تصور مى شود ؟

حوادث آينده با اينكه هنوز وجود خارجى پيدا نكرده اند تا در احاطه علم خدا باشند ، آيا صورت ذهنى و نقش و عكس آنها نزد خدا است ؟ با اينكه خداوند ذهنى ندارد ، و علم او از طريق انعكاس نيست ، پس بايد قبول كنيم كه او نسبت به حوادث آينده علمى ندارد! زيرا علم حضورى در مورد معدوم ممكن نيست ، و علم حصولى نيز درباره خدا تصور نمى شود .

گرچه اين اشكال و سؤال درباره علم به حوادث آينده مطرح شده ، ولى عيناً درباره حوادث گذشته كه محو و نابود گشته است نيز قابل طرح است ، زيرا حوادث گذشته الآن وجود ندارد ، صورت فرعون يا بنى اسرائيل و اصحاب موسى فى المثل متلاشى شده است ، و تاريخ آنها نيز گذشته است ، ما مى توانيم فقط تصويرى از آنها در ذهنمان حاضر كنيم تا به تاريخ گذشته واقف شويم ، چون علم ما از طريق ارتسام يعنى نقش بستن در ذهن است ، ولى در مورد خداوند كه ذهن و نقش هاى ذهنى معنى ندارد و علمش فقط علم حضورى است

آگاهى بر حوادث گذشته چگونه تصور مى شود ؟

اين سؤال و اشكال را از سه راه مى توان پاسخ گفت:

1 _ نخست اينكه خداوند هميشه به ذات پاك خود كه علّت همه اشياء است احاطه داشته و دارد ، و اين علم اجمالى به همه حوادث و موجودات جهان قبل از ايجاد و بعد از ايجاد است .

و به تعبير ديگر اگر ما آگاهى به علت اشياء داشته باشيم مى توانيم آگاهى به نتيجه و معلول آنها نيز پيدا كنيم ، چرا كه هر علتى تمام كمالات معلول و بالاتر از آن را دارد .

اين سخن را مى توان به گونه روشنترى چنين توضيح داد: حوادث گذشته به طور كامل نابود نشده ، و آثارش در دل حوادث امروز وجود دارد ، و همچنين حوادث آينده از حوادث امروز جدا نيست ، و دقيقاً با حوادث امروز مربوط است ، و به اين ترتيب «گذشته» و «حال» و «آينده» يك رشته زنجير مانندى از علت و معلول را به وجود مى آورد كه اگر دقيقاً به هر يك از آنها آگاه شويم حلقه هاى قبل و بعد در آن وجود دارد .

فى المثل اگر من دقيقاً وضع هواى تمام كره زمين را با تمام جزئيات و مشخصات ، و علت و معلول هاى آن ، و حركت كره زمين ، و مسأله جاذبه و دافعه ، همه اينها را بدانم ، مى توانم دقيقاً از وضع هوا در ميليونها سال قبل ، يا ميليونها سال بعد آگاه گردم ، چرا كه پرونده گذشته و آينده در حال موجود است ،

نه پرونده اجمالى كه پرونده تفضيلى آنها در جزئيات پرونده حاضر منعكس است .

امروز دقيقاً بازتابى از ديروز است ، و فردا بازتابى از امروز ، و آگاهى كامل بر تمام جزئيات امروز به معنى آگاهى كامل بر حوادث گذشته و آينده است .

به اين ترتيب وقتى حوادث امروز با تمام ويژگيها و خصوصيات نزد خداوند حاضر است به يك معنى گذشته و آينده هم نزد او حضور دارد .

«امروز» آئينه اى است براى «گذشته» و «آينده» و تمام حوادث ديروز و فردا را در آئينه امروز مى توان مشاهده كرد (دقت كنيد) .

2 _ راه ديگرى را كه براى پاسخ از اين سؤال گفته مى شود با ذكر يك مثال روشن مى كنيم: فرض كنيد كسى در اطاقكى زندانى است كه فقط روزنه كوچكى به خارج دارد ، در حالى كه يك قطار شتر از مقابل اين روزنه مى گذرد ، او نخست ناظر سر و گردن يك شتر ، و سپس كوهان ، و بعد پاها و دم او است ، و همچنين ساير شترهائى كه در اين قطارند ، و اين روزنه كوچك ديد سبب مى شود كه او براى خود گذشته و آينده و ماضى و مستقبل درست كند ، اما براى كسى كه بيرون اين اطاقك است ، و بر پشت بام در «فضاى باز» ايستاده به تمام بيابان نگاه مى كند ، مطلب طور ديگرى است ، او همه قطار شتران را يكجا مى بيند كه درحال حركتند .

از اينجا روشن مى شود كه ساختن مفاهيم گذشته و حال و آينده نتيجه محدوديت ديد

انسان است ، آنچه براى ما زمان ماضى محسوب مى شود براى اقوام پيشين زمان مستقبل بوده و آنچه براى ما مستقبل است براى آيندگان ماضى است .

اما براى ذاتى كه همه جا حضور دارد ، و ازل و ابد را فراگرفته ، ماضى و مضارع و حال بى معنى است ، همه حوادث در تمام طول زمان نزد او حاضرند (منتهى هر كدام در ظرف مخصوص خود) و او به همه حوادث و موجودات عالم ، چه در گذشته و چه در حال و آينده يكسان احاطه دارد .

البته اعتراف مى كنيم تصور اين مطلب براى ما كه در زندان زمان و مكان محبوس هستيم كار مشكل و پيچيده اى است ، ولى در عين حال مطلبى است قابل دقت و مطالعه .

3 _ راه ديگرى كه بسيارى از فلاسفه روى آن تكيه كرده اند اين است كه خداوند عالم به ذات خويش است و چون ذات او علت براى تمام مخلوقات است علم به علت سبب علم به معلول مى شود و به تعبير ديگر خداوند جامع تمام كمالاتى است كه در تمام مخلوقات مى باشد و همه را به نحو اكمل دارد تنها نقائص آنها است كه در ذات پاك او راه ندارد پس هنگامى كه او به ذات خويش عالم باشد در حقيقت به همه آنها آگاه است (اين راه با راه اول تفاوت ظريفى دارد كه با دقت روشن مى شود) . (1)

1 _ تفسير پيام قرآن 4/94

29 _ (بدا) چيست ؟

(بدا) چيست ؟

در آيه 39 سوره رعد مى خوانيم «يمحو الله مايشاء و يثبت و عنده امّ الكتاب» خداوند هرچه را

بخواهد «محو» و هرچه را بخواهد «اثبات» مى كند و «ام الكتاب» نزد او است .

در ذيل اين آيه شريفه اين سؤال مطرح مى شود كه منظور از «بدا» در مورد خداوند متعال چيست ؟

يكى از بحثهاى جنجالى كه در ميان شيعه و اهل تسنن به وجود آمده بحث در مسأله «بدا» است .

فخر رازى در تفسير خود در ذيل آيه مورد بحث مى گويد: «شيعه معتقدند كه «بدا» بر خدا جايز است و حقيقت بدا نزد آنها اين است كه شخص چيزى را معتقد باشد و سپس ظاهر شود كه واقع بر خلاف اعتقاد او است و براى اثبات اين مطلب به آيه يمحو الله ما يشاء و يثبت تمسك جسته اند . سپس فخررازى اضافه مى كند اين عقيده باطل است زيرا علم خدا از لوازم ذات او است ، و آنچه چنين است تغيير و تبدل در آن محال است» .

متأسفانه عدم آگاهى از عقيده شيعه در زمينه مسأله بداء ، سبب شده است كه بسيارى از برادران اهل تسنن اينگونه نسبت هاى ناروا را به شيعه بدهند ، توضيح اينكه:

«بداء» در لغت به معنى آشكار شدن و وضوح كامل است ، و به معنى پشيمانى نيز آمده ، زيرا شخصى كه پشيمان مى شود حتماً مطلب تازه اى براى او پيدا مى شود .

بدون شك «بداء» به اين معنى در مورد خداوند معنى ندارد و هيچ آدم عاقل و دانائى ممكن نيست احتمال بدهد كه مطلبى بر خدا پوشيده باشد ، و سپس با گذشت زمان بر او آشكار گردد ، اصولا اين سخن كفر

صريح و زننده اى است ، و لازمه آن نسبت دادن جهل و نادانى به ذات پاك خداوند است ، و ذات او را محل تغيير و حوادث دانستن ، حاشا كه شيعه اماميه چنين احتمالى را درباره ذات مقدس خدا بدهند .

آنچه شيعه از معنى «بداء» اعتقاد دارد و روى آن اصرار و پافشارى مى كند و طبق آنچه در روايات اهل بيت (عليهم السلام) آمده ما عرف الله حق معرفته من لم يعرفه بالبداء: «آن كس كه خدا را با «بداء» نشناسد او را درست نشناخته است» اين است كه:

بسيار مى شود كه ما طبق ظواهر علل و اسباب ، احساس مى كنيم كه حادثه اى به وقوع خواهد پيوست و يا وقوع چنين حادثه اى به يكى از پيامبران خبر داده شده ، در حالى كه بعداً مى بينيم آن حادثه واقع نشد ، در اين هنگام مى گوئيم «بداء» حاصل شد ، يعنى آنچه را به حسب ظاهر ، ما واقع شدنى مى ديديم و تحقق آن را قطعى مى پنداشتيم خلاف آن ظاهر شد .

ريشه و علت اصلى اين معنى اين است كه گاهى آگاهى ما فقط از علل ناقصه است ، و شرائط و موانع را نمى بينيم و برطبق آن قضاوت مى كنيم ، و بعد كه به فقدان شرط ، يا وجود مانع برخورد كرديم و خلاف آنچه پيش بينى مى كرديم تحقق يافت متوجه اين مسائل مى شويم .

همچنين گاه پيامبر يا امام از «لوح محو و اثبات» آگاهى مى يابد كه طبعاً قابل تغيير و دگرگونى است ، و گاهى با برخورد

به موانع و فقدان شرائط تحقق نمى پذيرد .

براى روشن شدن اين حقيقت بايد مقايسه اى بين «نسخ» و «بداء» به عمل آيد: مى دانيم كه نسخ احكام از نظر همه مسلمانان جايز است ، يعنى ممكن است حكمى در شريعت نازل شود و مردم نيز چنان تصور كنند كه اين حكم هميشگى و ابدى است ، اما پس از مدتى نسخ آن حكم به وسيله شخص پيامبر (صلى الله عليه وآله) اعلام گردد ، و حكم ديگرى جاى آن را بگيرد (همانگونه كه در داستان تغيير قبله ، در تفسير وفقه و تاريخ خوانده ايم) .

اين در حقيقت يكنوع «بداء» است ، ولى معمولا در امور تشريعى و قوانين و احكام نام «نسخ» بر آن مى گذارند ، و نظير آن را در امور تكوينى «بداء» مى نامند .

به همين جهت گاهى گفته مى شود «نسخ در احكام يكنوع بدا است ، و بداء در امور تكوينى يكنوع نسخ است» .

آيا هيچكس مى تواند چنين امر منطقى را انكار كند ؟ جز كسى كه فرق ميان علت تامه و علل ناقصه نمى گذارد و يا اينكه تحت تأثير تبليغات شوم ضد شيعه اهل بيت(عليهم السلام) قرار گرفته و تعصباتش به او اجازه بررسى عقائد شيعه را در كتابهاى خود شيعه نمى دهد ، عجب اينكه فخر رازى با اينكه مسأله «بدا» را در مورد شيعه در ذيل آيه يمحو الله ما يشاء و يثبت آورده است ، هيچ توجه نكرده كه بداء چيزى جز همين «محو و اثبات» نيست ، و با تعصب مخصوصش سخت به شيعه تاخته است كه

چرا آنها قائل به «بدا» هستند .

اجازه بدهيد از نمونه هائى كه همه آن را پذيرفته اند ياد كنيم:

1 _ در داستان «يونس» مى خوانيم كه نافرمانى قومش سبب شد كه مجازات الهى به سراغ آنها بيايد و اين پيامبر بزرگ هم كه آنها را قابل هدايت نمى ديد و مستحق عذاب مى دانست آنان را ترك گفت ، اما ناگهان (بدا واقع شد) يكى از دانشمندان قوم كه آثار عذاب را مشاهده كرد ، آنان را جمع نمود و به توبه دعوت كرد ، همگى پذيرفتند و مجازاتى كه نشانه هايش ظاهر شده بود برطرف شد (فلو لاكانت قرية آمنت فنفعها ايمانها الا قوم يونس لما آمنوا كشفنا عنهم عذاب الخزى فى الحيوة الدنيا و متعناهم الى حين) (يونس آيه 98) .

2 _ در تواريخ اسلامى نيز آمده كه حضرت مسيح (عليه السلام) درباره عروسى خبر داد كه او در همان شب زفاف مى ميرد ، ولى عروس بر خلاف پيش بينى مسيح (عليه السلام) سالم ماند! ، هنگامى كه از وى جريان را پرسيدند فرمود: آيا صدقه اى در اين راه داده ايد ؟ گفتند: آرى ، فرمود ، صدقه بلاهاى مبرم را دفع مى كند!(1)

در حقيقت روح پاك مسيح (عليه السلام) بر اثر ارتباط بالوح محو و اثبات ، از حدوث چنين واقعه اى خبر داد ، در حالى كه اين حادثه مشروط بود (مشروط به اينكه مانعى همچون «صدقه» بر سر راه آن حاصل نشود) وچون به مانع برخورد كرد نتيجه چيز ديگر شد .

3 _ در داستان ابراهيم ، قهرمان بت شكن در قرآن مى خوانيم كه

او مأمور به ذبح اسماعيل شد و به دنبال اين مأموريت ، فرزندش را به قربانگاه برد ، اما هنگامى كه آمادگى خود را نشان داد «بداء» روى داد و آشكار شد كه اين امر يك امر امتحانى بوده است ، تا ميزان اطاعت و تسليم اين پيامبر بزرگ و فرزندش آزموده شود .

4 _ در سر گذشت موسى (عليه السلام) نيز مى خوانيم كه او نخست مأمور شده بود كه سى روز قوم خود را ترك گويد و به وعده گاه الهى براى دريافت احكام تورات برود ، ولى بعداً اين مدت به مقدار ده روز (براى آزمايش بنى اسرائيل) تمديد شد .

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه فائده اين بداءها چيست ؟

پاسخ اين سؤال با توجه به آنچه در بالا ذكر شد ، ظاهراً پيچيده نيست ، چرا كه گاهى مسائل مهمى همانند آزمايش يك شخص يا يك قوم و ملت ، ويا تأثير توبه و بازگشت به سوى خدا (همانگونه كه در داستان يونس آمده) و يا تأثير صدقه و كمك به نيازمندان و انجام كارهاى نيك در برطرف ساختن حوادث دردناك ، و مانند اينها ، ايجاب مى كند كه صحنه حوادث آينده قبلا طورى تنظيم شود ، سپس با دگرگونى شرائط طور ديگر ، تا مردم بدانند ، سرنوشتشان در دست خودشان است ، و با تغيير مسير و روش قادرند سرنوشت خود را تغيير دهند و اين بزرگترين فايده بداء است (دقت كنيد) .

و اگر مى خوانيم كسى كه خدا را به بداء نشناخته است معرفت كامل او را ندارد ، اشاره به

همين حقايق است .

لذا در حديثى از امام صادق (عليه السلام) مى خوانيم كه فرمود: ما بعث الله عزوجل نبياً حتى يأخذ عليه ثلاث خصال الاقرار بالعبودية ، و خلع الانداد ، و ان الله يقدم ما يشاء و يؤخر ما يشاء: «خداوند هيچ پيامبرى را نفرستاد مگر اينكه اين سه پيمان را از آنها گرفت: اقرار به بندگى پروردگار ، و نفى هرگونه شرك ، و اينكه خداوند هرچه را بخواهد مقدم مى دارد وهرچه را بخواهد تأخير مى اندازد» . (2)

در حقيقت اولين پيمان ، مربوط به اطاعت و تسليم در برابر خدا است و دومين پيمان مربوط به مبارزه با شرك . و سومين پيمان مربوط به مسأله بداء است كه نتيجه اش آن است كه سرنوشت انسان به دست خود او است كه با تغيير دادن شرائط مى تواند خود را مشمول لطف يا عذاب خداوند قرار دهد .

آخرين سخن اينكه روى جهات فوق دانشمندان شيعه گفته اند هنگامى كه «بداء» به خداوند نسبت داده مى شود به معنى «ابداء» است يعنى آشكار ساختن چيزى كه قبلا ظاهر نبود و پيش بينى نمى شد .

واما نسبت دادن اين مطلب به شيعه كه آنها معتقدند خدا گاهى از كار خود پشيمان مى گردد يا از چيزى باخبر مى شود كه قبلا نمى دانست اين از بزرگترين جنايات و نابخشودنى ترين تهمت ها است .

لذا از امامان نقل شده است كه فرمودند: من زعم ان الله عزوجل يبدو له فى شىء لم يعلمه امس فابرئوا منه: «كسى كه گمان كند براى خدا چيزى امروز آشكار مى شود كه ديروز

نمى دانست از او تنفر و بيزارى بجوئيد» . (3)(4)

پي نوشتها

1 _ بحار الانوار _ چاپ قديم جلد 2 صفحه 131 _ از امالى صدوق .

2 _ اصول كافى جلد 1 صفحه 114 _ سفينة البحار جلد اول صفحه 61 .

3 _ سفينة البحار جلد اول صفحه 61 .

4 _ تفسير نمونه 10/245

30 _ آيا توسل به اولياء با توحيد سازگار است ؟

آيا توسل به اولياء با توحيد سازگار است ؟

اوّلاً لازم به تذكر است كه هرگز منظور از توسّل اين نيست كه چيزى را از شخص پيامبر يا امام مستقلا تقاضا كنند بلكه منظور اين است كه با اعمال صالح يا پيروى از پيامبر وامام ، يا شفاعت آنان و يا سوگند دادن خداوند به مقام و مكتب آنها (كه خود يك نوع احترام و اهتمام به موقعيّت آنها و يك نوع عبادت است) .

از خداوند چيزى را بخواهند اين معنى نه بوى شرك مى دهد و نه بر خلاف آيات قرآن است .

ثانياً: از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود كه وسيله قرار دادن مقام انسان صالحى در پيشگاه خدا و طلب چيزى از خداوند به خاطر او ، به هيچ وجه ممنوع نيست و منافات با توحيد ندارد ، در آيه 64 سوره نساء مى خوانيم:

ولو انهم اذ ظلموا انفسهم جائوك فاستغفروا الله و استغفر لهم الرسول لوجدوا الله تواباً رحيما:

«اگر آنها هنگامى كه به خويشتن ستم كردند (و مرتكب گناهى شدند) به سراغ تو مى آمدند و از خداوند طلب عفو و بخشش مى كردند و تو نيز براى آنها طلب عفو مى كردى ، خدا را توبه پذير و رحيم مى يافتند» .

روايات اسلامى و توسل

از روايات متعددى كه از طريق شيعه و اهل تسنن در دست داريم ، نيز به خوبى استفاده مى شود كه توسل هيچگونه اشكالى ندارد ، بلكه كار خوبى محسوب مى شود ، اين روايات بسيار فراوان است و در كتب زيادى نقل شده و ما به عنوان نمونه به چند قسمت از آنها كه در كتب معروف اهل تسنن مى باشد

اشاره مى كنيم:

1 _ در كتاب «وفاء الوفاء» تأليف دانشمند معروف سنى «سمهودى» چنين مى خوانيم كه: مدد گرفتن و شفاعت خواستن در پيشگاه خداوند از پيامبر (صلى الله عليه وآله) و از مقام و شخصيت او ، هم پيش از خلقت او مجاز است و هم بعد از تولد و هم بعد از رحلتش ، هم در عالم برزخ ، و هم در روز رستاخيز ، سپس روايت معروف توسل آدم را به پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) از عمر بن خطاب نقل كرده كه: آدم روى اطلاعى كه از آفرينش پيامبر اسلام در آينده داشت به پيشگاه خداوند چنين عرض كرد:

«يارب اسئلك بحق محمد لما غفرت لى»(1) .

«خداوندا به حق محمد (صلى الله عليه وآله) از تو تقاضا مى كنم كه مرا ببخشى» .

سپس حديث ديگرى از جماعتى از راويان حديث از جمله «نسائى» و «ترمذى» دانشمندان معروف اهل تسنن به عنوان شاهد براى جواز توسل به پيامبر در حال حيات نقل مى كند كه خلاصه اش اين است: مرد نابينائى تقاضاى دعا از پيامبر براى شفاى بيماريش كرد ، پيغمبر به او دستور داد كه چنين دعا كند:

«اللهم انى اسئلك و اتوجه اليك بنبيك محمد نبى الرحمة يا محمد انّى توجهت بك الى ربى فى حاجتى لتقضى لى اللهم شفعه فىّ»(2) .

«خداوندا من از تو به خاطر پيامبرت پيامبر رحمت تقاضا مى كنم و به تو روى مى آورم اى محمد! به وسيله تو به سوى پروردگارم براى انجام حاجتم متوجه مى شوم خداوندا او را شفيع من ساز» .

سپس در مورد جواز توسل به پيامبر (صلى

الله عليه وآله) بعد از وفات چنين نقل مى كند كه مرد حاجتمندى در زمان عثمان كنار قبر پيامبر (صلى الله عليه وآله) آمد و نماز خواند و چنين دعا كرد:

اللهم انى اسئلك و اتوجه اليك بنبينا محمد (صلى الله عليه وآله) نبى الرحمة ، يا محمد انى اتوجه الى ربك ان تقضى حاجتى» .

«خداوندا من از تو تقاضا مى كنم و به وسيله پيامبر ما محمد (صلى الله عليه وآله)پيغمبر رحمت به سوى تو متوجه مى شوم ، اى محمد من به وسيله تو متوجه پروردگار تو مى شوم تا مشكلم حل شود» .

بعداً اضافه مى كند چيزى نگذشت كه مشكل او حل شد . (3)

2 _ نويسنده كتاب «التوصل الى حقيقة التوسل» كه در موضوع توسل بسيار سختگير است 26 حديث از كتب و منابع مختلف نقل كرده كه جواز اين موضوع در لابلاى آنها منعكس است ، اگر چه نامبرده سعى دارد كه در اسناد اين احادث خدشه وارد كند ، ولى واضح است كه روايات هنگامى كه فراوان باشند و به حد تواتر برسند جائى براى خدشه در سند حديث باقى نمى ماند و رواياتى كه در زمينه توسل در منابع اسلامى وارد شده است مافوق حد تواتر است و از جمله رواياتى كه نقل مى كند اين است كه:

«ابن حجر مكى» در كتاب «صواعق» از «امام شافعى» پيشواى معروف اهل تسنن نقل مى كند كه به اهل بيت پيامبر توسل مى جست و چنين مى گفت:

آل النبى ذريعتى *** وهم اليه وسيلتى

ارجوبهم اعطى غداً *** بيد اليمين صحيفتى(4)«خاندان پيامبر وسيله منند آنها در پيشگاه او سبب تقرب من

مى باشند»

«اميدوارم به سبب آنها فرداى قيامت نامه عمل من به دست راست من سپرده شود» .

و نيز از «بيهقى» نقل مى كند كه در زمان خلافت خليفه دوم سالى قحطى شد بلال به همراهى عده اى از صحابه بر سر قبر پيامبر آمد و چنين گفت:

«يا رسول الله استسق لامتك . . . فانهم قد هلكوا . . »(5)

«اى رسول خدا! از خدايت براى امتت باران بخواه . . . كه ممكن است هلاك شوند» .

حتى از ابن حجر در كتاب «الخيرات الحسان» نقل مى كند كه «امام شافعى» در ايامى كه در بغداد بود به زيارت ابوحنيفه مى رفت و در حاجاتش به او متوسل مى شد!(6)

و نيز در صيحح «دارمى» از «ابى الجوزاء» نقل مى كند كه سالى در مدينه قحطى شديدى واقع شد ، بعضى شكايت به «عايشه» بردند ، او سفارش كرد كه بر فراز قبر پيامبر روزنه اى در سقف ايجاد كنند تا به بركت قبر پيامبر از طرف خدا باران نازل شود ، چنين كردند و باران فراوانى آمد! .

در تفسير «آلوسى» قسمت هاى زيادى از احاديث فوق را نقل كرده و پس از تجزيه و تحليل طولانى و حتى سختگيرى درباره احاديث فوق در پايان ناگزير به اعتراف شده و چنين مى گويد:

«بعد از تمام اين گفتگوها من مانعى در توسل به پيشگاه خداوند به مقام پيامبر(صلى الله عليه وآله) نمى بينم چه در حال حيات پيامبر و چه پس از رحلت او ، وبعد از بحث نسبتاً مشروحى در اين زمينه ، اضافه مى كند «توسل جستن به مقام غير پيامبر در پيشگاه

خدا نيز مانعى ندارد به شرط اينكه او حقيقتاً در پيشگاه خدا مقامى داشته باشد . »(7)

و اما در منابع شيعه موضوع به قدرى روشن است كه نياز به نقل حديث ندارد .

چند يادآورى لازم

در اينجا لازم است به چند نكته اشاره كنيم:

1 _ منظور از توسل اين نيست كه كسى حاجت را از پيامبر يا امامان بخواهد بلكه منظور اين است كه به مقام او در پيشگاه خدا متوسل شود ، و اين در حقيقت توجه به خدا است ، زيرا احترام پيامبر نيز به خاطر اين است كه فرستاده او بوده و در راه او گام برداشته و ما تعجب مى كنيم از كسانى كه اين گونه توسل را يك نوع شرك مى پندارند در حالى كه شرك اين است كه براى خدا شريكى در صفات و اعمال او قائل شوند و اين گونه توسل به هيچ وجه شباهتى با شرك ندارد .

2 _ بعضى اصرار دارند كه ميان حيات و وفات پيامبر و امامان فرق بگذارند ، در حالى كه گذشته از روايات فوق كه بسيارى از آنها مربوط به بعد از وفات است ، از نظر يك مسلمان ، پيامبران و صلحاء بعد از مرگ «حيات برزخى» دارند ، حياتى وسيع تر از عالم دنيا همانطور كه قرآن درباره شهداء به آن تصريح كرده است ومى گويد آنها را مردگان فرض نكنيد آنها زندگانند(8) .

3 _ بعضى نيز اصرار دارند كه ميان تقاضاى دعا از پيامبر ، و بيان سوگند دادن خدا به مقام او ، فرق بگذارند ، تقاضاى دعا را مجاز و غير آن را ممنوع

بشمارند در حالى كه هيچگونه فرق منطقى ميان اين دو ديده نمى شود .

4 _ بعضى از نويسندگان و دانشمندان اهل تسنن مخصوصاً «وهابيها» با لجاجت خاصى كوشش دارند تمام احاديثى كه در زمينه توسل وارد شده است تضعيف كنند و يا با اشكالات واهى و بى اساس آنها را به دست فراموشى بسپارند ، آنها در اين زمينه چنان بحث مى كنند كه هر ناظر بى طرفى احساس مى كند كه قبلا عقيده اى براى خود انتخاب كرده ، سپس مى خواهند عقيده خود را به روايات اسلامى «تحميل» كنند ، و هرچه مخالف آن بود به نوعى از سر راه خود كنار بزنند ، در حالى كه يك محقق هرگز نمى تواند چنين بحث هاى غير منطقى و تعصب آميزى را بپذيرد .

5 _ همان طور كه گفتيم روايات توسل به حدّ تواتر رسيده يعنى به قدرى زياد است كه ما را از بررسى اسناد آن بى نياز مى سازد ، علاوه بر اين در ميان آنها روايت صحيح نيز فراوان است با اين حال جائى براى خرده گيرى در پاره اى از اسناد آنها باقى نمى ماند .

6 _ از آنچه گفتيم روشن مى شود كه رواياتى كه در ذيل اين آيه وارد شده و مى گويد: پيغمبر به مردم مى فرمود: از خداوند براى من «وسيله» بخواهيد و يا آنچه در كافى از على (عليه السلام) نقل شده كه وسيله بالاترين مقامى است كه در بهشت قرار دارد ، با آنچه در تفسير آيه گفتيم هيچگونه منافاتى ندارد زيرا همانطور كه مكرر اشاره كرديم «وسيله» هرگونه تقرب به

پروردگار را شامل مى شود و تقرب پيامبر به خدا و بالاترين درجه اى كه در بهشت وجود دارد يكى از مصداق هاى آن است . (9)

پي نوشتها

1 _ وفاء الوفاء جلد 3 ص 1371 _ در كتاب «التوصل الى حقيقة التوسل» صفحه 215 حديث فوق را از «دلائل النبوة» بيهقى نيز نقل نموده است .

2 _ وفاء الوفاء ص 1372 .

3 _ وفاء الوفاء ص 1373 .

4 _ التوصل . . . ص 329 .

5 _ التوصل . . . ص 253 .

6 _ التوصل . . . ص 331 .

7 _ روح المعانى جلد 4 _ 6 ص 114 _ 115 .

8 _ سوره آل عمران _ آيه 169 .

9 _ تفسير نمونه 4/366

31 _ چرا توبه مرتدّ فطرى پذيرفته نمى شود ؟

اسلام در مورد كسانى كه هنوز اسلام را نپذيرفته اند ، سختگيرى نمى كند (منظور اهل كتاب است) و آنها را با دعوت مستمر و تبليغات پى گير منطقى به اسلام فرا مى خواند ، هرگاه نپذيرفتند و حاضر شدند طبق شرائط ذمه ، همزيستى مسالمت آميز با مسلمانان داشته باشند نه تنها به آنها امان مى دهد بلكه حفظ مال و جان و منافع مشروعشان را بر عهده مى گيرد .

ولى در مورد كسانى كه اسلام را پذيرا شوند سپس عدول كنند فوق العاده سختگير است چرا كه اين عمل موجب تزلزل جامعه اسلامى مى گردد و يكنوع قيام بر ضد رژيم و حكومت اسلامى محسوب مى شود و غالباً دليل سوء نيت است ، و سبب مى شود كه اسرار جامعه اسلامى به دست دشمنان افتد .

لذا چنين كسى اگر پدر و مادرش هنگام انعقاد نطفه او مسلمان بوده و به تعبير ساده تر اگر مسلمان زاده باشد و از

اسلام برگردد و در دادگاه اسلامى به ثبوت رسد خونش را مباح مى شمرد ، اموال او بايد در ميان وارثانش تقسيم گردد و همسرش از او جدا شود ، و توبه او در ظاهر پذيرفته نيست ، يعنى اين احكام سه گانه درباره چنين كسى به هرحال اجرا مى شود ، ولى اگر واقعاً پشيمان گردد توبه او در پيشگاه خدا پذيرفته خواهد شد . (البته اگر مجرم زن باشد توبه اش مطلقا پذيرفته خواهد شد) .

ولى اگر شخص از اسلام برگشته ، مسلمان زاده نباشد به او تكليف توبه مى كنند و اگر توبه كرد مورد قبول واقع خواهد شد و همه مجازات ها از ميان خواهد رفت .

گرچه حكم سياسى مرتد فطرى براى آنها كه از محتواى آن آگاه نيستند ممكن است يك نوع خشونت و تحميل عقيده و سلب آزادى انديشه تلقى گردد .

ولى اگر به اين واقعيت توجه كنيم كه اين احكام مربوط به كسى نيست كه اعتقادى در درون دارد و در مقام اظهار آن برنيامده ، بلكه تنها كسى را شامل مى شود كه به اظهار يا تبليغ پردازد ، و در حقيقت ، قيام بر ضد رژيم موجود جامعه كند ، روشن مى شود كه اين خشونت بى دليل نيست ، و با مسأله آزادى انديشه نيز منافات ندارد ، و شبيه اين قانون در بسيارى از كشورهاى شرق و غرب با تفاوتهائى وجود دارد .

توجه به اين نكته نيز لازم است كه: پذيرش اسلام بايد طبق منطق باشد ، مخصوصاً كسى كه از پدر يا مادر مسلمان تولد يافته و در يك

محيط اسلامى پرورش ديده ، بسيار بعيد به نظر مى رسد كه محتواى اسلام را تشخيص نداده باشد ، بنابراين عدول و بازگشت او به توطئه و خيانت شبيه تر است تا به اشتباه و عدم درك حقيقت و چنين كسى استحقاق چنان مجازاتى را دارد .

ضمناً احكام هرگز تابع يك فرد و دو فرد نيست بلكه مجموع را به طور كلى بايد در نظر گرفت . (1)

در حقيقت اين حكم يك فلسفه اساسى دارد و آن حفظ جبهه داخلى كشور اسلام و جلوگيرى از متلاشى شدن آن و نفوذ بيگانگان و منافقان ، زيرا ارتداد در واقع يك نوع قيام بر ضد رژيم كشور اسلامى است كه در بسيارى از قوانين دنياى امروز نيز مجازات آن اعدام است ، اگر به افراد اجازه داده شود هر روز مايل بودند خود را مسلمان معرفى كنند و هر روز مايل نبودند استعفا دهند ، به زودى جبهه داخلى اسلام از هم متلاشى خواهد شد و راه نفوذ دشمنان و عوامل و ايادى آنها بازخواهد گرديد و هرج و مرج شديدى در سراسر جامعه اسلامى پديد خواهد آمد . بنابراين حكم مزبور در واقع حكم سياسى است ، كه براى حفظ حكومت و جامعه اسلامى و مبارزه با ايادى و عوامل بيگانه ضرورى است .

از اين گذشته كسى كه آئينى همچون اسلام را بعد از تحقيق و پذيرش رها كند و به سوى آئين هاى ديگرى برود معمولا انگيزه صحيح و موجهى ندارد ، و بنابراين در خور مجازات هاى سنگين است و اگر مى بينيم اين حكم درباره زنان خفيف تر است به خاطر

اين است كه همه مجازات ها در مورد آنها تخفيف مى يابد . (2)

1 _ تفسير نمونه 11/426

2 _ تفسير نمونه 2/497

32 _ چرا هنگام دعا دست به سوى آسمان برمى داريم ؟

غالباً اين سؤال براى توده مردم مطرح است كه در عين اينكه خداوند ، مكان و محلى ندارد چرا هنگام دعا كردن چشم به آسمان مى دوزيم ؟ و دست به سوى آسمان بلند مى كنيم ؟ مگر العياذ باللّه خداوند در آسمانها است ؟

اين سؤال را در عصر ائمه هدى(عليهم السلام) نيز مطرح كرده اند ، از جمله مى خوانيم كه «هشام بن حكم» مى گويد: زنديقى خدمت امام صادق (عليه السلام)آمد و از آيه الرّحمنُ عَلَى الْعَرشِ اسْتَوى سؤال كرد .

امام (عليه السلام) ضمن توضيحى فرمود: خداوند متعال ، نياز به هيچ مكانى و هيچ مخلوقى ندارد ، بلكه تمام خلق محتاج او هستند .

سؤال كننده عرض كرد: پس تفاوتى ندارد كه (به هنگام دعا) دست به سوى آسمان بلند كنيد يا به سوى زمين پائين آوريد ؟ !

امام (ع) فرمود: اين موضوع ، در علم و احاطه و قدرت خدا يكسان است (وهيچ تفاوتى نمى كند) ولى خداوند متعال دوستان و بندگانش را دستور داده كه دستهاى خود را به سوى آسمان ، به طرف عرش بردارند ، چرا كه معدن رزق آنجا است ، ما آنچه را قرآن و اخبار رسول خدا(صلى الله عليه وآله)اثبات كرده است ، تثبيت مى كنيم ، آنجا كه فرمود: دستهاى خود را به سوى خداوند متعال برداريد ، و اين سخنى است كه تمام امّت بر آن اتفاق نظر دارند(1)

در حديث ديگرى از امام اميرالمؤمنين على (عليه السلام) در

كتاب خصال آمده است: اِذا فَرِغَ اَحَدُكُمْ مِنَ الصَّلوةِ فَلْيَرْفَعْ يَدَيْهِ اِلَى السَّماءِ ، وَ لِيَنْصَبَّ فى الدُّعاء: «هنگامى كه يكى از شما نماز را پايان مى دهد دست به سوى آسمان بردارد و مشغول دعا شود» .

مردى عرض كرد: اى اميرمؤمنان! مگر خداوند همه جا نيست ؟

فرمود: آرى همه جا هست .

عرض كرد: پس چرا بندگان دست به آسمان برمى دارند ؟

فرمود: آيا (در قرآن) نخوانده اى: وَفى السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوْعَدُوْنَ «در آسمان رزق شما است و آنچه به شما وعده داده مى شود» پس از كجا انسان روزى را بطلبد جز از محلّش ، محل رزق و وعده الهى آسمان است(2)

مطابق اين روايات چون غالب ارزاق انسانها از آسمان است (باران ، زنده كننده زمين هاى مرده از آسمان مى بارد ، نور آفتاب كه منبع حيات و زندگى است از سوى آسمان مى تابد ، هوا سومين عامل مهم حيات در آسمان است) آسمان به عنوان معدنى از بركات و ارزاق الهى معرفى شده ، و به هنگام دعا به آن توجه مى شود ، و از خالق و مالك آن همه رزق و روزى تقاضاى حل مشكل مى شود .

از بعضى از روايات ، فلسفه ديگرى براى اين كار استفاده مى شود ، و آن اظهار خضوع و تذلل در پيشگاه خدا است چرا كه انسان به هنگام اظهار خضوع ، يا تسليم ، در مقابل شخص يا چيزى ، دستهاى خود را بلند مى كند . (3)

1 _ «بحار جلد 3 صفحه 330 _ توحيد صدوق صفحه 248 حديث 1 باب 36 «باب

الرد على الثنوية والزنادقة» .

2 _ «بحار» جلد 90 صفحه 308 حديث 7 _ حديث فوق را تفسير نورالثقلين در جلد 5 صفحه 124 و 125 نيز آورده است .

3 _ تفسير پيام قرآن 4/270

33 _ آيا تفاوتهاى طبيعى در انسانها با عدالت سازگار است ؟

در آيه 32 از سوره نساء مى خوانيم «ولا تتمنّوا ما فضّل الله بعضكم على بعض . . . » (برتريهايى كه خداوند نسبت به بعضى از شما بر بعضى ديگر قرار داده آرزو نكنيد . . . ) با توجه به آيه شريفه بسيارى از خود مى پرسند چرا بعضى از افراد استعدادشان بيشتر و بعضى كمتر ، بعضى زيبا و بعضى ديگر از زيبائى ، كم بهره اند ، بعضى از نظر جسمى فوق العاده نيرومند و بعضى معمولى هستند ، آيا اين «تفاوتهاى طبيعى» با اصل عدالت پروردگار سازگار است ؟

در پاسخ بايد به چند نكته توجه داشت:

1 _ قسمتى از تفاوت هاى جسمى و روحى مردم با يكديگر ، معلول اختلافات طبقاتى و مظالم اجتماعى و يا سهل انگارى هاى فردى است كه هيچ گونه ارتباطى به دستگاه آفرينش ندارد ، مثلاً بسيارى از فرزندان ثروتمندان از فرزندان مردم فقير ، هم از نظر جسمى قوى تر و زيباتر و هم از نظر استعداد پيشرفته ترند ، به دليل اينكه آنها از تغذيه و بهداشت كافى بهره مندند در حالى كه اينها در محروميت قرار دارند ، و يا افرادى هستند كه بر اثر تنبلى و سهل انگارى نيروهاى جسمى و روحى خود را از دست مى دهند . اين گونه اختلافها را بايد «اختلافهاى ساختگى و بى دليل» دانست كه با

از بين رفتن نظام طبقاتى و تعميم عدالت اجتماعى از ميان خواهد رفت ، و هيچگاه اسلام و قرآن بر اين گونه تفاوت ها صحّه نگذاشته است .

2 _ قسمتى ديگر از اين تفاوتها ، طبيعى و لازمه آفرينش انسان است يعنى يك جامعه اگر هم از عدالت اجتماعى كامل برخوردار باشد تمام افرادش همانند مصنوعات يك كارخانه ، يك شكل و يك جور نخواهند بود و طبعاً باهم تفاوت هائى خواهند داشت ، ولى بايد دانست كه معمولاً مواهب الهى واستعدادهاى جسمى و روحى انسانها آنچنان تقسيم شده كه هر كسى قسمتى از آن را دارد ، يعنى كمتر كسى پيدا مى شود كه اين مواهب را يكجا داشته باشد ، يكى از نيروى بدنى كافى برخوردار است ، و ديگرى استعداد رياضى خوبى دارد ، يكى ذوق شعر ، و ديگرى عشق به تجارت ، و بعضى هوش سرشارى براى كشاورزى ، و بعضى ، از استعدادهاى ويژه ديگرى برخوردارند ، مهم اين است كه جامعه يا خود اشخاص ، استعدادها را كشف كنند ، و آنها را در محيط سالمى پرورش دهند ، تا هر انسانى بتواند نقطه قوت خويش را آشكار سازد و از آن بهره بردارى كند .

3 _ اين موضوع را نيز بايد يادآورى كرد كه يك جامعه همانند يك پيكر انسان ، نياز به بافت ها و عضلات و سلولهاى گوناگون دارد ، يعنى همانطور كه اگر يك بدن ، تمام از سلولهاى ظريف همانند سلولهاى چشم و مغز ساخته شده باشد دوام ندارد ، و يا اگر تمام سلولهاى آن خشن و غير قابل انعطاف

همانند سلولهاى استخوانى باشند كارائى كافى براى وظائف مختلف نخواهد داشت ، بلكه بايد از سلولهاى گوناگونى كه يكى وظيفه تفكر و ديگرى مشاهده و ديگرى شنيدن و ديگرى سخن گفتن را عهده دار شوند تشكيل شده باشد ، همچنين براى به وجود آمدن يك «جامعه كامل» نياز به استعدادها و ذوق ها و ساختمان هاى مختلف بدنى و فكرى است ، اما نه به اين معنى كه بعضى از اعضاء پيكر اجتماع در محروميت به سر برند و يا خدمات آنها كوچك شمرده شود و يا تحقير گردند ، همانطور كه سلولهاى بدن با تمام تفاوتى كه دارند همگى از غذا و هوا و ساير نيازمندى ها به مقدار لازم بهره مى گيرند .

و به عبارت ديگر تفاوت ساختمان روحى و جسمى در آن قسمتهائى كه طبيعى است (نه ظالمانه و تحميلى) مقتضاى «حكمت» پروردگار است و عدالت هيچگاه نمى تواند از حكمت جدا باشد ، فى المثل اگر تمام سلولهاى بدن انسان يكنواخت آفريده مى شد ، دور از حكمت بود ، و عدالت به معنى قرار دادن هر چيز در محل مناسب خود نيز در آن وجود نداشت ، همچنين اگر يك روز تمام مردم جامعه مثل هم فكر كنند و استعداد همانندى داشته باشند در همان يك روز وضع جامعه به كلى درهم مى ريزد . (1)

1 _ تفسير نمونه 3/365

34 _ آيا ايجاد تفاوت ازنظر روزى درميان مردم باعدالت سازگاراست ؟

در سوره نمل آيه 71 مى خوانيم: «والله فضّل بعضكم على بعض فى الرزق» (خداوند بعضى از شما را بر بعضى ديگر از نظر روزى برترى داد)

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه آيا ايجاد تفاوت و اختلاف

از نظر رزق و روزى در ميان مردم با اصول عدالت پروردگار و مساواتى كه بايد بر نظام جوامع بشرى حاكم باشد ، سازگار است ؟

در پاسخ اين سؤال بايد به دو نكته دقيقاً توجه داشت:

1 _ بدون شك اختلافى كه در ميان انسانها از نظر بهره هاى مادى و درآمدها وجود دارد قسمت مهمش مربوط به تفاوت استعدادهاى آنها است ، اين تفاوت استعدادهاى جسمانى و روحانى كه سرچشمه تفاوت در كميت و كيفيت فعاليتهاى اقتصادى مى شود بهره بعضى را بيشتر ودرآمد بعضى را كمتر مى كند .

البته ترديدى نيست كه گاهى صرفاً حوادثى كه از نظر ما جنبه تصادف دارد سبب مى شود كه بعضى به مواهب بيشترى دست يابند ، ولى اينها را مى توان امور استثنائى شمرد ، آنچه پايه و ضابطه اصلى در غالب موارد است ، همان تفاوت در كميت يا كيفيت تلاشها است (البته موضوع بحث ما يك جامعه سالم و خالى از استثمار و بهره كشيهاى ظالمانه است ، نه جوامع منحرف كه از قوانين آفرينش و نظام انسان بركنارند) .

حتى كسانى را كه گاهى ما آنها را انسانهاى بى دست و پا و بى عرضه اى مى پنداريم و از اينكه در آمدهاى قابل ملاحظه اى دارند تعجب مى كنيم اگر با دقت بيشترى در جسم و روان و اخلاق آنها بينديشيم و قضاوتهائى كه از مطالعات سطحى سرچشمه مى گيرد ، دور بيفكنيم ، خواهيم ديد كه آنها غالباً نقطه قوتى داشته اند كه به جائى رسيده اند (باز تكرار مى كنيم موضوع بحث ما جامعه سالمى است كه از

استثمار دور باشد) .

بهر حال اين تفاوت درآمدها از تفاوت استعدادهائى سرچشمه مى گيرد كه آن هم نيز از مواهب الهى است ، ممكن است در پاره اى از موارد اكتسابى باشد ولى درپاره اى از موارد نيز قطعاً غير اكتسابى است ، بنابراين حتى در يك جامعه سالم از نظر اقتصادى نيز تفاوت درآمدها غير قابل انكار است ، مگر اينكه بتوانيم انسانهاى قالبى همشكل و همرنگ و هم استعداد بسازيم كه هيچگونه تفاوتى باهم نداشته باشند و تازه اول دردسر و مشكلات است! .

2 _ بدن يك انسان ، يا اندام يك درخت ، يا يك بوته گل را در نظر بگيريد ، آيا امكان دارد اين ساختمان موزون با تساوى ميان اعضاء و اندامها ، از هر نظر پيدا شود ؟ آيا قدرت مقاومت و استعداد ريشه درختان مى تواند با گلبرگهاى لطيف شكوفه ها ، واستخوان پاشنه پا با پرده هاى ظريف شبكيه چشم از هر نظر يكسان باشد ؟ و اگر ما بتوانيم آنها را يكسان كنيم آيا فكر مى كنيد كار صحيحى انجام داده ايم ؟ !

اگر از «شعارهاى» كاذب و خالى از «شعور» بگذريم ، فرض كنيد ما يك روز بتوانيم همان انسانهاى قالبى و خيالى از هر نظر بسازيم و كره زمين را از پنج هزار ميليون نفر انسان همشكل و همقواره و هم ذوق و همفكر و همسان از هر نظر ، درست مانند سيگارهائى كه به يك كارخانه سفارش داده اند ، پركنيم .

آيا آن روز زندگى خوبى نصيب انسانها خواهد شد ؟ مسلماً نه ، جهنمى پيدا مى شود كه همه

در آن در زحمت خواهند بود ، همه به يكسو حركت مى كنند ، همه يك چيز مى خواهند همه يك پست مى طلبند ، همه يكنوع غذا را دوست دارند ، و همه مى خواهند يك كار واحد انجام دهند .

بديهى است خيلى زود عمر چنين زندگى پايان مى يابد و به فرض باقى بماند زندگى خسته كننده بى روح و يكنواختى خواهد بود كه چندان تفاوتى با مرگ ندارد .

بنابراين وجود تفاوت در استعدادها و آنچه لازمه اين تفاوت است ، براى حفظ نظام جامعه و حتى براى پرورش استعدادهاى مختلف ، نهايت لزوم را دارد ، و شعارهاى كاذب هرگز نمى تواند جلو اين واقعيت را بگيرد .

اما مبادا اين سخن را چنين تفسير كنيد كه ما جامعه طبقاتى و نظام استثمار و استعمار را با اين سخن مى پذيريم ، نه ، هرگز ، منظور تفاوتهاى طبيعى است و نه مصنوعى و تفاوتهائى است كه در عين حال مكمل يكديگر و معاون يكديگر بوده باشند ، نه سدّى بر سر راه پيشرفت يكديگر ايجاد كنند و به تجاوز و تعدى بپردازند .

اختلاف طبقاتى (توجه داشته باشيد منظور از طبقات همان مفهوم اصطلاحى آن يعنى طبقه استثمار كننده و استثمار شونده است) هرگز موافق نظام آفرينش نيست ، آنچه موافق و هماهنگ نظام آفرينش است ، تفاوت استعدادها و تلاشها و كوششها است و ميان اين دو از زمين تا آسمان فرق است (دقت كنيد) .

و به تعبير ديگر ، تفاوت استعدادها بايد در مسير سازنده به كار افتد ، درست مانند تفاوت ساختمان اعضاء يك بدن

، يا اندام يك گل ، آنها در عين تفاوت معاون يكديگرند ، نه مزاحم يكديگر .

كوتاه سخن اينكه: نبايد تفاوت استعدادها و درآمدها باعث سوء استفاده در راه ايجاد جامعه طبقاتى گردد .

وبه همين دليل در پايان آيه مورد بحث مى فرمايد: «آيا آنها نعمت خدا را انكار مى كنند» (افبنعمة الله يجحدون) .

اشاره به اينكه اين تفاوتها در صورت طبيعيش (نه صورت مصنوعى و ظالمانه) از نعمتهاى خدا است كه براى حفظ نظام مجتمع بشرى ايجاد شده است . (1)

1 _ تفسير نمونه 11/312

35 _ فلسفه مصيبتها و گرفتاريهائى كه به انسان مى رسد چيست ؟

فلسفه مصيبتها

توضيح

در سوره شورى آيه 30 مى خوانيم: «و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم» هر مصيبتى به شما رسد به خاطر اعمالى است كه انجام داده ايد با توجه به آيه شريفه اين سؤال مطرح مى شود كه مصيبتهائى كه ما با آن دست به گريبانيم از كجاست ؟

در اين آيه نكاتى است كه بايد به آن توجه داشت:

نكته 1

1 _ اين آيه به خوبى نشان مى دهد مصائبى كه دامنگير انسان مى شود يكنوع مجازات الهى و هشدار است (هرچند استثنائاتى دارد كه بعد به آن اشاره خواهد شد) و به اين ترتيب يكى از فلسفه هاى حوادث دردناك و مشكلات زندگى روشن مى شود .

جالب اينكه در حديثى از اميرمؤمنان على (عليه السلام) مى خوانيم: كه از پيامبر گرامى خدا (صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه فرمود:

«اين آيه (و ما اصابكم من مصيبة . . . ) بهترين آيه در قرآن مجيد است ، اى على! هر خراشى كه از چوبى برتن انسان وارد مى شود ، و هر لغزش قدمى ، بر اثر گناهى است كه از او سرزده ، و آنچه خداوند در دنيا عفو مى كند گرامى تر از آن است كه (درقيامت) در آن تجديد نظر فرمايد ، و آنچه را كه در اين دنيا عقوبت فرموده عادل تر از آن است كه در آخرت بار ديگر كيفر دهد»!(1)

و به اين ترتيب اينگونه مصائب علاوه براينكه بار انسان را سبك مى كند او را نسبت به آينده كنترل خواهد نمود .

1 _ «مجمع البيان» جلد 9 صفحه 31 شبيه اين حديث در

«دّرالمنثور» و تفسير «روح المعانى» با تفاوتهائى آمده است و حديث در اين زمينه فراوان است .

نكته 2

2 _ گرچه ظاهر آيه عام است و همه مصائب را دربرمى گيرد ، ولى مطابق معمول در عمومات استثناهائى وجود دارد ، مانند مصائب و مشكلاتى كه دامنگير انبيا و ائمه معصومين (عليهم السلام) مى شد كه براى ترفيع مقام يا آزمايش آنها بود .

و همچنين مصائبى كه گريبان غير معصومين را مى گيرد و جنبه آزمون دارد .

ويا مصائبى كه بر اثر ندانم كاريها و عدم دقت و مشورت و سهل انگارى در امور حاصل مى شود كه اثر تكوينى اعمال خود انسان است .

و به تعبير ديگر جمع ميان آيات مختلف قرآن و روايات ايجاب مى كند كه عموم اين آيه در مواردى تخصيص پيداكند ، و اين مطلب تازه اى نيست كه مايه گفتگوى بعضى از مفسران شده است .

كوتاه سخن اينكه مصائب و گرفتاريهاى سخت ، فلسفه هاى مختلفى دارد ، كه در بحثهاى توحيدى ، و مباحث عدل الهى ، به آن اشاره شده است .

شكوفائى استعدادها تحت فشار مصائب ، هشدار نسبت به آينده ، آزمون الهى ، بيدارى از غرور و غفلت ، و كفاره گناه و . . .

اما از آنجا كه بيشتر افراد آن جنبه كيفرى و كفاره اى دارد آيه فوق آن را به صورت عموم مطرح ساخته است .

و لذا در حديثى مى خوانيم: هنگامى كه امام على بن الحسين (عليه السلام)وارد بريزيد شد ، يزيد نگاهى به او كرد و گفت: يا على! ما اصابكم من مصيبة

فبما كسبت ايديكم! (اشاره به اينكه حوادث كربلا نتيجه اعمال خود شما بود) .

ولى امام على بن الحسين (عليه السلام) فوراً در پاسخ فرمود:

چنين نيست ، اين آيه در مورد ما نازل نشده ، آنچه درباره ما نازل شده آيه ديگرى است كه مى گويد: هر مصيبتى در زمين يا در جسم و جان شما روى دهد پيش از آفرينش شما در كتاب (لوح محفوظ) بوده ، و آگاهى بر اين امر بر خداوند آسان است ، اين براى آن است كه شما به خاطر آنچه از دست مى دهيد غمگين نشويد ، و به خاطر آنچه در دست داريد زياد خوشحال نباشيد (هدف از اين مصائب عدم دلبستگى شما به مواهب زود گذر دنيا است و يكنوع تربيت و آزمون براى شما است) .

سپس امام افزود: «ما كسانى هستيم كه هرگز به خاطر آنچه از دست داده ايم غمگين نخواهيم شد ، و به خاطر آنچه در دست داريم خوشحال نيستيم (همه را زود گذر مى دانيم و چشم به لطف و عنايت خدا بسته ايم) . (1)

1 _ تفسير «على بن ابراهيم» مطابق «نورالثقلين» جلد 4 صفحه 580 .

نكته 3

3 _ گاه مصائب ، جنبه دستجمعى دارد ، و محصول گناهان جمعى است ، همانگونه كه در آيه 41 سوره روم مى خوانيم: ظهر الفساد فى البر والبحر بما كسبت ايدى الناس ليذيقهم بعض الذى عملوا لعلهم يرجعون: «فساد در خشكى و دريا به خاطر اعمال مردم آشكار شد ، تا نتيجه بعضى از اعمالى را كه انجام داده اند به آنها بچشاند شايد بازگردند» .

روشن است كه اين

درباره جوامع انسانى است ، كه به خاطر اعمالشان گرفتار نابسامانيها مى شوند .

و در آيه 11 سوره رعد آمده است: ان الله لايغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم: «خداوند سرنوشت هيچ جمعيتى را تغيير نمى دهد مگر اينكه خويشتن را تغيير دهند» .

و امثال اين آيات كه گواهى مى دهد در ميان اعمال انسان و نظام تكوينى زندگى او ارتباط و پيوند نزديكى وجود دارد ، كه اگر بر اصول فطرت و قوانين آفرينش گام بردارند بركات الهى شامل حال آنها مى شود ، و هر گاه فاسد شوند زندگى آنها به فساد مى گرايد .

و گاه ممكن است اين قضيه در مورد فرد فرد انسانها صادق شود و هركس در مقابل گناهى كه مرتكب مى شود به مصيبتى در جسم و جان يا اموال و متعلقاتش گرفتار گردد ، همانطور كه در آيه فوق آمده است(1) .

در اين زمينه روايات زيادى در منابع اسلامى وارد شده كه به گوشه از آن براى تكميل اين بحث اشاره مى كنيم:

1 _ در يكى از خطبه هاى نهج البلاغه آمده است: ما كان قوم قط فى غض نعمة من عيش ، فزال عنهم ، الابذنوب اجترحوها ، لان الله ليس بظلام للعبيد ، ولو ان الناس حين تنزل بهم النقم ، و تزول عنهم النعم ، فزعوا الى ربهم بصدق من نياتهم ، ووله من قلوبهم ، لرد عليهم كل شارد ، و اصلح لهم كل فاسد:

«هيچ ملتى از آغوش ناز و نعمت زندگى گرفته نشد ، مگر به واسطه گناهانى كه انجام دادند ، زيرا خداوند هرگز به بندگانش ستم

روا نمى دارد ، هرگاه مردم در موقع نزول بلاها و سلب نعمتها با صدق نيت به پيشگاه خدا تضرع كنند ، و بادلهاى پراشتياق و آكنده از مهر خدا از او درخواست جبران نمايند ، مسلماً آنچه از دستشان رفته به آنها باز مى گرداند و هرگونه مفسده اى را براى آنها اصلاح مى كند»(2) .

2 _ در «جامع الاخبار» حديث ديگرى از اميرمؤمنان على (عليه السلام) نقل شده است كه فرمود: ان البلاء للظالم ادب ، و للمؤمن امتحان ، و للانبياء درجة و للاولياء كرامة .

«بلاها براى ظالم تأديب است ، و براى مؤمنان امتحان ، و براى پيامبران درجه ، و براى اولياء كرامت و مقام است»(3) .

اين حديث شاهد گويائى است براى آنچه در مورد استثناهاى آيه بيان كرديم .

3 _ در حديث ديگرى در كافى از امام صادق (عليه السلام) آمده است كه فرمود: ان العبد اذا كثرت ذنوبه ، ولم يكن عنده من العمل ما يكفرها ، ابتلاه بالحزن ليكفرها: «هنگامى كه انسان از گناهانش افزون شود و اعمالى كه آنرا جبران كند نداشته باشد خداوند او را گرفتار اندوه مى كند تا گناهانش را تلافى كند»(4) .

4 _ در كتاب كافى بابى براى اين موضوع منعقد شده ، و 12 حديث در همين زمينه در آن آمده است(5) .

تازه همه اينها غير از گناهانى است كه خداوند طبق صريح آيه فوق مشمول عفو و رحمتش قرار مى دهد كه آن نيز به نوبه خود بسيار است .

1 _ الميزان جلد 18 صفحه 61 .

2 _ نهج البلاغه خطبه 178

.

3 _ بحار الانوار جلد 81 صفحه 198 .

4 _ «كافى» جلد دوم كتاب الايمان والكفر باب تعجيل عقوبة الذنب حديث 2

5 _ همان مدرك .

رفع يك اشتباه

ممكن است كسانى از اين حقيقت قرآنى سوء استفاده كنند و هرگونه مصيبتى كه دامنشان را مى گيرد با آغوش باز از آن استقبال نمايند و بگويند بايد در برابر هر حادثه ناگوارى تسليم شد ، و از اين اصل آموزنده و حركت آفرين قرآنى نتيجه معكوس يعنى نتيجه تخديرى بگيرند كه اين بسيار خطرناك است .

هيچگاه قرآن نمى گويد در برابر مصائب تسليم باش ، و در رفع مشكلات كوشش مكن ، و تن به ظلمها و ستمها وبيماريها بده ، بلكه مى گويد: اگر با تمام تلاش و كوششى كه انجام دادى بازهم گرفتاريها بر تو چيره شد ، بدان گناهى كرده اى كه نتيجه و كفاره اش دامانت را گرفته ، به اعمال گذشته ات بينديش ، و از گناهانت استغفار كن ، و خويشتن را بساز و ضعفها را اصلاح نما .

و اگر مى بينيم در بعضى از روايات اين آيه بهترين آيه قرآن معرفى شده ، به خاطر همين آثار تربيتى مهم آن است ، و به خاطر سبك كردن بار انسان از سوى ديگر و زنده كردن نور اميد و عشق پروردگار در قلب و جان او از سوى سوم . (1)

1 _ تفسير نمونه 20/440

36 _ چرا خدا شيطان را آفريد ؟

بسيارى سؤال مى كنند كه اگر انسان براى تكامل و نائل شدن به سعادت از طريق بندگى خدا آفريده شده ، وجود شيطان كه يك موجود ويرانگر ضد تكاملى است چه دليلى مى تواند داشته باشد ؟ آنهم موجودى هوشيار ، كينه توز ، مكار ، پرفريب و مصمم!

اگر اندكى بينديشيم خواهيم دانست كه وجود اين دشمن كمكى است

به پيشرفت تكامل انسانها .

راه دور نرويم هميشه نيروهاى مقاوم در برابر دشمنان سرسخت جان مى گيرند ، و سير تكاملى خود را مى پيمايند .

فرماندهان و سربازان ورزيده و نيرومند كسانى هستند كه در جنگهاى بزرگ با دشمنان سرسخت درگير بوده اند .

سياستمداران با تجربه و پر قدرت آنها هستند كه در كوره هاى سخت بحرانهاى سياسى با دشمنان نيرومندى دست و پنجه نرم كرده اند .

قهرمانان بزرگ كشتى آنها هستند كه با حريفهاى پرقدرت و سرسخت زورآزمائى كرده اند .

بنابراين چه جاى تعجب كه بندگان بزرگ خدا با مبارزه مستمر و پى گير در برابر «شيطان» روز به روز قويتر و نيرومندتر شوند!

دانشمندان امروز در مورد فلسفه وجود ميكربهاى مزاحم مى گويند: اگر آنها نبودند سلولهاى بدن انسان در يك حالت سستى و كرخى فرو مى رفتند ، و احتمالاً نمو بدن انسانها از 80 سانتيمتر تجاوز نمى كرد ، همگى به صورت آدمهاى كوتوله بودند ، و به اين ترتيب انسانهاى كنونى با مبارزه جسمانى با ميكربهاى مزاحم نيرو و نمو بيشترى كسب كرده اند .

و چنين است روح انسان در مبارزه با شيطان و هواى نفس .

اما اين بدان معنا نيست كه شيطان وظيفه دارد بندگان خدا را اغوا كند ، شيطان از روز اول خلقتى پاك داشت ، مانند همه موجودات ديگر ، انحراف و انحطاط و بدبختى و شيطنت با اراده و خواست خودش به سراغش آمد ، بنابراين خداوند ابليس را از روز اول شيطان نيافريد ، او خودش خواست شيطان باشد ولى در عين حال شيطنت او نه تنها زيانى

به بندگان حق طلب نمى رساند بلكه نردبان ترقى آنها است (دقت كنيد) .

منتها اين سؤال باقى مى ماند كه چرا خداوند درخواست او را درباره ادامه حياتش پذيرفت ، و چرا فوراً نابودش نكرد ؟ !

پاسخ اين سؤال همان است كه در بالا گفته شد و به تعبير ديگر:

عالم دنيا ميدان آزمايش و امتحان است (آزمايشى كه وسيله پرورش و تكامل انسانها است) . و مى دانيم آزمايش جز در برابر دشمنان سرسخت و طوفانها و بحرانها امكان پذير نيست .

البته اگر شيطان هم نبود هواى نفس و وسوسه هاى نفسانى انسان را در بوته آزمايش قرار مى داد ، اما با وجود شيطان اين تنور آزمايش داغ تر شد ، چرا كه شيطان عاملى است از برون و هواى نفس عاملى است از درون!(1)

پاسخ به يك سؤال

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه چگونه ممكن است خداوند ما را در مقابل چنين دشمن بى رحم و نيرومند تنها بگذارد ؟ و آيا اين امر با حكمت و عدل او هماهنگ است ؟

پاسخ اين سؤال را از توجه به يك نكته مى توان دريافت و آن اينكه همانگونه كه در قرآن مجيد آمده خداوند مؤمنان را با لشگريانى از فرشتگان مجهز مى كند ، و نيروهاى غيبى و معنوى جهان را با آنها كه در مسير جهاد نفس و جهاد دشمن پيكار مى كنند همراه مى سازد: «اِنَّ الَّذِيْنَ قالُوا رَبُّنا اللهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ اَلاّتَخافُوا وَلا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِىْ كُنْتُمْ تُوْعَدُوْنَ نَحْنُ أَوْليائُكُمْ فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِى الآخِرَةِ»: «كسانى كه گفتند: پروردگار ما خدا است

، سپس استقامت كردند ، فرشتگان ، بر آنها نازل مى شوند كه نترسيد و غمگين نباشيد و بشارت بر شما باد بهشتى كه به آن وعده داده شده ايد ، و ما ياران و مددكاران شما در زندگى دنيا و در آخرت هستيم» (فصلت/30 _ 31) .

نكته مهم ديگر اينكه شيطان هرگز سرزده وارد خانه دل ما نمى شود ، و از مرزهاى كشور روح ما بى گذرنامه نمى گذرد ، حمله او هرگز غافلگيرانه نيست ، او با اجازه خود ما وارد مى شود ، آرى او از در وارد مى شود نه از روزن ، و اين خود ما هستيم كه در را به روى او مى گشائيم ، همانگونه كه قرآن مى گويد: «اِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِيْنَ آمَنُوا وَعَلى رَبِّهِم يَتَوَكَّلُونَ _ اِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِيْنَ يَتَوَلَّونَهُ وَالَّذِيْنَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُوْنَ»: «او سلطه بر كسانى كه ايمان دارند و توكل بر پروردگارشان مى كنند ندارد ، تنها تسلط او بر كسانى است كه او را به دوستى و سرپرستى خود برگزينند ، و به او شرك مىورزند (و فرمانش را در برابر فرمان خدا لازم الاجراء مى دانند) (نحل/99 _ 100) .

اصولاً اعمال انسانها است كه زمينه هاى نفوذ شيطان را فراهم مى سازد ، چنانكه قرآن مى گويد: «اِنَّ الْمُبَذِّرِيْن كانُوا اِخْوانَ الشَّياطِيْنِ»: «تبذير كنندگان برادران شياطينند» (اسراء/27) .

ولى به هر حال براى نجات از دامهاى رنگارنگ او و لشگريان گوناگونش در اشكال مختلف شهوات ، مراكز فساد ، سياستهاى استعمارى ، مكتبهاى انحرافى و فرهنگهاى فاسد و مفسد ، راهى جز پناه بردن به

ايمان و تقوى و سايه لطف پروردگار و سپردن خويشتن به ذات پاك او نيست همان گونه كه قرآن مى فرمايد:

«وَلَوْلا فَضْلُ اللهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ لاَتَّبَعْتُمُ الشَّيْطانُ اِلاَّ قَلِيْلا»: «اگر فضل و رحمت الهى نبود همه شما جز گروه اندكى ، از شيطان پيروى مى كرديد» (نساء / 83) . (2)

1 _ تفسير نمونه 19/345

2 _ تفسير پيام قرآن 1/423

37 _ آيا خلود در آتش با عدل الهى سازگار است ؟

در سوره مباركه هود آيه 106 مى خوانيم «فامّا الذين شقوا ففى النار لهم فيها زفير و شهيق خالدين فيها» اما آنها كه شقاوتمند شدند در آتشند و براى آنها زفير و شهيق است ، جاودانه در آن خواهند ماند) با توجه به آيه شريفه اين سؤال مطرح مى شود كه چگونه مى توان پذيرفت كه انسانى تمام عمر خود را كه حداكثر صد سال بوده است ، كار بد كرده ، و در كفر و گناه غوطهور بوده ، ولى در برابر يكصد سال گناه ، هزاران ميليون سال كيفر ببيند ؟ !

آنها كه اين ايراد را مطرح مى كنند از يك نكته اساسى غافلند و آن فرق ميان مجازاتهاى قرار دادى و مجازاتهاى تكوينى است كه نتيجه طبيعى اعمال و يا زندگى كردن در كنار خود اعمال است .

توضيح اينكه: گاهى قانونگذار قانونى وضع مى كند كه هركس مرتكب فلان خلاف شود بايد فلان مقدار جريمه مالى بدهد ، يا فلان مدت در زندان بماند ، مسلماً در چنين جائى بايد تناسب «جرم» و «جريمه» در نظر گرفته شود ، هرگز براى يك كار كوچك مجازات اعدام يا حبس ابد نمى توان قرار داد ، و به عكس براى كار مهمى

همچون قتل نفس يك روز زندان بى معنى است ، حكمت و عدالت ايجاب مى كند كه اين دو باهم كاملاً متناسب باشد .

ولى كيفرهائى كه در حقيقت اثر طبيعى عمل است و خاصيت تكوينى آن محسوب مى شود ، و يا نتيجه حضور خود عمل در برابر انسان است اين گفتگوها را نمى پذيرد ، خواه در مورد آثار عمل در اين جهان باشد يا در جهان ديگر .

مثلاً اگر گفته شود كسى كه از مقررات رانندگى تخلف كند و با سرعت غير مجاز و سبقت بى دليل و عبور از مناطق ممنوع رانندگى كند ممكن است به خاطر همين چند لحظه تخلف ، چنان تصادفى كند كه دست و پاى او بشكند و يك عمر زمينگير شود ، در اينجا كسى نمى گويد ، اين نتيجه تلخ براى آن تخلف كوچك عادلانه نيست ، زيرا مسلم است كه اين ، از قبيل جريمه هاى قرار دادى اداره راهنمائى نيست كه در آن مسأله تناسب و هماهنگى جرم و جريمه در نظر گرفته شود ، اين اثر طبيعى عمل است كه انسان آگاهانه به سراغ آن رفته ، و خود را گرفتار آن كرده است .

همچنين اگر گفته شود سراغ مشروبات الكلى يا مواد مخدر نرويد ، چرا كه در مدت كوتاهى قلب و معده و مغز و اعصاب شما را تباه مى كند ، حال اگر كسى رفت و گرفتار ضعف شديد اعصاب ، و بيمارى قلب و عروق و زخم معده شد و در برابر چند روز هوسبازى تا پايان عمرش در عذاب اليم و رنج شديد بود

، هيچكس ايراد عدم تناسب جرم و جريمه را در اينجا مطرح نمى كند .

حال فرض كنيد چنين انسانى به جاى يكصد سال ، هزار سال عمر كند و يا يك ميليون سال در دنيا بماند ، مسلماً بايد تحمل آن رنج و عذاب را در اين مدت طولانى به خاطر مثلاً چند روز هوسبازى بنمايد .

در مورد عذابها و كيفرهاى اخروى مسأله از اين فراتر است ، آثار تكوينى اعمال و نتائج مرگبار آن ممكن است براى هميشه دامان انسان را بگيرد ، بلكه خود اعمال در برابر انسان مجسم مى شود ، و چون آن جهان جاويدان است اعمال نيك و بد ، جاودانه با انسان خواهند بود ، و او را نوازش يا كيفر مى دهد .

سابقاً گفتيم كه مجازاتها و كيفرهاى رستاخيز بيشتر جنبه اثر تكوينى و خاصيت عمل دارد ، همان گونه كه قرآن مجيد مى گويد: وبدا لهم سيّئات ما عملوا وحاق بهم ما كانوا به يستهزؤن: «اعمال بدشان در برابر آنان آشكار مى شود و آنچه را به باد مسخره مى گرفتند بر آنها وارد مى گردد»! (جاثيه 33) .

و در آيه 54 سوره يس مى خوانيم: ولاتجزون الاّ ماكنتم تعملون «جز اعمال خود شما جزائى براى شما نيست» .

همين مضمون با تفاوت مختصرى در آيات متعدد ديگر نيز آمده است .

با اين حال ، جائى براى اين سؤال باقى نمى ماند كه چرا تناسب ميان «جريمه» و «جرم» در نظر گرفته نشده است ؟ .

انسان بايد با دو بال «ايمان» و «عمل صالح» ، بر فراز آسمان سعادت پرواز كند

و از نعمتهاى ابدى بهشت و لذّت قرب خدا بهره مند شود ، حال اگر بر اثر هوسبازى در يك لحظه يا يك عمر صد ساله دو بال خود را درهم بشكند بايد براى هميشه در ذلّت و بدبختى بماند ، اينجا مسأله زمان و مكان و مقدار جرم مطرح نيست ، بلكه مسأله علّت و معلول و آثار كوتاه مدت و دراز مدت آن مطرح است ، يك كبريت كوچك ممكن است شهرى را به آتش بكشد ، و يك گرم بذر خار مغيلان ممكن است بعد از مدّتى يك صحراى وسيع خار به وجود آورد كه دائماً مزاحم انسان باشد ، همانگونه كه چند گرم بذر گل ممكن است با گذشتن چند سال ، صحرائى از زيباترين و معطّرترين گلها به وجود آورد كه عطر آن مشام جان را معطّر و ديده و دل را نوازش دهد .

حال اگر كسى بگويد يك كبريت چه تناسبى با آتش گرفتن يك شهر دارد و چند بذر كوچك چه تناسبى با يك صحراى خار يا گل مى تواند داشته باشد ؟ آيا اين سؤال منطقى است ؟ مسلّماً نه .

اعمال نيك و بد ما نيز همين گونه هستند و ممكن است آثار جاودانى بسيار گسترده اى از خود به يادگار بگذارند (دقت كنيد) .

مسأله مهم اينجا است كه رهبران الهى و پيامبران بزرگ و اوصياى آنها اين هشدار را پى در پى به ما دادند كه نتيجه چنان گناهانى ، عذاب جاودان است ، و نتيجه چنين اعمال صالحى ، نعمت مخلّد و ابدى است ، درست مثل اينكه باغبان آگاه و بيدارى

اثر وسيع آن بذر خار و گل را براى ما قبلاً بيان كرده باشد ، و ما آگاهانه راه خودمان را در اين مسير انتخاب كنيم .

در اينجا به چه كسى مى توانيم ايراد كنيم ، و بر چه چيز خرده بگيريم و به كدام قانون اعتراض نمائيم ، جز به خودمان! . (1)

1 _ تفسير پيام قرآن 6/501

38 _ خاتميت چگونه با سير تكاملى انسان سازگار است ؟

مگر جامعه انسانيت ممكن است متوقف شود ؟ مگر سير تكاملى بشر حد و مرزى دارد ؟ مگر با چشم خود نمى بينيم كه انسانهاى امروز در مرحله اى بالاتر از علم و دانش و فرهنگ نسبت به گذشته قرار دارند ؟ .

با اين حال چگونه ممكن است دفتر نبوت به كلى بسته شود و انسان در اين سير تكامليش از رهبرى پيامبران تازه اى محروم گردد ؟

پاسخ اين سؤال با توجه به يك نكته روشن مى شود و آن اينكه: گاه انسان به مرحله اى از بلوغ فكرى و فرهنگى مى رسد كه مى تواند با استفاده مستمر از اصول و تعليماتى كه نبى خاتم به طور جامع در اختيار او گذارده راه را ادامه دهد بى آنكه احتياج به شريعت تازه اى داشته باشد .

اين درست به آن مى ماند كه انسان در مقاطع مختلف تحصيلى در هر مقطع ، نياز به معلم و مربى جديد دارد ، تا دورانهاى مختلف را بگذراند ، اما هنگامى كه به مرحله دكترا رسيد و مجتهد و صاحبنظر در علم يا علوم مختلفى گرديد ، در اينجا ديگر به تحصيلات خود نزد استاد جديدى ادامه نمى دهد ، بلكه به اتكاء

آنچه از محضر اساتيد پيشين و مخصوصاً استاد اخير دريافته ، به بحث و تحقيق و مطالعه و بررسى مى پردازد ، و مسير تكاملى خود را ادامه مى دهد ، و به تعبير ديگر نيازها و مشكلات راه را با آن اصول كلى كه از آخرين استاد در دست دارد حل مى كند بنابراين لزومى ندارد كه با گذشت زمان همواره دين و آئين تازه اى پا به عرصه وجود بگذارد (دقت كنيد) .

و به تعبير ديگر انبياى پيشين ، براى اينكه انسان بتواند در اين راه پرنشيب و فرازى كه به سوى تكامل دارد پيش برود ، هر كدام قسمتى از نقشه اين مسير را در اختيار او گذاردند ، تا اين شايستگى را پيدا كرد كه نقشه كلى و جامع تمام راه را ، به وسيله آخرين پيامبر از سوى خداوند بزرگ ، در اختيار او بگذارد .

بديهى است با دريافت نقشه كلى و جامع ، نيازى به نقشه ديگر نخواهد بود و اين ، درحقيقت بيان همان تعبيرى است كه در روايات خاتميت آمده و پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)را آخرين آجر يا گذارنده آخرين آجر كاخ زيبا و مستحكم رسالت شمرده است .

اينها همه در مورد عدم نياز به دين و آئين جديد است اما مسأله رهبرى و امامت كه همان نظارت كلى بر اجراى اين اصول و قوانين و دستگيرى از واماندگان در راه مى باشد ، مسأله ديگرى است كه انسان هيچ وقت از آن بى نياز نخواهد بود ، به همين دليل پايان يافتن سلسله نبوت هرگز به معنى پايان يافتن سلسله امامت

نخواهد بود ، چرا كه «تبيين» و «توضيح اين اصول» و «عينيت بخشيدن و تحقق خارجى آنها» بدون استفاده از وجود يك رهبر معصوم الهى ممكن نيست . (1)

1 _ تفسير نمونه 17/345

39 _ قوانين ثابت چگونه با نيازهاى متغير سازگار است ؟

مى دانيم مقتضيات زمانها و مكانها متفاوتند و به تعبير ديگر نيازهاى انسان دائماً در تغيير است ، در حالى كه شريعت خاتم ، قوانين ثابتى دارد ، آيا اين قوانين ثابت مى تواند پاسخگوى نيازهاى متغير انسان در طول زمان بوده باشد ؟

اگر تمام قوانين اسلام جنبه جزئى داشت و براى هر موضوعى حكم كاملا مشخص و جزئى تعيين كرده بود جاى اين سؤال بود ، اما با توجه به اينكه در دستورات اسلام يك سلسله اصول كلى و بسيار وسيع و گسترده وجود دارد كه مى تواند بر نيازهاى متغير منطبق شود ، و پاسخگوى آنها باشد ، ديگر جائى براى اين ايراد نيست .

فى المثل با گذشت زمان يك سلسله قراردادهاى جديد و روابط حقوقى در ميان انسانها پيدا مى شود كه در عصر نزول قرآن هرگز وجود نداشت مثلا در آن زمان چيزى به نام «بيمه» با شاخه هاى متعددش به هيچ وجه موجود نبود(1) و همچنين انواع شركتهائى كه در عصر و زمان ما بر حسب احتياجات روز به وجود آمده ، ولى با اين حال يك اصل كلى در اسلام داريم كه در آغاز سوره مائده به عنوان «لزوم وفاء به عهد و عقد» (يا ايها الذين آمنوا اوفوا بالعقود) (اى كسانى كه ايمان آورده ايد به قراردادهاى خود وفا كنيد) آمده است و همه اين قراردادها را مى تواند زير پوشش خود

قرار دهد ، البته قيود و شروطى نيز به صورت كلى براى اين اصل كلى در اسلام آمده است كه آنها را نيز بايد در نظر گرفت .

بنابراين قانون كلى در اين زمينه ثابت است ، هر چند مصداقهاى آن در تغييرند و هر روز ممكن است مصداق جديدى براى آن پيدا شود .

مثال ديگر اينكه ما قانون مسلمى در اسلام داريم به نام قانون لاضرر كه به وسيله آن مى توان هر حكمى را كه سرچشمه ضرر و زيان در جامعه اسلامى گردد محدود ساخت ، و بسيارى از نيازها را از اين طريق برطرف نمود .

گذشته از اين مسأله «لزوم حفظ نظام جامعه» و «وجوب مقدمه واجب» و مسأله «تقديم اهم بر مهم» نيز مى تواند در موارد بسيار گسترده اى حلال مشكلات گردد .

علاوه بر همه اينها اختياراتى كه به حكومت اسلامى از طريق «ولايت فقيه» واگذار شده به او امكانات وسيعى براى گشودن مشكلها در چارچوب اصول كلى اسلام مى دهد .

البته بيان هريك از اين امور مخصوصاً با توجه به مفتوح بودن باب اجتهاد (اجتهاد به معنى استنباط احكام الهى از مدارك اسلامى) نياز به بحث فراوانى دارد كه پرداختن به آن ، ما را از هدف دور مى سازد ، ولى با اين حال آنچه در اينجا به طور اشاره آورديم مى تواند پاسخگوى اشكال فوق باشد . (2)

1 _ البته در اسلام موضوعاتى شبيه به بيمه در محدوده خاصى وجود دارد مانند مسأله «ضمان جريره» يا «تعلق ديه خطاى محض به عاقله» ولى اينها فقط شباهتى به اين مسأله دارند .

2

_ تفسير نمونه 17/346

40 _ پيامبر اسلام (ص) قبل از نبوت چه آئينى داشت ؟

در اينكه پيغمبر گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله) قبل از بعثت هرگز براى بت سجده نكرد و از خط توحيد منحرف نشد شكى نيست ، و تاريخ زندگى او نيز به خوبى اين معنى را منعكس مى كند اما در اينكه بر كدام آئين بوده ؟ در ميان علما گفتگو است .

بعضى او را پيرو آئين مسيح (عليه السلام) مى دانند ، چرا كه قبل از بعثت پيامبر (صلى الله عليه وآله) ، آئين رسمى و غير منسوخ ، آئين او بوده است .

بعضى ديگر او را پيرو آئين ابراهيم (عليه السلام) مى دانند ، چرا كه «شيخ الانبياء» و پدر پيامبران است و در بعضى از آيات قرآن آئين اسلام به عنوان آئين ابراهيم معرفى شده «ملة ابيكم ابراهيم» (حج _ 78) .

بعضى نيز اظهار بى اطلاعى كرده و گفته اند: مى دانيم آئينى داشته ، اما كدام آئين ؟ بر ما روشن نيست!

گرچه هر يك از اين اقوال وجهى دارد ، اما هيچكدام مسلم نيست ، و مناسب تر از اينها قول چهارمى است و آن اينكه: پيامبر (صلى الله عليه وآله) شخصاً برنامه خاصى از سوى خداوند داشته كه بر طبق آن عمل مى كرده ، و در حقيقت ، آئين مخصوص خودش بوده ، تا زمانى كه اسلام بر او نازل گشت .

شاهد اين سخن حديثى است كه در نهج البلاغه آمده ، كه مى گويد: «خداوند از آن زمان كه رسول خدا از شير باز گرفته شد بزرگ ترين فرشته اش را قرين وى ساخت ، تا شب و روز

او را به راههاى مكارم ، و طرق اخلاق نيك سوق دهد» .

مأموريت چنين فرشته اى دليل بر وجود يك برنامه اختصاصى است .

شاهد ديگر اينكه در هيچ تاريخى نقل نشده است كه پيغمبر اسلام (صلى الله عليه وآله) در معابد يهود يا نصارى يا مذهب ديگر مشغول عبادت شده باشد ، نه در كنار كفار در بتخانه بود ، و نه در كنار اهل كتاب در معابد آنان ، در عين حال پيوسته خط و طريق توحيد را ادامه مى داد ، و به اصول اخلاق و عبادت الهى سخت پايبند بود .

روايات متعددى نيز _ طبق نقل علامه مجلسى در بحار الانوار _ در منابع اسلامى آمده است كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) از آغاز عمرش مؤيد به روح القدس بود و با چنين تأييدى مسلماً بر اساس الهام روح القدس عمل مى كرد .

«علامه مجلسى» شخصاً معتقد است كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)قبل از مقام رسالت داراى مقام نبوت بوده ، گاه فرشتگان با او سخن مى گفتند ، و صداى آنها را مى شنيد ، و گاه در رؤياى صادقه به او الهام الهى مى شد ، و بعد از چهل سال به مقام رسالت رسيد ، و قرآن و اسلام رسماً بر او نازل شد ، او شش دليل بر اين معنى ذكر مى كند كه بعضى از آنها با آنچه در بالا آورديم هماهنگ است (توضيح بيشتر را مى توانيد در جلد 18 بحارالانوار صفحه 277 به بعد مطالعه كنيد) . (1)

1 _ تفسير نمونه 20/507

41 _ آيادرتورات وانجيل بشارت به ظهورپيامبراسلام(ص)آمده است ؟

آيادرتورات وانجيل بشارت به ظهورپيامبراسلام(ص)آمده است ؟

در سوره اعراف آيه 157 مى

خوانيم «الّذين يتّبعون الرّسول النّبىّ الامّىّ الّذى يجدونه مكتوباً عندهم فى التّوراة والانجيل»

(آنها كه از فرستاده (خدا) پيامبر «امّى» پيروى مى كنند كسى كه صفاتش را در تورات و انجيل مشاهده مى كنند . )

با توجّه به آيه شريفه اين سؤال مطرح مى شود كه آيا بشارت به ظهور پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) در تورات و انجيل موجود است ؟

گرچه شواهد قطعى تاريخى و همچنين محتويات كتب مقدسه يهود و نصارى (تورات و اناجيل) نشان مى دهد كه اينها كتابهاى آسمانى نازل شده بر موسى و عيسى(ع) نيستند و دست تحريف به سوى آنها دراز شده است بلكه بعضى از ميان رفته اند و آنچه امروز به نام كتب مقدسه در ميان آنها است مخلوطى است از زائيده هاى افكار بشرى و قسمتى از تعليماتى كه بر موسى (عليه السلام) و عيسى (عليه السلام)نازل گرديده و در دست شاگردان بوده(1)

بنابراين اگر جمله هائى كه صراحت كامل درباره بشارت ظهور پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)داشته باشد در آنها ديده نشود جاى تعجب نخواهد بود .

ولى با اين حال در همين كتب تحريف يافته عباراتى ديده مى شود كه اشاره قابل ملاحظه اى به ظهور اين پيامبر بزرگ (صلى الله عليه وآله) دارد كه جمعى از دانشمندان ما آنها را در كتابها يا مقاله هائى كه در اين موضوع نگاشته اند جمع آورى نموده ، و چون ذكر آنهمه بشارات و بحث و گفتگو پيرامون دلالت آنها بطول مى انجامد ما تنها به چند قسمت به عنوان نمونه اشاره مى كنيم .

1 _ در تورات سِفْر تكوين ، فصل 17

شماره 17 تا 20 چنين مى خوانيم: «و ابراهيم به خدا گفت كه اى كاش اسماعيل در حضور تو زندگى نمايد . . . و در حق اسماعيل (دعاى) ترا شنيدم اينك به او بركت دادم و او را بارور گردانيده به غايت زياد خواهم نمود و دوازده سرور توليد خواهد نمود و او را امت عظيمى خواهم نمود» .

2 _ در سِفْر پيدايش باب 49 شماره 10 مى خوانيم:

«عصاى سلطنت از يهودا و فرمانفرمائى از پيش پايش ، نهضت خواهد نمود تا وقتى كه «شيلوه» بيايد كه به او امتها جمع خواهد شد» .

قابل توجه اينكه يكى از معانى شيلوه _ طبق تصريح مسترها كس در كتاب قاموس مقدس _ فرستادن مى باشد و با كلمه «رسول» يا رسول الله موافق است .

3 _ در انجيل يوحنا باب 14 شماره 15 و 16 چنين مى خوانيم: «اگر شما مرا دوست داريد احكام مرا نگاه داريد و من از پدر خواهم خواست و او تسلى دهنده ديگر به شما خواهد داد كه تا به ابد با شما خواهد ماند» .

4 _ و در همان انجيل يوحنا باب 15 شماره 26 مى خوانيم: «و چون آن تسلى دهنده بيايد كه من از جانب پدر به شما خواهم فرستاد يعنى روح راستى كه از طرف پدر مى آيد او درباره من شهادت خواهد داد» .

5 _ و نيز در همان انجيل يوحنا باب 16 شماره 7 به بعد مى خوانيم: «ليكن به شماراست مى گويم كه شما را مفيد است كه من بروم كه اگر من نروم آن تسلى دهنده به نزد

شما نخواهد آمد اما اگر بروم او را به نزد شما خواهم فرستاد . . . اما چون او يعنى روح راستى بيايد او شما را به تمامى راستى ارشاد خواهد نمود ، زيرا كه او از پيش خود سخن نخواهد گفت بلكه هر آنچه مى شنود خواهد گفت و شما را به آينده خبر خواهد داد»(2) .

نكته شايان توجه اينكه: در اناجيل فارسى در جمله هاى بالا كه از انجيل يوحّنا است كلمه «تسلى دهنده» آمده ، ولى در انجيل عربى چاپ لندن (مطبعه ويليام وطس _ سال 1857) به جاى آن «فار قليطا» ذكر شده است . (3)

شاهد زنده ديگر:

«فخر الاسلام» مؤلف كتاب «انيس الاعلام» كه خود يكى از كشيشان بنام مسيحى بوده ، و تحصيلات خود را نزد كشيشان مسيحى به پايان رسانيده است و به مقام ارجمندى از نظر آنان نائل آمده در مقدمه اين كتاب ، ماجراى عجيب اسلام آوردن خود را چنين شرح مى دهد:

« . . . بعد از تجسس بسيار و زحمات فوق العاده و گردش در شهرها خدمت كشيش والا مقامى رسيدم ، كه از نظر زهد و تقوا ممتاز بود ، فرقه كاتوليك از سلاطين و غيره سؤالات دينى خود را به او مراجعه مى كردند ، من نزد او مدتى مذاهب مختلفه نصارا را فرا مى گرفتم ، او شاگردان فراوانى داشت ، ولى در ميان همه به من علاقه خاصى داشت . كليدهاى منزل . . . همه در دست من بود فقط كليد يكى از صندوقخانه ها را پيش خود نگاهداشته بود . . .

در اين بين روزى كشيش مزبور

را عارضه اى رخ داد به من گفت به شاگردها بگو: حال تدريس ندارم . وقتى نزد شاگردان آمدم ديدم مشغول بحثند ، اين بحث منجر به معنى لفظ «فارقليطا» در سريانى و «پريكلتوس» به زبان يونانى . . . جدال آنها به طول انجاميد ، هركسى رأيى داشت . . .

پس از بازگشت ، استاد پرسيد: امروز چه مباحثه كرديد ؟ ! من اختلاف آنها را در «فارقليطا» از براى او تقرير كردم . . . گفت: تو كداميك از اقوال را انتخاب كرده اى ؟

گفتم مختار فلان مفسر را اختيار كرده ام .

كشيش گفت: تقصير نكرده اى ، ولكن حق و واقع ، خلاف همه اين اقوال است ، زيرا حقيقت اين را نمى دانند مگر راسخان فى العلم ، از آنها هم تعداد كمى با آن حقيقت آشنا هستند ، من اصرار كردم كه معنى آن را برايم بگوئيد ، وى سخت گريست و گفت: هيچ چيز را از تو مضايقه نمى كنم . . . در فراگرفتن معنى اسم اثر بزرگى است ، ولى به مجرد انتشار ، من و تو را خواهند كشت! چنانچه عهد كنى به كسى نگوئى اين معنى را اظهار مى كنم . . . من به تمام مقدسات قسم خوردم كه نام او را فاش نكنم ، پس گفت: اين اسم از اسماء پيامبر مسلمين است و به معنى «احمد» و «محمد» است .

پس از آن ، كليد آن اطاق كوچك را به من داد و گفت: درِ فلان صندوق را بازكن و فلان و فلان كتاب را بياور ، كتابها را

نزد او آوردم ، اين دو كتاب به خط يونانى و سريانى پيش از ظهور پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) بر پوست نوشته شده بود .

در هر دو كتاب لفظ «فارقليطا» را به معنى ، احمد و محمّد ، ترجمه نموده بودند سپس استاد اضافه كرد: علماء نصارا قبل از ظهور او اختلافى نداشتند كه «فارقليطا» به معنى «احمد و محمّد» است ، ولى بعد از ظهور محمّد (صلى الله عليه وآله) براى بقاى رياست خود و استفاده مادى ، آن را تأويل كردند و معنى ديگر براى آن اختراع نمودند و آن معنى قطعاً منظور صاحب انجيل نبوده است .

سؤال كردم درباره دين نصارا چه مى گويى ؟ گفت با آمدن دين اسلام ، منسوخ است ، اين لفظ را سه بار تكرار نمود پس گفتم:

در اين زمان طريقه نجات و صراط مستقيم . . . كدام است ؟ گفت: منحصر است در متابعت محمد(صلى الله عليه وآله) .

گفتم: آيا تابعان او از اهل نجاتند ؟ گفت: اى والله (سه بار تكرار كرد) . . . سپس استاد گريه كرد و منهم بسيار گريستم گفت: اگر آخرت و نجات مى خواهى البته بايد دين حق را قبول نمائى . . . و من هميشه تو را دعا مى كنم ، به شرط اينكه در روز قيامت شاهد باشى كه در باطن مسلمان و از تابعان حضرت محمد (صلى الله عليه وآله) هستم; . . . هيچ شكى نيست كه امروز بر روى زمين دين اسلام دين خداست . . . »!!(4)

چنانكه ملاحظه مى كنيد طبق اين سند علماى اهل كتاب

پس از ظهور پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) به خاطر منافع شخصى خود ، نام و نشانه هاى او را طور ديگرى تفسير و توجيه كردند . (5)

پي نوشتها

1 _ براى آگاهى بيشتر بر مدارك اين سخن به كتاب «رهبر سعادت يا دين محمد» و كتاب «قرآن و آخرين پيامبر» مراجعه فرمائيد .

2 _ تمام عباراتى كه در بالا از كتب عهد قديم و جديد ذكر شده از ترجمه فارسى است كه در سال 1878 در لندن زير نظر جمعى از مترجمين معروف مسيحى از اصل زبان عبرى به زبان فارسى برگردانده شده است ، نقل كرديم .

3 _ تفسير نمونه 6/403

4 _ اقتباس با كمى اختصار از «هدايت دوم» مقدمه كتاب «انيس الاعلام» .

5 _ تفسير نمونه 1/211

42 _ پيامبران اولوالعزم چه كسانى بودند ؟

پيامبران اولوالعزم چه كسانى بودند ؟

در سوره احقاف آيه 35 مى خوانيم «فَاصْبِر كما صَبَرَ اُولُوا الْعَزْم مِن الرُّسل «صبر كن همانگونه كه پيامبران اولواالعزم صبر و شكيبائى كردند .

حال اين سؤال مطرح مى شود كه پيامبران اولوا العزم چه كسانى هستند ؟

در اين كه منظور از پيامبران اولوا العزم چه كسانى هستند در ميان مفسران گفتگو بسيار است ، و پيش از آنكه در اين باره تحقيق كنيم بايد معنى «عزم» را بررسى كرد ، زيرا «اولواالعزم» به معناى صاحبان «عزم» است .

«عزم» به معناى اراده محكم و استوار است ، «راغب» در «مفردات» مى گويد: عزم به معنى تصميم گرفتن بر انجام كارى است (عقد القلب على امضاء الامر) .

در قرآن مجيد گاهى «عزم» در مورد «صبر» به كار رفته ، مانند «ولمن صبر و غفرانَّ ذلك لمن عزم الامور»: «كسى كه صبر كند و عفو نمايد اين از عزم امور است» (شورى 43) .

و گاه به معنى «وفاى به عهد» مانند: «ولقد عهدنا الى آدم من

قبل فنسى ولم نجد له عزما»: «ما به آدم از قبل عهد كرديم ، اما او فراموش كرد و بر سر عهد خود نايستاد» (طه _ 115) .

ولى با توجه به اين كه پيامبران صاحب شريعت جديد و آئين تازه با مشكلات و گرفتارى هاى بيشترى روبرو بودند ، و براى مقابله با آن ، عزم و اراده محكم ترى لازم داشتند به اين دسته از «پيامبران» ، «اولوالعزم» اطلاق شده است ، و آيه مورد بحث نيز ظاهراً اشاره به همين معنا است .

در ضمن اشاره اى است به اين كه پيغمبر اسلام (صلى الله عليه وآله) نيز از همان پيامبران است ، زيرا مى گويد «توهم شكيبائى كن آنگونه كه پيامبران اولوا العزم شكيبائى كردند» .

و اگر بعضى «عزم» و «عزيمت» را به معنى «حكم و شريعت» تفسير كرده اند به همين مناسبت است ، وگرنه «عزم» در لغت به معنى شريعت نيامده است .

به هرحال طبق اين معنى «مِن» در «مِن الرسل» «تبعيضيه» است ، و اشاره به گروه خاصى از پيامبران بزرگ است كه صاحب شريعت بوده اند ، همانها كه در آيه 7 سوره احزاب نيز به آنان اشاره شده «واذ اخذنا من النبيين ميثاقهم و منك و من نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم واخذنا منهم ميثاقاً غليظا» «به خاطر بياور هنگامى را كه از پيامبران پيمان گرفتيم ، و از تو و از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم ، از همه آنها پيمان محكمى گرفتيم»

در اينجا بعد از ذكر همه انبياء به صورت جمع ، به اين

پنج پيامبر بزرگ اشاره مى كند ، و اين دليل بر ويژگى آنها است .

در آيه 13 سوره شورى نيز از آنها سخن مى گويد: «شرع لكم من الدين ماوصى به نوحاً والذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى» «آئينى براى شما تشريع كرد كه به نوح توصيه كرده بود و آنچه را بر تو وحى فرستاديم و بر ابراهيم و موسى و عيسى سفارش نموديم» .

روايات فراوانى در منابع شيعه و اهل سنت نيز در اين زمينه نقل شده است كه پيامبران اولوا العزم همين پنج تن بودند ، چنانكه در حديثى از امام باقر و امام صادق (عليهما السلام) آمده است: منهم خمسة: اولهم نوح ، ثم ابراهيم ، ثم موسى ، ثم عيسى ، ثم محمد(صلى الله عليه وآله)(1) ، و هنگامى كه راوى سؤال مى كند: لم سموا اولوا العزم: «چرا آنها اولوا العزم ناميده شدند» ؟ امام در پاسخ مى فرمايد: لانهم بعثوا الى شرقها و غربها ، و جنها وانسها «زيرا آنها مبعوث به شرق و غرب و جن و انس شدند»(2) .

و باز در حديثى از امام صادق (عليه السلام) آمده: سادة النبيين و المرسلين خمسة وهم اولوا العزم من الرسل و عليهم دارة الرحى نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد(صلى الله عليه وآله) .

«بزرگ پيامبران و رسولان پنج نفرند ، و آنها پيامبران اولواالعزم هستند و آسياى نبوت و رسالت بر محور وجود آنها دور مى زند ، آنها نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمّد (صلى الله عليه وآله) بودند»(3) .

در

تفسير «درّالمنثور» از ابن عباس نيز همين معنى نقل شده كه پيامبران اولواالعزم همين پنج نفرند(4) .

ولى بعضى از مفسران ، اولوا العزم را اشاره به پيامبرانى مى دانند كه مأمور به پيكار با دشمنان شدند .

بعضى عدد آنها را 313 نفر دانسته(5) و بعضى همه پيامبران را اولوا العزم (صاحبان اراده قوى) مى دانند(6) و مطابق اين قول «من» در «من الرسل» بيانيه است نه تبعيضيه .

ولى تفسير اول از همه صحيح تر است و روايات اسلامى آنرا تأييد مى كند . ((7))

پي نوشتها

1 _ «مجمع البيان» ذيل آيات مورد بحث (جلد 9 صفحه 94) .

2 _ «بحار الانوار» جلد 11 صفحه 58 (حديث 61) در همان جلد صفحه 56 حديث 55 نيز با صراحت در اين زمينه سخن مى گويد .

3 _ كافى جلد 1 باب «طبقات الانبياء والرسل» حديث 3 .

4 و 5 و 6 _ «درالمنثور» جلد 6 صفحه 45 .

7 _ تفسير نمونه 21/377

43 _ تعداد پيامبران چند تاست ؟

تعداد پيامبران چند تاست ؟

روايت مشهور در اين زمينه عدد يكصد و بيست و چهار هزار را نشان مى دهد ، در حالى كه در بعضى از روايات عدد پيامبران هشت هزار شمرده شده است كه چهار هزار از بنى اسرائيل و چهار هزار از غير آنها بوده اند(1) .

در حديثى از امام على بن موسى الرضا (عليه السلام) چنين آمده است كه پيغمبر گرامى اسلام فرمود: «خداوند 124 هزار پيامبر آفريد كه من از همه آنها نزد خداوند گرامى ترم در عين حال فخر و مباهاتى نمى كنم (و غرورى به خود راه نمى دهم) و خداوند 124 هزار وصى آفريد كه على (عليه السلام) از همه آنها نزد خداوند گرامى تر و برتر است»(2) .

در روايت ديگرى از «انس بن مالك» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين نقل شده است: بعثت على اثر ثمانية آلاف نبى ، منهم اربعة آلاف من بنى اسرائيل «من به دنبال 8هزار پيامبر مبعوث شده ام كه چهار هزار از آنها از بنى اسرائيل بودند»(3) .

اين دو حديث باهم منافاتى ندارد ، زيرا ممكن است حديث دوم اشاره به انبياى بزرگ باشد (همانگونه كه مرحوم علامه مجلسى در توضيح

اين سخن بيان كرده است) .

باز در حديث ديگرى از پيامبر (صلى الله عليه وآله) مى خوانيم كه در پاسخ سؤال «ابوذر» از تعداد پيامبران الهى عدد 124 هزار را بيان فرمود ، و به دنبال سؤال از تعداد رسولان از ميان آنها عدد 313 نفر را ذكر نمود(4) .

و نيز در حديث ديگرى از پيامبر (صلى الله عليه وآله) بعد از ذكر عدد 124 هزار مى خوانيم: 5 نفر از آنها اولوالعزم بودند: نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد (صلى الله عليه وآله)(5) . روايات ديگرى نيز در اين زمينه نقل شده كه عدد بالا را تأييد مى كند .

به هرحال از آنچه گفتيم روشن مى شود كه اين روايت خبر واحد نيست _ چنانكه «برسوئى» از بعضى از علما در تفسير «روح البيان» نقل كرده است ، بلكه اخبار متعدد و مستفيض اين مطلب را تأييد مى كند كه پيامبران الهى 124 هزار نفر بودند ، اخبارى كه در منابع مختلف اسلامى وارد شده است .

قابل توجه اينكه عدد پيامبرانى كه نام آنها صريحاً در قرآن آمده است فقط 26 نفر است و آنها عبارتند از:

آدم _ نوح _ ادريس _ صالح _ هود _ ابراهيم _ اسماعيل _ اسحاق _ يوسف _ لوط _ يعقوب _ موسى _ هارون _ شعيب _ زكريا _ يحيى _ عيسى _ داود _ سليمان _ الياس _ اليسع _ ذوالكفل _ ايوب _ يونس _ عزير و محمد (عليهم الصلاة و السلام) .

ولى پيامبران ديگرى نيز هستند كه در قرآن اشاراتى به آنها شده بى آنكه صريحاً

نام آنها بيان شود ، مانند «اشموئيل» كه در آيه 248 سوره بقره به عنوان «وقال لهم نبيهم» به او اشاره شده است .

و «ارميا» كه در آيه 259 بقره به عنوان او كالذى مرعلى قرية . . . (6) .

و «يوشع» كه در آيه 60 سوره كهف به عنوان واذ قال موسى لفتاه به او اشاره شده است (بنابر اينكه يوشع از پيامبران باشد) .

و «خضر» كه در آيه 65 كهف به عنوان فوجد اعبداً من عبادنا ذكر شده است .

و همچنين «اسباط بنى اسرائيل» كه بزرگان قبائل بودند و در آيه 163 سوره نساء تصريح شده كه بر آنها وحى الهى نازل گرديده است: «واوحينا الى ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب والاسباط . . . »

و اگر در ميان برادران يوسف نيز پيامبرانى وجود داشته اند در سوره يوسف كراراً اشاره به وضع آنها شده است .

كوتاه سخن اينكه: عدد پيامبرانى كه خداوند اشاره به داستان و سرگذشت آنها نموده از 26 نفر بسيار بيشتر است ، اين عدد تنها مربوط به آنها است كه نام آنها صريحاً ذكر شده . (7)

پي نوشتها

1 _ «مجمع البيان» ذيل آيه 78 سوره مؤمن

2 _ بحار الانوار جلد 11 صفحه 30 (حديث 21) .

3 _ بحارالانوار جلد 11 صفحه 31 (حديث 22) .

4 _ همان مدرك صفحه 32 (حديث 24) .

5 _ همان مدرك صفحه 41 (حديث 43) .

6 _ البته در ميان مفسران در اين زمينه گفتگو است بعضى او را «ارميا» و بعضى «خضر» و جمعى «عزير» مى دانند .

7 _ تفسير

نمونه 20/183

44 _ فرق نبوت ، امامت و رسالت چيست ؟

بطورى كه از اشارات موجود در آيات و تعبيرات مختلفى كه در احاديث وارد شده برمى آيد كسانى كه از طرف خدا مأموريت داشتند داراى مقامات مختلفى بودند:

1 _ مقام نبوت _ يعنى دريافت وحى از خداوند ، بنابراين «نبى» كسى است كه وحى بر او نازل مى شود و آنچه را به وسيله وحى دريافت مى دارد ، چنانكه مردم از او بخواهند در اختيار آنها مى گذارد .

2 _ مقام رسالت _ يعنى مقام ابلاغ وحى و تبليغ و نشر احكام خداوند و تربيت نفوس از طريق تعليم و آگاهى بخشيدن ، بنابراين رسول كسى است كه موظف است در حوزه مأموريت خود به تلاش و كوشش برخيزد و از هر وسيله اى براى دعوت مردم به سوى خدا و ابلاغ فرمان او استفاده كند ، و براى يك انقلاب فرهنگى و فكرى و عقيدتى تلاش نمايد .

3 _ مقام امامت _ يعنى رهبرى و پيشوائى خلق ، در واقع امام كسى است كه با تشكيل يك حكومت الهى و بدست آوردن قدرتهاى لازم ، سعى مى كند احكام خدا را عملاً اجرا و پياده نمايد و اگر هم نتواند رسماً تشكيل حكومت دهد ، تا آنجا كه در توان دارد در اجراى احكام مى كوشد .

به عبارت ديگر وظيفه امام اجراى دستورات الهى است در حالى كه وظيفه رسول ابلاغ اين دستورات مى باشد ، و باز به تعبير ديگر ، رسول «ارائه طريق» مى كند ولى امام «ايصال به مطلوب» مى نمايد .

ناگفته پيدا است كه بسيارى از پيامبران مانند پيامبر اسلام (صلى

الله عليه وآله) هرسه مقام را داشتند هم دريافت وحى مى كردند ، هم تبليغ فرمانهاى الهى ، و هم در تشكيل حكومت و اجراى احكام تلاش مى كردند و هم از طريق باطنى به تربيت نفوس مى پرداختند .

كوتاه سخن اينكه: امامت همان مقام رهبرى همه جانبه مادى و معنوى ، جسمى و روحانى و ظاهرى و باطنى است ، امام ، رئيس حكومت و پيشواى اجتماع و رهبر مذهبى و مربى اخلاق و رهبر باطنى و درونى است .

امام از يك سو با نيروى مرموز معنوى خود افراد شايسته را در مسير تكامل باطنى رهبرى مى كند .

با قدرت علمى خود افراد نادان را تعليم مى دهد .

و با نيروى حكومت خويش يا قدرتهاى اجرائى ديگر ، اصول عدالت را اجرا مى نمايد . (1)

1 _ تفسير نمونه 1/440

45 _ نبوت و امامت در خردسالى چگونه ممكن است ؟

نبوت و امامت در خردسالى چگونه ممكن است ؟

در آيه 12 سوره مريم مى خوانيم «يا يحيى خذِ الكتاب بقوّة وآتيناه الحكم صبّيا»

«اى يحيى! كتاب خدا را با قوّت بگير و ما فرمان نبوت (و عقل كافى) را در كودكى به او داديم»

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه چگونه ممكن است انسانى در كودكى به مقام نبوّت و يا امامت برسد ؟

درست است كه دوران شكوفائى عقل انسان معمولاً حد و مرز خاصى دارد ولى مى دانيم هميشه در انسانها افراد استثنائى وجود داشته اند ، چه مانعى دارد كه خداوند اين دوران را براى بعضى از بندگانش به خاطر مصالحى فشرده تر كند و در سالهاى كمترى خلاصه نمايد ، همانگونه كه براى سخن گفتن معمولاً گذشتن يكى دو سال از تولد

لازم است در حالى كه مى دانيم حضرت مسيح (عليه السلام) در همان روزهاى نخستين زبان به سخن گشود ، آنهم سخنى بسيار پرمحتوا كه طبق روال عادى در شأن انسانهاى بزرگسال بود .

از اينجا روشن مى شود اشكالى كه پاره اى از افراد به بعضى از ائمه شيعه كرده اند كه چرا بعضى از آنها در سنين كم به مقام امامت رسيدند نادرست است .

در روايتى از يكى از ياران امام جواد محمّد بن على النقى (عليه السلام) به نام على بن اسباط مى خوانيم كه مى گويد به خدمت او رسيدم (در حالى كه سن امام كم بود) من درست به قامت او خيره شدم تا به ذهن خويش بسپارم و به هنگامى كه به مصر بازمى گردم كمّ و كيف مطلب را براى ياران نقل كنم ، درست در همين هنگام كه در چنين فكرى بودم آن حضرت نشست (گوئى تمام فكر مرا خوانده بود) رو به سوى من كرد و گفت: اى على بن اسباط! خداوند كارى را كه در مسأله امامت كرده همانند كارى است كه در نبوت كرده است ، گاه مى فرمايد: «وآتيناه الحكم صبياً» «ما به يحيى در كودكى فرمان نبوت و عقل و درايت داديم» و گاه درباره انسانها مى فرمايد «حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعين سنة . . . » «هنگامى كه انسان به حد بلوغ كامل به چهل سال رسيد . . . » بنابراين همانگونه كه ممكن است خداوند حكمت را به انسانى در كودكى بدهد در قدرت او است كه آن را در چهل سال بدهد(1) .

ضمناً

اين آيه پاسخ دندان شكنى است براى خرده گيرانى كه مى گويند على (عليه السلام)نخستين كسى نبود كه از ميان مردان به پيامبر(صلى الله عليه وآله)ايمان آورد ، چرا كه در آن روز كودك ده ساله بود و ايمان كودك ده ساله پذيرفته نيست .

ذكر اين نكته نيز در اينجا بى مناسبت نيست كه در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) مى خوانيم كه جمعى از كودكان در زمان كودكى حضرت يحيى به سراغش آمدند و گفتند اذهب بنا نلعب: «بيا برويم و با هم بازى كنيم»! او در جواب فرمود: ماللعب خلقنا: «ما براى بازى كردن آفريده نشده ايم» اينجا است كه خداوند درباره او فرمود «وَآتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً»(2)

البته بايد توجه داشت منظور از «لعب» در اينجا سرگرميهاى بيهوده و به تعبير ديگر بيهوده گرائى است ، اما گاه مى شود لعب و بازى هدفى را تعقيب مى كند ، هدفى منطقى و عقلانى ، مسلماً اينگونه بازيها از اين حكم مستثنى(3)

پي نوشتها

1 _ نورالثقلين جلد 3 صفحه 325

2 _ نورالثقلين جلد 3 صفحه 325 .

3 _ تفسير نمونه 13/27

46 _ حقيقت اسرارآميز وحى چيست ؟

حقيقت اسرارآميز وحى چيست ؟

بدون شك ما نمى توانيم از رابطه وحى و حقيقت آن اطلاع زيادى پيدا كنيم ، چرا كه اين يك نوع ادراكى است خارج از حدود ادراكات ما ، و يك نوع ارتباطى است خارج از ارتباطهاى شناخته شده ما ، عالم وحى براى ما عالمى است ناشناخته و ما فوق ادراكات ما .

به راستى چگونه يك انسان خاكى با مبدأ عالم هستى ارتباط پيدا مى كند ؟ و چگونه خداوند ازلى و ابدى و بى نهايت از هر جهت ، با مخلوقى محدود و ممكن الوجود رابطه برقرار مى سازد ؟ و در لحظه نزول وحى چگونه پيامبر (صلى الله عليه وآله) يقين پيدا مى كند كه اين ارتباط از ناحيه او است ؟ !

اينها سؤالاتى است كه پاسخ آن براى ما مشكل است ، و اصرار در فهم آن بسيار بى مورد .

تنها مطلبى كه براى ما در اينجا معقول و قابل طرح است اصل وجود يا امكان چنين ارتباط مرموزى است .

ما مى گوئيم هيچ دليل عقلى كه امكان چنين امرى را نفى كند وجود ندارد ، بلكه به عكس ، ما ارتباطهاى مرموزى را در جهان خود مى بينيم كه از تفسير آن عاجزيم ، و اين ارتباطها نشان مى دهد كه ما فوق حواس و ارتباطهاى ما نيز درك و ديدهاى ديگرى وجود دارد .

بد نيست با ذكر مثالى اين موضوع را روشنتر سازيم .

فرض كنيد ما در ميان شهر كوران (البته كوران مادرزاد!) با

دو چشم بينا زندگى مى كنيم ، تمام اهل شهر چهار حسى هستند (بنابراينكه مجموع حواس ظاهرى انسان را پنج حس بدانيم) تنها ما هستيم كه آدم «پنج حسى» مى باشيم ، پيوسته با چشم خود حوادث زيادى را در آن شهر مى بينيم ، و به اهل شهر خبر مى دهيم ، اما آنها همه تعجب مى كنند ، كه اين حس مرموز پنجم چيست كه دايره فعاليتش اينگونه وسيع و گسترده است ؟ و هر قدر بخواهيم درباره حس بينائى و عملكرد آن براى آنها بحث كنيم بى فايده است ، جز شبح مبهمى در ذهن آنها چيزى نمى آيد ، از يكسو نمى توانند منكر آن شوند ، چون آثار گوناگونش را مى يابند و حس مى كنند ، و از سوى ديگر نمى توانند حقيقت بينائى را دريابند ، چون در تمام عمر حتى يك لحظه بينا نبوده اند .

نمى گوئيم وحى «حس ششم» است ، بلكه مى گوئيم يكنوع درك و ارتباط با عالم غيب و ذات پاك خداوند است كه چون ما فاقد آن هستيم حقيقت آن را درك نمى كنيم ، هرچند از طريق آثار به وجودش ايمان داريم .

ما همين اندازه مى بينيم ، مردانى بزرگ با دعوتى كه محتواى آن مافوق افكار بشر است به سوى انسانها مى آيند و آنها را به خداوند و آئين الهى دعوت مى كنند ، و معجزات و خارق عاداتى كه آن نيز فوق طاقت بشر است با خود دارند كه ارتباطشان را با عالم غيب روشن مى سازد ، آثار نمايان است اما حقيقت امر ، مخفى

.

مگر ما تمام اسرار اين جهان را كشف كرده ايم كه اگر با پديده وحى برخورد كرديم ودرك حقيقت آن بر ما مشكل شد آن را نفى كنيم ؟

ما حتى در عالم حيوانات پديده هاى مرموزى مى بينيم كه از تفسير آن عاجزيم ، مگر پرندگان مهاجر كه در مسافرت طولانى خود گاهى در سال هيجده هزار كيلومتر راه طى مى كنند و از قطب شمال به جنوب و بالعكس حركت مى نمايند زندگى اسرار آميزشان براى ما روشن است ؟

آنها چگونه جهت يابى مى كنند ، و راه را دقيقاً مى شناسند ؟ گاه در روزها و گاه در شبهاى تاريك ، سفر دور و دراز خود را ادامه مى دهند ، در حالى كه ما اگر بدون وسائل فنى و دليل راه حتى يكصدم مسير آنها را بخواهيم طى كنيم به زودى گم مى شويم ، اين چيزى است كه هنوز علم و دانش نتوانسته است پرده از روى آن بردارد ، گروههائى از ماهيان در اعماق درياها زندگى مى كنند كه معمولاً به هنگام تخم ريزى به زادگاه اصلى خود كه شايد هزاران كيلومتر با آنها فاصله دارد باز مى گردند آنها از كجا زادگاه خود را به اين آسانى مى يابند ؟

و امثال اين پديده هاى مرموز در جهانى كه ما در آن زندگى مى كنيم بسيار زياد است ، و همينهاست كه ما را از توسل به انكار و نفى بازمى دارد ، و توصيه شيخ الرئيس ابوعلى سينا را به ياد ما مى آورد كه: كل ماقرع سمعك من الغرائب فضعه فى بقعة الامكان مالم

يذدك عنه قاطع البرهان: «هرچه از عجائب بشنوى آن را انكار مكن ، و در بقعه امكان جاى ده ، مادام كه دليل قاطعى تو را مانع نشود»!

اكنون ببينيم ماديها براى انكار مسأله وحى چه دست و پائى كرده اند .

منطق منكران وحى

بعضى از آنها هنگامى كه مسأله وحى مطرح مى شود پاسخ عجولانه اى به آن مى دهند و مى گويند: چنين چيزى برخلاف علم است!

و اگر بپرسيم كجاى آن بر خلاف علم است ؟ با يك لحن قاطع و غرور _ آميز مى گويند: همين اندازه كه علوم طبيعى چيزى را ثابت نكرد كافى است كه آن را انكار كنيم ؟ اصولاً مطلبى براى ما قابل قبول است كه با معيارهاى علوم تجربى ثابت شده باشد!

از اين گذشته در بررسيها و پژوهشهاى علمى درباره جسم و روان انسان به حس مرموزى كه بتواند ما را با جهان ماوراء طبيعت مربوط كند برخورد نكرده ايم پيامبران از جنس ما بودند ، چگونه مى توان باور كرد كه آنها احساس يا ادراكى ماوراى احساسات و ادراكات ما داشته اند ؟

ايراد هميشگى و پاسخ هميشگى

اينگونه برخورد ماديها با مسأله وحى منحصر به اين مورد نيست ، آنها در برابر تمام مسائل مربوط به «ماوراء طبيعت» چنين قيافه اى را به خود مى گيرند ، و ما نيز در همه جا براى رفع اشتباه آنها مى گوئيم:

فراموش نكنيد قلمرو علم (البته آنها هرجا علم مى گويند به معنى علوم تجربى و طبيعى است) جهان ماده است ، معيارها و ابزارهائى كه براى مباحث علمى پذيرفته شده آزمايشگاهها ، تلسكوپها ، ميكروسكوپها و سالنهاى تشريح همه در همين محدوده كار مى كنند ، اين علوم با اين ابزارها و معيارها مطلقاً در مورد خارج از محدوده عالم مادّه نمى تواند سخن بگويد ، نه نفى و نه اثبات ، دليل آن هم روشن است ، و آن اينكه اين معيارها توانائى محدود

، و قلمرو خاصى دارند .

بلكه ابزار هريك از علوم طبيعى ، نيز براى علم ، ديگر فاقد توانائى و كاربرد است ، فى المثل اگر ميكرب سل را در پشت تلسكوپهاى عظيم نجو مى نبينيم نمى توانيم آن را انكار كنيم ، و يا اگر سيّاره پلوتون با ميكرسكوپها و ذره بينها قابل مشاهده نباشد نبايد زير سؤال قرار گيرد!

ابزار شناخت در هر جا متناسب همان علم است ، و ابزار شناخت براى ماوراء طبيعت چيزى جز استدلالات نيرومند عقلى كه راه ما را به سوى آن جهان بزرگ باز مى كند نخواهد بود .

آنها كه علم را از قلمروش خارج مى كنند در حقيقت نه عالمند ونه فيلسوف ، مدعيانى هستند خطاكار و گمراه .

ما همين اندازه مى بينيم كه مردانى بزرگ آمدند و مسائلى به ما ارائه كرده اند كه از قدرت بشر خارج است و ارتباط آنها را با خارج از جهان ماده مسلم مى سازد ، اما اين ارتباط مرموز چگونه است ؟ براى ما روشن نيست ، مهم اين است كه ما مى دانيم چنين ارتباطى وجود دارد . (1)

1 _ تفسير نمونه 20/496

47 _ چگونه پيامبر (ص) امّى بود ؟

چگونه پيامبر (ص) امّى بود ؟

درباره مفهوم «امى» ، سه احتمال معروف وجود دارد ، نخست اينكه به معنى درس نخوانده است ، دوم اينكه به معنى كسى است كه در سرزمين مكّه تولد يافته و از مكه برخاسته است ، سوم به معنى كسى است كه از ميان امت و توده مردم قيام كرده است ، ولى معروفتر از همه تفسير اول است كه با موارد استعمال اين كلمه نيز سازگارتر مى باشد ، و

همانگونه كه گفتيم ممكن است هر سه معنى باهم مراد باشد .

در اينكه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به مكتب نرفت و خط ننوشت ، در ميان مورخان بحثى نيست و قرآن نيز صريحاً در آيه 48 سوره عنكبوت درباره وضع پيامبر(صلى الله عليه وآله) قبل از بعثت مى گويد: «و ما كنت تتلوا من قبله من كتاب ولا تخطه بيمينك اذاً لارتاب المبطلون:» «پيش از اين نه كتابى مى خواندى و نه با دست خود چيزى مى نوشتى تا موجب ترديد دشمنانى كه مى خواهند سخنان ترا ابطال كنند گردد» .

اصولاً در محيط حجاز به اندازه اى باسواد كم بود كه افراد باسواد كاملاً معروف و شناخته شده بودند ، در مكه كه مركز حجاز محسوب مى شد تعداد كسانى كه از مردان مى توانستند بخوانند و بنويسند از 17 نفر تجاوز نمى كرد و از زنان تنها يك زن بود كه سواد خواندن و نوشتن داشت(1) .

مسلماً در چنين محيطى اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نزد معلمى خواندن و نوشتن را آموخته بود كاملاً معروف و مشهور مى شد . و به فرض اينكه نبوتش را نپذيريم او چگونه مى توانست با صراحت در كتاب خويش اين موضوع را نفى كند ؟ آيا مردم به او اعتراض نمى كردند كه درس خواندن تو مسلم است ، اين قرينه روشنى بر امى بودن او است .

و در هرحال وجود اين صفت در پيامبر(صلى الله عليه وآله) تأكيدى در زمينه نبوت او بود تا هرگونه احتمالى جز ارتباط به خداوند و جهان ماوراء طبيعت در زمينه دعوت او منتفى گردد .

اين در مورد دوران قبل از نبوت و اما پس از بعثت نيز در هيچيك از تواريخ نقل نشده است كه او خواندن و نوشتن را از كسى فرا گرفته باشد ، بنابراين به همان حال امّى بودن تا پايان عمر باقى ماند .

ولى اشتباه بزرگى كه بايد در اينجا از آن اجتناب كرد اين است كه درس نخواندن غير از بى سواد بودن است و كسانى كه كلمه «امّى» را به معنى «بى سواد» تفسير مى كنند ، گويا توجه به اين تفاوت ندارند .

هيچ مانعى ندارد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به تعليم الهى ، «خواندن» يا «خواندن و نوشتن» را بداند ، بى آنكه نزد انسانى فرا گرفته باشد ، زيرا چنين اطلاعى بدون ترديد از كمالات انسانى است و مكمّل مقام نبوت است .

شاهد اين سخن آن است كه در رواياتى كه از امامان اهل بيت (عليهم السلام) نقل شده مى خوانيم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى توانست بخواند و يا هم توانائى خواندن داشت و هم توانائى نوشتن(2) .

امّا براى اينكه جائى براى كوچكترين ترديد براى دعوت او نماند از اين توانائى استفاده نمى كرد .

و اينكه بعضى گفته اند توانائى بر خواندن و نوشتن ، كمالى محسوب نمى شود ، بلكه اين دو علم كليدى براى رسيدن به كمالات علمى هستند نه علم واقعى و كمال حقيقى ، پاسخش در خودش نهفته است ، زيرا آگاهى از وسيله كمالات ، خود نيز كمالى است روشن .

و اما اينكه بعضى تصور كرده اند كه آيه دوم سوره جمعه «يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و

يعلمهم الكتاب والحكمة» و آيات ديگرى كه به اين مضمون است ، دليل بر آن است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) قرآن را از روى نوشته بر مردم مى خواند كاملاً اشتباه است ، زيرا تلاوت هم به خواندن از روى نوشته گفته مى شود و هم به خواندن از حفظ ، كسانى كه قرآن يا اشعار يا ادعيه را از حفظ مى خوانند ، تعبير به تلاوت در مورد آنها بسيار فراوان است . (3)

پي نوشتها

1 _ فتوح البلدان بلاذرى ط مصر صفحه 459 .

2 _ تفسير برهان جلد چهارم صفحه 332 ذيل آيات اول سوره جمعه .

3 _ تفسير نمونه 6/400

48 _ آيا معراج جسمانى بود يا روحانى ؟

علاوه بر اينكه مشهور ميان دانشمندان اسلام (اعم از شيعه و اهل تسنن) اين است كه اين امر در بيدارى صورت گرفته ، ظاهر خود آيات قرآن در آغاز سوره اسراء و همچنين سوره نجم وقوع اين امر را در بيدارى گواهى مى دهد .

تواريخ اسلام نيز گواه صادقى بر اين موضوع است ، زيرا در تاريخ مى خوانيم هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مسأله معراج را مطرح كرد مشركان به شدت آنرا انكار كردند و آنرا بهانه اى براى كوبيدن پيامبر(صلى الله عليه وآله) دانستند ، اين به خوبى گواهى مى دهد كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) هرگز مدعى خواب يا مكاشفه روحانى نبوده وگرنه اينهمه سروصدا نداشت ، و اگر در روايتى از حسن بصرى مى خوانيم كه كان فى المنام رؤيارآها: «اين امر در خواب واقع شده است» و يا خبرى كه از عايشه نقل شده: والله ما فقد جسد رسول الله (صلى الله عليه وآله) ولكن عرج بروحه «به خدا سوگند بدن پيامبر (صلى الله عليه وآله) از ميان ما نرفت تنها روح او به آسمانها پرواز كرد» ظاهراً جنبه سياسى داشته و براى خاموش كردن جنجالى بوده است كه درباره مسأله معراج در ميان عده اى به وجود آمده بود . (1)

1 _ تفسير نمونه 12/15

49 _ هدف از معراج چه بود ؟

اين مسأله براى ما از جمله واضحات است كه هدف از معراج اين نبوده كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به ديدار خدا در آسمانها بشتابد! آنچنان كه ساده لوحان پنداشته اند كه متأسفانه بعضى از دانشمندان غربى به خاطر ناآگاهى يا دگرگون ساختن چهره اسلام در نظر ديگران ،

آنرا نقل كرده اند ، از جمله اينكه «گيورگيو» در كتاب (محمّد پيامبرى كه از نو بايد شناخت) مى گويد «محمّد در سفر معراج به جائى رسيد كه صداى قلم خدا را مى شنيد و مى فهميد كه خدا مشغول نگهدارى حساب افراد مى باشد! ولى با اينكه صداى قلم خدا را مى شنيد او را نمى ديد! زيرا هيچكس نمى تواند خدا را ببيند ولو پيغمبر باشد» (محمّد پيغمبرى كه از نو بايد شناخت صفحه 125) .

اين نشان مى دهد كه مخصوصاً قلم از نوع قلم چوبى است! كه به هنگام حركت روى كاغذ تحرير مى لرزد و صدا مى كند!! و امثال اين خرافات و لاطائلات .

نه ، هدف اين بوده كه روح بزرگ پيامبر(صلى الله عليه وآله) با مشاهده اسرار عظمت خدا را در سراسر جهان هستى ، مخصوصاً عالم بالا كه مجموعه اى است از نشانه هاى عظمت او مشاهده كند ، و باز هم درك و ديد تازه اى براى هدايت و رهبرى انسانها بيابد .

اين هدف صريحاً در آيه اوّل سوره اسراء و آيه 18 سوره نجم آمده است .

روايت جالبى نيز در اين زمينه از امام صادق(عليه السلام) در پاسخ سؤال از علت معراج نقل شده است كه فرمود: ان الله لايوصف بمكان ، و لايجرى عليه زمان ، ولكنه عزوجل ارادأن يشرّف به ملائكته و سكان سماواته ، ويكرمهم بمشاهدته ، ويريه من عجائب عظمته ما يخبر به بعد هبوطه: «خداوند هرگز مكانى ندارد ، و زمان بر او جريان نمى گيرد ، ولكن او مى خواست فرشتگان و ساكنان آسمانش را با

قدم گذاشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) در ميان آنها احترام كند و نيز از شگفتيهاى عظمتش به پيامبرش نشان دهد تا پس از بازگشت براى مردم بازگو كند»(1) . (2)

1 _ تفسير برهان جلد 2 صفحه 400

2 _ تفسير نمونه 12/16

50 _ آيا معراج با علوم روز سازگار است ؟

آيا معراج با علوم روز سازگار است ؟

در گذشته بعضى از فلاسفه كه معتقد به افلاك نه گانه بطلميوسى پوست پيازى بودند مانع مهم معراج را از نظر علمى وجود همين افلاك و لزوم خرق و التيام در آنها مى پنداشتند . (1)

ولى با فرو ريختن پايه هاى هيئت بطلميوسى مسأله خرق و التيام بدست فراموشى سپرده شد ، اما با پيشرفتى كه در هيئت جديد به وجود آمد مسائل تازه اى در زمينه معراج مطرح شده و سؤالاتى از اين قبيل:

1 _ براى اقدام به يك سفر فضائى نخستين مانع نيروى جاذبه است كه بايد با وسائل فوق العاده بر آن پيروز شد ، زيرا براى فرار از «حوزه جاذبه زمين» سرعتى لااقل معادل چهل هزار كيلومتر در ساعت لازم است! .

2 _ مانع ديگر ، فقدان هوا در فضاى بيرون جو زمين است كه بدون آن انسان نمى تواند زندگى كند .

3 _ مانع سوم گرماى سوزان آفتاب و سرماى كشنده اى است كه در قسمتى كه آفتاب مستقيماً مى تابد و قسمتى كه نمى تابد وجود دارد .

4 _ مانع چهارم اشعّه هاى خطرناكى است كه در ماوراء جوّ وجود دارد ، مانند اشعه كيهانى و اشعّه ماوراء بنفش و اشعه ايكس ، اين پرتوها هرگاه به مقدار كم به بدن انسان بتابد زيانى بر ارگانيسم بدن او ندارد ، ولى در بيرون

جوّ زمين اين پرتوها فوق العاده زياد است و كشنده و مرگبار ، اما براى ما ساكنان زمين وجود قشر هواى جوّ مانع از تابش آنها است .

5 _ مشكل بى وزنى است ، گرچه انسان تدريجاً مى تواند به بىوزنى عادت كند ولى براى ما ساكنان روى زمين اگر بى مقدمه به بيرون جو منتقل شويم و حالت بىوزنى دست دهد ، تحمل آن بسيار مشكل يا غير ممكن است .

6 _ و سرانجام مشكل زمان ششمين مشكل و از مهمترين موانع است ، چرا كه علوم روز مى گويد سرعتى بالاتر از سرعت سير نور نيست و اگر كسى بخواهد در سراسر آسمانها سير كند بايد سرعتى بيش از سرعت سير نور داشته باشد .

در برابر اين سؤالات توجه به چند نكته لازم است:

1 _ ما مى دانيم كه با آنهمه مشكلاتى كه در سفر فضائى است بالاخره انسان توانسته است با نيروى علم بر آن پيروز گردد ، و غير از مشكل زمان همه مشكلات حل شده و مشكل زمان هم مربوط به سفر به مناطق دور دست است .

2 _ بدون شك مسأله معراج ، جنبه عادى نداشته بلكه با استفاده از نيرو و قدرت بى پايان خداوند صورت گرفته است ، و همه معجزات انبياء همين گونه است ، به عبارت روشنتر معجزه بايد عقلا محال نباشد ، و همين اندازه كه عقلا امكان پذير بود بقيه با استمداد از قدرت خداوند حل شدنى است .

هنگامى كه بشر با پيشرفت علم توانائى پيدا كند كه وسائلى بسازد سريع ، آنچنان سريع كه از حوزه جاذبه

زمين بيرون رود ، سفينه هائى بسازد كه مسأله اشعه هاى مرگبار بيرون جوّ را حل كند ، لباسهائى بپوشد كه او را در برابر سرما و گرماى فوق العاده حفظ نمايد ، با تمرين به بىوزنى عادت نمايد ، خلاصه جائى كه انسان بتواند با استفاده از نيروى محدودش ، اين راه را طى كند آيا استمداد از نيروى نامحدود الهى حل شدنى نيست ؟ !

ما يقين داريم كه خدا ، مركب سريع السيرى كه متناسب اين سفر فضائى بوده باشد در اختيار پيامبرش گذارده است ، و او را از نظر خطراتى كه در اين سفر وجود داشته زير پوشش حمايت خود گرفته ، اين مركب چگونه بوده و چه نام داشته ؟ براق ؟ رفرف ؟ يا مركب ديگر ؟ در هرحال مركب مرموز و ناشناخته اى است از نظر ما ؟ .

از همه اينها گذشته فرضيه حداكثر سرعت كه در بالا گفته شد ، امروز در ميان دانشمندان متزلزل شده ، هر چند «اينشتاين» در فرضيه معروف خودش به آن سخت معتقد بوده است .

دانشمندان امروز مى گويند امواج جاذبه بدون نياز به زمان ، در آن واحد از يكسوى جهان به سوى ديگر منتقل مى شوند و اثر مى گذارند ، و حتى اين احتمال وجود دارد كه در حركات مربوط به گستردگى جهان (مى دانيم جهان در حال توسعه است و ستاره ها و منظومه ها به سرعت از هم دور مى شوند) منظومه هائى وجود دارند كه با سرعتى بيش از سرعت سير نور از مركز جهان دور مى شوند (دقت كنيد) .

كوتاه سخن اينكه

مشكلاتى كه گفته شد هيچكدام به صورت يك مانع عقلى در اين راه نيست ، مانعى كه معراج را به صورت يك محال عقلى درآورد ، بلكه مشكلاتى است كه با استفاده از وسائل و نيروى لازم ، قابل حل است .

به هرحال مسأله معراج نه از نظر استدلالات عقلى غير ممكن است و نه از نظر موازين علم روز ، و خارق العاده بودن آن را نيز همه قبول دارند بنابراين هرگاه با دليل قاطع نقلى ثابت شود بايد آن را پذيرفت(2) . (3)

پي نوشتها

1 _ «خرق» به معنى شكافتن و «التيام» به معنى به هم آمدن است . بعضى از فلاسفه قديم معتقد بودند كه اين امر در افلاك امكان پذير نيست .

2 _ براى توضيح بيشتر به كتاب «همه مى خواهند بدانند» كه در زمينه معراج و شق القمر و عبادت در قطبين بحث كرده ايم مراجعه فرمائيد .

3 _ تفسير نمونه 12/17

51 _ آيا عصمت انبياء جنبه جبرى دارد ؟

بسيارى از افراد هنگامى كه بحث عصمت انبياء را مطالعه مى كنند ، فوراً از خود سؤال مى نمايند كه مقام عصمت يك موهبت الهى است كه الزاماً به پيامبران و امامان داده شده ، و هركس مشمول اين «موهبت» گردد در برابر گناه و خطا بيمه شده است ، بنابراين معصوم بودن آنها فضيلت و افتخارى محسوب نخواهد شد ، هر كس مشمول چنين موهبتى گردد از تمام گناهان و خطاها فاصله خواهد گرفت ، و اين يك الزام الهى است .

بنابراين با وجود مقام عصمت ، انجام گناه و خطا محال است ، و واضح است كه ترك محال فضيلتى محسوب نمى شود ، مثلا اگر ما به انسانهائى كه درصد سال بعد مى آيند يا درصد سال قبل مى زيسته اند ظلم و ستم نمى كنيم افتخارى براى ما نيست ، چون انجام چنين امرى براى ما محال است!

گرچه اين اشكال متوجه اصل مسأله عصمت انبياء نيست ، بلكه فضيلت بودن آن را زير سؤال مى برد ، با اين حال توجه به چند نكته مى تواند جواب اين سؤال را روشن سازد .

1 _ كسانى كه اين اشكال را مطرح مى كنند توجه به ريشه

هاى عصمت انبياء ندارند ، آنها چنين مى پندارند كه مقام عصمت مثلاً مانند مصونيت در برابر بعضى از بيماريها است كه از طريق تزريق بعضى از واكسنها انجام مى شود ، و هركس چنان تزريقى در مورد او انجام شود مبتلا به آن بيمارى نمى گردد چه بخواهد و چه نخواهد .

ولى مصونيت معصومين در برابر گناه از مقام معرفت و علم و تقواى آنها سرچشمه مى گيرد ، درست همانند پرهيز از پاره اى از گناهان براى فرد فرد ما كه به خاطر علم و آگاهى و ايمان و معرفت آن را ترك مى كنيم ، مثلا هرگز با بدن لخت و عور قدم در كوچه و خيابان نمى گذاريم ، همچنين كسى كه اطلاع كافى درباره آثار مخرب مواد مخدر دارد و به خوبى مى داند آلوده شدن به آن سبب قطعى براى مرگ تدريجى است هرگز به سراغ آن نمى رود ، مسلماً اين ترك مواد مخدر براى او يك فضيلت است كه از علم و آگاهى او سرچشمه مى گيرد ، و با داشتن اين علم هر چند آن را ترك مى كند ولى اجبارى در كار نيست و توانائى استعمال مواد مخدر را دارد .

به همين دليل ما سعى مى كنيم از طريق تعليم و تربيت سطح معرفت و آگاهى و تقوا را در افراد بالا ببريم ، تا آنها را حداقل در برابر گناهان بزرگ ، و اعمال زشت و زننده بيمه نمائيم .

آيا اگر افرادى به خاطر اين تعليم و تربيت پاره اى از اين اعمال را ترك كنند افتخار و فضيلت نيست ؟

!

به تعبير ديگر ترك گناه براى پيامبران ، محال عادى است ، نه محال عقلى ، و مى دانيم محال عادى با اختيارى بودن سازگار است ، فى المثل محال عادى است كه شخص عالم و مؤمنى شراب با خود به مسجد ببرد و در صف جماعت بنوشد ، ولى مسلماً اين يك محال عقلى نيست بلكه محال عادى است .

كوتاه سخن اينكه: سطح بالاى معرفت و ايمان انبياء كه خود يك افتخار و فضيلت است سبب افتخار و فضيلت ديگرى كه مقام عصمت است مى گردد (دقت كنيد) .

و اگر گفته شود آنها اين ايمان و معرفت را از كجا آورده اند مى گوئيم اين از امدادات الهى است ، ولى با اين قيد كه امدادهاى الهى بى حساب نيست و لياقتهائى در اينها وجود داشته است ، همانگونه كه قرآن درباره ابراهيم خليل مى فرمايد: او تا از عهده امتحانات مهم الهى برنيامد به مقام پيشوائى خلق نرسيد

«وَ اِذِ ابْتَلى اِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِمات فَاَتَمَّهُنَّ قالَ اِنّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اِماماً» (بقره 124) .

يعنى ابراهيم پس از پيمودن اين مراحل با اراده و اختيار خود لايق آن موهبت عظيم الهى شد .

در مورد يوسف نيز مى فرمايد: «هنگامى كه به مرحله بلوغ و قوت و تكامل جسم و جان رسيد (و آمادگى براى پذيرش وحى پيدا كرد) ما حكم و علم به او داديم ، و اين گونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم» (وَ لَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ اتَيْْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ) . (يوسف 22) .

جمله «كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنينَ» شاهد خوبى براى مقصود ما است زيرا

مى گويد: اعمال صالح و شايسته يوسف ، او را آماده براى آن موهبت بزرگ الهى كرد ، درباره موسى نيز تعبيراتى ديده مى شود كه اين واقعيت را روشن مى سازد ، مى فرمايد: «ما تو را بارها امتحان كرديم ، و سالها در ميان مردم مدين توقف كردى (وبعد از آمادگى لازم و بيرون آمدن از كوره امتحانات با سرافرازى و پيروزى) داراى قدر و مقامى شدى وَفَتَنّاكَ فُتُوناً فَلَبِثْتَ سِنِيْنَ فى اَهْلِ مَدْيَنَ ثُمَّ جِئْتَ عَلى قَدَر يا مُوْسى (طه 40) . (1)

معلوم است كه در وجود اين بزرگان ، لياقتها و استعدادهائى بوده ، ولى شكوفا ساختن آنها هرگز جنبه اجبارى نداشته ، بلكه با اختيار و اراده خودشان اين راه را پيموده اند ، و بسيارند كسانى كه لياقتهائى دارند و هرگز آن را شكوفا نمى سازند و از آن استفاده نمى كنند ، اين از يك طرف .

از سوى ديگر اگر پيامبران مشمول چنين مواهبى شده اند به موازاتش مسئوليتهاى سنگينى بر دوش آنان گذارده شده ، يا به تعبير ديگر خداوند به همان مقدار كه مسئوليت به كسى مى دهد توان و نيرو به او مى بخشد ، و سپس در انجام مسئوليت او را امتحان مى كند .

2 _ پاسخ ديگرى كه مى توان به اين سوال داد اين است كه به فرض كه انبياء با يك امداد الزام آور الهى از انجام هرگونه گناه و خطا مصون شده باشند تا اطمينان خلايق را جلب كنند و چراغى براى هدايت آنها گردند ، ولى در عين حال راه انجام «ترك اولى» يعنى كارى كه گناه

نيست اما لايق شأن آنها نيز نمى باشد به روى آنها باز است .

افتخار آنها در اين است كه حتى ترك اولى نمى كنند ، و اين يك امر اختيارى براى آنهاست ، و اگر به ندرت ترك اولى از بعضى از انبياء سرزده به همان نسبت مورد خطاب و عتاب شديد الهى ، و گاه گرفتار پاره اى از محروميتها شده اند ، چه فضيلتى از اين برتر و بالاتر كه آنها به خاطر اطاعت فرمان حق حتى به سراغ ترك اولى نروند .

بنابراين افتخار انبياء در اين است كه به مقدار اين مواهب مسئوليت مى پذيرند ، و حتى به سراغ ترك اولى نمى روند . و اگر در موارد استثنائى ترك اولائى از آنها سرزده به زودى جبران كرده اند . (2)

1 _ جمله «ثُمَّ جِئْتَ عَلى قَدَر يا مُوْسى» گاه به معنى لياقت براى پذيرش وحى تفسير شده ، و گاه به معنى زمانى كه براى گرفتن فرمان رسالت مقدر شده بود .

2 _ تفسير پيام قرآن 7/193

52 _ فرق معجزه و كارهاى خارق عادت ساحران و مرتاضان چيست ؟

1 _ معجزات متكى به نيروى الهى است در حالى كه سحر وخارق عادت ساحران و مرتاضان از نيروى بشرى سرچشمه مى گيرد ، لذا معجزات بسيار عظيم و نامحدود است در حالى كه سحر و خارق عادت مرتاضان محدود مى باشد .

به تعبير ديگر آنها فقط كارهائى را انجام مى دهند كه تمرين كرده اند ، و براى انجام آن آمادگى دارند ، هرگز هر كارى به آنها پيشنهاد شود انجام نمى دهند ، و تاكنون ديده نشده مرتاض يا ساحر بگويد من آماده ام هرچه

بخواهيد انجام دهم ، چرا كه هركدام در رشته اى تمرين و آگاهى دارند .

درست است كه انبياء معجزاتى را شخصاً و قبل از مطالبه مردم ارائه مى كردند (مانند قرآن پيامبر اسلام ، و معجزه عصا و يد بيضاى موسى ، و احياى مردگان توسط مسيح) ولى هنگامى كه امتها به آنها پيشنهادهاى جديدى مى كردند مانند شق القمر ، يا برطرف شدن انواع بلاها از فرعونيان ، و يا نزول مائده آسمانى براى حواريون ، و مانند اينها ، هرگز از آن استنكاف نداشتند (البته به شرط اينكه براى كشف حقيقت باشد نه به عنوان بهانه جوئى لجوجان) .

لذا در داستان موسى (عليه السلام) مى بينيم كه فرعونيان از او مهلت طولانى خواستند تا تمام ساحران را جمع كنند و مقدّمات كار را فراهم سازند و به عنوان فَاَجْمِعُوا كَيْدَكُمْ ثُمَّ ائْتُوا صَفّاً (طه 64) تمام نيرو و توان خود را متمركز سازند و به كار گيرند ، در حالى كه موسى (عليه السلام) نيازى به اين مقدمات نداشت ، و بعد از مشاهده سحر ساحران تقاضاى مهلتى براى نحوه مبارزه با آنها نكرد چرا كه او متكى به نيروى الهى بود و ساحران متكى به نيروى محدود انسانى .

به همين دليل خارق عادات بشرى قابل معارضه و مقابله به مثل است ، و انسانهاى ديگرى مى توانند همانند آن را بياورند ، و نيز به همين دليل آورنده آن ، هرگز جرئت نمى كند كه «تحدى» يعنى دعوت به مقابله كند و بگويد هيچ كس توانائى انجام آنچه را كه من انجام مى دهم ندارد ، در حالى كه

معجزات چون قطعاً از هيچ انسانى (با نيروى بشرى) ساخته نيست ، همواره توأم با تحدّى بوده است ، و مثلاً پيغمبر اسلام (صلى الله عليه وآله)مى فرموده: «اگر تمام انس و جن جمع شوند كه همانند قرآن را بياورند توانايى ندارند»!

و نيز به همين جهت هنگامى كه خارق عادات بشرى در برابر معجزات قرار گيرند به زودى مغلوب مى شوند ، و سحر هرگز با معجزه پهلو نخواهد زد ، درست همان گونه كه هيچ انسانى قدرت معارضه در برابر پروردگار را ندارد .

نمونه اين مسأله در قرآن مجيد به خوبى در داستان موسى و فرعون ديده مى شود كه آنها تمام ساحران را از شهرهاى كشور مصر جمع آورى كردند ، و مدتها مقدمه چينى براى ارائه سحر داشتند و نقشه ها ريختند ، و سرانجام در يك چشم برهم زدن در برابر اعجاز موسى (عليه السلام) همه نقش برآب شد .

2 _ معجزات چون از سوى خدا است نيازى به تعليم و تربيت خاص ندارد در حالى كه سحر و رياضتهاى ساحران هميشه مسبوق به يك رشته تعليم و تمرينهاى مستمر است به گونه اى كه اگر شاگرد به خوبى تعليمات استاد را فرا نگرفته باشد ممكن است در مجلسى كه در حضور مردم تشكيل مى دهد به خوبى از عهده بر نيايد و رسوا شود . و به تعبير ديگر معجزات در هر لحظه اى بدون هيچ سابقه اى ممكن است انجام گيرد در حالى كه خارق عادات امورى است كه به طور تدريجى و با مرور زمان ، آشنائى و مهارت نسبت به آن حاصل ميشود و هيچگاه

به طور دفعى و ناگهانى انجام پذير نيست .

در داستان فرعون و موسى نيز به اين مسأله اشاره شده كه فرعون ساحران را متهم مى كند كه موسى بزرگ شما است و او اسرار سحر را به شما تعليم داده است

«اِنَّهُ لَكَبِيرُكُمُ الَّذى عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ» (طه 71) به همين دليل گاه مى شود كه ساحران ماهها يا سالها شاگردان خود را تعليم مى دهند و با آنها تمرين مى كنند .

3 _ وضع آورندگان معجزه ، گواه صدق آنها است طريق ديگر براى شناخت معجزات از خارق عادات بشرى ، مقايسه حال آورندگان اين دو است . آورندگان معجزه از سوى خدا مأموريت هدايت مردم را دارند لذا اوصافى متناسب آن دارند ، در حالى كه ساحران و كاهنان و مرتاضان ، نه مأمور هدايتند و نه چنين اهدافى را دنبال مى كنند و هدف آنها معمولاً يكى از امور سه گانه زير است:

1 _ اغفال مردم ساده لوح .

2 _ كسب شهرت در ميان توده عوام .

3 _ كسب درآمد مادى از طريق سرگرم ساختن مردم .

هنگامى كه اين دو گروه (پيامبران و ساحران و مانند آنها) وارد ميدان مى شوند ، هرگز نمى توانند براى مدت طولانى منويّات و اهداف خود را مكتوم دارند ، چنانكه ساحران فرعونى ، قبل از آنكه وارد ميدان شوند از او درخواست اجر و پاداش مهم كردند و فرعون هم به آنها وعده اجر مهمى داد ، قالُوا اِنَّ لَنا لاََجْراً اِنْ كُنّا نَحْنُ الْغالِبينَ _ قالَ نَعَمْ وَاِنَّكُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبينَ (اعراف 113 و 114) .

در حالى كه پيامبران كراراً

مى گفتند: «وَما اَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اَجْر»: «هيچ پاداشى از شما نمى طلبيم» (شعراء 109) (اين تعبير در چندين آيه قرآن مجيد درباره چندين پيامبر آمده است . )

اصولاً همين كه مى بينيم ساحران در خدمت فرعون ظالم و مستكبرند ، براى شناخت «سحر» از «معجزه» كافى مى باشد .

ناگفته پيدا است كه انسان هر قدر مهارت در پرده پوشى بر افكار و اهداف خود داشته باشد باز قيافه واقعى آن از خلال اعمالش ظاهر مى شود .

كوتاه سخن اينكه مطالعه در سوابق زندگى اين گونه اشخاص و چگونگى استفاده از خارق عاداتى كه انجام مى دهند ، و همچنين توجه به همسوئى آنها نسبت به طيفهاى مختلف اجتماعى ، و نيز طرز رفتار و اخلاق آنها راهنماى خوبى براى شناخت «سحر» از «معجزه» است ، و قطع نظر از تفاوتهاى ديگرى كه در بالا ذكر شد تشخيص معجزات از سحر و خارق عادات ديگر از اين طريق كار آسانى است .

قرآن مجيد با تعبيرات دقيقى به اين حقيقت اشاره كرده است ، در يكجا مى گويد: «قالَ مُوسى ما جِئْتُمْ بِهِ السِّحْرُ اِنَّ اللّهَ سَيُبْطِلُهُ اِنَّ اللّهَ لايُصْلِحُ عَمَل الْمُفْسِدينَ»: «موسى گفت آنچه را شما آورديد سحر است ، خداوند به زودى آن را ابطال مى كند ، چرا كه خداوند عمل مفسدان را اصلاح نمى نمايد» (يونس 81) .

آرى ساحران افرادى مفسدند و عملشان باطل است ، و مسلماً چنين عملى نمى تواند اثر اصلاحى در جامعه داشته باشد .

در جاى ديگر در خطابى كه خداوند به موسى(عليه السلام) كرده ، مى فرمايد: «نترس تو ، برترى» «لاتَخَفْ

اِنَّكَ اَنْتَ الاَْعْلى» و سپس مى افزايد: وَاَلْقِ ما فى يَمينِكَ تَلْقَفْ ما صَنَعُوا اِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِر وَلايُفْلِحُ السّاحِرُ حَيْثُ اَتى «چيزى را كه در دست دارى بيفكن تمام آنچه را آنها ساخته اند مى بلعد ، چرا كه آنچه آنها ساخته اند تنها مكر ساحر است ، و ساحر هر جا بيايد رستگار نخواهد شد» (طه 68 و 69) .

آرى كار ساحر خدعه و نيرنگ است ، و طبعاً روحياتى هماهنگ با آن دارد ، آنها افرادى متقلب و خدعه گرند ، و از خلال صفات و اعمالشان به زودى مى توان آنها را شناخت ، در حالى كه اخلاص و پاكى و صداقت انبياء سندى است كه با اعجاز آنها آميخته و روشنائى بيشترى به آنها مى دهد . (1)

1 _ تفسير پيام قرآن 7/288 .

53 _ گناه آدم چه بود ؟

در آيه 121 سوره (طه) مى خوانيم «وعصى آدم ربَّهُ فغوى»

(آدم پروردگارش را عصيان كرد و از پاداش او محروم ماند) .

حال اين سؤال مطرح مى شود كه آيا آدم مرتكب گناهى شده بود ؟

مدارك اسلامى اعم از عقل و نقل به ما مى گويد: هيچ پيامبرى مرتكب گناه نمى شود ، و مقام پيشوائى خلق به شخص گناهكار ، واگذار نخواهد شد ، و مى دانيم كه آدم از پيامبران الهى بود ، بنابر اين آنچه در اين آيات ذكر شده مانند پاره اى از تعبيرات ديگر كه درباره ساير پيامبران در قرآن آمده است كه نسبت عصيان به آنها داده شده ، همگى به معنى «عصيان نسبى» و «ترك اولى» است ، نه گناه مطلق .

توضيح اينكه: گناه

بر دو گونه است ، «گناه مطلق» و «گناه نسبى» ، گناه مطلق همان مخالفت نهى تحريمى و مخالفت با فرمان قطعى خداوند است و هرگونه ترك واجب و انجام حرام را شامل مى شود .

اما گناه نسبى آن است كه عمل غيرحرامى از شخص بزرگى سر زند ، كه با توجه به مقام و موقعيتش شايسته او نباشد ، ممكن است گاهى انجام يك عمل مباح و حتى مستحب در خور مقام افراد بزرگ نباشد در اين صورت انجام آن عمل ، «گناه نسبى» محسوب مى شود ، مثلاً اگر شخص با ايمان و ثروتمندى براى نجات فقيرى از چنگال فقر ، كمك بسيار مختصرى كند ، شك نيست كه اين كمك هرچند ناچيز باشد ، كار حرامى نيست بلكه مستحب است ، ولى هركس آن را بشنود مذمت مى كند آن چنان كه گوئى گناهى مرتكب شده است و اين به خاطر آن است كه از چنان انسان ثروتمند و با ايمانى انتظار بسيار بيشترى مى رود .

به همين نسبت ، اعمالى كه از بزرگان درگاه پروردگار سر مى زند ، با موقعيت ممتازشان سنجيده مى شود ، و گاهى با مقايسه به آن ، كلمه «عصيان» و «ذنب» (گناه) بر آن اطلاق مى گردد ، فى المثل نمازى كه ممكن است از يك فرد عادى ، نماز ممتازى باشد براى اولياى حق ، گناه محسوب شود ، زيرا يك لحظه غفلت در حال عبادت براى آنها شايسته نيست ، بلكه بايد با توجه به علم و تقوى و موقعيتشان به هنگام عبادت غرق در صفات جلال و جمال خدا باشند

.

ساير اعمال آنها غير از عبادات نيز چنين است ، و با توجه به موقعيت آنها سنجيده مى شود ، به همين دليل اگر يك «ترك اولى» از آنها سر زند ، مورد عتاب و سرزنش پروردگار قرار مى گيرند (منظور از ترك اولى اين است كه انسان كار بهتر را رها كند و سراغ كار خوب يا مباحى برود) .

در روايات اسلامى مى خوانيم كه گرفتارى يعقوب و كشيدن آن همه زجر فراق فرزند ، به خاطر آن بود كه نيازمند روزه دارى به هنگام غروب آفتاب بر در خانه او آمد و او از كمك كردن به وى غفلت نمود و آن فقير ، گرسنه و دل شكسته بازگشت .

اين كار اگر از يك فرد عادى سر زده بود ، شايد آن قدر مهم نبود اما از يك پيامبر بزرگ الهى و رهبر امت ، آن چنان با اهميت تلقى شد كه مجازات بسيار شديدى از طرف خداوند براى آن تعيين گرديد . (1)

نهى آدم از «شجره ممنوعه» نيز يك نهى تحريمى نبود بلكه يك ترك اولى بود ، ولى با توجه به موقعيت آدم با اهميت تلقى شد و ارتكاب مخالفت با اين نهى (هرچند نهى كراهتى بود) موجب چنان مؤاخذه و مجازاتى از طرف خدا گرديد . (2)

1 _ نورالثقلين جلد دوم صفحه 411 نقل از كتاب علل الشرايع .

2 _ تفسير نمونه 6/123 .

54 _ آيا تولّد عيسى (ع) تنها از مادر ، مخالف علم روز نيست ؟

بدون شكّ اين مسأله از طريق اعجاز صورت گرفته ، ولى علم امروز نيز امكان چنين امرى را نفى نكرده بلكه تصريح به ممكن بودن آن نموده است .

مخصوصاً

موضوع بكرزائى در ميان بسيارى از حيوانات ديده شده و با توجه به اينكه مسأله انعقاد نطفه ، اختصاصى به انسانها ندارد امكان اين امر را به طور عموم اثبات مى كند .

«دكتر الكسيس كارل» فيزيولوژيست و زيست شناس معروف فرانسوى در كتاب «انسان موجود ناشناخته» چنين مى نويسد:

«هنگامى كه به ميزان سهمى كه هر يك از پدر و مادر در توليد مثل دارند فكر مى كنيم بايد آزمايشهاى «لوب» و «باتايون» را به خاطر بياوريم كه از يك تخمك بارور نشده قورباغه بدون دخالت «اسپرماتوزوئيد» به وسيله تكنيكهاى خاصى قورباغه جديدى به وجود آورد .

به اين ترتيب كه ممكن است يك عامل شيميائى يا فيزيكى را جانشين «سلول نر» كرد ولى در هر حال هميشه وجود يك عامل ماده ضرورى است . »

بنابر اين آنچه از نظر علمى براى تولد فرزند قطعيت دارد وجود نطفه مادر (اوُول) مى باشد وگرنه در مورد نطفه نر (اسپرماتوزوئيد) عامل ديگرى مى تواند جانشين آن گردد ، به همين دليل مسأله بكر زائى واقعيّتى است كه در جهان امروز مورد قبول پزشكان قرار گرفته . هرچند بسيار نادر اتفاق مى افتد .

از اين گذشته اين مسأله در برابر قوانين آفرينش و قدرت خداوند آن گونه است كه قرآن مى گويد: «ان مثل عيسى عنداللّه كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون»: «مثل عيسى در نزد خدا همچون آدم است كه او را از خاك آفريد سپس به او فرمان داد موجود شو او هم موجود (كاملى) شد» (آل عمران _ 59) .

يعنى اين خارق عادت از آن خارق عادت مهمتر نيست

. (1)

1 _ تفسير نمونه 13/58 .

55 _ اگر آئين موسى (ع) كامل بود آئين مسيح و اسلام چه ضرورتى داشته است ؟

هر آئينى براى زمان خود ، آئين جامع و كاملى است ، و محال است آئين ناقص از طرف خدا ، نازل گردد ، ولى همين آئين كه براى يك زمان كامل بود ، ممكن است براى زمانهاى بعد ، ناتمام و نارسا باشد ، همانطور كه يك برنامه جامع و كامل براى دوره دبستان ، نسبت به دوره دبيرستان نارسا است ، و سرّ فرستادن پيامبران مختلف با كتب آسمانى متعدد ، تا به آخرين پيامبر ((صلى الله عليه وآله)) و آخرين دستور منتهى گردد ، نيز همين است ، البته هنگامى كه بشر آمادگى براى دستور نهائى پيدا كرد و دستور نهائى صادر شد ، ديگر نيازى به آئين جديد نيست و درست همانند افراد فارغ التحصيل كه مى توانند بر اساس معلومات خود به پيشرفتهاى علمى از طريق مطالعه پيش بروند ، پيروان چنين مذهبى نياز به آئين جديد نخواهند داشت و تحرك كافى را از همان آئين نهائى خواهند گرفت . (1)

1 _ تفسير نمونه 6/41 .

56 _ آيا معجزه شقّ القمر از نظر علوم روز ممكن است ؟

در اوّلين آيه سوره قمر مى خوانيم «اقتربت الساعة وانشقّ القمر» قيامت نزديك شد و ماه از هم شكافت .

در اين آيه شريفه سخن از معجزه بزرگ شق القمر است .

طبق روايات مشهور كه بعضى ادعاى تواتر آن نيز كرده اند مشركان نزد رسول خدا ((صلى الله عليه وآله)) آمدند و گفتند: اگر راست مى گوئى و تو پيامبر خدائى ماه را براى ما دو پاره كن! فرمود: اگر اين كار را كنم ايمان مى آوريد ؟ عرض كردند آرى _ و آن شب ، شب چهاردهم ماه بود

_ پيامبر ((صلى الله عليه وآله)) از پيشگاه پروردگار تقاضا كرد آنچه را خواسته اند به او بدهد ناگهان ماه دو پاره شد ، و رسول اللّه (صلى الله عليه وآله) آنها را يك يك صدا مى زد و مى فرمود: ببينيد»!(1)

در اينكه چگونه ممكن است اين كره عظيم آسمانى شكافته شود ، و وجود چنين حادثه اى چه تأثيراتى بر كره زمين و منظومه شمسى مى گذارد ؟ و چگونگى جذب دو نيمه ماه بعد از شكافتن ، و اينكه چگونه ممكن است چنين حادثه اى رخ داده باشد و تواريخ جهان ذكرى از آن به ميان نياورند سؤالاتى مطرح است .

پاسخ اين سؤالات با توجه به مطالعات و اكتشافات دانشمندان فلكى چندان پيچيده نيست ، زيرا اكتشافات مى گويد: چنين چيزى نه تنها محال نيست ، بلكه بارها نمونه هاى آن مشاهده شده ، هرچند در هر كدام عوامل خاصى مؤثر بوده است .

به تعبير ديگر: كراراً در دستگاه منظومه شمسى و ساير كرات آسمانى انشقاقها و انفجارهائى روى داده است كه براى نمونه موارد زير را يادآور مى شويم:

الف _ «پيدايش منظومه شمسى» اين نظريه از سوى همه دانشمندان پذيرفته شده است كه تمام كرات منظومه شمسى در آغاز جزء خورشيد بود كه بعداً از آن جدا شده ، و هر يك در مدار خود به گردش درآمده است .

منتها درباره عامل اين جدائى گفتگو است:

«لاپلاس» معتقد است عامل اين جدائى «نيروى گريز از مركز» منطقه استوائى خورشيد بوده ، به اين معنى كه در آن هنگام كه خورشيد به صورت توده گاز سوزانى بود (و هم اكنون

نيز چنين است) و به دور خود گردش مى كرد ، سرعت اين گردش در منطقه استوائى سبب شد كه قطعاتى از آن جدا گردد ، و در فضا پراكنده شود ، و به دور مركز اصلى يعنى خورشيد به گردش درآيد .

ولى تحقيقات بعضى ديگر از دانشمندان بعد از لاپلاس منتهى به فرضيه ديگرى شده كه عامل اين جدائى را وقوع جزر و مدهاى شديدى در سطح خورشيد بر اثر عبور يك ستاره عظيم از نزديكى آن مى شمرد .

طرفداران اين فرضيه كه حركت وضعى خورشيد را در آن روزگار كافى براى توجيه جدائى قطعاتى از آن نمى دانند دست به سوى اين فرضيه دراز كرده ، مى گويند: اين جزر و مد ، امواج عظيمى در سطح خورشيد به وجود مى آورد ، درست همانند سقوط قطعه سنگ عظيمى در يك اقيانوس ، و بر اثر آن ، قطعاتى از خورشيد يكى پس از ديگرى به خارج پرتاب شد ، و به گرد كره خورشيد به گردش درآمد .

در هر حال عامل جدائى هرچه باشد مانع از اين نيست كه همه معتقدند پيدايش منظومه شمسى از طريق انشقاق و جدائيها صورت گرفته است .

ب _ «آستروئيدها» «استروئيدها» قطعات سنگهاى عظيم آسمانى هستند كه به دور منظومه شمسى در گردشند ، و گاهى از آنها به كرات كوچك و «شبه سيارات» تعبير مى كنند ، بزرگى يكى از آنها چنان است كه قطر آن به 25 كيلومتر مى رسد ، ولى غالباً از اين كوچكترند .

دانشمندان عقيده دارند آستروئيدها بقاياى سياره عظيمى هستند كه در مدارى ميان مدار «مريخ»

و مدار «مشترى» در حركت بوده ، سپس بر اثر عوامل نامعلومى منفجر و شكافته شده است .

تاكنون بيش از 5 هزار آستروئيد كشف و مشاهده شده ، و عده زيادى از آنها كه بزرگتر هستند نامگذارى ، و حجم و مقدار و مدت حركت آنها به دور خورشيد محاسبه شده است ، بعضى از فضاشناسان براى آستروئيدها اهميت خاصى قائلند ، و معتقدند احياناً مى توان از آنها به عنوان پايگاهى براى مسافرت به نقاط دور دست فضا استفاده كرد!

اين نمونه ديگرى از انشقاق در اجرام آسمانى است .

ج _ «شهابها» «شهابها» سنگهاى بسيار كوچك آسمانى هستند كه گاه از اندازه فندق تجاوز نمى كنند ، و به هر حال با سرعت شديدى در مدار خاصى بر گرد خورشيد در گردشند ، و گاه كه مسير آنها با مدار كره زمين تقاطع پيدا مى كند ، به سوى زمين جذب مى شوند .

اين سنگهاى كوچك بر اثر شدت برخورد با هوائى كه زمين را احاطه كرده ، به خاطر سرعت سرسام آورى كه دارند ، داغ و برافروخته و مشتعل مى شوند ، و ما به صورت يك خط نورانى زيبا در لابلاى جو زمين آنها را مشاهده مى كنيم ، و از آن به تير شهاب تعبير مى نمائيم .

و گاه تصور مى كنيم كه ستاره دوردستى است كه سقوط مى كند ، در حالى كه شهاب كوچكى است كه در فاصله بسيار نزديكى آتش گرفته ، و سپس خاكستر مى شود .

مدار گردش شهابها با مدار زمين در دو نقطه تماس دارد ، به همين دليل در

مرداد ماه و آبان ماه كه دو نقطه تقاطع دو مدار است شهابها بيشتر ديده مى شوند .

دانشمندان مى گويند: اينها بقاياى ستاره دنباله دارى است كه بر اثر حوادث نامعلومى منفجر و از هم شكافته شده است .

اين هم نمونه ديگرى از انشقاق در كرات آسمانى .

به هر حال مسأله انفجار و انشقاق در كرات آسمانى امرى بى سابقه نيست ، و هرگز از نظر علم محال نمى باشد ، تاگفته شود اعجاز به محال تعلّق نمى گيرد .

اينها همه در مورد انشقاق است ولى بازگشت آن ، به حال معمولى ، بر اثر نيروى جاذبه اى كه ميان دو قطعه وجود دارد كاملاً امكان پذير است .

گرچه در هئيت قديم كه بر محور عقيده «بطلميوس» و افلاك نه گانه پوست پيازى اش ، دور مى زد ، چنان اين افلاك بلورين به هم پيوسته بودند كه خرق و التيام آنها از نظر جمعى محال بود ، و لذا پيروان اين عقيده هم معراج جسمانى را منكر بودند ، و هم شق القمر را ، چرا كه موجب شكافته شدن و سپس التيام در افلاك بود ، ولى امروز كه فرضيه هيئت بطلميوسى به دست افسانه ها و اسطوره هاى خيالى سپرده شده ، و اثرى از آن افلاك نه گانه باقى نمانده زمينه اى براى اين سخنان باقى نيست .

شايد اين نكته نياز به يادآورى ندارد كه شق القمر ، تحت يك عامل طبيعى معمولى صورت نگرفت ، بلكه جنبه اعجاز داشت ، ولى چون اعجاز به محالات تعلق نمى گيرد منظور در اينجا بيان امكان اين

مطلب بود (دقت كنيد) . (2)

1 _ «مجمع البيان» و كتب تفسير ديگر ذيل آيه مورد بحث .

2 _ نمونه 23/9 . و 13

57 _ فرق آگاهى انبياء از غيب و آنچه كاهنان و مرتاضان پيشگوئى مى كنند چيست ؟

اين سؤال با توجه به يك نكته روشن مى شود و آن اينكه پيشگوئى هاى مرتاضان و اخبار غيبى كاهنان هيچ گاه اخبار مطمئن و خالى از اشتباه نبوده و نيست ، گاه درست از آب درمى آمده و گاهى خطا ، و هر دو نمونه هاى فراوانى دارد ، بنابر اين اخبار و اطلاعات آنها را هرگز نمى توان به عنوان علم غيب معرفى كرد ، لذا گاه خود آنها نيز اعتراف مى كنند كه اطلاعات ما از طريق شياطين است و آنها هميشه به ما راست نمى گويند!

يا به تعبير ديگر آنها بر اثر رياضت ، اشباحى را در افق ذهنشان از دور مى بينند ، و اين اشباح را پيش خود تفسير مى كنند ، گاه اين تفسيرها درست است و گاه خطا ، همچون خوابهائى است كه افراد مى بينند كه گاه تعبير آنها درست و گاه نادرست مى باشد .

اين آگاهيهاى آميخته با شك و مطالب نادرست هرگز نمى تواند به عنوان علم غيب تلقى شود ، (1)

1 _ تفسير پيام قرآن 7/234 .

58 _ چگونه بين آيات و رواياتى كه بعضى علم غيب را از غير خدا نفى و بعضى اثبات مى كنند جمع كنيم ؟

اشاره

در اينجا طرق مختلفى براى جمع وجود دارد:

1 _ از معروفترين راههاى جمع اين است كه منظور از اختصاص علم غيب به خدا علم ذاتى و استقلالى است ، بنابر اين ديگران مستقلاً هيچگونه آگاهى از غيب ندارند ، و هرچه دارند از ناحيه خدا است ، با الطاف و عنايت او است ، و جنبه تبعى دارد .

شاهد اين جمع آيه 26 سوره جنّ است ، كه مى گويد:

«خداوند هيچ كس را از اسرار غيب آگاه نمى كند

، مگر رسولانى را كه مورد رضايت او هستند»

در «نهج البلاغه» نيز به همين معنى اشاره شده است كه وقتى على ((عليه السلام)) از حوادث آينده خبر مى داد (و حمله مغول را به كشورهاى اسلامى پيش بينى مى فرمود) يكى از يارانش عرض كرد: اى اميرمؤمنان آيا داراى علم غيب هستى ؟ حضرت خنديد و فرمود: «ليس هو بعلم غيب ، و انما هو تعلّم من ذى علم!» «اين علم غيب نيست ، اين علمى است كه از صاحب علمى (پيامبر) آموخته ام!(1)

اين جمع را بسيارى از دانشمندان و محققان پذيرفته اند .

2 _ اسرار غيب دو گونه است قسمتى مخصوص به خدا است و هيچ كس جز او نمى داند مانند قيام قيامت ، و امورى از قبيل آن ، و قسمتى از آن را به انبياء و اولياء مى آموزد ، چنانكه در نهج البلاغه در ذيل همان خطبه اى كه در بالا اشاره كرديم مى فرمايد:

«علم غيب تنها علم قيامت و آنچه خداوند در اين آيه بر شمرده است مى باشد آنجا كه مى فرمايد: آگاهى از زمان قيامت ، مخصوص خدا است و او است كه باران را نازل مى كند ، و آنچه در رحم مادران است مى داند ، و هيچ كس نمى داند فردا چه مى كند يا در چه سرزمين مى ميرد»

سپس امام ((عليه السلام)) در شرح اين معنى افزود: خداوند سبحان از آنچه در رحم ها قرار دارد آگاه است ، پسر است يا دختر ؟ زشت است يا زيبا ؟ سخاوتمند است يا بخيل ؟ سعادتمند است يا شقى ؟ اهل دوزخ

است يا بهشت ؟ . . . اينها علوم غيبى است كه غير از خدا كسى نمى داند ، و غير از آن علومى است كه خدا به پيامبرانش تعليم كرده و او به من آموخته است»(2)

ممكن است بعضى از انسانها علم اجمالى به وضع جنين يا نزول باران و مانند آن پيدا كنند ، اما علم تفصيلى و آگاهى بر جزئيات اين امور مخصوص ذات پاك خدا است ، همانگونه كه در مورد قيامت ما نيز علم اجمالى داريم ، اما از جزئيات و خصوصيات بى خبريم ، و اگر در رواياتى آمده است كه پيامبر يا امامان از بعضى از نوزادان ، يا از پايان عمر بعضى از افراد خبر دادند ، مربوط به همان علم اجمالى است .

3 _ راه ديگر براى جمع ميان اين دو گروه از آيات و روايات اينست كه اسرار غيب در دو جا ثبت است: در «لوح محفوظ» (خزانه مخصوص علم خداوند) كه هيچ گونه دگرگونى در آن رخ نمى دهد و هيچ كس از آن آگاه نيست و «لوح محو و اثبات» كه علم به مقتضيات است نه علت تامه ، و به همين دليل قابل دگرگونى است و آنچه ديگران نمى دانند مربوط به همين قسمت است .

لذا در حديثى از امام صادق ((عليه السلام)) مى خوانيم: «خداوند علمى دارد كه جز خودش نمى داند و علمى دارد كه فرشتگان و پيامبران را از آن آگاه ساخته ، آنچه را به فرشتگان و پيامبران و رسولانش داده ما مى دانيم . »(3)

از امام على بن الحسين ((عليه السلام)) نيز نقل شده است كه

فرمود: «اگر آيه اى در قرآن مجيد نبود من از آنچه درگذشته اتفاق افتاده ، و حوادثى كه تا روز قيامت اتفاق مى افتد ، خبر مى دادم ، كسى عرض كرد كدام آيه ؟ فرمود: خداوند مى فرمايد: «يمحو اللّه ما يشاء و يثبت: «خدا هر چيزى را بخواهد محو مى كند ، و هر چيزى را بخواهد ثابت مى دارد و ام الكتاب (لوح محفوظ) نزد او است . »(4)

تقسيم بندى علوم ، مطابق اين جمع براساس حتمى بودن و نبودن آن است و در جمع سابق براساس مقدار معلومات است (دقت كنيد)

4 _ راه ديگر اينكه خداوند بالفعل از همه اسرار غيب آگاه است ، ولى انبياء و اولياء ممكن است بالفعل بسيارى از اسرار غيب را ندانند ، اما هنگامى كه اراده كنند خداوند به آنها تعليم مى دهد ، و البته اين اراده نيز با اذن و رضاى خدا انجام مى گيرد .

بنابر اين جمع ، آيات و رواياتى كه مى گويد آنها نمى دانند اشاره به ندانستن فعلى است و آنها كه مى گويد مى دانند اشاره به امكان دانستن آن است .

اين درست به آن مى ماند كه كسى نامه اى را به انسان بدهد كه به ديگرى برساند ، در اينجا مى توان گفت: او از محتواى نامه اطلاعى ندارد ، و در عين حال مى تواند نامه را باز كند و باخبر شود ، گاه صاحب نامه اجازه مطالعه را به او داده ، در اين صورت مى توان او را از يك نظر عالم به محتواى نامه دانست ، و گاه به او

اجازه نداده است .

شاهد اين جمع رواياتى است كه در كتاب كافى در بابى تحت عنوان «ان الائمة اذا شاؤا ان يعلموا علموا»: «امامان هرگاه بخواهند چيزى را بدانند به آنها تعليم داده مى شود . » از جمله در حديثى از امام صادق ((عليه السلام))مى خوانيم: «اذا اراد الامام ان يعلم شيئا اعلمه اللّه بذلك»: «هنگامى كه امام اراده مى كند چيزى را بداند خدا به او تعليم مى دهد . »(5)

اين وجه جمع ، بسيارى از مشكلات را در زمينه علم پيامبر ((صلى الله عليه وآله)) و امام ((عليه السلام))حل مى كند ، از جمله اينكه: چگونه آنها ، آب يا غذائى را كه مثلاً مسموم بود مى خوردند ، در حالى كه جايز نيست انسان به كارى كه موجب خطر براى او است اقدام كند ، بايد گفت در اين گونه موارد پيامبر((صلى الله عليه وآله)) يا امام ((عليه السلام)) اجازه نداشته اند كه اراده كنند تا اسرار غيب بر آنها آشكار گردد .

همچنين گاه مصلحت ايجاب مى كند پيامبر (صلى الله عليه وآله) يا امام ((عليه السلام))مطلبى را نداند ، يا آزمايشى براى او صورت گيرد كه موجب تكامل او گردد ، همانگونه كه در داستان «ليلة المبيت» آمده است كه على ((عليه السلام))در بستر پيغمبر (صلى الله عليه وآله) خوابيد ، در حالى كه از خود آن حضرت نقل شده است كه نمى دانست صبحگاهان كه مشركان قريش به آن بستر حمله مى كنند شهيد خواهد شد يا جان به سلامت مى برد ؟

در اينجا مصلحت اين است كه امام ((عليه السلام)) از سر انجام اين كار

آگاه نگردد ، تا آزمون الهى تحقق يابد ، و اگر امام ((عليه السلام)) مى دانست كه در بستر پيامبر (صلى الله عليه وآله)مى خوابد و صبح سالم برمى خيزد چندان افتخارى محسوب نمى شد ، و آنچه در آيات قرآن و روايات در اهميت اين ايثارگرى وارد شده است چندان موجّه به نظر نمى رسيد .

آرى مسأله علم ارادى ، پاسخى است براى تمام اينگونه اشكالات .

5 _ راه جمع ديگرى نيز براى روايات مختلف در علم غيب وجود دارد (هرچند اين راه فقط در مورد قسمتى از اين روايات صادق است) و آن اينكه مخاطبين در اين روايات مختلف بودند ، آنها كه استعداد و آمادگى پذيرش مسأله علم غيب را درباره امامان داشتند حق مطلب به آنها گفته مى شد ، ولى در برابر افراد مخالف يا ضعيف و كم استعداد سخن ، به اندازه فهم شنونده مطرح مى گشت .

مثلاً در حديث مى خوانيم كه ابوبصير و چند تن از ياران بزرگ امام صادق ((عليه السلام))در مجلسى بودند امام غضبناك وارد مجلس شد هنگامى كه نشست در حضور جمع فرمود: «عجيب است كه عده اى گمان مى كنند ما علم غيب داريم ، هيچكس جز خداوند متعال از غيب آگاه نيست ، من الان مى خواستم كنيزم را تأديب كنم از دست من گريخت ، ندانستم در كداميك از اطاقهاى خانه است»!!(6)

راوى حديث مى گويد: هنگامى كه امام ((عليه السلام)) از مجلس برخاست من و بعضى ديگر از ياران حضرت وارد اندرون منزل شديم و گفتيم: فدايت شويم شما درباره كنيزتان چنين گفتى ، در حالى كه ما

مى دانيم شما علوم زيادى داريد و ما نامى از علم غيب نمى بريم ؟

امام ((عليه السلام)) سپس شرحى در اين زمينه داد كه مفهومش آگاهى او بر اسرار غيب بود .

واضح است كه در آن مجلس افرادى بوده اند كه آمادگى و استعداد لازم براى درك اين معانى و معرفت مقام امام نداشتند .

بايد توجه داشت كه اين طرق پنجگانه منافاتى باهم ندارند و همه آنها مى تواند صادق باشد (دقت كنيد) .

2 _ راه ديگرى براى اثبات علم غيب پيشوايان

در اينجا دو راه ديگر براى اثبات اين واقعيت كه پيامبر ((صلى الله عليه وآله)) و امامان معصوم ((عليهم السلام)) اجمالاً از اسرار غيب آگاه بودند وجود دارد .

نخست اين كه: مى دانيم دايره مأموريت آنها محدود به مكان و زمان خاصى نبوده ، بلكه رسالت پيامبر ((صلى الله عليه وآله)) و امامت امامان ((عليهم السلام)) جهانى و جاودانى است ، چگونه ممكن است كسى چنين مأموريت گسترده اى داشته باشد ، در حالى كه هيچگونه آگاهى جز بر زمان و محيط محدود خود نداشته باشد ؟ آيا كسى را كه مثلاً مأمور امارت و استاندارى بخش عظيمى از كشورى مى كنند مى تواند از آن منطقه آگاهى نداشته باشد و در عين حال مأموريت خود را به خوبى انجام دهد ؟ ! .

به تعبير ديگر: پيامبر ((صلى الله عليه وآله)) و امام (عليه السلام) در مدت حيات خود بايد آنچنان احكام الهى را بيان و اجرا كند كه جوابگوى نيازمنديهاى همه انسانها در هر زمان و مكان باشد ، و اين ممكن نيست مگر اينكه لااقل بخشى

از اسرار غيب را بداند .

ديگر اينكه سه آيه در قرآن مجيد است كه اگر آنها را در كنار هم بچينيم مسأله علم غيب پيامبر ((صلى الله عليه وآله)) و امامان ((عليهم السلام)) از آن روشن مى شود ، نخست اينكه قرآن در مورد كسى كه تخت ملكه «سبا» را در يك چشم برهم زدن نزد «سليمان» آورد (يعنى آصف بن برخيا) مى گويد: «قال الذى عنده علم من الكتاب انا اتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك فلما رآه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى»: «كسى كه دانشى از كتاب داشت گفت من آن را پيش از آنكه چشم برهم زنى نزد تو خواهم آورد ، و هنگامى كه (سليمان) آن را نزد خود مستقر ديد گفت: اين از فضل پروردگار من است» (نمل _ 40) .

در آيه ديگر مى خوانيم: «قل كفى باللّه شهيداً بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب»: «بگو كافى است براى گواه ميان من و شما ، خداوند و كسى كه علم كتاب نزد او است» (رعد 43) .

از سوى ديگر در احاديث متعددى كه در كتب اهل سنت و شيعه نقل شده چنين مى خوانيم كه ابوسعيد خدرى مى گويد از رسول خدا ((صلى الله عليه وآله))معنى «الذى عنده علم من الكتاب» را سؤال كردم ، فرمود: او وصى برادرم سليمان بن داود بود ، گفتم: «و من عنده علم الكتاب» كيست ؟ فرمود: «ذاك اخى على بن ابيطالب»! «او برادرم على بن ابى طالب است» . (7)

با توجه به اينكه «علم من الكتاب» كه در مورد «آصف» آمده «علم جزئى» را مى

گويد ، و «علم الكتاب» كه درباره على ((عليه السلام)) آمده «علم كلى» را مى گويد ، تفاوت ميان مقام علمى «آصف» و على ((عليه السلام)) روشن مى گردد .

از سوى سوم در آيه 89 سوره نحل مى خوانيم: «وَنَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لكُلِّ شىء»: «ما قرآن را بر تو نازل كرديم كه بيانگر هر چيزى است» .

روشن است كسى كه عالم به اسرار چنين كتابى باشد ، بايد اسرار غيب را بداند ، و اين دليلى است آشكار بر اينكه ممكن است انسانى از اولياء اللّه ، از اسرار غيب به فرمان خدا آگاه گردد . (8)

پي نوشتها

1 _ «نهج البلاغه» خطبه 128 .

2 _ «نهج البلاغه» همان خطبه .

3 _ «بحارالانوار» جلد 26 صفحه 160 (حديث 5)

4 _ «نورالثقلين» جلد 2 صفحه 512 (حديث 160) .

5 _ كتاب «كافى» باب «ان الائمة اذا شاؤا ان يعلموا علموا» (حديث 3) روايات ديگرى در همين باب نيز به اين مضمون نقل شده است .

6 _ «اصول كافى» جلد 1 باب نادر فيه ذكر الغيب حديث 3 .

7 _ به جلد 3 «احقاق الحق» صفحه 280 - 281 و «نورالثقلين» جلد 2 صفحه 523 مراجعه شود .

8 _ تفسير نمونه 25/146 .

59 _ آياامكان نسيان وفراموشى درانبياء باعصمت آنان سازگاراست ؟

از آيات متعددى در سوره كهف استفاده مى شود كه موسى گرفتار فراموشكارى شد در يكجا مى فرمايد: هنگامى كه آن دو (موسى و دوست همسفرش) به محل تلاقى دو دريا رسيدند ماهى خود را (كه براى تغذيه آورده بودند) فراموش كردند ، و ماهى ، راه خود را در پيش گرفت و رفت»! «فَلَمّا بَلَغا مَجْمَعَ بَيْنِهِما نَسِيا حُوتَهُما فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِى الْبَحْرِ سَرَباً» (كهف 61) بنابر اين فراموشى به هر دو دست داد .

و در دو آيه بعد از آن ، از زبان دوست موسى نقل مى كند «من ماهى را فراموش كردم ، و فقط شيطان بود كه ياد آن را از خاطر من برد» «فَاِنِّى نَسِيتُ الْحُوتَ وَما اَنْسانِيهُ اِلاَّ الشَّيْطانُ اَنْ اَذْكُرَهُ» (كهف 63) .

اگر دوست او يوشع بن نون بوده _ همان گونه كه در ميان مفسران مشهور است _ و در آن حال پيامبر بوده معلوم مى شود نسيان و فراموشكارى براى پيامبران جايز است .

و باز در چند آيه بعد ، از قول موسى (عليه السلام) مى خوانيم هنگامى كه آن مرد الهى (خضر) را ملاقات كرد با او عهد كرد كه از اسرار اعمالش سؤالى نكند تا خودش توضيح دهد ، ولى موسى بار اول فراموش كرد ، زيرا هنگامى كه خضر ، آن كشتى سالم را سوراخ كرد بانگ اعتراض موسى بلند شد كه چرا چنين مى كنى ، و هنگامى كه خضر پيمانش را به او يادآورى نمود گفت: «مرا به خاطر اين فراموشكارى مؤاخذه مكن» «قالَ لاتُؤاخِذْنِى بِما نَسِيتُ» (كهف 73) و اين مسأله براى بار دوم و سوم نيز تكرار شد .

آيا از مجموع اين آيات استفاده نمى شود كه امكان نسيان و فراموشى براى پيامبران وجود دارد ؟ و آيا يكى از شاخه هاى عصمت مصونيت از نسيان و خطا نيست ؟

در جواب اين سؤال ، مفسران طرق مختلفى را پيموده اند: بعضى گفته اند «نسيان» گاهى به معنى ترك نمودن چيزى است ، هر چند آن را فراموش نكرده باشد ، همان گونه كه در داستان حضرت آدم مى خوانيم وَلَقَدْ عَهِدْنا اِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِىَ . . . «ما با آدم عهد و پيمان بستيم و او فراموش كرد» (طه 115) .

مسلماً آدم پيمان الهى را در مورد نخوردن از درخت ممنوع ، فراموش نكرده بود ، ولى چون نسبت به آن بى اعتنائى كرد تعبير به فراموش شده است .

بعضى نيز گفته اند «نسيان كننده» در حقيقت ، دوست همراه موسى (عليه السلام) بود ، نه موسى ، و پيامبر بودن او مسلّم نيست

، حدّاقل از نظر آيات قرآن ، چنين چيزى ثابت نيست ، در آيات مورد بحث مى خوانيم كه دوست موسى (عليه السلام) افتادن ماهى به دريا و زنده شدن و حركت او را ديده بود ، و تصميم داشت اين مسأله را با موسى (عليه السلام) در ميان بگذارد ، ولى فراموش كرد ، بنابر اين فراموش كننده ، تنها او بوده است ، زيرا او اين صحنه را مشاهده كرد ، و اگر در جمله «نسيا» به هر دو نسبت داده شده ، از قبيل نسبت دادن كار فرد به گروه است ، كه بسيار رايج مى باشد .

و اگر گفته شود چگونه ممكن است مسأله اى به اين مهمى به فراموشى سپرده شود ، در پاسخ مى گوييم دوست موسى (عليه السلام) ، معجزاتى مهمتر از آن ديده بود ، بعلاوه آنها در اين سفر استثنائى ، به دنبال مسأله مهمترى بودند كه به خاطر آن فراموش كردن اين صحنه جاى تعجّب نيست .

و اين كه فراموشى مزبور به شيطان نسبت داده شده ممكن است به خاطر اين باشد كه جريان زنده شدن ماهى ، ارتباط نزديكى با پيدا كردن آن مرد عالم داشت كه بنا بود ، موسى (عليه السلام) از علم او بهره بگيرد ، و از آنجا كه شيطان كارش اغواگرى است و مى خواهد هيچ كس به هدف مقدسش نرسد ، يا ديرتر برسد ، اين فراموشى را در ذهن «دوست موسى» (عليه السلام) به وجود آورد .

در بعضى از روايات از پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه هنگامى كه ماهى

حركت كرد و به دريا افتاد و راه خود را پيش گرفت و رفت ، موسى (عليه السلام) در خواب بوده ، و دوستش (كه اين ماجرا را ديده بود) نخواست موسى (عليه السلام) را از خواب بيدار كند و ماجرا را بگويد ، و بعد از بيداريش ، فراموش كرد جريان را به او بازگو كند ، و لذا يك شبانه روز ديگر به راه خود ادامه دادند ، سپس دوست موسى (عليه السلام) ماجرا را به خاطر آورد و بازگو كرد ، ناچار آنها به مكان اوّل كه ماهى در آب افتاده بود ، بازگشتند . (1)

بعضى نيز گفته اند كه پيامبران در برابر نسيان و فراموشى معصومند ، اما نسيانهايى كه به نوعى با دعوت آنها ارتباط داشته باشد ، ولى نسيان در يك كار عادى روزانه كه هيچ ارتباطى با مسأله وحى و نبوّت و تعليم و تربيت و تبليغ ندارد ، بلكه عدم ارتباط آن را همه مى دانند ، لطمه اى به مقام عصمت انبياء نمى زند و نسيانى كه در آيات بالا آمده است از همين قبيل است . (2)

1 _ تفسير مراغى ، جلد 15 ، صفحه 174 .

2 _ تفسير پيام قرآن 7/126 .

60 _ روح القدس كيست ؟

در آيه 87 سوره بقره آمده است «وأيّدناه بروح القُدُس» «و او (عيسى بن مريم) را به وسيله روح القدس تأييد نموديم . »

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه منظور از روح القدس چه مى باشد ؟

مفسّران بزرگ درباره روح القدس ، تفسيرهاى گوناگونى دارند:

1 _ برخى گفته اند منظور جبرئيل است ، بنابراين ، معنى

آيه مورد بحث چنين خواهد بود خداوند عيسى را به وسيله جبرئيل كمك و تأييد كرد .

شاهد اين سخن آيه 102 نحل است «قل نزله روح القدس من ربك بالحق»: «بگو روح القدس آن را به حقيقت بر تو نازل كرده است» .

اما چرا جبرئيل را روح القدس مى گويند ؟ به خاطر اين است كه از طرفى جنبه روحانيت در فرشتگان مسأله روشنى است و اطلاق كلمه «روح» بر آنها كاملاً صحيح است ، و اضافه كردن آن به «القدس» اشاره به پاكى و قداست فوق العاده اين فرشته است .

2 _ بعضى ديگر معتقدند «روح القدس» همان نيروى غيبى است كه عيسى ((عليه السلام)) را تأييد مى كرد ، و با همان نيروى مرموز الهى مردگان را به فرمان خدا زنده مى نمود .

البته اين نيروى غيبى به صورت ضعيفتر در همه مؤمنان با تفاوت درجات ايمان وجود دارد و همان امدادهاى الهى است كه انسان را در انجام طاعات و كارهاى مشكل مدد مى كند و از گناهان باز مى دارد ، لذا در بعضى از احاديث در مورد بعضى شعراى اهل بيت ((عليهم السلام)) مى خوانيم كه پس از خواندن اشعارش براى امام به او فرمود: «انما نفث روح القدس على لسانك:» «روح القدس بر زبان تو دميد و آنچه گفتى به يارى او بود» . (1)

3 _ بعضى از مفسران نيز روح القدس را به معنى «انجيل» تفسير كرده اند . (2)

ولى دو تفسير اول نزديكتر به نظر مى رسد . (3)

1 _ در مورد شاعر معروف معاصر پيامبر (صلى الله عليه وآله) حسان بن ثابت

نيز مى خوانيم كه پيامبر (صلى الله عليه وآله)درباره او فرمود: لن يزل معك روح القدس ما ذببت عنا: «اى حسان مادام كه با اشعارت از ما دفاع كنى روح القدس با تو است» (سفينة البحار جلد 2 صفحه 495 ماده كميت) .

2 _ تفسير المنار ذيل آيه مورد بحث .

3 _ نمونه 1/338

61 _ چرا پيامبران از منطقه خاصّى برخاستند ؟

گاهى اين سؤال عنوان مى شود كه پيامبران اولوالعزم كه داراى شريعت و كتاب آسمانى بودند طبق صريح تواريخشان ، از شرق ميانه برخاستند . نوح (عليه السلام) از سرزمين «عراق» برخاست(1) و مركز دعوت ابراهيم (عليه السلام) ، عراق و شام بود ، و به مصر و حجاز نيز سفر كرد .

موسى (عليه السلام) از مصر برخاست ، سپس به فلسطين آمد ، مركز تولد و قيام و دعوت مسيح (عليه السلام) نيز شام و فلسطين بود ، و پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) از سرزمين حجاز برخاست .

پيامبران ديگر نيز غالباً در همين مناطق مى زيستند به طورى كه مى توان گفت: شرق ميانه ، منطقه پيامبرخيز جهان بوده است!

آيا دليلى دارد كه آنها همگى از اين منطقه جهان برخيزند ؟ و آيا مناطق ديگر ، نيازى به ظهور پيامبران يا پذيرش آنها را نداشته است ؟

با توجه به وضع پيدايش جوامع بشرى ، و ظهور تمدّن انسانى ، اين مسأله جاى شگفتى نيست ، زيرا مورخان بزرگ جهان ، تصريح مى كنند كه مشرق زمين (مخصوصاً شرق ميانه) گهواره تمدن انسانى است و منطقه اى كه به نام هلال خصيب (هلال خصيب به معنى هلال پربركت است و اشاره به منطقه

اى است كه از دره نيل شروع مى شود و تا مسير دجله و فرات و اروند رود ، ادامه پيدا مى كند ، و به صورت يك هلال بزرگ روى نقشه جغرافيا منعكس است) زادگاه تمدنهاى بزرگ جهان است .

تمدن مصر باستان كه قديمى ترين تمدّن شناخته شده جهان است ، و تمدّن بابل در عراق ، و تمدن يمن در جنوب حجاز ، و همچنين تمدّن ايران و شامات همه نمونه تمدنهاى معروف بشرى هستند .

آثار تاريخى مهمى كه در اين مناطق باقى مانده ، و سنگ نوشته ها ، همه شاهد گوياى اين مدّعا است .

قدمت تمدن انسانى در اين مناطق به هفت هزار سال يا بيشتر باز مى گردد ، اين از يكسو ، از سوى ديگر رابطه نزديكى ميان تمدن انسانى و ظهور پيامبران بزرگ است ، زيرا انسانهاى متمدن ، نياز زيادترى به آئينهاى الهى دارند ، تا هم قوانين حقوقى و اجتماعى را تضمين كرده ، جلو تعديات و مفاسد را بگيرد ، و هم فطرت الهى آنها را شكوفا سازد ، به همين دليل مى گوييم نياز بشر امروز ، مخصوصاً كشورهايى كه از تمدن صنعتى ، سهم بيشترى دارند ، به مذهب ، از هر زمانى بيشتر است .

اقوام وحشى ، يا نيمهوحشى ، آمادگى زيادى براى پذيرش مذاهب ندارند ، و اگر هم مذهب را پذيرا شوند ، قدرت نشر آن را ندارند .

ولى هنگامى كه مذهب در مراكز تمدن آشكار شود ، به سرعت از آنجا به نقاط ديگر نشر پيدا مى كند ، زيرا مردم مناطق ديگر ،

براى حل مشكلاتشان دائماً در اين مناطق رفت و آمد دارند ، به علاوه وسائل نشر هرچه باشد ، در اين مراكز بيشتر است .

ممكن است گفته شود ، پس چرا اسلام بزرگترين آئين الهى ، از يك منطقه عقب افتاده برخاست ؟

ولى اگر درست به نقشه جغرافيا نگاه كنيم مى بينيم اين نقطه عقب افتاده يعنى «مكّه» در واقع ، مركزى بوده كه در اطراف آن ، بقاياى پنج تمدن معروف بزرگ وجود داشته ، و مكّه نسبت به آنها مانند مركز دايره حساب مى شده است .

در شمال ، تمدن روم شرقى و شامات ، در شمال شرقى ، تمدن ايران و كلده و آشور ، در جنوب ، تمدّن يمن ، و در غرب ، تمدّن مصر باستان ، درست به همين دليل ، هنگامى كه اسلام گسترش يافت تمام قلمرو اين تمدنهاى پنجگانه را زير سيطره خود قرار داد و همه را در خود ذوب نمود ، جنبه هاى مثبت هر كدام را گرفت ، و جنبه هاى منفى را حذف كرد و مسائل مهم عقيدتى و عملى را بر آن افزود و تمدن باشكوه اسلامى در سرتاسر اين مناطق ظاهر گشت .

خلاصه با توجّه به آنچه در بالا گفتيم روشن مى شود چرا خداوند حكيم پيامبران بزرگ خويش را از شرق ميانه مبعوث كرده ، و چرا مشرق زمين كانون ظهور اديان بزرگ الهى است . (2)

1 _ در حديثى از امام صادق (عليه السلام) مى خوانيم كه فرمود: كانت الكوفة و مسجدها فى زمن نوح (عليه السلام) و كان منزل نوح و قومه فى قرية

على متن الفرات ممايلى غربى الكوفة: «كوفه و مسجدش ، در زمان نوح (عليه السلام) وجود داشت و منزل نوح و قومش در يك آبادى ، در كنار فرات در طرف غربى كوفه بود» (تفسير عياشى تفسير سوره هود ، حديث 19) .

2 _ پيام 7/367 .

62 _ آيا پيامبر خدا (ايّوب) به بيمارى نفرت انگيز مبتلا شد ؟

چهره پاك اين پيامبر بزرگ كه مظهر صبر و شكيبائى است ، تا آن پايه كه صبر ايوب در ميان همه ضرب المثل است ، در قرآن مجيد سوره (ص) آمده است خداوند در آغاز و پايان داستان آن حضرت ، بهترين تجليل را از او به عمل مى آورد .

ولى متأسفانه سرگذشت اين پيامبر بزرگ نيز از دستبرد جاهلان و يا دشمنان دانا مصون نمانده ، و خرافاتى بر آن بسته اند كه ساحت قدس او از آن پاك و منزه است ، از جمله اينكه ايوب به هنگام بيمارى بدنش كرم برداشت ، و آنقدر متعفن و بدبو شد كه اهل قريه او را از آبادى بيرون كردند!

بدون شك چنين روايتى مجعول است هر چند در لابلاى كتب حديث ذكر شده باشد ، زيرا رسالت پيامبران ايجاب مى كند كه مردم در هر زمان بتوانند با ميل و رغبت با آنها تماس گيرند ، و آنچه موجب تنفر و بيزارى مردم و فاصله گرفتن افراد از آنها مى شود ، خواه بيماريهاى تنفر آميز باشد ، و يا عيوب جسمانى ، و يا خشونت اخلاقى ، در آنها نخواهد بود ، چرا كه با فلسفه رسالت آنها تضاد دارد .

قرآن مجيد در مورد پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) مى گويد:

«فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك:» «در پرتو رحمت الهى براى آنها نرم و مهربان شدى كه اگر خشن و سنگدل بودى ، از گرد تو پراكنده مى شدند» (آل عمران _ 159) .

اين آيه دليل بر آن است كه پيامبر نبايد چنان باشد كه از اطرافش پراكنده شوند . (1)

1 _ تفسير نمونه 19/303

63 _ ازدواج فرزندان آدم چگونه بوده است ؟

آيه اوّل سوره نساء چنين است «وبثّ منهما رجالاً كثيراً و نساء»

«خداوند از آدم و همسرش ، مردان و زنان فراوانى بوجود آورد» ، از اين تعبير استفاده مى شود كه تكثير نسل فرزندان آدم تنها از طريق آدم و همسرش صورت گرفته است و موجود ثالثى در آن دخالت نداشته است .

لازمه اين سخن آن است كه فرزندان آدم (برادر و خواهر) باهم ازدواج كرده باشند زيرا اگر آنها با نژاد و همسران ديگرى ازدواج كرده باشند «منهما» (از آن دو) صادق نخواهد بود .

اين موضوع در احاديث متعدّدى نيز وارد شده است و زياد هم جاى تعجّب نيست چه اينكه طبق استدلالى كه در بعضى از احاديث از ائمه اهل بيت نقل شده اين ازدواج ها مباح بوده زيرا هنوز حكم تحريم ازدواج خواهر و برادر نازل نشده بود ، بديهى است ممنوعيّت يك كار ، بسته به اين است كه از طرف خداوند تحريم شده باشد چه مانعى دارد كه ضرورت ها و مصالحى ايجاب كند كه در پاره اى از زمان ها مطلبى جائز باشد و بعداً تحريم گردد .

ولى در احاديث ديگرى تصريح شده كه فرزندان آدم هرگز باهم ازدواج نكرده

اند و شديداً به كسانى كه معتقد به ازدواج آنها با يكديگرند حمله شده است .

و اگر بنا باشد كه در احاديث متعارض آنچه موافق ظاهر قرآن است ترجيح دهيم بايد احاديث دسته اوّل را انتخاب نمود زيرا موافق آيه فوق است .

در اينجا احتمال ديگرى نيز هست كه گفته شود: فرزندان آدم با بازماندگان انسان هاى پيشين ازدواج كرده اند زيرا طبق رواياتى آدم ، اولين انسان روى زمين نبوده ، مطالعات علمى امروز نيز نشان مى دهد كه نوع انسان احتمالاً از چند ميليون سال قبل در كره زمين زندگى مى كرده ، در حالى كه از تاريخ پيدايش آدم تا كنون زمان زيادى نمى گذرد ، بنابراين بايد قبول كنيم كه قبل از آدم انسان هاى ديگرى در زمين مى زيسته اند كه به هنگام پيدايش آدم در حال انقراض بوده اند ، چه مانعى دارد كه فرزندان آدم با باقيمانده يكى از نسل هاى پيشين ازدواج كرده باشد ولى همانطور كه گفتيم اين احتمال با ظاهر آيه فوق چندان سازگار نيست . (اين بحث احتياج به گفتگوى بيشترى دارد كه از حوصله اين بحث خارج است) . (1)

1 _ تفسير نمونه 3/246

64 _ فلسفه تعدد همسران پيامبر (ص) چيست ؟

ازدواج پيامبر با زنان مختلف و متعدد براى حل يك سلسله مشكلات اجتماعى و سياسى در زندگى او بوده است .

زيرا مى دانيم هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) نداى اسلام را بلند كرد تك و تنها بود ، و تا مدتها جز ، عده محدود و كمى به او ايمان نياوردند ، او بر ضد تمام معتقدات خرافى عصر و محيط خود قيام كرد

، و به همه اعلان جنگ داد ، طبيعى است كه همه اقوام و قبائل آن محيط بر ضد او بسيج شوند .

و بايد از تمام وسائل براى شكستن اتحاد نامقدس دشمنان استفاده كند كه يكى از آنها ايجاد رابطه خويشاوندى از طريق ازدواج با قبائل مختلف بود ، زيرا محكمترين رابطه در ميان عرب جاهلى ، رابطه خويشاوندى محسوب مى شد ، و داماد قبيله را همواره از خود مى دانستند ، و دفاع از او را لازم ، و تنها گذاشتن او را گناه مى شمردند .

قرائن زيادى در دست داريم كه نشان مى دهد ازدواجهاى پيامبر لااقل در بسيارى از موارد جنبه سياسى داشته است .

و بعضى ازدواجهاى او مانند ازدواج با «زينب» ، براى شكستن سنت جاهلى بوده كه شرح آن در ذيل آيه 37 سوره احزاب آمده است .

بعضى ديگر براى كاستن از عداوت ، يا طرح دوستى و جلب محبت اشخاص و يا اقوام متعصب و لجوج بوده است .

روشن است كسى كه در سن 25 سالگى كه عنفوان جوانى او بوده با زن بيوه چهل ساله اى ازدواج مى كند ، و تا 53 سالگى تنها به همين يك زن بيوه قناعت مى نمايد و به اين ترتيب دوران جوانى خود را پشت سر گذاشته و به سن كهولت مى رسد ، و بعد به ازدواجهاى متعددى دست مى زند حتماً دليل و فلسفه اى دارد ، و با هيچ حسابى آن را نمى توان به انگيزه هاى جنسى پيوند داد ، زيرا با اينكه مساله ازدواج متعدد در ميان عرب در آن

روز ، بسيار ساده و عادى بوده و حتى گاهى همسر اول به خواستگارى همسر دوم مى رفته و هيچگونه محدوديتى براى گرفتن همسرى قائل نبودند براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) ازدواجهاى متعدد در سنين جوانى نه مانع اجتماعى داشت ، و نه شرائط سنگين مالى ، و نه كمترين نقصى محسوب مى شد .

جالب اينكه در تواريخ آمده است پيامبر(صلى الله عليه وآله) تنها با يك زن «باكره» ازدواج كرد و او عايشه بود ، بقيه همسران او همه زنان بيوه بودند كه طبعاً نمى توانستند از جنبه هاى جنسى چندان تمايل كسى را برانگيزند(1) .

حتى در بعضى از تواريخ مى خوانيم كه پيامبر با زنان متعددى ازدواج كرد و جز مراسم عقد انجام نشد ، و هرگز آميزش با آنها نكرد ، حتى در مواردى تنها به خواستگارى بعضى از زنان قبائل قناعت كرد(2) .

و آنها به همين قدر خوشحال بودند و مباهات مى كردند كه زنى از قبيله آنان به نام همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله) ناميده شده ، و اين افتخار براى آنها حاصل گشته است ، و به اين ترتيب رابطه و پيوند اجتماعى آنها با پيامبر(صلى الله عليه وآله) محكمتر ، و در دفاع از او مصمم تر مى شدند .

از سوى ديگر با اينكه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مسلماً مرد عقيمى نبود ولى فرزندان كمى از او به يادگار ماند ، در حالى كه اگر اين ازدواجها به خاطر جاذبه جنسى اين زنان انجام مى شد بايد فرزندان بسيارى از او به يادگار مانده باشد .

و نيز قابل توجه است كه بعضى از

اين زنان مانند عايشه هنگامى كه به همسرى پيامبر(صلى الله عليه وآله) درآمد بسيار كم سن و سال بود ، و سالها گذشت تا توانست يك همسر واقعى براى او باشد ، اين نشان مى دهد كه ازدواج با چنين دخترى انگيزه هاى ديگرى داشته و هدف اصلى همانها بوده است كه در بالا اشاره كرديم .

گرچه دشمنان اسلام خواسته اند ازدواجهاى متعدد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)را دستاويز شديدترين حملات مغرضانه قرار دهند ، و از آن افسانه هاى دروغين بسازند ، ولى سن بالاى پيامبر به هنگام اين ازدواجهاى متعدد از يك سو ، و شرائط خاص سنى و قبيله اى اين زنان از سوى ديگر ، و قرائن مختلفى كه در بالا به قسمتى از آنها اشاره كرديم از سوى سوم ، حقيقت را آفتابى مى كند ، و توطئه هاى مغرضان را فاش مى سازد . (3)

1 و 2 - بحار الانوار جلد 22 صفحه 191 و 192 .

3 _ تفسير نمونه 17/381

65 _ آيا قرآن تحريف شده است ؟

معروف و مشهور در ميان همه دانشمندان شيعه و اهل تسنن اين است كه هيچگونه تحريفى در قرآن روى نداده است ، وقرآنى كه امروز در دست ماست ، درست همان قرآنى است كه بر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)نازل شده ، و حتى كلمه و حرفى از آن كم و زياد نگرديده است .

در ميان علماى بزرگ شيعه از قدماء و متأخرين ، از جمله كسانى را كه به اين حقيقت تصريح كرده اند دانشمندان زير را مى توان نام برد:

1 _ مرحوم شيخ طوسى كه به شيخ الطائفه معروف است ، او

در اول تفسير معروفش (تبيان) بحث روشن و صريح و قاطعى در اين زمينه دارد .

2 _ سيد مرتضى كه از اعاظم علماى اماميه در قرن چهارم هجرى است .

3 _ رئيس المحدثين مرحوم صدوق محمّد بن على بن بابويه ، او در بيان عقائد اماميه مى گويد: «اعتقاد ما اين است كه هيچگونه تحريفى در قرآن رخ نداده است» .

4 _ مفسر بزرگ مرحوم طبرسى نيز در مقدمه تفسيرش بحث گويائى در اين زمينه دارد .

5 _ مرحوم كاشف الغطاء كه از بزرگان علماى متأخرين است .

6 _ مرحوم محقق يزدى در كتاب عروة الوثقى عدم تحريف قرآن را از جمهور مجتهدين شيعه نقل مى كند .

7 _ و نيز اين عقيده از بسيارى از بزرگان ديگر مانند «شيخ مفيد» ، «شيخ بهائى» ، «قاضى نورالله» و ساير محققين شيعه نقل شده است .

بزرگان و محققين اهل سنت نيز غالباً بر همين عقيده اند .

هر چند وقوع تحريف در قرآن ، از بعضى از محدثين شيعه و اهل سنت كه اطلاعات ناقصى درباره قرآن داشته اند نقل شده كه باروشنگرى بزرگان دانشمندان دو مذهب اين عقيده ابطال و به دست فراموشى سپرده شده است .

تا آنجا كه مرحوم سيّد مرتضى در جواب «المسائل الطرابلسيات» مى گويد: «صحّت نقل قرآن آنقدر واضح و روشن است كه مانند اطلاع ما از شهرهاى معروف دنيا و حوادث بزرگ تاريخى و كتب مشهور و معروف است» .

آيا فى المثل هيچكس مى تواند در وجود شهرهائى همچون مكه و مدينه و يا همچون لندن و پاريس شك كند هر

چند هرگز به هيچيك از اين شهرها مسافرت نكرده باشد ؟ ! و آيا كسى مى تواند مسأله حمله مغول را به ايران و يا انقلاب كبير فرانسه و يا جنگ جهانى اول و دوم را منكر شود ؟ !

چرا نمى تواند ؟ به خاطر اينكه همه اينها به تواتر بما رسيده است ، آيات قرآن نيز همينگونه است به شرحى كه بعداً بيان خواهيم كرد .

و اگر افراد مغرضى خواسته اند براى تفرقه ميان شيعه و اهل تسنن اعتقاد به تحريف را به شيعه نسبت دهند دليل بر باطل بودن ادعايشان كتب بزرگ علماى تشيع است .

اين عجيب نيست كه فردى همچون «فخر رازى» _ كه مى دانيم در مسائل مربوط به «شيعه» حساسيت و تعصب خاصى دارد _ در ذيل آيه نهم از سوره حجر _ بگويد: اين آيه (اِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ اِنّالَهُ لَحافِظون) دليل بر ابطال قول شيعه است كه قائل به تغيير و زياده و نقصان در قرآن شده اند!

صريحاً بايد گفت: اگر منظور او ، بزرگان و محققان شيعه است كه هيچيك چنين اعتقادى را نداشته و ندارند ، و اگر منظور وجود قول ضعيفى در اين زمينه در ميان شيعه است ، نظير آن در ميان اهل سنت نيز وجود دارد كه نه آنها به آن اعتنا كرده اند و نه ما .

محقق معروف «كاشف الغطاء» در كتابش كشف الغطاء چنين مى گويد: «لاريب أنه (اى القرآن) محفوظ من النقصان بحفظ الملك الديان كما دل عليه صريح القرآن و اجماع العلماء فى كل زمان و لاعبرة بنادر:» «شك نيست كه قرآن از هرگونه كمبود

(وتحريف) در پرتو حفظ خداوند محفوظ مانده است ، همانگونه است كه صريح قرآن و اجماع علما در هر عصر و زمان به اين امر گواهى مى دهد و مخالفت افراد نادرى اصلاً قابل ملاحظه نيست (تفسير آلاء الرحمن صفحه 35) .

تاريخ اسلام از اينگونه نسبتهاى ناروا كه سرچشمه اى جز تعصب ندارد فراوان ديده است ، و ما مى دانيم عامل پيدايش قسمتى از اين سوء تفاهمها دشمنانى بوده اند كه به اينگونه مسائل دامن مى زدند و سعى داشتند كه هرگز وحدتى ميان صفوف مسلمين برقرار نشود .

كار به آنجا رسيده كه نويسنده معروف حجازى «عبدالله على القصيمى» در كتاب خود «الصراع» ضمن مذمّت از شيعه مى گويد:

«شيعه ها همواره از دشمنان مساجد بوده اند! و به همين دليل كسى كه در شهرهاى شيعه نشين حركت كند از شمال تا جنوب ، واز شرق تا به غرب! كمتر مسجد مى بيند!(1) .

خوب فكر كنيد ما از شمارش اين همه مساجد در خيابانها و كوچه ها و بازارها و حتى پس كوچه ها در شهرهاى شيعه نشين خسته مى شويم ، گاهى آنقدر مسجد در يك نقطه زياد است كه صداى عده اى بلند مى شود و مى گويند بس است بيائيد به كارهاى ديگر بپردازيم ، ولى با اينحال مى بينيم كه نويسنده معروفى با اين صراحت سخنى مى گويد كه براى ما كه در اين مناطق زندگى مى كنيم تنها اسباب خنده است ، بنابراين از نسبت دادن فخر رازى نيز نبايد زياد تعجب كرد . (2)

1 _ والشيعة هم ابداً اعداء المساجد و لهذا يقل ان يشاهد الضارب

فى طول بلادهم و عرضها مسجداً (الصراع جلد 2 صفحه 23 _ طبق نقل علامه امينى در الغدير جلد 3 صفحه 300) .

2 _ تفسير نمونه 11/18

66 _ چگونه قرآن معجزه است ؟

چگونه قرآن معجزه است ؟

ابتداء چند جمله از گفته هاى بزرگان و حتى كسانى كه متهم به مبارزه با قرآن هستند ، درباره عظمت قرآن نقل مى نمائيم:

1 _ ابوالعلاء معرّى (متهم به مبارزه با قرآن) مى گويد:

«اين سخن در ميان همه مردم _ اعم از مسلمان و غير مسلمان _ مورد اتفاق است كه كتابى كه محمّد(صلى الله عليه وآله) آورده است ، عقلها را در برابر خود مغلوب ساخت و تاكنون كسى نتوانسته است مانند آن را بياورد ، سبك اين كتاب با هيچيك از سبكهاى معمول ميان عرب ، اعم از خطابه ، رجز ، شعر و سجع كاهنان شباهت ندارد .

امتياز و جاذبه اين كتاب به قدرى است كه اگر يك آيه از آن در ميان كلمات ديگران قرار گيرد همچون ستاره اى فروزان در شب تاريك مى درخشد!»

2 _ وليد بن مغيره مخزومى _ مردى كه به حسن تدبير در ميان عرب شهرت داشت و براى حل مشكلات اجتماعى از فكر و تدبير او در زمان جاهليت استفاده مى كردند ، و به همين جهت او را «ريحانه قريش» (گل سرسبد آنها!) مى ناميدند . پس از اينكه چند آيه از اول سوره «غافر» را از پيغمبر شنيد در محفلى از طائفه بنى مخزوم حاضر شد و چنين گفت:

«به خدا سوگند از محمّد سخنى شنيدم كه نه شباهت به گفتار انسانها دارد و نه پريان وان له لحلاوة ، و ان عليه لطلاوة و

ان اعلاه لمثمر و ان اسفله لمغدق ، و انه يعلو ولايعلى عليه»: «گفتار او شيرينى خاص و زيبائى مخصوصى دارد ، بالاى آن (همچون شاخه هاى درختان برومند) پرثمر ، و پائين آن (مانند ريشه هاى درختان كهن) پرمايه است ، گفتارى است كه برهمه چيز پيروز مى شود و چيزى بر آن پيروز نخواهد شد»(1) .

3 _ كارلايل _ مورخ و دانشمند معروف انگليسى درباره قرآن مى گويد:

«اگر يك بار به اين كتاب مقدس نظر افكنيم ، حقائق برجسته و خصائص اسرار وجود ، طورى در مضامين جوهره آن پرورش يافته كه عظمت و حقيقت قرآن به خوبى از آنها نمايان مى گردد و اين خود مزيت بزرگى است كه فقط به قرآن اختصاص يافته و در هيچ كتاب علمى و سياسى و اقتصادى ديگر ديده نمى شود ، بلى خواندن برخى از كتابها تأثيرات عميقى در ذهن انسان مى گذارد ولى هرگز با تأثير قرآن قابل مقايسه نيست ، از اين جهت بايستى گفت: مزاياى اوليه قرآن و اركان اساسى آن مربوط به حقيقت و احساسات پاك و عناوين برجسته مسائل و مضامين مهم آن است كه هيچگونه شك و ترديد در آن راه نيافته و پايان تمام فضائل را كه موجد تكامل و سعادت بشرى است در برداشته و آنها را به خوبى نشان مى دهد»(2) .

4 _ «جان ديون پورت» مؤلف كتاب «عذر تقصير به پيشگاه محمّد و قرآن» مى نويسد:

«قرآن به اندازه اى از نقائص مبرا و منزه است كه نيازمند كوچكترين تصحيح و اصلاحى نيست و ممكن است از اول تا به آخر آن خوانده شود

بدون آنكه انسان كمترين ملالتى از آن احساس كند»(3) و باز او مى نويسد: «و همه اين معنى را قبول دارند كه قرآن بابليغترين و فصيحترين لسان و به لهجه قبيله قريش كه نجيبترين و مؤدبترين عربها هستند نازل شده . . . و مملو از درخشنده ترين اشكال و محكمترين تشبيهات است . . . »(4) .

5 _ «گوته» شاعر و دانشمند آلمانى مى گويد:

«قرآن اثرى است كه (احياناً) به واسطه سنگينى عبارت آن خواننده در ابتدا رميده مى شود و سپس مفتون جاذبه آن مى گردد و بالاخره بى اختيار مجذوب زيبائيهاى متعدد آن مى شود»(5) .

و در جاى ديگر مى نويسد:

«ساليان درازى كشيشان از خدا بى خبر ، ما را از پى بردن به حقائق قرآن مقدس و عظمت آوردنده آن محمّد(صلى الله عليه وآله) دور نگاه داشته بودند ، اما هر قدر كه ما قدم در جاده علم و دانش گذارده ايم پرده هاى جهل و تعصب نابجا از بين مى رود و به زودى اين كتاب توصيف ناپذير (قرآن) عالم را به خود جلب نموده و تأثير عميقى در علم و دانش جهان كرده ، سرانجام محور افكار مردم جهان مى گردد»!

هم او مى گويد: «ما در ابتدا از قرآن رو گردان بوديم ، اما طولى نكشيد كه اين كتاب توجه ما را به خود جلب كرد ، و ما را دچار حيرت ساخت تا آنجا كه در برابر اصول و قوانين علمى و بزرگ آن سرتسليم فرود آوريم»!

6 _ «ويل دورانت» مورخ معروف مى گويد:

«قرآن در مسلمانان آنچنان عزت نفس و عدالت و تقوائى به وجود آورده

كه در هيچيك از مناطق جهان شبيه و نظير نداشته است»

7 _ «ژول لابوم» انديشمند و نويسنده فرانسوى در كتاب «تفصيل الايات» مى گويد:

«دانش و علم براى جهانيان از سوى مسلمانان بدست آمد و مسلمين علوم را از «قرآنى» كه درياى دانش است گرفتند و نهرها از آن براى بشريت در جهان جارى ساختند . . . . » .

8 _ «دينورت» مستشرق ديگرى مى نويسد:

«واجب است اعتراف كنيم كه علوم طبيعى و فلكى و فلسفه و رياضيات كه در اروپا رواج گرفت عموماً از بركت تعليمات قرآنى است و ما مديون مسلمانانيم بلكه اروپا از اين جهت شهرى از اسلام است!»(6) .

9 _ بانو دكتر «لورا واكسيا واگليرى» استاد دانشگاه «ناپل» در كتاب «پيشرفت سريع اسلام» مى نويسد: «كتاب آسمانى اسلام نمونه اى از اعجاز است . . . «قرآن» كتابى است كه نمى توان از آن تقليد كرد ، نمونه سبك و اسلوب قرآن در ادبيات سابقه ندارد ، تأثيرى كه اين سبك در روح انسان ايجاد مى كند ناشى از امتيازات و برتريهاى آن است . . . چطور ممكن است «اين كتاب اعجاز آميز» ساخته «محمد(صلى الله عليه وآله)» باشد در صورتيكه او يك نفر عرب درس نخوانده اى بود . . .

ما در اين كتاب گنجينه ها و ذخائرى از علوم مى بينيم كه فوق استعداد و ظرفيت با هوشترين اشخاص و بزرگترين فيلسوفان و قوى ترين رجال سياست و قانون است .

به دليل اين جهات است كه قرآن نمى تواند كار يك مرد تحصيل كرده و دانشمندى باشد(7) . (8)

يكى از دلائل حقانيت قرآن و

اينكه از طرف خدا نازل شده اين است كه در سراسر آن تضاد و اختلاف نيست براى روشن شدن اين حقيقت به توضيح زير توجه فرمائيد:

«روحيات هر انسانى دائماً در تغيير است ، قانون تكامل در شرائط عادى در صورتى كه وضع استثنائى بوجود نيايد انسان و روحيات افكار او را هم در برمى گيرد و دائماً باگذشت روز و ماه و سال ، زبان وفكر و سخنان انسانها را دگرگون مى سازد ، اگر با دقت نگاه كنيم هرگز نوشته هاى يك نفر نويسنده يكسان نيست بلكه آغاز و انجام يك كتاب نيز تفاوت دارد ، مخصوصاً اگر كسى در كوران حوادث بزرگ قرار گرفته باشد حوادثى كه پايه يك انقلاب فكرى و اجتماعى و عقيده اى همه جانبه را پى ريزى كند او هرقدر بخواهد سخنان خود را يكسان و يكنواخت و عطف به سابق تحويل دهد قادر نيست ، به خصوص اگر او درس نخوانده و پرورش يافته يك محيط كاملاً عقب افتاده اى باشد .

امّا قرآن كه در مدت 23 سال بر طبق احتياجات و نيازمنديهاى تربيتى مردم در شرائط و ظروف كاملا مختلف نازل شده ، كتابى است كه درباره موضوعات كاملاً متنوع سخن مى گويد و مانند كتابهاى معمولى كه تنها يك بحث اجتماعى يا سياسى يا فلسفى يا حقوقى يا تاريخى را تعقيب مى كند نيست ، بلكه گاهى درباره توحيدو اسرار آفرينش ، و زمانى درباره احكام و قوانين و آداب وسنن ، وقت ديگر درباره امتهاى پيشين و سرگذشت تكان دهنده آنان ، وزمانى درباره مواعظ و نصايح و عبادات و رابطه بندگان با خدا

سخن مى گويد ، و به گفته دكتر گوستاولبون قرآن كتاب آسمانى مسلمانان ، منحصر به تعاليم و دستورهاى مذهبى تنها نيست بلكه دستورهاى سياسى و اجتماعى مسلمانان نيز در آن درج است .

چنين كتاب با اين مشخصات ، عادتاً ممكن نيست خالى از تضاد و تناقض و مختلف گوئى و نوسانهاى زياد باشد ، امّا هنگاميكه مى بينيم با تمام اين جهات همه آيات آن هماهنگ ، خالى از هرگونه تضاد و اختلاف و ناموزونى است ، به خوبى مى توانيم حدس بزنيم كه اين كتاب زائيده افكار انسانها نيست بلكه از ناحيه خداوند است چنانكه خود قرآن اين حقيقت را در آيه فوق بيان كرده است»(9) . (10)

آيات 12 تا 14 سوره هود بار ديگر اعجاز قرآن را تأكيد مى كند و مى گويد: اين يك سخن عادى نيست ، تراوش مغز بشر نمى باشد بلكه وحى آسمانى است كه از علم و قدرت بى پايان خداوند سرچشمه گرفته ، و به همين جهت تحدى مى كند و تمام جهانيان را به مبارزه مى طلبد و با توجه به اينكه معاصران پيامبر(صلى الله عليه وآله) و حتى اقوامى كه تا به امروز روى كار آمدند از انجام چنين چيزى عاجز ماندند و تن به آن همه مشكلات دادند اما اقدامى در راه معارضه با آيات قرآن انجام ندادند روشن مى شود كه چنين كارى اصولاً از بشر ساخته نبوده و نيست ، آيا معجزه ، چيزى غير از اين است ؟

اين نداى قرآن هنوز در گوش ماست ، و اين معجزه جاويدان همچنان جهانيان را به سوى خود مى خواند و

تمام محافل علمى دنيا را تحدى مى كند نه تنها از نظر فصاحت و بلاغت ، يعنى شيرينى و جذابيت عبارات ، و رسائى مفاهيم ، بلكه از جهت محتوا ، علومى كه ان زمان از نظر انسانها پنهان بود ، قوانين و مقرراتى كه ضامن سعادت و نجات بشريت است ، بياناتى خالى از هرگونه تناقض و پراكنده گوئى ، تواريخى خالى از هرگونه خرافات و گزاف گوئى و مانند اينها(11)

حتى به گفته سيد قطب در تفسير «فى ظلال» جمعى از ماديون در روسيه شوروى هنگامى كه مى خواستند در كنگره مستشرقين كه در سال 1954 ميلادى تشكيل شد بر قرآن خرده بگيرند ، چنين مى گفتند كه اين كتاب نمى تواند تراوش مغز يك انسان _ محمّد _ بوده باشد ، بلكه بايد نتيجه تلاش و كوشش جمعيت بزرگى باشد! حتى نمى توان باور كرد كه همه آن در جزيرة العرب نوشته شده باشد ، بلكه بطور قطع قسمتهائى از آن در خارج جزيرة العرب نوشته شده است!!(12) .

آنها از يك سو چون طبق منطقشان انكار وجود خدا و مساله وحى براى همه چيز تفسير مادى جستجو مى كردند ، و از سوى ديگر يعنى ، نمى توانستند قرآن را زائيده مغز انسانى در جزيره عرب بدانند ناچار به تفسير مضحكى دست زدند و آنرا به جمعيت كثيرى از داخل و خارج عربستان پيوند دادند همان چيزى كه تاريخ به كلى آنرا انكار مى كند!(13)

پي نوشتها

1 _ مجمع البيان جلد دهم سوره مدثر .

2 _ از مقدمه كتاب سازمانهاى تمدن امپراطورى اسلام .

3 _ همان كتاب صفحه 111 .

4

_ همان كتاب صفحه 91 .

5 _ از كتاب عذر تقصير به پيشگاه محمد (صلى الله عليه وآله) وقرآن .

6 _ المعجزة الخالده به نقل از قرآن برفراز اعصار .

7 _ پيشرفت سريع اسلام _ در بحثهاى فوق راجع به اعجاز قرآن از كتاب «قرآن و آخرين پيامبر» استفاده شده است .

8 _ تفسير نمونه 1/135

9 _ قرآن و آخرين پيامبر صفحه 309

10 _ تفسير نمونه 4/28

11 _ تفسير نمونه 9/42

12 _ تفسير فى ظلال جلد 5 صفحه 282 .

13 _ تفسير نمونه 11/410

67 _ آيا اعجاز قرآن منحصر به فصاحت و بلاغت آن است ؟

شك نيست كه اعجاز قرآن منحصر به جنبه فصاحت و بلاغت و شيرينى بيان و رسائى تعبيرات _ آنچنان كه گروهى از قدماى مفسرين فكر كرده اند _ نيست ، بلكه علاوه بر اينها از نظر بيان معارف دينى ، وعلومى كه تا آن روز شناخته نشده بود ، و بيان احكام و قوانين ، و ذكر تواريخ پيشين پيراسته از هر گونه خطا و خرافات ، و عدم وجود تضاد و اختلاف در آن ، نيز جنبه اعجاز دارد .

بلكه به گفته بعضى از مفسران ، آهنگ مخصوص لغات و كلمات قرآن نيز در نوع خود معجز آسا است .

شواهد گوناگون جالبى براى اين موضوع ذكر كرده اند از جمله جريان زير است كه براى سيد قطب مفسر معروف واقع شده:

او چنين مى گويد:

من از حوادثى كه براى ديگران واقع شده سخنى نمى گويم ، تنها حادثه اى را بيان مى كنم كه براى خود من واقع شده و شش نفر ناظر آن بودند (خودم و پنج نفر ديگر) .

ما شش

نفر از مسلمانان بوديم كه با يك كشتى مصرى ، اقيانوس اطلس را به سوى نيويورك مى پيموديم ، مسافران كشتى 120 مرد و زن بود ، و كسى در ميان مسافران جز ما مسلمان نبود ، روز جمعه به اين فكر افتاديم كه نماز جمعه را در قلب اقيانوس و بر روى كشتى انجام دهيم ، و ما علاوه بر اقامه فريضه مذهبى مايل بوديم يك حماسه اسلامى در مقابل يك مبشر مسيحى كه در داخل كشتى نيز دست از برنامه تبليغاتى خود برنمى داشت ، بيافرينيم ، به خصوص كه او حتى مايل بود ما را هم به مسيحيت تبليغ كند! .

ناخداى كشتى كه يك نفر انگليسى بود موافقت كرد كه ما نماز جماعت را در صفحه كشتى تشكيل دهيم ، و به كاركنان كشتى نيز كه همه از مسلمانان آفريقا بودند نيز اجازه داده شد كه با ما نماز بخوانند ، و آنها از اين جريان بسيار خوشحال شدند زيرا اين نخستين بارى بود كه نماز جمعه بر روى كشتى انجام مى گرفت!

من (سيد قطب) به خواندن خطبه نماز جمعه و امامت پرداختم و جالب اينكه مسافران غير مسلمان ، اطراف ما حلقه زده بودند و با دقت مراقب انجام اين فريضه اسلامى بودند .

پس از پايان نماز گروه زيادى از آنها نزد ما آمدند ، و اين موفقيت را به ما تبريك گفتند ، ولى در ميان اين گروه خانمى بود كه بعداً فهميديم يك زن مسيحى و اهل يوگسلاوى است كه از جهنم «تيتو» و كمونيسم او ، فرار كرده است! .

او فوق العاده تحت تأثير نماز

ما قرار گرفته بود به حدى كه اشك از چشمانش سرازير بود و قادر به كنترل خويشتن نبود .

او به زبان انگليسى ساده و آميخته با تأثر شديد و خضوع و خشوع خاصى سخن مى گفت ، و از جمله سخنانش اين بود ، بگوئيد ببينم كشيش شما با چه لغتى سخن مى گفت (او فكر مى كرد كه حتماً بايد كشيش يا يك مرد روحانى اقامه نماز كند آنچنانكه در نزد مسيحيان است ، ولى ما به زودى به او حالى كرديم كه اين برنامه اسلامى را هر مسلمان با ايمانى مى تواند انجام دهد) و سرانجام به او گفتيم كه ما با لغت عربى صحبت مى كرديم .

ولى او گفت من هر چند يك كلمه از مطالب شما را نفهميدم اما به وضوح ديدم كه اين كلمات ، آهنگ عجيبى داشت اما از اين مهم تر مطلبى كه نظر مرا فوق العاده به خود جلب كرد اين بود كه در لابلاى خطبه امام شما جمله هائى وجود داشت كه از بقيه ممتاز بود ، آنها داراى آهنگ فوق العاده مؤثر و عميقى بودند آنچنان كه لرزه بر اندام من مى انداخت يقيناً اين جمله ها مطالب ديگرى بودند ، فكر مى كنم امام شما به هنگامى كه اين جمله ها را ادا مى كرد مملو از روح القدس شده بود!

ما كمى فكر كرديم و متوجه شديم اين جمله ها همان آياتى از قرآن بود كه من در اثناء خطبه و در نماز آنها را مى خواندم ، اين موضوع ما را تكان داد و متوجه اين نكته ساخت كه آهنگ مخصوص

قرآن آنچنان مؤثّر است كه حتى بانوئى را كه يك كلمه مفهوم آنرا نمى فهمد تحت تأثير شديد خود قرار مى دهد(1)(2)

1 _ تفسير فى ظلال جلد 4 صفحه 422 .

2 _ تفسير نمونه 8/289

68 _ از كجا كه مثل قرآن را نياورده اند ؟

در سوره بقره آيه 23 مى خوانيم «وان كنتم فى ريب ممّا نزّلنا على عبدنا فأتوا بسورة من مثله» اگر درباره آنچه بر بنده خود (پيامبر) نازل كرده ايم شك و ترديد داريد (لااقل) يك سوره همانند آن بياوريد

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود: از كجا كه مثل قرآن را نياورده اند ؟

نظرى به تاريخ اسلام پاسخ اين سؤال را روشن مى سازد ، زيرا در داخل كشورهاى اسلامى در زمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و پس از او حتى در خود مكه و مدينه مسيحيان و يهوديان سرسخت و متعصبى مى زيستند كه براى تضعيف مسلمانان از هر فرصتى استفاده مى كردند و علاوه در ميان مسلمانان جمعى «مسلمان نما» كه قرآن مجيد آنها را «منافق» نام نهاده زندگى مى كردند كه رول جاسوسى بيگانگان بر عهده آنان بود (مانند آنچه درباره «ابوعامر» راهب و همدستان او از منافقان مدينه و چگونگى ارتباط آنها با امپراطور روم در تواريخ نقل شده كه منتهى به ساختن «مسجد ضرار» در مدينه شد و آن صحنه عجيبى را كه قرآن در سوره «توبه» به آن اشاره كرده است بوجود آورد) .

مسلماً اين دسته از منافقان و آن عده از دشمنان متعصب و سرسخت كه به دقت مراقب اوضاع مسلمين بودند و از هر جريانى كه به زيان مسلمانان بود استقبال مى كردند اگر به چنين كتابى دسترسى

پيدا كرده بودند براى در هم شكستن آنها تا آنجا كه مى توانستند آنرا نشر مى دادند و يالااقل در حفظ و نگهداريش مى كوشيدند .

و لذا مى بينيم حتى افرادى كه به احتمال ضعيفى ممكن است به معارضه باقر آن برخاسته باشند ، تاريخ نام آنها را ضبط كرده است از جمله:

نام «عبدالله بن مقفع» را برده اند كه او كتاب «الدرة اليتيمة» را به همين منظور نوشته است .

در صورتى كه كتاب مزبور هم اكنون در اختيار ما است و چندين بار چاپ شده است و كوچكترين اشاره اى در آن كتاب به اين مطلب نشده است ، نمى دانيم چطور اين نسبت را به او داده اند ؟

نام «متنبى» احمد بن حسين كوفى شاعر را در اين زمره نيز ذكر كرده اند ، كه ادعاء نبوت نموده است ، در صورتى كه قرائن زيادى نشان مى دهد كه داعيه او بيشتر بلند پروازى ، محروميتهاى خانوادگى و حس جاه طلبى بوده است .

«ابوالعلاى معرى» نيز متهم به اين امر شده است ، گرچه از او سخنان زننده نسبت به اسلام نقل شده اما هيچ وقت داعيه مبارزه با قرآن را نداشته است بلكه جملات جالبى درباره عظمت قرآن گفته است .

ولى «مسيلمه كذاب» از مردم يمامه مسلماً از كسانى است كه به مبارزه با قرآن برخاسته و به اصطلاح آياتى آورده است كه جنبه تفريحى آن بيشتر است ، بد نيست چند جمله از آنها را در اينجا بياوريم:

1 _ در برابر سوره «الذاريات» ، اين جمله ها را آورده است .

«والمبذرات بذراً والحاصدات حصداً و

الذاريات قمحاً و الطاحنات طحنا والعاجنات عجناً و الخابزات خبزاً و الثاردات ثرداً واللاقمات لقما اهالة وسمناً»(1) .

يعنى قسم به دهقانان و كشاورزان ، قسم به درو كنندگان ، قسم به جدا كنندگان كاه از گندم ، قسم به جدا كنندگان گندم از كاه ، قسم به خمير كنندگان ، قسم به نان پزندگان ، قسم به تريد كنندگان! قسم به آن كسانى كه لقمه هاى چرب و نرم برمى دارند»!!

1 _ اعجاز القرآن رافعى .

2 _ يا ضفدع بنت ضفدع ، نقى ما تنقين ، نصفك فى الماء و نصفك فى الطين ، لاالماء تكدرين ولا الشارب تمنعين(1) .

«اى قورباغه دختر قورباغه! آنچه مى خواهى صدا كن! نيمى از تو در آب و نيمى ديگر در گل است ، نه آب را گل آلود مى كنى ، ونه كسى را از آب خوردن جلوگيرى مى نمائى»!(2)

1 _ از قرآن و آخرين پيامبر .

2 _ تفسير نمونه 1/133

69 _ منظور از حروف مقطّعه در قرآن چيست ؟

منظور از حروف مقطّعه در قرآن چيست ؟

در آغاز بيست و نه سوره از سوره هاى قرآن با حروف مقطعه برخورد مى كنيم و چنانكه از نامش پيدا است اين حروف حروفى بريده از هم به نظر مى رسد ، و كلمه مفهومى را ظاهراً نمى سازد .

حروف مقطعه قرآن هميشه جزء كلمات اسرارآميز قرآن محسوب مى شده ، و مفسران براى آن تفسيرهاى متعددى ذكر كرده اند ، و با گذشت زمان و تحقيقات جديد دانشمندان ، تفسيرهاى تازه اى براى آن پيدا مى شود .

جالب اينكه در هيچيك از تواريخ نديده ايم كه عرب جاهلى و مشركان ، وجود حروف مقطعه را در آغاز بسيارى

از سوره هاى قرآن بر پيغمبر(صلى الله عليه وآله) خرده بگيرند ، و آن را وسيله اى براى استهزاء و سخريه قرار دهند ، و اين خود مى رساند كه گويا آنها نيز از اسرار وجود حروف مقطعه كاملا بى خبر نبوده اند .

به هر حال از ميان اين تفاسير چند تفسير است كه از همه مهمتر و معتبرتر به نظر مى رسد ، و همآهنگ با آخرين تحقيقاتى است كه در اين زمينه به عمل آمده ، اكنون به مهمترين آنها در اينجا مى پردازيم:

1 _ اين حروف اشاره به اين است كه اين كتاب آسمانى با آن عظمت و اهميتى كه تمام سخنوران عرب و غير عرب را متحيرساخته ، و دانشمندان را از معارضه با آن عاجز نموده است ، از نمونه همين حروفى است كه در اختيار همگان قرار دارد .

در عين اينكه قرآن از همان حروف «الف باء» و كلمات معمولى تركيب يافته ، به قدرى كلمات آن موزون است و معانى بزرگى در بردارد ، كه در اعماق دل و جان انسان نفوذ مى كند ، روح را مملو از اعجاب و تحسين مى سازد ، و افكار و عقول را در برابر خود وادار به تعظيم مى نمايد ، جمله بنديهاى مرتب و كلمات آن در بلندترين پايه قرار گرفته و معانى بلند را در قالب زيباترين الفاظ مى ريزد ، كه همانند و نظير ندارد .

نكته ديگرى كه اين نظريه را درباره معنى حروف مقطعه قرآن تأييد مى كند اين است كه در 24 مورد از آغاز سوره هائى كه با اين حروف شروع

شده است ، بلافاصله سخن از قرآن و عظمت آن به ميان آمده ، اين خود نشان مى دهد كه ارتباطى ميان اين دو ، (حروف مقطعه و عظمت قرآن) موجود است .

اينك چند نمونه از آنها را در اينجا مى آوريم:

1 _ الر كتاب احكمت آياته ثم فصلت من لدن حكيم خبير (هود _ 1)

2 _ طس تلك آيات القرآن و كتاب مبين(نمل _ 1)

3 _ الم تلك آيات الكتاب الحكيم (لقمان 1و2) .

4 _ المص كتاب انزل اليك (اعراف _ 1و2) .

در تمام اين موارد و موارد بسيار ديگر از آغاز سوره هاى قرآن پس از ذكر حروف مقطعه ، سخن از قرآن به ميان آمده ، و از عظمت آن بحث شده است . (1)

2 _ ممكن است يكى ديگر از اهداف اين حروف ، جلب توجه شنوندگان ، و دعوت آنها به سكوت و استماع بوده باشد ، زيرا ذكر اين حروف در آغاز سخن ، مطلب عجيب و نوظهورى در نظر عرب بود ، و حس كنجكاوى او را برمى انگيخت ، و در نتيجه به دنباله آن نيز گوش فرا مى داد و اتفاقاً غالب سوره هائى كه با حروف مقطعه شروع مى شود سوره هائى است كه در مكه نازل شده است و مى دانيم در آنجا مسلمانان در اقليت بودند و دشمنان لجوج و سرسخت ، حتى حاضر نبودند ، به سخنان پيامبر(صلى الله عليه وآله)گوش فرا دهند _ سهل است _ گاهى آنچنان سر و صدا و غوغا به راه مى انداختند ، كه صداى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ميان آنها گم

مى شد ، كه در بعضى از آيات قرآن (مانند آيه 26 سوره فصلت) اشاره به اين مطلب شده است .

3 _ در بعضى از روايات كه از طرف اهل بيت (عليهم السلام) آمده مى خوانيم كه اين حروف رموز و اشاراتى است به نامهاى خداوند ، مثلاً «المص» در سوره اعراف اشاره به اناالله المقتدر الصادق مى باشد . يعنى «من خداوند تواناى راستگو هستم» و به اين ترتيب هر يك از حروف چهار گانه شكل اختصارى يكى از نامهاى خدا است .

موضوع جانشين ساختن اشكال اختصارى به جاى اشكال مفصل كلمات ، از قديم رائج بوده ، اگر چه در عصر و زمان ما به صورت بسيار گسترده ترى مورد بهره بردارى قرار گرفته است و بسيارى از عبارات طولانى و اسامى مؤسسات يا انجمنها را در يك كلمه كوتاه خلاصه مى كنند .

ذكر اين نكته نيز لازم است كه اين تفسيرهاى مختلف براى «حروف مقطعه» هيچگونه منافاتى با يكديگر ندارند ، و ممكن است در آن واحد تمام اين تفسيرها به عنوان بطون مختلف قرآن ، اراده شود . (2)

4 _ ممكن است همه يا حداقل قسمتى از اين حروف مقطعه ، داراى معانى و مفاهيم خاصى باشد ، درست همانند يك كلمه كه محتوائى دربردارد .

اتفاقاً در بسيارى از روايات و كلمات مفسران در آغاز سوره طه و سوره يس به چنين مطلبى برخورد مى كنيم كه: «طه» به معنى يا رجل (اى مرد) است ، و در پاره اى از اشعار عرب نيز به كلمه «طه» برخورد مى كنيم كه مفهومى شبيه «يا رجل» و يا

نزديك به آن دارد كه بعضى از اين شعار ممكن است مربوط به آغاز اسلام يا قبل از اسلام باشد . (3)

و بطورى كه يكى از آگاهان براى ما نقل كرد بعضى از دانشمندان غرب كه پيرامون مسائل اسلامى مطالعه مى كنند اين مطلب را به همه حروف مقطعه قرآن تعميم داده اند و معتقدند حروف مقطعه در آغاز هر سوره ، كلمه اى است ، داراى معنى خاص كه بعضى با گذشت زمان متروك مانده ، و بعضى به ما رسيده است ، و الاّ بعيد به نظر مى رسد كه مشركان عرب ، حروف مقطعه را بشنوند و مفهومى از آن درك نكنند وبه سخريه و استهزاء برنخيزند ، در حالى كه در هيچيك از تواريخ ديده نشده كه اين بهانه جويان سبك مغز ، حروف مقطعه را دستاويز براى چنين عكس العملى كرده باشند .

البتّه اين نظر را به طور كلى و درباره همه حروف مقطعه قرآن ، مشكل بتوان پذيرفت ، ولى درباره بعضى قابل قبول است و در منابع اسلامى نيز از آن بحث شده است .

اين موضوع نيز جالب توجه است كه در حديثى از امام صادق(عليه السلام)مى خوانيم «طه» از اسامى پيامبر است و معنى آن يا طالب الحق ، الهادى اليه: «اى كسى كه طالب حقى ، و هدايت كننده به سوى آنى» .

از اين حديث چنين برمى آيد كه «طه» مركب از دو حرف رمزى است «طا» اشاره به «طالب الحق» و «ها» اشاره به «هادى اليه» مى باشد . آخرين سخن در اين زمينه اينكه كلمه «طه» مانند «يس» بر اثر گذشت

زمان ، تدريجاً به صورت «اسم خاص» براى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) درآمده است ، تا آنجا كه آل پيامبر(صلى الله عليه وآله) را نيز «آل طه» مى گويند ، و از حضرت مهدى(عليه السلام) در دعاى ندبه «يابن طه» تعبير شده است . (4)

5 _ علامه طباطبائى (رضوان الله تعالى عليه) احتمال ديگرى ابداع كرده است كه آنرا تفسير ديگرى براى اين حروف مى توان برشمرد هر چند خود او آنرا به عنوان يك احتمال و حدس بيان نموده است .

و خلاصه آن چنين است:

هنگامى كه سوره هائى را كه با «حروف مقطعه» آغاز مى شود مورد دقت قرار مى دهيم مى بينيم سوره هائى كه با يكنوع حروف مقطعه آغاز مى شود مطالب مشتركى دارند ، في المثل سوره هائى كه با «حم» شروع مى شود بلافاصله بعد از آن جمله «تنزيل الكتاب من الله» يا چيزى كه به معنى آن است قرار گرفته ، و سوره هائى كه با «الر» شروع مى شود بعد از آن «تلك آيات الكتاب» و يا شبيه آن است و سوره هائى كه با «الم» آغاز مى گردد به دنبال آن «ذلك الكتاب لاريب فيه» يا مفهوم آن است .

از اينجا مى توان حدس زد كه ميان حروف مقطعه ، و محتواى اين سوره ها ارتباط خاصى است ، تا آنجا كه مثلا سوره اعراف كه با «المص» شروع شده مضمون و محتوايش جامع ميان مضمون سوره هاى «الم» و سوره «ص» است .

البته اين ارتباط ممكن است بسيار عميق و دقيق باشد ، وافهام عادى به آن راه نيابد .

و شايد

اگر آيات اين سوره ها را در كنار هم بچينيم و باهم مقاسه كنيم مطالب تازه اى براى ما در اين زمينه كشف شود(5) . (6)

پي نوشتها

1 _ تفسير نمونه 1/61

2 _ تفسير نمونه 6/78

3 _ تفسير مجمع البيان ذيل آيه اول سوره طه

4 _ تفسير نمونه 13/157

5 _ تفسير الميزان جلد 18 صفحه 5 و6 .

6 _ تفسير نمونه 20/346

70 _ آيا قرآن مندرجات تورات و انجيل را تصديق كرده است ؟

در آيات متعدّدى از قرآن مجيد ، اين تعبير به چشم مى خورد كه: «قرآن مفاد كتب پيشين را تصديق مى كند» .

در آيه 48 مائده مى فرمايد: وانزلنا اليك الكتاب بالحق مصدقا لما بين يديه من الكتاب: «ما اين كتاب را به حق بر تو نازل كرديم در حالى كه اين كتاب ، كتب آسمانى پيشين را تصديق مى كند» .

همين امر سبب شده كه جمعى از مبلغان يهود و مسيحى ، اين آيات را سندى بر عدم تحريف تورات و انجيل بگيرند ، و بگويند: تورات و انجيل در عصر پيامبر اسلام مسلماً باتورات و انجيل امروز تفاوتى پيدا نكرده ، و اگر تحريفى در تورات و انجيلها رخ داده باشد ، مسلماً مربوط به قبل از آن است ، و چون قرآن صحت تورات و انجيل موجود عصر پيامبر اسلام را تصديق نموده پس مسلمانان بايد اين كتب را به عنوان كتب آسمانى دست نخورده به رسميت بشناسد .

آيات مختلفى از قرآن گواهى مى دهد كه نشانه هاى پيامبر اسلام و آئين او در همان كتابهاى محرّف كه در دست يهود و نصارى در آن زمان بوده وجود داشته است ، زيرا مسلم است كه منظور از تحريف اين كتب آسمانى اين نيست كه تمام كتابهاى موجود باطل و برخلاف واقع مى باشد ، بلكه قسمتى از تورات و انجيل واقعى در

لابلاى همين كتب وجود داشته و دارد ، و نشانه هاى پيامبر اسلام ، در همين كتب و يا سائر كتابهاى مذهبى كه در دست يهود و نصارى بوده ، وجود داشته است (والان هم بشاراتى در آنها هست) .

به اين ترتيب ظهور پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و كتاب آسمانى او عملاً تمام آن نشانه ها را تصديق مى نموده زيرا با آن مطابقت داشته است .

بنابراين معنى تصديق قرآن نسبت به تورات و انجيل اين است كه صفات و ويژگيهاى پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و قرآن با نشانه هائى كه در تورات و انجيل آمده مطابقت كامل دارد .

استعمال واژه «تصديق» در معنى «مطابقت» در آيات ديگر قرآن نيز مشاهده مى شود ، از جمله در آيه 105 سوره «صافات» به ابراهيم(عليه السلام)مى گويد: قد صدّقت الرويا (تو تصديق خواب خود نمودى) يعنى عمل تو مطابق خوابى است كه ديده اى ، و در آيه 157 سوره اعراف چنين مى خوانيم:

الذين يتبعون الرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التوراة و الانجيل . . . اين معنى صريحا بيان شده ، يعنى اوصافى كه در او مى بينند مطابق است با آنچه در تورات يافته اند .

در هرحال آيات فوق چيزى جز «تصديق كردن عملى» قرآن و پيامبر(صلى الله عليه وآله) نسبت به نشانه هاى حقانيت او كه در كتب گذشته بوده است نيست ، و دلالتى بر تصديق تمام مندرجات تورات و انجيل ندارد بعلاوه آيات متعددى از قرآن حكايت از اين مى كند كه آنها آيات تورات و انجيل را تحريف نمودند ، اين خود شاهد

زنده اى است برگفتار بالا . (1)

1 _ تفسير نمونه 1/210

71 _ آيا جمع آورى قرآن در زمان پيامبر(ص) بود يا بعد از آن حضرت ؟

جمع آورى قرآن

همانگونه كه مى دانيم نام اولين سوره قرآن كريم «فاتحة الكتاب» است «فاتحة الكتاب» به معنى آغازگر كتاب (قرآن) است ، و از روايات مختلفى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله)نقل شده به خوبى استفاده مى شود كه اين سوره در زمان خود پيامبر(صلى الله عليه وآله)نيز به همين نام شناخته مى شده است .

از اينجا دريچه اى به سوى مسأله مهمى از مسائل اسلامى گشوده مى شود و آن اينكه بر خلاف آنچه در ميان گروهى مشهور است كه (قرآن در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) به صورت پراكنده بود ، بعد در زمان ابوبكر يا عمر ياعثمان جمع آورى شد) قرآن در زمان خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) به همين صورت امروز جمع آورى شده بود ، و سرآغازش همين سوره حمد بوده است ، والا نه اين سوره نخستين سوره اى بوده است كه بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل شده ، ونه دليل ديگرى براى انتخاب نام فاتحة الكتاب براى اين سوره وجود دارد .

مدارك متعدد ديگرى در دست است كه اين واقعيت را تأييد مى كند كه قرآن به صورت مجموعه اى كه در دست ماست در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و به فرمان او جمع آورى شده بود .

«على بن ابراهيم» از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به على (عليه السلام)فرمود: «قرآن در قطعات حرير و كاغذ و امثال آن پراكنده است آن را جمع آورى كنيد» سپس اضافه مى كند على (عليه السلام) از

آن مجلس است و آن را در پارچه زرد رنگى جمع آورى نمود سپس برآن مهر زد (وانطلق على(عليه السلام) فجمعه فى ثوب اصفر ثم ختم عليه)(1) .

گواه ديگر اينكه «خوارزمى» دانشمند معروف اهل تسنن در كتاب «مناقب» از «على بن رياح» نقل مى كند كه على بن ابيطالب و ابىّ بن كعب ، قرآن را در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) جمع آورى كردند .

سومين شاهد جمله اى است كه «حاكم» نويسنده معروف اهل سنت در كتاب «مستدرك» از «زيد بن ثابت» آورده است:

زيد مى گويد: «ما در خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) قرآن را از قطعات پراكنده جمع آورى مى كرديم و هر كدام را طبق راهنمائى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در محل مناسب خود قرار مى داديم ، ولى با اينحال اين نوشته ها متفرق بود پيامبر(صلى الله عليه وآله) به على (عليه السلام) دستور داد كه آن را يكجا جمع كند ، و ما را از ضايع ساختن آن بر حذر مى داشت» .

سيد مرتضى دانشمند بزرگ شيعه مى گويد: «قرآن در زمان رسول الله به همين صورت كنونى جمع آورى شده بود»(2) .

طبرانى و ابن عساكر از «شعبى» چنين نقل مى كنند كه شش نفر از انصار ، قرآن را در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) جمع آورى كردند(3)و قتاده نقل مى كند كه از انس پرسيدم چه كسى قرآن را در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) جمع آورى كرد ، گفت چهار نفر كه همه از انصار بودند: ابىّ بن كعب ، معاذ ، زيدبن ثابت ، و ابوزيد(4) و بعضى روايات ديگر كه

نقل همه آنها به طول مى انجامد .

به هر حال علاوه بر اين احاديث كه در منابع شيعه و اهل تسنن وارد شده انتخاب نام فاتحة الكتاب براى سوره حمد _ همانگونه كه گفتيم _ شاهد زنده اى براى اثبات اين موضوع است .

سؤال:

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه چگونه مى توان اين گفته را باور كرد با اينكه در ميان گروهى از دانشمندان ، معروف است كه قرآن پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله) جمع آورى شده ، (بوسيله على (عليه السلام) يا كسان ديگر) .

در پاسخ اين سؤال بايد گفت: اما قرآنى كه على (عليه السلام) جمع آورى كرد تنها خود قرآن نبود بلكه مجموعه اى بود از قرآن و تفسير وشأن نزول آيات ، و مانند آن .

و اما در مورد عثمان قرائنى در دست است كه نشان مى دهد عثمان براى جلوگيرى از اختلاف قرائت ها اقدام به نوشتن قرآن واحدى با قرائت و نقطه گذارى نمود (چرا كه تا آن زمان نقطه گذارى معمول نبود) .

و اما اصرار جمعى بر اينكه قرآن به هيچوجه در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)جمع آورى نشده و اين افتخار نصيب عثمان يا خليفه اول و دوم گشت شايد بيشتر به خاطر فضيلت سازى بوده باشد ، و لذا هر دسته اى اين فضيلت را به كسى نسبت مى دهد و روايت در مورد او نقل مى كند .

اصولا چگونه مى توان باور كرد پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين كار مهمى را ناديده گرفته باشد در حالى كه او به كارهاى بسيار كوچك هم توجه داشت

، مگر نه اين است كه قرآن ، قانون اساسى اسلام ، كتاب بزرگ تعليم و تربيت ، زير بناى همه برنامه هاى اسلامى و عقائد و اعتقادات است ؟ آيا عدم جمع آورى آن در عصر پيامبر (صلى الله عليه وآله) اين خطر را نداشت كه بخشى از قرآن ضايع گردد و يا اختلافاتى در ميان مسلمانان بروز كند .

به علاوه حديث مشهور «ثقلين» كه شيعه و سنى آن را نقل كرده اند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود من از ميان شما مى روم و دو چيز را به يادگار مى گذارم «كتاب خدا» و «خاندانم» اين خود نشان مى دهد كه قرآن به صورت يك كتاب جمع آورى شده بود .

و اگر مى بينيم رواياتى كه دلالت برجمع آورى قرآن توسط گروهى از صحابه زير نظر پيامبر(صلى الله عليه وآله) دارد ، از نظر تعداد نفرات مختلف است مشكلى ايجاد نمى كند ، ممكن است هر روايت عده اى از آنها را معرفى كند . (5)

پي نوشتها

1 _ تاريخ القرآن ابوعبدالله زنجانى صفحه 24 .

2 _ مجمع البيان جلد اول صفحه 15 .

3 _ منتخب كنز العمال ج 2 صفحه 52 .

4 _ صحيح بخارى ج 6 صفحه 102 .

5 _ تفسير نمونه 1/8

72 _ محكم و متشابه يعنى چه ؟

در سوره آل عمران آيه 7 مى خوانيم «هو الّذى انزل عليك الكتاب منه آيات محكمات و أخر متشابهات» (او كسى است كه اين كتاب (آسمانى) را بر تو نازل كرد قسمتى از آن آيات «محكم» است كه اساس اين كتاب مى باشد و قسمتى از آن «متشابه» است) در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه منظور از آيات «محكم» و متشابه چيست ؟

واژه «محكم» در اصل از «احكام» به معنى «ممنوع ساختن» گرفته شده است ، و به همين دليل به موضوعات پايدار و استوار ، «محكم» مى گويند ، زيرا عوامل نابودى را از خود مى رانند ، و نيز به سخنان روشن و قاطع كه هر گونه احتمال خلافى را از خود دور مى سازند ، «محكم» مى گويند .

بنابراين منظور از آيات محكمات ، آياتى است كه مفهوم آن بقدرى روشن است كه جاى گفتگو و بحث در معنى آن نيست مثلاً آيه «قل هوالله احد» . «ليس كمثله شىء» ، «الله خالق كل شىء» ، «للذكر مثل حظ الانثيين» و هزاران آيه مانند آنها درباره عقائد و احكام و مواعظ و تواريخ همه از «محكمات» مى باشند .

اين آيات (محكمات) در قرآن «ام الكتاب» ناميده شده ، يعنى اصل و مرجع و مفسر و توضيح دهنده آيات ديگر هستند .

واژه

«متشابه» در اصل به معنى چيزى است كه قسمت هاى مختلف آن شبيه يكديگر باشند ، به همين جهت به جمله ها و كلماتى كه معنى آنها پيچيده باشد و گاهى احتمالات مختلف درباره آن داده شود ، «متشابه» مى گويند ، و منظور از متشابهات قرآن همين است ، يعنى آياتى كه معانى آن در بدو نظر پيچيده است و در آغاز ، احتمالات متعدد در آن مى رود اگر چه با توجه به آيات محكم تفسير آنها روشن است .

گر چه درباره محكم و متشابه ، مفسران احتمالات زيادى داده اند ولى آنچه ما در بالا گفتيم هم با معنى اصلى اين دو واژه كاملا مناسب است ، و هم با شأن نزول آيه ، و هم با رواياتى كه در تفسير آيه وارد شده ، و هم با خود آيه مورد بحث . زيرا در ذيل آيه مزبور مى خوانيم كه افراد مغرض هميشه آيات متشابه را دستاويز خود قرار مى دهند ، بديهى است آنها از آياتى سوء استفاده مى كنند كه در بدو نظر تاب تفسيرهاى متعددى دارند و اين خود مى رساند كه «متشابه» به آن معنى است كه در بالا گفته شد .

براى نمونه آيات متشابه ، قسمتى از آيات مزبور به صفات خدا و چگونگى معاد را مى توان ذكر كرد ، مانند «يدالله فوق ايديهم» : «دست خدا بالاى دستهاى آنها است» كه درباره قدرت خداوند مى باشد «والله سميع عليم» : «خداوند شنوا و دانا است» كه اشاره به علم خداوند است و مانند «ونضع الموازين القسط ليوم القيامه» : «ترازوهاى عدالت را

در روز رستاخيز قرار مى دهيم» . كه درباره وسيله سنجش اعمال ، سخن مى گويد .

بديهى است نه خداوند دست ( به معنى عضو مخصوص) دارد و نه گوش ( به همين معنى) و نه ترازوى سنجش اعمال شبيه ترازوهاى ماست بلكه اينها اشاره به مفاهيم كلى قدرت و علم و سنجش مى باشد .

اين نكته لازم به يادآورى است كه محكم و متشابه ، به معنى ديگرى در قرآن نيز آمده است ، در اول سوره هود مى خوانيم «كتاب احكمت آياته» در اين آيه تمام آيات قرآن ، «محكم» قلمداد شده است ، و منظور از آن ارتباط و بهم پيوستگى آيات قرآن است . و در آيه 23 سوره «زمر» مى خوانيم كتابا متشابها . . . يعنى كتابى كه تمام آيات آن ، متشابه است ، «متشابه» در اينجا يعنى همانند يكديگر از نظر درستى و صحت و حقيقت .

از آنچه درباره محكم و متشابه گفتيم معلوم شد كه يك انسان واقع بين و حقيقت جو براى فهم كلمات پروردگار ، راهى جز اين ندارد كه همه آيات را در كنار هم بچيند و از آنها حقيقت را دريابد ، و اگر در ظواهر پاره اى از آيات ، در ابتداى نظر ، ابهام و پيچيدگى بيابد ، با توجه به آيات ديگر ، آن ابهام و پيچيدگى را برطرف سازد و به كنه آن برسد . در حقيقت ، «آيات محكم» از يك نظر همچون شاهراههاى بزرگ و «آيات متشابه» همانند جاده هاى فرعى هستند ، روشن است كه اگر انسان در جاده هاى فرعى ،

احياناً سرگردان شود ، سعى مى كند خود را به نخستين شاهراه برساند و از آنجا مسير خود را اصلاح كرده و راه را پيدا كند .

تعبير از محكمات به «ام الكتاب» نيز مؤيد همين حقيقت است ، زيرا واژه «ام» در لغت به معنى اصل و اساس هر چيزى است و اگر مادر را «ام» مى گويند بخاطر اين است كه ريشه خانواده و پناهگاه فرزندان در حوادث و مشكلات مى باشد و به اين ترتيب ، محكمات ، اساس و ريشه و مادر آيات ديگر محسوب مى گردد . (1)

1 _ تفسير نمونه 2/320

73 _ چرا بخشى از آيات قرآن متشابه است ؟

با اينكه قرآن نور و روشنائى و سخن حق و آشكار است و براى هدايت عموم مردم آمده چرا متشابه دارد و چرا محتواى بعضى از آيات آن پيچيده است كه موجب سوء استفاده فتنه انگيزها شود ؟

اين موضوع بسيار با اهميتى است كه شايان هرگونه دقت است ، بطور كلى ممكن است جهات ذيل ، سرّ وجود آيات متشابه در قرآن باشد:

1_ الفاظ و عباراتى كه در گفتگوهاى انسانها به كار مى رود تنها براى نيازمنديهاى روزمره به وجود آمده ، و به همين دليل ، به محض اينكه از دائره زندگى محدود مادى بشر خارج شويم و مثلاً سخن درباره آفريدگار كه نامحدود از هر جهت است به ميان آيد به روشنى مى بينيم كه الفاظ ما قالب آن معانى نيست و ناچاريم كلماتى را به كار بريم كه از جهات مختلفى نارسائى دارد ، همين نارسائى هاى كلمات ، سرچشمه قسمت قابل توجهى از متشابهات قرآن است ، آيات «يد الله فوق ايديهم» يا

«الرحمن على العرش استوى» يا «الى ربها ناظرة» از اين نمونه است و نيز تعبيراتى همچون «سميع» و «بصير» همه از اين قبيل مى باشند كه با مراجعه به آيات محكم ، تفسير آنها بخوبى روشن مى شود .

2_ بسيارى از حقايق مربوط بجهان ديگر ، يا جهان ماوارى طبيعت است كه از افق فكر ما دور است و ما به حكم محدود بودن در زندان زمان و مكان قادر به درك عمق آنها نيستيم ، اين نارسائى افكار ما و بلند بودن افق آن معانى ، سبب ديگرى براى تشابه قسمتى از آيات است ، مانند بعضى از آيات مربوط به قيامت و امثال آن .

و اين درست به اين مى ماند كه كسى بخواهد براى كودكى كه در عالم جنين زندگى مى كند ، مسائل اين جهان را تشريح كند . اگر سخنى نگويد ، كوتاهى كرده و اگر هم بگويد ناچار است مطالب را بصورت سر بسته ادا كند زيرا شنونده در آن شرائط ، توانائى و استعداد بيشتر از اين را ندارد .

3_ يكى ديگر از اسرار وجود متشابه در قرآن ، بكار انداختن افكار و انديشه ها و بوجود آوردن جنبش و نهضت فكرى در مردم است ، و اين درست به مسائل فكرى پيچيده اى مى ماند كه براى تقويت افكار انديشمندان ، طرح مى شود تا بيشتر به تفكر و انديشه و دقت و بررسى در مسائل بپردازند .

4_ نكته ديگرى كه در ذكر متشابه در قرآن وجود دارد و اخبار اهلبيت ((عليهم السلام)) آن را تأييد مى كند ، اين است كه وجود

اين گونه آيات در قرآن ، نياز شديد مردم را به پيشوايان الهى و پيامبر و اوصياى او روشن مى سازد و سبب مى شود كه مردم به حكم نياز علمى به سراغ آنها بروند و رهبرى آنها را عملاً به رسميت بشناسند و از علوم ديگر و راهنمائى هاى مختلف آنان نيز استفاده كنند و اين درست به آن مى ماند كه در پاره اى از كتب درسى ، شرح بعضى از مسائل به عهده معلم و استاد گذارده مى شود تا شاگردان ، رابطه خود را با استاد قطع نكنند و بر اثر اين نياز ، در همه چيز از افكار او الهام بگيرند و در واقع در مورد قرآن به مصداق وصيت معروف پيامبر (انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و اهل بيتى و انهما لن يفترقا حتى يردا علىّ الحوض):

«دو چيز گرانمايه را در ميان شما به يادگار مى گذارم : كتاب خدا و خاندانم و اين دو هرگز از هم جدا نمى شوند تا در قيامت در كنار كوثر به من برسند»(1)(2)

1 _ مستدرك حاكم جلد سوم صفحه 148

2 _ تفسير نمونه 2/322

74 _ آيا بسم الله جزء سوره است ؟

آيا بسم الله جزء سوره است ؟

در ميان دانشمندان و علماء شيعه اختلافى در اين مسأله نيست ، كه بسم الله جزء سوره حمد و همه سوره هاى قرآن است ، اصولاً ثبت «بسم الله» در متن قرآن مجيد در آغاز همه سوره ها ، خود گواه زنده اين امر است ، زيرا مى دانيم در متن قرآن چيزى اضافه نوشته نشده است ، و ذكر «بسم الله» در آغاز سوره ها از زمان پيامبر تا كنون معمول بوده است .

و

اما از نظر دانشمندان اهل تسنن ، نويسنده تفسير المنار جمع آورى جامعى از اقوال آنها به شرح زير كرده است:

در ميان علما گفتگو است كه آيا بسم الله در آغاز هر سوره اى جزء سوره است يا نه ؟ دانشمندان پيشين از اهل مكه اعم از فقها و قاريان قرآن از جمله ابن كثير و اهل كوفه از جمله عاصم و كسائى از قراء و بعضى از صحابه و تابعين از اهل مدينه و همچنين شافعى در كتاب جديد ، و پيروان او و ثورى و احمد در يكى از دو قولش معتقدند كه جزء سوره است ، همچنين علماى اماميه و از صحابه _ طبق گفته آنان _ على و ابن عباس و عبدالله بن عمر و ابو هريره ، و از علماى تابعين سعيد بن جبير و عطا و زهرى و ابن المبارك اين عقيده را برگزيده اند .

سپس اضافه مى كند مهمترين دليل آنها اتفاق همه صحابه و كسانى كه بعد از آنها روى كار آمدند بر ذكر «بسم الله» در قرآن در آغاز هر سوره اى _ جز سوره برائت - است ، در حالى كه آنها متفقاً توصيه مى كردند كه قران را از آنچه جزء قرآن نيست پيراسته دارند ، و به همين دليل «آمين» را در آخر سوره فاتحه ذكر نكرده اند . . .

سپس از مالك و پيروان ابوحنيفه و بعضى ديگر نقل مى كند كه آنها بسم الله را يك آيه مستقل مى دانستند كه براى بيان آغاز سوره ها و فاصله ميان آنها نازل شده است .

و از احمد (فقيه معروف

اهل تسنن) و بعضى از قاريان كوفه نقل مى كند كه آنها بسم الله را جزء سوره حمد مى دانستند نه جزء ساير سوره ها . (1)

از مجموع آنچه گفته شده چنين استفاده مى شود كه حتى اكثريت قاطع اهل تسنن نيز بسم الله را جزء سوره مى دانند .

در اينجا بعضى از رواياتى را كه از طرق شيعه و اهل تسنن در اين زمينه نقل شده يادآور مى شويم: (و اعتراف مى كنيم كه ذكر همه آنها از حوصله اين بحث خارج ، و متناسب با يك بحث فقهى تمام عيار است) .

«معاوية بن عمار» از دوستان «امام صادق (عليه السلام)مى گويد از امام پرسيدم هنگامى كه به نماز بر مى خيزم «بسم الله» را در آغاز حمد بخوانم ؟ فرمود بلى مجدداً سؤال كردم هنگامى كه حمد تمام شد و سوره اى بعد از آن مى خوانم «بسم الله» را با آن بخوانم ؟ باز فرمود آرى(2) .

2_ دار قطنى از علماى سنت به سند صحيح از على(عليه السلام) نقل مى كند كه مردى از آن حضرت پرسيد «السبع المثانى» چيست ؟ فرمود: سوره حمد است ، عرض كرد: سوره حمد شش آيه است فرمود : بسم الله الرحمن الرحيم نيز آيه اى از آن است»(3) .

3_ بيهقى محدث مشهور اهل سنت با سند صحيح از طريق ابن جبير از ابن عباس چنين نقل مى كند: استرق الشيطان من الناس ، اعظم آيه من القرآن بسم الله الرحمن الرحيم: «مردم شيطان صفت ، بزرگترين آيه قرآن بسم الله الرحمن الرحيم را سرقت كردند» (اشاره به اينكه در آغاز سوره

ها آن را نمى خوانند) . (4)

گذشته از همه اينها سيره مسلمين همواره بر اين بوده كه هنگام تلاوت قرآن بسم الله را در آغاز هر سوره اى مى خواندند ، و متواتراً نيز ثابت شده كه پيامبر (صلى الله عليه وآله)آن را نيز تلاوت مى فرمود ، چگونه ممكن است چيزى جزء قرآن نباشد و پيامبر و مسلمانان همواره آن را ضمن قران بخوانند و بر آن مداومت كنند .

و اما اينكه بعضى احتمال داده اند كه بسم الله آيه مستقلى باشد كه جزء قرآن است اما جزء سوره ها نيست ، احتمال بسيار سست و ضعيفى به نظر مى رسد ، زيرا مفهوم و محتواى بسم الله نشان مى دهد كه براى ابتدا و آغاز كارى است ، نه اينكه خود يك مفهوم و معنى جدا و مستقل داشته باشد ، در حقيقت اين جمود و تعصب شديد است كه ما بخواهيم براى ايستادن روى حرف خود هر احتمالى را مطرح كنيم و آيه اى را همچون بسم الله را كه مضمونش فرياد مى زند سرآغازى است براى بحثهاى بعد از آن ، آيه مستقل و بريده از قبل و بعد بپنداريم .

تنها ايراد قابل ملاحظه اى كه مخالفان در اين رابطه دارند اين است كه مى گويند در شمارش آيات سوره هاى قرآن (بجز سوره حمد) معمولاً بسم الله را يك آيه حساب نمى كنند ، بلكه آيه نخست را بعد از آن قرار مى دهند .

پاسخ اين سؤال را «فخر رازى» در تفسير كبير به روشنى داده است آنجا كه مى گويد: هيچ مانعى ندارد كه بسم الله

در سوره حمد به تنهائى يك آيه باشد و در سوره هاى ديگر قرآن جزئى از آيه اول محسوب گردد . (بنابراين مثلا در سوره كوثر «بسم الله الرحمن الرحيم انا اعطيناك الكوثر» همه يك آيه محسوب مى شود) .

به هر حال مسأله آنقدر روشن است كه مى گويند: يك روز معاويه در دوران حكومتش در نماز جماعت بسم الله را نگفت ، بعد از نماز جمعى از مهاجران و انصار فرياد زدند اسرقت ام نسيت ؟ : «آيا بسم الله را دزديدى يا فراموش كردى» ؟ (5)(6)

پي نوشتها

1 _ تفسير المنار جلد اول صفحه 39_40 .

2 _ كافى جلد 3 صفحه 312 .

3 _ الاتقان جلد اول صفحه 136 .

4 _ بيهقى جلد 2 صفحه 50

5 _ بيهقى جزء دوم صفحه 49_ حاكم نيز در مستدرك جزء اول صفحه 233 اين حديث را آورده و آن را حديث صحيح شمرده .

6 _ تفسير نمونه 1/17

75 _ چرا دادن قرآن به كفار حرام است ؟

در صورتى جايز نيست قرآن به دست غير مسلمان داده شود كه مايه هتك و بى حرمتى باشد ، ولى اگر بدانيم غير مسلمانى به راستى در فكر تحقيق از اسلام است ، و مى خواهد قرآن را به اين منظور و هدف بررسى كند ، نه تنها گذاردن قرآن در اختيارش بى مانع است ، بلكه شايد واجب باشد و آنها كه اين امر را تحريم كرده اند منظورشان غير از اين صورت است .

و لذا مجامع بزرگ اسلامى اصرار دارند كه قرآن را به زبانهاى زنده دنيا ترجمه كنند ، و براى نشر دعوت اسلامى در اختيار حق طلبان و تشنگان حقائق قرار دهند . (1)

1 _ تفسير نمونه 19/417

76 _ امامت چيست ؟ و آيا از اصول است يا فروع ؟

امامت چيست ؟

در مورد تعريف امامت ، اختلاف نظر زيادى وجود دارد ، و بايد هم وجود داشته باشد ، چرا كه امامت از نظر گروهى (شيعه و پيروان مكتب اهلبيت ((عليهم السلام))) از اصول دين و ريشه هاى اعتقادى است ، در حالى كه از نظر گروه ديگر (اهل سنت) جزء فروع دين و دستورات عملى محسوب مى شود .

بديهى است اين دو گروه به مسأله امامت يكسان نمى نگرند و طبيعى است كه تعريف واحدى نيز ندارند .

به همين دليل مى بينيم يك دانشمند سنى امامت را چنين تعريف مى كند:

اَلاِمامَة رِئاسَة عامّةٌ فى اُمُورِ الدِّينِ وَالدُّنْيا ، خَلافَة عَنِ النَّبى (صلى الله عليه وآله): «امامت رياست و سرپرستى عمومى در امور دين و دنيا به عنوان جانشينى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است» . (1)

مطابق اين تعريف ، امامت يك مسؤوليت ظاهرى در حد رياست حكومت

است ، منتها حكومتى كه شكل دينى دارد ، و عنوان جانشينى پيامبر (صلى الله عليه وآله) (جانشينى و نيابت در امر حكومت) را به خود گرفته است و طبعاً چنين امامى مى تواند از سوى مردم برگزيده شود .

بعضى نيز امامت را به معنى «جانشينى يك شخص از پيامبر (صلى الله عليه وآله) در برپاداشتن احكام شرع و پاسدارى از حوزه دين بطورى كه اطاعت او بر همه امت واجب باشد» دانسته اند . (2)

اين تعريف تفاوت چندانى با تعريف اول ندارد ، و همان مفهوم و محتوا ، و همان آثار را ، در بر دارد .

ابن خلدون در مقدمه معروفش بر تاريخ ، نيز همين معنى را دنبال كرده است(3)شيخ مفيد در «اوائل المقالات» در بحث عصمت چنين مى گويد: «امامانى كه جانشينان پيامبران در اجراى احكام و اقامه حدود و حفظ شريعت و تربيت مردمند معصوم (از گناه و خطا) هستند ، همچون معصوم بودن انبياء» . (4)

مطابق اين تعريف كه با اعتقاد پيروان مكتب اهلبيت هماهنگ است امامت چيزى فراتر از رياست و حكومت بر مردم مى باشد ، بلكه تمام وظايف انبياء (بجز در يافت وحى و آنچه شبيه آن است) براى امامان ثابت است و به همين دليل شرط عصمت كه در انبياء مى باشد در امام نيز هست . (دقت كنيد)

از اين رو در شرح احقاق الحق ، امامت در نزد شيعه چنين تعريف شده هِىَ مَنْصَب اِلهى حائِز لِجَميعِ الشُّؤون الْكَريمَة وَالْفَضائِل اِلاّ النُّبُوَّة وَ ما يُلازِم تِلْكَ الْمَرْتَبَةِ السّامِيَه: «امامت يك منصب الهى و خدادادى است كه تمام شئون والا و فضايل را

در بر دارد جز نبوت و آنچه لازمه آن است» . (5)

مطابق اين تعريف ، امام از سوى خداوند و به وسيله پيامبر (صلى الله عليه وآله)تعيين مى شود ، و همان فضايل و امتيازات پيامبر (صلى الله عليه وآله) را (جز مقام نبوت) دارد ، و كار او منحصر به حكومت دينى نيست .

به همين دليل اعتقاد به امامت جزئى از اصول دين محسوب مى شود ، نه يكى از فروع دين و وظايف عملى .

آيا امامت از اصول است يا از فروع ؟

از آنچه در بحث قبل گفته شد پاسخ اين سؤال روشن است ، زيرا ديدگاهها در مسأله امامت مختلف مى باشد ، «فضل بن روزبهان» از علماى متعصب اهل سنت نويسنده «نهج الحق» كه «احقاق الحق» پاسخى بر آن است ، چنين مى گويد: «مبحث امامت نزد اشاعره از اصول دينى و اعتقادى نيست ، بلكه نزد آنان از فروع متعلق به افعال مكلفين است» . (6)

ساير فرق اهل سنت نيز از اين نظر تفاوتى با اشاعره ندارند ، چرا كه همه آن را يكى از وظايف عملى مى شمرند كه به خود مردم واگذار شده است .

تنها شيعه و پيروان مكتب اهلبيت ((عليهم السلام)) و افراد كمى از اهل سنت مانند قاضى بيضاوى ، و جمعى از پيروان او ، آن را از اصول دين شمرده اند . (7)

دليل آن نيز روشن است ، زيرا امامت نزد آنان يك منصب الهى است كه بايد از سوى خدا تعيين شود ، و يكى از شرايط اصلى آن معصوم بودن است كه هيچ كس جز خدا از آن آگاه نيست ، و اعتقاد به امامان ،

همانند اعتقاد به پيامبر (صلى الله عليه وآله) كه پايه گذار اصلى شريعت است ، لازم مى باشد ، ولى با اين حال اين سخن به آن معنى نيست كه اماميه مخالفان خود را در امامت كافر بدانند ، بلكه آنها تمام فرق مسلمين را مسلمان مى شمرند و همچون يك برادر اسلامى به آنها نگاه مى كنند ، هر چند عقيده آنها را در مسأله امامت نمى پذيرند ، از اين رو گاهى اصول پنجگانه دين را به دو بخش تقسيم كرده سه اصل نخستين ، يعنى اعتقاد به خدا ، و پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) ، و معاد را ، اصول دين ، و اعتقاد به امامت امامان ، و مسأله عدل الهى را اصول مذهب مى دانند .

اين سخن را با حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) كه الهام بخش پيروان مكتب اهلبيت ((عليهم السلام)) در مسأله امامت است پايان مى دهيم .

«امامت زمام دين و نظام مسلمين ، صلاح دنيا و عزت مؤمنان است ، امامت اساس اسلام بارور ، و شاخه بلند آن است ، با امام ، نماز و زكات و روزه و حج و جهاد كامل مى شود ، و اموال بيت المال و انفاق به نيازمندان فراوان مى گردد ، و اجراى حدود و احكام ، و حفظ مرزها و جوانب كشور اسلام به وسيله امام صورت مى گيرد .

امام ، حلال خدا را حلال ، و حرام خدا را حرام مى شمرد (و تحقق مى بخشد) و

حدود الهى را بر پا مى دارد ، و از دين خدا

دفاع مى كند ، و به سوى راه پروردگارش به وسيله دانش و اندرز نيكو و دليل رسا و محكم دعوت مى كند» . (8) (9)

پي نوشتها

1 _ شرح تجريد قوشچى ، صفحه 472 .

2 _ شرح قديم تجريد از شمس الدين اصفهانى اشعرى (بنا به نقل توضيح المراد تعليقه بر شرح تجريد عقايد ، تأليف سيد هاشم حسينى تهرانى ، صفحه 672 .

3 _ مقدمه ابن خلدون ، صفحه 191 .

4 _ اوائل المقالات ، صفحه 74 ، چاپ مكتبة الداورى .

5 _ احقاق الحق ، جلد2 ، صفحه 300 (پاورقى يك) .

6 _ احقاق الحق ، جلد 2 صفحه 294 _ دلائل الصدق ، جلد 2 صفحه 4 .

7 _ دلائل الصدق ، جلد2 ، صفحه 8 .

8 _ اصول كافى جلد 1 صفحه 200

9 _ تفسير پيام قرآن 9/18

77 _ بحث امامت از چه زمانى آغاز شد ؟

بحث امامت از چه زمانى آغاز شد ؟

بعد از پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) ، بر سر جانشينى آن حضرت گفتگو در گرفت ، گروهى معتقد بودند پيامبر (صلى الله عليه وآله) براى خود جانشينى تعيين نكرد ، و اين امر را بر عهده امت گذاشت كه آنها بنشينند و در ميان خود رهبرى برگزينند ، رهبرى كه امر حكومت را به دست گيرد ، و به عنوان نماينده مردم بر مردم حكومت كند ، هر چند اين نمايندگى هرگز صورت نگرفت ، بلكه در يك مرحله تنها گروه كوچكى از صحابه خليفه را برگزيدند ، و در مرحله ديگر ، گزينش خليفه شكل انتصابى داشت ، و در مرحله سوم اين گزينش تنها بر عهده يك شوراى شش نفرى كه همگى انتصابى بودند گذارده شد .

طرفداران اين طرز فكر را «اهل سنت» مى نامند .

گروه ديگرى معتقد بودند امام و جانشين پيامبر (صلى الله

عليه وآله) بايد از سوى خدا تعيين گردد ، چرا كه او بايد همچون خود پيامبر (صلى الله عليه وآله) معصوم از گناه و خطا ، و داراى علم فوق العاده اى باشد تا بتواند رهبرى معنوى و مادى امت را بر عهده گيرد ، اساس اسلام را حفظ كند ، و مشكلات احكام را تبيين نمايد و دقايق قرآن را شرح دهد و اسلام را تداوم بخشد .

اين گروه را «اماميه» يا «شيعه» مى نامند ، و اين واژه از احاديث معروف پيامبر(صلى الله عليه وآله)گرفته شده است .

در تفسير الدر المنثور كه از منابع معروف اهل سنت است در ذيل آيه شريفه اَوْلئِكَ هُمْ خَيْرُالْبَرِيَّة از جابر بن عبدالله انصارى چنين نقل شده است كه مى گويد:

«ما نزد پيامبر (صلى الله عليه وآله) بوديم كه على (عليه السلام) به سوى ما آمد ، پيامبر (صلى الله عليه وآله)فرمود: اين و شيعيانش در روز قيامت رستگارانند ، و در اين هنگام آيه شريفه إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلوا الصّالِحاتِ أولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ (كسانى كه ايمان آوردند و اعمال صالح انجام دادند بهترين خلق خدا هستند) نازل گرديد» . (1)

حاكم نيشابورى كه او نيز از دانشمندان معروف اهل سنت در قرن پنجم هجرى است اين مضمون را در كتاب معروفش شواهد التنزيل از طرق مختلف از پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله) نقل مى كند و تعداد رواياتش از بيست روايت تجاوز مى كند .

از جمله از ابن عباس نقل مى كند هنگامى كه آيه إِنّ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ أولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ نازل شد ، پيامبر اكرم (صلى الله

عليه وآله) به على (عليه السلام)فرمود: هُوَ اَنْتَ وَ شِيْعَتُكَ . . . : «منظور از اين آيه تو و شيعيانت هستيد»!(2)

در حديث ديگرى از ابو برزه آمده است هنگامى كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله)اين آيه را تلاوت كرد ، فرمود: هُمْ اَنْتَ و شيعَتكَ يا عَلِىّ: «آنها تو و شيعيان تو هستند» . (3)

بسيارى ديگر از علماى اسلام و دانشمندان اهل سنت مانند ابن حجر در كتاب صواعق و محمد شبلنجى در نور الابصار ، اين حديث را ذكر كرده اند . (4)

بنابراين به شهادت اين روايات نام و عنوان شيعه را پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)براى پيروان راه على (عليه السلام) و طرفداران او برگزيده است ، آيا با اين حال جاى تعجب نيست كه چرا بعضى از اين اسم و عنوان ناراحت مى شوند و آن را شوم و بد مى شمرند و حرف شين را كه در اول آن قرار گرفته تداعى كننده «شر» و «شوم» و كلمات زشت ديگرى كه در آغاز آن ، كلمه شين است مى دانند!

راستى اين تعبيرها براى يك محقق كه مايل است هميشه در سايه دلايل منطقى حركت كند ، شگفت آور است ، در حالى كه براى هر حرف از حروف تهجى بدون استثناء مى توان ، كلمات بد يا خوبى انتخاب كرد .

به هر حال تاريخچه پيدايش شيعه نه بعد از رحلت پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)بلكه به يك معنى در حيات خود آن حضرت (صلى الله عليه وآله) بوده است ، و اين واژه را به ياران و پيروان على (عليه السلام) اطلاق فرموده ، و تمام

كسانى كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) را به عنوان رسول خدا مى شناسند ، مى دانند كه او سخنى از روى هوى و هوس نمى گفت ، وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى _ اِنْ هُوَ إلاّ وَحْىٌ يُوحى و اگر فرموده است تو و پيروانت فائزان و رستگاران در قيامت هستيد يك واقعيت است . (5)

پي نوشتها

1 _ الدار المنثور ، جلد 6 ، صفحه 379 (ذيل آيه 7 سوره بينه) .

2 _ شواهد التنزيل ، جلد 2 ، صفحه 357 .

3 _ همان مدرك ، صفحه 359 .

4 _ الصواعق ، صفحه 96 و نور الابصار ، صفحه 70 و 101 _ براى آگاهى بيشتر از راويان اين خبر و كتابهايى كه در آن ذكر شده است ، به جلد سوم احقاق الحق ، صفحه 287 به بعد و جلد 14 ، صفحه 258 مراجعه فرماييد .

5 _ تفسير پيام قرآن 9/22

78 _ اولوا الامر چه كسانى هستند ؟

اولوا الامر چه كسانى هستند ؟

در سوره مباركه نساء آيه 59 مى خوانيم: «يا ايها الذين امنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم . . . » (اى كسانى كه ايمان آورده ايد : اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد پيامبر خدا را و صاحبان امر را و . . . )

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه منظور از اولوا الامر چه كسانى هستند ؟

درباره اينكه منظور از اولوا الامر چيست در ميان مفسران اسلام سخن بسيار است كه مى توان آن را در چند جمله خلاصه كرد:

1 _ جمعى از مفسران اهل تسنن معتقدند كه منظور از «اولوا الامر» زمامداران و حكام و مصادر امورند ، در هر زمان و در هر محيط ، و هيچگونه استثنائى براى آن قائل نشده اند و نتيجه آن اين است كه مسلمانان موظف باشند از هر حكومتى به هر شكل پيروى كنند ، حتى اگر حكومت مغول باشد .

2 _ بعضى ديگر از مفسران مانند نويسنده تفسير المنار و تفسير فى ظلال

القرآن و بعضى ديگر معتقدند كه منظور از اولوا الامر نمايندگان عموم طبقات ، حكام و زمامداران و علما و صاحب منصبان در تمام شئون زندگى مردم هستند ، اما نه بطور مطلق و بدون قيد و شرط بلكه اطاعت آنها مشروط به اين است كه بر خلاف احكام و مقررات اسلام نبوده باشد .

3 _ به عقيده بعضى ديگر منظور از «اولوا الامر» زمامداران معنوى و فكرى يعنى علما و دانشمندانند ، دانشمندانى كه عادل باشند و به محتويات كتاب و سنت آگاهى كامل داشته باشند .

4 _ بعضى از مفسران اهل تسنن معتقدند كه منظور از اين كلمه منحصراً خلفاى چهارگانه نخستينند ، و غير آنها را شامل نمى شود; و بنابراين در اعصار ديگر اولوا الامر وجود خارجى نخواهد داشت .

5 _ بعضى ديگر از مفسران ، اولوا الامر را به معنى صحابه و ياران پيامبر مى دانند .

6 _ احتمال ديگرى كه در تفسير اولوا الامر گفته شده اين است كه منظور فرماندهان لشگر اسلامند .

7 _ همه مفسران شيعه در اين زمينه اتفاق نظر دارند كه منظور از «اولوا الامر» ، امامان معصوم مى باشند كه رهبرى مادى و معنوى جامعه اسلامى ، در تمام شئون زندگى از طرف خداوند و پيامبر به آنها سپرده شده است ، و غير آنها را شامل نمى شود ، و البته كسانى كه از طرف آنها به مقامى منصوب شوند و پستى را در جامعه اسلامى به عهده بگيرند ، با شروط معينى اطاعت آنها لازم است نه به خاطر اينكه اولوا الامرند ، بلكه به خاطر اينكه

نمايندگان اولوا الامر مى باشند .

اكنون به بررسى تفاسير فوق به طور فشرده مى پردازيم:

شك نيست كه تفسير اول به هيچ وجه با مفهوم آيه و روح تعليمات اسلام سازگار نيست و ممكن نيست كه پيروى از هر حكومتى بدون قيد و شرط در رديف اطاعت خدا و پيامبر باشد ، و به همين دليل علاوه بر مفسران شيعه ، مفسران بزرگ اهل تسنن نيز آن را نفى كرده اند .

و اما تفسير دوم نيز با اطلاق آيه شريفه سازگار نيست ، زيرا آيه اطاعت اولوا الامر را بدون قيد و شرط لازم و واجب شمرده است .

تفسير سوم يعنى تفسير اولوا الامر به علما و دانشمندان عادل و آگاه از كتاب و سنت نيز با اطلاق آيه سازگار نيست ، زيرا پيروى از علما و دانشمندان ، شرائطى دارد از جمله اينكه گفتار آنها بر خلاف كتاب و سنت نباشد ، بنابراين اگر آنها مرتكب اشتباهى شوند (چون معصوم نيستند و اشتباه مى كنند) و يا به هر علت ديگر از حق منحرف شوند ، اطاعت آنها لازم نيست ، در صورتى كه آيه اطاعت اولوا الامر را به طور مطلق ، همانند اطاعت پيامبر(صلى الله عليه وآله) ، لازم شمرده است ، به علاوه اطاعت از دانشمندان در احكامى است كه از كتاب و سنت استفاده كرده اند بنابراين چيزى جز اطاعت خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) نخواهد بود ، و نيازى به ذكر ندارد .

تفسير چهارم (منحصر ساختن به خلفاى چهارگانه نخستين) مفهومش اين است كه امروز مصداقى براى اولوا الامر در ميان مسلمانان وجود نداشته باشد

، به علاوه هيچگونه دليلى براى اين تخصيص در دست نيست .

تفسير پنجم و ششم يعنى اختصاص دادن به صحابه و يا فرماندهان لشكر نيز همين اشكال را دارد يعنى هيچگونه دليلى بر اين تخصيص نيز در دست نيست .

جمعى از مفسران اهل تسنن مانند «محمد عبده» دانشمند معروف مصرى به پيروى از بعضى از كلمات مفسر معروف «فخر رازى» خواسته اند ، احتمال دوم (اولوا الامر همه نمايندگان طبقات مختلف جامعه اسلامى اعم از علماء ، حكام و نمايندگان طبقات ديگر است) را با چند قيد و شرط بپذيرند ، از جمله اينكه مسلمان باشند (آنچنان كه از كلمه «منكم» در آيه استفاده مى شود) و حكم آنها بر خلاف كتاب و سنت نباشد ، و از روى اختيار حكم كنند نه اجبار ، و موافق با مصالح مسلمين حكم نمايند ، و از مسائلى سخن گويند كه حق دخالت در آن داشته باشند ( نه مانند عبادات كه مقررات ثابت و معينى در اسلام دارند) و در مسئله اى كه حكم مى كنند ، نص خاصى از شرع نرسيده باشد و علاوه بر همه اينها به طور اتفاق نظر بدهند .

و از آنجا كه آنها معتقدند مجموع امت يا مجموع نمايندگان آنها گرفتار اشتباه و خطا نمى شوند و به عبارت ديگر مجموع امت معصومند ، نتيجه اين شروط آن مى شود كه اطاعت از چنين حكمى به طور مطلق و بدون هيچگونه قيد و شرط همانند اطاعت از پيامبر(صلى الله عليه وآله)لازم باشد ، ( و نتيجه اين سخن حجت بودن «اجماع» است . ) ولى بايد توجه داشت

كه اين تفسير نيز اشكالات متعددى دارد ، زيرا:

اولاً _ اتفاق نظر در مسائل اجتماعى در موارد بسيار كمى روى مى دهد ، و بنابراين يك بلا تكليفى و نابسامانى در غالب شئون مسلمين بطور دائم وجود خواهد داشت ، و اگر آنها نظريه اكثريت را بخواهند بپذيرند ، اين اشكال پيش مى آيد كه اكثريت هيچگاه معصوم نيست ، و بنابر اين اطاعت از آن به طور مطلق لازم نمى باشد .

ثانياً _ در علم اصول ثابت شده ، كه هيچگونه دليلى بر معصوم بودن «مجموع امت» ، منهاى وجود امام معصوم ، در دست نيست .

ثالثاً _ يكى از شرايطى كه طرفداران اين تفسير ذكر كرده بودند اين بود كه حكم آنها بر خلاف كتاب و سنت نباشد ، بايد ديد تشخيص اين موضوع كه حكم مخالف سنت است يا نيست با چه اشخاصى است ، حتماً با مجتهدان و علماى آگاه از كتاب و سنت است ، و نتيجه اين سخن آن خواهد بود كه اطاعت از اولوا الامر بدون اجازه مجتهدان و علماء جايز نباشد ، بلكه اطاعت آنها بالاتر از اطاعت اولوا الامر باشد و اين با ظاهر آيه شريفه سازگار نيست .

درست است كه آنها علما و دانشمندان را نيز جزء اولوا الامر گرفته اند ، ولى در حقيقت مطابق اين تفسير علما و مجتهدان به عنوان ناظر و مرجع عالى تر از ساير نمايندگان طبقات شناخته شده اند نه مرجعى در رديف آنها ، زيرا علما و دانشمندان بايد بر كار ديگران از نظر موافقت با كتاب و سنت نظارت داشته باشند و به اين

ترتيب مرجع عالى آنها خواهند بود و اين با تفسير فوق سازگار نيست .

بنابر اين تفسير فوق از جهات متعددى مواجه با اشكال است .

و تنها تفسيرى كه از اشكالات گذشته سالم مى ماند تفسير هفتم يعنى تفسير اولوا الامر به رهبران و امامان معصوم است ، زيرا اين تفسير با اطلاق وجوب اطاعت كه از آيه فوق استفاده مى شود كاملا سازگار است ، چون مقام «عصمت» امام ، او را از هر گونه خطا و اشتباه و گناه حفظ مى كند ، و به اين ترتيب فرمان او همانند فرمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) بدون هيچگونه قيد و شرطى واجب الاطاعه است ، و سزاوار است كه در رديف اطاعت او قرار گيرد و حتى بدون تكرار «اطيعوا» عطف بر «رسول» شود .

جالب توجه اينكه بعضى از دانشمندان معروف اهل تسنن از جمله مفسر معروف فخر رازى در آغاز سخنش در ذيل اين آيه ، به اين حقيقت اعتراف كرده ، مى گويد:

«كسى كه خدا اطاعت او را به طور قطع و بدون چون و چرا لازم بشمرد حتماً بايد معصوم باشد ، زيرا اگر معصوم از خطا نباشد به هنگامى كه مرتكب اشتباهى مى شود خداوند اطاعت او را لازم شمرده و پيروى از او را در انجام خطا لازم دانسته ، و اين خود يك نوع تضاد در حكم الهى ايجاد مى كند ، زيرا از يك طرف انجام آن عمل ممنوع است ، و از طرف ديگر پيروى از «اولوا الامر» لازم است ، و اين موجب اجتماع «امر» و «نهى» مى شود .

بنابراين از يك

طرف مى بينيم خداوند اطاعت فرمان اولوا الامر را بدون هيچ قيد و شرطى لازم دانسته و از طرف ديگر اگر اولوا الامر معصوم از خطا نباشند چنين فرمانى صحيح نيست ، از اين مقدمه چنين استفاده مى كنيم كه اولوا الامر كه در آيه فوق به آنها اشاره شده حتماً بايد معصوم بوده باشند» . (1)

فخر رازى سپس چنين ادامه مى دهد كه اين معصوم ، يا مجموع امت است و يا بعضى از امت اسلام ، احتمال دوم قابل قبول نيست ، زيرا ما بايد اين بعض را بشناسيم و به او دسترسى داشته باشيم ، در حالى كه چنين نيست و چون اين احتمال از بين برود ، تنها احتمال اول باقى مى ماند كه معصوم مجموع اين امت است ، و اين خود دليلى است بر اينكه اجماع و اتفاق امت حجت و قابل قبول است ، و از دلائل معتبر محسوب مى شود .

همانطور كه مى بينيم فخر رازى با اينكه معروف به اشكال تراشى در مسائل مختلف علمى است دلالت آيه را بر اينكه اولوا الامر بايد افراد معصومى باشند پذيرفته است ، منتها از آنجا كه آشنائى به مكتب اهل بيت (عليهم السلام) و امامان و رهبران اين مكتب نداشته اين احتمال را كه اولوا الامر اشخاص معينى از امت بوده باشند ناديده گرفته است ، و ناچار شده كه اولوا الامر را به معنى مجموع امت (يا نمايندگان عموم طبقات مسلمانان) تفسير كند ، در حالى كه اين احتمال قابل قبول نيست ، زيرا همانطور كه گفتيم اولوا الامر بايد رهبر جامعه اسلامى باشد و حكومت

اسلامى و حل و فصل مشكلات مسلمين به وسيله او انجام شود و مى دانيم حكومت دستجمعى عموم و حتى نمايندگان آنها به صورت اتفاق آراء عملاً امكان پذير نيست ، زيرا در مسائل مختلف اجتماعى و سياسى و فرهنگى و اخلاقى و اقتصادى كه مسلمانان با آن روبرو هستند ، به دست آوردن اتفاق آراء همه امت يا نمايندگان آنها غالباً ممكن نيست ، و پيروى از اكثريت نيز پيروى از اولوا الامر محسوب نمى شود ، بنابراين لازمه سخن فخر رازى و كسانى كه از دانشمندان معاصر عقيده او را تعقيب كرده اند اين مى شود كه عملاً اطاعت از اولواالامر تعطيل گردد ، و يا به صورت يك موضوع بسيار نادر و استثنائى درآيد .

از مجموع بيانات فوق نتيجه مى گيريم كه آيه شريفه تنها رهبرى پيشوايان معصوم كه جمعى از امت را تشكيل مى دهند اثبات مى كند . (دقت كنيد)

1 و 2 _ تفسير كبير فخر رازى جلد دهم صفحه 144 طبع مصر سال 1357

پاسخ چند سؤال

در اينجا ايرادهائى به تفسير فوق شده كه از نظر رعايت بى طرفى در بحث بايد مطرح گردد:

1_ اگر منظور از اولواالامر ، امامان معصوم باشند با كلمه «اولى» كه به معنى جمع است سازگار نيست ، زيرا امام معصوم در هر زمان يك نفر بيش نمى باشد .

پاسخ اين سؤال چنين است كه: امام معصوم در هر زمان اگر چه يك نفر بيش نيست ولى در مجموع زمانها افراد متعددى را تشكيل مى دهند و مى دانيم آيه تنها وظيفه مردم يك زمان را تعيين نمى كند .

2_ اولواالامر مطابق اين

معنى در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله)وجود نداشته ، و در اين صورت چگونه فرمان به اطاعت از وى داده شده است ؟

پاسخ اين سؤال نيز از گفته بالا نيز روشن مى شود ، زيرا آيه منحصر به زمان معينى نيست و وظيفه مسلمانان را در تمام اعصار و قرون روشن مى سازد ، و به عبارت ديگر مى توانيم چنين بگوئيم كه اولوا الامر در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) خود پيامبر بود زيرا پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) دو منصب داشت يكى منصب «رسالت» كه در آيه به عنوان اطيعوا الرسول از او ياد شده و ديگر منصب «رهبرى و زمامدارى امت اسلامى» كه قرآن به عنوان اولوا الامر از آن ياد كرده ، بنابراين پيشوا و رهبر معصوم در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله)خود پيامبر بود كه علاوه بر منصب رسالت و ابلاغ احكام اسلام ، اين منصب را نيز به عهده داشت ، و شايد تكرار نشدن «اطيعوا» در بين «رسول» و «اولوا الامر» خالى از اشاره به اين معنى نباشد ، و به عبارت ديگر منصب «رسالت» و «منصب اولوا الامرى» دو منصب مختلف است كه در وجود پيامبر(صلى الله عليه وآله) يكجا جمع شده ولى در امام از هم جدا شده است و امام تنها منصب دوم را دارد .

3_ اگر منظور از اولوا الامر امامان و رهبران معصوم است ، پس چرا در ذيل آيه كه مسئله تنازع و اختلاف مسلمانان را بيان مى كند مى گويد: فان تنازعتم فى شىء فردوه الى الله والرسول ان كنتم تؤمنون بالله و اليوم الاخر ذلك خير

و احسن تأويلا: «اگر در چيزى اختلاف كرديد آن را به خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله)ارجاع دهيد اگر ايمان به پروردگار و روز باز پسين داريد ، اين براى شما بهتر و پايان و عاقبتش نيكوتر است» _ همانطور كه مى بينيم در اينجا سخنى از اولوا الامر به ميان نيامده و مرجع حل اختلاف تنها خدا (كتاب الله ، قرآن) و پيامبر (سنت) معرفى شده است .

در پاسخ اين ايراد بايد گفت: اولاً اين ايراد مخصوص تفسير دانشمندان شيعه نيست بلكه به ساير تفسيرها نيز با كمى دقت متوجه مى شود و ثانياً شكى نيست كه منظور از اختلاف و تنازع در جمله فوق ، اختلاف و تنازع در احكام است نه در مسائل مربوط به جزئيات حكومت و رهبرى مسلمين ، زيرا در اين مسائل مسلماً بايد از اولواالامر اطاعت كرد (همانطور كه در جمله اول آيه تصريح شده) بنابراين منظور از آن ، اختلاف در احكام و قوانين كلى اسلام است كه تشريع آن با خدا و پيامبر ، است زيرا مى دانيم امام فقط مجرى احكام است ، نه قانونى وضع مى كند و نه نسخ مى كند ، بلكه همواره در مسير اجراى احكام خدا و سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله)است و لذا در احاديث اهلبيت مى خوانيم كه اگر از ما سخنى بر خلاف كتاب الله و سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل كردند هرگز نپذيريد ، محال است ما چيزى بر خلاف كتاب الله و سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله) بگوئيم ، بنابراين نخستين مرجع حل اختلاف مردم در احكام و قوانين اسلامى خدا و پيامبر(صلى

الله عليه وآله) است كه بر او وحى مى شود و اگر امامان معصوم بيان حكم مى كنند ، آن نيز از خودشان نيست بلكه از كتاب الله و يا علم و دانشى است كه از پيامبر (صلى الله عليه وآله) به آنها رسيده است و به اين ترتيب علت عدم ذكر اولوا الامر در رديف مراجع حل اختلاف در احكام روشن مى گردد . (1)

1 _ تفسير نمونه 3/435

79 _ اهلبيت چه كسانى هستند ؟

اهلبيت چه كسانى هستند ؟

در سوره مباركه احزاب آيه 33 مى خوانيم: «انما يريدالله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا»

(خداوند اراده كرده است كه ناپاكى و پليدى را از شما (اهل بيت پيامبر) دور كند و شما را از هر نظر پاك سازد)

با توجه به آيه شريفه اين سؤال مطرح مى شود كه منظور از اهلبيت چه كسانى هستند ؟

درست است كه اين آيه در لابلاى آيات مربوط به همسران پيامبر (صلى الله عليه وآله) است ولى آيه تطهير كه در لابلاى آنها نازل شده لحن جداگانه اى دارد و نشان مى دهد هدف ديگرى را دنبال مى كند ، چرا كه آيات قبل و بعد همه با ضميرهاى «جمع مؤنث» است ، ولى آيه مورد بحث با ضمائر «جمع مذكر» آمده است!

در آغاز اين آيه همسران پيامبر (صلى الله عليه وآله) را مخاطب ساخته و به آنها دستور مى دهد كه در خانه هاى خود بمانند و همانند رسوم جاهليت نخستين در ميان مردم ظاهر نشوند و موازين عفت را رعايت كنند ، نماز را برپا دارند و زكات را پرداخت كنند و خدا و رسولش را اطاعت نمايند (وَ قَرْنَ فى بُيُوتِكُنَّ وَلاتَبَرَّجْنَ

تَبَرُّجَ الجاهِليَّةِ الاوُلى وَاَقِمْنَ الصَّلوةَ و آتينَ الزَّكاةَ وَاَطِعْنَ اللّهَ وَرَسُولَهُ) .

تمام شش ضميرى كه در اين بخش از آيه آمده است همه به صورت جمع مؤنث است . (دقت كنيد)

سپس لحن آيه طور ديگرى مى شود ، و مى فرمايد: خداوند «تنها» مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور سازد و شما را كاملا پاك كند» (اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّركُمْ تَطْهيراً) .

در اين بخش از آيه دو ضمير جمع به كار رفته است كه هر دو به صورت جمع مذكر آمده است .

درست است كه صدر و ذيل يك آيه معمولاً يك مطلب را دنبال مى كند ولى اين سخن در جائى است كه قرينه اى بر خلاف آن وجود نداشته باشد ، بنابراين كسانى كه اين قسمت از آيه را نيز ناظر به همسران پيامبر (صلى الله عليه وآله) دانسته اند سخنى بر خلاف ظاهر آيه و قرينه موجود در آن ، يعنى تفاوت ضميرها ، گفته اند .

از اين گذشته در مورد اين آيه دسترسى به روايات متعددى داريم كه علماى بزرگ اسلام اعم از اهل تسنن و شيعه آن را از شخص پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) نقل كرده اند و در معروفترين منابع فريقين كه مورد قبول آنها است اين روايات به وفور و كثرت آمده است .

اين روايات همگى حاكى از آن است كه مخاطب در اين آيه ، پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)و على و فاطمه و حسن و حسين (عليهم السلام)مى باشند (نه همسران پيامبر) كه بعداً به طور مشروح خواهد

آمد .

تعبير به انّما كه معمولاً براى حصر است و در فارسى امروز به جاى آن «فقط» يا «تنها» گفته مى شود دليل بر اين است كه موهبتى كه در اين آيه آمده ويژه خاندان پيامبر (صلى الله عليه وآله) است و شامل ديگران نمى شود .

جمعى از مفسران اهل سنت اهلبيت را به معنى همسران پيامبر (صلى الله عليه وآله)دانسته اند ، ولى همان گونه كه گفتيم تغيير سياق آيه ، و تبديل ضميرهاى «جمع مؤنث» در ما قبل و مابعد اين آيه ، به «جمع مذكر» دليل روشنى بر اين است كه اين جمله محتواى جداگانه دارد و منظور از آن چيز ديگرى است ، مگر نه اين است كه خداوند حكيم است و قرآن در حد اعلاى فصاحت و بلاغت و همه تعبيرات آن روى حساب است .

گروهى ديگر از مفسران آن را مخصوص به پيامبر و على و فاطمه و حسن و حسين ((عليهم السلام)) دانسته اند ، و روايات فراوانى كه در منابع اهل سنت و شيعه وارد شده و در ذيل به بخشى از آنها اشاره مى كنيم گواه بر اين معنى است و شايد به دليل وجود همين روايات است كه حتى كسانى كه آيه را مخصوص به اين بزرگواران ندانسته اند ، معنى وسيعى براى آن قائل شده اند كه هم اين بزرگواران را شامل مى شود و هم همسران پيامبر (صلى الله عليه وآله)را ، و اين تفسير سومى در آيه است .

اما رواياتى كه دليل اختصاص آيه به پيامبر (صلى الله عليه وآله) و على (عليه السلام) و بانوى اسلام فاطمه

زهرا (س) و دو فرزندشان حسن و حسين (عليه السلام) مى باشد _ همان گونه كه اشاره شد _ بسيار زياد است ، از جمله هيجده روايت تنها در تفسير «الدّر المنثور» نقل شده است ، كه پنج روايت از ام سلمه ، سه روايت از ابو سعيد خدرى ، يك روايت از عايشه ، يك روايت از انس ، دو روايت از ابن عباس ، دو روايت از ابى الحمراء ، يك روايت از وائلة بن اسقع ، يك روايت از سعد ، يك روايت از ضحاك بن مزاحم و يك روايت از زيد بن ارقم است!(1)

مرحوم علامه طباطبايى در تفسير «الميزان» رواياتى را كه در اين باره وارده شده بيش از هفتاد روايت مى شمرد و مى فرمايد: «آنچه از طرق اهل سنت ، در اين زمينه نقل شده بيش از آن است كه از طرق شيعه وارد شده است! ، و راويان ديگرى را غير از افرادى كه در بالا نام برديم نيز بر آنها مى افزايد (رواياتى كه روايت آنها در غير تفسير الدّر المنثور آمده است) .

بعضى نيز تعداد روايات و كتبى را كه اين روايات در آنها نقل شده بالغ بر صدها ذكر كرده اند و بعيد نيست چنين باشد .

در اينجا تنها قسمتى از آن روايات را با ذكر منابع آنها مى آوريم تا روشن شود آنچه واحدى در «اسباب النزول» مى گويد: اِنَّ الآيَة نزَلَتْ فىِ النَّبىِ (صلى الله عليه وآله) وَ عَلىٍّ وَ فاطِمَةَ وَالْحَسَنيْنِ ((عليهم السلام))خاصَّةً لايُشارِكُهُمْ فيها غَيْرُهُمْ:

«اين آيه در خصوص پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) و على و فاطمه و

حسنين ((عليهم السلام))نازل شده و كس ديگرى در آن با آنها مشاركت ندارد»(2) يك واقعيت است .

اين احاديث را مى توان در چهار بخش خلاصه كرد:

1_ رواياتى كه از بعضى از همسران پيامبر (صلى الله عليه وآله) نقل شده و با صراحت مى گويد ، هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) سخن از اين آيه شريفه مى گفت ، از حضرتش سؤال كرديم كه آيا ما هم جزء اين آيه هستيم ؟ فرمود: شما خوبيد اما مشمول اين آيه نيستيد!

از جمله ثعلبى در تفسير خود از «ام سلمه» همسر گرامى پيامبر (صلى الله عليه وآله)نقل مى كند كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) در خانه خود بود كه فاطمه (س) غذايى نزد آن حضرت آورد ، پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود: «همسر و دو فرزندت حسن و حسين (عليه السلام) را صدا كن» ، آنها آمدند ، سپس غذا خوردند بعد پيامبر (صلى الله عليه وآله) عبايى بر آنها افكند و گفت:اَللّهُمَ! هؤُلاءِ اَهْلُ بَيْتى وَ عِتْرَتى فَاَذْهِبْ عَنْهُمُ الرِّجسَ وَطَهِّرْهُمْ تَطْهيراً: «خداوندا اينها اهل بيت من و عترت منند ، پليدى را از آنها دور كن ، و از هر گونه آلودگى پاكشان گردان» و در اينجا بود كه آيه اِنِّما يُريدُ اللّهُ . . . نازل شده . . . من گفتم اى رسول خدا! آيا من هم با شما هستم ؟ ! فرمود: اِنَّكِ اِلى خَيْر: «تو بر نيكى هستى» (امّا در زمره اين گروه نيستى . )(3)

و نيز ثعلبى از علماى معروف اهل سنت كه در اواخر قرن چهارم و اوائل قرن پنجم مى زيسته ، و تفسير

كبير او معروف است از «عايشه» همسر پيامبر (صلى الله عليه وآله) چنين نقل مى كند: هنگامى كه از او درباره جنگ جمل و دخالتش در آن جنگ ويرانگر سؤال كردند (با تأسف) گفت: اين يك تقدير الهى بود! و هنگامى كه درباره على (عليه السلام)سؤال كردند ، چنين گفت:

تَسْألينى عَنْ اَحَبِّ النّاسِ كانَ اِلى رَسُولِ اللّهِ وَ زَوْجِ اَحَبِّ النّاسِ كانَ اِلى رَسُول اللّهِ ، لَقَدْ رَأَيْتُ عَليَّاً وَ فاطِمَةَ وَ حَسَنَاً وَحُسَيْناً وَ جَمَعَ رَسُولُ اللّهِ (صلى الله عليه وآله) بِثَوب عَلَيْهِمْ ثُمَ قالَ: اَللّهُمَ هؤلاءِ اَهْلُ بَيْتى وَ حامَتى فَاذْهِبْ عَنْهُمْ الرِّجْسَ وَ طَهِّرْهُمْ تَطْهيراً ، قالَتْ فَقُلْتُ يا رَسُول اللّهِ اَنَا مِنْ اَهْلِكَ قالَ تَنَحّى فَاِنَّكِ اِلى خَيْر:

«آيا از من درباره كسى سؤال مى كنى كه محبوبترين مردم نزد پيامبر (صلى الله عليه وآله) بود ، و از كسى مى پرسى كه همسر محبوبترين مردم نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بود ، من با چشم خود ديدم على و فاطمه و حسن و حسين (عليه السلام) را كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) آنها را در زير پارچه اى جمع كرده بود ، و فرمود: خداوندا! اينها خاندان منند و حاميان من ، رجس و پليدى را از آنها ببر ، و از آلودگى ها پاكشان فرما ، من گفتم اى رسول خدا آيا من نيز از آنها هستم فرمود: دور باش تو بر خير و نيكى هستى (اما جزء اين جمع نمى باشى)» . (4)

اين گونه احاديث با صراحت مى گويد كه همسران پيامبر (صلى الله عليه وآله) جزء اهلبيت در اين آيه نبودند .

2_ داستان حديث

كساء در روايات فوق العاده فراوانى با تعبيرات مختلف وارده شده و قدر مشترك همه آنها اين است كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) على (عليه السلام) و فاطمه و حسن و حسين (عليه السلام) را فرا خواند _ و يا به خدمت او آمدند _ پيامبر (صلى الله عليه وآله) عبا _ يا پارچه اى و . . . بر آنها افكند و گفت: خداوندا! اينها خاندان منند رجس و آلودگى را از آنها دور كن ، و در اين هنگام آيه اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمْ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ نازل گرديد .

قابل توجه اينكه اين حديث را مسلم در صحيح از قول «عايشه» و همچنين حاكم در «مستدرك» و بيهقى در «سنن» ، و ابن جرير در «تفسيرش» و سيوطى در «الدّر المنثور» آورده است . (5)

حاكم حسكانى نيز در شواهد التنزيل آن را آورده است (6) در صحيح «ترمذى» نيز كراراً اين حديث نقل شده ، در يكجا از «عمرو بن ابى سلمه» و در جاى ديگر از «امّ سلمه» . (7)

نكته ديگر اينكه «فخر رازى» به مناسبتى در ذيل آيه مباهله (آيه 61 آل عمران) بعد از نقل اين حديث (حديث كساء) مى افزايد:

وَاعْلَمْ اَنَ هذِه الرِّوايةَ كَالْمُتَفَقِ عَلى صِحَّتِها بَيْنَ اَهْلِ التَّفْسيرِ وَالْحَديثِ:

«بدان كه اين روايت همچون روايتى است كه صحتش مورد اتفاق در ميان علماى تفسير و حديث است» . (8)

اين نكته نيز قابل توجه است كه امام «احمد حنبل» در مسند خود ، اين حديث را از طرق مختلف آورده است . (9)

3_ در بخش ديگرى از روايات كه آن نيز متعدد و فراوان است مى خوانيم

كه بعد از نزول آيه تطهير ، پيامبر (صلى الله عليه وآله) چندين ماه (در بعضى شش ماه ، و در بعضى هشت يا نه ماه آمده است) هنگامى كه براى نماز صبح از كنار خانه فاطمه (س) مى گذشت صدا مى زد: الصَّلوة! يا اَهْلَ الْبَيْتِ! اِنَّما يُريْدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمْ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً: «هنگام نماز است اى اهل بيت! خداوند تنها مى خواهد پليدى را از شما اهل بيت دور سازد و شما را پاك كند»!

اين حديث در «شواهد التنزيل» نوشته مفسر معروف «حاكم حسكانى» از «انس بن مالك» نقل شده است . (10)

و در همان كتاب حديث ديگرى به عنوان «هفت ماه» از «ابى الحمراء» آمده است .

و نيز در همان كتاب اين جريان به عنوان هشت ماه از «ابو سعيد خدرى» نقل شده است . (11)

تفاوت اين تعبيرات ، طبيعى است ، زيرا ممكن است انس شش ماه اين مطلب را ديده باشد ، و ابو سعيد خدرى هشت ماه ، و ابى الحمراء هفت ماه ، و ابن عباس نه ماه . (12)

هر كس آنچه را ديده نقل كرده است ، بى آنكه تضادى در ميان سخنان آنها باشد .

به هر حال ادامه اين برنامه و تكرار اين سخن در آن مدت طولانى از سوى پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله) يك مسأله حساب شده بوده است ، او مى خواسته به وضوح و با تأكيد پى در پى روشن سازد منظور از «اهل بيت» تنها اهل اين خانه اند ، تا در آينده ترديدى براى هيچكس باقى نماند ، و همه بدانند اين آيه

تنها در شأن اين گروه نازل شده است و عجب اينكه با اينهمه تكرار و تأكيد باز مسأله براى بعضى مفهوم نشده است ، راستى حيرت انگيز است .

به خصوص اينكه تنها خانه اى كه در ورودى آن به مسجد پيامبر (صلى الله عليه وآله)باز مى شد در خانه پيامبر (صلى الله عليه وآله) و على (عليه السلام) بود ، (زيرا پيامبر (صلى الله عليه وآله) دستور داد تمام درهايى كه به سوى مسجد باز مى شد ببندند جز اين دو در) .

پيداست هميشه جمعى از مردم به هنگام نماز ، اين سخن را در آنجا از پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى شنيدند ، با اين حال شگفت آور نيست كه بعضى از مفسران اصرار دارند مفهوم آيه را توسعه دهند تا همسران پيامبر (صلى الله عليه وآله) را نيز شامل گردد ، با اينكه همانگونه كه گفتيم عايشه همسر پيامبر (صلى الله عليه وآله) كه طبق گواهى تاريخ در بازگو كردن فضائل خود و تمام جزئيات ارتباطش با پيامبر (صلى الله عليه وآله) چيزى فروگذار نمى كرد ، نه تنها خود را مشمول اين آيه نمى دانست بلكه مى گويد: پيامبر (صلى الله عليه وآله) به من فرمود: «تو جزء آن نيستى»!

4_ روايات متعددى كه از ابوسعيد خدرى صحابه معروف نقل شده و اشاره به آيه تطهير كرده ، با صراحت مى گويد:

نَزَلَتْ فى خَمْسَه فى رَسُولِ اللّهِ وَ عَلىٍّ وَ فاطِمَةَ وَالْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِمُ السّلامُ: «اين آيه درباره رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و على و فاطمه و حسن و حسين (عليه السلام) نازل شده است . (13)

كوتاه سخن اينكه:

رواياتى كه درباره آيه تطهير و اختصاص آنها به پيامبر (صلى الله عليه وآله) و على (عليه السلام) و فاطمه و امام حسن و امام حسين (عليه السلام) در منابع معروف اسلامى آمده است به قدرى زياد است كه آن را در رديف روايات متواتره قرار مى دهد ، و از اين نظر جاى ترديدى در آن باقى نمى ماند ، تا آنجا كه در شرح احقاق الحق آن را از بيش از هفتاد منبع از منابع معروف اهل سنت (علاوه بر منابع معروف پيروان اهل بيت) نقل مى كند و مى گويد: «اگر همه اين منابع را احصاء كنيم از هزار هم مى گذرد»!(14)(15)

پي نوشتها

1 _ در المنثور ، جلد5 ، صفحه 196 و 199 .

2 _ الميزان ، جلد 16 ، صفحه 311 .

3 _ طبرسى در مجمع البيان ذيل آيه مورد بحث ، و حاكم حسكانى در شواهد التنزيل ، جلد2 ، صفحه 56 ، حديث فوق را آورده اند .

4 _ مجمع البيان ذيل آيه 33 احزاب

5 _ صحيح مسلم ، ج4 ، ص1883 ، حديث 2424 (باب فضائل اهل بيت

6 _ شواهد التنزيل ، ج2 ، ص33 ، حديث 376 .

7 _ صحيح ترمذى ، ج 5 ، ص699 ، حديث 3871 (باب فضل فاطمه) _ چاپ

احياء التراث .

8 _ تفسير فخر رازى ، ج 8 ، ص80 .

9 _ مسند احمد ، جلد اول ، صفحه 330 ، جلد 4 ، صفحه 107 و جلد 6 ، صفحه

292 ( به نقل از فضائل الخمسه ، ج 1 ، صفحه 276

و بعد) .

10 _ شواهد التنزيل ، ج 2 ، صفحه 11و 12و 13و 14و 15و 92 (توجه داشته

باشيد كه شواهد التنزيل اين روايت را به طرق متعددى نقل كرده است) .

11 _ شواهد التنزيل ، ج 2 ص 28 و احقاق الحق ، ج2 ، ص503 تا 548 .

12 _ الدر المنثور ، ج5 ، ص199 .

13 _ در شواهد التنزيل ، چهار حديث در اين زمينه آمده است ، جلد 2 ، از صفحه 24تا 27 (حديث 695 و 660 و 661 و 664) .

14 _ اقتباس از جلد دوم احقاق الحق ، از صفحه 502 تا 563 .

15 _ تفسير پيام قرآن 9/137

80 _ حادثه غدير چيست ؟

حادثه غدير چيست ؟

يا اَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغ ما اُنْزِل اِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَاِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ اِنَّ اللّهَ لايَهْدِى الْقَوْمَ الْكافِرينَ:

اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت نازل شده است به طور كامل (به مردم برسان ، و اگر نكنى رسالت او را انجام نداده اى ، و خداوند تو را از (خطرهاى احتمالى) مردم نگاه مى دارد ، و خداوند جمعيت كافران لجوج را هدايت نمى كند» .

در كتابهاى بسيارى از دانشمندان اهل تسنن ( و همه كتب معروف شيعه) اعم از تفسير و حديث و تاريخ آمده است كه آيه فوق در شأن على (عليه السلام) نازل شد .

اين روايات را گروه زيادى از صحابه ، از جمله «ابوسعيد خدرى» ، «زيد بن ارقم» ، «جابر بن عبدالله انصارى» ، «ابن عباس» ، «براء بن عازب» ، «حذيفه» ، «ابوهريره» ، «ابن مسعود» و

«عامر بن ليلى» نقل كرده اند و در روايات آنها آمده است كه اين آيه درباره على (عليه السلام) و داستان روز غدير نازل شده است .

جالب اينكه بعضى از اين روايات از طرق متعدد نقل شده از جمله:

حديث ابو سعيد خدرى از يازده طريق .

حديث ابن عباس نيز از يازده طريق .

و حديث براء بن عازب از سه طريق ، نقل شده است .

از جمله كسانى كه اين احاديث را (به طور وسيع يا به اجمال) در كتابهاى خود آورده اند ، دانشمندان معروف زيرند:

حافظ ابو نعيم اصفهانى در كتاب «مانُزِّلَ مِنَ الْقُرآن فى علىٍّ» (به نقل از الخصائص ، صفحه 29) .

«ابوالحسن واحدى نيشابورى» در «اسباب النزول» صفحه 150 .

«ابن عساكر شافعى» ( به نقل از الدّر المنثور ، جلد2 ، صفحه 298) .

«فخر رازى» در «تفسير كبير» ، جلد 3 ، صفحه 636 .

«ابو اسحاق حموينى» در «فرائد السمطين» (مخطوط) .

«ابن صباغ مالكى» در «فصول المهمه» صفحه 27 .

«جلال الدين سيوطى در الدر المنثور» ، جلد 2 ، صفحه 298 .

«قاضى شوكانى» در «فتح القدير» جلد سوم ، صفحه 57 .

«شهاب الدين آلوسى شافعى» در «روح المعانى» جلد ششم ، صفحه 172 .

«شيخ سليمان قندوزى حنفى» در «ينابيع الموده» صفحه 120 .

«بدرالدين حنفى» در «عمدة القارى فى شرح صحيح البخارى» جلد هشتم ، صفحه 584 .

«شيخ محمد عبده مصرى» در «تفسير المنار» جلد ششم ، صفحه 463 .

«حافظ ابن مردويه» (متوفى 418 ه_ ق) (بنا به نقل سيوطى در الدر المنثور) و جمع كثيرى ديگر .

البته نبايد فراموش كرد كه بعضى از دانشمندان فوق در عين اينكه روايت و شأن نزول را نقل كرده اند به دلائلى كه بعداً اشاره خواهيم كرد به سادگى از كنار آن گذشته ، يا به نقد آن پرداخته اند كه ضمن بحثهاى آينده به خواست خدا سخنان آنها را بطور دقيق مورد بررسى قرار خواهيم داد .

جريان غدير

از بحث گذشته به طور اجمال استفاده شد كه اين آيه مطابق شواهد بيشمار درباره على (عليه السلام) نازل شده است ، و رواياتى كه در اين زمينه در كتب معروف اهل سنت _ تا چه رسد به كتب شيعه _نقل شده بيش از آن است كه كسى بتواند آنها را انكار كند .

علاوه بر روايات فوق ، روايات فراوان ديگرى داريم كه با صراحت مى گويد: اين آيه در جريان غدير خم و خطبه پيامبر (صلى الله عليه وآله) و معرفى على (عليه السلام) به عنوان وصى و ولى نقل شده است ، و عدد آنها به مراتب بيش از روايات گذشته است تا آنجا كه محقق بزرگ علامه امينى در كتاب الغدير ، حديث غدير را از 110 نفر از صحابه و ياران پيامبر (صلى الله عليه وآله) با اسناد و مدارك زنده نقل مى كند ، و همچنين از 84 نفر از تابعين و 360 دانشمند و مؤلف معروف اسلامى .

هر شخص بى نظرى نگاهى به مجموعه اين اسناد و مدارك بيندازد يقين پيدا مى كند كه حديث غدير از قطعى ترين روايات اسلامى و مصداق روشنى از حديث متواتر است و به راستى اگر كسى در تواتر آن شك كند

، بايد به هيچ حديث متواترى اعتقاد نداشته باشد .

و از آنجا كه ورود در اين بحث به طور گسترده ما را از هدف خود در اين كتاب دور مى كند ، در مورد اسناد حديث و شأن نزول آيه به همين مقدار قناعت كرده ، به سراغ محتواى حديث مى رويم و كسانى را كه مى خواهند مطالعه وسيع ترى روى اسناد حديث داشته باشند به كتابهاى زير ارجاع مى دهيم:

1_ كتاب نفيس الغدير جلد اول .

2_ احقاق الحق نوشته علامه بزرگوار قاضى نور الله شوشترى با شروح مبسوط آيت الله نجفى ، جلد دوم و سوم و چهاردهم و بيستم .

3_ المراجعات مرحوم سيد شرف الدين عاملى .

4_ عبقات الانوار نوشته عالم بزرگوار مير حامد حسين هندى (بهتر اين است به خلاصه عبقات جلد 7 و 8 و 9 مراجعه شود) .

5_ دلائل الصدق نوشته عالم بزرگوار مرحوم مظفر ، جلد دوم .

محتواى روايات غدير

در اينجا فشرده جريان غدير را كه از مجموعه روايات فوق استفاده مى شود مى آوريم: (البته در بعضى از روايات ، اين داستان به طور مفصل و طولانى و بعضى مختصر و كوتاه آمده و در بعضى تنها به گوشه اى از داستان و بعضى به گوشه ديگر اشاره شده واز مجموع چنين استفاده مى شود كه:)

در آخرين سال عمر پيامبر مراسم حجة الوداع ، با شكوه هر چه تمامتر در حضور پيامبر (صلى الله عليه وآله) به پايان رسيد ، قلبها در هاله اى از روحانيت فرو رفته بود ، و لذت معنوى اين عبادت بزرگ هنوز در ذائقه جانها انعكاس داشت

.

ياران پيامبر (صلى الله عليه وآله) كه عدد آنها فوق العاده زياد بود ، از خوشحالى درك اين فيض و سعادت بزرگ در پوست نمى گنجيدند . (1)

نه تنها مردم مدينه در اين سفر ، پيامبر (صلى الله عليه وآله) را همراهى مى كردند بلكه مسلمانان نقاط مختلف جزيره عربستان نيز براى كسب يك افتخار تاريخى بزرگ به همراه پيامبر (صلى الله عليه وآله) بودند .

آفتاب حجاز آتش بر كوهها و دره ها مى پاشيد ، امّا شيرينى اين سفر روحانى بى نظير ، همه چيز را آسان مى كرد ، ظهر نزديك شده بود ، كم كم سرزمين جحفه و سپس بيابانهاى خشك و سوزان «غدير خم» از دور نمايان مى شد .

اينجا در حقيقت چهارراهى است كه مردم سرزمين حجاز را از هم جدا مى كند ، راهى به سوى مدينه در شمال ، و راهى به سوى عراق در شرق ، و راهى به سوى غرب و سرزمين مصر و راهى به سوى سرزمين يمن در جنوب پيش مى رود و در همين جا بايد آخرين خاطره و مهمترين فصل اين سفر بزرگ انجام پذيرد ، و مسلمانان با دريافت آخرين دستور كه در حقيقت نقطه پايانى در مأموريتهاى موفقيت آميز پيامبر (صلى الله عليه وآله) بود از هم جدا شوند .

روز پنجشنبه سال دهم هجرت بود ، و درست هشت روز از عيد قربان مى گذشت ، ناگهان دستور توقف از طرف پيامبر (صلى الله عليه وآله) به همراهان داده شد ، مسلمانان با صداى بلند ، آنهايى را كه در پيشاپيش قافله در حركت بودند به

بازگشت دعوت كردند ، و مهلت دادند تا عقب افتادگان نيز برسند ، خورشيد از خط نصف النهار گذشت ، مؤذّن پيامبر (صلى الله عليه وآله) با صداى اللّه اكبر مردم را به نماز ظهر دعوت كرد ، مردم به سرعت آماده نماز مى شدند ، امّا هوا به قدرى داغ بود كه بعضى مجبور بودند ، قسمتى از عباى خود را به زير پا و طرف ديگر آن را به روى سر بيفكنند ، در غير اين صورت ريگهاى داغ بيابان و اشعه آفتاب ، پا و سر آنها را ناراحت مى كرد .

نه سايبانى در صحرا به چشم مى خورد و نه سبزه و گياه و درختى ، جز تعدادى درخت لخت و عريان بيابانى كه با گرما ، با سرسختى مبارزه مى كرد .

جمعى به همين چند درخت پناه بردند ، پارچه اى بر يكى از اين درختان برهنه افكندند و سايبانى براى پيامبر (صلى الله عليه وآله) ترتيب دادند ، ولى بادهاى داغ به زير اين سايبان مى خزيد و گرماى سوزان آفتاب را در زير آن پخش مى كرد .

نماز ظهر تمام شد .

مسلمانان تصميم داشتند فوراً به خيمه هاى كوچكى كه با خود حمل مى كردند پناهنده شوند ، ولى پيامبر (صلى الله عليه وآله) به آنها اطلاع داد كه همه بايد براى شنيدن يك پيام تازه الهى كه در ضمن خطبه مفصلى بيان مى شد خود را آماده كنند . كسانى كه از پيامبر (صلى الله عليه وآله) فاصله داشتند قيافه ملكوتى او را در لابلاى جمعيّت نمى توانستند مشاهده كنند .

لذا منبرى

از جهاز شتران ترتيب داده شد و پيامبر (صلى الله عليه وآله) بر فراز آن قرار گرفت و نخست حمد و سپاس پروردگار بجا آورد و خود را به خدا سپرد ، سپس مردم را مخاطب ساخت و چنين فرمود:

من به همين زودى دعوت خدا را اجابت كرده ، از ميان شما مى روم .

من مسئولم ، شما هم مسئوليد .

شما درباره من چگونه شهادت مى دهيد ؟

مردم صدا بلند كردند و گفتند نَشْهَدُ اَنَّكَ قَدْ بَلَّغْتَ وَ نَصَحْتَ وَ جَهَدْتَ فَجَزاكَ اللّهُ خَيّراً: «ما گواهى مى دهيم تو وظيفه رسالت را ابلاغ كردى و شرط خيرخواهى را انجام دادى و آخرين تلاش و كوشش را در راه هدايت ما نمودى ، خداوند ترا جزاى خير دهد . »

سپس فرمود: «آيا شما گواهى به يگانگى خدا و رسالت من و حقانيت روز رستاخيز و برانگيخته شدن مردگان در آن روز نمى دهيد ؟ ! همه گفتند: «آرى ، گواهى مى دهيم» فرمود: «خداوندا گواه باش»! . . .

بار ديگر فرمود: اى مردم! آيا صداى مرا مى شنويد ؟ . . . گفتند: آرى و به دنبال آن ، سكوت سراسر بيابان را فرا گرفت و جز صداى زمزمه باد چيزى شنيده نمى شد . پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود: . . . اكنون بنگريد با اين دو چيز گرانمايه و گرانقدر كه در ميان شما به يادگار مى گذارم چه خواهيد كرد ؟

يكى از ميان جمعيت صدا زد ، كدام دو چيز گرانمايه يا رسول الله ؟ ! .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) بلافاصله گفت: اوّل ثقل اكبر

، كتاب خداست كه يك سوى آن به دست پروردگار و سوى ديگرش در دست شماست ، دست از دامن آن برنداريد تا گمراه نشويد ، و امّا دوّمين يادگار گرانقدر من خاندان منند و خداوند لطيف خبير به من خبر داده كه اين دو هرگز از هم جدا نشوند ، تا در بهشت به من بپيوندند ، از اين دو پيشى نگيريد كه هلاك مى شويد و عقب نيفتيد كه باز هلاك خواهيد شد .

ناگهان مردم ديدند پيامبر (صلى الله عليه وآله) به اطراف خود نگاه كرد گويا كسى را جستجو مى كند و همينكه چشمش به على (عليه السلام) افتاد ، خم شد و دست او را گرفت و بلند كرد ، آنچنان كه سفيدى زير بغل هر دو نمايان شد و همه مردم او را ديدند و شناختند كه او همان افسر شكست ناپذير اسلام است ، در اينجا صداى پيامبر (صلى الله عليه وآله)رساتر و بلندتر شد و فرمود: اَيُّهَا النّاسُ مَنْ اَوْلَى النَّاسِ بِالْمُؤمِنينَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ: «چه كسى از همه مردم نسبت به مسلمانان از خود آنها سزاوارتر است ؟ !»

گفتند: خدا و پيامبر (صلى الله عليه وآله) داناترند ، پيامبر (صلى الله عليه وآله) گفت: خدا ، مولى و رهبر من است ، و من مولى و رهبر مؤمنانم و نسبت به آنها از خودشان سزاوارترم (و اراده من بر اراده آنها مقدم) سپس فرمود: فَمَنْ كُنْتُ مولاهُ فَعَلىٌّ مَوْلاهُ: «هركس من مولا و رهبر او هستم ، على ، مولا و رهبر او است» _ و اين سخن را سه بار و به گفته بعضى از راويان

حديث چهار بار تكرار كرد و به دنبال آن سر به سوى آسمان برداشت و عرض كرد:

اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَعادِ مَنْ عاداهُ وَاَحِبْ مَنْ اَحَبَّهُ وَاَبْغِضْ مَنْ اَبْغَضَهُ وَانْصُرْ مَنْ نَصَرَه وَاخْذلْ مَنْ خَذَلَهُ وَاَدِرِ الْحَقَّ مَعَهُ حَيْثُ دارَ:

«خداوندا! دوستان او را دوست بدار و دشمنان او را دشمن بدار ، محبوب بدار آن كس كه او را محبوب دارد ، و مبغوض بدار آن كس كه او را مبغوض دارد ، يارانش را يارى كن ، و آنها را كه ترك ياريش كنند از يارى خويش محروم ساز و حق را همراه او بدار و او را از حق جدا مكن» .

سپس فرمود: الا فليبلغ الشاهد الغائب: «آگاه باشيد ، همه حاضران وظيفه دارند اين خبر را به غائبان برسانند» .

خطبه پيامبر (صلى الله عليه وآله) به پايان رسيد ، عرق از سر و روى پيامبر (صلى الله عليه وآله) و على (عليه السلام) و مردم فرو مى ريخت ، و هنوز صفوف جمعيت از هم متفرق نشده بود كه امين وحى خدا نازل شد و اين آيه را بر پيامبر (صلى الله عليه وآله) خواند: اَلْيَوْم اَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَاتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى . . . «امروز آئين شما را كامل و نعمت خود را بر شما تمام كردم» پيامبر (صلى الله عليه وآله)فرمود:

اَللّهُ اَكْبَرْ ، اَللّهُ اَكْبَرْ عَلى اِكْمالِ الديْنِ وَاِتْمامِ النِّعْمَةِ وَرِضَى الرَّبِّ بِرِسالَتى وَالْوِلايَةِ لِعَلىٍّ مِنْ بَعْدى:

«خداوند بزرگ است ، همان خدائى كه آيين خود را كامل و نعمت خود را بر ما تمام كرد ، و از نبوت و رسالت من و ولايت على (عليه السلام) پس

از من راضى و خشنود گشت» .

در اين هنگام شور و غوغايى در ميان مردم افتاد و على (عليه السلام) را به اين موقعيّت تبريك مى گفتند و از افراد سرشناسى كه به او تبريك مى گفتند . ابوبكر و عمر بودند ، كه اين جمله را در حضور جمعيّت بر زبان جارى ساختند:

بَخٍّ بَخٍّ لَكَ يَا ابْنَ اَبى طالِب اصْبَحْتَ وَاَمْسَيْتَ مَوْلاىَ وَ مَوْلا كُلِّ مُوْمِن وَ مُؤْمِنَة:

آفرين بر تو باد ، آفرين بر تو باد ، اى فرزند ابوطالب! تو مولا رهبر من و تمام مردان و زنان با ايمان شدى» .

در اين هنگام ابن عباس گفت: «به خدا اين پيمان در گردن همه خواهد ماند» .

و حسان بن ثابت شاعر معروف ، از پيامبر (صلى الله عليه وآله) اجازه خواست كه به اين مناسبت اشعارى بسرايد ، سپس اشعار معروف خود را چنين آغاز كرد:

يُنادِيْهِمْ يَوْمَ الْغَدير نَبيُّهُمْ *** بِخُمٍّ وَاَسْمِعْ بِالرَّسُولِ مُنادِياً

فَقالَ فَمَنْ مَوْلاكُمُ وَ نَبيُّكُمْ ؟ *** فَقالُوا وَلَمْ يَبْدُو هُناكَ التَّعامِيا:

اِلهكَ مَوْلانا وَ اَنْتَ نَبِيُّنا *** وَلَمْ تَلْق مِنّا فى الْوَلايَةِ عاصِياً

فَقالَ لَهُ قُمْ يا عَلىٌ فَاِنَّنى *** رَضيتُكَ مِنْ بَعْدى اِماماً وَ هادِياً

فَمَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا وَلِيُّهُ *** فَكُونُوا لَهُ اَتْباعَ صِدْق مُوالِيا

هُناكَ دَعا اَللّهُمَّ وَ الِ وَلِيَّهُ *** وَ كُنْ لِلَّذى عادا عَليّاً مُعادِياً(2)

يعنى: «پيامبر آنها در روز غدير در سرزمين خم به آنها ندا داد ، و چه ندا دهنده گرانقدرى»!

«فرمود: مولاى شما و پيامبر شما كيست ؟ و آنها بدون چشم پوشى و اغماض صريحاً پاسخ گفتند»:

«خداى تو مولاى ماست و تو پيامبر مائى و ما از پذيرش ولايت تو سرپيچى نخواهيم

كرد» .

«پيامبر (صلى الله عليه وآله) به على (عليه السلام) گفت: برخيز زيرا من تو را بعد از خودم امام و رهبر انتخاب كردم» .

و سپس فرمود: «هر كس من مولا و رهبر اويم اين مرد مولا و رهبر اوست پس شما همه از سر صدق و راستى از او پيروى كنيد» .

«در اين هنگام ، پيامبر عرض كرد: بار الها! دوست او را دوست بدار و دشمن او را دشمن بدار» . . . .

اين بود خلاصه اى از حديث معروف غدير كه در كتب دانشمندان اهل تسنن و شيعه آمده است .

1 _ تعداد همراهان پيامبر (صلى الله عليه وآله) را بعضى 90 هزار و بعضى 112 هزار و بعضى 120 هزار و بعضى 124 هزار نوشته اند

2_ اين اشعار را جمعى از بزرگان دانشمندان اهل تسنن نقل كرده اند ، كه از ميان آنها: حافظ «ابو نعيم» اصفهانى ، و حافظ «ابو سعيد سجستانى» و «خوارزمى مالكى» و حافظ «ابو عبدالله مرزبانى» و «گنجى شافعى» و جلال الدين «سيوطى» و «سبط بن جوزى» و صدر الدين حموى» را مى توان نام برد .

بررسى و تحليل تازه اى روى آيه تبليغ

ما اگر از تمام رواياتى كه درباره شأن نزول آيه فوق ، و همچنين رواياتى كه درباره داستان غدير آمده است صرف نظر كنيم ، و تنها به محتواى خود آيه و آيات بعد از آن ، نظر دقيق بيفكنيم ، مى توانيم از عمق اين آيات وظيفه خود را در برابر مسأله خلافت و جانشينى پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)روشن سازيم .

توضيح اينكه: آيه فوق با تعبيرات مختلفى كه

در آن وارد شده نشان مى دهد كه ناظر به مسأله اى است كه داراى سه ويژگى مهم بوده است:

1_ مسأله اى كه از نظر اسلام فوق العاده اهميّت داشته است تا آنجا كه به پيامبر (صلى الله عليه وآله) دستور داده مى شود آن را ابلاغ كند ، و اگر ابلاغ نكند رسالت پروردگار را ابلاغ نكرده است! و به تعبير ديگر چيزى بوده است همسنگ مسأله نبوّت ، كه اگر انجام نشود ، رسالت پيامبر (صلى الله عليه وآله) ناتمام مى ماند! (وَاِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ) .

بديهى است منظور اين نيست كه اين يك دستور الهى معمولى بوده و هر دستور الهى ابلاغ نشود رسالت او ابلاغ نشده است ، زيرا اين سخن از قبيل توضيح واضح است و نيازى به بيان ندارد ، در حالى كه ظاهر آيه اين است كه مسأله مورد نظر داراى اهميّت ويژه اى است كه باكيان رسالت و نبوّت گره خورده است .

2_ اين مسأله حتماً مربوط به نماز و روزه و حجّ و جهاد و زكات امثال آن از اركان تعليمات اسلام نبوده است ، چرا كه آيه در سوره مائده است ، و مى دانيم سوره مائده آخرين سوره اى است كه بر پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)نازل شده (يا از آخرين سوره ها است) يعنى در اواخر عمر پربار پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) بوده كه تمام اركان مهم اسلام تبيين شده بود . (1)

3_ تعبيرات آيه نشان مى دهد كه مسأله مورد نظر آيه ، مسأله اى بوده است كه بعضى در برابر آن موضع گيرى سختى

داشته اند تا آنجا كه ممكن بوده است ، جان پيامبر (صلى الله عليه وآله) به خاطر آن به خطر بيفتد ، و لذا خداوند حمايت خاص خود را از پيامبرش در اين مورد به خصوص اعلام مى دارد و به او مى فرمايد:

«خداوند تو را از مردم (و خطرات احتمالى آنها) محفوظ مى دارد»

(وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاس)

سپس در پايان آيه تأكيد مى كند: «خداوند جمعيت كافران را هدايت نمى كند»

(اِنَّ اللّهَ لايَهْدِى الْقَومَ الْكافِرينَ)

و اين تعبير خود نشانه ديگرى بر موضع گيرى هاى منفى جمعى از مخالفان است .

مجموع اين جهات سه گانه كه به خوبى از آيه به دست مى آيد نشان مى دهد كه منظور از آن چيزى جز ابلاغ خلافت و جانشينى پيامبر (صلى الله عليه وآله)نبوده است .

آرى تنها چنين چيزى مى تواند در اواخر عمر پيامبر (صلى الله عليه وآله) مورد بحث و دقّت باشد ، نه ساير اركان اسلام كه تا آن وقت تبيين شده بود و چنين چيزى است كه مى تواند همسنگ و همطراز رسالت باشد ، و چنين چيزى بوده كه اظهار آن ممكن بوده است مخالفتهايى را برانگيزد ، و بيم خطراتى در آن بوده است .

هر تفسير ديگرى جز آنچه مربوط به مسأله ولايت و امامت و خلافت است براى آيه بالا گفته شود ، با آن تناسبى ندارد .

شما تمام كلمات مفسرانى را كه خواسته اند محتواى آيه را به سوى مسائل ديگر منحرف كنند مشاهده كنيد ، هيچ يك نتوانسته اند مطلبى كه در خور تأكيدات آيه باشد ارائه دهند و در واقع از تفسير

آن باز مانده اند .

1 _ فخر رازى در ذيل اين آيه مى گويد: اصحاب آثار (راويان حديث و سيره نويسان:) نوشته اند هنگامى كه آيه فوق نازل شد ، پيامبر (صلى الله عليه وآله) بعد از نزولش بيش از 81 روز يا 82 روز در حيات نبود (تفسير كبير رازى جلد 11 ، صفحه 139) _ در تفسير المنار و بعضى از كتب ديگر نيز آمده است كه تمام سوره مائده در حجة الوداع نازل شده (المنار جلد 6 ، صفحه 116) البته بعضى درباره عدد روزهاى فوق ، نيز كمتر نقل كرده اند .

توضيحات

1 _ تفسير ولايت و مولى در حديث غدير

حديث متواتر غدير را اجمالاً دانستيم و جمله معروف پيامبر (صلى الله عليه وآله)كه در همه كتب آمده است : مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىٌّ مَوْلاهُ حقايق بسيارى راروشن مى سازد .

گرچه بسيارى از نويسندگان اهل سنّت اصرار دارند كه «مولى» را در اينجا به معنى «دوست و يار و ياور» تفسير كنند ، زيرا يكى از معانى معروف «مولى» همين است .

ما هم قبول داريم كه يكى از معانى «مولى» ، دوست و يار و ياور است ، ولى قرائن متعدّدى در كار است كه نشان مى دهد «مولى» در حديث بالا به معنى «ولى و سرپرست» و «رهبر» مى باشد ، اين قرائن به طور فشرده چنين است:

1_ مسأله دوستى على (عليه السلام) با همه مؤمنان ، مطلب مخفى و پنهان و پيچيده اى نبود كه نياز به اين همه تأكيد و بيان داشته باشد ، و احتياج به متوقف ساختن آن قافله عظيم در وسط بيابان خشك و سوزان و خطبه خواندن و

گرفتن اعترافهاى پى در پى از جمعيت داشته باشد .

قرآن با صراحت مى گويد: اِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ اِخْوَةُ: «مؤمنان همه برادر يكديگرند» . (حجرات _10)

و در جاى ديگر مى فرمايد: وَالْمُؤمِنُونَ وَالْمُؤمِناتُ بَعْضُهُمْ اَوْلِياءُ بَعْض: «مردان مؤمن و زنان مؤمنه ولى و يار يكديگرند» . (توبه _71)

خلاصه اينكه اخوّت اسلامى و دوستى مسلمانان با يكديگر از بديهى ترين مسائل اسلامى است كه از آغاز اسلام وجود داشت ، و پيامبر (صلى الله عليه وآله) بارها آن را تبليغ كرد ، بر آن تأكيد نهاد ، به علاوه مسأله اى نبوده كه با اين لحن داغ در آيه بيان شود و پيامبر (صلى الله عليه وآله) از افشاى آن خطرى احساس كند . (دقت كنيد)

2_ جمله اَلَسْتُ اَوْلى بِكُمْ مِنْ اَنْفُسكُمْ: «آيا من نسبت به شما از خود شما سزاوارتر و اولى نيستم» كه در بسيارى از متون اين روايت آمده است هيچ تناسبى با بيان يك دوستى ساده ندارد ، بلكه مى خواهد بگويد ، همان اولويّت و اختيارى كه من نسبت به شما دارم و پيشوا و سرپرست شما هستم ، براى على (عليه السلام) ثابت است ، و هر گونه تفسيرى براى اين جمله غير از آنچه گفته شد دور از انصاف و واقع بينى است ، مخصوصاً با توجّه به تعبير «من انفسكم» (از شما نسبت به شما اولى هستم) .

3_ تبريكهايى كه از سوى مردم در اين واقعه تاريخى به على (عليه السلام) گفته شد ، مخصوصاً تبريكى كه «عمر» و «ابوبكر» به او گفتند ، نشان مى دهد مسأله چيزى جز مسأله نصب خلافت نبوده است كه در خور

تبريك و تهنيت باشد ، زيرا اعلام دوستى كه براى همه مسلمانان به طور عموم ثابت است تبريك ندارد .

در مسند امام «احمد» آمده است كه: عمر بعد از آن بيانات پيامبر (صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام)گفت: هَنيئاً يَابْنَ اَبيطالِب اَصْبَحْتَواَمْسَيْتَ مَوْلى كُلِّ مُوْمِن وَ مُؤمِنَة:

«گوارا باد بر تو اى فرزند ابيطالب! صبح كردى و شام كردى در حالى كه مولاى هر مرد و زن با ايمان هستى»!(1)

در تعبيرى كه فخر رازى در ذيل آيه «يا اَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَيْكَ» ذكر كرده مى خوانيم عمر گفت: هَنيئاً لَكَ اَصْبَحْتَ مَوْلاىَ وَ مَوْلى كُلِّ مُؤمِن وَ مُؤمِنَة ، و به اين ترتيب ، عمر او را مولاى خود و مولاى همه مؤمنان مى شمرد .

در تاريخ بغداد روايت به اين صورت آمده: بَخٍّ بَخٍّ لَكَ يَابْنَ اَبيطالِب! اَصْبَحْتَ مَوْلاىَ وَ مَوْلى كُلِّ مُسْلِم: «آفرين آفرين بر تو اى فرزند ابوطالب! ، صبح كردى در حالى كه مولاى من و مولاى هر مسلمانى هستى» . (2)

و در «فيض القدير» و «الصواعق» آمده است كه اين تبريك را ابوبكر و عمر هر دو به على (عليه السلام) گفتند: اَمْسَيْتَ يَابْنَ اَبيطالِب مَوْلا كُلِّ مُؤْمِن وَ مُؤْمِنَة .

ناگفته پيداست دوستى ساده اى كه ميان همه مؤمنان با يكديگر است چنين تشريفاتى ندارد ، و اين جز با ولايت به معنى خلافت سازگار نيست .

4_ اشعارى كه از «حسان بن ثابت» قبلا نقل كرديم با آن مضمون و محتواى بلند و آن تعبيرات صريح و روشن ، نيز گواه ديگرى بر اين مدّعا است ، و به اندازه كافى در اين مسأله

گويا است (بار ديگر آن اشعار را مطالعه فرمائيد . )

2_ آيات ديگر قرآن در تاييد داستان غدير

بسيارى از مفسّران و راويان حديث در ذيل آيات آغاز سوره معارج (سَئَلَ سائِلٌ بِعَذاب واقِع _ لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ _ مِنَ اللّهِ ذِىْ الْمَعارِجِ): «تقاضا كننده اى تقاضاى عذابى كرد كه به وقوع پيوست ، اين عذاب مخصوص كافران است ، و هيچ كس نمى تواند آن را دفع كند _ از سوى خداوند ذى المعارج» ، (خداوندى كه فرشتگانش به آسمانها صعود مى كنند) ، شأن نزولى نقل كرده اند كه خلاصه اش چنين است:

پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) على (عليه السلام) را در غدير خم به خلافت منصوب كرد و درباره او گفت: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاه فَعَلىٌّ مَوْلاهُ» چيزى نگذشت كه خبر آن در اطراف پيچيد ، «نعمان بن حارث فهرى» (كه از منافقان بود)(3) خدمت پيامبر (صلى الله عليه وآله) آمد و عرض كرد: توبه ما دستور دادى كه شهادت به يگانگى خدا ، و رسالت تو بدهيم ما هم شهادت داديم ، سپس دستور به جهاد و حج و نماز و زكات دادى ، همه اينها را پذيرفتيم ، ولى به اينها راضى نشدى ، تا اينكه اين جوان (اشاره به على (عليه السلام)) را به جانشينى خود منصوب كردى و گفتى: مَنْ كُنْتُ مَوْلاه فَعَلىٌّ مَوْلاهُ آيا اين كار از ناحيه خودت بوده يا از سوى خدا ؟ ، پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود: قسم به خدايى كه معبودى جز او نيست ، از ناحيه خدا است» .

«نعمان بن حارث» روى برگرداند و گفت: «خداوندا اگر اين سخن حق است و از ناحيه تو

است ، سنگى از آسمان بر ما بباران»!

ناگهان سنگى از آسمان بر سرش فرود آمد و او را كشت و اينجا بود كه آيه سَئَلَ سائِلٌ بِعَذاب واقِع نازل گشت .

آنچه در بالا آمد مطابق روايتى است كه در مجمع البيان از ابوالقاسم حسكانى نقل شده است(4) و همين مضمون را بسيارى از مفسّران اهل سنّت و روات احاديث با تفاوت مختصرى نقل كرده اند مانند: قرطبى در تفسير معروفش(5) و آلوسى در تفسير روح المعانى(6) و ابواسحاق ثعلبى در تفسيرش(7) .

علامه امينى در كتاب الغدير ، اين روايت را از سى نفر از علماى هل سنّت (با ذكر مدرك و عين عبارت) نقل مى كند ، از جمله سيره حلبى ، «فرائد السّمطين» حموينى ، «دررالسّمطين» شيخ محمّد زرندى ، «السراج المنير» شمس الدين شافعى ، «شرح جامع الصغير» سيوطى و «تفسير غريب القرآن» حافظ ابو عبيد هروى ، و «تفسير شفاء الصدور» ابوبكر نقّاش موصلى و كتابهاى ديگر . (8)

پي نوشتها

1 _ مسند احمد جلد 4 ، صفحه 281 (طبق نقل فضائل الخمسه ، ج1 ، ص432) .

2 _ تاريخ بغداد ، جلد 7 ، صفحه 290 .

3 _ در بعضى از روايات «حارث بن نعمان» و در بعضى «نضر بن حارث» آمده است .

4 _ مجمع البيان ، جلد 9 و 10 ، صفحه 352 .

5 _ جلد 10 ، صفحه 6757 .

6 _ جلد 29 ، صفحه 52 .

7 _ مطابق نقل نور الابصار شبلنجى ، صفحه 71 .

8 _ تفسير پيام قرآن 9/181 .

پي نوشتها

1 _ نهج البلاغه نامه 7 .

2 _ نهج البلاغه خطبه 87 .

3 _ نهج البلاغه خطبه 2

4 _ تفسير نمونه 22/72

آيا بيعت نقشى در مشروعيّت رهبرى پيامبر يا امام دارد ؟

در مورد پيامبر (صلى الله عليه وآله)و امامان معصوم (عليهم السلام) كه از سوى خدا نصب مى شوند هيچ نيازى به بيعت نيست ، يعنى اطاعت پيامبر (صلى الله عليه وآله) و امام معصوم (عليهم السلام) و منصوب از سوى او واجب است ، خواه بر كسانى كه بيعت كرده باشند يا كسانى كه بيعت نكرده باشند .

و به تعبير ديگر: لازمه مقام نبوت و امامت وجوب اطاعت است ، همانگونه كه قرآن مى گويد: اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم (نساء _ 59) .

ولى اين سؤال پيش مى آيد كه اگر چنين است پس چرا پيامبر (صلى الله عليه وآله)كراراً از ياران خود ، يا تازه مسلمانان بيعت گرفت كه دو نمونه آن در قرآن صريحاً آمده است (بيعت رضوان در سوره فتح آيه هيجدهم بيعت با اهل مكه كه در سوره ممتحنه به آن اشاره شده است . )

در پاسخ مى گوئيم بدون شك اين بيعتها يك نوع تأكيد بر وفادارى بوده كه در مواقع خاصى انجام مى گرفته ، و مخصوصاً براى مقابله با بحرانها و حوادث سخت از آن استفاده مى شده است ، تا در سايه آن روح تازه اى در كالبد افراد دميده شود .

ولى در بيعتهائى كه براى خلفا مى گرفتند بيعت به عنوان پذيرش مقام خلافت بود ، هر چند به عقيده ما خلافت پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) چيزى نبود كه از طريق بيعت

مردم انجام گيرد ، بلكه تنها از سوى خداوند و به وسيله شخص پيامبر (صلى الله عليه وآله) يا امام پيشين تحقق مى يافت .

و به همين دليل بيعتى را كه مسلمانان با على (عليه السلام) يا امام حسن يا امام حسين (عليهما السلام)كردند آن نيز جنبه تأكيد بر وفادارى داشت و شبيه بيعتهاى پيامبر (صلى الله عليه وآله) بود .

از بعضى از عبارات نهج البلاغه به خوبى بر مى آيد كه «بيعت» يكبار بيش نيست ، تجديد نظر در آن راه ندارد ، و اختيار فسخ در آن نخواهد بود ، و هر كس از آن سر بتابد طعنه زن و عيبجو خوانده مى شود ، و آن كس كه درباره قبول يا رد آن بينديشد يا ترديد كند منافق است! لانّها بيعة واحدة ، لايثنى فيها النظر . ولايستأنف فيها الخيار ، الخارج منها طاعن ، و المروى فيها مداهن!(1)

از مجموع اين تعبيرات استفاده مى شود كه امام (عليه السلام) در مقابل كسانى كه ايمان به امامت منصوصش از طرف پيامبر (صلى الله عليه وآله) نداشتند و بهانه جوئى مى كردند به مسأله بيعت كه نزد آنها مسلم بود استدلال مى كرد ، تا ياراى سرباز زدن از اطاعت امام (عليه السلام)نداشته باشند ، و به معاويه و امثال او گوشزد مى كرد همانگونه كه مشروعيت براى خلافت خلفاى سه گانه قائل است بايد براى خلافت امام (عليه السلام) قائل باشد و در برابر آن تسليم گردد (بلكه خلافت او مشروعتر است ، چون بيعت وى گسترده تر و از روى رضايت و رغبت عمومى انجام شد) .

بنابراين استدلال به

بيعت هيچ منافاتى با مسأله نصب امام از طريق خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) و تأكيدى بودن بيعت ندارد .

لذا در همين نهج البلاغه در يك مورد امام به حديث ثقلين كه از نصوص امامت است اشاره مى فرمايد(2) و درجائى ديگر به مسأله وصيت و وراثت(3) . (دقت كنيد) و در عبارات ديگرش به لزوم وفادارى نسبت به بيعت و دوام آن و عدم امكان فسخ و تجديد نظر و عدم نياز به تكرار اشاره فرموده است كه اينها نيز مسائلى است مورد قبول درباره بيعت .

ضمناً از آنها به خوبى استفاده مى شود كه اگر بيعت جنبه اجبار و اكراه داشته باشد ، يا به صورت غافلگير كردن مردم انجام گيرد ارزشى ندارد ، بلكه بيعتى باارزش است كه از روى اختيار و آزادى اراده و فكر و مطالعه انجام گيرد (باز هم دقت كنيد) .

توجه به اين نكته نيز ضرورى است كه مقام نيابت ولى فقيه از نظر ما مقامى است كه از سوى امامان معصوم (عليهم السلام) تعيين شده ، و هيچگونه نيازى به بيعت ندارد ، البته پيروى و اطاعت مردم از «ولى فقيه» ، به او امكان استفاده از اين مقام و به اصطلاح «بسط يد» را مى دهد ، ولى اين بدان معنى نيست كه مقام او در گرو تبعيت و پيروى مردم است و تازه مسأله پيروى مردم ارتباطى با مسأله بيعت ندارد ، بلكه عمل به حكم الهى در مورد ولايت فقيه است (دقت كنيد) . (4)

81 _ ولايت تكوينى و تشريعى چيست ؟

مى دانيم ولايت بر دو گونه است:

1_ ولايت تشريعى

2_ ولايت تكوينى

منظور از ولايت تشريعى

همان حاكميت و سرپرستى قانونى و الهى است كه گاه در مقياس محدودى است مانند ولايت پدر و جد بر طفل صغير ، و گاه در مقياس بسيار وسيع و گسترده است ، مانند ولايت حاكم اسلامى بر تمام مسائل مربوط به «حكومت» و «اداره كشور اسلامى»

امّا منظور از ولايت تكوينى آن است كه كسى بتواند به فرمان و اذن خداوند در جهان آفرينش و تكوين تصرف كند و بر خلاف عادت و جريان طبيعى عالم اسباب ، حوادثى را به وجود آورد ، مثلاً بيمار غير قابل علاجى را به اذن خدا با نفوذ و سلطه اى كه خداوند در اختيار او گذارده است شفا دهد ، و يا مردگان را زنده كند ، و كارهاى ديگرى از اين قبيل ، و هر گونه تصرف معنوى غير عادى در نفوس و اجسام انسانها ، و جهان طبيعت داخل در اين نوع است .

«ولايت تكوينى» چهار صورت مى تواند داشته باشد كه بعضى «قابل قبول» و بعضى «غير قابل قبول» است:

1_ «و لايت در امر خلقت و آفرينش جهان» به اين معنى كه خداوند به بنده اى از بندگان يا فرشته اى از فرشتگان خود توانايى دهد كه عوالمى را بيافريند ، يا از صفحه هستى محو كند ، به يقين اين امر محالى نيست ، چرا كه خداوند قادر بر همه چيز است و هر گونه توانايى را مى تواند به هر كس بدهد ، ولى آيات قرآن در همه جا نشان مى دهد كه آفرينش عالم هستى و سماوات و ارضين و جن و انس و فرشته و ملك و گياه و

حيوان و كوهها و درياها همه به قدرت پروردگار انجام گرفته ، نه به وسيله بندگان خاص يا فرشتگانش ، و لذا همه جا نسبت خلقت به او داده شده ، و در هيچ موردى اين نسبت (به طور گسترده) به غير او داده نشده است ، بنابراين خالق آسمانها و زمينها و گياه و حيوان و انسان تنها خدا است .

2_ ولايت تكوينى به معنى واسطه فيض بودن به اين معنى كه هر گونه امداد و رحمت و بركت و قدرتى از سوى خداوند به بندگانش يا ساير موجودات جهان هستى مى رسد از طريق اولياء الله و بندگان خاص او است ، همانند آبهاى آشاميدنى خانه هاى يك شهر كه همه از طريق شاه لوله اصلى مى گذرد ، اين لوله عظيم آبها را از منبع اصلى دريافت مى دارد و به همه جا مى رساند ، واز آن تعبير به «واسطه در فيض» مى نمايند .

اين معنى نيز از نظر عقلى محال نيست ، و نمونه آن در عالم صغير و در ساختار وجود انسان و تقسيم مواد حياتى به تمام سلولها از طريق شاهرگ قلب ديده مى شود ، چه مانعى دارد كه در عالم كبير نيز چنين باشد ؟

ولى بدون شك اثبات آن نياز به دليل كافى دارد ، و اگر هم ثابت شود باز به اذن الله است .

3_ ولايت تكوينى در مقياس معين ، مانند احياى مردگان و شفاى بيماران غير قابل علاج و امثال آن .

نمونه هايى از اين نوع ولايت درباره بعضى از پيامبران در قرآن مجيد با صراحت آمده ،

روايات اسلامى نيز شاهد و گواه بر آن است ، از اين رو اين شاخه از ولايت تكوينى نه تنها از نظر عقل امكان پذير است ، بلكه دلايل نقلى متعدد نيز دارد .

4_ ولايت به معنى دعا كردن براى تحقق امور مطلوب ، و انجام آن به وسيله قدرت خداوند ، به اين ترتيب كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) يا امام معصوم دعا مى كند و آنچه او از خدا خواسته است تحقق مى يابد .

اين معنى نيز هيچگونه مشكل عقلى و نقلى ندارد و آيات و روايات مملو از نمونه هاى آن است ، بلكه شايد از يك نظر نتوان نام ولايت تكوينى بر آن گذاشت چرا كه استجابت دعاى او از سوى خدا است .

در بسيارى از روايات اشاراتى به «اسم اعظم» ديده مى شود كه در اختيار پيامبران يا امامان يا بعضى از اولياء الله (غير از پيامبران و امامان) بوده است و به وسيله آن مى توانستند تصرفاتى در عالم تكوين كنند .

قطع نظر از اينكه منظور از «اسم اعظم» چيست _ اين گونه روايات نيز مى تواند ناظر به همان قسم سوم از ولايت تكوينى باشد و به طور كامل بر آن انطباق دارد . (1)

1 _ تفسير پيام قرآن 9/161

82 _ ماهيّت بيعت چيست ؟ و چه تفاوتى با انتخابات دارد ؟

«ماهيت بيعت» يك نوع قرار داد و معاهده ميان بيعت كننده از يكسو ، و بيعت پذير از سوى ديگر است ، و محتواى آن اطاعت و پيروى و حمايت و دفاع از بيعت شونده است ، و بر طبق شرايطى كه در آن ذكر مى كنند درجات مختلفى دارد .

از

لحن آيات قرآن و احاديث استفاده مى شود كه بيعت يك نوع عقد لازم از سوى بيعت كننده است كه عمل بر طبق آن واجب مى باشد ، و بنابراين مشمول قانون كلى «اوفوا بالعقود» است (مائده _ 1) .

بنابراين بيعت كننده حق فسخ را ندارد ، ولى بيعت پذير چنانچه صلاح بداند مى تواند بيعت خود را بر دارد و فسخ كند ، در اين صورت بيعت كننده از التزام و عهد خود آزاد مى گردد(1) .

بعضى بيعت را شبيه «انتخابات» يا نوعى از آن مى دانند ، در حالى كه مسأله انتخابات درست عكس آن است ، يعنى ماهيت آن يك نوع ايجاد مسؤوليت و وظيفه ، و پست و مقام براى انتخاب شونده ، و يا به تعبير ديگر نوعى توكيل در انجام كارى است ، هر چند اين انتخاب وظائفى هم براى انتخاب كننده به دنبال دارد (مانند همه وكالتها) در حالى كه بيعت چنين نيست .

و به تعبير ديگر: انتخابات اعطاى مقام است ، و همانگونه كه گفتيم شبيه توكيل مى باشد ، در حالى كه بيعت «تعهد اطاعت» است .

گرچه ممكن است اين دو در بعضى از آثار با هم شباهت پيدا كنند ولى اين شباهت هرگز به معنى وحدت مفهوم و ماهيت آنها نيست ، لذا در مورد بيعت ، بيعت كننده قادر بر فسخ نمى باشد در حالى كه در مورد انتخابات در بسيارى از موارد انتخاب كنندگان حق فسخ دارند كه دسته جمعى شخص انتخاب شونده را از مقامش عزل كنند (دقت كنيد) . (2)

1 _ درماجراى كربلا مى خوانيم كه

امام حسين (عليه السلام) شب عاشورا خطبه خواند و ضمن اظهار قدردانى از يارنش بيعت خود را از آنها برداشت ، تا هر جا مى خواهند بروند ، (ولى آنها همچنان وفادار ماندند) و فرمود: فانطلقوا فى حل ليس عليكم منى زمام (كامل ابن اثير جلد 4 صفحه 57) .

2 _ نمونه 22/71

83 _ آيا بيعت نقشى در مشروعيّت رهبرى پيامبر يا امام دارد ؟

84 _ آيا اسلام كودك ده ساله پذيرفته است ؟

آيا اسلام كودك ده ساله پذيرفته است ؟

اين سؤال ، سؤال معروفى است كه از همان قرون نخستين اسلام در ميان بعضى از «بهانه جويان» مطرح بوده است ، و آن اينكه درست است كه على (عليه السلام) نخستين مردى است كه اسلام را پذيرفت ، ولى آيا اسلام يك كودك 10 ساله و نابالغ پذيرفته است ؟ و اگر زمان بلوغ او را معيار بگيريم جمع ديگرى اسلام را قبل از او پذيرا شده بودند .

در اينجا مناسب است گفتگوئى را كه ميان «مأمون» خليفه عباسى كه با يكى از علماء معروف اهل سنت در عصر او به نام «اسحاق» صورت گرفت بياوريم (اين حديث را «ابن عبدربه» در «عقد الفريد» آورده است) .

مأمون به او گفت آن روز كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) مبعوث شده از تمام اعمال چه عملى افضل بود ؟

«اسحاق» گفت: اخلاص در شهادت به توحيد و رسالت پيامبر (صلى الله عليه وآله)

«مأمون»: آيا كسى را سراغ دارى كه بر على (عليه السلام) در اسلام پيشى گرفته باشد ؟

«اسحاق»: على (عليه السلام) اسلام آورد در حالى كه كم سن و سال بود و احكام الهى بر او جارى نمى شد!

«مأمون»: آيا اسلام على (عليه السلام) به دعوت پيامبر (صلى الله عليه وآله) نبود ؟ آيا پيامبر

(صلى الله عليه وآله)اسلامش را نپذيرفت ؟ چگونه ممكن است پيامبر (صلى الله عليه وآله) كسى را به اسلام دعوت كند كه اسلامش پذيرفته نيست ؟ !

«اسحاق» پاسخى نداشت كه بدهد . (1)

مرحوم علامه امينى «ره» بعد از نقل اين داستان از «العقد الفريد» مى افزايد: ابو جعفر اسكافى معتزلى متوفاى سال 240 در رساله خود مى نويسد كه همه مردم مى دانند كه على (عليه السلام) افتخار پيشگامى به اسلام را داشت پيامبر (صلى الله عليه وآله) روز دوشنبه مبعوث شد و على (عليه السلام) روز سه شنبه ايمان آورد ، و مى فرمود من هفت سال قبل از ديگران نماز خواندم! و پيوسته مى فرمود: «من نخستين كسى هستم كه اسلام آوردم ، و اين مسأله از هر مشهورى مشهورتر است ، و ما كسى را درگذشته نيافته ايم كه اسلام على (عليه السلام)را سبك بشمرد ، يا بگويد او اسلام آورد در حالى كه كودك خردسال بود ، عجب اين كه افرادى مثل «عباس» و «حمزه» براى پذيرش اسلام منتظر عكس العمل «ابوطالب» بودند ، ولى فرزند ابوطالب هرگز منتظر پدر ننشست و ايمان آورد» . (2)

كوتاه سخن اين كه:

اولاً پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) ، اسلام على (عليه السلام) را پذيرفت و كسى كه اسلام او را در آن سن و سال معتبر نداند در واقع ايراد بر پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) مى گيرد .

ثانياً در روايات معروفى در داستان يوم الدار آمده است كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) غذائى آماده كرد و بستگان نزديكش را از قريش دعوت نمود و آنها را به اسلام فرا

خواند و فرمود: نخستين كسى كه دعوت او را براى دفاع از اسلام بپذيرد برادر و وصى او و جانشين او خواهد بود ، هيچ كس دعوت آن حضرت را نپذيرفت جز على بن ابيطاب (عليه السلام) كه گفت من تو را يارى مى كنم و با تو بيعت مى نمايم ، و پيامبر (صلى الله عليه وآله)فرمود تو برادر و وصى من و جانشين منى .

آيا كسى باور مى كند پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) كسى را كه در آن روز نيز به حد بلوغ نرسيده بود و به گفته بهانه جويان اسلامش پذيرفته نبود به عنوان برادر و وصى و جانشين خود معرفى كند و ديگران را به پيروى از او دعوت نمايد ، تا آنجا كه سران شرك از روى تمسخر به ابوطالب بگويند تو بايد پيرو فرزندت باشى .

بدون شك سن بلوغ شرط پذيرش اسلام نيست ، هر نوجوانى كه عقل و تميز كافى داشته باشد و اسلام را بپذيرد به فرض كه پدرش هم مسلمان نباشد از او جدا مى شود و در زمره مسلمين قرار مى گيرد .

ثالثاً از قرآن مجيد استفاده مى شود كه حتى بلوغ شرط نبوت نيست و برخى از پيامبران در طفوليت به اين مقام رسيدند ، چنانكه درباره يحيى مى فرمايد: وَآتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبيّاً: «ما فرمان نبوت را در طفوليت به او داديم» (مريم: 12)

و در داستان عيسى (عليه السلام) نيز آمده است كه به هنگام كودكى با صراحت گفت اِنّى عَبْدُاللّهِ آتانِىَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنى نَبِيّاً: «من بنده خدا هستم كتاب آسمانى به من بخشيده و مرا پيامبر قرار

داده است (مريم _ 30)

فراتر از همه اينها همان است كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) اسلام على (عليه السلام) را پذيرفت حتّى در يوم الدار او را به عنوان برادر و وصى و وزير و جانشين خويش معرفى فرمود .

به هر حال رواياتى كه مى گويد على عليه السلام نخستين كسى بود كه دعوت پيامبر (صلى الله عليه وآله) را پذيرفت فضيلتى بى مانند براى آن حضرت در بر دارد كه هيچكس در آن با او برابرى ندارد ، و به همين دليل او شايسته ترين فرد امّت براى جانشينى پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوده است . (3)

پي نوشتها

1 _ عقد الفريد ، جلد 3 ، صفحه 43 (با تلخيص) .

2 _ الغدير ، جلد 3 صفحه 237 .

3 _ تفسير پيام قرآن _ 9/355

85 _ چرا امام حسن (ع) از كوزه زهر آلود آب نوشيد ؟

چرا امام حسن (ع) از كوزه زهر آلود آب نوشيد و چرا امام هشتم(ع) انگور زهر آلود تناول فرمود ؟

در اينكه انبياء و امامان معصوم (عليه السلام) از علم غيب به تعليم الهى آگاهند حرفى نيست .

ولى در چگونگى اين علم ، و همچنين در وسعت و گسترش آن سخن بسيار است ، و اين مسأله از پيچيده ترين مسائلى است كه در اين گونه مباحث به چشم مى خورد ، اخبار متفاوتى در آن وارد شده و از سوى دانشمندان نيز اظهار نظرهاى مختلفى ديده مى شود ، يكى از احتمالات اساسى و قابل ملاحظه در اين مسأله به شرح زير است:

آنها همه اين امور را مى دانند اما «بالقوه» نه «بالفعل» يعنى هر گاه بخواهند و اراده كنند چيزى از اسرار غيب را بدانند خداوند به آنها الهام مى كند ، و يا قواعد و اصولى نزد آنها است كه با مراجعه به آن قواعد و اصول فتح باب مى شود و مى توانند هر چيزى از اسرار غيب را بدانند ، و يا كتبى نزد آنها است كه به آن مى نگرند و از اسرار غيب با خبر مى شوند ، يا اينكه در هر حال كه خدا اراده كند و به اصطلاح حالت «بسط» به آنها دست دهد از اين اسرار با خبر مى شوند ، و در حالى كه اين اراده برگرفته شود و به اصطلاح حالت «قبض»

حاصل گردد ، اين علوم موقتاً پنهان مى شود .

شاهد اين نظر (در شكل اوّل) رواياتى است كه مى گويد: امامان و پيشوايان معصوم هنگامى كه مى خواستند چيزى را بدانند مى دانستند ، مرحوم كلينى در اين زمينه بابى در اصول كافى منعقد كرده تحت عنوان اِنَّ الاَْئِمَّةَ اِذا شاؤُا اَنْ يَعْلَمُوا عَلِمُوا «امامان هر گاه اراده مى كردند چيزى را بدانند مى دانستند»(1)

اين بيان در مورد علم پيامبران و امامان بسيارى از مشكلات را نيز حل مى كند ، از جمله اينكه چرا مثلا امام حسن (عليه السلام) از كوزه زهر آلود آب نوشيد ؟ و امام هشتم (عليه السلام)انگور يا انار زهر آلود را تناول فرمود ؟ چرا فلان فرد ناباب را به عنوان قضاوت يا فرماندارى انتخاب كردند ؟ و چرا يعقوب از وضع خود اينهمه نگران بود ؟ با اينكه فرزندش مقامات عالى را طى مى كرد ، و سرانجام فراق مبدل به وصال مى شد چرا . . . و چرا . . . ؟

در تمام اين موارد ممكن است گفته شود آنها اگر مى خواستند بدانند مى دانستند ، ولى آنها مى دانستند كه خداوند براى امتحان يا مصالح ديگر به آنها اجازه نداده است آگاهى پيدا كنند با ذكر يك مثال مى توان اين مسأله را روشن ساخت: اگر كسى نامه اى به دست ديگرى بدهد كه در اين نامه اسامى افراد زيادى يا مقامات آنها ذكر شده باشد ، و يا حقايق مكتوم ديگرى در آن آمده باشد .

او اگر بخواهد از اين حقائق با خبر بشود در نامه را باز مى كند

و آگاه مى شود ولى تا در نامه باز نشده از آنها با خبر نيست ، ضمناً شخص بزرگى كه نامه را به دست او داده گشودن در نامه را موكول به اذن و اجازه خود كرده است . (2)

1 _ اصول كافى جلد اول صفحه 258 (در اين باب سه روايت به همين مصمون نقل شده است) مرحوم علاّمه مجلسى در مرآت العقول نيز در جلد 3 صفحه 118 به آنها اشاره كرده است .

2 _ تفسير پيام قرآن 7/249

86 _ فلسفه انتظار چيست ؟

فلسفه انتظار چيست ؟

عقيده به ظهور مهدى (عليه السلام) در تعليمات اسلامى جنبه وارداتى ندارد . بلكه از قطعى ترين مباحثى است كه از شخص پايه گذار اسلام گرفته شده ، و عموم فرق اسلامى در اين زمينه متفقند و احاديث در اين زمينه متواتر مى باشد .

اكنون به سراغ پى آمدهاى اين انتظار در وضع كنونى جوامع اسلامى برويم و به بينيم آيا ايمان به چنين ظهورى انسان را چنان در افكار رؤيائى فرو مى برد كه از وضع موجود خود غافل مى گردد و تسليم هر گونه شرائطى مى كند . ؟

و يا اين كه به راستى اين عقيده يك نوع دعوت به قيام و سازندگى فرد و اجتماع است ؟

آيا ايجاد تحرك مى كند يا ركود ؟

آيا مسئوليت آفرين است يا مايه فرار از زير بار مسئوليتها ؟ !

و بالاخره آيا مخدر است يا بيدار كننده ؟

ولى قبل از توضيح و بررسى اين سؤالات توجه به يك نكته كاملا ضرورى است و آن اين كه سازنده ترين دستورات و عاليترين مفاهيم هر گاه بدست افراد ناوارد

يا نالايق يا سؤاستفاده چى بيفتد ممكن است چنان مسخ شود كه درست نتيجه اى بر خلاف هدف اصلى بدهد و در مسيرى بر ضد آن حركت كند واين نمونه هاى بسيار دارد و مسئله «انتظار» بطورى كه خواهيم ديد در رديف همين مسائل است .

بهر حال براى رهائى از هر گونه اشتباه در محاسبه در اين گونه مباحث بايد به اصطلاح آب را از سر چشمه گرفت تا آلودگيهاى احتمالى نهرها و كانالهاى ميان راه در آن اثر نگذارد .

يعنى ما در بحث «انتظار» مستقيماً به سراغ متون اصلى اسلامى رفته و لحن گوناگون رواياتى را كه روى مسئله «انتظار» تاكيد مى كند مورد بررسى قرار مى دهيم تا از هدف اصلى آگاه شويم .

اكنون با دقت به اين چند روايت توجه كنيد:

1_ كسى از امام صادق (عليه السلام) پرسيد چه مى گوئيد درباره كسى كه داراى ولايت پيشوايان است و انتظار ظهور حكومت حق را مى كشد و در اين حال از دنيا مى رود ؟

امام (عليه السلام) در پاسخ فرمود: هو بمنزلة من كان مع القائم فى فسطاطه _ ثم سكت هنيئة _ ثم قال هو كمن كان مع رسول الله!

« او همانند كسى است كه با رهبر اين انقلاب در خيمه او (ستاد ارتش او) بوده باشد _ سپس كمى سكوت كرد _ و فرمود: مانند كسى است كه باپيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) در «مبارزاتش» همراه بوده است»(1)

عين اين مضمون در روايات زيادى با تعبيرات مختلفى نقل شده است .

2_ دربعضى «بمنزلة الضارب بسيفه فى سبيل الله»:«همانندشمشيرزنى درراه خدا»

3_ و در بعضى ديگر «كمن

قارع مع رسول الله بسيفه»: «همانند كسى است كه در خدمت پيامبر با شمشير بر مغز دشمن بكوبد»!

4_ در بعضى ديگر «بمنزلة من كان قاعدا تحت لواء القائم» «همانند كسى است كه زير پرچم قائم بوده باشد» .

5_ و در بعضى ديگر «بمنزلة المجاهد بين يدى رسول الله (صلى الله عليه وآله)» : همانند كسى است كه پيش روى پيامبر جهاد كند»

6_ و بعضى ديگر بمنزلة من استشهد مع رسول الله»: «همانند كسى است كه با پيامبر شهيد شود» .

اين تشبيهات هفتگانه كه در مورد انتظار ظهور مهدى (عليه السلام) در اين شش روايت وارد شده روشنگر اين واقعيت است كه يك نوع رابطه و تشابه ميان مسئله «انتظار» از يك سو ، و «جهاد» و مبارزه با دشمن در آخرين شكل خود از سوى ديگر وجود دارد (دقت كنيد) .

7_ در روايات متعددى نيز انتظار چنين حكومتى را داشتن ، به عنوان بالاترين عبادت معرفى شده است .

اين مضمون در بعضى از احاديث از پيامبر (صلى الله عليه وآله) و در بعضى از اميرمؤمنان على نقل شده است ، و در حديثى مى خوانيم كه پيامبر (صلى الله عليه وآله)فرمود:

«افضل اعمال امتى انتظار الفرج من الله عزوجل»:

«بالاترين اعمال امت من انتظار فرج از ناحيه خدا كشيدن است»(2)

و در حديث ديگرى از پيامبر (صلى الله عليه وآله) مى خوانيم «افضل العبادة انتظار الفرج»(3)

اين حديث اعم از اينكه انتظار فرج را به معنى وسيع كلمه بدانيم يا به مفهوم خاص يعنى انتظار ظهور مصلح بزرگ جهانى باشد ، اهميت انتظار را در مورد بحث ما روشن مى سازد .

اين تعبيرات همگى

حاكى از اين است كه انتظار چنان انقلابى داشتن هميشه توأم با يك جهاد وسيع و دامنه دار است اين را در نظر داشته باشيد تا به سراغ مفهوم انتظار رفته سپس از مجموع آنها نتيجه گيرى كنيم .

1 _ محاسن برقى طبق نقل بحار چاپ قديم جلد 13 صفحه 136 .

2 _ كافى بنا به نقل بحار ج 13 ص 137 .

3 _ كافى بنا به نقل بحار ج 13 ص 136 .

مفهوم انتظار

انتظار

«انتظار» معمولاً به حالت كسى گفته مى شود كه از وضع موجود ناراحت است و براى ايجاد وضع بهترى تلاش مى كند .

فى المثل بيمارى كه انتظار بهبودى مى كشد ، يا پدرى كه در انتظار بازگشت فرزندش از سفر است ، از بيمارى و فراق فرزند ناراحتند و براى وضع بهترى مى كوشند .

همچنين تاجرى كه از بازار آشفته ناراحت است و در انتظار فرو نشستن بحران اقتصادى مى باشد اين دو حالت را دارد «بيگانگى با وضع موجود» و «تلاش براى وضع بهتر» .

بنابراين مسئله انتظار حكومت حق و عدالت «مهدى» و قيام مصلح جهانى در واقع مركب از دو عنصر است ، عنصر «نفى» و عنصر «اثبات» عنصر نفى همان بيگانگى با وضع موجود و عنصر اثبات خواهان وضع بهترى بودن است .

و اگر اين دو جنبه در روح انسان به صورت ريشه دار حلول كند سرچشمه دو رشته اعمال دامنه دار خواهد شد .

اين دو رشته اعمال عبارتند از ترك هر گونه همكارى و هماهنگى با عوامل ظلم و فساد و حتى مبارزه و درگيرى با آنها از

يك سو ، و خود سازى و خود يارى و جلب آمادگيهاى جسمى و روحى و مادى و معنوى براى شكل گرفتن آن حكومت واحد جهانى و مردمى از سوى ديگر .

و خوب كه دقت كنيم مى بينيم هر دو قسمت آن سازنده و عامل تحرك و آگاهى و بيدارى است .

با توجه به مفهوم اصلى «انتظار» معنى روايات متعددى كه در بالا درباره پاداش و نتيجه كار منتظران نقل كرديم به خوبى درك مى شود . اكنون مى فهميم كه چرا منتظران واقعى گاهى همانند كسانى شمرده شده اند كه در خيمه حضرت مهدى (عليه السلام)يا زير پرچم او هستند يا كسى كه در راه خدا شمشير مى زند ، يا به خون خود آغشته شده ، يا شهيد گشته است .

آيا اينها اشاره به مراحل مختلف و درجات مجاهده در راه حق و عدالت نيست كه متناسب با مقدار آمادگى و درجه انتظار افراد است ؟

يعنى همانطور كه ميزان فداكارى مجاهدان راه خدا و نقش آنها با هم متفاوت است انتظار و خودسازى و آمادگى نيز درجات كاملا متفاوتى دارد كه هر كدام از اينها با يكى از آنها از نظر «مقدمات» و «نتيجه» شباهت دارد ، هر دو جهادند و هردو آمادگى مى خواهند و خودسازى ، كسى كه در خيمه رهبر چنان حكومتى قرار گرفته يعنى در مركز ستاد فرماندهى يك حكومت جهانى است ، نمى تواند يك فرد غافل و بيخبر و بى تفاوت بوده باشد ، آنجا جاى هر كس نيست ، جاى افرادى است كه به حق شايستگى چنان موقعيت و اهميتى را دارند

.

همچنين كسى كه سلاح در دست دارد در برابر رهبر اين انقلاب با مخالفان حكومت صلح و عدالتش مى جنگد آمادگى فراوان روحى و فكرى و رزمى بايد داشته باشد .

براى آگاهى بيشتر از اثرات واقعى انتظار ظهور مهدى (عليه السلام) به توضيح زير توجه كنيد:

انتظار يعنى آماده باش كامل

من اگر ظالم و ستمگرم چگونه ممكن است در انتظار كسى باشم كه طعمه شمشيرش خون ستمگران است ؟ .

من اگر آلوده و ناپاكم چگونه مى توانم منتظر انقلابى باشم كه شعله اولش دامان آلودگان را مى گيرد ارتشى كه در انتظار جهاد بزرگى است آمادگى رزمى نفرات خود را بالا مى برد و روح انقلابى در آنها مى دمد و هر گونه نقطه ضعفى را اصلاح مى كند .

زيرا چگونگى «انتظار» همواره متناسب با هدفى است كه در انتظار آن هستيم .

انتظار آمدن يك مسافر عادى از سفر .

انتظار بازگشت يك دوست بسيار عزيز .

انتظار فرا رسيدن فصل چيدن ميوه از درخت و درو كردن محصول .

هر يك از اين انتظارها آميخته با يك نوع آمادگى است ، در يكى بايد خانه را آماده كرد و وسائل پذيرائى فراهم ساخت ، در ديگرى ابزار لازم ، و داس و كمباين و . . .

اكنون فكر كنيد آنها كه انتظار قيام يك مصلح بزرگ جهانى را مى كشند در واقع انتظار انقلاب و ديگر گونى و تحولى را دارند كه وسيعترين و اساسى ترين انقلابهاى انسانى در طول تاريخ بشر است .

انقلابى كه بر خلاف انقلابهاى پيشين جنبه منطقه اى نداشته بلكه هم عمومى و همگانى است و هم

تمام شؤن و جوانب زندگى انسانها را شامل مى شود ، انقلابى است سياسى ، فرهنگى ، اقتصادى و اخلاقى .

نخستين فلسفه _ خود سازى فردى

چنين تحولى قبل از هر چيز نيازمند به عناصر آماده و باارزش انسانى است كه بتوانند بار سنگين چنان اصلاحات وسيعى را در جهان بدوش بكشند ، و اين در درجه اول محتاج به بالا بردن سطح انديشه و آگاهى و آمادگى روحى و فكرى براى همكارى در پياده كردن آن برنامه عظيم است . تنگ نظريها ، كوته بينيها ، كج فكريها ، حسادتها ، اختلافات كودكانه و نابخردانه و بطور كلى هر گونه نفاق و پراكندگى با موقعيت «منتظران واقعى» سازگار نيست .

نكته مهم اين است كه منتظر واقعى براى چنان برنامه مهمى هرگز نمى تواند نقش تماشاچى را داشته باشد بايد از هم اكنون حتماً در صف انقلابيون قرار گيرد .

ايمان به نتائج و عاقبت اين تحول هرگز به او اجازه نمى دهد كه در صف مخالفان باشد و قرار گرفتن در صف موافقان نيز محتاج به داشتن «اعمالى پاك» و روحى پاكتر و برخوردارى از «شهامت» و «آگاهى» كافى است .

من اگر فاسد و نادرستم چگونه مى توانم در انتظار نظامى كه افراد فاسد و نادرست در آن هيچگونه نقشى ندارند بلكه مطرود و منفور خواهند بود ، روز شمارى كنم .

آيا اين انتظار براى تصفيه روح و فكر و شستشوى جسم و جان من از لوث آلودگيها كافى نيست ؟

ارتشى كه در انتظار جهاد آزادى بخش به سر مى برد حتماً به حالت آماده باش كامل درمى آيد سلاحى را كه براى چنين

ميدان نبردى شايسته است بدست مى آورد ، سنگرهاى لازم را مى سازد . آمادگى رزمى افراد خود را بالا مى برد .

روحيه افراد خود را تقويت مى كند و شعله عشق و شوق براى چنين مبارزه اى را در دل فرد فرد سربازانش زنده نگه مى دارد ارتشى كه داراى چنين آمادگى نيست هرگز در انتظار به سر نمى برد و اگر بگويد دروغ مى گويد .

انتظار يك مصلح جهانى به معناى آماده باش كامل فكرى و اخلاقى ، مادى و معنوى ، براى اصلاح همه جهان است . فكر كنيد چنين آماده باشى چقدر سازنده است .

اصلاح تمام روى زمين و پايان دادن به همه مظالم و نابسامانيها شوخى نيست كار ساده اى نمى تواند باشد ، آماده باش براى چنين هدف بزرگى بايد متناسب با آن باشد يعنى بايد به وسعت و عمق آن باشد!

براى تحقق بخشيدن به چنين انقلابى مردانى بسيار بزرگ و مصمم و بسيار نيرومند و شكست ناپذير ، فوق العاده پاك و بلند نظر ، كاملا آماده و داراى بينش عميق لازم است .

و خود سازى براى چنين هدفى مستلزم به كار بستن عميق ترين برنامه هاى اخلاقى و فكرى و اجتماعى است ، اين است معناى انتظار واقعى آيا هيچكس مى تواند بگويد چنين انتظارى سازنده نيست ؟

فلسفه دوم _ خود ياريهاى اجتماعى

منتظران راستين در عين حال وظيفه دارند تنها به خويش نپردازند بلكه مراقب حال يكديگر باشند ، و علاوه بر اصلاح خويش در اصلاح ديگران نيز بكوشند زيرا برنامه عظيم و سنگينى كه انتظارش را مى كشند يك برنامه فردى نيست ، برنامه اى

است كه تمام عناصر انقلاب بايد در آن شركت جويند ، بايد كار به صورت دسته جمعى و همگانى باشد ، كوششها و تلاشها بايد هماهنگ گردد ، و عمق و وسعت اين هماهنگى بايد به عظمت همان برنامه انقلاب جهانى باشد كه انتظار آن را دارند .

در يك ميدان وسيع مبارزه دسته جمعى هيچ فردى نمى تواند از حال دگران غافل بماند بلكه موظف است هر نقطه ضعفى را در هر كجا به بيند اصلاح كند و هر موضع آسيب پذيرى را ترميم نمايد ، و هر قسمت ضعيف و ناتوانى را تقويت كند زيرا بدون شركت فعالانه و هماهنگ تمام مبارزين ، پياده كردن چنان برنامه اى امكان پذير نيست .

بنابراين منتظران واقعى علاوه بر اينكه به اصلاح خويش مى كوشند وظيفه خود مى دانند كه ديگران را نيز اصلاح كنند .

اين است اثر سازنده ديگرى براى انتظار قيام يك مصلح جهانى و اين است فلسفه آنهمه فضيلتها كه براى منتظران راستين شمرده شده است .

فلسفه سوم _ منتظران راستين در فساد محيط حل نمى شوند

اثر مهم ديگرى كه انتظار مهدى (عليه السلام) دارد حل نشدن در مفاسد محيط و عدم تسليم در برابر آلودگيها است .

توضيح اين كه هنگامى كه فساد فراگير مى شود و اكثريت يا جمع كثيرى را به آلودگى مى كشاند گاهى افراد پاك در اين بن بست سخت روانى قرار مى گيرند ، بن بستى كه از يأس اصلاحات سرچشمه مى گيرد .

گاهى آنها فكر مى كنند كار از كار گذشته و ديگر اميدى به اصلاح نيست ، و تلاش و كوشش براى پاك نگاهداشتن خويش بيهوده است ، اين نوميدى

و يأس ممكن است آنها را تدريجاً به سوى فساد و همرنگى با محيط بكشاند و نتوانند خود را به صورت يك اقليت صالح در برابر اكثريت ناسالم حفظ كنند و همرنگ جماعت نشدن را موجب رسوائى بدانند!

تنها چيزى كه مى تواند در آنها «اميد» بدمد و به مقاومت و خويشتن دارى دعوت كند و نگذارد در محيط فاسد حل شوند اميد به اصلاح نهائى است ، تنها در اين صورت است كه آنها دست از تلاش و كوشش براى حفظ پاكى خويش و اصلاح ديگران بر نخواهند داشت .

و اگر مى بينيم در دستورات اسلامى يأس از آمرزش يكى از بزرگترين گناهان شمرده شده است و ممكن است افراد ناوارد تعجب كنند كه چرا يأس از رحمت خدا اينقدر مهم تلقى شده ، حتى مهمتر از بسيارى از گناهان ، فلسفه اش در حقيقت همين است كه گناهكار مأيوس از رحمت ، هيچ دليلى نمى بيند كه به فكر جبران بيفتد و يا لااقل دست از ادامه گناه بردارد ، و منطق او اين است اكنون كه آب از سر من گذشته است چه يك قامت چه صد قامت ؟ من كه رسواى جهانم غم دنيا هيچ است! ، بالاتر از سياهى رنگ ديگر نباشد ، آخرش جهنم است ، من كه هم اكنون آنرا براى خود خريده ام ديگر از چه مى ترسم ؟ ! و مانند اين منطقها . . .

اما هنگامى كه روزنه اميد براى او گشوده شود ، اميد به عفو پروردگار ، اميد به تغيير وضع موجود ، نقطه عطفى در زندگى او خواهد شد و او

را به توقف كردن در مسير گناه و بازگشت به سوى پاكى و اصلاح دعوت مى كند .

به همين دليل اميد را مى توان همواره به عنوان يك عامل مؤثر تربيتى در مورد افراد فاسد شناخت همچنين افراد صالحى كه در محيطهاى فاسد گرفتارند ، بدون اميد نمى توانند خويشتن را حفظ كنند .

نتيجه اين كه انتظار ظهور مصلحى كه هر قدر دنيا فاسدتر مى شود اميد ظهورش بيشتر مى گردد اثر فزاينده روانى در معتقدان دارد ، و آنها را در برابر امواج نيرومند فساد بيمه مى كند آنها نه تنها با گسترش دامنه فساد محيط مأيوس نمى شوند بلكه به مقتضاى «وعده وصل چون شود نزديك آتش عشق تيزتر گردد» وصول به هدف را در برابر خويش مى بينند و كوشششان براى مبارزه با فساد و يا حفظ خويشتن با شوق و عشق زيادترى تعقيب مى گردد .

از مجموع بحثهاى گذشته چنين نتيجه مى گيريم كه اثر تخديرى انتظار تنها در صورتى است كه مفهوم آن مسخ يا تحريف شود _ همانگونه كه جمعى از مخالفان ، تحريفش كرده اند و جمعى از موافقان مسخش _ اما اگر به مفهوم واقعى در جامعه و فرد پياده شود يك عامل مهم تربيت و خود سازى و تحرك و اميد خواهد بود .

از جمله مدارك روشنى كه اين موضوع را تأييد مى كند اين است كه در ذيل آيه (وعدالله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم فى الارض . . . ) «خداوند به آنها كه ايمان دارند و عمل صالح انجام مى دهند وعده داده است كه حكومت روى

زمين را در اختيارشان بگذارد» از پيشوايان بزرگ اسلام نقل شده است كه منظور از اين آيه «هو القائم و اصحابه» : «مهدى (عليه السلام) و ياران او هستند»(1)

و در حديث ديگرى مى خوانيم: (نزلت فى المهدى(عليه السلام)): « اين آيه درباره مهدى (عليه السلام) نازل شده است » .

در اين آيه مهدى (عليه السلام)و يارانش به عنوان (الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات) «آنها كه ايمان و عمل صالحى دارند» معرفى شده اند ، بنابراين تحقق اين انقلاب جهانى بدون يك ايمان مستحكم كه هر گونه ضعف و زبونى و ناتوانى را دور سازد ، و بدون اعمال صالحى كه راه را براى اصلاح جهان بگشايد امكان پذير نيست . و آنها كه در انتظار چنين برنامه اى هستند هم بايد سطح آگاهى و ايمان خود را بالا ببرند وهم در اصلاح اعمال خويش بكوشند .

تنها چنين كسانى هستند كه مى توانند نويد همگانى در حكومت او بخود دهند نه آنها كه با ظلم و ستم همكارى دارند ، و نه آنها كه از ايمان و عمل صالح بيگانه اند نه افراد ترسو و زبونى كه بر اثر ضعف ايمان از همه چيز حتى از سايه خود مى ترسند .

و نه افراد سست و بيحال و بيكاره اى كه دست روى دست گذارده و در برابر مفاسد محيط و جامعه شان سكوت اختيار كرده و كمترين تلاش و كوششى در راه مبارزه با فساد ندارند .

اين است اثر سازنده قيام مهدى (عليه السلام) در جامعه اسلامى . (2)

1 _ بحار الانوار قديم جلد 13 صفحه 14 .

2 _ تفسير

نمونه 7/378

87 _ دلائل عقلى معاد كدام است ؟

دلائل عقلى معاد كدام است ؟

گذشته از دلائل نقلى فراوانى كه براى معاد در قرآن مجيد آمده است و شامل صدها آيه در اين زمينه مى شود دلائل عقلى روشنى نيز بر اين امر وجود دارد كه به طور فشرده در اينجا قسمتى از آن يادآورى مى شود:

الف _ برهان حكمت اگر زندگى اين جهان را بدون جهان ديگر در نظر بگيريم پوچ و بى معنى خواهد بود ، درست به اين مى ماند كه زندگى دوران جنينى را بدون زندگى اين دنيا فرض كنيم .

اگر قانون خلقت اين بود كه تمام جنينها در لحظه تولد خفه مى شدند و مى مردند چقدر دوران جنينى بى مفهوم جلوه مى كرد ؟ همچنين اگر زندگى اين جهان بريده از جهان ديگر تصور شود اين سر در گمى وجود خواهد داشت .

زيرا چه لزومى دارد كه ما هفتاد سال يا كمتر و بيشتر در اين دنيا در ميان مشكلات دست و پا زنيم ؟ مدتى خام و بى تجربه باشيم «و تا پخته شود خامى ، عمر تمام است»!

مدتى به دنبال تحصيل علم و دانش باشيم هنگامى كه از نظر معلومات به جائى رسيديم برف پيرى بر سر ما نشسته!

تازه براى چه زندگى مى كنيم ؟ خوردن مقدارى غذا و پوشيدن چند دست لباس و خوابيدن و بيدار شدنهاى مكرر و ادامه دادن اين برنامه خسته كننده تكرارى را دهها سال ؟ !

آيا به راستى اين آسمان گسترده اين زمين پهناور و اين همه مقدمات و مؤخرات و اينهمه استادان و مربيان و اينهمه كتابخانه هاى بزرگ و اين ريزه كاريهائى كه در آفرينش ما و ساير

موجودات به كار رفته ، همه براى همان خوردن و نوشيدن و پوشيدن و زندگى مادى است ؟

اينجا است كه آنها كه معاد را قبول ندارند ، اعتراف به پوچى اين زندگى مى كنند ، و گروهى از آنها اقدام به خودكشى و نجات از اين زندگى پوچ و بى معنى را مجاز و مايه افتخار مى شمرند!

چگونه ممكن است كسى به خداوند و حكمت بى پايان او ايمان داشته باشد و زندگى اين جهان را بى آنكه مقدمه اى براى زندگى جاويدان جهان ديگر باشد قابل توجه بشمرد ؟ .

قرآن مجيد مى گويد: افحسبتم انما خلقناكم عبثاً و انكم الينا لاترجعون «آيا گمان كرديد بيهوده آفريده شده ايد و به سوى ما بازنمى گرديد» ؟ (مؤمنون _ 115) يعنى اگر بازگشت به سوى خدا نبود زندگى اين جهان عبث و بيهوده بود .

آرى در صورتى زندگى اين دنيا مفهوم و معنى پيدا مى كند و با حكمت خداوندى سازگار مى شود كه اين جهان را مزرعه اى براى جهان ديگر (الدنيا مزرعة الاخرة) و گذرگاهى براى آن عالم وسيع (الدنيا قنطرة) و كلاس تهيه و دانشگاهى براى جهان ديگر و تجارتخانه اى براى آن سرا بدانيم ، همانگونه كه اميرمؤمنان على (عليه السلام) در كلمات پرمحتوايش فرمود: اين دنيا جايگاه صدق و راستى است براى آنكس كه با آن به راستى رفتار كند و خانه تندرستى است براى آنكس كه از آن چيزى بفهمد ، و سراى بى نيازى است براى آنكس كه از آن توشه برگيرد ، و محل اندرز است ، براى آنكه از آن اندرز گيرد ، مسجد

دوستان خدا است ، نمازگاه فرشتگان پروردگار و محل نزول وحى الهى و تجارتخانه اولياء حق است»(1) .

كوتاه سخن اينكه مطالعه و بررسى وضع اين جهان به خوبى گواهى مى دهد بر اينكه عالم ديگرى پشت سر آن است ولقد علمتم النشأة الاولى فلو لاتذكرون: «شما نشاه اولى و آفرينش خود را در اين دنيا ديديد چرا متذكر نمى شويد كه از پى آن جهان ديگرى است» ؟ (واقعه _ 62) .

ب _ برهان عدالت _ دقت در نظام هستى و قوانين آفرينش نشان مى دهد كه همه چيز آن حساب شده است .

در سازمان تن ما آنچنان نظام عادلانه اى حكمفرما است كه هر گاه كمترين تغيير وناموزونى رخ مى دهد سبب بيمارى يا مرگ مى شود ، حركات قلب ما ، گردش خون ما پرده هاى چشم ما و جزء جزء سلولهاى تن ما مشمول همان نظام دقيق است كه در كل عالم حكومت مى كند و بالعدل قامت السموات والارض: آسمانها و زمين به وسيله عدالت بر پا است(2) آيا انسان مى تواند يك وصله ناجور در اين عالم پهناور باشد ؟ !

درست است كه خداوند به انسان آزادى اراده و اختيار داده تا او را بيازمايد و در سايه آن مسير تكامل را طى كند ، ولى اگر انسان از آزادى سوء استفاده كرد ، چه مى شود ؟ اگر ظالمان و ستمگران ، گمراهان و گمراه كنندگان با سوء استفاده از اين موهبت الهى به راه خود ادامه دادند عدل خداوند چه اقتضا مى كند .

درست است كه گروهى از بدكاران در اين دنيا مجازات مى

شوند و به كيفر اعمال خود _ يا لااقل قسمتى از آن _ مى رسند ، اما مسلماً چنان نيست كه همه مجرمان ، همه كيفر خود را ببينند ، و همه پاكان و نيكان به پاداش اعمال خود در اين جهان برسند ، آيا ممكن است اين دو گروه در كفه عدالت پروردگار يكسان باشند ؟ به گفته قرآن مجيد افنجعل المسلمين كالمجرمين مالكم كيف تحكمون: «آيا كسانى را كه در برابر قانون خدا به حق و عدالت تسليمند همچون مجرمان قرار دهيم ، چگونه حكم مى كنيد» ؟ (قلم _ 35 و 36) .

و در جاى ديگر مى فرمايد: ام نجعل المتقين كالفجار: «آيا ممكن است پرهيزگاران را همچون فاجران قرار دهيم» ؟ (ص _ 28) .

به هر حال تفاوت انسانها در اطاعت فرمان حق جاى ترديد نيست همانگونه كه عدم كفايت دادگاه «مكافات اين جهان» و «محكمه وجدان» و «عكس العملهاى گناهان» براى برقرارى عدالت نيز به تنهائى كافى به نظر نمى رسد ، بنابراين بايد قبول كرد كه براى اجراى عدالت الهى لازم است محكمه و دادگاه عدل عامى باشد كه سر سوزن كار نيك و بد در آنجا حساب شود وگرنه اصل عدالت تأمين نخواهد شد .

بنابراين بايد پذيرفت كه قبول عدل خدا مساوى است با قبول وجود معاد و رستاخيز ، قرآن مجيد مى گويد و نضع الموازين القسط ليوم القيامه: «ما ترازوهاى عدالت را در روز قيامت برپا مى كنيم» (انبياء _ 47) .

و نيز مى فرمايد: وقضى بينهم بالقسط و هم لايظلمون: «در روز قيامت در ميان آنها به عدالت حكم مى شود

و ظلم و ستمى بر آنها نخواهد شد» (يونس _ 54) .

ج _ برهان هدف بر خلاف پندار ماديين ، در جهان بينى الهى ، براى آفرينش انسان هدفى بوده است كه در تعبيرات فلسفى از آن به «تكامل» و در لسان قرآن و حديث گاهى از آن به «قرب به خدا» و يا «عبادت و بندگى» تعبير شده است و ما خلقت الجن والانس الا ليعبدون: «من جن وانس را نيافريدم مگر به اين منظور كه مرا پرستش كنند» (و در سايه عبادت و بندگى كامل شوند و به حريم قرب من راه يابند) (ذاريات _ 56) .

آيا اگر مرگ پايان همه چيز باشد اين هدف بزرگ تأمين مى گردد ؟

بدون شك پاسخ اين سؤال منفى است .

بايد جهانى بعد از اين جهان باشد و خط تكامل انسان در آن ادامه يابد ، و محصول اين مزرعه را در آنجا درو كند ، و حتى چنانكه در جاى ديگر گفته ايم در جهان ديگر نيز اين سير ادامه يابد تا هدف نهائى تأمين شده باشد .

خلاصه اينكه تأمين هدف آفرينش بدون پذيرش معاد ممكن نيست ، و اگر ارتباط اين زندگى را از جهان پس از مرگ قطع كنيم همه چيز شكل معما به خود مى گيرد و پاسخى براى چراها نخواهيم داشت . (3)

پي نوشتها

1 _ نهج البلاغه كلمات قصار كلمه 131 .

2 _ «تفسير صافى» ذيل آيه 7 سوره رحمن .

3 _ تفسير نمونه 18/479

88 _ آيا معاد جسمانى است يا روحانى ؟

منظور از معاد جسمانى اين نيست كه تنها جسم در جهان ديگر بازگشت مى كند ، بلكه هدف اين است كه روح و جسم تواماً مبعوث مى شود ، و به تعبير ديگر بازگشت روح مسلم است ، گفتگو از بازگشت جسم است .

جمعى از فلاسفه پيشين تنها به معاد روحانى معتقد بودند و جسم را مركبى مى دانستند كه تنها در اين جهان با انسان است ، و بعد از مرگ از آن بى نياز مى شود ، آن را رها مى سازد و به عالم ارواح مى شتابد .

ولى عقيده علماى بزرگ اسلام اين است كه معاد در هر دو جنبه روحانى و جسمانى صورت مى گيرد ، در اينجا بعضى مقيد به خصوص جسم سابق نيستند ، و مى گويند: خداوند جسمى را در اختيار روح مى گذارد ، و چون شخصيت انسان به روح او است اين جسم جسم او محسوب مى شود!

در حالى كه محققين معتقدند همان جسمى كه خاك و متلاشى گشته ، به فرمان خدا جمع آورى مى شود ، و لباس حيات نوينى بر آن مى پوشاند ، و اين عقيده اى است كه از متون آيات قرآن مجيد گرفته شده است .

شواهد معاد جسمانى در قرآن مجيد آن قدر زياد است كه به طور يقين مى توان گفت: آنها كه معاد را منحصر در روحانى مى دانند كمترين مطالعه اى در آيات فراوان معاد نكرده اند وگرنه

جسمانى بودن معاد در آيات قرآن به قدرى روشن است كه جاى هيچگونه ترديد نيست .

آياتى كه در آخر سوره يس مى خوانيم به وضوح بيانگر اين حقيقت است چرا كه مرد عرب بيابانى تعجبش از اين بود كه اين استخوان پوسيده را كه در دست دارد چه كسى مى تواند زنده كند ؟

و قرآن با صراحت در پاسخ او مى گويد: «قل يحييها الذى انشأها اول مرة» «بگو همين استخوان پوسيده را خدائى كه روز نخست آن را ابداع و ايجاد كرد زنده مى كند» .

تمام تعجب مشركان و مخالفت آنها در مسأله معاد بر سر همين مطلب بود كه چگونه وقتى ما خاك شديم و خاكهاى ما در زمين گم شد ، دوباره لباس حيات در تن مى كنيم ؟ وقالوا ءاذا ضللنا فى الارض ءانا لفى خلق جديد (الم سجده آيه 10) .

آنها مى گفتند: «چگونه اين مرد به شما وعده مى دهد وقتى كه مرديد و خاك شديد بار ديگر به زندگى باز مى گرديد: ايعدكم انكم اذامتم و كنتم تراباً و عظاماً انكم مخرجون (مؤمنون آيه 35) .

آنها به قدرى از اين مسأله تعجب مى كردند كه اظهار آن را نشانه جنون و يا دروغ بر خدا مى پنداشتند: «قال الذين كفروا هل ندلكم على رجل ينبئكم اذا مزقتم كل ممزق انكم لفى خلق جديد» كافران گفتند مردى را به شما نشان دهيم كه به شما خبر مى دهد هنگامى كه كاملا خاك و پراكنده شديد ديگر بار آفرينش جديدى مى يابيد» (سوره سبا آيه 7 و 8) .

به همين دليل عموماً «استدلالات قرآن

درباره امكان معاد» بر محور همين معاد جسمانى دور مى زند ، و بعلاوه قرآن كراراً خاطر نشان مى كند كه شما در قيامت از قبرها خارج مى شويد (يس 51 _ قمر 7) قبرها مربوط به معاد جسمانى است .

داستان مرغهاى چهارگانه ابراهيم ، و همچنين داستان عزير وزنده شدن او بعد از مرگ ، و ماجراى مقتول بنى اسرائيل همه با صراحت از معاد جسمانى سخن مى گويد .

توصيفهاى زيادى كه قرآن مجيد از مواهب مادى و معنوى بهشت كرده است همه نشان مى دهد كه معاد هم در مرحله جسم و هم در مرحله روح تحقق مى پذيرد ، وگرنه حور و قصور و انواع غذاهاى بهشتى و لذائذ مادى در كنار مواهب معنوى معنى ندارد .

به هر حال ممكن نيست كسى كمترين آگاهى از منطق و فرهنگ قرآن داشته باشد و معاد جسمانى را انكار كند ، و به تعبير ديگر انكار معاد جسمانى از نظر قرآن مساوى است با انكار اصل معاد!

علاوه بر اين دلائل نقلى ، شواهد عقلى نيز در اين زمينه وجود دارد كه اگر بخواهيم وارد آن شويم سخن به درازا مى كشد .

البته اعتقاد به معاد جسمانى پاره اى از سؤالات و اشكالات برمى انگيزد مانند شبهه آكل و مأكول كه محققان اسلامى از آن پاسخ گفته اند(1)

1 _ تفسير نمونه 18/487

89 _ شبهه آكل و ماكول چيست ؟

شبهه آكل و ماكول چيست ؟

بيشتر مفسران و نويسندگان تاريخ در ذيل آيه 260 سوره بقره: واذ قال ابراهيم ربّ ارنى كيف تحيى الموتى . . . »

داستان زير را نقل كرده اند:

روزى ابراهيم (عليه السلام) از كنار دريائى مى گذشت مردارى را ديد

كه در كنار دريا افتاده در حاليكه مقدارى از آن داخل آب و مقدارى ديگر در خشكى است ، و پرندگان و حيوانات دريا و خشكى ، از دو سو ، آن را طعمه خود قرار داده اند ، حتى گاهى بر سر آن با يكديگر نزاع مى كنند . ديدن اين منظره ابراهيم را به فكر مسئله اى انداخت كه همه مى خواهند چگونگى آن را بطور تفصيل بدانند ، و آن كيفيت زنده شدن مردگان پس از مرگ است ، او فكر مى كرد كه اگر نظير اين حادثه براى جسد انسانى رخ دهد و بدن او جزء بدن جانداران ديگر شود مسئله رستاخيز كه بايد با همين بدن جسمانى صورت گيرد چگونه خواهد شد ؟ !

ابراهيم (عليه السلام) گفت پروردگارا! به من نشان بده چگونه مردگان را زنده مى كنى ؟ خداوند فرمود مگر ايمان باين ندارى ؟ او پاسخ داد ايمان دارم لكن مى خواهم آرامش قلبى پيدا كنم .

خداوند دستور داد كه چهار پرنده بگيرد و گوشتهاى آنها را در هم بياميزد ، سپس آنها را چند قسمت كند و هر قسمتى را بر سر كوهى بگذارد ، بعد آنها را بخواند تا صحنه رستاخيز را مشاهده كند ، او چنين كرد و با نهايت تعجب ديد اجزاى مرغان از نقاط مختلف جمع شده ، نزد او آمدند و حيات و زندگى را از سر گرفتند!

شبهه آكل و مأكول

از شرحى كه درباره انگيزه تقاضاى ابراهيم (عليه السلام) نسبت به مشاهده صحنه زنده شدن مردگان ذكر كرديم استفاده مى شود كه بيشتر توجه ابراهيم در اين تقاضا به اين بوده كه چگونه

بدن حيوانى كه جزء بدن حيوانات ديگر شده ، مى تواند به صورت اصلى بازگردد ؟ و اين همان است كه ما در علم عقائد از آن به عنوان «شبهه آكل و مأكول» نام مى بريم .

توضيح اينكه: در رستاخيز ، خدا انسان را با همين بدن مادى باز مى گرداند ، و باصطلاح هم جسم انسان و هم روح انسان برمى گردد .

در اين صورت اين اشكال پيش مى آيد كه اگر بدن انسان خاك شد و بوسيله درختان جزء گياه و ميوه اى گرديد و انسان ديگرى آن را خورده و جزء بدن او شد ، يا فى المثل اگر در سالهاى قحطى انسانى از گوشت بدن انسان ديگرى تغذيه كند ، به هنگام رستاخيز ، اجزاى خورده شده جزء كدام يك از دو بدن خواهد گرديد ؟ اگر جزء بدن اول گردد ، بدن دوم ناقص مى شود و اگر بعكس جزء بدن دوم باقى بماند اولى ناقص و يا نابود خواهد شد .

از طرف فلاسفه و دانشمندان علم عقائد پاسخهاى گوناگونى به اين ايراد قديمى داده شده است ، كه گفتگو درباره همه آنها در اينجا ضرورتى ندارد ، و بعضى از دانشمندان كه نتوانسته اند پاسخ قانع كننده اى براى آن بيابند آيات مربوط به معاد جسمانى را توجيه و تأويل كرده اند و شخصيت انسان را منحصر به روح و صفات روحى او دانسته اند . در حالى كه نه شخصيت انسان تنها وابسته به روح است ، و نه آيات مربوط به معاد جسمانى چنان است كه بتوان آنها را تأويل كرد بلكه همانطور

كه گفتيم صراحت كامل در اين قسمت دارد .

بعضى نيز يكنوع معاد به ظاهر جسمانى قائل شده اند كه با معاد روحانى فرق چندانى ندارد ، ولى ما در اين جا راه روشنترى با توجه به متون آيات داريم كه با علوم روز نيز كاملا سازگار است و توضيح آن نياز به چند مقدمه دارد:

1_ مى دانيم كه اجزاء بدن انسان بارها از زمان كودكى تا هنگام مرگ عوض مى شوند ، حتى سلولهاى مغزى با اين كه از نظر تعداد كم و زياد نمى شوند باز از نظر اجزاء عوض مى گردند ، زيرا از يك طرف «تغذيه» مى كنند و از سوى ديگر «تحليل» مى روند و اين خود باعث تبديل كامل آنها با گذشت زمان است ، خلاصه اينكه در مدتى كمتر از ده سال تقريباً هيچ يك از ذرات پيشين بدن انسان باقى نمى ماند .

ولى بايد توجه داشت كه ذرات قبلى بهنگامى كه در آستانه مرگ قرار مى گيرند همه خواص و آثار خود را به سلولهاى نو و تازه مى سپارند ، به همين دليل خصوصيات جسمى انسان از رنگ و شكل و قيافه گرفته ، تا بقيه كيفيات جسمانى ، با گذشت زمان ثابت هستند ، و اين نيست مگر بخاطر انتقال صفات به سلولهاى تازه (دقت كنيد) .

بنابراين آخرين اجزاى بدن هر انسانى كه پس از مرگ تبديل به خاك مى شود داراى مجموعه صفاتى است كه در طول عمر كسب كرده ، و تاريخ گويائى است از سرگذشت جسم انسان در تمام عمر!

2_ درست است كه اساس شخصيت انسان را روح انسان تشكيل

مى دهد ، ولى بايد توجه داشت كه «روح» همراه «جسم» پرورش و تكامل مى يابد و هر دو در يكديگر تأثير متقابل دارند ، و لذا همانطور كه دو جسم از تمام جهات با هم شبيه نيستند دو روح از تمام جهات نيز با هم شباهت نخواهند داشت .

به همين دليل هيچ روحى بدون جسمى كه با آن پرورش و تكامل پيدا كرده نمى تواند فعاليت كامل و وسيع داشته باشد ، و لذا در رستاخيز بايد همان جسم سابق بازگردد تا روح با پيوستن به آن فعاليت خود را در يك مرحله عاليتر از سر گيرد و از نتايج اعمالى كه انجام داده بهره مند شود .

3_ هر يك از ذرات بدن انسان تمام مشخصات جسمى او را در بر دارد ، يعنى اگر راستى هر يك از سلولهاى بدن را بتوانيم پرورش دهيم تا بصورت يك انسان كامل درآيد آن انسان تمام صفات شخصى را كه اين جزء از او گرفته شده دارا خواهد بود . (دقت كنيد) .

مگر روز نخست يك سلول بيشتر بود ؟ همان يك «سلول نطفه» تمام صفات او را در برداشت و تدريجاً از راه تقسيم به دو سلول تبديل شد ، و دو سلول به چهار سلول ، و به همين ترتيب تمام سلولهاى بدن انسان به وجود آمدند ، بنابراين هر يك از سلولهاى بدن انسان شعبه اى از سلول نخستين مى باشد كه اگر همانند او پرورش بيابد انسانى شبيه به او از هر نظر خواهد ساخت كه عين صفات او را دارا باشد .

اكنون با در نظر گرفتن مقدمات

سه گانه فوق به پاسخ اصل ايراد مى پردازيم:

آيات قرآن صريحاً مى گويد: آخرين ذراتى كه در بدن انسان در هنگام مرگ وجود دارد روز قيامت به همان بدن باز مى گردد(1) بنابراين اگر انسان ديگرى ، از او تغذيه كرده ، اين اجزاء از بدن او خارج شده و به بدن صاحب اصلى برمى گردد تنها چيزى كه در اينجا خواهد بود اين است كه لابد بدن دوم ناقص مى شود ، ولى بايد گفت در حقيقت ناقص نمى شود بلكه كوچك مى شود ، زيرا اجزاى بدن او در تمام بدن دوم پراكنده شده بود كه به هنگامى كه از آن گرفته شد به همين نسبت مجموع بدن دوم لاغر و كوچك تر مى شود ، مثلا يك انسان شصت كيلوئى كه چهل كيلو از وزن بدن خود را كه مال ديگرى بوده از دست خواهد داد . تنها بدن كوچكى به اندازه كودكى از او باقى مى ماند .

ولى آيا اين موضوع مى تواند مشكلى ايجاد كند ؟ مسلماً نه ، زيرا اين بدن كوچك تمام صفات شخص دوم را بدون كم و كاست در بردارد و به هنگام رستاخيز همچون فرزندى كه كوچك است و سپس بزرگ مى شود پرورش مى يابد ، و بصورت انسان كاملى محشور مى گردد ، اين نوع تكامل و پرورش به هنگام رستاخيز هيچ اشكال عقلى و نقلى ندارد .

آيا اين پرورش هنگام رستاخيز فورى است يا تدريجى ؟ بر ما روشن نيست ، اما اينقدر مى دانيم هر كدام باشد هيچ اشكالى توليد نمى كند و در هر دو صورت مسئله حل

شده است .

تنها در اينجا يك سؤال باقى مى ماند و آن اين كه اگر تمام بدن انسانى از اجزاء ديگرى تشكيل شده باشد در آن صورت تكليف چيست ؟

اما پاسخ اين سؤال نيز روشن است كه چنين چيزى اصولاً محال مى باشد ، زيرا مسئله «آكل و مأكول» فرع بر اين است كه بدنى اول موجود باشد و از بدن ديگر تغذيه كند و پرورش يابد ، و با توجه به اين موضوع ممكن نيست تمام ذرات بدن اول از بدن دوم تشكيل گردد ، بايد بدنى قبلا فرض كنيم تا از بدن ديگرى بخورد بنابراين بدن ديگر حتماً جزء او خواهد شد نه كل او . (دقت كنيد) .

با توجه به آنچه گفتيم روشن مى شود كه مسئله معاد جسمانى با همين بدن هيچگونه اشكالى توليد نمى كند و نيازى به توجيه آياتى كه صريحاً اين مطلب را ثابت كرده است نداريم . (2)

1 _ به آياتى كه مى گويد مردم از قبور خود زنده مى شوند مراجعه شود

2 _ تفسير نمونه 2/223

90 _ روح چيست ؟ و اصالت آن چگونه قابل اثبات است ؟

روح چيست ؟

توضيح

در سوره اسراء آيه 85 مى خوانيم «و يسئلونك عن الرّوح قل الرُّوُحُ من اَمرِ رَبّى»

از تو درباره «روح» سؤال مى كنند ، بگو روح از فرمان من است .

مفسران بزرگ ، در گذشته و حال ، پيرامون معنى روح و تفسير اين آيه سخن بسيار گفته اند و ما نخست به معنى روح در لغت ، سپس به موارد استعمال آن در قرآن ، و بعد به تفسير آيه و رواياتى كه در اين زمينه وارد شده است مى پردازيم:

1 _ «روح» از نظر

لغت در اصل به معنى «نفس» و «دويدن» است ، بعضى تصريح كرده اند كه روح و ريح (باد) هر دو از يك معنى مشتق شده است ، و اگر روح انسان كه گوهر مستقل مجردى است به اين نام ناميده شده به خاطر آنست كه از نظر تحرك و حيات آفرينى و ناپيدا بودن همچون نفس و باد است .

2 _ موارد استعمال آن در قرآن بسيار متنوع است:

گاهى به معنى روح مقدسى است كه پيامبران را در انجام رسالتشان تقويت مى كرده ، مانند آيه 253 بقره و آتينا عيسى بن مريم البينات و ايدناه بروح القدس: «ما دلائل روشن در اختيار عيسى بن مريم قرار داديم و او را با روح القدس تقويت نموديم» .

گاه به نيروى معنوى الهى كه مؤمنان را تقويت مى كند اطلاق شده ، مانند آيه 22 مجادله اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه: «آنها كسانى هستند كه خدا ايمان را در قلبشان نوشته و به روح الهى تأييدشان كرده است» .

زمانى به معنى «فرشته مخصوص وحى» آمده و با عنوان «امين» توصيف شده ، مانند آيه 193 سوره شعراء نزل به الروح الامين على قلبك لتكون من المنذرين: «اين قرآن را روح الامين بر قلب تو نازل كرد تا از انذار كنندگان باشى» .

و گاه به معنى فرشته بزرگى از فرشتگان خاص خدا يا مخلوقى برتر از فرشتگان آمده ، مانند تنزل الملائكة و الروح فيها باذن ربهم من كل امر: «در شب قدر فرشتگان ، و روح ، به فرمان پروردگارشان براى تقدير امور نازل مى شوند» (آيه 4

سوره قدر) و در (آيه 38 سوره نبأ) نيز مى خوانيم يوم يقوم الروح و الملائكة صفاً: «در روز رستاخيز روح و فرشتگان در يك صف قيام مى كنند» .

و گاه به معنى قرآن يا وحى آسمانى آمده است مانند و كذلك او حينا اليك روحاً من امرنا: «اين گونه وحى به سوى تو فرستاديم ، روحى كه از فرمان ما است» (شورى _ 52) .

و بالاخره زمانى هم به معنى روح انسانى آمده است ، چنانكه در آيات آفرينش آدم مى خوانيم: ثم سواه و نفخ فيه من روحه: «سپس آدم را نظام بخشيد و از روح خود در آن دميد» (آيه 9 سوره سجده) .

و همچنين فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين: «هنگامى كه آفرينش آدم را نظام بخشيدم و از روحم در او دميدم براى او سجده كنيد»(1)(آيه 29 سوره حجر) .

3 _ اكنون سخن در اين است كه منظور از روح در آيه مورد بحث چيست ؟ اين كدام روح است كه جمعى كنجكاو از آن سؤال كردند و پيامبر (صلى الله عليه وآله) در پاسخ آنها فرمود: «روح از امر پروردگار من است و شما جز دانش كمى نداريد» ؟ !

از مجموع قرائن موجود در آيه و خارج آن چنين استفاده مى شود كه پرسش كنندگان از حقيقت روح آدمى سؤال كردند ، همين روح عظيمى كه ما را از حيوانات جدا مى سازد و برترين شرف ما است ، و تمام قدرت و فعاليت ما از آن سرچشمه مى گيرد و به كمكش زمين و آسمان را جولانگاه خود قرار مى

دهيم ، اسرار علوم را مى شكافيم و به اعماق موجودات راه مى يابيم ، مى خواستند بدانند حقيقت اين اعجوبه عالم آفرينش چيست ؟

و از آنجا كه روح ، ساختمانى مغاير با ساختمان ماده دارد و اصول حاكم بر آن غير از اصول حاكم بر ماده و خواص فيزيكى و شيميائى آنست ، پيامبر (صلى الله عليه وآله) مأمور مى شود در يك جمله كوتاه و پر معنى بگويد: «روح ، از عالم امر است يعنى خلقتى اسرار آميز دارد» .

سپس براى اينكه از اين پاسخ تعجب نكنند ، اضافه مى كند ، بهره شما از علم و دانش بسيار كم و ناچيز است ، بنابراين چه جاى شگفتى كه رازهاى روح را نشناسيد ، هر چند از همه چيز به شما نزديكتر است ؟

در تفسير عياشى از امام باقر (عليه السلام) و امام صادق (عليه السلام) چنين نقل شده كه در تفسير آيه يسئلونك عن الروح فرمود: انما الروح خلق من خلقه ، له بصر وقوة و تأييد ، يجعله فى قلوب الرسل و المؤمنين: «روح از مخلوقات خداوند است بينائى و قدرت و قوت دارد ، خدا آنرا در دلهاى پيغمبران و مؤمنان قرار مى دهد(2)»:

در حديث ديگرى از يكى از آن دو امام بزرگوار نقل شده كه فرمود: هى من الملكوت من القدرة: «روح از عالم ملكوت و از قدرت خداوند است»(3) .

در روايات متعددى كه در كتب شيعه و اهل تسنن آمده است مى خوانيم كه مشركان قريش اين سؤال را از دانشمندان اهل كتاب گرفتند و مى خواستند پيامبر (صلى الله عليه وآله) را با

آن بيازمايند ، به آنها گفته شده بود كه اگر محمّد (صلى الله عليه وآله) اطلاعات فراوانى درباره روح در اختيار شما بگذارد دليل بر عدم صداقت او است ، لذا جمله كوتاه و پرمعنى پيامبر (صلى الله عليه وآله) براى آنها اعجاب انگيز بود .

ولى در بخشى ديگر از روايات كه از طرق اهلبيت (عليهما السلام) در تفسير آيه فوق به ما رسيده مى بينيم كه روح به معنى مخلوقى برتر از جبرئيل و ميكائيل معرفى شده كه با پيامبر (صلى الله عليه وآله) و امامان همواره بوده است و آنانرا در خط سيرشان از هرگونه انحراف بازمى داشت(4) .

اين روايات با آنچه در تفسير آيه گفتيم نه تنها مخالفتى ندارد ، بلكه با آنها همآهنگ است چرا كه روح آدمى مراتب و درجاتى دارد ، آن مرتبه اى از روح كه در پيامبران و امامان است مرتبه فوق العاده و الائى است ، كه از آثارش معصوم بودن از خطا و گناه و نيز آگاهى و علم فوق العاده است و مسلماً چنين مرتبه اى از روح از همه فرشتگان برتر خواهد بود حتى از جبرئيل و ميكائيل! (دقت كنيد)

پي نوشتها

1 _ اضافه روح در اينجا به خدا اضافه تشريفى است ، و منظور يك روح بزرگ و مقدس الهى است ، كه خدا به آدميان بخشيده است .

2 و 3 _ نور الثقلين جلد 3 صفحه 216 .

4 _ تفسير نورالثقلين جلد 3 صفحه 215 .

اصالت و استقلال روح

تا آنجا كه تاريخ علم و دانش بشرى نشان مى دهد ، مسأله روح و ساختمان و ويژگيهاى اسرار آميزش ، همواره مورد توجه دانشمندان بوده است و هر دانشمندى به سهم خود كوشيده است تا به محيط اسرار آميز روح گام بگذارد .

درست به همين دليل نظراتى كه درباره روح ، از سوى علماء و دانشمندان اظهار شده بسيار زياد و متنوع است .

ممكن است علم و دانش امروز ما _ و حتّى علم و دانش آيندگان _ براى پى بردن به همه رازهاى روح كافى نباشد ، هر چند روح ما از همه چيز اين جهان بما نزديكتر است ، اما چون گوهر آن با آنچه در عالم ماده با آن انس گرفته ايم تفاوت كلى دارد ، زياد هم نبايد تعجب كرد كه از اسرار و كنه اين اعجوبه آفرينش و مخلوق ما فوق ماده سر در نياوريم .

امّا به هر حال اين مانع از آن نخواهد بود كه ما دورنماى روح را باديده تيزبين عقل ببينيم و از اصول و نظامات كلّى حاكم بر آن آگاه شويم .

مهمترين اصلى كه بايد در اينجا شناخته شود مسأله اصالت و استقلال روح است ، در برابر مكتبهاى ماده گرا كه روح را مادى و از خواص ماده مغزى و

سلولهاى عصبى مى دانند و ماوراى آن هيچ! .

و ما بيشتر در اينجا به همين بحث مى پردازيم ، چرا كه بحث «بقاى روح» و «مسأله تجرد كامل يا تجرد برزخى» متكى به آن است .

امّا قبل از ورود در اين بحث ذكر اين نكته را لازم مى دانيم كه تعلق روح به بدن انسان _ آنچنان كه بعضى گمان كرده اند _ تعلقى از قبيل حلول و فى المثل مانند ورود باد در مشك نيست _ بلكه يكنوع ارتباط و پيوندى است بر اساس حاكميت روح برتن و تصرف و تدبير آن كه بعضى آن را تشبيه به تعلق «معنى» به «لفظ» كرده اند .

البتّه اين مسأله در لابلاى بحث استقلال روح روشن خواهد شد .

اكنون به اصل سخن بازگرديم .

در اين كه انسان با سنگ و چوب بى روح فرق دارد شكى نيست ، زيرا ما به خوبى احساس مى كنيم كه با موجودات بى جان و حتّى با گياهان تفاوت داريم ، ما مى فهميم ، تصور مى كنيم ، تصميم مى گيريم ، اراده داريم ، عشق مىورزيم ، متنفر مى شويم ، و . . .

ولى گياهان و سنگها هيچ يك از اين احساسات را ندارند ، بنابراين ميان ما و آنها يك تفاوت اصولى وجود دارد ، و آن داشتن روح انسانى است .

نه ماديها و نه هيچ دسته اى ديگر هرگز منكر اصل وجود «روح» و «روان» نيستند و بهمين دليل همه آنها روانشناسى (پسيكولوژى) و روانكاوى (پسيكاناليزم) را به عنوان يك علم مثبت مى شناسند ، اين دو علم گرچه

تقريباً از جهاتى مراحل طفوليت خود را طى مى كنند ولى به هرحال از علومى هستند كه در دانشگاههاى بزرگ دنيا وسيله استادان و دانش پژوهان تعقيب مى شوند و همانطور كه خواهيم ديد «روان» و «روح» دو حقيقت جداى از هم نيستند بلكه مراحل مختلف يك واقعيتند .

آنجا كه سخن از ارتباط روح با جسم است و تأثير متقابل اين دو در يكديگر بيان مى شود نام «روان» بر آن مى گذاريم و آنجا كه پديده هاى روحى جداى از جسم مورد بحث قرار مى گيرند نام روح را به كار مى بريم .

خلاصه اينكه هيچكس انكار نمى كند كه حقيقتى بنام روح و روان در ما وجود دارد .

اكنون بايد ديد جنگ دامنه دار ميان «ماترياليستها» از يكسو و «فلاسفه متافيزيك و روحيون» از سوى ديگر در كجاست ؟

پاسخ اين است كه: دانشمندان الهى و فلاسفه روحيون معتقدند غير از موادى كه جسم انسان را تشكيل مى دهد ، حقيقت و گوهر ديگرى در او نهفته است كه از جنس ماده نيست اما بدن آدمى تحت تأثير مستقيم آن قرار دارد .

بعبارت ديگر: روح يك حقيقت ماوراى طبيعى است كه ساختمان و فعاليت آن غير از ساختمان و فعاليت جهان ماده است ، درست است كه دائماً با جهان ماده ارتباط دارد ، ولى ماده و يا خاصيت ماده نيست!

در صف مقابل ، فلاسفه مادى قرار دارند: آنها مى گويند: ما موجودى مستقل از ماده بنام روح يا نام ديگر سراغ نداريم ، هرچه هست همين ماده جسمانى و يا آثار فيزيكى و شيميائى آن است .

ما

دستگاهى بنام «مغز و اعصاب» داريم كه بخش مهمى از اعمال حياتى ما را انجام مى دهند ، و مانند ساير دستگاههاى بدن مادى هستند و تحت قوانين ماده فعاليت مى كنند .

ما غده هائى در زير زبان داريم بنام «غده هاى بزاق» كه هم فعاليت فيزيكى دارند و هم شيميائى ، هنگامى كه غذا وارد دهان مى شود ، اين چاههاى آرتزين! بطور خودكار و كاملاً اتوماتيك شروع بكار مى كنند ، و چنان حسابگرند كه درست بهمان اندازه كه آب براى جويدن و نرم كردن غذا لازم است روى آن مى پاشند ، غذاهاى آبدار ، كم آب ، خشك ، هر كدام باندازه نياز خود ، سهميه اى از آب دهان دريافت مى دارند .

مواد اسيدى خصوصاً هنگامى كه زياد غليظ باشند ، فعاليت اين غده ها را افزايش مى دهند ، تا سهم بيشترى از آب دريافت دارند ، و به اندازه كافى رقيق شوند و به ديوارهاى معده زيانى نرسانند!

و هنگامى كه غذا را فرو برديم فعاليت اين چاه ها خاموش مى گردد ، خلاصه نظام عجيبى بر اين چشمه هاى جوشان حكومت مى كند كه اگر يك ساعت تعادل و حساب آنها بهم بخورد ، يا دائماً آب از «لب و لوچه» ما سرازير است و يا باندازه اى زبان و گلوى ما خشك مى شود كه لقمه در گلوى ما گير مى كند! .

اين كار «فيزيكى» بزاق است ، ولى مى دانيم كار مهمتر بزاق كار شيميائى آن است ، مواد مختلفى با آن آميخته است كه با غذا تركيب مى شوند و زحمت معده

را كم مى كنند .

ماترياليستها مى گويند: سلسله اعصاب و مغز ما شبيه غده هاى بزاقى و مانند آن داراى فعاليتهاى فيزيكى و شيميائى است (كه به طور مجموع «فيزيكوشيميائى» بآن گفته مى شود) و همين فعاليتهاى «فيزيكوشيميائى» است كه ما نام آن را «پديده هاى روحى» و يا «روح» مى گذاريم .

آنها مى گويند: هنگامى كه مشغول فكر كردن هستيم يك سلسله امواج الكتريكى مخصوص از مغز ما برمى خيزد ، اين امواج را امروز با دستگاههائى مى گيرند و روى كاغذ ثبت مى كنند ، مخصوصاً در بيمارستانهاى روانى با مطالعه روى اين امواج راههائى براى شناخت و درمان بيماران روانى پيدا مى كنند ، اين فعاليت فيزيكى مغز ما است .

علاوه بر اين سلولهاى مغز بهنگام فكر كردن و يا ساير فعاليتهاى روانى داراى يك رشته فعل و انفعالات شيميائى هستند .

بنابراين روح و پديده هاى روحى چيزى جز خواص فيزيكى و فعل و انفعالات شيميائى سلولهاى مغزى و عصبى ما نمى باشد .

آنها از اين بحث چنين نتيجه مى گيرند .

1 _ همانطور كه فعاليت غده هاى بزاقى و اثرات مختلف آن قبل از بدن نبوده و بعد از آن نيز نخواهد بود ، فعاليت هاى روحى ما نيز با پيدايش مغز و دستگاه اعصاب ، موجود مى شوند ، و با مردن آن مى ميرند!

2 _ روح از خواص جسم است ، پس مادى است و جنبه ماوراى طبيعى ندارد .

3 _ روح مشمول تمام قوانينى است كه بر جسم حكومت مى كند .

4 _ روح بدون بدن وجود مستقلى ندارد و

نمى تواند داشته باشد .

دلائل ماديها بر عدم استقلال روح

ماديها براى اثبات مدعاى خود و اينكه روح و فكر و ساير پديده هاى روحى همگى مادى هستند ، يعنى از خواص فيزيكى و شيميائى سلولهاى مغزى و عصبى مى باشند شواهدى آورده اند كه در زير به آنها اشاره مى شود:

1 _ «به آسانى مى توان نشان داد كه با از كار افتادن يك قسمت از مراكز ، يا سلسله اعصاب يك دسته از آثار روحى تعطيل مى شود(1) .

مثلاً آزمايش شده كه اگر قسمتهاى خاصى از مغز كبوتر را برداريم نمى ميرد ولى بسيارى از معلومات خود را از دست مى دهد ، اگر غذا به او بدهند مى خورد و هضم مى كند و اگر ندهند و تنها دانه را در مقابل او بريزند نمى خورد و از گرسنگى مى ميرد!

همچنين در پاره اى از ضربه هاى مغزى كه بر انسان وارد مى شود ، و يا به علل بعضى از بيماريها قسمتهائى از مغز از كار مى افتد ، ديده شده كه انسان قسمتى از معلومات خود را از دست مى دهد .

چندى قبل در جرائد خوانديم كه يك جوان تحصيل كرده بر اثر يك ضربه مغزى در يك حادثه كه در نزديكى اهواز رخ داد تمام حوادث گذشته زندگى خود را فراموش كرد و حتى مادر و خواهر خود را نمى شناخت ، هنگامى كه او را به خانه اى كه در آن متولد و بزرگ شده بود بردند كاملاً براى او ناآشنا بود!

اينها و نظاير آن نشان مى دهد كه رابطه نزديكى در ميان «فعاليت سلولهاى مغزى» و «پديده هاى روحى»

وجود دارد .

2 _ «هنگام فكر كردن تغييرات مادى در سطح مغز بيشتر مى شود ، مغز بيشتر غذا مى گيرد ، و بيشتر مواد فسفرى پس ميدهد موقع خواب كه مغز كار تفكر را انجام نمى دهد كمتر غذا مى گيرد اين خود دليل بر مادى بودن آثار فكرى است»(2) .

3 _ مشاهدات نشان مى دهد كه وزن مغز متفكران عموماً بيش از حد متوسط است (حد متوسط مغز مردان در حدود 1400 گرم و حد متوسط مغز زنان مقدارى از آن كمتر است) اين نشانه ديگرى بر مادى بودن روح است .

4 _ اگر نيروى تفكر و تظاهرات روحى دليل بر وجود روح مستقل باشد بايد اين معنى را در حيوانات نيز بپذيريم ، زيرا آنها هم در حد خود ادراكاتى دارند .

خلاصه آنها مى گويند ما احساس مى كنيم كه روح ما موجود مستقلى نيست و پيشرفتهاى معلوم مربوط به انسان شناسى نيز اين واقعيت را تأييد مى كند .

از مجموع اين استدلالات چنين نتيجه مى گيرند كه پيشرفت و توسعه فيزيولوژى انسانى و حيوانى روز بروز اين حقيقت را واضحتر مى سازد كه ميان پديده هاى روحى و سلولهاى مغزى رابطه نزديكى وجود دارد .

1 _ پيسيكولوژى دكتر ارانى صفحه 23 .

2 _ بشر از نظر مادى _ دكتر ارانى صفحه 2 .

نقطه هاى تاريك اين استدلال

اشتباه بزرگى كه دامنگير ماديها در اينگونه استدلالات شده اين است كه «ابزار كار» را با «فاعل كار» اشتباه كرده اند .

براى اينكه بدانيم چگونه آنها ابزار را با كننده كار اشتباه كرده اند ، اجازه دهيد يك مثال

بياوريم (دقت كنيد) .

از زمان «گاليله» باين طرف تحولى در مطالعه وضع آسمانها پيدا شد «گاليله» ايتاليائى به كمك يك عينك ساز موفق به ساختن دوربين كوچولوئى شد ولى البتّه گاليله بسيار خوشحال بود و شب هنگام كه به كمك آن به مطالعه ستارگان آسمان پرداخت ، صحنه شگفت انگيزى در برابر چشم او آشكار گرديد كه تا آن روز هيچ انسان ديگرى نديده بود ، او فهميد كشف مهمى كرده است و از آن روز به بعد كليه مطالعه اسرار جهان بالا بدست انسان افتاد!

تا آن روز انسان شبيه پروانه اى بود كه فقط چند شاخه اطراف خود را مى ديد اما هنگامى كه دوربين را به چشم گرفت ، مقدار قابل ملاحظه اى از درختان اطراف خود را در اين جنگل بزرگ آفرينش نيز مشاهده كرد .

اين مسأله به تكامل خود ادامه داد تا اينكه دوربينهاى بزرگ نجومى ساخته شد كه قطر عدسى آنها پنج متر يا بيشتر بود ، آنها را بر فراز كوههاى بلندى كه در منطقه مناسبى از نظر صافى هوا قرار داشت نصب كردند ، اين دوربينها كه مجموع دستگاه آنها گاهى به اندازه يك عمارت چند طبقه مى شد عوالمى از جهان بالا را به انسان نشان داد كه چشم عادى حتّى يكهزارم آن را نديده بود .

حال فكر كنيد اگر روزى تكنولوژى بشر اجازه ساخت دوربينهائى به قطر يكصد متر با تجهيزاتى به اندازه يك شهر دهد چه عوالمى بر ما كشف خواهد شد ؟ !

اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه اگر اين دوربينها را از ما بگيريد به طور قطع بخشى يا

بخشهائى از معلومات و مشاهدات ما درباره آسمانها تعطيل خواهد شد ، ولى آيا بيننده اصلى ، ما هستيم يا دوربين است ؟ !

آيا دوربين و تلسكوپ ابزار كار ما است كه بوسيله آن مى بينيم و يا فاعل كار و بيننده واقعى است ؟ !

در مورد مغز نيز هيچكس انكار نمى كند كه بدون سلولهاى مغزى انجام تفكر و مانند آن ممكن نيست ولى آيا مغز ابزار كار روح است ؟ يا خود روح ؟ !

كوتاه سخن آنكه: تمام دلائلى كه ماديها در اينجا آورده اند فقط ثابت مى كند كه ميان سلولهاى مغزى و ادراكات ما ، ارتباط وجود دارد ، ولى هيچكدام از آنها اثبات نمى كند كه مغز انجام دهنده ادراكات است نه ابزار ادراك (دقت كنيد) .

و از اينجا روشن مى شود اگر مردگان چيزى نمى فهمند به خاطر اين است كه ارتباط روح آنها با بدن از بين رفته ، نه اينكه روح ، فانى شده است ، درست همانند كشتى يا هواپيمائى كه دستگاه بى سيم آن همه از كار افتاده است ، كشتى و راهنمايان و ناخدايان كشتى وجود دارند اما ساحل نشينان نمى توانند با آنها رابطه اى برقرار سازند ، زيرا وسيله ارتباطى از ميان رفته است .

دلائل استقلال روح

مقدمه

سخن از مسأله روح بود و اينكه ماديها اصرار دارند ، پديده هاى روحى را از خواص سلولهاى مغزى بدانند و «فكر» و «حافظه» و «ابتكار» و «عشق» و «نفرت» و «خشم» و «علوم و دانشها» را همگى در رديف مسائل آزمايشگاهى و مشمول قوانين جهان ماده بدانند ، ولى فلاسفه طرفدار استقلال روح دلائل

گويائى بر نفى و طرد اين عقيده دارند كه در ذيل به قسمتهائى از آن اشاره مى شود:

1 _ خاصيت واقع نمائى (آگاهى از جهان برون) .

نخستين سؤال كه مى توان از ماترياليستها كرد اين است كه اگر افكار و پديده هاى روحى همان خواص «فيزيكوشيميائى» مغزند ، بايد «تفاوت اصولى» ميان كار مغز و كار معده يا كليه و كبد مثلاً نبوده باشد ، زيرا كار معده «مثلاً» تركيبى از فعاليتهاى فيزيكى و شيميائى است و با حركات مخصوص خود و ترشح اسيدهائى غذا را هضم و آماده جذب بدن ميكند ، و همچنين كار بزاق چنان كه گفته شد تركيبى از كار فيزيكى و شيميائى است ، در حالى كه ما مى بينيم كار روحى با همه آنها متفاوت است .

اعمال تمام دستگاههاى بدن كم و بيش شباهت بيكديگر دارند بجز «مغز» كه وضع آن استثنائى است آنها همه مربوط به جنبه هاى داخلى است در حالى كه پديده هاى روحى جنبه خارجى دارند و ما را از وضع بيرون وجود ما آگاه مى كنند .

براى توضيح اين سخن بايد به چند نكته توجه كرد:

نخست اينكه: آيا جهانى بيرون از وجود ما هست يانه ؟ مسلماً چنين جهانى وجود دارد ، و ايده آليستها كه وجود جهان خارج را انكار مى كنند و مى گويند هرچه هست «مائيم» و «تصورات ما» و جهان خارج درست همانند صحنه هائى كه در خواب مى بينيم چيزى جز تصورات نيست ، سخت در اشتباهند ، و اشتباه آنها را در جاى خود اثبات كرده ايم كه چگونه ايده آليستها در عمل رئاليست مى شوند ، و آنچه را در محيط كتابخانه خود

مى انديشند هنگامى كه به كوچه و خيابان و محيط زندگى معمولى قدم مى گذارند همه را فراموش مى كنند .

ديگر اينكه آيا ما از وجود جهان بيرون آگاه هستيم يانه ؟

قطعا پاسخ اين سؤال نيز مثبت است ، زيرا ما آگاهى زيادى از جهان بيرون خود داريم ، و از موجوداتى كه در اطراف ما يا نقاط دور دست است اطلاعات فراوانى در اختيار ما هست .

اكنون اين سؤال پيش مى آيد آيا جهان خارج به درون وجود ما مى آيد ؟ مسلماً نه ، بلكه نقشه آن پيش ما است كه با استفاده از خاصيت «واقع نمائى» به جهان بيرون وجود خود پى مى بريم .

اين واقع نمائى نمى تواند تنها خواص فيزيكوشيميائى مغز باشد زيرا اين خواص زائيده تأثرات ما از جهان بيرون است ، و به اصطلاح معلول آنها است ، درست همانند تأثيرهائى كه غذا روى معده ما مى گذارد . آيا تأثير غذا روى معده و فعل و انفعال فيزيكى و شيميائى آن سبب مى شود كه معده از غذاها آگاهى داشته باشد ، پس چطور مغز ما مى تواند از دنياى بيرون خود باخبر گردد ؟ !

به تعبير ديگر: براى آگاهى از موجودات خارجى و عينى يك نوع احاطه بر آنها لازم است ، و اين احاطه كار سلولهاى مغزى نيست ، سلولهاى مغزى تنها از خارج متأثر مى شوند ، و اين تأثر: همانند تأثّر ساير دستگاههاى بدن از وضع خارج است ، اين موضوع را ما به خوبى درك مى كنيم .

اگر تأثر از خارج دليلى بر آگاهى ما از خارج

بود لازم بود ما با معده و زبان خود نيز بفهميم در حاليكه چنين نيست ، خلاصه وضع استثنائى ادراكات ما دليل بر آن است كه حقيقت ديگرى در آن نهفته است ، كه نظامش با نظام قوانين فيزيكى و شيميائى كاملاً تفاوت دارد (دقت كنيد) .

2 _ وحدت شخصيت

دليل ديگر كه براى استقلال روح مى توان ذكر كرد ، مسئله وحدت شخصيت در طول عمر آدمى است .

توضيح اينكه ما در هر چيز شك و ترديد داشته باشيم در اين موضوع ترديدى نداريم كه «وجود داريم» .

«من هستم» و در هستى خود ترديد ندارم ، و علم من به وجود خودم به اصطلاح «علم حضورى» است ، نه علم «حصولى» يعنى من پيش خود حاضرم و از خودم جدا نيستم .

بهرحال ، آگاهى ما از خود روشنترين معلومات ما است و احتياج و نيازى ابداً به استدلال ندارد ، و استدلال معروفى كه دكارت فيلسوف معروف فرانسوى براى وجودش كرده كه: «من فكر ميكنم پس هستم» استدلال زايد و نادرستى به نظر مى رسد ، زيرا پيش از آنكه اثبات وجود خود كند دوبار اعتراف به وجود خودش كرده! (يكبار آنجاكه ميگويد «من» وبار ديگر آنجا كه مى گويد «ميكنم») اين از يكسو .

از سوى ديگر اين «من» از آغاز تا پايان عمر يك واحد بيشتر نيست «من امروز» همان «من ديروز» همان «من بيست سال قبل» مى باشد من از كودكى تاكنون يك نفر بيشتر نبودم ، من همان شخصى هستم كه بوده ام و تا آخر عمر نيز همين شخص هستم ، نه شخص ديگر ، البتّه درس خوانده

ام ، با سواد شده ام ، تكامل يافته ام ، و بازهم خواهم يافت ، ولى يك آدم ديگر نشده ام ، و به همين دليل همه مردم از آغاز تا پايان عمر مرا يك آدم مى شناسند يك نام دارم يك شناسنامه دارم و . . .

اكنون حساب كنيم و ببينيم اين موجود واحدى كه سراسر عمر ما را پوشانده چيست ؟ آيا ذرات و سلولهاى بدن ما و يا مجموعه سلولهاى مغزى و فعل و انفعالات آن است ؟ اينها كه در طول عمر ما بارها عوض مى شوند و تقريباً در هفت سال يكبار تمام سلولها تعويض مى گردند ، زيرا مى دانيم در هر شبانه روز مليونها سلول در بدن ما مى ميرد و مليونها سلول تازه جانشين آن مى شود ، همانند ساختمانى كه تدريجاً آجرهاى آنرا بيرون آورند ، و آجرهاى تازه اى جاى آن كار بگذارند اين ساختمان بعد از مدتى بكلى عوض مى شود اگرچه مردم سطحى متوجه نشوند ، و يا همانند استخر بزرگى كه از يك طرف آهسته آهسته آب وارد آن مى شود ، و از طرف ديگر خارج مى گردد ، بديهى است بعد از مدتى تمام آب استخر عوض مى شود ، اگر چه افراد ظاهر بين توجه نداشته باشند و آن را به همان حال ثابت ببينند .

به طور كلى هر موجودى كه دريافت غذا مى كند و از سوى ديگر مصرف غذا دارد تدريجاً «نوسازى» و «تعويض» خواهد شد .

بنابراين يك آدم هفتاد ساله احتمالاً ده بار تمام اجزاى بدن او عوض شده است روى اين

حساب اگر همانند ماديها انسان را همان جسم و دستگاههاى مغزى و عصبى و خواص فيزيكو شيميائى آن بدانيم بايد اين «من» در 70 سال ده بار عوض شده باشد و همان شخص سابق نباشد در حالى كه هيچ وجدانى اين سخن را نخواهد پذيرفت .

از اينجا روشن مى شود كه غير از اجزاى مادى ، يك حقيقت واحد ثابت در سراسر عمر ، وجود دارد كه همانند اجزاى مادى تعويض نمى شود و اساس وجود را همان تشكيل مى دهد و عامل وحدت شخصيت ما همان است .

پرهيز از يك اشتباه

بعضى تصور مى كنند سلولهاى مغزى عوض نمى شوند و مى گويند: در كتابهاى فيزيولوژى خوانده ايم كه تعداد سلولهاى مغزى از آغاز تا آخر عمر يكسان است ، يعنى هرگز كم و زياد نمى شوند ، بلكه فقط بزرگ مى شوند ، امّا توليد مثل نمى كنند ، به همين جهت اگر ضايعه اى براى آنها پيش بيايد قابل ترميم نيستند ، بنابراين ما يك واحد ثابت در مجموع بدن داريم كه همان سلولهاى مغزى است ، و اين حافظ وحدت شخصيت ماست .

امّا اين اشتباه بزرگى است ، زيرا آنها كه اين سخن را مى گويند ، دو مسأله را با يكديگر اشتباه كرده اند ، آنچه در علم امروز ثابت شده اين است كه سلولهاى مغزى از آغاز تا پايان عمر از نظر تعداد ثابت است ، و كم و زياد نمى شود . نه اينكه ذرات تشكيل دهنده اين سلولها تعويض نمى گردند ، زيرا همانطور كه گفتيم سلولهاى بدن دائماً غذا دريافت مى كنند و نيز

تدريجاً ذرات كهنه را از دست مى دهند ، درست همانند كسى هستند كه دائماً از يك طرف دريافت و از طرف ديگر پرداخت دارد ، مسلماً سرمايه چنين كسى تدريجاً عوض خواهد شد اگرچه مقدار آن عوض نشود ، همانند همان استخر آبى كه از يكسو آب به آن مى ريزد و از سوى ديگر آب از آن خارج مى شود ، پس از مدتى محتويات آن به كلى تعويض مى گردد ، اگرچه مقدار آب ثابت مانده است .

(در كتابهاى فيزيولوژى نيز به اين مسئله اشاره شده است به عنوان نمونه به كتاب هورمونها صفحه 11 و كتاب فيزيولوژى حيوانى تأليف دكتر محمود بهزاد و همكاران صفحه 32 مراجعه شود) بنابراين سلولهاى مغزى نيز ثابت نيستند و همانند ساير سلولها عوض مى شوند .

3 _ عدم انطباق بزرگ و كوچك

فرض كنيد كنار درياى زيبائى نشسته ايم چند قايق كوچك و يك كشتى عظيم روى امواج آب در حركتند ، آفتاب را مى بينيم كه از يكسو غروب مى كند و ماه را مى بينيم كه از سوى ديگر در حال طلوع كردن است .

مرغهاى زيباى دريائى دائماً روى آب مى نشينند و برمى خيزند ، در يك سمت ، كوه عظيمى سر به آسمان كشيده است .

اكنون ، لحظاتى چشم خود را مى بنديم و آنچه را ديده ايم در ذهن خود مجسم مى نمائيم: كوه با همان عظمت ، دريا با همان وسعت ، و كشتى عظيم با همان بزرگى كه دارد در ذهن ما مجسم مى شوند ، يعنى همانند تابلوى فوق العاده بزرگى در برابر روح ما يا در درون روح

ما وجود دارند .

حالا اين سؤال پيش مى آيد كه جاى اين نقشه بزرگ كجا است ؟ آيا سلولهاى فوق العاده كوچك مغزى مى توانند چنين نقشه عظيمى را در خود بپذيرند ؟ مسلماً نه ، بنابراين بايد ما داراى بخش ديگرى از وجود باشيم كه ما فوق اين مادّه جسمانى است و آن قدر وسيع است كه تمام اين نقشه ها را در خود جاى مى دهد .

آيا نقشه يك عمارت 500 مترى را مى توان روى يك زمين چند ميليمترى پياده كرد ؟

مسلماً پاسخ اين سؤال منفى است ، چون يك موجود بزرگتر با حفظ بزرگى خود منطبق بر موجود كوچكى نمى شود ، لازمه انطباق اين است كه يا مساوى آن باشد يا كوچكتر از آن كه بتواند روى آن پياده شود .

با اينحال چگونه ما مى توانيم نقشه هاى ذهنى فوق العاده بزرگى را در سلولهاى كوچك مغزى خود جاى دهيم ؟

ما مى توانيم كره زمين را با همان كمربند چهل ميليون متريش در ذهن ترسيم كنيم ، ما مى توانيم كره خورشيد را كه يك ميليون و دويست هزار مرتبه از كره زمين بزرگتر است و همچنين كهكشانهائى را كه ميليونها بار از خورشيد ما وسيعترند همه را در فكر خود مجسم كنيم ، اين نقشه ها اگر بخواهند در سلولهاى كوچك مغزى ما پياده شوند طبق قانون عدم انطباق بزرگ بر كوچك امكان پذير نيست ، پس بايد به وجودى ما فوق اين جسم اعتراف كنيم كه مركز پذيرش اين نقشه هاى بزرگ مى باشد .

يك سؤال لازم

ممكن است گفته شود ، نقشه

هاى ذهنى ما ، همانند «ميكروفيلمها» و يا «نقشه هاى جغرافيائى» است كه در كنار آن يك عدد كسرى نوشته شده مانند:10000001 و يا 1000000001 كه مقياس كوچك شدن آن را نشان مى دهد و به ما مى فهماند كه بايد اين نقشه را به همان نسبت بزرگ كنيم تا نقشه واقعى به دست آيد ، و نيز بسيار ديده ايم عكسى از كشتى غول پيكرى گرفته شده كه نمى تواند به تنهائى عظمت آن كشتى را نشان بدهد ، و لذا قبل از گرفتن عكس براى نشان دادن عظمت آن انسانى را در عرشه كشتى قرار مى دهند و عكس آن دو را باهم مى گيرند تا با مقايسه ، عظمت كشتى روشن شود .

نقشه هاى ذهنى ما نيز تصويرهاى بسيار كوچكى هستند كه با مقياسهاى معينى كوچك شده اند به هنگامى كه به همان نسبت ، آنها را بزرگ كنيم نقشه واقعى به دست مى آيد ، و مسلماً اين نقشه هاى كوچك مى تواند به نوعى در سلولهاى مغزى ما جاى گيرد (دقت كنيد) .

پاسخ: مسأله مهم اينجا است كه ميكروفيلمها را معمولاً يا به وسيله پروژكتورها بزرگ مى كنند و روى پرده اى منعكس مى نمايند يا در نقشه هاى جغرافيائى عددى كه زير آن نوشته شده است به ما كمك مى كند كه نقشه را در آن عدد ضرب كنيم و نقشه بزرگ واقعى را در ذهن خود منعكس نمائيم ، حالا اين سؤال پيش مى آيد كه آن پرده بزرگى كه ميكروفيلمهاى ذهنى ما روى آن به صورت عظيم منعكس مى گردد كجا است .

آيا اين

پرده بزرگ همان سلولهاى مغزى هستند ؟ قطعاً نه . و آن نقشه جغرافيائى كوچك را كه ما در عدد بزرگ ضرب مى كنيم و تبديل به نقشه عظيمى مى نمائيم ، مسلماً محلى لازم دارد ، آيا مى تواند سلولهاى كوچك مغزى باشد .

به عبارت روشنتر: در مثال ميكروفيلم و نقشه جغرافيائى آنچه در خارج وجود دارد ، همان فيلمها و نقشه هاى كوچك هستند ، ولى در نقشه هاى ذهنى ما اين نقشه ها درست به اندازه وجود خارجى آنها مى باشند و قطعاً محلى لازم دارند به اندازه خودشان و مى دانيم سلولهاى مغزى كوچكتر از آن است كه بتواند آنها را با آن عظمت منعكس سازد .

كوتاه سخن اينكه: ما اين نقشه هاى ذهنى را با همان بزرگى كه در خارج دارند تصور مى كنيم و اين تصوير عظيم نمى تواند در سلول كوچكى منعكس گردد ، بنابراين نيازمند به محلى است و از اينجا به وجود حقيقى ما فوق اين سلولها پى مى بريم .

4 _ پديده هاى روحى با كيفيات مادى همانند نيستند

دليل ديگرى كه مى تواند ما را به استقلال روح و مادى نبودن آن رهنمون گردد اين است كه: در پديده هاى روحى خواص و كيفيتهائى مى بينيم كه با خواص و كيفيتهاى موجودات مادى هيچ گونه شباهت ندارند ، زيرا:

اولاً: موجودات «زمان» مى خواهند و جنبه تدريجى دارند .

ثانياً: با گذشت زمان فرسوده مى شوند .

ثالثاً: قابل تجزيه به اجزاء متعددى هستند .

ولى پديده هاى ذهنى داراى اين خواص و آثار نيستند ، ما مى توانيم جهانى همانند جهان فعلى در ذهن خود ترسيم كنيم ، بى آنكه

احتياج به گذشت زمان و جنبه هاى تدريجى داشته باشد .

از اين گذشته صحنه هائى كه مثلاً از زمان كودكى در ذهن ما نقش بسته با گذشت زمان نه كهنه مى شود و نه فرسوده ، و همان شكل خود را حفظ كرده است ، ممكن است مغز انسان فرسوده شود ولى با فرسوده شدن مغز ، خانه اى كه نقشه اش از بيست سال قبل در ذهن ما ثبت شده فرسوده نمى گردد و از يكنوع ثبات كه خاصيت جهان ماوراى ماده است برخوردار است .

روح ما نسبت به نقش ها و عكسها خلاقيت عجيبى دارد و در يك آن مى توانيم بدون هيچ مقدمه اى هرگونه نقشى را در ذهن ترسيم كنيم ، كرات آسمانى ، كهكشانها و يا موجودات زمينى درياها و كوهها و مانند آن ، اين خاصيت يك موجود مادى نيست ، بلكه نشانه موجودى ما فوق مادى است .

به علاوه ما مى دانيم مثلاً 4 = 2 + 2 شكى نيست كه طرفين اين معادله را مى توانيم تجزيه كنيم يعنى عدد دو را تجزيه نمائيم ، و يا عدد چهار را ، ولى اين برابرى را هرگز نمى توانيم تجزيه كنيم و بگوئيم برابرى دونيم دارد و هر نيمى غير از نيم ديگر است ، برابرى يك مفهوم غير قابل تجزيه است يا وجود دارد و يا وجود ندارد هرگز نمى توان آن را دو نيم كرد .

بنابراين ، اين گونه مفاهيم ذهنى قابل تجزيه نيستند و به همين دليل نمى توانند مادى باشند زيرا اگر مادى بودند قابل تجزيه بودند و باز به

همين دليل روح ما كه مركز چنين مفاهيم غير مادى است نمى تواند مادى بوده باشد بنابراين مافوق ماده است (دقت كنيد)(1) . (2)

1 _ نقل با تلخيص از كتاب معاد و جهان پس از مرگ _ بخش استقلال روح .

2 _ تفسير نمونه 12/250

91 _ اجل مسمّى (حتمى) و معلّق (غير حتمى) يعنى چه ؟

اجل مسمّى (حتمى) و معلّق (غير حتمى) يعنى چه ؟

بدون شك انسان داراى دو گونه سرآمد و اجل است:

سرآمد و اجل حتمى كه پايان استعداد جسم انسان براى بقاء است ، و با فرا رسيدن آن هر چيز به فرمان الهى پايان مى گيرد .

سرآمد و اجل معلق كه با دگرگونى شرائط دگرگون مى شود ، فى المثل انسانى دست به انتحار و خود كشى مى زند در حالى كه اگر اين گناه كبيره را انجام نمى داد سالها زنده مى ماند ، و يا بر اثر روى آوردن به مشروبات الكلى و مواد مخدر و شهوترانى بى حد و حساب توانائى جسمى خود را در مدت كوتاهى از دست مى دهد ، در حالى كه اگر اين امور نبود ساليان بسيارى مى توانست عمر كند .

اينها امورى است كه براى همه قابل درك و تجربه است ، واحدى نمى تواند آن را انكار كند .

در زمينه حوادث ناخواسته نيز امورى وجود دارد كه مربوط به اجل معلق است كه آن نيز قابل انكار نمى باشد .

بنابراين اگر در روايات فراوانى آمده است كه انفاق در راه خدا يا صله رحم عمر را طولانى و بلاها را برطرف مى سازد در حقيقت ناظر به همين عوامل است .

و هر گاه ما اين دو نوع اجل و سرآمد عمر را از هم تفكيك

نكنيم درك بسيارى از مسائل در رابطه با «قضا و قدر» و «تأثير جهاد و تلاش و كوشش در زندگى انسانها» لاينحل خواهد ماند .

اين بحث را ضمن يك مثال ساده مى توان روشن ساخت ، و آن اينكه : انسان يك دستگاه اتومبيل نو تهيه مى كند كه طبق پيش بينى هاى مختلفى كه در ساختمان آن به كار رفته مى تواند مثلا بيست سال عمر كند ، اما مشروط به اينكه به آن دقيقاً برسند ، و مراقبتهاى لازم را به عمل آورند ، در اين صورت اجل حتمى اين اتومبيل همان بيست سال است كه از آن فراتر نمى رود .

ولى اگر مراقبتهاى لازم انجام نشود و آن را به دست افراد ناآگاه و لاابالى بسپارند و بيش از قدرت و ظرفيت از آن كار بكشند ، و در جاده هاى پرسنگلاخ همه روزه آن را به كار گيرند ممكن است عمر بيست ساله آن به نصف يا به عشر تنزل پيدا كند اين همان «اجل معلق» آن است .

و ما تعجب مى كنيم چگونه بعضى از مفسران معروف به مسأله روشنى مانند اين مسأله توجه نكرده اند . (1)

توضيح اينكه: بسيارى از موجودات از نظر ساختمان طبيعى و ذاتى استعداد و قابليت بقاء براى مدتى طولانى دارند ، ولى در اثناء اين مدت ممكن است موانعى ايجاد شود كه آنها را از رسيدن به حداكثر عمر طبيعى باز دارد ، مثلاً يك چراغ نفت سوز با توجه به مخزن نفت آن ، ممكن است مثلاً بيست ساعت استعداد روشنائى داشته باشد ، اما وزش يك باد شديد و

ريزش باران و يا عدم مراقبت از آن سبب مى شود كه عمر آن كوتاه گردد .

در اينجا اگر چراغ با هيچ مانعى برخورد نكند و تا آخرين قطره نفت آن بسوزد سپس خاموش شود به اجل حتمى خود رسيده است و اگر موانعى قبل از آن باعث خاموشى چراغ گردد مدت عمر آن را «اجل غير حتمى» مى گوئيم .

در مورد يك انسان نيز چنين است اگر تمام شرائط براى بقاى او جمع گردد و موانع برطرف شود ساختمان و استعداد او ايجاب مى كند كه مدتى طولانى هر چند اين مدت بالاخره پايان و حدى دارد _ عمر كند ، اما ممكن است بر اثر سوء تغذيه يا مبتلا شدن به اعتيادات مختلف و يا دست زدن به خودكشى يا ارتكاب گناهان خيلى زودتر از آن مدت بميرد ، مرگ را در صورت اول اجل حتمى و در صورت دوم اجل غير حتمى مى نامند .

و به تعبير ديگر اجل حتمى در صورتى است كه ما به مجموع علل تامه بنگريم و اجل غير حتمى در صورتى است كه تنها مقتضيات را در نظر بگيريم .

با توجه به اين دو نوع «اجل» بسيارى از مطالب روشن مى شود ، از جمله اينكه در روايات مى خوانيم صله رحم عمر را زياد و يا قطع رحم عمر را كم مى كند (منظور از عمر و اجل در اين موارد اجل غير حتمى است) .

و يا اينكه در آيه اى مى خوانيم فاذا جاء اجلهم لايستأخرون ساعة و لايستقدمون: «هنگامى كه اجل آنها فرا رسد نه ساعتى به عقب مى

افتد و نه جلو»(2)

در اينجا منظور از اجل همان مرگ حتمى است .

بنابراين آيه مزبور تنها مربوط به موردى است كه انسان به عمر نهائى خود رسيده است ، و اما مرگهاى پيش رس را به هيچ وجه شامل نمى شود .

و در هر صورت بايد توجه داشت كه هر دو اجل از ناحيه خدا تعيين مى شود يكى بطور مطلق و ديگرى به عنوان مشروط و يا معلق ، درست مثل اينكه مى گوئيم: اين چراغ بعد از بيست ساعت بدون هيچ قيد و شرط خاموش مى شود و نيز مى گوئيم اگر طوفانى بوزد بعد از دو ساعت خاموش خواهد شد ، در مورد انسان و اقوام و ملتها نيز چنين است مى گوئيم خداوند اراده كرده است كه فلان شخص يا ملت پس از فلان مقدار عمر بطور قطع از ميان برود و نيز مى گوئيم اگر ظلم و ستم و نفاق و تفرقه و سهل انگارى و تنبلى را پيشه كنند در يك سوم آن مدت از بين خواهند رفت ، هر دو اجل از ناحيه خدا است يكى مطلق و ديگرى مشروط .

از امام صادق (عليه السلام)در ذيل آيه فوق چنين نقل شده كه فرمود: هما اجلان اجل محتوم و اجل موقوف: «اين اشاره به دو نوع اجل است ، اجل حتمى و اجل مشروط» و در احاديث ديگرى كه در اين زمينه وارد شده تصريح گرديده است كه اجل غير حتمى (مشروط) قابل تقديم و تأخير است و اجل حتمى قابل تغيير نيست (نورالثقلين جلد اول صفحه 504) . (3)

پي نوشتها

1 _ تفسير نمونه 18/209

2

_ اعراف آيه 34 .

3 _ تفسير نمونه 5/149

92 _ تجسّم اعمال از نظر علم روز چگونه است ؟

تجسّم اعمال از نظر علم روز چگونه است ؟

آنها كه با آيات قرآن آشنا هستند به خوبى مى دانند كه در قرآن آيات فراوانى داريم كه ظاهر آن حاكى از «تجسم» يا «تجسد» اعمال در قيامت است يعنى در آن روز عمل هر كس اعم از نيك و بد ، در برابر او حاضر مى گردد و مايه نشاط و سرور ، يا شكنجه و عذاب و سبب افتخار و آبرو و يا رسوائى و شرمسارى مى گردد .

آيا ممكن است اعمال آدمى باقى بماند ، در حالى كه عبارت از مجموعه حركاتى است كه بعد از انجام محو و نابود مى گردد ؟ واز اين گذشته آيا ممكن است «عمل» كه جزء عوارض وجود انسان است تبديل به ماده و جسم گردد ، و به صورت مستقلى ظاهر شود ؟

از آنجا كه بسيارى از مفسران پاسخى براى دو سؤال نداشتند چاره اى جز اين نمى ديدند كه در تفسير اين گونه آيات قرآنى قائل به حذف و تقدير باشند و بگويند منظور از «حضور عمل» يا «مشاهده اعمال» حضور و مشاهده جزاى عمل و ثواب و عقاب آن است .

ولى ما امروز فكر مى كنيم كه هيچ يك از دو ايراد فوق بدون پاسخ نيست ، بنابراين دليلى نمى بينيم كه ظواهر آياتى راكه دلالت بر مجسم شدن اعمال آدمى دارد انكار كنيم .

احاديث در اين زمينه بسيار است از جمله احاديث معراج كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) از كنار بهشت و دوزخ مى گذشت ، و هر گروهى از بدكاران را به عذاب و كيفرى

شبيه اعمال خود گرفتار ديد ، ونيز اعمال نيكوكاران را مشاهده كرد كه سبب پيدايش مرافق تازه اى در بهشت مى شود .

آيه اى كه درباره غيبت وارد شده و تجسم آن را به صورت پاره گوشت گنديده اى كه غيبت كننده آن را تناول مى كند بيان مى دارد شاهد ديگرى بر اين مدّعا است .

از مجموع روايات و آيات گذشته به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه اعمال آدمى در صورتهاى مناسبى در عالم برزخ و قيامت ، مجسّم مى گردد ، حتّى تعبير (الَّذينَ يَاْكُلُونَ اَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً اِنَّما يَأْكُلُونَ في بُطُونِهِمْ ناراً):

«كسانى كه اموال يتيمان را از روى ظلم و ستم مى خورند ، فقط در شكم خود آتش داخل مى كنند» (نساء _ 10) نشان مى دهد كه باطن عمل در عالم دنيا نيز از نوعى تجسّم برخوردار است به طورى كه مال يتيم در باطن به شكل آتش سوزان است ، هر چند كسانى كه چشم واقع بين ندارند آن را نمى بينند .

دليلى ندارد كه همه اين آيات و روايات را بر معنى مجازى و كنائى حمل كنيم و همه را تأويل و توجيه نمائيم با اينكه عمل به ظواهر آنها بى مانع است و مشكلى ايجاد نمى كند ، چنانكه شرح آن خواهد آمد .

تجسّم اعمال در منطق عقل

عمده اشكالى كه در مسأله تجسّم اعمال براى گروهى پيدا شده همان است كه از بعضى از كلمات مرحوم طبرسى در مجمع البيان استفاده مى شود ، و آن اين است كه عمل از جنس «عرض» است نه «جوهر» (نه خواص ماده است و نه خود ماده) و

ديگر اينكه عمل بعد از وجودش محو و نابود مى شود ، ولذا آثارى از سخنان و گفته ها و اعمال گذشته ما ديده نمى شود ، مگر اعمالى كه تغييرى در بعضى از مواد موجود گذارده ، مثلا سنگ و چوب و آجرى را به شكل خانه اى درآورده كه آن هم تجسّم عمل نيست ، بلكه دگرگونيهاى ناشى از عمل است (دقت كنيد) .

ولى با توجه به دو نكته پاسخ اين دو ايراد روشن مى شود ، وهم چگونگى تجسّم اعمال .

نخست اينكه امروز ثابت شده هيچ چيز در جهان از ميان نمى رود حتّى اعمال ما كه به صورت انرژيهاى مختلفى ظاهر مى گردد ، اگر ما سخن مى گوئيم صداى ما به صورت امواج خاص صوتى در فضاى اطراف پخش مى شود و به مولكولهاى موّاج هوا و ديوارهاى اطراف و بدن ما اصابت كرده و تبديل به انرژى ديگرى مى شود ، آن انرژى نيز ممكن است چندين بار تغيير شكل دهد ، ولى به هر حال نابود نمى گردد ، حركات دست و پاى ما نيز نوعى انرژى است ، اين انرژى ميكانيكى هرگز نابود نمى شود ، ممكن است تبديل به انرژى حرارتى با انرژى ديگر گردد ، خلاصه اينكه نه تنها مواد اين جهان كه انرژيهاى آن نيز ثابت و پايدارند ، هر چند تغيير شكل مى دهند .

ديگر اينكه اين نكته نيز با مطالعات دانشمندان و آزمايشهاى آنها به ثبوت قطعى رسيده است كه ميان «ماده» و «انرژى» رابطه نزديكى است ، يعنى ماده و نيرو دو مظهر از يك حقيقتند ، و

«ماده» همان نيروى متراكم و فشرده است ، و «نيرو» همان ماده گسترده ، و لذا در شرائط معينى مى توانند تبديل به يكديگر شوند .

انرژى اتمى چيزى جز تبديل «ماده» به «انرژى» نيست يا به تعبير ديگر شكافتن دانه هاى اتم و آزاد كردن انرژى آن .

هم اكنون ثابت شده كه انرژى حرارتى خورشيد چيزى جز انرژى اتمى كه از انفجار اتمهاى خورشيد سرچشمه مى گيرد نيست و به همين دليل هر شبانه روز مقدار زيادى از وزن خورشيد كم مى شود هر چند اين مقدار در برابر وزن و حجم خورشيد ناچيز است .

بدون شك همان گونه كه ماده قابل تبديل به انرژى است ، انرژى نيز قابل تبديل به ماده است ، يعنى اگر نيروها و انرژيهاى پخش شده بار ديگر متراكم ، و حالت جسميت و جرم به خود بگيرد ، به صورت جسمى نمايان مى شود .

بنابراين هيچ مانعى ندارد كه اعمال و گفتار ما كه انرژيهاى مختلفى هستند و هرگز محو و نابود نمى شوند ، بار ديگر به فرمان پروردگار جمع آورى شده و به صورت جسمى در آيند ، و مسلم است كه هر عمل جسمى خواهد شد متناسب با ويژگيهايش ، نيروهائى كه در راه اصلاح و خدمت و درستى و تقوى به كار گرفته شده به صورت زيبائى متناسب آن در مى آيد ، و نيروهائى كه در راه جور و ستم و زشتى و فساد به كار رفته به صورتى زشت و ناپسند و تنفر آميز مجسم مى گردد!

بنابر اين مسأله تجسم اعمال را مى توان يكى از معجزات علمى

قرآن محسوب داشت و در آن روز كه مسأله بقاء انرژيها ، و تبديل ماده به انرژى و بالعكس ، مطلقا در ميان دانشمندان مطرح نبود ، با صراحت در آيات و روايات عنوان گرديد .

بنابراين نه مشكلى از ناحيه «عرض» بودن اعمال وجود دارد ، و نه مشكلى از ناحيه نابودى آنها ، زيرا همانگونه كه گفتيم اعمال نابود نمى شود ، و عرض و جوهر در حقيقت جلوه هاى يك حقيقتند ، اين مطلب با توجه به حركت جوهرى آشكارتر مى شود! زيرا قائلين به حركت جوهرى از حركاتى كه در عرض واقع مى شود براى حركت در جوهر استدلال مى كنند و معتقدند اينها از هم جدا نيستند (دقت كنيد) .

اين نكته را نيز مناسب است براى تكميل مطلب ، يادآور شويم:

دانشمند معروف فرانسوى «لاوازيه» اصل «بقاء ماده» را با تلاش پيگير خود كشف كرد ، و اثبات نمود كه مواد جهان هرگز از ميان نمى رود ، بلكه دائماً تغيير صورت مى دهد .

ولى چيزى نگذشت كه «پير كورى و همسرش» براى نخستين بار رابطه ميان انرژى و ماده را از مطالعه روى اجسام راديو اكتيو (اجسامى كه اتمهاى ناپايدار دارند و تدريجاً قسمتهائى از آنها تبديل به انرژى مى شود) كشف كردند و قانون بقاء ماده تبديل به قانون بقاء «ماده _ انرژى» شد ، و به اين ترتيب اصل بقاء ماده متزلزل گرديد واصل بقاء مجموعه ماده _ انرژى جهان جانشين آن گشت ، و كم كم مسأله تبديل ماده به انرژى از طريق شكستن اتم به وسيله دانشمندان جنبه عملى به خود گرفت ، و

معلوم شد كه اين دو (ماده و انرژى) رابطه نزديك با هم دارند و قابل تبديل به يكديگرند و به عبارت ديگر دو شكل از يك حقيقتند .

اين كشف بزرگ علمى تحول شگرفى در مطالعات دانشمندان و مسائل عملى ايجاد كرد ، و وحدت عالم هستى را بيش از پيش به اثبات رساند .

اين اصل در مسأله معاد و بحث تجسم اعمال انسان و دفع اشكالاتى كه پيشينيان در اين مسأله داشته اند به ما كمك فراوان مى كند و موانعى را كه بر راه اثبات تجسّم ، فكر مى كردند برمى دارد . (1)

1 _ تفسير پيام قرآن 6/115 و 137

93 _ آيا رستاخيز براى حيوانات نيز وجود دارد ؟

آيا رستاخيز براى حيوانات نيز وجود دارد ؟

شك نيست كه نخستين شرط حساب و جزا مسئله عقل و شعور و بدنبال آن تكليف و مسئوليت است ، طرفداران اين عقيده مى گويند مداركى در دست است كه نشان مى دهد حيوانات نيز به اندازه خود داراى درك و فهمند ، از جمله:

زندگى بسيارى از حيوانات آميخته با نظام جالب و شگفت انگيزى است كه روشنگر سطح عالى فهم و شعور آنها است كيست كه درباره مورچگان و زنبور عسل و تمدن عجيب آنها و نظام شگفت انگيز لانه و كندو ، سخنانى نشنيده باشد ، و بر درك و شعور تحسين آميز آنها آفرين نگفته باشد ؟ گرچه بعضى ميل دارند همه اينها را يك نوع الهام غريزى بدانند ، اما هيچ دليلى بر اين موضوع در دست نيست كه اعمال آنها به صورت ناآگاه (غريزه بدون عقل) انجام مى شود .

چه مانعى دارد كه اين اعمال همانطور كه ظواهرشان نشان مى دهد ناشى از عقل

و درك باشد ؟ بسيار مى شود كه حيوانات بدون تجربه قبلى در برابر حوادث پيش بينى نشده دست به ابتكار مى زنند ، مثلاً گوسفندى كه در عمرش گرگ را نديده براى نخستين بار كه آن را مى بيند به خوبى خطرناك بودن اين دشمن را تشخيص داده و به هر وسيله كه بتواند براى دفاع از خود و نجات از خطر متوسل مى شود .

علاقه اى كه بسيارى از حيوانات تدريجاً به صاحب خود پيدا مى كنند شاهد ديگرى براى اين موضوع است ، بسيارى از سگهاى درنده و خطرناك نسبت به صاحبان خود و حتى فرزندان كوچك آنان مانند يك خدمتگذار مهربان رفتار مى كنند .

داستانهاى زيادى از وفاى حيوانات و اينكه آنها چگونه خدمات انسانى را جبران مى كنند در كتابها و در ميان مردم شايع است كه همه آنها را نمى توان افسانه دانست .

و مسلم است آنها را به آسانى نمى توان ناشى از غريزه دانست ، زيرا غريزه معمولاً سرچشمه كارهاى يكنواخت و مستمر است ، اما اعمالى كه در شرائط خاصى كه قابل پيش بينى نبوده بعنوان عكس العمل انجام مى گردد به فهم و شعور شبيه تر است تا به غريزه .

هم امروز بسيارى از حيوانات را براى مقاصد قابل توجهى تربيت مى كنند ، سگهاى پليس براى گرفتن جنايتكاران ، كبوترها براى رساندن نامه ها ، و بعضى از حيوانات براى خريد جنس از مغازه ها ، و حيوانات شكارى براى شكار كردن ، آموزش مى بينند و وظائف سنگين خود را با دقت عجيبى انجام مى دهند ، (امروز حتى

براى بعضى از حيوانات رسماً مدرسه افتتاح كرده اند!)

از همه اينها گذشته ، در آيات متعددى از قرآن ، مطالبى ديده مى شود كه دليل قابل ملاحظه اى براى فهم و شعور بعضى از حيوانات محسوب مى شود ، داستان فرار كردن مورچگان از برابر لشگر سليمان ، و داستان آمدن هدهد به منطقه «سبا و يمن» و آوردن خبرهاى هيجان انگيز براى سليمان شاهد اين مدعا است .

در روايات اسلامى نيز احاديث متعددى در زمينه رستاخيز حيوانات ديده مى شود ، از جمله:

از ابوذر نقل شده كه مى گويد: ما خدمت پيامبر (صلى الله عليه وآله)بوديم كه در پيش روى ما دو بز به يكديگر شاخ زدند ، پيغمبر (صلى الله عليه وآله) فرمود ، ميدانيد چرا اينها به يكديگر شاخ زدند ؟ حاضران عرض كردند: نه پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود ولى خدا مى داند چرا ؟ و به زودى در ميان آنها داورى خواهد كرد! . (1)

و در روايتى از طرق اهل تسنن از پيامبر نقل شده كه در تفسير اين آيه فرمود ان الله يحشرهذه الامم يوم القيامة و يقتص من بعضها لبعض حتى يقتص للجماء من القرناء: «خداوند تمام اين جنبندگان را روز قيامت برمى انگيزاند و قصاص بعضى را از بعضى مى گيرد ، حتى قصاص حيوانى كه شاخ نداشته و ديگرى بى جهت به او شاخ زده است از او خواهد گرفت(2) .

در آيه 5 سوره تكوير نيز مى خوانيم واذالو حوش حشرت «هنگاميكه وحوش محشور مى شوند» اگر معنى اين آيه را حشر در قيامت بگيريم (نه حشر و جمع بهنگام پايان اين دنيا) يكى ديگر

از دلائل نقلى بحث فوق خواهد بود . (3)

پي نوشتها

1 _ تفسير مجمع البيان ونور الثقلين ذيل آيه 38 سوره انعام

2 _ تفسير المنار ذيل آيه .

3 _ تفسير نمونه 5/224

94 _ عالم برزخ چيست و زندگى برزخى چگونه است ؟

عالم برزخ چيست ؟

عالم برزخ چه عالمى است ؟ و كجا است ؟ و دليل بر اثبات چنين عالمى كه در ميان دنيا و عالم آخرت قرار دارد چيست ؟

آيا برزخ براى همه است يا براى گروه معينى ؟

و بالاخره وضع حال مؤمنان و صالحان ونيز كافران و بدكاران در آنجا چگونه است ؟

اينها سؤالاتى است كه در اين زمينه وجود دارد و در آيات و روايات اشاراتى به آن شده است و لازم است تا آنجا كه وضع اين كتاب اجازه مى دهد به پاسخ آنها بپردازيم .

واژه «برزخ» در اصل به معنى چيزى است كه در ميان دو شىء ، حائل مى شود و سپس به هر چيزى كه ميان دو امر قرار گيرد «برزخ» گفته شده است و روى همين جهت به عالمى كه ميان دنيا و عالم آخرت قرار گرفته ، «برزخ» گفته مى شود .

دليل بر وجود چنين جهانى كه گاهى از آن تعبير به «عالم قبر» و يا «عالم ارواح» مى شود از طريق ادله نقليه است آيات متعددى از قرآن مجيد داريم كه بعضى ظهور و بعضى صراحت در اين معنى دارد .

آيه (و من ورائهم برزخ الى يوم يبعثون) ظاهر در وجود چنين عالمى است ، هر چند بعضى خواسته اند كلمه برزخ را در اين آيه به معنى مانعى براى بازگشت به اين دنيا معرفى كنند و گفته اند مفهوم آيه اين است كه پشت سر انسان مانعى است

كه او را از بازگشت به اين جهان منع مى كند ، ولى اين معنى بسيار بعيد به نظر مى رسد ، زيرا تعبير به «الى يوم يبعثون» تا روز رستاخيز) دليل بر اين است كه اين برزخ در ميان دنيا و آخرت قرار گرفته ، نه ميان انسان و دنيا .

از آياتى كه «صريحاً» وجود چنين جهانى را اثبات مى كند آيات مربوط به حيات شهيدان است مانند ولاتحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون: ««هرگز گمان نكن كسانى كه در راه خدا كشته شدند مردگانند آنها زنده اند و نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند» (آيه 69 سوره آل عمران) .

در اينجا خطاب به پيامبر است ، و در آيه 154 سوره بقره خطاب به همه مؤمنان كرده مى گويد: ولا تقولوا لمن يقتل فى سبيل الله اموات بل احياء ولكن لاتشعرون .

نه تنها در مورد مؤمنان عاليمقامى همچون شهيدان جهان برزخ وجود دارد بلكه درباره كفار طغيانگرى همچون فرعون و يارانش نيز وجود برزخ صريحاً در آيه 46 سوره مؤمن آمده است:

النار يعرضون عليها عدواً و عشياً و يوم تقوم الساعة ادخلوا آل فرعون اشد العذاب: «آنها (فرعون و يارانش) هر صبح و شام در برابر آتش قرار مى گيرند و به هنگامى كه روز قيامت برپا مى گردد فرمان داده مى شود آل فرعون را در شديدترين كيفرها وارد كنيد . (1)

بنابراين اصل وجود عالم برزخ جاى بحث نيست ، مهم آن است كه بدانيم زندگى برزخى چگونه است كه در اينجا تصويرهاى مختلفى ذكر شده است كه روشنترين آنها آن است كه

روح انسان بعد از پايان زندگى اين جهان در اجساد لطيفى قرار مى گيرد كه از بسيارى از عوارض اين ماده كثيف بر كنار است و چون از هر نظر شبيه اين جسم است ، به آن «قالب مثالى» يا «بدن مثالى» مى گويند كه نه به كلى مجرد است ، و نه مادى محض ، بلكه داراى يكنوع «تجرد برزخى» است .

بعضى از محققان آن را تشبيه به وضع روح در حالت خواب كرده اند كه در آن حال ممكن است با مشاهده نعمتهائى براستى لذت ببرد و يا بر اثر ديدن مناظر هولناك معذب و متألم شود آنچنان كه گاه واكنش آن در همين بدن نيز ظاهر مى شود ، و به هنگام ديدن خوابهاى هولناك ، فرياد مى كشد ، نعره مى زند ، پيچ و تاب مى خورد ، بدن او غرق عرق مى شود .

حتى بعضى معتقدند كه در حال خواب به راستى روح با قالب مثالى فعاليت مى كند و حتى بالاتر از آن معتقدند كه ارواح قويه در حال بيدارى نيز مى تواند همان تجرد برزخى را نيز پيدا كند ، يعنى از جسم جدا شده و با همين قالب مثالى به ميل خود ، ويا از طريق خوابهاى مغناطيسى در جهان سير كند و از مسائلى با خبر گردد(2)

بلكه بعضى تصريح مى كنند كه قالب مثالى در باطن بدن هر انسانى هست ، منتها به هنگام مرگ و آغاز زندگى برزخى جدا مى شود و گاه در همين زندگى مادى دنيا نيز امكان جدائى _ چنانكه گفتيم _ براى او حاصل مى شود .

حال

اگر تمام اين مشخصات را براى قالب مثالى نپذيريم اصل مطلب را نمى توان انكار كرد چرا كه در روايات بسيارى به آن اشاره شده و از نظر دليل عقل نيز هيچگونه مانعى ندارد .

ضمناً از آنچه گفتيم پاسخ اين ايراد روشن شد كه بعضى مى گويند: اعتقاد به جسد مثالى مستلزم اعتقاد به مسأله تناسخ است ، چرا كه تناسخ چيزى جز اين نيست كه روح واحد منتقل به جسمهاى متعدد گردد .

جواب اين ايراد را مرحوم «شيخ بهائى» به طرز روشنى بيان كرده است ، او مى گويد: تناسخى كه همه مسلمانان اتفاق بر بطلان آن دارند اين است كه روح بعد از ويرانى اين بدن به بدن ديگرى در همين عالم بازگردد ، اما تعلق روح به بدن مثالى در «جهان برزخ» تا قيام قيامت كه باز به بدنهاى نخستين به فرمان خدا برمى گردد هيچگونه ارتباطى به تناسخ ندارد ، و اگر مى بينيد ما تناسخ را شديداً انكار كرده و معتقدان آن را تكفير مى كنيم به خاطر آن است كه آنها قائل به ازلى بودن ارواح و انتقال دائمى آنها از بدنى به بدن ديگرند و معاد جسمانى را در جهان ديگر به كلى منكرند(3) .

و اگر همانطور كه بعضى گفته اند قالب مثالى در باطن همين بدن مادى باشد پاسخ مسأله تناسخ روشنتر مى شود ، زيرا روح از قالب خود به قالب ديگرى منتقل نشده بلكه بعضى از قالبهاى خود را رها ساخته و با ديگرى ادامه حيات برزخى داده است . (4)

پي نوشتها

1 _ تفسير نمونه 14/314

2 _ مرحوم علامه مجلسى ضمن بيان

اين مطلب در بحار الانوار تصريح مى كند كه تشبيه حالت برزخ به حالت رؤيا و خواب در بسيارى از اخبار وارد شده ، و حتى امكان دارد نفوس قويه عاليه داراى جسدهاى مثالى متعددى باشند ، و به اين وسيله رواياتى كه مى گويد: امامان نزد هر كس در حال جان دادن حاضر مى شوند نياز به توجيه و تفسيرى نخواهد داشت (بحارالانوار ج 6 ص 271) .

3 _ بحار الانوار ج 6 ص 277 .

4 _ تفسير نمونه 14/322

95 _ آيا دنيا و آخرت باهم تضاد دارند ؟

آيا دنيا و آخرت باهم تضاد دارند ؟

در آيات بسيارى ، مدح و تمجيد از دنيا يا امكانات مادى آن شده است:

در بعضى از آيات ، مال به عنوان خير ، معرفى شده (سوره بقره آيه 180) .

و در بسيارى از آيات ، مواهب مادى تحت عنوان فضل خدا آمده است وابتغوا من فضل الله (سوره جمعه آيه 10) .

در جاى ديگر مى فرمايد «همه نعمتهاى روى زمين را براى شما آفريده است» خلق لكم ما فى الارض جميعاً (بقره _ 29) .

و در بسيارى از آيات آنها را تحت عنوان سخرلكم (آنها را مسخّر شما گردانيد) ذكر كرده كه اگر بخواهيم همه آياتى را كه در رابطه با محترم شمردن امكانات مادى اين جهان است جمع آورى كنيم ، مجموعه قابل ملاحظه اى خواهد شد .

ولى با اينهمه اهميتى كه به مواهب و نعمتهاى مادى داده شده ، تعبيراتى كه قويّاً آنرا تحقير مى كند در آيات قرآن به چشم مى خورد .

در يكجا آن را عرض و متاع فانى مى شمرد تبتغون عرض الحيوة الدنيا (نساء _ 94) .

و در جاى

ديگر آنرا مايه غرور و غفلت مى شمرد و ما الحيوة الدنيا الا متاع الغرور(سوره حديد آيه 20) .

و در مورد ديگر آن را وسيله سرگرمى و بازيچه شمرده و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب (عنكبوت 64) .

و در جائى ديگر مايه غفلت از ياد خدا رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر الله (نور _ 37) .

اين تعبيرات دوگانه عيناً در روايات اسلامى نيز ديده مى شود:

از يكسو دنيا ، مزرعه آخرت ، تجارتخانه مردان خدا ، مسجد دوستان حق ، محل هبوط وحى پروردگار ، سراى موعظه و پند ، شمرده شده (مسجد احباء الله و مصلى ملائكة الله و مهبط وحى الله و متجر اولياء الله)(1) .

و از سوى ديگر مايه غفلت و بى خبرى از ياد خدا و متاع غرور و مانند آن .

آيا اين دو گروه از آيات و روايات باهم تضاد دارند ؟

پاسخ اين سؤال را در خود قرآن مى توان يافت .

چرا كه آنجا كه از دنيا و مواهبش نكوهش مى كند ، كسانى را مى گويد كه اين زندگى تنها هدفشان را تشكيل مى دهد ، در سوره نجم آيه 29 مى خوانيم ولم يرد الاالحيوة الدنيا «كسانى كه جز زندگى دنيا را نخواهند» .

به تعبير ديگر سخن از كسانى است كه آخرت را به دنيا مى فروشند و براى رسيدن به ماديات از هيچ خلافكارى و جنايتى ابا ندارند .

در سوره توبه آيه 38 مى خوانيم ارضيتم بالحيوة الدنيا من الاخرة: «آيا راضى شديد كه زندگى دنيا را به جاى آخرت بپذيريد» ؟

!

آيات مورد بحث ، خود شاهد اين مدعا است ، آنجا كه مى گويد: من كان يريد العاجلة . . . يعنى تنها هدفشان همين زندگى زودگذر مادى است .

اصولاً تعبير به «مزرعه» و يا «متجر» (تجارتخانه) و مانند آن خود شاهد زنده اى براى اين موضوع است .

كوتاه سخن اينكه مواهب جهان مادى كه همه از نعمتهاى خدا است و حتماً وجودش در نظام خلقت لازم بوده و هست اگر به عنوان وسيله اى براى رسيدن به سعادت و تكامل معنوى انسان مورد بهره بردارى قرار گيرد از هر نظر قابل تحسين است .

واما اگر به عنوان يك هدف و نه وسيله مورد توجه قرار گيرد و از ارزشهاى معنوى و انسانى بريده شود كه در اين هنگام طبعاً مايه غرور و غفلت و طغيان و سركشى و ظلم و بيدادگرى خواهد بود ، در خور هرگونه نكوهش و مذمت است .

و چه زيبا فرموده است على(عليه السلام) در آن گفتار كوتاه و پرمغزش: من ابصر بها بصّرته و من ابصر اليها اعمته: «آنكس كه با چشم بصيرت به آن بنگرد (و آنرا وسيله بينائى قرار دهد) دنيا به او آگاهى مى بخشد ، و آنكس كه به خود آن نگاه كند دنيا او را نابينا خواهد كرد»(2)

در حقيقت تفاوت ميان دنياى مذموم و ممدوح ، همان چيزى است كه از «اليها» و «بها» استفاده مى شود كه اولى هدف را مى رساند و دومى وسيله را(3)

اسلام به عنوان يك وسيله مؤثر و كارساز روى ثروت تكيه مى كند در آيه 180 سوره بقره از «مال» تعبير به «خير» شده

است .

و در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: نعم العون الدنيا على طلب الاخرة: «دنيا كمك خوبى است براى رسيدن به آخرت»(4)

آيات سوره قصص كه شديدترين مذمت را از قارون ثروتمند مغرور مى كند شاهد گويائى بر اين موضوع است ، منتها اسلام ثروتى را مى پسندد كه به وسيله آن «ابتغاء دار آخرت» و طلب سراى ديگر شود ، چنانكه دانشمندان بنى اسرائيل به قارون گفتند: وابتغ فيما آتاك الله الدار الاخرة .

اسلام ثروتى را مى پسندد كه در آن «احسن كما احسن الله اليك» و نيكى به همگان باشد .

اسلام ثروتى را مدح مى كند كه در آن لاتنس نصيبك من الدنيا تحقق يابد الاخره اسلام ثروتى را خواهان است كه مايه فساد در زمين و فراموش كردن ارزشهاى انسانى و گرفتار شدن در مسابقه جنون آميز «تكاثر» نگردد ، و انسان را به «خود برتر بينى» و «تحقير ديگران» و حتى رويا روئى با پيامبر خدا نكشاند .

وسيله اى باشد براى استفاده همگان ، براى پركردن خلأهاى موجود اقتصادى ، براى مرهم نهادن بر زخمهاى جانكاه محرومان ، و براى رسيدن به نيازها و مشكلات مستضعفان .

علاقه به چنين ثروتى با چنين هدفهاى مقدسى علاقه به دنيا نيست ، علاقه به آخرت است ، چنانكه در حديثى مى خوانيم يكى از ياران امام صادق(عليه السلام) خدمتش آمد و شكايت كرد كه ما دنبال دنيا هستيم و به آن علاقمنديم (از اين مى ترسيم كه دنيا پرست باشيم) .

امام (كه پاكى و تقواى آن مرد را مى دانست) فرمود: با اين ثروت دنيا چه مى

خواهى انجام دهى ؟ در پاسخ عرض كرد: هزينه خود و خانواده ام را تهيه كنم ، و به خويشاوندانم كمك نمايم ، در راه خدا انفاق كنم ، و حج و عمره بجا آورم امام فرمود: ليس هذا طلب الدنيا هذا طلب الاخرة: «اين ، دنيا طلبى نيست اين طلب آخرت است»(5)

و از اينجا فاسد بودن عقيده دو گروه: گروهى از مسلمان نماهاى بيخبر از تعليمات اسلام كه اسلام را حامى مستكبران معرفى مى كنند و گروهى از دشمنان مغرض كه مى خواهند چهره اسلام را دگرگون نشان داده و آن را ضد ثروت و طرفدار فقر نشان دهند ، روشن مى شود .

اصولا يك ملت فقير ، نمى تواند آزاد و سربلند زندگى كند .

فقر وسيله وابستگى است .

فقر مايه روسياهى در دنيا و آخرت است .

و فقر انسان را به گناه و آلودگى دعوت مى كند .

همانگونه كه در حديثى از امام صادق (عليه السلام) مى خوانيم: غنى يحجزك عن الظلم خير من فقر يحملك على الاثم: «بى نيازى كه تو را از تجاوز به حق ديگران باز دارد از فقرى كه تو را وادار به گناه كند بهتر است»(6)

جوامع اسلامى بايد بكوشند هر چه بيشتر ، غنى و بى نياز گردند ، به مرحله خود كفائى برسند و روى پاى خود بايستند و شرف و عزت و استقلال خود را بر اثر فقر ، فداى وابستگى به ديگران نكنند و بدانند خط اصيل اسلام اين است . (7)

پي نوشتها

1 _ نهج البلاغه كلمات قصار جمله 131 .

2_ نهج البلاغه خطبه 82 .

3_ تفسير نمونه

12/67

4_ «وسائل الشيعه» ج 12 ص 17 (حديث 5 از باب 16 از ابواب مقدمات تجارت) .

5_ «وسائل الشيعه» ج 12 ص 19 (حديث 3 از باب 7 از ابواب مقدمات التجارة) .

6_ «وسائل الشيعه» ج 12 صفحه 17 (حديث 7 از باب 6 از ابواب مقدمات التجارة) .

7_ تفسير نمونه 16/174

96 _ آيا مخترعان و مكتشفان پاداش الهى دارند ؟

آيا مخترعان و مكتشفان پاداش الهى دارند ؟

با مطالعه تاريخ علوم و اختراعات و اكتشافات مى بينيم كه جمعى از دانشمندان بشر ، ساليان دراز زحمات طاقت فرسائى كشيده اند ، و انواع محروميتها را تحمل كرده تا بتوانند اختراع و اكتشافى كنند كه بارى از دوش همنوعانشان بردارند .

فى المثل «اديسون» مخترع برق چه زحمات جانكاهى براى اين اختراع پربارش متحمل شد و شايد جان خود را در اين راه نيز از دست داد ، اما دنيائى را روشن ساخت ، كارخانه ها را به حركت درآورد ، و از بركت اختراعش ، چاههاى عميق ، درختان سرسبز ، مزارع آباد به وجود آمد ، و خلاصه چهره دنيا دگرگون شد .

چگونه مى توان باور كرد او يا اشخاص ديگرى همچون «پاستور» كه با كشف ميكرب ، ميليونها انسان را از خطر مرگ رهائى بخشيد و دهها مانند او همه به قعر جهنم فرستاده شوند ، به حكم اينكه فرضاً ايمان نداشتند ، ولى افرادى كه در عمرشان هيچ كار چشمگيرى در راه خدمت به انسانها انجام نداده اند جايشان در دل بهشت باشد ؟

از نظر جهان بينى اسلام مطالعه نفس عمل به تنهائى كافى نيست ، بلكه عمل به ضميمه ، محرك و انگيزه آن ارزش دارد ، بسيار ديده شده

كسانى بيمارستان يا مدرسه يا بناى خير ديگرى مى سازند و تظاهر به اين هم دارند كه هدفشان صددرصد خدمت انسانى است به جامعه اى كه به آن مديونند ، در حالى كه زير اين پوشش مطلب ديگرى نهفته شده است و آن حفظ مقام يا مال و ثروت يا جلب توجه عوام ، و تحكيم منافع مادى خود ، و يا حتى دست زدن به خيانتهائى دور از چشم ديگران است! .

ولى به عكس ممكن است كسى كار كوچكى انجام دهد ، با اخلاص تمام و انگيزه اى صددرصد انسانى و روحانى .

اكنون بايد پرونده اين مردان بزرگ را ، هم از نظر عمل ، هم از نظر انگيزه و محرك ، مورد بررسى قرار داد ، و مسلماً از چند صورت خارج نيست:

الف: گاهى هدف اصلى از اختراع صرفاً يك عمل تخريبى است (همانند كشف انرژى اتمى كه نخستين بار به منظور ساختن بمبهاى اتمى صورت گرفت) سپس در كنار آن منافعى براى نوع انسان نيز به وجود آمده كه هدف واقعى مخترع يا مكتشف نبوده و يا در درجه دوم قرار داشته است ، تكليف اين دسته از مخترعان كاملاً روشن است .

ب: گاهى مخترع يا مكتشف ، هدفش بهره گيرى مادى و يا اسم و آوازه و شهرت است و در حقيقت ، حكم تاجرى دارد كه براى درآمد بيشتر تأسيسات عام المنفعه اى به وجود مى آورد و براى گروهى ايجاد كار و براى مملكتى محصولاتى به ارمغان مى آورد ، بى آنكه هيچ هدفى جز تحصيل درآمد داشته باشد ، و اگر كار ديگرى در آمد

بيشترى داشت به سراغ آن مى رفت .

البته چنين تجارت يا توليدى اگر طبق موازين مشروع انجام گيرد ، كار خلاف و حرامى نيست ، ولى عمل فوق العاده مقدسى هم محسوب نمى شود .

و از اينگونه مخترعان و مكتشفان در طول تاريخ كم نبودند و نشانه اين طرز تفكر همان است كه اگر ببينند آن درآمد يا بيشتر از آن از طرقى كه مضرّ به حال جامعه است تامين مى شود (مثلاً در صنعت داروسازى بيست درصد سود مى برند و در هروئين سازى 50 درصد) اين دسته خاص ، دومى را ترجيح مى دهند .

تكليف اين گروه نيز روشن است آنها هيچگونه طلبى نه از خدا دارند و نه از همنوعان خويش و پاداش آنها همان سود و شهرتى بوده كه مى خواسته اند و به آن رسيده اند .

ج: گروه سومى هستند كه مسلماً انگيزه هاى انسانى دارند و يا اگر معتقد به خدا باشند انگيزه هاى الهى ، و گاهى ساليان دراز از عمر خود را در گوشه لابراتوارها با نهايت فلاكت و محروميت به سر مى برند به اميد اينكه خدمتى به نوع خود كنند ، و ارمغانى به جهان انسانيت تقديم دارند ، زنجيرى از پاى دردمندى بگشايند و گرد و غبارى از چهره رنج ديده اى بيفشانند .

اينگونه افراد اگر ايمان داشته باشند و محرك الهى ، كه بحثى در آنها نيست ، و اگر نداشته باشند اما محركشان انسانى و مردمى باشد بدون شك پاداش مناسبى از خداوند دريافت خواهند داشت ، اين پاداش ممكن است در دنيا باشد ، و ممكن

است در جهان ديگر باشد ، مسلماً خداوند عالم عادل آنها را محروم نمى كند ، اما چگونه و چطور ؟ جزئياتش بر ما روشن نيست ، همين اندازه مى توان گفت «خداوند اجر چنين نيكوكارانى را ضايع نمى كند» (البته اگر آنها در رابطه با عدم پذيرش ايمان مصداق جاهل قاصر باشند مسأله بسيار روشنتر است) .

دليل بر اين مسأله علاوه بر حكم عقل ، اشاراتى است كه در آيات و يا روايات آمده است .

ما هيچ دليلى نداريم كه جمله ان الله لايضيع اجر المحسنين(1) شامل اين گونه اشخاص نشود ، زيرا محسنين در قرآن فقط به مؤمنان اطلاق نشده است ، لذا مى بينيم برادران يوسف هنگامى كه نزد او آمدند بى آنكه او را بشناسند و در حالى كه او را عزيز مصر مى پنداشتند به او گفتند انا نراك من المحسنين «ما ترا از نيكوكاران مى دانيم» .

از اين گذشته آيه فمن يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره .

«هركس به اندازه سنگينى ذره اى كار نيك كند آن را مى بيند و هركس به مقدار ذره اى كار بد كند آن را خواهد ديد» به وضوح شامل اينگونه اشخاص مى شود .

در حديثى از على بن يقطين از امام كاظم(عليه السلام) مى خوانيم: «در بنى اسرائيل مرد با ايمانى بود كه همسايه كافرى داشت ، مرد بى ايمان نسبت به همسايه با ايمان خود نيك رفتارى مى كرد ، وقتى كه از دنيا رفت خدا براى او خانه اى بنا كرد كه مانع از گرماى آتش شود . .

. و به گفته شد اين به سبب نيك رفتاريت نسبت به همسايه مؤمنت مى باشد»(2)

و نيز از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) درباره عبدالله بن جدعان كه از مشركان معروف جاهليت و از سران قريش بود چنين نقل شده: «كم عذابترين اهل جهنم اين جدعان است ، سؤال كردند يا رسول الله چرا ؟ فرمود: انه كان يطعم الطعام: «او گرسنگان را سير مى كرد»(3)

در روايت ديگرى مى خوانيم كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عدى بن حاتم (فرزند حاتم طائى) فرمود: دفع عن ابيك العذاب الشديد بسخاء نفسه: «خداوند عذاب شديد را از پدرت به خاطر جود و بخشش او برداشت»(4) .

و در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: كه گروهى از يمن براى «بحث و جدال» خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمدند و در ميان آنها مردى بود كه از همه بيشتر سخن مى گفت و خشونت و لجاجت خاصى در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى نمود ، پيامبر(صلى الله عليه وآله)آنچنان عصبانى شد كه آثارش در چهره مباركش كاملاً آشكار گرديد ، در اين هنگام جبرئيل آمد و پيام الهى را اين چنين به پيامبر(صلى الله عليه وآله) ابلاغ كرد: خداوند مى فرمايد اين مردى است سخاوتمند پيامبر(صلى الله عليه وآله) با شنيدن اين سخن خشمش فرو نشست ، رو به سوى او كرد و فرمود: پروردگار به من چنين پيامى داده است و اگر به خاطر آن نبود آنچنان بر تو سخت مى گرفتم كه عبرت ديگران گردى .

آن مرد پرسيد آيا پروردگارت سخاوت را دوست دارد ، فرمود: بلى ، عرض كرد ، من

شهادت مى دهم كه معبودى جز «الله» نيست و تو رسول و فرستاده او هستى و به همان خدائى كه تو را مبعوث كرده سوگند كه تاكنون هيچكس را از نزد خود محروم برنگردانده ام»(5) .

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه هم از بعضى آيات و هم از بسيارى از روايات استفاده مى شود كه ايمان و يا حتى ولايت شرط قبولى اعمال و يا ورود در بهشت است ، بنابراين اگر بهترين اعمال هم از افراد فاقد ايمان سر بزند مقبول درگاه خدا نخواهد بود .

ولى مى توان از اين سؤال چنين پاسخ گفت كه مسأله «قبولى اعمال» مطلبى است ، و پاداش مناسب داشتن مطلب ديگر ، به همين جهت مشهور در ميان دانشمندان اسلام اين است كه مثلاً نماز بدون حضور قلب و يا با ارتكاب بعضى از گناهان مانند غيبت ، مقبول درگاه خدا نيست ، با اينكه مى دانيم چنين نمازى شرعاً صحيح است ، و اطاعت فرمان خدا است و انجام وظيفه محسوب مى شود و مسلم است كه اطاعت فرمان خدا بدون پاداش نخواهد بود .

بنابراين قبول عمل همان مرتبه عالى عمل است و در مورد بحث ، ما نيز همين را مى گوئيم ، مى گوئيم: اگر خدمات انسانى و مردمى با ايمان همراه باشد ، عاليترين محتوا را خواهد داشت ، ولى در غير اين صورت به كلى بى محتوا وبى پاداش نخواهد بود ، در زمينه ورود در بهشت نيز همين پاسخ را مى گوئيم كه پاداش عمل لازم نيست منحصراً ورود در جنت باشد . (6)

پي نوشتها

1 _ سوره

يوسف آيه 90 و بعضى سوره هاى ديگر .

2 _ بحار ج 3 چاپ كمپانى صفحه 377 .

3 _ همان مدرك صفحه 382 .

4 _ سفينة البحار جلد 2 صفحه 607 .

5 _ مدرك قبل .

6 _ تفسير نمونه 10/313

97 _ نامه اعمال چيست و فلسفه آن كدام است ؟

نامه اعمال چيست و فلسفه آن كدام است ؟

در سوره اسراء آيه 13 مى خوانيم «وكلّ انسان الزمناه طائره فى عنقه و نخرج له يوم القيامة كتاباً يلقاه منشوراً اقرأ كتابك» (اعمال هر انسانى را به گردنش قرار داده ايم ما روز قيامت كتابى براى او بيرون مى آوريم كه آن را در برابر خود گشوده مى بيند (اين همان نامه اعمال اوست به او مى گوئيم: كتابت را بخوان . . . )

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه اين نامه چيست و هدف از آن چه مى باشد ؟

از مجموع آيات و روايات استفاده مى شود كه همه اعمال آدمى با تمام جزئيات در نامه اى ثبت مى شود ، و روز رستاخيز اگر نيكوكار باشد نامه اعمالش بدست راست او ، و اگر بدكار باشد به دست چپ او مى دهند اين نامه بدون شك از جنس كتاب و دفتر و نامه هاى معمولى ، نيست ، و لذا بعضى از مفسران گفته اند اين نامه عمل چيزى جز «روح انسان» نمى باشد كه آثار همه اعمال در آن ثبت است(1) زيرا ما هر عملى انجام مى دهيم خواه ناخواه اثرى در روح و جان ما مى گذارد .

يا اينكه اين نامه عمل ، اعضاى پيكر ما حتى پوست تن ما ، و از آن بالاتر زمين و هوا و فضائى

است كه در آن اعمال خود را انجام مى دهيم ، چرا كه اعمال ما گذشته از اينكه در جسم و همه ذرات پيكر ما نقش مى بندند ، در هوا و زمين منعكس مى شوند .

گرچه اين آثار براى ما در اين دنيا محسوس و درك كردنى نيست ، امّا بدون شك وجود دارد ، و روزى كه در آن روز ديد تازه اى پيدا مى كنيم همه اينها را مى بينيم و مى خوانيم .

تعبير به «خواندن» هرگز نبايد ما را از آنچه در تفسير بالا ذكر شد ، منحرف سازد ، زيرا خواندن نيز مفهوم وسيعى دارد كه هرگونه مشاهده را در معنى وسيعش جاى مى دهد ، مثلاً در تعبيرات روزمرّه گاه مى گوئيم در چشمهاى او خواندم كه چه تصميمى دارد و يا فلان عمل را كه از فلانى سرزد ، بقيه اش را خواندم ، همچنين تعبير به خواندن ، در مورد عكسهائى كه از بيماران مى گيرند نيز امروز رائج است .

روى همين جهت است كه در آيات قرآن مى خوانيم خطوط اين نامه عمل به هيچوجه قابل انكار نيست ، زيرا كه آثار واقعى و تكوينى خود عمل است ، درست مانند صداى ضبط شده انسان يا عكسى كه از او گرفته اند و يا اثر انگشت او . (2)

(و امّا فلسفه نامه اعمال)

بدون شك بيان گسترده و شرح نامه اعمال در آيات قرآنى و روايات مخصوصاً با توجه به اينكه تمام جزئيات اعمال و سخنان و نيات در آن ثبت مى شود در درجه اول به منظور آثار تربيتى آن است و كراراً

گفته ايم قرآن شرح تمام معارف واقعى را وسيله اى براى تهذيب نفوس ، و تكامل ارواح ، و تقويت مبانى اخلاق و تقوى ، قرار داده ، و به انسانها هشدار مى دهد كه مراقب گفتار و رفتار خويش باشند كه همه چيز ثبت مى شود و يكجا در قيامت بى كم و كاست ارائه داده خواهد شد .

درست است كه احاطه علمى پروردگار ما فوق همه اينها است و كسى كه ايمان كامل به احاطه علمى خداوند و حضور وجودى او در همه جا و هر زمان دارد ، نيازى به نامه اعمال ندارد ، ولى در غالب مردم ، توجه به اين حقيقت مى تواند منشأ آثار فراوانى باشد .

كسى كه مى داند دائماً نوار ضبط صوتى همراه او است و يك دستگاه كاملا مجهز فيلمبردارى در خلوت و اجتماع از باطن و ظاهر ، و درون و بيرون او ، فيلمبردارى مى كند ، و سرانجام تمام اين فيلمها ، و آن نوارها ، به صورت پرونده زنده و گويا و غير قابل انكارى در يك دادگاه عدل بزرگ مطرح مى شود ، به طور يقين چنين انسانى كاملاً مراقب اعمال و رفتار و گفتار خويش خواهد بود ، و تقواى نيرومندى بر درون و برون وجود او حاكم مى شود .

ايمان به مسأله نامه عمل كه هر صغير و كبيرى در آن مستطر است وفرشتگانى كه شب و روز با انسانند و مأمور ثبت و ضبط اين اعمالند ، و ايمان به اين حقيقت كه در صحنه محشر نامه اعمال در برابر ديده همگان گشوده مى شود

و تمام گناهان مستور در آن نمايان مى گردد و مايه رسوائى در ميان دوست و دشمن است عامل باز دارنده عجيبى از گناهان است .

به عكس نامه اعمال نيكوكاران سبب آبرو و اعتبار و افتخار آنها مى گردد ، حتى از آنچه در مثال نوار و فيلم گفته شد برتر و بالاتر و مؤثرتر است و اين انگيزه مهمى بر اعمال نيك خواهد بود ، منتها گاه ايمانها ضعيف است ، و گاه حجاب غفلت مايه دورى انسان از اين حقايق مهم مى گردد ، و گرنه ايمان به اين اصل قرآنى براى تربيت هر انسانى كافى است(3)

پي نوشتها

1 _ تفسير صافى .

2 _ تفسير نمونه 12/55

3 _ تفسير پيام قرآن 6/107

98 _ ترازوى سنجش اعمال در قيامت چگونه است ؟

ترازوى سنجش اعمال در قيامت چگونه است ؟

آنها كه ترازوهاى آن جهان را همچون ترازوهاى اين دنيا پنداشته اند مجبور شده اند كه براى اعمال انسانها در آنجا نوعى سنگينى و وزن قائل شوند ، تا قابل توزين با آن ترازوها باشد .

ولى قرائن نشان مى دهد كه منظور از «ميزان» وسيله سنجش به معنى عام آن است ، زيرا مى دانيم هر چيزى وسيله سنجش مناسب خود دارد ، وسيله سنجش حرارت را «ميزان الحراره» يا دما سنجش مى گويند ، و وسيله هوا را «ميزان الهواء» يا «هواسنج» .

بنابراين منظور از ميزانهاى سنجش اعمال كسانى هستند كه اعمال نيكان و بدان را با اعمال آنها مى سنجند ، چنانكه مرحوم علامه مجلسى از شيخ مفيد نقل مى كند كه در روايت آمده: إنّ اَميرَ الْمؤمِنينَ وَ الأئمّةَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ (عليه السلام) هُم الْمَوازينُ «اميرمؤمنان و امامان از فرزندان او (عليه السلام)ميزانهاى عدل قيامتند»(1) .

در «اصول كافى و معانى الاخبار» نيز از امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه شخصى از معنى آيه و نضع الموازين القسط ليوم القيامة «ما ترازوهاى عدل را در روز قيامت نصب مى كنيم» سؤال كرد ، فرمود: هُمُ الانْبِياءُ وَ الاوْصِياءُ (عليه السلام) ميزانهاى سنجش همان «پيامبران و جانشينان آنها هستند»!(2) .

در يكى از زيارات مطلقه اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم: اَلسَّلامُ عَلَى مِيزَانِ الأعْمالِ: «سلام بر ميزان سنجش اعمال»!(3) .

در واقع اين شخصيتهاى بزرگ و نمونه ، مقياسهاى سنجش اعمالند ، و اعمال هر كس به آن اندازه اى كه به آنها شباهت دارد

«وزين» است ، و آنچه به آنها شباهت ندارد بىوزن يا كم وزن است ، حتى در اين جهان نيز اولياء الله نيز مقياس سنجشند ولى در جهان ديگر اين مسأله به مرحله ظهور و بروز مى رسد . (4)

پي نوشتها

1 _ بحار الانوار جلد 7 صفحه 252 .

2 _ تفسير برهان جلد 3 صفحه 61 _ و اصول كافى جلد 1 صفحه 419 نظير اين حديث در تفاسير ديگر آمده است .

3 _ مرحوم محدث قمى در «مفاتيح الجنان» اين زيارت را به عنوان زيارت اول از زيارت مطلقه آورده است .

4 _ تفسير پيام قرآن 6/159

99 _ حقيقت پل صراط چيست ؟

حقيقت پل صراط چيست ؟

گرچه آگاهى تفصيلى نسبت به حقايق مربوط به قيامت و جهان پس از مرگ كه عالمى است برتر و بالاتر از اين جهان ، براى اهل دنيا غير ممكن است ، ولى اين امر مانع از آگاهى اجمالى نسبت به آن نخواهد بود! .

آنچه از آيات و روايات اسلامى استفاده مى شود ، اين است كه صراط پلى است بر دوزخ در مسير بهشت كه نيكان و بدان بر آن وارد مى شوند ، نيكان به سرعت از آن مى گذرند و به نعمتهاى بى پايان حق مى رسند ، و بدان سقوط كرده ، سرازير دوزخ مى شوند! ، حتى از پاره اى از روايات استفاده مى شود كه سرعت عبور مردم از آن بستگى به ميزان ايمان و اخلاص و اعمال صالح آنها دارد .

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «بعضى مانند برق از آن مى گذرند ، و بعضى همچون اسب تيزرو ، بعضى با دست و زانوها ، بعضى همچون پيادگان ، و بعضى به آن آويزان مى شوند (و مى گذرند) گاه آتش دوزخ از آنها چيزى را مى گيرد و چيزى را رها مى كند»(1) .

چرا بايد از روى جهنم به سوى

بهشت رفت ؟ در اينجا نكات لطيفى است .

از يكسو بهشتيان با مشاهده دوزخ قدر عافيت بهشت را بهتر مى دانند ، و از سوى ديگر وضع صراط در آنجا تجسمى است از وضع ما در اينجا ، بايد ار روى جهنم سوزان شهوات گذر كرد و به بهشت تقوا رسيد ، و از سوى سوم تهديدى است جدّى براى همه مجرمان و آلودگان كه سرانجام گذرگاهشان از اين راه باريك خطرناك است .

لذا در حديث «مفضل بن عمر» مى خوانيم كه مى گويد از امام صادق(عليه السلام) درباره «صراط» سؤال كردم فرمود: صراط همان طريق به سوى معرفت و شناخت خداوند متعال است .

سپس افزود: دو صراط است ، صراطى در دنيا و صراطى در آخرت ، و امّا صراط در دنيا همان امام واجب الاطاعه است ، هركس او را بشناسد و به هدايت او اقتداء كند از صراطى كه پلى است بر جهنم در آخرت مى گذرد ، و هر كس او را در دنيا نشناسد قدمش بر صراط آخرت مى لرزد و در آتش جهنم سقوط مى كند»(2) .

در تفسير امام حسن عسكرى(عليه السلام) اين دو صراط (صراط دنيا و آخرت) به صراط مستقيم معتدل بين «غلّو» و «تقصير» و «صراط آخرت» تفسير شده است(3) .

اين نكته نيز قابل توجّه است كه در روايات اسلامى عبور از اين راه پر خطر مشكل شمرده شده است ، در حديثى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) (وهم از امام صادق (عليه السلام)) آمده است: اِنَّ عَلَى جَهَنَّمَ جِسْراً اَدَقُّ مِنْ الشَّعْرِ وَ اَحَدُّ مِنْ السَّيفِ: «بر دوزخ پلى

است باريكتر از مو و تيزتر از شمشير»!(4) .

صراط «مستقيم» و حقيقت «ولايت» و «عدالت» در اين دنيا نيز چنين است ، باريكتر از مو ، و تيزتر از شمشير ، چرا كه خطّ مستقيم خط باريكى بيش نيست ، و بقيه هر چه هست خطوط انحرافى در چپ و راست است .

و طبيعى است كه صراط قيامت كه تجسّم عينى از اين صراط است چنين باشد .

ولى با اين حال همان گونه كه قبلاً نيز اشاره شد گروهى با سرعت در سايه ايمان و اعمال صالح از اين جاده خطرناك مى گذرند .

بدون شك ارتباط با پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله) و خاندان رسول الله (صلى الله عليه وآله)مى تواند عبور از اين جاده مخوف را آسان سازد ، در حديثى از پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله)مى خوانيم: اِذا كانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ وَ نُصِبَ الصِّراطُ عَلَى جَهَنَّمَ لَمْ يَجُزْ عَلَيْهِ اِلا مَنْ كانَ مَعَهُ جَوازٌ فيه وَلايَةُ عَليِّ بْنِ اَبي طالِب(عليه السلام)!: «روز قيامت هنگامى كه صراط روى جهنم قرار داده شود تنها كسانى از آن عبور مى كنند كه اجازه اى داشته باشند و در آن اجازه ولايت علي بن ابي طالب(عليه السلام) بوده باشد»(5) .

نظير همين معنى به تعبير ديگر درباره بانوى اسلام فاطمه زهرا (سلام الله عليها) آمده است .

بديهى است ولايت على(عليه السلام) و فاطمه (عليه السلام) از ولايت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و علاقه به قرآن و اسلام و ساير پيشوايان معصوم جدا نيست ، در واقع تا ارتباطى از نظر ايمان و اخلاق و عمل ، با اين پيشوايان بزرگ

برقرار نباشد عبور از صراط ممكن نيست ، و در اين زمينه روايات متعددى وارد شده است ، (علاقمندان براى آگاهى بيشتر مى توانند به بحارالانوار جلد 8 فصل صراط ، مخصوصاً روايات 12 ، 13 ، 14 ، 15 ، 16 ، 17 مراجعه كنند) .

آخرين سخن در اينجا درباره بعد تربيتى ايمان به چنين صراطى است ، گذرگاه مخوف ، لغزنده ، خطرناك ، باريكتر از مو ، تيزتر از شمشير ، گذرگاهى كه مواقف و ايستگاههاى متعددى دارد ، و در هر موقف از چيزى سؤال مى كنند ، در يك جا از نماز ، جاى ديگرى از امانت وصله رحم ، جائى از عدالت ، و مانند آن ، گذرگاهى كه اجازه عبور از آن بدون ولايت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اميرمؤمنان على(عليه السلام) و تخلّق به اخلاق آنها امكان پذير نيست ، و بالاخره گذرگاهى كه هركس به مقدار نور ايمان و عمل صالحش توانائى عبور از آن را دارد ، و اگر كسى نتواند به سلامت از آن بگذرد سقوطش در دوزخ حتمى است ، و هرگز به كانون نعمتهاى معنوى و مادى پروردگار ، يعنى بهشت راه نخواهد يافت .

توجّه به اين معانى ، و ايمان به آن بدون شك بازتاب گسترده اى در اعمال انسان و تربيت او خواهد داشت ، و او را به دقت هرچه بيشتر در انتخاب راههاى زندگى ، و جدا سازى دقيق حق از باطل ، و تخلق به اخلاق اولياء الله وادار مى سازد . (6)

پي نوشتها

1 _ امالى صدوق مجلس 33 .

2 _ معانى الاخبار صفحه

32 حديث1 .

3 _ بحار جلد 8 صفحه 69 حديث 18 .

4 _ ميزان الحكمه جلد 5 صفحه 348 _ در حديث امام صادق(عليه السلام) به جاى جمله: انّ على جهنّم جسْراً كلمه الصراط آمده است (بحار جلد 8 صفحه 64 حديث 1) .

5 _ بحار الانوار جلد 8 صفحه 68 حديث 11 .

6 _ تفسير پيام قرآن 6/191

100 _ فلسفه شفاعت چيست ؟

آيا شفاعت تشويق به گناه نمى باشد ؟

شفاعت نه تشويق به گناه است و نه چراغ سبز براى معاصى ، نه عامل عقب افتادگى و نه چيزى شبيه پارتى بازى در جامعه هاى دنياى امروز ، بلكه يك مسأله مهم تربيتى است كه ازجهات گوناگون آثار مثبت و سازنده دارد ، از جمله:

الف: ايجاد اميد و مبارزه با روح يأس _ بسيار مى شود كه غلبه هواى نفس سبب ارتكاب گناهان مهمى مى شود و به دنبال آن روح يأس بر كسانى كه مرتكب آن گناهان شده اند غلبه مى كند ، و اين يأس آنها را به آلودگى بيشتر ، وغوطهور شدن در گناهان سوق مى دهد ، زيرا آنها فكر مى كنند آب از سرشان گذشته ، بنابراين چه يك قامت چه صد قامت! .

ولى اميد به شفاعت اولياء الله به آنها نويد مى دهد كه اگر همين جا متوقف شوند ، و خود را اصلاح كنند ، ممكن است گذشته آنها از طريق شفاعت نيكان و پاكان جبران گردد ، بنابراين اميد شفاعت به متوقف شدن گناه و بازگشت به سوى صلاح و تقوى كمك مى كند .

ب: ايجاد رابطه اى معنوى با اولياءالله _ با توجه به آنچه در تفسير مفهوم شفاعت در

بالا گفته شد گرفتن اين نتيجه آسان است كه شفاعت منوط به وجود نوعى رابطه در ميان «شفيع» و «شفاعت شونده» است ، رابطه اى معنوى از نظر ايمان ، و بعضى از صفات فاضله _ و انجام حسنات .

مسلماً كسى كه اميد به شفاعت دارد سعى مى كند به نوعى اين رابطه را برقرار سازد ، و كارى كه موجب رضاى آنها است انجام دهد ، پلهاى پشت سر را خراب نكند ، پيوندهاى محبت و دوستى را تا به آخر نگسلد .

مجموعه اين امور عامل مؤثرى براى تربيت او خواهد بود ، و سبب مى شود كه تدريجاً از صف آلودگان درآيد ، يا لااقل در كنار پاره اى از آلودگيها به اعمال نيك روى آورد ، و از سقوط بيشتر در دامان شيطان رهائى يابد .

ج : تحصيل شرائط شفاعت _ در آيات قرآن شرائط مختلفى درباره شفاعت ذكر شده كه از همه مهمتر اذن و اجازه پروردگار بود ، مسلّماً كسى كه اميد و انتظار شفاعت دارد ، بايد اين اذن و اجازه را به نحوى فراهم سازد ، يعنى كارى انجام دهد كه محبوب و مطلوب خدا است .

در بعضى از آيات آمده است كه در قيامت شفاعت تنها براى كسانى مفيد خواهد بود كه خداوند رحمان اجازه براى شفاعت او داده و از گفتار او راضى است (طه 109) .

در آيه 28 انبياء آمده است تنها كسانى مشمول بخشودگى از طريق شفاعت مى شدند كه به مقام ارتضاء (خشنودى خدا) برسند ، و طبق آيه 87 مريم داراى عهد الهى هستند ، و چنانكه

گفتيم همه اين مقامات در سايه ايمان به خدا و دادگاه عدل او و اعتراف به حسنات و سيئات (نيكى اعمال نيك و بدى اعمال بد) و گواهى به صحت تمام مقرراتى كه از سوى خدا نازل شده است پيدا مى شود .

بعلاوه در بعضى از آيات آمده است كه شفاعت شامل ظالمان نمى شود ، به اين ترتيب اميدواران شفاعت بايد از صف ظالمان (ظلم به هر معنى كه تفسير شود) خارج گردند .

مجموعه اين جهات سبب مى شود كه اميدواران شفاعت در اعمال گذشته خويش تجديد نظر كنند و نسبت به آينده تصميمهاى بهترى بگيرند ، اين خود نيز يك نقطه مثبت و عامل مؤثر تربيت است .

د: توجه به سلسله شافعان _ توجه به اشاراتى كه درباره شفيعان در آيات قرآنى آمده ، و همچنين تصريحاتى كه در روايات اسلامى شده است ، دليل ديگرى بر جنبه هاى تربيتى مسأله شفاعت است .

در حديثى از پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: الشُّفَعاءُ خَمْسَةٌ الْقُرْآنُ ، وَ الرَّحِمُ ، وَالأمانَةُ ، وَ نَبِيُّكُمْ ، وَ اَهْلُ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ: «شفيعان در قيامت پنج اند: قرآن ، صله رحم ، امانت ، و پيغمبر شما و اهل بيت پيغمبرتان(1) .

در حديث ديگرى كه در مسند احمد از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) آمده است ، مى خوانيم: تَعَلَّمُوا الْقُرآنَ فَاِنَّهُ شَافِعٌ يَوْمَ القِيامَةِ: «قرآن را فراگيريد كه شفاعت كننده روز قيامت است»(2) .

همين معنى در نهج البلاغة در كلام مولاى متقيان اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) آمده است: فَاِنَّهُ شافِعٌ مُشَفَّعٌ: «قرآن شفاعت كننده اى است كه شفاعتش پذيرفته

مى شود»(3) .

از روايات متعددى نيز استفاده مى شود كه بهترين شفاعت كننده «توبه» است علي(عليه السلام) مى فرمايد: لاشَفيعَ اَنْجَحُ مِنَ التَّوْبَةِ: «شفاعت كننده اى موفقتر از توبه نيست»(4) .

در بعضى از احاديث نيز تصريح به شفاعت انبياء و اوصياء و مؤمنين و ملائكه شده است ، مانند حديثى از پيغمبر(صلى الله عليه وآله) كه مى فرمايد: (الشَّفاعَةُ للأَنْبِياءِ وَ الأوْصِياءِ وَالْمُؤْمِنينَ وَ الْملائِكَةِ ، وَ في الْمُؤْمِنينَ مَنْ يَشْفَعُ مِثْلَ رَبيعَة وَ مُضَر! وَاقَلُّ الْمُؤْمِنينَ شَفاعَةً مَنْ يَشْفَعُ ثَلاثينَ اِنْساناً)!: «شفاعت براى انبياء و اوصياء و مؤمنين و فرشتگان است ، و در ميان مؤمنين كسانى هستند كه به اندازه قبيله «ربيعه» و «مُضر» را شفاعت مى كنند! و كمترين شفاعت مؤمن آن است كه درباره سى نفر شفاعت كند»!(5) .

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) آمده است كه روز قيامت خداوند «عالم» و «عابد» را مبعوث مى كند ، هنگامى كه در برابر دادگاه عدل الهى قرار گيرند قيلَ لِلْعابِدِ اِنْطَلِقْ اِلى الجَنَّةِ ، وَ قيلَ لِلْعالِمِ قِفْ تَشْفَعْ لِلنَّاسِ بِحُسْنِ تَأديبِكَ لَهُمْ: «به عابد گفته مى شود: حركت كن به سوى بهشت ، و به عالم گفته مى شود: بايست و براى مردم شفاعت كن به خاطر تربيت خوبت نسبت به آنها»!(6)

ضمناً اين تعبيرات مخصوصاً تعبيرى كه در روايت اخير آمده به خوبى نشان مى دهد كه شفاعت مولود نوعى پيوند معنوى با نيكان و پاكان و مؤمنان و دانشمندان است .

درباره شهيدان نيز از پيغمبر اكرم نقل شده كه فرمود: وَيَشْفَعُ الرَّجُلُ مِنْهُمْ في سَبْعينَ اَلْفاً مِنْ اَهْلِ بَيْتِهِ وَ جيرانِهِ: «يك نفر از آنها

درباره هفتاد هزار نفر از خانواده و همسايگان (وغير آنها) شفاعت مى كند»!(7) .

حتى از روايتى استفاده مى شود كه «شفيع انسان اطاعت خداوند و عمل به حق است» (شافِعُ الْخَلْقِ: الْعَمَلُ بِالحَقِّ وَلُزُومُ الصِّدْقِ)(8) .

كوتاه سخن اينكه از مجموع اين روايات و روايات فراوان ديگرى كه در منابع اسلامى وارد شده يك نتيجه روشن گرفته مى شود كه شفاعت از مهمترين مسائل تربيتى در اسلام است كه ارزشهاى والاى اسلامى را با توجه به نوع شفاعت كننندگان نشان مى دهد ، و همه مسلمانان را به سوى اين ارزشها و صفات شفاعت كنندگان و ايجاد رابطه با آنها ترغيب و تشويق مى نمايد ، و هرگونه تفسير نادرست و تحريف باطل را از مسأله شفاعت مى زدايد(9) . (10)

پي نوشتها

1 _ ميزان الحكمه جلد 5 صفحه 122 .

2 _ مسند احمد جلد 5 صفحه 251 (چاپ بيروت دار صادر) .

3 _ نهج البلاغه خطبه 176 .

4 _ نهج البلاغه كلمات قصار كلمه 371 .

5 _ بحارالأنوار جلد 8 صفحه 58 حديث 75 .

6 _ همان مدرك صفحه 56 حديث 66 .

7 _ مجمع البيان جلد 2 صفحه 538 (ذيل آيه 171 آل عمران) .

8 _ غرور الحكم .

9 _ در الميزان بعد از آنكه شفاعت را به معنى تأثير اسباب در مسبّبات ، تفسير مى كند ، شافعان را به دو دسته در عالم تكوين و تشريع تقسيم مى نمايد و از جمله شافعان تشريعى ، توبه و ايمان و عمل صالح و قرآن و انبياء و فرشتگان و مؤمنان را مى شمارد و

در اين زمينه به آياتى كه دلالت بر تأثير اين امور يا اين اشخاص در آمرزش گناهان دارند استدلال مى نمايد (هرچند عنوان شفاعت در آنها نيست) مانند 54 زمر و 28 حديد و 9 مائده و 16 مائده و 64 نساء و 7 مؤمن و 286 بقره .

10 _ تفسير پيام قرآن 6/523

101 _ آيا توحيد با شفاعت تضاد دارد ؟

آيا توحيد با شفاعت تضاد دارد ؟

پندار تضاد شفاعت با توحيد يكى از اشكالات معروف است كه به خاطر تبليغات زياد و هابيان و سرمايه گزارى آنها روى اين مسأله بايد دقيقاً مورد توجه قرار گيرد .

عقائد و هابيان عمدتا روى چند محور دور مى زند كه از همه واضحتر همان مسأله توحيد افعالى و توحيد عبادت است ، آنها اين شاخه هاى توحيد را چنان تفسير مى كنند كه با مسأله شفاعت و توسل و استمداد از ارواح اولياء و انبياء ، و شفاعت آنها در پيشگاه خداوند ، تضاد دارد ، و به همين دليل تمام فرق مسلمين را (غير از وهابيون) كه معتقد به اين امورند مشرك دانسته! و اگر تعجب نكنيد جان و مال و ناموس آنها را همچون مشركان جاهليت عرب مباح مى شمرند! .

آنها به خاطر همين عقيده خونهاى گروه زيادى از مسلمين حجاز و عراق را ريختند و اموالشان را غارت كردند و جناياتى مرتكب شدند كه در تاريخ اسلام بى سابقه بود .

محمد بن عبد الوهاب بنيانگذار اين فرقه (متوفاى 1206) در كتابى كه بنام «رساله اربع قواعد» معروف است سخنى در اين زمينه دارد كه خلاصه اش چنين است:

رهائى از شرك تنها با شناخت «چهار قاعده» ممكن است: .

1 _ مشركانى كه

پيامبر با آنها نبرد كرد اقرار داشتند كه خداوند خالق و رازق و تدبير كننده جهان هستى است ، چنانكه قرآن در آيه 31 يونس مى فرمايد: (قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَالأرْضِ اَمْ مَنْ يَمْلكُ السَّمْعَ وَالأبْصارَ وَ مَنْ يُخْرِجُ الحَيَّ مِنَ المَيِّتِ وَ يُخْرِجُ المَيِّتَ مِنَ الحَىِّ وَ مَنْ يُدَبِّرُ الأمْرَ فَسَيَقُولُونَ الله فَقُلْ اَفَلا تَتَّقُون):

«بگو چه كسى شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد ؟ و يا چه كسى مالك (و خالق) گوش و چشمها است ؟ چه كسى زنده را از مرده و مرده را از زنده خارج مى سازد ؟ و چه كسى امور (جهان) را تدبير مى كند ؟ به زودى (در پاسخ تو) مى گويند: خدا! بگو پس چرا تقوى پيشه نمى كنيد ؟ (و از خدا نمى ترسيد) .

به اين ترتيب آنها معتقد به توحيد رازقيت ، خالقيت ، مالكيت و تدبير بودند .

2 _ مشكل كار مشركان اين بود كه مى گفتند: توجه و عبادت ما نسبت به بتها به خاطر اين است كه مى خواهيم براى ما نزد خدا شفاعت كنند ، و ما را مقرب سازند! (وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ الله ما لايَضُرُّهُمْ وَ لايَنْفَعُهُمْ وَيَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعائُنا عِنْدَالله): «آنها جز خدا موجوداتى را مى پرستيدند كه نه زيان به آنها مى رساند و نه سودى به آنها مى بخشد ، و مى گويند: اينها شفيعان ما نزد خدا هستند»! (يونس 18) .

3 _ پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله) با تمام كسانى كه عبادت غير خدا مى كردند پيكار كرد ، اعم از آنها كه اشجار و احجار

و خورشيد و ماه را مى پرستيدند يا آنها كه فرشتگان و انبياء و صالحين را عبادت مى نمودند ، و پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)هيچ تفاوتى ميان آنها نگذاشت .

4 _ مشركان عصر ما (منظور تمام فرق مسلمين غير از وهابيان است) از مشركان عصر جاهليت بدترند! زيرا آنها به هنگام آرامش خاطر بتها را عبادت مى كردند ولى در شدائد و سختيها فقط خدا را مى خواندند ، چنانكه در آيه 65 عنكبوت آمده: (فَاِذا رَكِبُوا في الفُلْكِ دَعَوُا الله مُخْلِصينَ لَهُ الدِّيْنَ فَلَمّا نَجّاهُمْ اِلَى البَرِّ اِذا هُمْ يُشْرِكُونَ): «هنگامى كه سوار بر كشتى مى شدند خدا را با اخلاص مى خواندند (و غير او را فراموش مى كردند) اما هنگامى كه خدا آنها را به خشكى مى رساند و نجات مى دهد باز مشرك مى شوند» . (1)

عجب اينكه آنها به قدرى به اين گفتار خود كه در حقيقت سفسطه و مغالطه اى بيش نيست پايبندند كه به سادگى جان و مال مخالفان را مباح مى شمرند ، و قتل آنها را مجاز مى دانند ، چنانكه شيخ «سليمان» از سران اين فرقه گمراه در كتاب «الهدية السنيّه» مى گويد: كتاب و سنت بر اين معنى گواهى مى دهند كه هر كس فرشتگان و انبيا يا (مثلا) ابن عباس و ابوطالب و امثال آنان را واسطه ميان خود و خدا قرار دهد ، تا براى او به خاطر قربشان در درگاه خدا شفاعت كنند ، همان گونه كه مقربان سلاطين نزد آنها شفاعت مى كنند ، چنين كسانى كافر و مشركند و خون و مال آنها مباح است ،

هرچند شهادتين بگويند و نماز بخوانند و روزه بگيرند»!(2) .

آنها پايبند بودن خود را به اين حكم زشت و شرم آور يعنى مباح شمردن خون و مال مسلمين در حوادث مختلف تاريخى از جمله در قتل عام معروف مردم طائف در حجاز (در صفر سال 1343) و قتل عام معروف مردم كربلا در عراق (در 18 ذي الحجة سال 1216) به ثبوت رساندند كه در بسيارى از تواريخ آمده است .

1 _ «رساله اربع قواعد» (نوشته محمد بن عبدالوهاب پيشواى وهابيان) صفحه 24 تا 27 بنا به نقل كشف الأرتياب صفحه 163 .

2 _ الهدية السنية صفحه 66 .

نقاط انحرافى اين استدلال

1 _ از آيات قرآن اين حقيقت به خوبى روشن مى گردد كه شفاعت يك اصل مسلم قرآنى و اسلامى است ، منتها شرائطى براى «شفاعت كننده» و «شفاعت شونده» در آن آمده است ، بنابراين ممكن نيست كسى دم از اسلام و قرآن بزند و اين اصل را با اين همه مدارك روشن انكار نمايد ، و ما تعجب مى كنيم چگونه اينها خود را مسلمان مى دانند ، و اين اصل را كه از ضروريات اسلام و قرآن است انكار مى كنند ؟ مگر ممكن است مسلمان منكر ضروريات اسلام ، و حقايق قرآن باشد ؟ ! .

2 _ شفاعتى كه قرآن ذكر كرده و از آن دفاع مى كند شفاعتى است كه خط اصلى آن به «اذن خدا» برمى گردد ، و تا او اجازه شفاعت ندهد كسى حق شفاعت را ندارد ، و به تعبير ديگر شفاعتى است از بالا و به اذن پروردگار ، نه شفاعتى

همچون شفاعت اطرافيان سلاطين جور شفاعتى از سوى پائين و بر اساس روابط شخصى .

اينگونه شفاعت تأكيدى است بر مسأله توحيد ، چرا كه خط اصليش از ناحيه خدا گرفته مى شود ، توحيدى خالى از هرگونه شرك ، ولى وهابيان كه شفاعت قرآنى را با شفاعتهاى شيطانى اطرافيان سلاطين اشتباه كرده اند ، آن را انكار كرده ، و با اصل توحيد در تضاد مى دانند در حقيقت آنها به پندارهاى خود در اين مسأله ايراد كرده اند نه به مساله شفاعت قرآنى .

3 _ شفاعت در حقيقت يكنوع سببيت براى نجات است ، همان گونه كه اعتقاد به وجود اسباب در عالم آفرينش و تكوين (مانند تأثير تابش آفتاب و بارش باران در پرورش گياهان) با اصل توحيد هرگز منافات ندارد ، زيرا تأثير اين اسباب همه به فرمان و اذن خدا است ، و در حقيقت كار آنها يكنوع شفاعت تكوينى است ، همچنين در عالم شريعت نيز وجود چنين اسبابى براى مغفرت و آمرزش و نجات آن هم به اذن الله نه تنها منافات با توحيد ندارد بلكه تأكيدى بر آن است ، و اين همان چيزى است كه آن را شفاعت تشريعى مى ناميم .

4 _ شفاعتى را كه قرآن درباره بتها نفى مى كند از يك سو به خاطر آن است كه بت پرستان موجوداتى را كه از هر جهت بى خاصيت بوده ، شفيعان خود در درگاه خدا قرار مى دادند ، و لذا در آغاز آيه 18 سوره يونس كه مخصوصاً مورد استناد آنها است صريحاً مى گويند: (وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ الله ما

لا يَضُرُّهُمْ وَ لايَنْفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعائُنا عِنْدالله): «آنها غير از خدا معبودهائى را مى پرستند كه نه زيانى به آنها مى رساند و نه سودى ، و مى گويند اينها شفيعان ما نزد خدا هستند»! .

مسلّماً اين ربطى به شفاعت انبياء و اولياء ندارد ، اين مخصوص بتها است همان سنگها و فلزّات بى عقل و شعور .

از سوى ديگر ، قرآن شفاعتى را مذمّت مى كند كه بر اساس اعتقاد به استقلال شفاعت كننده ، و تأثير او در سرنوشت انسانها بدون اذن خدا باشد ولذا در آيه 3 سوره زمر كه مخصوصاً مورد استناد آنها است ، مى خوانيم: (وَالَّذينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ اَوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ اِلاّ لِيُقَرِّبُونا اِلى الله زُلْفاً اِنَّ الله يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ فيما هُمْ فيه يَخْتَلِفُونَ): «كسانى كه غير از خدا را اولياء خود قرار دادند و مى گفتند: اينها را عبادت نمى كنيم مگر به خاطر اينكه ما را به خداوند نزديك كند ، خداوند روز قيامت ميان آنها در آنچه اختلاف داشتند داورى خواهد كرد . »

مطابق اين آيه آنها معبودان خود را ولى و سرپرست و حامى و حافظ خويش مى پنداشتند و آنها را پرستش مى كردند ، و اين هر دو كار غلط و ناروا بود (آنها را ولىّ خود شمردن و آنها را عبادت كردن) .

امّا اگر كسى اولياء الله و انبياء و فرشتگان را هرگز پرستش نكند ، بلكه آنها را گرامى و عزيز بشمرد و شفيعان بر درگاه خدا ، باذن الله بداند هرگز مشمول اين آيات نخواهد بود .

وهّابيان به خاطر عدم احاطه بر آيات

قرآنى در مورد شفاعت و مسأله كفر و ايمان و شرائطى كه خداوند براى شفاعت كننده و شفاعت شونده ذكر كرده ، اين مسأله را با آنچه بت پرستان درباره بتها اعتقاد داشته اند اشتباه كرده اند و به اين ترتيب «چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند» .

5 _ اينكه وهّابيها مى گويند بت پرستان عرب همه چيز را اعم از خالقيت مالكيت و رازقيت را مخصوص خدا مى دانستند و مشكل كار آنها فقط در مسأله وساطت و شفاعت بتها بود ، يكى ديگر از اشتباهات آنها است كه از كمى بضاعت علمى و عدم احاطه آنها به آيات قرآنى سرچشمه مى گيرد ، زيرا از آيات متعددى استفاده مى شود كه آنها بعضى از اين صفات را براى بتها قائل بودند از جمله در آيه 65 عنكبوت مى خوانيم: (فَاِذا رَكِبُوا في الفُلْكِ دَعَوُا الله مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجّاهُمْ اِلى البَرِّ اِذا هُمْ يُشْرِكُونَ): «هنگامى كه سوار بر كشتى مى شوند خدا را با اخلاص مى خوانند (و تنها حل مشكلات را از او مى طلبند) امّا هنگامى كه آنها را نجات مى دهد و به خشكى مى رساند مشرك مى شوند» (يعنى حل مشكلات خود را از غير خدا مى خواهند) .

اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه آنها براى حل مشكلات خود در حال عادى به سراغ بتها مى رفتند هرچند در شدائد سخت تنها دست به دامن لطف خدا مى زدند .

در آيه 40 فاطر به پبامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: (قُلْ اَرَأَيْتُمْ شُرَكائَكُمْ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ الله اَرُوني ماذا خَلَقُوا مِنَ

الأرْضِ اَمْ لَهُمْ شِرْكٌ في السَّمواتِ): «بگو به من خبر دهيد كسانى را كه جز خدا مى پرستيد و همتاى خدا مى دانيد ، چه چيزى از زمين را آفريده اند ؟ آيا آنها شريك در آفرينش آسمانها هستند» ؟ ! .

اگر مشركان خالق را منحصر به خدا مى دانستند و بتها را به چشم شفيعان مى نگريستند ، اين سؤال معنى نداشت ، چرا كه آنها در جواب مى گفتند: ما آنها را خالق نمى دانيم و تنها واسطه اى ميان خالق و مخلوق مى شناسيم ، مگر واسطه بايد خالق يا شريك در خلقت باشد ؟ .

اين نشان مى دهد كه آنها نوعى شركت در خلقت را براى آنها قائل بودند ، و پيغمبر(صلى الله عليه وآله) مأمور مى شود براى روشن ساختن كذب آنها سؤال كند چه چيزى را آنها خلقت كرده اند ؟ ! .

آيه 111 سوره اسراء نيز نشان مى دهد كه آنها بتها را همتاى خداوند در مالكيت و حاكميت بر جهان مى پنداشتند و حتى معتقد بودند كه بتها خدا را در مشكلات يارى مى كنند!: (وَقُلْ الحَمْدُلله الَّذي لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَلَمْ يَكُنْ لَهُ شَريكٌ في الْمُلْكِ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌ مِنَ الذُّلِّ وَ كَبِّرْهُ تَكْبيراً): «و بگو حمد براى خداوندى است كه نه فرزندى براى خود انتخاب كرده ، و نه شريكى در حكومت دارد ، و نه ولى و حمايت كننده اى در برابر ضعف و ذلت ، و او را بسيار بزرگ بشمر» .

اين جمله هاى سه گانه هر كدام براى نفى يكى از اعتقادات بت پرستان است كه

«ملائكه را دختران خدا مى دانستند» (توجه داشته باشيد ولد به پسر و دختر هر دو گفته مى شود)(1) و آنها را شريك در خلقت ، و آنها را ياور حق مى شمردند! .

روشن است اگر چنين اعتقاداتى در آن محيط وجود نداشت اين تعبيرات قرآنى مفهومى نمى توانست داشته باشد .

قابل توجّه اين كه قرآن همه جا بت پرستان را به عنوان «مشركان» و عمل آنها را به عنوان «شرك» معرّفى مى كند ، اگر آنها هيچ گونه شركتى ميان «خدا» و «بتها» قائل نبودند ، و تنها آنها را شفيعان درگاه خدا مى پنداشتند ، ، اين تعبير صحيح نبود محتواى واژه «شرك و مشرك» اين است كه آنها بتها را شريك خداوند در ربوبيت و حل مشكلات يا خلقت و مانند آن مى دانستند (البتّه بتهاى سنگى و چوبى در نظر آنها سمبل و مظهرى بود از صالحان و فرشتگان) .

به تعبير ديگر آنها براى بتها نوعى استقلال در تدبير امور جهان قائل بودند ، و به اصطلاح آنها را همتاى خدا مى دانستند ، نه فقط وسائط بر درگاه او .

مخصوصاً تعبيرات گوناگونى در آيات مختلف قرآن آمده كه اين مطلب را كاملاً روشن مى سازد ، مثلاً در آيه 22 عنكبوت مى خوانيم: (وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ الله مِنْ وَلِيٍّ وَ لانَصير): «براى شما جز خدا ولىّ و ياورى نيست» .

اين اشاره به اعتقاد بت پرستان است كه بتها را ولىّ و ياور خود (جز خدا) مى دانستند ، چنانكه در آيه 10 سوره جاثيه مى خوانيم: (وَ لايُغْني عَنْهُمْ ما كَسَبُوا شَيْئاً وَلا

مَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ الله اَوْلِياءَ): «هرگز آنچه را (مشركان) به دست آورده اند ، آنان را از عذاب الهى رهائى نمى بخشد ، و نه اوليائى كه غير از خدا براى خود برگزيدند» (دقت كنيد) .

تعبير «مِنْ دُونِ الله» كه به طور مكرّر در ايات قرآن درباره مشركان آمده نشان مى دهد كه آنها موجوداتى را جداى از خداوند مورد توجه قرار مى دادند تا ولىّ و نصير و حامى آنها باشد اين همان شرك در ربوبيّت است ، نه مسأله شفاعت .

كوتاه سخن اينكه: قرآن در آيات مختلف دو ايراد عمده بر مشركان مى گيرد: نخست اينكه آنها موجوداتى بى شعور و فاقد سمع و بصر را مبدء اثر مى دانستند ، و ديگر اينكه براى آنها در كنار تدبير الهى ، ربوبيتى قائل بودند .

البتّه بت پرستان عصر جاهليّت ، كلمات ضد و نقيضى هم داشتند ، چنان نيست كه مانند يك انسان منطقى و آگاه ، سخنان خود را بى هيچ تناقض و تهافتى بيان كنند ، لذا در عين اينكه بتها را شريك خدا در حلّ مشكلات مى پنداشتند و آنها را «من دون الله» وجداى از خداوند ، ولىّ و حامى خود معرّفى مى نمودند گاه مسأله شفاعت در پيشگاه خدا را نيز عنوان مى كردند ، و اين هرگز دليل بر عدم اعتقاد به شرك در افعال نبود .

اين چيزى است كه از مطالعه مجموع آيات ، و مجموع حالات ، آنها به دست مى آيد ، و تازه آنها هرگز شفاعت را منوط به اذن و اجازه خدا نمى دانستند .

بنابراين به

خوبى نتيجه مى گيريم كه اگر انسان فقط به سراغ اولياء الله برود ، (نه بتهائى از سنگ و چوب!) و فقط آن ها را شفيع در درگاه خدا بداند (نه شريك در ولايت و حمايت و تدبير) و شفاعت آنها را نيز به اذن الله و اجازه او بداند (نه مستقلّ از او) در اين صورت هيچ ايرادى بر او وارد نيست . ايراد وقتى پيدا مى شود ، كه انسان يكى از اين اصول سه گانه و يا هر سه اصل را ناديده بگيرد و راه خطا بپيمايد . (2)

1 _ ولد به معنى مولود است كه به صغير و كبير و پسر و دختر و مفرد و جمع اطلاق مى شود (به مفردات راغب رجوع كنيد) .

2 _ تفسير پيام قرآن 6/536

102 _ فلسفه وضو و غسل چيست ؟

فلسفه وضو و غسل چيست ؟

شك نيست كه وضو داراى دو فايده روشن است: فايده بهداشتى و فايده اخلاقى و معنوى ، از نظر بهداشتى شستن صورت و دستها آن هم پنج بار و يا لااقل سه بار در شبانه روز ، اثر قابل ملاحظه اى در نظافت بدن دارد ، مسح كردن بر سرو پشت پاها كه شرط آن رسيدن آب به موها يا پوست تن است ، سبب مى شود كه اين اعضا را نيز پاكيزه بداريم ، و همانطور كه در فلسفه غسل اشاره خواهيم كرد تماس آب با پوست بدن اثر خاصى در تعادل اعصاب سمپاتيك و پا را سمپاتيك دارد .

و از نظر اخلاقى و معنوى چون با قصد قربت و براى خدا انجام مى شود اثر تربيتى دارد مخصوصاً چون مفهوم كنائى آن اين است كه از

فرق تا قدم در راه اطاعت تو گام برمى دارم مؤيد اين فلسفه اخلاقى و معنوى است .

در روايتى از امام على بن موسى الرضا (عليه السلام) مى خوانيم:

«براى اين دستور وضو داده شده و آغاز عبادت با آن است كه بندگان هنگامى كه در پيشگاه خدا مى ايستند و با او مناجات مى كنند پاك باشند ، و دستورات او را بكار بندند ، از آلودگيها و نجاستها بركنار شوند ، علاوه بر اين ، وضو سبب مى شودكه آثار خواب و كسالت از انسان برچيده شود و قلب براى قيام در پيشگاه خدا نور و صفا يابد»(1) .

از توضيحاتى كه درباره فلسفه غسل خواهيم گفت نيز فلسفه وضو روشنتر مى شود .

1 _ وسائل الشيعه جلد اول صفحه 257 .

فلسفه غسل

بعضى مى پرسند: چرا اسلام دستور مى دهد كه به هنگام جنب شدن تمام بدن را بشويند در حالى كه فقط عضو معينى آلوده مى شود ، و آيا ميان بول كردن و خارج شدن منى تفاوتى هست كه در يكى فقط محل را بايد شست و در ديگرى تمام بدن را ؟

اين سؤال يك پاسخ اجمالى دارد و يك پاسخ مشروح:

پاسخ اجمالى آن اين است كه خارج شدن منى از انسان ، يك عمل موضعى نيست (مانند بول و ساير زوائد) به دليل اينكه اثر آن در تمام بدن آشكار مى گردد ، و تمام سلولهاى تن بدنبال خروج آن در يك حالت سستى مخصوص فرو مى روند و اين خود نشانه تأثير آن روى تمام اجزاء بدن است توضيح اينكه: طبق تحقيقات دانشمندان در بدن انسان

دو سلسله اعصاب نباتى وجود دارد كه تمام فعاليتهاى بدن را كنترل مى كنند «اعصاب سمپاتيك» و «اعصاب پاراسمپاتيك» اين دو رشته اعصاب در سراسر بدن انسان و در اطراف تمام دستگاه ها و جهازات داخلى و خارجى گسترده اند ، وظيفه اعصاب سمپاتيك «تند كردن» و به فعاليت واداشتن دستگاه هاى مختلف بدن است ، و وظيفه اعصاب «پارا سمپاتيك» «كند كردن» فعاليت آنهاست ، در واقع يكى نقش «گاز» اتومبيل و ديگرى نقش «ترمز» را دارد ، و از تعادل فعاليت اين دو دسته اعصاب نباتى ، دستگاههاى بدن بطور متعادل كار مى كند .

گاهى جريان هائى در بدن رخ مى دهد كه اين تعادل را بهم مى زند ، از جمله اين جريانها مسئله «ارگاسم» (اوج لذّت جنسى) است كه معمولا مقارن خروج منى صورت مى گيرد .

در اين موقع سلسله اعصاب پاراسمپاتيك (اعصاب ترمز كننده) بر اعصاب سمپاتيك (اعصاب محرك) پيشى مى گيرد و تعادل به شكل منفى بهم مى خورد .

اين موضوع نيز ثابت شده است كه از جمله امورى كه مى تواند اعصاب سمپاتيك را بكار وادارد و تعادل از دست رفته را تأمين كند تماس آب با بدن است و از آن جا كه تأثير «ارگاسم» روى تمام اعضاى بدن به طور محسوس ديده مى شود و تعادل اين دو دسته اعصاب در سراسر بدن بهم مى خورد دستور داده شده است كه پس از آميزش جنسى ، يا خروج منى ، تمام بدن با آب شسته شود و در پرتو اثر حيات بخش آن تعادل كامل در ميان اين دو دسته اعصاب در سراسر

بدن برقرار گردد . (1)

البته فايده غسل منحصر به اين نيست بلكه غسل كردن علاوه بر اين يك نوع عبادت و پرستش نيز مى باشد كه اثرات اخلاقى آن قابل انكار نيست و به همين دليل اگر بدن را بدون نيّت و قصد قربت و اطاعت فرمان خدا بشويند غسل صحيح نيست در حقيقت به هنگام خروج منى يا آميزش جنسى ، هم روح متأثر مى شود و هم جسم ، روح به سوى شهوات مادى كشيده مى شود ، و جسم به سوى سستى و ركود . غسل جنابت كه هم شستشوى جسم است و هم به علت اينكه به قصد قربت انجام مى يابد شستشوى جان است ، اثر دوگانه اى در آن واحد روى جسم و روح مى گذارد تا روح را به سوى خدا و معنويت سوق دهد ، و جسم را به سوى پاكى و نشاط و فعاليت .

از همه اينها گذشته ، وجوب غسل جنابت يك الزام اسلامى براى پاك نگه داشتن بدن و رعايت بهداشت ، در طول زندگى است زيرا بسيارند كسانى كه از نظافت خود غافل مى شوند ولى اين حكم اسلامى آنها را وادار مى كند كه در فواصل مختلفى خود را شستشو دهند و بدن را پاك نگاهدارند ، اين موضوع اختصاصى به مردم اعصار گذشته ندارد ، در عصر و زمان ما نيز بسيارند كسانى كه به علل مختلفى از نظافت و بهداشت تن غافلند . (البته اين حكم بصورت يك قانون كلى و عمومى است حتى كسى را كه تازه بدن خود را شسته شامل مى شود) .

مجموع جهات سه

گانه فوق روشن مى سازد كه چرا بايد به هنگام خروج منى (در خواب يا بيدارى) و همچنين آميزش جنسى (اگر چه منى خارج نشود) غسل كرد و تمام بدن را شست . (2)

1 _ و اينكه مى بينيم كه در خبرى از امام على بن موسى الرضا (عليه السلام) نقل شده كه فرمود: ان الجنابة خارجة من كل جسده فلذلك وجب عليه تطهير جسده كله: «جنابت از تمام بدن بيرون مى آيد و لذا بايد تمام بدنرا شست» (وسائل الشيعه جلد اول صفحه 466) گويا اشاره به همين موضوع است .

2 _ تفسير نمونه 4/291

103 _ فلسفه تيمّم چيست ؟

بسيارى مى پرسند دست زدن به روى خاك و به پيشانى و پشت دستها كشيدن چه فايده اى مى تواند داشته باشد ؟ به خصوص اينكه مى دانيم بسيارى از خاكها آلوده اند و ناقل ميكربها .

در پاسخ اين گونه ايرادها بايد به دو نكته توجه داشت:

الف _ فايده اخلاقى _ تيمم يكى از عبادات است ، و روح عبادت به معنى واقعى كلمه در آن منعكس مى باشد ، زيرا انسان پيشانى خود را كه شريفترين عضو بدن او است با دستى كه بر خاك زده ، لمس مى كند تا فروتنى و تواضع خود را در پيشگاه او آشكار سازد ، يعنى پيشانى من و همچنين دستهاى من در برابر تو تا آخرين حد ، خاضع و متواضعند ، و به دنبال اين كار متوجه نماز و يا ساير عباداتى كه مشروط به وضو و غسل است مى شود ، و به اين ترتيب در پرورش روح تواضع و عبوديت و شكرگزارى در بندگان

اثر مى گذارد .

ب _ فايده بهداشتى _ امروز ثابت شده كه خاك به خاطر داشتن باكتريهاى فراوان مى تواند آلودگيها را از بين ببرد ، اين باكتريها كه كار آنها تجزيه كردن مواد آلى و از بين بردن انواع عفونتها است معمولا در سطح زمين و اعماق كم كه از هوا و نور آفتاب بهتر مى توانند استفاده كنند فراوانند ، به همين دليل هنگامى كه لاشه هاى حيوانات و يابدن انسان پس از مردن زير خاك دفن شود و همچنين مواد آلوده گوناگونى كه روى زمينها مى باشد ، در مدت نسبتاً كوتاهى تجزيه شده و براثر حمله باكتريها كانون عفونت از هم متلاشى مى گردد ، مسلّم است اگر اين خاصيت در خاك نبود كره زمين در مدت كوتاهى مبدل به يك كانون عفونت مى شد ، اصولاً خاك خاصيتى شبيه مواد «آنتى بيوتيك» دارد و تأثير آن در كشتن ميكربها فوق العاده زياد است .

بنابراين خاك پاك نه تنها آلوده نيست بلكه از بين برنده آلودگيها است و مى تواند از اين نظر تاحدودى جانشين آب شود ، با اين تفاوت كه آب حلاّل است ، يعنى ميكربها را حل كرده و با خود مى برد ، ولى خاك ميكرب كش است .

اما بايد توجه داشت كه خاك تيمم كاملا پاك باشد همانطور كه قرآن در تعبير جالب خود مى گويد: «طيّباً» .

قابل توجه اينكه تعبير به «صعيد» كه از ماده «صعود» گرفته شده اشاره به اين است كه بهتر است خاكهاى سطح زمين براى اين كار انتخاب شود ، همان خاكهائى كه در معرض تابش آفتاب

و مملو از هوا و باكتريهاى ميكرب كش است ، اگر چنين خاكى طيب و پاكيزه نيز بود ، تيمم با آن اثرات فوق را دارد بدون اينكه كمترين زيانى داشته باشد(1)

1 _ تفسير نمونه 3/400

104 _ طريقه شستن دستها و مسح سر و پا در وضو چگونه است ؟

در آيه 6 سوره مائدة به آنچه باعث پاكيزگى جان انسان مى گردد ، اشاره شده است و قسمت قابل ملاحظه اى از احكام وضو و غسل و تيمم كه موجب صفاى روح است ، تشريح گرديده ، نخست خطاب به افراد با ايمان كرده ، احكام وضو را به اين ترتيب بيان مى كند:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه براى نماز بپا خاستيد صورت و دستهاى خود را تا آرنج بشوئيد و قسمتى از سر و همچنين پا را تا مفصل (يا برآمدگى پشت پا) مسح كنيد» .

(يا ايها الذين آمنوا اذا قمتم الى الصلوة فاغسلوا وجوهكم و ايديكم الى المرافق و امسحوا برؤسكم و ارجلكم الى الكعبين) .

در اين آيه حدّ دست كه بايد در وضو شسته شود ، «تا آرنج ، ذكر شده زيرا مرافق جمع «مرفق» به معنى «آرنج» است ، و چون هنگامى گفته شود دست را بشوئيد ممكن است به ذهن چنين برسد كه دستها را تا مچ بشوئيد ، زيرا غالباً اين مقدار شسته مى شود ، براى رفع اين توهم مى فرمايد ، تا آرنج بشوئيد (الى المرافق) .

و با اين توضيح روشن مى شود . كلمه «الى» در آيه فوق تنها براى بيان حدّ شستن است نه كيفيت شستن ، كه بعضى توهم كرده اند و چنين پنداشته اند كه آيه مى گويد: بايد دستها

را از سر انگشتان به طرف آرنج بشوئيد (آنچنانكه در ميان جمعى از اهل تسنن رائج است) .

توضيح اينكه اين درست به آن مى ماند كه انسان به كارگرى سفارش مى كند ديوار اطاق را از كف تا يك متر ، رنگ كند ، بديهى است منظور اين نيست كه ديوار از پائين به بالا رنگ شود ، بلكه منظور اين است كه اين مقدار بايد رنگ شود نه بيشتر و نه كمتر .

بنابراين فقط مقدارى از دست كه بايد شسته شود در آيه ذكر شده ، و اما كيفيت آن در سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه بوسيله اهلبيت به ما رسيده است آمده است و آن شستن آرنج است به طرف سرانگشتان .

كلمه «ب_» كه در «برؤوسكم» مى باشد طبق صريح بعضى از روايات و تصريح بعضى از اهل لغت به معنى «تبعيض» مى باشد ، يعنى «قسمتى» از سر را مسح كنيد كه در روايات ما محل آن به يكچهارم پيش سر ، محدود شده و بايد قسمتى از اين يكچهارم هرچند كم باشد با دست مسح كرد _ بنابراين آنچه در ميان بعضى از طوائف اهل تسنن معمول است كه تمام سر و حتى گوشها را مسح مى كنند ، با مفهوم آيه سازگار نمى باشد .

قرار گرفتن «ارجلكم» در كنار «رؤوسكم» گواه بر اين است كه پاها نيز بايد مسح شود نه اينكه آن را بشويند (و اگر ملاحظه مى كنيم «ارجلكم» بفتح لام قرائت شده بخاطر آن است كه عطف بر محل «برؤوسكم» است نه عطف بر «وجوهكم»)(1) . (2)

1 _ شك نيست كه در

ميان «وجوهكم» و «ارجلكم» فاصله نسبتاً بسيار است و لذا عطف بر آن بعيد به نظر مى رسد به علاوه جمع كثيرى از قراء نيز «ارجلكم» را با كسره خوانده اند .

2 _ تفسير نمونه 4/285

105 _ توجّه به قبله در نماز چه لزومى دارد ؟

در سوره بقره آيه 115 مى خوانيم «ولله المشرق و المغرب فاينما تولّوا فثّمَّ وجه الله» مشرق و مغرب از آن خدا است و به هر طرف رو كنيد خدا آنجا است با توجّه به آيه شريفه اين سؤال مطرح مى شود كه اگر به هر سو رو كنيم خدا آنجاست ، پس چه لزومى دارد كه به طرف قبله رو كنيم ؟

توجّه به قبله هرگز مفهومش محدود كردن ذات پاك خدا در سمت معينى نيست ، بلكه از آنجا كه انسان يك وجود مادى است و بالاخره بايد به سوئى نماز بخواند ، دستور داده شده است كه همه به يكسو نماز بخوانند تا وحدت و هماهنگى در صفوف مسلمين پيدا شود ، و از هرج و مرج و پراكندگى جلوگيرى به عمل آيد فكر كنيد اگر هركسى به سوئى نماز مى خواند و صفوف متفرق تشكيل مى دادند چقدر زننده و ناجور بود ؟

ضمناً سمتى كه به عنوان قبله تعيين شده (سمت كعبه) نقطه اى است مقدس كه از قديمى ترين پايگاههاى توحيد است و توجه به آن بيدار كننده خاطرات توحيدى مى باشد . (1)

1 _ تفسير نمونه 1/415

106 _ اسرار تغيير قبله چه بود ؟

تغيير قبله از بيت المقدس به خانه كعبه براى همه سؤال انگيز بود ، آنها كه گمان مى كردند هر حكمى بايد ثابت باشد مى گفتند اگر مى بايست ما به سوى كعبه نماز بخوانيم چرا از همان روز اول نگفتند ؟ و اگر بيت المقدس مقدم بود كه قبله انبياء پيشين محسوب مى شد چرا تغيير يافت ؟ .

دشمنان نيز ميدان وسيعى براى سمپاشى يافتند ، شايد

مى گفتند: او در آغاز متوجه قبله پيامبران گذشته شد ، اما پس از پيروزيهايش نژاد پرستى بر او غلبه نمود و آن را به قبله قوم خود تبديل كرد! يا مى گفتند: او براى جلب توجه يهود و مسيحيان ، نخست بيت المقدس را پذيرفت ، هنگامى كه مؤثر نيفتاد آن را تبديل به «كعبه» كرد .

بديهى است اين وسوسه ها آن هم در جامعه اى كه هنوز نور علم و ايمان زوايايش را روشن نساخته بود ، و رسوبات دوران شرك و بت پرستى هنوز در آن وجود داشت ، چه نگرانى و اضطرابى ايجاد مى كند .

لذا قرآن صريحاً در آيه 143 سوره بقره مى گويد: اين يك آزمايش بزرگ براى مشخص شدن موضع مؤمنان و مشركان بود .

بعيد نيست يكى از علل مهم تغيير قبله مسأله زير باشد:

از آنجا كه خانه خدا در آن زمان كانون بتهاى مشركان بود ، دستور داده شد مسلمانان موقتاً به سوى بيت المقدس نماز بخوانند و به اين ترتيب صفوف خود را از مشركان جدا كنند .

اما هنگامى كه به مدينه هجرت كردند و تشكيل حكومت و ملتى دادند و صفوف آنها از ديگران كاملا مشخص شد ، ديگر ادامه اين وضع ضرورت نداشت در اين هنگام به سوى كعبه قديمى ترين مركز توحيد و پرسابقه ترين كانون انبياء بازگشتند .

بديهى است هم نماز خواندن به سوى بيت المقدس براى آنها كه خانه كعبه را سرمايه معنوى نژاد خود مى دانستند مشكل بود ، وهم بازگشت به سوى كعبه بعد از بيت المقدس بعد از عادت كردن به قبله نخست

.

مسلمانان به اين وسيله در بوته آزمايش قرار گرفتند ، تا آنچه از آثار شرك در وجودشان است در اين كوره داغ بسوزد ، و پيوندهاى خود را از گذشته شرك آلودشان ببرند و روح تسليم مطلق در برابر فرمان حق در وجودشان پيدا گردد .

اصولا همانگونه كه گفتيم خدا مكان و محلى ندارد ، قبله رمزى است براى وحدت صفوف و احياى خاطره هاى توحيدى ، و تغيير آن هيچ چيز را دگرگون نخواهد كرد ، مهم تسليم بودن در برابر فرمان او و شكستن بتهاى تعصب و لجاجت وخود خواهى است . (1)

1 _ تفسير نمونه 1/485

107 _ فلسفه نماز چيست ؟

فلسفه نماز

آيه 45 سوره عنكبوت به فلسفه بزرگ نماز پرداخته مى گويد: «نماز انسان را از زشتيها و منكرات بازمى دارد» (ان الصلوة تنهى عن الفحشاء والمنكر) .

طبيعت نماز از آنجا كه انسان را به ياد نيرومندترين عامل بازدارنده يعنى اعتقاد به مبدء و معاد مى اندازد داراى اثر باز دارندگى از فحشاء و منكر است .

انسانى كه به نماز مى ايستد ، تكبير مى گويد ، خدا را از همه چيز برتر و بالاتر مى شمرد ، به ياد نعمتهاى او مى افتد ، حمد و سپاس او مى گويد ، او را به رحمانيت و رحيميت مى ستايد ، به ياد روز جزاى او مى افتد ، اعتراف به بندگى او مى كند ، از او يارى مى جويد صراط مستقيم از او مى طلبد ، و از راه كسانى كه غضب بر آنها شده و گمراهان به خدا پناه مى برد (مضمون سوره حمد) .

بدون شك در قلب و

روح چنين انسانى جنبشى به سوى حق و حركتى به سوى پاكى و جهشى به سوى تقوا پيدا مى شود .

براى خدا «ركوع» مى كند ، و در پيشگاه او پيشانى بر خاك مى نهد ، غرق در عظمت او مى شود و خودخواهى ها و خود برتربينى ها را فراموش مى كند .

شهادت به يگانگى او مى دهد گواهى به رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى دهد .

بر پيامبرش درود مى فرستد و دست به درگاه خداى برمى دارد كه در زمره بندگان صالح او قرار گيرد (تشهد و سلام) .

همه اين امور موجى از معنويت در وجود او ايجاد مى كند ، موجى كه سد نيرومندى در برابر گناه محسوب مى شود .

اين عمل چند بار در شبانه روز تكرار مى گردد ، هنگامى كه صبح از خواب برمى خيزد در ياد او غرق مى شود .

در وسط روز هنگامى كه غرق زندگى مادى شده ناگهان صداى تكبير مؤذن را مى شنود ، برنامه خود را قطع كرده ، به در گاه او مى شتابد ، و حتى در پايان روز و آغاز شب پيش از آنكه به بستر استراحت رود با او راز و نياز مى كند و دل را مركز انوار او مى سازد .

از اين گذشته به هنگامى كه آماده مقدمات نماز مى شود خود را شستشو مى دهد پاك مى كند ، حرام و غصب را از خود دور مى سازد و به بارگاه دوست مى رود همه اين امور تأثير بازدارنده در برابر خط فحشاء و منكرات دارد .

منتها هر

نمازى به همان اندازه كه از شرايط كمال و روح عبادت برخوردار است نهى از فحشاء و منكر مى كند ، گاه نهى كلّى و جامع و گاه نهى جزئى و محدود .

ممكن نيست كسى نماز بخواند و هيچگونه اثرى در او نبخشد هر چند نمازش صورى باشد هرچند نمازگزار آلوده به گناه باشد ، البته اين گونه نماز تأثيرش كم است ، اين گونه افراد اگر همان نماز را نمى خواندند از اين هم آلوده تر بودند .

روشنتر بگوئيم: نهى از فحشاء و منكر سلسله مراتب و درجات زيادى دارد و هر نمازى به نسبت رعايت شرايط داراى بعضى از اين درجات است .

در حديث از پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: كه جوانى از انصار نماز را با پيامبر(صلى الله عليه وآله)ادا مى كرد اما با اين حال آلوده گناهان زشتى بود اين ماجرا را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) عرضه داشتند فرمود: ان صلاته تنهاه يوماً: «سرانجام نمازش روزى او را از اين اعمال پاك مى كند» . (1)

4 _ اين اثر نماز به قدرى اهميت دارد كه در بعضى از روايات اسلامى به عنوان معيار سنجش نماز مقبول و غير مقبول از آن ياد شده ، چنانكه امام صادق(عليه السلام)مى فرمايد: من احب ان يعلم اقبلت صلوته ام لم تقبل ؟ فلينظر: هل منعت صلوته عن الفحشاء و المنكر ؟ فبقدر ما منعته قبلت منه!: «كسى كه دوست دارد ببيند آيا نمازش مقبول درگاه الهى شده يانه ؟ بايد ببيند آيا اين نماز او را از زشتيها و منكرات بازداشته يانه ؟ به همان مقدار كه

بازداشته نمازش قبول است»!(2) .

در دنباله آيه اضافه مى فرمايد «ذكر خدا از آن هم برتر و بالاتر است»

(ولذكر الله اكبر) .

ظاهر جمله فوق اين است كه بيان فلسفه مهمترى براى نماز مى باشد ، يعنى يكى ديگر از آثار و بركات مهم نماز كه حتى از نهى از فحشاء و منكر نيز مهم تر است آن است كه انسان را به ياد خدا مى اندازد كه ريشه و مايه اصلى هر خير و سعادت است ، و حتى عامل اصلى نهى از فحشاء و منكر نيز همين «ذكرالله» مى باشد ، در واقع برترى آن به خاطر آن است كه علت و ريشه محسوب مى شود .

اصولا ياد خدا ، مايه حيات قلوب و آرامش دلها است ، و هيچ چيز به پايه آن نمى رسد: الابذكر الله تطمئن القلوب: «آگاه باشيد ياد خدا مايه اطمينان دلها است» (سوره رعد آيه 28) .

اصولا روح همه عبادات _ چه نماز و چه غير آن _ ذكر خدا است ، اقوال نماز ، افعال نماز ، مقدمات نماز ، تعقيبات نماز ، همه و همه در واقع ، ياد خدا را در دل انسان زنده مى كند .

قابل توجه اينكه در آيه 14 سوره طه اشاره به اين فلسفه اساسى نماز شده و خطاب به موسى مى گويد: اقم الصلوة لذكرى: «نماز را برپادار تا به ياد من باشى» .

در حديثى از «معاذبن جبل» چنين آمده است: «هيچ يك از اعمال آدمى براى نجات او از عذاب الهى برتر از ذكر الله نيست ، از او پرسيدند حتى جهاد در

راه خدا ؟ گفت: آرى زيرا خداوند مى فرمايد: ولذكر الله اكبر» .

1 _ مجمع البيان ذيل آيه 45 سوره عنكبوت

2 _ مجمع البيان ذيل آيه 45 سوره عنكبوت

تأثير نماز در تربيت فرد و جامعه

تأثير نماز در تربيت فرد و جامعه

گرچه نماز چيزى نيست كه فلسفه اش بركسى مخفى باشد ، ولى دقّت در متون آيات و روايات اسلامى ما را به ريزه كاريهاى بيشترى در اين زمينه رهنمون مى گردد:

1 _ روح و اساس و هدف و پايه و مقدمه و نتيجه و بالاخره فلسفه نماز همان ياد خدا است ، همان «ذكرالله» است كه در آيه فوق به عنوان برترين نتيجه بيان شده است .

البته ذكرى كه مقدمه فكر ، و فكرى كه انگيزه عمل بوده باشد ، چنانكه در حديثى از امام صادق (عليه السلام) آمده است كه در تفسير جمله ولذكر الله اكبر فرمود: ذكرالله عند ما احل و حرم «ياد خدا كردن به هنگام انجام حلال و حرام» (يعنى به ياد خدا بيفتد به سراغ حلال برود و از حرام چشم بپوشد)(1) .

2 _ نماز وسيله شستشوى از گناهان و مغفرت و آمرزش الهى است چرا كه خواه ناخواه نماز انسان را دعوت به توبه و اصلاح گذشته مى كند ، لذا در حديثى مى خوانيم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) از ياران خود سؤال كرد: «اگر بر در خانه يكى از شما نهرى از آب صاف و پاكيزه باشد و در هر روز پنج بار خود را در آن شستشو دهد ، آيا چيزى از آلودگى و كثافت در بدن او مى ماند ؟ » .

در پاسخ عرض كردند: نه ، فرمود: «نماز درست همانند اين

آب جارى است ، هر زمانى كه انسان نمازى مى خواند گناهانى كه در ميان دو نماز انجام شده است از ميان مى رود»(2) .

و به اين ترتيب جراحاتى كه بر روح و جان انسان از گناه مى نشيند ، با مرهم نماز التيام مى يابد و زنگارهائى كه بر قلب مى نشيند زدوده مى شود .

3 _ نماز سدّى در برابر گناهان آينده است ، چرا كه روح ايمان را در انسان تقويت مى كند ، و نهال تقوى را در دل پرورش مى دهد ، و مى دانيم «ايمان» و «تقوى» نيرومندترين سد در برابر گناه است ، و اين همان چيزى است كه در آيه فوق به عنوان نهى از فحشاء و منكر بيان شده است ، و همان است كه در احاديث متعددى مى خوانيم: افراد گناهكارى بودند كه شرح حال آنها را براى پيشوايان اسلام بيان كردند فرمودند: غم مخوريد ، نماز آنها را اصلاح مى كند و كرد .

4 _ نماز ، غفلت زدا است ، بزرگترين مصيبت براى رهروان راه حق آن است كه هدف آفرينش خود را فراموش كنند و غرق در زندگى مادى و لذائذ زود گذر گردند ، اما نماز به حكم اينكه در فواصل مختلف ، و در هر شبانه روز پنج بار انجام مى شود ، مرتباً به انسان اخطار مى كند ، هشدار مى دهد ، هدف آفرينش او را خاطر نشان مى سازد ، موقعيت او را در جهان به او گوشزد مى كند و اين نعمت بزرگى است كه انسان وسيله اى در اختيار داشته باشد كه

در هر شبانه روز چند مرتبه قويّا به او بيدار باش گويد .

5 _ نماز خود بينى و كبر را در هم مى شكند ، چرا كه انسان در هر شبانه روز هفده ركعت و در هر ركعت دو بار پيشانى بر خاك در برابر خدا مى گذارد ، خود را ذره كوچكى در برابر عظمت او مى بيند ، بلكه صفرى در برابر بى نهايت .

پرده هاى غرور و خودخواهى را كنار مى زند ، تكبر و برترى جوئى را درهم مى كوبد .

به همين دليل على(عليه السلام) در آن حديث معروفى كه فلسفه هاى عبادات اسلامى در آن منعكس شده است بعد از ايمان ، نخستين عبادت را كه نماز است با همين هدف تبيين مى كند مى فرمايد: فرض الله الايمان تطهيراً من الشرك و الصلوة تنزيهاً عن الكبر . . . : «خداوند ايمان را براى پاكسازى انسانها از شرك واجب كرده است و نماز را براى پاكسازى از كبر»(3) .

6 _ نماز وسيله پرورش ، فضائل اخلاق و تكامل معنوى انسان است ، چرا كه انسان را از جهان محدود ماده و چهار ديوار عالم طبيعت بيرون مى برد ، به ملكوت آسمانها دعوت مى كند ، و با فرشتگان همصدا و همراز مى سازد ، خود را بدون نياز به هيچ واسطه در برابر خدا مى بيند و با او گفتگو برمى خيزد .

تكرار اين عمل در شبانه روز آنهم با تكيه روى صفات خدا ، رحمانيت و رحيميت و عظمت او مخصوصاً با كمك گرفتن از سوره هاى مختلف قرآن بعد از حمد

كه بهترين دعوت كننده به سوى نيكيها و پاكيها است اثر قابل ملاحظه اى در پرورش فضائل اخلاقى در وجود انسان دارد .

لذا در حديثى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم كه در فلسفه نماز فرمود: الصلوة قربان كل تقى: «نماز وسيله تقرب هر پرهيز كارى به خدا است»(4) .

7 _ نماز به سائر اعمال انسان ارزش و روح مى دهد _ چرا كه نماز روح اخلاص را زنده مى كند ، زيرا نماز مجموعه اى است از نيت خالص و گفتار پاك و اعمال خالصانه ، تكرار اين مجموعه در شبانه روز بذر ساير اعمال نيك را در جان انسان مى پاشد و روح اخلاص را تقويت مى كند .

لذا در حديث معروفى مى خوانيم كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) در وصاياى خود بعد از آن كه فرق مباركش با شمشير ابن ملجم جنايتكار شكافته شد فرمود: الله الله فى الصلوة فانها عمود دينكم: «خدا را خدا را درباره نماز ، چرا كه ستون دين شما است»(5) .

مى دانيم هنگامى كه عمود خيمه درهم بشكند يا سقوط كند هر قدر طنابها و ميخهاى اطراف محكم باشد اثرى ندارد ، همچنين هنگامى كه ارتباط بندگان با خدا از طريق نماز از ميان برود اعمال ديگر اثر خود را از دست خواهد داد .

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: اول ما يحاسب به العبد الصلوة فان قبلت قبل سائر عمله ، و ان ردت رد عليه سائر عمله: «نخستين چيزى كه در قيامت از بندگان حساب مى شود نماز است اگر مقبول افتاد سائر اعمالشان قبول مى شود ، و

اگر مردود شد سائر اعمال نيز مردود مى شود»!

شايد دليل اين سخن آن باشد كه نماز رمز ارتباط خلق و خالق است ، اگر به طور صحيح انجام گردد قصد قربت و اخلاص كه وسيله قبولى سائر اعمال است در او زنده مى شود ، وگرنه بقيه اعمال او مشوب و آلوده مى گردد و از درجه اعتبار ساقط مى شود .

8 _ نماز قطع نظر از محتواى خودش با توجه به شرائط صحت ، دعوت به پاكسازى زندگى مى كند ، چرا كه مى دانيم مكان نمازگزار ، لباس نمازگزار ، فرشى كه بر آن نماز مى خواند ، آبى كه با آن وضو مى گيرد و غسل مى كند ، محلى كه در آن غسل و وضو انجام مى شود بايد از هرگونه غصب و تجاوز به حقوق ديگران پاك باشد كسى كه آلوده به تجاوز و ظلم ، ربا ، غصب ، كم فروشى ، رشوه خوارى و كسب اموال حرام باشد چگونه مى تواند مقدمات نماز را فراهم سازد ؟ بنابراين تكرار نماز در پنج نوبت در شبانه روز خود دعوتى است به رعايت حقوق ديگران .

9 _ نماز علاوه بر شرائط صحت ، شرائط قبول ، يا به تعبير ديگر شرائط كمال دارد كه رعايت آنها نيز يك عامل مؤثر ديگر براى ترك بسيارى از گناهان است .

در كتب فقهى و منابع حديث ، امور زيادى به عنوان موانع قبول نماز ذكر شده است از جمله مسأله شرب خمر است كه در روايات آمده: لاتقبل صلوة شارب الخمر اربعين يوماً الا ان يتوب: «نماز شرابخوار تا چهل

روز مقبول نخواهد شد مگر اينكه توبه كند»(6) .

و در روايات متعددى مى خوانيم: از جمله كسانى كه نماز آنها قبول نخواهد شد پيشواى ستمگر است»(7) .

و در بعضى از روايات ديگر تصريح شده است كه نماز كسى كه زكات نمى پردازد قبول نخواهد شد ، و همچنين روايات ديگرى كه مى گويد: خوردن غذاى حرام يا عجب و خودبينى از موانع قبول نماز است ، پيدا است كه فراهم كردن اين شرايط قبولى تا چه حد سازنده است ؟

10 _ نماز روح انضباط را در انسان تقويت مى كند ، چرا كه دقيقاً بايد در اوقات معينى انجام گيرد كه تأخير و تقديم آن هر دو موجب بطلان نماز است همچنين آداب و احكام ديگر در مورد نيت و قيام و قعود و ركوع و سجود و مانند آن كه رعايت آنها ، پذيرش انضباط را در برنامه هاى زندگى كاملاً آسان مى سازد .

همه اينها فوائدى است كه در نماز ، قطع نظر از مسأله جماعت وجود دارد و اگر ويژگى جماعت را بر آن بيفزائيم _ كه روح نماز همان جماعت است _ بركات بى شمار ديگرى دارد كه اينجا جاى شرح آن نيست ، بعلاوه كم و بيش همه از آن آگاهيم .

گفتار خود را در زمينه فلسفه و اسرار نماز با حديث جامعى كه از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) نقل شده پايان مى دهيم:

امام در پاسخ نامه اى كه از فلسفه نماز در آن سؤال شده بود چنين فرمود:

علت تشريع نماز اين است كه توجه و اقرار به ربوبيت پروردگار است ، و

مبارزه با شرك و بت پرستى ، و قيام در پيشگاه پروردگار در نهايت خضوع و نهايت تواضع ، و اعتراف به گناهان و تقاضاى بخشش از معاصى گذشته ، و نهادن پيشانى بر زمين همه روز براى تعظيم پروردگار .

و نيز هدف اين است كه انسان همواره هشيار و متذكر باشد ، گرد و غبار فراموشكارى بر دل او ننشيند ، مست و مغرور نشود ، خاشع و خاضع باشد ، طالب و علاقمند افزونى در مواهب دين و دنيا گردد .

علاوه بر اينكه مداومت ذكر خداوند در شب و روز كه در پرتو نماز حاصل مى گردد ، سبب مى شود كه انسان مولا و مدبر و خالق خود را فراموش نكند ، روح سركشى و طغيانگرى بر او غلبه ننمايد .

و همين توجه به خداوند و قيام در برابر او ، انسان را از معاصى باز مى دارد و از انواع فساد جلوگيرى مى كند(8) . (9)

پي نوشتها

1 _ بحار الانوار جلد 82 صفحه 200 .

2 _ وسائل الشيعه جلد 3 صفحه 7 (باب 2 از ابواب اعداد الفرائض حديث 3) .

3 _ نهج البلاغه كلمات قصار 252 .

4 _ نهج البلاغه كلمات قصار جمله 136 .

5 _ نهج البلاغه نامه ها (وصيت) 47 .

6 _ بحار ج 84 ص 317 و 320 .

7 _ بحار ج 84 ص 318 .

8 _ وسائل الشيعه ج 3 ص 4 .

9 _ تفسير نمونه 16/284

108 _ چرا بايد نماز را در اوقات معيّنى بخوانيم ؟

بعضى مى گويند ما منكر فلسفه و اهميت نماز و اثرات تربيتى آن نيستيم اما چه لزومى دارد كه در اوقات معينى انجام شود آيا بهتر نيست كه مردم آزاد گذارده شوند و هركس به هنگام فرصت و آمادگى روحى اين وظيفه را انجام دهد .

تجربه نشان داده كه اگر مسائل تربيتى تحت انضباط و شرائط معين قرار نگيرد عده اى آن را به دست فراموشى مى سپارند ، و اساس آن به كلى متزلزل مى گردد ، اين گونه مسائل حتماً بايد در اوقات معين و تحت انضباط دقيق قرار گيرد تا هيچكس عذر و بهانه اى براى ترك كردن آن نداشته باشد به خصوص اينكه انجام اين عبادات در وقت معين مخصوصاً به صورت دسته جمعى داراى شكوه و تأثير و عظمت خاصى است كه قابل انكار نمى باشد و در حقيقت يك كلاس بزرگ انسان سازى تشكيل مى دهد . (1)

1 _ تفسير نمونه 4/105

109 _ فلسفه روزه چيست ؟

فلسفه روزه

روزه ابعاد گوناگونى دارد ، و آثار فراوانى از نظر مادى و معنوى در وجود انسان مى گذارد ، كه از همه مهمتر «بعد اخلاقى» و فلسفه تربيتى آن است .

از فوائد مهم روزه اين است كه روح انسان را «تلطيف» ، و اراده انسان را «قوى» ، و غرائز او را «تعديل» مى كند .

روزه دار بايد در حال روزه با وجود گرسنگى و تشنگى از غذا و آب و همچنين لذت جنسى چشم بپوشد ، و عملاً ثابت كند كه او همچون حيوان دربند اصطبل و علف نيست ، او مى تواند زمام نفس سركش را به دست گيرد ،

و بر هوسها و شهوات خود مسلط گردد .

در حقيقت بزرگترين فلسفه روزه همين اثر روحانى و معنوى آن است ، انسانى كه انواع غذاها و نوشابه ها در اختيار دارد و هرلحظه تشنه و گرسنه شد به سراغ آن مى رود ، همانند درختانى است كه در پناه ديوارهاى باغ بر لب نهرها مى رويند ، اين درختان ناز پرورده ، بسيار كم مقاومت و كم دوامند ، اگر چند روزى آب از پاى آنها قطع شود پژمرده مى شوند ، و مى خشكند .

اما درختانى كه از لابلاى صخره ها در دل كوهها و بيابانها مى رويند و نوازشگر شاخه هايشان از همان طفوليت ، طوفانهاى سخت ، و آفتاب سوزان ، و سرماى زمستان است ، و با انواع محروميتها دست به گريبانند ، محكم و بادوام و پراستقامت و سخت كوش و سخت جانند! .

روزه نيز با روح و جان انسان همين عمل را انجام مى دهد و با محدوديتهاى موقت به او مقاومت و قدرت اراده و توان مبارزه با حوادث سخت مى بخشد ، و چون غرائز سركش را كنترل مى كند بر قلب انسان نور و صفا مى پاشد .

خلاصه روزه انسان را از عالم حيوانيت ترقى داده و به جهان فرشتگان صعود مى دهد ، جمله لعلكم تتقون (باشد كه پرهيزگار شويد) در آيه 183 سوره بقره در بيان فلسفه وجوب روزه اشاره به همه اين حقايق است .

و نيز حديث معروف الصوم جنة من النار: «روزه سپرى است در برابر آتش دوزخ» اشاره به همين موضوع است(1) .

در حديث ديگرى

از على (عليه السلام) مى خوانيم كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) پرسيدند: چه كنيم كه شيطان از ما دور شود ؟ فرمود: «روزه روى شيطان را سياه مى كند ، و انفاق در راه خدا پشت او را مى شكند ، و دوست داشتن به خاطر خدا ، و مواظبت بر عمل صالح دنباله او را قطع مى كند ، و استغفار رگ قلب او را مى برد»!(2)

در نهج البلاغه به هنگامى كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) فلسفه عبادات را بيان مى كند به روزه كه مى رسد چنين مى فرمايد: والصيام ابتلاء لاخلاص الخلق: «خداوند روزه را از اين جهت تشريع فرموده كه روح اخلاص در مردم پرورش يابد»!(3) .

و نيز در حديث ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: ان للجنة باباً يدعى الريان لايدخل فيها الا الصائمون: «بهشت درى دارد به نام «ريان» (سيراب شده) كه تنها روزه داران از آن وارد مى شوند .

مرحوم صدوق در «معانى الاخبار» در شرح اين حديث مى نويسد انتخاب اين نام براى اين در بهشت به خاطر آن است كه بيشترين زحمت روزه دار از ناحيه عطش است ، هنگامى كه روزه داران از اين در وارد مى شوند چنان سيراب مى گردند كه بعد از آن هرگز تشنه نخواهند شد(4)

اثر اجتماعى روزه بركسى پوشيده نيست . روزه يك درس مساوات و برابرى در ميان افراد اجتماع است ، با انجام اين دستور مذهبى ، افراد متمكن هم وضع گرسنگان و محرومان اجتماع را به طور محسوس درمى يابند ، وهم با صرفه جوئى در غذاى شبانه روزى خود مى توانند به

كمك آنها بشتابند .

البته ممكن است با توصيف حال گرسنگان و محرومان ، سيران را متوجه حال گرسنگان ساخت ، ولى اگر اين مسأله جنبه حسى و عينى به خود بگيرد اثر ديگرى دارد ، روزه به اين موضوع مهم اجتماعى رنگ حسى مى دهد ، لذا در حديث معروفى از امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه «هشام بن حكم» از علت تشريع روزه پرسيد ، امام(عليه السلام) فرمود:

«روزه به اين دليل واجب شده است كه ميان فقير و غنى مساوات برقرار گردد ، و اين به خاطر آن است كه غنى طعم گرسنگى را بچشد و نسبت به فقير اداى حق كند ، چرا كه اغنياء معمولا هرچه را بخواهند براى آنها فراهم است ، خدا مى خواهد ميان بندگان خود مساوات باشد ، و طعم گرسنگى و درد و رنج را به اغنياء بچشاند تا به ضعيفان و گرسنگان رحم كنند»(5) .

راستى اگر كشورهاى ثروتمند جهان چند روز را در سال روزه بدارند و طعم گرسنگى را بچشند بازهم اينهمه گرسنه در جهان وجود خواهد داشت ؟ !

1 _ بحار الانوار جلد 96 صفحه 256 .

2 _ بحار الانوار جلد 96 صفحه 255 .

3 _ نهج البلاغه كلمات قصار شماره 252 .

4 _ بحار الانوار جلد 96 صفحه 252 .

5 _ وسائل الشيعه جلد 7 باب اول كتاب صوم صفحه 3 .

اثر بهداشتى و درمانى روزه

در طب امروز و همچنين طب قديم ، اثر معجزآساى «امساك» در درمان انواع بيماريها به ثبوت رسيده و قابل انكار نيست ، كمتر طبيبى است كه در نوشته هاى خود اشاره اى به

اين حقيقت نكرده باشد ، زيرا مى دانيم عامل بسيارى از بيمارى ها زياده روى در خوردن غذاهاى مختلف است ، چون مواد اضافى ، جذب نشده به صورت چربيهاى مزاحم در نقاط مختلف بدن ، يا چربى و قند اضافى در خون باقى مى ماند ، اين مواد اضافى در لابلاى عضلات بدن در واقع لجنزارهاى متعفنى براى پرورش انواع ميكرب ها و بيمارى هاى عفونى است ، و در اين حال بهترين راه براى مبارزه با اين بيماريها نابود كردن اين لجنزارها از طريق امساك و روزه است! .

روزه زباله ها و مواد اضافى و جذب نشده بدن را مى سوزاند ، و در واقع بدن را «خانه تكانى» مى كند .

به علاوه يك نوع استراحت قابل ملاحظه براى دستگاه گوارش و عامل مؤثرى براى سرويس كردن آن است ، و با توجه به اينكه اين دستگاه از حساسترين دستگاههاى بدن است و در تمام سال به طور دائم مشغول كار است ، اين استراحت براى آنها نهايت لزوم را دارد .

بديهى است شخص روزه دار طبق دستور اسلام به هنگام «افطار» و «سحر» نبايد در غذا افراط و زياده روى كند ، تا از اين اثر بهداشتى نتيجه كامل بگيرد ، در غير اين صورت ممكن است نتيجه برعكس شود .

«الكسى سوفورين» دانشمند روسى در كتاب خود مى نويسد:

«درمان از طريق روزه فائده ويژه اى براى درمان كم خونى ، ضعف روده ها ، التهاب بسيط و مزمن ، دملهاى خارجى و داخلى ، سل ، اسكليروز ، روماتيسم ، نقرس ، استسقاء ، نوارستنى ، عرق النساء

، خراز (ريختگى پوست) ، بيماريهاى چشم ، مرض قند ، بيماريهاى جلدى ، بيماريهاى كليه ، كبد و بيماريهاى ديگر دارد .

معالجه از طريق امساك اختصاص به بيماريهاى فوق ندارد ، بلكه بيماريهائى كه مربوط به اصول جسم انسان است و با سلولهاى جسم آميخته شده همانند: سرطان سفليس ، سل و طاعون را نيز شفا مى بخشد»!(1) .

در حديث معروفى پيغمبر(صلى الله عليه وآله) اسلام مى فرمايد: «صوموا تصحوا»: «روزه بگيريد تا سالم شويد»(2) .

و در حديث معروف ديگر نيز از پيغمبر(صلى الله عليه وآله) رسيده است «المعدة بيت كل داء و الحمية رأس كل دواء»: «معده خانه تمام دردها است و امساك بالاترين داروها(3)»!(4)

1 _ «روزه روش نوين براى درمان بيماريها» صفحه 65 چاپ اول .

2 _ بحار الانوار جلد 96 صفحه 255 .

3 _ بحار الانوار جلد 14 قديم

4 _ تفسير نمونه 1/628

110 _ آيا اختصاص نيمى از خمس به بنى هاشم تبعيض نيست ؟

آيا اختصاص نيمى از خمس به بنى هاشم تبعيض نيست ؟

بعضى چنين تصور مى كنند ، كه اين ماليات اسلامى كه بيست درصد بسيارى از اموال را شامل مى شود و نيمى از آن اختصاص به سادات و فرزندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) دارد ، يك نوع امتياز نژادى محسوب مى شود و ملاحظات جهات خويشاوندى و تبعيض در آن به چشم مى خورد ، و اين موضوع با روح عدالت اجتماعى اسلام و جهانى بودن و همگانى بودن آن ، سازگار نيست .

كسانى كه چنين فكر مى كنند شرائط و خصوصيات اين حكم اسلامى را كاملا بررسى نكرده اند زيرا جواب اين اشكال به طور كامل در اين شرائط نهفته شده است .

توضيح اينكه: «اولا» نيمى از خمس كه

مربوط به سادات و بنى هاشم است منحصراً بايد به نيازمندان آنان داده شود ، آن هم به اندازه احتياجات يك سال ، و نه بيشتر ، بنابراين تنها كسانى از آن مى توانند استفاده كنند كه يا از كار افتاده ، و بيمارند ، و يا كودك يتيم و كسان ديگرى كه به علّتى در بن بست از نظر هزينه زندگى قرار دارند .

بنابراين كسانى كه قادر به كار كردن هستند ، (بالفعل و يا بالقوة) و مى توانند درآمدى كه زندگى آنها را بگرداند داشته باشند هرگز نمى توانند از اين قسمت خمس استفاده كنند و جمله اى كه در ميان بعضى از عوام معروف است كه مى گويند سادات مى توانند خمس بگيرند ، هر چند ناودان خانه آنها طلا باشد ، گفتار عوامانه اى بيش نيست ، و هيچ گونه پايه اى ندارد .

ثانياً: مستمندان و نيازمندان سادات و بنى هاشم حق ندارند چيزى از زكات مصرف كنند ، و به جاى آن مى توانند تنها از همين قسمت خمس استفاده نمايند(1) .

ثالثاً: اگر سهم سادات كه نيمى از خمس است ، از نيازمندى سادات موجود بيشتر باشد بايد آن را به بيت المال ريخت و در مصارف ديگر مصرف نمود .

همانطور كه اگر سهم سادات كفايت آنها را ندهد بايد از بيت المال و يا سهم «زكات» به آنها داد .

با توجّه به جهات سه گانه فوق روشن مى شود كه در حقيقت هيچگونه تفاوت از نظر مادّى ميان سادات و غير سادات گذارده نشده است .

نيازمندان غير سادات مى توانند مخارج سال خود

را از محلّ زكات بگيرند ولى از خمس محرومند ، و نيازمندان سادات تنها مى توانند از محلّ خمس استفاده كنند ، امّا حق استفاده از زكات را ندارند .

در حقيقت دو صندوق در اينجا وجود دارد ، «صندوق خمس» و «صندوق زكات» و هر كدام از اين دو دسته تنها حق دارند از يكى از اين دو صندوق استفاده كنند آن هم به اندازه مساوى يعنى به اندازه نيازمندى يك سال . (دقت كنيد)

ولى كسانى كه دقّت در اين شرائط و خصوصيات نكرده اند چنين مى پندارند كه براى سادات سهم بيشترى از بيت المال قرار داده شده است و يا از امتياز ويژه اى برخوردارند .

تنها سؤالى كه پيش مى آيد اين است كه اگر هيچگونه تفاوتى از نظر نتيجه ميان اين دو نبوده باشد اين برنامه چه ثمره اى دارد ؟

پاسخ اين سؤال را نيز با توجه به يك مطلب مى توان دريافت ، و آن اينكه ميان خمس و زكات تفاوت مهمّى وجود دارد و آن اين است كه زكات از مالياتهائى است كه در حقيقت جزو اموال عمومى جامعه اسلامى محسوب مى شود لذا مصارف آن عموماً در همين قسمت مى باشد ، ولى خمس از مالياتهائى است كه مربوط به حكومت اسلامى است ، يعنى مخارج دستگاه حكومت اسلامى و گردانندگان اين دستگاه از آن تأمين مى شود .

بنابراين محروم بودن سادات از دست يابى به اموال عمومى (زكات) در حقيقت براى دور نگهداشتن خويشاوندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) از اين قسمت است تا بهانه اى به دست مخالفان نيفتد كه پيامبر خويشان خود را

بر اموال عمومى مسلّط ساخته است .

ولى از سوى ديگر نيازمندان سادات نيز بايد از طريقى تأمين شوند ، اين موضوع در قوانين اسلام چنين پيش بينى شده كه آنها از بودجه حكومت اسلامى بهره مند گردند ، نه از بودجه عمومى ، در حقيقت خمس نه تنها يك امتياز براى سادات نيست بلكه يك نوع كنارزدن آنها ، به خاطر مصلحت عموم و به خاطر اينكه هيچ گونه سوءظنّى توليد نشود مى باشد(2)(3)

پي نوشتها

1 _ محروم بودن بنى هاشم از زكات امرى مسلم است كه در بسيارى از كتب حديث و كتب فقهى آمده است آيا مى توان باور كرد كه اسلام براى از كار افتاده ها و ايتام و محرومان غير بنى هاشم فكرى كرده باشد اما نيازمندان بنى هاشم را بدون هيچگونه تأمين رها ساخته باشد ؟

2 _ و اگر ملاحظه مى كنيم در بعضى از روايات اين عنوان آمده است كرامة لهم عن اوساخ الناس: «هدف اين است كه سادات از زكات كه يك نوع چرك اموال مردم محسوب مى شود بركنار مانند» به خاطر آن است كه از يك سو بنى هاشم را به اين ممنوعيت و محروميت قانع سازد و از سوى ديگر به مردم حالى كند كه تا مى توانند سربار بيت المال نشوند و زكات را براى آن ها كه استحقاق شديد دارند واگذارند .

3 _ تفسير نمونه 7/181

111 _ فلسفه زكات چيست ؟

فلسفه زكات

با توجه به اينكه اسلام به صورت يك مكتب صرفاً اخلاقى و يا فلسفى و اعتقادى ، ظهور نكرد ، بلكه به عنوان يك «آئين جامع» كه تمام نيازمنديهاى مادى و معنوى در آن پيش بينى شده ، پا به عرصه ظهور گذاشت ، و نيز با توجه به اينكه اسلام ، از همان عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) ، با تأسيس حكومت همراه بود و همچنين با توجه به اينكه اسلام توجه خاصى به حمايت از محرومان و مبارزه با فاصله طبقاتى دارد ، روشن مى شود كه نقش بيت المال ، و زكات كه يكى از منابع درآمد بيت المال است ، از مهم ترين نقشها

است .

شك نيست كه هر جامعه اى داراى افرادى از كار افتاده ، بيمار ، يتيمان بى سرپرست ، معلولين ، و امثال آنها مى باشد كه بايد مورد حمايت قرار گيرند .

و نيز براى حفظ موجوديت خود در برابر هجوم دشمن ، نياز به سربازان مجاهدى دارد كه هزينه آنها از طرف حكومت پرداخته مى شود .

همچنين كارمندان حكومت اسلامى ، دادرسان و قضات ، و نيز وسائل تبليغاتى و مراكز دينى ، هركدام نيازمند به صرف هزينه اى است كه بدون يك پشتوانه مالى منظم ، و مطمئن ، سامان نمى پذيرد .

به همين دليل در اسلام مسأله زكات كه در حقيقت يكنوع «ماليات بر درآمد و توليد و «ماليات بر ثروت راكد» محسوب مى شود ، از اهميت خاصى برخوردار است ، تا آنجا كه در رديف مهمترين عبادات قرار گرفته ، و در بسيارى از موارد با نماز همراه ذكر شده ، و حتى شرط قبولى نماز شمرده شده است!

حتى در روايات اسلامى مى خوانيم كه اگر حكومت اسلامى از شخص ، يا اشخاصى ، مطالبه زكات كند ، و آنها در برابر حكومت ، ايستادگى كنند و سرباز زنند ، مرتد محسوب مى شوند ، و در صورتى كه اندرزها در مورد آنها سود ندهد ، توسل به نيروى نظامى ، در مقابل آنها جايز است ، داستان اصحاب ردّه (همان گروهى كه بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) سر از پرداخت زكات باز زدند و خليفه وقت به مبارزه با آنها برخاست و حتى على(عليه السلام) اين مبارزه را امضاء كرد و شخصاً يكى از

پرچمداران در ميدان جنگ بود) در تواريخ اسلام مشهور است .

در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: من منع قيراطاً من الزكاة فليس هو بمومن ، ولامسلم ، ولا كرامة!: «كسى كه يك قيراط از زكات را نپردازد نه مؤمن است و نه مسلمان و ارزشى ندارد»(1) .

جالب توجه اينكه از روايات استفاده مى شود كه «حدود» و «مقدار» زكات آن چنان دقيقاً در اسلام تعيين شده ، كه اگر همه مسلمانان زكات اموال خويش را بطور صحيح و كامل بپردازند ، هيچ فردى فقير و محروم در سرتاسر كشور اسلامى باقى نخواهد ماند .

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم «اگر همه مردم زكات اموال خود را بپردازند مسلمانى فقير و نيازمند ، باقى نخواهد ماند ، و مردم ، فقير و محتاج و گرسنه و برهنه نمى شوند مگر به خاطر گناه ثروتمندان»!(2)

و نيز از روايات استفاده مى شود كه اداى زكات باعث حفظ اصل مالكيت و تحكيم پايه هاى آن است ، به طورى كه اگر مردم اين اصل مهم اسلامى را فراموش كنند شكاف و فاصله ميان گروهها آنچنان مى شود كه اموال اغنياء نيز به خطر خواهد افتاد .

در حديثى از امام موسى بن جعفر(عليه السلام) مى خوانيم حصنوا اموالكم بالزكاة: «اموال خود را به وسيله زكات حفظ كنيد» . (3)

همين مضمون از پيامبر (صلى الله عليه وآله) واميرمومنان على(عليه السلام) نيز در احاديث ديگر نقل شده است . (4)

پي نوشتها

1 _ وسائل الشيعه ج 6 صفحه 20 باب 4 حديث 9 .

2 _ وسائل ج 6 صفحه 4 (باب 1 حديث 6

_ از ابواب زكات) .

3 _ وسائل ج 6 صفحه 6 (باب 1 حديث 11 _ از ابواب زكات) .

4 _ تفسير نمونه 8/10

112 _ فلسفه و اسرار حجّ چيست ؟

فلسفه و اسرار حجّ

فلسفه و اسرار حجّ چيست ؟

اين مناسك بزرگ در حقيقت داراى چهار بعد است كه هر يك از ديگرى ريشه دارتر و پرسودتر است:

1 _ بعد اخلاقى حج _ مهمترين فلسفه حج همان دگرگونى اخلاقى است كه در انسانها به وجود مى آورد ، مراسم «احرام» انسان را به كلى از تعينات مادى و امتيازات ظاهرى و لباسهاى رنگارنگ وزروزيور بيرون مى برد ، و با تحريم لذائذ و پرداختن به خود سازى كه از وظائف محرم است او را از جهان ماده جدا كرده و در عالمى از نور و روحانيت و صفا فرو مى برد ، و آنها را كه در حال عادى بار سنگين امتيازات موهوم و درجه ها و مدالها را بر دوش خود احساس مى كنند يكمرتبه سبكبار و راحت و آسوده مى كند .

سپس مراسم ديگر حج يكى پس از ديگرى انجام مى گيرد ، مراسمى كه علاقه هاى معنوى انسان را لحظه به لحظه با خدايش محكمتر و رابطه او را نزديكتر و قويتر مى سازد ، او را از گذشته تاريك و گناه آلودش بريده و به آينده اى روشن و پر از صفا و نور پيوند مى دهد .

مخصوصاً توجه به اين حقيقت كه مراسم حج در هر قدم يادآور خاطرات ابراهيم بت شكن ، و اسماعيل ذبيح الله ، و مادرش هاجر است ، و مجاهدتها و گذشتها و ايثارگرى آنها را لحظه به لحظه در برابر چشمان انسان مجسم مى

كند ، و نيز توجه به اينكه سرزمين مكه عموماً و مسجدالحرام و خانه كعبه و محل طواف خصوصاً يادآور خاطرات پيامبر اسلام و پيشوايان بزرگ و مجاهدتهاى مسلمانان صدر اول است اين انقلاب اخلاقى عميقتر مى گردد ، به گونه اى كه در هر گوشه اى از مسجدالحرام و سرزمين مكه ، انسان ، چهره پيامبر(صلى الله عليه وآله) و على (عليه السلام) و ساير پيشوايان بزرگ را مى بيند ، و صداى آواى حماسه هاى آنها را مى شنود .

آرى اينها همه دست به دست هم مى دهند و زمينه يك انقلاب اخلاقى را در دلهاى آماده فراهم مى سازد ، به گونه اى توصيف ناشدنى ورق زندگانى انسان را برمى گردانند و صفحه نوينى در حيات او آغاز مى كنند .

بى جهت نيست كه در روايات اسلامى مى خوانيم: «كسى كه حج را به طور كامل انجام دهد يخرج من ذنوبه كهيئته يوم ولدته امه!»: از گناهان خود بيرون مى آيد همانند روزى كه از مادر متولد شده»(1) .

آرى حج براى مسلمانان يك تولد ثانوى است ، تولدى كه آغازگر يك زندگى نوين انسانى مى باشد .

البته احتياج به يادآورى ندارد كه اين بركات و آثار _ و آنچه بعداً به آن اشاره خواهيم كرد _ نه براى كسانى كه از حج تنها به پوسته اى از آن قناعت كرده ، و مغز آن را بدور افكنده اند و نه براى آنها كه حج را وسيله تفريح و سير و سياحت و يا تظاهر و ريا و تهيه وسائل مادى شخصى قرار داده و هرگز به روح آن

واقف نشده اند سهم آنها همان است كه به آن رسيده اند!

2 _ بعد سياسى حج _: به گفته يكى از بزرگان فقهاى اسلام مراسم حج در عين اينكه خالصترين و عميقترين عبادات را عرضه مى كند ، مؤثرترين وسيله براى پيشبرد اهداف سياسى اسلام است .

روح عبادت ، توجه به خدا ، و روح سياست ، توجه به خلق خدا است ، اين دو در حج آنچنان به هم آميخته اند كه تاروپود يكپارچه! .

حج عامل مؤثرى براى وحدت صفوف مسلمانان است .

حج عامل مبارزه با تعصبات ملى و نژاد پرستى و محدود شدن در حصار مرزهاى جغرافيائى است:

حج وسيله اى است براى شكستن سانسورها و از بين بردن خفقانهاى نظامهاى ظالمانه اى كه در كشورهاى اسلامى حكمفرما مى شود .

حج وسيله اى است براى انتقال اخبار سياسى كشورهاى اسلامى از هر نقطه به نقطه ديگر ، و بالاخره حج ، عامل مؤثرى است براى شكستن زنجيرهاى اسارت و استعمار و آزاد ساختن مسلمين .

و به همين دليل در آن ايام كه حاكمان جبار همچون بنى اميه و بنى عباس بر سرزمينهاى مقدس اسلامى حكومت مى كردند و هرگونه تماس ميان قشرهاى مسلمان را زير نظر مى گرفتند تا هر حركت آزادى بخش را سركوب كنند ، فرا رسيدن موسم حج دريچه اى بود به سوى آزادى و تماس قشرهاى جامعه بزرك اسلامى با يكديگر و طرح مسائل مختلف سياسى .

روى همين جهت اميرمؤمنان على(عليه السلام) به هنگامى كه فلسفه فرائض و عبادات را مى شمرد درباره حج مى گويد: الحج تقوية للدين: «خداوند مراسم حج را براى

تقويت آئين اسلام تشريع كرد»(2) .

بى جهت نيست كه يكى از سياستمداران معروف بيگانه در گفتار پرمعنى خود مى گويد: «واى به حال مسلمانان اگر معنى حج را نفهمند ، و واى به حال دشمنانشان اگر معنى حج را درك كنند»! .

و حتى در روايات اسلامى ، حج به عنوان جهاد افراد ضعيف شمرده شده ، جهادى كه حتى پيرمردان و پيرزنان ناتوان با حضور در صحنه آن مى توانند شكوه و عظمت امت اسلامى را منعكس سازند ، و با حلقه هاى تو در توى نمازگزاران گرد خانه خدا و سردادن آواى وحدت و تكبير ، پشت دشمنان اسلام را بلرزانند .

3 _ بعد فرهنگى: ارتباط قشرهاى مسلمانان در ايام حج مى تواند به عنوان مؤثرترين عامل مبادله فرهنگى و انتقال فكرها درآيد .

مخصوصاً با توجه به اين نكته كه اجتماع شكوهمند حج ، نماينده طبيعى و واقعى همه قشرهاى مسلمانان جهان است (چرا كه در انتخاب افراد براى رفتن به زيارت خانه خدا هيچ عامل مصنوعى مؤثر نيست و زوار كعبه از ميان تمام گروهها ، نژادها ، زبانهائى كه مسلمانان به آن تكلم مى كنند برخاسته و در آنجا جمع مى شوند) .

لذا در روايات اسلامى مى خوانيم: يكى از فوائد حج نشر اخبار و آثار رسول الله(صلى الله عليه وآله) به تمام جهان اسلام است .

«هشام بن حكم» كه از دوستان دانشمند «امام صادق(عليه السلام)» است مى گويد: از آنحضرت درباره فلسفه حج و طواف كعبه سؤال كردم ، فرمود: «خداوند اين بندگان را آفريد . . . وفرمانهائى در طريق مصلحت دين و دنيا

به آنها داد ، از جمله اجتماع مردم شرق و غرب را (در آئين حج) مقرر داشت تا مسلمانان به خوبى يكديگر را بشناسند و از حال هم آگاه شوند ، و هر گروهى سرمايه هاى تجارى را از شهرى به شهر ديگر منتقل كنند . . . و براى اينكه آثار پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اخبار او شناخته شود ، مردم آنها را به خاطر آورند و هرگز فراموش نكنند»(3) .

به همين دليل در دورانهاى خفقان بارى كه خلفا و سلاطين جور اجازه نشر اين احكام را به مسلمانان نمى دادند آنها با استفاده از اين فرصت ، مشكلات خود را حل مى كردند و با تماس گرفتن با ائمه هدى(عليهم السلام) و علماى بزرگ دين پرده از چهره قوانين اسلام و سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله)برمى داشتند .

از سوى ديگر ، حج مى تواند ، مبدل به يك كنگره عظيم فرهنگى شود و انديشمندان جهان اسلام در ايامى كه در مكه هستند گرد هم آيند و افكار و ابتكارات خويش را به ديگران عرضه كنند .

اصولا يكى از بدبختيهاى بزرگ اين است كه مرزهاى كشورهاى اسلامى سبب جدائى فرهنگى آنها شود ، مسلمانان هر كشور تنها به خود بينديشند ، كه در اين صورت جامعه واحد اسلامى پاره پاره و نابود مى گردد ، آرى حج مى تواند جلو اين سرنوشت شوم را بگيرد .

و چه جالب مى فرمايد امام صادق(عليه السلام) در ذيل همان روايت هشام بن حكم: «اگر هر قوم و ملتى تنها از كشور و بلاد خويش سخن بگويند و تنها به مسائلى كه در

آن است بينديشند همگى نابود مى گردند و كشورهايشان ويران مى شود ، منافع آنها ساقط مى گردد و اخبار واقعى در پشت پرده قرار مى گيرد»(4) .

4 _ بعد اقتصادى حج _ بر خلاف آنچه بعضى فكر مى كنند ، استفاده از كنگره عظيم حج براى تقويت پايه هاى اقتصادى كشورهاى اسلامى نه تنها با روح حج منافات ندارد بلكه طبق روايات اسلامى يكى از فلسفه هاى آن را تشكيل مى دهد چه مانعى دارد مسلمانان در آن اجتماع بزرگ ، پايه يك بازار مشترك اسلامى را بگذارند ، و زمينه هاى مبادلاتى و تجارى را در ميان خود بگونه اى فراهم سازند كه نه منافعشان به جيب دشمنانشان بريزد ، ونه اقتصادشان وابسته به اجانب باشد ، كه اين دنيا پرستى نيست ، عين عبادت است و جهاد .

و لذا در همان روايت «هشام بن حكم» از «امام صادق»(عليه السلام) ضمن بيان فلسفه هاى حج صريحاً به اين موضوع اشاره شده بود كه يكى از اهداف حج ، تقويت تجارت مسلمانان و تسهيل روابط اقتصادى است .

و در حديث ديگرى از همان امام (عليه السلام) در تفسير آيه «ليس عليكم جناح ان تبتغوا فضلا من ربكم» (بقره _ 198) مى خوانيم كه فرمود: منظور از اين آيه كسب روزى است فاذا احل الرجل من احرامه وقضى فليشتر و ليبع فى الموسم: «هنگامى كه انسان از احرام بيرون آيد و مناسك حج را بجا آورد در همان موسم حج خريد و فروش كند (و اين موضوع نه تنها گناه ندارد بلكه داراى ثواب است)(5) .

همين معنى در ذيل حديثى كه

از «امام على بن موسى الرضا»(عليه السلام)بطور مشروح در بيان فلسفه هاى حج وارد شده است آمده و در پايان آن مى فرمايد: ليشهدوا منافع لهم(6) .

اشاره به اينكه آيه «ليشهدوا منافع لهم» هم منافع معنوى را شامل مى شود و هم منافع مادى را كه از يك نظر همه معنوى است .

كوتاه سخن اينكه اين عبادت بزرگ اگر بطور صحيح و كامل مورد بهره بردارى قرارگيرد و زوارخانه خدا در آن ايام كه در آن سرزمين مقدس حضور فعال دارند و دلهايشان آماده است از اين فرصت بزرگ براى حل مشكلات گوناگون جامعه اسلامى با تشكيل كنگره هاى مختلف سياسى و فرهنگى و اقتصادى استفاده كنند ، اين عبادت مى تواند از هر نظر مشكل گشا باشد ، و شايد به همين دليل است كه امام صادق(عليه السلام)مى فرمايد: لايزال الدين قائماً ما قامت الكعبة: «مادام كه خانه كعبه برپا است اسلام هم برپا است»(7) .

و نيز على(عليه السلام) فرمود: خانه خدا را فراموش نكنيد كه اگر فراموش كنيد هلاك خواهيد شد الله الله فى بيت ربكم لاتخلوه ما بقيتم فانه ان ترك لم تناظروا(8): «خدا را خدا را ، در مورد خانه پروردگارتان ، هرگز آنرا خالى نگذاريد كه اگر آنرا ترك گوئيد مهلت الهى از شما برداشته مى شود»! .

و نيز به خاطر اهميت اين موضوع است كه فصلى در روايات اسلامى تحت اين عنوان گشوده شده است كه اگر يكسال مسلمانان بخواهند حج را تعطيل كنند بر حكومت اسلامى واجب است كه با زور آن ها را به مكه بفرستد(9)(10)

پي نوشتها

1 _ بحار الانوار ج 99

ص 26 .

2 _ نهج البلاغه كلمات قصار شماره 252 .

3 _ وسائل الشيعه ج 8 صفحه 9 .

4 _ همان مدرك سابق .

5 _ تفسير عياشى طبق نقل تفسير الميزان جلد 2 صفحه 86 .

6 _ بحارالانوار جلد 99 صفحه 32 .

7 _ وسائل الشيعه جلد 8 صفحه 14 .

8 _ نهج البلاغه بخش نامه وصيت 47 .

9 _ وسائل الشيعه ج 8 ص 15 «باب وجوب اجبار الو الى الناس على الحج» .

10 _ تفسير نمونه 14/76

«حج» يك عبادت مهم انسان ساز

سفر حج در حقيقت يك هجرت بزرگ است ، يك سفر الهى است ، يك ميدان گسترده خودسازى و جهاد اكبر است .

مراسم حج در واقع عبادتى را نشان مى دهد كه عميقاً با خاطره مجاهدات ابراهيم و فرزندش اسماعيل و همسرش هاجر آميخته است ، و ما اگر در مطالعات در مورد اسرار حج از اين نكته غفلت كنيم بسيارى از مراسم آن به صورت معما درمى آيد ، آرى كليد حل اين معما توجه به اين آميختگى عميق است .

هنگامى كه در قربانگاه در سرزمين منى مى آئيم تعجب مى كنيم اين همه قربانى براى چيست ؟ اصولا مگر ذبح حيوان مى تواند حلقه اى از مجموعه يك عبادت باشد ؟ !

اما هنگامى كه مسأله قربانى ابراهيم را به خاطر مى آوريم كه عزيزترين عزيزانش و شيرين ترين ثمره عمرش را در اين ميدان در راه خدا ايثار كرد ، و بعداً سنتى به عنوان قربانى در منى به وجود آمد ، به فلسفه اين كار پى مى بريم .

قربانى كردن رمز

گذشت از همه چيز در راه معبود است ، قربانى كردن مظهرى است براى تهى نمودن قلب از غير خدا ، و هنگامى مى توان از اين مناسك بهره تربيتى كافى گرفت كه تمام صحنه ذبح اسماعيل و روحيات اين پدر و پسر به هنگام قربانى در نظر مجسم شود ، و آن روحيات در وجود انسان پرتو افكن گردد(1) .

هنگامى كه به سراغ جمرات (سه ستون سنگى مخصوصى كه حجاج در مراسم حج آنها را سنگباران مى كنند و در هر بار هفت سنگ با مراسم مخصوص به آنها مى زنند) مى رويم اين معما در نظر ما خودنمائى مى كند كه پرتاب اينهمه سنگ به يك ستون بى روح چه مفهومى مى تواند داشته باشد ؟ و چه مشكلى را حل مى كند ؟ اما هنگامى كه به خاطر مى آوريم اينها يادآور خاطره مبارزه ابراهيم قهرمان توحيد با وسوسه هاى شيطان است كه سه بار بر سر راه او ظاهر شد و تصميم داشت او را در اين ميدان «جهاد اكبر» گرفتار سستى و ترديد كند ، اما هر زمان ابراهيم قهرمان ، او را با سنگ از خود دور ساخت ، محتواى اين مراسم روشنتر مى شود .

مفهوم اين مراسم اين است كه همه شما نيز در طول عمر در ميدان جهاد اكبر با وسوسه هاى شياطين روبرو هستيد ، و تا آنها را سنگ سار نكنيد و از خود نرانيد پيروز نخواهيد شد .

اگر انتظار داريد كه خداوند بزرگ همانگونه كه سلام بر ابراهيم فرستاده و مكتب و ياد او را جاودان نموده به شما نظر لطف

و مرحمتى كند بايد خط او را تداوم بخشيد .

و يا هنگامى كه به «صفا» و «مروه» مى آئيم و مى بينيم گروه گروه مردم از اين كوه كوچك به آن كوه كوچكتر مى روند ، و از آنجا به اين باز مى گردند ، وبى آنكه چيزى به دست آورده باشند اين عمل را تكرار مى كنند ، گاه مى دوند ، و گاه راه مى روند ، مسلماً تعجب مى كنيم كه اين ديگر چه كارى است ، و چه مفهومى مى تواند داشته باشد ؟ !

اما هنگامى كه به عقب برمى گرديم ، و داستان سعى و تلاش آن زن با ايمان «هاجر» را براى نجات جان فرزند شير خوارش اسماعيل در آن بيابان خشك و سوزان به خاطر مى آوريم كه چگونه بعد از اين سعى و تلاش خداوند او را به مقصدش رسانيد ، چشمه زمزم از زير پاى نوزادش جوشيدن گرفت ، ناگهان چرخ زمان به عقب برمى گردد ، پرده ها كنار مى رود ، و خود را در آن لحظه در كنار «هاجر» مى بينيم ، و با او در سعى و تلاشش همگام مى شويم كه در راه خدا بى سعى و تلاش كسى به جائى نمى رسد!

و به آسانى مى توان از آنچه گفتيم نتيجه گرفت كه «حج» را بايد با اين رموز تعليم داد ، و خاطرات ابراهيم و فرزند و همسرش را گام به گام تجسم بخشيد ، تا هم فلسفه آن درك شود و هم اثرات عميق اخلاقى حج در نفوس حجاج پرتو افكن گردد ، كه بدون آن آثار ،

قشرى بيش نيست . (2)

1 _ متأسفانه مراسم قربانى در عصر و زمان ما به شكل نامطلوبى در آمده است كه بايد علماى اسلام در نجات آن بكوشند

2 _ تفسير نمونه 19/125

113 _ هدف اسلام از جهاد چيست ؟ و جهاد ابتدائى چرا ؟

1 _ جهاد ابتدائى آزادى بخش

خداوند دستورها و برنامه هائى براى سعادت و آزادى و تكامل و خوشبختى و آسايش انسانها طرح كرده است ، و پيامبران خود را موظف ساخته كه اين دستورها را به مردم ابلاغ كنند ، حال اگر فرد يا جمعيتى ابلاغ اين فرمانها را مزاحم منافع پست خود ببينند ، و بر سر راه دعوت انبياء موانعى ايجاد نمايند ، آنها حق دارند نخست از طرق مسالمت آميز ، و اگر ممكن نشد با توسل به زور اين موانع را از سر راه دعوت خود بردارند ، و آزادى تبليغ را براى خود كسب كنند .

به عبارت ديگر: مردم در همه اجتماعات اين حق را دارند كه نداى مناديان راه حق را بشنوند ، و در قبول دعوت آنها آزاد باشند ، حال اگر كسانى بخواهند آنها را از حق مشروعشان محروم سازند و اجازه ندهند صداى مناديان راه خدا به گوش جان آنها برسد ، و از قيد اسارت و بردگى فكرى و اجتماعى آزاد گردند ، طرفداران اين برنامه ها حق دارند براى فراهم ساختن اين آزادى از هر وسيله اى استفاده كنند ، و از اينجا ضرورت «جهادهاى ابتدائى» در اسلام و ساير اديان آسمانى روشن مى گردد .

همچنين اگر كسانى مؤمنان را تحت فشار قرار دهند كه به آئين سابق بازگردند ، براى رفع اين فشار نيز از هر وسيله اى مى توان استفاده كرد .

2 _ جهاد دفاعى

گاهى جنگ بر فرد و يا جمعيتى تحميل مى شود به اين معنى كه مورد هجوم و تجاوز حساب شده و يا غافلگيرانه دشمن قرار مى گيرد در اينجا تمام قوانين آسمانى

و بشرى به شخص يا جمعيتى كه مورد هجوم واقع شده حق مى دهد براى دفاع از خويش به پا خيزد ، و آنچه در قدرت دارد بكار برد ، و از هرگونه اقدامى براى حفظ موجوديت خود فرو گذار نكند ، اين نوع جهاد را جهاد دفاعى گويند جنگهائى مانند جنگ «احزاب» ، «احد» ، «موته» ، «تبوك» و «حنين» و بعضى ديگر از جنگهاى اسلامى جزء اين بخش از جهاد است و جنبه دفاعى داشته است .

3 _ جهاد براى نابود ساختن شرك و بت پرستى

اسلام در عين اينكه مردم جهان را به انتخاب اين آئين كه آخرين و بالاترين آئينها است دعوت مى كند آزادى عقيده را محترم مى شمارد و به همين دليل به اقوامى كه داراى كتاب آسمانى هستند فرصت كافى مى دهد كه با مطالعه و تفكر ، آئين اسلام را بپذيرند ، و اگر نپذيرفتند ، با آنها به طور «يك اقليت هم پيمان» معامله مى كند و با شرايط خاصى كه نه پيچيده است و نه مشكل ، با آنها ، همزيستى مسالمت آميز خواهد داشت .

ولى شرك و بت پرستى نه دين است و نه آئين ، و نه محترم شمرده مى شود ، بلكه يك نوع خرافه و انحراف و حماقت ، و در واقع يك نوع بيمارى فكرى و اخلاقى است كه بايد بهر قيمت ممكن شود آن را ريشه كن ساخت .

كلمه آزادى و احترام به فكر ديگران در مواردى بكار برده مى شود كه فكر و عقيده لااقل يك ريشه صحيح داشته باشد ، اما انحراف و خرافه و گمراهى و بيمارى چيزى نيست كه محترم شمرده

شود ، و به همين دليل اسلام دستور مى دهد كه بت پرستى بهر قيمتى كه شده است حتى به قيمت جنگ از جامعه بشريت ريشه كن گردد ، بتخانه ها و آثار شوم بت پرستى اگر از طرق مسالمت آميز ممكن نشد با زور ويران و منهدم گردند . (1)

از آنچه گفته شد ، پاسخ تبليغات مسموم كليسا روشن مى شود زيرا جمله اى صريح تر از جمله «لا اكراه فى الدين» كه در متن قرآن آمده است در اين زمينه نمى توان پيدا كرد .

البته آنها براى تحريف به مجاهدات و جنگهاى اسلامى متشبث مى شوند ، در حالى كه از بررسى جنگهاى اسلامى بخوبى آشكار مى شود كه قسمتى از اين جنگها جنبه دفاعى داشته و قسمت ديگرى كه جنبه جهاد ابتدائى داشته است جنبه كشور گشائى و اجبار افراد به آئين اسلام نداشته بلكه براى واژگون كردن نظامات غلط و ظالمانه و اجازه يافتن مردم براى مطالعه آزاد درباره مذهب و شيوه هاى زندگى اجتماعى بوده است .

شاهد گوياى اين سخن اين است كه در تاريخ اسلام كراراً ديده مى شود كه مسلمانان هنگامى كه شهرهائى را فتح مى كردند پيروان مذاهب ديگر را همانند مسلمانها آزادى مى دادند ، و اگر ماليات مختصرى به نام جزيه از آنان دريافت مى شد بخاطر تأمين امنيت و هزينه نيروهاى حافظ امنيت بود زيرا كه جان و مال و ناموس آنها در پناه اسلام محفوظ بود . و حتى مراسم عبادى خويش را آزادانه انجام مى دادند .

تمام كسانى كه با تاريخ اسلام سروكار دارند اين حقيقت را مى دانند

و حتى مسيحيانى كه درباره اسلام كتاب نوشته اند به اين موضوع اعتراف كرده اند مثلا در كتاب «تمدن اسلام و عرب» مى خوانيم: «رفتار مسلمانان با جمعيتهاى ديگر بقدرى ملايم بود كه رؤساى مذهبى آنان اجازه داشتند براى خود مجالس مذهبى تشكيل دهند» .

و در پاره اى از تواريخ نقل شده كه جمعى از مسيحيان كه براى گزارشها و تحقيقاتى خدمت پيامبر رسيده بودند مراسم نيايش مذهبى خود را آزادانه در مسجد پيامبر در مدينه انجام دادند . (2)

1 _ تفسير نمونه 2/15

2 _ تفسير نمونه 2/205

114 _ اسلام چگونه بردگى را تأييد مى كند ؟

اسلام چگونه بردگى را تأييد مى كند ؟

بعضى بر اسلام خرده مى گيرند كه چرا اين آئين الهى با آن همه محتوا و ارزشهاى والاى انسانى مسأله بردگى را به كلى القاء نكرده ، و طى يك حكم قطعى و عمومى آزادى همه بردگان را اعلام ننموده است ؟ ! .

درست است كه اسلام سفارش زيادى در مورد بردگان كرده ، امّا آنچه مهم است آزادى بى قيد و شرط آنها است ، چرا انسانى مملوك انسان ديگرى باشد و آزادى را كه بزرگترين عطيه الهى است از دست دهد ؟ !

در يك جمله كوتاه بايد گفت كه اسلام برنامه دقيق و زمانبندى شده براى آزادى بردگان دارد كه بالمآل همه آنها تدريجاً آزاد مى شوند ، بى آنكه اين آزادى عكس العمل نامطلوبى در جامعه به وجود آورد .

طرح اسلام براى آزادى بردگان

آنچه غالباً مورد توجه قرار نمى گيرد اين است كه اگر نظام غلطى دربافت جامعه اى وارد شود ريشه كن كردن آن احتياج به زمان دارد ، و هر حركت حساب نشده نتيجه معكوسى خواهد داشت ، درست همانند انسانى كه به يك بيمارى خطرناك مبتلا شده و بيماريش كاملا پيشرفت نموده است ، و يا شخص معتادى كه دهها سال به اعتياد زشت خود خو گرفته ، در اينگونه موارد حتماً بايد از «برنامه هاى زمان بندى شده» استفاده كرد .

صريح تر بگوئيم: اگر اسلام طبق يك فرمان عمومى دستور مى داد همه بردگان موجود در آن زمان را آزاد كنند ، چه بسا بيشتر آنها تلف مى شدند ، زيرا گاه نيمى از جامعه را بردگان تشكيل مى دادند ، آنها نه كسب و كار مستقلى

داشتند ، و نه خانه و لانه و وسيله اى براى ادامه زندگى .

اگر در يك روز و يك ساعت معين همه آزاد مى شدند يك جمعيت عظيم بيكار ظاهر مى گشت كه هم زندگى خودش با خطر مواجه بود و هم ممكن بود نظم جامعه را مختل كند ، و به هنگامى كه محروميت به او فشار مى آورد به همه جا حملهور شود و درگيرى و خونريزى به راه افتد .

اينجا است كه بايد تدريجاً آزاد شوند ، و جذب جامعه گردند ، نه جان خودشان به خطر بيفتد ، و نه امنيت جامعه را به خطر اندازند ، و اسلام درست اين برنامه حساب شده را تعقيب كرد .

اين برنامه مواد زيادى دارد كه رؤس مسائل آن به طور فشرده و فهرست وار در اينجا مطرح مى شود و شرح آن نياز به كتاب مستقلى دارد:

ماده اول _ بستن سرچشمه هاى بردگى

بردگى در طول تاريخ اسباب فراوانى داشته ، نه تنها اسيران جنگى و بدهكارانى كه قدرت بر پرداخت بدهى خود نداشتند به صورت برده درمى آمدند كه زور و غلبه نيز مجوز برده گرفتن و برده دارى بود ، كشورهاى زورمند نفرات خود را با انواع سلاحها به ممالك عقب افتاده آفريقائى و مانند آن مى فرستادند ، و گروه ، گروه از آنها را گرفته و اسير كرده و با كشتيها به بازارهاى ممالك آسيا و اروپا مى بردند .

اسلام جلو تمام اين مسائل را گرفت ، تنها در يك مورد اجازه برده گيرى داد و آن در مورد اسيران جنگى بود ، و تازه آن نيز جنبه الزامى نداشت ،

و اجازه مى داد طبق مصالح ، اسيران را بى قيد و شرط يا پس از پرداخت فديه آزاد كنند .

در آن روز زندانهائى نبود كه بتوان اسيران جنگى را تا روشن شدن وضعشان در زندان نگهداشت ، و راهى جز تقسيم كردن آنها در ميان خانواده ها و نگهدارى به صورت برده نداشت .

بديهى است هنگامى كه چنين شرائطى تغيير يابد هيچ دليلى ندارد كه امام مسلمين حكم بردگى را درباره اسيران بپذيرد بلكه مى تواند آنها را از طريق «من» و «فداء» آزاد سازد ، زيرا اسلام پيشواى مسلمين را در اين امر مخير ساخته تا با در نظر گرفتن مصالح اقدام كند ، و به اين ترتيب تقريباً سرچشمه هاى بردگى جديد در اسلام بسته شده است .

ماده دوم _ گشودن دريچه آزادى

اسلام برنامه وسيعى براى آزاد شدن بردگان تنظيم كرده است كه اگر مسلمانان آن را عمل مى كردند در مدتى نه چندان زياد همه بردگان تدريجاً آزاد و جذب جامعه اسلامى مى شدند .

رؤوس اين برنامه چنين است:

الف _ يكى از مصارف هشتگانه زكات در اسلام خريدن بردگان و آزاد كردن آنها است (توبه _ آيه 60) و به اين ترتيب يك بودجه دائمى و مستمر براى اين امر در بيت المال اسلامى در نظر گرفته شده كه تا آزادى كامل بردگان ادامه خواهد داشت .

ب _ براى تكميل اين منظور مقرراتى در اسلام وضع شده كه بردگان طبق قرار دادى كه با مالك خود مى بندند بتوانند از دسترنج خود آزاد شوند (در فقه اسلامى فصلى در اين زمينه تحت عنوان «مكاتبه» آمده است)(1) .

ج _ آزاد

كردن بردگان يكى از مهمترين عبادات و اعمال خير در اسلام است ، و پيشوايان اسلام در اين مسأله پيشقدم بودند ، تا آنچه كه در حالات على (عليه السلام)نوشته اند: اعتق الفاً من كدّيده: «هزار برده را از دسترنج خود آزاد كردند»(2)!

د _ پيشوايان اسلام بردگان را به كمترين بهانه اى آزاد مى كردند تا سرمشقى براى ديگران باشد ، تا آنجا كه يكى از بردگان امام باقر(عليه السلام) كار نيكى انجام داد امام(عليه السلام)فرمود: اذهب فانت حرفانى اكره ان استخدم رجلا من اهل الجنة: «برو تو آزادى كه من خوش ندارم مردى از اهل بهشت را به خدمت خود درآورم»(3) .

در حالات امام سجاد على بن الحسين(عليه السلام) آمده است: «خدمتكارش آب بر سر حضرت مى ريخت ظرف آب افتاد و حضرت را مجروح كرد ، امام(عليه السلام) سر را بلند كرد ، خدمتكار گفت: والكاظمين الغيظ حضرت فرمود: «خشمم را فرو بردم» عرض كرد: والعافين عن الناس فرمود: «خدا تو را ببخشد» عرض كرد: والله يحب المحسنين فرمود: «برو براى خدا آزادى»(4) .

ه_ _ در بعضى از روايات اسلامى آمده است: بردگان بعد از هفت سال خود به خود آزاد مى شوند ، چنانكه از امام صادق (عليه السلام) مى خوانيم: «كسى كه ايمان داشته باشد بعد از هفت سال آزاد مى شود صاحبش بخواهد يا نخواهد و به خدمت گرفتن كسى كه ايمان داشته بعد از هفت سال حلال نيست(5) .

در همين باب حديثى از پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود: مازال جبرئيل يوصينى بالمملوك حتى ظننت انه سيضرب له اجلا يعتق فيه:

«پيوسته جبرئيل سفارش بردگان را به من مى كرد تا آنجا كه گمان كردم به زودى ضرب الاجلى براى آنها تعيين مى شود كه به هنگام رسيدن آن آزاد شوند»(6) .

و _ كسى كه برده مشتركى را نسبت به سهم خود آزاد كند موظف است بقيه را نيز بخرد و آزاد كند(7) .

و هر گاه بخشى از برده اى را كه مالك تمام آن است آزاد كند اين آزادى سرايت كرده و خود بخود همه آن آزاد خواهد شد(8)!

ز _ هرگاه كسى پدر يا مادر و يا اجداد و يا فرزندان يا عمو يا عمه يا دائى يا خاله ، يا برادر يا خواهر و يا برادر زاده و يا خواهر زاده خود را مالك شود فوراً آزاد مى شوند .

ح _ هرگاه مالك از كنيز خود صاحب فرزندى شود فروختن آن كنيز جائز نيست و بايد بعداً از سهم ارث فرزندش آزاد شود .

اين امر وسيله آزادى بسيارى از بردگان مى شد ، زيرا بسيارى از كنيزان به منزله همسر صاحب خود بودند و از آنها فرزند داشتند .

ط _ كفاره بسيارى از تخلفات در اسلام آزاد كردن بردگان قرار داده شده (كفاره قتل خطا _ كفاره ترك عمدى روزه _ و كفاره قسم را به عنوان نمونه در اينجا مى توان نام برد) .

ى _ پاره اى از مجازاتهاى سخت است كه اگر صاحب برده نسبت به برده اش انجام دهد خود به خود آزاد مى شود(9) . (10)

پي نوشتها

1 _ در زمينه مكاتبه و احكام جالب آن بحث مشروحى در جلد 14 تفسير تفسير نمونه صفحه

459 و 467 داشتيم .

2 _ بحار الانوار جلد 41 صفحه 43 .

3 _ وسائل جلد 16 صفحه 32 .

4 _ نورالثقلين جلد 1 صفحه 390 .

5 _ وسائل جلد 16 صفحه 36 .

6 _ همان مدرك صفحه 37 .

7 _ شرايع كتاب العتق _ وسائل الشيعه جلد 16 صفحه 21 .

8 _ «شرايع» كتاب العتق .

9 _ «وسائل الشيعه» جلد 16 صفحه 26 .

10 _ تفسير نمونه 21/413

115 _ جزيه چيست و فلسفه آن چه مى باشد ؟

«جزيه» از ماده «جزاء» به معنى مالى است كه از غير مسلمانان كه در پناه حكومت اسلامى قرار مى گيرند گرفته مى شود و اين نامگذارى به خاطر آن است كه آن را به عنوان «جزاء در برابر حفظ مال و جانشان» به حكومت اسلامى مى پردازند . (اين مطلبى است كه از سخنان راغب در كتاب مفردات استفاده مى شود)

«جزيه» يك نوع ماليات سرانه اسلامى است كه به افراد تعلق مى گيرد ، نه بر اموال و اراضى ، و به تعبير ديگر «ماليات سرانه سالانه» است .

بعضى معتقدند كه ريشه اصلى آن غير عربى است و از «كزيت» كلمه فارسى باستانى كه به معنى مالياتى است كه براى تقويت ارتش اخذ مى شود ، گرفته شده ولى بسيارى معتقدند كه اين لغت يك لغت عربى خالص است ، و همانگونه كه سابقاً نقل كرديم از ماده «جزاء» گرفته شده ، به مناسبت اينكه ، ماليات مزبور جزاى امنيّتى است كه حكومت اسلامى براى اقليّت هاى مذهبى فراهم مى سازد .

«جزيه» قبل از اسلام هم بوده است ، بعضى معتقدند نخستين كسى كه

«جزيه» گرفت انوشيروان پادشاه ساسانى بود ، ولى اگر اين مطلب را مسلّم ندانيم ، حدّاقل انوشيروان كسى بود كه از ملت خود جزيه مى گرفت ، و از همه كسانى كه بيش از بيست سال و كمتر از پنجاه سال داشتند و از كاركنان حكومت نبودند ، از هر نفر به تفاوت 12 يا 8 يا 6 يا 4 در هم ماليات سرانه اخذ مى كرد .

فلسفه اصلى اين ماليات را چنين نوشته اند كه دفاع از موجوديّت و استقلال و امنيت يك كشور وظيفه همه افراد آن كشور است ، بنابراين هرگاه جمعى عملاً براى انجام اين وظيفه قيام كنند ، و عدّه اى ديگر به خاطر اشتغال به كسب و كار نتوانند در صف سربازان قرار گيرند وظيفه گروه دوم اين است كه هزينه جنگجويان و حافظان امنيت را به صورت يك ماليات سرانه در سال بپردازند .

قرائنى در دست داريم كه اين فلسفه را در مورد جزيه چه قبل از دوران اسلام و چه در دوران اسلامى تأييد مى كند .

گروه سنّى جزيه دهندگان در عصر انوشيروان كه هم اكنون نقل كرديم (ما بين بيست تا پنجاه سال) گواه روشنى بر اين مطلب است ، زيرا اين گروه سنّى در حقيقت مربوط به كسانى بوده است كه قدرت حمل اسلحه و شركت در حفظ امنيّت و استقلال كشور را داشته اند ، ولى به خاطر اشتغال به كسب و كار بجاى آن جزيه مى پرداختند .

گواه ديگر اينكه در اسلام جزيه بر مسلمانان لازم نيست ، زيرا جهاد بر همه واجب است و به هنگام لزوم همگى

بايد در ميدان نبرد در برابر دشمن حاضر شوند ، امّا چون اقليّتهاى مذهبى از شركت در جهاد معافند بجاى آن بايد جزيه بپردازند ، تا از اين طريق در حفظ امنيّت كشور اسلامى كه در آن آسوده زندگى مى كنند سهمى داشته باشند .

و نيز معاف بودن كودكان اقليّت هاى مذهبى و هم چنين زنان ، پيرمردان و نابينايانشان از حكم جزيه دليل ديگرى بر اين موضوع است .

از آنچه گفته شد روشن مى شود كه جزيه تنها يك نوع كمك مالى است ، كه از طرف اهل كتاب در برابر مسئوليّتى كه مسلمانان به منظور تأمين امنيّت جان و مال آنها به عهده مى گيرند ، پرداخت مى گردد .

بنابراين آنها كه جزيه را يك نوع «حقّ تسخير» به حساب آورده اند ، توجه به روح و فلسفه آن نداشته اند ، آنها به اين حقيقت توجّه نكرده اند كه اهل كتاب هنگامى كه به صورت اهل ذمّه درآيند حكومت اسلامى موظف است آنان را از هرگونه تعرّض و آزارى مصونيّت بدهد .

و با توجّه به اينكه آنها در برابر پرداخت جزيه علاوه بر استفاده از مصونيت و امنيّت هيچ گونه تعهدى از نظر شركت در ميدان جنگ و كليه امور دفاعى و امنيّتى بر عهده ندارند ، روشن مى شود كه مسئوليّت آنها در برابر حكومت اسلامى به مراتب از مسلمانان كمتر است .

يعنى آنها با پرداخت مبلغ ناچيزى در سال از تمام مزاياى حكومت اسلامى استفاده مى كنند ، و با مسلمانان برابر مى شوند ، در حالى كه در متن حوادث و در برابر خطرات

قرار ندارند .

از جمله دلايل روشنى كه اين فلسفه را تأييد مى كند ، اين است كه در عهدنامه هائى كه در دوران حكومت اسلامى ميان مسلمانان و اهل كتاب در زمينه جزيه منعقد مى شد ، به اين موضوع تصريح گرديده است ، كه اهل كتاب موظّفند جزيه بپردازند ، و در برابر ، مسلمانان موظفّند امنيّت آنها را تأمين كنند ، و حتّى اگر دشمنانى از خارج به مقابله و آزار آنها برخيزند ، حكومت اسلامى از آنها دفاع خواهد كرد .

اين عهدنامه ها فراوان است كه به عنوان نمونه يكى را ذيلاً مى آوريم ، و آن عهدنامه اى است كه «خالد بن وليد» با مسيحيان اطراف «فرات» منعقد كرد .

متن عهدنامه چنين است:

«اين نامه اى است از «خالد بن وليد» به «صلوبا» (بزرگ مسيحيان) و جمعيّتش ، من با شما پيمان مى بندم بر جزيه و دفاع ، و در برابر آن شما در حمايت ما قرار داريد و مادام كه ما از شما حمايت مى كنيم ، حق گرفتن جزيه داريم ، والاّ حقّى نخواهيم داشت ، اين عهدنامه در سال دوازده هجرى در ماه صفر نوشته شد» . (1)

جالب اينكه مى خوانيم هرگاه در حمايت از آنها كوتاهى مى شد ، جزيه را به آنها باز مى گرداندند ، و يا اصلاً از آنها نمى گرفتند!

توجه به اين نكته نيز لازم است ، كه جزيه اندازه مشخّصى ندارد ، و ميزان آن بستگى به توانائى جزيه دهندگان دارد ، ولى آنچه از تواريخ اسلامى به دست مى آيد اين است كه غالباً مبلغ مختصرى در اين

زمينه قرار داده مى شد . و اين مبلغ گاهى در حدود يك دينار در سال بيشتر نبود ، و حتى گاهى در عهد نامه ها قيد مى شد كه جزيه دهندگان موظّفند به مقدار توانائيشان جزيه بپردازند .

از مجموع آنچه گفته شد ايرادهاى گوناگون و سمپاشى هائى كه در زمينه اين حكم اسلامى مى شود ، از ميان خواهد رفت ، و ثابت مى شود كه اين يك حكم عادلانه و منطقى است . (2)

1 _ نقل از تفسير المنار ج 10 صفحه 294 .

2 _ تفسير نمونه 7/354

116 _ فلسفه تحريم جنگ در ماههاى حرام چيست ؟

در سوره توبه آيه 36 مى خوانيم «انّ عدّة الشّهور عنداللّه اثنا عشر شهراً فى كتاب اللّه يوم خلق السّموات و الارض منها اربعة حُرُم» (تعداد ماهها نزد خداوند در كتاب (آفرينش) الهى از آن روز كه آسمانها و زمين را آفريده دوازده ماه است كه از آن ، چهار ماه ، ماه حرام است ]و جنگ در آن ممنوع مى باشد[)

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه چرا در چهار ماه (ماههاى ذى القعده ، ذى الحجّة ، محرم و رجب) جنگ حرام است ؟

تحريم جنگ در اين چهار ماه يكى از طرق پايان دادن به جنگهاى طويل المدة ، و وسيله اى براى دعوت به صلح و آرامش بود ، زيرا هنگامى كه جنگجويان چهار ماه از سال اسلحه را به زمين بگذارند و صداى چكاچك شمشيرها يا صفير گلوله ها خاموش شود و مجالى براى تفكر و انديشه به وجود آيد احتمال پايان يافتن جنگ بسيار زياد است .

هميشه ادامه يك كار با شروع مجدد آن

پس از خاموشى تفاوت دارد و دومى به مراتب مشكلتر است ، فراموش نمى كنيم كه در دوران جنگهاى بيست ساله ويتنام چه اندازه زحمت مى كشيدند تا يك آتش بس بيست و چهار ساعته در آغاز سال نو مسيحى يا مانند آن به وجود آورند ، ولى اسلام براى پيروان خود در هر سال يك آتش بس چهار ماهه اعلام مى دارد و اين خود نشانه روح صلح طلبى اسلام است .

ولى همانگونه كه گفتيم اگر دشمن بخواهد از اين قانون اسلامى سوء استفاده كند و حريم ماههاى حرام را بشكند اجازه مقابله به مثل به مسلمانان داده شده است . (1)

1 _ تفسير نمونه 7/408

117 _ اسلام چه حقوقى براى زنان قائل است ؟

اسلام چه حقوقى براى زنان قائل است ؟

با ظهور اسلام و تعليمات ويژه آن زندگى زن وارد مرحله نوينى گرديد ، كه با گذشته فاصله زيادى داشت ، در اين دوره ديگر مستقل و از كليّه حقوق فردى و اجتماعى و انسانى برخوردار گرديد ، پايه تعليمات اسلام در مورد زن همانست كه در آيات قرآن مى خوانيم «ولهن مثل الذى عليهن بالمعروف» يعنى زن همان اندازه كه در اجتماع وظائف سنگين بعهده دارد حقوق قابل توجهى نيز دارا است .

اسلام زن را مانند مرد برخوردار از روح كامل انسانى و اراده و اختيار دانسته و او را در مسير تكامل كه هدف خلقت است ، مى بيند ، لذا هر دو را در يك صفّ قرار داده و با خطابهاى «يا ايها الناس و يا ايها الذين آمنوا» مخاطب ساخته ، برنامه هاى تربيتى و اخلاقى و علمى را براى آنها لازم كرده است ، و با آياتى مثل: «و من

عمل صالحاً من ذكر او انثى و هو مؤمن فاولئك يدخلون الجنة» (غافر 40) و عده برخوردار شدن از سعادت كامل به هر دو جنس داده و با آياتى مانند:

«من عمل صالحاً من ذكر او انثى وهو مؤمن فلنحيينه حيوة طيبة و لنجزينهم اجرهم باحسن ما كانوا يعملون . (نحل 95)

تصريح كرده است كه هر يك از زن و مرد مى توانند بدنبال اجراء برنامه هاى اسلام به تكامل معنوى و مادّى برسند ، و به حياتى «طيّب» و پاكيزه كه سراسر آرامش است گام نهند .

اسلام زن را مانند مرد به تمام معنى مستقل و آزاد مى داند ، و قرآن با آياتى نظير:

«كل نفس بما كسبت رهينة» و يا «من عمل صالحاً فلنفسه و من اساء فعليها»

اين آزادى را براى عموم افراد اعم از زن و مرد بيان مى دارد ، و لذا در برنامه هاى مجازاتى هم مى بينيم در آياتى مثل:

«الزانية و الزانى فاجلدوا كل واحد منهما مأة جلدة» و مانند آن هر دو را به مجازات واحدى محكوم مى كند .

از طرفى چون استقلال ، لازمه اراده و اختيار است لذا اسلام اين استقلال را در كليه حقوق اقتصادى مى آورد و انواع و اقسام ارتباطات مالى را براى زن بلامانع دانسته و او را مالك درآمد و سرمايه خويش مى شمارد . در سوره نساء مى خوانيم:

«للرجال نصيب مما اكتسبوا و للنساء نصيب مما اكتسبن»

با توجه به لغت «اكتساب» كه بر خلاف «كسب» براى بدست آوردن مالى است كه نتيجه اش متعلق به شخص بدست آورنده است(1) و همچنين با در نظر گرفتن قانون كلى:

«الناس مسلطون على

اموالهم»

يعنى «همه مردم بر اموال خويش مسلطند» .

بدست مى آيد چگونه اسلام به استقلال اقتصادى زن احترام مى گذارده و تفاوتى بين زن و مرد نگذاشته است .

خلاصه آنكه زن در اسلام يك ركن اساسى اجتماع بشمار مى رود ، و هرگز نبايد با او معامله يك موجود فاقد اراده و وابسته و نيازمند به قيّم نمود .

در معنى تساوى نبايد اشتباه كرد:

تنها مطلبى كه بايد به آن توجه داشت (و در اسلام به آن توجه خاص شده) ولى بعضى روى يك سلسله احساسات افراطى و حساب نشده آنرا انكار مى كنند ، مسئله تفاوتهاى روحى و جسمى زن و مرد و تفاوت وظايف آنها است .

ما هرچه را انكار كنيم اين حقيقت را نمى توانيم انكار نمائيم كه بين اين دو جنس هم از نظر جسمى و هم از نظر روحى تفاوت زيادى هست ، كه ذكر آنها در كتب مختلف ، ما را از تكرار آنها بى نياز مى سازد ، و خلاصه همه آنها اين است كه: چون زن پايگاه پيدايش وجود انسان است ، و رشد نونهالان در دامن او انجام مى پذيرد ، همانطور كه جسماً متناسب با حمل و پرورش و تربيت نسلهاى بعد آفريده شده ، از نظر روحى هم سهم بيشترى از عواطف و احساسات دارد .

با وجود اين اختلافات دامنه دار آيا مى توان گفت زن و مرد بايد در تمام شئون همراه يكديگر گام برداشته و در تمام كارها صددرصد مساوى باشند ؟ !

مگر نه اين است كه بايد طرفدار عدالت در اجتماع بود ؟ آيا عدالت غير از اين

است كه هركس به وظيفه خود پرداخته و از مواهب و مزاياى وجودى خويش بهره مند گردد ؟ !

بنابراين آيا دخالت دادن زن در كارهائى كه خارج از تناسب روحى و جسمى اوست بر خلاف عدالت نمى باشد ؟ .

اينجاست كه مى بينيم اسلام در عين طرفدارى از عدالت ، مرد را در پاره اى از كارهاى اجتماعى كه به خشونت و يا دقت بيشترى نيازمند است . مانند: سرپرستى كانون خانه و . . . مقدم داشته و مقام معاونت را به زن واگذار كرده است .

يك «خانه» و يك «اجتماع» هر كدام احتياج به مدير دارند و مسئله مديريت در آخرين مرحله خود ، بايد در يك شخص منتهى گردد ، و گرنه كشمكش و هرج و مرج برقرار خواهد شد .

با اين وضع آيا بهتر است كه مرد براى اين كار نامزد گردد يا زن ؟ همه محاسبات دور از تعصب مى گويد وضع ساختمانى مرد ايجاب مى كند كه مديريت خانواده به عهده او نهاده شود و زن «معاون» او گردد .

گرچه جمعى اصرار دارند اين واقعيتها را ناديده گيرند ، ولى وضع زندگى خارجى حتى در جهان امروز و حتى در مللى كه به زنان آزادى و مساوات كامل داده اند ، نشان مى دهد كه عملاً مطلب همان است كه در بالا گفته شد اگر چه در سخن خلاف آن گفته شود . (2)

1 _ به كتاب مفردات راغب رجوع شود _ البته اين نكته در مواردى است ، كه لغت «كسب» و «اكتساب» در برابر هم آمده باشد .

2 _ تفسير نمونه 2/113

ارزش معنوى مرد و زن

قرآن مجيد ، زن و مرد را در پيشگاه خدا و در وصول به مقامات معنوى در شرائط مشابه يكسان مى شمارد و هرگز اختلاف جنسيّت و تفاوت ساختمان جسمانى و به دنبال آن پاره اى از تفاوتها در مسئوليّتهاى اجتماعى را دليل بر تفاوت ميان اين دو از نظر بدست آوردن تكامل انسانى نمى شمارد بلكه هر دو را از اين نظر كاملاً در يك سطح قرار مى دهد و لذا آنها را باهم ذكر كرده است آيات فراوان قرآن در عصر و زمانى نازل گرديد كه بسيارى از ملل دنيا در انسان بودن جنس زن ترديد داشتند و آن را يك موجود نفرين شده ، و سرچشمه گناه و انحراف و مرگ مى دانستند! .

بسيارى از ملل پيشين حتّى معتقد بودند كه عبادات زن در پيشگاه خدا مقبول نيست . بسيارى از يونانى ها زن را يك موجود پليد و از عمل شيطان مى دانستند ، رومى ها و بعضى از يونانى ها معتقد بودند كه اصولاً زن داراى روح انسانى نيست و بنابراين روح انسانى منحصراً در اختيار مردان است .

جالب اينكه تا همين اواخر علماى مسيحى در اسپانيا در اين باره بحث مى كردند كه آيا زن مثل مرد ، روح انسانى دارد و روح او بعد از مرگ جاودان خواهد ماند يا نه ؟ و پس از مباحثاتى به اين نتيجه رسيدند كه چون روح زن ، برزخى است ميان روح انسان و حيوان ، جاويدان نيست بجز روح مريم(1)!

از اينجا روشن مى شود اين اتّهام كه پاره اى از افراد بى اطلاع گاهى اسلام را متّهم مى

كنند كه اسلام دين مردها است نه زنها ، چه اندازه از حقيقت دور است ، به طور كلّى اگر در پاره اى از قوانين اسلام به خاطر تفاوتهاى جسمى و عاطفى كه ميان زن و مرد وجود دارد تفاوتهائى از نظر مسئوليتهاى اجتماعى ديده مى شود به هيچ وجه به ارزش معنوى زن لطمه نمى زند ، و از اين لحاظ زن و مرد با يكديگر تفاوتى ندارند و درهاى سعادت به طور يكسان بروى هر دو باز است ، چنانكه در آيه قرآن مى خوانيم بعضكم من بعض «همه از يك جنس و يك جامعه هستيد» . (2)

1 _ به كتابهاى «و سترمارك» و «عذر تقصير به پيشگاه محمد(صلى الله عليه وآله)» و «حقوق زن در اسلام» و ساير كتابهاى مربوط به عقائد و آراء بشرى مراجعه شود .

2 _ تفسير نمونه 3/223

118 _ فلسفه حجاب چيست ؟

فلسفه حجاب

بدون شكّ در عصر ما كه بعضى نام آن را عصر برهنگى و آزادى جنسى گذارده اند و افراد غربزده ، بى بند و بارى زنان را جزئى از آزادى او مى دانند سخن از حجاب گفتن براى اين دسته ناخوشايند و گاه افسانه اى است متعلق به زمانهاى گذشته!

ولى مفاسد بى حساب و مشكلات و گرفتاريهاى روز افزونى كه از اين آزاديهاى بى قيد و شرط به وجود آمده سبب شده كه تدريجاً گوش شنوائى براى اين سخن پيدا شود .

البته در محيطهاى اسلامى و مذهبى ، مخصوصاً در محيط ايران بعد از انقلاب ، بسيارى از مسائل حل شده ، و به بسيارى از اين سؤالات عملاً پاسخ كافى و قانع كننده داده شده است

، ولى باز اهميت موضوع ايجاب مى كند كه اين مسأله به طور گسترده تر مورد بحث قرار گيرد .

مسأله اين است كه آيا زنان (با نهايت معذرت) بايد براى بهره كشى از طريق سمع و بصر و لمس (جز آميزش جنسى) در اختيار همه مردان باشند و يا بايد اين امور مخصوص همسرانشان گردد .

بحث در اين است كه آيا زنان در يك مسابقه بى پايان در نشان دادن اندام خود و تحريك شهوات و هوسهاى آلوده مردان درگير باشند و يا بايد اين مسائل از محيط اجتماع برچيده شود ، و به محيط خانواده و زندگى زناشوئى اختصاص يابد ؟ !

اسلام طرفدار برنامه دوم است و حجاب جزئى از اين برنامه محسوب مى شود ، در حالى كه غربيها و غرب زده هاى هوسباز طرفدار برنامه اولند!

اسلام مى گويد كاميابيهاى جنسى اعم از آميزش و لذت گيريهاى سمعى و بصرى و لمسى مخصوص به همسران است و غير از آن گناه ، و مايه آلودگى و ناپاكى جامعه مى باشد

فلسفه حجاب چيز مكتوم و پنهانى نيست زيرا:

1 _ برهنگى زنان كه طبعاً پيامدهائى همچون آرايش و عشوه گرى و امثال آن همراه دارد ، مردان مخصوصاً جوانان را در يك حال تحريك دائم قرار مى دهد تحريكى كه سبب كوبيدن اعصاب آنها و ايجاد هيجانهاى بيمار گونه عصبى و گاه سرچشمه امراض روانى مى گردد ، مگر اعصاب انسان چقدر مى تواند بار هيجان را برخود حمل كند ؟ مگر همه پزشكان روانى نمى گويند هيجان مستمر عامل بيمارى است ؟

مخصوصاً توجه به اين نكته كه غريزه جنسى نيرومندترين و

ريشه دارترين غريزه آدمى است و در طول تاريخ سرچشمه حوادث مرگبار و جنايات هولناكى شده ، تا آنجا كه گفته اند «هيچ حادثه مهمى را پيدا نمى كنيد مگر اينكه پاى زنى در آن در ميان است»!

آيا دامن زدن مستمر از طريق برهنگى به اين غريزه و شعلهور ساختن آن بازى با آتش نيست ؟ آيا اين كار عاقلانه اى است ؟

اسلام مى خواهد مردان و زنان مسلمان روحى آرام و اعصابى سالم و چشم و گوشى پاك داشته باشند ، و اين يكى از فلسفه هاى حجاب است .

2 _ آمارهاى قطعى و مستند نشان مى دهد كه با افزايش برهنگى در جهان ، طلاق و از هم گسيختگى زندگى زناشوئى در دنيا به طور مداوم بالا رفته است ، چرا كه «هرچه ديده بيند دل كند ياد» و هر چه «دل» در اينجا يعنى هوسهاى سركش بخواهد به هر قيمتى باشد به دنبال آن مى رود ، و به اين ترتيب هر روز دل به دلبرى مى بندد و با ديگرى وداع مى گويد .

در محيطى كه حجاب است (و شرائط ديگر اسلامى رعايت مى شود) دو همسر تعلق به يكديگر دارند ، و احساساتشان و عشق و عواطفشان مخصوص يكديگر است .

ولى در «بازار آزاد برهنگى» كه عملاً زنان به صورت كالاى مشتركى (لااقل در مرحله غيرآميزش جنسى) در آمده اند ديگر قداستِ پيمان زناشوئى مفهومى نمى تواند داشته باشد و خانواده ها همچون تار عنكبوت به سرعت متلاشى مى شوند و كودكان بى سرپرست مى مانند .

3 _ گسترش دامنه فحشاء ، و افزايش فرزندان

نا مشروع ، از دردناكترين پيامدهاى بى حجابى است كه فكر مى كنيم نيازى به ارقام و آمار ندارد و دلائل آن مخصوصاً در جوامع غربى كاملا نمايان است ، آنقدر عيان است كه حاجتى به بيان ندارد .

نمى گوئيم عامل اصلى فحشاء و فرزندان نامشروع منحصراً بى حجابى است ، نمى گوئيم استعمار ننگين و مسائل سياسى مخرب در آن مؤثر نيست ، بلكه مى گوئيم يكى از عوامل مؤثر آن مسأله برهنگى و بى حجابى محسوب مى شود .

و با توجه به اينكه «فحشاء» و از آن بدتر «فرزندان نامشروع» سرچشمه انواع جنايتها در جوامع انسانى بوده و هستند ، ابعاد خطرناك اين مسأله روشن تر مى شود .

هنگامى كه مى شنويم در انگلستان ، در هر سال _ طبق آمار _ پانصد هزار نوزاد نامشروع به دنيا مى آيد ، و هنگامى كه مى شنويم جمعى از دانشمندان انگليس در اين رابطه به مقامات آن كشور اعلام خطر كرده اند _ نه به خاطر مسائل اخلاقى و مذهبى _ بلكه به خاطر خطراتى كه فرزندان نامشروع براى امنيت جامعه به وجود آورده اند ، به گونه اى كه در بسيارى از پرونده هاى جنائى پاى آنها در ميان است ، به اهميت اين مسأله كاملاً پى مى بريم ، و مى دانيم كه مسأله گسترش فحشاء حتى براى آنها كه هيچ اهميتى براى مذهب و برنامه هاى اخلاقى قائل نيستند فاجعه آفرين است ، بنابراين هرچيز كه دامنه فساد جنسى را در جوامع انسانى گسترده تر سازد تهديدى براى امنيت جامعه ها محسوب مى شود ، و پى آمدهاى

آن هرگونه حساب كنيم به زيان آن جامعه است .

مطالعات دانشمندان تربيتى نيز نشان داده ، مدارسى كه در آن دختر و پسر باهم درس مى خوانند ، و مراكزى كه مرد و زن در آن كار مى كنند و بى بند و بارى در آميزش آنها حكمفرما است ، كم كارى ، عقب افتادگى ، و عدم مسئوليت به خوبى مشاهده شده است .

4 _ مسأله «ابتذال زن» و «سقوط شخصيت او» در اين ميان نيز حائز اهميت فراوان است كه نيازى به ارقام و آمار ندارد ، هنگامى كه جامعه ، زن را با اندام برهنه بخواهد ، طبيعى است روز بروز تقاضاى آرايشِ بيشتر و خود نمائى افزونتر از او دارد ، و هنگامى كه زن را از طريق جاذبه جنسيش وسيله تبليغ كالاها و دكور اطاقهاى انتظار ، و عاملى براى جلب جهانگردان و سياحان و مانند اينها قرار بدهند ، در چنين جامعه اى شخصيت زن تا سر حد يك عروسك ، يا يك كالاى بى ارزش سقوط مى كند ، و ارزشهاى والاى انسانى او به كلى به دست فراموشى سپرده مى شود ، و تنها افتخار او جوانى و زيبائى و خود نمائيش مى شود .

و به اين ترتيب مبدل به وسيله اى خواهد شد براى اشباع هوسهاى سركش يك مشت آلوده فريبكار و انسان نماهاى ديوصفت!

در چنين جامعه اى چگونه يك زن مى تواند با ويژگيهاى اخلاقيش ، علم و آگاهى و دانائيش جلوه كند ، و حائز مقام والائى گردد ؟ !

براستى دردآور است كه در كشورهاى غربى و غرب زده ، و

در كشور ما قبل از انقلاب اسلامى ، بيشترين اسم و شهرت و آوازه و پول و درآمد و موقعيت براى زنان آلوده و بى بند و بارى بود كه به نام «هنرمند و هنرپيشه» ، معروف شده بودند ، و هر جا قدم مى نهادند گردانندگان اين محيط آلوده براى آنها سر و دست مى شكستند و قدمشان را خير مقدم مى دانستند!

شكر خدا را كه آن بساط برچيده شد ، و زن از صورت ابتذال سابق و موقعيت يك عروسك فرنگى و كالاى بى ارزش درآمد و شخصيت خود را بازيافت ، حجاب بر خود پوشيد اما بى آنكه منزوى شود و در تمام صحنه هاى مفيد و سازنده اجتماعى حتى در صحنه جنگ با همان حجاب اسلاميش ظاهر شد .

خرده گيريهاى مخالفان حجاب

در اينجا مى رسيم به ايرادهائى كه مخالفان حجاب مطرح مى كنند كه بايد به طور فشرده بررسى شود:

1 _ مهمترين چيزى كه همه آنان در آن متفقند و به عنوان يك ايراد اساسى بر مسأله حجاب ذكر مى كنند اين است كه زنان نيمى از جامعه را تشكيل مى دهند اما حجاب سبب انزواى اين جمعيت عظيم مى گردد ، و طبعاً آنها را از نظر فكرى و فرهنگى به عقب مى راند ، مخصوصاً در دوران شكوفائى اقتصاد كه احتياج زيادى به نيروى فعال انسانى است از نيروى زنان در حركت اقتصادى هيچگونه بهره گيرى نخواهد شد ، و جاى آنها در مراكز فرهنگى و اجتماعى نيز خالى است! ، به اين ترتيب آنها به صورت يك موجود مصرف كننده و سربار اجتماع درمى آيند .

اما آنها كه

به اين منطق متوسل مى شوند از چند امر به كلى غافل شده يا تغافل كرده اند .

زيرا:

اولا: چه كسى گفته است كه حجاب اسلامى زن را منزوى مى كند ، و از صحنه اجتماع دور مى سازد ؟ اگر در گذشته لازم بود ما زحمت استدلال در اين موضوع را بر خود هموار كنيم امروز بعد از انقلاب اسلامى هيچ نيازى به استدلال نيست ، زيرا با چشم خود گروه گروه زنانى را مى بينيم كه با داشتن حجاب اسلامى در همه جا حاضرند ، در اداره ها ، در كارگاهها ، در راهپيمائيها و تظاهرات سياسى ، در راديو و تلويزيون ، در بيمارستانها و مراكز بهداشتى ، مخصوصاً در مراقبتهاى پزشكى براى مجروحين جنگى ، در فرهنگ و دانشگاه ، و بالاخره در صحنه جنگ و پيكار با دشمن .

كوتاه سخن اينكه وضع موجود پاسخ دندان شكنى است براى همه اين ايرادها و اگر مادر سابق سخن از «امكان» چنين وضعى مى گفتيم امروز در برابر «وقوع» آن قرار گرفته ايم ، و فلاسفه گفته اند بهترين دليل بر امكان چيزى وقوع آن است و اين عيانى است كه نياز به بيان ندارد .

ثانياً: از اين كه بگذريم آيا اداره خانه و تربيت فرزندان برومند و ساختن انسانهائى كه در آينده بتوانند با بازوان تواناى خويش چرخهاى عظيم جامعه را به حركت درآورند ، كار نيست ؟

آنها كه اين رسالت عظيم زن را كار مثبت محسوب نمى كنند از نقش خانواده و تربيت ، در ساختن يك اجتماع سالم و آباد و پرحركت بى خبرند ، آنها گمان

مى كنند راه اين است كه زن و مرد ما همانند زنان و مردان غربى اول صبح خانه را به قصد ادارات و كارخانه ها و مانند آن ترك كنند ، و بچه هاى خود را به شير خوارگاهها بسپارند ، و يا در اطاق بگذارند و در را بر روى آنها ببندند ، و طعم تلخ زندان را از همان زمان كه غنچه ناشكفته اى هستند به آنها بچشانند .

غافل از اينكه با اين عمل شخصيت آنها را درهم مى كوبند و كودكانى بى روح و فاقد عواطف انسانى بار مى آورند كه آينده جامعه را به خطر خواهند انداخت .

2 _ ايراد ديگرى كه آنها دارند اين است كه حجاب يك لباس دست و پاگير است و با فعاليتهاى اجتماعى مخصوصاً در عصر ماشينهاى مدرن سازگار نيست ، يك زن حجاب دار خودش را حفظ كند يا چادرش را و يا كودك و يا برنامه اش را ؟ !

ولى اين ايراد كنندگان از يك نكته غافلند و آن اينكه حجاب هميشه به معنى چادر نيست ، بلكه به معنى پوشش زن است ، حال آنجا كه با چادر امكان پذير است چه بهتر و آنجا كه نشد به پوشش قناعت مى شود .

زنان كشاورز و روستائى ما ، مخصوصاً زنانى كه در برنجزارها مهمترين و مشكلترين كار كشت و برداشت محصول برنج را بر عهده دارند عملاً به اين پندارها پاسخ گفته اند ، و نشان داده اند كه يك زن روستائى با داشتن حجاب اسلامى در بسيارى از موارد حتى بيشتر و بهتر از مرد كار مى كند ،

بى آنكه حجابش مانع كارش شود .

3 _ ايراد ديگر اينكه آنها مى گويند حجاب از اين نظر كه ميان زنان و مردان فاصله مى افكند طبع حريص مردان را آزمندتر مى كند ، و به جاى اينكه خاموش كننده باشد آتش حرص آنها را شعلهورتر مى سازد كه «الانسان حريص على مامنع»!

پاسخ اين ايراد يا صحيح تر سفسطه و مغلطه را مقايسه جامعه امروز ما كه حجاب در آن تقريباً در همه مراكز بدون استثناء حكمفرما است با دوران رژيم طاغوت كه زنان را مجبور به كشف حجاب مى كردند مى دهد .

آن روز هر كوى و برزن مركز فساد بود ، در خانواده ها بى بند و بارى عجيبى حكمفرما بود ، آمار طلاق فوق العاده زياد بود ، سطح تولد فرزندان نامشروع بالا بود و هزاران بدبختى ديگر .

نمى گوئيم امروز همه اينها ريشه كن شده اما بدون شك بسيار كاهش يافته و جامعه ما از اين نظر سلامت خود را باز يافته ، و اگر به خواست خدا وضع به همين صورت ادامه يابد و ساير نابسامانيها نيز سامان پيدا كند ، جامعه ما از نظر پاكى خانواده ها و حفظ ارزش زن به مرحله مطلوب خواهد رسيد . (1)

1 _ تفسير نمونه 14/442

119 _ چرا ارث مرد دو برابر ارث زن مى باشد ؟

با اينكه ظاهراً ارث مرد دو برابر زن است امّا با دقّت بيشتر روشن مى شود كه از يك نظر ارث زنان دو برابر مردان مى باشد! و اين بخاطر حمايتى است كه اسلام از حقوق زن كرده است .

توضيح اينكه اسلام وظائفى بر عهده مردان گذارده كه با توجّه به آن

نيمى از درآمد مردان عملاً خرج زنان مى شود ، در حالى كه بر عهده زنان چيزى گذارده نشده است ، مرد بايد هزينه زندگى همسر خود را طبق نيازمندى او ، از مسكن و پوشاك و خوراك و ساير لوازم بپردازد ، و هزينه زندگى فرزندان خردسال نيز بر عهده اوست ، در حالى كه زنان از هرگونه پرداخت هزينه اى حتى براى خودشان معاف هستند ، بنابراين يك زن مى تواند تمام سهم ارث خود را پس انداز كند ، در حالى كه مرد ناچار است آن را براى خود و همسر و فرزندان خرج كند ، و نتيجه آن عملاً چنين مى شود كه نيمى از درآمد مرد براى زن خرج مى شود ، و نيمى براى خودش ، در حالى كه سهم زن همچنان بحال خود باقى مى ماند .

براى توضيح بيشتر به اين مثال توجّه كنيد: فرض كنيد مجموع ثروت هاى موجود در دنيا معادل 30 ميليارد تومان باشد كه از طريق ارث تدريجاً در ميان زنان و مردان جهان (دختران و پسران) تقسيم مى گردد ، اكنون مجموع درآمد مردان را با مجموع درآمد زنان جهان از راه ارث حساب كنيم ، مى بينيم از اين مبلغ 20 ميليارد سهم مردان ، و 10 ميليارد سهم زنان است ، اما مطابق معمول ، زنان ازدواج مى كنند ، و هزينه زندگى آنها بر دوش مردان خواهد بود و به همين دليل زنان مى توانند 10 ميليارد خود را پس انداز كنند ، و در بيست ميليارد سهم مردان ، عملاً شريك خواهند بود ، زيرا در مورد آنها

و فرزندان آنها نيز مصرف مى شود .

بنابراين در واقع نيمى از سهم مردان كه 10 ميليارد مى شود صرف زنان خواهد شد ، و با اضافه كردن اين مبلغ به 10 ميليارد كه پس انداز كرده بودند ، مجموعاً صاحب اختيار 20 ميليارد _ دو سوم مجموع پول دنيا _ خواهند بود ، در حالى كه مردان بيش از 10 ميليارد عملاً براى خود مصرف نمى كنند .

نتيجه اينكه سهم واقعى زنان ، از نظر مصرف و بهره بردارى دو برابر سهم واقعى مردان است ، و اين تفاوت بخاطر آن است كه معمولاً قدرت آنها براى توليد ثروت كمتر است ، و اين يك نوع حمايت منطقى و عادلانه است كه اسلام از زنان به عمل آورده و سهم حقيقى آنها را بيشتر قرار داده اگرچه در ظاهر سهم آنها نصف است .

اتفاقاً با مراجعه به آثار اسلامى به اين نكته پى مى بريم كه سؤال بالا از همان آغاز اسلام در اذهان مردم بوده و گاه بيگاه از پيشوايان اسلام در اين زمينه پرسش هائى مى كردند ، و پاسخ هائى كه از طرف پيشوايان بزرگ (ائمه اهل بيت(عليهم السلام)) به اين سؤال داده شده غالباً به يك مضمون است ، و آن اينكه «خداوند مخارج زندگى و پرداخت مهر را برعهده مردان گذارده است به همين جهت سهم آنها را بيشتر قرار داده» .

در كتاب «معانى الاخبار» از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) نقل شده كه در پاسخ اين سؤال فرمود: «اينكه سهم زنان نصف سهم مردان از ميراث است به خاطر آن است كه زن

هنگامى كه ازدواج مى كند چيزى مى گيرد و مرد ناچار است چيزى بدهد ، به علاوه هزينه زندگى زنان بر دوش مردان است ، در حالى كه زن در برابر هزينه زندگى مرد و خودش مسئوليتى ندارد» . (1)

1 _ تفسير نمونه 3/290

120 _ چرا ديه زن نصف ديه مرد مى باشد ؟

ممكن است بعضى ايراد كنند كه در آيات قصاص دستور داده شده كه نبايد «مرد» بخاطر قتل «زن» مورد قصاص قرار گيرد ، مگر خون مرد از خون زن رنگين تر است ؟ چرا مرد جنايتكار بخاطر كشتن زن و ريختن خون ناحق ، از انسانهائى كه بيش از نصف جمعيت روى زمين را تشكيل مى دهند قصاص نشود ؟ !

در پاسخ بايد گفت: مفهوم آيه اين نيست كه مرد نبايد در برابر زن قصاص شود بلكه همانطور كه در فقه اسلام مشروحاً بيان شده اولياى زن مقتول مى توانند مرد جنايتكار را به قصاص برسانند به شرط آنكه نصف مبلغ ديه را بپردازند .

به عبارت ديگر: منظور از عدم قصاص مرد در برابر قتل زن ، قصاص بدون قيد و شرط است ولى با پرداخت نصف ديه ، كشتن او جايز است .

و لازم به توضيح نيست كه پرداخت مبلغ مزبور براى اجراى قصاص نه بخاطر اين است كه زن از مرتبه انسانيت دورتر است و يا خون او كمرنگ تر از خون مرد است ، اين توهمى است كاملاً بيجا و غير منطقى كه شايد لفظ و تعبير «خونبها» ريشه اين توهم شده است ، پرداخت نصف ديه تنها بخاطر جبران خسارتى است كه با قصاص گرفتن از مرد متوجه خانواده او مى شود (دقت كنيد)

.

توضيح اينكه: مردان غالباً در خانواده عضو مؤثر اقتصادى هستند و مخارج خانواده را متحمل مى شوند و با فعاليتهاى اقتصادى خود چرخ زندگى خانواده را به گردش درمى آورند ، بنابراين تفاوت ميان از بين رفتن «مرد» و «زن» از نظر اقتصادى و جنبه هاى مالى بر كسى پوشيده نيست كه اگر اين تفاوت مراعات نشود خسارت بى دليلى به بازماندگان مرد مقتول و فرزندان بى گناه او وارد مى شود ، لذا اسلام با قانون پرداخت نصف مبلغ در مورد قصاص مرد رعايت حقوق همه افراد را كرده و از اين خلاء اقتصادى و ضربه نابخشودنى ، كه به يك خانواده مى خورد جلوگيرى نموده است اسلام هرگز اجازه نمى دهد كه به بهانه لفظ «تساوى» حقوق افراد ديگرى مانند فرزندان شخصى كه مورد قصاص قرار گرفته پايمال گردد .

البته ممكن است زنانى براى خانواده خود ، نان آورتر از مردان باشند ، ولى مى دانيم احكام و قوانين بر محور افراد دور نمى زند بلكه كل مردان را با كل زنان بايد سنجيد(دقت كنيد) . (1)

1 _ تفسير نمونه 1/611

121 _ فلسفه مهريّه براى زنان چيست ؟

در عصر جاهليّت نظر به اينكه براى زنان ارزشى قائل نبودند ، غالباً مهر را كه حقّ مسلّم زن بود در اختيار اولياى آنها قرار مى دادند ، و آنرا ملك مسلّم آنها مى دانستند گاهى نيز مهر يك زن را ازدواج زن ديگرى قرار مى دادند به اين گونه كه مثلاً برادرى ، خواهر خود را به ازدواج ديگرى درمى آورد كه او هم در مقابل ، خواهر خود را به ازدواج وى درآورد ، و مهر اين دو

زن همين بود .

اسلام بر تمام اين رسوم ظالمانه خط بطلان كشيد ، و مهر را به عنوان يك حقّ مسلّم به زن اختصاص داد ، و در آيات قرآن كراراً مردان را به رعايت كامل اين حق توصيه كرده است .

در اسلام براى مهر مقدار معيّنى تعيين نشده است و بسته بتوافق دو همسر است اگر چه در روايات فراوانى تأكيد شده كه مهر را سنگين قرار ندهند ولى اين يك حكم الزامى نيست بلكه مستحب است .

اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه مرد و زن هر دو از ازدواج و زناشوئى بطور يكسان بهره مى گيرند ، و پيوند زناشوئى پيوندى است بر اساس منافع متقابل طرفين ، با اين حال چه دليلى دارد كه مرد مبلغ كم يا زيادى به عنوان مهر به زن بپردازد ؟ وانگهى آيا اين موضوع به شخصيّت زن لطمه نمى زند ، و شكل خريد و فروش به ازدواج نمى دهد ؟ ! .

روى همين جهات است كه بعضى بشدّت با مسئله مهر مخالفت مى كنند ، مخصوصاً معمول نبودن مهر در ميان غربيها براى غرب زده ها به اين فكر دامن

مى زند ، در حالى كه نه تنها حذف مهر ، به شخصيت زن نمى افزايد بلكه وضع او را به مخاطره مى افكند .

توضيح اينكه درست است كه مرد و زن هر دو از زندگى زناشوئى بطور يكسان سود مى برند ، ولى نمى توان انكار كرد كه در صورت جدائى زن و مرد ، زن متحمّل خسارت بيشترى خواهد شد زيرا:

اولا مرد طبق استعداد خاص بدنى معمولاً

در اجتماع نفوذ و تسلّط بيشترى دارد ، و هر چند بعضى مى خواهند به هنگام سخن گفتن ، اين حقيقت روشن را انكار كنند امّا وضع زندگى اجتماعى بشر كه با چشم مى بينيم حتّى در جوامع اروپائى كه زنان به اصطلاح از آزادى كامل برخوردارند نشان مى دهد كه ابتكار كارهاى پر درآمد بيشتر در دست مردان است .

به علاوه مردان براى انتخاب همسر مجدّد امكانات بيشترى دارند ولى زنان بيوه مخصوصاً با گذشت قسمتى از عمر آنها ، و از دست رفتن سرمايه جوانى و زيبائى ، امكاناتشان براى انتخاب همسر جديد كمتر است .

با توجه به اين جهات روشن مى شود كه امكانات و سرمايه اى را كه زن با ازدواج از دست مى دهد بيش از امكاناتى است كه مرد از دست مى دهد ، و در حقيقت مهر چيزى است به عنوان جبران خسارت براى زن و وسيله اى براى تأمين زندگى آينده او ، و علاوه مسئله مهر معمولاً به شكل ترمزى در برابر تمايلات مرد نسبت به جدائى و طلاق محسوب مى شود .

درست است كه مهر از نظر قوانين اسلام با برقرار شدن پيمان ازدواج به ذمّه مرد تعلّق مى گيرد و زن فوراً حقّ مطالبه آنرا دارد ، ولى چون معمولاً به صورت بدهى بر ذمّه مرد مى ماند ، هم اندوخته اى براى آينده زن محسوب مى شود ، وهم پشتوانه اى براى حفظ حقوق او و از هم نپاشيدن پيمان زناشوئى (البته اين موضوع استثنائاتى دارد ولى آنچه گفتيم در غالب موارد صادق است) .

و اگر بعضى براى مهر

تفسير غلطى كرده اند و آن را يك نوع «بهاى زن» پنداشته اند ارتباط به قوانين اسلام ندارد ، زيرا در اسلام مهر به هيچ وجه جنبه بها و قيمت كالا ندارد ، و بهترين دليل آن همان صيغه عقد ازدواج است كه در آن رسماً «مرد» و «زن» به عنوان دو ركن اساسى پيمان ازدواج به حساب آمده اند ، و مهر يك چيز اضافى و در حاشيه قرار گرفته است ، به همين دليل اگر در صيغه عقد ، اسمى از مهر نبرند عقد باطل نيست ، در حالى كه اگر در خريد و فروش و معاملات اسمى از قيمت برده نشود مسلّماً باطل خواهد بود ، (البته بايد توجّه داشت اگر در عقد ازدواج نامى از مهر برده نشود شوهر موظّف است كه در صورت آميزش جنسى ، «مهرالمثل» يعنى مهرى همانند زنانى كه هم طراز او هستند بپردازد) .

از آنچه گفته شد نتيجه مى گيريم كه مهر جنبه «جبران خسارت» و «پشتوانه براى احترام به حقوق زن» دارد ، نه قيمت و بها و شايد تعبير به «نحلة» به معنى «عطيّه» در آيه چهارم سوره نساء اشاره به اين قسمت باشد . (1)

1 _ تفسير نمونه 3/263

122 _ چگونه اسلام تنبيه بدنى زن را جايز مى داند ؟

در سوره نساء آيه 34 مى خوانيم «واللّاتى تخافون نشوزهنّ فعظوهنّ واهجروهن فى المضاجع و اضربوهنّ» يعنى (آن دسته از زنان را كه از طغيان و مخالفتشان بيم داريد پند و اندرز دهيد و (اگر مؤثر واقع نشد) در بستر از آنها دورى نمائيد و (اگر آنهم مؤثر نشد و هيچ راهى براى وادار كردن آنها به انجام وظائفشان جز شدّت عمل نبود)

آنها را تنبيه كنيد)

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه اسلام چگونه تنبيه بدنى زن را مجاز مى داند ؟

جواب اين ايراد با توجه به معنى آيه و رواياتى كه در بيان آن وارد شده و توضيح آن در كتب فقهى آمده است و همچنين با توضيحاتى كه روانشناسان امروز مى دهند چندان پيچيده نيست زيرا:

اولا آيه ، مسئله تنبيه بدنى را در مورد افراد وظيفه نشناسى مجاز شمرده كه هيچ وسيله ديگرى درباره آنان مفيد واقع نشود ، و اتفاقاً اين موضوع تازه اى نيست كه منحصر به اسلام باشد ، در تمام قوانين دنيا هنگامى كه طرق مسالمت آميز براى وادار كردن افراد به انجام وظيفه ، مؤثر واقع نشود ، متوسل به خشونت مى شوند ، نه تنها از طريق ضرب بلكه گاهى در موارد خاصى مجازات هائى شديدتر از آن نيز قائل مى شوند كه تا سر حد اعدام پيش مى رود .

ثانياً «تنبيه بدنى» در اينجا _ همانطور كه در كتب فقهى نيز آمده است _ بايد ملايم و خفيف باشد بطورى كه نه موجب شكستگى و نه مجروح شدن گردد و نه باعث كبودى بدن .

ثالثاً روانكاوان امروز معتقدند كه جمعى از زنان داراى حالتى بنام «مازوشيسم» (آزار طلبى) هستند و گاه كه اين حالت در آنها تشديد مى شود تنها راه آرامش آنان تنبيه مختصر بدنى است ، و بنابراين ممكن است ناظر به چنين افرادى باشد كه تنبيه خفيف بدنى در مورد آنان جنبه آرام بخشى دارد و يك نوع درمان روانى است .

مسلم است كه اگر يكى از اين مراحل

مؤثر واقع شود و زن به انجام وظيفه خود اقدام كند مرد حق ندارد بهانه گيرى كرده ، درصدد آزار زن برآيد ، لذا به دنبال اين جمله مى فرمايد:

فان اطعنكم فلاتبغوا عليهن سبيلا:

«اگر آنها اطاعت كنند به آنها تعدى نكنيد»

واگر گفته شود كه نظير اين طغيان و سركشى و تجاوز در مردان نيز ممكن است آيا مردان نيز مشمول چنين مجازاتهائى خواهند شد ؟

در پاسخ مى گوئيم آرى مردان هم درست همانند زنان در صورت تخلف از وظائف مجازات مى گردند حتى مجازات بدنى ، منتها چون اين كار غالباً از عهده زنان خارج است حاكم شرع موظف است كه مردان متخلف را از طرق مختلف و حتى از طريق تعزير (مجازات بدنى) به وظائف خود آشنا سازد .

داستان مردى كه به همسر خود اجحاف كرده بود و به هيچ قيمت حاضر به تسليم در برابر حق نبود و على (عليه السلام) او را با شدت عمل و حتى با تهديد به شمشير ، وادار به تسليم كرد معروف است .

ان الله كان علياً كبيراً

و در پايان مجدداً به مردان هشدار مى دهد كه از موقعيت سرپرستى خود در خانواده سوء استفاده نكنند و به قدرت خدا كه بالاتر از همه قدرتها است بينديشند «زيرا خداوند بلند مرتبه و بزرگ است» . (1)

1 _ تفسير نمونه 3/373

123 _ چرا مردان مى توانند بيش از يك همسر داشته باشند ولى زنان مجاز نيستند ؟

توضيح

قرآن كريم مسئله تعدّد زوجات را (با شرائط سنگينى و در حدود معيّنى) مجاز شمرده است و در اينجا با ايرادها و حملات مخالفان آن روبرو مى شويم كه با مطالعات زودگذر ، و تحت احساسات حساب نشده به مخالفت با اين قانون

اسلامى برخاسته اند مخصوصاً غربيها در اين زمينه بما بيشتر ايراد مى كنند كه اسلام به مردان اجازه داده براى خود «حرمسرا» بسازند و بطور نامحدود همسر بگيرند .

در حالى كه نه اسلام اجازه تشكيل حرمسرا به آن معنى كه آنها مى پندارند داده ، و نه تعدّد زوجات را بدون قيد و شرط و نامحدود قرار داده است .

توضيح اينكه: با مطالعه وضع محيطهاى مختلف قبل از اسلام ، به اين نتيجه مى رسيم كه تعدّد زوجات بطور نامحدود امرى عادى بوده و حتّى بعضى از مواقع ، بت پرستان به هنگام مسلمان شدن ، بيش از ده زن و يا كمتر داشته اند ، بنابراين تعدّد زوجات از پيشنهادها و ابتكارات اسلام نيست بلكه اسلام آنرا در چهارچوبه ضرورت هاى زندگى انسانى محدود ساخته و براى آن قيود و شرائط سنگينى قائل شده است .

قوانين اسلام بر اساس نيازهاى واقعى بشر دور مى زند نه تبليغات ظاهرى و احساسات رهبرى نشده ، مسئله تعدّد زوجات نيز از همين زاويه در اسلام مورد بررسى قرار گرفته ، زيرا هيچ كس نمى تواند انكار كند كه مردان در حوادث گوناگون زندگى بيش از زنان در خطر نابودى قرار دارند و در جنگها و حوادث ديگر قربانيان اصلى را آنها تشكيل مى دهند .

و نيز نمى توان انكار كرد كه عمر زندگى جنسى مردان ، از زنان طولانى تر است زيرا زنان در سنين معيّنى آمادگى جنسى خود را از دست مى دهند در حالى كه در مردان چنين نيست .

و نيز زنان به هنگام عادت ماهانه و قسمتى از دوران

حمل ، عملاً ممنوعيّت جنسى دارند در حالى كه در مردان اين ممنوعيّت ها وجود ندارد .

از همه گذشته زنانى هستند كه همسران خود را به علل گوناگونى از دست مى دهند و معمولاً نمى توانند به عنوان همسر اوّل ، مورد توجّه مردان قرار گيرند و اگر مسئله تعدّد زوجات در كار نباشد آنها بايد براى هميشه بدون همسر باقى بمانند همانطور كه در مطبوعات مختلف مى خوانيم كه اين دسته از زنان بيوه با محدود شدن مسئله تعدّد زوجات از نابسامانى زندگى خود شكايت دارند و جلوگيرى از تعدّد را يك نوع احساسات ظالمانه درباره خود تلقّى مى كنند .

با در نظر گرفتن اين واقعيّتها در اين گونه موارد كه تعادل ميان مرد و زن به عللى بهم مى خورد ناچاريم يكى از سه راه را انتخاب كنيم:

1 _ مردان تنها به يك همسر در همه موارد قناعت كنند و زنان اضافى تا پايان عمر بدون همسر باقى بمانند و تمام نيازهاى فطرى و خواسته هاى درونى خود را سركوب كنند .

2 _ مردان فقط داراى يك همسر قانونى باشند ولى روابط آزاد و نامشروع جنسى را با زنانى كه بى شوهر مانده اند به شكل معشوقه برقرار سازند .

3 _ كسانى كه قدرت دارند بيش از يك همسر را اداره كنند و از نظر «جسمى» و «مالى» و «اخلاقى» مشكلى براى آنها ايجاد نمى شود و قدرت بر اجراء عدالت كامل در ميان همسران و فرزندان خود دارند به آنها اجازه داده شود كه بيش از يك همسر براى خود انتخاب كنند . مسلّماً غير از اين سه

راه ، راه ديگرى وجود ندارد .

اگر بخواهيم راه اوّل را انتخاب كنيم بايد با فطرت و غرائز و نيازهاى روحى و جسمى بشر به مبارزه برخيزيم و عواطف و احساسات اينگونه زنان را ناديده بگيريم ، اين مبارزه اى است كه پيروزى در آن نيست و به فرض كه اين طرح عملى شود جنبه هاى غير انسانى آن بر هيچ كس مخفى نيست .

به تعبير ديگر مسئله تعدّد همسر را در موارد ضرورت نبايد تنها از دريچه چشم همسر اول ، مورد بررسى قرار داد ، بلكه از دريچه چشم همسر دوم نيز بايد مورد مطالعه قرار گيرد ، و آنها كه مشكلات همسر اوّل را در صورت تعدّد زوجات عنوان مى كنند كسانى هستند كه يك مسئله سه زاويه اى را تنها از يك زاويه نگاه مى كنند زيرا مسئله تعدّد همسر ، هم از زاويه ديد مرد و هم از زاويه ديد همسر اوّل و هم از زاويه ديد همسر دوم بايد مطالعه شود و با توجّه به مصلحت مجموع ، در اين باره قضاوت كنيم .

و اگر راه دوّم را انتخاب كنيم بايد فحشاء را به رسميّت بشناسيم و تازه زنانى كه به عنوان معشوقه مورد بهره بردارى جنسى قرار مى گيرند نه تأمينى دارند و نه آينده اى ، و شخصيت آنها در حقيقت لگدمال شده است و اينها امورى نيست كه هيچ انسان عاقلى آنرا تجويز كند .

بنابراين تنها راه سوّم باقى مى ماند كه هم بخواسته هاى فطرى و نيازهاى غريزى زنان پاسخ مثبت مى دهد و هم از عواقب شوم فحشاء و نابسامانى

زندگى اين دسته از زنان بركنار است و جامعه را از گرداب گناه بيرون مى برد .

البته بايد توجّه داشت كه جواز تعدّد زوجات با اينكه در بعضى از موارد يك ضرورت اجتماعى است و از احكام مسلم اسلام محسوب مى شود امّا تحصيل شرائط آن در امروز با گذشته تفاوت بسيار پيدا كرده است ، زيرا زندگى در سابق يك شكل ساده و بسيط داشت و لذا رعايت كامل مساوات بين زنان آسان بود و از عهده غالب افراد برمى آمد ولى در عصر و زمان ما بايد كسانى كه مى خواهند از اين قانون استفاده كنند مراقب عدالت همه جانبه باشند و اگر قدرت بر اين كار دارند چنين اقدامى بنمايند . اساساً اقدام به اين كار نبايد از روى هوى و هوس باشد .

جالب توجه اينكه همان كسانى كه با تعدّد همسر مخالفند (مانند غربيها) در طول تاريخ خود ، به حوادثى برخورده اند كه نيازشان را به اين مسئله كاملاً آشكار ساخته است ، مثلاً بعد از جنگ جهانى دوم احتياج و نياز شديدى در ممالك جنگ زده ، و مخصوصاً كشور آلمان ، به اين موضوع احساس شد و جمعى از متفكّران آنها را وادار ساخت كه براى چاره جوئى و حلّ مشكل در مسئله ممنوعيّت تعدد همسر ، تجديد نظر كنند ، و حتّى برنامه تعدّد زوجات اسلام را از دانشگاه «الازهر» خواستند و تحت مطالعه قرار دادند ، ولى در برابر حملات سخت كليسا مجبور به متوقّف ساختن اين برنامه شدند ، و نتيجه آن همان فحشاء وحشتناك و بى بند و بارى جنسى وسيعى بود

كه سراسر كشورهاى جنگ زده را فرا گرفت .

از همه اينها گذشته ، تمايل پاره اى از مردان را به تعدّد همسر نمى توان انكار كرد ، اين تمايل اگر جنبه هوس داشته باشد قابل ملاحظه نيست امّا گاه مى شود كه بر اثر عقيم بودن زن ، و علاقه شديد مرد به داشتن فرزند ، اين تمايل را منطقى مى كند ، و يا گاهى بر اثر تمايلات شديد جنسى و عدم توانائى همسر اوّل براى انجام اين خواسته غريزى ، مرد ، خود را ناچار به ازدواج دوّم مى بيند ، حتّى اگر از طريق مشروع انجام نشود از طرق نامشروع ، اقدام مى كند در اينگونه موارد نيز نمى توان منطقى بودن خواسته مرد را انكار كرد ، و لذا حتّى در كشورهائى كه تعدّد همسر قانوناً ممنوع است ، عملاً در بسيارى از موارد ارتباط با زنان متعدّد رواج كامل دارد ، و يك مرد در آن واحد با زنان متعدّدى ارتباط نامشروع دارد .

مورّخ مشهور فرانسوى گوستاولوبون قانون تعدّد زوجات اسلام را كه به صورت محدود و مشروط است يكى از مزاياى اين آئين مى شمارد و بهنگام مقايسه آن با روابط آزاد و نا مشروع مردان ، با چند زن ، در اروپا چنين مى نويسد:

«در غرب هم با وجود اينكه آب و هوا و وضع طبيعت هيچكدام ايجاب چنين رسمى (تعدّد زوجات) نمى كند با اين حال وحدت همسر چيزى است كه ما آن را فقط در كتاب هاى قانون مى بينيم! والاّ گمان نمى كنم كه بشود انكار كرد كه در معاشرت واقعى ما اثرى

از اين رسم نيست! راستى من متحيّرم و نمى دانم كه تعدّد زوجات مشروع و محدود شرق ، از تعدّد زوجات سالوسانه غرب چه چيز كم دارد ؟ بلكه من مى گويم كه اوّلى از هر حيث از دوّمى بهتر و شايسته تر است»(1) .

البته نمى توان انكار كرد كه بعضى از مسلمان نماها بدون رعايت روح اسلامى اين قانون ، از آن سوء استفاده كرده و براى خود حرمسراهاى ننگينى برپا نموده و به حقوق زنان و همسران خود تجاوز كرده اند ، ولى اين عيب از قانون نيست و اعمال آنها را نبايد به حساب دستورهاى اسلام گذاشت ، كدام قانون خوبى است كه افراد سودجو از آن ، بهره بردارى نامشروع نكرده اند ؟

سؤال:

در اينجا بعضى سؤال مى كنند كه ممكن است شرائط و كيفياتى كه در بالا گفته شد براى زن يا زنانى پيدا شود آيا در اين صورت مى توان به او اجازه داد كه دو شوهر براى خود انتخاب كند ؟

جواب اين سؤال چندان مشكل نيست .

اولاً (بر خلاف آنچه در ميان عوام معروف است) ميل جنسى در مردان به مراتب بيش از زنان است و از جمله ناراحتيهائى كه در كتب علمى مربوط به مسائل جنسى درباره غالب زنان ذكر مى كنند مسئله «سرد مزاجى» است در حالى كه در مردان ، موضوع برعكس است ، و حتى در ميان جانداران ديگر نيز همواره ديده مى شود كه تظاهرات جنسى ، معمولاً از جنس نر شروع مى شود .

ثانياً تعدّد همسر در مورد مردان هيچ گونه مشكل اجتماعى و حقوقى ايجاد نمى

كند در حالى كه درباره زنان اگر فرضاً دو همسر انتخاب كنند ، مشكلات فراوانى به وجود خواهد آمد كه ساده ترين آنها مسئله مجهول بودن نسب فرزند است كه معلوم نيست مربوط به كدام يك از دو همسر مى باشد و مسلّماً چنين فرزندى مورد حمايت هيچ يك از مردان قرار نخواهد گرفت و حتّى بعضى از دانشمندان معتقدند: فرزندى كه پدر او مجهول باشد كمتر مورد علاقه مادر قرار خواهد گرفت ، و با اين ترتيب چنين فرزندانى از نظر عاطفى در محروميّت مطلق قرار مى گيرند ، و از نظر حقوقى نيز وضعشان كاملاً مبهم است .

و شايد نياز به تذكّر نداشته باشد كه توسّل به وسائل پيشگيرى از انعقاد نطفه بوسيله قرص يا مانند آن ، هيچگاه اطمينان بخش نيست و نمى تواند ، دليل قاطعى بر نياوردن فرزند بوده باشد زيرا بسيارند زنانى كه از اين وسائل استفاده كرده و يا در طرز استفاده ، گرفتار اشتباه شده و فرزند پيدا كرده اند ، بنابراين هيچ زنى نمى تواند به اعتماد آن ، تن به تعدد همسر بدهد .

روى اين جهات ، تعدّد همسر براى زنان نمى تواند منطقى بوده باشد ، در حالى كه در مورد مردان ، با توجّه به شرائط آن ، هم منطقى است و هم عملى است . (2)

1 _ تاريخ تمدن اسلام و عرب ترجمه فخر گيلانى صفحه 509 .

2 _ تفسير نمونه 3/256

124 _ منظور از عدالت كه در شرائط تعدّد همسر ذكر شده چيست ؟

در سوره نساء آيه 3 مى خوانيم «فان خفتم الاّ تعدلوا فواحدة» (اگر مى ترسيد عدالت را ]درباره همسران متعدد[ رعايت نكنيد تنها به يك همسر قناعت

نمائيد همچنين در آيه 129 همين سوره مى خوانيم «ولن تستطيعوا ان تعدلوا بين النساء و لو حرصتم»

(و هرگز نمى توانيد ]از نظر محبت قلبى[ در ميان زنان ، عدالت كنيد ، هرچند كوشش نمائيد) در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه منظور از عدالت در مورد همسران متعدّد چيست ؟

آيا اين عدالت مربوط به امور زندگى از قبيل هم خوابگى و وسايل زندگى و رفاه و آسايش است يا منظور عدالت در حريم قلب و عواطف انسانى نيز هست ؟

شك نيست كه «عدالت» در محبت هاى قلبى خارج از قدرت انسان است چه كسى مى تواند محبّت خود را كه عواملش در بيرون وجود اوست از هر نظر تحت كنترل درآورد ؟ به همين دليل رعايت اين نوع عدالت را خداوند واجب نشمرده و در آيه 129 همين سوره مى فرمايد: «ولن تستطيعوا ان تعدلوا بين النساء ولو حرصتم» شما هر قدر كوشش كنيد نمى توانيد در ميان همسران خود (از نظر تمايلات قلبى) عدالت و مساوات برقرار سازيد .

بنابراين محبّت هاى درونى مادامى كه موجب ترجيح بعضى از همسران بر بعضى ديگر از جنبه هاى عملى نشود ممنوع نيست ، آنچه مرد موظّف به آن است رعايت عدالت در جنبه هاى عملى و خارجى است .

از اين بيان روشن مى شود: كسانى كه خواسته اند از ضميمه كردن آيه فوق (وان خفتم الا تعدلوا فواحدة) به آيه 129 (ولن تستطيعوا ان تعدلوا بين النساء و لو حرصتم) چنين نتيجه بگيرند كه تعدّد زوجات در اسلام مطلقاً ممنوع است ، زيرا در آيه نخست آن را مشروط به

عدالت كرده ، و در آيه دوم عدالت را براى مردان در اين مورد امرى محال دانسته است ، سخت در اشتباهند .

زيرا همانطور كه اشاره شد عدالتى كه مراعات آن از قدرت انسان بيرون است عدالت در تمايلات قلبى است ، و اين از شرائط تعدّد زوجات نيست و آنچه از شرائط است عدالت در جنبه هاى عملى است .

گواه بر اين موضوع ذيل آيه 129 همين سوره مى باشد آنجا كه مى گويد: «فلا تميلوا كل الميل فتذروها كالمعلقه» يعنى: «اكنون كه نمى توانيد مساوات كامل در محبّت ميان همسران خود رعايت كنيد لااقلّ تمام تمايل قلبى خود را متوجّه يك نفر از آنان نسازيد كه ديگرى را به صورت بلاتكليف درآوريد» .

نتيجه اينكه كسانى كه قسمتى از اين آيه را گرفته و قسمت ديگر را فراموش كرده اند گرفتار چنان اشتباهى در مسئله تعدّد زوجات شده اند كه براى هر محقّقى جاى تعجّب است . (1)

اتفاقاً از روايات اسلامى برمى آيد كه نخستين كسى كه اين ايراد را مطرح كرد ابن ابى العوجاء از ماديين معاصر امام صادق(عليه السلام) بود كه اين ايراد را با هشام بن حكم دانشمند مجاهد اسلامى در ميان گذاشت ، او كه جوابى براى اين سؤال نيافته بود از شهر خود كه ظاهراً كوفه بود بسوى مدينه (براى يافتن پاسخ همين سؤال) حركت كرد ، و به خدمت امام صادق(عليه السلام) رسيد ، امام صادق(عليه السلام) از آمدن او در غير وقت حج و عمره به مدينه تعجب كرد ، ولى او عرض كرد كه چنين سؤالى پيش آمده است ، امام(عليه السلام) در

پاسخ فرمود: منظور از عدالت در آيه سوم سوره نساء عدالت در نفقه (و رعايت حقوق همسرى و طرز رفتار و كردار) است و اما منظور از عدالت در آيه 129 كه امرى محال شمرده شده ، عدالت در تمايلات قلبى است (بنابراين تعدد زوجات با حفظ شرائط اسلامى نه ممنوع است و نه محال) هنگامى كه هشام از سفر ، بازگشت ، و اين پاسخ را در اختيار ابن ابى العوجاء گذاشت ، او سوگند ياد كرد كه اين پاسخ از خود تو نيست(2) .

معلوم است كه اگر كلمه عدالت را در دو آيه به دو معنى تفسير مى كنيم به خاطر قرينه روشنى است كه در هر دو آيه وجود دارد ، زيرا در ذيل آيه مورد بحث ، صريحاً مى گويد: تمام تمايل قلبى خود را متوجه به يك همسر نكنيد ، و به اين ترتيب انتخاب دو همسر مجاز شمرده شده منتها به شرط اين كه عملاً درباره يكى از آن دو ظلم نشود اگر چه از نظر تمايل قلبى نسبت به آنها تفاوت داشته باشد ، و در آغاز آيه 3 همين سوره صريحاً اجازه تعدد را نيز داده است . (3)

1 _ تفسير نمونه 3/255

2 _ تفسير برهان جلد اول صفحه 420 .

3 _ تفسير نمونه 4/155

125 _ فلسفه ازدواج موقّت چيست ؟

فلسفه ازدواج موقّت

اين يك قانون كلّى و عمومى است كه اگر به غرائز طبيعى انسان به صورت صحيحى پاسخ گفته نشود براى اشباع آنها متوجه طرق انحرافى خواهد شد ، زيرا اين حقيقت قابل انكار نيست كه غرائز طبيعى را نمى توان از بين برد ، و فرضاً هم بتوانيم از بين

ببريم ، چنين اقدامى عاقلانه نيست زيرا اين كار يك نوع مبارزه با قانون آفرينش است .

بنابراين راه صحيح آن است كه آنها را از طريق معقولى اشباع و از آنها در مسير سازندگى بهره بردارى كنيم .

اين موضوع را نيز نمى توان انكار كرد كه غريزه جنسى يكى از نيرومندترين غرائز انسانى است ، تا آنجا كه پاره اى از روانكاوان آن را تنها غريزه اصيل انسان مى دانند و تمام غرائز ديگر را به آن بازمى گردانند .

اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه در بسيارى از شرائط و محيط ها ، افراد فراوانى در سنين خاصى قادر به ازدواج دائم نيستند ، يا افراد متأهل در مسافرت هاى طولانى و يا مأموريت ها با مشكل عدم ارضاى غريزه جنسى روبرو مى شوند .

اين موضوع مخصوصاً در عصر ما كه سن ازدواج بر اثر طولانى شدن دوره تحصيل و مسائل پيچيده اجتماعى بالا رفته ، و كمتر جوانى مى تواند در سنين پائين يعنى در داغ ترين دوران غريزه جنسى اقدام به ازدواج كند ، شكل حادترى به خود گرفته است .

با اين وضع چه بايد كرد ؟

آيا بايد مردم را به سركوب كردن اين غريزه (همانند رهبان ها و راهبه ها) تشويق نمود ؟

يا اينكه آنها را در برابر بى بند و بارى جنسى آزاد گذاشت ، و همان صحنه هاى زننده و ننگين كنونى را مجاز دانست ؟

و يا اينكه راه سومى را در پيش بگيريم كه نه مشكلات ازدواج دائم را به بار آورد و نه بى بند و بارى جنسى را ؟

خلاصه اينكه «ازدواج دائم» نه

در گذشته و نه در امروز به تنهائى جوابگوى نيازمندى هاى جنسى همه طبقات مردم نبوده و نيست ، و ما بر سر دو راهى قرار داريم يا بايد «فحشاء» را مجاز بدانيم (همانطور كه دنياى مادى امروز عملاً بر آن صحه گذارده و آنرا به رسميت شناخته) و يا طرح ازدواج موقت را بپذيريم ، معلوم نيست آنها كه با ازدواج موقت و فحشاء مخالفند چه جوابى براى اين سؤال فكر كرده اند ؟ !

طرح ازدواج موقت ، نه شرائط سنگين ازدواج دائم را دارد كه با عدم تمكن مالى يا اشتغالات تحصيلى و مانند آن نسازد و نه زيانهاى فجايع جنسى و فحشاء را دربردارد .

ايرادهائى كه بر ازدواج موقت مى شود

منتها در اينجا اشكالاتى مى شود كه بايد بطور فشرده به آنها پاسخ گفت:

1 _ گاهى مى گويند چه تفاوتى ميان «ازدواج موقت» و «فحشاء» وجود دارد ؟ هر دو «خود فروشى» در برابر پرداختن مبلغى محسوب مى شوند و در حقيقت اين نوع ازدواج نقابى است بر چهره فحشاء و آلودگى هاى جنسى! تنها تفاوت آن دو در ذكر دو جمله ساده يعنى اجراى صيغه است .

پاسخ آنها كه چنين مى گويند گويا اصلاً از مفهوم ازدواج موقت آگاهى ندارند ، زيرا ازدواج موقت تنها با گفتن دو جمله تمام نمى شود بلكه مقرراتى همانند ازدواج دائم دارد ، يعنى چنان زنى در تمام مدت ازدواج موقت ، منحصراً در اختيار اين مرد بايد باشد ، و به هنگامى كه مدت پايان يافت بايد عدّه نگاه دارد ، يعنى حداقل چهل و پنج روز بايد از اقدام به هرگونه ازدواج با شخص ديگرى

خوددارى كند ، تا اگر از مرد اول بار دار شده وضع او روشن گردد ، حتى اگر با وسائل جلوگيرى اقدام به جلوگيرى از انعقاد نطفه كرده بازهم رعايت اين مدت واجب است ، و اگر از او صاحب فرزندى شد بايد همانند فرزند ازدواج دائم مورد حمايت او قرار گيرد و تمام احكام فرزند بر او جارى خواهد شد ، در حالى كه در فحشاء هيچ يك از اين شرائط و قيود وجود ندارد . آيا اين دو را با يكديگر هرگز مى توان مقايسه نمود ؟

البته ازدواج موقت از نظر مسئله ارث (در ميان زن و شوهر)(1)و نفقه و پاره اى از احكام ديگر تفاوتهائى با ازدواج دائم دارد ولى اين تفاوتها هرگز آن را در رديف فحشاء قرار نخواهد داد ، و در هر حال شكلى از ازدواج است با مقررات ازدواج .

2 _ «ازدواج موقت» سبب مى شود كه بعضى از افراد هوسباز از اين قانون سوء استفاده كرده و هر نوع فحشاء را در پشت اين پرده انجام دهند تا آنجا كه افراد محترم هرگز تن به ازدواج موقت نمى دهند ، و زنان با شخصيت از آن ابا دارند .

پاسخ سوء استفاده از كدام قانون در دنيا نشده است ؟ آيا بايد جلو يك قانون فطرى و ضرورت اجتماعى را به خاطر سوء استفاده گرفت ؟ يا بايد جلو سوء استفاده كنندگان را بگيريم ؟

اگر فرضاً عده اى از زيارت خانه خدا سوء استفاده كردند و در اين سفر اقدام به فروش مواد مخدر كردند آيا بايد جلو مردم را از شركت در

اين كنگره عظيم اسلامى بگيريم يا جلو سوء استفاده كنندگان را ؟ !

و اگر ملاحظه مى كنيم كه امروز افراد محترم از اين قانون اسلامى كراهت دارند ، عيب قانون نيست ، بلكه عيب عمل كنندگان به قانون ، و يا صحيحتر ، سوء استفاده كنندگان از آن است ، اگر در جامعه امروز هم ازدواج موقت به صورت سالم درآيد و حكومت اسلامى تحت ضوابط و مقررات خاص ، اين موضوع را به طور صحيح پياده كند هم جلو سوء استفاده ها گرفته خواهد شد و هم افراد محترم (به هنگام ضرورتهاى اجتماعى) از آن كراهت نخواهند داشت .

3 _ مى گويند: ازدواج موقت سبب مى شود كه افراد بى سرپرست همچون فرزندان نامشروع تحويل به جامعه داده شود .

پاسخ از آنچه گفتيم جواب اين ايراد كاملاً روشن شد ، زيرا فرزندان نامشروع از نظر قانونى نه وابسته به پدرند و نه مادر ، در حالى كه فرزندان ازدواج موقت كمترين و كوچكترين تفاوتى با فرزندان ازدواج دائم حتى در ميراث و ساير حقوق اجتماعى ندارند و گويا عدم توجه به اين حقيقت سرچشمه اشكال فوق شده است .

«راسل» و ازدواج موقت

در پايان اين سخن ، يادآورى مطلبى كه برتراندراسل دانشمند معروف انگليسى در كتاب زناشوئى و اخلاق تحت عنوان «زناشوئى آزمايشى» آورده است مفيد بنظر مى رسد:

او پس از ذكر طرح يكى از قضات محاكم جوانان ، بنام «بن بى ليندسى» در مورد «زناشوئى دوستانه» يا زناشوئى آزمايشى چنين مى نويسد: «كه طبق طرح «ليندسى» جوانان بايد قادر باشند در يك نوع زناشوئى جديد وارد شوند كه با زناشوئى هاى معمولى (دائم)

از سه جهت تفاوت دارد: نخست اينكه طرفين قصد بچه دار شدن نداشته باشند ، از اينرو بايد بهترين طرق پيشگيرى از باردارى را به آنها بياموزند ، ديگر اينكه جدائى آنها به آسانى صورت پذيرد ، و سوم اينكه پس از طلاق ، زن هيچگونه حق نفقه نداشته باشد» .

«راسل» بعد از ذكر پيشنهاد «ليندسى» كه خلاصه آن در بالا بيان شد چنين مى گويد: «من تصور مى كنم كه اگر چنين امرى به تصويب قانونى برسد گروه كثيرى از جوانان از جمله دانشجويان دانشگاهها تن به ازدواج موقت بدهند و در يك زندگى مشترك موقتى پاى بگذارند ، زندگى كه متضمن آزادى است و رها از بسيارى نابسامانيها و روابط جنسى پرهرج و مرج فعلى مى باشد»(2) .

همانطور كه ملاحظه مى كنيد طرح فوق درباره ازدواج موقت از جهات زيادى همانند طرح اسلام است منتها شرائط و خصوصياتى كه اسلام براى ازدواج موقت آورده از جهات زيادى روشنتر و كاملتر است . در ازدواج موقت اسلامى هم جلوگيرى از فرزند كاملاً بى مانع است و هم جدا شدن آسان و هم نفقه واجب نيست . (3)

1 _ البته فرزندان ازدواج موقت هيچگونه تفاوتى با فرزندان عقد دائم ندارند .

2 _ از كتاب زناشوئى و اخلاق صفحه 189 و 190 .

3 _ تفسير نمونه 3/341

126 _ آيا ازدواج موقّت در عصر پيامبر (ص) بوده است ؟

آيا ازدواج موقّت در عصر پيامبر (ص) بوده است ؟

اتفاق عموم علماى اسلام بلكه ضرورت دين بر اين است كه ازدواج موقت در آغاز اسلام مشروع بوده (و گفتگو درباره دلالت آيه 24 سوره نساء فما استمتعتم به منهن فاتوهن اجورهن فريضة بر مشروعيت متعه هيچ گونه منافاتى با مسلم بودن اصل حكم

ندارد زيرا مخالفان معتقدند كه مشروعيت حكم از سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله)ثابت شده است) و حتى مسلمانان در آغاز اسلام به آن عمل كرده اند و جمله معروفى كه از عمر نقل شده متعتان كانتا على عهد رسول الله و انا محرمهما و معاقب عليهما ، متعة النساء و متعة الحج(1): «دو متعه در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود كه من آنها را حرام كردم و بر آنها مجازات مى كنم ، متعه زنان و حج تمتع» (كه نوع خاصى از حج است) دليل روشنى بر وجود اين حكم در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) است منتها مخالفان اين حكم ، مدعى هستند كه بعداً نسخ و تحريم شده است .

اما جالب توجه اينكه رواياتى كه درباره نسخ حكم مزبور ادعا مى كنند كاملاً مختلف و پريشان است ، بعضى مى گويند خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين حكم را نسخ كرده و بنابراين ناسخ آن ، سنت و حديث پيامبر(صلى الله عليه وآله) است و بعضى مى گويند ناسخ آن آيه طلاق است اذا طلقتم النساء فطلقوهن لعدتهن: «هنگامى كه زنان را طلاق داديد بايد طلاق در زمان مناسب عده باشد» در حالى كه اين آيه ارتباطى با مسئله مورد بحث ندارد زيرا اين آيه درباره طلاق بحث مى كند در حالى كه ازدواج موقت طلاق ندارد و جدائى آن به هنگام پايان مدت آن است . قدر مسلم اين است كه اصل مشروع بودن اين نوع ازدواج در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)قطعى است و هيچ گونه دليل قابل اعتمادى درباره نسخ شدن آن در دست نيست بنابراين طبق قانون

مسلمى كه در علم اصول به ثبوت رسيده بايد حكم به بقاء اين قانون كرد .

جمله مشهورى كه از عمر نقل شده نيز گواه روشنى بر اين حقيقت است كه اين حكم در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) هرگز نسخ نشده است .

بديهى است هيچ كس جز پيامبر(صلى الله عليه وآله) حق نسخ احكام را ندارد ، و تنها او است كه مى تواند به فرمان خدا پاره اى از احكام را نسخ كند ، و بعد از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) باب نسخ به كلى مسدود مى شود وگرنه هر كسى مى تواند به اجتهاد خود قسمتى از احكام الهى را نسخ نمايد و ديگر چيزى بنام شريعت جاودان و ابدى باقى نخواهد ماند . و اصولاً اجتهاد در برابر سخنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) اجتهاد در مقابل نص است كه فاقد هرگونه اعتبار مى باشد .

جالب اينكه در صحيح ترمذى كه از كتب صحاح معروف اهل تسنن است و همچنين از «دار قطنى»(2) چنين مى خوانيم: كسى از اهل شام از عبدالله بن عمر درباره حج تمتع سؤال كرد او در جواب صريحاً گفت اين كار ، حلال و خوب است مرد شامى گفت: پدر تو از اين عمل نهى كرده است عبدالله بن عمر برآشفت و گفت اگر پدرم از چنين كارى نهى كند و پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن را اجازه دهد آيا سنت مقدس پيامبر(صلى الله عليه وآله) را رها كنم و از گفته پدرم پيروى كنم ؟ برخيز و از نزد من دور شو!(3)

نظير اين روايت درباره ازدواج موقت از «عبدالله بن عمر» از صحيح

ترمذى به همان صورت كه در بالا خوانديم نقل شده است(4) .

و نيز از «محاضرات» راغب نقل شده كه يكى از مسلمانان اقدام به ازدواج موقت مى كرد از او پرسيدند حلال بودن اين كار را از چه كسى گرفتى ؟ گفت: از «عمر»! با تعجب گفتند: چگونه چنين چيزى ممكن است با اينكه عمر از آن نهى كرد و حتى تهديد به مجازات نمود ؟ گفت: بسيار خوب ، من هم به همين جهت مى گويم ، زيرا عمر مى گفت: پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن را حلال كرده و من حرام مى كنم ، من مشروعيت آن را از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى پذيرم ، اما تحريم آن را از هيچكس نخواهم پذيرفت!(5)

مطلب ديگرى كه در اينجا يادآورى آن لازم است اين است كه ادعا كنندگان نسخ اين حكم ، با مشكلات مهمى روبرو هستند:

نخست اينكه در روايات متعددى از منابع اهل تسنن تصريح شده كه اين حكم در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) هرگز نسخ نشد ، بلكه در زمان عمر از آن نهى گرديد ، بنابراين طرفداران نسخ بايد پاسخى براى اين همه روايات پيدا كنند ، اين روايات بالغ بر بيست و چهار روايت است ، كه علاّمه امينى در «الغدير» جلد ششم آنها را مشروحاً بيان كرده است و به دو نمونه آن ذيلاً اشاره مى شود:

1 _ در صحيح مسلم از جابر بن عبدالله انصارى نقل شده كه مى گفت: ما در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) بطور ساده اقدام به ازدواج موقت مى كرديم و اين وضع ادامه داشت تا اينكه «عمر» در مورد

«عمر و بن حريث» از اين كار (بطور كلى) جلوگيرى كرد(6) .

و در حديث ديگرى در كتاب «موطأ» مالك و «سنن كبرا»ى بيهقى از «عروة بن زبير» نقل شده كه: زنى به نام «خوله» بنت حكيم در زمان «عمر» بر او وارد شد و خبر داد كه يكى از مسلمانان به نام «ربيعة بن اميه» اقدام به متعه كرده است او گفت: اگر قبلاً از اين كار نهى كرده بودم او را سنگسار مى كردم (ولى از هم اكنون از آن جلوگيرى مى كنم!)(7) .

در كتاب بداية المجتهد تأليف (ابن رشد اندلسى) نيز مى خوانيم كه جابر ابن عبدالله انصارى مى گفت: «ازدواج موقت در ميان ما در عهد پيامبر(صلى الله عليه وآله) و در خلافت «ابوبكر» و نيمى از خلافت «عمر» ، معمول بود سپس «عمر» از آن نهى كرد(8) .

مشكل ديگر اينكه: رواياتى كه حكايت از نسخ اين حكم در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى كند بسيار پريشان و ضد و نقيضند ، بعضى مى گويد: در جنگ خيبر نسخ شده ، و بعضى ديگر در روز فتح مكه ، و بعضى در جنگ تبوك ، و بعضى در جنگ اوطاس ، و مانند آن . بنابراين به نظر مى رسد كه روايات نسخ ، همه مجعول بوده باشد كه اينهمه با يكديگر تناقض دارند .

از آنچه گفتيم روشن مى شود اينكه نويسنده تفسير «المنار» مى گويد: «ما سابقاً در جلد سوم و چهارم مجله المنار ، تصريح كرده بوديم كه عمر از متعه نهى كرد ولى بعداً به اخبارى دست يافتيم كه نشان مى دهد در زمان پيامبر(صلى

الله عليه وآله) نسخ شده نه در زمان عمر ، و لذا گفته سابق خود را اصلاح كرده و از آن استغفار مى كنيم»(9) سخنى تعصب آميز است ، زيرا در برابر روايات ضد و نقيضى كه نسخ حكم را در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) اعلام مى كند رواياتى داريم كه صراحت در ادامه آن تا زمان عمر دارد ، بنابراين نه جاى عذرخواهى است ، و نه استغفار ، و شواهدى كه در بالا ذكر كرديم نشان مى دهد كه گفتار اول او مقرون به حقيقت بوده است نه گفتار دوم!

و ناگفته پيدا است نه «عمر» و نه هيچ شخص ديگر و حتى ائمّه اهلبيت(عليهم السلام) كه جانشينان اصلى پيامبرند نمى توانند احكامى را كه در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوده نسخ كنند و اصولاً نسخ بعد از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و بسته شدن باب وحى مفهوم ندارد ، و اينكه بعضى كلام «عمر» را حمل بر اجتهاد كرده اند جاى تعجب است زيرا «اجتهاد» در برابر «نص» ممكن نيست . (10)

پي نوشتها

1 _ كنز العرفان جلد دوم صفحه 158 _ حديث مزبور از تفسير قرطبى و طبرى با عباراتى شبيه عبارت فوق نقل شده است ، در سنن بيهقى در جلد هفتم كتاب نكاح نيز ذكر شده .

2 _ تفسير قرطبى جلد دوم صفحه 762 ذيل آيه 195 بقره .

3 _ منظور از متعه حج كه عمر آن را تحريم كرد اين است كه از حج تمتع صرف نظر شود ، حج تمتع عبارت است از اينكه نخست محرم شوند و پس از انجام مراسم «عمره» از

احرام درآيند (و همه چيز حتى آميزش جنسى براى آنها مجاز شود)و سپس مجدداً محرم شده و مراسم حج را از روز نهم ذى الحجه انجام دهند . در عصر جاهليت اين كار را صحيح نمى دانستند و تعجب مى كردند كه كسى در ايام حج وارد مكه شود و هنوز حج بجا نياورده عمره را بجا آورد و از احرام بيرون آيد ، ولى اسلام صريحاً اين موضوع را اجازه داده ، و در آيه 186 سوره بقره به اين موضوع تصريح شده است .

4 _ شرح لمعه جلد دوم كتاب النكاح .

5 _ كنز العرفان جلد دوم صفحه 159 (پاورقى) .

6 _ الغدير جلد ششم صفحه 206 .

7 _ الغدير جلد ششم صفحه 210 .

8 _ بداية المجتهد كتاب النكاح .

9 _ تفسير المنار جلد پنجم صفحه 16 .

10 _ تفسير نمونه 3/337

127 _ فلسفه محلّل چيست ؟

بعد از طلاق سوّم ، زن و مرد بايد براى هميشه از هم جدا شوند ، مگر در صورتى كه زن همسر ديگرى انتخاب كند و پس از آميزش جنسى از او طلاق گيرد در اين صورت اگر بخواهد با شوهر اول آشتى كند مانعى ندارد ، در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه فلسفه اين دستور اسلامى چيست ؟

طلاق در شرائط خاصّى همانند ازدواج يك امر حياتى و ضرورى به شمار مى رود ، و لذا آنرا اسلام جايز شمرده است ، ولى چون از هم پاشيدن خانواده ها نيز ضربه هاى جبران ناپذيرى به فرد و اجتماع وارد مى سازد از عوامل گوناگونى براى جلوگيرى از طلاق

تا آنجا كه ممكن است استفاده شده .

موضوع ازدواج مجدد يا «محلل» يكى از آن عوامل است زيرا ازدواج رسمى زن ، بعد از سه طلاق با مرد ديگر ، سد بزرگى براى ادامه طلاق و طلاق كشى خواهد بود ، كسى كه مى خواهد دست به طلاق سوم بزند با توجه به اينكه يقين دارد با اين طلاق ، همسرش براى هميشه از آن ديگرى خواهد بود ، اين عمل وجدان او را جريحه دار ساخته و تا مجبور نشود معمولاً دست به چنين كارى نخواهد زد .

در حقيقت موضوع محلل و يا صحيح تر ، ازدواج دائمى مجدد زن با همسر ديگر مانعى است كه بر سر راه مردان بوالهوس و فريبكار گذارده شده است ، تا زن را بازيچه هوسهاى سركش خود نسازند ، و به طور نامحدود از قانون طلاق و رجوع استفاده نكنند:

شرائطى كه در اين ازدواج گذارده شده مانند: دائمى بودن آن ، مى فهماند هدف اين پيوند جديد اين نبوده كه راهى براى به هم رسيدن زن و شوهر اوّل بوده باشد ، و بنابراين نمى توان از اين قانون سوء استفاده كرد و با انجام يك ازدواج موقّت مانع را از سر راه برداشت .

روايتى كه بعضى مفسران اسلام در اين زمينه نقل كرده اند بسيار مطلب را روشن مى كند ، طبق اين روايت: افرادى كه صورت انحرافى اين مسئله را انجام مى دهند يعنى دست به زناشوئى مى زنند بقصد اينكه زن بتواند به شوهر اوّل برگردد از رحمت خدا دورند .

«لعن الله المحلل و المحلل له» .

«خداوند لعنت مى

كند محلل و آن كسى كه محلل براى او اقدام كند(1) .

بنابراين بايد گفت هدف اين بوده كه با اين ازدواج مرد و زن را بعد از سه مرتبه طلاق و طلاق كشى از يكديگر جدا كرده تا هريك زندگى دلخواه براى خود تشكيل دهند ، و ازدواج كه خود امريست بسيار مقدّس احياناً دستخوش تمايلات شيطانى همسر اوّل قرار نگيرد .

البته از آنجا كه اسلام پيوسته بخواسته هاى عاقلانه احترام گذارده ، و از هر روزنه اصلاحى نيز استفاده مى كند ، مى گويد «اگر اين پيوند نيز بهم خورد و دو همسر سابق مجدداً علاقه به يكديگر پيدا كردند ، و بطور جدّى تصميم بر انجام وظائف خانوادگى گرفتند مانعى از رجوع نخواهند داشت ، و اين ازدواج جديد حكم تحريم را برمى دارد لذا نام «محلل» به آن داده اند .

و از اينجا روشن مى گردد كه محلل بعنوان يك مسئله و حكم در اسلام مطرح نيست ، بلكه سخن از ازدواج مجدد است علاوه بر آيه از اخبار نيز اين معنى بخوبى استفاده مى شود .

با يك مطالعه ، اين نكته نيز بدست مى آيد كه بحث از ازدواج واقعى و جدّى است ، و امّا اگر كسى از اوّل قصد ازدواج دائم نداشته باشد و تنها صورت سازى كند تا عنوان محلل صورت پذيرد ، چنين نكاحى هيچ اثرى نخواهد داشت زيرا در اين صورت علاوه بر آنكه ازدواج دوّم باطل است مرد اوّل هم بر زن حلال نمى گردد و ممكن است حديث سابق (لعن الله المحلل و المحلل له) نيز اشاره به اين نوع

محلل بوده باشد . (2)

1 _ المنار ج 2 .

2 _ تفسير نمونه 2/123

128 _ فلسفه نگهداشتن عدّه چيست ؟

در سوره بقره آيه 228 مى خوانيم «والمطلّقات يتربّصن بانفسهنّ ثلثة قروء» (زنان مطلقه بايد به مدت سه مرتبه عادت ماهانه ديدن ]و پاك شدن[ انتظار بكشند ]عده نگهدارند[

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه فلسفه اين قانون اسلامى چيست ؟

از آنجا كه غالباً بهم خوردن خانواده ها ضربه هاى جبران ناپذيرى بر پيكر اجتماع وارد مى كند ، اسلام مقرراتى وضع كرده كه تا آخرين مرحله امكان ، از گسستن پيوند خانواده جلوگيرى بعمل آيد . از يك طرف طلاق را «منفورترين حلالها» شمرده ، و از طرف ديگر با ارجاع اختلافات زناشوئى به دادگاه خانواده كه به وسيله بستگان تشكيل مى شود و فراهم آوردن وسائل آشتى به وسيله نزديكان طرفين ، جلو اين كار را گرفته است .

يكى از اين مقررات كه خود عامل تأخير طلاق و متزلزل نمودن آن مى گردد نگاهداشتن «عده» است كه مدت آن سه «قرء» تعيين شده است . يعنى سه مرتبه پاك شدن زن از خون حيض

«عده» يا وسيله اى براى صلح و بازگشت:

گاهى در اثر عوامل مختلف زمينه روحى به وضعى درمى آيد كه پديد آمدن يك اختلاف جزئى و نزاع كوچك ، حس انتقام را آنچنان شعلهور مى سازد كه فروغ عقل و وجدان را خاموش مى كند .

و غالباً تفرقه هاى خانوادگى در همين حالات رخ مى دهد اما بسيار مى شود كه اندك مدتى كه از اين كشمكش گذشت ، زن و مرد به خود آمده پشيمان مى شوند خصوصاً از اين

جهت كه مى بينند با متلاشى شد كانون خانواده در مسير ناراحتيهاى گوناگونى قرار خواهند گرفت .

اينجاست كه آيه مورد بحث مى گويد: زنها بايد مدتى عده نگاهدارند و صبر كنند تا اين امواج زودگذر بگذرد و ابرهاى تيره نزاع و دشمنى از آسمان زندگى آنان پراكنده شوند .

مخصوصاً با دستورى كه اسلام درباره خارج نشدن زن از خانه در طول مدت عده داده است ، حس تفكر در او برانگيخته مى شود ، و در بهبود روابط او با شوهر كاملا مؤثر است .

و لذا در آيه يك از سوره طلاق مى خوانيم كه:

(لا تخرجوهن من بيوتهن . . . لاتدرى لعل الله يحدث بعد ذلك امراً)

«آنان را از منزلشان خارج نسازيد . . . چه مى دانيد شايد خدا گشايشى رساند و صلحى پيش آيد» .

غالباً بخاطر آوردن لحظات گرم و شيرين زندگى قبل از طلاق كافى است كه مهر و صميميت از دست رفته را باز آورد و فروغ ضعيف گشته محبت را تقويت كند .

عده وسيله حفظ نسل:

يكى ديگر از فلسفه هاى «عده» روشن شدن وضع زن از نظر باردارى است . درست است كه يك بار ديدن عادت ماهيانه معمولاً دليل بر عدم باردارى زن است ، ولى گاه ديده شده كه زن در عين باردارى ، عادت ماهيانه را در آغاز حمل مى بيند ، از اين رو براى رعايت كامل اين موضوع دستور داده شده كه زن سه بار ، عادت ماهيانه ببيند و پاك شود ، تا بطور قطع ، عدم باردارى از شوهر سابق روشن گردد ، و بتواند ازدواج مجدد

كند . (1)

1 _ تفسير نمونه 2/106

129 _ فلسفه تحريم قمار چيست ؟

مقدمه

كمتر كسى را مى توان يافت كه از زيانهاى گوناگون قمار بى خبر باشد ، براى توضيح بيشتر گوشه اى از عواقب شوم و خانمان برانداز آن را بطور فشرده يادآور مى شويم:

قمار بزرگترين عامل هيجان

كليه روانشناسان و دانشمندان پيسيكولوژى ، معتقدند كه هيجانات روانى عامل اصلى بسيارى از بيماريها است ، مثلاً كم شدن ويتامينها ، زخم معده ، جنون و ديوانگى ، بيماريهاى عصبى و روانى بصورت خفيف و حاد و مانند آنها در بسيارى از موارد ناشى از هيجان مى باشد ، و قمار بزرگترين عامل پيدايش هيجان است تا آنجا كه يكى از دانشمندان امريكا مى گويد: در هر سال در اين كشور فقط دو هزار نفر در اثر هيجان قمار مى ميرند ، و بطور متوسط قلب يك «پوكرباز» (يكنوع بازى قمار) متجاوز از صد بار در دقيقه مى زند ، قمار گاهى سكته قلبى و مغزى نيز ايجاد مى كند ، و قطعاً عامل پيرى زودرس خواهد بود .

بعلاوه به گفته دانشمندان شخصى كه مشغول بازى قمار است ، نه تنها روح وى دستخوش تشنج است بلكه تمام جهازات بدن او در يك حالت فوق العاده بسر مى برند ، يعنى ضربان قلب بيشتر مى شود ، مواد قندى در خون او مى ريزد ، در ترشحات غدد داخلى اختلال حاصل مى شود ، رنگ صورت مى پرد ، دچار بى اشتهائى مى شود ، و پس از پايان قمار به دنبال يك جنگ اعصاب و حالت

بحرانى به خواب مى رود ، و غالباً براى تسكين اعصاب و ايجاد آرامش در بدن متوسل به الكل و ساير مواد

مخدر مى شود ، كه در اين صورت زيانهاى ناشى از آن را نيز بايد بزيانهاى مستقيم قمار اضافه كرد .

از زبان دانشمندان ديگرى مى خوانيم: قمارباز ، انسانى مريض است كه دائماً احتياج به مراقبت روانى دارد ، فقط بايد سعى كرد به او فهماند كه يك خلاء روانى وى را به سوى اين عمل ناهنجار سوق مى دهد ، تا در صدد معالجه خويش برآيد .

رابطه قمار با جنايات

يكى از بزرگترين مؤسسات آمار گيرى جهانى ثابت كرده است كه: 30 درصد جنايتها با قمار رابطه مستقيم دارد ، و از عوامل بوجود آمدن 70 درصد جنايات ديگر نيز بشمار مى رود .

ضررهاى اقتصادى قمار

در طول سال ميليونها بلكه ميلياردها از ثروت مردم جهان در اين راه از بين مى رود ، گذشته از ساعات زيادى كه از نيروى انسانى در اين راه تلف مى شود ، و حتى نشاط كار مداوم را در ساعات ديگر سلب مى كند ، مثلا در گزارشها چنين آمده است: در شهر «مونت كارلو» كه يكى از مراكز معروف قمار در دنيا است ، يك نفر در مدت 19 ساعت قمار بازى ، 4 ميليون تومان ثروت خود را از دست داد ، وقتى درهاى قمارخانه بسته شد يكراست بجنگل رفت ، و با يك گلوله مغز خويش را متلاشى كرد ، و به زندگى خود خاتمه داد ، گزارش دهنده اضافه مى كند ، جنگلهاى «مونت كارلو» بارها شاهد خودكشى اين پاك بازها بوده است .

زيانهاى اجتماعى قمار

بسيارى از قمار بازان بعلت اينكه گاهى برنده مى شوند و در يك ساعت ممكن است هزاران تومان سرمايه ديگران را بجيب خود بريزند ، حاضر نمى شوند تن بكارهاى توليدى و اقتصادى بدهند ، در نتيجه چرخهاى توليد و اقتصاد بهمان نسبت لنگ مى شود ، و درست اگر دقت كنيم مى بينيم كه ، تمام قمار بازان و عائله آنان سربار اجتماع هستند ، و بدون اينكه كمترين سودى باين اجتماع برسانند از دست رنج آنها استفاده مى كنند ، و گاهى هم كه در بازى قمار باختند ، براى جبران آن دست به سرقت مى زنند .

خلاصه زيانهاى ناشى از قمار بحدى است كه حتى بسيارى از كشورهاى غير مسلمان آنرا قانوناً ممنوع اعلام داشته اند اگرچه عملاً بطور وسيع آنرا

انجام مى دهند . مثلا انگلستان در سال 1853 و امريكا در سال 1855 و شوروى در سال 1854 و آلمان در سال 1873 قمار را ممنوع اعلام نمودند .

در پايان اين بحث اشاره به اين موضوع ، جالب به نظر مى رسد ، كه طبق آمارى كه بعضى از محققان تهيه كرده اند جيب برى 90 درصد ، فساد اخلاق 10 درصد ، ضرب و جرح 40 درصد ، جرائم جنسى 15 درصد ، طلاق 30 درصد و خودكشى 5 درصد ، معلول قمار است .

اگر بخواهيم يك تعريف جامعى براى قمار تهيه كنيم ، بايد بگوئيم: قمار يعنى قربانى كردن مال و شرف براى بدست آوردن مال غير به خدعه و تزوير و احياناً بعنوان تفريح و نرسيدن به هيچ كدام . (1)

1 _ تفسير نمونه 2/76

130 _ غنا چيست و فلسفه تحريم آن كدام است ؟

مقدمه

در حرمت غناء چندان مشكلى وجود ندارد ، مشكل ، تشخيص موضوع غناء است .

آيا هر صوت خوش و زيبائى غنا است ؟

اشاره

مسلماً چنين نيست ، زيرا در روايات اسلامى آمده و سيره مسلمين نيز حكايت مى كند كه قرآن و اذان و مانند آن را با صداى خوش و زيبا بخوانيد .

آيا غنا هر صدائى است كه در آن «ترجيع» (رفت و آمد صدا در حنجره و به اصطلاح غلت دادن) باشد ؟ آن نيز ثابت نيست .

آنچه از مجموع كلمات فقهاء و سخنان اهل سنت در اين زمينه مى توان استفاده كرد اين است كه غناء ، آهنگهاى طرب انگيز و لهو و باطل است .

و به عبارت روشنتر: غناء آهنگهائى است كه متناسب مجالس فسق و فجور و اهل گناه و فساد مى باشد .

و باز به تعبير ديگر: غناء به صوتى گفته مى شود كه قواى شهوانى را در انسان تحريك مى نمايد ، و انسان در آن حال احساس مى كند كه اگر در كنار آن صدا ، شراب و فساد جنسى نيز باشد كاملا مناسب است! .

اين نكته نيز قابل توجه است كه گاه يك «آهنگ» هم خودش غنا و لهو و باطل است و هم محتواى آن ، به اين ترتيب كه اشعار عشقى و فساد انگيز را با آهنگهاى مطرب بخوانند ، و گاه تنها آهنگ ، غنا است ، به اين ترتيب كه اشعار پرمحتوى يا آيات قرآن و دعاء و مناجات را به آهنگى بخوانند كه مناسب مجالس عياشان و فاسدان است ، و در هر دو صورت حرام مى باشد (دقت كنيد) .

ذكر

اين نكته نيز لازم است كه گاه براى غنا دو رقم معنى ذكر مى شود «معنى عام» و «معنى خاص» ، معنى خاص همان است كه در بالا گفتيم يعنى آهنگهاى تحريك كننده شهوات و متناسب مجالس فسق و فجور .

ولى معنى عام هرگونه صوت زيبا است ، و لذا آنها كه غنا را به معنى عام تفسير كرده اند براى آن دو قسم قائل شده اند «غناى حلال» و «غناى حرام» .

منظور از غناى حرام همان است كه در بالا گفته شد و منظور از غناى حلال صداى زيبا و خوشى است كه مفسده انگيز نباشد ، و متناسب با مجالس فسق و فجور نگردد .

بنابراين در اصل تحريم غنا تقريباً اختلافى نيست ، اختلاف در نحوه تفسير آن است .

البته «غنا» مصاديق مشكوكى نيز دارد (مانند همه مفاهيم ديگر) كه انسان به راستى نمى داند فلان صوت مناسب مجالس فسق و فجور است يا نه ؟ و در اين صورت به حكم اصل برائت محكوم به حليت است (البته بعد از آگاهى كافى از مفهوم عرفى غنا طبق تعريف فوق) .

و از اينجا روشن مى شود صداها و آهنگهاى حماسى كه متناسب ميدانهاى نبرد و يا ورزش و يا مانند آن است دليلى بر تحريم آن نيست .

البته در زمينه غنا بحثهاى ديگرى نيز وجود دارد از قبيل پاره اى از استثناها كه بعضى براى آن قائل شده اند ، و جمعى آن را انكار كرده اند ، و مسائل ديگر كه بايد در كتب فقهى از آن سخن گفت .

آخرين سخنى كه در اينجا ذكر

آن را لازم مى دانيم اين است كه آنچه در بالا گفتيم مربوط به خوانندگى است و اما استفاده از آلات موسيقى و حرمت آن بحث ديگرى دارد كه از موضوع اين سخن خارج است .

فلسفه تحريم غنا

دقت در مفهوم «غنا» با شرائطى كه در شرح موضوع آن گفتيم ، فلسفه تحريم آن را به خوبى روشن مى سازد .

در يك بررسى كوتاه به مفاسد زير برخورد مى كنيم:

الف: تشويق به فساد اخلاق _ تجربه نشان داده است _ و تجربه بهترين شاهد و گواه است _ كه بسيارى افراد تحت تأثير آهنگهاى غناء ، راه تقوى و پرهيزكارى را رها كرده ، و به شهوات و فساد روى مى آورند .

مجلس غنا معمولاً مركز انواع مفاسد است و آنچه به اين مفاسد دامن مى زند همان غناء است .

در بعضى از گزارشهائى كه در جرائد خارجى آمده مى خوانيم كه در مجلسى كه گروهى از دختران و پسران بودند ، و آهنگ خاصى از غناء در آنجا اجرا شد آنچنان هيجانى به دختران و پسران دست داد كه به يكديگر حملهور شدند و فجايع زيادى بار آوردند كه قلم از ذكر آن شرم دارد .

در تفسير «روح المعانى» ، سخنى از يكى از سران «بنى اميه» نقل مى كند كه به آنها مى گفت: از غنا بپرهيزيد كه حيا را كم مى كند ، شهوت را مى افزايد شخصيت را درهم مى شكند ، جانشين شراب مى شود ، و همان كارى را مى كند كه مستى انجام مى دهد(1) .

و اين نشان مى دهد كه حتى آنها نيز

به مفاسد آن پى برده بودند .

و اگر مى بينيم در روايات اسلامى كراراً آمده است كه غنا روح نفاق را در قلب پرورش مى دهد اشاره به همين حقيقت است ، روح نفاق همان روح آلودگى به فساد و كناره گيرى از تقوا و پرهيزكارى است .

و نيز اگر در روايات آمده است كه فرشتگان در خانه اى كه غنا در آن است وارد نمى شوند به خاطر همين آلودگى به فساد است ، چرا كه فرشتگان پاكند و طالب پاكيند ، و از اين محيطهاى آلوده بيزارند .

ب _ غافل شدن از ياد خدا _ تعبير به «لهو» كه در تفسير «غنا» در بعضى از روايات اسلامى آمده است ، اشاره به همين حقيقت است كه غناء انسان را آنچنان مست شهوات مى كند كه از ياد خدا غافل مى سازد .

در حديثى از على (عليه السلام) مى خوانيم : كل ما الهى عن ذكر الله فهو من الميسر: و هر چيزى كه انسان را از ياد خدا غافل كند (و در شهوات فرو ببرد) آن در حكم قمار است»(2) .

ج _ آثار زيانبار بر اعصاب _ غنا و موسيقى در حقيقت ، يكى از عوامل مهم تخدير اعصاب است ، و به تعبير ديگر مواد مخدر گاهى از طريق دهان و نوشيدن وارد بدن مى شوند ، (مانند شراب) .

و گاه از طريق بوئيدن و حس شامه (مانند هروئين) .

و گاه از طريق تزريق (مانند مرفين)

و گاه از طريق حس سامعه است (مانند غنا) .

به همين دليل گاهى غنا و آهنگهاى مخصوصى ، چنان

افراد را در نشئه فرو مى برد ، كه حالتى شبيه به مستى به آنها دست مى دهد ، البته گاه به اين مرحله نمى رسد اما در عين حال تخدير خفيف ايجاد مى كند .

و به همين دليل بسيارى از مفاسد مواد مخدر در غنا وجود دارد ، خواه تخدير آن خفيف باشد يا شديد .

«توجه دقيق به بيوگرافى مشاهير موسيقى دانان نشان مى دهد كه در دوران عمر به تدريج دچار ناراحتيهاى روحى گرديده اند ، تا آنجا كه رفته رفته اعصاب خود را از دست داده ، و عده اى مبتلا به بيماريهاى روانى شده ، و گروهى مشاعر خود را از كف داده ، و به ديار جنون رهسپار شده اند ، دسته اى فلج و ناتوان گرديده بعضى هنگام نواختن موسيقى درجه فشار خونشان بالا رفته و دچار سكته ناگهانى شده اند»(3)

در بعضى از كتبى كه در زمينه آثار زيانبار موسيقى بر اعصاب آدمى نوشته شده است حالات جمعى از موسيقى دانان و خوانندگان معروف آمده است كه به هنگام اجراى برنامه گرفتار سكته و مرگ ناگهانى شده ، و در همان مجلس جان خود را از دست داده اند(4) .

كوتاه سخن اينكه آثار زيانبخش غنا و موسيقى بر اعصاب تا سرحدّ توليد جنون ، و بر قلب و فشار خون ، و تحريكات نامطلوب ديگر به حدى است كه نياز به بحث زيادى ندارد .

از آمارهائى كه از مرگ و ميرها در عصر ما تهيه شده چنين استفاده مى شود كه مرگهاى ناگهانى نسبت به گذشته افزايش زيادى يافته است ، عوامل اين افزايش را

امور مختلفى ذكر كرده اند از جمله افزايش غنا و موسيقى در سطح جهان .

د _ غنا يكى از ابزار كار استعمار

استعمارگران جهان هميشه از بيدارى مردم ، مخصوصاً نسل جوان ، وحشت داشته اند ، به همين دليل بخشى از برنامه هاى گسترده آنها براى ادامه استعمار ، فرو بردن جامعه ها در غفلت و بيخبرى و ناآگاهى و گسترش انواع سرگرميهاى ناسالم است .

امروز مواد مخدر تنها جنبه تجارتى ندارد ، بلكه يك ابزار مهم سياسى ، يعنى سياستهاى استعمارى است ، ايجاد مراكز فحشاء ، كلوپهاى قمار و همچنين سرگرميهاى ناسالم ديگر ، و از جمله توسعه غنا و موسيقى ، يكى از مهمترين ابزارى است كه آنها براى تخدير افكار مردم بر آن اصرار دارند ، و به همين دليل قسمت عمده وقت راديوهاى جهان را موسيقى تشكيل مى دهد و از برنامه هاى عمده وسائل ارتباط جمعى همين موضوع است . (5)

1 _ تفسير روح المعانى جلد 21 صفحه 60 .

2 _ وسائل الشيعه جلد 12 صفحه 235 .

3 _ تأثير موسيقى بر روان و اعصاب صفحه 26 .

4 _ به همان مدرك سابق صفحه 92 به بعد مراجعه شود .

5 _ تفسير نمونه 17/22

131 _ فلسفه تحريم زنا چيست ؟

1 _ پيدايش هرج و مرج در نظام خانواده ، و از ميان رفتن رابطه فرزندان و پدران ، رابطه اى كه وجودش نه تنها سبب شناخت اجتماعى است ، بلكه موجب حمايت كامل از فرزندان مى گردد ، و پايه هاى محبتى را كه در تمام طول عمر سبب ادامه اين حمايت است مى گذارد .

خلاصه ، در جامعه اى كه فرزندان نامشروع و بى پدر فراوان گردند روابط اجتماعى كه بر پايه روابط خانوادگى بنيان شده سخت دچار تزلزل مى گردد .

براى پى بردن به اهميت اين موضوع كافى است يك لحظه چنين فكر كنيم كه چنانچه زنا در كل جامعه انسانى مجاز گردد و ازدواج برچيده شود ، فرزندان بى هويتى كه در چنين شرائطى متولّد شوند تحت پوشش حمايت كسى نيستند ، نه در آغاز تولد و نه به هنگام بزرگ شدن .

از اين گذشته از عنصر محبت كه نقش تعيين كننده اى در مبارزه با جنايتها و خشونتها دارد محروم مى شوند ، و جامعه انسانى به يك جامعه كاملاً حيوانى توام با خشونت در همه ابعاد ، تبديل مى گردد .

2 _ اين عمل ننگين سبب انواع برخوردها و كشمكشهاى فردى و اجتماعى در ميان هوسبازان است ، داستانهائى را كه بعضى از چگونگى وضع داخل محله هاى بدنام و مراكز فساد نقل كرده و نوشته اند به خوبى بيانگر اين واقعيت است كه در كنار انحرافات جنسى بدترين جنايات رخ مى دهد .

3 _ تجربه نشان داده و علم ثابت كرده است كه اين عمل باعث اشاعه انواع بيماريها است و با تمام تشكيلاتى كه براى مبارزه با عواقب و آثار آن امروز فراهم كرده اند باز آمار نشان مى دهد كه تا چه اندازه افراد از اين راه سلامت خود را از دست داده و مى دهند .

4 _ اين عمل غالباً سبب سقوط جنين و كشتن فرزندان و قطع نسل مى گردد ، چرا كه چنين زنانى

هرگز حاضر به نگهدارى اينگونه فرزندان نيستند ، و اصولاً وجود فرزند مانع بزرگى بر سر راه ادامه اعمال شوم آنان مى باشد ، لذا هميشه سعى مى كنند آنها را از ميان ببرند .

و اين فرضيه كاملاً موهوم ، كه مى توان اينگونه فرزندان را در مؤسساتى زير نظر دولتها جمع آورى كرد شكستش در عمل روشن شده ، و ثابت گرديده كه پرورش فرزندان بى پدر و مادر به اين صورت چقدر مشكلات دارد ، و تازه محصول بسيار نامرغوبى است ، فرزندانى سنگدل: جنايتكار بى شخصيت و فاقد همه چيز!

5 _ نبايد فراموش كرد كه هدف از ازدواج تنها مسأله اشباع غريزه جنسى نيست ، بلكه اشتراك در تشكيل زندگى و انس روحى و آرامش فكرى ، و تربيت فرزندان و همكارى در همه شئون حيات از آثار ازدواج است كه بدون اختصاص زن و مرد به يكديگر و تحريم زنان هيچيك از اينها امكان پذير نيست .

امام علي بن ابيطالب(عليه السلام) در حديثى مى گويد: از پيامبر شنيدم چنين مى فرمود:

«در زنا شش اثر سوء است ، سه قسمت آن در دنيا و سه قسمت آن در آخرت است .

اما آنها كه در دنيا است يكى اين است كه صفا و نورانيت را از انسان مى گيرد روزى را قطع مى كند ، و تسريع در نابودى انسانها مى كند .

و اما آن سه كه در آخرت است غضب پروردگار ، سختى حساب و دخول _ يا خلود _ در آتش دوزخ است»(1) . (2)

1 _ تفسير مجمع جلد 6 صفحه 414 .

2 _ تفسير نمونه

12/103

132-فلسفه تحريم همجنس گرائى چيست ؟

گرچه در دنياى غرب كه آلودگى هاى جنسى فوق العاده زياد است ، اين گونه زشتيها مورد تنفر نيست و حتى شنيده مى شود در بعضى از كشورها همانند انگلستان طبق قانونى كه با كمال وقاحت از پارلمان گذشته اين موضوع جواز قانونى پيدا كرده!! ولى شيوع اين گونه زشتيها هرگز از قبح آن نمى كاهد و مفاسد اخلاقى و روانى و اجتماعى آن در جاى خود ثابت است .

گاهى بعضى از پيروان مكتب مادى كه اينگونه آلودگيها را دارند براى توجيه عملشان مى گويند ما هيچگونه منع طبى براى آن سراغ نداريم! .

ولى آنها فراموش كرده اند كه اصولاً هر گونه انحراف جنسى در تمام روحيات و ساختمان وجود انسان اثر مى گذارد و تعادل او را بر هم مى زند .

توضيح اينكه: انسان به صورت طبيعى و سالم تمايل جنسى به جنس مخالف دارد و اين تمايل از ريشه دارترين غرائز انسان و ضامن بقاء نسل او است .

هرگونه كارى كه تمايل را از مسير طبيعيش منحرف سازد ، يكنوع بيمارى و انحراف روانى در انسان ايجاد مى كند .

مردى كه تمايل به جنس موافق دارد و يا مردى كه تن به چنين كارى مى دهد هيچكدام يك مرد كامل نيستند ، در كتابهاى امور جنسى «هموسكوآليسم» (همجنس گرائى) به عنوان يكى از مهمترين انحرافات ذكر شده است .

ادامه اين كار تمايلات جنسى را نسبت به جنس مخالف در انسان تدريجاً مى كشد و در مورد كسى كه تن به اين كار در مى دهد احساسات زنانه تدريجاً در او پيدا مى شود ، و

هر دو گرفتار ضعف مفرط جنسى و به اصطلاح سرد مزاجى مى شوند ، به طورى كه بعد از مدتى قادر به آميزش طبيعى (آميزش با جنس مخالف) نخواهند بود .

با توجه به اينكه احساسات جنسى مرد و زن هم در ارگانيسم بدن آنها مؤثر است و هم در روحيات و اخلاق ويژه آنان ، روشن مى شود كه از دست دادن احساسات طبيعى تا چه حد ضربه بر جسم و روح انسان وارد مى سازد ، و حتى ممكن است افرادى كه گرفتار چنين انحرافى هستند ، چنان گرفتار ضعف جنسى شوند كه ديگر قدرت بر توليد فرزند پيدا نكنند .

اين گونه اشخاص از نظر روانى غالباً سالم نيستند و در خود يكنوع بيگانگى از خويشتن و بيگانگى از جامعه اى كه به آن تعلق دارند احساس مى كنند .

قدرت اراده را كه شرط هر نوع پيروزى است تدريجاً از دست مى دهند ، و يكنوع سرگردانى و بى تفاوتى در روح آنها لانه مى كند .

آنها اگر به زودى تصميم به اصلاح خويشتن نگيرند و حتى در صورت لزوم از طبيب جسمى يا روانى كمك نخواهند و اين عمل به صورت عادتى براى آنها درآيد ، ترك آن مشكل خواهد شد ، ولى در هر حال هيچوقت براى ترك اين عادت زشت دير نيست ، تصميم مى خواهد و عمل .

بهر حال سرگردانى روانى تدريجاً آنها را به مواد مخدر و مشروبات الكلى و انحرافات اخلاقى ديگر خواهد كشانيد و اين يك بدبختى بزرگ ديگر است .

جالب اينكه در روايات اسلامى در عباراتى كوتاه و پرمعنى اشاره

به اين مفاسد شده است ، از جمله در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه كسى از او سؤال كرد: «چرا خداوند لواط را حرام كرده است» فرمود: «اگر آميزش با پسران حلال بود مردان از زنها بى نياز (و نسبت به آنان بى ميل) مى شدند ، و اين باعث قطع نسل انسان مى شد و باعث از بين رفتن آميزش طبيعى جنس موافق و مخالف مى گشت و اين كار مفاسد زياد اخلاقى و اجتماعى ببار مى آورد»(1) .

ذكر اين نكته نيز قابل توجه است كه اسلام يكى از مجازاتهائى را كه براى چنين افرادى قائل شده آنست كه ازدواج خواهر و مادر و دختر شخص مفعول بر فاعل حرام است يعنى اگر چنين كارى قبل از ازدواج صورت گرفته شد . اين زنان براى او حرام ابدى مى شوند . (2)

1 _ وسائل الشيعه جلد 14 صفحه 252 .

2 _ تفسير نمونه 9/194

133 _ فلسفه تحريم نوشابه هاى الكلى چيست ؟

فلسفه تحريم نوشابه هاى الكلى

اثر الكل در عمر: يكى از دانشمندان مشهور غرب اظهار مى دارد ، كه هرگاه از جوانان 21 ساله تا 23 ساله معتاد به مشروبات الكلى 51 نفر بميرند در مقابل ، از جوانهاى غير معتاد 10 نفر هم تلف نمى شوند .

دانشمند مشهور ديگرى ثابت كرده كه جوانهاى 20 ساله كه انتظار مى رود پنجاه سال عمر كنند در اثر نوشيدن الكل بيشتر از 35 سال عمر نمى كنند .

بر اثر تجربياتى كه كمپانيهاى (بيمه عمر) كرده اند ، ثابت شده است ، كه عمر معتادان به الكل نسبت بديگران ، 25 الى 30 درصد كمتر است .

آمار ديگرى نشان

مى دهد كه حد متوسط عمر معتادان به الكل در حدود 35 الى 50 سال است ، در صورتى كه حد متوسط عمر با رعايت نكات بهداشتى از 60 سال به بالاست .

اثر الكل در نسل

كسى كه در حين انعقاد نطفه مست است 35 درصد عوارض الكليسم حاد را به فرزند خود منتقل مى كند و اگر زن و مرد هر دو مست باشند ، صددرصد عوارض حاد در بچه ظاهر مى شود براى اينكه به اثر الكل در فرزندان بهتر توجه شود آمارى را در اينجا مى آوريم:

كودكانى كه زودتر از وقت طبيعى بدنيا آمده اند از پدران و مادران الكلى 45 درصد ، و از مادران الكلى 31 درصد ، و از پدران الكلى 17 درصد ، بوده اند . كودكانى كه هنگام تولد توانائى زندگى را ندارند ، از پدران الكلى 6 درصد ، و از مادران الكلى 45 درصد ، كودكانيكه كوتاه قد بوده اند از پدران و مادران الكلى 75 درصد و از مادران الكلى 45 درصد بوده است ، كودكانيكه فاقد نيروى كافى عقلانى و روحى بوده اند از مادران 75 درصد و از پدران الكلى 75 درصد بوده است .

اثر الكل در اخلاق

در شخص الكلى عاطفه خانوادگى و محبت نسبت بزن و فرزند ضعيف مى شود بطوريكه مكرر ديده شده كه پدرانى فرزندان خود را با دست خود كشته اند .

زيانهاى اجتماعى الكل

طبق آمارى كه «انستيتوى» پزشكى قانونى شهر «نيون» در 1961 تهيه نموده است جرائم اجتماعى الكليستها از اين قرار است:

مرتكبين قتل هاى عمومى 50 درصد . ضرب و جرحها در اثر نوشيدن الكل 8/77 درصد سرقتهاى مربوط بالكليستها 5/88 درصد . جرائم جنسى مربوط بالكليها 8/88 درصد ، مى باشد . اين آمار نشان مى دهد كه اكثريت قاطع جنايات و جرائم بزرگ در حال مستى روى مى دهد .

زيانهاى اقتصادى مشروبات الكلى

يكى از روانپزشكهاى معروف مى گويد: متأسفانه حكومتها حساب منافع و عايدات مالياتى شراب را مى كنند ، ولى حساب بودجه هاى هنگفت ديگرى را كه صرف ترميم مفاسد شراب مى شود ، نكرده اند ، اگر دولتها حساب هاى ازدياد بيماريهاى روحى را در اجتماع و خسارتهاى جامعه منحط ، و اتلاف وقتهاى گرانبها ، و تصادفات رانندگى در اثر مستى ، و فساد نسلهاى پاك ، و تنبلى و بى قيدى و بى كارى ، و عقب ماندن فرهنگ و زحمات و گرفتاريهاى پليس ، و پرورشگاهها جهت سرپرستى اولاد الكليها و بيمارستانها ، و تشكيلات دادگسترى براى جنايات آنها و زندانها براى مجرمين از الكليها ، و ديگر خسارتهاى ناشى از مى گسارى را يكجا بكنند خواهند دانست درآمدى كه بعنوان عوارض و ماليات شراب عايد مى گردد ، در برابر خسارت نامبرده هيچ است ، بعلاوه نتايج اسف انگيز صرف مشروبات الكلى را تنها با دلار و پول نمى توان سنجيد ، زيرا مرگ عزيزان ، و بهم خوردن خانواده ها ، و آرزوهاى بر باد رفته و فقدان مغزهاى متفكر انسانى ، به هيچ وجه قابل مقايسه با پول

نمى باشد .

خلاصه ضررهاى الكل آنقدر زياد است كه به گفته يكى از دانشمندان اگر دولت ها ضمانت كنند درب نيمى از ميخانه ها را ببندند مى توان ضمانت كرد كه از نيمى از بيمارستانها و تيمارستانها بى نياز شويم . اگر در تجارت مشروبات الكلى سودى براى بشر باشد و يا فرضاً چند لحظه بى خبرى و فراموش كردن غمها براى او سودى محسوب شود ، زيان آن به درجات ، بيشتر ، وسيعتر و طولانى تر است بطورى كه اين دو باهم قابل مقايسه نيستند . (1)

در اينجا نكات ديگرى را يادآور مى شويم ، اين نكات مجموعه اى است از آمارهاى مختلف كه هر كدام به تنهائى به اندازه يك بحث مشروح براى بيان عمق و عظمت اين زيانها گويا است:

1 _ به موجب آمارى كه در انگلستان درباره جنون الكلى انتشار يافت ، و اين جنون با جنونهاى ديگر در آن مقايسه شده بود ، چنين بدست آمده كه در برابر 2249 ديوانه الكلى فقط 53 ديوانه به علل ديگر وجود داشته است!(2) .

2 _ به موجب آمار ديگرى كه از تيمارستانهاى آمريكا بدست آمده 85 درصد از بيماران روانى آنها را بيماران الكلى تشكيل مى دهد!(3)

3 _ يكى از دانشمندان انگليسى به نام «بنتام» مى نويسد: مشروبات الكلى در كشورهاى شمالى انسان را كودن و ابله ، و در كشورهاى جنوبى ديوانه مى كند ، سپس مى افزايد: آئين اسلام تمام انواع نوشابه هاى الكلى را تحريم كرده است و اين يكى از امتيازات اسلام مى باشد(4) .

4 _ اگر از كسانى كه در حال مستى دست

به انتحار يا جنايت زده و خانه هائى را ويران ساخته و خانمانهائى را برباد داده اند آمارى تهيه شود ، رقم سرسام آورى را تشكيل مى دهد(5) .

5 _ در فرانسه ، هر روز 440 نفر جان خود را فداى الكل مى كنند!(6)

6 _ طبق آمار ديگرى تلفات بيماريهاى روانى آمريكا در يكسال دو برابر تلفات آن كشور در جنگ جهانى دوم بوده است و به عقيده دانشمندان در بيماريهاى روانى آمريكا مشروبات «الكلى» و «سيگار» نقش اساسى داشته اند!(7)

7 _ به موجب آمارى كه توسط يكى از دانشمندان به نام «هوگر» به مناسبت بيستمين سالگرد مجله علوم ابراز شد 60 درصد قتلهاى عمدى 75 درصد ، ضرب وجرح ، 30 درصد جرائم ضد اخلاقى (از جمله زنا با محارم!) 20 درصد جرائم سرقت مربوط به الكل و مشروبات الكلى بوده است و به موجب آمارى از همين دانشمند 40 درصد از اطفال مجرم داراى سابقه اثر الكليت هستند(8)

8 _ از نظر اقتصادى تنها در انگلستان زيانهاى ناشى از طريق غيبت كارگران از كار به خاطر الكليسم به 50 ميليون دلار در سال (تقريباً 1750 ميليون تومان) برآورد شده است ، كه اين مبلغ بتنهائى مى تواند هزينه ايجاد هزاران كودكستان و دبستان و دبيرستان را تأمين كند(9) . 9 _ به موجب آمارى كه درباره زيانهاى مشروبات الكلى در فرانسه انتشار يافته: الكل 137 ميليارد فرانك در سال بر بودجه فرانسه غير از خسارات شخصى به شرح زير تحميل مى كند:

60 ميليارد فرانك خرج دادگسترى و زندانها .

40 ميليارد فرانك خرج تعاون عمومى و خيريه .

10 ميليارد فرانك مخارج بيمارستانها

براى الكليها .

70 ميليارد فرانك هزينه امنيت اجتماعى!

و به اين ترتيب روشن مى شود كه تعداد بيماران روانى و بيمارستانها و قتلها و نزاعهاى خونين و سرقتها و تجاوزها و تصادفها با تعداد ميخانه ها تناسب مستقيم دارد(10) . (11)

پي نوشتها

1 _ تفسير نمونه 2/74

2 _ كتاب سمپوز يوم الكل صفحه 65 .

3 _ كتاب سمپوز يوم الكل صفحه 65 .

4 _ تفسير طنطاوى جلد اول صفحه 165 .

5 _ دائرة المعارف فريد و جدى ج 3 ص 790 .

6 _ بلاهاى اجتماعى قرن ما صفحه 205 .

7 _ مجموعه انتشارات نسل جوان .

8 _ سمپوز يوم الكل صفحه 66 .

9 _ مجموعه انتشارات نسل جوان سال دوم صفحه 330 .

10 _ نشريه مركز مطالعه پيشرفتهاى ايران (درباره الكل و قمار) .

11 _ تفسير نمونه 5/74

134 _ فلسفه تحريم گوشت خوك چيست ؟

خوك حتى نزد اروپائيان كه بيشتر گوشت آن را مى خورند سمبل بى غيرتى است ، و حيوانى است كثيف ، خوك در امور جنسى فوق العاده بى تفاوت ولاابالى است و علاوه بر تأثير غذا در روحيات كه از نظر علم ثابت است ، تأثير اين غذا در خصوص لااباليگرى در مسائل جنسى مشهود است .

در شريعت حضرت موسى(عليه السلام) حرمت گوشت خوك نيز اعلام شده است ، و در اناجيل ، گناهكاران به خوك تشبيه شده اند ، و در ضمن داستانها ، مظهر شيطان ، خوك معرفى شده است .

جاى تعجب است كه بعضى با چشم خود مى بينند از يكسو خوراك خوك نوعاً از كثافات و گاهى از فضولات خودش است و از سوى ديگر براى همه روشن شده كه گوشت اين حيوان پليد داراى دو نوع انگل خطرناك بنام كرم «تريشين» و يكنوع «كرم كدو» است باز هم در استفاده از گوشت آن اصرار مى ورزند .

تنها كرم «تريشين» كافى است

كه در يكماه 15 هزار تخم ريزى كند و در انسان سبب پيدايش امراض گوناگونى مانند كم خونى ، سرگيجه ، تبهاى مخصوص اسهال ، دردهاى رماتيسمى ، كشش اعصاب ، خارش داخل بدن ، تراكم پيه ها ، كوفتگى و خستگى ، سختى عمل جويدن و بلعيدن غذا و تنفس و غيره گردد .

در يك كيلو گوشت خوك ممكن است 400 ميليون نوزاد كرم «تريشين» باشد و شايد همين امور سبب شد كه چند سال قبل در قسمتى از كشور روسيه خوردن گوشت خوك ممنوع اعلام شد .

آرى آئينى كه دستوراتش به مرور زمان جلوه تازه اى پيدا مى كند آئين خدا ، آئين اسلام است .

بعضى مى گويند با وسائل امروز مى توان تمام اين انگلها را كشت و گوشت خوك را از آنها پاك نمود ، ولى به فرض كه با وسائل بهداشتى با پختن گوشت خوك در حرارت زياد انگلهاى مزبور بكلى از ميان بروند باز زيان گوشت خوك قابل انكار نيست ، زيرا طبق اصل مسلمى كه اشاره شد گوشت هر حيوانى حاوى صفات آن حيوان است و از طريق غده ها و تراوش آنها (هورمونها) در اخلاق كسانى كه از آن تغذيه مى كنند اثر مى گذارد ، و به اين ترتيب خوردن گوشت خوك مى تواند صفت بى بند و بارى جنسى و بى اعتنائى به مسائل ناموسى را كه از خصائص بارز نر اين حيوان است به خورنده آن منتقل كند .

و شايد يكى از علل بى بند و بارى شديد جنسى كه در كشورهاى غربى حكومت مى كند همان تغذيه از گوشت

اين حيوان آلوده باشد . (1)

1 _ تفسير نمونه 1/586

135 _ فلسفه تحريم آميزش جنسى در ايّام عادت چيست ؟

آميزش جنسى با زنان در چنين حالتى علاوه بر اين كه تنفرآور است زيانهاى بسيار به بار مى آورد كه طب امروز نيز آنرا اثبات كرده است ، از جمله احتمال عقيم شدن مرد و زن ، و ايجاد يك محيط مساعد براى پرورش ميكرب بيماريهاى آميزشى ، چون سفليس و سوزاك و نيز التهاب اعضاى تناسلى زن ، و وارد شدن مواد حيض كه آكنده از ميكربهاى داخل بدن است در عضو تناسلى مرد ، و غير اينها كه در كتب طب موجود است ، لذا پزشكان ، آميزش جنسى با چنين زنانى را ممنوع اعلام ميدارند .

ريزش خون حيض مربوط به احتقان عروق رحم و پوسته پوسته شدن مخاط آن است ، تخمدان نيز در عمل احتقان با عروق رحم هم آهنگى مى كند .

تقريباً مقارن قاعده گى نطفه زن از لوله اى بنام شيپور «فالپ» عبور و وارد رحم مى شود تا در صورت ورود نطفه مرد مشتركاً توليد جنين كند .

«ترشح خونى» مزبور ابتداء نامنظم و بى رنگ بوده ولى به زودى منظم و قرمز مى شود و در اواخر مجدداً كم رنگ و نامرتب مى گردد . (1)

اصولاً خونى كه به هنگام عادت ماهيانه دفع مى شود خونيست كه هر ماه در عروق داخلى رحم براى تغذيه احتمالى جنين جمع مى گردد ، زيرا مى دانيم رحم زن در هر ماه توليد يك تخمك مى كند ، و مقارن آن عروق داخلى رحم بعنوان حالت آماده باش براى تغذيه نطفه ، مملو از خون مى شود

، اگر هنگاميكه تخمك از لوله بنام شيپور «فالپ» عبور و وارد رحم مى شود ، اسپرماتوزئيد كه نطفه مرد است در آنجا موجود باشد تشكيل جنين مى دهد و خونهاى موجود در عروق صرف تغذيه آن مى گردد ، در غير اين صورت خونهاى موجود بر اثر پوسته پوسته شدن مخاط رحم و شكافتن جدار رگهاى رحم بصورت خون حيض از رحم خارج مى شود ، از اين سخن روشن مى شود كه چرا آميزش جنسى در اين حال زيان آور و ممنوع است ، زيرا رحم زن در موقع تخليه اين خونها هيچ گونه آمادگى طبيعى براى پذيرش نطفه ندارد و به همين دليل از آن صدمه مى بيند . (2)

1 _ اعجاز قرآن ص 55 _ 56 .

2 _ تفسير نمونه 2/92

136 _ فلسفه تحريم ازدواج با محارم چيست ؟

در سوره نساء آيه 23 مى خوانيم

حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ امَّهاتُكُمْ وَ بَنَاتُكُمْ وَ اَخَواتُكُمْ وَ عَمّاتُكُمْ وَ خالاتُكُمْ وَ بَنَاتُ الاْخِ وَ بَناتُ الأُخْتِ وَاُمَّهاتُكُمْ اللاّتى اَرْضَعْنَكُمْ وَ اَخَواتُكُمْ مِنَ الرَّضاعَةِ وَ اُمَّهاتُ نِسآئِكُمْ وَ رَبآئِبُكُمُ اللاّتى فى حُجُورِكُمْ مِنْ نِسآئِكُمُ اللاّتى دَخَلْتُمْ بِهِنَّ فَاِنْ لَمْ تَكُونُوا دَخَلْتُمْ بِهِنَّ فَلاجُناحَ عَلَيْكُمْ وَحَلائِل اَبْنائِكُمْ الَّذينَ مِنْ اَصْلابِكُمْ وَ اَنْ تَجْمَعُوا بَيْنَ الأُخْتَيْنِ اِلاّ ما قَدْ سَلَفَ اِنَّ اللهَ كانَ غَفُوراً رَحيما .

ترجمه:

حرام شده است بر شما مادرانتان و دختران و خواهران و عمه ها و خاله ها و دختران برادر و دختران خواهر شما و مادرانى كه شما را شير داده اند و خواهران رضاعى شما و مادران همسر و دختران همسرتان كه در دامان شما پرورش يافته اند از همسرانى كه با آنها آميزش جنسى داشته ايد و

چنانچه آميزش جنسى با آنها نداشته ايد (دختران آنها) براى شما مانعى ندارد و (همچنين) همسرهاى پسرانتان كه از نسل شما هستند (نه پسر خوانده ها) و (نيز حرام است بر شما) اينكه جمع ميان دو خواهر كنيد مگر آنچه در گذشته واقع شده خداوند آمرزنده و مهربان است .

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه فلسفه تحريم ازدواج با محارم چيست ؟

در اين آيه به محارم يعنى زنانى كه ازدواج با آنها ممنوع است اشاره شده است و بر اساس آن محرميت از سه راه ممكن است پيدا شود:

1 _ ولادت كه از آن تعبير به «ارتباط نسبى» مى شود .

2 _ از طريق ازدواج كه به آن «ارتباط سببى» مى گويند .

3 _ از طريق شيرخوارگى كه به آن «ارتباط رضاعى» گفته مى شود .

نخست اشاره به محارم نسبى كه هفت دسته هستند كرده و مى فرمايد: حرمت عليكم امهاتكم و بناتكم و اخواتكم و عماتكم و خالاتكم و بنات الاخ و بنات الاخت: «مادران شما و دخترانتان و خواهرانتان و عمه ها و خاله هايتان و دختران برادر و دختران خواهرانتان بر شما حرام شده اند» .

بايد توجه داشت كه منظور از مادر فقط آن زنى كه انسان بلاواسطه از او تولد شده ، نيست بلكه جده و مادر جده و مادر پدر و مانند آنها را شامل مى شود ، همانطور كه منظور از دختر ، تنها دختر بلاواسطه نيست بلكه دختر و دختر پسر و دختر دختر و فرزندان آنها را نيز در برمى گيرد و همچنين در مورد پنج دسته ديگر

.

ناگفته پيدا است كه همه افراد طبعاً از اين گونه ازدواج ها تنفر دارند و به همين دليل همه اقوام و ملل (جز افراد كمى) ازدواج با محارم را ممنوع مى دانند و حتى مجوسى ها كه در منابع اصلى خود قائل به جواز اين گونه ازدواج ها بوده اند ، امروز آن را انكار مى كنند .

گرچه بعضى كوشش دارند كه اين موضوع را ناشى از يك عادت و رسم كهن بدانند ولى مى دانيم عموميت يك قانون در ميان تمام افراد بشر ، در قرون و اعصار طولانى ، معمولاً حكايت از فطرى بودن آن مى كند ، زيرا رسم و عادت نمى تواند عمومى و دائمى گردد .

از اين گذشته امروز اين حقيقت ثابت شده كه ازدواج افراد همخون با يكديگر خطرات فراوانى دارد يعنى بيمارى نهفته و ارثى را آشكار و تشديد مى كند (نه اين كه خود آن توليد بيمارى كند) حتى بعضى ، گذشته از محارم ، ازدواج با اقوام نسبتاً دورتر را مانند عموزاده ها را با يكديگر خوب نمى دانند و معتقدند خطرات بيمارى هاى ارثى را تشديد مى نمايد(1) ولى اين مسئله اگر در خويشاوندان دور مشكلى ايجاد نكند (همانطور كه غالباً نمى كند) در خويشان نزديك كه «همخونى» شديدتر است مسلماً توليد اشكال خواهد كرد .

بعلاوه در ميان محارم جاذبه و كشش جنسى معمولاً وجود ندارد زيرا محارم غالباً باهم بزرگ مى شوند و براى يكديگر يك موجود عادى و معمولى هستند و موارد نادر و استثنائى نمى تواند مقياس قوانين عمومى و كلى گردد و مى دانيم كه جاذبه جنسى

، شرط استحكام پيوند زناشوئى است ، بنابراين اگر ازدواجى در ميان محارم صورت گيرد ، ناپايدار و سست خواهد بود .

سپس به محارم رضاعى اشاره كرده و مى فرمايد: و امهاتكم اللاتى ارضعنكم و اخواتكم من الرضاعه: «و مادرانى كه شما را شير مى دهند و خواهران رضاعى شما بر شما حرامند» .

گرچه قرآن در اين قسمت از آيه ، تنها به دو دسته يعنى خواهران و مادران رضاعى اشاره كرده ولى طبق روايات فراوانى كه در دست است ، محارم رضاعى منحصر به اينها نيستند ، بلكه طبق حديث معروف كه از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده «يحرم من الرضاع ما يحرم من النسب»: «تمام كسانى كه از نظر ارتباط نسبى حرامند از نظر شيرخوارگى نيز حرام مى شوند» .

البته مقدار شيرخوارگى كه تأثير در محرميت مى كند و همچنين شرائط و كيفيت آن ، ريزه كاريهاى فراوانى دارد كه در كتابهاى فقهى آمده است .

فلسفه تحريم محارم رضاعى اين است كه پرورش گوشت و استخوان آنها با شير شخص معينى شباهت به فرزندان او پيدا مى كند ، مثلاً زنيكه كودكى را به اندازه اى شير مى دهد كه بدن او با آن شير نمو مخصوصى مى كند يك نوع شباهت در ميان آن كودك و ساير فرزندان آن زن پيدا مى شود و در حقيقت هر كدام جزئى از بدن آن مادر محسوب مى گردند و همانند دو برادر نسبى هستند .

و در آخرين مرحله اشاره به دسته سوم از محارم كرده و آنها را تحت چند عنوان بيان مى كند:

1 _ وامهات نسائكم:

«و مادران همسرانتان» يعنى به مجرد اينكه زنى به ازدواج مردى درآمد وصيغه عقد جارى گشت مادر او و مادر مادر او و . . . بر او حرام ابدى مى شوند .

2 _ و ربائبكم اللاتى فى حجوركم من نسائكم اللاتى دخلتم بهن: «و دختران همسرانتان كه در دامان شما قرار دارند به شرط اينكه با آن همسر آميزش جنسى پيدا كرده باشيد» يعنى تنها با عقد شرعى يك زن «دختران او» كه از شوهر ديگرى بوده اند بر شوهر حرام نمى شوند ، بلكه مشروط بر اين است كه علاوه بر عقد شرعى با آن زن همبستر هم شده باشد . وجود اين قيد در اين مورد تأييد مى كند كه حكم مادر همسر كه در جمله سابق گذشت مشروط به چنين شرطى نيست ، و به اصطلاح اطلاق حكم را تقويت مى كند .

گرچه ظاهر قيد «فى حجوركم»: «در دامان شما باشند» چنين مى فهماند كه اگر دختر همسر از شوهر ديگر در دامان انسان پرورش نيابد بر او حرام نيست ولى به قرينه روايات و مسلم بودن حكم ، اين قيد به اصطلاح قيد احترازى نيست بلكه در واقع اشاره به نكته تحريم است زيرا اينگونه دختران كه مادرانشان اقدام به ازدواج مجدد مى كنند معمولاً در سنين پائين هستند و غالباً در دامان شوهر جديد همانند دختر او پرورش مى يابند ، آيه مى گويد اينها در واقع همچون دختران خود شما هستند ، آيا كسى با دختر خود ازدواج مى كند ؟ و انتخاب عنوان «ربائب» كه جمع «ربيبه» به معنى تربيت شده است نيز به همين

جهت مى باشد .

به دنبال اين قسمت براى تأكيد مطلب اضافه مى كند كه اگر با آنها آميزش جنسى نداشتيد دخترانشان بر شما حرام نيستند (فان لم تكونوا دخلتم بهن فلا جناح عليكم) .

3 _ وحلائل(2) ابنائكم الذين من اصلابكم . «و همسران فرزندانتان كه از نسل شما هستند» . در حقيقت تعبير «من اصلابكم» (فرزندانى كه از نسل شما باشد) براى اين است كه روى يكى از رسوم غلط دوران جاهليّت خط بطلان كشيده شود ، زيرا در آن زمان معمول بود افرادى را به عنوان فرزند خود انتخاب مى كردند ، يعنى كسى كه فرزند شخص ديگرى بود به نام فرزند خود مى خواندند و فرزند خوانده مشمول تمام احكام فرزند حقيقى بود ، و به همين دليل با همسران فرزند خوانده خود ازدواج نمى كردند . فرزند خواندگى و احكام آن ، در اسلام به كلّى بى اساس شمرده شده است .

4 _ و ان تجمعوا بين الاختين: «و براى شما جمع در ميان دو خواهر ممنوع است» يعنى ازدواج با دو خواهر در زمان واحد مجاز نيست ، بنابراين اگر ازدواج با دو خواهر يا بيشتر در زمانهاى مختلف و بعد از جدائى از خواهر قبلى انجام گيرد ، مانعى ندارد .

و از آنجا كه در زمان جاهليّت جمع ميان دو خواهر رائج بود ، و افرادى مرتكب چنين ازدواجهائى شده بودند قرآن بعد از جمله فوق مى گويد: «الا ما قد سلف» يعنى اين حكم (همانند احكام ديگر) عطف به گذشته نمى شود ، و كسانى كه قبل از نزول اين قانون ، چنين ازدواجى انجام

داده اند كيفر و مجازاتى ندارند ، اگر چه اكنون بايد يكى از آن دو را انتخاب كرده ، و ديگرى را رها كنند .

رمز اينكه اسلام از چنين ازدواجى جلوگيرى كرده شايد اين باشد ، كه دو خواهر به حكم نسب و پيوند طبيعى نسبت به يكديگر علاقه شديد دارند ، ولى به هنگامى كه رقيب هم شوند طبعاً نمى توانند آن علاقه سابق را حفظ كنند ، و به اين ترتيب يك نوع تضاد عاطفى در وجود آنها پيدا مى شود ، كه براى زندگى آنها زيان بار است ، زيرا دائماً انگيزه «محبّت» و انگيزه «رقابت» در وجود آنها در حال كشمكش و مبارزه اند . (3)

1 _ البته در اسلام ازدواج عموزاده ها و مانند آن با يكديگر تحريم نشده زيرا همانند ازدواج با محارم نيست و احتمال بروز حوادثى در اين گونه ازدواجها كمتر است و ما خود شاهد موارد زيادى از اين گونه ازدواج ها بوده ايم و فرزندانى كه ثمرات اين ازدواجها بوده اند سالم و از نظر فكرى پر استعداد بوده اند .

2 _ «حلائل» جمع «حليله» از مادّه «حل» به معنى زنى است كه بر انسان حلال است ، و يا از ماده «حلول» به معنى زنى است كه با مردى در يك محل زندگى و آميزش جنسى دارد .

3 _ تفسير نمونه 3/326

137 _ هدف از آفرينش انسان چيست ؟

كمتر كسى است كه اين سؤال را از خود يا از ديگران نكرده باشد كه هدف از آفرينش ما چه بوده ؟ همواره گروهى متولد مى شوند ، گروهى از جهان مى روند و براى هميشه خاموش مى

شوند ، مقصود از اين آمد و رفتها چيست ؟

به راستى اگر ما انسانها روى اين كره خاكى زندگى نمى كرديم كجاى عالم خراب مى شد ؟ و چه مشكلى به وجود مى آمد ؟ آيا ما بايد بدانيم چرا آمديم و چرا مى رويم ؟ و اگر بخواهيم از اين معنى آگاه شويم آيا قدرت داريم ؟ و به دنبال اين سؤال ، انبوهى از سؤالات ديگر فكر انسان را احاطه مى كند .

اين سؤال هرگاه از ناحيه ماديين مطرح شود ظاهراً هيچ پاسخى براى آن وجود ندارد ، چرا كه ماده و طبيعت اصلا عقل و شعورى ندارند كه هدفى داشته باشد ، به همين دليل آنها خود را از اين نظر آسوده كرده و معتقد به پوچى آفرينش و بى هدفى خلقتند! و چه زجرآور است كه انسان براى جزئيات زندگى خود اعم از تحصيل و كسب و كار ، و درمان و بهداشت و ورزش ، هدفهاى دقيق و برنامه هاى منظمى در نظر گيرد ، ولى مجموعه زندگى را پوچ و بى هدف بداند ؟ !

لذا جاى تعجب نيست كه گروهى از آنان هنگامى كه در اين مسائل مى انديشند از اين زندگى پوچ و بى هدف ، سير مى شوند و دست به انتحار مى زنند .

اما اين سؤال را هنگامى كه يك خدا پرست از خود مى كند هرگز با بن _ بست روبرو نمى شود زيرا از يكسو مى داند خالق اين جهان حكيم است ، حتماً آفرينش او حكمتى داشته ، هر چند ما از آن بيخبر باشيم ، و از سوى ديگر

هنگامى كه به جزء جزء اعضاء خود مى نگرد براى هر يك هدف و فلسفه اى مى يابد ، نه تنها براى اعضائى همچون قلب و مغز و عروق و اعصاب ، بلكه اعضائى همانند ناخنها ، مژه ها ، خطوط سرانگشتان ، گودى كف دستها و پاها هركدام فلسفه اى دارد كه امروز همگى شناخته شده است .

چقدر ساده انديشى است كه ما براى همه اينها هدف قائل باشيم ، ولى مجموع را بى هدف بدانيم!

اين چه قضاوت ساده لوحانه اى است كه ما براى هر يك از بناهاى يك شهر فلسفه اى قائل شويم ، اما براى تمام آن هيچ ؟ !

آيا ممكن است مهندسى بناى عظيمى بسازد اطاقها ، سالن ها ، درها ، دريچه ها ، حوضها و باغچه ها و دكورها هر كدام روى حساب و براى منظورى ساخته شده باشد ، ولى مجموعه آن بناى عظيم هيچ هدفى را تعقيب نكند ؟

اينها است كه به يك انسان خداپرست و مؤمن اطمينان مى دهد كه آفرينش او هدفى بس عظيم داشته ، كه بايد بكوشد و با نيروى عقل و علم آنرا بيابد .

عجيب است كه اين طرفداران پوچى خلقت در هر رشته اى از علوم طبيعى وارد مى شوند براى تفسير پديده هاى مختلف دنبال هدفى مى گردند ، و تا هدف را نيابند آرام نمى نشينند ، حتى حاضر نيستند وجود يك غده طبيعى كوچك را در گوشه اى از بدن بيكار بدانند ، و براى پيدا كردن فلسفه وجوديش ممكن است سالها مطالعه و آزمايش كنند ، اما وقتى به اصل آفرينش انسان مى

رسند با صراحت مى گويند هيچ هدفى ندارد!

چه تناقض شگفت آورى ؟ !

به هرحال ، ايمان به حكمت خداوند از يكسو ، و توجه به فلسفه هاى اجزاى وجود انسان از سوى ديگر ، ما را مؤمن مى سازد كه هدفى بزرگ از آفرينش انسان بوده است .

اكنون بايد به دنبال اين هدف بگرديم و تا آنجا كه در توان داريم آنرا مشخص سازيم و در مسيرش گام برداريم .

توجه به يك نكته اساسى مى تواند چراغها و نور افكنهائى بسازد كه اين مسير تاريك را براى ما روشن كند .

ما هميشه در كارهاى خود هدفى داريم كه اين هدف معمولاً دفع كمبودها و نيازهاى ما است ، حتى اگر به ديگرى خدمت مى كنيم يا دست گرفتارى را مى گيريم و از گرفتارى نجات مى بخشيم ، و يا حتى ايثار و فداكارى مى كنيم ، آنها نيز نوعى كمبود معنوى ما را برطرف مى سازد ، و نيازهاى مقدسى از ما را برآورده مى كند .

و چون در مورد صفات و افعال خدا غالباً گرفتار مقايسه با خويش مى شويم گاه ممكن است اين تصور به وجود آيد كه خداوند چه كمبودى داشت كه با خلقت ما مرتفع مى شد ؟ ! و يا اگر در آيات قرآن مى خوانيم هدف آفرينش انسان ، عبادت است مى گوئيم او چه نيازى به عبادت ما دارد ؟

در حالى كه اين طرز تفكرها ناشى از همان مقايسه صفات خالق و مخلوق و واجب و ممكن است .

ما به حكم اينكه وجودمان محدود است ، براى رفع كمبودهايمان تلاش مى

كنيم ، و اعمالمان همه در اين مسير است ، ولى درباره يك وجود نامحدود اين معنى امكان پذير نيست ، بايد هدف افعال او را در غير وجود او جستجو كنيم .

او چشمه اى است فياض و مبدئى است نعمت آفرين كه موجودات را در كنف حمايت خود مى گيرد ، و آنها را پرورش داده ، از نقص به كمال مى برد ، و اين است هدف واقعى عبوديت و بندگى ما ، و اين است فلسفه عبادات و نيايشهاى ما كه همگى كلاسهاى تربيت براى تكامل ما است .

به اين ترتيب نتيجه مى گيريم كه هدف آفرينش ما پيشرفت و تكامل هستى ما است .

اساساً اصل آفرينش ، يك گام تكاملى عظيم است ، يعنى چيزى را از عدم به وجود آوردن و از نيست هست كردن ، و از صفر به مرحله عدد رساندن .

وبعد از اين گام تكاملى عظيم ، مراحل ديگر تكامل شروع مى شود ، و تمام برنامه هاى دينى و الهى در همين مسير است . (1)

1 _ تفسير نمونه 22/389

138- چرا خدا از آغاز انسان را كامل نيافريد ؟

سرچشمه اين ايراد غفلت از اين نكته است كه شاخه اصلى تكامل ، «تكامل اختيارى» است ، و به تعبير ديگر تكامل آن است كه انسان راه را با پاى خود و اراده و تصميم خويش بپيمايد ، اگر دست او را بگيرند و بزور ببرند نه افتخار است و نه تكامل ، فى المثل اگر انسان ، يك ريال از مال خود را با تصميم و اراده خويش انفاق كند به همان نسبت راه كمال اخلاقى پيموده ، در حالى

كه اگر ميليونها از ثروت او را به اجبار بردارند و انفاق كنند ، حتى يك گام هم در اين راه پيش نرفته است ، و لذا در آيات مختلف قرآن مجيد به اين واقعيت تصريح شده كه اگر خدا مى خواست همه مردم به اجبار ايمان مى آوردند ولى اين ايمان براى آنها سودى نداشت (و لو شاء ربك لآمن من فى الارض كلهم جميعاً _ يونس99) . (1)

1 _ تفسير نمونه 13/375

139 _ هدف از تكامل انسان چيست ؟

بعضى مى گويند هدف از آفرينش ما تكامل انسانى است ولى هدف از اين تكامل چيست ؟

پاسخ اين سؤال نيز با اين جمله روشن مى شود كه تكامل ، هدف نهائى و يا به تعبير ديگر «غاية الغايات» است .

توضيح اينكه: اگر از محصلى سؤال كنيم براى چه درس مى خوانى ؟ مى گويد: براى اينكه به دانشگاه راه يابم .

باز اگر سؤال كنيم دانشگاه را براى چه مى خواهى ؟ مى گويد: براى اينكه فى المثل دكتر يا مهندس لايقى شوم .

مى گوئيم: مدرك دكترا و مهندسى را براى چه مى خواهى ؟ مى گويد: براى اينكه فعاليت مثبتى كنم و هم درآمد خوبى داشته باشم .

باز مى گوئيم: درآمد خوب را براى چه مى خواهى ؟ مى گويد: براى اينكه زندگى آبرومند و مرفهى داشته باشم .

سرانجام مى پرسيم زندگى مرفه و آبرومند براى چه مى خواهى ؟

در اينجا مى بينيم لحن سخن او عوض مى شود و مى گويد: خوب ، براى اينكه زندگى مرفه و آبرومندى داشته باشم ، يعنى همان پاسخ سابق را تكرار مى كند .

اين

دليل بر آن است كه او به پاسخ نهائى ، و به اصطلاح به «غاية الغايات» كار خويش رسيده كه ماوراى آن پاسخ ديگرى نيست ، و هدف نهائى را تشكيل مى دهد . اين در مسائل زندگى مادى .

در زندگى معنوى نيز مطلب همين گونه است ، وقتى گفته مى شود آمدن انبياء و نزول كتب آسمانى ، و تكاليف و برنامه هاى تربيتى براى چيست ؟ مى گوئيم: براى تكامل انسانى و قرب به خدا .

و اگر سؤال كنند تكامل و قرب پروردگار براى چه منظورى است ؟ مى گوئيم براى قرب به پروردگار! يعنى اين هدف نهائى است ، و به تعبير ديگر ما همه چيز را براى تكامل و قرب به خدا مى خواهيم اما قرب به خدا را براى خودش (يعنى براى قرب به پروردگار) . (1)

1 _ تفسير نمونه 22/393

140 _ چرا خدا مردم را آزمايش مى كند ؟

در زمينه مسأله آزمايش الهى بحث فراوان است ، نخستين سؤالى كه به ذهن مى رسد اين است كه مگر آزمايش براى اين نيست كه اشخاص يا چيزهاى مبهم و ناشناخته را بشناسيم و از ميزان جهل و نادانى خود بكاهيم ؟ اگر چنين است خداوندى كه علمش به همه چيز احاطه دارد و از اسرار درون و برون همه كس و همه چيز آگاه است ، غيب آسمان و زمين را با علم بى پايانش مى داند ، چرا امتحان مى كند ، مگر چيزى بر او مخفى است كه با امتحان آشكار شود ؟ !

پاسخ اين سؤال مهم را در اينجا بايد جستجو كرد كه مفهوم آزمايش و امتحان در مورد خداوند با آزمايشهاى

ما بسيار متفاوت است .

آزمايش هاى ما همانست كه در بالا گفته شد يعنى براى شناخت بيشتر و رفع ابهام و جهل است ، اما آزمايش الهى در واقع همان «پرورش و تربيت» است .

توضيح اينكه در قرآن متجاوز از بيست مورد امتحان به خدا نسبت داده شده است ، اين يك قانون كلى و سنت دائمى پروردگار است كه براى شكوفا كردن استعدادهاى نهفته (و از قوه به فعل رساندن آنها) و در نتيجه پرورش دادن بندگان آنان را مى آزمايد ، يعنى همانگونه كه فولاد را براى استحكام بيشتر در كوره مى گذارند تا به اصطلاح آبديده شود ، آدمى را نيز در كوره حوادث سخت پرورش مى دهد تا مقاوم گردد .

در واقع امتحان خدا به كار باغبانى پرتجربه شبيه است كه دانه هاى مستعد را در سرزمينهاى آماده مى پاشد ، اين دانه ها با استفاده از مواهب طبيعى شروع به نمو و رشد مى كنند ، تدريجاً با مشكلات مى جنگند و با حوادث پيكار مى نمايند در برابر طوفانهاى سخت و سرماى كشنده و گرماى سوزان ايستادگى به خرج مى دهند تا شاخه گلى زيبا يا درختى تنومند و پرثمر بار آيد كه بتواند به زندگى و حيات خود در برابر حوادث سخت ادامه دهد .

سربازان را براى اينكه از نظر جنگى نيرومند و قوى شوند به مانورها و جنگهاى مصنوعى مى برند و در برابر انواع مشكلات تشنگى ، گرسنگى گرما و سرما ، حوادث دشوار ، موانع سخت ، قرار مى دهند تا ورزيده و آبديده شوند .

و اين است رمز آزمايشهاى

الهى .

قرآن مجيد به اين حقيقت در جاى ديگر تصريح كرده مى گويد وليبتلى الله ما فى صدوركم و ليمحص ما فى قلوبكم والله عليم بذات الصدور: «او آنچه را شما در سينه داريد مى آزمايد تا دلهاى شما كاملا خالص گردد و او به همه اسرار درون شما آگاه است» (آل عمران _ 154) .

اميرمؤمنان على(عليه السلام) تعريف بسيار پرمعنى در زمينه فلسفه امتحانات الهى دارد مى فرمايد: وان كان سبحانه اعلم بهن من انفسهم ولكن لتظهر الافعال التى بها يستحق الثواب والعقاب: «گرچه خداوند به روحيات بندگانش از خودشان آگاهتر است ولى آنها را امتحان مى كند تا كارهاى خوب و بد كه معيار پاداش و كيفر است از آنها ظاهر گردد»(1) .

يعنى صفات درونى انسان به تنهائى نمى تواند معيارى براى ثواب و عقاب گردد مگر آن زمانى كه در لابلاى اعمال انسان خود نمائى كند ، خداوند بندگان را مى آزمايد تا آنچه در درون دارند در عمل آشكار كنند ، استعدادها را از قوه به فعل برسانند و مستحق پاداش و كيفر او گردند .

اگر آزمايش الهى نبود اين استعدادها شكوفا نمى شد و درخت وجود انسان ميوه هاى اعمال بر شاخسارش نمايان نمى گشت و اين است فلسفه آزمايش الهى در منطق اسلام . (2)

1 _ نهج البلاغه كلمات قصار جمله 93 .

2 _ تفسير نمونه 1/526

141 _ آيا سعادت و شقاوت انسانها ذاتى است ؟

در سوره مباركه هود آيه 105 مى خوانيم «يوم يأت لاتكلّم نفس الاّ باذنه فمنهم شقىّ و سعيد»

(آن روز كه در قيامت) فرا رسد هيچكس جز به اجازه پروردگار سخن نمى گويد گروهى از آنها شقاوتمندند و

گروهى سعادتمند . . . )

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه آيا اين آيه دليلى بر ذاتى بودن سعادت و شقاوت انسانهاست ؟

در اينجا بايد به چند نكته توجه كرد:

1 _ همانگونه كه گفتيم بعضى خواسته اند از آيات فوق ذاتى بودن سعادت و شقاوت را اثبات كنند درحاليكه نه تنها آيات فوق دلالتى بر اين امر ندارد بلكه به وضوح ثابت مى كند كه سعادت و شقاوت اكتسابى است ، زيرا مى گويد: «اما الذين شقوا» (آنها كه شقاوتمند شدند) و يا مى گويد: «اما الذين سعدوا» (اما آنها كه سعادتمند شدند) اگر شقاوت و سعادت ذاتى بود مى بايست گفته شود «اما الاشقياء و اما السعداء» و مانند آن و از اينجا روشن مى شود آنچه در تفسير فخر رازى آمده كه «در اين آيات خداوند از هم اكنون حكم كرده كه گروهى در قيامت سعادتمندند و گروهى شقاوتمند ، و كسانى را كه خداوند محكوم به چنين حكمى كرده و مى داند سرانجام در قيامت سعيد يا شقى خواهند بود محال است تغيير پيدا كنند ، والا لازم مى آيد كه خبر دادن خداوند كذب ، و علمش جهل شود و اين محال است»!! . . . بكلى بى اساس است .

اين همان ايراد معروف «علم خدا» در مسأله جبر و اختيار است كه پاسخ آن از قديم داده شده است و آن اينكه:

اگر ما افكار پيش ساخته خود را نخواهيم بر آيات تحميل كنيم مفاهيم آن روشن است ، اين آيات مى گويد: در آن روز گروهى در پرتو اعمالشان سعادتمند و گروهى بخاطر اعمالشان شقاوتمندند

و خدا مى داند چه كسانى به اراده خود و به خواست و اختيار خود در طريق سعادت گام مى نهند و چه گروهى با اراده خود در مسير شقاوت گام مى نهند بنابراين بعكس آنچه او گفته اگر مردم مجبور به انتخاب اين راه باشند علم خدا جهل خواهد شد چرا كه همگان با ميل و اختيار خود راه خويش را انتخاب مى كنند .

شاهد سخن اينكه آيات فوق به دنبال داستانهاى اقوام پيشين است كه گروه عظيمى از آنها بر اثر ظلم و ستم و انحراف از جاده حق و عدالت ، و آلودگى به مفاسد شديد اخلاقى ، و مبارزه با رهبران الهى گرفتار مجازاتهاى دردناكى در اين جهان شدند كه قرآن براى تربيت و ارشاد ما و نشان دادن راه حق از باطل و جدا ساختن مسير سعادت از شقاوت اين داستانها را بازگو مى كند .

اصولاً اگر ما _ آنچنان كه فخر رازى و هم فكرانش مى پندارند _ محكوم به سعادت و شقاوت ذاتى باشيم ، و بدون اراده به بديها و نيكيها كشانده شويم تعليم و تربيت لغو و بيهوده خواهد بود . آمدن پيامبران و نزول كتب آسمانى و نصيحت و اندرز و تشويق و توبيخ و سرزنش و ملامت و مؤاخذه و سؤال و بالاخره كيفر و پاداش همگى بيفايده يا ظالمانه محسوب مى گردد .

آنها كه مردم را در انجام نيك و بد مجبور مى دانند خواه اين جبر را ، جبر الهى ، يا جبر طبيعى ، يا جبر اقتصادى ، و يا جبر محيط بدانند تنها به هنگام سخن گفتن

و يا مطالعه در كتابها از اين مسلك طرفدارى مى كنند ، ولى در عمل حتى خودشان هرگز چنين عقيده اى ندارند ، به همين دليل اگر به حقوق آنها تجاوزى شود متجاوز را مستحق توبيخ و ملامت و محاكمه و مجازات مى دانند ، و هرگز حاضر نيستند به عنوان اينكه او مجبور به انجام اين كار است از وى صرفنظر كنند و يا مجازاتش را ظالمانه بپندارند و يا بگويند او نمى توانسته است اين عمل را مرتكب نشود چون خدا خواسته يا جبر محيط و طبيعت بوده است ، اين خود دليل ديگرى بر فطرى بودن اصل اختيار است .

بهرحال هيچ جبرى مسلكى را نمى يابيم كه در عمل روزانه خود به اين عقيده پاى بند باشد بلكه بر خوردش باتمام انسانها برخورد با افراد آزاد و مسئول و مختار است .

تمام اقوام دنيا به دليل تشكيل دادگاهها و دستگاههاى قضائى براى كيفر متخلفان عملاً آزادى اراده را پذيرفته اند .

تمام مؤسسات تربيتى جهان نيز بطور ضمنى اين اصل را قبول كرده اند كه انسان با ميل و اراده خود كار مى كند و با تعليم و تربيت مى توان او را راهنمائى و ارشاد كرد و از خطاها و اشتباهات و كج انديشى ها بر كنار ساخت .

2 _ جالب اينكه در آيات فوق «شقوا» به عنوان فعل معلوم «و سعدوا» به عنوان فعل مجهول آمده است .

اين اختلاف تعبير شايد اشاره لطيفى به اين نكته باشد كه انسان راه شقاوت را با پاى خود مى پيمايد ، ولى براى پيمودن راه سعادت تا امداد و

كمك الهى نباشد و او را در مسيرش يارى ندهد پيروز نخواهد شد و بدون شك اين امداد و كمك تنها شامل كسانى مى شود كه گامهاى نخستين را با اراده و اختيار خود برداشته اند و شايستگى چنين امدادى را پيدا كرده اند . (دقت كنيد) . (1)

1 _ تفسير نمونه 9/236

142 _ فرق اسلام و ايمان چيست ؟

فرق اسلام و ايمان چيست ؟

در سوره حجرات آيه 14 مى خوانيم: «قالت الاعراب امنا قل لم تؤمنوا و لكن قولوا اسلمنا ولمّا يدخل الايمان فى قلوبكم . . . »

(اعراب باديه نشين گفتند: ايمان آورده ايم ، به آنها بگو: شما ايمان نياورده ايد ، بگوئيد اسلام آورده ايم ، ولى هنوز ايمان وارد قلب شما نشده است)

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه تفاوت اسلام و ايمان چيست ؟

طبق اين آيه تفاوت «اسلام» و «ايمان» ، در اين است كه «اسلام» شكل ظاهرى قانونى دارد ، و هركس شهادتين را بر زبان جارى كند در سلك مسلمانان وارد مى شود ، و احكام اسلام بر او جارى مى گردد .

ولى ايمان يك امر واقعى و باطنى است و جايگاه آن قلب آدمى است ، نه زبان و ظاهر او .

«اسلام» ممكن است انگيزه هاى مختلفى داشته باشد ، حتى انگيزه هاى مادى و منافع شخصى ، ولى «ايمان» حتماً از انگيزه هاى معنوى ، از علم و آگاهى ، سرچشمه مى گيرد ، و همان است كه ميوه حيات بخش تقوى بر شاخسارش ظاهر مى شود .

اين همان چيزى است كه در عبارت گويائى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) آمده است: الاسلام علانية ، و الايمان فى

القلب : «اسلام امر آشكارى است ، ولى جاى ايمان دل است»(1) .

و در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: الاسلام يحقن به الدم و تؤدى به الامانة ، و تستحل به الفروج ، والثواب على الايمان:

با اسلام خون انسان محفوظ ، و اداى امانت او لازم ، و ازدواج با او حلال مى شود ، ولى ثواب بر ايمان است»(2) .

و نيز به همين دليل است كه در بعضى از روايات مفهوم «اسلام» منحصر به اقرار لفظى شمرده شده ، در حالى كه ايمان اقرار توأم با عمل معرفى شده است (الايمان اقرار و عمل ، والاسلام اقرار بلاعمل)(3) .

همين معنى به تعبير ديگرى در بحث «اسلام و ايمان» آمده است ، «فضيل بن يسار» مى گويد: از امام صادق(عليه السلام) شنيدم فرمود: ان الايمان يشارك الاسلام ، و لايشاركه الاسلام ، ان الايمان ما وقر فى القلوب ، والاسلام ما عليه المناكح و المواريث و حقن الدماء:

«ايمان با اسلام شريك است ، اما اسلام با ايمان شريك نيست (و به تعبير ديگر هر مؤمنى مسلمان است ولى هر مسلمانى مؤمن نيست) «ايمان» آن است كه در دل ساكن شود ، اما «اسلام» چيزى است كه قوانين نكاح وارث و حفظ خون بر طبق آن جارى مى شود»(4)

ولى اين تفاوت مفهومى در صورتى است كه اين دو واژه در برابر هم قرار گيرند ، اما هرگاه جدا از هم ذكر شوند ممكن است اسلام بر همان چيزى اطلاق شود كه ايمان بر آن اطلاق مى شود ، يعنى هر دو واژه در يك معنى استعمال گردد . (5)

پي نوشتها

1

_ «مجمع البيان» جلد 9 صفحه 138 .

2 _ «كافى» جلد 2 «باب ان الاسلام يحقن به الدم» حديث 1 و 2 .

3 _ «كافى» جلد 2 «باب ان الاسلام يحقن به الدم» حديث 1 و2 .

4 _ «اصول كافى» جلد 2 باب ان الايمان يشرك الاسلام حديث 3

5 _ تفسير نمونه 22/210

143 _ مقصود از شيطان در قرآن چيست ؟

مقصود از شيطان در قرآن

كلمه «شيطان» از ماده «شطن» گرفته شده ، و «شاطن» به معنى «خبيث و پست» آمده است و شيطان به موجود سركش و متمرد اطلاق مى شود ، اعم از انسان و يا جن و يا جنبندگان ديگر ، و به معنى روح شرير و دور از حق ، نيز آمده است ، كه در حقيقت همه اينها به يك قدر مشترك بازگشت مى كنند .

بايد دانست كه «شيطان» اسم عام (اسم جنس) است ، در حالى كه «ابليس» اسم خاص (علم) مى باشد ، و به عبارت ديگر «شيطان» به هر موجود موذى و منحرف كننده و طاغى و سركش ، خواه انسانى يا غير انسانى مى گويند ، و ابليس نام آن شيطان است كه آدم را فريب داد و اكنون هم با لشكر و جنود خود در كمين آدميان است .

از موارد استعمال اين كلمه در قرآن نيز برمى آيد كه شيطان به موجود موذى و مضر گفته مى شود ، موجودى كه از راه راست بركنار بوده و درصدد آزار ديگران است ، موجودى كه سعى مى كند ايجاد دودستگى نمايد ، و اختلاف و فساد به راه اندازد ، چنانكه مى خوانيم:

«انما يريد الشيطان ان يوقع بينكم العداوة والبغضاء ، .

. . »:

«شيطان مى خواهد بين شما دشمنى و بغض و كينه ايجاد كند . . . »(1) .

با توجه به اينكه كلمه «يريد» فعل مضارع است و دلالت بر استمرار دارد حاكى از اين معنى است كه اين اراده ، اراده هميشگى شيطان است .

و از طرفى مى بينيم كه در قرآن نيز شيطان به موجود خاصى اطلاق نشده ، بلكه

حتى به انسانهاى شرور و مفسد نيز اطلاق گرديده است . آنجا كه مى خوانيم: «وكذلك جعلنا لكل نبى عدواً شياطين الانس والجن» «بدينگونه ما براى هر پيامبرى دشمنى از شيطانهاى انسانى و يا جن قرار داديم» . (2)

و اينكه به ابليس هم شيطان اطلاق شده بخاطر فساد و شرارتى است كه در او وجود دارد .

علاوه بر اينها گاهى كلمه شيطان بر «ميكربها» نيز اطلاق شده:

به عنوان نمونه اميرمؤمنان (عليه السلام) مى فرمايد ، «لاتشربوا الماء من ثلمة الاناء و لا من عروته ، فان الشيطان يقعد على العروة و الثلمة»: «از قسمت شكسته و طرف دستگيره ظرف ، آب نخوريد ، زيرا شيطان بر روى دستگيره و قسمت شكسته شده ظرف مى نشيند»(3) .

و نيز امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: «ولا يشرب من اذن الكوز ، و لامن كسره ان كان فيه فانه مشرب الشياطين»(4) «از دستگيره و قسمت شكسته كوزه آب مخوريد كه جايگاه آشاميدن شيطانها است» .

از قول پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: «موهاى شارب (سبيل) خويش را بلند مگذاريد ، زيرا شيطان آنرا محيط امن براى زندگى خويش قرار مى دهد ، و در آنجا پنهان مى گردد»(5)!

به اين ترتيب

روشن شد كه يكى از معانى شيطان ميكروبهاى زيانبخش و مضر است .

ولى بديهى است منظور اين نيست كه: شيطان در همه جا به اين معنى باشد ، بلكه منظور اين است كه: شيطان معانى مختلفى دارد ، كه يكى از مصداقهاى روشن آن «ابليس» و لشكريان و اعوان او است: و مصداق ديگر آن انسانهاى مفسد و منحرف كننده ، و احيانا در پاره اى از موارد به معنى ميكروبهاى موذى آمده است (دقت كنيد) . (6)

پي نوشتها

1 _ مائده: 91 .

2 _ انعام: 112 .

3 _ كافى جلد 6 كتاب الاطعمة والاشربة ، باب الاوانى .

4 _ كافى جلد 6 كتاب الاطعمة والاشربة ، باب الاوانى .

5 _ كافى جلد 6 كتاب الاطعمة والاشربة ، باب الاوانى .

6 _ تفسير نمونه 1/191

144 _ حقيقت جنّ چيست ؟

حقيقت جنّ

«جن» چنانكه از مفهوم لغوى اين كلمه به دست مى آيد موجودى است ناپيدا كه مشخصات زيادى در قرآن براى او ذكر شده ، از جمله اينكه:

1_ موجودى است كه از شعله آتش آفريده شده ، بر خلاف انسان كه از خاك آفريده شده است ، (وخلق الجان من مارج من نار) (الرحمن _ 15)

2_ داراى علم و ادراك و تشخيص حق از باطل و قدرت منطق و استدلال است (آيات مختلف سوره جن) .

3_ داراى تكليف و مسؤوليت است (آيات سوره جن و سوره الرحمن) .

4_ گروهى از آنها مؤمن صالح و گروهى كافرند (و انامنّا الصالحون و منّا دون ذلك) (جن 11) .

5_ آنها داراى حشر و نشر و معادند (و اما القاسطون فكانوا لجهنم حطبا) (جن 15) .

6_ آنها قدرت نفوذ در آسمانها و خبرگيرى و استراق سمع داشتند ، و بعداً ممنوع شدند (و انا كنا نقعد منها مقاعد للسمع فمن يستمع الان يجدله شهاباً رصدا) (جن 9) .

7_ آنها با بعضى انسانها ارتباط برقرار مى كردند و با آگاهى محدودى كه نسبت به بعضى از اسرار نهائى داشتند به اغواى انسانها مى پرداختند (وانه كان رجال من الانس يعوذون برجال من الجن فزادوهم رهقا) (جن 6) .

8_ در ميان آنها افرادى يافت

مى شوند كه از قدرت زيادى برخوردارند ، همانگونه كه در ميان انسانها نيز چنين است (قال عفريت من الجن انا آتيك به قبل ان تقوم من مقامك) «يكى از گردنكشان جن به سليمان گفت من تخت ملكه سبا را پيش از آنكه از جاى برخيزى از سرزمين او به اينجا مى آورم»! (نمل 39) .

9_ آنها قدرت بر انجام بعضى كارهاى مورد نياز انسان را دارند (و من الجن من يعمل بين يديه باذن ربه . . . يعملون له ما يشاء من محاريب و تماثيل و جفان كالجواب): «گروهى از جن پيش روى سليمان به اذن پروردگار كار مى كردند ، و براى او معبدها ، تمثالها ، و ظروف بزرگ غذا تهيه مى كردند» (سبا 12 _ 13) .

10_ خلقت آنها در روى زمين قبل از خلقت انسانها بوده است (والجان خلقناه من قبل) (حجر 27) و ويژگيهاى ديگر .

بعلاوه از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود كه بر خلاف آنچه در افواه مردم عوام مشهور است و آنها را «از ما بهتران» مى دانند ، انسان نوعى است برتر از آنها ، به دليل اينكه تمام پيامبران الهى از انسانها برگزيده شدند ، و آنها به پيامبر اسلام كه از نوع بشر بود ايمان آوردند ، و از او تبعيت كردند ، و اصولاً واجب شدن سجده در برابر آدم بر شيطان كه بنا به تصريح قرآن آن روز از (بزرگان) طايفه جن بود (كهف _ 50) دليل بر فضيلت نوع انسان بر جنّ مى باشد .

تا اينجا سخن از مطالبى بود كه از قرآن مجيد

درباره اين موجود ناپيدا استفاده مى شود كه خالى از هرگونه خرافه و مسائل غير علمى است ، ولى مى دانيم مردم عوام و ناآگاه خرافات زيادى درباره اين موجود ساخته اند كه با عقل و منطق جور نمى آيد ، و به همين جهت يك چهره خرافى و غير منطقى به اين موجود داده كه وقتى كلمه جن گفته مى شود مشتى خرافات نيز با آن تداعى مى شود از جمله اينكه آنها را با اشكال غريب و عجيب و وحشتناك ، و موجوداتى دم دار و سم دار! ، موذى و پر آزار ، كينه توز و بدرفتار كه ممكن است از ريختن يك ظرف آب داغ در يك نقطه خالى ، خانه هائى را به آتش كشند! و موهومات ديگرى از اين قبيل .

در حالى كه اگر موضوع وجود جن از اين خرافات پيراسته شود ، اصل مطلب كاملا قابل قبول است ، چرا كه هيچ دليلى بر انحصار موجودات زنده به آنچه ما مى بينيم ، نداريم ، بلكه علماء و دانشمندان علوم طبيعى مى گويند: موجوداتى را كه انسان با حواس خود مى تواند درك كند ، در برابر موجوداتى كه با حواس قابل درك نيستند ناچيز است .

تا اين اواخر كه موجودات زنده ذره بينى كشف نشده بود ، كسى باور نمى كرد كه در يك قطره آب ، يا يك قطره خون ، هزاران هزار موجود زنده باشد كه انسان قدرت ديد آنها را نداشته باشد .

و نيز دانشمندان مى گويند: چشم ما رنگهاى محدودى را مى بيند ، و گوش ما امواج صوتى محدودى

را مى شنود ، رنگها و صداهائى كه با چشم و گوش ما قابل درك نيست بسيار بيش از آن است كه قابل درك است .

وقتى وضع جهان ، چنين باشد چه جاى تعجب كه انواع موجودات زنده اى در اين عالم وجود داشته باشند كه ما نتوانيم با حواس خود آنها را درك كنيم ، و وقتى مخبر صادقى مانند پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) از آن خبر دهد چرا نپذيريم ؟

به هر حال از يكسو قرآن كلام ناطق صادق ، خبر از وجود جن با ويژگيهائى كه در بالا ذكر شد داده است ، و از سوى ديگر هيچ دليل عقلى بر نفى آن وجود ندارد ، بنابراين بايد آن را پذيرفت ، و از توجيهات غلط و ناروا بايد بر حذر بود همانگونه كه از خرافات عوام در اين قسمت بايد اجتناب كرد .

اين نكته نيز قابل توجه است كه جن گاهى بريك مفهوم وسيعتر اطلاق مى شود كه انواع موجودات ناپيدا را شامل مى گردد ، اعم از آنها كه داراى عقل و در كند و آنها كه عقل و درك ندارند ، و حتى گروهى از حيواناتى كه با چشم ديده مى شوند و معمولاً در لانه ها پنهانند ، نيز در اين معنى وسيع وارد است .

شاهد اين سخن روايتى است كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه فرمود: «خداوند جن را پنج صنف آفريده است: صنفى مانند باد در هوا (ناپيدا هستند) و صنفى به صورت مارها ، و صنفى به صورت عقربها ، و صنفى حشرات زمين اند ،

و صنفى از آنها مانند انسانند كه بر آنها حساب و عقاب است»(1) .

با توجه به اين روايت و مفهوم گسترده آن ، بسيارى از مشكلاتى كه در روايات و داستانها در مورد جن گفته مى شود ، حل خواهد شد .

مثلا در بعضى از روايات از اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم كه فرمود: لاتشرب الماء من ثلمة الاناء و لا من عروته فان الشيطان يقعد على العروة والثلمة: «از قسمت شكسته ظرف و طرف دستگيره آن آب نخوريد زيرا شيطان ، روى دستگيره ، و قسمت شكسته مى نشيند»(2) .

با توجه به اينكه «شيطان» از «جن» است ، و با توجه به اينكه جاى شكسته ظرف ، و همچنين دسته آن محل اجتماع انواع ميكربها است ، بعيد به نظر نمى رسد كه «جن و شيطان» به «مفهوم عام» اينگونه موجودات را نيز شامل شود هر چند معنى خاصى دارد يعنى به موجودى گفته ميشود كه داراى فهم و شعور و مسئوليت و تكليف است .

و روايات در اين زمينه فراوان است(3) . (4)

پي نوشتها

1 _ «سفينة البحار» جلد اول صفحه 186 (ماده جن) .

2 _ كتاب «كافى» جلد 6 صفحه 385 كتاب الاشربة باب الاوانى حديث 5 .

3 _ در جلد اول كتاب «اولين دانشگاه و آخرين پيامبر» حدود بيست و سه روايت در اين زمينه جمع آورى شده است .

4 _ تفسير نمونه 25/154

145 _ حقيقت فرشته چيست ؟

حقيقت فرشته

در قرآن مجيد از ملائكه فراوان ياد شده است .

آيات زيادى از قرآن درباره صفات ، ويژگيها ، مأموريتها و وظائف فرشتگان سخن مى گويد ، حتى قرآن ، ايمان به ملائكه را در رديف ايمان به خدا و انبياء و كتب آسمانى قرار داده است ، و اين دليل بر اهميت بنيادى اين مسأله است: آمن الرسول بما انزل اليه من ربه و المؤمنون كل آمن بالله و ملائكته و كتبه و رسله: «پيامبر اسلام به آنچه از سوى پروردگارش بر او نازل شده ايمان آورده ، و مؤمنان نيز به خدا و فرشتگان او و كتابها و رسولانش همگى ايمان دارند»(بقره _ 285) .

بدون شك وجود فرشتگان از امور غيبيه اى است كه براى اثبات آن با اين صفات و ويژگيها راهى جز ادله نقليه نيست ، و به حكم ايمان به غيب آنها را بايد پذيرفت .

قرآن مجيد رويهمرفته ويژگيهاى آنها را چنين مى شمرد:

1 _ فرشتگان موجوداتى عاقل و با شعورند و بندگان گرامى خدا هستند (بل عباد مكرمون) (انبياء 26) .

2 _ آنها سر بر فرمان خدا دارند و هرگز معصيت او نمى كنند (لايسبقونه بالقول وهم بامره يعملون) (انبياء 27) .

3 _ آنها وظائف مهم و بسيار متنوعى

از سوى خداوند بر عهده دارند:

گروهى حاملان عرشند (حاقه _ 17) .

و گروهى مدبرات امرند (نازعات _ 5)

گروهى فرشتگان قبض ارواحند (اعراف _ 37) .

و گروهى مراقبان اعمال بشرند (سوره انفطار _ 10 تا 13) .

گروهى حافظان انسان از خطرات و حوادثند (انعام _ 61) .

و گروهى مأمور عذاب و مجازات اقوام سركشند (هود 77) .

و گروهى امداد گران الهى نسبت به مؤمنان در جنگها هستند(احزاب _ 9) .

و بالاخره گروهى مبلغان وحى و آورندگان كتب آسمانى براى انبياء مى باشند (نحل _ 2) كه اگر بخواهيم يك يك از وظائف و مأموريتهاى آنها را بر شمريم بحث به درازا مى كشد .

4 _ آنها پيوسته مشغول تسبيح و تقديس خداوند هستند ، چنانكه در آيه 5 سوره شورى مى خوانيم: والملائكه يسبحون بحمد ربهم و يستغفرون لمن فى الارض : «فرشتگان تسبيح و حمد پروردگار خود را بجا مى آورند و براى كسانى كه در زمين هستند استغفار مى كنند» .

5 _ با اين حال انسان به حسب استعداد تكامل از آنها برتر و والاتر است تا آنجا كه همه فرشتگان بدون استثناء بخاطر آفرينش آدم به سجده افتادند و آدم معلم آنها گشت (آيات 30 _ 34 سوره بقره) .

6 _ آنها گاه به صورت انسان در مى آيند ، و بر انبياء و حتى غير انبياء ظاهر مى شوند ، چنانكه در سوره مريم مى خوانيم: فرشته بزرگ الهى به صورت انسان موزون بر مريم ظاهر شد: فارسلنا اليها روحنا فتمثل لها بشراً سويا: (مريم _ 17) .

در جاى ديگر به صورت

انسانهائى بر ابراهيم و بر لوط ظاهر شدند (هود _ 69 و77) .

حتى از ذيل اين آيات استفاده مى شود كه قوم لوط نيز آنها را در همان اشكال موزون انسانى ديدند (هود _ 78) .

آيا ظهور در چهره انسان ، يك واقعيت عينى است ؟ يا به صورت تمثل و تصرف در قوه ادراك ؟ ظاهر آيات قرآن معنى اول است ، هر چند بعضى از مفسران بزرگ معنى دوم را برگزيده اند .

7 _ از روايات اسلامى استفاده مى شود كه تعداد آنها بقدرى زياد است كه به هيچ وجه قابل مقايسه با انسان نيست ، چنانكه در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: هنگامى كه از آن حضرت پرسيدند آيا عدد فرشتگان بيشترند يا انسانها ؟ فرمود: «سوگند به خدائى كه جانم به دست او است فرشتگان خدا در آسمانها بيشترند از عدد ذرات خاكهاى زمين ، و در آسمان جاى پائى نيست مگر اينكه در آنجا فرشته اى تسبيح و تقديس خدا مى كند»(1) .

8 _ آنها نه غذا مى خورند و نه آب مى نوشند ، و نه ازدواج دارند ، چنانكه در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «فرشتگان غذا نمى خورند و آب نمى نوشند و ازدواج نمى كنند بلكه با نسيم عرش الهى زنده اند!»(2) .

9 _ آنها نه خواب دارند نه سستى و غفلت ، چنانكه على(عليه السلام) در حديثى چنين مى گويد: «در آنها نه سستى است ، ونه غفلت ، و نه عصيان . . . خواب بر آنها چيره نمى گردد و عقل آنها گرفتار سهو

و نسيان نمى شود ، بدن آنها به سستى نمى گرايد ، و در صلب پدران و رحم مادران قرار نمى گيرند»(3) .

10 _ آنها مقامات مختلف و مراتب متفاوت دارند ، بعضى هميشه در ركوعند و بعضى هميشه در سجودند .

مامنا الا له مقام معلوم و انا لنحن الصافون و انا لنحن المسبحون: «هريك از ما مقام معلومى دارد ، ما همواره صف كشيده منتظر فرمان او هستيم و پيوسته تسبيح او مى گوئيم» (صافات 164 _ 166) .

امام صادق مى گويد: «خداوند فرشتگانى دارد كه تا روز قيامت در ركوعند ، و فرشتگانى دارد كه تا قيامت در سجودند»!(4) .

براى آگاهى بيشتر از اوصاف ملائكه و اصناف آنها به كتاب «السماء و العالم» بحارالانوار ، «ابواب الملائكه» (جلد 59 صفحه 144 تا 326 مراجعه فرمائيد ، همچنين نهج البلاغه خطبه هاى اول و 91 _ خطبه اشباح _ و 109 و 171) .

آيا با اين اوصاف كه براى فرشتگان ذكر شد آنها موجوداتى مجردند يا مادى ؟ !

بدون شك با اين اوصاف نمى توانند از اين ماده كثيف عنصرى باشند ، ولى مانعى ندارد كه از اجسام لطيفى آفريده شده باشند ، اجسامى ما فوق اين ماده معمولى كه ما با آن آشنا هستيم .

اثبات «تجرد مطلق» براى فرشتگان حتى از زمان و مكان و اجزاء كار آسانى نيست ، و تحقيق از اين مسأله نيز فايده زيادى در برندارد ، مهم آن است كه ما فرشتگان را به اوصافى كه قرآن و روايات مسلم اسلامى توصيف كرده بشناسيم و آنها را صنف عظيمى از موجودات والا

و برجسته خداوند بدانيم ، بى آنكه مقامى جز مقام بندگى و عبوديت براى آنها قائل باشيم ، و آنها را شريك خداوند در خلقت يا عبادت بدانيم كه اين شرك و كفر محض است .

در بحث پيرامون فرشتگان ، به همين مقدار قناعت مى كنيم ، و تفصيل را به كتبى كه بالخصوص در اين زمينه نگاشته شده موكول مى نمائيم .

در بسيارى از عبارات تورات از فرشتگان تعبير به «خدايان» مى كند كه تعبيرى است شرك آلود ، و از نشانه هاى تحريف تورات كنونى است ، ولى قرآن مجيد از اين گونه تعبيرات پاك و منزه است ، چرا كه براى آنها مقامى جز بندگى و عبادت و اجراى فرمانهاى الهى قائل نشده است و حتى چنانكه گفتيم از آيات مختلف قرآن برمى آيد كه مقام انسان كامل از فرشتگان والاتر و بالاتر است . (5)

پي نوشتها

1 _ «بحار الانوار» جلد 59 صفحه 176 (حديث 7) روايات فراوان ديگرى در اين زمينه نيز نقل شده است .

2 _ «بحار الانوار» جلد 59 صفحه 174 (حديث 4) .

3 _ «بحار الانوار» جلد 59 صفحه 175 .

4 _ «بحار الانوار» جلد 59 صفحه 174 .

5 _ تفسير نمونه 18/173

146 _ رجعت چيست ؟ و آيا امكان دارد ؟

رجعت چيست ؟

«رجعت» از عقائد معروف شيعه است و تفسيرش در يك عبارت كوتاه چنين است: بعد از ظهور مهدى(عليه السلام) و در آستانه رستاخيز گروهى از «مؤمنان خالص» و «كفار و طاغيان بسيار شرور» به اين جهان باز مى گردند ، گروه اول مدارجى از كمال را طى مى كنند ، و گروه دوّم كيفرهاى شديدى مى بينند .

مرحوم «سيّد مرتضى» كه از بزرگان شيعه است چنين مى گويد: «خداوند متعال بعد از ظهور حضرت مهدى گروهى از كسانى كه قبلاً از دنيا رفته اند به اين جهان باز مى گرداند ، تا در ثواب و افتخارات يارى او و مشاهده حكومت حقّ بر سراسر جهان شركت جويند ، و نيز گروهى از دشمنان سرسخت را باز مى گرداند تا از آنها انتقام گيرد .

سپس مى افزايد: دليل بر صحت اين مذهب اين است كه هيچ عاقلى نمى تواند قدرت خدا را بر اين امر انكار كند چرا كه اين مسأله محالى نيست ، در حالى كه بعضى از مخالفين ما چنان اين موضوع را انكار مى كنند كه گوئى آن را محال و غير ممكن مى شمرند .

بعد اضافه مى كند: دليل بر اثبات اين عقيده اجماع اماميه است زيرا احدى از آنها با اين عقيده

مخالفت نكرده است»(1) .

البتّه از كلمات بعضى از قدماى علماى شيعه و همچنين از سخنان مرحوم طبرسى در مجمع البيان برمى آيد كه اقليت بسيار كوچكى از شيعه با اين عقيده مخالف بودند ، و رجعت را به معنى بازگشت دولت و حكومت اهلبيت (عليهم السلام) تفسير مى كردند ، نه بازگشت اشخاص و زنده شدن مردگان ، ولى مخالفت آنها طورى است كه لطمه اى به اجماع نمى زند .

به هرحال در اينجا بحثهاى فراوانى است كه براى خارج نشدن از طرز بحث تفسيرى به صورت فشرده در اينجا مى آوريم:

1 _ بدون ترديد احياى گروهى از مردگان در اين دنيا از محالات نيست ، همانگونه كه احياى جميع انسانها در قيامت كاملاً ممكن است و تعجب از چنين امرى همچون تعجب گروهى از مشركان جاهليت از مسأله معاد است و سخريه در برابر آن همانند سخريّه آنها در مورد معاد مى باشد ، چرا كه عقل چنين چيزى را محال نمى بيند ، و قدرت خدا آنچنان وسيع و گسترده است كه همه اين امور در برابر آن سهل و آسان است .

2 _ در قرآن مجيد ، وقوع رجعت اجمالاً در پنج مورد از امتهاى پيشين آمده است .

الف _ در مورد «پيامبرى كه از كنار يك آبادى عبور كرد در حالى كه ديوارهاى آن فرو ريخته بود و اجساد و استخوانهاى اهل آن در هر سو پراكنده شده بود ، و از خود پرسيد چگونه خداوند اينها را پس از مرگ زنده مى كند ، اما خدا او را يكصد سال ميراند و سپس زنده كرد و

به او گفت چقدر درنگ كردى ؟ عرض كرد يك روز يا قسمتى از آن ، فرمود نه بلكه يكصد سال بر تو گذشت» (آيه 259 سوره بقره) .

اين پيامبر ، عزير باشد يا پيامبر ديگرى تفاوت نمى كند ، مهم صراحت قرآن در زندگى پس از مرگ است در همين دنيا (فاماته الله مأة عام ثم بعثه) .

ب _ قرآن در آيه 243 سوره بقره سخن از جمعيت ديگرى به ميان مى آورد كه «از ترس مرگ (و طبق گفته مفسران به بهانه بيمارى طاعون از شركت در ميدان جهاد خوددارى كردند و) از خانه هاى خود بيرون رفتند خداوند فرمان مرگ به آنها داد و سپس آنها را زنده كرد» (فقال لهم الله موتوا ثم احياهم) .

گرچه بعضى از مفسران كه نتوانسته اند وقوع چنين حادثه غير عادى را تحمل كنند آن را تنها بيان يك مثال شمرده اند ، ولى روشن است كه اين گونه تأويلات در برابر ظهور بلكه صراحت آيه در وقوع اين مسأله ، قابل قبول نيست .

ج _ در آيه 55 و 56 سوره بقره درباره «بنى اسرائيل» مى خوانيم كه گروهى از آنها بعد از تقاضاى مشاهده خداوند گرفتار صاعقه مرگبارى شدند و مردند ، سپس خداوند آنها را به زندگى بازگرداند تا شكر نعمت او را بجا آورند (ثم بعثناكم من بعد موتكم لعلكم تشكرون) .

د _ در آيه 110 سوره مائده ضمن برشمردن معجزات عيسى(عليه السلام)مى خوانيم: واذ تخرج الموتى باذنى: «تو مردگان را به فرمان من زنده مى كردى» .

اين تعبير نشان مى دهد كه مسيح (عليه السلام)

از اين معجزه خود (احياى موتى) استفاده كرد ، بلكه تعبير به فعل مضارع (تخرج) دليل بر تكرار آن است و اين خود يكنوع رجعت براى بعضى محسوب مى شود .

ه_ : بالاخره در سوره بقره در آيه 73 در مورد كشته اى كه در بنى_ اسرائيل براى پيدا كردن قاتلش نزاع و جدال برخاسته بود ، قران مى گويد: «دستور داده شد گاوى را با ويژگيهائى سر ببرند و بخشى از آن را بر بدن مرده زنند تا به حيات بازگردد (و قاتل خود را معرفى كند و نزاع خاتمه يابد) (فقلنا اضربوه ببعضها كذلك يحيى الله الموتى و يريكم آياته لعلكم تعقلون)

علاوه بر اين پنج مورد ، موارد ديگرى در قرآن مجيد ديده مى شود همچون داستان اصحاب كهف كه آن نيز چيزى شبيه به رجعت بود ، و داستان مرغهاى چهارگانه ابراهيم(عليه السلام) كه بعد از ذبح بار ديگر به زندگى بازگشتند تا امكان معاد را در مورد انسانها براى او مجسم سازند كه در مسأله رجعت نيز قابل توجه است .

به هر حال چگونه ممكن است كسى قرآن را به عنوان يك كتاب آسمانى بپذيرد و با اينهمه آيات روشن باز امكان رجعت را انكار كند ؟ اساساً مگر رجعت چيزى جز بازگشت به حيات بعد از مرگ است ؟

مگر رجعت نمونه كوچكى از رستاخيز در اين جهان كوچك محسوب نمى شود ؟

كسى كه رستاخيز را در آن مقياس وسيعش مى پذيرد ، چگونه مى تواند خط سرخ بر مسأله رجعت بكشد ؟ و يا آن را به باد مسخره گيرد ؟ و يا همچون احمد امين

مصرى در كتاب فجرالاسلام بگويد: اليهودية ظهرت بالتشيع بالقول بالرجعه!: «آئين يهود ديگرى در مذهب شيعه به خاطر اعتقاد به رجعت ظهور كرده است»!(2) .

راستى چه فرقى ميان اين گفتار احمد امين ، و تعجب و انكار اعراب جاهليت در مقابل معاد جسمانى است ؟ !

3 _ آنچه تا به اينجا گفتيم امكان رجعت را ثابت مى كرد آنچه وقوع آنرا تأييد مى كند روايات زيادى است كه از جمعى از ثقات از ائمه اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده است ، و از آنجا كه بحث ما گنجايش نقل آنها را ندارد كافى است آمارى را كه مرحوم علامه مجلسى از آن جمع آورى كرده است بازگو كنيم او مى گويد:

چگونه ممكن است كسى به صدق گفتار ائمه اهلبيت(عليهم السلام) ايمان داشته باشد و احاديث متواتر رجعت را نپذيرد ؟ احاديث صريحى كه شماره آن به حدود دويست حديث مى رسد كه چهل و چند نفر از راويان ثقات ، و علماى اعلام ، در بيش از پنجاه كتاب آورده اند . . . اگر اين احاديث متواتر نباشد چه حديثى متواتر است» ؟ !(3) . (4)

پي نوشتها

1 _ «سفينة البحار» جلد 1 صفحه 511 (ماده رجع) .

2 _ «عقائد الاماميه» از شيخ محمد رضا المظفر صفحه 71 .

3 _ بحارالانوار جلد 53 صفحه 122

4 _ تفسير نمونه 15/555

147 _ فلسفه رجعت چيست ؟

با توجّه به آنچه از روايات اسلامى استفاده مى شود اين موضوع جنبه همگانى ندارد ، بلكه اختصاص به مؤمنان صالح العملى دارد كه در يك مرحله عالى از ايمان قرار دارند ، و همچنين كفار و طاغيان ستمگرى كه در مرحله منحطّى از كفر و ظلم قرار دارند ، چنين به نظر مى رسد كه بازگشت مجدد اين دو گروه به زندگى دنيا به منظور تكميل يك حلقه تكاملى گروه اول و چشيدن كيفر دنيوى گروه دوم است .

به تعبير ديگر گروهى از مؤمنان خالص كه در مسير تكامل معنوى با موانع و عوائقى در زندگى خود روبرو شده اند و تكامل آنها ناتمام مانده است حكمت الهى ايجاب مى كند كه سير تكاملى خود را از طريق بازگشت مجدد به اين جهان ادامه دهند ، شاهد و ناظر حكومت جهانى حق و عدالت باشند و در بناى اين حكومت شركت جويند ، چرا كه شركت در تشكيل چنين حكومتى از بزرگترين افتخارات است .

و بعكس گروهى از منافقان و جباران سرسخت علاوه بر كيفر خاص خود در رستاخيز بايد مجازاتهائى در اين جهان ، نظير آنچه اقوام سركشى مانند فرعونيان و عاد و ثمود و قوم لوط ديدند ببينند ، و تنها راه آن رجعت است .

امام صادق(عليه السلام) در حديثى مى فرمايد ، ان الرجعة ليست بعامة ، وهى خاصة ، لايرجع الامن محض

الايمان محضاً ، أو محض الشرك محضاً: «رجعت عمومى نيست بلكه جنبه خصوصى دارد ، تنها گروهى بازگشت مى كنند كه ايمان خالص يا شرك خالص دارند»(1) .

ممكن است آيه 95 سوره انبياء: و حرام على قرية اهلكناها انهم لايرجعون: «حرام است بر شهرهائى كه بر اثر گناه نابودشان كرديم كه بازگردند آنها هرگز باز نمى گردند» نيز اشاره به همين معنى باشد ، چرا كه عدم بازگشت را در مورد كسانى مى گويد كه در اين جهان به كيفر شديد خود رسيدند و از آن روشن مى شود گروهى كه چنين كيفرهائى را نديدند بايد بازگردند ، و مجازات شوند (دقت كنيد) .

اين احتمال نيز وجود دارد كه بازگشت اين دو گروه در آن مقطع خاص تاريخ بشر به عنوان دو درس بزرگ و دو نشانه مهم از عظمت خدا و مسأله رستاخيز (مبدء و معاد) براى انسانها است ، تا با مشاهده آن به اوج تكامل معنوى و ايمان برسند و از هيچ نظر كمبودى نداشته باشند . (2)

1 _ بحار الانوار جلد 53 صفحه 39 .

2 _ تفسير نمونه 15/559

148-حقيقت توكل و فلسفه آن چيست ؟

معناي توكل

«توكل» در اصل از ماده «وكالت» به معنى انتخاب وكيل كردن است ، و اين را مى دانيم كه يك وكيل خوب كسى است كه حداقل داراى چهار صفت باشد: آگاهى كافى ، امانت ، قدرت ، و دلسوزى .

اين موضوع نيز شايد نياز به تذكر نداشته باشد كه انتخاب يك وكيل مدافع در كارها در جائى است كه انسان شخصاً قادر به دفاع نباشد ، در اين موقع از نيروى ديگرى استفاده مى كند و

با كمك او به حل مشكل خويش مى پردازد .

بنابراين توكل كردن بر خدا مفهومى جز اين ندارد كه انسان در برابر مشكلات و حوادث زندگى و دشمنيها و سرسختيهاى مخالفان و پيچيدگيها و احياناً بن بستهائى كه در مسير خود به سوى هدف دارد در جائى كه توانائى بر گشودن آنها ندارد او را وكيل خود سازد ، و به او تكيه كند ، و از تلاش و كوشش باز نايستد ، بلكه در آنجا هم كه توانائى بر انجام كارى دارد باز مؤثر اصلى را خدا بداند ، زيرا از دريچه چشم يك موحد سرچشمه تمام قدرتها و نيروها او است .

نقطه مقابل «توكل بر خدا» تكيه كردن بر غير او است يعنى به صورت اتكائى زيستن ، و وابسته به ديگرى بودن ، و از خود استقلال نداشتن است ، دانشمندان اخلاق مى گويند: توكل ثمره مستقيم توحيد افعالى خدا است ، زيرا همانطور كه گفتيم از نظر يك موحد هر حركت و كوشش و تلاش و جنبش ، و هر پديده اى كه در جهان صورت مى گيرد بالاخره به علت نخستين اين جهان يعنى ذات خداوند ارتباط مى يابد ، بنابراين يك موحد همه قدرتها و پيروزيها را از او مى داند .

فلسفه توكل

با توجه به آنچه ذكر كرديم استفاده مى شود كه:

اولاً: توكل بر خدا ، بر آن منبع فنا ناپذير قدرت و توانائى ، سبب افزايش مقاومت انسان در برابر مشكلات و حوادث سخت زندگى است ، به همين دليل به هنگامى كه مسلمانان در ميدان «احد» ضربه سختى خوردند ، و دشمنان پس از

ترك اين ميدان بار ديگر از نيمه راه بازگشتند تا ضربه نهايى را به مسلمين بزنند ، و اين خبر به گوش مؤمنان رسيد ، قرآن مى گويد افراد با ايمان نه تنها در اين لحظه بسيار خطرناك كه قسمت عمده نيروى فعّال خود را از دست داده بودند وحشت نكردند بلكه با تكيه بر «توكل» و استمداد از نيروى ايمان بر پايدارى آنها افزوده شد و دشمن فاتح با شنيدن خبر اين آمادگى به سرعت عقب نشينى كرد(آل عمران آيه 173) .

نمونه اين پايدارى در سايه توكل در آيات متعددى به چشم مى خورد ، از جمله در آيه 122 آل عمران قرآن مى گويد: «توكل بر خدا جلو سستى دو طايفه از جنگجويان را در ميدان جهاد گرفت» .

و در آيه 12 سوره ابراهيم: «توكل ملازم با صبر و استقامت در برابر حملات و صدمات دشمن ذكر شده است» .

و در آيه 159 آل عمران «براى انجام كارهاى مهم ، نخست دستور به مشورت و سپس تصميم راسخ ، و بعد توكل بر خدا داده شده است» .

حتّى قرآن مى گويد: در برابر وسوسه هاى شيطانى «تنها كسانى مى توانند مقاومت كنند و از تحت نفوذ او درآيند كه داراى ايمان و توكل باشند» انه ليس له سلطان على الذين آمنوا و على ربهم يتوكلون (نحل 99) .

از مجموع اين آيات استفاده مى شود كه منظور از توكل اين است كه در برابر عظمت مشكلات ، انسان احساس حقارت و ضعف نكند ، بلكه با اتكاى بر قدرت بى پايان خداوند ، خود را پيروز و فاتح بداند

، و به اين ترتيب توكل اميد آفرين نيرو بخش و تقويت كننده ، و سبب فزونى پايدارى و مقاومت است .

اگر مفهوم توكل به گوشه اى خزيدن و دست روى دست گذاشتن بود معنى نداشت كه درباره مجاهدان و مانند آنها پياده شود .

و اگر كسانى چنين مى پندارند كه توجه به عالم اسباب و عوامل طبيعى با روح توكل ناسازگار است ، سخت در اشتباهند ، زيرا جدا كردن اثرات عوامل طبيعى از اراده خدا يكنوع شرك محسوب مى شود ، مگر نه اين است كه عوامل طبيعى نيز هرچه دارند از او دارند و همه به اراده و فرمان او است ، آرى اگر عوامل را دستگاهى مستقل در برابر اراده او بدانيم اينجا است كه با روح توكل سازگار نخواهد بود . (دقت كنيد)

چطور ممكن است چنان تفسيرى براى توكل بشود با اينكه شخص پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كه سر سلسله متوكلان بود براى پيشبرد اهدافش از هيچگونه فرصت ، نقشه صحيح ، تاكتيك مثبت ، و انواع وسائل و اسباب ظاهرى غفلت نمى نمود اينها همه ثابت مى كند كه توكل ، آن مفهوم منفى را ندارد .

«ثانياً»: توكل بر خدا آدمى را از وابستگيها كه سرچشمه ذلت و بردگى است نجات مى دهد و باو آزادگى و اعتماد بنفس مى بخشد .

«توكل» با «قناعت» ريشه هاى مشتركى دارد ، و طبعاً فلسفه آن دو نيز از جهاتى باهم شبيه است و در عين حال تفاوتى نيز دارند در اينجا چند روايت اسلامى در زمينه توكل _ به عنوان پرتوى روى مفهوم اصلى و ريشه

آن مى آوريم:

امام صادق(عليه السلام) مى گويد «ان الغنا و العزيجولان فاذا ظفرا بموضع التوكل اوطنا»(1) «بى نيازى و عزت در حركتند هنگامى كه محل توكل را بيابند در آنجا وطن مى گزينند» .

در اين حديث ، وطن اصلى بى نيازى و عزت «توكل» معرفى شده است .

از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود از پيك وحى خدا ، جبرئيل ، پرسيدم توكل چيست ؟ گفت «آگاهى به اين واقعيت كه مخلوق نه زيان و نفع مى رساند و نه عطا و منع دارد ، و چشم از دست مخلوق برداشتن ، هنگامى كه بنده اى چنين شد جز براى خدا كار نمى كند و از غير او اميد ندارد ، اين حقيقت توكل است» . (2)

كسى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) پرسيد: «ما حد التوكل ؟ فقال ان لاتخاف مع الله احداً(3)» «حد توكل چيست ؟ فرمود اينكه با اتكاى به خدا از هيچكس نترسى»! . (4)(5)

پي نوشتها

1 _ اصول كافى جلد 2 باب التفويض الى الله و التوكل عليه حديث 3 .

2 _ بحار الانوار ج 15 بخش 2 فى الاخلاق ص 14 چاپ قديم .

3 _ سفينة البحار جلد 2 صفحه 682 .

4 _ براى توضيح بيشتر در زمينه توكل و مانند آن به كتاب انگيزه پيدايش مذهب مراجعه كنيد .

5 _ تفسير نمونه 10/295

149 _ فلسفه دعا و نيايش چيست ؟

فلسفه دعا و نيايش

آنها كه حقيقت و روح دعا و اثرات تربيتى و روانى آن را نشناخته اند ايرادهاى گوناگونى به مسأله دعا دارند:

گاه مى گويند: دعا عامل تخدير است ، چرا كه مردم را بجاى فعاليت و كوشش و استفاده از وسائل پيشرفت و پيروزى ، به سراغ دعا مى فرستد ، و به آنها تعليم مى دهد كه بجاى همه اين تلاشها دعا كنند!

وگاه مى گويند: اصولاً آيا دعا كردن فضولى در كار خدا نيست ؟ ! خدا هر چه را مصلحت بداند انجام مى دهد ، او به ما محبت دارد ، مصالح ما را بهتر از خود ما مى داند ، پس چرا ما هر ساعت مطابق دلخواه خود از او چيزى بخواهيم ؟ !

و زمانى مى گويند: از همه اينها گذشته آيا دعا منافات با مقام رضا و تسليم در برابر اراده خداوند ندارد ؟

آنها كه چنين ايرادهائى را مطرح مى كنند از آثار روانى ، اجتماعى و تربيتى و معنوى دعا و نيايش غافلند ؟ زيرا انسان براى تقويت به اراده و برطرف كردن ناراحتيها به تكيه گاهى احتياج دارد ، دعا چراغ اميد را در انسان روشن مى سازد .

مردمى كه دعا و نيايش

را فراموش كنند ، با عكس العملهاى نامطلوب روانى و اجتماعى مواجه خواهند شد .

و به تعبير يكى از روانشناسان معروف:

«فقدان نيايش در ميان ملتى برابر با سقوط آن ملت است! اجتماعى كه احتياج به نيايش را در خود كشته است معمولاً از فساد و زوال مصون نخواهد بود .

البته نبايد اين مطلب را فراموش كرد كه تنها صبح نيايش كردن و بقيه روز همچون يك وحشى به سر بردن بيهوده است ، بايد نيايش را پيوسته انجام داد و در همه حال با توجه بود تا اثر عميق خود را در انسان از دست ندهد»(1) .

آنان كه براى دعا اثر تخديرى قائلند معنى دعا را نفهميده اند ، زيرا معنى دعا اين نيست كه از وسائل و علل طبيعى دست بكشيم و بجاى آن دست به دعا برداريم ، بلكه مقصود اين است بعد از آنكه نهايت كوشش خود را در استفاده از همه وسائل موجود به كار بستيم ، آنجا كه دست ما كوتاه شد و به بن بست رسيديم به سراغ دعا برويم ، و با توجه و تكيه بر خداوند ، روح اميد و حركت را در خود زنده كنيم ، و از كمكهاى بى دريغ آن مبدأ بزرگ مدد گيريم .

بنابراين دعا مخصوص به نارسائيها و بن بستها است ، نه عاملى به جاى عوامل طبيعى .

«نيايش در همين حال كه آرامش را پديد آورده است ، در فعاليتهاى مغزى انسان يكنوع شكفتگى و انبساط باطنى و گاهى روح قهرمانى و دلاورى را تحريك مى كند ، نيايش خصائل خويش را با علامات بسيار مشخص

و منحصر به فرد نشان مى دهد ، صفاى نگاه ، متانت رفتار ، انبساط و شادى درونى ، چهره پر از يقين ، استعداد هدايت ، و نيز استقبال از حوادث ، اينها است كه از وجود يك گنجينه پنهان در عمق روح ما حكايت مى كند ، و تحت اين قدرت حتى مردم عقب مانده و كم استعداد نيز مى توانند نيروى عقلى و اخلاقى خويش را بهتر به كار بندند و از آن بيشتر بهره گيرند ، اما متأسفانه در دنياى ما كسانى كه نيايش را در چهره حقيقيش بشناسند بسيار كمند»(2) .

از آنچه گفتيم پاسخ اين ايراد كه مى گويند دعا بر خلاف «رضا و تسليم» است نيز روشن شد ، زيرا دعا همانطور كه در بالا شرح داده شد يكنوع كسب قابليت براى تحصيل سهم زيادتر از فيض بى پايان پروردگار است .

به عبارت ديگر انسان به وسيله دعا توجه و شايستگى بيشترى براى درك فيض خداوند پيدا مى كند ، بديهى است كوشش براى تكامل و كسب شايستگى بيشتر عين تسليم در برابر قوانين آفرينش است ، نه چيزى بر خلاف آن .

از همه گذشته «دعا» يكنوع عبادت و خضوع و بندگى است ، و انسان به وسيله دعا توجه تازه اى به ذات خداوند پيدا مى كند ، و همانطور كه همه عبادات اثر تربيتى دارد دعا هم داراى چنين اثرى خواهد بود .

و اينكه مى گويند: «دعا فضولى در كار خدا است! و خدا هر چه مصلحت باشد انجام مى دهد» توجه ندارد كه مواهب الهى بر حسب استعدادها و لياقتها تقسيم مى

شود ، هر قدر استعداد و شايستگى بيشتر باشد سهم بيشترى از آن مواهب نصيب انسان مى گردد .

لذا مى بينيم امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: ان عندالله عزوجل منزلة لاتنال الا بمسألة: «در نزد خداوند مقاماتى است كه بدون دعا كسى به آن نمى رسد»!(3) .

دانشمندى مى گويد: «وقتى كه ما نيايش مى كنيم خود را به قوه پايان ناپذيرى كه تمام كائنات را به هم پيوسته است متصل و مربوط مى سازيم»(4) .

و نيز مى گويد: «امروز جديدترين علم يعنى روانپزشكى همان چيزهائى را تعليم مى دهد كه پيامبران تعليم مى دادند ، چرا ؟ به علت اينكه روان پزشكان دريافته اند كه دعا و نماز و داشتن يك ايمان محكم به دين ، نگرانى و تشويش و هيجان و ترس را كه موجب نيم بيشترى از ناراحتيهاى ما است برطرف مى سازد»(5)(6) .

پي نوشتها

1 _ «نيايش» نوشته طبيب و روانشناس مشهور «الكسيس كارل) ،

2 _ نيايش آلكسيس كارل .

3 _ اصول كافى جلد 2 صفحه 338 باب فضل الدعاء و الحث عليه حديث 3 .

4 _ آئين زندگى صفحه 156 .

5 _ آئين زندگى صفحه 152

6 _ تفسير نمونه 1/639 .

150 _ چرا گاهى دعاهاى ما مستجاب نمى شود ؟

چرا گاهى دعاهاى ما مستجاب نمى شود

توجه به كيفيت شرائط استجابت دعا روشنگر حقايق تازه اى در زمينه مسأله به ظاهر بغرنج دعاء است ، و اثر سازنده آن را آشكار مى سازد در روايات اسلامى شرائطى بر استجابت دعا مى خوانيم از جمله:

1 _ براى اجابت دعا بايد قبل از هرچيز در پاكى قلب و روح كوشيد ، و از گناه توبه كرد ، و خودسازى نمود ، و از زندگى رهبران الهى الهام گرفت .

از امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه فرمود: «مبادا هيچ يك از شما از خدا تقاضائى كند مگر اينكه نخست حمد و ثناى او را بجا آورد و درود بر پيامبر و آل او بفرستد بعد به گناه خود نزد او اعتراف (و توبه» كند سپس دعا نمايد(1) .

2 _ در پاكى زندگى از اموال غصب و ظلم و ستم بكوشد ، و تغذيه او از حرام نباشد از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده: من احب ان يستجاب دعائه فليطب مطعمه و مكسبه: «كسى كه دوست دارد دعايش مستجاب گردد بايد غذا و كسب خود را پاك كند»(2) .

3 _ از مبارزه با فساد و دعوت بسوى حق خوددارى نكند ، زيرا آنها كه امر بمعروف و نهى از منكر را ترك مى گويند دعاى مستجابى

ندارند ، چنانكه از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده: «بايد امر به معروف و نهى از منكر كنيد والا خداوند بدان را بر نيكان شما مسلط مى كند و هر چه دعا كنند مستجاب نخواهد شد»!(3) .

در حقيقت ترك اين وظيفه بزرگ «نظارت ملى» نابسامانيهائى در اجتماع به وجود مى آورد كه نتيجه آن خالى ماندن صحنه اجتماع براى بدكاران است ، و دعا براى برطرف شدن نتايج آن بى اثر است زيرا اين وضع نتيجه قطعى اعمال خود انسان مى باشد .

4 _ عمل به پيمانهاى الهى _ ايمان و عمل صالح و امانت و درستكارى يكى ديگر از شرائط استجابت دعا است . زيرا آن كس كه به عهد خويش در برابر پروردگارش وفا نكند نبايد انتظار داشته باشد كه مشمول وعده اجابت دعا از ناحيه پروردگار باشد .

كسى نزد اميرمؤمنان على(عليه السلام) از عدم استجابت دعايش شكايت كرد و گفت با اينكه خداوند فرموده دعا كنيد من اجابت مى كنم ، چرا ما دعا مى كنيم و به اجابت نمى رسد ؟ !

امام در پاسخ فرمود: ان قلوبكم خان بثمان خصال:

«قلب و فكر شما در هشت چيز خيانت كرده (لذا دعايتان مستجاب نمى شود):

1 _ شما خدا را شناخته ايد اما حق او را ادا نكرده ايد ، به همين دليل شناخت شما سودى بحالتان نداشته! .

2 _ شما به فرستاده او ايمان آورده ايد سپس با سنتش به مخالفت برخاسته ايد ثمره ايمان شما كجا است ؟

3 _ كتاب او را خوانده ايد ولى به آن عمل نكرده ايد ، گفتيد شنيديم و اطاعت

كرديم سپس به مخالفت برخاستيد!

4 _ شما مى گوئيد از مجازات و كيفر خدا مى ترسيد ، اما همواره كارهائى مى كنيد كه شما را به آن نزديك مى سازد . . .

5 _ مى گوئيد به پاداش الهى علاقه داريد اما همواره كارى انجام مى دهيد كه شما را از آن دور مى سازد . . .

6 _ نعمت خدا را مى خوريد و حق شكر او را ادا نمى كنيد .

7 _ به شما دستور داده دشمن شيطان باشيد (و شما طرح دوستى با او مى ريزيد) ادعاى دشمنى با شيطان داريد اما عملاً با او مخالفت نمى كنيد .

8 _ شما عيوب مردم را نصب العين خود ساخته و عيوب خود را پشت سر افكنده ايد . . . با اين حال چگونه انتظار داريد دعايتان به اجابت برسد ؟ در حالى كه خودتان درهاى آنرا بسته ايد ؟ تقوا پيشه كنيد ، اعمال خويش را اصلاح نمائيد امر به معروف و نهى از منكر كنيد تا دعاى شما به اجابت برسد»(4)

اين حديث پرمعنى با صراحت مى گويد:

وعده خداوند به اجابت دعا يك وعده مشروط است نه مطلق ، مشروط به آنكه شما به وعده ها و پيمانهاى خود عمل كنيد در حالى كه شما از 8 راه پيمان شكنى كرده ايد ، و اگر به اين پيمان شكنى پايان دهيد دعاى شما مستجاب مى شود .

عمل به دستورات هشتگانه فوق كه در حقيقت شرائط استجابت دعا است براى تربيت انسان و به كار گرفتن نيروهاى او در يك مسير سازنده و ثمر بخش كافى است .

5 _ ديگر از شرائط استجابت دعا توأم گشتن آن با عمل و تلاش و كوشش است در كلمات قصار اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم: الداعى بلاعمل كالرامى بلاوتر! (نهج البلاغه _ حكمت 337): «دعا كننده بدون عمل و تلاش مانند تيرانداز بدون «زه» است»! .

با توجه به اينكه «وتر» (زه) عامل حركت و وسيله پيش راندن تير به سوى هدف است نقش «عمل» در تأثير «دعا» روشن مى گردد .

مجموع شرائط پنجگانه فوق روشنگر اين واقعيت است كه دعا نه تنها نبايد جانشين اسباب طبيعى و وسائل عادى براى وصول به هدف گردد ، بلكه براى اجابت آن بايد در برنامه هاى زندگى دعا كننده دگرگونى كلى به عمل آيد ، روحيات شخص ، نوسازى شود ، و در اعمال پيشين تجديد نظر گردد . آيا چسبانيدن عنوان «مخدر» به دعا با چنين شرايطى نشانه بى اطلاعى و يا اعمال غرض نيست ؟ !(5)

پي نوشتها

1 _ سفينة البحار جلد اول صفحه 448 و 449 .

2 _ سفينة البحار جلد اول صفحه 448 و 449 .

3 _ سفينة البحار جلد اول صفحه 448 و 449 .

4 _ سفينة البحار 1/448

5 _ تفسير نمونه 1/643

151 _ نظر اسلام درباره جبر و اختيار چيست ؟

نظر اسلام درباره جبر و اختيار

اين مسأله از قديمى ترين مسائلى است كه در ميان دانشمندان مطرح بوده گروهى طرفدار آزادى اراده انسان ، و گروهى طرفدار جبر بوده اند و هر كدام دلائلى براى اثبات مقصد خود ذكر كرده اند .

ولى جالب اين است كه هم «جبريين» و هم «طرفداران اختيار» در عمل اصل اختيار و آزادى اراده را به رسميت شناخته ، و پذيرفته اند ، يا به تعبير ديگر تمام اين جرّ و بحثها در دايره مباحث علمى بوده نه در مقام عمل ، و اين به خوبى نشان مى دهد كه اصل آزادى اراده و اختيار ، فطرى همه انسانها است ، و اگر پاى وسوسه هاى مختلف پيش نيايد ، همه طرفدار اصل آزادى اراده اند .

اين وجدان عمومى و فطرت همگانى كه يكى از روشنترين دلائل اختيار است به صورتهاى گوناگونى در زندگى انسان تجلى مى كند زيرا اگر انسان خود را در اعمالش مجبور مى دانست و اختيارى براى خود قائل نبود چرا:

1 _ گاه به خاطر اعمالى كه انجام داده و يا به خاطر اعمالى كه انجام نداده پيشمان مى شود ، و تصميم مى گيرد در آينده از تجربه گذشته استفاده كند ، «اين حالت ندامت براى طرفداران عقيده جبر فراوان است ، اگر اختيارى در كار نيست ندامت چرا ؟ !

2 _ بدكاران را همه

ملامت و سرزنش مى كنند ، اگر جبر است سرزنش چرا ؟ .

3 _ نيكوكاران را مدح و تمجيد و ستايش مى نمايند .

4 _ در تربيت و تعليم فرزندان مى كوشند تا آنها سعادتمند شوند ، و اگر همه مجبورند تعليم چه مفهومى دارد ؟

5 _ براى بالا بردن سطح اخلاق جامعه همه دانشمندان بدون استثنا تلاش دارند .

6 _ انسان از خطاهاى خود توبه مى كند ، با قبول اصل جبر ، توبه معنى ندارد .

7 _ انسان بر كوتاهيهائى كه كرده حسرت مى خورد ، چرا ؟

8 _ در تمام دنيا بدكاران و مجرمان را محاكمه مى كنند و آنها را تحت بازپرسى شديد قرار مى دهند ، كارى كه از اختيار بيرون است بازپرسى و محاكمه ندارد .

9 _ در همه دنيا و ميان تمام اقوام اعم از خداپرستان و ماديين براى مجرمان مجازات قائلند ، مجازات بركارى كه مجبور بوده ؟ !

10 _ حتى طرفداران مكتب جبر هنگامى كه كسى به منافع و حيثيت آنها تجاوز كند فرياد مى كشند و او را مقصر مى شمارند و به دادگاه مى كشانند!

خلاصه اگر راستى انسان از خود اختيارى ندارد ، پشيمانى چه معنى دارد ؟

ملامت و سرزنش براى چيست ؟ آيا مى شود كسى را كه دستش بى اختيار مرتعش و لرزان است ملامت كرد ؟

چرا نيكوكاران را مدح و تشويق مى كنند ، مگر از خود اختيارى داشته اند كه با تشويق به كار نيك ادامه دهند ؟

اصولاً با پذيرش تأثير تعليم و تربيت ، جبر مفهوم خود را از

دست خواهد داد

و از اين گذشته مسائل اخلاقى بدون قبول آزادى اراده ، ابداً مفهومى ندارد .

اگر ما در كارها مجبوريم توبه يعنى چه ؟ حسرت خوردن چرا ؟ محاكمه شخص مجبور از ظالمانه ترين كارها است ، و مجازات او از محاكمه اش برتر .

همه اينها نشان مى دهد كه اصل آزادى اراده ، فطرى همه انسانها و موافق وجدان عمومى بشر است ، نه تنها عوام كه همه خواص و همه فلاسفه در عمل چنينند و حتى جبريها در عمل اختيارى هستند «الجبريون اختياريون من حيث لايعلمون»!

و جالب اينكه قرآن مجيد نيز كراراً روى همين مسأله تكيه كرده در آيه 39 سوره نبأ مى فرمايد: فمن شاء اتخذ الى ربه مآبا: «هركس بخواهد مى تواند راهى را به سوى پروردگارش برگزيند» .

در آيات ديگر نيز روى مشيت و اراده انسان بسيار تكيه كرده است كه ذكر همه آنها طولانى مى شود تنها به دو آيه زير اكتفا مى كنيم:

انا هديناه السبيل اما شاكراً و اما كفورا: «ما راه را به انسان نشان داديم خواه پذيرا شود و شكر گزار گردد يا مخالفت كند و كفران نمايد» (دهر_3) .

و در آيه 29 سوره كهف مى فرمايد فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر: «هركس مى خواهد ايمان بياورد و هركس نمى خواهد راه كفر پيش گيرد» (ولى بدانند ما براى كافران آتش عظيمى فراهم ساخته ايم) .

سخن درباره مسأله جبر و تفويض بسيار طولانى است و در اين زمينه كتابها يا مقاله ها نوشته شده ، آنچه گفته شد تنها نگاهى به اين مسأله از زاويه «قرآن» و «وجدان»

بود ، و اين كلام را با يادآورى يك «نكته مهم» ادامه مى دهيم:

طرفدارى گروهى ، از مسأله جبر تنها به خاطر پاره اى از مشكلات فلسفى و استدلالى نبوده بلكه عوامل مهم روانى و اجتماعى ديگرى بدون شك در پيدايش و ادامه اين عقيده دخالت داشته است .

بسيارى از افراد عقيده به «جبر» يا «سرنوشت جبرى» يا «قضاوقدر» به معنى جبرى آن را كه همه ريشه هاى مشتركى دارند به خاطر فرار از زير بار مسؤوليتها پذيرفته اند يا اين عقيده را پوششى براى شكستها و ناكاميهاى خود كه بر اثر كوتاهى و سهل انگارى حاصل شده قرار داده اند .

و يا پوششى براى هوسهاى سركش خويش كه «مى خوردن ما را حق زازل مى دانسته و ما براى اين مى مى خوريم كه علم خداوند جهل نشود!»

گاه استعمارگران براى درهم كوبيدن مقاومت مردم ، و خاموش كردن آتش قهر ملتها با توسل به اين عقيده خود را بر همه تحميل مى كردند كه سرنوشت شما از اول همين بوده و غير تسليم و رضا كوچاره اى ؟ !

با قبول اين مكتب ، اعمال همه جنايتكاران موجه مى شود ، و گناه همه گنهكاران توجيه منطقى مى يابد ، و فرقى ميان مطيع و مجرم باقى نخواهد ماند . (1)

آيه «و ما ربك بظلام للعبيد» در سوره فصّلت آيه 46 دليل روشنى است بر مسأله اختيار ، و آزادى اراده ، و بيانگر اين حقيقت است كه خداوند نه بى جهت كسى را كيفر مى هد ، و نه بر مجازات كسى بدون دليل مى افزايد ، برنامه او عدالت محض است

، چرا كه سرچشمه ظلم ، كمبودها و نقصانها ، جهل و ناآگاهى ، و يا هواى نفس است ، و ذات پاك او از همه اين امور منزه مى باشد .

قرآن ، در آيات بينات خود قلم بطلان بر مكتب جبر كه مايه اشاعه فساد ، و امضاى انواع زشتيها ، و نفى هرگونه تعهد و مسئوليت است مى كشد ، همگان را در برابر اعمالشان مسئول مى شمرد ، و نتائج اعمال هركس را در درجه اول متوجّه خود او مى داند .

لذا در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) مى خوانيم كه يكى از يارانش سؤال كرد:

هل يجبر الله عباده على المعاصى: «آيا خداوند بندگان را برگناه مجبور مى كند» ؟

فقال: لا ، بل يخيرهم و يمهلهم حتى يتوبوا .

فرمود: «نه بلكه آنها را آزاد مى گذارد و مهلت مى دهد تا از گناه خويش توبه كنند» .

مجدداً سؤال مى كند: هل كلف عباده ما لايطيقون ؟ «آيا بندگان خود را تكليف مالايطاق مى كند» ؟

امام (عليه السلام) فرمود: كيف يفعل ذلك و هو يقول: «و ما ربك بظلام للعبيد»: «چگونه چنين كارى را مى كند در حالى كه خودش فرموده: پروردگار تو به بندگان ظلم و ستم روا نمى دارد» ؟

سپس امام (عليه السلام) افزود: پدرم موسى بن جعفر(عليه السلام) از پدرش جعفر بن محمّد (عليه السلام)چنين نقل فرمود: «كسى كه گمان كند خداوند بندگان را مجبور بر گناه مى كند ، يا تكليف مالايطاق مى نمايد ، از گوشت حيوانى كه او ذبح مى كند نخوريد ، شهادتش را نپذيريد ،

پشت سرش نماز نخوانيد و از زكات نيز چيزى به او ندهيد»! (خلاصه احكام اسلام را بر او جارى نكنيد)(2) .

حديث فوق ضمنا اشاره اى است به اين نكته ظريف كه مكتب جبر سر از «تكليف به مالايطاق» در مى آورد ، چرا كه اگر انسان از يكسو مجبور به گناه باشد ، و از سوى ديگر او را از آن نهى كنند مصداق روشن تكليف به مالايطاق است . (3)

و در آيه 29 سوره انسان مى خوانيم ان هذه تذكرة فمن شاء اتخذ الى ربه سبيلا (اين يك تذكر و يادآورى است (با استفاده از آن) راهى به سوى پروردگارش انتخاب مى كند از آنجا كه ممكن است افراد كوته فكر از تعبير فوق نوعى تفويض و واگذارى مطلق به بندگان تصور كنند ، در آيه بعد براى نفى اين توهمّ مى افزايد: «شما چيزى را نمى خواهيد مگر اينكه خدا بخواهد» (و ما تشاءون الا ان يشاء الله) .

«چرا كه خداوند عالم و حكيم است» (ان الله كان عليما حكيما) .

و اين در حقيقت اثبات اصل معروف «الامربين الامرين» است ، از يكسو مى فرمايد: «خدا راه را نشان داده و انتخاب با شما است» و از سوى ديگر مى افزايد: «انتخاب شما منوط به مشيت الهى است» يعنى شما استقلال كامل نداريد بلكه قدرت و توان و آزادى اراده شما همه به خواست خدا و از ناحيه او است ، و هر زمان اراده كند مى تواند اين قدرت و آزادى را سلب كند .

به اين ترتيب نه «تفويض» و واگذارى كامل است و نه اجبار و سلب

اختيار» بلكه حقيقتى است دقيق و ظريف در ميان اين دو ، يا به تعبير ديگر: نوعى آزادى وابسته به مشيت الهى است ، كه هر لحظه بخواهد مى تواند آن را باز پس گيرد ، تا هم بندگان بتوانند بار تكليف و مسؤوليت را كه رمز تكامل آنهاست بر دوش گيرند و هم خود را بى نياز از خداوند تصور نكنند .

خلاصه اين تعبير براى آن است كه بندگان ، خود را بى نياز از هدايت و حمايت و توفيق و تأييد ذات مقدس او ندانند ، و در عين تصميم گيرى در كارها ، خود را به او بسپارند ، و تحت حمايت او قرار دهند .

از اينجا روشن مى شود اينكه بعضى از مفسران جبرى مسلك مانند «فخر رازى» به اين آيه چسبيده اند به خاطر پيشداوريهائى است كه در اين مسأله داشته اند ، او مى گويد: واعلم ان هذه الاية من جملة الايات التى تلاطمت فيها امواج الجبر و القدر!: «بدان كه اين آيه از آياتى است كه امواج جبر در آن متلاطم است!(4) .

آرى ، اگر اين آيه را از آيات قبل جدا كنيم جاى اين توهم وجود دارد ولى با توجه به اينكه در يك آيه بيان تأثير اختيار شده ، و دريك آيه ديگر بيان تأثير مشيت پروردگار ، به خوبى مسأله «الامر بين الامرين» تثبيت مى گردد .

عجيب است طرفداران تفويض به همان آيه اى مى چسبند كه سخن از اختيار مطلق مى گويد ، و طرفداران جبر به آيه اى كه به تنهائى بوى جبر مى دهد ، و هر كدام

مى خواهند پيشداوريهاى خود را با آن توجيه كنند ، در حالى كه فهم صحيح كلام الهى (و هر كلام ديگر) ايجاب مى كند كه همه را در كنار هم بگذارند ، و بدون تعصب و پيشداورى قبلى قضاوت كنند .

ذيل آيه كه مى فرمايد: ان الله كان عليما حكيما نيز ممكن است اشاره به همين معنى باشد چرا كه علم و حكمت خدا ايجاب مى كند بندگان را در پيمودن راه تكامل آزاد بگذارد ، وگرنه تكامل اجبارى و تحميلى تكامل نيست ، بعلاوه علم و حكمت او اجازه نمى دهد كه افرادى را مجبور به كار خير و افرادى را مجبور به كار شرّ كند ، و بعد گروه اول را پاداش دهد ، و گروه دوم را مجازات كند . (5)

پي نوشتها

1 _ تفسير نمونه 26/64

2 _ عيون اخبار الرضا ، مطابق نقل نورالثقلين جلد 4 صفحه 555 .

3 _ تفسير نمونه 20/308

4 _ تفسير «فخررازى» جلد 30 صفحه 262 .

5 _ تفسير نمونه 25/385

152 _ آيا ميان فرضيه تكامل و خداشناسى تضادى وجود دارد ؟

آيا ميان فرضيه تكامل و خداشناسى تضادى وجود دارد ؟

قرآن بحث فشرده اى در زمينه خلقت انسان دارد كه تقريباً به طور سربسته و اجمالى ، از آن گذشته است چرا كه منظور اصلى مسائل تربيتى بوده است ، و نظير اين بحث در چند مورد ديگر از قرآن مانند سوره سجده ، مؤمنون ، سوره ص ، و غير آن آمده است .

البته مى دانيم قرآن يك كتاب علوم طبيعى نيست ، بلكه يك كتاب انسان سازى است ، و بنابراين نبايد انتظار داشت كه جزئيات اين علوم از قبيل مسائل مربوط به تكامل ، تشريح ، جنين شناسى ، گياه شناسى و مانند آن در قرآن مطرح شود ، ولى اين مانع از آن نخواهد بود كه به تناسب بحثهاى تربيتى اشاره كوتاهش به قسمتهائى از اين علوم در قرآن بشود .

به هرحال بعد از توجه به اين مقدمه كوتاه در اينجا دو بحث داريم كه طرح آنها لازم به نظر مى رسد:

1 _ تكامل انواع از نظر علمى

2 _ تكامل انواع از ديدگاه قرآن

نخست به سراغ بحث اول مى رويم و منهاى آيات و روايات و تنها با تكيه بر معيارهاى خاص علوم طبيعى روى اين مسأله بحث مى كنيم:

ميدانيم در ميان دانشمندان علوم طبيعى دو فرضيه درباره آفرينش موجودات زنده ، اعم از گياهان و جانداران ، وجود داشته است:

الف: فرضيه تكامل انواع يا «ترانسفورميسم» كه مى گويد انواع موجودات زنده

در آغاز به شكل كنونى نبودند ، بلكه آغاز موجودات تك سلولى در آب اقيانوسها و از لابلاى لجنهاى اعماق درياها با يك جهش پيدا شدند ، بعضى موجودات بى جان در شرائط خاصى قرار گرفتند كه از آنها نخستين سلولهاى زنده پيدا شد .

اين موجودات ذره بينى زنده تدريجاً تكامل يافتند و از نوعى به نوع ديگر تغيير شكل دادند ، از درياها به صحراها و از آن به هوا منتقل شدند ، و انواع گياهان و انواع جانوران آبى و زمينى و پرندگان به وجود آمدند .

كاملترين حلقه اين تكامل همين انسانهاى امروزند كه از موجوداتى شبيه به ميمون ، و سپس ميمونهاى انسان نماظاهر گشتند .

ب _ فرضيه ثبوت انواع يا «فيكسيسم» كه مى گويد انواع جانداران هركدام جداگانه از آغاز به همين شكل كنونى ظاهر گشتند ، و هيچ نوع به نوع ديگر تبديل نيافته است ، ، و طبعاً انسان هم داراى خلقت مستقلى بوده كه از آغاز به همين صورت آفريده شده است .

دانشمندان هر دو گروه براى اثبات عقيده خود مطالب فراوانى نوشته اند و جنگها و نزاعهاى زيادى در محافل علمى بر سر اين مسأله در گرفته است .

تشديد اين جنگها از زمانى شد كه لامارك (دانشمند جانور شناس معروف فرانسوى كه در اواخر قرن 18 و اوائل قرن 19 مى زيست) و سپس داروين دانشمند جانور شناس انگليسى كه در قرن نوزدهم مى زيست نظرات خود را در زمينه تكامل انواع با دلائل تازه اى عرضه كرد .

ولى در محافل علوم طبيعى امروز شك نيست كه اكثريت دانشمندان طرفدار فرضيه

تكاملند .

دلائل طرفداران تكامل

به آسانى مى توان استدلالات آنها را در سه قسمت خلاصه كرد:

نخست دلائلى است كه از ديرين شناسى و به اصطلاح مطالعه روى فسيلها ، يعنى اسكلت هاى متحجر شده موجودات زنده گذشته ، آورده اند ، آنها معتقدند مطالعات طبقات مختلف زمين نشان مى دهد كه موجودات زنده ، از صورتهاى ساده تر به صورتهاى كاملتر و پيچيده تر تغيير شكل داده اند .

تنها راهى كه اختلاف و تفاوت فسيلها را مى توان با آن تفسير كرد ، همين فرضيه تكامل است .

دليل ديگر قرائنى است كه از «تشريح مقايسه اى» جمع آورى كرده اند ، آنها طى بحثهاى مفصل و طولانى مى گويند هنگامى كه استخوان بندى حيوانات مختلف را تشريح كرده ، باهم مقايسه كنيم شباهت زيادى در آنها مى بينيم كه نشان مى دهد همه از يك اصل گرفته شده اند .

بالاخره سومين دليل آنها قرائنى است كه از «جنين شناسى» بدست آورده اند و معتقدند اگر حيوانات را در حالت جنينى كه هنوز تكامل لازم را نيافته اند در كنار هم بگذاريم خواهيم ديد كه جنينها قبل از تكامل در شكم مادر ، يا در درون تخم تا چه اندازه با هم شباهت دارند ، اين نيز تأييد مى كند كه همه آنها در آغاز از يك اصل گرفته شده اند .

پاسخهاى طرفداران ثبوت انواع

ولى طرفداران فرضيه ثبوت انواع ، يك پاسخ كلى به تمام اين استدلالات دارند و آن اينكه هيچيك از اين قرائن قانع كننده نيست ، التبه نمى توان انكار كرد كه هريك از اين قرائن سه گانه احتمال تكامل را در ذهن به عنوان

يك «احتمال ظنى» توجيه مى كند ، ولى هرگز يقين آور نخواهد بود .

به عبارت روشنتر اثبات فرضيه تكامل ، و تبديل آن از صورت يك فرضيه به يك قانون علمى و قطعى ، يا بايد از طريق دليل عقلى بوده باشد ، و يا از طريق آزمايش و حس و تجربه ، و غير از اين دو راهى نيست .

امّا از يكسو مى دانيم دلائل عقلى و فلسفى را به اين مسائل ، راهى نيست ، و از سوى ديگر دست تجربه و آزمايش از مسائلى كه ريشه هاى آن در ميليونها سال قبل نهفته است كوتاه است! .

آنچه ما با حس و تجربه درك مى كنيم اين است ، تغييرات سطحى با گذشت زمان به صورت جهش «موتاسيون» در حيوانات و گياهان رخ مى دهد ، مثلاً از نسل گوسفندان معمولى ناگهان گوسفندى متولد مى شود كه پشم آن با پشم گوسفندان معمولى متفاوت است ، يعنى بسيار لطيفتر و نرمتر مى باشد ، و همان ، سرچشمه پيدايش نسلى در گوسفند بنام «گوسفند مرينوس» مى شود ، با اين ويژگى در پشم .

و يا اينكه حيواناتى بر اثر جهش ، تغيير رنگ چشم يا ناخن و يا شكل پوست بدن و مانند آن پيدا مى كنند .

ولى هيچكس تاكنون جهشى نديده است ، كه دگرگونى مهمى در اعضاى اصلى بدن يك حيوان ايجاد كند و يا نوعى را به نوع ديگر مبدل سازد .

بنابراين ما تنها مى توانيم حدس بزنيم كه تراكم جهشها ممكن است يك روز سر از تغيير نوع حيوان دربياورد ، و مثلاً

حيوانات خزنده را تبديل به پرندگان كند ، ولى اين حدس هرگز يك حدس قطعى نيست ، بلكه تنها يك مساله ظنى است چرا كه ما هرگز با جهشهاى تغيير دهنده اعضاء اصلى به عنوان يك حس و تجربه روبرو نشده ايم .

از مجموع آنچه گفته شد چنين نتيجه مى گيريم كه دلائل سه گانه طرفداران ترانسفورميسم نمى تواند اين نظريه را از صورت يك فرضيه فراتر برد ، و به همين دليل آنها كه دقيقاً روى اين مسائل بحث مى كنند ، همواره از آن به عنوان «فرضيه تكامل انواع» سخن مى گويند نه قانون و اصل .

فرضيه تكامل و مسأله خداشناسى

با اينكه بسيارى كوشش دارند ميان اين فرضيه و مسأله خداشناسى ، يكنوع تضاد قائل شوند و شايد از يك نظر حق داشته باشند ، چرا كه پيدايش عقيده دار و ينيسم جنگ شديدى ميان ارباب كليسا از يكسو ، و طرفداران اين فرضيه از سوى ديگر به وجود آورد ، و روى اين مسأله در آن عصر به دلائل سياسى ، اجتماعى كه اينجا جاى شرح آن نيست تبليغات وسيعى درگرفت كه داروينيسم با خداشناسى سازگار نمى باشد .

ولى امروز اين مسأله براى ما روشن است كه اين دو باهم تضادى ندارند يعنى ما چه فرضيه تكامل را قبول كنيم و چه آنرا بر اثر فقدان دليل رد نمائيم در هر دو صورت مى توانيم خداشناس باشيم .

فرضيه تكامل اگر فرضاً هم ثابت شود ، شكل يك قانون علمى كه از روى علت و معلول طبيعى پرده برمى دارد به خود خواهد گرفت ، و فرقى ميان اين رابطه علت و

معلولى در عالم جانداران و ديگر موجودات نيست ، آيا كشف علل طبيعى نزول باران و جزر و مد درياها و زلزله ها و مانند آن مانعى بر سر راه خداشناسى خواهد بود ؟ مسلماً نه ، بنابراين كشف يك رابطه تكاملى در ميان انواع موجودات نيز هيچگونه مانعى در مسير شناخت خدا ايجاد نمى كند .

تنها كسانى كه تصور مى كردند كشف علل طبيعى با قبول وجود خدا منافات دارد مى توانند چنين سخنى را بگويند ، ولى ما امروز به خوبى مى دانيم كه نه تنها كشف اين علل ضررى به توحيد نمى زند بلكه خود دلائل تازه اى از نظام آفرينش براى اثبات وجود خدا پيش پاى ما مى گذارد .

جالب اينكه خود داروين در برابر اتهام الحاد و بيدينى قد علم كرده ، و در كتابش (اصل انواع) تصريح مى كند كه من در عين قبول تكامل انواع ، خدا پرستم ، و اصولاً بدون قبول وجود خدا نمى توان تكامل را توجيه كرد .

به اين عبارت دقت كنيد: «او با وجود قبول علل طبيعى براى ظهور انواع مختلف جانداران ، همواره به خداى يگانه ، مؤمن باقى ميماند ، و تدريجاً كه سن او افزايش حاصل مى كند احساس درونى مخصوصى به درك قدرتى ما فوق بشر در او تشديد مى گردد ، به حدّى كه معماى آفرينش را براى انسان لاينحل مى يابد»(1) .

اصولاً او معتقد بود كه هدايت و رهبرى انواع ، در اين پيچ و خم عجيب تكامل ، و تبديل يك موجود زنده بسيار ساده به اين همه انواع مختلف و متنوع

جانداران بدون وجود يك نقشه حساب شده و دقيق از طرف يك عقل كل امكان پذير نيست!

راستى هم چنين است آيا از يك ماده واحد و بسيار ساده و پست ، اينهمه مشتقات شگفت انگيز و عجيب ، كه هركدام براى خود تشكيلات مفصلى دارد به وجود آوردن ، بدون تكيه بر يك علم و قدرت بى پايان امكان پذير است ؟

نتيجه اينكه: غوغاى تضاد عقيده تكامل انواع با مسأله خداشناسى يك غوغاى بى اساس و بى دليل بوده است (خواه فرضيه تكامل را بپذيريم يا نپذيريم) .

تنها اين مسأله باقى مى ماند كه آيا فرضيه تكامل انواع با تاريخچه اى كه قرآن براى آفرينش آدم ذكر كرده است تضادى دارد يانه ؟ ! كه در سؤال بعدى از آن بحث مى شود . (2)

1 _ داروينيسم نوشته محمود بهزاد صفحه 75 و 76 .

2 _ تفسير نمونه 11/81

153 _ آيافرضيه تكامل انواع بانظريه قرآن پيرامون آفرينش آدم تضادى دارد ؟

جالب اينكه هم طرفداران تكامل انواع و هم منكران آن يعنى آنها كه در ميان مسلمين بوده اند به آيات قرآن براى اثبات مقصد خويش تمسك جسته اند ، ولى شايد هر دو گروه گاهى تحت تأثير عقيده خود به آياتى استدلال كرده اند كه كمتر ارتباطى با مقصود آنها داشته است ، لذا ما از هر دو طرف آياتى را انتخاب مى كنيم كه قابل بحث و مذاكره باشد .

مهمترين آيه اى كه طرفداران تكامل روى آن تكيه مى كنند ، آيه 33 سوره آل عمران است ان الله اصطفى آدم و نوحاً و آل ابراهيم و آل عمران على العالمين: «خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل

عمران را بر جهانيان برگزيد» .

آنها مى گويند همانگونه كه نوح و آل ابراهيم و آل عمران در ميان امتى زندگى مى كردند و از ميان آنها برگزيده شدند ، همچنين آدم نيز بايد چنين باشد ، يعنى در عصر و زمان او انسانهائى كه نام «عالمين» (جهانيان) برآنها گزارده شده ، حتماً وجود داشته اند و آدم برگزيده خدا از ميان آنهاست ، و اين نشان مى دهد كه آدم اولين انسان روى زمين نبوده است ، بلكه قبل از او انسانهاى ديگرى بوده اند و امتياز آدم همان جهش فكرى و معنوى او است كه سبب برگزيده شدنش از افراد همسانش شد .

آيات متعدد ديگرى نيز ذكر كرده اند ، كه بعضى از آنها اصلاً ارتباط با مسأله تكامل ندارد ، و تفسير آن به تكامل ، بيشتر از قبيل تفسير به رأى است ، وقسمتى ديگر ، هم با تكامل انواع سازگار است ، وهم با ثبوت آنها و خلقت مستقل آدم ، و به همين دليل بهتر ديديم كه از ذكر آنها صرف نظر كنيم .

اما ايرادى كه به اين استدلال مى توان كرد اين است كه «عالمين» اگر به معنى مردم معاصر بوده باشد و اصطفاء (برگزيدن) حتماً بايد از ميان چنين اشخاصى صورت گيرد ، اين استدلال قابل قبول خواهد بود ، اما اگر كسى بگويد «عالمين» اعم از معاصران و غير معاصران است ، همانگونه كه در حديث معروف در فضيلت بانوى اسلام حضرت فاطمه (سلام الله عليها) از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه مى فرمايد: اما ابنتى فاطمه فهى سيدة نساء

العالمين من الاولين و الاخرين: «دخترم فاطمه بانوى زنان جهان از اولين و آخرين است» . در اين صورت آيه فوق دلالتى بر اين مقصود نخواهد داشت و درست به اين ميماند كه كسى بگويد خداوند ، عده اى را از ميان انسانها (انسانهاى تمام قرون و اعصار) برگزيده كه يكى از آنها آدم است در اين صورت هيچ لزومى ندارد كه در عصر و زمان آدم ، انسانهاى ديگرى وجود داشته باشند كه نام عالمين بر آنها اطلاق گردد و يا آدم از ميان آنها برگزيده شود .

به خصوص اينكه سخن دربرگزيدن خدا است خدائى كه از آينده و نسلهائى كه در زمانهاى بعد مى آيند به خوبى آگاه بوده است(1) .

و اما مهمتر دليلى كه طرفداران ثبوت انواع از آيات قرآن ، انتخاب كرده اند ، آيات مورد بحث و مانند آن است كه مى گويد:

خداوند انسان را از گل خشك كه از گل تيره رنگ بد بوى گرفته شده بود آفريده جالب اينكه اين تعبير هم در مورد خلقت «انسان» گفته شده (ولقد خلقنا الانسان من صلصال من حمأمسنون _ آيه 26 حجر) و هم درباره «بشر» (و اذ قال ربك للملائكة انى خالق بشراً من صلصال من حمأمسنون _ آيه 28 حجر) و هم به قرينه ذكر سجده فرشتگان بعد از آن در مورد شخص آدم آمده است (به آيات 29 و 30 و 31 سوره حجر دقت كنيد) .

ظاهر اين آيات در بدو نظر چنين مى گويد كه آدم نخست از گل تيره رنگى آفريده شد و پس از تكميل اندام ، روح الهى در آن دميده

شد و به دنبال آن فرشتگان در برابر او به سجده افتادند ، بجز ابليس .

طرز بيان اين آيات چنين نشان مى دهد كه ميان خلقت آدم از خاك و پيدايش صورت كنونى انواع ديگرى وجود نداشته است .

و تعبير به «ثم» كه در بعضى از آيات فوق آمده و در لغت عرب براى «ترتيب با فاصله» آورده مى شود ، هرگز دليل بر گذشتن ميليونها سال و وجود هزاران نوع نمى باشد ، بلكه هيچ مانعى ندارد كه اشاره به فاصله هائى باشد كه در ميان مراحل آفرينش آدم از خاك و سپس گل خشك و سپس دميدن روح الهى وجود داشته .

لذا همين كلمه «ثم» درباره خلقت انسان در عالم جنين و مراحلى را كه پشت سرهم طى مى كند آمده است ، مانند: يا ايها الناس ان كنتم فى ريب من البعث فانا خلقناكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة ثم من مضغة . . . ثم نخرجكم طفلا ثم لتبلغوا اشدكم: «اى مردم اگر ترديد در رستاخيز داريد (به قدرت خدا در آفرينش انسان بينديشد) كه ما شما را از خاك آفريديم سپس از نطفه . سپس از خون بسته شده ، سپس از مضغه (پاره گوشتى كه شبيه گوشت جويده است) . . . سپس شما را به صورت طفلى خارج مى سازيم ، سپس به مرحله بلوغ مى رسيد» (سوره حج آيه 5) .

ملاحظه مى كنيد كه هيچ لزومى ندارد «ثم» براى يك فاصله طولانى باشد ، بلكه همانگونه كه در فواصل طولانى به كار مى رود در فاصله هاى كوتاه هم استعمال

مى شود .

از مجموع آنچه در بالا گفتيم چنين نتيجه مى گيريم كه آيات قرآن هرچند مستقيماً درصدد بيان مسأله تكامل يا ثبوت انواع نيست ، ولى ظواهر آيات (البته در خصوص انسان) با مسأله خلقت مستقل سازگارتر است ، هر چند كاملاً صريح نيست اما ظاهر آيات خلقت آدم بيشتر روى خلقت مستقل دور مى زند ، اما در مورد ساير جانداران قرآن سكوت دارد . (2)

1 _ اين احتمال نيز وجود دارد كه فرزندان آدم در مدتى نه چندان طولانى جامعه كوچكى تشكيل دادند كه آدم برگزيده آنان بود .

2 _ تفسير نمونه 11/86

154 _ حقيقت رؤيا چيست ؟

لازم است در اينجا به نظرات مختلف كه درباره حقيقت رؤيا ابراز شده به طور فشرده اشاره كنيم:

درباره حقيقت رؤيا ، تفسيرهاى زيادى شده است كه مى توان آنها را به دو بخش تقسيم كرد:

1 _ تفسير مادى .

2 _ تفسير روحى .

ماديها مى گويند رؤيا چند علت ميتواند داشته باشد:

الف _ ممكن است خواب ديدن و رؤيا نتيجه مستقيم كارهاى روزانه انسان باشد ، يعنى آنچه براى انسان در روزهاى گذشته روى داده به هنگام خواب در مقابل فكرش مجسم گردد .

ب _ ممكن است يك سلسله آرزوهاى برآورده نشده باعث ديدن خوابهائى شود ، همانطور كه شخصى تشنه ، آب در خواب مى بيند و كسى كه در انتظار سفر كرده اى است آمدن او را از سفر بخواب مى بيند (و از قديم گفته اند شتر در خواب ببيند پنبه دانه! . . . )

ج _ ممكن است ترس از چيزى باعث شود كه انسان خواب آن را ببيند زيرا

مكرر تجربه شده است كسانى كه از دزد وحشت دارند شب خواب دزد ميبينند (ضرب المثل معروف دور از شتر به خواب و خواب آشفته نبين اشاره به همين حقيقت است) .

«فرويد» و پيروان مكتب فرويد يكنوع تفسير و تعبير مادى ديگرى براى خواب دارند:

آنها طى مقدمات مشروحى اظهار مى دارند كه: خواب و رؤيا عبارت است از ارضاى تمايلات واپس زده و سر كوفته اى كه هميشه با تغيير و تبديلهائى براى فريب «من» به عرصه خودآگاهى روى مى آورند .

توضيح اينكه: بعد از قبول اين مسئله كه روان آدمى مشتمل بر دو بخش است «بخش آگاه» (آنچه به تفكرات روزانه و معلومات ارادى و اختيارات انسان ارتباط دارد) و «بخش ناآگاه» (آنچه در ضمير باطن به صورت يك ميل ارضا نشده پنهان گرديده است) مى گويند:

بسيار مى شود اميالى كه ما داريم و به عللى نتوانسته ايم آنها را ارضا كنيم و در ضمير باطن ما جاى گرفته اند ، به هنگام خواب كه سيستم خودآگاه از كار مى افتد براى يك نوع اشباع تخيلى به مرحله خودآگاه روى مى آورند ، گاهى بدون تغيير منعكس مى شود (همانند عاشقى كه محبوب از دست رفته خود را در عالم خواب مشاهده ميكند) و گاهى تغيير شكل داده و به صورتهاى مناسبى منعكس ميشوند كه در اين صورت نياز به تعبير دارند .

بنابراين «رؤياها» هميشه مربوط به گذشته است ، و از آينده هرگز خبر نمى دهد ، تنها ميتوانند وسيله خوبى براى خواندن «ضميرناآگاه» باشند ، و به همين جهت براى درمان بيماريهاى روانى كه متكى به كشف ضمير ناآگاه

است بسيار ميشود كه از خوابهاى بيمار كمك ميگيرند .

بعضى از دانشمندان غذا شناس ميان «خواب و رؤيا» و «نيازهاى غذائى بدن» رابطه قائل هستند و معتقدند كه مثلاً اگر انسان در خواب ببيند از دندانش «خون» ميچكد لابد ويتامين ث بدن او كم شده است! و اگر در خواب ببيند موى سرش سفيد گشته معلوم ميشود گرفتار كمبود ويتامين ب شده است!! .

و اما فلاسفه روحى تفسير ديگرى براى خوابها دارند ، آنها ميگويند ، خواب و رؤيا بر چند قسم است: .

1 _ خوابهاى مربوط به گذشته زندگى و اميال و آرزوها كه بخش مهمى از خوابهاى انسان را تشكيل ميدهد .

2 _ خوابهاى پريشان و نامفهوم كه معلول فعاليت توهمّ و خيال است (اگر چه ممكن است انگيزه هاى روانى داشته باشد) .

3 _ خوابهائى كه مربوط به آينده است و از آن گواهى مى دهد .

شك نيست كه خوابهاى مربوط به زندگى گذشته و جان گرفتن و تجسم صحنه هائى كه انسان در طول زندگى خود ديده است تعبير خاصى ندارند ، همچنين خوابهاى پريشان و به اصطلاح «اضغاث احلام» كه نتيجه افكار پريشان ، و همانند افكارى است كه انسان در حال تب و هذيان پيدا ميكند نيز تعبير خاصى نسبت به مسائل آينده زندگى نميتواند داشته باشد ، اگر چه روانشناسان و روانكاوان از آنها به عنوان دريچه اى براى دست يافتن به ضمير ناآگاه بشرى استفاه كرده و آنها را كليدى براى درمان بيماريهاى روانى ميدانند ، بنابراين تعبير خواب آنها براى كشف اسرار روان و سرچشمه بيماريها است نه براى كشف

حوادث آينده زندگى .

و اما خوابهاى مربوط به آينده نيز داراى دو شعبه است ، قسمتى خوابهاى صريح و روشن مى باشند كه به هيچوجه تعبيرى نمى خواهند و گاهى بدون كمترين تفاوتى با نهايت تعجب ، در آينده دور يا نزديك تحقق مى پذيرد ميباشد .

دوم خوابهائى است كه در عين حكايت از حوادث آينده بر اثر عوامل خاص ذهنى و روحى تغيير شكل يافته و نيازمند به تعبير است .

براى هر يك از اين خوابها نمونه هاى زيادى وجود دارد كه همه آنها را نمى توان انكار كرد ، نه تنها در منابع مذهبى و كتب تاريخى نمونه هائى از آن ذكر شده بلكه در زندگى خصوصى خود ما يا كسانى كه ميشناسيم مكرر رخ داده است به اندازه اى كه هرگز نمى توان همه را معلول تصادف دانست . (1)

1 _ تفسير نمونه 9/312

155 _ منظور از سنتهاى الهى چيست ؟

در آيه 62 سوره احزاب ، قرآن ، يكى از سنتهاى تغيير ناپذير الهى را مسأله ريشه كن كردن توطئه گران بايك حمله عمومى ذكر مى كند كه در امتهاى پيشين نيز بوده است .

نظير اين تعبير در مورد ديگرى از قرآن نيز آمده است .

از جمله در سوره احزاب آيه 38 بعد از آنكه اجازه شكستن سنت غلط جاهلى را در مورد تحريم «همسر مطلقه پسر خوانده» صادر مى كند ، مى فرمايد: براى پيامبر گناه و جرمى نيست كه اوامر الهى را هرچه باشد اجرا كند ، سپس مى افزايد: «سنة الله فى الذين خلوا من قبل و كان امرالله قدراً مقدورا: «در اين سنت پروردگار است كه در اقوام

پيشين و انبياء سلف نيز بوده است و فرمان خدا بر اساس معيارهاى ثابت و تغيير ناپذيرى بوده است» .

در سوره فاطر آيه 43 بعد از آنكه اقوام كافر و مجرم را تهديد به هلاكت مى كند مى فرمايد: فهل ينظرون الا سنة الاولين فلن تجد لسنة الله تبديلا ولن تجد لسنة الله تحويلا: «آيا آنها انتظار همان سرنوشت شومى را مى كشند كه اقوام نخستين را دربرگرفت ؟ اما هرگز براى سنت الهى تبديلى نمى يابى و هيچگاه براى سنت الهى دگرگونى نمى بينى بر سر اينان همان فرود مى آيد كه بر سر آنان آمد! .

در آيه 85 سوره غافر بعد از آنكه تصريح مى كند كه ايمان آوردن كفار لجوج از اقوام پيشين به هنگام مشاهده عذاب استيصال مفيد واقع نشد ، اضافه مى كند: سنة الله التى قد خلت فى عباده و خسر هنالك الكافرون: «اين سنت الهى است كه در گذشته نيز در بندگانش اجرا مى شد ، و در آنجا كافران گرفتار زيان و خسران شدند» .

و در سوره فتح آيه 23 بعد از آنكه پيروزى مؤمنان و شكست كفار و عدم وجود يار و ياور براى آنها را در جنگها مطرح مى كند مى افزايد: سنة الله التى قدخلت من قبل ولن تجد لسنة الله تبديلا: «اين سنت پروردگار است كه در گذشته نيز بوده ، و هرگز سنت الهى تغيير نمى پذيرد . و نيز در سوره اسراء آيه 77 هنگامى كه توطئه تبعيد يا نابودى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را بيان مى فرمايد اضافه مى كند: «اگر آنها اين كار خود را عملى

مى كردند بعد از تو جز مدت كوتاهى باقى نمى ماندند»: سنة من ارسلنا قبلك من رسلنا و لاتجد لسنتنا تحويلا: «اين سنت پيامبرانى است كه قبل از تو فرستاديم و هرگز دگرگونى در سنت نمى بينى» .

از مجموع اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه منظور از «سنت» در اينگونه موارد ، قوانين ثابت و اساسى «تكوينى» يا «تشريعى» الهى است كه هرگز دگرگونى در آن روى نمى دهد ، و به تعبير ديگر خداوند در عالم تكوين و تشريع اصول و قوانينى دارد كه همانند قوانين اساسى مرسوم در ميان مردم جهان دستخوش دگرگونى و تغيير نمى شود ، اين قوانين هم بر اقوام گذشته حاكم بوده است ، و هم بر اقوام امروز و آينده حكومت خواهد كرد .

يارى پيامبران ، شكست كفار ، لزوم عمل به فرمانهاى الهى هرچند ناخوشايند محيط باشد ، عدم فايده توبه ، به هنگام نزول عذاب الهى ، و مانند اينها جزء اين سنتهاى جاودانى مى باشد . (1)

1 _ تفسير نمونه 17/434

156 _ آيا چشم زدن واقعيت دارد ؟

آيا چشم زدن واقعيت دارد ؟

در سوره قلم آيه 51 مى خوانيم: «وان يكاد الذين كفروا ليزلقونك بابصارهم لمّا سمعوا الذكر . . . »

(نزديك است كافران هنگاميكه آيات قرآن را مى شنوند تو را با چشم خود هلاك كنند)

با توجه به آيه شريفه اين سؤال مطرح مى شود كه آيا مسئله چشم زدن واقعيت دارد

بسيارى از مردم معتقدند در بعضى از چشمها اثر مخصوصى است كه وقتى از روى اعجاب به چيزى بنگرند ممكن است آن را از بين ببرد ، يادرهم بشكند ، و اگر انسان است بيمار يا ديوانه كند

.

اين مسأله از نظر عقلى امر محالى نيست ، چه اينكه بسيارى از دانشمندان امروز معتقدند در بعضى از چشمها نيروى مغناطيسى خاصى نهفته شده كه كارائى زيادى دارد ، حتى با تمرين و ممارست مى توان آن را پرورش داد ، خواب مغناطيسى از طريق همين نيروى مغناطيسى چشمها است .

در دنيائى كه «اشعه ليزر» كه شعاعى است نامرئى مى تواند كارى كند كه از هيچ سلاح مخربى ساخته نيست پذيرش وجود نيروئى در بعضى از چشمها كه از طريق امواج مخصوص در طرف مقابل اثر بگذارد چيز عجيبى نخواهد بود .

بسيارى نقل مى كنند كه با چشم خود افرادى را ديده اند كه داراى اين نيروى مرموز چشم بوده اند ، و افراد يا حيوانات يا اشيائى را از طريق چشم زدن از كار انداخته اند .

لذا نه تنها نبايد اصرارى در انكار اين امور داشت بلكه بايد امكان وجود آن را از نظر عقل و علم پذيرفت .

در روايات اسلامى نيزتعبيرات مختلفى ديده مى شود كه وجود چنين امرى را اجمالا تأييد مى كند .

در حديثى مى خوانيم كه «اسماء بنت عميس» خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)عرض كرد: گاه به فرزندان جعفر چشم مى زنند ، آيا «رقيه»اى براى آنها بگيرم (منظور از «رقيه» دعاهائى است كه مى نويسند و افراد براى جلوگيرى از چشم زخم با خود نگهميدارند و آن را تعويذ نيز مى گويند) .

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: نعم ، فلو كان شىء يسبق القدر لسبقه العين «آرى ، مانعى ندارد ، اگر چيزى مى توانست بر قضا و قدر پيشى گيرد

چشم زدن بود»!(1) .

و در حديث ديگرى آمده است كه اميرمؤمنان (عليه السلام) فرمود: پيامبر(صلى الله عليه وآله)براى امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) «رقيه» گرفت ، و اين دعا را خوانده اعيذكما بكلمات التامة و اسماء الله الحسنى كلها عامة ، من شر السامة و الهامة ، و من شر كل عين لامة ، و من شر حاسد اذا حسد: «شما را به تمام كلمات و اسماء حسناى خداوند از شر مرگ و حيوانات موذى ، و هر چشم بد ، و حسود آنگاه كه حسد ورزد مى سپارم ، سپس پيامبر(صلى الله عليه وآله)نگاهى به ما كرد و فرمود: «اينچنين حضرت ابراهيم براى اسماعيل و اسحاق تعويذ نمود»(2) .

در نهج البلاغه نيز آمده است العين حق و الرقى حق: «چشم زخم حق است و توسل به دعا براى دفع آن نيز حق است»(3)(4)

پي نوشتها

1 _ «مجمع البيان» جلد 10 صفحه 341 .

2 _ «نورالثقلين» جلد 5 صفحه 400 .

3 _ «نهج البلاغه» كلمات قصار جلمه 400 (اين حديث در صحيح بخارى جلد 7 صفحه 171 باب «العين حق» نيز به اين صورت نقل شده است العين حق) در «المعجم المفهرس لالفاظ الحديث النبوى» همين معنى از منابع مختلفى نقل شده است (جلد 4 صفحه 451) .

4 _ تفسير نمونه 24/426

157 _ آيا فال نيك و بد واقعيت دارد ؟

آيا فال نيك و بد واقعيت دارد ؟

شايد هميشه در ميان انسانها و اقوام مختلف ، فال نيك و بد رواج داشته است ، امورى را به «فال نيك» مى گرفتند و دليل بر پيروزى و پيشرفت كار مى دانستند ، و امورى را به «فال بد» مى گرفتند و دليل بر شكست و ناكامى و عدم پيروزى مى پنداشتند ، در حالى كه هيچگونه رابطه منطقى در ميان پيروزى و شكست با اينگونه امور وجود نداشت ، و مخصوصاً در قسمت فال بد ، غالباً جنبه خرافى و نامعقول داشته و دارد .

اين دو گرچه اثر طبيعى ندارند ، ولى بدون ترديد اثر روانى مى توانند داشته باشند ، فال نيك غالباً مايه اميدوارى و حركت است ولى فال بد موجب يأس و نوميدى و سستى و ناتوانى است .

شايد به خاطر همين موضوع است كه در روايات اسلامى از فال نيك نهى نشده ، اما فال بد به شدت محكوم گرديده است ، در حديث معروفى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده: تفألوا بالخير تجدوه: «كارها را به فال نيك بگيريد (و اميدوار باشيد) تا به آن برسيد» جنبه اثباتى اين موضوع منعكس است و در

حالات خود پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و پيشوايان اسلام(عليهم السلام) نيز ديده مى شود كه گاهى مسائلى را به فال نيك مى گرفتند ، مثلا در جريان برخورد مسلمانان با كفار مكه در سرزمين «حديبية» مى خوانيم هنگامى كه «سهيل بن عمرو» به عنوان نماينده كفار مكه به سراغ پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد و حضرت(صلى الله عليه وآله) ازنام او آگاه گرديد ، فرمود: قد سهل عليكم امركم: «يعنى از نام «سهيل» من تفأل مى زنم كه كار بر شما سهل و آسان مى گردد»(1) .

دانشمند معروف «دميرى» كه از نويسندگان قرن هشتم هجرى است ، در يكى از نوشته هاى خود اشاره به همين مطلب كرده و مى گويد اينكه پيامبر (صلى الله عليه وآله) فال نيك را دوست مى داشت ، به خاطر آن بود كه انسان هرگاه اميدوار به فضل پروردگار باشد در راه خير گام برمى دارد و هنگامى كه اميد خود را از پروردگار قطع كند ، در راه شرّ خواهد افتاد و فال بد زدن مايه سوءظن و موجب انتظار بلا و بدبختى كشيدن است(2) .

اما در مورد فال بد كه عرب آنرا «تطير» و «طيره» مى نامد ، در روايات اسلامى _ همانطور كه گفتيم _ شديداً مذمت شده ، همانطور كه در قرآن مجيد نيز كراراً به آن اشاره گرديده و محكوم شده است(3) از جمله در حديثى مى خوانيم كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: الطيرة شرك «فال بد زدن (و آنرا مؤثر در سرنوشت آدمى دانستن) يك نوع شرك به خدا است»(4)

و نيز مى خوانيم: كه اگر فال بد اثرى داشته باشد ،

همان اثر روانى است ، امام صادق(عليه السلام) فرمود: «فال بد اثرش به همان اندازه است كه آنرا مى پذيرى ، اگر آن را سبك بگيرى كم اثر خواهد بود و اگر آنرا محكم بگيرى پراثر ، و اگر به آن اعتنا نكنى ، هيچ اثرى نخواهد داشت»(5) .

در اخبار اسلامى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه راه مبارزه با فال بد بى اعتنائى است ، از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود: «سه چيز است كه هيچكس از آن سالم نمى ماند (و وسوسه هاى آن در درون قلب غالب اشخاص پيدا مى شود) فال بد و حسد و سوء ظن است ، عرض كردند پس چه كنيم ؟ فرمود: هنگامى كه فال بد زدى اعتنا مكن و بگذر و هنگامى كه حسد در دلت پيدا شد عملا كارى بر طبق آن انجام مده و هنگامى كه سوء ظن پيدا كردى آنرا ناديده بگير» .

عجيب اين است كه موضوع فال نيك و بد حتى در كشورهاى پيشرفته صنعتى و در ميان افراد به اصطلاح روشنفكر و حتى نوابغ معروف وجود داشته و دارد ، از جمله در ميان غربيها رد شدن از زير نردبان و افتادن نمكدان و هديه دادن چاقو به شدت به فال بد گرفته مى شود ؟

البته وجود فال نيك همانطور كه گفتيم مسأله مهمى نيست بلكه غالباً اثر مثبت دارد ، ولى با عوامل فال بد هميشه بايد مبارزه كرد و آنها را از افكار دور ساخت و بهترين راه براى مبارزه با آن تقويت روح توكل و اعتماد بر خدا

در دلها است ، همانطور كه در روايات اسلامى نيز به آن اشاره شده است . (6)

پي نوشتها

1 _ الميزان جلد 19 صفحه 86 .

2 _ سفينة البحار جلد دوم صفحه 102 .

3 _ مانند سوره يس آيه 19 ، سوره نمل آيه 47 و آيه 131 سوره اعراف

4 و 5 - الميزان ذيل آيه مورد بحث .

6 _ تفسير نمونه 6/317

158 _ آيا قصاص بر خلاف عقل و عواطف انسانى است ؟

گروهى كه بدون تأمل ، بعضى از مسائل جزائى اسلام را مورد انتقاد قرار داده اند به خصوص درباره مسأله قصاص سروصدا راه انداخته مى گويند:

1 _ جنايتى كه قاتل مرتكب شده بيش از اين نيست كه انسانى را از بين برده است ، ولى شما به هنگام قصاص همين عمل را تكرار مى كنيد! .

2 _ قصاص جز انتقامجوئى و قساوت نيست ، اين صفت ناپسند را بايد با تربيت صحيح از ميان مردم برداشت ، در حالى كه طرفداران قصاص هر روز به اين صفت ناپسند انتقامجوئى روح تازه اى مى دمند!

3 _ آدمكشى گناهى نيست كه از اشخاص عادى يا سالم سرزند ، حتماً قاتل از نظر روانى مبتلا به بيمارى است ، و بايد معالجه شود ، و قصاص دواى چنين بيمارانى نمى تواند باشد .

4 _ مسائلى كه مربوط به نظام اجتماعى است بايد دوش به دوش اجتماع رشد كند ، بنابراين قانونى كه در هزار و چهارصد سال پيش از اين پياده مى شده نبايد در اجتماع امروز عملى شود!

5 _ آيا بهتر نيست به جاى قصاص ، قاتلان را زندانى كنيم و با كار اجبارى از وجود آنها به نفع اجتماع استفاده نمائيم با اين عمل هم اجتماع از شر آنان محفوظ مى ماند ، و هم از

وجود آنها حتى المقدور استفاده مى شود .

اينها خلاصه اعتراضاتى است كه پيرامون مسأله قصاص مطرح مى شود .

دقت در آيات قصاص در قرآن مجيد جواب اين اشكالات را روشن مى سازد (ولكم فى القصاص حياة يا اولى الالباب) .

زيرا از بين بردن افراد مزاحم و خطرناك گاه بهترين وسيله براى رشد و تكامل اجتماع است ، و چون در اينگونه موارد مسأله قصاص ضامن حيات و ادامه بقا مى باشد شايد از اين رو قصاص به عنوان غريزه در نهاد انسان گذارده شده است .

نظام طب ، كشاورزى ، دامدارى همه و همه روى اين اصل عقلى (حذف موجود خطرناك و مزاحم) بنا شده زيرا مى بينيم به خاطر حفظ بدن ، عضو فاسد را قطع مى كنند ، و يا به خاطر نمو گياه شاخه هاى مضر و مزاحم را مى برند ، كسانى كه كشتن قاتل را فقدان فرد ديگرى مى دانند تنها ديد انفرادى دارند ، اگر صلاح اجتماع را در نظر بگيرند و بدانند اجراى قصاص چه نقشى در حفاظت و تربيت ساير افراد دارد در گفتار خود تجديد نظر مى كنند ، از بين بردن اين افراد خونريز در اجتماع همانند قطع كردن و از بين بردن عضو و شاخه مزاحم و مضر است كه به حكم عقل بايد آن را قطع كرد ، و ناگفته پيدا است كه تاكنون هيچكس به قطع شاخه ها و عضوهاى فاسد و مضر اعتراض نكرده است ، اين در مورد ايراد اول .

در مورد ايراد دوم بايد توجه داشت كه اصولا تشريع قصاص هيچگونه ارتباطى با

مسأله انتقامجوئى ندارد ، زيرا انتقام به معنى فرونشاندن آتش غضب به خاطر يك مسأله شخصى است ، در حالى كه قصاص به منظور پيشگيرى از تكرار ظلم و ستم بر اجتماع است و هدف آن عدالتخواهى و حمايت از ساير افراد بى گناه مى باشد .

در مورد ايراد سوم كه قاتل حتماً مبتلا به مرض روانى است و از اشخاص عادى ممكن نيست چنين جنايتى سر بزند ، بايد گفت: در بعضى موارد اين سخن صحيح است و اسلام هم در چنين صورتهائى براى قاتل ديوانه يا مثل آن حكم قصاص نياورده است ، اما نمى توان مريض بودن قاتل را به عنوان يك قانون و راه عذر عرضه داشت ، زيرا فسادى كه اين طرح به بار مى آورد و جرأتيكه به جنايتكاران اجتماع مى دهد براى هيچكس قابل ترديد نيست ، و اگر استدلال در

مورد قاتل صحيح باشد در مورد تمام متجاوزان و كسانى كه به حقوق ديگران تعدى مى كنند نيز بايد صحيح باشد ، زيرا آدمى كه داراى سلامت كامل عقل است هرگز بديگران تجاوز نمى كند ، و به اين ترتيب تمام قوانين جزائى را بايد از ميان برداشت ، و همه متعديان و متجاوزان را به جاى زندان و مجازات به بيمارستانهاى روانى روانه كرد .

اما اينكه: رشد اجتماع قانون قصاص را نمى پذيرد و قصاص تنها در اجتماعات قديم نقشى داشته اما الان قصاص را حكمى خلاف وجدان مى دانند كه بايد حذف شود پاسخ آن يك جمله است و آن اينكه:

ادعاى مزبور در برابر توسعه وحشتناك جنايات در دنياى امروز و آمار كشتارهاى

ميدانهاى نبرد و غير آن ادعاى بى ارزشى است ، و به خيالبافى شبيه تر است ، و به فرض كه چنين دنيائى به وجود آمد ، اسلام هم قانون عفو را در كنار قصاص گذارده و هرگز قصاص را راه منحصر معرفى نكرده است ، مسلماً در چنان محيطى خود مردم ترجيح خواهند داد كه قاتل را عفو كنند ، اما در دنياى كنونى كه جناياتش تحت لفافه هاى گوناگون قطعاً از گذشته بيشتر و وحشيانه تر است حذف اين قانون جز اينكه دامنه جنايات را گسترش دهد اثرى ندارد .

و در مورد ايراد پنجم بايد توجه داشت كه هدف از قصاص همانطور كه قرآن تصريح مى كند حفظ حيات عمومى اجتماع و پيشگيرى از تكرار قتل و جنايات است ، مسلماً زندان نمى تواند اثر قابل توجهى داشته باشد (آنهم زندانهاى كنونى كه وضع آن از بسيارى از منازل جنايتكاران بهتر است) و به همين دليل در كشورهائى كه حكم اعدام لغو شده در مدت كوتاهى آمار قتل و جنايت فزونى گرفته ، به خصوص اگر حكم زندانى افراد _ طبق معمول _ در معرض بخشودگى باشد كه در اينصورت جنايتكاران با فكرى آسوده تر و خيالى راحت تر دست به جنايت مى زنند . (1)

1 _ تفسير نمونه 1/607

159 _ آيا مجازات قطع دست خشونت آميز است ؟

مقدمه

قبل از پاسخ به اين سؤال ، لازم است شرايط مجازات قطع دست سارق را بيان كنيم:

آنچه از مجموع روايات اسلامى استفاده مى شود اين است كه اجراى اين حدّ اسلامى (بريدن دست) شرائط زيادى دارد كه بدون آن اقدام به اين كار جائز نيست از جمله اينكه:

1 _ متاعى كه

سرقت شده بايد حداقل يك ربع دينار(1)باشد .

2 _ از جاى محفوظى مانند خانه و مغازه و جيب هاى داخلى سرقت شود .

3 _ در قحط سالى كه مردم گرسنه اند و راه به جائى ندارند نباشد .

4 _ سارق عاقل و بالغ باشد ، و در حال اختيار دست به اين كار بزند .

5 _ سرقت پدر از مال فرزند ، يا سرقت شريك از مال مورد شركت اين حكم را ندارد .

6 _ سرقت ميوه از درختان باغ را نيز از اين حكم استثناء كرده اند

7 _ كليه مواردى كه احتمال اشتباهى براى سارق در ميان باشد كه مال خود را به مال ديگرى احتمالا اشتباه كرده است از اين حكم مستثنى است .

و پاره اى از شرائط ديگر كه شرح آن در كتب فقهى آمده است .

اشتباه نشود منظور از ذكر شرائط بالا اين نيست كه سرقتها تنها در صورت اجتماع اين شرائط حرام است ، بلكه منظور اين است كه اجراى حد مزبور ، مخصوص اينجا است و گرنه سرقت به هر شكل و به هر صورت ، و به هر اندازه و هر كيفيت در اسلام حرام است .

اندازه قطع دست سارق

معروف در ميان فقهاى ما با استفاده از روايات اهل بيت(عليهم السلام) اين است كه تنها چهار انگشت از دست راست بريده مى شود ، نه بيشتر ، اگرچه فقهاى اهل تسنن بيش از آن گفته اند .

آيا اين مجازات اسلامى خشونت آميز است ؟

بارها اين ايراد از طرف مخالفان اسلام و يا پاره اى از مسلمانان كم اطلاع شده است كه اين مجازات اسلامى بسيار شديد به نظر مى رسد و اگر بنا بشود اين حكم در دنياى امروز عمل شود بايد بسيارى از دستها را ببرند ، به علاوه اجراى اين حكم سبب مى شود كه يك نفر گذشته از اينكه عضو حساسى از بدن خود را از دست دهد تا پايان عمر انگشت نما باشد .

در پاسخ اين ايراد بايد به اين حقيقت توجه داشت كه:

اولا _ همانطور كه در شرائط اين حكم گفتيم هر سارقى مشمول آن نخواهد شود بلكه تنها يك دسته از سارقان خطرناك هستند كه رسماً مشمول آن مى شوند .

ثانياً _ با توجه به اينكه راه اثبات جرم در اسلام شرائط خاصى دارد اين موضوع باز هم تقليل پيدا مى كند .

ثالثا _ بسيارى از ايرادهائى كه افراد كم اطلاع بر قوانين اسلام مى كنند به خاطر آن است كه يك حكم را به طور مستقل و منهاى تمام احكام ديگر مورد بررسى قرار مى دهند ، يعنى به عبارت ديگر آن حكم را در يك جامعه صددرصد غير اسلامى فرض مى كنند ، ولى اگر توجه داشته باشيم كه اسلام تنها اين يك حكم نيست بلكه مجموعه احكامى است كه پياده شدن آن در يك اجتماع سبب اجراى

عدالت اجتماعى ، و مبارزه با فقر ، و تعليم و تربيت صحيح ، و آموزش و پرورش كافى ، آگاهى و بيدارى و تقوا مى گردد ، روشن مى شود كه مشمولان اين حكم چه اندازه كم خواهند بود . اشتباه نشود ، منظور اين نيست كه در جوامع امروز اين حكم نبايد اجراء شود بلكه منظور اين است كه هنگام داورى و قضاوت بايد تمام اين جوانب را در نظر گرفت .

خلاصه حكومت اسلامى موظف است كه براى تمام افراد ملت خود نيازمنديهاى اولى زندگى را فراهم سازد ، و به آنها آموزش لازم دهد ، و از نظر اخلاقى نيز تربيت كند ، بديهى است در چنان محيطى افراد متخلف بسيار كم خواهند شد .

رابعا _ اگر ملاحظه مى كنيم امروز دزدى فراوان است به خاطر آن است كه چنين حكمى اجراء نمى شود و لذا در محيطهائى كه اين حكم اسلامى اجراء مى گردد (مانند محيط عربستان سعودى كه تا سالهاى اخير اين حكم در آن اجراء مى شد) امنيت فوق العاده از نظر مالى در همه جا حكمفرما بود . بسيارى از زائران خانه خدا با چشم خود چمدانها يا كيفهاى پول را در كوچه و خيابانهاى حجاز ديده اند كه هيچكس جرئت دست زدن به آن را ندارد تا اينكه مامورين «اداره جمع آورى گمشده ها» بيايند و آن را به اداره مزبور ببرند و صاحبش بيايد و نشانه دهد و بگيرد . غالب مغازه ها در شبها در و پيكرى ندارند و در عين حال كسى هم دست به سرقت نمى زند .

جالب اينكه اين

حكم اسلامى با اينكه قرنها اجراء مى شد و در پناه آن مسلمانان آغاز اسلام در امنيت و رفاه مى زيستند در مورد تعداد بسيار كمى از افراد كه از چند نفر تجاوز نمى كرد اين حكم در طى چند قرن اجراء گرديد .

آيا بريدن چند دست خطاكار براى امنيت چند قرن يك ملت قيمت گزافى است كه پرداخت مى شود ؟

بعضى اشكال مى كنند .

كه اجراى اين حد در مورد سارق به خاطر ربع دينار منافات با آنهمه احترامى كه اسلام براى جان مسلمان و حفظ او از هر گونه گزند قائل شده ندارد ، تا آنجا كه ديه بريدن چهار انگشت يك انسان مبلغ گزافى تعيين شده است .

اتفاقاً همين سؤال _ به طورى كه از بعضى از تواريخ برمى آيد _ از عالم بزرگ اسلام ، علم الهدى مرحوم سيد مرتضى ، در حدود يكهزار سال قبل شد ، سؤال كننده موضوع سؤال خود را طى شعرى به شرح ذيل مطرح كرد:

يد بخمس مئين عسجد وديت *** ما بالها قطعت فى ربع دينار ؟

يعنى : دستى كه ديه آن پانصد دينار است(2) .

چرا به خاطر يك ربع دينار بريده مى شود ؟

«سيد مرتضى» در جواب او اين شعر را سرود:

عز الامانة اغلاها وارخصها *** ذل الخيانة فافهم حكمة البارى

يعنى عزت امانت آن دست را گرانقيمت كرد .

و ذلت خيانت بهاى آن را پائين آورد ، فلسفه حكم خدا را بدان(3)(4)

پي نوشتها

1 _ دينار عبارت است از يك مثقال شرعى طلاى مسكوك و مثقال شرعى معادل 18 نخود يعنى 43 مثقال معمولى است .

2 _ البته بايد توجه داشت كه پانصد دينار در صورتى است كه پنج انگشت قطع شود و اما همانطور كه گفتيم بنابر مذهب شيعه در سرقت تنها چهار انگشت قطع مى شود .

3 _ در تفسير آلوسى جلد ششم صفحه يكصد و سى و چهار اين جريان نقل شده ولى بجاى علم الهدى ، علم الدين السخاوى آمده است .

4 _ تفسير نمونه 4/376

160 _ آيا همه صحابه افراد صالحى بوده اند ؟

آيا همه صحابه افراد صالحى بوده اند ؟

جمعى از برادران اهل سنت از احترام و اهميتى كه قرآن براى «مهاجران اولين» قائل شده خواسته اند چنين استفاده كنند كه آنها تا پايان عمر مرتكب هيچگونه خلافى نشدند ، و بايد بدون چون و چرا ، همه را بدون استثناء محترم بشماريم سپس اين موضوع را به همه «صحابه» به خاطر تمجيدى كه قرآن از آنها در جريان بيعت رضوان و غير آن كرده ، تعميم داده اند ، و عملا صحابه را بدون در نظر گرفتن اعمالشان ، انسانهاى استثنائى شمرده و اجازه هرگونه نقد و بررسى در كارهايشان را از خود سلب كرده اند .

از جمله مفسر معروف نويسنده المنار حمله شديدى به شيعه كرده كه چرا آنها روى بعضى از مهاجران اولين انگشت مى گذارند و انتقاد مى كنند ؟ !! . در حالى كه توجه ندارند اينگونه اعتقاد درباره صحابه چه تضادى با روح اسلام و تاريخ آن دارد ؟ ! .

شك نيست كه «صحابه» مخصوصاً مهاجران نخستين احترام خاصى دارند ، ولى اين احترام تا آن زمانى بوده است كه در مسير صحيح گام برمى داشتند و فداكارى به خرج مى دادند امّا از آن روز كه گروهى از

صحابه از مسير واقعى اسلام منحرف شدند مسلماً قضاوت قرآن درباره آنها چيز ديگرى خواهد بود .

فى المثل ما چگونه مى توانيم «طلحه» و «زبير» را در برابر شكستن بيعت و مخالفت با پيشوائى كه گذشته از تصريح پيامبر(صلى الله عليه وآله) از طرف عموم مسلمانان و حتى خودشان انتخاب شده بود ، تبرئه كنيم ؟ ما چگونه مى توانيم دامن آنها را از خون هفده هزار مسلمان كه در ميدان جنگ جمل به خاك ريخته شد بشوئيم ، كسى كه خون يك نفر بيگناه را به زمين بريزد هيچ عذرى در پيشگاه خدا نخواهد داشت ، هركس كه باشد ، تا چه رسد به اين عده زياد اصولا مگر مى توان هم «على (عليه السلام) و يارانش» را در ميدان جنگ جمل بر حق داشت و هم «طلحه و زبير» و بعضى ديگر از صحابه را كه به آنها پيوسته بودند ؟

آيا هيچ منطق و عقلى اين تضاد روشن را مى پذيرد ؟ آيا مى توانيم با عنوان «تنزيه صحابه» چشم روى هم بگذاريم و آنها را «تافته جدا بافته» بدانيم و سراسر تاريخ اسلام را بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله) بدست فراموشى بسپاريم و ضابطه اسلامى «ان اكرمكم عندالله اتقاكم» را زير پا بگذاريم ؟ ! اين چه قضاوت غير منطقى است ؟

اصولا چه مانعى دارد كه شخص يا اشخاصى يك روز در صف بهشتيان و طرفداران حق باشند و روز ديگرى در صف دوزخيان و دشمنان حق قرار گيرند ؟ مگر همه كس معصومند ؟ مگر اين همه دگرگونى در حالات اشخاص با چشم خود نديده ايم

؟

داستان «اصحاب ردّه» يعنى مرتد شدن جمعى از مسلمانان بعد از رحلت پيغمبر (صلى الله عليه وآله) را همه اعم از شيعه و اهل سنت در كتابهاى خود نقل كرده اند كه خليفه اول به جنگ با آنها برخاست و آنها را بر سر جاى خود نشاند آيا هيچيك از «اصحاب رده» پيامبر(صلى الله عليه وآله) را نديده و در صف صحابه نبودند ؟ !

شگفت انگيزتر اينكه براى نجات از اين تضاد و بن بست عجيب بعضى موضوع «اجتهاد» را دستاويز قرار داده و مى گويند افرادى مانند «طلحه و زبير و معاويه»! و همكاران آنها مجتهد بودند و اشتباه كردند ، اما گناهى از آنها سر نزد بلكه اجر پاداش در برابر همين اعمالشان از خداوند خواهند گرفت!!

راستى چه منطق رسوائى است ؟ مگر قيام بر ضد جانشينى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و شكستن پيمان ، و ريختن خون هزاران بى گناه آنهم بخاطر جاه طلبى ، و رسيدن به مال و مقام ، موضوع پيچيده و نامعلومى است كه كسى از زشتى آن با خبر نباشد ؟ آيا ريختن آن همه خون بى گناهان در پيشگاه خداوند اجر و پاداش دارد ؟ !

اگر ما اين چنين بخواهيم گروهى از صحابه را كه مرتكب جناياتى شدند تبرئه كنيم بطور مسلم هيچ گنهكارى در دنيا وجود نخواهد داشت و با اين منطق همه قاتلان و جانيان و جباران را تبرئه خواهيم كرد .

اينگونه دفاعهاى بى رويّه از صحابه سبب بدبينى به اصل اسلام خواهد شد .

بنابراين چاره اى جز اين نداريم كه براى همه مخصوصاً صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله)احترام قائل شويم

ولى تا آنروز كه از مسير حق و عدالت و برنامه هاى اسلام منحرف نشده باشند! . (1)

بسيارى از مفسران اهل سنت اين حديث را نقل كرده اند كه حميد بن زياد مى گويد: نزد محمّد بن كعب قرظى رفتم و به او گفتم درباره اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله) چه مى گوئى ؟ گفت: جميع اصحاب رسول الله(صلى الله عليه وآله)فى الجنة محسنهم و مسيئهم!: «همه ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) در بهشتند ، اعم از نيكوكار و بدكار و گنهكار! گفتم اين سخن را از كجا مى گوئى ؟ گفت: اين آيه را بخوان والسابقون الاولون من المهاجرين و الانصار . . . تا آنجا كه مى فرمايد: رضى الله عنهم و رضوا عنه سپس گفت: اما درباره تابعين شرطى قائل شده و آن اين است كه آنها بايد تنها در كارهاى نيك از صحابه پيروى كنند (فقط در اين صورت اهل نجاتند ، و اما صحابه چنين قيد و شرطى را ندارد)(2) .

ولى اين ادعا به دلائل زيادى مردود و غير قابل قبول است ، زيرا:

اولا_ حكم مزبور در آيه فوق شامل تابعين هم مى شود ، و منظور از تابعان همانگونه كه اشاره كرديم تمام كسانى هستند كه از روش مهاجران و انصار نخستين ، و برنامه هاى آنها پيروى مى كنند ، بنابراين بايد تمام امت بدون استثناء اهل نجات باشند!

و اما اينكه در حديث محمّد بن كعب از اين موضوع جواب داده شده كه خداوند در تابعين قيد احسان را ذكر كرده ، يعنى از برنامه نيك و روش صحيح صحابه پيروى كند ، نه از

گناهانشان ، اين سخن از عجيب ترين بحثها است .

چرا كه مفهومش اضافه «فرع» بر «اصل» است ، جائى كه شرط نجات تابعان و پيروان صحابه اين باشد كه در اعمال صالح از آنها پيروى كنند به طريق اولى بايد اين شرط در خود صحابه بوده باشد .

و به تعبير ديگر خداوند در آيه فوق مى گويد: رضايت و خشنودى او شامل حال همه مهاجران و انصار نخستين كه داراى برنامه صحيحى بودند و همه پيروان آنها است ، نه اينكه مى خواهد مهاجران و انصار را چه خوب باشند و چه بد ، مشمول رضايت خود قرار دهد ، اما تابعان را با قيد و شرط خاصى بپذيرد .

ثانياً_ اين موضوع با دليل عقل به هيچوجه سازگار نيست ، زيرا عقل هيچگونه امتيازى براى ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) بر ديگران قائل نمى باشد ، چه تفاوتى ميان ابوجهل ها و كسانى است كه نخست ايمان آوردند ، سپس از آئين او منحرف شدند .

و چرا كسانى كه سالها و قرنها بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) قدم به اين جهان گذاردند و فداكاريها و جانبازيهاى آنها در راه اسلام كمتر از ياران نخستين پيامبر(صلى الله عليه وآله) نبود ، بلكه اين امتياز را داشتند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را ناديده ، شناختند ، و به او ايمان آوردند ، مشمول اين رحمت و رضايت الهى نباشند قرآنى كه مى گويد: گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شما است ، چگونه اين تبعيض غير منطقى را مى پسندد ؟ قرآنى كه در آيات مختلفش به ظالمان و فاسقان لعن

مى كند و آنها را مستوجب عذاب الهى مى شمرد ، چگونه اين «مصونيت غير منطقى صحابه» را در برابر كيفر الهى مى پسندد ؟ آيا اينگونه لعنها و تهديدهاى قرآن قابل استثناء است ، و گروه خاصى از آن خارجند ؟ چرا و براى چه ؟ ! .

از همه گذشته آيا چنين حكمى به منزله چراغ سبز دادن به صحابه نسبت به هرگونه گناه و جنايت محسوب نمى شود ؟

ثالثاً _ اين حكم با متون تاريخ اسلامى به هيچوجه سازگار نيست ، زيرا بسيار كسان بودند كه روزى در رديف مهاجران و انصار بودند ، و سپس از راه خود منحرف شدند و مورد خشم و غضب پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه توأم با خشم و عذاب خدا است قرار گرفتند ، آيا داستان ثعلبة بن حاطب انصارى را نخوانديم كه چگونه منحرف گرديد و مغضوب پيامبر (صلى الله عليه وآله)شد .

روشن تر بگوئيم: اگر منظور آنها اين است كه صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله)عموماً مرتكب هيچگونه گناهى نشدند و معصوم و پاك از هر معصيتى بودند ، اين از قبيل انكار بديهيات است .

و اگر منظور آنست كه آنها گناه كردند و اعمال خلافى انجام دادند بازهم خدا از آنها راضى است ، مفهومش اين است كه خدا رضايت به گناه داده است!

چه كسى مى تواند «طلحه» و «زبير» كه در آغاز از ياران خاص پيامبر(صلى الله عليه وآله)بودند و همچنين «عايشه» همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله) را از خون هفده هزار نفر مردم مسلمانى كه خونشان در ميدان جنگ جمل ريخته شد تبرئه كند ؟ آيا خدا به

اين خون ريزيها راضى بود ؟

آيا مخالفت با على (عليه السلام) خليفه پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه اگر فرضاً خلافت منصوص او را نپذيريم حداقل با اجماع امت برگزيده شده بود ، و شمشير كشيدن به روى او و ياران وفادارش چيزى است كه خدا از آن خشنود و راضى باشد ؟

حقيقت اين است كه طرفداران فرضيه «تنزيه صحابه» با اصرار و پافشارى روى اين مطلب ، چهره پاك اسلام را كه همه جا ميزان شخصيت اشخاص را ايمان و عمل صالح قرار مى دهد زشت و بلامنظر ساخته اند .

آخرين سخن اينكه رضايت و خشنودى خدا كه در آيه مورد بحث روى يك عنوان كلّى قرار گرفته و آن «هجرت» و «نصرت» و «ايمان» و «عمل صالح» است ، تمام صحابه و تابعان مادام كه تحت اين عناوين قرار داشتند مورد رضاى خدا بودند ، و آن روز كه از تحت اين عناوين خارج شدند از تحت رضايت خدا نيز خارج گشتند .

از آنچه گفتيم بخوبى روشن مى شود كه گفتار مفسّر دانشمند اما متعصب يعنى نويسنده المنار كه در اينجا شيعه را به خاطر عدم اعتقاد به پاكى و درستى همه صحابه ، مورد سرزنش و حمله قرار مى دهد كمترين ارزشى ندارد ، شيعه گناهى نكرده ، جز اينكه حكم عقل و شهادت تاريخ و گواهى قرآن را در اينجا پذيرفته ، و به امتيازات واهى و نادرست متعصبان گوش فرا نداده است . (3)

پي نوشتها

1 _ تفسير نمونه 7/263

2 _ تفسير المنار و تفسير فخر رازى ذيل آيه فوق .

3 _ تفسير نمونه 8/108

161 _ ذوالقرنين كه بود ؟

ذوالقرنين كه بود ؟

در آيه 83 از سوره كهف مى خوانيم: «و يسئلونك عن ذى القرنين قل سأتلوا عليكم منه ذكرا . . . »

(و از تو درباره ذى القرنين سؤال مى كنند بگو به زودى گوشه اى از سرگذشت او را براى شما بازگو مى كنم)

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه ذوالقرنين چه كسى بود ؟

در اينكه ذوالقرنين كه در قرآن مجيد آمده از نظر تاريخى چه كسى بوده است ، و بر كدام يك از مردان معروف تاريخ منطبق مى شود ؟ در ميان مفسران گفتگو بسيار است ، نظرات مختلفى در اين زمينه ابراز شده كه مهمترين آنها سه نظريه زير است .

اول : بعضى معتقدند او كسى جز «اسكندر مقدونى» نيست ، لذا بعضى او را به نام اسكندر ذوالقرنين مى خوانند ، و معتقدند كه او بعد از مرگ پدرش بر كشورهاى روم و مغرب و مصر تسلط يافت ، و شهر اسكندريه را بنا نمود ، سپس شام و بيت المقدس را در زير سيطره خود گرفت ، و از آنجا به ارمنستان رفت ، عراق و ايران را فتح كرد ، سپس قصد «هند» و «چين» نمود و از آنجا به خراسان بازگشت شهرهاى فراوانى بنا نهاد ، و به عراق آمد و بعد از آن در شهر «زور» بيمار شد و از دنيا رفت ، و به گفته بعضى بيش از 36 سال عمر نكرد ، جسد او را به اسكندريه بردند و در

آنجا دفن نمودند(1) .

دوم: جمعى از مورخين معتقدند ذوالقرنين يكى از پادشاهان «يمن» بوده (پادشاهان يمن بنام «تبع» خوانده مى شدند كه جمع آن «تبابعه» است) .

از جمله «اصمعى» در تاريخ عرب قبل از اسلام ، و «ابن هشام» در تاريخ معروف خود بنام «سيره» و «ابوريحان بيرونى» در «الاثار الباقية» را مى توان نام برد كه از اين نظريّه دفاع كرده اند .

حتّى در اشعار «حميرى ها» (كه از اقوام يمن بودند) و بعضى از شعراى جاهليت اشعارى ديده مى شود كه در آنها افتخار به وجود «ذوالقرنين» كرده اند(2) .

طبق اين فرضيه ، سدّى را كه ذوالقرنين ساخته ، همان سدّ معروف «مأرب» است .

سومين نظريه كه ضمناً جديدترين آنها محسوب مى شود همانست كه دانشمند معروف اسلامى «ابوالكلام آزاد» كه روزى وزير فرهنگ كشور هند بود ، در كتاب محققانه اى كه در اين زمينه نگاشته است آمده(3) .

طبق اين نظريه ذوالقرنين همان «كورش كبير» پادشاه هخامنشى است .

از آنجا كه نظريه اوّل و دوّم تقريباً هيچ مدرك قابل ملاحظه تاريخى ندارد و از آن گذشته ، نه اسكندر مقدونى داراى صفاتى است كه قرآن براى ذوالقرنين شمرده و نه هيچيك از پادشاهان يمن .

به علاوه «اسكندر مقدونى» سدّ معروفى نساخته ، امّا «سدّ مأرب» در «يمن» سدّى است كه با هيچيك از صفاتى كه قرآن براى سدّ ذوالقرنين ذكر كرده است تطبيق نمى كند ، زيرا سدّذوالقرنين طبق گفته قرآن از آهن و مس ساخته شده بود ، و براى جلوگيرى از هجوم اقوام وحشى بوده ، در حالى كه سدّ مأرب از

مصالح معمولى ، و به منظور جمع آورى آب و جلوگيرى از طغيان سيلابها ساخته شده بود ، كه شرح آن را قرآن در سوره «سبا» بيان كرده است .

به همين دليل بحث را بيشتر روى نظريه سوّم متمركز مى كنيم ، و در اينجا لازم مى دانيم به چند امر دقيقاً توجه شود:

الف: نخستين مطلبى كه در اينجا جلب توجه مى كند اين است كه «ذوالقرنين» (صاحب دو قرن) چرا به اين نام ناميده شده است ؟

بعضى معتقدند اين نامگذارى به خاطر آن است كه او به شرق و غرب عالم رسيد كه عرب از آن تعبير به قرنى الشمس (دو شاخ آفتاب) مى كند .

بعضى ديگر معتقدند كه اين نام به خاطر اين بود كه دو قرن زندگى يا حكومت كرد ، و در اينكه مقدار قرن چه اندازه است نيز نظرات متفاوتى دارند .

بعضى مى گويند در دو طرف سر او برآمدگى مخصوصى بود و به خاطر آن به ذوالقرنين معروف شد .

و بالاخره بعضى بر اين عقيده اند كه تاج مخصوص او داراى دو شاخك بود .

و عقائد ديگرى كه نقل همه آنها به طول مى انجامد ، و چنانكه خواهيم ديد مبتكر نظريه سوّم يعنى «ابوالكلام آزاد» از اين لقب ، استفاده فراوانى براى اثبات نظريه خود كرده است .

ب : از قرآن مجيد به خوبى استفاده مى شود كه ذوالقرنين داراى صفات ممتازى بود:

_ خداوند اسباب پيروزيها را در اختيار او قرار داد .

_ او سه لشگر كشى مهم داشت: نخست به غرب ، سپس به شرق و سرانجام به منطقه

اى كه در آنجا يك تنگه كوهستانى وجود داشته ، و در هر يك از اين سفرها با اقوامى برخورد كرد

_ او مرد مؤمن و موحّد و مهربانى بود ، و از طريق عدل و داد منحرف نمى شد ، و به همين جهت مشمول لطف خاص پروردگار بود . او يار نيكوكاران و دشمن ظالمان و ستمگران بود ، و به مال و ثروت دنيا علاقه اى نداشت .

_ او هم به خدا ايمان داشت و هم به روز رستاخيز .

_ او سازنده يكى از مهمترين و نيرومندترين سدها است ، سدى كه در آن بجاى آجر و سنگ از آهن و مس استفاده شد (واگر مصالح ديگر در ساختمان آن نيز به كار رفته باشد تحت الشعاع اين فلزات بود) و هدف او از ساختن اين سد كمك به گروهى مستضعف در مقابل ظلم و ستم قوم يأجوج و مأجوج بوده است .

_ او كسى بوده كه قبل از نزول قرآن نامش در ميان جمعى از مردم شهرت داشت ، و لذا قريش يا يهود از پيغمبر(صلى الله عليه وآله) درباره آن سؤال كردند ، چنانكه قرآن مى گويد يسئلونك عن ذى القرنين: «از تو درباره ذوالقرنين سؤال مى كنند» .

اما از قرآن چيزى كه صريحاً دلالت كند او پيامبر بوده استفاده نمى شود هر چند تعبيراتى در قرآن هست كه اشعار به اين معنى دارد چنانكه در تفسير آيات سابق گذشت .

از بسيارى از روايات اسلامى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ائمه اهلبيت(عليهم السلام)نقل شده نيز مى خوانيم: «او پيامبر نبود بلكه بنده صالحى بود»(4)

ج:

اساس قول سوم (ذوالقرنين كورش كبير بوده است) به طور بسيار فشرده بر دو اصل استوار است:

نخست اينكه: سؤال كنندگان درباره اين مطلب از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)طبق رواياتى كه در شأن نزول آيات نازل شده است يهود بوده اند ، و يا قريش به تحريك يهود ، بنابراين بايد ريشه اين مطلب را در كتب يهود پيدا كرد .

از ميان كتب معروف يهود به كتاب دانيال فصل هشتم بازمى گرديم ، در آنجا چنين مى خوانيم:

«در سال سلطنت «بل شصّر» به من كه دانيالم رؤيائى مرئى شد بعد از رؤيائى كه اولاً به من مرئى شده بود ، و در رؤيا ديدم ، و هنگام ديدنم چنين شد كه من در قصر «شوشان» كه در كشور «عيلام» است بودم و در خواب ديدم كه در نزد نهر «اولاى» هستم و چشمان خود را برداشته نگريستم و اينك قوچى در برابر نهر باستاد و صاحب دو شاخ بود ، و شاخهايش بلند . . . و آن قوچ را به سمت «مغربى» و «شمالى» و «جنوبى» شاخ زنان ديدم ، و هيچ حيوانى در مقابلش مقاومت نتوانست كرد ، و از اينكه احدى نبود كه از دستش رهائى بدهد لهذا موافق رأى خود عمل مى نمود و بزرگ مى شد . . . »(5)

پس از آن در همين كتاب از «دانيال» چنين نقل شده: «جبرئيل بر او آشكار گشت و خوابش را چنين تعبير نمود:

قوچ صاحب دو شاخ كه ديدى ملوك مدائن و فارس است (يا ملوك ماد و فارس است) .

يهود از بشارت رؤياى دانيال چنين دريافتند كه دوران اسارت آنها

با قيام يكى از پادشاهان ماد و فارس ، و پيروز شدنش بر شاهان بابل ، پايان مى گيرد ، و از چنگال بابليان آزاد خواهند شد .

چيزى نگذشت كه «كورش» در صحنه حكومت ايران ظاهر شد و كشور ماد و فارس را يكى ساخت ، و سلطنتى بزرگ از آن دو پديد آورد ، و همانگونه كه رؤياى دانيال گفته بود كه آن قوچ شاخهايش را به غرب و شرق و جنوب مى زند كورش نيز در هر سه جهت فتوحات بزرگى انجام داد .

يهود را آزاد ساخت و اجازه بازگشت به فلسطين به آنها داد .

جالب اينكه در تورات در كتاب «اشعيا» فصل 44 شماره 28 چنين مى خوانيم: «آنگاه در خصوص كورش مى فرمايد كه شبان من اوست ، و تمامى مشيتم را به اتمام رسانده به «او رشليم خواهد گفت كه بنا كرده خواهى شد» .

اين جمله نيز قابل توجه است كه در بعضى از تعبيرات تورات ، از كورش تعبير به عقاب مشرق ، و مرد تدبير كه از مكان دور خوانده خواهد شد آمده است (كتاب اشعيا فصل 46 شماره 11) .

دوم: اينكه در قرن نوزدهم ميلادى در نزديكى استخر در كنار نهر «مرغاب» مجسمه اى از كورش كشف شد كه تقريباً به قامت يك انسان است ، و كورش را در صورتى نشان مى دهد كه دو بال همانند بال عقاب از دو جانبش گشوده شد ، و تاجى به سر دارد كه دو شاخ همانند شاخ هاى قوچ در آن ديده مى شود .

اين مجسمه كه نمونه بسيار پرارزشى از فنّ

حجّارى قديم است آنچنان جلب توجه دانشمندان را نمود كه گروهى از دانشمندان آلمانى فقط براى تماشاى آن به ايران سفر كردند .

از تطبيق مندرجات تورات با مشخصّات اين مجسمه اين احتمال در نظر اين دانشمند كاملاً قوت گرفت كه ناميدن «كورش» به «ذوالقرنين» (صاحب دوشاخ) از چه ريشه اى مايه مى گرفت ، و همچنين چرا مجسمه سنگى كورش داراى بالهائى همچون بال عقاب است ، و به اين ترتيب بر گروهى از دانشمندان مسلّم شد كه شخصيت تاريخى ذوالقرنين از اين طريق كاملاً آشكار شده است .

آنچه اين نظريه را تأييد مى كند اوصاف اخلاقى است كه در تاريخ براى كورش نوشته اند .

هر ودوت مورخ يونانى مى نويسد: «كورش» فرمان داد تا سپاهيانش جز به روى جنگجويان شمشير نكشند ، و هر سرباز دشمن كه نيزه خود را خم كند او را نكشند ، و لشگر كورش فرمان او را اطاعت كردند بطوريكه توده ملت ، مصائب جنگ را احساس نكردند .

و نيز «هرودوت» درباره او مى نويسد: كورش پادشاهى كريم و سخى و بسيار ملايم و مهربان بود ، مانند ديگر پادشاهان به اندوختن مال حرص نداشت بلكه نسبت به كرم و عطا حريص بود ، ستم زدگان را از عدل و داد برخوردار مى ساخت و هرچه را متضمن خير بيشتر بود دوست مى داشت .

و نيز مورّخ ديگر «ذى نوفن» مى نويسد: كورش پادشاه عاقل و مهربان بود وبزرگى ملوك با فضائل حكماء در او جمع بود ، همّتى فائق ، وجودى غالب داشت ، شعارش خدمت انسانيّت و خوى او بذل عدالت بود

، و تواضع و سماحت در وجود او جاى كبر و عجب را گرفته بود .

جالب اينكه اين مورّخان كه كورش را اين چنين توصيف كرده اند از تاريخ نويسان بيگانه بودند نه از قوم يا ابناء وطن او ، بلكه اهل يونان بودند و مى دانيم مردم يونان به نظر دوستى به كورش نگاه نمى كردند ، زيرا با فتح «ليديا» به دست كورش شكست بزرگى براى ملت يونان فراهم گشت .

طرفداران اين عقيده مى گويند اوصاف مذكور در قرآن مجيد درباره ذوالقرنين با اوصاف كورش تطبيق مى كند .

از همه گذشته كورش سفرهائى به شرق غرب و شمال انجام داد كه در تاريخ زندگانيش به طور مشروح آمده است ، و با سفرهاى سه گانه اى كه در قرآن ذكر شده قابل انطباق مى باشد:

نخستين لشگركشى كورش به كشور «ليديا» كه در قسمت شمال آسياى صغير قرار داشت صورت گرفت ، و اين كشور نسبت به مركز حكومت كورش جنبه غربى داشت .

هرگاه نقشه ساحل غربى آسياى صغير را جلو روى خود بگذاريم خواهيم ديد كه قسمت اعظم ساحل در خليجك هاى كوچك غرق مى شود ، مخصوصاً در نزديكى «ازمير» كه خليج صورت چشمه اى به خود مى گيرد .

قرآن مى گويد ذوالقرنين در سفر غربيش احساس كرد خورشيد در چشمه گلالودى فرو مى رود .

اين صحنه همان صحنه اى بود كه كورش به هنگام فرو رفتن قرص آفتاب (در نظر بيننده) در خليجك هاى ساحلى مشاهده كرد .

لشكركشى دوّم كورش به جانب شرق بود ، چنانكه «هرودوت» مى گويد: اين هجوم شرقى كورش بعد

از فتح «ليديا» صورت گرفت ، مخصوصاً طغيان بعضى از قبائل وحشى بيابانى كورش را به اين حمله واداشت .

تعبير قرآن «حتى اذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها سترا»(6) اشاره به سفر كورش به منتهاى شرق است كه مشاهده كرد خورشيد بر قومى طلوع مى كند كه در برابر تابش آن سايبانى ندارند اشاره به اينكه آن قوم بيابان گرد و صحرانورد بودند .

كورش لشگركشى سومى داشته كه به سوى شمال ، به طرف كوههاى قفقاز بود ، تا به تنگه ميان دو كوه رسيد ، و براى جلوگيرى از هجوم اقوام وحشى با درخواست مردمى كه در آنجا بودند در برابر تنگه سدّ محكمى بنا كرد .

اين تنگه در عصر حاضر تنگه «داريال» ناميده مى شود كه در نقشه هاى موجود ميان «ولادى كيوكز» و «تفليس» نشان داده مى شود ، در همانجا كه تاكنون ديوار آهنى موجود است ، اين ديوار همان سدى است كه كورش بنا نموده زيرا اوصافى كه قرآن درباره سد ذوالقرنين بيان كرده كاملا بر آن تطبيق ميكند .

اين بود خلاصه آنچه در تقويت نظريه سوم بيان شده است . (7)

درست است كه در اين نظريه نيز نقطه هاى ابهامى وجود دارد ، ولى فعلاً مى توان از آن به عنوان بهترين نظريه درباره تطبيق ذوالقرنين بر رجال معروف تاريخى نام برد . (8)

پي نوشتها

1 _ تفسير فخر رازى ذيل آيات مورد بحث و كامل ابن اثير جلد 1 صفحه 287 ، بعضى معتقدند نخستين كسى كه اين نظريه را ابراز كرده شيخ ابوعلى سينا در كتاب الشفاء

بوده است .

2 _ الميزان جلد 13 صفحه 414 .

3 _ اين كتاب به فارسى ترجمه شده و بنام «ذوالقرنين يا كورش كبير» انتشار يافته ، و بسيارى از مفسران و مورخان معاصر ، اين نظريه را بالحن موافق در كتابهاى خود مشروحاً آورده اند .

4 _ به تفسير نورالثقلين جلد سوم صفحات 294 و 295 مراجعه شود .

5 _ كتاب دانيال فصل هشتم جمله هاى 1 _ 4

6 _ سوره كهف آيه 90

7 _ براى توضيح بيشتر به كتاب «ذوالقرنين يا كورش كبير» و همچنين «فرهنگ قصص قرآن» مراجعه شود .

8 _ تفسير نمونه 12/542

162 _ چرا بعضى از ستمگران و گنهكاران غرق نعمتند و مجازات نمى بينند ؟

از آيات قرآن مجيد استفاده مى شود كه خداوند افراد گنهكار را در صورتى كه زياد آلوده گناه نشده باشند بوسيله زنگهاى بيدار باش و عكس العمل هاى اعمالشان ، و يا گاهى بوسيله مجازاتهاى متناسب با اعمالى كه از آنها سرزده است ، بيدار مى سازد و براه حق بازمى گرداند . اينها كسانى هستند كه هنوز شايستگى هدايت را دارند و مشمول لطف خداوند مى باشند و در حقيقت مجازات و ناراحتيهاى آنها ، نعمتى براى آنها محسوب مى شود ، چنانكه در قرآن مى خوانيم: ظهر الفساد فى البرّ و البحر بما كسبت ايدى الناس ليذيقهم بعض الذى عملوا لعلهم يرجعون: «در خشكى ها و درياها ، فساد و تباهى بر اثر اعمال مردم ، ظاهر شد تا خداوند نتيجه قسمتى از اعمال آنها را به آنها بچشاند ، شايد كه ايشان برگردند» (سوره روم آيه 41) .

ولى آنها كه در گناه و عصيان ، غرق شوند و طغيان

و نافرمانى را بمرحله نهائى برسانند ، خداوند آنها را بحال خود وا مى گذارد و به اصطلاح به آنها ميدان ميدهد تا پشتشان از بار گناه سنگين شود و استحقاق حداكثر مجازات را پيدا كنند . اينها كسانى هستند كه تمام پل ها را در پشت سر خود ويران كرده اند ، و راهى براى بازگشت نگذاشته اند و پرده حيا و شرم را دريده و لياقت و شايستگى هدايت الهى را كاملا از دست داده اند .

آيه 178 سوره آل عمران ، اين معنى را تأكيد كرده مى فرمايد: گمان نكنند آنهائى كه كافر شدند ، مهلتى كه به ايشان ميدهيم براى آنها خوبست بلكه مهلت ميدهيم تا به گناه و طغيان خود بيفزايند و براى آنان عذاب خوار كننده است .

در خطبه اى كه بانوى شجاع اسلام زينب كبرى (عليها السلام) در شام در برابر حكومت خودكامه جبّار ، ايراد كرد ، استدلال به اين آيه را در برابر يزيد طغيانگر كه از مصاديق روشن گنهكار غير قابل بازگشت بود ، مى خوانيم ، آنجا كه مى فرمايد:

«تو امروز شادى مى كنى و چنين مى پندارى كه چون فراخناى جهان را بر ما تنگ كرده اى و كرانه هاى آسمان را بر ما بسته اى و ما را همچون اسيران از اين ديار به آن ديار ميبرى ، نشانه قدرت تو است ، و يا در پيشگاه خدا قدرت و منزلتى دارى و ما را در درگاه او راهى نيست ؟ ! اشتباه ميكنى ، اين فرصت و آزادى را خداوند بخاطر اين به تو داده تا پشتت از بارگناه

، سنگين گردد و عذاب دردناك در انتظار تو است . . .

پاسخ به يك سؤال

آيه فوق ، ضمناً به اين سؤال كه در ذهن بسيارى وجود دارد ، پاسخ مى گويد كه چرا جمعى از ستمگران و افراد گنهكار و آلوده اينهمه غرق نعمتند و مجازات نمى بينند .

قرآن ميگويد: اينها افراد غير قابل اصلاحى هستند كه طبق سنت آفرينش و اصل آزادى اراده و اختيار ، بحال خود واگذار شده اند ، تا به آخرين مرحله سقوط برسند و مستحق حداكثر مجازات شوند .

بعلاوه از بعضى از آيات قرآن ، استفاده مى شود كه خداوند گاهى به اينگونه افراد ، نعمت فراوانى ميدهد و هنگامى كه غرق لذت پيروزى و سرور شدند ناگهان همه چيز را از آنان ميگيرد ، تا حداكثر شكنجه را در زندگى همين دنيا ببينند زيرا جدا شدن از چنين زندگى مرفهى ، بسيار ناراحت كننده است چنانكه مى خوانيم: فلما نسوا ما ذكروا به فتحنا عليهم ابواب كل شىء حتى اذا فرحوا بما اوتوا اخذناهم بغتة فاذاهم مبلسون: «هنگامى كه پندهائى را كه به آنها داده شده بود ، فراموش كردند درهاى هر خيرى بروى آنان گشوديم تا شاد شوند ، ناگهان هر آنچه داده بوديم از آنها باز گرفتيم ، لذا فوق العاده ناراحت و غمگين شدند» . (انعام آيه 44) .

در حقيقت اينگونه اشخاص ، همانند كسى هستند كه از درختى ، ظالمانه بالا ميروند ، هر قدر بالاتر ميرود خوشحالتر ميشود تا آن هنگام كه بقله درخت ميرسد ، ناگهان طوفانى ميوزد و از آن بالا چنان سقوط مى كند كه

تمام استخوانهاى او درهم مى شكند . (1)

1 _ تفسير نمونه 3/183

163 _ چرا ملل فاقد ايمان زندگى مرفّه دارند ؟

در سوره اعراف آيه 96 مى خوانيم: «و لو انّ اهل القرى امنوا واتّقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء والارض . . . » (اگر مردمى كه در شهرها و آباديها زندگى دارند ايمان بياورند و تقوى پيشه كنند بركات آسمان و زمين را بر آنها مى گشائيم . . . )

با توجه به آيه شريفه اين سؤال مطرح مى شود كه اگر ايمان و تقوا موجب نزول انواع بركات الهى است چرا مشاهده مى كنيم ملتهاى بى ايمانى را كه غرق ناز و نعمتند ؟

پاسخ اين سؤال با توجه به دو نكته روشن مى گردد:

1 _ اينكه تصور مى شود ملتهاى فاقد ايمان و پرهيزگارى غرق در ناز و نعمتند ، اشتباه بزرگى است كه از اشتباه ديگرى يعنى ثروت را دليل بر خوشبختى گرفتن سرچشمه مى گيرد .

معمولا مردم اين طور فكر مى كنند كه هر ملتى صنايعش پيشرفته تر و ثروتش بيشتر باشد خوشبختر است در حالى كه اگر به درون اين جوامع نفوذ كنيم و دردهاى جانكاهى كه روح و جسم آنها را درهم مى كوبد از نزديك ببينيم قبول خواهيم كرد كه بسيارى از آنها از بيچاره ترين مردم روى زمين هستند ، بگذريم از اينكه همان پيشرفت نسبى ، نتيجه بكار بستن اصولى همانند كوشش و تلاش و نظم و حس مسئوليت است كه در متن تعليمات انبيا قرار دارد .

در همين ايام كه اين قسمت از تفسير را مى نويسيم ، اين خبر در جرائد منتشر شد كه در «نيويورك» يعنى

يكى از ثروتمندترين و پيشرفته ترين نقاط دنياى مادى ، بر اثر خاموشى ناگهانى برق صحنه عجيبى به وجود آمد ، يعنى بسيارى از مردم به مغازه ها حمله بردند و هستى آنها را غارت كردند ، تا آنجا كه سه هزار نفر از غارتگران بوسيله پليس بازداشت شدند .

مسلماًتعداد غارتگران واقعى چندين برابر اين عدد بوده و تنها اين عده بودند كه نتوانستند به موقع فرار كنند ، و نيز مسلم است كه آنها غارتگران حرفه اى نبوده اند كه نفرات خود را براى چنان حمله عمومى از قبل آماده كرده باشند ، زيرا حادثه يك حادثه ناگهانى بود .

بنابراين چنين نتيجه مى گيريم كه با يك خاموشى برق ، دهها هزار نفر از مردم يك شهر ثروتمند و به اصطلاح پيشرفته تبديل به «غارتگر» شدند ، اين نه تنها دليل بر انحطاط اخلاقى يك ملّت است بلكه دليل بر ناامنى شديد اجتماعى نيز مى باشد .

خبر ديگرى كه در جرائد بود اين خبر را تكميل كرد و آن اينكه يكى از شخصيتهاى معروف كه در همين ايام در نيويورك در يكى از هتلهاى مشهور چندين ده طبقه اى نيويورك سكونت داشت مى گويد: قطع برق ، سبب شد كه راه رفتن در راهروهاى هتل به صورت كار خطرناكى درآيد ، به طورى كه متصديان هتل اجازه نمى دادند كسى تنها از راهروها بگذرد و به اطاق خود برسد مبادا گرفتار غارتگران گردد ، لذا مسافران را در اكيپهاى ده نفرى يا بيشتر ، با مأمورين مسلح به اطاقهاى خود مى فرستادند! ، شخص مزبور اضافه مى كند كه تا گرسنگى

شديد به او فشار نمى آورده جرئت نداشته است از اطاق خويش خارج گردد!

اما همين خاموشى برق در كشورهاى عقب مانده شرقى هرگز چنين مشكلاتى را به وجود نمى آورده و اين نشان مى دهد كه آنها در عين ثروت و پيشرفت صنايع كمترين امنيت در محيط خودشان ندارند ، از اين گذشته ناظران عينى مى گويند آدم كشى در آن محيطها همانند نوشيدن يك جرعه آب است ، به همين آسانى .

و مى دانيم اگر تمام دنيا را به كسى بدهند و در چنين شرائطى زندگى كند ، از بيچاره ترين مردم جهان خواهد بود ، تازه مشكل امنيت تنها يكى از مشكلات آنها است ، نابسامانيهاى فراوان اجتماعى ديگرى دارند كه آنها نيز به نوبه خود بسيار دردناكند ، با توجه به اين حقايق ، ثروت را نبايد با خوشبختى اشتباه كرد .

2 _ اما اينكه گفته مى شود چرا جوامعى كه داراى ايمان و پرهيزگارى هستند عقب مانده اند اگر منظور از ايمان و پرهيزگارى تنها ادعاى اسلام و ادعاى پايبند بودن به اصول تعليمات انبياء بوده باشد ، قبول داريم چنين افرادى عقب مانده اند ، ولى مى دانيم حقيقت ايمان و پرهيزگارى چيزى جز نفوذ آن در تمام اعمال و همه شئون زندگى نيست ، و اين امرى است كه با ادعا تأمين نمى گردد .

با نهايت تأسف امروز اصول تعليمات اسلام و پيامبران خدا در بسيارى از جوامع اسلامى متروك يا نيمه متروك مانده است و چهره اين جوامع ، چهره مسلمانان راستين نيست .

اسلام دعوت به پاكى و درستكارى و امانت و تلاش و

كوشش مى كند كو آن امانت و تلاش ؟ اسلام دعوت به علم و دانش و آگاهى و بيدارى مى كند كو آن علم و آگاهى سرشار ؟ اسلام دعوت به اتحاد و فشردگى صفوف و فداكارى مى كند ، آيا براستى اين اصل به طور كامل در جوامع اسلامى امروز حكمفرما است و با اين حال عقب مانده اند ؟ ! بنابراين بايد اعتراف كرد اسلام چيزى است و ما مسلمانان چيز ديگر . (1)

1 _ تفسير نمونه 6/268

164 _ اگر روزى همه تقسيم شده پس چرا گروهى گرسنه اند ؟

در سوره هود آيه 6 مى خوانيم: «و ما من دابّة فى الارض الاّ على الله رزقها» (هيچ جنبنده اى در زمين نيست مگر اينكه روزى آن بر خداست)

با توجه به آيه شريفه اين سؤال مطرح مى شود كه چرا در دنياى كنونى و در طول تاريخ گروهى از گرسنگى مرده و مى ميرند ؟ آيا روزى آنها تأمين نشده است ؟

در پاسخ اين سئوال بايد به اين نكات توجه كرد:

اولاً: تأمين و تضمين روزى به اين معنى نيست كه آن را براى انسان عاقل با شعور فراهم ساخته ، به در خانه اش بفرستند ، يا لقمه كنند و در دهانش بگذارند ، بلكه زمينه ها فراهم شده است ، و تلاش و كوشش انسان شرط تحقق و به فعليت رسيدن اين زمينه ها است ، حتى مريم(عليه السلام) در آن شرائط سخت وضع حمل در آن بيابان خاموش كه خداوند روزيش را به صورت خرماى تازه (رطب) بر شاخسار نخلى كه در آن بيابان بود ظاهر ساخت مأمور شد حركتى كند و مخاطب به جمله «وهزّى اليْكِ بجذْعِ النّخْلةِ . .

. » «تو اى مريم تكانى به اين درخت نخل بده تا رطب تازه بر تو فرو ريزد» گرديد .

ثانياً: اگر انسانهائى در گذشته و حال ، غصب حقوق ديگران كنند و روزيهاى آنها را به ظلم از آنها بگيرند دليل بر عدم تأمين روزى از ناحيه خدا نيست ، و به تعبير ديگر: علاوه بر مسأله تلاش و كوشش ، وجود عدالت اجتماعى نيز شرط تقسيم عادلانه روزيها است ، و اگر گفته شود: خداوند چرا جلو ظلم ظالمين را نمى گيرد ؟ مى گوئيم اساس زندگى بشر بر آزادى اراده است تا همگى آزمايش شوند نه اجبار و اكراه ، وگرنه تكاملى صورت نخواهد گرفت (دقت كنيد)

ثالثاً: منابع زيادى براى تغذيه انسانها در همين كره خاكى وجود دارد كه بايد باهوش و درايت آنها را كشف و به كار گرفت ، و اگر انسان در اين زمينه كوتاهى كند مقصر خود او است .

ما نبايد فراموش كنيم مناطقى از آفريقا كه مردمش از گرسنگى مى ميرند بعضاً از غنى ترين مناطق جهان است ، ولى عوامل ويرانگر كه در بالا به آن اشاره شده آنها را به اين روز سياه انداخته اند . (1)

1 _ تفسير پيام قرآن 2/357

165 _ علل عقب ماندگى مسلمين چيست ؟

از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود كه هرگونه شكست و ناكامى نصيب ما شود معلول يكى از دو چيز است: يا در جهاد كوتاهى كرده ايم ، و يا اخلاص در كار ما نبوده است ، و اگر اين دو باهم جمع شود بنا به وعده مؤكد الهى ، پيروزى و هدايت حتمى است .

و اگر درست بينديشيم

مى توانيم سرچشمه مشكلات و مصائب جوامع اسلامى را در همين امر پيدا كنيم .

چرا مسلمانان پيشرو ديروز ، امروز عقب مانده اند ؟

چرا دست نياز در همه چيز حتى در فرهنگ و قوانين خويش به سوى بيگانگان دراز مى كنند ؟

چرا براى حفظ خود در برابر طوفانهاى سياسى و هجومهاى نظامى بايد به ديگران تكيه كنند ؟

چرا يك روز ديگران ، ريزه خوار خوان نعمت علم و فرهنگ آنها بودند اما امروز بايد بر سر سفره ديگران بنشينند ؟

و بالاخره چرا در چنگال ديگران اسيرند و سرزمينهاى آنها در اشغال متجاوزان ؟ !

تمام اين «چراها» يك پاسخ دارد و آن اينكه يا جهاد را فراموش كرده اند و يا نيتها آلوده شده است .

آرى جهاد در صحنه هاى علمى و فرهنگى و سياسى و اقتصادى و نظامى به دست فراموشى سپرده شده ، حب نفس و عشق به دنيا و راحت طلبى و كوته نگرى و اغراض شخصى بر آنها چيزه شده ، تا آنجا كه كشتگانشان به دست خودشان بيش از كشتگانى است كه دشمن از آنها قربانى مى گيرد!

خود باختگى گروهى غربزده و شر قزده ، خود فروختگى جمعى از زمامداران و سران ، و يأس و انزواى دانشمندان و متفكران ، هم جهاد را از آنها گرفته ، و هم اخلاص را .

هرگاه مختصر اخلاصى در صفوف ما پيدا مى شود و مجاهدان ما تكانى به خود مى دهند پيروزيها پشت سر يكديگر فرا مى رسد .

زنجيرهاى اسارت گسسته مى شود .

يأسها تبديل به اميد و ناكاميها مبدل به كاميابى ، ذلت

به عزت و سربلندى ، پراكندگى و نفاق به وحدت و انسجام تبديل مى گردد ، و چه عظيم و الهام بخش است قرآن كه در يك جمله كوتاه هم درد و هم درمان را بيان كرده!

آرى آنها كه در راه خدا جهاد مى كنند مشمول هدايت الهى هستند و بديهى است كه با هدايت او گمراهى و شكست مفهومى ندارد .

به هرحال هركس اين حقيقت قرآنى را به روشنى در تلاشها و كوششهايش لمس مى كند كه وقتى براى خدا و در راه او به تلاش و پيكار برمى خيزد درها به روى او گشوده مى شود ، و مشكلات آسان و سختيها قابل تحمل مى گردد . (1)

1 _ تفسير نمونه 16/350

166 _ داستان فدك چيست ؟

داستان فدك چيست ؟

«فدك» يكى از دهكده هاى آباد اطراف مدينه در حدود 140 كيلومترى نزديك خيبر بود كه در سال هفتم هجرت كه قلعه هاى خيبر يكى پس از ديگرى در برابر رزمندگان اسلام سقوط كرد و قدرت مركزى يهود درهم شكست ساكنان فدك از در صلح و تسليم در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله)در آمدند و نيمى از زمين و باغهاى خود را به آن حضرت واگذار كردند ، و نيم ديگرى را براى خود نگه داشتند و در عين حال كشاورزى سهم پيامبر(صلى الله عليه وآله) را نيز بر عهده گرفتند و در برابر زحماتشان حقى از آنان مى بردند .

با توجه به آيه «فيىء» اين زمين مخصوص پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)بود و مى توانست در مورد خودش يا مصارف ديگرى كه در آيه 7 سوره حشر اشاره شده مصرف كند ، لذا پيامبر(صلى الله عليه

وآله) آن را به دخترش فاطمه «عليها سلام» بخشيد ، و اين سخنى است كه بسيارى از مورخان و مفسران شيعه و اهل سنت به آن تصريح كرده اند ، از جمله در «تفسير در المنثور» از ابن عباس نقل شده هنگامى كه آيه وآت ذاالقربى حقه» (روم 38) نازل شد پيامبر(صلى الله عليه وآله) فدك را به فاطمه بخشيد (اقطع رسول الله فاطمة فدكا)(1)

و در كتاب «كنزالعمال» كه در حاشيه مسند احمد آمده در مسأله صله رحم از «ابوسعيد خدرى» نقل شده هنگامى كه آيه فوق نازل شد پيامبر(صلى الله عليه وآله) فاطمه (عليها السلام) را خواست و فرمود: يا فاطمه لك فدك: «اى فاطمه! فدك از آن تواست»(2) .

حاكم نيشابورى نيز در تاريخش همين معنى را آورده است(3) .

ابن ابى الحديد نيز در شرح نهج البلاغه داستان فدك را به طور مشروح ذكر كرده(4) و همچنين كتب فراوان ديگر .

ولى بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) كسانى كه وجود اين قدرت اقتصادى را در دست همسر على(عليه السلام) مزاحم قدرت سياسى خود مى ديدند و تصميم داشتند ياران على(عليه السلام) را از هر نظر منزوى كنند به بهانه حديث مجعول «نحن معاشر الانبياء لانورث» آن را مصادره كردند ، و با اينكه فاطمه(عليها السلام)رسماً متصرف آن بود و كسى از «ذواليد» مطالبه شاهد و بينه نمى كند از او شاهد خواستند ، حضرت (عليها السلام) نيز اقامه شهود كرد كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله)شخصاً فدك را به او بخشيده ، اما با اينهمه اعتنا نكردند ، در دورانهاى بعد هريك از خلفا كه مى خواستند تمايلى به اهل بيت نشان

دهند فدك را به آنها بازمى گرداندند ، اما چيزى نمى گذشت كه ديگرى آن را مجدداً مصادره مى كرد! و اين عمل بارها در زمان خلفاى «بنى اميه» و «بنى عباس» تكرار شد .

داستان فدك و حوادث گوناگونى كه در رابطه با آن در صدر اسلام و دورانهاى بعد روى داد از دردناكترين و غم انگيزترين و در عين حال عبرت انگيزترين فرازهاى تاريخ اسلام است كه مستقلا بايد مورد بحث و بررسى دقيق قرار گيرد تا از حوادث مختلف اسلام پرده بردارد .

قابل توجه اينكه محدث اهل سنت مسلم بن حجاج نيشابورى در كتاب معروفش «صحيح مسلم» داستان مطالبه فاطمه(عليها السلام) فدك را از خليفه اول مشروحاً آورده و از عايشه نقل مى كند كه بعد از امتناع خليفه از تحويل دادن فدك فاطمه (عليها السلام)از او قهر كرد و تا هنگام وفات يك كلمه با او سخن نگفت (صحيح مسلم جلد 3 صفحه 1380 حديث 52 از كتاب الجهاد) . (5)

پي نوشتها

1 _ در المنثور جلد 4 صفحه 177 .

2 _ كنزالعمال جلد 2 صفحه 158 .

3 _ به كتاب فدك صفحه 49 مراجعه شود .

4 _ شرح ابن ابى الحديد جلد 16 صفحه 209 به بعد .

5 _ تفسير نمونه 23/510

167 _ آيا ابوطالب مسلمان بود ؟

آيا ابوطالب مسلمان بود ؟

تمام علماى شيعه و بعضى از بزرگان اهل تسنن مانند ابن ابى الحديد شارح نهج البلاغه و قسطلانى در ارشاد السارى وزينى دحلان در حاشيه سيره حلبى ابوطالب را از مؤمنان اسلام ميدانند ، در منابع اصيل اسلام نيز شواهد فراوانى براى اين موضوع مى يابيم كه با بررسى آنها در تعجب و حيرت عميق فرو ميرويم كه چرا «ابوطالب» از طرف جمعى اينچنين مورد بى مهرى و اتهام قرار گرفته است ؟ !

كسى كه با تمام وجود از پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) دفاع مى كرد ، و بارها خود و فرزند خويش را در مواقع خطر همچون سپر در برابر وجود پيامبر اسلام قرار داد چگونه ممكن است مورد چنين اتهامى واقع شود ؟ !

اين جا است كه محققّان باريك بين چنين حدس زده اند كه موج مخالفت بر ضد ابوطالب يك موج سياسى است كه از مخالفت «شجره خبيثه بنى اميه» با موقعيت على(عليه السلام) سرچشمه گرفته است .

زيرا: اين تنها ابوطالب نيست كه بخاطر نزديكيش با على(عليه السلام) اينچنين مورد تهاجم قرار گرفته ، بلكه مى بينيم هركس در تاريخ اسلام بنحوى از انحاء ، ارتباط نزديك با اميرمومنان على (عليه السلام) داشته از اين حملات ناجوانمردانه بركنار نمانده است ، در حقيقت ابوطالب گناهى نداشت جز اينكه پدر على بن ابى طالب

(عليه السلام)پيشواى بزرگ اسلام بود!

در اينجا فشرده اى از دلائل گوناگونى كه بروشنى ، گواهى بر ايمان ابوطالب ميدهد فهرستوار ميآوريم و شرح بيشتر را به كتابهائى كه در اين زمينه نوشته شده موكول مى كنيم:

1 _ ابوطالب قبل از بعثت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بخوبى ميدانست كه فرزند برادرش بمقام نبوت خواهد رسيد زيرا مورخان نوشته اند در سفريكه ابوطالب با كاروان قريش به شام رفت برادر زاده دوازده ساله خود محمد را نيز با خويش همراه برد ، در اين سفر علاوه بر كرامات گوناگونى كه از او ديد ، همينكه كاروان با راهبى بنام «بحيرا» كه ساليان درازى در صومعه مشغول عبادت بود و آگاهى از كتب عهدين داشت و كاروانهاى تجارتى در مسير خود بزيارت او ميرفتند برخورد كردند ، در بين كاروانيان ، محمّد(صلى الله عليه وآله) كه آن روز دوازده سال بيش نداشت نظر راهب را بخود جلب كرد .

بحيرا پس از اندكى خيره شدن و نگاههاى عميقانه و پرمعنى به او گفت اين كودك به كدام يك از شما تعلق دارد ؟ جمعيت به ابوطالب اشاره كردند او اظهار داشت برادر زاده من است .

«بحيرا» گفت: اين طفل آينده درخشانى دارد اين همان پيامبرى است كه كتابهاى آسمانى از رسالت و نبوتش خبر داده اند و من تمام خصوصيات او را در كتب خوانده ام!(1)

«ابوطالب» پيش از اين برخورد و برخوردهاى ديگر از قرائن ديگر نيز به نبوت پيامبر اكرم و معنويت او پى برده بود .

طبق نقل دانشمند اهل تسنن شهرستانى (صاحب ملل و نحل) و ديگران در يكى از سالها آسمان مكه

بركتش را از اهلش بازداشت و خشكسالى سختى به مردم روى آورد ، ابوطالب دستور داد تا برادرزاده اش محمّد را كه كودكى شيرخوار بود حاضر ساختند پس از آنكه كودك را در حالى كه در قنداقه اى پيچيده شده بود به او دادند در برابر كعبه ايستاد و با تضرع خاصى سه مرتبه طفل شيرخوار را بطرف بالا انداخت و هر مرتبه مى گفت: «پروردگارا! بحق اين كودك باران پر بركتى بر ما نازل فرما» چيزى نگذشت كه توده اى ابر از كنار افق پديدار گشت و آسمان مكه را فرا گرفت ، سيلاب آنچنان جارى شد كه بيم آن ميرفت مسجد الحرام ويران شود .

سپس شهرستانى مى نويسد همين جريان كه دلالت بر آگاهى ابوطالب از رسالت و نبوت برادر زاده اش از آغاز كودكى دارد ايمان وى را به پيامبر ميرساند و اشعار ذيل را بعدها ابوطالب به همين مناسب سروده است:

وابيض يستسقى الغمام بوجهه *** ثمال اليتامى عصمة للارامل

«او روشن چهره اى است كه ابرها به خاطر او مى بارند ، او پناهگاه يتيمان و حافظ بيوه زنان است»

يلوذ به الهلاك من آل هاشم *** فهم عنده فى نعمة و فواضل

«هلاك شوندگان از بنى هاشم به او پناه مى برند ، و بوسيله او از نعمتها و احسانها بهره مى گيرند . »

و ميزان عدل لايخيس شعيرة *** و وزان صدق وزنه غير هائل

«او ميزان عدالتى است كه يك جو تخلف نمى كند ، و وزن كننده درستكارى است كه توزين او بيم اشتباه ندارد . »

جريان توجه قريش را در هنگام خشكسالى به ابوطالب و سوگند دادن ابوطالب خدا

را بحق او علاوه بر شهرستانى بسيارى از مورخان بزرگ نقل كرده اند ، علامه امينى درالغدير آنرا از كتاب «شرح بخارى» و «المواهب اللدنية» و «الخصائص الكبرى» و «شرح بهجة المحافل» و «سيره حلبى» و «سيره نبوى» و «طلبة الطالب» نقل كرده است(2) .

2 _ به علاوه در كتب معروف اسلامى اشعارى از ابوطالب در اختيار ما است كه مجموعه آن ها در ديوانى بنام «ديوان ابوطالب» گردآوردى شده است كه تعدادى از آنها را در ذيل ميآوريم:

والله لن يصلوا اليك بجمعهم *** حتى اوسد فى التراب دفينا

«اى برادر زاده تا ابوطالب در ميان خاك نخوابيده ولحد را بستر نساخته هرگز دشمنان به تو دست نخواهند يافت»

فاصدع بامرك ما عليك غضاضة *** و ابشر بذاك وقرمنك عيونا

«بنابراين از هيچ چيز مترس و مأموريت خود را ابلاغ كن بشارت ده و چشمها را روشن ساز»!

و دعوتنى و علمت انك ناصحى *** ولقد دعوت و كنت ثم أمينا

«مرا بمكتب خود دعوت كردى و خوب ميدانم كه هدفت تنها پند دادن و بيدار ساختن من بوده است ، تو در دعوت خود امين و درستكارى»

ولقد علمت ان دين محمد(صلى الله عليه وآله) *** من خيراديان البرية ديناً(3)

«من هم اين را دريافتم كه مكتب و دين محمّد بهترين دين و مكتبها است»!

و نيز گفته است ،

الم تعملوا انا وجدنا محمداً *** رسولا كموسى خط فى اول الكتب

«اى قريش آيا نمى دانيد كه ما محمّد را همانند موسى پيامبر و رسول خدا مى دانيم و نام و نشان او در كتب آسمانى قيد گرديده است» (و ما آنرا يافته ايم) .

و ان عليه فى العباد محبة

*** و لاحيف فى من خصه الله فى الحب(4)

«بندگان خدا علاقه ويژه اى بوى دارند و نسبت بكسى كه خدا او را بمحبت خود اختصاص داده است اين علاقه بى مورد نيست» .

ابن ابي الحديد پس از نقل قسمت زيادى از اشعار ابوطالب (كه ابن شهر آشوب در متشابهات القرآن آنها را سه هزار بيت ميداند) ميگويد:

از مطالعه مجموع اين اشعار براى ما هيچگونه ترديدى نخواهد ماند كه ابوطالب بمكتب برادر زاده اش ايمان داشته است .

3 _ احاديثى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نيز نقل شده كه گواهى آنحضرت را به ايمان عموى فداكارش ابوطالب روشن ميسازد از جمله طبق نقل نويسنده كتاب «ابوطالب مؤمن قريش»: چون ابوطالب درگذشت پيامبر(صلى الله عليه وآله) پس از تشييع جنازه او ضمن سوگوارى كه در مصيبت از دست دادن عمويش ميكرد ، ميگفت:

«واى پدرم! واى ابوطالب! چقدر از مرگ تو غمگينم ؟ چگونه مصيبت تو را فراموش كنم اى كسى كه در كودكى مرا پرورش دادى ، و در بزرگى دعوت مرا اجابت نمودى ، و من در نزد تو همچون چشم در حدقه و روح در بدن بودم»(5)

و نيز پيوسته اظهار مى داشت: «ما نالت منى قريش شيئاً اكرهه حتى مات ابوطالب»(6) .

«قريش هيچگاه نتوانست مكروهى بر من وارد كند مگر زمانى كه ابوطالب از جهان رفت» .

4 _ از طرفى مسلّم است كه سالها قبل از مرگ ابوطالب ، پيامبر(صلى الله عليه وآله)مأمور شد هيچگونه رابطه دوستانه با مشركان نداشته باشد ، با اين حال اينهمه اظهار علاقه و مهر به ابوطالب نشان مى دهد كه پيامبر او را معتقد

بمكتب توحيد ميدانسته است و گرنه چگونه ممكن بود ديگران را از دوستى با مشركان نهى كند و خود با ابوطالب تا سر حد عشق ، مهر ورزد ؟ !

5 _ در احاديثى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) رسيده است نيز مدارك فراوانى بر ايمان و اخلاص ابوطالب ديده مى شود كه نقل آنها در اينجا بطول مى انجامد اين احاديث آميخته با استدلالات منطقى و عقلى است مانند روايتى كه از امام چهارم(عليه السلام) نقل گرديده است كه حضرتش پس از اين كه در پاسخ سؤالى اظهار ميدارد ابوطالب مؤمن بود ميفرمايد:

يعنى راستى در شگفتم كه چرا برخى مى پندارند كه ابوطالب كافر بوده است! آيا نميدانند كه با اين عقيده بر پيامبر (صلى الله عليه وآله) و ابوطالب طعنه ميزنند ؟ مگر نه اين است كه در چندين آيه از آيات قرآن از اين موضوع منع شده است كه زن بعد از اسلام آوردن در قيد زوجيت كافر خود بماند و اين مسلم است كه فاطمه بنت اسد از پيشگامان در اسلام است و تا پايان عمر ابوطالب همسرش بود(7)

6 _ از همه اينها گذشته اگر در هر چيز ترديد كنيم در اين حقيقت هيچكس نميتواند ترديد كند كه ابوطالب از حاميان درجه اوّل اسلام و پيامبر (صلى الله عليه وآله) بود حمايت او از پيامبر (صلى الله عليه وآله) و اسلام بحدى بود كه هرگز نميتوان آنرا با علايق و پيوندهاى خويشاوندى و تعصبات قبيله اى تفسير كرد .

نمونه زنده آن داستان شعب ابوطالب است همه مورخان نوشته اند هنگامى كه قريش ، پيامبر (صلى الله عليه وآله) و مسلمانها

را دريك محاصره اقتصادى و اجتماعى و سياسى شديد قرار دادند و روابط خود را با آنها قطع كردند ابوطالب يگانه حامى و مدافع حضرت ، سه سال از همه كارهاى خود دست كشيد و بنى هاشم را به درّه اى كه در ميان كوههاى مكه قرار داشت و به شعب ابوطالب معروف بود برد و آنجا سكنى گزيد . فداكارى را بجائى رسانيد كه اضافه برساختن برجهاى مخصوصى بخاطر جلوگيرى از حمله قريش هر شب پيامبر (صلى الله عليه وآله) را از خوابگاه خود بلند ميكرد و جايگاه ديگرى براى استراحت او تهيه مى نمود و فرزند دلبندش على (عليه السلام) را بجاى او ميخوابانيد و هنگامى كه على (عليه السلام) مى گفت پدر جان من با اين وضع بالأخره كشته خواهم شد پاسخ ميدهد عزيزم بردبارى را از دست مده هر زنده بسوى مرگ رهسپار است من ترا فداى فرزند عبدالله نمودم جالب توجه اينكه على(عليه السلام) در جواب پدر ميگويد پدر جان اين كلام من نه بخاطر اين بود كه از كشته شدن در راه محمّد(صلى الله عليه وآله) هراسى دارم بلكه بخاطر اين بود كه ميخواستم بدانى چگونه در برابر تو مطيع و آماده براى يارى احمدم . (8)

ما معتقديم هركس تعصب را كنار گذاشته و بيطرفانه سطور طلائى تاريخ را درباره ابوطالب مطالعه كند با ابن ابى الحديد شارح نهج البلاغه هم صدا شده و ميگويد:

ولو لا ابوطالب و ابنه *** لما مثل الدين شخصاً وقاما

فذاك بمكة آوى و حامى *** وهذا بيثرب حسّ الحماما(9)

هرگاه ابوطالب و فرزند برومندش نبود هرگز دين و مكتب اسلام بجاى نميماند و قد راست

نميكرد ابوطالب در مكه بيارى پيامبر (صلى الله عليه وآله) شتافت و على (عليه السلام) در يثرب (مدينه) در راه حمايت از اسلام در گرداب مرگ فرو رفت!(10)

پي نوشتها

1 _ تلخيص از سيره ابن هشام جلد 1 صفحه 191 و سيره حلبى جلد اول صفحه 131 و كتب ديگر .

2 _ جلد هفتم الغدير صفحه 346

3 و 4 _ خزانة الادب _ تاريخ ابن كثير _ شرح ابن ابى الحديد _ فتح بارى _ بلوغ الارب _ تاريخ ابى الفدا _ سيره نبوى و . . . بنقل الغدير جلد 8

5 _ «شيخ الاباطح» بنقل از ابوطالب مؤمن قريش .

6 _ طبرى بنقل از ابوطالب مؤمن قريش .

7 _ كتاب الحجه _ درجات الرفيعه بنقل از الغدير جلد 8 .

8 و 9- الغدير جلد 8 .

10 _ تفسير نمونه 5/192

168 _ معيار در گناهان كبيره چيست ؟

معيار در گناهان كبيره چيست ؟

در مورد گناهان كبيره كه در چند آيه قرآن به آن اشاره شده(1) مفسران از يكسو ، و فقهاء و محدثان از سوى ديگر سخن بسيار گفته اند .

بعضى همه گناهان را كبيره مى دانند ، چون در برابر خداوند بزرگ هرگناهى بزرگ است .

در حالى كه بعضى ديگر «كبيره» و «صغيره» را امر نسبى تلقى كرده ، و هر گناهى را نسبت به گناه مهمتر صغيره مى دانند ، و نسبت به گناه كوچكتر كبيره .

جمعى نيز معيار در كبيره بودن را وعده عذاب الهى نسبت به آن در متن قرآن دانسته اند .

گاه نيز گفته شده كه «گناه كبيره» هر گناهى است كه حد شرعى در مورد آن جارى مى گردد .

ولى از همه بهتر اينكه گفته شود با توجه به اينكه تعبير به «كبيره» دليل بر عظمت گناه است هرگناهى كه يكى از شرائط زير را داشته باشد كبيره

محسوب مى شود:

الف _ گناهانى كه خداوند وعده عذاب درباره آن داده است .

ب _ گناهانى كه در نظر اهل شرع و لسان روايات با عظمت ياد شده .

ج _ گناهانى كه در منابع شرعى بزرگتر از گناهى شمرده شده كه جزء كبائر است .

د _ و بالاخره گناهانى كه در روايات معتبر تصريح به كبيره بودن آن شده است .

در روايات اسلامى تعداد كبائر مختلف ذكر شده ، در بعضى تعداد آنها هفت گناه (قتل نفس ، عقوق والدين ، رباخوارى ، بازگشت به دارالكفر بعد از هجرت ، نسبت زنا به زنان پاكدامن دادن ، خوردن مال يتيم و فرار از جهاد)(2) .

و در بعضى ديگر تعداد آن هفت گناه شمرده شده با اين تفاوت كه بجاى عقوق والدين «كلما اوجب الله عليه النار» (آنچه خداوند دوزخ را براى آن واجب كرده) ذكر شده است .

در بعضى ديگر تعداد آنها ده گناه ، و در بعضى نوزده گناه ، و در بعضى تعداد بسيار بيشترى ديده مى شود(3) .

اين تفاوت در شمارش تعداد كبائر به خاطر آن است كه همه گناهان كبيره نيز يكسان نيست ، بلكه بعضى از اهميت بيشترى برخوردارند است ، و به تعبير ديگر «اكبر الكبائر» است ، بنابراين تضادى در ميان آنها وجود ندارد . (4)

پي نوشتها

1 _ نساء آيه 31 و شورى آيه 37 _ و آيات مورد بحث .

2 _ «وسائل» جلد 11 «ابواب جهاد النفس» باب 46 حديث 1 .

3 _ براى توضيح بيشتر به مدرك فوق (باب 46 از ابواب جهاد النفس) مراجعه شود ،

در آنجا 37 حديث در مورد تعيين كبائر ذكر شده است .

4 _ تفسير نمونه 22/541

169 _ چرا بايد نام خدا هنگام ذبح برده شود ؟

و آيا بردن نام خدا يا غير خدا ، هنگام ذبح ، از نظر بهداشتى در گوشت حيوان اثر مى گذارد ؟ !

در پاسخ بايد گفت نبايد فراموش كرد كه لازم نيست نام خدا و غير خدا در ماهيت گوشت از نظر بهداشتى اثرى بگذارد ، زيرا محرمات در اسلام روى جهات مختلفى است ، گاهى تحريم چيزى بخاطر بهداشت و حفظ جسم است ، و گاهى بخاطر تهذيب روح و زمانى بخاطر حفظ نظام اجتماع ، و تحريم گوشتهائى كه به نام بتها ذبح مى شود در حقيقت جنبه معنوى و اخلاقى و تربيتى دارد ، آنها انسان را از خدا دور مى كند ، و اثر روانى و تربيتى نامطلوبى دارد ، چرا كه از سنتهاى شرك و بت پرستى است و تجديد كننده خاطره آنها . (1)

1 _ تفسير نمونه 1/588

170 _ نظر اسلام درباره رهبانيت چيست ؟

نظر اسلام درباره رهبانيت چيست ؟

در سوره حديد آيه 27 مى خوانيم: «ورهبانية ابتدعوها ماكتبناها عليهم الاّ ابتغاء رضوان اللّه فما رعوها حقّ رعايتها . . . »

(در قلوب آنها ]پيروان عيسى[ علاقه به رهبانيتى افكنديم كه آن را ابداع كرده بودند و ما آن را بر آنها مقرر نداشته بوديم هدفشان جلب خشنودى خدا بود ولى حق آن را رعايت نكردند)

با توجه به آيه شريفه اين سؤال مطرح مى شود كه: نظر اسلام درباره رهبانيت چيست ؟

«رهبانيت» از ماده «رهبه» به معنى خوف و ترس است كه در اينجا خوف و ترس از خدا منظور است ، و به گفته راغب در مفردات ترسى است كه آميخته با پرهيز و اضطراب باشد و «ترهب» به معنى «تعبد» و عبادت كردن و «رهبانيت»

به معنى شدت تعبد است .

نوعى رهبانيت مطلوب در ميان مسيحيان وجود داشت ، هر چند در آئين مسيح چنين دستور الزامى به آنها داده نشده بود ، ولى پيروان مسيح آن رهبانيت را از حد و مرز آن بيرون برده و به انحراف و تحريف كشاندند .

به همين دليل اسلام به شدت آن را محكوم كرده ، و حديث معروف لارهبانية فى الاسلام: «در اسلام رهبانيت وجود ندارد» در بسيارى از منابع اسلامى ديده مى شود(1) .

از جمله بدعتهاى زشت مسحيان در زمينه رهبانيت «تحريم ازدواج» براى مردان و زنان تارك دنيا بود ، و ديگر «انزواى اجتماعى» و پشت پا زدن به وظائف انسان در اجتماع ، و انتخاب صومعه ها و ديرهاى دور افتاده براى عبادت و زندگى در محيطى دور از اجتماع بود ، سپس مفاسد زيادى در ديرها و مراكز زندگى رهبانها به وجود آمد كه بعداً به گوشه اى از آن براى تكميل اين بحث به خواست خدا اشاره خواهيم كرد .

درست است كه زنان و مردان تارك دنيا (راهبها و راهبه ها) خدمات مثبتى نيز انجام مى دادند ، از جمله پرستارى بيماران صعب العلاج و خطرناك ، همچون جذاميان ، و تبليغ در نقاط بسيار دور دست و در ميان اقوام وحشى ، و مانند اينها ، و همچنين برنامه هاى مطالعاتى و تحقيقاتى ، ولى اين امور در برابر كل اين برنامه ، مسأله ناچيز و كم اهميتى بود ، و در مجموع مفاسد آن به مراتب برترى داشت .

اصولا انسان موجودى است كه براى زندگى در اجتماع ساخته شده ،

و تكامل معنوى و مادى او نيز در همين است كه زندگى جمعى داشته باشد ، و لذا هيچيك از مذاهب آسمانى اين معنى را از انسان نفى نمى كند ، بلكه پايه هاى آنرا محكمتر مى سازد .

خداوند در انسان «غريزه جنسى» براى حفظ نسل آفريده ، هر چيزى كه آنرا به طور مطلق نفى كند ، مسلماً باطل است .

زهد اسلامى كه به معنى سادگى زندگى و حذف تجملات و عدم اسارت در چنگال مال و مقام است هيچ ارتباطى به مسأله رهبانيت ندارد ، زيرا رهبانيت به معنى جدائى و بيگانگى از اجتماع است ، و زهد به معنى آزادگى و وارستگى به خاطر اجتماعى تر زيستن است .

در حديث معروفى مى خوانيم «عثمان بن مظعون» فرزندش از دنيا رفته بود ، بسيار غمگين شد ، تا آنجا كه خانه اش را مسجد قرار داد و مشغول عبادت شد (و هر كار را جز عبادت ترك گفت) اين خبر به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رسيد ، او را احضار كرده ،

فرمود: يا عثمان! ان الله تبارك و تعالى لم يكتب علينا الرهبانية ، انما رهبانية امتى الجهاد فى سبيل الله! «اى عثمان! خداوند متعال رهبانيت را براى امت من مقرر نداشته ، رهبانيت امت من جهاد در راه خدا است»(2) .

اشاره به اينكه اگر مى خواهى پشت پا به زندگى مادى بزنى اين عمل را به صورت منفى و انزواى اجتماعى انجام مده ، بلكه در يك مسير مثبت ، يعنى جهاد در راه خدا ، آن را جستجو كن .

سپس پيامبر(صلى الله عليه وآله)

بحث مشروحى درباره فضيلت نماز جماعت براى او بيان فرمود كه تأييدى است بر نفى رهبانيت و انزوا .

در حديث ديگرى از امام موسى بن جعفر(عليه السلام) مى خوانيم: كه برادرش «على بن جعفر» از محضرش پرسيد: «آيا براى مرد مسلمان سزاوار است دست به سياحت بزند ، يا رهبانيت اختيار كند ، و در خانه اى بنشيند و از آن خارج نگردد ؟ امام (عليه السلام) در پاسخ فرمود: نه»(3) .

توضيح اينكه: سياحتى كه در اين روايت از آن نهى شده چيزى همرديف رهبانيت يعنى يكنوع رهبانيت سيار بوده است ، به اين معنى كه بعضى از افراد بى آنكه خانه و زندگى براى خود تهيه كنند ، يا كسب و كارى داشته باشند ، به صورت جهانگردى بدون زاد و توشه ، دائماً از نقطه اى به نقطه ديگر مى رفتند ، و با گرفتن كمك از مردم و گدائى زندگى مى كردند ، و آنرا يكنوع زهد و ترك دنيا مى پنداشتند ، ولى اسلام هم رهبانيت ثابت را نفى كرده است و هم رهبانيت سيار را ، آرى از نظر تعليمات اسلام مهم آن است كه انسان در دل اجتماع وارسته و زاهد باشد نه در انزوا و بيگانگى از اجتماع!

1 _ در «مجمع البحرين» در ماده رهب اين حديث آمده است ، و در نهايه ابن اثير ذكر شده .

2 _ بحارالانوار جلد 70 صفحه 114 (باب نهى از رهبانيت حديث 1) .

3 _ بحار الانوار جلد 70 صفحه 119 حديث 10

سرچشمه تاريخى رهبانيت

تواريخ موجود مسيحيت نشان مى دهد كه رهبانيت به صورت فعلى در قرون

اول مسيحيت وجود نداشته ، و پيدايش آن را بعد از قرن سوم ميلادى ، هنگام ظهور امپراطور رومى به نام «ديسيوس» و مبارزه شديد او با پيروان مسيح(عليه السلام) مى دانند ، آنها بر اثر شكست از اين امپراطور (خونخوار) به كوهها و بيابانها پناه بردند»(1) .

در روايات اسلامى نيز همين معنى به صورت دقيقترى از پيغمبر گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله) نقل شده كه روزى آن حضرت (صلى الله عليه وآله) به «ابن مسعود» فرمود: «مى دانى رهبانيت از كجا پيدا شد» ؟ عرض كرد: خدا و پيامبرش آگاهترند ، فرمود: بعد از عيسى(عليه السلام)جمعى از جباران ظهور كردند و مؤمنان سه مرتبه با آنها پيكار نموده و شكست خوردند ، لذا به بيابانها متوارى شدند ، و به انتظار ظهور پيامبر موعود عيسى (حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله)) در غارهاى كوهها به عبادت مشغول گشتند ، بعضى از آنها بر دين خود باقى ماندند و بعضى راه كفر پيش گرفتند .

سپس افزود آيا مى دانى رهبانيت امت من چيست ؟ عرض كرد: خدا و رسولش آگاهترند ، فرمود: الهجرة ، و الجهاد ، و الصلاة ، والصوم ، والحج ، والعمرة: «رهبانيت امت من هجرت و جهاد و نماز و روزه و حج و عمره است»(2) .

مورخ مشهور مسيحى «ويل دورانت» در تاريخ معروف خود در جلد 13 بحث مشروحى راجع به رهبانان نقل مى كند ، او معتقد است پيوستن «راهبه ها» (زنان تارك دنيا) به «راهبان» از قرن چهارم ميلادى شروع شد و روز به روز ، كار رهبانيت بالا گرفت تا در قرن دهم ميلادى

به اوج خود رسيد(3) .

بدون شك اين پديده اجتماعى ، مانند هر پديده ديگر ، علاوه بر ريشه هاى تاريخى ، ريشه هاى روانى نيز دارد كه از جمله مى توان به اين واقعيت اشاره كرد كه اصولا عكس العمل روانى افراد و اقوام مختلف در برابر شكستها و ناكاميها كاملا متفاوت است ، بعضى تمايل به انزوا و درون گرائى پيدا مى كنند و خود را كاملا از اجتماع و فعاليتهاى اجتماعى دور مى كشند ، در حالى كه گروه ديگر از شكست ، درس استقامت مى آموزند و صلابت و مقاومت بيشترى پيدا مى كنند ، گروه اول به رهبانيت يا چيزى شبيه به آن رو مى آورند و گروه دوم به عكس ، اجتماعى تر مى شوند .

1 _ «دائرة المعارف قرن بيستم» ماده «رهب» .

2 _ تفسير «مجمع البيان» جلد 9 صفحه 243 (باكمى تلخيص) در تفسير «در المنثور» حديث ديگرى شبيه آن نقل شده (جلد 6 صفحه 177) .

3 _ تاريخ «ويل دورانت» جلد 13 صفحه 443 .

مفاسد اخلاقى و اجتماعى ناشى از رهبانيت

انحراف از قوانين آفرينش هميشه واكنشهاى منفى به دنبال دارد ، بنابراين جاى تعجّب نيست كه وقتى انسان از زندگى اجتماعى كه در نهاد و فطرت او است فاصله بگيرد گرفتار عكس العملهاى منفى شديد مى شود ، لذا رهبانيت به حكم اينكه بر خلاف اصول فطرت و طبيعت انسان است مفاسد زيادى به بار مى آورد از جمله:

1 _ رهبانيت با روح مدنى بالطبع بودن آدمى مى جنگد و جوامع انسانى را به انحطاط و عقب گرد مى كشاند .

2 _ رهبانيت نه تنها سبب

كمال نفس و تهذيب روح و اخلاق نيست . بلكه منجر به انحرافات اخلاقى ، تنبلى ، بدبينى ، غرور ، عجب و خود برتربينى و مانند آن مى شود ، و به فرض كه انسان بتواند در حال انزوا به فضيلت اخلاقى برسد فضيلت محسوب نمى شود ، فضيلت آن است كه انسان در دل اجتماع بتواند خود را از آلودگيهاى اخلاقى برهاند .

3 _ ترك ازدواج كه از اصول رهبانيت است نه فقط كمالى نمى آفريند بلكه موجب پيدايش عقده ها و بيماريهاى روانى مى گردد .

در دائرة المعارف قرن بيستم مى خوانيم: «بعضى از رهبانها تا آن اندازه توجه به جنس زن را عمل شيطانى مى دانستند كه حاضر نبودند حيوان ماده اى را به خانه ببرند! مبادا روح شيطانى آن به روحانيت آنها صدمه بزند»!!

اما با اينحال تاريخ فجايع زيادى را از ديرها به خاطر دارد ، تا آنجا كه به گفته «ويل دورانت» «پاپ انيوسان» سوم ، يكى از ديرها را به عنوان فاحشه خانه توصيف كرد!(1) .

[ 646 ]

و بعضى از آنان مركزى براى اجتماع شكم پرستان و دنيا طلبان و خوشگذرانها شده بود تا آنجا كه بهترين شرابها در ديرها پيدا مى شد .

البته طبق گواهى تاريخ ، حضرت مسيح هرگز ازدواج نكرد ، اما اين هرگز به خاطر مخالفت او با اين امر نبود ، بلكه عمر كوتاه مسيح به اضافه اشتغال مداوم او به سفرهاى تبليغى به نقاط مختلف جهان به او اجازه اين امر را نداد .

بحث درباره رهبانيت در خور كتاب مستقلى است كه اگر بخواهيم به آن بپردازيم

از بحث تفسيرى بيرون مى رويم .

اين بحث را با حديثى از على (عليه السلام) پايان مى دهيم: در حديثى در ذيل آيه قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحياة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا: «بگو آيا به شما خبر دهم كه زيانكارترين مردم كيانند ؟ آنها هستند كه تلاشهايشان در زندگى دنيا گم شده با اين حال گمان مى كنند كار نيك انجام مى دهند»(2) .

على (عليه السلام) در تفسير آن فرمود: هم الرهبان الذين حبسوا انفسهم فى السوارى: «يكى از مصاديق بارز آن رهبانها هستند كه خود را در ارتفاعات كوهها و بيابانها محبوس داشتند و گمان كردند كار خوبى انجام مى دهد»(3) . (4)

1 _ ويل دورانت جلد 13 صفحه 443 .

2 _ سوره كهف آيه 103 و 104 .

3 _ «كنز العمال» جلد 2 حديث 4496 . »

4 _ تفسير نمونه 23/384

171 _ مكاشفه و شهود قلبى يعنى چه ؟

اشاره

يكى از منابع معرفت مسأله «شهود قلبى و مكاشفه» است .

قبل از هر چيز لازم است تعريفى براى اين منبع كه براى بسيارى ناشناخته است بشود ، تا هم تفاوت آن با مسأله «وحى» و «الهام» و «فطرت» و «ادراكات عقلى» روشن گردد ، و هم ناآگاهان آن را به «پندارگرائى» حمل نكنند .

و از سوى ديگر راه براى سوء استفاده هائى كه از اين عنوان شده ، و جمعى را بر اين داشته كه با ديده ترديد و بدبينى به آن نگاه كنند ببندد .

اصولاً موجودات جهان بر دو دسته اند:

1 _ موجوداتى كه با حس قابل دركند و آن را «عالم حس» مى نامند

.

2 _ موجوداتى كه از حس ما پنهانند و آن را «عالم غيب» مى نامند .

ولى گاه مى شود كه انسان درك و ديد تازه اى پيدا مى كند كه مى تواند با ديد خود به جهان غيب راه يابد و قسمتى از اين جهان را (به مقدار توانائى و قدرت خويش) مشاهده كند ، به تعبير ديگرى پرده ها كنار مى رود ، و بعضى از حقائق جهان غيب ، بر او كشف مى گردد به همان روشنى كه انسان با چشم خود محسوسات را مى بيند ، بلكه به مراتب از آن روشنتر و اطمينان بخش تر .

اين حالت را «مكاشفه» يا «شهود باطن» مى گويند .

اين همان مطلبى است كه در قرآن مجيد در آيه 5 و 6 سوره تكاثر منعكس است «كَلاّلَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِيْنَ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ: «اينگونه نيست كه شما مى پنداريد ، اگر علم اليقين داشته باشيد دوزخ را با چشم خود مى بينيد»!

و در مورد «مجرمان» و «مؤمنان» در منابع مختلف اسلامى وارد شده است كه در آستانه مرگ حالت شهودى به آنها دست مى دهد ، و فرشتگان يا ارواح مقدس اولياء خدا را مشاهده مى كنند در حالى كه اطرافيان آنها از درك چنين مطلبى عاجزند . اين همان مطلبى است كه در غزوه خندق براى پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)دست داد و فرمود در ميان جرقه اى كه از اصابت كلنگ به قطعه سنگى برخاست ، قصرهاى كسرى يا قيصر روم و يا كاخهاى ملوك يمن را ديدم(1) .

و همان است كه در آن حديث معروف در مورد «آمنه» مادر

گرامى پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) آمده است كه در دوران حمل رسول خدا(صلى الله عليه وآله) گفت: «نورى را ديدم كه از من خارج شد و قصرهاى سرزمين «بصرى» در شام را با آن مشاهده كردم» اينها نه وحى است ، و نه الهام قلبى ، بلكه نوعى مشاهده و درك و ديد است كه با مشاهده حسى فرق بسيار دارد .

اين همان است كه آن سخن سنج معروف مى گويد: «گرتو را چشمى از غيب باز شود ، ذرات اين جهان با تو همراز مى گردد ، آنگاه است كه نطق آب و گل را مى شنوى ، و با شنيدن غلغله تسبيح موجودات جهان وسوسه تأويلها از تو زدوده مى شود ، گوش نامحرمان اين حقائق را نمى شنوند اما انسانى كه محرم راز گردد لايق شنيدن اين آوازها و رازها است»(2)

بنابراين «كشف وشهود» را در يك عبارت كوتاه چنين مى توان تعريف كرد: راه يافتن به عالم ماوراء حس ، و مشاهده حقائق آن عالم با چشم درون ، درست مانند مشاهده حسى ، بلكه قويتر ، يا شنيدن آن زمزمه ها با گوش جان البته نه هركس چنين ادعائى را كند مى توان از او پذيرفت ، و نه به سخنان هر مدعى مى توان گوش فرا داد ، ولى به هرحال سخن از اصل وجود چنين منبع معرفتى است(3) ، و بعد در چگونگى وصول آن و سپس طرق شناختن مدعيان راستين از دروغين .

1 _ «كامل ابن اثير» جلد 2 صفحه 179 .

2 _ تلخيص از اشعار معروف .

3 _ تفسير پيام قرآن 1/252

172 _ تقسيم روزيها توسط پروردگار با تلاش براى زندگى چگونه قابل جمع است ؟

در سوره رعد آيه 26 مى خوانيم: الله يبسط الرزق لمن يشاء و يقدر . . . » (خدا روزى را براى هركس بخواهد وسيع و براى هركس بخواهد تنگ قرار مى دهد) با توجه به اين آيه اين سؤال مطرح مى شود كه: تقسيم روزيها توسط خداوند چگونه با تلاش براى زندگى جمع مى شود ؟

تنها اين آيه نيست كه مى گويد كم و زياد روزى بدست خدا است ، از آيات مختلف ديگر قرآن نيز همين معنى ، به خوبى استفاده مى شود كه خدا روزى هركس را بخواهد وسيع و روزى هركس را بخواهد محدود مى سازد ، اما اين سخن به آن معنى نيست كه بعضى از جاهلان پنداشته اند كه بايد دست از فعاليت كشيد و در گوشه اى نشست تا خدا آنچه مقدر است برساند ، اين گونه افراد كه تفكر منفى شان دستاويز خوبى است براى آنها كه مذهب را «مخدر» مى دانند ، از دو نكته اساسى غافلند:

نخست اينكه خواستن و مشيت و اراده الهى كه در اين آيات به آن اشاره شده يك مسأله دلبخواه و بى حساب نيست ، بلكه همانگونه كه سابقاً هم گفته ايم مشيت خداوند از حكمت او جدا نيست و هميشه روى حساب لياقتها و شايستگيها است .

ديگر اينكه: اين مسأله به معنى نفى عالم اسباب نمى باشد ، چرا كه عالم اسباب جهان تكوين ، نيز خواست خدا و مشيت تكوينى خدا است ، و هيچگاه از مشيت تشريعى او جدا نخواهد بود .

به عبارت روشنتر اراده خدا در زمينه وسعت و تنگى روزى ، مشروط

به شرائطى است كه بر زندگى انسانها حكم فرماست ، و تلاشها و كوششها و اخلاصها و فداكاريها ، و به عكس سستى و تنبلى و بخل و آلودگى نيتها ، نقش تعيين كننده اى در آن دارد ، به همين دليل قرآن مجيد كراراً انسان را در گرو سعى و كوشش و تلاش و فعاليت خود شمرده ، و بهره او را از زندگى به ميزان سعى و تلاشش مى داند .

لذا در كتاب وسائل الشيعه در كتاب تجارت و كسب و كار ، بابى در زمينه تلاش و كوشش براى تحصيل رزق و روزى عنوان كرده و احاديث متعددى در اين زمينه بيان مى دارد ، نيز ابواب ديگرى در مذمت «بيكارى» ، «پرخوابى» ، «تنبلى» در طريق تحصيل نيازمنديهاى زندگى منعقد ساخته است . از جمله در حديثى كه از اميرمؤمنان(عليه السلام) در اين ابواب نقل شده مى خوانيم كه فرمود: «هنگامى كه موجودات در آغاز باهم ازدواج كردند ، تنبلى و ناتوانى باهم پيمان زوجيت بستند و فرزندى از آنها بنام «فقر» متولد شد»!(1) .

و در حديثى ديگر از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «در طلب روزى و نيازهاى زندگى تنبلى نكنيد چرا كه پدران و نياكان ما به دنبال آن مى دويدند و آنرا طلب مى كردند»!(2) .

در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: «من مردى را كه در كار دنيايش تنبل باشد مبغوض مى دارم ، كسى كه در كار دنيا تنبل باشد (با اينكه ثمره اش بزودى نصيب او مى شود) در كار آخرتش تنبلتر است»(3) .

و نيز از امام موسى بن

جعفر(عليه السلام) نقل شده است كه فرمود: «خداوند بنده پرخواب را مبغوض مى شمرد ، خداوند انسان بى كار را دشمن مى دارد»(4) . (5)

1 _ وسائل الشيعه جلد 12 صفحه 38 .

2 _ وسائل الشيعه جلد 12 صفحه 38 .

3 _ وسائل جلد 12 صفحه 37 .

4 _ وسائل جلد 12 صفحه 37 .

5 _ تفسير نمونه 10/204

173 _ آيا نسخ در احكام جايز است ؟

«نسخ» از نظر لغت به معنى از بين بردن و زائل نمودن است ، و در منطق شرع ، تغيير دادن حكمى و جانشين ساختن حكم ديگر بجاى آن است ، به عنوان مثال:

1 _ مسلمانان بعد از هجرت به مدينه مدت پانزده ماه به سوى بيت المقدس نماز مى خواندند ، پس از آن ، دستور تغيير قبله صادر شد ، و موظف شدند هنگام نماز رو به سوى كعبه كنند .

2 _ در سوره نساء آيه 15 درباره مجازات زنان زناكار دستور داده شده كه در صورت شهادت چهار شاهد ، آنها را در خانه حبس كنند تا زمانى كه مرگشان فرا رسد ، يا خداوند راه ديگرى براى آنان مقرر دارد .

اين آيه بوسيله آيه 2 سوره نور نسخ شد و در آن آيه مجازاتشان تبديل به يكصد تازيانه شده است .

در اينجا ايراد معروفى است كه به اين صورت مطرح مى شود: اگر حكم اول داراى مصلحتى بوده پس چرا نسخ شده ؟ و اگر نبوده چرا از آغاز تشريع گرديده ؟ و به تعبير ديگر: چه مى شد از آغاز حكم چنان تشريع مى گشت كه احتياجى به نسخ و تغيير نداشت ؟

پاسخ اين سؤال را دانشمندان اسلام از قديم در كتب خود آورده اند و حاصل آن با توضيحى از ما چنين است:

مى دانيم نيازهاى انسان گاه با تغيير زمان و شرائط محيط دگرگون مى شود و گاه ثابت و برقرار است ، يك روز برنامه اى ضامن سعادت او است ولى روز ديگر ممكن است بر اثر دگرگونى شرائط همان برنامه سنگ راه او باشد .

يك روز داروئى براى بيمار ، فوق العاده مفيد است و طبيب به آن دستور مى دهد ، اما روز ديگر به خاطر بهبودى نسبى بيمار ممكن است اين دارو حتى زيانبار باشد ، لذا دستور قطع آن و جانشين ساختن داروى ديگر را مى دهد .

ممكن است درسى امسال براى دانش آموزى سازنده باشد ، اما همين درس براى سال آينده بى فايده باشد ، معلم آگاه بايد برنامه را آنچنان تنظيم كند كه سال به سال دروس مورد نياز شاگردان تدريس شود .

اين مسأله مخصوصاً با توجه به قانون تكامل انسان و جامعه ها روشنتر مى گردد كه در روند تكاملى انسانها گاه برنامه اى مفيد و سازنده است و گاه زيانبار و لازم التغيير ، به خصوص در هنگام شروع انقلابهاى اجتماعى و عقيدتى ، لزوم دگرگونى برنامه ها در مقطعهاى مختلف زمانى روشنتر به نظر مى رسد .

البته نبايد فراموش كرد كه اصول احكام الهى كه پايه هاى اساسى را تشكيل مى دهد در همه جا يكسان است ، هرگز اصل توحيد يا عدالت اجتماعى و صدها حكم مانند آن دگرگون نمى شود ، تغيير در مسائل كوچكتر و دست دوم است

.

اين نكته را نيز نبايد فراموش كرد كه ممكن است تكامل مذاهب به جائى برسد كه آخرين مذهب به عنوان خاتم اديان نازل گردد به طورى كه دگرگونى در احكام آن بعداً راه نيابد(1)

1 _ تفسير نمونه 1/390

174 _ آيا سعد و نحس ايام صحيح است ؟

آيا سعد و نحس ايام صحيح است ؟

در ميان مردم معمول است كه بعضى از روزها را روز سعد و مبارك ، و بعضى را روز شوم ونحس مى شمرند ، هر چند در تعيين آن اختلاف بسيار است ، سخن اينجا است كه اين اعتقاد عمومى تا چه حد در اسلام پذيرفته شده ؟ و يا از اسلام گرفته شده است ؟

البته اين از نظر عقل محال نيست كه اجزاء زمان با يكديگر تفاوت داشته باشند ، بعضى داراى ويژگيهاى نحوست ، و بعضى ويژگيهاى ضد آن ، هر چند از نظر استدلال عقلى راهى براى اثبات يا نفى چنين مطلبى در اختيار نداريم ، همين اندازه مى گوئيم ممكن است ولى از نظر عقل ثابت نيست .

بنابراين اگر دلائل شرعى از طريق وحى كه افقهاى وسيعترى را روشن مى سازد بر اين معنى در دست داشته باشيم قبول آن نه تنها بى مانع بلكه لازم است .

در آيات قرآن تنها در دو مورد اشاره به «نحوست ايام» شده است: يكى در آيه 19 سوره قمر و ديگرى در آيه 16 سوره فصلت كه درباره ماجراى قوم عاد سخن مى گويد در آنجا مى خوانيم: فارسلنا عليهم ريحاً صرصراً فى ايام نحسات: «مانند بادى سخت و سرد در روزهاى شومى بر آنها مسلط ساختيم»(1) .

و در نقطه مقابل ، تعبير «مبارك» نيز در بعضى از آيات

قرآن ديده مى شود ، چنانكه درباره شب قدر مى فرمايد انا انزلناه فى ليلة مباركة: «ما قرآن را در شبى پر بركت نازل كرديم» (دخان _ 3) .

همانگونه كه گفتيم «نحس» در اصل به معنى سرخى فوق العاده افق است كه آنرا به صورت «نحاس» يعنى «شعله آتش خالى از دود» در مى آورد ، سپس به همين مناسبت در معنى «شوم» به كار رفته است .

به اين ترتيب قرآن جز اشاره سربسته اى به اين مسأله ندارد ، ولى در روايات اسلامى به احاديث زيادى در زمينه «نحس و سعد ايام» برخورد مى كنيم كه هرچند بسيارى از آنها روايات ضعيف است و يا احيانا آميخته با بعضى روايات مجعول و خرافات مى باشد ، ولى همه آنها چنين نيست ، بلكه روايات معتبر و قابل قبولى در ميان آنها بدون شك وجود دارد ، چنانكه مفسران نيز در تفسير آيات فوق بر اين معنى صحه نهاده اند .

محدث بزرگ مرحوم علامه مجلسى نيز روايات فراوانى در «بحارالانوار» در اين زمينه آورده است(2) .

آنچه به طور فشرده و خلاصه در اينجا مى توان گفت چند مطلب است:

الف _ در روايات متعددى سعد و نحس ايام در ارتباط با حوادثى كه در آن واقع شده است تفسير شده ، فى المثل در روايتى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم شخصى از امام(عليه السلام) درخواست كرد تا درباره روز «چهارشنبه» و فال بدى كه به آن مى زنند و سنگينى آن ، بيانى فرمايد كه منظور كدام چهارشنبه است ؟ فرمود: «منظور چهارشنبه آخر ماه است كه در محاق اتفاق افتد

، و در همين روز «قابيل» برادرش «هابيل» را كشت . . . و خداوند در اين روز چهارشنبه تندباد را بر قوم عاد فرستاد»(3) .

لذا بسيارى از مفسران به پيروى بسيارى از روايات آخرين چهارشنبه هر ماه را روز نحس مى دانند ، و از آن تعبير به «اربعاء لاتدور» مى كنند (يعنى چهارشنبه اى كه تكرار نمى شود) .

در بعضى ديگر از روايات مى خوانيم كه روز اول ماه روز سعد و مباركى است چرا كه آدم (عليه السلام) در آن آفريده شد ، همچنين روز 26 ، چرا كه خداوند دريا را براى موسى (عليه السلام) شكافت(4) .

يا اين كه روز سوم ماه روز نحسى است ، چرا كه آدم و حوا در آن روز از بهشت رانده شدند ، و لباس بهشتى از تن آنها كنده شد(5) .

يا اين كه روز هفتم ماه روز مباركى است ، چرا كه نوح (عليه السلام) سوار بر كشتى شد (و از غرقاب نجات يافت)(6) .

يا اينكه در مورد نوروز در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه فرمود: «روز مباركى است كه كشتى نوح (عليه السلام) بر جودى قرار گرفت ، و جبرئيل بر پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)نازل شد ، و روزى است كه على (عليه السلام) بر دوش پيامبر(صلى الله عليه وآله)رفت بتهاى كعبه را شكست ، و داستان غدير خم مصادف با نوروز بود . . . (7) .

اين گونه تعبيرات ، در روايات فراوان است كه سعد و نحس ايام را با بعضى از حوادث مطلوب ، يا نامطلوب پيوند مى دهد

، مخصوصاً در مورد روز عاشورا كه بنى اميه به گمان پيروزى بر اهل بيت(عليهم السلام) آن را روز مسعودى مى شمردند ، و در روايات شديداً از تبرك به آن روز نهى شده ، و حتى دستور داده اند كه آن روز را روز ذخيره آذوقه سال و مانند آن نكنند ، بلكه كسب و كار را در آن روز تعطيل كرده ، و عملا از برنامه بنى اميه فاصله بگيرند مجموع اين روايات سبب شده كه بعضى مسأله سعد و نحس ايام را چنين تفسير كنند كه مقصود اسلام توجه دادن مسلمين به اين حوادث است ، تا از نظر عمل خود را بر حوادث تاريخى سازنده تطبيق دهند ، و از حوادث مخرب و روش بنيان گذاران آنها فاصله گيرند .

اين تفسير ممكن است در مورد قسمتى از اين روايات صادق باشد ولى در مورد همه آنها مسلماً صادق نيست ، چرا كه از بعضى از آنها استفاده مى شود تأثير مرموزى در بعضى ايام احياناً وجود دارد كه ما از آن آگاهى نداريم .

ب : اين نكته نيز قابل دقت است كه بعضى در مسأله سعد و نحس ايام به اندازه اى راه افراط را پوئيده اند كه به هر كارى مى خواهند دست بزنند قبلا به سراغ سعد و نحس ايام مى روند ، و عملاً از بسيارى فعاليتها باز مى مانند ، و فرصتهاى طلائى را از دست مى دهند .

يا اين كه بجاى بررسى عوامل شكست و پيروزى خود و ديگران و استفاده از اين تجربيات گرانبها در زندگى ، گناه همه شكست ها را

به گردن شومى ايام مى اندازند ، همانگونه كه رمز پيروزى ها را در نيكى ايام جستجو مى كنند!

اين يكنوع فرار از حقيقت ، و افراط در مسأله ، و توضيح خرافى حوادث زندگى است كه بايد از آن به شدت پرهيز كرد ، و در اين مسائل نه گوش به شايعات ميان مردم داد ، نه سخن منجمان ، و نه گفته فال گيران ، اگر چيزى در حديث معتبر در اين زمينه ثابت شود بايد پذيرفت ، وگرنه بى اعتنا به گفته اين و آن بايد خط زندگى را ادامه داد ، و با تلاش و سعى و كوشش به پيش محكم گام برداشت ، و از توكل بر خدا يارى جست و از لطف او استعانت خواست .

ج : مسأله توجه به سعد و نحس ايام علاوه بر اينكه غالباً انسان را به يك سلسله حوادث تاريخى آموزنده رهنمون مى شود ، عاملى است براى توسل و توجه به ساحت قدس الهى ، و استمداد از ذات پاك پروردگار ، و لذا در روايات متعددى مى خوانيم: در روزهائى كه نام نحس بر آن گذارده شده مى توانيد با دادن صدقه ، و يا خواندن دعا ، و استمداد از لطف خداوند ، و قرائت بعضى از آيات قرآن ، و توكل بر ذات پاك او ، به دنبال كارها برويد و پيروز و موفق باشيد .

از جمله در حديثى مى خوانيم كه يكى از دوستان امام حسن عسكرى(عليه السلام) روز سه شنبه خدمتش رسيد ، امام فرمود: ديروز تو را نديدم ، عرض كرد: دوشنبه بود ، و من

در اين روز حركت را ناخوش داشتم! فرمود: «كسى كه دوست دارد از شر روز دوشنبه در امان بماند در اولين ركعت نماز صبح سوره هل اتى بخواند ، سپس امام(عليه السلام) اين آيه از سوره هل اتى را (كه تناسب با رفع شر دارد) تلاوت فرمود: فوقاهم الله شر ذلك اليوم . . . «خداوند نيكان را از شر روز رستاخيز نگاه مى دارد او به آنها خرمى و طراوت ظاهر و خوشحالى درون عطا مى كند»(8) .

در حديث ديگر مى خوانيم كه يكى از ياران امام ششم(عليه السلام) از آن حضرت پرسيد: آيا در هيچ روزى از روزهاى مكروه چهارشنبه و غير آن سفر كردن مناسب است ؟ امام(عليه السلام) در پاسخ فرمود: سفرت را با صدقه آغاز كن و آية الكرسى را به هنگامى كه مى خواهى حركت كنى تلاوت كن» (و هر كجا مى خواهى برو)(9) .

در حديث ديگرى نيز آمده است كه يكى از ياران امام دهم على بن محمّد الهادى (عليه السلام) مى گويد: خدمت حضرت(عليه السلام) رسيدم در حالى كه در مسير راه انگشتم مجروح شده بود ، و سوارى از كنارم گذشت و به شانه من صدمه زد ، و در وسط جمعيت گرفتار شدم و لباسم را پاره كردند ، گفتم: خدا مرا از شر تو اى روز حفظ كند ، عجب روز شومى هستى! امام فرمود: با ما ارتباط دارى و چنين مى گوئى ؟ ! و روز را كه گناهى ندارد گناهكار مى شمرى ؟ آن مرد عرض مى كند از شنيدن اين سخن به هوش آمدم و به خطاى خود پى

بردم ، عرض كردم اى مولاى من ، من استغفار مى كنم ، و از خدا آمرزش مى طلبم ، امام(عليه السلام) افزود:

«روزها چه گناهى دارد كه شما آنها را شوم مى شمريد هنگامى كه كيفر اعمال شما در اين روزها دامانتان را مى گيرد» ؟ !

راوى مى گويد: «عرض كردم من براى هميشه از خدا استغفار مى كنم و اين توبه من است اى پسر رسول خدا» .

امام (عليه السلام) فرمود:

«اين براى تو فايده اى ندارد ، خداوند شما را مجازات مى كند به مذمت كردن چيزى كه نكوهش ندارد ، آيا تو نمى دانى كه خداوند ثواب و عقاب مى دهد ، و جزاى اعمال را در اين سرا و سراى ديگر خواهد داد ، سپس افزود: ديگر اين عمل را تكرار مكن و براى روزها در برابر حكم خداوند كار و تأثيرى قرار مده»!(10) .

اين حديث پرمعنى اشاره به اين است كه اگر روزها هم تأثيرى داشته باشد به فرمان خدا است ، هرگز نبايد براى آنها تأثير مستقلى قائل شد ، و از لطف خداوند خود را بى نياز دانست ، و آنگهى نبايد حوادثى را كه غالباً جنبه كفاره اعمال نادرست انسان است به تأثير ايام ارتباط داد ، و خود را تبرئه كرد . و شايد اين بيان بهترين راه براى جمع ميان اخبار مختلف در اين باب است (دقت كنيد) . (11)

پي نوشتها

1 _ بايد توجه داشت كه «نحسات» در آيه صفت براى «ايام» است ، يعنى ايام مزبور توصيف به نحوست شده ، در حالى كه در آيات مورد بحث (فى يوم نحس مستمر) «يوم»

اضافه به «نحس» شده ، و معنى وصفى ندارد منتها به قرينه آيه فوق بايد بگوئيم در اينجا از قبيل اضافه «موصوف» به «صفت» است (دقت كنيد) .

2 _ «بحار الانوار» جلد 59 كتاب السماء و العالم صفحه 1 تا 91 و قسمتى بعد از آن .

3 _ تفسير نورالثقلين جلد 5 ص 183 (حديث 25) .

4 _ همان مدرك صفحه 105 .

5 _ همان مدرك صفحه 58 .

6 _ همان مدرك صفحه 61 .

7 _ بحار الانوار جلد 59 صفحه 92 .

8 _ «بحار الانوار» جلد 59 صفحه 39 حديث 7 .

9 _ همان مدرك صفحه 28 .

10 _ «تحف العقول» طبق نقل بحارالانوار جلد 59 صفحه 2 (با كمى تلخيص) .

11 _ تفسير نمونه 23/41

175 _ آيا داستان اصحاب كهف با علم روزسازگار است ؟

خفتگان شهر افسوس

در مورد خواب طولانى خفتگان شهر افسوس (اصحاب كهف) كه ساليان درازى بطول انجاميده ممكن است افرادى ترديد كنند و آنرا با موازين علمى سازگار ندانند و لذا در رديف «اسطوره ها و افسانه ها» فرض كنند زيرا:

اولا: چنين عمر طولانى چند صد ساله براى افراد بيدار بعيد است تا چه رسد به افراد خواب!

ثانياً: اگر قبول كنيم كه در بيدارى چنين عمرى امكان پذير است براى كسيكه در خواب باشد امكان ندارد ، زيرا مشكل غذا و آب پيش مى آيد كه چگونه ممكن است انسانى در چنان مدتى بدون غذا و آب زنده بماند ، و اگر براى هر روز فرضاً يك كيلو غذا و يك ليتر آب در نظر بگيريم براى عمر اصحاب كهف بيش از يكصد تن غذا و يكصد هزار ليتر آب

لازم است كه ذخيره كردن آن در خود بدن معنى ندارد .

ثالثاً: اگر از همه اينها صرف نظر كنيم باز اين اشكال پيش مى آيد كه ماندن بدن در شرايط يكنواخت ، براى چنان مدت طولانى ، به ارگانيزم آن صدمه مى زند ، ضايعات فراوانى بار خواهد آورد .

اين ايرادها ممكن است در بدو نظر بن بستها و موانع غير قابل عبورى بر سر راه اين مسأله مجسم كند ، در حالى كه چنين نيست زيرا:

اولا: مسأله عمر دراز مدت ، يك مسأله غير علمى نيست ، چه اينكه مى دانيم طول عمر هيچ موجود زنده اى _ از نظر علمى _ ميزان ثابت و معينى ندارد كه با فرا رسيدن آن مرگ حتمى باشد .

به عبارت ديگر درست است كه نيروهاى جسمى انسان هرچه باشد بالاخره محدود و پايان پذير است ، امّا اين سخن به آن معنى نيست كه بدن يك انسان ، يا موجود زنده ديگر ، توانائى زيست بيشتر از مقدار عادى را ندارد ، و مثلاً همانطور كه در طبيعت هنگامى كه آب به يكصد درجه حرارت رسيد مى جوشد و در درجه صفريخ مى زند ، انسان هم كه به يكصد و يا يكصد و پنجاه سال رسيد قلب او الزاما متوقف مى گردد و مرگ او فرا مى رسد .

بلكه ميزان طول عمر موجودات زنده بستگى زيادى با وضع زندگى آنها دارد و با تغيير شرايط كاملا تغيير پذير است گواه زنده اين سخن اين است كه از يك طرف مى بينيم هيچيك از دانشمندان جهان ميزان معينى براى عمر انسان تعيين نكرده

اند ، و از سوى ديگر توانسته اند در آزمايشگاهها گاهى طول عمر بعضى از موجودات زنده را به دو يا چند برابر ، و گاهى به 12 برابر و بيشتر برسانند ، و حتى امروز به ما اميدوارى مى دهند كه در آينده با پيدا شدن «روشهاى نوين علمى» عمر انسان به چندين برابر فعلى افزايش خواهد يافت ، اين درباره اصل مسأله طول عمر . ثانياً: در مورد آب و غذا در اين خواب طولانى اگر خواب عادى و معمولى باشد ، مى توان حق را به ايراد كننده داد كه اين موضوع با اصول علمى سازگار نيست ، زيرا سوخت و ساز بدن به هنگام خوابهاى گرچه عادى كمى از حال بيدارى كمتر است ولى رويهمرفته براى سالهاى متمادى بسيار زياد خواهد بود ، امّا بايد توجه داشت كه خوابهائى در جهان طبيعت وجود دارد كه مصرف غذاى بدن در آنها بسيار ناچيز است مانند زمستانخوابى .

زمستانخوابى

بسيارى از جانداران هستند كه در سرتاسر زمستان در خواب فرو مى روند و باصطلاح علمى «زمستان خوابى» دارند .

در اين نوع خوابها فعاليتهاى حياتى تقريباً متوقف مى گردد ، و تنها شعله بسيار ضعيفى از آن روشن است ، «قلب» تقريباً از ضربان مى افتد و يا به تعبير صحيحتر ضربان آن بقدرى خفيف مى شود كه ابداً قابل احساس نيست .

در اين گونه موارد ، بدن را مى توان به كوره هاى عظيم تشبيه كرد كه به هنگام خاموش كردن آنها «شمعكى» از آن در حال اشتعال است ، واضح است كه مقدار خوراكى را كه آن كوره در يك

روز از مواد نفتى (مثلاً) مى طلبد تا شعله هاى عظيم خود را به آسمان بفرستد ممكن است خوراك دهها يا صدها سال آن در حال اشتعال شمعك بسيار كوچك باشد (البته اين بستگى به شعله هاى عظيم حال بيدارى كوره ، و حال شمعك آن دارد) .

دانشمندان در مورد زمستانخوابى بعضى از جانداران چنين مى گويند:

«اگر وزغى را كه در حال زمستانخوابى است از جايش بيرون آوريم ، بنظر مرده است ، در ششهاى او هوا نيست ، ضربان قلبش چنان ضعيف است كه نمى توان به آن پى برد ، در ميان حيوانات خونسرد كه زمستانخوابى دارند بسيارى از پروانه ها و حشرات و حلزونهاى خاكى و خزندگان را مى توان نام برد ، بعضى از پستانداران (خونگرم) نيز زمستانخوابى دارند ، در دوران زمستانخوابى ، فعاليتهاى حياتى بسيار كند مى شود ، و چربى ذخيره بدن آنها به تدريج مصرف مى گردد»(1) .

منظور اين است كه يك نوع خواب داريم كه در آن نياز به غذا ، فوق العاده تقليل پيدا مى كند و فعاليتهاى حياتى نزديك به صفر مى رسد ، و اتّفاقاً همين موضوع كمك به جلوگيرى از فرسودگى اعضا و طول عمر اين گونه جانداران مى كند . اصولا زمستانخوابى براى اين حيوانات كه احتمالا قادر بر تحصيل غذاى خود در زمستان نيستند فرصت بسيار گرانبهائى است .

1 _ اقتباس از كتاب فرهنگنمامه (دائرة المعارف جديد فارسى) ماده «زمستانخوابى»

نمونه ديگر: دفن مرتاضان

در مورد مرتاضان نيز ديده شده است كه بعضى از آنها را در برابر چشمان حيرت زده عده اى از افراد دير باور ، در تابوت گذارده

و گاهى براى مدت يك هفته در زير خاك دفن كرده اند ، و پس از تمام شدن مدت مزبور بيرون آورده و ماساژ و تنفس مصنوعى داده اند تا كم كم به حال عادى بازگردد .

مسأله نياز به غذا در اين مدت اگر مهم نباشد: مسأله نياز به اكسيژن هوا بسيار مهم است . زيرا ميدانيم حساسيت سلول هاى مغز مخصوصاً در برابر اكسيژن . و نيازشان به اين ماده حياتى به قدرى زياد است كه اگر چند دقيقه از آن محروم بمانند ضايع مى شوند . حالا چطور است كه جناب مرتاض كمبود اكسيژن را مثلا براى مدتى در حدود يك هفته تحمل مى كند ؟

پاسخ اين سئوال با توجه به توضيحى كه داديم چندان مشكل نيست ، در اين مدت فعاليت حياتى بدن مرتاض «تقريباً» متوقف مى گردد ، بنابراين نياز سلولها به اكسيژن و مصرف آن فوق العاده تقليل مى يابد ، بطورى كه در اين مدت همان هواى محفظه تابوت براى تغذيه يكهفته سلولهاى تن او كافى است! .

منجمد ساختن بدن انسان زنده

در مورد منجمد ساختن بدن جانداران و حتى بدن انسان (براى طولانى ساختن عمر آنها) امروز تئوريها و بحثهاى فراوانى وجود دارد كه قسمتى از آن جامه عمل به خود پوشيده است .

طبق اين تئوريها ، ممكن است با قرار دادن بدن انسان يا حيوانى در سرماى زير صفر طبق روش خاصى حيات و زندگى او را متوقف ساخت ، بدون اينكه واقعاً بميرد ، و پس از مدتى كه لازم باشد او را در حرارت مناسبى قرار دهند و دوباره به حال عادى بازگردد! .

براى

مسافرتهاى فضائى به كرات دور دست ، كه احتمالا صدها يا هزاران سال طول مى كشد طرحهائى پيشنهاد شده كه يكى از آنها همين طرح است كه بدن فضانورد وارد محفظه خاصى قرار دهند ، و آنرا منجمد سازند ، و پس از ساليان دراز به هنگام نزديك شدن به كرات مورد نظر ، با يك سيستم خودكار ، حرارت عادى به محفظه برگردد ، و آنها بحال عادى درآيند ، بدون آنكه در حقيقت عمر تلف كرده باشند!

در يكى از مجلات علمى اين خبر انتشار يافت كه در سالهاى اخير كتابى درباره منجمد ساختن بدن انسان بخاطر يك عمر طولانى به قلم «رابرت نيلسون» منتشر شده كه در جهان دانش انعكاس وسيع و دامنه دارى داشته است .

در مقاله اى كه در مجله مزبور در اين زمينه تنظيم شده بود تصريح شده كه اخيراً يك رشته خاص علمى ، در ميان رشته هاى علوم نيز به همين عنوان بوجود آمده است . در مقاله مزبور چنين مى خوانيم:

«زندگى جاويدان در طول تاريخ همواره از رؤياهاى طلائى و ديرينه انسان بوده ، امّا اكنون اين رؤيا به حقيقت پيوسته است ، و اين امر مديون پيشرفتهاى شگفت انگيز علم نوينى است كه «كريونيك» نام دارد (علمى كه انسان را به عوالم يخبندان مى برد و از او همچون بدن منجمد شده اى نگهدارى مى كند ، به اميد روزى كه دانشمندان او را به زندگى دوباره بازگردانند) .

آيا اين منطق باور كردنى است ؟ بسيارى از دانشمندان برجسته و ممتاز ، از جهات ديگر به اين مسأله مى انديشند و نشرياتى چون «لايف»

و «اسكواير» و همچنين روزنامه هاى سراسر جهان شديداً به بحث درباره اين مهم پرداخته اند ، و از همه مهمتر اينكه برنامه اى هم اكنون (در اين زمينه) در دست اجرا است(1) .

چندى قبل نيز در جرائد اعلام شده بود كه در ميان يخهاى قطبى كه به گواهى قشرهاى آن ، مربوط به چند هزار سال قبل بوده ، ماهى منجمدى پيدا شد كه پس از قرار دادن آن در آب ملايم زندگى را از سر گرفت!! و در مقابل ديدگان حيرت زده ناظران شروع به حركت كرد! .

روشن است كه حتى در حال انجماد دستگاههاى حياتى همانند حال مرگ بطور كامل متوقف نمى گردند ، زيرا در آن صورت بازگشت به حيات ممكن نبوده بلكه فوق العاده كند مى شود .

از مجموع اين گفتگوها نتيجه مى گيريم كه متوقف ساختن يا كند كردن فوق العاده حيات ، امكان پذير است ، و مطالعات مختلف علمى ، امكان آن را از جهات گوناگون تأييد كرده است .

و در اين حال مصرف غذاى بدن تقريباً به صفر مى رسد ، و ذخيره ناچيز موجود در بدن مى تواند براى زندگى بطىء آن در سالهاى دراز كافى باشد .

اشتباه نشود هرگز نمى خواهيم جنبه اعجاز خواب اصحاب كهف را با اين سخنان انكار كنيم بلكه مى خواهيم آنرا از نظر علمى به ذهن نزديك نمائيم .

زيرا مسلماً خواب اصحاب كهف يك خواب عادى و معمولى ، مانند خوابهاى شبانه ، ما نبوده است ، خوابى بوده كه جنبه استثنائى داشته است ، بنابراين جاى تعجب نيست كه آنها (به اراده

خداوند) در خواب طولانى فرو روند ، نه گرفتار كمبود غذا شوند و نه ارگانيزم بدن آنها صدمه ببيند!

جالب اينكه از آيات سوره كهف درباره سرگذشت آنها برمى آيد كه طرز خواب آنها با خوابهاى معمولى فرق بسيار داشته است:

و تحسبهم ايقاظاً وهم رقود . . . لو اطلعت عليهم لو ليت منهم فرارا و لملئت منهم رعبا (آيه 18) .

«آنها چنان به نظر مى رسيدند كه گويا بيدارند (چشمشان باز بود) اگر آنها را مشاهده مى كردى از وحشت فرار مى نمودى و ترس سراسر وجود ترا فرا مى گرفت» .

اين آيه گواه بر آن است كه آنها يك خواب عادى نداشته اند ، بلكه خوابى شبيه يك مرده _ با چشم گشوده!_ داشته اند .

بعلاوه قرآن مى گويد: «نور آفتاب بدرون غار آنها نمى تابيد» و با توجه به اينكه غار آنها احتمالاً در يكى از ارتفاعات آسياى صغير در منطقه سردى بوده ، شرايط استثنائى خواب آنها واضحتر مى شود ، از سوى ديگر قرآن مى گويد:

«و نقلبهم ذات اليمين و ذات الشمال» (كهف آيه 18)

«ما آنها را به سوى راست و چپ برمى گردانيديم» و اين نشان مى دهد كه آنها در حال يكنواختى كامل نبوده اند ، و عوامل مرموزى كه هنوز براى ما ناشناخته مانده است! (احتمالاً در هر سال يكبار) آنها را به سمت راست و چپ مى گردانده است تا به ارگانيزم بدن آنها صدمه وارد نشود .

اكنون كه اين بحث علمى به قدر كافى روشن شد نتيجه گيرى از آن ، در بحث معاد نياز به گفتگوى زيادى ندارد ، زيرا بيدار

شدن پس از آن خواب طولانى بى شباهت به زنده شدن پس از مرگ نيست و امكان و تحقق معاد را به ذهن نزديك مى كند(2) . (3)

1 _ مجله دانشمند بهمن ماه 47 صفحه 4 .

2 _ براى توضيح بيشتر در اين زمينه ها به كتاب «معاد و جهان پس از مرگ» مراجعه فرمائيد .

3 _ تفسير نمونه 12/406

176 _ منظور از آسمانهاى هفتگانه چيست ؟

منظور از آسمانهاى هفتگانه چيست ؟

در هفت آيه از قرآن مجيد سخن از سماوات سبع (آسمانهاى هفتگانه) به ميان آمده است .

از ميان تمام تفسيرهاى گوناگون كه براى آسمانهاى هفتگانه ذكر شده است ، اين تفسير صحيحتر به نظر مى رسد كه منظور از «سماوات سبع» ، همان معنى واقعى آسمانهاى هفتگانه است ، يعنى آسمان به معنى كرات نيست ، بلكه به معنى مجموعه اى از ستارگان و كواكب عالم بالا است ، و منظور از عدد هفت همان شماره تعدادى معروف است ، نه تكثيرى .

منتها از آيات ديگر قرآن برمى آيد كه تمام آنچه را از ستارگان ثوابت و سيّارات ، و كهكشانها و سحابى ها مى بينيم همه مربوط به «مجموعه آسمان اول» است ، بنابراين در ماوراى اين مجموعه عظيم ، شش مجموعه عظيم ديگر (شش آسمان) وجود دارد كه بعضى برتر از بعض ديگر است . و آنها از دسترس علم انسان (لااقل تاكنون) بيرون است .

در آيه 6 سوره صافات مى خوانيم: اِنّا زَيَّنَا اَلسَّماءَ الدُّنْيا بِزِيْنَة الْكَواكِبِ: «ما آسمان پائين را با ستارگان زينت بخشيديم» .

و در آيه 12 سوره فصلت آمده است: وَ زَيَّنَا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيْحَ: «آسمان پائين را با چراغها

تزيين كرديم» .

و همين معنى با تفاوت مختصرى در آيه 5 سوره ملك نيز آمده است .

قابل توجّه اينكه: مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار همين احتمال را به عنوان يكى از تفسيرهاى آيه ذكر كرده است ، او مى گويد: «سومين احتمالى كه به فكر من خطور مى كند اين است كه تمام افلاك كه براى ستارگان اثبات كرده اند همه به نام آسمان پائين ناميده مى شود»!(1) .

درست است كه ابزارهاى علمى ما امروز هنوز پرده از عوالم ششگانه ديگر برنداشته ، ولى هيچ دليلى بر نفى آن از نظر علوم نيز وجود ندارد ، و چه بسا در آينده راز اين معما نيز گشوده شود .

بلكه از كشفيّات بعضى از دانشمندان فلكى چنين برميآيد كه نشانه هايى از وجود عوالم ديگر هم اكنون از دور به چشم مى خورد ، نظير آنچه قبلاً از قول رصدخانه معروف «پالومار» درباره عظمت جهان نقل كرديم و جمله اى از آن را كه شاهد گفتار ما است در اينجا تكرار مى كنيم: «با دوربين رصدخانه پالومار ميليونها كهكشان جديد كشف شده كه بعضى از آنها هزار ميليون سال نورى با ما فاصله دارد ، ولى بعد از فاصله هزار ميليون سال نورى فضاى عظيم مهيب و تاريكى به چشم مى خورد كه هيچ چيز در آن ديده نمى شود ، ولى بدون ترديد در آن فضاى مهيب و تاريك صدها ميليون كهكشان وجود دارد كه دنيائى كه در سمت ما است با جاذبه آن كهكشانها نگهدارى مى شود ، تمام اين دنياى عظيمى كه به نظر مى رسد و داراى صدها هزار

ميليون كهكشان است ، جز ذره كوچك و بى مقدار از يك دنياى عظيمتر نيست و هنوز اطمينان نداريم كه در فراسوى آن دنياى دوم دنياى ديگرى نباشد»(2) .

يكى ديگر از دانشمندان در مقاله مشروحى كه درباره عظمت عالم هستى نوشته ، بعد از ذكر فواصل عظيم و حيرت زاى كهكشانها ، و بيان ارقام حيرت انگيزى كه همگى بر اساس سال نورى تعيين مى گردد ، چنين مى گويد:

«تا اينجا منجمين معتقدند كه تازه تا نيمه راه كناره قابل رؤيت جهان با عظمت پيش رفته اند ، و هنوز فضاهاى نامكشوف ديگرى را بايد بيابند»(3)

به اين ترتيب عوالمى كه براى بشر تاكنون كشف شده با تمام عظمتى كه دارد گوشه كوچكى از اين جهان بزرگ را تشكيل مى دهد و قابل تطبيق با مساله آسمانهاى هفتگانه است(4)

پي نوشتها

1 _ «بحارالانوار» جلد 55 صفحه 78 .

2 _ مجله فضا شماره 56 فروردين 351

3 _ «مجلّه نيوزويك» سال 1964 (فراموش نشود اين شهادت مربوط به 24 سال قبل است)

4 _ تفسير پيام قرآن 2/179

177 _ آيا خاموش شدن منظومه شمسى و ستارگان در آستانه قيامت با علم روز هماهنگ است ؟

در سوره تكوير آيات اول در رابطه با مسئله رستاخيز مى خوانيم: «اذاالشمس كوّرت و اذا النجوم انكدرت . . . » (در آن هنگام كه خورشيد در هم پيچيده شود و در آن هنگام كه ستارگان بى فروغ شوند)

با توجه به اين آيات اين سؤال مطرح مى شود كه آيا خاموش شدن خورشيد و . . . با علم روز هماهنگ است ؟

قبل از هر چه بايد بدانيم خورشيد اين كانون حياتبخش منظومه ما گرچه نسبت به ستارگان آسمان ستاره متوسطى است ولى در حد ذات خود و نسبت به كره زمين فوق العاده عظيم است ، طبق بررسى دانشمندان حجم آن يك ميليون و سيصد هزار مرتبه از زمين بزرگتر است! منتها چون فاصله اى در حدود يكصد و پنجاه ميليون كيلومتر با ما دارد به اندازه فعلى ديده مى شود .

براى تجسم عظمت و وسعت خورشيد همين اندازه كافى است كه اگر كره ماه و زمين را با همين فاصله اى كه الان بين آنها وجود دارد به داخل خورشيد منتقل كنيم ماه به آسانى مى تواند دور زمين بگردد بى آنكه از سطح خورشيد خارج شود!

حرارت سطح خورشيد را بالغ بر شش هزار درجه سانيگراد! و حرارت عمق آن را بالغ بر چند ميليون درجه مى دانند!!!

هرگاه بخواهيم وزن خورشيد را بر حسب تن بيان كنيم بايد عدد «2» را بنويسيم و

بيست و هفت صفر پهلوى آن بگذاريم (يعنى دو ميليارد ميليارد ميليارد تن)!

از سطح خورشيد شعله هائى زبانه مى كشد كه ارتفاع آن گاه بالغ بر يكصد و شصت هزار كيلومتر است ، و كره زمين به آسانى در وسط آن گم مى شود ، چرا كه قطر كره زمين بيش از دوازده هزار كيلومتر نيست .

و اما منبع انرژى حرارتى و نورانى خورشيد بر خلاف آنچه بعضى تصور مى كنند ناشى از سوختن نيست چرا كه به گفته «جورج گاموف» در كتاب «پيدايش و مرگ خورشيد» اگر جرم خورشيد از زغال سنگ خالص ساخته شده بود و در زمان نخستين فرعون مصر آن را آتش زده بودند بايد تا امروز تمام آن سوخته و چيزى جز خاكستر بر جاى نمانده باشد ، هر نوع ماده سوختنى ديگرى بجاى زغال سنگ فرض كنيم همين اشكال را دارد .

حقيقت اين است كه مفهوم سوختن در مورد خورشيد صادق نيست ، آنچه صدق مى كند انرژى حاصل از تجزيه هاى اتمى است ، و مى دانيم اين انرژى فوق العاده عظيم است ، بنابراين اتمهاى خورشيد دائماً در حال تجزيه و تشعشع و تبديل به انرژى است ، كه طبق محاسبه دانشمندان هر ثانيه اى كه بر او مى گذرد چهارميليون تن از او كاسته مى شود! اما حجم خورشيد به قدرى عظيم است كه با گذشت هزاران سال خم به ابرو نمى آورد ، و كمترين تغييرى ظاهراً در وضع آن حاصل نمى شود .

ولى بايد دانست كه همين امر در دراز مدت به فنا و نابودى خورشيد كمك مى كند و سرانجام

اين جرم عظيم لاغر و لاغرتر و كم فروغ و عاقبت بى نور مى شود ، اين امر درباره ساير ستارگان نيز صادق است(1) .

بنابراين آنچه در آيات فوق پيرامون تاريك شدن خورشيد و متلاشى شدن ستارگان آمده است حقيقتى است كه با علم امروز كاملا همآهنگ مى باشد ، و قرآن زمانى اين حقايق را بيان كرده كه نه تنها در محيط جزيره عربستان كه در محافل جهان علمى آنروز نيز از اين مسائل خبرى نبود . (2)

1 _ اقتباس از كتابهاى «پيدايش و مرگ خورشيد» و «نجوم بى تلسكوپ» و «ساختمان خورشيد» .

2 _ تفسير نمونه 26/185

178 _ سحر چيست و نظر اسلام درباره آن چه ميباشد ؟

سحر چيست ؟

در اينكه «سحر» چيست ، و از چه تاريخى به وجود آمده ؟ بحث فراوان است اين قدر مى توان گفت كه سحر از زمانهاى خيلى قديم در ميان مردم رواج داشته است ، ولى تاريخ دقيقى براى آن در دست نيست ، و نيز نمى توان گفت چه كسى براى نخستين بار جادوگرى را به وجود آورد ؟

ولى از نظر معنى و حقيقت سحر مى توان گفت: سحر نوعى اعمال خارق العاده است كه آثارى از خود در وجود انسانها به جا مى گذارد و گاهى يكنوع چشم بندى و تردستى است ، و گاه تنها جنبه روانى و خيالى دارد .

سحر از نظر لغت به دو معنى آمده است:

1 _ به معنى خدعه و نيرنگ و شعبده و تردستى و به تعبير «قاموس اللغه» سحر يعنى خدعه كردن .

2 _ «كل ما لطف ودق»: «آنچه عوامل آن نامرئى و مرموز باشد» .

در مفردات راغب كه مخصوص واژه

هاى قرآن است به سه معنى اشاره شده:

1 _ خدعه و خيالات بدون حقيقت و واقعيت ، همانند شعبده و تردستى .

2 _ جلب شيطانها از راههاى خاصى و كمك گرفتن از آنان .

3 _ معنى ديگرى است كه بعضى پنداشته اند و آن اينكه: ممكن است با وسائلى ماهيت و شكل اشخاص و موجودات را تغيير داد ، مثلا انسان را بوسيله آن به صورت حيوانى درآورد ، ولى اين نوع خيال و پندارى بيش نيست و واقعيت ندارد(1) .

از بررسى حدود 51 مورد كلمه «سحر» و مشتقات آن در سوره هاى قرآن از قبيل: طه ، شعراء ، يونس و اعراف و . . . راجع به سرگذشت پيامبران خدا: موسى(عليه السلام) ، عيسى (عليه السلام)و پيامبراسلام (صلى الله عليه وآله) به اين نتيجه مى رسيم كه سحر از نظر قرآن به دو بخش تقسيم مى شود:

1 _ آنجا كه مقصود از آن فريفتن و تردستى و شعبده و چشم بندى است و حقيقتى ندارد چنانكه مى خوانيم: «فاذا حبالهم و عصيهم يخيل اليه من سحرهم انها تسعى: (ريسمانها و عصاهاى جادوگران زمان موسى در اثر سحر ، خيال مى شد كه حركت مى كنند) «سوره طه آيه 66» و در آيه ديگر آمده است «فلما القوا سحروا اعين الناس و استرهبوهم» (هنگامى كه ريسمان ها را انداختند چشمهاى مردم را سحر كردند و آنها را ارعاب نمودند) (اعراف آيه 116) از اين آيات روشن مى شود كه سحر داراى حقيقتى نيست كه بتوان در اشياء تصرفى كند و اثرى بگذارد بلكه اين تردستى و چشم بندى ساحران است كه

آنچنان جلوه مى دهد .

2 _ از بعضى از آيات قرآن استفاده مى شود كه بعضى از انواع سحر به راستى اثر مى گذارد مانند آيه فوق كه مى گويد آنها سحرهائى را فرا مى گرفتند كه ميان مرد و همسرش جدائى مى افكند (فيتعلمون منهما ما يفرقون به بين المرء وزوجه) يا تعبير ديگرى كه در آيات فوق بود كه آنها چيزهائى را فرا مى گرفتند كه مضر به حالشان بود و نافع نبود (و يتعلمون ما يضرهم و لاينفعهم) .

ولى آيا تأثير سحر فقط جنبه روانى دارد و يا اينكه اثر جسمانى و خارجى هم ممكن است داشته باشد ؟ در آيات بالا اشاره اى به آن نشده ، و لذا بعضى معتقدند اثر سحر تنها در جنبه هاى روانى است .

نكته ديگرى كه در اينجا تذكر آن لازم است اينكه: به نظر مى رسد قسمت قابل توجهى از سحرها بوسيله استفاده از خواص شيميائى و فيزيكى به عنوان اغفال مردم ساده لوح انجام مى شده است .

مثلا در تاريخ ساحران زمان موسى(عليه السلام) مى خوانيم كه آنها درون ريسمانها و عصاهاى خويش مقدارى مواد شيميائى مخصوص (احتمالا جيوه و مانند آن) قرار داده بودند كه پس از تابش آفتاب ، و يا بر اثر وسائل حرارتى كه در زير آن تعبيه كرده بودند ، به حركت درآمدند ، و تماشا كنندگان خيال مى كردند آنها زنده شده اند .

اين گونه سحرها حتى در زمان ما نيز كمياب نيست .

1 _ مفردات راغب «سحر»

سحر از نظر اسلام

دراين مورد فقهاى اسلام همه مى گويند ياد گرفتن و انجام اعمال سحر

و جادوگرى حرام است .

در اين قسمت احاديثى از پيشوايان بزرگ اسلام رسيده است كه در كتابهاى معتبر ما نقل گرديده ، از جمله اينكه:

على (عليه السلام) مى فرمايد: «من تعلم شيئاً من السحر قليلا او كثيراً فقد كفرو كان آخر عهده بربّه . . . »(1) «كسى كه سحر بياموزد ، كم يا زياد ، كافر شده است ، و رابطه او با خداوند به كلى قطع مى شود . . . » .

اما همانطور كه گفتيم چنانچه يادگرفتن آن به منظور ابطال سحر ساحران باشد اشكالى ندارد ، بلكه گاهى به عنوان واجب كفائى مى بايست عده اى سحر را بياموزند تا اگر مدعى درغگوئى خواست از اين طريق مردم را اغفال يا گمراه كند سحر و جادوى او را ابطال نمايند ، و دروغ مدعى را فاش سازند .

شاهد اين سخن كه اگر سحر براى ابطال سحر و حل و گشودن آن باشد بى مانع است ، حديثى است كه از امام صادق (عليه السلام) نقل شده ، در اين حديث مى خوانيم:

«يكى از ساحران و جادوگران كه در برابر انجام عمل سحر مزد مى گرفت خدمت امام صادق (عليه السلام) رسيد و عرض كرد: حرفه من سحر بوده است و در برابر آن مزد مى گرفتم ، خرج زندگى من نيز از همين راه تأمين مى شد ، و با همان درآمد ، حج خانه خدا را انجام داده ام ، ولى اكنون آنرا ترك و توبه كرده ام ، آيا براى من راه نجاتى هست ؟

امام صادق(عليه السلام) در پاسخ فرمود: «عقده سحر را بگشا ،

ولى گره جادوگرى مزن»(2) .

ازاين حديث استفاده مى شود كه براى گشودن گره سحر ، آموختن وعمل آن بى اشكال است . (3)

1 _ وسائل الشيعه باب 25 من ابواب مايكتسب به حديث 7 .

2 _ وسائل الشيعه باب 25 من ابواب ما يكتسب به حديث 1 .

3 _ نمونه 1/377

179 _ هدف از (تقيّه) چيست ؟

تقيه يا يك سپر دفاعى

درست است كه گاهى انسان بخاطر هدفهاى عاليتر ، بخاطر حفظ شرافت ، بخاطر تقويت حق و كوبيدن باطل حاضر است از جان عزيز خود نيز در اين راه بگذرد ، ولى آيا هيچ عاقلى ميتواند بگويد جايز است انسان بدون هدف مهمى ، جان خود را بخطر اندازد ؟

اسلام صريحاً اجازه داده كه انسان در موردى كه جان يا مال و ناموس او در خطر است و اظهار حق ، هيچگونه نتيجه و فايده مهمى ندارد ، موقتاً از اظهار آن خوددارى كند و به وظيفه خود به طور پنهانى عمل نمايد ، چنانكه قرآن در آيه 28 سوره آل عمران خاطر نشان ساخته ، و با تعبير ديگر در آيه 106 سوره نحل ميفرمايد الامن اكره و قلبه مطمئن بالايمان: مگر كسى كه از روى اجبار (چيزى بر خلاف ايمان اظهار ميكند) و قلب او با ايمان مطمئن و آرام است .

تواريخ و كتب حديث اسلامى نيز سر گذشت «عمار» و پدر و مادرش را فراموش نكرده كه در چنگال بت پرستان گرفتار شدند و آنها را شكنجه دادند كه از اسلام بيزارى بجويند ، پدر و مادر عمار از اين كار خوددارى كردند و به دست مشركان كشته شدند ولى عمار آنچه را كه آنها ميخواستند

با زبان اظهار داشت و سپس گريه _ كنان ، از ترس خداوند بزرگ ، به خدمت پيامبر (صلى الله عليه وآله) شتافت ، پيامبر به او فرمود: ان عادوا لك فعدلهم: اگر باز هم گرفتار شدى و از تو خواستند آنچه ميخواهند بگو و به اين وسيله اضطراب و وحشت و گريه او را آرام ساخت .

نكته اى كه بايد كاملا به آن توجه داشت اين است كه تقيه در همه جا يك حكم ندارد بلكه گاهى واجب و گاهى حرام و زمانى نيز مباح ميباشد .

وجوب تقيه در صورتى است كه بدون فايده مهمى جان انسان بخطر بيفتد ، اما در موردى كه تقيه ، موجب ترويج باطل و گمراه ساختن مردم و تقويت ظلم و ستم گردد تقيه حرام و ممنوع است .

روى اين اساس تمام ايراداتى كه در اين زمينه شده پاسخ داده خواهد شد . در حقيقت اگر خرده گيران در اين باره تحقيق ميكردند ، واقف مى شدند كه شيعه در اين عقيده تنها نيست بلكه مسئله تقيه در جاى خود يك حكم قاطع عقلى و موافق فطرت انسانى است(1) .

زيرا تمام مردم عاقل و خردمند جهان هنگامى كه خود را بر سر دو راهى ببينند كه يا بايد از اظهار عقيده باطنى خود چشم بپوشند و يا با اظهار عقيده خودجان و مال و حيثيت خود را بخطر افكنند ، تحقيق ميكنند اگر اظهار عقيده در موردى باشد كه ارزش براى فدا كردن جان و مال و حيثيت داشته باشد در چنين موقعى اقدام به اين فداكارى را صحيح مى شمارند و اگر اثر

قابل ملاحظه اى در آن نبينند ، از اظهار عقيده چشم مى پوشند .

1 _ اقتباس از آئين ما ، ص 364

تقيه يا تغيير شكل مبارزه

در تاريخ مبارزات مذهبى و اجتماعى و سياسى ، زمانهائى پيش ميآيد كه مدافعان يك حقيقت اگر بخواهند به مبارزه آشكار دست بزنند هم خودشان و هم مكتبشان به دست نابودى سپرده ميشود و يا لااقل در معرض مخاطره قرار ميگيرد مانند وضع شيعيان على (عليه السلام) در زمان حكومت غاصب بنى اميّه ، در چنين موقعى راه صحيح و عاقلانه اين است كه نيروهاى خود را بهدر ندهند و براى پيشبرد اهداف مقدس خود به مبارزات غير مستقيم و يا مخفيانه دست بزنند و در حقيقت تقيّه براى اينگونه مكتبها و پيروان آنها در چنين لحظاتى يكنوع تغيير شكل مبارزه محسوب مى شود كه ميتواند آنها را از نابودى نجات دهد و در ادامه مجاهدات خود پيروز گرداند . كسانيكه بر تقيه بطور دربست قلم بطلان ميكشند معلوم نيست براى اينگونه موارد چه طرحى دارند ؟ آيا نابود شدن خوب است و يا ادامه مبارزه بشكل صحيح و منطقى ؟ راه دوم همان تقيّه است و راه اول چيزى است كه هيچ كس نميتواند آنرا تجويز كند . (1)

مسلمانان راستين ، دست پروردگان پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)روح مقاومت عجيبى در برابر دشمنان داشتند ، بعضى از آنها همچون «پدر عمار» حتى حاضر نمى شدند جمله اى با زبان مطابق ميل دشمن بگويند ، هر چند قلبشان مملو از ايمان به خدا و عشق به پيامبر (صلى الله عليه وآله) بود ، و در اين راه جان خود را نيز

از دست مى دادند .

و بعضى همچون خود «عمار» ، كه حاضر مى شدند با زبان جمله اى بگويند باز وحشت سرتاپاى وجودشان را فرا مى گرفت ، و خود را مسئول و مقصر مى دانستند ، و تا پيامبر (صلى الله عليه وآله) به آنها اطمينان نمى داد كه عملشان به عنوان يك تاكتيك براى حفظ جان خويشتن شرعاً جايز بوده است آرام نمى يافتند!

در حالات «بلال» مى خوانيم هنگامى كه اسلام آورد ، و شجاعانه به دفاع از منطق اسلام و حمايت از پيامبر (صلى الله عليه وآله) برخاست ، مشركان او را تحت فشار شديد قرار دادند ، تا جائى كه او را به ميان آفتاب سوزان مى كشاندند و صخره بزرگى روى سينه او مى گذاشتند و به او مى گفتند: بايد به خدا مشرك شوى .

او خوددارى مى كرد و در حالى كه نفسهايش به شماره افتاده بود ، پيوسته مى گفت: «احد ، احد» (او خداى يگانه است او خداى يكتاست) سپس ميگفت بخدا سوگند اگر مى دانستم سخنى از اين ناگوارتر بر شما است آنرا مى گفتم!(2)

و در حالات «حبيب بن زيد» انصارى مى خوانيم هنگامى كه «مسيلمه كذاب» او را دستگير كرده بود ، از او پرسيد آيا تو گواهى مى دهى كه محمّد رسولخدا است ؟ گفت آرى .

سپس از او سؤال كرد آيا گواهى مى دهى كه من رسولخدايم ؟ حبيب از طريق سخريه گفت من گفتار تو را نمى شنوم! مسيلمه و پيروانش بدن او را قطعه قطعه كردند و او همچون كوه استوار ماند(3) .

و از اين گونه صحنه

هاى تكان دهنده در تاريخ اسلام مخصوصاً در حالات مسلمانان نخستين و ياران ائمه اهلبيت (عليهما السلام) فراوان است .

به همين دليل محققان گفته اند كه در اين گونه موارد ، شكستن سدّ تقيه و عدم تسليم در برابر دشمن جايز است ، هر چند به قيمت جان انسان تمام شود چرا كه هدف برپا داشتن پرچم توحيد و اعلاى كلمه اسلام است ، مخصوصاً در آغاز دعوت پيامبر (صلى الله عليه وآله) اين امر اهميت خاصى داشته است .

با اين حال شك نيست كه تقيه در اين گونه موارد نيز جائز است ، و در موارد پائين تر از آن واجب ، و بر خلاف آنچه افراد ناآگاه مى پندارند تقيه (البته در موارد خاص خود نه در همه جا) نه نشانه ضعف است ، و نه ترس از انبوه دشمن و نه تسليم در برابر فشار ، بلكه تقيه يكنوع تاكتيك حساب شده براى حفظ نيروهاى انسانى و هدر ندادن افراد مؤمن در راه موضوعات كوچك و كم اهميت محسوب مى شود .

در همه دنيا معمول است كه اقليتهاى مجاهد و مبارز ، براى واژگون كردن اكثريت هاى خود كامه ستمگر و متجاوز ، غالباً از روش «استتار» استفاده مى كنند ، جمعيت زيرزمينى تشكيل مى دهند ، برنامه هاى سرى دارند ، و بسيار مى شود كه خود را به لباس ديگران در مى آورند ، و حتى به هنگام دستگيرشدن سخت مى كوشند كه واقع كار آنها مكتوم بماند ، تا نيروهاى گروه خود را بيهوده از دست ندهند ، و براى ادامه مبارزه ذخيره كنند .

هيچ

عقلى اجازه نمى دهد كه در اين گونه شرائط ، مجاهدانى كه در اقليت هستند ، علناً و آشكارا خود را معرفى كنند و به آسانى از طرف دشمن شناسائى و نابود گردند .

به همين دليل تقيّه قبل از آنكه يك برنامه اسلامى باشد يك روش عقلانى و منطقى براى همه انسانهائى است كه در حال مبارزه با دشمن نيرومندى بوده و هستند .

در روايات اسلامى نيز مى خوانيم كه تقيّه به يك سپر دفاعى ، تشبيه شده است .

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد: التقية ترس المؤمن و التقية حرز المؤمن: «تقيه سپر مؤمن است ، و تقيه وسيله حفظ مؤمن است»(4) .

(توجه داشته باشيد كه تقيه در اينجا تشبيه به سپر شده و سپر ابزارى است كه تنها در ميدان جنگ و مبارزه با دشمن براى حفظ نيروهاى انقلابى از آن استفاده مى شود) .

و اگر مى بينيم در احاديث اسلامى تقيه نشانه دين و علامت ايمان ، و نه قسمت از مجموع ده قسمت دين شمرده شده است همه به خاطر همين است .

البته بحث در زمينه تقيه بسيار گسترده است كه اينجا جاى شرح و بسط آن نيست ، تنها هدف اين بود كه بدانيم آنچه را بعضى در مذمت تقيه مى گويند دليل ناآگاهى وبى اطلاعى آنها از شرائط تقيّه و فلسفه آن است .

بدون شك مواردى وجود دارد كه در آنجا تقيه كردن حرام است و آن در موردى است كه تقيّه به جاى اينكه سبب حفظ نيروها شود مايه نابودى يا به خطر افتادن مكتب گردد و يا فساد عظيمى ببار

آورد ، در اين گونه موارد بايد سدّ تقيّه را شكست و پى آمدهاى آن را هر چه بود پذيرا شد . (5)

1 _ تفسير نمونه 2/373

2 _ تفسير فى ظلال جلد 5 صفحه 284 .

3 _ تفسير فى ظلال جلد 5 صفحه 284 .

4 _ وسائل الشيعه جلد 11 حديث 6 از باب 24 از ابواب امر به معروف .

5 _ تفسير نمونه 11/423

180 _ افسانه آيات شيطانى يا افسانه «غرانيق» چيست ؟

افسانه آيات شيطانى

داستانى در اين زمينه نقل كرده اند كه به داستان «غرانيق» معروف شده ، اين داستان مى گويد پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله) مشغول خواندن سوره «نجم» در برابر مشركان بود ، وقتى به اين آيه رسيد اَفَرَأَيْتُمُ اللاّتَ وَالْعُزّى و مَناةَ الثالِثَةَ الاْخْرى: «به من خبر دهيد آيا بتهاى لات و عزى و منات كه سومين آنها است» (دختران خدا هستند ؟ ) در اين هنگام شيطان اين دو جمله را بر زبان پيامبر (صلى الله عليه وآله) جارى ساخت: تِلْكَ الْغَرانِيْقُ الْعُلى وَ اَنَّ شَفاعَتَهُنَّ لَتُرْتَجى!: «آنها پرندگان زيباى بلند مقامى هستند و از آنها اميد شفاعت مى رود»!(1)

مشركان با شنيدن اين دو جمله غرق شادى شدند ، و گفتند «محمد» تاكنون نام خدايان ما را هرگز به نيكى نبرده بود ، در همين حال رسول خدا سجده كرد و آنها نيز سجده نمودند مشركان قريش همگى خوشحال شدند و متفرق گشتند ولى چيزى نگذشت كه جبرئيل نازل شد و به پيامبر اطلاع داد كه اين دو جمله را من براى تو نياورده بودم! اين از القائات شيطان بود!! و آيه وَ ما اَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُول وَلانَبىٍّ اِلاّ اِذا تَمَنّى

اَلْقَى الشَّيْطانُ فى اُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اللّهُ ما يُلقِى الشَّيْطانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللّهُ آياتِهِ وَاللّهُ عَليمٌ حَكيمٌ: «ما هيچ رسول و پيامبرى را پيش از تو نفرستاديم مگر اينكه هرگاه آرزو مى كرد ، شيطان القائاتى در آن مى انداخت ، اما خداوند القائات شيطان را از ميان مى برد ، سپس آيات خود را استحكام مى بخشيد ، و خداوند عليم و حكيم است» (حج 52) . نازل گرديد و به پيغمبر (صلى الله عليه وآله) و مؤمنان هشدار داد . (2)

اگر اين حديث پذيرفته شود مسأله مقام عصمت انبياء را حتى در قسمت دريافت وحى نيز مخدوش مى كند ، و اعتماد به آنها را زايل مى نمايد .

در اينجا بايد نخست متن آيه 52 سوره حج را از روايات مجعولى كه پيرامون آن ساخته اند جدا كنيم و ببينيم آيه چه مى گويد ، سپس به نقد و بررسى روايات بپردازيم:

تحقيقاً متن اين آيه قطع نظر از حواشى دروغين نه تنها خدشه اى در عصمت انبياء وارد نمى كند بلكه يكى از دلائل عصمت آنها است ، زيرا مى گويد: هنگامى كه آنها آرزوى مثبتى داشتند (امنية به هرگونه آرزو گفته مى شود ولى در اينجا به معنى يك طرح مثبت و سازنده براى پيشبرد اهداف انبياء است ، زيرا اگر سازنده نبود شيطان القائى در آن نمى كرد) آرى هنگامى كه آنها آرزو و طرح و امنيه مثبتى داشتند شيطان به آن حملهور مى شد ، اما پيش از آنكه تأثيرى در اراده و عمل آنها بگذارد خداوند القائات شيطانى را خنثى مى كرد و آيات خود را تحكيم مى بخشيد

.

(توجه داشته باشيد كه «فاء» در فَيَنْسَخُ اللّهُ اشاره به ترتيب بدون فاصله است ، يعنى بلافاصله خداوند القائات شيطان را نسخ و زائل مى نمود) شاهد اين سخن آيات ديگر قرآن است كه با صراحت مى گويد: وَلَوْ لا اَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ اِلَيْهِمْ شَيئاً قَليلاً: «اگر ما تو را ثابت قدم نمى ساختيم (و در پناه مقام عصمت مصون از انحراف نبودى) نزديك بود كمى به آنها تمايل پيدا كنى»! (اسراء 74) .

با توجه به اينكه آيه 72 همين سوره اسراء كه قبل از اين آيه است نشان مى دهد كفار و مشركان كوشش داشتند با وسوسه هاى خود پيامبر را از وحى آسمانى منحرف كنند ، روشن مى شود كه خداوند هرگز اجازه نداد آنها با وسوسه هاى خود چنين موفقيتى را به دست آورند (دقت كنيد) .

و نيز در آيه 113 نساء مى خوانيم: وَلَوْ لا فَضْلُ اللّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ اَنْ يُضِلُّوكَ وَ ما يُضِلُّونَ اِلاّ اَنْفُسَهُمْ وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَىء: «اگر فضل و رحمت الهى بر تو نبود گروهى از آنان تصميم داشتند تو را گمراه سازند اما آنها جز خودشان را گمراه نمى سازند ، و هيچگونه زيانى به تو نمى رسانند» .

اينها همه نشان مى دهد كه خداوند با تأييدات و امدادهاى خويش هرگز اجازه نمى داد وسوسه هاى شياطين جن و انس در پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) نفوذ كند ، و او را از هرگونه انحراف مصون نگه مى داشت .

اينها همه در صورتى است كه «امنيه» را به معنى «آرزو» يا «طرح» و

«نقشه» بدانيم (زيرا ريشه اصلى اين كلمه به «تقدير و تصوير و فرض» باز مى گردد) .

ولى اگر «امنيه» را به معنى تلاوت بگيريم ، همان گونه كه بسيارى از مفسران احتمال داده اند ، و حتى بعضى اشعار «حسان بن ثابت» را شاهدى براى اثبات اين مدعى ذكر كرده اند . (3)

و فخر رازى نيز در تفسير خود مى گويد: «تمنى» در لغت به دو معنى آمده است: نخست تمنى و آرزوى قلبى است ، و دوم تلاوت و قرائت است . (4)

در اين صورت مفهوم آيه چنين مى شود كه وقتى پيامبران الهى در برابر كفار و مشركان آيات و مواعظ خدا را مى خواندند شياطين (و شيطان صفتان) حرفهاى خود را در لابلاى سخنان آنها براى اغفال مردم القاء مى كردند ، همان گونه كه در مورد پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) نيز چنين كارى را انجام مى دادند ، چنانكه در آيه 26 سوره فصلت مى خوانيم: وَ قالَ الَّذينَ كَفَروا لاتَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرآنِ وَاَلْغَوْا فيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ: «كافران گفتند: گوش به اين قرآن فرا ندهيد ، و به هنگام تلاوت قرآن سخنان بيهوده بگوئيد تا پيروز شويد» .

طبق اين معنى مفهوم آيه بعد (آيه 53 سوره حج) نيز روشن مى شود كه مى گويد: «خداوند القائات شيطان را امتحانى براى آنها كه در قلبشان بيمارى است و براى سنگدلان قرار مى دهد» (لِيَجْعَلَ ما يُلْقِى الشَّيْطانُ فِتْنَةً لِلَّذينَ فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ)(5)

امروز نيز معمول است كه وقتى مصلحان جوامع انسانى در ميان گروهى از جامعه به سخنان مفيد و سودمند مى پردازند گاهى منحرفان بيمار

دل با جار و جنجال و شعارهاى انحرافى و تعبيرهاى شيطانى تلاش مى كنند آثار آن گفته هاى سازنده را با سخنان بيهوده خود از ميان ببرند ، و اين در حقيقت امتحانى براى افراد جامعه است ، و اينجاست كه بيمار دلان سنگدل از جاده حق منحرف مى شوند ، در حالى كه مايه آگاهى هر چه بيشتر مؤمنان به حقانيت انبياء مى گردد و در برابر دعوت آنها خضوع مى كنند (وَلِيَعْلَمَ الَّذينَ اُوتُوا الْعِلْمَ اَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَيُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ)مگر اينكه گفته شود منظور آن است كه وقتى انبياى الهى مى خواستند امنيه ها (آرزوها و طرحهاى) خود را در خارج پياده كنند شياطين مشغول كارشكنى و القاء وسوسه ها مى شدند ، و اينجا بود كه ميدان آزمايش گرم و داغ مى شد ، و مطابق اين بيان انسجام و ارتباط سه آيه (52 و 53 و 54 حج) محفوظ و برقرار مى ماند .

عجب اينكه بعضى از مفسران در آيه اول احتمالات و تفسيرهاى مختلفى را ذكر كرده اند بى آنكه هماهنگى آن را با دو آيه بعد از آن حفظ كنند (دقت كنيد) .

به هر حال از مجموع آنچه در بالا گفته شد دانستيم كه در آيه مورد بحث چيزى كه مخالف مسأله عصمت انبياء از خطا و انحراف بوده باشد وجود ندارد ، بلكه همان گونه كه اشاره شد آيه تأكيدى بر مسأله عصمت است زيرا مى گويد خداوند انبياء خود را به هنگام دريافت وحى يا تصميمات بر كارهاى ديگر از القائات شيطانى حفظ مى كرد .

حال بايد به سراغ روايات

و افسانه هائى برويم كه در اين قسمت نقل شده ، و حتى كار به جائى رسيده كه اخيراً بعضى از شياطين براى ايجاد فتنه و سمپاشى پيرامون پيامبر (صلى الله عليه وآله) به سراغ نوشتن كتاب «آيات شيطانى» رفته اند و ببينيم ارزش اين گونه روايات و افسانه ها چه اندازه است ؟

نقد روايات مربوط به افسانه غرانيق

همانگونه كه در بالا اشاره شد ، در متن آيات گذشته نه تنها چيزى كه دلالت بر خلاف عصمت انبياء كند وجود ندارد بلكه دليل بر عصمت آنها است ، ولى در رواياتى كه در بعضى از منابع دست دوم اهل سنّت آمده مطالبى ديده مى شود كه از هر نظر عجيب است ، و بايد جداگانه مورد بررسى قرار گيرد: اين روايات را كه در آغاز سخن آورديم گاه از ابن عباس ، و گاه از سعيد بن جبير ، و گاه از بعضى ديگر از صحابه يا تابعين نقل كرده اند . (6)

در حالى كه اين روايات در هيچ يك از منابع پيروان مكتب اهلبيت (عليهما السلام) ديده نمى شود ، و به گفته جمعى از دانشمندان اهل سنّت ، در كتب صحاح ششگانه نيز وجود ندارد ، تا آنجا كه مراغى در تفسير خود مى گويد: «اين احاديث بدون شك ساخته و پرداخته زنادقه و بيگانگان از اسلام است كه در هيچ كتاب معتبرى نيامده ، و اصول دين اسلام آنها را تكذيب مى كند ، و عقل سليم به بطلان آنها گواهى مى دهد . . . و بر همه علماء واجب است آن را به پشت سرانداخته ، و وقت خود را صرف تأويل و

تفسير آنها نكنند ، به خصوص كه راويان ثقات تصريح به ساختگى و دروغين بودن آنها نموده اند»(7)

همين معنى را به صورت ديگرى در تفسير «جواهر» (طنطاوى) مى خوانيم: او مى گويد: «اين احاديث در هيچ يك از كتب صحاح مانند موطّأ مالك ، صحيح بخارى ، صحيح مسلم ، جامع ترمذى ، سنن ابى داود ، و سنن نسائى ، در هيچ يك از اين كتب ششگانه نيامده است(8) ولذا در كتاب «تيسيرالوصول لجامع الاصول» كه روايات تفسيرى كتب ششگانه را جمع آورى كرده است ، اين حديث را در تفسير آيات سوره نجم نياورده است ، بنابراين شايسته نيست كه براى اين حديث ارزشى قائل باشيم و ذكرى از آن به ميان آوريم ، تا چه رسد به اينكه در مقام ايراد و جواب برآئيم . . . اين حديث يك دروغ آشكار است»!(9)

«فخر رازى» از شواهدى كه براى مجعول بودن اين حديث نقل مى كند اين است كه در صحيح بخارى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه وقتى سوره نجم را تلاوت فرمود مسلمانان و مشركان و انس و جن سجده كردند ، و در آن سخنى از حديث «غرانيق» نيست ، همچنين اين حديث (كه از صحيح بخارى نقل شد) از طرق متعددى نقل شده و كمترين اثرى در آن از حديث غرانيق نيامده است . (10)

نه تنها مفسّران نامبرده ، افراد ديگرى نيز مانند «قرطبى» در تفسير «الجامع» و سيد قطب در «فى ظلال» ، و غير آنها و عموم بزرگان مفسّران شيعه نيز اين روايت را از خرافات و مجعولات شمرده و به دشمنان اسلام نسبت

داده اند .

با اين حال عجيب نيست كه دشمنان اسلام و مخصوصاً مستشرقان معاند سرمايه گذارى زيادى روى اين روايت كرده و آن را با آب و تاب نقل كرده اند ، و ديديم در اين اواخر نويسنده اى از تبار شياطين را وادار كردند كتابى تحت عنوان «آيات شيطانى» بنويسد ، و با تعبيرات بسيار موهن و زننده ضمن يك داستان تخيلى نه تنها مقدسات اسلام را زير سؤال برد ، بلكه حتى نسبت به انبياء بزرگى كه همه اديان آسمانى براى آنها احترام قائلند (همچون ابراهيم على نبينا و آله عليه السلام) اهانت كند .

و باز عجيب نيست كه متن انگليسى اين كتاب با سرعت عجيبى به زبانهاى مختلف كفر ترجمه شود و در دنيا پخش گردد ، و هنگامى كه امام خيمنى (قدس سره الشريف) فتواى تاريخى خود را دائر بر مرتد بودن نويسنده اين كتاب يعنى «سلمان رشدى» و لزوم قتل او صادر كردند ، چنان حمايتى از ناحيه دولتهاى استعمارى و دشمنان اسلام از نويسنده كتاب شد كه در دنيا سابقه نداشت ، اين حركت عجيب ، حقيقت را روشن ساخت كه سلمان رشدى در اين كار تنها نبوده ، و مسأله از تاليف يك كتاب ضد اسلامى فراتر است ، و در واقع توطئه اى است كه از سوى غرب استعمارگر و صهيونيستها براى كوبيدن اسلام طراحى شده و جدّاً پشت سر آن ايستاده اند .

ولى ايستادگى محكم امام خمينى قدس سره در فتواى خود ، و ادامه راهش از سوى جانشينان او ، و پذيرش اين فتواى تاريخى از سوى غالب توده هاى مسلمين جهان

، سبب ناكامى توطئه گران گشت ، و تا اين تاريخ كه ما اين بحث را مى نويسيم نويسنده كتاب مزبور در اختفاى كامل به سر مى برد و از سوى دول استعمارى دقيقاً مراقبت مى شود ، و ظاهراً مجبور است تا آخر عمر چنين زندگى كند ، و شايد به دست خود آنها به قتل برسد تا از اين رسوائى نجات يابند .

بنابراين آنچه علت «محدثه» اين روايت مجعول بوده علت «مبقيه» آن هم مى باشد ، يعنى توطئه اى از سوى دشمنان شروع شده ، و بعد از هزار سال و بيشتر از سوى گروهى ديگر از آنها در سطحى گسترده تر ادامه مى يابد .

با اين حال ضرورتى نمى بينيم كه توجيهاتى را كه مثلاً در تفسير «روح المعانى» به طور گسترده ، و در تفاسير ديگر به طور فشرده آمده است درباره اين حديث نقل كنيم ، زيرا حديثى كه اساس آن خراب است و بزرگان علماى اسلام بر ساختگى و مجعول بودن آن تأكيد دارند نيازى به توجيه و تفسير ندارد .

تنها لازم مى دانيم كه براى توضيح بيشتر در اينجا نكاتى را يادآور شويم:

1 _ مبارزه پيگير و آشتى ناپذير و بى وقفه پيغمبر اسلام (صلى الله عليه وآله) با بت و بت پرستى از آغاز دعوت تا پايان عمر ، چيزى نيست كه بر كسى از دوست و دشمن مخفى باشد ، و مهمترين مطلبى كه هرگز انعطاف و مصالحه و سازشى در مقابل آن نداشت همين مطلب بود ، با اينحال چگونه ممكن است بتهاى مشركان را با چنين الفاظى بستايد و از

آنها به نيكى ياد كند ؟

تعليمات اسلام مى گويد تنها گناهى كه هرگز بخشوده نخواهد شد شرك و بت پرستى است ، لذا كوبيدن كانونهاى بت پرستى را به هر قيمت كه باشد واجب مى شمرد ، و سراسر قرآن شاهد و گواه اين مطلب است ، اين خود قرينه روشنى بر مجعول بودن حديث غرانيق است كه در آن از بتها و بت پرستى مدح و ستايش شده!

2 _ از اين گذشته افسانه پردازان غرانيق به اين موضوع توجه نكرده اند كه يك مرور ساده بر آيات سوره نجم اين خرافه را باطل مى كند ، و نشان مى دهد كه هيچگونه انسجامى در ميان مدح و ستايش بتها و جمله «تِلْكَ الْغَرانيقُ الْعُلى ، واَنَّ شَفاعَتَهُنَّ لَتُرْتَجى» و آيات قبل و بعد از آن نيست ، چرا كه در آغاز همين سوره با صراحت آمده است كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد و هرچه در زمينه عقائد و قوانين اسلامى مى گويد وحى الهى است (وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُوَ اِلاّ وَحىٌ يُوحى) (نجم 3 و4) .

و تصريح مى كند كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) هرگز از راه حق منحرف نمى شود و مقصد خود را گم نمى كند . (ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى) (نجم 2) .

چه گمراهى و انحرافى از اين بالاتر كه در لابلاى آيات توحيد سخن از شرك و ستايش بتها به ميان آيد ؟ و چه نطق و بيانى از روى هوى و هوس از اين بدتر كه به كلام خدا سخن شيطانى «تِلْكَ

الْغَرانيقُ الْعُلى» بيفزايد ؟ !

جالب اينكه آيات بعد از آيات مورد بحث نيز با صراحت مذمت بتها و بت پرستان را مى كند و مى گويد: «اينها (لات و عزى و مناة) فقط نامهائى است كه شما و پدرانتان بر آنها گذاشته ايد (و اسمهائى است بى مسمى) هرگز خداوند دليل و حجتى بر آنها نازل نكرده ، و پيروان اين بتها فقط از گمانهاى بى اساس و هواى نفس خود پيروى مى كنند» اِنْ هِىَ اِلاّ اَسْماءٌ سَمَّيْتُموها اَنْتُمْ وَ آبائُكُم ما اَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطان اِنْ يَتَّبِعُونَ اِلاّ الظَّنَّ وَ ما تَهوَى الاَنْفُسُ (نجم 23) .

كدام عقل باور مى كند كه شخص فرزانه و باهوشى در مقام نبوت و ابلاغ وحى در جمله قبل مدح بتها كند و در دو جمله بعد از آن اينچنين بتها را شديداً مذمت نمايد ؟ ! اين تناقض گوئى آشكار را در دو جمله پى در پى چگونه مى توان توجيه كرد ؟

اينجاست كه بايد اعتراف كرد انسجام آيات قرآنى با يكديگر آنچنان است كه هرگونه ناخالصى را كه از سوى معاندان و مغرضان بر آن افزوده شود بيرون مى ريزد ، و به خوبى نشان مى دهد وصله اى است ناهمرنگ ، و زائده اى است نامربوط ، اين سرنوشتى است كه حديث غرانيق در لابلاى آيات سوره نجم به آن گرفتار شده است .

در اينجا يك سؤال باقى مى ماند و آن اينكه چرا مطلبى تا اين حد بى پايه و بى اساس اين چنين شهرت يافته است ؟

پاسخ اين سؤال نيز چندان پيچيده نيست ، زيرا شهرت اين حديث

تا حد زيادى مديون تلاشهاى دشمنان و بيماردلان است كه فكر مى كنند دستاويز خوبى براى خدشه دار ساختن مقام عصمت پيغمبر اسلام و اصالت قرآن پيدا كرده اند ، بنابراين دليل شهرتش در ميان دشمنان به خوبى معلوم است ، و اما شهرت آن در ميان مورخان اسلامى به گفته بعضى از دانشمندان اسلامى ناشى از اين است كه جمعى از مورخان هميشه به دنبال حوادث و مطالب تازه و هيجان انگيز و استثنائى مى روند ، هر چند اصالت تاريخى آن زير سؤال باشد ، تا كتابهاى خود را جالبتر و جنجالى تر كنند ، و از آنجا كه داستانى مثل افسانه غرانيق در زندگانى پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله)بى سابقه است ، لذا بدون توجه به سستى اسناد آن و بى پايه بودن محتوايش آن را در كتاب تاريخى و گاه روائى آورده اند ، گروهى نيز آن را به خاطر نقد و بررسى مورد توجه قرار داده اند .

نتيجه

از مجموع آنچه در بالا گذشت اين مسئله روشن شد كه در آيات قرآن مجيد نه تنها چيزيكه با مقام عصمت انبياء منافات داشته باشد وجود ندارد ، بلكه در همين آيات كه تصور منافات آنها شده است نشانه هاى روشنى بر تأكيد مقام عصمت آنها است . (11)

پي نوشتها

1 _ «غرانيق» جمع «غرنوق» (بر وزن مزدور) نوعى پرنده آبى سفيد رنگ يا سياه است . . . به معانى ديگر نيز آمده است (نقل از قاموس اللغه)

2 _ اين حديث را غالب مفسران معروف با مختصر تغييراتى نقل كرده اند و مورد نقد قرار داده اند .

3 _ شعر اين است:

تَمَنّى كِتابَ اللّهِ اَوَّلَ لَيْلَة *** وَآخِرَها لاقى حَمامُ الْمَقادِر

در «تاج العروس» شرح قاموس و همچنين در متن «قاموس» تمنى الكتاب را به معنى تلاوت كتاب ذكر كرده ، سپس از ازهرى نقل مى كند كه تلاوت را از اين جهت «امنيه» گويند كه تلاوت كننده هرگاه به آيه رحمت مى رسد آرزوى رحمت مى كند و هرگاه به آيه عذاب مى رسد آرزوى نجات از آن را دارد ، ولى «مقائيس اللغه» معتقد است كه اطلاق اين واژه بر تلاوت به خاطر آن است كه نوعى اندازه گيرى و گذاردن هر آيه اى در جاى خود مى باشد .

4 _ تفسير فخر رازى جلد 23 صفحه 51 .

5 _ البتّه تفسير آيه اخير بنابر معنى اول خالى از اشكال نيست ، زيرا القائات شيطانى در نفوس انبياء هر چند با امدادهاى الهى فوراً نسخ و زائل مى شده ولى نمى تواند مايه آزمايش منافقان و بيمار دلان باشد ، چرا

كه اين وسوسه ها ظهور و بروز خارجى ندارد ، بلكه القائاتى است زودگذر در نفوس انبياء .

6 _ براى اطّلاع بيشتر از طرق اين روايات نزد اهل سنّت مى توانيد به كتاب الدرّالمنثور جلد 4 صفحه 366 تا 368 ذيل آيه 52 حج مراجعه نمائيد .

7 _ تفسير مراغى ، جلد 17 ص 130 ذيل آيات فوق .

8 _ بايد توجه داشت موطّأ مالك جزء صحاح ستّه نيست و بجاى آن سنن ابن ماجه است .

9 _ تفسير جواهر ، جلد 6 صفحه 46 .

10 _ تفسير فخر رازى ، جلد 23 ، صفحه 50 .

11 _ تفسير پيام قرآن 7/164

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109