اباالفضل العباس عليه السلام

مشخصات كتاب

سرشناسه : رجبيان، قاسم، 1356 -

عنوان و نام پديدآور : اباالفضل العباس عليه السلام/ به قلم قاسم رجبيان.

مشخصات نشر : قم : عصر رهايي، 1393.

مشخصات ظاهري : 2ج.

شابك : 260000 ريال : دوره : 978-964-2760-70-1 ؛ 220000 ريال : ج.1 : 978-964-2760-62-6 ؛ 160000 ريال : ج.2 : 978-964-2760-73-2

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : كتابنامه.

موضوع : عباس بن علي (ع)، 26؟ - 61ق.

رده بندي كنگره : BP42/4 /ع2 ر27 1393

رده بندي ديويي : 297/9537

شماره كتابشناسي ملي : 3555115

مراكز پخش:

1 - پخش مركزى 09177210344

2 - قم انتشارات عصر رهايى _ همراه 09122510829

خوانندگان عزيز و گرامى مى توانند از راههاى زير با مؤلف كتاب در ارتباط باشند:

تلفن همراه: 09127571285

آدرس اينترنتى مؤلف: www.rajabiyan.com

قيمت 22000 تومان

حق چاپ براى مؤلف محفوظ است.

ص: 1

جلد 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

تقديم به

قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

ص: 4

مقدمه

استاد عزيزم (مدظله العالى) دائماً مى فرمايند: سالك الى اللّه بايد براى خود ميزانى حسّاس و دقيق و بدون خطا و اشتباه براى اعمال و عقائد و افكارش در نظر بگيرد و صد در صد خود را با آن ميزان تطبيق كند. (1)

ايشان مكرر فرموده اند: بدون ترديد تاريخ گذشتگان به خصوص پاكان و بالأخص پيشوايان معصوم اسلام عليهم السلام براى آنهائى كه اهل تعمّق و تفكّر و مغزند، پند و اندرزى است كه آنها را به همه خوبى ها راهنمائى كرده و از همه بدى ها دور ساخته و بلكه اطّلاع از آن، از ضروريّات بقاء انسان محسوب مى شود.

تاريخ، انسان را به حقايق و مطالبى آگاه مى كند كه او با تجربه شخصى نمى تواند به آنها برسد و بالاخره تاريخ آئينه دورنمائى است كه انسان مى تواند به وسيله حالات گذشتگان به همه تجربيّات و نفع و ضررهائى كه به انسان ممكن است برسد اطّلاع پيدا (2)

و همچنين مى فرمايند: انسان به دلائلى بايد هميشه به امام و رهبرى اقتداء كند و در هر كارى به خصوص كارهاى مهم و خطرناك بايد الگوئى داشته باشد و اگر انسان از حالات و خصوصيّات امام و رهبر و الگوى خود اطّلاعى نداشته باشد چگونه ممكن

ص: 5


1- سير الى الله جلد: 1 صفحه: 39
2- رسول اكرم صلى الله عليه و آله صفحه: 9 الى 10

است به او اقتدا كند و هدايت شود؟(1)

من نيز مدتى بود كه پيرامون شخصيت عظيم الشأن حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فكر كرده و متعجب بودم كه چرا شخصيت به اين بزرگى مجهول و مظلوم مانده است؟

چرا چنين شخصيتى كه به نظر من بعد از ائمه اطهار عليهم السلام "لا يقاس به احد" است بايد تا اين اندازه مجهول بماند، لا يقاس به احد است چون از طرفى ائمه اطهار عليهم السلام فرموده اند: "نَحْنُ أَهْلَ الْبَيْتِ لَا يُقَاسُ بِنَا أَحَدٌ فِينَا نَزَلَ الْقُرْآنُ وَ فِينَا مَعْدِنُ الرِّسَالَةِ (2)پس هيچ كسى هر چند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام باشد با آنها قابل قياس نيست و از طرف ديگر آن حضرت خود را به مقامى رسانده كه امام سجاد عليه السلام در وصف شان مى فرمايند: براى عمويم عبّاس مقامى هست كه تمامى شهداء به حال وى غبطه مى خورند،(3) لذا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آن قدر مقام و منزلت دارد كه هيچ احد الناسى با ايشان قابل قياس نبوده و نيست.

البته شايد تعجب من به جا نبوده، چون ايشان فرزند همان حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام است كه آن قدر مظلوم و مجهول بود كه آيه شريفه إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً؛ در (4)شأن ايشان نازل شده است.(5)

به هر حال به خاطر مطالب گهربارى كه از استاد عزيزم (مدظله العالى) ياد گرفته ام كه مى فرمايند: اولياء خدا بايد معرفى گردند، چون آنها الگوى بشريت هستند و در كتاب خويش نوشته اند شرح حال اولياء خدا را بيان كردن خيلى موءثّر است من تجربه

ص: 6


1- امام مجتبى عليه السلام صفحه: 7
2- عيون اخبار الرضا عليه السلام جلد: 2 صفحه: 66
3- امالى صدوق صفحه: 463
4- سوره احزاب: آيه: 72
5- البرهان فى تفسير القران جلد: 4 صفحه: 499

دارم يكى از چيزهايى كه در بيدارى مردم موءثّر است نقل شرح حال اولياء خدا است، به خدا قسم كوتاهى مى كنند آنهايى كه حالاتى از اولياء خدا را دارند و زباناً و يا قلماً در اختيار مردم قرار نمى دهند، همچنين آورده اند: قرآن براى بيدار كردن مردم نازل شده خود قرآن مبتكر اين برنامه است كه شرح حال اولياء خدا را بيان مى كند كه چه كسى با چه كسى و از چه راه هايى به كمالات رسيد و كدام شخص از چه راهى به پستى افتاده، در قرآن افراد خوبى را معرّفى مى كند كه در اثر كارهاى بد از اوج اعلا به پستى افتاده اند و بعضى ها هم در اثر كارهاى خوب، از ذلّت اوج گرفتند و به قدرت و عظمت رسيدند، لذا بهترين چيز براى بيدار شدن افراد از خواب غفلت شرح حال اولياء خدا است.(1)

لذا من با خود تصميم گرفتم در يك كتاب شرح احوالات اين ولى بسيار بزرگ خدا يعنى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را جمع آورى كنم، زيرا با وجود اين كه ايشان در واقع مظهر صراط مستقيم و مظهر اَتَمّ كمالات روحى هستند اما گاها مردم مسلمان در اثر جهل و عارف نبودن به مقام ايشان يك سرى مطالبى به اين بزرگوار نسبت مى دهند كه هم توهين و هم بى ادبى به مقام شامخ ايشان هست و حتى مردم مسلمان اكثر قريب به اتفاق مطالبى كه مربوط به اين بزرگوار هست را نمى دانند و از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فقط چند لحظه آخر عمرشان در كربلاء مى دانند كه آن هم متأسفانه بعضاً آغشته به خرافات گرديده و از اصل موضوع دور شده ايم.

گاهى اوقات كه بعضى مى خواهند از ايشان توصيف كنند مطالبى مى گويند كه اصلش غلط نيست اما بسنده كردن به همان صفت واقعاً بى انصافى است، مثلاً آن حضرت بسيار زيبا و خوشرو بودند، همان طور كه بعداً در همين كتاب مطالعه خواهيد نمود من نيز نقل كرده و قبول دارم كه ايشان بسيار خوش رو و زيبا بوده اند اما حضرت

ص: 7


1- سير الى الله جلد: 2 صفحه: 28

اباالفضل العبّاس عليه السلام بى نهايت صفات و كمالات روحى دارند كه بايد در كنار زيبائى ايشان براى مردم نقل شود، و اگر حقيقتش را بخواهيد بايد كمالات و فضائل آن حضرت مطرح باشد، زيبائى چهره اش نيز در كنار آن همه فضائل و كمالات نقل شود.

شما خودتان قاضى، اگر اطاعت محض و بى چون و چراى آن حضرت از خدا و امام زمانش براى مردم نقل شود بهتر است يا تنها به زيبائى چهره اش بسنده شود؟

آيا اگر هيبت و عظمت و شجاعت آن حضرت به گونه اى كه دشمنان حتى از آوردن نام ايشان به لرزه مى افتادند براى مردم نقل شود بهتر است يا تنها اكتفاء به داشتن خال هاشمى و چشم درشت ايشان شود؟

آيا اگر وفا دارى و محبت و خدمتگزارى ايشان در تمام عمر شريف شان حتى از همان دوران طفوليت نسبت به امام زمانش و اولياء خدا براى مردم نقل شود بهتر است يا فقط قد بلند و چشم درشت ايشان را بازگو كنيم؟

ما در اين كتاب علاوه بر اين كه خال هاشمى، نور چهره، زيبائى، قد بلند و چشمان درشت ايشان را تأييد و وصف كرده ايم به ديگر كمالات روحى و علم و تقواى زياد ايشان نيز پرداخته ايم.

قابل ذكر است براى تهيه و تنظيم اين كتاب كتب مختلفى اعم از كتابهاى منبع شيعه و سنى، عربى و فارسى را مورد فحص و جستجو و مطالعه قرار دادم تا بتوانم آن چه از نظر خودم صحيح و مطابق با واقع و در شأن مقام شامخ حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام هست را از بين روايات اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و نقل تواريخ سنى و شيعه به دست آورده و در اين كتاب بياورم.

كتاب هائى كه در پاورقى كتاب و همچنين در فهرست منابع در آخر همين كتاب مى بينيد آن دسته از كتبى هستند كه مورد مطالعه قرار گرفته و مطالبى از آن كتاب ها را در

ص: 8

اين كتاب استفاده كرده ام، چه بسيار كتاب هائى كه مورد مطالعه قرار دادم و چون مطالبى از آنها در اين كتاب آورده نشده است نامشان در فهرست منابع ذكر نشده است.

مسأله مهمى كه در اين كتاب رعايت شده اين است كه قضايا و جريانات نقل شده هر كدامش كه مربوط به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بوده مفصلا و جزء به جزء توضيح داده شده، اما جرياناتى كه مربوط به ديگران است را توضيحى اجمالى و گذرا داده ايم، چون اگر غير از اين بود كتاب از موضوع اصلى خود خارج شده و بايد چندين جلد كتاب مى نوشتيم.

در اين كتاب فقط به توضيح جريانات زندگى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از بدو تولد تا لحظه شهادت ايشان پرداخته ايم، همچنين توضيحى اجمالى در مورد شخصيت هائى كه به نحوى مربوط به آن حضرت بوده اند داده شده و از نقل و توضيحات درباره ديگر شخصيت هاى واقعه جانسوز كربلاء خوددارى شده و اگر كسى بخواهد شرح ما وقع واقعه جانسوز كربلاء بنويسد ده ها جلد قطور كتاب بايد بنويسد و باز هم قطعا نمى تواند حق مطلب را ادا كند چون قضايائى كه در اين باره موجود هست همه و همه آن جرياناتى هستند كه به دست ما رسيده، چه بسيار جريانات و مطالبى كه در طول تاريخ از بين رفته و به دست ما نرسيده است.

در اين كتاب حتى المقدور سعى كرده ام از مطالبى استفاده كنم كه مورد تأييد سنى و شيعه باشد، لذا اكثر قريب به اتفاق مطالب كتاب حاضر، مطالبى است كه مورد تأييد شيعه و سنى بوده و آنها در كتب معتبر خود به آن اذعان داشته اند و البته اگر مى خواستم فقط مطالبى كه شيعه نقل مى كند، يعنى فقط از ديد شيعيان بنويسم قطعاً بيشتر از اين مطالب مى توانستم بنويسم.

در اين كتاب بدون هيچ تعصبى و همان طور كه از منابع استفاده شده پيداست با بى طرفى كامل فقط آن جرياناتى كه در گذشته اتفاق افتاده و شيعه و سنى بر آن اتفاق

ص: 9

نظر داشته و تاريخ نيز به آن گواهى مى دهد را جمع آورى و نقل كرده و از جسارت و حتى لعنت كردن پرهيز نموده ايم تا بى طرفى خود را تا آخر كتاب حفظ كرده و فقط آن چه اتفاق افتاده و تاريخ گواهى مى دهد را نقل كنيم و تشخيص خباثت و طهارت باطنى و روحى افراد را به خود خوانندگان عزيز محوّل كرده ايم.

همچنين در نقل جريانات هر كجا لازم بوده اغلاط ادبى، عقيدتى و نگارشى آن را تصحيح نموده ايم.

در اين كتاب علاوه بر شرح احوالات حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و ديگر افراد مربوط به ايشان به بعضى از شبهات كه بعضاً از طرف افراد مغرض و با هدف گمراهى جوانان در جامعه مطرح مى شود به صورت استدلالى پاسخ گفته ايم كه اميدوارم در رفع شبهه مردم مسلمان مخصوصا جوانان، بالاخص اهل علم، مفيد واقع شود.

ضمناً همان گونه كه از استاد عزيزم (مدظله العالى) ياد گرفته ام هدف از نوشتن اين كتاب داستان نويسى و يا نقل رمّان نبوده بلكه هدف اين است كه شخصيت بزرگ و با عظمت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به طور صحيح و مطابق با واقع معرفى گردد تا كسانى كه مى خواهند در راه تزكيه نفس به ايشان اقتداء كنند بدانند كه ايشان از لحظه ورود به دنيا تا لحظه شهادت شان چگونه زندگى كردند، چه اعتقاداتى داشتند، نسبت به چه كسانى تولى و نسبت به چه كسانى تبرى داشته و خلاصه از همه جوانب ايشان را بشناسند و به طور صحيح به ايشان اقتداء كنند.

البته من خيلى كوچك تر از اين حرف ها هستم كه بخواهم دست به قلم ببرم و ولى خدائى مانند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را معرفى كنم، اصلاً به يك ديد اگر بخواهيم بنگريم متوجه خواهيم شد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به هيچ وجه نيازى به معرفى ندارند، ايشان به قدرى كريم و با عظمت هستند كه همه اقشار مردم اعم از مسلمان و غير مسلمان، متدين و غير متدين، حتى كسانى كه با دين و معنويات بيگانه

ص: 10

هستند به حضرتش ارادت داشته و مجذوب ايشان مى باشند.

من نيز اگر قلم به دست گرفته و اين اثر را نوشته و جمع آورى كرده ام به خاطر اين بود كه باقيات الصالحاتى باشد براى دنيا و آخرتم، مى خواستم نام من نيز در زمره نوكران و خدمت گزاران به قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ثبت شود و به اين صورت براى دنيا و آخرت خويش توشه و آبرويى كسب كنم.

كتاب حاضر شامل سه فصل و يك خاتمه مى باشد كه فصل اول زندگى نامه و شرح احوالات حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است و فصل دوم نقل كرامات و معجزات آن حضرت و فصل سوم توضيح و شرح مختصرى بر زيارت نامه آن حضرت مى باشد.

اميد است همه ما مورد لطف و عنايات قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قرار بگيريم، آمين.

قاسم رجبيان

9 محرم الحرام 1434

قم مقدسه

ص: 11

تقدير و تشكر

قبل از شروع مطالب لازم مى دانم از استاد عزيزم (مدظله العالى) به خاطر اين كه ساليان متمادى وقت شريف شان را صرف كرده و براى تعليم و هدايت حقير تلاش و كوشش كرده و مى كنند و در اين راه واقعاً مانند جد بزرگوارش "عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَريصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُوءْمِنينَ رَوءُفٌ رَحيمٌ" بوده و هست، از صميم قلب تشكر و قدر دانى كنم.

خداى تعالى را شكر مى گويم كه به حقير توفيق داد ساليان متمادى به طور مستقيم و بدون واسطه در محضر و در معيت اين بزرگوار باشم و از محضر شريفشان فيض و بهره ها ببرم.

از خداى تعالى مى خواهم حال كه در دنيا به حقير توفيق داد و با اين بزرگوار محشور بوده و هستم، در قيامت نيز به حقير توفيق عنايت فرمايد تا با ايشان و ديگر اولياء الهى محشور باشم.

الهى آمين.

ص: 12

ص: 13

فصل اول: زندگى نامه و شرح احوالات حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

ولادت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

در روز جمعه، چهارم ماه شعبان سال 26 هجرى،(1) در زمان خلافت عثمان، در مدينه منوره، در منزل حضرت اميرالموءمنين على بن ابن ابى طالب عليهماالسلام از دامن بانويى بزرگ و با عظمت، پاك و مهذبه، به نام فاطمه كلابيه كه بعدها ملقب به ام البنين عليهاالسلام شد، كودكى به نام عبّاس عليه السلام چشم به جهان گشود، كودكى كه آثار عظمت، صلابت و شجاعت، از همان بدو تولد، از چهره مباركش هويدا بود، اين كودك اولين و بزرگترين فرزند حضرت ام البنين عليهاالسلام بود.

اين مولود با بركت، آن قدر زيبا و خوش اندام بود كه در بين مردم به قمر بنى هاشم معروف شد، زيرا در عرب رسم است، هر كسى از جهت خصوصيات اخلاقى و يا جسمانى، امتيازى بر ديگران داشته باشد، لقبى براى او انتخاب كنند، و در ميان عرب رسم بود كه اگر كسى زيبايى فوق العاده و چهره بسيار جذّاب داشت، لقب ماه به او مى دادند.

مثلاً عبد مناف، جد سوم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله چون چهره اى زيبا و نورانى داشت، قمر بطحاء، يعنى ماه سرزمين مكه، و عبداللّه، پدر گرامى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه سيمايى نورانى و چشم گير داشت، قمر حرم، يعنى ماه حرم، مى خواندند. (2)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از هر دو جهت، يعنى هم از جهت صفات روحى و

ص: 14


1- اعيان الشيعه جلد: 7 صفحه: 429
2- سيره دحلانيه جلد: 1 صفحه: 17

اخلاقى، و هم از جهت خصوصيات جسمانى و بدنى، امتيازات قابل توجهى نسبت به سايرين داشت.

در مورد خصوصيات جسمانى ايشان گفته شده: كان العبّاس بن اميرالموءمنين عليهماالسلام رجلا جميلا و سيما يركب الفرس المطهم و رجلاه يخطان فى الارض.

يعنى: عبّاس پسر اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهم السلام مرد زيبا و با ابهت و بلند قامت بود، به طورى كه وقتى بر اسب قوى و بلند سوار مى شد، پاهايش به زمين رسيده و روى آن كشيده مى شد،(1) و اگر پاهايش را روى ركاب مى گذاشت پاى مباركشان به گردن اسب مى رسيد.(2)

در ميان فرزندان اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام بعد از حضرت امام حسن مجتبى و حضرت سيدالشهداء عليهماالسلام قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داراى عظمت و بزرگى خاصّى است، و مانند پدر بزرگوارش شخصيت شجاع و معصومى دارد، به طورى كه دوست و دشمن به مقام ارجمندش اعتراف كرده و معترف اند.

ص: 15


1- معالى السبطين جلد: 1 صفحه: 436 و بحارالأنوار جلد: 45 صفحه: 39
2- فرسان الهيجاء جلد: 1 صفحه: 190

بخش اول: اجداد وخويشان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

اشاره

ص: 16

نسب شريف آن حضرت
اشاره

نسب شريف آن حضرت عبّاس بن على بن ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مفر بن نزار بن معد بن عدنان بن ادد بن يسع بن سلاما بن نبت بن جمل بن قيداد بن اسماعيل بن ابراهيم خليل اللّه بن تارخ بن ناجور بن شروع بن هود النبى بن فالغ بن عابر بن شالح بن ارفحشد بن سام بن نوح النبى بن مالك بن متوشح بن ادريس النبى بن بارض بن مهلائيل بن قينان بن انوش بن شيث بن آدم عليهم السلام است.

پاسخ به شبهه اى در مورد حضرت ابوطالب عليه السلام

دشمنان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام چون نتوانسته و موفق نشدند، شخصيت على بن ابى طالب عليهماالسلام را مخدوش كنند، لذا به اطرافيان آن امام مظلوم حمله ور شده، و سعى در تخريب چهره آنها كردند.

آنها چون ديدند، حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام اولين شخصى است كه حتى قبل از بلوغ به حسب ظاهر به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ايمان آورده،(1) و لحظه اى نستجير باللّه،

ص: 17


1- به اعتقاد شيعه بكار بردن لفظ ايمان آوردن براى على بن ابى طالب عليهماالسلام اشتباه است، چون ايشان از همان بدو تولد به عنوان انتخاب شده خداى تعالى و معصوم وارد دنيا شدند، لذا اين كه عرض شد به حسب ظاهر ايمان آوردند به همين دليل است

به خداى تعالى شرك نورزيده، به پدر بزرگوارش كه از اوصياء الهى است، حمله ور شده و نستجير باللّه، دهان شان شكسته باد، وى را مشرك خوانده اند.

حضرت ابوطالبى كه از همان ابتداء بعثت، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را يارى مى نمود، و سه سال در شعب ابى طالب با تمام سختى ها و فشارها و كمبود آب و غذا، در كنار پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ماند، و دست از يارى ايشان برنداشت، تا آنجا كه در اثر فشارهاى اين سه سال، صحت و سلامتى جسمانى و روانى خويش را از دست داده و حتى همان فشارها و مريضى باعث مرگ وى شد. (1)

مغيرة بن شعبه كه از نزديكان و محبان معاويه بود، و در ماجراى عقبه قصد كشتن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را داشت،(2) و على بن ابى طالب عليهماالسلام در توصيف او فرموده اند: سبب اسلام آوردنش، مكر و حيله بود، (3) همچنين جابر بن عبداللّه انصارى درباره او مى گويد: ابليس به صورت چهار نفر ظاهر شده كه از جمله آنها مغيرة بن شعبه است؛ هنگامى كه رسول خدا از دنيا رفت، ابليس به صورت مغيره ظاهر شد و مردم را به اطاعت نكردن از اهل بيت دعوت كرد. (4)

ابن ابى الحديد نيز از قول اسكافى نقل مى كند: معاويه عده اى از صحابه و تابعين را فرا خواند تا براى او رواياتى در مذمت على بن ابى طالب عليهماالسلام جعل كنند و از جمله آنها مغيرة بن شعبه نام مى برد. (5)

مسعودى در مروّج الذهب، در شرح حالات او، وى را زناكار و شارب الخمر

ص: 18


1- الغدير فى الكتاب و السنه و الادب جلد: 7 صفحه: 487
2- بحارالانوار جلد: 28 صفحه: 100 و جلد: 82 صفحه: 267
3- بحارالانوار جلد: 34 صفحه: 322
4- الامالى شيخ صدوق صفحه: 176
5- مكاتيب الرسول صلى الله عليه و آله جلد: 1 صفحه: 649.

معرفى كرده است.

مغيرة بن شعبه در واقعه سرنوشت ساز و تاريخى غدير خم همراه با معاويه قسم خوردند كه به هيچ وجه نگذارند امامت و امارت به على بن ابى طالب عليهماالسلام منتقل شود،(1) مورخان در شرح حال او نوشته اند او اولين كسى است كه رشوه گرفته است،(2) او جزء يكى از آن افرادى است كه به خانه حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام حمله كردند.(3)

حال يك چنين شخصى براى جلب نظر معاويه حديثى جعل كرده كه: إن أباطالب فى ضحضاح من نار؛

يعنى: ابوطالب عليه السلام در آب گرمى از آتش است، و ديگر مغرضان من جمله ملاى رومى، در دفتر ششم مثنوى، صفحه 195 به همين حديث جعلى استناد كرده و ايشان را نستجير باللّه كافر و مشرك خوانده اند.

ملاى رومى سواى اين كه شخص بد دهنى بوده و در اشعارش از كلمات ركيك استفاده كرده، شخصيت مشكوكى است و بسيارى از بزرگان او را شخصيت عاقلى ندانسته و از نظر عقيدتى او را منحرف مى دانند.

مستر همفر در خاطرات خود مى نويسد:

آنچه وزارت مستعمرات انگليس به هنگام اعزام به شرق به من توصيه نمود عبارت بوده از: گسترش همه جانبه مراكز درويش پرورى همانند خانقاه ها و تكثير و انتشار رساله ها و كتاب هايى كه مردم عوام را به روى گرداندن از دنيا و ما فيها، گوشه گيرى و مردم گريزى سوق مى دهد؛ مانند كتاب احياء العلوم غزالى، مثنوى

ص: 19


1- شواهد التنزيل جلد: 2 صفحه: 391
2- اسدالغابه جلد: 4 صفحه: 472
3- الجمل صفحه: 117

مولوى، و كتابهاى محى الدين عربى.(1)

همچنين به عنوان نمونه از بين فقها به نظر فقيه و عارف و شاعر نامدار، مرحوم ملا احمد نراقى رحمه الله در مثنوى طاقديس اشاره مى كنيم كه ملاى رومى را مورد انتقاد قرار داده، آنجا كه مى گويد:

عقل، اين است اى رفيق معنوى هين بگو اين با جناب مولوى

مولوى، گيرم كه فهمد نيك و زشت راه دوزخ داند و راه بهشت

چون كند؟ بيچاره نفسش سركش است افكند خود را، اگر چه آتش است

اين روا، آن ناروا، داند درست ليك پايش در عمل لنگ است و سست

فقه و حكمت خواند، جهلش كم نشد عالم و دانا شد و آدم نشد!

علم چِبوَد؟ فهم راه نيك و بد عقل چِبوَد؟ اختيار نفس خود

چون ندارى نفس خود در اختيار ز امتياز نيك و بد، او را چه كار؟

كِى كند دانستن سِر كنگبين دفع صفرا، اى نگار نازنين؟!

گر شناسى خوب، حلواى شِكر كِى شود كام تو شيرين، اى پسر؟!

و خلاصه بسيارى از علماء و فقهاء، ايشان و مخصوصاً كتابش را داراى انحرافات بسيار كه با اصول و عقايد ما همخوانى ندارد و سبب منحرف شدن جامعه مى شود دانسته اند.

حضرت ابوطالب عليه السلام در بطحاء، كه نام ديگر سرزمين مكه است، سيادت و

ص: 20


1- دستهاى ناپيدا، خاطرات مستر همفر صفحه: 64

سرورى داشت، و همچون پدرش عبدالمطلب، مرجع و ملجأ مردم بود، او به آن چه پيامبران الهى آورده بودند، و از حوادث و اخبارى كه انبياء به پيروان شان خبر داده بودند آگاهى داشت، همچنين خودشان از اوصياء پيامبران الهى بوده، و ديگران را به طرف پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تشويق مى كرد.(1)

راوى مى گويد: خدمت حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام عرض كردم:

آيا ابوطالب عليه السلام بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله حجت بود؟

حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام فرمودند: خير، بلكه ايشان وصى پيامبران گذشته بود، و وصاياى آنها در نزدش امانت بود، و او نيز به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تسليم كرد.

سوءال كردم: آيا وصايا را به اين جهت كه بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله حجت بود، تسليم وى نمود؟

آن حضرت فرمودند: اگر اين طور بود، كه او وصايا را به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نمى داد.

عرض كردم: پس وضع ابوطالب در ارتباط با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله چگونه بوده است؟

آن حضرت فرمودند: ايشان به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و آن چه ايشان آورده بودند، تا زمان مرگ، ايمان و اعتقاد داشت.(2)

علامه مجلسى رحمه الله معتقد است:

و قد أجمعت الشيعة على إسلامه و أنه قد آمن بالنبى صلى الله عليه و آله فى أول الأمر و لم يعبد صنما قط بل كان من أوصياء إبراهيم عليه السلام و اشتهر إسلامه من مذهب الشيعة حتى أن المخالفين كلهم نسبوا ذلك إليهم و تواترت الأخبار من طرق الخاصة و العامة فى ذلك.(3)

يعنى: شيعه اجماع و اتفاق نظر دارد بر مسلمان بودن حضرت ابوطالب عليه السلام به

ص: 21


1- مرآة العقول جلد: 1 صفحه: 362
2- بحار الانوار جلد: 9 صفحه: 29.
3- بحارالأنوار جلد: 35 صفحه: 138.

درستى كه او به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از همان اول ايمان داشت، و هرگز حتى به اندازه يك چشم به هم زدن، بت نپرستيد، بلكه از اوصياء حضرت ابراهيم خليل عليه السلام بود.

شيعيان بر اسلام حضرت ابوطالب عليه السلام اتفاق نظر دارند و روايات شيعه و سنى در اين باره به حد تواتر رسيده است.

مرحوم طبرسى و ابن بطريق، صاحب كتاب مستدرك، اين مطلب را تأييد كرده و معتقدند: اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بر اين امر اجماع دارند.

مرحوم صدوق مى فرمايد:

عبدالمطلب و ابوطالب، آگاه ترين افراد به موقعيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بودند، و اين موضوع را از نادانان و كافران پوشيده مى داشتند.(1)

حكايت

در شب ولادت با سعادت على بن ابى طالب عليهماالسلام حوادث عجيبى رخ داد، قريش براى تسكين وحشتى كه برايشان پيدا شده بود، بت هايشان را به كوه ابوقبيس بردند، وقتى به آن كوه رسيدند، كوه نيز به گونه اى شروع به لرزيدن كرد، كه همه بت ها به زمين افتادند، وقتى قريش اوضاع خود را اين چنين ديدند، وحشت زده به حضرت ابوطالب عليه السلام كه هميشه پناه آنان بود، متوسل شدند، ايشان در آن هنگام دست هاى مباركشان را بلند كرده و به پيشگاه خداى تعالى عرضه داشت:

بار خدايا! تو را به محمديه محموده، كه منظورش حضرت محمد صلى الله عليه و آله بود، و به علويه عاليه، كه منظورش حضرت على عليه السلام بود، و به فاطميه بيضاء، كه منظورش حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام بود، سوگند مى دهم كه بر تهامه، كه منظورش اهل مكه بود، رأفت و رحمت كنى.

ص: 22


1- اكمال الدين صفحه: 102.

بلافاصله بعد از دعاى حضرت ابوطالب عليه السلام اوضاع آرام شد، و به اين ترتيب قريش پيشاپيش با نام اين بزرگواران آشنا شده، و از آن تاريخ به بعد، در موارد مهم و در وقت مشكلات، اين اسامى را نوشته و با توسل به آنها دعا مى كردند، در حالى كه هنوز حقيقت اين اسماء را نمى دانستند،(1) و اين جريان خود گواه بر عظمت حضرت ابوطالب عليه السلام است.

حكايت

در يك سال قريش با خشكسالى سختى روبرو شد، به گونه اى كه زمين و آسمان بركت و رحمت خود را از آنها دريغ كرد، قريش با گريه و زارى متوسل به حضرت ابوطالب عليه السلام شدند و با خواهش و التماس از ايشان درخواست كردند تا به حرم برود، و براى نزول باران و رحمت دعا كند.

در اين هنگام حضرت ابوطالب عليه السلام دست پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را كه در آن زمان طفل خردسالى بود، گرفت و به حرم رفت، و در حالى كه تكيه به كعبه زد، رو به آسمان نمود و عرض كرد:

اى خداى مهربان، به حق اين فرزند (و اشاره به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نمودند) تو را سوگند مى دهم باران رحمتت را بر ما بفرست و ما را مشمول كرم بى پايانت بفرما.

در تاريخ آمده است: زمانى كه حضرت ابوطالب عليه السلام به حرم رفت، در آسمان مكه هيچ تيكه ابرى وجود نداشت، ولى همين كه ايشان دست به دعا برداشت، توده هاى ابر پديدار شد، و در آسمان مكه سر و صداى رعد و برق پيچيد، و باران تندى شروع به

ص: 23


1- برگرفته شده از روضة الواعظين.

باريدن گرفت.(1)

يكى ديگر از افتخارات آن حضرت كه نشان دهنده فضائل ايشان هست اين است كه حضرت عبدالمطلب عليه السلام از ميان فرزندان خود، جناب ابوطالب عليه السلام را براى كفالت و سرپرستى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله معين نموده و فرمود:

وصيت من كنيته بطالب عبد مناف و هو ذو تجارب

يا ابن الحبيب أكرم الأقارب بابن الذى قد غاب غير آئب؛(2)

يعنى: به كسى كه كنيه او را ابوطالب نهادم و اسمش عبد مناف است، و مردى كار آزموده و با تجربه است، وصيت مى كنم، اى پسر عزيزترين و گرامى ترين خويشاوندان، در مورد فرزند كسى كه رفته و باز نمى گردد سفارش مى كنم.

حضرت ابوطالب عليه السلام در پاسخ وى اظهار داشت:

لا توصنى بلازم و واجب انى سمعت أعجب العجائب

من كل حبر عالم و كاتب بان بحمد اللّه قول الراهب؛(3)

يعنى: اين امر بر من لازم و واجب است، و نيازى به وصيت ندارد، و من مطالب عجيبى شنيده ام، از هر عالم و دانشمند و نويسنده اى، و سپاس خداى را كه گفته راهب روشن شد.

حضرت عبدالمطلب عليه السلام فرمودند:

اى ابوطالب، تو بايد در نگهدارى و نگهبانى اين فرزند تنها، كه بوى پدر را

ص: 24


1- سيره حلبى جلد: 1 صفحه: 125.
2- الدر النظيم فى مناقب الائمه اللهاميم صفحه: 211.
3- مناقب ابن شهرآشوب جلد: 1 صفحه: 25.

استشمام نكرده و شفقت و مهربانى مادر نچشيده است بكوشى، او را چون جگر گوشه خود بدان، من در ميان تمام فرزندانم تو را به سرپرستى او برگزيدم، براى آن كه تو برادر تنى پدر او هستى.

اگر توانستى از او پيروى كن و به زبان و دست و مال خود، او را يارى نما، زيرا به خدا سوگند به زودى بر همه شما سرورى و آقائى خواهد يافت، و مالك چيزى خواهد شد كه هيچ يك از پدران من مالك آن نبوده اند، آيا سفارش و وصيت مرا قبول كردى؟

حضرت ابوطالب عليه السلام عرض كرد: آرى، پذيرفتم و خدا را بر اين امر شاهد مى گيرم.

حضرت عبدالمطلب عليه السلام فرمود: دستت را دراز كن، و دست ابوطالب عليه السلام را گرفت و از وى براى اين امر تعهد گرفت، سپس فرمودند: اكنون مرگ بر من آسان گرديد.(1)

حضرت عبدالمطلب عليه السلام همواره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را مى بوسيد و مى فرمود: گواهى مى دهم كه در ميان فرزندانم هيچ يك را خوشبوتر و زيبا روى تر از تو نديده ام.(2)

حضرت ابوطالب عليه السلام از اين مقام و سعادتى كه با سرپرستى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شامل حالش شده، شاد و مسرور بود و نهايت سعى و تلاشش را در رسيدگى به امور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله انجام مى داد، و از بذل مال و آبروى خويش در اين راه دريغ نمى كرد.

وقتى حضرت ابوطالب عليه السلام كفالت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را عهده دار شد، با خوشحالى فراوان به سمت خانه شتافت و به همسرش چنين مژده داد: اين پسر برادرم هست و عزيزتر از همه فرزندان و اموالم خواهد بود، مواظب باش كسى كوچكترين تعرضى به او نداشته باشد، او نور چشم و پاره تنم است، امر او امر من، و نهى او نهى من خواهد

ص: 25


1- كحل البصر في سيره خير البشر صفحه: 57.
2- مرآة العقول جلد: 1 صفحه: 368.

بود.(1)

فاطمه بنت اسد، همسر حضرت ابوطالب عليه السلام نيز در اين زمينه هيچ گونه كوتاهى مرتكب نشد، تا جايى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: فاطمه بنت اسد در حالى كه فرزندانش گرسنه بودند، مرا سير مى كرد و در حالى كه فرزندانش غبار آلود و ژوليده بودند، مرا پاكيزه نگه مى داشت.(2)

حضرت ابوطالب عليه السلام در مورد نبوت برادر زاده اش حضرت محمد صلى الله عليه و آله هيچ شك و ترديدى نداشت، و در سخنانى كه هنگام تزويج حضرت خديجه كبرى عليهاالسلام با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ايراد نمود، اظهار داشت:

و هو و اللّه بعد هذا له نبأ عظيم و خطر جليل.(3)

يعنى: به خدا سوگند او (حضرت محمد صلى الله عليه و آله ) را پس از اين خبرى عظيم، و موقعيتى بسيار مهم خواهد بود.

حضرت ابوطالب عليه السلام در وصيتش به قريش مى فرمايد:

انى اوصيكم بمحمد خيرا، فانه الامين فى قريش، و الصديق فى العرب، و هو الجامع لكل ما اوصاكم به، و قد جاء بامر قبله الجنان؛(4)

يعنى: شما را وصيت مى كنم كه نسبت به محمد صلى الله عليه و آله نيكو باشيد، كه او در قريش امين، و در عرب راستگو مى باشد، و خود جامع تمام چيزهايى است كه شما را بدان سفارش مى كند، و آن چه او آورده مقبول قلب و عقل است.

هنگامى كه عبّاس، فرزند عبدالمطلب، حضرت ابوطالب عليه السلام را از تصميم قريش

ص: 26


1- ابوطالب اسوه مقاومت و ايمان صفحه: 22.
2- ابوطالب اسوه مقاومت و ايمان صفحه: 25.
3- سيره حلبيه جلد: 1 صفحه: 165.
4- تاريخ الخميس جلد: 1 صفحه: 339 و طراز المجالس صفحه: 217.

در مورد دشمنى و خصومت با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مطلع نمود، اظهار داشت:

پدرم (عبدالمطلب) به من خبر داد كه او، يعنى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بر حق است؛ بنابراين دشمنى قريش با وى، لطمه اى به حضرتش نخواهد زد.

پدرم همه كتاب هاى آسمانى را خوانده بود و مى گفت: از نسل من پيامبرى ظهور خواهد كرد، و آرزو دارم كه زمان او را درك كنم تا به وى ايمان آورم، و هر كه در آن زمان باشد، بايد به او ايمان آورد.(1)

حضرت ابوطالب عليه السلام اگر به پيامبرى حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله اعتقاد كامل نداشت، هنگامى كه برادرش حمزه، اسلام آورد، به او نمى فرمود:

فصبرا أبايعلى على دين أحمد و كن مظهرا للدين وفقت صابرا

وحط من أتى بالدين من عند ربه بصدق و حق، لا تكن حمز كافرا

فقد سرنى اذ قلت انك موءمن فكن لرسول اللّه فى اللّه ناصرا

و ناد قريشا بالذى قد أتيته جهارا و قل ما كان أحمد ساحرا؛ (2)

يعنى: اى ابايعلى، بر دين احمد صلى الله عليه و آله شكيبا باش، و دين پيامبر را اظهار كن و پا برجا باش، و نسبت به كسى كه از نزد پروردگارش دين راستين و حق آورده است فروتن بوده، واى حمزه هيچ گاه حق را كتمان نكن.

از اين كه گفتى ايمان آورده اى، شاد و مسرور شدم، پس همواره به خاطر خداوند، در يارى و نصرت فرستاده او كوشا باش.

آشكارا قريش را به ايمان خود آگاه ساز و بگو كه احمد صلى الله عليه و آله ساحر نيست.

همچنين در پاسخ و رد قريش فرموده است:

ص: 27


1- الحجة على الذاهب صفحه: 65.
2- اعلام الورى باعلام الهدى جلد: 1 صفحه: 123.

ألم تعلموا أنا وجدنا محمدا نبيا كموسى خط فى أول الكتب

يعنى: آيا نمى دانيد كه ما محمد صلى الله عليه و آله را همچون موسى پيامبرى يافتيم كه در اولين كتاب هاى آسمانى معرفى شده است. (1)

همچنين فرموده است:

و أمسى ابن عبداللّه فينا مصدقا على سخط من قومنا غير معتب

يعنى: و فرزند عبداللّه در ميان ما پيامبرى راستين است، اگر چه قوم ما از اين امر خشمگين باشند. (2)

و نيز فرموده:

أمين حبيب فى العباد مسوم بخاتم رب قاهر للخواتم

يرى الناس برهانا عليه و هيبة و ما جاهل فى فعله مثل عالم

نبى أتاه الوحى من عند ربه فمن قال: لا، يقرع بهاسن نادم؛ (3)

يعنى: او امين است، و بندگان او را دوست مى دارند، و با مُهر پروردگارى، كه بر همه مهرها چيره گى و غلبه دارد، مُهر خورده و نشان شده است.

مردمان در او دليل و برهانى استوار و شكوهى مى بينند، و هيچ نادان در كارش چون دانشور نيست.

و او پيامبرى است كه از سوى پروردگارش وحى دريافته است، و هر كه به دعوت وى نه گويد، بر او دندان پشيمانى خواهد روئيد.

همچنين ايشان در زمانى كه مسلمانان بر اثر فشار كفار به حبشه پناهنده شدند،

ص: 28


1- خزانة الأدب بغدادى جلد: 1 صفحه: 261.
2- الحجة على الذاهب صفحه: 45.
3- شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد جلد: 3 صفحه: 313.

براى حمايت و دفاع از آنها خطاب به نجاشى فرموده است:

تعلم خيار الناس أن محمدا وزير لموسى و المسيح بن مريم

اتى بالهدى مثل الذى أتيا به فكل بأمر اللّه يهدى و يعصم

و انكم تتلونه فى كتابكم بصدق حديث لا حديث المترجم

فلا تجعلوا لله ندا و أسلموا فان طريق الحق ليس بمظلم. (1)

يعنى: مردمان نيك و برگزيده مى دانند كه محمد صلى الله عليه و آله وزير و جانشين موسى و مسيح فرزند مريم است.

او براى آنها هدايتى از نوعى كه آن دو پيامبر آورده بودند، به ارمغان آورد و به همگى، به امر خدا راه مى نمايانند، و به او پيوند مى دهند.

شما مسيحيان در كتاب خود احوال او، يعنى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را مى خوانيد، خواندنى صحيح و درست و نه داستانى دروغين.

پس براى خدا شريكى نگيريد و اسلام آريد، براى آن كه راه حق تاريك نبوده و روشن است.

و نيز فرموده است:

اذهب بنى فما عليك غضاضة اذهب وقر بذاك منك عيونا

و اللّه لن يصلوا اليك بجمعهم حتى اوسد فى التراب دفينا

و دعوتنى و علمت أنك ناصحى و لقد صدقت و كنت قبل أمينا

و ذكرت دينا لا محالة، انه من خير أديان البرية دينا؛ (2)

ص: 29


1- الغدير فى الكتاب و السنه و الادب جلد: 7 صفحه: 447.
2- ايمان ابى طالب الحجه على الذاهب الى كفر ابى طالب صفحه: 257.

يعنى: برو اى فرزندم، كه تو را ذلت و خفّتى نيست، برو كه چشم هائى به وجود تو روشن و درخشان شده.

به خدا سوگند كه با تمام جمع و نيروى خود هرگز به تو دست نخواهند يافت، مگر آن كه من روى در خاك كشم.

مرا خواندى و دانستم كه اين از خيرخواهى توست، و تو راست مى گوئى، و در گذشته نيز امين بوده اى.

و يادآور آئينى شدى كه ناگزير و مسلماً از بهترين اديان براى مردم است.

حكايت

روزى حضرت ابوطالب عليه السلام براى اثبات نبوت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و نشان دادن فضائل آن حضرت به قريش، در اجتماعى از آنان به ايشان عرض كردند:

برادر زاده ام! آيا تو را خداوند فرستاده است؟

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: آرى.

حضرت ابوطالب عليه السلام عرض كردند: انبياء و پيامبران معجزه و خوارق عاداتى داشته اند، شما هم معجزه و نشانه اى اظهار كنيد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: اى عمو، آن درخت را بخوان و بگو كه محمد بن عبداللّه صلى الله عليه و آله مى گويد با اجازه خداوند جلو بيا.

حضرت ابوطالب عليه السلام درخت را فراخواند، و درخت مزبور از جاى خود حركت كرده و به نزد حضرت رسول صلى الله عليه و آله آمد، و در پيش روى حضرتش به خاك افتاد، سپس امر فرمودند كه به جاى خود بازگردد، و درخت بازگشت.

حضرت ابوطالب عليه السلام در اين هنگام عرض كردند: شهادت و گواهى مى دهم كه تو

ص: 30

راستگو مى باشى، و پس از آن به فرزندش على عليه السلام عرض كرد: پسرم همواره در خدمت حضرت رسول اللّه صلى الله عليه و آله باش. (1)

حكايت

روزى حضرت ابوطالب عليه السلام به فرزندشان حضرت اميرالموءمنين على عليه السلام عرض كردند: پسرم در چه حالى به سر مى برى؟

حضرت على عليه السلام فرمودند: اى پدر! به خدا و رسولش ايمان دارم، و به آن چه رسول گرامى آورده، معتقدم و از ايشان پيروى مى كنم.

حضرت ابوطالب عليه السلام فرمودند: او تو را جز به نيكى و خير فرا نمى خواند؛ با او همراه باش. (2)

مغرضان با اين كه تمام سعى و تلاش خود را كردند تا حضرت ابوطالب عليه السلام را مشرك و كافر معرفى كنند، اما فضائل و كمالات اين بزرگوار به قدرى زياد بود، كه نتوانستند موفق به اهداف شوم خويش شوند، و گاهى خواسته يا ناخواسته، فضائلى از آن بزرگوار مطرح كرده اند، ابن ابى الحديد معتزلى، در ستايش حضرت ابوطالب عليه السلام سروده است:

و لولا أبوطالب و ابنه لما مثل الدين شخصا فقاما

فذاك بمكة آوى و حامى و هذا بيثرب جس الحماما

تكفل عبد مناف بأمر و أودى فكان على تماما

فلله ذا فاتح للهدى و لله ذا للمعالى ختاما

ص: 31


1- الحجة على الذاهب صفحه: 25.
2- تاريخ طبرى جلد: 2 صفحه: 214 و سيره حلبيه جلد: 1 صفحه: 306.

و ما ضر مجد أبى طالب عدو لغى أو جهول تعامى؛ (1)

يعنى: اگر ابوطالب و فرزندش حضرت على عليه السلام نبودند، هرگز دين اسلام تجسم نمى يافت و برپا نمى شد.

او (ابوطالب عليه السلام ) در مكه پناه داد و حمايت نمود، و اين على عليه السلام در مدينه تا پاى جان جنگيد.

عبد مناف (ابوطالب) امرى را به عهده گرفت و از دنيا رفت، و على عليه السلام آن را به پايان برد.

خداوند به هر دوى آنها خير دهد، كه يكى فاتح هدايت و ديگرى مظهر كامل سجاياى هدايت و اخلاق بود.

و هرگز مجد و بزرگوارى ابوطالب عليه السلام از دشمنى كه بيهوده و ياوه گويد، و يا نادانى كه خود را به كورى زند، زيان نمى بيند.

زينى دحلان از علماى بزرگ اهل سنت، به نقل از ابن التين مى نويسد:

قال الإمام عبد الواحد السفاسقى (ابن التين) فى شرح البخارى: إنّ فى شعر أبى طالب هذا دليلا على أنه كان يعرف نبوة النبى صلى الله عليه و آله قبل أن يبعث، لما أخبره به بحيرا الراهب وغيره من شأنه، مع ما شاهده من أحواله، و منها الاستسقاء به فى صغره و معرفة أبى طالب بنبوته صلى الله عليه و آله جاءت فى كثير من الأخبار زيادة على أخذها من شعره. (2)

يعنى: امام عبد الواحد سفاسقى در شرح بخارى نوشته است: اشعار ابوطالب دلالت بر اين دارد كه او قبل از بعثت پيامبر به وسيله اخبارى كه بحيراء راهب و ديگران

ص: 32


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد: 14 صفحه: 83.
2- السيرة النبويه و الآثار المحمديه جلد: 1 صفحه: 43 و ارشاد السارى فى شرح صحيح بخارى جلد: 3 صفحه: 26 و المواهب اللدنيه جلد: 1 صفحه: 185.

داده بودند، به مقام ايشان آگاه بوده و او را مى شناخته، همچنين اعمال ابوطالب بر اين مطلب شهادت مى دهد، كه از جمله آن ها، وسيله قرار دادن پيامبر صلى الله عليه و آله براى طلب باران در كودكى شان، و خبر داشتن از نبوت او بوده است، اين مطلب در روايات بسيار؛ علاوه بر اشعارى كه از او نقل شده آمده است.

همچنين راغب اصفهانى، صاحب مفردات، در محاضرات الأدباء آورده است: و قال سفيان بن عيينة: من أبغض أبا طالب فهو كافر، فقيل لمه، قال: لأن النبى كان يحبه و من أبغض من يحبه رسول اللّه فهو كافر. (1)

يعنى: سفيان بن عيينه گفت: هركس ابوطالب را دشمن بدارد، كافر است از او سوءال كردند: دليل اين مطلب چيست؟

در جواب گفت: زيرا رسول خدا او را دوست دارد، و كسى كه دشمن بدارد فردى را كه رسول خدا او را دوست دارد، كافر است.

راغب اصفهانى شخصيت مورد قبول اهل سنت است كه او را چهره اى عالم و محقق، و امام و پيشرو خود مى دانند، شمس الدين ذهبى، از او به عنوان علامه ماهر و محقق برجسته و صاحب چندين كتاب و از متكلمين پرهيزگار تعبير مى كند،(2) و صفدى درباره اش مى گويد: راغب اصفهانى، يكى از سرشناسان دانش و فضيلت بود كه در چندين علم تحقيق كرده بود، كتاب هايى دارد كه از تحقيق او در علوم، گستردگى آن و توانائى او در آن علوم حكايت دارد، (3)و همچنين سيوطى در موردش مى گويد:

ص: 33


1- المحاضرات الادباء جلد: 2 صفحه: 498.
2- الراغب العلامة الماهر المحقق الباهر أبو القاسم الحسين بن محمد ابن المفضل الأصبهانى الملقب بالراغب صاحب التصانيف، كان من أذكياء المتكلمين سير أعلام النبلاء جلد: 18 صفحه: 120
3- الراغب الحسين بن محمد أبو القاسم الراغب الأصبهانى أحد أعلام العلم و مشاهير الفضل متحقق بغير فن من العلم وله تصانيف تدل على تحقيقه وسعة دائرته فى العلوم وتمكنه منها (الوافي بالوفيات جلد 13 صفحه 29).

فخرالدين رازى در كتاب تأسيس التقديس گفته است كه راغب اصفهانى يكى از ائمه اهل سنت بوده، و او را با غزالى برابر دانسته است، اين سخن فخر رازى فايده زيادى دارد؛ چرا كه بسيارى از مردم خيال مى كنند، او معتزلى بوده است.

(1)

لذا با توجه به آن چه از نظرات علماء شيعه و سنى بيان شد كه حاصل تحقيق و بررسى هاى بسيار بوده و ما در اين جا مختصرا به برخى از آنها اشاره كرديم، اين است كه حضرت ابوطالب نه تنها مسلمان و موءمن بود بلكه از اوصياء الهى و وصى حضرت ابراهيم بوده كه در سرزمين مكه جهت يارى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله زحمات فراوانى كشيده اند.

مضافا دلائل و مداركى وجود دارد كه ايشان فراتر از وصايت؛ نبوت نيز داشته و جزء صد و بيست و چهار هزار پيامبر الهى بوده اند و براى اثبات اين مدعا ادله قطعى و محكم از آيات قرآن و كلمات اهل بيت عليهم السلام و اجماع علماء ماضى وجود دارد كه در اين جا مجال بيان آنها نمى باشد، اما به يارى خدا در رساله اى جداگانه در آينده به صورت مستقل اين مسأله را مطرح و آن را ثابت خواهيم نمود.

حضرت عبدالمطلب عليه السلام

ايشان رئيس قوم، شريف ترين فرد مكه، از حكيمان قريش، و بسيار بردبار و حليم بود، قريش در سختى ها و براى رفع مشكلات شان به وى مراجعه مى كردند، و ايشان سعى در برآورده كردن حوائج آنها داشت، لذا به همين جهت ايشان را شيبة الحمد

ص: 34


1- ذكر الإمام فخر الدين الرازى فى تأسيس التقديس فى الأصول أن أبا القاسم الراغب من أئمة السنة ، وقرنه بالغزالى، قال: وهى فائدة حسنة، فإن كثيرا من الناس يظنون أنه معتزلىغية الوعاة فى طبقات اللغويين والنحاة جلد: 2 صفحه: 297.

مى خواندند، (1) حضرت عبدالمطلب عليه السلام بنيانگذار بعضى از قوانينى بود كه بعدا دين مقدس اسلام آنها را امضاء و تأييد فرمود، از جمله:

ازدواج با نامادرى را بر فرزندان ممنوع كرد، گنجى پيدا كرد و خمس آن را به فقراء تصدق نمود، در مورد خون بهاى قتل، صد شتر معين كرد، تا زمان وى تعداد طواف بر گرد خانه كعبه عدد معينى نداشت، و ايشان براى اولين بار هفت مرتبه طواف خانه كعبه را لازم دانست، قطع دست سارق، و تحريم خمر و زنا نيز از دستورات ايشان قبل از اسلام است، همچنين اعلام كرد: شخص برهنه و عريان، بيت اللّه الحرام را طواف نكند، قمار بازى و خوردن گوشت حيواناتى را كه براى بت ها قربانى مى كردند، حرام و ممنوع اعلام نمود. (2)

بخشش و جود حضرت عبدالمطلب عليه السلام بسيار زياد و فراوان بود، تا آنجا كه حتى پرندگان و حيوانات نيز از خوان كرمش بى بهره نبودند، لذا به همين جهت او را فيّاض لقب داده بودند. (3)

ايشان در نزد مردم از عزت و شرافت فوق العاده اى برخوردار بود، به طورى كه در مقابل خانه كعبه با احترام خاصى براى او فرش مى انداختند، و اين كار براى هيچ كس غير از وى سابقه نداشت، و به جز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كسى اجازه نشستن روى آن فرش و همنشينى با عبدالمطلب را نداشت، (4) روزى وقتى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به طرف آن فرش رفت، يكى از عموهاى ايشان قصد دور كردن پيامبر از آن فرش را داشت كه حضرت

ص: 35


1- الطراز الاول و الكناز لما عليه من لغه العرب المعمول جلد: 2 صفحه: 186.
2- سيره حلبيه جلد: 1 صفحه: 5.
3- سيره حلبيه جلد: 1 صفحه: 4.
4- تاريخ الخميس جلد: 1 صفحه: 270.

عبدالمطلب عليه السلام او را از اين كار منع كرده و به او فرمود: كه او (پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ) داراى شأنى رفيع و منزلتى والاست.

(1)

حضرت عبدالمطلب عليه السلام يكى از اوصياء و انبياء الهى بود، وى كتب آسمانى را مطالعه مى كرد، حضرت ابوطالب عليه السلام خدمت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله عرض كرد: پدرم (عبدالمطلب) تمام كتب آسمانى را قرائت مى كرد و همواره مى فرمود: از نسل من پيامبرى ظهور خواهد كرد، و من علاقه مندم كه زمان وى را درك كنم و به او ايمان آورم، و هر كس از اولاد من در آن زمان باشد بايد به او ايمان آورد. (2)

اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام مى فرمود:

و اللّه ما عبد أبى، و لا جدى عبدالمطلب، و لا عبد مناف، و لا هاشم صنما، و انما كانوا يعبدون اللّه و يصلون الى البيت، على دين ابراهيم، متمسكين به؛

يعنى: قسم به خدا پدر و جد من عبدالمطلب و عبد مناف و هاشم بت نپرستيده و فقط خداى تعالى را مى پرستيدند و به سوى خانه خدا نماز مى گزاردند و به آئين ابراهيم عليه السلام متدين بودند. (3)

هاشم

ايشان نيز از برترى و اهميت خاصى در نزد قريش و ساير اعراب برخوردار بود و همه مردم به فضل و كمال او معترف بودند، ايشان در زمان حج نيز طبق سنت پدرش، حجّاج را اطعام مى نمود.

در يكى از سال ها كه قحطى آمده و زندگى بر قريش سخت شده بود، هاشم به شام

ص: 36


1- سيره حلبيه جلد: 1 صفحه: 129.
2- بحارالانوار جلد: 9 صفحه: 31.
3- كمال الدين صفحه: 104.

رفت و گندم و كعك(نام نانى است كه از آرد و شير و شكر تهيه مى شده) خريدارى نموده، گندم ها را آرد كرد و نان پخت و قربانى نمود، و با آنها از مردم پذيرائى كرد، (1) سفره و خوان ضيافت وى همواره چه در زمان رفاه، و چه هنگام تنگدستى، گسترده بود، ايشان همواره از مساكين و درماندگان دستگيرى مى كرد و بى پناهان را پناه مى داد.

همه ساله در اولين روز ماه ذى الحجه به بيت اللّه الحرام مى آمد و پشت به خانه كعبه داده و طى يك سخنرانى مى فرمود:

اى گروه قريش، شما سروران عرب، با موقعيتى ممتازتر، و از جهت نسب و نياكان، ارزشمندتر و برتر از ديگران مى باشيد، شما همسايگان، و در جوار خانه خدا هستيد، خداوند به دوستى خود شما را اكرام، و در ميان فرزندان اسماعيل به همسايگى خانه خود مخصوص گردانيده است، و با توجه به اين كه زائران خانه خدا كه براى بزرگداشت بيت اللّه الحرام مى آيند، ميهمانان خداوند هستند، بر شماست كه ميهمانان خداى تعالى و زائران را گرامى بداريد، براى اين كه آنان غبار آلوده از شهرها و بلاد مختلف به اين جا مى آيند.

به خدا سوگند، اگر خودم مال كافى داشتم، به تنهائى پذيرائى آنان را به عهده مى گرفتم و به شما توصيه اى نمى كردم، من پاكيزه ترين اموالم را كه شائبه اى از قطع رحم و غصب حق ديگران در آن نيست به اين امر اختصاص خواهم داد، و اگر شما نيز مى خواهيد، همين گونه عمل نمائيد و شما را به حرمت اين خانه سوگند مى دهم كه به جهت كرامت زائران بيت اللّه جز از مال پاك و حلالتان در اين راه صرف ننمائيد.

مردم نيز به پيشنهاد هاشم پاسخ مثبت داده و از بذل مال دريغ نمى كردند، و براى

ص: 37


1- تاريخ طبرى جلد: 2 صفحه: 251.

اطعام زائران خانه خدا، اموالشان را به دارالندوه مى سپردند. (1)

همچنين هاشم از حجّاج در مكه، منى، عرفات و مشعر نيز پذيرائى مى كرد. (2)

تجارت بازرگانان قريش معمولا از شهر مكه و حوالى آن تجاوز نمى كرد، نهايتا گاهى بازرگانان عجم، اموالى را براى فروش به مكه مى آوردند، تا اين كه هاشم به شام نزد قيصر رفت، قيصر كه از حسن اخلاق و جمال و ابهت هاشم تحت تأثير قرار گرفته بود، او را پذيرفت و به او اجازه تجارت در آن كشور را داد، و طى نامه اى براى آنان امتياز و مصونيت هائى در نظر گرفت، لذا هاشم بنيان گذار و شروع كننده مسافرت هاى قريش به يمن و شام است، او با مذاكره با پادشاهان روم و غسان موجبات امنيت تجارى را فراهم كرد. (3)

او زمستان ها به يمن و تابستان ها به شام مى رفت و روءساء قبائل عرب و پادشاهان يمن و شام با وى در تجارت شريك شده و براى او سود ويژه اى مقرر مى كردند، او روزى شترى به عنوان هديه براى آنان فرستاد، و در مقابل شرط نمود كه آنها نيز امنيت راه و محل را براى او تأمين كنند، و اين مسأله منافع بسيارى براى هر دو طرف در بر داشت، بدين ترتيب مردم و مسافران از نظر امنيت محفوظ بودند و در نتيجه وضع اقتصادى خوبى براى قريش به وجود آمد و به بركت هاشم از تمام شهرها و بلاد، نعمت سرازير شد و اين همان ايلافى مى باشد كه خداى تعالى در قرآن از آن سخن به ميان آورده و فرموده: لِإيلافِ قُرَيْش.(4)

ص: 38


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد: 3 صفحه: 458.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد: 3 صفحه: 457.
3- تاريخ طبرى جلد: 2 صفحه: 180.
4- شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد جلد 3 صفحه 454 الي 458.

صورت هاشم در شب تاريك درخشش خاصى داشت، و به هيچ درخت و سنگى نمى گذشت مگر اين كه آن سنگ و يا درخت به وى مى گفتند: هاشم! تو را بشارت و مژده باد كه به زودى از ذريه تو گرامى ترين خلق خدا و خاتم پيامبران، محمد صلى الله عليه و آله ظاهر خواهد شد. (1)

عبد مناف نيز همان گونه كه پدرش قصى به او سفارش كرده بود، به هاشم وصيت نمود و از او پيمان گرفت كه فقط از زنان طاهره و پاكيزه همسر بگيرد، تا نور نبوت به فرد ناشايستى منتقل نشود، اشراف و ملوك آرزو داشته و مايل بودند كه هاشم از خانواده آنها همسر بگيرد ولى هاشم امتناع مى كرد. (2)

يك بار در خواب به او گفته شد كه با سلمى دختر عمرو بن لبيد بن حداث، كه فرزند زيد بن عامر و او فرزند غنم بن مازن از خاندان بنى النجار است ازدواج كن كه پاك و پاكيزه و در ميان زنان بى نظير مى باشد و براى او مهريه شايسته اى معين كن، زيرا او براى تو فرزندى مى آورد كه پيامبر آخر الزمان از آن فرزند خواهد بود.

به همين سبب هاشم و برادر و پسر عموهايش در طلب سلمى، در حالى كه قيمتى ترين لباس ها و زره ها را در بر داشتند به شهر رفتند، و چون براى مذاكره در اين مورد نشستند، مطلّب پسر عبد مناف (برادر هاشم) سخن را آغاز نموده و اظهار داشت:

ما كسانى هستيم كه زائران خانه خدا و اماكن متبركه بر ما وارد مى شوند، و از همه جا به سوى ما مى آيند، و شما از شرافت و بزرگى ما و نيز نور درخشانى كه خداوند متعال به ما عنايت كرده و اختصاص داده است آگاه مى باشيد، و ما فرزندان لوى بن غالب هستيم و اين نور كه از زمان حضرت آدم عليه السلام با ماست، به عبد مناف و از وى به برادر ما هاشم منتقل شده است، و خداوند هاشم را به سوى شما رهنمون كرده است،

ص: 39


1- العبّاس صفحه: 34.
2- منتهى الامال جلد: 1 صفحه: 49.

ما به شما علاقمند هستيم و براى خواستگارى فرزندتان آمده ايم.

پس از سخنان مطلّب، عمرو، پدر سلمى، طى سخنانى پذيرفتن پيشنهاد آنان را اعلام كرد، پس از تعيين مهريه و ازدواج هاشم و حاملگى سلمى به عبدالمطلّب نور مزبور به سلمى منتقل شد، و چون همواره مژده هائى به ولادت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دريافت مى كرد و از جريان امر مطلع نبود مضطرب و نگران شده موضوع را با شوهرش در ميان گذاشت، هاشم او را از تشريف فرمائى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در آينده نزديك خبر داد. (1)

عبد مناف

عبد مناف فرزند قصى، از نظر بزرگى و شرافت، موقعيت ممتازى داشت، و چون بسيار خوش سيما و زيبا روى بود او را ماه بطحاء مى گفتند، و به خاطر اين كه بسيار سخاوتمند بود و حتى در زمان پدرش نيز كسى را از جود و كرم خود محروم نمى ساخت به او لقب فيّاض داده بودند، و چون منزلت بالائى در ميان مردم داشت وى را مناف مى خواندند و از هر سو به او روى مى آوردند نام قبلى وى عبد بود كه بعدا به او عبد مناف مى گفتند. (2)

بنابر سنگ نوشته هائى كه به دست آمده، از جمله وصاياى عبد مناف به قريش، وصيت به تقوا و پرهيزگارى خداى تعالى و پيوند با خويشاوندان بوده است. (3)

ص: 40


1- بحارالأنوار جلد: 6 صفحه: 14.
2- اثبات الوصية صفحه: 75.
3- سيره دحلانيه در حاشيه حلبيه جلد: 1 صفحه: 17.
قصى

ايشان سيد و آقاى حرم بود، قصى خانواده اش را به سرزمين مكه منتقل كرد و به آنان دستور داد كه در اطراف خانه خدا منزل كنند تا از تهاجم اعراب در امان باشند، آنان نيز از چهار طرف خانه خدا بناهائى ساخته و هر كدام براى خود درى مخصوص قرار دادند، يكى از درها براى بنى شيبه و ديگرى براى بنى جمح بود و درى را به بنى مخزوم و در ديگرى را به بنى سهم اختصاص دادند وبراى طواف خانه خدا نيز در اطراف آن جاى خالى باقى گذاشتند.

قصى همچنين، مركزى براى مشاوره و تفاهم و تبادل نظر در مورد مسائل مهمى كه پيش مى آمد به نام دارالندوه احداث نمود و رأى و نظر او در اين مورد با استقبال قريش مواجه شد و به نام مجمع شهرت يافت.

از ديگر ابتكارات قصى اين بود كه در زمان حج و هنگام آمدن حجّاج به مكه، به قريش اظهار داشت:

اكنون كه زمان حج است و مردم از اقدامات شما مطلع شده و با ديده عظمت و بزرگى به شما مى نگرند، با توجه به اين كه اطعام و پذيرائى در نزد عرب از هر چيز ارزشمندتر مى باشد، مناسب است هر كس به سهم خود در اين خصوص كمك نمايد.

به پيشنهاد وى مال و بودجه فراوانى جمع شد و مقدم حجاج را با قربانى هاى متعدد بر سر راهشان هنگام ورود به مكه گرامى مى داشتند، و نيز در مكه قربانى مى نمود و در مزدلفه آتش بسيارى برافروخت تا از فاصله دور قابل روءيت باشد. (1)

همچنين در منى ضيافت هايى ترتيب مى داد، اين سنت ها تا زمان طلوع اسلام ادامه داشت.

ص: 41


1- سيره حلبيه جلد: 1 صفحه: 9 الى 15.
كلاب بن مره

كلاب بن مره جد سوم حضرت آمنه مادر گرامى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و جد چهارم حضرت عبداللّه پدر آن حضرت بود، وى به شجاعت معروف و از وجود مباركش نور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ساطع بود. (1)

كعب بن لوءى

كعب بن لوءى جد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بود كه همواره به بعثت و برانگيخته شدن ايشان بشارت مى داد و مردم را به پيروى حضرتش سفارش مى نمود و به قريش اعلام مى كرد كه پيامبر موعود از نسل او خواهد بود.

وى مى گفت:

گوش فرا دهيد و به خاطر سپاريد و دانش فرا گيريد تا آگاه شويد، و در فهم بكوشيد تا بفهميد، شب تاريك و روز روشن، زمين گهواره و كوه ها چون ميخ هستند و پيشينيان چون اقوام بعدى، همه به سوى نابودى رهسپارند، همه در بلا و آزمايش مى باشند بنابراين با اقوام و خويشان تان صله رحم كنيد و در تزكيه نفس خود بكوشيد، آيا كسى كه نابود شد، بازگشته و آن كه فوت كرده بپاخاسته است؟

سراى ديگر در پيش رو است، و برخلاف گفته شما، قطعا دنياى ديگرى وجود دارد، حرم را آراسته و بزرگ شماريد و همراه آن بوده و از آن جدا نشويد كه آن را به زودى خبرى بزرگ خواهد بود و پيامبرى بزرگوار برانگيخته خواهد شد.

سپس طى اشعارى ابراز نمود:

ص: 42


1- تاريخ گزيده صفحه: 130.

نهار و ليل و اختلاف حوادث سواء علينا حلوها و مريرها

يوءوبان بالأحداث حتى تأوبا و بالنعم الضافى علينا ستورها

على غفلة يأتى النبى محمد فيخبرأ أخبارا صدوقا خبيرها

يعنى: روز و شب و پى آمد حوادث تلخ و شيرين آن براى ما يكسان است.

گذر روزگار و شب و روز موجب بروز حوادثى است كه نعمت هاى مخفى را بر ما ظاهر مى كنند.

ناگهان پيامبر گرامى محمد صلى الله عليه و آله خواهد آمد و از اخبارى كه خبرگزارش راستگوست، خبر خواهد داد.

آنگاه اضافه نمود:

اى كاش من شاهد مضامين دعوت و پيامبرى وى بودم، و البته اقوام و عشيره اش با حق ستيزه مى كنند و خوارى او را مى خواهند. (1)

مردم، تاريخ وفات ايشان را به جهت شرافت و جلالتى كه در نزد آنها داشت مبدأ تاريخ قرار دادند تا پس از حادثه ابرهه، عام الفيل مبدأ تاريخ شد و سپس تاريخ رحلت عبدالمطلب مبدأ تاريخ گرديد. (2)

او اولين كسى بود كه روز جمعه را به اين اسم يعنى جمعه خواند، و علت اين نام گذارى اين بود كه قريش در چنين روزى گرد هم اجتماع مى كردند، اسلام نيز همين اسم را تأييد و امضاء نمود در زمان جاهليت قبل از اين كه كعب بن لوءى نام آن را تغيير دهد اسم روز جمعه عروبه بود. (3)

ص: 43


1- صبح الأعشى جلد: 1 صفحه: 211.
2- تاريخ الطبرى جلد: 2 صفحه: 391.
3- سيره حلبيه جلد: 1 صفحه: 19.
فهر

فهر در ميان عرب داراى ابهت و عظمت خاصى بود، وى مردى موحد و خدا پرست بوده و نور نبوت از سيمايش مشاهده مى شد، از فرموده هاى او به فرزندش اين است كه:

مال اندكى كه از خود داشته باشى از ثروت زيادى كه با ريختن آبروى تو به دست آيد برايت بهتر و بيشتر موجب بى نيازى تو مى باشد. (1)

ايشان با حسان بن عبد كلال كه با لشكرى از يمن به مكه آمده بود تا سنگ هاى خانه كعبه را با خود به يمن برده، در آنجا خانه اى بسازد تا زيارتگاه شود، جنگيد و بر او پيروز شد، حسان اسير شد و سپاهيانش فرار كردند، حسان سه سال در اسارت بود سپس مال بسيارى را فديه داد و خود را آزاد ساخت و از مكه خارج شد، او در بين راه مكه و يمن از دنيا رفت. (2)

نضر

فقهاء در مورد نضر، فرزند كنانه معتقدند كه قريش از وى آغاز مى شود و هر كه مانند مالك و فهر از نضر متولد شده باشد قريشى است، و به كسانى كه قبل از او بوده اند قريشى اطلاق نمى شود. (3)

ص: 44


1- العبّاس صفحه: 24.
2- سيره حلبيه جلد: 1 صفحه: 9.
3- سيره حلبيه جلد: 1 صفحه: 9.
كنانه

كنانه مردى جليل القدر و خوش سيما بود و مردم به جهت فضل و دانشش به او روى مى آوردند، (1) ايشان بسيار مهمان نواز بوده و هيچ گاه بدون حضور ميهمان غذا نمى خورد، ايشان همواره به بعثت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بشارت مى داد و مى فرمود:

خروج پيامبرى از مكه نزديك است؛ اين پيامبر كه نامش احمد است، به سوى خداوند و نيكى و احسان و مكارم اخلاق دعوت خواهد كرد، از او پيروى كنيد تا شرف و عزت خود را افزون سازيد؛ او را تكذيب نكنيد كه او پيامبرى بر حق و راستين است. (2)

ايشان دائماً مى فرمودند:

چه بسيار ظاهرى كه با باطن متفاوت است، ظاهرش انسان را فريب مى دهد ولى پس از امتحان، زشتى و قبح افعالش انسان را آگاه مى كند، پس از ظواهر پروا كن و واقعيت را بطلب. (3)

الياس

الياس فرزند مصر، بزرگ قوم و رهبر عشيره و قبيله خود بود، و همه امور به وسيله او حل و فصل مى شد، الياس موءمنى موحد و خداپرست بود، ايشان اولين كسى است كه در مكه قربانى نمود و اولين كسى بود كه پس از غرق خانه كعبه در زمان حضرت نوح عليه السلام به مقام ابراهيم عليه السلام دست يافت. (4)

ص: 45


1- تاريخ يعقوبى جلد: 1 صفحه: 294.
2- سبل الهدى و الرشاد فى سيره خير العباد جلد: 1 صفحه: 286.
3- العبّاس صفحه: 25.
4- تاريخ يعقوبى جلد: 1 صفحه: 228.
نزار

جناب نزار كه پسر معد و جد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى باشد، به خاطر اين كه وقتى پدرش معد درخشش نور نبوت را در پيشانى او ملاحظه نمود شادمان شد، و ضيافتى ترتيب داد و مردم را دعوت و اطعام نمود و گفت:

انه نزر فى حقه؛ (1)

يعنى: اين ضيافت در حق او ناچيز است.

او را نزار مى خواندند.

اجداد مادرى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام
اشاره

مادر ايشان: حضرت ام البنين عليهاالسلام مى باشد.

مادر حضرت ام البنين عليهاالسلام : ثمامه، از خانواده سهل به عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب مى باشد.

جده اول: عمره، دخت طفيل بن مالك احزم بن جعفر بن كلاب مى باشد.

جده دوم: كبشه، دخت عروة الرحال فرزند جعفر بن كلاب مى باشد.

جده سوم: ام خشف، دخت ابى معاويه فارس هرار بن عبادة بن عقيل بن كلاب مى باشد.

جده چهارم: فاطمه، دخت جعفر بن كلاب مى باشد. (2)

ص: 46


1- الروض الأنف جلد: 1 صفحه: 8.
2- عمدة الطالب صفحه: 327.

جده پنجم: عاتكه، دخت عبد شمس بن عبد مناف بن قصى، جده پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است كه بعضى نام او را فاطمه ذكر كرده اند. (1)

جده ششم: آمنه، دخت وهب بن عمير بن قعين بن حرث بن ثعلبة بن ذودان بن اسد بن خزيمه مى باشد.

جده هفتم: دخت جحدر بن ضبيعه اغر بن قيس بن ثعلبية بن عكاية بن صعب بن على بن بكر بن وائل بن ربيعة بن نزار، جد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى باشد.

جده هشتم: دخت ملك بن قيس بن ثعلبه مى باشد.

جده نهم: دخت الرأسين، خشين بن ابى عصم بن سمح بن فزاره مى باشد.

جده دهم: دخت عمر بن صرمة بن عوف بن سعد بن ذبيان بن بغيض بن ريث بن غطفان مى باشد. (2)

همه اخبار منقول گواهى مى دهند كه اجداد مادرى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بسيار شجاع و همه آنها خصوصا دايى ها و عموها و پدران حضرت ام البنين عليهاالسلام در زمان قبل از اسلام دليران عرب، و در عين شجاعت، پيشوا و رهبران مردم بوده اند، و سلاطين زمان در برابرشان سر تعظيم و تسليم فرود مى آوردند، كتب معتبر تاريخى نيز اجداد حضرت ام البنين عليهاالسلام را به عنوان شجاعان عرب معرفى كرده است، به گواه تاريخ شيعه و سنى آنان به سيادت و بزرگى معروف بوده اند. (3)

از عقيل بن ابى طالب عليهماالسلام نقل است كه در وصف اجداد مادرى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرموده است:

ص: 47


1- در عمدة الطالب نام ايشان فاطمه ذكر شده.
2- العبّاس صفحه: 127.
3- العبّاس صفحه: 128.

ليس فى العرب اشجع من ابائها و لا افرس. (1)

يعنى: در عرب هيچ كس شجاع تر و سواركارتر از پدران و اجداد حضرت ام البنين عليهاالسلام نيست.

مخصوصاً حزام بن خالد، پدر حضرت ام البنين عليهاالسلام كه به مهمان نوازى و دلاورى و جوانمردى شهره خاندان بنى كلاب بود.

لذا عقيل به اميرالموءمنين عليه السلام عرض كرد: در ميان عرب از پدران حضرت ام البنين عليهاالسلام شجاع تر و قهرمان تر يافت نمى شود، او از خاندانى شريف و جليل القدر است.

ابو براء عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب، پدر بزرگ ثمامة، مادر حضرت ام البنين عليهاالسلام است، او به دليل جنگاورى و شجاعت به ملاعب الأسنه، يعنى بازيگر با نيزه ها مشهور بوده است، او شمشير و سرنيزه را به بازى مى گرفت، (2) اين لقب را حسان بن ثابت، شاعر عرب به او داد، وقتى كه ديد او در ميدان جنگ چگونه يك تنه مى جنگد و بر دشمن حمله مى برد اين شعر را در وصفش سرود:

و لاعب اطراف الاسنه عامر فراح له حظ الكتائب اجمع؛ (3)

يعنى: عامر نيزه ها را به بازى مى گيرد و توانايى يك لشكر را دارد.

ديگر اجداد حضرت ام البنين عليهاالسلام عامر بن طفيل مالك است كه در زمان خود گرامى ترين و نام آورترين مرد شجاع و دلاور عرب بوده است، عامر بن طفيل بن مالك بن جعفر بن كلاب، برادر عمر، اولين جده حضرت ام البنين عليهاالسلام است، او از سواركاران

ص: 48


1- نفس المهموم صفحه: 284.
2- اعلام الورى باعلام الهدى صفحه: 88.
3- الاغانى جلد: 15 صفحه: 241.

مشهور عرب بود، (1) و چنان شهرتى داشت كه قيصر روم مسافران عربى كه به كشورش مسافرت مى كردند و با عامر بن طفيل نسبتى داشتند محترم مى شمرد. (2)

عروة الرّحال بن عتبة بن جعفر، پدر كبشة جد دوم حضرت ام البنين عليهاالسلام است، او به دليل كثرت مسافرت، به عروة الرحال يعنى عروه كوچنده شهرت داشت، او به قدرى جليل القدر و محترم بود كه همواره مقام ويژه اى در نزد تمام پادشاهان زمان خود داشت. (3)

طفيل بن مالك بن جعفر بن كلاب، معروف به فارس قرزل، پدر عمرة مادر بزرگ حضرت ام البنين عليهاالسلام است او در شجاعت زبان زد همگان بود، (4) وى برادر ابوبراء عامر بن مالك ملاعب الأسنة است.

به هر حال عشيره و قبيله حضرت ام البنين عليهاالسلام همگى اصيل و شجاع بوده اند.

لبيد

از ديگر بستگان حضرت ام البنين عليهاالسلام لبيد است كه شاعرى توانا بوده و 150 سال عمر كرده است، ايشان در عصر جاهليت و بت پرستى يكتا پرست بود و خداى تعالى را مى پرستيد، زمانى كه لبيد اسلام آورد به كوفه رفت و در سال 41 هجرى قمرى زمانى كه معاويه براى صلح با امام حسن عليه السلام وارد كوفه شد وفات يافت. (5)

در عصر جاهليت هر كدام از شعراء و ادباء عرب كه بهتر و نيكوتر از همه شعر

ص: 49


1- الخرائج و الجرائح جلد: 1صفحه: 33.
2- العبّاس صفحه: 129.
3- سرح العيون فى شرح رساله ابن زيدون صفحه: 90.
4- تاج العروس من جواهر القاموس جلد: 16 صفحه: 298.
5- الاستيعاب جلد: 3 صفحه: 1338.

مى سرود حق داشت به عنوان كسب افتخار و اثبات برترى ادبى، بهترين شعر خود را در خانه كعبه بياويزد.

در آن عصر هفت تن شاعر بزرگ عرب شناخته شده بودند كه نيكوترين اشعار آنان به علت آويزان بودن به خانه كعبه، به سبعه معلقه يا معلقات سبع، مشهور گشته بود و يكى از صاحبان سبعه معلقه همين لبيد بن ربيعه عامرى بود.

لبيد، عموى پدر حضرت ام البنين عليهاالسلام يكى از اشراف شعراء بود، او مردى كريم و با فتوت و در عين حال شجاع و دلاور بود. (1)

لبيد قبل از مسلمان شدن، يكتا پرست بوده و اشعار زيادى سروده بود، اما بعد از مسلمان شدن فقط يك شعر سروده است و آن شعر اين بيت است:

ما عاتب المرء اللبيب كنفسه

و المرء يصلحه الجليس الصالح؛ (2)

يعنى: براى خردمند، واعظ و ملامت كننده اى چون وجدانش نيست، هر چند همنشينى با مرد شايسته انسان را به صلاح مى آورد.

البته گفته شده كه لبيد شعر زير را پس از تشرف به اسلام نيز به عنوان سپاسگزارى از اين توفيق بزرگ الهى، انشاء كرده است.

الحمدلله اذ لم ياتنى اجلى حتى لبست من الاسلام سربالا

يعنى: خداى را سپاسگزارم كه نمردم تا جامه اسلام به تن پوشيدم. (3)

روزى خليفه دوم، در زمان خلافت خود به امير كوفه نامه اى نوشت و از او

ص: 50


1- سفينه البحار جلد: 7 صفحه: 563.
2- الشعر و الشعراء صفحه: 69.
3- الاستيعاب جلد: 3 صفحه: 1335.

خواست كه از شعراى آن ناحيه هر كس در زمينه اسلام شعرى سروده برايش بفرستد، آن زمان مغيرة بن شعبه حاكم كوفه بود پيام خليفه را به راجز عجلى و لبيد بن ربيعه ابلاغ كرد.

راجز قصائدى طولانى براى مغيره فرستاد، ولى لبيد سوره بقره را كه از حفظ داشت، نوشت و به مغيره داد و گفت: خداوند عوض شعر، سوره بقره و آل عمران را به من عطا فرموده است.

مغيره داستان هر دو شاعر را براى خليفه نوشت و خليفه به همين جهت پانصد دينار از حقوق راجز عجلى كاست و بر حقوق لبيد افزود. (1)

لبيد شعرى سروده كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بسيار از آن شعر خوششان مى آمد و زياد آن شعر را به زبان جارى مى فرمودند، قسمتى از اشعار لبيد:

الا كل شيئ ما خلا اللّه باطل و كل نعيم ما سوى اللّه زائل

نعيمك فى الدنيا غرور و حسره ى و عيشك فى الدنيا محال و باطل

و كل اناس سوف تدخل بينهم ذو يهيئه ى تصفر منها الانامل؛ (2)

يعنى:

بدان همه چيز به جز خدا باطل است

و از اين رو هر نعمتى به ناچار از بين مى رود.

نعمت هاى جهان انسان را فريب مى دهد

و زندگى در دنيا زود گذر است

همه مردم زود به بلايى دچار مى شوند

ص: 51


1- اسدالغابه جلد: 4 صفحه: 216.
2- سفينه البحار جلد: 7 صفحه: 564.

و سرانجام، مرگ دست و انگشت آنان را زرد مى سازد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در باره ايشان مى فرمايند: اشعر كلمة تكلم به العرب كلمة لبيد: الا كل شيى ما خلا اللّه باطل. (1)

يعنى: بهترين شعرى كه در عرب گفته شده سخن لبيد است كه مى گويد: به جز خدا همه چيز باطل است.

همسران على بن ابى طالب عليه السلام بعد از حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام
اشاره

اولين همسرى كه حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام اختيار كردند، حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام بود كه اين ازدواج در روز پنج شنبه اوّل ذيحجّة الحرام سال دوم هجرى بوده است، حضرت زهراء عليهاالسلام سرانجام پس از نه سال زندگى مشترك با على بن ابى طالب عليهماالسلام به شهادت رسيدند.

تا زمانى كه حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام در قيد حيات دنيوى بودند، حضرت على عليه السلام با هيچ زن ديگرى ازدواج نكردند، پس از به شهادت رسيدن حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام على بن ابى طالب عليهماالسلام در طول مدت عمر شريف شان با زنان ديگرى ازدواج كردند كه عبارتند از: امامه، ام البنين، خوله، ام حبيب، اسماء، ليلى، ام سعيد.

امامه

امامه بنت ابى العاص بن ربيع بود و اين ازدواج به خاطر پرستارى از فرزندان صغير آن حضرت پس از شهادت جانگداز حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام صورت گرفت، حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام لحظات آخر عمر شريف شان به حضرت امير فرمودند كه

ص: 52


1- تاريخ الاسلام جلد: 3 صفحه: 353.

بعد از من با امامه ازدواج كن كه او در محبّت به فرزندان من مثل خودم مى باشد، (1) مرحوم حاج شيخ عبّاس قمى رحمه الله در بيت الاحزان در بخش وصيتنامه ى حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام مى نويسد: حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام به على بن ابى طالب عليهماالسلام وصيت كرد كه بعد از من با امامه دختر ابوالعاص ازدواج كن، چون او نسبت به فرزندان من مهربان است.

مرحوم مجلسى در بحارالأنوار و ابوطالب مكى در قوت القلوب روايت كرده اند كه على بن ابى طالب عليهماالسلام نُه شب پس از شهادت صديقه ى طاهره با امامه ازدواج كرد، فرزند حاصل از اين ازدواج محمد اوسط نام داشته كه جزء شهداى كربلاست و نسلى از ايشان باقى نمانده است.

حضرت ام البنين عليهاالسلام

فاطمه بنت حزام ابن خالد كلابى معروف به ام البنين عليهاالسلام مادر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و جعفر و عثمان و عبداللّه است كه در آينده توضيحات مفصلى درباره اين بانوى جليل القدر و نحوه و علت ازدواجشان با على بن ابى طالب عليهماالسلام خواهيم داد.

خوله

خوله بنت جعفر بن قيس حنفيه، يكى ديگر از همسران حضرت على عليه السلام و مادر محمد اكبر يا محمد بن حنفيه بود. (2)

ص: 53


1- رياحين الشيعه جلد: 3 صفحه: 350.
2- تاريخ يعقوبى جلد: 2 صفحه 139.
ام حبيب

از ديگر همسران حضرت على عليه السلام ام حبيب بنت ربيعه است كه يك فرزند پسر حاصل اين ازدواج بود. (1)

ليلى

ليلى بنت مسعود ارمنيه تميميه نيز يكى ديگر از همسران حضرت على عليه السلام بود كه دو فرزند پسر حاصل اين ازدواج بوده است. (2)

اسماء

اسماء بنت عميس بن معد بن حارث بن تيم بن كعب اصالتا يمنى كه از بانوان بزرگ اسلام است نيز از همسران آن حضرت بود كه حاصل اين ازدواج دو فرزند پسر بود. (3)

ام سعيد

ام سعيد بنت عروه بن مسعود ثقفى، يكى ديگر از همسران حضرت على عليه السلام است كه از ايشان سه دختر براى آن حضرت متولد گرديد. (4)

همسران ديگرى نيز براى آن حضرت در تاريخ ذكر شده، به نام هاى: ام البشار

ص: 54


1- تاريخ يعقوبى جلد: 2 صفحه 139.
2- تاريخ يعقوبى جلد: 2 صفحه 139.
3- تاريخ الطبرى جلد: 5 صفحه: 153.
4- منتهى الامال جلد: 1 صفحه: 304.

حزام ابن خالد بن ربيعه وام شعيب مخزوميه و محياه دختر امرء القيس وام ولد و صهباء ثعلبيه.

اكثر علماء و مورخين شيعه و سنى متفقند كه حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام 12 همسر عقدى و 18 كنيز داشته و از آنها صاحب 36 فرزند شامل 14 پسر و 22 دختر شده است.

ازدواج على بن ابى طالب عليهماالسلام با حضرت ام البنين عليهاالسلام

در ميان همسران حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام بعد از حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام هيچ كدام به مقام رفيع حضرت ام البنين عليهاالسلام نمى رسند، ام البنين بانويى شجاع، فداكار، مهذبه، پاك، و بسيار با فضيلت بود، تا آنجا كه لياقت مادرى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را پيدا نمود. (1)

آن چه از قرائن تاريخ به دست مى آيد اين است كه حضرت ام البنين عليهاالسلام سومين همسر حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام بوده و در بين سال هاى 20 تا 25 هجرى قمرى، با حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام ازدواج نموده است.

قبل از اين كه على بن ابى طالب عليهماالسلام با حضرت ام البنين عليهاالسلام ازدواج كنند تصميم گرفتند با بانويى كه از خاندانى نجيب و شجاع و اصيل باشد، ازدواج كنند لذا براى انتخاب و پيدا كردن چنين همسرى، با برادرشان عقيل مشورت نموده، و از او خواستند در اين مورد ايشان را يارى كند، و به او فرمودند:

أنظر لى امرءة قد ولدتها الفحولة من العرب، لاتزوجها فتلد لى غلاما فارسا.

يعنى: زنى را براى من در نظر بگير كه از برجستگان و شجاع زادگان عرب باشد، تا

ص: 55


1- العبّاس صفحه: 134.

او را همسر خود گردانم و از او داراى فرزندى دلاور و جنگجو شوم.

عقيل پس از بررسى و تفكر به على بن ابى طالب عليهماالسلام عرض كرد: چنين بانويى را از ميان قبيله بنى كلاب، به نام فاطمه دختر حزام بن خالد كلبى سراغ دارم كه در ميان قبايل عرب شجاع تر از پدران او نيست، سرانجام اين پيشنهاد مورد قبول آن حضرت واقع شد و از آن خانم، كه بعدها به ام البنين معروف گرديد خواستگارى نمودند. (1)

حضرت ام البنين عليهاالسلام و خاندانش از اين خواستگارى بسيار خوشحال و خوشوقت شده و به على بن ابى طالب عليهماالسلام با كمال سرور و شادى پاسخ مثبت داده و على بن ابى طالب عليهماالسلام با ايشان ازدواج كردند.

وقتى على بن ابى طالب عليهماالسلام پيشنهاد برادرشان عقيل را پذيرفتند، از وى خواستند تا آن دختر را برايش خواستگارى كند، عقيل بلافاصله بعد از اين امر براى انجام دستور برادر به منزل حضرت ام البنين عليهاالسلام رفت، اهل خانه كه عقيل را به خوبى مى شناختند در حالى كه از آمدن او به منزل شان دچار تعجب شده بودند، مقدمش را گرامى داشته، و در حيرت بودند كه ايشان به چه جهت به منزل آنها رفته، چون عقيل شخص بزرگ و معروفى بود و بى دليل جائى نمى رفت.

عقيل كه از ظاهر آن ها متوجه تعجب و حيرت شان شده بود پس از تعارفات مربوطه گفت: چون مى دانم از آمدن من به منزل تان بسيار تعجب كرده ايد، لذا براى آن كه شما را زودتر از اصل قضيه آگاه كنم پيشايش بگويم كه خبرى بسيار خوب و خوشحال كننده براى شما آورده ام كه بزرگ ترين خانواده هاى عرب و عجم آن را براى خود فوزى عظيم مى دانند.

خانواده حضرت ام البنين عليهاالسلام در حالى كه لحظه به لحظه بر تعجب شان افزوده

ص: 56


1- منتخب التواريخ صفحه: 121.

مى شد پرسيدند: اين خبر خوش كه حامل آن هستى چيست و آيا نمى توانى ما را زودتر از آن باخبر سازى؟

عقيل در حالى كه لبخند بر لب داشت جواب داد: من براى خواستگارى دختر شما آمده ام!

خانواده حضرت ام البنين عليهاالسلام در اين فكر بودند كه خواستگار چه كسى مى تواند باشد، لذا مشتاقانه پرسيدند: اى عقيل كاسه صبر ما لبريز شد، خواهش مى كنيم ما را از اين التهاب خارج كن و بگو از طرف چه شخصى به خواستگارى آمده اى كه اين قدر درباره آن دستت را بالا گرفته و او را براى ما تا اين حد افتخارآميز مى دانى؟! چون ما خودمان از خاندان و اقوام بزرگ و اصيل اين سرزمين هستيم لذا در تعجّبيم كه اين خواستگار چه شخصى، و از چه طايفه اى است كه اين جريان را براى ما به عنوان مژده و خبر خوش اعلام مى كنى؟!

عقيل در حالى كه صورتش شكفته گرديده بود جواب داد: من از طرف كسى وكالت دارم كه همه مردم، حتى خود شما، به خوبى از شخصيت و شايستگى او آگاهيد، و وقتى نامش را دانستيد من را تصديق خواهيد فرمود كه درباره ايشان هر چه بگويم كم گفته ام، من از طرف برادرم على بن ابى طالب عليهماالسلام براى خواستگارى آمده ام، ايشان از من دخترى را جويا گرديد كه از نظر نجابت و اصالت خانوادگى در مرتبه بالائى بوده و بتواند به عنوان همسر به خانه آن حضرت برود، من هم خانواده شما و دخترتان را معرفى كردم، حضرت امير عليه السلام نيز پيشنهاد من را قبول فرموده و اينك براى اجراى آن در حضور شما مى باشم.

وقتى عقيل اين جملات را به آنها گفت، از شنيدن اين خبر و برده شدن نام نامى حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام چنان شور و شعفى به آنها دست داد كه اصلاً قابل توصيف نبود، همه آنها از خوشحالى و سرور به فكر فرو رفتند و تا لحظاتى سكوت

ص: 57

عجيبى در آن خانه برقرار گرديد، بالاخره اين سكوت توسط عقيل شكسته شد و اظهار داشت: اينك كه از چگونگى امر آگاه شديد، نظر خود را در اين باره اعلام داريد؟

بزرگ خانواده پاسخ داد: اى عقيل، همان طور كه گفتى حقيقتاً تو بهترين مژده و جالب ترين و پر افتخارترين خبر را براى ما آورده اى، ما نه تنها موافقت خود را در اين باره اعلام مى داريم بلكه از آن در نهايت اشتياق استقبال مى كنيم زيرا وصلت با مولاى متقيان براى هر فرد و هر خانواده اى باعث سربلندى و سرافرازى است فقط چند روزى به ما مهلت دهيد تا مقدمات امر را فراهم كنيم.

حضرت ام البنين عليهاالسلام وقتى متوجه شد كه به عنوان همسر مورد نظر مولاى متقيان على بن ابى طالب عليهماالسلام قرار گرفته، نهايت خوشبختى و سعادت را در خود احساس نمود و همان موقع مصمم گرديد كه فداكارانه در راه محبت و خدمت گزارى به همسر آينده خود كوشش نموده و تمام وجود خود را وقف ايشان كه بزرگترين ولى خدا بود نمايد.

خانواده حضرت ام البنين عليهاالسلام پس از چند روز، آمادگى خود را به عقيل اعلام كردند، حزام گفت: ان شاء اللّه خير است، ما راضى شديم كه دخترمان كنيز و خدمت كار اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام باشد.

عقيل فرمود: نگو كنيز، بلكه بگو همسر على بن ابى طالب عليهماالسلام و از ايشان پرسيد: آيا مهريه خاصى را براى دخترتان در نظر داريد؟

حزام عرض كرد: دختر ما هديه و بخششى باشد به محضر برادر و پسر عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله .

عقيل فرمود: نه! بهتر است براى او مهريه اى قرار دهيم و مهريه اش همان پانصد درهمى باشد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله براى دختر و همسرانش قرار مى داد.

ص: 58

حزام گفت: اى عقيل! حقيقت اين است كه قبيله و خاندان ما چشم طمع به مال و ثروت و مهريه كلان ندارند؛ بلكه شرافت و حسب و نسب مرد برايشان بسيار مهم است.

در اين هنگام حزام نزد همسرش آمد و با خوشحالى به او گفت: بشارت باد بر تو كه سعى و تلاشت به ثمر رسيد، سعادت و خوشبختى به تو روى آورد، بزرگوراى تو افزون گرديد و اسم و آوازه تو بالا گرفت، (منظورش اين بود كه توانسته اى دخترى در دامن خود پرورش دهى و تربيت نمايى كه شايستگى و لياقت همسرى بزرگ ترين ولى خدا و مولاى متقيان على بن ابى طالب عليهماالسلام را داشته باشد) زيرا عقيل پذيرفت كه دختر تو همسر برادرش اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام گردد.

ثمامه مادر حضرت ام البنين عليهاالسلام وقتى اين خبر مسرّت بخش را شنيد، بى درنگ به سجده افتاد و شكر خدا را به جاى آورده و عرض كرد: حمد و ثنا خداوندى را كه ما را به محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و على مرتضى عليه السلام پيوند زد، آن گاه نزد دخترش آمد و به وى تبريك و تهنيت گفت و او را بوسيد و در آغوش محبت كشيد.

عقيل نيز على بن ابى طالب عليهماالسلام را در جريان گذاشت و براى انتقال عروس به خانه برادر خود، در معيت تعدادى از صحابه و محارم، به منزل حضرت ام البنين عليهاالسلام كه همگى منتظر آنها بودند رفتند. (1)

وقتى به آنجا رسيدند همگى آنها از جمله حضرت ام البنين عليهاالسلام را آماده حركت ديدند، عقيل قبل از حركت و در ميان سكوت حاضرين، حضرت ام البنين عليهاالسلام را مورد خطاب قرار داده و اظهار داشت: شما امروز به عنوان همسر به خانه شخصى مى رويد كه بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله متقى ترين، پاك ترين و بارزترين فرد عالم اسلام مى باشد و

ص: 59


1- الخصائص العباسيه صفحه: 28 الى 36.

همان گونه كه مى دانيد مدت بسيار كوتاهى است كه زوجه گرامى و مقدس خود يعنى زهراى اطهر عليهاالسلام را از دست داده و اين فقدان تا ابد در روح على عليه السلام اثر جبران ناپذيرى بر جاى گذارده است، رفتار تو بايستى طورى متين و مدبرانه باشد كه از هر حيث لياقت چنين افتخارى را داشته و بتوانى رضايت مولا را جلب كنى، حسنين و زينبين عليهم السلام نزد پدرشان بسيار عزيز و گرامى هستند، وظيفه شما اين است كه در نگهدارى آنها حداكثر تلاش خود را بكنى و آنان را چون فرزند خود عزيز و محترم شمارى.

حضرت ام البنين عليهاالسلام در جواب فرمودند: يا عقيل؛ من به خوبى از شخصيت بارز همسر آينده خود با خبرم، و از مقام و منزلت فرزندان حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام نيز كاملاً مطّلع هستم، مطمئن باشيد كه آنان را بر فرزندان آينده خود ترجيح خواهم داد و در راه رفاه و آسايش آنها مانند مادر واقعى كوشش خواهم كرد.

بعد از اين جريانات و مذاكرات حضرت ام البنين عليهاالسلام به اتفاق تعدادى از افراد از خانه خود به طرف منزل حضرت اميرالموءمنين على بن ابى ابى طالب عليهماالسلام رفتند تا به وظيفه سنگينى كه خداى تعالى براى او در نظر گرفته بود لباس عمل بپوشاند.

حضرت ام البنين عليهاالسلام خيلى خوشحال و مسرور بود، ايشان هيچ گاه در مدت عمر شريف شان فكرش هم نمى كرد كه در آينده خداى تعالى چه موقعيتى به وى عطا خواهد كرد و چه صفحه درخشانى در تاريخ اسلام براى خود ثبت خواهد نمود و با فدا كردن چهار فرزند خود در راه دين خدا كه در رأس آنها حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قرار داشت چه افتخار بزرگ و دائمى براى خويش كسب خواهد كرد.

ايشان يك فرد معمولى نبودند بلكه بانويى دانشمند، فاضله و عالمه بودند كه در همه عمر شريف شان حتى قبل از ازدواج با حضرت امير عليه السلام شيفته خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام بود.

ص: 60

او هيچ گاه خود را در منزل على بن ابى طالب عليهماالسلام جانشين حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام نمى دانست بلكه همواره خود را به عنوان كنيز و خدمت گزار حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام و فرزندان آن حضرت قلمداد مى كرد.

وقتى ايشان را به منزل حضرت على بن ابى طالب عليه السلام مى آوردند، در نزديكى منزل ايشان توقف كرد و سراغ فرزندان حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام گرفته و آنها را طلب نمود، وقتى حسنين عليهماالسلام و زينب و ام كلثوم عليهماالسلام به نزد او آمدند به آنان عرض كرد: عزيزانم، من نيامده ام تا جاى مادر شما را بگيرم بلكه آمده ام تا كنيز و خدمت گزار شما باشم و تا شما عزيزانم اجازه ورود به اين خانه را به من ندهيد هرگز وارد خانه شما نخواهم شد.

در آن زمان بعضى از فرزندان حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام بيمار بودند و حضرت ام البنين عليهاالسلام بلافاصله بعد از ورود به منزل على بن ابى طالب عليهماالسلام با محبت تمام به پرستارى و مداواى آنها پرداخت. (1)

عموهاى گران قدر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام
1- حضرت حمزه عليه السلام

حضرت حمزه عليه السلام عموى پدرى ايشان است، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله حضرت

ص: 61


1- الخصائص العباسيه صفحه: 25.

حمزه عليه السلام را اسداللّه و اسد رسوله، يعنى شير خدا و شير رسول خدا صلى الله عليه و آله ناميدند. (1)

حمزه شخصيتى بود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و على بن ابى طالب عليه السلام و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام هميشه به عنوان سندى ماندگار به او افتخار مى كردند وى سرانجام پس از مجاهدت ها و تلاش هاى فراوان جهت پيشبرد دين اسلام و مبارزه با مشركان و دشمنان دين خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله در جنگ احد به فوز عظيم شهادت دست يافت، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در جنگ احد شخصاً فرماندهى لشكر را به عهده گرفته و شخصاً در نظم صفوف سربازان فعّاليّت مى كردند.

اوّلين كارى كه بعد از تنظيم صفوف سربازان انجام دادند اين بود كه عبداللّه بن جبير را با پنجاه نفر از تيراندازان ماهر مأمور كردند تا در شكاف كوه احد قرار گرفته و آنجا را از ورود دشمنان محافظت نمايند و ضمناً به آنها دستور فرمودند: چه در موقع پيروزى، و چه در موقع شكست از موضع خود حركت نكنيد و در همانجا بمانيد تا دستور بعدى براى شما صادر شود.

از آن طرف ابوسفيان كه سرپرستى لشكر كفّار قريش را به عهده داشت به خالد بن وليد دستور داد با دويست نفر از سربازانش مراقب اين گردنه باشند تا در موقعيّتى مناسب از پشت سر به سربازان اسلام حمله كنند.

دو لشكر در مقابل يكديگر قرار گرفتند، ابوسفيان به وسيله بت هائى كه از مكّه با خود آورده بودند و با جلب توجّه زنان زيبا، جنگ جويان لشكرش را سر شوق مى آورد.

امّا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به نام خداى تعالى و مواهب و الطاف الهى، مسلمانان را به جنگ تشويق مى كرد، صداى اللّه اكبر، اللّه اكبر مسلمانان تمام منطقه احد را فرا گرفته

ص: 62


1- الاحتجاج على اهل اللجاج جلد: 2 صفحه: 334.

بود و كم كم جنگ تن به تن شروع شد.

پس از مدّتى لشكر قريش شكست خوردند و هر كدامشان به سوئى مى گريختند، از طرف ديگر تير اندازانى كه به فرماندهى عبداللّه بن جبير مواظب شكاف كوه احد بوده و دفع حمله خالد بن وليد و سربازانش را مى كردند، ديدند كه لشكر قريش فرار كرده و بعضى از مسلمانان مشغول جمع آورى غنائم شده اند، آنها از دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و فرمانده شان سرپيچى كرده و براى جمع آورى غنائم از كوه پائين آمدند، هر قدر عبداللّه بن جبير كوشش كرد كه آنها را از اين كار منع كند و هر چه دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله را به آنها ياد آورى مى كرد، موءثّر واقع نشد، بالاخره خالد بن وليد حمله كرد و چون تعداد تيراندازان كم شده بود، نتوانستند مقاومت كنند، در نتيجه عبداللّه بن جبير با چند تن ديگر كه مى گويند كمتر از ده نفر بودند كشته شدند و خالد بن وليد و سربازانش از پشت و از همان شكاف كوه به سائر مسلمانان حمله كردند، ناگهان مسلمانان خود را در محاصره دشمن زخم خورده خود ديده و از هر طرف، زير شمشيرهاى آنها قرار مى گرفتند.

در اين جنگ حضرت حمزه عموى بزرگوار و مهربان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه هميشه حامى و طرفدار او بود به دستور هند زوجه ابوسفيان، و به دست وحشى برده سياه جبير بن معطم، شهيد شد و عدّه كمى در اطراف پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله باقى مانده و بقيّه مسلمانان پا به فرار گذاشتند.

على بن ابى طالب عليهماالسلام از هر طرف پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را از دشمن حفظ مى كرد و وقتى ديد مسلمانان پا به فرار گذاشته اند به دنبال آنها حركت كرد؛ عمر بن خطّاب مى گويد: ناگهان على عليه السلام را ديدم كه شمشيرى پهن در دست دارد و به سوى ما حمله مى كند، من گفتم: يا اباالحسن عليه السلام تو را به خدا قسم به ما حمله نكن، رسم عرب اين است كه گاهى حمله مى كند و گاهى مى گريزد و من هر وقت صورت غضبناك حضرت

ص: 63

على عليه السلام را كه در آن روز داشت به خاطر مى آورم وحشت و ترس مرا مى گيرد.

على بن ابى طالب عليهماالسلام با كمال رشادت مى جنگيد تا اين كه شمشيرش شكست.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شمشير خود را كه اسمش ذوالفقار بود به على بن ابى طالب عليهماالسلام داد و آن حضرت پروانه وار از شمع وجود مقدّس پيامبر خدا دفاع مى كرد.

حضرت جبرئيل در ميان زمين و آسمان فرياد زد: لاسيف الاّ ذوالفقار ولا فتى الاّ على.

يعنى: شمشيرى مانند ذوالفقار نيست و جوانمردى مانند على بن ابى طالب عليهماالسلام در عالم وجود ندارد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: على عليه السلام از من است و من از اويم، جبرئيل عرض كرد: و أنا منكما. يعنى: من هم از شما هستم.

در اين جنگ ناگهان كسى فرياد زد: محمد صلى الله عليه و آله كشته شد و دشمن به گمان اين كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كشته شده اند ميدان جنگ را به قصد مكّه ترك گفتند.

كفّار قريش قبل از ترك سرزمين احد، شهداى احد را مثله كردند و هند همسر ابوسفيان با وحشى كنار بدن مطهّر حضرت حمزه حاضر شده و جنازه مطهّر آن مرد بزرگ را مثله كردند، هند جگر آن حضرت را بيرون آورده و زير دندان جويد و شقاوت و پستى خود را نشان داد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام و سعد بن أبى وقّاص امر فرمود: در تعقيب لشكر قريش برويد اگر بر شتر سوار شده و اسب ها را يدك مى كشند قصد رفتن به مكّه را دارند و اگر غير از اين باشد قصد غارت مدينه را نموده اند، على عليه السلام ديد لشكر كفّار سوار بر شتر شده و اسب ها را يدك مى كشند.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با يارانشان به مدينه برگشتند، وقتى آن حضرت از حضرت حمزه

ص: 64

جويا شده و او را نديدند، به حارث بن الصمه دستور فرمودند: براى تحقيق از حضرت حمزه، به بيابان احد برود، او هم اطاعت كرد ولى وقتى جسد ايشان را با آن حالت ديد نتوانست خبر جانگداز شهادت حضرت حمزه عليه السلام را به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بدهد، لذا در همان جا ماند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بر سر جنازه حضرت حمزه تشريف بردند و گريسته و فرمودند:

ما وقفت موقفا قط اغيط لى من مدا؛

يعنى: هرگز نايستاده بودم در جائى كه اين چنين خشمگين و ناراحت باشم، و فرمودند: اگر من به قريش دسترسى پيدا كنم هفتاد نفر از آنها را مى كشم امّا خداى مهربان اين آيه را نازل فرمود: وَ اِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِه وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصّابِرينَ.

يعنى: اگر عقوبت مى كنيد نظير آن عقوبت كه ديده ايد، عقوبت كنيد و اگر صبورى كنيد، همان براى صابران بهتر است.

سپس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله عباى مباركشان را روى بدن مثله شده حضرت حمزه انداختند.

صفيّه، خواهر حضرت حمزه به بالاى سر ايشان آمد و از خداى تعالى آمرزش او را درخواست نموده و برايش نماز خواند ولى نتوانست خود را از گريه كردن نگاه دارد، او آن چنان گريه مى كرد كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از گريه هاى او به گريه افتادند، آن حضرت دستور فرمود تا شهداء را با همان لباس هاى خون آلودشان به خاك بسپارند.

در مدينه از هر خانه اى به خصوص خانه هاى انصار، صداى ناله و گريه بلند بود و همه مصيبت زده بودند ولى از خانه حمزه سيّدالشّهداء عليه السلام صدائى بلند نمى شد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وقتى اين صحنه غربت را براى عمويشان مشاهده كردند، فرمودند: براى

ص: 65

عمويم حمزه در اين شهر غربت، گريه كننده اى نمى باشد.

وقتى سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به گوش انصار رسيد زن و مرد به خانه حضرت حمزه رفته و تا شب بر او گريه كردند، اين رسم در ميان زنان انصار باقى ماند كه براى هر مصيبتى كه مى خواستند گريه كنند اوّل بر حضرت حمزه گريه كرده و بعد به مصيبت خود اشك بريزند در اين موقع پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اين آيات را تلاوت فرمودند: وَ لاتَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فى سَبيلِ اللّهِ اَمْواتًا بَلْ اَحْيآءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ. (1)

امام مجتبى عليه السلام فرمودند: لقب سيدالشهداء را خداى تعالى به حمزه عطا فرمود.

امام حسين عليه السلام در روز عاشورا فرمودند: آيا حمزه سيدالشهداء عموى من نيست؟(2)

امام سجاد عليه السلام در مجلس يزيد فرمودند: از افتخارات ما اين است كه حمزه سيدالشهداء از ماست. (3)

امام صادق عليه السلام فرمودند: روز قيامت حمزه سيدالشهداء گواه و شاهد رسول اللّه صلى الله عليه و آله است.

حضرت حمزه عليه السلام شباهت زيادى به امام حسين عليه السلام دارد، به طورى كه او نيز سيدالشهداء ناميده شد و مردم مسلمان از تربت قبر او براى مهر و تسبيح استفاده مى كردند، حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام از تربت قبر او تسبيح درست كرده بود و با آن تسبيح، ذكر خدا مى گفت، مردم مسلمان نيز به تبع از آن بانوى بزرگوار از تربت حضرت حمزه تسبيح درست مى كردند و با آن ذكر مى گفتند تا وقتى كه واقعه جانسوز

ص: 66


1- رسول اكرم صلى الله عليه و آله صفحه: 127 الى 133.
2- الارشاد جلد: 2 صفحه: 98.
3- بحارالانوارجلد: 45 صفحه: 138.

عاشوراء در سال 61 هجرى قمرى اتفاق افتاد، تربت امام حسين عليه السلام را جايگزين تربت حضرت حمزه كردند چون فضيلت تربت امام حسين عليه السلام بيشتر از تربت حضرت حمزه بود.(1)

همچنين همان گونه كه به ما دستور داده اند وقتى بر چيزى مى خواهيد گريه كنيد اول بر حسين بن على عليهماالسلام گريه كنيد، همين دستور را پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله براى حضرت حمزه عليه السلام دادند.(2)

2- حضرت طالب عليه السلام

حضرت طالب از ديگر عموهاى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است، جابر بن عبداللّه انصارى مى گويد: به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله عرضه داشتم: مردم مى گويند: ابوطالب كافر از دنيا رفت.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به من فرمود: اى جابر، پروردگار تو به غيب و نهان آگاه تر است، در شب معراج چون به عرش رسيدم در آنجا چهار نور ديدم، گفتم: خدايا اين انوار چيست؟

فرمود: اى محمد صلى الله عليه و آله اين عبدالمطلب عليه السلام ، اين ابوطالب عليه السلام ، اين پدرت عبداللّه عليه السلام و اين برادرت (پسر عمويت) طالب عليه السلام است.

گفتم: اى خدا واى مولايم، آنها با انجام چه كارهائى به اين درجه رسيده اند؟

خطاب آمد: به خاطر تقيه و ايمان و صبر و پايدارى در راه دين، تا هنگام مرگ، به اين مقام نايل گشته اند.(3)

ص: 67


1- وسائل الشيعة جلد: 6 صفحه 455.
2- منتهى الامال جلد: 1 صفحه: 128.
3- بحارالانوار جلد: 35 صفحه: 15.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: در شب معراج، خداوند طالب را به من نشان داد كه به مقام والائى رسيده بود.

طالب قبل از جنگ بدر مسلمان بود اما قريش او را به اكراه و اجبار همراه خود كرده بودند. در آن هنگام رجز خوان هاى آنان در محلى فرود آمده و شروع به رجز خوانى كردند، طالب نيز فرود آمده و چنين رجز خواند:

يا رب اما يعزون بطالب فى مقنب من هذه المقانب

فى مقنب المحارب المغالب بجعله المسلوب غير السالب؛(1)

يعنى: خداوندا! حال كه قريش، طالب را در اين لشكر انبوه سواره به جنگ آورده اند.

در اين لشكر سواره اى كه به جنگ آمده و طالب پيروزى اند، آنان را تاراج رفته و مغلوب قرار ده نه تاراج كننده و غالب.

محمد بن مثنى حضرمى روايت مى كند: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ابورافع، غلام عبّاس بن عبدالمطلب را هنگام جنگ بدر ملاقات نمود و از او درباره قومش پرسيد.

او به ايشان خبر داد كه قريش آنان را به اكراه و اجبار از شهر با خود خارج ساخته اند.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در جنگ بدر فرمودند: من مردانى از بنى هاشم و ديگران را مى شناسم كه قريش آنان را به اكراه همراه خود كرده اند و ما نبايد آنان را بكشيم، پس هر كس از شما با يكى از آنان برخورد نمود او را نكشد، و هر كس عبّاس بن عبدالمطلب را مشاهده كرد وى را به قتل نرساند زيرا به اكراه به صحنه جنگ آمده است.(2)

ص: 68


1- ذخائر العقبى فى مناقب ذوى القربى جلد: 2 صفحه: 415.
2- تاريخ طبرى جلد: 2 صفحه: 282.
3- حضرت عقيل عليه السلام
اشاره

عقيل در شناخت نسب ها و قبيله ها، اطلاعات بسيارى داشت و عالِم به اين علم بود، او در مدينه قبل از نماز در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله حاضر مى شد و روى سجاده خود به انتظار نماز مى نشست، مردم به او رجوع كرده و از ريشه هاى خاندان ها، و اصالت و عدم اصالت خانواده ها، از او سوءال مى كردند، وى به ابهامات و سوءالات آنها پاسخ مى داد و در رفع مشكلات شان در مورد ازدواج و اختلاف در الحاق فرزندان در موارد مشكوك و امثالهم مى كوشيد،(1) در اين ميان از گذشته قريش سخن به ميان مى آورد و بدى هاى آنها را براى مردم بازگو مى كرد، لذا قريش او را دشمن خود مى دانستند و نسبت هاى ناروا به وى داده و او را احمق و نادان مى خواندند.(2)

مورخان در اين باره نوشته اند: عقيل يكى از چهار نفرى بود كه عرب نزد او مى رفت و سخنانش مورد قبول همگان واقع مى شد، مخرمة بن نوفل زهرى، ابوجهم بن حذيفه عدوى و حويطب بن عبدالعزيز عامرى، مانند عقيل انساب شناس بودند اما آنها بيشتر، افتخارات و گذشته نيك مراجعه كنندگان را مى گفتند ولى عقيل علاوه بر خوبى ها و افتخارات، بدى هاى آنها را نيز مى گفت به همين جهت قريش به او نسبت هاى ناروا مى دادند و ديدار با وى را دوست نداشتند.(3)

عقيل همواره با روشنگرى در جامعه، همچنين در دربار معاويه و در جلسات اشراف، مانع تك تازى عده اى مى شد كه خود را شايسته خلافت و رهبرى جامعه مى دانستند و با حق خليفه راستين رسول خدا صلى الله عليه و آله به مبارزه برخاسته و مانع تحقق

ص: 69


1- الاستيعاب جلد: 3 صفحه: 1078.
2- اسدالغابه جلد: 3 صفحه: 561.
3- الاستيعاب جلد: 3 صفحه: 1079 و اسدالغابه جلد: 3 صفحه: 561 الى 562.

اهداف و برنامه هاى آن حضرت مى شدند، او با ياد آورى فضايل و جايگاه ويژه اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام به نحوى به مبارزه خاموش مى پرداخت و با اين كه در آخر عمر نابينا شده بود ولى با اين حال با زبان خود به ترويج ويژگى هاى على بن ابى طالب عليهماالسلام و پيروان ايشان مى پرداخت.(1)

حضرت ابوطالب عليه السلام عقيل را بسيار دوست داشت، به همين خاطر به هيچ وجه دورى اش را نمى پسنديد و به آن راضى نمى شد، در سالى كه خشكسالى و قحطى، عربستان و حجاز را فرا گرفت، چون ابوطالب عليه السلام فرزندان بسيارى داشت و وضع زندگى اش از جهت مالى مناسب نبود پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به عموى خود عبّاس كه فرد ثروتمندى بود پيشنهاد داد تا نزد ابوطالب عليه السلام بروند و سرپرستى بعضى از فرزندان او را متقبل شوند تا به اين وسيله كمكى به ابوطالب عليه السلام كرده تا فشار و سختى مالى بر او كمتر شود، عبّاس اين پيشنهاد را پذيرفت و هر دو نزد ابوطالب عليه السلام رفتند.

پس از آن كه آنها مقصود خود را بيان كردند ابوطالب عليه السلام پذيرفت و عرض كرد: عقيل را براى خودم بگذاريد درباره فرزندان ديگرم حرفى ندارم هر كدام را خواستيد ببريد، سپس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله على عليه السلام و عبّاس، جعفر عليه السلام را انتخاب كرده و با خود بردند.(2)

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز به وى علاقه داشت و به او مى فرمودند: انى احبك حبين حبا لك و حبا لحب ابى طالب اياك. يعنى: من تو را به دو جهت دوست دارم يكى به خاطر خودت و يكى به خاطر محبت ابى طالب به تو.(3)

بزرگترين فرزند عقيل، يزيد نام داشت كه كنيه عقيل نيز به همين سبب ابا يزيد

ص: 70


1- دائرة المعارف صحابه پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله جلد: 6 صفحه: 286.
2- سيره النبويه جلد: 1 صفحه: 263.
3- الخصال جلد: 1 صفحه: 76.

قرار گرفت.

فرزند ديگرش سعيد نام داشت كه اين دو، مادرشان ام سعيد بنت عمرو بن يزيد زنى بود از بنى عامر.

جعفر اكبر و ابو سعيد احول، فرزندان ديگر او بودند كه مادرشان ام البنين دختر ثغر (اسماء بنت سفيان) بوده اند.

فرزند ديگرش حضرت مسلم عليه السلام است كه رشادت هاى او در كوفه در راه خدمت گزارى به امام حسين عليه السلام بر عام و خاص پوشيده نيست.

فرزند ديگرش عبداللّه نام دارد و ديگرى عبدالرحمن و همچنين عبداللّه اصغر كه مادر اين سه پسر كنيزى به نام خليله بود.

پسر ديگرى داشته است به نام على بن عقيل كه اين فرزند از كنيز ديگرى بوده است.

همچنين جعفر اصغر و حمزه و عثمان نيز پسران ديگر وى هستند كه مادرشان نيز كنيز بوده است.

محمد و رمله فرزندان ديگر وى هستند از كنيزى ديگر.

ام هانى، اسماء، فاطمه، ابوالقاسم و زينب وام نعمان نيز هر يك از مادران ديگر بوده اند.(1)

روزى على بن ابى طالب عليهماالسلام به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله عرض كرد: اى پيامبر خدا! آيا عقيل را دوست مى داريد؟

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: آرى به خدا قسم؛ او را به دو دليل دوست دارم يكى به خاطر خودش و ديگرى به خاطر پدرش ابوطالب عليه السلام كه او را نيز بسيار دوست

ص: 71


1- انساب الاشرف جلد: 2 صفحه: 68.

مى دارم، بدرستى كه فرزندش در دوستى فرزند تو كشته مى شود، پس در غم و اندوه او (مسلم بن عقيل) اشك ها بر ديدگان موءمنين جارى خواهد شد و فرشتگان مقرب بر او درود خواهند فرستاد، سپس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آن قدر گريستند تا آن كه اشك هايشان بر روى سينه مبارك شان روان گرديد، آنگاه فرمودند: به سوى خداى تعالى شكوه و شكايت خواهم كرد از آن وقايعى كه پس از من به سر خاندان و اهل بيتم مى آورند.(1)

دشمنان خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و جانشين بر حقش على بن ابى طالب عليهماالسلام وقتى ديدند با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نمى توانند دربيافتند، چون در آن صورت مردم مسلمان آنها را از دائره اسلام خارج مى دانند، على بن ابى طالب عليهماالسلام نيز معصوم بود و هيچ نقطه ضعفى نداشت كه بخواهند از همان راه وارد شوند؛ لذا خيلى فكر كرده و با هم متّحد شدند تا بتوانند چهره مظلوم على بن ابى طالب عليهماالسلام را در جامعه تخريب كنند، اما هر كارى كردند موفق نشدند، لذا ترفندشان اين بود و تصميم گرفتند تا اطرافيان و اصحاب باوفا و همچنين منسوبين به آن امام مظلوم را مورد حملات خويش قرار داده و تا توانستند به آنها حمله بردند.

مثلاً حضرت ابوطالب عليه السلام را با اين كه هميشه يكتا پرست، و به اعتقاد بعضى ايشان نبى اى از انبياء الهى بوده،(2) نستجير باللّه مشرك خواندند و يا به عقيل برادر على بن ابى طالب عليهماالسلام حمله برده و او را شخصى مخالف با على بن ابى طالب عليهماالسلام معرفى كرده اند.

چند نفر از بنى هاشم قبل از جنگ بدر در مكه اسلام آورده بودند ولى به خاطر تقيه در آن جوّ سخت و خفقان از اظهار آن امتناع مى ورزيدند، آنها همراه با مشركين در جنگ بدر از روى اجبار و اكراه شركت كرده بودند ولى اقدام خاصى بر عليه مسلمانان

ص: 72


1- معجم الرجال الحديث خوئى جلد: 12 صفحه: 175.
2- نبوة ابى طالب عبد مناف عليه السلام صفحه: 27.

نكردند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به اصحاب خود دستور داد: تعدادى از بنى هاشم در لشكر مقابل مى باشند كه بر عليه ما نيستند، لذا اگر به آنان دست يافتيد از ريختن خونشان خوددارى كنيد از جمله آنان عبّاس و عقيل بودند.(1)

عقيل و عبّاس پس از آن كه در جنگ بدر به حسب ظاهر به اسارت مسلمانان در آمدند، اسلام خود را علنى نمودند، ابن قتيبه دينورى در اين مورد مى گويد: فاسلم العبّاس و أمر عقيلاً فأسلم، و لم يسلم من الأسارى غيرهما.(2)

يعنى: پس عبّاس اسلام آورد و به عقيل هم امر كرد كه اسلام بياورد و او نيز اسلام آورد، و غير از آن دو نفر هيچ كس ديگر از اسراء اسلام نياورد.

عقيل پس از آن كه در جنگ بدر اسلام خود را علنى ساخت به مكه مراجعت نمود، فشار مشركين بر وى به عنوان يك مسلمان و يكى از نزديك ترين اقوام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شديدتر شد، به گونه اى كه سكونت در شهر مكه برايش غير قابل تحمل گرديد، لذا بعد از مدت كوتاهى از گذشت جنگ بدر و در ماه هاى آخر سال دوم، به سوى مدينه هجرت نمود و به ساير مهاجران و خاندان بنى هاشم در اين شهر پيوست.

آن چه از تتبع در تاريخ به دست مى آيد عقيل بن ابى طالب در عين خلوص و پاكى اى كه داشت اما به چند جهت مورد حمله افراد پست و رذل قرار گرفت؛ يكى به جهت برادرى اش با مظلوم تاريخ حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام چون منافقان و معاندان و حسودان همان گونه كه عرض كردم نمى توانستند آن همه عظمت و بزرگى و پاكى على بن ابى طالب عليهماالسلام را تحمل كنند و خود آن حضرت نيز معصوم بود و نستجير باللّه كوچكترين نقطه ضعفى نداشت لذا به نزديكان ايشان حمله بردند، علت

ص: 73


1- سيره ابن هشام جلد: 2 صفحه: 197.
2- اقضيه رسول الله جلد: 57.

ديگر تخصص عقيل در علم نسب شناسى بود، كه نسب هاى دشمنان راه خدا كه اكثراً زنا زاده بودند را معرفى و بازگو نموده و آنها را در جامعه مفتضح مى كرد لذا طبيعى است كه مورد حمله چنين افرادى قرار بگيرد.(1)

ما شيعيان بايد خيلى مواظب اعتقادات و سخنان خويش باشيم، مثلاً دشمنان آگاه به شخصيت بزرگوار و جليل القدرى همانند عقيل حمله برده و متأسفانه دوستان نادان باور كرده اند، در حالى كه ايشان شخصيتى با كمال و همواره مورد مهر و محبت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و على بن ابى طالب عليهماالسلام بوده است و خودش نيز ارادت شديدى به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام داشته و فرزندان خويش را محب به ايشان تربيت نموده است، نمونه بارز آن مسلم بن عقيل مى باشد كه عظمت و بزرگوارى اش بر كسى پوشيده نيست.

جعفر بن عقيل، عبدالرحمن بن عقيل، عبداللّه الأكبر بن عقيل، مسلم بن عقيل، عبداللّه بن مسلم بن عقيل، عون بن مسلم بن عقيل، محمد بن مسلم بن عقيل، جعفر بن محمد بن عقيل، احمد بن محمد الهاشمى فرزندان و نوه هاى جناب عقيل بن ابى طالب عليهماالسلام هستند كه همگى آنها در اثر حلال زادگى و تربيت صحيح، محبّ اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله بودند و در راه خدمت گزارى و يارى رساندن به حضرت سيدالشهداء عليه السلام در واقعه جانسوز كربلاء، به درجه رفيع شهادت نائل گرديده اند.(2)

علت ملاقات عقيل با معاويه

عقيل در تاريخ زندگى اش يك سفر به شام رفته كه معاندان و مخالفان از آن سفر كمال سوء استفاده را كرده، و با استناد به يك مشت اراجيف، ايشان را شخصيتى دنيا

ص: 74


1- اسدالغابه جلد: 3 صفحه: 561.
2- نفس المهموم صفحه: 269 الى 274

پرست و مال دوست، و مخالف اميرالموءمنين على عليه السلام و محب معاويه معرفى كرده اند، در حالى كه اصل جريان چيز ديگرى بوده است و شواهد و دلايل زيادى بر اين مدعا وجود دارد، از جمله نامه عقيل به حضرت اميرالموءمنين عليه السلام و پاسخ آن حضرت كه سند زنده و محكمى است كه مسافرت عقيل به شام، نه به عنوان رفاقت و دوستى با معاويه، و نه فرار از حكومت اميرالموءمنين عليه السلام بوده، حتى اين سفر اصلاً در زمان حيات دنيوى على بن ابى طالب عليهماالسلام صورت نگرفته است، بلكه:

اولاً: اين سفر پس از شهادت آن امام عزيز، و در زمانى بود كه صلح ظاهرى حاكم بوده است.

ثانيا: منظور از اين سفر پيوستن به معاويه و يا مال دوستى و علاقه به زخارف دنيايى نبود، بلكه با هدف تبيين فضائل و مظلوميت و اعلان موضع حقانيت اميرالموءمنين عليه السلام و انتقاد و اعتراض بر انحرافات معاويه انجام گرفت.

ملاقات ايشان با معاويه پس از شهادت حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام و زمانى بود كه به حسب ظاهر مابين امام مجتبى عليه السلام و معاويه صلح و آتش بس بود، و بين مدينه و شام و در ميان امويان و خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام به حسب ظاهر جوّ عدم تخاصم علنى برقرار بود، براى تأييد اين ادعا دلائل متقنى وجود دارد كه توجه شما را به آنها جلب مى كنم:

يكى از آن دلائل مكاتبه اى است كه ميان عقيل و على بن ابى طالب عليهماالسلام رد و بدل شده است، اين مكاتبه شاهدى زنده مى باشد كه اين سفر پس از شهادت على بن ابى طالب عليهماالسلام به وقوع پيوسته است؛ زيرا اين نامه كه تاريخ نگارش آن اواخر دوران حيات اميرالموءمنين عليه السلام است، بيانگر كمال اخلاص و ارادت عقيل نسبت به مقام ولايت و اظهار از خود گذشتگى او و فرزندانش نسبت به آن حضرت است و پاسخ آن حضرت كه تأييد ادعاى عقيل و صحّه گذاشتن بر اين حقيقت مى باشد، بيانگر اين

ص: 75

است كه ملاقاتى بين عقيل و معاويه قبل از اين تاريخ صورت نگرفته است، چرا كه از نظر زمان در بقيه ايام حيات اميرالموءمنين عليه السلام براى چنين ملاقاتى فرصتى باقى نبود.

از لحاظ اعتقادى نيز با توجه به متن آن نامه كه در دوران حيات على بن ابى طالب عليهماالسلام بوده چنين امرى قابل قبول نيست؛ زيرا عقيل در اين نامه پيوستن گروه عبداللّه بن أبى سرح به معاويه را به عنوان عداوت و دشمنى با خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و دليل بر اطفاء و خاموش كردن نور الهى معرفى مى كند و مى گويد: فقلت لهم الى أين يا أبناء الثانئين أبمعاويه تلحقون عداوة و اللّه منكم قديما غير مستنكرة تريدون بها اطفاء نور اللّه و تبديل أمره.

يعنى: پس گفتم اى فرزندان كسانى كه پيامبر را سرزنش مى كردند، كجا مى رويد؟

آيا شما مى خواهيد از روى عداوت با اميرالموءمنين به معاويه ملحق شويد؟

به خدا قسم معاويه از قديم جزء شما بوده و حال اين كه شما او را انكار نكرديد، شما مى خواهيد به وسيله معاويه نور خدا را خاموش كنيد و احكام الهى را تغيير دهيد.

حال چگونه ممكن است، او با اين فكر و عقيده و بينش، خودش بدون تغيير جوّ حاكم و تحول وضع موجود و در شرايطى كه فشارها و دشمنى ها از سوى معاويه نسبت به على بن ابى طالب عليهماالسلام و شيعيانش هر روز تشديد مى شود، جبهه حق را ترك كند و به سوى معاويه و جبهه باطل روى آورد؟ و اين گناه بزرگ را كه در نامه اش به عنوان عداوت با خدا و قصد خاموش كردن نور الهى تعبير مى كند، مرتكب شود؟!

متن نامه عقيل به اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام :

هنگامى كه عقيل بن ابى طالب خبر دار شد كه مردم كوفه اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام را تنها گذاشته و بر ضد او عمل كرده اند به او چنين نوشت:

ص: 76

بسم اللّه الرحمن الرحيم

از عقيل بن ابى طالب به بنده خدا اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام .

سلام بر تو باد، سپاس خدايى را به جاى مى آورم كه هيچ خدايى جز او نيست، اما بعد، خداى تعالى شما را از هر گزندى حفظ كند و از هر ناراحتى نگهدارد.

من براى انجام عمره به طرف مكه مى رفتم، در بين راه با عبداللّه بن سعد بن ابى سرح برخورد كردم، او با چهل جوان از فرزندان طلقاء حركت مى كرد، من در چهره آنها آثار ناراحتى مشاهده كردم، گفتم: اى فرزندان كسانى كه پيامبر را سرزنش مى كردند، كجا مى رويد؟ آيا شما در نظر داريد نزد معاويه برويد، و به او ملحق شويد؟

به خداوند سوگند شما از قديم عداوت داريد، عداوت هنوز در صورت شما نمايان است، آيا مى خواهيد نور خدا را خاموش سازيد، و احكام او را تغيير دهيد؟ و بين من و آنها سخن هائى رد و بدل شد.

بعد از اين كه وارد مكه شدم شنيدم آنها مى گويند: ضحاك بن قيس به طرف حيره حمله كرده و اموال مردم را به غارت برده، بعد هم به سلامت بازگشته است، اينك ننگ بر اين دنيا باد كه كسى مانند ضحاك جرات پيدا كرده به منطقه شما حمله كند و مال مردم را بگيرد.

ضحاك چيست؟ او ارزشى ندارد و كوچك تر از آن است كه بتواند به آن طرف ها بيايد، به من اطلاع داده اند كه شيعيان دست از يارى ات برداشته، و تو را تنها گذاشته اند، اكنون اى فرزند مادرم، نظر خود را براى من بنويس و اگر خود را براى مرگ آماده كرده اى من حاضرم بيايم.

من اينك برادر زاده ها و فرزندان پدرت را برداشته و به طرف كوفه مى آيم، و تا زمانى كه زنده باشى با شما زندگى مى كنم، و هر گاه خواستى از دنيا بروى ما هم با شما

ص: 77

جان خواهيم سپرد، به خداوند سوگند دوست ندارم اندكى بعد از شما در دنيا باشم زندگى بعد از شما برايم گوارا نخواهد بود.(1)

دليل ديگر بر مدعاى ما، نظرات مورخين مورد اعتماد و محقق است كه طبق نقل ابن ابى الحديد اين گروه از مورّخان معتقدند كه سفر عقيل به شام، بعد از به شهادت رسيدن على بن ابى طالب عليهماالسلام صورت گرفته است، او مى گويد: فامّا عقيل فالصحيح الذى اجتمع عليه ثقات الرّوات عليه انه لم يجتمع مع معاوية الاّ بعد وفاة اميرالموءمنين عليه السلام .(2)

يعنى: در مورد عقيل آن چه كه صحيح است و راويان ثقه بر آن اجماع دارند، اين كه او با معاويه نشست و برخاستى نداشت، مگر بعد از وفات اميرالمومنين عليه السلام

خود او نيز در جاى ديگر همين نظريه را تأييد مى كند و مى گويد: و هذا القول هو الأظهر عندى.(3)

يعنى: به نظر من نيز همين قول كه ديدار عقيل با معاويه بعد از شهادت

ص: 78


1- بسم الله الرّحمن الرّحيم، لعبد الله عليّ اميرالموءمنين من عقيل بن أبى طالب: سلام عليك فإنّي أحمد إليك الله الّذي لا إله إلّا هو أمّا فإنّ الله حارسك من كلّ سوء، و عليهماالسلام صمك من كلّ مكروه و على كلّ حال، انّي خرجت الى مكّة معتمرا فلقيت عبد الله بن سعد بن أبي سرح في نحو من أربعين شابّا من أبناء الطّلقاء فعرفت المنكر في وجوههم فقلت لهم: الى أين يا أبناء الشّانئين؟ أ بمعاوية تلحقون؟ عداوة و الله منكم قديما غير مستنكرة تريدون بها إطفاء نور الله و تبديل أمره؟ فأسمعني القوم و أسمعتهم. فلمّا قدمت مكّة سمعت أهلها يتحدّثون أنّ الضّحّاك بن قيس أغار على الحيرة فاحتمل من أموالهم ما شاء ثمّ انكفأ راجعا سالما فأف لحياة في دهر جرّأ عليك الضّحّاك، و ما الضّحّاك.؟! فقع بقرقر و قد توهّمت حيث بلغني ذلك أنّ شيعتك و أنصارك خذلوك فاكتب اليّ يا بن أمّي برأيك، فإن كنت الموت تريد تحمّلت إليك ببني أخيك و ولد أبيك فعشنا معك ما عشت و متنا معك إذا متّ، فو الله ما أحبّ أن أبقي في الدّنيا بعدك فواقا، و و أقسم بالأعزّ الأجلّ انّ عيشا نعيشه بعدك في الحياة لغير هنيء و لامرئ و لا نجيع و السّلام عليك و رحمة الله و بركاته. الغارات جلد: 2 صفحه: 429 الى 430.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد: 10 صفحه: 250.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد: 11 صفحه: 251.

اميرالمومنين عليه السلام بوده صحيح تر است، ضمن اين كه يكى از دلائل مهمش را همين نامه عقيل ذكر مى كند.

ثالثا: دليل آخر مسأله اى است كه در مورد ملاقات عقيل با معاويه مطرح مى باشد كه خود دليل بر وقوع آن ملاقات پس از شهادت على بن ابى طالب عليهماالسلام است و آن پرسش و پاسخى است كه بين معاويه و عقيل صورت گرفته است معاويه درباره موقعيت اجتماعى امام حسن مجتبى عليه السلام و ابن زبير و ابن عمر و ابن عبّاس و مروان پرس و جو كرده و در اين مورد از عقيل نظر خواسته است.

چون اين ها شخصيت هايى بودند كه بعد از شهادت على بن ابى طالب عليهماالسلام هر كدام به عنوانى و به لحاظ خاصى در صحنه اجتماعى و مذهبى و سياسى ظاهر گرديده بودند و طرفداران و مريدانى داشتند و در واقع براى معاويه رقيب و مخالف محسوب مى شدند، و با وجود على بن ابى طالب عليهماالسلام چنين موقعيتى براى هيچ كدام از آنان وجود نداشت.

بلاذرى در اين مورد آورده است: روزى در حالى كه ياران معاويه اطراف او جمع بودند، عقيل وارد آن مجلس گرديد، معاويه در ضمن گفتگو خطاب به وى چنين گفت: يا ابايزيد أخبرنى عن الحسن بن على.

يعنى: اى عقيل از حسن بن على عليه السلام برايم بگو.

عقيل گفت: او امروز موجّه ترين و شريف ترين شخصيت در خاندان قريش است.

معاويه گفت: از ابن زبير بگو، او داراى چه موقعيتى است؟

عقيل گفت: او، هم زبان و هم نيزه سنان قريش است، اگر خودش را تباه نكند.

معاويه گفت: ابن عمر چگونه است؟

عقيل گفت: او دنيا را در حالى كه به او روى آورده بود ترك نمود و آن را به شما

ص: 79

واگذاشت و به سوى آخرت روى آورد ولى به هرحال فرزند عمر است.

معاويه گفت: مروان چگونه است؟

عقيل گفت: اوه! او مردى است كه به شدّت به اقوامش علاقه مند مى باشد؛ به طورى كه اگر كودكان شيرخوار قريش هم از او حمايت كنند دنيايشان آباد خواهد شد.

معاويه گفت: از ابن عبّاس بگو.

عقيل گفت: آن چه مى توانست از دانش فرا گرفت، او با سياست كارى ندارد.(1)

پرسش هاى معاويه درباره اين افراد كه پس از شهادت اميرالموءمنين عليه السلام وارد صحنه شده، و چند تن از آنان نيز، پس از مدتى نه چندان دور، در بخشى از كشور بزرگ اسلامى به خلافت ظاهرى دست يافته اند؛ و همچنين پاسخ هاى عقيل درباره شخصيت امام حسن مجتبى عليه السلام و موقعيت ابن عمر و ابن عبّاس، همه حاكى از اين است كه اين ملاقات و گفتگو، زمانى صورت گرفته كه از ديدگاه معاويه رقيب اصلى اش يعنى اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام با شهادت خود از صحنه خارج گشته و معاويه از اين جهت نگرانى خاصى نداشته، و به جاى وى افراد ديگرى پيدا شده اند كه هر يك از آنان به دلايل مختلفى مورد توجه گروهى قرار گرفته، و ممكن بود براى معاويه مشكل آفرين باشند.

آن چه اهميت دارد اين است كه با وجود على بن ابى طالب عليهماالسلام عقيل نبايد امام مجتبى عليه السلام را به عنوان اولين شخصيت از لحاظ وجهه معرفى كند.

در نتيجه هم متن مكاتبه عقيل، و هم نظريه مورّخان موثق و مورد اعتماد و هم محاوره و گفتگوهايى كه ميان معاويه و عقيل واقع شده، همه موءيّد اين معنا است كه ملاقات عقيل با معاويه در زمان حيات على بن ابى طالب عليهماالسلام نبوده، بلكه در زمانى

ص: 80


1- انساب الاشرف جلد: 2 صفحه: 71.

بوده كه ظاهرا بين امويان و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام صلح برقرار بوده است.

همچنين در ملاقات عقيل با معاويه، دو نكته مهم وجود دارد:

1- سخن گفتن عقيل از موضع قدرت؛

معمولاً كسانى كه نزد معاويه مى رفتند و با او ملاقات مى كردند، حتى بيشتر افرادى كه به هر انگيزه اى از على بن ابى طالب عليهماالسلام جدا شده و به او مى پيوستند، در گفتگوهاى خود با او، بعضى از روى ترس و اجبار و بعضى ديگر از روى تملّق و چاپلوسى از موضع ضعف و با ترس و يا تملّق سخن مى گفتند و معاويه را به عنوان اميرالموءمنين يا خليفه رسول اللّه خطاب مى كردند، كه من جمله آنها مى توان به مروان بن حكم، مغيره بن شعبه و بسر بن ارطاه، كه هر كدام شان در آن زمان حاكم يكى از سرزمين هاى اسلامى شدند، اشاره كرد.

اما فقط تعداد انگشت شمارى از ياران اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام بودند كه در ملاقات با معاويه با وجود جوّ اختناق و ارعاب و ديكتاتورى كه حاكم بود جان بر كف نهاده و به جاى اظهار عجز و ضعف با درشتى و از موضع قدرت با او سخن گفته و به جاى يا اميرالموءمنين از كلمه يا معاويه استفاده كرده اند، عقيل يكى از اين افراد مى باشد كه آن چه از تتبع در تاريخ به دست مى آيد شاهد بر اين مدعاست و اگر غير از اين بود مسلّما نقل مى گرديد، همان گونه كه درباره ديگران نقل گرديده است.

با توجه به شرايط آن روز و سخت گيرى هاى درباريان معاويه، اين يك حقيقت روشن و قابل تحسين و شاهد ديگرى است بر اين كه در ملاقات عقيل با معاويه كوچك ترين تمايلى نسبت به او (يعنى معاويه و يا پيوستن به او) و نستجير باللّه فاصله گرفتن از خط و مشى و اهداف اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام و جدا شدن از مقام ولايت در ميان نبوده است.

ص: 81

2- بيان فضائل اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام توسط عقيل.

على رغم حساسيت عجيبى كه نسبت به اين ملاقات و ضبط و نقل گفتگوهاى عقيل و معاويه و حذف و اضافه هائى كه در اين مورد وجود داشته، در تمام اين گفتگوها تا آنجا كه به دست ما رسيده، آن چه از سوى عقيل مطرح شده دفاع از شخصيت مظلوم اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام و بيان فضائل و توصيف زهد و تقواى ايشان و تعريف و تمجيد و حمايت از ياران آن حضرت و نكوهش از معاويه و اطرافيانش بوده است و على رغم خواست معاويه و سوءال پيچ نمودن وى كه بلكه بتواند كلمه اى در مدح خود و بر عليه اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام از زبان عقيل بشنود، حتى به يك مورد و يا يك جمله كه در آن كوچك ترين بى توجهى و بى محبتى به شخصيت اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليه السلام و يا اعتراض بر آن حضرت و يا انتقاد از دأب و رويه ايشان و يا نشانه اى بر تعريف و توصيف از معاويه باشد نگفته است.

همان گونه كه روشن است عقيل در ملاقات خويش با معاويه گذشته از دفاع از شخصيت اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام و ياران آن حضرت از فضائل اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام نيز سخن گفته است كه شايد اگر آن روز، آن هم در چنين مكان مهمى يعنى در دربار و جلوى روى معاويه اين فضائل را بازگو نمى كرد و از زبان او نقل نمى گرديد، مانند خيلى ديگر از فضائل آن بزرگوار از تاريخ محو مى شد و كسى بر آن فضائل و كمالات آگاهى نمى يافت و به طور كلى به دست فراموشى سپرده مى شد.

عقيل در زمان و شرايطى اين فضائل و كمالات را نقل نموده، كه نه تنها نقل فضائل اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام توسط حكومت وقت، در سراسر جهان اسلام ممنوع و بزرگترين جرم محسوب مى شد، بلكه به جاى فضائل حديث هاى ساختگى در نكوهش آن امام مظلوم جعل مى شد و در بين مردم مسلمان رواج مى دادند

ص: 82

و آن حضرت در خطبه هاى نماز جمعه مورد سبّ و لعن قرار مى گرفت.(1)

سخنان تاريخى عقيل نزد معاويه

چند نمونه از گفتگوهاى عقيل و معاويه درباره اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام در دفاع و بيان فضيلت و تجليل صريح از شخصيت آن بزرگوار و نكوهش از معاوية بن ابو سفيان:

پس از ورود عقيل به شام، معاويه يكصد هزار درهم پول در اختيار وى قرار داد و به او گفت: يا ابايزيد انا خير لك أم على؟

يعنى: اى عقيل! آيا من براى تو بهترم يا برادرت على؟

عقيل در پاسخ او گفت: وجدتُ عليا أنظر لنفسه منه لى و وجدتك أنظر لى منك لنفسك.

يعنى: اى معاويه! على را چنين يافتم كه دقت و نظارتش براى نجات خويش بيش از اين بود كه مرا ملاحظه كند، و تو را چنين يافتم كه ملاحظه ات نسبت به من بيش از نجات خودت مى باشد.(2)

بلاذرى نقل كرده: معاويه در مجلسى به عقيل گفت: يا أبايزيد أنا خير لك من أخيك على؟

يعنى: اى عقيل من براى تو از برادرت على بهترم؟

عقيل در پاسخ او گفت: ان أخى آثر دينه على دنياه و أنت آثرت دنياك على دينك، فاخى خير لنفسه منك على نفسك و أنت خير لى منه.

ص: 83


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد: 11 صفحه: 44.
2- الغارات جلد: 2 صفحه: 551.

يعنى: برادرم دينش را بر دنيا مقدم ساخت و تو دنيا را بر دينت، پس برادرم براى دين خود بهتر است از تو نسبت به دينت و لذا براى دنياى من تو بهتر از او هستى.(1)

در مجلس ديگرى معاويه چنين گفت: اگر عقيل نمى دانست كه من براى او بهتر از برادرش هستم، هيچ گاه در نزد ما توقف نمى كرد.

عقيل در پاسخ او گفت: أخى خيرٌ لى فى دينى و أنت خير لى فى دنياى و قد آثرت دنياى و اسئل اللّه تعالى خاتمة الخير.

يعنى: برادرم از لحاظ دينى برايم بهتر بود و تو از لحاظ دنيا، و من اينك دنيا را در پيش گرفته ام و از خدا مى خواهم عاقبت كارم را نيكو گرداند.(2)

روزى معاويه از عقيل پرسيد: كيف تركت عليا و أصحابه؟

على و يارانش را چگونه ديدى؟

عقيل گفت: كأنّهم أصحاب محمّد اِلاّ أَنَّهم لم أر رسول اللّه فيهم. و كأنّك وأصحابك أبوسفيان و أصحابه اِلاّ انى لم أر أباسفيان فيكم.

يعنى: مثل ياران و اصحاب پيامبر فقط رسول خدا صلى الله عليه و آله را در ميانشان نديدم اما تو و يارانت را همانند ابوسفيان و ياران ابوسفيان ديدم، جز اين كه خودِ ابوسفيان را در ميان شما نديدم.(3)

فضيلتى كه فقط از زبان عقيل نقل شده است:

على بن ابى طالب عليهماالسلام به بيت المال مسلمين توجه خاص و وافرى داشت و همه افراد را در بهره بردارى از آن، حتى از نظر زمان نيز مساوى و برابر مى دانست و براى

ص: 84


1- انساب الأشراف جلد: 2 صفحه: 73.
2- اسدالغابه جلد: 3 صفحه: 423.
3- اسدالغابه جلد: 3 صفحه: 423.

كسى حق تقدم قائل نبود عقيل در مجلس معاويه در اين باره مطلبى مطرح نموده است، كه اگر اين فضيلت از زبان عقيل، مخصوصا در چنين مكانى نقل نشده بود يحتمل مانند هزاران هزار فضائلى كه از اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام به دست فراموشى سپرده شده، از تاريخ محو مى شد و به ما نمى رسيد.

عقيل هيچ گاه به پيشوايى معاويه اقرار نكرد، بلكه آن چه نقل شده اين است كه عقيل معاويه را رسوا كرد و به سوابق هند جگر خوار و مادر بزرگ معاويه پرداخت.

معاويه براى اين كه خاطره بيت المال و آهن داغ حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام را به ياد عقيل بيندازد تا شايد او سخنى عليه على بن ابى طالب عليهماالسلام بگويد، گفت: اى عقيل؛ على در پرداخت بيت المال حق خويشاوندى را رعايت نكرد و به بچه هاى تو رحم ننمود.

عقيل در جوابش گفت: به خدا سوگند! برادرم عطاى بزرگ و وافر بر من نمود و حق خويشاوندى را رعايت كرد و نسبت به خدا گمان نيكو ورزيد و امانتى كه در اختيار داشت نگهدارى كرد، پس زبانت را كوتاه كن اى بى پدر، سپس رو به معاويه كرد و گفت: آگاه باش اى زاده هند! به خدا سوگند تو هيچ گاه كار خيرى را انجام نمى دهى.(1)

ابن ابى الحديد اين جريان را چنين نقل كرده:

معاويه روزى از قضيه آهن گداخته اى كه در ميان او و اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام واقع شده بود پرسيد، عقيل گريه كرد و گفت:

ماجرا از اين قرار بود كه قحطى و تنگ دستى و سختى بر من روى آورد، از على عليه السلام استمداد نموده و خواستم كه از بيت المال سهمى بيشتر از حقم به من بدهد،

ص: 85


1- العقد الفريد جلد: 2 صفحه 134 باب: جواب هاى ساكت كننده.

اما او اعتنايى نكرد.

من دست اطفالم را گرفته در حالى كه فقر و ندارى از سر و صورت آنان ظاهر بود نزد او رفته و براى رفع فقر و گرسنگى يارى جستم.

على عليه السلام فرمود: اول مغرب نزد من بيا.

در وقت موعود، در حالى كه يكى از فرزندانم دست مرا گرفته بود، نزد وى حاضر شدم، به فرزندم فرمود: بيرون برود و از ما دور شود، آن گاه به من فرمود: عقيل! بگير، من هم از آنجا كه فقر و تنگ دستى عذابم مى داد، به خيال اين كه كيسه درهم و دينارى تحويلم مى دهد با حرص و اشتياق گرفتم، ناگاه دستم به قطعه آهنى داغ و گداخته اصابت كرد، آن چنان داغ بود كه گويى آتش از آن متصاعد است! آن را دور انداخته و مانند گاوى كه در زير كارد سلاّخ قرار گيرد، نعره كشيدم.

على عليه السلام فرمود: اين نعره تو از آهنى است كه با آتش دنيا داغ شده است، فردا من و تو چگونه خواهيم بود اگر با زنجيرهاى جهنّم ما را ببندند! و اين آيه را تلاوت فرمود: اذا الأغلال فى أعناقهم والسلاسل يسحبون.(1)

يعنى: آن وقتى كه غلها در گردن هاى آنها باشد و زنجيرها كشيده مى شوند.

سپس فرمود: عقيل! تو در نزد من بيش از سهمى كه خدا قرار داده، حقى ندارى، مگر آن چه را كه مى بينى، اينك به خانه ات برگرد.

معاويه با شنيدن اين حادثه بسيار تعجب كرده، و اين جمله را دائماً بر زبان مى آورد: هيهات! هيهات! كه مادرها از آوردن فرزندى مانند على بن ابى طالب عليهماالسلام عقيمند.(2)

ص: 86


1- سوره: غافر آيه: 71.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد: 11 صفحه: 253.
دفاع عقيل از ياران اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام

همان گونه كه عرض شد عقيل گاهى با يك جمله كوتاه و گاهى با بيان يك حادثه توانسته است حق مطلب را درباره اميرالموءمنين عليه السلام بيان، و برخلاف خواسته معاويه از روش آن حضرت با مدح و نيكى ياد كند و در عين حال از راه و روش معاويه انتقاد نمايد.

البته دفاع عقيل منحصر به شخص اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام نبوده بلكه وقتى بحث و گفتگو به اصحاب و ياران آن بزرگوار منتهى مى شد، عقيل با صراحتِ كامل از آنها نيز دفاع مى نمود و على رغم كراهت معاويه از شنيدن فضائل و صفات نيك آنان، به ذكر آنها پرداخته است.

يكى از اين موارد را مسعودى، طى گفتار مشروحى كه بين عقيل و معاويه واقع شده نقل نموده است.

خلاصه آن جريان:

روزى عقيل وارد مجلس معاويه شد و معاويه از اين كه برادر على بن ابى طالب عليهماالسلام به نزدش آمده شادمان گرديد و در ضمن اكرام و احترام از وى پرسيد: عقيل! على را چگونه ديدى؟

عقيل پاسخ داد: عَلى ما يحبّ اللّه و رسوله و ألفيتك على ما يكره اللّه و رسوله.

يعنى: او را آن چنان ديدم كه خدا و رسولش از وى راضى بودند و تو را آن چنان يافتم كه خدا و پيامبرش از تو ناراضى هستند.

معاويه گفت: اى عقيل! اگر ميهمان ما نبودى، پاسخ تو آن چنان بود كه تو را

ص: 87

مى آزرد. سپس براى اين كه گفتار عقيل را قطع كند تا سخن تلخ ديگرى از وى نشنود، مجلس را ترك نمود.

معاويه روز بعد مجددا عقيل را احضار و همان پرسش قبل را تكرار كرد و گفت: كيف تركت عليا أخاك؟

يعنى: وقتى كه از محضر برادرت على خارج مى شدى او را چگونه مى ديدى؟

عقيل پاسخ داد: تركته خيرا لنفسه منك و أنت خيرٌ لى منه.

يعنى: او را به گونه اى ديدم كه براى خودش بهتر از تو براى خودت بود و تو براى دنياى من از او بهترى.

معاويه گفت: اى عقيل! پيرى و گذشت زمان، تو را تغيير نداده و هنوز هم با وجود افرادى از بنى هاشم، به خود مى بالى.

عقيل گفت: و لكن أنت يا معاوية اذا افتخرت بنو اميّة فيمن تفتخر؟

يعنى: اى معاويه! اگر بنى اميه بخواهد به وجود افرادى از اين قبيله افتخار كند، تو به كدام يك از سرشناسان آنها افتخار مى كنى؟

معاويه گفت: اى ابايزيد، به خدايت سوگند، ساكت باش؛ زيرا من منظورى نداشتم اما مى خواهم از وضع ياران على كه به آنها آگاهى كامل دارى بپرسم.

معاويه از آل صوحان كه چند برادر بودند و در ارادت و محبت نسبت به على بن ابى طالب عليهماالسلام شهرت داشتند شروع كرد، عقيل از ميان آنان اول درباره صعصعه سخن گفت: عظيم الشأن، عضب اللسان، قائد فرسان، قاتل أقران، قليل النظير.

يعنى: او مردى است داراى مقامى بس بلند، در گفتار، زبانى تيز و برنده، در جنگ، فرماندهى شجاع، قاتل شجاعان و بالأخره مردى است كم نظير.

سپس گفت: و اما برادرانش زيد و عبداللّه به سيلى مى مانند كه صفوف دشمن در مقابلش تاب مقاومت ندارد، و به كوه بلندى شبيه مى باشند كه ديگران در سختى ها به

ص: 88

آنها پناه مى برند، مردانى هستند كه تمام وجودشان اراده و استقامت است، به طورى كه هيچ سستى به آنها راه ندارد.

وقتى گفتگوى عقيل با معاويه و حمايت و دفاع او از فرزندان صوحان، به گوش صعصعه رسيد، صعصعه نامه اى به عقيل نوشت و از او تشكّر و قدردانى كرد.(1)

عقيل در مدتى كه به شام رفته بود دائماً به قصد آشكار كردن حقايق در نزد معاويه حاضر مى شد و درباره اصحاب و اطرافيان معاويه و ويژگى هاى آنها و پدران شان صحبت مى كرد، روزى در مجلسى اطرافيان معاويه سخنانى به عقيل گفته و او را مسخره كردند.

عقيل از معاويه پرسيد: آن كه در سمت راست تو نشسته كيست؟

معاويه گفت: او عمرو بن عاص است.

عقيل گفت: او همان است كه شش نفر مدعى پدرى او بودند، يعنى شش نفر نزاع داشتند كه او فرزند كدام يك از آنهاست تا آن كه قصاب قريش بر ديگران پيروز شد و او را فرزند خود خواند.

عقيل دوباره از معاويه پرسيد: ديگرى كيست؟

معاويه گفت: او ضحاك بن قيس است.

عقيل گفت: آن كه پدرش در راندن گوسفندان نر بر روى گوسفندان ماده استاد بود.

عقيل دوباره پرسيد: ديگرى كيست؟

معاويه گفت: او ابوموسى اشعرى است.

عقيل گفت: او پسر همان زنى است كه زياد دزدى مى كرد.

ص: 89


1- منهاج البراعه فى شرح نهج البلاغه جلد: 18 صفحه: 297.

معاويه كه ديد اطرافيانش بسيار خشمناك شده اند و مى دانست اگر درباره خودش از عقيل چيزى بپرسد او مطالبى بازگو خواهد كرد كه ديگران خشنود شده و خشم شان بر طرف خواهد شد لذا به او گفت: اى ابايزيد درباره من چه مى گويى؟

عقيل گفت: من را معذور بدار.

معاويه گفت: نمى شود حتما بايد بگويى.

عقيل پرسيد: آيا حمامه را مى شناسى؟

معاويه گفت: حمامه كيست؟ من او را نمى شناسم.

عقيل گفت: همين اندازه بس است، تحقيق كن تا او را بشناسى.

معاويه به سراغ نسابه شامى فرستاد و او را احضار كرد.

معاويه از او پرسيد: حمامه كيست؟

نسابه گفت: اگر بگويم در امانم؟

معاويه گفت: آرى، به تو امان دادم.

نسابه گفت: حمامه مادر ابوسفيان است كه در دوران جاهليت يكى از زنان فاحشه اى بود كه پرچم داشت.

معاويه به اطرافيان خود گفت: ناراحت نباشيد كه من هم مانند شما بلكه بيشتر از شما رسوا شدم.(1)

روزى عقيل در دمشق پيش معاويه نشسته بود و همه اعيان شام و حجاز و عراق حاضر بودند.

معاويه كه به اصطلاح خودش مى خواست زرنگى كند گفت: اى اهل شام و حجاز

ص: 90


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد: 2 صفحه: 125.

و عراق، آيا آيه تَبَّتْ يَدا أَبِى لَهَبٍ وَ تَبَّ را شنيده ايد؟

همه گفتند: بله.

معاويه گفت: ابى لهب عموى عقيل است.

عقيل در جواب گفت: اى اهل شام و حجاز و عراق، آيا آيه وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ، فِى جِيدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ را شنيده ايد.

همه گفتند: بله.

عقيل گفت: اين حَمَّالَةَ الْحَطَبِ عمه معاويه است سپس به معاويه گفت: اى معاويه وقتى به جهنم وارد شدى به سمت چپ توجه كن، در آنجا ابولهب را خواهى ديد كه عمه ات را در بر گرفته سپس ببين بهتر است فاعل باشد يا مفعول و در آتش بسوزد، معاويه از كرده خود بسيار پشيمان شد و از جواب عقيل مفتضح و خجل گشت.(1)

بنابراين طبق دلائل و شواهد متقنى كه وجود دارد و از حاصل تتبع در تاريخ به دست مى آيد سفر عقيل به شام در حال حيات دنيوى على بن ابى طالب عليهماالسلام نبوده است، ضمن اين كه اين سفر در شرايط صلح و آتش بس و در زمانى كه به صورت ظاهر معاويه حاكم و فرمانرواى مطلق كشورهاى اسلامى بود به وقوع پيوسته و طبعا تهمت ها و سخنان ناروايى مانند جدائى او از على بن ابى طالب عليهماالسلام و پيوستنش به معاويه بى اساس و ساختگى است و علت اين تهمت ها و حملات به شخصيت عقيل و ديگر منسوبين على بن ابى طالب عليهماالسلام را قبلا عرض كردم.

ضمناً آن چه در مورد اين سفر و از ملاقات عقيل با معاويه در تاريخ ثبت شده است بيان فضائل اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام و يارانش، همچنين نكوهش از

ص: 91


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد: 4 صفحه: 93 و قاموس الرجال شوشترى جلد: 6 صفحه: 320.

معاويه و ياران او بوده است، به صورتى كه وقتى جريانات اين سفر را مورد مطالعه قرار مى دهيم متوجه زيركى عقيل و كثرت محبتش به على بن ابى طالب عليهماالسلام و فرزندان و اصحاب و يارانش همچنين نفرت داشتن از معاويه و آباء و اجدادش مى شويم، اما بعضى از بى خردان اين جريان را به گونه اى تحريف كرده و غير واقعى نقل كرده اند كه متأسفانه دوستان نا آگاه نيز بعضا باورشان آمده است.

دشمنان على بن ابى طالب عليهماالسلام با مخدوش معرفى كردن اطرافيان آن امام مظلوم قصد داشته و دارند كه لطمه اى به شخصيت آن حضرت وارد سازند غافل از اين كه اگر نستجير باللّه بر فرض محال پدر و برادران آن حضرت نيز همان گونه كه آنها مى گويند باشند، اما كسانى كه اولوالالباب هستند و عقل درست و حسابى دارند مى فهمند كه اگر برادر كسى انحراف داشت ربطى به خودش ندارد هر كسى مسئول خود و اعمال و رفتارش هست و هيچ كس تقاص اعمال و رفتار ديگران را پس نخواهد داد.

بنابراين عقيل فرد فاضلى بود فقط به خاطر اين كه به علم انساب احاطه داشت و افعال زشت قريش و اجداد افراد را بيان مى كرد عده اى نتوانستند تحمل كنند لذا به دشمنى با او برخاسته و سخنان باطل درباره اش گفتند.(1)

ايشان محب على بن ابى طالب عليهماالسلام و فرزندان او بود و فرزندان خويش را همگى محب اهل بيت عليهم السلام تربيت نمود به طورى كه در راه يارى امام حسين عليه السلام به فوز عظيم شهادت رسيدند.

4- جعفر طيار عليه السلام
اشاره

عموى ديگر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام جعفر طيار است كه نياز به معرفى ندارد، كنيه او ابوعبداللّه و مشهور به جعفر طيار مى باشد، ايشان پسر عمو و يكى از

ص: 92


1- نكت الهميان صفدى صفحه: 200.

صحابى گرانقدر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و از شهداى بزرگ صدر اسلام است، پدرش حضرت ابوطالب عليه السلام و مادرش فاطمه بنت اسد است.

وى بعد از على بن ابى طالب عليهماالسلام به پيامبر اكرم ايمان آورد لذا دومين فردى است كه به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ايمان آورد و مسلمان شد،(1) ايشان به ذوالهجرتين معروف بود و اين به خاطر اين بود كه وى در راه خدا و يارى دين خدا دو مرتبه هجرت كرد، يك مرتبه به سرپرستى قريب به هشتاد نفر از مسلمانان به حبشه و بار ديگر به مدينه هجرت نمود.(2)

ايشان در سال پنجم بعثت سردسته آن عده از مسلمانانى بود كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله درخواست رفتن به مكانى كه از شرّ كفّار در امان باشند كردند تا وقتى كه خداى تعالى اجازه دهد كه با كفّار بجنگند(3) و رسول خدا صلى الله عليه و آله اجازه داد تا به حبشه بروند و به آنها فرمود: مردم حبشه مسيحى و اهل كتاب بوده و از ظلم و ستم دورى مى كنند و نجاشى سلطان آنها كه اسمش اضحمه است مرد عدالت گسترى مى باشد.(4)

لذا آنها در ماه رجب به سوى حبشه حركت كرده و تا اراضى جدّه پياده راه را پيمودند و از آنجا با كشتى به حبشه رفتند.

برخورد خوب و رفتارهاى پسنديده نجاشى با مسلمانان و حمايت وى از ايشان، محبت مسلمانان را به نجاشى زياد كرد، و جعفر كه بزرگ و سردمدار مسلمانان بود، با نجاشى بسيار صميمى و نزديك شد اين صميميت و رفاقت مابين آنها لحظه به لحظه

ص: 93


1- تاريخ مدينه دمشق جلد: 7 صفحه: 125.
2- اعيان الشيعه جلد: 4 صفحه: 120.
3- التبيين فى انساب القرشيين صفحه: 113 الى 114.
4- رسول اكرم صلى الله عليه و آله صفحه: 66.

بيشتر مى شد تا آنجا كه جعفر توانست نجاشى را مسلمان كند.(1)

اسماء بنت عميس همسر جعفر كه همان ايام در حبشه صاحب فرزندى شده بود به فرزند تازه متولد شده نجاشى شير مى داد و همين مسأله نيز باعث پيوند و صميميت بيشتر ميان آن دو خانواده شده بود.(2)

نجاشى پيوسته حامى جعفر و همراهانش در حبشه بود و چون شورشى عليه وى از سوى يكى از فرمانروايان حبشى صورت گرفت، نجاشى براى در امان ماندن جعفر و همراهانش از آسيب هاى احتمالى، آنان را به منطقه امنى منتقل كرد تا در اين درگيرى ها به آنان آسيبى نرسد،(3) نجاشى شمشيرى گران قيمت به نام غمام را به جعفر هديه داد.(4)

جعفر و ياران وى پس از پانزده سال دورى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در سال هفتم هجرى همزمان با فتح خيبر به درخواست و تقاضاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از حبشه به مدينه بازگشتند، او با مسلمانان باقيمانده در حبشه و همچنين جماعتى از حبشيان كه تازه اسلام را پذيرفته بودند، نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آمدند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از ديدن آنها بسيار شادمان شد و سجده شكر به جاى آورد و ميان دو چشم جعفر را بوسيد و فرمود: ما ادرى بايهما اسر بقدوم جعفر؟ ام بفتح خيبر؟(5)

يعنى: نمى دانم به فتح خيبر بيشتر خوشحال باشم يا بازگشت جعفر؟

ص: 94


1- اعلام الورى باعلام الهدى جلد: 1صفحه: 119 و الاصابه جلد: 1 صفحه: 593.
2- بحارالانوار جلد: 18صفحه: 417.
3- سيره حلبيه جلد: 2 صفحه: 276.
4- المنمق فى اخبار قريش.
5- مناقب ابن شهر آشوب صفحه: 98.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در كنار مسجد زمينى جهت ساختن خانه براى جعفر مشخص كرد و با اين كه جعفر در فتح خيبر حضور نداشت اما از سهام خيبر سالانه 50 پيمانه خرما براى ايشان معين فرمود.(1)

در همين ايام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به عنوان هديه نمازى را به جعفر آموختند كه مشهور به نماز جعفر طيار شد، ائمه اطهار عليهم السلام نيز اين نماز را مى خواندند و به آن سفارش مى كردند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دائماً نسبت به جعفر با محبت برخورد مى كردند، روزى قسمتى از يك گلابى كه به ايشان هديه شده بود را به جعفر داده و با بر شمردن فوايد آن ميوه، از جعفر خواستند، آن را تناول نمايد،(2) همچنين بسته اى خلال دندان به جعفر هديه دادند،(3) پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله گاهى با ابراز محبت از جعفر مى خواستند كه خاطرات خود را از حبشه برايشان تعريف كند.(4)

رفتارهاى محبت آميز ديگرى نيز از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حق جعفر ثبت شده است كه همه نشان از موقعيت والاى جعفر در نزد آن حضرت دارد.

فرزندان جعفر هشت نفر به نام هاى عبداللّه، عون، محمد اكبر، محمد اصغر، حميد، حسين، عبداللّه اكبر و عبداللّه اصغر هستند كه مادر همه آنها اسماء بنت عميس بود.(5)

نسل ايشان از طريق فرزندش، عبداللّه امتداد پيدا كرد،(6) و افراد معتبر و شناخته شده و جليل القدرى از اين نسل به دنيا آمدند، در آن زمان منسوبان به جعفر طيار را

ص: 95


1- تاريخ مدينة دمشق جلد: 72 صفحه: 127.
2- مرآة العقول جلد: 22 صفحه: 197.
3- المحاسن جلد: 2 صفحه: 563.
4- الكافى جلد: 8 صفحه: 366.
5- الدرجات الرفيعة فى طبقات الشيعة صفحه: 168 الى 186 و القول الجازم فى نسب بنى هاشم صفحه: 102 الى 105.
6- الطبقات الكبرى جلد: 4 صفحه: 34.

جعفرى مى گفتند و خاندان هاى وابسته را آل جعفر مى ناميدند، پسر بزرگ ايشان به نام عبداللّه همسر حضرت زينب كبرى عليهاالسلام شد.

جعفر بن ابى طالب عليهماالسلام 20 سال بعد از عام الفيل در شهر مكه به دنيا آمد، زمانى كه در مكه خشك سالى بود، به دليل تنگ دستى پدرش، در خانه عمويش عبّاس بزرگ شد و همچنان نزد او بود تا در سال اول بعثت، يكى از اولين كسانى بود كه به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ايمان آورد و مسلمان شد،(1) البته ايشان قبل از مسلمان شدن يكتا پرست بود، او در عصر جاهليت به داشتن چهار ويژگى معروف و مشهور بود: پرهيز از شراب خوارى و دروغ و فحشاء و بت پرستى.(2)

ايشان خطيبى توانا و مردى شجاع و سخاوتمند، بردبار و متواضع و شخصيتى نافع داشت و داراى زيركى و درايت و هوش زياد و اراده قوى بود، درباره فضائل او رواياتى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده كه ايشان در رديف بهترين مردم و با پيامبر از يك طينت و سرشت و از نظر خلق و خوى شبيه ترين افراد به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بوده است.(3)

ايشان دائماً به فقراء و مستمندان رسيدگى مى كردند و اكثر مواقع اموالش را ميان آنها تقسيم مى نمودند، به همين جهت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله او را ابوالمساكين يعنى پدر بينوايان مى خواندند.(4) ارادت و علاقه و محبتش به برادر خود يعنى على بن ابى طالب عليهماالسلام هم بسيار زياد بود.

ص: 96


1- تاريخ الاسلام و وفيات المشاهير و الاعلام صفحه: 492.
2- تاريخ مدينة دمشق جلد: 72 صفحه: 126.
3- كتاب المحبر صفحه: 474.
4- حلية الاولياء و طبقات الاصفياء جلد: 1 صفحه: 114.
جنگ موته و شهادت جعفر طيار عليه السلام

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله جماعتى از مسلمين را در جمادى الاولى سال هشتم هجرى به سوى موته (منطقه اى در 120 كيلو مترى جنوب امّان، پايتخت اردن) براى جنگ با روميان فرستادند و جعفر را به عنوان فرمانده اول اين غزوه انتخاب كردند.(1)

او در هنگام شهادت 41 سال داشت و در منطقه موته شهيد شدند، مزار او و ساير شهداى موته، در منطقه اى معروف به شهر مزار در اطراف موته قرار دارد،(2) دو دست جعفر در ركاب رسول خدا صلى الله عليه و آله از تن بريده شد اما ايشان همچنان پرچم اسلام را در دهان خود و بر روى سينه اش برافراشته نگاه داشت تا مسلمين روحيه خويش را در جنگ از دست نداده و وحشت زده نشوند، ايشان تمام تلاش خود در جهت برافراشته نگه داشتن پرچم اسلام نمودند تا اين كه عاقبت در اثر ضربات دشمن از ميان دو نيم شد و به فوز عظيم شهادت نائل گشت.(3)

روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حالى كه لشكر اسلام در سرزمين موته مشغول جنگ بودند بر منبر رفته و مانند كسى كه از نزديك مشاهده مى كند معركه جنگ را براى اصحاب توصيف نموده و دلاورى و جانبازى و شهادت جعفر بن ابى طالب عليه السلام را به آنها خبر داد.(4)

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با آگاه شدن از خبر شهادت جعفر خيلى اندوهگين شده و بسيار گريه كردند و فرمودند: خداى تعالى به جاى دو دست به وى دو بال داد كه با آنها در

ص: 97


1- تاريخ يعقوبى جلد: 2 صفحه: 65 و مقاتل الطالبيين صفحه: 9 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد، جلد: 15 صفحه: 62.
2- السيرة النبوية جلد: 4 صفحه: 20.
3- السيره النبويه جلد: 2 صفحه: 378.
4- الثاقب فى المناقب صفحه: 102.

بهشت پرواز مى كند، به همين جهت جعفر به ذوالجناحين (داراى دو بال) و طيار مشهور شد.(1)

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بعد از آگاه شدن از شهادت ايشان نزد همسرش، اسماء بنت عميس رفتند و خبر شهادت جعفر را به آنها داد و فرزندان او را طلبيدند و به آنان مهربانى فرمودند و به اسماء تعزيت گفتند و از خداى تعالى خواستند كه در ميان فرزندان و ذريه جعفر جانشين صالح و نيكى براى وى قرار دهد.(2)

حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام آن بانوى بزرگ اسلام در ماتم جعفر گريه كردند، رسول خدا صلى الله عليه و آله وقتى گريه كردن حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام مشاهده كردند فرمود: و على الجعفر فلتبك الباكيه؛ يعنى: بر مثل جعفر بايد كه گريه كنندگان بگريند و سفارش فرمودند كه به آل جعفر رسيدگى خاصى شود زيرا آنان فعلا سرگرم عزاء و ماتم پدر خويش هستند و به حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام فرمودند كه براى خانواده جعفر به مدت سه روز غذا تدارك ببيند،(3) بعدها پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خود شخصاً به امور فرزندان جعفر رسيدگى مى فرمودند.

شهادت جعفر بازتاب گسترده اى در ميان مسلمانان داشت، حسان بن ثابت و كعب بن مالك انصارى در مرثيه هاى خود، تمجيد بلندى از ايشان كرده اند.

قبر ايشان قبلا مخفى بود، اما چهارمين سلطان مصر، مزار جعفر را تجديد بنا كرد و اوقاف بسيارى به آن اختصاص داد و امروزه بارگاه ملكوتى ايشان زيارت گاه موءمنين و دوست داران رسول خدا صلى الله عليه و آله شده است.

ايشان بعد از شهادتش همچنان در نزد مردم مسلمان داراى احترام ويژه اى است،

ص: 98


1- المسترشد فى امامة على بن ابى طالب عليهماالسلام صفحه: 334.
2- اسدالغابه جلد: 1 صفحه: 343.
3- المحاسن جلد: 2 صفحه: 419.

على بن ابى طالب عليهماالسلام دائماً افتخار مى كرد كه برادرى همچون جعفر داشته و در تنگناها از او ياد مى كرد، عبداللّه بن جعفر مى گويد: هر گاه تقاضايى از على بن ابى طالب عليهماالسلام داشتم اگر به حق جعفر سوگند مى خوردم فورا تقاضايم را اجابت مى كرد،(1) حتى در تاريخ آمده كه حضرت امام حسن عليه السلام گاهى براى مجاب كردن پدر ايشان را به حق جعفر قسم مى دادند.

على بن ابى طالب عليهماالسلام بعد از پيروزى در جنگ جمل ضمن سخنانى فضايل فرزندان عبدالمطلب را بر شمرده و جعفر را در شمار افضل شهدايى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وى را به ذوالجناحين ملقب كرد ياد فرمودند،(2) همچنين ساير بزرگان بنى هاشم از اين كه جعفر بن ابى طالب از آنها بود افتخار مى كردند.(3)

عبداللّه ابن عبّاس از يكى از معصومين نقل كرده كه فرمود: ما اهل بيت هفت خصلت بخصوص داريم كه ديگران از آنها محرومند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از ماست، و وصى او كه بهترين امت است از ماست، حمزه شير خدا و رسول خدا و سيد شهيدان از ماست، جعفر بن ابى طالب كه دو بال به او كرامت شده و در بهشت با فرشتگان پرواز مى كند از ماست و دو سبط اين امت كه آقاى جوانان بهشت اند از ماست و قائم آل محمد كه خداى متعال پيامبرش را به حضرت او گرامى داشته از ماست و منصور هم از ماست چنان چه خدا فرموده إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ.

جريان زندگى ايشان شباهت زيادى به زندگى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام دارد، همانطور كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در راه خدا جهاد كرد و جانش را فداى دين خدا و امام زمانش نمود و در اين راه دو دستش قطع شد و به مقام رفيع شهادت

ص: 99


1- اسد الغابة فى معرفة الصحابة جلد: 1 صفحه: 344.
2- الكافى جلد: 1 صفحه: 450.
3- الارشاد جلد: 1 صفحه: 37.

نائل گرديد، همچنين حضرت جعفر در راه خدا و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله جنگيد و دو دستش از بدن جدا گشت و به درجه رفيع شهادت نائل گرديد.

و همان طور كه فرموده اند: خداى تعالى به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام دو بال عطا فرموده، همان طور فرموده اند: خداى تعالى به حضرت جعفر دو بال عطا كرده و به همين جهت او را جعفر طيار مى نامند.

بخارى در صحيحش نقل كرده عمر، خليفه دوم هر گاه عبداللّه فرزند جعفر را مى ديد به او مى گفت: سلام بر تواى فرزند ذوالجناحين.(1)

بنابراين عموهاى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام همگى افرادى فوق العاده و با كرامت بودند.

نام گذارى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

هنگامى كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از حضرت ام البنين عليهاالسلام متولد شدند و مژده ولادتش به اميرالموءمنين عليه السلام داده شد، ايشان سريعا با شور و شعف به طرف خانه شتافتند، قنداقه اين نوزاد نورانى را به دست على بن ابى طالب عليهماالسلام دادند، آن حضرت كودك را محكم در آغوش گرفته و به سينه خود چسبانيد و مى بوسيد و در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفتند.(2)

سپس آستين هاى طفل نو رسيده را بالا زد و در حالى كه مرتب به بازوهاى او نگاه مى كرد، مانند ابر بهار اشك از ديدگان مباركش جارى مى شد، آن حضرت در حال گريه و اشك، دائماً دست ها و بازوهاى آن كودك را مى بوسيد.

حضرت ام البنين عليهاالسلام كه انتظار داشت شوهرش از تولد فرزندشان مسرور و

ص: 100


1- صحيح بخارى جلد: 4 صفحه: 209.
2- الخصائص العباسيه صفحه: 65.

شادمان شود، از مشاهده اندوه و گريه و بوسه هاى على بن ابى طالب عليهماالسلام حيرت زده و نگران شد و سوءال كرد: يا اميرالموءمنين! گريه شما من را نگران كرده، آيا خداى نكرده فرزندم عيب و نقصى دارد، كه اين گونه گريه مى كنيد و بر بازوهاى او بوسه مى زنيد؟

حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام با صدايى بغض آلود و لحنى سراسر اندوه فرمودند: فرزند تو هيچ نقصى ندارد ولى چون به اين دو دست نگاه كردم و به ياد مصائب وارد بر اين طفل افتادم گريه ام گرفت.

حضرت ام البنين عليهاالسلام با نگرانى بيشترى پرسيد: يا اميرالموءمنين اين طفل چه سرنوشتى خواهد داشت و چه اتفاقى براى طفل شير خوار من خواهد افتاد؟!

آن حضرت فرمودند: دستان كودكت را در راه يارى اسلام و برادر مظلومش، امام زمانش حسين عليه السلام از بدن جدا خواهند كرد.

در اين جا حضرت ام البنين عليهاالسلام و ساير زنان حاضر در آن مجلس به گريه افتاده و حزن عجيبى قلبشان را گرفت و مجلس شادى و جشن شان به نوحه و گريه و زارى تبديل شد.

وقتى على بن ابى طالب عليهماالسلام اين صحنه را ديدند و متوجه غم و اندوه حضرت ام البنين عليهاالسلام شدند، براى تسلى خاطر و آرامش قلب ايشان فرمودند: اى ام البنين! ناراحت نباش! زيرا فرزندت در نزد خداى تعالى داراى مقامى بسيار عظيم است، و خداوند به جاى دو دست قلم شده اش دو بال به او مرحمت خواهد كرد كه با آنها همراه با فرشتگان در بهشت برين پرواز كند.

حضرت ام البنين عليهاالسلام وقتى اين سخن على بن ابى طالب عليهماالسلام را شنيد دلش آرام گرفته و بسيار مسرور گشت و خداى تعالى را شكر كرد.(1)

ص: 101


1- العبّاس صفحه: 139.

در اين هنگام على بن ابى طالب عليهماالسلام از همسرش ام البنين عليهاالسلام پرسيد: نام او را چه گذاشته اى؟

حضرت ام البنين عليهاالسلام در پاسخ آن حضرت عرض كرد: من در هيچ امرى بر شما سبقت نگرفته ام، هر اسمى كه شما مايليد بر طفل بگذاريد.

على بن ابى طالب عليهماالسلام فرمود: من اين كودك را به نام عمويم عبّاس ناميدم.(1)

در هفتمين روز تولد ايشان بنا به سنت اسلامى، حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام سر فرزندش را تراشيد و هم وزن موهايش طلا به فقيران صدقه داد و همان گونه كه براى به دنيا آمدن حسنين عليهماالسلام عمل كرده بود گوسفندى را به عنوان عقيقه ذبح كرد.(2)

برادران و خواهران حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

امام حسن عليه السلام امام حسين عليه السلام حضرت زينب كبرى عليهاالسلام حضرت اُمّ كلثوم عليهاالسلام و حضرت مُحسن كه مادر اين ها حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام دختر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است.

عبداللّه، عثمان و جعفر، كه مادرشان حضرت امّ البنين عليهاالسلام است.

محمد ابن حنفيّه كه مادرش خوله دختر جعفر بن قيس بود.

ابوبكر كه نامش عبداللّه و مادرش ليلى كه احتمالاً همان دختر مسعود دارمى است، ايشان همراه با امام حسين عليه السلام در واقعه جانسوز كربلاء شهيد شدند.(3)

عبيداللّه كه مادرش ليلى بود او نيز همراه با امام حسين عليه السلام در واقعه جانسوز كربلاء شهيد شد.(4)

ص: 102


1- الخصائص العباسيه صفحه: 71.
2- العبّاس بن على رائد الكرامه و الفداء فى الاسل صفحه: 26.
3- تاريخ طبرى جلد: 5 صفحه: 154.
4- الكامل فى التاريخ جلد: 2 صفحه: 440.

محمد اصغر كه مادرش كنيز و نامش ورقاء بوده است، او نيز همراه با امام حسين عليه السلام در واقعه جانسوز كربلاء شهيد شد.

يحيى و عون كه مادرشان اسماء بنت عميس بود، يحيى در زمان حيات على بن ابى طالب عليهماالسلام درگذشت.

محمّد اوسط كه مادرش اُمامه بود.

عمر اطرف كه مادرش امّ حبيب، صهباى تغلبى نام داشت.

رقيّه كه مادرش امّ حبيب، صهباى تغلبى نام داشت ايشان همسر مسلم بن عقيل شد(1) و از وى سه فرزند داشت كه از ميان آنان، عبداللّه در واقعه جانسوز كربلاء شهيدشد.(2)

اُمّ حسن يا بعضى ام حسين گفته اند كه مادرش اُمّ سعيد بود او ابتدا همسر جعدة بن هبيره، خواهر زاده امام عليه السلام بود و سپس به ازدواج جعفر بن عقيل درآمد و چون جعفر در واقعه جانسوز كربلاء شهيد شد، در زمره اسيران دشت كربلاء در آمد.(3)

اُمّ هانى كه به تزويج يكى از پسرهاى عقيل در آمد، همسر ام هانى و پسرش محمّد، همراه با امام حسين عليه السلام در واقعه جانسوز كربلاء شهيد شدند.(4)

فاطمه كه به ازدواج محمّد بن ابى سعيد بن عقيل در آمد، محمد همراه با امام حسين عليه السلام در واقعه جانسوز كربلاء شهيد شد.(5)

ص: 103


1- أنساب الأشراف جلد: 2 صفحه: 413.
2- الكامل فى التاريخ جلد: 2 صفحه: 582.
3- شرح الأخبار جلد: 3 صفحه: 198.
4- تاريخ طبرى جلد: 5 صفحه: 469.
5- المحبّر صفحه: 491.

زينب صغرى كه با محمّد بن عقيل ازدواج كرد.(1)

ميمونه كه با عبداللّه الاكبر بن عقيل ازدواج كرد.(2)

نفيسه كه با عبداللّه الاصغر بن عقيل ازدواج كرد.(3)

خديجه كه با عبد الرحمان بن عقيل ازدواج كرد.(4)

اُمامه كه با صَلت بن عبداللّه بن نوفل بن حارث بن عبد المطّلب ازدواج كرد، ايشان در زمان حيات امام على عليه السلام درگذشت.(5)

رَمْله كبرى كه مادرش امّ سعيد بود و به همسرى عبداللّه بن ابى سفيان پسر حارث بن عبد المطّلب درآمد.(6)

جُمانه كه در زمان حيات امام على عليه السلام درگذشت.(7)

اُمّ سَلَمه،(8) رقيّه صغرى،(9) امّ كلثوم صغرى،(10) رَمْله صغرى،(11) اُمّ كرام،(12) اُمّ جعفر.(13)

ص: 104


1- أنساب الأشراف جلد: 2 صفحه: 414.
2- أنساب الأشراف جلد: 2 صفحه: 414.
3- المجدى صفحه: 18.
4- أنساب الأشراف جلد: 2 صفحه: 415.
5- مناقب آل أبى طالب جلد: 3 صفحه: 305.
6- مناقب آل أبى طالب جلد: 3 صفحه: 305.
7- مناقب آل أبى طالب جلد: 3 صفحه: 305.
8- الطبقات الكبرى جلد: 3 صفحه: 20.
9- إعلام الورى جلد: 1 صفحه: 396.
10- الطبقات الكبرى جلد: 3 صفحه: 20.
11- تاريخ الطبرى جلد: 5 صفحه: 155.
12- أنساب الأشراف جلد: 2 صفحه: 415.
13- تاريخ الطبرى جلد: 5 صفحه: 155.
برادران مادرى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

عبداللّه، جعفر و عثمان سه فرزند ديگر حضرت ام البنين عليهاالسلام هستند كه با وجود اين كه شمر براى آنها امان آورد اما نپذيرفتند و برادر و امام زمان خويش يعنى امام حسين عليه السلام را تنها نگذاشتند،(1) و همگى در روز عاشورا با محبت تمام جان خود را فداى حضرت سيدالشهداء عليه السلام نمودند.

عبداللّه حدود هشت سال بعد از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام متولد گرديد و در موقع شهادت بيست و پنج سال داشت.(2)

زمانى كه اصحاب امام حسين عليه السلام به شهادت رسيدند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برادران مادرى اش را احضار نموده و خطاب به آنها فرمود: آيا فرمايشات مادرمان ام البنين عليهاالسلام را به خاطر داريد كه به ما متذكر شد در راه برادرمان حسين چه بايد بكنيم؟

هر سه برادر در جواب عرض كردند: خوب بياد داريم كه مادرمان فرمود: بايد تا آخرين قطره خونتان در راه امام حسين عليه السلام جانبازى نمائيد ولى اى برادر، ما تا الآن چندين مرتبه نزد سيد و سرور خويش امام حسين عليه السلام رفته و اذن ميدان خواسته ايم ولى ايشان تا الآن به ما رخصت نداده اند، وگرنه براى رفتن به ميدان جنگ روحمان در پرواز است.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در حالى كه تبسم رضايت آميزى بر لب داشت به آنها فرمود: فورا آماده جنگ شويد و برادرانش را يكى پس از ديگرى به ترتيب بزرگى

ص: 105


1- تاريخ طبرى جلد: 4 صفحه: 315.
2- ابصارالعين صفحه: 34.

سن طلب مى نمود و به آنان مى فرمود: قبل از من به ميدان برويد، اول برادرش عبداللّه را طلبيد و فرمود: اى برادر پيش از من به ميدان برو تا ناظر شهادتت باشم و از اين جهت به خدا تقرب بجويم زيرا فرزندى ندارى كه در غمت محزون گردد پس من در مصيبت تو محزون مى شوم و اجر و مزدم زياد خواهد شد.(1)

عبداللّه اطاعت امر كرده و پس از كسب اذن از حضرت سيدالشهداء عليه السلام به ميدان رفت و در ميان لشكر دشمن غوطه ور شد و شمشير مى زد و مى گفت:

انَا ابْنُ ذِى النَّجْدَةِ والافْضالِ ذاك عَلى الخَيرِ ذُو الْفِعالِ

سَيفَ رسول الله ذوالنِّكالِ فى كلِّ يومِ ظاهِرُ الاهوالِ

يعنى: من پسر صاحب مجد و بزرگوارى هستم و او على است كه كارهايش نيكو و خير بود.

او شمشير رسول خدا صلى الله عليه و آله بود كه در روزهاى سخت دشمنان را خوار و منكوب مى نمود.

عبداللّه دائماً شجاعانه به قلب لشكر حمله مى كرد و صد و هفتاد نفر را به خاك مذلت انداخت و به درك فرستاد و بالاخره به خاطر غلبه ضعف و تشنگى و گرسنگى، ملعونى به نام هانى بن ثُبيت حضرمى به او ضربه اى زد كه از مركب به زمين افتاد، بعضى گفته اند ضربتى بر سر مبارك وى زد و بالاخره او را به شهادت رساند.(2)

در جريانات جانسوز امام حسين عليه السلام دشمن چند نفر را در حلقه محاصره قرار داد و از همه اطراف و جوانب به آنان ضربه مى زد، كه عبارتند از: امام حسين عليه السلام ،

ص: 106


1- فلما رأى العبّاس بن على كثرة القتلى فى اهله قال لاخوته من امه و هم عبدالله و جعفر و عثمان: يا بنى امى تقدموا حتى أراكم قد نصحتم لله و لرسوله فانه لا ولد لكمارشاد صفحه: 240.
2- روضة الشهداء صفحه: 333.
چرا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برادرانش را قبل از خود به ميدان جنگ فرستاد؟

از آنجايى كه دشمنان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام هميشه و در طول تاريخ سعى و تلاش داشته اند تا آن بزرگواران و اصحاب و محبّين شان را به بدترين شكل و داراى ضعف و نقص معرفى كنند؛ كمالات و فضائل آنها را از ديگران پنهان و نقائص و ضعف هاى دروغى به آنها نسبت داده و حتى المقدور جريان هاى تاريخى را تحريف و آن گونه كه خود دوست داشته اند بازگو كرده اند، به همين دلايل آنها از جمله اى كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به برادرانش فرمود، خواسته اند سوء استفاده كنند و آن حضرت را نستجير باللّه زبانم لال و قلمشان شكسته فردى مكّار و دنيا دوست و بى عاطفه معرفى كنند.

انسان وقتى در حالات دشمنان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام كوچك ترين توجهى مى كند بسيار تعجب كرده و متوجه مى شود واقعاً همانطور كه حضرت على بن الحسين عليهماالسلام فرمود خدا را شكر كه خدا دشمنان ما را از افراد سفيه و نادان قرار داد، آنها نيز چقدر احمق و نادان هستند! و همچنين انسان متوجه بغض و كينه و حسادت شديد آنها نسبت به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و محبين شان مى شود، تا آن جا كه فردى را كه هيچ كس در عطوفت و مهربانى و كمالات و فضائل به پاى ايشان نمى رسد، مى خواهند فردى بى عاطفه و دنيا دوست معرفى كنند.

لذا اين جمله حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را كه فرمود: يا بنى امى تقدموا حتى

ص: 107

أراكم قد نصحتم لله و لرسوله فانه لا ولد لكم؛

يعنى: اى فرزندان مادرم از من پيشه بگيريد تا شما را در ميدان نبرد ببينم كه براى خدا و رسول خدا خيرخواهى مى كنيد پس بشتابيد كه فرزندى براى شما نيست.

اين گونه تحريف كرده و تغيير داده اند كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به برادرانش فرمود: شما در شهادت پيش قدم شويد حتى أرثكم فانه لا ولد لكم؛ تا من از شما ارث ببرم چون فرزندى نداريد كه از شما ارث ببرد.

ما در جواب مى گوييم اولاً: در همه نقل هاى معتبر سنى و شيعه، حتى اراكم آمده يعنى تا من خيرخواهى شما در راه خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله را ببينم، فقط يك نفر مغرضانه به خاطر غرض ورزى "حتى اراكم" را "حتى أرثكم" نوشته است، ضمن اين كه هيچ سندى هم براى ادعاى خود ارائه نداده و كاملاً مشهود است كه ساختگى و تخيلات شخصى خودش مى باشد، حتى طبرى در تاريخ خود اين بحث را با "قال زعموا" آورده و بيان نموده، يعنى بعضى گمان كرده اند كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به برادران مادرى خود اين گونه گفته است، البته يكى دو نفر ديگر از شخص اول تقليد كرده و عين نوشته هاى او را نقل كرده اند اما چون آنها نيز مدرك و دليلشان نقل ادعاى شخص اول است و فقط به آن استناد كرده اند و شخص اول نيز هيچ مدركى براى ادعايش ارائه نداده، پس آنها نيز مانند شخص اول، باطل و بى مدرك سخن گفته اند.

ضمن اين كه اكثر قريب به اتفاق علماء علم نحو براى "حرف قد" شش معنا ذكر كرده اند كه اولين آن اين است: زمانى كه "قد حرفيه" بر سر فعل ماضى بيايد، هم متكلم و هم مخاطب در انتظار تحقق آن عمل هستند، خليل بن احمد، امام نحو بصره و مرحوم سيبويه از جمله علمائى هستند كه قائل به اين قول اند، علماء ادبيات در توضيح و براى شاهد مثال اين مسأله فرموده اند: "قد قامت الصلاة" در اقامه به همين معناست،

ص: 108

يعنى: بر پا شد آن نمازى كه همه شما مسلمانان انتظارش را در اين وقت مى كشيديد.

لذا در واقع حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى خواهند به برادران خويش بفرمايند همان طور كه الآن همه مردم مسلمان حتى خود شما معتقديد و انتظارش مى كشيد كه در راه خدا و رسول خدا جانفشانى كنيد، هم اكنون وقتش رسيده، پس به ميدان برويد تا من نيز به ميدان رفتن و خيرخواهى شما براى سيد و مولايمان فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله ببينم.

با اين توضيح عرض مى كنم كه تمام بنى هاشم، اصحاب و همه مردم مسلمان احترام ويژه و فوق العاده اى براى قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قائل بودند و از بديهيات و مسلّمات عقلى بود كه تا برادران آن حضرت در قيد حيات بودند به هيچ وجه نمى گذاشتند ايشان در جنگ از آنها پيش قدم شود، نه تنها برادران مادرى شان بلكه تمام اصحاب و بنى هاشم نسبت به ايشان همين گونه بوده و تا خود در قيد حيات بودند نگذاشتند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بر آنها در رفتن به ميدان جنگ مقدم شود و حتى همان گونه كه در تاريخ ثبت است، حضرت سيدالشهداء عليه السلام نيز دوست نداشتند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را زودتر از خود به ميدان بفرستند و با اكراه، تقاضاى ايشان را پذيرفتند و راضى شدند كه به ميدان برود، زمانى هم كه به ايشان اذن ميدان رفتن دادند براى تهيه آب اذن صادر فرمودند، نه براى جنگيدن.(1)

مورخان، علماء و بزرگان همه و همه معتقدند كه اگر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام براى جنگيدن به ميدان رفته بود همان طور كه از تاريخ زندگى اش پيداست، يك تنه تمام لشكريان عمر سعد را قلع و قمع مى كرد و به درك مى فرستاد و هيچ احد الناسى جلودارش نبود، در تاريخ زندگى ايشان اگر توجه شود از همان دوران

ص: 109


1- رياض الابرار فى مناقب ائمه الاطهار عليهم السلام جلد: 1 صفحه: 227.

نوجوانى وقتى به ميدان جنگ مى رفتند و دشمن به صورت دست جمعى به آن حضرت حمله مى كرد ايشان يك تنه همه آنها را به خاك مذلت مى انداخت، در حادثه جانسوز كربلاء نيز در اولين مرتبه اى كه براى تهيه آب رفته بودند، لشكر عمر سعد به صورت دست جمعى به آن حضرت حمله ور شدند، اما ايشان همه آنها را فرارى دادند و تعدادى را به خاك مذلت انداخته و بيست مشك آب به طرف خيام بردند.

بنابراين چون حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به دستور امام زمان خويش مأمور به تهيه آب بود، تمركز خويش را فقط روى تهيه و رساندن آب به خيام گذاشته و اصلاً نمى جنگيد بلكه هر گاه لازم مى شد فقط از خود دفاع مى كرد،(1) براى همين بود كه لشكر عمر سعد جرأت پيدا كرده و به طرف ايشان رفتند، وگرنه هر زمان كه آن حضرت به قصد جنگ به ميدان مى رفت هر كس به مصافشان مى آمد، حتى اگر به صورت دست جمعى بود، همه را به خاك سياه و مذلت مى نشاندند.

لذا اگر آن حضرت برادران مادرى اش را قبل از خود به ميدان جنگ مى فرستند و به آنها مى فرمايند: يا بنى امى تقدموا حتى أراكم قد نصحتم لله و لرسوله، خلاف تصور نيست، بلكه اگر غير از اين بود خلاف توقع و تصور بود.

ثانياً: مادر آنها حضرت ام البنين عليهاالسلام در قيد حيات بودند و مادر در دسته اول كسانى است كه از ميت ارث مى برند و برادر جزء دسته دوم است و تا دسته اول در قيد حيات باشند به دسته دوم ارث نخواهد رسيد، از آنجا كه خداى تعالى اراده كرده تا آبروى چنين افراد جاعل را ببرد، از جعلى كه كرده اند به دست مى آيد آنها حتى جاهل به احكام شرعى و فقه اهل بيت عليهم السلام بوده و قدر متيقن آگاه به احكام ارث نبوده و جاهل بوده اند، چرا كه نوشته اند: حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بزرگ ترين پسر

ص: 110


1- معالى السبطين صفحه: 268.

ام البنين و آخرين نفر از برادران پدرى و مادرى اش بود كه كشته شد و به خاطر اين كه داراى زن و فرزند بود و ساير برادران (مادرى اش) فرزندى نداشتند پس آنها را در جنگ بر خود مقدم كرد و همه كشته شدند سپس او تمام ارثيه آنها را جمع كرد و اموالشان به عبّاس رسيد، آنگاه خود به جنگ رفت و كشته شد و كليه اموال و ارثيه ها، به همراه ارثيه خود ايشان به فرزندش عبيداللّه رسيد، اما عموى عبيداللّه، عمر بن على در اين ارثيه با او نزاع كرد پس با هم مصالحه كردند و عمر بن على نيز راضى شد.

ثالثاً: حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى دانستند تا لحظاتى ديگر خودش هم به درجه رفيع شهادت نائل خواهد شد، چون در شب عاشورا وقتى حضرت سيدالشهداء عليه السلام خطاب به اصحاب و ياران شان فرمودند: الآن شب شده، از تاريكى شب استفاده كنيد و برويد چون اين ها فقط با من كار دارند و هر كس هم با من بماند به شهادت مى رسانند، من از دست اين ها در امان نخواهم بود حتى اگر به آسمان بروم من را خواهند گرفت و خونم را خواهند ريخت.

وقتى كلام آن حضرت به اين جا رسيد اصحاب و ياران ايشان مى گريستند و اول كسى كه ايستاد و در جواب آن حضرت اظهار ثبات و ايستادگى نمود حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قمر بنى هاشم بود، آن بزرگوار كه همراه با برادرها و برادرزاده ها و پسر عموهايش از كلمات غم انگيز و حاكى از غربت امام حسين عليه السلام سخت متأثّر و دلتنگ شده بود از زبان خود و سايرين محضر مبارك حضرت سيدالشهداء عليه السلام عرضه داشت:

اى مولا و اى سرور ما، به خدا قسم ما هرگز اين كار را نخواهيم كرد! شما را به دست دشمن بسپاريم و خود جان سالم بدر ببريم!؟ خدا آن روز را نياورد كه ما در دنيا زنده باشيم و شما نباشيد، قدم هاى ما بريده باد اگر از در آستانه شما قدم برداريم و چشمانمان كور باد اگر به غير از جمال شما بنگريم.

پس از قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ساير برادرها و برادر زاده ها و

ص: 111

خواهرزاده ها ادب كرده و عرضه داشتند:

ما با جان و دل مطيع و فرمان بردار آن چه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به عرض حضرتتان رساند مى باشيم.(1)

بعد از خطبه حضرت سيدالشهداء عليه السلام عده زيادى از تاريكى شب استفاده كرده و رفتند، آيا نستجير باللّه اگر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آن گونه كه دشمنان مى خواهند معرفى اش كنند بود چه مانعى سر راهش وجود داشت كه ايشان نتواند مانند ديگرانى كه رفتند از تاريكى شب استفاده كند و برود؟

آيا همين حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نبود كه وقتى شمر فرياد زد: اَينَ بنو اختنا؟ يعنى: پسران خواهر ما كجايند؟ اصلاً به شمر هيچ توجهى نكرد تا اين كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام به ايشان فرمودند: أجيبوه ولو كان فاسقاً.

يعنى: جوابش را بدهيد هر چند او آدم فاسقى است.

و بعد از اين كه شمر او و برادران مادرى اش را مورد خطاب قرار داد و گفت: اى فرزندان خواهرم! شما در امان هستيد، خودتان را با حسين به كشتن ندهيد، شما از يزيد اطاعت كنيد.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمود:

لعنك اللّه و لعن امانك اتوءمننا و ابن رسول اللّه لا امان له؟(2)

يعنى: لعنت خدا بر تو و بر امان نامه تو باد، آيا به ما امان مى دهى و فرزند رسول اللّه صلى الله عليه و آله امان ندارد؟ كه در نتيجه شمر خشمناك شد و به سپاه خود بازگشت.

و در مرتبه بعدى كه شمر مجدداً امان نامه به ايشان ارائه داد با غضب بر سر شمر

ص: 112


1- نفس المهموم صفحه: 195.
2- كبريت احمر صفحه: 158.

فرياد زد: دو دستت بريده باد، چه بد امانى است اين امانى كه آورده اى، اى دشمن خدا آيا مى خواهى ما سيد و مولاى خود فرزند حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام را رها كنيم و در بيعت لعينان و لعين زادگان درآييم.(1)

چه كسى باور مى كند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كه عصر تاسوعا و همچنين در روز عاشورا در برخورد با شمر كه امان برايش آورده اين گونه بود و شب عاشورا در جواب حضرت سيدالشهداء عليه السلام اولين شخصى بود كه ابراز ارادت و وفادارى و محبت خود را رساند فرداى آن روز نستجير باللّه، زبانم لال آن طورى باشد كه حسودان و معاندان خواسته اند معرفى اش كنند؟

آيا اگر نستجير باللّه ايشان مى خواست در دنيا بماند و ارث برادرانش به او برسد برخوردهايش اين گونه بود؟

اگر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برادرانش را قبل از خود به ميدان مى فرستد به اين جهت بود كه اولا: او برادر بزرگ تر آنها بود و برادر بزرگ جانشين پدر است و ديگر برادران بايد احترامش را بگذارند، همچنين برادر بزرگ بايد ديگر برادران را مانند فرزند خود دوست بدارد و از هيچ كمك مادى و يا معنوى در حق آنها كوتاهى نكند، و شهادت، آن هم در ركاب حضرت سيدالشهداء عليه السلام فوز عظيمى بود كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برادرانش را تشويق و ترغيب به رسيدن به اين فوز نمود وگرنه ايشان خوب مى دانست كه كلام امام عليه السلام تخلف ناپذير است و حضرت سيدالشهداء عليه السلام در شب عاشورا فرمودند: به غير از فرزندم على بن الحسين عليهماالسلام ديگران حتى طفل شيرخواره ام به شهادت خواهند رسيد لذا فقط چند ساعتى ممكن بود در شهادت خودش تأخير بشود.

ص: 113


1- مثيرالاحزان صفحه: 56.

همچنين آن معظم له مى خواست به برادران خويش ابراز لطف و محبت بكند و به آنها بفهماند اگر چه شما فرزندى نداريد كه پس از شهادت برايتان محزون شود و عزادارى كند، اما من خودم بعد از شهادت شما برايتان محزون خواهم شد و عزادارى خواهم كرد، همچنين مى خواستند اجر صبر در راه شهادت برادران نيز ببرند.

رابعاً: احتمال ديگرى كه وجود دارد اين است كه چون جاعل اين جريان، همان گونه كه از قرائن و توضيحاتى كه عرض شد و همچنين با توجه به پيشگويى و دعاى حضرت سجاد عليه السلام پيداست شخص عالم و با ذكاوتى نبوده، شايد در جائى از قول حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام خطاب به برادرانش "حتى اثأركم" ديده باشد، حال اللّه اعلم، يا از روى غرض و عمدا و يا از روى جهل و بى سوادى حتى أرثكم فانه لا ولد لكم نقل كرده كه در واقع حتى اثأركم بوده كه آن را تحريف كرده و به حتى أرثكم تغيير داده اند و در اين صورت معناى كلام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى شود: اى برادرانم! شما در شهادت پيش قدم شويد زيرا فرزندى نداريد كه انتقام خونتان را بگيرد پس در شهادت پيش قدم شويد تا بعد از شما من انتقام خون تان را بگيرم.

"ثار" در لغت به معنى گرفتن انتقام خون مقتول از قاتل است،(1) در مجمع البحرين در توضيح معناى اين ريشه مى فرمايد: "ثائر" به كسى مى گويند كه بر هيچ وضعى آرام و قرار نمى گيرد تا اين كه خون بهاى خويش را بگيرد، در فرهنگ ابجدى در توضيح واژه "الثَّأْر" جمع "أَثار" چنين آمده: قصاص و گرفتن خون بهاء در مقابل جنايت انجام شده و همچنين در توضيح واژه "الثائر" آن كه آرام ننشيند تا آن كه كشنده مقتول را بكشد آمده است و اين كه امام حسين عليه السلام را ثار اللّه مى گويند به معنى كسى است كه خداى تعالى انتقام خونش را خواهد گرفت.

ص: 114


1- فرهنگ ابجدى صفحه: 277 و لسان العرب جلد: 4 صفحه: 97

بنابراين احتمال بالا بعيد نيست بلكه قوى نيز هست كه جمله "حتى ارثكم" كه تنها يكى دو نفر به آن اشاره كرده اند در واقع "حتى اثأركم" بوده است.

در واقعه جانسوز كربلاء كسانى كه بدون معرفت گرد امام عليه السلام تجمع كرده بودند و نمى خواستند شهيد بشوند شب عاشورا از تاريكى شب استفاده كرده و امام حسين عليه السلام را تنها گذاشتند، ضمن اين كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام شب عاشورا فرمودند: همانا من اصحابى با وفاتر و بهتر از اصحاب خود نمى دانم و اهل بيتى از اهل بيت خود بهتر ندانم،(1) حال اگر نستجير باللّه اين اتهاماتى كه دشمنان به ساحت مقدس ايشان نسبت مى دهند درست بود، هيچگاه امام معصوم عليه السلام درباره اش اين چنين نمى فرمودند.

پس كسانى كه در روز عاشورا حضور داشتند اشخاصى بودند كه با دل جان پذيرفته بودند كه در راه يارى دين خدا و امام زمانشان جان فشانى كنند پس همه مى دانستند كه شهادت شان حتمى خواهد بود.

عثمان بن على بن ابى طالب عليهم السلام

ايشان حدود دو سال بعد از برادرش عبداللّه متولد گرديد و در وقت شهادت بيست و سه سال داشت.

اميرالموءمنين عليه السلام در هنگام تولد او فرمودند: نامش را به ياد برادر دينى ام عثمان بن مظعون، عثمان گذاشتم.(2)

در زيارت ناحيه آمده است: السلام على عثمان بن اميرالموءمنين سمى عثمان بن

ص: 115


1- منتهى الامال جلد: 1 صفحه: 520.
2- نسب قريش صفحه: 43.

مظعون، لعن اللّه راميه بالسهم خولى بن يزيد الاصبحى و الابانى الدارمى.

يعنى: سلام بر عثمان، پسر اميرالموءمنين عليه السلام كه هم نام عثمان بن مظعون است، خدا لعنت كند آن كه او را با تير مورد هدف قرار داد؛ خولى بن يزيد اصبحى و ابانى دارمى.

عثمان بن مظعون، قبل از دعوت عمومى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اسلام آوردند،(1) و چهاردهمين كسى است كه به اسلام مشرف گرديد،(2) ايشان دو مرتبه به حبشه هجرت نمود و امير و فرمانده آن ده نفر اولى بود كه قبل از جعفر ابن ابى طالب عليهماالسلام و همراهانش به حبشه هجرت كردند.(3)او نيز به مدينه هجرت نمود و بعضى از مفسران قائلند كه آيات: وَ الَّذينَ هاجَرُوا فِى اللَّهِ مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فِى الدُّنْيا حَسَنَةً وَ لَأَجْرُ الْ آخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ* الَّذينَ صَبَرُوا وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ.(4) درباره ابن سلمه، بلال و ايشان نازل شده است.(5)

ايشان در دوران جاهليت خمر را بر خود حرام كرده بود وى در جنگ بدر حاضر بود و اول كس از مهاجران بود كه در سال دوم هجرى در مدينه وفات نمود.(6)

وقتى كه وفات نمود پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به منزل وى تشريف بردند و فرمودند: اى اباسائب! (اباسائب كنيه عثمان بود) خدا تو را رحمت نمايد آن گاه خم شده و او را بوسيدند وقتى كه جنازه وى را برداشتند رسول خدا صلى الله عليه و آله بسيار برايش گريه

ص: 116


1- الطبقات الكبرى جلد: 3 صفحه: 301.
2- السيرة النبويه جلد: 1 صفحه: 253.
3- السيرة النبويه جلد: 1 صفحه: 323.
4- سوره نحل آيه: 41 الى 42.
5- امتاع الاسماء جلد: 9 صفحه: 107.
6- الكافى جلد: 3 صفحه: 263.

كرده و بر او نماز خواندند و وى را در قبرستان بقيع دفن نمودند،(1) و سنگى را روى قبرش گذاردند و اكثر اوقات به زيارت قبر وى تشريف مى بردند.(2)

وقتى كه ابراهيم فرزند پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت كرد ايشان فرمودند: پسرم به آن كه پيش از ما از دنيا رفته ملحق شو و منظورشان عثمان بن مظعون بود.(3)

همچنين زمانى كه يكى از ربيبه هايشان وفات نمود فرمودند: به درگذشته خوب ما عثمان بن مظعون ملحق شو.(4)

حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام از عثمان بن مظعون تعبير به برادر كرده و فرزندش را به ياد او نامگذارى نموده است.(5)

وقتى كه عبداللّه به شهادت رسيد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برادر ديگرش عثمان را طلبيد و همان جملات محبت آميزى را كه به برادرش عبداللّه فرموده بود به او گفت، سپس فرمود: اى برادر! به ميدان برو. او هم بعد از گرفتن اذن از حضرت سيدالشهداء عليه السلام به ميدان رفت و شمشير مى زد و مى فرمود:

إِنّى انَا عُثْمانُ ذُو المَفاخِرِ شَيخى عَلِى ذُو الْفَعالِ الظّاهِرِ

وَإِبْنُ عَّمِ النَّبِى الطّاهِرِ أَخُو حُسَينٌ خَيرَةُ الأَخائِرِ

وَ سَيدُ الكبّارِ وَ الأَصاغِرِ بَعْدَ الَّرسوُلِ وَ الْوَصِى النّاصِرِ؛(6)

ص: 117


1- انساب الاشرف جلد: 10 صفحه: 253.
2- الجعفريات صفحه: 203.
3- الكافى جلد: 3 صفحه: 262.
4- ابصارالعين صفحه: 35.
5- نفس المهموم صفحه: 280.
6- ذخيرة الدارين صفحه: 147.

يعنى: من عثمان صاحب افتخاراتم، آقايم على عليه السلام است كه كارهاى نيكش آشكار و عموزاده پيامبر طاهر صلى الله عليه و آله است، برادرم حسين عليه السلام از بهترين نيكان و پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام سرور هر كوچك و بزرگ است.

ايشان به لشكر عمر سعد حمله مى برد و جنگ شجاعانه و سختى نمود و گروهى از آن فاجران و فاسقان را به درك اسفل روانه كرد تا بالاخره خولى اصبحى تيرى بر پهلوى او زد و وى را بر زمين افكند، سپس مردى از بنى دارم بر او تاخت و وى را شهيد نمود و سر مباركش را از تن جدا كرد، و آن سر را پيش عمر بن سعد برده و گفت به من پاداش بدهيد.

عمر سعد در جوابش گفت: پاداش خود را از اميرت عبيداللّه بن زياد مطالبه كن.(1)

علت هم نام بودن بعضى از فرزندان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام با نام خلفاء

بحثى كه جاى دارد در اين قسمت در مورد آن توضيحاتى عرض شود مسأله اى جنجال برانگيز است و مابين دانشمندان موافق و مخالف بحث هائى وجود دارد كه چرا نام بعضى از فرزندان و يا اصحاب ائمه معصومين عليهم السلام عمر و يا ابوبكر و يا عثمان بوده است؟

مخالفين از اين مسأله سوء استفاده كرده و اين گونه وانمود كرده اند كه اين مسأله به خاطر محبت آنها به شخصيت خلفاء بوده كه نام آنها را بر روى فرزندان خويش مى گذاشته اند.

بعضى از دوستان در جواب اصلاً قبول نكرده و گفته اند: ائمه ما فرزندانى با چنين

ص: 118


1- تسليه المجالس و زينه المجالس جلد: 2 صفحه: 307.

نام هائى نداشته اند و بعضى ديگر در مقام جواب مطالب ديگرى بازگو كرده اند مثلاً در مورد عمر بن على عليه السلام با استناد به گفته هاى مورخين عامه بيان كرده اند: اين نام را خليفه دوم به اجبار بر روى فرزند على بن ابى طالب عليهماالسلام گذاشته است.

البته من شخصاً اين حرف را قبول ندارم، به خاطر اين كه اين مسأله از ناحيه اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بازگو نشده است، بلكه از طرف كسانى كه قصد داشته اند خيلى زيركانه به اصطلاح خودشان ثابت كنند كه على بن ابى طالب عليهماالسلام از عمر مى ترسيده و عمر بالاجبار نام فرزندش را تغيير داده بازگو شده، و اين در حالى است كه موافق و مخالف، دوست و دشمن حتى خود عمر بارها بر شجاعت و دليرى على بن ابى طالب عليهماالسلام اقرار كرده و شهادت داده اند.

على بن ابى طالب عليهماالسلام آن قدر قدرتمند و صاحب جلال و جبروت و هيبت و ابهت بود كه احد الناسى جرأت اين كه بخواهد رو در روى ايشان بايستد را نداشت اگر هم مى بينيم در مسأله خلافت و آن فجايعى كه بر سر خودش و همسرش حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام مى آورند سكوت مى كند به خاطر حفظ دين اسلام و سفارش و تأكيد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بود كه به ايشان امر فرموده بودند: وقتى دشمنان خدا اين فجايع را به بار آوردند تو براى حفظ دين اسلام سكوت اختيار كن و اقدامى نكن،(1) وگرنه در كتب صحاح سته اهل سنت الى ما شاء اللّه از قدرت و رشادت هاى على بن ابى طالب عليهماالسلام گفته شده حتى خود عمر مى گويد من هر وقت چهره على بن ابى طالب عليهماالسلام در روز جنگ احد به ياد مى آورم وحشت تمام وجودم را مى گيرد.

در جريان شهادت حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام نيز وقتى عمر تصميم به نبش قبر آن حضرت را نمود، اگر اميرالمؤمنين از او ترسى به دل داشت عكس العملى نشان نمى داد

ص: 119


1- كتاب سليم بن قيس هلالى جلد: 2 صفحه: 568.

و حال اين كه تاريخ گواهى مى دهد كه آن حضرت شمشير به دست گرفته و به سمت آنها حركت كرد و آنها با ديدن حالت غضبناك على بن ابى طالب عليهماالسلام از ترس پا به فرار گذاشتند.(1) لذا اين صحبت از اصل و اساس باطل است.

بعضى از دوستان هم كه اين نظريه را قبول كرده اند با استناد به نقل تاريخ عامه پذيرفته اند غافل از اين كه دشمن به قدرى زيبا نقشه مى چيند تا ما بدون اين كه متوجه اصل موضوع بشويم ترس و ضعف و ذلت را براى على بن ابى طالب عليهماالسلام بپذيريم و فكر كنيم جواب يك مسأله را داده ايم.

و يا در مورد ابوبكر بن على گفته اند: ابوبكر نام او نبوده بلكه كنيه وى بوده است و انتخاب كنيه براى فرزند در ميان عرب در اختيار پدر نمى باشد و ديگران براى يك فرد كنيه انتخاب مى كنند.

همچنين در مورد عثمان بن على آورده اند كه حضرت امير عليه السلام به خاطر محبتشان به عثمان بن مظعون نام او را عثمان گذاشته اند و اين نام گذارى ربطى به خليفه سوم ندارد.

ما در جواب اين مسأله، سواى اين كه بخواهيم تأييد و يا انكار كنيم كه ائمه ما عليهم السلام فرزندان و يا اصحابى به اين نام داشته اند مى گوييم: در آن زمان نام هايى از قبيل عمر و ابوبكر و عثمان نام هاى رايج و متداولى در بين مردم بوده كه به روى فرزندان خويش مى گذاشته اند و ربطى به هيچ مسأله ديگر ندارد.

در زمان خود ما هم همين گونه است مثلاً نام شاه ايران محمد رضا پهلوى بود و اكثر قريب به اتفاق مردم ايران از او و اعمال و رفتارش تنفر داشتند، اما چون محمدرضا نام متداولى بوده و هست كه مردم ايران به روى فرزندان خود مى گذارند خيلى از مردم

ص: 120


1- بحارالانوار جلد: 43 صفحه: 212.

فرزندان خود را محمدرضا مى ناميدند و هيچ كس هم نمى گفت شما به خاطر محبت به شاه اين نام را انتخاب كرده ايد بلكه همه مى دانستند اگر كسى نام فرزندش را رضا مى گذارد به خاطر محبت به امام هشتم شيعيان است.

همچنين مى توان به نام افراد جنايتكار و خونريزى كه در طول تاريخ بوده مثل چنگيز يا تيمور يا در ميان عرب ها به حجّاج و مروان يا در اروپا به نام هايى مانند ناپلئون يا هيتلر اشاره كرد كه تمام افراد نام برده انسان هاى سفّاك و ظالمى بوده اند و خون خيلى ها را ريخته اند اما مردم با تمام تنفرى كه از اين افراد دارند مى بينيم كه نام آنها را بر فرزندان خويش مى گذارند و همه مى دانند كه اين نام گذارى آنها ربطى به افراد نامبرده ندارد.

ضمن اين كه اگر انتخاب اسم مخصوصاً در آن زمان مربوط به محبت نسبت به افرادى بود كه قبلا به آن نام بودند پس بايد همه مردم مسلمان نام فرزندان خود را به نام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى گذاشتند.

ولى مى بينيم كه مورخين مورد تأييد اهل سنت نوشته اند: خليفه دوم وقتى به خلافت رسيد به تمامى ممالك اسلامى بخشنامه داد و اعلام كرد كه كسى حق ندارد فرزندش را به نام رسول خدا صلى الله عليه و آله نام گذارى كند،(1) بنابراين كسانى كه القاء مى كنند علت نام گذارى محبت به افرادى بوده كه قبلا به آن نام بوده اند بايد جوابى هم براى نامه خليفه دوم آماده كنند، چون اين نامه كمترين مطلبى را كه ثابت مى كند بى محبتى او به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است، مخصوصا با داشتن اين اعتقاد كه نام گذارى از روى محبت انجام مى گرفته است.

البته اگر شخصى نامى براى فرزندش انتخاب كرد و علت خاصى براى نام

ص: 121


1- عمدة القارى شرح صحيح البخارى جلد: 15 صفحه: 39.

گذاريش بيان كرد خوب همه عقلاء قبول دارند كه اين نام گذارى به همان دليلى است كه خود نام گذارنده بيان كرده مانند وقتى كه حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام نام فرزند خويش را عثمان مى گذارد و مى فرمايد: اين نام گذارى به خاطر علاقه و محبتم به عثمان بن مظعون است و امثالهم اما اگر كسى علت خاصى براى نام گذارى اش بيان نكرد ما نمى توانيم از خودمان و بدون دليل بگوييم كه حتما علتش محبت به فلانى بوده ضمن اين كه در آن زمان و حتى قبل از اين كه سه خليفه به دنيا بيايند خيلى ها به همين نام ها يعنى عمر و ابوبكر و عثمان بوده اند.

به عنوان مثال نام يكى از صحابه عمر بن ابوسلمه قرشى است كه پسر خوانده پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و از امّ سلمه بوده است، يا مثلاً نام يكى از فرزندان امام مجتبى عليه السلام عمرو بوده است آيا مى شود گفت كه اين نام گذارى نستجير باللّه به خاطر محبت امام مجتبى عليه السلام به عمرو بن عبدود و يا عمرو بن هشام كه نام ابوجهل است بوده است؟

مضافاً اين كه نام بيست و دو نفر از صحابه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله عمر بوده است و آنها عبارتند از: 1- عمر بن الحكم السلمى 2- عمر بن الحكم البهزى 3- عمر بن سعد ابوكبشة الأنمارى 4- عمر بن سعيد بن مالك 5- عمر بن سفيان بن عبد الأسد 6- عمر بن ابوسلمة بن عبد الأسد 7- عمر بن عكرمة بن ابوجهل 8- عمر بن عمرو الليثى 9- عمر بن عمير بن عدى 10- عمر بن عمير غير منسوب 11- عمر بن عوف النخعى 12- عمر بن لاحق 13- عمر بن مالك 14- عمر بن مالك عتبه 15- عمر بن معاوية الغاضرى 16- عمر بن وهب الثقفى 17- عمر بن يزيد الكعبى 18- عمر الأسلمى 19- عمر الجمعى 20- عمر الخثعمى 21- عمر اليمانى 22- عمر بن الخطاب.(1)

و يا اين كه بيست و شش نفر از صحابه نامشان عثمان بوده است و آنها عبارتند از:

ص: 122


1- الإصابة فى تمييز الصحابة جلد: 4 صفحه: 483 الى 491.

1- عثمان بن ابوجهم الأسلمى 2- عثمان بن حكيم بن ابوالأوقص 3- عثمان بن حميد بن زهير بن الحارث 4- عثمان بن حنيف بالمهملة 5- عثمان بن ربيعة بن أهبان 6- عثمان بن ربيعة الثقفى 7- عثمان بن سعيد بن أحمر 8- عثمان بن شماس بن الشريد 9- عثمان بن طلحة بن ابوطلحة 10- عثمان بن ابوالعاص 11- عثمان بن عامر بن عمرو 12- عثمان بن عامر بن معتب 13- عثمان بن عبد غنم 14- عثمان بن عبيداللّه بن عثمان 15- عثمان بن عثمان بن الشريد 16- عثمان بن عثمان الثقفى 17- عثمان بن عمرو بن رفاعة 18- عثمان بن عمرو الأنصارى 19- عثمان بن عمرو بن الجموح 20- عثمان بن قيس بن ابوالعاص 21- عثمان بن مظعون 22- عثمان بن معاذ بن عثمان 23- عثمان بن نوفل زعم 24- عثمان بن وهب المخزومى 25- عثمان الجهنى 26- عثمان بن عفان.(1)

لذا اگر هم قبول كنيم كه نام گذارى فرزندان به خاطر محبت و ارادت پدر و مادرشان به افرادى كه قبلا آن نام ها را داشته اند بوده، از كجا معلوم و با چه دليل و قرينه اى مى گوئيد كه ائمه اطهار عليهم السلام به خاطر محبت و ارادت شان به اين سه نفر بوده كه آن نام را بر فرزند خويش گذاشته اند، چون همان گونه كه عرض شد: افراد زيادى حتى از صحابه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به همين نام بوده اند و اين گونه نبوده كه اين نام ها فقط در انحصار سه خليفه باشد.

ضمن اين كه خود مورخان اهل سنت در كتب خويش آورده اند كه خليفه دوم به ابن عبّاس مى گويد: تو و على بن ابى طالب عليهماالسلام ابوبكر و من را دروغگو، گناه كار، حيله گر و خيانت كار مى دانيد،(2) و يا اين كه حديث نقل كرده اند كه على بن ابى

ص: 123


1- الإصابة فى تمييز الصحابة جلد: 4 صفحه: 370 الى 383.
2- صحيح مسلم جلد: 3 صفحه: 1378 حديث: 1757 كِتَاب الْجِهَادِ وَالسِّيَرِ بَاب حُكْمِ الْفَيْءِ.

طالب عليهماالسلام ابوبكر را شخص مستبد و غاصب مى دانست،(1)يا نقل كرده اند: على بن ابى طالب عليهماالسلام حتى كراهت داشت كه چهره عمر را ببيند،(2) حالا چطور مى گويند نام گذارى اين فرزندان به خاطر محبت على بن ابى طالب عليهماالسلام به خلفاء بوده است؟

پس همان گونه كه استدلالاً عرض شد، در آن زمان اين نام ها، نام هاى متداولى بوده كه همه مردم روى فرزندان خود مى گذاشته اند و ربطى به ارادت و محبت داشتن آنها به شخص خاصى نبوده است. به عنوان مثال شيعيان از همان روز عاشورا كه اين مصائب بر سر اهل بيت رسول اللّه صلى الله عليه و آله آوردند تنفر شديدى به يزيد و شمر و امثالهم داشته اند اما در عين حال مى بينيم كه در بين شيعيان و اصحاب ائمه اطهار عليهم السلام كسانى بوده اند كه نام شان يزيد است؛ مانند: يزيد بن حاتم كه از اصحاب امام سجاد عليه السلام بوده، يا يزيد بن عبد الملك، يزيد صائغ و يزيد كناسى كه از اصحاب امام باقر عليه السلام بوده اند، يا يزيد الشعر، يزيد بن خليفه، يزيد بن خليل، يزيد بن عمر بن طلحه، يزيد بن فرقد و يزيد مولى حكم كه از اصحاب امام صادق عليه السلام مى باشند، حتى يكى از اصحاب امام صادق عليه السلام نامش شمر بن يزيد بوده است.(3)

آيا مى توان قبول كرد شيعيان به خاطر محبت و اردات شان به شمر بن ذى الجوشن و يا يزيد بن معاويه نام فرزندان شان را يزيد و شمر مى گذاشتند؟

بنابراين تا وقتى كه اين مسأله صحت داشته و ائمه ما عليهم السلام بعضى از فرزندان خود را به اين نام ها، نام گذارى كرده باشند ربطى به ارادت و يا محبت شان به شخص خاصى نبوده است.

ص: 124


1- صحيح البخارى جلد: 4 صفحه: 1549 حديث: 3998 كتاب المغازى باب غزوة خيبر.
2- صحيح البخارى جلد: 4 صفحه: 1549 حديث: 3998 كتاب المغازى باب غزوة خيبر.
3- جامع الرواة وإزاحة الاشتباهات عن الطرق و الاسناد جلد: 1 صفحه: 402.

البته در زمان حاضر شيعيان راستين به خاطر كثرت محبت شان به خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام نام فرزندان خود را به نام آن بزرگواران نام گذارى مى كنند، اما فرقش با مسأله قبل اين است كه نام نامى و القاب و كنيه هاى ائمه اطهار عليهم السلام در انحصار خودشان بوده، يعنى از طرف خداى تعالى براى آنها انتخاب مى شده و قبل از آنها در اكثر قريب به اتفاق موارد هيچ كسى به آن نام، يا القاب و كنيه نبوده است.(1)

مثلاً كنيه هاى ابوتراب و ام ابيها كجا، كنيه ابوبكر كجا؟

كنيه هاى ابوتراب و ام ابيها توسط خداى تعالى و به وسيله پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليهماالسلام و حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام داده شد و تا قبل از آنها هيچ كس به اين كنيه خوانده نشده بود.(2)

اما كنيه ابوبكر، كنيه متداولى بود كه حتى بسيارى از مشركين و بت پرستان، ابوبكر كنيه گرفته بودند، نام ها و القاب آن بزرگواران نيز همين گونه بوده، مثلاً محمد و على و يا القابى مانند زين العابدين كه به امام چهارم و يا باقرالعلوم كه به امام پنجم مى گفتند و ديگر القاب ائمه اطهار عليهم السلام همه و همه در انحصار خودشان بوده و قبل از آنها بر هيچ كسى نبوده و بعد از ايشان نيز اگر كسى از نام و يا كنيه و يا القاب آنها استفاده مى كرد به خاطر كثرت محبت شان به آن بزرگواران بوده است، اما نام ها و القاب و كنيه هاى ديگران در انحصار كسى نبوده و همان طور كه عرض شد به گواه تاريخ بسيارى مسلمانان و غير مسلمانان حتى مشركين و بت پرستان عمر نام داشتند و يا ابوبكر كنيه شان بود.

ص: 125


1- در بحارالانوار جلد: 35 صفحه: 48 اشاره به نام على بن ابى طالب عليهماالسلام دارد كه تا قبل از آن كسى به اين نام نامگذارى نشده بود.
2- احقاق الحق و ازهاق الباطل جلد: 15 صفحه: 589.
جعفر بن على بن ابى طالب عليهماالسلام

ايشان حدود دو سال بعد از برادرش عثمان متولد گرديد، در وقت شهادت بيست و يك سال داشت، البته بعضى عمر وى را نوزده سال و بعضى ديگر بيست و سه سال ذكر كرده اند.(1)

على بن ابى طالب عليهماالسلام به خاطر كثرت محبت و علاقه اى كه به برادرش جعفر (جعفر طيار) داشت نام ايشان را جعفر نهاد.(2)

بعد از شهادت عبداللّه و عثمان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برادر ديگرش جعفر را براى مبارزه با دشمن فرا خواند و به او فرمود: تقدم الى الحرب حتى اراك قتيلا كأخويك فاحتسبك كما أحتسبتهما؛

يعنى: براى شهادت پيش قدم شو تا شهادت تو را در راه خدا مانند ديگر برادرانم ببينم و به اين وسيله به خداى تعالى تقرب جويم.(3)

او بعد از اذن گرفتن از حضرت سيدالشهداء عليه السلام روانه ميدان شد و جنگ نمايان و شجاعانه اى كرد. او در وقت جنگ شمشير مى زد و چنين رجز مى خواند:

انّى أَنَا جَعْفَرُ ذُوالْمَعالى ابْنُ عَلِى الْخَيرِ ذُوالنَّوالِ

ذاكَ الْوَصِى ذُوالسِّنا وَالْوالى حَسْبى بِعَمّى جَعْفَرُ وَالْخالِ

أَحْمى حُسَيناً ذَى النَّدَى الْمِفْضالِ؛(4)

ص: 126


1- بطل العلقمى جلد: 1 صفحه: 554.
2- اعيان الشيعه جلد: 4 صفحه: 129.
3- ارشاد مفيد جلد: 2 صفحه: 109.
4- مناقب ابن شهر آشوب جلد: 4 صفحه: 116.

يعنى: من جعفر، داراى مقامى والا هستم پسر على نيكوكار و بخشنده مى باشم.

آن على كه وصى پيامبر صلى الله عليه و آله بلند مرتبه و داراى ولايت است.

از شرافت همين مرا كافى است كه عمويم جعفر و دايى ام از دليران است.

از حسين عليه السلام كه صاحب فضيلت است پشتيبانى خواهم كرد.

ايشان بعد از حملات پياپى و دليرانه اى كه كرد خولى بن يزيد اصبحى تيرى به شقيقه يا چشم شان زد و او را به شهادت رساند.(1)

در زيارت ناحيه درباره ايشان چنين آمده است:

السَّلامُ عَلى جَعْفَرِ بْنِ أَميرِالْمُوءْمِنينَ الصَّابِرِ بِنَفْسِهِ مُحْتَسِباً وَالنَّائى عَنِ الْاوْطانِ مُغْتَرِباً الْمُسْتَسْلِمِ لِلْقِتالِ الْمُسْتَقْدِمِ لِلنِّزالِ الْمَكْثُورِ بِالرِّجالِ لَعَنَ اللَّهُ قاتِلَهُ هانِى ابْنَ ثُبيتِ الْحَضْرَمى.

يعنى: درود و سلام بر جعفر بن اميرالموءمنين عليه السلام كه صبر بر بلا كرد، و براى جهاد و دفاع قيام نمود، و از وطن آواره شد و با دشمن به جنگ پرداخت تا بدنش سپر تير بلا گرديد، لعنت خدا بر قاتلش هانى بن ثبيت حضرمى.

بنابراين احتمال دارد خولى بن يزيد اصبحى به ايشان تير زده باشد ولى سر مطهرش را هانى بن ثبيت از بدنش جدا كرده باشد.(2)

ماجراى خولى

خولى بن يزيد اصبحى از عمال سرسپرده حكومت بنى اميه و از دشمنان سر سخت اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله بود، او در روز عاشورا پس از آن كه امام حسين عليه السلام در

ص: 127


1- مناقب ابن شهر آشوب جلد: 4 صفحه: 116.
2- اعيان الشيعه جلد: 4 صفحه: 129.

گودال قتلگاه بر زمين افتاد جلو آمد تا سر مطهر آن حضرت را جدا كند اما بر بدن نحسش لرزه افتاد و موفق نشد.(1)

او همان كسى بود كه با پرتاب تير به سوى عثمان بن على بن ابى طالب عليهماالسلام آن بزرگوار را مجروح نمود و عثمان بر زمين افتاد، همچنين يكى از قاتلين جناب جعفر بن على بن ابى طالب عليهماالسلام بود.

او جنايات زيادى مرتكب شد من جمله:

در حادثه عاشورا حضورى فعال داشت، هدف قرار دادن عثمان بن على بن ابى طالب عليهم السلام و جعفر بن على بن ابى طالب عليهماالسلام برادران امام حسين عليه السلام در روز عاشورا كه سبب شهادتشان شد.

او و حميد بن مسلم ازدى، مأمور آوردن سر بريده امام حسين عليه السلام از كربلاء به كوفه نزد ابن زياد بودند.

چون شب هنگام به كوفه رسيدند و درب قصر بسته بود خولى به خانه خود رفت و سر مطهر آن حضرت را در تنور خانه پنهان كرد، وقتى به رختخواب آمد به زنش گفت: جئتك بغنى الدهر.

يعنى: چيزى آورده ام كه براى هميشه غنى خواهى شد.

همسرش پرسيد: چه آورده اى؟

خولى ماجرا را برايش تعريف كرد.

زن خولى كه نوار نام داشت و از شيعيان و علاقمندان به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بود تا اين جمله را از شوهر جنايتكارش شنيد، از رختخواب بلند شد با ناله و شيون فرياد زد: واى بر تو، مردم طلا و نقره آورده اند و تو سر فرزند پيامبر

ص: 128


1- نفس المهموم صفحه: 313.

خدا صلى الله عليه و آله را آورده اى؟

و لباسش را پوشيد و از خانه بيرون رفت در حالى كه مى گفت: واللّه لا يجمع رأسى و راسك فى بيت ابدا؛

يعنى: به خدا قسم ديگر با تو زير يك سقف زندگى نخواهم كرد.

از نوار همسر خولى نقل شده كه مى گويد: به خدا قسم ديدم از آن تنور كه سر مبارك حضرت سيدالشهداء عليه السلام در آن بود نورى به آسمان ساطع است و پرندگانى سفيد رنگ در اطراف آن نور در پرواز بودند.(1)

سرانجام صبح كه شد آن سر مقدس را نزد ابن زياد بردند.

وقتى مختار قيام كرد گروهى را در پى خولى فرستاد آنها رفتند و خانه خولى را در محاصره خود در آوردند، خولى كه غافلگير شده بود و راه نجات و فرارى براى خود نمى ديد، ناچار به مستراح خانه اش پناه برد و خود را در چاه مستراح، مخفى كرد و سبدى چوبى روى دهانه چاه گذاشت تا او را نبينند، مأموران مختار به خانه ريختند زن خولى جلوى آنان آمد و گفت: چه خبر است؟

مأموران گفتند: شوهرت كجاست؟

اين زن كه تنفر شديدى نسبت به شوهر خبيثش داشت و از علاقمندان به اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله بود با صداى بلند خطاب به مأموران گفت: من نمى دانم شوهرم كجاست! ولى با دست اشاره به طرف مستراح كرد و محل مخفى شدن خولى را به مأمورين نشان داد.

آنها به طرفى كه زن خولى اشاره كرد رفتند و آن سبد چوبى را از روى چاه برداشتند و خولى را با وضع بدى كه پيدا كرده بود بيرون كشيدند و او را بسته و به نزد

ص: 129


1- مثيرالاحزان صفحه: 85.

مختار بردند.

مختار به او گفت: خدا تو را لعنت كند كه عثمان و جعفر فرزندان على بن ابى طالب عليهماالسلام را به شهادت رساندى و سر مطهر امام حسين عليه السلام را به كوفه آوردى. سپس فرمان داد تا او را به خانه اش برگردانند و در خانه خودش به آتش افكندند و زنده زنده سوزاندند تا خاكستر گرديد.(1)

ص: 130


1- امالى شيخ طوسى صفحه: 244.

بخش دوم: نام و القاب و كنيه هاى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

عبّاس به چه معناست؟

ص: 131

نام زيبا و مبارك حضرت اباالفضل، عبّاس است، عبّاس صيغه مبالغه از ماده عبس، به معناى با صلابت بودن و در هم كشيدن صورت و اخم كردن است،(1) على بن ابى طالب عليهماالسلام نام ايشان را به اين دليل عبّاس گذاشت چون با علم امامتش از همان بدو تولدشان به شجاعت، شكوه، صولت و خشم او در مقابل دشمنان آگاهى داشت.(2)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از همان بدو تولد و در اثر تربيت على بن ابى طالب عليهماالسلام مظهر آيه شريفه مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُم؛ بودند.(3)

يعنى: محمد فرستاده خدا است و كسانى كه همراه او هستند بر كفار سخت گير و بين خودشان مهربانند.

ايشان در مقابله با دشمنان دين، آن چنان مظهر أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ بود كه او را عبّاس مى گفتند و در مقابل موءمنين با محبت و عطوفت و داراى فضل و مهربانى، و خلاصه مظهر رُحَماءُ بَيْنَهُم بود كه ايشان را اباالفضل مى خواندند.

در كتاب هاى لغت، عبّاس به چند معنا آمده است:

به معنى شير بيشه؛ عبّاس به معنى شيرى كه شيران ديگر از او مى گريزند مى باشد.(4)

در كتاب فرهنگ معين، عبّاس را به معناى شير آورده است.

ص: 132


1- فرهنگ ابجدى صفحه: 598.
2- معالى السبطين جلد: 1 صفحه: 437.
3- سوره فتح أيه: 29.
4- فرهنگ دهخدا ماده عبس.

در كتاب لغت فرهنگ جامع نوين، عبّاس را به معانى شير درنده، جمعيت بسيار، كسى كه نيروى جمع زيادى را در خود دارد و مثل شير درنده حمله مى كند آورده است.

كتاب عربى المنجد الطلاب مى گويد: العبس و العبوس هما من اسما الاسد،

يعنى: عبوس و عبّاس نامهايى براى شير هستند.

در عرب با توجه به غنايى كه در ادبيات و زبان شان دارند علاوه بر اسم و لقب براى اشاره و خطاب نمودن و نسبت دادن كسى يا صفتى به افراد از كنيه استفاده مى كنند. كنيه با ابن و اب و اخ وام و اخت شروع مى شود.

القاب حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

قمر بنى هاشم، باب الحوائج، السقاء، ظَهرُ الولاية، اطلس، الشهيد، سپهسالار، المستجار، البَطَل العلقمى، كبش الكتيبه، حامل اللواء يا صاحب اللواء، حامى الظُعَينة، الطيّار، العميد، السفير، العبد الصالح، المُسْتَعْجَل، المُضَهْضَب، الواقى، الساعى، الفادى، الموءثر، باب الحسين، المصفى، الضَيغَم، المواسى، الصديق.

القابى كه براى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ذكر شده نشأت گرفته از خصوصيات جسمانى و همچنين حالات روحى آن بزرگوار بوده است.

معناى قمر بنى هاشم

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از همان بدو تولد، كودكى بسيار زيبا و خوش اندام بود و از جهت جمال و زيبائى از هر زيبارويى زيباتر بود، به طورى كه همه افراد وقتى در برابر چهره زيبا و دلفريبش واقع مى شدند محو تماشاى جمال زيبايش شده و لب به تحسين مى گشودند.

ص: 133

هيچ شخصى در عالم به زيبائى او وجود نداشت و ايشان از اين جهت نيز يگانه دوران بود، ايشان از جهت زيبائى چهره آن قدر جذّاب و دلنشين بود كه تمام زيبارويان عالم در برابرش مانند ستارگانى بودند كه گرداگرد ماه تابان قرار مى گرفتند.(1)

ايشان در زيبايى چهره و دلربائى نشانه اى بارز از نشانه هاى زيبايى بود لذا به همين جهت ملقب به قمر بنى هاشم شد، و همان گونه كه ماه خاندان شريف و بزرگوار خويش يعنى بنى هاشم بود در دنياى اسلام نيز ماهى درخشان بود و با انتخاب راه شهادت مبانى اعتقادى و اهداف خويش را براى همه مسلمانان روشن ساخت.(2)

يكى ديگر از مهمترين عللى كه ايشان را ملقب به اين لقب كرده اند اين است كه همان گونه كه از چهره مبارك حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام علاوه بر نور معنوى، نور مادى مى درخشيد(3) از صورت مبارك حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به غير از نور معنوى، نور مادى تلألوء داشت و مى درخشيد، در كتاب شريف انوار الزهراء عليهاالسلام در اين باره چنين آمده: حضرت فاطمه عليهاالسلام درخشندگى مادى داشته به طورى كه خانه هاى مكه را نورانى مى كرده و درخشندگى معنوى نيز داشته كه هادى و راهنماى حقيقى ديگران بود، در عين آن كه خودش هدايت شده بوده است.(4)

داشتن نور مادى مسأله ايست كه مورخان سنى و شيعه در كتب خود آن را براى بعضى افراد مانند پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام ، على اكبر عليه السلام ، قاسم بن الحسن عليه السلام و ديگران تأييد و آورده اند.

ص: 134


1- سردار كربلاء فصل اسامى قمر بنى هاشم.
2- العبّاس صفحه: 31.
3- أَبُو هَاشِمٍ الْعَسْكَرِيُّ سَأَلْتُ صَاحِبَ الْعَسْكَرِ عليه السلام لِمَ سُمِّيَتْ فَاطِمَةُ الزَّهْرَاءَ عليهاالسلام فَقَالَ كَانَ وَجْهُهَا يَزْهَرُ لِأَمِيرِالْمُوءْمِنِينَ عليه السلام مِنْ أَوَّلِ النَّهَارِ كَالشَّمْسِ الضَّاحِيَةِ وَ عِنْدَ الزَّوَالَ كَالْقَمَرِ الْمُنِيرِ وَ عِنْدَ غُرُوبِ الشَّمْسِ كَالْكَوْكَبِ الدُّرِّيِّ كَثِيرٍبحارالأنوار جلد: 43 صفحه: 16.
4- انوار الزهراء عليهاالسلام صفحه: 22.

صورت مبارك حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نيز مانند ماه شب چهارده نور داشت و مى درخشيد، صورت مبارك ايشان در شب تاريك و ظلمانى مى درخشيد و از نور چهره اش هر كجا كه مى رفت بدون نياز به چراغ، روشن مى شد.(1)

هر گاه ايشان در كوچه هاى مدينه راه مى رفتند اكثر قريب به اتفاق اهالى مدينه براى ديدن ايشان مى شتافتند.(2)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اين لقب را از آباء و اجداد بزرگوارش عليه السلام به ارث برده است، زيرا حضرت عبدمناف را قمر البطحاء،(3) و حضرت عبداللّه پدر گرامى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را قمر الحرم مى گفتند.(4)

معناى باب الحوائج

لقب باب الحوائج يكى از القاب حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام نيز هست، حرم مطهر حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام از همان روزى كه آن حضرت دفن شدند مورد توجه شيعه و سنى بوده است، حتى افرادى مانند محمد بن ادريس شافعى كه پيشواى شافعيان است بارگاه ملكوتى آن حضرت را ترياق القلوب يعنى داروى امراض روحى و قلبى خوانده است.

همواره در طول تاريخ، شيعه و سنى از اقصى نقاط دنيا به زيارت قبر مطهر حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام آمده و تاكنون كرامات بسيارى از مرقد آن امام مظلوم

ص: 135


1- العبّاس صفحه: 81. بسيارى از بزرگان من جمله ابن شهرآشوب در كتاب مناقب اين مسأله را آورده و تأئيد نموده اند.
2- فرسان الهيجاء صفحه: 189.
3- تاج العروس من جواهر القاموس جلد: 12صفحه: 515.
4- المزار صفحه: 113.

نسبت به شيعه و سنى ظاهر گرديده است.

خطيب بغدادى كه از اهل سنت است در تاريخ بغداد مى نويسد: شيخ حنابله حسن بن ابراهيم ابوعلى خلال مى گفت: هرگاه حاجتى داشتم به مقابر قريش در باغ شونيزيه رفته و به قبر مطهر باب الحوائج موسى بن جعفر عليهماالسلام متوسل مى گشتم و خدا حاجتم را برآورده مى كرد.(1)

همچنين يكى از مشهورترين القاب حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نيز باب الحوائج است، اين لقب به سبب كرامات و معجزات بسيار كه از آن حضرت ديده اند و همچنين گشوده شدن گره از كار دردمندان و اين كه مردم مسلمان وقتى به آن بزرگوار متوسل مى شوند دست خالى بر نمى گردند به آن حضرت داده شده است.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام هر كجا كه خداى تعالى صلاح بداند حاجت حاجتمندان را روا مى سازند. مردم مسلمان از نقاط گوناگون جهان به زيارت آن حضرت مى شتابند و استجابت دعا در حرم مطهر ايشان مكرر در مكرر و به تجربه ثابت شده است، عنايات آن حضرت نه تنها شامل حال مردم مسلمان بلكه در طول تاريخ همواره شامل همه مردم حتى مسيحيان و يهوديان و زردشتيان نيز بوده است.

با كمى دقت معلوم مى شود اكثر قريب به اتفاق مردم، اعم از مسلمان و غير مسلمان، دين دار و بى دين، حتى اراذل و اوباشى كه گاهى مقيد به هيچ مسأله اى نيستند، براى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قداست و احترام خاصى قائلند و اين به آن دليل است كه همه آنها هيچ گاه از در خانه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام دست خالى برنگشته اند، لذا محبت شديدى از ايشان در قلوب همه مردم حتى افرادى كه تقيد خاصى به معنويات ندارند افتاده است.

ص: 136


1- تاريخ بغداد جلد: 1 صفحه: 120.

امراض لاعلاج، بيمارانى كه دكتر جوابشان كرده و گرفتارى هاى بزرگى كه در زندگى مردم مى افتد، مكرر در مكرر، و به تجربه ثابت شده كه اگر به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام توسل جدى داشته باشند آن حضرت آنها را حاجت روا مى فرمايد.

آن حضرت نه تنها بعد از شهادت بلكه در زمان حياتشان نيز هميشه به فكر ديگران بودند و همواره سعى در برآورده نمودن حوائج مردم داشتند، در زمان حيات ايشان هر كس درمانده مى شد و به كمك نياز داشت به آن وجود مقدس رجوع مى كرد و آن حضرت همواره در برآوردن حاجات مردم كوشا بود، لذا يكى ديگر از دلائل اين كه لقب باب الحوائج را به ايشان نسبت داده اند همين مسأله است.

طبرى از بزرگان اهل سنت در اين باره چنين مى گويد: در روز عاشورا هنگامى كه اصحاب با وفاى سيدالشهداء عليه السلام در دفاع از حريم دين به قلب لشكر كوفه مى تاختند، هرگاه كار بر يكى از آنها دشوار مى شد و در حلقه محاصره دشمن گرفتار مى گرديد اين عبّاس بود كه در نجات او و رفع گرفتارى اش تن به خطر مى داد و لشكر كوفه را تار و مار مى كرد، به خاطر همين فضيلت بود كه شهادتش بر حسين سخت گران آمد و هنگامى كه او را در خون افتاده ديد فرمود: هم اكنون كمرم شكست و عبّاس جان با كشته شدن تو بيچاره شدم.(1)

معناى السقاء

سقاء صيغه مبالغه از واژه سقى، به معناى آب دهنده يا آب آورنده است.(2)صيغه مبالغه در جايى استعمال مى شود كه كارى از شخصى مكرر انجام شود. حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در طول مدت عمر شريف شان مخصوصاً در واقعه جانسوز

ص: 137


1- مقتل الحسين خوارزمى جلد: 2 صفحه: 30.
2- مفردات الفاظ قران صفحه: 415.

عاشوراى سال 61 هجرى قمرى، دأب و رويه شان اين بود كه هميشه به تشنگان آب مى رساندند، به عنوان مثال در جنگ صفين كه معاويه آب را بر لشكر على بن ابى طالب عليهماالسلام بست، ايشان به كمك برادرش حضرت سيدالشهداء عليهماالسلام به نبرد با لشكر معاويه رفتند و شريعه را آزاد كرده و به تشنگان آب رساندند، همچنين اين لقب از رجز خوانى آن حضرت به هنگام نبرد با دشمن گرفته شده است كه مى فرمودند: انى انا العبّاس أغدو بالسقاء.(1)

يعنى: اين منم عبّاس كه سقايت مى كنم.

سقايت در خاندان بنى هاشم

منصب سقايى در خاندان بنى هاشم مرسوم بود. از جمله قصى، هنگامى كه مردم به زيارت كعبه مى آمدند، به سيراب ساختن آنان مى پرداخت و شربتى از آب و مويز يا شير فراهم مى ساخت و به آنها مى نوشانيد.(2)

در زمان قصى مكه آب نداشت و مردم آب مصرفى خود را از چاه هاى خارج مكه تهيه كرده و به شهر مى آوردند، قصى براى اولين بار چاهى در مكه در محلى كه بعدها خانه ام هانى خواهر اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام قرار گرفت حفر نمود و آن را عجول ناميد و اين نخستين چاه آبى بود كه در مكه حفر شد و مردم مى آمدند و از آن آب بر مى داشتند، بعضى در هنگام برداشتن آب شعر زير را مى خواندند:

نروى على العجول ثم ننطلق ان قصيا قد وفى و قد صدق؛(3)

ص: 138


1- نفس المهموم صفحه: 334.
2- سيره حلبى جلد: 1 صفحه: 15.
3- معجم البلدان جلد: 4 صفحه: 88.

يعنى: ما از چاه عجول سيراب مى شويم و باز مى گرديم همانا قصى به وعده اش وفا نمود و صدق و راستى را به كار برد.

قصى چاه ديگرى حفر نمود و آن را سجله ناميد و درباره اش گفت:

أنا قصى و حفرت سجلة تروى الحجيج زغلة فزغلة؛(1)

يعنى: من قصى هستم و چاه سجله را حفر نمودم تا اين كه زائران خانه خدا به نوبت بيايند و از آن سيراب شوند.

بعد از قصى، هاشم نيز در موسم حج حوضچه هائى از چرم در كنار زمزم برپا مى ساخت و به سرزمين مُنى كه آب كم بود آب حمل مى نمود، تا زائران در آن هواى سوزان تشنه نمانند.(2)

هاشم نيز چاهى به نام بذر حفر نمود و اعلام كرد: استفاده از اين چاه براى عموم مردم آزاد است و كسى حق ندارد ديگرى را در استفاده از آن منع كند. (3)

عبدالمطلب نيز مانند پدر و اجدادش به اين امر مداومت داشت و براى امر سقايت اهميت خاصى قائل بود، زمانى كه وى چاه زمزم را حفر نمود و آب آن فراوان شد و بالا آمد استفاده از آن چاه را براى مردم آزاد كرد.

مردم نيز به سبب نزديكى زمزم و برترى آن، چاه هايى را كه خارج از مكه بود وانهادند و به سبب انتساب آن چاه به حضرت اسماعيل عليه السلام به مسجدالحرام مى آمدند و از آن چاه استفاده مى كردند.(4)

عبدالمطلب بر دهانه چاه زمزم حوضى بنا نمود و با فرزندش حرث از آن چاه آب

ص: 139


1- الروض الانف جلد: 1 صفحه: 101.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد: 3 صفحه: 457.
3- الروض الانف جلد: 1 صفحه: 101.
4- سيره ابن دحلان جلد: 1 صفحه: 26.

مى كشيدند و حوض را پر از آب مى ساختند.

قريش نتوانست اين فضل و مقام را تحمل كند، لذا شبانه بر سر حوض آمده و آن را تخريب كردند، عبدالمطلب كه بزرگ مكه بود فرداى آن شب دوباره حوض را تعمير كرد، اما قريش دست از حسادت بر نداشته و مجددا آن را در شب خراب كردند، عبدالمطلب براى بار دوم آن حوض را بنا كرد.

اين مسأله چندين مرتبه تكرار شد، عبدالمطلب كه ديد آنها حسادت و سركشى را از حد گذرانده اند، نزد خداى تعالى دست به دعا برداشت و از او مدد خواست، شب در خواب ندائى شنيد كه به او گفت: به قريش بگو من آن آب را براى شستشو جايز نمى دانم و تنها براى نوشيدن است.

عبدالمطلب در مسجدالحرام آن چه را در خواب به او گفته شده بود به همه مردم مخصوصا قريش رسانيد، از آن به بعد هيچ كس از قريش در مورد خراب كردن آن حوض اقدامى نكرد، مگر آن كه به درد و مرضى گرفتار شد، لذا از آن تاريخ به بعد در برابر اين مرد شريف و بزرگ مكه سر تسليم و احترام فرود مى آوردند و از كينه و حسادت دست كشيدند.(1)

خويلد بن اسد در اين رابطه مى گويد:

أقول و ما قولى عليهم بسبة اليك ابن سلمى أنت حافر زمزم

حفيرة ابراهيم يوم ابن هاجر و ركضة جبريل على عهد آدم؛(2)

يعنى: من سخن خود را همى گويم و اين گفته من هرگز براى تواى پسر سلمى اهانت نيست كه تو حفر كننده زمزم هستى.

ص: 140


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد: 3 صفحه: 460.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد: 15 صفحه: 217.

زمزمى كه چاه حضرت ابراهيم براى فرزند هاجر (اسماعيل) و جاى پاى جبرئيل در عهد حضرت آدم بود.

در ماجرائى ديگر كه قريش با عبدالمطلب بر سر سقايت از چاه زمزم اختلاف پيدا كردند، تصميم گرفتند رفع اختلاف را نزد زن كاهنه اى از قبيله سعد بن هذيم كه در نقطه اى دور از مكه قرار داشت ببرند، هر دو گروه يعنى بنى هاشم و قريش براى اين منظور به راه افتادند.

در ميان راه به بيابانى رسيدند كه آب در آن يافت نمى شد و آب كاروان عبدالمطلب هم تمام گشت، آنان از قريش درخواست آب نمودند اما آنها براى حفظ آب موجودى خود از اين امر ابا كردند، وقتى بنى هاشم از آب نا اميد شدند، عبدالمطلب به همراهان خود گفت: قبرهائى براى خود حفر نماييد تا هر كه زودتر از تشنگى هلاك شد ديگران او را دفن كنند و فقط يك نفر از ما بدون دفن باقى بماند چون اگر يك نفر جسمش در معرض تباهى قرار بگيرد بهتر از اين است كه جسد همه ما چنين شود.

بعد از اين كه حفر قبرها پايان يافت، عبدالمطلب گفت: اين تسليم شدن در برابر مرگ نشانه عجز و ضعف ماست، پس بهتر است اندكى جستجو كنيم، شايد خداى تعالى آبى به ما عطا فرمايد، و سوار مركب خود شد هنوز راهى نرفته بود كه چشمه آب زلالى از زير پاى شترش شروع به جوشيدن كرد.

عبدالمطلب تكبير گفت و خود و يارانش از آب آن چشمه نوشيده و سيراب شدند و مشك هاى خويش را نيز پر از آب كردند، عبدالمطلب قريش را هم فرا خواند تا از آن آب بردارند و استفاده كنند قريشيان آمدند و مقدار زيادى آب با خود برداشتند و گفتند: خداوند به سود تو و زيان ما قضاوت نمود ما ديگر در مورد زمزم با تو منازعه نمى كنيم، زيرا آن كه در اين بيابان تو را سيراب ساخت سقايت از چاه زمزم را نيز در

ص: 141

اختيارت نهاده است، پس با سعادت و نيكبختى بازگرد.(1)

عبدالمطلب علاوه بر سقايت زائران خانه خدا شربتى از آب و مويز هم به آنان مى نوشانيد همچنين از شتر شير مى دوشيد و آن را با عسل مخلوط و در ظرفى از چرم قرار مى داد تا حاجيان از آن بنوشند.(2)

بعد از اين بزرگوار ابوطالب منصب سقايت حاجيان را در اختيار گرفت و در سر هر جاده اى كه به مكه منتهى مى شد براى زائران بيت اللّه الحرام حوضى ساخته بود و آن را از آب پر مى كرد و در غير از زمان حج نيز مقدار فراوانى آب حمل مى نمود تا مردم از كم آبى در مضيقه نباشند به ويژه در موقف عرفات و مشعر، آب بيشترى تهيه مى نمود، از اين جهت وى را ساقى حاجيان نام نهادند.(3)

اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام بيشتر از پدر و اجداد بزرگوارشان داراى اين صفت كريمانه بودند، از جمله در جنگ بدر كه مسلمين به كمبود آب دچار شده و تشنگى به آنها فشار مى آورد، اما به خاطر ترس از قريش، از اطاعت امر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله براى تهيه آب سرپيچى مى كردند، على بن ابى طالب عليهماالسلام به خاطر محبت شديد و اطاعت محضى كه از وجود نازنين پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله داشتند، امر ايشان را لبيك گفتند و در چاه رفته و با آوردن آب مسلمين را سيراب كردند.(4)

يكى ديگر از بهترين موارد سقايت توسط حضرت سيدالشهداء عليه السلام صورت گرفت، آن هنگامى كه ايشان با سپاه حر بن يزيد رياحى در راه كوفه ملاقات كردند و على رغم اين كه او مأمور بود تا راه را بر آن حضرت ببندد و از حركت امام جلوگيرى به

ص: 142


1- البدء و التاريخ جلد: 4 صفحه: 114.
2- سيره زينى دحلان جلد: 1 صفحه: 26.
3- سيره زينى دحلان جلد: 1 صفحه: 17.
4- مناقب ابن شهرآشوب جلد: 1 صفحه: 406.

عمل آورد اما آن حضرت دستور دادند مشك هاى آب را در مقابل شان بگذارند و حتى اسب هايشان را سيراب كنند.(1)

خلاصه اجداد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام پرده دار كعبه بودند و هميشه آب آشاميدنى شهر و زائرين خانه خدا را تأمين مى كردند.

سقايت يكى از با فضيلت ترين اعمال نزد خداى تعالى مى باشد امام صادق عليه السلام مى فرمايند: أَفْضَلُ الصَّدَقَةِ إِبْرَادُ كَبِدٍ حَرَّى؛(2)

يعنى: با فضيلت ترين صدقه خنك كردن جگر انسان تشنه با آب خنك است.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از طرف امام حسين عليه السلام داراى 17 منصب بودند،(3) كه مهمترينش منصب و عنوان سقايت مى باشد، زيرا ايشان در اين راه و براى انجام اين وظيفه حداكثر سعى و تلاش براى خدمت گزارى به امام زمان خويش حضرت سيدالشهداء عليه السلام انجام دادند.

ايشان در واقعه جانسوز كربلاء در چهار نوبت اقدام به آوردن آب براى اهل بيت امام حسين عليه السلام نمود، اول در شب هشتم محرم؛ و مرتبه آخر در روز عاشوراء كه در پى آن به شهادت رسيد.

خوارزمى از بزرگان اهل سنت چنين مى نويسد: امام حسين وقتى مشاهده كرد آب در خيمه ها موجود نيست برادرش عبّاس را به فرماندهى سى سوار و ده پياده

ص: 143


1- وقعه الطف صفحه: 168.
2- الكافى جلد: 4 صفحه: 57.
3- سپهسالارى، علمدارى، صاحب منصب فرماندهان، كشيك خيام، دربان مخصوص، وزير مشاور، سقاى لشكر، فرمانده قشون، نگهبان و مراقب اطفال و زنان، جنگجو و تعليم دهنده فنون نظامى، مذاكره كننده با دشمن، مركز مراجعات مردمى، پاسخگو به مراجعين و راهنما و...كه هر كدام از اين وظايف در زمان و موقعيت عادى و خصوصا در شرايط جنگى بسيار حساس و مهم بوده.

مأمور كرد تا براى آوردن آب اقدام كنند، جنگ آب شدت گرفت و ياران امام تعدادى از سربازان عمرو بن حجاج را به هلاكت رساندند و با بيست مشك پر از آب به خيمه ها برگشتند و اينجا بود كه حضرت عبّاس را سقا لقب دادند.(1)

سبط بن جوزى كه يكى ديگر از بزرگان اهل سنت است در اين باره چنين مى نويسد: در ايامى كه لشگر كوفه ناجوانمردانه آب را به روى امام و اصحابش بست عبّاس بارها دل به درياى خطر زد و اهل بيت و اصحاب را سيراب كرد و به اين جهت سقاء لقب گرفت.(2)

معناى ظَهرُ الولاية

اين لقب به معناى كسى كه پشتيبان ولايت است، مى باشد. كسى كه مايه راست قامتى و پشتيبان انسان باشد، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در تمام مدت عمر شريف شان آن چنان محو در ولايت بوده و هميشه و در همه حال براى ولى زمان خود مفيد و مايه اميد بودند كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام در زمان به شهادت رسيدن شان دست مبارك را به كمر زده، آثار شكست و غم و اندوه از چهره مبارك شان هويدا شد و فرمودند: الْآنَ انْكَسَرَ ظَهْرِى وَ قَلَّتْ حِيلَتِى؛(3)

يعنى: الآن كمرم شكست و بيچاره شدم.

امام حسن مجتبى عليه السلام نيز برادر حضرت سيدالشهداء عليه السلام و داراى عصمت بود، اما امام حسين عليه السلام در زمان به شهادت رسيدن ايشان نفرمودند: الآن كمرم شكست، ولى در زمان به شهادت رسيدن ايشان چنين روايت شده است: قَالَ سَيِّدُ الشُّهَدَاءِ عليه السلام

ص: 144


1- مقتل الحسين خوارزمى جلد: 1 صفحه: 242.
2- نور الابصار صفحه: 93.
3- بحارالأنوار جلد: 45 صفحه: 42.

حِينَ اسْتُشْهِدَ الْعَبَّاسُ قَدَّسَ اللَّهُ رُوحَهُ الْآنَ انْكَسَرَ ظَهْرِى؛(1)

يعنى: حضرت سيدالشهداء عليه السلام در زمان به شهادت رسيدن حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: الآن كمر من شكست.

ايشان هميشه آن چنان از ولايت حمايت و اطاعت مى كرد كه تا وقتى ايشان در قيد حيات بودند، سواى حضرت سيدالشهداء عليه السلام تمام اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله قلب شان آرام بود، و بعد از به شهادت رسيدن ايشان، ترس و وحشت و اضطراب در اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و اطفال حضرت سيدالشهداء عليه السلام افتاد.

حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت ايشان فرمودند: اى برادر وفادارم چشم هايى كه ديشب از بيم تو به خواب نمى رفتند امشب راحت به خواب مى روند و چشمهايى كه به اتكاى وجود تو راحت مى خوابيدند امشب مضطرب و بى خواب خواهند شد.(2)

معناى اطلس

اطلس به معنى شخص شجاع و درنده مى باشد، به طور كلى ترس و وحشت در قاموس زندگى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام وجود نداشت، چون ايشان هر وقت كه در جنگ ها به طرف دشمن حمله كرده و به قلب دشمن مى زد يك تنه گاهى صدها نفر را به خاك مذلّت مى انداخت و هيچ كس جلودار ايشان نبود، در شجاعت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آورده اند: وقتى به طرف فرات حركت كرد چهار هزار نفر موكل فرات بودند و او را تير باران كردند، اما ذره اى در حمله او تاثير نداشت در حالى كه

ص: 145


1- بحارالأنوار جلد: 58 صفحه: 233.
2- منتخب التواريخ صفحه: 335.

دليران عرب زير تير باران دشمنان عقب مى نشستند،(1) لذا به همين جهت دوست و دشمن ايشان را اطلس يعنى شخص دلير و درنده لقب نهاده بودند.

معناى الشهيد

چون ايشان در راه يارى رساندن به امام زمانشان شهيد شدند، و همچنين امام سجاد عليه السلام درباره اش فرمودند: إِنَّ لِلْعَبَّاسِ عِنْدَ اللَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى مَنْزِلَةً يَغْبِطُهُ بِهَا جَمِيعُ الشُّهَدَاءِ يَوْمَ الْقِيَامَة.(2)

يعنى: به درستى كه براى عمويم عبّاس در نزد خداى تعالى مقام و منزلتى هست كه تمام شهداء در روز قيامت به آن مقام غبطه خواهند خورد لذا به شهيد ملقب گرديدند.

معناى سپهسالار

لقب سپهسالار به بزرگترين شخصيت فرماندهى در امور نظامى داده مى شود، و حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به جهت آن كه فرماندهى نيروهاى جنگى امام حسين عليه السلام در روز عاشورا بر عهده داشت سپهسالار ناميده اند، البته سپهسالارى ايشان محدود به واقعه جانسوز كربلاء نبود، بلكه قبل از آن واقعه اسف ناك نيز هر وقت لازم مى شد سپهسالار لشكر قرار مى گرفتند، ايشان در طول مدت عمر شريف شان دائماً سپهسالار يك عده افراد نظامى بود كه هميشه آماده باش در خدمت امام زمان شان بودند.

ص: 146


1- نفس المهموم صفحه: 293.
2- بحارالأنوار جلد: 22 صفحه: 274.
معناى المستجار

مستجار به معناى شخصى مى باشد كه ديگران به او پناه مى برند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آن قدر اين صفت در وجودشان بارز بود كه حتى امام زمانش حضرت سيدالشهداء عليه السلام به او پناه مى برد و اين مسأله در طول زندگى پر بركت حضرت امام حسين عليه السلام بسيار رخ داده است كه در لابلاى مباحث همين كتاب به موارد بسيارى از آن اشاره شده و دراينجا براى نمونه به يك مورد اشاره مى كنيم.

در شب هشتم محرم وقتى عطش بر امام حسين عليه السلام و اصحاب و اهل بيتش مستولى گشت حضرت سيدالشهداء عليه السلام به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: برادر! اصحاب را جمع كن و چاهى حفر كنيد، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با محبت و ذوق و شوق تمام اطاعت امر نمود ولى متأسفانه از حفر چاه به آب نرسيدند، لذا زحمت چاه كندن شدت عطش را بر اصحاب چند برابر نمود.

امام حسين عليه السلام مجددا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را به حضور طلبيدند و به ايشان دستور آوردن آب براى كاروانيان صادر فرمودند، ايشان با كمال ميل به برادر و امام زمان خود لبيك گفتند و همراه با سى نفر سواره و بيست نفر پياده با بيست عدد مشك، روانه شريعه فرات شده تا آب بياورند.(1)

البته اين معنا (المستجار) از كلمات خود حضرت سيدالشهداء عليه السلام نيز استفاده مى شود چرا كه آن حضرت پس از شهادت قمر بنى هاشم شعرى را خواندند كه دلالت بر اين مسأله دارد:

ص: 147


1- ناسخ التواريخ جلد: 2 صفحه: 196.

اخى يا نور عينى يا شقيقى فلى قد كنت كالركن الوثيق

ايا قمرا منيرا كنت عونى على كل النوائب فى المضيق؛(1)

يعنى: اى برادرم، واى نور چشمم، واى ميوه دلم! تو پناه استوار من بودى، اى ماه درخشنده، كه در همه حوادث سخت و رنج هاى شديد، ياور من بودى.

معروف است حاج شيخ محمد رضا ارزى كه از علماء و شاعران برجسته مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام است و قبرشان در كاظمين در مقبره سيد رضى رحمه الله قرار دارد، در شأن و مقام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قصيده اى سرودند، هنگامى كه به اين مصرع رسيد:

يوم ابوالفضل استجار به الهدى؛

يعنى: روز عاشورا روزى است كه امام حسين عليه السلام مخزن هدايت، به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام پناه برد.

در سقم و صحت اين مصرع شك كرده و بعيد دانست كه اين مطلب، مطلب صحيحى باشد و با خود گفت: شايد اين سخن مورد قبول امام حسين عليه السلام واقع نگردد، لذا مصرع بعدش را نگفت و بيت را تمام نكرد.

امام حسين عليه السلام شب در عالم روءيا شعرش را تائيد كرده و به او فرمودند: آن چه را كه گفته اى صحيح است، من در آن روز به برادرم پناهنده شدم، بعد حضرت سيدالشهداء عليه السلام به او فرمودند: مصرع دوم اين شعر را با اين جمله تكميل كن.

و الشمس من كدر العجاج لثامها؛

يعنى: آن وقتى من پناه بردم كه آفتاب از تيرگى غبار معركه كربلاء نقاب پيدا كرده و

ص: 148


1- معالى السبطين جلد: 1 صفحه: 441 و 444.

تيره و تار شده بود.(1)

نه تنها امام حسين عليه السلام بلكه هميشه تمام اصحاب و مردم مسلمان به آن حضرت پناه مى بردند، در واقعه جانسوز كربلاء نيز تا زمانى كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در قيد حيات بودند هر گاه دشمن بر اصحاب امام حسين عليه السلام احاطه مى كرد آن حضرت مى تاخت و آنها را مى رهانيد.

معناى البَطَل العلقمى

علقمه نام نهر آبى است كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در كنار آن به شهادت رسيدند، اين نهر شاخه اى از رودخانه فرات مى باشد، و علت نامگذارى آن به علقمه اين است كه علقم نام درخت سدر است و در كنار آن نهر، درخت سدر وجود داشت.(2)

در واقعه جانسوز كربلاء نهر علقمه خيلى دقيق به وسيله صفوف به هم فشرده لشكر ابن زياد محافظت مى شد تا هيچ كس از اصحاب حضرت سيدالشهداء عليه السلام نتوانند به آن دسترسى پيدا كنند، و در نتيجه امام و اهل بيت و همراهان ايشان تشنه بمانند.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با شوكت و صلابت بى نظير خود توانست بارها به نگهبانان آن نهر حمله كند، و در هر حمله آنها را در هم مى شكست و عده زيادى از سپاه دشمن متوارى شده و پا به فرار مى گذاشتند و ايشان پس از برداشتن آب، با افتخار

ص: 149


1- فرسان الهيجاء جلد: 1 صفحه: 189.
2- العبّاس صفحه: 316.

به خيمه ها باز مى گشت.

در آخرين حمله نيز آن حضرت تك و تنها در كنار همين نهر آب، در اوج نابرابرى و ناجوانمردى پس از مبارزه اى طولانى توسط چند صد نفر از لشكريان دشمن به شهادت رسيدند، البته آن حضرت حتى از سن دوازده، سيزده سالگى هر زمان به قلب لشكر دشمن حمله مى كرد يكّه و تنها چند صد نفر را به خاك مذلّت مى انداخت و در دفعات قبل هم كه به اين نهر حمله مى برد، تعداد زيادى را به خاك مذلّت مى انداخت و مابقى لشكر از ترس حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام پا به فرار مى گذاشتند، اما در مرتبه آخر ناجوان مردانه دستانش را قطع كرده و تير به چشمانش زدند، از همه مهم تر مشك آبش را پاره كردند و به همين دلائل بود كه اين بار لشكر چند صد نفره توانست حريف ايشان شود.

آن حضرت به قدرى صاحب هيبت و عظمت بود كه تنها نام و آوازه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام لرزه بر اندام تمام لشكر عمر سعد مى انداخت، حتى ابن زياد نيز از نام و آوازه ايشان هراسان بود و لرزه بر اندامش مى افتاد، آنها گرچه تعدادشان هزاران نفر بود و تعداد لشكر امام حسين عليه السلام محدود به هفتاد و چند نفر بود، اما با وجود حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در بين لشكر امام حسين عليه السلام معتقد بودند احتمال شكست خوردنشان خيلى زياد است، لذا نقشه هاى فراوانى مى كشيدند تا هر طورى كه شده حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را از لشكر امام حسين عليه السلام جدا كنند، كه جريان آوردن امان نامه توسط شمر بن ذى الجوشن يكى از آن نقشه هاى شوم شان بود.

مورخان دراين باره آورده اند: و يكفى فى شجاعته ان الاعداء اذا سمعوا باسم العبّاس ارتعدت فرائصهم و وجلت قلوبهم و اقشعرت جلودهم و من ذلك ان عبيداللّه بعث اليه كتاب امان.(1)

ص: 150


1- معالى السبطين صفحه: 267.

يعنى: در شجاعت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام همين بس كه دشمنان با شنيدن نام او اركان بدنشان مرتعش مى گرديد و دلهاشان مى لرزيد و مو بر بدنشان راست مى شد و بند از بندشان مى گسست، به همين جهت عبيداللّه بن زياد دست به تزوير زد تا با امان نامه كذائى شايد ايشان را از لشكر امام حسين عليه السلام جدا كند.

لذا به خاطر رشادت هائى كه ايشان در كنار نهر علقمه از خود نشان مى داد وى را البطل العلقمى، به معناى قهرمان نهر علقمه لقب دادند.

معناى كَبش الكتيبه

در عرب به بزرگ تر و فرمانده يك جماعت كبش مى گويند،(1) و كتيبه به معناى گُردان و قسمتى از سپاه و لشكر است،(2)اين لقب در عرب به هر فرمانده اى اطلاق نمى گردد بلكه به فرمانده اى گفته مى شود كه بتواند لشكر را در پناه خود بگيرد و اگر خطرى براى هر كدام از آنها پيش آمد او را نجات دهد،(3) يعنى به افراد بسيار شجاع كه دلاورى هاى زيادى از خود نشان داده باشند اطلاق مى كردند.

قبل از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اين لقب فقط به دو نفر داده شده بود يكى از آنها مالك اشتر نخعى كه سردار و جنگجو و مبارز مشهورى براى سپاه على بن ابى طالب عليهماالسلام بود، و در زمان خودش به كبش العراق معروف گرديد،(4) و ديگرى به طلحة بن ابى طلحه كه از قبيله بنى عبدالدار و از دشمنان سرسخت مسلمين بود اطلاق مى شد.(5)

ص: 151


1- تاج العروس جلد: 9 صفحه: 178.
2- مفردات الفاظ قران جلد: 2 صفحه: 351.
3- العبّاس صفحه: 33.
4- وقعة صفين صفحه: 484.
5- كشف الغمه فى معرفه الائمه جلد: 1 صفحه: 191.

طلحة بن ابى طلحه در جنگ احد توسط على بن ابى طالب عليهماالسلام به درك فرستاده شد، او به قدرى شجاع و قدرتمند بود كه هيچ كس از مسلمانان جرأت روبرو شدن و جنگيدن با او را نداشت، و همين امر باعث تضعيف روحيه لشكر اسلام شده بود، لذا اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام به جنگ با او رفتند و او را به خاك مذلت انداختند.

در آن روز ابو سفيان نزد پرچم داران مشركان رفت و به آنها گفت: شما مى دانيد كه هر چه بر سرتان مى آيد به سبب پرچم است، در جنگ بدر نيز به خاطر افتادن پرچم شكست خورديد، اكنون ببينيد اگر تاب نگه دارى آن را نداريد به ما بسپاريد تا از آن نگهدارى كنيم.

طلحة بن أبى طلحه كه پرچم دار بود از اين سخن بر آشفت و به او گفت: آيا به ما چنين مى گويى؟

من امروز با اين پرچم شما را تا وسط حوض هاى مرگ مى برم (يعنى تا آخرين قطره خون براى نگهدارى آن كوشش مى كنم).

وقتى جنگ شروع شد على بن ابى طالب عليهماالسلام پيش آمد و به طلحة بن أبى طلحه فرمود: تو كيستى؟

طلحه گفت: منم طلحة بن أبى طلحه، منم كبش الكتيبة، تو كيستى؟

على بن ابى طالب عليهماالسلام فرمود: منم على بن ابى طالب بن عبد المطلب عليهم السلام سپس هر دو بهم نزديك شدند، و تنها دو ضربت ميان آنها رد و بدل شد كه على بن ابى طالب عليهماالسلام ضربه اى بر فرق سر او زد و طلحه فرياد بلندى كشيد و پرچم از دستش افتاد و به هلاكت رسيد.(1)

كشته شدن طلحه توسط على بن ابى طالب عليهماالسلام باعث شادى و سرور مسلمانان و

ص: 152


1- الإرشاد فى معرفة حجج الله على العباد جلد: 1 صفحه: 80 الى 81.

تقويت روحيه آنها گشت. با كشته شدن طلحه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز بسيار خوشحال گرديده و اين شادى را با تكبير گفتن به گوش همگان رساندند، زيرا كشته شدن او اثر عجيبى در روحيه مشركين گذاشت، به طورى كه اتحادشان از بين رفت و اكثرشان پا به فرار گذاشتند.

در آن روز بعد از طلحة بن ابى طلحه يكى ديگر از مشركين پرچم را به دست گرفت كه او نيز به دستان مبارك على بن ابى طالب عليهماالسلام به درك واصل شد، و پياپى تا نه نفر پشت سر هم از شجاعان و دليران شان پرچم را بر مى داشتند و همه آنها توسط على بن ابى طالب عليهماالسلام به خاك مذلت افتاده و به درك فرستاده مى شدند.(1)

و چون حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام محور اصلى و ركن اساسى لشكر امام حسين عليه السلام بودند و در واقعه جانسوز كربلاء براى هر كدام از اصحاب امام حسين عليه السلام مشكلى پيش مى آمد و يا در جنگ همان گونه كه در آينده عرض خواهيم نمود محاصره مى شدند آن حضرت سريع به كمك آنها رفته و آنها را نجات مى دادند به ايشان كبش الكتيبه مى گفتند.

معناى حامل اللواء

لواء به معناى پرچم و علم لشكر است، پرچم در جنگ هاى عرب نقش اساسى داشته و آرايش لشكر بر اساس محوريت آن بوده، همچنين نشانه تمايز جبهه دوست از سپاه دشمن بود، پرچم به حركت هاى تهاجمى لشكر جهت مى داده و عامل بسيار موءثر در تقويت روحيه و ثبات و پايدارى لشكريان محسوب مى گشت.

در زمان هاى قديم وقتى مى خواستند وارد جنگ شوند و دو لشكر در برابر هم

ص: 153


1- الإرشاد فى معرفة حجج الله على العباد جلد: 1 صفحه: 80 الى 81.

صف آرايى مى كردند، لشكر و سربازان بر چند دسته تقسيم مى شدند:

جناح راست لشكر؛ يك عده از افراد شجاع و جنگى را در سمت راست لشكر قرار مى دادند و يك فرد كه از همه آن ها شجاع تر بود، فرمانده جناح راست قرار مى گرفت.

جناح چپ لشكر؛ همانند سمت راست، جمعى را طرف چپ و يكى از شجاع ترين شان را بر آنها فرمانده قرار مى دادند.

قلب لشكر؛ در وسط دو جناح قرار مى گرفت، افرادى كه در قلب لشكر جا مى گرفتند مجموعه اى از نامداران و شجاع ترين افراد لشكر بودند، همچنين فرمانده كل لشكر، در قلب لشكر قرار مى گرفت و يك نفر كه از همه شجاع تر، قوى تر و از ايمان بيشترى برخوردار بود، علمدار قرار مى دادند، كه فتح و پيروزى و يا شكست و مغلوب شدن لشكر به او بستگى داشت، از آن جا كه سربازان و جنگجويان به عَلَم و علمدار نظر خاصّى داشته و دلگرم بودند، در نيروهاى نظامى بعد از فرماندهى كل قوا، حامل اللواء و علمدار، بزرگترين شخصيت لشكر محسوب مى شد.

برافراشته بودن پرچم از جهت روانى در تضعيف جبهه مقابل تأثيرات قابل توجهى داشته و يادآور پيروزى ها و افتخارات گذشته و ايجاد انگيزه در جنگجويان لشكر بوده است، حتى افتاده شدن پرچم نشانه شكست آن لشكر به حساب مى آمد.

در واقعه جانسوز كربلاء، عمر سعد فرماندهى جناح راست لشكرش را به عمرو بن حجاج داد و فرماندهى جناح چپ را به شمر بن ذى الجوشن سپرد، و علم را به دست غلام خود كه ذويد نام داشت داد و او را در قلب سپاه قرار داد.

امام حسين عليه السلام با آن كه تعداد لشكرش كم بود، جناح راست لشكر را به زهير بن قين بجلى و جناح چپ لشكر را به حبيب بن مظاهر اسدى سپردند و رايت و پرچم را

ص: 154

به برادر رشيد خود حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام دادند.(1)

علمدارى على بن ابى طالب عليهماالسلام

پس از اسلام نيز نقش پرچم در جنگ ها و نبردهاى مسلمانان همين گونه بود، ضمن اين كه صاحبان و حاملان پرچم بايد از ويژگى هايى مانند: شجاعت، استقامت و شاخص بودن در ايمان و جهاد برخوردار بودند.

به عنوان مثال على بن ابى طالب عليهماالسلام در بسيارى از جنگ ها پرچمدار سپاه اسلام بودند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اكثر قريب به اتفاق موارد، پرچم جنگ را به دست على بن ابى طالب عليهماالسلام مى سپردند من جمله در جنگ بدر و اُحُد.(2)

در روز جنگ احد دست مبارك على بن ابى طالب عليهماالسلام شكست در حالى كه پرچم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به دست ايشان بود. پس از اين كه دستان مبارك آن حضرت شكست، پرچم از كفش فرو افتاد، مسلمانان شتاب كردند كه پرچم را گرفته و بردارند، اما پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مانع شد و فرمودند: آن را در دست چپ او بگذاريد؛ زيرا او پرچمدار من در دنيا و آخرت است.(3)

همچنين پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در روز جنگ خيبر فرمودند: فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه از جنگ فرار نكند و به دشمن حمله برد و خدا و پيامبرش او را دوست داشته باشند و او هم خدا و پيامبر را دوست داشته باشد آن شب تمام اصحاب در اين فكر بودند كه فردا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله پرچم را به چه كسى مى سپارد؟!

ص: 155


1- روضة الشهداء صفحه: 274.
2- اسد الغابة جلد: 4 صفحه: 91.
3- ذخائر العقبى صفحه: 75.

وقتى صبح شد همه اصحاب به نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله رفتند و هر كس اميد داشت كه ايشان پرچم را به دست او بسپارد در اين هنگام آن حضرت پرسيد: على بن ابى طالب عليهماالسلام كجاست؟

گفتند: چشمانش درد مى كند و مشغول استراحت است.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله چند نفر را به دنبال على بن ابى طالب عليهماالسلام فرستاد ايشان را آوردند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از آب دهان خود به چشم هاى ايشان زده و برايشان دعا فرمودند، پس از آن على بن ابى طالب عليهماالسلام شفا يافتند، آن وقت پرچم را به آن حضرت دادند.(1)

بخارى، مسلم، ترمذى و ابن ماجه هر كدام در كتاب صحيح خود و همچنين ابونُعَيم از قول سلمة بن اكرع اين جريان را آورده و مى گويند:

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله پرچم اسلام را به دست ابوبكر داد و او را براى جهاد به سوى قلعه هاى خيبر اعزام نمود، ابوبكر رفت و با اين كه سعى و كوشش فراوان كرد، اما نتوانست خيبر را فتح كند، بالاخره برگشت، رسول خدا فرداى آن روز عمر را براى اين امر خطير به جانب خيبر روانه كرد، عمر نيز با اين كه فعاليت هاى مهمى كرد مع ذلك اين قدرت را نداشت كه خيبر را فتح نمايد، لذا برگشت.

پس از اين جريان بود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: فردا پرچم را به دست آن جوان مردى مى دهم كه خدا و رسول را دوست دارد، خدا و رسول هم وى را دوست دارند، خدا خيبر را به دست هاى مشكل گشاى او كه هرگز فرار كننده نبوده و نخواهد بود فتح خواهد كرد.

سلمه مى گويد: پيامبر معظم اسلام پس از اين گفتگوها حضرت على بن ابى

ص: 156


1- اسد الغابة جلد: 4 صفحه: 108.

طالب عليهماالسلام را كه دچار چشم درد بود خواست، آن گاه آب دهان مبارك خويش را به چشم هاى مبارك على ريخت.

سپس به آن حضرت فرمود: اين پرچم را همراه خود ببر تا اين كه خدا خيبر را به دو دست خيبرگشاى تو فتح نمايد.

سلمه مى گويد: حضرت امير آن پرچم را گرفت، به خدا قسم على با آن پرچم در حالى خارج شد كه هروله مى كرد، من همچنان به دنبال آن بزرگ مرد رفتم تا اين كه پرچم را در دامنه قلعه خيبر در ميان سنگ نصب كرد.

پس از اين جريان يك يهودى از بالاى قلعه متوجه حضرت امير شد و گفت: تو كيستى!؟

فرمود: من على بن ابى طالب عليهماالسلام هستم.

يهودى گفت: به حق آن چه كه خدا به موسى نازل كرده شما بر ما غالب شديد.

آن گاه مرحب خيبرى از خيبر خارج شد و بعد از اين كه رجز خواند بر حضرت امير حمله كرد، حضرت امير عليه السلام نيز اين رجز را خواند:

انا الذى سمتنى امى حيدره ضرغام آجام و ليث قسوره

يعنى: من آن كسى هستم كه مادرم مرا شير ناميده، شير بيشه و شير تيرانداز من هستم.

موقعى كه اميرالموءمنين عليه السلام اين رجز را خواند، بر فرق مرحب زد و او را كشت و خداى توانا خيبر را به دست آن بزرگوار فتح كرد.(1)

لذا همان گونه كه على بن ابى طالب عليهماالسلام به تائيد شيعه و سنى مقام شامخ پرچم دارى براى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به عهده داشت، همان طور نيز حضرت اباالفضل

ص: 157


1- حلية الاولياء جلد: 1 صفحه: 62.

العبّاس عليه السلام پرچمدارى لشكر امام حسين عليه السلام را بر عهده گرفت.

در شب عاشورا از حضرت سيدالشهداء عليه السلام پرسيدند: در جنگ فردا پرچم دار سپاه چه كسى خواهد بود و اين وظيفه مهم و خطير را به چه فردى خواهيد سپرد؟

حضرت سيدالشهداء عليه السلام فرمودند: لاعطين الراية غدا بعلا.

يعنى: پرچم را به دست گرامى ترين و قدرتمندترين فرد لشكرم خواهم سپرد، و در روز عاشورا معلوم شد كه اين امر مهم در شأن و لياقت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بود و آن حضرت در واقعه جانسوز كربلاء تا پاى شهادت وظيفه خود را به بهترين وجه ممكن انجام دادند، لذا چون پرچم لشكر امام حسين عليه السلام به دست حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بود، ايشان را حامل اللواء يا صاحب الواء لقب داده اند.(1)

ايشان از هنگام خروج از مدينه تا كربلاء پرچم را با دستان مبارك شان به اهتزاز درآورده بودند و پرچم از دست آن حضرت به زمين نيفتاد مگر بعد از آن كه دو دست مباركش را از بدن جدا كردند و در كنار نهر علقمه به مقام رفيع شهادت نائل گشت.

در روز عاشورا زمانى كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نزد سيدالشهداء عليه السلام آمدند و اجازه ميدان خواستند امام حسين عليه السلام به ايشان فرمودند: يا أَخِى أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِى.(2)

يعنى: اى برادرم تو صاحب لواء و پرچم من هستى.

ص: 158


1- تاريخ الطبرى جلد: 4 صفحه: 320.
2- بحارالأنوار جلد: 45 صفحه: 41.
معناى حامى الظُعَينه

اين لقب كه گاهى حامى الظعن و يا حامى الظعينة كربلاء استعمال مى شود، به معناى كسى است كه از زنان اهل بيت و كودكان ضعيف و نواميسش دفاع مى كند و چون حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در واقعه جانسوز كربلاء نقش حساسى در حمايت از بانوان حرم و اهل بيت نبوت بر عهده داشت، اين لقب به ايشان داده شده است.

آن حضرت تمام تلاش خود را در رسيدگى و رعايت حال بانوان رسالت و اهل بيت حضرت سيدالشهداء عليه السلام مى نمود و از همان اولين روزهاى هجرت به كربلاء تا آخرين لحظه هاى عمر شريف شان همواره مانند پروانه اى كه به دور شمع مى گردد، اطراف آنان بود و در برآوردن خواسته و حوائج شان مى كوشيد و آنها را از محمل ها پايين مى گذاشت و محلى براى استراحت شان فراهم مى ساخت، در طول سفر؛ از مدينه به مكه و از مكه به كربلاء، حتى شب ها به پاسدارى از خيمه هاى آنها مى پرداخت و روزها به آنها كمك مى كرد و خلاصه در آن سفر كاملاً از بانوان حرم سيدالشهداء عليه السلام مواظبت مى نمود و از هر جهت در تأمين آرامش روحى و آسايش جسمى آنها كوشا بود.

اين روحيه و حالت ايشان به قدرى بارز و مشهود بود كه بعد از شهادت شان حضرت سيدالشهدا عليه السلام فرمودند:

اليوم نامت أعين بك لم تنم و تسهدت اخرى فعز منامها؛

يعنى: اى برادر، چشم هايى كه ديشب از بيم تو به خواب نمى رفتند امشب راحت به خواب مى روند و چشم هايى كه به اتكاى وجود تو راحت مى خوابيدند امشب مضطرب و بى خواب خواهند شد.

ص: 159

معناى الطيّار

اين لقب برگرفته شده از روايت امام سجاد عليه السلام درباره عمويشان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است كه فرمود: رحم اللّه العبّاس فلقد آثر و ابلى و فدى اخاه بنفسه حتى قطعت يداه فابدل اللّه عزوجل بهما جناحين يطير بهما مع الملائكة فى الجنة كما جعل لجعفر بن ابى طالب؛(1)

يعنى: خداوند عبّاس را رحمت كند به راستى كه ايثار كرد و بلا كشيد و جان خود را فداى برادرش كرد، تا اين كه دو دستش در اين راه قطع شد، پس خداى تعالى نيز به جاى آن دو دست، دو بال به او داد كه با آن ها همراه با ملائكه در بهشت پرواز كند همان گونه كه به جعفر بن ابى طالب نيز دو بال بخشيد.

معناى العميد

عميد به معناى رئيس و بزرگ قوم و آن كسى كه مى توان بر او اعتماد كرد و كسى كه حوائج همه به او منتهى مى شود مى باشد.(2)

اين لقب برگرفته شده از خطاب امام حسين عليه السلام به ايشان است كه فرمود: انت مجمع عددى و العلامة من عسكرى؛(3)يعنى: تو سر جمع ياران من و نشانه لشكرم هستى.

اين لقب كنايه از فرماندهى كل قوا مى باشد.

ص: 160


1- بحارالأنوار جلد: 44 صفحه: 298.
2- الافصاح فى فقه اللغه جلد: 1 صفحه: 132.
3- موسوعه الامام الحسين عليه السلام جلد: 9 صفحه: 151.
معناى السفير

از آنجا كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام در واقعه جانسوز كربلاء مأموريت هائى در جهت گفتگو با لشكر عمر سعد به ايشان عطا مى فرمود آن حضرت را سفير لقب داده اند.

معناى العبد الصالح

اين لقب بزرگ برگرفته شده از زيارت نامه آن حضرت به نقل از امام صادق عليه السلام است كه مى فرمايند: السلام عليك ايها العبد الصالح المطيع لله و لرسوله و لاميرالموءمنين و الحسن و الحسين عليهم السلام

به طور كلى مقام عبوديت بالاترين مقامى است كه هر كسى بايد در دنيا كسب كند، ما در نماز در مورد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اول به عبوديتش شهادت مى دهيم بعد به رسالت ايشان: اشهد ان محمدا عبده و رسوله؛ حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در تمام مدت عمر شريف شان يك لحظه نستجير باللّه خودسرانه كارى نكردند و از خود صحبتى نفرمودند بلكه صد در صد و به معناى دقيق كلمه، عبد و مطيع خداى تعالى و امام زمانشان بودند.

علماء علم اخلاق آخرين مرحله تزكيه نفس را مقام عبوديت مى دانند در كتاب شريف سير الى اللّه مراحل تزكيه نفس را به ترتيب زير بيان فرموده است:

يقظه، توبه، استقامت، صراط مستقيم، محبت، جهاد با نفس، عبوديت.

لذا كسى كه شروع به تزكيه نفس مى كند، حاصل و نتيجه تزكيه نفسش اين است كه عبد مى شود، آن هم عبد خدا و امام زمانش؛ چقدر در اشتباه هستند كسانى كه به اصطلاح خودشان مشغول تزكيه نفس مى شوند و بعد از مدتى به جاى اين كه عبد و

ص: 161

مطيع خدا و امام زمانشان باشند خود را مراد و مرشد و معبود ديگران مى دانند.

تزكيه نفسى كه در صراط مستقيم باشد انسان را عبد مى كند نه قطب و مسائل كذائى.

معناى المُستَعجَل

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام هميشه براى ديگران ارزش و احترام زيادى قائل بودند و در رفع گرفتارى آنها بسيار كوشا و به گونه اى در اين صفت بارز بودند كه هر كس مستأصل مى گشت و اميدش از همه جا قطع مى شد به آن حضرت رجوع كرده و ايشان نيز به همه آنها كمك مى كردند و هيچ كدام را دست خالى از در خانه اش بر نمى گرداند. ايشان در برآورده شدن حاجات مردم بسيار سعى و تلاش داشته و با مسامحه برخورد نمى كردند، به همين دليل ايشان را مستعجل، يعنى كسى كه در برآورده كردن حاجات و گرفتارى هاى ديگران بسيار كوشا است و عجله مى كند ناميدند.

اين عجله كردن به معناى عجله مذموم نيست، عجله صفت رذيله است و كار خوبى نمى باشد اما در بعضى موارد مذموم نيست. مثلاً ما در دعاهايمان از خداى تعالى در خواست عجله در ظهور موفور السرور امام زمان مان ارواحنافداه داريم و مى گوييم: اللّهم عجل لوليك الفرج.

همچنين حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بعد از شهادت نيز همين گونه هستند و حرم مطهرشان همواره مكانى براى رفع مشكلات و گرفتارى هاى مردم مى باشد، و همان گونه كه نياز به بيان ندارد سوى از علما و فقها و بزرگان، همه مردم اعم از دين دار و بى دين، حتى اراذل و اوباش و حتى غير مسلمانان همه و همه به ساحت مقدسش

ص: 162

ارادت داشته و به حرم مطهر ايشان آمده و متوسل مى شوند و حاجات خود را بسيار سريع دريافت مى كنند، لذا مستعجل به معناى كسى مى باشد كه حوائج ديگران را بسيار سريع برآورده مى سازد.

معناى المُضَهضَب

اين لقب به معناى شدت دهنده مى باشد و كنايه از اين است كه اگر كسى به حقوق آن حضرت تجاوز كند و يا به ايشان قسم دروغ بخورد و يا مقامات و كرامات شان را انكار كند زود به جزاى عملش مى رساند.(1)

معناى الواقى

اين لقب به معناى شخص نگهبان است، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در جريان واقعه جانسوز كربلاء مخصوصا در شب و روز عاشورا سوار بر اسب شده و دائماً در اطراف خيمه ها مى گشت و از حرم آل رسول اللّه صلى الله عليه و آله نگهبانى مى نمود و مراقب دشمنان بود كه جلو نيايند و اقدامى عليه اهل بيت حضرت سيدالشهداء عليه السلام انجام ندهند.

ايشان به قدرى دقيق انجام وظيفه مى فرمودند كه وقتى اصحاب سيدالشهداء عليه السلام گاها با ايشان كارهاى مهم و ضرورى داشتند، از اسب پياده نمى شدند و چشم از اطراف و اكناف خيمه ها بر نمى داشتند و به آنها مى فرمودند: همين طور كه من مشغول نگهبانى هستم سريع و خيلى مختصر صحبت تان را بكنيد چون من مسئوليت دارم و نمى توانم زياد با شما هم صحبت باشم.(2)

ص: 163


1- قصص العبّاس صفحه: 100.
2- كبريت احمر صفحه: 168.
معناى الساعى

اين لقب به معناى شخصى مى باشد كه تمام سعى و تلاش خود در جهت رسيدن به اهدافش مى كند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آن قدر در راه اهداف خويش كه همان اهداف امام زمانش حضرت سيدالشهداء عليه السلام بود، فعّال و كوشا بودند كه امام صادق عليه السلام خطاب به ايشان فرموده اند:

اشهد انك لم تهن و لم تنكل؛(1)

يعنى: گواهى مى دهم كه تو در راه دين و دفاع از امام حق هيچ گونه سستى و توقف نكردى.

ايشان زمانى كه دست راست شان از بدن جدا شد رجز خوانده و فرمودند:

و اللّه ان قطعتم يمينى انى احامى ابدا عن دينى

و عن امام صادق اليقين نجل النبى الطاهر الامين؛(2)

يعنى: به خدا قسم اگر چه دست راستم را قطع كرديد، اما من تا ابد از دينم و از حريم امام راستگو كه به صداقتش يقين دارم و فرزند پيامبر پاك و امين صلى الله عليه و آله است حمايت مى كنم.

و به وسيله اين رجز خوانى همّت و تلاش بى حدشان را به تمام مردم دنيا نشان دادند.

ص: 164


1- كامل الزيارات صفحه: 208.
2- عوالم العلوم و الاقوال من الايات و الاخبار و الاقوال جلد: 17 صفحه: 283.
معناى الفادى

اين لقب به معناى فداكار و همچنين فدا شده مى باشد، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آن چنان محو در ولايت بود و به ولى و امام زمان خود محبت داشت كه علاوه بر خودشان برادران و فرزندانش نيز در روز عاشورا فداى امام حسين عليه السلام نمود، به همين جهت ايشان به الفادى ملقب گشتند.

معناى الموءثر

اين لقب به معناى شخص ايثارگر مى باشد، ايثار يعنى انسان آن چه را كه خود لازم دارد به ديگران ببخشد، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نه تنها در واقعه جانسوز كربلاء بلكه در تمام عمر شريف شان مظهر تمام و كمال ايثار و از خود گذشتگى بودند، ايشان از همان دوران كودكى هميشه و در همه حال همه چيز را اول براى ديگران مى خواستند، و رفاه و راحتى ديگران برايشان خيلى مهم بود، مخصوصا در مقابل برادرشان حضرت سيدالشهداء عليه السلام ايثار و از خود گذشتگى عجيبى داشتند به طورى كه اكثر قريب به اتفاق اوقات هر چه به او مى رسيد، با اين كه خودش به آن نياز داشت اما آن را به امام حسين عليه السلام مى بخشيد.

ايشان در واقعه جانسوز كربلاء منصب سقايت داشتند و آب را به طور برنامه ريزى شده اى در بين اصحاب تقسيم مى كردند، اما جيره آبى كه قسمت خودشان مى شد، با اين كه به شدت تشنه بودند استفاده نمى كردند و براى طفلان و كودكان مى گذاشتند،(1) همچنين در كنار شريعه فرات كه رسيدند دست هاى مبارك شان زير

ص: 165


1- الخصائص العباسيه صفحه: 217.

آب برده و آب را بالا آوردند و بعد عطش امام حسين عليه السلام و اهل بيت شان را به ياد آورده و فرمودند: يا نفس هونى و والحسين معطش؛ يعنى: اى نفس! خوار باش در حالى كه حسين عليه السلام تشنه است، و آب را به رودخانه ريختند و مشك را پر كرده و به طرف امام حسين عليه السلام برگشتند،(1) اين جريانات و صدها بلكه هزاران جريان ديگر همه نشانگر ايثار و از خودگذشتگى آن حضرت مخصوصا در قبال ولى و امام زمانش مى باشد.

همچنين القاب ديگرى نيز براى آن حضرت مى باشد كه چون معنايش با معناى القاب توضيح داده شده يكى بود براى جلو گيرى از تكرار، ديگر توضيح خاصى براى آنها نداديم و آنها عبارتند از: باب الحسين، المصفى، الضَيغَم، المواسى، الصديق.

باب الحسين به معناى درب امام حسين عليه السلام همان طور كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در مورد على بن ابى طالب عليهماالسلام فرمودند: أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيٌّ بَابُهَا،(2) ايشان نيز باب امام حسين عليه السلام بودند، المصفى به معناى خاتمه دهنده به جنگ و درگيرى ها، الضغيم به معناى شير، المواسى به معناى ايثارگرى، الصديق به معناى درستكار و راستگو مى باشد.

كنيه هاى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

اباالفضل، اباالقاسم، ابوقِربَة، ابوفاضل، ابن البدوية، ابوفرجه، ابوالشّاره، ابورأس الحار.

اكثر كتب فقط به اباالفضل و اباالقاسم و ابوقِربَه و ابوفاضل اشاره كرده و همين چهار كنيه را براى آن حضرت ذكر كرده اند، اما به لطف خداى تعالى با تتبع بيشتر موفق

ص: 166


1- رياض المصائب صفحه: 313.
2- وسائل الشيعة جلد: 27 صفحه: 34.

شدم چهار كنيه بعدى را نيز از لابلاى كتب تاريخى به دست آورده و تقديم شما عزيزان كنم.

كنيه در زبان عربى، غير از نام اصلى شخص است؛ اين واژه به او تمايز و امتياز مى بخشد. برخى از كنيه هاى ايشان قبل از واقعه جانسوز كربلاء و بعضى ديگر بعد از آن واقعه جانگذاز بر روى آن حضرت گذاشته اند.

گاهى فردى را با فرزند يا برادر و يا پدر و مادرش و يا صفتى كه دارد همراه كرده و صدا مى زنند تا دليل بر ذم و سرزنشش باشد.

مثلاً وقتى عمرو عاص را ابومكر صدا مى زدند از بابت تحقير و سرزنش او را ابومكر مى خواندند.

يا برعكس، فردى را با احترام صدا مى زنند لذا به برخى افراد مى گفتند: ابوالمكارم به معناى پدر كرامت و اخلاق.

كنيه براى تمايز اشخاص و يا مدح و ذم آنان است.

معناى اباالفضل

مشهورترين كنيه ايشان اباالفضل مى باشد، بعضى گفته اند: چون آن بزرگوار پسرى به نام فضل داشته است، كنيه ايشان را اباالفضل نهاده اند،(1) البته قابل ذكر است اين شيوه مرسوم و معمول عرب بود كه هر كس عبّاس نام داشت كنيه او را اباالفضل مى گذاشتند، مثلاً عبّاس بن عبدالمطلب و عبّاس بن ربيعه را نيز به همين كنيه مى خواندند.(2)

ص: 167


1- العبّاس صفحه: 80.
2- بطل العلقمى جلد: 2 صفحه: 9.

همچنين چون حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام سرآمد تمام فضيلت هاست و ديگران وقتى آن همه فضل و كمال و بزرگى را از ايشان مى ديدند، وى را بدين كنيه سزاوار دانسته و خوانده اند.

معناى اباالقاسم

كنيه ديگر آن حضرت اباالقاسم است، اباالقاسم بر گرفته از زيارت جابر بن عبداللّه انصارى در روز اربعين مى باشد، او در اين زيارت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را به اين كنيه خوانده است:

السلام عليك يا اباالقاسم، السلام عليك يا عبّاس بن على.(1)

معناى ابوقِربَة

كنيه ديگر آن حضرت ابوقِربَة مى باشد، القربه در لغت به معنى مشك آب است،(2) اين كنيه را به آن جهت بر ايشان گذاشته اند كه در واقعه جانسوز كربلاء با مشك به تشنگان آب مى رسانيد.

معناى ابوفُرجَة

كنيه ديگر آن حضرت ابوفرجة مى باشد، از آن جا كه مردم با توسل به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در كارهايشان گشايش مى افتاد و مشكلات شان حل مى شد،

ص: 168


1- فرسان الهيجاء صفحه: 188.
2- فرهنگ لغت الرائد و لاروس.

ايشان را ابوفرجه به معنى پدر گشايش خوانده اند.

لذا چون شيفتگان و معتقدان آن حضرت براى رفع گرفتارى و خلاصى از شدائد به آن وجود عزيز متوجه و متوسل شده و سريع گره از كارهاى بسته آنها گشوده مى گردد به اين كنيه موصوف شده اند.

معناى ابوالشّاره

كنيه ديگر آن حضرت ابوالشّاره مى باشد كه مشتق از كلمه الشَّره به معناى تندى طبع و خشم و غضب است، (1) و چون اين وجود مبارك در عين ملاطفت و مهربانى و فضلى كه دارد گاها براى تنبيه و تربيت افرادى كه بى حيائى كرده و يا خلاف تعهدى عمل مى كنند كه با خدا و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مى بندند، بعضى را غضب مى نمايند ايشان را به اين كنيه خوانده اند.

دو جريان از غضب كردن حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

يكى دو جريان براى تقريب اذهان كه معناى كنيه ابوالشّاره مشخص شود براى شما نقل مى كنم:

استاد عزيزم (مدظله العالى) از قول استاد اخلاق شان مرحوم حاج ملا آقا جان زنجانى رحمه الله دو جريان زير را برايمان نقل فرمودند:

اول:

استادمان فرمودند: روزى براى زيارت به حرم مطهر حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام مشرف شدم و ديدم كه يك نفر مورد غضب واقع شد، من كه شاهد آن صحنه بودم تعجب كرده و تخليه روح نموده و از محضر مبارك حضرت رضا عليه السلام

ص: 169


1- فرهنگ ابجدى صفحه: 522.

سؤال كردم: آقا شما كه مظهر رأفت و مهربانى هستيد پس چطور ايشان مورد غضب واقع شد؟

حضرت رضا عليه السلام به من فرمودند: من ايشان را غضب نكردم، عمويم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به زيارت ما آمده بود و چون ايشان خيلى بى حيائى و بى ادبى كردند عمويم او را غضب نمودند.(1)

دوم:

او يك شب قصّه اى نقل كرد كه مقام والاى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را معرّفى مى كند.

فرمود: در سفر كربلائى كه چند سال قبل مشرّف بودم و شب ها در ايوان حضرت سيدالشهداء عليه السلام مى خوابيدم، معمولاً اوّل شب به زيارت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى رفتم، در يكى از شب ها وقتى وارد صحن حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شدم ديدم دو نفر جوان مثل اين كه با هم نزاعى دارند و در مقابل حرم به طورى كه ضريح ديده مى شد ايستاده اند، يكى از آنها خواست كلامى بگويد كه به زمين خورد و بيهوش شد، دوّمى هم فرار كرد.

مردم دور او كه به زمين خورده بود جمع شدند و او را شناسائى كردند و گفتند: از فلان قبيله است، رئيس آن قبيله را خبر كردند آمد، پيرمردى بود پرسيد: وقتى به زمين افتاد كسى متوجّه نشد كه او چه مى كرد؟

من جلو رفتم گفتم: او اشاره به قبر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نمود و

ص: 170


1- امام حسين عليه السلام صفحه: 207.

مى خواست چيزى بگويد كه ديگر نتوانست و به زمين افتاد.

رئيس قبيله گفت: او مورد غضب حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام واقع شده؛ زيرا بدنش كبود و استخوان هايش خُرد گرديده است، او را ببريد به صحن حضرت سيّدالشّهداء عليه السلام كه اگر راه نجاتى داشته باشد از آنجا خواهد بود.

دوستانش او را به دوش كشيدند و به صحن حضرت سيّدالشّهداء عليه السلام بردند.

دو شبانه روز در كنار يكى از غرفه ها به حال اغماء افتاده بود، شب سوّم كه من هم نزديك او مى خوابيدم و منتظر بودم كه امشب يا بايد از دنيا برود و يا از اين وضع نجات پيدا كند؛ زيرا شخصى كه مورد غضب واقع شده، بيشتر از سه شبانه روز زنده نمى ماند.

ناگاه ديدم به خود تكانى داد و برخاست و نشست، افرادى كه محافظ او بودند، از او پرسيدند: چه مى خواهى؟

گفت: ريسمانى بياوريد و به پاهاى من ببنديد و مرا به طرف حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بكشيد.

اين كار را كردند در بين راه نزديك صحن حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام درخواست كرد كه فلان مبلغ را به فلانى بدهيد و همان مقدار هم تصدّق از طرف من به فقراء انفاق كنيد.

دوستانش اين عمل را تعهّد كردند كه انجام دهند سپس از در صحن دستور داد ريسمان را به گردنش ببندند و با حال تذلّل عجيبى او را وارد حرم كردند.

وقتى مقابل ضريح حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رسيد كلماتى به زبان عربى گفت كه خلاصه اش اين است:

آقا از تو توقّع نبود كه اين گونه آبروى مرا ببرى و مرا بين مردم مفتضح نمائى و

ص: 171

مضمون اين شعر را مى گفت:

من بد كنم و تو بد مكافات كنى پس فرق ميان من و تو چيست بگو

در اين موقع رئيس قبيله رسيد و او را بوسيد و ابراز خوشحالى كرد، مردم از اطرافش پراكنده نمى شدند و نسبت به او كه دوباره مورد لطف حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام واقع شده بود، ابراز علاقه مى نمودند.

من صبر كردم تا كاملاً دورش خلوت شود به او گفتم: من از اوّل جريان تا پايان آن با تو بوده ام بعضى از قسمت هاى سرگذشت تو را نفهميده ام، مايلم برايم تعريف كنى.

گفت: آن جوان كه با من وارد صحن شد مدّتى بود از من مبلغى پول طلب داشت، آن شب زياد اصرار مى كرد كه بايد طلب مرا همين الآن بپردازى من ناراحت شدم و به او گفتم: از من طلبى ندارى.

گفت: به جان اباالفضل العبّاس عليه السلام قسم بخور، من بى حيائى كردم خواستم قسم بخورم كه ديگر نفهميدم چه شد تا امشب كه درد و ناراحتى و فشار فوق العاده اى داشتم، در همان عالم بيهوشى مى ديدم كه براى تشريفات عبور شخصى به حرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام مراسمى قائل مى شوند، سوءال كردم: چه خبر است؟

يكى از آنها گفت: حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به زيارت برادرش حضرت سيدالشهداء عليه السلام مى آيد، من براى عذر خواهى خود را آماده مى كردم كه ديدم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بالاى سر من ايستاده و با نُك پا به من مى زند و مى گويد: برخيز، به در خانه اى آمده اى كه اگر جنّ و انس به آن متوسّل شوند، محروم بر نمى گردند.

از همان جا حالم خوب شد و اميدوارم ديگر اين گونه جسارت به مقام مقدّس حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نكنم.(1)

معناى ابو رأس الحار

به همان معناى ابوالشّاره است.

ص: 172


1- پرواز روح صفحه: 72 الى 75.

بخش سوم: دوران كودكى آن حضرت عليه السلام

اشاره

ص: 173

على بن ابى طالب عليهماالسلام از همان روز اول تولد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام علاقه خاصّى به ايشان داشت و همان گونه كه معتقديم امام معصوم عليه السلام مانند ما مردم نيست كه علاقه اش از روى احساسات باشد.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام تحت تربيت بهترين مربيان جهان هستى و همچنين مادرى مانند حضرت ام البنين عليهاالسلام بود.

اين محبت و علاقه از رفتار على بن ابى طالب عليهماالسلام با اين كودك مشخص بود، مادرش حضرت ام البنين عليهاالسلام نيز بارها شاهد بود كه چگونه آن حضرت از همان اولين روزهاى تولد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام دستان او را مى بوسيد و مى گريست، سپس از شجاعت او در كربلاء و جانبازيش سخن مى گفت و مى فرمود: همان طور كه خداى تعالى به جاى دو دست برادرم جعفر بن ابى طالب دو بال در بهشت به او عطا كرده است، به فرزندم اباالفضل العبّاس عليه السلام نيز به پاداش دستانش كه در يارى حسين عليه السلام از تنش جدا مى شود دو بال عطا خواهد فرمود.(1)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از روزى كه چشم به جهان گشود، اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام و همچنين امام حسن و امام حسين عليهماالسلام را در كنار خود ديده بود و تحت تربيت اين بزرگواران قرار داشت.

ص: 174


1- العبّاس صفحه: 75.
علاقه و محبت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در دوران كودكى به امام حسين عليه السلام

روزى حضرت على بن ابى طالب عليه السلام در مسجد براى اصحاب و دوستانشان صحبت مى كردند كه متوجه امام حسين عليه السلام شده و احساس كردند ايشان مشكلى دارد.

فرمودند: حسين جان مسأله اى پيش آمده؟

امام حسين عليه السلام فرمود: تشنه هستم، اگر اجازه بدهيد مى روم آبى بنوشم.

على بن ابى طالب عليهماالسلام فرمودند: قنبر برايت آب خواهد آورد.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كه در جوار آن حضرت نشسته بود، متوجه تشنگى امام حسين عليه السلام شد و فورا از جا برخاست تا براى ايشان آب بياورد، دوان دوان آمد و به مادرش حضرت ام البنين عليهاالسلام فرمود: آقا و سرورم حسين عليه السلام تشنه است، پدرم به قنبر فرموده برود برايش آب بياورد، اما من مى خواهم از او سبقت بگيرم و براى سرورم آب ببرم.

حضرت ام البنين عليهاالسلام ظرف آبى به ايشان دادند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با محبت تمام آب را گرفته و با سرعت به طرف مسجد دويد، در بين راه مقدارى از آب ها بر سر و گردن و يقه پيراهن حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ريخت و خيس شد.

ص: 175

همين كه وارد مسجد شد و على بن ابى طالب عليهماالسلام چشمش به ايشان افتاد، شروع به گريه كردن نمود.

مردم گفتند: آقا اين ها دو برادر هستند، اباالفضل العبّاس عليه السلام رفته براى برادرش حسين عليه السلام آب آورده است، اين كه گريه ندارد.

حضرت به آنها فرمود: گريه من براى امروز نيست، من يك روز ديگر را مى بينم.(1)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از همان دوران كودكى و خردسالى در اثر تربيت صحيح، محبت شديدى به امام حسن و امام حسين عليهماالسلام داشت و هميشه آن بزرگواران را بر خود مقدم مى داشت، و در اكثر مواقع هر چه را به دست مى آورد به آنها هديه مى كرد، زيرا او هميشه و در همه حال، رفاه و راحتى سيد و سرور خود را بر رفاه و راحتى خويش ترجيح مى داد.

به عنوان مثال روزى مادرش خوشه انگورى به او داد تا بخورد، اما ايشان آن را نخوردند بلكه انگور را گرفت و با شتاب از خانه بيرون رفت.

حضرت ام البنين عليهاالسلام از ايشان پرسيدند: پسرم كجا مى روى؟

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: مى خواهم اين خوشه انگور را براى مولايم حسين عليه السلام ببرم.(2)

حضرت سيدالشهداء عليه السلام هميشه اكثر امور خود را به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى سپردند و چون ايشان خدمت گزارى اولياء اللّه را باعث رشد و پاكى

ص: 176


1- برگرفته شده از مستطرف الاحاديث.
2- شخصيت حضرت ابوالفضل عليه السلام صفحه: 80.

روح مى دانست تمام اوامر حضرت سيدالشهداء را با جان و دل انجام مى داد.(1)

ادب حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام حتى از همان دوران كودكى و خردسالى به خاطر رعايت ادب حضور، هيچ گاه در كنار امام حسين عليه السلام نمى نشست و هر وقت كه پس از كسب اجازه در كنار آن امام عزيز مى نشست، بسيار موءدب و مانند عبدى خاضع، دو زانو در برابر مولايش مى نشست.(2)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در طول مدت 34 سال عمر شريف شان هرگز امام حسين عليه السلام را برادر خطاب نكردند، بلكه هميشه ايشان را با القاب محترمانه و محبت آميزى مانند يا سيدى، يامولاى، يا سيدى و مولاى، يابن رسول اللّه خطاب مى كردند، فقط در آخرين ساعت عمر شريف شان يعنى در لحظه شهادت صدا زد: يا اخا ادرك اخاك؛(3) يعنى: اى برادر، برادرت را درياب، و اين تعبير نيز خود به خاطر رعايت ادب و محبت بود، شايد مى خواست به امام حسين عليه السلام بگويد: در نزد خداى تعالى شاهد باش و گواهى بده كه برادرت رسم برادرى را به بهترين وجه ممكن اداء نمود.

ص: 177


1- رياض القدس جلد: 2 صفحه: 65.
2- معالى السبطين جلد: 1 صفحه: 443.
3- معالى السبطين صفحه: 271.

بخش چهارم : دوران نوجواني و جواني آن حضرت عليه السلام

اشاره

ص: 178

حضرت علي بن ابي طالب عليهماالسلام نيز از همان دوران خردسالى توجه خاصى به تربيت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داشتند، او را به تلاش و كارهاى مهم و سخت مانند: كشاورزى، تقويت روح و جسم، تيراندازى، شمشير زنى و ساير فضايل اخلاقى امر مى فرمودند.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نيز گاهى در كنار پدر مشغول كشاورزى و باغدارى در نخلستان ها بودند و گاهى احاديث و برنامه هاى اسلامى را در مسجد به ديگران مى آموخت و به تهيدستان و بينوايان كمك مى كرد.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام علاوه بر روح پاك و بزرگ و با كمالى كه سرشار از شجاعت و دلاورى ها و ايثار و از خود گذشتگى و تمام خوبى هايى كه داشتند از نظر علمى فقيهى جامع الشرايع و عالمى بزرگ بودند و تمام مردم مسلمان بالاخص علماء و بزرگان در زمان حيات وى از ايشان بهره هاى علمى مى بردند.

ائمه اطهار عليهم السلام در روايتى فرموده اند: ان العبّاس بن على زق العلم زقا؛(1)يعنى: همانا عبّاس فرزند على عليه السلام علم را چون غذا در كودكى از پدرش وارد جانش نموده است.

امام صادق عليه السلام در شأن ايشان مى فرمايند: كان عمنا العبّاس نافذ البصيرة؛ يعنى: عموى ما، عبّاس بصيرت نافذ(چشم حقيقت بين و عمق نگر) داشت.(2)

مرحوم علامه محمد باقر بيرجندى در اين باره مى نويسد:

ص: 179


1- ادب الطف او شعراء الحسين جلد: 1 صفحه: 244.
2- فرسان الهيجاء جلد: 1 صفحه: 191و تنقيح المقال جلد: 2 صفحه: 70.

ان العبّاس عليه السلام من اكابر الفقهاء و افاضل اهل البيت، بل انه عالم غير متعلم و ليس فى ذلك منافاة لتعلم ابيه اياه؛ يعنى: همانا عبّاس عليه السلام از فقهاى بزرگ و از برجستگان خاندان نبوت بود، بلكه او عالم و دانشمندى معلم نديده بود و اين مطلب منافاتى با تعليمات پدرش على بن ابى طالب عليهما السلام به وى ندارد،(1) توضيح اين كه ايشان به غير از معصومين عليهم السلام تحت تربيت هيچ احد الناس ديگرى نبوده است.

علامه مامقانى نيز مى نويسد: و قد كان من فقهاء اولاد الائمة؛ يعنى: عبّاس عليه السلام از فقهاى فرزندان امامان عليهم السلام بود.(2)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از همان كودكى و مخصوصا در نوجوانى و جوانى مظهر شجاعت و ادب بود، ايشان در زمانى كه على بن ابى طالب عليه السلام با دشمنان دين در جنگ بودند، در حالى كه حدودا دوازده الى سيزده سال بيشتر نداشت، اما در برخى از آن جنگ ها شركت داشته و با همان سن و سال كم، حريف قهرمانان و جنگاوران عرب بود.

با اين كه على بن ابى طالب عليه السلام خيلى به او اجازه به ميدان رفتن و جنگيدن نمى دادند، اما در عين حال آن چه در تاريخ نقل شده ايشان در جنگ ها و غزوات همراه با پدرش اميرالمؤمنين عليه السلام بود و با شجاعان عرب مى جنگيد و آنان را از پاى در مى آورد.(3)

شايد به دليل اين كه ايشان از ذخيره هاى الهى براى روزهاى آينده اسلام بود و بايد جان و توان و شجاعتش را براى واقعه جانسوز كربلاء نگه دارد و علمدار سپاه حضرت

ص: 180


1- الكبريت الاحمر جلد: 2 صفحه: 45
2- تنقيح المقال جلد: 2 صفحه: 128
3- بطل العلقمى جلد: 2 صفحه: 240

سيدالشهداء عليه السلام باشد، پدرشان زياد به وى اجازه رفتن به ميدان را نمى دادند.(1)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام حاصل پيوند دو اصالت اصيل و شجاعت بود، هم از سوى پدرش كه على بن ابى طالب عليهما السلام مى باشد و هم از طرف مادر، كه در اوائل كتاب، هر دو قبيله را معرفى كرديم.

ايشان در طول سال هايى كه پدر گراميش حضرت على بن ابى طالب عليهما السلام خانه نشينى و غربت را تجربه مى كرد، به طور تمام و كمال از محضر آن امام مظلوم استفاده مى نمود.

زمانى كه عثمان كشته شد و پدرشان على بن ابى طالب عليهما السلام به حسب ظاهر به خلافت و حاكميت رسيدند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام تقريبا ده سال داشتند.

على بن ابى طالب عليهما السلام از همان دوران نوجوانى به او شمشير زدن و طريقه پرتاب نيزه تعليم مى داد و او را با فنون جنگى آشنا مى فرمود.

روزى يكى از اصحاب از على بن ابى طالب عليهما السلام سؤال كرد: آيا الآن و در اين سن اين تعليمات براى او زود نيست؟

حضرت در جواب او فرمودند: خير، زود نيست، من او را براى كربلاء آماده مى كنم.

در نخستين روزهاى حكومت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام زمانى كه دشمنانش جنگ جمل به راه انداختند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام تقريبا ده ساله بودند، اين جنگ در وادى خريبه نزديك بصره روى داد.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در جنگ صفين تقريبا يازده ساله بوده و در اين جنگ شركت داشتند.

ص: 181


1- ذخيرة الدارين صفحه: 268

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در جنگ نهروان كه خوارج تدارك ديدند در كنار پدر بزرگوارش حضور داشت.

دلاورى حضرت اباالفضل عليه السلام در جنگ صفين

يكى از روزها در جنگ صفين حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از طرف سپاه على بن ابى طالب عليهما السلام در حالى كه نقاب بر چهره داشت و كسى او را نمى ديد و نمى شناخت به ميدان رفت، از حركات او نشانه هاى شجاعت و هيبت و قدرت هويدا بود، او به جاى بلندى رفت و با صداى بلند فرياد زد: شجاع ترين شما كيست؟ آيا از شما كسى جرأت دارد جلو بيايد، تا تكليف كارش را يكسره كنم؟

لشكريان معاويه وقتى اين صحنه را مشاهده كردند، بسيار وحشت زده شدند به طورى كه هيچ كس جرأت ميدان رفتن نداشت و كسى به ميدان نيامد، همه آنها با ترس و لرز عجيبى كه از ديدن اين شخص نقاب دار بر آنها مستولى شده بود شاهد صحنه بودند.

معاويه يكى از مردان سپاه خود به نام ابن شعثاء كه مردى دلير و شجاع و معروف بود كه قدرتش برابر با هزاران نفر است صدا كرد و گفت: به جنگ اين نوجوان برو.

آن شخص گفت: اى امير، مردم مرا با ده هزار نفر برابر مى دانند، چگونه شما فرمان مى دهيد به جنگ اين نوجوان ناشناس بروم؟

معاويه گفت: پس مى گوئى چه كنيم؟

ابن شعثاء گفت: من هفت پسر دارم يكى از آنان را مى فرستم تا او را بكشد.

معاويه هم قبول كرد و گفت: باشد.

ابن شعثاء يكى از پسرانش را به ميدان فرستاد، آن پسر به دست اين نوجوان نقاب

ص: 182

دار كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بود كشته شد، پسر ديگرش را به ميدان فرستاد او هم به درك رفت، تا اين كه همه پسرانش يك به يك به نبرد اين شير سپاه على بن ابى طالب عليهما السلام آمدند و او همه را از دم تيغ گذراند و به درك فرستاد.

ابن شعثاء پس از كشته شدن هفتمين پسرش در حالى كه وجودش سراسر خشم و كينه بود به ميدان جنگ آمد و خطاب به آن نوجوان نقاب دار گفت: ايها الشاب قتلت جميع اولادى و اللَّه لاثكلن اباك و امك.

يعنى: اى جوان! تو همه پسرانم را كشتى، سوگند به خدا قطعا پدر و مادرت را به عزايت مى نشانم.

ابن شعثاء به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام حمله كرد و ضرباتى ميان آن دو رد و بدل گشت، ناگهان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام چنان ضربه اى بر ابن شعثاء زد كه او را از وسط دو نيم كرد و به خاك مذلت انداخت و او را به پسرانش ملحق ساخت.

همه حاضران متعجب و شگفت زده بودند و نمى دانستند اين نوجوان نقاب دار چه كسى است، چون همه آنها تا آن زمان هيچ كسى را به غير از على بن ابى طالب عليهما السلام اين گونه شجاع و پرقدرت در ميدان جنگ نديده بودند.

پس از كشته شدن ابن شعثاء ديگر هيچ كدام از سربازان معاويه جرأت نكردند در برابر آن نوجوان قرار بگيرند، در اين هنگام على بن ابى طالب عليهما السلام فرياد زد: اى فرزندم؛ برگرد كه مى ترسم دشمنان تو را چشم زخم بزنند، وقتى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به نزد على بن ابى طالب عليهما السلام برگشت، آن امام عزيز نقاب از چهره ايشان برداشتند و پيشانى او را بوسيدند، ناگهان همه جمعيت متوجه شدند و ديدند كه او قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است.(1)

ص: 183


1- الكبريت الاحمر جلد: 3 صفحه: 24

در جنگ صفين معاويه با سپاه هشتاد و پنج هزار نفره وارد سرزمين صفين شده و بر شريعه فرات مسلط گشت و آب را بر لشكريان على بن ابى طالب عليهما السلام بست، و پس از تصرف شريعه، ابوالاعور اسلمى را با چهل هزار نفر، نگهبان بر شريعه نمود تا لشكر مقابل نتوانند از آب استفاده كنند، بالاخره تشنگى بر اصحاب على بن ابى طالب عليهما السلام مستولى شد به طورى كه خطر مرگ آنها را تهديد مى كرد.

چندين گردان از سپاه على بن ابى طالب براى فتح شريعه فرات حركت نموده و حملاتى به لشكر ابوالاعور اسلمى كردند، ولى موفق به گشايش آب نشدند، تا اين كه على بن ابى طالب عليهما السلام به عده اى از لشكريان دستور داد به فرماندهى امام حسين عليه السلام براى گشودن شريعه و باز پس گرفتن آب بروند، در اين هنگام امام حسين عليه السلام همراه با جمعى از سواران و جنگجويان شجاع و مخلص، من جمله مالك اشتر نخعى، به سوى قرارگاه ابوالاعور اسلمى حمله كردند.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در آن حمله كنار و همراه برادرش امام حسين عليه السلام بود و دوش به دوش آن امام عزيز شمشير مى زد و با حملات قهرمانانه خويش به كمك امام حسين عليه السلام توانستند شريعه فرات را از چنگ دشمن خارج كنند.

در آن حمله، نقش و حضور حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در كنار حضرت سيدالشهداء عليه السلام آن چنان مهم و حياتى بود كه طولى نكشيد شريعه فرات توسط آنها گشوده شد و سپاه معاويه از اطراف شريعه پراكنده شده و پا به فرار گذاشتند و بعضى از آنها نيز به هلاكت رسيدند و اين نخستين فتحى بود كه در جنگ بزرگ صفين نصيب لشكر على بن ابى طالب عليه السلام گرديد.(1)

روزى ديگر در جنگ صفين مردى از لشكر معاويه كه او را كريب مى گفتند به

ص: 184


1- نفايس الاخبار صفحه: 418 و الكبريت الاحمر جلد: 3 صفحه: 24

ميدان آمد، او مرد شجاع و نيرومندى بود كه درباره او نوشته اند: او وقتى دِرهَم را به دست مى گرفت و با انگشتانش آن را مى سائيد نوشته هاى روى آن كه برآمدگى داشت محو مى شد.

كريب به ميدان آمد و صدا زد: بايستى على بن ابى طالب عليهما السلام به جنگ من بيايد، پس مرتفع بن وضاح زبيدى از لشكر اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام به جنگ او رفت، كريب او را به شهادت رساند، سپس شرحبيل بن بكر به مبارزه اش رفت، كريب او را نيز به شهادت رساند، پس از او حرث بن حلاج شيبانى به ميدان رفت و ايشان نيز شهيد شدند.

على بن ابى طالب عليهما السلام بسيار ناراحت شده و حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را طلبيدند و به او دستور فرمودند تا از اسب پياده گردد و لباسش را از تن بيرون آورد، آن گاه اميرالمؤمنين عليه السلام لباس پسرش عبّاس را پوشيد و بر اسب وى سوار شد و لباس خود را به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام پوشانيد و او را بر اسب خود سوار نمود.

على بن ابى طالب اين تغيير لباس را انجام داد تا كريب او را نشناسد و به وحشت نيافتد و از مبارزه با وى فرار نكند، لذا اميرالمؤمنين عليه السلام با وضعى ناشناخته به طرف كريب رفت، ابتدا او را نصيحت كرد و آخرت را به او گوشزد نمود و از غضب خداى تعالى و عذابش او را برحذر داشت.

كريب گفت: با اين شمشير كه در دست دارم افراد فراوانى مانند تو را كشته ام، اين را گفت و به طرف اميرالمؤمنين عليه السلام حمله كرد، حضرت سپر را در پيش رو گرفت و ضربه او را دفع نمود، سپس ضربتى بر او زد كه او را دو نيم كرد، آنگاه به طرف لشكرگاه خويش بازگشت.(1)

ص: 185


1- مناقب خوارزمى صفحه: 147
وصيت على بن ابى طالب عليهما السلام به آن حضرت

در سال چهلم هجرى وقتى على بن ابى طالب عليهما السلام به شهادت رسيدند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام چهارده سال داشتند، ايشان با حزن و اندوه فراوان شاهد دفن شبانه و پنهانى اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام بودند.

در شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان، وقتى على بن ابى طالب عليهما السلام از همه خواستند تا اتاق را ترك كنند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نيز بسيار با ادب همراه با ديگر برادر و خواهرهايشان برخواستند كه از اتاق خارج شوند، ولى ناگهان حضرت على عليه السلام با صداى ضعيف و نحيف فرمودند: پسرم عبّاس؛ تو بمان.

سپس ايشان را كه نوجوانى بودند در آغوش گرفته و به سينه خود چسباندند و به او فرمودند: پسرم عبّاس؛ در روز عاشورا در صحراى كربلاء جان تو و جان حسين؛ پسرم! به زودى در روز قيامت به وسيله تو چشمانم روشن مى گردد.

آن گاه فرمود: اذا كان يوم عاشورا و دخلت المشرعة، اياك ان تشرب الماء و اخوك الحسين عطشان؛(1)

يعنى: پسرم! هنگامى كه روز عاشورا فرا رسيد و بر شريعه آب وارد شدى، مبادا آب بياشامى در حالى كه برادرت حسين تشنه است.

ايشان بعد از شهادت پدر گراميش تحت تربيت مربيانى الهى همچون امام حسن و امام حسين عليهما السلام بود، و در طول مدت زندگى اش هرگز توصيه اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام كه در آستانه شهادت در شب 21 رمضان به او داشت را فراموش نمى كرد و مى دانست روزهاى سخت و تلخى در پيش رو دارد و بايد كمر همت و شجاعت ببندد و آماده وقايع عاشورا در كربلاء باشد.

ص: 186


1- معالى السبطين، جلد: 1 صفحه: 454
ازدواج حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام چند سال پس از شهادت على بن ابى طالب در اوائل امامت امام حسن مجتبى عليه السلام زمانى كه تقريبا 18 سال داشتند، با لبابه كه دختر جناب عبداللَّه بن عبّاس بن عبدالمطلب كه از قبيله بنى هاشم و از بستگان ايشان بود ازدواج كردند.(1)

حضرت امام مجتبى عليه السلام به عنوان بزرگتر و امام زمان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام لبابه كه از خانواده اى اصل و نسب دار و محب و مورد اعتماد اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بود به عنوان همسر وى انتخاب فرمود و خود ايشان خطبه عقد اين دو بزرگوار را خواندند، لبابه از بانوان بزرگ زمان خويش بود و در فضايى آكنده از نور و قرآن و معنويت و با محبت به خاندان رسالت عليهم السلام ديده به جهان گشوده و تربيت يافته بود.

عبداللّه بن عبّاس و فضائل ايشان

ايشان پدرخانم حضرت اباالفضل عباس عليه السلام و در تاريخ اسلام به عنوان ابن عبّاس خطاب مى شود واز شاگردان تفسير قرآن و قرائت على بن ابى طالب عليهما السلام بودند.

ابن عبّاس از بزرگترين روايت كنندگان اخبار و مفسرين بنام جهان اسلام و از اصحاب رسول اللَّه صلى الله عليه وآله بشمار مى آيد.

عبداللَّه بن عبّاس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف، مكنّى به ابى العبّاس، در نزديكى شهر مكه مكرمه و در شعب ابى طالب، زمانى كه مسلمين و بنى هاشم در آن

ص: 187


1- منتخب التواريخ علامه محمد هاشم خراسانى صفحه: 262

جا محصور بودند متولّد شد، پدرش عبّاس نام او را عبداللَّه گذاشت و قنداقه اش را خدمت رسول خدا صلى الله عليه وآله بردند و ايشان با آب دهان خود كام او را متبرك كرد و دو مرتبه او را به دانش و حكمت دعا فرمود،(1)با اين كه ايشان در هنگام رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله سيزده سال داشت ولى احاديث زيادى از طريق او نقل شده است. (2)

مادرش لبابة الكبرى، مكنّى به ام الفضل اولين زنى است كه پس از حضرت خديجه كبرى عليها السلام به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله گرويد و مسلمان شد، ايشان جزء بانوان بزرگ و با عظمت صدر اسلام است. پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله به وى علاقه داشت و همواره به ديدار او مى رفت.(3)ايشان يكى از چند زنى است كه امام باقر عليه السلام آنان را بانوان بهشتى خوانده است. او دختر حارث بن حزن و خواهر ميمونه، همسر پيامبر است.(4)

ابن عبّاس داراى فضائل و كمالات زيادى بوده مخصوصاً از نظر علم و دانش در ميان صحابه و ياران پيامبر بى نظير بود، وى نيز در ادب، شعر و لغت صاحب نظر است وسعت دانش و اطلاعات او به قدرى بود كه به حبر امّت )دانشمند امت( مشهور است.(5)

ابن عبّاس از حافظه بسيار قوى بهره مند بود، به عنوان مثال روزى ابن ابى ربيعه شاعر، قصيده خود را كه هشتاد بيت بود براى او خواند، او با يك بار شنيدن، همه آن را حفظ شد.(6)

ايشان در اثر كوشش و جديت در طلب معارف از محضر پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و

ص: 188


1- المستدرك على الصحيحين جلد: 3 صفحه: 615
2- مختصرالبصائر صفحه: 356
3- الطبقات الكبرى جلد: 8 صفحه: 539
4- الكامل فى التاريخ جلد: 2 صفحه: 309
5- معجم المعاجم صفحه: 5
6- حليه الابرار فى احوال محمد و آله الاطهار جلد: 1 صفحه: 41

اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام موفق به كشف رموز و دقائق قرآن شد، لذا به او بحرالامه يا حبرالامه و ترجمان القرآن و سلطان المفسرين مى گفتند، ايشان اولين كسى بود كه براى قرآن تفسير گفت و دراين باره گوى سبقت را از ديگران ربود و نخبگان تفسير افتخار شاگردى او را داشتند،(1) البته او شاگرد على بن ابى طالب عليهما السلام بود و هيچ گاه تفسير به رأى نمى كرد بلكه همان مطالبى را كه از محضر على بن ابى طالب عليهما السلام آموخته بود نقل قول مى كرد.

ايشان احاديث بسيارى از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله شنيده و در حدود 1660 حديث صحيح تنها در صحيحين )مسلم و بخارى( از او روايت شده است، از جمله روايتى كه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله مى فرمايند: اى مردم همواره با دوستى ما اهل بيت همراه باشيد، زيرا كسى كه خدا را به دوستى ما ديدار كند، به واسطه شفاعت ما داخل بهشت خواهد شد، سوگند به خدايى كه جان محمد صلى الله عليه وآله در كف قدرت اوست، عمل هيچ بنده اى سود نبخشد مگر به معرفت و ولايت ما.(2)

ارادت عبداللّه بن عبّاس به على بن ابى طالب عليهما السلام

ايشان همه علوم خويش را از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و همچنين على بن ابى طالب عليهما السلام آموخته است، خود ايشان در اين باره مى گويد: على عليه السلام مرا آموزش داده ... و علم من از دانش على عليه السلام است و علم همه اصحاب محمد صلى الله عليه وآله در كنار علم على عليه السلام مانند قطره اى است در كنار درياهاى هفتگانه.(3)

خليفه دوم عمر در حل مشكلات خود به عبداللَّه مراجعه مى كرد و زمانى كه خود

ص: 189


1- معجم الصحابه ابن قانع صفحه: 501
2- مالى مفيد صفحه: 140
3- امالى مفيد صفحه: 236

نمى توانست مشكل را حل كند، به وسيله عبداللَّه از اميرالمومنين على بن ابى طالب عليهما السلام حل مشكل خود را مى خواست، ابن عبّاس مى گويد: روزى همراه عمر در كوچه هاى مدينه راه مى رفتم عمر رو به من كرد و گفت: اى فرزند عبّاس! گمان مى كنم مردم، مولاى شما على عليه السلام را كوچك و كم سن دانستند، از اين رو خلافت و امور مملكت اسلامى را به او واگذار نكردند.

من در پاسخ عمر گفتم: خداوند او را كوچك نشمرد، آن زمانى كه او را براى خواندن سوره برائت برگزيد تا آن را براى مردم مكه بخواند.

عمر گفت: تو حق مى گويى، به خدا سوگند از رسول خدا صلى الله عليه وآله شنيدم كه به على بن ابى طالب عليهما السلام مى فرمود: اى على! هر كس تو را دوست بدارد، مرا دوست مى دارد و كسى كه مرا دوست بدارد، خدا را دوست دارد، و كسى كه خدا را دوست بدارد، خداوند او را به بهشت راهنمايى مى كند.(1)

هر وقت عمر تصميم مى گرفت، علت خانه نشينى على بن ابى طالب عليهما السلام را توجيه كند ابن عبّاس پاسخ در خور و مناسب را به وى مى داد.

روزى عمر درباره علت كنار گذاردن على عليه السلام از خلافت به ابن عبّاس گفت: قريش على عليه السلام را از آن جهت كنار گذاشتند كه دوست نداشتند نبوت و خلافت در يك خاندان جمع شود.

عبداللَّه در مقابل پاسخ داد: اگر خلاف ميل قريش نمى بايست انجام پذيرد، پس نبوت نيز نبايد واقع مى شد زيرا قريش با آن مخالف بودند. حال آن كه خداوند مى فرمايد: ذلك بانهم كرهوا ما انزل اللَّه فاحبط اعمالهم؛(2) اين بدان جهت است كه

ص: 190


1- شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد معتزلى جلد: 12 صفحه: 45
2- سوره: محمد آيه: 9

آنان كراهت داشتند آنچه را كه خداوند نازل كرده؛ پس اعمال آنان را حبط و منع كرد.

عمر كه با پاسخ قانع كننده ابن عبّاس روبرو شد، توجيه ديگرى را بهانه كرد.(1)

ابن عبّاس در دوران خلفاء پيوسته على بن ابى طالب عليهما السلام را شايسته مقام خلافت مى دانست و از حق آن بزرگوار دفاع مى كرد، او همواره آرزويش اين بود كه على بن ابى طالب عليهما السلام منصب امامت را به دست گيرد تا حكومت در مسير صحيح خود واقع شود، وى به دفعات، فضائل و مناقب امام على عليه السلام را براى مردم بيان مى كرد.

سعيد بن جبير مى گويد: ابن عبّاس در مكّه در كنار چاه زمزم سخن مى گفت، و ما نزد او بوديم، وقتى سخنانش به پايان رسيد، مردى برخاست و گفت: اى پسر عبّاس، من مردى از شام و از اهل حمص مى باشم، آنها از على بن ابى طالب عليهما السلام بيزارى جسته و او را ناسزا مى گويند.

ابن عبّاس گفت : خدا آنها را )به جهت اين كارشان( در دنيا و آخرت لعنت كند، و عذاب دردناكى براى ايشان آماده سازد، آيا اين كارتان به جهت دورى على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه وآله است، يا اين كه او نخستين مرد روزگار نيست كه به خدا و پيامبرش ايمان آورد، و اوّلين كسى نيست كه نماز گزارد و ركوع كرد، و كارهاى نيك انجام داد؟(2)

زمانى كه عمر، خلافت را پس از خود در يك شوراى شش نفره قرار داد، ابن عبّاس به على بن ابى ابى طالب عليهما السلام عرض كرد: خلافت به ما نخواهد رسيد اين مرد )يعنى عمر( اراده كرده كه عثمان خليفه شود.

على بن ابى طالب عليهما السلام فرمود: من هم اين را مى دانم، ولى من در شورا داخل

ص: 191


1- بحار الانوار جلد: 31 صفحه: 71
2- معجم المحاسن و المساوى، جلد: 1 صفحه: 65

خواهم شد، چون اكنون عمر مرا براى احراز مقام خلافت حائز شرايط دانسته است، در حالى كه پيش از اين مى گفت: رسول خدا صلى الله عليه وآله فرموده است: پيامبرى و امامت در يك خانواده جمع نخواهد شد، پس من در اين شورا داخل خواهم شد تا به مردم ثابت كنم كه عملش خلاف روايتى است كه از رسول خدا نقل كرده است.(1)

ابن عبّاس در زمان خلافت على بن ابى طالب عليهما السلام با آن حضرت به عراق رفت و در جنگ جمل و صفين در كنار آن امام عزيز حضور داشت، و در صفين يكى از سرداران سپاه امام بود و على بن ابى طالب عليهما السلام علاقه خاصى به وى داشت.(2) على بن ابى طالب عليهما السلام در جريان حكميت مى خواستند او را بفرستند تا به نمايندگى از ايشان با عمر و عاص تكليف مسلمانان را روشن سازند آن حضرت فرمودند: اشعرى عمرو عاص را به حكومت منصوب خواهد كرد چون به رأى او اطمينان دارد و تنها كسى كه مى تواند حريف عمرو باشد ابن عبّاس است؛ زيرا هر گره اى كه عمرو بزند او باز مى كند و هر گره اى كه عمرو باز كند عبداللَّه مى بندد و هر امرى را او محكم مى كند.

ولى مخالفانى كه بعدها بر آن حضرت خروج كردند به حكميت ابن عبّاس راضى نشدند و گفتند: ميان تو و ابن عبّاس فرقى نمى بينيم كسى بايد حكم باشد كه نسبت به تو و معاويه بى طرف باشد.(3)

عبداللَّه بن عبّاس همواره در كنار اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام بود و يكى از شاگردان آن حضرت در علم تفسير قرآن محسوب مى شد و امام او را فرماندار بصره نموده بود.(4)

ص: 192


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد معتزلى جلد: 1 صفحه: 189
2- الاستيعاب جلد: 3 صفحه: 933 الى 934
3- وقعة الصفين صفحه: 500 الى 502
4- المنتظم جلد: 5 صفحه: 94

حضرت على عليه السلام، عبداللَّه بن عبّاس را هميشه همراه و در كنار خويش جاى مى دادند و در جنگ نهروان او را براى اتمام حجت و موعظه به سوى خوارج فرستادند، تا آنها را از عواقب كارشان آگاه كند و به وى توصيه فرمودند كه با خوارج به قرآن احتجاج نكند، چون آنها از قرآن تأويل و تفسيرهاى مختلفى مى كنند ولى به سنّت پيامبر احتجاج كند و با سنّت او آنها را قانع سازد،(1)كه از اين جريان به دست مى آيد عبداللَّه بن عبّاس علاوه بر تسلط بر تفسير قرآن به سنت نبوى نيز آگاهى كاملى داشته، تا آنجا كه على بن ابى طالب عليهما السلام اين كار را به او مى سپارند.

از كتب رجال و تاريخ و سيره چنين بر مى آيد كه وى از محبين و ارادتمندان اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين عليهم السلام بوده است، مورّخين نوشته اند او به قدرى در فراق اميرالمؤمنين و حسنين عليهم السلام گريست كه چشمان خود را از دست داد، و در آخر عمرش در حالى كه نابينا شده بود مى فرمود:

ان يذهب اللَّه من عينى نور هما

ففى لسانى و قلبى من هما نور؛(2)

يعنى: اگر چه خداوند نور آن دو )امام حسن و امام حسين عليهم السلام ( را از چشمانم برد، اما در قلب و زبانم نور ايشان هست.

پاسخ به شبهه اى در مورد عبداللّه بن عبّاس

يكى از مسائلى كه درباره عبداللَّه بن عبّاس مطرح است، نسبت سرقتى است كه بعضى از مورخان به او داده اند، كه وى در زمانى كه از جانب على بن ابى طالب عليهما السلام استاندار بصره بود مقدارى از اموال بيت المال را براى خود گرفت و از آن حضرت جدا

ص: 193


1- نهج البلاغه للصبحى صالح صفحه: 465
2- شذرات الذهب فى اخبار من ذهب جلد: 1 صفحه: 294

گشت و به مكه گريخت و چون على بن ابى طالب عليهما السلام به او نامه اى نوشت و درخواست باز گرداندن اموال را كرد، وى اعتنائى به نامه آن حضرت ننمود.

اين در حالى است كه ناقل اين جريان شخص مجهول الهويه و نامعلومى است و علماى بزرگى همچون علامه حلّى در رجال،(1) و علامه محسن امين در اعيان الشيعه،(2) آن روايت را ضعيف دانسته و ضمن ردّ اين نظر، ابن عبّاس را از شيعيان مخلص و مقرب به اهل بيت و وفادار به ائمه اطهار عليهم السلام دانسته اند.

همچنين بعضى از دانشمندان و بزرگان اهل سنت نيز اين اتهام را نسبت به عبداللَّه بن عبّاس قبول نكرده و بعيد و دور از عقل دانسته اند من جمله: ابن ابى الحديد معتزلى،(3)و طبرى،(4) به اين مسأله اذعان كرده و آورده است كه عبداللَّه بن عبّاس تا آخر عمر از طرف على بن ابى طالب عليهما السلام والى بصره بوده و از بصره خارج نشده است.

مضافاً دلائل متقنى بر دروغ و جعلى بودن اين اتهام وجود دارد:

1- حضرت آيت اللَّه خويى رحمه الله در اين باره چنين فرموده اند: اين روايت )روايت اختلاس اموال بصره توسط ابن عبّاس( و ما قبل آن، از طريق عامّه نقل شده است و تنها انگيزه اى كه عامل جعل اين اخبار دروغ و تهمت و طعن زدن بر ابن عبّاس شده، دوستى و همراهى او با اميرالمؤمنين مى باشد، تا آنجا كه معاويه پس از نماز )به گفته طبرى( او را همراه على و حسنين عليهم السلام و قيس بن سعد بن عبادة و مالك اشتر لعن مى كند؛(5) علامه شوشترى نيز انگيزه جعل اين خبر (اختلاس ابن عبّاس) را چنين بيان

ص: 194


1- رجال حلى صفحه: 103
2- اعيان الشيعه جلد: 8 صفحه: 75
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد: 16 صفحه: 172
4- تاريخ الطبرى جلد: 5 صفحه: 141
5- معجم رجال الحديث جلد: 10 صفحه: 238

مى كند: ريشه جعل اين خبر در مورد ابن عبّاس، اين بود كه مى خواستند دامن خليفه دوم را پاك كنند؛ زيرا وى در دوران امارتش منافقان و آزاد شدگانى مانند مغيرة بن شعبة و معاويه را به كار گرفت و نزديكان پيامبر را كنار گذاشت.(1)

2- علامه شوشترى مى فرمايد: ما قاعده اى عقلى داريم كه اگر عقل با نقل تعارض پيدا كرد، دليل عقلى مقدم بر دليل نقلى است، پس در حالى كه براى ما عقلا مسلم است كه عبداللَّه بن عبّاس ملازم على بن ابى طالب عليهما السلام بوده و در حيات آن حضرت هيچ گاه از ايشان دور نبوده و حضرت او را تأييد مى كرده است، و با اين كه زمانه به گونه اى بوده كه هر كس ميلى به ظواهر دنيا داشته به سمت معاويه جذب مى شد و على بن ابى طالب عليهما السلام را رها مى كرد، اين روايت در مذمت ابن عبّاس باطل است، ضمن اين كه معاويه در طعن به خيانت اصحاب على عليه السلام هيچ اشاره اى به خيانت عبداللَّه بن عبّاس نكرده است.(2)

3- در بعضى اسناد در نقل اين داستان به جاى عبداللَّه بن عبّاس، لفظ عبيداللَّه بن عبّاس آمده و با توجه به اين اختلاف اين موضوع درباره هيچ كدام شان ثابت نخواهد شد.(3)

4- در "رجال كشى" مقدار اختلاس دو ميليون درهم، در "عقدالفريد" شش ميليون درهم و در جاى ديگر ده هزار درهم دانسته شده است و اين اختلافات دليلى بر ساختگى بودن اين تهمت دارد.

5- آن چه از زندگى ابن عبّاس و كثرت علاقه وى نسبت به اميرالمؤمنين عليه السلام نقل شده، اين داستان را تكذيب مى كند، زيرا ابن عبّاس تا آخر عمر با على بن ابى

ص: 195


1- قاموس الرجال جلد: 6 صفحه: 441
2- قاموس الرجال جلد: 6 صفحه: 443
3- رجال الكشى صفحه: 60

طالب عليهما السلام بود و هيچ گاه از فرمان ايشان تخلف نكرد، و پس از ايشان به فرزندان آن حضرت نيز ابراز علاقه شديد مى نمود، حتى در ماجراى سفر حضرت سيدالشهداء عليه السلام به كوفه تا جايى كه توانست براى آن حضرت خير خواهى نمود و نگران ايشان بود كه مبادا گرفتار دشمنان اهل بيت عليهم السلام گردد، از طرف ديگر ايشان يكى از صحابه جليل القدر پيامبر نزد شيعه و سنى بوده كه پيامبر بارها از او تمجيد نموده و اكثر علماى رجال او را حسن الحال و نيكو كردار مى دانند،(1) لذا از چنين شخصيتى به دور است كه دزدى كند.

6- چگونه ممكن است چنين خيانتى از وى سر زده باشد و در هيچ يك از مناظراتى كه ابن عبّاس با معاويه و اطرافيانش داشته، آنها به اين خيانت اشاره نكرده باشند؛ با اين كه آنها همواره در پى عيب جويى درباره وى و امثال وى بوده اند؟

7- چگونه ممكن است در حكومت على بن ابى طالب عليهما السلام كه ايشان هر هفته مال جمع شده در بيت المال كوفه را تقسيم و سپس مكانش را جارو مى كرد و در آن نماز مى گزارد، در بصره شش ميليون درهم جمع شود، با توجه به احتياج زيادى كه مسلمانان در جنگ ها به آن داشته اند؟(2)

خلاصه علت اين تهمت اولا: دشمنى ديرينه امويان و مروانيان با عبداللَّه بن عبّاس بوده، زيرا ايشان با مناظرات و احتجاج هائى كه با معاويه و ابن زبير داشت، دائماً حقانيت علويان و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام را ثابت مى كرد.

ثانيا: چون امويان خود به غارت بيت المال معروف بودند، از اين رو براى توجيه اين غارت ها و تجاوزها به اموال مردم مسلمان، به جعل اين واقعه و اتهام پرداخته اند تا

ص: 196


1- فيض الاسلام جلد: 5 صفحه: 868
2- دائرة المعارف صحابه پيامبر اعظم صلى الله عليه وآله جلد: 2 صفحه: 396

شخصيت و موقعيت علويان را بكوبند.

ثالثا: بنى اميه دائماً از بنى هاشم مى ترسيدند، لذا به آنها تهمت و افترا مى بستند و با آبروى آنها بازى مى كردند.

ارادت عبداللّه بن عبّاس به حسنين عليهما السلام

عبداللَّه بن عبّاس قبل از شهادت حضرت على عليه السلام در بصره بوده و از جانب آن حضرت نيز به استاندارى بصره منصوب شد.(1)

ايشان به امام مجتبى عليه السلام به ديده احترام مى نگريست و در تكريم و احترام آن حضرت مى كوشيد و همواره از ايشان تجليل مى نمود.

عبداللَّه بن عبّاس در هنگام شهادت امام مجتبى عليه السلام در شام بود، زمانى كه خبر شهادت آن حضرت به معاويه رسيد، معاويه و تمام كسانى كه با او بودند سجده كرده و هماهنگ تكبير گفتند.

عبداللَّه بن عبّاس وقتى اين جريان را شنيد به ديدار معاويه رفت، معاويه گفت: اى فرزند عبّاس، ابو محمد عليه السلام مرد.

ابن عبّاس گفت: آرى رحمت خدا بر او باد، به من خبر تكبير و سجده هايت رسيد، اناللَّه و اليه راجعون به خدا قسم اى معاويه اگر حسن مرد، اما مرگ تو فراموش نشده و جسم او قبر تو را پر نمى كند، او به بهترين وجه درگذشت، اما تو به بدترين صورت باقى ماندى.

معاويه گفت: تصور مى كنم كه او تنها عده اى يتيم به جاى گذاشته.

ابن عبّاس گفت: تمام ما كوچك بوديم بعد بزرگ شديم.

ص: 197


1- اعيان الشيعه جلد: 8 صفحه: 57

معاويه گفت: خوشا به حال تو كه رئيس قومت شدى.

عبداللَّه بن عبّاس پاسخ داد: تا زمانى كه ابا عبداللَّه الحسين عليه السلام هست نه، زيرا او رئيس قوم است.(1)

زمانى كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام قصد رفتن به كوفه كرد، عبداللَّه بن عبّاس نزد امام حسين عليه السلام رفت و با محبت به ايشان عرض كرد: خبر تصميم حركت شما به سوى عراق مردم را منقلب كرده است، بگو چه خواهى كرد؟

امام حسين عليه السلام فرمودند: من به خواست خدا قصد سفر كرده ام و در همين يكى دو روز آينده خواهم رفت.

ابن عبّاس گفت: از اين سفر به خدا پناه مى برم، رحمت خداوندى بر تو، به من بگو آيا به سوى مردمى مى روى كه امير خود را كشته، و شهرهاى خود را در اختيار گرفته، و دشمن را بيرون رانده اند؟ اگر چنين كرده باشند به سوى آنان برو، ولى اگر تو را دعوت كرده اند درحالى كه امير آنها در رأس كار است و بر آنها حكومت مى كند و كارگزاران او سرگرم جمع آورى اموال و اداره شهرها هستند، در اين صورت تو را به جنگ دعوت كرده اند، اطمينان ندارم كه تو را فريب ندهند، و دروغ نگويند، و با تو از در ستيز بيرون نيايند و تنهايت نگذارند، و دشمن را به جنگ تو نياندازند، و بدترين و سخت ترين دشمن تو نباشند.

امام حسين عليه السلام فرمودند: پسر عمو، و اللَّه مى دانم كه شما خير خواه من هستى و نسبت به من مهربانى، ليكن من تصميم و عزم خود را بر اين قرار دادم كه به كوفه بروم.

ابن عبّاس گفت: حال كه مى خواهى بروى پس با زنان و بچه هايت نرو، و اللَّه من مى ترسم كشته شوى.

ص: 198


1- بحارالانوار جلد: 28 صفحه: 159

امام حسين عليه السلام فرمودند: من در اين باره از خدا طلب خير مى كنم و در كار خود خواهم انديشيد.(1)

چون تلاش ابن عبّاس براى بازداشتن امام حسين عليه السلام از سفر به عراق بى نتيجه ماند از حضور امام حسين عليه السلام مرخص شد در حالى كه با ناراحتى و اندوه مى گفت: بى حسين شدم، خبر مرگ حسين را از من بشنويد.(2)

ابن عبّاس مى گويد: شبى كه حسين عليه السلام كشته شد، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله را در خواب ديدم كه تُنگى بلورين در دست داشت، و در آن خون جمع مى كرد، عرض كردم: اى رسول خدا اين چيست؟

فرمود: خون حسين و ياران اوست كه نزد خدا خواهم برد.

صبح آن شب، ابن عبّاس خبر شهادت امام حسين عليه السلام را اعلام، و خواب خود را بازگو كرد. پس از آن تاريخ، واقعه شهادت امام حسين عليه السلام را با زمان خواب ابن عبّاس تطبيق كردند، با هم يكى بود.(3)

عبداللَّه بن عبّاس به علت كهولت سن و كم سوء بودن و يحتمل نابينا بودن چشمانش در واقعه جانسوز كربلاء حضور نداشت ايشان قريب به پنج سال از حضرت سيدالشهداء عليه السلام بزرگ تر بودند و هيچ روايتى از هيچ امامى دالّ بر سرزنش ايشان به جهت حضور نيافتن در واقعه جانسوز كربلاء نداريم.

ص: 199


1- تاريخ طبرى جلد: 5 صفحه: 383
2- انساب الاشراف جلد: 3صفحه: 147
3- انساب الاشراف جلد: 3صفحه: 147
عاقبت عبداللّه بن عبّاس

ابن اثير مى نويسد: موقعى كه ميان عبداللَّه بن زبير و عبدالملك مروان فتنه و جنگ و اختلاف بروز كرد، عبداللَّه بن عبّاس و محمد بن حنفيه به همراه زنان و فرزندان خود به مكه كوچ كردند، عبداللَّه بن زبير آنها را در فشار گذاشت كه بايد با من بيعت نماييد، ولى آنها نپذيرفتند و گفتند: ما كارى به كار تو نداريم تو به كار خود ادامه بده و ما را هم به حال خود واگذار؛ اما ابن زبير زير بار نرفت و به آنان اصرار داشت كه بيعت كنند و گرنه همه آنان را به آتش خواهد كشيد!

در اين موقع ابن عبّاس و محمد بن حنفيه، ابا طفيل كه يكى از اصحاب اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام بود را به نزد شيعيان كوفه فرستادند و از مردم كوفه استمداد طلبيدند، چهار هزار نفر از اهالى كوفه به كمك ايشان شتافتند و بى خبر و تكبيرگويان وارد مكه شدند، صداى تكبير كوفيان به گوش مردم مكه رسيد و ابن زبير هم باخبر شد كه كوفى ها براى مقابله با او به مكه آمده اند، فوراً داخل مسجد الحرام شد و خود را به پرده كعبه آويخت و به خانه خدا پناهنده شد.

اهالى كوفه، ابن عبّاس و همراهانش را آزاد كردند و سپس از او خواستند تا ابن زبير را به هلاكت برسانند، اما او موافقت نكرد و گفت: مكه شهر امن خداست و احترام و رعايت خانه خدا بر همه لازم است، خداوند اين كار را جز براى پيامبر صلى الله عليه وآله حلال نشمرده است.(1)

كوفيان، ابن عبّاس و همراهانش را با خود به منى بردند و مدتى در آن جا بودند سپس به طايف رفتند، در آن جا عبداللَّه مريض شد، در ايام بيمارى به همراهان خويش گفت: از رسول خدا صلى الله عليه وآله شنيدم كه فرمود: أنت تموت فى خير عصابة على وجه الأرض

ص: 200


1- اسد الغابه فى معرفه الصحابه جلد: 3 صفحه: 189

أحبهم الى اللَّه و أكرمهم عليه و أقربهم إلى اللَّه زلفى؛

يعنى: اى ابن عبّاس! تو در ميان بهترين جمعيت روى زمين مى ميرى كه نزد خداوند از همه دوست داشتنى ترند و بهترين مقام را نزد او دارند، بنابراين اگر مرگم فرا رسيد، معلوم است كه آن جمعيت شما خواهيد بود.(1)

هشت شب بيشتر نگذشت كه عبداللَّه بن عبّاس در سن 70 سالگى در سال 68 هجرى قمرى(2) در ميان همان جمع از دنيا رفت و محمد بن حنفيه كه همراه او از مكه آمده بود، بر او نماز خواند و هنگامى كه خاك بر قبر او مى ريخت مى گفت: مات و اللَّه اليوم حبر هذا الاُمة؛ يعنى: به خدا سوگند امروز دانشمند اين امت از دنيا رفت، و فرمود: اليوم مات ربانى هذه الامة.

يعنى: امروز بزرگ اين امت مرد، و تا سه روز خيمه اى بر مزار ايشان بر پا كرد و در آنجا اقامت نمود.

بعضى مورخان آورده اند: وقتى ابن عبّاس را بر تابوت گذاشته بودند كه تشييع كنند دو پرنده آمدند و داخل كفن او شدند، مردم كه اين صحنه را ديدند گفتند: اين علم ابن عبّاس بود.(3)

عبيداللّه بن عبّاس از ارادتمندان و محبين پيامبر و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام

در اين جا جاى دارد بحثى كوتاه در مورد برادر ايشان يعنى عبيداللَّه بن عبّاس، كه متأسفانه در بين عوام به ابن عبّاس خائن مشهور شده، داشته باشيم و ثابت كنيم كه او

ص: 201


1- اسد الغابه فى معرفه الصحابه جلد: 3 صفحه: 189
2- صفوة الصفوة جلد: 1 صفحه: 323
3- الطبقات الكبرى خامسه جلد: 1 صفحه: 205 الى 209

نيز از ارادتمندان و محبين پيامبر صلى الله عليه وآله و اهل بيت ايشان بوده و تا آخر عمر هيچ گاه به هيچكدام از خاندان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله مخصوصا امام حسن مجتبى عليه السلام خيانتى نكرده است.

نام و نسب او ابومحمد عبيداللَّه بن عبّاس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف قرشى هاشمى است، او پسر عمو و همچنين از صحابه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله است.(1)

پدرش عبّاس، يكى از بزرگان مكه و قريش بود كه سقايى حجاج بيت اللَّه الحرام را از پدرش عبدالمطلب به ارث برده،(2) و به خدمت رسانى زائران خانه خدا مشغول بود. مادرش نيز لبابة الكبرى مكنى به ام الفضل، دختر حارث بن حزم هلاليه بود،(3) وى اولين زنى بود كه بعد از حضرت خديجه كبرى عليها السلام به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله ايمان آورد و به ايشان گرويد، ايشان محبت عجيبى به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله داشته و بسيار به ايشان ابراز محبت و خدمت مى كرد، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله نيز او را دوست داشته و به وى علاقه مند بودند و دائماً به ديدار ايشان مى رفتند و اكثر اوقات كه به منزل ايشان مى رفتند مدت طولانى در منزل ايشان مى ماندند، حتى در آن خانه نيز استراحت مى كردند،(4) مورخان ايشان را زنى پرهيزكار دانسته و معرفى كرده اند،(5) عبيداللَّه نيز در دامن چنين پدر و مادرى رشد كرده و تربيت شده است.

عبيداللَّه بن عبّاس از علماء و فقهاء زمان خويش بوده و از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله حديث نقل مى نمود،(6)وى از محبين و ارادتمندان به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و اهل بيت عصمت و

ص: 202


1- الاستيعاب جلد: 3 صفحه: 1009
2- لوامع صاحبقرانى جلد: 8 صفحه: 54
3- منتخب التواريخ صفحه: 29
4- اسدالغابه جلد: 5 صفحه: 539
5- الطبقات الكبرى جلد: 8 صفحه: 278
6- البدايه و النهايه جلد: 8 صفحه: 90

طهارت عليهم السلام بود.

پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله علاقه زيادى به ايشان و برادرش عبداللَّه داشتند و اكثر مواقع ميان آن دو مسابقه مى گذاشتند و به آنها جايزه عطا مى فرمودند، همچنين پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله ايشان را بر سينه و يا پشت خود قرار مى دادند.(1)

ايشان به قدرى مورد اعتماد على بن ابى طالب عليهما السلام بود كه در دوران خلافتشان از طرف آن حضرت حاكم يمن شده بود.(2)

همچنين علاوه بر امارت يمن در سال هاى 36 و 37 و 38 هجرى قمرى به طور پياپى از طرف على بن ابى طالب عليهما السلام به امارت حج منصوب مى شد.

معاويه در سال 38 هجرى قمرى براى مقابله و رقابت با على بن ابى طالب عليهما السلام شخص ديگرى به نام يزيد بن شجره الرهاوى را به امارت حج برگزيد و مردم در آن سال براى انجام مناسك حج دو امير داشتند، گروهى به تبعيت از اميرالمؤالمنين عليه السلام امامت عبيداللَّه را برگزيدند و گروهى به تبعيت از معاويه، به امامت يزيد بن شجره مناسك حج را به جاى آوردند.(3)

در زمان امارت عبيداللَّه بر يمن گروهى به خونخواهى عثمان دست به شورش زدند؛ ولى در يمن كسى نبود كه از آنها حمايت كند و يا براى ايشان تشكيلات نظامى ايجاد كند، اين گروه با على بن ابى طالب عليهما السلام بيعت نموده، ولى در باطن با او مخالفت مى كردند.

در پى بروز مخالفت هاى گسترده و ايجاد اجتماعات و استنكاف از پرداخت صدقات و بيت المال از جانب اين گروه، عبيداللَّه با ايشان به گفتگو پرداخت و چون بر

ص: 203


1- مسند حنبل جلد: 1 صفحه: 214
2- تاريخ الطبرى جلد: 4 صفحه: 442
3- الاستيعاب فى معرفه الاصحاب جلد: 3 صفحه: 1009

مواضع خود در انتقام از قاتلين عثمان پافشارى كردند، همه آنها را به زندان انداخت، طرفداران اين گروه با شنيدن خبر محبوس شدن آنها شورش كردند و طى نامه اى از معاويه درخواست كمك كردند.

معاويه نيز در سال 40 هجرى لشكرى به فرماندهى بُسر بن ارطاه عامرى كه مردى خون ريز و بى رحم بود، به يارى ايشان فرستاد و به بسر دستور داد تا از راه حجاز و مدينه و مكه به يمن برود و در مسير حركتش مردمى را كه از على بن ابى طالب عليهما السلام حمايت مى كنند به طرف معاويه دعوت كند اگر نپذيرفتند و اطاعت نكردند آنها را از دم تيغ بگذراند.(1)

عبيداللَّه با شنيدن خبر حمله بسر، پدر زن خويش عبداللَّه بن عبدالمدان حارثى را به عنوان جانشين خود در آن سرزمين منصوب كرد و از يمن خارج شد و نزد على بن ابى طالب عليهما السلام رفت.

بسر بن ارطاة، عبداللَّه بن عبدالمدان حارثى جانشين عبيداللَّه در يمن و فرزندش مالك را به قتل رساند.(2)

بعضى اتهام فرار به عبيداللَّه در اين جريان بسته اند و حال آن كه از ظاهر اين حرف كاملاً مشهود است كه تهمتى بيش نيست چرا كه ما در آن زمان نبوده ايم اما آن چه در تاريخ به دست مى آيد رفتن عبيداللَّه فرار نبوده چرا كه اگر مى خواست فرار كند اولا: بسر بن ارطاة فرد سفّاك و خونريزى بود و همه او را مى شناختند پس معنا ندارد عبيداللَّه فرار كند ولى زن و بچه خويش را با خود نبرد، در صورتى كه اگر شخصى مخصوصا كه در رأس امورى بوده باشد بخواهد فرار كند از واضحات است كه دشمن

ص: 204


1- الغارات جلد: 2 صفحه: 598
2- تاريخ يعقوبى جلد: 2 صفحه: 198

اگر دستش به زن و بچه او برسد آنها را حتى اگر نكشد اذيت و آزار خواهد كرد تا فرد فرارى به خاطر اذيت نشدن نزديكان خويش بازگردد.

ثانيا: اگر ايشان قصدش فرار بود به نزد على بن ابى طالب عليهما السلام نمى رفت.

ثالثا: اگر فرار كرده بود على بن ابى طالب عليهما السلام اجازه نمى داد كه ايشان مجددا به منصب قبلى خويش بازگردد و خلاصه اگر ايشان فردى فرارى بود از زبان مبارك يكى از معصومين مطلبى دال بر فرار وى صادر مى شد.

رابعا: شخصى كه قصدش فرار باشد جانشين براى خود نمى گذارد.

عبيداللَّه بن عبّاس قبل از اين كه بسر بن ارطاه به مدينه برسد به نزد على بن ابى طالب رفت و اين رفتنش يا به خاطر اطاعت امر امام بوده و يا اين كه براى مشورت امر مهم جنگ آينده كه با بسر قرار بود اتفاق بيافتد به نزد امام جهت كسب تكليف رفته بود.

عبيداللَّه بن عبّاس دو فرزند خود عبدالرحمن و قثم را در يمن نزد مادرشان گذاشته بود، بسر در حمله به يمن دو فرزند عبيداللَّه را نيز به قتل رساند.(1)

طبرى در تاريخ خود چنين آورده: دو پسر عبيداللَّه پيش يكى از مردم باديه نشين كنانه بودند، هنگامى كه بسر مى خواست ايشان را بكشد، مرد كنانى گفت: به چه جرمى كودكانى را كه گناهى ندارند، مى كشى؟ اگر مى خواهى ايشان را بكشى مرا نيز بكش.

بسر گفت: چنين مى كنم و از مرد كنانى آغاز كرده و او را كشت و پس از وى دو كودك عبيداللَّه را نيز كشت.

زنان بنى كنانه با مشاهده اين اتفاق به بسر اعتراض كرده و گفتند: اى بسر، مردان را مى كشى، تو را با كودكان چه كار است؟

به خدا قسم در دوران جاهليت هم چنين كارى نمى كردند! به خدا قسم سلطنتى

ص: 205


1- مروج الذهب جلد: 3 صفحه: 163

كه جز با كشتن كودكان و برداشتن رحم محكم نگردد سلطنت بدى است. وقتى خبر مرگ اين دو كودك به مادرشان رسيد در سوگ ايشان مرثيه سرايى مى كرد.(1)

در زمان حمله سپاه شام، لشكرى از جانب على بن ابى طالب عليهما السلام به فرماندهى حارثه بن قدامه سعدى براى مقابله با بسر اعزام شد و بسر بن ارطاه با شنيدن خبر حمله ايشان فرار كرد، با گريختن او، عبيداللَّه به يمن بازگشت و تا زمان شهادت على بن ابى طالب عليهما السلام والى يمن بود.(2)

وى يكى از افرادى بود كه علاوه بر اين كه والى اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام در يمن بود هنگام تدفين امام على عليه السلام بر مزار ايشان حضور داشت.(3)

وفادارى عبيداللّه بن عبّاس به امام مجتبى عليه السلام

عبيداللَّه در زمان امام حسن عليه السلام آن قدر مورد اعتماد ايشان بود كه به اعتقاد بعضى مورخين از طرف آن حضرت به عنوان فرمانده سپاهشان منصوب گشت و تا آخر عمر هيچ خيانتى به امام حسن عليه السلام و اهل بيت پيامبر صلى الله عليه وآله نكرد ايشان پس از به شهادت رسيدن على بن ابى طالب عليهما السلام به امام مجتبى عليه السلام اقتداء كرده و با محبت تمام مردم را به طرف امامت ايشان سوق مى داد.

عبيداللَّه بن عبّاس بعد از شهادت حضرت على عليه السلام قبل از خطبه امام مجتبى در بين مردم مسلمان خطبه اى خوانده كه نشانگر ميزان ارادت و محبت وى به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام است و مضمون آن به شرح زير مى باشد:

ص: 206


1- يعقوبى جلد: 2 صفحه: 199
2- الاستيعاب جلد: 3 صفحه: 1009
3- انساب الاشرف جلد: 4 صفحه: 58

اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام به شهادت رسيد ولى يادگار و جانشينى از خود به جاى گذاشته؛ اگر دوست داريد از راه او پيروى كنيد، فرزندش در ميان شماست از او پيروى كنيد، و اگر طالب چنين حقيقتى نيستيد )به دنبال فرد ديگرى مى گرديد( من كسى را سراغ ندارم. در اين جا صداى گريه هاى مردم در فراق على بن ابى طالب عليهما السلام بلند شد و نسبت به فرزندش اعلام وفادارى كردند.(1)

ايشان مجددا پس از اتمام خطبه امام مجتبى عليه السلام خطاب به مردم چنين گفت:

اى مردم اين پسر پيغمبر و جانشين رسول اكرم صلى الله عليه وآله و خليفه اميرالمؤمنين است با او بيعت كنيد.

در اثر تبليغات ايشان مردم تحريك شده و گفتند: به به او چقدر محبوب و شايسته خلافت است و براى بيعت با امام حسن عليه السلام بر يكديگر پيشى مى گرفتند و همه با آن حضرت بيعت كردند.(2)

ايشان هيچگاه به شام نرفته و به معاويه نپيوست، وى در دوران كناره گيرى امام حسن مجتبى عليه السلام از حكومت نيز به تبعيت از امام زمانش امام حسن مجتبى عليه السلام به مدينه برگشت و به تبع آن حضرت از حكومت كناره گيرى كرده و به امر تجارت مشغول گرديد.(3)

ايشان بعد از امام حسن مجتبى عليه السلام محب و پيرو حضرت سيدالشهداء عليه السلام بودند، و چون به امر تجارت مشغول بوده، دارائى فراوانى داشت، لذا از جهت مالى به امام حسين عليه السلام در جهت پيشبرد اهداف شان كمك مى كرد.

عبيداللَّه بن عبّاس به تمام معنا محب امام زمانش حضرت سيدالشهداء عليه السلام بود،

ص: 207


1- الدرجات الرفيعه فى الطبقات الشيعه سيد على خان مدنى صفحه: 147
2- مناقب ابن شهر آشوب جلد: 4 صفحه: 31
3- الاصابه جلد: 4 صفحه: 331

زمانى كه در دوران حكومت معاويه، به خاطر ظلم بنى اميه به امام حسين عليه السلام آن حضرت از جهت مالى در مضيقه قرار گرفت و اين جريان به گوش عبيداللَّه بن عبّاس رسيد اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: واى بر تواى معاويه از جرائمى كه مرتكب مى شوى، كه تو خود در جاى نرم و رفاه كامل زندگى كنى اما فرزند رسول خدا صلى الله عليه وآله حسين بن على عليهما السلام در تنگنا و مضيقه باشد.

سپس به خدمتكار خود دستور داد و گفت: نصف تمام دارائى مرا از طلا و نقره و اسب و استر و لباس و غيره را از اموالم جدا كن و خدمت آن حضرت ببر و بگو كه من اموالم را با شما نصف كرده ام.

بعد مجددا به خدمتكار خود گفت: اگر اين نصف رفع احتياجاتش را نكرد، برگرد و نصف ديگر را هم به ايشان تحويل بده.

خدمتكارش به وى گفت: با اين بخشش، خرج هايى كه بعدا پيش مى آيد را از كجا تأمين خواهى كرد؟

عبيداللَّه گفت: اگر كار به آن جا رسيد شما را راهنمائى مى كنم.(1)

پاسخ به شبهه اى در مورد عبيداللّه بن عبّاس

با اين همه محبت و ارادت ايشان به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ولى متأسفانه بعضى با استناد به يك حديث كه وقتى از جهت رجالى آن را مورد بررسى قرار دهيم آن روايت را فاقد السند مى يابيم، ايشان را نستجير باللَّه خائن به امام حسن عليه السلام مى دانند.

آن روايت در منابع اهل سنت آمده آن هم بدون ارائه سند، و همان گونه كه بر اهل

ص: 208


1- العقدالفريد جلد: 1 صفحه: 248

علم پوشيده نيست، مطلبى كه سندش ضعيف باشد مورد طرد علماء و فقهاء واقع مى شود، چه رسد به اين كه اصلاً سندى برايش ارائه داده نشود.

در الغارات چنين آمده: ثم إن معاوية لما أقبل على الحسن بن على عليهما السلام و صالحه عبيداللَّه بن العبّاس بمسكن و دخل فى طاعة معاوية فأكرمه معاوية و أدناه و أوفى له بصلحه و ما ضمن له من المال.(1)

يعنى: معاويه وقتى روى به حسن بن على عليهما السلام آورد و با عبيداللَّه بن عبّاس در مسكن صلح نمود و وى اطاعت معاويه را قبول كرد، پس معاويه او را اكرام نموده و وى را از نزديكان خويش قرار داد و صلح نامه را در مورد او اجرا كرده و آن چه را از مال به او وعده داده بود به او داد.

ابن ابى الحديد دراين باره چنين مى نويسد:

فلما كان الليل أرسل معاوية إلى عبيداللَّه بن عبّاس أن الحسن قد راسلنى فى الصلح، و هو مسلم الامر إلى، فإن دخلت فى طاعتى الان كنت متبوعا، و إلا دخلت وأنت تابع، و لك إن أجبتنى الان أن أعطيك ألف ألف درهم، أعجل لك فى هذا الوقت نصفها، و إذا دخلت الكوفة النصف الآخر، فانسل عبيداللَّه إليه ليلا، فدخل عسكر معاوية، فوفى له بما وعده، و أصبح الناس ينتظرون عبيداللَّه أن يخرج فيصلى بهم، فلم يخرج حتى أصبحوا، فطلبوه فلم يجدوه.(2)

يعنى: وقتى كه شب شد معاويه به نزد عبيداللَّه بن عبّاس فرستاده و به او گفت: حسن بن على در مورد صلح با من نامه نگارى مى كند؛ و او كار را به دست من سپرده است؛ اگر تو الان در اطاعت من وارد شوى از حسن بن على جلو خواهى افتاد (و به من

ص: 209


1- الغارات جلد: 2 صفحه: 443
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد: 16 صفحه: 41

نزديك تر خواهى بود) اگر در لشكر من داخل نشوى باز هم تابع من مى شوى؛ و اگر الان سخن من را قبول كنى يك ميليون درهم به تو خواهم داد كه اكنون براى تو نصف آن را پيش مى فرستم؛ و وقتى به كوفه وارد شدم نيم ديگر را به تو مى دهم؛ نيمه شب عبيداللَّه از لشكر جدا شده و به لشكرگاه معاويه وارد شد؛ معاويه نيز آن چه را به او وعده داده بود پرداخت كرد؛ صبح گاه مردم منتظر بيرون آمدن عبيداللَّه براى نماز بودند اما وى بيرون نيامد تا آفتاب طلوع كرد؛ پس به دنبال وى گشته اما او را نيافتند!!!

علاوه بر اين كه اين روايت فاقد السند است، از نظر مضامين نيز ضعيف بوده و در متن آن تناقضات وجود دارد، مثلاً فرمانده لشكر را بعضى عبيداللَّه بن عبّاس، بعضى ديگر عبداللَّه بن عبّاس و بعضى ديگر قيس بن سعد بن عباده معرفى كرده اند.

ما در اين جا اضافه بر اين دليل، دلائل ديگرى ارائه مى دهيم تا ضعف مضامين و ساختگى بودن اين جريان را ثابت كنيم و معلوم شود هدف از جعل و طرح اين احاديث، نسبت اتهام ضعف و سستى به محبين و ياوران و فرماندهان صادق و ارادتمند به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام است.

عده اى از كسانى كه قائل به خيانت عبيداللَّه بن عبّاس شده اند در نقل اين خيانت آورده اند: قيس بن سعد بعد از اتمام نماز صبح از جاى برخاست و براى لشكريان چنين خطبه خواند و گفت: اين پيش آمد در چشم شما هولناك و مهم جلوه نكند، فرار اين مرد ترسو و كوته فكر را عظيم نشماريد.

در عبيداللَّه و پدر و برادرش هرگز هيچ خير و صلاحى نبود.

پدرش كه عموى رسول خدا بود، پيامبر نيز از او فديه گرفت و در ميان مسلمانان تقسيم فرمود.

برادر او عبداللَّه بن عبّاس كه از طرف اميرالمؤمنين والى بصره بود به بيت المال

ص: 210

مسلمانان دست خيانت دراز كرد و از خزانه حكومت دزدى نمود و براى خود كنيزان زيبا خريد و گمان برد كه يك چنين كارى بر او حلال خواهد بود.

و همين عبيداللَّه فرارى را اميرالمؤمنين به حكومت يمن گماشت، در آنجا هم از حمله بسر بن ارطاة گريخته و فرزندش را به جا گذاشت تا آن طفل بى گناه به قتل رسيد و اكنون هم مى بينيد كه چه كرده است؟(1)

ما ابتدا اين جريان را از جهات مختلف مورد بررسى قرار داده و در آخر نتيجه گيرى خواهيم نمود.

اول، شخصيت قيس بن سعد بن عباده را مورد بررسى قرار خواهيم داد تا معلوم شود وى چگونه شخصيتى بوده است:

مورخان و رجاليون، ايشان را از بزرگان اصحاب رسول خدا صلى الله عليه وآله و فردى زيرك و سخى معرفى كرده و گفته اند: او فردى شجاع و با تدبير بوده و مخصوصا در فنون جنگى مهارت خاصّى داشت. همچنين رئيس و بزرگ قوم خود و در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله رئيس شهربانى آن حضرت بود.(2)

قيس بن سعد يكى از پنج نفرى بود كه در ميان عرب به صاحب نظران و چاره انديشان معروف بودند و اين به خاطر سياست و زيركى زياد او بود،(3)ايشان خود معترف بود و به عمرو بن دينار گفته است: اگر پايبند به دين اسلام نبودم چنان مكرى مى كردم كه عرب طاقت آن را نداشت.(4)

ايشان با اين كه بزرگ و رئيس قبيله خود بود، اما خود را خدمت گزار پيامبر

ص: 211


1- مقاتل الطالبين صفحه: 73
2- الاستيعاب جلد: 3 صفحه: 1290
3- اسد الغابه جلد: 4 صفحه: 124
4- الاصابه جلد: 5 صفحه: 361

اكرم صلى الله عليه وآله مى دانست و بسيار خاضعانه به ايشان خدمت مى كرد، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله همواره توجه و علاقه خاصّى به ايشان داشتند.(1)

همچنين مورخان، ايشان را زاهد و اهل تقوا و محبّ و طرفدار على بن ابى طالب عليهما السلام و فردى مرفّه و سخى دانسته اند.(2)

قيس همواره در كنار پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بود و در روز فتح مكه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله او را علمدار سپاه خويش قرار داد.(3)

قيس يكى از پيروان حقيقى اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام بود و در زمان خلفاء از حكومت و مسائل سياسى كنار كشيده و دخالت نمى كرد، اما در زمان اميرالمؤمنين عليه السلام والى مصر شد.(4)

ايشان همواره از ناحيه امام على عليه السلام مأموريتهايى دريافت مى كرد من جمله: با عمار ياسر و امام مجتبى عليه السلام از طرف على بن ابى طالب عليهما السلام به كوفه اعزام شدند تا مردم آن سرزمين را به طرف على بن ابى طالب عليهما السلام دعوت كنند.(5)

معاويه وقتى نتوانست در ميدان سياست و درايت حريف قيس شود و او را در اداره امور مصر فلج كند با طرح مكر و دسيسه نامه اى از طرف قيس جعل كرد كه مضمون نامه بيعت با معاويه بود،(6) لذا همين مسأله باعث بدگمانى عده اى به او شد، وقتى اطرافيان امام از ايشان خواستند تا قيس را چون مشكوك الحال است از مقامش بركنار كند آن حضرت در جواب فرمودند: به خدا سوگند من اين نامه را تاييد نمى كنم

ص: 212


1- اسدالغابه جلد: 4 صفحه: 125
2- الاستيعاب جلد: 3 صفحه: 129
3- المغازى جلد: 2 صفحه: 822
4- تاريخ ابن خلدون جلد: 2 صفحه: 623
5- وقعة الصفين صفحه: 15
6- البدايه و النهايه جلد: 8 صفحه: 99

و اين نامه نوشته قيس نيست.(1)

بالاخره سياست امام به خاطر جوّ حاكم و صلاح ديد خويش، ايجاب كرد(2) طى نامه اى ايشان را از امارت مصر بركنار كند و بعد از برگشت قيس از مصر به كوفه وى را استاندار آذربايجان نمودند.(3)

ايشان همواره در جنگ ها كنار على بن ابى طالب عليهما السلام بوده و از خود رشادت هاى زيادى نشان مى داد.(4)

بعد از شهادت على بن ابى طالب اولين كسى كه با امام حسن عليه السلام بيعت كرد قيس بود.(5)

خلاصه كلام، حاصل اعترافات مورخين و رجاليون، قيس بن سعد فرد با تقوا، شجاع و زيرك و از شاگردان و صحابى چهار معصوم يعنى پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله على بن ابى طالب، امام مجتبى و امام حسين عليهم السلام بوده و از محضر آن بزرگواران كسب فيض نموده و همواره مورد محبت و علاقه معصومين زمان خويش بوده است.

دوم، شخصيت عبّاس بن عبدالمطلب را مورد بررسى قرار داده تا ماهيت ايشان نيز مشخص شود:

ايشان عموى پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و دو يا سه سال از آن حضرت بزرگ تر بود.(6) عبّاس بن عبدالمطلب هم در دوران جاهليت و هم بعد از آن يكى از رجال برجسته قريش بود

ص: 213


1- الغارات جلد: 1 صفحه: 217
2- ائمه اطهار عليهم السلام همواره سياستمدارترين انسان ها بوده و هستند، در زيارت جامعه كبيره خطاب به آن بزگواران عرض مى كنيم وَ سَاسَةَ الْعِبَاد يعنى شما سياستمدارتري بندگان خدا هستيد
3- تاريخ يعقوبى جلد: 2 صفحه: 202
4- اسد الغابه جلد: 4 صفحه: 126
5- تاريخ الطبرى جلد: 5 صفحه: 158
6- اسد الغابه جلد: 3 صفحه: 60

و مناصب بزرگ و مهمى من جمله سقايت و عمارت مسجدالحرام داشته است.(1)

بعد از رحلت عبدالمطلب سرپرستى چاه زمزم و منصب سقايت حجاج نيز به دست ايشان افتاد و پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله ايشان را بر اين منصب باقى گذاشت.(2)

ايشان همواره مورد علاقه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بودند، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله در مورد وى فرمودند: هذا عبّاس بن عبدالمطلب اجود قريش كفا و اوصلها رحما؛ يعنى: او عبّاس فرزند عبدالمطلب است كه از همه قريش سخى تر و نسبت به خويشان مهربان تر است.(3)

جابر بن عبداللَّه انصارى مى گويد: روزى عبّاس بن عبدالمطلب كه مرد بلند بالائى بود نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله آمد، همين كه آن حضرت او را ديد فرمودند: انك يا عم لجميل؛ يعنى: به درستى كه اى عمو شما خيلى زيبائى.

عبّاس بن عبدالمطلب عرض كرد: ما الجمال بالرجل يا رسول اللَّه؛ يعنى: اى رسول خدا زيبائى مرد در چيست؟

پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: بصواب القول بالحق؛ يعنى: به راستگويى و حق گفتن.

عبّاس بن عبدالمطلب عرض كرد: فما الكمال؟ يعنى: پس كمال در چيست؟

پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: تقوى اللَّه و حسن الخلق؛ يعنى: در پرهيزگارى و خوش اخلاق بودن.(4)

ايشان معمولا در جنگ ها و وقايع مهم در كنار پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بودند، زمانى كه قحطى و خشك سالى به حضرت ابوطالب عليه السلام فشار وارد كرد، ايشان همراه با پيامبر

ص: 214


1- الاستيعاب جلد: 2 صفحه: 812
2- السيره النبويه جلد: 1 صفحه: 178
3- استيعاب جلد: 3 صفحه: 814 و اسدالغابه جلد: 3 صفحه: 61
4- المالى طوسى صفحه: 497

اكرم صلى الله عليه وآله به منزل حضرت ابوطالب عليه السلام رفته و هر كدام تكفّل فرزندى از ايشان را به عهده گرفتند.(1)

پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله در جريان اسلام آوردن اهل مدينه زمانى كه نمايندگان آنها به مكه آمدند و آن حضرت را به مدينه دعوت كردند براى رفتن به مدينه با عموى خود عبّاس بن عبدالمطلب مشورت كرده و نظر ايشان را پسنديده و جامه عمل پوشاندند و در سال سيزده بعثت زمانى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله تصميم گرفتند به مدينه مهاجرت كنند عبّاس بن عبدالمطلب همراه آن حضرت در جمع مردم مدينه حضور پيدا كرد و سفارشاتى در جهت تأمين امنيت و حفاظت از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله به آنها كرد.(2)

در جنگ احد كه مشركين مجهّز شده بودند تا به جنگ با پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بروند، عبّاس بن عبدالمطلب كه در مكه زندگى مى كرد جريان را به طور مخفيانه و توسط نامه به سمع پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله رسانيد.(3)

در جريان فتح مكه همواره در كنار پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله حضور داشت و ابوسفيان را به محضر آن حضرت آورده و مجبورش كرد تا شهادتين را بر زبان جارى كند.(4)

در جنگ حنين وقتى كه همه اصحاب از اطراف رسول خدا دور شده و پا به فرار گذاشتند، عبّاس بن عبدالمطلب و فرزندش يكى از آن چند نفرى بودند كه در كنار على بن ابى طالب عليه السلام پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله را تنها نگذاشتند.(5)

ايشان همواره كاتب پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بوده و نامه هايى را كه آن حضرت

ص: 215


1- كشف الغمه جلد: 1 صفحه: 79
2- تاريخ اسلام جلد: 1 صفحه: 300
3- الطبقات الكبرى جلد: 2 صفحه: 28
4- اعلام الورى جلد: 1 صفحه: 220
5- الارشاد جلد: 1 صفحه: 141

مى خواستند بنويسند معمولا توسط ايشان نوشته مى شد.(1)

عبّاس بن عبدالمطلب از همان اوايل بعثت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله مشرف به دين اسلام گشت اما اسلام خود را اظهار نمى كرد، ايشان در جنگ بدر به اجبار مشركين با آنها همراه شد ولى اقدامى بر عليه لشكر اسلام انجام نداد، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله در آن جنگ به مسلمان ها فرمودند: تعدادى از بنى هاشم به خاطر اجبار مشركين »و تقيه« در لشكر مقابل حضور پيدا كرده اند، اگر با آنها برخورد كرديد آنها را نكشيد و نام عبّاس بن عبدالمطلب را برده و فرمودند: ايشان به اجبار مشركين در آن لشكر حضور دارد هر كه او را ديد به وى صدمه اى نزند.(2)

ابورافع غلام عبّاس بن عبدالمطلب مى گويد: من در آن زمان غلام عبّاس بن عبدالمطلب بودم، ايشان به طور پنهانى مسلمان شده بود و كسانى را كه در خانه اش بودند نيز به اسلام دعوت مى كرد، از اين رو من و همسرش ام الفضل هم مسلمان شده بوديم اما مانند خود عبّاس بن عبدالمطلب اسلام خود را از قريش پنهان مى كرديم.(3) عبّاس بن عبدالمطلب در زمان هجرت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله قصد داشت كه همراه ايشان عازم مدينه شود اما پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بنا به مصلحت هايى كه در نظر داشتند به ايشان امر فرمودند تا در مكه بماند لذا ايشان به خاطر اطاعت امر پيامبر هجرت نكرده و در مكه ماندند.(4)

در هنگام وفات پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله ايشان همواره در كنار آن حضرت بودند على بن ابى طالب عليهما السلام مى فرمايد: وقتى در كنار بستر آن حضرت نشسته بودم و سر نازنينش

ص: 216


1- مكاتيب الرسول جلد: 3 صفحه: 279
2- السيره النبيوه جلد: 1 صفحه: 629
3- السيره النبويه جلد: 1 صفحه: 646
4- مكاتيب الرسول صلى الله عليه وآله جلد: 3 صفحه: 619

در دامن من بود عبّاس بن عبدالمطلب عموى پيامبر مردم را از اطراف ايشان دور مى كرد تا مبادا باعث ناراحتى آن حضرت گردند،(1) همچنين در زمانى كه پيامبر اكرم به اصحاب صلى الله عليه وآله و اطرافيان خويش فرمودند براى من كاغذ و دواتى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه بعد از من گمراه نشويد و متأسفانه يكى از اصحاب مانع شد و نگذاشت براى پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله قلم و دوات بياورند و جسارت و توهين به آن حضرت كرده و گفت: پيامبر مريض است و هذيان مى گويد ما را قرآن بس است و با وجود قرآن نياز و احتياجى به نوشته او نداريم و بيان اين بى ادبى و توهين باعث به وجود آمدن نزاع و درگيرى در بين اصحاب شد پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله همه آن افراد را به غير از على بن ابى طالب عليهما السلام و عبّاس بن عبدالمطلب و فرزندش فضل بن عبّاس از حجره خويش بيرون كرد و به آنها فرمود: از نزد من بيرون برويد كه سزاوار نيست در كنار من چنين برخوردهايى بكنيد.(2)

بعد از شهادت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله عبّاس بن عبدالمطلب جزء همان عده اى بود كه از بيعت كردن با ابوبكر امتناع ورزيده و در منزل على بن ابى طالب عليهما السلام اجتماع كرده و به آن امام مظلوم گرويدند.

وقتى خبر به ابوبكر و عمر رسيد كه برخى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه وآله شبانه براى دفاع از حق اميرالمومنين عليه السلام مذاكره مى كنند، سراغ ابوعبيده بن جرّاح و مغيرة بن شعبة فرستادند و از آنان نظر خواستند.

مغيره گفت: نظر من اين است كه با عبّاس بن عبد المطلب ملاقات كنيد و او را به طمع بيندازيد كه در امر خلافت او را نصيبى باشد و براى وى و نسل بعد از خودش باقى بماند. و بدين وسيله فكر خود را در باره على بن ابى طالب عليهما السلام راحت كنيد، چرا

ص: 217


1- اميرالمؤمنين عليه السلام صفحه: 270
2- رسول اكرم صلى الله عليه وآله صفحه: 181 الى 182

كه اگر عبّاس بن عبد المطلب با شما باشد دليلى براى مردم خواهد بود و كار على بن ابى طالب عليهما السلام به تنهائى بر شما آسان مى شود.

ابوبكر و عمر و ابو عبيدة بن جرّاح و مغيرة بن شعبة دو شب بعد از وفات پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله نزد عبّاس بن عبد المطلب آمدند.

ابوبكر سخن آغاز كرد و خداوند عز و جل را حمد و ثنا كرد، و سپس چنين گفت:

خداوند محمّد را براى شما به عنوان پيامبر و براى مؤمنين به عنوان صاحب اختيار مبعوث نمود و بر آنان منّت نهاد كه او را در ميان ايشان قرار داد. تا آن كه براى او پيشگاه خود را اختيار كرد و امر مردم را به خودشان سپرد تا مصلحت خويش را با اتّفاق نه با اختلاف براى خود انتخاب كنند. مردم هم مرا به عنوان حاكم بر خود و مسئول امورشان انتخاب كردند. من هم آن را بر عهده گرفتم، و به كمك خداوند از سستى و حيرت و وحشت، ترسى ندارم و توفيق من جز از خداوند نيست.

ولى من طعن زننده اى دارم كه خبرش به من مى رسد و بر خلاف عموم مردم سخن مى گويد. او شما را پناهگاه خود قرار داده، و شما هم قلعه محكم و شأن و مقام تازه او شده ايد. شما بايد همراه مردم در آن چه بر آن اجتماع كرده اند داخل شويد و يا آنها را از آن چه بدان تمايل نشان داده اند منصرف كنيد.

ما نزد تو آمده ايم و مى خواهيم برايت در امر خلافت نصيبى قرار دهيم كه براى تو و نسل بعد از خودت باشد، چرا كه عموى پيامبر صلى الله عليه وآله هستى! اگر چه مردم مقام تو و رفيقت را ديدند و با اين حال امر خلافت را از شما دو نفر منصرف كردند.

عمر گفت: اى و اللَّه، شما اى بنى هاشم آرام باشيد كه پيامبر از ما و از شما است، و ما از اين جهت كه به شما احتياج داشته باشيم نزدتان نيامده ايم، بلكه كراهت داشتيم در آن چه مسلمانان بر آن اجتماع كرده اند مخالفتى باشد و در نتيجه كار بين شما و آنان بالا

ص: 218

بگيرد، پس به صلاح خود و عموم مردم فكر كنيد. سپس عمر ساكت شد.

در اين هنگام عبّاس بن عبدالمطلب سخن را آغاز كرد و فرمود: خداوند تبارك و تعالى محمد صلى الله عليه وآله را به پيامبرى مبعوث كرد و براى مؤمنين صاحب اختيار قرار داد. اگر امر خلافت را به عنوان پيامبر صلى الله عليه وآله طلب نموده اى كه حقّ ما را گرفته اى، و اگر به عنوان مؤمنين طلب نموده اى پس ما هم از مؤمنين هستيم و درباره خلافت تو نظرى نداديم و مورد مشورت و نظرخواهى قرار نگرفتيم، و ما خلافت را برايت دوست نمى داريم، چرا كه ما هم از مؤمنين بوديم و نسبت به تو كراهت داشتيم.

و امّا اين كه گفتى مى خواهى در امر خلافت براى من نصيبى قرار دهى اگر اين امر فقط براى توست، آن را براى خود نگه دار كه ما به تو احتياجى نداريم، و اگر حق مؤمنين است تو اجازه ندارى به تنهايى در حق آنان حكم نمائى، و اگر حق ما است ما تنها به قسمتى از آن راضى نمى شويم. و امّا سخن تو اى عمر كه گفتى پيامبر از ما و از شما است، پيامبر صلى الله عليه وآله درختى است كه ما شاخه هاى آن و شما همسايگان آن هستيد، پس ما از شما به او سزاوارتريم.

و امّا اين كه گفتى كه مى ترسيم كار بين شما و ما بالا بگيرد، اين كارى كه شما انجام داديد آغاز همان اختلاف است، و خدا است كه از او كمك خواسته مى شود، آنها وقتى متوجه شدند كه عبّاس بن عبدالمطلب طرفدار حق است و با وعده و وعيد پا روى حق نمى گذارد مأيوسانه از نزد ايشان بيرون رفتند.(1)

در زمان بيمارى حضرت فاطمه زهراء عليها السلام ايشان به عيادت آن بانوى بزرگ اسلام آمد اما به وى گفتند: چون حال آن بانو بسيار بد است كسى نمى تواند نزد ايشان برود. عبّاس بن عبدالمطلب به منزل خود برگشت و شخصى را نزد على بن ابى طالب عليهما السلام

ص: 219


1- كتاب سليم بن قيس الهلالى جلد: 2 صفحه: 574

فرستاد و پيغام داد: عموى تو سلام مى رساند و مى گويد: به خدا قسم كه غم و اندوه حبيبه و نور چشم رسول خدا صلى الله عليه وآله و نور چشم من، مرا به شدت رنج مى دهد.(1)

خلاصه كلام، ايشان شخصيتى با تقوا و محب پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و على بن ابى طالب عليهما السلام بوده همچنين پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و على بن ابى طالب عليهما السلام نيز به شدت او را دوست داشتند، على بن ابى طالب عليهما السلام علت نام گذارى حضرت اباالفضل عليه السلام را به عبّاس، علاقه و محبت قلبى خويش به عمويشان عبّاس بن عبدالمطلب بيان فرموده اند.(2)

شخصيت فرزند ايشان عبداللَّه بن عبّاس هم قبل از اين مورد بررسى قرار داده و استدلالاً و با دلائل قطعى و متقن ثابت كرديم كه شيعه و سنى رواياتى كه حاكى از سارق بودن ايشان است را موضوعه دانسته و همواره ايشان را فرد متقى و پرهيزكارى مى دانند كه تا آخر عمر محب و خدمتكار و والى على بن ابى طالب عليهما السلام بوده و هيچ گاه خيانت و سرقتى انجام نداده است.

با بررسى اين سه شخصيت، الحال عرض مى كنم: بر فرض محال كه قبول كنيم عبيداللَّه بن عبّاس به امام مجتبى عليه السلام خيانت كرد و براى يك ميليون درهم به معاويه پيوست! چه دليلى داشته و كدام انسان عاقل باور مى كند كه قيس بن سعد بن عباده كه فردى مهذّب و با كمال و از محبّين اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و شاگرد چهار معصوم بوده، نستجير باللَّه اين گونه بى تقوائى كند و خطبه اى در جمع لشكريان امام مجتبى بخواند و در آن خطبه علنا، پدر و برادر عبيداللَّه بن عبّاس كه همواره مورد محبت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و على بن ابى طالب و امام حسن و امام حسين عليهم السلام بوده اند را مورد حمله و تهمت و توهين قرار بدهد؟!!

ص: 220


1- الامالى طوسى صفحه: 155 الى 156
2- الخصائص العباسيه صفحه: 72

پس معلوم است كه اين جريان ساختگى است و يا بايد معتقد شويم قيس بن سعد نستجير باللَّه فرد بى تقوايى بوده كه براى آبروى ديگران ارزشى قائل نبوده و افراد بى گناهى كه همواره مورد علاقه و محبت معصومين عليهم السلام بوده اند را مورد توهين و تهمت قرار مى داده است؟!!

البته تذكر دو نكته درباره شخصيت عبّاس بن عبدالمطلب ضرورى است:

اولاً: مورخان بعضا جرياناتى نقل كرده اند كه بر فرض صحت، حاكى از اين است كه ايشان در يكى دو مورد خودش را با على بن ابى طالب عليهما السلام قياس كرده است.

البته ما ادعا نداريم كه وى معصوم بوده و اگر جريان حديث سدالابواب يا جريان مصادف با شهادت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله صحيح باشد ايشان كار بسيار بدى كرده، چون به اعتقاد شيعه، ائمه اطهار عليهم السلام لَا يُقَاسُ بِهم أَحَدٌ هستند و هيچ كسى حق اين كه بخواهد خودش يا ديگرى را با آنها قياس كند ندارد، اما اگر در نقل همان جريانات دقت شود مشخص است و معلوم مى شود كه وى از روى عمد و يا غرض چنين قياسى نكرده و بعد از تذكر پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله متنبه شده و جبران مافات كرده است.(1)

ثانياً: منكر اين كه در نسل ايشان افرادى بوده اند كه اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام را بسيار اذيت كرده و مصائب زيادى بر سر اسلام و مسلمين آورده اند نيستيم، اما در جواب اين دو مسأله مى گوييم: اولاً؛ اگر يك شخصى در همه عمرش بسيار با تقوا بود و كارهاى بسيار خوبى انجام داد به خاطر يكى دو مورد اشتباه او را به كلى طرد نمى كنند، همان گونه كه همه ما ممكن است در زندگى خويش اشتباهات كوچك يا بزرگى نيز مرتكب شده باشيم، اگر كسى عمدا و از روى غرض كار خلافى كرد و متنبه نشد و ادامه داد چنين شخصى را بايد بد دانست و طردش كرد و حال آن كه

ص: 221


1- التفسير المنسوب الى الامام الحسن بن على العسكرى عليهما السلام صفحه: 20

همان گونه كه از نقل هاى تاريخ ثابت است ايشان عمدا و يا از روى غرض چنين قياسى نكرده و بعد از تذكر پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله متنبه شده و جبران مافات كرده اند.

ثانياً؛ اگر فرزند كسى ناخلف بود و يا اگر در نسل كسى فرد بدى پيدا شد دليلى بر بدى خودش يا مجوّزى براى اين كه ما او را طرد كنيم نمى شود، همان گونه كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله خير خلق اللَّه بوده و هستند اما بعضاً در طول تاريخ ساداتى مشاهده مى كنيم كه بسيار اعمال بد و ناپسند انجام مى داده اند، لذا همان طور كه حساب چنين ساداتى را از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله جدا مى دانيم بايد حساب نوادگان عبّاس بن عبدالمطلب را كه ظالم به اهل بيت عصمت عليهم السلام بوده اند، از خودش و فرزندان پاكش جدا بدانيم.

لذا بعد از توضيح و اثبات فقدان سند و سستى مضامين و تضادهايى كه در اين نقل تاريخى وجود داشت بدون هيچ تعصبى براى دفاع از شخصيت مظلوم عبيداللَّه بن عبّاس كه همه عمرش محب و ارادتمند به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بود عرض مى كنيم؛

1- بسيارى اقوال مشهور وجود دارد كه ضعيف السند هستند، و صرف اين كه جريانى مشهور باشد دليل بر سقم و صحت آن نمى شود.

2- اين جريان اصلاً در منابع شيعى هيچ سندى ندارد و در اكثر كتب معتبر، ماجراى صلح امام مجتبى عليه السلام را بدون بحثى از عبيداللَّه بن عبّاس و اين كه ايشان خيانتى مرتكب شده باشد مطرح كرده اند، و اما تعداد محدود كتاب هايى كه ماجراى خيانت عبيداللَّه را نقل نموده اند همه به نقل از يك كتاب بيان نموده اند، و در آن كتابى كه آدرس داده اند، براى اين ادعا روايتى ارائه نداده بلكه فقط يك نقل تاريخ كرده، ضمن اين كه سند آن نقل تاريخ نيز از جهت اتصال موقوفه مى باشد، و علماء و فقهاء به مطالبى كه از جهت اتصال سند موقوفه اند هيچ اعتنائى ندارند و چنين مطالبى را فاقد اعتبار دانسته و آن را كنار مى گذارند، لذا با اتكاء به چنين روايتى نمى توان يك صحابى

ص: 222

جليل القدر، كه همواره مورد ستايش پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله قرار گرفته و امام معصوم عليه السلام او را امين دانسته و حاكم بر جان و مال مسلمين قرار داده و سلامت عقيده و عمل وى از طرق مختلف براى ما احراز شده را مورد تهمت قرار داد.

در كتب مخالفين نيز اين ماجرا بدون ارائه سند بيان شده، ضمن اين كه اگر سندى هم ارائه داده بودند نيز ما نبايد به آن اعتناء مى كرديم چون ائمه اطهار عليهم السلام در تعارض بين ادلّه مرجّحاتى براى ما تعيين فرموده اند كه يكى از آن مرجّحات كه در روايات علاجيه به ما امر فرموده اند اين است كه خلاف آن چه از ناحيه عامه و مخالفين نقل شده را قبول كنيد و علماء و فقهاء به اين مسأله واقفند و در علم اصول در باب تعادل و تراجيح، اين روايات را مفصلا مورد بحث و بررسى قرار داده اند.

مضافا اين كه عده اى از مورخان در جريان جنگ امام مجتبى عليه السلام با معاويه، اصلاً عبيداللَّه را از طرف امام عليه السلام فرمانده لشكر ندانسته اند تا نوبت به آن برسد كه بخواهيم بحث كنيم كه آيا ايشان خيانتى مرتكب شده يا نه؛ بلكه قيس بن سعد را فرمانده منتخب امام مجتبى عليه السلام دانسته اند.(1)

3- شايد اين سؤال پيش بيايد كه با توجه به آن چه بيان شد كه عبيداللَّه عبّاس خيانتى نكرده، پس چرا بسيارى از ياران امام از اطراف وى پراكنده و به سپاه معاويه ملحق شدند، يا چرا امام مجتبى عليه السلام ناچار به صلح با معاويه شدند در حالى كه سپاه امام حسن عليه السلام از نظر موقعيت نظامى كاملاً در موضع برتر و قوى تر قرار داشته و جنگ با معاويه نتيجه اى جز شكست براى معاويه به همراه نداشت؟

بر فرض اين كه بپذيريم كه عبيداللَّه از طرف امام مجتبى عليه السلام در آن جنگ فرمانده بود در جواب عرض مى كنيم اولا: سپاه معاويه در اصل و همان ابتدا خيلى بيشتر از سپاه

ص: 223


1- المنتظم جلد: 5 صفحه: 316 و الطبقات الكبرى جلد: 6 صفحه: 121

امام حسن عليه السلام بوده و سپاه امام مجتبى عليه السلام از همان اول تعدادشان بسيار كمتر از سپاه معاويه بود،(1)و اين قلت سپاه امام عليه السلام به حدى بود كه وقتى ايشان كوفه را به سمت نخيله براى تجهيز سپاه ترك كردند، و بعد از گذشت ده روز فقط چهار هزار نفر به ايشان ملحق شدند،(2)و حال اين كه تعداد لشكر معاويه از همان ابتداى جنگ شصت هزار نفر بود، و آن لشكر اندك امام هم متشكل از افرادى بود كه اكثرا گوش به حرف امام نبودند، آنها همان كسانى بودند كه در ساباط بعد از خطبه امام مجتبى عليه السلام او را نستجير باللَّه كافر خوانده و گفتند: به خدا قسم او كافر شده، آنها همان كسانى بودند كه قبل از آن تاريخ با على بن ابى طالب عليهما السلام برخوردهائى كردند كه امروز در تاريخ ثبت شده، به طورى كه امام مجتبى عليه السلام وقتى خيانت هاى اصحاب بى وفايش را مشاهده مى كرد خطاب به آنها مى فرمود: شما وفا نداريد و بنده دنيا هستيد،(3)و در مقابل اظهار ارادت دروغين آنها مى فرمود: به خدا قسم دروغ مى گوييد، شما به كسى كه بهتر از من بود)منظورش على بن ابى طالب عليهما السلام بود( وفادار نبوديد، چگونه مى توانيد به من وفادار باشيد.(4)

خلاصه آنها همان كسانى بودند كه در ساباط به خيمه آن حضرت حمله كردند و سجاده را از زير پاى امام مجتبى عليه السلام كشيده و رداى آن حضرت را برداشتند و در وقت حركت آن حضرت، لجام اسب ايشان را گرفته و نستجيرباللَّه خطاب به امام گفتند: تو مشرك شده اى، آن چنان كه پدرت قبل از تو مشرك شده بود، و بعد آن چنان ضربه اى به ران آن حضرت وارد كردند كه به استخوان پاى مباركشان رسيد.(5)

ص: 224


1- روضة الشهداء صفحه: 178
2- بحارالانوار جلد: 44 صفحه: 44
3- مكاتيب الائمه عليهم السلام جلد: 3 صفحه: 32
4- اثبات الوصيه للامام على بن ابى طالب عليهما السلام صفحه: 158
5- كشف الغمه جلد: 1 صفحه: 540

ثانيا: اگر سپاه امام حسن عليه السلام زياد بود پس چرا ايشان شخصاً براى جمع آورى لشكر به مدائن رفتند؟ در تاريخ آمده: حضرت امام مجتبى عليه السلام در حالى به طرف مدائن حركت كردند كه تنها تعداد كمى از اصحاب به دنبال ايشان بودند و تعداد زيادى از آنها لبيك نگفته و در كوفه ماندند.(1)

حضرت امام مجتبى در مدائن ميان آن عده از اصحابشان كه با ايشان به مدائن آمده بودند فرمودند: شما على بن ابى طالب عليهما السلام را كه قبل از من خليفه شما بود گول زديد آن چنان كه مرا گول زديد، شما بعد از من با رهبرى چه امامى مى خواهيد با دشمن بجنگيد؟ آيا شما امامى را كه كافر و ظالم است و حتى يك لحظه به خدا و پيامبر صلى الله عليه وآله ايمان نياورده و او و بنى اميه با زور شمشير اظهار اسلام كرده اند، مى خواهيد به امامت قبول كنيد و فرمان او را ببريد؟

پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: اگر از بنى اميه جز پيرزنى باقى نماند، همان پير سالخورده دين خدا را از محور اصليش خارج مى نمايد.(2)

ثالثا: با وجود سپاه زياد، چرا امام مجتبى عليه السلام در آن ايام دائماً زير لباس هايشان زره مى پوشيدند و با وجود اين همه احتياط عاقبت ايشان را غافل گير كرده و مجروح نمودند؟(3) علت اين بود كه بعد از خطبه خواندن حضرت مجتبى عليه السلام و دعوت كردن اصحاب به جنگ، تنها تعداد اندكى از آنها به ايشان لبيك گفته و جمع شدند. آن هم كسانى كه اعتقاد صحيحى نسبت به امام زمان خود نداشتند، و امام عليه السلام را مفترض الطاعة نمى دانستند، و همانگونه كه در تاريخ ثبت است برخى از آنها بعد از صلح امام عليه السلام به ايشان جسارت و اهانت مى كردند.

ص: 225


1- رياض الابرار فى مناقب الائمه الاطهار عليهم السلام جلد: 1 صفحه: 124
2- الخرائج و الجرائح جلد: 2صفحه: 575
3- الهداية الكبرى صفحه: 193

رابعا: خود امام مجتبى عليه السلام خطاب به حجر بن عدى فرمودند: به خدا قسم اگر هزار نفر، بلكه به خدا اگر دويست نفر، بلكه به خدا قسم اگر هفت نفر مرا يارى مى كردند هرگز با معاويه صلح نمى كردم، وقتى كه اصحاب اميرالمومنين عليه السلام اظهار آمادگى جهت يارى ايشان را نمودند، آن حضرت همين سخن را فرمودند و چون روز موعود كمتر از هفت نفر حاضر به يارى ايشان شدند ايشان سكوت نمودند.(1)

از اين فرمايش امام مجتبى عليه السلام به دست مى آيد كه ياران آن حضرت در آن زمان بسيار كم و ناچيز بوده و اين كمى اصحاب ربطى به اقدامى از طرف عبيداللَّه بن عبّاس يا كس ديگر نداشته است وگرنه خود امام مجتبى عليه السلام يا ديگر ائمه عليهم السلام به آن اشاره مى فرمودند.

لذا بحث ما اين نيست كه اصحاب امام حسن عليه السلام باوفا بودند خير، آنها همان هايى بودند كه اكثرا با ديدن پول و وعده رياست از طرف معاويه، به او مى پيوستند و حتى به معاويه نامه مى نوشتند و خود را تسليم او مى كردند، جمعى از رؤساى سپاه امام مجتبى عليه السلام به معاويه نامه نوشتند و در آن اظهار كردند كه ما گوش به فرمان توئيم و از تو مى خواهيم هر چه زودتر به كوفه بيايى و متعهد مى شويم كه امام مجتبى عليه السلام را دست بسته به تو تحويل دهيم و يا اگر اجازه بدهى او را مى كشيم،(2) اما حرف ما اين است كه خيانت عبيداللَّه را چگونه ثابت مى كنيد و چه دليل و مدرك صحيحى بر خيانت كردن او داريد؟

مطلبى كه در اين جا جالب و مشكوك مى باشد اين است كه در بين آن همه افرادى كه خيانت كرده و به معاويه پيوسته اند فقط نام عبيداللَّه بن عبّاس برده مى شود و هيچ نامى از ديگران نيست.

ص: 226


1- الهداية الكبرى صفحه: 192
2- بحار الانوار جلد: 44 صفحه: 45

4- از همه اين مباحث گذشته، تاريخ گواه هست كه عبيداللَّه شخص ثروتمند و متموّلى بوده و در عين داشتن ثروت، هيچ گاه دلبستگى به مال دنيا نداشته و همواره مشهور به جود و سخاوت بوده است، به طورى كه نه تنها موافقين بلكه مخالفين و دشمنان نيز به جود و سخاى ايشان اذعان داشته و اعتراف دارند، بلاذرى در انساب الاشرف مى گويد: عبيداللَّه نيز چون پدرش عبّاس، فرد ثروتمند و مرفهى بود،(1)ايشان در همان كتاب اذعان دارد كه عبيداللَّه با برادرش عبداللَّه خانه مشتركى داشتند و عبيداللَّه سهم خويش را به برادرش عبداللَّه بخشيد.(2)

بلاذرى در جاى ديگر از كتابش با ذكر وقايع مختلف تاريخى بر سخاوت عبيداللَّه بن عبّاس تاكيد داشته و سخاوت او را در برابر بخل افرادى نظير عبداللَّه بن زبير مى ستايد، او در اين باره حكايتى نقل مى كند: روزى مردى از روى دشمنى و با هدف بردن آبروى عبيداللَّه در مدينه شايعه كرد كه امروز عبيداللَّه همه را براى اطعام به منزل خود دعوت كرده است و فكر مى كرد عبيداللَّه با مواجهه ناگهانى و بدون هماهنگى ميهمانان شرمنده و سر شكسته مى شود.

مردم به منزل عبيداللَّه آمدند به طورى كه منزل او پر از ميهمان شد، هنگامى كه عبيداللَّه با انبوه ميهمانان روبرو شد، فردى را به بازار فرستاد تا هر آن چه از خوردنى و نوشيدنى و نان و حلوا و غذاهاى خوش طعم بود خريدارى كند و به منزل آورد، همگان خوردند و سيراب شدند و عبيداللَّه خدا را شكر كرد.(3)

در حكايتى ديگر درباره جود و كرم وى نقل شده: روزى عبيداللَّه در سفر بود و ميهمان يك عرب بيابان گرد شد، اعرابى جز يك گوسفند از مال دنيا چيزى نداشت و

ص: 227


1- انساب الاشراف الجزء الثالث العبّاس بن عبدالمطلب و بنوه، صفحه: 66
2- انساب الاشرف جلد: 4 صفحه: 55
3- انساب الاشرف جلد: 4 صفحه: 57

آن را هم براى پذيرائى از عبيداللَّه ذبح كرد.

عبيداللَّه از يكى از خدمتكارانى كه همراهش بود پرسيد: چقدر پول همراه داريم؟

او پاسخ داد: پانصد دينار.

عبيداللَّه گفت: آن را به اعرابى بده.

او با تعجب گفت: او براى شما گوسفندى ذبح كرده كه قيمتش فقط پنج درهم مى باشد و شما را هم نمى شناسد كه توقع كرم و بخشش خاصّى از شما داشته باشد.

عبيداللَّه پاسخ داد: ساكت باش! سخاوت اين مرد از ما بيشتر است، زيرا ما بخش اندكى از دارائى خود را به او داديم در حالى كه او تمام دارائى اش را به ما داد؛ ثانيا: او مرا نمى شناسد ولى من كه به شأن و جايگاه خودم در سخاوت واقفم، او براى ما هر چه در توان داشت انجام داد، ما هم بايد هر آن چه داريم به او ببخشيم.(1)

همچنين در اين باره آورده اند: عبداللَّه علم مردم را گسترش داد و عبيداللَّه طعام ايشان را، روزى مردى اعرابى وارد خانه عبّاس شد و عبداللَّه را ديد كه مردم را گرد آورده و براى ايشان فتوا مى دهد و تفسير قرآن به آنها مى آموزد و به سؤال هايشان پاسخ مى دهد و در قسمت ديگرى از خانه ديد عبيداللَّه گروه ديگرى از مردم را گرد آورده و به آنها غذا مى دهد، اعرابى با مشاهده اين منظره گفت: هر كس طالب دنيا و آخرت است به خانه عبّاس بيايد كه در آن يكى قرآن تفسير مى كند و ديگرى به مردم غذا مى دهد.(2)

مورخان در اين باره آورده اند: در ايامى كه عبداللَّه بن زبير در مكه ادعاى خلافت داشت، روزى عبداللَّه بن صفوان بن اميه از كنار خانه عبداللَّه بن عبّاس عبور مى كرد. در

ص: 228


1- البدايه و النهايه جلد: 8 صفحه: 90
2- انساب الاشراف جلد: 4 صفحه: 55

آن جا جمعى از جويندگان علم را ديد كه اطراف او را گرفته و از محضرش استفاده علمى كرده و بهره مى برند. از آن جا گذشت تا به خانه عبيداللَّه بن عبّاس رسيد، آنجا نيز جمعيتى را ديد بر سر سفره عبيداللَّه مشغول غذا خوردن بودند.

بعد از آن نزد ابن زبير رفت و متوجه شد كه آنجا نه از محفل علمى خبرى هست و نه از اطعام طعام، لذا به عبداللَّه بن زبير گفت: زندگى تو مضمون گفته اين شاعر است:

فان تصبك من الايام قارعه لم نبك منك على دنيا و لا دين؛

يعنى: اگر روزى مرگ تو را دريابد، بر تو گريه نخواهم كرد، نه به جهت امر دنيا و نه به خاطر دين.

ابن زبير با تعجب پرسيد: مگر چه اتفاقى افتاده؟

ابن صفوان گفت: اين دو پسر عبّاس، يكى به مردم علم مى آموزد و ديگرى به مردم طعام مى دهد و با اين كارشان موقعيتى براى تو باقى نمانده است.

ابن زبير، عبداللَّه بن مطيع را نزد آنها فرستاد و به آنها پيغام داد كه اميرالمؤمنين مى گويد شما و هر كس در اطرافتان هست بايد از مكه خارج شويد وگرنه با شما برخورد خواهم كرد.

آن دو بزرگوار در جواب عبداللَّه بن مطيع فرمودند: اين كه مردم اطراف ما هستند، نفعى براى ما ندارد بلكه عده اى براى طلب معارف و عده اى براى استفاده از بخشش و طعام ما نزد ما مى آيند پس براى چه آنها را منع مى نمائى؟(1)

همچنين در تاريخ آمده: هر كس خواستار زيبايى و فقه و سخاوت است به خاندان عبّاس رجوع كند، چرا كه زيبايى در فضل، فقه در عبداللَّه و سخاوت در

ص: 229


1- الاستيعاب جلد: 3 صفحه: 937 الى 938

عبيداللَّه مشهود است.(1)

مورخان آورده اند كه عبيداللَّه پيوسته در حال قربانى كردن و اطعام مردم بود و به همين منظور در بازار دكان قصابى داشت و به نام ابن عبّاس مشهور بود، و ايشان را از بخشندگان مشهور به شمار آورده و او را به بزرگى و بخشش و سخاوت توصيف كرده و در شرح حال وى آورده اند: او هر روز چندين شتر مى كشت و به فقيران غذا مى داد.(2)

همچنين درباره وى آورده اند: ايشان اولين كسى بود كه به همسايگان افطارى داد و نخستين كسى بود كه سر راه ها براى مسافران گذرى سفره مى انداخت و آنها را اطعام مى كرد و هميشه و در همه حال ميهمان داشت و سفره اطعامش هيچ گاه برچيده نشد.(3)

5- آن چه در تاريخ ثبت است بين عبيداللَّه و معاويه به خاطر اين كه بسر بن ارطاه عامرى پسران و پدر زن و برادر زنش را كشته بود، خصومت و دشمنى خاصى وجود داشت، در الغارات در اين باره چنين آمده:

روزى عبيداللَّه بن عبّاس و بسر بن ارطاه نزد معاويه نشسته بودند.

عبيداللَّه گفت: اى معاويه شما دستور دادى كه اين مرد قطع رحم كند و فرزندان مرا بكشد.

معاويه گفت: من در اين مورد به او دستورى نداده بودم و دوست هم نداشتم كه بسر كودكان شما را بكشد.

بسر ناراحت شد و شمشير خود را پرتاب كرد و به معاويه گفت: تو اين شمشير را

ص: 230


1- الاستيعاب فى معرفه الاصحاب جلد: 3 صفحه: 1010
2- اسدالغابه جلد: 3 صفحه: 412 و الدرجات الرفيعه فى الطبقات الشيعه سيد على خان مدنى صفحه: 149
3- الدرجات الرفيعه فى الطبقات الشيعه سيد على خان مدنى صفحه: 149

به من دادى و گفتى با اين مردم را بكوب، حالا كه كار به اينجا رسيده مى گوئى من دستور نداده ام، و دوست هم نداشتم آنها را بكشد؟

معاويه گفت: شمشيرت را بردار، به جان خودم سوگند تو ناتوان خواهى شد هنگامى كه شمشير خود را مقابل مردى از عبد مناف مى اندازى، مگر تو ديروز فرزندان او را نكشتى؟ عبيداللَّه گفت: اى معاويه تو خيال مى كنى من او را به جاى دو فرزندم خواهم كشت؟

يكى از فرزندان عبيداللَّه كه در مجلس حضور داشت گفت: ما بايد به جاى آنها يزيد و عبداللَّه )فرزندان معاويه( را بكشيم.

معاويه خنديد و گفت: گناه يزيد و عبداللَّه چيست؟(1)

همچنين مسعودى در مرّوج الذّهب مى نويسد: يك روز عبيداللَّه بن عبّاس پيش معاويه رفت، بسر بن ارطاه عامرى قاتل فرزندان وى نيز نزد معاويه بود.

عبيداللَّه گفت: اى پير مرد، بچه ها را تو كشتى؟

بسر گفت: بلى.

عبيداللَّه گفت: دلم مى خواست روزى زمين مرا نزديك تو سبز مى كرد.

بسر گفت: حالا سبز كرده است.

عبيداللَّه گفت: اين جا شمشيرى هست؟

بسر گفت: اين شمشير من و شمشيرش را پرتاب كرد و چون عبيداللَّه حركت كرد كه شمشير را بردارد، معاويه و حاضران پيش از آن كه او شمشير را بگيرد دست او را گرفتند، آن گاه معاويه به بسر گفت: چه پير سست مايه و فرتوت و خرفتى شده اى! شمشير خودت را به يك مرد خون باخته از بنى هاشم مى دهى؟

ص: 231


1- الغارات جلد: 2 صفحه: 662

مثل اين كه از دل هاى بنى هاشم خبر ندارى، به خدا اگر شمشير به دست او مى افتاد قبل از تو به ما حمله مى كرد.

عبيداللَّه گفت: به خدا قصدم همين بود.(1)

حال كدام عقل سالمى مى پذيرد شخصى كه:

اولا: بسيار شجاع و نترس بوده به گونه اى كه در تاريخ زندگى اش مشهود است و تاريخ بر اين مسأله گواهى مى دهد، تا آنجا كه دشمنانش از اين كه شمشير در دستش باشد در هراس بوده اند.

ثانياً: شخصى ثروتمند و متموّل و چشمش از مال دنيا سير بوده است.

ثالثاً: در عين داشتن ثروت زياد، هيچ گونه دلبستگى به مال دنيا نداشته به طورى كه دوست و دشمن بر سخاوت و جود و كرم او شهادت داده اند، بيايد به خاطر يك ميليون درهم از امام مجتبى عليه السلام كه نوه و آل پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله است و او هميشه در طول تاريخ زندگى اش محب و فدائى پيامبر اكرم و اهل بيتش صلى الله عليه وآله بوده، پشت كند و به دشمن ديرينه خود كه عامل قتل دو پسرش نيز مى باشد بپيوندد؟

پس كاملاً روشن و اظهر من الشمس است كه به جز دسيسه و نيرنگ دشمنان اهل بيت عليهم السلام هيچ مسأله ديگرى در كار نبوده و دامن عبيداللَّه از اين وصله ها پاك است و همان طور كه قبلا عرض كرديم شهرت يك جريان، دليل بر سقم و صحت آن نيست، چه بسيار جريانات مشهورى كه ضعيف السند هستند و همه فقهاء به اين مسأله واقفند.

علت تهمت به عبيداللّه بن عبّاس

دشمنان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام وقتى ديدند كه فرزندان عبّاس بن عبدالمطلب عليهم السلام از نظر علم و فقاهت، فضل و كمالات، شجاعت و دلاورى و جود و

ص: 232


1- مروج الذهب جلد: 3 صفحه: 162

سخاء، سر آمد ديگر صحابه هستند و حتى آن قدر سياستمدار، زيرك و كيس بوده اند كه مورد قبول طرفين واقع شده اند و امروز علاوه بر كتب روائى شيعه تعداد زيادى از احاديث اهل سنت از طريق فرزندان عبّاس نقل شده و به ما رسيده است، نتوانستند تحمل كنند يك چنين شخصيت هاى فقيه و عالم و سياستمدار و سخى و شجاع و جنگجو متعلق به شيعيان و محب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام باشند، لذا با طرح شبهه و بستن اتهام به آن بزرگواران با يك تير چندين هدف را زدند:

1- اين كه به دروغ ثابت كنند اگر بزرگانشان مكرر در مكرر به پيامبر و اهل بيت پيامبر صلى الله عليه وآله خيانت كرده اند، محبين اهل بيت عليهم السلام نيز به پيامبر و آل پيامبر صلى الله عليه وآله خيانت كرده اند.

2- اين كه چنين افراد پاك و شايسته را از شيعه جدا كنند و به خودشان نزديك كرده و بگويند: ابن عبّاس فقيه و عالم و دلاور، تنها محب على بن ابى طالب عليهما السلام نبوده، بلكه محب و موافق و دوست معاويه نيز بوده است.

3- كارهاى خلاف و اشتباه خود و بزرگانشان را به اين وسيله توجيه كنند.

آنها نه تنها به عبيداللَّه تهمت زده و ايشان را خائن به امام حسن عليه السلام معرفى كرده اند حتى به عبداللَّه بن عبّاس نيز حمله برده و با تهمت و افتراء او را شخصى سارق كه از بيت المال مسلمين دزدى كرده و از على بن ابى طالب عليهما السلام جدا شده و روابطش با اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام تا مدت ها تيره و تار بوده، معرفى كرده اند.

حتى به اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام نسبت مى دهند كه ايشان عبداللَّه و عبيداللَّه بن عبّاس را نفرين كرد و از خداوند خواست تا آن دو نابينا شوند تا كورى چشم شان نشانه كورى دل شان باشد، و اين در حالى است كه در تاريخ ثبت است كه كم سوئى و يا نابينائى چشم آن بزرگواران در اثر محبت و گريه هايى است كه در فراق

ص: 233

على بن ابى طالب و امام مجتبى و حضرت سيدالشهداء عليهم السلام كردند.

علامه شوشترى در قاموس الرجال مى فرمايد: اين روايت از روايات موضوعه به شمار مى رود، چرا كه نابينا شدن عبداللَّه بن عبّاس بنابر آن چه مسعودى و ديگران گفته اند؛ به سبب شدّت ناراحتى و كثرت گريه بر رسول خدا و اميرالمؤمنين و حسنين عليهم السلام بوده است، از اين رو روايت نقل شده در رجال كشى به سبب تحريف نسخه و تصحيف نسخه نويسان بوده و درست نيست.(1)

خلاصه همه اين توهين و تهمت ها به خاطر اين بوده كه اين چنين افراد عالم و فقيه، شجاع و نترس، كيس و سياستمدار را از شيعه جدا كرده و خيانت هاى بزرگان خود را در پشت اين تهمت ها پنهان كنند و چنين شخصيت هاى بسيار مفيد در عالم اسلام را از شيعيان دور و به خود نسبت دهند و متأسفانه به چه دليل نمى دانم، اما ما شيعيان با اين كه هيچ كدام از اين اراجيف در منابع روائى ما يافت نمى شود و اختراع و ابداع اين اراجيف از طرف مخالفين بوده و در كتاب هاى آنها پيدا مى شود، آنها را پذيرفته و قبول كرده ايم تا آنجا كه امروزه متأسفانه اين دو بزرگوار به خيانت مشهور شده اند.

عبيداللَّه بن عبّاس تا آخرين لحظه عمرش نسبت به اهل بيت پيامبر صلى الله عليه وآله وفادار ماند و هيچ گاه به شام نرفت و به معاويه نپيوست، وى سرانجام در سال 58 هجرى قمرى(2)سه سال قبل از به وقوع پيوستن واقعه جانسوز كربلاء در مدينه منوره درگذشت.

ص: 234


1- قاموس الرجال جلد: 7 صفحه: 70 الى 71
2- اسدالغابه جلد: 3 صفحه: 422
دومين همسر آن حضرت عليه السلام

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام همسر ديگرى به نام ام ولد عليها السلام كه ظاهرا از كنيزان آن حضرت عليه السلام بوده داشته اند، كه يكى از پسران ايشان به نام حسن فرزند ام ولد عليها السلام بوده است و مابقى فرزندان از حضرت لبابه عليها السلام بوده اند.(1)

فرزندان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرزندانى به نام هاى محمد، عبداللَّه، قاسم، حسن، فضل و عبيداللَّه و همچنين يك دختر نيز داشته اند كه متأسفانه نام و زندگى نامه آن دختر در تاريخ ضبط نشده است.

محمد

ايشان از جمله فرزندان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام هستند كه در واقعه جانسوز كربلاء به شهادت رسيدند،(2)حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در ميان فرزندان خويش علاقه و محبت خاصى به محمد داشتند، به حدى كه ايشان را حتى المقدور از خود جدا نمى كردند.(3)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در واقعه جانسوز كربلاء بعد از به شهادت رسيدن برادرانش، وقتى امام حسين عليه السلام را بى ياور ديد، فرزندش محمد را صدا زد و با دست خود لباس جنگ بر تن او پوشاند و شمشير به كمرش بست، سپس دست او را گرفته و نزد حضرت سيدالشهداء عليه السلام رفت و شخصاً از آن حضرت اذن جنگ برايش گرفت و

ص: 235


1- برگرفته شده از حديقه النسب.
2- اعيان الشيعه جلد: 1 صفحه: 610
3- رياض القدس جلد: 2 صفحه: 63

خطاب به فرزندش محمد فرمود: اى نور ديده، از محنت اين جهان به سوى جهانى آباد، رهسپار شو كه ساعتى نمى گذرد كه من نيز به تو ملحق خواهم شد.

محمد دست امام زمانش يعنى امام حسين عليه السلام را بوسيد و پس از خداحافظى با بانوان حرم، به ميدان جنگ شتافت و مبارز طلبيد و پس از ساعتى نبرد شجاعانه به مقام رفيع شهادت نائل گرديد.(1)

عبداللّه

در بعضى از كتب تاريخى و مقاتل نام عبداللَّه بن العبّاس بن على بن ابى طالب عليهم السلام را نيز در ليست شهداى كربلاء از بنى هاشم، ذكر كرده اند.(2)

در كتب تاريخى معمولا در مورد فرزندان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فقط از دو نفرشان به نام هاى فضل و عبيداللَّه نوشته اند و به غير از آن دو نفر، از بقيه فرزندان ايشان مطلب زيادى ضبط نشده، به احتمال قوى به اين علت است كه آنها مجرد بوده اند و در واقعه جانسوز كربلاء به شهادت رسيده اند، همچنين نسلى از آنها باقى نمانده است، لذا در كتب تاريخى مطلبى از ايشان ضبط نشده و به همين دليل خيلى از مورخان و مؤلفان تصور كرده اند كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فقط داراى دو پسر به نامهاى فضل و عبيداللَّه بوده اند، علت ديگر اين است كه بعد از واقعه جانسوز كربلاء فقط همين دو پسر ايشان زنده مانده اند چون اين دو، در آن ايام طفل بوده اند.

قاسم

هنگامى كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از روى اسب به زمين افتاده و به

ص: 236


1- رياض القدس جلد: 2 صفحه: 63
2- اعيان الشيعة جلد: 1 صفحه: 610

شهادت رسيدند، امام حسين عليه السلام فورا خود را به ايشان رسانده و وقتى كه ايشان را مشاهده نمود، فرمودند:

وَا غَوْثاه بِكَ يا اللّه، وَاقِلَّةَ ناصِراه.

يعنى: فرياد از بى كسى، به تو پناه مى برم اى خدا، واى از كمى ياران.

در اين لحظه، قاسم و يكى ديگر از فرزندان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام صداى امام را شنيدند، سريعا نزد ايشان شتافته و در پاسخ به امام عرض كردند:

لَبَّيكَ يا مَولانا، نَحنُ بَينَ يدَيكَ.

يعنى: لبيك اى مولاى و سرور ما، ما در خدمت شما هستيم.

امام حسين عليه السلام با قلب محزون و دل پرخون رو به آنان كرده و فرمود:

بِشَهادَةِ اَبيكُمَا الكِفاية.

يعنى: شهادت پدرتان برايم كافى است.

اما آنها براى رفتن به ميدان جنگ اصرار ورزيده و عرض كردند: نه به خدا، اى عمو!

و اين قدر اصرار كردند تا از امام اجازه گرفته و به ميدان نبرد شتافتند و پس از مبارزه شجاعانه با دشمن به شهادت رسيدند.(1)

حسن

در مورد ايشان در تاريخ مطلب خاصى بيان نشده، اما به احتمال خيلى قوى ايشان همراه با قاسم بعد از شهادت پدرشان هنگامى كه امام حسين عليه السلام خود را به حضرت

ص: 237


1- بطل العلقمى جلد: 3 صفحه: 433

اباالفضل العبّاس عليه السلام رسانيدند و فرياد برآوردند:

وَ اغَوْثاه بِكَ يا الله، وَاقِلَّةَ ناصِراه به ميدان شتافته و بعد از مبارزه شجاعانه به مقام رفيع شهادت نائل شدند.

البته بعضى از مورخان آن دو فرزند را محمد و قاسم ذكر كرده اند، اما طبق نقل هاى صحيح، محمد در زمان حيات حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به شهادت رسيدند و خود آن حضرت ايشان را لباس رزم پوشانيد و خدمت حضرت سيدالشهداء عليه السلام آورده و او را به ميدان فرستادند و فضل و عبيداللَّه هم در واقعه جانسوز كربلاء چون طفل بودند به شهادت نرسيده اند، لذا فقط حسن مى ماند و به احتمال قوى زمان شهادت ايشان بعد از شهادت پدر بزرگوارشان همراه با برادرش قاسم بوده كه عرض شد.

فضل

در مورد فضل مطلب خاصى در تاريخ نيامده فقط گفته شده: يكى از علت هاى اين كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را اباالفضل كنيه داده اند به خاطر داشتن اين فرزند بوده است و همچنين ايشان با عبيداللَّه بعد از واقعه جانسوز كربلاء زنده مانده اند و در معيت مادر بزرگوارشان حضرت لبابه عليها السلام و همچنين مادر بزرگ گرامى شان حضرت ام البنين عليها السلام در مدينه منوره زندگى مى كردند و دائماً عزادار شهداى كربلاء بوده و روضه و ماتم برپا مى كردند.

عبيدالله

ايشان در ميان فرزندان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مقامى بسيار ارجمند داشت، عبيداللَّه بعد از واقعه جانسوز كربلاء از ياران و اصحاب درجه يك امام سجاد عليه السلام بود، آن حضرت هر وقت او را مى ديدند به ياد فداكارى هاى حضرت

ص: 238

اباالفضل العبّاس عليه السلام مى افتادند و گريان مى شدند.(1)

پس از واقعه جانسوز كربلاء حضرت ام البنين عليها السلام هر روز عبيداللَّه را همراه خود به قبرستان بقيع مى برد و به ياد فرزندانش و ديگر شهداى كربلاء مخصوصا حضرت سيدالشهداء عليه السلام گريه مى كرد، مردم مدينه در آنجا جمع مى شدند و با شنيدن ذكر مصيبت او گريه مى كردند.(2)

عبيداللَّه فرزندى به نام حسن داشت كه او هم داراى پنج فرزند به نام هاى: فضل، حمزه، ابراهيم، عبّاس و عبيداللَّه بود، كه همه در فضل و كمال و ادب شهره آفاق، و هر كدام در عصر خود از فقهاى بزرگ و برجسته و وارسته بودند و موقعيت و شخصيت والايى در ميان مردم داشتند.(3)

مخصوصاً فضل بن الحسن بن عبيداللَّه، كه خطيبى سخنور و گويا، فصيح اللسان و تك تاز، متقى و ديندار و مورد احترام حكّام و سلاطين عصر خود بود، وى را ابن الهاشميه مى گفتند و سهم بسزايى در بقا و ماندگارى نسل حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام دارد، عبيداللَّه در سال 155 هجرى قمرى درگذشت.(4)

نوادگان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

حسن بن عبيداللَّه؛ ايشان و تمامى فرزندانش همگى از بزرگان و صاحبان فضل و كمال بوده اند.(5)

ص: 239


1- بحارالانوار جلد: 44 صفحه: 298
2- سفينة البحار جلد: 1 صفحه: 510
3- العبّاس صفحه: 242
4- عمدة المطالب واژه عبيدالله بن عبّاس
5- العبّاس صفحه: 197

فضل بن حسن؛ ايشان داراى بيانى شيوا و شجاعتى عجيب بودند و به او ابن الهاشميه مى گفتند، فضل به قوى الايمان بودن شهرت داشت، او داراى سه فرزند به نام هاى جعفر، عبّاس و محمد بوده،(1) و در رثاى جدش چنين سروده است:

احق الناس ان يبكى عليه***فتى ابكى الحسين بكربلاء

اخوه و ابن والده على***ابوالفضل المضرج بالدماء

و من واساه لا يثنيه شى ء***و جاد له على عطش بماء(2)

يعنى: سزاوارترين مردم براى گريستن جوانى است كه حسين عليه السلام در كربلاء بر او گريست.

همان كسى كه برادر و فرزند پدرش على بود، اباالفضل عليه السلام كه غلطيده در خون بود.

كسى كه حسين عليه السلام را يارى كرد و در حال تشنگى شديد براى آوردن آب برايش تلاش كرد كسى كه هيچ چيزى يا كسى همتاى او نمى شود.

حمزة بن حسن؛ كنيه ايشان ابالقاسم مى باشد،(3) و شباهت زيادى به اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام داشته است،(4) حتى مأمون خليفه عباسى نامه اى به دست خط خود براى حاكم وقت نگاشت و در آن نامه اين گونه نوشت: به حمزه بن حسن بن عبيداللَّه بن عبّاس بن اميرالمؤمنين عليهم السلام هزار درهم به خاطر شباهتش به جدش على بن ابى طالب عليهما السلام عطا شود، ايشان با نوه حضرت زينب كبرى عليها السلام كه نامش نيز زينب بود ازدواج نمود.

ص: 240


1- بطل العلقمى جلد: 3، صفحه: 435
2- الغدير جلد: 3 صفحه: 3
3- عمدة الطالب صفحه: 329
4- بطل العلقمى جلد: 3 صفحه: 442

ابراهيم بن حسن؛ معروف به جردقه، وى از فقهاء و اديبان نامى بوده است و فرزندانش رهبران علويين در بغداد بودند، ايشان در سال 264 هجرى قمرى فوت شده اند،(1) نسب شان از طريق سه پسرش به نام هاى حسن و محمد و على باقى مانده است: على بن جردقه، يكى از سخاوتمندان بنى هاشم، و صاحب جاه و مقام بود.

وقتى ايشان از دنيا رفت صاحب نوزده فرزند بود كه يكى از آنها عبيداللَّه بن على بن ابراهيم جردقه مى باشد.

خطيب بغدادى در مورد ايشان آورده: كنيه او ابوعلى و اهل بغداد بود، به مصر هجرت كرد و در آن ديار ساكن شد، نزد او كتبى معروف به جعفريه بود كه در آن فقه اهل بيت وجود داشت، وى در سال 312 هجرى در مصر وفات كرد.(2)

عبيداللَّه بن حسن؛ ايشان شخص با شوكت و كمال و متولى حرمين مكه و مدينه، همچنين در زمان مأمون قاضى اين دو شهر بودند، در زمانى كه عبيداللَّه بن حسن قاضى مكه و مدينه بودند در همان سرزمين صاحب پسرى به نام عبداللَّه شد كه او نيز منصب قضاوت پدرى را ادامه داد، وى در سال 204 هجرى قمرى فوت نمود.(3)

عبّاس بن حسن بن عبيداللَّه؛ كنيه ايشان اباالفضل، و در شجاعت و كرامت زبانزد خاص و عام بود، مورخين درباره او نوشته اند: و ما رأى هاشمى اغضب و اعذب لسانا منه؛ يعنى: فردى از بنى هاشم است كه نظيرش در جرأت و صراحت لهجه و تندگوئى مشاهده نشده است.(4)

نسل ايشان از چهار پسرش احمد و عبيداللَّه و على و عبداللَّه مى باشد، بعضى

ص: 241


1- العبّاس صفحه: 198
2- قصص العبّاس صفحه: 111
3- تاريخ بغداد جلد: 10 صفحه: 313
4- تاريخ بغداد جلد: 10 صفحه: 364

گفته اند نسل وى تنها از طريق عبداللَّه بن عبّاس ادامه پيدا كرده است، عبداللَّه بن عبّاس شاعرى فصيح بوده و مأمون احترام خاصى برايش قائل بود، و او را هميشه بر ديگران مقدم مى داشت و به ايشان شيخ بن الشيخ مى گفت.(1)

وقتى ايشان وفات كرد و مأمون خبردار شد گفت: أترى الناس مثل يا بعدك يابن عبّاس. يعنى: اى پسر عبّاس آيا مردم بعد از تو مثل و مانندت را مى بينند؟ سپس جنازه او را تشييع كرد.(2)

عبداللَّه پسرى به نام حمزه دارد كه اولادش در طبريه و شام مى باشند، طبريه مركز تمدن يهود و يكى از چهار شهر مقدس ايشان به حساب مى آيد و در كنار شهرهاى اورشليم و صفاد و حبرون، مجاور سرزمين اردن مى باشد و محل سكونت بسيارى از دانشمندان يهودى بوده اما امروزه نام شهرى در استان شمالى فلسطين اشغالى مى باشد.(3)

از جمله آنان ابوالطيب محمد بن حمزه است كه صاحب مروت و بخشش و بزرگوارى، اهل صله رحم و معروف به كمالات و فضائل كثير و جاه و مقام عظيمى بوده، در طبريه آب و ملك داشته و اموالى جمع كرده بود، تا آن كه ظفر بن خضر فراعنى بر او حسادت ورزيد و لشكرى را براى قتلش مهيا كرد و وى را در صفر سال 291 هجرى قمرى در باغ خود در طبريه شهيد كردند.(4)

شعرا در مدح او مرثيه ها گفته اند و به اعقاب او كه در طبريه هستند، بنو الشهيد

ص: 242


1- اختران تابناك جلد: 2 صفحه: 169
2- عمدة الطالب صفحه: 329
3- برگرفته شده از لغت نامه دهخدا
4- منتهى الامال جلد: 1 صفحه: 460

مى گويند.(1)

على بن ابراهيم بن ابى جعفر حسن بن عبيداللَّه؛ اين بزرگوار، نوه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در نسل سوم بوده، و مرقد مطهرش داراى گنبد و بارگاه ملكوتى و بعد از حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه عليها السلام يكى از مهم ترين زيارتگاه هاى شهر مقدس قم مى باشد و مردم شهر قم و حومه اعتقاد و ارادت عجيبى به ايشان داشته و هموراه حاجات خود را از اين امام زاده جليل القدر مى گيرند.(2)

ايشان در زمان حياتشان از سخاوتمندان بنى هاشم، و به جلالت قدر و عظمت و منزلت متصف بوده، و نوزده پسر داشت، از جمله عبيداللَّه بن على كه سيدى فاضل و شجاع و باتقوى بود و اكثر اوقات را به سياحت مى گذرانيد.

كتاب جعفريات، كه در چند جلد و متضمن دوره كاملى از فقه شيعه است، تأليف او است وى در سال 312 هجرى قمرى درگذشت.(3)

ايشان معروف به شاهزاده سيد على و بارگاهش بيش از ساير بقاع مقدسه قم مورد توجه عموم قرار دارد و همواره محل نذورات و مركز اجتماع و اعتكاف ارباب حاجات به ويژه دردمندان است، كمتر زمانى يافت مى شود كه چند نفرى حاجتمند به آن امام زاده جليل القدر متوسل و در آنجا معتكف نباشند، شرح كرامات و معجزات ايشان به قدرى زياد است كه بعضى از بزرگان كتاب هائى در اين باره نوشته و كرامات و معجزات اين امام زاده جليل القدر را در آن كتابها جمع آورى كرده اند.

ابوالعبّاس فضل بن محمد بن فضل؛ ايشان نيز اديب و شاعر بوده و نوادگانش در قم و طبرستان سكونت داشته اند، وى در رثاى جدش حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

ص: 243


1- عمده الطالب صفحه: 331
2- گنجينه آثار قم جلد: 2 صفحه: 626
3- منتخب التواريخ صفحه: 262

اشعارى سروده من جمله شعر زير:

انى لاذكر للعباس موقفه ***بكربلاء و هام القوم يختطف

يحمى الحسين و يحميه على ظمأ ***و لا يولى و لا يثنى فيختلف

و لا ارى مشهدا يوما كمشهده ***مع الحسين عليه الفضل و الشرف

اكرم به مشهدا بانت فضيلته ***و ما اضاع له افعاله خلف؛(1)

يعنى: من هر گاه موقعيت عبّاس عليه السلام را در كربلاء به ياد مى آورم كه تشنه لب چگونه با سرعت سرهاى دشمنان را قطع مى كرد و از حسين عليه السلام در هر حالى حتى در تشنگى حمايت مى كرد و هيچ گاه پشت به دشمن ننمود و خسته نشد و در حال تلاش بود.

من هيچ رزم گاهى را همچون رزم او همراه حسين عليه السلام كه فضل و شرافت بر او باد نديدم، رزمگاه با كرامتى كه در آن فضائلش آشكار شد و باز ماندگانش آن كارها را گم نكرده اند.

ابويعلى حمزة بن قاسم بن على بن حمزة؛ ايشان از برجسته ترين دانشمندان شيعى و از بزرگان بنى هاشم و از راويان بزرگ اخبار ائمه اطهار عليهم السلام بودند، مشايخ صدوق على بن احمد دقاق و حسين بن هاشم مؤدب و نيز عالم بزرگ ابومحمد هارون بن موسى تلعكبرى و مشايخ ابن غضائرى از او نقل روايت مى كنند.(2)

ايشان در دوران ثقة الاسلام كلينى مؤلف كتاب گرانسنگ الكافى مى زيسته، علماء بزرگ براى بهره بردن از علوم اهل بيت عليهم السلام نزد ايشان شاگردى مى كردند از جمله:

1- ابو محمد هارون بن موسى تلعكبرى، متوفاى 385 هجرى قمرى.

ص: 244


1- المجدى صفحه: 232
2- رجال النجاشى صفحه: 101

2- حسين بن هاشم مودب.

3- على بن احمد بن محمد بن عمران دقاق.

دو نفر فوق از مشايخ ابن بابويه شيخ صدوق رحمه الله هستند.

4- على بن محمد قلانسى استاد عالم رجالى حسين غضائرى.

5- حسين بن على خزار قمى.(1)

على بن حمزة، ايشان از راويان اخبار امام موسى بن جعفر عليه السلام است.(2)

محمد بن على بن حمزة؛ ايشان نيز شاعر، و از راويان اخبار امام كاظم عليه السلام و امام رضا عليه السلام به شمار مى آيد، وى ساكن بصره بوده و در سال 286 هجرى قمرى فوت شده اند.(3)

طاهر بن محمد بن قاسم بن حمزة؛ ايشان بسيار شجاع و دلير بوده و سرانجام در بصره به شهادت رسيده است.(4)

محمد بن عبداللَّه بن محمد بن قاسم بن حمزة؛ ايشان نيز از دليران علوى بود و در زندان معتضد عباسى از دنيا رفت.(5)

ابراهيم بن محمد بن عبداللَّه بن عبيداللَّه بن حسن، كه در سال 251 هجرى قمرى به دست طاهر بن عبداللَّه در قزوين به شهادت رسيد.(6)

داود بن محمد بن عبداللَّه بن عبيداللَّه بن حسن؛ او در زمان مقتدر عباسى در سال

ص: 245


1- رجال شيخ طوسى و امالى شيخ صدوق
2- رجال النجاشى صفحه: 194
3- بطل العلقمى جلد: 3 صفحه: 457
4- مقاتل الطالبيين صفحه: 436
5- بطل العلقمى جلد: 3 صفحه: 461
6- قاتل الطالبيين صفحه: 434

295هجرى قمرى به شهادت رسيد.(1)

محمد بن حمزة بن عبيداللَّه بن عبّاس بن حسن بن عبيداللَّه، ايشان در زمان مكتفى عباسى به دست محمد بن طغج به شهادت رسيد، مورخين وى را به فضل و بزرگى و كرامت ستوده اند.(2)

ابو اسماعيل محمد بن على عبداللَّه بن عبّاس بن حسن بن عبيداللَّه؛ ايشان نيز از مفاخر خاندان رسالت، اديب، شاعر، شجاع و بخشنده بود، شعر زير از سروده هاى اوست:

وجدى وزير المصطفى و ابن عمه ***على شهاب الحرب فى كل ملحم

أليس ببدر كان اول قاحم ***يطير بحد السيف هام المقحم

و اول من صلى و وحد ربه ***و افضل زوار الحطيم و زمزم

و صاحب يوم الدوح اذ قام احمد ***فنادى برفع الصوت لابتهمهم

جعلتك منى يا على بمنزل ***كهارون من موسى النجيب المكلم

فصلى عليه اللَّه ما ذر شارق ***و أوفت حجور البيت اركب محرم؛(3)

يعنى: جدّ من وزير و پسر عمّ مصطفى است و پسر عمش على عليه السلام هنگام درگيرى جنگ اختر درخشان است.

آيا نه او در جنگ بدر اول به دشمن تاخت و با شمشير آبدار به هر سوى اطراف ميدان مى پريد.

او اول نمازگزار، اول موحّد و بزرگتر كسى است كه به زيارت حطيم و زمزم نائل

ص: 246


1- بطل العلقمى جلد: 3 صفحه: 451
2- مقاتل الطالبيين صفحه: 448
3- الغدير جلد: 3 صفحه: 1

شد.

او قهرمان روز سايبان است كه احمد به پاخاسته با صداى بلند فرياد برداشت:

من تو را اى على نسبت به خود به منزله هارون نسبت به موساى نجيب و كليم قرار دادم.

درود خدا بر او تا خورشيدى در جهان درخشد و مادام كه شتر سواران به زيارت كعبه حضور يابند.

نوادگان جليل القدر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از حد شمارش خارج هستند و همه آنها به كرامت و كمالات روحى و سيادت و آقائى در زمان حيات، و كرامات و معجزات كثيره بعد از شهادت و يا فوت شان مشهور بوده و حرم هاى مطهرشان همواره مكان هاى بسيار شلوغ و محل تجمع مردم مسلمان است، آنها همواره با كرامات و معجزات خود از كار مردم مانند جد بزرگوار خويش گره گشائى مى كنند، اين مقدار و تعداد را از باب تبرك و تيمّن ذكر كرديم.

حضرت اباالفضل العبّاس در زمان امامت امام مجتبى عليهم السلام

امام حسن مجتبى عليه السلام پس از شش ماه و چهار روز خلافت در كوفه،(1)بر اثر نابسامانى ها از كوفه به مدينه هجرت نمودند و نه سال و چهار ماه به دور از خلافت در مدينه زندگى كردند.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نيز به تبع و همراه با برادر و امام زمانش از كوفه به مدينه بازگشت و در محضر امام و برادرش بود و هرگز به معاويه و حكومت وقت هيچ اعتنائى نمى كرد و موضع گيرى و مخالفت خود را مانند موضع گيرى امام حسن

ص: 247


1- حياة الامام الحسن عليه السلام جلد: 2 صفحه: 231

مجتبى عليه السلام به صورت بى اعتنايى و قهر از حكومت ننگين معاويه ادامه مى داد، ايشان همواره مطيع امام زمانش حضرت مجتبى عليه السلام بود تا وقتى كه امام حسن عليه السلام به شهادت رسيدند.

ايشان در اين سال ها، رنج ها و ناملايمات بسيارى ديدند، حيله گرى هاى معاويه در حق على بن ابى طالب عليهما السلام و امام مجتبى عليه السلام ظلم و ستم هاى امويان كه به اوج خود رسيده بود، صحابه جليل القدر پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله من جمله حجر بن عدى و يارانش عمرو بن حمق خزاعى شهيد شدند، سختگيرى ها به آل على ادامه داشت، وعاظ و خطباى وابسته به حكومت معاويه، در منبرهايشان على بن ابى طالب عليهما السلام را سب و لعن كرده و ناسزا مى گفتند، اما ايشان همواره به دستور امام زمانش حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام صبر و استقامت را پيشه خود ساخته بودند.

وقايع زمان شهادت امام مجتبى عليه السلام

وقتى امام مجتبى عليه السلام مسموم و شهيد شدند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 24 سال داشتند، معاويه از يك طرف به عظمت و مقام والايى كه امام مجتبى عليه السلام در بين مردم پيدا كرده بود حسادت مى ورزيد و ناراحت بود و از طرف ديگر قصد داشت يزيد پسرش را به جاى خود بنشاند و او را به خلافت معرّفى كند، لذا به خاطر اين تصميمش ناگزير بود امام مجتبى عليه السلام را هر طورى كه هست شهيد كند.(1)

معاويه نامه اى به پادشاه روم نوشت و از او سمّى كه مهلك فورى باشد تقاضا كرد، او هم سمّى اين چنين در شيشه كرد و براى معاويه فرستاد.(2)

ص: 248


1- كشف الغمه جلد: 1 صفحه: 584
2- احتجاج على اهل اللجاج جلد: 2 صفحه: 291

معاويه مخفيانه كسى را نزد جعده دختر اشعث بن قيس كه آن روزها همسر امام مجتبى عليه السلام بود فرستاد و به او وعده كرد اگر بتواند امام مجتبى عليه السلام را به وسيله آن سمّ شهيد كند به او صد هزار درهم بدهد و چند مزرعه از مزارع اطراف كوفه را در اختيار او قرار داده و شعب سوراء )قريه خوش آب و هوائى در اطراف عراق( را ملك او كند و از همه مهم تر او را براى يزيد خواستگارى نمايد،(1) بعضى معتقدند اين واسطه مروان بن حكم بوده است.(2)

جعده فريب وعده هاى معاويه را خورد و تصميم گرفت امام مجتبى عليه السلام را شهيد كند، لذا آن سمّ را در ظرف شيرى ريخت و سر سفره افطار آن حضرت گذاشت، امام مجتبى عليه السلام وقتى خواستند روزه شان را باز كنند، مقدارى از آن شير را آشاميدند سپس متوجّه مسموميت خود شده و رو به جعده كرده فرمودند: انّا للّه و انّا اليه راجعون.

اى دشمن خدا مرا كشتى خدا تو را بكشد، به خدا قسم پس از من كسى براى تو بهتر از من نخواهد بود، تو را آن فاسق ملعون و دشمن خدا )معاويه( گول زده و مسخره ات كرده، خدا تو و او را ذليل كند و شما را به جزاى گناهانتان برساند.(3)

امام مجتبى عليه السلام در اثر خوردن آن سمّ، چهل روز مريض بودند و افراد مختلفى به عيادتشان مى آمدند.(4)

اوّلين كسى كه نزد آن حضرت آمد برادر بزرگوارشان حضرت حسين بن على عليهما السلام بودند، وقتى كنارشان نشستند به برادر بزرگوارشان عرض كردند: اين چه حالتى است كه در شما مشاهده مى كنم؟

ص: 249


1- تاج المواليد صفحه: 82
2- البضاعة المزجاة جلد: 2 صفحه: 512
3- مرآة العقول جلد: 5 صفحه: 355
4- شرح الاخبار فى فضائل الائمه الاطهار عليهم السلام جلد: 3 صفحه: 124

فرمودند: تو مرا در روزهاى پايان عمرم در دنيا و اوّل زندگيم در آخرت مشاهده مى كنى، من خودم براى مرگم اقدامى نكرده ام، من بر جدّم وارد مى شوم امّا از فراق تو و خواهران و دوستانم كراهت دارم ولى با توجّه به آن كه با پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام و مادرم حضرت فاطمه زهراء عليها السلام و حمزه و جعفر عليهما السلام ملاقات مى كنم از اين گفته ام استغفار مى نمايم و خداى عزّوجل جانشين هر چيزى است كه از بين مى رود و تسلّى براى هر مصيبت و جبران كننده مافات است.(1)

وقتى حضرت سيدالشهداء عليه السلام بر بالين برادر خويش مى گريستند امام مجتبى عليه السلام خطاب به وى فرمودند:

لَا يَوْمَ كَيَوْمِكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَزْدَلِفُ إِلَيْكَ ثَلَاثُونَ أَلْفَ رَجُلٍ يَدَّعُونَ أَنَّهُمْ مِنْ أُمَّةِ جَدِّنَا مُحَمَّدٍ صلى الله عليه وآله وَ يَنْتَحِلُونَ دِينَ الْإِسْلَامِ فَيَجْتَمِعُونَ عَلَى قَتْلِكَ وَ سَفْكِ دَمِكَ وَ انْتِهَاكِ حُرْمَتِكَ وَ سَبْيِ ذَرَارِيِّكَ وَ نِسَائِك... .(2)

اى ابا عبداللَّه روزى چون روز تو نباشد، سى هزار مردى كه مدعيند از امت جد ما محمدند و مسلمان هستند بر تو گرد آيند و همدست شوند براى كشتن تو و ريختن خونت و هتك حرمتت و اسير كردن ذريه ات و زنانت و غارت خيمه هايت در اين جا است كه به بنى اميه لعنت فرود آيد و آسمان خاكستر و خون بارد و همه چيز بر تو بگريند حتى وحشيان بيابان و ماهيان دريا.

نكته اى كه جا دارد در اين جا به آن اشاره شود تذكر در مورد استعمال سخنى است كه متأسفانه خيلى هم معروف شده، حالا نمى دانم از طرف دوستان نادان صادر شده يا

ص: 250


1- بحار الانوار جلد: 44 صفحه: 151
2- موسوعة كربلاء جلد: 1 صفحه: 225

دشمنان دانا، هر چه هست ما بايد مواظب باشيم، و آن جمله "كل يوم عاشورا و كل ارض كربلاء" مى باشد كه از غلطترين حرف هاست، زيرا منافات خيلى زيادى با روايات اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام دارد و اصلاً معلوم نيست اين جمله را چه كسى گفته است؟! حالا هر كه بوده، مهم نيست مهم اين است كه امام مجتبى عليه السلام بر خلاف آن مى فرمايند: "لا يوم كيومك يا اباعبداللَّه".

جمله "كل يوم عاشورا" ظاهر بدى ندارد، اما باطنش خيلى وحشتناك و خطرناك مى باشد.

امام عليه السلام مى فرمايد: "لا يوم كيومك يا اباعبداللَّه" مخترع اين جمله، شاعر بوده يا هر كس ديگرى كه بوده جاهل مى باشد.

اگر تمام مردم دنيا هم بگويند: "كل يوم عاشورا و كل ارض كربلاء" اما ما پاك تر و با شرف تر و بهتر از زمينى كه كعبه بر آن نهاده شده نداريم، در روايات هست و در كتاب كامل الزيارات آمده، كامل الزيارات كتابى است كه اكثر از فقهاء، همه رواياتش را صحيحه مى دانند، و مابقى فقهاء، اكثر قريب به اتفاق رواياتش را صحيحه مى دانند، در چنين كتابى از قول امام صادق عليه السلام آمده كه روزى زمين كعبه به خودش نازيد و افتخار كرد كه چه زمينى با شرافت تر از من وجود دارد؟ چرا كه خانه خدا بر من نهاده شده، حرم امن الهى بر من نهاده شده، فلان و فلان و فلان، يك مقدار به خودش باليد، خداى تعالى با تندى به زمين كعبه نهيب داد و فرمود: ساكت باش، تمام فضائلى كه تو براى خودت شمردى در مقابل زمين كربلاء مثل سوزنى مى باشد كه آن را در دريايى بزرگ فرو كنى و بعد بيرون بياورى، چقدر از آب دريا بر آن سوزن مى ماند؟!

تمام فضائلى كه تو براى خودت شمردى در مقابل فضائل زمين كربلاء، مثل همان قطره، بلكه خيلى كمتر از قطره به آن سوزن مى ماند، فضائل زمين مكه نسبت به سرزمين كربلاء به اندازه همان مقدار آبى است كه روى سوزن مى ماند و فضائل زمين

ص: 251

كربلاء به اندازه آن دريا مى باشد، امام صادق عليه السلام مى فرمايد: خداى تعالى با تندى به آن زمين نهيب مى زند كه: ساكت باش، اگر كربلاء نبود تو را هم نمى آفريدم، اگر كربلاء نبود هيچ چيز را نمى آفريدم،(1) البته همان طور كه در آن روايت تصريح شده تمام فضيلت سرزمين كربلاء نيز به وجود نازنين حضرت سيدالشهداء عليه السلام است.

به هر حال اين روايات ماست بعد شاعرى مجهول الهويه مى گويد: "كل يوم عاشوراء و كل ارض كربلاء" اين حرف درستى نيست، لذا دوستان بايد خيلى مواظب باشيم اصلاً اين حرف را نزنيم چون رواياتى بر خلاف اين حرف وجود دارد، از مضامين خيلى از روايات به دست مى آيد كه روز عاشوراء روزى است كه هيچ روزى به پاى آن نمى رسد، و زمين كربلاء نيز زمينى است كه حتى زمين كعبه با آن همه عظمت از جهت فضيلت و منزلت به پاى او نمى رسد، چه رسد به ديگر زمين ها، چون بعضى از زمين ها لعنت شده هستند، روزى اميرالمؤمنين عليه السلام جايى بودند، وقت نماز شد، فرمودند: اين زمين لعنت شده مى باشد، من اين جا نماز نمى خوانم، و براى نماز خواندن به جاى ديگرى رفتند،(2) لذا وقتى خداى تعالى با زمين مكه اين گونه سخن مى گويد كه ساكت باش، ارزش تو نسبت به كربلاء مانند خيسى سوزنى در مقابل دريا مى باشد، هيچ زمينى به پاى كربلاء نمى رسد. و امام مجتبى عليه السلام به حضرت سيدالشهداء عليه السلام مى فرمايد: "لا يوم كيومك" حالا اين حرف از كجا آمده! ما اگر بخواهيم در صراط مستقيم و پيرو اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام باشيم نبايد اعتنائى به آن داشته باشيم.

امام مجتبى عليه السلام در حالى كه در هر سرفه، مقدارى خون از حلق نازنين شان مى آمد فرمودند: اى برادر؛ مى بينى چگونه خون جگرم در طشت ريخته است، كسى كه مرا به

ص: 252


1- كامل الزيارات صفحه: 267.
2- من لا يحضره الفقيه جلد: 1 صفحه: 203

اين مصيبت و بلاء انداخته مى شناسم اگر او را به تو معرّفى كنم تو با او چه خواهى كرد؟

حضرت ابى عبداللَّه الحسين عليه السلام عرض كردند: من او را مى كشم، حضرت مجتبى عليه السلام فرمودند: پس من هم او را تا آخر عمرم به تو معرّفى نخواهم كرد، ولى آن چه را كه به تو مى گويم بنويس و نگه دار.(1)

وصيت امام مجتبى به امام حسين عليهما السلام

سپس فرمودند: اين وصيّتنامه اى است كه من به برادرم حسين بن على عليه السلام مى گويم.

او )حسن بن على عليهما السلام( وصيّت مى كند در حالى كه شهادت مى دهد خدائى جز خداى يكتا نيست، او يكى است و شريكى ندارد، وصيّت مى كند در حالى كه عبادت مى نمايد خدا را حقّ عبادتش، او شريكى در مُلك ندارد، چون ذليل نمى شود، يارى براى او از ذلّت وجود ندارد، و او همه چيز را خلق و اندازه گيرى كرده و او اولى است كه عبادت شود و احقّ است بر ديگران كه تمجيد گردد، كسى كه او را اطاعت كند رشد خواهد كرد و كسى كه او را معصيت كند اغوا خواهد بود و كسى كه به سوى او برگردد هدايت خواهد شد.

من وصيّت مى كنم به تواى حسين درباره كسانى از اهل و اولاد من و اهل بيت خودت كه بعد از من مى مانند، اين كه از گناهكاران شان بگذرى و نيكوكارانشان را قبول كنى و براى آنها مانند پدر باشى و بدن مرا كنار قبر پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله دفن كن چون من بدان خانه حقّ بيشترى از ديگران دارم )پس از نقل جملاتى مى فرمايند: (

اگر عايشه نگذاشت مرا در آن خانه دفن كنيد تو را قسم به خدا و به قرابت و

ص: 253


1- بحار الانوار جلد: 44 صفحه: 151

رحمى كه به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله متّصل است نگذار قطره خونى ريخته شود، تا آن كه من پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله را ببينم و آن حضرت را از آن چه با من كرده اند خبر دهم و او را به قضاوت بنشانم.(1)

مظلوميت امام مجتبى عليه السلام حتى پس از شهادت

امام حسين عليه السلام متصدّى كفن و دفن امام مجتبى عليه السلام شدند و برادرانش عبّاس و محمد حنفيه و جمعى از اصحاب را هم به كمك خواسته و جنازه آن حضرت را به مسجد پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بردند و چون رسم بود كه والى مدينه بايد بر جنازه بزرگان نماز بخواند و آن روز سعيد بن عاص والى مدينه بود، لذا بنى هاشم ناراحت شده و گفتند: به غير از حضرت ابى عبداللَّه الحسين عليه السلام كس ديگرى نبايد بر جنازه امام مجتبى عليه السلام نماز بخواند.

بنى اميّه هم كوتاه آمدند و حضرت سيدالشهداء عليه السلام بر بدن برادرش نماز خواند،(2) ولى وقتى بنى اميّه متوجّه شدند بنى هاشم تصميم دارند بدن مقدّس امام مجتبى عليه السلام را در كنار پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله دفن كنند، مروان بن حكم سوار اسب شد و خود را فورا به عايشه رساند و گفت: شما نشسته ايد و حال آن كه بنى هاشم مى خواهند حسن بن على عليهما السلام را كنار بدن پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله دفن كنند و با اين كارشان عظمت ابوبكر پدر شما و افتخار عمر بن خطّاب را از بين ببرند؟!

عايشه گفت: نظر تو چيست، چه بايد كرد؟

مروان گفت: شما مى توانيد آنها را از اين كار مانع شويد، بيائيد بر اين اسب سوار

ص: 254


1- حارالانوار جلد: 44 صفحه: 151. ترجمه از كتاب امام مجتبى عليه السلام صفحه: 209 الى 213
2- حياة الام الحسن عليه السلام جلد: 2 صفحه: 483

شويد و فورا خود را به آنها برسانيد تا من هم بنى اميّه را به عنوان يارى خدمت شما بفرستم و اسب خود را به عايشه داد، او فورا بر اسب سوار شد و چهل نفر از بنى اميّه مسلّح همراه او حركت كردند و به طرف مسجد رفتند.

عايشه وقتى به مسجد رسيد ايستاد و با صداى بلند گفت: اين جنازه را از خانه من دور كنيد، نبايد در اين خانه چيزى دفن شود و حرمت رسول خدا صلى الله عليه وآله شكسته شود.

حضرت سيدالشهداء عليه السلام جلو آمد و فرمود: تو و پدرت قبلا هتك حرمت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله را كرده و كسى را كه دوست نمى داشت وارد خانه اش كرده اى و روز قيامت خداى تعالى تو را به خاطر اين كارت مورد مؤاخذه قرار خواهد داد.

مروان بن حكم و بنى اميّه و هر كه از پسران عثمان حاضر بودند همه گفتند: چگونه ممكن است بگذاريم حسن بن على عليهما السلام در كنار پيامبر دفن شود در حالى كه عثمان آن شهيد مظلوم در بدترين جاى قبرستان بقيع دفن گرديد، بالاخره بين بنى هاشم و بنى اميّه و عايشه سخنان تندى ردّ و بدل شد و عايشه صدا زد: بدن حسن بن على عليهما السلام در اينجا دفن نمى شود مگر آن كه موهاى من از سرم كنده شود.

در اين بين چشم عايشه به ابن عبّاس افتاد و گفت: بيا، بيا.

وقتى ابن عبّاس نزد او رفت گفت: شما جرأت پيدا كرده ايد در دنيا مرا پشت سر هم اذيّت كنيد و مى خواهيد كسى را كه من او را دوست ندارم و نمى خواهم وارد خانه ام شود واردش كنيد.

ابن عبّاس گفت: وا مصيبتا، تو يك روز بر شتر مى نشينى و يك روز بر اسب سوار مى شوى و مى خواهى نور خدا را خاموش كنى و اگر بيش از اين در دنيا بمانى سوار فيل خواهى شد.

ابن عبّاس مى گويد: در اين جا عايشه به من اخم كرد و با صداى بلند فرياد زد: اى

ص: 255

ابن عبّاس هنوز قضيّه جنگ جمل را فراموش نكرده اى و مرتّب مرا به آن سرزنش مى كنى و از آن روز تا به حال مرتّب به من كينه دارى.

ابن عبّاس گفت: چگونه مى شود آن را فراموش نمود و حال آن كه اهل آسمان ها آن را فراموش نكرده اند.

عايشه از ابن عبّاس روگرداند ولى محمّد بن حنفيه به او گفت: اى عايشه يك روز سوار اسب و يك روز سوار شتر مى شوى، چرا خودت را نگه نمى دارى و دائماً با بنى هاشم دشمنى مى كنى؟!

عايشه به او گفت: اى پسر حنفيه اين ها فرزندان فاطمه عليها السلام هستند كه با من حرف مى زنند تو چه مى گوئى؟

حضرت سيدالشهداء عليه السلام فرمود: تو محمد بن حنفيه را از فاطمه عليها السلام دور مى كنى و حال آن كه سه فاطمه مادر او هستند، يكى فاطمه دختر عمران، دوّم فاطمه بنت اسد، سوّم فاطمه دختر زائدة بن الاصم.

مروان بن حكم با عصبانيت داد زد و گفت: عثمان در زباله دانى دفن شود و حسن بن على عليهما السلام را كنار پيامبر صلى الله عليه وآله دفن كنند، در صورتى كه ما شمشير به كمر بسته باشيم.

ابوهريره جلو آمد و گفت: اى مروان تو حسن بن على عليهما السلام را از دفن در كنار پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله مانع مى شوى و حال آن كه من از رسول خدا صلى الله عليه وآله شنيدم كه فرمود: حسن و حسين دو سيّد و آقاى اهل بهشتند.

مروان گفت: حديثى را كه جز تو و ابوسعيد خدرى كس ديگرى يادش نمانده باشد به درد خودتان مى خورد.

بالاخره دعوا و سر و صدا به اوج خود رسيده بود و دو طرف شمشير به روى يكديگر كشيده و مى خواستند بجنگند كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام فرياد زد:

ص: 256

وصيّت برادرم را ضايع نكنيد جنازه را به طرف بقيع حركت دهيد، او مرا قسم داده است اگر عايشه از دفن بدن او در كنار جدّش مانع شد با احدى جنگ نكنم و او را در بقيع دفن نمايم.(1)

لذا حضرت سيدالشهداء عليه السلام دستور فرمودند بنى هاشم بدن امام مجتبى عليه السلام را به طرف قبرستان بقيع ببرند و آن حضرت را در كنار قبر حضرت فاطمه بنت اسد عليها السلام دفن كنند و خود آن حضرت متصدّى دفن بدن مقدّس امام مجتبى عليه السلام گرديدند.

آن بى خردان تابوت آن حضرت را تير باران كردند، به طورى كه هنگام دفن، هفتاد چوبه تير از بدن مطهر امام مجتبى عليه السلام بيرون آوردند،(2) امام حسين عليه السلام كنار قبر برادرش نشست و اشك ريخت و فرمود:

ادهن رأسى ام اطيب مجالسى***و رأسك معفور و انت سليب

او استمتع الدنيا شئ احبه***الى كل ما ادنى اليك حبيب

فلا زلت ابكى ما تغنت حمامه***عليك و ما هبت صبا و جنوب؛(3)

يعنى: آيا جا دارد كه من روغن بسرم بزنم، يا مجالس من طيب و نيكو باشند؟ در صورتى كه سر و صورت تو روى خاك باشد و تو برهنه باشى؟

يا اين كه از آن چيزهاى دنيوى كه دوست دارم بهره مند شوم، آگاه باش: هر چه كه بتو نزديك شود محبوب است.

من دائماً بر تو گريه مى كنم مادامى كه كبوتر بخواند و باد صبا و جنوب بوزد.

پس از تيرباران جنازه مطهر امام حسن مجتبى عليه السلام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

ص: 257


1- امام مجتبى عليه السلام صفحه: 225 الى 229
2- انوار البهيه صفحه: 133
3- تسلية المجالس زينة المجالس جلد: 2 صفحه: 65

بسيار ناراحت شد و غيرتش به جوش آمد، شمشير به دست گرفت و مى خواست به آن افراد بد طينت حمله كند، ولى حضرت سيدالشهداء عليه السلام ايشان را بنا به درخواست و وصيت برادرش امام حسن مجتبى عليه السلام كه جنگ و خون ريزى را در آن مورد منع فرموده بودند از حمله كردن باز داشتند.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كه فرد كاملاً مطيعى بود و كنار برادر خود و در جمع جوانان بنى هاشم حضور داشتند اطاعت امر فرموده و صبر و استقامت پيشه خود ساختنه و بنا به تكليف صبر مى كردند.

تبعيت آن حضرت از امام حسين در خاكسپارى امام مجتبى عليهم السلام

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در تمام دوران زندگى خويش در كنار برادرش امام حسين عليه السلام بودند و جوانى شان در خدمت آن امام گذشت، ايشان هيچ سخنى نمى گفتند مگر آن كه قبلا از برادرشان شنيده باشند و هيچ عملى انجام نمى دادند مگر به جهت پيروى از امام زمانشان، همچنين هيچ گاه بر وجود مقدس امام حسين عليه السلام مقدم نمى شدند.

عظمت و شخصيت معنوى ايشان به خاطر تابش نور مقدس امام حسين عليه السلام در آينه وجودشان بود،(1) ايشان در ميان جوانان بنى هاشم شكوه و عزت خاصى داشت.

ص: 258


1- برگرفته شده از العبّاس

بخش پنجم: حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در زمان امامت امام حسين عليه السلام

ولايت عهدي يزيد

ص: 259

در زمان خلافت معاويه با اين كه يكى از شرايط صلح نامه اين بود كه معاويه براى خود خليفه تعيين نكند، اما معاويه اين شرط و شرايط ديگر را زير پا گذاشت و با كمال گستاخى مخالفت خود و متعهد نبودنش را آشكار ساخت، او در كوفه بر فراز منبر رفت و آشكارا گفت:

شرطت للحسن شروطا و كلها تحت رجلى؛(1)

يعنى: با حسن عليه السلام شرطهايى نمودم، اما همه آنها را زير پايم نهادم.

معاويه كه دائماً براى نصب فرزندش يزيد به عنوان خليفه دنبال فرصت مى گشت در سال 56 هجرى قمرى اين فرصت را به دست آورده و روزى را مشخص كرد و رسما به يكى از مزدوران جلادش به نام ضحاك بن قيس گفت: ولايت عهدى يزيد را در ملأ عام و مخصوصا در مسجد دمشق اعلام كنيد و به چند نفر از افراد مشهور نيز فرمان داد كه ابلاغ ضحاك را تصديق نمايند.

آن روز فرا رسيد و معاويه ولايت عهدى يزيد را كه در لوحى نوشته بود به ضحاك داد، ضحاك آن را در حضور مردم خواند و مردم را به بيعت با يزيد دعوت كرد، يزيد در اين هنگام سى سال داشت.

بعضى حاضران از روى ترس و بعضى ديگر از روى طمع، بيعت كردند و عده اى نيز اعتراض نمودند، گفتگوهاى زيادى در اين باره صورت گرفت، حتى مروان

ص: 260


1- الارشاد جلد: 2 صفحه: 14

اعتراض كرد اما معاويه با تطميع او را راضى نمود، و گفت: تو را وليعهد يزيد خواهم كرد.

مروان نيز از اين وعده خوشحال گشت و تسليم شد، معاويه به او دستور داد تا به مدينه برود و فرماندار آنجا شده، و مردم حجاز را به پذيرش بيعت با يزيد دعوت كند.(1)

عايشه نيز جزء كسانى بود كه به معاويه اعتراض كرد، معاويه هم دستور داد در مدينه به طور محرمانه چاهى حفر و داخل آن را پر از آهك كنند، سپس شبانه عايشه را براى مذاكره به آن مكان دعوت كرد، وقتى عايشه نزد معاويه آمد، معاويه با ظاهرسازى و مكر خاصى با تعارف او را بر سر آن چاه آورد و عايشه را به چاه انداخت، او در همان جا از دنيا رفت و همان چاه قبرش شد. مردم تا مدت ها خبر نداشتند و نمى دانستند عايشه كجا رفته است.(2)

سنائى شاعر معروف سنى مذهب در اين باره مى گويد:

عاقبت هم به دست آن ياغى ***شد شهيد و بكشتش آن طاغى

آن كه با جفت مصطفى زين سان ***بد كند مر و را تو مرد مخوان؛(3)

خلاصه در مقابل اين بيعت گرفتن كه با زور و اجبار همراه بود عده اى آشكارا مخالفت مى كردند، از جمله آنها حضرت امام حسين عليه السلام بود كه با صراحت تمام مخالفت نمودند، حتى نامه اى به معاويه نوشته، بدعت ها و مخالفت هاى او با اسلام را بر شمردند كه قسمتى از آن نامه را مى آوريم:

ص: 261


1- الامامة و السياسة جلد: 1 صفحه: 188 الى 199
2- كامل بهايى باب: 27 فصل: 16 صفحه: 456
3- رياحين الشريعه جلد: 2 صفحه: 377

و ان اخذك الناس ببيعة ابنك يزيد و هو غلام حدث، يشرب الخمر و يلعب بالكلاب، فقد خسرت نفسك و بترت دينك.

يعنى: و اگر مردم را با زور و اكراه به بيعت با پسرت يزيد مى كشانى با اين كه او جوانى بى تجربه، شراب خوار و سگ باز است، در حقيقت به ضرر و زيان خود اقدام كرده و دين خود را تباه نموده اى.(1)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در اين ماجرا نيز پيرو و مطيع برادر و امام زمانش حضرت امام حسين عليه السلام بوده و از ايشان اطاعت مى نمود و هرگز بيعت با يزيد را نپذيرفت، بلكه همان خط فكرى و عملى امام حسين عليه السلام را دنبال مى كرد.

وقتى معاويه در بستر مرگ قرار گرفت و مى خواست از دنيا برود، پسرش يزيد را طلبيد و پيش رويش نشانيد و به او گفت: پسرم! من همه ناهموارى ها و مشكلات را براى بيعت گرفتن از مردم براى تو هموار ساختم و گردنكش ها را در برابر تو رام كردم و شهرها را تحت تسخير تو در آوردم، ولى در مورد سه نفر در بيعت با تو، ترس و هراس دارم و آنها عبارتند از: حسين بن على عليه السلام ، عبداللَّه بن عمر و عبداللَّه بن زبير.

در مورد عبداللَّه بن زبير، هر جا او را يافتى قطعه قطعه اش كن زيرا اگر بر تو مسلط شود مانند شير به تو حمله مى كند و در غير اين صورت مانند برخورد روباه با سگ با تو نيرنگ و حيله مى نمايد، اما عبداللَّه بن عمر، با او سازش كن زيرا با تو است او را از خود دور نكن، اما در رابطه با حسين عليه السلام نسبت او را به پيامبر صلى الله عليه وآله مى دانى، او گوشت و خون رسول خدا صلى الله عليه وآله است و من مى دانم كه مردم عراق او را به سوى خود مى خوانند، سپس او را تنها مى گذارند، اگر بر او غالب شدى حقش را بشناس و حريم مقامش را در

ص: 262


1- رجال كشى صفحه: 32

پيشگاه رسول خدا صلى الله عليه وآله رعايت كن،(1) با او جنگ و ستيز مكن و توجه داشته باش كه بين ما و او خويشاوندى وجود دارد، پس بپرهيز از اين كه به او آسيب برسانى.(2)

معاويه مبلغ يك صد هزار درهم به عبداللَّه عمر بخشيد تا او ولايتعهدى يزيد را قبول كند، او اين مبلغ را از معاويه قبول كرد اما با يزيد بيعت نكرد بلكه در جانشينى يزيد سكوت كرده و اعتراضى نكرد.(3)

خلافت يزيد و دستور گرفتن بيعت از امام حسين عليه السلام

بالاخره معاويه در نيمه رجب سال 60 هجرى از دنيا رفت، وقتى يزيد بر مسند خلافت نشست وصيت پدرش را ناديده گرفت و فورا سفيرى نزد وليد بن عتبه بن ابى سفيان، حاكم وقت مدينه فرستاد و طى نامه اى به او نوشت: اى وليد به مجرد اين كه نامه من به دست تو رسيد از مردم مدينه براى من بيعت بگير، همچنين حسين بن على عليه السلام عبداللَّه بن زبير، عبدالرحمن بن ابوبكر و عبداللَّه بن عمر را مجبور كن با من به عنوان خليفه مسلمانان بيعت كنند، البته بايد آنها را تحت فشار قرار بدهى و هر طور شده از آنها بيعت بگيرى، هر كس هم از بيعت با من خود دارى كرد گردن او را بزن و سر بريده اش را براى من به شام بفرست.(4)

يزيد در آن نامه در مورد امام حسين عليه السلام به وليد سفارشى جداگانه با تأكيد بيشترى كرد و نوشت: خذ الحسين بالبيعه أخذ شديدا ليس فيه رخصه.

يعنى: حسين عليه السلام را براى گرفتن بيعت دستگير كن، و بر او سخت بگير، هيچ

ص: 263


1- اخبار الطوال صفحه: 273 الى 274
2- بحارالأنوار جلد: 45 صفحه 311 الى 312
3- فتح البارى جلد: 13 صفحه: 60
4- تاريخ طبرى جلد: 7 صفحه: 2907 و تاريخ يعقوبى جلد: 2 صفحه: 177

گذشت و مدارائى هم نبايد با او داشته باشى.

وليد، مروان را به حضور طلبيد و با او در اين باره مشورت كرد.

مروان گفت: حسين بيعت نمى كند، اگر من به جاى تو بودم گردنش را مى زدم.

وليد آرزو كرد: اى كاش به دنيا نيامده بودم كه چنين دستورى به من بدهند سپس شخصى را نزد امام حسين عليه السلام فرستاد و او را به فرماندارى دعوت كرد.(1)

امام حسين عليه السلام بنا به نقلى سى نفر،(2) و بنا به قول ديگر نوزده نفر از بستگانش كه همه مسلّح بودند را طلبيد و به آن ها فرمود: شما همراه من تا ساختمان فرماندارى بياييد، هنگامى كه بر وليد وارد شدم اگر مذاكره بين من و او به خشونت و شدت تبديل شد، هر وقت صدا و فرياد من را شنيديد، داخل ساختمان فرماندارى بيائيد و به من كمك كنيد تا از دست آن ظالمان نجات پيدا كنم، اما مراقب باشيد كسى را نكشيد و باعث آشوب نگرديد، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام امير و فرمانده اين عده بودند.

آنها همراه با امام حسين عليه السلام به طرف ساختمان فرماندارى حركت كرده و پشت درب آن اجتماع نمودند، امام حسين عليه السلام در حالى كه عصاى پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله به دست داشت بر وليد بن عتبه وارد گرديد و مشاهده كرد مروان بن حكم نيز آنجا حضور دارد، آن دو اول ماجراى مرگ معاويه را مطرح كردند، سپس وليد نامه يزيد را براى ايشان خواند و از امام حسين عليه السلام مطالبه بيعت با يزيد به عنوان خليفه مسلمين كرد.

امام حسين عليه السلام بدون مقدمه فرمود: صلاح نيست شخصى چون من بيعت مخفيانه انجام دهد، هر وقت دعوت عمومى براى بيعت صورت گرفت، مرا هم به همراه مردم دعوت كنيد چون چنين بيعتى حكم ديگرى دارد.(3)

ص: 264


1- عوالم العلوم و المعارف و الاحوال جلد: 17صفحه: 173
2- لهوف صفحه: 22
3- تاريخ طبرى جلد: 7 صفحه: 2907 و تاريخ سياسى اسلام صفحه: 349

وليد به امام حسين عليه السلام سخت نگرفت،(1) و با اين كه مى دانست اگر امام حسين عليه السلام به همراه مردم هم دعوت شود، اهل بيعت با شخصى مثل يزيد نيست، اما به ناچار پيشنهاد امام حسين عليه السلام را پذيرفت. البته سخت نگرفتن وليد نه به خاطر محبت يا احترام به امام حسين عليه السلام بود بلكه او دست پروده معاويه بود و به خاطر اطاعت امر و وصيت معاويه اين كار را كرد و معاويه نيز به خاطر نيرنگ و سياستش بود كه دستور داده بود با امام حسين عليه السلام علنا درگير نشوند چون امام حسين عليه السلام تنها يادگار و نوه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بود و هر كس با او در مى افتاد موجب برانگيخته شدن خشم، و بيدارى مردم مسلمان از خواب غفلت مى شد، لذا همين امر ممكن بود براى ولايتعهدى و جانشينى يزيد مانعى بزرگ باشد.

مروان بن حكم به وليد گفت: اى وليد! واى به حال تو، اگر حسين عليه السلام از اين جا بيرون برود هرگز بيعت نخواهد كرد و ديگر چنين فرصتى را هم به دست نخواهى آورد، مگر اين كه كار شما به قتل و خونريزى بكشد، بنابراين هم اكنون دستور اميرالمؤمنين يزيد بن معاويه را عملى كن و حسين عليه السلام را به زندان بينداز تا بيعت كند، يا اين كه همان طورى كه يزيد فرمان داده، حسين عليه السلام را گردن بزن و سر او را براى خليفه بفرست.(2)

امام حسين عليه السلام با شنيدن اين سخنان ناراحت شده و با آنها تندى نمودند و بر سر مروان فرياد كشيده، فرمودند: اى پسر زنى كه زرقاء نام داشت )يعنى همان زنى كه در زمان جاهليت پرچم زناكارى بر بالاى خانه اش نصب كرده بود( آيا تو مى خواهى مرا بكشى يا وليد؟

ص: 265


1- سير اعلام النبلاء جلد: 3 صفحه: 534
2- تاريخ يعقوبى جلد: 2 صفحه: 178 و تاريخ طبرى جلد: 7 صفحه: 2907 و بحارالانوار جلد: 44 صفحه: 324 الى 325

آن گاه وليد را مورد خطاب قرار داد و فرمود: توجه داشته باش ما خاندان نبوت و معدن رسالت هستيم و يزيد همان طورى كه مى دانى شراب خوار است و به كشتن انسان هاى پاك و بى گناه دست زده، فسق و فجور او آشكار و معروف است و كسى چون من با آن اصالت نبوت و رسالت و طهارت با كسى چون يزيد با آن وضعى كه مى شناسى هرگز دست بيعت نخواهد داد.(1)

آن نوزده نفر وقتى صداى حضرت سيدالشهداء عليه السلام را شنيدند به دستور حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شمشير كشيده به ساختمان فرماندارى وارد شدند و امام حسين عليه السلام را بدون كوچك ترين آسيبى، از ساختمان فرماندارى خارج كردند،(2) اين ماجرا در شب 27 رجب سال 60 هجرى قمرى اتفاق افتاد.

وقتى امام حسين عليه السلام از آنجا رفت، مروان بن حكم با اعتراض و ناراحتى به وليد بن عتبه گفت: اى وليد! پيشنهاد مرا نپذيرفتى و فرصت خوبى را از دست دادى در حالى كه مى توانستى حسين عليه السلام را به زندان انداخته، يا او را به قتل برسانى و كارش را تمام كنى، اكنون بايد بدانى كه ديگر دست تو به حسين عليه السلام نخواهد رسيد و براى گرفتن بيعت از او هيچ فرصتى را به دست نخواهى آورد.

وليد در پاسخ گفت: اى مروان، نصيحتت را براى خود نگهدار زيرا اين راهى كه تو براى من انتخاب مى كنى جز به نابودى دين من نخواهد انجاميد، اين را بدان كه هر كس در ريختن خون حسين عليه السلام شركت داشته باشد روز قيامت بار جرم سنگينى خواهد داشت و از نظر لطف خداوندى محروم است، از گناه و آلودگى پاك نمى گردد و به عذاب دردناك خداوند گرفتار خواهد شد.(3)

ص: 266


1- حياة الامام الحسين عليه السلام جلد: 2 صفحه: 255
2- مناقب آل ابى طالب عليه السلام جلد: 4 صفحه: 88
3- تاريخ طبرى جلد: 7 صفحه: 2907 الى 2908

يزيد بن معاويه بيشتر وقت خويش را به بازى با ميمون و سگ مى گذرانيد،(1) و مهم ترين مشاورانش غير مسلمانان، از جمله سرجون مسيحى بود كه بدون مشورت با او آب هم نمى خورد.

عده اى از علماء و بزرگان اهل سنت حكم به تكفير يزيد داده و او را كافر دانسته اند از جمله: علامه آلوسى،(2) ابن عقيل،(3) ابن حجر الهيثمى،(4)

و عده اى نيز فتوا بر لعن او داده اند از قبيل: امام احمد حنبل، قاضى ابويعلى، ابوالحسين ابن قاضى ابويعلى، ابن جوزى، سبط ابن جوزى،(5) سيوطى،(6) ابن محى الدين الحنفى التفتازانى،(7) الكيا الهراسى، ابن خلكان،(8) سفارينى.(9)

گروهى از بزرگان و علماء اهل سنت نيز اعلام كرده اند كه به هيچ وجه يزيد را دوست ندارند من جمله: غزالى، ابن الصلاح، حتى ابن تيميه و ابن حجر الهيثمى.(10)

بعد از اين جريان يك بار ديگر مروان بن حكم با امام حسين عليه السلام و حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ملاقات كرد و طى گفتگويى طولانى سعى كرد امام حسين عليه السلام را براى بيعت با يزيد قانع كند و در بين صحبت هايش با ظرافت خاصى آن حضرت را

ص: 267


1- مروج الذهب جلد: 2 صفحه: 71 الى 72
2- تفسير روح المعانى جلد: 26 صفحه: 73
3- تذكره الخواص صفحه: 260
4- الصواعق المحرقه صفحه: 220
5- الرد على المتعصب العنيد المانع عن ذم يزيد، صفحه: 16
6- وفيات الاعيان ابن خلكان جلد: 3 صفحه: 287 و تذكره الخواص صفحه: 286 و شرح العقيده النسفيه صفحه: 180 و تاريخ الخلفاء صفحه: 207 و روح المعانى جلد: 26 صفحه: 72
7- الاعلام جلد: 8 صفحه: 113
8- وفيات الاعيان جلد: 13 صفحه: 286
9- الاعلام جلد: 6 صفحه: 240
10- مجموع فتاوى ابن تيميه جلد: 4 صفحه: 483

تهديد مى كرد و او را از خشم يزيد مى ترسانيد.

امام حسين عليه السلام مجددا و به طور صريح و آشكار اعلام نمود، اگر امت اسلامى گرفتار پيشوايى چون يزيد گردد بايد با اسلام وداع كرد و فاتحه ارزش هاى اسلامى را خواند.(1)

اين ملاقات فرداى همان شب صورت گرفت و مروان خدمت امام حسين عليه السلام عرضه داشت: يا اباعبداللَّه! من خيرخواه تو هستم و پيشنهادى به تو دارم كه اگر قبول كنى به خير و صلاح شماست.

امام حسين عليه السلام فرمود: پيشنهاد تو چيست؟

مروان گفت: همان گونه كه ديشب در مجلس وليد بن عتبه مطرح گرديد شما با يزيد بيعت كنيد كه اين كار به نفع دين و دنياى شما است.

امام حسين عليه السلام در پاسخ او فرمودند: انَا للّهِ وَ اَنّا اِلَيْهِ راجِعُون وَ عَلَى اْلاسْلامِ السَلامُ اِذا بُلِيَتِ اْلاُمَّةُ بِراعٍ مِثْل يَزيدَ وَ لَقَدْ سَمِعْتُ جَدِّى رَسُولَ اللّه صلى الله عليه وآله يَقُولُ: اَلْخِلافَةُ مُحَرَّمَةٌ عَلى الِ ابى سُفْيان، فَاِذا رَاَيْتُمْ مَعاوِيَة عَلى مِنْبَرِى فَابْقَرُوا بَطْنَهُ وَ قَد رَآهُ اَهْلُ الْمَدِينَة عَلَى الْمِنْبرِ فَلَمْ يَبْقَرُوا فَابْتَلاهُمُ اللّه بِيَزِيدَ الْفاسِقِ.(2)

يعنى: اينك بايد فاتحه اسلام را خواند كه مسلمانان به فرمانروايى مانند يزيد گرفتار شده اند. من از جدم رسول خدا صلى الله عليه وآله شنيدم كه مى فرمود: خلافت بر خاندان ابوسفيان حرام است و اگر روزى معاويه را بر بالاى منبر من ديديد بكشيدش، ولى مردم مدينه او را بر منبر پيامبر ديدند و نكشتند و اينك خداوند آنان را به يزيد فاسق مبتلا و گرفتار نموده است.

ص: 268


1- رياض الابرار فى مناقب الائمه الاطهار عليهم السلام جلد: 1 صفحه: 205
2- تسلية المجالس و زينة المجالس جلد: 2 صفحه: 153.
حركت امام حسين عليه السلام از مدينه به مكه

امام حسين عليه السلام پس از اين كه از توطئه وليد و مروان نجات يافت، تصميم حركت به سوى مكه گرفت، يك روز صبح وقتى به زيارت جدّ بزرگوارشان پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله رفته بودند در كنار قبر ايشان ناگاه لحظاتى خوابشان برد و جدّ بزرگوار خويش را در خواب ديدند، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله در عالم رؤيا به ايشان فرمودند:

يا بنى! يا حسين! كانك عن قريب اراك مقتولا مذبوحا بأرض كرب و بلاء من عصابة من امتى و انت فى ذلك عطشان لا تسقى و ظمان لا تروى و هم مع ذلك يرجون شفاعتى مالهم لا انالهم اللَّه شفاعتى يوم القيامة فما لهم عنداللَّه من خلاق. حبيبى يا حسين! ان اباك و امك و اخاك قدقدموا على و هم اليك مشتاقون و ان لك فى الجنة درجات لن تنالها الا بالشهادة.(1)

يعنى: اى فرزندم، اى حسين! مثل اين كه تو را به زودى كشته و به خاك افتاده در سرزمين كرب و بلا مى بينم كه گروهى از امت من تو را كشته اند؛ تو لب تشنه اى و آبت نمى دهند و سيرابت نمى كنند با اين حال، آنها اميد به شفاعت من دارند، آنها از شفاعت بهره اى نخواهند برد و خداوند در روز قيامت، شفاعت مرا به آنان نمى رساند، آنان در آن روز نزد خداى تعالى نصيبى ندارند، عزيزم حسين! پدر و مادر و برادرت قبلا نزد من آمده اند و اينك و مشتاق تو هستند، و تو در بهشت درجاتى دارى كه تنها با شهادت به آن ها خواهى رسيد.

بعد از آن رؤيا آن حضرت شبانه مجددا به زيارت قبر پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و مادر و

ص: 269


1- الفتوح جلد: 5 صفحه: 28

برادر خود رفته و با آنها وداع كرد و عازم مكه شد.(1)

امام عليه السلام بعد از آن واقعه كه توسط وليد و مروان برايشان پيش آمد مدينه را محل امنى براى خود نمى دانستند، بنابراين تصميم گرفتند شبانه مدينه را به قصد مكه ترك كنند، لذا محرمانه بستگان و شيعيان خود را ديدند و آنها را دعوت به حركت كردند، بعضى عذر موجه داشتند و از همراهى با امام معذور بودند، بعضى ديگر هيچ عذرى نداشتند اما از فرمان امام خويش اطاعت نكردند، بعضى حتى كاسه داغ تر از آش شده و نستجير باللَّه حضرت سيدالشهداء عليه السلام را به اصطلاح خودشان نصيحت كردند كه در مدينه بماند.(2)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بدون هيچ گونه چون و چرا، مطيع امر امام زمانش حضرت سيدالشهداء عليه السلام بود و همواره پيشاپيش كاروان امام حسين عليه السلام حركت مى نمود و در همه جا پشت سر امام به حركت خود ادامه مى داد، حتى برادران مادرى اش عبداللَّه، جعفر و عثمان، و زن و فرزندان خويش را نيز همراه خود برد.(3)

اقامت امام حسين عليه السلام در مكه

كاروان امام حسين عليه السلام در شب 28 رجب سال 60 هجرى قمرى از مدينه به سوى مكه حركت كردند و شب جمعه سوم شعبان سال 60 هجرى قمرى به مكه رسيدند و در بالاى شهر خيمه بزرگى به پا نموده و اقامت كردند، عبداللَّه بن عبّاس وقتى متوجه ورود حضرت سيدالشهداء عليه السلام به مكه شد با محبت تمام به نزد آن حضرت رفت و ايشان را به خانه پدرش عبّاس بن عبدالمطلب دعوت كرد امام حسين عليه السلام پذيرفت و

ص: 270


1- مكاتيب الائمه جلد: 3 صفحه: 112.
2- بحار الانوارجلد: 44 صفحه: 329.
3- امالى صدوق صفحه: 152.

به خانه عبّاس بن عبدالمطلب رفتند،(1) و از آن تاريخ تا 8 ذى الحجه يعنى به مدت يكصد و بيست و پنج روز در مكه اقامت گزيدند ذكر لب امام حسين عليه السلام در اين سفر آيه شريفه: فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنى مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمينَ بود.(2)

يعنى: از شهر خارج شد در حالى كه مى ترسيد و مواظب خود بود، گفت: پروردگار من مرا از قوم ستمگر نجات مرحمت فرما.

هنگامى كه امام حسين عليه السلام همراه با كاروانش از شهر مدينه منوره به قصد زيارت بيت اللَّه الحرام بيرون رفتند، يكى از اصحاب كسالت پيدا كرد و بيمار شد، خدمت حضرت سيدالشهداء عليه السلام رسيد و به آن حضرت عرض كرد: خيلى به انار ميل پيدا كرده ام.

امام حسين عليه السلام فرمودند: در اين بيابان باغى از انار و ميوه هاى ديگر وجود دارد، برو و هر چه مى خواهى تناول كن، اين مسأله در حالى بود كه در آن سرزمين قبل از اين باغى نبود.

اهل قافله رفتند و باغى را مشاهده كردند، داخل شده و از ميوه هاى آن خوردند. وقتى از باغ خارج شدند؛ آن باغ از نظرها ناپديد شد، در همان حال آهويى نمايان گشت، حضرت سيدالشهداء عليه السلام به او اشاره كرده و فرمودند: او را ذبح كنيد ولى استخوان هايش را نشكنيد. آنها نيز حيوان را ذبح كردند و گوشت آن را خوردند و استخوان هايش را در پوستش گذاشتند.

آن گاه حضرت سيدالشهداء عليه السلام دعا فرمودند و آهو زنده شد، سپس به اصحاب شان رو كرده و فرمودند: هر كدام از شما كه به خوردن شير آهو مايل هستيد از آن

ص: 271


1- مقتل الحسين عليه السلام خوارزمى جلد: 1 صفحه: 277
2- الارشاد جلد: 2 صفحه: 35

بنوشيد. همه از آن شير دوشيدند و خوردند و به بركت دعاى حضرت همه را كفايت كرد. بعد از آن امام حسين عليه السلام خطاب به آهو فرمودند: بچه هايت انتظارت را مى كشند، برو آنها را شير بده، آهو اطاعت امر كرده و رفت.(1)

وقتى كاروان امام حسين عليه السلام به مكه رسيد اكثر قريب به اتفاق اهالى شهر استقبال گرمى از حضرت سيدالشهداء عليه السلام به عمل آوردند و صبح و شام براى به دست آوردن احكام دين خود و شنيدن احاديث پيامبرشان به ديدار آن حضرت مى رفتند و از ايشان مى خواستند تا عليه امويان قيام كند و آمادگى خود را جهت يارى رساندن به امام حسين عليه السلام اعلام مى كردند.(2)

حجّاج و ديگر زائران بيت اللَّه الحرام نيز از همه نقاط براى زيارت امام خويش نزد ايشان مى رفتند و آن حضرت براى نشر آگاهى دينى و سياسى در بين افرادى كه به ديدن شان مى آمدند صحبت و نصيحت مى فرمودند و آنها را به قيام عليه حكومت اموى كه قصد به بند كشيدن و خوار كردن آنها را داشت دعوت مى كردند، نه تنها اهالى شهر و حجاج و زائران بلكه رجال برجسته و سياسى دائماً به ديدار آن حضرت مى آمدند.

حتى عبداللَّه بن زبير كه خود از بيعت با يزيد خوددارى كرده و خود را خليفه رسول اللَّه صلى الله عليه وآله مى دانست و پناهنده كعبه شده و مردم را به سمت خود دعوت مى كرد، هر روز يا نهايتا دو روز يك بار خدمت آن حضرت مى رسيد و به حسب ظاهر عرض ارادت مى كرد، اما چون تا حضرت سيدالشهداء عليه السلام در مكه بود هيچ كس به او توجه نمى كرد و موقعيت خود را از دست داده بود قلبا از حضور امام در آنجا ناراحت بود.(3)

ص: 272


1- كبريت احمر صفحه: 345
2- حياة الامام الحسين عليه السلام جلد: 2 صفحه: 308
3- وقعة الطف صفحه: 147 و بحارالانوار جلد: 44 صفحه: 332
عكس العمل حاكم مكه نسبت به ورود امام حسين عليه السلام

حاكم مكه، عمرو بن سعيد اشدق، نيز وقتى ازدحام مردم مسلمان گرد امام حسين عليه السلام و گفته هاى آنها مبنى بر اولويت آن حضرت به خلافت و ناشايستگى بنى اميه را مشاهده كرد، شتابان نزد امام حسين عليه السلام رفت و بسيار خشمگين خطاب به آن حضرت گفت: چرا به بيت اللَّه الحرام آمده اى؟

حضرت سيدالشهداء عليه السلام با آرامش و اعتماد به نفس خاصّى پاسخ فرمودند: عائذاً باللَّه و بهذا البيت.(1)

يعنى: من به خداى تعالى و اين خانه پناهنده شده ام.

عمرو بن سعيد اشدق كه اوضاع را اين گونه ديد فورا نامه اى به اربابش يزيد نوشت و او را در جريان آمدن امام حسين عليه السلام به مكه و رفت و آمد مردم مسلمان و رجال برجسته سياسى با ايشان و گرايش آنان به آن حضرت قرار داد و گوشزد كرد اين مسأله خطرى جدى براى حكومت يزيد خواهد داشت.(2)

مورخان درباره عمرو بن سعيد اشدق گفته اند: كان جبّاراً من جبابرة بنى اُميّة.(3)

يعنى: او زورگو و جبّارى از ستم كاران بنى اميّه بوده است.

ابن كثير از احمد بن حنبل نقل مى كند كه ابوهريره مى گويد: از پيامبر خدا صلى الله عليه وآله شنيدم كه فرمودند: لَيَرْعَفَنَّ على منبرى جبّار من جبابرة بنى اُميّة حتّى يسيل رعافه.(4)

يعنى: ستمگرى از ستمگران بنى اميه بر منبر من خون دماغ مى شود به طورى كه خون جارى مى گردد.

ص: 273


1- تذكرة الخواص صفحه: 248
2- حياة الامام الحسين عليه السلام جلد: 2 صفحه: 313
3- البداية والنهايه جلد: 8 صفحه: 311
4- امتاع الاسماع بما للنبى جلد: 12صفحه: 272

اهل سنّت، كلام پيامبر خدا صلى الله عليه وآله را بر عمرو بن سعيد اَشدق منطبق مى كنند، ابن كثير مى گويد: شخصى كه عمرو بن سعيد بن عاص را ديده بود به من گفت: او بر منبر رسول اللَّه صلى الله عليه وآله دچار خون دماغ شد.(1)

هنگامى كه يزيد نامه عمرو بن سعيد اشدق را خواند، به شدت از اوضاع پيش آمده در مكه احساس خطر كرد و فورا نامه اى براى ابن عبّاس نوشت و در آن نامه حضرت سيدالشهداء عليه السلام را به خاطر فعاليت هايش تهديد كرد و از ابن عبّاس خواست براى خاتمه اين امر و بازداشتن امام حسين عليه السلام از مخالفت با يزيد دخالت كند، متن نامه در ذيل مى آوريم:

از يزيد بن معاويه به عبداللَّه بن عبّاس:

اما بعد، پسر عمويت حسين و پسر زبير خدا نشناس، از بيعت من سرباز زده، به مكه رفته اند و درصدد فتنه انگيزى برآمده و جان خود را در معرض هلاكت نهاده اند. پسر زبير در معرض نابودى است و فردا به شمشير كشته خواهد شد، ولى درباره حسين، دوست دارم كه كار حسين را به شما گفته باشم: شنيده ام كه با شمارى از مردان كوفه مكاتبه دارد. آنان وى را به طمع خلافت افكنده اند و او نيز به آنها وعده فرمانروايى داده است. شما از وجود پيوند و بزرگى حرمت و حاصل رحم هايى كه ميان ما و شماست به خوبى آگاهيد، ولى حسين اين ها را گسسته و بريده است.

تو كه امروز پيشواى خاندان و سرور اهل سرزمين خويش هستى، با او ديدار كن و از تلاش براى تفرقه افكنى منع نما و اين امت را از افتادن در فتنه نگهدار، چنان چه از تو پذيرفت و به فرمانت گردن نهاد، نزد من امنيت و بخششى گسترده دارد و هر آن چه را پدرم براى برادرش مقرر داشته بود، براى او مقرر مى كنم؛ و اگر زيادتر از آن

ص: 274


1- البداية والنهايه جلد: 8 صفحه: 311

خواست، هر چه خدا به نظرت رساند براى او ضمانت كن كه من ضمانت تو را اجرا مى كنم و به او مى پردازم و با او سخت سوگند مى خورم و قول محكم مى دهم كه خاطرش مطمئن باشد و در همه پيشامدها بدان استناد كند. پاسخ نامه ام را هر چه سريع تر بنويس و هر نيازى دارى از من بخواه، والسلام.

ابن عبّاس در پاسخ، نامه اى براى يزيد نوشت و در آن يزيد را به عدم تعرض به امام نصيحت كرد و توضيح داد كه امام براى رهايى از قدرت محلى مدينه و عدم امنيت و آسايش توسط مأموران حكومتى براى آن حضرت به مكه هجرت كرده است. متن نامه به شرح زير است:

اما بعد، نامه ات رسيد و ياد آور شده بودى كه حسين و ابن زبير به مكه رفته اند. اما ابن زبير مردى است كه انديشه و خواست او از ما جداست و در دلش از ما كينه پنهانى دارد و پيوسته مى كوشد آتشى عليه ما روشن شود و از آن سوء استفاده كند؛ خداوند هيچ گرهى را از كار او نگشايد! درباره اش هر طور خواهى رفتار كن.

اما حسين بن على عليهما السلام هنگامى كه حرم جدش و خانه هاى پدرانش را رها كرد و در مكه فرود آمد، از او سبب اين كار را جويا شدم، او فرمود: كارگزارانت در مدينه با او بدرفتارى كرده و سخن ناروا گفته اند؛ او نيز به حرم الهى پناه آورده است. من به زودى درباره آن چه نوشته اى با او ديدار خواهم كرد و از هيچ نصيحتى كه موجب خاموشى و فرو نشستن آتش فتنه باشد و از ريخته شدن خون مردم جلوگيرى شود خود دارى نخواهم كرد. تو نيز در پنهان و آشكار از خدا بترس. مبادا شبى بر تو بگذرد كه بخواهى براى مسلمانى غائله به پا كنى يا درباره اش ستمى روا دارى و در راهش چاهى حفر كنى كه چاه كن هميشه در چاه است؛ و چه آرزوهايى كه به گور رفته است. تا مى توانى به تلاوت قرآن و نشر سنت بپرداز، پيوسته روزه بدار و نماز به پاى دار؛ مبادا لهو و باطل دنيا تو را از آنها باز دارد، چرا كه هر چيزى كه به جاى خداوند تو را به خود مشغول

ص: 275

سازد زيان آور و فناپذير است و با هر چيزى كه اسباب سفر آخرت را فراهم آورى سودمند و ماندگار است، والسلام.(1)

در طول مدتى كه امام حسين عليه السلام در مكه حضور داشتند نيروهاى امنيتى حكومت به شدت مراقب آن حضرت بوده و تمام تحركات و فعاليت هاى سياسى ايشان را ثبت مى كردند و با فرستادن جاسوس در جمع دوستداران امام حسين عليه السلام آن چه كه ميان ايشان و دوستانشان مى گذشت را نوشته و همه را براى يزيد به شام مى فرستادند و او را در جريان امور قرار مى دادند.

يزيد كه توسط عمّال و جاسوسان خويش از اين جريانات باخبر مى شد سخت ناراحت گشته و با مشورتى كه با اطرافيان خود به عمل آورد تصميم گرفت به هر نحوى كه شده از امام حسين عليه السلام در مكه بيعت بگيرد و براى اين منظور دستوراتى صادر كرد و طبق همين امر عمّال يزيد در مكه فعاليت خود را شروع كردند تا شايد بتوانند به گرفتن بيعت از آن حضرت موفق شوند.

وقتى امام حسين عليه السلام از اين مسأله آگاه شدند متوجه بودند كه به طور حتم اقامت وجود مباركشان در مكه و پرهيز نمودن از بيعت با يزيد كار را به جاهاى باريك مى كشاند و ممكن است فرستادگان يزيد حرمت خانه خدا را نگه ندارند و در آن حرم شريف به خونريزى دست بزنند.

علت حركت امام حسين عليه السلام به كوفه

يزيد بن معاويه مأمورانى را به صورت مخفى به مكه فرستاده بود تا در مراسم حج، امام حسين عليه السلام را ترور كنند،(2) لذا آن حضرت با توجه به دعوتنامه هاى كوفيان كه

ص: 276


1- مسند الامام الشهيد جلد: 1 صفحه: 298
2- اخبار الطول صفحه 27: 6 الى 277

بالغ بر 12000نامه بود،(1) مصمم شدند براى پيش گيرى از هرگونه خونريزى و همچنين به خاطر نگه داشتن حرمت بيت اللَّه الحرام، از مكه خارج شوند، مضافا اين كه نامه اى از مسلم بن عقيل براى ايشان آمد و در آن نامه به عرض امام رسانيده بود كه اهالى كوفه با وى به عنوان نماينده حضرت امام حسين عليه السلام بيعت كرده اند، لذا حج شان را به عمره تبديل نموده و به سوى عرفات عشق و شهادت يعنى كربلاء مقدسه رهسپار شدند.(2)

دعوت كوفيان از امام حسين عليه السلام

مردم كوفه بالاخص شيعيان كه از خبر هلاكت معاويه خشنود بودند و دائماً شادمانى خود را از اين واقعه ابراز مى كردند، وقتى از ورود امام حسين عليه السلام به مكه باخبر شدند كنفرانسى در خانه بزرگترين رهبر خود سليمان بن صرد خزاعى تشكيل داده و آن حضرت را به كوفه دعوت كردند.

آن زمان در بين اكثر مردم مسلمان فعاليت هائى به نام آن حضرت آغاز گرديد و براى خلافت ايشان جنبش هايى صورت گرفت، در اين بين بيشتر از همه مردم كوفه به اين امر توجه داشته و فعاليت مى كردند و با تشكيل جلسات و سخنرانى ها دائماً تائيد و دعوت خود را از امام حسين عليه السلام اعلام مى داشتند.

فعاليت كوفيان در اين مسأله به قدرى زياد شد و به جائى رسيد كه شروع به نوشتن و ارسال نامه به امام حسين عليه السلام كردند و هر روز عده زيادى از آن حضرت تقاضاى حركت به سمت كوفه و اقامت در آن شهر و پيشوائى و رهبرى مردم بر ضد

ص: 277


1- جلاء العيون صفحه: 605
2- الارشاد صفحه: 67

خليفه را خواستار مى شدند.

آنها علاوه بر نوشتن و ارسال نامه فورا هيأتى را كه يكى از افراد آن عبداللَّه بجلى بود برگزيدند تا نزد امام حسين عليه السلام بروند و ايشان را به كوفه و تشكيل حكومت در آن شهر دعوت كنند.(1)

اما در عين حال حضرت سيدالشهداء عليه السلام جواب صريح و مثبتى در اين باره اعلام نمى فرمودند،(2) طرفداران حضرت سيدالشهداء عليه السلام در كوفه براى اين كه به اين امر قطعيت دهند و به امام ثابت كنند حقيقتا خواستار ايشان هستند، در منزل سليمان بن صرد خزاعى جمع شدند و در اين باره به گفت و گو و مذاكره پرداختند.

سليمان بن صرد خزاعى در آن زمان از علماء و بزرگان شيعه در كوفه بود، لذا شيعيان در منزل وى تجمع كردند، ايشان به حاضرين گفت: قبل از هر چيز و هر كارى درست و اساسى فكر كنيد، اگر واقعاً در يارى فرزند حضرت فاطمه زهراء عليها السلام ثابت قدم هستيد و قلبا مصمم به اين كار مى باشيد و حاضريد در راه او با لشكريان يزيد تا پاى جان بجنگيد او را به كوفه دعوت كنيد و اگر واقعاً چنين اراده و قدرتى در خود سراغ نداريد بيهوده و بى جهت حسين بن على عليهما السلام را به اين شهر نكشانيد و اغفال نكنيد، پس خوب بينديشيد و سپس اظهار عقيده كنيد.

همه حاضرين در آن جلسه يك دل و يك زبان گفتند: ما از صميم قلب و با تمام وجود به حسين بن على عليهما السلام ارادت داشته و در راهش فداكارى و جانبازى خواهيم كرد.

سليمان صرد خزاعى وقتى اراده شيعيان را آن گونه ديد، نامه اى خدمت اباعبداللَّه

ص: 278


1- معالى السبطين صفحه: 139
2- اعيان الشيعه جلد: 1 صفحه: 589

الحسين عليه السلام نوشتند كه خلاصه آن به شرح زير است:

اى حسين بن على عليهما السلام در حال حاضر عالم اسلام به خصوص ما كوفيان كسى را نداريم كه در مقام امامت و مرجعيت قرار گيرد، نزد ما و به شهر كوفه عزيمت فرما، باشد كه خداى تعالى ما را در پيروى از حق و حقيقت موفق بدارد، با آن كه نعمان بن بشير والى كوفه است، ما نه در اعياد از او ديدن مى كنيم و نه در نماز جماعت به او اقتدا مى نمائيم و اگر مطمئن باشيم دعوت ما را مبنى بر آمدن به كوفه اجابت خواهى فرمود والى كوفه را اخراج خواهيم ساخت.(1)

اين نامه كه به امضاى حاضرين و معتمدين شهر رسيده بود براى حضرت سيدالشهداء عليه السلام كه از مدينه به مكه مسافرت و در اين شهر اقامت داشتند فرستاده شد، بعد از اين نامه، نامه ها و طومارهاى ديگرى در همين زمينه تهيه و تكميل گرديده و براى آن حضرت ارسال شد و همانگونه كه در تاريخ ضبط شده فقط در عرض دو روز تعداد 150 دعوتنامه كه زير هر كدامش ده ها و صدها نفر امضاء كرده بودند براى امام حسين عليه السلام فرستاده شد، حالا شما حساب كنيد وقتى فقط در مدت دو روز اين همه دعوت نامه به طرف آن حضرت ارسال شد در كل چند دعوت نامه با چند امضاء به ايشان ارسال شده است؟

لذا وقتى حضرت سيدالشهداء عليه السلام با كاروان از مكه حركت نمود دو خورجين كه مملوّ از نامه هاى كوفيان بود همراه داشتند.

ورود سفير امام حسين عليه السلام به كوفه

امام حسين عليه السلام با آن كه تعداد دعوتنامه هايى كه برايشان فرستاده بودند از حد شمارش خارج بود، اما قبل از هر اقدامى براى آگاهى بيشتر و يقين از واقعيت امر و

ص: 279


1- وقعة الطف صفحه: 34

اطلاع از ميزان عقيده و ايستادگى كوفيان، مسلم بن عقيل پسر عموى خود را انتخاب فرمود و نامه اى براى مردم كوفه نوشتند و به مسلم بن عقيل داده و او را به عنوان سفير خود به كوفه فرستادند.

مأموريت مسلم اين بود كه كوفيان و خواسته آنان را ارزيابى كند و بنگرد كه آيا راست مى گويند و حقيقتا خواستار حكومت امام حسين عليه السلام هستند، تا در آن صورت امام حسين عليه السلام به شهر آنها برود و در آنجا حكومت اسلامى برقرار سازد و همچنين آنها را جهت آمدن امام مهيا و آماده كند.

مسلم بن عقيل به سرعت به سوى كوفه حركت كرد و به خانه يكى از رهبران و رزم آوران شيعه، به نام مختار بن ابى عبيده ثقفى رفت،(1) مختار از آگاهى و بصيرت در امور سياسى و مسائل روانى و اجتماعى و همچنين از شجاعت خاصى برخوردار بود.

مختار بن ابى عبيده ثقفى استقبال گرمى از مسلم بن عقيل كرد و خانه اش را در اختيار سفير حضرت ابى عبداللَّه الحسين عليه السلام قرار داد.

شيعيان كوفه كه خبر ورود مسلم بن عقيل را دريافت كردند نزد ايشان آمده و به گرمى به ايشان خوش آمد گويى مى گفتند و انواع احترامات لازم را به جاى آورده و پشتيبانى خود را از ايشان اعلام مى كردند.

آنان به گرد مسلم حلقه مى زدند و مى خواستند با او به عنوان نماينده امام زمان شان بيعت كنند.

مسلم بن عقيل خواسته آنان را پذيرفت و دفترى براى ثبت اسامى بيعت كنندگان تعيين كرد، در مدت كمى بيش از هجده هزار نفر با ايشان به نيابت از امام حسين عليه السلام

ص: 280


1- ابصار العين فى انصار الحسين عليه السلام صفحه: 26

بيعت كردند.(1)

تعداد بيعت كنندگان روز به روز افزايش مى يافت و با اصرار از حضرت مسلم بن عقيل مى خواستند تا با امام مكاتبه كند و از ايشان بخواهد به سرعت به كوفه بيايد و رهبرى امت را عهده دار شود.

حكومت وقت در كوفه از تمامى اين اتفاقات و تحرك و فعاليت هاى شيعيان باخبر بود، اما موقتا موضعى بى طرفانه گرفته و از هرگونه واكنشى عليه آنان خوددارى مى كرد.(2)

علتش هم اين بود كه حاكم كوفه نعمان بن بشير انصارى از يزيد به خاطر مواضعى كه ضد انصار رسول اللَّه صلى الله عليه وآله داشت متنفر و روگردان بود، مضافا اين كه دختر نعمان بن بشير همسر مختار بود.(3)

حكم امارت كوفه به ابن زياد

مزدوران و وابستگان حكومت اموى از موضع ملايمت آميز و سهل انگارانه نعمان بن بشير انصارى در قبال شيعيان كوفه خوششان نيامد، آنها با دمشق تماس گرفته و يزيد را از مواضع نعمان آگاه كرده و بركنارى او را خواستار شدند.(4)

وقتى اين خبر به يزيد رسيد بسيار ترسان و هراسان شده و مشاور مخصوص خود سرجون را كه ديپلماتى كار آزموده و مجرب بود فراخواند و قضايا را با او در ميان گذاشت، سپس از او خواست كسى كه بتواند اوضاع به هم ريخته كوفه را كنترل كند به

ص: 281


1- الارشاد جلد: 2 صفحه: 41
2- انساب الاشرف جلد: 2 صفحه: 77
3- حياه الامام الحسين جلد: 2 صفحه: 349
4- الاصابه جلد: 2 صفحه: 69

او معرفى كند.

سرجون نيز عبيداللَّه بن زياد را كه در خونريزى و قساوت قلب شهره شهر بود براى امارت كوفه مناسب دانست.

عبيداللَّه بن زياد درآن زمان حاكم بصره بود، يزيد طى حكمى علاوه بر ولايت بصره، امارت كوفه را نيز به ابن زياد واگذار كرد، لذا طى اين حكم تمام عراق تحت سيطره او قرار گرفت.(1)

ضمناً همزمان بين حضرت سيدالشهداء عليه السلام با اهالى بصره كه بزرگانش مانند اهالى كوفه به خاندان رسالت عليهم السلام ارادت مى ورزيدند مكاتباتى انجام گرفت و در جلسه اى كه با حضور معتمدان و رؤساى قبايل تشكيل گرديد آمادگى خود را براى بيعت و جنگيدن در ركاب حضرت سيدالشهداء عليه السلام اعلام نمودند.(2)

مكر ابن زياد در ورود به كوفه

ابن زياد وقتى حكم امارت كوفه را دريافت كرد به سرعت به طرف كوفه حركت كرد و به خاطر اين كه زودتر از امام حسين عليه السلام به كوفه برسد يكسره تا نزديكى هاى كوفه تاخت.

در آنجا لباس هاى خود را تغيير داد و لباس يمنى پوشيد و عمامه اى سياه بر سرگذاشت و خودش را شبيه حضرت سيدالشهداء عليه السلام كرد، اين نيرنگ مؤثر واقع شد و مردم كوفه به استقبال او شتافتند و در حالى كه با صداى بلند مى گفتند: زنده باد، زنده باد استقبال گرمى از او كردند.

ص: 282


1- الدر النظيم فى مناقب الائمه اللهاميم صفحه: 540
2- الفتوح جلد: 5 صفحه: 37.

ابن زياد از ديدن اين صحنه به شدت نگران شد از ترس آن كه مبادا نقشه اش بر ملا شود و توسط مردم به قتل برسد با سرعت زياد خود را به دارالاماره رسانيد، در آنجا درها را بسته ديد، در را به صدا در آورد.(1)

نعمان بن بشير از بالاى ديوار آشكار شد و به گمان آن كه امام حسين عليه السلام پشت در است، با ملايمت گفت:

يابن رسول اللَّه! من امانتم را به تو تحويل نخواهم داد، علاقه اى هم به جنگ با تو ندارم.

ابن مرجانه با غضب بر سر او فرياد كشيد: در را باز كن.

يكى از كسانى كه كنار او بود، صدايش را شناخت و خطاب به مردم گفت: به خداى كعبه قسم، او پسر مرجانه است.(2)

بالاخره ابن زياد وارد قصر شد و حكومت را تحويل گرفت، مزدوران اموى چون عمر بن سعد، شمر بن ذى الجوشن، محمد بن اشعث و ديگر سران كوفه دور او را گرفتند و پس از بيان قيام و معرفى اعضاى برجسته آن، به طرح نقشه براى سركوب آنها پرداختند.

ابن زياد فرداى آن روز، مردم را به مسجد اعظم شهر دعوت كرد و آنان را از امارت خود بر كوفه آگاه كرد، مطيعان را به پاداش وعده داد و مخالفانش را به كيفرهاى سخت تهديد كرد.

سپس وحشت و ترس ميان مردم انداخت؛ گروهى را بازداشت، و بدون كمترين تحقيقى دستور اعدام آنان را صادر كرد و زندان ها را از بازداشت شدگان پر كرد و از اين

ص: 283


1- الفصول المهمه فى معرفة الائمه جلد: 2 صفحه: 790
2- مسند الامام الشهيد ابى عبدالله حسين بن على عليهما السلام جلد: 1 صفحه: 317

وسيله براى تسلط بر شهر استفاده كرد.(1)

هنگامى كه مسلم بن عقيل از آمدن ابن زياد به كوفه و اعمال وحشيانه او با خبر شد، از خانه مختار به خانه بزرگ كوفيان هانى بن عروة كه به دوستى با اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مشهور بود رفت، هانى به گرمى از مسلم استقبال كرد و درب خانه اش را بر شيعيان گشود.(2)

در جستجوى مسلم بن عقيل عليهما السلام

ابن زياد به دنبال مسلم بن عقيل بود، براى انجام اين مأموريت، غلامش معقل كه مكّار و نيرنگ باز بود انتخاب كرد، پسر مرجانه به او سه هزار درهم داده و دستور داد با شيعيان تماس بگيرد و خود را از "موالى" كه اكثر آنان به دوستى اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام شهرت داشتند معرفى كند و بگويد به خاطر شنيدن خبر آمدن نماينده امام حسين عليه السلام به كوفه براى گرفتن بيعت از مردم، به كوفه آمده و همراه خود پولى دارد كه مى خواهد آن را در اختيار مسلم بن عقيل بگذارد تا از آن پول عليه دشمنان و به نفع قيام امام حسين عليه السلام استفاده كند.(3)

معقل براى اجراى مأموريت خود به راه افتاد و به جستجوى كسى پرداخت كه سفير امام حسين عليه السلام را بشناسد، مسلم بن عوسجه را كه از بزرگان و رهبران برجسته شيعيان بود به او معرفى كردند.

معقل نزد او رفت و به دروغ، خود را از محبان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام معرفى كرد و اشتياق زيادى براى ديدار با سفير امام حسين عليه السلام از خود نشان داد.

ص: 284


1- الارشاد جلد: 2 صفحه: 44
2- مقتل الحسين المقرم صفحه: 151
3- اعيان الشيعه جلد: 1 صفحه: 591.

مسلم بن عوسجه فريب سخنان معقل و شيفتگى دروغين او براى ديدن نماينده امام حسين عليه السلام را خورد و او را نزد مسلم بن عقيل برد، معقل با مسلم بن عقيل بيعت كرد و پول ها را به وى داد و از آن به بعد تا مدت ها خدمت مسلم بن عقيل مى رفت و با او رفت و آمد داشت.

او آن قدر خودش را به مسلم بن عقيل نزديك كرد كه مورخان نوشته اند: معقل زودتر از همه نزد مسلم مى آمد و ديرتر از همه خارج مى شد و بدين ترتيب به تمام مسائل و امور واقف شده و اطلاع پيدا مى كرد.(1)

او در اين مدت اعضاء و طرفداران امام حسين عليه السلام را يكى يكى شناسائى كرده و از رويدادها با خبر مى گرديد و تمام ديده و شنيده هاى خود را كلمه به كلمه به ابن زياد منتقل مى كرد و با همين توطئه ابن زياد از تمام مسائل و اسرار شيعيان مطلع مى شد و چيزى بر او پوشيده نمى ماند.

دستگيرى هانى بن عروه

ابن زياد كه فهميده بود مسلم بن عقيل در خانه هانى بن عروه سكونت دارد و شيعيان فوج فوج به ديدارش مى روند، دستور داد هانى بن عروه كه يكى از بزرگان كوفه و تنها رهبر قبائل مِذحَج بود را دستگير كنند، مذحجيان اكثريت قريب به اتفاق ساكنين كوفه را تشكيل مى دادند.

اين حركت موجى از وحشت و دلهره در كوفيان ايجاد كرد و ضربه اى سخت و ويرانگر به شيعيان زد و آنان را دچار شكست روحى شديدى كرد.

هنگامى كه هانى بن عروه را نزد ابن زياد آوردند، پسر مرجانه با خشونت از او

ص: 285


1- روضة الواعظين و بصيرة المتعظين جلد: 1 صفحه: 398

خواست فورا ميهمان خود مسلم بن عقيل را تسليم كند.

هانى ميهمان بودن مسلم در خانه اش را منكر شد؛ زيرا اين مسأله در نهايت پنهان كارى و خفا بود و هيچ كس به جز شيعيان خاص از آن با خبر نبودند، در اين هنگام ابن زياد دستور داد غلامش معقل كه در اين مدت به عنوان جاسوس در جمع شيعيان رخنه كرده بود را حاضر كنند.

وقتى معقل آمد و هانى او را ديد، بسيار تعجب كرد و سرش را به زير انداخت، و بعد از اندكى چون شير غريد و ابن زياد را مسخره كرد و از تحويل دادن ميهمانش يعنى مسلم بن عقيل خود دارى نمود.(1)

ابن زياد بر او شوريد و فرياد زد، سپس به يكى ديگر از غلامانش به نام مهران دستور داد هانى را نزديكش بياورد، و با عصاى خود به صورت مبارك هانى بن عروه زد، ابن زياد آن قدر با عصا به سر و صورت ايشان كوبيد تا آن كه عصايش شكست و در اثر ضربه ها بينى هانى شكست و گونه هايش پاره شد و خون بر محاسن و لباس هايش سرازير گشت، ابن زياد پس از آن دستور داد هانى بن عروه را در يكى از اتاق هاى قصر زندانى كنند.(2)

وقتى خبر بازداشت هانى بن عروه منتشر شد، قبايل مذحج همه مسلح به طرف قصر حكومتى سرازير شدند. اما متأسفانه رهبرى مذحجيانى كه به طرف دارالحكومه حركت كردند عمرو بن الحجّاج به عهده داشت كه از وابستگان و مزدوران اموى بود.

هنگامى كه به قصر رسيدند، عمرو با صداى بلندى كه ابن زياد بشنود فرياد زد: من عمرو بن الحجّاج هستم و اين ها سواران و بزرگان مذحج مى باشند، نه از پيمان طاعت

ص: 286


1- روضة الشهداء صفحه: 279
2- حياة الامام الحسين عليه السلام جلد: 2 صفحه: 375

خارج شده ايم و نه از جماعت جدا گشته ايم.(1)

در سخنان او اثرى از خشونت و درخواست آزادى براى هانى نبود، بلكه تماما ذلت و نرمش در برابر قدرت ابن زياد بود؛ لذا ابن زياد اهميتى به آنها نداد و به شريح قاضى دستور داد نزد هانى برود و سپس در برابر مذحجيان ظاهر شود و زنده بودن و سلامتى او را خبر دهد و از طرف هانى به آنها بگويد كه به خانه هاى خويش برگردند.

شريح قاضى نيز نزد هانى بن عروه رفت، هانى تا او را ديد معترضانه بر سرش فرياد كشيد: مسلمانان؛ به دادم برسيد، آيا عشيره ام هلاك شده اند؟ متدينين كجا هستند؟ اهل كوفه كجا هستند؟ آيا مرا با دشمنان خود تنها مى گذارند؟

سپس در حالى كه صداى افراد قبيله خود را مى شنيد، متوجه شريح شد و به او گفت: اى شريح؛ گمان كنم اين صداهاى مذحج و مسلمانان هوادار من مى باشد، اگر ده نفر از آنها بر من وارد شوند مرا نجات خواهند داد.

شريح كه آخرت و وجدان خود را به ابن زياد فروخته بود، از نزد هانى خارج شد و به مذحجيان گفت: يار شما را ديدم، او زنده مى باشد و كشته نشده است.

عمرو بن الحجّاج مزدور و نوكر امويان، فورا در پاسخ با صداى بلندى كه مذحجيان بشنوند گفت: اگر كشته نشده است، پس الحمدلله و قبايل مذحج با خوارى و خيانت عقب نشستند و پراكنده شدند.(2)

آغاز قيام مسلم بن عقيل عليهما السلام و مظلوميت ايشان

وقتى مسلم بن عقيل خبر بازداشت هانى و توهين به ايشان را فهميد، تصميم به آغاز قيام عليه ابن زياد گرفت، و به يكى از فرماندهان سپاه خود به نام عبداللَّه بن حازم

ص: 287


1- منهاج البراعه فى شرح نهج البلاغه جلد: 17 صفحه: 165
2- بحارالانوار جلد: 44 صفحه: 347.

دستور داد تا يارانش را كه در خانه ها جمع شده بودند فرا خواند، نزديك به چهار هزار نفر و بنا به قولى چهل هزار نفر در حالى كه شعار مسلمانان در جنگ بدر، يا منصور امت را تكرار مى كردند، نداى حضرت مسلم را پاسخ داده و آماده شدند.

مسلم بن عقيل به آرايش سپاه خود پرداخت، محبان و مخلصان اهل بيت عليهم السلام را به فرماندهى بخش هاى سپاه برگزيد و با سپاه به طرف دارالاماره حركت كرد، ابن زياد در آن هنگام در مسجد مشغول خطابه بود و مخالفان دولت و منكران بيعت يزيد را تهديد مى كرد.

وقتى خطابه او به پايان رسيد، بانگ و فرياد شيعيان كه خواستار سقوطش بودند را شنيد؛ ترس عجيبى كرد و وحشت زده جوياى ماجرا شد.

به او گفتند: مسلم بن عقيل در رأس جمعيت بسيارى از شيعيان دارند به جنگ با او مى آيند.

ابن زياد بسيار هراسان شد و از ترس رنگ خود را باخته، و سريع به طرف قصر شتافت؛ زيرا نيروى نظامى حمايت كننده اى در كنارش نبود، تنها سى تن از نيروى انتظامى و بيست تن از اشراف كوفه كه به مزدورى امويان معروف گشته همراه او بودند.(1)

بر تعداد سپاهيان مسلم بن عقيل همچنان افزوده مى شد، پرچم ها را برافراشته و شمشيرها را بركشيده بودند، طبل هاى جنگ به صدا در آمد اوضاع طورى بود كه ابن زياد به هلاكت خود يقين كرد.

ابن زياد به بهترين وسيله اى كه پيروزى او را تضمين كند انديشيد و جز جنگ اعصاب و شايعه پراكنى كه به تأثير آن بر كوفيان آگاه بود چاره اى نيافت، لذا به اشراف و

ص: 288


1- مع الركب الحسينى جلد: 3 صفحه: 121

بزرگانى كه به مزدورى او تن داده بودند دستور داد تا در صفوف سپاه مسلم رخنه كرده و وحشت و هراس را در بين آنها تزريق كنند، آنها نيز ميان سپاه مسلم بن عقيل رفتند و به دروغ پردازى و شايعه پراكنى پرداختند.

سپاه مسلم بن عقيل، كم كم در اثر تبليغات و ترس و وحشتى كه مزدوران ابن زياد در بين آنها انداخته بودند دلهايشان هراسان و لرزان شده و به شدت ترسيدند و در حالى كه مى گفتند: ما را چه كار به دخالت در امور سلاطين پراكنده مى شدند.

در اندك زمانى در اثر آن رعب و وحشت هاى دروغين و وعده هاى طلا و فريفتن بزرگان قبايل و... تعداد زيادى از لشكريان مسلم بن عقيل گريختند، مسلم با تعداد كمى كه مانده بودند راه مسجد اعظم را در پيش گرفت تا نماز مغرب و عشاء را بخوانند.

افراد باقيمانده كه ترس و وحشت، آنان را از پاى انداخته و دلهايشان لرزان بود در بين نماز، مسلم بن عقيل را تنها گذاشته و فرار كردند، تا آن جا كه حتى يك نفر هم با مسلم بن عقيل باقى نماند كه راه را به ايشان نشان داده و يا به ايشان پناه دهد.(1)

مسلم بن عقيل در كوچه هاى كوفه سرگردان و به دنبال خانه اى بود تا باقى مانده شب را در آن به سر برد، اما جايى پيدا نشد، در شهر هيچ كس رفت و آمد نمى كرد، كوفيان از ترس جاسوسان ابن زياد و نيروهاى امنيتى درهاى منزل شان را محكم بسته بودند كه مبادا آنان را بشناسند و بفهمند همراه مسلم بوده اند و در نتيجه آنان را بازداشت و شكنجه كنند.

مسلم بن عقيل حيران بود و نمى دانست به كجا پناه ببرد، سرگردان كوچه ها را پشت سر مى گذاشت تا اين كه به بانوى بزرگوارى به نام طوعه رسيد كه در انسانيت، شرافت و نجابت سرآمد همه شهر كوفه بود.

ص: 289


1- وقعة الطف صفحه: 123 الى 126

طوعه بر در خانه به انتظار آمدن پسرش ايستاده و از حوادث آن روز بر او بيمناك بود. همين كه مسلم او را ديد به سويش رفت و بر او سلام كرد طوعه پاسخ داد، مسلم ايستاد، طوعه به سرعت پرسيد: چه مى خواهى.

مسلم گفت: كمى آب مى خواهم.

طوعه به درون خانه رفته و براى مسلم آب آورد، مسلم آب را نوشيد و سپس نشست.

طوعه به ايشان شك كرد و پرسيد: آيا آب نخوردى؟

مسلم گفت: بله، خوردم.

طوعه گفت: پس سريع به سوى خانواده ات برو كه نشستن تو شك برانگيز است.

مسلم ساكت ماند.

طوعه بار ديگر سخن خود را تكرار كرد و از او خواست آنجا را ترك كند، باز مسلم ساكت ماند.

طوعه كه هراسان شده بود بر سر او فرياد زد: پناه بر خدا، من راضى نيستم بر در خانه ام بنشينى.

وقتى طوعه نشستن بر در خانه را بر مسلم حرام كرد، حضرت برخاست و با صدايى آرام و حزين گفت: من در اين شهر، خانه و بستگانى ندارم، آيا خواهان نيكوكارى هستى، كه امشب از من پذيرايى كنى؟ اميدوارم پس از اين، عمل تو را جبران كنم.

طوعه فهميد كه اين مرد غريب است، پس از او پرسيد: اى بنده خدا، قضيه چيست؟

مسلم با چشمانى اشكبار، گفت: من مسلم بن عقيل هستم، اين قوم به من دروغ

ص: 290

گفتند و فريبم دادند.

طوعه بسيار متعجب شد و با بغض گلو با احترام پرسيد: تو مسلم بن عقيل هستى؟

مسلم گفت: آرى.

آن بانو با فروتنى و احترام خاص ايشان را به خانه خويش برد و از او پذيرائى نمود و مسؤليت پناه دادن به او در قبال ابن زياد را به عهده گرفت.

طوعه، مسلم را به يكى از اتاق هاى منزلش راهنمايى كرد و روشنايى و غذا براى ايشان برد، مسلم از خوردن غذا امتناع كرد،(1) رنج و اندوه قلب شان را پاره پاره نموده و به فاجعه اى كه انتظارش را داشت، يقين پيدا كرده بود و دائماً به فكر امام حسين عليه السلام بود.

بعد از مدت كمى بلال پسر طوعه وارد شد و ديد مادرش به اتاقى كه مسلم در آن بود براى خدمت و پذيرائى زياد رفت و آمد مى كند، شك كرد و از مادرش علت رفت و آمد به آن اتاق را پرسيد.

طوعه از دادن پاسخ صحيح خوددارى نمود و پس از آن كه بلال زياد اصرار كرد، با گرفتن سوگند و تعهد از او جهت نگهدارى اين راز، تمام ماجرا را به او گفت.

بلال از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيد و تمام شب را بيدار ماند تا بامداد شتابان، جايگاه مسلم را به حكومت نشان دهد و به اين وسيله به ابن زياد تقرب جويد و جايزه اى دريافت كند.(2)

سفير امام حسين عليه السلام مسلم بن عقيل آن شب را با اندوه، اضطراب و ناراحتى به سر برد، ايشان اكثر شب را به عبادت و تلاوت قرآن مشغول بود و يقين داشت كه

ص: 291


1- نهايه الارب فى فنون الادب جلد: 20 صفحه: 401
2- اعلام الورى باعلام الهدى جلد: 1 صفحه: 442

آخرين شب زندگى اش هست، در آن شب لحظه اى به خواب رفت، در خواب، عموى خود حضرت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام را ديد كه به او خبر داد خيلى زود به پدر و عمويش ملحق خواهد شد؛ آنجا بود كه مسلم يقين كرد شهادتش نزديك شده است.(1)

اسارت و شهادت حضرت مسلم بن عقيل عليهما السلام

اذان صبح كه گفتند، بلال با حالتى آشفته كه جلب توجه مى كرد، به سوى دار الامارة رفت تا جاى مسلم را به حكومت نشان دهد، آنجا نزد عبدالرحمن بن محمد بن اشعث رفت و ماجرا را با وى در ميان گذاشت.

عبدالرحمن از او خواست ساكت بماند تا ديگرى خبر را نزد ابن زياد نبرد و جايزه را به خود اختصاص ندهد و سريعا سوى پدرش كه نزد ابن زياد بود رفت و خبر بزرگ را به او داد، چهره محمد از خوشحالى برق زد.

ابن زياد از تغيير حالت او فهميد بايد خبر مهمى اتفاق افتاده باشد كه او را چنين خوشحال كرده، پس سؤال كرد: محمد؛ عبدالرحمن به تو چه گفت؟

محمد سر از پا نشناخته پاسخ داد: امير پاينده باد، مژده بزرگ.

ابن زياد گفت: چه شده؟ هيچ كس چون تو مژده نمى دهد.

او گفت: پسرم به من خبر داده مسلم در خانه طوعه است.

ابن زياد از خوشحالى به پرواز درآمد؛ شروع به وعده دادن مال و مقام به ابن اشعث كرد و گفت: برخيز و او را نزد من بياور كه هر چه در قبال آن از من بخواهى به تو داده خواهد شد.

ص: 292


1- حياة الامام الحسين عليه السلام جلد: 2 صفحه: 388

ابن اشعث با دهانى آب افتاده از طمع به دنبال اجراى خواسته ابن زياد و دستگيرى مسلم به راه افتاد.

ابن زياد، محمد بن اشعث و عمرو بن حريث مخزومى را براى جنگ با مسلم تعيين كرد و سى صد نفر از سواران كوفه را در اختيار آنها گذاشت.(1)

وقتى آنها به خانه طوعه نزديك شدند، مسلم فهميد كه به جنگش آمده اند پس به سرعت اسب خود را زين كرده و لگام زد، زره را بر تن نمود، شمشير بر كمر بست و از طوعه به سبب ميهمان نوازى خوبش تشكر نموده و به او خبر داد پسر ناجوانمردش جاى او را به ابن زياد، گزارش كرده است.(2)

نيروهاى حكومتى به خانه طوعه ريختند تا مسلم را دستگير كنند، اما مسلم بن عقيل چون شيرى بر آنان تاخت و با ضربات شمشير همه آنها را كه از شدت ترس گيج شده بودند، فرارى داد.

كمى بعد مجددا به طرف مسلم آمدند و ايشان با حمله اى ديگر دشمنان را از خانه بيرون كرد و به دنبال آنان در حالى كه با شمشيرش، سرها را درو مى كرد از آن منزل خارج شد.

در آن روز مسلم شجاعت هايى از خود نشان داد كه در هيچ يك از مراحل تاريخ، از كسى ديده نشده است، به گفته مورخان، مسلم در آن روز به غير از افرادى كه زخمى كرد چهل و يك نفر را به خاك مذلت انداخت و هر كدام از مهاجمان را كه مى گرفت مانند تيكه سنگى به بالاى بام پرتاب مى كرد.(3)

نيروهاى حكومتى كه از رويارويى مستقيم با مسلم بن عقيل ناتوان شده بودند،

ص: 293


1- تسلية المجالس و زينة المجالس جلد: 2 صفحه: 191
2- تسلية المجالس و زينة المجالس جلد: 2 صفحه: 194
3- جلاءالعيون صفحه: 618

پرتاب سنگ و گداخته هاى آتشين را از روى بام خانه ها به طرف مسلم شروع كردند.(1)

اگر جنگ در فضاى باز و هموار ادامه پيدا مى كرد، مسلم آنان را از پاى در مى آورد، اما اين جنگ نابرابر در كوچه ها و خيابان ها بود، با اين حال مهاجمان پليد كوفه شكست خوردند و از مقابله با اين قهرمان بى نظير درمانده شدند.

آنان در حال كشته و مجروح شدن توسط مسلم بودند، ابن اشعث ناگزير نزد اربابش، پسر مرجانه رفت و از او نفرات بيشترى براى جنگ درخواست كرد؛ زيرا از مقابله با اين قهرمان بزرگ ناتوان بودند.

ابن زياد حيرت زده از اين درخواست، ابن اشعث را توبيخ كرد و گفت: پناه بر خدا، تو را فرستاديم تا يك نفر را براى ما بياورى، ولى اين صدمات سنگين به افرادت وارد شده است؟!

اين سرزنش، بر ابن اشعث گران آمد، پس به ستايش شجاعت هاى مسلم بن عقيل پرداخت و گفت: تو گمان كرده اى مرا به جنگ بقالى از بقالان كوفه يا جرمقانى از جرامقه حيره فرستاده اى؟ در حقيقت مرا به جنگ شيرى شرزه و شمشيرى بران در دست قهرمانى بى مانند از خاندان بهترين مردمان فرستاده اى.(2)

سرانجام ابن زياد نيروى كمكى زيادى در اختيار او گذاشت و او را به طرف مسلم فرستاد، مسلم، به جنگ سختى پرداخت در حالى كه رجز مى خواند:

اقسمت لااقتل الا حرا***وان رأيت الموت شيئا نكرا

او يخلط البارد سخنا مرا***رد شعاع الشمس فاستقرا

ص: 294


1- ابصار العين فى انصار الحسين صفحه: 81
2- رياض الابرار فى مناقب الائمه الاطهار عليهم السلام جلد: 1 صفحه: 212

كل امرى ء يوما يلاقى شرا***اخاف ان اكذب او اغرا؛(1)

يعنى: من سوگند ياد كرده ام كه آزاده كشته شوم اگر چه مرگ ناگوار و ناپسنديده است. گرم و سرد با هم آميخته و طعم تلخ را بايد چشيد. شعاع آفتاب بر مى گردد و حال به يك نحو مستقر خواهد شد )چنين نخواهد ماند( هر مردى ناگزير روزى دچار سختى و شر مى شود. من از اين مى ترسم كه تكذيب شوم و مرا فريب دهند.

آه!اى مسلم!اى پسر عقيل! تو سالار خويشتنداران و آزادگان بودى، پرچم عزت و كرامت را برافراشتى و شعار آزادى سردادى، اما دشمنانت، بندگانى بودند كه به پستى و خوارى تن داده و زير بار بندگى و ذلت رفتند.

تو خواستى آزادشان كنى و زندگى آزاد و كريمانه را به آنان بازگردانى، ولى نپذيرفتند و با تو به جنگ برخاستند و بدين ترتيب، انسانيت و بنيادهاى زندگى معنوى را از دست دادند.

ابن اشعث وقتى رجز مسلم مبنى بر مرگ آزادگان و شريفان را شنيد، به قصد فريب به ايشان گفت: به تو دروغ نمى گوييم و فريبت نمى دهيم، آنان عمو زادگان تو هستند، نه تو را مى كشند و نه به تو آسيبى مى رسانند.

مسلم بدون توجه به دروغ هاى ابن اشعث، به شدت به مبارزه و جنگ خود با دشمنان و به درك فرستادن شان ادامه داد، آنان از مقابل مسلم فرار، و به طرف ايشان سنگ پرتاب مى كردند.

مسلم اين حركت ناجوانمردانه را توبيخ كرد و بر ايشان فرياد زد: واى بر شما! چرا مرا با سنگ مى زنيد، آن طور كه كفار را مى زنند؟! در حالى كه از خاندان نيكان هستم

ص: 295


1- وقعة الطف صفحه: 134وقعة الطف صفحه: 134

واى بر شما! آيا حق رسول خدا صلى الله عليه وآله و فرزندان او را رعايت نمى كنيد؟(1)

سپاهيان ابن زياد از مقاومت در برابر اين قهرمان بزرگ، ناتوان شده و آثار شكست بر آنان ظاهر گشت، ابن اشعث درمانده گشته، پس ناگزير به مسلم نزديك شد و با صداى بلند گفت: اى پسر عقيل! خود را به كشتن مده، تو در امانى و خونت به گردن من است.

مسلم تحت تأثير گفته هاى او قرار نگرفت و به امان دادن او توجهى نكرد؛ زيرا مى دانست ابن اشعث به خاندانى تعلق دارد كه از مهر و وفا و پيمان، جز نام نمى شناسد؛ لذا اين چنين به او پاسخ داد: اى پسر اشعث! تا قدرت جنگيدن دارم، هرگز خود را تسليم نخواهم كرد؛ نه، اين كار محال است.(2)

سپس مسلم چنان به او حمله ور شد كه او گريخت، تشنگى، سخت مسلم بن عقيل را آزار مى داد تا آن كه ايشان گفتند: پروردگارا! تشنگى مرا از پا در آورد.

سپاهيان با ترس و وحشت، مسلم را محاصره كردند، ليكن نزديك نمى شدند، ابن اشعث بر آنان فرياد زد: ننگ آور است كه شما از يك مرد، اين چنين هراس داشته باشيد، همگى با هم بر او حمله ببريد.

آنها نيز دست جمعى به مسلم حمله كردند و با شمشيرها و نيزه هايشان ايشان را سخت مجروح كردند، بكير بن حمران احمرى با شمشير، ضربه اى به لب بالاى مسلم زد و آن را شكافت و به لب زيرين رسيد، مسلم نيز با ضربه اى آن ناجوانمرد را بر خاك مذلت انداخت.

زخم هاى بسيار و خونريزى مداوم و تشنگى شديد نيروى مسلم را تحليل برد و

ص: 296


1- مناقب آل ابى طالب جلد: 4 صفحه: 93
2- ينابيع الموده لذوى القربى جلد: 3 صفحه: 57

ديگر نتوانست ايستادگى كند؛ مهاجمان ايشان را به اسارت در آوردند و براى رساندن خبر اسارت او به پسر مرجانه بر يكديگر پيشى مى گرفتند.

مسلم را نزد ابن زياد آوردند، گروهى ازدحام كرده، به صف تماشاچيان پيوستند؛ آنان كسانى بودند كه قبلا با مسلم بيعت كرده و پيمان وفادارى بسته بودند، ولى از در خيانت وارد شده و با ايشان جنگيدند.

مسلم را تا در قصر آوردند، تشنگى به شدت ايشان را آزار مى داد، در آنجا كوزه آب سردى بود، مسلم به اطرافيانش گفت: مرا از اين آب بنوشانيد.

يكى از آنها به نام مسلم بن عمرو باهلى به او گفت: مى بينى چقدر خنك است! به خدا سوگند! از آن قطره اى نخواهى چشيد تا آن كه در آتش دوزخ حميم آب جوشان بنوشى.

مسلم از او پرسيد: تو كيستى؟

او خود را از بندگان و منتسبين به حكومت دانست و گفت: من آنم كه حق را شناخت، زمانى كه تو آن را ترك كردى، به خيرخواهى امت و امام پرداخت، وقتى كه تو نيرنگ زدى. شنيد و اطاعت كرد، هنگامى كه تو عصيان كردى؛ من مسلم بن عمرو باهلى هستم.

مسلم بن عقيل به او گفت: مادرت به عزايت بنشيند، چقدر سنگدل، خشن و جفاكارى، تواى پسر باهله! به حميم و خلود در آتش دوزخ، سزاوارتر از من هستى.

عمارة بن عقبة كه در آنجا حاضر بود، از سنگدلى و پستى باهلى، شرمنده شد، پس آب سردى خواست و آن را در قدحى ريخت و به مسلم داد، وقتى مسلم مى خواست آب را بنوشد، آن قدح پر از خون لب هاى ايشان شد، سه مرتبه آب را عوض كردند و هر بار، قدح پر از خون مى شد؛ سپس حضرت فرمود: اگر اين آب روزى من بود آن را

ص: 297

مى نوشيدم.(1)

بالاخره مسلم بن عقيل را بر پسر مرجانه وارد كردند، مسلم به حاضران در جلسه سلام كرد ولى به ابن زياد سلام نكرد يكى از آنها از مسلم خرده گرفت و گفت: چرا بر امير سلام نكردى؟

مسلم به او گفت: ساكت باش اى بى مادر! به خدا سوگند! مرا اميرى نيست تا بر او سلام كنم.

ابن زياد برافروخته و خشمگين شده و گفت: مهم نيست، چه سلام بكنى و چه سلام نكنى، تو كشته مى شوى.(2)

در اين ديدار، سخنان زيادى بين مسلم و پسر مرجانه صورت گرفت، مسلم بن عقيل در آن بحث و گفتگوها شجاعت، استقامت، عزم قوى و ايستادگى خود را در قبال آن طاغوت نشان داد و با دلاورى خود، ثابت كرد از افراد كم نظير تاريخ است.

بالاخره ابن زياد به بكير بن حمران كه توسط مسلم ضربه خورده و مجروح شده بود، رو كرد و گفت: مسلم را بگير و به بام قصر ببر و در آنجا گردنش را بزن تا خشمت فرو نشيند و دلت خنك شود، مسلم بن عقيل با چهره اى خندان به استقبال شهادت رفت.

بكير، مسلم بن عقيل را كه مشغول ذكر و ستايش خدا بود، به بالاى بام برد، جلاد ايشان را بر زانو نشاند و گردن ايشان را زد؛ سپس سر و تن حضرت را به پايين انداختند، و بنا به بعضى اقوال، ايشان را گردن نزدند بلكه از بالا به پائين انداختند و شهيدش كردند.

ص: 298


1- تاريخ الامم و الملوك جلد: 5 صفحه: 376
2- منتهى الامال جلد: 1 صفحه: 486

مسلم بن عقيل اولين شهيد از خاندان نبوت بود كه آشكارا در برابر مسلمانان او را كشتند و كسى براى رهايى و دفاع از وى هيچ اقدامى نكرد.(1)

شهادت هانى بن عروه

محمد ابن اشعث به ابن زياد گفت: تو منزلت هانى را در اين شهر مى دانى و به خاندان و قبيله او آگاهى دارى، اقوام او مى دانند كه من و دو تن از يارانم او را نزد تو آورديم پس تو را به خدا سوگند مى دهم او را به من ببخشى چرا كه من دشمنى اهل اين شهر را خوش ندارم.

ابن زياد وعده داد كه انجام دهد اما پشيمان شد و فورا دستور داد هانى بن عروه را نيز اعدام كنند، او را از زندان بيرون آوردند، در حالى كه در برابر قبيله خود فرياد مى كشيد: مذحجيان؛ به دادم برسيد، عشيره ام، به دادم برسيد.

هانى را به ميدان گوسفند فروشان بردند، جلادان در آنجا حكم اعدام را اجراء كردند و بدن هانى در حالى كه با خون شهادت گلگون شده بود، به خاك افتاد.(2)

هانى در راه دفاع از دين، امام زمان و عقيده اش به شهادت رسيد، نيروهاى حكومتى به دستور ابن زياد اجساد مسلم و هانى را در كوچه ها و خيابان ها به حركت در آوردند و بر زمين مى كشيدند، اين كار براى ترساندن عموم مردم و ايجاد رعب و وحشت در ميان آنها و همچنين توهين به پيروان و ياران مسلم صورت گرفت.(3)

بعد از اين جريان ابن زياد در كوفه حكومت نظامى اعلام كرد و بى گناه را به جاى

ص: 299


1- روضة الشهداء صفحه: 292
2- مقتل الحسين المقرم صفحه: 166
3- فيض الدموع صفحه: 120

گناهكار مجازات، و با تهمت و گمان، به كشتن افراد جامعه اقدام مى كرد و كوفيان را براى ارتكاب وحشيانه ترين جنايت تاريخ بشرى؛ يعنى جنگ با ذريه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله امام حسين عليه السلام به حركت در آورد.(1)

حركت امام حسين عليه السلام به سوى عراق

امام حسين عليه السلام با همراهان خويش در روز هشتم ذى الحجه سال 60 هجرى قمرى پس از چهار ماه و پنج روز توقف در مكه به سوى كوفه حركت نمودند،(2) و دوم محرم الحرام سال 61 هجرى قمرى بعد از 24 روز سفر در بيابان ها و خارج از شهرها و آبادى ها به سرزمين مقدس كربلاء رسيدند،(3) و بالاجبار در همان سرزمين سكونت نموده تا واقعه جانسوز و خونين كربلاء اتفاق افتاد.

خطبه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در مسجد الحرام

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قبل از حركت كاروان امام حسين عليه السلام از مكه به كربلاء در مسجد الحرام و در بين انبوه مردم خطبه اى ايراد فرمودند كه بعضى معتقدند يك روز قبل از حركت كاروان يعنى روز هفتم ذى الحجه و بعضى معتقدند همان روز حركت يعنى روز هشتم ذى الحجه بوده است كه شرح آن را در ذيل مى خوانيد:

زمانى كه حجّاج بيت اللَّه الحرام عازم سرزمين عرفات بودند، يزيد بن معاويه عدّه اى را مخفيانه گماشته بود تا در حالى كه در زير لباس احرام سلاح بسته بودند امام

ص: 300


1- الطبقات الكبرى جلد: 10 صفحه: 463
2- مروج الذهب جلد: 2 صفحه: 58 الى 63
3- انيس المومنين صفحه: 102

حسين عليه السلام را در خانه خدا به شهادت برسانند.(1) بنى هاشم و اصحاب با توجه به اين توطئه اطراف امام عليه السلام را گرفته و خيلى دقيق از جان آن حضرت حفاظت مى نمودند.

در روز هفتم و يا بنا به قولى روز هشتم ذى الحجه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با كسب اجازه از حضرت سيدالشهداء عليه السلام بر فراز خانه كعبه رفت و در ميان انبوه جمعيت حجّاج خطاب به بنى اميه خطبه غرّا و پرشورى به شرح زير قرائت نمود:

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

اَلحَمدُ لِلّهِ الَّذى شَرَّفَ هذا )اشاره به بيت الله الحَرام( بِقُدُومِ اَبيهِ، مَن كانَ بِالاَمسِ بيتاً اَصبَح قِبلَةً.

أَيهَا الكَفَرةُ الفَجَرة اَتَصُدُّونَ طَريقَ البَيتِ لِاِمامِ البَرَرَة؟

مَن هُوَ اَحَقُّ بِه مِن سائِرِ البَريه؟ وَ مَن هُوَ اَدنى بِه؟

وَ لَولا حِكمَ اللهِ الجَليه وَ اَسرارُهُ العِلّيه وَاختِبارُهُ البَريه لِطارِ البَيتِ اِليه قَبلَ اَن يمشى لَدَيه قَدِ استَلَمَ النّاسُ الحَجَر وَ الحَجَرُ يستَلِمُ يدَيه وَ لَو لَم تَكُن مَشيةُ مَولاى مَجبُولَةً مِن مَشيهِ الرَّحمن، لَوَقَعتُ عَلَيكُم كَالسَّقرِ الغَضبانِ عَلى عَصافِيرِ الطَّيران.

اَتُخَوِِّنَ قَوماً يلعَبُ بِالمَوتِ فِى الطُّفُولية فَكَيفَ كانَ فِى الرُّجُوليهِ؟ وَلَفَدَيتُ بِالحامّاتِ لِسَيد البَرياتِ دونَ الحَيوانات.

هَيهات فَانظُرُوا ثُمَّ انظُرُوا مِمَّن شارِبُ الخَمر وَ مِمَّن صاحِبُ الحَوضِ وَ الكَوثَر وَ مِمَّن فى بَيتِهِ الوَحى وَ القُرآن وَ مِمَّن فى بَيتِه اللَّهَواتِ وَالدَّنَساتُ وَ مِمَّن فى بَيتِهِ التَّطهيرُ وَ الآيات.

وَ أَنتُم وَقَعتُم فِى الغَلطَةِ الَّتى قَد وَقَعَت فيهَا القُرَيشُ لِأنَّهُمُ اردُوا قَتلَ رَسولِ الله صلى الله عليه وآله وَ أنتُم تُريدُونَ قَتلَ ابنِ بِنتِ نَبيكُم وَ لا يمكِن لَهُم مادامَ اَميرُالمُؤمِنينَ عليه السلام حَياً

ص: 301


1- قمقام زخار و صمصام بتار صفحه: 254

وَ كَيفَ يمكِنُ لَكُم قَتلَ اَبى عَبدِاللِه الحُسَين عليه السلام مادُمتُ حَياً سَليلاً؟

تَعالوا اُخبِرُكُم بِسَبيلِه بادِروُا قَتلى وَاضرِبُوا عُنُقى لِيحصُلَ مُرادُكُم لابَلَغَ الله مِدارَكُم وَ بَدَّدَا عمارَكُم وَ اَولادَكُم وَ لَعَنَ الله عَلَيكُم وَ عَلى اَجدادكُم.

يعنى:

به نام خداوند بخشنده مهربان

سپاس خداى را كه بيت اللَّه را با قدوم پدرش ]منظور پدر امام حسين عليه السلام است [مشرّف كرد؛ كسى كه ديروز بيت بود، ]امروز[ قبله گرديد.

اى ناسپاسان گناه كار آيا راه بيت را بر امام نيكوكاران مى بنديد؟

چه كسى سزاوارتر به اين بيت است از ديگر موجودات؟

و چه كسى نزديك ترين به اين خانه است؟

و اگر حكمت هاى خداوند بلند مرتبه و اسرار بالا و امتحانات موجودات نبود، همانا قبل از اين كه ايشان نزد بيت اللَّه الحرام رود، كعبه به سوى ايشان ]اشاره به امام حسين عليه السلام[ پرواز مى كرد؛ همواره اين مردم هستند كه حجر الاسود را مى بوسند، و حال اين كه حجرالاسود بوسه بر دستان ايشان مى زند ]اشاره به امام حسين عليه السلام[ و اگر خواست مولاى من خواست خداوند رحمن نبود هر آينه بر سر شما مانند بازِ شكارى كه بر گنجشكان فرود مى آيد نازل مى شدم.

آيا قومى كه مرگ را در كودكى به بازى مى گرفتند را مى ترسانيد، در حالى كه الان در مردانگى قرار دارند؟ همه جانم فداى آقا و مولاى همه موجودات پاك سرشت عالم كه خلق و خوى حيوانى ندارند.

هيهات! بنگريد به كسى كه شراب مى نوشد ]يزيد[ و به كسى كه صاحب حوض و كوثر است؛ و به كسى كه در خانه وحى و قرآن است ]امام حسين عليه السلام[ و به كسى كه در

ص: 302

بيتش اسباب لهو و نجاست است و به كسى كه در خانه اش نزول آيات، نشانه ها و آيه تطهير است.

شما در غلطى واقع شديد كه قريش واقع شدند. چرا كه آنها اراده قتل پيامبر صلى الله عليه وآله را كردند و شما اراده قتل پسر دختر پيامبرتان، و اين حيله براى ايشان تا وقتى اميرالمؤمنين عليه السلام زنده بود ممكن نشد، پس چگونه ممكن است كشتن ابا عبداللَّه الحسين عليه السلام تا وقتى كه من زنده ام.

بياييد تا به راهش ]منظور راه كشتن امام حسين عليه السلام[ آگاهتان كنم؛ پس مبادرت به كشتن من كنيد، و گردنم را بزنيد تا به مقصودتان برسيد، خدا شما را به مقصودتان نرساند و عمرتان و فرزندانتان را كوتاه كند و لعنت خدا بر شما و پدرانتان ]كه قصد كشتن پيامبر صلى الله عليه وآله را داشتند[ باد.(1)

وقتى حضرت سيدالشهداء عليه السلام عازم حركت به سمت عراق گرديد مركب ها را زين كردند و مردان ايستاده بودند، امام حسين عليه السلام بر روى يك تخت نشسته و بنى هاشم با احترام اطرافشان را گرفته بودند، آن حضرت مانند ماه شب چهارده در ميان آنان مى درخشيد، حدود چهل محمل با پارچه هاى حرير و ديبا زينت شده و آماده حركت بودند.

در اين هنگام امام حسين عليه السلام به بنى هاشم امر فرمودند: هر كس زن هاى محارم خود را بر محمل ها سوار نمايد، در همين اثناء ناگهان از خانه امام حسين عليه السلام جوانى بلند قامت و بسيار زيبا كه بر گونه اش علامتى بود و صورتش مانند ماه شب چهارده مى درخشيد و ابهتش همه جماعت را به خود جذب مى كرد بيرون آمد در حالى كه مى گفت: اى بنى هاشم، كنار برويد.

ص: 303


1- مناقب سادة الكرام تأليف سيد عين العارفين هندى

دو خانم جليل القدر با حياء به دنبال ايشان در حالى كه كنيزان زيادى اطراف آنها را گرفته، بيرون آمدند وقتى خانم ها از منزل خارج شدند آن جوان با صداى بلند خطاب به جمعيت حاضر فرمود: غضوا ابصاركم و طأطئوا رؤسكم.

يعنى: چشم هايتان را ببنديد و سرهايتان به زير بياندازيد.

يكى از آن خانم ها حضرت زينب كبرى عليها السلام و ديگرى حضرت ام كلثوم عليها السلام دختران اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام بودند، و آن جوان قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بود.

وقتى حضرت زينب كبرى عليها السلام بيرون آمد و چشمانش به جوانان پاك و با ايمان بنى هاشم افتاد گريه زيادى كردند، در اين هنگام قاسم بن الحسن عليهما السلام دويد و كرسى بر زمين نهاد، حضرت على اكبر عليه السلام پرده كجاوه را گرفت و حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام زانو زد تا آن خانم ها پا روى زانوى ايشان بگذارند و راحت بتوانند بر محمل سوار شوند، حضرت سيدالشهداء عليه السلام زير بغل آنها را مى گرفت و با عزت و احترام سوار بر محمل گرديدند.(1)

وقتى همه افراد بر محمل ها سوار شدند امام حسين عليه السلام فرمودند: برادرم كجاست؟ سردار لشكرم كجاست؟ قمر بنى هاشم كجاست؟

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام عرض كرد: لبيك، لبيك يا سيدى و مولاى.

امام حسين عليه السلام به ايشان فرمودند: برادرم اسبم را حاضر كن، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در حالى كه بنى هاشم با احترام خاصى اطرافش را گرفته بودند، اسب را آورد و ركابش را گرفت تا امام حسين عليه السلام بر اسب سوار شوند، سپس بنى هاشم همه بر مركب هاى خويش سوار شدند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نيز سوار بر مركب

ص: " 304


1- رياض القدس جلد: 1 صفحه: 176

خويش گرديد و علم را جلو روى كاروان حضرت سيدالشهداء عليه السلام بر افراشت.

در اين هنگام اهل شهر يكپارچه با صداى بلند گريه مى كردند و ضجه مى زدند، صداى بنى هاشم نيز به گريه و ناله بلند گرديد و گفتند: الوداع، الوداع، امروز روز جدايى است.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: آرى به خدا سوگند كه امروز روز جدايى است و ملاقات بعدى ما قيامت است، سپس امام حسين عليه السلام با عيال و همه فرزندانش به سمت كربلاء راه افتادند.(1)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در اين سفر يعنى از مدينه تا مكه و از مكه تا كربلاء كه پر از حوادث خطير و امتحانات بزرگ الهى بود، و كمتر كسى نسبت به امام زمانش حضرت سيدالشهداء عليه السلام وفادار ماند و بعضا كنار كشيدند لحظه اى امام زمانش حسين بن على عليهما السلام و آرمان آن حضرت را فراموش نكرد و از ايشان فاصله نگرفت بلكه چون پروانه گرد شمع وجود حضرت سيدالشهداء عليه السلام مى گرديد.

آنها قبل از حركت به زيارت و طواف خانه خدا رفته و در روز هشتم ذى الحجه از مكه خارج شدند.

ملاقات شاعر بزرگ، فرزدق با امام حسين عليه السلام

در طول مسير شاعر بزرگ، فرزدق همام بن غالب، خدمت امام حسين عليه السلام مشرف شد و پس از سلام و درود عرض كرد: پدر و مادرم به فدايت يابن رسول اللَّه صلى الله عليه وآله چه شد كه حج را رها كردى؟

امام حسين عليه السلام فرمودند: حكومت براى به شهادت رساندنم سعى و تلاش دارد و

ص: 305


1- معالى السبطين.

افرادى را به همين جهت اجير كرده و به مكه فرستاده اگر اين كار نمى كردم، كشته مى شدم.

سپس حضرت سريعا از او پرسيدند: از كجا مى آيى؟

فرزدق گفت: از كوفه.

امام حسين عليه السلام فرمودند: اخبار مردم را برايم بگو.

فرزدق با آگاهى و صداقت، وضعيت موجود كوفه را براى امام حسين عليه السلام بيان و آن را نا اميد كننده توصيف كرد و گفت: به شخص آگاهى دست يافته اى دل هاى مردم با تو و شمشيرهايشان با بنى اميه است، قضا از آسمان فرود مى آيد، خداوند هر چه اراده كند انجام مى دهد و پروردگار ما هر روز دركارى است.

امام با بيانات ذيل سخنان فرزدق را تأييد كرد، او را از عزم استوار و اراده نيرومند خود براى جهاد و دفاع از حريم اسلام باخبر ساخت و توضيح داد اگر به مقصود دست يافت كه چه بهتر وگرنه در راه خدا به شهادت رسيده است:

راست گفتى همه كارها از آن خداست، خداوند آن چه اراده كند انجام مى دهد و پروردگار ما هر روز در كارى است، اگر قضاى الهى بر مقصود ما قرار گرفت، بر نعمتهايش او را سپاس مى گزاريم و براى اداى شكرش از او يارى مى خواهيم و اگر قضاى حق، مانع خواسته ما گشت، آن كه حق، نيت او و پرهيزگارى طينتش باشد، از جاده حقيقت جدا نشده است.(1)

فرزدق دو بار با حضرت سيدالشهداء عليه السلام ملاقات كرد، مرتبه اول در هنگام خروج امام از مكه و مرتبه دوم بعد از رسيدن خبر شهادت حضرت مسلم به امام حسين عليه السلام در منزل زباله بود كه فرزدق از امام پرسيد: چگونه به كوفه مى رويد و حال

ص: 306


1- بحارالانوار جلد: 44 صفحه: 365

اين كه آنها پسر عموى شما را كشتند؟

امام حسين عليه السلام گريه فراوانى كردند و سخنانى به فرزدق فرمودند و سپس اشعار زير را بيان نمودند

لئن كانت الدنيا تعد نفيسة

فدار ثواب الله اعلى وانبل

و ان كانت الابدان للموت انشئت

فقتل امرى ء بالسيف فى الله افضل

و ان كانت الارزاق شيئا مقدرا

فقلة سعى المرء فى الرزق اجمل

و ان كانت الاموال للترك جمعها

فما بال متروك به المرء يبخل؛(1)

يعنى: اگر دنيا ارزشمند تلقى مى شود، پس خانه پاداش الهى برتر و زيبنده تر است، و اگر بدن ها براى مرگ ساخته شده اند، پس كشته شدن آدمى با شمشير در راه خدا بهتر است، و اگر روزى هاى آدميان مقدر و معين باشد، پس تلاش كمتر آدمى در به دست آوردن روزى زيباتر است، و اگر مقصود از جمع آورى اموال، واگذاشتن آنهاست، پس چرا آدمى نسبت به اين واگذاشتنى ها بخل مى ورزد؟

به هر حال فرزدق حاضر نشد با امام بماند و از امام جدا شد و رفت.

خبر شهادت مسلم بن عقيل و عبداللّه بن يقطر به امام حسين عليه السلام

امام حسين عليه السلام همراه كاروان به سوى كوفه در حركت بودند، در نقطه اى به نام ثعلبيه، جريان خيانت كوفيان و كشته شدن مسلم بن عقيل به اطلاع ايشان و كاروانيان رسيد و سكوت غم انگيزى بر آنان حاكم شد.(2)

وقتى كاروان حضرت سيدالشهداء عليه السلام به زباله؛ مكانى آباد و داراى بازارهاى

ص: 307


1- كشف الغمه جلد: 2 صفحه: 28
2- سيرة الائمه الاثنى عشر جلد: 3 صفحه: 66

مختلف مابين واقصه و ثعلبيه رسيدند،(1) خبر شهادت عبداللَّه بن يقطر فرستاده امام حسين عليه السلام كه براى ملاقات و پيوستن به مسلم بن عقيل رفته بود، به آن حضرت رسيد.(2)

عبداللَّه بن يقطر براى پيوستن به مسلم رفته بود اما مأموران ابن زياد به فرماندهى حصين بن نمير او را دستگير كردند و تحت مراقبت شديد قرار داده و نزد ابن زياد بردند، ابن زياد به او غضب كرد و بر سرش فرياد كشيد: بر بالاى منبر برو و كذاب پسر كذاب را لعن كن،)زبانم لال منظورش امام حسين عليه السلام بود( تا بعد از آن رأى خود را در مورد تو صادر كنم.

عبداللَّه قبول كرد و بالاى منبر مسجد رفت و با صدايى بلند و شيوا گفت: اى مردم كوفه؛ من فرستاده حسين پسر حضرت فاطمه زهراء عليها السلام به سوى شما هستم تا او را يارى كنيد )و اشاره به كاخ ابن زياد كرد( و گفت: و عليه اين زنا زاده، پسر زنا زاده، قيام كنيد و پشتيبان امام حسين عليه السلام باشيد.

عبداللَّه با سخنان بيدار كننده خود كوفيان را به يارى فرزند رسول خدا صلى الله عليه وآله و دفاع از ايشان دعوت كرد، ابن زياد از شدّت عصبانيت سياه شده و بر خود مى پيچيد و دستور داد اين بزرگ مرد را بالاى قصر ببرند و از بام به پائين بياندازند.

مأموران حكومتى او را بالاى قصر بردند و از آنجا به پايين پرتاب كردند كه بر اثر آن، استخوان هاى عبداللَّه خرد شد و هنوز جان در بدن داشت كه يكى از آن مزدورها به نام عبدالملك لخمى، براى تقرب به پسر مرجانه، سر عبداللَّه را از تن جدا كرد.(3)

ص: 308


1- معجم البلدان جلد: 3 صفحه: 129
2- روضة الواعظين جلد: 1 صفحه: 406
3- اعلام الورى باعلام الهدى جلد: 1 صفحه: 446
خطبه امام حسين عليه السلام

پس از شهادت عبدالله بن يقطر و امتحان كردن اصحاب

خبر شهادت عبداللَّه بر امام حسين عليه السلام بسيار سنگين بود و دانست به سوى مرگ پيش مى رود، لذا امر فرمود اصحاب و همراهان شان جمع شوند، و خطبه اى برايشان خواند و كناره گيرى مردم از يارى امام و پيوستن آنان به بنى اميه را با ايشان در ميان گذاشت و فرمود:

اما بعد: شيعيان ما، ما را تنها گذاشتند، پس هركس از شما دوست دارد، مى تواند راه خود را بگيرد و برود كه من بيعتم را از شما برداشتم.

در آن روز عده كمى از كسانى كه براى به دست آوردن غنيمت و دستيابى به مناصب دولتى، گرد حضرت جمع شده بودند، امام حسين عليه السلام را تنها گذاشته و رفتند، و كسانى كه آگاهانه از حضرت پيروى كرده و كوچك ترين طمعى نداشتند با ايشان ماندند.(1)

امام حسين عليه السلام از هر موقعيتى كه پيش مى آمد استفاده مى كردند و ديگران را براى ماندن يا جدا شدن از خود آزاد مى گذاشتند، علت اين كار امتحان شدن همه افراد بود و اين كه هر كس مى ماند، آزادانه و با اختيار خود باشد نه به خاطر مسائل ديگر.

آغاز سقايت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در سفر كربلاء

وقتى كاروان امام حسين عليه السلام به شراف منزلگاهى بين مكه و كربلاء رسيد امام حسين عليه السلام به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: از اين لحظه تو سقّاء كاروان من

ص: 309


1- الاتحاف بحب الاشراف صفحه: 136

هستى، هر چه در توان داريد آب ذخيره كنيد كه ميهمان تشنه خواهيم داشت.(1)

ابن زياد والى جديد كوفه كه منظور اصلى اش دست يافتن بر امام حسين عليه السلام و گرفتن بيعت و در نتيجه دريافت پاداش خود از يزيد بود، لشكريان زيادى را به دسته هاى مختلف تقسيم كرد و در كليه راه هائى كه به كوفه منتهى مى گرديد اعزام كرد و به فرماندهان آنها دستور داد در صورت مشاهده كاروان امام حسين عليه السلام به هر نحوى شده آن را متوقف و به كوفه نزد ابن زياد بازگردانند.

كاروان امام حسين عليه السلام هنگام حركت از مكه، آذوقه و آب را با توجه به فاصله بين مكه تا كوفه و نقاط و مراكز آبادى بين اين دو شهر تهيه و تأمين كرده بودند، ولى با پيش آمد قتل حضرت مسلم عليه السلام حركت به سوى كوفه منتفى گرديد و در جاده هاى سوزان و بدون آب و علف و تقريبا دور از آبادى قدم بر مى داشتند، لذا براى تهيه آب و غذا با مشكلات جدى مواجه شدند.(2)

بنابراين وظيفه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مشكل تر شد چون ايشان مسئوليت آن كاروان را به عهده داشت و مى بايستى براى رفع مشكلات كاروان اقدام مى نمود.

لذا به منظور جلوگيرى از ناراحتى كاروانيان به ويژه بانوان و كودكان با كسب اجازه از حضرت سيدالشهداء عليه السلام مسير كاروان را به گونه اى تعيين مى كرد كه حتى المقدور از نقاطى كه احتمال وجود آبادى، مخصوصا وجود آب در آن مى رفت عبور نمايند.

ص: 310


1- مقتل الحسين عليه السلام صفحه: 214
2- حياة الامام الحسين عليه السلام جلد: 3 صفحه: 73
ملاقات و سخنان امام حسين عليه السلام با لشكر حر

وقتى كاروان امام حسين عليه السلام به شراف رسيد در آنجا چشمه آبى بود، حضرت سيدالشهداء عليه السلام به اصحاب و دوستانشان فرمودند: هر چه مى توانند با خود آب برداريد، آنها نيز اطاعت كردند و پس از ذخيره كردن آب شرب، كاروان مجددا حركت كرد، بعد از كمى حركت ناگهان يكى از اصحاب تكبير گفت، حضرت سيدالشهداء عليه السلام شگفت زده پرسيدند: چرا تكبير گفتى؟

او گفت: نخلستانى ديدم.

يكى ديگر از اصحاب كه با آن راه آشنا بود، سخنش را رد كرد و گفت: در اين مسير اصلاً نخلى وجود ندارد، يحتمل آنها پيكان هاى نيزه ها و گوش هاى اسب ها باشند.

امام حسين عليه السلام به آن نقطه نگاه كردند، تأملى نموده سپس فرمودند: من هم آنها را مى بينم.

آن حضرت متوجه شدند آنها سپاه اموى هستند كه براى جنگ با ايشان آمده اند، لذا به اصحاب خود فرمودند: آيا در اين نزديكى پناهگاهى وجود ندارد كه به آن پناه ببريم و آن را پشت خود قرار داده تا با آنها از يك جهت رو در رو شويم؟

يكى از اصحاب كه به راه هاى آن مسير آشنا بود خدمت آن حضرت عرض كرد: بله هست، و به طرفى اشاره نمود و عرض كرد در كنارتان كوه ذو حسم قرار دارد، اگر به سمت چپ تان بپيچيد بر آن دست يافته و زودتر برسيد، خواسته شما بر آورده شده است.

كاروان به دستور امام به آن سمت حركت كرد اندكى نگذشت كه لشكر انبوهى به

ص: 311

فرماندهى حر بن يزيد رياحى آنها را متوقف كردند.

تعداد سپاهيان حر حدود هزار نفر سواره تا دندان مسلح بود، نزديك ظهر در حالى كه از شدت تشنگى در آستانه هلاكت بودند راه را بر امام حسين عليه السلام بستند، حضرت سيدالشهداء عليه السلام بر آنان ترحم كرده و به اصحاب خود دستور فرمودند آنها و اسب هايشان را سيراب كنيد، ياران امام تمام افراد سپاه دشمن را سيراب كرده، سپس متوجه اسب ها شدند و با ظروف مخصوصى، آنها را نيز سيراب كردند؛ ظرف را در مقابل اسبى مى گرفتند و پس از آن كه چند بار آب مى نوشيد، نزد اسب ديگر مى رفتند، آنها تا وقتى كه تمامى اسب هاى سپاه حر بن يزيد رياحى سيراب شدند به اين كار ادامه دادند.(1)

آن سپاه وقتى به نزد امام حسين عليه السلام رسيدند در اثر اتمام آب و شدّت گرماى هوا و پيمودن مسافت زياد در بيابان هاى كوفه تا كربلاء، آن هم با تشنگى و نبود آب و حمل سلاح و زره، اكثر قريب به اتفاقشان در آستانه مرگ بودند، به طورى كه اگر فقط تا دقايقى ديگر در رساندن آب به آنها تأخير مى شد يقينا همگى شان نابود گشته و از بين مى رفتند، زمانى كه اصحاب به دستور امام حسين عليه السلام آب را در اختيار آنها گذاشتند بعضى از افراد سپاه حر در اثر شدّت تشنگى، قوّت و توان اين كه حتى مشك آب به دست بگيرند را نداشتند، لذا به سختى مشك را به دست مى گرفتند به طورى كه مقدار زيادى از آب مشك روى زمين مى ريخت، حضرت سيّد الشهداء عليه السلام وقتى اين صحنه را تماشا نمودند خودشان شخصا مى رفتند و آنها را در آغوش مى گرفتند و با دست مبارك خويش به آنها آب مى نوشاندند.

امام حسين عليه السلام كه به عنوان امام معصوم هميشه فقط و فقط به هدايت ديگران

ص: 312


1- الارشاد جلد: 2 صفحه: 77

حتى دشمنان و مخالفان خود مى انديشيدند، بعد از اين كه آن سپاه را از هلاكت حتمى بدنى نجات دادند، براى نجات روح آنها از هلاكت ابدى تلاش بسيارى نمودند لذا براى آن ها سخنرانى كرده و طى بياناتى فرمودند: كه براى جنگ با آنان نيامده، بلكه براى رهايى ايشان حركت كرده است و مى خواهد آنان را از ظلم و ستم امويان نجات دهد.

همچنين فرمودند آمدن ايشان به درخواست خود كوفيان بوده كه با ارسال نمايندگان و نامه هاى بسيار زياد از آن حضرت براى برپايى حكومت قرآن دعوت كرده اند. قسمتى از بيانات امام حسين عليه السلام به شرح زير مى باشد:

اى مردم؛ در برابر خداوند بر شما حجت را تمام كرده و راه عذر را مى بندم، من به سوى شما نيامدم مگر پس از رسيدن نامه ها و فرستادگانتان كه گفته بوديد: ما را امامى نيست، پس به سوى ما روى بياور، چه بسا كه خداوند ما را به وسيله تو بر طريق هدايت مجتمع كند.

پس اگر همچنان بر گفته هاى خود هستيد كه من نزدتان آمده ام، لذا با دادن عهد و پيمانى مرا به خودتان مطمئن كنيد و اگر از آمدن من خشنود نيستيد، از شما روى مى گردانم و به جايى كه از آن به سويتان آمدم، بازمى گردم.(1)

آنان ساكت ماندند؛ زيرا اكثريتشان همان كسانى بودند كه نامه براى آن حضرت فرستاده و با سفير ايشان مسلم بن عقيل به عنوان نايب ايشان بيعت كرده بودند.

وقت ظهر و هنگام نماز شد، امام حسين عليه السلام به حر بن يزيد رياحى فرمودند: اى حر! اكنون موقع نماز است، ما با همراهان خود فريضه را انجام مى دهيم و تو نيز با لشكريانت نماز بخوان تا بعد ببينيم چه پيش خواهد آمد.

ص: 313


1- بحارالانوار جلد: 44 صفحه: 375 الى 377

حر بن يزيد رياحى خدمت امام حسين عليه السلام عرض كرد: اى حسين، چرا ما جدا نماز بخوانيم؟ من و لشكريانم همه به شما اقتداء مى كنيم و پشت سر شما فريضه را انجام مى دهيم لذا به امام حسين عليه السلام اقتداء كرده و نمازشان را خواندند.

بعد از نماز مجددا امام حسين عليه السلام خطبه اى براى آنان خوانده و فرمودند:

اى مردم؛ اگر تقواى خدا پيشه كنيد و حق را براى اهل آن بخواهيد، مورد رضايت خدا خواهيد بود، ما خاندان نبوت به خلافت سزاوارتر از اين مدعيان دروغين و رفتار كنندگان به ظلم و ستم در ميان شما هستيم، اگر از ما كراهت داشته باشيد و به حق ما جهل بورزيد و نظرتان غير از آن باشد كه نامه هايتان از آن حاكى بود، بازخواهم گشت.

امام حسين عليه السلام آنان را به تقواى خدا، شناخت اهل حق و داعيان عدالت فرا مى خواند؛ زيرا اطاعت از فرمايش امام، موجب خشنودى خداوند و نجات خودشان بود، همچنين آنان را به يارى اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ترغيب مى كرد و آنان را شايسته خلافت مسلمانان دانست، نه امويان كه خلاف احكام خدا و ستمگرانه، حكومت مى كردند.

در پايان، حضرت بر اين نكته تأكيد فرمودند كه اگر نظرتان عوض شده و ديگر قصد يارى من را نداريد، از همان راهى كه آمده ام، باز مى گردم.

حر بن يزيد رياحى كه ظاهرا از نامه نگارى هاى كوفيان بى اطلاع بود، از حضرت پرسيد: اين نامه هايى كه مى گوييد چيست؟

امام حسين عليه السلام به عقبة بن سمعان دستور فرمودند نامه ها را بياورد، او نيز خورجينى را كه پر از نامه بود آورد و مقابل حر بر زمين ريخت، حر حيرت زده به آنها خيره شد و به امام عرض كرد: ما از نويسندگانى كه برايت نامه نوشته اند، نيستيم.

در اين هنگام امام حسين عليه السلام قصد كرد به مكانى كه از آنجا آمده بازگردد، ولى حر

ص: 314

بن يزيد مانع ايشان شد و گفت: دستور دارم همين كه شما را ديدم، از شما جدا نشوم تا شما را به كوفه و نزد ابن زياد ببرم.

امام حسين عليه السلام از اين كلام حر ناراحت شده و به او فرمودند: مرگ به تو نزديك تر از انجام اين كار است.

سپس حضرت به ياران خود امر فرمودند: بر مركب هاى خود نشسته و راه مدينه را پيش گيريد، حر ميان آنان و راه يثرب قرار گرفت، امام بر او غضب كردند و او را نهيب داده و فرمودند: مادرت به عزايت بنشيند، از ما چه مى خواهى؟

حر گفت: اگر هر كس ديگر غير از شما در چنين حالى كه در آن هستى اين سخن را به من مى گفت، من نيز هر كه بود نام مادرش را به عزا گرفتنش مى بردم، ولى به خدا قسم من نمى توانم نام مادر تو را جز به بهترين وجه كه توانائى بر آن دارم به زبان بياورم.

امام حسين عليه السلام به حر فرمودند: اى حر، سد راه ما نشو و بگذار به راه خود برويم و دنبال كار خويش باشيم.

حر بن يزيد رياحى جواب داد: يا حسين! دستور داريم هر كجا شما را ديديم از ادامه مسافرت كاروان جلوگيرى كنيم و براى بيعت نزد ابن زياد به كوفه ببريم.

حضرت سيدالشهداء عليه السلام فرمودند: به كوفه رفتن و بيعت نمودن از محالات است، در اين باب كمترين كلمه اى بر زبان نياور.(1)

حر بن يزيد رياحى گفت: با خود دارى از اين عمل، جنگ را آغاز مى كنيد و چون تعدادتان كم است كشته خواهيد شد.

امام حسين عليه السلام از اين گفته حر بسيار ناراحت شده و فرمودند: ما را از كشته شدن

ص: 315


1- اعيان الشيعه جلد: 1 صفحه: 596

و مرگ مى ترسانى؟ سپس در حالى كه غضبناك بودند اين اشعار را خواندند.

سامضى و ما بالموت عار على الفتى***اذا مانوى خيرا و جاهدا مسلما

و آسى الرجال الصالحين به نفسه***و خالف مثبورا و فارق مجرما

فان عشت الم اندم و ان مت لم الم***كفى بك ذلا ان تعيش و ترغما؛(1)

يعنى: من به زودى از اين جهان مى گذرم و مرگ براى جوان مرد عيب و عار نيست، در صورتى كه نيت او حق باشد و در حالى كه مسلمان باشد و جهاد نمايد.

و جان خود را براى مردان نيكوكار فدا كند و از شخص ملعون مفارقت و با شخص مجرم مخالفت نمايد.

اگر من شهيد گردم ندامت و پشيمانى ندارم و اگر زنده بمانم مورد ملامت نخواهم بود. ولى براى تو همين بس كه در حال ذلت بميرى و بينى تو به خاك ماليده شود.حر بعد از شنيدن اين ابيات و تصميم امام، ديگر صحبتى نكرد و كاروان را در حركت آزاد گذاشت ولى با لشكريانش در معيت آنان حركت مى كرد آنها از اين نقطه به آن نقطه، از اين آبادى به آن آبادى گذر كردند تا بالاخره در دوم محرم به سرزمين كربلاء رسيدند و امام دستور توقف و اقامت را به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام صادر فرمودند.

نامه ابن زياد به حر

كاروان امام همچنان راه خود را در صحرا ادامه مى دادند، گاهى كه به راست و يا به چپ مى رفتند سپاهيان حر، آنان را به طرف كوفه سوق مى دادند، و از رفتن به سمت ديگر باز مى داشتند، اما كاروان امام حسين عليه السلام از رفتن به سوى كوفه امتناع مى كرد.

ناگهان اسب سوارى را ديدند كه به سرعت مى تازد، پس اندكى صبر كردند تا

ص: 316


1- امالى صدوق صفحه: 154

برسد، آن اسب سوار كه پيك ابن زياد بود خود را به حر رسانده و به او سلام كرد ولى به امام حسين عليه السلام سلام نكرد و نامه ابن زياد را به حر داد.

حر نامه را گشود و خواند، در آن چنين آمده بود:

همين كه نامه و پيك من نزدت آمد، بر حسين سخت بگير و او را در بيابانى بدون حفاظ و آب فرود بياور به فرستاده ام گفته ام تو را ترك نكند و همچنان مراقبت باشد، تا دستورم را انجام دهى؛ سپس نزد من بازگشته و از حسن اجراى دستور، باخبرم سازد.

پسر مرجانه قبل از اين مى گفت: امام حسين عليه السلام را به كوفه ببرند اما ظاهرا از نظر سابق خود مبنى بر دستگيرى امام و اعزام ايشان به كوفه، پشيمان شده بود، او از آن مى ترسيد كه با آمدن امام حسين عليه السلام به كوفه، اوضاع شهر به نفع آن حضرت تغيير كند، لذا تصميم گرفت آن حضرت را در صحرايى دور از آبادى محاصره و از اين راه بهتر به اهداف خود دست پيدا كند.

حر نامه ابن زياد را براى حضرت سيدالشهداء عليه السلام خواند و ايشان را كه خواستار ادامه مسير و رسيدن به جايى كه آب و آبادى باشد، از رفتن بازداشت؛ زيرا تحت نظر جاسوس ابن زياد بود كه هر حركت مخالف فرمان اربابش، پسر مرجانه را ثبت مى كرد.(1)

زهير بن قين كه از بزرگان اصحاب و خاصّان امام بود، به حضرت پيشنهاد كرد، با حر بجنگند، ليكن حضرت امتناع نموده و فرمودند: هرگز پيش قدم جنگ با آنها نخواهم شد.(2)

ص: 317


1- ابصار العين فى انصار الحسين صفحه: 206
2- مسند الامام الشهيد ابى عبدالله الحسين عليه السلام جلد: 1 صفحه: 491
فرود در كربلاء، عرفات عشق و شهادت

در روز دوم محرم الحرام كاروان امام به كربلاء رسيد، با اصرار حر كاروان حضرت سيدالشهداء عليه السلام ناگزير در آنجا فرود آمد،(1) سپس آن حضرت متوجه اصحاب شده و پرسيدند: اسم اينجا چيست؟

عرض كردند: كربلاء.

چشمان حضرت پر از اشك شده و فرمودند: پروردگارا! از كرب و بلاء، به تو پناه مى برم.(2)

پس رو به اصحاب كرده و خبر شهادت خود و ايشان را چنين بيان فرمودند:

اين جايگاه كرب و بلاء پايان سفر و محل فرود آمدن ماست و اين جا خون هاى ما به زمين خواهد ريخت.(3)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام همراه جوانان بنى هاشم و ديگر اصحاب بزرگوار به فرمان امام حسين عليه السلام به نصب خيمه ها پرداختند.

امام حسين عليه السلام دستانشان را به دعا بلند كرده و به خداوند از محنت هاى بزرگ و عظيم خود چنين شكايت نمود:

پروردگارا! ما عترت پيامبرت محمد صلى الله عليه وآله هستيم، ما را از حرم جدّمان بيرون كرده و دور ساختند و بنى اميه بر ما ستم روا داشتند.

پروردگارا! حق ما را بگير و ما را بر قوم ستمگر نصرت عطا فرما.(4)

ص: 318


1- وقعة الطف صفحه: 177
2- مقتل الحسين خوارزمى جلد: 1 صفحه: 334
3- مثيرالاحزان صفحه: 49
4- عوالم العلوم و المعارف و الاحوال من الايات و الاقوال و الاخبار جلد: 17 صفحه: 234

سپس حضرت، نزد اصحاب خود آمده و به آنان فرمود:

مردم، بندگان دنيا هستند و دين لقلقه زبان آنان است، تا جايى پايبند آن هستند كه روزگارشان بگردد و اگر دچار آزمايش و بلا شوند، دينداران كم خواهند بود.(1) و بعد از حمد و سپاس خداى تعالى فرمود:

اما بعد:

به راستى بر ما فرود آمده آن چه را كه مى بينيد، دنيا دگرگون و ناشناخته شده است، نيكى آن روگردان شده و جز اندكى از آن مانند باقيمانده آب ظرف و پس مانده غذايى نافرجام باقى نمانده است.

آيا نمى بينيد به حق عمل نمى شود و از باطل منع نمى كنند؟ شايسته است كه در اين حال، مؤمن، مشتاق ديدار خداوند باشد، من مرگ را جز سعادت و زندگى با ظالمان را جز ذلت نمى بينم.(2)

كاروان امام حسين عليه السلام روز دوم محرم وارد كربلاء شده و حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام سرانجام در روز دهم به شهادت رسيدند، آن بزرگوار در اين مدت شب و روز با تمام تلاش و كوشش و به تمام معنا در خدمت امام حسين عليه السلام و خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام بود، تا آن جا كه امام حسين عليه السلام به عنوان دومين شخص نهضتش همواره با ايشان به مشورت پرداخته و ايشان فرامين امام حسين عليه السلام را مو به مو اجراء مى كردند.

ص: 319


1- مكارم الاخلاق النبى و الائمه صفحه: 251
2- حياة الامام الحسين جلد 3 صفحه: 98
نشست عمر بن سعد با امام حسين عليه السلام

بعد از دو روز اقامت در سرزمين مقدس كربلاء يعنى روز چهارم محرم، لشكرى به تعداد چهار هزار نفر از كوفيان به سركردگى عمر بن سعد بن ابى وقاص به كربلاء رسيده و به لشكر حر پيوستند.(1)

عمر بن سعد تمايل زيادى به ملاقات با امام حسين عليه السلام داشت، تا از نيت و هدف ايشان آگاه گردد، لذا پيكى فرستاد و از آن حضرت در اين خصوص اجازه گرفته و خدمت حضرت سيدالشهداء عليه السلام رسيد.

در اين نشست امام حسين عليه السلام به عمر بن سعد فرمودند: ما با هيچ كس سر جنگ و ستيز نداريم و به دعوت كوفيان از مكه خارج شده ايم، مردم كوفه از من دعوت كرده اند كه به آن جا بيايم، چنان چه پشيمان شده و يا از آمدنم نگران هستند برخواهم گشت.(2)

عمر بن سعد با شنيدن فرمايشات امام دچار سردرگمى و وضع خاصى شد، لذا تصميم گرفت اقدام خاصى نكند تا جريان را به اطلاع ابن زياد والى كوفه برساند، و سريع به وسيله نامه اى ابن زياد را در جريان گذاشت.

ابن زياد پيروزى بر امام حسين عليه السلام را مقدمه ارتقاء مقام و درجه براى خود مى دانست، شمر بن ذى الجوشن نيز او را در اين جهت تحريك كرد، لذا نامه اى تهديد آميز براى عمر بن سعد نوشت و او را به جنگ با امام حسين عليه السلام وادار كرد و به او هشدار داد در صورت خود دارى از اجراى فرمانش، شمر بن ذى الجوشن را به فرماندهى لشكر منصوب خواهد كرد.(3)

ص: 320


1- الكامل فى التاريخ جلد: 4 صفحه: 52
2- قمقام زخار و صمصام بتار صفحه: 277
3- وقعة الطف صفحه: 188
نامه ابن زياد به عمر بن سعد

ابن زياد در آن نامه به عمر بن سعد نوشته بود: با رسيدن اين نامه بيعت يزيد را از حسين بخواه، اگر پذيرفت و آن را گردن نهاد جريان را به من گزارش نما، ولى اگر خود دارى و امتناع كرد آب را به روى آنها ببند و بين حسين و يارانش و آب حائل شو، تا اين كه آنها حتى يك قطره آب ننوشند، همان گونه كه با آن مرد پرهيزكار؛ عثمان چنين رفتار شد و با آنها بجنگ و همه آنها را از دم تيغ بگذران و بر اجساد آنها اسب بتازان تا استخوان بدن هايشان خرد گردد.(1)

وقتى شمر بن ذى الجوشن نامه ابن زياد را براى عمر بن سعد آورد، و عمر سعد نامه را خواند، به شمر گفت: واى بر تو، مگر تو را چه شده، خدا تو را به خانه ات نرساند، خدا اين نامه اى را كه تو براى من آورده اى زشت نمايد.

به خدا قسم من گمان مى كنم تو مانع شدى ابن زياد به مضمون آن نامه اى كه برايش نوشتم عمل كند، امرى كه ما اميدوار بوديم اصلاح شود تو آن را فاسد كردى.

به خدا قسم حسين تسليم نخواهد شد، زيرا داراى آزادى مخصوصى است.

شمر در جواب عمر بن سعد گفت: خوب بگو ببينم چه خواهى كرد، آيا امر امير خود را اجراء و امضاء خواهى كرد و با دشمن وى قتال مى نمائى؟ اگر دستور امير را انجام نمى دهى پس لشكر را به من واگذار كن.

عمر بن سعد گفت: نه، تو اين ارزش و لياقت را ندارى، من خودم متصدى و متولى اين امر خواهم بود، تو فرمانده پيادگان لشكرم باش.(2)

ص: 321


1- الاتحاف بحب الاشراف صفحه: 144
2- الارشاد جلد: 2 صفحه: 89
تسلط لشكريان عمر بن سعد بر شريعه

روز هفتم محرم بود كه نامه ابن زياد به دست عمر سعد رسيد، او از ترس اين كه مقام و منزلتش در حكومت از بين نرود بلافاصله قريب پانصد نفر از لشكريان به سركردگى عمرو بن حجاج مأمور كرد تا تمام شريعه فرات را در اختيار بگيرند و از نزديك شدن اصحاب امام حسين عليه السلام براى استفاده از آب جلوگيرى كنند و هر كس قصد آب را نمود با شمشير دورش سازند.(1)

زمانى كه لشكريان عمر بن سعد بر شريعه مسلط شده و حضرت سيدالشهداء عليه السلام و اصحاب و اهل بيت شان از استفاده و نوشيدن آب محروم گرديدند يكى از لشكريان عمر سعد به نام مهاجر بن اوس، سرخوش از اين پليدى و ناجوانمردى، متوجه حضرت سيدالشهداء عليه السلام شد و با صداى بلند گفت:

اى حسين! آيا آب را مى بينى كه چگونه موج مى زند؟ به خدا قسم، از آن نخواهى چشيد تا آن كه در كنارش جان دهى.(2)

عمرو بن حجاج نيز مانند كسى كه به غنيمت يا مكنتى دست يافته باشد از كار خويش بسيار مسرور بود و با خوشحالى به طرف حضرت سيدالشهداء عليه السلام دويد و فرياد زد: اى حسين! اين فرات است كه سگان، چهار پايان و گرازها از آن مى نوشند، به خدا سوگند! از آن جرعه اى نخواهى نوشيد تا آن كه حميم را در آتش دوزخ بنوشى.(3)

يكى ديگر از سپاهيان عمر سعد به نام عبداللَّه بن حصين ازدى با صدايى كه جاسوسان پسر مرجانه بشنوند و به جوايز پسر مرجانه دست پيدا كند، گفت: اى حسين

ص: 322


1- الفتوح جلد: 5 صفحه: 91
2- انساب الاشراف جلد: 2
3- انساب الاشراف جلد: 2

آيا فرات را مى بينى؟ آيا امواج آب را مشاهده مى كنى؟ به خدا قسم يك قطره از آن در اختيار تو قرار نخواهد گرفت و آن قدر از بى آبى دچار مضيقه خواهى شد تا از تشنگى به هلاكت برسى.

امام حسين عليه السلام دست به دعا برداشت و او را نفرين كرده و فرمودند: پروردگارا! او را با تشنگى بميران و هرگز او را نيامرز.(1)

حميد بن مسلم مى گويد: بعد از نفرين امام حسين عليه السلام من به عيادت آن مرد رفتم، به خدا قسم ديدم كه آن بدبخت آب مى نوشيد تا شكمش پر مى شد ولى آن را استفراغ مى كرد و فرياد العطش سر مى داد و دوباره آب مى خورد و همان وضع تكرار مى شد و همين طور بود تا به دوزخ رفت.(2)

چون اين جريان در روز هفتم محرم اتفاق افتاد، لذا از روز هفتم تا روز عاشورا به مدت چهار روز امام حسين عليه السلام و صحابه و اهل بيت و كودكانش از آب محروم بودند و در تشنگى شديدى به سر مى بردند.

مصيبت عطش

كم كم آب در خيمه ها تمام شد، و از آنجا كه ماه محرم در سال 61 هجرى در فصل تابستان واقع شده بود هواى كربلاء بسيار سوزان و گرم بود،(3) تشنگى بر اصحاب و همچنين اهل بيت و كودكان امام حسين عليه السلام غلبه كرد و صداى العطش آنها بلند شد.

يكى از بزرگترين مصيبت هايى كه بر حضرت سيدالشهداء عليه السلام وارد شد همين

ص: 323


1- بحارالانوارجلد: 44 صفحه: 389
2- بحارالانوارجلد: 44 صفحه: 390
3- الخصائص العباسيه صفحه: 112

بود كه صداى كودكان خود را مى شنيد كه بانگ العطش، العطش سر داده بودند قلب عطوف و رئوف امام حسين عليه السلام از شنيدن ناله هاى آنان، و از ديدن صحنه هولناك لب هاى خشكيده اطفال و رنگ پريده آنان و خشك شدن شيرهاى مادران جريحه دار شده بود.

چون حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داراى مسئوليت سقايت بودند هر كس براى رفع تشنگى آب مى خواست و هر كودكى كه با لبان و زبان خشكيده احتياج به آب پيدا مى كرد به ايشان روى مى آورد.

غيرت و عطوفت و مهربانى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اجازه نمى داد اين جريانات را تحمل كنند كه اهل بيت پيامبر خدا صلى الله عليه وآله و كودكان و اطفال امام حسين عليه السلام از او آب بخواهند، ولى ايشان اعتنائى نكند و در مقابل صداى العطش نوادگان پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و به هلاكت افتادن كودكان از بى آبى، دست روى دست گذاشته و خاموش بنشينند،(1) لذا از روز هفتم كه عمر سعد به بستن آب اقدام كرد، تا روز عاشورا كه به مقام رفيع شهادت نائل آمدند چهار مرتبه براى آوردن آب به شريعه فرات رفته و از شريعه براى كاروان امام حسين عليه السلام آب آوردند، مرتبه چهارم در روز عاشورا بود كه به شهادت ايشان منجر گرديد و آب مشك با خوردن تير بر زمين ريخت.

از روز هفتم كه آب بر امام حسين عليه السلام بسته شد، هر مرتبه كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به شريعه مى رفت و براى اهل بيت و اصحاب آب مى آورد و در بين آنها تقسيم مى نمود، جيره آب خود را نگه مى داشت و نمى نوشيد، تا هر وقت اطفال حرم و فرزندان سيدالشهداء عليه السلام در نزدش اظهار تشنگى كردند سهم آب خود را به آنها بنوشاند.(2)

ص: 324


1- كبريت احمر صفحه: 159
2- رياض القدس جلد: 1 صفحه: 272
اولين سقايت

در شب هشتم محرم وقتى عطش بر امام حسين عليه السلام و اصحاب و اهل بيتشان مستولى گشت، حضرت سيدالشهداء عليه السلام به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: برادر اصحاب را جمع كن و چاهى حفر كنيد، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با محبت و ذوق و شوق تمام اطاعت امر نمود، ولى متأسفانه از حفر چاه به آب نرسيدند، لذا زحمت چاه كندن شدت عطش را بر اصحاب چند برابر نمود.(1)

امام حسين عليه السلام مجددا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را به حضور طلبيده و به ايشان دستور آوردن آب براى كاروانيان صادر فرمودند، ايشان با كمال ميل به برادر و امام زمان خود لبيك گفته و همراه با سى نفر سواره و بيست نفر پياده، با بيست مشك، روانه شريعه فرات شدند تا آب بياورند.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به عنوان فرمانده در پيشاپيش اين گروه به سوى فرات حركت كرده و رجز مى خواند:

اقاتل القوم بقلب مهتد ***اذب على سبط النبى احمد

اضربكم بالصارم المهتند ****حتى تحيدوا عن قتال سيدى

انى انا العبّاس ذوالتودد ****نجل على المرتضى المؤيد

يعنى: من اينك با قوم كافر با قلبى هدايت يافته در ستيزم، و از حريم فرزند پيامبراكرم صلى الله عليه وآله دفاع مى كنم؛

با شمشير برّان بر سرهايتان مى كوبم تا از نبرد با سرور من )حسين عليه السلام( كنار رويد؛

من عبّاس مهربان، فرزند على مرتضى هستم كه )همواره( مورد تاييد الهى بود.

ص: 325


1- ينابيع المودة لذوى القربى جلد: 3 صفحه: 67

وقتى نزديك شريعه رسيدند، عمرو بن حجاج فرمانده نگهبانان دشمن فرياد زد: شما كيستيد؟

يكى از آنها به نام هلال بن نافع بجلى، با كسب اجازه از فرمانده خود حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام جواب داد: من پسر عموى تو هستم، آمده ام از آب فرات بياشامم.

عمرو بن حجاج گفت: بياشام، گوارايت باشد.

هلال بن نافع بجلى گفت: واى بر تو، آيا به من مى گويى آب بنوش، در حالى كه حسين عليه السلام و اهل بيتش تشنه هستند و از شدت تشنگى در خطر مرگ قرار دارند؟

عمرو بن حجاج گفت: راست مى گويى، ولى به ما فرمان داده اند نگذاريم آب به حسين عليه السلام و يارانش برسد و ناگزير به اجراى آن هستيم.

هلال بن نافع بجلى به سخن او اعتناء نكرد و با صداى بلند به دوستان و همراهان خود فرمود: وارد شريعه شويد، آنها وارد شدند، عمرو بن حجاج ياران خود را فراخواند و از آنها خواست تا از ورودشان به شريعه جلوگيرى كنند، آنها وارد ميدان شدند و درگيرى شديدى بينشان رخ داد، اصحاب امام حسين عليه السلام دو دسته شدند، يك دسته با دشمن مى جنگيدند، و دسته ديگر وارد شريعه شده و مشك ها را پر از آب كردند.

در آن نبرد هيچ كدام از اصحاب امام حسين عليه السلام به شهادت نرسيد و دشمن نيز نتوانست از ورود آنها به شريعه جلوگيرى كند، لذا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و همراهانش، بيست مشك را پر از آب كرده و به خيمه ها رساندند و امام حسين عليه السلام و ديگر اصحاب از آن آب نوشيدند.(1)

ص: 326


1- ناسخ التواريخ جلد: 2 صفحه: 196.
دومين سقايت

در روز نهم محرم بعد از ورود شمر بن ذى الجوشن به كربلاء شمر آمد در جلوى لشكر عمر سعد قرار گرفت و خطاب به اصحاب امام حسين عليه السلام فرياد زد: به اين آب نگاه كنيد ببينيد چگونه مثل شكم ماهى موج مى زند، نمى گذاريم قطره اى از آن بنوشيد تا اين كه وارد آتش شويد.

در همين هنگام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به نزد امام حسين عليه السلام آمده و عرض كرد: آيا ما بر حق نيستيم؟

امام حسن عليه السلام فرمودند: بله واللَّه ما بر حق هستيم.

در اين هنگام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از امام حسين عليه السلام براى آوردن آب جهت رفع عطش زنان و كودكان اذن گرفت و با طلب خير از خداى تعالى در امر سقايت به لشكر دشمن كه نگهبان شريعه فرات بودند حمله كرد، آن چنان حمله اى كه همه سپاهيان شمر را در هم كوبيد و از هم جدا كرد.

در مدت زمانى كمى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام همه سپاهيان عمر سعد را از فرات دور كرده و فرارى داد و عده اى از آنها را به خاك مذلت انداخت و راه شريعه را باز نمود، اصحاب حضرت سيدالشهداء عليه السلام سريع آمدند و آب نوشيدند و براى خيام حرم نيز بردند.(1)

سومين سقايت

مرتبه ديگر وقتى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام صداى برادرشان امام حسين عليه السلام را شنيد كه مى فرمود: اما من ذاب يذب عن حرم رسول اللَّه؟

يعنى: آيا كسى نيست كه از حرم رسول خدا صلى الله عليه وآله دفاع نمايد؟ فورا خدمت برادر

ص: 327


1- منتخب التواريخ صفحه: 258

آمده و از ايشان جهت آب رسانى اذن گرفتند و پيشانى امام را بوسيدند و با ايشان وداع نموده و به سوى شريعه فرات رفتند.

ده هزار نفر از لشكر عمر سعد مسلح و مجهز به انواع سلاح، اطراف شريعه را گرفته بودند، چندين نفر از چند طرف مختلف حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را صدا زده و گفتند: تو كيستى؟

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمود: من عبّاس پسر على بن ابى طالب عليهم السلام هستم.

سپس با صداى بلند به آنها فرمود: اى بنى كلاب! من خواهر زاده شما هستم و تشنه مى باشم، شما اهل بيت محمد صلى الله عليه وآله را از آب منع مى كنيد؟ سپس وارد فرات گرديد و مشك را پر از آب نمود، لشكر عمر سعد به طرف او حمله ور شدند، آن حضرت مشك را به دوش انداختند و با شمشير بر آنها حمله كرده و مى فرمودند:

انا الذى اعرف عند الزمجره

يابن على المسمى حيدره

ان اثبتوا اليوم لنا يا كفره

يعنى: من آن كسى هستم كه هنگام غوغا حقيقتم آشكار مى شود و فرزند على هستم كه حيدر ناميده مى شود، اى كافران امروز شجاعت ما براى شما معلوم مى گردد.

آن حضرت بر لشكر دشمن حمله كرده و آنان را پراكنده مى نمودند و صد نفر از آنها را به خاك مذلت انداخته و به درك فرستاد تا آن كه مشكى را كه به همراه داشتند به خيمه گاه رساندند، اما متأسفانه بر اثر اصابت تيرها مقدار بسيار كمى آب در مشك باقى مانده بود كه حتى كودكان و اطفال را سيراب نكرد.(1)

ص: 328


1- بطل العلقمى جلد: 2 صفحه: 55 الى 56
مهلت گرفتن امام حسين عليه السلام از عمر سعد

عصر روز هشتم محرم هنگامى كه آفتاب غروب كرده بود، حضرت سيدالشهداء عليه السلام جلوى خيمه خويش در حالى كه سر مبارك شان را روى زانو گذاشته، در رؤيائى فرورفته بودند و ساير اهل بيت و همچنين اصحاب حضرت در خيمه هاى خود به نماز و مناجات مشغول بودند.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام چون نگهبانى خيام را به عهده داشت براى جلوگيرى از هرگونه پيش آمد و حادثه مرتباً دور تا دور خيمه ها مى گشت تا مبادا اهل بيت پيامبر صلى الله عليه وآله و ديگر اصحاب به طور ناگهانى از طرف معاندين مورد حمله قرار گرفته و غافل گير شوند.

حضرت زينب كبرى عليها السلام آن شير زن كربلاء در حالى كه به مداوا و پرستارى حضرت زين العابدين عليه السلام مشغول بود، به ساير اهل بيت پيامبر صلى الله عليه وآله به ويژه كودكان كه دچار بى آبى و عطش شده بودند رسيدگى مى فرمود.

ناگاه صداى هياهو و حركت اسب ها به گوشش رسيد، شتابان خود را به حضرت سيدالشهداء رسانده و با كمال اضطراب عرض كرد: برادر برخيز گويا لشكر عمر سعد حمله را آغاز كرده اند.

بعد از نماز عصر، عمر بن سعد خطاب به لشكريانش فرياد زد: يا خيل اللَّه اركبى و بالجنة ابشرى.

يعنى: اى لشكر خدا سوار شويد و به بهشت مژده دهيد، لشكريان بر مركب ها سوار شده و به طرف خيام امام حسين عليه السلام و يارانش يورش بردند.

امام حسين عليه السلام آن هنگام در حالت خواب و بيدارى پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله را مى ديدند كه ناگهان با صداى حضرت زينب كبرى عليها السلام از آن حالت خارج شده و متوجه عرايض

ص: 329

و بيانات خواهر گرامى شان گرديدند، جريان ديدار رسول خدا صلى الله عليه وآله را براى خواهرش نقل كرده و فرمودند: جدم مرا دعوت كرد و فرمود: تو به سوى ما مى آيى، حضرت زينب كبرى عليها السلام سيلى محكمى به صورت خود زد و عرض كرد: واى بر من.(1)

امام حسين عليه السلام فرمودند: اى خواهر مهربان، خدا تو را رحمت كند ساكت باش، ويل بر تو نيست، و به ايشان فرمودند: فوراً عبّاس عليه السلام را حاضر نمائيد.(2)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كه مشغول به محافظت خيمه ها بود بلافاصله نزد برادر حاضر گرديد و خطاب به ايشان عرض كرد: يا أخى أتاك القوم؛ يعنى: اى برادر عزيزم، لشكر دشمن به سوى شما مى آيد.

امام حسين عليه السلام به ايشان فرمودند: اى برادر، جانم به فدايت برو و جويا شو ببين آن ها چه مى خواهند و چه تصميمى دارند؟(3)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با اشتياق تمام به برادر و ولى و فرمانده خود لبيك گفته و همراه با حبيب بن مظاهر و زهير بن قين و چند نفر ديگر كه ظاهرا بيست نفر بودند به طرف لشكر عمر سعد رفتند.

وقتى به لشكر عمر سعد رسيدند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از آنها سؤال كرد: ما بدا لكم و ما تريدون.

يعنى: چه چيزى برايتان پيش آمده؟ و چه مى خواهيد؟

عمر سعد گفت: هم اكنون از طرف امير عبيداللَّه بن زياد دستور قطعى رسيده كه بلافاصله يا بايد بيعت يزيد را قبول كنيد و يا آماده جنگ باشيد.

ص: 330


1- الكامل ابن اثير جلد: 3 صفحه: 284
2- وقعة الطف صفحه: 193
3- ارشاد صفحه: 230

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: فلا تعجلوا حتى ارجع الى أبى عبداللَّه فاعرض عليه ما ذكرتم.

يعنى: عجله نكنيد قدرى صبر كنيد تا من اين مسأله را خدمت امام حسين عليه السلام عرض نموده و سپس نظر مبارك آن حضرت را به اطلاع شما برسانم.(1)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با عده اى از همراهانش به طرف امام حسين عليه السلام برگشته و پيام عمر سعد را به استحضار امام رساندند.

حبيب بن مظاهر و زهير بن قين و عده اى ديگر در همان جا ماندند، حبيب سپاهيان عمر سعد را نصيحت كرد و آنان را از عقاب و كيفر خدا بر حذر داشت و چنين فرمود:

آگاه باشيد! به خدا قسم! بدترين گروه كسانى هستند كه فرداى قيامت بر خداى عزوجل و پيامبر بزرگوارش صلى الله عليه وآله وارد مى شوند در حالى كه فرزندان و اهل بيت پيامبر صلى الله عليه وآله را كه شب زنده دارند و شبانه روز به ياد خدا مشغولند به قتل رسانده اند.(2)

عزرة بن قيس با بى شرمى پاسخ داد: اى پسر مظاهر! تو خودت را پاك و پرهيزكار معرفى مى كنى؟ در اين هنگام زهير بن قين متوجه عزره شد و فرمود: اى پسر قيس! از خدا بترس و از كسانى مباش كه بر گمراهى كمك مى كنند و نفس زكيه و پاك عترت رسول خدا صلى الله عليه وآله و برگزيده پيامبران را به قتل مى رسانند.

عزره پرسيد: تو كه نزد ما عثمانى بودى، حال چه شده است؟!

زهير پاسخ داد: به خدا قسم! من نه نامه به امام حسين عليه السلام نوشتم و نه پيكى نزد او فرستادم، تنها در راه به او برخوردم، هنگامى كه او را ديدم، به ياد رسول خدا صلى الله عليه وآله افتادم

ص: 331


1- بحارالانوار جلد: 44 صفحه: 391 الى 392
2- حياة الامام الحسين جلد: 3 صفحه: 172

و پيمان شكنى، نيرنگ، دنياپرستى و آن چه از ناجوانمردى براى امام حسين عليه السلام در نظر گرفته بوديد را دانستم، پس بر آن شدم تا براى حفظ حق پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله كه آن را ضايع كرده بوديد او را يارى كنم و به حزبش بپيوندم.(1)

زهير بن قين مى خواست به آنها بفهماند كه او مانند آنها به امام حسين عليه السلام براى آمدن به كوفه نامه ننوشته است، چون اكثر لشكريان عمر بن سعد حتى خود شمر بن ذى الجوشن جزء آن افرادى بودند كه به امام حسين عليه السلام نامه نوشته و ايشان را به كوفه دعوت كرده بودند اما حالا در مقابلش لشكر كشيده بودند.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام پيام آنها را به حضرت سيدالشهداء عليه السلام رسانيد، امام حسين عليه السلام بعد از شنيدن پيام عمر سعد براى چند دقيقه سكوت فرموده و تامل كردند، سپس به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: نزد آنها برو و تا صبح فردا مهلت بگير تا بتوانيم اين شب آخر را به نماز و عبادت بپردازيم و از پيشگاه خداى تعالى طلب آمرزش نمائيم، خدا مى داند كه من چقدر نماز خواندن و تلاوت قرآن و كثرت دعا و استغفار را دوست دارم.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با همراهان خويش به سمت لشكر عمر سعد حركت كردند و پيام امام حسين عليه السلام را به آنها اعلام كرده و فرمودند: اى مردم! امام حسين عليه السلام مى فرمايند: امشب را برگرديد و به ما فرصت دهيد تا در اين باره فكر كند، زيرا ميان شما و ايشان چنين سخنى نبوده است، صبح كه شد با هم ملاقات مى كنيم، يا آن چه شما درخواست مى كنيد را مى پذيريم و يا از آن كراهت داريم و رد مى نماييم.(2)

عمر بن سعد چون مى ترسيد در صورت قبول درخواست امام، شمر جاسوسى او

ص: 332


1- مقتل الحسين المقرم صفحه: 217
2- ليلة عاشوراء صفحه: 17

را نزد ابن زياد بكند و هم اين كه مى خواست شريكى براى خود پيدا كرده تا از بازخواست احتمالى ابن زياد جان سالم به در برد، به شمر بن ذى الجوشن رو كرده و گفت: نظرت چيست؟

شمر گفت: نظر خودت چيست؟ تو اميرى و رأى تو مورد قبول است.

عمر بن سعد گفت: من نمى خواهم در اين جريان صاحب نظر باشم.

آن گاه رو به لشكر كرد و گفت: شما چه نظر مى دهيد؟ عده اى از لشكريان عمر سعد با دادن مهلت، مخالف بودند و عده اى ديگر موافق، و هر يك در اثبات نظريه خود دلائلى اقامه مى كردند، عمرو بن حجاج و قيث بن اشعث از جمله افراد موافق با مهلت دادن به امام حسين عليه السلام بودند،(1) پس از مشاجره و بحث زيادى كه در بين لشكريان عمر سعد رخ داد بالاخره با دادن يك شب مهلت به حضرت سيدالشهداء عليه السلام موافقت كردند.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام خدمت امام حسين عليه السلام بازگشت در حالى كه قاصدى از جانب عمر بن سعد با ايشان بود، آن قاصد خطاب به امام حسين عليه السلام گفت: امشب را تا صبح به شما مهلت داديم، اگر در برابر امير عبيداللَّه تسليم شديد شما را نزد او مى بريم و اگر تسليم نشديد با شما مى جنگيم.(2)

نكته اى كه در اين جا بايد عرض كنم در مورد ادب حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است كه ايشان حتى از همان دوران كودكى در اثر تربيت صحيح هيچ گاه خود را با امام حسن و امام حسين عليهما السلام برابر نمى دانست و هميشه ادب حضورشان را حفظ مى نمود و حتى هيچ گاه حتى المقدور در كنار آن دو امام نمى نشستند، مگر با حفظ رعايت ادب

ص: 333


1- تاريخ طبرى جلد: 7 صفحه: 3013تاريخ طبرى جلد: 7 صفحه: 3013
2- الفتوح جلد: 5 صفحه: 99

و همچنين هيچ گاه آن دو بزرگوار را برادر خطاب نمى فرمودند، اما در واقعه جانسوز كربلاء در دو الى سه مورد حساس امام حسين عليه السلام را برادر خطاب كرده و دليلش ابراز محبت ايشان به آن حضرت بود، مانند بعضى از اصحاب كه در شب عاشورا بسيار خوشحال بوده و مى خنديدند و مى فرمودند: ما هيچ گاه در عمر خويش اين قدر شاد نبوده ايم اما چون امشب با همه شب هاى ديگر فرق مى كند اين قدر خوشحال هستيم، لذا اگر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در آن واقعه جانسوز در چند مورد امام حسين عليه السلام را برادر خطاب كرده علتش اين بود كه آن ايام براى همه اصحاب و بنى هاشم با ديگر ايام فرق مى كرد و حتى برادر خطاب كردن امام حسين عليه السلام در آن ايام خود نشانه رعايت ادب و محبت بوده است.

آن شب تا صبح امام حسين عليه السلام با برگزيدگان پاك و مؤمن از اهل بيت و يارانش، نخوابيده و متوجه خدا شده و با دل و جان به مناجات پرداخته و از خداوند عفو و مغفرت درخواست كردند، گروهى در حال ركوع، گروهى در حال سجود و گروهى به تلاوت قرآن مشغول بوده و همهمه عجيبى مانند صداى زنبور عسل داشتند و با بى صبرى، منتظر طلوع خورشيد بودند تا به افتخار شهادت در راه امام زمان شان و ذريه رسول خدا صلى الله عليه وآله دست پيدا كنند،(1) در آن شب سى و دو نفر از لشكر عمر سعد از خواب غفلت بيدار شده، توبه كرده و به لشكر امام حسين عليه السلام پيوستند.(2)

اصحاب عمر سعد نيز آن شب را تا صبح نخوابيدند و با شوق، منتظر طلوع خورشيد بوده تا خون اهل بيت پيامبر خدا صلى الله عليه وآله را بريزند و به اين وسيله به اربابشان پسر مرجانه نزديك بشوند.(3)

ص: 334


1- مثير الاحزان صفحه: 52
2- لهوف صفحه: 94.
3- معالى السبطين صفحه: 206
تلاش امام حسين عليه السلام براى هدايت عمر سعد

ظاهرا در شب تاسوعا بود كه امام حسين عليه السلام براى عمر بن سعد پيغام فرستادند: مى خواهم با تو صحبت كنم، مابين دو لشكر تو را ملاقات خواهم نمود.

آن شب عمر بن سعد با بيست نفر و امام حسين عليه السلام نيز با بيست نفر از ياران خود به ميان لشكر آمدند، وقتى به يكديگر رسيدند امام حسين عليه السلام دستور فرمودند همه يارانشان كنار بروند، فقط برادرشان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و پسرشان حضرت على اكبر عليه السلام ماندند، در كنار عمر بن سعد هم پسرش حفص و غلامش ماند.(1)

امام حسين عليه السلام خطاب به عمر سعد كرده و از او خواست خود را از بند فرماندهى سپاه ابن زياد رهايى دهد و از اين دام فريبنده خلاصى يابد.

عمر سعد كه در حال و هوايى ديگر بود، گفت: مى ترسم خانه ام خراب شود.

امام حسين عليه السلام فرمودند: خانه اى برايت مى سازم.

عمر سعد گفت: زمين هايم را از من مى گيرند.

امام حسين عليه السلام فرمودند: بهتر از زمين هايت از دارايى خويش در حجاز به نامت مى كنم و به تو مى دهم.(2)

خلاصه در آن شب امام حسين عليه السلام خيلى تلاش كردند تا عمر سعد را هدايت كنند اما وقتى متوجه شدند كه او مال و مقام دنيا را بر آخرت خويش ترجيح داده، از ادامه گفتگو منصرف شده و همراه با حضرت اباالفضل العبّاس و على اكبر عليهما السلام به خيمه ها بازگشتند.

ص: 335


1- بحارالانوار جلد: 44 صفحه: 388
2- كامل ابن اثير جلد: 3 صفحه: 284 و اعيان الشيعه جلد: 1 صفحه: 599
اتمام حجت امام حسين عليه السلام با اصحابشان در شب عاشورا

در شب عاشورا حضرت اباالفضل العبّاس و على اكبر عليهما السلام برادران و برادر زادگان حضرت، اصحاب و ياران وفادار، در خيمه حضرت سيدالشهداء عليه السلام جمع شدند، امام حسين عليه السلام در حالى كه همه آنها را به آرامش دعوت مى فرمود با بياناتى شيوا و دلنشين آنها را مخاطب قرار داده و حمد و ستايش پروردگار نموده و فرمود: خداى تبارك و تعالى را به بهترين وجه مى ستايم و در خوشى و ناخوشى او را حمد مى كنم، بار خدايا تو را حمد مى كنم كه ما را با دادن نبوت اكرام نمودى و به ما قرآن ياد دادى و شناخت دين را به ما عنايت نمودى و براى ما گوش شنوا و ديده بصيرت و قلبى آماده پذيرش حق قرار دادى، پس ما را از شكر كنندگان قرار ده.

اما بعد؛ همانا من يارانى بهتر و نيكوتر از ياران خود سراغ ندارم و تصور نمى كنم هيچ كس اقوام و يارانى وفادارتر و با استقامت تر از من داشته باشد و اهل بيتى نيكوتر و باوفاتر از اهل خود سراغ ندارم، خدا از طرف من همه شما را پاداش نيكو عطا فرمايد، شما وفادارى خود را به نحو احسن و اكمل به ظهور رسانديد و منتهاى كمك و همدردى را رعايت كرديد، همه شما از مذاكراتى كه با عمر سعد انجام شده اطلاع داريد و مى دانيد منظور آنها فقط من هستم و تنها با من كار دارند.

آگاه باشيد فردا ما با اين دشمنان روبرو خواهيم شد، همانا من به شما اذن دادم و بيعت خود را از شما بر مى دارم تا به هر كجا مى خواهيد برويد و از اين گرفتارى پر درد سر، خود را خلاص كنيد، پس همه شما از بيعت من آزاد هستيد، از جانب من بر شما باكى نيست و پيمانى بر عهده شما نمى باشد، هم اكنون شب است و تاريك، براى آن كه شرم حضور پيدا نكنيد من روى از شما بر مى گيرم تا با استفاده از تاريكى جان خود را

ص: 336

به سلامت به در بريد از تاريكى شب استفاده نماييد و برويد.(1)

هر يك از شما دست يكى از خاندان مرا بگيرد و در اين سياهى شب متفرق شود و به جايگاه و شهرهاى خود برود تا خداوند براى شما گشايش فرمايد، اين جمعيت تنها مرا مى طلبند و وقتى به من دست يافتند با ديگرى كارى ندارند.(2)

حضرت سكينه عليها السلام دختر امام حسين عليه السلام مى فرمايد: در شب عاشورا ميان خيمه خود نشسته بودم، هنگامى كه صداى پدرم را شنيدم نزديك شدم، پس از تمام شدن سخنان پدر بزرگوارم مى ديدم كه جمعيت ده نفر و بيست نفر مى رفتند و از همه آنها جمعيت قليلى باقى ماند، پدرم سر مباركش را پائين انداخته بود، من سر به آسمان برداشتم و گفتم: خدايا شاهد باش اين ها ما را تنها گذاشتند و رفتند، خدايا آنان را مخذول نما و فقر و بدبختى نصيب شان فرما.(3)

وفادارى اصحاب حضرت سيدالشهداء عليهم السلام در شب عاشورا

وقتى خطبه حضرت به اتمام رسيد، و رفتنى ها رفتند، برادران و فرزندان و برادر زادگان آن حضرت و دو فرزند عبداللَّه بن جعفر عرض كردند:

لم نفعل ذلك؟ لنبقى بعدك؟ لا أرانا اللَّه ذلك أبدا.

يعنى: براى چه اين كار را بكنيم؟ براى اين كه بعد از تو بمانيم، هرگز خداوند چنين چيزى را به ما نشان ندهد.

در اين هنگام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در حالى كه از شدت غيرت و محبت

ص: 337


1- مجالس عاشورا صفحه: 249 الى 250
2- نفس المهموم صفحه: 205
3- معالى السبطين صفحه: 209

به خود مى لرزيد و رنگ رخسارش بر افروخته شده بود اظهار داشت:

پناه به خدا و ماه حرام كه ما شما را تنها بگذاريم، اگر چنين نماييم به مردم چه بگوييم؟ به مردم بگوييم: آقا و پناهگاه مان را تنها گذاشتيم كه آماج تيرها گشته و در معرض نيزه ها قرار گيرد و درندگان او را بدرند، و ما به خاطر علاقه به دنيا فرار كرديم؟!

پناه به خدا! ما چنين نخواهيم كرد، بلكه در كنار تو زنده مى مانيم و با تو مى ميريم.

حضرت على اكبر عليه السلام و فرزندان عقيل نيز عرايضى به همين مضامين خطاب به امام حسين عليه السلام عرض كردند.

امام حسين عليه السلام رو به فرزندان عقيل نموده و فرمودند: شهادت مسلم شما را بس است برويد، من به شما اجازه رفتن دادم، در اين هنگام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و همه خاندان امام عليه السلام عرض كردند:

يابن رسول اللَّه فما يقول الناس لنا و ماذا نقول لهم؟ نقول لهم: انا تركنا شيخنا و كبيرنا و ابن بنت نبينا لم نرم معه بسهم و لم نطعن معه برمح و لم نضرب بسيف. لا واللَّه يابن رسول اللَّه لا نفارقك ابدا و لكن نقيك بانفسنا حتى نقتل بين يديك و نرد موردك فقبح اللَّه العيش بعدك.

يعنى: اى پسر پيغمبر پس مردم به ما چه مى گويند؟ و ما به مردم چه بگوئيم؟

بگوئيم: رئيس و بزرگ و پسر پيغمبر خودمان را رها كرديم و در ركابش نه تيرى رها نموديم و نه نيزه اى بكار برديم و نه شمشيرى زديم؟

نه! به خدا قسم اى پسر پيغمبر هرگز از تو جدا نخواهيم شد، بلكه با جان و دل نگهدار تو خواهيم بود تا آن كه در برابر تو كشته شويم و به سرنوشت شما دچار گرديم خدا زندگى بعد از تو را زشت گرداند.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام عرض كرد: خداوند آن روز را نياورد كه ما دچار

ص: 338

چنين كارى گرديم، بر فرض محال چنين امرى پيش آمد و شما را رها كرده و زنده به مدينه بازگرديم در جواب مردم چه بگوئيم!؟

بگوئيم مولا و سرور، پدر، برادر و عموى خود را كه از شريف ترين افراد عالم بود تك و تنها گذاشتيم.

هيهات، هيهات به ذات خدا سوگند، نه تنها تا آخرين قطره خون در كنار تو خواهيم جنگيد، بلكه فرزندان و برادران خود را در راه تو فدا خواهيم كرد و با دشمنان تو كه در واقع دشمنان اسلام و انسانيت و شرف هستند مبارزه خواهيم نمود تا با روى سفيد در محضر خداى تعالى حاضر شويم، بعد از تو، اى حسين، زندگى براى ما جز سياهى و تباهى چيز ديگرى در بر نخواهد داشت.

هنوز سخنان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به پايان نرسيده بود كه مسلم بن عوسجه اسدى به نمايندگى از طرف صحابه از جاى خود بلند شد و عرض كرد: اى پسر فاطمه، ما چگونه مى توانيم تو را رها كنيم و اگر اين كار را كرديم عذر ما در مقابل خداى تعالى چه خواهد بود؟ به خداوندى خدا سوگند تا زنده ايم از تو فاصله نخواهيم گرفت تا اين كه نيزه خود را در سينه دشمنان شما فرو كنيم و با شمشير بر آنها بتازيم و اگر فاقد اسلحه شديم حتى با سنگ، آرى با سنگ، پيكار مى كنيم تا جان خود را فداى شما نمائيم.

يكى ديگر از اصحاب امام حسين به نام سعيد بن عبداللَّه حنفى خطاب به امام حسين عليه السلام چنين عرض كرد: به خدا قسم! تو را تنها نخواهيم گذاشت تا خداوند بداند در غيبت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله حق او را در باب تو رعايت كرده ايم، هان! به خدا قسم! اگر بدانم هفتاد مرتبه در راهت كشته مى شوم، مرا بسوزانند و خاكسترم را به باد دهند، باز تو را رها نخواهم كرد تا آن كه مجددا در راه تو بميرم. حال چرا اين كار را نكنم كه يك شهادت بيشتر نيست و پس از آن كرامتى پايان ناپذير و هميشگى است.

ص: 339

زهير بن قين نيز با سخنانى همچون ديگر اصحاب با وفا، وفادارى و تعهد خود را با امام حسين عليه السلام چنين اعلام كرد: به خدا قسم! آرزو داشتم هزار بار در راهت كشته و سوزانده و پراكنده شوم تا آن كه خداوند به اين وسيله، مرگ را از تو و جوانمردان اهل بيت، دور كند.((1)

ديگر اصحاب با وفاى امام حسين عليه السلام نيز خشنودى و رضايت خود را از شهادت در راه آن حضرت اعلام كردند، بعد از اين گفتگوها حضرت سيدالشهداء عليه السلام گريه كردند و ديگران نيز گريستند، حضرت براى آنان پاداش نيكو درخواست نموده و تأكيد كردند كه آنان در فردوس برين و كنار پيامبران و صديقين از نعمات جاويد، برخوردار خواهند بود،(2) پس از آن، اصحاب همه يك صدا عرض كردند: ستايش خدايى كه ما را به يارى تو كرامت و به شهادت با تو شرافت بخشيد، يابن رسول اللَّه! آيا نمى خواهى ما نيز هم درجه شما باشيم؟(3)

در اين هنگام امام حسين عليه السلام براى آنها دعا كرده، و به آنها فرمود: سرهاى خود را بلند كنيد، آنها نيز چنين كردند، امام حسين عليه السلام جايگاه هر كدام شان را در بهشت به آنها نشان داده و مى فرمود: فلانى! اين جايگاه مال تو، و آن جايگاه مال فلان كس است و... .(4)

وفادارى اصحاب حضرت سيدالشهداء از زبان حضرت زينب عليهم السلام

حضرت زينب كبرى عليها السلام نقل مى فرمايد: شب عاشورا از خيمه خود خارج شدم تا به خيمه برادرم امام حسين عليه السلام رفته و جوياى احوال ايشان بشوم، وقتى به خيمه

ص: 340


1- حياة الامام الحسين جلد: 3 صفحه: 168 الى 169
2- مجالس عاشورا صفحه: 250
3- حياة الامام الحسين جلد: 3 صفحه: 168 الى 169
4- نفس المهموم صفحه: 116 الى 117

ايشان رسيدم متوجه شدم آن حضرت در خيمه خويش تنها و مشغول مناجات است و قرآن تلاوت مى كند.

با خود فكر كردم در چنين شبى سزاوار نيست برادرم حسين بن على عليهما السلام در خيمه تنها بماند، به دنبال اين فكر به سوى خيمه برادران و پسر عموهايم روانه شدم تا آنان را بابت اين عمل و تنها گذاشتن امام حسين عليه السلام سرزنش كنم.

نزديك خيمه برادرم اباالفضل العبّاس عليه السلام صداى همهمه و فريادى به گوشم رسيد، نزد آن خيمه رفته و گوش دادم، ديدم پسر عموها و برادر زادگانم گرد هم حلقه زده اند و حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در وسط آنان قرار دارد، ايشان مانند شير نيم خيز بر روى دو پا نشسته و شروع به سخنرانى نموده است، نخست خطبه اى ايراد فرمود، كه مانندش را جز از برادرم حسين عليه السلام از كس ديگرى نشنيده بودم، پس از حمد و ثناى خداوند و درود بر پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله برادر زاده ها و عمو زاده ها و برادران خويش را مخاطب قرار داده و فرمود:

يا اخوتى و يا بنى اخوتى و بنى عمومتى اذا كان الصباح فما تقولون؟

يعنى: اى برادران و برادر زادگان و عمو زادگان صبح كه شد چه تصميمى داريد؟

گفتند: اختيار به دست توست و ما از گفته خود تجاوز نمى نماييم.

سپس حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: ان هؤلاء، أعنى الأصحاب قوم غرباء، و الحمل الثقيل لا يقوم الا باهله فاذا كان الصباح فاول من يبرز الى القتال أنتم نحن نقدمهم للموت لئلا يقول الناس قدموا أصحابهم فلما قتلوا عالجوا الموت بأسيافهم ساعة بعد ساعة.

يعنى: بدانيد كه اصحاب برادرم نسبت به ما كه بنى هاشم هستيم غريبه بوده، و بار سنگين مرد هميشه بر دوش اهل خود قرار دارد، و جز صاحب بار، كسى بار حمل

ص: 341

نمى نمايد، صبح كه شد شما پيش از آنان به جنگ برويد، ما پيش از آنها از شهادت استقبال مى كنيم تا مردم نگويند يارانشان را به كام مرگ فرستادند بعد خود اقدام نمودند تا ساعتى مرگ خود را به تأخير اندازند،(1) يا بگويند مرگ را با ضربت شمشير ديگران از خود دفع مى كردند.

حضرت زينب كبرى عليها السلام مى فرمايند: وقتى سخن برادرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به اينجا رسيد جوانان بنى هاشم شمشيرهاى خود را از نيام كشيده و فرياد زدند: نحن على ما أنت عليه.

يعنى: اى عبّاس! همگى ما همان راهى را مى رويم كه تو مى روى و بر آن اعتقادى هستيم كه تو به آن اعتقاد دارى، البته كه چنين خواهيم كرد و ما در فرمان تو خواهيم بود.(2)

حضرت زينب كبرى عليها السلام مى فرمايد: من با ديدن جمعيت آنان و شدت عزم و اراده و شجاعت شان، قلبم آرام شد و شاد گشتم، ولى بغض گلويم را گرفته بود، به سمت خيمه برادرم امام حسين عليه السلام رفتم تا ماجراى گفتگوى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با بنى هاشم را، به آن حضرت گزارش دهم، بى اختيار اشك از چشمانم سرازير بود، در مسير راه همهمه و سر و صدايى ديگر از خيمه حبيب بن مظاهر شنيدم، به طرف آن رفته و در پشت خيمه ايستادم و به داخلش نگاه كردم، ديدم اصحاب همانند بنى هاشم، در محضر حبيب بن مظاهر اجتماع كرده اند، و حبيب خطاب به آنها چنين مى گويد:

اى ياران من! براى چه به اينجا آمده ايد؟ دررود خدا بر شما، موضوع را به طور

ص: 342


1- ليلة عاشوراء صفحه: 50
2- معالى السبطين جلد: 1 صفحه: 340

صريح و روشن بگوييد.

اصحاب عرض كردند: ما به اينجا آمده ايم تا فرزند غريب حضرت فاطمه زهراء عليها السلام را يارى و حمايت كنيم.

حبيب بن مظاهر فرمود: چرا بعضى از شما همسران خود را طلاق داده ايد؟

آنها عرض كردند: به همين جهت كه فداى امام حسين عليه السلام شويم و آنها آزاد باشند.

حبيب بن مظاهر فرمود: وقتى صبح فردا فرا رسيد، تصميم شما در مورد جنگ چيست؟

اصحاب عرض كردند: رأى و تصميم ما، رأى و تصميم شما است، و ما از دستورتان سرپيچى نمى كنيم و گوش به فرمان شما هستيم.

حبيب بن مظاهر فرمود: بنابراين، فردا نخستين كسانى كه به ميدان جنگ مى روند، شما هستيد، ما بايد در جنگ، قبل از بنى هاشم به ميدان برويم، مبادا تا نبض رگ هاى يكى از ما مى زند، يك نفر از بنى هاشم، به خون خود تپيده شود، تا مبادا مردم بگويند: اين ها بزرگان و سروران خود را براى جنگ به ميدان فرستادند، و از فدا كردن جان خود براى آنها، دريغ نمودند.

ياران تا اين سخن را از حبيب بن مظاهر شنيدند، شمشيرهايشان را از نيام بيرون كشيده، و در برابر حبيب، بلند كردند و يك صدا فرياد زدند: نحن على ما انت عليه.

يعنى: ما گوش به فرمان تو هستيم، هرچه تو بگويى اطاعت مى كنيم.(1)

حضرت زينب كبرى عليها السلام مى فرمايد: از قاطعيت و تصميم استوار اصحاب نيز خشنود شدم، با بغض گلو و اشك ريزان به سوى برادرم امام حسين عليه السلام حركت كرده،

ص: 343


1- معالى السبطين جلد: 1 صفحه: 347

به محضرشان رسيدم، خاطرم آرام گرفت در حالى كه خنده بر لب داشتم، امام حسين عليه السلام به من فرمودند: خواهر جان!

عرض كردم: لبيك برادرم.

فرمودند: از آن هنگام كه از مدينه بيرون آمديم و تا به اينجا رسيديم، تو را نديدم كه خنده بر لب داشته باشى، علت لبخندت چيست؟

عرض كردم: به خاطر آنچه كه از عبّاس عليه السلام و بنى هاشم، و حبيب بن مظاهر و اصحاب، مشاهده كردم، خوشنود شدم.

امام حسين عليه السلام فرمود: اى خواهر! بدان كه اين ها در عالم ذر اصحاب و همراه من بوده اند، جدم رسول خدا صلى الله عليه وآله مرا به وجود چنين يارانى خبر داده است.(1)

تقدم صحابه بر بنى هاشم در جان نثارى

در شب عاشورا بعد از اين نشست ها يك جلسه مشترك نيز در بين بنى هاشم و اصحاب برگزار شد، يك طرف را بنى هاشم كه همراه با حضرت سيدالشهداء عليه السلام به كربلاء آمده بودند تشكيل مى دادند و طرف ديگر صحابه آن حضرت كه براى يارى امام زمان شان به سرزمين كربلاء آمده بودند.

در آن جلسه بر سر اين موضوع صحبت مى كردند كه چه كسانى فردا بايد قبل از ديگران روانه ميدان جنگ شوند، اهل بيت يا صحابه؟

هر دسته سعى مى كرد حق تقدم در جنگ را براى خود ثبت كند، مردان اهل بيت مى گفتند: اول ما بايد در جنگ پيش قدم باشيم؛ صحابه نيز مى گفتند: اول ما بايد پيش مرگ شما عزيزان و اولياء خدا باشيم.

ص: 344


1- معالى السبطين صفحه: 209

هر يك از طرفين براى اثبات نظريه خود دلائلى ارائه مى دادند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و ساير اهل بيت مى فرمودند: اصولا اين لشكر كشى فقط به علت مخالفت با ما يعنى خاندان رسالت است و اين ما هستيم كه مورد نظر آنها مى باشيم نه شما، پس ما بايد اول به مقابله بپردازيم، در مقابل اين اظهارات، حبيب بن مظاهر و ساير صحابه استدلال مى كردند كه احترام خانواده رسالت بر ما واجب است، ما چگونه مى توانيم شاهد كشته شدن و شهادت همچون شما مردان با فضيلتى باشيم؟ خير، ما اول جنگ مى كنيم، چون بعيد نيست پس از شهادت شما جنگ دگرگونى يابد و ما از فضيلت شهادت محروم شويم.

پس از مذاكرات و مباحثات زياد بالاخره صحابه موفق گرديدند اجازه حق تقدم و رفتن به ميدان جنگ را براى خود ثبت كرده و رضايت بنى هاشم را در اين باره جلب كنند.

اولين امان نامه شمر براى حضرت اباالفضل العبّاس و برادرانش عليهم السلام

بعد از اتمام آن جلسه ساعتى بيش نگذشته بود كه همه بنى هاشم و صحابه خدمت حضرت سيدالشهداء عليه السلام رسيده و در محضر آن امام مظلوم جلوس نموده بودند كه ناگهان صداى سم اسبى كه شتابان به سمت خيمه هاى اهل بيت مى آمد شنيده شد، آنها بسيار تعجب كردند كه ناگهان صدايى به گوش رسيد كه فرياد مى زد: خواهر زادگان من كجايند؟

همه اصحاب و بنى هاشم از لحن آن صدا فهميدند كه اين شمر بن ذى الجوشن است كه اين طور با صداى بلند فرياد مى كشد و خواهر زادگان خود را كه مقصودش

ص: 345

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و ساير برادران تنى وى مى باشد صدا مى كند.(1)

حضرت ام البنين عليها السلام و شمر بن ذى الجوشن از يك قبيله بودند، به همين جهت شمر بن ذى الجوشن به اصطلاح خود مى خواست حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و برادرانش را خواهر زاده خطاب كند بلكه بتواند قلب آنها را به دست بياورد، چون از ابن زياد گرفته تا لشكريان عمر سعد همگى از نام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام وحشت عجيبى داشتند،(2) و با اين كه لشكريان دشمن هزاران هزار نفر و لشكر امام حسين هفتاد و چند نفر بود، اما با حضور حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در جمع لشكريان امام حسين عليه السلام ابن زياد و ديگران حتى خود شمر بن ذى الجوشن احتمال مى دادند كه لشكر چندين هزار نفره آنها با شكست مواجه شود.

لذا با هر خدعه و نيرنگى بود با هم قرار گذاشتند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را از لشكر امام حسين عليه السلام جدا كنند، حتى شمر وقتى برگشت و نتوانسته بود حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را از امام حسين عليه السلام جدا كند گفت: به اميد صيدى رفتم و نا اميد آمدم، عمر بن سعد از كردار و گفتار شمر خنده اى تمسخر آميز كرد.(3)

شمر كنار خيام امام حسين عليه السلام آمد، صدا زد: كجايند خواهر زادگان ما؟

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و ديگر برادران مادرى اش از شنيدن صداى شمر بسيار خجالت زده شدند و رنگ رخسارشان سرخ گشت و سر به زير انداخته و هيچ عكس العملى از خود نشان ندادند، وقتى چندين مرتبه شمر آنها را صدا زد و آنها هيچ عكس العملى از خود نشان ندادند، امام حسين عليه السلام خطاب به آنها فرمود: اگر چه فاسق است اما او را جواب دهيد.

ص: 346


1- اعيان الشيعه جلد: 1 صفحه: 600
2- معالى السبطين صفحه: 267
3- رياض القدس جلد 1 صفحه: 282

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با برادرانش جعفر و عبداللَّه و عثمان بيرون آمدند و فرمودند: چه مى خواهى؟

شمر گفت: شما خواهر زادگان ما در امانيد، خود را با برادرتان حسين به كشتن ندهيد، بياييد از يزيد اطاعت نماييد.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: تبت يداك و لعن ما جئت به من امانك يا عدو اللَّه أتأمرنا أن نترك أخانا و سيدنا الحسين صلوات اللَّه عليه و ندخل فى طاعة اللعناء و ابن اللعناء.

يعنى: دو دستت بريده باد! و بر آن چه از امان آورده اى لعنت باد، اى دشمن خدا، آيا به ما امر مى كنى برادرمان و آقايمان حسين صلوات اللَّه عليه را رها كنيم، و از لعين پسر لعين اطاعت نماييم؟ شمر بن ذى الجوشن وقتى متوجه شد حيله و نيرنگش جواب نداد با سرخوردگى برگشت.(1)

امان نامه عبداللّه بن ابى محل

يك امان نامه ديگر نيز عبداللَّه بن ابى محل بن حزام، برادر زاده حضرت ام البنين عليها السلام براى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و ديگر برادران مادرى اش از ابن زياد گرفته و آن را به همراه غلام خود كه كُزمان نام داشت براى حضرت اباالفضل العبّاس و برادرانش به دشت كربلاء فرستاد.

هنگامى كه شمر بن ذى الجوشن نامه ابن زياد براى عمر سعد را گرفت و مى خواست روانه كربلاء شود، عبداللَّه بن ابى محل متوجه ابن زياد شده و گفت: خدا امور امير را اصلاح نمايد، خواهر زادگان ما نزد حسين مى باشند، اگر امير صلاح بداند

ص: 347


1- تاريخ طبرى جلد: 7 صفحه: 3011 و تذكرة الخواص صفحه: 142

بسيار به موقع است كه يك امان نامه براى ايشان بنويسيد.

ابن زياد كه آرزو داشت حضرت اباالفضل و برادران مادرى اش امام حسين عليه السلام را ترك بگويند، در دل بسيار خوشحال شد و گفت: آرى، به چشم! و به كاتب خويش دستور داد تا امان نامه اى براى ايشان بنويسد.

وقتى كُزمان به نزد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و برادرانش عبداللَّه، جعفر و عثمان رسيد، آنها را صدا زد و گفت: اين امان نامه را دايى شما فرستاده است، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و برادرانش در جواب او گفتند: به دائى ما سلام برسان و بگو ما را به امان شما نيازى نيست، امان خداوند از امان پسر سميه بهتر است.(1)

البته همان طور كه عرض شد ابن زياد چون حتى از نام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام هراسان بود و وحشت زيادى داشت مى خواست به هر طريقى ايشان را از امام حسين عليه السلام جدا كند، اما عبداللَّه بن ابى محل فرد مغرضى نبود، بلكه به اصطلاح خودش از روى دلسوزى و خدمت كردن ولى در واقع به خاطر جهالت و عدم معرفتش بود، براى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و برادرانش امان نامه درخواست كرد و فرستاد، اما شمر بن ذى الجوشن از روى حيله و نيرنگ براى آنها امان نامه آورده بود، شمر مى خواست با اين كار حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را از امام حسين عليه السلام جدا كند تا راحت تر بتوانند لشكر امام حسين عليه السلام را به اصطلاح خود شكست دهند.

لذا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با كزمان و شمر دو گونه برخورد مى فرمايند، كه از لحن و فحواى كلام آن بزرگوار كاملاً مشخص است كه حساب عبداللَّه بن ابى محل از حساب شمر بن ذى الجوشن كاملاً جداست.

ص: 348


1- تاريخ طبرى جلد: 7 صفحه: 3010 و تاريخ كامل ابن اثير جلد: 4 صفحه: 23
اتمام حجت امام حسين با اباالفضل العبّاس عليهم السلام

امام حسين عليه السلام بعد از آن كه خبر دار شد شمر براى برادرانش امان آورده و بر ايشان عرضه كرده و جواب شنيده، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را طلبيدند، ايشان بسيار خجالت زده از واقعه پيش آمده خدمت امام حسين عليه السلام آمدند، وقتى امام حسين عليه السلام چشمش به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام افتاد، اشك محبت در ديدگانش جمع گرديد.

حضرت زينب كبرى عليها السلام به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: اى برادر چه تصميمى دارى؟ آيا مى خواهى برادرت حسين عليه السلام را تنها گذاشته و خواهرانت را به دشمن بسپارى؟

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام وقتى اين جملات را از حضرت زينب كبرى عليها السلام شنيدند سر به زير انداخته و گريه كردند.

امام حسين عليه السلام براى اتمام حجت به ايشان فرمود: اى برادر! اگر ميل دارى به لشكر عمر بن سعد ملحق شو و از موقعيتى كه به دست مى آورى استفاده كن و فردا كه من در اين سرزمين كشته شدم خواهرها و خواهر زاده ها و برادر زاده هايت را حفظ و نگهدارى نما و نگذار كسى دست بى حرمتى به جانب ايشان دراز كند و اين زنان و كودكان را اذيت و آزار رساند، و در زير سايه تو و برادرهايت آسوده باشند.

زمانى كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اين سخنان را از امام حسين عليه السلام شنيد، آن قدر خجالت زده و ناراحت شد كه نزديك بود از غصه دق كند، بغض عجيبى راه گلويش را گرفت و با بغض گلو و اشك چشم عرض كرد: اى مولاى من، نوكر خود را از در خانه ات جواب مى كنى؟!

چشم عبّاس كور شود اگر به غير جمال شما نظر اندازد و قدم هايش بريده شود كه

ص: 349

پا از آستانه شما بيرون نگذارد.

آيا به خاطر دارى شب بيست و يكم ماه رمضان كه پدرم در آستانه شهادت بود شما و من را نزد خود طلبيد، دست مرا در ميان دست شما نهاد و فرمود: عبّاس! اين مظلوم را تنها نگذار و دست از دامنش بر ندار، جان خود را در راه حسين من نثار كن كه من تو را از براى آن روز ذخيره كرده ام، برادر! در وقت جنگ معلوم مى شود كه عبّاس چگونه نوكر باوفايى بوده؟!

حضرت اباالفضل العبّاس اين جملات را خدمت امام حسين عليه السلام عرض كرد و بلند بلند شروع به گريه نمود و مانند باران بهارى اشك از چشمان مباركش جارى شد، امام حسين عليه السلام و حضرت زينب كبرى عليها السلام از گريه هاى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام گريه شان گرفت و هر سه به گريه افتادند.(1)

حضرت زينب كبرى عليها السلام به حضرت اباالفضل العبّاس خطاب فرمود: برادرم مى خواهم حديثى برايت نقل نمايم.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمود: اى زينب! بگو كه وقت مى گذرد.

حضرت زينب كبرى عليها السلام فرمود: اى برادر، بدان وقتى مادر ما فاطمه عليها السلام از دنيا رفت، پدرم به برادرش عقيل فرمود: از تو مى خواهم براى من همسرى انتخاب نمايى از خانواده اى شجاع كه از او فرزندى نصيب من شود كه فرزندم حسين را در كربلاء يارى نمايد، پدرت تو را براى مثل چنين روزى ذخيره نموده است، اى اباالفضل كوتاهى نكن.

وقتى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام سخنان حضرت زينب كبرى عليها السلام را شنيد، فرمود: اى خواهرم آيا در چنين موقعيتى مرا به نشان دادن شجاعتم تحريك مى نمايى؟!

ص: 350


1- رياض القدس جلد: 1 صفحه: 279 الى 281

من فرزند اميرالمؤمنين عليه السلام مى باشم، حضرت زينب كبرى عليها السلام از شنيدن اين كلام بسيار خوشحال و مسرور گرديدند.(1)

حقيقت عبادت در اعمال حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در آن شب، با جلال و شهامت خاصى به پاسدارى و نگهبانى از خيام و اهل بيت امام حسين عليه السلام مشغول بود و تا صبح لحظه اى به خواب نرفت و دشمن از ترس برق شمشير ايشان نه تنها قدرت شبيخون زدن و حمله كردن به خيام امام حسين عليه السلام را نيافت، بلكه به خواب نيز نرفت.

در آن شب وقتى ياران امام حسين عليه السلام و بنى هاشم به مناجات با خداوند پرداخته و همگى مشغول تلاوت قرآن و ركوع و سجود بودند،(2) حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بر اسب خويش سوار و با شمشير به حفاظت از آنان مشغول بود تا اين درس را به همه ما بدهند كه عبادت فقط به نماز و ادعيه و اذكار نيست، بلكه اصل و رأس تمام عبادت ها، محبت و خدمت گزارى به اولياء خدا است، لذا كودكان و زنان حرم رسول اللَّه صلى الله عليه وآله آن شب با آرامش به خواب رفتند.(3)

سومين امان نامه براى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و ديگر برادران مادرى ايشان

مرتبه سومى كه براى حضرت اباالفضل العبّاس و ديگر برادران مادرى اش عليهم السلام امان نامه آمد و آنها با قاطعيت و وفادارى تمام آن را رد كرده و حتى يك لحظه قلبشان

ص: 351


1- ليلة عاشوراء صفحه: 18 الى 19
2- مثيرالاحزان صفحه: 24
3- معالى السبطين صفحه: 270

نلرزيد روز عاشورا بود، شمر بن ذى الجوشن در روز عاشورا نيز مجددا امان نامه اى با خود آورده بود و به حضرت اباالفضل العبّاس و برادرانش عليهم السلام عرضه كرد و به آنها گفت: اى خواهر زادگان من، اين امان نامه را براى شما آورده ام، آن را قبول كنيد، جان و مال و ناموس تان در امان خواهد بود، بى جهت خود را به خاطر برادرتان حسين به كشتن ندهيد، بياييد به اطاعت امير مؤمنان يزيد در آييد.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مجددا او را غضب كرده و قاطعانه خطاب به شمربن ذى الجوشن جواب فرمودند: اى دشمن خدا! دست هايت بريده و قطع باد، چقدر بد و زشت است اين امانى كه آورده اى و به ما مى دهى، آيا از ما توقع دارى كه برادر و آقا و سرور خود حسين بن على عليهما السلام را ترك كرده و به اطاعت لعينان و فرزندان لعين زادگان در آييم؟(1)

آغاز جنگ در صبح عاشورا

صبح عاشورا سپاه عمر بن سعد پس از خواندن نماز صبح، خود را در برابر امام حسين عليه السلام آراستند، فرمانده جناح راست، عمرو بن حجاج، فرمانده جناح چپ، شمر بن ذى الجوشن، فرمانده سواره ها عروة بن قيس، فرمانده پياده ها شبث بن ربعى و پرچم آنان به دست غلام عمر بن سعد بود كه زيد يا دريد نام داشت.

امام حسين عليه السلام نيز لشكريان خود را اين گونه تنظيم كرد: علم خويش را به دستان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام سپرده و ايشان را علمدار لشكر خود قرار داد،(2) جناح راست لشكر را به زهير بن قين و جناح چپ را به حبيب بن مظاهر سپرد و خود و ديگر

ص: 352


1- مثيرالاحزان صفحه: 55
2- تاريخ الطبرى جلد: 4 صفحه: 320 و بحارالانوار جلد: 45 صفحه: 39

اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه وآله و هاشميان در قلب لشكر ايستادند.(1)

وقتى لشكر عمر بن سعد قصد يورش به لشكر حضرت سيدالشهداء عليه السلام كردند، امام حسين عليه السلام دستان خود را به سوى آسمان گشوده و اين گونه نيايش كردند:

اللَّهم انت ثقتى فى كل كرب و رجائى فى كل شدة. (2)

يعنى: خدايا! تو در هر سختى و اندوهى مورد اطمينان من و در هر گرفتارى اميدم هستى.

سپس اطراف خيام خود را آتش افروخت تا راه نفوذ دشمن از پشت سر مسدود شود، امام حسين عليه السلام در شب عاشورا براى جلوگيرى از حملات احتمالى دشمنان از پشت و همچنين ايجاد آرامش براى زنان و كودكان، ابتدا دستور فرمودند خيمه ها را به يكديگر نزديك كرده و طناب هاى آن ها را به هم متصل گردانند، همچنين فرمان داده بودند خندقى در اطراف خيمه ها حفر كنند تا دشمن فقط از يك سو قدرت مقابله داشته باشد.(3)

صبح عاشورا امام حسين عليه السلام از خيمه خود بيرون آمدند، صحرا را مملوّ از سواره نظام و پيادگانى ديدند كه شمشيرهاى خود را براى ريختن خونش آماده كرده بودند.

حضرت سيدالشهداء عليه السلام قرآنى را كه با خود داشتند، گشوده و بر سر گذاشتند و دستان مباركشان را به دعا برداشته و فرمودند: پروردگارا! در هر سختى پشتيبان، و در هر گرفتارى اميد من هستى، در آن چه بر سر من آمده است مايه اعتماد و توانايى من هستى، چه بسيار اندوه هايى كه دل، تاب آنها را ندارد، راه ها بسته مى شود، دوست مخذول مى گردد، موجب شادى دشمن مى شود كه آنها را بر تو عرضه داشته ام و به نزد

ص: 353


1- مقتل الحسين عليه السلام مقرم صفحه: 275 و مقتل الحسين عليه السلام الخوارزمى جلد: 2 صفحه: 4
2- وقعة الطف صفحه: 205
3- بحارالانوار جلد: 45 صفحه: 3

تو شكايت آورده ام؛ زيرا تنها به تو توجه دارم نه ديگرى، و تو آنها را رفع كرده اى، اندوهم را بر طرف و مرا كفايت كرده اى؛ پس تو صاحب هر نعمتى و داراى هر حسنه اى و نهايت هر خواسته اى هستى.(1)

خطبه تاريخى امام حسين عليه السلام در صبح عاشورا

آن حضرت مركب خود را طلب نمودند، بر آن سوار شده و به آنان نزديك گرديدند و خطبه اى تاريخى ايراد فرمودند كه شامل موعظه ها و حجت هاى بسيار بود، امام حسين عليه السلام با صداى بلندى كه اكثر آنان مى شنيدند فرمودند:

اى مردم! سخنم را بشنويد و شتاب مكنيد تا حق شما را نسبت به خود با نصيحت ادا كنم و علت آمدنم را به شما بگويم، پس اگر عذرم را پذيرفته و گفته ام را تصديق كرديد و با من از در انصاف در آمديد، رستگاريد و بر من هيچ عذرى نداريد، اما اگر دليلم را نپذيرفتيد و انصاف نداديد، پس همه توانايى خود و ياران تان را جمع كنيد تا امرتان بر شما پوشيده نماند، سپس درباره من هر چه مى خواهيد، بكنيد و مهلت ندهيد، دوست و ياور من خداوندى است كه كتاب را فرو فرستاده و او ياور و سرپرست صالحان است.(2)

وقتى نداى مظلوميت امام حسين عليه السلام به گوش اهل بيت شان در حرم رسيد، فرياد شيون و زارى آنان بلند شد، امام حسين عليه السلام به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و حضرت على اكبر عليه السلام فرمودند: برويد و آنها را ساكت كنيد، سوگند به جان خودم، به زودى گريه هاى آنان بيشتر خواهد شد.

ص: 354


1- تاريخ ابن عساكر جلد: 13 صفحه: 14
2- تاريخ الطبرى جلد: 4 صفحه: 320

زمانى كه بانوان حرم ساكت شدند امام حسين عليه السلام مجددا خطاب به لشكر عمر بن سعد فرمود: اى كسانى كه هم اكنون در اين مكان جمع شده و بر كشتن من قيام نموده ايد، آيا مى دانيد من كيستم و چرا و چطور به اين جا آمده ام؟

كسى كه در مقابل شما ايستاده و به قتل او مجتمع شده ايد فرزند فاطمه عليها السلام دختر پيامبر شما محمد صلى الله عليه وآله مى باشد، اين محمد صلى الله عليه وآله بود كه قلوب شما را به نور حق و ايمان روشن ساخت و به اعراب شرف و بزرگوارى بخشيد، آيا فراموش كرده ايد كه قبل از بعثت پيامبر صلى الله عليه وآله در چه وضعى به سر مى برديد و چه محيط ننگينى را تحمل مى كرديد، وَه كه شما تا چه اندازه فراموشكار و ناسپاس هستيد، آن وقت امروز؛ آرى امروز، دست به دست هم داده ايد كه نواده چنين پيغمبرى را به كشتن دهيد؟

از آن گذشته پدر من على است؛ فردى كه در اسلام پيش قدم بود و قبل از ديگران به فرستاده خدا ايمان آورد، آيا با اين ترتيب و روشى كه پيش گرفته ايد توقع شفاعت هم از جدم محمد مصطفى صلى الله عليه وآله در روز واپسين داريد؟

واى بر شما كه شمشير به دست، آماده جنگيدن با نواده محمد صلى الله عليه وآله مى باشيد، با اين كار، جا و مكان شما به طور حتم و يقين در ميان آتش هاى جهنم خواهد بود.

آيا آگاهى داريد چرا به روى من شمشير كشيده ايد و اصولا چرا يزيد اين ارتش و لشكريان را در مقابل نواده پيغمبر قرار داده است؟

روزى كه معاويه يعنى پدر يزيد خود را جانشين جدم معرفى كرد و به ناحق بر اين مسند نشست، حق و حقيقت جاى خود را به باطل واگذار كرد و فسق و فجور و ناپاكى جايگزين فضائل اخلاقى گرديد، افراد درستكار از دستگاه دور شدند و اشخاص بى فضيلت و دغل باز با معاويه همكارى و مشاورت نمودند، اكنون نيز يزيد كه فرزند چنان پدرى است شديدتر از پدرش در راه شهوات و امور شيطانى گام بر مى دارد .

ص: 355

امام حسين عليه السلام در حالى كه درباره معاويه و همچنين عمل كوفيان و دو روئى و نفاق آنها مشروحا اظهاراتى فرمودند، به فرمايشات خود چنين ادامه دادند:

حال، چشمان خود را كاملاً باز كرده و شانه از زير بار حكومت مرد فاسقى همچون يزيد خالى كنيد، سراى فانى را به سراى باقى ترجيح ندهيد و آخرت را به دنياى ناپايدار نفروشيد، بيائيد خداوند را مد نظر قرار دهيد و به سوى بارى تعالى روى آوريد.

اى مردم! به نسبم بنگريد كه من كيستم، سپس به وجدان خود رجوع كرده و آن را سرزنش كنيد و ببينيد آيا سزاوار است مرا بكشيد و حرمت مرا هتك كنيد؟!

آيا من نواده پيامبرتان و پسر وصى او و پسر عم او و اولين مؤمنان به خدا و تصديق كنندگان رسالت حضرت ختمى مرتبت، نيستم؟!

آيا حمزه سيدالشهداء عليه السلام عموى پدرم نيست؟!

آيا جعفر طيار عليه السلام عمويم نيست؟!

آيا سخن پيامبر در حق من و برادرم را نشنيده ايد كه فرمود: اين دو، سروران جوانان بهشتند!

اگر مرا در گفتارم تصديق مى كنيد كه حق هم همان است، به خدا سوگند! از آنجا كه دانستم خداوند دروغگويان را مؤاخذه مى كند و ضرر و زيان دروغگويى به گوينده آن مى رسد، هرگز دروغ نگفته ام، و اگر مرا تكذيب مى كنيد، در ميان شما هستند كسانى كه اگر از آنان بپرسيد، به شما خبر خواهند داد.

از جابر بن عبداللَّه انصارى و ابوسعيد خدرى و سهل بن سعد ساعدى و زيد بن ارقم و انس بن مالك بپرسيد، تا اين گفتار پيامبر صلى الله عليه وآله درباره من و برادرم را براى شما

ص: 356

نقل كنند. آيا همين گفتار پيامبر مانع شما از ريختن خون من نمى گردد؟!(1)

اى مردم! خداوند متعال دنيا را آفريد و آن را سراى فنا و نابودى قرار داد كه با اهل خود هر آن چه خواهد مى كند، پس فريب خورده آن است كه دنيا او را فريب دهد و بدبخت كسى است كه دنيا گمراهش سازد، مبادا اين دنيا فريبتان دهد و مغرورتان سازد، هر كه به دنيا اميد بندد، اميدش را برباد مى دهد و آن كه در آن طمع ورزد، سرخورده خواهد شد، شما را مى بينم بر كارى عزم كرده ايد كه در اين كار خدا را به خشم آورده ايد، كرمش را از شما برگرفته و انتقامش را متوجه شما كرده است.

بهترين پروردگار، خداى ماست و بدترين بندگان، شما هستيد، به طاعت اقرار و اعتراف كرديد، به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله ايمان آورديد، اما به جنگ فرزندان و خاندان او آمده ايد و مى خواهيد آنان را بكشيد، شيطان بر شما چيره گشته و ياد خداى بزرگ را از ضميرتان زدوده است، پس مرگ بر شما و خواسته هايتان باد! انا للّه و انا اليه راجعون، اينان قومى هستند كه پس از ايمان آوردن، كفر ورزيدند پس دور باد قوم ظالم از رحمت خدا.

امام حسين عليه السلام از آنان پرسيد: مگر شما مرا به كوفه دعوت نكرديد، پس چرا الآن با لشكريان جنگى در برابر من ايستاده ايد؟

آنها انكار كردند و گفتند: ما چنين دعوتى نكرديم.

آن گاه امام فرمود: پس اگر از آمدن من خشنود نيستيد، مرا رها كنيد تا به جايگاهى امن بروم.

شمربن ذى الجوشن در پاسخ امام گفت: شمر خدا را فقط به زبان پرستيده باشد اگر بداند كه حسين چه مى گويد!

ص: 357


1- وقعة الطف صفحه: 206 الى 208

حبيب بن مظاهر در پاسخ شمر بن ذى الجوشن فرمود: به خدا قسم! مى بينم كه تو خدا را به هفتاد حرف كه منظورش پرستشى خالى از يقين بود مى پرستى، و شهادت مى دهم كه نمى دانى امام چه مى گويد، چون خداوند بر قلبت مهر زده است.

امام حسين عليه السلام مجددا متوجه آن سپاه گشته و فرمودند: اگر در اين گفته شك داريد، آيا در اين كه من نواده پيامبرتان هستم نيز شك داريد؟!

به خدا سوگند! در مشرق و مغرب عالم جز من، ديگر نواده پيامبرى، نه در ميان شما و نه در ميان ديگران، يافت نمى شود، واى بر شما! آيا به خون خواهى قتلى كه مرتكب شده ام آمده ايد؟! يا مالى كه بر باد داده ام؟! و يا به قصاص زخمى كه زده ام آمده ايد؟!

لشكريان عمر سعد حيران شده و از پاسخ دادن درمانده بودند، سپس حضرت به فرماندهانى از آن سپاه كه قبلا به امام نامه نوشته و از ايشان خواستار آمدن به كوفه شده بودند، رو كرده و فرمودند: اى شبث بن ربعى! اى حجار بن ابجر! اى قيس بن اشعث! و اى زيد بن حرث! و... آيا شما به من ننوشتيد كه درختان به بار نشسته و مزرعه ها سبز شده اند و تو بر لشكرى مجهز كه در اختيارت قرار مى گيرد، وارد مى شوى؟

آن خائنان، نامه و پيمان و وعده يارى اى كه به امام حسين عليه السلام داده بودند را انكار كرده و گفتند: ما چنين نكرده ايم.

امام حسين عليه السلام از بى شرمى آنها متعجب گشته و فرمودند: پناه برخدا! به خدا قسم چنين كرده ايد.

سپس حضرت از آنان روى گردانده و خطاب به همه سپاهيان فرمودند: اى مردم! اگر از من كراهت داريد، مرا واگذاريد تا به همان جائى كه آمده ام بروم.

قيس بن اشعث در پاسخ امام حسين عليه السلام گفت: چرا در بيعت با بنى عمّت كه

ص: 358

منظورش بنى اميه بود در نمى آيى، در حالى كه آنان به آن چه تو دوست دارى عمل مى كنند و گزندى به تو نمى رسانند؟

امام حسين عليه السلام خطاب به او فرمود: تو برادر برادرت محمد بن اشعث هستى، آيا مى خواهى بنى هاشم به خاطر خون مسلم بن عقيل، از تو خون خواهى كنند؟!

به خدا قسم! نه دست ذلت به آنان خواهم داد، و نه چون بندگان فرار خواهم كرد، بندگان خدا! به پروردگارم و پروردگارتان از آن كه سنگسارم كنيد، پناه مى برم، به پروردگارم و پروردگارتان از هر متكبّرى كه به روز حساب ايمان ندارد، پناه مى برم.(1)

محبت زهير بن قين به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

پس از خطبه امام حسين عليه السلام زهير بن قين در برابر سپاه دشمن ايستاد و آنان را از عذاب الهى ترساند و به برخى از جنايات معاويه و يزيد، من جمله شهادت حجر بن عدى و هانى بن عروه اشاره كرد و در كنار آن به بيان ويژگى هاى والاى رسول خدا صلى الله عليه وآله و فرزندان حضرت فاطمه زهراء عليها السلام پرداخت.(2)

زهير بن قين يكى از ياران با وفاى امام حسين عليه السلام بود، او در روز عاشورا به علت شدت محبت و علاقه اى كه به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داشت تصميم گرفت بهانه اى جور كرده و با آن حضرت همكلام شود، لذا زمانى كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام سوار بر اسب اطراف خيام مى گشت و نگهبانى مى داد و مراقب بود تا دشمن به خيام شبيخون نزند، زهير بن قين نزد ايشان آمد و با ذوق و شوق و محبت عرض كرد: در اين وقت آمده ام تا شما را به ياد سخنى از پدرتان، على بن ابى

ص: 359


1- تاريخ طبرى جلد: 6 صفحه: 43
2- الموسوعة الكبرى عن فاطمه الزهراء عليها السلام جلد: 7 صفحه: 317

طالب عليهما السلام بيندازم.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام چون خيام اهل بيت عليهم السلام در خطر بود، از اسب پياده نشده و يك لحظه چشم از خيمه ها برنداشتند، عذر خواهى كرده و فرمودند: الآن مجال سخن گفتن نيست، من مأموريت دارم و مشغول انجام وظيفه ام، اما چون نام پدرم را بردى، نمى توانم از شنيدنش بگذرم، شما بگو، من در حالى كه به انجام وظيفه خود مشغولم به گوش هستم.

زهير عرض كرد: پدرتان هنگامى كه مى خواست با مادرتان حضرت ام البنين عليها السلام ازدواج كند، به برادرشان عقيل فرمود: زن شجاعى از خاندان شجاع برايم پيدا كن، زيرا مى خواهم فرزند شجاعى از او به دنيا بيايد و حامى و ايثارگرى فداكار براى برادرش امام حسين عليه السلام باشد.

بنابراين اى عبّاس، پدرت تو را براى چنين روزى )كه عاشورا است( خواسته، مبادا كوتاهى كنى.

غيرت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با شنيدن اين سخن به جوش آمد و فرمود: اى زهير! آيا با اين گفتار مى خواهى به من جرأت بدهى؟! سوگند به خدا، هرگز دست از برادرم برنداشته و در حمايت از حريم ايشان كوتاهى نخواهم نمود و اللَّه لأريتك شيئا ما رأيته قط.(1)

يعنى: به خدا قسم فداكارى خود را به گونه اى ابراز كنم و به تو نشان دهم كه هرگز نظيرش را نديده باشى.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از اولين لحظات صبح عاشورا تا لحظه اى كه به درجه رفيع شهادت نائل گشت در حركت و سعى و تلاش بود، از يارى اصحاب در

ص: 360


1- كبريت احمر صفحه: 168.

جنگ و نجاتشان از محاصره گرفته تا حفاظت از خيمه ها و دفع حملات دشمن و حمايت از قلب سپاه و انتقال مجروحان و سقايت خيمه ها و نظم بخشيدن به صفوف لشكر و مسائل مهم ديگر و اين در حالى بود كه در تمام اين كارها حتى يك لحظه هم عَلَم لشكر حضرت اباعبداللَّه الحسين عليه السلام را به زمين نگذاشت.(1)

دلاورى آن حضرت در نخستين ساعات جنگ

در نخستين ساعت هاى جنگ روز عاشورا، چهار تن از افراد سپاه امام حسين عليه السلام به نام هاى عمرو بن خالد صيداوى، جابر بن حارث سلمانى، مجمع بن عبداللَّه عائذى و سعد؛ غلام عمر بن خالد؛ حمله اى دسته جمعى به قلب لشكر كوفيان نمودند.

لشكر عمر سعد آنها را محاصره كردند، حلقه محاصره بسته شد؛ به گونه اى كه ارتباط آنها با سپاه امام كاملاً قطع گرديد، در اين هنگام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كه متوجه به خطر افتادن آنها شد، يك تنه به سوى حلقه محاصره تاخت و موفق شد محاصره دشمن را شكسته و آن چهار نفر را كه تمام پيكرشان زخمى و خون آلود شده بود نجات دهد.(2)

اذن ميدان گرفتن آن حضرت براى برادران و فرزندانشان عليهم السلام

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در روز عاشورا به برادران مادرى خود فرمود: امروز روزى است كه بايد بهشت را بگيريم و جان خود را فداى سيد و امام خود نماييم، اى برادران من، امروز در جان نثارى تقصير نكنيد و كوتاهى ننماييد و چنين خيال نكنيد كه حسين عليه السلام برادر ماست و ما پسران يك پدر هستيم؛ خير، اين چنين

ص: 361


1- الخصائص العباسيه صفحه: 253
2- ينابيع الموده جلد: 2 صفحه: 340

نيست؛ بلكه آن بزرگوار امام و سيد و بزرگ و پيشواى ما بوده و حجت خداوند عالميان در روى زمين و فرزند حضرت فاطمه زهراء عليها السلام و نور ديده رسول خدا صلى الله عليه وآله است،(1) و خطاب به آنها فرمود: آيا فرمايشات مادرمان ام البنين عليها السلام را به خاطر داريد كه به ما متذكر شد در راه برادرمان حسين چه بايد بكنيم؟

هر سه برادر در جواب عرض كردند: خوب بياد داريم كه مادرمان فرمود: بايد تا آخرين قطره خونتان در راه امام حسين عليه السلام جانبازى نمائيد، ولى اى برادر، ما تا الآن چندين مرتبه نزد سيد و سرور خويش امام حسين عليه السلام رفته و از ايشان اذن ميدان خواسته ايم ولى ايشان تا الآن به ما رخصت نداده اند و گرنه براى رفتن به ميدان جنگ روحمان در پرواز است.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شخصاً يكى يكى آنها را نزد امام حسين عليه السلام برده و براى آنها اذن ميدان مى گرفتند، آنها نيز با كسب اجازه از برادر و امام زمان خود حضرت اباعبداللَّه الحسين عليه السلام، دست ايشان را بوسيده و روانه ميدان مى شدند، امام حسين عليه السلام وقتى جان نثارى آن بزرگواران را مشاهده مى نمود، گريه بر ايشان مستولى گشته و خطاب به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى فرمود: اى برادر، خداوند عالميان به تو جزاى خير دهد.(2)

بعد از آن كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برادران مادرى خويش را به ميدان فرستاد، فرزند خويش محمد را طلبيد، كفن به گردن و شمشير به كمرش بست و او را خدمت حضرت سيدالشهداء عليه السلام آورده و براى او نيز اذن جهاد گرفت و به او فرمود: اى نور ديدگانم! در اين محنت آباد جهان روى به خرم آباد بهشت ببر كه ساعت ديگر به تو خواهم رسيد.

ص: 362


1- محن الابرار صفحه: 279
2- محن الأبرار صفحه: 279

محمد نيز دست و پاى عمويش امام حسين عليه السلام را بوسيد و با عمه ها و ديگر بانوان حرم خداحافظى كرد و روى به ميدان شهادت نهاد.(1)

محمد، جوان شجاع و باتقوايى بود، آن جوان آن قدر عبادت كرده و خداى تعالى را سجده مى نمود كه در پيشانى مباركش علامت سجده ظاهر بود، و كان بين عينيه اثر السجود؛ يعنى: در ميان دو چشمش آثار سجده بود.

شب زنده دارى و تهجد او هيچ گاه ترك نمى شد، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام علاقه زيادى به وى داشت به طورى كه هيچ وقت او را از خود جدا نمى كرد.(2)

قاتل وى مردى از بنى دارم بود كه داغ اين جوان را به دل حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام گذاشت.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بعد از شهادت محمد يكى ديگر از فرزندانش به نام عبداللَّه را طلبيده و به ميدان جنگ فرستادند، آن حضرت ايشان را امر رفتن به ميدان جنگ فرمودند، شمشير به كمرش بسته و خودشان شخصاً برايش از حضرت سيدالشهداء عليه السلام اذن ميدان گرفتند.(3)

متأسفانه در كتب تاريخى در مورد چگونگى جنگيدن و نبرد ايشان مطلبى ضبط نشده، اما ابن شهر آشوب و تعداد ديگرى از بزرگان و مورخان نام ايشان را در شمار شهداى كربلاء ذكر كرده اند.

عبداللَّه در زمان شهادت چهارده يا نهايت پانزده سال داشته و قاتل وى نيز شخصى از طايفه بنى دارم بوده است.

ص: 363


1- رياض القدس جلد: 2 صفحه: 63
2- رياض القدس جلد: 2 صفحه: 64
3- اعيان الشيعه جلد: 1 صفحه: 610
نبرد ناجوانمردانه

وقتى يكى از فرماندهان لشكر عمر سعد به نام عمرو بن حجاج ديد نام آورانشان يكى پس از ديگرى توسط اصحاب حضرت سيدالشهداء عليه السلام كشته مى شوند خطاب به لشكر خود فرياد زد: اى احمق ها، آيا مى دانيد با چه كسانى مى جنگيد؟

با تك سواران آزاده اى مى جنگيد كه مرگ را هدف خويش قرار داده اند.

عمر سعد با شنيدن اين جمله دستور داد تا لشكر به مواضع خود برگردد لذا آنها به خاطر ترس و وحشتى كه از اصحاب امام حسين عليه السلام مخصوصا بنى هاشم و بالأخص حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داشتند، دست جمعى به آنها حمله مى كردند، در تاريخ آمده بعد از فاجعه كربلاء به يكى از فرماندهان لشكر عمر سعد گفتند: چرا دست به مقاتله با حسينيان زديد و به صورت دسته جمعى و ناجوانمردانه به آنها حمله مى كرديد؟

او در جواب گفت: واى بر تو؛ خفه شو! ما با گروهى طرف بوديم كه از هيچ چيز ترس و واهمه نداشتند، يا بايد مى كشتيم يا تسليم مى شديم، وگرنه از شمشيرشان مرگ مى باريد، اهل معامله نبودند و نمى شد آنها را خريد.(1)

جنگ هاى تن به تن آن حضرت با شجاعان دشمن

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در روز عاشورا، در جنگ هاى تن به تن دويست و پنجاه نفر از دلاوران لشكر عمر بن سعد را به خاك مذلّت انداخت و به هلاكت رسانيد كه شرح جنگ و مبارزه سه تن از آن شجاعان نامور را در زير خواهم آورد:

ص: 364


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد: 3 صفحه: 263

مارد بن صديف تغلبى از قهرمانان بى بديل و دلاور دشمن بود، هنگامى كه مشاهده كرد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مانند شير در ميان روبهان افتاده و آنها را صيد كرده و به خاك مذلت مى اندازد، و باكى از مرگ ندارد، و رجز مى خواند و فرياد مى زند:

انى انا العبّاس صعب باللقاء ***نفسى لنفس الطاهر السبط وقا؛

يعنى: منم عبّاس كه برخورد كوبنده و سخت با دشمن دارم، جانم سپر بلا و فداى جان پاك حسين عليه السلام سبط پيامبر صلى الله عليه وآله باد.

ناراحت شد، لباس خود را پاره كرد، و به صورت خود سيلى زد، و فرياد برآورد: ويلكم لو كان كل منكم ملأ كفه ترابا و لطمه به لطمستموه.

يعنى: واى بر شما، اگر هر يك از شما مشت خاكى بر عبّاس مى ريختيد، قطعا او را زير خاك مى پوشانديد و به زندگى او خاتمه مى داديد، ولى لاف و گزاف مى زنيد و كارتان به رسوايى كشيده شده است،اى گروه مردان! هر كس از شما دست بيعت به يزيد داده، امروز دست از جنگ بكشد، و تنها مرا عهده دار جنگ كند،

فانا لهذا الغلام الذى قد افنى الابطال.

يعنى: من از عهده جنگ با اين جوانى كه قهرمانان را به خاك مذلت انداخت و نابود كرد بر مى آيم، نخست او را و سپس برادرش حسين و يارانش را مى كشم.

شمر بن ذى الجوشن فرياد زد: اى مارد، اكنون كه چنين تصميمى دارى، بيا نزد عمر سعد برويم، تا نزد او اين كار را عهده دار گردى، وقتى كه از عهده آن برآمدى، عظمت و شجاعت تو را براى يزيد در ضمن نامه اى مى نويسيم.

مارد گفت: آيا به من طعنه مى زنى و مرا سرزنش مى كنى، با اين كه هيچ خير و شجاعتى در وجود شما نيست؟

ص: 365

شمر گفت: اكنون اين كار را به تو وا مى گذاريم، و مى نگريم كه در بازو چه دارى؟

آن گاه به لشكرش اشاره كرد كه كنار بايستيد، و كار اين جوان يعنى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را بر عهده مارد بگذاريد، تا تماشا كنيم چه خواهد كرد، لشكر كنار رفته و به تماشا پرداخت.

مارد بن صديف در حالى كه دو زره با حلقه هاى تنگ پوشيده بود، كلاه خُود بر سرش نهاده، نيزه بلندى به دست گرفت و بر اسب اشقر سوار گرديد و خود را براى نبرد با حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آماده ساخت، به ميدان تاخت و نعره كشيد و خطاب به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام چنين گفت:

اى جوان! بر جان خود رحم كن، شمشيرت را در نيام بگذار و تسليم شو، تا از اين معركه جان سلامت بيرون برى، السلامة اولى لك من الندامة: سلامتى براى تو بهتر از پشيمانى است، كسانى كه امروز با تو جنگيدند، به تو نرمش نشان دادند؛ ولى من مردى سنگدل و بى رحم مى باشم، اما چون ديدم چهره زيبا و نمكين دارى و جوان هستى، دلم نسبت به تو نرم شد، بنابراين از اين راه كه آمده اى برگرد، و خود را در سراشيبى هلاكت و خطر نينداز، اينك تو را نصيحت كردم، گرچه با كسى چنين ننمودم:

انى نصحتك ان قبلت نصيحتى ***حذرا عليك من الحسام القاطع

و لقد رحمتك اذ رأيتك يافعا ***و لعل مثلى لا يقاس بيافع

اعط القيادة تعش بخير معيشة ***او لا، فدونك من عذاب واقع

يعنى: من تو را نصيحت مى كنم اگر آن را بپذيرى، براى اين كه از تيزى شمشير برّان من در امان بمانى، من وقتى كه تو را جوان يافتم دلم نسبت به تو نرم شد، و گويا مثل من نبايد با تو جوان، بجنگد، تسليم شو، تا زندگى خوش داشته باشى، وگرنه در عذاب سخت خواهى افتاد.

ص: 366

وقتى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام سخنان مارد را شنيد، همچون شير غريد و فرياد زد: يا عدو اللَّه اراك نطقت بالجميل، غير انى ارى حبك بذرة فى سباخ؛

يعنى: اى دشمن خدا تو را مى نگرم كه زيبا سخن مى گويى، ولى اين محبت تو همانند ريختن بذر در شوره زار است.

و انا يا عدواللَّه و عدو رسوله فمعود للقاء الابطال، و الصبر على البلاء فى النزال، و مكافحة الفرسان و باللَّه المستعان.

يعنى: و من اى دشمن خدا و رسولش، با قهرمانان جنگيده ام، و در درگيرى هاى شديد، و نبرد با تك سواران، مقاومت نموده ام، و توكل به خدا دارم و از او استعانت مى جويم.

اما آن چه در مورد زيبايى چهره و جوانى من گفتى، اين امور به من زيان نمى رساند، مرا حقير مشمار كه حسب و نسبم، مرا كامل نموده، و در شجاعت و دلاورى از شير برترى دارم، كسى كه چنين است، از مبارزه با هر كس كه باشد، باكى ندارد، ولى تواى دشمن خدا و رسولش، از ارزش هاى والا، تهى هستى، واى بر تو، آيا من پيوند با رسول خدا صلى الله عليه وآله ندارم؟ و شاخه اى متصل به درخت شكوهمند نسب آن حضرت نيستم؟ و هديه اى از گوهر وجود او نمى باشم؟ كسى كه از اين درخت باشد تسليم ظلم نمى شود و زير پرچم شما در نمى آيد، زيرا من فرزند على عليه السلام هستم كه از نبردها و خطرهاى شديد، باكى نداشت، و از زيادى دشمن نمى هراسيد، من همچون برگى از درخت وجود او هستم، و مى دانى كه استوارى شاخه هاى درخت بستگى به تنه و ريشه آن دارد، چه بسيار نوجوانى كه در پيشگاه خدا از پيران، محبوب تر است، و ما از كسانى هستيم كه در مورد زندگى اين دنياى ناپايدار، افسوس نمى خوريم، و از مرگ و از دست رفتن دنيا، بى تابى نمى نماييم، زيرا من مى دانم بهشت بهتر از زندگى اين دنيا است، بنابراين چگونه از دينم بازگردم و قيد اطاعت تو را بر گردن نهم؟

ص: 367

صبرا على جور الزمان القاطع ***و منية ما ان لها من دافع

لا تجز عن فكل شيى ء هالك ***حاشا لمثلى ان يكون بجازع

فلئن رمانى الدهر منه باسهم ***و تفرق من بعد شمل جامع

فكم لنا من وقعة شابت لها ***قمم الاصاغر من ضراب قاطع

يعنى: من در برابر روزگار پر ظلم و جور و سخت، مقاومت مى كنم، و در مورد مرگى كه ناگزير بايد به آن تن در داد، باكى ندارم.

هرگز بى تابى نكن كه هر چيزى سرانجام نابود مى شود، حاشا كه شخصى مانند من بى تابى كند.

اگر روزگار، مرا آماج تيرهايش قرار داد، و پس از به هم پيوستگى، موجب پراكندگى گرديد.

چه بسيار حادثه اى براى ما رخ داده، كه اثر ضربت هاى سنگين آن، جوانان را پير ساخته.

بنابراين ما را با ياوه سرايى هاى خود نترسان، و بدان كه ضربت هاى ما جوانان، پيران و گردنكشان را از مركب غرور فرود خواهد ساخت.

وقتى مارد بن صديف اين سخنان را از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شنيد به شدت به ايشان حمله كرد، و مانند عقاب درهم شكننده جهيد و نيزه بلند خود را به قصد اين كه به سوى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام پرتاب كند، نشانه گرفت، او در آغاز تصور مى كرد كشتن حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آسان است، و نياز به تأمل و دغدغه ندارد، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در جاى خود با كمال وقار ايستاده و تكان نخورد و نيزه اى كه مارد مى خواست به طرفش پرتاب كند را گرفت و آن چنان پيچيد و كشيد كه نزديك بود مارد به زمين بيفتد، وقتى مارد چنين ديد، براى آن كه به زمين

ص: 368

نيافتد، نيزه را رها نمود و شرمسار شد.

سپس حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نيزه را آن چنان به قسمت پشت اسب مارد فشار داد كه اسب، مضطرب شد و دو دست خود را بلند كرد، و مارد را به زمين زد.

مارد نتوانست پياده با حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بجنگد، صفوف دشمن متزلزل شد، شجاعان دشمن نگران و پريشان فريادشان بلند شد، شمر صدا زد: اى مارد غم مخور كه تو را يارى خواهيم كرد.

آنگاه خطاب به لشكرش فرياد زد: اى لشكر! مارد را دريابيد، وگرنه هم اكنون كشته خواهد شد.

در اين هنگام غلام سياهى از دشمنان به نام صارقه، اسبى را كه طاويه نام داشت آماده كرده و براى مارد آورد، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به آن غلام حمله كرد و آن چنان نيزه به سينه او زد كه به خاك مذلت افتاد و فوراً به درك رفت.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اسب خود را به سوى خيام امام حسين عليه السلام روانه نمودند و فورا بر آن اسب يعنى طاويه، سوار شدند.

مارد وقتى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را سوار بر طاويه ديد، لرزه بر اندامش افتاد، رنگش پريد، و قلبش به تپش در آمده و يقين كرد اكنون به درك خواهد رفت، به سمت لشكر عمر سعد رو كرد و از آنها كمك خواست و صدا زد: اى لشكر! مگر شرم نداريد كه همچنان ايستاده ايد و تماشا مى كنيد؟

شمر بن ذى الجوشن با گروهى از شجاعان لشكرش، شمشير از غلاف بيرون كشيدند و به سوى ميدان آمدند، در اين هنگام مارد به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام گفت: اى جوان با من مدارا كن، تا سپاسگزار تو باشم.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمود: واى بر تو! آيا مى خواهى مرا فريب دهى؟! و

ص: 369

به مارد حمله كرد، و آن چنان شمشير بر دست او زد كه دستش قطع شد، سپس نيزه اش را بر سينه مارد نهاد و آن چنان فشار داد تا به درك رفت، و به اين ترتيب مارد با نيزه خودش، به دست مبارك حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به هلاكت رسيد.(1)

قهرمان و نام آور ديگرى به نام صفوان بن ابطح، سوار بر اسب از سپاه عمر سعد، نعره زنان خارج شد، او در سنگ اندازى و نيزه افكنى، مهارت عجيبى داشت و در حالى كه رجز مى خواند به جنگ با حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آمد و آماده حمله گرديد، ناگهان خم شد و از ميان خورجين خود سنگ بزرگى بيرون آورد و آن را با تمام قدرت به سمت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام پرتاب كرد.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با مهارت خاصى سر مبارك شان را خم كردند و سنگ از بالاى سر آن حضرت به پشت سرشان افتاد، در اين هنگام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با شمشير به صفوان حمله كردند و آن چنان به دست او زدند، كه دستش قطع شده و آويزان گرديد، صفوان هم نيزه بلند خود را به سوى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام پرتاب كرد، آن حضرت با شمشمير خود به نيزه او زدند، به طورى كه نيزه اش از وسط دو نيم شد.

صفوان با اين كه بر اثر از كار افتادن دست راستش، و ريختن خون زياد از بدنش، خسته و ناتوان شده بود، با اين حال به آن حضرت حمله مى كرد.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به او فرمود: اى مرد شجاع به خانه ات برگرد، و به درمان دستت بپرداز.

ولى او به محبت هاى ايشان توجهى نكرد و همچنان به حمله كردن اصرار مى ورزيد، او از بازگشت به سوى قوم خود خجالت مى كشيد، جوانمردى و غيرت

ص: 370


1- تذكرة الشهداء ملا حبيب الله كاشانى صفحه: 261 الى 265

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام باعث شد از كشتن او كه شخص مجروحى بود امتناع ورزد، لذا در اين هنگام او را رها كرد، و به انبوه لشكر دشمن حمله نمود، و بسيارى از دشمنان را به هلاكت رسانيد.(1)

جنگجو و قهرمان شجاع ديگرى به نام عبداللَّه بن عقبه غنوى، به جنگ با حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آمد، آن حضرت پدرش را مى شناخت، خطاب به او فرمود: تو نمى دانستى كه در ميدان با من روبرو مى شوى، برگرد، و خود را به كشتن نده، به خاطر احسان و محبتى كه پدرم به پدرت نموده، دست از جنگ بردار، و ميدان را ترك كن.

او بر حمله اصرار مى كرد، و به نصايح و محبت هاى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام گوش نكرد، چند بار حمله و درگيرى رخ داد، آن حضرت همچنان از كشتن او دريغ مى ورزيد.

سرانجام عبداللَّه خود را در برابر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام خسته و ناتوان يافت، با اين كه تا لحظاتى قبل به خاطر خجالت و شرم، به پايگاه خود باز نمى گشت، اين بار به سوى لشكر خود گريخت.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با جوانمردى و آقا منشى او را عفو نمودند، و عبداللَّه كه اقتضاى آن را داشت كه تعقيبش كنند اما او را رها كرده و تعقيبش نفرمودند، و به اين ترتيب عبداللَّه چون روباهى از چنگ شير، فرار كرد و گريخت و جانش را از مهلكه نجات داد.(2)

ص: 371


1- همياران حضرت اباعبدالله عليه السلام صفحه: 24
2- همياران حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام صفحه: 24 الى 30
شهادت قمر بنى هاشم عليه السلام

وقتى همه اصحاب و ياران امام حسين عليه السلام به شهادت رسيدند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام صداى العطش اطفال را شنيد عرض كرد: الهى و سيدى! اريد أن اعتد بعدتى و املأ لهؤلاء الاطفال قربة من الماء.

يعنى: خداى من و سيدم! مى خواهم از قدرتم استفاده نمايم و مشك آبى براى كودكان ببرم،(1) و در حالى كه محزون و گريان بود، علم را برداشته و خدمت برادرش امام حسين عليه السلام مشرف شد و عرض كرد: يا أخى هل من رخصة؟

يعنى: اى برادرم! آيا اجازه جنگ به من مى دهيد؟

فبكى الحسين بكاء شديدا حتى بل ازياقه.

يعنى: حضرت سيدالشهداء عليه السلام با شنيدن اين سخن گريه زيادى نمودند، به طورى كه از اشك چشمهايشان لباس شان خيس شد و فرمودند: يا اخى انت صاحب لوائى، و اذا مضيت تفرق عسكرى.

يعنى: اى برادرم! تو پرچمدار من هستى، هر گاه بروى و كشته گردى، سپاهم پراكنده و از هم پاشيده خواهد شد.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام عرض كرد: فداك روح أخيك يا سيدى لقد ضاق صدرى من حياة الدنيا و اريد اخذ الثار من هؤلاء المنافقين.

يعنى: اى سيدم! جان برادرت به قربانت، سينه ام به تنگ آمده، از زندگانى دنيا سيرم، مى خواهم انتقام خون اصحاب و ياران مان را از اين منافقان بگيرم.

امام حسين عليه السلام به ايشان فرمودند: نزد خانواده و اهل و عيالت برو و با آنها آخرين

ص: 372


1- بطل العلقمى جلد: 2 صفحه: 247

وداع را انجام بده، وداعى كه در آن بازگشت نيست، بعد برو و براى اين كودكان تشنه مقدارى آب بياور.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به خيمه خود آمد، همسر و دو نفر از فرزندانش در آن خيمه بودند، آنها را به خدا سپرد، و با آنها وداع كرد، آنها كه سخت تشنه بودند، از ايشان آب طلب كرده و عرض كردند: تشنگى شديدى بر ما چيره شده است.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به آنها فرمود: اندكى صبر كنيد تا بروم براى شما آب بياورم، ناگهان صداى امام حسين عليه السلام را شنيد، با شتاب اهل و عيالش را ترك كرد و به نزد آن حضرت شتافت.(1)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به طرف شريعه رفت، در حالى كه اين گونه رجز مى خواند:

اقسمت باللَّه الاعز الاعظم****و بالحجور صادقا و زمزم

و ذو الحطيم و الفنا المحرم ***ليخضبن اليوم جسمى بدمى

أمام ذى الفضل و ذى التكرم ***ذاك حسين ذوالفخار الاقدم.(2)

يعنى: قسم به خداوندى كه عزيزترين و عظيم ترين است، قسم به حجور صداقت مكه و زمزم.

قسم به صاحب حطيم، قسم به فنا محرم كعبه؛ امروز تنم با خون خضاب مى شود.

پيشاپيش كسى كه صاحب فضيلت و كرامت است و آن فرد، حسين عليه السلام صاحب افتخارات و مقدّم بر همه است.

وقتى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با لشكر عمر بن سعد روبرو گرديد، خطاب

ص: 373


1- تذكرة الشهداء صفحه: 266.
2- الفتوح جلد: 5 صفحه: 207.

به آنها فرمود: يا قوم! أنتم كفرة أم مسلمون؟ هل يجوز فى مذهبكم و دينكم أن تمنعوا الحسين و عياله شرب الماء و الكلاب و الخنازير يشربون منه و الحسين عليه السلام مع أطفاله و أهل بيته يموتون من العطش أ ما تذكرون عطش القيامة.

يعنى: اى مردم! شما كافريد يا مسلمان؟ آيا در مذهب و دين شما جايز است كه حسين و عيالش را از آشاميدن آب منع نماييد، در حالى كه سگ و خوك از آن مى آشامند؟ و حسين و اهل بيت و كودكانش از تشنگى جان مى دهند، آيا تشنگى روز قيامت را به ياد نمى آوريد؟

ايشان با صداى بلند فرمود: اى عمر بن سعد! اين حسين، فرزند دختر رسول خداست كه اصحاب و اهل بيت او را كشتيد و اكنون خانواده و كودكان او تشنه هستند، پس قدرى آب به آنان بنوشانيد كه دل هايشان از سوز عطش آتش گرفته است و اين در حالى است كه امام حسين عليه السلام مى فرمايد: مرا رها كنيد به سرزمين روم يا هند بروم و عراق و حجاز را براى شما واگذارم.

سخنان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آن چنان در لشكر عمر بن سعد اثر گذاشت كه برخى از آنان به گريه افتادند.

ناگاه شمر بن ذى الجوشن با حالت تمسخر فرياد زد: اى پسر ابوتراب(1) اگر همه سطح زمين را آب فرا گرفته باشد و اختيارش به دست ما باشد، قطره اى از آن را به شما نمى دهيم تا آن كه در بيعت يزيد در آييد و به فرمان او گردن نهيد.(2)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نزد امام حسين عليه السلام بازگشت و ماجرا را بازگو

ص: 374


1- لقب ابوتراب پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله به حضرت على بن ابى طالب عليهما السلام دادند اما دشمنان مغرض معمولا اين صفت را جهت تحقيير بكار مى بردند.تاريخ الطبرى جلد: 4 صفحه: 202 وقايع سال 51 و اعيان الشيعة جلد: 1 صفحه: 325
2- مقتل الحسين عليه السلام ابومخنف صفحه: 267

نمود، در اين بين كه صداى العطش كودكان را شنيد، فرياد اطفال، غيرت و محبت ايشان را تحريك كرد، به طرف صداى كودكان رفتند، صداى العطش كودكان از خيمه اى كه مخصوص مشك هاى آب بود مى آمد، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داخل آن خيمه شد، ناگهان صحنه اى مشاهده كرد كه بسيار ناراحت و محزون شدند، ايشان وقتى وارد آن خيمه شدند ديدند اطفال مشك هاى خالى را برداشته و به شكم هاى خود مى گذارند تا شايد در اثر رطوبت آن مشك ها از عطش آنها كاسته شود.

آن حضرت با محبت خاصى به آنها فرمود: اى نور چشمانم صبر كنيد اكنون مى روم و براى شما آب مى آورم، بر اسب نشستند، نيزه برگرفتند و مشكى به دوش كشيده و مجددا به سوى شريعه فرات رفتند.(1)

در هنگام وداع با امام حسين عليه السلام به آسمان نگاه فرموده و عرض كرد: خدايا! مى خواهم به وعده ام در مورد آب رسانى وفا كنم، و اين مشك را براى كودكان تشنه كام، پر از آب نمايم، سپس پيشانى امام حسين عليه السلام را بوسيد، و به سوى فرات حركت كرد.(2)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در حالى كه مشك آب به دوش داشت، يكى يكى تك سواران را بر خاك مذلت مى نشاند و رجز مى خواند:

الموت تحت ضباب السيف مكرمة ***ان كان من بعده اسكان جنات

لا تأسفن على الدنيا و لذتها ***فعند جدى تغفر كل زلات

يعنى: مرگ در پرتو شمشير، مايه بزرگوارى و عظمت است، هرگاه پس از آن موجب سكونت در بهشت گردد، براى دنيا و لذت هاى آن هرگز غصه و افسوس

ص: 375


1- سوگنامه آل محمد صفحه: 303
2- اكسير العبادات فى اسرار الشهادات صفحه: 322

مخور، و بدان كه تنها در پيشگاه جد من، همه لغزش ها آمرزيده خواهد شد.

ايشان در حالى كه به قلب دشمن حمله مى كرد و آنها را يكى پس از ديگرى به خاك مذلت مى انداخت مى خواند:

اقاتل القوم بقلب مهند***اذبّ عن سبط النبى احمد

اضربكم بالصارم المهند ***حتى تحيدوا عن قتال سيدى

انى انا العبّاس ذو التودّد ***نجل على المرتضى المؤيد؛(1)

يعنى: از حريم سبط پيامبر اسلام حضرت احمد صلى الله عليه وآله حمايت مى كنم، و با شمشير استوار و برّان، شما را سركوب مى نمايم، تا شما را از جنگ با آقا و سرورم امام حسين عليه السلام دور سازم، من عبّاس علاقمند به حسين و اهل بيتش هستم، فرزند على عليه السلام كه ستوده و مورد تأييد خداوند بود، مى باشم.

دشمنان شش مرتبه به او حمله كردند، تا نگذارند خود را به آب برساند، ولى هر بار در اثر ضربات سنگين حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شكست مى خوردند و پراكنده مى شدند، بالأخره ايشان خود را به شريعه فرات رساند و مقدارى آب به كف دست گرفت، اما فورا به ياد تشنگى امام حسين عليه السلام و خاندان ايشان افتاد.

فذكر عطش الحسين و اهل بيته، فرمى الماء.

يعنى: عطش امام حسين و اهل بيتش به ياد آورد و آب را از دستانش ريخت و فرمود: و اللَّه لا اشرب و أخى الحسين عليه السلام و عياله و أطفاله عطاشى لا كان ذلك ابدا.

يعنى: به خدا سوگند! آب نمى آشامم در حالى كه برادرم امام حسين عليه السلام و عيال و اطفالش تشنه هستند، هرگز چنين چيزى نخواهد بود.(2)

ص: 376


1- تذكرة الشهداء صفحه: 260
2- بطل العلقمى جلد: 2 صفحه: 247

مشك را پر از آب كرد و بر شانه راستش نهاد، و به سوى خيمه ها حركت نمود،(1) در هنگام رفتن به سوى خيمه ها با صداى بلند رجز مى خواند:

يا نفس من بعد الحسين هونى ***من بعده لا كنت أن تكونى

هذا الحسين شارب المنون ***و تشربين بارد المعين

هيهات ما هذا فعال دينى***و لا فعال صادق اليقين؛(2)

يعنى: اى نفس! بعد از حسين خوار باشى و نمى خواهم كه بعد از حسين زنده بمانى، اين حسين است كه دارد شربت مرگ مى نوشد، آيا تو مى خواهى آب سرد و گوارا بنوشى؟

سوگند به خدا اين كار، شيوه و مرام دين من نخواهد بود و كارى بر اساس صداقت و يقين نيست.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از شريعه فرات بيرون آمد در حالى كه تمام همتش در رساندن آب به خيمه گاه امام حسين عليه السلام بود،(3) او در آن لحظه هاى خون و شمشير با رجزهايى كوبنده، مى خواست دشمن را از خواب غفلت بيدار كند، لذا مى خواند:

لا ارهب الموت اذ الموت رقا ***حتى اوارى فى المصاليت لقا

نفسى لنفس المصطفى الطهر وقا ***انى انا العبّاس أغدو بالسقا

و لا اخاف الشر يوم الملتقى

يعنى: من از مرگ در آن هنگام كه فرياد برآورد، باك و هراسى ندارم، تا آن كه پيكر من در ميان دلاور مردان به خاك افتد.

ص: 377


1- عوالم العلوم جلد: 17 صفحه: 284
2- شرح الأخبار فى فضائل الائمة الاطهار عليهم السلام جلد: 3 صفحه: 192
3- منتهى الامال جلد: 1 صفحه: 688

جان من نگهبان و فداى جان پاك پيامبر مصطفى صلى الله عليه وآله است، منم عبّاس كه با مشك براى سيراب كردن تشنگان مى آيم، و از مرگ در درگيرى با دشمن نمى ترسم.

زيد بن ورقاء بر سر راه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كمين كرد و با كمك حكيم بن طفيل با ضربه اى دست راست ايشان را از بدن مطهّرشان جدا كردند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شمشيرشان را به دست چپ گرفتند و مجددا به جمعيت بسيار زياد دشمن حمله كرده و چنين مى فرمودند:

و اللَّه ان قطعتم يمينى ***انى احامى ابدا عن دينى

و عن امام صادق اليقين ***نجل النبى الطاهر الامين؛(1)

يعنى: سوگند به خدا اگر دست راستم را قطع نموديد، باز به جنگ خود ادامه مى دهم و تا آخرين نفس از دينم دفاع مى كنم، و نيز از امامى كه به صداقت و راستى اش يقين دارم، و نوه پيامبر پاك و امين است يارى مى نمايم.

آن حضرت به جنگيدن با دست چپ ادامه دادند، و با همان يك دست عده زيادى از لشكر دشمن را زخمى و پنجاه نفر از آنها را به خاك هلاكت انداختند،(2) ايشان حتى وقتى يك دست شان قطع شده بود، با وجود درد و نداشتن يك دست در بدن بسيار شجاعانه مى جنگيدند و لشكر دشمن را يك به يك به خاك مذلّت انداخته و حمله كنندگان را سركوب مى كردند.

لشكر عمر سعد وقتى اين منظره را ديدند مطمئن شدند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مشك آب را به خيمه ها خواهد رساند.

هنگامى كه عمر سعد اين منظره را ديد فرياد كشيد: ويلكم ارشقو القربه بالنبل

ص: 378


1- سفينة البحار جلد: 5 صفحه: 321
2- تذكرة الشهداء صفحه 249 و 265 الى 268

فواللَّه ان شرب الحسين الماء افناكم عن آخركم اما هو الفارس بن الفارس و البطل المداعس قتال العرب ببدر و حنين فحملوا عليه حمله منكره حتى قتل منهم مائه و ثمانين فارسا.

يعنى: واى بر شما! با تير بر مشك بزنيد، به خدا قسم اگر اين گونه شود و حسين آب بنوشد يك نفرتان جان سالم به در نخواهد برد، او تك سوارى است كه پدرش يكّه تاز و قهرمان پرتاب نيزه و كشنده اعراب كافر در جنگ هاى بدر و حنين بود، با فرياد ابن سعد، گروه چهار هزار نفرى كه از شريعه نگهبانى مى كردند، آن حضرت را محاصره كرده و به طور دست جمعى به ايشان حمله ور شدند، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بر آنها چنان حمله اى كرد كه كسى توان مقابله با وى را نداشت و صد و هشتاد نفر از نيروهاى سواره دشمن را به خاك مذلت انداخت.(1)

حكيم بن طفيل كه در پشت نخله خرما كمين كرده بود، شمشيرش را بر دست چپ آن حضرت فرود آورد و دست چپ آن حضرت نيز قطع گرديد، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فوراً مشك را به دندان گرفت و پرچم را به سينه اش چسبانيد و با بازوان قطع شده، آن را نگه داشت، در حالى كه چنين رجز مى خواند:

يا نفس لا تخشى من الكفار ***و ابشرى برحمة الجبّار

مع النبى السيد الابرار ***مع جملة السادات و الأطهار

قد قطعوا ببغيهم يسارى ***فأصلهم يا رب حر النار.(2)

فيض الدموع، بدايع نگار

ص: 379


1- بحارالانوار جلد: 45 صفحه: 39
2- بحارالانوار جلد: 45 صفحه: 40

يعنى: اى نفس! از كافران نترس، تو را به رحمت خداى جبار همراه پيامبر، سرور برگزيده خدا و ائمه اطهار و بزرگان مژده باد، دشمنان از روى ظلم و طغيان، دست چپم را نيز قطع كردند، پروردگارا! آنان را وارد آتش سوزان دوزخ كن.

وقتى هر دو دست آن حضرت از بدن مطهرشان جدا گشت، لشكريان عمر سعد ديگر مطمئن شدند كه از ناحيه ايشان در امان هستند، چون ديگر دستى در بدن نداشت، لذا به صورت دست جمعى بر آن حضرت حمله ور شده و مثل باران، تير بر بدن آن حضرت پرتاب مى كردند، حتى چشمان آن حضرت را هدف تيرهاى خود قرار دادند.(1)

پس از آن كه دست هاى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قطع شد، ايشان مشك را با دندان هايشان گرفته و همچنان ركاب مى زدند، تا هر طور هست مشك آب را به خيمه ها برسانند، ناگاه تيرى به مشك اصابت كرده و آب آن ريخت، و تير ديگرى بر سينه ايشان خورد، در اين هنگام ظالمى عمود آهنين بر فرق مباركشان زد و آن حضرت از پشت اسب بر زمين افتاده و خطاب به امام حسين عليه السلام عرض كردند: عليك منى السلام يا ابا عبداللَّه، ادركنى و بالأخره در اثر همين ضربت، آن حضرت به شهادت رسيدند.(2)

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در آخرين لحظه هاى زندگى خويش پس اصابت تير بر مشك و سينه مباركشان، حضرت سيدالشهداء عليه السلام را به يارى طلبيدند و امام حسين عليه السلام را برادر خطاب كرده و عرض كردند: يا اخا ادرك اخاك.(3)

يعنى: اى برادر، برادرت را درياب.

ص: 380


1- مقتل الحسين عليه السلام ابومخنف صفحه: 269
2- معالى السبطين جلد: 1 صفحه: 447 و مناقب آل ابى طالب جلد: 4 صفحه: 117
3- منتهى الامال جلد: 1 صفحه: 585
خرين ديدار حضرت سيدالشهداء با حضرت اباالفضل العبّاس عليهما السلام

وقتى امام حسين عليه السلام صداى جانسوز برادرش حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را شنيد، خيلى سريع به سوى نهر علقمه شتافته و به سوى ايشان حركت كردند، و زمانى كه در كنار شريعه بدن شان را يافتند بسيار گريسته و با گريه و ناله و ناراحتى فرمودند:

تعديتم يا شر قوم ببغيكم ***و خالفتم دين النبى محمد

أ ما كان خير الرسل اوصاكم بنا ***أ ما نحن من نجل النبى المسدد

أ ما كانت الزهراء امى دونكم ***أ ما كان من خير البرية احمد

لعنتم و اخزيتم بما قد جنيتم ***فسوف تلاقوا حر نار توقد؛(1)

يعنى: اى زشت ترين انسان ها، شما با طغيان خود، از حريم حق تجاوز كرديد، و با دين پيامبر خدا محمد صلى الله عليه وآله مخالفت نموديد، آيا پيامبرى كه برترين رسولان خدا است در مورد احترام به ما به شما سفارش نكرد؟ آيا ما از نسل پيامبر استوار خدا صلى الله عليه وآله نيستيم؟

آيا حضرت فاطمه زهراء عليها السلام مادر من نيست؟ آيا محمد صلى الله عليه وآله برترين انسان ها نمى باشد؟

شما با جناياتى كه مرتكب شديد، مورد لعنت گشتيد و كارتان به رسوايى كشيده شد، و به زودى در آتش سوزان و برافروخته دوزخ، عذاب خواهيد شد.

و به لشكر دشمن حمله كرد، آنها مى گريختند، امام حسين عليه السلام به آنها مى فرمود: الى اين تفرون، و قد قتلتم اخى و كسرتم ظهرى.

ص: 381


1- الدمعة الساكبة جلد: 4 صفحه: 322

يعنى: به كجا فرار مى كنيد، شما كه برادرم را كشتيد، و كمرم را شكستيد؟

امام حسين عليه السلام در اين حمله، هشتصد نفر از دشمنان را كشت و به خاك مذلّت انداخت و دائم فرياد مى زد: اى برادرم كجايى؟ و به دنبال پيكر مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى گشت.

ناگهان ذوالجناح ايستاد و قدم از قدم برنداشت، امام حسين عليه السلام به زمين نگاه كردند، دست هاى بريده برادر را ديدند، پياده شدند و دست هاى بريده را به صورت شان كشيده و بوسيدند و گريه كرده و فرمودند: اى داد كه برادرم كشته شد.

سپس امام حسين عليه السلام به راه خود ادامه داد، بعد از مدتى مجدداً ذوالجناح توقف كرد، آن حضرت به زمين نگاه نمود، مشك پاره برادر را ديد، آه جانكاهى بركشيد و گريه كرد و مجددا به راه خود ادامه داد، تا كنار فرات آمد، ناگاه نگاهش به پيكر پاره پاره برادرش حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام افتاد، بى اختيار ناله جانسوزى از دل بركشيد، آن گاه به بالين برادر نشست و سر برادر را به سينه اش چسبانيد، و به قدرى بلند بلند گريه كرد كه حتى دشمنان قصى القلب از گريه ايشان به گريه افتادند.

در آن هنگام كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام لحظات آخر عمرش را مى پيمود، امام حسين عليه السلام روى خاك زمين نشستند، و سر به خون آغشته برادرش را بر دامن گرفته و با محبت خاصّى خون از چشم هاى ايشان پاك كردند، در اين هنگام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام گريه كردند، امام حسين عليه السلام فرمودند: ما يبكيك يا اباالفضل.

يعنى: اى اباالفضل علت گريه ات چيست؟

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام عرض كرد: اى برادرم، واى نور چشمانم، چگونه گريه نكنم كه الآن شخصى همچون شما به بالينم آمده و سرم را از خاك برداشته، ولى ساعتى بعد چه كسى سر تو را از روى خاك بلند مى كند؟

ص: 382

امام حسين عليه السلام گريه كرده و فرمودند: برادرم! آيا وصيتى دارى؟

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام عرض كرد: لا تحملنى الى الخيام ما دمت حيا، لانى استحيى من سكينة، و قد وعدتها بالماء و لم آتها به.

يعنى: مرا تا زنده ام به سوى خيمه مبر، من از سكينه عليها السلام شرم دارم، زيرا به او وعده آب داده بودم، و نتوانستم آب را به او برسانم.(1)

امام حسين عليه السلام همچنان در بالين حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نشسته بود، ناگاه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آه بلند و جانسوزى كشيد، و روح مطهر و پاكش به سوى بهشت پرواز كرد، امام حسين عليه السلام با صداى بلند شيون و ناله كرده و فرمودند: وا اخاه! وا عباساه!؛

يعنى: اى واى برادرم! اى واى عباسم.(2)

آن گاه خطاب به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: جزاك اللَّه خيرا يا اخى، لقد جاهدت فى اللَّه حق جهاده.

يعنى: اى برادر! خداوند پاداش نيك به تو دهد، كه به راستى در راه خدا جهاد كامل نمودى.(3)

همچنين فرمودند: جزيت عن أخيك خيرا، فلقد نصرته حيا و ميتا.(4)

يعنى: از اين كه برادرات را هم در حالى كه زنده بودى و هم در حالى كه از دنيا رفتى يارى كردى، خدا جزاى خير به تو دهد.

بعد با بغض گلو و اشك چشم با گريه و ناله خطاب به ايشان فرمودند:

ص: 383


1- معالى السبطين جلد: 1 صفحه: 449
2- معالى السبطين جلد: 1 صفحه: 450
3- تذكرة الشهداء صفحه: 270
4- خصائص العباسيه صفحه: 329 الى 330

اليوم نامت أعين بك لم تنم ***و تسهدت اخرى فعز منامها؛(1)

يعنى: اى برادر وفادارم، چشم هايى كه ديشب از بيم تو به خواب نمى رفتند امشب راحت به خواب مى روند و چشم هايى كه به اتكاى وجود تو راحت مى خوابيدند امشب مضطرب و بى خواب خواهند شد.

وقتى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به شهادت رسيدند، امام حسين عليه السلام بر بالين شان بسيار گريستند، آثار خميدگى و شكست در ايشان هويدا شد و فرمودند: الآن انكسر ظهرى و قلت حيلتى و شمت بى عدوى.(2)

يعنى: اكنون كمرم شكست و بيچاره شدم و الآن دشمن مرا شماتت كرده و سرزنش مى كند.

حضرت سيدالشهداء عليه السلام تنها در يك جا اظهار شكستگى كرد و آن جائى بود كه كنار بدن حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آمد و فرمود: الان انكسر ظهرى و از اين جمله هم منظور اين نيست كه من ديگر نمى توانم كارى بكنم بلكه مى خواهند ارزش و مقام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را بالا ببرند، وگرنه امام حسين عليه السلام قلب عالم امكان است و همان جا اگر اراده مى كردند همه مردم روى زمين نابود مى شدند.(3)

ص: 384


1- منتخب التواريخ صفحه: 335 و نفس المهموم صفحه: 345
2- العبّاس صفحه: 163
3- انوار صاحب الزمان صفحه: 127

بخش ششم: وقايع بعد از شهادت آن حضرت عليه السلام

شهادت قاسم بن عبّاس و حسن بن العبّاس عليهما السلام

ص: 385

پس از به شهادت رسيدن حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بغض گلوى امام حسين عليه السلام را گرفت و در حالى كه آثار شكست در صورت مباركشان هويدا بود با گريه و ناله، بريده بريده و با صداى بلند فرمودند: واغوثاه بك يا اللَّه واقلة ناصراه؛

در اين هنگام دو تن از فرزندان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كه بنا به استدلالى كه قبلاً كرديم قاسم بن عبّاس عليه السلام و حسن بن عبّاس عليه السلام بودند، صداى امام حسين عليه السلام را شنيده، فورا از خيمه شان بيرون آمدند و سريعا نزد آن حضرت شتافته و در پاسخ به امام عرض كردند: لَبَّيكَ يا مَولانا، نَحنُ بَينَ يدَيكَ.

يعنى: لبيك اى مولا و سرور ما، ما در خدمت شما هستيم.

امام حسين عليه السلام با قلب محزون و دل پرخون، با گريه رو به آنان كرده و در جواب شان فرمود: بِشَهادَةِ اَبيكُمَا الكِفاية.

يعنى: شهادت پدرتان برايم كافى است؛ منظور امام حسين عليه السلام اين بود كه به قدر كافى دلم خون است.

اما آنها براى رفتن به ميدان جنگ اصرار ورزيده و عرض كردند: نه به خدا، اى عمو!

و اين قدر اصرار كردند تا از امام اجازه گرفته و به ميدان نبرد شتافتند و جمعى را كه بيشتر از دويست نفر نوشته اند به درك فرستادند، و پس از مبارزات شجاعانه اى كه با

ص: 386

دشمن كردند سرانجام به مقام رفيع شهادت دست يافتند.((1)

قاسم بن العبّاس عليهما السلام بعد از گرفتن اذن رو به سوى ميدان كرد و رجز مى خواند:

اقسمت لو كنتم لنا اعدادا ***و مثلكم و كنتموا افرادا

يا اشرجيل سكنو البلادا ***و شر قوم اظهروا الفسادا

سنترك جمعكم شردا ***و نرمى الرؤس عن الاجسادا؛(2)

يعنى: قسم مى خورم كه شما براى من تعداد زيادى نيستيد، و قسم مى خورم كه لشكرى همچون شما براى من اندك است، اى شرورترين مردمى كه در سرزمين هاى مختلف ساكن شده ايد و فساد را ظاهر كرده ايد به زودى مى رويم و شما را ترك مى كنيم و سرها را از بدن ها جدا مى كنيم.

ايشان كه ظاهرا 14 سال داشته اند، بر دشمن حمله كرده و عده زيادى از آنها را به خاك مذلّت انداخت، مسلم خولانى كه مردى عظيم الجثه بود به طرف او آمد و گفت: و اللَّه اين جوان را مى كشم، من او را بسيار شجاع مى بينم.

قاسم بن العبّاس عليهما السلام فرمود: آيا تو قرابت ما را با رسول خدا صلى الله عليه وآله مى دانى؟

مسلم خولانى توجهى به فرمايش او نكرد و به وى حمله كرده و ضربه كشنده اى به او زد، قاسم بن العبّاس عليهما السلام فرياد كرد: يا عماه ادركنى.

امام حسين عليه السلام به نزدش رفت و او را دريافت، ايشان زمانى كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام او را به طرف خيام مى برد، در وسط راه از دنيا رفت و به مقام رفيع شهادت نائل گشت.

امام حسين عليه السلام براى او گريه شديدى كرده و فرمودند: به فداى تواى پسر برادرم،

ص: 387


1- بطل العلقمى جلد: 3 صفحه: 433 و 489
2- مقتل الحسين خوارزمى صفحه: 22

تو دادخواهى كردى ولى كسى به داد تو نرسيد! و او را در صفوف شهداء خواباندند.(1)

امام حسين و اهل حرم پس از شهادت حضرت اباالفضل العبّاس عليهم السلام

امام حسين عليه السلام بدن مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را چون اربا اربا يعنى قطعه قطعه شده بود در كنار شريعه فرات رها كردند، و با چشمى گريان و قلبى شكسته، در حالى كه به خيمه باز مى گشتند فرمودند:

اما من مغيث يغيثنا؟ اما من مجير يجيرنا؟ اما من طالب حق ينصرنا؟ اما من خائف من النار فيذب عنا؛

يعنى: آيا كسى نيست به فريادمان برسد؟ آيا لبيك گويى هست كه نداى يارى ما را جواب دهد؟ آيا حق طلبى نيست ياريمان كند؟ آيا كسى نيست كه از عذاب خدا بترسد و از ما حمايت كند؟

آثار غم و شكستگى از صورت امام حسين عليه السلام كاملاً مشخص بود، اطفال و كودكان كه از تشنگى، توانائى راه رفتن و حتى ايستادن نداشتند، با شدت نگرانى به امام حسين عليه السلام خطاب كردند: پس عمويمان عبّاس چه شد؟ آيا آب را خواهد آورد؟

حضرت سكينه عليها السلام به طرف امام حسين عليه السلام دويد و عنان اسب پدر را گرفت و عرض كرد: يا ابتاه! هل لك علم بعمى العبّاس.

يعنى: اى پدر! آيا از عمويم عبّاس خبر دارى؟

امام حسين عليه السلام به او فرمود: يا بنتاه! ان عمك العبّاس قتل، و بلغت روحه الجنان.

ص: 388


1- نورالعين فى مشهد الحسين صفحه: 52

يعنى: اى دخترم! عمويت عبّاس كشته شد، و روحش به بهشت رسيد،(1) وقتى حضرت زينب عليها السلام اين سخنان را از امام حسين عليه السلام شنيد بسيار گريست و فرياد زد: وا اخاه، وا عباساه، وا ضيعتا بعدك! و زنان، همراه امام حسين عليه السلام گريستند، حضرت سيدالشهداء عليه السلام فرمودند: وا ضيعتا بعدك.(2)

يعنى: اى عبّاس! ما بعد از تو بى ياور شديم.

بانوان حرم صدا را به گريه بلند كردند، امام حسين عليه السلام در حالى كه گريه مى كرد چنين مرثيه مى خواند:

اخى يا نور عينى يا شقيقى ***فلى قد كنت كالركن الوثيق

ايا قمرا منيرا كنت عونى ***على كل النوائب فى المضيق

فبعدك لا تطيب لنا حياة ***سنجتمع فى الغداة على الحقيق

الا لله شكوائى و صبرى *** ما القاه من ظماء وضيق؛(3)

يعنى: اى برادرم، واى نور چشمم، واى برادرم! تو پناه استوار من بودى، اى ماه درخشنده، كه در همه حوادث سخت و رنج هاى شديد، ياور من بودى، بعد از تو زندگى براى ما گوارا نيست، و به زودى با هم در پيشگاه خدا ملاقات مى كنيم، من شكايت از دشمن، و تحمل در برابر تشنگى و رنج ها و سختى ها را به سوى خدا مى برم.

حضرت زينب كبرى عليها السلام با ناله و زارى خطاب به امام حسين عليه السلام عرض كرد: پس چرا بدن برادرم عبّاس را به خيمه نياوردى؟ چطور شد كه او را به ساير شهداء

ص: 389


1- كبريت الاحمر صفحه: 162
2- مقتل الحسين عليه السلام ابومخنف صفحه: 270
3- معالى السبطين جلد: 1 صفحه: 441 و 444

ملحق نكردي؟ چرا بدن ععباس عزيزم را زير سم اسب ها گذاردى؟

امام حسين عليه السلام فرمودند: خواهرم من هر چه تلاش كردم بدن ايشان را بياورم نتوانستم، زيرا بدن برادرت عبّاس را آن قدر قطعه قطعه كرده بودند كه قابل حمل كردن نبود، به همين جهت پيكرش را در كنار نهر علقمه به جاى گذاشتم.

حضرت زينب كبرى عليها السلام وقتى اين سخنان را از حضرت سيدالشهداء عليه السلام شنيدند، بسيار گريستند و با ناله و زارى فرمودند: وا اخاه وا عباساه وا قلة ناصراه وا ضيعتاه بعد ذلك.

يعنى: واى برادرم، واى عباسم! آه از كم شدن ياران، آه از رنج بى تو بودن.

امام حسين عليه السلام در تأييد كلام حضرت زينب كبرى عليها السلام فرمودند: اى و اللَّه من بعده وا ضيعتاه و انقطاع ظهراه.

يعنى: آرى، به خدا قسم، بعد از او واى از بى كسى و شكستن كمر! سپس گريستند و زنان نيز بسيار گريستند.

سپس فرمود: وا اخاه، وا عباساه، وا مهجة قلباه، وا قرة عيناه، وا قلة ناصراه، يعز و اللَّه على فراقك.

يعنى: واى برادرم، واى عباسم، واى جان دلم، واى از نور چشمم، واى از بى ياورى و تنهايى، به خدا قسم، فراق تو بر من سنگين است، و به قدرى گريه فرمودند تا از هوش رفتند.((1)

مصيبت سرهاى مقدس شهداء

عصر عاشورا پس از آن كه امام حسين عليه السلام و اصحاب باوفايش در واقعه جانسوز

ص: 390


1- المنتخب الطريحى صفحه: 431

كربلاء به شهادت رسيدند، عمر سعد دستور داد، سرهاى شهيدان را از بدن جدا كرده، و آنها را بين نمايندگان چند قبيله تقسيم كنند، تا نزد عبيداللَّه بن زياد برده، و از او جايزه بگيرند.

به قبيله كنده، كه رئيس و نماينده آنها قيس بن اشعث بود، سيزده سر بريده، به قبيله هوازن، كه رئيس و نماينده آنها شمر بن ذى الجوشن بود، دوازده سر بريده، به قبيله تميم، هفده سر بريده، به بنى اسد، شانزده سر بريده، و به قبيله مذحج، هفت سر دادند، كه مجموع آنها 65 سر بريده شد، بقيه سرها را در بين ديگران تقسيم كردند.(1)

سر مقدس امام حسين عليه السلام توسط خولى بن يزيد اصبحى، زودتر از همه به كوفه نزد ابن زياد برده شد، و ساير سرها را شمر و قيس و عمرو بن حجاج به كوفه بردند.(2)

سر مقدس حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را همراه با سر مقدس امام حسين عليه السلام بر نيزه كردند و به كوفه نزد ابن زياد، و سپس به شام نزد يزيد بردند.

وقتى سرهاى شهداى كربلاء را به كوفه بردند، ابن زياد سر مبارك حضرت سيدالشهداء عليه السلام را برداشته و روى ران خود گذاشت، در اين اثناء يك قطره خون از سر مبارك آن حضرت بر قباى او چكيد و قبا و رانش را سوراخ كرد و به زمين افتاد و در زمين ناپديد شد، آن سوراخ در ران ابن زياد ماند و عفونت شديدى كرد و هر چه مداوا مى كرد بهبود نيافت و از آن زخم، بوى تعفن شديدى آشكار شد و تا روزى كه به درك رفت و به جهنم واصل گرديد، آن بوى بد و تعفن از او استشمام مى شد،(3) همچنين هنگامى كه سر مبارك امام حسين عليه السلام را در برابر ابن زياد نهادند، از ديوارهاى

ص: 391


1- لهوف صفحه: 81
2- مقتل الحسين صفحه: 274 الى 275
3- برگرفته شده از تحفة المجالس.

دارالاماره خون جارى مى گشت.(1)

امام سجاد و دفن اجساد مقدس شهداء عليهم السلام

يزيد نيز پس از اين كه به حسب ظاهر به خطاى خود اعتراف كرد، موافقت كرد كه تمام سرهاى شهداء را تحويل امام زين العابدين عليه السلام بدهد، لذا تمام سرها را به ايشان تحويل دادند و آن حضرت سرهاى مطهر شهداء را به كربلاء آورد، و به بدن هايشان ملحق نمود.(2)

لازم به ذكر است: آرامگاهى كه هم اكنون در باب الصغير دمشق منسوب به سرهاى مطهر شهداى كربلاء مى باشد در واقع محلى است كه آن زمان سرهاى مطهر شهداء را در آن جا نگهدارى مى كرده اند.(3)

در اين جا به بعضى از نظرات و فتاواى علماء و دانشمندان شيعه و اهل سنت در تأييد مدعاى خود مى پردازيم:

نظرات علماء و دانشمندان شيعه:

سيد بن طاووس رحمه الله مى فرمايد: در مورد رأس الحسين عليه السلام روايت شده كه به كربلاء بازگردانده شد و در كنار جسد شريف ايشان به خاك رفته است.(4)

سيد مرتضى رحمه الله نيز در برخى از آثار خود همين مطلب را تأييد كرده و مى فرمايد: سر بريده امام حسين عليه السلام به كربلاء آورده شد و ضميمه بدن مطهر ايشان گرديده

ص: 392


1- تهذيب الكمال جلد: 6 صفحه: 433 الى 434
2- حبيب السير صفحه: 203 و نفس المهموم صفحه: 253 و مقتل الحسين صفحه: 245 و اعيان الشيعه جلد: 4 صفحه: 290
3- برگرفته شده از العبّاس و حبيب السير.
4- اللهوف على قتلى الطفوف صفحه: 275

است.(1)

ابن نما رحمه الله مى فرمايد: نظريه مورد اعتماد اين است كه سر مقدس را بعد از گردانيدن در بلاد، به كربلاء آوردند و در كنار جسد مطهر به خاك سپردند.(2)

ابن شهر آشوب رحمه الله نيز همين نظريه را نقل كرده است.(3)

مرحوم مجلسى رحمه الله فرموده است: مشهور ميان علماى ما اين است كه سر بريده را حضرت زين العابدين عليه السلام به كربلاء آورده و در كنار بدن مطهر به خاك سپرده است.(4)

بعضى قائلند علت استحباب زيارت امام حسين عليه السلام در روز اربعين همين است كه در چنين روزى سر بريده ايشان به بدن مطهرشان ملحق شده است.(5)

ملا محمد حسين قزوينى مى فرمايد: مشهور اين است كه سبب فضيلت زيارت امام حسين عليه السلام در روز اربعين اين است كه امام زين العابدين عليه السلام به همراه اهل بيت عليهم السلام در بازگشت از شام، در چنين روزى وارد كربلاء شدند و سرهاى شهداء را به بدن هاشان ملحق كردند، ايشان قول كسانى كه ورود اهل بيت را در روز اربعين به كربلاء بعيد مى شمارند، مردود مى داند. به نظر وى اهل بيت روز دوازدهم محرم وارد كوفه شده اند و در روز پانزدهم از كوفه به سوى دمشق حركت كرده اند و ظرف مدتى كمتر از ده روز به مقصد رسيده اند.

مدت اقامت آنها در شام هشت روز بوده است. اوايل ماه صفر، آنها را آزاد كردند. علت آزادى آنها اين بود كه مردم زبان به سب و لعن يزيد گشودند و يزيد ناچار شد كه

ص: 393


1- سفينة البحار جلد: 1 صفحه: 491
2- مثير الاحزان صفحه: 53
3- المناقب جلد: 4 صفحه: 82.
4- بحار الأنوار جلد: 10 صفحه: 228.
5- سفينة البحار جلد: 1 صفحه: 491

شمر و ابن زياد را لعن كند و با احترام، وسايل سفر اهل بيت عليهم السلام را به همراه سرهاى شهداء فراهم سازد.(1)

نظرات علماء و دانشمندان اهل سنت:

قزوينى شافعى مى گويد: سر امام حسين عليه السلام در بيستم ماه صفر به پيكرش ملحق شد.(2)

سبط ابن جوزى مى گويد: درباره مدفن رأس الحسين عليه السلام اقوالى است، مشهورترين اقوال اين است كه به همراه اسراء به مدينه و از آنجا به كربلاء فرستاده شد و به خاك رفت.(3)

على جلال مى گويد: اماميه و برخى از اهل سنت، معتقدند كه سر بريده امام حسين عليه السلام به كربلاء آورده شده و در كنار جسد به خاك رفته است.(4)

عبّاس محمود عقاد درباره مدفن سر، شش قول مى شمارد كه يكى از آنها همين قول است.(5)

شبراوى شافعى نيز نقل كرده كه سر مقدس در كربلاء مدفون مى باشد.(6)

عثمان مدوخ حنفى(7) و شبلنجى شافعى(8) نيز همين قول را نقل كرده اند.

روز عاشورا وقتى امام سجاد عليه السلام از حضرت سيدالشهداء عليه السلام خبر شهادت

ص: 394


1- رياض الاحزان صفحه: 152
2- عجائب المخلوقات بر حاشيه حياة الحيوان جلد: 1 صفحه: 115
3- التذكره صفحه: 150
4- الحسين صفحه: 139
5- ابوالشهداء صفحه: 198
6- الاتحاف صفحه: 23
7- العدل الشاهد صفحه: 50
8- نور الابصار صفحه: 121

عمويش حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را شنيدند به قدرى گريه كردند كه از هوش رفتند.(1)

روز سيزدهم محرم امام سجاد عليه السلام به طور محرمانه و به صورت طى الارض از كوفه به كربلاء تشريف آوردند، زمانى كه عمر سعد با لشكريانش از زمين كربلاء بيرون رفتند، زنان قبيله بنى اسد به ميدان جنگ در كربلاء آمده و وقتى ديدند كه كشته هاى بنى اميه دفن شده اند، اما پيكر مطهر بنى هاشم و اصحاب با وفاى امام حسين عليه السلام روى زمين مانده است، فورا برگشتند و به مردان خود گفتند: شما جواب رسول خدا صلى الله عليه وآله را چه خواهيد داد كه فرزند او در نزديكى شما كشته شد و او را يارى نكرديد، در حالى كه عمر سعد كشته گان خود را دفن كرده و اولاد رسول خدا صلى الله عليه وآله و اصحاب او روى زمين هستند؟ برويد آنها را دفن كنيد و اين ننگ و عار بزرگى را كه براى خود گذاشته ايد به اين وسيله برطرف كنيد.

مردان بنى عامر و بنى اسد به سوى سرزمين كربلاء آمدند، وقتى آن صحنه را مشاهده كردند با كمال تعجب ديدند ابدان طيبه و طاهره، بدون سر روى زمين در كنار هم صف كشيده و آرميده اند، بنى اسد نمى توانستند آنها را بشناسند، زيرا سر در بدن نداشتند شناختن بدن بدون سر غير ممكن است، مگر به لباس آن شخص آشنايى داشته باشند.

بنى اسد و بنى عامر در اين فكر بودند كه چگونه افراد را تشخيص بدهند كه ناگهان متوجه شدند اسب سوارى نقاب دار به طرف آنها مى آيد، وقتى به آنها رسيد فرمود: اين جا چه كار مى كنيد و قصدتان چيست؟

بنى اسد ترسيدند مبادا او از جاسوسان بنى اميه باشد، لذا اول كتمان كردند و

ص: 395


1- معالى السبطين جلد: 2 صفحه: 23

چيزى نگفتند، ولى وقتى يقين كردند كه او از جاسوسان نيست گفتند: ما براى دفن اين اجساد آمده ايم، ولى نمى توانيم آنها را بشناسيم.

اسب سوار وقتى اين جمله را از آنها شنيد گريه زيادى كرد و فرمود: وا ابتا وا اباعبداللَّه ليقتلك حاضر و ترانى اسيرا و قليلا ليتك حاضر ترانى اسيرا ذليلا.(1)

يعنى: آه اى پدر! آه اى اباعبداللَّه! قومى كه در اين سرزمين بودند تو را كشتند و مرا با اسارت و كم شدن ياران از اوج عزت پايين آوردند، اى پدر كاش حاضر بودى و مى ديدى كه مرا اسير و ذليل كردند.

آنگاه فرمود: من شما را در جهت شناسائى آنها راهنمائى خواهم كرد، و از اسب پياده شد و ميان شهداء مى رفت تا به جسدى رسيد، او را در آغوش كشيد و گريست و فرمود: يا ابتا بقتلك قرت عيون الشامتين يا ابتاه لقتلك فرحت بنواميه يا ابتاه بعدك طال حزننا يا ابتا بعدك طال كربنا.

يعنى: اى پدر با كشته شدن تو چشمان شماتت كنندگان روشن شد و بنى اميه شاد گشتند،اى پدر بعد تو حزن و غم و اندوه ما طولانى گرديد.

آن اسب سوار كه در واقع حضرت زين العابدين عليه السلام بودند، لطف كرده و به بنى اسد اجازه فرمودند كه پيكرها را در مكان هايى كه خود آن حضرت تعيين مى كردند، به خاك بسپارند، ولى دو نفر از آنها را استثناء نموده، و خود شخصاً به دفن آنها پرداختند:

1- پيكر مطهر حضرت سيدالشهداء امام حسين عليه السلام، زيرا امام عليه السلام را بايد امام معصوم به خاك بسپارد و ديگرى صلاحيت اين كار را ندارد.

2- حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام، كه اين مسأله خود بيانگر مقام عظيم و بزرگ ايشان است، كه بدن مطهرشان را امام معصوم عليه السلام دفن نمودند.

ص: 396


1- مع الركب الحسينى جلد: 5 صفحه: 145

امام سجاد عليه السلام بر پيكر مطهر پدر بزرگوارشان امام حسين عليه السلام نماز خواندند و به بنى اسد فرمودند: اگر برايتان ممكن است بوريايى(1) پيدا كنيد تا زير پيكر مطهرش بگذارم.

بنى اسد چون در غاضريه منزل داشتند سريعا بوريايى تهيه كرده و حضور امام سجاد عليه السلام آوردند، ايشان بوريا را در قبر گذاشته و بدن مطهر را برداشت و در قبر نهاد و روى آن را با خاك پوشاند و با علامتى با انگشت سبّابه، قبر مطهر را مشخص فرموده و روى آن قبر نوشتند:

و كتب با نامله الشريفه هذا قبر الحسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام الذى قتلوه عطشانا.

يعنى: با انگشتان شريف شان نوشتند اين قبر حسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام است كه او را با لبان تشنه كشتند.

سپس بالاى بدن هر يك از اجساد آمدند و مى فرمودند: هذا فلان و هذا فلان؛ وقتى كه بنى اسد بر همه شهداء به امامت حضرت زين العابدين عليه السلام نماز خواندند آن حضرت به آنها فرمود: قبر بزرگى حفر كنيد و همه آنها را در آن دفن نماييد،(2) البته به استثناى حبيب بن مظاهر كه او را در قبرى مستقل، نزديك آنها دفن كردند.

دفن پيكر مقدس حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

امام سجاد عليه السلام بعد از اتمام كار دفن امام حسين عليه السلام و ساير شهدا به طرف نهر علقمه آمدند، وقتى چشمشان به بدن پاره پاره و بى دست حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام افتاد منقلب شدند، فانحنى عليه و جعل ينتحب و يقول: يا عماه! ليتك

ص: 397


1- بوريا به حصير بافته شده گفته مى شود.
2- حياة الامام الحسين عليه السلام جلد: 3 صفحه: 325

تنظر حال الحرم و البنات و هن ينادين: واغربتاه.(1)

يعنى: خم شدند و با صداى بلند گريه كرده و مى فرمودند: اى عمو جان كاش بر حال اهل حرم و دختران نگاهى مى كردى كه چگونه فرياد مى زنند: واغربتاه.

در اين هنگام خود را بر روى بدن مطهر عمويشان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام انداختند، و دست مباركشان را به گلوى بريده آن حضرت كشيده و با ناله و شيون مى فرمودند: على الدنيا بعدك العفا، يا قمر بنى هاشم، و عليك منى السلام من شهيد محتسب و رحمة اللَّه و بركاته.(2)

يعنى: اى ماه تابان بنى هاشم، پس از تو خاك بر سر دنيا، اى شهيد كه همواره در طلب ثواب بودى، درود و بركات خدا بر تو باد.

بعد از اين كه آن حضرت خود را بر پيكر مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام انداخته و بسيار گريستند، شخصاً براى عمويشان قبرى حفر كردند، و به تنهايى پيكر مقدس حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را در ميان قبر نهادند، همانگونه كه خود به تنهايى پيكر مقدس پدرشان امام حسين عليه السلام را در ميان قبر نهاده بود.

بنى اسد مى خواستند به ايشان در دفن آنها كمك كنند، اما امام سجاد عليه السلام مانع مى شدند و مى فرمودند: ان معى من يعيننى.

يعنى: كسانى )از ملائكه( همراه من هستند و مرا در دفن پيكر مطهر آنها كمك مى كنند.(3)

وقتى كار دفن شهداء به پايان رسيد، آن جوان نقاب دار كه حضرت سجاد عليه السلام بود

ص: 398


1- كبريت احمرصفحه: 495
2- مقتل الحسين المقرم صفحه: 337
3- مقتل الحسين صفحه: 398

مى خواست برگردد، بنى اسد دامن او را گرفتند و او را به شهداى كربلاء قسم دادند كه تو كيستى؟

آن جوان فرمود: انا حجة اللَّه عليكم انا على بن الحسين جئت لاوارى جثه ابى و من معه من اخوانى و اعمامى و اولادى عمومتى و انصارهم الذين بذلوا مهجهم دونه و انا الان راجع الى سجن ابن زياد و اما انتم فهنيا لكم لا تجزعوا اذا تضاموا فينا.(1)

يعنى: من حجت خدا بر شما هستم، من على بن الحسين عليهما السلام هستم آمده ام تا بدن بى جان پدرم و كسانى كه همراه او بودند از برادران و عموها و پسر عموها و ياران ايشان كه خون خود را در راه حفاظت از او فدا كردند را به خاك بسپارم و الآن به زندان ابن زياد بر مى گردم و اما شما بنى اسد پس ثواب اين خدمت گوارايتان باشد، هنگامى كه )درباره مصائب ما( دور هم گرد مى آييد بى تابى و جزع نكنيد.

حيرت يزيد از علمدار كربلاء عليه السلام

وقتى كه اموال حضرت سيدالشهداء عليه السلام را غارت كرده و براى يزيد فرستادند، عَلَمى را كه در دستان مبارك حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بود، با همان اموال غارت شده به عنوان غنيمت به شام بردند.

وقتى چشم يزيد در ميان غنائم، به آن پرچم افتاد، نگاهى عميق به عَلَم كرد و مدت زيادى به فكر فرو رفت و سه مرتبه از روى حيرت و تعجب از جاى خود بر خواسته و به طرف علم مى رفت، نگاهى عميق به آن مى كرد و دوباره برگشته و مى نشست.

اطرافيان و مشاوران يزيد از او پرسيدند: اى امير مؤمنان، چه مسأله اى شما را اين گونه شگفت زده و متعجب كرده است؟

ص: 399


1- معالى السبطين جلد: 2 صفحه: 29

يزيد گفت: اين پرچم در كربلاء به دست چه كسى بود؟

جواب دادند: اين علم به دست برادر حسين بن على عليهما السلام كه نامش عبّاس بود و علمدارى سپاه حسين عليه السلام را از جانب وى بر عهده داشت، بوده است.

يزيد گفت: حيرت و تعجبم از شجاعت عجيب صاحب اين علم است؟!

پرسيدند: چگونه و از كجا متوجه شجاعت او شديد؟!

يزيد در حالى كه آن علم را بلند كرد گفت: خوب به اين پرچم نگاه كنيد، مى بينيد كه تمام اجزاء و قسمت هاى آن از پارچه گرفته تا چوبش بر اثر اصابت تيرها و نيزه ها و شمشير صدمه ديده است، غير از دستگيره آن كه كاملاً سالم مانده، و اين مطلب نشانگر آن است كه تيرها و نيزه ها به دست پرچمدار اصابت مى كرده، اما او پرچم را رها ننموده و تا آخرين توان خود، آن را نگه داشته است.

اين پرچمدار، دست هاى خود را فداى پابرجايى پرچم لشكر خود كرده! و تنها وقتى كه آخرين رمق خويش را از دست داده، پرچم از دست او يا همراه با دستش)كه از بدن جدا شده( افتاده، و اين رمز سالم ماندن دسته پرچم است كه همين مطلب علت حيرت و تعجب من شده است.

سپس يزيد گفت: ابيت اللعن يا عبّاس! هكذا يكون وفاء الأخ لاخيه.

يعنى: لعن و ناسزا از تو دور باداى عبّاس! اين است معناى وفادارى برادر نسبت به برادرش.(1)

حضرت ام البنين و خبر شهادت فرزندانش عليهم السلام

زمانى كه خبر شهادت فرزندان حضرت ام البنين عليها السلام به او رسيد، ايشان در مدينه بودند، وقتى بشير به مدينه آمد، آن حضرت سريع به مسجد آمده و از او پرسيدند: از

ص: 400


1- الوقايع و الحوادث جلد: 3 صفحه: 38

كربلاء چه خبر؟

وقتى بشير از شهادت فرزندانش خبر داد، فرمود: يا بشير اخبرنى عن ابى عبداللَّه الحسين، اولادى و من تحت الخضراء كلهم فداء لابى عبداللَّه الحسين.

يعنى: اى بشير، از امام حسين عليه السلام به من خبر بده، همه فرزندانم و همه آن چه در زير آسمان است به فداى امام حسين عليه السلام باشند.

وقتى بشير خبر شهادت امام حسين عليه السلام را اعلام كرد، حضرت ام البنين عليها السلام در حالى كه بسيار منقلب شده بود گفت: قد قطعت نياط قلبى.(1)

يعنى: اى بشير، با اين خبر بندهاى دلم را پاره پاره كردى.

سوگوارى حضرت ام البنين عليها السلام بعد از واقعه جانسوز كربلاء

حضرت ام البنين عليها السلام بعد از واقعه جانسوز كربلاء قبرهايى نمادين در قبرستان بقيع ايجاد نمود و هر روز همراه با عبيداللَّه و فضل، فرزندان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به قبرستان بقيع مى آمد و براى امام حسين، شهداى كربلاء و چهار فرزندش عليهم السلام آن چنان ندبه و گريه مى كرد، كه دوست و دشمن با شنيدن صداى گريه هاى ايشان به گريه مى افتادند، حتى مروان بن حكم كه مظهر شقاوت و شخصى قصى القلب و از دشمنان قسم خورده آل محمد صلى الله عليه وآله بود، بارها در اثر شنيدن نوحه و گريه هاى حضرت ام البنين عليها السلام دلش مى سوخت و گريه مى كرد.(2)

وقتى بانوان مدينه ايشان را ام البنبن خطاب كرده و به وى تسليت مى گفتند، به آنها چنين جواب مى داد:

ص: 401


1- رياحين الشريعه صفحه: 293
2- لواعج الاشجاع فى مقتل الحسين عليه السلام صفحه: 139

لا تدعونى ويك ام البنين ***تذكرينى بليوث العرين

كانت بنون لى ادعى بهم ****و اليوم اصبحت و لا من بنين

اربعة مثل نسور الربى ***قد واصلوا الموت بقطع الوتين

تنازع الخرصان اشلائهم ****فكلهم امسى صريعا طعين

يا ليت شعرى اكما اخبروا ***بان عباسا قطيع اليمين؛(1)

يعنى: اى زنان مدينه ديگر مرا ام البنين نخوانيد، زيرا با اين عنوان مرا به ياد فرزندانم مى اندازيد كه شيران بيشه شجاعت بودند.

من داراى فرزندانى بودم كه از اين رو مرا مادر پسرها مى گفتند، ولى اكنون در حالى صبح كردم كه هيچ پسرى ندارم، چهار پسر همچون باز شكارى، چابك و تيز پرواز داشتم، كه با قطع رگ گردن هايشان آنها را كشتند.

دشمنان با نيزه هاى خود، پيكرهاى آنها را قطعه قطعه كرده، و هر چهار پسرم در حالى روز را به پايان بردند كه با بدن هاى چاك چاك بر روى خاك گرم كربلاء افتادند.

كاش مى دانستم آيا اين خبرى كه به من دادند صحيح است، كه دست راست عباسم را از بدن جدا نمودند؟!

يكى از روزها كه زن ها اطرافش جمع بودند، به روى زمين نشست و فرمود: اى زن ها! الان فهميدم چگونه عباسم را كشته اند، آخر عبّاس من مثل بابايش على شجاع بود، كسى جرأت نمى كرد به او نزديك شود و اشعار زير را خواند:

نبت ان ابنى اصيب براسه مقطوع يد ***لو كان سيفك فى يديك لمادنى منه احد

يا من رأى العبّاس كر على جماهير الن ***و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذى لبد

ويلى على شبلى امال براسه ضرب العمد؛(2)

ص: 402


1- سفينة البحار جلد: 3 صفحه: 308
2- شرح الاخبار فى فضائل الائمه الاطهار عليهم السلام جلد: 3 صفحه: 186

يعنى: شنيده ام كه بر سر پسرم كوبيده اند و دستش را بريده اند، اگر شمشيرش در دستانش بود كسى نمى توانست به او نزديك شود.

اى كسى كه ديدى عبّاس بر بزرگان لشكر اشقياء كه ناتوان شده بودند حمله هاى پى در پى مى كرد و در پشت سرش پسران حيدر كرار همچون شير درنده بودند واى بر من به خاطر مصيبتى كه به شير پسرم آمد و عمود آهن بر فرقش خورد.

زمانى كه بازماندگان كربلاء به مدينه بازگشتند، حضرت زينب كبرى عليها السلام به ملاقات حضرت ام البنين عليها السلام شتافت و شهادت فرزندانش را به وى تسليت گفت.

حضرت ام البنين عليها السلام از حضرت زينب كبرى خواست تا از واقعه جانسوز كربلاء و پسرانش برايش بگويد، حضرت زينب كبرى عليها السلام از شهادت فرزندانش سخن به ميان آوردند.

حضرت ام البنين عليها السلام عرض كرد: جان همه عالم به فداى حسين عليه السلام از حسين عليه السلام برايم بگو؟

حضرت زينب كبرى عليها السلام فرمودند: حسين عليه السلام را با لب تشنه كشتند.

حضرت ام البنين عليها السلام تا اين سخن را شنيد، آن چنان ناراحت و از خود بى خود شد كه بى اختيار دستهايش را بلند كرد و محكم بر سرش كوبيد و چندين بار فرياد زد: وا حسيناه!؛ وا حسيناه.(1)

حضرت زينب كبرى عليها السلام در ادامه فرمودند: اى ام البنين عليها السلام از پسرت عبّاس عليه السلام يك يادگارى برايت آورده ام.

حضرت ام البنين عليها السلام عرض كرد: آن يادگارى چيست؟

حضرت زينب كبرى عليها السلام سپر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را تقديم به ايشان

ص: 403


1- تذكرة الشهداء صفحه: 443

فرمود.

حضرت ام البنين عليها السلام تا آن سپر را ديد آن چنان منقلب شد و گريست كه بيهوش شده و بر زمين افتاد.(1)

عظمت حضرت ام البنين عليها السلام

حضرت زينب كبرى عليها السلام احترام خاصى براى حضرت ام البنين عليها السلام قائل بودند و هميشه در اعياد براى عرض تبريك و در شهادت ها براى عرض تسليت به زيارت حضرت ام البنين عليها السلام رفته و همواره ايشان را احترام و اكرام مى فرمودند.

حضرت ام البنين عليها السلام بانوئى با فضيلت و عارف به حق اهل بيت عصمت و طهارت عليهما السلام بود و محبت شديد و خالصى به آنان داشته و خود را وقف محبت و خدمت گزارى به آنها كرده بود.(2)

اين بانوى عظيم الشأن در نزد مردم مسلمان داراى جايگاه ويژه اى است، مردم مسلمان ايشان را نزد خداى تعالى شفيع و واسطه قرار مى دهند و به اين وسيله حاجات خود را از خداى تعالى گرفته و غم و اندوهشان برطرف مى شود.

حضرت ام البنين عليها السلام بعد از اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام مدت زيادى زنده بودند اما با هيچ كسى ازدواج نكردند؛ امامه و اسماء بنت عميس و ليلى نهشيله نيز بعد از شهادت حضرت على بن ابى طالب عليهما السلام به توصيه حضرت ام البنين عليها السلام با هيچ كس ازدواج نكردند.

اين بانوى بزرگوار و وفادار، به استناد حديثى از حضرت على بن ابى طالب عليهما السلام

ص: 404


1- حضرت اباالفضل عليه السلام مظهر كمالات و كرامات جلد: 2 صفحه: 16 و زندگانى حضرت ابوالفضل عليه السلام صفحه: 136
2- العبّاس صفحه: 133

كه مى فرمايد: أَنَّهُ لَا يَجُوزُ لِأَزْوَاجِ النَّبِيِّ صلى الله عليه وآله وَ الْوَصِيِّ أَنْ يَتَزَوَّجْنَ بِغَيْرِهِ بَعْدَه.(1)

يعنى: همسران پيامبر و اوصياء، بعد از مرگ ايشان نبايد به همسرى كسى در آيند، تن به ازدواج با كسى نداده و حتى به ديگر همسران اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام چنين تذكرى مى دادند.

پس از شهادت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام روزى مغيرة بن نوفل كه يكى از مشاهير عرب بود از امامه، همسر على بن ابى طالب عليهما السلام خواستگارى كرد، امامه نزد حضرت ام البنين عليها السلام رفت و ايشان را در جريان گذاشت و در مورد اين ازدواج با ايشان مشورت كرد.

حضرت ام البنين عليها السلام در جواب او با استناد به همان حديث على بن ابى طالب عليهما السلام فرمودند: سزاوار نيست كه ما پس از ايشان در خانه ديگرى باشيم و با مرد ديگرى ازدواج كنيم.

اين فرمايش حضرت ام البنين عليها السلام نه تنها در امامه، بلكه در ديگر همسران امام، از جمله: ليلى تميميّه و اسماء بنت عميس نيز اثر گذاشت، لذا به همين جهت اين چهار بانوى عظيم الشأن تا پايان عمرشان با هيچ كس ديگر ازدواج نكردند.(2)

حضرت ام البنين عليها السلام تا چند سال پس از واقعه جانسوز كربلاء در قيد حيات بوده و همواره به افشاگرى عليه حكومت بنى اميه مى پرداخت، ايشان سرانجام در روز سيزدهم جمادى الثانى سال 70 هجرى دار فانى را وداع گفت و در قبرستان بقيع، در كنار صفيه و عاتكه دو تن از عمه هاى گرامى پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله مدفون گرديد.(3)

ص: 405


1- بحارالأنوار جلد: 42 صفحه: 92
2- كشف الغمة صفحه: 32 و الفصول المهمة صفحه: 145 و مناقب ابن شهرآشوب جلد 2 صفحه 76 و مطالب السؤول: صفحه: 63
3- فرهنگ جامع الفبايى تاريخ و جغرافياى مكه و مدينه صفحه: 123
قصاص حكيم بن طفيل طائى

حكيم بن طفيل طائى از سران و اشراف كوفه، و از منافقان و حاميان سرسخت حكومت يزيد بود، او در واقعه جانسوز كربلاء، در جريان قتل و غارت آل اللَّه و جنايات ديگر دست داشت.

حكيم بن طفيل كسى است كه به سوى امام حسين عليه السلام تيراندازى كرده و قاتل حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است، او لباس و اسلحه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را به غارت برد.(1)

هنگامى كه از او سؤال كردند: چرا به سوى فرزند حضرت فاطمه زهراء عليه السلام تير انداختى؟! با گستاخى گفت: تير من بر بدن او اصابت نكرد، بلكه فقط به لباس حسين عليه السلام خورد و آسيبى به او نرساند.

در جريان انتقام گرفتن مختار از قاتلين امام حسين عليه السلام عبداللَّه بن كامل، معاون مختار، با افرادش به سوى خانه حكيم بن طفيل رفتند و او را بازداشت كرده و سپس به طرف دارالاماره حركت دادند.(2)

بستگان حكيم بن طفيل، وقتى حكيم بازداشت شد، فورا خود را به عدى فرزند حاتم طائى رساندند، و از او براى آزادى حكيم كمك خواستند.

عدى از سران و بزرگان شيعيان عراق و از جمله مريدان و حاميان سرسخت اميرالمؤمنين عليه السلام بود و در جنگ صفين، خود و بستگان و فرزندانش در كنار على بن ابى طالب عليهما السلام با معاويه و لشكر شام جنگيده و سه فرزند وى به نام هاى: طرفه و

ص: 406


1- تاريخ طبرى جلد: 6 صفحه: 62
2- كامل ابن اثير جلد: 4 صفحه: 92 و 242

طريف و طارف نيز در آن جنگ به شهادت رسيدند.

مختار براى عدى احترام فوق العاده اى قائل بود و سخنان و توصيه هاى او را مى پذيرفت، به همين جهت بستگان حكيم بن طفيل از عدى خواستند پيش مختار برود و از او براى حكيم بن طفيل طلب عفو كند.

آنان به عدى وانمود كردند كه وى جرمى مرتكب نشده و درباره او گزارشات دروغ به مختار رسانده اند، عدى گفت: از من كارى ساخته نيست، ولى در عين حال نزد مختار مى روم.

شيعيان و همچنين مأموران ابن كامل وقتى ديدند كه عدى به سرعت به طرف دارالاماره مى رود و قصد شفاعت براى نجات حكيم دارد، نگران شدند كه مبادا مختار شفاعت عدى را قبول كرده و او را آزاد كند، چون مختار قبلا چند نفر از طايفه طى، كه در شورش ميدان سبيع شركت داشتند و دستگير شده بودند، به شفاعت عدى آزاد كرده بود.

لذا شيعيان و ياران ابن كامل به او گفتند: ما مى ترسيم امير وساطت عدى بن حاتم را درباره اين خبيث كه گناه او مشخص و معلوم است، نيز بپذيرد، بگذار خودمان كارش را يكسره كنيم.

ابن كامل نيز خودش نگران اين مطلب بود، لذا در جواب به آنها گفت: او تحويل شما و در اختيار تان است.

شيعيان و ياران ابن كامل خوشحال شده و متوجه گرديدند كه ابن كامل نيز قلبا مايل نيست حكيم بن طفيل جان سالم به در برد، لذا حكيم را دست بسته به محل عنزيان بردند و در كنار ديوارى نگه داشته و به او گفتند: تو لباس هاى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را پس از شهادتش دزديدى، و بدن مطهرش را برهنه كردى؛ حال ما نيز

ص: 407

لباس تو را از بدنت بيرون مى آوريم تا قبل از كشته شدن مزه انتقام را بچشى.

مأموران ابن كامل او را لخت كرده و دست بسته در كنار ديوار نگه داشتند، آن گاه به او گفتند: تو در روز عاشورا، امام حسين عليه السلام را هدف تير قرار دادى و مدعى هستى كه تير تو به بدن ايشان اصابت نكرد، و فقط به لباسش خورد، اكنون آماده دريافت جزاى خود باش و همه آنها تيرهايشان را متوجه حكيم ساختند.

فرمان تير صادر شد و مأموران، تيرها را رها كردند و گفتند: بگير، آن قدر تير بر او زدند تا جسد بى جانش نقش بر زمين شد و به درك اسفل رفت.

مردى به نام ابوجارود كه شاهد صحنه تيرباران حكيم بن طفيل بوده، مى گويد: آن قدر تير به بدن حكيم اصابت كرد كه به شكل خارپشت درآمده بود.

عدى بن حاتم، كه فكر مى كرد حكيم در واقعه جانسوز كربلاء حضور نداشته و از ماجراى قصاص وى توسط شيعيان بى خبر بود، نزد مختار رفت تا براى حكيم بن طفيل شفاعتى بكند.

مختار، عدى را با احترام پذيرفت و در كنار خود جاى داد و به او عرض كرد: اى ابوطريف چه فرمايشى داريد؟

عدى گفت: راجع به حكيم بن طفيل تقاضاى عفو دارم.

مختار با كمال تعجب، رو به عدى كرد و گفت: اى ابوطريف، از شما بعيد بود براى يك قاتل خبيث وساطت كنى! او از قاتلان امام حسين عليه السلام است.

عدى گفت: امير به شما گزارش دروغ داده اند، من شنيده ام او در قتل امام حسين عليه السلام و وقايع جانسوز كربلاء نقشى نداشته است.

مختار كه سخت به عدى احترام مى گذاشت، با ناراحتى گفت: بسيار خوب، او را

ص: 408

به تو مى بخشم.(1)

در اين هنگام ابن كامل بر آنها وارد شد، مختار رو به ابن كامل كرد و گفت: آن مرد را چه كرديد؟ حكيم را مى گويم.

ابن كامل گفت: قربان، مأموران و شيعيان او را كشتند.

مختار، كه قلبا از كشته شدن حكيم خوشحال شده بود، با لحنى آرام به ابن كامل گفت: چرا عجله كرديد و او را پيش من نياورديد؟! اين بزرگوار )اشاره به طرف عدى بن حاتم كرد( پيش من آمده و در باب او سفارش كرد، و من نيز به پاس احترامى كه براى او قائل هستم وساطتش را پذيرفته بودم.

ابن كامل گفت: قربان، شيعيان حرف مرا گوش نمى دادند، من حريف آنها نشدم، و بى اجازه من او را تيرباران كردند.(2)

قاتلين امام حسين عليه السلام در قيامت

شخص آهنگرى از اهل كوفه نقل مى كند: من همراه با لشكر ابن زياد به كربلاء رفته بودم.

ما خيمه هاى خود را بر لب نهر علقمه برپا كرده و مأمور بوديم تا آب را به روى امام حسين عليه السلام و يارانش ببنديم، و چنين كرديم، تا وقتى كه همگى آنان در حالى كه تشنه بودند كشته شدند.

بعد از اين جريان به سوى كوفه حركت كرديم، ابن زياد اسيران آل محمد صلى الله عليه وآله را به شام فرستاد، پس از آن كه اسراء به شام رفتند، شبى در عالم خواب ديدم گويا قيامت

ص: 409


1- تاريخ طبرى جلد: 6 صفحه: 63 و بحارالأنوار: جلد: 45 صفحه: 375
2- كامل ابن اثير جلد: 4 صفحه: 242

برپا شده است، مردم مثل دريا به موج آمده و دچار عطش شديدى بودند، من احساس مى كردم كه از همه آنها تشنه تر هستم، آفتاب فوق العاده گرم بود و زمين هم مانند ديگ مى جوشيد.

در همين موقع شخصى را ديدم كه نور جمالش صحراى محشر را روشن كرده، و در عقب وى كسى را ديدم كه صورتش از ماه شب چهارده نورانى تر بود.

ناگهان مردى آمد و من را به وسيله زنجيرى، كشان كشان، به طرف آن بزرگوار برد، آن شخصى كه من را مى كشيد و مى برد را قسم دادم و گفتم: تو را به حق آن كسى كه اين مأموريت به تو داده بگو بدانم كيستى؟!

گفت: من يكى از ملائكه مى باشم.

گفتم: آن شخص كيست؟

گفت: على بن ابى طالب عليهما السلام.

گفتم: آن مرد نورانى كه جلويش ايستاده كيست؟

گفت: حضرت محمد صلى الله عليه وآله

پس از اين منظره، عمر بن سعد و گروه ديگرى را كه برايم ناشناخته بودند، مشاهده كردم كه غل و زنجيرهايى به گردن داشتند و از چشم و گوش هاى آنان آتش خارج مى شد، همچنين پيامبران الهى و صديقين را ديدم كه در اطراف حضرت محمد صلى الله عليه وآله حلقه زده بودند.

در همين حال بودم كه ناگهان شنيدم حضرت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله به على بن ابى طالب عليهما السلام فرمودند: چه كار كردى؟

على بن ابى طالب عليهما السلام عرض كردند: احدى از قاتلان حسين عليه السلام را رها ننموده و همه را حاضر كردم، سپس تمامى قاتلين امام حسين عليه السلام را به حضور پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله

ص: 410

آوردند و پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله راجع به جريانات كربلاء و جناياتى كه مرتكب شده بودند از آنها سؤال مى كردند.

يكى از آنها گفت: من آب را به روى امام حسين عليه السلام بستم.

ديگرى گفت: من امام حسين عليه السلام را تيرباران كردم.

سومى مى گفت: من سينه آن حضرت را پايمال نمودم.

چهارمين نفر گفت: من فرزند حسين عليه السلام را كشتم.

پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله پس از شنيدن اين اعترافات به قدرى گريه كردند كه همه افرادى كه در حضورشان بودند از گريه آن بزرگوار به گريه افتادند.

سپس پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله دستور دادند تا همه آنها را به سوى جهنم ببرند.

در همين هنگام، شخص ديگرى را آوردند، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله به او فرمودند: تو نسبت به حسين من چه كردى؟

او گفت: من فقط آهنگر بودم، و جنگ و جدالى نكردم.

پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمودند: جرم تو اين بوده كه بر عليه حسين من سياهى لشكر تشكيل داده اى، سپس دستور داد تا او را هم به سمت جهنم ببرند.

هنگامى كه اين شخص از نقل خواب خويش فراغت يافت، زبانش در حضور عموم حاضرين لال شد و با بدترين وضع به درك اسفل رفت و كليه آن افرادى كه اين خواب را از زبان آن مرد شنيدند از وى بيزار شدند.(1)

ص: 411


1- بحارالانوار جلد: 45 صفحه: 319
عجايب گودال قتلگاه

همچنين از شخصى اسدى نقل شده كه گفت: در روز عاشورا پس از آن كه لشكر بنى اميه از كربلاء بيرون رفتند، من در كنار نهر علقمه بودم، از گودال قتلگاه كربلاء عجايبى ديدم كه جز قسمتى از آن قادر به گفتن مابقى نخواهم بود، از جمله: هر گاه بادى از آن گودال به من مى وزيد، گويى بوى مشك و عنبر به مشامم مى رسيد، همچنين ستارگانى را مى ديدم كه از آسمان به جانب زمين فرود مى آمدند و ستارگانى نظير آنان به سوى آسمان صعود مى كردند، همچنين در موقع غروب آفتاب، شير ترسناكى را ديدم كه در ميان كشتگان گردش مى كرد تا بر سر جنازه اى رسيد كه نور آن را فرا گرفته بود، و او صورت و جسد خود را به خون آن جنازه رنگين نمود، آن شير داراى صداى بسيار رسايى بود، همچنين شمع هايى آويخته، صداهايى بلند، و گريه و زارى هايى مى شنيدم، كه صاحبان آن ناپيدا بودند.(1)

عاقبت علمدار عمر بن سعد

عبداللَّه اهوازى خاطره اى را از زبان پدرش اين چنين نقل مى كند: يك روز پدرم در بازار مى گذشت؛ ناگاه گذر او بر مردى افتاد كه خلقتش تغيير كرده، زبانش خشكيده و منظرش كريه گشته بود، مانند كسى كه تازه از جهنم بيرون آمده باشد، او عصايى در دست داشت و در بازارها مى گرديد و گدايى مى كرد، راوى مى گويد: وقتى او را ديدم بدنم به لرزه افتاد.

پس از او پرسيدم: اهل كدام قبيله هستى؟

ص: 412


1- برگرفته شده از منتخب طريحى.

اعتنايى نكرد، پس او را به حق خدا قسم دادم.

گفت: اى برادر! تو به اين كارها چه كار دارى؟!

گفتم: دوست دارم جريان تو را بدانم.

گفت: به يك شرط برايت مى گويم.

گفتم: آن شرط چيست؟

گفت: اين كه مرا به خانه ات ببرى، اطعام كرده و سير نمايى، زيرا بسيار گرسنه ام.

گفتم: قبول، و به طرف منزل رفتيم، وقتى وارد منزل شد و نشست، قبل از آوردن غذا از او مطالبه جواب كردم.

گفت: اى برادر! آيا تو در روز عاشورا حاضر بودى و آن چيزهايى كه بر حسين عليه السلام وارد گرديد ديدى؟

گفتم: من نبودم، ولى جرياناتش را شنيده ام.

گفت: آيا اسم عمر بن سعد را شنيده اى؟

گفتم: آرى، آيا تو او هستى؟!

گفت: نه، بلكه علمدار او هستم.

گفتم: بگو ببينم در آن وقت چه كار كردى كه مبتلا به اين بليه شده و دنيا و آخرت خود را خراب كردى؟!

راوى مى گويد: او در حالى كه بوى بدى مى داد، مانند بوى قيرى كه در آتش باشد گفت: كار خود را براى تو مى گويم، بدان كه عمر بن سعد، مرا با جمعى از تيراندازان و شمشيرداران بر شريعه فرات گماشت، تا امام حسين عليه السلام و اصحابش را از آب خوردن منع كنيم، پس ما در اين خصوص اهتمام كرده و شب ها نمى خوابيديم و روزها براى حفظ شريعه بيدار بوديم، حتى من اصحاب خود را از اين كه ظرف آب با خود ببرند

ص: 413

منع مى كردم، تا مبادا دلشان براى امام حسين عليه السلام و اصحابش بسوزد و به ايشان آب برسانند.

شبى از شب ها براى استراق سمع و اطلاع بر امر، نزديك خيمه امام حسين عليه السلام رفتم، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را ديدم كه به نزد برادرش آمد و او را گريان ديد، سبب گريه ايشان را پرسيد؟

حسين عليه السلام جواب داد: اى برادر، تشنگى بر ما غالب شده و بر اطفال فشار شديدى آورده است، تا به حال در دو موضع چاه كنده و از آب اثرى نديده ايم، آيا از اين گروه بى دين براى اين اطفال آب طلب مى كنى؟

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام عرض كرد: اى برادر، من از ايشان طلب آب كردم، ولى به غير از تير و شمشير جوابى نشنيدم.

وقتى حسين عليه السلام اين سخنان را از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شنيدند، صداى خود را به گريه بلند كرد.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام عرض كرد: اى برادر، صبح كه شد من به سوى آنها مى روم و هر قدر ممكن شود، هر چند يك مشك براى آنها آب مى آورم.

حسين عليه السلام وقتى اين سخن را شنيد مسرور گرديد و حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را دعا كرده و فرمود: شكر اللَّه سعيك؛ يعنى: خدا سعى تو را جزا دهد.

و من همه اين سخنان را مى شنيدم، پس به جاى خود برگرشتم و عمر بن سعد را به اين امر خبر دادم، او پنج هزار نفر ديگر به سركردگى خولى بن يزيد به كمك ما فرستاد.

ما منتظر بوديم تا آن كه صبح شد و حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مانند آفتاب از افق خيمه گاه به سوى شريعه فرات خارج گرديد، و سپاه ما مانند مور و ملخ دورش را

ص: 414

گرفته او را تيرباران كرديم، به طورى كه بدن او از چوبه و پيكان تير پر گرديد، ولى او ابدا اعتنايى به تيرها نكرد و ميمنه و ميسره لشكر ما را به هم ريخت و داخل فرات گرديد، مشك خود را پر كرد و سر آن را محكم بست و بدون آن كه خود آب بياشامد بيرون آمد.

پس همه آن لشكر، يك دفعه بر او حمله كردند و مردى از طايفه او، ضربتى بر دست راستش زد و آن را قطع كرد، او شمشيرش را به دست چپ گرفت و بر ما حمله مى كرد و مشك آب بر شانه اش بود، او جمعيت زيادى از شجاعان و دلاوران ما را كشت و ما هم تصميم گرفتيم مشك او را سوراخ كنيم، پس من شمشير خود را بر مشك فرود آوردم، وقتى او متوجه اين كار من شد، بر من حمله كرد، پس شمشير به دست چپ او زدم و دست چپش با شمشير من قطع گرديد.

در اين هنگام فرد ديگرى عمودى از آهن بر سر او زد و در اثر آن ضربه مغزش بر كتفش جارى گرديد و از بالاى اسبش بر زمين افتاد و صداى خود به يا أخا، وا حسينا، وا ابتا، و وا عليا! برآورد.

ناگهان حسين عليه السلام رسيد و هفتاد نفر از معاريف ما را كشت و ميمنه و ميسره ما را درهم شكست، به طورى كه همه ما پا به فرار گذاشتيم.

حسين عليه السلام نزد برادر خود حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رفت و بر او نوحه و گريه نمود و نوحه و صيحه از بانوان حرم به طورى بلند شد كه يقين كرديم ملائك و اجنه با ايشان مى گريند و زمين بر ما موج مى زند.

حسين عليه السلام را ديديم كه به سوى ما مى آيد و واللَّه او را چنان گمان كرديم كه پدرش على بن ابى طالب عليهما السلام است، پس ما را مانند گوسفند متفرق كرد و رو به سوى شريعه فرات آورده، داخل آب گرديد و برفت تا آن كه آب به ركاب او رسيد، پس

ص: 415

ايستاد كه آب بياشامد، ناگاه اسب او سر به جانب آب برد و آن جناب اسب را بر خود مقدم داشت و لجام از سر آن برداشت تا آن كه آن حيوان با آسودگى آب بياشامد و خودش با اين كه عطش شديدى داشت دست از آب برداشت و آب نخورد.

چون اين حالت ايثار و سخاوت را در او ديدم، متوجه اين آيه شريفه گرديدم كه خداوند پدر او، على بن ابى طالب عليهما السلام را در آن مدح كرده و فرموده است: و يؤثرون على أنفسهم و لو كان بهم خصاصة.

يعنى: ديگران را بر خود مقدم مى دارند هر چند خودشان در شدت باشند، پس تعجب كرده و گفتم: حقا پسر رسول خدا صلى الله عليه وآله هستى كه در اين شدت تشنگى، حيوان را بر خود مقدم مى دارى، بعد از تو كسى زنده نماند، با مشاهده اين حالت، شقاوت من بيشتر شد و مردم را تحريك و ترغيب بر ممانعت او كردم ولى كسى جرأت بر ممانعت ننمود.

پس با خود گفتم كه همانا اگر آب بياشامد جمع ما را خواهد كشت، پس شيطان، دروغى در دهان من گذاشت كه گفتم: يا حسين، زنان و عيال و اطفال خود را درياب كه حرمت ايشان را هتك نمودند و خيمه ها را تاراج و غارت كردند.

حسين عليه السلام وقتى اين سخن را شنيد مضطرب گرديد و با لب تشنه از فرات بيرون آمد و خيام و عيال را سالم ديد؛ دانست كه آن كلام از روى مكر و حيله بود، مجددا اراده رجوع به فرات نمود اما ديگر موفق نشد.

پس اشك او جارى شده و بگريست، و من بر حُسن تدبير خود بر او خنديدم و مكافات آن اين است كه مى بينى و ديدم.

پدر عبداللَّه اهوازى راوى خبر، مى گويد: وقتى اين حكايت را شنيدم، دلم آتش گرفت و به آن مردود مطرود بدتر از يهود گفتم: راست گفتى، بنشين تا براى تو غذا

ص: 416

بياورم! پس رفتم شمشير خود را صيقل داده و به نزدش آمدم، وقتى شمشيرم را ديد ترسيد و گفت: شما ميهمان و ضيف را اين گونه اكرام مى نماييد؟

گفتم: آرى، اكرام كشندگان امام حسين عليه السلام نزد ما همين است.

پس خدام و غلامان، من را يارى كرده و او را كشتيم و به آتش دنيا پيش از آتش آخرت سوزانيديم.(1)

حكمت كوچكى قبر آن حضرت عليه السلام

فقيه بزرگ، مرحوم حضرت آيت اللَّه العظمى علامه سيد محمد مهدى طباطبايى رحمه الله معروف به سيد بحرالعلوم، از علماى برجسته قرن سيزدهم بود، وى در سال 1212 هجرى قمرى در عصر قاجاريه در نجف اشرف رحلت كرد، و همان جا به خاك سپرده شد.

در عصر اين عالم ربانى گوشه هايى از حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ويران شده و نياز به تعمير و نوسازى داشت، ايشان از اين ويرانى اطلاع يافت، با يك معمار به ديدار سرداب مرقد مطهر رفتند، تا از نزديك در مورد تعمير، با معمار صحبت كنند. در اين بين معمار نگاهى به قبر مطهر و نگاهى به علامه كرد و پرسيد:

آقا! اجازه مى فرماييد از شما سؤال كنم؟

سيد بحر العلوم رحمه الله فرمود: بپرس.

معمار عرض كرد: ما تاكنون خوانده و شنيده بوديم كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قامتى بلند داشته، به طورى كه هر گاه بر اسب سوار مى شد و پا در ركاب مى نهاد، زانوانش برابر گوش هاى اسب قرار مى گرفت، بنابراين بايد قبر آن حضرت

ص: 417


1- دارالسلام صفحه: 513

طول بيشترى داشته باشد، ولى من مى بينم صورت قبر كوچك است، آيا شنيده هاى من دروغ است، و يا كوچكى قبر علت ديگرى دارد؟

در اين هنگام سيد بحر العلوم رحمه الله به جاى پاسخ دادن، سر به ديوار نهاده و گريه شديدى كردند، گريه طولانى و جانسوز او، معمار را نگران ساخت و عرض كرد: آقاى من چرا منقلب و گريان شديد، مگر من چه گفتم؟

سيد بحر العلوم رحمه الله با بغض گلو و اشك چشم فرمودند: شنيده هاى تو درست است، همان گونه كه گفتى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قامتى بلند و رشيد داشته، ولى سؤال تو مرا به ياد مصائب جانكاه آن حضرت انداخت، زيرا در روز عاشورا به قدرى پيكر مطهرش آماج تير و شمشير و نيزه قرار گرفت كه قطعه قطعه گشت، آيا تو انتظار دارى بدن مطهر ايشان با وجود اين مصائب، قبرى بزرگتر از اين داشته باشد؟!(1)

ص: 418


1- برگرفته شده از الوقايع والحوادث جلد: 3 صفحه: 9

فهرست منابع و مآخذ

»الف«

1- القرآن الكريم.

2- ابصار العين فى انصار الحسين عليه السلام (1 جلد( تأليف شيخ محمد بن طاهر سماوى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

3- ابوالشهداء الحسين بن على عليه السلام (1 جلد( تأليف عباس محمود العقاد، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

4- ابوطالب اسوه مقاومت و ايمان (1 جلد( تأليف اسدالله رضايى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

5- اثبات الوصية للامام على بن ابى طالب عليهما السلام (1 جلد( تأليف على بن حسين مسعودى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

6- احقاق الحق و ازهاق الباطل (34 جلد( تأليف قاضى نور الله المرعشى التسترى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

7- ادب الطف او شعراء الحسين عليه السلام (10 جلد( تأليف جواد شبر، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

8- ارشاد السارى لشرح صحيح البخارى (10 جلد( تأليف احمد بن محمد بن ابى بكر بن عبد الملك القسطلانى مصرى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى .

9- اسد الغابة فى معرفة الصحابه (6 جلد( تأليف ابو الحسن على بن محمد بن محمد بن عبد الكريم شيبانى جزرى }مشهور به عز الدين بن اثير{، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

10- اعلام الدين فى صفات المؤمنين (1جلد( تأليف ابو محمد حسن بن ابى الحسن ديلمى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

11- اعلام الناس فى فضائل العباس عليه السلام (3 جلد( تأليف سيد سعيد بن سيد ابراهيم بهبهانى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

12- اعلام الورى باعلام الهدى (2 جلد( تأليف فضل بن حسن طبرسى، شيعه مذهب، زبان كتاب

ص: 419

عربى.

13- اعيان الشيعة (1 جلد( تأليف سيد محسن امين، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

14- اقضية رسول الله صلى الله عليه وآله (1 جلد( تأليف محمد بن فرج ابن طلاع، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

15- اكسير العبادات فى اسرار الشهادات المقتل الملم بما ساه الحسين (3 جلد( تأليف آقا بن عابد الشيروانى الحائرى معروف به اباالفضل الدربندى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

16- اكمال الدين و تمام النعمة (2 جلد( تأليف ابن بابويه محمد بن على }معروف به شيخ صدوق{، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

17- الاتحاف بحب الاشراف (1 جلد( تأليف جمال الدين ابو محمد عبد الله بن محمد بن عامر شبراوى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

18- الاحتجاج على اهل اللجاج (2 جلد( تأليف احمد بن على طبرسى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

19- الارشاد فى معرفة حجج الله على العباد (2 جلد( تأليف محمد بن محمد بن نعمان }معروف به شيخ مفيد{، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

20- الاخبار الطوال (1 جلد( تأليف ابوحنيفه احمد بن داود دينورى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

21- الاستيعاب (4 جلد( تأليف ابو عمر يوسف بن عبد الله بن محمد بن عبدالبر عاصم نمرى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

22- الاصابة فى تمييز الصحابة (8 جلد( تأليف شهاب الدين ابوالفضل احمد بن على بن محمد بن محمد بن على بن احمد بن محمود بن احمد حجر عسقلانى كنانى مصرى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

23- الاصول الستة عشر (1 جلد( تأليف عده اى از علماء، شيعى، زبان كتاب عربى.

24- الاعلام (8 جلد( تأليف خير الدين الزركلى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

25- الاغانى (25 جلد( تأليف على بن حسين بن محمد اموى قرشى }معروف به ابو الفرج اصفهانى{، زيدى مذهب، زبان كتاب عربى.

26- الامالى )للصدوق( (1 جلد( تأليف ابن بابويه محمد بن على قمى }معروف به شيخ صدوق{، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

27- الامالى )للطوسى( (1 جلد( تأليف محمد ابن الحسن }معروف به شيخ طوسى{، شيعه مذهب،

ص: 420

زبان كتاب عربى

28- الامالى )للمفيد( (1جلد( تأليف محمد بن محمد بن نعمان }معروف به شيخ مفيد{، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى

29- الامامة و السياسة (2 جلد( تأليف ابو محمد عبدالله بن مسلم }معروف به ابن قتيبه دينورى{، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

30- الانوار البهية فى تواريخ الحجج الالهية (1 جلد( تأليف شيخ عباس قمى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

31- البداية و النهاية (15 جلد( تأليف عماد الدين اسماعيل بن كثير دمشقى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

32- البدء و التاريخ (6 جلد( تأليف شمس الدين بن احمد ابوعبدالله شاهى }معروف به بشاريف{، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

33- البرهان فى تفسير القرآن (5 جلد( تأليف هاشم بن سليمان بحرانى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

34- البضاعة المزجاة )شرح كتاب الروضة الكافى لابن قارياغدى( (2 جلد( تأليف محمد حسين بن قارياغدى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

35- التبيين فى انساب القريشيين تأليف موفق الدين ابن قدامه مقدسى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

36- التوحيد (1 جلد( تأليف محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى }معروف به شيخ صدوق{، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

37- الثاقب فى المناقب (1 جلد( تأليف محمد بن على بن حمزه طوسى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

38- الجعفريات )الاشعثيات( (1 جلد( تأليف محمد بن محمد بن اشعث، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

39- الجمل و النصرة لسيد العترة فى حرب البصره (1 جلد( تأليف محمد بن محمد بن نعمان }معروف به شيخ مفيد{، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

40- )الحجة على الذاهب الى كفر ابى طالب( ايمان ابى طالب (1 جلد( تأليف فخار بن معد

ص: 421

الموسوى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

41- الحسين عليه السلام و السنة (1 جلد( تأليف عبدالعزيز الطباطبايى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

42- الخرائج و الجرائح (3 جلد( تأليف سعيد بن هبة الله قطب الدين راوندى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

43- الخصائص العباسية (1 جلد( تأليف محمد ابراهيم الكلباسى النجفى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

44- الخصال (2 جلد( تأليف محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى }معروف به شيخ صدوق{، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

45- الدر النظيم فى مناقب الائمة اللهاميم (1 جلد( تأليف جمال الدين يوسف شامى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

46- الدرجات الرفيعة فى طبقات الشيعة (1 جلد( تأليف على خان بن احمد مدنى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

47- الدمعة الساكبه فى احوال النبى و العترة الطاهرة (8 جلد( تأليف محمد باقر بن عبد الكريم بهبهانى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

48- الرد على المتعصب العنيد المانع من ذم اليزيد تأليف جمال الدين ابى الفرج عبد الرحمن بن على بن محمدبن جوزى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى .

49- الروض الانف فى شرح السيرة النبوية (7 جلد( تأليف ابو القاسم عبد الرحمن بن خطيب سهيلى آندلسى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

50- السيرة النبوية (2 جلد( تأليف عبد الملك بن هشام، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

51- الشعر و الشعراء (2 جلد( تأليف عبد الله بن مسلم بن قتيبه، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

52- الصواعق المحرقة فى الرد على اهل البدع و الزندقة (1 جلد( تأليف احمد بن محمد بن حجر هيثمى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

53- الطبقات الكبرى (8 جلد( تأليف ابو عبد الله محمد بن سعد بن منيع }معروف به كاتب واقدى{، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

54- العباس عليه السلام(1 جلد( تأليف عبد الرزاق المقرم، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

55- العباس بن على رائد الكرامة و الفداء فى الاسل (1 جلد( تأليف باقر شريف القرشى، شيعه

ص: 422

مذهب، زبان كتاب عربى.

56- العدد القوية لدفع المخاوف اليوميه (1 جلد( تأليف رضى الدين على بن يوسف بن مطهر حلى برادر علامه حلى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

57- العدل الشاهد فى تحقيق المشاهد تأليف السيد عثمان مدوخ حنفى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

58- العقد الفريد (9 جلد( تأليف احمد بن محمد بن عبد ربه، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

59- الغارات او الاستنفار و الغارات (2 جلد( تأليف ابراهيم بن محمد بن سعيد بن هلال ثقفى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

60- الغدير فى الكتاب و السنة و الادب (11 جلد( تأليف علامه عبدالحسين امينى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

61- الغيبة)للطوسى( (1 جلد( تأليف ابو جعفر محمد بن حسن طوسى }معروف به شيخ طوسى و شيخ الطائفه{، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

62- الغيبة للنعمانى (1 جلد( تأليف ابو عبدالله محمد بن ابراهيم بن جعفر كاتب نعمانى }معروف به ابن زينب{، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

63- الفائق فى غريب الحديث (4 جلد( تأليف محمود بن عمر زمخشرى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

64- الفتوح (9 جلد( تأليف ابو محمد احمد بن على اعثم كوفى الكندى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

65- الفصول المهمة فى معرفة الائمة (2 جلد( تأليف على بن محمد بن صباغ، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

66- الكافى (8 جلد( تأليف ثقة الاسلام محمد بن يعقوب كلينى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

67- الكامل فى التاريخ (13 جلد( تأليف ابو الحسن على بن محمد بن محمد بن عبد الكريم شيبانى جزرى }معروف به عز الدين ابن اثير{، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

68- اللهوف على قتلى الطفوف (1 جلد( تأليف سيد ابن طاووس، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

69- المجالس العاشورية فى الماتم الحسينية (1 جلد( تأليف عبدالله بن الحاج حسن آل درويش، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

ص: 423

70- المجدى فى انساب الطالبين (1 جلد( تأليف على بن محمد عَمرى }معروف به ابن صوفى{، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

71- المحاسن (2 جلد( تأليف احمد بن محمد بن خالد برقى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

72- المحاضرات و المحاورات (1 جلد( تأليف عبد الرحمن بن ابى بكر سيوطى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

73- المحبر (1 جلد( تأليف محمد بن حبيب بغدادى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

74- المزار (1 جلد( تأليف مهدى قزوينى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

75- المزار الكبير (1 جلد( تأليف محمد بن جعفر بن مشهدى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

76- المستدرك المختار فى مناقب وصى المختار (1 جلد( تأليف يحيى بن بطريق حلى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

77- المسترشد فى امامة على بن ابى طالب عا (1 جلد( تأليف محمد بن جرير بن رستم طبرى آملى كبير، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

78- المغازى (3 جلد( تأليف محمد بن عمر واقدى، مجهول المذهب، زبان كتاب عربى.

79- المنتظم فى تاريخ الملوك و الامم (19 جلد( تأليف ابو الفرج جمال الدين عبد الرحمن بن على بن عبد الله بن جمادى بن محمد بن جعفر الجوزى قرشى تيمى بكرى بغدادى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

80- المنتخب للطريحى فى جمع المرائى و الخطب المشتهر بالفخرى (1 جلد( تأليف فخر الدين بن محمد طريحى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

81- المنجد الطلاب (2 جلد( تأليف لويس معلوف، مسيحى مذهب، زبان كتاب عربى.

82- المنمق فى اخبار قريش (1 جلد( تأليف محمد بن حبيب بغدادى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

83- المواهب اللدنية بالمنح المحمدية فى السيرة النبوية (3 جلد( تأليف شهاب الدين احمد بن محمد قسطلانى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

84- الموسوعة الكبرى عن فاطمة الزهرا س (25 جلد( تأليف اسماعيل انصارى زنجانى خوئينى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

85- الوافى بالوفيات (18 جلد( تأليف صلاح الدين خليل بن ايبك الصفدى، سنى مذهب، زبان

ص: 424

كتاب عربى.

86- الوقايع و الحوادث (3 جلد( تأليف محمد باقر ملبوبى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

87- الهداية الكبرى (1 جلد( تأليف حسين بن حمدان خصيبى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

88- امام حسين عليه السلام(1 جلد( تأليف حضرت آيت الله استاد حاج سيد حسن ابطحى خراسانى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

89- امام مجتبى عليه السلام(1 جلد( تأليف حضرت آيت الله استاد حاج سيد حسن ابطحى خراسانى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

90- امتاع الاسماع بما للرسول من الابناء و الاحوال و الحفدة و المتاع (15 جلد( تأليف تقى الدين ابو محمد احمد بن على بن عبد القادر مقريزى شافعى ، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

91- امير المؤمنين عليه السلام(1 جلد( تأليف حضرت آيت الله استاد حاج سيد حسن ابطحى خراسانى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

92- انساب الاشرف (13 جلد( تأليف بلاذرى، ابو الحسن احمد بن يحيى بن جابر بن داود، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

93- انوار الزهراء س (1 جلد( تأليف حضرت آيت الله استاد حاج سيد حسن ابطحى خراسانى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

94-انوار صاحب الزمان عج (1 جلد( تأليف حضرت آيت الله استاد حاج سيد حسن ابطحى خراسانى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

95- انيس المؤمنين (1 جلد( تأليف محمد بن اسحاق حموى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

»ب«

96- با اختران تابناك ترجمه الانوار اللامعه فى شرح الزيارة الجامعة (1 جلد( تأليف عبدالله شبر ترجمه عباسعلى سلطانى گلشيخى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

97- بحار الانوار الجامعة لدرر اخبار الائمة الاطهار عليهم السلام (111 جلد( تأليف علامه محمد باقر مجلسى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

98- بطل العلقمى (1 جلد( تأليف شيخ عبد الواحد المظفر ، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

99- بغية الوعاة فى طبقات اللغويين و النحاة (2 جلد( تأليف جلال الدين عبد الرحمن بن ابو بكر سيوطى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

ص: 425

100- بيت الاحزان (1 جلد( تأليف شيخ عباس قمى،، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

»پ«

101- پرواز روح (1 جلد( تأليف حضرت آيت الله استاد حاج سيد حسن ابطحى خراسانى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

»ت«

102- تاج العروس من جواهر القاموس (20 جلد( تأليف مرتضى زبيدى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

103- تاج المواليد (1 جلد( تأليف فضل بن حسن طبرسى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

104- تاريخ ابن خلدون (8 جلد( تأليف ابو زيد عبد الرحمن بن ابو عبدالله محمد بن محمد بن ابو بكر محمد بن الحسن بن محمد بن جابر بن محمد بن ابراهيم بن عبد الرحمن بن خلدون حضرمى اشبيلى تونسى }ملقب به ولى الدين{، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

105- تاريخ الاسلام و وفيات المشاهير و الاعلام (52 جلد( تأليف شمس الدين ابوعبدالله محمد بن عثمان بن قايماز ذهبى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

106- تاريخ امام حسين يا موسوعة الامام الحسين عليه السلام(24 جلد( تأليف گروهى از نويسندگان سازمان پژوهش و برنامه ريزى آموزشى، دفتر انتشارات كمك آموزشى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

107- تاريخ الامم و الملوك مشهور به تاريخ طبرى (11 جلد( تأليف محمد بن جرير طبرى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

108- تاريخ الخلفاء )للسيوطى((1جلد( تأليف جلال الدين عبد الرحمن بن ابى بكر سيوطى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

109- تاريخ الخميس فى احوال انفس النفيس (2 جلد( تأليف حسين بن محمد بن ديار بكرى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

110- تاريخ بغداد و مدينة الاسلام (24 جلد( تأليف احمد بن على }معروف به خطيب بغدادى{، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

111- تاريخ تكايا و عزادارى قم (1 جلد( تأليف مهدى عباسى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

112- سيره رسول خدا صلى الله عليه وآله )تاريخ سياسى اسلام( (1جلد( تأليف رسول جعفريان، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

ص: 426

113- تاريخ مدينه دمشق (80 جلد( تأليف على بن حسن ابن عساكر ، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

114- تاريخ اليعقوبى (2 جلد( تأليف احمد بن ابى يعقوب اسحاق بن جعفر بن وهب واضع، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

115- تحفة المجالس (1 جلد( تأليف ابن تاج الدين محمد سلطان حسن، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

116- تذكرة الخواص (1 جلد( تأليف شمس الدين ابوالمظفر يوسف بن قزاوغلى بن عبدالله بغدادى }معروف به سبط ابن جوزى{، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

117- تذكرة الشهداء (1 جلد( تأليف علامه ملا حبيب الله شريف كاشانى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

118- تسلية المجالس و زينة المجالس )مقتل الحسين عليه السلام( (2 جلد( تأليف محمد ابن ابى طالب حسينى موسوى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

119- تصنيف غرر الحكم و درر الكلم (1 جلد( تأليف عبدالواحد بن محمد تميمى آمدى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

120- تفسير اثنى عشرى (14 جلد( تأليف حسين بن احمد حسينى شاه عبد العظيمى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

121- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام(1 جلد( منسوب به امام عسكرى عليه السلام، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

122- تفصيل وسائل الشيعه الى تحصيل مسائل الشريعه }مشهور به وسائل الشيعه{ (30 جلد( تأليف محمد بن حسن }معروف به شيخ حر عاملى{، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

123- تنقيح المقال فى علم الرجال (3 جلد( تأليف عبدالله مامقانى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

124- تهذيب الكمال فى اسماء الرجال (35 جلد( تأليف جمال الدين المزى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

»ث«

125- ثواب الاعمال و عقاب الاعمال (1 جلد( تأليف محمد بن على بن بابويه قمى }معروف به شيخ صدوق{، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

ص: 427

»ج«

126- جامع احاديث شيعه )للبروجردى((31 جلد( تأليف سيد حسين بن سيد على طباطبايى بروجردى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

127- جامع الدرر )گنجينه اخلاق((1 جلد( تأليف حسين فاطمى قمى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

128- جامع الرواة و ازاحة الاشتباهات عن الطرق و الاسناد (2 جلد( تأليف محمد بن على اردبيلى ، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

129- جلاء العيون (1 جلد( تأليف علامه محمد باقر مجلسى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

»چ«

130- چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام (5 جلد( تأليف على ربانى خلخالى، شيعه مذهب. ، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

»ح«

131- حبيب السير فى اخبار افراد البشر (4 جلد( تأليف غياث الدين خواند مير، سنى مذهب، زبان كتاب فارسى.

132- حديقة النسب يا شجرة السبطين تأليف مولى ابو الحسن شريف غروى عاملى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

133- حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مظهر كمالات و كرامات (2 جلد( تأليف على موحد ابطحى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

134- حلية الابرار فى احوال محمد و آله الاطهار عليهم السلام (5 جلد( تأليف سيد هاشم بحرانى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

135- حلية الاولياء و طبقات الاصفياء (13 جلد( تأليف ابو نعيم احمد بن عبدالله بن احمد بن اسحاق بن موسى بن مهران الاصفهانى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

136- حياة الامام الحسن بن على عليهم السلام (2 جلد( تأليف باقر شريف قرشى ، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

137- حياة الامام الحسين عليه السلام (3 جلد( تأليف باقر شريف قرشى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

138- حياة العباس (1 جلد( تأليف شيخ محمد جعفر شاملى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

ص: 428

139- حياة القلوب (5 جلد( تأليف علامه محمد باقر مجلسى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

»خ«

140- خزانة الادب و لب لباب لسان العرب (13جلد( تأليف عبدالقادر بن عمر بغدادى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

»د«

141- دائرة المعارف صحابه پيامبر اعظم صلى الله عليه وآله (7 جلد( تأليف پژوهشكده باقر العلوم عليه السلام شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

142- دار السلام فى ما يتعلق بالرويا و المنام (4 جلد( تأليف حسين بن محمد تقى نورى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

143- داستان هاى شگفت (1 جلد( تأليف سيد عبد الحسين دستغيب، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

144- دست هاى ناپيدا خاطرات مستر همفر (1جلد( ترجمه احسان قرنى، مسيحى مذهب، زبان كتاب فارسى.

145- دلائل الامامة (1 جلد( تأليف محمد بن جرير طبرى آملى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

146- دلائل الصدق لنهج الحق (6 جلد( تأليف محمد حسن مظفر نجفى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

»ذ«

147- ذخائر العقبى فى مناقب ذوى القربى (1 جلد( تأليف ابوالعباس احمد بن عبدالله بن محمد طبرى }معروف به محب الدين{، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

148- ذخيرة الدارين فيما يتعلق بمصائب الحسين عليه السلام و اصحابه (1 جلد( تأليف السيد عبد المجيد الحسينى الحائرى الشيرازى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

»ر«

149- رجال الطوسى (1 جلد( تأليف محمد بن الحسن طوسى }معروف به شيخ طوسى{، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

150- رجال العلامة الحلى (1 جلد( تأليف حسن بن يوسف بن مطهر }معروف به علامة حلى{، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

ص: 429

151- رجال الكشى، اختيار معرفة الرجال (1 جلد( تأليف محمد بن عمر كشى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

152- رجال النجاشى (1 جلد( تأليف احمد بن على نجاشى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

153- رسول اكرم صلى الله عليه وآله (1جلد( تأليف حضرت آيت الله استاد حاج سيد حسن ابطحى خراسانى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

154- روضة الشهداء (1 جلد( تأليف ملا حسين كاشفى سبزوارى، مجهول المذهب، زبان كتاب فارسى.

155- روضة المتقين فى شرح من لايحضره الفقيه (14 جلد( تأليف محمد تقى بن مقصود على مجلسى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

156- روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم و اسبع المثانى (16 جلد( تأليف محمود بن عبدالله آلوسى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

157- روضة الواعظين و بصيرة المتعظين (2 جلد( تأليف محمد بن حسن فتال نيشابورى، مجهول المذهب، زبان كتاب عربى.

158- رياحين الشريعة (6 جلد( تأليف ذبيح الله محلاتى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

159- رياض الابرار فى مناقب الائمة الاطهار عليه السلام (3 جلد( تأليف نعمت الله بن عبدالله جزايرى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

160- رياض الاحزان و حدائق الاشجان (3 جلد( تأليف محمد حسن القزوينى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

161- رياض القدس المسمى بحدائق الانس (2 جلد( تأليف صدر الدين واعظ قزوينى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

162- رياض المصائب (5 جلد( تأليف محمد مهدى بن محمد جعفر الموسوى ، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

»ز«

163- زاد المعاد (1 جلد( تأليف علامه محمد باقر مجلسى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

164- زندگانى حضرت ابوالفضل عليه السلام (1جلد( تأليف باقر شريف قرشى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

ص: 430

165- زندگانى حضرت ابوالفضل عليه السلام (1جلد( تأليف سيد حسن اسلامى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

166- زندگانى شخصيت شيخ مرتضى انصارى (1 جلد( تأليف كنگره جهانى بزرگداشت دويستمين سال تولد شيخ انصارى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

»س«

167- سبل الهدى و الرشاد فى سيرة خير العباد (12 جلد( تأليف شمس الدين ابو عبدالله محمد بن يوسف بن على صالحى شامى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

168- سرح العيون فى شرح رسالة ابن زيدون (1 جلد( تأليف محمد بن محمد بن نباته، زبان كتاب عربى، مجهول المذهب.

169- سردار كربلاء حضرت اباالفضل العباس عليه السلام (1جلد( تأليف ناصر پاك پرو، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

170- سفينة البحار و مدينة الحكم و الآثار (8 جلد( تأليف شيخ عباس قمى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

171- سنن ابن ماجه (9 جلد( تأليف محمد بن ماجه، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

172- سنن ترمذى يا جامع ترمذى (2 جلد( تأليف ابو عيسى ترمذى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

173- سوگ نامه آل محمد (1 جلد( تأليف محمد محمدى اشتهاردى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

174- سير اعلام النبلاء (23 جلد( تأليف ابوعبدالله شمس الدين الذهبى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

175- سير الى الله (4 جلد( تأليف حضرت آيت الله استاد حاج سيد حسن ابطحى خراسانى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

176- سيرة الائمة الاثنى عشر عليهم السلام (2 جلد( تأليف سيد هاشم معروف الحسنى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

177- سيرة النبوية و الآثار المحمدية (3 جلد( تأليف سيد احمد زينى دحلان، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

ص: 431

178- سيرة حلبيه )انسان العيون فى سيرة الامين المامون( تأليف على بن ابراهيم حلبى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

»ش«

179- شبهاى مكه (1 جلد( تأليف حضرت آيت الله استاد حاج سيد حسن ابطحى خراسانى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

180- شخصيت حضرت اباالفضل عليه السلام (1 جلد( تأليف عطايى خراسانى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

181- شذرات الذهب فى اخبار من ذهب (11 جلد( تأليف ابن عماد عبدالحى بن احمد، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

182- شرح الاخبار فى فضائل الائمة الاطهار عليهم السلام ابن حيون (3 جلد( تأليف نعمان بن محمد مغربى، اسماعيلى مذهب، زبان كتاب عربى.

183- شرح العقائد النسفيه (1 جلد( تأليف سعد الدين مسعود بن عمر تفتازانى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

184- شرح نهج البلاغه لابن الحديد (10 جلد( تأليف ابو حامد، عبد الحميد بن هبة الله بن ابى الحديد معتزلى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

185- شواهد التنزيل لقواعد التفصيل (3 جلد( تأليف عبيدالله بن عبدالله حسكانى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

186- شيفتگان حضرت مهدى عليه السلام تأليف قاضى زاهدى گلپايگانى احمد، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

»ص«

187- صبح الاعشى فى صناعة الانشاء (15 جلد( تأليف احمد بن على قلقشندى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

188- صحيح بخارى (9 جلد( تأليف حافظ ابوعبدالله محمد بن اسماعيل بن ابراهيم بن مغيرة بن بردزبه بخارى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

189- صحيح مسلم (7 جلد( تأليف مسلم بن حجّاج نيشابورى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

190- صفات الشيعة (1 جلد( تأليف محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى }معروف به شيخ

ص: 432

صدوق{، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

191- صفوة الصفوة (4 جلد( تأليف عبدالرحمن بن على بن جوزى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

»ط«

192- طراز الاول والكناز لما عليه من لغة العرب المعمول (8 جلد( تأليف على خان بن احمد مدنى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

193- طراز المجالس (1 جلد( تأليف شهاب الدين احمد بن محمد الخلفاجى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

»ع«

194- عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات (1 جلد( تأليف زكرياء بن محمد قزوينى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

195- عمدة الطالب فى انساب آل ابى طالب (1 جلد( تأليف سيد احمد بن على بن عنبه، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

196- عمدة القارى فى شرح البخارى (12 جلد( تأليف بدر الدين ابو محمد محمود بن احمد العينى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

197- عمدة المطالب فى التعلق على المكاسب (4 جلد( تأليف تقى طباطبايى قمى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

198- عوالم العلوم و المعارف و الاحوال من الآيات و الاخبار و الاقوال )مستدرك سيدة النساء الى الامام الجواد عليه السلام( (10 جلد( تأليف عبدالله بن نور الله بحرانى اصفهانى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

199- عيون الحكم و المواعظ )لليثى( (1 جلد( تأليف على بن محمد ليثى واسطى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

200- عيون اخبار الرضا عليه السلام (2 جلد( تأليف محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى }معروف به شيخ صدوق{، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

201- عيون المعجزات (1 جلد( تأليف حسين بن عبدالوهاب، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

ص: 433

»غ«

202- غرر الحكم و درر الكلم (1 جلد( تأليف عبد الواحد بن محمد تميمى آمدى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

»ف«

203- فتح البارى شرح صحيح بخارى (17 جلد( تأليف احمد بن على بن حجر عسقلانى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

204- فرسان الهيجاء (1 جلد( تأليف ذبيح الله محلاتى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

205- فرهنگ ابجدى (1 جلد( تأليف فواد افرام بستانى، مسيحى مذهب، زبان كتاب عربى و فارسى.

206- فرهنگ بزرگ جامع نوين ترجمه المنجد (2 جلد( مترجم احمد سياح، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى و فارسى.

207- فرهنگ جامع الفبايى تاريخ و جغرافياى مكه و مدينه (1 جلد( تأليف مجتبى تونه اى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

208- فرهنگ لاروس (2 جلد( تأليف خليل الجر، زبان كتاب عربى و فارسى.

209- فرهنگ لغة الرائد (2 جلد( تأليف جبران مسعود، زبان كتاب عربى و فارسى.

210- فرهنگ معين (6 جلد( تأليف محمد معين، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى و فارسى.

211- فيض الاسلام )ترجمه و شرح نهج البلاغه((2 جلد( مترجم سيد على نقى فيض الاسلام، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

212- فيض الدموع )شرح زندگى و شهادت امام حسين عليه السلام ((1 جلد( تأليف محمد ابراهيم نواب بدايع نگار، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

»ق«

213- قاموس الرجال (12 جلد( تأليف محمد تقى شوشترى }معروف به شيخ شوشترى{، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

214- قاموس قرآن (7 جلد( تأليف على اكبر قرشى بنايى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى و فارسى.

215- قرب الاسناد (3 جلد( تأليف ابوالعباس عبدالله بن جعفر بن حسين بن مالك بن جامع حميرى

ص: 434

قمى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

216- قصص العباس (1 جلد( تأليف ماجد ناصر الزبيدى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

217- قمقام زخار و صمصام تبار در احوالات حضرت مولى الكونين ابى عبدالله الحسين عليه السلام (1 جلد( تأليف فرهاد ميرزا قاجار، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

218- قوت القلوب فى معامله المحبوب و وصف طريق المريد الى مقام التوحيد (2 جلد( تأليف ابو طالب مكى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

»ك«

219- كامل الزيارات (1 جلد( تأليف جعفر بن محمد ابن قولويه، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

220- كبريت الاحمر (1 جلد( تأليف محمد باقر خراسانى بيرجندى ، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

221- كتاب سليم بن قيس هلالى (3 جلد( تأليف سليم بن قيس هلالى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

222- كحل البصر فى سيرة خير البشر (1 جلد( تأليف شيخ عباس قمى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

223- كرامات العباسيه (1 جلد( تأليف على مير خلف زاده، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

224- كرامات باب الحوائج )زندگانى و كرامات حضرت عباس عليه السلام((1 جلد( تأليف بشير حسينى طوقى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

225- كشف الغمة فى معرفة الائمة (2 جلد( تأليف على بن عيسى اربلى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

226- كفايت الاثر فى النص على الائمة الاثنى عشر (1 جلد( تأليف ابو القاسم على بن محمد بن على خزار قمى رازى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

»گ«

227- گنجينه آثار قم (2 جلد( تأليف عباس فيض قمى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

228- گنجينه دانشمندان (9 جلد( تأليف محمد شريف رازى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

»ل«

229- لسان العرب (15جلد( تأليف محمد بن مكرم بن منظور، سنى مذهب، زبان كتاب عربى و

ص: 435

فارسى.

230- لغت نامه بزرگ دهخدا (16 جلد( تأليف على اكبر دهخدا و گروهى از پژوهندگان زبان و ادب زبان كتاب فارسى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

231- لواعج الاشجان فى مقتل الحسين عليه السلام (1 جلد( تأليف سيد محسن امين عاملى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

232- لوامع صاحبقرانى }مشهور به شرح فقيه{ (8 جلد( تأليف محمد تقى بن مقصود على مجلسى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

233- ليلة عاشوراء فى الحديث و الادب (1 جلد( تأليف عبدالله، حسن، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

»م«

234- مثنوى طاقديس (1 جلد( تأليف ملا احمد نراقى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

235- مثير الاحزان (1 جلد( تأليف جعفر بن محمد بن نما حلى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

236- مجمع البحرين (6 جلد( تأليف فخرالدين بن محمد طريحى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

237- مجموع فتاواى ابن تيميه (37 جلد( تأليف تقى الدين ابن تيميه، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

238- مجموعه انوار علمى معصومين عليهم السلام (1 جلد( تأليف شيخ على فلسفى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

239- محن الابرار ترجمه و شرح مقتل علامه مجلسى (1 جلد( تأليف حسن بن عبدالله هشترودى تبريزى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

240- مختصر البصائر (1 جلد( تأليف حسن بن سليمان حلى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

241- مرآة العقول فى شرح اخبار آل الرسول صلى الله عليه وآله (26 جلد( تأليف علامه محمد باقر مجلسى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

242- مروج الذهب و معادن الجواهر (4 جلد( تأليف ابو الحسن على بن حسين بن على بن عبدالله هذلى مسعودى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

243- مسائل على بن جعفر و مستدركاتها (1 جلد( تأليف على بن جعفر عريضى فرزند امام صادق عليه السلام، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

ص: 436

244- مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل (28 جلد( تأليف ميرزا حسين بن محمد تقى نورى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

245- مستدرك على الصحيحين (5 جلد( تأليف حاكم نيشابورى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

246- مستطرف الاحاديث المجموعة (7 جلد( تأليف محمد حسن بن محمد رفيع دشتى اصفهانى متخلص به عاصى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

247- مسند احمد بن حنبل (6 جلد( تأليف احمد بن محمد بن حنبل بن هلال بن اسد بن ادريس بن عبدالله اشيبانى المروزى البغدادى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

248- مسند الامام الشهيد ابى عبدالله الحسين بن على عليهما السلام (3 جلد( تأليف عزيز الله عطاردى قوچانى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

249-مشتاقى و مهجورى (1 جلد( تأليف عبد الحسين بزرگمهر نيا، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

250- مشكاة الانوار فى غرر الاخبار (1 جلد( تأليف فضل بن حسن طبرسى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

251- مطالب السؤول فى مناقب آل الرسول (1 جلد( تأليف محمد بن طلحة نصيبى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

252- معالى السبطين (2 جلد( تأليف ملا مهدى مازندرانى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

253- مع الركب الحسينى (6 جلد( تأليف جمعى از نويسندگان، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

254- معجزات و كرامات ائمه اطهار عليهم السلام (1 جلد( تأليف سيد محمد هادى حسينى خراسانى حائرى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

255- معجم البلدان (7 جلد( تأليف ياقوت بن عبدالله حموى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

256- معجم الرجال الحديث و تفصيل طبقات الرواة (23 جلد( تأليف سيد ابو القاسم خوئى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

257- معجم الصحابه (14 جلد( تأليف عبد الباقى ابن قانع بغدادى، مجهول المذهب، زبان كتاب عربى.

258- معجم المحاسن و المساوى (19 جلد( تأليف ابوطالب تجليل تبريزى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

ص: 437

259- معجم المعاجم (1 جلد( تأليف احمد شرقاوى اقبال، زبان كتاب عربى.

260- معدن الجواهر و رياضة الخواطر (1 جلد( تأليف شيخ ابو الفتح محمد بن على كراجكى طرابلسى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

261- مفاتيح الجنان (1 جلد( تأليف شيخ عباس قمى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

262- مفردات الفاظ قرآن (1 جلد( تأليف حسين بن محمد راغب اصفهانى، مجهول المذهب، زبان كتاب عربى.

263- مقاتل الطالبين (1 جلد( تأليف ابو الفرج اصفهانى على بن حسين، زيدى مذهب، زبان كتاب عربى.

264- مقتضب الاثر فى النص على الائمة الاثنى عشر عليهم السلام (1 جلد( تأليف ابوعبدالله احمد بن محمد بن عبدالله بن الحسن بن عياش جوهرى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

265- مقتل الحسين عليه السلام (1 جلد( تأليف سيد عبد الرزاق بن محمد موسوى مقرم، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

266- مقتل الحسين عليه السلام (1 جلد( تأليف ابو مخنف لوط بن يحيى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

267- مقتل الحسين عليه السلام خوارزمى (2 جلد( تأليف موفق بن احمد خوارزمى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

268- مكاتيب الائمة عليهم السلام (7 جلد( تأليف ميرزا على احمدى ميانجى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

269- مكاتيب الرسول صلى الله عليه وآله (3 جلد( تأليف ميرزا على احمدى ميانجى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

270- مكارم الاخلاق النبى و الائمة عليهم السلام (1 جلد( تأليف سعيد هبة الله قطب راوندى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

271- ملاقات با امام زمان عليه السلام (2 جلد( تأليف حضرت آيت الله استاد حاج سيد حسن ابطحى خراسانى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

272- منازل الاخرة (1 جلد( تأليف شيخ عباس قمى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

273- مناقب آل ابى طالب عليهم السلام (4 جلد( تأليف حافظ ابوجعفر محمد بن على بن شهر آشوب، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

ص: 438

274- مناقب خوارزمى (1 جلد( تأليف موفق بن احمد خوارزمى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

275- مناقب سادة الكرام تأليف سيد عين العارفين هندى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

276- منتخب التواريخ (1 جلد( تأليف محمد هاشم خراسانى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

277- منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل (2 جلد( تأليف شيخ عباس قمى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

278- منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغه و تكمله منهاج البراعة (21 جلد( تأليف ميرزا حبيب الله هاشمى خويى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى و فارسى.

279- منهاج البيان على نهج الاخبار و القرآن (1 جلد( تأليف شيخ على قرنى گلپايگانى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

»ن«

280- ناسخ التواريخ )زندگانى پيامبر( (15 جلد( تأليف محمد تقى لسان الملك سپهر، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

281- نبوة ابى طالب عبد مناف (1 جلد( تأليف حسين الميثمى الغديرى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

282- نسب قريش (1 جلد( تأليف مصعب بن عبدالله ، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

283- نفايس الاخبار (1 جلد( تأليف ميرزا ابو القاسم بن محمد على واعظ سدهى اصفهانى، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

284- نفس المهموم فى مصيبة سيدنا الحسين المظلوم (1 جلد( تأليف شيخ عباس قمى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

285- نكت الهميان فى نكت العميان (1 جلد( تأليف خليل بن ايبك صفدى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

286- نور الابصار فى مناقب آل بيت النبى المختار صلى الله عليه وآله (1 جلد( تأليف مؤمن بن حسن شبليجى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

287- نور العين فى مشهد الحسين عليه السلام (1 جلد( تأليف ابراهيم بن محمد اسفراينى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

288- نهاية الارب فى فنون الادب (32 جلد( تأليف احمد بن عبد الوهاب نويرى، سنى مذهب، زبان

ص: 439

كتاب عربى.

289- نهج البلاغه )للصبحى صالح( (1 جلد( تأليف محمد بن حسين شريف الرضى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

»و«

290- وفيات الاعيان و انباء ابناء الزمان (5 جلد( تأليف احمد بن محمد بن خلكان، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

291- وقايع الايام فى تتمة محرم الحرام (2 جلد( تأليف على تبريزى خيابانى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

292- وقعة الطف (1 جلد( تأليف ابومخنف لوط بن يحيى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

293- وقعة صفين (1 جلد( تأليف نضر بن مزاحم بن سيار منقرى، شيعه مذهب، زبان كتاب عربى.

»ه«

294- همياران حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام سرور آزادگان (1 جلد( تأليف احمد سياح، شيعه مذهب، زبان كتاب فارسى.

»ى«

295- ينابيع المودة لذوى القربى (4 جلد( تأليف سليمان بن ابراهيم قندوزى، سنى مذهب، زبان كتاب عربى.

ص: 440

فهرست

عنوان صفحه

مقدمه 5

تقدير و تشكر 12

فصل اول:

زندگى نامه و شرح احوالات حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

ولادت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 14

بخش اول:

اجداد وخويشان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 16

نسب شريف آن حضرت 17

پاسخ به شبهه اى در مورد حضرت ابوطالب عليه السلام 17

حكايت 22

حكايت 23

حكايت 30

حكايت 31

حضرت عبدالمطلب عليه السلام 34

هاشم 36

عبد مناف 40

قصى 41

كلاب بن مره 42

كعب بن لؤى 42

ص: 441

فهر 44

نضر 44

كنانه 45

الياس 45

نزار 46

اجداد مادرى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 46

لبيد 49

همسران على بن ابى طالب عليه السلام بعد از حضرت فاطمه زهراء عليها السلام 52

امامه 52

حضرت ام البنين عليها السلام 53

خوله 53

ام حبيب 54

ليلى 54

اسماء 54

ام سعيد 54

ازدواج على بن ابى طالب عليهما السلام با حضرت ام البنين عليها السلام 55

عموهاى گران قدر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 61

حضرت حمزه عليه السلام 61

حضرت طالب عليه السلام 67

حضرت عقيل عليه السلام 69

علت ملاقات عقيل با معاويه 74

متن نامه عقيل به اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام 76

سخنان تاريخى عقيل نزد معاويه 83

فضيلتى كه فقط از زبان عقيل نقل شده است 84

دفاع عقيل از ياران اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام 87

جعفر طيار عليه السلام 92

جنگ موته و شهادت جعفر طيار عليه السلام 97

ص: 442

نام گذارى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 100

برادران و خواهران حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 102

برادران مادرى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 105

چرا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برادرانش را قبل از خود به ميدان جنگ فرستاد؟ 107

عثمان بن على بن ابى طالب عليهم السلام 115

علت هم نام بودن بعضى از فرزندان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام با نام خلفاء 118

جعفر بن على بن ابى طالب عليهما السلام 126

ماجراى خولى 127

بخش دوم:

نام و القاب و كنيه هاى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

عبّاس به چه معناست؟ 132

القاب حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 133

معناى قمر بنى هاشم 133

معناى باب الحوائج 135

معناى السقاء 137

سقايت در خاندان بنى هاشم 138

معناى ظَهرُ الولاية 144

معناى اطلس 145

معناى الشهيد 146

معناى سپهسالار 146

معناى المستجار 147

معناى البَطَل العلقمى 149

معناى كَبش الكتيبه 151

معناى حامل اللواء 153

علمدارى على بن ابى طالب عليهما السلام 155

معناى حامى الظُعَينه 159

ص: 443

معناى الطيّار 160

معناى العميد 160

معناى السفير 161

معناى العبد الصالح 161

معناى المُستَعجَل 162

معناى المُضَهضَب 163

معناى الواقى 163

معناى الساعى 164

معناى الفادى 165

معناى المؤثر 165

كنيه هاى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 166

معناى اباالفضل 167

معناى اباالقاسم 168

معناى ابوقِربَة 168

معناى ابوفُرجَة 168

معناى ابوالشّاره 169

دو جريان از غضب كردن حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 169

معناى ابو رأس الحار 172

بخش سوم:

دوران كودكى آن حضرت عليه السلام

علاقه و محبت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در دوران كودكى به امام حسين عليه السلام 175

ادب حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 177

بخش چهارم:

دوران نوجوانى و جوانى آن حضرت عليه السلام

دلاورى حضرت اباالفضل عليه السلام در جنگ صفين 182

ص: 444

وصيت على بن ابى طالب عليهما السلام به آن حضرت 186

ازدواج حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 187

عبداللّه بن عبّاس و فضائل ايشان 187

ارادت عبداللّه بن عبّاس به على بن ابى طالب عليهما السلام 189

پاسخ به شبهه اى در مورد عبداللّه بن عبّاس 193

ارادت عبداللّه بن عبّاس به حسنين عليهما السلام 197

عاقبت عبداللّه بن عبّاس 200

عبيداللّه بن عبّاس از ارادتمندان و محبين پيامبر و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام 201

وفادارى عبيداللّه بن عبّاس به امام مجتبى عليه السلام 206

پاسخ به شبهه اى در مورد عبيداللّه بن عبّاس 208

علت تهمت به عبيداللّه بن عبّاس 232

دومين همسر آن حضرت عليه السلام 235

فرزندان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 235

محمد 235

عبداللّه 236

قاسم 236

حسن 237

فضل 238

عبيدالله 238

نوادگان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 239

حضرت اباالفضل العبّاس در زمان امامت امام مجتبى عليهم السلام 247

وقايع زمان شهادت امام مجتبى عليه السلام 248

وصيت امام مجتبى به امام حسين عليهما السلام 253

مظلوميت امام مجتبى عليه السلام حتى پس از شهادت 254

تبعيت آن حضرت از امام حسين در خاكسپارى امام مجتبى عليهم السلام 258

ص: 445

بخش پنجم:

حضرت اباالفضل العبّاس در زمان امامت امام حسين عليه السلام 259

ولايت عهدى يزيد 260

خلافت يزيد و دستور گرفتن بيعت از امام حسين عليه السلام 263

حركت امام حسين عليه السلام از مدينه به مكه 269

اقامت امام حسين عليه السلام در مكه 270

عكس العمل حاكم مكه نسبت به ورود امام حسين عليه السلام 273

علت حركت امام حسين عليه السلام به كوفه 276

دعوت كوفيان از امام حسين عليه السلام 277

ورود سفير امام حسين عليه السلام به كوفه 279

حكم امارت كوفه به ابن زياد 281

مكر ابن زياد در ورود به كوفه 282

در جستجوى مسلم بن عقيل عليهما السلام 284

دستگيرى هانى بن عروه 285

آغاز قيام مسلم بن عقيل عليهما السلام و مظلوميت ايشان 287

اسارت و شهادت حضرت مسلم بن عقيل عليهما السلام 292

شهادت هانى بن عروه 299

حركت امام حسين عليه السلام به سوى عراق 300

خطبه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در مسجد الحرام 300

ملاقات شاعر بزرگ، فرزدق با امام حسين عليه السلام 305

خبر شهادت مسلم بن عقيل و عبداللّه بن يقطر به امام حسين عليه السلام 307

خطبه امام حسين عليه السلام 309

پس از شهادت عبدالله بن يقطر و امتحان كردن اصحاب 309

آغاز سقايت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در سفر كربلاء 309

ملاقات و سخنان امام حسين عليه السلام با لشكر حر 311

نامه ابن زياد به حر 316

فرود در كربلاء، عرفات عشق و شهادت 318

ص: 446

نشست عمر بن سعد با امام حسين عليه السلام 320

نامه ابن زياد به عمر بن سعد 321

تسلط لشكريان عمر بن سعد بر شريعه 322

مصيبت عطش 323

اولين سقايت 325

دومين سقايت 327

سومين سقايت 327

مهلت گرفتن امام حسين عليه السلام از عمر سعد 329

تلاش امام حسين عليه السلام براى هدايت عمر سعد 335

اتمام حجت امام حسين عليه السلام با اصحابشان در شب عاشورا 336

وفادارى اصحاب حضرت سيدالشهداء عليهم السلام در شب عاشورا 337

وفادارى اصحاب حضرت سيدالشهداء از زبان حضرت زينب عليهم السلام 340

تقدم صحابه بر بنى هاشم در جان نثارى 344

اولين امان نامه شمر براى حضرت اباالفضل العبّاس و برادرانش عليهم السلام 345

امان نامه عبداللّه بن ابى محل 347

اتمام حجت امام حسين با اباالفضل العبّاس عليهم السلام 349

حقيقت عبادت در اعمال حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 351

سومين امان نامه براى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و ديگر برادران مادرى ايشان 351

آغاز جنگ در صبح عاشورا 352

خطبه تاريخى امام حسين عليه السلام در صبح عاشورا 354

محبت زهير بن قين به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 359

دلاورى آن حضرت در نخستين ساعات جنگ 361

اذن ميدان گرفتن آن حضرت براى برادران و فرزندانشان عليهم السلام 361

نبرد ناجوانمردانه 364

جنگ هاى تن به تن آن حضرت با شجاعان دشمن 364

شهادت قمر بنى هاشم عليه السلام 372

آخرين ديدار حضرت سيدالشهداء با حضرت اباالفضل العبّاس عليهما السلام 381

ص: 447

بخش ششم:

وقايع بعد از شهادت آن حضرت عليه السلام

شهادت قاسم بن عبّاس و حسن بن عبّاس عليهما السلام 386

امام حسين و اهل حرم پس از شهادت حضرت اباالفضل العبّاس عليهم السلام 388

مصيبت سرهاى مقدس شهداء 390

امام سجاد و دفن اجساد مقدس شهداء عليهم السلام 392

دفن پيكر مقدس حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام 397

حيرت يزيد از علمدار كربلاء عليه السلام 399

حضرت ام البنين و خبر شهادت فرزندانش عليهم السلام 400

سوگوارى حضرت ام البنين عليها السلام بعد از واقعه جانسوز كربلاء 401

عظمت حضرت ام البنين عليها السلام 404

قصاص حكيم بن طفيل طائى 406

قاتلين امام حسين عليه السلام در قيامت 409

عجايب گودال قتلگاه 412

عاقبت علمدار عمر بن سعد 412

حكمت كوچكى قبر آن حضرت عليه السلام 417

فهرست منابع و مآخذ 419

فهرست 441

ص: 448

جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه : رجبيان، قاسم، 1356 -

عنوان و نام پديدآور : اباالفضل العباس عليه السلام/ به قلم قاسم رجبيان.

مشخصات نشر : قم : عصر رهايي، 1393.

مشخصات ظاهري : 2ج.

شابك : 260000 ريال : دوره : 978-964-2760-70-1 ؛ 220000 ريال : ج.1 : 978-964-2760-62-6 ؛ 160000 ريال : ج.2 : 978-964-2760-73-2

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : كتابنامه.

موضوع : عباس بن علي (ع)، 26؟ - 61ق.

رده بندي كنگره : BP42/4 /ع2 ر27 1393

رده بندي ديويي : 297/9537

شماره كتابشناسي ملي : 3555115

مراكز پخش:

1 - پخش مركزى 09177210344

2 - قم انتشارات عصر رهايى _ همراه 09122510829

خوانندگان عزيز و گرامى مى توانند از راههاى زير با مؤلف كتاب در ارتباط باشند:

تلفن همراه: 09127571285

آدرس اينترنتى مؤلف: www.rajabiyan.com

قيمت 22000 تومان

حق چاپ براى مؤلف محفوظ است.

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ص: 1

اشاره

شناسنامه کتاب

نام کتاب :اباالفضل العباس علیه السلام(جلد دوم)

نویسنده:قاسم رجبیان

تعداد صفحه:320

نوبت و تاریخ چاپ:اول/1393

شمارگان:1000

ناشر:عصر رهایی

قطع:وزیری

شابک:2-73-2760-964-978

شابک دوره:1-70-2760-964-978

مراکز پخش:1-قم-انتشارات عصر رهایی-همراه09122510829

2-اصفهان-09109660829 3-کرمان-09100110829

4-شیراز-09177210344

خوانندگان عزیز و گرامی می توانند از راه زیر با مولف کتاب در ارتباط باشند:

تلفن همراه:09127571285

www.rajabiyan.comآدرس اینترنتی مولف:

قیمت:16000 تومان

حق چاپ برای مولف محفوظ است.

ص: 2

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرحیم

الحمدلله رَبِّ العالمین

وصلی اللَّهِ علی سیدنا مُحَمَّدِ واله اجمعین

سیما الامام المبین الْحُجَّةِ الْقَائِمِ الْمُنْتَظَرُ المهدی عَجَّلَ اللَّهُ تعالی فَرْجَهُ الشریف

ص: 3

فصل دوم: كرامات حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

اشاره

ص: 4

ص: 5

بخش اول کرامات و عنایات حضرت اباالفضل العباس علیه السلام به شیعیان

اشاره

ص: 6

کرامت اول:

در كتاب معجزات حضرت عبّاس عليه السلام كه موءلفش يك پاكستانى است نقل شده كه برادرش شيخ جعفر مى گويد:

براى زيارت حضرت اميرالموءمنين على عليه السلام همراه سيدى جليل القدر، از كربلاء عازم نجف گشتيم.

در بين راه ساختمان عظيمى را مشاهده كرديم كه اطرافش درختهاى بسيار زيبايى بود. به نظرم رسيد من كرارا از اينجا عبور كرده ولى چنين ساختمانى را نديده ام، در فكر بودم كه اين منزل با اين عظمت از آن چه كسى مى باشد؟ در همين وقت كسى آنجا پيدا شد و گفت: اين منزل از آن من است، دعوت ميهمانى مرا قبول كنيد و به منزلم بياييد. در اجابت دعوت او، من و آن سيد بزرگوارى كه همراهم بود، وارد ساختمان مزبور شديم. خانه اى همانند بهشت بود كه تمام وسايل راحتى در آن وجود داشت.

همه جا سبز و خرم بود، مرغان خوش الحان، نهرهاى جارى، درختهاى پرميوه، گلهاى خوشبو و عطرهاى جالب از همه جاى آن پديدار بود. غرق در تماشا بودم كه يكدفعه كنار اين خانه چشمم به منزل ديگرى افتاد و با ديدن آن تعجب من افزون شد. آن منزل نيز همانند منزل اول، از نظر ساختمان و تزيين، خارج از حد توصيف و بيان بود. در منزل دوم شخصيتى بزرگ و نورانى را ديدم كه در وسط منزل جلوه گرى مى كرد.

بنده با كمال ادب سلام عرض كردم و ايشان جواب مرحمت فرمودند. همچنين به سيدى كه همراه من بود توجه فرموده و گفتند: اين سيد را، كه ذاكر سيدالشهداء عليه السلام

ص: 7

است به فلان مقام ببريد و با آب سرد و طعام لذيذ از وى پذيرايى كنيد و هر چيزى كه بخواهد برايش مهيا سازيد. ما را به مقامى بردند كه آنجا آب سرد و طعام لذيذ وجود داشت. من طعام را خورده تا سير شدم، سپس آن سيد را قسم دادم كه آن مسند نشين صدر خانه كيست؟ و اين چه مقامى است؟ سيد فرمود: اسم اين مقام (وادى مقدس) است و اسم آن جناب نيز حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى باشد و اين منزل مال آن عزيز است.

اينجا مقامى است كه در آن همه شهداى كربلاء جمع شده و به محضر حضرت سيدالشهداء ابا عبداللّه الحسين عليه السلام مى روند.

به ايشان گفتم: در تاريخ خوانده و از ذاكرين امام حسين عليه السلام شنيده ام كه مى گويند: در كربلاء هر دو دست حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قطع شده بود. سيد گفت : بلى، بدون شك چنين بوده. به او گفتم: براى رخصت آخر، مرا پيش آن حضرت ببريد تا با چشم خود ببينم كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام دست ندارد. وى دوباره مرا به محضر آن جناب برد، لحظه اى كه چشم من به دست بريده آن حضرت افتاد، شروع به گريه كردم و ناگهان بر زبانم خود به خود چند بيت شعر جارى شد كه مفهوم آنها اين بود: دشمنان، جسم آن حضرت را با تير پاره پاره كردند و مشك آب را تيكه تيكه ساختند كه با رنج بسيارى آن را از آب پر كرده بود، آن وقت با قلبى اندوهبار و چشم پر نم، برادر خود امام حسين عليه السلام را صدا زد و گفت: اى مولايم، اى حسينم، تمام اميدهايم به خاك سپرده شد. افسوس و صد افسوس كه در رساندن آب به خيمه ها موفق نشده و اجلم فرا رسيد.

ايشان مى گويد: با شنيدن اين بيت، حضرت عليه السلام نيز گريه كردند و فرمودند: اى شيخ، خدا به شما صبر دهد، من مصيبتهايى را ديده ام كه اصلاً شما از آن اطلاع نداريد.

ص: 8

كرامت دوم:

از آقاى شيخ عبدالمهدى سلامى چنين نقل شده:

روزنامه «الصباح» عراقى نوشت:

چند سال قبل دختر يكى از اساتيد دانشگاه در كشور هند مريض شد، به طورى كه پزشكان از معالجه ى او نااميد شدند، بالأخره آن استاد، دختر خود را به كربلاء آورد و به علت اين كه رفتن به سرداب مقدس اجازه از شخص صدام (رئيس جمهور ظالم وقت) را لازم داشت، شخصاً نزد او رفت و دختر مريض خود را هم همراه برد و موفق به اجازه شد.

با دختر خود به حرم مطهر اباالفضل عليه السلام آمد و با هم از پله هاى سرداب مقدس پايين رفتند. دختر مريض وارد آب شد و بدن خود را متبرك به آن آب حيات (كه دائماً در حال طواف قبر سقاى لب تشنگان مى باشد) نمود، وقتى از آب بيرون آمد اثرى از بيمارى در بدن او نبود و با نظر كيميا اثر باب الحوائج عليه السلام شفا گرفته بود.

كرامت سوم:

از جناب حجة الاسلام آقاى حاج شيخ محمد معين الغربائى، فرزند آيه اللّه شيخ عمادالدين و نوه مرحوم آيه اللّه معين الغربائى خراسانى چنين نقل شده:

تقريبا چهل سال قبل كه هنوز ازدواج نكرده بودم، يك شب جمعه از نجف اشرف پياده به كربلاى معلى رفتم و دعاى كميل را در حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام خواندم، وسط دعا خوابم برد و دقايقى بعد سر و صدا و شيون فوق العاده مرا از خواب بيدار كرد، ديدم دختر عربى را به ضريح مطهر حضرت

ص: 9

اباالفضل العبّاس عليه السلام بسته اند و او كه مرض جنون داشت. به مردم جسارت مى كرد و پدر و مادر و بستگانش اطراف او را گرفته بودند و براى شفاى اين دختر ديوانه به حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام متوسل شده بودند.

يك نفر كه همان جا خود را دكتر روان پزشك معرفى مى كرد و ايرانى هم بود، به من گفت: بگو اين دختر را بياورند "فندق الحرمين" كه من در آنجا مى باشم، تا اين مريض را معاينه كنم. من گفته دكتر ايرانى را به پدر دختر تذكر دادم او به زبان عربى گفت: لعنت به پدر كسى كه به حضرت اباالفضل عليه السلام عقيده ندارد! بنده خجالت كشيده و رفتم مشغول خواندن بقيه دعاى كميل شدم كه دوباره در حال خواندن دعا خوابم برد، مجددا از سر و صدا بيدار شدم و اين بار ديدم كه اطراف آن دختر را گرفته اند و دختر مورد عنايت حضرت اباالفضل عليه السلام قرار گرفته و حضرت او را شفا داده است. مردم هم ريخته اند و لباسهايش را پاره پاره مى كنند و او از عباى پدرش براى پوشيدن خويش استفاده مى كند.

در آن حال، دكتر ايرانى را ديدم كه دو دستى بر سر مى زند و گريه كرده و مى گويد: بلى، غير از ما دكترهاى ديگرى نيز وجود دارد.

كرامت چهارم:

از جناب آقاى دكتر حاج سيد على طبرى پور چنين نقل شده:

شخصى رفت كنار نهرى وضو بگيرد؛ كفى از آب برداشت و نزديك لبهايش آورد كه بخورد، به ياد سقاى دشت كربلاء، حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام افتاد و آب نخورد، آب را روى آب ريخت و همزمان اشك زيادى هم در عزاى آن حضرت از چشم جارى ساخت. همان شب زن مريضش در خواب مى بيند كه

ص: 10

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آمد و وى را شفا داد، به اين طريق كه پايشان را پشت كمر خانم گذاشتند.

خانم مى پرسد: مگر شما دست نداريد؟

فرمود: من دست ندارم.

گفت: تو كيستى؟

فرمود: شوهرت به چه كسى متوسل شده است؟

حالا شناختى كه شوهرت به چه كسى متوسل شده است؟!

كرامت پنجم:

از جناب حجة الاسلام آقاى حاج سيد حسين معتمدى كاشانى چنين نقل شده:

نعمت اللّه واشهرى قمصرى از فرزندش محسن نقل كرد:

اواخر خدمت سربازى، مرا به ايستگاه قطار تهران آورده بودند، حضور من در ايستگاه راه آهن مصادف با زمانى بود كه اسراى عراقى و زخمى ها را با قطار مى آوردند. آنجا يك اسير عراقى را از قطار خارج كردند كه رشته سبزى بر بازويش بسته بود. با او مصاحبه كرده و ضمن مصاحبه از او پرسيدند: شما رشته سبزى به بازويت بسته اى، آيا سيد مى باشيد؟

گفت: نه، و توضيح داد:

چند روز قبل از آن كه ما را به جبهه ببرند تا به دستور صدام عليه ايرانى ها جنگ كنيم، مادرم مرا به حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برد و يك رشته سبز رنگ از يكى از خدام حرم گرفته، يك سر آن را به بازوى من و سر ديگرش را به ضريح مطهر حضرت اباالفضل العبّاس قمر بنى هاشم عليه السلام گره زد و شروع كرد به گريستن. در حين

ص: 11

گريه حضرت را قسم داد و گفت: مى خواهند بچه ام را به جبهه ببرند، من از زخمى و اسير شدن او حرفى ندارم، اما نمى خواهم كشته شود، يا اباالفضل، شما نظرى بفرماييد، هر چه به سر بچه من بيايد مسئله اى نيست، ولى كشته نشود و دوباره به سوى من برگردد.

سپس به من گفت: رشته را از بازويت باز نكن كه من از حضرت عبّاس عليه السلام خواسته ام تا محفوظ مانده و به من برگردى.

وقتى به جبهه آمديم، با چند نفر در يك مكان به ايرانى ها حمله كرديم. ايرانى ها ما را محاصره كردند، وضع بسيار سختى داشتيم و از چهار طرف تير به طرف ما مى آمد. چند نفر از رفقاى من در اثر اصابت تير كشته شدند، ولى من كه دست ها را روى سرگذاشته و براى تسليم آماده شده بودم، به لطف خداوند متعال و نظر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و دعاى مادرم از كشته شدن نجات پيدا كردم.

كرامت ششم:

مدّاح اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام در قم، جناب آقاى حاج حسن كوچك زاده قنّاد مى گويد:

تقريبا 20 سال قبل براى زيارت عتبات عاليات به كربلاء مشرّف شدم، پس از زيارت امام حسين عليه السلام براى زيارت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رفتم. وقتى كه از درب قبله وارد حرم مطهّر حضرت شدم، ديدم كنار ضريح مطهّر جمعيت زيادى ايستاده اند، به طرف ضريح مطهر رفتم تا ببينم چه خبر است؟

وقتى به ضريح مطهر نزديك شدم، ديدم تمام مردم به نقطه اى توجه دارند كه خانمى زائر همراه دختر 14 يا 15 ساله خويش ايستاده و به نحوى با حضرت

ص: 12

اباالفضل عليه السلام گفتگو مى كند كه توجه تمام زائرين را به خود جلب كرده و مردم از زيارت باز مانده اند و اين منظره را تماشا مى كنند. بنده از يك زن كربلايى پرسيدم: اين زن به زبان عربى به آقا چه عرضه مى دارد؟

در جواب گفتند مى گويند: آقا جان، من بيمارستان ها رفته ام، تنها كسى كه مى تواند دختر مرا شفا بدهد شما هستيد؛ لذا من از حرم با بركت شما بيرون نمى روم، دخترم را شفا بدهيد و گرنه وى را همين جا گذاشته و مى روم.

به زن كربلايى گفتم: به آن مادر بگو دخترش را به زمين بنشاند، او كه نمى تواند سر پا بايستد. او گفت: «السّاعة يفكّه». گفتم: يعنى چه؟ گفت: الآن خود آقا، بازش مى كند! ناگفته نماند كه برادرش هم در گوشه اى با حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام گفتگو مى كرد، ولى ما متوجه نبوديم. طولى نكشيد كه برادر آن دختر يكدفعه از جا بلند شد و به مادرش گفت: «يُمّه طوّفى اختى». يعنى: مادر، خواهرم را طواف بده، ناگهان توجهم به دختر جلب شد و ديدم وى كه قبلا آن همه ارتعاش و ناراحتى در دهن داشت، حال از آن ارتعاش بيرون آمده و برادرش زير بغل هايش را گرفته و او را طواف مى دهد و خطاب به حضرت اباالفضل عليه السلام مى گويد: يا أبا فاضل أشكرك ممنونين مرحباً بكم يا أبا فاضل!

سپس آن جوان به بازار رفته و چند كيلو نقل گرفت و آمد به ضريح مطهر پاشيد و در حالى كه مردم هلهله مى كردند و او و مادرش زير بغل خواهر را گرفته بودند و مدام تشكر مى كردند، از حرم مطهرخارج شدند. اين كرامت با عظمت ، كه دخترى مريض را به ضريح مطهر بسته بودند و او شفاگرفت، من به چشم خود ديدم.

ص: 13

كرامت هفتم:

در كتاب كرامات العباسيه از حضرت آية اللّه حاج سيد عبّاس كاشانى حائرى چنين نقل شده:

روزى در خانه آية اللّه العظمى حكيم بودم كه كليددار آستان مقدس حضرت اباالفضل عليه السلام تلفن كرد و گفت: سرداب مقدس اباالفضل عليه السلام را آب گرفته و بيم آن مى رود كه ويران گردد و به حرم مطهر و گنبد و مناره ها نيز آسيب كلى وارد شود، شما كارى بكنيد.

آية اللّه حكيم فرمودند: من جمعه خواهم آمد و هر آن چه در توان دارم انجام خواهم داد. آنگاه گروهى از علماى نجف، از جمله اينجانب به همراه ايشان به كربلاء و حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رفتيم، آن مرجع بزرگ براى بازديد به طرف سرداب مقدس رفت و ما نيز از پى او آمديم، اما همين كه چند پله پايين رفتند، ديدم نشستند و با صداى بسيار بلند كه تا آن روز نديده بودم، شروع به گريه كردند. همه شگفت زده و هراسان شديم كه چه شده؟ من گردن كشيده و ديدم شگفتا! منظره عجيبى است كه مرا هم گريان ساخت.

قبر شريف حضرت اباالفضل عليه السلام در ميان آب مثل جايى كه از هر سو به وسيله ديوار بتنى بسيار محكم حفاظت شود، در وسط آب قرار داشت، اما آب آن را نمى گرفت. درست همانند قبر سالارش حسين عليه السلام كه متوكل عباسى بر آن آب بست اما آب به سوى قبر پيشروى نكرد.

ص: 14

كرامت هشتم:

استاد عزيزم (مدظله العالى) مى فرمودند:

مرحوم آقاى شيخ مجتبى قزوينى از جمعى نقل كردند:

من وارد حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شدم، ديدم بچه اى را كنار ضريح خوابانده اند كه آن قدر لاغر و در حال جان كندن بود كه گفتم: چرا او را به حرم آورده اند؟!

الآن مى ميرد و بايد جنازه اش را از حرم بيرون ببرند.

زيارتم را خوانده و به بالاى سر حضرت رفتم، ديدم صداى هلهله زن ها بلند شد، اول خيال كردم بچه مرد، اما بعد ديدم صداى شادى است، جلو رفته و ديدم آن بچه در يك لحظه خوب شده و چاق و سرحال روى دست مادرش مى خندد. اصلاً باورم نمى شد.

كرامت نهم:

در كتاب كرامات حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از يكى از مبلغين مذهبى چنين نقل شده:

همراه با عدّه اى از وُعّاظ براى تبليغ به شهرى مى رفتيم. يكى از وعّاظ زود رنج، به دليلى به راننده ماشين كه مردى جوان بود پرخاش كرد و او را به باد انتقاد گرفت، اما راننده جوان ابدا عكس العملى نشان نداد و با سكوت موءدبانه خود قضيه را فيصله داد.

هنگامى كه به مقصد رسيديم، نزد راننده رفته و به جاى دوست خود از او معذرت خواهى كردم.

ص: 15

راننده لبخندى زد و گفت: «من با خداى خويش عهد كرده ام كه هرگز كوچكترين بى ادبى نسبت به روحانيون و به خصوص مبلغين روا ندارم؛ هر

«!چند از ناحيه آن ها ناراحتى بينم

«پرسيدم: «سِرّ اين مطلب چيست؟!

گفت: «من نوازنده و مطرب بودم و مرتكب هرگونه گناه و آلودگى مى شدم و اصلاً با نماز و روزه و دين رابطه اى نداشتم، تا اين كه حادثه اى حال و روز مرا دگرگون ساخت.

در ايّامى كه مصادف با عزادارى حضرت سيّدالشهداء عليه السلام بود، شب تاسوعا تمام اعضاى خانواده من جهت سوگوارى به مسجد رفتند و من تنها در خانه ماندم. در خانه حوصله ام سر رفت، بى اختيار بلند شدم و به عنوان تفريح به سمت مسجد به راه افتادم، واعظى بر بالاى منبر مردم را موعظه مى كرد.

بيانات شيرين او مرا به سوى خود جلب كرده و سخنانش حال مرا دگرگون مى ساخت، تا اين كه در پايان به ذكر مصيبت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام پرداخت و اين اشعار را خواند:

وَاللِه اِن قَطَعتُموا يمينى *** اِنّى اُحامى ابداً عَن دينى

وَ عَن اِمام صادقٍ يَقينى *** نَجلِ النّبيّ الطّاهِرِ الأميني

يعنى: «به خدا سوگند اگر دست راست مرا هم قطع كنيد من تا ابد از دين خويش حمايت مى كنم و از يارى امام راستين خود كه فرزند پيامبر «پاك خداست دست بر نمى دارم.

اين اشعار چنان مرا منقلب ساخت كه بى اختيار اشك از ديدگانم فرو ريخت و مرا عميقا به تفكر واداشت.

ص: 16

با خود گفتم:

واى بر من! حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با آن همه جاه و مقام و پاكى، آن قدر از دين خويش حمايت كرد تا اين كه دست هايش از بدن جدا گشت و در آخر شهيد شد. آيا من براى دين خود كارى كرده ام؟! در حالى كه خود را علاقه مند به حضرت باب الحوائج عليه السلام مى دانم. من چگونه مسلمانى هستم كه دين خود را ويران كرده ام؟!

پس تصميم قطعى به توبه گرفتم و تمامى وسايل و آلات معصيت را كه با خود داشتم خرد كرده و به زباله دانى ريختم و به دنبال رانندگى رفتم و به فضل خدا و عنايات حضرت عبّاس عليه السلام ، اكنون در رفاه زندگى مى كنم و در ميان همسايگان و دوستانم داراى احترام و عزت مى باشم؛ اين از بركت ارشاد و هدايت آن واعظ مخلص است، لذا من نوكر همه ى شما هستم.»

كرامت دهم:

از حضرت آيت اللّه العظمى مرعشى نجفى رحمه الله چنين نقل شده:

يكى از علماى نجف اشرف كه مدتى به قم آمده بود، براى من چنين نقل كرد: من در زندگى مشكلى داشتم، به همين جهت به مسجد مقدس جمكران رفتم و درد دل خود را به محضر امام زمان ارواحنافداه عرضه داشته و از ايشان خواستم كه نزد خداى تعالى شفاعت كند تا مشكلم حل شود، براى همين مسأله مكرر در مكرر به مسجد مقدس جمكران مشرف مى گشتم اما نتيجه اى نمى ديدم.

روزى هنگام نماز دلم شكست و خدمت آقا امام عصر ارواحنافداه عرض كردم: مولا جان، آيا جايز است كه من در محضر و در منزل شما باشم و به ديگرى متوسل شوم؟

ص: 17

شما امام من مى باشيد، آيا زشت نيست با وجود امام معصوم حتى به علمدار دشت كربلاء قمر بنى هاشم متوسل شوم و او را نزد خدا شفيع قرار دهم؟!

دقايقى بعد، از شدت ناراحتى و تأثرى كه داشتم در حالتى بين خواب و بيدارى، ناگهان چشمم به جمال دلربا و نورانى قطب عالم امكان حضرت حجة بن الحسن العسكرى ارواحنافداه روشن گشت، لذا بدون تأمل به آن حضرت سلام عرض كردم.

حضرت با محبت و بزرگوارى خاصى به من جواب داده و فرمودند: نه تنها توسل به عمويم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام زشت و ناپسند نيست و ناراحت نمى شوم، بلكه شما را هم راهنمايى مى كنم كه چگونه به حضرتش متوسل بشويد، و فرمودند: هر گاه خواستى از عمويم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام حاجت بخواهيد، اين چنين بگوييد:

يا أباالغوث أدركنى!!

يعنى: اى آقا پناهم بده.

كرامت يازدهم:

مرحوم آيت اللّه حاج آقا حسين فاطمى قمى رحمه الله در كتاب جامع الدرر چنين نقل مى كند: پدرم سيد اسحاق به طور مكرر كرامت زير را كه از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است نقل كرده و مى گفت: اگر من با دو چشمم نديده باشم چشمانم كور گردند، و اگر با دو گوشم نشنيده باشم، هر دو گوشم كر شوند و آن اين است كه:

روزى در كربلاء به حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام وارد شدم، ناگاه ديدم جمعيت زيادى از اعراب باديه نشين همراه دختر حامله اى وارد حرم شدند، حرم پر از جمعيت بود، آن دختر به ضريح چسبيد، فرياد و شيون مى كرد، همه حاضران متوجه او

ص: 18

گشته و ساكت شدند، صدايى را همه شنيدند كه چنين مى گفت: پدرم، شوهرِ مادرم مى باشد.

معلوم شد كه اين صدا از همان كودكى است كه در رحم آن دختر است، با شنيدن صدا احساسات مردم به جوش آمد، هوسه و هلهله بلند شد، مردم به طرف آن دختر هجوم آوردند، خدّام آستانه با زحمت، دختر را از چنگ مردم نجات داده و به حجره اى كه مركز كليد دارهاى آستانه بود بردند.

كليد دار حرم مرحوم سيد حسن، پدر مرحوم آقا سيد عبّاس بود، و من با او سابقه دوستى داشتم، پس از آن كه مردم رفتند، من به حضور آقاى سيد حسن رفتم و ماجراى آن دختر را پرسيدم، او در توضيح، چنين گفت:

اين طايفه از اعراب باديه نشين اطراف كربلاء هستند، اين دختر در عقد پسر عمويش بود، در بين آنها نامزدى و ملاقات با همسر، قبل از عروسى بسيار زشت است، و اگر چيزى در اين مورد كشف شود، ممكن است موجب خونريزى گردد.

پسر عمو و شوهر اين دختر، به علت محروم بودن از ملاقات همسر، و شايد به علت كدورتى كه با پدر زنش داشته مى خواسته او را ننگين كند، مراقب دختر مى شود و سرانجام با او محرمانه ملاقات كرده و همبستر مى گردد، سپس از ترس آزار پدر زنش فرار مى كند.

پس از مدتى حمل دختر ظاهر مى شود، بستگان دختر پس از اطلاع به تحقيق و بررسى مى پردازند، دختر مى گويد: من از شوهرم داراى حمل شده ام، شوهر او را پيدا مى كنند، و ماجرا را به او مى گويند، او از ترس پدر زن، يا آزار رسانى به آنها، منكر قضيه مى شود.

بستگان دختر تصميم مى گيرند تا دختر را بكشند، به التماس هايش اعتنا نمى كنند،

ص: 19

وقتى دختر خود را در تنگناى سختى مى نگرد كه مى خواهند او را بى گناه بكشند مى گويد: حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را در مورد من حَكَم و داور قرار دهيد، هر چه او فرمود، همان را اجرا كنيد.

بستگان اين پيشنهاد را مى پذيرند، همراه با دختر وارد حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى شوند، دختر به ضريح آن حضرت مى چسبد، و ملتمسانه از ايشان مى خواهد كه داورى كند، و او را از مهلكه نجات بخشد.

در اين جا بود كه با لطف مخصوص حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام جنين در رحم دختر، با صدايى بلند كه همه حاضران مى شنوند، گواهى مى دهد و مى گويد: من فرزند شوهرِ مادرم هستم. به اين ترتيب با اعلان پاكى مادر، آبروى او را حفظ كرده و آن دختر از مهلكه نجات مى يابد.

كرامت دوازدهم:

مرحوم علاّمه فاضل دربندى در كتاب اكسير العبادات فى اسرار الشهادات مى نويسد: سيد بزرگوار، دانشمند ارجمند آقا سيد احمد فرزند علامه سيد نصراللّه مدرس حائرى براى من نقل كرد:

من با جمعى از خادمان حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در صحن آن حضرت دور هم نشسته بوديم، ناگاه ديديم مردى در حالى كه انگشت كوچكش را گرفته و خون از آن جارى است، سراسيمه و با سرعت از حرم بيرون آمد، انگشتش را با دست ديگرش گرفته بود، و شتابزده از صحن بيرون رفت، ما برخاستيم و با سرعت نزد وى رفتيم و به او رسيده و پرسيديم: چه شده؟

او دستش را بلند كرد و انگشت كوچكش را به ما نشان داد، ديديم از بيخ قطع شده

ص: 20

است، و از محل قطع شده خون بسيار مى ريزد، با سرعت به حرم برگشتيم، ديديم انگشت قطع شده او، بى آن كه خون از آن بچكد، در پنجره ضريح آويزان شده است، گويى عضوى از اعضاء مرده است، سپس همين مرد روز بعد از دنيا رفت. معلوم شد او خيانتى كرده و بر اثر گناه و اهانت، مورد غضب حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قرار گرفته است.

كرامت سيزدهم:

در كتاب العبّاس چنين نقل شده:

دانشمند ارجمند آقاى شيخ حسن كه از نوادگان آيت اللّه العظمى مرحوم صاحب جواهر است، از حاج منشيد بن سلمان كه عارف و بصير و مورد اعتماد بود نقل كرد: مردى از طايفه براجعه به نام "مخيلف" دچار مرضى در پاهايش شد كه هر دو پايش بى حركت گرديد، و سه سال به همين وضع بود و معالجه ها و درمان ها بى اثر ماند.

او در مجالس سوگوارى شركت مى كرد، و همواره به آل محمد صلى الله عليه و آله توسل مى جست، و آنها را در درگاه الهى شفيع قرار مى داد تا بهبود يابد.

شيخ خزعل از علماى صاحب نفوذ و معروف خوزستان حسينيه اى داشت، دهه اول محرم در آنجا سوگوارى مهم و عظيم برپا مى كرد، در آن شهر رسم بود كه وقتى سخنران يا مداح به ذكر مصائب مى پرداخت، حاضران به پا مى خواستند و با لهجه هاى گوناگون به سر و سينه مى زدند.

متعارف بود كه در روز هفتم، مصيبت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ذكر مى شد، وقتى سخنران به ذكر مصيبت پرداخت، حاضران برخاستند و به سر و سينه مى زدند، و عزادارى مى كردند، شخص نامبرده (مخيلف) براى اين كه دردمند بود، زير منبر

ص: 21

مى نشست، در همين وقت ناگاه ديدند او برخاست و به ميان سينه زنها آمد و با اين كه سه سال بود نمى توانست پايش را حركت دهد، بر سر و سينه مى زد و چنين نوحه مى خواند: منم مخيلف كه عبّاس عليه السلام مرا بر سر پا داشت!

وقتى مردم خرمشهر، اين كرامت را از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ديدند، شور و غوغايى در مجلس به پا شد، به طرف مخيلف هجوم آوردند و لباس هايش را براى تبرك، تيكه تيكه و پاره كردند، آن روز مجلس ادامه يافته و با اين كه بنا بود سفره غذا براى ظهر پهن شود، ممكن نشد و مجلس تا ساعت 9 شب همچنان با شور و احساسات وصف ناپذير مردم، ادامه پيدا كرد.

علامه شيخ حسن مى گويد: بعدا از مخيلف سوءال شد: چه ديدى؟ و چگونه شفا يافتى؟

در پاسخ گفت: در آن هنگام كه مردم به عزادارى مصيبت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام پرداختند، من كه در زير منبر بودم، خواب مرا فرا گرفت، ناگاه ديدم مردى خوش سيما و بلند قامت، سوار بر اسب سفيد و درشت اندامى، نزد من آمد و فرمود: چرا براى عبّاس عليه السلام به سر و سينه نمى زنى؟

گفتم: عليل هستم و نمى توانم برخيزم،

باز تكرار كرد: برخيز،

گفتم: نمى توانم.

فرمود: برخيز.

گفتم: دستت را به من بده، مرا بلند كن.

فرمود: من دست ندارم.

گفتم: چه كنم؟

ص: 22

فرمود: ركاب اسب را با دستت بگير و برخيز، چنين كردم و برخاستم، اسب جهش كرد و مرا از زير منبر خارج نمود، و غايب شد. ناگهان ديدم سلامتى خود را باز يافته، و مى توانم برخيزم و راه بروم، به ميان جمعيت رفته و به سينه زنى پرداختم.

كرامت چهاردهم:

مرحوم آيت اللّه ملا حبيب اللّه كاشانى در تذكرة الشهداء آورده است:

در عبّاس آباد هند جمعى از شيعيان در ايام عاشورا جمع شدند تا به اصطلاح شبيه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را در آورند، شخصى كه تنومند و رشيد باشد نيافتند، تا آن كه جوانى را پيدا كردند كه پدرش از دشمنان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بود، او را شبيه كردند، و چون شب شد و به خانه آمد و موضوع را با پدر در ميان گذاشت، پدرش گفت: مگر عبّاس عليه السلام را دوست دارى؟

گفت: آرى، جانم به فداى او باد!

گفت: پس اگر اين چنين است، بيا تا دست هاى تو را به ياد دست بريده عبّاس قطع كنم. جوان دست خود را دراز كرد و پدر بى شرمانه دستان پسرش را بريد، مادرش گريان شد و گفت: اى مرد چرا از فاطمه زهراء عليهاالسلام شرم نكردى؟

آن مرد گفت: اگر فاطمه عليهاالسلام را دوست دارى بيا تا زبان تو را هم قطع نمايم، پس زبان آن زن را هم بريد و در آن شب هر دو را از خانه بيرون كرد و گفت: برويد و شكوه مرا پيش عبّاس نماييد! پس آن دو به عبّاس آباد آمدند و در مسجد محل، نزديك منبر، تا به سحر ناله كردند.

آن زن مى گويد: چون صبح نزديك شد، چند زن را ديدم كه آثار بزرگى از جمال ايشان ظاهر بود، يكى از آنها آب دهان بر زخم زبان من ماليد و فورا زبانم التيام يافت و

ص: 23

خوب شد، دامنش را گرفتم و عرض كردم: جوانى دارم، دستش بريده و بى هوش افتاده است، به فريادش برس.

فرمود: آن هم صاحبى دارد.

گفتم: تو كيستى؟

فرمود: من فاطمه، مادر حسين عليه السلام هستم، اين جمله را گفت و از نظرم غايب شد، پس به نزد فرزندم آمدم، ديدم دستش خوب شده و به بدنش چسبيده، گويى اصلاً قطع نشده بود، پرسيدم چگونه چنين شد؟

پسرم گفت: در اثناى بى هوشى، جوان نقابدارى را ديدم كه به بالينم آمد و به من فرمود: دستت را به جاى خود بگذار، من نيز چنين كردم و بعد از آن ديدم كه حتى هيچ اثر زخمى در دستم نيست.

گفتم: مى خواهم دست تو را ببوسم، ناگاه اشكش جارى شد و فرمود: اى جوان معذورم دار كه دستم را كنار نهر علقمه جدا كرده اند.

عرض كردم: تو كيستى؟

فرمود: منم عبّاس بن على عليه السلام ، سپس از نظرم غايب گرديد.

كرامت پانزدهم:

از آقاى حاج سيد محمد على ضوابطى چنين نقل شده:

به اتفاق خانواده و فرزند زاده ام به زيارت عتبات عاليات مشرف شديم، نوه چهار

ساله ام، كه با ما همراه بود، بيمار شد و به تدريج حالش وخيم شده تا به حال بى هوشى افتاد، دكتر حافظ الصحه را به بالين وى آورديم، پس از معاينه نسخه اى نوشت و به دست ما داد و حركت كرد، بيرون اتاق در حال بدرقه به من اظهار كرد: من نخواستم نزد

ص: 24

خانم شما حرفى زده باشم، حال اين بچه بسيار بد است و اميدى به بهبودى او نيست.

همسرم از اتاق حرف دكتر را شنيده بود، بى درنگ چادر بر سر كرده و گفت: اكنون مى روم و كار را درست مى كنم!

او رفت و پس از لحظاتى ديدم بيمار سر از بستر برداشته و مى گويد:

آقاجان مرا در آغوش بگير! تعجب كردم، كودك بى هوش چگونه يكباره به هوش آمد؟! او را در برگرفتم، به او آب دادم.

گفت: مادربزرگ (بى بى خانم) كجا است؟

گفتم: الآن مى آيد، هنوز در عالم تعجب بودم كه خانم وارد شد و با ديدن كودك در آغوش من گفت: ديدى كار را به سامان آورده و براى مريض در خطر مرگ شفا گرفتم؟! گفتم چه كردى و به كجا رفتى؟

گفت: به حرم مطهر مولانا العبّاس عليه السلام رفتم و گفتم: يا اباالفضل! من زوار تو هستم، اگر باب الحوائج نبودى بدين آستان روى نمى آوردم، اينك بچه ام در خطر مرگ است، شفاى او را از تو مى خواهم، و گرنه من جواب پدر او را چه دهم؟! اين سخن را گفتم و از حرم بيرون آمدم، اينك فهميدم كه در اثر توجه خاص مولانا العبّاس عليه السلام بيمار ما شفا يافته است.

كرامت شانزدهم:

صاحب كتاب كرامات العباسيه چنين نقل مى كند: يكى از بانوان خانواده مبتلا به بيمارى كبدى شد و نظر پزشكان اين بود كه بايد جراحى شود.

زيارت كربلاء نصيبم شد، در حرم مطهر حضرت ابالفضل العباس عليه السلام متوسل به حضرتش شدم و عرض كردم: يا حضرت عباس! شما جوانمرد هستيد، هر كس به شما

ص: 25

متوسل شود خداى تعالى حاجتش را روا مى كند و من هم شفاى بيمارم را از شما مى خواهم.

وقتى به تهران برگشتم، متوجه شدم آن بانو را از بيمارستان مرخص كرده اند، و در روز عمل، دكتر جرّاحش اظهار داشته است: نمى دانم چطور شده كه كيسه صفراى اين بيمار خالى شده است؟ بحمدللّه از توسل به حضرت عباس عليه السلام نتيجه كامل گرفتم و آن بانو هنوز حالش خوب است.

كرامت هفدهم:

از خطيب مكتب اهل بيت عصمت و طهارت جناب آقاى سيد حسن فالى نقل شده:

جد مادرى اينجانب، مرحوم حاج شيخ حسن حائرى، كه در كربلاء معروف به شيخ حسن كوچك بود، از منبرى ها و خدمت گزاران با اخلاص اباعبداللّه الحسين عليه السلام بود كه مردم او را به تقوا و ايمان مى شناختند، ايشان مى فرمود: در كتاب اسرار السلاطين، كه نسخه خطى آن در خزانه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام موجود است، خواندم:

نادر شاه، وزيرى شيعه به نام ميرزا مهدى داشت، زمانى كه نادر شاه هند را فتح كرد، ميرزا مهدى از او اجازه خواست كه از هند براى زيارت عتبات مقدسه به عراق

مشرف گردد.

نادرشاه او را به مسخره گرفت و گفت: شما شيعيان مرده پرستيد، شخصى را كه صدها سال است از دنيا رفته بر سر قبرش مى رويد و بر وى سلام مى كنيد... .

ميرزا مهدى وزير گفت: اين ها گرچه به ظاهر مرده اند، ولى كارهايى مى كنند كه از

ص: 26

عهده زنده ها بر نمى آيد و مردم آن را كرامت و معجزه مى نامند، از جمله كرامات مولا اميرالموءمنين على عليه السلام اين است كه سگ چون حيوان نجسى است به قبر مطهر ايشان نزديك نمى شود و از آن عجيب تر خمر است كه چون به آنجا مى برند فاسد مى گردد و اثر خمريت و مستى از آن زايل مى شود.

نادرشاه پس از شنيدن اين مطلب گفت: اگر چنين است كه تو مى گويى، من هم با تو مى آيم تا از نزديك اين كرامت و معجزه را مشاهده كنم.

چندى بعد نادر شاه به طرف عراق حركت كرد، چون به محدوده حرم مطهر مولا اميرالموءمنين على عليه السلام رسيد، شرابى را كه از قبل در ظرفى مخصوص گذارده و درِ آن را مهر كرده بودند تا كسى نتواند در آن تصرف كند، طلب كرد.

زمانى كه آن را آوردند، ديد بوى تندى همچون بوى سركه از آن متصاعد مى شود و چون آن را چشيد ديد سركه است! سپس يك سگ طلب كرد، سگ را آوردند ولى هر چه سعى و تلاش كردند تا آن حيوان را وارد محوطه و محدوده حرم مطهر كنند نتوانستند.

حيوان، دست هاى خود را به زمين فشار مى داد و هر چه مأمورين ريسمان وى را مى كشيدند فايده اى نداشت، تا اين كه ريسمان پاره شد و حيوان آزاد گرديد و به عقب برگشت.

وقتى نادرشاه اين صحنه را ديد، در مقابل عظمت اميرالموءمنين حضرت على بن

ابى طالب عليهماالسلام سر تعظيم فرود آورد و گفت: حال كه چنين شده مى خواهم به جاى اين حيوان، زنجيرى به گردن خود من بيفكنيد و كنار قبر مطهر مولا اميرالموءمنين حضرت على عليه السلام ببريد.

زنجيرى از طلا تهيه شد، ولى كسى جرأت نمى كرد آن را به گردن نادرشاه بيندازد

ص: 27

و او را به سوى حرم ببرد، زيرا فكر مى كردند او اكنون احساساتى شده و چنين مى گويد ولى بعد كه به خود مى آيد و حالش آرام و طبيعى گردد، آن شخص را مجازات مى كند.

در اين جا بود كه ناگهان شخصى ناشناس، ولى بسيار با هيبت، نزديك شد و زنجير طلا را به گردن نادر انداخت و او را به طرف قبر اميرالموءمنين على عليه السلام كشانيد، وقتى نادرشاه به كنار قبر مطهر رسيد، تاجى را كه از پادشاه هند گرفته و بسيار قيمتى بود روى قبر مطهر نهاد و عرض كرد: شاه تويى و من يكى از بندگان تو هستم، بلكه من سگ درب خانه تو مى باشم، سپس در نجف اشرف ماند و دستور داد تا گنبد حضرت را كه كاشى بود طلا كردند و بعد هم به كربلاء و زيارت حضرت سيدالشهداء عليه السلام مشرف شد و چون حوادث عاشورا و صحنه هاى دلخراش كربلاء و مصائب جانسوز حضرت اباعبداللّه عليه السلام و يارانش را برايش گفتند، متأثر شده و به شدت گريست.

در اين ميان، از علمدار كربلاء حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نيز سخن به ميان آمد و گفته شد كه آن بزرگوار در روز عاشورا با چه رنج ها و مشقت هايى روبرو شده است.

نادرشاه گفت: قبر او در كجاى حرم امام حسين عليه السلام است؟

گفتند: وى قبرى جداگانه دارد، و نادر شاه را به حرم حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام هدايت كردند، وقتى چشم نادرشاه به دستگاه باشكوه و حرم باصفاى قمر بنى هاشم عليه السلام افتاد و ديد دست كمى از حرم مولايش امام حسين عليه السلام ندارد، از حاضرين پرسيد: علت و حكمت ايجاد اين تشكيلات جداگانه چيست؟ و چرا حضرتش را در

حرم امام عظيم الشأن حسين بن على عليهماالسلام دفن نكرده اند؟!

گفتند: اين امر به علت وصيت خود سردار كربلا، قمر بنى هاشم عليه السلام بوده است كه به حضرت سيدالشهداء عليه السلام عرض كرد: مولا جان، مرا به خيمه مبر، چون به بچه هاى حرم وعده آب داده ام و آنها انتظار آب مى كشند؛ اينك اگر با اين وضع به خيمه برگردم،

ص: 28

شرمنده آنان خواهم بود.

اما هر چه علماء و حاضرين براى نادر شاه توضيح دادند، او قانع نشد كه بايد براى حضرت عبّاس عليه السلام گنبد و بارگاه جدايى باشد.

در اين اثناء ناگهان صداى فريادى همه را متوجه خود كرد، ديدند جوانى، با حالت آشفته و پريشان كنار ضريح مطهر فرزند رشيد مظلوم تاريخ اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام فرياد مى زند و با لهجه محلى مى گويد: اى برادر زينب، به فريادم برس.

نادرشاه گفت: ببينيد مطلب از چه قرار است و آن جوان چه مى خواهد؟

جوان گفت: من از قبيله مسعود هستم و محل سكونت ما، در همين دو سه فرسخى شهر كربلاء مى باشد، در ميان ما رسم بر اين است كه يك روز قبل از عروسى، داماد همراه عروس به حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى آيند و سوگند مى خورند كه به يكديگر خيانت نكنند و حضرت را حَكَم قرار مى دهند كه هر كس به ديگرى خيانت كرد حضرت او را مجازات كند.

امشب هم، شب عروسى و زفاف من است، لذا با همسرم از منزل بيرون آمديم تا به حرم حضرت بياييم، ولى در بين راه هفت نفر سوار كار مسلح به ما حمله كردند و زنم را از من گرفتند و بردند، اكنون آمده ام كه از حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام كمك بگيرم.

نادرشاه بسيار متأثر شد و گفت: من تا شب همسرت را به تو باز مى گردانم، ولى

جوان عرب، گفت: من از تو كمك نخواستم، من از برادر زينب كبرى عليهاالسلام كمك مى خواهم، و بايد هر چه زودتر همسرم را به من بازگرداند و آن دزدها را به كيفر خود برساند.

نادرشاه از سخنان گستاخانه آن جوان و اين كه كمك او را رد كرده، برآشفت و

ص: 29

گفت: بسيار خوب، اگر قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قبل از امشب همسرت را به تو نرساند، من تو را كيفر خواهم كرد و به حسابت خواهم رسيد.

جوان با مشكل دوم كه همان تهديد نادرشاه بود روبرو شد و خود را به روى قبر مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام انداخت و در حالى كه فرياد مى زد مى گفت: اى پناه بى پناهان، اى پسر اميرالموءمنين على عليه السلام به دادم برس.

ناگهان صداى هلهله و فرياد زنى توجه همه را به خود جلب كرد كه صدا مى زد: رايتك عالية ياابوفاضل، مشكور يا اخو زينب! آن زن با لهجه محلى مى گفت: پرچمت بلند است اى اباالفضل عليه السلام ، سپاسگزارم اى برادر زينب! نادرشاه دستور داد جوان و همسرش را نزد او آوردند و ماجرا را از زن پرسيد. او نيز مانند شوهرش، رسم جارى قبيله و حمله دزدان را بيان كرد و اضافه نمود، چون دزدان مرا با خود بردند و شوهرم از من جدا و دور شد، فرياد برآوردم و حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را به حق خواهرش زينب كبرى عليهاالسلام قسم دادم تا مرا نجات دهد.

ناگهان سوارى از سوى كربلاء نمايان شده و با عجله و شتاب بسيار نزديك ما آمد و به دزدان دستور داد مرا رها كنند، ولى آنها نپذيرفتند و حتى به آن سوار حمله بردند كه يك مرتبه ديدم برقى همانند برق شمشير به طرف دزدان حركت كرد و سرهايشان را از بدن جدا كرد و اكنون جسدها و سرهاى آنها در بيابان افتاده است، اينك نيز خودم را در اينجا مى بينم!

نادرشاه از ديدن اين كرامت قانع شد كه مقام والاى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اين مقدار هست كه به پاداش وفا و ايثارى كه در زندگى نشان داده، دستگاهى در كنار برادر عزيزش امام حسين عليه السلام داشته باشد. لذا دستور به توسعه حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داد و مسجد بالاسر حضرت و مسجد رواق پشت سر را احداث نمود و صحن و ايوان را تزيين و تعمير اساسى كرد.

ص: 30

كرامت هجدهم:

از مرحوم حاج عبدالرسول على الصفار كه تاجرى معروف و رئيس غرفه تجارت بغداد بوده چنين نقل شده است:

در حدود سالهاى 1329 شمسى، به زيارت خانه خدا و مشاهد مشرفه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و اهل بيت گراميشان عليهم السلام مشرف شدم.

رفقاى ما در اين سفر، يكى سيد هادى مگوطر از سادات محترم، از روءساى عشاير فرات، و از مردان انقلابى بود، و ديگرى، شيخ عبدالعبّاس آل فرعون رئيس عشاير آل فتله كه يكى از بزرگ ترين و ريشه دارترين عشاير فرات اوسط در عراق مى باشند بود.

براى تشرف به زيارت قبر پاك پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله و نيز زيارت قبور پاك اهل بيت مطهرش عليهم السلام وارد مدينه منوره شديم و چند روزى در آن سرزمين پاك اقامت گزيديم.

در عصر يكى از روزها طبق عادت معمول قصد زيارت قبور پاك ائمه عليهم السلام در بقيع غرقد را كرديم.

بعد از پايان مراسم زيارت قبور مطهر ائمه بقيع عليهم السلام به زيارت قبور منتسبين به اهل بيت عليهم السلام و زيارت قبور بعضى از اصحاب و ياران گرامى رسول خدا صلى الله عليه و آله

پرداختيم، تا به قبر فاطمه دختر حزام كلابيه يعنى حضرت ام البنين عليهاالسلام مادر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رسيديم.

به عبدالعبّاس آل فرعون گفتم: بيا تا قبر پاك اين بانوى معظم، حضرت ام البنين عليهاالسلام مادر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را نيز زيارت كنيم.

ولى او با كمال بى اعتنايى گفت: بيا برويم و بگذريم! تو مى خواهى ما مردان، اين

ص: 31

رقعه زنان را زيارت كنيم؟!

اين را گفت و ما را ترك كرد و از بقيع خارج شد.

من و سيد هادى مگوطر، در غياب او به زيارت مرقد مطهر آن بانوى بزرگوار پرداختيم، برنامه زيارت كه تمام شد، به خانه برگشتيم.

شب ها من و عبدالعبّاس، با هم در يك اتاق مى خوابيديم.

روز بعد هنگام سپيده دم كه از خواب بيدار شدم، عبدالعبّاس را در رخت خوابش نيافتم!

قدرى منتظرش ماندم و با خود گفتم: شايد به حمام رفته باشد! انتظار من طولانى شد، اما او بازنگشت!

نگران وى شدم، رفيق ديگرم، سيد هادى مگوطر را از خواب بيدار كرده و به او گفتم: رخت ها و لوازم عبدالعبّاس اين جاست، ولى خودش نيست!

او هم از وى خبرى نداشت، و به همين دليل به تدريج اضطراب و نگرانى ما بيشتر شد.

در نهايت به فكرمان رسيد كه برخيزيم و به دنبال او بگرديم، با خود گفتيم: كجا بايد دنبال او برويم؟! چه گونه بايد به جستجوى او بپردازيم؟! و از چه كسى بپرسيم و

تحقيق كنيم؟!

پس از مدت كوتاهى ناگهان درب خانه باز گرديد و عبدالعبّاس در حالى كه به شدت ناراحت بود و از شدت گريه چشمانش سرخ شده بود وارد اتاق شد.

به او گفتيم: خير است انشاء اللّه! كجا بودى؟! تو را چه شده؟! اين چه حالتى است كه در تو مشاهده مى كنيم؟!

گفت: رهايم كنيد تا كمى استراحت كنم آن گاه برايتان تعريف خواهم كرد!

ص: 32

پس از آن كه استراحت كرد گفت: يادتان مى آيد كه من عصر ديروز با تكبر و بى اعتنايى و بى ادبى بدون زيارت قبر مطهر حضرت ام البنين عليهاالسلام از بقيع خارج شدم؟

گفتيم: بله، به خوبى آن را به ياد داريم، حركت زننده اى بود.

او گفت: من قبل از سپيده دم در عالم روءيا خود را در صحن مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در كربلاء ديدم.

مردم دسته دسته براى زيارت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داخل حرم شريف آن حضرت مى شدند، من هم سعى و تلاش كردم كه همراه مردم وارد حرم شريف آن حضرت شوم ولى مانع ورود من شدند!

تعجب كرده و سوءال نمودم: چه كسى مانع من مى شود؟! و براى چه اجازه ورود به حرم مطهر را به من نمى دهند؟!

نگهبان حرم مطهر گفت: در واقع آقايم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به من دستور فرموده است كه مانع ورود تو به حرم مطهر آن حضرت شوم!

به نگهبان حرم گفتم: آخر براى چه؟

گفت: نمى دانم!

خلاصه، هر چه كوشش و تلاش نمودم، اجازه ورود به حرم مطهر به من داده نشد!

با وجود آن كه شما مى دانيد من به ندرت گريه مى كنم از روى ناچارى، به توسل و گريه و زارى پرداختم تا اين كه خسته شدم.

چون ديدم اين كار فايده اى ندارد، اين بار به نگهبان حرم متوسل شدم و به او التماس كردم كه نزد آقايم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برود و علت جلوگيرى از ورود من به حرم مطهر را از آن حضرت سوءال نمايد.

نگهبان رفت و برگشت و گفت: آقايم به تو مى فرمايد: چرا از زيارت قبر مادرم سرپيچى كردى و به او بى اعتنايى نمودى؟! به همين دليل به تو اجازه ورود به حرم خود را نمى دهم تا اين كه به زيارت قبر مادرم

ص: 33

بروى!

از هول و هراس اين روءيا، مضطرب و نگران گشته و از خواب بيدار شدم، و سپس با سرعت براى زيارت مرقد مطهر حضرت ام البنين عليهاالسلام و عذر خواهى از آن بانوى بزرگوار بابت رفتار زشتى كه از من نسبت به ايشان سر زده بود، به بقيع رفتم تا آن بزرگوار درباره من، نزد پسر بزرگوارش حضرت اباالفضل عليه السلام شفاعت نمايد.

آرى، من به بقيع رفتم و الآن نيز از نزد قبر مطهر حضرت ام البنين عليهاالسلام بر مى گردم.

كرامت نوزدهم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى سيد فخر الدين عمادى از حوزه علميه قم چنين نقل شده:

اين جانب زمانى كه ضريح حضرت اباالفضل عليه السلام را در اصفهان مى ساختند و مردم هر كدام به نوبه خود كمك مى كردند شنيدم: يك حاجى از اهل تهران با همسرش،

به عنوان كمك به ضريح آن حضرت ماشين سوارى دربستى را كرايه مى كنند كه به اصفهان بروند، در بين راه راننده ماشين از آينه چشمش به جواهرات گردن زن حاجى، كه بسيار گران بهاء بوده مى افتد.

از حاجى مى پرسد: شما براى چه به اصفهان مى رويد؟

مى گويد: قصد ما دو نفر، كمك كردن به ضريح مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى باشد و به اين منظور به آنجا مى رويم.

راننده مى فهمد كه حاجى و زن او، هم پول فراوانى به همراه دارند و هم جواهرات گرانبهائى به دست و گردن زن آويخته است، با خود مى گويد: چه خوب است در بين

ص: 34

راه اين ها را از بين ببرم و هر چه دارند بردارم و از اين رانندگى خلاص شوم!

از دليجان كه رد مى شود در ميان بيابان، به عنوان اين كه ماشين نقص فنى پيدا كرده، ماشين را نگه مى دارد و زن و مرد را از ماشين پياده مى كند و سپس يقه حاجى را گرفته از جاده كنار مى كشد تا او را خفه كند، زنش كه ماجرا را مى بيند، اظهار مى كند: تو ما را نكش، هر چه بخواهى به تو مى دهيم ولى آن خبيث هر چه داشته اند از آنها مى گيرد و خود آنها را نيز در چاهى كه در صد قدمى جاده بود مى اندازد، كه شايد تا صبح بميرند، سپس حركت مى كند و وارد اصفهان مى شود و به خانه مى رود و در اثر خستگى مى خواهد بخوابد، ولى خوابش نمى برد و با خود مى گويد: امكان دارد در ميان چاه نميرند و كسى آنها را نجات بدهد و در نتيجه من گرفتار شوم، خوبست برگردم، اگر زنده هستند آنها را بكشم و اگر مرده اند خيالم راحت شود.

نزديكى هاى صبح به طرف تهران حركت كرده و ضمناً چند مسافر هم سوار مى كند، چون به همان مكان مى رسد ماشين را نگاه مى دارد و به مسافرين مى گويد: اينجا باشيد چند دقيقه ديگر مى آيم، مقدارى كار دارم الان بر مى گردم.

زمانى كه نزديك چاه مى رسد متوجه مى شود ناله آنها بلند است و مى گويند: مردم، به داد ما برسيد، مردم مُرديم، و ناله مى زنند.

راننده خطاب به آنها مى گويد: شما كه هستيد؟ صداى او را نمى شناسند و مى گويند: راننده ما را لخت كرده و به چاه انداخته و خودش رفته تا بميريم، اى مسلمان، ما را نجات بده كه براى كمك به ضريح مطهر حضرت اباالفضل عليه السلام به اصفهان مى رفتيم.

راننده مى گويد: الان شما را خلاص مى كنم! اين را گفته و مى رود سنگى را كه در نزديك چاه بود بلند كند و به چاه بيندازد و آنها را بكشد، كه يك دفعه مارى از زير

ص: 35

سنگ بيرون مى آيد و نيش خود را فورا در بدن وى فرو مى كند!

راننده فرياد مى كشد و با صداى او، مسافرين كه منتظر راننده بودند، به دنبال صدا حركت مى كنند و مى بينند راننده افتاده و فرياد مى زند و مى گويد: مردم، مار مرا كشت! در اين حين، از طرفى ديگر نيز صدايى مى شنوند، وقتى به دنبال آن صدا مى روند مى فهمند صداى دوم از ميان چاه مى باشد، ريسمانى تهيه كرده و حاجى و زنش را از ميان چاه بيرون مى آورند و از آنها مى پرسند چه شده است؟

حاجى جريان مسافرتش را بيان مى كند و مى گويد: چقدر به راننده التماس كرديم كه ما را به حضرت اباالفضل عليه السلام ببخش، قبول نكرد و ما را به چاه انداخت.

مسافرين مى گويند: راننده را مى شناسى؟

مى گويد: آرى! و چون به نزد راننده مى آيند حاجى و زنش مى گويند: آن راننده همين شخص است، در همين حال راننده از اثر سم مار مى ميرد و چون لباس وى را مى گردند مى بينند هنوز پول و جواهرات زن حاجى در جيب او بوده و جايى پنهان نكرده است!

كرامت بيستم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى شيخ ابوالفتح الهى نيا تهرانى چنين نقل شده:

در سال 1370 با عده اى به حج بيت اللّه الحرام مشرف شديم، زائرى كه از نظر سر و وضع ظاهرى تناسبى با اين سفر نداشت توجه مرا به خود جلب كرد، با خود مى گفتم: چرا به اين سفر آمده؟ پس از زيارت حضرت ختمى مرتبت و فاطمه زهراء و ائمه بقيع عليهم السلام و احرام و رسيدن به مكه و انجام عمره تمتع ديدم اين آقا دگرگون شده؛

ص: 36

لاجرم انس بيشترى با هم پيدا كرديم. وى كرامت زير را از حضرت ابوالفضل عليه السلام برايم نقل كرد:

او مى گفت: با اين كه پدر بزرگ بنده، ژنرال كنسول رضا شاه در تفليس بود و زندگى مرفهى داشت ولى روزگار بازيگر، زندگى پسران او را خراب كرد، به گونه اى كه ما با سه عمويم در يك خانه چهار اطاقه اجاره اى زندگى مى كرديم، در ميان اين چهار خانوار زندگى ما از همه بدتر بود، من از كسالت فتق رنج فراوان مى بردم و بدون فتق بند، هرگز يك قدم هم نمى توانستم راه بروم، حتى در حمام وقتى فتق بندم را باز مى كردند ديگر قدرت نداشتم قدم از قدم بردارم، فقر مادى همراه با كسالت، خانواده مرا بسيار ناراحت كرده بود.

عموهايم عازم زيارت كربلاء شدند، ما هم خواستيم همراه آنان حركت كنيم ولى به علت بى پولى مورد ملامت قرار گرفتيم، من و مادرم هر طور بود با آنها همراه شديم.

هنگام حركت پدرم گفت: پسر 3 حاجت براى من از خدا بخواه، پول و منزل و ماشين، به هر حال با زحمات فراوان به كربلاى معلى رسيديم و پس از زيارت

حضرت امام حسين عليه السلام به حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام وارد شديم، جنب درب حرم مطهر، مادرم فتق بند مرا باز كرد و با چشم گريان گفت: يا اباالفضل عليه السلام ! من ديگر اين فتق بند را نمى بندم و شفاى پسرم را از تو مى خواهم، من متحير شده و با دست هاى كوچك شبكه هاى ضريح را گرفتم و 3 حاجت پدرم را بيان كردم.

وقتى به تهران برگشتيم ديدم پدرم ماشين خريده و پول دار شده، به گونه اى كه ظرف هاى نقره تهيه كرده است، حدود پنجاه سال قبل ماشين سوارى و رانندگى فقط مال اشراف مملكت بود كه پدرم به آن رسيده بود و اين كرامت از كرامات حضرت اباالفضل عليه السلام مى باشد كه شامل حال من و خانواده ام گشت.

ص: 37

كرامت بيست و يكم:

در كتاب حياة العبّاس چنين نقل شده:

مادر و دخترى زائر كربلاء، به قصد نجف سوار ماشين سوارى مى شوند، راننده نگاهى به دختر كرده و بدون اين كه مسافر ديگر بگيرد حركت مى كند، مادر دختر مى گويد: او خيال سوئى درباره ما دارد، راننده به كاروان سراى شور كه مى رسد از راه اصلى خارج شده و به داخل صحرا مى رود.

مادر دختر مى گويد: ديدى گفتم خيال سوء دارد و ما را به بيراهه مى برد، راننده سر را بيرون مى كند و وقتى مى بيند از جاده اصلى خيلى دور شده است پياده مى شود و مى گويد: اگر سر و صدا كنيد، كشتن هم در كار است، مادر و دختر هر چه التماس مى كنند او قبول نمى كند.

مادر بيچاره به دختر جوان مى گويد: تو در ماشين باش و خود بيرون آمده و سرش را بلند مى كند و بيچاره وار و مضطر مى گويد: اى اباالفضل! تو ما را مى بينى و ما تو را

نمى بينيم. فورا يك نفر پيدا شده و اشاره اى به آن راننده مى كند، راننده بلند شده و به زمين مى خورد و شكمش پاره مى شود. سپس آن فرد به پير زن مى گويد: سوار شو، پير زن سوار مى شود و او خود به جاى راننده، آن ماشين را به نجف مى آورد.

بعدا در حرم مى شنوند كه زن ها مشخصات آن ماشين را مى گويند و از ماشين بى راننده صحبت مى كنند، دختر مى گويد: شايد همان ماشين ما بوده؟

خلاصه معلوم مى شود همان ماشين بوده كه آن مادر و دختر راننده را مشاهده مى كردند اما ديگران نمى ديدند. اجمالا كُلفَت كليد دار كه در حرم بوده قضايا را براى كليد دار نقل مى كند و او هم به مقامات دولتى مى رساند، بعدا چند تن از مقامات دولتى

ص: 38

همراه مادر و دختر و كليد دار به آنجا مى روند و جنازه راننده را متعفن و از هم پاشيده مى بيند.

كرامت بيست و دوم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى سيد جعفر طباطبائى شند آبادى چنين نقل شده:

در ماه مبارك رمضان سال 1372 شمسى، در يكى از قراى جاده قزوين - رشت، كه به گردنه "كوهين" معروف است، مشغول تبليغ بودم، يكى از اهالى آنجا به نام حاج تقى غفورى برايم نقل كرد: در اواخر سلطنت پهلوى كه وسايل حمل و نقل بين شهرها منحصر به ارابه اى بود كه به اسب مى بستند، از شهرستان ابهر به زنجان گندم بار كرديم و از آنجا مأمورين ما را به شهرستان ميانه فرستادند، وقتى در بين راه به كوه رسيديم، ديديم در آنجا كوه به صورت دماغه جلو آمده و به لب رودخانه رسيده است به طورى كه جاده باريك شده و امكان عبور با وسيله مشكل بود، فكر كرديم كه چگونه بايد عبور

كنيم؟

يكى از رفقا گفت: گونى ها را با ماسه پر كنيد كه به طرف رودخانه بچينيم، تا چرخ ارابه روى گونى ها قرار گيرد و عبور آسان گردد.

پيشنهاد او را اجرا كرده و در حالى كه جلوى هر كدام از ارابه ها پرچمى به نام قمر بنى هاشم عليه السلام نصب كرده بوديم آنها را حركت داديم، در حين عبور ناگهان يكى از رفقا گفت: آن سوار را كه در سينه كوه به ما نگاه مى كند مى بينيد؟

همگى گفتند: آرى!

جوان زيبايى سوار بر اسب سفيد ديده مى شد كه گويا در سكويى ميان كوه مستقر

ص: 39

شده بود، وقتى آن چند ارابه را با موفقيت عبور داديم و وارد جاده شديم، ديديم آن جوان بزرگوار از نظر غائب شد، و معلوم گشت كه صاحب پرچم، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ناظر عبور ما بوده است.

كرامت بيست و سوم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى سيد محمود حسنى طباطبائى بروجردى چنين نقل شده:

از راننده اى شنيدم كه مى گفت: يكى از شب ها كه از جاده هراز عازم شمال بودم، هنگامى كه اتوبوس را از گردنه اى بالا مى بردم، ناخودآگاه خوابم برد.

وضع جاده به اين ترتيب بود كه بعد از صعود بر بالاى گردنه، جاده شيب پيدا مى كرد و درست مقابل سرازيرى گردنه، درّه بسيار گودى وجود داشت كه بايد وسيله نقليه اى كه از بلندى سرازير مى شد، در انتهاى سرازيرى كاملاً به چپ گردش كند، و الا

در درّه سقوط مى كرد.

راننده مزبور مى گفت: من به خواب رفته بودم و با صداى يا اباالفضل مسافرين از خواب بيدار شدم، تا چشمانم را باز كردم دستى بزرگ را ديدم كه گويا زير اتوبوس رفت و اتوبوس را بلند كرده و پايين درّه سالم بر زمين گذاشت!

وى قسم ياد مى كرد كه وقتى به پائين آن درّه رسيديم حتى شيشه هاى اتوبوس هم سالم بودند!

جمعيت، با سلام و صلوات از عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام استقبال نموده و هر يك با زبانى از حضرت تشكر مى كرد، مسافرين با ماشين هاى مختلف از آنجا به سوى مقصدشان حركت كردند و ما پس از دو روز ماشين را با وسايل مختلف بالا آورديم.

ص: 40

كرامت بيست و چهارم:

از جناب حجة الاسلام آقاى سيد محمد موسوى زنجانى در روز چهاردهم صفر المظفر سال 1413 هجرى قمرى چنين نقل شده:

شخصى به نام دكتر محمد كه مدت سى سال است در آمريكا زندگى مى كند، دو هفته پيش به تهران آمده و گوسفندى را به نام حضرت اباالفضل عليه السلام قربانى و گوشت آن را بين شيعيان تقسيم كرد و مجددا به آمريكا برگشت.

از دكتر پرسيدند: شما كه اين مدت طولانى در خارج بوديد، چگونه به تهران آمديد و دست به اين كار زديد و بعد هم عجولانه اقدام به بازگشت كرديد؟!

گفت: روزى در واشنگتن با ماشينم در حركت بودم، يك دفعه متوجه شدم دختر بچه اى به طرف ماشين دويد، با توجه كامل فرياد كشيدم: يا حضرت اباالفضل

العبّاس عليه السلام ! ماشين سرجايش ميخكوب شد.

پيش از اين كه از ماشين پياده بشوم، مضطرب و در فكر بودم و با خود مى گفتم: واى، خانه خراب شدم! بيچاره شدم! زيرا قانون تصادفات در آمريكا بسيار سخت است، ولى بعد كه پايين آمدم و پاى دختر بچه را كه زير ماشين رفته بود گرفته و كشيدم، بلند شد و ديدم هيچ صدمه اى نديده، اينجا بود كه فهميدم از بركت توجه حضرت اباالفضل عليه السلام بود كه دختر بچه صحيح و سالم مانده است.

لذا يك قربانى نذر كردم و چون در آمريكا كسى كه قابليت و شايستگى مصرف گوشت نذرى را داشته باشد پيدا نكردم، به ايران آمدم و قربانى را به نام حضرت عبّاس عليه السلام ذبح كرده و بين دوستان و علاقمندان آن حضرت تقسيم و تقديم نمودم و اينك نيز به آمريكا باز مى گردم.

ص: 41

كرامت بيست و پنجم:

از جناب آقاى حاج مهدى اخروى از بازاريان محترم و معتمد شهرستان خوى چنين نقل شده:

قبل از احداث جاده جديد، روزى از شهرستان اروميه مى آمديم، بالاى گردنه "قوشچى" به عده اى از همشهريان خود برخورد كرديم كه سخت وحشت زده بودند، در ميان آنها يك نفر از آقايان محترم، رياضى بود، تا مرا ديد آمد و دستم را گرفته و گفت: آقاى اخروى، بيا كرامت حضرت اباالفضل عليه السلام را به تو نشان بدهم و افزود: اتوبوس ما از سر گردنه به طرف درّه اقلا پانصد مترى چپ و سرنگون شد، تمامى مسافرين يك دفعه با صداى بلند گفتند: يا اباالفضل العبّاس عليه السلام ! در همين لحظه درب ماشين به خودى خود باز شد و مانند ستونى محكم به زمين چسبيد، همين امر اتوبوس

را نگه داشت و ما به سلامت از آن خارج شديم.

كرامت بيست و ششم:

از جناب آقاى حاج مهدى اشعرى قمى چنين نقل شده:

يك شب سرد برفى در فصل زمستان از شهركرد اصفهان به طرف قم حركت كرديم، حدود 2 ساعت بعد از نصف شب، با ماشين وانت و به همراه اثاثيه يك خانواده و صاحب آن اثاثيه، بين بروجرد و قم حركت مى كرديم. هوا يخبندان بوده و برف زيادى در جاده و اطراف آن بر زمين نشسته بود، به طورى كه در بعضى جاها اطراف جاده را تقريبا يك متر و نيم برف احاطه كرده بود.

از بس كه جاده خطرناك بود، كنترل ماشين از دست بنده خارج شده و اتومبيل در

ص: 42

جاى خيلى بدى فرو رفت، مرد صاحب اثاثيه از ماشين پايين آمد و چند لحظه بعد دوباره سوار شد و با تب و لرزان، حيران و بهت زده، مرتبا مى گفت: ديدى چه بلايى به سر ما آمد؟

آن وقت ها در آن جاده ماشين خيلى كم رفت و آمد مى كرد. گفتم: آقاى مسافر، بيا بالا. ناگزير دست توسل به دامان حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام زده و عرض كردم: آقا جان، يهودى ها مى آيند در خانه ات، نا اميدشان بر نمى گردانى، من كه نوكر برادر شما هستم!

طولى نكشيد كه ديدم يك آقايى با كلاهخود و زره و چكمه روى برف ها ايستاده و فرمود: ماشين را بگذار دنده عقب! وقتى دستور آن آقا را اجرا كرده و ماشين را دنده عقب گذاشته و مقدارى عقب آمدم، تمام نگرانى ها برطرف شد و يك دفعه ديدم روى جاده صاف ايستاده ام. بعد به من فرمود: حركت كن! من هم حركت كردم، يك دفعه هر

چه نگاه كردم كسى را نديدم.

كرامت بيست و هفتم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى شيخ على اكبر مهدى پور چنين نقل شده: در فروردين سال 1373 شمسى براى ديدن اقوام خود عازم بندر عبّاس بودم، در مسير بندر عبّاس با مسجد بسيار با شكوهى به نام مسجد حضرت اباالفضل عليه السلام مصادف شدم كه داراى آبادى هاى بسيار زيادى بود، مراكز درمانى و ساختمان هاى عام المنفعه اى را در اطراف مسجد ساخته و وقف آن كرده بودند، مسجد و ساختمان هاى تابعه با كاشى هاى بسيار زيبايى مزين شده بود، حتى دو پمپ بنزين نيز كه در دو طرف جاده و در مجاورت مسجد قرار داشت، با همان كاشى كارى هاى مسجد تزيين شده

ص: 43

بود. عظمت، جذابيت چشم گير مسجد، و عدم هماهنگى آن با بيابان برهوتى كه مسجد با آن همه تشريفات در وسطش قرار داشت، باعث شد تا علت را جويا شوم.

گفتند: اين مسجد داستان جالبى دارد و آن اين كه: روزى يكى از رانندگان تريلى كه از اين نقطه عبور مى كرده خوابش مى برد، ماشينش از جاده خارج شده و در حالى كه يك طرف تريلى كاملاً از زمين فاصله گرفته بود، در سراشيبى قرار مى گيرد، راننده از خواب بيدار مى شود و خود را در كام مرگ مى بيند، يك مرتبه فرياد مى زند: يا اباالفضل! در همان لحظه مشاهده مى كند كه دو دست در فضا ظاهر شد و تريلى را به طرف جاده هل داد، سپس با كمال تعجب مى بيند كه چرخ هاى تريلى بر روى زمين قرار گرفت و ماشين به صورت اعجاز آميزى به جاده بازگشت و تحت كنترل راننده در آمد.

راننده ى تريلى با ديدن اين كرامت باهره از ماشين پياده مى شود و آن نقطه را علامت مى گذارد، آنگاه به وطن خود رفته و اموال منقول و غير منقول خود را

مى فروشد و به تأسيس اين مسجد و ساختمان هاى تابعه اقدام مى كند.

با پخش خبر اين كرامت، ديگر رانندگان و افراد خير نيز به ساختن آن كمك مى كنند تا چنان كه مى بينيد، اين مجتمع بزرگ حضرت اباالفضل عليه السلام به صورت بسيار آبرومندى در وسط بيابان ساخته مى شود.

كرامت بيست و هشتم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى سيد عطاء اللّه معنوى چنين نقل شده:

شخص مذكور جوانى است 32 ساله، به نام محمد عظيمى، فرزند حاج شيخ مهدى عظيمى، ساكن شهرستان اراك كه از روحانيون و ائمه جماعت شهر و از اساتيد حوزه و دانشگاه است و در اين تاريخ، هر دو، در قيد حياتند.

ص: 44

ماجرا از اين قرار است كه محمد آقا، فرزند ارشد ايشان، شب پنج شنبه 4 ذى الحجة سال 1416 قمرى برابر با 14/2/1374 سوار بر موتور گازى به سمت منزل مى رفته است، مقدارى از راه را كه طى مى كند، يك دفعه بدون اين كه به زمين بخورد و يا ضربه اى ببيند، احساس مى كند دو چشمش چيزى را نمى بيند و بينايى اش را از دست داده است، ابتدا فكر مى كند لابد چشمش تار شده و عارضه آن موقتى است، اما بعدا معلوم مى شود خير، نور چشم به كلى از دست رفته، و بالأخره با همان موتور كوركورانه و بسيار آهسته به كمك قرائن قبلى كه آن راه را قبلا مى پيموده خود را به منزل مى رساند و زنگ درب را به صدا در مى آورد.

پدرش مى گويد: قريب به يك ساعت بود كه از مسجد به منزل آمده بودم، در را باز كردم، محمد گفت: بابا! بگو مادرم بيايد دست مرا بگيرد و بياورد داخل حياط، بالأخره دست او را گرفته و به خانه بردم.

او را همان شب به بيمارستان امير كبير اراك مى برند، اطباى آنجا وى را معاينه مى كنند و مى گويند: ساختمان چشم، هيچ ايرادى ندارد، عارضه احتمالا مربوط به اعصاب و روان است. تا نيمه شب آنجا بوده و سپس به منزل بر مى گردند.

فردا كه روز پنج شنبه باشد مجدداً او را نزد اطباى متخصص ديگر برده، همه آنها مى گويند: چشم شما از نظر ساختمان هيچ اشكالى ندارد جز آن كه در انتهاى چشم سرخى اى وجود دارد كه معلوم نيست چه مى باشد، غده يا لخته ى خون؟

مخفى نماند كه قبل از ظهر روز پنجشنبه، يكى از علماى سادات شهر، به نام حجة الاسلام آقاى حاج سيد محمد معنوى كه از اهل منبر بوده و فعلا در قيد حياتند و از سادات خيلى معزز و محترم و معظم شهر هستند و 90 سال يا بيشتر سن دارند را مى آورند و ايشان روضه پنج تن آل عبا را خوانده و ضمن آن به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام متوسل شده و براى ايشان دعا مى كنند.

ص: 45

بعد از ظهر پنجشنبه بيمار را نزد دكتر جميليان، چشم پزشك معروف شهر مى برند، او نيز نظر مى دهد كه چشم از لحاظ ساختمان ايرادى ندارد و پس از آن او را به دكتر مهدى نشاط فر، متخصص اعصاب و روان و مغز نشان مى دهند، او هم پس از معاينه دقيق، نوار مغزى مى گيرد و نسخه مى دهد و مى گويد: 10 روز بايد اين قرص ها و داروها را مصرف كند و سپس آماده شود تا براى معاينات دقيق تر به تهران اعزام گردد، اگر مورد خاصى نباشد تقريبا بعد از شش ماه به طور نسبى بينائى خود را به دست خواهد آورد، اين صحبت ها را با همراهان ايشان داشته اند ولى در نزد بيمار او را دلدارى مى دهند.

شخص مذكور با ناراحتى شب جمعه را مى خوابد و مى گويد: با زنگ ساعت؛ 3 بعد از نيمه شب بود كه بر مى خيزد و قدرى آب مى نوشد و مجددا مى خوابد.

باز با زنگ، ساعت 4 از خواب بيدار مى شود و بر مى خيزد، وضو مى گيرد و نماز صبح را مى خواند، البته هنوز چشمانش نمى بيند و بعد از نماز دوباره مى خوابد.

ساعت 6 صبح مجددا بيدار مى شود، ولى هنوز نابيناست و چشمانش نمى بيند، پدرش چون در دانشگاه كلاس داشت از خانه خارج شده و به دانشگاه مى رود و محمد دوباره مى خوابد، خودش مى گويد:

شايد 10 دقيقه از خوابيدن من بيشتر نگذشته بود كه يك دفعه ديدم آقاى معنوى از در خانه وارد شد و گفتند: محمد آقا، برايت دكتر آوردم، من چيزى را نمى ديدم ولى حس مى كردم كه خانه بسيار روشن است؛ روشنى عجيبى، آقايى از من سوءال كرد: دكترها چه گفتند؟

گفتم: آقا قرار است مرا به تهران بفرستند براى سى تى اسكن و معاينات ديگر.

فرمودند: احتياج به دكتر نيست!

ص: 46

صداى گريه ام بلند شد و گفتم: آقا، شما دارو و درمان كنيد.

فرمود: ما حاجت به دارو و درمان نداريم.

گفتم: پس دستى بكشيد و شفا دهيد.

فرمود: من دست در بدن ندارم! و به آقاى معنوى امر كردند كه شما دستى به چشم ايشان بكشيد! حاج آقا هم دستى به چشم من كشيدند، يك مرتبه متوجه شدم كه مى بينم و نور به چشمانم برگشته است و آن آقا، كه لباس عربى بلند بر تن داشتند و آقاى معنوى، بدون اين كه ديگر با من حرفى بزنند برخاستند و از در اتاق بيرون رفتند، من به آنها نگاه كرده و بلند گريه مى كردم، اهل خانه دور من جمع شده بودند، آنها به داخل حياط رفتند، تا نزديك درب حياط آن آقايان را ديدم، هنوز از داخل حياط بيرون نرفته بودند كه ناگهان غيبشان زد.

من بلند بلند گريه مى كردم، اهل خانه مرا صدا زدند، برخاستم و ديدم همه جا را مى بينم، بدون اين كه يك دانه قرص خورده باشم! صبح منزل آقاى معنوى رفتم و ماجرا را براى ايشان تعريف كردم، آقا از آن جريان بى خبر بود لذا خيلى متأثر شده و گريه كردند و از شفاى من خوشحال شدند، بعدا نزد آقاى دكتر نشاط فر رفتم و ايشان گفتند: داروها خوب زود اثر كرد؟

گفتم: اصلاً دارو نخوردم! ماجرا را تعريف كردم، تعجب كرد و تصديق نمود، دوباره مرا معاينه كرد و گفت: اصلاً اشكالى در چشم تو وجود ندارد و قرمزى مزبور هم ديده نمى شود و اين يك شفاى الهى است.

كرامت بيست و نهم:

از جناب آقاى قنبر على صرامى، ساكن فروشان (سده) چنين نقل شده:

روز جمعه اى بود، تعدادى كارگر را به كارخانه چرمسازى كه متعلق به پدرم بود

ص: 47

مى بردم، فرق آن روز با روزهاى ديگر اين بود كه روزهاى گذشته پسر دوم من كه 2 سال داشت همراه من بود اما آن روز او را نياورده بودم، همچنين پدرم روزهاى گذشته همراه من مى آمد ولى وى نيز آن روز در اثر كسالتى كه داشت با من نيامده بود.

به همسرم هم گفته بودم اگر امروز به منزل نيامدم منتظرم نباشيد، كارگرها را به كارخانه رساندم و برگشتم، در برگشت به آينه نگاه مى كردم تا ماشين هايى كه در ديدم قرار داشتند زحمتى برايم فراهم نسازند، يك دفعه ديدم ماشين از كنترل من خارج شد و با ماشين در حال حركت به كانالى كه پر از آب بود سقوط كردم، بعد از سقوط به اين فكر افتادم كه چه بايد كرد؟

دقايقى بعد به يادم آمد تا حدودى شنا بلد هستم، سپس متوجه درب ماشين شدم كه درب را باز كرده و خودم را نجات دهم، به درب ماشين فشار آوردم ولى درب باز

نشد، با مشت و كله به درب كوبيدم اما فشار آب مانع از آن بود كه درب ها باز شوند.

اواسط آبان ماه و هنگام سردى هوا بود لذا شيشه ها را بالا برده بودم، هر چه تلاش كردم شيشه ها را پائين بياورم نشد، آب هم كم كم از درزهاى ماشين به داخل نفوذ مى كرد، ماشين من وانت بود و اطاق ماشين پر از آب شده بود، يعنى در آب فرو رفته بودم، ديگر كم كم قطع اميد كردم و مرگ را به چشم خويش ديدم، از پشت صندلى برخاسته و نشستم و شهادتين را همراه با آيه ى شريفه انا لله و انا اليه راجعون، خواندم، مى دانستم كه بر اثر آب جنازه انسان باد مى كند و در آن حال مشكل است كه جنازه را از پشت فرمان ماشين در بياورند و نيز در اين فكر بودم كه به همسرم گفته بودم: منتظرم نباش، آن زمان همسرم حامله بود و او تا كى بايد دنبال من بگردد؟

از جهتى هم خوشحال بودم كه پدر و فرزندم همراه من نيستند و الا الآن آنها هم مثل من گرفتار بودند، در اين انديشه ها بودم و انتظار مرگ را هم مى كشيدم كه ناگاه نيرويى مرا از جا بلند كرد، در حالى كه با همه توان فرياد مى زدم: يا اباالفضل عليه السلام ! به

ص: 48

سمت درب اتومبيل دست بردم، همين كه دست با درب تماس گرفت بدون آن كه فشارى بياورم ديدم درب باز شد، از ماشين خارج شده و شنا كنان تا ديواره كانال پيش رفتم، در آنجا به علت لغزندگى نتوانستم از آب بالا بيايم لذا شنا كنان خودم را به لوله اى كه از وسط كانال رد شده بود رساندم و آن را گرفتم و بالا آمدم.

حالا خودتان قضاوت كنيد، درب اتومبيلى با آن همه فشار آب آيا در حد قدرت من بود كه آن را را باز كنم؟ اگر مى شد پس چرا اول كه اين كار را كردم توفيقى به همراه نداشت؟! ليكن به خودش قسم، همين كه نام مبارك حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بر زبانم جارى شد روزنه نجات به رويم باز گرديد.

كرامت سى ام:

از حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج سيد على شاهرودى چنين نقل شده:

من در مدرسه آخوند بودم، در عراق مرسوم بود كه شب هفتم محرم به نام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مجلس روضه برپا كنند، من و چند نفر از دوستان عهده دار برنامه چاى بوديم، شب هفتم محرم اين چند نفر را براى شام به منزل خود دعوت كردم و روضه برپا نموده و شيخ عبدالحسين خراسانى را نيز براى ذكر مصيبت دعوت كردم.

پدر من حضرت آية اللّه حاج سيد محمود شاهرودى رحمه الله و اخوى و دو نفر از دايى هايم در آن مجلس حضور داشتند، آقاى شيخ عبدالحسين مردم را خبر كرده بود كه سيد على شام مى دهد.

تعداد غذاى تهيه شده براى ده نفر بود، به خانواده گفتم: غذاى ديگرى داريد؟ تعداد شركت كنندگان بيش از بيست و چهار نفر هستند.

ص: 49

گفتند: غذا همين است و الآن وقت نيست كه از بازار چيزى تهيه كنيم، گفتم: حالا همين مقدار غذا را بكش، خدا كريم است. به خيابان رفته و عمامه ام را از سر برداشتم و صورت خود را به طرف كربلاء برگردانده و عرض كردم: يا اباالفضل! مجلس مال شما است و من نوكرى شما را مى كنم، آبروى مجلس خودتان را حفظ نماييد، وقتى به منزل برگشتم غذا را آوردند، در آن وقت قاشق و چنگال رسم نبود؛ بلكه غذا را در سينى هاى روسى پر مى كردند و به مجلس مى بردند، يك وقت اخوى و مرحوم دايى از مجلس صدا زدند: سيد على! غذا بس است.

رفتم سر سفره و ديدم غذا زياد است، خودم هم بر سر سفره نشستم، حاضران گفتند: مى خواستى به عده مخصوصى شام بدهى و ما را از آن محروم كنى؟

گفتم: بياييد غذا را نگاه كنيد، به حضرت اباالفضل قسم، ديگ غذا همين است و هنوز نصف ديگ، باقى مانده. همه حاضران صحنه را ديدند و گفتند: سبحان اللّه، لطف و كرم حضرت است كه اين غذاى كم، اين جمعيت را اداره كرده. همين قضيه باعث شد هر سال شب هفتم محرم مردم را به مجلس دعوت كنم و حدود چهارصد كيلو برنج و يك گوساله بكشم، و هنوز اين برنامه در شاهرود ادامه دارد.

كرامت سى و يكم:

از جناب آقاى محمود چراغى، كارمند اداره اوقاف و امور خيريه استان قم چنين نقل شده:

در حدود سال 1328 هجرى شمسى به همراه خانواده عازم زيارت عتبات عاليات در كشور عراق شديم.

خوب به ياد دارم كه اوائل مهر ماه و چند روزى به محرم مانده بود، همراه خانواده

ص: 50

ما حدود ده خانوار ديگر نيز بودند كه قصد داشتند ايام محرم را كنار مرقد مطهر آقا امام حسين عليه السلام و قمر بنى هاشم عليه السلام باشند، ولى بعد از اين كه به كرمانشاه رسيديم براى اخذ ويزا دچار مشكل شديم و سفر به تعويق افتاد به طورى كه وقتى وارد كربلاء شديم دهه اول محرم تمام شده بود و طائفه بنى اسد كه طبق روال در سوم شهادت آقا امام حسين عليه السلام و اصحاب باوفايش به كربلاء مى آمدند تازه رسيده بودند و با بيل و كلنگ در سراسر حرم نشسته يا خوابيده بودند تا براى صبح 13 محرم كه روز سوم امام بود مراسم خود را اجرا كنند.

ما هم بعد از زيارت، چون حرم خيلى شلوغ بود و نيز خسته بوديم، به مسافرخانه رفته تا استراحت كنيم. چند شبى به همين منوال گذشت و هر شب، اول به زيارت آقا

امام حسين عليه السلام و بعد به زيارت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام مى رفتيم، در يكى از همين شب ها وقتى به حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام وارد شديم ديديم در قسمتى از حرم زنان هندى دور دخترى جمع شده اند و مشغول گريه و زارى هستند، خواهرم به آنها نزديك شد و بعد از مدتى پيش ما آمد، وقتى از او جريان را سوءال كرديم گفت: عده اى زن هندى هستند كه دختر يكى از آنها بر اثر حادثه اى نابينا شده و حالا مى خواهند به كشورشان برگردند، ولى به خاطر اين كه دختر نابينا شده مادرش بى تابى مى كند كه اگر برگردند خانواده شوهرش او را اذيت خواهند نمود، زيرا آنها سنى مذهب هستند و او را نيز از اين سفر منع كرده بودند ولى او قبول نكرده و همراه دخترش و جمعى ديگر از زنان هندى به اين سفر آمده اند.

هنوز از صحبت هاى خواهرم چيزى نگذشته بود كه ناگهان ديديم صداى هلهله و فرياد، صحن و سراى آقا قمر بنى هاشم عليه السلام را به لرزه در آورد. وقتى جلوتر رفتيم ديديم آن دختر نابينا در حالى كه چشمانش مى درخشد در ميان زنان هندى قرار دارد و آنها نيز فرياد شادى بر مى كشند.

ص: 51

اين صحنه را من و كليه همراهان مشاهده كردند و يكى از زيباترين صحنه هايى بود كه در عمرم ديده ام.

كرامت سى و دوم:

از جناب آقاى شيخ مهدى كرمانشاهى چنين نقل شده: مردى نابينا در شهر كربلاء در بازار بين الحرمين مغازه داشت و براى امرار معاش خويش كوشش مى كرد، روزى در يكى از حجره ها كه مربوط به خودمان بود و قسمت پايين رواق بارگاه امام حسين عليه السلام قرار داشت خوابيدم، وقتى هوا گرم شد، اندكى در حجره را باز كردم تا باد

خنكى بيايد، در اين هنگام صداى جمعيتى را شنيدم، نگاه كردم ديدم از صحن كوچك عده اى وارد حرم شدند و چون درب حجره ما باز بود جمعيت زيادى به سوى حجره ما آمدند، ديدم عده اى دور مردى را گرفته اند و او را با زور وارد حجره من كردند، در حجره را بستم و به آن مرد نگاه كردم، ديدم همان مرد نابيناى كاسب است كه اكنون بينا شده، مردم لباس هاى او را پاره كرده تا به عنوان تبرك به منزل ببرند و جمعيت زيادى به ديدن آن مرد آمده بودند.

از او پرسيدم: چه شده؟

آن مرد گفت: در حرم مطهر حضرت ابواالفضل عليه السلام با توسل به آن حضرت شفا گرفته و چشمم بينا شده است.

كرامت سى و سوم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين شيخ موسى فخر روحانى، چنين نقل شده: در سال هاى آخر عمر رژيم سابق، براى امر تبليغ به حسينيه اصفهانى هاى مقيم آبادان دعوت شدم و گاهى وقت ها نامه هايى از گروه هاى وابسته به خارج به عنوان ايراد بر

ص: 52

اسلام به دست من مى رسيد و به آن سوءالات پاسخ مى دادم.

در يكى از نامه ها گفته شده بود: چرا اين همه پول صرف طلا كارى در سقاخانه حسينيه شده است، در حالى كه تهى دستانى هستند كه وضع مالى آن ها خوب نيست، در جواب گفتم: بهتر است اين موضوع را با هيئت حسينيه در ميان بگذاريم، يك روز دو نفر از آن ها را در همان مجلس ديدم، آن ها چنين پاسخ دادند: بهتر است با كسى كه اين در را خريده صحبت كنيد، بانى آن نيز در مجلس حضور داشت، وقتى جريان را از او سوءال كردم، پاسخ داد: من در يكى از سفرها هنگام بازگشت به آبادان، ناگهان بر اثر سرعت زياد، لاستيك جلوى ماشينم تركيد در حالى كه همه سرنشينان ماشين از

خانواده ام بودند، ماشين از كنترل من خارج شده و روى جاده مى غلطيد، در همان لحظه اين جمله از قلب من گذشت: يا اباالفضل! از خداوند بخواه ما را از اين خطر حفظ كند، اگر من و خانواده ام سالم مانديم، درب سقاخانه حسينيه اصفهانى ها را طلا كارى مى كنم.

همين كه كلام من تمام شد ماشين چند بار غلطيد و ايستاد، من نمى توانستم ماشين را به آبادان ببرم و همان جا رهايش كردم؛ به محض رسيدن به آبادان به حسينيه آمدم و اين اثر ناقابل را تقديم اين سقاخانه كردم.

كرامت سى و چهارم:

از جناب آقاى سيد على صفوى كاشانى، از يكى از مداحان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، جناب آقاى هارونى چنين نقل شده است: يكى از عزيزان سقاء، در ايام محرم دور مى زد و آب دست بچه ها مى داد و مى گفت: من يك پسر فلج دارم كه يازده سال دارد، شب تاسوعاى حسينى وقتى مى خواستم از خانه بيرون بيايم مشك آب

ص: 53

روى دوشم بود، يك لحظه پسرم صدا زد: بابا! كجا مى روى؟

گفتم، پسرم! امشب، شب تاسوعا است و من در هيئت، سقايى مى كنم و بايد آب به هيئتى ها بدهم.

پسرم گفت: بابا! تا به حال مرا با خود به هيئت نبرده اى، مگر اربابت اباالفضل نيست؟ بابا امشب مرا با خودت به هيئت ببر و از اربابت بخواه تا از خدا شفاى مرا بگيرد.

او گفت: خيلى پريشان شدم، مشك آب را روى يك دوشم و پسر فلجم را روى دوش ديگرم گذاشته و از خانه بيرون آمدم، وقتى هيئت مى خواست حركت كند،

جلوى هيئت ايستادم و گفتم: هيئتى ها! يك لحظه بايستيد، امشب پسرم جمله اى به من گفت كه دلم را سوزاند، اگر امشب اربابم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بچه ام را شفا داد كه هيچ، اگر شفا نداد فردا مى آيم و مشك آبم را پاره مى كنم و ديگر سقايى حضرت اباالفضل عليه السلام را كنار مى گذارم.

اين را گفتم و هيئت حركت كرد، نيمه شب بود كه عزادارى آنها تمام شد و ديدم خبرى نشد، پريشان حال بودم، با خود گفتم: خدايا! اين چه حرفى بود كه من زدم، چرا من تا اين حد بى ادبى كردم، شايد خود آنها دوست دارند كه بچه ام را در اين حال ببينم، شايد مصلحت اين طور باشد.

با خود گفتم: ديگر حرفى است كه زده ام، اگر پسرم شفا نگيرد فردا مشكم را پاره مى كنم، آمدم منزل، وارد اتاق شده و نشستم، من و پسرم گريه زيادى كرديم، يك دفعه پسرم صدا زد: بابا! بس است، اگر دلت را سوزانده ام مرا ببخش، هر چه صلاح خدا باشد من هم راضى ام، از اتاق بيرون آمده و به اتاق بغل رفتم و با گريه و اشك آرام نمى شدم تا اين كه كاملاً به خواب رفتم، در آن هنگام شنيدم كه پسرم مرا صدا مى زند و

ص: 54

مى گويد: بابا! بيا اربابت به كمكم آمده، بابا! بيا اربابت مرا شفا داد.

آمدم در را باز كردم، ديدم پسرم با پاى خودش آمده.

گفتم: پسرم چه شده؟

پسرم صدا زد: بابا! وقتى تو از اتاق بيرون رفتى، يك دفعه اتاق روشن شد، ديدم يك نفر كنارم ايستاده و به من مى گويد: بلند شو.

گفتم: آقا! نمى توانم از جا بلند شوم.

ديدم اربابت به من گفت: بگو يا اباالفضل و از جا برخيز.

با خود گفتم: حتما پسرم داستان تعريف مى كند، او را بلند كرده و روى دوشم

گذاشتم و از خانه بيرون رفتم، در حالى كه با صداى بلند مى گفتم: اى هيئتى ها! بياييد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام پسرم را شفا داد.

كرامت سى و پنجم:

از جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد ابوالفضل مدرسى چنين نقل شده:

سال ها براى تبليغ ايام محرم الحرام به شهرستان ورامين مى رفتم، روزى براى كارى به مغازه يكى از دوستان رفتم، آنجا با سرهنگى بازنشسته، كه تقريبا 60 الى 70 سال از عمرش مى گذشت آشنا شدم، از هر درى سخن رفت، تا اين كه نام مقدس حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مطرح شد، سرهنگ بازنشسته گفت: من جريانى را كه با چشم خودم در حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ديده ام براى شما نقل مى كنم.

او گفت: يك سال به كربلاى معلى مشرف شدم، يكى از روزها كه توفيق تشرف به حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را داشتم، ناگهان سر و صدايى شنيدم، وقتى جلو رفتم و دقت كردم، ديدم عده اى به ضريح حضرت چسبيده اند و التماس مى كنند و

ص: 55

عده اى هم با حالت غضب در گوشه اى ايستاده و نظاره گر اعمال آنهايند.

در اين ميان بچه اى هم به چشم مى خورد كه فقط سر دارد و بقيه بدن وى تيكه اى گوشت بيشتر نيست! پرسيدم: اين ها كه به حضرت متوسلند چه افرادى هستند و آن عده ديگر كه كنار ايستاده اند كيانند؟

گفتند: آن عده كه به ضريح چسبيده اند و درخواست شفا مى كنند شيعه هستند، و آن گروه ديگر اهل سنت، و علت هم اين است كه دختر و پسرى از اين دو طايفه با هم ازدواج كرده اند و ثمره ازدواج آنان همين بچه است كه مى بينى، گروه سنى، شيعيان را تهديد كرده اند كه اگر اين بچه خوب نشود، همه شما را مى كشيم و الآن اين شيعه ها

آمده اند شفاى بچه را از حضرت بگيرند.

سرهنگ سپس افزود: من در حرم مطهر ايستاده بودم كه يك وقت ديدم آن بچه عليل و مريض، كه يك تيكه گوشت بيشتر نبود، شروع به حركت كرد و اعضاى بدن وى همه سالم گرديده و به شكل يك انسان طبيعى درآمد و شفا يافت و در پى آن، حرم مطهر يكپارچه پر از شادى و سرور و صلوات بر محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله شد

كرامت سى و ششم:

از جناب آقاى سيد محمود حسينى طباطبايى بروجردى چنين نقل شده: پدرم مرحوم حاج ضياءالدين طباطبايى رحمه الله فرمودند: در دوران جوانى براى زيارت عتبات عاليات به عراق رفتم، روزى براى زيارت حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با جمعى وارد صحن حرم مطهر آن حضرت شديم و ديديم سيم هاى قوى برق در كنار صحن قرار دارند و سيم هاى لختى هم از كنار يكديگر گذشته اند، در اين هنگام بادبادك بچه هايى كه در آن مكان مقدس با هم بازى مى كردند روى سيم ها قرار گرفت، در اين

ص: 56

هنگام يكى از بچه ها كه مى خواست بادبادك را بياورد روى سيم هاى لخت قرار گرفت و در جا خشك شد.

پدرم جناب سيد ضياء الدين فرمودند: خودم با چشمم ديدم كه يك زن عرب با سرعت خودش را به ايوان رساند و با انگشت ابهام به ضريح مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اشاره مى كرد و از آن حضرت بچه اش را طلب مى نمود، ناگهان به طرف كودك رفت و تمام جمعيت به دنبال او راه افتادند، يك دفعه مثل اين كه كسى كودك را برداشت و جلوى مادرش قرار داد و فرار كرد، جمعيت هجوم آوردند و لباس آن دختر بچه را تيكه تيكه كردند و براى تبرك بردند.

كرامت سى و هفتم:

از جناب آقاى على ربانى خلخالى چنين نقل شده: شخصى به نام محمد حسين غلامى اهل هندوستان كه ساكن كشور دبى بود مى گفت: ما در سفر كربلاء به زيارت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رفتيم، در صحن و حرم مطهر حضرت همه جا سر و صدا بود، اهالى هندوستان صدا مى زدند: يا اباالفضل! آنجا خيلى شلوغ شد، به طورى كه شرطه هاى حرم مأمور شدند كه از رفت و آمد مردم جلوگيرى كنند؛ ولى نتوانستند كارى انجام بدهند.

آنها گفتند: صدام به حرم آقا اباالفضل العبّاس عليه السلام مى آيد، وقتى صدام از راه رسيد و وارد صحن آقا شد، مردم شعار مى دادند و اباالفضل، اباالفضل، گويان در شعار دادن خويش شدت عمل به خرج مى دادند، يك دفعه مردم گفتند: به گلدسته نگاه كنيد، صدام نيز به طرف گلدسته نگاه كرد، يك وقت ديدم سيد بزرگوارى با عمامه سبز، بالاى گلدسته است و شمشيرى به دست دارد و به صدام خطاب مى كند: اگر از شعار دادن

ص: 57

مردم جلوگيرى كنى، همين حالا سر از بدنت جدا مى كنم.

در اين هنگام در دل صدام وحشتنى ايجاد شد و سرش را پايين انداخت و به شرطه ها نگاه كرد و گفت: به جمعيت كارى نداشته باشيد و سريع از صحن حرم بيرون رفت و مردم هم چنان شعار مى دادند، بعدا معلوم شد كه علت شعار دادن مردم ديدن كرامت و معجزه اى از آقا اباالفضل العبّاس عليه السلام بوده كه به بيمارى شفا عنايت كرده بودند.

كرامت سى و هشتم:

اصناف بازار شهر رى در مدرسه عتيق كه در حال حاضر به مدرسه برهانيه مشهور است، مجلس عزا و سوگوارى برپا كردند و از مرحوم حاج آقا ميرزا رضاى همدانى پدر مرحوم حاج ميرزا محمد، صاحب كتاب "صلوة" نيز جهت وعظ و سخنرانى دعوت كردند كه در مجلس شركت كند.

فصل بهار و هوا در اين ايام سرد بود، هنگامى كه ايشان بر منبر مشغول سخنرانى بودند ناگهان هوا طوفانى مى شود و باد شديدى مى وزد كه بر اثر آن تيرك هاى چادر به حركت در مى آيد و طناب تيرك ها به راست و چپ حركت نموده و لحظه به لحظه باد شدت پيدا مى كند.

اين عالم بزرگوار با مشاهده آن صحنه، دست هاى مبارك را از آستين عبا در مى آورد و دو زانو روى منبر مى نشيند و با انگشت سبابه به باد اشاره مى كند و مى فرمايد: اى باد! حياء ندارى و خجالت نمى كشى؟ مگر نمى بينى كه من مشغول خواندن مصيبت و روضه حضرت اباالفضل قمر بنى هاشم عليه السلام هستم؟

نقل مى كنند: باد شديدى كه مى خواست چادر را از جا بكند، كم كم آرام و ساكت

ص: 58

شد تا ايشان با كمال آرامش روضه خود را ادامه دادند و به پايان رساندند.

پس از پايين آمدن آن عالم از منبر، دوباره طوفان شديدى شروع شد و هنوز نيمى از جمعيت از آن جا خارج نشده بودند كه چادر در اثر شدت باد، پاره پاره شد و پارچه هاى سياهى را كه بر در و ديوار نصب كرده بودند از جا كنده شدند، جز كتيبه هايى كه در آن ذكرى از اهل بيت عليهم السلام و امام حسين عليه السلام نوشته شده بود.

كرامت سى و نهم:

از جناب آقاى مهدى حسينى چنين نقل شده: 32 سال قبل كه من هفت ساله بودم

و در شهر كربلاء زندگى مى كردم، در يك بعد از ظهر خواب بودم، مادرم مرا صدا زد: مهدى! از خواب بيدار شو، وقتى از خواب بيدار شدم، ديدم هر دو پايم بى حس است و حركت نمى كند، به مادرم گفتم: نمى توانم راه بروم.

مادرم با تعجب گفت: چرا نمى توانى راه بروى؟ همان موقع مادرم مرا نزد پزشك برد. پزشك پس از معاينه به او گفت: هر دو پاى فرزند شما فلج شده است و بايد او را به بغداد ببريد.

مادرم مرا نزد پزشك ديگرى برد و آن پزشك هم حرف پزشك اول را زد.

مادرم با چشمانى پر از اشك، مرا به حرم حضرت اباالفضل عليه السلام برد و به ضريح آقا چسباند و دخيل كرد، با توسل و گريه و زارى مادرم به خواب رفتم، در عالم خواب احساس كردم در باغى نشسته ام و آقايى با چهره اى نورانى به طرف من مى آيد، وقتى به من رسيد فرمودند: چرا مادر شما اين قدر گريه و زارى مى كند؟

گفتم: آقا! گريه مادرم به خاطر من است؛ چون پاهايم فلج شده است.

آقا فرمودند: از جا بلند شو كه مادرت ديگر براى شما گريه نكند، پاهاى تو كه

ص: 59

مشكلى ندارد.

گفتم: آقا! نمى توانم روى پاهايم بايستم، آن گاه آن آقا دستم را گرفت و مرا بلند كرد.

وقتى اين جملات را به آن آقا مى گفتم مردم حرف هاى من را مى شنيدند. وقتى روى پاهاى خود ايستادم، جمعيت كه از اين قضيه تعجب كرده بودند تمام لباس هاى مرا پاره كردند، سپس مادرم مرا خارج نمود و يك دست لباس نو برايم خريد و مرا نزد پزشك اولى و دومى برد، هر دو پزشك در حالى كه سخت حيرت زده بودند، به كرامات و معجزه حضرت اباالفضل عليه السلام اذعان كردند و هر كدام انعام زيادى به من

دادند و من به دست حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شفا يافتم.

كرامت چهلم:

از يكى از اهالى روستاى "گساويه" از توابع شهر زرند، واقع در استان كرمان چنين نقل شده: در تابستان 1369 شمسى يك ماشين هجده چرخ، مخصوص حمل زغال سنگ، در محور زرند - هجرك به موازات روستاى گساويه به رانندگى آقاى محمد تاج آبادى در حال عبور بود، با توجه به اين كه آن روستا در درّه مجاور جاده واقع شده و از سطح جاده حدود صد متر پايين تر است و عبور ماشين ها كاملاً از داخل روستا قابل مشاهده بوده و جلب توجه مى كند، ناگهان مشاهده كرديم تريلى فوق با سرعت در حال سقوط به پايين درّه است.

همه اهالى وحشت زده شدند، وقتى تريلى به زمين خورد، سه تيكه شد، فورا خود را به كابين راننده رسانديم به اين منظور كه يا جنازه او را حمل كنيم، يا اگر آثار حيات در او مشهود باشد وى را به بيمارستان منتقل كنيم، اما با تعجب تمام ديديم كه او سالم

ص: 60

است و هيچ اتفاقى برايش نيافتاده، لذا او را در آغوش گرفته و دلدارى داديم كه خوشبختانه به خير گذشت.

او گفت: در شيب تند جاده ناگهان فرمان ماشين بريد، ديگر هيچ اميد نجاتى نداشتم، سقوط ماشين و مرگ من حتمى بود، با انحراف ماشين از جاده، چشمم به گلدسته هاى تكيه حضرت اباالفضل عليه السلام روستا افتاد، در حال سقوط به قمر بنى هاشم عليه السلام متوسل شدم، در همان لحظه شخصى مرا از پشت فرمان برداشت و جلوى پاى شاگرد در قسمت پايين گذاشت و اكنون سالم هستم و هيچ ترديدى ندارم كه معجزه قمر بنى هاشم عليه السلام و عنايت آن حضرت باعث نجاتم از مرگ شده است.

كرامت چهل و يكم:

از جناب آقاى حاج شيخ على رضا گل محمدى ابهرى زنجانى، چنين نقل شده: يكى از اهالى كربلاء، عربى را مى بيند كه در حرم حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام ، كنار ضريح مطهر ايستاده و با حضرت چنين سخن مى گويد: آقا جان! از شما صد دينار پول مى خواهم، مى دهى يا نه؟ اگر نمى دهى مى روم حرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام و شكايت شما را به امام حسين عليه السلام مى كنم.

سپس سرش را به طرف ضريح مطهر مى برد و مى گويد: فهميدم و از حرم بيرون مى رود. آن عرب به بازار رفته و به يكى از مغازه داران مى گويد: آقا فرموده است صد دينار به من بده.

او مى گويد: نشانى شما از آقا چيست؟

آن مرد عرب مى گويد: به اين نشانى كه پسر شما مريض شده بود و شما صد دينار نذر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كردى، او هم صد دينار را مى دهد.

ص: 61

نقل كننده مى گويد: به مرد عرب گفتم: چطور شد با حضرت صحبت كردى و نتيجه گرفتى؟

مرد عرب گفت: به حضرت گفتم: اگر پول ندهى مى روم خدمت امام حسين عليه السلام و شكوه مى كنم، ناگهان ديدم حضرت، داخل ضريح ظاهر شد و در حالى كه روى صندلى نشسته بود، حواله اى به من داد، من هم رفتم و از بازار گرفتم.

كرامت چهل و دوم:

از حضرت حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى سيد جعفر ميرعظيمى، موءسس كتابخانه حضرت اباالفضل عليه السلام در زند آباد قم چنين نقل شده: روزى جوانى از اراك يك فرش با دو هزار تومان پول، براى مسجد حضرت اباالفضل عليه السلام آورد و گفت: من مريض بودم، دكترهاى معالج، مرا از همه مأيوس كردند، من هم به حضرت اباالفضل عليه السلام متوسل شدم. در خواب، جمال زيباى آن حضرت را زيارت كردم، ايشان فرمودند: اين فرش و اين دو هزار تومان را براى مسجد حضرت اباالفضل عليه السلام خيابان امام زاده ابراهيم ببر، تو را شفا داديم.

وقتى از خواب بيدار شدم، متوجه گشتم كه حالم خوب شده، اصلاً از اين مسجد خبرى نداشتم و خود آقا آدرس مسجد را به من دادند.

كرامت چهل و سوم:

در كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم عليه السلام چنين نقل شده: يكى از افراد مورد اعتماد مى گويد: در يكى از سفرهايم به عتبات عاليات، روزى در صحن مقدس امام حسين عليه السلام ديدم در بين زنان، شيون و ولوله است، زنى در ميان آنها بود كه حركات

ص: 62

مضطربانه و كارهاى نامناسب انجام مى داد و به شدت متحرك بود.

زن ها هم براى حفاظت از او در تلاش بودند، پرسيدم: چه شده است؟

گفتند: اين زن ديوانه است و مى خواهند او را به حرم حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام ببرند تا حضرت او را شفا دهد؛ اما حريف او نمى شوند.

از وضع آن زن بسيار ناراحت شده و به حرم امام حسين عليه السلام مشرف گشتم، بعد از زيارت بيرون آمدم؛ اما خبرى از آنها نبود، به طرف حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رفتم، آن ها را در بازار ديدم و مردان جلو و زن ها از پشت سر هلهله

مى كردند.

گفتم: چه شده است؟

گفتند: پس از توسل به حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام آن زن شفا گرفت. خواستم آن زن را ببينم ولى چون زن ها منظم و با وقار حركت مى كردند نتوانستم او را بشناسم.

كرامت چهل و چهارم:

در كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم عليه السلام چنين نقل شده: مقارن با ايام عرفه 1421 قمرى، يك روز صبح به حرم مطهر حضرت باب الحوائج قمر بنى هاشم عليه السلام مشرف شدم از يكى از خدام آستانه به نام سيد اسماعيل موسوى كه آثار تقوا و معنويت در چهره اش آشكار بود پرسيدم: شما كه اين جا خادم هستيد يكى از كراماتى را كه ديده ايد برايم نقل كنيد؟

گفت: اولا؛ تا جد سوم ما خادم اين حرم بوده اند، ثانيا؛ دختر دو ساله اى داشتم، در همين حرم مطهر نشسته بودم، خانمم خبر آورد كه بچه از بالاى بام افتاده و نمى دانم

ص: 63

مرده يا از هوش رفته، بيا او را به بيمارستان ببر.

گفتم: دكتر اين جا است، او را كجا ببرم، برو او را بياور اين جا، همسرم رفت و او را روى دست آورد، چند دقيقه كنار ضريح مطهر به قمر بنى هاشم عليه السلام متوسل شدم، ناگهان كودكم چشم باز كرد، سپس او را به بيمارستان برديم، دكترها گفتند: صحيح و سالم است. آن دختر الآن 32 سال دارد.

كرامت چهل و پنجم:

از جناب آقاى حاج مصطفى صراف، موءذن حرم مطهر امام حسين عليه السلام ، كه فعلا ساكن شهر قم است، از جناب آقاى ملا سعد، مداح اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام چنين نقل شده: آقاى ملا سعد در بين راه تهران - مشهد در قطار برايم گفت: تقريبا شش ماه است كه از عراق آمده ام، در آن جا پاى چپم ورم كرد، مرا به بيمارستانى در بغداد به نام بيمارستان "مدينة الطب" بردند و در آن جا بسترى شدم، خانواده ام در كربلاء بودند، پزشكان تشخيص دادند كه بايد عمل بشوم و گفتند: كسى هم بايد امضاء بدهد كه اگر زير عمل مُردم پزشك جراح مسئوليتى نداشته باشد.

من قبول نكردم كه در شهر غريب، آن هم به آن نحو عمل بشوم؛ از اين رو به كربلاء بازگشتم، در كربلاء هم به پزشكى حاذق مراجعه كردم، تشخيص او هم مانند پزشك بغدادى، آن بود كه بايد پايم عمل جراحى بشود.

اهل بيت من گفتند: به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام متوسل شو، من هم همان شب به آن حضرت متوسل شدم و با گريه به خواب رفتم.

صبح مادر بزرگم گفت: نزد جاروكش حرم مطهر حضرت اباالفضل عليه السلام برو، مقام و عظمت حضرت خيلى بالاتر از آن است و فقط جارو را از جاروكش بگير و به محل

ص: 64

ورم پايت بگذار، او هم همين كار را مى كند و با عنايت حضرت اباالفضل عليه السلام به وسيله جاروى حرم آن حضرت شفاء پيدا مى كند و فرداى آن روز ديگر درد و ورمى در پايش احساس نمى كند.

كرامت چهل و ششم:

در كتاب مجموعه انوار علمى معصومين عليهم السلام ، تأليف آقاى شيخ على فلسفى از

حاج شيخ اسماعيل نائب چنين نقل شده است:

حاج شيخ اسماعيل نائب، فاضل عابد معاصر و داراى تأليفات فراوان، كه اين جانب افتخار شاگردى او را داشتم مى فرمود: متولى حرم حضرت عبّاس عليه السلام گفت: من به گوش دردى مبتلا شدم و كارم كم كم به جائى رسيد كه اطباى بغداد عاجز شده و به من توصيه كردند كه به بيمارستان هاى خارج بروم.

در يكى از بيمارستانهاى خارج، تحت برنامه بسترى شدم و پس از معاينه و آزمايش، اعضاى شوراى پزشكى گفتند كه بايد مورد عمل جراحى قرار بگيرم، ولى گفتند: نود درصد امكان خطر وجود دارد.

به آنان گفتم: امشب را مهلت دهيد تا رأى خود را اظهار نمايم.

آن شب بسيار محزون بودم، اما يك مرتبه با خود گفتم، همه بيماران عالم مى آيند و از خاك كربلاء شفا مى گيرند اما من كه خود متولى قبر مطهر هستم، از اين فيض محرومم!

خوشبختانه قدرى از خاك قبر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را همراه داشتم. با حال توجه قدرى از آن خاك را در گوشم ريختم و خوابيدم.

صبح ديدم چرك خارج نشده و درد آن ساكت گرديده، پزشكان براى گرفتن پاسخ

ص: 65

نزد من آمدند، گفتم: باز گوش مرا مورد آزمايش قرار دهيد، اين بار كه معاينه كردند، ديدند عارضه كاملاً برطرف شده است.

فورا كميسيون پزشكى تشكيل يافت و در باب اين حادثه معجزه آسا بحث هايى صورت گرفت، در طول بحث نظراتى داده شد و قرار شد نظر خود من را نيز در اين مسأله جويا شوند.

من در جواب گفتم: به واسطه خاك قبر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است.

با شگفتى گفتند: آيا از آن خاك چيزى باقى مانده است؟

گفتم: بلى، و به ايشان دادم.

تربت حضرت را سه روز در آزمايشگاه مورد تجزيه و تحليل قرار دادند، روز چهارم پزشك آمد و با حال اشك گفت: سه روز آن را در دستگاه گذاشته ام و مى بينم خاك و خون است و اثر شفا در آن خون مى باشد.

آرى، در مدتى كه در آن كشور بودم، همه جا در مجالس و محافل از اين كرامت سخن مى گفتند و جمعيت فراوانى از فرقه كفار شيفته آن بزرگوار شدند و عده اى هم كه از نزديك شاهد قضيه بودند به اسلام گرايش پيدا كرده و شيعه شدند.

كرامت چهل و هفتم:

از جناب آيت اللّه سيد عبدالكريم كشميرى چنين نقل شده:

آقاى كشميرى، زمانى كه در نجف مى زيستند، مورد مراجعه اقشار مختلف مردم بودند و اكثرا از ايشان طلب استخاره مى شد، ضمناً استخاره ايشان با تسبيح صورت مى گرفت.

ايشان صبح ها قريب دو ساعت به ظهر مانده در يكى از ايوان هاى صحن مطهر

ص: 66

حضرت اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام مى نشستند و افراد مختلف در اين موقع براى گرفتن استخاره به ايشان مراجعه مى كردند.

آقاى كشميرى نقل كردند: مدتى بود مى ديدم زنى با عباى سياه و حالت زنان معيدى (به زنانى كه در چادرها و يا در روستاها زندگى مى كنند، معيدى مى گويند) زير ناودان طلا مى نشيند و زن ها به او مراجعه مى كنند و او نيز با تسبيحى كه به دست دارد،

برايشان استخاره مى گيرد.

اين حالت نظرم را جلب كرد، روزى به يكى از خدام صحن مطهر گفتم: هنگام ظهر كه كار اين زن تمام مى شود او را نزد من بياوريد، از او سوءالاتى دارم.

خادم مزبور، يك روز پس از اين كه كار استخاره آن زن تمام شد او را نزد من آورد، از او سوءال كردم: تو چه مى كنى؟

گفت: براى زن ها استخاره مى گيرم.

گفتم: استخاره را از كه آموختى؟ چه ذكرى مى خوانى؟ و چگونه مطالب را به مردم مى گويى؟

گفت: داستانى دارم، و شروع به تعريف آن داستان كرد كه من زنى بودم كه با شوهر و فرزندانم زندگى عادى اى را مى گذراندم، شوهرم در اثر حادثه اى از دنيا رفت و من ماندم و چهار فرزند يتيم، خانواده شوهرم، به اين عنوان كه من بد قدم هستم و قدم من باعث مرگ پسرشان شده، مرا از خود طرد كردند و خانواده خودم هم اعتنايى به مشكلات مادى من نداشتند، لذا زندگى را با زحمات زياد و رنج فراوان مى گذارندم.

ضمناً از آنجا كه زنى جوان بودم، طبعاً راههايى نيز براى انحرافم گسترده مى شد، و چندين مرتبه بر اثر تنگناهاى اقتصادى و احتياجات مادى نزديك بود به دام افتاده و به فساد كشيده شوم و تن به فحشا بدهم، ولى خداوند كمك نمود و خوددارى كردم، تا

ص: 67

اين كه روزى بر اثر شدت احتياج و گرفتارى، تصميم گرفتم كه چون زندگى برايم طاقت فرسا شده و ديگر چاره اى نداشتم تن به فحشا بدهم.

تصميم خود را گرفته بودم، اما اين بار نيز خدا به فريادم رسيد و مرا نجات داد، در بين ما رسم است كه اگر حاجتى داريم به حرم حضرت اباالفضل عليه السلام مى آييم و سه روز اعتصاب غذا مى كنيم تا حاجتمان را بگيريم، و اكثراً هم حاجت خود را مى گيريم. من

نيز تصميم گرفتم به ساحت مقدس حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام متوسل شده و اعتصاب غذا كنم.

رفتم و دست توسل به دامن ايشان زده و كنار ضريح آن حضرت اعتصاب غذا را شروع كردم، روز سوم در كنار ضريح خوابم برد و حضرت اباالفضل عليه السلام به خوابم آمد و حاجتم را برآورد و فرمود: براى مردم استخاره بگير.

عرض كردم: من كه استخاره بلد نيستم.

فرمود: تو تسبيح را بگير، ما حاضريم و به تو مى گوييم كه چه بگويى.

از خواب بيدار شده و با خود گفتم: اين چه خوابى است كه ديده ام؟! آيا براستى حاجتم روا شده و ديگر مشكلى نخواهم داشت؟!

مردد بودم چه كار كنم؟ بالاخره تصميم گرفتم اعتصابم را شكسته و از حرم خارج شوم و ببينم چه مى شود، از حرم خارج شده و داخل صحن گرديدم، از يكى از راهروهاى خروجى كه مى گذشتم زنى به من برخورد كرد و گفت: خانم استخاره مى گيرى؟ تعجب كردم، اين چه مى گويد؟! معمول نيست كه زن استخاره بگيرد، آن هم زن معيدى و چادرنشين و بيابانى! ارتباط اين خانم با خوابى كه ديدم و دستورى كه حضرت به من دادند، چيست؟! آيا اين خانم از خواب من مطلع است؟! آيا از طرف حضرت مأمور مى باشد؟! بالاخره، گفتم: من كه براى استخاره تسبيح ندارم، فوراً ت

ص: 68

سبيحى به من داد و گفت: اين تسبيح را بگير و استخاره كن!

دست بردم و با توجهى كه به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داشتم مشتى از دانه هاى تسبيح را گرفتم، ديدم حضرت در مقابلم ظاهر شد و فرمود كه به اين زن چه بگويم، مطالب را گفتم و او رفت.

از آن تاريخ به بعد، هفته اى يك روز به اين محل زير ناودان طلا مى آيم و زنانى كه

وضع مرا مى دانند، نزدم مى آيند و برايشان استخاره مى گيرم و بابت هر استخاره پولى به من مى دهند. ظهر كه مى شود، با پول حاصله، وسايل معيشت خود و فرزندانم را تهيه مى كنم و به منزل بر مى گردم.

كرامت چهل و هشتم:

در كتاب باب الحوائج چنين نقل گرديده:

شنيده شده كه در شهر مشهد، هنگام زيارت قبر امام رضا عليه السلام امام هشتم شيعيان جهان، يك جيب بر، پول يكى از زائرين را با تردستى خاصى كه مخصوص اين طبقه است از جيب او مى ربايد و لحظه اى بعد وى فلج مى شود.

دزد بيچاره كه از اين پيش آمد غير مترقبه خودش را باخته بود، با حالتى پريشان به حرم امام رضا عليه السلام مى رود و براى شفا يافتن، خودش را به ضريح امام مى بندد.

شب بعد امام رضا عليه السلام به خوابش مى آيد و دزد با التماس مى گويد: يا امام رضا عليه السلام ! مجازات من به خاطر سرقت پول مختصرى از يك زائر بسيار سنگين است، براى اين دزدى ناچيز، چرا بايد فلج بشوم؟

امام رضا عليه السلام در پاسخش مى فرمايند: عمويم حضرت اباالفضل العبّاس براى زيارت من تشريف آورده و آنجا حضور داشتند و چون تو پس از دزدى، به نام من

ص: 69

قسم دروغ خوردى، عمويم حضرت اباالفضل عليه السلام از اين امر غضبناك شده و تو را به اين صورت درآورده است! هنگامى كه مرد جيب بر از غضب پسر اميرالموءمنين عليه السلام آگاه مى شود، شفاى خود را از باب الحوائج مى خواهد و توبه مى كند و قول مى دهد از آن پس گرد كارهاى ناروا نگردد، حضرت اباالفضل عليه السلام نيز او را شفا مى دهند و بدين ترتيب مردى كه عمر خود را با دزدى و جيب برى گذرانده بود به راه راست هدايت

مى گردد.

كرامت چهل و نهم:

در كتاب داستانهاى شگفت چنين نقل شده:

جناب مولوى قندهارى نقل كرد: برادرم محمد اسحاق در بچگى مسلول شد و از درمان وى نااميد شديم.

پدرم او را به كربلاء برد و در حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به ضريح مقدس بست و از آن بزرگوار خواست كه از خداوند شفا يا مرگ او را بخواهد.

بچه را بست و خود در رواق مشغول نماز شد، هنگامى كه نزد او برگشت، بچه گفت: بابا گرسنه ام، به صورتش نگاه كرد، ديد رخسارش تغيير كرده و شفا يافته است، او را بيرون آورد.

فرداى آن روز بچه انار خواست و 8 دانه انار و يك قرص نان بزرگ خورد و اصلاً از آن مرض خبرى نشد، وى اكنون ساكن نجف مى باشد و در خيابان حضرت حمزه مشغول خبازى است.

ص: 70

كرامت پنجاهم:

استاد عزيزم (مدظله العالى) در جلد دوم كتاب ملاقات با امام زمان ارواحنافداه چنين نقل فرموده:

يكى از وعاظ محترم ايران كه خودم شاهد كسالت سخت ريوى او بودم و اطباى ايران از معالجه اش مأيوس شده بودند، پوست بدنش به استخوان هايش چسبيده بود و آخرين قطرات خون بدنش از حلقومش بيرون مى آمد و قسمت عمده ريه اش فاسد شده بود و مى خواستند در اسرع وقت او را براى معالجه به بيمارستان شوروى در مسكو ببرند، ناگهان خودم شاهد بودم بدون آن كه او را معالجه كنند، پس از چند روز شفاى كامل پيدا كرد.

وقتى چگونگى شفايش را از او سوءال كردم، گفت: آخرين شبى كه صبحش بنا بود مرا به مسكو ببرند، مى دانستم كه يا در راه و يا در همان مملكت كفر از دنيا مى روم، منتظر شدم تا برادرم كه پرستارى مرا به عهده داشت از اطاق بيرون برود.

وقتى بيرون رفت در همان حالت ضعف رو به كربلاء كردم و حضرت سيدالشهداء عليه السلام را مورد خطاب قرار داده و گفتم: آقا، يادتان هست به منزل فلان پيرزن رفتم و روضه خواندم و پول نگرفتم و نيتم تنها و تنها رضايت خداى تعالى و شما بود؟!

و بالاخره چند عمل از اين قبيل اعمالى كه با اخلاص انجام داده بودم متذكر شده و در مقابل آن شفايم را از آن حضرت خواستم، ناگهان ديدم در اتاق باز شد و حضرت سيدالشهداء عليه السلام و برادرشان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام وارد اتاق شدند.

حضرت سيدالشهداء عليه السلام به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: برادر، بيمار

ص: 71

ما را معالجه كن، ايشان هم دستى به صورت من تا روى سينه ام كشيدند و از جا حركت كردند و رفتند.

بعد از آن احساس كردم سلامتى خود را بازيافته و ديگر احتياجى به دكتر و بيمارستان ندارم و اين چنين كه ملاحظه مى كنيد صحيح و سالم گرديدم.

كرامت پنجاه و يكم:

در كتاب منازل الاخره شيخ عبّاس قمى به نقل از دارالسلام چنين نقل شده:

شيخ بزرگوار جناب حاج ملا على از والد ماجدش جناب حاج ميرزا خليل طهرانى رحمه الله نقل فرموده كه من در كربلاى معلى بودم و مادرم در تهران، شبى در خواب ديدم كه مادرم نزد من آمد و گفت: اى پسر! من مردم و مرا به سوى تو آوردند و بينى ام را شكستند، من وحشت زده از خواب بيدار شدم و كمى بعد نامه اى از طرف برادرانم برايم آمد، كه نوشته بودند والده ات وفات كرد و جنازه اش را نزد شما فرستاديم.

چون جنازه كش ها آمدند، گفتند: جنازه والده شما را در كاروان سراى نزديك ذى الكفل گذاشتيم، چون گمان كرديم شما در نجف مى باشيد.

من به صادقه بودن خوابم مطمئن شدم، ولى در معنى كلمه آن مرحوم كه "بينى مرا شكستند" متحيّر و متعجب بودم تا آن كه جنازه اش را آوردند، كفن او را گشودم، ديدم بينى او شكسته شده، سبب را از حاملين او پرسيدم.

گفتند: ما سببش را نمى دانيم، جز آن كه در يكى از كاروان سراها تابوت او را روى تابوت هاى ديگر گذاشته بوديم كه تابوت وى و جنازه بر زمين افتاد، شايد در آن وقت اين آسيب به آن مرحوم رسيده باشد غير از اين سببى براى آن نمى دانيم.

جنازه مادرم را آوردم در حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و مقابل آن

ص: 72

جناب گذاشتم و چون مادرم در زمان حياتش نسبت به نماز و روزه اش بى اهميت بود عرض كردم: يا اباالفضل عليه السلام مادرم نماز و روزه اش را نيكو به جا نياورده، ولى الحال دخيل شما است، شما او را شفاعت كنيد تا عذابش نكنند، من متعهد مى شوم پنجاه سال براى او روزه و نماز به جاى آورم.

پس او را دفن كردم و در امر نماز و روزه براى او مسامحه شد و مدتى گذشت.

شبى در خواب ديدم شور و غوغائى بر در خانه من است، از خانه بيرون آمدم ببينم قضيه چيست؟ ديدم مادرم را به درختى بسته اند و تازيانه مى زنند.

گفتم: براى چه او را مى زنيد؟

گفتند: ما از جانب حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مأموريم او را بزنيم تا فلان مبلغ پول بدهد.

سراسيمه داخل خانه شدم و آن پولى كه طلب مى كردند آوردم و به ايشان دادم و مادرم را از درخت باز كرده و به منزل بردم و مشغول به خدمت او شدم.

وقتى بيدار شدم حساب كردم آن مقدار پولى كه در خواب از من گرفته اند مطابق بود با پول پنجاه سال نماز و روزه اى كه متعهد شده بودم به جاى آورم، لذا فورا آن مبلغ را برداشتم و خدمت آقا ميرزا سيد على رحمه الله ، صاحب كتاب رياض برده و گفتم اين پول پنجاه سال نماز و روزه است، خواهش مى كنم لطف فرموده و به نيابت از مادرم به جا آوريد.

كرامت پنجاه و دوم:

در كتاب معجزات و كرامات ائمه اطهار عليهم السلام چنين نقل شده:

موءمن متدين آميرزا حسن يزدى، از مرحوم پدر خود كه او را بسيار در روزهاى

ص: 73

جمعه در تعزيه حضرت سيدالشهداء عليه السلام در منزل و جاهاى ديگر ملاقات مى كرديم، نقل نمود:

در سالى كه از يزد با شتر و اموال بسيار به كربلاء مشرف مى شديم، نيمه شب

نزديك كوهى با دزدان و قطاع الطريق روبرو شديم، من سكه هاى زيادى از طلا با خود داشتم، فورا آنها را در قنداقه ى كودك كه همين ميرزا حسن باشد گذاشته و او را به مادرش دادم.

در اين اثنا دزدها ريختند و مشغول غارتگرى شدند، فرياد زوار گوش فلك را كر و چشم مور و مار را گريان مى نمود، صداها بلند شد: يا اباالفضل العبّاس، اى قمر بنى هاشم، به فرياد ما برس.

ناگاه در آن شب تاريك جمال آن ماه بنى هاشم با روى برقع كشيده بيرون آمد و سوار بر اسب از دامنه كوه سرازير گرديد، نور صورت انورش از زير برقع، درخشان و جلگه و دشت را همچون وادى طور ايمن منور ساخته بود، شمشير آتش بارى چون ذوالفقار حيدر كرار در دست، صيحه اى مانند رعد غران بر دزدان زد و فرمود:

دست برداريد و دور شويد و گرنه همه شما را هلاك خواهم كرد، تمام اهل قافله و همه دزدها وقتى تابش نور رخسار آن ماه بنى هاشم را مشاهده و صداى دلرباى آن سرور را شنيدند، فورا پا به فرار گذاشته و دست از زوّار كشيدند، و آن حضرت در همان محل كه ايستاده بودند غيب شدند.

زوّار براى تجليل اين معجزه فاخر، آن شب را تا صبح در همان محل ماندند و گريه و زارى نموده و به قمر بنى هاشم توسل جستند و دعا و زيارت و تعزيه خواندند، تمام اثاثيه خود را ديدند و مقدارى از آنها را كه دزدها به كنارى برده بودند، به همان حال گذاشته و فرار كرده بودند.

ص: 74

از جمله بركات ظهور حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در آن شب اين بود كه در ميان قافله سيدى وجود داشت كه سال ها گنگ بود، چون در آن گير و دار جلوه نور پروردگار و قد و قامت فرزند حيدر كرار را ديد، قفل از زبانش برداشته، با زبان گويا و

فصيح مشغول به سلام و صلوات گرديد و بهتر از همه خرسندى مى نمود.

كرامت پنجاه و سوم:

در كتاب تاريخ تكايا و عزادارى قم چنين نقل شده:

در ايام متحد الشكل نمودن لباس و ممنوعيت عزادارى، روزى در چهار سوق بازار هادى خان، نايب راه را بر آقا سيد حبيب چاووشى كه براى روضه خوانى مى رفت، گرفته و از او مى خواهد كه عمامه خود را تحويل داده و متحد الشكل شود، سيد حبيب كه مردى جليل القدر بود و در بين مردم محبوبيتى داشت، از نايب مى خواهد كه از او درگذرد و اين كار را نكند، ولى نايب با اصرار و قلدرى در حضور مردم عمامه را از سر سيد بر مى دارد، سيد دلش شكسته شده و در حالى كه اشك از ديدگانش سرازير بود خطاب به نايب مى گويد: برو نايب، ان شاء اللّه از جدم اباالفضل العبّاس عليه السلام عوضش را بگيرى.

همان شب كه نايب كشيك بازار بوده، به قصد پاييدن بازار از دريچه بام چهار سوق، ناگهان از بالا به زير افتاده و مغزش با زمين اصابت نموده و در دم تركيد و به درك رفت.

كرامت پنجاه و چهارم:

در كتاب چهره ى درخشان قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام به نقل از حاج

ص: 75

حمزه برازنده، از موءسسان بيت العبّاس گچساران چنين نقل شده:

در سال 1355 هجرى شمسى هنگامى كه صندوق نذورات نصب شده در جلوى

بيت العبّاس عليه السلام را تخليه مى كرديم، در بين وجوهات داخل صندوق، يك قطعه چك به مبلغ 600 تومان در عهده بانك صادرات ولى بدون امضاى صاحب حساب، توجه ما را به خود جلب كرد.

چون چك بدون امضاء فاقد ارزش حقوقى مى باشد و از طرفى صادر كننده آن را نيز نمى شناختيم، با توجه به حساب جارى ايشان به بانك مربوطه مراجعه كرديم و از طريق بانك، شخص مورد نظر با نشانى كامل محل سكونت، براى ما مشخص گرديد.

پس از مدتى كه ايشان را ملاقات كرديم و جريان امتناع از امضاى چك را جويا شديم، ضمن اظهار تشكر از ما گفتند:

مدت چند ماه بود كه همسرم از ناحيه سينه اظهار ناراحتى مى كرد و بعضى اوقات به خود مى پيچيد، به هر كدام از پزشكان و اطباى شهر كه مراجعه كردم و عكس بردارى و نمونه بردارى و آزمايشات متعددى انجام شد، اما هيچكدام مثمر ثمر واقع نگرديد، هر روز از روز پيش درد بيشتر مى شد و قواى جسمانى او تحليل مى رفت.

لاجرم او را به شيراز اعزام نمودند، در آنجا هم پس از چند روز معطلى و آزمايشات، مجددا او را بسترى كردند و تحت درمان و نظارت مستقيم بيمارستان قرار گرفت.

اندكى بعد متخصص مربوطه، بنده را احضار كرد و به طور خصوصى اظهار داشت: خانم شما مبتلا به سرطان پستان مى باشد و بهبودى او با خداست، ولى از نظر ما 20 درصد احتمال بهبودى وجود دارد، لذا براى اطمينان بيشتر و نيز انجام آزمايشات مجدد و استفاده از داروهاى مفيد تا نتيجه كلى، حداقل بايد دو ماه در اين بيمارستان

ص: 76

بسترى شود.

من حالتى مضطرب داشتم، روحم در آسمان ها مشغول پرواز و جسمم در اتاق

نزد دكتر بود، هر كلمه صحبت او مانند پتكى بر مغز استخوانم فرود مى آمد و نفهميدم چه موقع و چه ساعتى اتاق را ترك كرده و مأيوسانه به نيت وداع آخر مجددا نزد عيال بازگشتم، البته بر حسب ظاهر او را دلدارى داده و باعث تقويت روحى او شدم.

پس از ساعتى به او گفتم: براى تهيه پول و سركشى به بچه ها به گچساران مى روم ولى زود بر مى گردم، همسرم با كمال يأس و نااميدى گفت: از نزد من دور نشو، چون من مرگ را نزديك خود مى بينم، اگر مى روى، چون ممكن است اين آخرين ديدار ما باشد مرا حلال كن و پس از من، از بچه ها هم مانند پدر و هم مانند مادر، مواظبت كن و نيز اگر سرپرستى براى خانه انتخاب نمودى سعى كن زنى عفيفه و محجبه و متدينه باشد تا ديندارى و داشتن ايمان او باعث شود، كمتر موجبات آزار و اذيت بچه ها را فراهم كند.

من برخلاف غوغاى درونى خود، كه تمام وجودم در غم و اندوه بود، با خنده هايى مصنوعى و حالتى اميدوار كننده به تمام تقاضاهاى او مهر تأييد مى زدم تا بتوانم اين حالت يأس را از خاطر او محو كنم.

سرانجام او را ترك كرده و با اتوبوس به قصد گچساران به راه افتادم، در اين فاصله زمانى، پنج ساعت تمام افكار خود را به اين كه چه كار كنم و به چه كسى پناه بياورم و آخر چه خواهد شد؟! مشغول داشته و نهايتا به اين نتيجه رسيدم كه بايد از معصومين عليهم السلام يارى بطلبم تا با معجزه اى حيات از دست رفته، مجددا به كالبد همسرم اعطا شود.

يك لحظه به نظرم مى رسيد كه پس از بازگشت به شيراز، او را از بيمارستان

ص: 77

مرخص كرده و به پابوسى و زيارت يكايك امامزاده ها ببرم و لحظه اى بعد با خود مى گفتم: چگونه ممكن است با زنى عليل كه حمل و نقل او مشكل است بتوانم اين

اعمال را انجام دهم و تصميمم عوض مى شد.

اضطراب خاطر و نداشتن تصميمى راسخ، مرا عذاب مى داد تا بالاخره به گچساران رسيدم و در آنجا در حالى كه از خود بى خود بودم، ناگهان متوجه شدم كه در كوچه بيت العبّاس به سوى منزلم در حركتم! با خود گفتم: من هم چند روز در اوايل بناى اين ساختمان، كارهاى جوشكارى آن را انجام داده ام، پس چه بهتر كه از صاحب بيت، باب الحوائج آقا قمر بنى هاشم عليه السلام مدد جسته و به وى التجاء نمايم، تا مرحمت آن حضرت عايدم شود.

اين را گفتم و دست در جيب بردم، پول قابل توجهى نديدم، ولى دسته چك را يافتم و با اين كه وجهى در حسابم نبود مع هذا يك فقره چك به مبلغ 600 تومان به عنوان گروگان وصول نتيجه، بدون امضاء به صندوق تقديم كردم و پس از راز و نياز و گريه زياد به منزل خود رسيدم.

بچه ها، به محض مشاهده من، مانند حلقه انگشتر دورم جمع شده و احوال مادر را جويا شدند، آنها را نوازش كرده و تسكين خاطر دادم و خواربار و مواد غذايى لازم را براى چند روز آنها تهيه نمودم. در خلوت از غم بى سرپرستى و بى مادرى بچه ها به گريه و راز و نياز و التماس با خدا مى پرداختم و چون به هيچ وجه نمى توانستم در مورد تقاضاى بچه ها مبنى بر ملاقات با مادرشان جواب رد دهم، هفته بعد يك روز كه به مناسبتى تعطيل رسمى بود بچه ها را به شيراز بردم و آنها از نزديك مادرشان را لمس و ديدارى تازه كردند، من هم به سراغ متخصص مربوطه كه كشيك شب بيمارستان بود رفتم و جوياى احوال بيمار شدم.

اظهار داشت: فقط يك نوع آزمايش مانده بود كه امروزه انجام شد و نتيجه فردا

ص: 78

مشخص خواهد گشت، اگر نتيجه مثبت بود، روز شنبه او را مرخص خواهيم كرد و

ديگر ادامه دارو و درمان بى نتيجه خواهد بود، بايد او را به منزل برده و هزينه و خسارت ديگرى را متحمل نشويد و افزود: خواه ناخواه، انسان روزى به دنيا مى آيد و روزى هم از دنيا خواهد رفت.

آن شب و روز آرام و قرار نداشتم و خواب به چشمانم راه نيافت، غم و اندوه تمام وجودم را فراگرفته بود، مخصوصا مشاهده صحنه اى كه مادر، فرزندانش را نوازش و محبت مى كرد و با يكايك آنها وداع مى گفت، دلم را آتش مى زد.

دقايق و لحظات به كندى سپرى مى شد و من منتظر يك معجزه بودم، تا اين كه پرستارى مرا صدا زد و گفت: دكتر تو را احضار كرده ، در ميان راهرو ساعت ديوارى را ديدم كه عقربه هاى آن، ساعت چهار را اعلام مى كرد، با قدم هاى لرزان، كه توان تحمل جسمم را نداشتند و در حالتى بين خوف و رجاء به طرف اتاق دكتر حركت كردم.

پس از عرض سلام، كه با صداى مرتعش صورت گرفت، ملاحظه كردم دكتر با صورتى بشاش و لبانى خندان رو به من كرد و اظهار داشت: آقاى محترم، در نهايت خوشحالى و مسرت به شما مژده مى دهم كه نتيجه نهايى آزمايش بيمار شما پس از تأييد سه مركز مهم آزمايشگاهى، مطلوب بوده و ما اينك 50 درصد به بهبودى كامل ايشان اميدوار شده ايم، مگر شما در اين مدت چه كار نيك و خيرى انجام داده ايد كه تمام معادلات پزشكى ما را در اين مدت به هم ريخته است؟!

در حالى كه از خوشحالى بغض گلويم را فشار مى داد و اشك شوق در چشمانم حلقه زده بود، گفتم: آقاى دكتر من كار نيكى كه مهم باشد انجام نداده ام، ولى از متخصص ترين متخصص عالم، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام تقاضا كردم كه به پاس آبرو و مقام رفيعى كه نزد خدا دارد، شفاى عاجل اين مريض را از درگاه الهى درخواست كند، اكنون هم خداوند قادر منان از سر ترحم به حال اين طفلان

ص: 79

بى سرپرست، خواسته مرا اجابت فرموده است.

بنا به دستور دكتر مبنى بر خلوت بودن مكان استراحت بيماران، فرداى آن روز بچه ها را به وسيله يكى از بستگان به گچساران فرستادم و يك هفته ديگر در شيراز ماندم.

الحمدلله رب العالمين، تاكنون كه شش ماه از آن ماجرا مى گذرد هر ماه كه از بيمار تست هاى آزمايشگاهى به عمل مى آيد، وضع او رضايت بخش بوده و هيچ گونه آثار و علائم سرطانى در وى وجود ندارد و وضع مزاجى اش از روز قبل از بيمارى هم بهتر و شاداب تر مى باشد.

در خاتمه، با حالتى محزون گفت: ما هر چه داريم از ولايت آقا اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام و فرزندان اوست، اگر همين قدر كه به دكتر و دارو و قرص و شربت اعتقاد داريم، با نيتى پاك و قلبى شكسته اين بزرگواران را به كمك بطلبيم و آنان را در درگاه خداى تعالى شفيع قرار دهيم هرگز نياز به دارو و درمان نخواهيم داشت.

كرامت پنجاه و پنجم:

از آقاى محمد ديده بان كه يكى از موثقين و خدمت گزار مسجد مقدس جمكران است چنين نقل شده:

مرحوم عبّاس كهريزكى كه مسئوليت واحد تأسيسات و برق صحن مقدس حضرت عبّاس عليه السلام را به عهده داشت براى خود اين جانب نقل نمود: روزى پسرش به نام صاحب، مشغول چراغانى مناره هاى حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بود كه از بالاى پشت بام به وسط حياط صحن سرنگون مى شود، مردم جمع شده و بلافاصله او را به بيمارستان عباسيه شهر كربلاء مى رسانند، و به علت حال بسيار وخيم

ص: 80

او، توسط پزشكان بسترى مى گردد.

خود بيمار نقل مى كند: هنگامى كه روى تخت بيمارستان دراز كشيده بودم، ناگهان شخصى با لباس سفيد با تندى به بنده خطاب كرد: اينجا چه مى كنى؟! برخيز و برو كارهايت را انجام بده.

من كه ترسيده بودم با همان لباس بيمارستان از روى تخت بلند شده و فرار كردم، در خيابان افرادى كه مرا به بيمارستان آورده بودند، با تعجب به من نگاه مى كردند و مى پرسيدند: اينجا چه كار مى كنى و چرا از بيمارستان بيرون آمدى؟

من ماوقع را برايشان شرح دادم، و خلاصه اين از وقايع مشهور آن زمان در كربلاء گرديد.

كرامت پنجاه و ششم:

علامه ارومى در كتابش مى نويسد:

نصيرالدوله، مناره حضرت اباالفضل عليه السلام را طلا گرفت، ولى زرگرى كه متصدى اين كار بود، حقه بازى كرده و طلاى بد مصرف نمود، لذا طلاها خيلى زود سياه شدند.

روزى كه زرگر از بغداد به كربلاء آمد، وقتى داخل صحن شد مضطرب گرديده و رنگش پريد و رويش سياه شد و مرد.

كرامت پنجاه و هفتم:

در كتاب الخصائص العباسيه، همچنين در كتاب زندگانى شخصيت شيخ مرتضى انصارى رحمه الله از علامه نورى چنين نقل شده:

عالم عادل سيد حسين شوشترى رحمه الله مى فرمايد: وقتى براى زيارت با حاج سيد

ص: 81

على شوشترى و خاتم المجتهدين شيخ مرتضى انصارى رحمه الله به كربلاء مشرف شديم، من به منزلى كه هميشه به آنجا مى رفتم، وارد گشتم، ديدم صاحب منزل از من پريشان تر است، پس به زيارت حضرت عبّاس عليه السلام مشرف شدم و پس از فراغ از نماز و زيارت، شبكه هاى ضريح مقدس را در برگرفته و عرض كردم: اى مولاى من! مى دانيد من زوار شمايم و چيزى ندارم، هنوز كلامم تمام نشده بود كه ديدم از شبكه هاى ضريح چيزى حركت كرد و نزد من افتاد، آن يك سكه شامى بود كه قيمتش در آن زمان دو قران و دو شاهى بود. آن را برداشته و شكر حق تعالى را به جا آوردم.

كرامت پنجاه و هشتم:

از مرحوم حاج احمد تهرانى، معروف به كربلايى احمد كه يكى از پير غلامان آقا امام حسين عليه السلام بوده چنين نقل شده:

حاج ملا آقاجان زنجانى رحمه الله در يكى از سفرهايش به كربلاء و در حال تشرف به حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مشاهده مى كند كه عده اى از يكى از قبيله هاى اطراف كربلاء، همراه با دختر و پسرى به حرم آمده و داد و فرياد عجيبى در حرم به راه انداخته بودند.

وقتى حاج ملا آقاجان زنجانى رحمه الله علت را سوءال كردند، گفتند: در بين اعراب باديه رسم است وقتى دخترى هنوز به خانه شوهر نرفته با شوهرش ارتباطى نداشته باشد، و چنان چه حملى بر دارد، متهم مى شود.

اين دختر نيز هنوز به خانه شوهر نرفته است ولى نامزد دارد و قسم مى خورد كه توسط نامزدش حامله شده ولى او قبول نمى كند، به همين خاطر به حرم حضرت

اباالفضل عليه السلام آمده ايم تا قسم بخورد.

ص: 82

حاج ملا آقاجان رحمه الله مى گويد: به محض اين كه جوان رو به حرم كرد و قسم دروغ خورد، ناگهان رويش سياه شد و بر زمين افتاد و به اين ترتيب دختر از اتهام رهايى يافت.

كرامت پنجاه و نهم:

استاد عزيزم (مدظله العالى) در كتاب شريف شبهاى مكه چنين فرموده اند:

يك روز به حرم مطهّر روءوس شهداء در باب الصغير رفته بودم، كسى در حرم نبود، ولى جوانى در گوشه حرم سرش را روى زانو گذاشته و مثل آن كه خوابش برده بود.

من هم كه تنها بودم زيارت مختصرى خوانده و نزديك همان جوان مشغول نماز زيارت شدم، بعد از نماز، آن جوان سرش را از روى زانويش بلند كرد و گفت: آقا من خواب نبودم، بلكه حتّى چشم هايم هم باز بود، ولى همان طورى كه سرم روى زانويم بود مى ديدم تمام شهدائى كه سرشان اين جا دفن است حضور دارند و حوائج زوّارشان را مى دهند و يكى از حوائج مهمّ مرا هم بنا شد امشب بدهند، آيا اين خواب يا بيدارى مى تواند حقيقت داشته باشد؟

گفتم: اگر مقدارى صبر كنيد حقيقت اين خواب يا بيدارى براى شما طبعاً روشن مى شود.

گفت: چطور؟

گفتم: امشب اگر آن حاجت مهمّ شما برآورده شد معلوم مى شود حقيقت داشته

والاّ ممكن است آنچه ديده ايد خيالاتى بيش نبوده باشد.

گفت: چيزى را كه به من وعده داده شده برايتان توضيح مى دهم تا شما هم ناظر

ص: 83

جريان باشيد.

گفتم: متشكّرم.

گفت: من دختر بچّه اى دارم كه از مادر نابينا متولّد شده و بسيار خوش استعداد است، امروز به من مى گفت: اين كه مى گويند فلان چيز قشنگ و فلان چيز زشت است يعنى چه؟

گفتم: تو چون چشم ندارى اين چيزها را نمى توانى بفهمى.

گفت: چطور مى شود انسان چشم داشته باشد؟

گفتم: بعضى ها از مادر، با چشم متولّد مى شوند و بعضى ها بدون چشم و تو بدون چشم متولّد شده اى.

گفت: حالا هيچ راهى ندارد كه من هم چشم داشته باشم؟

گفتم: چرا، اگر من يا خودت به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام متوسّل شويم ممكن است به تو چشم عنايت كنند.

گفت: پس پدر اين كار را بكن و به من هم تعليم بده تا من هم به آنها متوسّل شوم، شايد چشم دار گردم.

من گريه ام گرفت و او را در منزل رو به قبله نشاندم و گفتم: بگو يا اباالفضل! چشمم را بده تا من ببينم.

حالا به اين جا آمده ام و حاجتم هم شفاى دخترم بود كه اين خواب يا بيدارى را ديدم.

گفتم: بسيار خوب، امشب اگر بچّه ات چشم دار شد معلوم مى شود آن چه ديده اى حقيقت داشته است، آن مرد مرا به منزلش برد و دخترك را به من نشان داد و گفت: شما فردا صبح بيائيد همين جا و از ما خبرى بگيريد.

ص: 84

اتّفاقاً خانه او در شارع الامين و سر راه ما وقتى به حرم حضرت رقيّه عليهاالسلام مى رفتيم بود.

فرداى آن روز وقتى از آن منزل خبر گرفتم ديدم جمعى به آن خانه رفت و آمد مى كنند.

پرسيدم: چه خبر است؟

گفتند: ديشب در اين خانه كورى به بركت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شفا يافته، وقتى وارد شدم ديدم آن دخترك با چشم هاى زيباى درشت و بينا نشسته و پدرش هم پهلوى او بود، وقتى چشمش به من افتاد گفت: آقا ديديد كه آن جريان حقيقى بود.

مقدارى در آن منزل نشستم، پدر دختر سوءالى از من كرد و گفت: حضرت اباالفضل عليه السلام در كربلاء هستند يا در شام؟

گفتم: آن حضرت نه در شام محدود مى شود و نه در كربلاء، زيرا حضرت اباالفضل عليه السلام لااقل مثل حضرت عزرائيل مى باشد كه بر تمام كره زمين احاطه دارد و ارواح را قبض مى كند!

روح مقدّس آن حضرت بر تمام كره زمين احاطه دارد و حوائج مردم را از خدا مى گيرد و به آنها مى دهد.

گفت: آيا واقعاً سر مقدّس حضرت عبّاس عليه السلام در باب الصغير دفن است؟

گفتم: نمى دانم، اين طور مى گويند.

گفت: پس چطور وقتى من در آنجا متوسّل شدم دخترم را شفا دادند؟

گفتم: دخترت هم كه در همين منزل متوسّل بوده، شايد به خاطر توسّل دخترت بود كه به او شفاء داده اند، چون گفته اند: آه صاحب درد را باشد اثر.

ص: 85

و علاوه بر اين مگر من نگفتم سر و بدن در قبر و يا در هر كجاى ديگر كه باشد شفا نمى دهد، بلكه روح با عظمت آن بزرگوار كه لااقل بر كره زمين احاطه دارد شفا مى دهد.

گفت: خيلى متشكّرم، چون اتّفاقا ديشب همين فكر را مى كردم و با خود مى گفتم: اگر حضرت اباالفضل عليه السلام در شام است پس چگونه جواب ارباب حوائج كربلاء را كه قطعا روزى صدها نفر به او مراجعه مى كنند و حوائجشان را مى گيرند، مى دهد؟!

و اگر در كربلاء است پس چگونه حاجت من و امثال مرا كه در روز، دهها نفر به اين حرم شريف مراجعه مى كنند و مثل من حاجت شان را مى گيرند، مى دهد؟!

و اگر در يكى از اين دو مكان نائب گذاشته و در جاى ديگر خودش كار مى كند، پس چگونه در منزل ما جائز است كه دخترم او را صدا بزند و به قول شما حاجتش را خودش از آن حضرت بگيرد؟ ولى با اين بيان مطلب برايم حل شد، خدا به شما جزاى خير عنايت كند.

كرامت شصتم:

در كتاب وقايع الايام خيابانى چنين نقل شده:

چون مقارن اختتام اين كتاب، كرامت باهره اى از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در

شهر اردبيل ظاهر شد كه خصوصيت و اهميت تمامى دارد، لذا لازم ديدم براى چشم روشنى چشم موءمنين و مزيد اميدوارى محبين اهل بيت طاهرين عليهم السلام در اين نسخه نفيسه درج شود.

قبل از اين كه اين كرامت در تبريز معروف و منتشر شود، جمعى از اكابر تجار در مجلسى براى حقير تفصيل ماجرا را نقل كردند، بنده منتظر شدم تا در مكاتيب متواتر و

ص: 86

در مجامع مذكور منتشر گرديد و حقير بعضى از آن مكاتب را از موءثقين تجار از اردبيل كه انفاذ داشته بودند خواستم كه بعد از اتمام كتاب در اختتام ثبت كنم، از حسن اتفاق سه نفر از سادات عظام به نام هاى آقا ولد، آقا ميرزا زين العابدين و سيد جواد آقا و سيد ابراهيم پسران همين سيد معظم كه هر سه از مشتغلين و محصلين مدرسه ملا ابراهيم هستند از اردبيل وارد تبريز شدند كه خودشان حاضر واقعه و شاهد اين كرامت باهر بودند و جناب آقا سيد حسين تفصيل كرامت را به خط خود مرقوم داشتند و مرقومه اش به اين نحو است:

روز هشتم شوال سال 1341 موقع عصر در شهر اردبيل در مدرسه ملا ابراهيم نشسته بودم، ديدم اهل شهر با حال اضطراب از هر طرف مى دوند.

گفتم: چه شده؟

گفتند: حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به كسى غضب كرده، تحقيق كردم قضيه چطور بوده، گفتند: در شهر مال گيرى است (مراد از مال: حيوانات چهارپائى هستند كه بتوان از آن ها براى سوارى يا حمل بار استفاده نمود، در سابق وقتى دولت به حمل و نقل محصولات يا مهمات مبادرت مى كرد، محتاج حيوانات باربر آن ها مى گرديد، مأمورين دولت به ضبط و مصادره آنها به منازل مردم مى ريختند) دو نفر پليس با حكم نظامى به خانه ضعيفه اى رفته كه پنج، شش بچه كوچك داشته و معاش آنها منحصر به

يك اسب بود، آن را از طويله بيرون كشيده كه ببرند، ضعيفه آمده با كمال عجز التجاء نموده و حضرت اباالفضل عليه السلام را شفيع آورده، آن دو پليس دست كشيده و خارج شدند.

در اين حال پليس خبيثى به نام احمد به اين دو نفر رسيده و گفته: اين جا چه كار مى كنيد؟ گفتند: در اين خانه اسبى هست، خواستيم آن را بياوريم، ضعيفه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را شفيع آورد و ما دست كشيديم، احمد به آن دو نفر توهين كرده

ص: 87

و داخل خانه ضعيفه شده و اسب را بيرون مى آورد، ضعيفه باز عجز و التجاء نموده اما آن شقى قبول نكرده است.

بالاخره حضرت اباالفضل عليه السلام را شفيع آورده، آن خبيث گفته: حضرت اباالفضل مردى بود كه در سابق مرده و گذشته، اگر مى تواند بيايد اسبت را از من بگيرد و به تو بدهد.

ضعيفه گفته: يا اباالفضل عليه السلام ! خودت مى دانى كه اين چه مى گويد، من ديگر چاره اى ندارم، خودت حكم كن، در اين حال پسر مجيدخان، همسايه ضعيفه آمده و چهار هزار قران به احمد پليس داده كه از اسب دست بكشد اما او قبول نكرده، اسب را از خانه بيرون آورده و تقريباً بيست قدم مى رود كه مجيد خان مى گويد: چهار هزار قران زيادتر (يعنى هشت هزار قران) مى دهم، آن خبيث قبول نكرده و به يكى از آن دو پليس مى گويد: بيا سوار شو و اسب را ببر.

چون آن شخص خواست سوار شود، احمد به او گفت: چرا من اين طور شدم؟! عطسه نموده و دو مرتبه سرفه كرد و فى الفور رويش سياه شد و بر زمين افتاد و به درك واصل گرديد.

آن دو پليس وقتى او را بدين منوال ديدند، فرار كرده و به پاسگاه خبر دادند،

پاسگاه حكم كرد قضيه را پنهان كنيد و مخفى او را غسل داده و دفن نماييد، پليس ها آمدند و خلق را كه براى تماشا ازدحام كرده بودند كنار زده و نعش آن خبيث را به خانه خود بردند كه غسل دهند.

رئيس قزاق مطلع شده و حكم كرد: برويد جنازه را از آنها بگيريد و بگذاريد مردم ببينند و تماشا كنند، قزاق ها آمدند مقابل مقبره شيخ صفى و با پليس هايى كه مى خواستند جنازه را در مقبره شيخ صفى دفن كنند برخورد كردند و مانع شده و نعش

ص: 88

او را گرفته و كفنش را پاره كردند كه مردم نگاه كنند.

آقا سيد حسين نوشته: بنده و آقا سيد جواد و آقا سيد ابراهيم در مدرسه بوديم كه گفتند: قزاق ها نعش او را آورده و در ميدان عالى قاپو، مقابل مقبره شيخ انداخته اند كه مردم تماشا كنند، ما هم رفتيم كه ببينيم، جمعيت زيادى بود، با مصيبت و زحمت تمام خود را بر سر نعش آن خبيث رسانده و ديدم صورت نجس او تيره و سياه شده، مانند رنگ آلبالو، و از كثرت تعفن و شدت بوى بد آن خبيث، زيادتر از يك دقيقه نتوانستيم توقف كنيم.

بعضى از موءثقين تجار گفتند: ديديم فك اسفل او عقب رفته و فك اعلا پايين آمده و دهنش مثل دهن سگ شده بود.

در جاى ديگرى نوشته بودند: تمام مرد و زن و بزرگ و كوچك براى تماشا آمده و جنازه را تا عصر سنگ مى زدند، بعد از غروب بدن نجس او را كنار شهر بردند و در صحرا به چاه انداخته و رويش خاك ريختند.

تا حالا به اين آشكارى كرامتى ظاهر نشده بود، از دوشنبه هشتم شوال تا امروز، هفت شبانه روز است كه بازار و دكان و كوچه ها چراغان مى باشد و شب و روز در بازار و محلات روضه خوانى است.

كرامت شصت و يكم:

از آقاى ديده بان كه يكى از موثقين است چنين نقل شده:

حدود سال 1340 هجرى شمسى، خانواده ما در كربلاء سكونت داشت و من هم كه در آن زمان حدودا ده ساله بودم اكثر اوقات در كفشدارى شماره سه حرم حضرت اباالفضل عليه السلام مشغول خدمت بودم.

ص: 89

در ميان عرب ها رسم بود كسانى كه حاجتشان روا مى گرديد معمولاً چيزى را كه نذر مى كردند به حرم مى آوردند و بين خدام پخش مى نمودند.

روزى زن عربى آمد و پاكت بزرگى را كه حاوى راحت الحلقوم بود بين مردم تقسيم نمود و بقيه را داخل حرم برد تا آنجا پخش كند، من هم به مقتضاى كودكى ام دنبال آن زن به راه افتاده تا باز هم از او راحت الحلقوم بگيرم.

ناگهان با منظره عجيبى روبرو شدم، سر جوان عربى كه در كنار ضريح گردنش را با يشماغ (چفيه عربى) به ضريح بسته بودند، با شدت عجيبى به ضريح مى خورد، من كه از ديدن اين منظره حسابى ترسيده بودم به سمت مغازه پدرم كه در خيابان حضرت على اكبر عليه السلام بود فرار كردم.

هنگامى كه پدرم مرا با آن وضع مشاهده كرد، فرياد زد: چرا آمدى و كفشدارى را به كه سپردى؟

من با ترس به پدرم گفتم: حضرت عبّاس عليه السلام يك نفر را كشت! من خودم ديدم!

هرچه اصرار نمود كه برگردم قبول نكردم، ناگزير خودش به حرم رفت تا كفشدارى را به كسى بسپارد كه در همين حال مشاهده مى كند آن جوان را هلهله كنان از

حرم خارج مى نمايند، گويا ايشان به مرض خطرناكى (ظاهرا صرع) دچار بوده كه حضرت عبّاس عليه السلام به او شفاء مرحمت فرمودند.

كرامت شصت و دوم:

موءلف كتاب اعلام الناس فى فضائل العبّاس عليه السلام ، سيد سعيد فرزند سيد ابراهيم بهبهانى مى گويد:

من در اوايل ذى القعده سال 1351 هجرى قمرى ازدواج كرده و بعد از گذشت

ص: 90

يك هفته، به زكام و تب گرفتار شدم، براى معالجه نزد اطباء نجف رفتم اما اقدامات آنان سودمند واقع نشد و بيمارى رو به شدت مى رفت.

در اول جمادى الاولى سال 1353 هجرى قمرى به كوفه رفته و تا ماه رجب آنجا ماندم، در حالى كه هنوز تب قطع نشده و ضعف بر بدنم مستولى گشته بود به حدى كه قادر به ايستادن نبودم.

سپس به نجف بازگشتم و تا ذيقعده آن سال بدون مراجعه به طبيب در آنجا ماندم؛ زيرا مى دانستم كه مداواى ايشان موءثر واقع نمى شود.

در ذيحجه همان سال دكتر مشهور نجف "محمد زكى اباظه" كه قبلاً نيز نزد او معالجه كرده بودم با دكتر محمد تقى جهان و دو طبيب ديگر از بغداد به نجف آمده و خواستند مرا مداوا كنند اما بيمارى به حدى رسيده بود كه متفقا اعلام داشتند غير قابل بهبودى است و سرانجام تا يك ماه ديگر مرا به كام مرگ خواهد انداخت.

ماه محرم سال 1354 هجرى قمرى فرا رسيد و پدرم براى اقامه عزاى حضرت سيدالشهداء عليه السلام عازم قريه اى شد كه "شاهزاده قاسم" فرزند حضرت كاظم عليه السلام در آنجا دفن بود. فقط مادرم كه از من پرستارى مى كرد و دائماً در حال گريه بود نزدم ماند.

در شب هفتم آن ماه در خواب مردى با هيبت و سيمائى نورانى و دلفريب كه شباهت بسيارى به سيد مهدى رشتى داشت را مشاهده نمودم، او از پدرم پرسيد، گفتم: به قاسم آباد رفته است.

فرمود: پس چه كسى در مجلس ما در روز پنجشنبه اقامه عزادارى خواهد نمود؟ قابل ذكر است كه آن شب، شب پنجشنبه بود، سپس فرمود: پس تو نوحه بخوان و عزادارى كن.

سپس از مقابلم گذشت و بعد از اندكى مجددا نزدم آمد و گفت: فرزندم، سيد

ص: 91

سعيد به كربلاء رفته تا براى اداى نذرى كه نموده مجلس مصيبتى براى مصائب اباالفضل عليه السلام بپا دارد، تو هم به كربلاء برو و مصيبت عبّاس را بخوان، و سپس از نظرم پنهان شد.

از خواب بيدار شده و مادرم را نگريستم كه بالاى سرم مشغول گريه است، مجددا به خواب رفتم و آن سيد مذكور آمده و گفت: مگر نگفتم كه فرزندم سعيد به كربلاء رفته و تو بايد در مجلسش مصيبت اباالفضل را بخوانى، چرا نمى پذيرى؟

باز بيدار شده و براى بار سوم كه به خواب رفتم سيد مزبور مراجعت نمود و با تندى و شدت گفت: مگر نمى گويم به كربلاء برو، پس اين تأخير براى چيست؟ اين مرتبه ترس، مرا فرا گرفت و وحشت زده از خواب برخاسته و ماجرا را براى مادرم بازگو كردم، او مسرور شد و تفأل زد كه آن سيد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بوده است.

صبح كه فرا رسيد مادرم تصميم گرفت مرا كربلاء به حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ببرد اما هر كس از تصميم او آگاه مى شد به خاطر ضعف بسيارى كه در من مشاهده مى كردند (به حدى كه حتى قادر به نشستن در وسيله نقليه نبودم) او را از اين

كار باز مى داشت.

من تا روز دوازدهم محرم در همان حال بودم، و مادرم همانطور اصرار در سفر كربلاء به هر شكل كه بود داشت. يكى از خويشان كه چنين ديد گفت: مرا بر تخت روانى بگذارند و به آنجا ببرند، اين امر انجام شد و مرا در آن حالت به حرم مطهر حضرت عبّاس عليه السلام بردند و در آنجا كنار ضريح به خواب رفتم.

آن شب كه سيزدهم محرم بود در حالت اغماء بودم كه سيد مذكور آمد و فرمود: چرا روز هفتم در آن مجلس حاضر نشدى در حالى كه سعيد چشم انتظار تو بود، حالا

ص: 92

كه روز هفتم حضور نيافتى، امروز سيزدهم محرم و روز دفن اباالفضل العبّاس عليه السلام است، پس برخيز و مصيبت عبّاس عليه السلام را بخوان، سپس از مقابلم ناپديد شد، اما مجددا آمد و مرا به مصيبت خوانى فراخواند.

براى بار سوم دست روى كتف راستم كه بر آن مى خوابيدم گذاشته و فرمود: تا كى در خواب؟! برخيز و مصيبتم را ذكر كن.

در حالى كه هيبت او سراپاى وجودم را به لرزه در آورده بود به پا خواستم و مدهوش انوار او گشته و به زمين افتادم، اين امر را هر كس در حرم مطهر بود مشاهده مى كرد.

پس از مدتى در حالى كه عرق بر بدنم نشسته بود به هوش آمدم در حالى كه هيچ آثارى از ضعف و بيمارى در بدنم به چشم نمى خورد و اين امر در ساعت 5 بامداد شب سيزدهم محرم 1354 هجرى اتفاق افتاد.

مردم كه چنين ديدند از حرم و صحن و بازار اطرافم جمع شدند و شروع به تكبير و تهليل نموده و لباسم را پاره كردند، مأموران حرم آمدند و مرا به يكى از حجره هاى صحن كه مقابل حرم بود بردند و تا صبح در آنجا به سر بردم.

چون طلوع فجر فرارسيد وضو ساختم و در حرم با صحت و سلامت كامل نماز خوانده و سپس شروع به ذكر مصائب حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كردم.

كرامت شصت و سوم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى شيخ على اكبر مهدى پور چنين نقل شده:

داستان زير را يكى از وعاظ تبريز، به نقل از افراد موءثق، بر سر منبر نقل كرد:

ص: 93

مرحوم دربندى (1) در ايام اقامتش در عتبات به منظور زيارت حضرت ثامن الحجج عليه السلام به ايران آمد و به هنگام مراجعت از طريق آذربايجان عازم عتبات گرديد، پيش از مراجعت به عتبات بنا به تقاضاى مردم متدين تبريز به مدت ده روز در آن شهر اقامت كرده و در مسجد جامع تبريز بساط تبليغ و ارشاد گسترد.

مى گويند: جاذبه منبر ايشان به قدرى قوى بوده كه همه فضاى مدرسه طالبيه و مساجد موجود در آن، از مردم متدين و عاشقان دلسوخته سالار شهيدان پر مى شد، و هر روز جمعى از عاشقان حسينى در اثناى روضه ايشان غش مى كردند و روى دست ها از مسجد بيرون برده مى شدند.

در آذربايجان مرسوم است كه روز آخر هر مجلسى به قمر بنى هاشم عليه السلام توسل مى جويند، لذا مرحوم دربندى نيز روز نهم مجلس اعلام كرد: فردا، روضه حضرت

اباالفضل عليه السلام را مى خوانم؛ هر كس مريضى صعب العلاج دارد بياورد كه ان شاء اللّه شفاى همه شان را از قمر بنى هاشم عليه السلام خواهيم گرفت.

روز بعد در شهر تبريز هرچه مريض و مريضه بود، به مجلس ايشان آوردند، تعداد بيمارانى كه با پاى خود به مجلس آمدند بى شمار بود و تعداد كسانى كه روى تخت و يا با وسايل ديگر به مجلس آورده بودند به بيست و هفت نفر مى رسيد.

هنگامى كه مرحوم دربندى وارد مسجد شد نزد بيماران رفت و از آنها تفقدى كرد و به آنان فرمود: چند لحظه ديگر صبر كنيد، همگى با شفاى كامل از اين مجلس بيرون

ص: 94


1- مرحوم دربندى از معاصرين شيخ انصارى، دانشمندى بسيار برجسته، و صاحب تأليفات گرانمايه اى چون: خزائن الاحكام، خزائن الاصول، اسرار الشهادة و سعادات ناصريه مى باشد، در دربند از توابع شيروان بر كناره درياى خزر به دنيا آمده است. وى كه در رشته هاى فراوانى از علوم عربى بسيار قوى و صاحب نظر بود، در نشر معارف اسلامى و بالخصوص در احياى مراسم عزادارى مساعى جميله داشت، و در روى منبر بر سر و صورتش مى زد و همه مستمعان را به گريه مى آورد.

خواهيد رفت.

زمانى هم كه بر فراز منبر قرار گرفت، خطاب به قمر بنى هاشم عليه السلام عرض كرد: اى مولاى من، من به عنوان نوكر شما به اهالى اين شهر وعده داده ام كه امروز همه بيمارانشان از اين مجلس با تن سالم بيرون مى روند؛ از كرم شما بسيار دور است كه نوكر خود را در ميان اين همه مردم، بى اعتبار كنيد.

آنگاه روضه بسيار باحالى خواند كه در نتيجه همه مردم با بى تابى گريه كردند و جمعى غش نموده و روى دست مردم بيرون برده شدند.

هنگامى كه مجلس به پايان رسيد، همه آن 27 نفر با پاى خود، با تن سالم و شفاى كامل به منزل خود رفتند! و اين يكى از بركات حضرت اباالفضل عليه السلام است كه در يك مجلس ده ها نفر مريض صعب العلاج با توسل به آن باب الحوائج الى اللّه شفا پيدا كردند.

كرامت شصت و چهارم:

در كتاب معجزات و كرامات ائمه اطهار عليهم السلام چنين نقل شده:

عالم جليل القدر آشيخ مهدى كرمانشاهى از پدر عالى قدرش نقل كرده كه در حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مشرف بودم، ايام زيارتى و زوّار در حرم خيلى زياد بود، در اين بين مرد عربى با زنش مشغول زيارت و طواف بود تا رسيدند بالاى سر، پنجره اول از پيش رو، يك مرتبه زن بلند شد و چسبيد به ضريح، به طورى كه تمام اعضايش از پيشانى و دماغ و شكم و دست و پا همه به ضريح چسبيد، شيون از مرد و زن بلند شد و هر چه خواستند او را حركت دهند ممكن نشد.

ناچار فرياد شوهرش بلند شد و گفت: يا عبّاس! زن من گرو نزد تو باشد، الان

ص: 95

مى روم گاوميش را مى آورم.

معلوم شد گاوميشى نذر كرده اما بعد پشيمان شده و نياورده است. مرد عرب بيرون رفت، كم كم مردم جمع شدند به طورى كه حرم و رواق و ايوان طلا پر شد و رفت و آمد ممكن نبود، همه منتظر بودند كه آخر چه مى شود، ما خيال كرديم منزل اين مرد عرب دو سه فرسخ از شهر دور است و چند ساعتى رفتن و آمدنش طول خواهد كشيد ولى مثل اين كه نزديك بود، چون بعد از ساعتى افسار يك گاوميش چاقى را گرفته و به مجرد اين كه آن مرد وارد حرم شد، زن از ضريح رها شده و با هلهله و شادى و سلام و صلوات از حرم بيرون رفتند.

كرامت شصت و پنجم:

در كتاب دين و تمدن چنين نقل شده:

احمد حلمى مى گويد: در جنگ جهانى اول، لشكر ما در عراق از ارتش بريتانيا شكست خورد و ما عقب نشينى كرده و به شهر سلمان فارسى؛ يعنى مدائن كه نزديك بغداد واقع شده است پناه برديم.

لشكر انگلستان نيز در "كوت الاماره" پناه گرفتند، سپس جماعتى از انگليس ها مهيا شدند كه ما را از بين ببرند، جمعيت ما بيش از چهار هزار نفر نبود و در انتظار رسيدن نيروهاى كمكى بوديم تا ما را نجات بدهند، زيرا قواى دشمن با سلاح هاى جنگى جديد ما را مى كوبيد و ما از نظر تجهيزات جنگى آمادگى رزم با آنان را نداشتيم.

فرمانده ما، نورالدين تركى، از ترس هجوم ناگهانى دشمن خواب نداشت و من هم مانند او بودم، هر دو سخت ترين روزها را طى مى كرديم و هر لحظه در انتظار حمله ناگهانى دشمن و تار و مار شدن قواى خودى به سر مى برديم.

ص: 96

يك روز فرمانده نورالدين تركى مرا نزد خود احضار كرد و چون با وى ملاقات كردم، صورت تلگرافى را به من نشان داد كه از فرمانده كربلاء رسيده و مضمون آن چنين بود: مرجع اعلاى اسلامى شيعه در عراق، حضرت آيت اللّه آقاى سيد اسماعيل صدر رحمه الله حضرت عبّاس بن على بن ابى طالب عليهم السلام را روز عاشورا خواب ديده كه خطاب به وى فرموده: اين شمشيرى كه بالاى ضريح من آويزان است را بردار و براى نورالدين فرمانده لشكر بفرست تا با اين شمشير به دشمن حمله برد، زود است كه لشكر شما پيروز شود.

حملى مى گويد: نورالدين برگه تلگراف را به دست من داد، و رأى مرا درخواست كرد، در چهره ى او خواندم كه اين امر را سبك گرفته و باورش نشده، زيرا عقيده اش اين بود كه اكنون، زمان جنگ است نه دعا و خواب و خيال!!

به وى گفتم: من معتقدم كه اين بزرگترين عامل معنوى پيروزى ما بر دشمن است كه مى خواهد همه اين ها را از بين ببرد و سبب شود كه عشاير نيز در اين جنگ قويا به ما كمك كنند، وقتى سخن من به اين جا رسيد، لبخندى زد و گفت: بسيار خوب، آن چه را مى خواهى انجام بده.

با موافقت نورالدين، صورت تلگراف سيد صدر را در ميان عشاير پخش كرده و فرداى آن روز هجوم را آغاز نموديم، شمشير حضرت قمر بنى هاشم، اباالفضل عليه السلام را با احترامى خاص جلوى لشكر قرار داده و ارتش و عشاير منطقه در پشت سر آن به حركت در آمدند.

لشكر انگليس نيز در حالى كه تمام وسايل جنگى مانند توپ و تانك و تفنگ را همراه داشته و از نهر دجله هم كشتى هاى جنگى آنها را كمك مى كردند، به ما حمله ور شدند.

ص: 97

در عين حال به خدا قسم هنگام درگيرى ديديم هر سربازى از ما در حمله به دشمن همانند يك لشكر عمل مى كند، فرياد "اللّه اكبر" و "عز من نصره" در فضا پيچيده بود، به گونه اى كه خيال مى كرديم آسمان به زمين آمده! جنگ و درگيرى چهار روز به طول انجاميد و در نهايت، حتى يك سرباز از قشون بريتانيا نماند كه به كوت برگردد تا خبر شكست را به گوش آنها برساند.

حمله را ادامه داديم و پس از آن نيز به ما كمك رسيد و پيروز شديم، پس از آن تاريخ هميشه در اين فكر بوده ام كه فتح، ناشى از عنايات حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام شهيد كربلاء بوده است.

كرامت شصت و ششم:

از جناب حجة الاسلام آقاى على خوئينى زنجانى چنين نقل شده:

پدر خانم اين جانب حضرت آيت اللّه آقاى حاج شيخ ميرزا محمد باقر زنجانى رحمه الله مى گفتند: با عده اى از نجف اشرف براى زيارت امام حسين عليه السلام وارد كربلاء شده و در مدرسه بادكوبه اى ها اقامت كرديم.

به رفقا گفتم: به زيارت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برويم، يكى از طلبه ها گفت: حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كه امام نيست! من خسته هستم و حرم حضرت نمى آيم، شما برويد و بيائيد، بعد هم به زيارت امام حسين عليه السلام مى رويم.

لذا او نيامد و ما رفتيم، وقتى برگشتيم، ديديم مدرسه شلوغ است، پرسيديم: چه شده؟

گفتند: شيخى رفته مستراح و در چاه افتاده.

وقتى او را از چاه بيرون آوردند، ديديم همان رفيق ماست! يكى از رفقا به وى

ص: 98

گفت: ديگر از اين غلط ها نكنى ها!

گفت: من با حضرت شوخى كردم.

يكى از رفقا گفت: حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام هم با شما شوخى كرده و الا شما را هلاك مى كرد.

كرامت شصت و هفتم:

از آقاى سيد محمد على محمودى، مسئول هيئت ديوانگان امام حسين عليه السلام قم چنين نقل شده:

حدوداً سال 1344 هجرى شمسى زمانى كه در بخش تزريقات مطب آقاى دكتر سيد محمد تقى فيض، مقابل حرم مطهر بى بى حضرت معصومه عليهاالسلام مشغول به كار بودم، روزى بيمارى آمپول "استرپتوهيدرازيد" را جهت تزريق به من داد، آمپول را حل نموده و داخل سرنگ كشيدم كه تزريق نمايم ولى بيمار كه ظاهراً پرسشى از دكتر داشت به اتاق دكتر رفت و من نيز آمپول را روى ميز گذاشتم تا برگردد.

در همين اثنا بيمار ديگرى آمد و آمپول "نوالژين 5 سى سى" آورد كه تزريق نمايد، آمپول اين بيمار را نيز داخل سرنگ كشيدم و روى ميز گذاشته كه تزريق نمايم، ولى اشتباها سرنگ آمپول استرپتوهيدرازيد را كه روى ميز بود برداشته و داخل وريد بيمار تزريق نمودم، اواخر تزريق ناگهان متوجه شماره سوزن سرنگ شدم، (چون آمپول وريدى را با سوزن نمره 24 و آمپول عضله را با سوزن نمره 22 تزريق مى نمودم).

ولى زمانى متوجه اشتباهم شدم كه ديگر كار از كار گذشته بود، زيرا اين آمپول فقط بايد در عضله تزريق شود و تزريق آن به وريد، با مرگ بيمار همراه بود، در همان حال متوسل به آقا قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شده و طورى منقلب

ص: 99

گرديدم كه از حال طبيعى خارج شدم، اما با عنايت آقا هيچ گونه مشكلى براى بيمار به وجود نيامد، و با وجودى كه از نظر طبيعى در همان حال بيمار مى بايست مى مرد، ولى با عنايت حضرت نه تنها مشكلى برايش پيش نيامد، بلكه نگران حال من شده بود و براى اين كه از آن حال بيايم به من كمك مى كرد.

كرامت شصت و هشتم:

از جناب آقاى عطايى خراسانى چنين نقل شده:

شبى در يكى از ييلاقات مشهد به دل درد شديدى گرفتار شده، طورى كه تلخى مرگ را در گلويم احساس كردم، نه توانايى نشستن داشتم و نه قدرت ايستادن، نه وسيله اى بود كه در آن ساعت شب مرا به شهر برسانند و نه دارويى پيدا مى شد كه مرا به صبح كشاند.

در آن حال از هر جهت قطع اميد نموده و فشار دل درد هر لحظه شديدتر مى شد و شدت مرض تاب و توانم را ربوده و طاقتم را طاق كرده بود، دوستانم بسيار ناراحت

بودند، راه چاره را منحصر به توسل به مقربان درگاه خداوندى ديدم و در آن ميان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را برگزيدم، براى اين كه ايشان خيلى زود و سريع به فرياد انسان مى رسد و تسريع در قضاى حاجت مى نمايد.

اشك در چشمم حلقه زده بود، پس از عرض سلام به ساحت مقدسش نذر كردم اگر اكنون با توسل به آن حضرت شفاء پيدا كنم گوسفندى تقديم نمايم.

هنوز راز و نيازم تمام نشده و ارتباطم كاملاً با آن حضرت قطع نشده بود و هنوز كامم به نام اباالفضل عليه السلام شيرين بود و لبهايم به آن نام مترنم، كه ناگاه همچون آبى كه بر آتش مى ريزند اثرى از درد در خود نديدم.

ص: 100

خدا را گواه مى گيرم كه از لحظه متوسل تا زمان شفاء بيش از يك دقيقه نگذشت و مهم تر اين كه تا اين زمان كه مشغول نگارش قضيه آن شب هستم و بيش از ده سال از آن تاريخ مى گذرد ديگر هيچ دل دردى بر من عارض نشده است، گويى به لطف و مرحمت آن بزرگوار، ديگر در طول حيات از درد دل معاف گشته ام.

كرامت شصت و نهم:

از آقاى سيد حميد ميرعباسى چنين نقل شده:

حدود 28 سال پيش كه در كشور عراق و در نجف اشرف سكونت داشتيم، بر خود واجب كرده بودم تا هر سال در ايام زيارتى مخصوصه به كربلاى معلا سفر كنم.

در آن سال نيز طبق روال هر ساله و در ايام زيارت مخصوصه به كربلاء سفر كردم ولى چون پول كمى با خود داشتم براى برگشتن دچار مشكل شدم و چون با خانواده رفته بودم نمى توانستم پياده برگردم، از طرفى آشنايى هم نداشتم كه از او پول قرض كنم و نيز خجالت مى كشيدم كه به ديگرى اظهار نمايم.

در حالى كه بسيار ناراحت و افسرده بودم پيش خود مى گفتم: چه كنم و به چه نحوى هزينه سفر را فراهم نمايم؟ در همين حال به صحن و سراى باصفاى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رسيده و زبان حالم را خدمت ايشان عرض كردم كه آقا، ما براى زيارت برادر بزرگوارتان و شما به اين سفر آمديم، نپسنديد كه اين گونه بيچاره و مستأصل گرديم.

هنوز حرفم با آقا قمر بنى هاشم عليه السلام تمام نشده بود كه شخصى كنارم آمد و از من درخواست نمود كه برايش روضه حضرت عبّاس عليه السلام بخوانم، وقتى روضه تمام شد مبلغى را كه به من داد همان مقدار بود كه از حضرت تقاضا كرده بودم.

ص: 101

كرامت هفتادم:

از مرحوم حاج سيد محمد كاظم قزوينى رحمه الله از پدرشان مرحوم سيد محمد ابراهيم قزوينى رحمه الله چنين نقل شده:

پدرم در صحن مطهر حضرت اباالفضل عليه السلام امام جماعت بودند و مرحوم آقا شيخ محمد على خراسانى رحمه الله كه واعظى بى نظير بود بعد از نماز ايشان به منبر مى رفت، يك شب مرحوم واعظ خراسانى مصيبت حضرت اباالفضل عليه السلام را خوانده و از اصابت تير به چشم مقدس آن حضرت ياد كرده بود، مرحوم قزوينى كه سخت متأثر شده و بسيار گريه كرده بود بعد از روضه به ايشان مى گويند: چرا چنين مصيبت هاى سختى كه سند خيلى قوى ندارد مى خوانيد؟

شب در عالم روءيا به محضر مقدس حضرت اباالفضل عليه السلام مشرف شده و آقا خطاب به ايشان فرموده بود: سيد ابراهيم! آيا تو در كربلاء بودى كه بدانى روز عاشورا با من چه كردند؟!

پس از آن كه دو دستم از بدن جدا گرديد دشمن مرا تير باران كرد، در اين زمان

تيرى به چشم من رسيد (شايد او فرموده بود: به چشم راست من) هر چه سر را تكان دادم كه تير بيرون بيايد، تير بيرون نيامد و عمامه از سرم افتاد، زانوها را بالا آوردم و خم شدم كه به وسيله دو زانو تير را از چشم بيرون بكشم كه دشمن با عمود آهنين به سرم زد.

كرامت هفتاد و يكم:

در شماره شصت و دو مجله خانواده در صفحه 22 مورخ اول دى ماه سال 1373 اينچنين نقل شده:

آقاى خندان با همسر و فرزندش زندگى آرام و خوبى را مى گذرانند، هر روز صبح

ص: 102

پدر خانواده از خانه بيرون مى زند و براى تدريس به مدرسه اى كه نزديك محل زندگيشان در اهواز است مى رود و غروب به خانه مى آيد.

حاصل ده سال زندگى او و همسرش كه زوج خوشبختى هستند، چهار فرزند دختر است. زينب و زهرا فرزندان دو قلوى آقا و خانم خندان مى باشند، آنها موقع بروز اين حادثه چهار سال دارند.

آن روز، هر دو، يعنى زينب و زهرا در كنار مادر در اتاق مشغول بازى و شيطنت بچه گانه بوده و مادر نيز كه بيم دارد شيطنت آنها كارى دستشان بدهد از هر دو مى خواهد بيرون از اتاق بروند، ولى آن قدر گرم بازى بودند كه به پيشنهاد مادر توجهى نشان نمى دهند، از اين رو مادر رو به زهرا با عصبانيت مى گويد:

دست زينب را بگير و او را به حياط ببر، اين قدر دم دست من نپلكيد، زهرا از جا بلند شده و به حياط مى رود و از همان جا زينب را صدا مى زند، زينب با اين تصور كه خواهر دوباره به اتاق باز مى گردد، خود را مقابل كمد لباس ها پنهان مى كند، در همين حال خانم خندان كه نمى داند كمد لباس ها خيلى سنگين شده، براى پاك كردن ديوار،

به آن تكيه مى دهد كه ناگهان كمد كه تحمل بار سنگين ترى را ندارد از جا كنده مى شود و با همه وزن و سنگينى روى زمين مى افتد و مادر، كه تعادل خود را از دست داده، از پشت كمد و از درون تخته فيبرى آن به درون كمد مى افتد و سپس در حالى كه از ناحيه پا دچار آسيب ديدگى شده، خود را بيرون مى كشد.

پاى او آن قدر درد مى كند كه به هيچ چيز جز آرام كردن آن نمى انديشد و وقتى از اين كار فارغ مى شود، بچه ها را به اتاق مى خواند تا به كمك آنها، وضع به هم ريخته اتاق را مرتب كند.

فاطمه؛ سميه؛ زهرا، زينب به اتاق بيائيد.

ص: 103

فاطمه و سميه و زهرا به اتاق مى آيند، اما از زينب خبرى نيست، مادر دوباره فرياد مى زند: زينب... زينب تو هم بيا...

اما هيچ صدائى نمى شنود، يكدفعه زهرا مى گويد: مادر، از زير كمد خون مى آيد، نگاه كن، مادر ناباورانه چشم مى اندازد و به محض ديدن خون، فرياد مى زند: يا فاطمه زهراء عليهاالسلام ، زينب... يا اباالفضل العبّاس عليه السلام ، زينب.

صداى فرياد، همه همسايه ها را به خانه مى كشاند، آنها به كمك مادر آمده و كمد سنگين را بلند مى كنند و با صحنه دلخراش و وحشتناكى روبرو مى شوند.

زينب، بى جان و كبود زير كمد افتاده و از سر او به شدت خون مى آيد يكى از همسايه ها وحشت زده كودك را به رو بر مى گرداند و سر به سينه او مى گذارد.

نه!... خداى بزرگ، او مرده...

همسايه بعدى و بعدى، همه با گوش سپردن به قلب زينب او را مرده مى يابند، چون قلب او از كار افتاده بود، خون زيادى هم از او رفته است.

مادر زينب كه تحمل ديدن صحنه را ندارد، همان جا از حال مى رود.

در اين ميان يكى مى گويد: بهتر است بچه را به سردخانه ببريم، اين جا بماند بو مى گيرد.

ديگرى مى گويد: شايد هنوز زنده باشد، بهتر است او را به بيمارستان برسانيم.

يكى از همسايه ها كه زن ميانه قامت و ضعيف جثه اى است، به همراه زن ديگرى تأمل را جايز نمى داند و بچه را خون آلود به آغوش مى كشد و به سمت بيمارستان مى دود. آن ساعت روز، مردان محله در خانه نيستند و انتظار كمك رسيدن از سوى آنها وجود ندارد، از همين رو آن دو بى حال و ناتوان زينب را به دست گرفته و مى دوند، در راه جوانى كه پيدا بود دانشجو است، آنها را در آن حال مى بينند.

ص: 104

مى گويد: كمك نمى خواهيد؟

يكى از زن ها مى گويد: خدا پدرت را بيامرزد، اين بچه را به بيمارستان برسان، ما ناى راه رفتن نداريم.

جوان، زينب را در آغوش مى گيرد و به سمت بيمارستان پارس اهواز مى دود، دقايقى بعد وقتى به بيمارستان مى رسد، پرستارها مى پرسند: تصادفى است؟

بعد كودك را به دقت نگاه كرده و مى گويند: تمام كرده، خيلى دير آمده ايد.

هيچ كس نمى تواند اين موضوع را باور كند، زينب نبايد بميرد، از همين رو نااميد دست به دعا و استغاثه بر مى دارند.

يا اباالفضل عليه السلام ! اين بچه را نجات بده، يا قمر بنى هاشم عليه السلام ! به ما كمك كن.

پرستارها كودك را جواب مى كنند اما به اصرار يكى از زن ها كه به سرعت خودش را به بيمارستان رسانده، براى آخرين بار، زينب را به اورژانس مى برند تا پزشك نيز او

را معاينه كند. يكى از پزشكان، كودك را به دقت نگاه مى كند و سپس مى گويد: به نظر مى آيد هنوز زنده باشد.

پرستارى كه آنجاست مى گويد: آقاى دكتر! خون زيادى از او رفته و نفس هم نمى كشد.

دكتر مى گويد: قلب از كار افتاده، اما اگر سعى كنيم ممكن است نتيجه بگيريم، فورا بچه را به اتاق عمل ببريد، در نااميدى بسى اميد است.

زينب را به اتاق عمل برده و به قلب او شوك وارد مى كنند، هنوز قلب زينب به شوك پاسخ نداده است.

خبر حادثه به سرعت به مدرسه مى رسد و آقاى خندان سراسيمه به بيمارستان مى آيد و سراغ فرزندش را مى گيرد.

ص: 105

همه دست به دعا برداشته اند. لبها به كلمات الهى معطر شده و چشم ها از شدت غصه به اشك شسته و دست ها رو به آسمان بلند است، خانم خندان هنوز بى رمق در خانه افتاده و ناله مى كند، او در اين انديشه است كه چگونه دورى زينب را براى هميشه تحمل كند، از اين رو ضجه زده و زارى مى كند.

در همين لحظه در بيمارستان يك حادثه عجيب و غير قابل باور اتفاق مى افتد، پزشك از اتاق عمل بيرون آمده و مى گويد:

خوشبختانه كودك زنده است، گويا خطر مرگ رفع شده، من كه فكر مى كنم معجزه اى اتفاق افتاده است، اما خون زيادى از او رفته و به سرعت بايد كمبود خون، جبران شود.

اشك شادى به گونه ها روان مى شود. دوباره دست ها، اين بار براى شكر گزارى به آسمان بلند مى شود، همه اشك ريخته و شكر مى گويند. مادر زينب كه به هوش آمده،

از همسايه ها مى شنود كه فرزندش از مرگ نجات يافته اما باور اين مسأله براى او مشكل است. از همين رو او را در ميان اشك و لبخند حاضرين به بيمارستان مى رسانند و او با صداى دخترش غصه ها را فراموش مى كند.

زينب وقتى مادرش را مى بيند مى گويد: مامان من گرسنه هستم.

مادر از شدت شادى دوباره از حال مى رود و همه، لبخند شادى را بر لب هايشان جارى مى كنند، پزشك هنوز باور ندارد كه چگونه اين معجزه اتفاق افتاده است؟!

كرامت هفتاد و دوم:

در شماره هفتاد و چهار مجله خانواده مورخه پانزدهم تيرماه 1374 چنين نقل شده:

روز غم انگيزى بود، خواهرم به خانه مان آمد و سراسيمه گفت: دكترها قطع اميد

ص: 106

كرده اند، بايد به تهران برويم.

او پيش از اين، موضوع را به مادر گفته بود، مادر كه محبت زيادى به فرزندان و دامادهايش دارد از اين موضوع به شدت متأثر و ناراحت شده اما چيزى به زبان نمى آورد.

در تاريخ بيستم بهمن خواهر و شوهر خواهرم به تهران مى روند، روحيه شوهر خواهرم خوب بود و ما انتظار داشتيم او دوباره به شيراز بازگردد، اما در چهارم اسفند ماه خبر تأسف بار فوت او به خانواده مان رسيد، از آن پس خواهرم و پنج فرزندش تنها ماندند.

اندوه مادر از شنيدن اين خبر از همه بيشتر بود، او با شنيدن خبر ناگوار درگذشت دامادش، شوكه مى شود و آن قدر بر سر و روى خود مى كوبد كه از حال مى رود، دو ماه از اين ماجرا گذشته بود كه سر دردهاى مادر شروع شد. او بارها مى گفت: نمى دانم چرا

سرم به شدت درد مى گيرد؟!

روزى كه پسر خاله ام فوت كرد، مادر حال خوبى نداشت، خبرهاى ناگوار در فواصل اندك به او رسيد و دردهاى او روز به روز تشديد مى شد، آن روز هم مادر با شنيدن اين خبر، از حال رفت و رنج اصلى او آغاز شد، مادر به راحتى نمى توانست روى پا بايستد، هر چه سعى كرديم او را وادار كنيم كه در خانه استراحت كند، زير بار نرفت و گفت: نه، من بايد حتما در مراسم او شركت كنم.

او را به زحمت به مراسم برديم، همه آنهايى كه آمده بودند، شاهد آشفتگى حال مادر بودند، از همين رو با ايماء و اشاره به من فهماندند كه او را با خود ببرم.

مادر، بهتر است من و شما برويم.

باشد دخترم، برويم.

ص: 107

وقتى مادر پذيرفت از مجلس برويم، يك دفعه دلم ريخت، او هرگز خودش را تسليم بيمارى نمى كرد، آن روز وقتى به ناتوانى خود واقف گرديد، بيم ما بيشتر شد، از همين رو، بلافاصله به همراه زن برادر و دختر عمويم او را به درمانگاه رسانديم.

دكتر معالج پس از معاينه دقيق گفت: چيز مهمى نيست، اما قبل از خروج از مطب به زن برادرم گفت: شما بمانيد تا من نسخه اش را بنويسم، از مطب بيرون رفتيم و او در غياب ما گفت: اين خانم سكته مغزى كرده و گويا خطر رفع شده است، به هر حال مراقبش باشيد.

با اين كه دكتر گفته بود، خطر رفع شده، حال مادر روز به روز وخيم و وخيم تر مى شد. نمى دانستيم چه بايد بكنيم، يك هفته بعد كه من براى ديدن مادر رفتم، همسر برادرم گفت: حال مادر خوب نبود، او را به بيمارستان برده اند.

به سرعت خودم را به بيمارستان رساندم و وقتى رسيدم كه مادر را از اتاق معاينه با

ويلچر بيرون آوردند.

خداى بزرگ! چه صحنه ى دلخراشى بود، مادر پيش از اين مثل كوه استوار بود اما حالا ناتوان و كم رمق روى ويلچر افتاده بود، بى اختيار اشك از چشمانم جارى شد.

دكتر: ايشان سكته مغزى كرده اند.

من: اما آقاى دكتر دست و پاى مادر از كار افتاده، اين مشكل چطور حل مى شود؟

دكتر: اين بى حسى و بى حركتى تا چهار ماه ديگر ادامه مى يابد اما به مرور خوب خواهد شد، ولى نبايد اميدوار باشيد كه او مثل سابق خوب و پر انرژى بشود.

برايمان مهم اين بود كه مادر بماند حتى اگر مجبور مى شديم همه عمر او را به اين حال ببينيم، تحمل شرايط او باز هم آسان بود.

مادر به سختى راه مى رفت، موقع راه رفتن بايد دو نفر به او كمك مى كردند، با اين

ص: 108

حال چند قدم كه راه مى رفت، ضعف بر او مستولى شده و رنگ از چهره اش مى پريد. در نگاه مادر خواندم كه او بيشتر از ما از اين وضع ناراحت است و گاهى مى گفت: آخر عمرى روى دست شما افتادم و اسباب زحمت شده ام، بايد ببخشيد.

حرف هاى مادر مثل نيشتر به جانمان مى نشست، البته ناگفته نماند كه او با وجود ناراحتى هنوز روحيه خوبى داشت. هرگز لبخند از لب هاى مادر دور نمى شد، مى گفت: دلم نمى خواهد آخر عمرى دست و پاگير باشم، شما هيچ وقت دست و پاگير نبوده و نخواهيد بود.

اين را من گفتم و دوباره براى رهايى مادر از اين رنج تلاشم را آغاز كردم، مادر را به بيمارستان نمازى برديم، شبانه از مادر عكس گرفته و قرار شد، صبح روز بعد براى جواب به بيمارستان برويم. روز بعد، عكس را به دقت ملاحظه كردند و يكى از آنهايى كه تعجب كرده بود، گفت: عكس چيز خوبى را نشان نمى دهد، بايد او را به يك

متخصص مغز و اعصاب نشان بدهيد.

گويى كار به جاى باريك كشيده شده بود، پزشك معالج و متخصص مغز و اعصاب پيدايش نبود. او در بخش ها براى ويزيت بيماران رفته بود و بايد هر طور شده پيدايش مى كرديم.

دكتر بعد از ملاحظه عكس ها گفت: ايشان سكته نكرده اند بلكه به دليل ضربه اى كه به سرشان خورده دچار ضربه مغزى شده و خون در مغزشان لخته شده است. او بايد هر چه سريع تر عمل بشود.

عمل!... آقاى دكتر يعنى تا اين اندازه خطرناك است؟

به خدا اميد داشته باشيد، من به اتاق عمل مى روم و شما هم بيمار را بياوريد.

ساعت يازده و نيم شب مادر را به اتاق عمل بردند و ما دستانمان به دعا و استغاثه

ص: 109

بلند بود، خطر هر لحظه در كمين ما بود و جز خداوند و ائمه اطهار عليهم السلام هيچ كس نمى توانست ما را يارى دهد.

يا قمر بنى هاشم! مادرمان را از تو مى خواهيم. يا اباالفضل عليه السلام ! به داد ما برس.اى سقاى دشت كربلاء! سلامت مادرمان را خودت به او برگردان. يا اباالفضل العبّاس عليه السلام ! مادر را نجات بده.

خواهرم زهره مجلس روضه اى براى حضرت اباالفضل عليه السلام نذر كرد، من هم يك گوسفند نذر كرده كه به محض شنيدن سلامت مادر، قربانى كنم.

چه لحظات روحانى بود. چه دلهايى كه شكست و در اندوه ناراحتى مادر، مويه كرد. همه فقط و فقط به خدا و ائمه اطهار عليهم السلام و لطف حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اميدوار بودند. ساعت نزديك يك بامداد بود كه يك نفر از اتاق عمل بيرون آمد و لبخند زنان گفت:

خدا را شكر كنيد، حال مادرتان بد نيست، عمل موفقيت آميز بود. مادر را به اتاق آى. سى. يو بردند و ما از خوشحالى روى پا بند نبوديم، وقتى او را به بخش منتقل مى كردند، رنگ و روى پريده اى داشت. شب تا صبح خواهرم نزد او ماند و ساعت هفت با ما تماس گرفت و گفت:

مادر مى تواند دست ها و پاهايش را بلند كند، مادر خوب شده است.

همان روز مجلس روضه اى براى حضرت اباالفضل عليه السلام گرفته و گوسفند را قربانى كرديم. روزهاى شاد زندگيمان به اعتبار دعاها و استغاثه به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آغاز شد.

ص: 110

كرامت هفتاد و سوم:

از جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج سيد جعفر مير عظيمى چنين نقل شده:

روزى شخصى به نام قربان عروجى به مسجد حضرت اباالفضل عليه السلام آمد و يك انگشتر طلا داد و گفت: مال حضرت عبّاس عليه السلام و نذرى است و ماجرا را چنين توضيح داد:

شب سيخ كبابى به چشم دخترم فرو رفت، وقتى او را خدمت آقاى دكتر كرمانى چشم پزشك، در قم بردم، گفت: فردا بياوريد كه بايد عمل شود.

از مطب دكتر به طرف منزل روانه شديم، مقابل مسجد كه رسيديم دخترم پرسيد بابا دكتر چه گفت؟

گفتم: دخترم، فردا چشم شما را عمل خواهند كرد، دخترم به طرف مسجد توجه نموده و گفت: اى علمدار كربلاء! اى اباالفضل العبّاس عليه السلام ! مرا شفا بده كه فردا لازم به عمل جراحى نباشد، يك انگشتر طلا به مسجد شما تقديم مى دارم.

فردا وقتى به بيمارستان كامكار قم نزد دكتر رفتم، دستور داد دختر را در اتاق عمل بى هوش كنند، ولى وقتى چشم را دوباره معاينه كردند، خيلى با تعجب گفت: اين همان دختر است؟!

گفتم: بلى.

گفت: از ديشب تا به حال چه كرده ايد؟

گفتم: هيچ! فقط، شب وقتى كه از كنار مسجد حضرت اباالفضل عليه السلام عبور مى كرديم، متوسل به حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام شديم.

دكتر كرمانى گفت: حضرت عبّاس عليه السلام خوب عمل كرده است!

ص: 111

كرامت هفتاد و چهارم:

حجة الاسلام آقاى مكارمى نقل كرده اند: در يكى از شهرهاى شيراز شخصى همراه عمويش براى ماهى گيرى كنار رودخانه مى رود كه يك دفعه غرق مى شود، عموى وى نگران از مرگ برادر زاده، ناگهان مى بيند كه او روى آب آمده و خودش را به ساحل رساند!

عمويش از او مى پرسد: چگونه نجات يافتى؟

مى گويد: در حال غرق شدن، متوسل به قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شدم. ديدم آن حضرت تشريف آورده و فرمودند: بگو يا صاحب الزمان

(ارواحنافداه). من هم متوسل به امام زمان عليه السلام شده و با عنايت آن حضرت نجات يافتم.

كرامت هفتاد و پنجم:

از جناب حجة الاسلام آقاى حاج شيخ فضل اللّه شفيعى قمى چنين نقل شده:

يكى دو سال به انقلاب مانده بود، در تهران، خيابان قياسى، شب تاسوعا شخصى پس از ديدن سقاخانه ها به مقام شامخ حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام جسارت مى كند.

به خانه كه مى آيد مى بيند مادرش مشغول خوردن شله زرد است، در آنجا نيز مى گويد: مادر دست از خرافات بردار، از امشب من مى خواهم مشروب بخورم و كيف كنم! مادر او را از اين كار منع كرده، ولى او مى گويد: من اباالفضل نمى شناسم.

مادر از او جدا شده و مشغول كار خود مى گردد كه ناگهان صداى فرزندش بلند مى شود: سوختم، سوختم، وقتى مى آيد مى بيند بساط مشروب پهن است ولى جوان

ص: 112

نيست و فقط صداى او مى آيد، گويى به زمين فرو رفته، تا يك ماه صداى جوان مى آمد ولى كسى او را پيدا نكرد، متأسفانه روزنامه هاى آن روز اجازه نداشتند و قضيه را منعكس نكردند.

كرامت هفتاد و ششم:

از مرحوم حجة الاسلام و المسلمين آقاى جواد افضل هرندى چنين نقل شده:

حدود بيش از سى سال قبل، روزى در حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مشغول زيارت بودم كه ناگاه ديدم همهمه اى بلند شد.

هر چه به اطراف نگاه كردم علت اين همهمه معلوم نشد تا اين كه ديدم نزديك ضريح مطهر، زنى از زمين به طرف هوا بلند شده و در هوا معلق مانده است و دائماً وق وق مى كند.

كم كم بالا رفت تا به سقف گنبد رسيد و در فضا معلق شد؛ گاهى بالا مى رفت و گاهى تا نزديك ضريح مطهر پايين مى آمد، در اين جا از زائرين حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرياد تكبير و تسبيح همراه با گريه بلند شد، خدمه حرم چهار پايه بلندى را كه براى غبار روبى از آن استفاده مى كردند آوردند و زن را گرفته و از حرم بيرون بردند.

بعدها كه سرّ ماجرا را پرسيدم گفتند: اين زن دو سه روزى بود كه با بى حيائى تمام در حرم مطهر از زائران آن حضرت دزدى مى كرد و كسى او را پيدا نمى كرد، تا اين كه چنان چه ديديد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به او غضب نموده و خدّام او را از حرم بيرون انداختند. ناگفته نماند بعد از بيرون انداختن آن زن از حرم مطهر، مردم خبر به هلاكت رسيدن آن زن دادند.

ص: 113

كرامت هفتاد و هفتم:

از مشهدى حسين نظرى فرزند مرحوم حاج نظر على عطار، پسرعموى حاج رضاى نظرى مشهور كه يكى از ثقات موءمنين شوشتر است چنين نقل شده:

تقريبا در سال 1255 هجرى قمرى بنده در حرم مطهر حضرت اباالفضل عليه السلام حاضر بودم كه ديدم يك عرب را به علت سرقت برنج نزد ضريح حضرت عبّاس عليه السلام حاضر كردند تا او را قسم بدهند، با چشمان خود شاهد بودم كه وقتى مى خواست براى قسم خوردن لب به سخن باز كند، ناگاه صداى هولناكى به گوش مردم رسيد، به طورى كه همه متوحش گرديدند؟!

ضريح مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام تكان خورد و آن شخص به ارتفاعى شايد بالاتر از ضريح، به هوا بلند شد و سپس بر زمين خورد و سخت بى حال و بى حس گرديد.

شرطه ها او را بلند كرده و به او گفتند: چرا نزد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بى حيائى كرده و قسم دروغ مى خورى؟! او با صداى خيلى ضعيف گفت: "شيطان قلبنى" يعنى: شيطان مرا منقلب كرد. آن گاه در حالى كه به هيچ وجه اختيار اعضاى خود را نداشت، او را به اتاق متولى شرطه خانه بردند تا از او سوءالاتى كنند، اما به هلاكت رسيد و مردم سه شبانه روز جشن گرفتند.

كرامت هفتاد و هشتم:

در زمان ناصرالدين شاه، در تبريز، يكى از مأمورين دولت از يك مغازه دار ماليات طلب كرده و مغازه دار امروز و فردا مى كند، مأمور يك روز صبح زود، درب مغازه آمده و مى گويد: امروز تا ماليات را از تو نگيرم از اين جا نمى روم، مرد كاسب مى گويد: تو را

ص: 114

به حضرت اباالفضل مرا معاف دار، مأمور گستاخ مى گويد: اگر اباالفضل قدرت دارد شرّ مرا از تو كم كند!

كاسب آهى مى كشد و مى گويد: يا اباالفضل العبّاس عليه السلام ! به دادم برس! در اين هنگام اسب مأمور، سركشى مى كند و آن قدر بالا و پايين مى رود كه مأمور را به زمين مى زند. بعد از آن نيز با دست و پايش شروع به كوبيدن بر سينه مأمور كرده و مأمور نيز مانند صداى سگ عو عو مى كند، وقتى مى آيند مى بينند فك بالاى وى پايين آمده و فك پائينش جلو رفته است و وضع بسيار بدى پيدا كرده، ديرى نگذشت كه با اين وضع اسف بار به درك واصل شد.

كرامت هفتاد و نهم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى، از جناب آقاى حاج صادق خوش حالت چنين نقل شده كه شخصاً كرامت زير را از حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام ديده اند:

روزى در صحن مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام عبور مى كردم، ديدم عده اى از اعراب، شخصى را كه متهم به سرقت يك گاو است، به ايوان صحن مطهر آن حضرت آورده اند تا به اصطلاح قسم بدهند، يكى از خادمين حرم مطهر به فرد متهم گفت: اگر گاو را سرقت كرده اى پس بده و قسم به حضرت نخور كه برايت خطر دارد!

گفتنى است كه جريان قسم خوردن در حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام تشريفات خاصى دارد، با ادامه انكار متهم از اعتراف به دزدى، به او گفته شد: سه قدم برو جلو و سپس بازگرد، شخص مزبور كه نصيحت خادم را گوش نكرده بود، تشريفات قسم خوردن را انجام داد و پس از آن در همان مكان مقدس نصف صورتش

ص: 115

برگشت و بر زمين افتاد.

با وقوع اين حادثه، بستگانش به سرقت گاو توسط او اعتراف كردند و او را نيز براى توسل به حرم مطهر حضرت سيدالشهداء امام حسين عليه السلام آورده و به ضريح مطهر بستند و مادرش متوسل به حضرت سيدالشهداء عليه السلام شد.

چند روز بعد، در اثر توجهات حضرت سيدالشهداء عليه السلام حال سارق خوب شد و از آن بزرگواران معذرت خواهى كرده و اعتراف به دزدى گاو نمود.

كرامت هشتادم:

در كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العبّاس عليه السلام از حاج شيخ محمد رضا اعدادى، از وعاظ و مبلغين مشهد چنين نقل شده:

در سال 1378 قمرى فرزندى داشتم كه دو سال و نيم از عمر او مى گذشت، اما يك سال بود كه مريض بود و از بردن مكرر او نزد دكتر و مداواى وى خسته شده بودم. در همان سال به حج مشرف شدم، و پس از مراجعت، چون بچه را همچنان مريض ديدم، او را نزد دكتر بردم.

دكتر گفت: چشم چپ او كور شده و چشم راست او نيز تا چند روز آينده كور مى شود.

مادرش تا اين حرف را از دكتر شنيد، خيلى ناراحت شد، چرا كه مى ديد بچه اش، علاوه بر كسالت قبلى، بينايى خود را هم از دست داده، لذا تا صبح نخوابيده و گريه كرد.

فرداى آن روز به چند دكتر ديگر مراجعه كردم، همه همان حرف اول را تاييد كردند، آخر الامر به دكتر چشم پزشك آقاى قريشى، مراجعه كرديم، او گفت: چون مى خواهم به تهران بروم و تا بعد از عاشورا در آنجا خواهم ماند، دارويى موقت به شما

ص: 116

مى دهم كه در چشم راست طفلتان بچكانيد تا چشم را به يك حالت نگه دارد، پس از مراجعت از تهران شايد بتوانم معالجه كنم، اما چشم چپ وى قابل معالجه نيست.

اول ماه محرم بود و من و مادرش هر دو سخت ناراحت بوديم. در اين بين متوسل به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام شده و من نذر كردم اگر انشاء اللّه فرزندم تا روز عاشورا خوب شد، يك گوسفند در راه آن بزرگوار ذبح كنم. مرض تا شب تاسوعا ادامه داشت و فرزندم حتى قادر به حركت يا نشستن نبود، اما ظهر روز عاشورا كه به منزل رفتم ديدم بچه بحمداللّه سالم و مشغول بازى كردن است. چشمهايش هم سالم شده، و فقط خال سفيد مختصرى در چشم او باقى است كه الان هم كه حدود 7 سال مى گذرد هنوز

آن خال سفيد در چشم او باقى مانده و مكرر گفته ام اين علامتى است تا وقتى بزرگ شد بداند چشم و بلكه سلامتى اش را مرهون عنايت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام است و آن حضرت را فراموش نكند.

ص: 117

بخش دوم: كرامات و عنايات عليه السلام حضرت اباالفضل العبّاس به اهل تسنن

اشاره

ص: 118

كرامت هشتاد و يكم:

از مرجع عاليقدر جهان تشيع آيت اللّه العظمى مرحوم آقاى حاج سيد محمد حسينى شيرازى رحمه الله در تاريخ 17 محرم الحرام سال 1422 قمرى از جناب مستطاب خير الحاج و العمار آقاى حاج صالح ابو معاش رحمه الله متوفاى سال 1402 هجرى قمرى، كه از موثقين كربلاى معلا بوده است چنين نقل شده:

در زمان حكومت عثمانى ها والى بغداد لشكرى فرستاد و دستور داد كربلاء را خراب كرده و شهر را از بين ببرند، لشكر از بغداد به طرف كربلاء عازم شده و نزديك كربلاء رسيدند، آنها اول مى بايست با حرم حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام رو به رو مى شدند، سپس به طرف حرم مطهر حضرت اباعبداللّه الحسين عليه السلام مى آمدند. مرحوم حاج صالح رحمه الله مى فرمايد: من خودم ديدم از قبه بارگاه حضرت عبّاس عليه السلام آتشى به طرف لشكر آمد، وقتى اين منظره را ديدند به طرف بغداد برگشتند درحالى كه فرار كرده و مى گفتند: (امام عبّاس گلدى).

كرامت هشتاد و دوم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى شيخ روح اللّه قاسم پور از فضلاى محترم بابل چنين نقل شده:

در سال 1364 در كردستان مشغول تدريس بودم، يكى از برادران اهل سنت به من رجوع كرد و گفت: مراسمى براى حضرت اباالفضل عليه السلام دارم، و من را به آن مجلس دعوت كرد، خيلى تعجب كردم اما به هر حال پذيرفتم، روز جمعه به خانه اين برادر

ص: 119

اهل سنت رفتم، دو اتاق پر از برادران اهل سنت بود، در وسط اين دو اتاق يك هال كوچك قرار داشت كه صندلى گذاشتند و من منبر رفتم.

اين برادر اهل سنت در كنار من بود و از اول منبر تا آخر، خيلى حال خوشى داشت. در حين سخنرانى ، خانم هاى اهل سنت نيز به طور مكرر در دستم پول مى گذاشتند و مى گفتند: نذر حضرت على اكبر عليه السلام ، نذر حضرت على اصغر عليه السلام و... .

بعد از منبر مرا دعوت به ناهار كردند، بعد از صرف ناهار هنگام خداحافظى مى خواستند مبلغى را به عنوان حق الزحمه به من بدهند كه قبول نكردم و گفتم: همين كه اجازه داديد در خانه شما از علمدار كربلاء سخن بگويم مرا كفايت مى كند ولى او قبول نكرد، براى پذيرفتن مزد منبر، يك شرط گذاشتم و آن اين كه بگويد چرا مراسم براى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برگزار كرده است؟!

ضمناً ناگفته نماند كه من تا به حال، مجلس به آن مفصلى نديده بودم؛ او گفت برايت خواهم گفت و چنين تعريف كرد:

من ناراحتى قلبى داشتم، هر چه دكتر مى رفتم اثر نداشت، حتى دكتر خوبى در تبريز بود به او مراجعه كردم ولى از او هم فايده اى نديدم، دست آخر همه دكترها جوابم كردند و مرا به خانه آوردند، كاملاً نااميد در خانه افتاده بودم، مادرم به خانه من آمد و گفت: فرزندم حالت چطور است؟

گفتم: چه حالى مادر؟!

گفت: نمى خواهى به دكتر بروى؟

گفتم: به هر دكترى كه رفتم ديدى كه فايده اى نداشت.

گفت: من يك دكتر سراغ دارم كه با يك نسخه وى شفا خواهى يافت.

گفتم: اين دكتر كيست، اسم او چيست و مطبش كجاست؟

ص: 120

گفت: او مطب ندارد و نوبتى نيست!

گفتم: مادر زود بگو كه اين دكتر كيست؟ من از درد دارم مى ميرم.

مادرم گفت: اسم دكتر، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرزند على بن ابى طالب عليهماالسلام است.

گفتم: ما كه با آنها ارتباطى نداريم و قهر مى باشيم.

مادرم گفت: ما اين گونه ايم، اما آن ها بزرگوار هستند و عفو و بخشش شان زياد است، با اين حرف مادرم بسيار شرمنده شدم و قلبم آتش گرفت.

در اين هنگام مادرم من را تنها گذاشت و از من جدا شده و نزد فرزندانم رفت، كم كم حال توسلى پيدا كردم، حال خيلى خيلى خوبى پيدا كردم. گفتم: يا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام من خيلى تعريف شما را شنيده ام، مرا از درد نجات بده!اى آقا، اگر پدر و مادرتان حق بوده اند مرا شفا بدهيد.

گريه زيادى كردم، دلم شكست و آن قدر اشك ريختم و گريه كردم تا اين كه خوابم برد، در عالم خواب ديدم كسى كه يك پارچه نور بود وارد خانه ام شد، بالاى سرم آمد و فرمود: برخيز!

گفتم: تازه از دردم مقدارى كاسته شده است، بگذار بخوابم.

براى بار دوم فرمود: به تو مى گويم برخيز!

گفتم: بگذار استراحت بكنم، تو كه هستى؟

فرمودند: تو چه كسى را مى خواستى؟

يادم آمد، گفتم: فرزند على بن ابى طالب عليه السلام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را.

فرمود: من اباالفضل هستم، فرزند حضرت امام على عليه السلام ، خواسته و حاجتت چيست؟

ص: 121

عرض كردم: قلبم ناراحت است و از درد زياد آن، ديگر طاقتم تمام شده، يك نظر ولايى به قلبم كرد، قلبم خوب شد و از درد چند ساله راحت شدم، براى قدر دانى از وى كه شفايم داد، به دست و پاى آن حضرت افتادم، كه از نظرم غايب شد.

در همين حال از خواب بيدار شدم و نزد مادر و عيال و فرزندانم رفتم، وقتى آنها من را با اين حال ديدند كه خود به تنهايى از جايم برخواسته ام، تعجب كرده و گفتند: چرا از جاى خود برخواستى؟

گفتم: مادرم، دكتر بى مطب تو آمد و مرا شفا داد.

كرامت هشتاد و سوم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى نقل شده:

آقاى حاج شيخ عبدالحسين فياض دشتى مى گفت: شخصى از اهل سنت ساليان متمادى از داشتن فرزند محروم بود. يك روز در مراسم تعزيه امام حسين عليه السلام به بانى تعزيه مى گويد: چنان چه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام حاجتم را روا كند، هدايايى تقديم شما خواهم نمود.

همان شب به عنايت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام همسرش حامله مى شود و الآن مدت سه سال از وقوع اين كرامت مى گذرد و هر سال ماه محرم كمك هاى نقدى و جنسى خود را به هيئت تقديم مى دارد.

كرامت هشتاد و چهارم:

از محمد مراد كه يكى از موثقين كشور كويت است چنين نقل شده:

شخصى بدوى از اهل سنت، مدت ده سال بود كه ازدواج كرده بود ولى بچه دار نمى شد، حتى به دكترهاى لندن و آمريكا مراجعه كرد و نتيجه اى نگرفت، تا اين كه يك

ص: 122

روز آن مرد سنى جريان را با محمد مراد در ميان مى گذارد و محمد مراد به وى مى گويد: من دكترى را به شما معرفى مى كنم كه كارش برو برگرد ندارد!

از كويت با همديگر به سمت كاظمين حركت مى كنند و به زيارت امام موسى بن جعفر و امام جواد عليهم السلام مشرف مى شوند و مدت ده روز در آنجا مى مانند. پس از ده روز به طرف سامراء حركت كرده و مرقد امام على النقى و امام حسن عسكرى عليهماالسلام را زيارت مى كنند. سپس به نجف اشرف مى روند و به زيارت حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام نائل مى شوند و بعد از آن عازم كربلاء شده و به زيارت امام حسين و حضرت قمر بنى هاشم عليهماالسلام مى روند.

ده روز هم در آنجا توقف مى كنند و به زيارت مى پردازند و سپس به كويت برمى گردند.

پس از چهل روز آثار حاملگى در همسر مرد سنى ظاهر مى شود و او به محمد مراد كه شيعه بود مى گويد: مژده مژده، همسرم حامله شده است!

آن مرد سنى پس از گذشت چندين سال، داراى يازده فرزند شده و اسم هر يك از فرزندانش را نيز به نام حضرت على عليه السلام و فرزندان آن امام مى گذارد.

كرامت هشتاد و پنجم:

از جناب حجة الاسلام آقاى شيخ عبدالحميد بحرانى دشتى چنين نقل شده:

جناب آقاى حاج عبدالحميد ابو امير كه مردى است متدين و در كشور قطر به شغل قالى فروشى اشتغال داشته و معمولا در كارهاى خير موفق مى باشد، روزى براى من نقل كردند كه:

من دوستى داشتم از اهل تسنن، كه مدت سيزده سال از ازدواجش مى گذشت ولى

ص: 123

در اين مدت بچه دار نشده بود، يك روز به ايشان گفتم: من دكترى سراغ دارم كه شما را مجانى و رايگان معالجه خواهد كرد، تا اين جمله را شنيد خوشحال شد و گفت: خدا پدر و مادر شما را رحمت كند، مرا به او راهنمايى كن.

گفتم: امشب ما در منزل، مجلسى به نام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داريم، تو نيز به خانه ما بيا و كارى به عقيده خودت نداشته باش.

حاج ابو امير مى گويد: آن شب ايشان به منزل ما آمد و در مجلس روضه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شركت كرد، پس از برگزارى روضه و صرف شام، يك بشقاب همراه خود به منزل برد و عيال وى نيز از طعام مجلس حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام خورد، مدت كمى بعد آن ها به بركت توسل به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام صاحب فرزند شدند.

كرامت هشتاد و ششم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد حسن نقيبى چنين نقل شده است:

اين جانب نيز كرامتى را كه خود شاهد بودم تقديم مى كنم:

سال 1339 يا 1340 شمسى بود كه براى نخستين بار از نجف اشرف به كركوك (شهر شمالى عراق) مسافرت كردم تا با مردم آن سامان آشنايى حاصل كرده و زمينه

تبليغى آن جا را به دست آورم، در محله تسعين، با يكى از دوستان روحانى كه بومى و اهل آنجا بود و خودش ما را بدان خطه برده بود، به مسجدى رفتيم كه آن را به تركى "زلفى ايونين جامعى" مى گفتند؛ يعنى: مسجد خاندان زلفى، و بانى اصلى آن دو برادر به نام هاى حاج جلال افندى و حاج جعفر بودند.

ص: 124

در ميان حيات مسجد به روى نيمكتى نشسته و گرم صحبت بوديم كه مردى حدودا چهل ساله از در وارد شد، و يك گونى بزرگ شكر به مسجد داد. او را دعوت به نشستن و صرف چاى نموديم، او نيز كنار ما نشست، پس از احوالپرسى از نامش سوءال كردم، با خنده و تبسم گفت: ببخشيد نام من عثمان است! با شنيدن نام عثمان فكر كردم او با من شوخى مى كند، و مى خواهد مرا نسبت به برادران اهل تسنن كه در آن منطقه اكثريت سنى بودند آزمايش كند. با خنده رويى گفتم: با من شوخى مى كنى.

گفت: نه، واقعاً اسم من عثمان است.

گفتم: قبلا سنى بودى و شيعه شدى؟

گفت: نه.

گفتم: برادر شيعه نام فرزند خود را عثمان نمى گذارد، اگر شيعه هستى چرا نامت عثمان است؟! و اگر سنى هستى آوردن شكر براى مجلس عزادارى چيست؟!

گفت: من سنى بودم و اكنون نيز هستم و افزود: من بچه دار نمى شدم، به دكترهاى متعدد هم مراجعه كردم، نسخه ها و معاينه ها و آزمايش ها به جايى نرسيد تا آنجا كه گفتند: تو هرگز بچه دار نخواهى شد.

نااميدى همه وجودم را فرا گرفت، يكى از دوستانم كه شيعه بود به من گفت: مى خواهى تو را به دكترى راهنمايى كنم كه اگر پيش او بروى بچه دار مى شوى؟

گفتم: آرى، اين دكتر كيست؟

گفت: فرزند حضرت على عليه السلام عملدار كربلاء حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است ولى بايد نذر كنى و با اخلاص و اعتقاد در خانه او بروى، ما شيعه ها او را باب الحوائج مى ناميم و در مشكلات سخت به او پناه مى بريم، من هم چون به شدت دوست داشتم بچه دار بشوم، نذر كرده و گفتم: اى اباالفضل، اگر دوست من راست

ص: 125

مى گويد كه تو باب الحوائجى و در گرفتارى ها به فرياد درماندگان مى رسى به درگاه تو آمدم، من بچه مى خواهم، از خدا برايم فرزندى بگير تا زنده ام سالى يك گونى بزرگ شكر به مجلس عزاداريت تقديم مى كنم.

به حمدلله چند سال است كه خدا به بركت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شما به من پسرى داده است و پس از آن هر ساله به نذر خود وفا مى كنم. بعد با خنده گفت: شما خيال مى كنيد باب الحوائج فقط براى شما شيعه هاست؟!

گفتم: پس چرا با ديدن اين كرامت شيعه نمى شوى؟

گفت: چون در آن صورت همه بستگانم با من دشمن خواهند شد؛ شيعه شدن جرأت مى خواهد، و من نمى توانم.

كرامت هشتاد و هفتم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى شيخ سعيد سعيدى چنين نقل شده:

در سال 1376 هجرى شمسى مصادف با محرم الحرام 1418 هجرى قمرى توفيقى نصيب اين حقير شد كه به مدت دو ماه محرم و صفر، براى انجام وظيفه تبليغى به كشور عمّان سفر كنم و آنجا در شهرى به نام خابوره كه حدود 170 كيلومترى مسقط؛ پايتخت عمّان قرار دارد مستقر شوم.

گفتنى است با وجود اين كه شيعيان به طور كلى در آن كشور و به ويژه آن شهر در

اقليت مى باشند، مع الوصف كاملاً آزاد بوده و مراسم عزادارى را به نحو احسن انجام مى دهند و هيچ گونه محدوديتى براى آنها وجود ندارد.

در شهر خابوره برادران شيعه حسينيه اى به نام "مأتم العبّاس عليه السلام " دارند كه ساليان زيادى است مجالس عزادارى سيد مظلومان به طور مستمر در دو ماه محرم و صفر

ص: 126

بدون وقفه و انقطاع، و نيز در ماه مبارك رمضان و غيره در آن منعقد مى شود.

نكته قابل ذكر و توجه اين است كه امسال پس از ساليان متمادى سه كرامت در اين مأتم كه منصوب به قمر بنى هاشم عليه السلام است ظاهر شد كه هر كدام به نوبه خود قابل اهميت بود و پس از بروز اين سه كرامت غير قابل انكار، شيعيان از شهرها و روستاهاى مجاور به صورت فوج فوج مى آمدند و به تماشاى يكى از اين معاجز سه گانه كه ذكر خواهند شد مى نشستند، زيرا هنگام بروز يكى از معاجز سه گانه دستگاه فيلمبردارى كه هر شب داخل مأتم قرار داشت و تصوير مجلس را به قسمت زنان منعكس مى كرد فورا عدسى خود را به طرف معجزه متمركز كرده و از تمامى صحنه ها فيلمبردارى نمود كه شيعيان و واردين با ديدن فيلم معجزه و كرامت مسرور شدند. در مورد آن دو معجزه ديگر نيز واردين از مردم، با خود شفا يافتگان تماس گرفته و مستقيما از آنها چگونگى ماجرا را سوءال مى كردند.

اينك معاجز و كرامات سه گانه: (ما در اين جا دو كرامت از آن سه كرامت را آورده ايم).

جريان اول:

زنى بود با چند بچه كه خود و شوهر و تمامى فاميلش از اهل سنت اند، اين خانم مبتلا به فلج شده بود، شوهرش مبالغ زيادى را خرج او كرد و چون از شفايش مأيوس

شد او را همراه بچه ها به خانه پدرش برده و تصميم گرفته بود كه زن را طلاق داده و همسر ديگرى اختيار كند، خانم مزبور با وضع پريشان به خواهران خودش مى گويد: فردا روز هفتم محرم و نزد شيعيان روز اباالفضل العبّاس عليه السلام مى باشد؛ خواهش مى كنم مرا به مأتم العبّاس شيعيان ببريد و به "علم العبّاس" يعنى به پرچم حضرت اباالفضل

ص: 127

العبّاس عليه السلام ببنديد شايد آن حضرت به من توجهى فرمايند.

فردا خواهرها زير بغل خواهر فلج خود را گرفته و در حالى كه پاهاى او به زمين كشيده مى شد او را داخل مأتم و مجلس در قسمت زنان آوردند و در كنار علم العبّاس عليه السلام نشاندند و اين امر پس از تمام شدن منبر صبح بود.

در خابوره رسم بر اين است كه از شب اول محرم تا شب سيزدهم، هر روز دو مجلس برقرار مى شود: يكى صبح و ديگرى شب، از شب سيزدهم تا نهايت ماه صفر نيز تنها شبها مجلس منعقد مى گردد، به استثناى ايام وفات، مثل 25 محرم و 7، 17، 20 و 28 صفر، كه مجددا اضافه بر مجالس شب، صبح ها نيز مجلس برقرار است.

به هر حال زمانى كه مراسم سينه زنى شروع مى شود خانمى كه مسئول زنان است نزد اين خانم مفلوج آمده به او مى گويد: بلند شو و با زنان عزادارى كن! خانم مفلوج مى گويد: خانم مى دانى كه من فلج هستم و قدرت بر قيام ندارم.

او مى گويد: يا اباالفضل العبّاس بگو و از جا بلند شو! آن زن مريض نيز با صداى بلند يا اباالفضل مى گويد و يك مرتبه از جا بلند مى شود، آن گاه خود زن با تعجب به پاهاى خود دست مى زند و به فضل پروردگار هيچ اثرى از فلج سابق در خود احساس نمى كند، لذا بى اختيار بنا مى كند به سر و صورت زدن و عزادارى كردن كه مردان هم در اثر سر و صداى زنان متوجه اين مساله مى شوند و آنها هم شور و هيجانى پيدا مى كنند و يك ضجه و شور خاصى در مجلس به وجود مى آيد.

قابل ذكر است كه اين خانم از روز هفت محرم تا آخر ماه صفر نه تنها مأتم و مجلس را در روز و شب ترك نكرد، بلكه هر گاه در مجلس حاضر مى شد خدمت هم مى نمود، شوهرش نيز كه از شفا يافتن وى خوشحال شده بود، زن را به منزل برگرداند و زندگى مشترك خود را با خرسندى ادامه دادند.

ص: 128

ضمناً برادر اين خانم به اصطلاح از اهل دعوه و از وهابى ها و سلفى ها مى باشد كه نه تنها به مراسم عزادارى عقيده ندارند، بلكه اين ها را خرافه و بدعت مى دانند! و مبارزه با اين آثار را جهت محو آنها بر خود واجب و لازم مى شمارند، ولى وى در مقابل اين كرامت باهره و انكار ناپذير قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام سر تسليم فرود آورده است.

جريان دوم:

پسرى دوازده ساله از اهل سنت بود كه هر روز از ساعت يازده صبح به وى حالت صرع دست مى داد و رنگ بدن او تيره و كبود مى گشت، پدرش مدعى بود كه او را نزد اطباى زيادى برده و حدود سه هزار ريال عمّانى، كه معادل با سه ونيم ميليون تومان ايرانى (آن زمان) بود، خرج اين پسر كرده ولى هيچ نتيجه اى نديده است.

مادر اين بچه فرزند بيمار خود را در روز عاشورا به مأتم العبّاس مذكور مى آورد و به همراه خود در قسمت زنان قرار مى دهد، طبق رسم معمول در كشورهاى حاشيه خليج فارس، خطيب در روز عاشورا مقتل حضرت سيدالشهداء عليه السلام را خوانده و پس از آن مراسم و سينه زنى شروع مى شود و تا ساعت يك بعد از ظهر مراسم ادامه مى يابد، اين زن نيز كه همراه با بچه مريض خود از صبح زود ساعت 9 به مجلس آمده بود، همراه عزاداران تا ساعت يك بعد از ظهر مشغول عزادارى شود و در نتيجه از مرض

فرزندش كه هر روز حدود ساعت يازده گرفتار حالت صرع مى شد، غافل مى گردد و آن را فراموش مى كند.

اما پس از اتمام مراسم عزادارى يك مرتبه به يادش مى آيد كه پسرش هر روز ساعت يازده صرع مى گرفت ولى امروز آن حالت در او ايجاد نشد، لذا ناخود آگاه سر و

ص: 129

صدا مى كند و در اثر سر و صدا بقيه زنان و مردها مى فهمند كه در قسمت زنان كرامتى رخ داده است.

اين جريان در روز عاشورا اتفاق افتاد و تا آخر ماه صفر هم كه من آنجا بودم ديگر اين حالت بر آن پسر عارض نشد و در حقيقت از وجود مقدس آقا قمر بنى هاشم عليه السلام شفاى خود را گرفت و همه مردم آن ديار آن پسر مريض را ديده و شاهد شفاى او بودند.

كرامت هشتاد و هشتم:

از مرجع عاليقدر جهان تشيع حضرت آية اللّه العظمى مرحوم حاج سيد محمد حسينى شيرازى رحمه الله از آقاى سيد مهدى بلور فروش در كربلاء بدون واسطه چنين نقل شده:

يك زن سنى از كردها كه ايام نوروز (1) به كربلاء مى آيند، نزد من آمد و از مغازه مقدارى جنس خريد و گفت: من كسى را ندارم، آيا مى توانم شب را در منزل شما باشم؟

گفتم: مانعى ندارد.

وقتى به منزل ما آمد به همسرم گفته بود كه من نزديك ده سال است كه ازدواج كرده ام اما صاحب اولاد نشده ام.

زنم به او گفته بود: شما به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام متوسل شويد و نذر كنيد كه اگر تا نوروز سال بعد صاحب فرزند شديد هر چه طلا در دست و گردن داريد نذر

ص: 130


1- به يكم فروردين هر سال تا سيزده روز بعد از آن ايام نوروز مى گويند كه متأسفانه بعضى گرفتار خرافات شده و بعضى قداست هايى كه از ناحيه دين وارد نشده براى آن ايام قائل مى شوند.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام باشد.

سال بعد ايام نوروز كه زوّار براى زيارت به كربلاء هجوم آورده بودند و من نيز سرم شلوغ بود، ساعت 2 بعد از ظهر به منزل رفتم، ديدم تمام كوچه و حيات منزل ما پر از افراد كرد است، بسيار نگران شده، با زحمت فراوان خودم را به صحن خانه رساندم و زنم را صدا كردم كه اين چه وضعى است و اين ها را چه كسى به خانه راه داده است؟

با خنده گفت: چيزى نيست بيا بالا.

گفتم: مسأله چيست؟

گفت: آن زن كرد سال گذشته يادت هست؟ با فرزندش آمده كه طلاهايش را به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام تقديم كند، اين ها هم همگى افراد نازا هستند كه آمده اند به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام متوسل شوند و طلاهاى خويش را نذر آن حضرت كنند.

كرامت هشتاد و نهم:

در كتاب خصائص العباسيه چنين نقل شده:

در شهر سامراء جمعى از شيعيان و عاشقان آل محمد صلى الله عليه و آله به عزادارى مشغول

بودند و بر سر و سينه مى زدند، شخصى سنى، آنان را مسخره مى كند و مى گويد: اين كارها چه معنا دارد و براى چه كسى خود را مى كشيد؟!

يكى از عزاداران به او مى گويد: مسخره كردن عاشقان و محبّان امام حسين عليه السلام عاقبت خوشى ندارد؛ دست از مسخره و استهزاء بردار.

اما آن سنى كلمات توهين آميزى مى گويد و جسارت مى كند، مرد عزادار مى گويد: عبّاس يضربك! يعنى: حضرت عبّاس عليه السلام تو را خواهد زد.

ص: 131

مرد سنى مى گويد: از دست عبّاس و دودمان او كارى بر نمى آيد و به طرف خانه خود مى رود، هنوز چند قدمى نرفته بود كه دلهره عجيبى سراسر وجودش را فراگرفت و رنگ از صورتش پريد و به خانواده و دوستانش گفت: عبّاس ضربنى و اموت!

يعنى: عبّاس مرا زد و من خواهم مرد! و مى خوابد.

صبحگاه كه به بالين او مى روند مى بينند گويا سالها است كه او مرده است!

بستگان آن سنى براى شركت در مجلس ترحيم او از بعضى شيعيان مخصوصا طلّاب علوم دينى دعوت مى كنند، ولى آنها از رفتن خود دارى مى نمايند.

كرامت نودم:

از حضرت آيت اللّه حاج سيد محمد على آل سيد غفور از اساتيد حوزه علميه در جلسه تدريس چنين نقل شده:

جد ما مرحوم سيد عبدالغفور نقل كرد: زنى از اهل "طويريج" گوساله اى را نذر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كرده بود، وقتى حاجتش برآورده شد براى اداى نذر خود حركت كرد، ولى در ميان راه يكى از مأمورين امنيتى كه سنى بود جلوى زن را

گرفت و گفت: با اين گوساله به كجا مى روى؟

زن گفت: اين گوساله نذر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است و من براى اداى نذر به كربلاء مى برم.

مرد سنى فرياد زد: دست از اين مسخره بازيها و خرافات برداريد، و راه را بر زن بيچاره مى بندد و گوساله را از او مى گيرد، اصرارهاى زن تأثيرى نمى كند و به ناچار خود به تنهايى و بدون گوساله به كربلاء و حرم حضرت باب الحوائج اباالفضل العبّاس عليه السلام مشرف مى شود و مى گويد: آقا جان! من به نذر خود وفا كردم، ولى آن مرد سنى مانع

ص: 132

شد، از شما خواهش دارم بر آن مرد سنى غضب كنيد و او را ادب نماييد.

شب همان روز، زن در خواب مى بيند كه خدمت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رسيده است. آن حضرت مى فرمايند: نذر تو به ما رسيد و ما قبول كرديم!

زن مى گويد: خدا را شكر، اما تقاضامندم كه گوساله را از مرد سنى بازپس بگيريد و بر او غضب فرمائيد.

آن حضرت مى فرمايند: من آن حيوان را به مرد سنى بخشيدم و ما خاندانى هستيم كه هرگاه چيزى به كسى داديم باز پس نمى گيريم!

زن مى گويد: اما مرد سنى دل مرا شكست و مرا آزرده ساخت و تقاضاى خود را تكرار نمود.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: آن مرد سنى حقى بر گردن من داشت كه بايد اداء مى كردم!

زن با تعجب مى پرسد: آن مرد سنى چه حقى بر شما داشت؟!

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى فرمايند: اين مرد سنى در روز بسيار گرم در

راهى مى رفت، شدت گرمى هوا به قدرى بود كه مرد مشرف به هلاكت گشت، پس چون به كنار نهر آب رسيد با اين كه بسيار تشنه بود، اما لحظه اى درنگ كرد و به ياد تشنگى برادر مظلومم حسين عليه السلام افتاد و اشك ريخت و بر قاتلان آن حضرت نفرين و لعنت نمود، من به پاس اين عمل خير، گوساله را به او بخشيدم!

وقتى آن زن به سوى منزل خود برمى گشت مجددا با آن مرد سنى مواجه گشت و جريان خوابش را براى او بيان كرد.

مرد سنى در حالى كه اشك مى ريخت گفت: به خداى بزرگ قسم تمام آن چه گفتى عين واقعيت است و من آن را تاكنون براى احدى بازگو نكرده ام، اينك بيا و

ص: 133

گوساله را پس بگير!

زن نپذيرفت و گفت: اين هديه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است به تو، و من حق ندارم آن را از تو پس بگيرم.

مرد سنى كه دلش به نور حقيقت روشن شده بود، توبه كرد و فورا به زيارت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رفت و در كنار قبر مطهر آن بزرگوار به آئين حقه تشيع مشرف گشت و عده اى از بستگان او نيز به واسطه اين كرامت شيعه شدند.

كرامت نود و يكم:

مرحوم حاج سيد غلامعلى موسوى در كتاب خود چنين مى نويسد:

آقاى محمد كريم محسنى مى گويد: در سال 1346 در ايام محرم مردم قريه اى در نزديكى شهرستان درود لرستان (شهر صلوات) آماده عزادارى امام مظلومان حضرت ابا عبداللّه الحسين عليه السلام و شهداء كربلاء مى شوند، مخارج و وسائل لازم را تهيه مى كنند لكن يكى از مأمورين دولت شاه كه نفوذ زيادى در محل داشت و سنى مذهب بوده

است به هيئت عزاداران پيغام مى فرستد كه بايد از اين كار منصرف بشوند و عزادارى نكنند.

ساكنين اين قريه، از طرفى نمى توانند مراسم عزادارى همه ساله خود را برگزار نكنند و از طرف ديگر نيز از نفوذ و خشم آن مأمور دولتى بيمناك بودند، لذا نمى دانستند چه كار بايد بكنند! ولى فردا صبح مشاهده مى نمايند، كه آن مأمور دولتى خودش لباس عزا پوشيده و مَشكى پر از آب بر دوش انداخته و با سرو پاى برهنه زودتر از ديگران به عزادارى مشغول شده است، پس از تحقيق و پرس و جو معلوم مى شود شب گذشته باب الحوائج حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را در عالم خواب

ص: 134

زيارت نموده، در حالى كه به شدت غضبناك بوده و به آن مأمور فرمان مى دهد، اگر جلوى عزاداران ما را بگيرى با يك ضربه شمشير دو نيمه ات خواهم كرد و بر اثر اين خواب آن مأمور به مذهب تشيع روى مى آورد و برخلاف تصميم قبلى خود بين عزاداران مى آيد و مراسم عزادارى آن سال با شكوه و عظمت بيشترى در آن قريه برگزار مى شود.

كرامت نود و دوم:

استاد عزيزم در كتاب شبهاى مكه چنين نقل فرموده:

يك روز با همراهان به زيارت قبور شهداء احد و حضرت حمزه سيدالشهداء عليه السلام در دامنه كوه احد رفته و آن پاسداران اسلام را زيارت كرديم و در مسجد مجاور نماز خوانديم.

در گوشه اى مردى را كه هر دو پايش از ران و هر دو دستش از بازو قطع، و در عين حال بسيار چاق كه مانند توپى روى زمين افتاده بود ديدم كه گدائى مى كرد، مردم هم به

حال او رقّت مى كردند و روى دستمالى كه پهن كرده بود پول زيادى مى ريختند.

من در كنارى ايستاده و منتظر شدم سرش خلوت شود تا چند دقيقه احوالش را بپرسم.

او متوجّه من شد و با زبان عربى مرا صدا زد و گفت: مى دانم به چه فكر مى كنى، مايلى شرح حال مرا بدانى و من بدون استثناء هر كه باشد اگر اصرار هم بكند شرح حالم را برايش نمى گويم اما نمى دانم چرا دلم خواست قصه ام را براى شما نقل كنم.

(در اين بين يك نفر متوجّه حرف زدن ما شد و طبعا فهميد راجع به علّت قطع شدن دست و پاى آن مرد گدا حرف مى زنيم او هم نزديك آمد و مى خواست گوش

ص: 135

بدهد كه آن مرد گدا به من گفت: اين جا نمى شود با هم حرف بزنيم چون مردم جمع مى شوند، بيا با هم به منزل برويم تا جريان را براى شما نقل كنم).

من به دو علّت از اين پيشنهاد استقبال كردم:

اوّل به خاطر آن كه راست مى گفت، ممكن نبود كنار معبر عمومى با او حرف زد زيرا مردم جمع مى شدند.

و ديگر به خاطر آن كه ببينيم او چطور به خانه مى رود زيرا نه پا داشت و نه دست.

لذا موافقت كردم ولى به او گفتم: الآن زوّار زياد است، اگر از اين جا بروى منافعت به خطر مى افتد.

گفت: نه، من هر روز به قدرى كه مخارج خود و زن و فرزند و خدمتگزارانم روبراه شود، بيشتر پول از مردم نمى گيرم و وقتى آن مقدار معيّن تهيّه شد به منزل رفته و استراحت مى كنم.

گفتم: امروز آن مقدار را بدست آورده اى؟

گفت: بله.

گفتم: هنوز اوّل صبح است.

گفت: هر روز همان اوّل صبح ظرف مدّت دو ساعت آن پول مى رسد.

گفتم: ممكن است بگوئيد در روز چقدر مخارج داريد و بايد چقدر پول برسد؟

خنده اى كرد و گفت: خواهش مى كنم از اسرار ناگفتنى سوءال نكنيد و از طرفى شايد در ضمن نقل جريان خودم مجبور شوم اين موضوع را هم برايتان بگويم (كه مجبور نشد و من هم سوءال نكردم).

گفتم: با شما مى آيم، اگر مايليد برويم.

(او اوّل با يك حركت سريع و مخصوص بدنش را روى دستمال پول ها انداخت و

ص: 136

آن چنان ماهرانه آن را جمع كرد و وارد جيبى كه بر روى پيراهنش دوخته بودند نمود كه خود اين عمل به قدرى شگفت انگيز بود كه ديگر براى من مسأله رفتن به منزل حل شد، ولى در عين حال حركات ماهرانه او تماشائى بود زيرا همان طور كه نشسته بود مقعدش را روى زمين حركت مى داد و آن چنان سريع مى رفت كه گاهى من عقب مى افتادم).

در عين حال يك جوان قوى هيكل كه بعدا معلوم شد نوكرش هست مواظب و آماده بود كه اگر خسته شود كولش كند.

البتّه احتياج نشد، زيرا در همان نزديكى ماشين شورلت بزرگى مهيّا بود و آن نوكر او را بغل كرد و در گوشه دست راست عقب ماشين نشاند و به من گفت: شما از طرف چپ ماشين سوار شويد.

من به همراهان گفتم: شما به مدينه برگرديد، تا يكى دو ساعت ديگر من هم به

شما ملحق مى شوم و سوار ماشين آنها شده و به مدينه رفتيم.

خانه آن مرد مفصّل بود و زندگى خوبى داشت، زن و فرزندان موءدّبى داشت كه همه از او حساب برده و او را زياد احترام مى كردند.

اوّل كارى كه پس از ورود به منزل براى او انجام دادند اين بود كه زنش پيش آمد و لباس هاى او را عوض كرد، پيراهن تميزى تن او نمود و سپس او را بغل كرده و به اتاق مخصوص پذيرائى بردند و به من هم تعارف كردند كه به آنجا بروم.

آن اتاق مفروش به فرش هاى ايرانى و كاملاً مرتّب و تزئين شده به لوسترهائى بود.

او قصّه خود را در آنجا اين طور آغاز كرد:

من تا بيست سالگى يعنى بيست سال قبل؛ هم دست داشتم و هم پا، و در همين خانه با همين زن كه تازه ازدواج كرده بودم زندگى مى كردم، در نيمه شبى پشت در منزل

ص: 137

ما صداى فرياد زنى كه معلوم بود جمعى او را به قصد كشتن مى زنند بلند شد، لباسم را پوشيدم و به درِ منزل رفته و ديدم آن زن روى زمين افتاده و خون از سرش كه شكافى برداشته بود جارى است و سه جوان كه او را مى زدند وقتى مرا ديدند فرار كردند و من از آنها در آن تاريكى شبحى بيشتر نديدم.

فورا ماشينم را از منزل برداشته و آن زن را به بيمارستان رساندم، شايد بتوانند او را از مرگ نجات دهند.

ولى آن زن از همان ساعتى كه روى زمين افتاده بود بى هوش بود تا وقتى كه به بيمارستان رسيد، صورتش را هم خون پوشانده بود، من هر چه زير چراغ ماشين خواستم او را بشناسم نتوانستم قيافه اش را تشخيص دهم، به هر حال مسأله از نظر من مهمّ نبود، زيرا روى حسّ انسان دوستى اين كار را مى كردم و زياد احتياجى به شناسائى او نداشتم.

او را به بيمارستان تحويل دادم، متصدّى بيمارستان طبق معمول گزارشى از من سوءال كرد و من هم تمام جريان را از اوّل تا به آخر براى او گفتم، او همه را نوشت و زير آن گزارش آدرس كامل مرا هم نوشت و از بيمارستان بيرون آمدم.

وقتى به منزل رسيدم ديدم درِ منزل باز است و زن جوانم كه در منزل بود از او خبرى نيست، ولى يك لنگه از كفشهايش آنجا افتاده!

فورا سوار ماشين شده و جريان را به يك شرطه (پاسبان) خبر دادم، او مرا به شهربانى برد و اجازه گرفت كه با اسلحه همراه من بيايد و دو نفرى سوار ماشين شديم، در آن نيمه شب دور كوچه ها و خيابان ها را مى گشتيم و من بى صبرانه گريه مى كردم و اسم زنم را با فرياد صدا مى زدم، تا آن كه از عقب يك كوچه بن بست صداى ناله زنم را شنيدم كه مرا به كمك مى طلبيد؟!

ص: 138

فورا ماشين را متوقّف كرده و ديدم روى زمين افتاده و از سر و صورتش خون مى ريزد او را برداشته و داخل ماشين انداختم و آن شرطه هم كمك كرد تا او را به بيمارستان برسانيم كه ناگاه در وسط راه سنگ محكمى به شيشه ماشينم خورد و شيشه شكست و روى زمين ريخت.

باز ماشين را در گوشه اى متوقّف كرده و بيرون آمدم كه ببينم چه كسى آن سنگ را زده است كه سنگ دوّم به سرم خورد و من نقش زمين شدم، شرطه متوحّشانه در حالى كه يك پايش را از ماشين بيرون گذاشته بود ولى جرأت نمى كرد كاملاً پياده شود اسلحه اش را كشيد و هوائى شليك مى كرد!

مردم صداى تيراندازى را كه شنيدند از خانه ها بيرون ريختند و خيابان شلوغ شد، يكى از ميان جمع صدا زد: فعلاً مجروحين را به بيمارستان برسانيد تا بعد ببينيم چه كسى اين كارها را كرده است؟!

يك نفر از اهالى همان خيابان پشت فرمان نشست و به شرطه گفتند: تحقيق كن ببين آيا ضارب را پيدا مى كنى يا نه؟

شرطه در واقع مى ترسيد بماند، و بهانه آورد كه ممكن است دشمن در تعقيب اين ها باشد، لذا من بايد تا بيمارستان محافظ اين ها بمانم.

بالأخره من و زنم را عقب ماشين انداختنه و راننده و شرطه جلو ماشين شيشه شكسته نشستند و ما را به بيمارستان رساندند.

زخم من سطحى بود و چند بخيه اى بيشتر لازم نداشت، ولى زخم زنم عميق تر بود و احتياج به اتاق عمل پيدا كرد، علاوه بدنش در اثر كتك خوردن سخت كوبيده و كبود بود و احتياج زيادى به استراحت داشت.

رئيس بيمارستان در حالى كه كاغذ و قلمى در دست گرفته بود براى تهيّه گزارش

ص: 139

پيش من آمد و اسم مرا پرسيد، وقتى جواب دادم به من گفت: شما همان آقائى نيستيد كه يكى دو ساعت قبل خانم مجروحى را به اينجا آورد؟

گفتم: چرا.

گفت: ببخشيد من شما را نشناختم، سر و صورتت خون آلود بود و قيافه تان خوب مشخّص نبود، شناخته نمى شديد.

از رئيس بيمارستان سوءال كردم: حال آن زن چطور است؟

گفت: اتّفاقا تازه به هوش آمده و شوهرش هم همين چند دقيقه قبل رسيد، اگر مايليد با او ملاقات كنيد مانعى ندارد.

گفتم: متشكّرم، لذا با او رفتم. وقتى شوهر آن زن مرا ديد از من تشكّر كرد و گفت: اگر شما به او نمى رسيديد آن طورى كه اين آقا (يعنى دكتر بيمارستان) مى گفت زنم

مرده بود.

من ابتداء براى رئيس بيمارستان و شوهر آن زن جريان خودم را نقل كردم و بعد به شوهر آن زن گفتم: جريان زن شما چه بوده كه آن سه نفر او را اين طور كتك زده و بعد به خاطر كمكى كه من به او كردم اين بلا را سر من و زنم در آوردند؟!

شوهر آن زن گفت: من امشب ديرتر به منزل رفتم، وقتى وارد منزل شدم زنم را در منزل نديدم و هيچ اطّلاعى از جريان او نداشتم تا آن كه نيم ساعت قبل اين آقا (يعنى دكتر بيمارستان) به منزل ما تلفن زد و مرا به اين جا احضار نمود و هنوز هم زنم حالى پيدا نكرده كه بتواند جريان را نقل كند.

تا اين جا براى همه افراد موضوع كاملاً بغرنج بود و تنها كسانى كه از جريان اطّلاع داشتند، زن من و زن آن مرد بود كه متأسّفانه هنوز حالى نداشتند كه بتوانند جريان را نقل كنند، بعلاوه دكتر مى گفت: چون به آنها ضربه مغزى وارد شده هر چه ديرتر جريان

ص: 140

را از آنها سوءال كنيد و ديرتر حرف بزنند بهتر است.

بالأخره آن شب گذشت و جريان در ابهام كامل باقى ماند تا آن كه صبح از زنم كه نسبتا حالش بهتر بود سوءال كردم: ديشب بعد از رفتن من چه شد كه مجروح شدى و در آن كوچه بن بست افتادى؟

گفت: وقتى شما آن زن را برديد كه به بيمارستان برسانيد و من هنوز دم در ايستاده بودم، ناگهان سه جوان نقابدار پيدا شدند، اوّل يكى از آنها درِ دهان مرا گرفت تا فرياد نزنم، ولى من تلاش مى كردم كه خودم را از دست آنها نجات دهم.

يكى از آنها با چيزى كه در دست داشت به سر من زد و من بيهوش شدم و ديگر نفهميدم چه شد تا آن كه تازه قدرى بهوش آمده بودم كه شما مرا در آن كوچه پيدا كرديد و به بيمارستان آورديد!

ملاحظه مى كنيد كه باز هم موضوع از ابهامش بيرون نيامد.

شوهر آن زن هم وقتى از زنش سوءال مى كند كه چه شد تو مجروح شدى و در ميان آن كوچه افتادى؟

مى گويد: زنگ درِ منزل به صدا در آمد و گمان كردم شمائيد و در را باز كردم، ناگهان مورد هجوم سه نقابدار واقع شدم، آنها اوّل درِ دهان مرا گرفتند و بعد مرا برداشتند و در كوچه اى بردند، نفهميدم چه مى خواستند بكنند كه دستشان از درِ دهانم كنار رفت و من فرياد زدم، آنها با چيزى كه در دستشان بود محكم به سرم كوبيدند و من بيهوش شدم و در بيمارستان به هوش آمدم.

در اين بين رئيس بيمارستان نزد ما آمد و گفت: متوجّه شديد بالأخره ديشب چه شده؟

گفتيم: نه.

ص: 141

گفت: بعد از جريان شما پنج زن جوان ديگر را به همين نحو زخمى كرده و به اين بيمارستان كه مخصوص سوانح است آورده اند و ما به شرطه خبر داده ايم، امروز رئيس شرطه با جمعى از متخصّصين علل جرائم بسيج شده اند و عجيب اين است كه از هر كدام اين مجروحين سوءال مى شود چه بر سر شما آمده؟ آنها عين همين مطلبى را كه زن هاى شما مى گويند گفته اند.

بالأخره ما هفت نفر شوهرهاى آن زن هاى مجروح دور هم نشسته و هر چه افكارمان را روى هم ريختيم كه ببينيم چرا اين بلاى مشترك سر ما آمده، چيزى متوجّه نشديم.

يكى از آنها گفت: من دلائلى دارم كه اجنّه اين كار را كرده اند.

بقيّه خنديدند و گفتند: اجنّه چه دشمنى اى با ما داشته اند كه ما هفت نفر را انتخاب

كنند؟

من گفتم: لطفاً دلائلتان را بفرمائيد تا استفاده كنيم؟!

گفت: ببينيد يكنواختى حوادث و يك نحوه رفتار كردن با همه و نكشتن هيچ كدام از آنها و بيهوش شدن همه و با اين سرعت بهبودى همه آنها دليل بر اين است كه اين كار بشر نبوده.

من گفتم: اين ها دليل نمى شود، زيرا اوّلاً: خيلى هم يكنواخت كارها انجام نشده، بلكه اختلاف مختصرى هم داشته است.

ثانياً: از كجا معلوم كه بايد حتما كار اجنّه يكنواخت باشد و كار انسان نامنظّم باشد و از طرف ديگر اجنّه چه دشمنى اى با زن هاى ما داشته اند كه اين كار را بكنند؟

ديگرى گفت: من مايلم هر چه زودتر خودم و زنم را از اين جريان بيرون بكشم، يكى دو نفر ديگر هم كه من جمله شوهر آن زنى بود كه من او را به بيمارستان آورده

ص: 142

بودم، از بس ترسيده بودند با او موافقت كردند.

ولى من گفتم: بايد ريشه اين كار را به كمك پليس در بياورم و اين سه جوان جانى را به كيفر اعمالشان برسانم.

شما هم اگر با من موافقت كنيد بهتر است و زودتر به هدف مى رسيم، ولى هر كدام از آنها به نحوى اظهار بى ميلى كردند.

حق هم داشتند، زيرا ديده بودند كه به خاطر رساندن يك مجروح به بيمارستان با من چه كرده بودند؛ شيشه ماشينم را شكسته و خودم را مجروح كرده بودند.

بالأخره ممكن بود اگر آنها هم وارد اين كار شوند صدمه اى ببينند.

امّا من مسأله را تعقيب كردم، حدود ده شب در كوچه هائى كه اين عدّه را مجروح

كرده بودند با اسلحه اى كه از شهربانى گرفته بودم مى گشتم، ولى چيزى دستگيرم نشد.

بالأخره نزديك بود مأيوس شوم كه به فكرم رسيد خوب است در اين موضوع با آقاى شيخ عبدالمجيد كه استاد دانشگاه در روانشناسى است مشورت كنم.

روز بعد نزد او رفته و جريان را به او گفتم.

او به من گفت: ممكن است من با مجروحين ملاقاتى داشته باشم؟

گفتم: ترتيبش را مى دهم، لذا يكى دو روز معطّل شده تا توانستم از شوهرهاى آن زن هائى كه در آن شب دچار اين حادثه شده بودند دعوت كنم تا با زن هايشان در يك جا جمع شوند و استاد از آنها سوءالاتى بكند.

محلّ ملاقات همين منزل بود، همه آنها در همين اتاق نشسته بودند.

استاد دانشگاه، كه من تا آن روز نمى دانستم در علوم معنوى و روحى چقدر وارد است سوءالات را به ترتيب از اوّل كسى كه دچار جريان شده بود پرسيد، او زن جوانى بود كه اوّل شب دچار حادثه شده بود و منزلش هم در كنار شهر مدينه منوّره بود.

ص: 143

بعد هم به ترتيب از يك يك آنها سوءال كرد تا آن كه آخرين آنها اتّفاقاً زن من بود.

سوءال اوّلش اين بود: بايد به من بگوئيد روز قبل از حادثه از اوّل صبح تا وقتى كه جريان اتّفاق افتاد چه مى كرديد؟

آنها همه را براى او نقل كردند و او آن چه مى گفتند را مى نوشت.

سوءال دوّم او اين بود: چگونه آن حادثه براى شما اتّفاق افتاد و چند نفر در كار شركت داشتند؟

آنها هر كدام خصوصيّاتى را براى او نقل كردند و او نوشت.

سوءال سوّم اين بود: بعد از اين حادثه چه تغيير حالى پيدا كرده ايد؟

هر كدام حالاتى را از خود نقل كردند كه باز آنها را نوشت و بعد گفت: من بايد در مطالبى كه نوشته ام سه روز مطالعه كرده و سپس نتيجه را به شما بگويم. من كه عجله داشتم و نمى خواستم موضوع اين مقدار طول بكشد به استاد گفتم: با اين ترتيب آنها ديگر فرار مى كنند و ممكن است به خاطر طول زمان موفّق به دستگيريشان نشويم.

استاد به من گفت: حالا هم موفّق به دستگيرى آنها نمى شوى و اگر بيشتر از اين در تعقيب آنها كوشش كنى خودت هم دچار حادثه اى خواهى شد كه جبران ناپذير است.

گفتم: پس مطالعه سه روزه شما به چه درد مى خورد؟

گفت: اوّلاً: از نظر علمى اهميّت زيادى دارد، ثانياً: احتمالا شما كارى مى كنيد كه ارواح خبيثه و يا اجنّه با آن مخالفند و شما را اذيّت كرده اند و اگر آن را ادامه دهيد ابتلائات بيشترى پيدا خواهيد كرد.

من كه آن وقت اين حرف ها را خرافى مى دانستم خنده تمسخرآميزى كرده و گفتم: من كه تا آخرين قطره خونم پاى تحقيق از اين موضوع ايستاده ام و خودم آن سه جوان را ديدم كه فرار مى كردند، لذا حتّى احتمال هم نمى دهم كه آنها اجنّه و يا چيز

ص: 144

ديگرى از اين قبيل باشند.

استاد گفت: پس احتياج به جواب من نداريد؟ ولى به شما توصيه مى كنم بيش از اين، اين كار را تعقيب نكنى كه ناراحتت مى كنند.

دوستانى كه زن هايشان مبتلا به آن جريان شده بودند همه متّفقا گفتند: ولى ما تقاضا داريم جواب را به ما بدهيد، حتّى يكى دو نفر از آنها هم او را در اين كه اين كار ممكن است از اجنّه صادر شده باشد تأييد كردند.

به هر حال آن روز مجلس بهم خورد و من از اين كه اين استاد دانشگاه را براى تحقيق از اين موضوع دعوت كرده بودم پشيمان بودم تا آن كه سه روز گذشت.

استاد دانشگاه به من مراجعه كرده و گفت: حاضرم در جلسه ديگرى كه شوهرهاى آن زن ها جمع شوند، ولى زن ها و يا شخص غريبه اى در مجلس نباشد نتيجه مطالعاتم را براى آنها و شما بگويم.

گفتم: بسيار خوب، باز هم در منزل ما جلسه تشكيل شود ولى چون كار زيادى دارم چند روز ديگر آنها را دعوت مى كنم تا شما با آنها حرف بزنيد.

گفت: دير مى شود، اگر شما همين امروز اقدام نمى كنيد كه جلسه تشكيل شود من خودم آنها را جمع كرده و مطلب را به آنها مى گويم.

گفتم: نه، من وقت ندارم، شما خودتان اين كار را بكنيد.

(امّا حقيقت مطلب اين بود كه من وقت داشتم ولى چون حرف هاى او را خرافى مى دانستم نمى خواستم در جلسه او حاضر شوم و وقت خود را ضايع كنم).

او وقتى از من جدا مى شد آهى كشيد و گفت: جوان! تو حيفى، خودت را به خاطر نادانى و سرسختى بيچاره مى كنى.

من اهميّت ندادم، ظاهراً همان روز، او در منزل خودش جلسه اى تشكيل مى دهد

ص: 145

و طبق آن چه يكى از دوستان كه زنش دچار جريان شده بود مى گفت:

او چند موضوع از حالات زن ها را قبل از حادثه و چند موضوع را در وقت حادثه و چند موضوع را بعد از حادثه مشترك مى دانست.

امّا موضوعات مشتركى كه براى آنها قبل از حادثه اتّفاق افتاده بود اين است:

1- همه آنها روز قبل از حادثه در منزل، يا براى تفريح و يا براى سرگرمى و يا به خاطر عقائد خرافى وسائل سرور و شادى متجاوز از حدّى تشكيل داده و از صبح تا شب على الدّوام مى خنديدند.

2- آنها آن روز نماز و اعمال عبادى خود را انجام نداده و حتّى هيچ كدام يادشان نبود كه براى يك مرتبه هم "بسم اللّه الرّحمن الرّحيم" گفته باشند.

3- صبح آن روز عمل زناشوئى انجام داده و تا شب وقت حادثه غسل نكرده بودند.

4- غذاى خوشمزه اى تهيّه كرده و زياد خورده بودند و معده آنها كاملاً سنگين بوده است.

5- درِ خانه آنها فقرائى كه بعضى از آنها اظهار كرده بودند از اشراف (سادات) هستيم آمده و آنها با آن كه امكانات داشتند جواب مثبتى به آنها نداده و بلكه به آنها جسارت هم كرده بودند.

او معتقد بود كه يا همه اين ها دست به دست هم داده و اين حادثه را براى آنها به وجود آورده و يا بعضى از اين ها در جريانى كه اتّفاق افتاده موءثّر بوده است و حتماً اين كار مربوط به اجنّه مى باشد!

امّا موضوعات مشتركى كه بين آنها در وقت حادثه بوده عبارت است از:

1 - همه آنها سه جوان را مى ديدند كه نقاب داشته و به آنها حمله مى كنند.

ص: 146

2 - در اوّلين برخورد با ضربه اى كه به سر آنها وارد مى كردند آنها را بى هوش نموده و بعد آنها را به جاى دور دستى مى انداختند.

3 - همه ضربه ها به سر آنها وارد شده و هيچ آثار ضربه اى در بدن آنها نبوده است.

4 - با آن كه تقريباً ضربه هائى كه به سر آنها وارد شده عميق بوده دچار آسيب مهلكى نشدند.

5 - همه آنها اظهار مى كردند وقتى آن جوان ها به ما مى رسيدند حرف نمى زدند و

هيچ كدام از آنها صداى جوان ها را نشنيده بودند.

6 - همه آنها اظهار مى كردند وقتى آن جوان ها با ما تماس مى گرفتند و ما را بغل مى كردند به قدرى دست ها و بدنشان لطيف بود كه ما احساس فشار بر بدنمان نمى كرديم.

7 - با آن كه زن ها جوان بودند و بيشتر از هر چيز احتمال بى عفّتى از طرف جوان ها نسبت به آنها مى رفت، در عين حال با هيچ يك از آنها عمل منافى عفّت انجام نداده بودند.

او معتقد بود اين دلائل ثابت مى كند عاملين آن جريان ارواح يا اجنّه بوده اند كه به صورت جوان هائى در آمده اند.

امّا موضوعاتى كه بعد از حادثه براى همه آنها اتّفاق افتاده بود:

1- به همه آنها يك حالت ضعف و رخوت عجيبى دست داده بود كه خود آنها آن را مربوط به خونى كه از بدنشان رفته بود مى دانستند.

ولى از نظر طبيعى نبايد ضعف پس از ده روز كه از حادثه گذشته براى زن هاى جوانى كه مى توانند زودتر از اين آن ضايعه را جبران كنند ادامه داشته باشد.

2 - آنها در حال حزن عجيبى بوده كه در مدّت اين ده روزه حتّى يك تبسّم هم

ص: 147

نكرده بودند.

3 - در حال خواب فرياد مى زدند و گاهى بى جهت از خواب مى پريدند.

4 - حالت وحشت و ترس عجيبى به آنها دست داده بود كه با هر صدائى از جا مى پريدند.

5 - رنگ آنها بيشتر از آن چه توقّع مى رفت زرد شده و روز به روز بدتر مى شدند.

لذا شوهرهاى زن هائى كه مبتلا به اين حادثه شده بودند خيلى زياد اصرار داشتند كه اگر ممكن است اين موضوع پيگيرى شود تا زن هايشان از اين حالات بيرون بيايند.

امّا من با سرسختى عجيبى اين ها را تصادفى تصوّر كرده و مى گفتم: اين ها خرافات است، هر كسى كه ضربه مغزى مى خورد ضعف دارد، در خواب فرياد مى زند، رنگش زرد شده، ترس بر او مستولى مى گردد و خواهى نخواهى به خاطر اين ناراحتى ها حال حزن خواهد داشت.

لذا تصميم گرفتم كه از پا ننشينم تا آن سه جوان را پيدا كنم، حتّى يك روز به شهربانى رفته و به رئيس پرخاش كردم كه مدينه منوّره نا امن نبوده، شما چرا اين سه نفر را كه اين طور با جمعى رفتار كرده اند پيدا نمى كنيد تا مجازات شوند؟

رئيس شهربانى به من گفت: ما در تعقيب آنها بوده ايم، حتّى در روزنامه ها و مجلاّت اعلام كرده ايم كه مردم آنها را دستگير كنند، ولى چه كنيم كه كوچكترين ردپائى از آنها مشاهده نمى شود.

آن استاد دانشگاه كه بعداً معلوم شد تسخير جنّ هم دارد به دوستان گفته بود: من جن هايم را احضار كرده و از آنها درباره اين موضوع تحقيق نموده ام، آنها مى گويند: اين عمل را سه نفر از جن هائى كه شيعه بوده و با ما سنّيها مخالفند انجام داده اند!

استاد دانشگاه از آنها پرسيده بود: چرا آنها اين هفت نفر از زن هاى سنّى را انتخاب

ص: 148

كرده و به بقيّه اهل سنّت آسيب وارد نكرده اند؟

جن هاى آقاى استاد دانشگاه در جواب گفته بودند:

چون روزى كه شب بعدش آن جريان اتّفاق مى افتد روز عاشورا بوده و شيعيان عزادار بوده اند، به خصوص شيعيان از اجنّه مجلس عزا در محلّه هائى كه آن زن ها زندگى مى كرده اند داشته و چون آنها آن روز زيادتر از ديگران خوشحال بوده و زياد

مى خنديدند، به سه جوان از اجنّه مأموريّت مى دهند كه آنها را تنبيه كنند.

استاد دانشگاه گفته بود من به آنها گفتم: آنها كه تقصيرى نداشتند.

اوّلاً: عزادارى شيعيان اجنّه را نمى ديدند.

و ثانياً: از عاشورا خبرى نداشتند، (چون اهل سنّت به خصوص در مدينه از اين موضوع غافلند) آنها گفته بودند: ما فردى را به صورت فقراء درِ خانه شان فرستاديم ولى آنها در عوض آن كه از خنده و خوشحالى دست بردارند، بعضى زباناً و بعضى عملاً به حضرت سيدالشهداء عليه السلام توهين هم كرده بودند!

تا آنها از اين عملشان توبه نكنند رنگشان رو به زردى مى رود و اين حالات مشترك، آنها را رنج مى دهد.

لذا استاد دانشگاه اصرار داشت كه آنها هر چه زودتر توبه كنند تا حالشان خوب شود، بعضى از آنها بدون آن كه جريانشان را براى كسى نقل كنند نزد شيعيان در محلّه نخاوله رفته و پولى براى عزاداران حضرت سيدالشهداء عليه السلام داده و توبه كرده بودند.

امّا من همچنان اين مسائل را توجيه مى كردم و حتّى يك روز به استاد دانشگاه گفتم: مثل اين كه تو شيعه هستى و با اين كلك مى خواستى از اين موقعيّت استفاده كرده و اين عدّه را با شيعيان مرتبط نمائى.

او از من ترسيد و گفت: به خدا قسم من شيعه نيستم، اين آن چيزى بود كه من

ص: 149

فهميده بودم و حالا تو هم خواهى فهميد، مبادا جريان را به پليس بگوئى كه تو هم ديگر نمى توانى ضررها را جبران كنى، و من هم با اين همه محبّتى كه به شما بدون تقاضاى مزد كرده ام در ناراحتى مى افتم.

گفتم: شما كه جن داريد، مى توانيد از آنها كمك بگيريد!

او هر چه التماس كرد من توجّه نكردم و چون در آن مدّت با پليس همكارى كرده بودم و آنها به من اعتماد داشتند جريان را به آنها گزارش كردم، رئيس شهربانى مرا در خلوت خواست و گفت: تو بد كردى كه مسأله را در حضور افسرها و به خصوص افسر نگهبان عنوان كردى زيرا او خيلى متعصّب است، حالا من مجبورم آن استاد دانشگاه را تعقيب كنم، اگر صبر مى كردى تا ببينيم اگر حال آن زن ها خوب شد و تنها زن تو مريض باقى ماند، معلوم مى شود جريان صحّت داشته و چه اشكالى دارد كه به خاطر رفع كسالت زنت پولى به شيعيان براى عزادارى حسين بن على عليه السلام بدهى!

من عصبانى شده و گفتم: مثل اين كه شما هم از اين بدعت ها بدتان نمى آيد، اين اعتقادها با رژيم عربستان سعودى كه مذهب رسمى آن وهّابيت است منافات دارد!

رئيس شهربانى زنگى زد، يك پليس آمد، اوّل به او دستور داد كه فلان استاد دانشگاه را به اين جا دعوت كنيد و بعد گفت: اسلحه اين جوان را هم تحويل بگيريد و ديگر او را بدون اجازه خودم به اين جا راه ندهيد.

بالأخره آن روز اسلحه را از من گرفتند و مرا از شهربانى بيرون نمودند، من به منزل رفتم و شب تا صبح به خاطر دردسر درست كردن براى استاد دانشگاه و رئيس شهربانى و آن عدّه كه به شيعيان پول داده بودند نقشه مى كشيدم، عاقبت فكرم به اين جا رسيد كه نزد قاضى القضات مدينه رفته و از همه آنها شكايت كنم و جريان را از اوّل تا آخر به او بگويم، او قدرت دارد كه حتّى رئيس شهربانى را هم تعقيب كند، به خصوص

ص: 150

آن روز وقتى شنيدم كه استاد دانشگاه مسافرت كرده و اين دستور رئيس شهربانى براى نجات او از محكمه بوده است بيشتر عصبانى شدم و مستقيماً درِ خانه قاضى القضات رفتم، او تصادفاً در منزل نبود، به خدمتگزارش گفتم: فردا به محضرشان مشرّف مى شوم.

دوباره شب را به منزل رفتم و در اتاق خوابم مشغول استراحت بودم و از فكر اذيّت اين عدّه بيرون نمى رفتم كه ناگهان ديدم شخصى وارد اتاق خواب من شد، اوّل فكر كردم زنم از اتاق بيرون رفته و حالا برگشته است، ولى وقتى به او نگاه كردم ديدم مرد قوى هيكلى است كه با حربه مخصوصى مى خواهد به من بزند، فكر كردم اين يكى از همان جوان هائى است كه زن ها را مجروح كرده، از جا برخاستم و با فرياد به او گفتم: بدبخت تا امروز كه اسلحه داشتم از ترس به سراغم نيامدى، حالا مى دانم با تو چه بكنم، ولى او فقط يك دستش را دراز كرد و وقتى دستش نزديك من آمد بزرگ شد تا جائى كه هر دو پاى مرا با يك دست گرفت و به قدرى فشار داد كه از حال رفتم، وقتى به هوش آمدم صبح شده بود و پاهايم درد شديدى مى كرد، زنم به من گفت: چه شده؟ جريان را به او گفتم.

او گفت: خواب بدى ديده اى، حالا از جا برخيز تا من بشارتى به تو بدهم، هر چه كردم در اثر درد پا نتوانستم برخيزم.

به او گفتم: بشارتت چيست؟ بگو .

گفت: من علّت كسالت خود را پيدا كرده ام، و آن اين است كه روز قبل از جريان آن شب فقير سيّدى درِ خانه ما آمد و از من چيزى درخواست كرد، من چون از راديو آهنگ مخصوصى را گوش مى دادم و فوق العاده خوشحال بودم و حتى گاهى مى رقصيدم به او اعتنائى نكردم، او به من گفت: امروز عاشورا است و شيعيان براى حسين بن على عليه السلام عزادارى مى كنند، چرا تو اين قدر خوشحالى؟

ص: 151

به او گفتم: خفه شو و چند جمله جسارت به حسين بن على عليه السلام و شيعيان كردم، او مرا نفرين كرد و رفت كه شب آن اتّفاق افتاد.

ولى ديروز دم غروب همان سيد فقير را ديدم و از او عذر خواهى كردم، او به من

گفت: اگر پولى به شيعيان نخاوله براى عزادارى حضرت سيدالشهداء عليه السلام بدهى شفا خواهى يافت.

به گمان آن كه آن دوستان به زنم اين كلك را زده اند و او اين دروغ را جعل كرده كه مرا به آن چه استاد دانشگاه گفته معتقد كنند، سيلى محكمى به صورت زنم زدم و به او گفتم: ديگر اين دروغ ها را به من نگوئى.

ولى بعد پشيمان شدم، به خصوص كه من تمام آن چه را استاد دانشگاه گفته بود از او پنهان مى كردم.

پاهايم هم به خاطر اين عصبانى شدن بود و يا علّت طبيعى ديگرى داشت دردش شديدتر شد.

من از طرفى فرياد مى زدم و زنم به خاطر كتكى كه خورده بود گريه مى كرد، بالأخره طاقت نياوردم و به او گفتم: مرا هر چه زودتر به مريضخانه برسان، او مرا به مريضخانه برد، دكتر گفت: پاهاى شما مثل اين كه ضربه شديدى خورده و خونش از جريان افتاده، اگر موفّق بشويم با ماساژ خون را به جريان بيندازيم درد پاى شما رفع مى شود.

آن روز پاهاى مرا تا شب ماساژ دادند، ولى نه خون به جريان افتاد و نه درد پاى من بهتر شد، دكتر معالجم گفت: شما اگر اصل جريان پايتان را بگوئيد ممكن است در معالجه اش موءثّر باشد.

من جريان را به او گفتم، او گفت: شما ترسيده ايد!

ص: 152

چيزى نيست، خيالم راحت شد، ولى درد پا مرا بى طاقت كرده بود و قرص هاى مسكّن ابداً تأثيرى نداشت، اواخر شب نمى دانم به خواب رفته بودم يا آن كه بيدار بودم، ديدم درِ اتاق بيمارستان باز شد و اين دفعه سه نقابدار وارد اتاق شدند، پرستار هم

ايستاده بود! امّا مثل اين كه او آنها را نمى ديد!

اوّل يكى از آنها صورتش را باز كرد، ديدم اين همان مردى است كه شب قبل پاهايم را فشار داده بود.

به من گفت: تا به حال با شما حرف نمى زديم، چون مردمى كه تا اين حد نافهمند نبايد با آنها حرف زد، ولى حالا مجبوريم چند چيز را به تو بگوئيم.

اوّلاً: ما همان سه نفرى هستيم كه به خاطر جسارتى كه آن هفت نفر زن به عاشورا و حسين بن على عليه السلام كرده بودند آنها را تنبيه كرديم.

ثانياً: بدان كه پاهاى تو، ولو توبه كنى خوب نمى شود و اگر آنها را قطع نكنند تو از بين مى روى.

در اين بين آن دو نفر نقابها را از صورت برداشتند و آن شخصى كه با من حرف مى زد به يكى از آنها گفت: حالا به خاطر آن كه زنش را سيلى زده و موضوع را درست باور نمى كند يك دستش را تو فشار بده و دست ديگرش را او فشار بدهد تا ديگر پا نداشته باشد كه عقب اين كارها بدود و دست هم نداشته باشد كه به صورت زنش سيلى بزند.

آنها دست مرا فشار دادند و من داد كشيدم.

پرستار با آن كه در تمام اين مدّت مقابلم ايستاده بود، مثل اين كه از خواب بپرد گفت: چه شده؟ تا او نزديك تخت من آمد از حال رفته بودم.

وقتى به هوش آمدم ديدم طبيب بالاى سرم ايستاده و شانه هاى مرا ماساژ مى دهد

ص: 153

و دست هايم هم مثل پاهايم درد مى كند، وقتى جريان را به طبيب گفتم پرستارم گفت: پس چرا من كسى را نديدم؟

من به طبيب اصرار كردم دست و پاى مرا قطع كنيد تا از درد راحت شوم.

طبيب گفت: ما حالا معالجات لازم را انجام مى دهيم، اگر فائده اى نكرد بعد آن كار را خواهيم كرد!

به هر حال اطباء حدود بيست روز براى معالجه من تلاش كردند، علاوه بر آن كه نتيجه اى نداشت، روز به روز دست و پايم بدتر مى شد و كم كم مثل اين كه رگ هاى دست و پاى مرا قطع كنند، از همين جائى كه ملاحظه مى كنيد سياه شده و اطبّاء تجويز كردند كه آنها را يكى پس از ديگرى قطع كنند و مرا به اين روز بنشانند!

چند شب قبل از آن كه از بيمارستان بيايم و تقريباً جاى زخمم بهبود پيدا كرده بود، خيلى نگران وضع خودم بودم كه حالا وقتى با اين وضع از بيمارستان بيرون بيايم چه كنم؟ زنم به من گفت: من تو را تا اين حد لجباز نمى دانستم، بيا قبول كن كه مقدارى پول نذر عزادارى حسين بن على عليه السلام نمائى و آن را به شيعيان بدهى شايد وضعت از اين بدتر نشود.

گفتم: مانعى ندارد، پولى براى آنها فرستادم و به آنها پيغام دادم كه مجلس عزائى براى حضرت حسين بن على عليه السلام ترتيب دهيد و براى رفع كسالت من دعاء كنيد.

آنها هم ظاهرا آن مجلس را بر پا كرده و متوسّل به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شده بودند، من از اين توسّل اطّلاعى نداشتم، شب در عالم روءيا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را ديدم كه به بالين من آمده و مرا به خاطر آن كه آنها برايم توسّل كرده اند شفا دادند و بحمداللّه از آن روز تا به حال همين زندگى خوبى را كه مى بينيد دارم، اين بود قضيّه من.

ص: 154

من به او گفتم: شما با اين كرامتى كه از عزادارى حضرت سيدالشهداء عليه السلام ديده ايد چرا شيعه نمى شويد؟

گفت: هنوز حقّانيّت مذهب شيعه برايم ثابت نشده، ولى به عزادارى براى حسين بن على عليه السلام خيلى عقيده دارم و در ايّام عاشورا خودم مجلس ذكر مصيبت تشكيل داده و از شيعيان دعوت مى كنم كه در آن مجلس اجتماع كنند، اميد است كه اگر حقّ با شيعه باشد از همين مجالس مستبصر شوم.

و اين كه قصّه ام را براى شما نقل كردم براى اين بود كه به شيعيان علاقه دارم و وقتى لباس شما را ديده و دانستم شيعه هستيد ميل پيدا كردم قضيّه ام را براى شما نقل كنم.

كرامت نود و سوم:

گويند: در مجلسى سخن از فضل و عظمت علمى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به ميان آمد. يك عالم غير شيعه كه در آنجا حضور داشت، به زهد و علم و آثار علمى خود مغرور شده و خود را در رديف حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام يا عالم تر از ايشان دانست، حاضران او را سرزنش كردند و مجلس ختم شد.

بعد از چند روز او را در حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ديدند كه ريسمانى به گردن خود بسته و سر ديگر ريسمان را به ضريح مطهر گره زده و گريه مى كند و با عجز و ناله خود را سرزنش مى نمايد.

ماجرا را از او پرسيدند، در پاسخ گفت: شب گذشته در عالم خواب ديدم مجلس باشكوهى از علماء و برجستگان تشكيل شده است، شخصى خبر داد كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به مجلس شما مى آيد، پس از لحظاتى نور آن حضرت بر آن

ص: 155

مجلس تابيد و باشكوه بى نظيرى وارد مجلس شد.

حضرت در صدر مجلس روى صندلى نشسته و حاضران همه در برابرش خضوع

نمودند، ترس و وحشت، مرا به خاطر جسارتى كه كرده بودم فراگرفت. آن بزرگوار به همه افراد حاضر با نظر مهرانگيز نگريست و صحبت كرد، وقتى نوبت به من رسيد، فرمود: تو چه مى گويى؟!

من از گفته ام اظهار پشيمانى كردم.

فرمود: من در نزد پدر و برادرانم حسن و حسين عليهم السلام درس آموخته ام و در دين خود و آن چه كه آموخته ام به مرحله يقين رسيده ام، ولى تو در شك و ترديد به سر مى برى و در امامت امامان حق عليهم السلام شك دارى، آيا چنين نيست؟!

و پس از بيان ديگر، با دست مبارك، ضربتى به دهانم زدند كه از خواب بيدار شدم، اكنون به جهل و گمراهى خود اعتراف مى كنم و به آستان مقدسش براى درخواست عفو و لطف آمده ام.

نظير اين ماجرا، قضيه ى زير است:

در مجلسى، يكى از افرادى كه ظاهراً اهل اطلاع به نظر مى رسيد مى گفت: سلمان از نظر علمى بر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برترى دارد، زيرا حضرت على عليه السلام در شأنش فرموده: سلمان بحر لا ينزح؛

يعنى: سلمان درياى بى پايان است.

شخص گوينده شب در عالم خواب مى بيند در مجلس باشكوهى حضور دارد، و حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در صدر آن مجلس نشسته و سلمان فارسى دست به سينه براى خدمت گزارى آن حضرت ايستاده و به او مى گويد: اى مرد، چرا اشتباه مى كنى، افتخار من اين است كه خدمت گزار حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى باشم.

ص: 156

ماجراى ديگرى نيز مانند دو داستان بالا در كتاب الخصائص العباسيه چنين نقل شده:

يكى از طلاب كه در نجف اشرف مدتى تحصيل علم فقه و اصول نموده وليكن از علم اخلاق بى بهره بود. در مجلسى اظهار مى كند: اباالفضل العبّاس عليه السلام به واسطه نسب به ما شرافت دارد والا مقام علم و اجتهاد ما بالاتر است و ما در علوم دينيه بيشتر زحمت كشيده ايم.

آن طلبه شبى در خواب حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را مى بيند و آن حضرت قريب به اين بيان مى فرمايد: آن چه شما تحصيل كرده ايد ظنيّات است و من از مقام علم و يقين، تحصيل علوم يقينيّه نموده ام، و يك سيلى به صورت او زده و طلبه بى ادب به حالت خوف و وحشت از خواب بيدار مى شود و تب و لرز شديدى مى گيرد.

اطرافيانش مى گويند: تو را چه مى شود؟

مى گويد: مرا فوراً به حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ببريد و در آنجا توبه و انابه و استغاثه مى كند و شفا مى گيرد.

ص: 157

بخش سوم: كرامات و عنايات عليه السلام حضرت اباالفضل العبّاس به مسحیان

اشاره

ص: 158

كرامت نود و چهارم:

در كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على آسوده يزدى چنين نقل شده:

در ماه مبارك رمضان 1410 هجرى قمرى از آقاى حاج سيد سليمان موسوى (اوحدى شعار) در مدرسه مرحوم آقاى گلپايگانى در شهر گلپايگان شنيدند كه مى فرمود:

يكى از وعاظ از شيخ عبداللّه تهرانى نقل كرد كه گفت: من يك سال در اثر عارضه اى نتوانستم در تهران منبر بروم و به يكى از شهرستان ها رفتم. نزديك اقامتگاه من، تكيه اى قرار داشت و به صورت ناشناس به آنجا مى رفتم. روزى وقتى از مجلس بيرون آمدم، جوانى مرا صدا زد و گفت: آقا شيخ، صبر كن! ايستادم. گفت: بياييد روضه حضرت عبّاس عليه السلام برايم بخوانيد، با او رفته تا به در خانه اى رسيديم. درب را باز نمود و وارد خانه شديم. دوباره درب را بسته و مرا به يك اتاق راهنمايى نمود و دو متكا روى هم گذاشت و از من درخواست روضه نمود. من هم شروع به خواندن كردم .

پس از اتمام روضه پاكتى به من داد و من بيرون آمدم. سپس ملاحظه كردم مبلغ هزار تومان پول است. چون آن ايام آن قدر پول به منبرى نمى دادند، احتمال دادم اشتباه كرده باشد. برگشتم و درب خانه را زدم. پرسيد: چه كسى در مى زند؟

گفتم: روضه خوان هستم. درب را باز كرد، گفتم : پاكت را اشتباهى نداده ايد؟ گفت: نه، اين روضه خواندن قضيه اى دارد، و آنگاه ماجرا را چنين شرح داد:

ص: 159

من يك نصرانى هستم و شغلم رانندگى مى باشد. روزى در گردنه اسدآباد همدان، ماشينم نقص فنى پيدا كرد و از جاده منحرف شد، راه چاره اى نداشته و از زندگى مأيوس شدم، چون بعضى اوقات در قهوه خانه ها از راننده هاى مسلمان شنيده بودم كه در گرفتارى ها به حضرت اباالفضل عليه السلام متوسل مى شوند، من نيز نذر كردم كه اگر از اين خطر نجات يابم از درآمد ماشين بدهم تا به نام آن حضرت روضه بخوانند.

اين پول را كه ديديد، سهم حضرت اباالفضل عليه السلام از درآمد يك ساله من است و متعلق به شماست.

كرامت نود و پنجم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ عيسى اهرى چنين نقل شده:

در اهر راننده اى بود كه مسلمان شده و وى را مشهدى احمد هارتن مى ناميدند. علت مسلمان شدن وى آن گونه كه خودش تعريف مى كرد چنين بود، مى گفت: از تبريز به سمت كوه "گويجه بيل " در حركت بودم از گردنه كه سرازير شدم يك دفعه ديدم فرمان ماشين بريده و اتومبيل به طرف دره در حركت است ناگهان گفتم: يا اباالفضل! با گفتن اين كلام ماشين همان جا متوقف شد و مردم صحيح و سالم از ماشين بيرون آمدند، فرداى آن روز جرثقيل آورده و ماشين را به داخل جاده كشيديم. بعد از اين ماجرا هارتن مسلمان شد و اسمش را احمد گذاشت.

كرامت نود و ششم:

در كتاب زندگانى حضرت اباالفضل عليه السلام چنين نقل شده:

عده اى از كسانى كه مورد اطمينان بودند خبر دادند: راننده اى غير مسلمان در هنگام حركت با اتوبوس متوجه مى شود كه اتوبوس ترمز ندارد و جان مسافرانش در

ص: 160

خطر است، وقتى مسافران مسلمان متوجه مى شوند، به قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام متوسل مى گردند، راننده غير مسلمان نيز به تبع آنها فرياد مى زند: يا اباالفضل عليه السلام ! و هنگامى كه اين مطلب را بيان مى كند، اتوبوس در جاى خود مى ايستد و تمام لاستيك ها از هم جدا و پاره مى شوند، وقتى راننده اتوبوس اين بزرگوارى و كرامت را از قمر بنى هاشم عليه السلام مشاهده مى كند، مسلمان شده و خدا را شكر مى كند.

كرامت نود و هفتم:

مرحوم آقاى شيخ محمد باقر ملبوبى در كتاب الوقايع و الحوادث نقل مى كند:

مدّاح مخلصى را ديدم، مى گفت: در تهران سوار تاكسى شدم تا به مجلس سوگوارى براى مدّاحى بروم، وقتى به مقصد رسيدم و كرايه را از جيبم در آوردم تا به راننده تاكسى بدهم نگرفت، علت را پرسيدم.

گفت: من عهد كرده ام از خدمت گزاران حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كرايه نگيرم.

گفتم: چرا؟

گفت: به خاطر لطفى كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به من كرده است؟

گفتم: چه لطفى؟

گفت: من مسيحى آسورى هستم، سال ها پس از ازدواج، داراى فرزند نشدم، معالجات بى فايده بود، به بزرگان و اولياى دين خود متوسل شدم، باز نتيجه اى نگرفتم، بر اثر معاشرت با رانندگان مسلمان، نام اباالفضل العبّاس عليه السلام را زياد شنيده بودم كه

بسيار در درگاه خداوند آبرو دارد، به خدا توجه نموده و عرض كردم: خدايا! عبّاس عليه السلام

ص: 161

را در درگاهت واسطه قرار مى دهم، به حق آن حضرت، حاجتم را روا كن.

طولى نكشيد كه داراى فرزند شدم، و از آن زمان تا كنون با خداوند عهد بسته ام كه از خادمان و مدّاحان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كرايه نگيرم.

كرامت نود و هشتم:

حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ على قرنى گلپايگانى در كتاب منهاج البيان على نهج الأخبار و القرآن چنين نقل كرده است:

يكى از رانندگان اتوبوس شهرستان قم نقل كرد: در ايامى كه راه عتبات عاليات باز بود من مرتباً مسافر از قم به كاظمين و مجددا از آنجا مسافر به قم مى رسانيدم، در يك نوبت كه از آنجا مسافر زده بوده و مى آمدم، وقتى به گردنه پاطاق كه گردنه نسبتا سختى است رسيدم، در وسط گردنه ديدم ماشين نفت كشى از سرگردنه پيدا شد؛ قدرى كه آمد متوجه شدم ترمز او پاره شده و اكنون آن ماشين بر حسب عادت مى آيد و ماشين مرا زير مى گيرد و 60 مسافرى كه همه زوار قبر امام حسين عليه السلام مى باشند از بين برده و نابود مى كند، هر چه فكر كردم اصلاً راه فرارى براى خود نمى ديدم.

دستم رفت تا درى را كه كنارم بود باز كرده و خود را به بيرون پرتاب كنم تا لا اقل خودم كشته نشوم، ناگاه ديدم ماشين نفت كش كه با سرعت به طرف ما مى آمد، سرش برگشت و به كوه خورد و خوابيد.

اتوبوس را نگه داشته و دويديم و مشاهده كرديم درب ماشين به كوه گير كرده و راننده اش نيز صدمه اى نديده، اما نمى تواند از ماشين بيرون بيايد، به زحمت درب ماشين را باز كرديم و او را بيرون كشيديم.

به مجرد آن كه از ماشين بيرون آمد سوءال كرد: شما چه مذهبى داريد؟

ص: 162

گفتيم: معلوم است ما مسلمان و شيعه هستيم.

گفت: مرا هم به دين اسلام و مذهب شيعه راهنمائى كنيد، زيرا من ارمنى بوده و به كيش نصرانى معتقدم، بعد از آن كه او شهادتين را بر زبان جارى ساخت پرسيد: عبّاس كيست؟

گفتيم: فرزند على بن ابى طالب عليهماالسلام است.

از او پرسيديم: به چه سبب تو از عبّاس سوءال مى كنى؟

گفت: در ايران رانندگى مى كردم رفقاى راننده كه شيعه بودند دوست داشتند من شيعه شوم ولى قبول نمى كردم، آنان از راه دلسوزى و نصيحت به من گفتند: هر گاه جايى بيچاره شدى و خواستى خود را از گرفتارى برهانى، بگو: يا اباالفضل العبّاس عليه السلام ايشان قطعاً از تو دادرسى خواهند فرمود.

اين مطلب در ذهن من بود تا اين كه ماشين از بالاى گردنه سرازير شد ناگاه ترمز آن بريد و يقين كردم كه ماشينم به ته دره سقوط مى كند و بدنم قطعه قطعه مى شود، لذا ناچار شده و چند مرتبه گفتم: يا اباالفضل العبّاس عليه السلام ! و همين كه نام مبارك آن حضرت را بر زبان جارى كردم ماشينم به كوه اصابت نمود و متوقف شد. آرى، ماشين مرا حضرت اباالفضل عليه السلام حفظ نمود و جان مرا او نگهدارى كرد و من ثلث در آمد ماشين خود را وقف ايشان كرده و تا زنده باشم در راه روضه خوانى او مصرف مى نمايم و همان جا با انگشت خود با مركب در جلوى ماشين نوشت: شركت با اباالفضل العبّاس عليه السلام

كرامت نود و نهم:

از جناب حجة الاسلام واعظى، سرپرست اعزام مبلغ چنين نقل شده:

در يكى از سال ها دهه محرم براى تبليغ به اهواز رفته بودم، بعد از ظهر عاشورا به

ص: 163

منزل مرحوم آيت اللّه بهبهانى رفتم، در آنجا يك نفر خدمت آقا آمد و گفت: من مى خواهم مسلمان شوم.

آقا از او پرسيد: دين تو چيست؟ و چرا مى خواهى مسلمان شوى؟

گفت: دين من مسيحى، و شغلم راننده تريلى است، امروز صبح از خرمشهر، تيرآهن بار زده و عازم تهران بودم، به اهواز كه رسيدم ديدم جمعيت زيادى سياه پوشيده اند و به سر و سينه مى زنند و عده اى هم در دست هايشان كاسه اى آب بود و مى گفتند: يا عبّاس، يا سقاء، يا اباالفضل عليه السلام ، چون خيابان ها مملو از جمعيت بود، ماشين را كنار خيابان پارك كردم و مدتى به تماشاى آن صحنه ها پرداختم، تا اين كه خيابان مقدارى خلوت شد و مجدداً حركت كردم، در راه همين طور با سرعت مى رفتم تا به يك سرازيرى رسيدم، خواستم سرعت ماشين را كم كنم، پا روى ترمز گذاشتم، ولى هر چه فشار دادم فايده نكرد، با خود گفتم: اگر از سمت روبرو ماشين بيايد و من با او تصادف كردم، چكار بايد بكنم؟!

در اين حال شروع به توسل به بزرگان دين خودمان كردم، ديدم فايده ندارد يك دفعه يادم افتاد مردم در اهواز يا عبّاس، يا سقاء، يا اباالفضل العبّاس عليه السلام مى گفتند، سريع گفتم: يا عبّاس، يا سقاء، يا اباالفضل مسلمان ها، خودت به دادم برس! در همين حال ناگهان ديدم يك دست آمد جلو ماشين و ماشينم را در جا نگه داشت!

ماشين را كنار جاده پارك كردم و سريع نزد شما آمده ام تا مسلمان شوم.

كرامت صدم:

از جناب آقاى حاج ابوالحسن شريفى از كرج چنين نقل شده:

حادثه اى چند سال قبل در تهران رخ داده كه شرح آن را در زير مى خوانيد:

در تهران ميدان قزوين، خيابان جمشيد (كه در آن زمان محل فساد بود) يك مغازه

ص: 164

مشروب فروشى وجود داشت كه صاحب آن يك ارمنى بود و آن مغازه پاتوق راننده هاى تريلى و بارى و غيره به شمار مى رفت، مرد ارمنى كه صاحب مغازه بود روى ارادتى كه به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داشت عكسى كه آن حضرت را سوار اسب نشان مى داد، بالاى سر خود نصب كرده و براى آن احترام خاصى قائل بود.

روزى سه نفر راننده تريلى وارد مغازه مى شوند و از فرد ارمنى مشروب مى خواهند. فروشنده سه ليوان شراب برايشان مى آورد، يكى از آنان يك ليوان ديگر درخواست مى كند و فروشنده ارمنى از دادن ليوان اضافه خوددارى مى ورزد، زيرا معتقد بوده كه نبايد به هر راننده يك ليوان بيشتر مشروب داد، چون مستى به وجود آورده و مشكلاتى فراهم خواهد كرد، فرد راننده اظهار مى دارد براى خودم نمى خواهم و وقتى ليوان شراب را مى گيرد (نعوذ باللّه) به روى عكس مبارك حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى پاشد و اظهار مى كند: اين هم سهم ايشان!

شخص ارمنى، وقتى اين جسارت فجيع را از راننده بى دين مى بيند خيلى ناراحت شده، آنان را از مغازه بيرون مى كند و مغازه را تعطيل اعلام مى نمايد، سپس از شدت ناراحتى داخل مغازه مشغول گريه مى شود، آن سه نفر بعد از خارج شدن از مغازه، با يكديگر مشاجره مى كنند كه چرا اين عمل انجام شد؟ نهايتاً دو نفر از آنان با هم تصميم مى گيرند، وقتى با تريلى هايشان از شهر خارج شدند، راننده جسارت كننده را در بيابان بكشند و جسدش را همان جا بيندازند.

اين دو نفر جلوتر از آن مرد خبيث راه افتادند تا بتوانند با هم تصميم لازم را در اين جهت بگيرند، وقتى وارد خيابان قزوين شدند تا به طرف تريلى هاى خود بروند، نفر سوم كه همان فرد گستاخ باشد و از آنان عقب مانده بود وقتى خواست از جوى آب كنار خيابان بگذرد، پايش به جدول كنار خيابان برخورد كرد و با صورت به وسط خيابان افتاد، در همين حال يك تريلى آهن كش كه با بار آهن در حال عبور بود از روى

ص: 165

اين شخص گذشت و او را از كمر دو نيم ساخت، مردم جمع شدند و راننده تريلى هم توقف كرد.

پليس از راه رسيد و جمعيتى انبوه گرد آمدند، آن دو راننده ى ديگر، كه از آن جمعيت فاصله داشتند، وقتى متوجه اين حادثه شدند جلو آمده و شرح ماجرا را به پليس گفتند و افزودند كه تصميم داشته اند به علت جسارتى كه وى به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كرده بود او را بكشند كه حضرت عبّاس عليه السلام زحمت آنها را كم كرد.

وقتى پليس اين مطلب را از آنان شنيد، براى روشن شدن قضيه همراه آن دو نفر به خيابان جمشيد، كه محل شراب فروشى بود رفتند، ديدند مغازه تعطيل است، درب مغازه را زدند صاحب مغازه كه همان ارمنى بود در را باز كرد، پليس و همراهان وارد شدند، ديدند مرد ارمنى مشغول گريه مى باشد، وقتى چشمش به راننده ها افتاد از آن دو نفر پرسيد: آن مرد كافر چه شد؟! وقتى آنان گفتند كه وى به جزاى خود رسيده و به جهنم وارد شده، مشاهده كردند كه ارمنى صاحب مغازه، مشغول شكرگذارى به درگاه خداوند متعال شد و عكس حضرت را نشان داد كه هنوز خشك نشده بود. پليس هم صورت جلسه اى تهيه كرد و راننده ها را مرخص نمود و گفت: بقيه مسئوليت با خودم كه جوابگوى قانون خواهم بود. وقتى ماجرا را به اداره گزارش كرد، مورد تشويق هم قرار گرفت و هيچ گونه مسئوليتى متوجهش نگرديد.

كرامت صد و يكم:

جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى شيخ عبدالرحمان بخشايشى از مرحوم

آيت اللّه آقاى حاج سيد جعفر شاهرودى چنين نقل كرده كه ايشان فرمودند:

شخصى مسيحى نزد من آمد تا مسلمان بشود، علت مسلمان شدنش را جويا

ص: 166

شدم، گفت:

ماشين تريلى داشتم كه در گردنه ى اسد آباد همدان در معرض سقوط به دره قرار گرفت، در حالى كه شب بود و سرماى زمستان هم همه جا را فرا گرفته بود اسم مبارك حضرت اباالفضل عليه السلام را در مجالس و از زبان مسلمانان شنيده بودم، با مشاهده اين صحنه يك دفعه گفتم: يا اباالفضل مسلمان ها به دادم برس! تا اين نام مقدس را بردم مثل اين كه كسى فرمان را از دستم گرفت و نجات پيدا كردم، ماشين به سنگ بزرگى خورد و توقف نمود.

پس از توقف ماشين، به سطح جاده آمدم ديدم كسى آنجا نيست ولى نور چراغى از دره پيداست، به سراغ آن نور رفتم، ديدم آنجا قهوه خانه اى وجود دارد و غذا و چاى مهيا است ولى صاحبش نيست، گفتم: من گرسنه هستم و ناچار بايد غذا بخورم، خسته و گرسنه شروع به غذا خوردن كردم ديدم كسى نيامد، همان جا خوابيدم، صبح بيدار شدم ديدم هنوز كسى نيامده كه پول غذا و چاى را بدهم، گفتم: بروم به ماشين نگاه كنم و برگردم، پس از آن كه به سراغ ماشين رفته و برگشتم ديدم نه قهوه خانه اى در كار است و نه قهوه چى! اين جا بود كه متوجه شدم اين هم از عنايات حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بوده است. لذا آمده ام مسلمان بشوم و مسلمان شد.

كرامت صد و دوم:

از جناب آقاى حاج جواد افشار، كارمند بيمارستان آيت اللّه العظمى گلپايگانى رحمه الله چنين نقل شده:

در سال 1356 كه مردم مغازه ها را مى بستند و عليه شاه تظاهرات مى كردند، يك روز مرد ارمنى 32 ساله اى را از طرف بيت آيت اللّه العظمى گلپايگانى به بيمارستان

ص: 167

نكويى آوردند و گفتند: ايشان به دين مبين اسلام تشرف پيدا كرده و اكنون وى را براى سنت به اين جا آورده ايم تا ختنه شود، او را بسترى و ختنه كردند.

من از او پرسيدم: چه چيزى باعث شد مسلمان شوى؟

گفت: من شاگرد ماشين هاى تريلى 18 چرخ بودم، راننده نيز ارمنى بود، از خرم آباد به طرف تهران حركت كرديم، به گردنه رازان كه رسيديم يك وقت راننده به من گفت: فلانى ترمز بريده، چه كار كنم؟ ماشين را به كوه بزنم يا به دره بياندازم؟ آن موقع به يادم آمد كه مسلمان ها در مواقع سخت متوسل به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى شوند لذا من نيز يك مرتبه گفتم: يا اباالفضل مسلمان ها به فريادم برس! و ديگر چيزى نفهميدم، موقعى كه چشم باز كردم ديدم راننده به ته دره سقوط كرده و يك طرف ماشين چند تكه شده است، به خودم گفتم: من هم بايد دست و پايم قطع شده باشد، دستم را حركت دادم ديدم سالم است، پاهايم را تكان دادم ديدم سالم است، حركت كردم ديدم روى يك تخته سنگ هستم و فقط انگشت كوچك دست راستم خراشى برداشته است (دستش را كه اثر خراش در آن باقى بود به من نشان داد) و گفت: از دره بالا آمدم سوار ماشين شده و به تهران آمدم و به خانه رفتم، در يك اتاق نشسته و فكر كردم كه اين اباالفضل العبّاس عليه السلام كيست كه مرا نجات داد و الّا من هم مثل راننده بايستى چند تكه شده باشم؟

مدت چند روز درست غذا نمى خوردم و فقط در اين فكر بودم كه من بايستى به دين اباالفضل العبّاس عليه السلام در آيم، پدر و مادر و زنم مى آمدند و به من مى گفتند: برخيز و برو سركار، زن و فرزند تو نان مى خواهند، چرا خودت را مثل ديوانه ها در اطاق حبس

كرده اى؟ به آنها گفتم: تا من اين اباالفضل عليه السلام را نشناسم و به دين او در نيايم سركار نمى روم، خلاصه با راهنمايى افرادى به منزل مرجع مسلمين حضرت آيت اللّه گلپايگانى رحمه الله رفتم و به دست ايشان مشرف به دين اسلام شدم.

ص: 168

كرامت صد و سوم:

از جناب آقاى محمد كريم محسنى، آموزگار دبستانى در شهرستان خرم آباد از قول يكى از دوستانش به نام آقاى احمد كاووسى كه ايشان نيز آموزگار است چنين نقل شده:

چند سال پيش براى استفاده از مرخصى عازم اهواز بودم، بين راه در محلى كه به "تنگ فنى" معروف است و گردنه خطرناكى دارد، كاميونى را ديدم كه قسمت جلوى آن در دره فرو رفته و در حالت وحشتناكى قرار گرفته بود، به طورى كه اگر چند نفر اندك فشارى به آن وارد مى كردند به عمق دره سرنگون مى شد، ما اتومبيلمان را متوقف كرديم كه به آن كاميون نگاه كنيم، در اين هنگام ديدم عده اى در كنار همان كاميون نشسته و مشغول خوردن كباب هستند! همين كه ما را ديدند، ما را نيز به خوردن دعوت كردند.

دعوت آنان را پذيرفته و از اتومبيل پياده گشته و جوياى قضيه شديم، معلوم شد كه ترمز كاميون مزبور از ابتداى سرازيرى "تنگ فنى" بريده مى شود، راننده كه مردى مسيحى است و به اتفاق خانواده اش سفر مى كرده، دست و پاى خود را گم مى كند و در عين حال هر لحظه بر سرعت كاميون افزوده مى شود، راننده مى بيند چاره اى ندارد، به عيسى و موسى عليهماالسلام و ديگر پيامبران الهى متوسل مى شود اما از اين كارها و دعاها نتيجه نمى گيرد، وقتى كاميون به لب پرتگاه مى رسد طفل خردسالش بى اختيار فرياد مى زند: يا حضرت عبّاس عليه السلام ! و كاميون فوراً متوقف مى شود، گويى دستى قوى و مافوق تصور جلوى آن را مى گيرد! مرد مسيحى كه از اين كرامت مبهوت شده پس از پياده كردن افراد خانواده اش به سراغ روحانيون مذهب شيعه مى رود و به دين اسلام مشرف مى شود و اينك گوسفندى را كه وى نذر كرده بود ذبح نموده و مشغول خوردن كباب آن بودند و اغلب رهگذران را نيز اطعام مى كردند.

ص: 169

كرامت صد و چهارم:

از حضرت آية اللّه حاج سيد محمود مجتهد سيستانى رحمه الله چنين نقل كرده اند:

آقاى مجتهد سيستانى در مراسم شيعه شدن راننده مسيحى كه در آن زمان خيلى مشهور بود، و در محضر مبارك مرحوم آيت اللّه العظمى آقاى حاج سيد يونس اردبيلى رحمه الله صورت گرفت، حضور داشتند، اين شخص سعادتمند كه مسيحى مذهب بوده با كاميون خود در گردنه هاى خيلى خطرناك رانندگى مى كرده است، ماشين كيلومترها از دامنه كوه بالا مى رود، به طورى كه سطح زمين معلوم نمى شود و از آن مكان غير از غبار چيزى پيدا نبوده، مثل آب دريا، و اگر كسى از بالا به پائين بيفتاد هيچ اثرى از او باقى نمى ماند.

خلاصه، در حين رانندگى، ماشين مرد مسيحى از جاده خارج شده و به طرف پائين سرازير مى شود، در حين سقوط در حالى كه راننده و كاميون بين زمين و آسمان قرار داشته اند از ته دل صدا مى زند: يا اباالفضل!

يك مرتبه به طور اعجاب انگيزى يك دست بزرگ ظاهر مى شود، كاميون را مى گيرد و روى جاده اصلى مى گذارد، شخص مسيحى كه اين كرامت بسيار عجيب را از آن حضرت مشاهده مى كند مستبصر شده، به مشهد مقدس مى آيد و در خدمت آيت اللّه العظمى حاج سيد يونس اردبيلى رحمه الله شيعه مى شود.

كرامت صد و پنجم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى صادقى واعظ، از حوزه علميه قم چنين نقل شده:

يكى از سال ها كه در تهران منبر مى رفتم، روز تاسوعايى سوار تاكسى شدم كه به

ص: 170

طرف مسجد آيت اللّه زاده مرحوم حاج سيد احمد بروجردى رحمه الله بروم، مسير حركت از ميدان شهداء به طرف صد دستگاه بود، در مسير به ترافيكى برخورد كرديم كه از رفت و آمد هيئت ها ايجاد شده بود، راننده گفت: چه خبر است؟!

گفتم: مگر شما مسلمان نيستيد؟

گفت: من مسيحى هستم.

گفتم: امروز روز تاسوعا و روز عزادارى براى اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مى باشد كه به روز حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام معروف است.

گفت: من حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را خوب مى شناسم، سپس افزود: من بچه دار نمى شدم، بعد از مدتى هم كه بچه دار شدم دو پايش فلج شد، هر چه ثروت داشتم خرج كردم، منزل و ماشينم را فروختم ولى نتيجه اى نگرفتم، يكى از شب ها كه به منزل آمدم ديدم زنم گريه مى كند، گفتم چه خبر است؟

گفت: صاحب خانه مان امروز آمد و مرا به مجلس حضرت ام البنين عليهاالسلام دعوت كرد.

گفتم: ام البنين كيست؟

همسرم برايم شرح داد و گفت: من هم بچه فلجم را بردم در روضه و متوسل به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شدم، حالا بيا امشب هم دو نفرى بچه را بغل كرده و به

آن حضرت توسل بجوييم، همين كار را كرديم.

نصف شب در ايوان خوابيده بوديم كه ديدم بچه بلند شده و مى دود. گفتم: چه خبر است؟ و دستش را گرفتم، گفت: اين آقاى اسب سوار كيست؟

معلوم شد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آمده و بچه مان را شفا داده اما متأسفانه ما ايشان را نمى ديديم و فقط بچه ايشان را مى ديد.

ص: 171

كرامت صد و ششم:

از جناب آقاى حاج ابوالحسن شكرى، از حاج رضا نظرى كهكى چنين نقل شده:

بين اراك و بروجرد گردنه اى وجود دارد كه به گردنه "زاليان" معروف است، روزى ديدم يك تريلى 24 تن آهن بار كرده و در قسمت شيب جاده، وسط راه ايستاده است، راننده هم يك ارمنى بود كه او را مى شناختم.

به وى گفتم: موسيو، از وسط جاده كنار برو، چرا اين جا ايستاده اى؟!

گفت: داستانى دارم و از وسط جاده هم كنار نمى روم، بعد چنين توضيح داد: از سر گردنه كه سرازير شدم، پا روى ترمز گذاشتم، اما ديدم ماشين ترمز ندارد، گفتم: خدايا، ما كسى را نداريم پيش تو واسطه قرار دهيم، اما اين مسلمان ها هر جا گير مى كنند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را صدا مى زنند. با خود نذر كردم كه اگر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نجاتم داد، من هم مسلمان مى شوم.

ناگهان ديدم ماشين ايستاد، نمى دانم چه شد، ولى ديدم ماشين شيلنگ باد خالى كرده و يك دفعه جيك جيك اش بلند شد و توقف كرد، من ماشين را از جاى آن تكان نمى دهم، زيرا اول مى خواهم بروم بروجرد مسلمان شوم، بعد بيايم ماشين را حركت

داده و بروم، شخص ارمنى رفت و مسلمان و شيعه شد و برگشت.

كرامت صد و هفتم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد محمد محدث اشكورى چنين نقل شده:

سال 1347 شمسى در مسجد كاسه فروشان رشت در خدمت آيت اللّه آقاى حاج

ص: 172

سيد محمود ضيابرى رحمه الله بودم، شخصى به محضر ايشان آمد و گفت: من ارمنى هستم و خدمت شما آمده ام كه مسلمان شوم، همچنين مى خواهم اسمم را اباالفضل بگذاريد.

آقا فرمودند: به چه سبب اين اسم را انتخاب كرده اى؟

گفت: من ارمنى هستم، با ماشين از تهران به طرف رشت مى آمدم كه در جاده ماشينم ترمز بريد و به طرف دره حركت كرد، هر چه پيشوايان خودمان را صدا زدم، هيچ اثرى نديدم، يك دفعه گفتم: اى اباالفضل مسلمان ها به دادم برس! همين كه اين جمله را بر زبان آوردم بلافاصله ماشين در زمين ميخكوب شد و از مرگ حتمى نجات پيدا كردم، حالا آمده ام خدمت شما تا مسلمان بشوم و اسمم را هم اباالفضل بگذاريد.

كرامت صد و هشتم:

از جناب ميرزا محمد عليخان ذوالقدر شيرازى چنين نقل شده است:

روزى از شيراز عازم تهران بودم، در راه، قبل از رسيدن به اصفهان ماشين چپ كرد و من صدمه ديدم و پايم شكست.

در ميان مسافران يك ارمنى وجود داشت كه پسر او هم آسيب ديد و پايش

شكست، سپس ما را براى مداوا به بيمارستان بردند، در آنجا به همراهان خود گفتم: من يك گوسفند نذر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كرده ام، شما آن را تهيه و ذبح كنيد، مرد ارمنى گفت: من هم براى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شما گوسفندى نذر كردم.

چند روز بعد از ذبح گوسفند شخص ارمنى آمد و خداحافظى كرد كه برود، به او گفتم: چرا از اين جا مى روى؟ اين جا باش تا پاى پسرت خوب شود.

مرد ارمنى جواب داد: من براى پسرم گوسفندى نذر كردم و اكنون پسرم خوب شده، وقتى پسرش را صدا زد ديدم پايش كاملاً سالم است.

ص: 173

آقاى ميرزا محمد عليخان مى گويد: وقتى شب شد بسيار گريه كردم و به آقا متوسل شدم و گفتم: يا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ! ما هر دو با هم گوسفندى ذبح كرديم، پاى او خوب شد؛ ولى پاى من هنوز خوب نشده است، وقتى صبح شد و دكتر آمد، گفتم: پاى مرا خيلى سفت بسته ايد، لطفاً بازش كنيد.

دكتر گفت: بايد شش ماه در اين جا بمانيد تا پاى شما خوب شود.

گفتم: حالا شما پاى مرا باز كنيد، او وقتى پاى من را باز كرد ديد خوب شده است.

كرامت صد و نهم:

نقل شده: روز تاسوعا يكى از هيئت هاى اصفهانى به محله جلفاى اصفهان كه ارمنى ها در آن جا ساكن هستند مى روند، يكى از عزاداران كنار ديوار به عزادارى و گريه و توسل به حضرت اباالفضل عليه السلام مشغول مى شود، ناگهان مى بيند در خانه اى باز شد و يك مرد ارمنى بيرون آمد، او از وضع عزاداران و گريه مردم تعجب مى كند و مى گويد: اين جا چه خبر است؟

آن مرد عزادار مى گويد: امروز متعلق به باب الحوائج حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است، مرد ارمنى مى گويد: من پسر بچه اى دارم كه دست هاى او فلج است، مرا راهنمايى كن كه شفاى او را از اباالفضل العبّاس عليه السلام بگيرم.

مرد عزادار مى گويد: امروز روز اباالفضل العبّاس عليه السلام است، برو بچه ات را بياور و دستانش را به علم و پرچم آن بزرگوار بكش.

مرد ارمنى هم با عجله و گريه و زارى فرزندش را مى آورد و دستان پسرش را به علم آن حضرت مى كشد و به ايشان توسل مى كند و منقلب مى شود و بسيار گريه كرده و بى تابى مى نمايد.

ص: 174

مرد عزادار مى گويد: به مردم گفتم كارى به او نداشته باشيد، سپس از او سوءال كرديم: چه شده؟

گفت: مگر نمى بينيد بچه ام دستانش را بالا و پايين مى آورد و شفا پيدا كرده است.

كرامت صد و دهم:

در كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العبّاس عليه السلام از آقاى حاج شيخ عبّاس آزرم كه از وعاظ محترم مى باشد چنين نقل شده:

مردى سنى كه رياست سد مهاباد به عهده او بود و به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اخلاص و ارادتى كامل داشت و به وسيله آن بزرگوار به خواسته هاى خود رسيده بود، مجلس بزرگى تشكيل داده و سفره اطعامى گسترده و ششصد نفر را دعوت كرده بود. از آن جمله يك مهندس اتريشى و همسر او كه مسيحى و از بانيان سد بودند. ايشان بعد از حضور در آن مجلس فهميده بودند كه شيعيان شخصى به نام حضرت عبّاس عليه السلام دارند كه باب الحوائج است و حاجات خود را به وسيله آن بزرگوار از درگاه

الوهيت خواستارند.

آنها هم اولادى نداشتند، نذر مى كنند كه اگر به بركت آن بزرگوار عليه السلام صاحب فرزند شدند مثل همين سفره را بگسترانند. خداوند متعال هم به بركت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام عنايت فرموده، در حضور جناب محترم آقاى آزرم و چند نفر ديگر از روحانيون مهاباد و مياندوآب به دين اسلام مشرف شده و براى اين كه زنش حامله شد و فرزند پسرى زيبا از او متولد گرديد، سفره هزار نفرى گسترده و اطعام مى نمايند.

ص: 175

كرامت صد و يازدهم:

آنچه در ذيل نقل مى شود برخى از مشاهدات حضرت مستطاب حاج سيد على كاشانى از چگونگى انتقال ضريح مطهر حضرت اباالفضل عليه السلام از اصفهان به كربلاء مى باشد:

طى مأموريتى از طرف مرجع بزرگ و فقيه شيعيان مرحوم حكيم رحمه الله ، به اتفاق يازده نفر ديگر به استقبال ضريح مطهر و حمل كنندگان آن، كه در اصفهان ساخته شده بود از كربلاء به كرمانشاه رفتيم.

پس از ملحق شدن به كاروان حاملين ضريح مطهر قمر بنى هاشم عليه السلام به طرف كربلاء حركت كرديم، در طول مسير از هر شهرى عبور مى كرديم، شهر تعطيل شده و مغازه ها بسته مى شد و سيل جمعيت براى استقبال و تبرك، به ضريح مطهر هجوم مى آوردند، گوسفندها قربانى مى شد و با سلام و صلوات ما را به شهر وارد كرده و مشغول عزادارى و گريه و توسل مى گشتند.

پس از مدتى به شهر "بعقوبه" رسيديم، ساكنين اين شهر اكثرا سنى مذهب بودند، با اين حال مورد استقبال وسيع مردم قرار گرفته و چون هوا تاريك شده بود تصميم گرفتيم شب را در آنجا بمانيم.

شخصى به نام حاج مراد، من را با عده اى ديگر به خانه خويش دعوت كرد، ما نيز اجابت كرديم.

اين شخص كه سنى مذهب بود گفت: از اين كه حاملين ضريح مقدس به خانه ام وارد گشته اند بسيار خوشحالم، من اين خانه را دو ماه پيش تمام كرده ام، ليكن چون شنيدم كاروان حاملين ضريح مطهر حضرت عبّاس عليه السلام از اين شهر عبور مى نمايند

ص: 176

صبر نمودم تا ورود به خانه جديدم را با قدوم ايشان آغاز نمايم.

بعدها شخصى از اهالى بغداد به من گفت: زنى مسيحى در همسايگى ما فرزند مريضى داشت كه دكترها او را جواب كرده بودند، وقتى كه ضريح مطهر از بغداد عبور مى نمود آن زن فرزند خود را كنار ماشين حامل ضريح رسانده و از گرد و غبار ضريح مطهر و آن ماشين به سر و صورت فرزندش ماليده بود.

پس از چندى از حال او سوءال كردم، آن زن گفت: بچه ام، به بركت ضريح مطهر حضرت عبّاس عليه السلام شفا يافته، اينك عازم تشرف به كربلاء هستيم تا از حضرت تشكر و قدردانى كنيم.

كرامت صد و دوازدهم:

در كتاب معجزات و كرامات ائمه اطهار عليهم السلام چنين نقل شده:

موءمنى در راه برگشتن از زيارت غديريه از نجف به سوى كربلاء در سال 1330 چنين حكايت كرد:

در طريق عشق آباد و تازه شهر كه اوائل خاك روسيه است، در كشتى هم سفر يك تاجر مسيحى شدم، مرد موءدب و باوقارى بود و نوكرى مسلمان داشت، مرا ميهمان كرد و پذيرايى را به نوكر مسلمانش محول نمود و خودش براى اين كه من به دستورات مذهبى پابند بودم، با من هم خوراك نمى شد.

چيزى از اين مسافرت نگذشت كه تاجر مسيحى سر قصه را باز كرد و گفت: من در شهر بلخ يا بخارا يك شريك مسلمان داشتم، هر كدام از ما در آمد و مصرفمان معين بود، ولى سر سال كه حساب مى كرديم سود او از منافع من بسيار بيشتر مى شد، در صورتى كه خرج روزانه او دو برابر مصرف من بود و چون من با تجّار بسيارى آشنا و

ص: 177

هم كيش بودم، اجناس را ارزان تر خريده و از طرف ديگر فروشم نيز بيشتر بود، با همه اين امور هر ساله شريك مسلمانم درآمدش بيشتر مى شد.

تا آن كه يك سال با خود قرار گذاشتم هر چه در طول سال او خريد و فروش مى كند، من هم با او موافقت كرده و انجام دهم، هر وقت سفر مى رود، مهمانى مى دهد، و هر كار ديگرى كه انجام مى دهد من نيز عمل كنم.

چندى بدين منوال گذشت، يك روز صبح ديدم در اتاق خويش مجلسى از دوستان ترتيب داده و چاى و شيرينى تعارف ايشان مى كند، يك نفر هم روى صندلى نشسته و تعزيه مى خواند، پرسيدم اين چه كارى است؟ جريان روضه خوانى را بيان نمود.

من هم يكى از دوستان مسلمانم را ديدم، ده تومان به او داده و گفتم: روزهاى تاسوعا و عاشورا به تجارتخانه بيايند و مجلس روضه ترتيب دهند، روضه خوان مى آمد و منبر مى رفت، من هم مشغول كار خود بودم، سر سال شد و درآمد خود را حساب كردم، صد تومان از هر سال بيشتر سود كرده بودم.

فهميدم اين اثر همان ده تومان است، سال ديگر در دهه عاشورا صد تومان خرج كردم، سر سال هزار تومان منفعت كردم، و همچنين هر ساله هر قدر خرج تعزيه مى كردم ده برابر آن عوض مى يافتم.

كرامت صد و سيزدهم:

از آقاى شيخ على ابوالحسنى از قول پدرشان مرحوم ابوالحسنى چنين نقل شده:

در زمان رژيم سابق در يكى از بيمارستان هاى تهران شخصى ارمنى بسترى بود كه گرفتار مرضى سخت بوده و رنج بيمارى او را به شدت و تعب افكنده بود.

ص: 178

نيمه يكى از شب ها كه با شب تاسوعا مقارن بود فرد مزبور يكى از پرستاران (به اصطلاح مسلمان، اما لاابالى) بيمارستان را ديد كه با يك بطرى مشروب داخل اتاق وى شده و نزديك تخت او روى زمين بساط عيش و نوش گسترده است!

شخص ارمنى، در اثر معاشرتى كه با جامعه اسلامى داشت، مى دانست كه شراب خوارى از ديدگاه اسلام كارى بس زشت و نكوهيده قلمداد مى شود و علاوه بر آن، جماعت شيعيان شب و روز تاسوعا را متعلق به يكى از چهره هاى مقدس مذهبى خويش آقا اباالفضل العبّاس عليه السلام دانسته و بسيار محترم مى شمارند و حتى افراد بى بند و بار و سست ايمان نيز در چنين اوقاتى مى كوشند تا از اعمال حرام و ناروا دورى جويند.

از اين رو از كار زشت آن پرستار مسلمان سخت به شگفت آمد و بى اختيار زبان به ملامت گشود كه فلانى! من ارمنى ام و مثل تو مسلمان نيستم كه حرمت چنين شبى را بر خود واجب شمارم، اما تو ناسلامتى مسلمانى و اين شب هم در آئين شما مسلمانان شب مقدسى تلقى مى شود، شرمت نمى آيد كه در برابر كسى چون من كه دينى ديگر

دارد مقدسات مذهبى خويش را زير پا مى گذارى و حرمت اين شب را نگه نمى دارى؟

اما متأسفانه اين پند صادقانه به جاى آن كه پرستار به اصطلاح مسلمان را به خود آورد و به توبه و تنبه وا دارد، او را شديداً خشمگين ساخت و هر چه از فحش و فضيحت در چنته داشت، نثار بيمار كرد كه ساكت شو مردك ارمنى...هذيان نگو...اين فضولى ها به تو نيامده...!

شخص ارمنى كه در آتش مرض مى سوخت، از اين كه مى ديد به خاطر يك تذكر صادقانه اين چنين مورد توهين و هتّاكى قرار گرفته، سخت غمگين و ناراحت شد و دلش شكست و در حالى كه قطرات اشك از گوشه هاى چشمش سرازير بود، پتو يا شمد را بر سر كشيد و خود را از چشم آن پرستار پنهان كرد و ساعتى بعد خواب بر او

ص: 179

مستولى شد.

در عالم خواب، به گونه اى شگفت (كه مرحوم پدرم آن را توضيح مى داد ولى مع الاسف جزئيات آن از خاطرم رفته است) به حضور سالار شهيدان عليه السلام و برادر گرامى اش اباالفضل العبّاس عليه السلام رسيد و آن بزرگواران به پاس دفاع جانانه اى كه وى از حرمت تاسوعا و صاحب آن كرده و در اين راه توهين ها شنيده بود، او را مورد التفات و عنايتى خاص قرار داده و نويد شفا به وى داده بودند.

زمانى كه ارمنى از خواب بيدار شد، اثرى از رنج و مرض در خود نديد و فرداى آن روز نيز دكترها پس از آزمونى دقيق، گواهى دادند كه بيمار به نحوى معجزه آسا بهبود يافته است.

ماجراى پند ارمنى به پرستار مزبور و پاسخ توهين بار وى و دل شكستگى ارمنى و تشرفش در خواب به محضر سالار شهيدان و پرچمدار كربلاء و خبر بهبوديش به دست آن بزرگواران، همچون بمبى در بيمارستان و محيط اطراف صدا كرد و نقل

محفل موءمنين گرديد.

از همين روى پس از انتقال شخص ارمنى به منزل، جمع كثيرى از مسلمين محل، دسته دسته روانه منزل او شدند تا ضمن تبريك شفا، از همت وى در دفاع از ساحت آل اللّه عليهم السلام تشكر كنند.

پدرم به اينجاى داستان كه رسيد در حالى كه اشك از چشم وى و مستمعان مى ريخت، با لحنى سوزناك، آخرين پرده داستان را كه حاوى پيام آن نيز هست چنين نقل كرد:

زمانى كه مردم متدين در برابر خانه شخص ارمنى اجتماع كردند، او در كنار پنجره طبقه بالا ايستاده و از اظهار لطف آن جماعت تشكر مى كرد، ناگهان سخنى گفت

ص: 180

كه انبوه جمعيت را غرق در ضجه و ناله كرد، او با صداى بلند خطاب به مردم مسلمان گفت:

ما ارمنى ها اگر دنيامان چنان كه بايد آباد و روبراه نيست و در زندگى با هزاران مشكل روبرو هستيم عجيب نيست. عجب از شما مسلمان ها و شيعه هاست كه چنين پيشوايان كريم و آقا و بزرگوارى داريد و در عين حال در مشكلات دست و پا مى زنيد؟! مسلمان ها، چرا شفاى دردهايتان را از اين بزرگواران نمى گيريد؟!

كرامت صد و چهاردهم:

از آقاى رضا منتظرى (ساكن بابل) چنين نقل شده:

با خانواده، از شهر خود (بابل) به تهران مى آمديم. حدود شصت كيلومترى بابل، در جاده هراز كه تونل هاى متعدد شروع مى شود، در داخل تونل اول، سيم هاى برق ماشين اتصال پيدا كرد و آتش گرفت. فرياد و جيغ بچه ها بلند شد كه ماشين آتش

گرفت! من دستم را در ميان سيم ها كه شعله اى از آتش شده بود گذاشتم و سيم ها را قطع كردم.

دستم سوخت، ولى ماشين سالم ماند، اما با اين كار از روشنائى چراغ هاى اتومبيل محروم مانديم و مهم تر اين بود كه اقلا حدود پانزده تا بيست تونل كه بعضى از آنها خيلى طولانى بودند در پيش داشتيم.

پسرم مى گفت: بابا برگرديم بابل ماشين را تعمير كرده و بعد به سوى تهران حركت كنيم.

گفتم: من كارم اين است كه براى قمر بنى هاشم عليه السلام گوشت به فقرا مى دهم و حتى بعضى همسايه هاى خيلى دور هم از من گله مى كنند كه چرا اين گوشت نذرى به ما

ص: 181

نمى رسد؟ اينك دست توسل به دامن ايشان مى زنم، بگو: يا اباالفضل! تا برويم.

به طرف تهران حركت كرديم، توجه داريد كه اتومبيل ما ديگر حتى يكى از چراغ هاى كوچك آن هم قابل روشن شدن نبود، چون كليه سيم هاى چراغ را براى اين كه آتش نگيرد از باطرى ماشين قطع كرده بودم و خاموش بودن چراغ در تونل نيز صد درصد مساوى با تصادف است، زيرا داخل تونل در آن زمان ها كه چهل سال قبل مى شد تاريك محض بود، با اين حال به محض اين كه وارد تونل دوم شديم با كمال تعجب ديديم چراغ جلوى ماشين مثل نورافكن داخل تونل را روشن كرده است!

از تونل كه بيرون آمديم، به پسرم گفتم: پياده شو و چراغ را ببين! پياده شد و گفت: چراغ خاموش است! دوباره حركت كرديم و در تونل بعدى هم چراغ با روشنائى عجيب خود به حيرت و تعجب ما افزود! فهميدم اين مسأله مربوط به لطف و كرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است.

بدون شك و ترديد به راه خود ادامه داديم و خلاصه، داخل هر تونل كه

مى رسيديم چراغ با نورى خيره كننده فضا را روشن مى كرد ولى به مجرد اين كه از تونل بيرون مى آمديم تلألوء خود را از دست مى داد، مثل اين كه ماشين چراغ ندارد!

در اثر مشاهده اين صحنه شگفت، حال عجيبى به من دست داده بود كه نمى توانم توصيف كنم، ذوق زده شده بودم و مرتبا گريه مى كردم، تا بالاخره به تهران رسيديم، طبعا مى بايستى سيم هاى سوخته را مرمت مى كردم، گفتم: اگر ماشين را نزد رفيقم كه باطرى ساز است ببرم، اول حرفى كه مى زند اين است: به شما گفته بودم با اين ماشين مسافرت نكن!! و اين باعث شرمندگى من مى شود، لذا ماشين را نزد باطرى ساز ديگرى كه مردى ميانسال ولى غريبه بود و بعدا فهميدم كه وى فردى ارمنى است بردم.

به او گفتم: بيا نگاهى به ماشين بيانداز، آمد و نگاهى انداخت و پس از ديدن ماشين

ص: 182

گفت: تمام سيم هاى ماشين سوخته است، و يك قطعه سيم هم ندارد كه بشود يكى از چراغ هاى آن را روشن كرد.

گفتم: ما يك اباالفضل عليه السلام داريم كه چراغ هاى اين ماشين را، بدون داشتن سيم، و خود به خود، روشن مى كند!

باطرى ساز ارمنى گفت: اين كه چيزى نيست، اگر ماشين ما موتور هم نداشته باشد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آن را راه مى اندازد و ماشين خراب هم نمى شود!

با تعجب گفتم: تو كه ارمنى و مسيحى هستى، چرا اين حرف را مى زنى؟

گفت: بيا داخل تعميرگاه و ببين روى آن صندوق پول چه نوشته است؟

گفتم: سواد ندارم.

بالاخره بچه اى را كه آنجا بود نزد صندوقى كه در تعميرگاه آن ارمنى بود بردم و او عبارت روى آن را خواند كه نوشته بود: شراكت با اباالفضل عليه السلام

تعجب من بيشتر شد و سرّ قضيه را از وى پرسيدم.

باطرى ساز ارمنى گفت: من قبلا راننده تريلى بودم، زمانى با ماشين و همراه زن و بچه ام از سرازيرهاى پر پيچ و خم بسيار خطرناك جاده كندوان-چالوس كه بعضى قسمت هاى آن به جاده مرگ مشهور شده است پائين مى آمدم كه ناگاه پمپ باد ترمز خالى كرد و ماشين ترمز خود را از دست داد، مرگ را جلوى چشم خود ديدم، براى نجات از مخمصه، مرتب فرياد مى زديم: يا عيسى بن مريم، اما فايده اى نبخشيد، يك دفعه خانمم گفت: يا اباالفضل مسلمان ها! و من هم كه از همه جا نااميد شده بودم صدا زدم: يا اباالفضل مسلمان ها! به محض اين كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را صدا زدم تريلى در لب دره متوقف شد.

وضعيت تريلى در كنار پرتگاه و عدم سقوط آن در درّه به قدرى شگفت آور بود

ص: 183

كه ماشين هاى بعدى متوقف مى شدند، راه بندان شد، راننده ها مى گفتند: چون ماشين ترمز ندارد لذا براى حركت بايد آن را بكسل كنيم، اما يكدفعه به طور ناشناخته، يك پسر بچه ده دوازده ساله جلو آمد و گفت: من الآن اين ماشين را درست مى كنم!

دستى به چرخ ماشين زد (با اين كه جواب دادن ترمز هيچ ربطى به چرخ ماشين نداشت) و به من گفت: ماشين را روشن كن برو! و سپس به طور ناگهانى در بين جمعيت ناپديد شد. من پشت فرمان نشسته و ترمز را امتحان كردم، ديدم سالم است! حركت كرده و به تهران آمديم.

از همان تاريخ بيمه شراكت با اباالفضل عليه السلام شدم، تريلى را فروختم و سالهاست كه به باطرى سازى ماشين اشتغال دارم و وضع اقتصاديم خوب است و اين صندوق را كه مى بينى در مغازه گذشته ام، براى آن است كه هر چه درآمد دارم نصف مى كنم، نصف آن را خود بر مى دارم و نصف ديگر را در اين صندوق مى ريزم، ايام عاشورا كه

فرا مى رسد، پول هايى را كه در اين صندوق جمع شده خالى مى كنم و همه را به امام زاده زيد، كه در شميران است، برده و به متولى آنجا مى دهم تا براى آقا اباالفضل عليه السلام خرج كند.

كرامت صد و پانزدهم:

از جناب حجة الاسلام آقاى حاج شيخ فضل اللّه شفيعى قمى چنين نقل شده: حقير در سال 1355 در تهران به منبر رفتم و يكى از دوستان برايم نقل كرد:

در محلى ده شب منبر مى رفتم، يكى از شب ها بعد از منبر نوجوانى مرا به خانه اى دعوت كرد و گفت: پدرم با شما كار دارد، پس از ورود به خانه مزبور، شخصى را روى تخت مشاهده كردم كه بيمار بود.

ص: 184

وى مرا كنار خود طلبيد و گفت: آقاى محترم! من مسيحى بوده و مسلمان نيستم، ولى به اباالفضل شما اعتقاد دارم، دكتر مرا جواب كرده و اين مرضى كه دارم خوب شدنى نيست، پدرم با اين مرض مرد، برادرم هم با همين مرض مرد، من هم با همين مرض ساعات آخر عمر را سپرى مى كنم، اگر شما شفاى مرا از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بگيريد قول مى دهم مسلمان شوم.

من بدنم لرزيد! با اين بيمار رو به موت چه كنم؟! بالاخره براى شفاى او متوسل به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شدم، يكى دو شب از مجلس مانده بود، نوجوان پيدا شد و بعد از منبر مرا به خانه دعوت كرد. پيش خود گفتم: حتما آن مرد مرده است و ما رسوا شده ايم! متزلزل و نگران، همراه او رفتم، داخل خانه كه شدم ديدم آن مرد از روى تخت پايين آمد، تا چشمش به من افتاد بنا كرد به گريه كردن و گفت: ديدى گفتم اباالفضل شما باب الحوائج است، به من عنايت كرد و من خوب شدم. الآن شهادتين را

بگو تا من مسلمان شوم.

آرى از بركت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام من شفا يافته و اسلام اختيار كرده و شيعه شدم!

كرامت صد و شانزدهم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى شيخ رمضان قلى زاده بابلى از آقاى سرهنگ كريمى فرمانده ارتش، از استاد خود در دانشگاه نظامى شيراز چنين نقل شده:

يك روحانى در كشور آلمان مردى را مشاهده مى كند كه از ماشين پياده شد و بچه اش را به اسم عبّاس صدا مى زد، مى گويد: اين امر برايم تعجب آور بود، لذا جلو رفته و گفتم: شما كه يك آلمانى و مسيحى هستيد، چرا اسم بچه ات را عبّاس كه نام

ص: 185

عربى و اسلامى است، گذاشته ايد؟

او پاسخ داد: بچه من مريض شد و بيماريش شدت گرفت، به گونه اى كه تمام اطباء او را جواب كردند. با پاسخ رد اطباء، از بهبودى حال وى نااميد شده و بچه را به منزل برديم. سخت نگران حال فرزند بوديم و چاره اى هم براى نجات وى به نظرمان نمى رسيد. در كوچه نزديك ما مسلمان هايى مى زيستند كه بعضا با ما آشنايى داشتند.

روزى يكى از آنها كه از حالم باخبر بود به من گفت: آقا نگران نباش، من يك طبيب مى شناسم كه اگر نزد او برويم مطمئنا به شما جواب مثبت خواهد داد و بچه شما خوب خواهد شد.

توضيح خواستم، وى گفت: در كوچه ما روز تاسوعا براى حضرت عبّاس قمر بنى هاشم عليه السلام مجلسى تشكيل مى شود، شما هم شركت كنيد.

من در موعد مقرر، به همراه دوستم به مجلس مزبور رفتم، آنها صحبت كرده و مصيبت خواندند و بر مظلوميت و مصائب حضرت عبّاس قمر بنى هاشم عليه السلام گريستند، من هم به كمك آن دوست، دل را به آن جهت داده و مرض فرزندم را در نظر گرفتم و حضرت عبّاس قمر بنى هاشم عليه السلام را واسطه قرار داده و از خدا شفاى فرزندم را درخواست كردم.

مجلس تمام شد و به سوى منزل حركت كردم، در زدم و بر خلاف انتظار، ديدم پسرم درب را گشود.

تعجب كرده و گفتم: پسرم، مگر مريض نيستى؟ چرا و چگونه توان حركت يافتى؟

او گفت: شما كه از منزل رفتيد، ساعتى نگذشت كه در خودم احساس قدرت نمودم، ديدم بدنم درد ندارد و مى توانم حركت كنم. مرد مسيحى در ادامه گفت: پسرم

ص: 186

را پيش اطباء بردم، همه بالاتفاق گفتند: در پسر شما هيچ نوع آثار مرض وجود ندارد. آرى، پسرم را حضرت عبّاس عليه السلام شفا داده، لذا نام آن بزرگوار را براى پسرم انتخاب كرده و او را به نام آقا صدا مى زنم، چون اطمينان دارم كه ايشان در سلامتى و شفاى فرزندم دخالت تام داشته است.

كرامت صد و هفدهم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ حسين اثنى عشرى چنين نقل شده:

صبح روز هشتم محرم الحرام سال 1415 هجرى قمرى بعد از خواندن روضه، در منزل جناب آقاى ميلانى كه در خيابان دولت تهران بود، هنگامى كه به طرف ابتداى

خيابان مى رفتم آقا و خانم جوانى گريه كنان نزد من آمدند و از من خواستند كه براى خواندن روضه به مجلسى كه روز نهم يعنى تاسوعا دارند بروم.

آنان گفتند: ما جزو اقليت هاى دينى هستيم و از گروه ارامنه مى باشيم، از ايشان سوءال كردم: به چه علت تصميم به برگزارى چنين مجلسى گرفته ايد؟

گفتند: ما پسرى پنج ساله داريم، مدتى بود كه مبتلا به بيمارى خونى شده بود، معالجات فراوانى براى او انجام شد ولى نتيجه اى نگرفتيم، چندى پيش اطباء به ما گفتند: اين مرض خوب شدنى نيست، و ما را كاملاً از بهبودى وى نااميد كردند.

چند روز قبل با همسايه منزل مان كه مسلمان است در اين موضوع صحبت مى كرديم او گفت: امروز روز اول محرم است، شما نذر كنيد كه اگر فرزندتان شفاء گرفت يك مجلس روضه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با سفره اطعام بگيريد، اگر تا تاسوعاى امسال حاجتتان را گرفتيد همين امسال، وگرنه سال آينده نذرتان را ادا كنيد.

ص: 187

صبح روز پنجم محرم بود كه ديدم فرزندم بعد از بيدار شدن از خواب نشاط و هيجان خاصى دارد، از او سوءال كردم: چه شده؟

گفت: نزديك صبح بود كه در خواب سيدى را ديدم، پرسيدم اسم شما چيست؟ شخص ديگرى گفت: ايشان آقا قمر بنى هاشم عليه السلام هستند. (البته خواب طولانى بود و در آنجا مجال نبود همه اش را بشنوم) من الآن احساس مى كنم كه شفا گرفته ام و حالم كاملاً خوب است، ظاهر او هم به نظر ما تغيير كرده بود و حالات سابق را نداشت، لذا ما همان روز او را جهت انجام آزمايشات به بيمارستان برديم، جواب آزمايشات تماماً نشان مى داد كه او سالم است، براى اطمينان به بيمارستان ديگرى نيز مراجعه كرديم، جواب آنها هم همان بود، پس از مراجعه به دكتر معالج و نشان دادن جواب آزمايشات با حالت تعجب به ما گفت: اين غير از معجزه چيز ديگرى نمى تواند باشد.

حال تصميم به اداى نذرمان گرفته ايم، ضمناً همان همسايه به من گفت: چون تو ارمنى هستى و مسلمانان ممكن است در مجلس تان شركت نكنند و از طعام شما نخورند، لذا شما وسائل پذيرائى را فراهم كن و به منزل ما بياور، ما آنها را آماده مى كنيم و مجلس را هم در منزل ما بگير. و باز به من گفت: براى خواندن روضه هم خودت شخصى را دعوت كن. پرسيدم از كجا؟

گفت: به درب حسينيه ها يا مساجد برو، آنجا شخصى را پيدا خواهى كرد. ما هم بعد از مراجعه به دو يا سه حسينيه و مسجد، به شما برخورديم؛ لذا اگر ممكن است فردا به مجلس ما تشريف بياوريد و روضه حضرت اباالفضل را بخوانيد، من نيز قبول كردم و فرداى آن روز، كه روز تاسوعا بود، به منزلى كه در حدود دو راهى قلهك بود رفتم و بحمداللّه مجلس برقرار شد، بعد از مجلس، خانم صاحب خانه كه همسايه آن خانم ارمنى بود به من گفت: در اين مجلس حدود ده زن ارمنى حضور دارند كه به قصد شركت در مجلس روضه اباالفضل العبّاس عليه السلام آمده اند.

ص: 188

كرامت صد و هجدهم:

از آقاى حاج جواد افشار، معروف به حاج افشار چنين نقل شده:

حدود سى سال قبل يكى از آقايان منبرى تهران براى يكى از آقايان منبرى قم ماجرايى را درباره كرامات و عنايات باب الحوائج حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نقل كرده بود كه ثابت مى كند افراد مختلف، چه مسلمان باشند و چه خارج از دين اسلام، چه مسيحى باشند و چه يهودى و يا ساير اديان، چنان چه از آن حضرت حاجتى داشته و چيزى را بخواهند حضرت به آنان توجه خواهد نمود.

آقاى منبرى تهران مى گويد ماجرا از اين قرار بود: يك روز عصر كه از روضه بر

مى گشتم، گذرم به ده مترى ارامنه افتاد، خانمى ارمنى را ديدم كه جلوى درب منزلش نشسته بود. وقتى من را ديد با احترام از جايش بلند شد و سلام كرد و گفت: آقا، يك روضه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام براى من مى خوانى؟

گفتم: آرى، مى خوانم. مرا به داخل منزل راهنمايى كرد، وارد اتاق شده روى صندلى نشسته و شروع به خواندن روضه كردم. آن خانم رفت درب حياط جاى خودش نشست. روضه را تمام كرده و بيرون آمدم.

آن زن گفت: فردا هم بياييد و روضه بخوانيد.

گفتم: چشم، فردا رفتم و به همان ترتيب روضه خوانده و بيرون آمدم.

باز گفت: فردا هم بيائيد.

فردا مجدداً آمدم، روضه را خوانده و بيرون آمدم، وى پاكتى به من داد، قدرى كه از خانه دور شدم پاكت را باز كرده و ديدم چهارده تومان و پنج ريال در پاكت گذاشته است، تعجب كرده و با خود گفتم: اگر مى خواست روضه اى پنج تومان به من بدهد

ص: 189

قاعدتا پانزده تومان مى بايست بدهد و اگر هم روضه اى چهار تومان در نظر داشت باز 12 تومان مى شد. پس اين پنج ريالى يك دليلى دارد؟!

روز بعد با وجود اين كه راهم از آن طرف نبود براى اين كه معماى پنج ريالى را بفهمم، از آن محل رد شدم، ديدم آن خانم همان جا درب منزلش نشسته، نزد او رفتم و گفتم: خانم سوءالى از شما دارم، فكر نكنيد مى خواهم بگويم پول كم داده ايد، چون رويه ما روضه خوان ها اين است كه پول هر روضه را 5 يا 4 يا 3 ريال مى دهند، شما 14 تومان و 5 ريال به من داديد، مى خواهم علتش را بدانم.

گفت: شوهر من سر هر كارى كه مى رفت دو يا سه ماه كار مى كرد و سپس جوابش مى كردند، لذا چند ماه بى كار مى شد تا دوباره كارى به دست بياورد، باز مى رفت سر كار

و مجدداً بزودى جوابش مى كردند، لذا هميشه گرفتار بوده و زندگى بدى داشتيم تا اين كه يك روز به يكى از دوستان كه خانم مسلمانى است، شرح زندگيم را گفتم و اظهار داشتم: ديگر خسته شده ام، نمى دانم چكار كنم تا از اين بدبختى نجات پيدا كنم.؟

آن خانم مسلمان به من گفت: به شوهرت بگو اين دفعه كه كارى گير آورد و سر كار رفت، با حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ما مسلمان ها شريك شود، ان شاء اللّه ديگر جوابش نمى كنند. شب ماجرا را به شوهرم گفتم و پيغام آن خانم مسلمان را به او رساندم كه "هر موقع سر كار رفت با حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مسلمان ها شريك شود" و افزودم: بيا اين پيشنهاد را قبول كن و هر وقت كارى گرفتى با حضرت اباالفضل عليه السلام شريك شو.

شوهرم قبول كرد، پس از چند روز كارى گيرش آمد و رفت سر كار و با حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام پيمان شراكت بست، حالا مدت يك سال است كه كار مى كند، در اين مدت مخارج ضرورى زندگى را انجام داده، براى بچه ها و خودمان لباس خريده ايم و... با اين حال، در آخر سال 29 تومان اضافه آورده ايم كه 14 تومان و پنج

ص: 190

ريال آن سهم خودمان، و نيم ديگر آن سهم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است، نمى دانستيم چكار كنيم و سهم آن حضرت را به چه كسى بدهيم، تا اين كه چشمم به شما خورد، يادم آمد كه مسلمان ها روضه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى خوانند، اين بود كه به شما گفتم بياييد سه روز روضه بخوانيد.

كرامت صد و نوزدهم:

از جناب مستطاب آقاى حاج ابوالحسن شريفى از كرج چنين نقل شده:

در سال 1342 هجرى شمسى كه ساختمان سد كرج را شروع كردند، با شخصى به

نام "مستر روبن مسيحى" كه مهندس سد كرج بود طى برخوردى آشنا شدم، وى اظهار داشت: زمانى كه براى شكافتن كوه و ساختمان سد، با چند تن از كارگران، ديناميت گذارى مى كرديم، وقتى انفجارى صورت مى گرفت كارگران كه با طناب در دامن كوه آويزان بودند همگى يك صدا ندا مى كردند: يا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ! و مكرر مى ديدم كه در اثر توسل به اين نام شريف سنگ هاى بزرگ از كوه جدا شده و به اطراف پرت مى شدند ولى به كارگران اصابت نكرده و آنان صحيح و سالم مى ماندند.

اين موضوع در خاطرم باقى مانده بود تا اين كه براى خود من حادثه اى پيش آمد، در وسط رودخانه با كمربندى مخصوص، خود را به تير برق بسته بودم تا سيم ها را باز كرده و در جايى ديگر به تيرهاى اصلى وصل نمايم كه ناگهان متوجه شدم سيل عظيمى جارى شده و به نزديكى من رسيده است، هر چه فكر كردم ديدم بايد خود را از تير برق جدا سازم و در يك لحظه مرگ حتمى را جلوى چشم خود ديدم.

ناگهان نداى يا اباالفضل كارگران مسلمان و نجات يافتن آنان به يادم آمد و بلافاصله فرياد زدم يا حضرت اباالفضل عليه السلام ! به فريادم برس! و سرم گيج خورد و ديگر

ص: 191

متوجه نشدم چه واقعه اى پيش آمد.

زمانى به هوش آمدم كه خود را روى تخت بيمارستان ديدم و چشمم به دكترهاى آمريكايى كه مسئول سد كرج بودند افتاد كه مشغول بيرون آوردن آب از گلويم هستند، آنان حيرت زده بودند كه چرا و چگونه اين جانب را كه به تير برق بسته شده بودم، در كنار رودخانه و ميان ماسه ها پيدا كرده اند؟! در صورتى كه قاعدتا بايستى مرا پس از پايان جريان سيل، حداقل چند كيلومتر پايين تر از محل نصب تير برق پيدا كرده باشند، آن هم خفه شده! چون شدت جريان سيل به قدرى بود كه چند نفر از كارگران و چندين دستگاه سنگين را با خود تا چند كيلومتر راه برده و تلفات زيادى به بار آورده بود.

اين جانب پس از اين كه سلامتى خود را به دست آوردم، متوجه شده كه نجاتم از مرگ حتمى مرهون توسل به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بوده است، لذا از آن تاريخ به بعد از كليه خوراكى هايى كه در اسلام حرام مى باشد كناره گيرى نموده ام، ولى چون همسرم دختر يك كشيش مسيحى است در منزل به وى اظهار كردم كه من طبق نظريه طبيب از آن گونه خوراكى ها در پرهيز هستم و همه ساله نيز در ايام محرم الحرام مبلغى را نذر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نموده و خود را بيمه آن حضرت كرده ام و به مصرف عزادارى توسط مسلمانان مى رسانم.

كرامت صد و بيستم:

از شاعر دلسوخته جناب آقاى حاج محمد علامه تهرانى چنين نقل شده:

در حدود چهل سال قبل، روز تاسوعا در خيابان خانى آباد تهران مجلس داشتم، براى رفتن به بازار سوار تاكسى شدم، راننده تاكسى كه لباس سياه در برداشت بنده را شناخت و با ابراز محبتى كه به حقير كرد گفت: فلانى، داستانى واقعى را براى شما نقل مى كنم:

ص: 192

روزى از روزهاى تابستان كه مشغول كار بودم خسته شده و ماشين را در كنار جوى آبى پارك كردم و عقب سر من هم تاكسى ديگرى پارك كرد.

راننده آن پياده شده و وقتى لباس سياه مرا ديد، گفت: من آسورى هستم، آيا شما در مذهبتان كسى را داريد كه نزد خانه خدا آبرو داشته باشد و توسل به او مايه رفع گرفتارى ها و برآورده شدن حاجات باشد؟!

گفتم: ما شخصيت هاى زيادى داريم، اما يك نفر هست كه دست هاى خود را در راه خدا داده و هر وقت ما حاجتى داشته باشيم دست به دامان او مى شويم و ايشان حاجات ما را عطاء مى فرمايد، اسم او اباالفضل العبّاس عليه السلام است و ما اينك به خانه او

مى رويم.

گفت: من خانه او را بلد نيستم، شما بلديد؟

گفتم: آرى، او را به تكيه اى در خيابان سلسبيل بردم، آن شب، شب تاسوعا بود و چراغ ها را خاموش كرده و مردم مشغول سينه زدن بودند، من و آن مرد آسورى سينه مى زديم و مرد آشورى، به زبان خود مى گفت: عاباس، من مهمان تو هستم، مرا محروم نكن!

او را به حال خود واگذاشته و بيرون آمدم، پس از مدتى يك روز صبح زود ديدم درب منزل را مى كوبند! آمدم، ديدم همان مرد آسورى است.

گفت: مدتها بود كه دنبال تو مى گشتم اما تو را پيدا نمى كردم، تا عاقبت شماره ماشينت را به اداره تاكسيرانى دادم و آدرست را گرفته و اين جا را پيدا كردم.

گفتم: حاجت شما چيست؟

گفت اين پيراهن هاى مشكى را كجا درست مى كنند؟ من نذر كرده ام پنجاه پيراهن بخرم و به سينه زن هاى اباالفضل العبّاس عليه السلام هديه كنم، يادت هست آن شبى كه من را

ص: 193

به خانه عبّاس بردى؟ همسر من، دختر عمويم مى باشد و ما 20 سال است كه با هم ازدواج كرده ايم و طى اين مدت صاحب اولاد نمى شديم، آن شب عبّاس را در خانه خدا واسطه قرار داده و از خدا خواستم به ما فرزندى بدهد، چنانچه پسر بود اسم او را عبّاس نهاده و اگر دختر بود از مسلمان ها مى پرسم اسم مادر عبّاس چيست، اسم او را روى دخترم مى گذارم.

بالاخره خداوند به بركت آن حضرت به ما زن و شوهر آسورى مذهب، پسرى داد كه اسم او را عبّاس نهاديم و اكنون مى خواهم نذرم را ادا كنم.

بنده اين واقعه را منزل يكى از دوستانم كه آنها هم اولاد نداشتند عرض كردم،

همسر ايشان براى من نقل كرد كه شبى كنار منبر خوابيده و گفتم فلانى، بالاى منبر گفت: ارمنى آمد و محروم نشد، يا اباالفضل العبّاس عليه السلام ! مرا هم محروم نفرما؛ و خدا به آنها نيز پسرى داد كه الان وى به جاى پدر مرحومش مجلس دهه پدر را هر ساله برپا مى كند و دوستان اهل بيت را به فيض روضه مى رساند.

كرامت صد و بيست و يكم:

از مداح اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام جناب آقاى محسن حافظى كاشانى در شب 14 ذى حجه الحرام 1418 هجرى قمرى مطالبى را كه خود شاهد آن بوده است چنين نقل شده:

شب تاسوعاى سال 1374 شمسى، حدود ساعت 30:9 شب در تهران طبق برنامه از مجلسى به مجلس ديگر مى رفتم، در بين راه خانمى كه نيمه محجبه بود سوار تاكسى شد، در مسير حركت، دسته هاى سينه زن و زنجير زنى را كه ديد، شروع به گريه كردن كرد و گفت: شما بايد قدر حضرت اباالفضل تان را بدانيد!

ص: 194

من نمى دانستم مسلمان نيست، به او گفتم: حضرت اباالفضل مان؟! مگر حضرت اباالفضل عليه السلام تنها از آن ماست كه مى گوييد: "قدر حضرت اباالفضل تان را بدانيد"؟

او گفت: من ارمنى هستم و همه زندگيم مرهون لطف و عنايات حضرت اباالفضل شما مى باشد و اگر ايشان نبود، زندگى من نابود شده بود!

كرامت صد و بيست و دوم:

استاد عزيزم (مدظله العالى) در كتاب ملاقات با امام زمان ارواحنافداه چنين نقل

فرموده:

حضرت آيت اللّه جناب آقاى حاج شيخ محمد رازى كه از شاگردان درس اخلاق مرحوم حاج شيخ محمد تقى بافقى مى باشند نقل فرمودند:

استادمان مرحوم آقاى بافقى به خادمش آقاى حاج عبّاس يزدى دستور داده بود كه شب ها در خانه را باز بگذارد و مواظب باشد كه اگر ارباب حوائج مراجعه كردند به آنها جواب مثبت بدهد و حتى اگر لازم شد در هر موقع شب كه باشد او را بيدار كند تا كسى بدون دريافت جواب از در خانه او برنگردد.

آقاى حاج عبّاس يزدى نقل مى كند:

نيمه شبى در اتاق خودم كه كنار در حياط منزل آقاى حاج شيخ محمد بافقى بود خوابيده بودم، ناگهان صداى پايى در داخل حياط مرا از خواب بيدار كرد، فورا از جا برخاستم. ديدم جوانى وارد منزل شده و وسط حياط ايستاده است، نزد او رفته و گفتم: شما كه هستيد و چه مى خواهيد؟ مثل آن كه نتوانست جواب مرا بدهد، حالا يا زبانش از ترس گرفته بود و يا متوجه نشد كه من به فارسى به او چه مى گويم، (زيرا بعدها معلوم شد كه او اهل بغداد و عرب است) ولى مرحوم آقاى بافقى قبل از آن كه او چيزى

ص: 195

بگويد از داخل اتاق صدا زد: حاج عبّاس، او يونس ارمنى است و با من كار دارد، او را راهنمايى كن كه نزد من بيايد.

او را راهنمايى كرده و به اتاق آقاى بافقى رفت. وقتى مرحوم بافقى چشمش به او افتاد بدون هيچ سؤالى به او فرمود: احسنت، مى خواهى مسلمان شوى؟

او هم بدون هيچ گفتگويى به ايشان گفت: بلى، براى تشرف به اسلام آمده ام.

مرحوم آقاى بافقى بدون معطلى و بلافاصله آداب و شرايط تشرف به اسلام را به ايشان عرضه نمود و او هم مشرف به دين مقدس اسلام شد، من كه همه جريانات برايم

غير عادى بود از يونس تازه مسلمان سؤال كردم: جريان تو چه بوده و چرا بدون مقدمه به دين اسلام مشرف گرديدى و چرا اين موقع شب را براى اين عمل انتخاب نمودى؟

او گفت: من اهل بغداد بوده و ماشين بارى دارم و غالبا از شهرى به شهر ديگر بار مى برم. يك روز از بغداد به سوى كربلاء مى رفتم كه ديدم پيرمردى در كنار جاده افتاده و از تشنگى نزديك است به هلاكت برسد، فورا ماشين را نگه داشته و مقدارى آب كه در قمقمه داشتم به او دادم، سپس وى را سوار ماشين كرده و به طرف كربلاء بردم. او نمى دانست كه من مسيحى و ارمنى هستم، وقتى پياده شد گفت:برو جوان، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اجر تو را بدهد. از او خداحافظى كرده و جدا شدم، پس از چند روز بارى را به من دادند كه به تهران بياورم، امشب، سر شب به تهران رسيدم و چون خسته بودم خوابيدم، در عالم روءيا ديدم در منزلى هستم و شخصى در آن منزل را مى زند، پشت در رفتم و در را باز كرده و ديدم شخصى سوار اسب است و مى گويد: من اباالفضل العبّاس هستم، آمده ام حقى را كه به ما پيدا كرده اى به تو بدهم.

گفتم: چه حقى؟

فرمود: حق زحمتى كه براى آن پيرمرد كشيدى، سپس اضافه كرد و فرمود: وقتى از

ص: 196

خواب بيدار شدى به رى مى روى، شخصى بدون آن كه سؤال كنى تو را به منزل آقاى شيخ محمدتقى بافقى مى برد. وقتى نزد ايشان رفتى به دين مقدس اسلام مشرف مى گردى.

گفتم: چشم قربان، و آن حضرت از من خداحافظى كرد و رفت. از خواب بيدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظيم حركت كردم، در بين راه آقايى را ديدم كه با من تشريف مى آورند، بدون آن كه چيزى از ايشان سؤال كنم مرا راهنمايى كرده و به اين جا آوردند و من مسلمان شدم.

وقتى ما از مرحوم آقاى حاج شيخ محمد تقى بافقى سؤال كرديم: چگونه او را مى شناختيد و مى دانستيد كه آمده مسلمان بشود؟

فرمود: آن كسى كه او را به اين جا راهنمايى كرد، (يعنى حضرت حجة ابن الحسن عليه السلام ) به من فرمودند كه او مى آيد و نامش چيست و چه مى خواهد.

كرامت صد و بيست و سوم:

در كتاب گنجينه دانشمندان چنين نقل شده:

عالم ربانى، محدث جليل القدر، مرحوم حاج ملا محمود زنجانى مشهور و معروف به حاج ملا آقاجان رحمه الله تعريف مى كردند: كه پس از جنگ بين المللى اول با پاى پياده به عراق براى زيارت عتبات عاليات مسافرت نمودم و در "خانقين" براى خواندن و اداء نماز به مسجد رفتم، در آن جا مرد بسيار سفيد پوست و فربهى را ديدم كه به طريق شيعه نماز مى خواند! تعجب كردم زيرا او اهل شمال روسيه بود، لذا صبر كردم تا نمازش را خواند، نزدش رفته و سلام كردم و از لهجه اش مطمئن شدم كه او روسى است، سپس از محل و اسلام و تشيعش پرسيدم، جواب داد: من اهل "ليلينگراد "هستم،

ص: 197

در جنگ بين المللى افسر و فرمانده دو هزار سرباز روسى بودم و مأموريت گرفتن كربلاء را داشتم، در خارج شهر كربلاء اردو زده و منتظر دستور حمله به شهر بودم.

ناگهان شبى در عالم خواب، شخص روحانى و بزرگوارى را ديدم كه به زبان روسى با من تكلم نمود و گفت: دولت روس در اين جبهه شكست خورده و فردا هم اين خبر منتشر مى شود و جمع سربازان روسى كه در عراق مى باشند به دست عرب ها كشته مى شوند، حيف است تو كشته شوى، بيا مسلمان شو تا تو را نجات دهم.

گفتم: شما كيستيد؟ مانند شما را در اخلاق و زيبائى و شجاعت نديده ام؟

فرمود: من اباالفضل العبّاس هستم كه مسلمين به من قسم مى خورند، سپس مجذوب و مرعوب بياناتش گرديده و به تلقين آن بزرگوار اسلام آوردم، آنگاه فرمود: برخيز از ميان اردو بيرون برو.

گفتم: كجا بروم؟! جائى را ندارم.

فرمود: نزديكى خيمه تو اسبى است، سوارش شو، تو را به شهر پدرم نجف، نزد وكيل ما سيد ابوالحسن اصفهانى مى برد.

گفتم: من ده نفر سرباز مراقب دارم.

فرمود: آنها فعلاً مست و مخمور افتاده و نبود تو را احساس نمى كنند.

سپس برخاستم، خيمه خود را منور و معطر يافتم، با عجله لباس پوشيده و بيرون آمدم، ديدم مراقبينم همگى مست افتاده اند، از ميان آنها بيرون رفته و ديدم اسبى آماده ايستاده است، سوار شدم و آن اسب به شتاب حركت كرد و پس از چند ساعت به شهرى وارد شده و از كوچه ها گذشت و درب خانه اى ايستاد، متحير بودم كه ناگهان ديدم درب منزل باز شد، سيدى پير و نورانى همراه با شيخى بيرون آمدند، به زبان روسى به من تعارف كردند و مرا به منزل بردند.

ص: 198

گفتم: آقا كيست؟

جواب داد: همان كسى است كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمود و سفارش شما را به آقا نمود.

پس مجدداً به دست آقا اسلام آوردم و آقا به آن شخص فرمود كه تعليمات احكام اسلام را به من بنمايد، روز بعد خبر شكست دولت بلشويك روس به گوش عرب ها رسيد، تمام سربازان روسى به دست عرب ها نابود شدند و جز من كسى جان سالم به در نبرد.

گفتم: اين جا چه مى كنى؟

جواب داد: هواى نجف گرم است، آيت اللّه اصفهانى تابستان ها مرا به اين جا مى فرستند كه هوايش نسبتاً خنك است و در سائر اوقات به خرج ايشان در نجف زندگى مى كنم.

ص: 199

بخش چهارم: كرامات و عنايات حضرت اباالفضل العبّاس علیه السلام به يهوديان

اشاره

ص: 200

كرامت صد و بيست و چهارم:

در كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العبّاس عليه السلام از آقاى حاج سيد على موحد ابطحى اصفهانى چنين نقل شده:

حدود 25 سال قبل كه مسجد الهادى (واقع در خيابان سيد على خان، نزديك چهارباغ) را ساختند، مسجد برنامه هاى گسترده اى داشت، بهترين گوينده ها و خطباى اصفهان در اين مراسم روضه خوانى شركت داشتند و حتى محلى را براى پذيرايى يهودى ها و نصرانى ها قرار داده و با مراعات موازين شرعى از آنها پذيرايى مى شد.

روزى يكى از يهودى هاى شركت كننده پولى پيش متصدى امور مسجد مى آورد و مى گويد: اين پول را به حجة الاسلام والمسلمين حاج احمدآقا امامى بدهيد و بگوييد يك روضه اباالفضل براى من بخواند. متصدى مسجد مى گويد: شما يهودى ها در هر كارى فتنه مى كنيد؛ در روضه خوانى هم فتنه؟!

يهودى با حالت گريه مى گويد: ما در هر چيزى فتنه بورزيم، نسبت به آقا اباالفضل العبّاس عليه السلام فتنه نمى كنيم. سوءال مى كند: پس چه شده كه پول مى دهى و چنين تقاضايى را مى نمايى؟

مى گويد: ديروز آقاى امامى روضه اباالفضل عليه السلام را خواندند و در ضمن صحبت گفتند: هر كس به ايشان پناه آورد او را محروم نمى كنند؛ خواه يهودى باشد، خواه نصرانى. با شنيدن اين سخن ناگاه به ياد پسر بچه ام افتادم كه در اثر نرمى استخوان و جواب منفى دكترها ما را ناراحت كرده بود، و گريه كرده و عرض نمودم: آقا، اباالفضل،

ص: 201

من شما را نمى شناسم، اما بنا به گفته اين آقا براى شفاى پسرم متوسل به شما مى شوم، مرا محروم نكنيد. گريان شده و حالى پيدا كردم. وقتى به خانه آمدم، ديدم فرزندم راه مى رود! از زنم پرسيدم: چه شد كه به راه افتاد؟! گفت: نمى دانم؛ فقط ديدم دستش را به ديوار گرفت و شروع به راه رفتن كرد. گريه مرا گرفت.

زنم پرسيد: چرا گريه مى كنى؟! بايد خوشحال باشى! گفتم: داستان از اين قرار مى باشد و اين گريه شوق است كه چگونه آقا اباالفضل عليه السلام مرا مورد عنايت قرار داده و واسطه شدند و خداوند بچه مرا شفا داد.

كرامت صد و بيست و پنجم:

در كتاب چهره درخشان حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام چنين نقل شده:

در بروجرد فردى يهودى موسوم به يوسف و معروف به دكتر بود كه ثروت زيادى داشت، ولى فرزندى نداشت، براى فرزنددار شدن، چند زن را به همسرى گرفت، اما از هيچ كدام فرزندى به دنيا نيامد، هر چه خودش مى دانست و هر چه ديگران گفتند، از دعا و دارو، به كار بست و عمل كرد، ولى اين ها نيز اثرى نبخشيد، روزى مأيوس نشسته بود، مرد مسلمانى نزد او آمد و پرسيد: چرا افسرده اى؟!

گفت: چرا نباشم؟ چند ميليون ريال مال و ثروت جمع كرده ام براى دشمنان! زيرا فرزندى ندارم كه بعد از مرگم مالك آنها شود، و در آخر، اوقاف وارث ثروت من مى گردد.

آن مسلمان پاك طينت گفت: من راه خوبى بهتر از تو مى دانم، اگر توفيق داشته باشى مى توانى از آن طريق به مقصودت نايل شوى، ما مسلمان ها يك باب الحوائج داريم كه نامش اباالفضل العبّاس عليه السلام است، هر كس به آن بزرگوار متوسل مى شود

ص: 202

نااميد بر نمى گردد، ما به آن حضرت متوسل مى شويم و حاجتمان را به وسيله او از خدا مى گيريم، تو هم به صورت مخفى خدمت آن حضرت برو و عرض حاجت كن، تا فرزنددار شوى.

دكتر يوسف مى گويد: حرف اين مرد مسلمان را قبول كرده و مخفى از چشم زن ها و همسايه و مردم، با قافله اى به سوى كربلاء حركت كردم، در آنجا وارد حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شده و عرض كردم: آقا، دشمن تو و دشمن پدرت در خانه ات آمده و عرض حاجت دارد، حاشا به شما كه مرا نااميد برگردانى.

حاجت خود را به محضر آن حضرت اظهار داشته و از حرم بيرون آمدم و باز به طور مخفى با قافله ديگرى به بروجرد برگشتم، پس از سه ماه زنم حامله شد و چون فرزند پسرى به دنيا آورد نامش را غلام عبّاس نهادم. چندى بعد نيز براى بار دوم حامله شده و چون باز پسرى به دنيا آورد اين بار نامش را غلام حسين گذاشتم.

يهودى هاى بروجرد مطلب را فهميده و به من اعتراض كردند كه چرا اسم مسلمانان را روى پسرانت گذاشته اى؟! هر چه دليل آوردم مقبول نشد. عاقبت به آنها گفتم كه قضيه از چه قرار است.

به آنها گفتم كه اين دو پسر را از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام گرفته ام و جريان را از اول تا آخر برايشان نقل كردم.

آن يهودى تا زنده بود به علماء و سادات احترام كامل مى گذاشت، ولى همچنان در دين يهود باقى ماند.

كرامت صد و بيست و ششم:

در كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم عليه السلام چنين نقل شده:

يكى از بزرگان اهل منبر نقل مى كند، از واعظى شنيدم كه مى گفت: من در قوچان

ص: 203

بودم، يك يهودى مرا براى روضه خواندن به خانه اش دعوت كرد! من شگفت زده به خانه وى رفتم، او گفت: مى خواهم مسلمان شوم. علت اسلام آوردن وى را پرسيدم.

گفت: همسر من بيمار بود، ديشب موقعى كه از تجارت خانه ام وارد منزل شدم، ديدم بسيار گريان است.

از او علت گريه اش را سوءال كردم.

در پاسخ گفت: شوهرم! من از شما شرمنده ام؛ زيرا حدود هفده سال است كه به مرض روماتيسم پا دچارم و به كلى از حركت كردن عاجز مى باشم و با آن كه شما هزينه فراوانى صرف نموده ايد، اما از بهبودى نااميدم، امشب مى خواهم به حضرت اباالفضل عليه السلام مسلمانان متوسل شوم، زيرا بعضى اوقات مى ديدم زنان مسلمان يكديگر را براى روضه خبر مى كردند و چون من از آنان پرسش مى نمودم كه چه خبر است؟ مى گفتند: ما در مجلس عزادارى حاضر مى شويم و در آنجا متوسل به حضرت عبّاس عليه السلام مى گرديم و خداوند به واسطه اين توسل بيماران ما را شفا مى دهد و حاجتمان را روا مى سازد.

من هم امشب مى خواهم متوسل به آن سرور بشوم و براى مظلوميت او اشك بريزم، چنان چه شفا يافتم آيا حاضرى مسلمان شوى؟

گفتم: بلى، و ديدم با گريه مى گفت: يا اباالفضل، يا اباالفضل! مدتى بعد من به خواب رفتم، طولى نكشيد كه شنيدم مى گويد: برخيز، نگاه كن! برخاستم و ديدم اتاق كه تاريك بود، روشن شده و زوجه ام با حال سلامتى، در صورتى كه قبلاً نمى توانست بايستد، برپا ايستاده و مى گويد: الآن حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اين جا بود.

گفتم: ماجرا را بازگو كن.

گفت: شما كه خوابيديد، من آن قدر تضرع و زارى كردم تا به خواب رفتم، در عالم

ص: 204

روءيا ديدم يك آقاى جليل القدرى به من فرمود: بلند شو.

عرض كردم: قدرت برخاستن ندارم، و افزودم دست خود را به من بدهيد شايد بتوانم حركتى نمايم، وقتى اين حرف را زدم آثار حزن و ناراحتى در رخسارش نمايان گشت، سپس ملاحظه كردم و ديدم ايشان دست در بدن ندارند.

يهودى پس از نقل داستان فوق افزود: اكنون ما دو نفر به اسلام مشرف مى شويم و بعداً مجلس با شكوهى تشكيل داده و اين كرامت حضرت عبّاس عليه السلام را براى خويشان و ديگران بازگو مى كنيم و جمعيت زيادى را به اسلام گرايش مى دهيم.

كرامت صد و بيست و هفتم:

از حضرت آيت اللّه حاج سيد احمد موسوى نجفى چنين نقل شده:

چند سال پيش از يكى از خيابان هاى تهران رد مى شدم، كه ناگهان به طور غير عادى به سمت يك مغازه كشيده، و وارد آن شدم، مغازه متعلق به يك عتيقه فروش بود، اما چيزى را متوجه نشدم، تا سه روز اين قضيه تكرار شد، بعد از سه روز به صاحب مغازه گفتم: آقا شما چه چيزى دارى؟ چه سر و سرّى دارى كه مرا به اين جا كشيده اى!؟

او در جواب سوءالم گفت: حاج آقا شما مسلمان، شيعه و سيد هستيد چه سر و سرّى من ارمنى با شما دارم؟ بنده ارمنى هستم و نامم موسى مى باشد.

خلاصه، بعد از اين كه با هم مقدارى آشنا شديم گفت: فقط برايت بگويم من شفا يافته آقاى شما شيعيانم، و قضيه خود را اين گونه تعريف كرد: من بچه ده ساله اى بودم كه در محله اى از محله هاى تهران زندگى مى كردم، يك روز براى بازى با بچه هاى هم محلى ام بيرون رفتيم، مادر يكى از همبازى هايم، تا مرا ديد با عصبانيت تمام مرا مورد خطاب و عتاب قرار داد كه: يهودى، ارمنى، برو ببينم، مثلاً تو نجس هستى و با دستش محكم به سينه من زد به طورى كه ناخود آگاه از بلندى ايوانى كه در كنارم بود، به پائين

ص: 205

پرتاب شدم.

پايم خيلى درد گرفت، با زحمت فراوان خودم را به منزل رساندم و از ترس پدر و مادرم خوابيدم، نصف شب خيلى اذيت شدم و متوجه اين معنا نبودم كه پايم شكسته شده است، با ناله و فرياد من، خانواده ام متوجه شدند و مرا به بيمارستان منتقل كردند.

بعد از مدتى پزشكان به اين نتيجه رسيدند كه پايم بايد قطع شود، مادرم به من گفت: روى تخت دراز كشيده و بيهوش بودى، يك نفر از همراهان يكى از بيماران مقدارى شيرينى آورد و داد، من هم گرفتم ولى ترسيدم بگويم ارمنى هستم، فقط گفتم: مال چيست؟

گفت: مگر نمى دانى امشب شب ميلاد قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام است، تا اين نام را شنيدم، دلم شكست و نذر كردم كه اگر اين بچه شفا پيدا كند، اباالفضل عليه السلام را احترام نمايم، مادرم در كنار من بيدار بود و اين نذر را كرد، در همان حال من در خواب ديدم، يك آقاى خوش سيما، و بلند قد، تشريف آورد و به من فرمود: بلند شو!

خيال كردم از پزشكان بيمارستان است، گفتم: آقا نمى توانم بلند شوم، مى خواهند پاهايم را قطع كنند.

فرمود: بلند شو، و دست مرا گرفت و كشيد و پرتاب كرد. يك وقت خودم را پايين تخت وسط اتاق ديدم، مادرم خيال كرده بود ديوانه شده ام و داد و فرياد مى كرد كه ناگهان متوجه شدند روى پاهاى خود مى دوم و راه مى روم و خلاصه به عنايت و نظر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام خوب شدم و الان براى تشكر از آن جناب همه ساله در ايام تولد ايشان اين جا را چراغانى مى كنم، شيرينى مى دهم و خلاصه در منزل و مغازه جشن و سرور برگزار مى كنم، شايد علت اين كه شما به اين جا آمديد و رغبت نشان داديد همين باشد.

ص: 206

كرامت صد و بيست و هشتم:

از جناب حجة الاسلام آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى چنين نقل شده:

سال 1346 شمسى، ابتداى طلبگى ام در شهرستان شيراز، به نماز جماعت استاد محترم مرحوم حاج سيد محمد حسينى رحمه الله مى رفتم.

شبى در صف اول پشت سر آقا به نماز ايستاده بودم، شخصى آمد و به آقا گفت: چندى پيش ماشين يك يهودى كه در همين نزديكى هاى مسجد مغازه دارد، را به سرقت بردند، ايشان به هر وسيله اى متوسل شد، اما ماشينش پيدا نشد، تا اين كه من او را راهنمايى كردم كه چيزى نذر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كن بلكه مشكل تو حل شود، فرد يهودى گوسفندى نذر كرد و ماشينش بعد از مدت ها كه از سرقتش مى گذشت پيدا شد. شخص مزبور افزود: الآن آن يهودى چه بايد بكند؟

آقا فرمودند: حيوان را بدهد فرد مسلمانى ذبح كند و گوشتش را به مسلمانان بدهند تا مصرف كنند.

كرامت صد و بيست و نهم:

در كتاب چهره ى درخشان قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام از قول حاج آقاى جوانمرد چنين نقل شده:

اوايل سال هاى طلبگى ام بود كه جهت گذراندن تابستان به "غريب دوست" كه زادگاه من است رفته بودم. بعد از ظهر يكى از روزها از منزل بيرون آمده و مرد غريبه اى

را ديدم كه با چند نفر از ريش سفيدان ده زير سايه درختى نشسته بودند.

ص: 207

آمدم پيش آنان و سلام كردم و كنارشان نشستم. مرد غريب تقريبا حدود شصت و پنج سال سن داشت، قوى هيكل، با چشمان زاغ و موى سر و صورت سفيد، مشغول صحبت بود.

ضمناً بساطى هم باز كرده و بعضى وسايل را روى آن چيده و دستفروشى مى كرد، تا احساس نمود من طلبه هستم، شرح تاريخ زندگى خودش را چنين شروع كرد:

شايد آقايان احساس كنند من يك دست فروش دوره گرد عادى هستم، خير، من از كسانى مى باشم كه از بالا به پايين آمده ام و در عين حال خدا را شكرگزارم.

داستان زندگى من چنين است: زمانى كه كشور روسيه بلشويكى شد و "لنين" علماى اسلام و مسلمانان با نفوذ را، يا كشت و يا به دريا ريخت، جمع زيادى را نيز به قسمت سيبرى روسيه كه نزديكى هاى قطب و بسيار سرد است تبعيد نمود، من در آن زمان كماندوى شهربانى سيبرى بودم، دائى من مدعى العموم آن قسمت و در عين حال پدر خانمم بود، و ما در آن سامان به نبوت حضرت داود معتقد بوديم و از لحاظ نسل و نژاد، روسى محسوب مى شديم.

روزى به من خبر دادند كه مسلمانان تبعيدى به صورت دسته هاى فشرده بيرون ريخته اند و با سر و پاى برهنه راه مى روند و به سر و سينه مى زنند و شعر خوانده و گريه مى كنند.

من هفت تير خود را برداشتم، شلاق محكمى نيز به دست گرفته و با جمعى از پاسبانان جلوى آنان رفتم، يكى از آنها سرش را تراشيده بود و چنان كه بعدها فهميدم، قمه زن بود و در جلوى صف ها با جوش و خروش، شاه حسين، وا حسين مى گفت و دسته ها را رهبرى مى كرد.

من جلوى او را گرفته و گفتم: ديوانه ها چه مى كنيد؟! اين وحشى گرى ها و

ص: 208

ديوانه بازى ها يعنى چه؟!

گفت: امروز عاشورا، و مصادف با روزى است كه پسر پيغمبر ما را با لب تشنه در كربلاء كشته اند، ما هم روز شهادت او را گرامى مى داريم و عزادارى مى كنيم.

گفتم: آقاى شما چند سال است كشته شده؟

گفت: بيش از هزار سال است!

گفتم: ديگر او مرده، براى او اين كارها چه فايده اى دارد و او چه مى داند شما به خودتان كتك مى زنيد؟!

در جواب گفت: ما اعتقاد داريم كه پيشوايانمان، بعد از مردن هم، چنان آگاهند كه در زنده بودنشان آگاه بودند، و مرده و زنده آنان يكى است!

گفتم: اگر چنين است چرا آنان را به امدادتان فرا نمى خوانيد كه بيايند شما را از تبعيد و يا حداقل از دست من نجات دهند؟!

در جواب گفت: ما آقايمان را براى مثل تو "ساباخلاره" يعنى: سگ ها، فرا نمى خوانيم!

عصبانى شدم و با شلاق آن چنان به زدن وى پرداختم كه پوست سر و صورتش كنده مى شد و به شلاق مى چسبيد! من او را مى زدم و او بدون اين كه گريه كند مى گفت: يا اباالفضل! (در اين اثنا اشك از چشمان ناقل داستان، سرازير شد) و هر شلاقى كه من مى زدم، او همچنان مى گفت: يا اباالفضل!

يك مرتبه ديدم از پشت سر يك كشيده محكم به من زده شد، اين سيلى آن چنان در من اثر كرد كه دنيا در چشمانم تاريك شد و خيال كردم دنيا بر سرم فرود آمد، ناقل

داستان باز گريه كرده و مى گفت: اين سيلى را به ظاهر دايى ام، كه پدر خانمم بود زد، ولى در حقيقت اين سيلى را حضرت اباالفضل عليه السلام بر من زد.

ص: 209

به پشت سر نگاه كردم و ديدم دايى ام به من سيلى زده و پرخاش كرد كه چه مى كنى، چرا اين بيچاره را مى كشى؟! من به خانه برگشتم، ولى خيلى ناراحت و گيج شده بودم و سيلى كار خودش را كرده بود.

وارد خانه شدم و بدون اين كه چيزى بخورم خوابيدم، در عالم خواب ديدم قيامت برپا گشته و همه مردم از اولين و آخرين در يك صحرا جمع شده اند، مردم آن چنان به همديگر فشار مى آوردند كه همه غرق در عرق شده اند، گوئى آفتاب روى سر مردم قرار دارد، گرما همه را بى طاقت كرده و زبان ها از شدت تشنگى از دهان ها بيرون آمده بود، همه به دنبال آب هستند و به يكديگر مى گويند: فقط پيغمبر آخر زمان به مردم آب مى دهد.

من هم با هر وضعى بود خود را كنار حوض رساندم، ديدم كه حضرت على عليه السلام به فرمان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به مردم آب مى دهد.

عرض كردم: آقا، آقا، به من هم آب بدهيد!

حضرت على عليه السلام فرمود: به تو آب دهم در حالى كه امروز عزادار فرزندم حسين را كتك زده اى؟

گفتم: آقا اشتباه كردم، جبران مى كنم، بفرمائيد چه بگويم تا مسلمان شوم و به من آب بدهيد؟

همچنان ناله و التماس مى كردم كه يك مرتبه همسرم مرا بيدار كرد و گفت: بلند شو، آب آوردم!

گفتم: من تشنه نيستم.

گفت: پس چرا از رئيس مسلمان ها، با آن همه التماس، آب مى خواستى!!

براى اين كه او چيزى نفهمد آب را از دستش گرفتم و تا برابر لب هايم آوردم، ولى

ص: 210

ديدم اين آب مثل آب هاى فاضلاب گنديده و بدبو است؟!

گفتم: اين چه آبى است كه براى من آورده اى؟!

گفت: مگر چگونه است؟!

گفتم: بوى بد مى دهد، گنديده است.

گفت: آب ايرادى ندارد، تو مسلمان شده اى، اين ها را بهانه مى آورى!

قانون مذهب ما اين بود كه اگر كسى از دين بيرون برود بايد كشته شود، من فكر كردم اين زن را بكشم تا مرا لو ندهد، هفت تير را برداشتم او را بزنم كه فرار كرد و مستقيماً به خانه پدرش رفت و جريان خواب مرا براى وى بازگو كرد، چيزى نگذشت كه مأمورين به خانه من ريختند و درجه هاى مرا كنده و دست بسته به زندان بردند، من تنها فرزند پدر و مادرم بودم.

وارد زندان شده و منتظر عواقب كار خود بودم، از طرفى ممنوع الملاقات شدم و در مدت توقفم در زندان، پدر و مادرم تنها دو بار از دور توانستند مرا ببينند، مادرم زار زار گريه مى كرد، شك نداشتم كه مرا اعدام خواهند كرد، به دو جرم: يكى اين كه از دينم بيرون رفتم، و ديگرى آن كه قصد كشتن همسرم كه دختر مدعى العموم منطقه است را داشته ام.

ولى در زندان شب و روز گريه مى كردم و به پيامبر خدا و حضرت على و امام حسين و حضرت اباالفضل عليهم السلام متوسل مى شدم و نجات خود را از آنان مى خواستم.

بيش از دو سه روز به محاكمه من باقى نمانده بود كه شب در خواب ديدم يكى از

آقايان به خوابم آمد و به من فرمود: چيزى به زمان محاكمه ات باقى نمانده و اگر محاكمه شوى كشته خواهى شد، فردا شب راه زير زمين به پشت زندان باز خواهد بود، به پدر و مادرت گفته ايم در پشت زندان منتظرت باشند، فردا شب از زندان فرار كن و

ص: 211

همراه پدر و مادرت به سوى ايران حركت نما.

من بى صبرانه منتظر فردا شب شدم، سر موعد به طرف زير زمين رفته و ديدم روزنه اى به بيرون باز شده ، از آنجا بيرون رفتم و ديدم پدر و مادرم پشت زندان منتظر من هستند! با هم به راه افتاديم و خود را به ايستگاه قطار رسانده و حركت كرديم.

پس از آن كه قطار يك شب و روز مسير خود را ادامه داد، متوجه شديم بى موقع ايستاد، من بسيار ناراحت شده و سوءال كردم: چرا قطار را نگه داشته ايد؟

گفتند: يك نفر فرارى مى خواهد با قطار از روسيه فرار كند و مأمورين دنبال او هستند. باز متوسل به حضرت اباالفضل عليه السلام شدم كه ما را نجات بدهد، عجيب بود كه همه قطار را گشتند ولى ما را نديدند، از كنار ما گذشتند ولى به ما توجهى نكردند، تا به مرز ايران نزديك شديم.

شب با پاى پياده آمديم كنار رود ارس و خود را به اردبيل رسانديم و در اردبيل به دست يك عالم شيعه مسلمان شديم. نام من را غلام حسين، نام پدرم را شيرين على و نام مادرم را شيرين خانم گذاشتند.

سپس به كربلاء رفتيم، پدر و مادرم در نجف ماندند و همان جا مردند، ولى من دوباره به ايران برگشتم و مدتى در فرودگاه تهران در قسمت فنى هواپيما مشغول كار شدم، ولى بعد چون فهميدند من از روسيه آمده ام بيرونم كردند.

در اين مدت جسمم معلول شد و الان به صورت دوره گرد دست فروشى مى كنم و زندگى خود را مى گذرانم، در عين حال خدا را شكر گزارم كه مسلمان شده ام و جزو

دوست داران اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دارم.

ص: 212

كرامت صد و سى ام:

از جناب آقاى امير محمدى چنين نقل شده:

يك يهودى در اصفهان يك كيسه وسايل نقره از قبيل: گلدان و ساير چيزهاى نقره قديمى و پر ارزش داشته، وارد اتوبوس خط واحد مى گردد و روى يكى از صندلى ها نشسته و كيسه را كنار پايش مى گذارد و چون مسير مقدارى طولانى بوده در بين راه خوابش مى برد.

وقتى چشم باز مى كند، مى بيند كيسه اش نيست، بر سر زنان پياده مى شود و در راه به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام متوسل گشته و چنين عرض مى كند:

اى قمر بنى هاشم، من نمى دانم تو كه هستى، اما همين را مى دانم كه اين شيعه ها به شما متوسل مى شوند و شما حوائج آنها را مى دهى، حالا مى خواهم كه مال و دارايى ام را به من برگردانى و همين الان يك گوساله نذر شما مى كنم.

درب مغازه قصابى آمد و پول يك گوساله را به قصاب داده و گفت: اين گوساله را ذبح كن و به فقراء و مستمندان و مستضعفان بده و بگو نذر اباالفضل عليه السلام است.

يهودى مى گويد: فرداى آن روز به مغازه آمدم، نشسته بودم كه ديدم يك نفر وارد شد و دو گلدان نقره دستش است و مى گويد: آقا اين ها را مى خرى؟

نگاه كرده و ديدم گلدان هاى نقره خودم است.

گفتم: اين ها نقره هاى خوبى است و قيمت بالايى دارد، من مى خواهم، اگر هنوز هم دارى با قيمت خوب از شما مى خرم.

گفت: بله دارم، اما در منزل است.

گفتم: خوب، نمى خواهد بياورى، مى ترسم برايت اسباب زحمت شود و

ص: 213

دكان دارهاى ديگر فهميده و تو را اذيت كنند، تو آدرس منزل را به من بده، خودم با شاگردم مى آيم. آدرس را به من داد و رفت، من هم به كلانترى رفتم و يك پليس مخفى را كه از رفقا بود ديده و جريان را به وى گفتم و او را با خود سر قرار و آدرس بردم، در را زدم، آمد درب را باز كرد و ما را به زير زمين منزلش برد، ديدم همان كيسه خودم است.

به پليس گفتم: همان كيسه خودم است و او نيز اسلحه اش را در آورد و دزد را دستگير كرده و به كلانترى برد، من هم كيسه نقره ام را برداشته و به مغازه بردم.

اى مسلمان ها و اى شيعه ها، قدر آقاى خود حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را بدانيد كه اين آقا خيلى كارها از دستش بر مى آيد.

ص: 214

بخش پنجم: كرامات و عنايات حضرت اباالفضل العبّاس علیه السلام به زرتشتیان

اشاره

ص: 215

كرامت صد و سى و يكم:

از جناب حجة الاسلام ربانى خلخالى چنين نقل شده:

روزى براى ملاقات و احوالپرسى به منزل ثقة المحدثين مرحوم حاج سيد حسين فخر الحسينى، معروف به حاج سيد حسين اصفهانى روضه خوان رفتم، ايشان درب را باز كردند و مشغول صحبت شديم.

در اين اثناء ناگهان يك زن زرتشتى سراسيمه و گريه كنان به طرف منزل ايشان آمد و تا ايشان را ديد، سلام كرده و گفت: حاج آقا، فورا به منزل ما بياييد و يك روضه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بخوانيد كه بچه ام در حال جان كندن است!

آقا گفت: من مريض هستم و حالم براى آمدن به منزل شما مقتضى نيست، خانم مزبور با آه و ناله اصرار كرد و ايشان گفتند: خوب، برويد يك ساعت ديگر مى آيم.

جواب داد: حاج آقا، فرصت نيست، بچه ام الان مى ميرد، اگر نمى توانيد بياييد همين جا روضه اى برايم بخوانيد.

گفتند: اين طور كه نمى شود!

گفت: مانعى ندارد.

در نتيجه در دهليز منزل كه داراى چند سكو بود نشسته و متوسل به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شدند، زن زرتشتى گريه زيادى كرد و به منزل رفت.

من از ايشان سوءال كردم: آقا، زرتشتيان هم به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام عقيده دارند؟! گفتند: بله، هر وقت گرفتارى دارند متوسل به حضرت شده و حاجت خود را

ص: 216

هم خيلى زود مى گيرند، چند روز بعد از وقوع اين قضيه، مرحوم حاج سيد حسين را ملاقات كردم و از نتيجه امر سوءال نمودم.

گفتند: زن زرتشتى آمده و گفته است وقتى به منزل رسيدم ديدم حال بچه ام خوب شده، چشم باز كرده و غذا هم مى خورد، خداوند به بركت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به او شفا داده است.

كرامت صد و سى و دوم:

مرحوم حاج غلامعلى، معروف به بمبئى والا، از چهل سال قبل هر سال مجلس عزادارى حضرت سيدالشهداء عليه السلام را منعقد مى نمود و هميشه هم جمعيت بسيار زيادى در آن منزل جمع مى شدند، ضمناً از آنجا كه منزل وى در خيابان سلمان فارسى قرار داشت و در حوالى منزلش جمعى از زرتشتى ها مى نشستند، برخى از آنها نيز در مجلس وى شركت مى كردند.

مرحوم حجت الاسلام حاج ميرزا احمد هروى، كه از روضه خوان هاى قديمى يزد بودند و منزلشان هم در همين محله قرار داشت، روزى به سر منبر گفتند: همين الان يك نفر زرتشتى به درب منزل ما آمده و گفت: مريضى دارد كه در حال موت است، فورا به مجلس روضه خوانى برويد و براى شفاى فرزندم به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام متوسل شويد، حال از همه شما حضار مى خواهم كه با توجه كامل به آن حضرت متوسل شويد و شفاى اين مريض را از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بگيريد.

اتفاقاً آن روز بسيار عزادارى خوبى شد و خداوند آن مريض زرتشتى را شفاء داد.

ص: 217

كرامت صد و سى و سوم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ كاظم صديقى زنجانى چنين نقل شده:

چند سال قبل دهه عاشورا در مجلسى منبر داشتم، روز تاسوعا صاحب و بانى مجلس كه پدر شهيد هم بود به من گفت: آقا، از كرامات حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام صحبت كنيد و سپس افزود: روزى يك خانم زردشتى به منزل ما آمد، مقدارى قند و چاى آورد و گفت: اين ها نذر حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام است!

گفتم: شما زردشتى هستيد و آنگاه براى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قند و چاى آورده ايد؟!

گفت: بلى، من فرزندى داشتم كه شديدا گرفتار بيمارى شد، به گونه اى كه تمام دكترها در معالجه اش عاجز مانده و او را جواب كردند. ناگزير متوسل به حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام شدم و آن بزرگوار فرزندم را شفا دادند.

ص: 218

فصل سوم : توضيح و شرح مختصر بر زیارت نامه آن حضرت

اشاره

ص: 219

زیارت نامه

بسم الله الرحمن الرحيم

قَالَ الصَّادِقُ علیه السلام إِذَا أَرَدْتَ زِیَارَةَ قَبْرِ الْعَبَّاسِ بْنِ عَلِیٍّ وَ هُوَ عَلَی شَطِّ الْفُرَاتِ بِحِذَاءِ الْحَیْرِ فَقِفْ عَلَی بَابِ السَّقِیفَةِ وَ قُلْ سَلَامُ اللَّهِ وَ سَلَامُ مَلَائِکَتِهِ الْمُقَرَّبِینَ وَ أَنْبِیَائِهِ الْمُرْسَلِینَ وَ عِبَادِهِ الصَّالِحِینَ وَ جَمِیعِ الشُّهَدَاءِ وَ الصِّدِّیقِینَ وَ الزَّاکِیَاتِ الطَّیِّبَاتِ فِیمَا تَغْتَدِی وَ تَرُوحُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ أَشْهَدُ لَکَ بِالتَّسْلِیمِ وَ التَّصْدِیقِ وَ الْوَفَاءِ وَ النَّصِیحَةِ لِخَلَفِ النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله الْمُرْسَلِ وَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ وَ الدَّلِیلِ الْعَالِمِ وَ الْوَصِیِّ الْمُبَلِّغِ وَ الْمَظْلُومِ الْمُهْتَضَمِ فَجَزَاکَ اللَّهُ عَنْ رَسُولِهِ وَ عَنْ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ عَنِ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِمْ أَفْضَلَ الْجَزَاءِ بِمَا صَبَرْتَ وَ احْتَسَبْتَ وَ أَعَنْتَ فَنِعْمَ عُقْبَی الدَّارِ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَکَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ جَهِلَ حَقَّکَ وَ اسْتَخَفَّ بِحُرْمَتِکَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ حَالَ بَیْنَکَ وَ بَی نَ مَاءِ الْفُرَاتِ أَشْهَدُ أَنَّکَ قُتِلْتَ مَظْلُوماً وَ أَنَّ اللَّهَ مُنْجِزٌ لَکُمْ مَا وَعَدَکُمْ جِئْتُکَ یَا ابْنَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَافِداً إِلَیْکُمْ وَ قَلْبِی مُسَلِّمٌ لَکُمْ وَ تَابِعٌ وَ أَنَا لَکُمْ تَابِعٌ وَ نُصْرَتِی لَکُمْ مُعَدَّةٌ حَتَّی یَحْکُمَ اللَّهُ وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ فَمَعَکُمْ مَعَکُمْ لَا مَعَ عَدُوِّکُمْ إِنِّی بِکُمْ وَ بِإِیَابِکُمْ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ وَ بِمَنْ خَالَفَکُمْ وَ قَتَلَکُمْ مِنَ الْکَافِرِینَ قَتَلَ اللَّهُ أُمَّةً قَتَلَتْکُمْ بِالْأَیْدِی وَ الْأَلْسُنِ ثُمَّ ادْخُلْ فَانْکَبَّ عَلَی الْقَبْرِ وَ قُلِ السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِیعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ صلی الله علیهم و سلم السَّلَامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ وَ مَغْفِرَتُهُ وَ رِضْوَانُهُ عَلَی رُوحِکَ وَ بَدَنِکَ أَشْهَدُ وَ أُشْهِدُ اللَّهَ أَنَّکَ مَضَیْتَ عَلَی مَا مَضَی بِهِ الْبَدْرِیُّونَ وَ الْمُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ الْمُنَاصِحُونَ لَهُ فِی جِهَادِ أَعْدَائِهِ الْمُبَالِغُونَ فِی

ص: 220

نُصْرَةِ أَوْلِیَائِهِ الذَّابُّونَ عَنْ أَحِبَّائِهِ فَجَزَاکَ اللَّهُ أَفْضَلَ الْجَزَاءِ وَ أَکْثَرَ الْجَزَاءِ وَ أَوْفَرَ الْجَزَاءِ وَ أَوْفَی جَزَاءِ أَحَدٍ مِمَّنْ وَفَی بَیْعَتَهُ وَ اسْتَجَابَ لَهُ دَعْوَتَهُ وَ أَطَاعَ وُلَاةَ أَمْرِهِ أَشْهَدُ أَنَّکَ قَدْ بَالَغْتَ فِی النَّصِیحَةِ وَ أَعْطَیْتَ غَایَةَ الْمَجْهُودِ فَبَعَثَکَ اللَّهُ فِی الشُّهَدَاءِ وَ جَعَلَ رُوحَکَ مَعَ أَرْوَاحِ السُّعَدَاءِ وَ أَعْطَاکَ مِنْ جِنَانِهِ أَفْسَحَهَا مَنْزِلًا وَ أَفْضَلَهَا غُرَفاً وَ رَفَعَ ذِکْرَکَ فِی عِلِّیِّینَ وَ حَشَرَکَ مَعَ النَّبِیِّینَ وَ الصِّدِّیقِینَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِینَ وَ حَسُنَ أُولئِکَ رَفِیقاً أَشْهَدُ أَنَّکَ لَمْ تَهِنْ وَ لَمْ تَنْکُلْ وَ أَنَّکَ مَضَیْتَ عَلَی بَصِیرَةٍ مِنْ أَمْرِکَ مُقْتَدِیاً بِالصَّالِحِینَ وَ مُتَّبِعاً لِلنَّبِیِّینَ فَجَمَعَ اللَّهُ بَیْنَنَا وَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ رَسُولِهِ وَ أَوْلِیَائِهِ فِی مَنَازِلِ الْمُخْبِتِینَ فَإِنَّهُ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

ترجمه زیارت نامه

شیخ جعفر بن قولویه قمی به سند معتبر از ابو حمزه ثمالی روایت کرده که امام صادق علیه السلام فرموده هرگاه قصد کردی قبر عباس بن على علیهماالسلام را که در کنار فرات برابر حایر است زیارت کنی، بر در روضه می ایستی و می گویی:

سلام خدا و سلام فرشتگان مقربش و پیامبران مرسلش و بندگان شایسته اش و همه شهیدان و صديقان و درودهای پاک و پاکیزه در آن چه می آید و می رود بر تو باد ای فرزند امیر مؤمنان، شهادت می دهم برای حضرتت به تسلیم و تصدیق و وفا و خیرخواهی برای یادگار پیامبر مرسل (درود خدا بر او و خاندانش باد) و فرزند زاده برگزیده و رهبر دانا و جانشین تبلیغ گر و ستمدیده مظلوم، خدا از جانب پیامبر و امیر مؤمنان و حسن و حسین (درود خدا بر ایشان) جزایت دهد برترین جزا، به خاطر این که صبر کردی و کار خویش را تنها به حساب خدا گذاشتی، و یاری نمودی، پس چه نیکو سرانجامی است خانه آخرت. خدا لعنت کند کسی که تو را کشت، و لعنت کند کسی را که به حقت جاهل بود، و حرمتت را سبک شمرد، و خدا لعنت کند کسی را که

ص: 221

بین تو و آب فرات مانع شد، شهادت می دهم که تو مظلومانه کشته شدی، و خدا به وعده ای که به شما داده وفا می کند، به سوی تو آمدم ای فرزند امیر مؤمنان، وارد به محضر شمایم، دلم تسلیم و پیرو شماست، و خود نیز پیرو شمایم، یاری ام برای شما مهیاست، تا خدا حکم کند، و او بهترین حکم کنندگان است، پس با شمایم تنها با شما، نه با دشمن شما، من به شما و رجعت تان ایمان دارم، و به آنان که با شما مخالفت کردند و شما را کشتند کافرم، خدا بکشد امتی که شما را با دست ها و زبان هایشان کشتند.

سپس وارد روضه شو و خود را به ضریح بچسبان و بگو:

سلام بر تو ای بنده شایسته فرمانبر خدا و رسول خدا و امیر مؤمنان و حسن و حسین (درود خدا بر آنان باد)، سلام و رحمت خدا و برکات و مغفرت و رضوانش بر روح و بدنت، شهادت می دهم و خدا را شاهد می گیرم که تو به همان مسیری رفتی که شهدای بدر رفتند، و در آن راه از دنیا گذشتند، آن مجاهدان در راه خدا و خیرخواهان برای خدا در مبارزه با دشمنان خدا، و تلاش گران در یاری اولیایش، آن دفاع کنندگان از عاشقانش، خدا پاداشت دهد، به برترین و بیشترین و کامل ترین پاداش و وفا کننده ترین پاداش یکی از آنان که به بیعت او وفا کرد و دعوتش را اجابت نمود، و از والیان امر اطاعت کرد، شهادت می دهم که در خیر خواهی کوشیدی و نهایت تلاش را انجام دادی، خدا تو را در زمره شهیدان برانگیزد و روحت را در کنار ارواح نیک بختان قرار دهد و از بهشتش وسیع ترین منزل را به تو عطا کند و برترین غرفه ها را ارزانی نماید، و نامت را در بالاترین درجات بالا برد، و با پیامبران و صديقان و شهداء و شایستگان محشور نماید، آنها خوب رفیقانی هستند، شهادت می دهم که تو سستی نورزیدی، و باز نایستادی و بر آگاهی از کارت از دنیا رفتی، در حال پیروی از شایستگان و پیروی از پیامبران، پس خدا بین ما و رسول خود و اولیایش در جایگاه فروتنان گرد آورد که او مهربان ترین مهربانان است.

ص: 222

توضیح و شرح زیارت نامه

سَلاَمُ اَللَّهِ وَ سَلاَمُ مَلاَئِکَتِهِ اَلْمُقَرَّبِینَ وَ أَنْبِیَائِهِ اَلْمُرْسَلِینَ وَ عِبَادِهِ اَلصَّالِحِینَ وَ جَمِیعِ الشُّهَدَاءِ وَ الصِّدِّیقِینَ، وَ الزَّاکِیَاتِ الطَّیِّبَاتِ فِیمَا تَغْتَدِی وَ تَرُوحُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ أمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ.

سلام از اسماء خدای تعالی می باشد،(1) و همچنین به معنی طلب سلامتی برای دیگران استعمال می شود.(2) مردم در زمان قبل از اسلام وقتی به یکدیگر می رسیدند با جملاتی مانند: "انعم صباحا" و "انعم مساء" به معنی: صبح شما به خیر و شب شما به خیر، به یکدیگر تحیت می گفتند،(3) البته در موارد بسیار نادر و خاص، برای اعلان آرامش و صلح به یکدیگر، کلمه سلام را استعمال می کردند. اما با ظهور دین مقدس اسلام، کلمه سلام به عنوان تحیت گفتن مردم به یکدیگر از طرف این دین مقدس انتخاب شد و بزرگان دین همواره بر سلام کردن تأکید داشته و خودشان همواره عامل به این امر بوده اند. به طوری که در تاریخ ثبت شده هیچ شخصی در سلام کردن بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نتوانست سبقت بگیرد.

پیشوایان دین مقدس اسلام به پیشقدم شدن در سلام بسیار تأکید داشته و برای کسی که در سلام پیش قدم است شصت و نه ثواب و برای کسی که جواب می دهد فقط یک ثواب وعده کرده اند،(4) حتى فرموده اند: اگر کسی در جمعی وارد شد و سلام نکرد

ص: 223


1- التوحید صدوق صفحه: 191.
2- مفردات الفاظ قران جلد: 2 صفحه: 247.
3- حياة القلوب جلد: 3 صفحه: 806
4- مشكاة الأنوار في غرر الاخبار صفحه: 196.

به وی کم محلی کنید تا وقتی که سلام کند،(1) همچنین جواب سلام را واجب دانسته اند.(2)

شخص زائر وقتی بر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام وارد می شود آن حضرت را این گونه خطاب می کند، به این علت که شاید در واقع می خواهیم عملاً بگوییم: ما که عددی نیستیم، کسی نیستیم، حتى عالم ترین افراد از فقهاء و مراجع عظیم الشان تقلید، همه و همه غیر قابل قیاس با آن وجود مقدس هستند، خدای تعالی در قرآن می فرماید: یا أَیُّهَا النّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَی اللّهِ؛(3) یعنی: ای مردم شما هر که بوده و به هر مقامی هم که رسیده باشید ( مقام مادی یا معنوی فرق نمی کند) باز در محضر خدا و اولیاء عزیزش فقیر و ناچیز هستید.

شخص زائر اگر خدای نکرده گناه کار باشد، خودش بهتر از هر کس دیگر واقف به پرونده اعمال خویش هست و می داند که شخص گناه کار اگر توبه نکند و به گناهان خود ادامه بدهد از دائره انسانیت خارج است و حتی خدای تعای چنین شخصی را از حیوانات هم پست تر می داند، أُولَئِکَ کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولَئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ(4) یعنی: آنها در حقیقت مثل چهار پایان اند بلکه گمراه ترند، آنها همان غافلان اند.

و اگر شخص، گناه کار نباشد بلکه مؤمن و پاک و شخص عارف و مهذبی باشد باز به واسطه معرفتی که کسب کرده و در اثر پاکی روحی که دارد می فهمد و واقف است که حضرت اباالفضل العباس عليه السلام چنان مقامی دارد که تمام انبیاء و شهداء به مقام او غبطه

ص: 224


1- قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ مَنْ بَدَا بِالْكَلَامِ قَبْلَ السَّلَامِ فَلاتُجِیبُوهُ ( الكافي جلد: 2 صفحه: 644).
2- عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَیه السَّلَامُ قَالَ : قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ السَّلَامُ تَطَوُّعُ، وَ الرَّدُّ فَرِيضَةُ (الكافي جلد: 4 صفحه: 699).
3- سوره فاطر آیه: 15.
4- سورة الأعراف آیه: 179

می خورند،(1) لذا هیچ کس اجازه ندارد در مقابل شخص عزیز و بزرگواری مانند حضرت اباالفضل العباس علیه السلام اظهار وجود کند، بنابراین سوای ائمه معصومین علیهم السلام که تخصصاً از بحث ما خارج هستند، هیچ کس در عالم حتی به خاک پای حضرت ابا الفضل العباس علیه السلام نمی رسد، لذا احدی اجازه ابراز وجود کردن ندارد و اصلاً هیچ کس در مقابل ایشان آن چنان ارزشی ندارد که بخواهد از طرف خودش به آن حضرت سلام کند، لذا می گوییم: سَلَامُ اللَّهِ وَ سَلَامُ مَلَائِکَتِهِ الْمُقَرَّبِینَ وَ أنْبِیَائِهِ الْمُرْسَلِینَ وَ عِبَادِهِ الصَّالِحِینَ وَ جَمِیعِ الشُّهَدَاءِ وَ الصِّدِّیقِینَ، وَ الزَّاکِیَاتِ الطَّیِّبَاتِ فِیمَا تَغْتَدِی وَ تَرُوحُ، عَلَیْکَ یَا ابْنَ أمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ

سلام خدای تعالی و سلام ملائکه مقرب، نه هر ملکی! بلکه ملکی که مقرب باشد، و سلام انبیائی که مرسل بوده اند، چون انبیاء درجاتی دارند و بعضی فقط نبی هستند، سلام آن دسته از انبیاء که مقام بالائی داشته و رسول نیز بوده اند.

در مورد ملک مقرب و نبی مرسل در روایات وارد شده که هر ملکی فهم و درک فهمیدن احادیث اهل بیت را ندارد و فرموده اند: هر پیامبری استعداد و فهم و درک كلمات معصومین علیهم السلام را ندارد، بلکه از میان ملائکه، فقط ملک مقرب و از میان انبیاء، فقط نبی مرسل استعداد فهم و درک کلمات معصومین علیهم السلام را دارند.(2)

و همچنین سلام بندگان صالح خدای تعالی، و سلام تمامی شهدایی که برای یاری دین مقدس اسلام در رکاب امام زمان خویش جهاد کرده و در خون خود غلطیده اند، و سلام صديقين؛ خیلی عجیب است، در پاره ای از روایات منظور از صدّیقین را چهارده

ص: 225


1- قال علي بن الحسین علیه السلام: إِنَّ لِلْعَبَّاسِ عِنْدَ اللهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى مَنْزِلَةً يَغْبِطُهُ بِهَا جَمِيعُ الشُّهَدَاءِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ (ذخيرة الدارين صفحه: 269).
2- قال أبو جعفرعلیه السلام إِنَّ حَدِیثَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ، لَا یُؤْمِنُ بِهِ إِلَّا مَلَکٌ مُقَرَّبٌ، أَوْ نَبِیٌّ مُرْسَلٌ، أَوْ عَبْدٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِیمَانِ... (الاصول الستة عشر صفحه: 61).

معصوم علیهم السلام بیان فرموده اند،(1) لذا سلام ائمه معصومین علیهم السلام و سلام تمام کسانی که تزکیه نفس کاملی کرده و روح طیب و طاهری دارند، در هر صبح و شام بر تو باد ای پسر امیر المؤمنین علیه السلام.

شاید این شبهه پیش بیاید که اگر ما کمتر از آن هستیم که در مقابل حضرت ابا الفضل العباس علیه السلام ابراز وجود کنیم، پس چرا از طرف خدا وملائکه و ائمه معصومین به ایشان سلام می گوییم؟

در جواب عرض می کنیم: این امر نیز از لطف و مهربانی خدای تعالی است که به ما چنین اجازه ای داده تا برای اولیاء عزیزش طلب خیر و رحمت و تحیت بکنیم، نظیر همین عمل را در فرستادن صلوات انجام می دهیم، و این گونه سلام فرستادن به آن حضرت شباهت به صلوات فرستادن نیز دارد که خدای تعالی به ما اجازه فرموده با این که به خاک پای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نمی رسیم، اما برای ایشان و فرزندان و ذریه اش از خدای تعالی طلب رحمت خاص الخاص کنیم و بگوییم اللهم صل على محمد و آل محمد.

به طور کلی باید بدانیم محبت به اولیاء خدا افضل اعمال است،(2) اگر ما به اولیاء خدا اظهار محبتی بکنیم در واقع به نفع خودمان کرده ایم، چون وقتی خدای تعالی ببنید ما به اولیائش محبت می کنیم، خدا نیز ارحم الراحمین است و ده ها و صدها و بلکه

ص: 226


1- عن أبي عبد الله في حديث له مع أبي بصير قال له علیه السلام يا أبا محمد، لقد ذكركم الله في كتابه، فقال: فَأُولئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبیِّینَ وَالصِّدّیقینَ وَالشُّهَداءِ وَ الصَّالِحینَ وَ حَسُنَ أُولئِکَ رَفِیقاً فَرَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ فِی اَلْآیَهِ اَلنَّبِیُّونَ، وَ نَحْنُ فِی هَذَا اَلْمَوْضِعِ اَلصِّدِّیقُونَ وَ اَلشُّهَدَاءُ، وَ أَنْتُمُ اَلصَّالِحُونَ، فَتَسَمَّوْا بِالصَّلاَحِ کَمَا سَمَّاکُمُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ( البرهان في تفسير القران جلد: 2صفحه: 124) همچنین در (الكافي جلد: 2 صفحه: 466) و ( تفسير اثنی عشری جلد:13 صفحه: 33).
2- ..قَالَ مُوسَی عَلَیْهِ السَّلاَمُ دُلَّنِی عَلَی اَلْعَمَلِ اَلَّذِی هُوَ لَکَ قَالَ یَا مُوسَی هَلْ وَالَیْتَ لِي وَلِيّاً وَ هَلْ عَادَةِ لِي عَدُوّاً قَطُّ فَعَلِمَ مُوسَی أَنَّ أَفْضَلَ الْأَعْمَالِ الْحُبُّ فِي اللهِ وَ الْبُغْضُ فِي اللَّهِ ( بحار الانوار جلد: 66 صفحه: 253).

هزارها و میلیارها برابر آن محبت را به ما می کند.(1)

زیارت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام از ناحیه امام معصوم علیه السلام صادر شده و هر آن چه از ناحیه معصومين علیهم السلام صادر شود جنبه ربوبیت نیز دارد، لذا از اول همین زیارت، یکی از نکاتی که می خواهند به زائر آن حضرت تعلیم بدهند همین است که یاد بگیریم نسبت به اولیاء خدا با محبت باشیم و حداقل کار این است که زباناً برای آنها از خدای تعالی سلامتی و تحیت طلب کنیم.

أَشْهَدُ لَكَ بِالتَّسْلِيمِ وَ التَّصْدِيقِ وَ الْوَفَاءِ وَ النَّصِيحَةِ لِخَلَفِ النَّبِيِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ الْمُرْسَل وَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ وَ الدَّلِيلِ الْعَالِمِ وَ الْوَصِيِّ الْمُبَلِّغِ وَ الْمَظْلُومِ الْمُهْتَضَم.

به طور کلی باید بدانیم خدای تعالی چهارده نفر را که همگی از طرف خدای تعالی عصمت مطلقه دارند برای هدایت بشریت قرار داده است و ما هر برخوردی که با آن بزرگواران داشته باشیم مانند این است که همان برخورد را با خدای تعالی داشته ایم.

مَنْ اطاعَکُمْ فَقَدْ اطاعَ اللَّهَ، وَمَنْ عَصاکُمْ فَقَدْ عَصَی اللَّهَ، وَمَنْ احَبَّکُمْ فَقَدْ احَبَّ اللَّهَ، وَمَنْ ابْغَضَکُمْ فَقَدْ ابْغَضَ اللَّهَ.(2)

لذا خطاب به آنها عرض می کنیم: هر کس شما را اطاعت کند قطعا از خدای تعالی اطاعت کرده و هر کس از شما نافرمانی کند قطعاً نافرمانی و عصیان خدای تعالی را انجام داده و هر کس به شما محبت داشته باشد قطعاً به خدای تعالی محبت ورزیده و...

چون نستجير بالله خدای تعالی که جسم نداشته و اصلاً با ما خلایق سنخیتی ندارد، لذا چهارده نور پاک را خلق فرموده که واسطه بين خلايق و خودش اَیْنَ

ص: 227


1- عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السَّلَامُ قَالَ : مَنْ أَحَبَّنَا وَ بَعْضُ عَدُوَّنَا فِي اللَّهِ مِنْ غَيْرِ وَتِیرَةٍ وَتَرَهَا إِیَّاهُ لِشَيْ ءٍ مِنْ أَمْرِ الدُّنْيَا ثُمَّ مَاتَ عَلَى ذَلِكَ وَ عَلَيْهِ مِنَ الذُّنُوبِ ثَوْبٍ مِثْلَ زَبَدِ الْبَحْرِ غَفَرَهَا اللَّهُ لَهُ (ثواب الاعمال و عقاب الاعمال صفحه: 170 ).
2- مفاتیح الجنان زیارت جامعه کبیره

السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الاَْرْضِ وَ السَّماءِ(1)

خدای تعالی به آنها چنین اجازه ای داده که مستقیم و بدون واسطه با او در ارتباط باشند و از طرفی آنها را در بدن و کالبد انسان وارد دنیا کرده تا ما بشریت بتوانیم به راحتی با آنها ارتباط داشته و انس بگیریم، و چون انسان سنخیت این که با خدای تعالی در ارتباط باشد را ندارد، به واسطه و وسیله آنها می توانیم با خدای تعالی در ارتباط باشیم.

تسلیم امر خدای تعالی و اولیائش بودن از مهمترین وظیفه ما در دنیا است، هر کس بخواهد در زمره مسلمین قرار گیرد، کمترین کاری که باید انجام دهد تسلیم بودن در قبال خدای تعالی و اولیاء عزیزش می باشد، علی بن ابی طالب علیهماالسلام در این باره می فرمایند: إِنَّ الْإِسْلَامَ هُوَ التَّسْلِيمُ؛(2) يعني: قطعا اسلام، همان تسلیم بودن است.

خدای تعالی در قرآن مجید می فرماید: اِنَّ الدّینَ عِنْدَ اللّهِ الْاِسْلامُ(3) امام باقر علیه السلام در تفسیر این آیه می فرماید: فِی قَوْلِهِ إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ. قال اَلتَّسْلِیمُ لِعَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ بِالْوَلاَیَهِ؛(4) یعنی: منظور از اسلام در این آیه شریفه تسلیم بودن در مقابل ولایت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیهماالسلام است.

صحبت کردن در مورد تسلیم، خیلی آسان است اما پیاده کردن آن در عمل کار هر کسی نیست، حتی علمای علم اخلاق مرحله تسلیم را جزء مراحل کمالات و بعد از گذراندن مراحل تزکیه نفس می دانند.

امروزه در دنیا کمتر کسی تسلیم خدای تعالی و ائمه اطهار علیهم السلام آن گونه که باید

ص: 228


1- مفاتیح الجنان دعای ندبه
2- سوره آل عمران آیه: 19.
3- البرهان في تفسير القران جلد: 1 صفحه: 605.
4- البرهان فی تفسیر القران جلد 1 صفحه 605 .

هست، حتى قشر مذهبی جامعه بعضا تسلیم خدای تعالی نیستند و به جای این که خود و زندگی و زن و فرزند و شغل و رفت و آمدشان را با دین مقدس اسلام تطبيق دهند، متأسفانه دین را با دأب و رویه خود تطبیق می دهند.

علت این که خدای تعالی اولیائش را بسیار دوست دارد و برای آنها بسیار ارزش و احترام قائل می باشد همین است که آنها همیشه دین خدا را جدی گرفته اند و تسلیم امر خدا و ائمه اطهار علیهم السلام بوده و همیشه و در همه حال خود و دأب و رویه شان را با صراط مستقیم مطابقت داده اند،(1) اما ما مردم کمتر به این مسأله اهمیت می دهیم، کسانی که یک عمر اهل عبادت و حتی مستحبات بوده اند، با یک امتحان ساده و کوچک نشان می دهند که تسلیم نیستند، مثلاً یک شب عروسی که پیش می آید شیطان و شیطان سیر تان جمع شده و دائماً او را وسوسه می کنند: یک شب که هزار شب نمی شود، این شب، شب عروسی تنها فرزندت می باشد و از این وسوسه ها، و این که خیلی نباید سخت گرفت! اگر سخت بگیریم فلانی ناراحت می شود!؟

مشکل این قشر این است که رضایت هر کسی را مد نظر دارند به غیر از رضایت خدای تعالی، استاد عزیزم (جانم به فدایش) می فرمایند: اگر سربازی یک سال مخلصانه در جنگ ایران و عراق برای ایران می جنگید اما سر سال یک شب به لشکر صدام می رفت و به او خدمت کرده و بر می گشت، وقتی به لشکر ایران می آمد با او چه

ص: 229


1- لِأَنَّ أَوْلِیَاءَ اَللَّهِ اَلْعَارِفِینَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ اَلْحُجَّهِ فِی أَرْضِهِ وَ شُهَدَاءَهُ عَلَی خَلْقِهِ اَلْمُقِرِّینَ لَهُمُ اَلْمُطِیعِینَ لَهُمْ (کتاب سليم بن قيس الهلالی جلد: 2 صفحه: 611). عَنْ أَبِی عَبْدِ اَللَّهِ عَلَیْهِ السَّلاَمُ قَالَ: خَرَجْتُ أَنَا وَ أَبِی ذَاتَ یَوْمٍ إِلَی اَلْمَسْجِدِ فَإِذَا هُوَ بِأُنَاسٍ مِنْ أَصْحَابِهِ بَیْنَ اَلْقَبْرِ وَ اَلْمِنْبَرِ قَالَ فَدَنَا مِنْهُمْ وَ سَلَّمَ عَلَیْهِمْ وَ قَالَ وَ اَللَّهِ إِنِّی لَأُحِبُّ رِیحَکُمْ وَ أَرْوَاحَکُمْ فَأَعِینُونَا عَلَی ذَلِکَ بِوَرَعٍ وَ اِجْتِهَادٍ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ وَلاَیَتَنَا لاَ تُنَالُ إِلاَّ بِالْوَرَعِ وَ اَلاِجْتِهَادِ وَ مَنِ اِئْتَمَّ مِنْکُمْ بِقَوْمٍ فَیَعْمَلُ بِعَمَلِهِمْ أَنْتُمُ شِیعَهُ اَللَّهِ وَ أَنْتُمْ أَنْصَارُ اَللَّهِ وَ أَنْتُمُ اَلسَّابِقُونَ اَلْأَوَّلُونَ وَ اَلسَّابِقُونَ اَلْآخِرُونَ، وَ اَلسَّابِقُونَ فِی اَلدُّنْیَا إِلَی مَحَبَّتِنَا وَ اَلسَّابِقُونَ فِی اَلْآخِرَهِ إِلَی اَلْجَنَّهِ ( بحارالأنوار جلد: 65 صفحه: 65).

می کردند؟ حکم چنین شخصی به خاطر خیانت، اعدام است.

ما که عمری در حزب خدای تعالی بوده و خود را حزب اللهی می دانیم، وقتی بعد از یک عمر خدمت ( تازه اگر خالصانه باشد ) به خاطر یک شب عروسی، یک شب عید، یک تجمع خانوادگی خدا را فراموش کرده و می گوییم: یک شب که هزار شب نمی شود و در حزب شیطان قرار می گیریم، به نظر شما خدای تعالی باید با ما چه کار بکند؟

آیا بعد از ادعای یک عمر در حزب خدا بودن آیه شریفه ای که می فرماید: اِسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ فَأَنْساهُمْ ذِكْرَ اللّهِ أُولئِك حِزْبُ الشَّيطانِ أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّيطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ(1)یعنی: شیطان بر آنها مسلط شده، یاد خدا را از ذهنشان برده. این ها حزب شیطانند، همه آگاه باشند که حزب شیطان همان زیانکارانند، را به چشم ندیده ایم؟

پس چرا با کوچک ترین کم و زیاد خدا را از یاد می بریم؟

همه این مسائل به نداشتن تسلیم در برابر خدای تعالی و ائمه اطهار علیهم السلام بر می گردد، اگر کسی تسلیم باشد به اندازه آنی و کمتر از آنی خلاف دستور مولا و بزرگ تر خویش کاری انجام نمی دهد.

استاد عزیزم ( جانم به فدایش) یک مثال جالبی می فرمایند که حتی حیوانات هم تسليم امر پروردگار اند، مثلاً یکی از حکمت های خلقت الاغ، برای بار کشی بوده، این الاغ از اول خلقتش بار می کشیده و الآن هم بعد از گذشت این همه سال باز اگر بخواهید از او بار بکشید اعتراض نمی کند و نمی گوید: امروز دیگر عصر اتم است، با وجود ماشین های مجهز و هواپیماهای باربری من دیگر بار نمی برم.

برای همین است که خدای تعالی افرادی را که تسلیم امرش نباشند حتی بدتر از

ص: 230


1- سورة المجادله آیه: 19.

حضرت حيوانات معرفی کرده و می فرماید: أُولَئِکَ کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولَئِکَ؛(1)یعنی: آنها در حقیقت مثل چهار پایان اند بلکه گمراه ترند.

امروز فقط شیعیان حقیقی علی بن ابی طالب علیهماالسلام تسلیم امر خدا و ائمه اطهار علیهم السلام هستند و دیگر ادیان و حتی دیگر فرق ضاله به تسلیم بودن اهمیتی نمی دهند.

در فرقه های مختلف مانند: متصوفه و امثالهم، شخص از روز اولی که وارد آن فرقه می شود هدفش تسلیم شدن و ارشاد شدن نیست، بلکه هدفش مرشد شدن است، ای کاش می دانستند در دین مقدس اسلام هدف نهایی از دین داری و تزکیه نفس، تسلیم شدن است نه مرشد شدن، عبد شدن است نه مرکزیت پیدا کردن.

حضرت اباالفضل العباس علیه السلام در همه عمر شریف شان به تمام معنا و صد در صد مطيع و تسلیم امام زمان خویش بود و هیچ گاه خودش را برابر و هم طراز امام مجتبی و یا امام حسین علیهماالسلام نمی دانست، حتی در روز عاشورا خطاب به برادران مادری خویش فرمود: فکر نکنید ما با امام حسین علیه السلام برادر هستیم خیر، رابطه ما رابطه برادری نیست بلکه او سید و مولای ماست.

همیشه حتی از همان دوران کودکی در اثر تربیت صحیحی که از ناحیه علی بن ابی طالب علیهماالسلام و حضرت ام البنين علیهاالسلام کسب کرده بود خودش را با امام حسن و امام حسین علیهماالسلام یکی نمی دانست و همیشه مانند عبدی خاضع وخاشع در مقابل آن دو بزرگوار بوده و اطاعت امر آن بزرگواران را می کرد.

حضرت اباالفضل العباس علیه السلام این همه مقام و قداست را بی جهت به دست نیاورده، یکی از مهمترین علل بدست آوردن این همه عظمت و مقام؛ آن هم از ناحیه

ص: 231


1- سوره اعراف آیه: 179.

خدای تعالی، داشتن مقام تسلیم در مقابل اولياء خدا بوده است، امام سجاد عليه السلام می فرمایند: نَّ الْمَراتبَ الرَّفِیعَةَ لا تنالُ إِلّا بِالتَّسْلِيمِ لِلَّهِ جَلَّ ثَنَاؤُهُ(1) یعنی: به درستی که مقام و منزلت و عزت به دست نمی آید مگر با تسلیم خدا بودن.

امام صادق علیه السلام می فرمایند: اَلْإِیمَانُ لَهُ أَرْکَانٌ أَرْبَعَهٌ اَلتَّوَکُّلُ عَلَی اَللَّهِ وَ تَفْوِیضُ اَلْأَمْرِ إِلَی اَللَّهِ وَ اَلرِّضَا بِقَضَاءِ اَللَّهِ وَ اَلتَّسْلِیمُ لِأَمْرِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ(2)

امام صادق علیه السلام در این روایت ایمان به خدا را چهار رکن می داند و یکی از آنها را تسلیم بودن در برابر امر خدای تعالی بیان می فرماید.

تصدیق داشتن به معنای این است که انسان ائمه اطهار علیهم السلام را تصدیق کند، هر آن چه آنها امر بفرمایند همان درست است و هر آن چه نهی کنند همان کار اشتباه و غلطی است، الْمَعْرُوفُ مَا أَمَرْتُمْ بِهِ وَ الْمُنْكَرُ مَا نَهَيْتُمْ عَنْهُ؛(3) یعنی: معروف همان است که شما امر بدان فرموده اید، و منکر نیز همان منهیات شما است.

در کتاب شریف سیر الی الله از قول استاد بزرگ اخلاق مرحوم حاج ملا آقا جان زنجانی رحمه الله نقل شده که ایشان روزی به مؤلف کتاب چنین می فرمایند: ببین تو در ده کار نه تا را اشتباه می کنی ولی من یکی را اشتباه می کنم، پس لازم است حرفم را گوش کنی(4)

این مسأله در مورد اولیاء خدا غير چهارده معصوم علیهم السلام است، وگرنه در قبال امام معصوم باید اعتقادمان این باشد که امام معصوم سر سوزنی اشتباه نمی کند، بلکه باید معتقد به عصمت مطلقه آنها یعنی این که حتی از جهل و نادانی نیز عصمت دارند

ص: 232


1- جامع احادیث شیعه جلد: 23 صفحه: 1084.
2- الجعفريات صفحه: 232.
3- مزار الكبير صفحه: 571.
4- سير الى الله جلد: 2 صفحه:107.

باشیم، قابل ذکر است فراز هائی که در این زیارت خطاب به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام عرض می کنیم هم تأیید آن مطلب در ایشان است و هم می خواهند به ما بیاموزند که ما نیز باید این گونه باشیم.

حضرت اباالفضل العباس علیه السلام در تمام عمر به تمام معنا و صد در صد امام زمانش را تصديق لسانی و عملی می کرد، در زمان برادر مظلومش حضرت مجتبی علیه السلام چون امام زمانش صلح و خانه نشینی را انتخاب کرد و به خاطر قبول نداشتن و اعتراض به حکومت وقت از حکومت و برنامه های آن کنار کشید و یک حالت قهر و کنارگیری از حکومت و برنامه های حکومتی انتخاب کرد، آن بزرگوار نیز به تبع امام زمانش بدون این که کوچک ترین مساله ای حتی در قلب و فکرش خطور کند به آن امام مظلوم اقتداء کرده و سکوت کرد و از حکومت و برنامه های حکومتی با حالتی قهر گونه کنار کشید، شاید در این جا شبهه شود که چرا حضرت اباالفضل العباس علیه السلام و یا امام مجتبی علیه السلام قهر کرده اند؟

در توضیح این مسأله باید عرض کنم قهر کردن از صفات خدای تعالی است و یکی از اسماء او قهار می باشد به معنای کسی که زیاد قهر می کند،(1) اما قهر کردن خدای تعالی و اولیائش صحیح و به جا می باشد ولی قهر کردن های ما در اکثر موارد بچه گانه و ناصحیح است.

همین حضرت اباالفضل العباس علیه السلام که در زمان امام حسن مجتبی علیه السلام آن گونه امام زمانش را با عمل خویش تصدیق نمود، در زمان حضرت سیدالشهداء علیه السلام وقتی آن حضرت تصمیم بر قیام و جنگ گرفتند با این که سه مرتبه برای ایشان امان نامه آورده شد اما یک لحظه نیز از امام زمانش و اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم غافل نگردید تا عاقبت

ص: 233


1- فرهنگ ابجدی صفحه: 710.

در راه دین و امام زمانش به شهادت رسید.

آن بزرگوار در مدت عمر شریفش همیشه هر کار و دستوری که از ناحیه معصومین صادر می شد زبانا تصدیق و با انجام دادن همان امر عملا نیز تصدیق می نمود، ما در این زیارت از قول امام صادق علیه السلام این روحیات را برای آن بزرگوار گواهی و شهادت می دهیم و ان شاء الله خودمان نیز سعی بر ایجاد آن روحیات در خود خواهیم کرد.

وفاداری یکی از مهمترین صفات حمیده انسانی است و خیلی در پیشرفت روح تاثیر دارد، حضرت اباالفضل العباس علیه السلام در وفاداری نسبت به ولی و محبوبش آن چنان راسخ بود که او را سلطان وفا می نامند، حضرت سیدالشهداء علیه السلام بعد از این که سه مرتبه توسط افراد مختلف برای ایشان امان نامه آورده شد و حضرت اباالفضل العباس علیه السلام در نهایت وفا داری امان نامه را قبول نکرده بود، ایشان را کناری کشیده و در خیمه ای که تنها خودش و حضرت زینب کبری علیهاالسلام تشریف داشتند به وی فرمودند: اگر مایلی می توانی به لشکر عمر سعد بپیوندی تا فردا که ما کشته شدیم تو در آن لشکر باشی و نگذاری به زنان و فرزندان آسیبی برسانند.

امام حسین علیه السلام به گونه ای مطلب را بیان فرمود که اگر ایشان مایل باشد به راحتی قبول کرده و برود، اما وفاداری و محبت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام باعث شد تا با شنیدن این کلام حضرت سید الشهداء علیه السلام بغض گلویش بگیرد و بسیار گریه کنند و خطاب به امام و ولی خویش بفرمایند: چرا غلام و نوکر خود را از در خانه خود می رهانید؟! و این امتحان نهائی برای ثابت کردن وفای آن بزرگوار بود.

خدای تعالی در قرآن مجید افراد صاحب مغز را وفا دار دانسته و می فرماید: إِنَّما

ص: 234

يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ* الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ لا يَنْقُضُونَ الْمِيثاقَ(1)

یعنی: صاحبان عقل و مغز کسانی هستند که به تعهدات خویش وفادار بوده و نقض میثاق و خلف وعده نمی کنند و بی وفایی از آنها سر نمی زند.

وفاداری حضرت اباالفضل العباس علیه السلام تا آنجا پیش رفت که جان خود را فدای ولی و محبوب و امام خویش کرد.

"و النصيحه" به معنای خیر خواهی است،(2) انسان باید همیشه خیر خواه دیگران باشد، پیشوایان دین مقدس اسلام یعنی ائمه معصومین علیهم السلام همیشه برای همه افراد حتی برای دشمنان خویش خیر خواه بودند و هیچ گاه برای هیچ کسی حتی مخالفین و دشمنان خویش بدی نخواستند.

از همه مهمتر این که انسان برای اولیاء خدا و بزرگان دین خیر خواه باشد و همیشه همه خوبی های مادی و معنوی را برای آنها بخواهد و این روحیه در زبان و عمل یک مسلمان باید مشهود باشد آن چنان که در زبان و اعمال حضرت اباالفضل العباس عليه السلام در همه عمر شریف شان مشهود بود.

ایشان در شب عاشورا وقتی همه بنی هاشم و اصحاب مشغول راز و نیاز با خدا و خواندن نماز و قرآن بودند، در اثر روحیه خیر خواهی که نسبت به دیگران مخصوصا محبوب و امامش و حتى متعلقین و وابستگان به امام و محبوبش داشت، شمشیر به دست گرفته، بر اسب خود سوار گردید و گرداگرد خیام حضرت سیدالشهداء علیه السلام می گشت و کشیک می داد تا خدای نکرده دشمن جرأت پیدا نکند در نیمه های شب شبیخون بزند و موجبات رعب و وحشت زنان و کودکان خردسال فراهم شود.

ص: 235


1- سوره رعد آیه: 19 الی 20.
2- قاموس قرآن جلد: 7 صفحه: 71.

آری، ایشان در اثر پاکی نفس و بزرگی روحی که داشتند خوب می دانستند که در رأس تمام عبادات خدمت کردن به اولیاء خدا و ائمه معصومین علیهم السلام است.

انسان همیشه باید حتی در انتخاب عبادت های مستحبه آن عباداتی را انتخاب کند که سود و نفعش عاید دیگران هم می شود، مرحوم حاج ملا آقا جان زنجانی رحمه الله که از اولیاء بسیار بزرگ خدا بوده در این باره چنین می فرماید: یک روز در زنجان به این فکر افتادم که یا نماز شب بخوانم و کمتر منبر بروم یا منبر بروم و نماز شب را ترک کنم؛ در خواب به من فرمودند: نماز شب از عبادت هائی است که نفعش عاید خودت تنها می شود، ولی منبر و موعظه و روضه از عبادت هائی است که نفعش هم عاید تو می شود و هم مردم استفاده می کنند؛ و در هر کجا یک چنین عباداتی با هم تعارض کند، آن که نفعش عاید مردم هم می شود، مقدم است.(1)

لذا حضرت اباالفضل العباس علیه السلام همیشه برای دیگران مخصوصا امام زمانش خیر خواه بود و این مساله تا آنجا پیش رفت که در زمان حیات و بعد از شهادت شان باب الحوائج بوده و مردم حتی در زمان حیات آن بزرگوار به وی رجوع می کردند و ایشان در برآورده شدن حوائج و خواسته های آنها کوشا و فعال بود.

امام صادق عمی فرمایند: یَجِبُ لِلْمُؤْمِنِ عَلَی اَلْمُؤْمِنِ أَنْ یُنَاصِحَهُ(2)

یعنی: بر مؤمن واجب است که نسبت به دیگر برادران و خواهران دینی خود خیر خواه باشد.

پیامبر اکرم می فرمایند: اَلدِّینُ نَصِیحَهٌ قِیلَ لِمَنْ یَا رَسُولَ اَللَّهِ ، قَالَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ ، وَ لِأَئِمَّهِ اَلدِّینِ وَ لِجَمَاعَهِ اَلْمُسْلِمِینَ(3)

ص: 236


1- پرواز روح صفحه: 103.
2- روضة المتقين في شرح من لا يحضره الفقیه جلد: 9 صفحه: 408
3- وسائل الشيعه جلد: 16 صفحه: 382.

یعنی: دین داشتن یعنی خیر خواهی داشتن.

کسی از ایشان پرسید: خیرخواهی برای چه کسی؟

فرمودند: برای خدا و رسول خدا و ائمه اطهار علیهم السلام و برای مردم مسلمان

همچنین فرمودند: مَن یَضمَنُ لِی خَمسا أَضمَنُ لَهُ الجَنَّهَ ، قِیلَ : وَما هِیَ یا رَسُولَ اللّهِ قالَ: النَّصِیحَهُ للّهِِ عَزَّ وَ جَلَّ، وَالنَّصِیحَهُ لِرَسُولِهِ وَ اَلنَّصِيحَةُ لِكِتَابِ اَللَّهِ وَ اَلنَّصِيحَةُ لِدِينِ اَللَّهِ وَ اَلنَّصِيحَةُ لِجَمَاعَةِ اَلْمُسْلِمِينَ (1)

یعنی: هر کس برای من ضمانت کند که پنج صفت در خود ایجاد کند من بهشت را برایش ضمانت می کنم.

عرض شد: آن پنج صفت چیست؟

فرمودند: خیرخواهی برای خدا و خیرخواهی برای رسول خدا و خیر خواهی برای کتاب خدا و خیر خواهی برای دین خدا و خیر خواهی برای مردم مسلمان.

لِخَلَفِ النَّبِيِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ الْمُرْسَلِ. وَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ وَ الدَّلِيلِ الْعَالِمِ وَ الْوَصِيِّ الْمُبَلِّغِ وَ الْمَظْلُومِ الْمُضْطَهَم.

امام صادق علیه السلام در این قسمت از زیارت می خواهد قلب زائر را متوجه امام زمانش کند و به او بفهماند که همه این صفات را حضرت اباالفضل العباس علیه السلام برای جانشین پیامبر که نوه ایشان و انتخاب شده خدای تعالی بود، همان کسی که رهبر و راهنمای عالم و از طرف خدای تعالی مأمور به تبلیغ دین خدا بود و همان که مظلوم و ستمدیده بود داشت.

در این فراز از زیارت، زائر باید از حضرت اباالفضل العباس عليه السلام الگو گرفته و به فکر امام زمان خود باشد و همان طور که همه مقام و بزرگواری حضرت اباالفضل

ص: 237


1- الخصال جلد: 1 صفحه: 294.

العباس علیه السلام در تسلیم و تصدیق و خیرخواهی و وفاداری ایشان نسبت به امام زمانش بود، او نیز به آن حضرت اقتداء کند تا به فلاح و رستگاری برسد. و همچون حضرت ابا الفضل العباس علیه السلام که همیشه در کنار امام زمانش بود، به جستجوی امام زمان خویش پرداخته و چون می داند خدای تعالی حکیم است و کار عبث و بیهوده نمی کند به دنبال امامی می گردد که خداوند برای هدایت او خلق کرده. أبِرَضْوى اَوْغَيْرِها اَمْ ذي طُوى(1)

یعنی: آیا در سرزمین رضوی است یا جای دیگری است، یا در سرزمین ذی طوی است؟

و خطاب به امام زمانش می گوید: عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری، وَلا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوی(2) یعنی: ای امام من، بر من سخت است که همه خلق را بینم اما وجود نازنین شما را نبینم و حتی نجوا و صدای آهسته ای هم از شما نشنوم.

و چون خدای تعالی در قرآن فرموده: یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَصابِرُوا وَرابِطُوا وَاتَّقُوا اللهَ لَعَلَّکمْ تُفْلِحُونَ؛(3) یعنی: ای کسانی که ایمان آورده اید، صبر کنید و یکدیگر را وادار به صبر کنید و رابطه داشته باشید و از خدا بپرهیزید، شاید رستگار شوید.

و همچنین ائمه اطهار علیهم السلام در تفسیر این آیه فرمودند: وَ رَابِطُوا عَلَی الْأَئِمَّهًِْ علیهم السلام(4) و فرمودند: رَابِطُوا إِمَامَکُمْ الْمُنْتَظَر،(5) لذا در جستجوی امام زمانش است که با او در

ص: 238


1- مفاتیح الجنان دعای ندبه .
2- مفاتیح الجنان دعای ندبه
3- سوره آل عمران آیه: 200.
4- تفسير اثنا عشری جلد: 2 صفحه: 338.
5- الغيبة للنعمانی صفحه: 27.

ارتباط باشد و خدمت گزار او گردد.

خلاصه در این فراز از زیارت زائر به طرف امام زمانش سوق پیدامی کند و به فکر ایشان می افتد و ان شاء الله باید با خود متعهد شود که هیچ گاه از یاد آن امام مظلوم غافل نشود و بداند که تمام خلایق به یمن وجود آن حضرت روزی مادی و معنوی می خورند.

فَجَزَاک اللّه عَن رَسُولِهِ وَعَن أمِیرِالمُؤمِنِینَ وَعَنِ الحَسَنِ والحُسَینِ صَلَواتُ اللّه عَلَیهِمْ أفْضَلَ الجَزَاءِ بِمَا صَبَرْتَ وَاحْتَسَبْتَ وَأعَنْتَ فَنِعْمَ عُقبَی الدّارِ

در این فراز از زیارت خطاب به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام عرض می کنیم: جزای تو را رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و امیر المؤمنین و امام حسن و امام حسین علیهم السلام بدهند. با این جملات می خواهیم بگوییم: کاری که شما انجام داده ای که در اثر پاکی روح و تزکیه نفس بود، یاری و خدمتگزاری به اولیاء دین است که آن قدر اجرش بزرگ می باشد که غیر از معصومین علیهم السلام هیچ کس دیگر قادر نیست به شما اجر بدهد.

خدای تعالی در روز اول سوای از اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام روح تمامی خلایق را یکسان و مساوی خلق فرمود و بعدا هر کس با انتخاب خود مسیر و راهش را مشخص کرد،(1) وگرنه همه ما با حضرت اباالفضل العباس علیه السلام در روز اول خلقت یکسان خلق شده ایم، اما آن بزرگوار از همان عوالم قبل برای پاکی روح و تزکیه نفس و اطاعت خدای تعالی و ائمه اطهار علیهم السلام اهمیت فوق العاده ای قائل شده و در نتیجه چنین شخصیتی پیدا کردند که واقعاً بعد از ائمه اطهار علیهم السلام حضرت اباالفضل العباس علیه السلام "لاَ يُقَاسُ بِه أَحَدٌ" هستند، چون از طرف ائمه اطهار علیهم السلام فرموده اند: نَحْنُ أَهْلَ اَلْبَيْتِ لاَ

ص: 239


1- قال رسول الله صلی الله علیه و آله سلم خَلَقَ اللَّهُ الْأَرْوَاحَ قَبْلَ الْأَجْسَادِ بِأَلْفَيْ عَامٍ، ثُمَّ أَسْكَنَهَا الْهَوَاءَ، فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا ثَمَّ، ائْتَلَفَ هَاهُنَا؛ وَ مَا تَنَاكَرَ ثَمَّ، اخْتَلَفَ هَاهُنَا( بحار الانوار جلد: 58 باب:43).

لاَ يُقَاسُ بِنَا أَحَدٌ فِينَا نَزَلَ اَلْقُرْآنُ وَ فِينَا مَعْدِنُ اَلرِّسَالَةِ(1) یعنی: هیچ کسی با ما اهل بیت قابل مقایسه نمی باشد، قرآن در ما نازل شد و معدن رسالت در ما می باشد.

پس حضرت اباالفضل العباس عليه السلام هر چه هم مقام داشته باشد اما در قیاس با اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام آن قدر کوچک و ناچیز است که هرگز به ما اجازه نداده اند هیچ کس، هر چند مقام بزرگی مانند حضرت اباالفضل العباس علیه السلام باشد را با آنها قیاس کنیم، چون فاصله بین آنها و دیگران هر چند حضرت اباالفضل العباس علیه السلام باشد آن قدر زیاد می باشد که قیاس ناممکن است، و از طرف دیگر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام آن قدر در پاکی روح و کسب کمالات گوی سبقت را بر همگان حتى انبياء عظام ربوده که هیچکس با او قابل قیاس نیست و چه بسا اگر بخواهیم کسی را با ایشان قیاس کنیم بی ادبی به محضر شریفش کرده باشیم، هر چند انبیاء و شهداء باشند.

مطلب دیگری که در این فراز از زیارت می خواهد به زائر تذکر بدهد این است که به او بفهماند اجر خدمتگزاری به اولیاء خدا آن قدر بزرگ می باشد که فقط از ناحیه خدای تعالی و معصومین علیهم السلام قابل جبران و سپاسگذاری است و به زائر متذکر می شود شما نیز اگر می خواهید به حضرت ابا الفضل العباس علیه السلام اقتداء کنید باید همیشه و در همه حال و به هر سبب و وسیله ای خدمتگزار اولیاء خدا باشید و اجر بزرگ خود را فقط از خدای تعالی یا نهایت ائمه اطهار علیهم السلام درخواست کنید، چون دیگران هر چه بخواهند برای شما سنگ تمام بگذارند در قبال جبران خدای تعالی مانند سر سوزن، نسبت به بی نهایت است.

اجر خدمت گزاری و محبت به اولیاء خدا خیلی بزرگ تر از آن است که ما بخواهیم آن را از کس دیگری غیر از خدای تعالی تقاضا کنیم، اثری که خدمت گزاری و محبت به

ص: 240


1- عیون اخبار الرضا علیه السلام جلد: 2 صفحه: 66.

اولیاء خدا در تزکیه نفس و پاکی روح دارد هیچ عمل دیگر آن قدر مؤثر نخواهد بود، یک محبت عملی به یک ولی خدا شاید ارزشش بیشتر از سال ها عبادات و نماز و روزه کسی باشد که تحت ولایت نیست و از دین فقط عبادات ظاهری اش را یاد گرفته است.

در طول تاریخ که بنگریم آن قدر از اولیاء خدا را می بینیم که به سبب محبت و خدمتگزاری به اولیاء الهی به این مقام رسیده اند، به عنوان مثال: سلمان فارسی، قنبر، فضه خادمه، حضرت ام البنین علیهاالسلام و حضرت اباالفضل العباس علیه السلام نمونه ای از همانها می باشند(1)

جمله " أَفْضَلَ الْجَزَاءِ" که در این قسمت آمده اشاره به همین مطلب دارد و می خواهد بفرماید: بهترین جزاء فقط از ناحیه خدا و ائمه اطهار علیهم السلام به شما داده خواهد شد، لذا همیشه سعی کنید همه اعمال و کارهایتان مخصوصا خدمت و محبت به اولیاء الله، برای خدا باشد و اجر خویش را نیز از خدای تعالی طلب کنید و بدانید اگر روزی کارها و اعمال تان برای خدا نباشد و یا اجر خود را عملا یا زبانا و یا حتی قلبا از غیر خدا درخواست داشتید ضرر بزرگی کرده اید، چون در آن صورت حتی اگر اجرى به شما برسد و جزائی برای اعمال شما داده شود اجر و جزای بسیار کم و ناچیزی خواهد بود،(2) و در صورتی " أَفْضَلَ الْجَزَاءِ" دریافت خواهید کرد که کارهایتان برای خدا

ص: 241


1- قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم مَنْ رَزَقَهُ اللَّهُ حُبَّ الْأَئِمَّةِ مِنْ أَهْلِ بَيْتِی فَقَدْ أَصَابَ خَیْرَ اَلدُّنْیَا وَ اَلْآخِرَهِ فَلاَ یَشُکَّنَّ أَحَدٌ أَنَّهُ فِی اَلْجَنَّهِ فَإِنَّ فِی حُبِّ أَهْلِ بَیْتِی عِشْرِینَ خَصْلَهً عَشْرٌ فِی اَلدُّنْیَا وَ عَشْرٌ فِی اَلْآخِرَهِ أَمَّا فِی اَلدُّنْیَا فَالزُّهْدُ وَ اَلْحِرْصُ عَلَی اَلْعَمَلِ وَ اَلْوَرَعُ فِی اَلدِّینِ وَ اَلرَّغْبَهُ فِی اَلْعِبَادَهِ وَ اَلتَّوْبَهُ قَبْلَ اَلْمَوْتِ وَ اَلنَّشَاطُ فِی قِیَامِ اَللَّیْلِ وَ اَلْیَأْسُ مِمَّا فِی أَیْدِی اَلنَّاسِ وَ اَلْحِفْظُ لِأَمْرِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ نَهْیِهِ وَ اَلتَّاسِعَهُ بُغْضُ اَلدُّنْیَا وَ اَلْعَاشِرَهُ اَلسَّخَاءُ وَ أَمَّا فِی اَلْآخِرَهِ فَلاَ یُنْشَرُ لَهُ دِیوَانٌ وَ لاَ یُنْصَبُ لَهُ مِیزَانٌ وَ یُعْطَی کِتَابَهُ بِیَمِینِهِ وَ یُکْتَبُ لَهُ بَرَاءَهٌ مِنَ اَلنَّارِ وَ یُبَیَّضُ وَجْهُهُ وَ یُکْسَی مِنْ حُلَلِ اَلْجَنَّهِ وَ یُشَفَّعُ فِی مِائَهٍ مِنْ أَهْلِ بَیْتِهِ وَ یَنْظُرُ اَللَّهُ إِلَیْهِ بِالرَّحْمَهِ وَ یُتَوَّجُ مِنْ تِیجَانِ اَلْجَنَّهِ اَلْعَاشِرَهُ دُخُولُ اَلْجَنَّهِ بِغَیْرِ حِسَابٍ فَطُوبَی لِمُحِبِّ أَهْلِ بَیْتِی (الخصال جلد: 2 صفحه: 515).
2- قال الصادق علیه السلام إِیّاکَ وَ الرِّیاءَ فَإِنَّهُ مَن عَمِلَ لِغَیرِ اللهِ وَ کَلَهُ اللهُ إِلَی مَن عَمِلَ لَهُ ( الكافي جلد: 2 صفحه: 293).

باشد و اجر خویش هم از خدای تعالی طلب کنید.(1)

بِما صَبَرْتَ وَ احْتَسَبْتَ وَ أَعَنْتَ، این فراز از زیارت به زائر می فهماند که عجله داشتن کار شیطان است،(2) و اگر کسی بخواهد به مقامات عاليه مادی و یا معنوی برسد باید صبر و تحمل داشته باشد، چقدر در اشتباه هستند کسانی که با انجام یک یا دو عمل خوب توقع دارند به مقام اعلى عليين برسند.(3)

این فراز از زیارت به زائر می فهماند که متوجه باش اگر امروز حضرت اباالفضل العباس علیه السلام به چنین مقامی دست یافته نتیجه یک عمر تلاش و کوشش و خدمتگزاری به ائمه اطهار و اولیاء خدا علیهم السلام بوده و شما نیز باید عمری در راه تزکیه نفس و پاکی روح و اطاعت محض اولیاء دین و محبت به آنها زحمت بکشی تا شاید توانسته باشی به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام اقتداء کنی.

فَنِعْمَ عُقْبَى الْدَّارِ، این فراز می خواهد متذکر شود که دنیا دار فناء است و آخرت دار بقاء، پس اجر خود را در دار بقاء بخواهید نه در دار فناء.

لَعَنَ اللهُ مَنْ قَتَلَكَ و لَعَنَ اللَّهُ مَنْ جَهِلَ حَقَّكَ وَ اسْتَخَفَّ بِحُرْمَتِكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ حَالَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ مَاءِ الْفُرَاتِ

تولی و تبری دو رکن اصلی در دین مقدس اسلام و مانند دو بال است که فرد

ص: 242


1- قال أمير المومنین علیه السلام لا یَحْرِزُ الاَجْرَ الّا مَنْ اَخْلَصَ عَمَلَهُ ( عيون الحكم و المواعظ صفحه: 540) و(غرر الحکم و درر الكلم صفحه: 782).
2- قال رَسُولُ اللّهِ صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ الْأَنَاةُ مِنَ اللَّهِ وَ الْعَجَلَةُ مِنَ الشَّيْطَانِ ( المحاسن جلد: 1 صفحه: 215).
3- ...وَ اللَّهِ مَا تُنَالُ شَفَاعَتُنَا إِلَّا بِالتَّقْوَی وَ اَلْوَرَعِ وَ اَلْعَمَلِ اَلصَّالِحِ وَ اَلْجِدِّ وَ اَلاِجْتِهَادِ. فَلاَ تَغْتَرُّوا بِالْعَمَلِ وَ یَسْقُطَ عَنْکُمْ فَإِذَنْ أَنْتُمْ أَعَزُّ عَلَی اَللَّهِ مِنَّا فَاتَّقُوا اَللَّهَ و كُونُوا لَنَا زَيْناً وَلَا تَكُونُوا لَنَا شَيْناً...( أعلام الدين في صفات المؤمنين صفحه: 143).

مسلمان می تواند با این دو بال به سوی کمالات و معنویات پرواز کند،(1) کسی که تولی و تبری نداشته باشد مانند پرنده ایست که بال ندارد و کسی که یکی از این دو را داشته باشد مانند پرنده ایست که یک بال ندارد پس کدام پرنده قادر است با یک بال پرواز کند؟

در این فراز از زیارت زائر به دستور امام صادق علیه السلام قاتلین حضرت اباالفضل العباس علیه السلام را لعنت می کند "وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ جَهِلَ حَقَّکَ " همچنین کسانی که به حق آن حضرت جاهل بوده را نیز لعنت می کنیم و این به خاطر این است که زائر متوجه شود کسی که نسبت به مقام اولیاء خدا جاهل باشد هموراه مورد لعن ائمه اطهار علیهم السلام بوده و آن بزرگواران به پیروان خویش دستور فرموده اند تا چنین کسانی را نیز لعن کنند، نمونه بارزش همين فراز از زیارت است که از ناحیه امام صادق علیه السلام صادر شده و به ما شیعیان یاد داده اند تا جاهلین به حق حضرت اباالفضل العباس علیه السلام را لعن کنیم.

ما وارد دنیا نشده ایم که فقط بخوریم و بخوابیم و نهایت دنبال جمع مال و شهوت رانی باشیم، اگر ما در دنیا فقط به همین مسائل بسنده کنیم پس چه فرقی و چه مرزی بین ما و حیوانات باقی می ماند؟

ما وارد دنیا شده ایم تا امتحان شویم،(2) تا به طرف خدای تعالی و اولیاء عزیزش برویم و مطيع امر آن بزرگواران باشیم،(3) ما وارد دنیا شده ایم تا عارف به حق اولياء الله شویم و اگر در روایات اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام توجه گردد مشخص می شود که تمام ثواب و فوائدی که برای زیارت ائمه اطهار علیهم السلام ذکر شده برای کسانی است که عارف به مقام آن بزرگواران باشند.

ص: 243


1- هَلِ اَلدِّینُ إِلاَّ اَلْحُبُّ وَ اَلْبُغْضُ (مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل جلد: 12 صفحه: 227).
2- أَحَسِبَ النَّاسُ أَن یُتْرَکُوا أَن یَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا یُفْتَنُونَ ( سوره عنکبوت آیه: 2).
3- وَ ما خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ ( سورة الذاريات آیه: 56).

تمام ثواب و فوائدی که برای زیارت حضرت سید الشهداء علیه السلام امام رضا علیه السلام و دیگر ائمه اطهار علیهم السلام بیان فرموده اند در روایات همه و همه قيد "عَارِفاً بِحَقِّهِ" دارند و تمام ثواب ها و اثرات و بخشش گناهان را مشروط به همین قید دانسته اند،(1) و از طرف دیگر کسانی که به حق ائمه و اولیاء خدا علیهم السلام جاهل بوده را مورد لعن و نفرین قرار داده اند.

لذا زائر وقتی به این فراز از زیارت می رسد متوجه می شود که در مرحله اول باید عارف به حق امام زمان خویش باشد و معرفت صحیحی از آن امام فراموش شده کسب کند و در مرحله بعد باید بداند تمام اولیاء الهی مورد محبت خدای تعالی هستند و اولا: باید آنها را پیدا کند، چون فرموده اند اولیاء خدا در بین مردم مخفی هستند،(2) ثانیا: باید عارف به حق شان بشود،(3) ثالثاً: باید ادب حضورشان را حفظ کند،(4) رابعاً: بداند اولیاء الهی سبب و وسیله ارتباط ما با خدای تعالی و ائمه اطهار علیهم السلام هستند(5)

"وَ اسْتَخَفَّ بِحُرْمَتِکَ" همچنین زائر لعنت می کند کسانی را که به هر دلیل، یا عمدی و یا در اثر نشناختن آن حضرت به وی بی احترامی کرده و احترام ایشان را آن گونه که باید حفظ نکرده اند.

در این فراز از زیارت زائر یاد می گیرد اهانت و جسارت به اولیاء خدا تقاص و

ص: 244


1- قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم... من زاره (حسین علیه السلام) عَارِفاً بِحَقِّهِ کُتِبَ لَهُ ثَوَابُ أَلْفِ حَجَّةٍ وَ أَلْفِ عُمْرَةٍ... (کفایه الاثر في النص على الائمة الاثني عشر صفحه: 17).
2- قال امير المومنین علیه السلام ..أَخْفَی وَلِیَّهُ فِی عِبَادِهِ....( الخصال جلد: 1 صفحه: 209).
3- قال علي بن الحسین علیه السلام وَ اِعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ خَالَفَ أَوْلِیَاءَ اَللَّهِ وَ دَانَ بِغَیْرِ دِینِ اَللَّهِ وَ اِسْتَبَدَّ بِأَمْرِهِ مِنْ دُونِ وَلِیِّ اَللَّهِ کَانَ فِی نَارٍ تَلْتَهِبُ تَأْکُلُ أَبْدَاناً قَدْ غَابَتْ عَنْهَا أَرْوَاحُهَا وَ غَلَبَتْ عَلَیْهَا شِقْوَتُهَا فَهُمْ مَوْتَی لاَ یَجِدُونَ حَرَّ اَلنَّارِ (العدد القویة لدفع المخاوف الیومیة صفحه: 62).
4- تَأَدَّبوا بِآدابِ الصّالِحینَ (العدد القوية لدفع المخاوف اليوميه صفحه: 62).
5- فِي اَلتَّوْقِيعُ بِخَطِّ مَوْلاَنَا صَاحِبِ اَلزَّمَانِ علیه السلام ...اَمَّا الْحَوادِثُ الْواقِعَةُ فَارْجِعوُا فیها اِلی رُواةِ حَدیثِنا... (الغيبة للطوسی صفحه: 290).

مجازات سنگینی دارد،(1) کمترین جزایش مورد لعن واقع شدن است، حال شاید این سؤال پیش بیاید کسی که عمدا بی ادبی کند حقش همان لعن است، اما کسی که نمی داند چرا؟

در جواب می گوییم: کسی که نمی داند دو عذاب شامل حالش می شود، چون همه ما مأمور هستیم تا هم مسائل دین مان را بدانیم و هم عمل کنیم، حال کسانی که می دانند اما عمل نمی کنند یک مجازات می شوند و آن مجازات عمل نکردن است، اما کسانی که جاهل هستند دو مجازات می شوند؛ اول این که چرا نرفتید یاد بگیرید و جاهل ماندید، دوم این که چرا عمل نکردید؟

پس کسی که نمی داند، نه تنها بی گناه نیست بلکه دو گناه دارد؛ یکی ندانستن و دیگری عمل نکردن.

بنابراین زائر وقتی به این قسمت از زیارت می رسد کاملاً متوجه می شود که بی توجهی نسبت به اولیاء خدا مخصوصا امام زمان ارواحنافداه چه عواقب وخیمی در بر دارد، لذا همان جا در مقابل حضرت اباالفضل العباس علیه السلام ان شاء الله متعهد می شود که زین پس نسبت به امام زمانم و کسب معرفت ایشان کوتاهی نکنم و در این جهت از آن حضرت کمک می طلبد.(2)

وَلَعَنَ اللهُ مَنْ حالَ بَيْنَكَ وَبَيْنَ ماءِ الْفُراتِ، در این جا کسی و یا کسانی که مانع آن حضرت در جهت رسیدن به آب فرات می شدند را لعنت می کنیم.

زائر در این قسمت از زیارت متوجه می شود که اذیت و آزار کردن و محدودیت و

ص: 245


1- قال النبي صلی الله علیه و آله و سلم لعلي علیه السلام مَنْ سَبَّكَ فَقَدْ سَبَّنی، وَ مَنْ سَبَّنی فَقَدْ سَبَّ اللهَ، وَ مَنْ سَبَّ اللهَ فَقَدْ کَبَّهُ اللّهُ عَلی مَنخِرَیِه فِی النّارِ (بحار الأنوار جلد: 71 صفحه: 217).
2- النَّبِيُّ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إمامَ زَمانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّة ( مناقب آل أبي طالب جلد: 1 صفحه: .(246)

معذوریت درست کردن برای اولیاء الهی آن قدر عمل زشت و پست و دور از انسانیت است که جزائش مورد لعن واقع شدن ائمه اطهار علیهم السلام و شیعیان آن بزرگواران است.

أَشْهَدُ أَنَّکَ قُتِلْتَ مَظْلُوماً، وَ أَنَّ اَللَّهَ مُنْجِزٌ لَکُمْ مَا وَعَدَکُمْ، جِئْتُکَ یَا اِبْنَ أَمِیرِ اَلْمُؤْمِنِینَ

در این قسمت شهادت می دهیم که آن حضرت مظلومانه به شهادت رسیده است و عرض می کنیم که خدای تعالی به آن وعده ای که به شما داده وفا خواهد کرد.

همچنین زائر متوجه بدی و زشتی ظلم شده و می فهمد که خدای تعالی انتقام مظلوم را از ظالم خواهد گرفت و البته برای خدای تعالی دنیا و یا آخرت فرقی نمی کند بلکه اگر عذاب کسی به آخرت بیافتد خیلی بدتر است چون دنیا هر چه باشد فانی است اما آخرت عالم باقی است،(1) لذا با خود عهد می بندد که به هیچ کسی کوچک ترین ظلمی نکند و بداند ظالم جایش در جهنم است.(2)

وَافِداً إِلَیْکُمْ وَ قَلْبِی مُسَلِّمٌ لَکُمْ وَ تابِعٌ، وَ اَنَا لَکُمْ تابِعٌ، وَ نُصْرَتی لَکُمْ مُعَدَّهٌ، حَتّی یحْکُمَ اللَّهُ وَ هُوَ خَیرُ الْحاکِمینَ، فَمَعَکُمْ مَعَکُمْ لا مَعَ عَدُوِّکُمْ.

بعد از این که زائر فرازهای قبل زیارت را خواند و متوجه روحیات و صفات بارز حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شد در این قسمت از زیارت خطاب به حضرت ابا الفضل العباس علیه السلام عرض می کند: الحال من میهمان شما می باشم در حالی که تسلیم امر شما و تابع اوامر شما هستم.

در راقع زائر می خواهد عرض کند: من الآن قصد دارم به شما اقتداء کرده و همان گونه که شما با امام زمان تان برخورد کردید من نیز همان گونه با امام زمانم برخورد کنم، در زیارت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام زائر اگر بخواهد زیارت مقبولی انجام

ص: 246


1- إِنَّ اَلدُّنْيَا دَارُ مَمَرٍّ وَ اَلْآخِرَةَ دَارُ مُسْتَقَرٍّ ( عيون الحكم والمواعظ صفحه: 177).
2- وسائل الشيعه جلد: 12 صفحه: 211.

داده باشد مکرر در مکرر مجبور می شود و راهی ندارد مگر این که از امام زمان خویش غافل نبوده و حتی با او در ارتباط باشد.

اگر تمام زائرانی که در آن حرم مطهر، ایشان را زیارت می کنند با فهم و درک زیارت نامه می خواندند الساعه امام زمان مان ظهور می فرمودند، به خاطر این که فراز فراز این زیارت نامه انسان را بر آن کرده تا امام زمان خود را پیدا کند و با او مأنوس باشد، اگر تمام کسانی که به زیارت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام می روند در این زیارت متوجه امام زمان خویش شده و به دنبال ایشان می افتادند دیگر معنا نداشت امام زمان ما در غیبت باشند، مگر خودشان نفرمودند: شیعیان من را نمی خواهند، اگر به اندازه یک لیوان آب برای من ارزش قائل بودند ظهور من به تأخیر نمی افتاد.(1)

اقتدا به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام یعنی به دنبال امام زمان مان باشیم و اعتقادات خود را مطابق با اعتقادات اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام تنظیم کنیم، اقتدا کردن به حضرت اباالفضل العباس یعنی اهل خرافات نباشیم و زندگی خود را معطر به عطر اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام کنیم، اقتدا کردن به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام یعنی به تزکیه نفس و پاکی روح خویش بسیار اهمیت دهیم و خود را به مقامی برسانیم که سر سوزنی از هواهای نفسانی در وجودمان نباشد، اقتدا کردن به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام یعنی انسان با امام زمان خود در ارتباط باشد، با اولیاء خدا و اولیاء امام زمان درارتباط باشد، یعنی انسان از شیطان و شیطان سیرتان فاصله بگیرد و بداند شیطان و شیطان سیرتان دوست او نیستند هر چند ظاهری آراسته داشته باشند.(2)

ص: 247


1- ( مشتاقی و مهجوری صفحه: 336) و ( شیفتگان حضرت مهدی جلد: 1 صفحه: 155).
2- وَقَالَ اَلْحَوَارِیُّونَ لِعِیسَی عَلَیْهِ السَّلاَمُ لِمَنْ نُجَالِسُ فَقَالَ مَنْ یُذَکِّرُکُمُ اَللَّهَ رُؤْیَتُهُ ویُرَغِّبُکُمْ فِی اَلْآخِرَهِ عَمَلُهُ وَ یَزِیدُ فِی مَنْطِقِکُمْ عِلْمُهُ وَ قَالَ لَهُمْ تَقَرَّبُوا إِلَی اَللَّهِ بِالْبُعْدِ مِنْ أَهْلِ اَلْمَعَاصِی وَ تَحَبَّبُوا إِلَیْهِ بِبُغْضِهِمْ وَ اِلْتَمِسُوا رِضَاهُ بِسَخَطِهِمْ ( بحار الأنوار جلد: 71 صفحه: 189).

تابع حضرت ابالفضل العباس علیه السلام بودن یعنی انسان نسبت به دشمنان دین و اولیاء خدا تبری داشته باشد هر چند دشمنان و مخالفان اولیاء الهی به حسب ظاهر به او محبت کنند، زائری که در این فراز از زیارت خطاب به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام خطاب می کند: من تسليم امر شما و تابع شما هستم، باید بداند حضرت اباالفضل العباس علیه السلام با این که شمر برایش امان نامه آورد و به او و برادران مادرش اش ابراز محبت کرد اما ایشان چهره مبارک را در هم کشیده و او و امان نامه ای که آورده بود را لعن و نفرین نمود.

کسی که می خواهد تابع حضرت اباالفضل العباس علیه السلام باشد باید بداند فقط باید حول و محور دین و اولیاء دین بچرخد و با مخالفان دین و مخالفان اولیاء خدا مخالف باشد و نسبت به آنها تبری داشته باشد هر چند از نزدیک ترین نزدیکانش باشند، و باید نسبت به دین و دوستان دین، نسبت به مؤمنین و متدینین، نسبت به اولیاء خدا و محبين به اولیاء خدا رئوف و مهربان باشد هر چند فرسنگ ها راه با هم فاصله داشته یا به اصطلاح با هم غریبه باشند.

زائر در این قسمت از زیارت باید به یاد آیه شریفه مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ(1) یعنی: محمد رسول خدا است و کسانی که با او هستند، بر کفار سخت گیر و بین خودشان مهربانند، بیافتاد و بداند حضرت اباالفضل العباس علیه السلام مظهر تمام و کمال این آیه شریفه بودند.

زائر در این قسمت از زیارت باید به یاد آیه شریفه إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ(2) يعني:

ص: 248


1- سوره فتح آیه: 29.
2- سوره حجرات آیه: 10.

جز این نیست که مؤمنین برادرند، بیافتد و بداند "انما" از ادات حصر است و فقط و فقط افراد مؤمن و مؤمنه برادران و خواهران اویند و برادران و خواهران تنی خویش اگر مؤمن نبوده و یا خدای نکرده جزء معاندین و یا منافقین بودند خدای تعالی آنها را برادر و خواهر او ندانسته، پس او هم نباید برای آنها ارزشی قائل باشد و آنها را برادر و خواهر خود نداند.

زائری که در این فراز از زیارت خطاب به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام عرض می کند: "وَنُصْرَتِي لَكُمْ مُعَدَّةٌ" باید بداند کسی می تواند آن حضرت را یاری کند که اقلا به درس ها و حکمت هائی که تا این قسمت از زیارت بیان شده عامل بوده و کوتاهی نکند.

اگر کسی بخواهد هم با اولیاء خدا دوست باشد و هم با اولیاء شیطان، چگونه می تواند مطیع و تابع و یاری کننده ابا الفضل العباسی باشد که آن چنان محبت امام زمانش و بغض و نفرت دشمنان دین را در دل داشت که تمام مخالفین و معاندین حتی از نام ایشان دلهره داشتند و ابن زیاد و لشکریان عمر سعد نیمی از قوای خود را صرف این کردند که با هر ترفندی شده ایشان را از لشکر امام حسین علیه السلام جدا کنند و عاقبت هم موفق نشدند.

علتش این بود که با وجود لشکر چند هزار نفره ای که داشتند اما از نام حضرت ابا الفضل العباس علیه السلام آن چنان لرزان می شدند که دندان شان به هم می خورد و می دانستند حضرت اباالفضل العباس علیه السلام نسبت به دوستان و اولیاء خدا مهربان و نسبت به دشمنان خدا سخت گیر است.

بعضی از این قسمت زیارت استفاده کرده و حضرت اباالفضل العباس علیه السلام را مفترض الطاعه دانسته اند، من در این جا عرض می کنم: اگر منظور در عرض و کنار ائمه اطهار علیهم السلام است که هیچ شخصی نه تنها چنین صلاحیتی ندارد، بلکه غیر قابل قیاس

ص: 249

است و اگر در زندگانی آن حضرت دقت شود متوجه می شویم که با وجود معصومین علیهم السلام ایشان کلامی نمی فرمودند و شاید به همین دلیل باشد که امروز هیچ روایتی از حضرت ابا الفضل العباس علیه السلام به ما نرسیده است، چون ایشان با وجود معصوم علیه السلام لب به کلام نمی گشودند و اگر منظور بعد از معصومین علیهم السلام و به عنوان نائب و جانشین آنها باشد خواهیم گفت: واجب الاطاعه بودن حضرت اباالفضل العباس علیه السلام آن قدر دلایل و نشانه های متقن و عقلی دارد که نیازی به استدلال از فرازهای این زیارت نیست و درواقع اگر اطاعت از ایشان واجب نباشد اطاعت از هیچ کس دیگری واجب نخواهد بود.

حَتَّی یَحْکُمَ اَللَّهُ وَ هُوَ خَیْرُ اَلْحَاکِمِینَ، شاید اشاره به زمان ظهور امام زمان عليه السلام داشته باشد، یعنی زائر به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام عرض می کند: ای مولای من! من آمده ام و اکنون میهمان و زائر شما هستم و تسلیم امر شما و تابع امرتان خواهم بود و آماده یاری کردن شما هستم تا وقتی که حکم خدای تعالی صادر شود.

یعنی اگر من تا به حال از امام زمانم غافل بوده و حتی به یاد آن امام مظلوم نبوده ام از الآن که خدای تعالی توفیق داده و میهمان و زائر شما شده ام تعهد می کنم که تابع شما باشم، یعنی همان گونه که شما با امام زمان تان برخورد کردید من نیز از شما یاد گرفته و تابع و مطيع و محب امام زمانم باشم و آنجا که عرض می کنیم. برای یاری شما آماده هستم، منظور برای یاری اهداف آن حضرت است و خلاصه زائر متعهد می شود تا به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام اقتدا کند و خدمتگزار و محب امام زمانش شود و آن قدر زندگی خداپسندانه ای داشته باشد تا ان شاء الله حکم خدای تعالی مبنی بر ظهور موفور السرور امام زمان ارواحنافداه یا پایان عمر زائر در این دنیای فانی فرا رسد، خلاصه زائر متعهد می شود از آن لحظه به بعد حتی یک ثانیه بدون یاد و نام امام زمانش زنده نباشد، و متوجه می شود کسی که به فکر همه چیز و همه کس هست به غیر از امام

ص: 250

زمانش این شخص زنده ای نیست بلکه مرده ایست متحرک.

فَمَعَكُمْ مَعَكُمْ لاَ مَعَ عَدُوِّكُمْ، در این جا زائر بار دیگر همان مطلب قبل را متعهد شده و عرض می کند: یا اباالفضل العباس علیه السلام من زین پس با شما اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام مخصوصا امام زمانم خواهم بود و اعتقادات وبرخوردها و اعمالم را همه و همه مطابق با رضایت ائمه اطهار علیهم السلام مخصوصا امام زمان خود تنظیم و تطبيق خواهم داد و با شما اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام مخصوصا امام زمانم خواهم ماند و با دشمن شما که در راس همه آنها شیطان و شیطان سیرتان هستند مخالف خواهم بود و با آنها نخواهم ماند، منظور این که زائر به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام عرض می کند: یا ابا الفضل العباس علیه السلام من از این به بعد به گونه ای زندگی می کنم به گونه ای معاشرت می کنم به گونه ای صحبت می کنم، در کسب و کار به گونه ای خواهم بود، در همسر داری به گونه ای خواهم بود و خلاصه در همه موارد به گونه ای خواهم بود که مورد رضایت شما باشد نه این که مورد رضایت دشمنان شما که در رأس همه آنها شیطان هست باشد.

إِنِّي بِكُمْ وَ بِإِيَابِكُمْ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ بِمَنْ خَالَفَكُمْ وَ قَتَلَكُمْ مِنَ الْكَافِرِينَ.

در این قسمت از زیارت زائر ابراز عقیده می کند و مسأله رجعت را بیان می دارد و خطاب به آن حضرت عرضه می دارد: من شما را قبول داشته و به بازگشت و رجعت تان ایمان و اعتقاد قلبی دارم و همچنین با مخالفان و قاتلان شما دشمن بوده و آنها را دوست ندارم، در این فراز زائر ابراز اعتقادات و ابراز تولی و تبری می کند.

ابراز عقیده یکی از بهترین اعمالی است که اصحاب ائمه اطهار علیه السلام در زمان های قبل انجام می داده اند و ائمه اطهار علیهم السلام نه تنها مانع آنها نمی شدند بلکه آنها را بر این کار تشویق و ترغیب می فرمودند، و آن به این صورت بود که خدمت امام زمانشان رسیده و عقاید خود را بازگو می کردند و آن امام هر کجای اعتقادات اصحاب که نقص داشت

ص: 251

تکمیل می فرمودند و از هر اعتقادی که غلط بود آنها را منع می کردند و اعتقادات صحیح آنها را تأیید می فرمودند(1)

ما امروزه باید به مساله تصحيح اعتقادات بسیار اهمیت بدهیم و اگر چه متأسفانه دست مان از دامن امام زمان مان کوتاه است اما باید به فقهاء جامع الشرائطی که مورد تائید اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام هستند رجوع کرده و اعتقادات خود را به کمک آنها تصحیح کنیم و این را بدانیم فساد اعتقادی بسیار خطرناک تر و بدتر از فساد اخلاقی است، زیرا فساد اعتقادی بود که باعث شد تمامی امامان ما مظلوم بمانند و مظلوم کشته شوند.

قَتَلَ اللَّهُ أُمَّةً قَتَلَتْكُمْ بِالْأَيْدِي وَ الْأَلْسُنِ.

در این جا زائر نهایت محبتش را به حضرت ابا الفضل العباس علیه السلام ابراز کرده و کسانی که با دست و زبان آن حضرت را کشته اند نفرین می کند.

در این قسمت از زیارت اگر دقت شود کسانی که با دست و زبان آن حضرت را به قتل رسانده اند نفرین می کنیم، اینجا به یک نکته بسیار ظریف اشاره دارد: کسانی که با دست، ایشان را کشته اند مشخص است ولی منظور از کسانی که با زبان شان آن حضرت را کشته اند چه کسانی می باشد؟

این جا اشاره به این نکته دارد: تمام کسانی که از بنی امیه حمایت کرده و حتی به صورت لسانی قبول شان داشته اند در ردیف قاتلین آن حضرت قرار دارند و مورد لعن و نفرین قرار خواهند گرفت.

ص: 252


1- حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ عِمْرَانَ رَضِیَ اَللَّهُ عَنْهُ عَنْ عَبْدِ اَلْعَظِیمِ بْنِ عَبْدِ اَللَّهِ اَلْحَسَنِیِّ قَالَ : دَخَلْتُ عَلَی سَیِّدِی عَلِیِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ اَلصَّادِقِ عَلَیْهِمُ السَّلامُ فَلَمَّا أَبْصَرَنِی قَالَ لِی مَرْحَباً بِکَ یَا أَبَا اَلْقَاسِمِ أَنْتَ وَلِیُّنَا حَقّاً قَالَ فَقُلْتُ یَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أَعْرِضَ عَلَیْکَ دِینِی فَإِنْ کَانَ مَرْضِیّاً أَثْبُتُ عَلَیْهِ حَتَّی أَلْقَی اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ فَقَالَ هَاتِ یَا أَبَا اَلْقَاسِمِ فَقُلْتُ إِنِّی أَقُولُ... (صفات الشيعة صفحه: 48).

این مساله روایت دارد که اگر کسی از گروه و یا شخصی حتی در قلب حمایت کند، روز قیامت با همان ها محشور خواهد شد،(1) لذا زائر در این فراز از زیارت به این نکته توجه پیدا می کند که هیچ گاه نباید بی جهت از کسی دفاع نماید چون در صورت حمایت زبانی و حتی گاهی قلبی از کسی و یا گروهی در گناه و جرم آن کس و یا آن گروه سهیم خواهد بود.(2)

لذا آن دسته از مردمی که از کار بنی امیه در روز عاشورا راضی و خشنود بوده و حتی آنها را تأیید کرده و می کنند در زمره قاتلین آن حضرت قرار داشته و مورد لعن و نفرین مؤمنین قرار خواهند گرفت.(3)

السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ سَلَّمَ .

در این فراز از زیارت زائر با این عناوین به آن حضرت سلام می دهد و همچنین به دارا بودن حضرت اباالفضل العباس علیه السلام به آن صفات شهادت می دهد و نیز متوجه می شود که کمال انسانیت در همین صفات است و سعی و کوشش می کند تا این صفات را الساعه در روح خود ایجاد کند، آن صفات اول: عبد بودن در مقابل خدا و اولیائش، دوم : صالح بودن، سوم: اطاعت محض و بی چون و چرای آن حضرت در مقابل خدای تعالی، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیهماالسلام امام حسن مجتبی علیه السلام و امام حسین علیه السلام می باشد.

این صفات آن قدر در زندگانی حضرت ابا الفضل العباس عليه السلام مشهود است که

ص: 253


1- مَن أحَبَّنا كانَ مَعَنا يَومَ القِيامَةِ ، ولَو أنَّ رَجُلاً أحَبَّ حَجَرًا لَحَشَرَهُ اللّه ُ مَعَهُ (الأمالی للصدوق صفحه: 210).
2- اَلْآمِدِیُّ فِی اَلْغُرَرِ ، عَنْ أَمِیرِ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ أَنَّهُ قَالَ: اَلرَّاضِی بِفِعْلِ قَوْمٍ کَالدَّاخِلِ فِیهِ مَعَهُمْ وَ لِکُلِّ دَاخِلٍ فِی بَاطِلٍ إِثْمَانِ إِثْمُ اَلرِّضَا بِهِ وَ إِثْمُ اَلْعَمَلِ بِهِ ( تصنیف غرر الحکم و درر الكلم صفحه: 331).
3- نهج البلاغه خطبه: 12.

نیازی به توضیح بیشتر ندارد، آن حضرت همیشه به تمام معنا و صد در صد مطیع امام زمانش بود و کوچکترین عمل و یا سخنی خلاف خواسته امام زمانش انجام نداده و همیشه پشت سر امام خویش قرار می گرفت، حتی امام مجتبی و حضرت سیدالشهداء علیهماالسلام را برادر خطاب نمی کرد چون در برادری یک نوع برابری هست، لذا همیشه آنها را یا سیدی و مولای خطاب می نمود و در کوچک ترین مسائل بدون اذن و اجازه معصومین علیهم السلام اقدامی نمی فرمود.

اما متأسفانه جریانی را به ایشان نسبت می دهند که قطعا باطل، و از ناحیه شیطان صادر شده است چون آن جریان بر خلاف فرمایش و تائید حضرت امام صادق علیه السلام می باشد و خلاف تاریخی است که از زندگی حضرت ابالفضل العباس علیه السلام به دست ما رسیده، و همچنین خلاف داب و رویه حضرت اباالفضل العباس علیه السلام می باشد.

من نمی خواهم در این جا ثابت کنم که این جریان از ناحیه دوست نادان به آن حضرت نسبت داده شده و یا از ناحیه دشمن دانا، اما یقینا از هر ناحیه ای بوده قطعا باطل و مطالب خلاف واقعی است که من مضافا بر این که از استاد عزیزم (جانم به فدایش) بطلان آن جریان را شنیده بودم اما زمانی که مشغول نوشتن این کتاب شدم بسیار تحقیق کردم تا ببینم اصل و ریشه و سند این جریان از کجاست؟!

هر چه تحقیق کردم متوجه شدم این جریان هیچ سندی نداشته و فقط و فقط بر پایه و اساس یک خواب می باشد و آن جریان این است که یک نفر چنین نقل کرده:

یکی از تجار که رئیس خانواده "الكبه" بود، پسر جوان و خوش صورت و مؤدبی داشت، والده اش که علویه محترمه ای بود، فقط همین یک پسر را داشت، این پسر هم مریض شده و به قدری مرضش سخت می شود که به حال مرگ و احتضار می افتد.

بالاخره چشم و پای او را می بندند و پدرش از اندرون خانه بیرون می رفته و به سر

ص: 254

و سینه می زند. مادر علویه اش نیز به حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مشرف می شود و از کلید دار آن آستان خواهش و تمنا می کند که اجازه دهد شب را تا صبح درون حرم مطهر بماند.

کلید دار، اول قبول نمی کند، ولی آن علویه خودش را معرفی کرده و می گوید: پسرم محتضر است و چاره ای جز توسل به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج علیه السلام ندارم.

کلید دار قبول کرده و به مستخدمین دستور می دهد اجازه دهند آن علویه در حرم بیتوته کند.

راوی این جریان در ادامه می گوید: بنده در همان شب به کربلاء مشرف شده و وقتی به خواب رفتم، در عالم خواب به حرم مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السلام مشرف شدم و از طرف مرقد مطهر حضرت حبیب بن مظاهر علیه السلام وارد حرم شدم.

دیدم در بالای سر حرم، زمین تا آسمان مملو از ملائکه است و در مسجد بالا سر، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیهماالسلام روی تختی نشسته اند، در همان موقع ملکی خدمت آن حضرت آمد و عرض کرد: السلام علیک یا رسول الله! سپس عرض کرد: حضرت باب الحوائج ابا الفضل العباس علیه السلام فرمود: یا رسول الله پسر این علویه مریض است و او به من متوسل شده، شما به درگاه خدا دعا کنید تا پروردگار به او شفا عنایت فرماید.

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم دست هایشان را بلند کرده و بعد از چند لحظه فرمودند: مرگ این جوان رسیده و دیگر نمی توان کاری کرد!

ملک رفت و بعد از چند لحظه دیگر آمد و پس از عرض سلام مجدد همان پیغام را آورد. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم باز دست های مبارک شان را به دعا بلند کرده و همان جواب را

ص: 255

فرمودند و ملک برگشت.

ناگهان دیدم ملائکه ای که در حرم بودند، مضطرب شده، ولوله ای در بین آنها به وجود آمد، با خود گفتم: چه خبر شده؟! خوب که نگاه کردم، دیدم حضرت باب الحوائج ابا الفضل العباس علیه السلام با همان حالی که در کربلاء به شهادت رسیده اند، دارند تشریف می آورند! وقتی به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم رسیدند سلام کرده و فرمودند: فلان علویه به من متوسل شده و شفای جوانش را از من می خواهد، شما از خدا بخواهید که با این جوان را شفا دهد و یا دیگر مرا باب الحوائج نگویید.

وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم این حرف را شنیدند، چشمان مبارکشان پر از اشک شد و رو به حضرت امیر المؤمنين علیه السلام نموده و فرمودند: یا علی، تو هم با من دعا کن، هر دو بزرگوار دست ها را رو به آسمان کرده و دعا فرمودند.

بعد از چند لحظه ملکی از آسمان نازل گردید و به محضر مقدس پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم مشرف شد و سلام نموده و عرض کرد: خدای تعالی سلام می رساند و می فرماید: ما لقب باب الحوائجی را از عباس نمی گیریم و آن جوان را شفا دادیم!

متأسفانه این جریان که شاید ظاهرش برای بعضی زیبا باشد، باطنی باطل و شیطانی دارد و متأسفانه و صد متأسفانه بعضی از مداحان نیز این داستان را نقل می کنند، غافل از این که نقل این جریان تعارض شدیدی با واقعیت و کلام امام صادق علیه السلام دارد.

غافل از این که نقل این خواب، حضرت اباالفضل العباسی که مظهر ادب بودند را شخص بی ادبی معرفی کرده که با پیامبر خدا و امیرالمؤمنین و حتی با خود خدای تعالی نستجير بالله زبانم لال، سر جنگ و ناسازگاری دارد و گاهی خواست ایشان با خواست خدا دو تا می شود و با خدا و پیامبر خدا درگیر شده و عاقبت هم بر خدا و پیامبرش

ص: 256

پیروز می شود؟!!

وا اسفاه! آیا ما نمی دانیم تمام عزت و مقامی که حضرت اباالفضل العباس عليه السلام داشته و دارد به خاطر اطاعت و عبودیت محض ایشان در مقابل خدا و ائمه معصومین علیهم السلام بوده است؟

آیا ما نمی دانیم نقل چنین مطالبی که هیچ سندی به غیر از نقل یک خواب ندارد جسارت به مقام بزرگ حضرت اباالفضل العباس علیه السلام می باشد؟

سند این جریان فقط نقل یک خواب است، اگر کسی در بیداری نیز ادعا می کرد چنین مسائلی اتفاق افتاده باز باطل و دروغ بود، چرا که اولاً كلام معصومین علیهم السلام مافوق تمام کلام هاست و مردم مسلمان فقط کلام معصومین علیهم السلام را قبول دارند و هرکلامی که با کلام آن بزرگواران تعارض پیدا کند باطل می دانند.

امام صادق علیه السلام می فرماید: حضرت ابالفضل العباس عبد صالح و مطيع خدا و پیامبر اکرم و امیر المؤمنين و امام حسن و امام حسین صلوات الله عليهم اجمعین بوده، حالا هر کس دیگر خلاف این فرمایش را بگوید، چه به خواب نسبت دهد و چه به بیداری، مردم مسلمان بالاخص شیعیان آن کلام را باطل و ساختگی و کلام امام صادق علیه السلام را حقیقت میدانند.

حضرات معصومین علیهم السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام را فردی صالح و مطيع محض خدا و اولیاء خدا معرفی فرموده اند، و به تاریخ زندگانی آن حضرت هم که رجوع کنیم خواهیم دریافت که صد در صد و به تمام معنا عبد خدای تعالی و مطیع خدا و پیامبر اکرم و ائمه زمان خودش بوده و نستجير بالله به اندازه سر سوزنی هیچ گاه از اوامر خدای تعالی و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و امام علی و امام حسن و امام حسین علیهم السلام تخطى نکرده است و این فراز از زیارت به همین مطلب اشاره دارد و زائر در این قسمت از

ص: 257

زیارت متوجه مقام والای آن حضرت شده و می فهمد که با نقل بعضی از خواب های شیطانی نباید باعث هتک حرمت به آن بزرگوار شود، و در می یابد که کمال و بزرگی انسان در عبودیت و اطاعتش می باشد.

هنگام تحقیق در نقل دیگری دیدم که آمده بود:

فرزند این جانب به مرض صعب العلاجی مبتلا گشت و همه دکترها از معالجه او عاجز ماندند، ما دسته جمعی به کربلاء مشرف شده و فرزندم را که تنها پسر و مورد علاقه ما بود، به ضریح مطهر حضرت اباالفضل علیه السلام بسته و برای او ناله و گریه و دعای بسیار نمودیم، ولی نتیجه نگرفتیم و با فاصله کمی فرزندم از دنیا رفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد!

در این وقت عيال من یعنی مادر همان طفل در حرم مطهر کاری کرد که تمام زوار بی اختیار به حالش گریان شدند، به گونه ای که صدای ضجه از میان جمعیت برخاست. همسرم فقط فریاد می زد: ای ابوالفضل، تو باب الحوائج بودی! من فرزندم را در پناه تو قرار دادم و برای شفای طفلم در خانه تو آمدم! عجب شفایش دادی! به جای شفاء بچه ام را کشتی!

در همین وقت جوانی وارد شد و بر ما سلام کرد و فورا صاحب خانه متوجه ما شد و گفت: آقایان، این جوان همان طفل مريض مذکور است، سپس رو به جوان کرد و گفت: بقیه ماجرا را خودت بگو!

جوان گفت: بلی، من در کنار ضریح مطهر حضرت عباس علیه السلام قبض روح شدم و روح من داشت بالا می رفت! ناگهان در آسمان به انواری رسیدم که کسی گفت: این ها انوار محمد و آل محمد علیهم السلام هستند.

یکی از آنها حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله و سلم یکی حضرت علی مرتضی علیه السلام دیگری

ص: 258

حضرت فاطمه زهراء علیهاالسلام دیگری حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام و پنجمی حضرت سیدالشهداء علیه السلام می باشند، سپس نور دیگری دیدم که گفتند: این حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام است.

آقا حضرت اباالفضل علیه السلام نزد حضرت امام حسین علیه السلام آمده و عرض کردند: آقا! شما ببینید این زن، یعنی مادر طفل در حرم چه می کند و مرا چگونه رسوا نموده است ؟!

من استدعا می کنم که شما از خدا بخواهید این لقب باب الحوائجی را از من بردارد زیرا این زن آبروی مرا برده است؟

امام حسین علیه السلام سکوت نمودند! سپس حضرت اباالفضل علیه السلام نزد حضرت امیر المؤمنين علیه السلام رفته و شکایت نمودند، حضرت على علیه السلام نیز سکوت فرمودند! سپس ایشان نزد حضرت زهراء علیهاالسلام رفتند، خلاصه همه آن انوار فرمودند: ما در برابر مشیت خدا نمی توانیم هیچ گونه اقدامی بکنیم.

بالاخره حضرت اباالفضل علیه السلام نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم رفته و با چشم گریان و التماس کنان تقاضا کردند که شما از خدا بخواهيد لقب باب الحوائجی را از من بردارد، زیرا این زن مرا رسوا کرده است.

حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله و سلم سکوت فرموده و همان جواب را دادند، در این وقت که حضرت ابالفضل علیه السلام گریان و انوار مقدسه علیهم السلام محزون بودند یک مرتبه خطابی به ملک الموت رسید که به واسطه قرب و منزلت قمر بنی هاشم علیه السلام در درگاه ما! روح این طفل را برگردان، در آن حال روح من به بدنم برگشت.

نقل این جریانات زبانم لال نستجير بالله، اگر چه برای بعضی عوام بی سواد ظاهرش زیبا است اما باطنی زشت داشته و متأسفانه جسارت و بی ادبی نسبت به ساحت مقدس حضرت اباالفضل العباس علیه السلام می باشد و ایشان را شخصیت بی ادب و

ص: 259

ضعیفی معرفی می کند که به خاطر سر و صدای یک زن بی ادب خواستار امری می شود که خدای تعالی راضی نیست و پیامبر اکرم و دیگر معصومین به خاطر اطاعت امر خدا چنین درخواستی از خدا نمی کنند اما ایشان نستجير بالله اعتنائی به رضایت خدا و ائمه اطهار علیهم السلام نکرده و با حالت بی ادبی و جسارت و توهین می گوید: یا من را از باب الحوائجی معاف کرده و یا این کاری که من می خواهم و خلاف خواست خدا و شما معصومین هست را انجام دهید ؟!!

حضرت ابالفضل العباس علیه السلام در زمانی که در قید حیات دنیائی بودند بسیار مؤدب بوده و کوچک ترین بی ادبی نستجير بالله از وی سر نزد، حال چطورممکن است بعد از شهادت شان در عالم بعد که پرده ها کنار رفته و افراد متوجه حقایق عالم هستی می شوند نستجير بالله زبانم لال، چنین اعمالی که نهایت بی ادبی و ضعف را می رساند از ایشان سر بزند؟

مرحوم حائری مازندرانی رحمه الله در این مورد چنین آورده: اِنْهَ مَا كَانَ يَجْلِسُ بَيْنَ يَدَيْهِ الَّا باذنه كَانَ كَالْعَبْدِ الذَّليلُ بين يَدَيِ الْمَوْلَى الْجَلِيلِ وَ كَانَ مُمْتَثِلًا لاوامره وَ نَوَاهِيهِ مُطِيعاً لَهُ وَ كَانَ لَهُ كَمَا كَانَ أَبُوهُ لِرَسُولِ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ (1)

یعنی: حضرت اباالفضل العباس علیه السلام بدون اذن برادرش مقابل آن حضرت نمی نشست، در خدمت برادر مانند عبد ذلیل در خدمت مولای جلیل بود، اوامر و نواهی آن حضرت را امتثال می نمود، برای برادرش مانند پدرش برای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بود.

اگر کمی دقت شود متوجه این که این جریان چه در خواب نقل شود و چه در بیداری، و چه از ناحیه دوست نادان نقل شده باشد و چه از ناحیه دشمن دانا اما به هر

ص: 260


1- معالي السبطين مجلس بیستم صفحه: 171.

حال طراح اصلی آن شيطان رجیم بوده و می خواسته شخصیتی را که ائمه اطهار عليهم السلام او را به داشتن ادب و اطاعت آن هم در حد اعلا وصف فرموده اند، شخصیت بی ادب و غیر مطیع و احساساتی و ضعیف النفس معرفی کند.

از همه این مسائل که بگذریم باید توجه داشته باشیم دین مقدس اسلام دینی است که پایه و اساسش بر علم و عقل بنا شده و قرآن که بزرگترین معجزه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می باشد کتابی علمی است که امروز بعد از گذشت هزار و خورده ای سال از نزول آن هنوز مورد استفاده اندیشمندان و دانشمندان دنیا می باشد.

در دین مقدس اسلام همه چیز بر پایه و اساس علم و حقیقت استوار است، اسلام با هر گونه خرافات و انحرافات مخالف می باشد و تمامی دستوراتش بر اساس علم و تقوا بوده، در دین مقدس اسلام هیچ دستوری بر پایه و اساس خواب و کشف و شهود صادر نشده و اگر در طول تاریخ اسلام فحص و جستجو کنیم خواهیم دانست که هیچ فقیهی، هیچ مجتهدی، هیچ مرجع تقلیدی و هیچ عالم و دانشمندی هیچ دستور و فتوایی را بر پایه و اساس خواب و کشف و شهود نداده است.

دین مقدس اسلام فقط خواب ائمه اطهار علیهم السلام و نهایت انبیاء الهی را حجت می داند(1) غیر از این بزرگواران خواب هیچ کس حجت نیست هر چند آن شخص از

ص: 261


1- كَتَبْتُ إِلَى أَبِي مُحَمَّدٍ علیه السلام أَسْأَلُهُ عَنِ الْإِمَامِ هَلْ يَحْتَلِمُ وَ قُلْتُ فِي نَفْسِي بَعْدَ مَا فَصَلَ الْكِتَابُ الِاحْتِلَامُ شَيْطَنَةٌ وَ قَدْ أَعَاذَ اللَّهُ أَوْلِيَاءَهُ مِنْ ذَلِكَ فَرَدَّ الْجَوَابُ- الْأَئِمَّةِ حالُهُمْ فِي المَنَامِ حالُهُمْ فِي الْيَقَظَةِ لَا يُغَيِّرُ النَّوْمُ مِنْهُمْ شَيْئاً وَ قَدْ أَعَاذَ اللَّهُ أَوْلِيَاءَهُ مِنْ لَمَّةِ الشَّيْطَانِ كَمَا حَدَّثَتْكَ نَفْسُكَ ( بحار الأنوار جلد: 25 صفحه: 157) و ( ریاض الابرار جلد: 2صفحه: 502) و ( عيون المعجزات صفحه: 136). مُعَاوِيَةَ بْنِ حُكَيْمٍ عَنِ اَلرِّضَا عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: قَالَ لِیَ اِبْتِدَاءً إِنَّ أَبِی کَانَ عِنْدِی اَلْبَارِحَهَ قُلْتُ أَبُوکَ قَالَ أَبِی قُلْتُ أَبُوکَ قَالَ أَبِی قُلْتُ أَبُوکَ قَالَ فِی اَلْمَنَامِ إِنَّ جَعْفَراً عَلَیْهِ السَّلاَمُ کَانَ یَجِیءُ إِلَی أَبِی فَیَقُولُ یَا بُنَیَّ اِفْعَلْ کَذَا یَا بُنَیَّ اِفْعَلْ کَذَا یَا بُنَیَّ اِفْعَلْ کَذَا قَالَ فَدَخَلْتُ عَلَیْهِ بَعْدَ ذَلِکَ فَقَالَ لِی یَا حَسَنُ إِنَّ مَنَامَنَا وَ یَقَظَتَنَا وَاحِدَهٌ . (بحارالأنوار جلد: 27 صفحه: 302) و (قرب الاسناد صفحه: 349). قَالَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ مَنْ رَآنِي نَائِماً فَكَأَنَّمَا رَآنِي یَقْظَاناً (سفينة البحار جلد: 3 صفحه: 262). قد روى عنه صلی الله علیه و آله و سلم أَنَّهُ غَفَا ثُمَّ قَامَ یُصَلِّی مِنْ غَیْرِ تَجْدِیدِ وُضُوءٍ، فَسُئِلَ عَنْ ذَلِکَ فَقَالَ: إِنِّی لَسْتُ کَأَحَدِکُمْ تَنَامُ عَیْنَایَ وَلا یَنَامُ قَلْبِی (کنز الفوائد جلد: 2 صفحه: 63).

بزرگترین مراجع و عالم دینی باشد.

با این وجود حتى ائمه اطهار علیهم السلام و انبیاء الهی که خواب شان حجت است خیلی به ندرت اتفاق افتاده که ائمه علیهم السلام و یا انبیاء با اتکاء به خواب شان امری و یا نهی ایصادر فرمایند.

بنابراین خواب هیچ ارزش علمی نداشته و ما نمی توانیم به اتکاء بر خواب مطلبی معتقد شویم، اما اگر جریانی، مطلبی را با استناد به مسائل متقن و علمی، با اتکاء به آیات قرآن و روایات اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام توانستیم ثابت کنیم، بعد از آن اگر در همان راستا خوابی به عنوان شاهد مثال نقل شود بلامانع هست، و علتش این است که ما قبلا با استناد به مسائل علمی مطلب مان را استدلال و ثابت کرده ایم و ثبوت مطلب ما ربطی به خواب ندارد، فقط به عنوان شاهد مثال یک خواب هم نقل کرده ایم، چون اگر خواب موافق با دستورات قرآن و روایات اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام باشد رویای صادقه می باشد و نقل کردنش بلامانع هست.

اما اگر نتوانستیم مطلب مان را با استناد به مسائل علمی ثابت کنیم و فقط با نقل یک خواب بخواهیم آن را ثابت کنیم، چنین خواب و چنین مطلبی در دین مقدس اسلام مورد طرد عقلاء و علماء و فقهاء است و چه بسا خواب شیطانی باشد، شیطانی که حتی دست از سر انبیاء الهی برنداشته و در خواب و بیداری امید به اغواء ایشان داشت، حال ما مردم هر که هم باشیم پیامبر خدا که نیستیم و چه بسا خواب هایمان شیطانی باشد.

در طول تاریخ تمامی مراجع عظیم الشان تقلید مبراء از این بوده اند که مطلبی را با

ص: 262

اتکاء به خواب خود یا دیگری معتقد شوند یا فتوا دهند چه رسد به این مطلب که یک مسأله اعتقادی است.

بنابراین زائر در این فراز از زیارت همان مطلبی را معتقد است که امام صادق علیه السلام می فرمایند، نه مطالبی که بر پایه خواب و کشف و شهود نقل گردیده است.

السَّلامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ وَ مَغْفِرَتُهُ وَ رِضْوَانُهُ وَ عَلَی رُوحِکَ وَ بَدَنِکَ.

در این فراز از زیارت زائر بر روح و بدن آن حضرت سلام و مغفرت و رحمت و برکت خدا را می فرستد که نوعی ابراز محبت به آن بزرگوار است.

و چون بدن مطهر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام در راه محبت و خدمتگزاری به امام زمانش قطعه قطعه شد، لذا امام صادق علیه السلام علاوه بر روح مقدس ایشان بدن مطهرشان را نیز ضمیمه کرده و سلام و رحمت و مغفرت الهی را برای روح و بدن مبارک ایشان طلب می فرماید و زائر نیز به تبع حضرت صادق علیه السلام این دعا را برای آن بزرگوار می کند و متوجه می شود که خدمت گزاری و محبت به اولیاء الهی مخصوصا ائمه معصومین و بالاخص امام زمان خودمان چقدر کار ارزشمندی است.

أَشْهَدُ وَ أُشْهِدُ اللَّهَ أَنَّكَ مَضَيْتَ عَلَى مَا مَضَى بِهِ الْبَدْرِيُّونَ وَ الْمُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللّه الْمُناصِحُونَ لَهُ فِی جِهَادِ أعْدَائِهِ الْمُبَالِغُونَ فِی نُصْرَةِ أوْلِیائهِ الذَّابُّونَ عَنْ أحِبَّائِهِ.

در این فراز از زیارت زائر هم خودش گواهی میدهد و هم خدا تعالی را شاهد می گیرد که حضرت اباالفضل العباس علیه السلام همان گونه بود که شهدای بدر و همه خیر خواهان و خوبان عالم در راه جهاد با اعداء دین و محبت و اطاعت از اولیاء دین بودند.

در این قسمت نیز زائر متوجه چند عمل بسیار مفید و مؤثر در پیشرفت روحی و معنوی خویش شده و هم آن اعمال و صفات را برای حضرت ابالفضل العباس علیه السلام

ص: 263

شهادت می دهد و بر شهادت خویش، خدای تعالی را نیز شاهد می گیرد، یعنی در واقع زائر می خواهد بگوید: نه تنها من شهادت می دهم بلکه واقعاً همین گونه است تا آنجا که خدای تعالی نیز شهادت می دهد که تو همان کاری که شهدای بدر انجام دادند یعنی خود را فدای دین اسلام و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می کردند، شما نیز خودتان را فدای اسلام و امام زمانت کردی.

در واقع این قسمت از زیارت اشاره به این دارد که اسلام حقیقی اسلامی است که بعد از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم ما شیعه و پیر و جانشینان آن حضرت، آن هم جانشینانی که خود پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم برای ما معرفی کرده اند و شیعه و سنی نام آنها را از زبان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در کتب معتبره خویش آورده اند باشیم.

پس اگر بعد از پیامبر به همان مسیری رفتیم که ایشان از ما خواسته است، فداکاری و محبت به جانشینان و خلفای راستین و حقیقی آن حضرت به منزله فداکاری و محبت به خود پیامبر اکرم صلی الله علیه السلام می باشد.(1)

ص: 264


1- ...قَالَ لِی یَا ابْنَ عَبَّاسٍ هُمُ الْأَئِمَّةُ بَعْدِی وَ إِنْ نُهِرُوا أُمَنَاءُ مَعْصُومُونَ نُجَبَاءُ أَخْیَار یا ابْنُ عَبَّاسٍ مَنْ أُتِيَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ عَارِفاً بِحَقِّهِمْ أَخَذَتْ بیده فَأُدْخِلُهُ الْجَنَّةِ يَا ابْنَ عَبَّاسٍ مَنْ أَنْكَرَهُمْ أَوْ رَدَّ وَاحِدَةً مِنْهُمْ فكانما قَدْ أَنْکَرَنِی وَ رَدَّنِی وَ مَنْ أَنْکَرَنِی وَ رَدَّنِی فَکَأَنَّمَا أَنْکَرَ اللَّهَ وَ رَدَّهُ.... (كفاية الأثر في النص على الأئمة الاثني عشر صفحه: 18). .... أَهْلَ الْأَقَاوِیلِ مِنَ الْمُرْجِئَهِ وَ الْقَدَرِیَّهِ وَ الْخَوَارِجِ وَ غَیْرِهِمْ مِنَ النَّاصِبِیَّهِ یُقِرُّونَ لِمُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله و سلم لَيْسَ بَيْنَهُمْ خِلَافٌ وَ هُمْ مُخْتَلِفُونَ فِي وَلَايَتِي مُنْكِرُونَ لِذَلِكَ جَاحِدُونَ بِهَا إِلَّا الْقَلِيلُ وَ هُمُ الَّذِينَ وَصَفَهُمُ اللَّهُ فِي كِتَابِهِ الْعَزِيزِ فَقَالَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِينَ وَ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى فِي مَوْضِعٍ آخَرَ فِي كِتَابِهِ الْعَزِيزِ فِي نُبُوَّةِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه وآله وَ فِي وَلَايَتِي فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَ وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ فَالْقَصْرُ مُحَمَّدٌ وَ الْبِئْرُ الْمُعَطَّلَةُ وَلَايَتِي عَطَّلُوهَا وَ جَحَدُوهَا وَ مَنْ لَمْ يُقِرَّ بِوَلَايَتِي لَمْ يَنْفَعْهُ الْإِقْرَارُ بِنُبُوَّةِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه وآله إِلَّا أَنَّهُمَا مَقْرُونَانِ وَ ذَلِكَ أَنَّ النَّبِيَّ صلی الله علیه وآله نَبِيٌّ مُرْسَلٌ وَ هُوَ إِمَامُ الْخَلْقِ وَ عَلِيٌّ مِنْ بَعْدِهِ إِمَامُ الْخَلْقِ وَ وَصِيُّ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه وآله كَمَا قَالَ لَهُ النَّبِيُّ صلی الله عل یه وآله أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي وَ أَوَّلُنَا مُحَمَّدٌ وَ أَوْسَطُنَا مُحَمَّدٌ وَ آخِرُنَا مُحَمَّدٌ فَمَنِ اسْتَكْمَلَ مَعْرِفَتِي فَهُوَ عَلَى الدِّينِ الْقَيِّمِ كَمَا قَالَ اللَّهُ تَعَالَى وَ ذلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ وَ سَأُبَيِّنُ ذَلِكَ بِعَوْنِ اللَّهِ وَ تَوْفِيقِهِ يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ قَالا لَبَّيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ قَالَ كُنْتُ أَنَا وَ مُحَمَّدٌ نُوراً وَاحِداً مِنْ نُورِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَأَمَرَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى ذَلِكَ النُّورَ أَنْ يُشَقَّ فَقَالَ لِلنِّصْفِ كُنْ مُحَمَّداً وَ قَالَ لِلنِّصْفِ كُنْ عَلِيّاً فَمِنْهَا قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه وآله عَلِيٌّ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ عَلِيٍّ... (بحارالانوار جلد: 26 صفحه: 3). (یَا مُحَمَّدُ إِنِّی خَلَقْتُ عَلِیّاً وَ فَاطِمَةَ وَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَیْنَ عل وَ الْأَئِمَّةَ مِنْ نُورٍ وَاحِدٍ ثُمَّ عَرَضْتُ وَلَایَتَهُمْ عَلَى الْمَلَائِکَةِ فَمَنْ قَبِلَهَا کَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ وَ مَنْ جَحَدَهَا کَانَ مِنَ الْکَافِرِینَ یَا مُحَمَّدُ لَوْ أَنَّ عَبْداً مِنْ عِبَادِی عَبَدَنِی حَتَّى یَنْقَطِعَ ثُمَّ لَقِیَنِی جَاحِداً لِوَلَایَتِهِمْ أَدْخَلْتُهُ نَارِی ثُمَّ قَالَ: یَا مُحَمَّدُ أَتُحِبُّ أَنْ تَرَاهُمْ فَقُلْتُ: نَعَمْ قَالَ: تَقَدَّمْ أَمَامَکَ فَتَقَدَّمْتُ أَمَامِی فَإِذَا عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَیْنُ وَ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ وَ مُحَمَّدُبْنُ عَلِیٍّ وَ جَعْفَرُبْنُ مُحَمَّدٍ وَ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ وَ عَلِیُّ بْنُ مُوسَى وَ مُحَمَّدُبْنُ عَلِیٍّ وَ عَلِیُّ بْنُ مُحَمَّدٍ وَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ وَ الْحُجَّةُ الْقَائِمُ کَأَنَّهُ الْکَوْکَبُ دُّرِّیُّ فِی وَسْطِهِم فَقُلْتُ یَا رَبِّ! مَنْ هَؤُلَاء!ِ فقَالَ: هَؤُلَاءِ الْأَئِمَّةُ وَ هَذَا الْقَائِمُ بحِلُّ حَلَالِی وَ یُحَرِّمُ حَرَامِی وَ یَنْتَقِمُ مِنْ أَعْدَائِی یَا مُحَمَّدُ! أَحْبِبْهُ فَإِنِّی أُحِبُّهُ وَ أُحِبُّ مَنْ یُحِبُّهُ (مقتضب الاثر فی النص علی الائمة الاتنی عشر النص صفحه: 27).

بعد شهادت می دهیم که حضرت اباالفضل العباس علیه السلام همان کاری را کرد که تمامی کسانی که در راه خدا جهاد کردند انجام داده اند، زائر در این فراز از زیارت معتقد می شود که یاری کردن جانشینان حقیقی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در واقع یاری کردن خود خدای تعالی است و جهاد کردن در راه آنها جهاد في سبيل الله محسوب می شود، لذا جهاد در رکاب امام حسین علیه السلام که یکی از آن دوازده جانشینی است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم با نام و مشخصات نام آنها را بردند و سنی و شیعه این حدیث را قبول داشته و در کتب معتبره خود آورده اند، در واقع جهاد في سبيل الله محسوب شده و حضرت ابا الفضل العباس علیه السلام که در رکاب چنین امام مهربانی جهاد کردند در واقع در راه خدا و في سبيل الله جهاد نمودند.

همچنین زائر گواهی می دهد همان کاری که تمامی خوبان عالم در راه جهاد با دشمنان دین و یاری و محبت به اولیاءخدا انجام داده اند شما نیز انجام دادید، در این قسمت در واقع زائر متوجه می شود که یکی از مهمترین وظیفه هایی که در دنیا دارد جهاد و مبارزه با دشمنان دین و دشمنان ائمه اطهار علیهم السلام و همچنین محبت و

ص: 265

خدمتگزاری به دین و اولیاء خدا که در رأس تمامی اولیاء الله ائمه اطهار علیهم السلاما هستند می باشد(1) و همان گونه که حضرت ابالفضل العباس علیه السلام این گونه بودند زائر تصمیم می گیرد که او نیز این چنین باشد و از الآن به بعد که خدای تعالی توفیق زیارت حضرت ابالفضل العباس علیه السلام را نصیب حالش کرده برای دینش و اولیاء و بزرگان دینش ارزش قائل باشد و با کسانی که دین ندارند و دشمن دین و بزرگان دین هستند بیگانه باشد و نسبت به آنها تبری بورزد.

فَجَزاكَ اللهُ أَفْضَلَ الْجَزاءِ، وَاکْثَرَ الْجَزآءِ وَاوْفَرَ الْجَزآءِ وَاوْفی جَزآءِ احَدٍ مِمَّنْ وَفی بِبَیْعَتِهِ، وَاسْتَجابَ لَهُ دَعْوَتَهُ، وَاطاعَ وُلاهَ امْرِهِ.

در این قسمت زائر برای آن حضرت دعا و بهترین و بیشترین و کاملترین جزاء و اجری که خدا به بندگانی که به عهدشان وفا، و دعوتش را اجابت نموده و از اولیائش اطاعت کرده باشند در خواست می کند.

در واقع زائر متوجه می شود که خدای تعالی بهترین و بیشترین و کامل ترین جزاء و اجر خود را به کسانی داده و می دهد که اولا: در تعهدات خویش، مخصوصا تعهداتی که در قبال خدای تعالی دارند متعهد باشند، ثانياً: دعوت خدای تعالی را اجابت کرده و متدین و دین دار باشند، ثالثا: مطيع و محب اولیاء خدا باشند.

لذا حال که به برکت این زیارت متوجه این امور می شود، تمام سعی و تلاش خود را کرده تا ان شاء الله خودش نیز چنین شود.

اَشْهَدُ اَنَّكَ قَدْ بالَغْتَ فِي النَّصيحَةِ، وَاَعْطَيْتَ غايَةَ اْلَْمجْهُودِ، فَبَعَثَكَ اللهُ فِي الشُّهَداءِ وَ جَعَلَ رُوحَكَ مَعَ أَرْوَاحِ السُّعَدَاءِ وَ أَعْطَاكَ مِنْ جِنَانِهِ أَفْسَحَهَا مَنْزِلاً وَ أَفْضَلَهَا

ص: 266


1- عَنْ سَلْمَانَ قَالَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ يَقُولُ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ اِبْنَايَ مَنْ أَحَبَّهُمَا أَحَبَّنِی وَ مَنْ أَحَبَّنِی أَحَبَّهُ اللَّهُ وَ مَنْ أَحَبَّهُ اللَّهُ ادْخُلْهُ الْجَنَّةِ وَ مَنْ أَبْغَضَهُمَا أَبْغَضَنِی وَ مَنْ أَبْغَضَنِي أَبْغَضَهُ اللَّهُ وَ مَنْ أَبْغَضَهُ اللَّهُ ادْخُلْهُ النَّارِ عَلَى وَجْهِهِ (دلائل الصدق لنهج الحق جلد: 6 صفحه: 468).

غُرَفاً وَ رَفَعَ ذِكْرَكَ فِي عِلِّيِّينَ وَ حَشَرَكَ مَعَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَدَاءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقاً. أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ بَالَغْتَ فِي النَّصِيحَةِ وَ أَعْطَيْتَ غَايَةَ الْمَجْهُودِ.

در این فراز زائر شهادت و گواهی میدهد که حضرت اباالفضل العباس عليه السلام خير خواه همه مخصوصا و بالاخص امام زمانش حضرت سیدالشهداء علیه السلام بوده و تمام تلاش و کوشش خود را جهت جهاد در راه خدا و امام زمانش انجام داده است.

زائر در این قسمت متوجه می شود و به یاد امام زمانش می افتد و می فهمد که باید صفت و روحیه خیر خواهی را در خود ایجاد کرده و بیشتر از هر کس باید خیرخواه امام باشد(1)

در زیارت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام انسان مکرر در مکرر به یاد امام زمانش می افتد، چگونه ممکن است کسی خیر خواه امام زمانش باشد اما از امام زمان خویش دور و غافل باشد؟

زائر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام در طول خواندن زیارت دائماً به طرف امام زمانش سوق داده می شود و در این فراز می فهمد که باید نهایت سعی و تلاش خویش را برای جهاد در راه امام زمانش و دین خدا بکند.

زائر در این فراز متوجه مسأله ضروری و حیاتی تزکیه نفس شده و می فهمد که امروز اگر چه زمان غیبت امام زمانش هست و جهاد به آن معنا که در واقعه جانسوز کربلاء اتفاق افتاد اتفاق نمی افتد اما مهم تر از آن باید با نفس خویش جهاد کرده تا آماده

ص: 267


1- قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ مَنْ أَسَبْعَ ضَوْءُهُ وَ أَحْسَنَ صَلَاتَهُ وَ أُدِّيَ زَكَاةَ مَالِهِ وَكَفٍ غَضَبَهُ وَ سَجَنَ لِسَانَهُ وَ اسْتَغْفَرَ لِذَنْبِهِ وَ ادی النَّصِيحَةَ لِأَهْلِ بَیتِ رَسُولَ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ فَقَدْ اسْتَكْمَلَ حَقَائِقَ الْإِيمَانِ وَ أَبْوَابُ الْجَنَّةِ مُفَتَّحَةُ لَهُ ( مسائل على بن جعفر و مستدرکاتها صفحه: 339). قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ مَا نَظَرَ اللَّهُ الَىَّ وَلَّى يُجْهِدُ نَفْسَهُ بِالطَّاعَةِ لِإِمَامِهِ وَ النَّصِيحَةِ إِلَّا مَعَنَا فِي الرَّفِيقِ الْأَعْلَی ( الغارات جلد: 1 صفحه: 78).

جهاد اصغر که جهاد در رکاب امام معصوم هست بشود.

وقتی زائر به این فراز از زیارت می رسد اگر با فهم و درک زیارت کند از همان وقتی که متوجه مسأله به این مهمی شد با خود تصمیم می گیرد که زین پس برای جهاد با نفس و تزکیه نفس ارزش قائل شده و به دنبال استاد و مربی ای باشد که مورد تایید اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام هست(1) و به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام متوسل می شود تا در پیدا کردن چنین استاد و مربی ای یاری اش کند و وقتی چنین فقیه و مجتهدی را پیدا کرد دیگر دست از دامنش نمی کشد و مطیع امر او شده و نفس خود را از رذائل اخلاقی پاک می کند تا ان شاء الله بتواند پا در جای پای حضرت اباالفضل العباس علیه السلام بگذارد.

زائر در این فراز متوجه می شود که تنها کسی می تواند به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام اقتداء کند که لااقل تزکیه نفس کرده باشد، زائر متوجه کمالات بی نهایت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام شده و می فهمد اگر بخواهد به کسی که مملو از کمالات روحی است اقتداء کند اقل کار این است که صفت رذیله در وجودش نباشد.

چطور ممکن است کسی حب دنیا در قلبش باشد و بتواند به آن حضرت اقتداء کند؟

چطور ممکن است کسی امام زمانش را نشناسد و بتواند به آن حضرت اقتداء کند؟

چطور ممکن است کسی ایثار و از خود گذشتگی نداشته باشد و بتواند به آن حضرت اقتداء کند؟ لذا زائر متوجه می شود که باید توبه کند و ان شاء الله با کمک یک ولی خدا و در غیاب ائمه معصومین علیهم السلام با کمک یک مجتهد جامع الشرایط شروع به

ص: 268


1- قال ابی عبدالله علیه السلام هَلَكَ مَن لَيسَ لَهُ حكيمٌ يُرشِدُهُ ( کشف الغمه في معرفة الائمه جلد: 2 صفحه: 113).

جهاد با نفس و پاکی روح و همچنین تصحيح اعتقادات کند.

فَبَعَثَكَ اللَّهُ فِي الشُّهَدَاءِ وَ جَعَلَ رُوحَكَ مَعَ أَرْوَاحِ السُّعَدَاءِ وَ أَعْطَاكَ مِنْ جِنَانِهِ أَفْسَحَهَا مَنْزِلًا وَ أَفْضَلَهَا غُرَفاً وَ رَفَعَ ذِكْرَكَ فِي عِلِّيِّينَ .

در این قسمت زائر دعا کرده و عرض می کند: خدا تو را با شهداء مبعوث و روحت را با ارواح سعداء قرار دهد و بهترین جای بهشت را به تو عنایت کند و نامت را در عالم بلند و مشهور فرماید.

شاید منظور از شهید و سعید در این فراز وجود شریف معصومين عليهم السلام باشد، ضمن این که این دعاها در اصل از ناحیه امام صادق عليه السلام صادر شده و دعای امام هم قطعا مستجاب است،(1)و امام معصوم عليه السلام قطعا کار عبث و بیهوده انجام نمی دهند لذا حضرت اباالفضل العباس عليه السلام قطعا و حتما صلاحیت و شایستگی این جملات و جملات بعدی دعا را داشته که امام معصوم عليه السلام آن گونه در موردشان دعا می فرمایند.

و حشرک مع اللنبيين والصديقين و الشهداء و الصالحي و حسن أوليك رفيقا، و خدا تو را با انبیاء و صدیقین و شهداء و صالحین محشور کند و آنها خوب رفقائی هستند.

انبیاء که مشخص هستند، در بعضی روایات فرموده اند: منظور از صدیقین ائمه اطهار عليهم السلام می باشد و منظور از صالحین نیز شیعیان حقیقی آنها است،(2) و همه اینها

ص: 269


1- مِمَّا رُوِيَ عَنِ الصَّادِقِينَ عا إِنَّ سِتَّةُ لَا تُحْجَبُ لَهُمْ عَنِ اللَّهِ دَعْوَةُ الْإِمَامُ الْمُقْسِطُ وَ الْوَالِدُ الْبَارُّ لِوُلْدِهِ وَ الْوَلَدُ الصَّالِحُ لِوَالِدِهِ وَ الْمُؤْمِنُ لِأَخِيهِ بِظَهْرِ الْغَيْبِ وَ الْمَظْلُومُ يَقُولُ اللَّهُ تَعَالَى لَأَنْتَقِمَنَّ لَكَ وَ لَوْ بَعْدَ حِينٍ وَ الْفَقِيرُ الْمُنْعَمُ عَلَيْهِ إِذَا كَانَ مُؤْمِناً ( معدن الجواهر و رياضة الخواطر صفحه: 55).
2- عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ فِي حَدِيثٍ لَهُ مَعَ أَبِي بَصِيرٍ - قالَ لَهُ عَلَيْهِ السَّلَامُ یا أبامحمد ، لَقَدْ ذکرکم اللَّهُ فِي كِتَابِهِ ، فَقَالَ : فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَدَاءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً فَرَسُولُ اللَّهِ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِي الْآيَةِ النَّبِيُّونَ ، وَ نَحْنُ فِي هَذَا الْمَوْضِعِ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَدَاءُ ، وَ أَنْتُمْ الصَّالِحُونَ ، فَتَسَمَّوْا بِالصَّلَاحِ كَمَا سَمَّاكُمُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ( البرهان في تفسير القرآن جلد: 2 صفحه: 124).

در اثر پاکی روح و عصمتی که دارند بسیار افراد خوب و کاملی هستند و انسان هر چه رفقای کامل تر و خوب تری داشته باشد راحتی و خوشی و عیشش بیشتر خواهد بود.

أَشْهَدُ أَنَّكَ لَمْ تَهِنْ وَ لَمْ تَنْكُلْ وَ أَنَّكَ مَضَيْتَ عَلَى بَصِيرَةٍ مِنْ أَمْرِكَ مُقْتَدِياً بِالصَّالِحِينَ وَ مُتَّبِعاً لِلنَّبِيِّينَ فَجَمَعَ اللَّهُ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ رَسُولِهِ وَ أَوْلِيَائِهِ فِي مَنَازِلِ الْمُخْبِتِينَ فانه أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ .

زائر در این فراز از زیارت شهادت و گواهی می دهد و در واقع امام صادق عليه السلام گواهی و شهادت می دهد که حضرت ابا الفضل العباس عليه السلام در وظایفی که از ناحیه خدا و اولیاء خدا بر ایشان محول شده بود هیچ کوتاهی نفرموده و با آگاهی و بصیرت مسیر زندگی خویش را انتخاب نموده بود.

در این قسمت از زیارت زائر متوجه می شود که در دنیا باید بکوشد تا وظایفی که از طرف خدای تعالی و امام زمانش بر او محول شده را به نحو احسن انجام دهد و همچنین باید بکوشد تا فهم و درک خود را آن چنان بالا ببرد تا با درک و فهم و با اختیار خود راهش را انتخاب کند.

زائر در این قسمت از زیارت باید تصمیم بگیرد به گونه ای زندگی کند تا لحظه به لحظه به خدا و اولیائش نزدیک تر گردد و در این راه آن قدر قوی و با استقامت باشد تا نیازی به کسی یا کسانی که دائما او را به طرف معنویات سوق دهند نداشته باشد بلکه بنیان مرصوصی باشد که نه تنها خودش بدون این که کسی بخواهد ترغیبش کند به

طرف خدا و معنویات برود بلکه بتواند مشوق و ترغیب کننده عده زیادی از مردم مسلمان به طرف معنویات و کمالات روحی باشد.امام حسین عليه السلام در طول مدت عمر شریف شان مخصوصا در واقعه جانسوز کربلاء دائما افراد را آزاد گذاشته و به گونه ای برخورد می کردند تا افراد آزادانه تصمیم

ص: 270

بگیرند و خدای نکرده هیچ کس در رو در بایستی نباشد، حتی زمانی که شنیدند برای حضرت اباالفضل العباس عليه السلام امان نامه آورده شده و آن حضرت امان نامه را رد کرده و شمر را لعن و نفرین نموده اند به جای این که در قبال این کار حضرت اباالفضل العباس عليه السلام تشکر و قدر دانی کنند ایشان را کنار کشیده و فرمودند: اگر مایلی می توانی به لشکر مقابل بروی.

البته امام حسین عليه السلام طوری فرمودند که اولا: جسارتی به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام نباشد، ثانیا: حضرت اباالفضل العباس عليه السلام اگر در دل نستجير بالله متمایل باشد به راحتی برود، لذا فرمودند: اگر مایلی برو تا فردا که ما شهید شدیم تو در آن لشکر باشی و مانع آنها شوی که گزندی به زنان و طفل ها وارد نکنند که در فصل اول برخورد و صحبت های حضرت اباالفضل العباس عليه السلام در جواب امام حسين عليه السلام را آورده ایم.

لذا زائر در این فراز گواهی میدهد که حضرت ابالفضل العباس عليه السلام با آگاهی وبصیرت تمام و با اختیار خودش راه و مسیر زندگی خویش را انتخاب کرده بود و راه و مسیر زندگی ایشان اقتداء و پیروی از شایستگان و صالحان که همان ائمه اطهار عليهم السلام باشند و تبعیت از پیامبران الهی بود، و همان طور که تمام پیامبران الهی از طرف خدای تعالی مأموریت داشتند تا پیروان شان را به محبت و اطاعت پیامبر اکرم صلي الله عليه و آله و حضرت علی بن ابی طالب عليه السلام و جانشینان آن دو بزرگوار سوق دهند،(1)حضرت اباالفضل

ص: 271


1- وَإِذْ قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْرَاةِ وَمُبَشِّرًا بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ ۖ (سوره الصف آیه 6). ... فَقَالَ النَّبِيُّ أَوَّلُ مَا فِي التَّوْرَاةِ مَكْتُوبُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ اله وَ هِيَ بالعبرانية طَابَ ثُمَّ تَلَا رَسُولُ اللَّهِ هَذِهِ الْآيَةِ - يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ - وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَفِيُّ السَّطْرِ الثَّانِي اسْمُ وَصِيِّي عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ وَ الثَّالِثُ وَ الرَّابِعُ سِبْطَيْ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ وَ فِي الْخَامِسُ أُمُّهُمَا فَاطِمَةَ سَيِّدَةُ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهَا وَ فِي التَّوْرَاةِ اسْمُ وَصِيِّي إِلْيَا وَ اسْمُ سيطي شَبَّرَ وَ شَبِيرٍ عَلَيْهِ السَّلَامُ وَ هُمَا نُوراً فَاطِمَةَ عَلَيْهَا السَّلَامُ قَالَ الْيَهُودِيُّ صَدَقْتَ يَا مُحَمَّدُ . . . (الأمالی للصدوق صفحه: 192).

العباس عليه السلام نیز در طول مدت عمر شریف خویش حتی از همان دوران کودکی و نوجوانی دائم دیگران را به طرف معصومين عليهم السلام دعوت کرده و محبت و مودت آن بزرگواران را در دل مردم می انداخت.

لذا اگر امام حسین عليه السلام در آن واقعه جانسوز آن گونه عمل فرموده و دیگران را آزاد می گذاشتند مضافا به این که می خواستند هر کس رفتنی هست به راحتی و بدون رو در بایستی برود، می خواستند در تاریخ ثبت شود آنهائی که ماندند با اختیار خود و با بصیرت و آگاهی تمام ماندند.

فَجَمَعَ اللَّهُ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ رَسُولِهِ وَ أَوْلِيَائِهِ فِي مَنَازِلِ الْمُخْبِتِينَ فَإِنَّهُ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ .

در آخرین فراز زیارت، زائر دعا می کند و عرض می کند که خدا بین ما و بین تو و بین پیامبرش و اولیائش را جمع کند، یعنی ما را با هم محشور کند، زائر در این جا می خواهد عرض کند که ان شاء الله به تمامی این مسائل عمل کننده خواهم بود تا خدای تعالی توفیق این که در دنیا و آخرت همنشین شما و پیامبران و اولیاء الهی باشم عطا فرماید.

زائر در این فراز از زیارت متوجه این حقیقت می شود که هر کسی لیاقت همنشین بودن با اولیاء خدا را ندارد و این که در طول تاریخ بعضی با اولیاء خدا محشور و همنشین بوده یا هستند، یک حادثه اتفاقی نیست بلکه این مسأله به لیاقت و شایستگی افراد بر می گردد و این توفیق شامل هر کسی نمی شود مگر این که از حرام الهی بپرهیزد و در مرحله بعد تزکیه نفس کرده و روح خود را آن قدر تمیز و پاک سازد، آن قدر بزرگ

ص: 272

و مطهر سازد تا خدای تعالی توفیق معیت با اولیاء خود را به او عنایت کند.(1)

البته در طول تاریخ افرادی همچون منافقین و معاندین نیز با پیامبر اکرم صلي الله عليه و آله درارتباط بودند، منظور چنین ارتباطی نیست وگرنه هر کسی ممکن است به زور و اجبار هم که شده خودش را در معیت اولیاء خدا قرار دهد، منظور معیتی است که از ناحیه خدای تعالی و خود اولیاء خدا صورت پذیرد، مانند معیت سلمان فارسی با پیامبر اکرم صلي الله عليه و آله و امثالهم.

لذا زائر دعا می کند که ان شاء الله با رعایت کردن تمام مسائلی که در این زیارت نامه بیان شد و با تزکیه نفس، خود را به مقامی برساند تا خدای تعالی او را به مقام مخبتین برساند و او را در دنیا و آخرت با پیامبران و اولیاء خدا محشور و همنشین کند.

در آخرین جمله این زیارت عرض می کند: " إِنَّهُ أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ " در واقع زائر می خواهد عرض کند: گرچه من خیلی بد هستم حتی خیلی بدتر از آن که خودم فکر می کنم اما در عوض خدای تعالی بسیار خوب و مهربان است خیلی خیلی بیشتر از آن که من فکر می کنم.

ص: 273


1- قَالَ الطَّبْرِسِيُّ فِي قَوْلِهِ تعالی وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فاولئك مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَدَاءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقاً قِيلَ نَزَلَتْ فِي ثَوْبَانِ مولی رَسُولُ اللَّهِ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ كَانَ شَدِيدَ الْحُبُّ لِرَسُولِ اللَّهِ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : قَلِيلُ الصَّبْرُ عَنْهُ فَأَتَاهُ ذَاتَ يَوْمٍ وَ قَدْ تَغَيَّرَ لَوْنُهُ وَ نَحَلَ جِسْمُهُ فَقَالَ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَا ثَوْبَانُ مَا غَيَّرَ لونک فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا بِي مِنْ مَرَضٍ وَ لَا وَجَعَ غَيْرُ أَنِّي إِذَا لَمْ أَرَكَ اشْتُقَّتْ إِلَيْكَ حَتَّى أَلْقَاكَ ثُمَّ ذَكَرْتَ الاخرة فاخاف أَنْ لَا أَرَاكَ هُنَاكَ لَا نِي عَرَفَةَ أَنَّكَ تَرْفَعُ مَعَ النَّبِيِّينَ وَ أَنِّي إِنْ أَدْخَلْتَ الْجَنَّةِ كُنْتَ فِي مَنْزِلَةٍ أدنی مِنْ مَنْزِلَتِكَ وَ إِنْ لَمْ أُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَلَا أَحْسَبُ أَنَّ أَرَاكَ أَبَداً فَنَزَلَتِ الْآيَةِ ثُمَّ قَالَ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ الَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ لَا يؤمنن عَبْدٍ حَتَّى أَكُونَ أَحَبُّ إِلَيْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَ أَبَوَيْهِ وَ أَهْلِهِ وَ وُلْدِهِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ وَ قِيلَ إِنَّ أَصْحَابَ رَسُولِ اللَّهِ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَالُوا مَا يَنْبَغِي لَنَا أَنْ نفارقك فَإِنَّا لَا نراک إِلَّا فِي الدُّنْيَا فَأَمَّا فِي الْآخِرَةِ فَإِنَّكَ تَرْفَعُ فوقتا بفضلک فَلَا نراک فَنَزَلَتِ الْآيَةَ ( بحار الأنوار جلد: 22 صفحه: 87).

خاتمه

اشاره

ص: 274

خصوصیتی منحصر به فرد

وجود نازنین حضرت اباالفضل العباس عليه السلام دارای خصوصیاتی است که اگر در کنه آن فرو رویم از این همه عظمت متحیر می شویم، این که پنج امام معصوم بر دستان ایشان بوسه می زنند مسأله بسیار قابل تأملی است.

کسانی که دارای عصمت کبری بوده و از ناحیه خدای تعالی صاحب ولایتند و خلقت روحشان به طور کلی با تمام خلایق متفاوت است و در واقع مظهر کامل تمام صفات فعل خدا می باشند و خدای تعالی به خاطر آن بزرگواران تمام جهان هستی را آفریده و روزی می دهد و به یمن وجود ایشان آن را نگه داشته است(1)، و اگر لحظه ای دنیا از آن بزرگواران خالی گردد زمین اهلش را در خود فرو می برد.(2)

حال اگر این چنین اشخاص با عظمت و جلیل القدری بر دستان کسی بوسه بزنند، یعنی بوسه زننده امام معصوم عليهم السلام باشد، کسانی که هیچ عملی را بدون حکمت و دلیل انجام نمی دهند، این کار یک ابراز محبت فوق العاده و فضیلتی است که عقل انسان های عامی از درک حقیقت آن عاجز است.

وجود نازنین امیر المؤمنين عليه السلام بر دستان حضرت اباالفضل العباس عليه السلام در بدو تولد و همچنین در دوران کودکی بوسه زده و اشک می ریختند، امام مجتبی علیه السلام نیز در دوران کودکی به پدر بزرگوارشان اقتدا کرده و بر دستان ایشان بوسه می زدند، حضرت

ص: 275


1- زاد المعاد صفحه: 423.
2- دلائل الامامه صفحه: 436.

سید الشهداء عليه السلام نیز در دوران کودکی و بعد از شهادت ایشان که دستان مبارکش از بدن جدا شده بود بر آن دو دست مشکل گشا بوسه زدند، حضرت زین العابدین و امام باقر عليهماالسلام هم بعد از شهادت ایشان در حالی که دستان مبارکش از بدن جدا شده بود، زمانی که اهل بیت را از کنار اجساد شهداء عبور دادند بر دستان ایشان بوسه زدند.(1)

با این وصف تمام معصوميني که حضرت ابالفضل العباس عليه السلام را درک کرده اند اهتمام به این فعال نموده اند، گویا با این کار قصد داشته اند روح پاک و با عظمت و مؤدب به آداب الله ایشان را به آیندگان معرفی کرده و ایشان را به عنوان الگوی بشریت معرفی کنند که ما در طول مباحث این کتاب تا حدودی به توضیح آن صفات حمیده پرداخته ایم که تمام عظمت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ناشی از محبت و ادب و خدمت و از خودگذشتگی و تواضع در مقابل اهل بیت عصمت و طهارت عليهم السلام بوده است.

حضرت اباالفضل العباس عليه السلام

در کلمات اهل بیت عصمت و طهارت عليهم السلام

اهل بیت عصمت و طهارت عليهم السلام برای معرفی شخصیت ممتاز حضرت اباالفضل العباس عليه السلام پیوسته از فضائل آن حضرت می فرمودند که ما در اثناء مطالب کتاب به برخی از آنها اشاره نموده ایم، در این جا نیز تبركا بعضی از آنها را بیان می کنیم.

امام على عليه السلام:

حضرت علی بن ابی طالب عليه السلام فرمودند: عباس عليه السلام در پیشگاه خدای تعالی دارای مقام بسیار ارجمندی است، خداوند به جای دو دست ( که در روز عاشورا فدا

ص: 276


1- الخصائص العباسيه صفحه: 333.

کرد) دو بال به او می دهد و او با آن دو بال همچون جعفر طیار، در فضای بهشت همراه فرشتگان پرواز می کند.(1)

همچنین در آن هنگام که در بستر شهادت بودند حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را طلبیده و او را به سینه اش چسبانید و فرمودند:

وَلَدِى وَ ستقر عینی بک فِي يَوْمِ الْقِيَامَةِ ؛

یعنی: فرزندم به زودی در روز قیامت، چشمم به وسیله وجود تو روشن می گردد.(2)

امام حسین عليه السلام:

حضرت سید الشهداء عليه السلام در شان حضرت اباالفضل العباس عليه السلام سخنان متعدد و گوناگونی فرموده اند که تبركا یک فرمایش آن امام عزیز را می آوریم:

در عصر تاسوعا به ایشان فرمودند:

ارْكَبْ بِنَفْسِي أَنْتَ تلقاهم وَ اسئلهم عَمَّا جائهم ؛

یعنی: برادرم! جانم به قربانت، سوار بر اسب شو و نزد دشمن برو و از آنها بپرس برای چه به این جا آمده اند ؟(3)

امام سجاد عليه السلام:

روزی امام سجاد عليه السلام به عبيد الله، فرزند حضرت اباالفضل العباس عليه السلام نگاه کرد و اشک در چشم های مبارکشان حلقه زده، سپس فرمودند: مَا مِنْ يَوْمٍ أَشَدُّ علی

ص: 277


1- العباس عليه السلام صفحه: 75.
2- معالي السبطين جلد: 1 صفحه: 454.
3- روضة الواعظین صفحه: 157.

رَسُولُ اللَّهِ صلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مِنْ يَوْمَ أُحُدٍ قُتِلَ فِيهِ عَمِّهِ حَمْزَةَ بْنِ عبدالمطلب اسدالله وَ أَسَدُ رَسُولِهِ وَ بَعْدَهُ يَوْمَ مَوْتَةَ قُتِلَ فِيهِ ابْنَ عَمِّهِ جَعْفَرِ بْنِ ابی طَالِبٍ ؛

یعنی: روزی دشوارتر از جنگ احد بر رسول خدا صلي الله عليه و آله نبود که عمویش حمزةبن عبد المطلب عليه السلام شیر خدا و شیر رسول خدا، کشته شد، بعد از آن نیز روز جنگ موته بود که پسر عمویش جعفر بن ابی طالب عليه السلام در آن کشته شد.

سپس فرمودند: وَ لَا يَوْمَ كَيَوْمِ الْحُسَيْنِ أَزُّ دُلَفُ اليه ثَلَاثُونَ أَلْفِ رَجُلٍ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ مِنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ كُلُّ يَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ عزوجل بِدَمِهِ وَ هُوَ بِاللَّهِ يُذَكِّرُهُمْ فَلَا يتعظون حَتَّى قَتَلُوهُ بَغْياً وَ ظُلْماً وَ عُدْوَاناً

یعنی: ولی هیچ روزی به سختی روز حسین عليه السلام نبود. سی هزار مرد به او هجوم آورده بودند در حالی که گمان می کردند از این امت اند، هر یک می خواست با ریختن خون او به خدا تقرب جوید. او آنها را به یاد خدا می انداخت، اما موعظه نمی شدند، تا آن که او را به ستم و جور و عداوت کشتند.

سپس فرمودند: رَحِمَ اللَّهُ الْعَبَّاسِ فَلَقَدْ آثَرَ وابلی وَ فَدَى أَخَاهُ بِنَفْسِهِ حَتَّى قُطِعَتْ يَدَاهُ فابدل اللَّهِ عزوجل بِهِمَا جَنَاحَيْنِ يَطِيرُ بِهِمَا مَعَ الْمَلَائِكَةِ فِي الْجَنَّةِ كَمَا جَعَلَ لِجَعْفَرِ بْنِ ابی طَالِبٍ . وَ انَّ لِلْعَبَّاسِ عِنْدَ اللَّهِ عزوجل مَنْزِلَةً يَغْبِطُهُ بِهَا جَمِيعِ الشُّهَدَاءِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ؛

یعنی: خدا عباس را رحمت کند، ایثار و گذشت و فداکاری کرد و بلا را به جان خرید و خود را قربان برادر نمود تا آن که دست هایش قطع شد، و خدا به جای آن دو دست، دو بال به او داد که با آنها در بهشت با فرشتگان پرواز می کند، چنان که برای جعفر بن ابی طالب نیز چنین کرده بود. عباس در نزد خدای تعالی منزلتی دارد که همه شهیدان در روز قیامت بر آن غبطه می خورند.(1)

ص: 278


1- امالى صدوق صفحه: 373.

امام صادق عليه السلام:

امام صادق عليه السلام فرمودند: كَانَ عَمِّنَا الْعَبَّاسِ عَلَيْهِ السَّلَامُ نَافِذُ الْبَصِيرَةِ ، صُلْبِ الایمان ، جَاهَدَ مَعَ أَبِي عبدالله ، وَ ابلی بَلاءً حُسْناً ، وَ مَضَى شَهِيداً .

یعنی: عموی ما عباس عليه السلام بینش و آگاهی و زیرکی خاص و ایمانی مستحکم داشت و در نزد ابا عبدالله مجاهدت کرد و به ابتلایی زیبا رسید و با شهادت جان سپرد.(1)

حضرت اباالفضل العباس عليه السلام و زینب کبری عليها السلام:

در زمان شهادت حضرت امیر المومنین عليه السلام، ایشان حضرت عباس را خواستند، سپس دستان زینب کبری را گرفته و در دستان ابا الفضل العباس عليه السلام گذاشته و فرمودند: بنی عَبَّاسٍ ! هَذِهِ وَدِيعَةُ منی الیک ، فَلَا تُقَصِّرَ فِي حِفْظِهَا وَ صِيَانَتِهَا ، فَقَالَ الْعَبَّاسُ عَلَيْهِ السَّلَامُ عَلَيْهِ لِأَبِيهِ وَ دُمُوعُهُ تَجْرِي عَلَى خَدَّيْهِ : لأنعمنک یا أَبَتَاهْ عَيْناً

یعنی: پسرم عباس! این امانتی است از من به تو، مبادا در حفظ و نگهداری آن کوتاهی کنی، حضرت اباالفضل العباس عليه السلام در حالی که اشکانش بر گونه هایش می ریخت فرمود: بر روی چشمانم ای پدر.

لذا حضرت ابا الفضل العباس عليه السلام همیشه اهتمام خاصی نسبت به حضرت زینب کبری عليها السلام داشتند و در تمام مسافرت ها، على الخصوص در وقایع جانسوز کربلاء، در تمامی احوالات کمک یار ایشان بود، به گونه ای که وقتی عصر عاشورا می خواستند اهل بیت عليهم السلام را سوار بر مرکب های بی محمل کنند و به اسارت ببرند حضرت زینب

ص: 279


1- عمدة الطالب صفحه: 356.

کبری عليها السلام رو به نهر علقمه کرده و با صدای بلند فرمودند: أَخِي عَبَّاسٍ ! أَنْتَ الَّذِي مِنَ الْمَدِينَةِ أركبتنی ، وَ هَاهُنَا أنزلتنى ، قُمِ الْآنَ فركبنی ، فهاهی نیاق الرَّحِيلَ ، تجاذبنا بالمسير .

یعنی: برادرم عباس! تو بودی که مرا از مدینه تا این جا سوار بر مرکب و در این سر زمین از مرکب پیاده کردي الآن بر خیز و مرا سوار کن که برای سوار بر شتر شدن به کمکت نیاز دارم، برخیز و ما را در این مسیر در بر گیر.(1)

حضرت ابالفضل العباس عليه السلام و امام زمان عليه السلام:

امام زمان ارواحنافداه در زیارتی که منسوب به وجود شریفشان هست خطاب به حضرت ابالفضل العباس عليه السلام می فرمایند:

السَّلَامُ عَلَى الْعَبَّاسِ بْنِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ، الْمُوَاسِي أَخَاهُ بِنَفْسِهِ ، ال آخُذُ لِغَدِهِ مِنْ أَمْسِهِ ، الفادى لَهُ الْوَاقِي ، السَّاعِىَ إِلَيْهِ بِمَائِهِ ، الْمَقْطُوعَةُ يَدَاهُ ، لَعَنَ اللَّهُ قَاتِلِيهِ يَزِيدَ بْنِ الرُّقَادِ ، وَ حَكِيمِ بْنِ الطُّفَيْلِ الطَّائِيِّ .

یعنی: سلام بر اباالفضل العباس فرزند امیر المؤمنین، که با جان خود برای برادر فداکاری کرد و از دیروز خود برای فردا توشه برگرفت، خود را فدای او کرد، با آوردن آب برای او و در راه او کوشید، دو دستش قطع شد؛ خداوند قاتلان او یزید بن رقاد جهنی و حکیم بن طفيل طایی را لعنت کند.(2)

این کلمات اشاره به جایگاه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام نزد امام عصر عليه السلام دارد و یک نوع تأییدیه بر قبولی زحمات و تلاش های ایشان در راه خدا است.

حضرت ولی عصرعليه السلام علاقه شدیدی به عموی بزرگوارشان دارند، این مساله از

ص: 280


1- الخصائص العباسیه صفحه: 339.
2- بحار الانوار جلد: 5 صفحه: 66.

سخن آن حضرت در تشرف حاج محمد على فشندی به محضر ایشان به دست می آید

استاد عزیزم ( جانم به فدایش) در کتاب ملاقات با امام زمان عليه السلام آورده اند:

در روز جمعه سیزدهم ذیقعده سال 1404 هجری قمری هنگامی که از حرم مطهر حضرت زينب عليها السلام در شام به طرف منزل بر می گشتیم جناب حجة الاسلام آقای قاضی زاهدی گلپایگانی را ملاقات کردم، ایشان قضیه زیر را برای من نقل کردند که از جهانی برای سالکین راه کمالات روحی آموزنده است.

معظم له گفتند: من در تهران از جناب آقای حاج محمد على فشندی که یکی از اخبار تهران است شنیدم که می گفت:

من از اول جوانی مقید بودم که تا ممکن است گناه نکنم و آن قدر به حج بروم تا به محضر مولایم حضرت بقية الله عليه السلام مشرف گردم، لذا سال ها به همین آرزو به مکه معظمه مشرف می شدم.

در یکی از این سال ها که عهده دار پذیرائی جمعی از حجاج هم بودم، شب هشتم ماه ذیحجه با جميع وسائل به صحراء عرفات رفتم تا بتوانم یک شب قبل از آن که حجاج به عرفات می روند، من برای زواری که با من بودند جای بهتری تهیه کنم.

تقریبأ عصر روز هفتم وقتی بارها را پیاده کرده و در یکی از چادر هائی که برای ما مهیا شده بود مستقر شدم. (ضمنا متوجه گردیده بودم که غیر از من هنوز کسی به عرفات نیامده) یکی از شرطه هائی که برای محافظت چادرها آنجا بود نزد من آمد و گفت:

تو چرا امشب این همه وسائل را به این جا آورده ای، مگر نمی دانی ممکن است سارقین در این بیابان بیایند و وسائلت را ببرند؟! به هر حال حالا که آمده ای باید تا

ص: 281

صبح بیدار بمانی و خودت از اموالت محافظت کنی.

گفتم: مانعی ندارد، بیدار می مانم و از اموالم محافظت می کنم. آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بیدار ماندم، تا آن که نیمه های شب دیدم سید بزرگواری که شال سبز به سر دارد به در خیمه من آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت: حاج محمد علی! سلام علیکم، من جواب دادم و از جا برخاستم. او وارد خیمه شد و پس از چند لحظه جمعی از جوان ها که هنوز تازه مو از صورتشان بیرون آمده بود مانند خدمت گزار به محضرش رسیدند، ابتدا مقداری از آنها ترسیدم، ولی پس از چند جمله که با آن آقا حرف زدم محبت او در دلم جای گرفت و به آنها اعتماد کردم، جوانها بیرون خیمه ایستاده بودند، ولی آن سید داخل خیمه شد.

او به من رو کرد و فرمود: حاج محمد علی خوشا به حالت، خوشا به حالت.

گفتم: چرا؟

فرمود: شبی در بیابان عرفات بیتوته کرده ای که جدم حضرت امام حسین عليه السلام هم در اینجا بیتوته کرده بود.

گفتم: در این شب چه باید بکنیم؟

فرمود: دو رکعت نماز می خوانیم، پس از حمد یازده قل هو الله بخوان. لذا بلند شدیم و این کار را با آن آقا انجام دادیم، پس از نماز آن آقا دعائی خواند که من از نظر مضامین مثلش را نشنیده بودم، حال خوشی داشت و اشک از دیدگانش جاری بود، سعی کردم که آن دعاء را حفظ کنم، آقا فرمود: این دعاء مخصوص امام معصوم است و تو هم آن را فراموش خواهی کرد.

سپس به آن آقا گفتم: ببینید من توحیدم خوب است؟

فرمود: بگو.

ص: 282

من هم به آیات آفاقیه و انفسيه به وجود خدا استدلال کردم و گفتم: معتقدم که با این دلائل خدائی هست.

فرمود: برای تو همین مقدار از خداشناسی کافی است.

سپس اعتقادم را به مسئله ولایت برای آن آقا عرض کردم.

فرمود :اعتقاد خوبی داری.

بعد از آن سؤال کردم: به نظر شما الآن امام زمان عليه السلام در کجا است؟

فرمود: الآن امام زمان عليه السلام در خیمه است.

سؤال کردم: روز عرفه که می گویند حضرت ولي عصر عليه السلام در عرفات است درکجای عرفات می باشند؟

فرمود: حدود جبل الرحمة.

گفتم: اگر کسی آنجا برود آن حضرت را می بیند؟

فرمود: بله او را می بیند ولی نمی شناسد.

گفتم: آیا فردا شب که شب عرفه است حضرت ولی عصر عليه السلام به خیمه های حجاج تشریف می آورند و به آنها توجهی دارند؟

فرمود: به خیمه شما می آید، زیرا شما فردا شب به عمویم حضرت اباالفضل عليه السلام متوسل می شوید، در این موقع آقا به من فرمودند: حاج محمد علی چائی داری؟ ناگهان متذكر شدم که من همه چیز آورده ام ولی چائی نیاورده ام.

عرض کردم آقا اتفاقا چائی نیاورده ام و چقدر خوب شد که شما تذکر دادید، زیرا فردا می روم و برای مسافرین چائی تهیه می کنم.

آقا فرمودند: حالا چائی با من، و از خیمه بیرون رفتند و مقداری که به صورت ظاهر چائی بود، ولی وقتی دم کردیم به قدری معطر و شیرین بود که من یقین کردم آن

ص: 283

چائی از چائی های دنیا نمی باشد، آوردند و به من دادند، من از آن چایی خوردم.

بعد فرمودند: غذائی داری بخوریم؟

گفتم: بلی نان و پنیر هست.

فرمودند :من پنیر نمی خورم.

گفتم: ماست هم هست.

فرمود: بیاور، من مقداری نان و ماست خدمتش گذاشتم، او از آن نان و ماست میل فرمود.

سپس فرمود: حاج محمد علی به تو صد ریال (سعودی) میدهم، برای پدرم یک عمره بجا بیاور.

عرض کردم: چشم، اسم پدر شما چیست؟

فرمود: اسم پدر من سید حسن است.

گفتم: اسم خودتان چیست؟

فرمود: سید مهدی، (پول را گرفتم) و در این موقع آقا از جا برخاست که برود، بغل باز کردم و او را به عنوان معانقه در بغل گرفتم، وقتی خواستم صورتش را ببوسم دیدم خال سیاه بسیارزیبایی روی گونه راستش قرار گرفته، لبهایم را روی آن خال گذاشتم و صورتش را بوسیدم.

پس از چند لحظه که از من جدا شد، هرچه در بیابان عرفات این طرف و آن طرف را نگاه کردم کسی را ندیدم، یک مرتبه متوجه شدم که او حضرت بقية الله ارواحنافداه بود، بخصوص که ایشان:

اسم مرا می دانست! فارسی حرف می زد! نامش مهدی بود! پسر امام حسن عسگری بود! بالاخره نشستم و زار زار گریه کردم، شرطه ها فکر می کردند که من خوابم

ص: 284

برده و سارقين اثاثیه ام را برده اند، دور من جمع شدند،

به آنها گفتم: شب است، مشغول مناجات بودم که گریه ام شدید شد.

فردای آن روز که اهل کاروان به عرفات آمدند برای روحانی کاروان قضیه را نقل کردم، او هم برای اهل کاروان جریان را شرح داد، در میان آنها شوری پیدا شد.

اول غروب شب عرفه نماز مغرب و عشاء را خواندیم، بعد از نماز با آن که به آنها نگفته بودم که آقا فرموده اند: فردا شب من به خیمه شما می آیم، زیرا شما به عمویم حضرت اباالفضل عليه السلام متوسل می شوید خود به خود روحانی کاروان روضه حضرت ابا الفضل را خواند، شوری برپا شده و اهل کاروان حال خوبی پیدا کرده بودند ولی من دائما منتظر مقدم مقدس حضرت بقية الله عليه السلام بودم.

بالاخره نزدیک بود روضه تمام شود که حوصله ام سر آمد، از میان مجلس برخاسته و از خیمه بیرون آمدم، دیدم حضرت ولی عصر ارواحنافداه بیرون خیمه ایستاده اند و به روضه گوش داده و گریه می کنند. خواستم داد بزنم و به مردم اعلام کنم که آقا اینجاست، با دست اشاره کردند که چیزی نگو و در زبان من تصرف فرمودند که نتوانستم چیزی بگویم، من این طرف در خیمه و حضرت بقية الله ارواحنافداه آن طرف خیمه ایستاده بودند و هر دویمان بر مصائب حضرت اباالفضل عليه السلام گریه می کردیم، من قدرت نداشتم حتی یک قدم به طرف حضرت ولي عصر ارواحنافداه حرکت کنم، وقتی روضه تمام شد آن حضرت هم تشریف بردند.

بله، مهمترین مطلبی که در این سرگذشت برای جلب توجه حضرت بقية الله عليه السلام به نظر می رسد توسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام و ذکر مصیبت آن حضرت است که حتما سالكين الى الله و کسانی که می خواهند با حضرت ولی عصر ارواحنافداه

ص: 285

ارتباط پیدا کنند باید از این اکسیر پر قیمت کاملا استفاده نمایند.(1)

لذا به جا است عاشقان حضرت ولی عصر ارواحنافداه دائما مبادرت به برگزاری روضه قمر بنی هاشم عليه السلام کرده تا ان شاء الله اگر خدا بخواهد حضور آن امام عزیز را درک نمایند، ضمنا باید به عرض برسانم که لازمه حضور امام زمان عليه السلام بر این نیست که حتما با چشم سر دیده و شناخته شوند، چه بسا حاضر شوند و کسی ایشان را نبیند یاببیند و نشناسد، مهم این است که ایشان نظر لطفی به ما بنمایند.

مقام حضرت اباالفضل العباس عليه السلام روز قیامت

روزی است که خدای تعالی در وصفش فرموده: "يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ"(2) یعنی: روزی که انسان از برادر و خواهر و پدر که نزدیک ترین افراد به انسان هستند فرار می کند، و "یوم الفصل" است(3)یعنی: روز جدایی است، "یوم التغابن" است،(4) "يوم الحسره" است، (5)و احوالاتی دارد که باعث متحیر شدن انسان ها می گردد و در آن هنگام همه چشم امید به شفاعت اهل بیت عليهم السلام دارند و این جا است که مقام رفیع حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مشخص می گردد.

وقتی روز قیامت برپا می شود، پیامبر اکرم صلي الله عليه و آله به علی بن ابی طالب عليهما السلام می فرمایند: به حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام بگو؛ برای شفاعت و نجات امت چه داری؟

حضرت علی بن ابی طالب عليه السلام پیام پیامبر اکرم صلي الله عليه آله را به حضرت فاطمه

ص: 286


1- ملاقات با امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف صفحه: 55.
2- سوره عبس آیه: 34 الی 35.
3- سوره صافات آیه: 21.
4- سوره تغابن آیه: 9.
5- سوره مریم آیه: 39.

زهراء عليها السلام ابلاغ می کند، ایشان در پاسخ می فرمایند:

یا امیرالمؤمنین ! كَفَانَا لَا جَلَّ هَذَا الْمَقَامِ الْيَدَانِ المقطوعتان مِنِ ابْنِي الْعَبَّاسِ عَلَيْهِ السَّلَامُ ؛

ای امیرمؤمنان! دو دست بریده پسرم عباس عليه السلام برای ما در مورد مقام شفاعت کافی است.(1)

در آن روز همه خلایق مقام حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را می بینند، امام سجاد عليه السلام فرمود: تمام شهداء به مقام ایشان غبطه می خورند.

از آنجا که کلام امام سجاد عليه السلام اطلاق دارد، فهمیده می شود که حتی انبیاء و اولیاء ( به جز چهارده معصوم که درباره ایشان دلیل خاص داریم) همه و همه به مقام ایشان غبطه خورده و آرزو می کنند: ای کاش ما نیز مقامی همچون اباالفضل العباس عليه السلام داشتیم

معجزه جاوید

یکی از القاب وجود نازنین قمر بنی هاشم عليه السلام "ساقی" است و بر هیچ کس پوشیده نیست که رابطه تنگاتنگی مابین هر ساقی با آب وجود دارد آن هم ساقی ای که با لبان تشنه به شهادت رسیده باشد، اما این مساله درباره حضرت اباالفضل العباس عليه السلام تبدیل به معجزه ماندگاری شده است.

مطالبی که در این جا آورده ایم برگرفته شده از سایت جهانی آستان مقدس حضرت اباالفضل العباس عليه السلام است که بیانگر وجود آبی عجیب در مجاورت قبر شریف حضرت اباالفضل العباس عليه السلام می باشد.

يتصف الْمَاءِ الْمُبَارَكِ فِي سِرْدَابِ الْحَضْرَةِ الشَّرِيفَةِ بالعذوبة وَ النقاء وَ يَخْلُو مِنْ

ص: 287


1- معالي السبطين جلد: 1 صفحه: 452.

الطَّعْمُ المج أَوِ الْمَالِحُ المتصفة بِهِ الْمِيَاهِ الجوفية عَادَةً ، كَمَا أَنَّ الَّذِي يَسِيرُ فِي السرداب لا يُغَيِّرُ سَيْرِهِ صَفَاءِ الْمَاءِ .

لَوْ أَرَدْنا الْبَحْثَ عَنْ تَفْسِيرِ علمی وَاضِحُ وَ مَحْسُوسٍ لذلک النقاء فَلَنْ تَجِدَهُ ، وَ لَنْ يَبْقَ أَمَامَنَا سِوَى التَّفْسِيرِ الغيبي المرتبط بِطُهْرِ الْمَكَانِ وَ مَقَامُ صَاحِبِهِ ، وَ كَأَنَّ هَذَا الْمَاءِ أَرَادَ هَذِهِ الْمَرَّةِ الْمَجِي ءِ بِنَفْسِهِ إِلَى صَاحِبِ الْجُودِ بَعْدَ أَنْ وَرْدِهِ فِي تِلْكَ اللحظات الَّتِي أشعلها لهيب الْعَطَشُ فِي ملحمة الْطُفْ الْعَظِيمَةِ وَ لَمْ يَشْرَبْ قَطْرَةٍ مِنْهُ ! وَ قَبَّلَ أَنْ نواصل حَدِيثَنَا عَنْ سِرْ هَذَا النقاء عَلَيْنَا الْإِحَاطَةِ بالسرداب الَّذِي يَحْوِيهِ .

یعنی: از ویژگی های آب موجود در سرداب مطهر حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شیرینی، خلوص، شور نبودن و پاکی منحصر به فرد آن است که بر خلاف تمامی آب های زیر زمینی، پس از ورود به سرداب، تمام این ویژگی را حفظ می کند.

تحقیقات علمی برای یافتن دلیل این ویژگی های معجزه گونه، بی نتیجه مانده است و تنها راه پاسخ به این سؤال بزرگ، تفسير غیبی و ماورائی آن و ارتباط این آب با صاحب باکرامت این مکان مقدس است.

گویی این آب، قصد دارد با عرضه خود به محضر علمدار کربلاء، عطش لحظه های دل شکن غربتش را، هنگامی که بر شریعه فرات، لب های خشک و عطشناکش را به یاد سید و مولا و امامش، تشنه نگاه داشت، برطرف کند! و آیا این آب با چنین هدف گرانسنگی، جز پاکی و خلوص و شیرینی می تواند ویژگی های دیگری داشته باشد؟!

إِنَّ السرداب عِبَارَةُ عَنِ نَسَخْتُ مِنَ الْحَرَمِ الْعَلَوِيِّ لِأَبِي الْفَضْلِ الْعَبَّاسِ عَلَيْهِ السَّلَامُ وَ أروقته ، وَ لَكِنَّ بِسَبَبِ التصاميم الإنشائية الْقَدِيمَةِ فِي الْفَتْرَةِ الَّتِي بُنِيَ فِيهِ المرقد أَوَاسِطِ الْقَرْنِ الثَّامِنُ الهجرى فَإِنَّهَا استلزمت أَنْ يَكُونَ سَمَكُ الْجُدْرَانِ فِي السرداب أَكْثَرَ مِنِ الْجُدْرَانِ الْعَلَوِيَّةِ الَّتِي تَقَعُ فَوْقَهُ بِنِسْبَةِ كَبِيرَةً قَدْ تَصِلُ لأضعاف عِدَّةٍ ، طبعا لِتَكُونَ قَادِرَةُ عَلَى تَحْمِلُ

ص: 288

ثَقُلَ الْبِنَاءِ الْأَعْلَى فِي ظِلِّ غِيَابُ التقنيات الحديثة الَّتِي لَا تقتضى إِلَّا زِيَادَةُ فِي سمک جدران الأسس والسرداب بشكل أَكْثَرَ بِقَلِيلٍ مِنِ الْجُدْرَانِ الْعَلَوِيَّةِ ، وَ بالتالي فالأروقة السفلي وَ الْحَرَمِ الْأَسْفَلِ ( الَّتِي تَكُونُ بمجموعها سِرْدَابِ الْقَبْرِ الشَّرِيفِ ) تَبْدُوَ كممرات ضَيِّقَةُ لَا كفضاءات مثيلاتها فَوْقَهَا الَّتِي يَظْهَرُ عَلَيْهَا الْوُسْعِ مُمَثَّلَةُ بِالْحَرَمِ وَ أروقته .

بنای سرداب مقدس که مساحت آن برابر با مساحت حرم مطهر و رواق های موجود در آن است، مربوط به اواسط قرن هشتم هجری می باشد و دارای دیوارهای ضخیم تری نسبت به دیوارهای موجود در حرم مقدس است و در طول تاریخ بارها بر ضخامت آن افزوده شده تا بتواند وزن بالای بنای فوقانی را تحمل نماید. این در حالی است که در فناوری های جدید برای تحمل بنای فوقانی، ضخامت دیوارهای بنای تحتانی می بایست تنها کمی ضخیم تر باشد. همین مسئله باعث شده راهروهای موجود در سرداب مطهر، به دلیل ضخامت بیش از اندازه ی دیوارهای موجود، تبدیل به راهروهای تنگ و کم عرض شود. با توجه به این مسئله، آستان مقدس حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام از سال 2008 میلادی، مقاوم سازی و بهینه سازی سرداب مقدس را در دستور کار خود قرار داده است.

لَقَدْ خَصَّ اللَّهُ أَوْلِيَاءَهُ وَ أَسْبَغَ عَلَيْهِمْ نَعَماً لَمْ يُخَصُّ بِهَا بَاقِي خَلْقِهِ لِأَنَّهُمْ أَخْلِصُوا الطَّاعَةِ وَ القربي إِلَيْهِ وَ الزلفي لَدَيْهِ ، وَ لَيْسَ لِأَحَدِ الِاعْتِرَاضُ عَلَى ذَلِكَ فَهُوَ جَلَّ وَ عَلَا لَا يُسْأَلُ عَنْ فِعْلِ وَهْمُ يُسْأَلُونَ .

وَ مَنْ أَوْلِيَائِهِ الْمُقَرَّبِينَ وَ عِبَادِهِ الصَّالِحِينَ حَضَرَتِ مَوْلَانَا أَبِي الْفَضْلِ الْعَبَّاسِ ابْنِ أميرَالمُؤمِنينَ وَ سَيِّدُ الموحدین عَل

خداوند خصوصیت ها و نعمت هایی را به اولیای خاص خود اختصاص داده که دیگر بندگانش از آن محروم هستند، زیرا آنها در بندگی و قرابت به وی خلوص نیت از خود نشان دادند.

ص: 289

از جمله اولیای مقرب و از جله بندگان صالح خداوند متعال، مولا و سرورمان حضرت اباالفضل العباس عليه السلام می باشد، و این به خاطر اصل و نسب هاشمی و ادب علوی و علم الهی است که در خانه پدرش امام على عليه السلام بر اساس آن پرورش یافت. علاوه بر آن، اخلاص، بندگی و وفاداری اش نسبت به امام حسن و امام حسین عليهما السلام سرور جوانان اهل بهشت می باشد.

بنابراین می بینیم که خداوند به این بنده وفادارش انواع و اقسام نعمت ها را از هر طرف ارزانی داشته و علاوه بر این که او را در خانه امام علی عليه السلام قرار داده، به او در بین مسلمانان بیش از سیزده قرن و نیم ماندگاری عطا کرده است، به طوری که ضرب المثل اخلاص و اطاعت از یک طرف، و از طرف دیگر مورد ارج خداوند در دنیا و آخرت شده است.

از جمله نعمت ها و رازهای عجیبی که خداوند به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ارزانی داشته، همان آب مبارک و گوارایی است که پیرامون مقبره شریف او می باشد و در سرداب این مقبره جریان می یابد.

همگان می پرسند: راز وجود این آب مبارک در چنین مکانی چیست و چرا چنین آبی در دیگر اماکن وجود ندارد؟

وجود چنین آب مبارکی در این مکان هیچ جای تعجبی ندارد، زیرا این آب با مرقد شریفی در تماس است که پیکر مطهر نفس زکیه حضرت ابا الفضل العباس عليه السلام در آن قرار دارد و همین موضوع باعث پاکیزگی این آب و عدم تغییر طعم آن شده و باعث گردیده تا خداوند شفای عاجل را در آن قرار دهد که بارها پس از سقوط صدام و حتی در زمان حکومت او با این موضوع روبرو شده ایم.

امر تعجب برانگیز این است که اگر تنها چند متر از حرم مطهر خارج شده و به

ص: 290

یکی از سرداب های ساختمان های مجاور برویم که فقط چند متر از این سرداب فاصله دارد، در آن با آبی روبرو می شویم که بد رنگ و بدبو بوده و با جلبک و خزه پوشیده شده و بوی بدی که معمولا از آب های راکد پخش می شود، از آن بلند گردیده و رنگ آن نیز متغیر است.

اگر این را نیز بیفزاییم که شهر کربلای معلی به دلیل کوتاهی های نظام های سابق، به ویژه نظام دیکتاتوری و سرنگون شده صدام بر دریاچه ای از آب های زیر زمینی مختلط به زهکشی های شبکه تصفیه آب های سبک و سنگین فرسایش یافته، شناور است و این که زمین آن نیز بر نفوذ سریع این آبها به درون خود کمک می کند، درک خواهیم کرد که نوعی راز الهی وجود دارد که مانع از جریان یافتن آن آب ها به آب این سرداب زیر زمینی و عدم مختلط شدن با آن از طریق لایه های خاک شکننده وجود دارد، در حالی که زمین این صحن، پایینتر از سطح شهر مقدس کربلاء، و سرداب نیز پایین تر از صحن قرار دارد.

یکی از فضلای حوزه علمیه نجف اشرف درباره راز آب سرداب قبر حضرت ابا الفضل العباس عليه السلام می گوید:

این آب برای کسی که پس از ورود به آنجا در موردش تأمل کرده، خالی ازکرامات نیست و تجربه کرامات آن را در زمینه شفای بیماران ثابت کرده اگر این امور اسراری داشته باشد، تنها از طریق آثار ارجمند ائمه اطهار عليهم السلام می توان به کنه آن پی برد. گویا وجود این آب به رابطه گرم بین حضرت ابالفضل العباس عليه السلام و این آب در واقعه طف اشاره دارد، شاید مشیت الهی این قبر شریف را با این آب مبارک متمایز کرده است.(1)

آنچه قابل بیان می باشد این است که همه می دانند هر آبی که بیشتر از 10 روز در

ص: 291


1- برگرفته شده از سایت الكفيل.

جایی بماند گندیده می شود و تبدیل به مرداب می گردد و حال این که این آب با وجود این که راه ورود و خروجی ندارد، سال ها است که پاک و تمیز و گوارا مانده است.

استاد عزیزم (جانم به فدایش) در سال 1380 هجری شمسی با معیت فرزند ارشدشان به عراق مشرف شدند.

در آن سفر به دستور مسئولین عراقی، معظم له را با مأمورین امنیتی برای بازدید اماکن مقدسه همه جا بردند حتی ایشان می فرمایند: یک شب درب سرداب حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را گشودند و ما به چشم خود دیدیم که چگونه اطراف قبر مطهر آن حضرت را تا کمر آب گرفته و بر قبر مطهر مسلط نشده بود، وارد آب شده و نزدیک قبر مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام رفتیم و خود را از آن آب متبرک نموده و اشک زیادی ریختیم و حال عجیبی پیدا کردیم و این موضوع برای همه ما بسیار اعجاب انگیز بود.

مشاهد مشرفه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام

اشاره

در پایان برای حسن ختام عرض می کنیم در سرزمین مقدس کربلاء علاوه بر حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مکان های دیگری هم متعلق به آن یگانه روزگار هست که عاشقان آن حضرت را گرد خود جمع نموده و این خود ویژگی خاصی است.

1-مقام كف اليمين

در قسمت شمال شرقی صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مکانی قرار دارد که معروف به دست راست ایشان است، زمانی که آن حضرت از شریعه فرات خارج شد تا مشک آب را به حرم حضرت سیدالشهداء عليه السلام برساند، در این مکان ضربتی به دست راستشان اصابت کرده و قطع شد که پس از آن فرمودند:

وَ اللَّهُ أَنْ قطعتموا یمینی***أَنِّي احامی أَبَداً عَنْ دینی

ص: 292

و در همین مکان بود که حضرت سیدالشهداء عليه السلام از اسب پیاده شده و بر دستان آن حضرت بوسه زدند.

2-مقام كف اليسار

در قسمت جنوب شرقی صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مکانی است که مقام دست چپ حضرت عباس عليه السلام نام دارد و حکیم بن طفیل در این جا دست چپ آن حضرت را قطع نموده و ایشان فرمودند:

قَدْ قَطَعُوا بِبَغْيِهِمْ يساری***فاصلهم يَا رَبِّ حَرَّ النَّارِ

3-خیمه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام

خیمه گاه محلی است که امام حسین عليه السلام پس از رسیدن به سرزمین مقدس کربلاء در آنجا فرود آمد و خیمه زد. منطقه ای که از آب فاصله داشت و با یک سلسله تپه که از شمال شرقی تا جنوب و غرب کشیده می شد محاصره شده بود. مجموعه این منطقه، یک نیم دایره تشکیل می داد و اهل بیت علیهم السلام در همین محل استقرار یافته بودند و از میدان درگیری و نیروهای دشمن فاصله داشتند، و در جایی بود که تیرهای اردوی دشمن به آنجا نمی رسید ولی سپاه انبوه کوفه، محل را محاصره کردند.

خیمه حضرت زينب عليها السلام را پشت خیمه امام حسین عليه السلام نصب کردند و خیام جوانان بنی هاشم اطراف خیام زنان و اطفال بود.

امروزه خیمه حضرت ابالفضل العباس عليه السلام اولین خیمه ای است که زائران در هنگام ورود به خیمه گاه در آنجا توقف می کنند و این نشان دهنده حراست و پاسداری ایشان از اهل بیت عليهم السلام است.

پایان

یا کاشف الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ اکشف کربی بِحَقِّ أَخِيكَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ

رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ

ص: 293

فهرست منابع و مآخذ

«الف»

1- القرآن الكريم.

2- ابصار العين في انصار الحسين عليه السلام (1 جلد) تألیف شیخ محمد بن طاهر سماوی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

3- ابوالشهداء الحسين بن على عليه السلام (1جلد) تأليف عباس محمود العقاد، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

4- ابوطالب اسوه مقاومت و ایمان (1 جلد) تألیف اسدالله رضایی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

5- اثبات الوصية للامام علی بن ابی طالب عليهماالسلام (1جلد) تالیف علی بن حسین مسعودی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

6- احقاق الحق و ازهاق الباطل (34 جلد) تالیف قاضی نور الله المرعشي التستری، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

7- ادب الطف او شعراء الحسين عليه السلام (10 جلد) تأليف جواد شبر، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

8- ارشاد السارى لشرح صحيح البخاری (10 جلد) تأليف أحمد بن محمد بن ابی بکر بن عبد الملک القسطلانی مصری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی .

9- اسد الغابة في معرفة الصحابه ( 6 جلد) تالیف ابو الحسن علی بن محمد بن محمد بن عبد الكريم شیبانی جزری { مشهور به عز الدين بن اثیر}، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

10- اعلام الدين في صفات المؤمنین (1جلد) تأليف ابو محمد حسن بن ابی الحسن دیلمی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

11- اعلام الناس في فضائل العباس عليه السلام (3 جلد) تالیف سید سعید بن سید ابراهیم بهبهانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

12- اعلام الوری باعلام الهدی (2 جلد) تاليف فضل بن حسن طبرسی، شیعه مذهب، زبان کتاب

ص: 294

عربی

13- اعیان الشيعة (1 جلد) تألیف سید محسن امین، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

14- اقضية رسول الله ( 1جلد) تأليف محمد بن فرج ابن طلاع، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

15- اکسير العبادات في اسرار الشهادات المقتل الملم بما ساه الحسين (3 جلد) تألیف آقا بن عابد الشيرواني الحائری معروف به ابا الفضل الدربندی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

16- اكمال الدين و تمام النعمة ( 2 جلد) تأليف ابن بابویه محمد بن على {معروف به شیخ صدوق}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

17- الاتحاف بحب الاشراف (1 جلد) تأليف جمال الدین ابو محمد عبد الله بن محمد بن عامر شبراوی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

18- الاحتجاج على اهل اللجاج (2 جلد) تأليف أحمد بن علی طبرسی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

19- الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد (2 جلد) تأليف محمد بن محمد بن نعمان {معروف به شیخ مفید}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

20- الاخبار الطوال( 1 جلد) تأليف ابوحنيفه احمد بن داود دینوری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

21- الاستیعاب (4 جلد) تأليف ابو عمر يوسف بن عبد الله بن محمد بن عبدالبر عاصم نمری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

22- الاصابة في تمييز الصحابة ( 8 جلد) تأليف شهاب الدین ابوالفضل احمد بن علی بن محمد بن محمد بن علی بن احمد بن محمود بن احمد حجر عسقلانی کنانی مصری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

23 - الأصول الستة عشر (1 جلد) تأليف عده ای از علماء، شیعی، زبان کتاب عربی

24- الاعلام ( 8 جلد) تأليف خير الدين الزرکلی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

25 - الاغانی ( 25 جلد) تألیف علی بن حسین بن محمد اموی قرشی {معروف به ابو الفرج اصفهانی }، زیدی مذهب، زبان کتاب عربی

26 - الأمالی (للصدوق) (1 جلد) تأليف ابن بابویه محمد بن علی قمی {معروف به شیخ صدوق}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

27 - الأمالي (للطوسی) ( 1 جلد) تأليف محمد ابن الحسن {معروف به شیخ طوسی }، شیعه مذهب،

ص: 295

زبان کتاب عربی

28- الأمالي (للمفيد) ( (جلد) تأليف محمد بن محمد بن نعمان {معروف به شیخ مفید}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

29- الامامة و السياسة (2 جلد) تأليف ابو محمد عبد الله بن مسلم { معروف به ابن قتیبه دینوری }، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

30- الانوار البهية في تواريخ الحجج الالهية ( 1 جلد) تألیف شیخ عباس قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

31- البداية و النهاية ( 15 جلد) تأليف عماد الدين اسماعیل بن کثیر دمشقی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

32- البدء و التاريخ (6 جلد) تأليف شمس الدين بن احمد ابوعبدالله شاهی { معروف به بشاریف} ، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

33- البرهان في تفسير القرآن (5 جلد) تأليف هاشم بن سليمان بحرانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

34- البضاعة المزجاة ( شرح کتاب الروضة الكافي لابن قاریاغدی) (2 جلد) تأليف محمد حسین بن قاریاغدی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

35- التبيين في انساب القريشيين تأليف موفق الدين ابن قدامه مقدسی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

36- التوحید (1 جلد ) تاليف محمد بن علی بن حسین بن بابویه قمی { معروف به شیخ صدوق} ، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

37- الثاقب في المناقب (1 جلد) تأليف محمد بن علی بن حمزه طوسی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

38- الجعفريات ( الاشعثيات ) ( 1 جلد) تأليف محمد بن محمد بن اشعث، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

39- الجمل و النصرة لسيد العترة في حرب البصره (1 جلد ) تاليف محمد بن محمد بن نعمان {معروف به شیخ مفید}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

40-(الحجة علىالذاهب الى کفر ابی طالب) ایمان ابی طالب (1 جلد) تأليف فخار بن معد

ص: 296

الموسوی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

41 - الحسین و السنة ( 1 جلد) تألیف عبدالعزيز الطباطبایی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

42 - الخرائج و الجرائح (3 جلد) تأليف سعيد بن هبة الله قطب الدین راوندی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

43 - الخصائص العباسية (1 جلد) تأليف محمد ابراهيم الكلباسي النجفی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

44 - الخصال (2 جلد) تأليف محمد بن علی بن حسین بن بابویه قمی {معروف به شیخ صدوق} ، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

45 - الدر النظيم في مناقب الائمة اللهامیم (1جلد) تأليف جمال الدین یوسف شامی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

46- الدرجات الرفيعة في طبقات الشيعة (1 جلد) تألیف علی خان بن احمد مدنی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

47 - الدمعة الساكبه في أحوال النبي و العترة الطاهرة ( 8 جلد) تأليف محمد باقر بن عبد الكريم بهبهانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

48 - الرد على المتعصب العنيد المانع من ذم اليزيد تأليف جمال الدين ابي الفرج عبد الرحمن بن علی بن محمدبن جوزی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی .

49 - الروض الانف في شرح السيرة النبوية( 7جلد) تأليف ابو القاسم عبد الرحمن بن خطيب سهیلی آندلسی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

50- السيرة النبوية ( 2 جلد) تأليف عبد الملک بن هشام، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

51- الشعر و الشعراء (2 جلد) تأليف عبد الله بن مسلم بن قتیبه، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

52- الصواعق المحرقة في الرد على أهل البدع و الزندقة ( 1 جلد) تأليف احمد بن محمد بن حجر هیثمی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

53 -الطبقات الكبری ( 8 جلد) تأليف ابو عبد الله محمد بن سعد بن منيع { معروف به کاتب واقدی}، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

54- العباس عليه السلام (1 جلد ) تأليف عبد الرزاق المقرم، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

55 -العباس بن على رائد الكرامة و الفداء في الاسل (1 جلد) تأليف باقر شريف القرشی، شیعه

ص: 297

مذهب، زبان کتاب عربی.

56- العدد القوية لدفع المخاوف اليوميه ( 1 جلد) تأليف رضی الدین علی بن يوسف بن مطهر حلى برادر علامه حلی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

57- العدل الشاهد في تحقيق المشاهد تأليف السيد عثمان مدوخ حنفی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

58 - العقد الفريد ( 9 جلد ) تاليف احمد بن محمد بن عبد ربه، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

59- الغارات او الاستنفار و الغارات (2 جلد) تأليف ابراهيم بن محمد بن سعید بن هلال ثقفی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

60- الغدير في الكتاب و السنة و الادب (11 جلد) تأليف علامه عبدالحسین امینی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

61- الغيبة (للطوسی) (1 جلد) تأليف ابو جعفر محمد بن حسن طوسی {معروف به شیخ طوسی و شیخ الطائفه}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

62- الغيبة للنعمانی (1 جلد) تالیف ابو عبدالله محمد بن ابراهیم بن جعفر کاتب نعمانی {معروف به ابن زینب }، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

63- الفائق في غريب الحديث (4 جلد) تأليف محمود بن عمر زمخشری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

64- الفتوح ( 9 جلد) تأليف ابو محمد احمد بن على اعثم کوفی الکندی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

65- الفصول المهمة في معرفة الأئمة ( 2 جلد) تألیف علی بن محمد بن صباغ، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

66- الكافي ( 8 جلد) تأليف ثقة الاسلام محمد بن یعقوب کلینی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

67- الكامل في التاريخ (13 جلد) تأليف ابو الحسن علی بن محمد بن محمد بن عبد الكريم شیبانی جزری {معروف به عزالدين ابن اثیر}، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

68- اللهوف على قتلي الطفوف (1جلد) تألیف سید ابن طاووس، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

69- المجالس العاشورية في الماتم الحسينية (1 جلد) تأليف عبدالله بن الحاج حسن آل درویش، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

ص: 298

70- المجدي في انساب الطالبين (1 جلد ) تاليف على بن محمد عمری {معروف به ابن صوفی}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

71- المحاسن (2 جلد) تأليف احمد بن محمد بن خالد برقی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

72- المحاضرات و المحاورات (1 جلد) تأليف عبد الرحمن بن ابی بکر سیوطی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

73- المحبر (1 جلد) تأليف محمد بن حبیب بغدادی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

74- المزار (1 جلد) تأليف مهدی قزوینی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

75- المزار الكبير(1جلد) تأليف محمد بن جعفربن مشهدی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

76- المستدرک المختار في مناقب وصى المختار (1جلد) تألیف یحیی بن بطريق حلی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

77- المسترشد في امامة علی بن ابی طالب عليه السلام(1جلد) تأليف محمد بن جریر بن رستم طبری آملی كبير، شيعه مذهب، زبان کتاب عربی.

78- المغازی (3 جلد) تأليف محمد بن عمر واقدی، مجهول المذهب، زبان کتاب عربی.

79- المنتظم في تاريخ الملوک و الامم ( 19 جلد) تأليف ابو الفرج جمال الدين عبد الرحمن بن على بن عبد الله بن جمادی بن محمد بن جعفر الجوزی قرشی تیمی بکری بغدادی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

80- المنتخب للطريحي في جمع المرائي و الخطب المشتهر بالفخری ( 1 جلد) تأليف فخر الدين بن محمد طریحی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

81- المنجد الطلاب (2 جلد) تأليف لويس معلوف، مسیحی مذهب، زبان کتاب عربی

82- المنمق في اخبار قریش (1 جلد) تأليف محمد بن حبیب بغدادی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

83- المواهب اللدنية بالمنح المحمدية في السيرة النبوية (3 جلد) تأليف شهاب الدين احمد بن محمد قسطلانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

84- الموسوعة الكبرى عن فاطمة الزهرا سلام الله عليها (25 جلد) تأليف اسماعیل انصاری زنجانی خوئینی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

85- الوافي بالوفيات (18 جلد) تأليف صلاح الدين خليل بن ایبک الصفدی، سنی مذهب، زبان

ص: 299

کتاب عربی

86- الوقايع و الحوادث (3 جلد) تأليف محمد باقر ملبوبی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

87- الهداية الكبری (1 جلد) تأليف حسین بن حمدان خصیبی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

88- امام حسین عليه السلام ( 1جلد) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

89- امام مجتبی عليه السلام( 1 جلد) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

90- امتاع الأسماع بما للرسول من الأبناء و الاحوال و الحفدة و المتاع ( 15 جلد) تأليف تقي الدين ابو محمد احمد بن علی بن عبد القادر مقریزی شافعی ، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

91- امير المؤمنین عليه السلام (1 جلد) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

92- انساب الاشرف (13 جلد) تاليف بلاذری، ابو الحسن احمد بن يحيى بن جابر بن داود، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

93-انوار الزهراء عليها السلام (1 جلد) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

94-انوار صاحب الزمان عجل الله تعالي فرجه الشريف(1 جلد) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

95-انیس المؤمنین (1 جلد) تأليف محمد بن اسحاق حموی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

«ب»

96- با اختران تابناک ترجمه الأنوار اللامعه في شرح الزيارة الجامعة (1 جلد) تأليف عبدالله شبر ترجمه عباسعلی سلطانی گلشیخی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

97- بحار الانوار الجامعة لدرر اخبار الائمة ال اطهار عليهم السلام (111 جلد ) تأليف علامه محمد باقر مجلسی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

98- بطل العلقمی (1 جلد) تألیف شیخ عبد الواحد المظفر ، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

99- بغية الوعاة في طبقات اللغويين و النحاة (2 جلد) تأليف جلال الدين عبد الرحمن بن ابو بکر سیوطی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

ص: 300

100-بیت الاحزان (1 جلد) تالیف شیخ عباس قمی،، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

«پ»

101- پرواز روح (1 جلد) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

«ت»

102- تاج العروس من جواهر القاموس ( 20 جلد) تأليف مرتضی زبیدی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

103- تاج المواليد ( 1 جلد) تأليف فضل بن حسن طبرسی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

104- تاریخ ابن خلدون ( 8 جلد) تأليف ابو زید عبد الرحمن بن ابو عبدالله محمد بن محمد بن ابو بكر محمد بن الحسن بن محمد بن جابر بن محمد بن ابراهيم بن عبد الرحمن بن خلدون حضر می اشبیلی تونسی {ملقب به ولى الدين}، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

105- تاريخ الاسلام و وفیات المشاهير و الاعلام (52جلد) تأليف شمس الدين ابو عبدالله محمد بن عثمان بن قایماز ذهبی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

106- تاریخ امام حسین یا موسوعة الامام الحسين عليه السلام ( 24 جلد) تألیف گروهی از نویسندگان سازمان پژوهش و برنامه ریزی آموزشی، دفتر انتشارات کمک آموزشی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

107- تاریخ الامم و الملوک مشهور به تاریخ طبری (11 جلد) تأليف محمد بن جریر طبری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

108- تاریخ الخلفاء ( للسيوطي )( 1جلد) تاليف جلال الدين عبد الرحمن بن ابی بکر سیوطی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

109- تاريخ الخميس في احوال انفس النفيس (2 جلد) تأليف حسین بن محمد بن دیار بکری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

110- تاریخ بغداد و مدينة الاسلام (24 جلد) تأليف أحمد بن على {معروف به خطیب بغدادی}، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

111- تاریخ تکایا و عزاداری قم (1 جلد) تأليف مهدی عباسی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

112- سیره رسول خدا صلي الله عليه و اله ( تاریخ سیاسی اسلام) (1جلد) تأليف رسول جعفریان، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

ص: 301

113- تاريخ مدينة دمشق (80 جلد ) تاليف على بن حسن ابن عساکر، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

114- تاریخ الیعقوبی (2 جلد) تأليف احمد بن ابی یعقوب اسحاق بن جعفر بن وهب واضع، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

115- تحفة المجالس (1 جلد) تأليف ابن تاج الدین محمد سلطان حسن، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

116- تذكرة الخواص (1جلد) تألیف شمس الدين ابو المظفر يوسف بن قزاوغلی بن عبدالله بغدادی {معروف به سبط ابن جوزی}، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

117- تذكرة الشهداء ( 1جلد) تأليف علامه ملا حبیب الله شریف کاشانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

118-تسلية المجالس و زينة المجالس ( مقتل الحسین عليه السلام) (2 جلد) تأليف محمد ابن ابی طالب حسینی موسوی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

119-تصنیف غرر الحکم و درر الكلم (1 جلد) تأليف عبدالواحد بن محمد تمیمی آمدی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

120- تفسير اثنی عشری (14 جلد) تأليف حسین بن احمد حسینی شاه عبد العظيمی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

121- تفسير امام حسن عسکری عليه السلام (جلد) منسوب به امام عسکری علیه السلام، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

122 - تفصيل وسائل الشيعه الی تحصیل مسائل الشريعه { مشهور به وسائل الشيعه}( 30جلد) تأليف محمد بن حسن {معروف به شیخ حر عاملی}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

123- تنقیح المقال في علم الرجال (3جلد) تأليف عبدالله مامقانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

124- تهذيب الكمال في اسماء الرجال ( 35 جلد) تأليف جمال الدين المزي، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

«ث»

125- ثواب الاعمال و عقاب الاعمال ( 1 جلد) تأليف محمد بن علی بن بابویه قمی {معروف به شیخ صدوق}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

ص: 302

126- جامع احادیث شیعه (للبروجردی)( 31 جلد) تألیف سید حسین بن سید علی طباطبایی بروجردی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

127- جامع الدرر (گنجینه اخلاق )(1جلد) تأليف حسین فاطمی قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

128- جامع الرواة و ازاحة الاشتباهات عن الطرق و الاسناد ( 2 جلد) تأليف محمد بن علی اردبیلی ، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

129- جلاء العيون (1 جلد) تأليف علامه محمد باقر مجلسی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

«چ»

130- چهره درخشان قمر بنی هاشم ابو الفضل العباس عليه السلام ( 5 جلد ) تاليف على ربانی خلخالی، شیعه مذهب.،شيعه مذهب زبان کتاب فارسی.

«ح»

131- حبيب السير في اخبار افراد البشر (4 جلد) تألیف غیاث الدین خواند میر، سنی مذهب، زبان کتاب فارسی

132- حديقة النسب یا شجرة السبطين تأليف مولی ابو الحسن شريف غروی عاملی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

133- حضرت ابا الفضل العباس عليه السلام في مظهر کمالات و کرامات (2 جلد) تأليف على موحد ابطحی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

134- حلية الأبرار في احوال محمد و آله ال اطهار عليهم السلام (5 جلد) تألیف سید هاشم بحرانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

135 -حلية الاولياء وطبقات الاصفياء (13 جلد) تالیف ابو نعیم احمد بن عبدالله بن احمد بن اسحاق بن موسی بن مهران الاصفهانی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

136- حياة الامام الحسن بن علی عليهم السلام(2 جلد) تالیف باقر شریف قرشی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

137- حياة الامام الحسين عليه السلام (3 جلد) تأليف باقر شریف قرشی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

138 - حياة العباس (1 جلد) تألیف شیخ محمد جعفر شاملی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

ص: 303

139- حياة القلوب (5 جلد) تأليف علامه محمد باقر مجلسی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

«خ»

140- خزانة الأدب و لب لباب لسان العرب (13 جلد) تأليف عبد القادر بن عمر بغدادی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

«د»

141- دائرة المعارف صحابه پیامبر اعظم صلي الله عليه و اله (7جلد) تأليف پژوهشکده باقر العلوم عليه السلام شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

142- دار السلام في ما يتعلق بالرویا و المنام (4 جلد)تأليف حسين بن محمد تقی نوری، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

143- داستان های شگفت (1 جلد) تألیف سید عبد الحسین دستغیب، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

144- دست های ناپیدا خاطرات مستر همفر ( اجلد) ترجمه احسان قرنی، مسیحی مذهب، زبان کتاب فارسی.

145- دلائل الامامة ( 1 جلد) تأليف محمد بن جریر طبری آملی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

146- دلائل الصدق لنهج الحق (6 جلد) تأليف محمد حسن مظفر نجفی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

«ذ»

147- ذخائر العقبي في مناقب ذوي القربی (1 جلد) تالیف ابو العباس احمد بن عبدالله بن محمد طبری {معروف به محب الدين}، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

148- ذخيرة الدارين فيما يتعلق بمصائب الحسین عليه السلام و اصحابه ( 1 جلد) تأليف السيد عبد المجيد الحسینی الحائري الشيرازی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

«ر»

149- رجال الطوسی (1 جلد) تأليف محمد بن الحسن طوسی {معروف به شیخ طوسی}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

150- رجال العلامة الحلی (1 جلد) تأليف حسن بن يوسف بن مطهر معروف به علامه حلی ، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

ص: 304

151- رجال الكشی، اختیار معرفة الرجال ( 1 جلد) تأليف محمد بن عمر کشی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

152- رجال النجاشی (1 جلد) تأليف احمد بن على نجاشی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

153- رسول اکرم صلي الله عليه و اله( اجلد) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

154- روضة الشهداء (1 جلد) تأليف ملا حسین کاشفی سبزواری، مجهول المذهب، زبان کتاب فارسی.

155- روضة المتقين في شرح من لایحضره الفقیه (14 جلد) تأليف محمد تقی بن مقصود علی مجلسی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

156- روح المعاني في تفسير القرآن العظيم و اسبع المثانی (16 جلد) تأليف محمود بن عبدالله آلوسی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

157- روضة الواعظین و بصيرة المتعظین (2 جلد) تأليف محمد بن حسن فتال نیشابوری، مجهول المذهب، زبان کتاب عربی.

158- ریاحین الشريعة (6 جلد) تأليف ذبيح الله محلاتی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

159- رياض الابرار في مناقب الائمة اطهار عليهم السلام (3 جلد) تأليف نعمت الله بن عبدالله جزایری،شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

160- رياض الاحزان و حدائق الاشجان (3جلد) تأليف محمد حسن القزوینی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

161- رياض القدس المسمى بحدائق الانس (2 جلد) تأليف صدر الدین واعظ قزوینی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

162- رياض المصائب ( 5 جلد) تأليف محمد مهدی بن محمد جعفر الموسوی ، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

«ز»

163- زاد المعاد ( 1 جلد) تأليف علامه محمد باقر مجلسی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

164- زندگانی حضرت ابوالفضل عليه السلام( 1جلد) تأليف باقر شریف قرشی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسي

ص: 305

165- زندگانی حضرت ابوالفضل عليه السلام(1جلد) تألیف سید حسن اسلامی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

166- زندگانی شخصیت شیخ مرتضی انصاری (1 جلد) تألیف کنگره جهانی بزرگداشت دویستمین سال تولد شیخ انصاری، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

«س»

167- سبل الهدی و الرشاد في سيرة خير العباد (12 جلد) تأليف شمس الدين ابو عبدالله محمد بن يوسف بن علی صالحی شامی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

168- سرح العيون في شرح رسالة ابن زيدون ( 1 جلد) تأليف محمد بن محمد بن نباته، زبان کتاب عربی، مجهول المذهب.

169- سردار کربلاء حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ( اجلد) تأليف ناصر پاک پرو، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

170- سفينة البحار و مدينة الحكم و الآثار ( 8 جلد) تألیف شیخ عباس قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

171- سنن ابن ماجه ( 9 جلد) تأليف محمد بن ماجه، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

172- سنن ترمذی یا جامع ترمذی (2 جلد) تأليف ابو عیسی ترمذی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

173- سوگ نامه آل محمد (1 جلد) تأليف محمد محمدی اشتهاردی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

174- سیر اعلام النبلاء (23 جلد) تأليف ابوعبدالله شمس الدين الذهبي، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

175- سير الى الله (4 جلد ) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

176 - سيرة الأئمة الاثني عشر عليهم السلام (2 جلد) تألیف سید هاشم معروف الحسنی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

177- سيرة النبوية و الآثار المحمدية (3جلد) تألیف سید احمد زینی دحلان، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

ص: 306

178- سيرة حلبيه ( انسان العيون في سيرة الامين المامون) تالیف علی بن ابراهيم حلبی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

«ش»

179- شبهای مکه (1جلد) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

180- شخصیت حضرت اباالفضل عليه السلام(1 جلد) تأليف عطایی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

181- شذرات الذهب في أخبار من ذهب (11 جلد) تالیف ابن عماد عبدالحی بن احمد، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

182- شرح الاخبار في فضائل الائمة اطهار عليهم السلام ابن حیون (3جلد) تأليف نعمان بن محمد مغربی، اسماعیلی مذهب، زبان کتاب عربی.

183- شرح العقائد النسفيه ( 1جلد) تأليف سعد الدین مسعود بن عمر تفتازانی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

184- شرح نهج البلاغه لابن الحديد (10جلد) تأليف ابو حامد، عبد الحميد بن هبة الله بن ابی الحدید معتزلی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

185- شواهد التنزيل لقواعد التفصيل (3 جلد) تأليف عبيد الله بن عبدالله حسکانی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

186- شیفتگان حضرت مهدی عليه السلام تأليف قاضی زاهدی گلپایگانی احمد، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

«ص»

187- صبح الاعشى في صناعة الانشاء ( 15 جلد) تأليف احمد بن علی قلقشندی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

188- صحیح بخاری (9 جلد ) تاليف حافظ ابوعبدالله محمد بن اسماعیل بن ابراهيم بن مغيرة بن بردزبه بخاری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

189- صحیح مسلم ( 7 جلد) تألیف مسلم بن حجاج نیشابوری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

190 - صفات الشيعة (1 جلد) تأليف محمد بن علی بن حسین بن بابویه قمی {معروف به شیخ

ص: 307

صدوق}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

191- صفوة الصفوة ( 4 جلد) تأليف عبد الرحمن بن على بن جوزی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

«ط»

192- طراز الأول والكناز لما عليه من لغة العرب المعمول ( 8 جلد) تالیف علی خان بن احمد مدنی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

193- طراز المجالس (1 جلد) تأليف شهاب الدین احمد بن محمد الخلفاجی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

«ع»

194- عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات (1 جلد) تأليف زكرياء بن محمد قزوینی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

195- عمدة الطالب في انساب آل ابی طالب (1 جلد) تألیف سید احمد بن علی بن عتبه، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

196- عمدة القاری فی شرح البخاری (12 جلد ) تاليف بدر الدين ابو محمد محمود بن احمد العینی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

197- عمدة المطالب في التعلق على المكاسب (4 جلد) تأليف تقی طباطبایی قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

198- عوالم العلوم و المعارف و الاحوال من الآيات و الأخبار و الأقوال (مستدرک سيدة النساء الى الامام الجواد عليه السلام) ( 10 جلد) تأليف عبدالله بن نور الله بحرانی اصفهانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

199 - عيون الحكم و المواعظ (لليثى) (1 جلد) تأليف على بن محمد لیثی واسطی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

200- عیون اخبار الرضا عليه السلام (2 جلد) تأليف محمد بن علی بن حسین بن بابویه قمی {معروف به شیخ صدوق}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

201- عيون المعجزات (1 جلد) تأليف حسین بن عبدالوهاب، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

ص: 308

«غ»

202- غرر الحکم و درر الكلم (1 جلد) تاليف عبد الواحد بن محمد تمیمی آمدی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

«ف»

203- فتح الباری شرح صحیح بخاری (17 جلد) تالیف احمد بن علی بن حجر عسقلانی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

204- فرسان الهيجاء ( 1 جلد) تأليف ذبيح الله محلاتی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

205- فرهنگ ابجدی (1 جلد) تأليف فواد افرام بستانی، مسیحی مذهب، زبان کتاب عربی و فارسی.

206 - فرهنگ بزرگ جامع نوین ترجمه المنجد (2 جلد) مترجم احمد سیاح، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی و فارسی

207- فرهنگ جامع الفبایی تاریخ و جغرافیای مکه و مدینه ( 1 جلد) تأليف مجتبی تونه ای، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

208- فرهنگ لاروس (2 جلد) تأليف خليل الجر، زبان کتاب عربی و فارسی

209- فرهنگ لغة الرائد (2 جلد) تأليف جبران مسعود، زبان کتاب عربی و فارسی.

210- فرهنگ معین (6 جلد) تأليف محمد معین، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی و فارسی

211 -فیض الاسلام ( ترجمه و شرح نهج البلاغه)(2 جلد) مترجم سید علی نقی فیض الاسلام، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

212- فيض الدموع (شرح زندگی و شهادت امام حسین عليه السلام )(1 جلد) تأليف محمد ابراهیم نواب بدايع نگار، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

«ق»

213- قاموس الرجال ( 12 جلد) تأليف محمد تقی شوشتری { معروف به شیخ شوشتری}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

214- قاموس قرآن (7 جلد) تأليف على اكبر قرشی بنایی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی و فارسی.

215- قرب الاسناد (3جلد) تالیف ابو العباس عبدالله بن جعفر بن حسین بن مالک بن جامع حمیری

ص: 309

قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

216- قصص العباس (1 جلد) تاليف ماجد ناصر الزبیدی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

217- قمقام زخار و صمصام تبار در احوالات حضرت مولى الكونين ابی عبدالله الحسین عليه السلام(1 جلد) تألیف فرهاد میرزا قاجار، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

218- قوت القلوب في معاملة المحبوب و وصف طريق المريد الى مقام التوحید (2 جلد) تأليف ابوطالب مکی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

«ک»

219- کامل الزیارات (1 جلد) تألیف جعفر بن محمد ابن قولویه، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

220- كبريت الأحمر (1 جلد) تأليف محمد باقر خراسانی بیرجندی ، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

221- کتاب سلیم بن قیس هلالی (3 جلد) تأليف سلیم بن قیس هلالی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

222- كحل البصر في سيرة خير البشر (1 جلد) تألیف شیخ عباس قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

223- کرامات العباس عليه السلاميه ( 1 جلد) تألیف علی میر خلف زاده، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

224- کرامات باب الحوائج ( زندگانی و کرامات حضرت عباس عليه السلام( 1جلد) تأليف بشیر حسینی طوقی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

225- کشف الغمة في معرفة الأئمة (2 جلد) تأليف على بن عیسی اربلی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

226- کفایت الاثر في النص على الائمة الاثني عشر ( 1 جلد) تأليف ابو القاسم علی بن محمد بن على خزار قمی رازی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

«گ»

227- گنجينه آثار قم (2 جلد) تاليف عباس فيض قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

228- گنجینه دانشمندان ( 9 جلد) تأليف محمد شریف رازی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

«ل»

229- لسان العرب (15 جلد) تأليف محمد بن مکرم بن منظور، سنی مذهب، زبان کتاب عربی و

ص: 310

فارسی

230 - لغت نامه بزرگ دهخدا( 16 جلد) تألیف علی اکبر دهخدا و گروهی از پژوهندگان زبان و ادب زبان کتاب فارسی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

231- لواعج الاشجان في مقتل الحسین (1 جلد) تألیف سید محسن امین عاملی، شیعه مذهب،زبان کتاب عربی.

232- لوامع صاحبقرانی { مشهور به شرح فقيه } ( 8 جلد) تأليف محمد تقی بن مقصود على مجلسی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

233- ليلة عاشوراء في الحديث و الأدب (1 جلد) تأليف عبد الله، حسن، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

«م»

234 - مثنوی طاقدیس (1 جلد) تألیف ملا احمد نراقی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

235 - مثیر الاحزان ( 1 جلد) تألیف جعفر بن محمد بن نما حلی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

236 - مجمع البحرین (6جلد) تأليف فخر الدين بن محمد طریحی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

237- مجموع فتاوای ابن تیمیه (37 جلد) تأليف تقي الدين ابن تیمیه، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

238 - مجموعه انوار علمی معصومين عليهم السلام (1 جلد) تألیف شیخ علی فلسفی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

239- محن الابرار ترجمه و شرح مقتل علامه مجلسی (1 جلد) تاليف حسن بن عبدالله هشترودی تبریزی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

240- مختصر البصائر (1 جلد) تأليف حسن بن سليمان حلی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

241- مرآة العقول في شرح اخبار آل الرسول صلي الله عليه و اله ( 26 جلد) تأليف علامه محمد باقر مجلسی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

242 - مروج الذهب و معادن الجواهر (4 جلد) تأليف ابو الحسن علی بن حسین بن علی بن عبدالله هذلی مسعودی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

243- مسائل على بن جعفر و مستدركاتها (1 جلد) تأليف على بن جعفر عریضی فرزند امام صادق عليه السلام ، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

ص: 311

244- مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل (28 جلد) تألیف میرزا حسین بن محمد تقی نوری، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

245- مستدرک علی الصحیحین (5 جلد) تأليف حاکم نیشابوری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

246- مستطرف الاحادیث المجموعة ( 7 جلد) تأليف محمد حسن بن محمد رفیع دشتی اصفهانی متخلص به عاصی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

247- مسند احمد بن حنبل (6جلد) تأليف أحمد بن محمد بن حنبل بن هلال بن اسد بن ادریس بن عبدالله اشیبانی المروزی البغدادی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

248- مسند الامام الشهيد ابی عبدالله الحسین بن علی عليه السلام (3 جلد) تأليف عزيز الله عطاردی قوچانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

249-مشتاقی و مهجوری (1 جلد) تأليف عبد الحسين بزرگمهر نیا، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

250- مشكاة الأنوار في غرر الأخبار (1 جلد) تأليف فضل بن حسن طبرسی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

251 -مطالب السؤول في مناقب آل الرسول ( 1 جلد) تأليف محمد بن طلحة نصیبی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

252- معالی السبطين (2 جلد) تألیف ملا مهدی مازندرانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

253- مع الركب الحسینی (6 جلد) تأليف جمعی از نویسندگان، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

254- معجزات و کرامات ائمه اطهارعليهم السلام ( 1 جلد) تالیف سید محمد هادی حسینی خراسانی حائری، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

255- معجم البلدان (2 جلد) تأليف ياقوت بن عبدالله حموی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

256- معجم الرجال الحدیث و تفصیل طبقات الرواة (23 جلد) تألیف سید ابو القاسم خوئی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

257- معجم الصحابه (14 جلد) تأليف عبد الباقی ابن قانع بغدادی، مجهول المذهب، زبان کتاب عربی

258- معجم المحاسن و المساوی (19 جلد) تالیف ابوطالب تجلیل تبریزی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

ص: 312

259- معجم المعاجم (1 جلد) تأليف احمد شرقاوی اقبال، زبان کتاب عربی

260- معدن الجواهر و رياضة الخواطر (1 جلد) تألیف شیخ ابو الفتح محمد بن علی کراجکی طرابلسی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

261- مفاتیح الجنان ( 1 جلد) تألیف شیخ عباس قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

262- مفردات الفاظ قرآن (1 جلد) تأليف حسين بن محمد راغب اصفهانی، مجهول المذهب، زبان کتاب عربی

263- مقاتل الطالبین (1 جلد) تأليف ابو الفرج اصفهانی علی بن حسین، زیدی مذهب، زبان کتاب عربی.

264- مقتضب الأثر في النص على الائمة الاثني عشر عليهم السلام( 1 جلد) تأليف ابوعبدالله احمد بن محمد بن عبدالله بن الحسن بن عياش جوهری، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

265- مقتل الحسين عليه السلام ( 1 جلد) تألیف سید عبد الرزاق بن محمد موسوی مقرم، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

266- مقتل الحسين عليه السلام ( 1 جلد) تأليف ابو مخنف لوط بن یحیی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

267- مقتل الحسین عليه السلام خوارزمی (2 جلد) تألیف موفق بن احمد خوارزمی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

268- مکاتیب الائمة عليهم السلام (7 جلد) تألیف میرزا علی احمدی میانجی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

269- مکاتیب الرسول صلي الله عليه و اله(3 جلد) تالیف میرزا علی احمدی میانجی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

270- مکارم الاخلاق النبي و الأئمة عليهم السلام( 1 جلد) تأليف سعید هبة الله قطب راوندی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

271- ملاقات با امام زمان عليه السلام (2 جلد) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

272- منازل الآخرة (1جلد) تألیف شیخ عباس قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

273- مناقب آل ابی طالب عليه السلام (4 جلد) تأليف حافظ ابو جعفر محمد بن على بن شهر آشوب، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

ص: 313

274 - مناقب خوارزمی (1 جلد) تألیف موفق بن احمد خوارزمی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

275 - مناقب سادة الكرام تأليف سيد عين العارفين هندی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

276 - منتخب التواریخ (1 جلد) تأليف محمد هاشم خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

277- منتهى الآمال في تواريخ النبي و الآل (2 جلد) تألیف شیخ عباس قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

278 - منهاج البراعة في شرح نهج البلاغه و تكمله منهاج البراعة (21 جلد) تألیف میرزا حبیب الله هاشمی خویی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی و فارسی.

279 - منهاج البيان على نهج الاخبار و القرآن (1 جلد) تألیف شیخ علی قرنی گلپایگانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

«ن»

280 - ناسخ التواریخ (زندگانی پیامبر) ( 15 جلد) تأليف محمد تقی لسان الملک سپهر، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

281- نبوة ابی طالب عبد مناف ( 1 جلد) تأليف حسين الميثمى الغدیری، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

282- نسب قریش (1 جلد) تأليف مصعب بن عبدالله ، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

283- نفایس الاخبار (1 جلد) تألیف میرزا ابو القاسم بن محمد علی واعظ سدهی اصفهانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

284- نفس المهموم في مصيبة سيدنا الحسين المظلوم (1 جلد) تألیف شیخ عباس قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

285 - نكت الهميان في نكت العميان (1 جلد) تأليف خليل بن ایبک صفدی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

286- نور الابصار فی مناقب آل بيت النبي المختار صلي الله عليه و آله (1جلد ) تاليف مؤمن بن حسن شبلیجی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

287- نور العين في مشهد الحسين عليه السلام( 1 جلد) تأليف ابراهيم بن محمد اسفراینی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

288- نهاية الأرب في فنون الأدب ( 32 جلد) تالیف احمد بن عبد الوهاب نویری، سنی مذهب، زبان

ص: 314

کتاب عربی

289- نهج البلاغه (للصبحی صالح) (1 جلد) تأليف محمد بن حسین شریف الرضی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

«و»

290- وفیات الاعیان و انباء ابناء الزمان (5 جلد) تأليف احمد بن محمد بن خلکان، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

291- وقایع الايام في تتمة محرم الحرام (2 جلد) تألیف علی تبریزی خیابانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

292- وقعة الطف (1 جلد) تأليف ابو مخنف لوط بن یحیی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

293- وقعة صفين ( 1 جلد) تأليف نضر بن مزاحم بن سیار منقری، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

«ه»

294- همیاران حضرت ابا عبدالله الحسین عليه السلام سرور آزادگان (1 جلد) تالیف احمد سیاح، شيعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

«ي»

295- ينابيع المودة لذوي القربی (4 جلد) تأليف سليمان بن ابراهیم قندوزی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

ص: 315

فهرست

عنوان صفحه

فصل دوم: کرامات حضرت اباالفضل العباس عليه السلام

بخش اول: کرامات وعنایات حضرت اباالفضل العباس عليه السلام به شیعیان

کرامت اول:...7

کرامت دوم:..9

کرامت سوم:... 9

کرامت چهارم:... 10

کرامت پنجم:.. 11

کرامت ششم:.. 12

کرامت هفتم:.. 14

کرامت هشتم:...15

کرامت نهم: ... 15

کرامت دهم:...17

کرامت یازدهم: ...18

کرامت دوازدهم: ...20

کرامت سیزدهم: ...21

کرامت چهاردهم:...23

کرامت پانزدهم: ... 24

کرامت شانزدهم:...25

کرامت هفدهم:...26

کرامت هجدهم:..31

کرامت نوزدهم:... 34

کرامت بیستم: ... 36

کرامت بیست و یکم:...38

کرامت بیست و دوم:..39

کرامت بیست و سوم: ...40

كرامت بیست و چهارم:... 41

کرامت بیست و پنجم:...42

کرامت بیست و ششم:...42

کرامت بیست و هفتم:... 43

کرامت بیست و هشتم: ...44

ص: 316

کرامت بیست و نهم: ...47

کرامت سی ام:..49

کرامت سی و یکم: ...50

کرامت سی و دوم:...52

کرامت سی و سوم:...52

کرامت سی و چهارم:... 53

کرامت سی و پنجم:...55

کرامت سی و ششم:...56

کرامت سی و هفتم: ...57

کرامت سی و هشتم: ...58

کرامت سی و نهم: ...59

کرامت چهلم: ...60

کرامت چهل و یکم:...61

کرامت چهل و دوم:...62

کرامت چهل و سوم:...62

کرامت چهل و چهارم:...63

کرامت چهل و پنجم:...64

کرامت چهل و ششم:...65

کرامت چهل وهفتم:...66

کرامت چهل و هشتم:...69

کرامت چهل و نهم: ...70

کرامت پنجاهم...71

کرامت پنجاه و یکم:...72

کرامت پنجاه و دوم:...73

کرامت پنجاه و سوم:...75

کرامت پنجاه و چهارم:... 75

کرامت پنجاه و پنجم...80

کرامت پنجاه و ششم: ...81

کرامت پنجاه و هفتم:...81

کرامت پنجاه و هشتم:...82

کرامت پنجاه و نهم:...83

کرامت شصتم: ...86

کرامت شصت و یکم: ...89

کرامت شصت و دوم: ...90

ص: 317

کرامت شصت و سوم: ...93

کرامت شصت و چهارم:...95

کرامت شصت و پنجم: ... 96

کرامت شصت و ششم: ...98

کرامت شصت و هفتم:...99

کرامت شصت و هشتم: ... 100

کرامت شصت و نهم:... 101

کرامت هفتادم: ...102

کرامت هفتاد و یکم:... 102

کرامت هفتاد و دوم:... 106

وکرامت هفتاد و سوم:... 111

کرامت هفتاد و چهارم: ...112

کرامت هفتاد و پنجم: ...112

کرامت هفتاد و ششم: ..113

کرامت هفتاد و هفتم: ...114

کرامت هفتاد و هشتم: ...114

کرامت هفتاد و نهم: ... 115

کرامت هشتادم: ...116

بخش دوم: کرامات و عنایات حضرت اباالفضل العباس عليه السلام به اهل تسنن

کرامت هشتاد و یکم: ...119

کرامت هشتاد و دوم: ...119

کرامت هشتاد و سوم: ...122

کرامت هشتاد و چهارم: ...122

کرامت هشتاد و پنجم:...123

کرامت هشتاد و ششم:...124

کرامت هشتاد و هفتم:... 126

جریان اول: ...127

جریان دوم: ...129

کرامت هشتاد و هشتم: ...130

کرامت هشتاد و نهم: ...131

کرامت نودم: ...132

کرامت نود و یکم: ...134

کرامت نود و دوم:...135

ص: 318

کرامت نود و سوم: ...155

بخش سوم: کرامات و عنایات حضرت اباالفضل العباس عليه السلام به مسیحیان

کرامت نود و چهارم: ...159

کرامت نود و پنجم: ...160

کرامت نود و ششم: ...160

کرامت نود و هفتم:...161

کرامت نود و هشتم:...162

کرامت نود و نهم: ...163

کرامت صدم: ...164

کرامت صد و یکم:...166

کرامت صد و دوم: ...167

کرامت صد و سوم: ...169

کرامت صد و چهارم: ...170

کرامت صد و پنجم: ...170

کرامت صد و ششم: ...172

کرامت صد و هفتم:...172

کرامت صد و هشتم:...173

کرامت صد و نهم:...174

کرامت صد و دهم: ...175

کرامت صد ویازدهم:...176

کرامت صد و دوازدهم:...177

کرامت صد و سیزدهم: ...178

کرامت صد و چهاردهم: ...181

کرامت صد و پانزدهم: ...184

کرامت صد و شانزدهم: ...185

کرامت صد و هفدهم: ...187

کرامت صد و هجدهم: ...189

کرامت صد و نوزدهم: ...191

کرامت صد و بیستم: ...192

کرامت صد و بیست و یکم: ...194

کرامت صد و بیست و دوم: ...195

کرامت صد و بیست و سوم: ...197

بخش چهارم: کرامات و عنایات حضرت اباالفضل العباس عليه السلام به یهودیان

کرامت صد و بیست و چهارم: ...201

کرامت صد و بیست و پنجم: ...202

ص: 319

کرامت صد و بیست و ششم: ...203

کرامت صد و بیست و هفتم: ...205

کرامت صد و بیست و هشتم: ...207

کرامت صد و بیست و نهم: ...207

کرامت صد و سی ام: ...213

بخش پنجم: کرامات و عنایات حضرت ابالفضل العباس عليه السلام به زردتشتیان

کرامت صد و سی و یکم: ...216

کرامت صد و سی و دوم: ...217

کرامت صد و سی و سوم: ...218

فصل سوم: توضیح و شرح مختصری بر زیارت نامه آن حضرت

زیارت نامه ...220

ترجمه زیارت نامه ...221

توضیح و شرح زیارت نامه ...223

خاتمه

خصوصیتی منحصر به فرد ...275

حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ...276

در کلمات اهل بیت عصمت و طهارت عليهم السلام... 276

امام حسین عليه السلام : ...277

امام سجاد عليه السلام : ...277

امام صادق عليه السلام :...279

حضرت اباالفضل العباس عليه السلام و زینب کبری عليها السلام: ...279

حضرت اباالفضل العباس عليه السلام و امام زمان عليه السلام: ...280

مقام حضرت اباالفضل العباس عليه السلام در قیامت...286

معجزه جاوید ...286

مشاهد مشرفه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ...292

1- مقام كف اليمين ...292

2- مقام كف اليسار ...293

3- خیمه حضرت ابالفضل العباس عليه السلام ...293

فهرست منابع و مآخذ...294

فهرست...316

ص: 320

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109