حج در آئينه شعر فارسى

مشخصات كتاب

نام كتاب: حج در آئينه شعر فارسى

نويسنده: محمد شجاعى

موضوع: مرجع

زبان: فارسى

تعداد جلد: 1

ناشر: نشر مشعر

مكان چاپ: تهران

سال چاپ: تابستان 1388

نوبت چاپ: 2

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

ص:10

ص:11

پيشگفتار

اشاره

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

گلگشت چهار ساله

در چشم انداز ادب پارسى، منظره شكوهمند حج از زيبايى و جذابيت ويژه اى برخوردار است. كمتر شاعرى است كه كعبه و وابسته ها و مشاعر زيباى حج را به تصوير نكشيده و واژه ها و ويژگيهاى آن را به گونه اى بسزا توصيف نكرده باشد.

پس از سيرى چهار ساله در بوستان شعر كهن و ديوان شاعران پارسى گوى، حج را موضوعى يافتم به بيكرانگى و گستردگى اقيانوس و به عمق ناپيداى دريا و به ارتفاع بلند آسمان كه هرچه آن را مى پيمودم و در قعر آن فرو مى رفتم و به بلنداى آن پرواز مى نمودم پايانش را نمى ديدم و به انتهايش نمى رسيدم.

در اين سياحت روحانى و پرواز آسمانى گوهرهايى درخشان و ستارگانى فروزان در حد گنجايش دو دست و شمارش انگشتان از دل دريا و سينه آسمان به دست آوردم

ص:12

كه سخاوتمندانه تقديم مى دارم.

نگارنده پس از آنكه مطمئن شد كه كسى در اين باغ پهناور گردش نكرده و گلى از اين گلشن جاويد نبوييده، مشتاقانه در اين گلزار قدم نهاد و قلم زد و به پيرايش و آرايش آن پرداخت.

وى به دو شيوه اين راه را پيموده است؛ شيوه نخست كه شامل اين جلد مى باشد بهصورت «موضوعى» و در موضوعات گوناگون حج را بررسى كرده است.

شيوه دوم كه شامل جلد آينده مى شود، حج را از نگاه هر شاعر به طور جداگانه و به ترتيب تقدم و تأخر زمانى، از قرن سوم تا قرن دهم نگاشته است. و در جلد سوم، حج را به همين گونه از شعراى قرن يازدهم به بعد جمع آورى كرده است.

نگارنده در جلد اول، يعنى همين جلد، كوشش كرده، اشعار شاعران پارسى گوى را از قرن سوم تا قرن دهم در تمام زمينه هايى كه به نوعى به حج مربوط مى شود گرد آورده و به تجزيه و تحليل بپردازد و سرانجام از گلواژه هاى عطر آگين و خوشبويى كه در اين گلستان روييده، دسته گلهايى چيده و به گلدوستان هديه نمايد. وى تا حد امكان سعى كرده سروده ها را به ترتيب قرن و تاريخ وفات شاعر بنگارد و در اين بين اگر بيتهايى از لابلاى قصايد، غزليات، قطعات و سروده هاى شاعران كه حذف آن آسيبى به موضوع وارد نمى كرد آورده نشده و يا از قلم افتاده است، باخواست خدا در جلد دوم همه آنها در زير عنوان هر شاعر آورده مى شود.

چشم انداز حج

نويسنده در اين جلد، از زواياى گوناگون و تازه اى به منظره زيبا و تماشايى حج نگريسته و از مناظر دلگشا و دل انگيز آن بهره مند گشته است. هم در متن و پاورقيها به عنوان شاهد مثال به بُعد تاريخى حج نظر افكنده و هم به جغرافياى آن نگاه انداخته و هم يك دوره آداب، اسرار، اعمال و مناسك حج را از ديدگاه شرع، عرفان، تصوف، ولايت و ... بررسى و تحقيق كرده است و به نكات نگفته و نهفته بسيارى رسيده است.

ص:13

وى اقرار دارد اين يافته ها تنها و تنها، مرواريدى است از دل ژرفاى دريا و ستاره اى است از كهكشان دور دست آسمان و گامى است در دل بى انتهاى كوير و جرعه اى است در پهندشت خشك زمين و واژه اى است از واژگان گسترده ادب و بيتى است از ديوانهاى شاعران پارسى گوى؛ و اين در حالى است كه تازه، شاعران، عارفان، اديبان، انديشمندان، نويسندگان، گويندگان، هنرمندان و ... خود، تنها توانسته اند به اندازه شعور، معرفت، ادب، انديشه، قلم، زبان، هنر و توانايى و استعداد و شايستگى خويش، رازى از خزينه اسرار و رمزى از گنجينه رموز حج را دريابند و به بعدى از ابعاد و گوشه اى از زواياى آن بنگرند. «(1)»

گذرها و نظرها

برخى به حج از ديد فردى نگريسته اند و برگزارى اين مراسم را جهت يك دوره تهذيب و تزكيه نفس و خودسازى مى دانند كه شعرا بيشترين حرف را در اين زمينه زده اند.

گروهى به حج از ديدگاه اجتماعى نگريسته اند و آن را يك كنگره بزرگ و يك اجتماع باشكوه براى رفع مشكلات و نابسامانيهاى جهان اسلام دانسته اند كه در آن سياه و سفيد، فقير و غنى، مسؤول و رعيت، شرقى و غربى، همه گرد هم مى آيند و اعلام حضور و وجود مى كنند.

بعضى ديگر به حج از ديد سياسى نظر كرده اند و فلسفه اين گردهم آيى بزرگ را جهت وحدت و وحدت جهت مسلمين و براى بررسى وضع حكومتها و نظامهاى


1- - امام خمينى قدس سره فرموده است: حج بسان قرآن است كه همه از آن بهره مند مى شوند ولى انديشمندان و غواصان و دردآشنايان امت اسلامى اگر دل به درياى معارف آن بزنند و از نزديك شدن و فرو رفتن در احكام و سياستهاى اجتماعى آن نترسند از صدف اين دريا، گوهرهاى هدايت و رشد و حكمت و آزادگى را بيشتر صيد خواهند نمود و از زلال حكمت و معرفت آن سيراب خواهند گشت. ولى چه بايد كرد و اين غم بزرگ را به كجا بايد برد، كه حج بسان قرآن مهجور گرديده است، و به همان اندازه اى كه آن كتاب زندگى و كمال و جمال در حجابهاى خود ساخته ما پنهان گرديده است و اين گنجينه اسرار آفرينش در دل خروارها خاك كج فكريهاى ما دفن و پنهان گرديده است و زبان انس و هدايت و زندگى و فلسفه زندگى ساز او به زبان وحشت و مرگ و قبر تنزل كرده است، حج نيز به همان سرنوشت گرفتار شده است. از پيام امام خمينى، 29/ 6/ 58، صحيفه نور، ج 9، ص 176.

ص:14

موجود در جهان اسلام مى دانند.

جمعى از ديد اقتصادى نگاه كرده اند و آن را اجتماع سالانه براى تجارت و داد و ستد و رد و بدل كالاها و آشنايى با توليدات همديگر مى دانند.

عده اى به حج از ديد نظامى نظر افكنده اند و آن را از ابتدا تا انتها اشاراتى به آمادگى نظامى دانسته اند و فلسفه وقوف در عرفات و مشعر را كسب معرفت و شعور براى رمى جمره عقبه يعنى مبارزه با شيطان بزرگ مى دانند.

برخى حج را از ديدگاه عرفانى نگاه كرده اند و گفته اند بايد از قشر و پوست و ظاهر اعمال به مغز و باطن اعمال رسيد و خانه، وسيله و واسطه اى است تا بدينوسيله حاجيان بهصاحبخانه برسند.

دسته اى، حج را از بعد ادبى و شعر تماشا كرده اند و آن را كنگره سالانه شاعران و انديشمندان دانسته اند و به خصوص درگذشته مركزى براى شعر خوانى و انشاد اشعار و سروده ها بوده به طورى كه اشعار برگزيده هفت يا ده تن از شعراى روزگار جاهليت را بر در كعبه آويخته بودند تا هر تازه واردى آن را بخواند و بدينوسيله مايه شهرت و افتخار آنان گردد. اين اشعار را سبعه معلقه، يا معلقات سبعه مى گفتند و سرايندگان اشعار را «اصحاب معلقات سبعه» مى ناميدند. پس از نزول قرآن كريم كه در اوج فصاحت و بلاغت بود اين شاعران از بيم رسوايى قصايد خود را پنهانى برداشتند. «(1)»


1- - از ميان خانه كعبه فرو آويختند شعر نيكو را به زرين سلسله پيش عزى منوچهرى با روان خرد بياميزش بر در كعبه دل آويزش سنايى اگر ز كعبه بياويختند سبعيات فرشته، شعر من از عرش مى درآويزد قوامى رازى بر در كعبه شايد ار شعرم خادم كعبه بان در آويزد خاقانى از رشك آن بگريخته بر خاك خذلان ريخته نظمى كه بود آويخته در كعبه بهر امتحان جامى

ص: 15

سبب انتخاب

نگارنده كه تا كنون شش بار توفيق تشرف به خانه خدا را داشته و خوانده ها و شنيده هاى خود را به مشاهده و معاينه بدل كرده است برخود لازم ديد تا اين تجربيات و يافته ها را در خدمت زبان و ادبيات فارسى كه رشته تحصيلات تكميلى او بوده در آورد از اين رو قدم در اين ميدان نهاد و با انتخاب موضوع «حج در آيينه شعر فارسى» بخشى از عمر خود را به پيمودن اين راه طى نشده پرداخت. از ديگر سو به پاس سپاس و قدردانى از الطاف و موهبتهاى پياپى پروردگار در اجازه ورود و تشرف بنده اش به خانه خود و به شكرانه اين توفيقات پيوسته الهى بر خود فرض و وظيفه دانست تا آنجا كه در امكان و توان وى باشد در اين موضوع قلم و قدم زند تا هم شكر نعمت گزارده باشد و بدين سبب نعمتش هر ساله فزونى يابد و هم پاره اى از وظايف و ديونى را كه بر خود احساس مى كرده ادا كرده باشد و هم بهانه اى باشد تا هماره فكر و انديشه حج در ذهن او و خاطره و يادش در دل او و ذكر و نامش بر زبان و قلم او جارى باشد.

هفت سال انتظار

نگارنده خود هفت سال در انتظار خانه خدا بى قرارى مى كرد، هفت سال در آرزوى وصال خانه دوست بى تاب و ناآرام بود، هفت سال در آتش عشق كعبه مى سوخت و مى گداخت، هفت سال جهت ديدار ديار يار مى دويد، هفت سال ديوانه وار هر درى را مى كوبيد و به هر كسى متوسل مى شد و به هر وسيله اى چنگ مى زد و تا مرز جنون و ديوانگى پيش مى رفت و نا خودآگاه ابياتى از چشمه دل بر زبانش جارى مى گشت.

در تف تند جگر سوز تبم دود آه است بلند از دو لبم

آه از درد ستوه آور هجر كعبه وصل تو را مى طلبم

تابم اى كعبه مقصود برفت از تنور دل من دود برفت

در غم هجر تو اى كعبه عشقصبر ايوبم اگر بود برفت

در اين مدت بود كه هر گاه به ياد كعبه مى افتاد مى گريست و از فراقش اشك حسرت مى باريد و تنها در اين مدت بود كه وى معنى عشق و عاشقى را فهميد و واژه هاى مقدس جنون و وصل و هجران و انتظار را از عمق جان دريافت و بى اختيار تراوشات دل خود را زمزمه مى كرد:

به آه دل جهان افروختم من جنون و عشق را آموختم من

از اين آتش كه در جان من افتاد خدايا ساختم من سوختم من

و حاصل اين سوز و گدازها و درد و انتظارها، مناجات نامه و راز و نياز موزونى بود كه به خصوص در موسم حج از چشمه دل وى مى جوشيد و فوران مى كرد و در آسمان ناپديد مى شد و گاه به ابرها مى پيوست و قطراتى از آن برصحيفه اى مى افتاد وصفحه اى را تر مى كرد. يادگار آن روزها، پراكنده گويى هايى شد كه اينك قصيده اى از آن تقديم مى گردد. در اين شعر با آنكه كلمات روان قافيه نسبتاً محدود بوده، بخشى از اصطلاحات مناسك حج آورده شده است.

ص:16

ص:17

از نگارنده:

عشق كعبه

نامت اى «كعبه» هميشه به لبم ز آتش هجر تو در تاب و تبم

عشقت انداخته سوزى به دلم كه گواه است بر آن دود لبم

من به آهنگ «حجازى» همه شب به سماع و مى و رقص و طربم

كى به سر منزل مقصود رسم من كه از قافله يك ره عقبم

كى به «ميقات» كنم «نيت» پاك تا در انديشه سيم و ذهبم

كى به تن «جامه احرام» كنم تا كه پابست لباس و لقبم

كى به «لبّيك» دو لب باز كنم تا كه آلوده لهو و لعبم

كى سبكبار كنم «سعى» و «طواف» من كه حمال حطام و حطبم

كى به «ذى حجه» روم زى «عرفات» من كه نشناخته طى شد رجبم

كى «افاضه» كنم از دشت «وقوف» من كه عاجز ز طى يك وجبم

كى به «مسلخ» بكنم «ذبح» عظيم تا ذبيح شهوات و غضبم

«نُسك» و «بيتوته» و «رمى جمرات» در «منا» گر كه كنم در عجبم

كى گذر از سر و از حلق كنم تا ز «حلق» سر و مو در تعبم

كى شوم مست مى «زمزم» دوست من كه سرمست شراب عنبم

گر به «خال سيه» ت بوسه زنم شكر توفيق شود روز و شبم

بر درت هر چه زدم كس نگشود تا كه بستم در نام و نسبم

نا اميد از همه اسباب شدم تا سبب ساز همو شد سببم

طى نكردم به خود اين «وادى» عشق كس فرستاد خدا در طلبم

از دل زخميم آمد اين شعر تو مپندار كه اهل ادبم

ص:18

ص:19

ص:20

ص:21

فصل اول

حج و نخستين شاعران

بسام كورد

اولين شاعر پارسى گويى كه نامى از مكه و حرم در اشعار او آمده «بسام كورد» نام دارد. وى از شاعران قرن سوم و از خوارج عهد يعقوب ليث بود كه بهصلح نزد او آمد و در مدح يعقوب شعرهاى بسيار به روش محمد بن وصيف گفت. در تاريخ سيستان نام او در رديف اولين شاعران پارسى گوى است. از شعر بسام يك قطعه پنج بيتى در مدح يعقوب و شكست عمار خارجى باقى است كه مانند نمونه هاى شعر محمد وصيف سست مايه است.

مكه حرم كرد عرب را خداى عهد تو را كرد حرم در عجم

هر كه در آمد همه باقى شدند باز فنا شد كه نديد اين حرم «(1)»


1- - شاعران بى ديوان

ص:22

محمد بن مخلد سگزى

شاعر پارسى گوى ديگرى كه در قرن سوم مى زيست و در اشعارش كلمه «مكى» آمده است «محمد بن مخلد سگزى» است.

نام اين شاعر نيز درصف دو شاعر ديگر سيستانى، محمد بن وصيف و بسام كورد به عنوان اولين شاعران پارسى گوى قرار دارد و در تاريخ سيستان يك قطعه سه بيتى از وى نقل گشته كه در مدح يعقوب و شكست عمار است.

جز تو نزاد حوا و آدم نكشت شير نهادى به دل و بر منشت

معجز پيغمبر مكى تويى به كنش و به منش و به گوشت

فخر كند عمار روزى بزرگ گوهر آنم من كه يعقوب كشت «(1)»

رودكى

اوّلين شاعر پارسى گويى كه نام «كعبه» در اشعار وى آمده «رودكى» است.

او را از قديمى ترين شاعران و پدر شعر فارسى خوانده اند. وى در سال 329 يا 330 چشم از جهان فرو بست. وى در اشعارى خطاب به معشوق مى گويد: من به چشمهاى سياه تو افتخار مى كنم آن گونه كه اهل مكّه به كعبه ... افتخار مى كنند:

مكّى به كعبه فخر كند مصريان به نيل ترسا به اسقف و علوى بافتخار جدّ

فخر رهى بدان دو سيه چشمكان توست كآمد پديد زير نقاب از بر دو خَد

وى در سروده ديگرى كه در مبحث «كعبه و خرابات در شعر» توضيح داده شده است از كعبه به كليسا مى رود و در آنجا نشيمن اختيار مى كند:

از كعبه كليسا نشينم كردى آخر در كفر بى قرينم كردى

بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست اى عشق چه بيگانه زدينم كردى

منطقى رازى

اولين شاعر پارسى گويى كه از «كعبه» به عنوان تشبيه استفاده كرده است «ابو


1- - شاعران بى ديوان

ص:23

محمد منصور على منطقى رازى» شاعر بزرگ ذولسانين قرن چهارم هجرى است.

عوفى در لباب الالباب و نظامى عروضى در چهار مقاله، او را از شاعران مشهور آل بويه مى دانند. او مداحصاحب بن عباد وزير فخر الدوله ديلمى بوده و به تازى و پارسى شعر سروده است. وى ظاهراً در ميان سالهاى 367 تا 380 يعنى آن سال كه بديع الزمان همدانى به خدمتصاحب عباد رفته، فوت كرده است. منطقى از قديمترين شاعران پارسى گوى عراق به حساب مى آيد و از فحواى اشعارش استادى و مهارت او نمايان است. از احوال او بيش از اين نمى دانيم. هشتاد و چهار بيت از منطقى رازى، شامل سه قصيده و شش قطعه و يازده بيت مفرد باقى است. «(1)» وى در اين بيت خانه خود را به كعبه تشبيه كرده كه در وى نيكوان زيبا روى حضور دارند آن گونه كه در زمان كفر بتها در كعبه موجود بوده اند.

هميشه خانه ام از نيكوان زيبا روى چو كعبه بود به هنگام كفر پر اصنام

كعبه در آينه تشبيه

اشاره

به راستى نمى توان از ميان ديوانهاى شاعران پارسى گوى گذشته و معاصر، ديوانى را يافت كه شاعرش به گونه اى از كعبه سخنى نگفته و مقصود و مطلوب خود را به كعبه تشبيه نكرده باشد. شاعران بدون استثنا هر مفهوم زيبا و هر واژه پاك و با قداست و هر خوب و خوبى را به كعبه همانند كرده اند.

آنجا كه سخن از عشق و شور و سوز و گداز است.

و آنجا كه سخن از شوق و وصل و درد و نياز است.

و آنجا كه سخن از بزرگى و شرف و حرمت و عزت و عظمت است.

و آنجا كه سخن از جلال و جاه و مقام و ملك و دولت است.


1- - شاعران بى ديوان

ص:24

و آنجا كه سخن از مطلوب و طلب و قبول و اقبال است.

و آنجا كه سخن از حاجت و رجا ومراد و آمال است.

و آنجا كه سخن از گنج و قصر و قطب و قدس و قدر است.

و آنجا كه سخن از جان و دل و اسرار وصواب وصدر است.

و آنجا كه سخن از نجات و اخلاص و احسان و انصاف است.

و آنجا كه سخن از تجريد و رضا و فقر و اعتكاف است.

و آنجا كه سخن از جمال و كمال و سخا و جود و مجد است.

و آنجا كه سخن از عروس و ماه و شمع و شاهد و شهد است.

شاعران همه اين واژگان و مفاهيم را، همه و همه، به كعبه تشبيه كرده اند.

طواف شاعران بينم به گرد قصر تو دايم همانا قصر تو كعبه است و گرد قصر تو بطحا «(1)»

فرخى سيستانى

كعبه است سرايش ز بزرگى ملكان را كلكش حجرالاسود و كف چشمه زمزم «(2)»

عنصرى

چو كار كعبه ملك جهان بدان آمد قيامت آيد چو ماه گم كند رفتار «(3)»

ابوحنيفه اسكافى

زهى به جاه تو مأمور كعبه دولت زهى به صدر تو منسوب قبله احسان «(4)»

مسعود سعد سلمان

عالمى در باديه ى قهر تو سرگردان شدند تا كه يابد بر در كعبه ى قبولت روز بار «(5)»

سنايى


1- - فرخى سيستانى، ص 2
2- عنصرى، ديوان، ص 181
3- - ابو حنيفه اسكافى، نيمه دوم قرن پنجم
4- - مسعود سعد سلمان، ديوان، ص 379
5- - سنايى، ديوان، ص 22

ص:25

شد گفته سنايى چون كعبه نزد خلق زين بيشتر فضول كه يابد ز ابتدا «(1)»

سنايى

در كعبه انصاف تو محراب دگر شد نقش سم شبديز تو بر ماده و نربر «(2)»

سنايى

از در كوفه ى وصالت تا در كعبه ى رجا نيست اندر باديه ى هجران به از خوفت خفير «(3)»

سنايى

اسب در ميدان وصلش تاختم كعبه وصلش ز هجران توختم «(4)»

چون كعبه آمال پديد آمد از دور گفتند رسيديم سر راه بر آن بود «(5)»

سنايى

عرش مقاما ز ركن كعبه جاهت دست وزارت در آن بلند مقام است «(6)»

سنايى

قبله عقلصنع بى خللش كعبه شوق ذات بى بدلش «(7)»

سنايى

خواهى كه پى برى به سر كعبه نجات در خود مكن قياس حق و پيش در ميا

آهنگ عشق زن تو در اين راه خوفناك احرام درد گير تو در اين كعبه رجا «(8)»

سيد حسن غزنوى


1- - سنايى، ديوان، ص 50
2- - همان، ص 50
3- - همان، ص 282، خفير- نگهبان
4- - همان، ص 359
5- - همان، ص 869
6- - همان، ص 1052
7- - سنايى، حديقة الحقيقه، ص 87
8- - سيد حسن غزنوى، ص 350

ص:26

كعبه است دل من كه بدان كعبه نيايد بى دوستى آل نبى قافله حاج «(1)»

سوزنى

اى كعبه شرف كه طواف زمانه را گرد در تو مكه و بطحا شود همى «(2)»

اديب صابر

استطاعت بر من نيست و گرنه نيمى ساعتى از در آن كعبه حاجت غايب «(3)»

اديب صابر

چو كعبه شرف يافت هرى بر همه دنيا از فر قدوم تو و فخر قدم تو «(4)»

عبدالواسع جبلى

بارگاهت كعبه مردم حاج و درگاهت حرم مجلست فردوس و كوثر جام و ساقى حور باد «(5)»

انورى

تو كعبه جلالى و ارباب شرع را خوارزم و آب او عرفات است زمزم است «(6)»

رشيد الدين وطواط

ور نيست درت كعبه اقبال چرايند سوى درت ابناى شرف راكع و ساجد «(7)»

رشيد الدين وطواط

ملك او زينت زمين و زمانصدر او كعبهصغار و كبار «(8)»

رشيد الدين وطواط


1- - سوزنى، ديوان، ص 145
2- - اديب صابر، ديوان، ص 73
3- - همان، ص 398
4- - عبدالواسع جبلى، ديوان، ص 628
5- - انورى، ديوان، ص 102
6- - رشيد الدين وطواط، ديوان، ص 99
7- - همان، ص 99
8- - همان، ص 218

ص:27

جناب فرخ او زايران را شده چون خطه كعبه گرامى «(1)»

رشيد الدين وطواط

كعبه اى بود در سخا و كفش ناسخصد هزار زمزم بود «(2)»

رشيد الدين وطواط

دست تو رسيده است سوى تربت احمد پاى تو سپرده است ره كعبه اعظم «(3)»

قوامى رازى

اى كعبه دولت در تو قبله دين باد مانند جمت ملك جهان زير نگين باد «(4)»

قوامى رازى

كعبه مكرمات ركن الدين آن جنابش ز ركن و كعبه فزون «(5)»

اثير اخسيكتى

چه گفت گفت چو رويت به كعبه كرم است نياز عرض كن و حاجتى كه هست بخواه «(6)»

ظهير فارابى

چو مشتبه شود جهت كعبه نجات جز سمت درگهش نكند عقل اختيار «(7)»

ظهير فارابى

و آن كعبه چون عروس كه هر سال تازه روى بوده مشاطه اى بسزا پور آزرش «(8)»

خاقانى


1- - همان، ص 472
2- - همان، ص 527
3- - قوامى رازى ديوان، ص 170
4- - همان، ص 170
5- - اثير اخسيكتى، ديوان، ص 270
6- - ظهير فارابى، ديوان، ص 64
7- - همان، ص 14
8- - خاقانى، ديوان، ص 219

ص:28

كعبه ديرينه عروس است عجب نى كه بر او زلف پيرانه و خال رخ برنا بينند «(1)»

خاقانى

اى بانوى شرق و كعبه جود من بلبل مدح خوان كعبه «(2)»

خاقانى

راهى است ورا به كعبه مجد بى زحمت ناقه و بيابان «(3)»

خاقانى

كعبه قطب است و بنى آدم بنات النعش وار گرد قطب آسيمه سر شيدا و حيران آمده

كعبه قطب است و گردون راست چون دستاس زالصورت دستاس را بر قطب دوران آمده

كعبه روغن خانه اى دان روز و شب گاو خراس گاو پيسه گرد روغن خانه گردان آمده

كعبه شمع و روشنان پروانه و گيتى لگن برلگن پروانه را بين مست جولان آمده

كعبه گنج است و سياهان عرب ماران گنج گرد گنج آن كصف ماران فراوان آمده

كعبه شان شهد و كان زر رسته است اى عجب خيل زنبوران و مارانش نگهبان آمده «(4)»

خاقانى

مانى به عروس حجله بسته در حجله چارسو نشسته


1- - همان، ص 98
2- - همان، 404
3- - همان
4- - همان، ص 371

ص:29

حورى به مثال عبقرى پوش شاهى به مثل دواج بر دوش

هم معتكفى چو بختياران هم موضع اعتكاف داران «(1)»

خاقانى

زمزمصفت مدار دو چشم از براى چرخ چون در جوار كعبه دولت مجاورى «(2)»

شمس الدين طبسى

لبيك عشق زن تو در اين راه خوفناك و احرام درد گير در اين كعبه رجا «(3)»

عطار نيشابورى

خليل وار چنان بقعه اى بنا كردى كه هست قبله اقبال و كعبه آمال «(4)»

نجيب الدين جربادقانى

نشان صورت تقدير و معنى تعظيم بيان قبله اقبال و كعبه آمال «(5)»

امامى هروى

چون سليمان كرد آغاز بنا پاك چون كعبه همايون چون منا «(6)»

مولوى

گرد جو و گرد آب و بانگ آب همچو حاجى طائف كعبه ى صواب «(7)»

مولوى

اگر چه كعبه اقبال جان من باشد هزار كعبه جان را به گرد است طواف «(8)»

مولوى


1- - خاقانى، تحفة العراقين، ص 133
2- - شمس الدين طبسى، ديوان، ص 270
3- - عطار نيشابورى، ديوان، ص 35
4- - نجيب الدين جربادقانى، ديوان، ص 297
5- - امامى هروى، ديوان، ص 252
6- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 9، ص 555؛ نيكلسون، ج 2، ص 323؛ رمضانى، ج 4، ص 228
7- - همان
8- - مولوى، كليات شمس، ص 532

ص:30

حبيب كعبه جان است اگر نمى دانيد به هر طرف كه بگرديد رو بگردانيد «(1)»

مولوى

درون كعبه شب يك نمازصد باشد ز بهر خواب ندارد كسى چنين معبد «(2)»

مولوى

سعدى ره كعبه رضا گير اى مرد خدا ره خدا گير «(3)»

سعدى

اى قونيه اى كه پر سپاهى در خطه روم تختگاهى

چون حضرت شاه ما گزيده است تو مكه و كعبه الهى «(4)»

سلطان ولد

اى قبله دل روى تو محراب جان ابروى تو من آمدم در كوى تو، آن كعبه اسرار كو «(5)»

علاء الدوله

يك چند اسير نفس ابليس سرشت بودم به كليسيا و رفتم به كنشت

در كعبه اخلاص كنون معتكفم فارغ ز عذاب دوزخ و ذوق بهشت «(6)»

حسن متكلّم

طواف كعبه عشق از كسى درست آيد كه ديده زمزم او گشت و دل مقام خليل «(7)»

خواجوى كرمانى

ماصيد حريم حرم كعبه قدسيم ما راهبر باديه عالم جانيم «(8)»

خواجوى كرمانى


1- - همان، ص 374
2- - همان، ص 383
3- - سعدى
4- - سلطان ولد، ديوان، 506
5- - علاء الدوله سمنانى، ديوان، ص 218
6- - حسن متكلم، قرن هشتم
7- - خواجوى كرمانى، ديوان، ص 453
8- - همان، 464

ص:31

اى كعبه روى چو مهت قبله عالم خالت حجر الاسود و لب چشمه زمزم «(1)»

خواجوى كرمانى

مجلسش از ره تعظيم چو كعبه است و در او هر كجا فرض كنى منزل و نازل نبود

كعبه را خاصيتى هست كه در حضرت او قدر مفضول كم از رتبت فاضل نبود «(2)»

ابن يمين

اى بادصباصبحدم گذرى كن ز راه لطف بر حضرتى چو كعبه اسلاميان عزيز «(3)»

ابن يمين

وداع كعبه جان چون توان كرد فراقش بر دل آسان چون توان كرد «(4)»

عبيد زاكانى

كسى كه كعبه جان ديد بى گمان داند كه سجده گاه جز آن آستان نتوان كرد «(5)»

عبيد زاكانى

كسى وصال تو اى كعبه مراد نيافت كه باطنش به خرابات و ظاهرش باتوست «(6)»

عماد فقيه كرمانى

چون كعبه مقصود به جز راه درت نيست عشاق تو را بيهده آهنگ حجاز است «(7)»

ناصر بخارى

آشيان سدره يعنى باغ طاووسان قدس از كبوتر خانه هاى كعبه قدر شماست


1- - همان، ص 82
2- - ابن يمين، ديوان، ص 162
3- - همان، ص 184
4- - عبيد زاكانى، ديوان، ص 83
5- - همان
6- - عماد فقيه كرمانى، ديوان، ص 30
7- - ناصر بخارى، تاريخ ادبيات، ص 1003

ص:32

مه مقام خاكبوس كعبه قدرت نيافت با وجود آنكه در قطع منازل تن بكاست

تا عروس روى پوش عنبرين خال حرم در حجاب اين نه آبا ساكن ام القراست

نو عروس دولت جاويد را بادا حرم بارگاه حضرتت كان كعبه عزو علاست «(1)»

سلمان ساوجى

دلا ز خويش سفر كن كه راه كعبه وصل به آرزوى تصور به سر نمى آيد «(2)»

جنيد شيرازى

تويى كه از شرف و عزت آستان درت شده قبله احرار چون حريم حرم «(3)»

عطار شيرازى

پيش ما كعبه به جز خاك سركوى تو نيست قبله اهل نظر جز خم ابروى تو نيست «(4)»

ابن نصوح شيرازى

كسى به كعبه مقصود پى برد كه چو من قفاى قافله سالار انس و جان گيرد «(5)»

كاتبى

عمرى است رو به كعبه فقر است و نيستى راهش نما كه گم شده در هستى خود است «(6)»

جامى

دارم به كعبه طلبت روى اهتمام هم عابر به وادى و هم عاكف بلد «(7)»

جامى

ما قافله كعبه عشقيم كه رفته است سر تا سر آفاقصداى جرس ما «(8)»

جامى


1- - سلمان ساوجى، ديوان، ص 450
2- - جنيد شيرازى، ديوان، ص 12
3- - عطار شيرازى، روح عطار
4- - ابن نصوح شيرازى، قرن هشتم
5- - كاتبى، ديوان، قرن نهم
6- - جامى، ديوان، ص 16
7- - همان، 24
8- - همان، ص 117

ص:33

به راه كعبه وصلت دو چشمم يكى چون دجله و آن ديگر فرات است «(1)»

جامى

خوش آن ساعت كه عشق خانه سوز وادى حيرت به عزم كعبه مقصود بندد محمل ما را «(2)»

بابا فغانى

تا قدم در حرم كعبه تجريد زديم سخن دوست شنيديم ز هر ديوارى «(3)»

خيالى بخارايى

از آن به كعبه وصل تو ره ندارد جان كه غير در حرم خاص دوست محرم نيست «(4)»

خيالى بخارايى

اى همه كس را به درت التجا كعبه دل را ز تو نور وصفا

اى كرمت واسطه بود ما خانه تو كعبه مقصود ما «(5)»

محيى لارى

كعبه در آينه كنايه و تركيب

بازتاب گسترده كعبه در قلمرو ضرب المثلها، كنايات و تركيبات، بيانگر ارزشمندى كعبه و اهميت آن در گستره زبان و ادبيات فارسى است كه به گوشه اى از آن اشاره مى شود.

كعبه رهرو (تركيب اضافى) كنايه از آفتاب جهانگرد است.

كعبه جهان گرد (تركيب اضافى) كنايه از آفتاب و خورشيد است.


1- - جامى، ديوان، ص 173 و 117
2- - بابا فغانى، ديوان، ص 7
3- - خيالى بخارايى، ديوان، ص 251
4- - همان، ص 68
5- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 16

ص:34

كعبه محرم نشان (تركيب اضافى) كنايه از خورشيد جهان گرد است.

كعبه جو (صفت فاعلى مركب مرخم) جوينده كعبه، طالب كعبه، زائر كعبه.

مرد بود كعبه جو، طفل بود كعب باز چون تو شدى مرد دين روى ز كعبه متاب

خاقانى

كعبه رو (صفت فاعلى مركب مرخم) آنكه كعبه رود، آنكه قصد كعبه كند، زائر كعبه.

كعبه روى عزم ره آغاز كرد قاعده كعبه روان ساز كرد «(1)»

نظامى

نالان به سر كوى تو آييم كه ذوقى است در قافله كعبه روان بانگ جرس را

كمال خجندى

كعبه ستايى: (حاصل مصدر مركب) عمل كعبه ستاى، كعبه پرستى، كعبه ستاى (صفت فاعلى مركب مرخم): ستاينده كعبه، آنكه كعبه را ستايد، كعبه پرست.

گر محرم عيدند همه كعبه ستايان تو محرم مى باش و مكن كعبه ستايى

خاقانى

كعبه شناسى (حاصل مصدر مركب): عمل كعبه شناس، معرفت به كعبه، كعبه شناس: (صفت فاعلى مركب مرخم) شناسنده كعبه، آنكه كعبه شناسد.

خاطر خاقنى از آن كعبه شناس شد كه او در حرم خدايگان كرده به جان مجاورى

خاقانى

كعبه نشين (صفت فاعلى مركب مرخم) نشيننده كعبه، آنكه در كعبه نشيند، مجاور كعبه.

هم خدمت اين حلقه به گوشان ختن به از طاعت آن كعبه نشينان ريايى

خاقانى


1- - نظامى، مخزن الاسرار، حكايت 44، ص 204

ص:35

كعبه وار: (قيد ياصفت مركب): مانند كعبه، شبيه كعبه.

كعبه وارم مقتداى سبز پوشان فلك كز وطاى عيسى آيد شقه ديباى من

خاقانى

كعبه ويران كن: (صفت فاعلى مركب مرخم): ويران كننده كعبه، آنكه كعبه را ويران كند، خطايى ناسزا گونه كسى را كه شقاوت او را بيان كردن خواهند.

زهى كعبه ويران كن دير ساز تو ز اصحاب فيلى نه ز اصحاب غار

خاقانى

كعبه بان: (صفت مركب) حافظ كعبه.

بر در كعبه شايد ار شعرم خادم كعبه بان درآويزد

خاقانى

كعبه پرست: (صفت فاعلى مركب مرخم): پرستنده كعبه، كعبه ستا، آنكه كعبه را پرستد.

به منى و عرفاتم ز خدا در خواهيد كه هم از كعبه پرستان خداييد همه

خاقانى

كعبه پرستى: (حاصل مصدر) پرستش كعبه، كعبه ستايى، عمل كعبه پرست.

چون از نيازت بوى نه كعبه پرستى روى نه چون آيت اندر جوى نه پل كردن آسان آيدت

خاقانى

مسلمانى اگر كعبه پرستى است پرستاران بت را طعنه از چيست

شيخ محمود شبسترى

كعبه زردشت: (تركيب اضافى) نام يكى از آثار باستانى است واقع در نقش رستم نزديك تخت جمشيد. «(1)»


1- - با استفاده از لغت نامه دهخدا ماده كعبه

ص:36

سوگند نامه

سوگندنامه، فصل مستقلى در ادبيات فارسى است بدين معنى كه شاعر به اشيايى كه نزد او مقدس و داراى اهميت و ارزش است سوگند ياد مى كند و در پايان از اين سوگندها نتيجه گيرى كرده و مطلب خود را بيان مى نمايد تا در دل شنونده اثر مطلوب بگذارد و او را به اهميت مقصود خود آگاه سازد.

اينك به ترتيب قرن به ذكر سروده هاى شعرايى كه به مشاعر و مواقف و شعائر و وابسته هاى كعبه و حرم و حج سوگند ياد كرده اند مى پردازيم.

به موقف عرفات و به مجمع عرصات به حشر و نشر و بقا و لقا و حور و قصور

به قدس و كعبه و جودى و يثرب و عرفات به حق زمزم و ركن و مقام و مسجد نور «(1)»

رشيد الدين وطواط

به پنج فرض مقدر به چار ركن مخير به هشت قصر معمر به هفت نور مقوم

به نور روضه سيد به فرض مروه و مشعر به قرب عمره و قربان به فصل موقف و محرم

به بارگاه رفيعت كه هست كعبه گردون به پايگاهصنيعت كه هست قبله عالم

گرفتم آنكه نمودم معاصيى كه مرا زان جزاست فرقت ياران سزاست لعنت بلعم

گناه هر كه به عالم گناه كرد نسنجد به نيم ذره گرآن را كنند با كرمت ضم «(2)»

فلكى شروانى

به ايمان به قرآن به كعبه به زمزم برب المغارب و رب المشارق «(3)»

اديب صابر

به مشعر و به مناسك به عمره و احرام به موقف و به منا و به كعبه و زمزم

به دست و به بازو و تيغ مقاتلان جهاد بهصدق توبه و به زهد مجاوران حرم «(4)»

اديب صابر


1- - رشيد الدين وطواط، ديوان، ص 268
2- - فلكى شروانى، ديوان، ص 197
3- - اديب صابر ترمذى، ديوان، ص 36
4- - رشيد الدين وطواط، ديوان، ص 268

ص:37

به ذات ايزد و توحيد او و حرمت او به حق كعبه و آن كس كه كرد كعبه بنا

به زمزم و عرفات و حطيم و ركن و مقام به عمره و حجر و مروه وصفا و منا

وگر خلاف تو هرگز روا داشته ام حلال داشته ام در حريم كعبه زنا «(1)»

اديب صابر

به صلات و زكات و حج و جهاد كاصل اسلام از اين چهار در است

حرمت كعبه وصفا و منا حق آن ركن كش لقب حجر است

انورى

به لبيك حجاج بيت الحرام به مدفون يثرب عليه السلام «(2)»

سعدى

به حق كعبه و آن كس كه كرد كعبه بنا كه دار مردم شيراز در تجمل و ناز «(3)»

سعدى

اى به مهر تو آسمان در بند ياد من كن چو مى دهم سوگند

به نماز شب و قيام و قعود به دعاى پر و ركوع و سجود

به شهادت كه شد در اسلام بهصلات و زكات و حج وصيام

به شهيدان كربلا زفسوس به ستم كشتگان مشهد طوس

به فتوحات بوقبيس و حرى به ثرياى مكه تا به ثرى

به دل كعبه و به ناف زمين به كتاب و به جبرئيل امين

به حطيم و مقام و زمزم و ركن به سكون مجاوران دو سكن

به صفا و به مروه و عرفات به مه و مهر و فرش و كرسى و ذات

كه مكن ز آن در اوحدى را دور يارمنديش كن زعالم نور «(4)»

اوحدى


1- - همان، ص 263
2- - سعدى، بوستان، باب دهم، ص 244
3- - سعدى، كليات، قصايد، ص 30
4- - اوحى مراغى، ديوان، ص 489

ص:38

به حرمت حرم كعبه وصفا و منى به حق روضه رضوان و طوبى و كوثر

مباد منزل غماز در حريم درت چو حلقه باد سخن چينت از حرم بر در

به كعبه گر ننمايى جمال خود مارا زخون ديده كنم لعل ريگ بطحا را «(1)»

جامى

واژه حج

«(2)» در شعر

پس از آنكه كعبه در تشبيه و تركيب و همچنين وابسته هاى كعبه و حرم در سوگند بررسى شد شايسته است كه واژه حج نيز به طور مستقل در شعر فارسى بررسى شود و اينك به ترتيب قرن، اين سروده ها آورده مى شود.

ز كافران كه شدندى به سومنات به حج همى گسسته نگشتى به ره نفر ز نفر

خدايگان را اندر جهان دو حاجت بود هميشه اين دو همى خواستى ز ايزد داور

يكى كه جايگه حج هندوان بكَنَد دگر كه حج كند و بوسه بر دهد به حجر

يكى از آن دو مراد بزرگ حاصل كرد دگر به عون خداى بزرگ كرده شمر «(3)»

فرخى

باد ميدان تو ز محتشمان چون به هنگام حج ركن حطيم «(4)»

بر گنگ و حجگاهشان تاختند بر آن آب گنگ اندر انداختند «(5)»

اسدى

يافته حج و كرده عمره تمام باز گشته به سوى خانه سليم

شاد گشتم بدانكه كردى حج چون تو كس نيست اندر اين اقليم


1- - جامى، ديوان، ص 148
2- - حج در لغت به معنى قصد است. سپس استعمال آن مخصوص به قصد و آهنگ خانه خدا براى انجام دادن مناسك حج گرديد. ابن منظور، لسان العرب، ج 3، ص 52
3- - فرخى، ديوان، ص 70، در مدح سلطان محمود غزنوى است
4- - ابوالفضل بيهقى، تاريخ بيهقى، ص 389
5- - اسدى گرشاسب نامه

ص: 39

گر تو خواهى كه حج كنى پس از اين اين چنين كن كه كردمت تعليم «(1)»

ناصر خسرو

حج كبرا اند و حكيمان جهانند زيرا زره حكمت قبله حكما اند «(2)»

ناصر خسرو

به حج شدى و من از اندهان هجرانت به گرد خانه تو گشته ام چو حاج روان «(3)»

مسعود سعد سلمان

گر نباشد حج و عمره و رمى و قربان گو مباش اين شرف ما را نه بس كز تيغ او قربان شويم «(4)»

سنايى

گر بخت باز بر در كعبه رساندم كاحرام حج و عمره مثنا برآورم «(5)»

خاقانى

گفتا مياى رو حج و عيد دگر برآر تا هر دو هست بانگ برآيد ز حنجرش «(6)»

خاقانى

عرشيان بانگ وللَّه على الناس زنند پاسخ از خلق سمعنا و اطعنا شنوند «(7)»

خاقانى

حج ملوك و عمره سخت است و عيد دهر بر درگهى كه كعبه كعبه است و مشعرش «(8)»

شش حج تمام بر در اين كعبه كرده ام كايزد به حج و كعبه مرا بختيار كرد

خاقانى


1- - ناصر خسرو، ديوان، ص 300
2- - ناصر خسرو
3- - مسعود سعد سلمان، ديوان، ص 647
4- - سنايى، ديوان، ص 6
5- - همان، ص 418
6- - خاقانى، ديوان، ص 246
7- - همان، ص 6
8- - همان، ص 101

ص:40

زين سفر مقصود امسالش تو بودستى نه حج كالامان گويان به درگاه آمد و جان تازه كرد

خاقانى

كز پى حج رخصتم خواهى ز شاه كاين سفر دل را تمنا ديده ام

خاقانى

اقبال بين كه حاصل خاقانى آمده است كاندر سه دو عيد و دو حج شد ميسرش

خاقانى

پس از مقيات و حج و طوف كعبه جمار و سعى و لبيك و مصلى

خاقانى

پرير نوبت حج بود و مهد خواجه هنوز از آن سوى عرفات است چشم بر فردا

خاقانى

عيد ايشان كعبه وز ترتيب پنج اركان حج ركن پنجم هفت طوف چار اركان ديده اند

خاقانى

حج ما آدينه و ما غرق طوفان كرم خود به عهدنوح هم آدينه طوفان ديده اند

خاقانى

از پى حج در چنين روزى ز پانصدسال باز بر در فيد آسمان را منقطع سان ديده اند

خاقانى

جبريل خاطب عرفات است روز حج ازصبح تيغ و از جبل الرحمه منبرش

خاقانى

گر حج و عمره كرده اند از دركعبه رهروان ما حج و عمره مى كنيم از در خسرو سرى

خاقانى

ص:41

كعبه را يك بار حج فرض است و حضرت كعبه وار حج ما هر هفته عمداً بر نتابد بيش از اين

خاقانى

سوى مكه شيخ امت بايزيد از براى حج و عمره مى دويد «(1)»

مولوى

اين نماز و روزه و حج و جهاد هم گواهى دادن است از اعتقاد

مولوى

در نماز و روزه و حج و زكات با منافق مؤمنان در برد و مات «(2)»

مولوى

مرد حجى همره حاجى طلب خواه هندو خواه ترك و يا عرب

منگر اندر نقش و اندر رنگ او بنگر اندر عزم و در آهنگ او

گر سياه است و هم آهنگ تو است تو سپيدش دان كه همرنگ تو است

ور سفيد است و ورا آهنگ نيست زو ببركز دل مر او را رنگ نيست «(3)»

مولوى

گر بشنود كسى كه تو پهلوى كعبه اى حج ناگزارده شود از كعبه باز پس

سعدى

وز سلام او شود مسلمان باز به زكات و بهصوم و حج و نماز «(4)»

شيخ محمود شبسترى

ثواب روزه و حج قبول آن كس برد كه خاك ميكده عشق را زيارت كرد «(5)»

حافظ


1- - مولوى، مثنوى، ص 102
2- - مولوى به شرح علّامه محمّدتقى جعفرى، ج 1، ص 146، نيكلسون ج 1، ص 19؛ رمضانى، ج 1، ص 8
3- - مولوى، مثنوى، به اهتمام علّامه محمّدتقى جعفرى، ج 2، ص 354؛ نيكلسون، ج 1، ص 178؛ رمضانى، ج 1، ص 58
4- - شبسترى، مجموعه آثار، ص 212
5- - حافظ

ص:42

رفت آوازه كه امسال به حج رفت كمال بس مبارك سفرى چون تو به اوهمسفرى «(1)»

كمال خجندى

حقيقت وصال است و باقى مجاز چه كعبه چه قبله چه حج چه نماز «(2)»

شاه داعى شيرازى

حج در ضرب المثل:

1- حج به سفارش قبول نشود

2- دل به دست آور كه حج اكبر است

3- حاجى حاجى مكه

كعبه و سختى راه

اشاره

در روزگاران پيشين سفر حج با سختى ها و مشكلات جانى و مالى همراه بود و چون احتمال بازگشت وجود نداشت حاجى سفارشها و آخرين وصيتهاى خود را با خانواده خويش در ميان مى نهاد. و از اين جهت كه سفر او معمولًا يك سال طول مى كشيد مخارج سال آنها را تهيه كرده نزد آنان مى گذاشت. از اين رو معروف بود كه حاجى زمانى مستطيع است كه مخارج يك سال خود را داشته باشد. با اين وجود گاه اتفاق مى افتاد كه وى به علت مشكلات بين راه از قبيل ناامنى، حمله دزدان، طوفان، سيل، بيمارى و دهها مشكلات ديگر نمى توانست به موقع خود را به مكه برساند و در نتيجه همانجا در مكه مى ماند و سال ديگر حج به جا مى آورد و يا احياناً نااميد به وطن مراجعت كرده در سالهاى بعد به سفر حج دست مى زد. و از همين رو ضرب المثل


1- - كمال خجندى، ديوان، ص 335
2- - شاه داعى شيرازى، ديوان، ص 39

ص:43

«حاجى حاجى مكه» كه حكايت از درازى و طول سفر دارد پيدا شد.

خواهى كه درون حرم عشق خرامى در ميكده بنشين كه ره كعبه دراز است

عراقى

سنايى درباره ممدوح خود احمد عارف كه نتوانسته بود به هنگام و به موقع، خود را به مكه برساند و اعمال حج را به جا آورد گفته است:

چون به حج رفتى مخور غم گر نبودت حج از آنك كار رفتن از تو بود و كار توفيق از خداى «(1)»

خاقانى ازاينكه نتواند خود را به موقع به حج برساند نگران است و به ساربان مى گويد:

ساربانا به وفا بر تو كه تعجيل نماى كز وفاى تو زمن شكر موفا شنوند

حاش للَّه اگر امسال ز حج وامانم نز قصور من و تقصير تو حاشا شنوند

دوستان يافته ميقات و شده زى عرفات من به فيد و زمن آوازه به بطحا شنوند «(2)»

حاجى هنگام خداحافظى با بدرقه حزن انگيز همراهان رو به رو بود زيرا بسيار بودند حاجيانى كه در غربت و بيابانهاى باديه مى مردند و همانجا دفن مى شدند و هرگز به كعبه نمى رسيدند. «(3)» از اين رو ازهمه چيز وهمه كس دل مى بريدند وباآنهاوداع مى كردند.

كاملى گفته است از پيران راه هر كه عزم حج كند از جايگاه

كرد بايد خان و مانش را وداع فارغش بايد شد از باغ و ضياع

خصم را بايد خوشى خوشنود كرد گر زيانى كرده باشى سود كرد

بعد از آن ره رفت روز و شب مدام تا شوى تو محرم بيت الحرام «(4)»

دعاهايى كه در اين زمينه وارد شده همه حكايت از آن دارد كه سفر حج، سفرى پرمخاطره و پرمشقت بوده و از امنيت نيز برخوردار نبوده است. «(5)»


1- - سنايى، ديوان، ص 609
2- - خاقانى، ديوان، ص 102
3- امام موسى بن جعفر عليه السلام به يكى از يارانش به نام صباح فرمود: اى صباح! مگر نديدى مردى را كه محفوظ و سالم مى ماند ولى همراهان او به مقصد نمى رسيدند از اين رو زمانى كه اراده سفر دارى بگو: خدايا مرا و همراهان مرا محفوظ و سالم بدار و من و همراهانم را به نيكو وجهى به مقصد برسان
4- - عطار، مصيبت نامه، ص 151
5- امام صادق عليه السلام فرمود: وقتى براى گزاردن حج از خانه خارج شدى بگو ... خدايا! مرا در پناه خود از ستمكاران دشمن و شياطين عصيانگر حفظ بفرما ... پروردگارا! سفر مرا آسان و زمين را براى من هموار بگردان ... خدايا! من از مشقت سفر و بازگشت غم آلود و بدى نظر نسبت به خانواده و مال و فرزندانم به تو پناه مى برم. خدايا! تو يار و ياور من هستى، من براى تو حركت مى كنم و براى تو فرود مى آيم. خدايا! در اين سفرم از تو مى خواهم كه شادمانى و عمل به آنچه رضاى توست به من عنايت كنى و دورى و سختى سفر را بر من آسان نمايى« اللهم اقطع عَنّي بُعده ومشقّته ...»، فروع كافى، ج 4، ص 284. امام صادق عليه السلام فرمود:« وما أحدٌ يَبلغهُ حَتّى تَنالهُ المشقّة» در سفر مكه هيچ كس يافت نمى شود مگر اينكه به او مشقت و سختى مى رسد، وسائل، ج 11، ص 112. امام صادق عليه السلام درباره سختى سفر حج فرمود:« ... ما كه در اينجا مدينه زندگى مى كنيم و نزديك مكه هستيم و آبهاى پى در پى همراه ماست به حج نمى رسيم مگر اينكه به مشقت مى افتيم پس چه رسد به شما كه در ديار دور دست زندگى مى كنيد ...»

ص:44

انورى (متوفى 583) عطا وصله ممدوح خود را به كعبه و مسجدالحرام تشبيه مى كند كه رسيدن و دستيابى به آن جز با مشقت و رنج ميسر نيست.

خوان خواجه كعبه است و نان او بيت الحرام نيك بنگر تا به كعبه جز به رنج تن رسى

برنبشته بركران نان او خط سياه لَم تكونوا بالِغِيه إلّابشقّ الأنفس «(1)»

كعبه و باديه

يكى از مشكلات عمده اى كه در گذشته حج گزاران با آن رو به رو بودند وجود بيابانهاى وسيع و خشك اطراف حجاز بود كه براى رسيدن به كعبه چاره اى جز پيمودن آن وجود نداشت. هم اكنون اين بيابانها يكى از پهناورترين بيابانهاى دنيا محسوب مى شود و به آن «باديه» و «بادية العرب» نيز گويند كه طولش از حدود شام تا بحر فارس و عرض آن از مكه تا نجف است و هر يك كمابيش دويست فرسنگ مسافت دارد. «(2)»

بشناس حرم را كه هم اينجا بدر توست با باديه و ريگ مغيلانت چه كار است «(3)»

ناصر خسرو


1- اشاره به آيه 7 از سوره نحل و امام صادق عليه السلام در باره مشقت سفر حج فرموده است:« ... ما من ملك ولا سوقةٍ يصل إلى الحج إلّابمشقةٍ في تغيير مطعم أو مشرب أو ريح أو شمس لا يستطيع ردّها و ذلك قوله عزوجل: وتَحمِلُ أثقالكم إلى بَلَدٍ لَم تكونوا بالِغِيه إلّابشقّ الأنفس، إنّ ربّك رَئوفٌ رَحيم.»« ... هيچ پادشاه و هيچ رعيتى به سفر مكه نمى رود مگر اينكه نوعى مشقت به او مى رسد مثل ناگوارى آب و غذا، باد و طوفان و تابش خورشيد و اين است معنى قول پروردگار بلند مرتبه كه فرمود: اين چهار پايان هستند كه بارهاى شما را به شهر حمل مى كنند كه اگر آنها نبودند شما با مشقت و جان كندن آن را مى برديد همانا پروردگار شما مهربان و رحيم است.»، تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 40 به نقل از كافى.
2- - دهخدا به نقل از نزهة القلوب، ص 267، واژه بادية العرب
3- - ناصر خسرو، ديوان، ص 30

ص:45

رفته و مكه ديده آمده باز محنت باديه خريده به سيم «(1)»

ناصر خسرو

سنايى در قصيده اى باديه را به خونين بودن و در بيتى به عدم و نيستى توصيف كرده و مى گويد:

پاى چون در باديه ى خونين نهاديم از بلا همچو ريگ نرم پيش باد سرگردان شويم «(2)»

سنايى

كعبه باديه ى عدم او بود عالم علم را عَلَم او بود

سنايى

خواجوى كرمانى نيز گويد:

به راه باديه هر كس كه خون نكرد حلال حرام باد مر او را وصال بيت حرام «(3)»

عماد فقيه نيز گويد كسى كه مى خواهد به حرم برسد بايد كفن بپوشد.

اگر عزيمت خاك در حرم دارى كفن بپوش چو آيى چنان كه فرمان است «(4)»

ناصر بخارايى نيز شرط وصال كعبه را سر باختن مى داند.

مگر از كعبه درى بر دل تو باز شود پاى در نه به ره باديه و سر درباز

سنايى در قسمت ديگرى از قصيده خويش باديه را به قهر و سرگردانى و هجران تشبيه كرده است و مى گويد:

عالمى در باديه ى قهر تو سرگردان شدند تا كه يابد بر در كعبه ى قبولت روز بار «(5)»


1- - همان، ص 301
2- - سنايى، ديوان، ص 416
3- - خواجوى كرمانى، ديوان، ص 33
4- - عماد فقيه، ديوان، ص 41
5- - سنايى، ديوان، ص 22

ص:46

از در كعبه ى وصالت تا در كعبه ى رجا نيست اندر باديه ى هجران به از خوفت خفير «(1)»

وى همچنين باديه را ميدان مردان مى داند و آن را به «بوته» يعنى ظرف گلينى كه در آن طلا و نقره ناخالص را مى گدازند و ذوب مى كنند تا ناخالصيهاى آن گرفته شود تشبيه كرده و مى گويد:

باديه بوته است ما چون زر مغشوشيم راست چون بپالوديم از او خالص چو زر كان شوم

باديه ميدان مردان است و مانيز از نياز خوى اين مردان گريم و گوى اين ميدان شويم

گرچه در ريگ روان عاجز شويم از بيدلى چون پديد آيد جمال كعبه جان افشان شويم «(2)»

انعكاس وسيع باديه در شعر، حكايت از سختى راه و مشكلات فراوان اين مسير دارد و شعرا هر كدام گوشه اى از اين مشكلات را به تصوير كشيده اند و اينك به برخى از آنها اشاره مى شود.

گر زخم يافته است از رنج باديه ديدار كعبه مرهم راحت رسان شده «(3)»

خاقانى

خواجه ره باديه را درگرفت شيخ زر عاريه را برگرفت «(4)»

نظامى

به پايان اين باديه كس رسيد همان پيكرى ديگر از خلق ديد

نظامى

چو يك مه در آن باديه تاختند از او نيز هم رخت پرداختند

نظامى


1- - همان، ص 282، خفير يعنى نگهبان
2- - سنايى، ديوان، ص 415
3- - خاقانى، ديوان
4- - نظامى، مخزن الاسرار، ص 204

ص:47

هر كه گستاخى كند اندر طريق گردد اندر باديه ى حسرت غريق

كاروان زين كاروان زين باديه مى رسد در هر مساء و غاديه

عزت مقصد بود اى ممتحن پيچ پيچ راه و عقبه ى راهزن

عزت كعبه بود آن ناحيه دزدى اعراب و طول باديه «(1)»

مولوى

به بوى آنكه شبى در حرم بياسايند هزار باديه سهل است اگر بپيمايند «(2)»

سعدى

تو همچو كعبه عزيز افتاده اى در اصل كه هر كه وصل تو خواهد جهان بپيمايد «(3)»

سعدى

ساربانا جمال كعبه كجاست كه بمرديم در بيابانش «(4)»

سعدى

بيابانى است هايل كعبه مقصود را در ره كه بى قطع اميد از خود بريدن نيست امكانش

گر آرى رو در آن كعبه چو ريگ گرم زير پا سپردن بايدت سر كوه آتش در بيابانش «(5)»

جامى

شدم در جستجوى كعبه وصلت ندانستم كه همچون من بود سرگشته بسيار اين بيابان را

هلالى جغتايى

باديه و بادهاى زهرآلود

يكى از سختيهايى كه حاجيان در باديه با آن رو به رو بودند وزش بادهاى زهرآلود و خطرناك بود كه به «سموم باديه» معروف است. سموم كه جمع سمائم است


1- - مولوى، مثنوى به شرح جعفرى، ج 12، ص 432؛ نيكلسون، ج 3 ص 206؛ رمضانى، دفتر 5، ص 333
2- - سعدى، غزليات، ص 190
3- - همان، ص 208
4- - همان، ص 215
5- - جامى، ديوان، ص 49

ص:48

بادى است كه به هر چه بگذرد بسوزد و هلاك كند «(1)» و همچنين گويند سموم، بادى است كه در بيابانهاى سوخته گذشته باشد وبخار دودناك كه از زمين برخيزد با وى باشد. «(2)»

سنايى در سفرى كه به حج داشته در توصيف اين باديه گويد:

زمانى كه قدم در اين باديه پربلا نهاديم مانند شن و ريگ نرم سرگردان بادهاى باديه شديم.

پاى چون در باديه ى خونين نهاديم از بلا همچو ريگ نرم پيش باد سرگردان شويم «(3)»

چون سموم باديه گلبوى گشت آگه شدم كآتش سوزان بر ابراهيم شد چون مرغزار «(4)»

حسن غزنوى

نز سموم آسيب و نز باران بخيلى يافته نز خفاجه بيم و نز غزيه عصيان ديده اند

گرمگاهى كه چو دوزخ دمد آن باد سموم تف باحورا چون نكهت حورا «(5)» بينند «(6)»

خاقانى

گر دلم سوزد سموم باديه بس مفرح كز لب و خالش كنم

خاقانى

روندگان ره كعبه را ز غايت شوق سموم باديه خوشتر ز سايه طوبى «(7)»

نزارى

باديه و بى آبى

از مهمترين مشكلات باديه نبود آب و خشكسالى منطقه بود و اگر آبى يافت


1- در سال 402 باد سياه بر كاروان حجاج وزيد و راه آب را گم كرده بسيارى هلاك شدند. گويند ظرف آبى به صد درهم رسيد. تمدن اسلامى، ج 2، ص 54.
2- - دهخدا، به نقل از ذخيره خوارزمشاهى
3- - سنايى، ديوان، ص 415
4- - حسن غزنوى، ديوان، ص 90
5- - حرارت گرماى سخت تابستان را چون بوى خوش زن سياه چشم مى بينند
6- - خاقانى، ديوان، ص 94
7- - نزارى، تاريخ ادبيات

ص:49

مى شد تلخ و شور بود. «(1)»

اگر چو باديه شعرم نداشت آب چنان كه مى رميد شتر از حداى انديشه «(2)»

سيف فرغانى

خضر لب تشنه در اين باديه سرگردان داشت راه ننمود كه بر چشمه حيوان برسم

خاقانى

در باديه تشنگان بميرند از حله به كوفه مى رود آب

سعدى

باديه و بيمارى و مرگ

از پيشامدهاى ناگوارى كه در راه كعبه روى مى داد مرگ ومير بود و بسيار اتفاق مى افتاد كه حاجى در باديه دچار بيمارى شده مرگ به سراغ او مى آمد و در غربت، دور از خانواده؛ اما با ياد آنان، جان مى سپرد و در همان بيابان دفن مى شد و چيزى نمى گذشت كه خاكهاى باديه بر روى قبر او مى نشست و اثرى از گور باقى نمى ماند.

سنايى در اين باره مى گويد: هنگامى كه ما در اين باديه خونين گام نهاديم به ياد


1- نويسنده كتاب تمدن اسلامى گويد: در مواقع امنيت نيز حجاج، حتى آنها كه راهشان نزديك بود، از جهت تنگيابى آب در صحرا دچار مشكلات سهمناك مى شدند. ابن معتز، همنشين بد را به آب راه مكه تشبيه مى كند كه با همه تلخى و تندى و ترشى و نكوهيدگى از آن ناگزير است. در شرح احوال مسلمين به اين عبارت تأثرانگيز بسيار برمى خوريم كه« در راه حج بمرد.» به سال 290 حجاج در راه بازگشت دچار بى آبى شدند و گروهى از عطش شديد مردند. به سال 402 باد سياه بر كاروان حجاج وزيد و راه آب را گم كرده، بسيارى هلاك شدند. گويند ظرف آبى به صد درهم رسيد. به سال 403 راهزنان بدوى نزديك آب بر كاروان پيشى گرفته، آبگيرها را انباشته يا چال انداختند و در چاهها حنظل ريختند و در كمين نشسته راه بر حجاج بستند و پول هنگفتى مطالبه كردند. عطش حاجيان به نهايت رسيد و گويند پانزده هزار تن بمردند و تنها عده كمى جان به در بردند. پس از اين واقعه به عامل كوفه كه مسؤول حفاظت راه حجاج بود دستور كتبى داده شد كه اعراب عامل جنايت را دستگير كرده انتقام شديد بگيرند. عامل كوفه در بيابان به اعراب رسيده بسيارى را بكشت و پانزده تن سران ايشان را به بغداد فرستاد كه به رسوايى در شهر گردانيده به زندان بردند. مجازاتى كه درباره چندتنشان اجرا شد چنين بود كه گرسنه اش نگهداشته، آنگاه غذاى بسيار شور خورانيدند به طورى كه بسيار تشنه شد، سپس در كنار دجله بستندش و عطشان آب را تماشا مى كرد تا مرد. و باز در سال 405 از بيست هزار حاجى تنها شش هزار زنده ماندند و بر اينان نيز كار چنان سخت شده بود كه بول شتر را نوشيدند و سپس اجباراً شتران سوارى را كشته و گوشتش را هم خورده بودند. تمدن اسلامى، ج 2، ص 54.
2- - سيف فرغانى، ديوان، ج 1، ص 35

ص:50

يتيمانى كه پدر گم كرده بودند افتاديم و آن گاه در اين فكر فرو رفتيم كه اگر ما هم بيمار شويم به چه سرنوشتى دچار خواهيم شد نه غمگسارى است تا بر ما گريه كند و نه مهربانى تا جرعه اى آب به ما دهد، اينها درصورت درد و بيمارى است، اما آه از آن روز كه در اين بيابان غربت،صيد گورستان شويم و در گوشه اى بدون حضور دوستان ميهمان گور گرديم و زير خروارها خاك پنهان شده با خاك راه برابر شويم. آه از آن روز كه همسفران ما پس از مراسم حج به وطن بازگردند و ما طعمه كرمهاى گور شويم و اين مرگ امر عجيبى نيست و مگر نه اين است كه سالىصد هزار نفر مى ميرند و ما هم سرانجام به سرنوشت آنها دچار مى شويم.

پاى چون در باديه ى خونين نهاديم از بلا همچو ريگ نرم پيش باد سرگردان شويم

زان يتيمان پدر گم كرده يادآريم باز چون يتيمان روز عيد از درد دل گريان شويم

از پدر وز مادر و فرزند و زن ياد آوريم ز آرزوى آن جگر بندان جگر بريان شويم

در تماشاشان نيابيم ار گهى خوش دل بويم گرد بالينشان نبينيم ار دمى نالان شويم

در غريبى درد اگر بر جان ما غالب شود چون نباشند اين عزيزان سخت بى درمان شويم

غمگسارى نه كه اشكى بارد ار غمگين بويم مهربانى نى كه آبى آرد ار عطشان شويم

نه پدر بر سر كه ما در پيش او نازى كنيم نى پسر در بركه ما از روى او شادان شويم

چون رخ پيرى ببينيم از پدر ياد آوريم همچو يعقوب پسر گم كرده با احزان شويم

باشد اميدى هنوز ار زندگى باشد وليك آه اگر در منزلى ماصيد گورستان شويم

ص:51

حسرت آن روز چون بر دل همىصورت كنيم ناچشيده هيچ شربت هر زمان حيران شويم

آه اگر روزى كه در كنج رباطى ناگهان بى جمال دوستان و اقربا مهمان شويم

همرهان حج كرده باز آيند با طبل و علم ما به زير خاك در، باخاك ره يكسان شويم

قافله باز آيد اندر شهر بى ديدار ما ما به تيغ قهر حق كشته غريبستان شويم

همرهان با سرخ رويى چون به پيش ماه سيب ما به زير خاك چون در پيش مه كتان شويم

دوستان گويند حج كرديم و مى آييم باز ما به هر ساعت همى طعمه ى دگر كرمان شويم

نى كه سالىصد هزار آزاده گردد منقطع هم دريغى نيست گرما نيز چون ايشان شويم «(1)»

سنايى

باديه و راهزنى و نا امنى

يكى از خطرهاى راه كعبه وجود راهزنان و دزدان در مسير حركت بود كه غالب حجاج خاطرات تلخى از اين گونه راهزنها داشتند و در كتب تاريخ از اين گونه حوادث تلخ فراوان ديده مى شود. «(2)»

«سعدى» در كتاب «گلستان» درباره وجود راهزنان و حراميان در باديه حكايتى دارد كه در هنگام طى باديه از ترس دزدان و حراميان نبايد به فكر استراحت بود زيرا لحظه اى درنگ و توقف موجب از دست دادن كالا و ترك جان است. او مى گويد:


1- - سنايى، ديوان، ص 416
2- - از جمله در كتاب تمدن اسلامى، ج 2، ص 54

ص:52

شبى در بيابان مكه از بى خوابى پاى رفتنم نماند. سربنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.

پاى، مسكين پياده چند رود كز تحمل ستوده شد بختى «(1)»

تا شود جسم فربهى لاغر لاغرى مرده باشد از سختى

گفت: اى برادر احرام در پيش است و 1 امى، 1 حرامى در پس. اگر رفتى بردى و اگر خفتى مردى.

خوش است زير مغيلان به راه باديه خفت شب رحيل، ولى ترك جان ببايد گفت «(2)»

«مولوى» نيز در كتاب «مثنوى» از وجود عقبه ها و گردنه هاى راهزنى و دزدى اعراب در مسير راه مكه خبر مى دهد و آن را به خاطر عزت مقصد و عزت كعبه قابل تحمل مى داند.

عزت مقصد بود اى ممتحن پيچ پيچ راه و عقبه ى راهزن

عزت كعبه بود آن ناحيه دزدى اعراب و طول باديه «(3)»

جنيد شيرازى نيز از وجود حراميان و دزدان در حريم كعبه خبر مى دهد و مى گويد:

مباز عشق اگرت طاقت ستم نبود كه در طريق وفا جز بلا و غم نبود

حريم كعبه مقصود بى حرامى نيست تو را كه خوف بود راه در حرم نبود «(4)»

امانت سپارى به سبب ناامنى

گاه حجگزار به جهت ناامنى راه مجبور مى شد امانت خود را به افراد مورد اعتماد بسپارد و بسيار اتفاق مى افتاد كه فرد مؤتمن و مورد اطمينان در امانت خيانت كرده و به قول نظامى اموال حاجى راصرف طرب و بذل شكم مى كرد.


1- - بختى: به ضم با و كسر تا شتر قوى هيكل، شتر دو كوهانه
2- - سعدى، گلستان، باب دوم
3- - مولوى، مثنوى به شرح جعفرى، ج 12، ص 432؛ نيكلسون، ج 3، ص 206؛ رمضانى، ج 5، ص 333
4- - جنيد شيرازى، ديوان، ص 19

ص:53

حكايت

كعبه روى عزم ره آغاز كرد قاعده كعبه روان ساز كرد

آنچه فزون از غرض كار داشت مبلغ يك بدره دينار داشت

صوفيى از جمله زهاد شهر بود سرآمد ز هر ابناى دهر

در دلش آمد كه امانت در اوست در كس اگر نيست ديانت در اوست

رفت و نهانيش فراخانه برد بدره دينار بهصوفى سپرد

گفت نگهدار در اين پرده راز تا چو من آيم به من آريش باز

خواجه ره باديه را درگرفت شيخ زر عاريه را برگرفت

يا رب زنهار كه خود چند بود تا دل درويش در آن بند بود

گفت به زر كار خود آراستم يافتم آن گنج كه من خواستم

زود خورم تا نكند بستگى اينچه خدا داد به آهستگى

باز گشاد از گره آن بند را داد طرب داد شبى چند را

جمله آن زر كه بر خويش داشت بذل شكم كرد و شكم پيش داشت

دست به آن حقه دينار كرد زلف بتان حلقه زنار كرد

خرقه به خمخانه شده شاخ شاخ تنگدلى مانده و عذرى فراخ

صيد چنان خورد كه داغش نماند روغنى از بهر چراغش نماند

حاجى ما چون ز سفر گشت باز كرد بر هندوى خود تركتاز

گفت بياور به من اى تيزهوش گفت چه گفتا زر گفتا خموش

در كرم آويز و رهاكن لجاج از ده ويران كه ستاند خراج

صرف شد آن بدره هبا در هوا مفلس و بدره ز كجا تا كجا

غارت از اين ترك نبرده است كس خانه به هندو نسپرده است كس

ركنى تو ركن دلم را شكست خردم از اين خرده كه بر من نشست

مال بهصد خنده به تاراج داد رفت و بهصد گريه به پاى ايستاد

گفت كرم كن كه پشيمان شديم كافر بوديم و مسلمان شديم «(1)»

نظامى


1- - نظامى، مخزن الاسرار، ج 1، ص 204 و 205

ص:54

باديه و دزدان خفاجه

يكى از آزار رسانترين قبايلى كه راه را بر حجاج مى بست و اموال آنان را به غارت مى برد؛ قبيله «خفاجه» بود كه جنايت و آزار آنان نسبت به حجاج زبانزد شد و در كتب نظم و نثر نيز نام آنان آمده است.

«سعدى» در كتاب «گلستان» چنين مى گويد:

خرقه پوشى در كاروان حجاز همراه ما بود. يكى از امراى عرب مر او راصد دينار بخشيد تا قربان كند. دزدان خفاجه ناگاه بر كاروان زدند و پاك ببردند. بازرگانان گريه و زارى كردن گرفتند و فرياد بى فايده خواندند.

گر تضرع كنى و گر فرياد دزد زر باز پس نخواهد داد

مگر آن درويشصالح كه برقرار خويش مانده بود و تغيير در او نيامده. گفتم: مگر معلوم تو را دزد نبرد؟ گفت: بلى. بردند وليكن مرا با آن الفتى چنان نبود كه به وقت مفارقت خسته دلى باشد.

نبايد بستن اندر چيز و كس دل كه دل بر داشتن كارى است مشكل «(1)»

خاقانى نيز نام قبيله خفاجه را در اشعار خود آورده و از اينكه در سالى كه به سفر حج مشرف بوده حج مردم ايران و شام بى خطرصورت پذيرفته آن را به عنوان يك خبر خوش اعلام مى دارد.

اى بريدصبح سوى شام و ايران بر خبر زين شرف كامسال اهل شام و ايران ديده اند

نز سموم آسيب و نز باران بخيلى يافته نز خفاجه بيم و نز غزيه عصيان ديده اند «(2)»

وى در قصيده اى ديگر مى گويد:

ما و خاك پى وادى سپران كز تف و نم آهشان مشعله دار و مژه سقا بينند

از خفاجه به سر راه معونت يابند وز غزيه به لب چاه مواسا بينند


1- - سعدى، گلستان، باب پنجم، ص 139
2- - خاقانى، ديوان، ص 94

ص:55

گرمگاهى كه چو دوزخ دمد آن باد سموم تف با حورا «(1)» چون نكهت حورا بينند «(2)»

باديه و خارهاى مغيلان

يكى ديگر از موانعى كه در مسير راه حجگزاران به وفور وجود داشت خار مغيلان بود. مغيلان مخفف ام غيلان، يعنى مادر غولان است كه خارى باشد به غايت سرتيز و در بيابان مكه رويد و به آن خار شتر نيز گويند «(3)» و همچنين «نام درختى است خاردار و در مصر و عربستان فراوان است.» «(4)» خار مغيلان در اشعار شعرا بازتاب وسيعى داشته و هر يك به ذوق خود از آن سخن گفته و شرط وصال كعبه را عبور از آن دانسته اند و برخى پا را فراتر نهاده و گفته اند كه عاشق كعبه نه تنها نبايد در انديشه و سرزنش خار مغيلان باشد بلكه بايد آن را «حرير»، «پرنيان»، «ريحان» و «گل و نسرين و لاله» ببيند.

بشناس حرم را كه هم اينجا بدر توست با باديه و ريگ مغيلانت چه كار است «(5)»

ناصر خسرو

اى ز عشق دين سوى بيت الحرام آورده راى كرده در دل رنجهاى تن گداز جانگزاى

تن سپر كرده به پيش تيغهاى جان سپر سر فدا كرده به نزد نيزه هاى سرگراى «(6)»

سنايى

وز پى خضر و پر روح القدس چون خط دوست در سميرا سدره بر جاى مغيلان ديده اند «(7)»

خاقانى


1- - با حوراء، با حور به ضم حا: سختى گرما در تابستان، گرماى سخت تموز
2- - خاقانى، ديوان، ص 94
3- - فرهنگ معين، ماده مغيلان
4- - لغت نامه دهخدا، ماده مغيلان
5- - ناصر خسرو، ديوان
6- - سنايى، ديوان، ص 608
7- - خاقانى، ديوان، ص 92

ص:56

جمال كعبه چنان مى دواندم به نشاط كه خارهاى مغيلان حرير مى آيد

سعدى

مغيلان چيست تا حاجى عنان از كعبه برچيند خسك در راه مشتاقان بساط پرنيان باشد

سعدى

اى باديه هجران تا عشق حرم باشد عشاق نينديشند از خار مغيلانت

سعدى

مرا و خار مغيلان به حال خود بگذار كه دل نمى رود اى ساربان از اين منزل

سعدى

شنيدم كه پيرى به راه حجاز به هر خطوه كردى دو ركعت نماز

چنان گرم رو در طريق خداى كه خار مغيلان نكندى ز پاى «(1)»

سعدى

تو اى خار مغيلان خورده در راه جمال كعبه خواهى ديد ناگاه «(2)»

عبيد زاكانى

روى در كعبه جان كرده به سر مى پويم غمى از باديه و خار مغيلانم نيست «(3)»

عبيد زاكانى

زبوستان رخت گل كسى تواند چيد كه خار باديه اش در نظر چو ريحان است

به بال همت اگر مى پرى ز خار مپرس چرا كه طاير قدس ايمن از مغيلان است

عماد فقيه كرمانى

در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور «(4)»

حافظ


1- - سعدى، بوستان، ص 76
2- - عبيد زاكانى، ديوان، ص 131
3- - همان، ص 127
4- - حافظ، ديوان، ص 112

ص:57

يا رب اين كعبه مقصود تماشا گه كيست كه مغيلان طريقش گل و نسرين من است «(1)»

حافظ

جمال كعبه مگر عذر رهروان خواهد كه حال زنده دلان سوخت در بيابانش «(2)»

حافظ

گر حريم كعبه خواهى و آن جمال بى نقاب لاله و گل دان همه خار بيابان حرم «(3)»

حافظ

اى قاسم اگر كعبه مقصود مراد است در راه حرير است همه خار مغيلان «(4)»

قاسم انوار

همان گونه كه بيان شد در روزگاران پيشين پيمودن باديه بانبود امكانات و وسايل رفاهى به گونه اى سخت و دشوار بوده كه سنايى آن را «باديه خونين»، «بوته» و «ميدان مردان» لقب داده و ناصر خسرو از آن به محنت و خاقانى به زخم و رنج تعبير كرده و خواجوى كرمانى گفته براى پيمودن آن بايد خون را حلال شمرد و مولوى احتمال مردن در آن بيابان را داده و جامى گفته باديه بيابانى است پر از كوه آتش و براى پيمودن آن بايد از خود قطع اميد كرد. در اين ميان اگر سالى به حسب اتفاق هواى هاويه گون و جهنمى آن بارانى و بهارى بوده و از ميان خارهاى «ديده دوز» و «جامه در» باديه گل روييده، آن سال را از سالهاى استثنايى و خارق العاده و از معجزات آشكار شمرده اند. مانند معجزه اى كه آتش سوزان را بر حضرت ابراهيم چون مرغزار نمود.

سيد حسن غزنوى شاعر قرن ششم مى گويد:

من به راه مكه آن ديدم ز فخر روزگار كز پيمبر ديد در راه مدينه يار غار

هم يكى از معجزات ظاهر پيغمبر است اين كرامتهاى گوناگون فخر روزگار


1- - همان، ص 38
2- - همان، ص 126
3- - حافظ، ديوان، ص 323
4- - قاسم انوار، ديوان، ص 251

ص:58

روز آدينه كه از بغداد پى بيرون نهاد ابر گوهر كرد بر فرق غلامانش نثار

شد زمين باديه همچون بهشتى در بهشت وآن هواى هاويه همچون بهار اندر بهار

از ميان خارهاى «ديده دوز» «جامه در»صد هزاران گل پديد آمد به فضل كردگار

چون سموم باديه گلبوى گشت آگه شدم كآتش سوزان بر ابراهيم شد چون مرغزار

چون هواى سرد بايستى به گرد موكبش گرم سقايى گرفتى ابر مرواريد بار

چارسو باران و فارغ در ميان آن قافله همچو نيلوفر ميانه خشك و گوشه آبدار

اين كرامت حق تعالى داند و خلقان كه بود از حوالينا الهى لاعلينا يادگار

تا به كوفه بازمانده بود حالش همچنين هم عجب بودى اگر يك بار بودى يا دو بار

استوارم گر ندارى بر حقى كين حالها من به چشم خويش ديدم مى ندارم استوار «(1)»

حسن غزنوى

باديه از ديدگاه خاقانى

خاقانى (متوفى 595) اين عاشق كعبه، بر عكس ديگر شعرا، در جاى جاى اشعار خويش خوشبينانه و با حسن نظر به باديه نگاه كرده و آن را به باغ بهشت و وادى ايمن تشبيه نموده كه پر از سبزه و گياه و نرگس است و سموم آن را عزيز و مانند حرارت غريزى و خار مغيلان آن را همچون بادبزن مى داند.

وى در مثنوى تحفة العراقين «درصفت باديه گويد»:

در عرصه باديه نهى روى نه باديه بل رياض خود روى

از سندس «(2)» خضر خضر بومش از لخلخه «(3)» سما سمومش

چون وادى ايمن از كرامت همشيره وادى قيامت

ز انديشه مرد هيأت انديش اندازه عرض و طول او بيش

از نور هزار حله بر وى وز حور هزار جلوه در وى


1- - سيد حسن غزنوى، ديوان، ص 90 و 91
2- - سندس- پارچه ابريشمى
3- - لخلخه به فتح هر دو لام مشك و عنبر

ص:59

زآن سبزه و آب گشته موجود دراعه «(1)» خضر و درع «(2)» داود

چون غمزه دوست گاه دستان «(3)» با سهم «(4)» وليك نرگسستان

از سبزه چو عارض خط آور خاكش به لباس فستقى در

گويى خط يار و سبزه اوست دو فستق رسته در يكى پوست

روح اللَّه ساخته به ذاتش دارو كده اى ز هر نباتش

از بوى گياش خادم پير خط سبز كند زهى عقاقير «(5)»

گشته ز پى نداى عشاق شاخ خشكش درخت و قواق

هر خار از او به فصل گرماصد مروحه «(6)» از درخت خرما

تأثير سمومش از عزيزى بر دل چو حرارت غريزى

با بيخ دماغ طيبش از دور پيوند كند درخت كافور

چون آينه برق زن سرابش چون شانه انگبين خوش آبش

زآن آينه جانصفا گرفته زآن شانه ملك شفا گرفته

ثور و حمل اندر او گياچر حوت و سرطان به مصنعش در «(7)»

وى همچنين در قصايدى كه در وصف كعبه و مناسك سروده باديه را به دريا و شتر را به كشتى و اعراب را به موج تشبيه مى كند و در بيتهاى ديگرى باديه را داروخانه اى مى داند كه آب و گياه آن براى بيماريها مفيد است. آب شور آن مانند عسل و ريگ و سنگ آن مانند نقره و بيد و ريحان است و آن را مانند درختان انگور و انار شفابخش مى داند و مغيلان آن را به سدره و درخت بهشتى و خار و حنظل آن را به گلشكرهاى «(8)»صفاهان تشبيه كرده است.


1- - دراعه به ضم دال جامه بلند زاهدان
2- - درع به كسر دال زره
3- - دستان- مكر، نغمه، افسانه
4- - سهم- تير
5- - عقاقير- گياهان دارويى
6- - مروحه- بادبزن
7- - خاقانى، تحفة العراقين، ص 115 و 116
8- - گلشكر- معجونى كه از برگ گل گلاب و شكر درست مى كنند و آن را گلقند هم گويند

ص:60

باديه بحر است و بُختى «(1)» كشتى و اعراب موج واقصه سر حد بحر و مكه پايان ديده اند

بهر دفع درد چشم رهروان ز آب و گياش شير مادر دختر و گشنيز پستان ديده اند

باديه باغ بهشت و بر سر خوانهاى حاج پر طاووس بهشتى را مگس ران ديده اند

گرمگاهى كآفتاب استاده در قلب اسد سنگ و ريگ ثعلبيه بيد و ريحان ديده اند

تيز چشمان روان ريگ روان را در زرود شاف شافى هم ز حِصْرِم «(2)» هم ز رُمّان «(3)» ديده اند

از سحاب فضل و اشك حاج و آب شعر من بركه ها را بركه هاى بحر عمان ديده اند

وز پى خضر و پر روح القدس چون خط دوست در سميرا سدره بر جاى مغيلان ديده اند

ز آب شور نقره و ريگ عسيله ز اعتقاد سالكان از نقره كان و از عسل شان «(4)» ديده اند

از بسى پر ملك گسترده زير پاى حاج حاج زير پاى فرش سندس الوان ديده اند

ز آب و خاك سارقيه تاصفينه پيش چشم بس دواء المسك و ترياقا كه اخوان ديده اند

در ميان سنگلاخ مسلخ و عمره زشوق خار و حنظل گلشكرهاى صفاهان ديده اند «(5)»


1- - بختى به ضم با و كسر تا شتر قوى هيكل، شتر دو كوهانه
2- - حصرم- به كسر حا و را غوره انگور، ميوه نارس
3- - رمان- به ضم را و تشديد ميم انار
4- - شان- كندو، خانه زنبور عسل
5- - خاقانى، ديوان، ص 91 و 92

ص:61

خاقانى در مطلع دوم قصيده موسوم به «باكورة الاسفار» و «مذكورة الاسحار» در وصف باديه به نيكى ياد مى كند و به كسانى كه آن را «خون ريز بى ديه» شمرده اند مى تازد و مى گويد: نه تنها باديه سبب مرگ نمى شود بلكه عمر دوباره به انسان مى دهد.

سر حد باديه است روان پاش بر سرش ترياق روح كن ز سموم معطرش

گوگرد سرخ و مشك سيه خاك و باد اوست باد بهشت زاده ز خاك مطهرش

خون ريز بى ديت مشمر باديه كه هست عمر دوباره در سفر روح پرورش

در باديه ز شمه قدسى عجب مدار گر بردمد ز بيخ ز قوم آب كوثرش

از سبزه و ز پر ملايك به هر دو گام مدهامتان دو بسته دوبستان اخضرش

درياى خشك ديده اى و كشتى روان هان باديه نگه كن و هان ناقه بنگرش

وادى چو دشت محشر و بُختى روان چنانك كوه گران كه سير بود روز محشرش

بل كآنچنان شده ز ضعيفى كه بگذرد در چشم سوزنى به مثل جسم لاغرش

چونصوفيانش باركشى بيش وقت كم هم رقص و هم سماع همه شب ميسرش

هر كه از جلاجل و جرس آواز مى شنود در وهم نفخصور همى شد مصورش

صحن زمين ز كوكبه هودج آنچنانك گفتى كهصد هزار فلك شد مشهرش

ص:62

و آن هودج خليفه متوج به ماه زر چون شب كز آفتاب نهى تاج بر سرش

سالى ميان باديه ديدند فرغرى «(1)» ز آنسان كه هر كه گفت نكردند باورش

باور كنى مرا كه بديدم به چشم خويش امسال چون فرات روان چند فرغرش

ظن بود حاج را كه مگر آب چشم من جيحون سبيل كرد بر آن خاك اغبرش

يا شعر آبدار من از دست روزگار نقش الحجر بماند بر آن كوه و كردرش «(2)»

آرزوى وصال كعبه

اشاره

با وجود اين همه خطرهايى كه حجاج در مسير راه مكه بر خود مى خريدند و باديه را با بادهاى سمى و خارهاى مغيلان و راهزنانصحراگرد و دزدان كوه نشين مى پيمودند و اموالشان از كف مى رفت و جانهايشان تلف مى شد باز عاشقانه و گاه با پاى پياده به كعبه مى رفتند و مشتاقانه از آن سخن مى گفتند و در دعاهايشان توفيق زيارت آن را از خدا مى خواستند. چنانكه در غالب دعاهاى ماه رمضان توفيق زيارت خانه خدا و حج بيت اللَّه الحرام از پروردگار خواسته شده است. «(3)»

شعرا نيز مانند ساير مردم اين اشتياق و ذوق درون را با سرودن اشعار بيان كرده و با سوز و گداز و درد و نياز آرزوى وصال كعبه را داشته اند. در اينجا به ترتيب قرن به ذكر


1- - فرغر يعنى جوى آب، گودال آبى، جوى كوچكى كه آب از آن عبور كرده و آب كمى به جا مانده باشد، خشك رود
2- - خاقانى، ديوان، ص 216 و 217
3- - مفاتيح، اعمال ماه رمضان، ص 358، 360، 363، 372، 373، 375، 387، 388، 400، 415، 422، 423، 442، 449، 463، 481

ص:63

اين سروده ها و شاعران مى پردازيم. فردوسى (متوفى 411) در جاهاى مختلف شاهنامه به مناسبت از نياز رفتن به خانه ابراهيم و كعبه و پياده رفتن به سوى بيت الحرام سخن مى گويد:

نهيبى به دل زان فراز آمدش سوى كعبه رفتن نياز آمدش

نبيره ى سماعيل پيغمبر است كه پور براهيم نيك اختر است

از آنجاى با گنج و ديهيم رفت به ديدار خانه براهيم رفت

پياده بيامد به بيت الحرام سماعيليان زو شده شادكام

فردوسى

فرخى سيستانى (متوفى 429) شاعر مديحه سراى دربار محمود غزنوى در مدح وى مى گويد:

سلطان هميشه از خدا دو چيز را طلب مى كرد يكى فتح هندوستان و شكستن بت سومنات و ديگر زيارت خانه خدا و بوسيدن حجر الاسود كه يكى از آن دو حاجت برآورده شد و اميد است كه دومى نيز انجام پذيرد.

خدايگان را اندر جهان دو حاجت بود هميشه اين دو همى خواست ز ايزد داور

يكى كه جايگه حج هندوان بكند دگر كه حج كند و بوسه بر دهد به حجر

يكى از آن دو مراد بزرگ حاصل كرد دگر به عون خداى بزرگ كرده شمر «(1)»

او در جاى ديگر، توفيق زيارت خانه خدا را براى محمود و خاندانش خواسته است:

مر مرا در خدمت تو زندگانى دير باد تا ببينم مر تو را در مكه با اهل و تبار «(2)»

سنايى (متوفى 535) درباره در غم حج بودن چنين گويد:

در غم حج بودن اكنون از اداى حج به است من بگفتم اين سخن گو خواه شائى خوه مشاى


1- - فرخى سيستانى، ديوان، ص 70
2- - فرخى سيستانى، ديوان، ص 86

ص:64

از دل و جان رفت بايد سوى خانه ى ايزدى چون به صورت رفت خواهى خواه به سر شو خوه به پاى

«(1)»

جمال الدين عبدالرزّاق اصفهانى در وصف ركن الدينصاعد كه از سفر حج بازگشته قصيده اى سروده و مى گويد:

اى زده لبيك شوق از غايتصدق وصفا بسته احرام وفا در عالم خوف و رجا

عشق بيت اللَّه تو را از خويشتن اندر ربود همچوعشق شمع كز خود مى برد پروانه را «(2)»

خاقانى (متوفى 595) كه از شاعران حجگزار و مشتاق خانه خداست شور و اشتياق خود را در جهت رفتن به خانه خدا چنين بيان مى كند:

امسال اگر ز كعبه مرا بازداشت شاه زين حسرت آتشى ز سويدا برآورم

گر بخت باز بر در كعبه رساندم كاحرام حج و عمره مثنا برآورم

سى ساله فرض بر در كعبه كنم قضا تكبير آن فريضه به بطحا برآورم

حراق وار درفتد آتش به بوقبيس ز آهى كه چون شراره مجزا برآورم

از دست آنكه داور فرياد رس نماند فرياد در مقام و مصلا برآورم

زمزم فشانم از مژه در زير ناودان طوفان خون زصخرهصما برآورم

درياى سينه موج زند ز آب آتشين تا پيش كعبه لؤلؤ لالا برآورم «(3)»

وى در قصيده ديگرى مى گويد:

ساربانا به وفا بر تو كه تعجيل نماى كز وفاى تو ز من شكر موفا شنوند

حاش لله اگر امسال ز حج وامانم نز قصور من و تقصير تو حاشا شنوند

دوستان يافته ميقات و شده زى عرفات من به فيد و زمن آوازه به بطحا شنوند «(4)»

نظامى (متوفى 600) پيش از مرگ آرزوى ديدن كعبه را دارد و مى گويد:

يارب بود كه گردد چشم دل نظامى از ديدن جمالش پيش از اجل منور

تا در حريم كعبه يارب كعبه گويد اين شكرها كه دارد از شاه عدل گستر «(5)»


1- - سنايى، ديوان، ص 610
2- - عبدالرزاق اصفهانى، ديوان، ص 141
3- - خاقانى، ديوان، ص 246 و 247
4- - همان، ص 102
5- - نظامى، ديوان، ص 233

ص:65

وى همچنين اشتياق قزل ارسلان را براى ديدن نظامى به شوق حجاج بيت اللَّه الحرام تشبيه كرده و مى گويد:

به عزم زيارت قدم رنجه كرد ز تخت عجم روى در گنجه كرد

همى رفت با شوق و ميلى تمام چو حجاج در راه بيت الحرام «(1)»

نظامى در جاى ديگر رفتن مشتاقانه خود را به سوى بعضى ملوك به رفتن حجاج به سوى كعبه تشبيه مى كند و مى گويد:

شدم تابوسمش همچون زمين پاى چو ديدم آسمان برخاست از جاى

چنان رفتم كه سوى كعبه حجاج چنان باز آمدم كاحمد ز معراج «(2)»

مولوى (متوفى 672) در غزليات شمس مى گويد: در عشق حج و ديدار حضرت مصطفىصلى الله عليه و آله روزها در سختى هستم و شبها آرام ندارم.

روز از سفر به فاقه و شبها قرار نى در عشق حج كعبه و ديدار مصطفا «(3)»

وى همچنين مى گويد: شوق حاجى به گونه اى است كه تا كعبه پابرهنه مى رود.

آن يكى تا كعبه حافى مى رود و آن يكى تا مسجد از خود مى شود «(4)»

قانعى از شعراى اواخر قرن ششم شتاب خود را براى رسيدن به كعبه اين گونه بيان مى كند:

شتابان شدم سوى بيت الحرام گذشتم ز محنت رسيدم به كام

به ديدار كعبه شدم شاد دل ز كار جهان كردم آزاد دل

نزارى نيز گويد:

روندگان ره كعبه را ز غايت شوق سموم باديه خوشتر ز سايه طوبى «(5)»

اوحدى (متوفى 738) در آرزوى كعبه و زيارت مرقد رسول صلى الله عليه و آله تركيب بندى دارد كه سه بند آن بدين قرار است:


1- - نظامى، ديوان، ص 84
2- - همان، ص 163
3- - مولوى، غزليات شمس، ص 83
4- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 5، ص 550؛ نيكلسون، ج 1، ص 446؛ رمضانى، ج 2، ص 132
5- - نزارى، تاريخ ادبيات ايران

ص:66

در آرزوى كعبه و مرقد رسولصلى الله عليه و آله

هوس كعبه و آن منزل و آنجاست مرا آرزوى حرم مكه و بطحاست مرا

در دل آهنگ حجاز است و زهى يارى بخت گريك آهنگ در اين پرده شود راست مرا

سرم از دايرهصبر برون خواهد شد شايد اربگسلم اين بند كه در پاست مرا

از خيال حجر الاسود و بوسيدن او آب زمزم همه در عين سويداست مرا

دل من روشن از آن است كه از روزن فكر ريگ آن باديه در ديده بيناست مرا

بر سر آتش سوزنده نشينم هر دم از هواى دل آشفته كه برخاست مرا

دلم از حلقه آن خانه مبادا محروم كز جهان نيست جز اين مرتبه درخواست مرا

از هوى و هوس خويش جدا باش، اى دل خاك آن خانه و آن خانه خدا باش، اى دل

عمر بگذشت، ز تقصير حذر بايد كرد به در كعبه اسلام گذر بايد كرد

ناگزير است در آن باديه از خشك لبى تكيه بر گريه اين ديده تر بايد كرد

گرد ريگى كه از آن زير قدمها ريزد سرمه وارش همه در ديده سر بايد كرد

آب و نان و شتر و راحله تشويش دل است خورد آن مرحله از خون جگر بايد كرد

ص:67

روى چون در سفر كعبه كنند اهل سلوك از خود و هستى خود جمله سفر بايد كرد

سر تراشيدن و احرام گرفتن سهل است از سر اين نخوت بيهوده به در بايد كرد

شرح احرام و وقوف وصفت رمى و طواف با دل خويش به تقرير دگر بايد كرد

هر دلى را كه ز تحقيق سخن بويى هست بشناسد كه سخن را به جز اين رويى هست

يارب، امسال بدان ركن و مقامم برسان كام من ديدن كعبه است و به كامم برسان

دولت وصل تو هر چند كه خاص است، دمى عام گردان و بدان دولت عامم برسان

جز به كام مدد عون تو نتوان آمد راه عشق تو، بدان قوت و كامم برسان

صبرم از پاى درآمد، تو مرا دست بگير به سر تربت اينصدر همامم برسان

چون هلال ار بپسندى كه بمانم ناقص به جمال رخ آن بدر تمامم برسان

هندوى آن درم ار خواجه جوازى بدهدصبح بيرون بر و روز است به شامم برسان

گر بدان روضه گذارت بود، اى بادصبا عرضه كن عجز و زمين بوس و سلامم برسان

بوى آن خاك دمى گر برهاند ز عذاب به نسيم خوش آن روضه در آييم ز خواب «(1)»


1- - اوحدى، ديوان، تركيبات، ص 47- 48

ص:68

اوحدى مراغه اى (اصفهانى) در قسمت ديگرى از ديوان خويش به ذكر حكايتى پرداخته و مى گويد:

حكايت

شنيدم حاجيى احرام بسته چو در ريگ بيابان گشت خسته

به خود گفت: ارچه پرتشويش راه است جمال كعبه نيكو عذر خواه است

اگر در خانه خود را قيد سازى كجا مرغ حرم راصيد سازى

ز هجران گرچه دارىصد شكايت به روز وصل بگذار آن حكايت

به ماهى گر پديد آيد گناهى توان بخشيد جرمش را به آهى «(1)»

خواجوى كرمانى (متوفى 738) در اشتياق كعبه چنين سروده است.

برآيد از دل مشتاق كعبه ناله زار اگر به گوش وى آوازه حجاز آيد «(2)»

گر اشتياق كعبه بر اين سان بود بسى ما را به گرد كوه و بيابان بر آورد «(3)»

راه حجاز ار اميد وصل توان داشت برقدم رهروان دراز نباشد «(4)»

جهان خاتون از بانوان شاعر در نيمه دوم قرن هشتم در هواى كعبه گويد:

هواى كعبه مقصود در دماغ من است به راه باديه من گوش برجرس نكنم «(5)»

ابن حسام خوسفى (متوفى 875) از غم دورى كعبه مى گريد و مى گويد:

اى كعبه مقصود دل من كويت دور از تو شدم زمويه همچون مويت

اكنون كه ز ديدار تو محروم شدم درخواب من آى تا ببينم رويت «(6)»

حج، طلب و توفيق الهى

يكى از سخنانى كه در ميان مردم مشهور است اين است كه مى گويند تا قسمت


1- - اوحدى، ديوان، ص 478
2- - خواجوى كرمانى، ديوان، ص 668
3- - همان، ص 426
4- - همان، ص 426
5- - جهان خاتون، تاريخ ادبيات، ص 1052
6- - ابن حسام خوسفى، ديوان، ص 592

ص: 69

نباشد و خدا طلب نكند حج نصيب نمى شود. در بعضى از روايات آمده كه حج در شب بيست و سوم ماه مبارك رمضان كه شب قدر است مقدر مى شود. «(1)» و در روايتى آمده است كه اين گونه نيست كه بعضى از مرد تصور مى كنند كه اگر مال داشته باشند مى توانند به حج بروند، چه بسا ثروتمندانى كه بيش از مخارج سفر حج، مال دارند اما تا زمانى كه خداوند به آنان اجازه نداده باشد به حج نمى روند. «(2)»

ره ندهد هر كه ندارد ادب كس به درون ره نبرد بى طلب

ما قدم خود نه به خود سوده ايم بى طلبى راه نپيموده ايم «(3)»

اى محرم خانه محرّم وى محرم كعبه معظّم

توفيق تو را رفيق و همراه جبريل تو را نديم و همدم «(4)»

چند گويى كعبه را كاينك به خدمت مى رسم چون نخواندندت هنوز از دور خدمت مى رسان «(5)»

و چه بسيار افرادى نيز بودند كه رنج سفر را هم برخود خريدند اما به موقع خود را به كعبه نرساندند و توفيق انجام مناسك حج نصيب آنان نشد.

سنايى (متوفى 535) يكى ازاين افراد را كه «احمدعارف» نام دارد معرفى مى كند كه از بلخ حركت كرد اما در زمان مناسب به مقصد نرسيد و حج نيافت. سنايى در وصف و مدح اومى گويد: اى كسى كه به خاطر عشق دين به سوى بيت الحرام رنجهاى تن گداز و جانگزا را تحمل كردى وتن را در برابر خارهاى مغيلانى كه مانند نيزه سرگرا و نابود كننده بودند سپر قرار دادى ناراحت نباش از اينكه به حج رفتى اما حج نكردى زيرا كه كار رفتن از تو بود و كار توفيق از خداى. شادان باش زيرا مصلحتى در كار بوده و رهرو حكمت كارهاى راهنما را نمى داند و اگر مريد با مراد خود ستيزه كند ناپختگى و جرم و گناه محسوب مى شود.

اى ز عشق دين سوى بيت الحرام آورده راى كرده در دل رنجهاى تن گداز جانگزاى


1- - علل الشرايع، ج 2، ص 420
2- - فروع كافى، ج 4، ص 268
3- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 17
4- - جمال الدين عبدالرزاق اصفهانى، ديوان
5- - نظامى، ديوان، ص 241

ص:70

تن سپر كرده به پيش تيغهاى جان سپر سرفدا كرده به نزد نيزه هاى سر گراى

چون به حج رفتى مخور غم گر نبودت حج از آنك كار رفتن از تو بود و كار توفيق از خداى

مصلحت آن بود كايزد كرد، خرم باش از آنك آن نداند رهرو از حكمت كه داند رهنماى

سخت خامى باشد و تردامنى در راه عشق گر مريدى با مراد خود شود زور آزماى

سوى خانه ى دوست نايد چون قوى باشد محب وزستانه ى در نجنبد چون وقح باشد گداى

احمد مرسل بيامد سال اول حج نيافت گر نيابد احمد عارف شگفتى كم نماى

دل به بلخ و تن به كعبه راست نايد بهر آنك سخت بى رونق بود آنجا كلاه اينجا قباى

در غم حج بودن اكنون از اداى حج به است من بگفتم اين سخن گوخواه شائى خوه مشاى

از دل و جان رفت بايد سوى خانه ى ايزدى چون بهصورت رفت خواهى خواه به سر شو خوه بپاى

نام و بانگ حاجيان از لاف بى معنى بود ور ندارى استوارم بنگر اندر طبل و ناى

حج به فرياد و به رفتن نيست كاندر راه حج رفتن از اشتر همى بينيم و فرياد از دراى

صد هزار آوازه يابى در هواى حج وليك عالم السر نيك داند هاى هوى از هاى هاى

رنج بردى كشت كردى آب دادى بر درو گرت دونى از حد خامى در آيد گو دراى

ص: 71

كويكى فاضل كه خارش نيست مشتى ريش گاو كويكى صالح كه خصمش نيست قومى ژاژ خاى

جان فرستادى به حج حج كرد و آمد نزد تو دل مجاور گشت آنجا گر نيايد گو مياى

اين شرف بس با شدت كآو از خيزد روز حشر كاحمد عارف به جان حج كرد و ديگر كس به پاى

تا بگردد چرخ بر گيتى تو برگيتى بگرد تا بپايد كعبه در عالم تو در عالم بپاى «(1)»

عطار نيشابورى در «منطق الطير» به داستان «رابعه» مى پردازد كه پس از هفت سال تلاش در راه كعبه وقتى به مقصد رسيد دچار عذر زنانگى شد و به مقصود نرسيد.

عطار گويد:

بس كسا آمد بدين درگه زدور سوخت و بفروخت هم از نار و نور

چون پس از عمرى به مقصودى رسيد عين حسرت گشت و مقصودى نديد

حكايت

رابعه «(2)»

در راه كعبه هفت سال گشت بر پهلو زهى تاج الرجال

چون به نزديك حرم آمد به كام گفت آخر يافتم حجى تمام

قصد كعبه كرد زود آن حج گزار شد همى عذر زنانش آشكار

بازگشت از راه و گفت اى ذوالجلال راه پيمودم به پهلو هفت سال

چون بديدم روز بازارى چنين اوفكندى در رهم خارى چنين

يا مرا در خانه خود ده قرار يا نه اندر خانه خويشم گذار

تا نباشد عاشقى چون رابعه كى شناسد قدرصاحب واقعه

تاتو مى گردى در اين بحر فضول موج بر مى خيزد از رد و قبول


1- - سنايى، ديوان، ص 608- 611
2- رابعه: از بانوان عارف در قرن چهارم است كه همين شاعر عطار نيشابورى شرح حالش را در« تذكرة الاولياء»، ص 59 آورده است

ص:72

گه به پيش كعبه بارت مى دهند گه درون دير كارت مى دهند

گر از اين گرداب سر بيرون كنى هر نفس جمعيتى افزون كنى

ور در اين گرداب مانى مبتلا سر بسى گردد تو را چون آسيا

بوى جمعيت نيابى يك نفس مى بشولد وقت تو از يك مگس «(1)»

عطار نيشابورى

جامى متوفى (898) در آخر مقاله هفتم از كتاب «تحفة الابرار» كه درباره حج سروده پس از آنكه اعمال و مناسك و اسرار حج را بيان مى نمايد مى گويد:

شكر خدا گوى كه توفيق داد ره به سوى خانه خويشت گشاد

ورنه كه يارد كه به آن ره برد ور چه شود مرغ به آن ره پرد

جامى سپس داستان «على بن موفق» و مناجات او را با پروردگار ذكر مى كند كه:

وقتى به در خانه كعبه رسيد سر خود را بر سنگ كوبيد و گفت: خدايا! نظر رحمت خود را به سوى من افكن. من اين راه حج و عمره را فقط براى تو پيمودم و سر انجام نمى دانم حال من چگونه است، نه دلى سامان يافته و نه وقتى خوش و نه حاصلى به كف دارم.

على بن موفق شب در عالم خواب نداى پروردگار را شنيد كه اگر من تو را نخواسته بودم چگونه تو را به اين سرزمين راه مى دادم و اگر به سوى كسى تمايل پيدا نكنم چگونه او را به سوى خودم راهنمايى مى كنم پس اين را بدان كه من تو را خواستم كه شوق و عشق خود را در دل تو انداختم و تو را به سوى خانه خود راه دادم و به در خانه ديگران نفرستادم.

حكايت على بن موفق و مناجات او به حضرت حق

پور موفق كه به توفيق حق برد ز هر پير موفق سبق

باديه كعبه بسى مى بريد محنت آن راه بسى مى كشيد

روزى از آنجا كه دلى داشت تنگ زد به در كعبه سر خود به سنگ


1- - عطار نيشابورى، منطق الطير، ص 117

ص: 73

گفت خدايا پس هر محنتى سوى من افكن نظر رحمتى

راه حج و عمره بسى رفته ام بهر تو نى بهر كسى رفته ام

دل به وفاى تو گرو بوده ام بى سرو پا در تگ و دو بوده ام

هيچ ندانم كه مرا حال چيست بخت مرا پايه اقبال چيست

زين سفرم نيست به كف حاصلى نى سره وقتى نه به سامان دلى

شب چو در اين درد فرو شد به خواب آمدش از حضرت بيچون خطاب

كاى به رهم پاى ز سر ساخته بر همه زين پاى سر افراخته

گر نه تو را خواستمى كى چنين داديمت ره سوى اين سرزمين

هر كه نه مايل به سوى وى شوم سوى خودش راه نما كى شوم

حاصلت اين بس كه تو را خواستم باطنت از شوق خود آراستم

ره به سوى خانه خود دادمت بر در هر كس نفرستادمت

يا رب از آنجا كه كرم آن توست چشم همه بر در احسان توست

جامى اگر چند نه صاحب دلى است از تو به اميد چنين حاصلى است «(1)»

جامى

«محيى لارى» (متوفى 933) در كتاب «فتوح الحرمين» پس از ذكر يك دوره آداب و مناسك حج، خانه كعبه را به شمعى تشبيه كرده كه بايد مانند پروانه بر گرد آن چرخيد و سرانجام سوخت آنگاه مى گويد: پرده خانه خدا را بگير و چشم و دل و سينه خود را بر آن پرده بكش و با ديده گريان و دل دردناك و سينه سوزان و جگر چاك چاك به پرده كعبه آويزان شو و از اينكه موفق شدى به ديدار حبيب نائل شوى و شب هجران بهصبح وصال مبدل شود گريه كن. اينها را از عنايات خدا بدان كه نصيب تو گشته است. وى در ادامه اشعار گويد: اين لطف دوست و طلب اوست كه تو را به سوى خانه خود راهنمايى كرد. اگر لطف ازلى او نبود چه كسى تو را به اين خانه راه مى داد؟

آتش پروانه ز دل بر فروز خويش بر آن شمع زن و خوش بسوز


1- - جامى، تحفة الاحرار، آخر مقاله هفتم، ص 55. و همچنين اين داستان به همين شكل در ص 50 از كتاب فتوح الحرمين از محيى لارى آمده است

ص: 74

عادت پروانه ندانى مگر چرخ زند اول و سوزد دگر

دست به تعظيم بر آن پرده زن تكيه نما بر كرم ذوالمنن

چشم و دل و سينه بر آن پرده ساى نور دل و ديده بر آن برفزاى

ديده گريان و دل دردناك سينه سوزان و جگر چاك چاك

دست در آويز در استار او اشك فرو ريز به ديدار او

در برش آور ز ره اشتياقصبحة الوصل بروح الفراق

ديده به ديدار حبيب آرميدصبح وصال از شب هجران دميد

اين شرف از محض عنايات اوست كت شده حاصل ز حمايات اوست

خواهش از او خواه كه خواهنده اى يابى از او هر چه تو ارزنده اى

بلكه ز خواهش به طلب كاهشت خواهش از او جوى و نما خواهشت

چيست تو را بهتر از اين آرزو كت شده اى خاك ره آبرو

زآنكه به رخ كردى از اين خاك در به كه بود تاج مرصع به سر

در ته پهلو به درش ريگ شخ به بود از بستر سنجاب و نخ

پس بود اينت شرف روزگار كز اثر حكمت پروردگار

منزل تو گشته مقام خليل جاى تو آرامگه جبرئيل

ضامن عفو تو حريم اله جرم تو را شد كرمش عذرخواه

هادى ره نيست به جز لطف دوست آمدنت را طلب از نزد اوست

لطف ازل گر نشدى رهنما راه بدين خانه كه دادى تورا

خواهش او گر نكند ياريت بهره نباشد ز طلبكاريت

گر طلبى نيست ز ليلى به حى قيس چه سود ار كند آفاق طى

شاهد اين نكته پى قيل و قال هست مقال بدنم ز اهل حال

كآمده نور دل از او ظاهرم روشن از او آينه خاطرم

فيض حضورش به دلم ريخته بلكه چو جان در تنم آويخته

اى دل اگر هوش به جا آورى بر سخنم سمع رضا آورى

ناظم اين نكته نگويم كه كيست ما حصل از گفتن اين نكته چيست

آنكه از او آمده باغ سخن از گل نورسته چمن در چمن

ص: 75

بلكه شكفته چمنش باغ باغ باغ ارم را دل از او داغ داغ

جامى از ارباب زمن اكملى بلكه ز ارباب سخن افضلى

طوطى طبعش كه شكر خا شده بلبل نطقش سخن آرا شده

زبده ارباب يقين در سخن كرده ز آغاز وى اين در سخن «(1)»

محيى لارى

اخلاق حج

حاجى قبل از آنكه به اين سفر مهم الهى دست بزند بايد با روح اعمال و مناسك حج آشنا باشد تا با معرفت و شعور مناسك را به جا آورد و كسى كه با شناخت و آگاهى حج گزارد، هنگامى كه آثار و علائم حضور را مشاهده كرد دگرگونى غير قابل وصفى در وى پديد مى آيد و هر چه اين معرفت بيشتر باشد اين تحول عميق تر مى گردد. در فصل هفتم در بخش تلبيه و ميقات آمده است كه حالت امام سجاد و امامصادق عليهما السلام هنگام لبيك گفتن به گونه اى است كه تحيّر و شگفتى ناظران را فراهم آورده است. امام سجاد عليه السلام پس از احرام در حالى كه بر مركب سواريش نشسته بود رنگ رخسارش زرد شد و لرزه بر بدنش افتاد و نتوانست لبيك بگويد و پس از پافشارى همراهان هنگامى كه لب به لبيك گشود غش كرد و از زين به زمين افتاد و تا پايان اعمال حج، اين حالت بر او عارض مى شد.

حجگزار براى آنكه اندكى به اين معرفت برسد بايد قبل از سفر امورى را رعايت كند.

نخست به خود شناسى و معرفت نفس پردازد و از گناهان توبه نموده و ظرف دل را قابل و از بتها خالى سازد تا سعادت سكونت در كعبه دوست را بيابد.

نخست قاضى حاجات را طلب پس حج نخست معرفت نفس جوى پس عرفات

خيام


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 48، 49

ص: 76

اول تو مسلمان شو از كرده پشيمان شو وانگه طرف كعبه طوفى كن و احرامى «(1)»

قاسم انوار

خانه آسا كعبه دل را بپرداز از بتان تانهندت راستان بر آستان روى نياز «(2)»

جامى

به جان شو ساكن كعبه بيابان چند پيمايى چو نبود قرب روحانى چه سودازقطع منزلها «(3)»

جامى

دولت وصلش ميسر كى شود بى جستجوى گر وصال كعبه مى خواهى سخن در راه گوى «(4)»

امير شاهى سبزوارى

دلا احرام آن در بسته اى چيست قدم ننهاده فكرى كن در اين باب «(5)»

امير شاهى سبزوارى

به اول تا نخواهد شد ز خود بيرون دل ريشم حريم كعبه كوى تواش مسكن نخواهد شد «(6)»

خيالى بخارايى

به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادند كه تودر برون چه كردى كه درون خانه آيى

عراقى

دوم اين كه حاجى قبل از اين سفر، انگيزه خود را خدايى و قصد و نيّتش را خالص


1- - قاسم انوار، ديوان، ص 303
2- - جامى، ديوان، ص 126
3- - جامى، ديوان، ص 139
4- - امير شاهى سبزوارى، ديوان، ص 196
5- - امير شاهى سبزوارى، ديوان، ص 8
6- - خيالى بخارايى، ديوان، ص 136

ص:77

كند و از ريا و خود نمايى پرهيز نمايد و الا:

گر توصد باديه هر دم به ريا قطع كنى در ره كعبه اخلاص به كامى نرسى «(1)»

جنيد شيرازى

لبيك بزن بر نيت من شو محرم كارى مكن ازحج به ريا بازآى به محرم «(2)»

مختارى غزنوى

آرى! اگر حج، رياكارانه و از پى نام و شهرت باشد حانوت و دكانى براى تمتع و بهره مندى از دنيا بيش نخواهد بود.

اى به دنيا متمتع اگر اين عمره و حج از پى نام كنى كعبه تو را حانوت است «(3)»

سيف فرغانى

بايد حج، خالصانه، كيفى و داراى روح باشد تا در روح و جان اثر گذارد.

آنكه به روح حج كند از زر و زور فارغ است آنكه به زور وزر كند بادل شاددر غم است «(4)»

سيف الدين اسفرنگى

بايد هر چيزى را كه رنگ غير الهى داشته باشد زدود، بايد هر چه را جز پروردگار به دور انداخت. «(5)» بايد نيت را فقط و فقط متوجه دوست كرد و مادون كردگار قديم را بر خود حرام كرد.

چون همى خواستى گرفت احرام چه نيت كردى اندر آن تحريم

جمله بر خود حرام كرده بدى هر چه مادون كردگار قديم

ناصر خسرو


1- - جنيد شيرازى، ديوان، ص 11
2- - مختارى غزنوى، ديوان، ص 241
3- - سيف فرغانى، ديوان، غزليات، ج 2، ص 42
4- - سيف الدين اسفرنگى، ديوان، ص 160
5- - قل اللَّه ثم ذرهم فى خوضهم يلعبون، سوره انعام، آيه 91

ص:78

بسيارند كسانى كه رفتن آنها به سوى حج با رفتن وسيله سوارى آنها فرقى ندارد.

حجى كه براى نام و آوازه باشد، حجى كه براى لاف و فرياد باشد، حجى كه براى هاى و هوى باشد اينها حج نيست.

نام و بانگ حاجيان از لاف بى معنى بود ور ندارى استوارم بنگر اندر طبل و ناى

حج به فرياد و به رفتن نيست كاندر راه حج رفتن از اشتر همى بينيم و فرياد از دراى «(1)»

صد هزار آوازه يابى در هواى حج وليك عالم السّر نيك داند هاى هوى از هاى هاى «(2)»

سنايى

دل را بايد به همراه تن به كعبه برد تا حج، سازنده و اثر بخش باشد، حجى كه تنهاصورت و تن در آنجاست و دل در وطن يا وابسته معشوقان مجازى است بى فايده است.

همه را رو به سوى كعبه وليك دل سوى دلبران چين و طراز «(3)»

سنايى

دل به بلخ و تن به كعبه راست نايد بهر آنك سخت بى رونق بود آنجا كلاه اينجا قباى «(4)»

سنايى

حسن در بصره پربينند ليكن در بصر افزون بدن دركعبه پرآيند ليكن در نظر نقصان «(5)»

سنايى


1- - دراى: زنگ، جرس، زنگ بزرگ كه بر گردن چهارپايان ببندند
2- - سنايى، ديوان، ص 610 و 611
3- - سنايى، ديوان، ص 300
4- - سنايى، ديوان، ص 610
5- - سنايى، ديوان، ص 300

ص:79

از چيزهايى كه به اخلاص ضرر مى زند، غرور و پسنديدن عمل است. بدين معنى كه تصور كند به خاطر كثرت اعمال و يا زيادى نماز از ديگران برتر و بالاتر است.

شنيدم كه پيرى به راه حجاز به هر خطوه كردى دو ركعت نماز

چنان گرم رو در طريق خداى كه خار مغيلان نكندى ز پاى

به آخر ز وسواس خاطر پريش پسند آمدش در نظر كار خويش

به تلبيس ابليس در چاه رفت كه نتوان از اين خوبتر راه رفت

گرش رحمت حق نه دريافتى غرورش سر از جاده برتافتى

يكى هاتف از غيبش آواز داد كه اى نيكبخت مبارك نهاد

مپندار اگر طاعتى كرده اى كه نزلى بدين حضرت آورده اى

به احسانى آسوده كردن دلى به از الف ركعت به هر منزلى «(1)»

سعدى

در هر حال اگر در نيت اخلاص نياورد و قصد تقرب به خدا نكرد سفر او جز رنج و زحمت و تحمل سختيها چيز ديگرى نيست.

اى بسا كس رفته در شام و عراق او نديده هيچ جز كفر و نفاق

وى بسا كس رفته تا هند و هرى او نديده جز مگر بيع و شرى

وى بسا كس رفته تركستان و چين او نديده هيچ الا مكر و كين

گاو در بغداد آيد ناگهان بگذرد از اين سران تا آن سران

از همه عيش و خوشيها و مزه او نبيند غير قشر خربزه

مولوى

رفته اى مكه ديده آمده باز محنت باديه خريده به سيم «(2)»

ناصر خسرو

زيانكار آن حاجى كه فقط به اين دلخوش است كه لقب حاجى بر او نهاده اند ولى


1- - سعدى، بوستان، باب دوم، ص 76
2- - ناصر خسرو، ديوان، ص 300

ص:80

از محتواى حج بى بهره و از آداب وصفات الهى حج به دور است.

طفلك نوزاده را حاجى لقب يا لقب غازى نهى بهر نسب

گر بگويند اين لقبها در مديح چون ندارد آنصفت نبودصحيح «(1)»

مولوى

به راه حج شتابى و مالصرف كنى ز راه دور تا بر آورى حاجات

نخست قاضى حاجات را طلب پس حج نخست معرفت نفس جوى پس عرفات

خيام

دسته ديگرى نيز هستند كه نه تنها از اسرار و معارف حج بى خبرند و ناآگاهانه و بدون معرفت و شناخت به حج مى روند، بلكه حج را وسيله و بهانه اى براى فريب و دزدى و آزار مردم قرار داده و از اخلاق انسانى و الهى به دورند.

اعرابيم كه بر پى احراميان روم حج از پى ربودن كالا برآورم

خاقانى

هزار بار پياده طواف كعبه كنى قبول حق نشود گر دلى بيازارى

عمارت دل بيچاره دوصد پاره ز حج و عمره به آيد به حضرت بارى

مولوى

«سعدى» در «گلستان» به ذكر داستانى از اين حاجيان پرداخته مى گويد:

سالى نزاعى در پيادگان حجيج افتاده بود و داعى در آن سفر هم پياده. انصاف در سر و روى هم فتاديم و داد فسوق و جدال بداديم كجاوه نشينى را شنيدم كه با عديل خود مى گفت: يا للعجب پياده عاج چون عرصه شطرنج به سر مى برد فرزين مى شود- يعنى به از آن مى گردد كه بود- و پيادگان حاج (در) باديه به سر بردند و بتر شدند.

از من بگوى حاجى مردم گزاى را كو پوستين خلق به آزار مى درد

حاجى تو نيستى شتر است از براى آنك بيچاره خار مى خورد و بار مى برد «(2)»

حاجيى كه ظاهر و باطنش يكى نباشد او همچون ديوانه اى است كه به كنار كعبه رود و چيزى از حج نداند و بيهوده و بى هدف سر بر كعبه زند، چنانكه عطار نيشابورى


1- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 9، ص 363؛ نيكلسون، ج 2، ص 291؛ رمضانى، ج 4، ص 219
2- - سعدى، گلستان، باب هفتم، ص 168

ص:81

در الهى نامه آورده است كه: ديوانه اى به قدرى سر به سنگ كعبه زد تا سرش بشكست.

هاتفى ندا داد كه تو با بت هيچ فرقى ندارى، درون اين خانه پر از بت بود همه شكسته شد و اگر از بيرون نيز بتى شكسته گردد هيچ مانعى نيست.

حكايت ديوانه كه سر بر در كعبه مى زد

يكى ديوانه اى گريان و دل سوز شبى در پيش كعبه بود تا روز

خوشى مى گفت اگر نگشاييم در بدين در همچو حلقه ميزنم سر

كه تا آخر سرم بشكسته گردد دلم زين سوز دايم رسته گردد

يكى هاتف زبان بگشاد آنگاه كه پر بت بود اين خانه دو سه راه

شكسته گشت آن بتها درونش شكسته گير يك بت از برونش

اگر مى بشكنى سر از برون تو بتى باشى كه گردى سرنگون تو

در اين راه از چنين سركم نيايد كه دريا بيش يك شبنم نيايد

بزرگى چون شنيد آواز هاتف بدان اسرار شد دزديده واقف

به خاك افتاد و چشمش خون روان كرد بسى جان از چنين غم خون توان كرد

چو با او هيچ نتوانيم كوشيد نمى بايد بهصد زارى خروشيد «(1)»

عطار نيشابورى

آرى كسى كه حكمت حج را نداند و از راز و اسرار حج غافل باشد و خود را قبل از حج از آلودگيها پاك نكرده باشد كعبه نيز بر او اثر نمى گذارد و حتى ممكن است در حال طواف نيز دامن خود را به گناه آلوده سازد.

عطار نيشابورى در الهى نامه به ذكر داستان زنى مى پردازد كه طواف مى كرد و در اين حالت مردى به او نظر مى كرد، زن به او گفت اگر تو اهل رازى هيچ گاه به من مشغول نمى شدى، در بى سر و پايى تو همين بس كه در چنين مكانى از خدا غافل شده و به من پرداخته اى اگر نشانى از مردانگى و مردى در تو وجود داشت در اينجا به سراغ


1- - عطار نيشابورى، الهى نامه، المقالة السابعه، ص 116

ص:82

زنان نمى رفتى. آيا از خداوند جهان شرم نمى كنى در اينجا كه همه به دنبال سود آمده اند تو به زيان آمده باشى؟ آيا سزاوار است در اينجا كه خداوند پيوسته حاضر است تو از او غايب باشى؟

حكايت آن زن كه طواف كعبه مى كرد و مردى كه نظر بر او كرد

يكى عورت طواف خانه مى كرد نظر افكند بر رويش يكى مرد

زنش گفتا گر اهل رازيى تو چنين دم كى به من پردازيى تو

ولى آگه نيى تو بى سر و پاى كه از كه باز مانده استى چنين جاى

گر از مردى خود بودى نشانيت سر زن نيستى اينجا زمانيت

تو اينجا از پى سود آمدستى نه از بهر زيان بود آمدستى

تو خود را روز بازارى چنين گرم زيان خواهى؟ ندارى از خدا شرم؟

خداوند جهان پيوسته ناظر تو از وى غايب و او بر تو حاضر

چو يك يك دم خدا از توست آگاه چرا چون ماه مى پيچى سر از راه

چو حق با تو بود در هر مقامى مزن جز در حضورش هيچ گامى

اگر بى او زنى يك گام در راه بسى تشوير بايد خوردت آنگاه «(1)»

عطار نيشابورى

حاجى نه تنها قبل از رفتن، بايد خود را از آلودگيها، منيّتها و خود خواهيها پاك سازد، بلكه بايد بكوشد تا پس از مراجعت از اين سفر الهى، تمام كمالات معنوى و تحولات روحى و تغييرات درونى را كه در خود ايجاد كرده حفظ كند و پيوسته مراقب اعمال خود باشد تا مبادا مرتكب فسق شده و به جاهليت قبل از حج برگردد «(2)»

اى بسا حاجى كه حج رفته به عشق وقت باز آمد شده او يار فسق

نظامى


1- - عطار نيشابورى، الهى نامه، المقالة الرابع عشر، ص 232
2- - امام جعفر صادق عليه السلام از پدرانش و آنها از پيامبر خدا نقل مى كنند كه آن حضرت صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آيةُ قبول الحجّ ترك ما كان عليه العبدُ من الذنوب؛ علامت قبولى حج ترك گناه است. جعفريات، ص 66

ص:83

ناصر خسرو در اين باره مى گويد:

اى كسى كه حج كردى و سر و روى خود را به آب زمزم شستى و سابقه چهل سال كم فروشى و گران فروشيت را از بين بردى، حال كه از گناهان پاك شدى دنيا بى ارزش است و به مال نادرست فكر مكن و هرگز شيرينى مكه را با زهر ثروت حرام در هم مياميز.

اى شسته سر و روى به آب زمزم حج كرده چو مردان و گشته بى غم

افزون ز چهل سال جهد كردى دادى كم و خود هيچ نستدى كم

بسيار بدين و بدان به حيلت كرباس بدادى به نرخ مبرم

تا پاك شد اكنون ز تو گناهان منديش به دانگى كنون زعالم ...

كم بى شك پيمانه و ترازوى هرگز نشود پاك به آب زمزم ...

از سيم طرارى مشو به مكه ماميز چنين زهر و شهد بر هم ...

گر تو بپذيرى ز من نصيحت از چاه برآيى به چرخ اعظم «(1)»

همان گونه كه گفته شد رفتن به حج بايد آگاهانه و عاشقانه صورت پذيرد تا سختيهاى بين راه و اعمال حج براى او قابل تحمّل باشد والّا ممكن است اين مشكلات وى را از پاى درآورد و توفيق ادامه اعمال از او سلب شود. «جامى» در «هفت اورنگ» به ذكر داستانى مى پردازد كه واعظى ازصفات و فضيلت حج سخن مى گفت و غورى را آنى تحت تأثير قرار داد.

قصّه غورى و حج رفتن او

به تمناى سير و نيت گشت واعظى بر حدود غور گذشت

بامدادان به مسجدى برخاست بهر حضار مجلسى آراست

صفت كعبه و فضيلت حج به دلايل نمود و حجج

نكته ها گفت جمله عشق آميز بيتها خواند جمله شوق انگيز

غورى كش ز عشق لم يزلى بود سرى درون جان ازلى


1- - ناصر خسرو، ديوان، ص 277 و 278

ص:84

چون ز واعظ شنيدى آن سخنان جست از جاى خويش نعره زنان ...

وصف خانه شنيد و مستانه خاست فريادصاحب خانه

چند باشى تو نيز افسرده جنبشى كن اگر نه اى مرده

جنبشى نى كه آب و گل جنبد بل كز آب و گل تو دل جنبد

پاى بيرون نهد از اين گل و آب روى در مستقر حسن مآب

شعله بر زد ز سينه آتش او جانب كعبه شد عنان كش او

كهنه گر كاو در برابر داشت گرد در پا و كرك در برداشت

در كفش زاد نى و راحله نى همرهش كاروان و قافله نى

پرس پرسان كه كعبه كو و كجاست و ز ره او نشان راست كه راست

دو سه فرسنگ رفت بس بى سنگ وين جهان فراخ بر وى تنگ

پاى زان پاره پاى آبله شد معده از رنج جوع در گله شد

آتش شوق او نشست فرو شست از وصل كعبه دست فرو

اى بسا آتشى كه ناگه جست پرورش چون نيافت زود نشست ... «(1)»

جامى


1- - جامى، هفت اورنگ، سلسلةالذهب، ص 94 و 95

ص:85

ص:86

ص:87

فصل دوم

كعبه و وابسته هاى آن

اشاره

«(1)»كعبه قديمى ترين عبادتگاه و خانه روى زمين است. در فضل كعبه همين بس كه قبله مسلمين است و مسلمانان جهان روزى پنج بار به سمت آن نماز مى گزارند و بسيارى از كارهاى زندگى روزانه خود را و حتى سربريدن حيواناتشان را به سوى آن انجام مى دهند. اين چه راز و رمزى است كه مسلمانان در حيات و ممات به سوى آن مى روند و به سوى آن مى ميرند و تا روز رستاخيز در خوابگاه ابدى رو به سوى آن دارند. آرى كعبه جهت است و مسلمان نيز تا جهت و جهت گيرى نداشته باشد به سوى رشد و تكامل قدم برنخواهد داشت و ايام حج، زمان نمايش اين وحدت جهت و جهت گيرى است، وحدت بر گرد خانه خدا.

و چه شكوهمند است نماز وحدت بخش و جهت آفرين يك ميليارد مسلمان در


1- كعبه: جمع آن كعاب و در لغت به معنى ارتفاع و بلندى است و چون كعبه بلند است به اين اسم ناميده شده است. كعبه به معنى غرفه و خانه چهار گوش و خانه هم آمده است و يا به خاطر آنكه وسط زمين قرار دارد به كعبه موسوم شده است زيرا وسط هر چيزى را كعب آن گويند چنانكه در بحث ناف زمين آمده است

ص:88

سراسر گيتى بر گرد كعبه كه چگونه پروانه وار شمع كعبه را در ميان گرفته اند و بر گرد آن حلقه زده اند. اينجاست كه مكتب به واسطه كعبه رونق و شكوه مى گيرد و دين برپا و استوار مى ماند.

امامصادق عليه السلام فرمود: «لا يزال الدين قائماً ما قامت الكعبة.» «(1)»؛ تا زمانى كه كعبه برپاست دين هم برپاست.

از همين رو به رمز و راز احاديث بى شمارى كه در فضيلت كعبه وارد شده پى مى بريم و راز سفارش معصومين عليهم السلام را در حج خانه خدا كشف مى كنيم. «(2)» نام كعبه دو بار در قرآن به كار برده شده است. «(3)»

تو استظهار آن دارى كه روى از ما بگردانى ولى چون كعبه بر پرّد كجا ماند مسلمانى

مولوى

قيام براى مردم

يكى از هدفهاى ايجاد كعبه، قوام بودن آن براى زندگى مردم است، چنانكه در آيه شريفه آمده است:

«جعل اللَّه الكعبة البيت الحرام قياماً للناس. «(4)»»؛ خداوند كعبه را سبب قوام زندگى


1- - فروع كافى، ج 2، ص 271؛ علل الشرايع، ج 2، ص 396
2- امام على عليه السلام در آخرين لحظه هاى زندگى فرمود: « اللَّه اللَّه فى بيت ربكم لا تخلوه ما بقيتم فانه ان ترك لم تناظروا.»؛ خدا را خدا را در مورد خانه پروردگارتان، تا زمانى كه زنده هستيد آن را خالى مگذاريد كه اگر رها كرده شود مهلت داده نمى شويد. نهج البلاغه، ص 978. به همين مضمون احاديث ديگرى وجود دارد كه از ذكر آن خوددارى مى شود. فروع كافى، ج 4، ص 270؛ دعائم الاسلام، ج 1، ص 289. امام باقر عليه السلام: در حالى كه رو به روى كعبه نشسته بود فرمود: نگاه كردن به آن عبادت است« النظر اليها عبادة.»، فروع كافى، ج 4، ص 240. امام صادق عليه السلام فرمود: نگاه به كعبه و پدر و مادر و امام عبادت است و كسى كه به كعبه نگاه كند براى او نيكى نوشته مى شود و ده گناه از او پاك مى شود. و در حديث ديگرى حضرت فرمود: كسى كه با معرفت به كعبه نگاه كند و حق و حرمت ما را بشناسد كه همان گونه كه حق و حرمت كعبه را مى شناسد خدا گناهان او را بيامرزد و در دنيا و آخرت او را كفايت كند. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند از هر چيزى، گزينش كرد، از زمين، مكه را و از مكه مسجد الحرام را و از مسجد، جايگاه كعبه را برگزيد. مستدرك، ج 2، ص 142.
3- - مائده، آيات 95، 97
4- - مائده، آيه 97

ص: 89

مردم قرار داد.

در اينجا تأكيد آيه بر روى دو كلمه است يكى قيام و ديگرى ناس. «(1)»

شعرا از اين آيه بر روى كلمه ناس تأكيد كرده اند و معناى گوناگون ناس را مانند ملت، خلق و جمهور در اشعار خود آورده اند.

چنانكه كعبه ملت بنا نهاد خليل خجسته كعبه دولت بنا نهاده تويى «(2)»

سنايى

خجسته خاك جناب تو قبله آفاق ستودهصدر رفيع تو كعبه جمهور «(3)»

رشيد الدين وطواط

تو كعبه خلق و چشمه نور زير قدم تو همچو زمزم «(4)»

اثير الدين اخسيكتى

كعبه خلق است رويش حلقه آن كعبه زلف خال اوسنگ سياه و چشم ما زمزم نماست «(5)»

سلمان ساوجى

ويژگيهاى كعبه

كعبه، خانه خدا، به دليل ويژگى و اهميت خاصى كه دارد احكامى مختص به خود نيز دارد.

1- از ويژگيهاى بارز و فراگير كعبه، مسجد الحرام، شهر مكه و حرم، امن بودن آن است. در اين منطقه نه تنها انسانها كه حيوانات، گياهان و جمادات نيز از امنيت


1- امام خمينى در صحيفه نور، ج 19، ص 43، فرموده است: حج قيام است؛ بيتى است كه براى قيام تأسيس شده است آن هم قيام« ناس» للناس پس بايد براى همين مقصد بزرگ در آن اجتماع نمود و منافع ناس را در همين مواقف شريف بايد تعيين نمود. امام خمينى، صحيفه نور، ج 19، ص 43.
2- - سنايى، ديوان
3- - رشيد الدين وطواط، ديوان، ص 268
4- - اثير اخسيكتى، ديوان، ص 217
5- - سلمان ساوجى، ديوان، ص 447

ص:90

برخوردارند «(1)».

اى چو كعبه، وحوش را همه امن خلق را قصر و درگهت مأمن «(2)»

مسعود سعد سلمان

كعبه امن و امانى لاجرم در مرتبت بارگاه و مجلس تو مكه و بلطحا شدند «(3)»

رشيد الدين وطواط

در حريم او خواص كعبه هست از ايمنى در اساس استوار او ثبات طور باد «(4)»

انورى

سالكان راست ره باديه دهليز خطر لكن ايوان امان كعبه عليابينند «(5)»

خاقانى

كعبه زو تشريف بيت اللَّه يافت گشت ايمن هر كه در وى راه يافت «(6)»

عطار

با ياد جمال جانفزايت هر زاويه كعبه امانى است «(7)»

اى بر در تو دولت و اقبال پاسبان وى خاك آستانه تو كعبه امان «(8)»

عبيد زاكانى

چو جنت باغ او دار الامانى چو كعبه گلشنش دار الامان باد «(9)»

عماد كرمانى


1- - شرح امنيت آنان در بخش ويژگيهاى حرم آمده است
2- - مسعود سعد سلمان، ديوان، ص 395
3- - رشيد الدين وطواط، ديوان، ص 127
4- - انورى، ديوان، ص 103
5- - خاقانى، ديوان
6- - عطار نيشابورى، منطق الطير، ص 20
7- - تاريخ ادبيات، ص 851
8- - عبيد زاكانى، ديوان، ص 29
9- - عماد فقيه كرمانى، ديوان، ص 372

ص:91

2- كعبه از بزرگى، فضيلت، احترام، شرافت، قدر، عظمت، قداست، عزت و پاكى ويژه اى برخوردار است.

كعبه است سرايش ز بزرگى ملكان را كلكش حجر الاسود و كف چشمه زمزم «(1)»

عنصرى

حرمش همچو كعبه محترم است خانه او ز كعبه چه كم است «(2)»

سنايى

اى كعبه شرف كه طواف زمانه را گرد در تو مكه و بطحا شود همى «(3)»

اديب صابر

دست تو رسيده است سوى تربت احمد پاى تو سپرده است ره كعبه اعظم «(4)»

قوامى رازى

چون جمادى را چنين تشريف داد جان عاشق را چه ها خواهد گشاد

مولوى

مر كلوخ كعبه را چون قبله كرد خاك مردان باش اى جان در نبرد «(5)»

مولوى

چون سليمان كرد آغاز بنا پاك چون كعبه همايون چون منا «(6)»

مولوى

مجلسش از ره تعظيم چوكعبه است ودر او هر كجا فرض كنى منزل و نازل نبود «(7)»

ابن يمين


1- - عنصرى، ديوان، 181
2- - سنايى، حديقة الحقيقة، ص 603
3- - اديب صابر، ديوان، ص 73
4- - قوامى رازى، ديوان، ص 170
5- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 8، ص 293؛ نيكلسون ج 2، ص 177؛ رمضانى، ج 3، ص 187
6- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، جلد 9، ص 455؛ نيكلسون، ج 2، ص 305؛ رمضانى، ج 4، ص 223
7- - ابن يمين، ديوان، ص 162

ص:92

اى بادصبحدم گذرى كن ز راه لطف بر حضرتى چو كعبه اسلاميان عزيز «(1)»

ابن يمين

آشيان سدره يعنى باغ طاووسان قدس از كبوتر خانه هاى كعبه قدر شماست

مه مقام خاكبوس كعبه قدرت نيافت با وجود آنكه در قطع منازل تن بكاست

تا عروس روى پوش عنبرين خال حرم در حجاب اين نه آبا ساكن ام القراست

نو عروس دولت جاويد را بادا حرم بارگاه حضرتت كان كعبه عز و علاست «(2)»

سلمان ساوجى

تويى كه از شرف و عزت آستان درت شده است قبله احرار چون حريم حرم «(3)»

روح عطار

3- كعبه به جهت احترام و شرافت و ويژگيهاى خاصى كه دارد داراى حكم فقهى مخصوصى است و آن اينكه اگر كسى از روى عمد و دشمنى، كعبه را آلوده و نجس كند حكمش اعدام است و اگر مسجد الحرام را نجس كند حكمش ضرب شديد است. «(4)»

او جدا كرد آن كسانى را سر از تن بى خلاف كز جفا بى حرمتى كردند در بيت الحرام «(5)»

سنايى

آشنايى بى ادب در كعبه رفت در زمان بيگانه اى آمد برون «(6)»

عماد كرمانى

قبة الاسلام راهجو اى مسلمانان كه گفت حاش لله بالله ار گويد جهود خيبرى «(7)»

انورى


1- - همان، ص 184
2- - سلمان ساوجى، ديوان، ص 450
3- - روح عطار عطار شيرازى، ديوان، ص 99
4- - وسائل الشيعه، كتاب حدود، باب 6، ص 579؛ التهذيب، ج 5، ص 469؛ اصول كافى، ج 2، ص 26؛ الفقيه ج 2 ص 163
5- - سنايى، ديوان، ص 364
6- - عماد فقيه كرمانى، ديوان، ص 240
7- - انورى، به نقل از مونس الاحرار فى دقايق الاشعار، ج 1، ص 183

ص:93

اگر چوب حاكم نباشد ز پى كند زنگى مست در كعبه قى «(1)»

4- خانه اى نبايد مشرف بر كعبه باشد. «(2)»

5- اين خانه مثابه و محل بازگشت و توجه مردم است. «(3)»

6- نماز واجب خواندن درون كعبه و بر بام كعبه مكروه است، اما نماز مستحب اشكال ندارد بلكه مستحب است در داخل خانه، مقابل هر ركنى دو ركعت نماز بخواند. «(4)» اگر كسى موفق شد درون خانه كعبه نماز بخواند به هر چهار جهت مى تواند نماز بخواند.

روى من در توست و آمد شد به سوى ديگران من درون كعبه ام هر سو كه آرم رو رواست «(5)»

سلمان ساوجى

در كعبه به هر چار جهت رو به هم آرند در دايره وحدت حق روى به روييد «(6)»

قاسم انوار

اما خواندن نماز در مسجد الحرام بسيار سفارش شده و ثوابى فزونتر از مساجد ديگر دارد. «(7)»

پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله فرمود:

فضيلت نماز در مسجدالحرام بر غير آن يكصد هزار نماز است و در مسجد من هزار نماز. «(8)»


1- - دهخدا، امثال و حكم ج 3، ص 884
2- - امام باقر مى فرمايد: سزاوار نيست كسى خانه اى بلند تر از كعبه بسازد؛« وَلا يَنْبَغى لِاحَدٍ انْ يَرْفَعَ بَناءً فَوْقَ الْكَعْبَة.» فروع كافى، ج 4، ص 230؛ علل الشرايع، ج 2، ص 446، وسائل، ج 9، ص 343
3- -« اذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثابةً لِلنَّاسِ وَ امْناً. بقره، آيه 125.
4- - رساله توضيح المسائل امام خمينى، مكان نمازگزار، ص 144، مسأله 891 و 892
5- - سلمان ساوجى، ديوان، ص 448
6- - قاسم انوار، ديوان، ص 166
7- - رساله توضيح المسائل امام خمينى، مكان نمازگزار، ص 145، مسأله 893
8- - الجامع الصغير، ج 2، ص 204، حديث شماره 5868

ص:94

اندر حرم آى اى پسر ايرا كه نمازى كان رابه حرم در كنى ازمزدهزار است «(1)»

ناصر خسرو

درون كعبه شب يك نمازصد باشد ز بهر خواب ندارد كسى چنين معبد «(2)»

مولوى

7- برخى معتقدند كه پرندگان جهت احترام، از روى خانه كعبه عبور نمى كنند. «(3)»

مرغان ز برت گذر ندارند مرغان چه كه روشنان نيارند «(4)»

خاقانى

آن كعبه را كبوتر پرنده در حرم كآخر زبام كعبه نيارد گذار كرد «(5)»

خاقانى

آن حريمى كز سر آن نيست مرغان را گذار كعبه خواهد بود كش سر در هواى كوى توست «(6)»

آصفى هروى

نامهاى كعبه

بيت

نام ديگر كعبه بيت است و در قرآن حدود هفده بار كلمه بيت به معنى كعبه و خانه خدا به كار رفته است. «(7)» از اين هفده مورد هشت مورد، بيت بهصورت مطلق آمده و دو بار بيت با ياى متكلم وحده از قول پروردگار تحت عنوان «بيتى» آمده كه به


1- - ناصر خسرو، ديوان
2- - مولوى، كليات شمس، ص 383
3- - بعضى از تاريخ نويسان
4- - خاقانى ديوان
5- - همان
6- - آصفى هروى، ديوان، ص 35
7- - و ممكن است بين هفده مورد كلمه بيت به عنوان قبله و هفده ركعت نماز كه رو به بيت اللَّه الحرام خوانده مى شود ارتباطى باشد

ص:95

همين جهت آن را بيت اللَّه گويند و دوبار بيت الحرام و دو بار بيت العتيق و يك بار بيت المعمور و يك بار بيت المحرم آمده است.

حرم و حل و بيت و ركن و حطيم ناودان و مقام ابراهيم «(1)»

جامى

زمزمش از غايتصافى لطيف منبر با رفعت بيت شريف «(2)»

محيى لارى

بيت اللَّه

يكى از مشهورترين نامهاى كعبه بيت اللَّه است، اضافه شدن بيت به اللَّه، اضافه تشريفيه است به اين معنى كه براى بيان عظمت و شرافت چيزى، آن را به خدا نسبت مى دهند، مانند: ايام اللَّه، شهراللَّه و ... نسبت بيت به خدا بهصورت «بيتى» از دو آيه قرآن گرفته شده است. «(3)»

بگردانم ز بيت اللَّه قبله به بيت المقدس و محراب اقصى «(4)»

خاقانى

با قطار خوك در بيت المقدس پا منه با سپاه پيل بر درگاه بيت اللَّه ميا «(5)»

خاقانى

كعبه زو تشريف بيت اللَّه يافت گشت ايمن هركه در وى راه يافت «(6)»

عطار

گر تو را يك بار «بيتى» گفته يار گفت: «يا عبدى» مرا هفتاد بار «(7)»

عطار


1- - جامى، سبحة الابرار، سلسلة الذهب، ص 226
2- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 33
3- - بقره: آيه 27 و حج: آيه 26
4- - خاقانى، ديوان
5- - همان
6- - عطار، منطق الطير، ص 20
7- - عطار، مصيبت نامه، ص 199

ص:96

چو شد بيت اللَّه و بيت المقدس رديف اين دو بيتش شعر من بس «(1)»

عطار

لفظ روح اللَّه است عين مجاز همچو بيت اللَّه است در اعزاز «(2)»

شبسترى

بيت الحرام

نام ديگر كعبه بيت الحرام است. يعنى خانه حرام، زيرا حرام است كه مشركين داخل آن شوند. «(3)» اين نام در قرآن دو بار به كار رفته است. «(4)»

پياده بيامد به بيت الحرام سماعيليان زو شده شاد كام

فردوسى

خداوند خواندش بيت الحرام بدو شد تو را راه يزدان تمام

فرودسى

تيغ دو دستى زند بر عدوان خداى همچو پيمبر زده است بر در بيت الحرام «(5)»

منوچهرى

از فراوان طوف سائل كرد قصرت روز و شب قصر تو نشناسد اى خسرو كس از بيت الحرام «(6)»

فرخى سيستانى


1- - عطار، خسرو نامه، ص 18
2- - شيخ محمود شبسترى، سعادت نامه، ص 171
3- در روايتى آمده است: « عَنْ حَنّان قُلْتُ لِابى عَبْدِاللَّه عليه السلام لِمَ سُمِّىَ بَيْتُ اللَّهِ الْحَرامِ؟ قالَ: لِانَّهُ حَرامٌ عَلَى الْمُشْرِكينَ انْ يَدْخُلوُهُ.» شخصى به نام حنان مى گويد: از امام صادق عليه السلام پرسيدم چرا به خانه خدا بيت الحرام گويند؟ فرمود: زيرا حرام است كه مشركين داخل آن شوند. علل الشرايع، ج 2، ص 399. و در اصطلاح صوفيه بيت الحرام كنايت از قلب انسان كامل است. اصطلاحات شاه نعمةاللَّه به نقل از فرهنگ مصطلحات عرفا، دكتر سجادى، ص 92 به نقل از دهخدا. و همچنين: دل انسان كامل كه بر غير ذات يگانه بى چون، حرام شده باشد. دهخدا، به نقل از اصطلاحات الصوفيه.
4- - مائده: آيه 97 و آيه 3
5- منوچهرى، ديوان، ص 71
6- - فرخى سيستانى، ديوان، ص 237

ص:97

امل را كف اوست باب السخا خرد را در اوست بيت الحرام «(1)»

مختارى غزنوى

اى ز عشق دين سوى بيت الحرام آورده راى كرده در دل رنجهاى تن گداز جانگزاى «(2)»

سنايى

دل گرفت احرام در بيت الحرام آب و نان هم دل اندر محرم خلوت سراى شهريار

سنايى

به قنديل شامى شد آراسته مساجد ز كردار بيت الحرام «(3)»

سوزنى

صدرتوبيت الحرام اهل نظم است از قياس بنده از سالى به سالى زاير بيت الحرام «(4)»

سوزنى

دم سحر حلال بيت دام است كه بيت لايقش بيت الحرام است «(5)»

عطار

بدو گفت سالار بيت الحرام كه اى حامل وحى برتر خرام «(6)»

سعدى

به لبيك حجاج بيت الحرام به مدفون يثرب عليه السلام «(7)»

سعدى


1- - مختارى غزنوى، ديوان، ص 237
2- - سنايى، ديوان، ص 611
3- - سوزنى، ديوان
4- - سوزنى، ديوان
5- - عطار نيشابورى، خسرو نامه، ص 18
6- - سعدى، بوستان، ص 5
7- - همان، ص 244

ص:98

ديده بردار اى كه ديدى شوكت بيت الحرام قيصران روم سربر خاك و خاقان بر زمين «(1)»

سعدى

عزت دير مغان از ساكن مسجد مجوى كافر مكى چه داند حرمت بيت الحرام «(2)»

خواجوى كرمانى

گرد بيت الحرام خم حافظ گر نميرد به سر بپويد باز «(3)»

حافظ

داد مرا در حرم خود مقام ساخت مرا طايف بيت الحرام

خطبه ادا كرد طبيب عظام زلزله افكند به بيت الحرام

كرده خلايق ز سر اهتمام نيت احرام به بيت الحرام «(4)»

محيى لارى

بيت المُحَرَّم

از نامهاى ديگر كعبه بيت المُحَرَّم است. اين نام در قرآن، يك بار ذكر شده است. «(5)»

اى محرم خانه محرم وى محرم كعبه معظم «(6)»

عبدالرزاق اصفهانى

بيت الحرم (بيت حرم)

بيت الحرم يا بيت حرم به معنى بيتى است كه در حرم واقع شده و يا تعبير ديگر و مخفّفى است از بيت الحرام. اين نام با اين شكل در قرآن نيامده است.


1- - سعدى، كليات
2- - خواجوى كرمانى، ديوان، ص 465
3- - حافظ، ديوان
4- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 16
5- - ابراهيم، آيه 37
6- - عبدالرزاق اصفهانى، ديوان، ص 261

ص:99

تا بوستان به سال بهشت ارم شودصحرا ز عكس لاله چو بيت الحرم شود «(1)»

منوچهرى

باغ ارم شراع تو باشد به روز خوان بيت الحرم رواق تو باشد به روز بار «(2)»

منوچهرى

تيغ دو دستى زند بر عدوان خداى همچو پيمبر زده است بر در بيت الحرم «(3)»

منوچهرى

اوجداكرد آن كسانى راسرازتن بى خلاف كز جفا بى حرمتى كردند در بيت الحرم «(4)»

سنايى

نه كبوتر كه امان يافت ز تيغ به ادب خاصه بيت الحرم است «(5)»

خاقانى

تات ز هستى هنوز ياد بود كفر و دين بتكده را شرط نيست بيت حرم همنشين «(6)»

خاقانى

چند رصد گاه پيل بر ره دل داشتن چند قدمگاه پيل بيت حرم ساختن «(7)»

خاقانى

بيت العتيق

از ديگر نامهاى كعبه، بيت العتيق است، يعنى خانه آزاد و خانه قديمى و در علت نامگذارى آن از مجموع روايات چنين به دست مى آيد كه:


1- - منوچهرى، ديوان، ص 184
2- - منوچهرى، ديوان، ص 40
3- - همان، ص 71
4- - سنايى، ديوان، ص 364
5- - خاقانى، ديوان
6- - همان
7- - همان

ص:100

اولًا: اين خانه مالكى ندارد و بدين جهت آزاد و عتيق است. دوم اينكه اين خانه قديمى است و عتيق چيزى است كه از نظر زمان و مكان و يا مرتبه متقدم باشد. سوم اينكه اين خانه و حرم اطراف آن از غرق شدن عتيق و رها گشته و مصون و محفوظ است. «(1)» در قرآن دو مورد اين كلمه تكرار شده است. «(2)»

ميل محتاج را به حضرت تو همچو حجاج را به بيت عتيق «(3)»

رشيد الدين وطواط

بر عتق خويش رق تو را كردم اختيار تا بيت من به حرمت بيت العتيق شد «(4)»

اديب صابر

فطوبى لباب كبيت العتيق حواليه من كل فج عميق «(5)»

سعدى

بيت المعمور

هر گاه از آغاز آفرينش خانه خدا و علت آن سخن به ميان مى آيد از بيت المعمور


1- - ابو حمزه ثمالى نقل مى كند كه: در مسجد الحرام از امام باقر پرسيدم چرا خداوند خانه خود را عتيق نامگذارى كرد؟ فرمود: هيچ خانه اى روى زمين نيست مگر اينكه صاحبى و ساكنينى دارد جز اين خانه كه صاحب آن فقط خداست و آن آزاد است. سپس فرمود: خداوند آن را قبل از آفرينش زمين آفريد آنگاه زمين را خلق كرد سپس از زير آن زمين را گسترش داد. فروع كافى، ج 4، ص 189. در اين حديث به دو وجه عتيق مى پردازد. اول اينكه مالكى ندارد و بدين جهت آزاد و عتيق است. دوم اينكه اين خانه قديمى است؛ چنانكه راغب در مفردات گويد: عتيق چيزى است كه از نظر زمان يا مكان و يا مرتبه متقدم باشد و در حديث ديگرى كه در فروع كافى آمده است: از امام باقر سؤال مى شود كه« لمَ سُمِّيَ البيت العتيق؟ قال هو بيت حر عتيق من الناس لم يملكه احد.»، فروع كافى، ج 4، ص 189. خانه اى است آزاد و از اينكه كسى از مردم مالك آن شود آزاد است پس عتيق در اين حديث به معنى آزاد است. در كتاب علل الشرايع معنى ديگرى از عتيق ذكر كرده و آن رهايى از غرق شدن است. امام صادق عليه السلام مى فرمايد: « انما سمى البيت العتيق لانه اعتق من الغرق و اعتق الحرم معه، كف عنه الماء.»، علل الشرايع، ج 2، ص 399. همانا خانه خدا به خاطر رهايى از غرق شدن، عتيق ناميده شد؛ هم خود و هم حرم از فراگيرى آب مصون ماند
2- - حج: آيه 33
3- - رشيد الدين وطواط، ديوان، ص 301
4- - اديب صابر، ديوان، ص 381
5- - اين بيت از سعدى اشاره به آيه 27 از سوره حج دارد كه مى فرمايد:« واذّن في الناس بالحج يأتوك رجالًا وعلى كل ضامر يأتين من كل فج عميق»؛ در ميان مردم دعوت عمومى به حج كن تا پياده و سواره بر مركبهاى لاغر از هر راه دور بيايند

ص:101

كه نام ديگرش «ضُراح» است نام برده مى شود. و آن خانه اى است در زير عرش پروردگار كه مطاف فرشتگان بوده و سپس كعبه در زير آن و براى زمينيان ساخته شده است. «(1)»

تو همچو بيت المعمورى و همه قومت هميشه در تو چو روحانيان گرفته مقام «(2)»

عمعق

ور ز ذات تو بود تو دور است بتكده از تو بيت معمور است

سنايى

به قدر دعوت مسموع و قبه مرفوع به جاه آيت مسطور و خانه معمور «(3)»

رشيد الدين وطواط

سقف مرفوع و خانه معمور همه سكنى در آن جوار كنند «(4)»

جمال الدين اصفهانى

اى در زمين ملت معمار كشور دين بادى چو بيت معمور اندر فلك معمر «(5)»

خاقانى


1- - فروع كافى حديثى نقل مى كند كه امام صادق عليه السلام فرمود: با پدرم در حجر اسماعيل بوديم، پدرم مشغول نماز بود در اين هنگام مردى آمد و كنار او نشست. پدرم كه نماز را تمام نمود او سلام كرد و گفت: سه سؤال دارم كه فقط تو و شخص ديگرى آن را مى داند. سؤال اول: علت طواف اين خانه چيست؟ پدرم در جواب فرمود: زمانى كه پروردگار عزوجل به ملائكه فرمان داد كه آدم را سجده كنند گفتند: كسى را خلق مى كنى كه در زمين فساد و خونريزى كند و ما به تسبيح و تقديس تو مشغوليم. خداوند فرمود: من چيزى را مى دانم كه شما نمى دانيد سپس به آنها غضب كرد. آنان درخواست توبه كردند. خداوند هم به آنان فرمان داد كه« ضراح» را كه همان« بيت المعمور» است طواف كنند. آنان در آنجا درنگ كرده و هفت سال برگرد خانه چرخيدند و از آنچه گفته بودند استغفار كردند تا پس از آن خدا توبه آنان را پذيرفت و از آنها راضى شد. پس اين اصل طواف بود. سپس خداوند بيت الحرام را در مقابل ضراح قرار داد تا اگر بنى آدم گناهى مرتكب شدند در آنجا توبه كرده پاك شوند. آن گاه آن مرد گفت راست گفتى. كلينى، فروع كافى، ج 4، ص 188 و در اين باره احاديث فراوان ديگرى در كتب زير وجود دارد، دعائم، ج 1، ص 292؛ علل الشرايع، ج 2، ص 402؛ تفسير العياشى، ج 1، ص 31؛ فروع كافى، ج 4، ص 187؛ مستدرك، ج 2، ص 138
2- - عمعق، ديوان، ص 178
3- - رشيد الدين وطواط، ديوان، ص 268
4- - جمال الدين اصفهانى، ديوان، ص 43
5- - خاقانى، ديوان ذ

ص:102

كامروز حلقه در كعبه است آسمان حلقه زنان خانه معمور چاكرش «(1)»

خاقانى

سزد گر عيسى اندر بيت معمور كند تسبيح از اين ابيات غرا «(2)»

خاقانى

بيت المعمور مادر توست بيت المقدس برادر توست «(3)»

خاقانى

رسيده جبرئيل از بيت معمور براقى برق سير آورده از نور «(4)»

نظامى

عجب تو بيت معمورى كه طوافانش املاكند عجب تورق منشورى كزو نوشند شربتها «(5)»

مولوى

بيت معمور او مقر شرف سقف مرفوع او سپهر جلال «(6)»

عراقى

همچو گويى بد آن زمين و بر او بيت معمور و جاى كعبه در او «(7)»

شبسترى

رسيده است از اهل دلى مستقيم كزين پيش بوده است شاهى كريم

درش كعبه و بيت معمور، قصر بر آن در طواف جهان كرده حصر «(8)»

شاه داعى شيرازى


1- - همان
2- - همان
3- - خاقانى، تحفة العراقين، ص 132
4- - نظامى، ديوان، ص 232
5- - مولوى، كليات شمس، ص 27
6- - عراق، ديوان، ص 84
7- - شيخ محمود شبسترى، سعادت نامه، ص 225
8- - شاه داعى، ديوان ص 54

ص: 103

خرابه اى است كه خوشتر ز بيت معمور است تنى كه از تپش دل خراب مى سازند «(1)»

صائب

همين ماييم و يكدل اندر آن دل زخم ناسورى نباشد چون دل ديوانه ما بيت معمورى «(2)»

مسيح كاشى

جامه كعبه و رنگ آن

«(3)»در روزگار جاهليت كعبه را با پارچه هاى رنگارنگ و گوناگون مى پوشانيدند. رنگ پوشش در آن زمان سفيد و يا قرمز بود. چون نوبت به خلفاى بنى عباس رسيد، آنان


1- - صائب، ديوان
2- - مسيح كاشى، ديوان
3- - درباره نخستين كسى كه كعبه را به جامه پوشاند اختلاف است بعضى حضرت ابراهيم گفته اند. اول من كسا البيت ابراهيم عليه السلام، فقيه، ج 2، ص 149. و بعضى حضرت اسماعيل را مى دانند، فروع كافى، جلد 4، ص 73. و برخى آن را نسبت به حضرت آدم مى دهند. در تفسير ابوالفتوح است: اول كسى كه كعبه را جامه گرانبها پوشانيد« تبع» زمامدار يمن بوده كه به قصد خرابى خانه آمده بود و چون به عظمت آن واقف شد آن را لباس پوشانيد و هزار شتر قربانى كرد. پس از ظهور اسلام و فتح مكه نخستين كسى كه كعبه را با قماش يمانى پوشاند پيغمبر صلى الله عليه و آله بود. و حضرت على عليه السلام در دوران خلافت خويش، همه ساله از عراق جامه اى براى كعبه مى فرستاد. قرب الاسناد، ص 65. ابن بطوطه در سفرنامه خود مى نويسد: پيراهن كعبه را در شوشتر خوزستان از يك نوع ديبا و پارچه قيمتى به نام« ديباج» مى بافتند و علت اينكه چرا اين جامه را در شوشتر تهيه مى كردند گفته اند چون مهدى عباسى، و ليعهد منصور دوانقى، دوران ولايتعهدى خود را در رى گذرانده بود با اين پارچه آشنايى داشت. پس از بنى عباس هنگامى كه ملوك مصر در حجاز استيلا يافتند پوشانيدن جامه كعبه در انحصار آنان قرار گرفت و تا سده نهم هجرى ادامه داشت. در سال 807 كه شاهرخ پس از درگذشت امير تيمور در خراسان بزرگ به سلطنت رسيد. در فكر اين افتاد كه اين افتخار را از ملوك مصر بگيرد و خود جامه كعبه را بپوشاند. او كوشش پيگير خود را از سال 833 ق. آغاز كرد اما مورد موافقت ملوك مصر قرار نگرفت. تا سرانجام پس از رد و بدل نامه ها و سفرا، و خشم و تهديد و ارسال نامه هاى تند و پس از تلاش چهارده ساله موفق شد در سال 847 جامه كعبه را كه در دار العباده يزد ساخته بودند به مصر ارسال كنند. جامه كعبه را حدود صد نفر همراهى مى كردند و چون به شام رسيدند، امرا و اعيان شام مقدم آنان را گرامى داشتند و در مصر نيز از آنان استقبال گرمى شد و سرانجام سلطان مصر، فرستادگان خراسانى را با حاجيان مصرى به مكه فرستاد و آنان در روز عيد قربان جامه را از داخل خانه كعبه آويختند. آصف فكرت، مقاله، ميقات حج، شماره 5، ص 145.

ص:104

رنگ سياه را شعار رسمى خويش قرار دادند و رنگ جامه كعبه هم سياه شد. تا به امروز نيز همين رنگ ادامه دارد به طورى كه جامه كعبه به سياه رنگى تشبيه شده است. عثمان مختارى غزنوى، شاعر قرن پنجم و ششم در مدح «يوسف احمد» مى گويد:

قياس نفس تو و كسوت بنى عباس چو جامه اى است كه بندند كعبه را آذين «(1)»

بعضى از شعرا، رنگ سياه و هر چيز سياه رنگ را مانند شب، مشك، سياهى چشم، لباس خلفا، چتر سلاطين و ... به جامه كعبه كه سياهرنگ است تشبيه كرده اند. و بعضى از شعرا مانند خاقانى و نظامى كه در قرن ششم به سر مى برده اند از رنگ سبز لباس كعبه سخن گفته اند.

چو كار كعبه ملك جهان بدان آمد كه باد غفلت بربود از او همى استار «(2)»

ابو حنيفه

قياس نفس تو و كسوت بنى عباس چو جامه اى است كه بندند كعبه را آذين «(3)»

مختارى غزنوى

تو را به خلعت، شاها چه مفخرت باشد تو كعبه اى و به كعبه است جامه رامفخر «(4)»

سيفى نيشابورى

شب و مشك و سواد ديده زدل كسوت او همى شعار كنند

خلفا جامه و سلاطين چتر همه زآن رنگ مستعار كنند

حبشى صورتى كه سلطانان دست بوسش هزار بار كنند

آن سيه جامه مير حاجب بار كش امير سراى بار كنند «(5)»

جمال الدين اصفهانى


1- - عثمان مختارى غزنوى، ديوان، ص 387
2- - بيهقى، تاريخ بيهقى، ص 430
3- - مختارى غزنوى، ديوان
4- - سيفى نيشابورى، ديوان، ص 252
5- - جمال الدين اصفهانى، ديوان، ص 143

ص:105

خاتون كائنات مربع نشسته خوش پوشيده حله و زسر افتاده معجرش «(1)»

خاقانى

رود كعبه در جامه سبز عيدى مگر بزم خاقان ايران نمايد «(2)»

خاقانى

پرده در بارگاه بادت زآن حله كه هست از آن كعبه «(3)»

خاقانى

كعبه وارم مقتداى سبز پوشان فلك كز وطاى عيسى آيد شقه ديباى من «(4)»

خاقانى

محرمان چون رداء «(5)»صبح در آرند به كتف كعبه را سبز لباسى فلك آسا بينند

خود فلك شقه ديباى تن كعبه شود هم زصبحش علم شقه ديبا بينند «(6)»

خاقانى

دارنده هاشمى شعارى پس جامه روميان چه دارى «(7)»

خاقانى

سلطان كعبه را بين بر تخت هفت كشور ديباى سبز بر تن چتر سياه بر سر «(8)»

نظامى

به ديبه سيه اين كعبه را لباسى ساخت كه اوست پشت مطيعان و اوستشان مسند «(9)»

مولوى


1- - خاقانى، ديوان، ص 219
2- - همان
3- - همان
4- - همان، ص 405
5- - ردى نيز تلفظ شده است
6- - خاقانى، ديوان، ص 95
7- - خاقانى، تحفة العراقين، ص 134
8- - نظامى، ديوان، ص 232
9- - مولوى، كليات شمس، ص 283

ص:106

تا عروس روى پوش عنبرين خال حرم در حجاب اين نه آبا ساكن ام القراست «(1)»

سلمان ساوجى

در بدنم روح به پرواز شد ديده ام از شوق رخش باز شد

ديد پرى روصنمى در قيام كرد به بر پيرهن مشكفام

نخل قدش را كه بود شمع نور سايه نشين سدره و طوبى و حور

شد متحرك ز نسيمش نقاب گشت منور ز رخش آفتاب

برقع مشكين ز رخش بر شكست يافت فروغ گل و عنبر سرشت

مهر جمالش چو مرا رو نمود روى نهادم به زمين سجود

چشم گشادم به گل روى او قوت دل يافتم از بوى او

خال سياهش كه بود مشك ناب مردمك ديده از او نور ياب

سرمه كش چشم غزالان چين داده سياهيش گواهى بر اين

نقطه نه دايره آسمان نقطه صفت هست سياهش از آن

گر به صفت جامه سياه آمده نور ده طلعت ماه آمده

كسوتش آمد ز ازل مشكساى در ظلمات آب خضر كرده جاى

آمده با خلعت عنبر سرشت غنچه مشكين ز رياض بهشت «(2)»

محيى لارى

«سعدى» در باب هفتم «گلستان» در مورد جامه كعبه مى گويد عزيز و گرامى بودن جامه كعبه نه به دليل حرير و ابريشمى بودن جنس آن است بلكه به دليل همنشينى او با خانه كعبه است.

اعرابيى را ديدم كه پسر را همى گفت: يا بنى انك مسؤول يوم القيامه ماذا اكتسبت ولايقال بمن انتسبت، يعنى، تو را خواهند پرسيد كه عملت چيست نگويند پدرت كيست.

جامه كعبه را كه مى بوسند او نه از كرم پيله نامى شد

با عزيزى نشست روزى چند لاجرم همچون او گرامى شد «(3)»


1- - سلمان ساوجى، ديوان، ص 450
2- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 32
3- - سعدى، گلستان، باب هفتم

ص: 107

آويزان شدن به جامه يا پرده كعبه

بسيارى از مردم براى آمرزش گناهان خويش، خود را به پرده كعبه مى آويزند و از خداى كعبه طلب مغفرت مى كنند.

از امام اميرالمؤمنين مى پرسند چرا به پرده كعبه آويزان مى شوند؟ فرمود: مانند شخصى كه جنايتى و گناهى مرتكب شده به لباس كسى آويزان مى شود و ناله مى كند تا از گناهانش در گذرد. «(1)»

دست به تعظيم بر آن پرده زن تكيه نما بر كرم ذوالمنن

چشم و دل و سينه بر آن پرده ساى نور دل و ديده بر آن برفزاى

ديده گريان و دل دردناك سينه سوزان و جگر چاك چاك

دست درآويز در استار او اشك فرو ريز به ديدار او «(2)»

محيى لارى

حلقه در كعبه

بسيارى از مردم در كنار خانه خدا هنگام دعا و نيايش، حلقه در كعبه را مى گيرند و باصاحب خانه مناجات و راز و نياز مى كنند و حاجتهاى مادى و معنوى خويش را از او مى طلبند.

كامروز حلقه در كعبه است آسمان حلقه زنان خانه معمور چاكرش «(3)»

خاقانى

از خال مفرد او آفت چو خال مفرد وز حلقه در او فتنه چو حلقه بردر «(4)»

نظامى

آن يك اعرابيى از عشق مست حلقه كعبه در آورده به دست


1- - فروع كافى، ج 4، ص 224
2- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 48
3- - خاقانى، ديوان، ص 216
4- - نظامى، ديوان، ص 232

ص:108

زار مى گفت اى خداى ذوالعلو كردم آنِ خويش من، آن تو كو؟

گر به حج فرموديم حج كرده شد آنچه فرمودى به جاى آورده شد

ور مرا در عرفه بايد ايستاد ايستادم دارم از احرام داد

سعى آوردم به قربان آمدم رمى را حالى به فرمان آمدم

از در خود بى نصيبم مى مدار آنِ من بگذشت آنِ خود بيار

خالقا آنچ از من آمد كرده شد عمر رفت و نيك يا بد كرده شد

ره نمايم باش و ديوانم بشوى وز دو عالم تخته جانم بشوى

مانده ام از دست خود درصد زحير دست من اى دستگير من تو گير «(1)»

عطار

بود از آن اعرابى شوريده رنگ كرد روزى حلقه كعبه به چنگ

گفت يا رب بنده تو برهنه است وى عجب برهنگيم نه يك تنه است

كودكانم نيز عريان آمدند لاجرم پيوسته گريان آمدند

من زمردم شرم مى دارم بسى تو نمى دارى چه گويم با كسى

چند دارى برهنه آخر مرا جامه اى ده اين زمان فاخر مرا

مردمان چون آن سخن كردند گوش بر زدندش بانگ كاى جاهل خموش

از طواف آن قوم چون گشتند باز مرد اعرابى همى آمد به ناز

از عقب دستار وز خز جامه داشت گوييا ملك جهان را نامه داشت

باز پرسيدند از او كاى بى نوا اين كه دادت گفت اين كه دهد خدا

چون من آن گفتم مرا اين داد او وين فرو بسته درم بگشاد او

آنچه گفتم بود آن ساعت روا ز آنكه به دانم من او را از شما «(2)»

عطار

در حلقه كعبه حلقه كن دست كز حلقه غم بدو توان رست

رحمت كن و در پناهم آور زين شيفتگى به راهم آور


1- - عطار، مصيبت نامه، ص 376 و 377
2- - عطار، مصيبت نامه، ص 252

ص:109

درياب كه مبتلاى عشقم آزاد كن از بلاى عشقم

مجنون چو حديث عشق بشنيد اول بگريست پس بخنديد

از جاى چو مار حلقه برجست در حلقه زلف كعبه زد دست

مى گفت گرفته حلقه بر در كامروز منم چو حلقه بر در

در حلقه عشق جان فروشم بى حلقه او مباد گوشم «(1)»

نظامى

حاجى سوى كعبه رفت و عاشق سوى دوست آن حلقه در گرفت و اين دامن دوست «(2)»

علاءالدوله سمنانى

كعبه خلق است رويش حلقه آن كعبه زلف خال او سنگ سياه و چشم ما زمزم نماست «(3)»

سلمان ساوجى

حلقه گفتا گير و گو اى دادگر عشق ليلى از دل من كن بدر «(4)»

شاه داعى شيرازى

چو حلقه در كعبه به صد نياز گرفتم دعاى حلقه گيسوى مشك بوى تو كردم «(5)»

جامى

قامت گردون شده حلقه سان تابود از حلقه آن در نشان

دست بر آن حلقه مبر سرسرى كين نبود حلقه انگشترى

مهر سليمان كه جهان بر گرفت سكه اش از حلقه آن در گرفت


1- - نظامى، ليلى و مجنون، ص 47
2- - علاء الدوله سمنانى، ديوان، ص 288
3- - سلمان ساوجى، ديوان، ص 447
4- - شاه داعى شيرازى، كليات، مثنوى عشق نامه، ص 314
5- - جامى، ديوان

ص:110

گردن جانها همه در طوق او جيب قمر شق شده از شوق او

محو مكن دايره نه فلك رخنه گر حلقه ذكر ملك

دست بر اين حلقه زند جبرئيل تا شنود بانگ ز رب جليل

حلقه بر اين در چه زنى بى حجاب هر كه نه محرم ندهندش جواب

بار خدايا مكن از خود ردم محرميى ده به حريم خودم

دور كنم از در اهل ريا بار دهم در حرم كبريا

گوش دلم بر خبر خويش كن تاج سرم خاك در خويش كن «(1)»

محيى لارى

حاجت خواستن و دعا در كنار كعبه

كنار خانه خدا، كعبه، بهترين مكان جهت راز و نياز با خداوند بى نياز و مناجات با ذات پاك پروردگار است. آنجا مكانى است كه پيامبران الهى و امامان پاك نماز مى گزاردند و دست دعا به سوى معبود برداشته و با محبوب خويش عاشقانه سخن مى گفتند. «(2)» آنجا مكانى است كه مشتاقان و دردمندان، اميدواران و بيدار دلان به گرد «بيت اللَّه» خلقه زده و با «رب البيت» در خلوت شب زمزمه مى كنند. «(3)» آنجا مكانى است كه آوارگان و شكوه داران، بزرگان و برگزيدگان، با آگاهى و معرفت و با شعور و شناخت سر بر خاك مى سايند و به سجده مى روند و با درد و داغ و سوز و گداز اشك مى ريزند و گريه مى كنند. «(4)»


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 41
2- - طاووس فقيه مى گويد: در حجر اسماعيل امام سجاد را ديدم كه مى گفت: عبيدك ببابك، اسيرك بفنائك ... خدايا! بنده كوچك تو و اسير رواق خانه تو ... به درگاه تو روى آورده ... وى را از درت رد مكن. المناقب، ج 4، ص 148
3- - در حالات امام زين العابدين است كه: فلمّا لم ير أحداً رمق السماء بطرفه ... سحرگاهان آن هنگام كه كسى را نمى ديد به آسمان خيره نگاه مى كرد و مى گفت: خدايا ستارگان در پرده شب فرورفته اند و بندگانت در خواب خفته اند، درهاى رحمت به روى خواهندگان باز است به سويت آمده ام ... مناقب، ج 4، ص 151
4- - در حالات امام صادق- ع- است كه در كنار كعبه وقتى سر از سجده بر مى داشت آنچنان گريسته بود كه گويا صورتش در آب فرورفته بود. ثم رفع رأسه و وجهه من البكاء كانها غمست فى الماء. قرب الاسناد، ص 19، به نقل از: الحجّ فى الكتاب والسنة، ص 98 تا 100

ص:111

«سعدى» در كتاب «گلستان» در اين باره مى گويد:

درويشى را ديدم سر بر آستان كعبه همى ماليد و مى گفت: يا غفور يا رحيم، تو دانى كه از ظلوم جهول چه آيد.

عذر تقصير خدمت آوردم كه ندارم به طاعت استظهار

عاصيان از گناه توبه كنند عارفان از عبادت استغفار

عابدان جزاى طاعت خواهند و بازرگانان بهاى بضاعت. من بنده اميد آورده ام نه طاعت، و به دريوزه آمده ام نه به تجارت، اصنع بى ما انت اهله.

بر در كعبه سائلى ديدم كه همى گفت و مى گرستى خوش

مى نگويم كه طاعتم بپذير قلم عفو بر گناهم كش

عبدالقادر گيلانى را رحمة اللَّه عليه ديدند در حرم كعبه روى بر حصبا نهاده همى گفت: اى خداوند ببخشاى، و گر هر آينه مستوجب عقوبتم، در روز قيامتم نابينا برانگيز تا در روى نيكان شرمسار نشوم.

روى بر خاك عجز مى گويم هر سحرگه كه باد مى آيد

اى كه هرگز فرامشت نكنم هيچت از بنده ياد مى آيد؟ «(1)»

چه گفت گفت چو رويت به كعبه كرم است نياز عرض كن و حاجتى كه هست بخواه «(2)»

ظهير فاريابى

زآن در دعات خوض نكردم كه آستان از درگه تو كعبه حاجت روا گرفت «(3)»

روا گرفت

گفتند به اتفاق يكسر كز كعبه گشاده گردد اين در

حاجت گه جمله جهان اوست محراب زمين و آسمان اوست «(4)»

نظامى


1- - سعدى، گلستان، باب دوم، ص 54 و 53
2- - ظهير فاريابى، ديوان، ص 64
3- - همان، ص 133
4- - نظامى، ليلى و مجنون، ص 46 تا 48

ص:112

حسن به گرد درت نشسته برطريق طواف تو كعبه وار حاجتش روا كرده «(1)»

حسن دهلوى

جامى حريم كعبه حاجت اين در است روى دعا به كعبه كن و حاجتى بخواه «(2)»

جامى

به كعبه رفتم و شوق درت فزود آنجا به گريه آمدم و جاى گريه بود آنجا «(3)»

آصفى هروى

مسجدا گر كربلاى من شوى كعبه حاجت رواى من شوى «(4)»

مولوى

يكى از كسانى كه در كنار خانه كعبه به مناجات پرداخته «ابراهيم ادهم» «(5)»

است. وى از بزرگان زهاد نيمه اول قرن دوم هجرى (مقتول 160 يا 166 ه. ق.) است. او از كسانى است كه از بلخ به مكه رفت و مجاور خانه خدا شد. در مكه به صحبت چند تن از اوليا مانند فضيل بن عياض و سفيان ثورى رسيد و سپس به شام رفت و تا پايان عمر بدانجا بود. وى در جنگ دريايى ضد بيزنطيه (بيزانس) به شهادت رسيد. نام كامل وى ابواسحق ابراهيم بن ادهم بلخى است. «(6)»

مناجات ابراهيم ادهم

به پيش كعبه ابراهيم ادهم به حق مى گفت كاى داراى عالم

مرا معصوم خواه و بى گنه دار گناهان كآن رود زآنم نگه دار

يكى هاتف خطابش كرد آنگاه كه اين عصمت كه مى خواهى تو در راه


1- - حسن دهلوى، ديوان، ص 336
2- - جامى، ديوان، ص 85
3- - آصفى هروى، ديوان، ص 143
4- - مولوى، مثنوى به شرح جعفرى ج 9، ص 105؛ نيكلسون، ج 2، ص 240؛ رمضانى، ج 3، ص 205
5- - شرح حال ابراهيم ادهم در كتاب« تذكرة الاولياء» از« فريدالدين عطار نيشابورى» آمده است، ص 85
6- - فرهنگ معين، اعلام، ج 5، ص 75

ص:113

همين بوده است از من خلق را خواست اگر كار تو و ايشان كنم راست

كه تا جمله به هم معصوم مانيد همه از رحمتم محروم مانيد

هزاران بحر رحمت با قياس است وليكن بنده را جاى هراس است

ندارم از جهان جز بيم جان من ز درد او زبان ترجمان من

چو من از عمر بهبودى نديدم زيان ديدم ولى سودى نديدم

به مردن راضيم زين زندگانى اگر بازم رهانى مى توانى

ز سرتاپاى من جاى نظر نيست كه بر وى هر زمان زخمى دگر نيست «(1)»

عطار نيشابورى

يكى ديگر از كسانى كه به كنار خانه خدا رفت تا دعا كند «شيخصنعان» بود كه پس از عمرى ارشاد عاقبت زنار بست. مريدان به كنار خانه خدا آمده و براى او دعا كردند. سپس وى به كعبه آمد و به دعا برخاست. اين داستان در «منطق الطير» از «عطار نيشابورى» به تفصيل آمده است.

حكايت شيخصنعان «(2)»

شيخصنعان پير عهد خويش بود در كمال از هرچه گويم بيش بود

قرب پنجه حج به جا آورده بود عمره، عمرى بود تا مى كرده بود

عاقبت چون شيخ ترسايى گزيد در تمام روم غوغا شد پديد ...

بود يارى در ميان جمع چست پيش شيخ آمد كه اى در كار سست

مى رويم امروز سوى كعبه باز چيست فرمان، باز بايد گفت راز

معتكف در كعبه بنشينيم ما تا نبينيم آنچه مى بينيم ما «(3)»

عطار نيشابورى


1- - عطار، الهى نامه، ص 380
2- - طبق روايت شيخ عطار در منطق الطير، وى عارفى بزرگ است كه در مكه هفتصد مريد داشت و بر اثر خوابى كه ديد با جمعى از مريدان به روم رفت و عاشق دخترى ترسا شد و به دعوت او از دين اسلام به در آمد و به معبد مسيحيان رفت و به عبادت پرداخت و شراب خورد و سالى خوكبانى كرد ولى به همت ارشد مريدان وى كه در كعبه معتكف نشستند توفيق الهى او را دريافت و توبه كرد و با مريدان به سوى مكه بازگشت
3- - عطار نيشابورى، منطق الطير، داستان شيخ صنعان، ص 77

ص:114

«مجنون» نيز از كسانى است كه در كنار كعبه افزونى عشق ليلى را از خدا خواسته است.

«عطار نيشابورى» در كتاب «مصيبت نامه» مى گويد:

برد مجنون را سوى كعبه پدر تا دعا گويد شفا يابد مگر

چون رسيد آن جايگه مجنون ز راه گفت اينجا كن دعا اين جايگاه

گو خداوندا مرا بى درد كن عشق ليلى بر دل من سرد كن

تو دعا كن تا پدر آمين كند بو كه حق اين مهربانى كين كند

دست برداشت آن زمان مجنون مست گفت يا رب عشق ليلى ز آنچه هست

مى توانى كرد وصد چندان كنى هر زمانم بيش سرگردان كنى

درد عشق او چو افزون گرددت هر چه دارى تا به دل خون گرددت

چون همه عالم شود همرنگ خون ز آن همه خون يك دلت آيد برون

آن دل آنگه در حضور افتد مدام شادى دل تا ابد گردد تمام «(1)»

همچنين در «مثنوى عشق نامه» از «شاه داعى شيرازى» شاعر و عارف نامى قرن نهم هجرى آمده است:

پدر مجنون براى درمان عشق ليلى، مجنون را به كعبه برد

تا پدر بردش سوى كعبه و حجاز تا كه باز آيد دلش از عشق باز

حلقه گفتا گير و گو اى دادگر عشق ليلى از دل من كن به در

گفت يا رب عشق ليلى كن زياد ليلى ام هرگز مبر يارب ز ياد

اول عشقش چنين بود از ميان قصه خواهم كرد با تو من بيان «(2)»

«آصفى هروى» (متوفى 923) در همين زمينه گويد:

مجنون ز بند طره ليلى به كعبه رفت سر رشته جنون به سيه خانگى كشيد «(3)»

آصفى هروى

«نظامى» شاعر قرن ششم همين داستان را به تفصيل و با شرح بيشترى در كتاب


1- - عطار، مصيبت نامه، ص 275 و 276
2- - شاه داعى شيرازى، كليات، مثنوى عشق نامه، ص 314
3- - آصفى هروى، ديوان، ص 106

ص:115

«ليلى و مجنون» خود ذكر كرده است. قسمتى از اين داستان كه مربوط به بردن مجنون به حج و دعاى او در كنار كعبه است آورده مى شود:

اندر بردن پدر مجنون، مجنون را به كعبه بهر خلاص يافت از عشق

چون رايت عشق آن جهانگير شد چون مه ليلى آسمان گير

هر روز خنيده نام تر گشت در شيفتگى تمام تر گشت

هر شيفتگى كز آن نورد است زنجير بر اوصداع مرد است

برداشته دل ز كار او بخت درمانده پدر به كار او سخت

مى كرد نيايش از سر سوز تا زآن شب تيره بر دمد روز

حاجت گاهى نرفته نگذاشت الا كه برفت و دست برداشت

خويشان همه در نياز با او هر يك شده چاره ساز با او

بيچارگى ورا چو ديدند در چاره گرى زبان كشيدند

گفتند باتفاق يكسر كز كعبه گشاده گردد اين در

حاجت گه جمله جهان اوست محراب زمين و آسمان اوست

پذرفت چو موسم حج آيد ترتيب كند چنانكه بايد

چون موسم حج رسيد برخاست اشتر طلبيد و محمل آراست

فرزند عزيز را بهصد جهد بنشاند چو ماه در يكى مهد

آمد سوى كعبه سينه پرجوش چون كعبه نهاده حلقه در گوش

گوهر به ميان زر برآميخت چون ريگ بر اهل ريگ مى ريخت

شد در رهش از بسى خزانه آن خانه گنج گنج خانه

بگرفت به رفق دست فرزند در سايه كعبه داشت يك چند

گفت اى پسر اين نه جاى بازى است بشتاب كه جاى چاره سازى است

در حلقه كعبه حلقه كن دست كز حلقه غم بدو توان رست

گو يا رب از اين گزاف كارى توفيق دهم به رستگارى

رحمت كن و در پناهم آور زين شيفتگى به راهم آور

درياب كه مبتلاى عشقم آزاد كن از بلاى عشقم

مجنون چو حديث عشق بشنيد اول بگريست پس بخنديد

ص:116

از جاى چو مار حلقه برجست در حلقه زلف كعبه زد دست

مى گفت گرفته حلقه در بر كامروز منم چو حلقه بردر

در حلقه عشق جان فروشم بى حلقه او مباد گوشم

گويند ز عشق كن جدايى اين نيست طريق آشنايى

من قوت ز عشق مى پذيرم گر ميرد عشق من بميرم

پرورده عشق شد سرشتم بى عشق مباد سرنوشتم

آن دل كه بود ز عشق خالى سيلاب غمش براد حالى

يارب به خدايى خداييت وانگه به كمال پادشاييت

كز عشق به غايتى رسانم كو ماند اگر چه من نمانم

از چشمه عشق ده مرا نور اين سرمه مكن ز چشم من دور

گر چه زشراب عشق مستم عاشق تر از اين كنم كه هستم

گويند كه خو زعشق واكن ليلى طلبى زدل رها كن

يارب تو مرا به روى ليلى هر لحظه بده زياده ميلى

از عمر من آنچه هست برجاى بستان و به عمر او درافزاى

گرچه شده ام چو مويى از غم يك موى نخواهم از سرش كم

از حلقه او به گوشمالى گوش ادبم مباد خالى

بى باده او مباد جامم بى سكه او مباد نامم

جانم فدى جمال بادش گر خون خوردم حلال بادش

گر چه ز غمش چو شمع سوزم هم بى غم او مباد روزم

عشقى كه چنين به جاى خود باد چندانكه بود يكى بهصد باد

مى داشت پدر به سوى او گوش كاين قصه شنيد گشت خاموش

دانست كه دل اسير دارد دردى نه دوا پذير دارد

چون رفت به خانه سوى خويشان گفت آنچه شنيد پيش ايشان

كاين سلسله خو كه بند بگسست چون حلقه كعبه ديد در دست

زو زمزمه اى شنيد گوشم كآورد چو زمزمى به جوشم

گفتم مگر آنصحيفه خواند كز محنت ليليش رهاند

ص:117

او خود همه كام و راى او گفت نفرين خود و دعاى او گفت «(1)»

نظامى

«جامى» شاعر نامدار قرن نهم در كتاب «هفت اورنگ» خود در اورنگ ششم يعنى «ليلى و مجنون» همين داستان را به گونه اى ديگر بيان داشته كه قسمتهايى از آن چنين است:

چون باز سفيد دم در اين باغ بنشست بر آشيانه راغ ...

رخشنده بصر بديد زاغى چون دود چراغى و چراغى ...

بانگى دو سه زد لطيف و موزون نزديك عرب به فال ميمون

مجنون زان بانگ در طرب شد رقاص نشيمن طلب شد

يعنى كه خوش است عالم امروز روزى گردد وصالم امروز

گر بار دهد به خاطر خوش سوى خودم آن نگار مهوش

بر من باشد حجى پياده يك حج چه بود كهصد زياده

رفتن مجنون به حج بعد از اجازت خواستن از ليلى

شرط است وفا به عهد كردن در پاس عهود جهد كردن ...

مجنون كه وفا به عهد مى كرد در رفتن كعبه جهد مى كرد

از منزل دوست بى سر و پاى شد باديه گرد و راه پيماى

از گرمى ريگ و سختى سنگ كرد آبله پاى سعى او لنگ ...


1- - نظامى، ليلى و مجنون، ص 46 تا 48

ص:118

چون كعبه روان ز بعد ميقات لبيك زنان شدى در اوقات

او بسته لب از نواى لبيك ليلى گفتى به جاى لبيك

چشمش به سواد مكه از دور چون شد ز جمال كعبه پر نور

آمد ز جمال ليلى اش ياد برداشت زداغ شوق فرياد ...

زد بر در خانه شعله شوق در گردن جان ز حلقه اش طوق

از حلقه غم در آن تك و دو مى بست ز حلقه اش برون شو

آنگه ز دو ديده خون دل ريخت در دامن ستر كعبه آويخت

كاى پرده نشين جلمه ناز وى عقده گشاى پرده راز ...

از هر چه نه نيك توبه كردم بد كردم و ليك توبه كردم ...

يا رب ز همه بتاب رويم وز حرف همه ورق بشويم

الّا ز هواى روى ليلى وز دعوى آرزوى ليلى ... «(1)»

مجاورت كعبه

درباره اقامت در مكه و مجاور مكه بودن اخبار و احاديث گوناگونى وجود دارد.

برخى از اين روايات حاجى را ازاقامت در مكه نهى كرده «(2)» و بعضى ديگر اقامت را بى اشكال دانسته است. «(3)»

در تاريخ بسيار بودند از اولياء اللَّه و بزرگان دين كه سالها مجاور خانه خدا بوده و


1- - جامى، هفت اورنگ، ليلى و مجنون، ص 793 تا 797
2- - امام جعفر صادق عليه السلام مى فرمايد: هر گاه مناسك حج را به پايان برديد بر مركب خود سوار شويد و به سوى اهل خود برويد زيرا اقامت در مكه قساوت قلب مى آورد. علل الشرايع، ج 2، ص 446. و در مورد اين كه اقامت در مكه قساوت قلب مى آورد احاديث گوناگونى ذكر شده است. فروع كافى، ج 4، ص 230؛ علل الشرايع، ج 2، ص 446. امام صادق عليه السلام مى فرمايد: پس از پايان مراسم باز گرد تا بيشتر مشتاق بازگشت باشى. فروع كافى، ج 4، ص 230.
3- - على بن مهزيار مى گويد: از امام رضا پرسيدم آيا اقامت در مكه فضيلتش بيشتر است يا از آنجا بيرون رفته و در شهرهاى ديگر اقامت گزينم؟ در جواب نوشت:« المقام عند بيت اللّه افضل» اقامت نزد خانه خدا بافضيلت تر است. تهذيب، ج 5، ص 476 به نقل از الحج فى الكتاب و السنه، ص 170. امام باقر عليه السّلام مى فرمايد: كسى كه يك سال در مكه مجاور باشد خداوند گناهان نه ساله گذشته او و خانواده و بستگان و همسايگان و كسانى را كه براى آنها استغفار مى كند، مى آمرزد و آنها را تا چهل سال از هر بدى نگه مى دارد. فروع كافى، ج 6، ص 270؛ تهذيب، ج 5، ص 444.

ص:119

در آنجا به خودسازى و تهذيب نفس مشغول بودند، و بعضى نيز به جهت اقامت طولانى در آنجا ملقب به «جاراللَّه» شدند.

گر عقل قبله اى است تو بر وى مقدمى ور فضل كعبه اى است تو در وى مجاورى «(1)»

اديب صابر

به دست و به بازو و تيغ مقاتلان جهاد بهصدق توبه و زهد مجاوران حرم «(2)»

اديب صابر

جان فرستادى به حج، حج كرد و آمد نزد تو دل مجاور گشت آنجا گر نيايد گو مياى «(3)»

سنايى

نه در كعبه مجاور بود چندين سالها بلعم نه در كوى ضلالت بود چندين سالها عثمان

سنايى

خاطر خاقنى از آن كعبه شناس شد كه او در حرم خدايگان كرده به جان مجاورى «(4)»

خاقانى

نه شگفت اگر مسيح در آيد ز آسمان آرد طواف كعبه و گردد مجاورش «(5)»

خاقانى


1- - اديب صابر، ديوان، ص 114
2- - همان، ص 485
3- - سنايى، ديوان، ص 611
4- - خاقانى، ديوان، ص 216
5- - همان

ص:120

زمزم صفت مدار دو چشم از براى چرخ چون در جوار كعبه دولت مجاورى «(1)»

شمس الدين طبسى

كعبه چيست اندر جوار افتادن است تو به تو در ناف عالم زادن است «(2)»

عطار

در بيان مجاورت مكه و به جا آوردن آداب

هر كه در اين كوى مجاور شود وز عدد سلك زو اهر شود

مى سزد ار زآنكه كمال ادب آورد ازشوق به جا روز و شب

نقل چنين است كزين پيشتر تا كه در ايام خود ابن عمر

در ره حج دره زدى هر كه را مانده چو از قافله خود جدا

نيست جز اين وجه كه بيگاه و گاه حرمت اين خانه بدارى نگاه

از ره تكسيل تساهل كنى درگه تعجيل تعلل كنى

چون به طوافش كشد انديشه راى شيوه آداب نيارى به جاى

گردى از آن آثم و عاصى شوى مبتلى قيد معاصى شوى

رفته ز حد بى ادبيهاى ما نيست از آنجاى چنين جاى ما «(3)»

محيى لارى

كعبه نشين

اشاره

هم خدمت اين حلقه به گوشان ختن به از طاعت آن كعبه نشينان «(4)» ريايى «(5)»

خاقانى


1- - شمس الدين طبسى، ديوان، ص 270
2- - عطار، مصيبت نامه، ص 45
3- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 77
4- - كعبه نشين همان مجاور كعبه است
5- - خاقانى، ديوان، ص 246

ص:121

تاكى به رغم كعبه نشينان عروس وار چون كعبه سر ز شقه ديبا برآورم «(1)»

خاقانى

سمت كعبه

خانه كعبه در مكه معظمه براى كسانى كه خانه خدا را مى بينند قبله است و سمت خانه كعبه براى كسانى كه خانه خدا را نمى بينند قبله مى باشد. پس براى هر كارى كه بايد رو به قبله انجام شود درصورتى كه خانه كعبه ديده نشود، سمت خانه كعبه قبله محسوب مى شود. سنايى در حديقه و مولوى در چند جاى مثنوى كسى را كه در كعبه از قبله و سمت قبله سخن بگويد نكوهش كرده است، سنايى گويد:

خرد اينجا تهى كند جعبه كه تحرى بد است در كعبه

پيش كعبه مگر كه بوالهوسى بشنود علم سمت قبله بسى

هر كه در كعبه با تحرى مرد زيره تر به سوى كرمان برد «(2)»

سنايى

چو مشتبه شود جهت كعبه نجات جز سمت درگهش نكند عقل اختيار «(3)»

ظهير فاريابى

اين قياسات و تحرى روز ابر يا به شب مر قبله را كرده است حبر

ليك با خورشيد و كعبه پيش رو اين قياس و اين تحرى را مجو

كعبه ناديده مكن رو زو متاب از قياس اللَّه اعلم بالصواب «(4)»

مولوى

همچو قومى كه تحرى مى كنند بر خيال قبله هر سو مى تنند


1- - همان
2- - سنايى، حديقة الحقيقه، ديوان، ص 120
3- - ظهير فاريابى، ديوان، ص 14
4- - باقياسات بى مستند كعبه قابل مشاهده را ناديده فرض مكن مولوى، مثنوى به شرح جعفرى، ج 2، ص 576؛ نيكلسون، ج 1، ص 210؛ رمضانى، ج 1، ص 67

ص:122

چون كه كعبه رو نمايدصبحگاه كشف گردد كه، كه گم كرده است راه «(1)»

مولوى

در درون كعبه رسم قبله نيست چه غم ار غواص را پاچيله نيست «(2)»

مولوى

مولانا در ادامه داستان موسى و شبان، از قول خداوند به موسى مى فرمايد:

موسيا آداب دانان ديگرند سوخته جان و روانان ديگرند

عاشقان را هر نفس سوزيدنى است پرده ويران خراج و عشر نيست

گر خطا گويد ورا خاطى مگو گر شود پرخون شهيدان را مشو «(3)»

خون شهيدان را زآب اوليتر است اين خطا ازصدصواب اوليتر است

در درون كعبه رسم قبله نيست چه غم ار غواص را با چيله نيست

تو ز سرمستان قلاووزى مجو جامه چاكان را چه فرمايى رفو؟

ملت عشق از همه دينها جداست عاشقان را مذهب و ملت خداست

لعل را گر مهر نبود باك نيست عشق در درياى غم غمناك نيست «(4)»

مولوى

اركان كعبه

كعبه چهار ركن دارد هر گوشه كعبه را يك ركن گويند:

1- ركن شرقى كه حجر الاسود در آن قرار دارد و به آن «ركن اسود» گويند و طواف خانه خدا از آنجا شروع مى شود.

2- ركن شمالى كه بعد از «باب بيت» قرار دارد و به آن ركن عراقى گويند.


1- - مولوى، مثنوى به شرح جعفرى، ج 11، ص 187؛ نيكلسون ج 3، ص 23؛ رمضانى، ج 5، ص 284
2- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى ج 4، ص 328؛ نيكلسون، ج 1، ص 342؛ رمضانى، ج 3، ص 106
3- - زراره عن ابى جعفر قال قلت له كيف رأيت الشهيد يدفن بدمائه؟ قال نعم فى ثيابه بدمائه ولا يحنط ولا يغسل. زراره مى گويد: به حضرت باقر گفتم نظر شما چيست آيا شهيد با خونهاى خود دفن مى شود؟ فرمود: بلى در لباسهايش با خونهاى خود دفن مى شود و حنوط و غسل ندارد. وسائل، ج 1، باب 14
4- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 4، ص 328؛ نيكلسون، ج 1، ص 342؛ رمضانى، ج 2، ص 106

ص:123

رو به سوى ركن عراقى روان و زپى تسبيح و ثنا اين بخوان «(1)»

3- ركن غربى كه پس از ميزاب و ناودان طلا قرار دارد و به آن ركن شامى گويند.

چونكه ره آرى به سوى ركن شام از سر تعظيم بخوان اين كلام «(2)»

4- ركن جنوبى كه در كنار مستجار قرار دارد و آن را «ركن يمانى» نامند.

خاقانى نام اين چهار ركن را در دو بيت آورده و آنها را با هم چهار برادر خوانده است.

بينى حجرش بلال كردار بيرون سيه و درون پر انوار

او را سه برادر اتفاقى شامى و يمانى و عراقى

زانگه كه ز مادران بزادند هر چار به خدمت ايستادند «(3)»

از چهار ركن كعبه دو ركن بر ديگرى ترجيح دارد كه عبارت است از ركن حجرالاسود و ركن يمانى كه استلام يعنى دست كشيدن به اين دو ركن مستحب است و پيامبر خداصلى الله عليه و آله آنها را استلام مى كرد. «(4)»

چون زره طوف نمايى قيام جانب وى ركن يمانى است نام

بوسه بر آن داده رسول امين باش تو نيز از رخ او بوسه چين «(5)»

در خبر است از كبراى سلف اينكه در اين ركن ز راه شرف

هست موكل ملكى بر دوام كرده پى گفتن آمين قيام

خواهشت ار دُنيى و گر دين بود از تو دعا، از ملك آمين بود

به كه در آن حال نمايى ادا در طلب دنيا و دين اين دعا «(6)»

محيى لارى


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 46
2- - همان، ص 47
3- - خاقانى، تحفة العراقين، ص 129
4- - علل الشرايع، ج 2، ص 424
5- - امام جعفر صادق عليه السلام از قول جدش رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد:« كان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله لا يستلم الا الركن الاسود و اليمانى ثم يقبلهما و يضع خده عليهما و رايت ابى يفعله.»؛ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله استلام نمى كرد مگر ركن اسود و يمانى را سپس آنها را مى بوسيد و گونه اش را بر آن مى نهاد و پدرم نيز چنين مى كرد. علل الشرايع، ج 2، ص 424؛ فروع كافى، ج 4، ص 406
6- - امام صادق عليه السلام مى فرمايد:« يستحب ان تقول بين الركن و الحجر اللهم آتنا فى الدنيا حسنة و فى الاخرة حسنة و قنا عذاب النار و قال ان ملكاً موكلًا يقول: آمين؛ مستحب است بين ركن و حجر بگويى: خدايا! به ما، در دنيا و آخرت نيكويى عنايت كن و ما را از آتش برهان و فرمود همانا فرشته اى وكيل است كه بگويد آمين.» فروع كافى، ج 4، ص 408. محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 47 منظور همين دعاى مذكور در فوق است

ص:124

ركن

به قدس و كعبه و جودى و يثرب و عرفات به حق زمزم و ركن و مقام و مسجد نور «(1)»

رشيد الدين وطواط

تفاخر نسب آن پيمبرى كه بدو شرف گرفتصفا و منا و ركن و مقام «(2)»

اديب صابر

طوف جاهت را به از كوى تو كو ركن مقام كشت روزى را به از دست تو كو ابر مطير «(3)»

انورى

كعبه چار ركن دولت و دين كه جهان را حريم توست مآب «(4)»

اخسيكتى

ركن الدين، ركن كعبه دين آن بر حرمش قباى محرم «(5)»

اخسيكتى

از ما سلام بادا بر ركن و بر حطيم اى شوق ما به زمزم و آن منزل وفا «(6)»

مولوى

يارب امسال بدان ركن و مقامم برسان كام من ديدن كعبه است به كامم برسان «(7)»

اوحدى مراغى

حجر الاسود

كعبه چهار ركن دارد. در ركن شرقى آن «حجر الاسود» قرار دارد. ارتفاع آن از سطح زمين 5/ 1 متر است و حاجى بايد هفت دور طواف خانه خدا را از حجر الاسود


1- - رشيد الدين وطواط، ديوان، ص 269
2- - اديب صابر ترمذى، ديوان، ص 161
3- - انورى، ديوان، ص 159
4- - اثير اخسيكتى، ديوان، ص 380
5- - همان، ص 217
6- - مولوى، غزليات شمس، ص 48
7- - اوحدى مراغى، ديوان، ص 48

ص:125

شروع و به آن ختم كند.

حجر الاسود سنگى است بيضى شكل، سياه رنگ مايل به سرخى، به قطر سى سانتيمتر كه نقطه هاى قرمز رنگى روى آن وجود دارد اين سنگ در پوششى از نقره قرار دارد و علامت شكستگى بر روى آن مشاهده مى شود كه بيانگر آسيبهايى است كه در طول زمان بر اين سنگ وارد آمده است. نخستين آسيب به دست حجاج بن يوسف ثقفى واقع شد. زمانى كه عبداللَّه زبير به آنجا پناه برده بود حجاج با منجنيق خانه را خراب كرد. دومين آسيب به دست قرمطيان انجام شد كه در حمله اى مردم مكه را كشتند و به خانه خدا بى حرمتى كردند و حجر الاسود را شكسته و با خود به بحرين يا احصا بردند و حدود 22 سال حجر الاسود نزد آنان بود تا در سال 339 عبيداللَّه بن محمد، ملقب به المهدى كه از احفاد اسماعيل فرزند امامصادق بود نامه اى به مسبب اين حادثه يعنى ابو طاهر نوشت و او را به خاطر اين عمل توبيخ كرد و سرانجام حجرالاسود به جايگاه خود برگشت. «(1)»

استلام

«دست كشيدن»

و تقبيل

«بوسيدن»

حجر الاسود

زمزم نماى بود به مدحش زبان من تا كرده بودم از حجر الاسود استلام «(2)»

خاقانى

همان گونه كه گفته شد يكى از مستحبات طواف خانه خدا استلام ركن حجر است و اما استلام و تقبيل خود حجر الاسود نيز روايات بى شمارى درباره آن آمده و به آن سفارش اكيد شده است.

بار دگر از پى نيت گذر از پى تقبيل به سوى حجر

باز چو گشتى به حجر رو به روى دست بر آور به زبان اين بگوى «(3)»

دسترس ار هست بر آن بوسه ده ورنه به اخلاص بر آن دست نه


1- - شيخ عباس قمى، تتمة المنتهى، ص 410
2- - خاقانى، ديوان
3- - بسم اللَّه، اللَّه اكبر كه در روايت فروع كافى جلد 4، ص 404 از امام صادق عليه السلام روايت شده است

ص:126

كثرت خلق ار بود و ازدحام كَت نبود جاى پى استلام

باش به انگشت اشارت نما سوى وى اين و به زبان كن ادا «(1)»

محيى لارى

يمين اللَّه

از حجرالاسود به عنوان دست راست خدا در زمين تعبير شده است. مردم چون با يكديگر با دست راست پيمان مى بندند در اينجا نيز به «يمين اللَّه» تعبير شده است، زيرا حجرالاسود واسطه اى بين خدا و بندگان است تا بدينوسيله با وى بيعت كنند و در جهت نيل و وصول و دوستى و رضا مصافحه نمايند. «(2)»

سنگى از وى قدر و رفعت يافته پس يمين اللَّه خلعت يافته «(3)»

عطار

گر يمين اللَّه در عالم مراست حصن كعبه خانه خاص خداست «(4)»

عطار

سنگ سياهش كه از آن كوته است دست تمناش «يمين اللَّه» است «(5)»

جامى


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 46، مضمون اشعار فوق در همين حديث موجود است. امام صادق عليه السلام مى فرمايد:« هنگامى كه به حجر الاسود نزديك شدى دستهاى خود را بلند كن و حمد و سپاس خدا را بگوى و بر پيامبر خدا درود بفرست و از خدا بخواه كه از تو بپذيرد. سپس استلام حجر كن و آن را ببوس و اگر نتوانستى آن را ببوسى، استلام كن و اگر قدرت بر استلام هم نداشتى با دست به سوى آن اشاره كن و بگو: پروردگارا! امانتم را ادا كردم و پيمانم را بستم تا شاهد بر وفاى به پيمانم باشى؛ خدايا! كتاب تو و سنت پيامبر تو را تصديق كردم ...» و به همين جهت براى طواف كننده مستحب است در هر شوط اركان خانه كعبه و حجر الاسود را استلام نمايد و در وقت استلام حجر بگويد:« امانتي اديتها وميثاقي تعاهدته لتشهد لي بالموافاة.»؛ امانتم را ادا كردم و پيمانم را بستم تا شاهد وفاى به پيمانم باشى. مناسك، ص 192؛ علل الشرايع، ج 2، ص 426
2- - وافى، ج 2، ص 125، به نقل از الحج فى الكتاب والسنة، ص 122
3- - عطار، منطق الطير، ص 20
4- - عطار، مصيبت نامه، ص 207
5- - جامى، تحفة الاحرار

ص:127

نام يمين بر حجرالاسودش داغ يمين تو بود بر يدش «(1)»

محيى لارى

اين گهر از جمله گهرها جداست گفت پيمبر كه يمين خداست «(2)»

هر كه بر آن دست نهاد از ندا دست نهاده است به دست خدا «(3)»

محيى لارى

در فارسى به حجرالاسود، «سنگ كعبه» هم گفته شده است.

كرد خواهم تا كه باشد سيم و سنگ اندر جهان چون به سنگ كعبه حاجى من بدين سيم افتخار «(4)»

سيفى نيشابورى

ور همه سنگ كعبه را بوسه زنند حاجيان ما همه بوسه گه كنيم آن سر زلف سعترى

كوى مغان و ما و تو هر سر سنگ كعبه اى درد تو كرده زمزمى دست تو كرده ساغرى «(5)»

خاقانى

گاهى «حجر» مطلق گويند و از آن حجر الاسود اراده كنند. و گاهى بهصيغه تثنيه، «حجران» و «حجرين» گويند و از آن حجر الاسود وصخره بيت المقدس اراده كنند «(6)» و گاهى هم به حجر الاسود «ركن» گويند چنانكه در داستان نصب حجر الاسود به دست پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله از آن به ركن تعبير شده است. «(7)»


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 16
2- - پيامبر خدا مى فرمايد:« وانّ الركن يمين اللَّه فى الارض يصافح بها خَلقه ...» علل الشرايع، ج 2، ص 427
3- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 41 امام على- ع- مى فرمايد:« هو يمين اللَّه فى ارضه يبايع بها خلقه»؛ آن دست راست خداوند در زمين است و مردم با آن بيعت مى كنند. علل الشرايع، ج 2، ص 426
4- - سيفى نيشابورى، ديوان، ص 253
5- - خاقانى، ديوان
6- - دهخدا، لغت نامه
7- - تاريخ طبرى، ج 1، ص 526، الكامل فى التاريخ، ج 1، ص 476

ص:128

حجر الاسود در آينه شعر

يكى از وابسته هاى كعبه كه در شعر شعرا انعكاس وسيعى يافته حجر الاسود است كه گسترده ترين كاربرد را بعد از كعبه به همراه زمزم به خود اختصاص داده است.

عنصرى كلك و قلم ممدوحش را و سلمان ساوجى نقطه خط او را و سيد حسن غزنوى پرچم عالم گشاى شاه را كه به رنگ سياه است و جمال الدين اصفهانى و محيى لارى سياهى چشم و مردم ديده ممدوحش را و سلمان ساوجى خال سياه او را و خاقانى مهر كتف حضرت مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم را و نظامى نافه خوشبوى مشك را به حجر الاسود تشبيه كرده اند.

كعبه است سرايش ز بزرگى ملكان را كلكش حجر الاسود و كف چشمه زمزم «(1)»

عنصرى

حقا كه به جز دست تو بر لب ننهادم جز بر حجر الاسود و بر خاك پيمبر «(2)»

ناصر خسرو

در وصل دلم را حجر الاسود خواندى هجر تو بدان بود كنارم را زمزم «(3)»

مختارى غزنوى

نامه اقبال خوان زآنكه تويى خوش زبان كعبه زوار را تو حجر الاسودى «(4)»

سنايى

بگشاد كارها حجر اسود و سزد كآمد به رنگ رايت عالم گشاى شاه «(5)»

سيد حسن غزنوى


1- - عنصرى، ديوان ص 181
2- - ناصر خسرو، ديوان
3- - مختارى غزنوى، ديوان، ص 241
4- - سنايى، ديوان، ص 789
5- - سيد حسن غزنوى

ص:129

كرد خواهم تا كه باشد سيم و سنگ اندر جهان چون به سنگ كعبه حاجى من بدين سيم افتخار «(1)»

سيفى نيشابورى

از بهر آنكه هست به حلم تو نسبتش شد قبله جهان حجر الاسود از عرب «(2)»

قوامى رازى

بر كعبه حجر سواد عين است روشن شده زو فضاى عالم «(3)»

جمال الدين اصفهانى

يكى آستانه همى بوسدش به رسم حجر يكى به چهره همى سايدش به شرط مقام «(4)»

ظهير فارابى

زمزم نماى بود به مدحش زبان من تا كرده بودم از حجر الاسود استلام

خاقانى

خال سياه او حجر الاسود است از آنك ماند به خال و زلف به هم حلقه درش

سنگ سيه مخوان حجر كعبه را از آنك خوانند روشنان همه خورشيد اسمرش «(5)»

خاقانى

مصطفى كعبه است و مهر كتف او سنگ سياه هر كس از بهر كف او زمزم افشان آمده

خاقانى

اوليتر آنكه چون حجر الاسود از پلاس خود را لباس عنبر سارا بر آورم «(6)»

خاقانى


1- - سيفى نيشابورى، ديوان، ص 252
2- - قوامى رازى، ديوان، ص 35
3- - جمال الدين اصفهانى، ديوان، ص 263
4- - ظهير فارابى، ديوان، ص 72
5- - خاقانى، ديوان، ص 218
6- - خاقانى

ص:130

هستى حجر الاسود و كعبه علم شاه تا كعبه به جاى است در آن كعبه به جايى «(1)»

خاقانى

عالم تر، دامن خشك از تو يافت ناف زمين نافه مشك از تو يافت «(2)»

نظامى

سنگى از وى قدر و رفعت يافته پس يمين اللَّه خلعت يافته «(3)»

عطار

اى كعبه روى چو مهت قبله عالم خالت حجر الاسود و لب چشمه زمزم «(4)»

نقطه خط شهنشاه است يا سنگ حرم خال مشگينت كه جان مقبلان را بوسه خواست «(5)»

سلمان ساوجى

زهى چو كعبه تو راصد هزار سر بردر دلت به بر حجرالاسودى است در مرمر «(6)»

كمال الدين خجندى

مروه سعى صفا حجر عرفات طيبه و كوفه و كربلا و فرات «(7)»

جامى

خانه تو ديده هر معبد است مردم ديده حجر الاسود است «(8)»

محيى لارى


1- - خاقانى
2- - نظامى، مخزن الاسرار، ص 195
3- - عطار، منطق الطير، ص 20
4- - سلمان ساوجى، ديوان، ص 448
5- - سلمان ساوجى، ديوان، ص 448
6- - كمال خجندى، ديوان، ص 208
7- - جامى، سبحه الابرار، سلسلة الذهب، ص 226
8- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 17

ص:131

خاقانى در تحفة العراقين در وصف حجر الاسود، هم خود را هندو خوانده و هم حجر الاسود را، زيرا هندو به هشت معنى آمده است از آن جمله: غلام، نوكر، سياه، زلف سياه، خال رخسار، معشوق. آنجا كه خود را هندو خوانده مراد غلام و نوكر است و آنجا كه حجر الاسود را هندو خوانده منظور خال رخسار است.

و در مثنوى دوم ظاهر حجرالاسود را به بلال تشبيه مى كند كه باطنش پر از نور و روشنايى است.

وردش همه اين بود سحرگاه كاى بيت اللَّه عمرك اللَّه

تا بردر حكم توست كامش شد هندوى هندوى تو نامش

اين هندو هندوش چه نام است يعنى حجر تو را غلام است

درصفت حجر الاسود

بينى حجرش بلال كردار بيرون سيه و درون پر انوار

آن سنگ زر خلاصه دين بر چهره كعبه خال مشكين

نور است در آن سواد پنهان چون در ظلمات آب حيوان

يا در خم طره جبهه حور يا در حدقه حديقه نور

يا سرنبى ميانه حرف يا در شب تيرهصورت برف

آن هندوى بكر سالخورده بر خلق خداى مهر كرده

خلقان همه در برش گرفته بوسيده ولى كسش نسفته

او را سه برادر اتفاقى شامى و يمانى و عراقى

زانگه كه ز مادران بزادند هر چار به خدمت ايستادند

تا روز قيام هم بدينسان قائم بينى به امر يزدان

از سنگ سيه چو بازگردى زى زمزم راه در نوردى «(1)»

خاقانى


1- - خاقانى، تحفة العراقين، ص 129

ص:132

باز شكن دامن شبرنگ او ديده جان سرمه كش از سنگ او

سنگ سياهش كه از آن كوته است دست تمناش يمين اللَّه است

چون تو از آن سنگ شوى خوشه چين بوسه زن دست كه باشى ببين

بر سر گردون زنى از فخر كوس گر رسدت دولت اين دستبوس «(1)»

جامى

خال سياهش كه بود مشك ناب مردمك ديده از او نور ياب

سرمه كش چشم غزالان چين داده سياهيش گواهى بر اين

نقطه نه دايره آسمان نقطهصفت هست سياهش از آن «(2)»

محيى لارى

در تكميل اين بناى جليل «(3)»

خانه چو شد راست به سنگى دگر بهر نشان خواست زرنگى دگر

داد ندايى جبل بو قبيس كز يمن آن نعره شنيدى اويس

گفت كه آن خانه چو جبريل برد سنگى از آن خانه وديعت سپرد

باز ستانيد وديعت زمن باز نهيدش به حد خويشتن

ذره بيضاست در اصل خودش آنكه تو خوانى حجر الاسودش

قول رسول است كه زين پيشتر بود درخشنده چو قرص قمر

پرتو دلها چو به رويش فتاد يافت زدلهاى سياه اين سواد


1- - جامى، تحفة الاحرار، ص 54 و 55
2- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 32
3- - مضمون اشعار محيى لارى اين حديث است: ابى سعيد خدرى از على عليه السلام روايت مى كند كه: پس از آنكه آدم به زمين هبوط كرد حجر با او بود و آن را در جايگاه خودش در ركن قرار داد و ملائكه قبل از خلقت آدم حج مى گزاردند پس از آن آدم و نوح حج گزاردند، سپس خانه ويران شد و پايه هاى آن كهنه گشت و حجر به كوه ابى قبيس به امانت سپرده شد. پس از آنكه ابراهيم و اسماعيل خانه را بازسازى كردند و پايه هاى آن را برافراشتند با وحى الهى حجر را از كوه ابى قبيس خارج كرده در جايگاه خود قرار دادند و آن از سنگهاى بهشت است و در ابتدا مانند مرواريد سفيد بود و صفا و درخشندگى ياقوت را داشت ولى دستهاى كفار و مشركين كه به آن رسيد سياه شد ... امالى طوسى، ج 2، ص 91.

ص:133

گوهر پاكيزه عنبر سرشت كآمده با روح قدس از بهشت

بر وى اين گونه اثرها رسيد تا چه اثرها به دل ما رسيد

اين گهر از جمله گهرها جداست گفت پيمبر كه يمين خداست

هر كه بر آن دست نهاد از ندا دست نهاده است به دست خدا «(1)»

محيى لارى

سنگ سيه مخوان حجر كعبه را از آنك خوانند روشنان همه خورشيد اسمرش «(2)»

خاقانى

حطيم

بين در خانه خدا و حجرالاسود مكانى است كه آن را حطيم گويند. درباره مكان حطيم احتمالات ديگرى نيز داده اند. «(3)»

حطيم در لغت به معنى شكسته و خورد شده، و اسب شكسته زبون حال از پيرى، و گياه باقى مانده سال پيش است. و در وجه تسميه آن بيشتر معناى شكنندگى و فشار را كه در اثر ازدحام ايجاد مى شود بيان كرده اند.

تيغ بر دوش نه و از دى و از دوش مپرس گر بخواهى كه رسد نام تو تا ركن حطيم «(4)»

ابو حنيفه اسكافى


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 41
2- - خاقانى، ديوان، ص 281
3- - معجم البلدان در ذيل نام حطيم چنين مى گويد: مالك بن انس مى گويد حطيم بين مقام و باب است و ابن جريح مى گويد: حطيم بين ركن اسود و باب تا مقام است. جايى كه مردم براى دعا كردن ازدحام مى كنند و يكديگر را درهم مى فشارند. معاويه بن عمار گويد: از امام صادق عليه السلام درباره حطيم سؤال كردم ايشان فرمود: بين حجر الاسود و باب بيت قرار دارد و از آن حضرت علت نامگذارى آن را به حطيم پرسيدم فرمود: چون مردم در آنجا در اثر ازدحام- همديگر را مى شكنند. عن معوية بن عمار قال سألت ابا عبداللَّه عليه السلام عن الحطيم قال هو ما بين حجر الاسود و باب البيت قال و سألته لم يسمى الحطيم قال 7 لان الناس يحطم بعضهم بعضا هناك.
4- - ابو حنيفه اسكافى، شاعران بى ديوان، ص 593

ص:134

باد ميدان تو ز محتشمان چون به هنگام حج ركن حطيم «(1)»

ابو حنيفه اسكافى

تا بود كعبه و منا وصفا تا بود مشعر و مقام و حطيم

دشمنت باد همچو بنده اسير مانده در دست روزگار لئيم «(2)»

عطارى رازى

تا بود كعبه و منا وصفا تا بود مشعر و مقام و حطيم

مر تو را باد در جلال مقام دولتت باد سال و ماه مقيم

دشمنت باد همچو بنده اسير مانده در دست روزگار لئيم «(3)»

عمعق بخارى

به زمزم و عرفات و حطيم و ركن و مقام به عمره و حجر و مروه وصفا و منى «(4)»

اديب صابر

به خاصيت حرم عدل او چنان ايمن كه طعنها كشد از ركنهاش ركن حطيم «(5)»

انورى

به طهر كعبه و روى صفا و ضلع حطيم به بطن مكه و ناف زمين و معده غار «(6)»

كمال الدين اسماعيل

از ما سلام بادا بر ركن و بر حطيم اى شوق ما به زمزم و آن منزل وفا «(7)»

مولوى


1- - تاريخ بيهقى، ص 389 و شاعران بى ديوان، ص 592
2- - عطارى رازى، شاعران بى ديوان، ص 602
3- - عمعق بخارى، ديوان، ص 182
4- - اديب صابر ترمذى، ديوان، و مونس الاحرار فى دقايق الاشعار، تأليف جاجرمى، ص 205
5- - انورى، ديوان، ص 229
6- - كمال الدين اسماعيل، ديوان و مونس الاحرار فى دقايق الاشعار، تأليف محمد بن بدر جاجرمى، ص 169
7- - مولوى، غزليات شمس، ص 83

ص:135

به حطيم و مقام و زمزم و ركن به سكون مجاوران دو سكن «(1)»

اوحدى مراغى

چون همى آورد امانت را زبيم شد به كعبه و آمد او اندر حطيم

از هوا بشنيد بانگى كاى حطيم تافت بر تو آفتابى بس عظيم

اى حطيم امروز آرد در تو رخت محتشم شاهى كه پيك اوست بخت

اى حطيم امروز بى شك از نوى منزل جانهاى بالايى شوى «(2)»

مولوى

و در دو بيت ذيل مولوى ظاهراً از حطيم معنى ديگرى قصد كرده است.

تا شود زفت و نمايد آن عظيم چون درآيد سوى محفل در حطيم

روح را از عرش آرد در حطيم لاجرم مكر زنان باشد حطيم

مولوى

حرم و حل و بيت و ركن و حطيم ناودان و مقام ابراهيم «(3)»

جامى

چون گذر آرى به حطيم از برون با دل خاشع جگر پر زخون

جانب ديوار حرم آر روى ناظر ميزاب شو و اين بگوى «(4)»

محيى لارى

ملتزم

ملتزم نيز مانند حطيم در خانه خدا و حجرالاسود قرار دارد. آنجا مكان استغفار و طلب آمرزش است. «(5)»


1- - اوحدى مراغى، ديوان، ص 489
2- - مولوى، مثنوى به شرح جعفرى، ج 10، ص 58؛ نيكسون، ج 2، ص 333؛ رمضانى، ج 4، ص 231
3- - جامى، سبحةالابرار، سلسلة الذهب، ص 226
4- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 46
5- - تفسير عياشى، ج 2، ص 618، فروع كافى، ج 4، ص 411

ص:136

و از رسول خداصلى الله عليه و آله نقل شده كه فرمود: ملتزم محلى است كه دعا در آن مستجاب مى شود و هيچ بنده اى نيست كه آنجا خدا را بخواند و خداوند دعايش را مستجاب نكند. «(1)»

جانب باب از حجر آور قيام ملتزم آمد به لقب آن مقام

ملتزم از شوق در آغوش گير زنده به جانان شو و از جان بمير

آتش پروانه ز دل بر فروز خويش بر آن شمع زن و خوش بسوز

عادت پروانه ندانى مگر چرخ زند اول و سوزد دگر «(2)»

محيى لارى

مقام ابراهيم

«(3)»مقام ابراهيم سنگى است كه جاى پاى حضرت ابراهيم بر آن نمايان است. اين سنگ هم اكنون درون گنبد شيشه اى كوچكى رو به روى در خانه خدا قرار دارد. فاصله آن تا كعبه 5/ 26 ذرع يعنى حدود چهارده متر است.

در مقام و عظمت اين سنگ همين بس كه دوبار نام آن در قرآن آمده است. «(4)»

گفت نى گفتمش چو گشتى تو مطلع بر مقام ابراهيم


1- - تفسير عياشى، ج 2، ص 618
2- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 48
3- - در تاريخچه اين سنگ چند قول گفته اند: 1- امام صادق عليه السّلام فرمود: زمانى كه پروردگار به ابراهيم وحى كرد كه مردم را به سوى اين خانه فرا بخواند بر اين سنگ كه اثر قدمهاى او پيداست ايستاد و با فرياد مأموريت خود را انجام داد. علل الشرايع، ص 423؛ طبرسى، مجمع البيان، ج 7 و 8، ص 128 و 129. 2- ابراهيم هنگام ساختن خانه خدا بر روى اين سنگ مى ايستاد و پايه هاى خانه را بالا مى برد. طبرسى، ج 1، ص 156. 3- وقتى ابراهيم براى بار دوم از فلسطين به مكه رفت تا با اسماعيل ديدار كند وى را در خانه نيافت و چون ابراهيم با همسرش ساره شرط كرده بود كه قدم بر زمين نگذارد و برگردد، همسر اسماعيل سنگى آورده و زير پاى او گذاشت و سر او را شستشو داد تا بر خلاف عهد و پيمان رفتار نكرده باشد. طبرسى، ج 1، ص 156؛ مجمع البيان، ج 2 و 1، ص 4- 383.
4- - آل عمران، آيات 96 و 97

ص: 137

كردى ازصدق و اعتقاد ويقين خويشى خويش را به حق تسليم «(1)»

ناصر خسرو

كعبه دولت است فتح آثار تا بود در مقام ابراهيم «(2)»

مسعود سعد سلمان

تا بود كعبه و منا وصفا تا بود مشعر و مقام و حطيم

دشمنت باد همچو بنده اسير مانده در دست روزگار لئيم «(3)»

عمعق بخارى

به قدس و كعبه و جودى و يثرب و عرفات به حق زمزم و ركن و مقام و مسجد نور «(4)»

رشيد الدين وطواط

تفاخر نسب آن پيمبرى كه بدو شرف گرفتصفا و منا و ركن و مقام

طوف جاهت را به از كوى تو كو ركن مقام كشت روزى را به از دست تو كو ابر مطير «(5)»

انورى

كعبه چار ركن دولت و دين كه جهان را حريم توست مآب «(6)»

اثير اخسيكتى

ركن الدين، ركن كعبه دين آن بر حرمش قباى محرم «(7)»

اثير اخسيكتى

از ما سلام بادا بر ركن و بر حطيم اى شوق ما به زمزم و آن منزل وفا «(8)»

مولوى


1- - ناصر خسرو، ديوان، ص 300
2- - مسعود سعد سلمان، ديوان
3- - عمعق بخارى، ديوان، ص 182، عطارى رازى، شاعران بى ديوان ص 593، به هر دو شاعر نسبت داده اند
4- - رشيد الدين وطواط، ديوان، ص 269
5- - انورى، ديوان، ص 159
6- - اثير اخسيكتى، ديوان، ص 380
7- - اثير اخسيكتى، ديوان، ص 217
8- - مولوى، غزليات شمس، ص 83

ص:138

يارب امسال بدان ركن و مقامم برسان كام من ديدن كعبه است و به كامم برسان «(1)»

اوحدى مراغى

سوى قدمگاه خليل اللَّه آى پاچو نيابى به پيش ديده ساى «(2)»

جامى

حرم و حل و بيت و ركن و حطيم ناودان و مقام ابراهيم «(3)»

جامى

چون به در كعبه نمايى گذر سوى مقام افكن از آنجا نظر «(4)»

محيى لارى

پس بود اينت شرف روزگار كز اثر حكمت پروردگار

منزل تو گشته مقام خليل جاى تو آرامگه جبرئيل «(5)»

محيى لارى

حِجْر اسماعيل

در شمال خانه خدا ديوارى است كمانى و منحنى شكل از سنگ مرمر به ارتفاع يك متر و نيم و به عرض يك متر و پنجاه سانت و به طول حدود هجده متر «(6)» كه از ركن شمالى موسوم به ركن عراقى شروع و به ركن غربى موسوم به ركن شامى ختم مى شود. فضاى بين اين نيم دايره تا كعبه را حجر اسماعيل گويند و مساحت آن هشت متر و سى و شش سانت است.

اينجا محل زندگى حضرت اسماعيل و مادرش هاجر بود. آن روزى كه ابراهيم


1- - اوحدى مراغى، ديوان، ص 48
2- - جامى، تحفة الاحرار، ص 55
3- - جامى، سبحة الابرار، سلسلة الذهب، ص 226
4- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 46
5- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 46
6- - طول حجر اسماعيل در منابع پيدا نشد به تخمين حساب شده است

ص:139

آنان را كنار خانه خدا گذاشت در اين مكان خيمه اى برپا كرده و زندگى را آغاز كردند.

آغل گوسفندانشان نيز همين جا بوده است. حِجْر در لغت به معانى مختلفى آمده است از قبيل منع، دامن، پناه، عقل كه معنى اصلى آن منع و بازداشتن است.

در حديث آمده است زمانى كه هاجر از دنيا رفت پسرش اسماعيل او را در اين مكان دفن كرد و براى اينكه طواف كنندگان قبر مادرش را پايمال نكنند اطراف آن را ديوارى كشيد و بدينوسيله مانع ايجاد كرد.

اينجا محل دفن پيامبران نيز مى باشد «(1)» و همچنين قبر حضرت اسماعيل «(2)»

و دختران شوهر نكرده او در اين مكان قرار دارد. «(3)» نماز «(4)» و دعا «(5)» در آن بسيار سفارش شده است و در اهميت آن همين بس كه داخل در طواف و يكى از مصاديق «آيات بينات» است. ابن سفيان مى گويد: از امامصادق عليه السلام درباره آيه «فيه آيات بينات» «(6)» سؤال كردم كه منظور از آيات بينات چيست فرمود:

(سه چيز است) مقام ابراهيم كه سنگى است و اثر پاى ابراهيم بر آن قرار دارد؛ و حجر الاسود و منزل اسماعيل. «(7)»

مستجار

در كنار ركن جنوبى كه به آن «ركن يمانى» گويند مكانى است به نام «مستجار» كه به طور دقيق در پشت خانه كعبه قرار دارد. و در گذشته كه كعبه داراى دو در بوده، در دوم، همين جا قرار داشته است.

مستجار در لغت به معنى پناهگاه است و در جهت نامگذارى آن گويند: چون


1- - وسائل، ج 9 ص 429
2- - همان، ص 430
3- - همان، ص 430
4- -« واكثر الصلوة فى الحجر» بحار الانوار، ج 99، ص 230
5- -« وادع عنده كثيرا» فقه رضوى، ص 222
6- - آل عمران 96 و 97 در خانه خدا نشانه هاى روشنى است
7- - فروع كافى، ج 4، ص 223

ص:140

طواف كنندگان در اين مكان گويا بهصاحبخانه پناهنده مى شوند به آن مستجار مى گويند «(1)»

ميزاب (ناودان طلا)

«(2)»ناودان كعبه كه جنس آن از طلا مى باشد و به آن «ميزاب» گويند در بالاى ديوار شمالى خانه و در قسمت حجر اسماعيل قرار دارد.

نماز خواندن در زير ناودان مستحب است. امام رضا عليه السلام مى فرمايد: «واكثر الصلوة فى الحجر و تعمد تحت الميزاب.» «(3)»؛ نماز را در حجر بخوان و زير ميزاب را قصد كن.

و هنگام طواف در مقابل ميزاب دعا نيز وارد شده است.

جانب ديوار حرم آر روى ناظر ميزاب شو و اين بگوى «(4)»

محيى لارى

آب ميزاب نيز شفاست. هنگام بارش باران، طواف كنندگان به زير آن مى روند و براى شفا و تبرك از آن نوشيده بر سر و روى مى مالند. و در روايت آمده است «ماء الميزاب شفى المريض». «(5)» آب ناودان كعبه بيمار را شفا مى دهد.


1- - و در روايت دارد به مستجار كه رسيدى دستهاى خود را بازكن و شكم و صورت خود را به خانه بچسبان و بگو: « اللهم البيت بيتك و العبد عبدك و هذا مكان العائذ بك من النار.» دعائم الاسلام، ج 1، ص 314. خدايا اين خانه، خانه توست و اين بنده، بنده توست و اين مكان، مكان پناه جستن از آتش است. در بحار آمده است كه در چند جا هست كه دعاى« موقت» يعنى معين و مقدرى ندارد. نماز بر جنازه، قنوت، مستجار، صفا و مروه و وقوف به عرفات و دو ركعت نماز طواف. بحار، ج 99، ص 199.
2- - كعبه ابتدا، ناودان نداشت و آب باران بر آن جمع و خطراتى متوجه خانه مى شد. گويند ناودان را ابتدا حجاج بن يوسف بر بام كعبه نهاد و جنس آن از چوب بود و سپس از مس و در سال 959 توسط سليمان قانونى از نقره ساخته شد و در سال 1021 سلطان احمد آن را با طلا و لاجورد رنگين كرد و در سال 1273 به وسيله سلطان عبدالمجيد عثمانى از طلاى خالص ساخته شد كه هم اكنون نيز باقى است
3- - بحار الانوار، ج 99، ص 230
4- - اللهمَّ اظلنى تحت ظلّ عرشك يوم لا ظلّ إلّاظلّك، اللهمَّ أسقنى من كأس محمّد صلى الله عليه و آله و سلم شربةً لا تَظمأ بعدها أبداً. محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 46 و 47. نزديك به همن عبارت دعايى در فقه الرضا، ص 27 آمده است
5- - بحار الانوار، ج 62، ص 283

ص:141

علم تو خود بام عقل و كعبه نفس است و طبع من چو حج كولان به زير ناودان چون خوانمت «(1)»

سنايى

جويد به تبرك آب دستت چون حاج ز ناودان كعبه «(2)»

خاقانى

زمزم فشانم از مژه در زير ناودان طوفان خون زصخرهصما برآورم «(3)»

خاقانى

اى تشنه ابر رحمت تو چون من لب ناودان كعبه «(4)»

خاقانى

درصفت ناودان زرين

با تشنه دلان براى تسكين آيى سوى ناودان زرين

بينى همه بحرها كم و كاست با ريزش نم كه ناودان راست

رفته خطرات بحر اخضر پيش قطرات ناودان در

بام فلك است بهر تمكين محتاج به ناودان زرين «(5)»

خاقانى

حرم و حل و بيت و ركن و حطيم ناودان و مقام ابراهيم «(6)»

جامى


1- - سنايى، ديوان، ص 104
2- - خاقانى، ديوان، ص 404
3- - خاقانى، ديوان، ص 246
4- - خاقانى، ديوان، ص 246
5- - خاقانى، تحفةالعراقين، ص 130
6- - جامى، سبحة الاسرار، سلسلة الذهب، ص 226

ص:142

زمزم

در مسجدالحرام چاهى است به نام زمزم. اين چاه در شرق كعبه و بين حجرالاسود و مقام ابراهيم قرار دارد. فاصله آن تا كعبه كمتر از بيست متر است.

درباره فضيلت آب زمزم «(1)» و نوشيدن «(2)» و هديه بردن «(3)» آن روايات زيادى وارد شده است. درباره پيدايش آن در فصل رويدادهاى تاريخى سخن گفته شده است.

زمزم در آينه شعر

زمزم يكى از وابسته هاى كعبه و واژه هاى مربوط به حج است كه پس از كعبه، به همراه حجرالاسود در شعر شعرا گسترده ترين انعكاس را داشته است. شعرا درصنعت تشبيه از زمزم بسيار استفاده كرده اند. عنصرى و سنايى و خاقانى كف دست ممدوح خود را و منوچهرى چشم خود را و ديگر شعرا، لب و لطف و دل و ديده و طبع و دُرد خام و فرورفتگى چانه را به زمزم تشبيه كرده اند ..

به هنگام كمر بستن تو گويى همى بر آب زمزم نبود آذر «(4)»

منجيك ترمذى

همى تا بر جهان فضل است فرزندان آدم را چو بر هر چشمه اى حيوان و بر هر چاه زمزم را

بدين شايستگى جشنى بدين بايستگى روزى ملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى «(5)»

فرخى سيستانى


1- - پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:« خير ماء ينبع على وجه الارض ماء زمزم»؛ بهترين چشمه اى كه بر روى زمين جارى است چشمه آب زمزم است. الحج فى الكتاب والسنّة، به نقل از جعفريات، ص 90
2- - امام رضا عليه السلام فرمود: آب زمزم شفاى هر بيمارى و امان از هر ترس و اندوهى است. الحج فى الكتاب والسنة به نقل از فقه الرضا، ص 46. و در روايات متعدد ديگر آمده است كه آب زمزم براى كسى كه بنوشد و استعمال كند شفاست همان و دعائم الاسلام، ج 1، ص 315
3- - پيامبر خدا صلى الله عليه و آله زمانى كه در مدينه بود آب زمزم را به عنوان سوغات و هديه درخواست مى كرد. همان و دعائم اسلام، ج 1، ص 315
4- - منجيك ترمذى قرن چهارم شاعران بى ديوان، ص 228
5- - فرخى سيستانى، ديوان، ص 413

ص:143

كعبه است سرايش ز بزرگى ملكان را كلكش حجرالاسود و كف چشمه زمزم «(1)»

عنصرى

به سان چاه زمزم است چشم من كه كعبه وحوش شد سراى او «(2)»

منوچهرى

الا تا نه هر خانه باشد چو كعبه الا تا نه هر چاه باشد چو زمزم

خصال تو بادا و نام تو بادا چو زمزم مطهر چو كعبه معظم «(3)»

ازرقى هروى

گرد ره توست مشك تاتار خاك در توست آب زمزم «(4)»

ازرقى هروى

چگونه برهان آرد كسى كه از ره قدر ز چاه زمزم گيرد قياس رود فرات «(5)»

ازرقى هروى

ايا از نامداران مه چنانك از آبها زمزم ويااز كامرانان به چنانك از چوبها چندن «(6)»

جوهرى صايغ هروى

اگر فضل رسول از ركن و زمزم جمله برخيزد يكى سنگى بود ركن و يكى شوراب چه زمزم

ناصر خسرو

وز بيم تشنگى قيامت هميشه تو در آرزوى قطر گكى آب زمزمى

ناصر خسرو

زمزم اگر زآبها چه پاكتر است پاكتر از زمزم است ازار مرا

ناصر خسرو


1- - عنصرى، ديوان، ص 181
2- - منوچهرى، ديوان، ص 93
3- - ازرقى هروى، ديوان، ص 54
4- - همان، ص 88
5- - همان، ص 58
6- - جوهرى صايغ هروى، شاعران بى ديوان، ص 529

ص:144

اين ناخوش و خوار و همچو خون است وآن خوش و عزيز همچو زمزم «(1)»

ناصر خسرو

اى شسته سر و روى به آب زمزم حج كرده چو مردان و گشته بى غم

ناصر خسرو

به عالم در فراوان سنگ و چاه است ولى چونصخره و چون زمزمى كو «(2)»

سنايى

خاك درش نظيف چون كعبه آب قدرش لطيف چون زمزم «(3)»

سنايى

كعبه اى بود در سخا و كفش ناسخصد هزار زمزم بود «(4)»

سنايى

زمزم لطف آب خامه اوست كعبه اهل فضل نامه اوست «(5)»

سنايى

با چاه آن زنخدان بر آن لبان زمزم گويى كه عاشقان را با كعبه گشت يكسان «(6)»

رشيدالدين وطواط

ايوان تو چو جنت و دستت چو كوثر است درگاه تو چو كعبه و طبعت چو زمزم است «(7)»

عبدالواسع جبلى

نه هست هيچ بنا را متانت كعبه نه هست هيچ چهى را مثابت زمزم «(8)»

اديب صابر ترمذى


1- - ناصر خسرو، ديوان
2- - سنايى، ديوان، ص 581
3- - همان، ص 376
4- - سنايى، ديوان، ص 381
5- - سنايى، حديقة الحقيقه، ص 251
6- - رشيدالدين وطواط، ديوان، ص 568
7- - عبدالواسع جبلى، ديوان، ص 61
8- - اديب صابر ترمذى، ديوان، ص 131

ص:145

ور نسيم لطف تو بر آتش دوزخ وزد دلو چرخ از دوزخ آب زمزم و كوثر كشد «(1)»

انورى

آب وى آب زمزم و كوثر خاك وى جمله عنبر و كافور «(2)»

وز ريگ روان روان همى كرد فر قدم تو چشمه زمزم «(3)»

جمال الدين اصفهانى

زمزم به سان ديده يعقوب زاده آب يوسف كشنده دلو ز چاه مقعرش «(4)»

خاقانى

او كعبه علوم و كف و كلك مجلسش بودند زمزم و حجرالاسود و مقام

خاقانى

كعبه ما طرف خم، زمزم ما درد خام مصحف ما خط جام، سبحه ما نامصبح

خاقانى

درصفت زمزم

ز آنجا گذرت به زمزم افتد چشمت به سواد اعظم افتد

بينى ثقلين عالم خاك استاده فراز چشمه پاك

همچون سگ كهف زير ژنده لب خشك و زبان برون فكنده

باصفوت زمزم مطهر محتاج طهارت است كوثر

از بس كشش رسن به هر گاه دندانه شده دهانه چاه

ميم است به شكل سين نوشته يا منشار است حلقه گشته

يارى ده اى حيات عالم با دلوكشان چاه زمزم

گر دلو همى دريده گردد يا گر رسنش بريده گردد


1- - انورى، ديوان، ص 92
2- - كليله
3- - جمال الدين اصفهانى، ديوان، ص 262
4- - خاقانى، ديوان، ص 219

ص:146

دلو فلك آورى به چاهش سازى رسن از نطاق ماهش «(1)»

خاقانى

چند ياد كعبه و زمزم كنى خاقانيا باده ده كز كعبه آزاد و زمزم فارغيم «(2)»

خاقانى

اى جنت انس را تو كوثر وى كعبه قدس را تو زمزم

خاقانى

سخنم هر آنكه جويد نرود به نظم ديگر كه به كوثر آب خورده نكند حديث زمزم «(3)»

نظامى

زمزمصفت مدار دو چشم از براى چرخ چون در جوار كعبه دولت مجاورى «(4)»

شمس الدين طبسى

آب از سر چاه زمزم آور آتش ز كليسياى رهبان «(5)»

محمد بدر جاجرمى

سخن مى رفت دوش از لوح محفوظ نگه كردم چو جام جم نباشد

هر آن كس كو از اين يك جرعه نوشيد مر او را كعبه و زمزم نباشد

عطار

به يمن خاك درت شد دل چو زمزم من چو آب عكس پذير ازصفاى انديشه «(6)»

سيف فرغانى

طواف كعبه عشق از كسى درست آيد كه ديده زمزم او گشت و دل مقام خليل «(7)»

خواجوى كرمانى


1- - خاقانى، تحفةالعراقين، ص 130
2- - خاقانى، ديوان
3- - نظامى، ديوان، ص 238
4- - شمس الدين طبسى، ديوان، ص 273
5- - محمد بدر جاجرمى، مونس الاحرار فى دقايق الاشعار، ص 82
6- - سيف فرغانى، ديوان، ج 3، ص 350
7- - خواجوى كرمانى، ديوان، ص 453

ص:147

بحمداللَّه مرا هستند فرزندان روحانى كه حوراشان بپرورده است بر آغوش و رضوان هم

زلطف هر يكى گشته است غرق اندرخوى خجلت نه يك سرچشمه زمزم چه زمزم آب حيوان هم «(1)»

ابن يمين

آب انگور نكو خور، كه مباح است و حلال آب زمزم نخورى بد كه حرامت باشد «(2)»

ابن يمين

به آب زمزم و كوثر سفيد نتوان كرد گليم بخت كسى را كه بافتند سياه «(3)»

حافظ

كوى تو كعبه و لب تو آب زمزم است آبى چرا به تشنه زمزم نمى دهى «(4)»

كمال خجندى

آن كس است اين كه مكه و بطحا زمزم و بوقبيس و خيف و منا «(5)»

جامى

لب لعل و زنخدان هر دو با هم نموده آب خضر و چاه زمزم «(6)»

هلالى جغتايى

چنان با نيك و بد سر كن كه بعد از مردنت عرفى مسلمانت به زمزم شويد و هندو بسوزاند «(7)»

عرفى


1- - ابن يمين، ديوان، ص 204
2- - همان
3- - حافظ، ديوان، ص 17
4- - كمال خجندى، ديوان، ص 357
5- - جامى، سلسلة الذهب، ص 226
6- - هلالى جغتايى، ديوان، صفات العاشقين، ص 314
7- - عرفى، ديوان

ص:148

طوف و سعى حرم عشق نياورده به جاى تشنه زمزم آن چاه زنخدان گشتم

زمزم و تركيبات و مثلها

چاه زمزم را آلوده كردن «(1)»:

خود را با كارى زشت شهره كردن. براى كسب شهرت، عملى قبيح مرتكب شدن.

گويند اين كار برادر حاتم كرده است آنگاه كه ديد با سخا،صيت و آوازه برادر به دست نكند، آب چاه مقدس زمزم بيالود و بدين سبب مشهور گشت نظير «خالِفْ تُشْهَر» مخالفت كن تا مشهور شوى. «(2)»

زمزم آتش فشان، كنايه از آفتاب عالمتاب «(3)»

زمزم رسن ور، كنايه از آفتاب عالمتاب «(4)»

زمزم افشان، اشك ريزان. گريه كنان «(5)»

مصطفى كعبه است و مهر كتف او سنگ سياه هر كس از بهر كف او زمزم افشان آمده

خاقانى

تا خيال كعبه نقش ديده جان ديده اند ديده را از شوق كعبه زمزم افشان ديده اند

خاقانى

نظاره در تو چشم ملايك، كه چشم تو ديده جمال كعبه و زمزم فشان شده

خاقانى


1- - اصل ضرب المثل به گونه اى ديگر است كه عفت قلم ايجاب مى كرد بدين صورت تغيير شكل يابد
2- - دهخدا، امثال و حكم، ج 1، ص 389
3- - برهان آنند راج از انجمن آرا
4- - فرهنگ رشيدى نظام الاطبا
5- - فرهنگ رشيدى ناظم الاطبا

ص:149

ص:150

ص:151

فصل سوم

حرم و وابسته هاى آن

حجاز

هنگام كه از حرم و وابسته ها و محدوده هاى آن سخن گفته مى شود نام عربستان «(1)»

و شبه جزيره عربستان «(2)» و حجاز نيز برده مى شود كه مختصرى درباره


1- - عربستان كشورى است كه بيش از 3/ 2 شبه جزيره عربستان را در برگرفته است. در بخش شرقى آن خليج فارس و غرب آن درياى سرخ واقع شده است. وسعت اين كشور در حدود 000/ 240/ 2 كيلومتر مربع است. اين كشور از سه منطقه جغرافيايى تشكيل شده است: 1- بيابان نجد كه بخش اعظم اين كشور را تشكيل مى دهد و از بيابانهاى وسيع پوشيده از ماسه تشكيل مى شود. در اين بيابان وزش باد، توده هاى ماسه را از سويى به سويى مى برد. بخش جنوبى اين بيابان را ربع الخالى مى گويند زيرا بيابانى بى آب و علف و خالى است و خار مغيلان آن شهرت جهانى دارد. وسعت اين بيابان به پانصد هزار كيلومتر مربع مى رسد كه تا كشور يمن ادامه مى يابد. ربع الخالى يكى از پهناورترين بيابانهاى خشك و خالى جهان است. به اين بيابان،« باديه» نيز مى گويند كه بسيارى از حجگزاران به خصوص در گذشته مجبور بوده اند براى اداى حج از آن بگذرند. باديه در شعر شعرا انعكاس وسيع و بازتابى گسترده داشته است كه در فصل اول، در بخش باديه از آن سخن گفته شده. 2- مناطق ساحلى حجاز و عسير كه در كناره درياى سرخ قرار دارد و از بندر عقبه در شمال تا يمن در جنوب ادامه دارد. 3- منطقه احساء كه در امتداد سواحل خليج فارس واقع است
2- - اين شبه جزيره از هفت واحد سياسى تشكيل شده است كه عبارتند از: عربستان، يمن، عمان، امارات متحده عربى، قطر، بحرين و كويت

ص:152

آنها در پاورقى و متن توضيح داده شده است.

«حجاز» يكى از بخشهاى مهم عربستان است كه در حاشيه غربى اين كشور قرار دارد. حجاز در لغت به معناى مانع است و از حجز يعنى جدايى بين دو چيز گرفته شده است. حجاز به واسطه رشته كوههايى بين غور و شام و باديه و پايين نجد و سراه يا نجد و تهامه و يا نجد و غور فاصله انداخته است. «(1)» از مهمترين شهرهاى حجاز، مكه و مدينه است.

برآمد بر اين نردبان از حجاز خرامان خرامان به كشتى و ناز

فردوسى

همه كشت و بسته حجاز و يمن به راى و به مردان شمشير زن

فردوسى

تو را هست محشر رسول حجاز دهنده به پول چو نبود جواز

عنصرى

خداى طاعت خويش و رسول و سلطان خواست نكرد فرق بدين هر سه امر در فرقان

نجات خلق به حمد محمد و محمود سر نبى و نبى خدايگان جهان

از آنكه بد به حجاز آن و اين به ايرانشهر حجاز دين را قبله است و ملك را ايران «(2)»

عنصرى

چو عود قمارى و چون مشك تبت چو عنصر سرشته يمان و حجازى «(3)»

ابوالطيب المصعبى


1- - لسان العرب، ج 3، ص 61
2- - عنصرى، ديوان، در مدح سلطان محمود غزنوى
3- - تاريخ بيهقى، چاپ دكتر فياض، ص 377

ص:153

اندر عراق بزم كنى در حجاز رزم اندر عجم مظالم و اندر عرب شعار «(1)»

منوچهرى

ذاكر فضل تو و مرتهن بر تواند چه طرازى به طراز و چه حجازى به حجاز «(2)»

منوچهرى

فصاحت حجاز

مردم «حجاز» به فصاحت در گفتار شهرت جهانى دارند.

به شجاعت ز طرازى به سخاوت ز عرب به لطافت ز عراقى به فصاحت ز حجاز «(3)»

قطران تبريزى

لطيف تر به مدام اندرون ز اهل عرب فصيح تر به كلام اندرون ز اهل حجاز «(4)»

قطران تبريزى

خسروا با تندرستى و لطافت يار باش تا لطافت در عراق است و فصاحت در حجيز «(5)»

قطران تبريزى

به طبع از ظريفى در است از عراقى به لطف از لطيفى تمام از حجازى «(6)»

قطران تبريزى

ز مجد دين كه زجدش سه جاء جاه گرفت يكى حجاز و دوم مكه و سوم بطحا «(7)»

اديب صابر ترمذى


1- - منوچهرى، ديوان، ص 40
2- - منوچهرى، ديوان، ص 42
3- - قطران تبريزى، ديوان، ص 182
4- - همان، ص 185
5- - همان، ص 284
6- - قطران تبريزى، ديوان، ص 403
7- - اديب صابر ترمذى، ديوان، ص 300

ص:154

چونكه راهت به سوى تبريز است هين مران ناقه را به سوى حجاز

نرسد در حجاز آن كه رود سوى چين و ختا و شهر طراز «(1)»

سلطان ولد

در سفرها به مصر و شام و حجاز كردم اى دوست روز و شب تك و تاز «(2)»

شيخ محمود شبسترى

كس نبيند كه تشنگان حجاز به سر آب شور گرد آيند

هر كجا كعبه اى بود شيرين مردم و مرغ و مور گرد آيند «(3)»

سعدى

حاجيان چون روى در راه حجاز آورده اند مطرب عشاق گو بنواز راهى از حجاز

به رشحه قلمى كم نشد تعطش ما كه ذكر كعبه زيادت كند هواى حجاز «(4)»

عماد فقيه

فكند زمزمه عشق در حجاز و عراق نواى بانگ غزلهاى حافظ از شيراز «(5)»

حافظ

بهر خدا مطرب عاشق نواز ساز كن آهنگ مقام حجاز «(6)»

محيى لارى

بطحاءو ابطح

«(7)»شهر مكه به واسطه وجود كوههاى اطراف آن داراى چندين تنگه و دره است.

انتهاى دره اى كه كعبه در آن است «بطحا» گويند و تقريباً بين مكه و منى قرار دارد.


1- - سلطان ولد، ديوان، ص 194
2- - شيخ محمود شبسترى، سعادت نامه، ص 171
3- - سعدى، گلستان، ص 27
4- - عماد فقيه، ديوان، ص 367
5- - حافظ، ديوان، ص 23
6- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 25
7- - بطحاء در لغت به معنى مسيرسيل است كه در آن سنگريزه وجود دارد؛ و البطحاء مسيل فيه دقائق الحصى. همچنين گفته اند سرزمينى است با خاكهاى نرم كه سيل آنها را آورده است

ص:155

مسافت آن از هر دو به يك اندازه و شايد به مِنى نزديكتر است واز اين جهت به مكه و منى هر دو نسبت داده مى شود.

سيد ابطحى، منسوب به ابطح و يكى از القاب حضرت رسول اكرمصلى الله عليه و آله مى باشد.

اگر طبعش گذر سازد به سوى بصره و طائف و گر جودش گذر گيرد به سوى مكه و بطحا

شهى و شهد گرداند كشنده تخم در حنظل زر و ياقوت گرداند خلنده خار در خرما «(1)»

ازرقى هروى

از طاعت بر شد به قاب قوسين پيغمبر ما از زمين بطحا «(2)»

ناصر خسرو

شبستان مقامت قاب قوسين در درگاه تو بطحا و زمزم «(3)»

هواى دوست خواهى گر، شراب شوق جانان خور وصال يار اگر خواهى طواف جاى بطحا كن «(4)»

سنايى

ديارى كه خيل تو را گشت منزل ز تو حرمت ارض بطحا گرفته «(5)»

خاقانى

خود ملك خواهد تا چنبر اين كوس شود تاصداش از جبل الرحمه بطحا شنوند «(6)»

خاقانى


1- - ازرقى هروى، ديوان
2- - ناصر خسرو، ديوان
3- - سنايى، ديوان
4- - همان
5- - خاقانى، ديوان
6- - همان

ص:156

دجله خوناب است زين پس گر نهد سر در نشيب خاك نخلستان بطحا را كند از خون عجين «(1)»

سعدى

به پر دل به هر لحظه به بطحايى و در مكه به تن پرندهم مردان ببين آن گشت و جولان را «(2)»

سلطان ولد

ثنا گويم كريمى را كه بى مثل است و بى همتا پس از آن نعت پيغمبر ز جان و دل كنم انشاء

عدوى ناكسش يكدم نباشد خالى از ماتم به حق كعبه و زمزم به حق يثرب و بطحا «(3)»

حافظ

عملش بر حرم بطحا زن تيغ قهرش به سر اعدا زن

جامى

دگر آن مقتداى اهل تقوى سمى آفتاب اوج بطحى «(4)»

آن كس است اين كه مكه و بطحا زمزم و بوقبيس و خيف و منا

جامى

حرم

حرم به منطقه اطراف مكه گفته مى شود و مسافت آن از هر طرف مختلف است و امروزه با نصب دو ستون در دو طرف جاده حد آن را مشخص كرده اند. نزديكترين آن


1- - سعدى، غزليات
2- - سلطان ولد، ديوان، ص 34
3- - حافظ، قصايد، ص 329
4- - حبيب السير، چاپ خيام، ج 2، ص 3

ص:157

به مسجد الحرام تنعيم و دورترين آن مزدلفه است «(1)».

احمد بن محمد يعنى ابى نصر گويد از امام رضا درباره حرم و نشانه هاى آن سؤال كردم و اينكه چرا برخى نزديكتر و بعضى دورترند فرمود:

زمانى كه آدم از بهشت رانده شد بر كوه ابو قبيس هبوط كرد، آنگاه از وحشت به خدا شكايت كرد، زيرا چيزى را كه در بهشت مى شنيد ديگر به گوشش نمى خورد.

پروردگار، ياقوت سرخى را بر او فرود آورد و آن را در مكان خانه (كعبه) گذاشت و آدم بر آن طواف مى كرد و روشنايى آن ياقوت تا جاى نشانه ها مى رسيد. آنگاه نشانه ها طبق روشنايى آن، علامت گذارى شد و خداوند آن را حرم قرار داد. «(2)»

ز مينو چو آدم بر اين كه فتاد همى بود با درد و با سرد باد

ز دل دود و غم رفته بر آفتاب دو ديده چو دريا دو رخ جوى آب

به صد سال گريان به از روزگار همى خواست آموزش از كردگار ...

فرستاد پس كردگار از بهشت به دست سروش خجسته سرشت

ز ياقوت يكپارچه لعل فام در افشان يكى خانه آباد نام

مر آن را ميان جهان جاى كرد پرستشگهى زو دل آراى كرد ... «(3)»

اسدى طوسى

اصل بنا چون كه شد اول بر آب چون نشود جمله بناها خراب


1- - مسافت شش جهت تعيين شده تا مسجد الحرام به قرار زير است. 1-« حديبيه» كه در راه جده به مكه قرار دارد، 20 كيلومتر تا مسجدالحرام. 2-« تنعيم» كه در راه مدينه به مكه قرار دارد، 6 كيلومتر تا مسجدالحرام. 3-« بطن نمر» كه در راه جعرانه به مكه قرار دارد، 15 كيلومتر تا مسجدالحرام. 4-« وادى نخله» كه در راه عراق به مكه قرار دارد، 16 كيلومتر تا مسجدالحرام. 5-« مزدلفه» كه در راه طائف به مكه قرار دارد و از عرفات مى گذرد، 21 كيلومتر تا مسجدالحرام. 6-« اضاة» كه در راه يمن به مكه قرار دارد، 12 كيلومتر تا مسجدالحرام. در بعضى از روايات آمده است كه شعاع حرم از كعبه چهار فرسخ است و بعضى از علما اين قول را اختيار كرده اند. اما ملاك عمل همين علامت گذارى امروزى است كه حدود آن گفته شد و از روايت متن نيز به دست مى آيد كه در زمان امام رضا عليه السلام نيز اين تفاوت وجود داشته است
2- - وسائل الشيعه، ج 9، ص 334 اين روايت در كتب ديگرى ذكر شده مانند تهذيب، ج 1، ص 575؛ فقيه، جلد 1، ص 68؛ عيون اخبار الرضا، ص 158؛ فروع كافى، ج 1، ص 218؛ قرب الاسناد، ص 159
3- - اسدى طوسى، گرشاسب نامه، ص 18

ص:158

نقش بر آب است سراسر جهان خواه زمين گويى و خواه آسمان

گشت چو بر آب زمين را مكان آدم خاكى بسرشتند از آن

طينتش از روح روان ساختند ساير گلزار جنان ساختند

در حرم خلد بسى ماه و سال بود به ذكر احد ذوالجلال

عاقبت از خلد جنان دور ماند غمزده و واله و مهجور ماند

بهر تسلاى وى آمد فرود گنبد ياقوت ز چرخ كبود

يافت بر آن عرصه تمكن كه آن كعبه ما را بود اكنون مكان

گرد وى از غايت شوق و نياز طوف كنان گشتى و كردى نماز «(1)»

محيى لارى

محدوده اى كه حرم را تشكيل مى دهد شكلى شبيه به قلب انسان دارد. حرم كه خود قلب تپنده عالم اسلام، يعنى كعبه را در درون دارد از نظر ظاهر نيز شبيه به قلب است. همانگونه كه قلب مركز احساس و رمز حيات انسان است و خون را در رگها به جريان مى اندازد و همان گونه كه قلب اداره تن را به دست دارد و وسط بدن قرار گرفته است، حرم و خانه كعبه نيز مركز احساس و رمز حيات و راز هستى مسلمانان است و در قلب دنيا و وسط كره زمين قرار دارد. از اين رو كعبه را «ناف زمين» گفته اند.

مكه حرم كرد عرب را خداى عهد تو را كرد حرم در عجم

هر كه در آمد همه باقى شدند باز فنا شد كه نديد اين حرم «(2)»

بسام كورد

گر آهويى بيا و كنار منت حرم آرام گير و بامن و از من چنين مشم

خفاف

ابا ناله و بوق و با پيل رفت به ديدار جاى سماعيل رفت

كه خان حرم را برآورده بود بدو اندرون رنجها برده بود

فردوسى


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 39
2- - همان گونه كه شرح آن گذشت اولين شاعر پارسى گويى كه نامى از مكه و حرم در اشعار او آمده« بسام كورد» نام دارد كه در قرن سوم مى زيسته است. در تاريخ سيستان نام او در رديف اولين شاعران پارسى گوى است

ص:159

حرم يا يمن پاك در دست اوست به درياى مصر اندرون شست اوست

فردوسى

چو بشنيد كآمد ز راه حرم جهانگير پيروز با باد و دم

فردوسى

ولايت تو اى امير ز امن چون حرم است ز خرمى و خوشى همچو روضه رضوان

فرخى

از عطا دادن پيوسته آن بار خداى خانه زائر او باز ندانى ز حرم

فرخى

زائران را سراى او حرم است مسند او منا وصدرصفا

فرخى

ز بدخواه ايمن شود وزستم چو از چنگ يوز آهو اندر حرم

اسدى

گفت نى گفتمش چو مى رفتى در حرم همچو اهل كهف و رقيم

ناصر خسرو

اندر حرم آى اى پسر ايرا كه نمازى كان را به حرم در كنى از مزد هزار است

ناصر خسرو

بشناس حرم را كه هم اينجا بدر توست با باديه و ريگ مغيلانت چه كار است

ناصر خسرو

صاحب ستران همه بانگ بر ايشان زدند كاين حرم كبرياست بار بود تنگياب

خاقانى

يارب اين عشق چيست در پس و پيش هيچ عاشق در حرم نزده است

خاقانى

ص:160

آن كعبه را كبوتر پرنده در حرم كآخر زبام كعبه نيارد گذار كرد

خاقانى

خاطر خاقنى از آن كعبه شناس شد كه او در حرم خدايگان كرده به جان مجاورى

خاقانى

در كعبه مردان بوده اند كز دل وفا افزوده اند در كوى صدق آسوده اند محرم توى اندر حرم

سنايى

خواهى كه درون حرم عشق خرامى در ميكده بنشين كه ره كعبه دراز است

عراقى

به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادند كه برون در چه كردى كه درون خانه آيى

عراقى

تكاپوى حرم تا كى خيال از طبع بيرون كن كه محرم گر شوى ذاتت حقايق را حرم گردد

سعدى

تا ز خود بيرون نيايى ره نيابى در حرم ور چه همچون كعبه باشى سال و مه اندر حجاز

سيف فرغانى

اى به گرد كوى تو جان همچو حاجى در طواف در پناه عشق تو دل همچو كعبه در حرم

سيف فرغانى

به عزم كعبه قربت چو بسته ايم احرام ز ما سعادت وصل حرم دريغ مدار «(1)»

خواجوى كرمانى


1- - خواجوى كرمانى، ديوان، ص 100

ص:161

اركان كعبه حرمت سدره را مطاف واطراف موقف كرمت كعبه را مزار «(1)»

خواجوى كرمانى

تا قدم در حرم كعبه تجريد زديم سخن دوست شنيديم زهر ديوارى «(2)»

خيالى بخارايى

از آن به كعبه وصل تو ره ندارد جان كه غير در حرم خاص دوست محرم نيست «(3)»

خيالى

محرم كوى تو محروم ز ديدار چراست چون به گرد حرم كعبه طوافى دارد «(4)»

خيالى

چو هست كعبه مقصود، كوى او شاهى روا مدار كه محروم از آن حرم باشيم «(5)»

شاهى سبزوارى

حرم و حل و بيت و ركن و حطيم ناودان و مقام ابراهيم «(6)»

جامى

به كوى دوست هلالى ز راه كعبه مپرس تو ساكن حرمى از سفر چه مى پرسى «(7)»

هلالى جغتايى

از در خويش مران همچو هلالى ما را حرمتى دار كه ما ساكن بيت الحرميم «(8)»

هلالى جغتايى

گر از طواف حريم كعبه كويت خبر يابد ز شوق آن پرد روح از تن مرغ حرم بيرون «(9)»

هلالى جغتايى


1- - همان، ص 56
2- - خيالى بخارايى، ديوان ص 257
3- - همان، ص 68
4- - همان، ص 98
5- - شاهى سبزوارى، ديوان، ص 70
6- - جامى، سبحة الابرار، سلسلة الذهب، ص 226
7- - هلالى جغتايى، ديوان، ص 188
8- - همان، ص 144
9- - همان، ص 151

ص:162

ويژگيهاى حرم

«(1)»

حرم امن و كعبه امان

«(2)»

حق گفت ايمن است هر آن كو به حج رسيد اى چرخ حق گزار ز آفات ايمنى

مولوى


1- حرم به خاطر قداست و احترامى كه دارد داراى احكامى مخصوص به خود است كه به برخى از آنها اشاره مى شود. 1- همانگونه كه گفته شد ورود به حرم بايد با تشريفات مخصوصى كه همان احرام است صورت گيرد. 2- كشتن حيوانات وحشى و شكار آنها در اين منطقه حرام است. امام خمينى، مناسك حج. 3- جنگ و خونريزى در اين منطقه ممنوع است. امام خمينى، مناسك حج. 4- افراد غير مسلمان حق سكونت در اين منطقه را ندارند. توبه آيه 28. 5- كندن درختان و گياهان حرم به جز اذخر كه گياه خوشبويى است جايز نيست. تحرير الوسيله، ج 1، ص 428. 6- حمل اسلحه و رفت و آمد مسلحانه در آن ممنوع است. تحرير الوسيله، ج 1، ص 429. 7- سكونت كسانى كه در اين سرزمين قصد الحاد به ظلم دارند يعنى مى خواهند دزدى كنند و ستمگرى و تعدى و فساد را پيشه خود سازند ممنوع است. فروع كافى، ج 4، ص 239. 8- كسى حق دست زدن به اشياى گم شده حرم را ندارد. من لا يحضر، ج 1، ص 91، تهذيب، ج 1، ص 567. 9- اجاره دادن خانه هاى مكه صحيح نيست. وسائل الشيعه، ج 9، ص 9- 368. 10- كسى كه بيرون حرم مرتكب جنايتى شود اگر به حرم پناهنده شود نمى شود او را مجازات كرد بلكه بايد به ترتيبى بر او سخت گرفت، مثلًا او را از آب و غذا محروم كرد تا مجبور شود از حرم بيرون رفته و مجازات شود، البته كسى كه خود، احترام حرم را نگه ندارد و درون حرم مرتكب جرمى شود اين امنيت براى او نيست. صافى از فروع كافى، ج 1، ص 228، علل الشرايع، ج 2، ص 444، فروع كافى، ج 4، ص 228. 11- كسى كه در حرم بميرد از سختى بزرگ قيامت در امان است و خدا او را داخل بهشت مى نمايد. مستدرك، ج 1، ص 121. و همچنين كسى كه در حرم دفن شود. فروع كافى، ج 4، ص 259. 12- بيرون بردن سنگ از صفا و مروه جايز نيست و به طور كلى خارج كردن سنگريزه و خاك از مسجد الحرام و اطراف كعبه حرام است. مناسك حج امام خمينى، ص 336، وسائل الشيعه، ج 9، ص 338، فروع كافى، ج 4، ص 229. 13- اقامت زياد در مكه مكروه است و قساوت قلب مى آورد. وسائل الشيعه، ج 9، ص 343. 14- ساختن بنا و خانه اى بلندتر از كعبه جايز نيست. وسائل الشيعه، ج 9، ص 343. 15- مسافر مخير است در مسجد الحرام و مسجد النبى صلى الله عليه و آله و يا طبق بعضى از فتاوا در همه مكه و مدينه نماز را قصر و يا اتمام بخواند. وسائل الشيعه، ج 5، ص 543 تا 547. 16- تصرف در زيور كعبه ممنوع است. نهج البلاغه، روايت 262. 17- عبور جنب و حائض ازمسجد الحرام جايز نيست. وسائل الشيعه، ج 1، ص 495.
2- - امنيت حرم و شهر مكه و مسجد الحرام و كعبه، از بركتهاى دعاى حضرت ابراهيم خليل است زمانى كه همسر و فرزندش را در كنار كعبه گذاشت عرض كرد:« رب اجعل هذا بلداً امناً.» توبه: 126 خدايا! اين مكان را شهر امنى قرار بده. و پس از آن به خاطر پيدا شدن زمزم، آن مكان غير ذى زرع و نا آباد به شهرى آباد و مسكونى مبدل گشت و به همين جهت حضرت ابراهيم وقتى به آنجا آمد يكى از دعاهايش را كه بلد شدن آن وادى بود مستجاب شده يافت و دعاى دوم را مجدداً تكرار كرد و گفت:« واذ قال ابراهيم رب اجعل هذا البلد امناً.» ابراهيم: 36 خدايا! اين بلد را امن و امان قرار بده. و به همين جهت است كه بلد در آيه اول بدون« الف و لام» و در آيه دوم با« الف و لام» تعريف ذكر شده است. تعبير و تفسير آيت اللَّه جوادى آملى. پس از آن دعاى دوم حضرت ابراهيم هم مستجاب شد و« بلد» به« بلد الامين» تبديل گشت.« والتين والزيتون و طور سينين و هذا البلد الامين.» تين: 1 و 2؛ سوگند به انجير و زيتون و سوگند به طور سينا و اين شهر امن. و در آيات ديگرى نيز براى امن بودن آن تأكيد شده مثل:« اولم يروا انا جلعنا حرماً آمناً.»، عنكبوت: 3« و من دخله كان آمناً.»، آل عمران: 97« الذى اطعمهم من جوع و آمنهم من خوف.»، قريش: 4« اولم نمكن لهم حرماً آمناً يجبى اليه ثمرات كل شى ء.» قصص: 57

ص:163

از ويژگيهاى مهم و آشكار حرم امن بودن آن است و مى توان بيشتر خصوصيات ديگر آن را در همين امنيت خلاصه كرد. زمانى كه اين محدوده به عنوان منطقه امن شناخته شد اعمالى را كه بويى از نا امنى در آن مشاهده مى شود نبايد انجام داد در اين منطقه نه تنها انسانها، كه حيوانات، گياهان و جمادات «(1)» نيز از امنيت برخوردارند.

گر آهويى بيا و كنار منت حرم آرام گير با من و از من چنين مشم

خفاف

زبد خواه ايمن شود وز ستم چو از چنگ يوز آهو اندر حرم

اسدى

ولايت تو ز امن اى امير چون حرم است ز خرمى و خوشى همچو روضه رضوان «(2)»

فرخى سيستانى

اى چو كعبه وحوش را همه امن خلق را قصر و درگهت مأمن

نيت كعبه كرد بنده تو بنده را زين مراد باز مزن

مسعود سعد سلمان

خايفان را حريم حضرت او در امان چون حريم بطحا شد «(3)»

رشيد الدين وطواط

كعبه امن و امانى لاجرم در مرتبت بارگاه و مجلس تو مكه و بطحا شدند «(4)»

اديب صابر


1- - سنگهاى صفا و مروه را كه در حرم قرار دارد نمى شود به بيرون برد. مناسك حج امام خمينى، ص 336
2- - فرخى سيستانى، ديوان، ص 328
3- - رشيد الدين وطواط، ديوان، ص 127
4- - اديب صابر، ديوان، ص 46

ص:164

در حريم او خواص كعبه هست از ايمنى در اساس استوار او ثبات طور باد «(1)»

انورى

سالكان راست ره باديه دهليز خطر لكن ايوان امان كعبه عليا بينند «(2)»

خاقانى

دانم كه به فر كعبه پاك مكه ز حوادث است بى باك

تا كعبه درون اوست ساكن شد ساحت او زساعت ايمن

خاقانى

كعبه زو تشريف بيت اللَّه يافت گشت ايمن هر كه در وى راه يافت «(3)»

عطار

با ياد جمال جانفزايت هر زاويه كعبه امانى است «(4)»

كمند سعدى اگر شير بيشهصيد كند تو در كمند نيايى كه آهوى حرمى «(5)»

سعدى

چون دل ببردى دين مبرهوش از سر مسكين مبر با مهربانان كين مبر لاتقتلواصيد الحرم «(6)»

سعدى

خون صاحبنظران ريختى اى كعبه حسن قتل اينان كه روا داشت كه صيد حرمند

سعدى


1- - انورى، ديوان، ص 103
2- - خاقانى، ديوان، ص 97
3- - عطار نيشابورى، منطق الطير، ص 20
4- - تاريخ ادبيات ص 851
5- - سعدى، كليات، غزليات
6- - همان

ص:165

اى بر در تو دولت و اقبال پاسبان وى خاك آستانه تو كعبه امان «(1)»

عبيد زاكانى

چو جنت باغ او دار الامانى چو كعبه گلشنش دار الامان باد «(2)»

عماد فقيه كرمانى

يا رب مگيرش ارچه دل چون كبوترم افكند و كشت و عزتصيد حرم نداشت

حافظ

مكه

«(3)»

شهر مكه در سمت غربى شبه جزيره عربستان قرار دارد. از شمال به مدينه، از شرق به طائف، از جنوب به عسير و يمن، و از غرب به جده و قسمت شرقى سواحل بحر احمر محدود مى شود. «(4)» ارتفاع مكه از سطح دريا در حدود 33 متر مى باشد.

شهر مكه بين دو رشته كوه، محصور گرديده و از اين جهت بناى شهر از دور ناپيداست.


1- - عبيد زاكانى، ديوان، ص 29
2- - عماد فقيه كرمانى، ديوان، ص 372
3- - درباره وجوه تسميه و علتهاى نامگذارى مكه و اشتقاق و معنى اين كلمه سخنهاى مختلفى گفته شده مانند: 1- مكيدن: ابن منظور در لسان العرب در ماده مك مى گويد مك يمك مكاً و امتك و تمكّك و مكمكةً به معناى امتص يعنى كودك شيرخوار آنچه در پستان مادر بود مكيد. حال يا به علت كمى آب آنجاست كه مردم، آب آنجا را تا آخرين قطره استخراج مى كنند. و يا به دليل علاقه مردم به آنجاست مانند علاقه طفل به پستان مادر« لازدحام الناس». 2- به معنى وسط زمين و گسترش زمين از آن است. 3- به معنى هلاكت و نابودى و از بين بردن است به علتهاى زير: الف- زيرا هر كسى در آن ظلم كند هلاك مى شود« سميت مكه لانها تمك من ظلم اى تهلكه» و شاهد آن داستان اصحاب فيل است. ب- از بين بردن گناهان؛« لانها تمك الذنوب اى و تستخرجها و تذهب بها كلها.» ج- از بين بردن غرور و نخوت ستمگران؛« لانها تمك الجبارين اى تذهب نخوتهم.» 4- به معنى سوت زدن است. امام رضا عليه السلام در پاسخ به محمد بن سنان كه پرسيده بود چرا مكه را مكه ناميده اند فرمود:« سميت مكه لان الناس كانوا يمكون فيها و كان يقال لمن قصدها قد مكا و ذلك قول اللَّه عزوجل و ما كان صلوتهم عند البيت الّا مكاءً و تصدية.» به اين خاطر كه مردم زمان جاهليت در هنگام حج سوت مى كشيدند كسى كه مى خواست حج بگزارد مى گفتند« قدمكا» امام رضا به آيه اى از قرآن استناد مى فرمايد كه نيايش اعراب جاهلى در كنار خانه خدا فقط كف زدن و سوت كشيدن بود
4- - اين شهر در 21 درجه و 26 دقيقه عرض شمالى و 39 درجه و 49 دقيقه طول شرقى واقع شده است

ص:166

اين نام (مكه) از معروفترين نامهاى شهر مكه است و نامش يك مرتبه در قرآن آمده است. «(1)»

مكه حرم كرد عرب را خداى عهد تو را كرد حرم در عجم

هر كه در آمد همه باقى شدند باز فنا شد كه نديد اين حرم «(2)»

بسام كورد

همه از باغ و بستان ياد مكه دل از زندان غم آزاد مكه

مكان ديگر و ملك دگر جوى وطن در اين خراب آباد مكه «(3)»

بابا طاهر

چو از مكه شدم سوى مدينه خدايم داد توفيق زيارت

من به راه مكه آن ديدم ز فخر روزگار كز پيمبر ديد در راه مدينه يار غار «(4)»

سيد حسن غزنوى

نگو به احمد مرسل كه مكه را بگذاشت كشيد لشكر و بر مكه گشت او والا «(5)»

مولوى

سركش نشوم نه عكه ام من قانع بزيم كه مكه ام من «(6)»

مولوى

گذر از قدس و ز عكه كه رسى زود به مكه چو رهت سوى حجاز است چرا سوى مرندى «(7)»

سلطان ولد

آن كس است اين كه مكه و بطحا زمزم و بو قبيس و خيف و منا «(8)»


1- - سوره فتح، آيه 24
2- - بسام كورد قرن سوم، شاعران بى ديوان
3- - بابا طاهر
4- - سيد حسن غزنوى، ديوان، ص 90
5- - مولوى، كليات شمس، ص 90
6- - همان، ص 150
7- - سلطان ولد، ديوان، ص 427
8- - جامى، سبحة الابرار، سلسلة الذهب، ص 226

ص:167

مكه بر آن سطح زمين خلق گشت بود دگر جمله عدم كوه و دشت

داشت همين مكه تمكن بر آب هيچ اثر نى زجهان خراب «(1)»

محيى لارى

ام القرى

«(2)»

نام ديگر مكه، ام القرى، يعنى مادر آباديهاست كه در قرآن دوبار نام آن آمده است. «(3)»

شاعرى عباس كرد و طلحه كرد و حمزه كرد جعفر و سعد و سعيد و سيد ام القرى «(4)»

منوچهرى

مرا سجده گه بيت بيت العنب بس كه در بيت ام القرى مى گريزم «(5)»

خاقانى

تو را ام القرى كى در حساب است نبى امى از ام الكتاب است «(6)»

عطار

چون خليل اللَّه اساس كعبه ام القرى كرده ملك سلطنت را در جهان ذاتت بناست

تا عروس روى پوش عنبرين خال حرم در حجاب اين نه آبا ساكن ام القراست


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 39
2- - به مكه، ام القرى گويند و علت آنكه آن را ام القرى ناميده اند چند وجه ذكر كرده اند. 1- قبله بودن آن و چون مردم به آن اقتدا مى كردند ام القرى نام گرفته است. 2- مقدم بودن آن چون خانه خدا در آن واقع شده است. 3- مأمن بودن آن براى ديگر مردم شهرها. 4- مركزيت زمين. 5- گسترش زمين از آن مكان
3- - شورى، آيه 7 و أنعام، آيه 92
4- - منوچهرى، ديوان، ص 131
5- - خاقانى، ديوان
6- - عطار، خسرو نامه، ص 18

ص:168

نو عروس دولت جاويد را بادا حرم بارگاه حضرتت كان كعبه عز و علاست «(1)»

سلمان ساوجى

گشت مكان حرم كبريا كرد خدايش لقب ام القرا «(2)»

محيى لارى

ناف زمين

مكه را «ناف زمين» گويند و چون مكه مركز زمين است و زمين از آنجا بسط و توسعه يافته است بيشتر به وجه تسميه ام القرى نزديك است. «(3)»

فرستاد پس كردگار از بهشت به دست سروش خجسته سرشت


1- - سلمان ساوجى، ديوان، ص 449 و 450
2- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 39
3- - و در اين باره به آيات و روايات متعددى استناد كرده اند. در تفسير آيه 196 سوره آل عمران:« ان اول بيت وضع للناس للذى ببكة مباركاً.» و آيه 30 از سوره نازعات:« والارض بعد ذلك دحيها.» آورده اند كه در آغاز آفرينش، همه سطح زمين را آب فرا گرفته بود. و نخستين مكانى كه از زير آب خارج و قابل سكونت شد مكه بود و سپس خشكيهاى ديگر زمين از آنجا بسط و گسترش پيدا كرد كه در روايات از آن به« دحو الارض» تعبير كرده اند. و از نظر علمى و تاريخى نيز اين مطلب براى بعضى از خشكيها و قاره ها و كوهها ثابت شده است و در علت نامگذارى مكه گفته شده است وجه اشتقاق مكه از« تمككت العظم» است كه به هنگام در آوردن مغز استخوان گفته مى شود و خليل در اين مورد گفته است كه مكه وسط زمين قرار دارد به همان صورت كه مغز استخوان در وسط آن قرار دارد. المفردات ص 491 در حديث است عده اى از يهوديان خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند و سؤالاتى كردند كه يكى از آنها اين بود كه چرا كعبه، كعبه ناميده شده است؟ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: چون كعبه وسط دنيا قرار دارد.« لاى شى سميت الكعبه كعبه؟ فقال النبى صلى الله عليه و آله لانها وسط الدنيا.» علل الشرايع، ج 2، ص 398 و امالى صدوق، ص 166. و كعب در لغت به معنى وسط آمده است. امام هشتم عليه السلام مى فرمايد علت اينكه خانه كعبه در وسط زمين قرار دارد اين است كه تا مردم شرق و غرب از نظر آمدن به سوى آن يكسان و مساوى باشند. « عن الرضا عليه السلام علة وضع البيت فى وسط الارض ليكون الفرض لاهل المشرق و المغرب سواء.» وسائل الشيعه، باب حج. همچنين از امام رضا عليه السلام حديثى نقل شده كه فرمود علت قرار داشتن بيت در وسط زمين اين است كه آنجا مكانى است كه از زير آن زمين گسترش يافته است. علل الشرايع، ج 2، باب حج، كه از آن به« دحو الارض» تعبير كرده اند. والارض بعد ذلك دحيها، نازعات، آيه 30

ص:169

زياقوت يكپارچه لعل فام در افشان يكى خانه آباد فام

مر آن را ميان جهان جاى كرد پرستشگهى زو دل آراى كرد «(1)»

اسدى طوسى

اى پاك سلاله مكرم در ناف زمين زصلب عالم

چرخ ارنه به فرت ايستادى بر ناف زمين شكم نهادى

خاك عرب از تو شد زر خشك ناف زمى از تو نافه خشك «(2)»

خاقانى

ناف زمى است كعبه مگر ناف مشك شد كاندر سموم كرد اثر مشك اذفرش «(3)»

خاقانى

كعبه در ناف زمين بهتر سلاله است از شرف كاندر ارحام وجود ازصلب فرمان آمده «(4)»

خاقانى

دهليز سرات ناف فردوس چون ناف زمين ميان كعبه «(5)»

خاقانى

عالم تر دامن خشك از تو يافت ناف زمين نافه مشك از تو يافت «(6)»

نظامى

سر نافه در بيت اقصى گشاد ز ناف زمين سر به اقصى نهاد «(7)»

نظامى

كعبه چيست اندر جوار افتادن است تو به تو در ناف عالم زادن است «(8)»

عطار


1- - اسدى طوسى، گرشاسب نامه، ص 18
2- - خاقانى، تحفة العراقين، ص 132 و 133
3- - خاقانى، ديوان، ص 216
4- - همان، ص 372
5- - همان، ص 404
6- - نظامى، مخزن الاسرار، ص 70195؛ اوحدى مراغى، ديوان، ص 489
7- - نظامى، ديوان
8- - عطار نيشابورى، مصيبت نامه، ص 45

ص:170

پيشتر از جهان خداى لطيف جوهرى آفريد پاك و شريف

پس به هيبت بدو گماشت نظر تا كه بگداخت جمله جوهر

گشت يكسر چو بحر بى پايان عرش رحمان ستاده بر سر آن

پس ز ثقلش زمين فرو انداخت و آسمانها ز دود آن بر ساخت

همچو گويى بد آن زمين و براو بيت معمور و جاى كعبه در او

پس بگسترد باز جمله زمين از بر گوى تا كه گشت چنين ... «(1)»

شيخ محمود شبسترى

به دل كعبه و به ناف زمين به كتاب و به جبرئيل امين «(2)»

اوحدى مراغى

همچو مشك نافه عبد مناف از ناف ارض داده از تبريز خلقش بود تا چين وختاست «(3)»

سلمان ساوجى

بيت نخستين كه بنا كرده اند كعبه بود كز پى ما كرده اند

پيشتر از خلق زمين چون حباب بود اساس متمكن در آب

گرد وى از هر طرف اللهيان طوف كنان برصفت ماهيان

سال چو بگذشت هزاران بر اين منبسط از پايه او شد زمين

مكه بر آن سطح زمين خلق گشت بود دگر جمله عدم كوه و دشت

داشت همين مكه تمكن بر آب هيچ اثرنى ز جهان خراب

از تك آن يافت زمين انبساط منزل عشرت شد و بزم نشاط

فرش زمين چون كه شد انداخته كار فلك گشت از آن ساخته

گشت مكان حرم كبريا كرد خدايش لقب ام القرا ... «(4)»

محيى لارى


1- - شيخ محمود شبسترى، سعادت نامه، ص 225
2- - اوحدى مراغى، ديوان، ص 489
3- - سلمان ساوجى، ديوان، ص 449
4- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 38 و 39

ص:171

بلد

از نامهاى ديگر مكه: «بلد»، «بلدة»، «بلدة الامين» و «بلد الامين» است. كه به معنى شهر و شهر امن و امان است. اين كلمات پنج بار در قرآن به كار رفته است. «(1)»

از تنگ كسوف جان ستانت بدهد بلد الامين امت «(2)»

خاقانى

دارد به كعبه طلبت روى اهتمام هم عابر به وادى و هم عاكف بلد «(3)»

جامى

تويى كعبه به هر شهرى كه باشى چو مكه نام او خير البلاد است «(4)»

جامى

كوههاى مكه

شهر مكه بين دو رشته كوه محصور گرديده و از اين جهت بناى شهر از دور ناپيداست.

كوه ثبير

ثبير: كوهى است در مكه نزديك مزدلفه و مشعر. در احاديث آمده است:

زمانى كه ابراهيم مى خواست اسماعيل را قربانى كند جبرئيل به جاى او قوچى از قله كوه ثبير آورد و در زير دست ابراهيم قرار داد و ابراهيم آن را به عوض اسماعيل قربانى كرد. «(5)» و همچنين گفته اند ابراهيم براى ساختن خانه خدا از سنگ پنج كوه استفاده كرد، حرا، ثبير، لبنان، جبل الطور و جبل الحمر. «(6)» حرا و ثبير در مكه قرار دارد و


1- - ابراهيم: 35، بقره: 125، بلد: 2 و 3، نمل: 27
2- - خاقانى، تحفة العراقين، ص 126
3- - جامى، ديوان، ص 24
4- - همان، ص 240
5- - فروع كافى، ج 4، ص 47؛ طبرى، ج 1، ص 166 و 167؛ الميزان، ج 17، ص 156
6- - مستدرك: ج 2، ص 138

ص:172

طور درصحراى سينا در مصر و جبل حمر در دمشق واقع شده است.

نجنبد ز جاى اى پسر چون درخت به باد سحر گاه كوه ثبير «(1)»

ناصر خسرو

گفتم از يك شعر بار منتت كمتر كنم طبع گفت از بادكى زايل شود كوه ثبير «(2)»

مختارى غزنوى

يكى سفينه ز علمش هزار بحر محيط يكى دقيقه ز حلمش هزار كوه ثبير «(3)»

رضى نيشابورى

كوه ابوقبيس

كوه ابو قبيس در جنوب شهر مكه و رو به روى بيت الحرام و نزديك به كوهصفا و مروه قرار دارد. اين كوه از ساير كوههاى مكه مشهورتر است و حوادث فراوانى از زمان آفرينش زمين تاصدر اسلام و پس از آن به خود ديده است.

نخستين حادثه، آفرينش خود اين كوه است، و در بحث ناف زمين و ام القرى گفته شد كه در آغاز آفرينش، همه سطح زمين را آب فرا گرفته بود و نخستين مكانى كه از زير آب خارج شد مكه بود كه از آن به «دحو الارض» يعنى گسترش زمين تعبير كرده اند و نخستين كوهى كه تمكن يافت كوه ابو قبيس بود.

از پى تمكين زمين ذوالجلال كرد به هر سو متمكن جبال

كوه نخستين كه به روى زمين يافت تمكن چو به خاتم نگين

بود مسمى جبل بوقبيس ارفع واعلا جبل بوقبيس «(4)»

محيى لارى

دومين حادثه، هبوط حضرت آدم بر اين كوه است.


1- - ناصر خسرو، ديوان
2- - مختارى غزنوى ديوان، قصايد، ص 210
3- - رضى نيشابورى
4- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 39

ص:173

امام هشتم مى فرمايد: زمانى كه خداوند، آدم را از بهشت بيرون كرد او بر كوه ابوقبيس فرود آمد. «(1)»

سومين حادثه، امانت دار بودن اين كوه است، از امام على عليه السلام نقل شده است: پس از طوفان نوح كه خانه خدا ويران شد و حَجَر به كوه ابوقبيس به امانت سپرده شد و پس از آنكه ابراهيم و اسماعيل پايه هاى خانه را برافراشتند با وحى الهى حجر را از كوه ابوقبيس خارج كرده و در جايگاه خود قرار دادند. «(2)»

خانه چو شد راست به سنگى دگر بهر نشان خواست ز رنگى دگر

داد ندايى جبل بوقبيس كز يمن آن نعره شنيدى اويس

گفت كه آن خانه چو جبريل برد سنگى از آن خانه وديعت سپرد

باز ستانيد وديعت ز من باز نهيدش به حد خويشتن «(3)»

محيى لارى

حادثه چهارم شق القمر است كه بر روى اين كوه انجام گرفت.

در سال نهم بعثت، شب چهاردهم ذيحجه، گروهى از مشركين از پيامبر خدا خواستند تا براى اثبات نبوت خود ماه دو قسمت گردد، آن حضرت با انگشت سبابه به ماه اشاره كرد و ماه دو نيم شد.

در كمرش موضع شق شد قمر گشته چو خورشيد به عالم ثمر

به همين مناسبت بر روى اين كوه مسجدى است به نام مسجد «شق القمر» نام ديگر اين مسجد، مسجد بلال است.

رغم عدو از ره دين با بلال بر سر آن كوه قرين با بلال

بهر اذان كرد زبان آورى بر سر آن سنگ چو كبك درى «(4)»

محيى لارى


1- - وسائل، ج 9، ص 334
2- - امالى طوسى، ج 2، ص 91
3- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 41
4- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 55

ص:174

برخى گفته اند كه مقبره حوا و شيث بن آدم در كوه ابوقبيس قرار دارد.

بو قبيس آرامگاه انبيا بوده مقيم باز غضبان گاه اهل بغى و عصيان آمده «(1)»

خاقانى

عنان او بكشم تا جناب آن ملكى كه بوقبيس به شاهين حلم او مثقال «(2)»

منجيك ترمذى

ور مكان آمدند قدها خم مكه و يثرب و حرى و حرم «(3)»

سنايى

خهى ز جود تو يك قطره دجله و جيحون زهى ز حلم تو يك ذره بوقبيس و حرى «(4)»

سيد حسن غزنوى

دو نائبند ز جود تو دجله و جيحون دو چاكرند ز حلم تو بوقبيس و حرى

وجود خصم چه وزن آورد در آن ميزان كه بوقبيس ندارد محل پاسنگى «(5)»

اخسيكتى

حراق وار در فتد آتش به بوقبيس ز آهى كه چون شراره مجزا برآورم «(6)»

خاقانى

بو قبيس آرامگاه انبيا بوده مقيم باز غضبان گاه اهل بغى و عصيان آمده ...

بو قبيس از شرم كعبه رفته در زلزال خوف كعبه را از روى ضجرت راى نقلان آمده ... «(7)»

خاقانى


1- - خاقانى: ديوان، ص 371
2- - منجيك ترمذى
3- - سنايى، حديقة الحقيقه، ص 209
4- - سيد حسن غزنوى، ديوان، ص 196
5- - اخسيكتى
6- - خاقانى، ديوان، ص 246
7- - خاقانى، ديوان، ص 371

ص:175

از زلزله مصاف خيزان شد قله بوقبيس ريزان «(1)»

نظامى

به فتوحات بوقبيس و حرى به ثرياى مكه تا به ثرى «(2)»

اوحدى مراغى

آن كس است اين كه مكه و بطحا زمزم و بو قبيس و خيف و منا «(3)»

جامى

كان وفا بين جبل بوقبيس داغ غمش بر دل فرهاد و قيس

تيغ كشيده است به فرق سپهر سنگ زده بر قدح ماه و مهر

سايه فكنده است به چرخ رفيع گشته بر او ننگ جهان وسيع

قله اش از رفعت ممتاز او آمده با عرش برين راز گو

در كمرش موضع شق شد قمر گشته چو خورشيد به عالم ثمر

كوهصفا و همه اعيان او آمده يك سنگ ز ايوان او

نيست به پيرامنش از مرغزار لاله نرسته اگرش بر كنار

كعبه چو گل سر زده از دامنش هشت بهشت آمده پيرامنش

هر كه چنين يار كشد در كنار چون نكشد سر به فلك ز افتخار

هست يكى خانه در آن شعبه هم گشت در آفاق به خزران علم

خاك درش سرمه اهل نظر گشته در آن خانه مسلمان عمر

رغم عدو از ره دين با بلال بر سر آن كوه قرين با بلال

بهر اذان كرد زبان آورى بر سر آن سنگ چو كبك درى «(4)»

محيى لارى


1- - نظامى، ليلى و مجنون، ص 71
2- - اوحدى مراغى، ديوان، 489
3- - جامى: سبحة الابرار، سلسلة الذهب، ص 226
4- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 54

ص:176

كوه ثور

كوه ثور در جنوب مكه قرار دارد. اين كوه يادآور يكى از بزرگترين رويدادهاى تاريخ اسلام، يعنى «هجرت» مى باشد. پس از آنكه على عليه السلام در بستر پيامبر خداصلى الله عليه و آله و سلم خوابيد رسول گرامى اسلام با ابوبكر، سه شبانه روز در اين غار پنهان بود.

حادثه بزرگ هجرت در سال سيزدهم بعثت در شب پنجشنبه اول ماه ربيع الاول روى داد. و در اهميت آن همين بس كه مسلمانان به پيشنهاد امير المؤمنين على عليه السلام آن را سرآغاز تاريخ خود قرار دادند.

حرم و وابسته هاى آن

در تعريف جبل ثور

فرسخ ديگر ز حرم دورتر زد جبل ثور بر افلاك سر

آمده در غايت فر و شكوه نيست معظم تر از اين كوه كوه

سايه فكنده است به چرخ رفيع گشته بر او تنگ جهان رفيع

پاى نبى چون به سر آن رسيد فرق وى از فخر به گردون رسيد

سنگ كه افتاد در آن بيستون گشته ز رشكش جگر لعل خون

هست در آن كوه يكى غار تنگ طاق در اين گنبد فيروز رنگ

چون نبى از مكه سفر كرده است وز همگى قطع نظر كرده است

رفته در آن كوه به امر خداى كرده دو شب جاى در آن تنگناى

بوده به همراهى وى نامدار ثانى اثنين در آن يار غار

هست در اين كوه يكى غار تنگ كرده نبى يك دو شب آنجا درنگ

تاخت از آنجا به مدينه عنان هجرت از آن گشته به عالم عيان

آمده آن واقعه تاريخ دور ز آن شده مشهور جهان غار ثور

هر كه زيارت كند آن غار را پيش برد از همه كس كار را

هست قدمگاه رسول خدا شايد اگر جان كند آنجا فدا «(1)»

محيى لارى


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 62

ص:177

كوه صفائح

در جنوب مسجد خيف كوهى است به نام «كوهصفائح» و در آن غارى به نام «غار مرسلات» وجود دارد كه مردم به آن تبرك مى جويند چون آنجا را جاى سر پيغمبر مى دانند و بعضى مى گويند سوره مرسلات در اين مكان نازل شده است.

كوه عجيبى است به مسجد قريب در نظر اهل نظر بس مهيب

هست در آن غار يكى كزصفات آمده مشهور به «والمرسلات» «(1)»

محيى لارى

كوه حرا

حِرا بر وزن نِدا، كوه معروفى است در مكه كه به آن «جبل النور»، «جبل القرآن» و «جبل الاسلام» نيز مى گويند و امروزه در نزد مردم عرب به «جبل النور» (كوه نور) معروف است. اين كوه در شمال شرقى مكه، در مسير جاده عرفات، به فاصله 5/ 1 كيلومترى آن قرار دارد و امروزه تقريباً به شهر مكه متصل شده است. و در گذشته تا مكه حدود سه ميل در حدود چهار كيلومتر فاصله داشته است. ارتفاع كوه حِرا تا سطح زمين 250 متر است. «جبل النور» داراى غارى است كه به نام غار حرا معروف است و در تورات «فاران» خوانده شده است. غار حرا تا قله كوه، پنجاه متر فاصله دارد، ارتفاع غار به اندازه قامت يك انسان است. كوه نور مشرف به مكه است و از دور، مكه و مسجدالحرام و گلدسته هاى آن ديده مى شود. آنجا خلوتگاه راز رسول خدا و جاى تفكر و عبادت اوست و به قول محيى لارى:

زاويه حضرت مولاست آن مهبط انوار تجلى است آن

نام اين كوه در بسيارى از ديوانها آمده است.


1- - همان، ص 70

ص:178

ور مكان آمدند قدها خم مكه و يثرب و حرى و حرم «(1)»

سنايى

خهى ز جود تو يك قطره دجله و جيحون زهى ز حلم تو يك ذره بوقبيس و حرى «(2)»

سيد حسن غزنوى

دو نايبند ز جود تو دجله و جيحون دو چاكرند ز حلم تو بوقبيس و حرى

كاه رباى من كه مى كشد نه از عدم آوردم كوه حرى «(3)»

مولوى

به فتوحات بوقبيس و حرى به ثرياى مكه تا به ثرى «(4)»

اوحدى مراغى

آن كس است اين كه مكه و بطحا زمزم و بوقبيس و خيف و منا «(5)»

جامى

قرب دو ميل او زمعلاست دور سر زده بر چرخ برين كوه نور

از گهرش لعل بدخشان به تاب در كمرش قرص مه و آفتاب

محو كند ريگ وى از فرط نور قصه موسى و تجلى و طور

لعل اگر شد به بدخشان مقيم معتكف او شده در يتيم

آن در يكدانه بسى سال و ماه كرده چو ياقوت در او جايگاه

قله آن كوه كه اوج سماست پيشگهش ساحت خاص خداست

زاويه حضرت مولاست آن مهبط انوار تجلى است آن

طلعت جبريل نديده رسول كرده در آن غار به ناگه نزول


1- - سنايى، حديقة الحقيقه، ص 209
2- - سيد حسن غزنوى، ديوان، ص 196
3- - مولوى، كليات شمس، ص 105
4- - اوحدى مراغى، ديوان، ص 489
5- - جامى، سبحة الابرار، سلسلة الذهب، ص 226

ص:179

سينه پاكش چو قمر كرده شق شسته در آن خانه به انوار حق

گوهر تحقيق به عالم نبود او در گنجينه معنى گشود

ازصدفش ريخت در شب چراغ داد جهان را ز كواكب فراغ

هر كه در او همچو شقايق دميد راست به معراج حقايق رسيد «(1)»

مساجد منا

مسجد خيف

«(2)»

مسجد خيف از وسيعترين و باسابقه ترين مساجدى است كه در سرزمين منى وجود دارد. درصدر اسلام اين مسجد حتى از مسجدالحرام نيز وسيعتر بوده است و حضرت رسول قبل از هجرت به مدينه، در اين مسجد رفت و آمد داشته و در حجةالوداع نيز در ايام توقف در منى نمازهاى خود را در اين مسجد مى خوانده و خطبه معروف او در منى در اين مكان بوده است.

در سه جمره بوده پيش مسجد خيف اهل خوف سنگ را كه انداخته بر ديو غضبان ديده اند «(3)»

خاقانى

قرب دوصد گام ز سوق منا مسجد خيف استصفا درصفا


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 61
2- - خيف به معنى مكانى بلندتر از سطح زمين است. از امام صادق سؤال مى كنند چرا مسجد خيف را خيف ناميده اند. فرمود: چون از سطح زمين بلندتر است و هر آنچه از سطح زمين بلندتر باشد خيف گويند. علل الشرايع، ج 2، ص 436.« انما سمى الخيف لانه مرتفع عن الوادى. اين مسجد داراى فضيلت بسيار و داراى سابقه تاريخى طولانى است. از ابن عباس نقل شده كه قبر حضرت آدم صفى در اين مسجد است. در مناسك حج عبدالرحمن محمد امين مصرى است كه هفتاد پيغمبر از جمله آنها حضرت موسى در اين مسجد نماز خوانده اند. حضرت ابراهيم، هنگامى كه دشنه بر گلوى اسماعيل نهاد تا او را قربانى كند ندايى از جانب چپ خيف بلند شد كه آنچه را در خواب به آن مأموريت يافتى انجام دادى. پس از آن حضرت ابراهيم در اين مسجد شكرگزارى كرد. - فروع كافى، ج 4، ص 208. ثم نودى من ميسرة مسجدالخيف: يا ابراهيم قد صدقت الرؤيا
3- - خاقانى، ديوان، ص 94

ص:180

خشت به خشتش همه عنبر سرشت وسعت آن فصحت صحن بهشت

از پى فراشى آن ابر و باد مى رسد از چرخ به هر بامداد

كوه عجيبى است به مسجد قريب در نظر اهل نظر بس مهيب

هست در آن غار يكى كزصفات آمده مشهور به والمرسلات «(1)»

محيى لارى

مسجدصفائح و غار مرسلات

در جنوب مسجد خيف، كوهى است به نام كوه «صفائح» كه در آن مسجدى به همين نام وجود دارد. در آن كوه غارى است به نام «غار مرسلات» كه مردم به آن تبرك مى جويند چون آنجا را جاى سر پيغمبر مى دانند و بعضى مى گويند سوره مرسلات در اين مكان نازل شده است «(2)».

كوه عجيبى است به مسجد قريب در نظر اهل نظر بس مهيب

هست در آن غار يكى كزصفات آمده مشهور به «والمرسلات» «(3)»

محيى لارى

«مسجد الكبش» يا «مسجد النحر»

در شمال منا، كوهى است كه در دامنه آن قربانگاه حضرت ابراهيم قرار دارد. در آنجا مسجدى است به نام «مسجد النحر» يعنى مسجد قربانى و به آن مسجد «كبش» نيز مى گويند. كبش به معنى قوچ است و در علت نامگذارى آن گفته اند: قوچى كه به جاى حضرت اسماعيل ذبح گرديد در اين مكان بوده است. پيامبر اسلام در اين مسجد نماز خوانده و قربانى خود را در كنار اين مسجد انجام داده است «(4)».


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 70
2- - راهنماى حرمين شريفين، ج 4، ص 95
3- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 70
4- - راهنماى حرمين شريفين، ج 4، ص 95

ص:181

در عقب كوه منا بر شمال سر زده كوهى است در اوج جلال

دامن آن كوه ز رب جليل آمده قربانگه ابن خليل «(1)»

محيى لارى

مقابر معروف مكه

قبرستان ابوطالب (مقبرةالمعلى)

در شمال شرقى مكه نزديك پل حجون قبرستانى است كه به آن «مقبره ابوطالب» و «مقبرةالمعلى» و «مقبره بنى هاشم» گويند. در اين مقبره، بسيارى از بزرگان صدر اسلام و علما و مشايخ مدفونند. مانند:

1- عبدالمطلب، پدر بزرگ پيامبر اكرم-ص- كه پس از مرگ عبداللَّه، پدر آن حضرت، دو سال سرپرستى رسول خدا را به عهده گرفت.

2- ابوطالب، عموى بزرگوار پيامبر اكرم و پدر امام على- ع- و جعفر بن ابى طالب.

او تا آخر عمر آشكارا از پيامبر خدا دفاع كرد و در سال دهم بعثت دارفانى را وداع گفت.

3- خديجه- س- همسر گرامى پيامبر خدا، او اولين زنى بود كه به پيامبر خدا ايمان آورد و تمام ثروت خود را وقف پيشبرد دين اسلام كرد او سه روز قبل از وفات ابوطالب درگذشت.

پيامبر خدا از مرگ اين دو تن به گونه اى اندوهگين شد كه آن سال را «عام الحزن» يعنى سال اندوه و غم نامگذارى كرد.

در تعريف عرصه معلى و چشمه آب زلال

خاك «معلى «(2)»» ست كه تاج سراست نور ده ديده ماه و خور است


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 71
2- - قبرستان ابوطالب- ع-

ص:182

هر طرفش مغرب صد آفتاب پرده گل گشته به روشان نقاب

بوى مسيحا دهد از خاكشان نور فروزد ز دل پاكشان

رحمت حق باد بر آن خاكدان كين همه گنج است در آنجا نهان

«مسجد رايت» بود آنجا عيان گشته منور چو رياض جنان

سر به سرش منبع نور وصفاست موضع رايات رسول خداست

طول منارش به فلك همعنان با شجر سدره شده همزبان

بركه آبى كه در آن منزل است هر طرفش راه به جوى دل است

آب رخ چشمه خورشيد از اوست تشنه او هر كه بر طرف جوست

در تك آن آب عيان ريگ آن همچو نجوم از پس هفت آسمان

از تن سيمين بدنان پاكتر از دل حجاج،صفاناكتر

مصرى اگر آب خورد زان سبيل تلخ نمايد به لبش آب نيل

آب خضر باشد از آن آب دور منبع او ظلمت و اين كوه نور

شامى اگر بر لبش آرد گذر كرده در آئينه حسنش نظر

يابد از او ديده معنيش نور نور وصفا در دلش آرد ظهور

ور گذراند به زبان نام اوصبح سعادت دهد از شام او

هست زمينش بهصفا باغ دل تخم محبت بفشانش به گل

هر چه برآرد سر ازين آب و خاك گرچه گياه است شود نور پاك

يك طرفش مشهد «ابن عمر» بر زده مانند خور از كوه سر

پرتو علمش به جهان تافته عالم از او نور و ضيا يافته

گوشه نشين گشته در اين خاكدان «شيخ عمر» مرشد اعرابيان

شد شجرش را كه در آن عرصه گشت سايه نشين طوبى باغ بهشت

هست ز عين شرف آن خاك در نور ده ديده اهل نظر

تربت او كآمده نورانى است «شيخ على الحق كرمانى «(1)»» است

ز آب و گل او شجرى سر زده وزشرفش سر به فلك بر زده


1- - درباره او كه از صوفيان بنام قرن چهارم است: اسرار التوحيد، ص 712- 713 و مصادرى كه در آنجا آمده سخن گفته است

ص:183

آمده ز آثار كرامت برش ساخته از شيره جان پرورش

گرچه ز نخلش رطبى نوش كرد نور وصفا در دل او جوش كرد

يك طرفش تربت «ابن زبير» پر زده نورش به حوالى چو طير

سبزه آن تربت عنبر سرشت سنبل مشكين رياض بهشت

گرچه بود رنگ سياهى بر او ريخته انوار الهى در او

هست در آن عرصه چو همسايگان «شيخ سماعيل» كه از شيروان

آمده چون شير ژيان در خروش با دل پر جوش و زبان خموش

سوى حريم حرم كردگار يافته در ساحت آن عرصه بار

آمده و كرده در آنجا نزول خاك درش قبله اهل قبول

مقبره خواجه «فضيل عياض» «(1)»

روضه اى آمد ز بهشت آن رياض

قرص قمر شمه ايوان او سر به فلك برزده بنيان او

هر كه بدانجا ره و رو يافته فيض دل از درگه او يافته

يك طرفش از رهصدق وصفا گشته حريم حرم مصطفا

مقبره پاك «خديجه» دراوست نور وصفا داده نتيجه در اوست

فصحت آن ساحت با زيب و فر وسعت آن عرصه دولت اثر

هست زيارتگه اعيان بسى ليك نهان از نظر هر كسى

جمله در آن امكنه آسوده اند روى به خاك كرمش سوده اند

هر كه نباشد قدمش در بهشت سر ننهاده است در آنجا به خشت

هست در اخبار كه روز پسين كآمده از حق لقبش يوم دين

ارض «معلى» و زمين «بقيع» كآمده اند از ره معنى رفيع

هر دو ملاقى و ملاحق شوند با تبع خيل و علايق شوند

در طيران تا به فضاى بهشت طوف نمايان به هواى بهشت

گوش نهاده به پيام سروش چشم به راه و دل و جان در خروش

منتظر رحمت پروردگار خاطرشان شاد و دل اميدوار


1- درباره او عطار نيشابورى در تذكرة الاولياء صص 89- 110 سخن گفته است. در تذكرةالاولياء به تصحيح نيكلسون، صفحات 74 تا 85 مى باشد

ص:184

تا كه از آنجا كه عنايات اوست رحمت بيحد و رعايات اوست

گه زحضيض آيد و گاهى ز اوج بحر عنايات الهى به موج

حكم شود كآنچه ز پير و جوان باشد از اموات در ايشان نهان

تا بفشانند هزاران هزار همچو شكوفه ز نسيم بهار

هر كه در آنجا شده مدفون تنش گلشن فردوس شود مسكنش

چون دلشان طالب محفل شده بى طلب آن خواسته حاصل شده

سبزه نوخيز به بزم نشاط زاطلس و سنجاب فكنده بساط

از پى بزم طرب افزايشان سدره شده برصفت سايبان

ساقى ايشان شده غلمان و حور گشته قدح پر ز شراب طهور

شاد و خوشان گشته ز رب جليل جرعه كشان از عسل و سلسبيل

رغبتشان چون به كباب آمده مرغ مثمن به شتاب آمده

گشته مشرف به نعيم بهشت فارغ از انديشه هر خوب و زشت

ديده معنى بگشا و ببين هر طرفش روضه خلد برين

سر به فلك بر زده بنيان او قرص و قمر شمه ديوان او

اين همه اعزاز و كرامت تو را از كرمش روز قيامت تو را

از پى آن است كه در راه دوست آمده چون مغز برونى ز پوست

اى دل اگر ترك علايق كنى در ره او خدمت لايق كنى

يك قدم از خويش فراتر نهى بر قدم پيشروان سر نهى

هر چه تو در ظاهر و پنهان كنى در همه تبعيت ايشان كنى

صيقلى آينه دل شوى در ره دين سالك كامل شوى

ره به سوى كوى عبادت برى گوى ز ميدان سعادت برى

هست تو را وسعت كسب همه به كه شوى واقف گرگ و رمه

چيست رمه كثرت تقوا تو را راست روى در ره مولا تو را

گرگ پى قصد تو ديو لعين كرده بهصد وسوسه هر سو كمين

در ره تقوا شوى ار رهنورد كى رسدت ديو در اين ره به گرد

زو رمه ات را به جهان اى بزرگ نيست امان ز آفت دندان گرگ

ص:185

جز به شبانى ز دل هوشيار كو بود از زهد و ورع كامكار

چون پى حفظ رمه شد زان شبان واقف و بى خواب نشيند شبان

يك دو سه روزى به شبانى گذار ز آفت اين گرگ رمه پاس دار

در تو هزارانصد عدو هست پيش حيف كه ضايع كنى اوقات خويش «(1)»

محيى لارى

شبيكه

قبرستانى است در پايين مكه به نام «شبيكه» پيامبر خدا-ص- زمين آن را خريد و وقف غريبان و بيچارگان كرد.

در تعريف «شبيكه» كه حضرت كاينات و خلاصه موجودات آن را خريده اند

ارض شبيكه كه به جان پروريد داد روا حضرت و آن را خريد

وقف غريبان و فروماندگانست هر كه در آن خاك شد از خواندگانست

در ته آن خاك شد اندوخته سينه بريان و دل سوخته

سر زده زان برج چو شمس و قمر عم نبى حمزه و ديگر عمر

بوى دل سوخته در اين مقام مى شنود هر كه ندارد زكام

گفت پيمبر كه زشق يمن بوى خدا دم به دم آيد به من «(2)»

محيى لارى

خانه هاى معروف مكه

خانه حضرت خديجه (مقام مُدّعا)

خانه حضرت خديجه، در كوچه اى نزديك «شارع المدعى» قرار دارد كه


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 56 تا 60، پاورقيهاى ص 181 تا 183 نيز از مصحح كتاب فتوح الحرمين، رسول جعفريان است
2- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 60 و 61

ص:186

حضرت فاطمه و ديگر فرزندان پيامبر در آنجا متولد شده اند. «(1)»

اين محل هم اكنون خراب و تبديل به مدرسه اى براى حفظ قرآن شده است. «(2)»

در تعريف مقام مدعا و اجابت دعا

روى طلب نه به سوى مدعا بى شك و شبهه است قبول دعا

گوش كن از منصفت مدعا زآنكه اجابت شود آنجا دعا

بر سر آن راه به وقت وصول بهر دعا كرده توقف رسول

هر كه دعا مى كند آنجا رواست هر چه بخواهد شود آنجا رواست

چون رسى آنجا ز سر افتقار دست برآور به دعا زينهار

اشك فشان از مژه بگشاى لب حاجت خود را ز خدا كن طلب

خاك رهش هست به از توتيا ديده حاير بود از وى ضيا

ريگ كه افتاده در آن رهگذار هر يك از آن هست در شاهوار

خار و خس آن گل ريحان بود مردمك ديده اعيان بود

رايحه اش زنده كند مرده را راحت از آن خاطر افسرده را

برده و ميلش ز يمين و يسار از دل و جان مايهصبر و قرار

پر ز نعيم است دكانهاى او پير و جوان را سر و سوداى او

نقد روان گر كنى آنجا تلف تير دعاى تو رسد بر هدف

هر كه نهد بر سر آن كوچه پا دست برآرد ز براى دعا

حق كندش رحمت و گردد روا در دو جهان آنچه بود مدعا

هر چه كند خواهش از الطاف حق خواهش او جمله پذيرد نسق

حق كندش رحمت و گردد روا در دو جهان آنچه بود مدعا «(3)»

محيى لارى


1- - راهنماى حرمين شريفين، ج 1، ص 245
2- - آثار اسلامى مكه و مدينه، رسول جعفريان، ص 49
3- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 56

ص:187

محل ولادت پيامبرصلى الله عليه و آله (سوق الليل)

خانه اى كه پيامبر-ص- در آن متولد شده «مولد النبى» گويند كه در محله «سوق الليل» قرار دارد. «(1)»

برخى نيز گويند در جوار محل ولادت پيامبر اكرم-ص-، محل ولادت على بن ابيطالب است. «(2)» ولى بر پايه بسيارى از روايات امام على در كعبه متولد شده است.

در تعريف «سوق الليل» كه مولد «نبى» و «على» در آنجاست

و آثار نور منجلى است

نكهت جنت دمد از «سوق ليل» خاركش كوچه آن گل به ذيل

سر زده خورشيد جهانتاب از او روضه رضوان شده در تاب از او

طالع از آن برج شده اخترى كز اثر اوست ثرا تا ثرى

ديده و دل هر دو در آن منجلى كوچه مولود «نبى» و «على»

بوالعجب است آنكه شده يك مقام مجمع قرص خور و ماه تمام

بهر همين مهر و مه آسمان پهلوى هم نيز بود جايشان

اين چه مقام است كه آن آفتاب بوده شب و روز در آن بى نقاب

اين چه زمين است كه «دُرّ نجف» پرورش او شده در اينصدف

«خانه زهرا» ست در آن شعب هم پهلوى «صديق» به يك دو قدم

مشترى و زهره و شمس و قمر بوده قرانشان همه با يكدگر


1- - اين خانه را پيامبر- ص- به عقيل بخشيد و اولاد عقيل آن خانه را به محمد بن يوسف برادر حجاج فروختند و او آن را ضميمه خانه خود كرد. در زمان هارون الرشيد، خيزران مادر او قسمت خانه پيامبر را از محمد بن يوسف خريد و تبديل به مسجد كرد و در سال 659 ملك مظفر والى يمن در عمارت آن مسجد كوشيد. شيخ عباس قمى كه در سال 1350 مى زيسته مى گويد: اين مسجد به همان حال باقى است و مردم به زيارت آنجا مى روند و در وقت ولادت آن حضرت غرائب بسيار به ظهور رسيده است. منتهى الامال، ج 1، ص 13 و هم اكنون در اينكه اين خانه در كجا واقع شده اختلاف نظر است گروهى گويند در طرح توسعه، جزء مسجدالحرام شده و برخى گويند اين خانه در« سوق الليل» در ساختمان دو طبقه اى است به نام« مكتبة مكة المكرمة» يعنى كتابخانه مكه مكرمه كه نزديك به محوطه جلو مسجدالحرام مى باشد. و برخى گويند محل كنونى كتابخانه، خانه حضرت خديجه است كه ولادت حضرت فاطمه در آن واقع شده است
2- - محمد امين مصرى، مناسك، به نقل از راهنماى حرمين شريفين

ص:188

سر به سر اين كوى نشيب و فراز بوده خرامشگه آن سرو ناز

بر سر آن كوى چه سان پا نهم بى ادب است آنكه نهد ديده هم

بام و درش يك به يك از هم جدا بارد از او رحمت خاص خدا «(1)»

محيى لارى


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 55

ص:189

ص:190

ص:191

فصل چهارم

حج و رويدادهاى تاريخى

اشاره

حضرت ابراهيم يكى از نياكان پيامبر اسلام است وى در سرزمين «بابل» در شهر «اور» به دنيا آمد. بابل كشورى بود كه در «بين النهرين» يعنى بين دجله و فرات قرار داشت. از اين سرزمين كه هم اكنون جزء كشور عراق است هيچ گونه اثرى ديده نمى شود. مبارزات پى گير حضرت ابراهيم با نمرود و بت پرستى سبب شد او را از اين سرزمين تبعيد كنند. وى به ناچار زادگاه خود را ترك و به سرزمين فلسطين و شام و مصر هجرت كرد. تاريخ نويسان محل ولادت حضرت ابراهيم را گوناگون نوشته اند و برخى تولد او را «شوش» واقع در «اهواز» مى دانند، از اين رو برخى معتقدند ابراهيم جد ايرانيان است و پيغمبر بزرگ يكتا پرست و بت شكن نسب با ايرانيان قديم دارد. يكى از سرايندگان عرب گفته است: «ما و ايرانيان را در آغاز كار، پدرى به هم مربوط كرده است، پدر ما خليل اللَّه است و پروردگار ما خداست و به عطيه و تقدير خداوند خشنوديم».

«اسحق» پسر ديگر ابراهيم را در زبان فارسى «ويرك» مى گفته اند و اين نسبت از

ص:192

فرزندان فريدون و فرزندان اسحق است.

ايرانيان به احترام خانه كعبه و جدشان ابراهيم به زيارت خانه كعبه مى رفتند و هداياى گرانبهايى پيشكش مى كردند چنانكه شاعر گويد:

و ساسان بن بابك سار حتى اتى البيت العتيق يطوف دينا

يعنى ساسان پسر بابك به سوى خانه خدا مى شتافت و آن را طواف مى كرد و همچنين ايرانيان بر سر چاه زمزمه مى كردند و از اين نظر به چاه زمزم ناميده شده است.

زمزمت الفرس على زمزم وذاك من سابقها الاقدم «(1)»

فردوسى درباره رفتن به كعبه و خانه ابراهيم مى گويد:

نهيبى به دل ز آن فراز آمدش سوى كعبه رفتن نياز آمدش

نبيره سماعيل پيغمبر است كه پور براهيم نيك اختر است

از آنجاى با گنج و ديهيم رفت به ديدار خانه براهيم رفت

فردوسى

فردوسى در جاهاى مختلف شاهنامه، نژاد بعضى از بزرگان و پادشاهان ايران را به اسماعيل فرزند ابراهيم مى رساند و مى گويد:

نبيره ى سماعيل پيغمبر است كه پور براهيم نيك اختر است

سماعيل چون زين جهان در گذشت جهانگير قحطان بيامد ز دشت

نژاد سماعيل را بر كشيد هر آن كس كه او مهترى را سزيد

پياده بيامد به بيت الحرام سماعيليان زو شده شادكام

خداوند خواندش بيت الحرام بدو شد تو را راه يزدان تمام

جهانى گرفته به مشت اندرون نژاد سماعيل دل پر ز خون

اسماعيل و زمزم

حضرت ابراهيم پس از مهاجرت و يا تبعيد از بابل، فلسطين را براى سكونت


1- - مسعودى، مروج الذهب، ج 1، ص 242

ص:193

اختيار كرد. وى از همسرش ساره داراى فرزند نمى شد. ابراهيم به پيشنهاد ساره با هاجر ازدواج كرد و اسماعيل ديده به جهان گشود. ساره پس از آن پشيمان شد و با آنها به مخالفت پرداخت. تا آنكه ابراهيم همسر و فرزندش- هاجر و اسماعيل- را به سرزمين خشك و بى آب و گياه نزد خانه خدا برد و به ديار خود فلسطين بازگشت «(1)» زمانى نگذشت كه آب و غذاى هاجر تمام شد و تشنگى به فرزند شيرخوارش غلبه كرد.

هاجر براى يافتن آب تلاش بسيار نمود. «(2)»

وى به تصور آب مسير بين كوهصفا و مروه را هفت بار طى كرد اما آبى نيافت. «(3)»


1- - در اين هنگام هاجر به ابراهيم گفت: ما را به كه مى سپارى اينجا نه آبى و نه غذايى است. آيا اين امر خداست؟« اللَّه أمرك بهذا؟» ابراهيم گفت: بلى، اين امر خداست. هاجر گفت:« اذاً لا يُضيعُنا»؛ اگر چنين است خدا ما را وانمى گذارد و ضايع نمى كند. تاريخ طبرى، ج 1، ص 154 در روايت ديگرى آمده است: قالت هاجر يا ابراهيم:« الى من تدعنا؟» قال:« ادعكما الى ربّ هذه البنيّة»؛ هاجر گفت: ما را به كه مى سپارى؟ ابراهيم جواب داد: به پروردگار اين بنا. در تفسير عياشى از قول موسى بن جعفر عليه السلام نقل مى كند كه ابراهيم هنگام خدا حافظى و مراجعت وقتى مشاهده كرد كه هاجر و اسماعيل هر دو گريه مى كنند به آنها گفت: من شما را در حرم خدا و محبوبترين سرزمينها نزد خانه خدا آورده ام. هاجر گفت: اى ابراهيم من هيچ پيامبرى را نديدم كه مانند تو رفتار كرده باشد تو زن و كودكى ضعيف و بيچاره را در جايى قرار مى دهى كه نه بشرى، نه آبى، نه زراعتى و نه حيوانى كه بتوان از شير آن استفاده كرد وجود دارد. ابراهيم از اين سخن دلشكسته شد و اشك از ديدگانش جارى گشت. سپس به سوى بيت اللَّه الحرام آمد و چوب كعبه را گرفت و گفت:« ربّنا إني اسكنت من ذريتى بوادٍ غير ذي زرع عند بيتك المحرم، ربّنا ليقيموا الصلوة فاجعل افئدةً من النّاس تهوي إليهم وارزقهم من الثمرات لعلّهم يشكرون» ابراهيم، آيه 37؛ پروردگارا! من ذريه خود را در سرزمينى بى آب و علف و غير قابل كشت نزد خانه با حرمت تو سكونت دادم تا نماز به پاى دارند و تو دلهاى مردم را به سوى آنها مايل گردان و از ثمرات، روزيشان گردان تا شكرگزارى كنند. تفسير عياشى، ج 2، ص 232
2- - در تاريخ طبرى آمده است كه هاجر در اطراف خود به دقت نگريست و گوش فرا داد تا بلكه صدايى بشنود و يا كسى را ببيند. به نظرش رسيد از جانب كوه صفا صدايى بلند شد، به آنجا رفت و كسى را نديد. سپس صدايى از جانب كوه مروه شنيد، به آنجا رفت كسى را نديد و سپس به صفا آمد. عرصه بر او تنگ شده بود. خدا را خواند و براى اسماعيل دست استغاثه و دعا بلند كرد اما نتيجه اى نبخشيد سپس به مروه آمد. - تاريخ طبرى، ج 2 ص 154
3- - تفسير قمى، ص 52 در روايت ديگرى آمده است وقتى از كوه صفا بالا رفت از دور سرابى ديد پنداشت آب است خود را به آن رساند آبى نديد از آنجا مجدداً به ناحيه صفا سرابى ديد، خود را به آن رساند و آبى نيافت. امام صادق- ع- مى فرمايد:« صنعت ذلك سبعا فاجرى اللَّه ذلك سُنّة» او مسير بين كوه صفا و مروه را كه حدود 420 متر است هفت بار طى نمود و به همين جهت خداوند آن را سنت قرار داد.- فروع كافى، ج 4، ص 202

ص:194

او در اين هنگام صداى درندگان بيابان را شنيد و سريع و وحشت زده خود را به اسماعيل رساند كه مبادا به او آسيبى رسيده باشد و با ناباورى چشمه اى ديد كه از زير دستهاى اسماعيل روان گشته است، او در اطراف آن با خاك و سنگ حصارى كشيد تا مبادا آب جريان پيدا كند «(1)» و به همين جهت زمزم ناميده شد. «(2)»

از بركت او دولت تو گشت پديدار از پاى سماعيل پديد آمد زمزم «(3)»

فرخى سيستانى

وگر به ريگ عرب زير پاى اسماعيل گشاد زمزم فرخنده داد ده داور «(4)»

ازرقى هروى

چو سماعيل ز هر جاى كه بردارى پاى به طفيل قدمت چشمه زمزم گردد «(5)»

امامى هروى

بختش آن طفل مبارك طلعت فرخ پى است كش چو اسماعيل، زمزم رشحه اى از خاك پاست «(6)»

سلمان ساوجى

ابراهيم و اسماعيل در ساختن خانه كعبه

ابراهيم پس از نهادن هاجر و اسماعيل در كنار خانه خدا به وطن خود بازگشت.

وى در اين مدت دو يا سه بار به ديدار آنان رفت و در آنجا براى آبادى و امنيت شهر مكه دعا نمود. و در مرحله آخر از طرف خداوند مأموريت يافت كه خانه كعبه را بنا كند.

او به يارى فرزندش، اسماعيل كه جوان رشيدى شده بود پايه هاى خانه كعبه را بالا برد


1- - طبرى، ج 1، ص 155
2- - زَمْزَم يعنى جمع كرد آنها را و اطرافش را بست تا منتشر نشود
3- - فرخى سيستانى، ديوان، ص 239
4- - ازرقى هروى، ديوان، ص 18
5- - امامى هروى، ديوان، ص 93
6- - سلمان ساوجى، ديوان، ص 449

ص:195

و اين مأموريت الهى را به انجام رساند. «(1)»

ورت بايد كه سنگ كعبه سازى چو اسماعيل فرمان پدر كن «(2)»

سنايى

چنانكه كعبه ملت بنا نهاد خليل خجسته كعبه دولت بنا نهاده تويى «(3)»

سيد حسن غزنوى

آن بناى انبيا بى حرص بود زان چنان پيوسته رونقها فزود

كعبه را كه هر دمى عزى فزود آن ز اخلاصات ابراهيم بود

فضل آن مسجد ز خاك و سنگ نيست ليك در بناش حرص و جنگ نيست

محسنان مردند و احسانها بماند اى خنك آن را كه اين مركب براند «(4)»

محمد طبسى

چون كه فرس راند به ميدان خليل خانه بنا كرد به امر جليل


1- - از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود كه خانه خدا پيش از ابراهيم ساخته شده بود و او به همراه فرزندش پايه هاى ساخته شده را بالا آورد. و در احاديث به روشنى اشاره شده كه آن خانه در زمان حضرت آدم بنا گرديده بود و در بعضى ديگر از روايات سابقه بناى آن را پيش از آدم و نزد فرشتگان رسانده اند كه در مبحث« بيت المعمور» و ناف زمين و« ام القرى» و« حجرالاسود» اشاره مختصرى به آن شده است. « واذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسماعيل ربّنا تقبّل منّا إنّك أنت السميع العليم»، هنگامى كه ابراهيم و اسماعيل پايه هاى خانه كعبه را بالا مى بردند مى گفتند پروردگارا از ما بپذير كه همانا تو شنوا و دانايى. از آيه 37 سوره ابراهيم هم نتيجه مى گيريم كه خانه خدا در زمان حضرت ابراهيم وجود داشته است، آن زمانى كه حضرت ابراهيم با همسرش هاجر و فرزندش اسماعيل به سرزمين مكه آمد فرمود:« ربّنا إنّي أسكنت من ذريّتي بوادٍ غير ذي زرع عند بيتك المحرّم»؛ پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمينى خشك نزد خانه با حرمت تو سكونت دادم. و در آيه 26 سوره حج مى فرمايد: « و اذ بوأنا لإبراهيم مكان البيتِ أن لا تشرك بي شيئاً و طهّر بيتي للطائفين والقائمين والركّع السجود»؛ زمانى كه مكان خانه كعبه را براى ابراهيم آماده كرديم تا آن را بازسازى كند و اينكه چيزى را شريك من قرار مده و خانه ام را براى طواف كنندگان و قيام كنندگان و ركوع كنندگان و سجود كنندگان پاك گردان. از اين آيه استفاده مى شود كه خانه كعبه قبل از حضرت ابراهيم هم وجود داشته است كه در اثر طوفان نوح ويران و آثارش محو شده بود و خداوند جاى آن را به ابراهيم نشان داد به واسطه وزيدن باد و كنار رفتن خاكها و او با همراهى فرزندش اسماعيل پايه هاى خانه را بالا برد
2- - سنايى، ديوان، ص 980
3- - سيد حسن غزنوى، ديوان، ص 197
4- - محمد طبسى، ديوان، ص 351، تا بيت سوم از مولوى نيز نقل شده است، مثنوى به شرح جعفرى، ج 10، ص 105

ص:196

خود شده مشغول به كار بنا دست به كار و به زبان ربنا

شيره جان آب و گلش از دل است كار دل اين است نه كار گل است

داد سماعيل مدد كاريش كرد خداوند جهان ياريش

كعبه مپندار از آب و گل است در تن آفاق به جاى دل است

تازه گلى رسته به باغ جهان روشن از آن چشم و چراغ جهان

دير نپايد گل اين مرغزار تازه شود باز به هر نوبهار «(1)»

محيى لارى

اعلام عمومى براى حج (وأذّن في النّاس بالحجّ ...)

پس از بناى كعبه به دست ابراهيم خداوند به وى دستور داد: «(2)» مردم را دعوت عمومى به حج كن تا پياده و بر مركبهاى لاغر از هر راه دور بيايند.

فطوبى لبيت كبيت العتيق حواليه من كل فج عميق

سعدى

ابراهيم سپس، بر مقام ايستاد وصدا زد:

اى مردم! خداوند شما را به سوى حج مى خواند. آنگاه مردم در جواب گفتند:

«لبيك اللهم لبيك «(3)»».

اذن فى الناس ندايى است عام تو به جواب آمده بين الانام

كار چو بر وجه ثواب آمدش اذن فى الناس خطاب آمدش

خانه دل چون نبود ز آب و گل داد اذان تا شنود گوش و دل

هر كه در اصلاب و در ارحام بود زمزمهصيت اذانش شنود


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 40
2- - حج/ 27؛« واذن فى الناس بالحج يا توك رجالًا و على كل ضامرٍ يأتين من كل فج عميق». رجال جمع راجل به معنى پياده، و ضامر به معنى حيوان لاغر، و فج به معنى راه و جاده هاى وسيع، و عميق به معنى دور است
3- - يا ايها الناس ان اللَّه دعاكم الى الحج فاجابوا بلبيك اللهم لبيك. طبرسى، مجمع البيان، ج 7 و 8، ص 128 و 129

ص:197

هر شنونده به شتابندگى ساخته سر را قدم از بندگى

خلق از آن روز قدم سوده اند روز و شب از سير نياسوده اند

آنكه به ره گم شده و بى كس است بانگ خليلش جرس ره بس است «(1)»

محيى لارى

عام الفيل و هجوم ابرهه به مكه

هنگامى كه عبدالمطلب جد پيامبر خدا رياست مكه را به عهده داشت ابرهه با سپاهى كه مركب آنان فيل بود براى تخريب خانه خدا به مكه هجوم برد. در نزديكيهاى مكه فيل از حركت باز ايستاد و پرندگانى نيز از جانب دريا نمايان شدند و با سنگريزه هايى كه با خود داشتند لشكر ابرهه را تار و مار كردند و همه با وضع رقت بار و دردناكى به هلاكت رسيدند. آن سال را «عام الفيل» يعنى سال فيل نام نهادند و مبدأ تاريخ قريش شد.

كعبه را مى كه خواست كرد خراب سورة الفيل را بده تفصيل

ناصر خسرو

حبشه تاخته سوى يثرب فيل با ابرهه زمرغ هرب «(2)»

سنايى

يكى اعدات پيل آورد زى كعبه فراوان را يكى از كركسان آورد بر گردونت پيمايى «(3)»

سنايى

در مكه دين ابرهه نفس علم زد تو طير ابابيل ورا زخم حجر باش

سنايى

گر خلق جهان ابرهه دين تو باشند تو بر فلك سيرت ايشان چو قمر باش

سنايى


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 41، و 42
2- - سنايى، حديقةالحقيقه، ص 187
3- - سنايى، ديوان، ص 600

ص:198

تا در نوادر قصص آيد كه ابرهه در كفر لشكرى سوى بيت الحرم كشيد «(1)»

عبدالواسع جبلى

زهى كعبه ويران كن دير ساز تو ز اصحاب فيلى نه ز اصحاب غار

خاقانى

آنچه ديده دشمنان كعبه از مرغان به سنگ دوستان كعبه از غوغا دو چندان ديده اند «(2)»

خاقانى

با سنگ تو هر كه داشت غضبان مرغانش كنند سنگ باران «(3)»

خاقانى

ز اقبال تو سنگسار گردد چون پيل زيان رسان كعبه «(4)»

خاقانى

با قطار خوك در بيت المقدس پا منه با سپاه پيل بر درگاه بيت اللَّه ميا «(5)»

خاقانى

اى ابابيل هين كه بر كعبه لشكر و پيل بى كران آمد «(6)»

مولوى

همچو آن اصحاب فيل اندر حبش كعبه اى كردند و حق آتش زدش

قصد خانه ى كعبه كرده زانتقام حالشان چون شد فروخوان از كلام «(7)»

ذكر اسمعيل و ذبح و جبرئيل ذكر قصه ى كعبه و اصحاب فيل «(8)»

مولوى


1- - عبدالواسع جبلى، ديوان، ج 1، ص 69
2- - خاقانى، ديوان، ص 95
3- - خاقانى، تحفةالعراقين، ص 141
4- - خاقانى، ديوان، ص 404
5- - همان
6- - مولوى، كليات شمس، ص 400
7- - مولوى به شرح جعفرى، ج 5، ص 312؛ نيكلسون، ج 1، ص 409؛ رمضانى، ج 2، ص 123
8- - جعفرى، شرح مثنوى، ج 9، ص 111؛ نيكلسون، شرح مثنوى، اين بيت را ندارد؛ رمضانى، شرح مثنوى، ج 3، ص 205

ص:199

ابرهه با پيل بهر ذل بيت آمده تا افكند حى را چو ميت

تا حريم كعبه را ويران كند جمله را زان جاى سرگردان كند

تا همه زوار گرد او تنند كعبه او را همه قبله كنند

وز عرب كينه كشد اندر گزند كه چرا در كعبه ام آتش زنند

عين سعيش عزت كعبه شده موجب اعزاز آن بيت آمده

مكيان را عز يكى بدصد شده تا قيامت عزشان ممتد شده

او و كعبه اش مى شودمخسوف تر از چه است اين؟ از عنايات قدر

از جهاز ابرهه همچون دده آن فقيران عرب منعم شده

او گمان برده كه لشكر مى كشد بهر اهل بيت خود زر مى كشد

اندر اين فسخ عزايم و آن همم در تماشا بوده بر ره هر قدم «(1)»

مولوى

امتناع پيل از سيران بيت با جد آن پيلبان و بانگ هيت

جانب كعبه نرفتى پاى فيل با همه لت نى كثير و نى قليل

گفتيى كه خشك شد پاهاى او يا برد آن جان هول افزاى او

پيل را حق جان آگه مى كند وان خسان را گول و گمره مى كند

چونكه كردندى سرش سوى يمن پيل نرصد اسبه گشتى گام زن

حس پيل از زخم غيب آگاه بود چون بود حس ولى با ورود؟ «(2)»

نصب حجر الاسود به دست امين قريش

پنج سال پيش از بعثت پيامبر گرامى اسلام، كعبه به دنبال جارى شدن سيل ويران شد. قريش خانه كعبه را بازسازى كرد و در هنگام نصب حجرالاسود به اختلاف افتاد. تدبير پيامبر خدا سبب شد تا سنگ را در پارچه اى نهادند و هر كدام گوشه اى از


1- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 14، ص 479، نيكلسون، ج 3، ص 526، رمضانى، دفتر 6، ص 417
2- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 14، ص 199 سطر 21، نيكلسون، ج 3، ص 429، سطر 13، رمضانى، دفتر 6، ص 394، سطر 3

ص:200

آن را گرفته تا جايگاه نصب آوردند. آنگاه خود آن حضرت حجرالاسود را برداشته در مكان كنونى قرار داد.

نظامى شاعر گرانقدر قرن ششم در بيتى به اين حادثه اشاره كردده و در مدح رسول اكرمصلى الله عليه و آله و سلم مى گويد:

عالم تر، دامن خشك از تو يافت ناف زمين، نافه مشك از تو يافت «(1)»

نظامى

يعنى، مردم تر دامن و گناهكار، خشك دامنى و نيكوكارى از تو يافت و ناف زمين يعنى كعبه، نافه مشك يعنى حجرالاسود را از تو گرفت.

ارتفاع كعبه در اين بنا تا حدود نه متر رسيد، كعبه تا آن روز سقفى نداشت و اشياى گران قيمت آن از دستبرد و سرقت در امان نبود. از همين رو قريش براى آن سقفى قرار داد و ناودانى نيز در ناحيه اى كه حجراسماعيل قرار دارد بر آن نصب كرد.

ماند بر آن وضع ز عهد قريش تازه شدش وضع به جهد قريش

شش گز از آن ماند به حجر از برون هفت فلك گشت از آن رهنمون

تا كه زشش سوى به او رو نهند هر چه نه زان روست به يك سو نهند «(2)»

محيى لارى

بت در بيت الحرام

زمانى كه پيامبر خدا براى هدايت مردم برانگيخته شد سراسر سرزمين عربستان را بت و بت پرستى فراگرفته بود. خانه خدا كه به دست بت شكن تاريخ، حضرت ابراهيم، بنا شده و مركز توحيد و خدا پرستى بود، پايگاه بت و مركز بت پرستى شده بود. مردم مكه و اكثريت ساكنين جزيرةالعرب، هر يك در منزل خود بتى داشتند كه در اوقات گوناگون آن را مى پرستيدند و به هنگام خروج از منزل به آن تبرك مى جستند.


1- - نظامى، مخزن الاسرار، ص 195
2- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 42

ص:201

بت پرستى از زمان حكومت قبيله جرهم شروع شد. زمانى كه آنان رياست مكه را به دست داشتند، مرم خداپرست مكه بت پرست شدند، زيرا يكى از آنان از شام بتى را به نام هبل به مكه آورد و به تدريج بت پرستى شيوع پيدا كرد. آنها به تعداد روزهاى سال، 360 بت داشتند و از معروفترين بتهاى آنها هبل، لات و عزى بود. ابوسفيان در جنگ احد اين بتها را به همراه داشت.

نام بعضى از بتهاى آنها در قرآن آمده است. در سوره نجم نام «لات» و «عزى» و «منات «(1)»» و در سوره نوح نام «ود»، «سواع»، «يغوث»، «يعوق» و «نسر» ذكر شده است «(2)».

هميشه خانه ام از نيكوان زيبا روى چو كعبه بود به هنگام كفر پراصنام «(3)»

منطقى رازى

منات و لات و عزى در مكه سه بت بودند ز دستبرد بت آراى آن زمان آزر

همه جهان همى آن هر سه بت پرستيدند جز آن كسى كه بدو بود از خداى نظر

دو زان پيمبر بشكست و هر دو را آن روز فكنده بودستان پيش كعبه پاى سپر

منات را زميان كافران بدزديدند به كشورى دگر انداختند از آن كشور «(4)»

فرخى سيستانى

بود بتخانه ى گروهى ساحت بيت الحرام بود بدعت جاى قومى بقعه شالنكيان

اين دو موضع چون ز ديدار دو احمد نور يافت قبله سنت شد اين و كعبه خدمت شد آن «(5)»

سنايى


1- - افرأيتم اللات و العزى و منوة الثالثة الاخرى، نجم/ 22
2- - ولا تذرن ودا ولا سواعا ولا يغوث و يعوق و نسرا، نوح/ 23
3- - منطقى رازى، شاعران بى ديوان، ص 202
4- - فرخى سيستانى، ديوان، ص 69
5- - سنايى، ديوان، ص 421

ص:202

خانه كعبه گشته بتخانه بگرفته به غصب بيگانه «(1)»

سنايى

گر حرم را چون حريم حرمتت بودى شكوه در درون كعبه هرگز نامدى عزى و لات «(2)»

انورى

چو بت به كعبه نگونسار بر زمين افتد به پيش قبله رويت بتان فرخارى «(3)»

به لا قامت لات بشكست خرد به اعزاز دين آب عزى ببرد

نه از لات و عزى برآورد گرد كه تورات و انجيل منسوخ كرد «(4)»

سعدى

استمداد از بتها

زمانى كه مردم مكه دچار مشكلى مى شدند به خانه كعبه كه به بتخانه تبديل شده بود روى مى آوردند و از بتها يارى مى طلبيدند.

مولوى در كتاب شريف مثنوى در اين باره مى گويد:

قصه يارى خواستن حليمه از بتان چون عقيب فطام،

مصطفى- ع- را گم كرد و لزريدن و سجده بتان و گواهى دادن ايشان

بر عظمت كار مصطفى- ع-

قصه راز حليمه گويمت تا زدايد داستان او غمت

مصطفى را چون ز شير او باز كرد بر كفش برداشت چون ريحان و ورد

مى گريزانيدش از هر نيك و بد تا سپارد آن شهنشه را به جد


1- - سنايى، حديقةالحقيقه، ص 187
2- - انورى، ديوان، ص 36
3- - فرخار: دير، معبد، بتخانه، و شهرى در تبت كه بتخانه هاى آن معروف بوده
4- - سعدى، بوستان، ص 10

ص:203

چون همى آورد امانت را زبيم شد به كعبه و آمد او اندر حطيم

از هوا بشنيد بانگى كاى حطيم تافت بر تو آفتابى بس عظيم

اى حطيم امروز آيد بر تو زودصد هزاران نور از خورشيد جود

اى حطيم امروز آرد در تو رخت محتشم شاهى كه پيك اوست بخت

اى حطيم امروز بى شك از نوى منزل جانهاى بالايى شوى

جان پاكان طلب طلب و جوق جوق آيدت از هر نواحى مست شوق

گشت حيران آن حليمه زانصدا نى كسى در پيش نى سوى قفا

شش جهت خالى زصورت وين ندا شد پياپى آن ندا را جان فدا

مصطفى را بر زمين بنهاد او تا كند آن بانگ خوش را جست و جو

هين مرا بنماى آن شاه نظر كش بود از حال طفل من خبر

برد او را پيش عزى كاينصنم هست در اخبار غيبى مغتنم

ما هزاران گم شده زو يافتيم چون به خدمت سوى او بشتافتيم

پير كرد او را سجود و گفت زود اى خداوند عرب وى بحر جود

گفت اى عزى تو بس اكرامها كرده اى تا رسته ايم از دامها

بر عرب حق است از اكرام تو فرض گشته تا عرب شد رام تو

اين حليمه سعدى از اميد تو آمد اندر ظل شاخ بيد تو

كه از او فرزند طفلى گم شده است نام آن كودك محمد آمده است

چون محمد گفت آن جمله بتان سرنگون گشتند و ساجد آن زمان

كه برو اى پير اين چه جست و جوست آن محمد را كه عزل ما از اوست

مانگون و سنگسارانيم ازاو ما كساد و بى عيارانيم از او

آن خيالاتى كه ديدندى ز ما وقت فترت گاه گاه اهل هوا

گم شود چون بارگاه او رسيد آب آمد مر تيمم را دريد

دور شو اى پير فتنه كم فروز هين ز رشگ احمدى ما را مسوز

دور شو بهر خدا اى پير تو تا نسوزى ز آتش تقدير تو

زين خبر خون شد دل دريا و كان زين خبر لرزان شود هفت آسمان

چون شنيد از سنگها پير اين سخن پس عصا انداخت آن پير كهن

ص:204

از شكوه ترس و لرز آن ندى پير دندانها به هم بر مى زدى

آنچنان كاندر زمستان مرد عور او همى لرزيد و مى گفت اى ثبور

چون در آن حالت بديد آن پير را زان عجب گم كرد زن تدبير را

گفت پيرا گر چه من در محنتم حيرت اندر حيرت اندر حيرتم

ساعتى بادم خطيبى مى كند ساعتى سنگم اديبى مى كند

باد با حرفم سخنها مى دهد سنگ و كوهم فهم اشيا مى دهد

گاه طفلم را ربوده غيبيان غيبيان سبز پوش آسمان

از كه نالم با كه گويم اين گله من شدم سودايى اكنونصد دله

چشم مى انداخت آن دم سو به سو كه كجايست آن شه اسرار گو

كاين چنين بانگ بلند از چپ و راست مى رسد يا رب رساننده كجاست

چون نديد آن خيره و نوميد شد جسم لرزان همچو شاخ بيد شد

باز آمد سوى آن طفل رشيد مصطفى را در مكان خود نديد

حيرت اندر حيرت آمد بر دلش گشت بس تاريك از غم منزلش

سوى منزلها دويد و بانگ داشت كه كه بر دردانه ام غارت گماشت

مكيان گفتند ما را علم نيست ما ندانستيم كاينجا كودكى است

ريخت چندان اشكها او با فغان كه از او گريان شدند آن مكيان

سينه كوبان آن چنان بگريست خوش كاختران گريان شدند از گريه اش

حكايت آن پير عرب كه دلالت كرد حليمه را به استعانت بتان «(1)»

پيرمردى پيشش آمد با عصا كاى حليمه چه فتاد آخر ترا؟

كاين چنين آتش ز دل افروختى وين جگرها را زماتم سوختى

گفت احمد را رضيعم معتمد پس بياوردم كه بسپارم به جد

چون رسيدم در حطيم آوازها مى رسيد و مى شنيدم از هوا

من چو آن الحان شنيدم از هوا طفل را بنهادم آنجا زآن صدا


1- - مضمون اين داستان كه جلال الدين مطرح كرده است در تفسير ابوالفتوح رازى با تغيير مختصرى وارد شده است. ج 5، ص 546 و 547

ص:205

تا ببينم اين ندا آواز كيست؟ كه ندايى بس لطيف و بس شهى است

نه كسى ديدم به گرد خود نشان نى ندا مى منقطع شد يك زمان

چونكه واگشتم ز حيرتهاى دل طفل را آنجا نديدم واى دل

گفتش اى فرزند تو انده مدار كه نمايم من تو را يك شهريار

كه بگويد گر بخواهد حال طفل او بداند منزل وتر حال طفل

پس حليمه گفت اى جانم فدا مر تو را اى شيخ خوب خوش ندا

غيرتش از شرح غيبم لب ببست اينقدر گويم كه طفلم گم شده است

گر بگويم چيز ديگر من كنون خلق بندندم به زنجير جنون

گفت پيرش كاى حليمه شاد باش سجده شكر آر و رو را كم خراش

غم مخور ياوه نگردد او ز تو بلكه عالم ياوه گردد اندرو

هر زمانش از رشك و غيرت پيش و پسصد هزاران پاسبان است و حرس

آن نديدى كان بتان ذوفنون چون شدند از نام طفلت سرنگون

اين عجب قرنى است بر روى زمين پير گشتم من نديدم جنس اين «(1)»

بت شكنى پيامبرصلى الله عليه و آله و على عليه السلام

در سال هشتم هجرت پيامبر خدا-ص- مكه را بدون خونريزى فتح كرد. مردم مكه به مسجدالحرام پناه بردند زيرا پيامبر خدا اعلام كرده بود هر كس به مسجد وارد شود در امان است. پيامبر خدا به طواف پرداخت و در حين طواف و بعد از آن با چوبى كه در دست داشت در جلو چشم بت پرستان بتها را يك به يك شكست و هنگام شكستن بتها اين آيه را تلاوت مى كرد: «وقل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا «(2)»»، حق آمد و باطل نابود شد و همانا باطل از نخست نيز نابود بود.

رسيد عشق وز اغيار گشتصافى دل پيمبر آمد و شد كعبه از بتان خالى «(3)»

سيف فرغانى


1- - مولوى، مثنوى به شرح علّامه محمّدتقى جعفرى، ج 10، ص 58؛ نيكلسون، ج 2، ص 333؛ رمضانى، ج 4، ص 231
2- - اسراء/ 81
3- - سيف فرغانى، ديوان، ج 2، ص 1

ص:206

برخى از اين بتها به وسيله امير مؤمنان على- ع- شكسته شد و به علت بلندى ديواركعبه، على- ع- پابر دوش پيامبر-ص- نهاد و بت بزرگ قريش را بر زمين انداخت.

شرك پادار شد هلاكش كن كعبه بتخانه گشت پاكش كن

مر على را تو اين عمل فرماى تا نهد بر عزيز كتف تو پاى

كعبه از بت به جمله پاك كند مشركان را همه هلاك كند «(1)»

سنايى

كعبه را از بتان مطهر كن شمع توحيد را منور كن

سنايى

نگر كه پاى ابر كتف مصطفى كه نهاد بتان ز كعبه كه افكند و پاك كرد مقام «(2)»

سوزنى سمرقندى

بريد دين اسداللَّه حيدر كرار كه پاك كرد حواشى كعبه از اصنام «(3)»

بدر الدين جاجرمى

ساقى كوثر امام رهنما ابن عم مصطفى شير خدا

گشته اندر كعبه آنصاحب قبول بت شكن بر پشتى دوش رسول «(4)»

عطار

نبى جا بركتف كردى ولى را نگه كن پايه قدر على را «(5)»

اهلى شيرازى

اعلام ولايت على عليه السلام از سوى پيامبرصلى الله عليه و آله در غدير خم

يكى از حوادث مهمى كه در ايام حج و در نزديكى مكه اتفاق افتاد، اعلام ولايت


1- - سنايى، حديقةالحقيقه، ص 213
2- - سوزنى سمر قندى، ديوان، ص 32
3- - بدرالدين جاجرمى، مونس الاحرار فى دقايق الاشعار، ج 1، ص 16
4- - عطار نيشابورى، منطق الطير، ص 29
5- - اهلى شيرازى، مثنوى شمع و پروانه، ص 574

ص:207

و جانشينى على- ع- بود. پيامبر اكرم در اواخر سال دهم هجرت حدود سه ماه قبل از وفات خويش براى آخرين بار عازم مكه گشت. اين سفر تاريخى به «حجةالوداع» مشهور شد. وى پس از بازگشت از اين سفر، هنگامى كه كاروان به «غدير خم» كه نزديك «جحفه» قرار داشت رسيد، از طرف پروردگار على- ع- را به جانشينى خويش برگزيد. اين حادثه تاريخى بهصورت متواتر در كتب شيعه و سنى ذكر شده است. اهل تسنن آن را ازصد و ده تن ازصحابى و هشتاد و نه تن از تابعين نقل كرده اند. اين حادثه نه تنها در ميان تاريخ نويسان و محدثان و مفسران متواتر است بلكه شعرا نيز پس از اين حادثه تا به امروز درباره آن شعر سروده اند. علامه امينى در كتاب گرانقدر «الغدير» به تفصيل در اين باره سخن گفته و اشعار شعراى عرب زبان را ازصدر اسلام به بعد ذكر كرده است. در اشعار فارسى نيز اين واقعه نه تنها انعكاس وسيع يافته بلكه تأثير به سزايى نيز در رشد و شكوفايى و غناى آن داشته است و از آن به عنوان «غديريه» نام برده اند. بيشتر شعرا هنگامى كه زبان به مدح على- ع- گشوده اند از «غدير خم» نيز ياد كره اند. نگارنده درصدد جمع آورى اشعارى كه در مدح آن حضرت سروده شده نيست كه خود كتابى خواهد شد كه براى شمارش صفحاتش آب بحر كافى نيست و اين درصورتى است كه كس را چه زور و زهره كه وصف على كند. به همين جهت وى از ميان اين مدايح و اوصاف و از بين اين مدحيه هايى كه در ديوان شعراى فارسى زبان آمده است تنها به ذكر آن بيتهايى پرداخته كه به نوعى نام غدير آمده و به اين حادثه تاريخى اشاره شده است «(1)».

فرزند اوست حرمت او چون ندانيش پس خيره خيره اميد چه دارى به رحمتش

آگه نه اى مگر كه پيمبر كه را سپرد روز «غدير خم» ز منبر ولايتش «(2)»

ناصر خسرو

بنگر كه خلق را به كه داد و چگونه گفت روزى كه خطبه كرد نبى بر سر «غدير»

دست على گرفت و بدو داد جاى خويش گردست او گرفت جز از دست او مگير «(3)»


1- - برخى از ابيات غديريه از مقاله دكتر سيد محمود طباطبايى اردكانى از مجله دانشكده ادبيات و علوم انسانى، شماره 1 و 2، سال 29، ص 179 اخذ شده است
2- - ناصر خسرو، ديوان، ص 614
3- - همان، 158

ص:208

با خرد باش يك دل و همبر چون نبى با على به روز غدير

شرف چيز به هنگام پديد آيد از او چون پديد آيد تشريف على روز غدير

بر سر خلق مر او را چو وصى كرد نبى اين به اندوه در افتاد از او آن به زحير «(1)»

ناصر خسرو

آنكه بيش از دگران بود به شمشير و به علم و آنكه بگزيد و وصى كرد نبى بر سر ماش

آنكه معروف بدو شد به جهان روز غدير وز خداوند ظفر خواست پيمبر به دعاش «(2)»

ناصر خسرو

پس از خطبه ى غدير خم شنيدى على او را ولى باشد به پيمان

چنين بوده است پيمان پيمبر در آن معدن كه منبر كرد پالان «(3)»

ناصر خسرو

مر نبى را «وصى» و هم «داماد» جان پيغمبر از جمالش شاد

نائب مصطفى به روز غدير كرده در شرع مر ورا به امير «(4)»

سنايى

ولى نعمت اهل دين از رسول ولى عهد پيغمبر كردگار «(5)»

قوامى رازى

همى ندانى اى كوردل به عمرى خويش كه احمد قرشى را وصى كه بود و كدام؟

نگر كه پاى ابركتف مصطفى كه نهاد بتان ز كعبه كه افكند و پاك كرد مقام؟

نگر كه دست كه بگرفت مصطفى به غدير كه را امام هدى خواند و فخر و زين همام؟

امام آنكه خداى بزرگ، روز غدير به فضل كرد به نزديك مصطفى پيغام «(6)»

سوزنى سمرقندى


1- - همان، ص 195 زحير به معنى صدا و ناله است
2- - همان، ص 221
3- - همان، ص 315
4- - سنايى، حديقةالحقيقه، ص 247
5- قوامى رازى، ديوان، ص 142
6- - سوزنى سمرقندى، ديوان، ص 32

ص:209

حق تعالى گفت در خم غدير با رسول اللَّه ز آيات منير ...

مرتضى ولى عهد من بود هر كه اين سر را نداند زن بود «(1)»

عطار

نقل دارم از ثقات باصفا آنكه روزى حضرت خير الورى

چون كه او برگشت از حج الوداع در غدير خم مكان كرد آن مطاع ...

گفت هر كس را منم مولاى او پس على مولاى او باشد نكو

حيدر از فرمان ربّ كائنات شد ولى بر مؤمنين و مؤمنات «(2)»

عطار

در بيان حديث نبوى كه «من كنت مولاه فهذا على مولاه»

زين سبب پيغمبر با اجتهاد نام خود و آن على مولا نهاد

گفت هر كو را منم مولا و دوست ابن عم من على مولاى اوست

كيست مولا آنكه آزادت كند بند رقيت ز پايت بر كند

چون به آزادى نبوت هادى است مؤمنان را زانبيا آزادى است

اى گروه مؤمنان شادى كنيد همچو سرو و سوسن آزادى كنيد «(3)»

مولوى

آن را كه پيشواى دو عالم على بود نزد خداى منزلتى بس على بود ...

هر كس كه مؤمن است به فرمان مصطفى مولاش اگر عناد ندارد على بود «(4)»

ابن يمين

مى كنم اقرار و دارم اعتقاد آنكه نيست در ره دين رهبرى همچون تو بعد از مصطفى


1- - عطار، مظهر العجائب و مظهر، ص
2- - همان
3- - مولوى، مثنوى به شرح جعفرى، ج 14، ص 519
4- - ابن يمين، ديوان، ص 40

ص:210

ختم شد بر تو ولايت چون نبوت بر رسول شير يزدان ابن عم مصطفى جفت بتول «(1)»

سلمان ساوجى

بى نور ولايت نبود شمع نبوت هم قول رسول است در اين نكته مؤيد

بابا فغانى

فراز منبر «يوم الغدير» اين رمز است كه سر زجيب «محمد» «على» برآورده «(2)»

نظيرى نيشابورى

بناى ابن زبير

كعبه، پس از ساختمان قريش تا سال 64 هجرى، يعنى حدود نود سال هيچ گونه تغييرى در آن روى نداد. يزيد در سال 64 هجرى به جهت سركوبى عبداللَّه زبير كه به خانه كعبه پناهنده شده بود آن را ويران ساخت. «(3)» عبداللَّه زبير هنگام تجديد بناى خانه


1- - سلمان ساوجى، ديوان، ص 325
2- - نظيرى نيشابورى، ديوان، ص 494
3- - مسلم بن عقبه كه فرماندهى سپاه يزيد را به عهده داشت پس از كشتار وسيع در مدينه و بى حرمتى به روضه پيغمبر به سمت مكه حركت كرد تا عبداللَّه زبير را كه مردم مكه به عنوان خلافت به او گرويده بودند سركوب كند اما در بين راه در موضعى معروف به« قدير» در گذشت. پس از او« حصين بن نمير» فرمانده لشكر شد و مكه را محاصره كرد، عبداللَّه زبير با مختار و جمعى ديگر كه با او بيعت كرده بودند به كعبه پناهنده شدند، لشكر يزيد بر فراز كوههايى كه مشرف بر مسجد الحرام بود مستقر شدند و از آنجا به وسيله منجنيق با سنگ و گلوله هاى نفتى خانه خدا را به آتش بستند در نتيجه بناى كعبه منهدم شد. در همين بين مژده مرگ يزيد به مكه رسيد و ابن نمير دست از محاصره برداشته و عقب نشينى كرد و به دمشق بازگشت. ابن زبير تا ده سال بعد يعنى تا سال 73 بدون مزاحم ادعاى خلافت مى كرد و كار او رونق گرفت و بر عراق و عربستان تسلط يافت. از كارهاى مهمى كه او انجام داد تجديد بناى خانه كعبه بود. اما جرأت و يا گستاخى كه از خود نشان داد تغيير بناى خانه بود. او ديوارهاى كعبه و كف آن را برداشته و با سطح زمين برابر كرد. در حالى كه بنايى كه به وسيله قريش انجام پذيرفته بود يك قامت از سطح زمين بلندتر بود. دوم اينكه براى كعبه دو در گذاشت يكى شرقى و ديگرى غربى و سوم اينكه حدود سه متر و اندى از جهت حجر اسماعيل بر خانه افزود. او براى توجيه كار خود متوسل به شهادت هفتاد تن از شيوخ شد كه گفته بودند بناى قريش بر اساس بناى حضرت ابراهيم بنيان نشده بود. بعضى از صحابه پيغمبر با او به مخالفت برخاستند ولى او استناد به حديثى كه از عايشه شنيده بود كرد. گفت: پيغمبر به عايشه فرمود:« لولا قومك حديثو عهد بكفر لرددت البيت على قواعد ابراهيم ولجعلت له بابين شرقياً وغربياً»؛ اگر قوم تو تازه عهد به كفر نبودند خانه را بر اساس قواعد ابراهيم بنا مى كردم و دو باب در جهت شرق و غرب براى او قرار مى دادم. سرانجام با سه تغييرى كه گفته شد ساختمان كعبه را به پايان برد

ص:211

خدا در آن تغييراتى داد. بعضى ازصحابه پيامبر با او به مخالفت برخاستند. وى به حديثى كه از عايشه شنيده بود استناد كرد و سرانجام با سه تغيير ساختمان كعبه را به پايان برد.

ماند بر آن وضع ز عهد قريش تازه شدش وضع به جهد قريش

شش گزاز آن ماند به حجر از برون هفت فلك گشت از آن رهنمون

تا كه ز شش سوى به او رو نهند هر چه نه زان روست به يك سو نهند

كرد در امثال و در اقوال سير چونكه ولى عهد شد «ابن زبير»

ساخت احاديث نبى را دليل خانه بنا كرد به وضع خليل «(1)»

محيى لارى

نه سال بعد، حجاج فرمانده سپاه عبدالملك مروان در سال 73 ه. ق. براى سركوبى عبداللَّه زبير به مكه لشكر كشيد اين بار نيز ابن زبير به كعبه پناه برد و حجاج بن يوسف هم مانند ابن نمير با منجنيق كعبه را به سنگ و گلوله هاى نفتى بست حجاج پس از قتل ابن زبير با مشورت عبدالملك افزوده هاى ابن زبير را برهم زد و آن را به همان شيوه اى كه قريش ساخته بودند و در زمان رسول گرامى اسلام بود بنا ساخت. كار ساختمان كه به اتمام رسيد حجاج از امام زين العابدين تقاضا كرد تا حجرالاسود را در محل خود نصب فرمايد و ساختمان تا به امروز به جز تعميرات سطحى به همان شكل دست نخورده باقى مانده است.

باز چو حجاج در آمد به جيش قاعده بنهاد به جاى قريش

گر چه زده دست بر او اجنبى عاد كما عاد بعهد النبى

ريخته و ساخته شد چند بار كيست كه آگه شود از سركار «(2)

محيى لارى


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 42
2- - همان

ص:212

ص:213

ص:214

ص:215

فصل پنجم

حج و سياست

اشاره

يكى از ابعاد مهم و حكمتهاى بزرگ حج بعد سياسى آن است كه «از همه ابعاد آن مهجورتر و مورد غفلت تر بوده است» «(1)».

نگارنده تنها به حوادثى كه در اين زمينه در اشعار شاعران تا قرن دهم انعكاس يافته بسنده كرده و اگر بخواهد تمام رويدادهاى سياسى حج را كه در شعر شاعران منعكس نشده بررسى كند خود كتابى جداگانه خواهد شد.

ناگفته نماند قيام امام حسين و حركت آن حضرت از مدينه تا كربلا و بخصوص اقامت چهار ماهه آن امام در مكه كه بيانگر بعدى مهم از ابعاد سياسى حج است در اشعار شاعران بازتاب گسترده و وسيعى داشته است به طورى كه كمتر ديوانى را مى توان يافت كه در اين باره قصايد و غزليات و اشعارى نداشته باشد و در اينجا به جهت گستردگى موضوع درباره اين رويداد مهم سخنى نگفته و شاهدى از دواوين


1- - امام خمينى، صحيفه نور، ج 19، ص 43

ص:216

شعرا نياورده است و فقط به ذكر بعضى از رويدادهاى سياسى ديگر كه به حج مربوط است اكتفا كرده است.

عمره قضا و نمايش قدرت

در اواخر سال ششم هجرت، پيامبر خدا به قصد زيارت خانه خدا، با هزار و سيصد تن از يارانش از مدينه روانه مكه شد؛ اما مشركين به آنها اجازه ورود ندادند. در نزديك مكه در مكانى به نام «حديبيه» عهد نامه اى امضا شد كه به قطعنامه «صلح حديبيه» معروف گرديد. يكى از مواد اين پيمان اين بود كه مسلمانان امسال اجازه اعمال عمره ندارند ولى در سال بعد مى توانند عمره را در طى سه روز به جا آورند. «(1)»

احمد مرسل بيامد سال اول حج نيافت گر نيايد احمد عارف شگفتى كم نماى «(2)»

سنايى

سال بعد بر اساس اين معاهده، پيامبر خدا با دو هزار نفر از ياران خود جهت عمره قضا وارد مكه شدند. كاملًا پيدا بود كه عمره پيامبر خدا يك مانور توحيدى با شعارهاى توحيدى است. نداى ملكوتى «لبيك اللهم لبيك» منطقه را پوشاند. مشركين نظاره گر طواف پيامبر خدا شدند. آن حضرت در اين سفر به مسلمانان دستور داد شانه هاى خود را عريان كنند تا مشركين بازوان قوى و پرتوانشان را بنگرند.

دستور پيامبر خدا درباره عريانى شانه و هروله و رمل (تند رفتن و دويدن) هنگام طواف، يك عمل موقت براى نشان دادن توان مسلمانان بود و از اينكه در سالهاى بعد چنين نكردپى مى بريم كه هدف پيامبر خدا قدرت نمايى و مانور توحيدى


1- -« عبداللَّه رواحه» كه زمام شتر پيامبر خدا را در دست داشت با خواندن اشعارى مى گفت: اى فرزندان كفر راه را باز كنيد بدانيد كه سعادت در قبول دين رسول خدا است. آنگاه رسول خدا به عبداللَّه رو كرد و گفت: دعاى مخصوص را با آهنگ خود تلاوت كند. سيره ابن هشام: ج 2، ص 37 وقت نماز ظهر فرا رسيد، بلال بر بام كعبه رفت و نداى توحيد و شهادتين را سر داد و سپس نماز ظهر را با جماعت و با شكوه هر چه تمامتر برگزار كردند. عظمت و شكوه اين اعمال در مردم مكه اثرى عميق گذارد، به طورى كه پس از مراجعت مسلمانان به مدينه، عمرو عاص و خالد بن وليد به مدينه آمده و مسلمان شدند
2- - سنايى، ديوان، ص 610

ص:217

بوده است. «(1)»

«رمل «(2)»»، «هروله «(3)»»، «اضطباع «(4)»»

گفت نى، گفتمش به وقت طواف كه دويدى به هروله چو ظليم

از طواف همه ملائكتان ياد كردى به گرد عرش عظيم «(5)»

ناصر خسرو

هزار هرولى بيش باشد اندر روى كه كعبه بر سر ايشان همى كند پرواز «(6)»

سعدى

اگر چه گه سعى در كار علم چوحاجى رمل مى كنى در مطاف

تو گر كعبه باشى به فضل و شرف در اين گوى گردان نيارى طواف «(7)»

يف فرغانى

طرف ردا در كن از دوش راست كين و رمل هر دو نخستى رواست

نيست به جز اين روش اضطباع جلوه نما برصفت هر شجاع

جرأت و اظهار تجلد نكوست خاصه به شغلى كه بود بهر دوست


1- - شخصى از ابن عباس سؤال كرد كه بعضى گمان مى كنند كه پيامبر خدا به رمل تند رفتن و دويدن در هنگام طواف فرمان داده، گفت: هم راست مى گويند و هم دروغ. گفتم: چگونه ممكن است؟ گفت: پيامبر خدا براى عمره قضا در حالى وارد مكه شد كه مردم مشرك بودند و به آنها گفته بودند كه ياران محمّد سختى كشيده و خسته اند و به همين جهت پيامبر خدا- ص- فرمود:« رحم اللَّه رجلًا اراهم نفسه جلداً، فامرهم، فحسروا عن اعضادهم و رملوا بالبيت ثلثة اشواط»؛ خدا رحمت كند كسى را كه به آنان چالاكى و چابكى خود را نشان دهد، پس آنها را فرمان داد. آنان نيز بازوان خود را برهنه كرده و سه شوط رمل كردند و در اين حال پيامبر خدا بر ناقه بود و عبداللَّه بن رواحه زمام شتر او را در دست داشت و مشركين روبه روى ميزاب و ناودان، آنان را تماشا مى كردند، پس از آن بار ديگر پيامبر حج گذارد اما نه خود رمل كرد و نه ديگران را امر به آن نمود. پس هم راست گفتند و هم دروغ. مستدرك الوسائل: ج 2، ص 151 و چاپ جديد: ج 9، ص 395
2- - رمل به معنى تند رفتن هنگام طواف است
3- - هروله نيز به معنى تند رفتن هنگام طواف است كه نزد اهل سنت مستحب است. هروله اى نيز در بين صفا و مروه وجود دارد كه نزد شيعه و سنى مستحب است
4- - اضطباع به معنى باز گذاشتن بازوى دست راست است كه هم اكنون اهل سنت به خصوص در طواف چنين مى كنند
5- - ناصر خسرو، ديوان، ص 301
6- - سعدى، كليات، قصايد، ص 29
7- - سيف فرغانى، ديوان، ج 3، ص 24

ص:218

از پى نيت سه كرت در طواف در تك و دو شو نه به حد گزاف

زانكه بدينسان رمل و اضطباع فعل نبى بوده به حج وداع

اين سه بود جرأت و فرخندگى چار دگر راحت و افكندگى

هر يك از اين دوره ز روى نظر تابع دورى است ز چرخى دگر

زانكه بود زهره و تير و قمر در تك از آن چار دگر پيشتر «(1)»

محيى لارى

برائت از مشركين در روز حج اكبر

در اواخر سال نهم هجرت، پيامبر خدا-ص- از جانب پروردگار مأموريت يافت تا در روز «حج اكبر» پيامى چهار ماده اى براى مشركان مكه ابلاغ كند و در طى اين پيام آنان وظيفه داشتند در مدت چهار ماه تكليف خود را با حكومت اسلامى روشن نمايند.

اين فرمان در نخستين آيات سوره برائت (توبه) چنين آمده است:

اعلامى است از جانب پروردگار و پيامبر وى به مردم در روز «حج اكبر» كه همانا خداوند و رسول او از مشركين بيزارند «(2)».

از امام باقر- ع- درباره مواد پيام برائت نقل شده كه على- ع- در مراسم حج آن سال خطبه اى خواند و فرمود:

از اين پس نبايد هيچ برهنه اى طواف خانه خدا كند و هيچ بت پرستى حق شركت در مراسم حج ندارد. و كسانى كه پيمانشان با پيامبر-ص- مدت دارد تا پايان مدت محترم است و آنها كه پيمانشان مدت ندارد. مدتش چهار ماه خواهد بود «(3)».

از اين پيام نتيجه مى گيريم كه حج تنها براى انجام مناسك و اعمال عبادى نيست بلكه الغاى پيمان مشركين و ممنوع بودن ورود آنها در خانه خدا و اعلام بيزارى و برائت از آنها كه يكى از مهمترين اعمال سياسى است در مكه و در سرزمين منى انجام پذيرفته است.


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 45
2- - واذان من اللَّه و رسوله الى الناس يوم الحج الاكبر ان اللَّه برىٌ من المشركين و رسولُه
3- - تفسير مجمع البيان، ج 5، ذيل آيات نخستين سوره توبه، تفسير نمونه، ج 7، ذيل آيات مورد نظر

ص:219

اى زبان آفتاب احرار كيهان را بگوى دولتى كز حج اكبر حاج كيهان ديده اند «(1)»

خاقانى

عيد قربان است و ما را شوق كويت در سراست زانكه طوف كعبه كوى تو حج اكبر است «(2)»

فيضى

حاجيان كعبه در هر سال حجى مى كنند خاكساران تو را هر روز حج اكبر است «(3)»

فيضى

تا ابد باد درت قبله گه و كامروا كه طواف حرمت را حج اكبر گيرند «(4)»

فيضى

حج اكبر در ضرب المثل نيز آمده است مانند: دل به دست آور كه حج اكبر است «(5)».

دل به دست آور كه حج اكبر است از هزاران كعبه يك دل بهتر است

كعبه بنياد خليل داور است دل گذرگاه خليل اكبر است «(6)»

فرزدق و مدح كردن امام سجاد در كنار كعبه

هشام فرزند عبدالملك پنجمين خليفه اموى براى انجام مراسم حج به مكه رفت. هنگام طواف نتواست حجرالاسود را استلام كند، جايگاهى در كنار كعبه براى او مهيا كردند. او در آنجا نشست و جمعى از شاميان در اطراف او حلقه زدند. در اين هنگام چشمش به امام زين العابدين افتاد كه چگونه مردم راه را باز مى كنند تا او حجرالاسود را استلام نمايد. يكى از شاميان به هشام گفت: اين مرد كيست؟ گفت:


1- - خاقانى، ديوان، ص 94
2- - فيضى، ديوان، ص 137
3- - همان، ص 137
4- - همان، ص 20
5- - دهخدا، امثال و حكم
6- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 9، ص 272؛ نيكلسون، ج 2، ص 278؛ رمضانى، ج 4، ص 216

ص:220

نمى شناسم. فرزدق با آنكه مداح بنى اميه بود نتوانست اين حق پوشى را تحمل كند گفت: «ولكنى اعرفه» من او را مى شناسم سپس بالبداهه و بى درنگ در وصف امام سجاد قصيده اى كه 41 بيت است سرود:

هذا الذى تعرف البطحاء و طأته والبيت يعرفه والحل والحرم

هشام از اين سروده غضبناك شد و فرزدق را به زندان انداخت و نام او را از دفتر جايزه بگيران حذف كرد. امام سجاد وقتى ماجرا را شنيد دوازده هزار درهم براى او فرستاد، ولى وى نپذيرفت و گفت براىصله شعر نسرودم و فقط براى خشنودى خدا و رسول شعر گفتم. امام سجاد پيام فرستاد و فرمود: به خاطر حقى كه من بر تو دارم اين مبلغ را بپذير. و آنگاه فرزدق مبلغ را پذيرفت. امام سجاد براى رهايى او از زندان دعا كرد. او پس از آزادى خدمت امام سجاد رسيد و عرضه داشت هشام نام مرا از ديوان عطا محو كرده. امام سجاد عطايى كه چهل سال او را كفايت كند به او عنايت كرد. جامى اين قصيده را در «سلسلةالذهب» به فارسى به نظم در آورده و در آخر مى گويد:

شخصى پس از وفات فرزدق او را در خواب ديد از او پرسيد كه خداى با تو چه كرد؟

گفت: خدا مرا به سبب آن قصيده كه در مدح امام سجاد گفتم آمرزيد. جامى مى گويد:

اگر خداوند به بركت اين قصيده همه عالم را بيامرزد شايسته و سزاوار است.

نتيجه مهمى كه از اين حادثه گرفته مى شود اين است كه امام سجاد قصيده فرزدق را كه كاملًا سياسى بود و در كنار كعبه سروده شد ستود و حركت معترضانه او را بر ضد هشام تأييد كرد و در زندان براى اوصله فرستاد و پس از آزادى، از او دلجويى كامل نمود. چنانكه جامى خود در آخرين بيت اين قصيده مى فرمايد:

مستعد شد رضاى رحمان را مستحق شد رياض رضوان را

زانكه نزديك حاكم جابر كرد حق را براى حق ظاهر

در تعريف و تمديح امام زين العابدين- ع-

پور عبدالملك به نام هشام در حرم بود با اهالى شام

مى زد اندر طواف كعبه قدم ليكن از ازدحام اهل حرم

ص:221

استلام حجر ندادش دست بهر نظاره گوشه اى بنشست

ناگهان نخبه نبى و ولى زين عباد بن حسين على

در كساى بهاء و حله نور بر حريم حرم فكند عبور

هر طرف مى گذشت بهر طواف درصف خلق مى فتاد شكاف

زد قدم بهر استلام حجر گشت خالى ز خلق راه گذر

شاميى كرد از هشام سؤال كيست اين با چنين جمال و جلال

از جهالت در آن تعلل كرد وز شناساييش تجاهل كرد

گفت نشناسمش ندانم كيست مدنى يا يمانى يا مكى است

بو فراس آن سخنور نادر بود در جمع شاميان حاضر

گفت من مى شناسمش نيكو زو چه پرسى به سوى من كن رو

آن كس است اين كه مكه و بطحا زمزم و بوقبيس و خيف و منا

حرم و حل و بيت و ركن و حطيم ناودان و مقام ابراهيم

مروه، سعى صفا حجر عرفات طيبه و كوفه كربلا و فرات

هر يك آمد به قدر او عارف بر علو مقام او واقف

قرةالعين سيد الشهداست زهره شاخ دوحه زهراست

ميوه باغ احمد مختار لاله راغ حيدر كرار

چون كند جاى در ميان قريش رود از فخر بر زبان قريش

كه بدين سرو ستوده شيم بى نهايت رسيد فضل و كرم

ذروه عزت است منزل او حامل دولت است محمل او

از چنين عز و دولت ظاهر هم عرب هم عجم بر او قاصر

جد او را بمسند تمكين خاتم انبياست نقش نگين

لايح از روى او فروغ هدى فايح از خوى او شميم وفا

طاعتش آفتاب روز افروز روشنايى فزاى و ظلمت سوز

جد او مصدر هدايت حق از چنان مصدرى شده مشتق

از حيا نايدش پسنديده كه گشايد به روى كس ديده

خلق از او نيز ديده خوابانند كز مهابت نگاه نتوانند

ص:222

نيست بى سبقت تبسم او خلق را طاقت تكلم او

در عرب در عجم بود مشهور كو مدانش مغفلى مغرور

همه عالم گرفت پرتو خور گر ضريرى نديد از آن چه ضرر

شد بلند آفتاب بر افلاك بوم از آن گرنيافت بهره چه باك

بر نكو سيرتان و بد كاران دست او ابر موهبت باران

فيض آن ابر بر همه عالم گر بريزد نمى نگردد كم

هست از آن معشر بلند آيين كه گذشتند ز اوج عليين

حب ايشان دليلصدق و وفاق بغض ايشان نشان كفر و نفاق

قربشان پايه علو و جلال بعدشان مايه عتو و ضلال

گر شمارند اهل تقوى را طالبان رضاى مولى را

اندر آن قوم مقتدا باشند واندر آن خيل پيشوا باشند

گر بپرسد ز آسمان بالفرض سايلى من خيار اهل الارض

بر زبان كواكب و انجم هيچ لفظى نيايد الا هم

هم غيوث الندى اذا وهبوا هم ليوث الثرى اذا نهبوا

ذكرشان سابق است در افواه بر همه خلق بعد ذكر اللَّه

سر هر نامه را رواج فزاى نام ايشانست بعد نام خداى

ختم هر نظم و نثر را الحق باشد از يمن نامشان رونق

غضب كردن هشام بر فرزدق و حبس كردن وى

چون هشام آن قصيده غرا كه فرزدق همى نمود انشا

كرد از آغاز تا به آخر گوش خونش اندر رگ از غضب زد جوش

بر فرزدق گرفت حالى دق همچو بر مرغ خوش نوا عقعق

ساخت در چشم شاميان خوارش حبس فرمود بهر آن كارش

اگرش چشم راست بين بودى راست كردار و راست دين بودى

دست بيداد و ظلم نگشادى جاى آن حبس خلعتش دادى

اى بسا راست دين كه شد مبدل از حسد حس او وشد احول

ص:223

آنكه احول بود ز اول كار چون شود حالش از حسد هش دار

آفت ديده حسد رمد است رمد ديده خرد حسد است

از حسد ديده خرد شد كور وز رمد ديده حسد بى نور

جان حاسد ز داغ غم فرسود وز غم آسوده خاطر محسود

دايماً از طبيعت فاسد بر خدا معترض بود حاسد

كه چنان مال يا منال چرا مر فلان را همى دهد نه مرا

گر بدانم نمى كند خوش دل كاش از او نيز داردش زايل

حسد المرء يأكل الحسنات وان اعتاد كسبها سنوات

نكشد از شر شرر هيزم آن ضرر كز حسد كشد مردم

آن حسد خاصه كاهل نفس و هوا مى برند از گزيدگان خدا

جاى اينان مقر قرب و وصال جاى آنان جحيم بعد و نكال

ز آسمان مه همى دهد پرتو بر زمين سگ همى زند عوعو

ز آسمان خور همى درخشد فاش بر زمين كور مى شود خفاش

خبر يافتن امام زين العابدين از مديح فرزدق

و دوازده هزار درهم فرستادن براى وى

قصه مدح بو فراس رشيد چون بدان شاه حق شناس رسيد

از درم بهر آن نكو گفتار كرد حالى روان ده و دوهزار

بو فراس آن درم نكرد قبول گفت مقصود من خدا و رسول

بود از آن مدح نى نوال و عطا زانكه عمر شريف را ز خطا

همه جا از براى هر همجى كرده امصرف در مديح هجى

تافتم سوى اين مديح عنان بهر كفارت چنان سخنان

قلته خالصاً لوجه اللَّه لالان استعين ما اعطاه

قال زين العباد و العباد ما نوديه عوض لاير داد

زآنكه ما اهل بيت احسانيم هر چه داديم باز نستانيم

ابر جوديم بر نشيب و فراز قطره از ما به ما نگردد باز

آفتابيم بر سپهر علا نفتد عكس ما دگر سوى ما

ص:224

چون فرزدق به آن وفا و كرم گشت بينا قبول كرد درم

از براى خداى بود و رسول هر چه آمد از او چه رد چه قبول

بود از آن هر دو قصدش الحق حق مى كنم من هم از فرزدق دق

رشحه اى زان سحاب لطف و نوال كه رسيدش از آن خجسته مآل

زان حريفم اگر رسد حرفى بندم از دولت ابد طرفى

صادقى از مشايخ حرمين چون شنيد آن نشيد دور از شين

گفت نيل مراضى حق را بس بود اين عمل فرزدق را

كه جز اينش ز دفتر حسنات بر نيايد نجات يافت نجات

مستعد شد رضاى رحمن را مستحق شد رياض رضوان را

زآنكه نزديك حاكم جابر كرد حق را براى حق ظاهر «(1)»

جامى

قيام امام زمان از كنار كعبه

از ديگر رويدادهايى كه آشكارا به بعد سياسى حج عنايت دارد اين است كه حضرت مهدى- ع- در كنار كعبه قيام و ظهور مى كند و گروه زيادى از مردم بين ركن و مقام با آن حضرت بيعت مى نمايند. اين عمل بيانگر اين است كه نه تنها مطرح كردن مسائل سياسى در مراسم حج جايز است كه آغاز قيام و نهضت آخرالزمان نيز از آنجاصورت مى پذيرد.

چو آيد به سر مدت مصلحت نشيند ز باران رحمت غبار

برون آيد از كنج، عيار دين جهان را زعدلش بگردد عيار

ز كعبه ندا در دهد جبرئيل كه باطل نهان گشت و حق آشكار «(2)»

قوامى رازى


1- - جامى، سبحةالابرار، ص 225 تا 231
2- - قوامى رازى، ديوان، ص 144

ص:225

ص:226

ص:227

فصل ششم

اشاره

پيش از شروع اين مبحث لازم به تذكر است كه علاوه بر فصل ششم در همه فصلهاى اين كتاب به نوعى حج از نظر عرفان بحث شده است، به ويژه در بخشهايى از مقدمه و نيز در اواخر فصل اول زير عنوان آرزوى وصال كعبه به بعد و همچنين در اواسط فصل دوم زير عنوان آويزان شدن به پرده كعبه تا سمت كعبه و نيز در همه مباحث فصل هفتم.

حج در آينه عرفان

اشاره

يكى از عميق ترين نگاههايى كه تاكنون به حج شده است نگاه عرفانى است.

اساساً نگاه عرفا به حج با ديگر نگاهها فرقى اساسى دارد. آنها پوست و قشر و ظاهر را رها كرده در جستجوى لب و مغز آنند و از اعمال ظاهر به باطن و از بيرون به درون نگريسته و از پوست به دوست و از خانه به خداى خانه نظر كرده اند.

«هجو يرى» «(1)»

گويد:

حج دو گونه است: در غيبت و در حضور، آنكه از خدا غايب است در مكه نيز همچنان است كه در خانه خويش، و آنكه با خداست در خانه خود چنان است كه در خانه كعبه، و مقصود از حج نه ديدن خانه خدا كه ديدن خانه خدا است. «(2)»


1- - ابوالحسن على بن عثمان الجلابى الهجويرى الغزنوى، صاحب« كشف المحجوب»، يكى از عرفاى بنام قرن چهارم هجرى است
2- - هجو يرى، كشف المحجوب، از ص 91، به بعد

ص:228

كوى دوست و روى دوست

يكى از نگاههاى عرفانى به حج تفاوت قائل شدن بين كوى دوست و روى دوست است. چنانكه عارفان گفته اند:

حج دو نوع است: يكى قصد كوى دوست و آن حج عوام است و يكى ميل روى دوست و آن حج خاص انام است. «(1)»

اما در حقيقت بايد گفت كوى دوست، همان روى دوست است و منظور عارف از رفتن به كعبه ديدن خداى كعبه است و در حقيقت كعبه هم يار است و هم ديار. و عارف، كعبه را چون كوى دوست است مى خواهد. اگر در كعبه نشانى از دوست نباشد سنگ و گلى بيش نيست و اگر كعبه قبله گشته است از اين جهت است كه آن را بر سر كوى دوست بنياد نهاده اند.

بنياد كعبه بر سر كويت نهاده اند زان گشت قبله همه اخيار و اصفيا

مولوى در ديوان شمس گويد: اى كسانى كه به حج رفته و خانه بدونصاحبخانه را ديده ايد و نتوانسته ايد جمال محبوب را مشاهده كنيد شما دستاوردى از اين سفر جز رنج و سرگردانى در باديه نداريد. اگر توانسته ايد با ديدن خانه،صاحبخانه را بيابيد بايد آثار اين دريافت در شما وجود داشته باشد و اگر به راستى خواجه خانه را پيدا كرده ايد چه نشانى با خود داريد؟ اگر گل باغ وصل را بوييده ايد كجاست دسته هاى گل و دستاوردهاى اين وصال؟ و اگر به درياى وصال، وصل شده ايد و به اقيانوس عشق پرودگار پيوسته ايد كجاست گوهرهاى درخشان و ثمرات اين پيوستگى؟

اى قوم به حج رفته كجاييد كجاييد معشوق همينجاست بياييد بياييد

معشوق تو همسايه و ديوار به ديوار در باديه سرگشته شما در چه هواييد

گرصورت بى صورت معشوق ببينيد هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد

ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد يك بار از اين خانه بر اين بام برآييد

آن خانه لطيف است نشانهاش بگفتيد از خواجه آن خانه نشانى بنماييد

يكدسته گل كو اگر آن باغ بديديت يك گوهر جان كو اگر از بحر خداييد


1- - ملاحسين واعظ كاشفى، لب لباب مثنوى، ص 51

ص:229

با اين همه آن رنج شما گنج شما باد افسوس كه بر گنج شما پرده شماييد «(1)»

از اين رو عرفا كسانى را كه فقط خانه را مى بينند و خداى خانه را نمى نگرند و از ظاهر به باطن و از اسم به معنى نمى روند نكوهش مى كنند.

جلوه بر من مفروش اى ملك الحاج كه تو خانه مى بينى و من خانه خدا مى بينم «(2)»

حافظ

سفر كعبه نمودار ره آخرت است گر چه رمز رهش ازصورت دنيا شنوند

جان معنى است به اسمصورى داده برون خاصگان معنى و عامان همه اسما شنوند «(3)»

خاقانى

و بدين جهت عرفا مى گويند:

حج خانه خليل آسان است؛ اما حج حرم جليل كار شير مردان است. «(4)» ولكل عمل رجال. «(5)»

مولوى در چند جاى مثنوى و ديوان شمس اين سخن را اين گونه بيان مى كند:

حج اصلاحى و ظاهرى زيارت كردن خانه است، اما حج مردان و حج واقعى به گونه اى ديگر است و آن ديدن «ربّ البيت» و خداى خانه است.

آن مجاز است و اين حقيقت و مسجد و كعبه جز درون مردان الهى نيست. و اين مسجد كه در درون اولياء است جايگاه حضور پروردگار و سجده گاه مردم است و كعبه مردان الهى ازآب و گل نيست بلكه اين دل است كه «بيت اللَّه» و نظرگاه خليل اكبر است.

خوش بكش اين كاروان را تا به حج اى اميرصبر و مفتاح الفرج

حج زيارت كردن خانه بود حج رب البيت مردانه بود


1- - مولوى، كليات شمس، ص 259
2- - حافظ، ديوان، ص 217
3- - خاقانى، ديوان، ص 102
4- - و ممكن است حديث امام باقر- ع- اشاره به همين معنى باشد، آنجا كه مى فرمايد:« ما اكثر الضجيج واقلّ الحجيج»؛ چه بسيارند ضجه كنندگان و چه كمند حج گزاران
5- - لب لباب مثنوى، ص 52

ص:230

كعبه را گر هر دمى عزى فزود آن ز اخلاصات ابراهيم بود

فضل آن مسجد ز خاك و سنگ نيست ليك در بناش حرص و جنگ نيست

بر در اين خانه گستاخى ز چيست گر همى دانيد كاندر خانه كيست؟

جاهلان تعظيم مسجد مى كنند در جفاى اهل دل جد مى كنند

آن مجاز است اين حقيقت اى خران نيست مسجد جز درون سروران

مسجدى كان اندرون اولياست سجده گاه جمله است آنجا خداست

كعبه مردان نه از آب و گل است طالب دل شو كه بيت اللَّه دل است

صورتى كان فاضل و عالى بود او ز بيت اللَّه كى خالى بود

كعبه بنياد خليل آذر است دل نظر گاه خليل اكبر است «(1)»

مولوى

مولوى در اين باره به بيانى ديگر مى گويد: هر كس براى خود قبله اى دارد. ولكلٍّ وجهةٌ هو مُوَلّيها «(2)»، قبله بنده شكم، سفره است و قبله فيلسوف عقل گرا، خيال و قبله آزمند، كيسه زر، قبله اهلصورت نقش سنگ و قبله ظاهر پرستان، روى زنان و در كل قبله اهل باطل ابليس است.

اما به عكس، قبله عارف، نور وصال و قبله زاهد، يزدان پاك و قبله باطن بينان پروردگار ذوالمنن و در كل قبله عاشقان، جمال جميل حق است.

كعبه جبريل و جانها سدره اى قبله عبدالبطون شد سفره اى

قبله عارف بود نور وصال قبله عقل مفلسف شد خيال

قبله زاهد بود يزدان بر قبله مطمع بود هميان زر

قبله معنى روانصبر و درنگ قبلهصورت پرستان نقش سنگ

قبله باطن نشينان ذوالمنن قبله ظاهر پرستان روى زن

قبله عاشق حق آمد اى پسر قبله باطل بليس است اى پدر «(3)» «(4)»

مولوى


1- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 9، ص 272؛ نيكلسون ج 2، ص 278؛ رمضانى، ج 4، ص 216
2- - سوره بقره: آيه 148
3- - اشاره به آيه 148 از سوره بقره دارد:« ولِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلّيهاً»؛ هر كس براى خود قبله اى دارد
4- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 13، ص 604؛ نيكلسون ج 3، ص 381؛ رمضانى، ج 6، ص 380

ص:231

«عطار نيشابورى» در «مصيبت نامه» مى گويد:

آن يكى پرسيد از مجنون مگر كز كدامين سوى قبله است اى پسر

گفت اگر هستى كلوخى بى خبر اينكت كعبه است در سنگى نگر

كعبه عشاق مولى آمده است آنِ مجنون روى ليلى آمده است

چون نه تو اينى نه آن هستى كلوخ قبله ات سنگ است اى بى شرم شوخ

گرچه كعبه قبله خلق جهانست ليك دايم قبله جاى كعبه جانست

در حرم گاهى كه قرب جان بودصد هزاران كعبه سرگردان بود «(1)»

عطار در قسمتى ديگر از «مصيبت نامه» مى گويد:

عاشقى مى رفت سوى حج مگر شد بر معشوق بر عزم سفر

گفت اينك در سفر افتاده ام هر چه فرمايى به جان استاده ام

در زمان معشوق آن مرد نژند نيم خشتى سخت در عاشق فكند

همچو درويش از زمين برداشت مرد بوسه بر داد و در او سوراخ كرد

پس به گردن در فكند آن را به ناز مى نكرد از خويشتن يك لحظه باز

هر كه زو پرسيد كاين چيست اى عزيز گفت از اين بيشم چه خواهد بود نيز

در همه عالم بدين گيرم قرار كاينم از معشوق آمد يادگار

هر كه را بويى رسد از سوى او هر دو عالم چيست خاك كوى او

گر از او راهى بود سوى تو باز تو از اين دولت توانى كرد ناز

گر تو را آن راه گردد آشكار هر چه تو گويى بود از عين كار «(2)»


1- - عطار، مصيبت نامه، ص 198 و 199
2- - عطار، مصيبت نامه، ص 299

ص:232

مولوى به بيانى ديگر مقصود از حج و طواف را نه طواف در و ديوار كه طواف يار و نگار مى داند و مى گويد:

كعبه جانها تويى، گرد تو آرم طواف جغد نيم، بر خراب هيچ ندارم طواف

پيشه ندارم جز اين، كار ندارم جز اين چون فلكم روز و شب پيشه و كارم طواف

بهتر از اين يار كيست خوشتر از اين كار چيست پيش بت من سجود گرد نگارم طواف

رخت كشيدم به حج تا كنم آنجا قرار برد عرب رخت من، برد قرارم طواف

تشنه چه بيند به خواب؟ چشمه و حوض و سبو تشنه وصل توام، كى بگذارم طواف؟

چونك بر آرم سجود باز رهم از وجود كعبه شفيعم شود چونك گزارم طواف

حاجى عاقل طواف چند كند؟ هفت هفت حاجى ديوانه ام، من نشمارم طواف

گفتم گل را كه: خار كيست؟ ز پيشش بران گفت: بسى كرد او گرد عذارم طواف

گفت به آتش هوا: دود نه در خورد توست گفت: بهل تاكند گرد شرارم طواف

عشق مرا مى ستود كو همه شب همچو ماه بر سر و رو مى كند گرد غبارم طواف

همچو فلك مى كند بر سر خاكم سجود همچو قدح مى كند گرد خمارم طواف

خواجه عجب نيست اينك من بدوم پيشصيد طرفه كه بر گرد من كرد شكارم طواف

چار طبيعت چو چار گردن حمال دان همچو جنازه ميا بر سر چارم طواف

هست اثرهاى يار در دمن اين ديار ور نه نبودى بر اين تيره ديارم طواف

عاشق مات ويم تا ببرد رخت من ور نه نبودى چنين گرد قمارم طواف

سرو بلندم كه من سبز و خوشم در خزان نى چو حشيشم بود گرد بهارم طواف

از سپه رشك ما تير قضا مى رسد تا نكنى بى سپر گرد حصارم طواف

خشت وجود مرا خرد كن اى غم، چوگرد تا كه كنم همچو گرد گرد سوارم طواف

بس كن و چون ماهيان باش خموش اندر آب تا نه چو تابه شود بر سر نارم طواف «(1)»

مولوى

عطار نيشابورى در مصيبت نامه به شرح حال غلامى مى پردازد كه عاشقانه به سفر حج رفت تا خداى را در خانه اش ببيند ولى نااميد بازگشت.


1- - مولوى، ديوان شمس، غزليات، ص 531

ص:233

هندويى بوده است چون شوريده اى در مقام عشق صاحب ديده اى

چون به راه حج برون شد قافله ديد قومى در ميان مشغله

گفت اى آشفتگان دل رباى در چه كاريد و كجا داريد راى

آن يكى گفتش كه اين مردان راه عزم حج دارند هم زين جايگاه

گفت حج چه بود بگو اى رهنماى گفت جايى خانه اى دارد خداى

هر كه آنجا يك نفس ساكن شود از عذاب جاودان ايمن شود

شورشى در جان هندوى اوفتاد ز آرزوى كعبه در روى اوفتاد

گفت ننشينم به روز و شب ز پاى تا نيارم عاشق آسا حج به جاى

همچنان مى رفت مست و بى قرار تا رسيد آنجا كه آنجا بود كار

چون بديد او خانه گفتا كو خداى ز آنكه او را مى نبينم هيچ جاى

حاجيان گفتند اى آشفته كار او كجا در خانه باشد شرم دار

خانه آنِ اوست او در خانه نيست داند اين سر هر كه او ديوانه نيست

زين سخن هندو چنان فرتوت شد كز تحير عقل او مبهوت شد

هر نفس مى كرد هر ساعت فغان خويشتن بر سنگ مى زد هر زمان

زار مى گفت اى مسلمانان مرا از چه آورديد سرگردان مرا

من چه خواهم كرد بى او خانه را خانه گور آمد كنون ديوانه را

گر من سرگشته آگه بودمى اين همه راه از كجا پيمودمى

چون مرا اين جايگه آورده ايد بى سر و بن سر به ره آورده ايد

يا مرا با خانه بايد زين مقام يا خداى خانه بايد والسلام

هر چه او در چشم جزصانع بود گر همهصنعت بود ضايع بود

تا كه جان دارى زصانع روز و شب جان خود را چشمصانع بين طلب «(1)»

شاه داعى شيرازى از جمله كسانى است كه كعبه را با هيچ چيز برابر نمى نهد و به كسانى كه آدمى را بهتر از كعبه مى دانند اعتراض مى كند و از زبان كعبه مى گويد: انوار پروردگار از ميان همه مرا انتخاب كرد و به من روى آورد و من نقطه اى هستم كه بايد


1- - مصيبت نامه، ص 197 و 198

ص:234

جهان برگرد من بچرخد. كعبه سپس مى گويد: اگر چه انسان، مجملى از هستى است ولى بايد بر گرد من بچرخد. پس اى انسان! بدان كه من در جهان چيستم و مظهر و سايه ذات چه كسى هستم؛ سر ذات ذو الجلالم.

حكايتى در تحقيق

ابن اعرابى امام اهل كشف محيى آثار و نام اهل كشف

گفت بودم در طواف كعبه من كعبه با من اندر آمد در سخن

ليك نه درصورت معهود خويش سنگ وچوب و جامه موجود خويش

بلكه بودى او جوانى، فرخى سرو بستان قامتى، تازه رخى

آمده در جلوهصد مرحبا خوش ميان در بسته پوشيده قبا

من همى كردم طواف اندر مطاف ناگهانى با من آمد در مصاف

با من بيچاره كشتى در گرفت تند خويى و درشتى در گرفت

هر چه كردم زور او بسيار بود زور عالم گوييش در كار بود

چونكه پرخاش و نبرد از حد گذشت من فتادم او به رويم در نشست

گفت هان تا چند گويى در جهان كآدمى بهتر ز كعبه است ايْنَ كان

من به جرم آنچه گفتى از تو كين مى كشم تا آن نگويى بعد از اين

تو نمى دانى كه بى وصف جهات مظهرم من در تجليهاى ذات

تو نمى بينى كه چون انوار او با همه از من در آورده است رو

تو نه اى واقف كه سر ذوالجلال چون نمود از مظهر من تان جمال

تو نديدى نقطه من در ميان دايره بر گرد آن جمله جهان

گر چه انسان شد زهستى مجملى گرد من مى بايدش گشتن بلى

پس بدان كه در جهان من چيستم مظهر كه، ظل ذات كيستم

آنچه آوردم زشيخ با تميز در حقيقت هست كشفى بس عزيز

هر كه او نسبت شناس آمد ز عشق در مجال اقتباس آمد ز عشق

داند آن كه نسبت كعبه بدوست از نسبهايى است كان از ذات اوست

وان كه خيلى وصفها دايم به او در زمانه مى شود قايم به او

ص:235

وين ندانى تو بهل اين كشف و باز پرتوى ديگر شنو زين نظم ساز

پرتوى ديگرنه شطح است و نه حرف بلكه حيرت در چنين درياى ژرف «(1)»

شاه داعى شيرازى

عارف كه وجه خدا را در نظر دارد در وجود حق مستغرق است و به ماسوى نمى انديشد. اين حالت كه به عارف دست مى دهد حالت استغراق و از خود بى خود شدن گويند. كه در اين حالت هيچ چيز را به جز خدا نمى بيند و از آنچه كه در اطراف او مى گذرد غافل است.

مولوى به ذكر داستانى از اين گونه زاهدان مى پردازد و مى گويد: در مسير راه كعبه در ميان باديه زاهدى غرق عبادت بود و از سموم و بادهاى زهر آلود و خطرناك باديه بيمى به خود راه نمى داد وى بر ريگهاى تفتيده باديه كه از شدت گرما ديگ آب را به جوش مى آورد به نماز ايستاده بود گويى بر سبزه و گل و بر حرير و حله نشسته ويا بر اسب رهوار سوار است.

زاهدى بد در ميان باديه در عبادت غرق چون عباديه

حاجيان آنجا رسيدند از بلاد ديده شان بر زاهد خشك او فتاد

جاى زاهد خشك بود، او تر مزاج از سموم باديه بودش علاج

حاجيان حيران شدند از وحدتش و آن سلامت در ميان آفتش

در نماز استاده بد بر روى ريگ ريگ كز تفش بجوشد آب ديگ

گفتيى سرمست در سبزه و گل است ياسواره بر براق و دلدل است

يا كه پايش بر حرير و حله هاست يا سموم او را به از بادصباست

پس بماندند آن جماعت با نياز تا شود درويش فارغ از نماز

چون ز استغراق باز آمد فقير زآن جماعت زنده يى روشن ضمير

ديدكآبش مى چكيد از دست و زو جامه اش تر بود از آثار وضو

پس بپرسيدش كه: «آبت از كجاست؟» دست را برداشت كز سوى سماست

گفت: «هر گاهى كه خواهى مى رسد؟» بى ز چاه و بى ز حبل من مسد؟


1- - شاه داعى شيرازى، ديوان، مثنوى عشق نامه، ص 299

ص:236

مشكل ما حل كن اى سلطان دين! تا ببخشد حال تو ما را يقين

وا نما سرى ز اسرارت به ما تا ببريم از ميان زنارها

چشم را بگشود سوى آسمان كه: «اجابت كن دعاى حاجيان»

رزق جويى را زبالا خو گرم تو زبالا بر گشودستى درم

اى نموده تو مكان از لامكان فى السماء رزقكم كرده عيان

در ميان اين مناجات ابرخوش زود پيدا شد چو پيل آب كش

همچو آب از مشك باريدن گرفت در گو و در غارها مسكن گرفت

ابر مى باريد چون مشك اشكها حاجيان جمله گشاده مشكها

يك جماعت زآن عجايب كارها مى بريدند از ميان زنارها

قوم ديگر را يقين در ازدياد زين عجب، واللَّه اعلم بالرشاد

قوم ديگر ناپذيرا، ترش و خام ناقصان سرمدى، تم الكلام «(1)»

مولوى

اين نكته نيز قابل ذكر است كه نزد عارف گاهى يك آه كه از فراق حج كشيده شود از دهها حج مقبول بالاتر است كه در اين زمينه در فصل اول زير عنوان آرزوى وصال كعبه به اختصار سخن گفته شده است.

«عطار» در «مصيبت نامه» به داستان جوانى مى پردازد كه چون به حج اسلام (حج واجب) نرسيد آهى از دل بركشيد يكى از عرفا به نام سفيان كه آنجا حاضر بود به وى گفت: من چهار حج به جا آورده ام و آنها را با آه تو عوض مى كنم. جوان پذيرفت و معامله انجام شد. سفيان در عالم خواب ديد تنها تجارت پرفايده اى كه در عمر خود انجام داده اين معامله بوده است.

شد جوانى را حج اسلام فوت از دلش آهى برون آمد به صوت

بود سفيان حاضر آنجا غمزده آن جوان را گفت اى ماتم زده

چار حج دارم بر اين درگاه من مى فروشم آن بدين يك آه من

آن جوان گفتا خريدم و او فروخت آن نكو بخريد وين نيكو فروخت


1- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 5، ص 434 و 435؛ نيكلسون ج 1، ص 461؛ رمضانى، ج 2، ص 136

ص:237

ديد آن شب اى عجب سفيان به خواب كآمدى از حق تعاليش اين خطاب

كز تجارت سود بسيار آمدت گر به كارى آمد اين بار آمدت

شد همه حجها قبول از سود تو تو زحق خشنود و او خشنود تو

كعبه اكنون خاك جان پاك توست گر حج است امروز بر فتراك توست «(1)»

حج بر توكل

حج بر توكل بدين گونه بوده كه برخى عرفا بدون برداشتن اسباب سفر و بى زاد و راحله به اين سفر طاقت فرسا دست مى زدند و آن را نشانه توكل مى دانستند. از آن جمله «شيخ نصرآباد» است كه چهل حج بر توكل انجام داد و «عطار نيشابورى» در «منطق الطير» به ذكر حكايت آن پرداخته است و به مناسبتى در فصل ششم زير عنوان «خرابات، دير، بتخانه» آمده است و با اين بيت آغاز مى شود:

شيخ نصر آباد را بگرفت درد كرد چل حج بر توكل اينت مرد

«عطار نيشابورى» در «اسرارنامه» نيز به نمونه اى ديگر از حج بر توكل اشاره كرده و مى گويد:

توكل كرده اى كار اوفتاده به جاى آورد چل حجّ پياده

مگر در حج آخر با خبر بود گذر كردش به خاطر اين خطر زود

كه چل حج پياده كرده ام من به انصافى بسى خون خورده ام من

چو ديد آن عجب در خود مرد برخاست منادى كرد در مكه چپ و راست

كه چل حج پياده اين ستمكار به نانى مى فروشد كو خريدار

فروخت آخر به نانى و به سگ داد يكى پير از پسش در رفت چون باد

زدش محكم قفايى و بدو گفت كه اى خر اين زمان چو خر فروخفت

تو گر چل حج به نانى مى فروشى قوى مى آيدت چندين چه جوشى

كه آدم هشت جنت جمله پر نور به دو گندم بداد از پيش من دور


1- - عطار، مصيبت نامه، ص 308

ص:238

نگه كن اى ز نامردى مرايى كه تا مردان كجا و تو كجايى «(1)»

از ديگر كسانى كه حج بر توكل انجام دادند «حاتم اصم» است كه زاد و توشه اى نيز در منزل نگذاشت و همسرش هم مانند او توكل داشت. «سنايى غزنوى» در «حديقةالحقيقه» به ذكر داستان وى پرداخته و مى گويد:

فى توكل العجوز

حاتم آنگه كه كرد عزم حرم آنكه خوانى ورا به اصم

كرد عزم حجاز و بيت حرام سوى قبر نبى عليه سلام

مانده بر جاى يك گره زعيال بى قليل و كثير و بى اموال

زن به تنها به خانه در بگذاشت نفقت هيچ نى وره برداشت

مر ورا فرد و ممتحن بگذاشت بود و نابود او يكى پنداشت

بر توكل زنيش رهبره بود كه ز رزاق خويش آگه بود

در پس پرده داشت انبازى كه ورا بود با خدا رازى

جمع گشتند مردمان بَرِ زن شادمان جمله تا درِ زن

حال وى سر به سر بپرسيدند چو ورا فرد و ممتحن ديدند

در ره پند و نصيحت آموزى جمله گفتند بهر دلسوزى

شوهرت چون برفت زى عرفات هيچ بگذاشت مر تو را نفقات

گفت بگذاشت راضيم ز خداى آنچه رزق من است ماند بر جاى

باز گفتند رزق تو چند است كه دلت قانع است و خرسند است

گفت چندانك عمر مانده استم رزق من كرد جمله در دستم ... «(2)»

«هلالى جغتايى» در «صفات العاشقين» به ذكر داستان عارفى مى پردازد كه همراه فرزندش به حج رفت. در بين راه با عاشقى برخورد كرد كه از روى توكل حج كرده است.

عارف او را طلبيد و به منزل مقصودش رسانيد.


1- - عطار، اسرار نامه، ص 84
2- - سنايى، حديقةالحقيقه، ص 117 و 118

ص:239

حكايت عاشقى كه به پاى توكل راه بريد

و در منزل اول به كعبه وصال رسيد

... قضا را مرد عارف بعد يك چند به سوى كعبه شد همراه فرزند

يكى از عاشقان بى تحمل روان برجست از روى توكل

به سر مى رفت تا منزلگه او كه يعنى مى نهم سر در ره او

چو در منزل توقف كرد عارف بر آنصاحب توكل گشت واقف

طلب كرد و بسى الطاف بنمود رسانيدش به منزلگاه مقصود

بلى هر كس توكل همسفر يافت به يك منزل وصال كعبه دريافت

الهى تا به كى وابسته باشم چه باشد كز تعلق رسته باشم؟

توكل ده كزان خوشنود گرديم به گرد كعبه مقصود گرديم «(1)»

حج خونين

حج چيست از پا و سر بيرون شدن كعبه دل جستن و در خون شدن «(2)»

عطار

عارفان و كسانى كه با ديدن خانه، خداى خانه را مى بينند و با ديدن كوى دوست به روى دوست نظر مى كنند، اينها از هستى خود مى گذرند و از وجود و انانيت خويش دست مى كشند و درون خويش هيچ چيز به جز خدا نمى بينند و از اين جهت غمى جانكاه پيوسته در وجودشان نهفته است كه روز به روز آنها را ضعيف تر و چهره آنها را زردتر مى كند.

روزى رسول خدا-ص- جوانى را مشاهده كرد كه رنگش پريده و تنش نحيف شده حضرت پرسيد: در چه حالى هستى گفت: در حال يقين ... پيامبر خدا-ص- به يارانش فرمود: او بنده اى است كه خداوند دلش را به نور ايمان روشن كرده است سپس به جوان گفت: حالت را حفظ كن. جوان گفت دعا كنيد شهيد شوم. سپس غزوه اى پيش


1- - هلالى جغتايى، ديوان، صفات العاشقين، ص 312
2- - عطار، مصيبت نامه، ص 43

ص:240

آمد و جوان در آن جنگ به شهادت رسيد. «(1)»

عطار نيشابورى در كتاب الهى نامه در اين باره به ذكر حكايتى مى پردازد و آن اينكه روزى شبلى براى زيارت خانه خدا عزم سفر كرد. در باديه جوانى را ديد رعنا و خوش اندام كه او نيز عزم خانه خدا دارد. پس از گفتگويى از هم جدا شدند. شبلى پس از آنكه به حرم و خانه خدا رسيد جوانى لاغر اندام، ناتوان، دل از دست داده و نزديك به مرگ مشاهده كرد. جوان شبلى را شناخت و به او گفت من همان جوانى هستم كه در باديه ديدى، خداوند مرا به سوى خويش طلبيد و هر چه را مى خواستم به من داد تا آنكه روزى مرا از خود بيخود كرد و آتش عشق در من انداخت و دلم پرخون گشت و به بيمارى و فقر مبتلا شدم و امروز مى بينى كه به اين روز افتاده ام و اينها در اثر اين است كه مى گويد يا بايد تو باشى يا ما، بايد از هستى خويش بگذرى تا جان و خرد را دريابى.

وليكن تا تو خواهى بود خود را نخواهى يافت جان را و خرد را

او سود مرا جز نابودى نمى داند و مى گويد: بايد از پيش چشم خويش برخيزى تا رهايى يابى.

حكايت شبلى با آن جوان در باديه

مگر شبلى چو شمعى سر به سر سوز به راه باديه مى رفت يك روز

جوانى ديد همچون شمع مجلس به دست آورده شاخى چند نرگس

قصب بر سر يكى نعلين در پاى خرامان بالباسى مجلس آراى

قدم مى زد به زيبايى و نازى چو كبكى كو بود ايمن زبازى

بر او رفت شبلى از سر مهر بدو گفت اى جوان مشترى چهر

چنين گرم از كجا رفتى چنين شاد جوان ماه رو گفتش ز بغداد

برون رفتم از آنجاصبحگاهى كنون در پيش دارم سخت راهى

دو ساعت بود از بنگاه رفته برآمد پنج روز از راه رفته

چو شد القصه شبلى تا حرمگاه يكى را ديد مست افتاده در راه


1- - كافى

ص:241

سته گشته ضعيف و ناتوان هم دلش رفته زدست و بيم جان هم

حكايت كرد شبلى نزد ياران كه چون ديد او مرا آهسته نالان

مرا از پيش كعبه داد آواز كه اى بوبكر مى دانى مرا باز

من آن نازك تن تازه جوانم كه ديدى در فلان جايى چنانم

مرا باصد هزاران ناز و اعزاز به پيش خويش خواند و كرد درباز

به هر ساعت مرا گنجى دگر داد به هر دم آنچه جستم بيشتر داد

كنون چون آمدم با خود به يكبار بگردانيد بر فرقم چو پرگار

دلم خون كرد و آتش در من انداخت زصحن گلشنم در گلخن انداخت

به بيمارى و فقرم مبتلا كرد ز گردونم به يك ساعت جدا كرد

نه دل ماند و نه دنيا و نه دينم چنين كامروز مى بينى چنينم

از او پرسيد شبلى كاى جوانمرد چنين كت امر مى آيد چنان گرد

جوابش داد كاى شيخ يگانه كه را اين برگ باشد جاودانه

نمى دانم من مست اين معما كه مى گويد تو باشى جمله يا ما

از آن مى سوزم و زان مى گدازم كه مويى در نمى گنجد چه سازم

تو خود در پيش چشم خود نشستى ز پيش چشم خود بر خيز و رستى

فرستادند بهر سودت اينجا نديدم سود جز نابودت اينجا

چو بهره از همه چيزيت هيچ است همه قسمت ز چندين پيچ پيچ است

اگر تو ره روى عمرى بسوزى كه جز هيچت نخواهد بود روزى «(1)»

عطار نيشابورى

حاجى عارف در انديشه عرفانى خويش و در اعتقاد و فكر و عمل هيچ چيز به جز خدا نمى بيند و اگر آنى از او غافل شود و به غير او بينديشد و غير او را ببيند شمشير غيرت پروردگار از نيام كشيده شده و او را تنبيه مى نمايد.

عطار نيشابورى در الهى نامه به ذكر داستانى در اين باره مى پردازد و مى گويد:


1- - عطار نيشابورى، الهى نامه، ص 188

ص:242

ابراهيم ادهم «(1)» زمانى كه به حج مى رفت در ذات العرق «(2)» چشمش به هفتاد جان باخته افتاد از يكى از آنها كه نيمه جان بود سبب مرگ را پرسيد. وى گفت: اى ابراهيم! بترس از دوستى كه با شمشير بزرگى خويش جان ما را بى باكانه گرفت و ما را مانند كافران رومى به خاك نشاند. او با حاجيان ستيز دارد و جان آنها را مى خواهد.

ما هفتاد نفر بوديم و عزم كعبه داشتيم و با هم عهد كرده بوديم كه به چيزى جز پروردگار نينديشيم و به غيرى جز او ننگريم و مانند پروانه غرق شمع باشيم. زمانى كه باديه را طى كرديم و به ذات العرق رسيديم خضر را ديديم كه به ما سلام كرد و ما جواب گفتيم، پس از رفتن او لحظه اى در اين انديشه فرو رفتيم كه ما كسانى هستيم كه خضر به استقبال ما آمد و از اين سفر نيكو، اقبال ديديم تا اين انديشه غير الهى از خاطر ما گذشت هاتفى ندا داد: اى مدعيان و دروغگويان! و اى كج روان بى خور و خواب! عهد و قول شما پذيرفته نيست زيرا شما مشغول غير ما شديد و از اين بابت سزاوار مرگ گشتيد.

ابراهيم ادهم پرسيد پس چرا تو جزء كشته شدگان قرار نگرفتى؟ گفت: به من گفتند تو هنوز خامى، زمانى كه پخته گردى به آنها ملحق مى شوى تا اين بگفت او نيز به آنها پيوست.

حكايت ابراهيم ادهم در باديه

چنين گفته است ابراهيم ادهم كه مى رفتم به حج دلشاد و خرم

چو چشم من به ذات العرق افتاد مرقع پوش ديدم مرده هفتاد

همه از گوش و بينى خون گشاده ميان رنج خوارى جان بداده

چو لختى گرد ايشان در دويدم يكى را نيم مرده زنده ديدم

برفته جان و پيوندش بمانده شده عمر و دمى چندش بمانده

شدم آهسته پيش او خبر جوى كه حالت چيست آخر حال بر گوى


1- - يكى از اولياء اللَّه كه ابتدا تخت نشين بود و سپس به سلك خاك نشينان در آمد
2- - يكى از ميقاتهاى شش گانه است كه حاجى از آنجا احرام مى بندد. در مبحث ميقات و احرام توضيح داده شده است.

ص:243

زبان بگشاد و گفتا اى براهيم بترس از دوستى كز تيغ تعظيم

به زارى جان ما را كشت بى باك به سان كافران روم در خاك

غزاى او همه با حاجيان است كه با او جان اينها در ميان است

بدان شيخا كه ما بوديم هفتاد كه ما را سوى كعبه عزم افتاد

همه پيش از سفر با هم نشسته به خاموشى گزيدن عهد بسته

دگر گفتيم يك ساعت در اين راه نينديشيم چيزى جز كه اللَّه

به غيرى ننگريم و جمع باشيم چو پروانه غريق شمع باشيم

چو روى اندر بيابان در نهاديم به ذات العرق با خضر اوفتاديم

سلامى كرد خضر پاك ما را جوابى گشت از ما آشكارا

چو ما از خضر استقبال ديديم از اين نيكو سفر اقبال ديديم

به جان ما چو اين خاطر در آمد ز پس در هاتفى آخر درآمد

كه هان اى كژ روان بى خورو خواب همه هم مدعى هم جمله كذاب

شما را نيست عهد و قول مقبول كه غير ما شما را كرد مشغول

چو از ميثاق ما يك ذره گشتيد زبد عهدى به غيرى غره گشتيد

شما را تا نريزم خون به زارى نخواهد بود روىصلح و يارى

كنون اين جمله را خون ريخت برخاك نمى دارد زخون عاشقان باك

از او پرسيد ابراهيم ادهم كه تو از مرگ چون ماندى مسلم

چنين گفت او كه مى گفتند خامى نبينى تيغ ما چون ناتمامى

چو پخته گردى اى بى روى بى راه به ايشان در رسانيمت هم آن گاه

بگفت اين و برآمد جان او نيز نشان گم گشت چون ايشان از او نيز

چه وزن آرد در اين ره خون مردان كه اينجا آسيا از خونست گردان

گروهى در ره او ديده بازند گروهى جان محنت ديده بازند

چو تو نه ديده در بازى و نه جان كه باشى تو؟ نه اين باشى و نه آن

«عطار» در «مصيبت نامه» نيز عاقبت كار حاجيان را سرگردانى، سرنگونى و غرق خون شدن مى داند.

كاملى گفته است از پيران راه هر كه عزم حج كند از جايگاه

ص:244

كرد بايد خان و مانش را وداع فارغش بايد شد از باغ و ضياع

خصم را بايد خوشى خوشنود كرد گر زيانى كرده باشى سود كرد

بعد از آن ره رفت روز و شب مدام تا شوى تو محرم بيت الحرام

چون رسيدى كعبه ديدى چيست كار آن كه نه روزت بود نه شب قرار

جز طوافت كار نبود بر دوام كار سرگردانيت باشد مدام

تا بدانى تو كه در پايان كار نيست كس الّا كه سرگردان كار

عاقبت چون غرق خون افتادن است همچو گردون سرنگون افتادن است

آن چه مى جويى نمى آيد به دست وز طلب يك لحظه مى نتوان نشست «(1)»

عطار همچنين ضمن حكايتى ديگر كعبه را عروسى رعنا و سرفراز معرفى مى كند كه كارش ناز و جلوه گرى است و بدين وسيله درويشان را بى جان و جهانيان را حيران و عاشقان را در بند مى كند و سرانجام گروهى را مى كشد.

در حرم بادى مگر مى جسته بود شيخ نصرآباد خوش بنشسته بود

جمله استار كعبه در هوا خوش همى جنبيد از بادصبا

شيخ را خوش آمد آن از جاى جست در گرفت آن دامن پرده به دست

گفت اى رعنا عروس سرفراز در ميان مكه بنشسته به ناز

جلوه داده چون عروسى خويش را كرده بى جان عالمى درويش را

صد جهان مردم چو حيرانى ز تو گشته هر زير مغيلانى ز تو

عاشقى را هر نفس بندى كنى كشته چندين جلوه تا چندى كنى

اين تفاخر وين تكبّر تا به كى اى ميان تو تهى پر تا به كى

گر تو را يك بار «بيتى» گفت يار گفت «يا عبدى» «(2)» مرا هفتاد بار

هر كه در سر محبّت بنده شد تا ابد هم محرم و هم زنده شد

سر او برتافت از پيشان كار دوستان را در ربود از نور و نار

تا ز دوزخ فرد و آزاد آمدند بى بهشت عدن دلشاد آمدند «(3)»


1- - عطار، مصيبت نامه، ص 199
2- - عبدى اطعنى حتى اجعلك مثلى
3- - عطار، مصيبت نامه، ص 199

ص:245

كوى دوست و روى دوست در شعر

بنياد كعبه بر سر كويت نهاده اند زان گشت قبله همه اخيار و اصفيا

مرغ به گل عاشق است ما به گلستان او كعبه ما كوى او كعبه مرغان چمن «(1)»

حسن دهلوى

گر ببينند كعبه كويش اهل تقوا قضا كنند نماز «(2)»

حسن متكلم

كعبه جان روى جانان ديدن است روى او در كعبه جان ديدن است

گر چنين بينى جهان بين خوانمت ور نه نابيناى بى دين خوانمت «(3)»

عطار

خوش بكش اين كاروان را تا به حج اى اميرصبر و مفتاح الفرج

حج زيارت كردن خانه بود حج رب البيت مردانه بود «(4)»

مولوى

تا روى تو قبله نظر كردم از كوى تو كعبه دگر كردم «(5)»

سعدى

هر دو عالم فروغ روى وى است كعبه ما هواى كوى وى است «(6)»

ابن يمين

خضر چو سعى كند در طواف كعبه كويت هزار غسل برآرد در آب چشمه حيوان «(7)»

عماد فقيه كرمانى


1- - حسن دهلوى، ديوان، ص 310
2- - حسن متكلم، تاريخ ادبيات، ص 851
3- - عطار، مصيبت نامه، ص 198
4- - مولوى، مثنوى به شرح جعفرى، ج 9، ص 272؛ نيكلسون، ج 2، ص 278؛ رمضانى، ج 4، ص 216
5- - سعدى
6- - ابن يمين، ديوان، ص 249
7- - عماد فقيه كرمانى، ديوان، ص 231 و 235

ص:246

طواف حاجيان در كعبه باشد طواف عاشقان در كوى جانان «(1)»

عماد فقيه كرمانى

زاير حرم كعبه گزيد از پى فردوس ما كوى تو آن كعبه فردوس شما را «(2)»

سلمان ساوجى

حج صديقان همه عمره طواف كوى اوست هر كه راهست اين مقام صدق دايم درصفاست «(3)»

سلمان ساوجى

كعبه روى تو را قبله از آن ساخت جنيد كه نمودش خم ابروى تو محرابى خوش «(4)»

جنيد شيرازى

جلوه بر من مفروش اى ملك الحاج كه تو خانه مى بينى و من خانه خدا مى بينم «(5)»

حافظ

دل كز طواف كعبه كويت وقوف يافت از شوق آن حريم ندارد سر حجاز «(6)»

حافظ

در كعبه كوى تو هر آن كس كه در آيد از قبله ابروى تو در عين نماز است «(7)»

حافظ

كسى كه قبله ابروى تو شناخت اگر به سوى كعبه گزارد نماز نيست قبول «(8)»

حافظ


1- - عماد فقيه كرمانى، ديوان، ص 231 و 235
2- - سلمان ساوجى، ديوان، ص 367 و 448
3- - سلمان ساوجى، ديوان، ص 367 و 448
4- - جنيد شيرازى، ديوان، ص 23
5- - حافظ، ديوان
6- - حافظ، ديوان، ص 121
7- - همان، ص 43
8- - همان، ص 262

ص:247

به عزم كعبه كويت براى ديدن رويت قطعت وصل ثقاتى دخلت فى الخلواتى «(1)»

شمس مغربى

پيش ما كعبه به جز خاك سر كوى تو نيست قبله اهل نظر جز خم ابروى تو نيست «(2)»

ابن نصوح شيرازى

حجاج ره به كعبه اهل صفا نبرد تا در حريم تو منزل نيافتند «(3)»

ابن حسام خوسفى

شرف كعبه بود كوى تو را زاده اللَّه تعالى شرفا

زاير كوى تو از كعبه گذشت سر كوى تو كجا كعبه كجا «(4)»

جامى

اى درت كعبه ارباب نجات قبلتى وجهك فى كلصفات

بر سر كوى تو ناكرده وقوف حاجيان را چه وقوف از عرفات «(5)»

جامى

هر كه دارد وقوف از اين سر كوى لايريد الوقوف بالعرفات «(6)»

جامى

چو هست كعبه مقصود كوى او شاهى روا مدار كه محروم از آن حرم باشيم «(7)»

امير شاهى سبزوارى

آخر توان به كعبه كويش طواف كرد چون عزم كرده و احرام بسته ايم «(8)»

امير شاهى سبزوارى


1- - شمس مغربى، ديوان، ص 201
2- - ابن نصوح شيرازى، شاعر قرن هشتم
3- - ابن حسام خوسفى
4- - جامى، ديوان، ص 134
5- - همان، ص 182
6- - همان، ص 187
7- - امير شاهى سبزوارى، ديوان، ص 71
8- - همان، ص 70

ص:248

حاجى به ره كعبه و من طالب ديدار او خانه همى جويد و منصاحب خانه «(1)»

خيالى بخارايى

بس كه از كعبه كوى تو مرا مانع شد گر همه قبله شود رو نكنم سوى رقيب

هلالى جغتايى

حج و تصوف

در مبحث حج و عرفان درباره ديدگاه عرفا به حج بحث شد كه مى تواند از يك نظر با ديدگاهصوفيه مشترك باشد؛ اما به نظر مى رسد كمى درباره آن نيز جداگانه بحث شود. برخوردصوفيه و بزرگان آنها با حج دو گونه بوده است؛ گروهى هم خود حج مى گزاردند و هم ديگران را به سفر حج تشويق مى كردند و گروه ديگر اين چنين نبودند.

در تذكرةالاولياء از عطار نيشابورى در اين باره حكايتى است كه:

ابو عمرو بر اثر گناهى، قرآن را فراموش كرد، پيش حسن بصرى آمد، حسن گفت:

اكنون وقت حج است برو حج بگزار، چون فارغ شوى به مسجد خيف برو كه پيرى بينى در محراب نشسته ... بگو تا دعا كند. بو عمرو همچنان كرد. «(2)»

اين گروه نه تنها به مكه مى رفتند بلكه مجاور و مقيم مكه نيز مى شدند كه مى توان از مجاورين مكه ابن عربى «(3)»

، ابو محمد خراز و على بن محمد المزين «(4)»

را نام برد.

گروه ديگر با حج برخورد منفى داشتند و يا از ظاهر گفتار و از حكايات آنها اين گونه نتيجه گيرى مى شود كه برخوردشان با حج برخورد نامقبولى است، مانند اين حكايت:

نقل است كه يكى با «بُشر» مشاورت كرد كه دو هزار درم حلال دارم، مى خواهم كه به حج شوم. گفت: تو به تماشا مى روى اگر براى رضاى خداى مى روى برو و وام كسى بگزار يا بده به يتيم و يا به مردى مقل حال كه آن راحت كه به دل مسلمانى رسد ازصد


1- - خيالى بخارايى، ديوان، ص 241
2- - عطار نيشابورى، تذكرةالاولياء، ج 1، باب 3، ص 32
3- - دكتر عبدالحسين زرينكوب، ارزش ميراث صوفيه، ص 111
4- - همان، ص 158

ص:249

حج اسلام پسنديده تر. گفت: رغبت حج بيشتر مى بينم. گفت از آنك اين مالها نه از وجه نيكو به دست آورده اى تا به ناوجوه خرج نكنى قرار نگيرى. «(1)»

از يكى ازصوفيه قديم آورده اند كه مريدى را گفت به جاى مكه رفتن بازگرد و مادرت را خدمت كن! يكى از مشايخ (متوفى 319) گويد: «عجب دارم از آنكه به هواى خود به خانه او رود و زيارت كند، چرا قدم بر هواى خود ننهد تا بدو رسد و به او ديدار كند». «(2)» و از جمله آثار ابوحيان توحيدى متكلم معتزلى مشرب كه شكل و نشان صوفيان داشت كتاب «الحج العقلى اذا ضاق القضاء عن الحج الشرعى است» كه در سال 380 تأليف كرده است و در احوال نظام الملك وزير قرن پنجم آورده اند كه با اجازه ملكشاه عازم حج شد پس چون در آن سوى دجله خيمه زدند فقيرى كه سيماى صوفيان داشت به چادر وزير آمد و نامه اى سربسته تقديم داشت كه در آن نوشته بود: پيامبرصلى اللَّه عليه وآله وسلم را به خواب ديدم فرمود برو به حسن (نظام الملك) بگوى چرا به مكه مى روى؟ حج تو همينجاست. مگر امر نكرده بوديم كه پيش اين ترك (ملكشاه) بايست و حاجتمندان امت را يارى كن- و نظام الملك بازگشت. «(3)»

شبيه اين داستان را بهاءالدين محمد بلخى معروف به سلطان ولد- فرزند مولانا جلال الدين بلخى رومىصاحب مثنوى- در ديوان خويش آورده است. با اين تفاوت كه به جاى «ملك» «شيخ» است و فرموده: دور شدن از شيخ و رفتن به كعبه كارى نارواست.

بگو به حاجى ما ارصواب و رواست وليكن از بر شيخت سفر به كعبه خطاست

بدانكه آب چو نبود تيممت نيكوست چو آب دست دهد آن تيمم تو هباست

مرادت از حج كردن چو ارتضاى حق است يقين به خدمت شيخت بدن بهينه رضاست


1- - عطار نيشابورى، تذكرة الاولياء، ص 111
2- - از تذكرةالاولياء، ج 2، ص 74 احوال محمد بن فضيل بلخى
3- - آدم متز، تمدن اسلامى، ج 2، ص 56

ص:250

از اين رسى به خدا و از آن به اجر و ثواب ثواب اگر چه بلند است اين از آن بالاست

ثواب نيز گهى باشدت كه بهر خدا كنى حجى و طوافى كه آن برى زرياست

عبادتى كه به اخلاص مى كنند از جان از آن عبادت در دل اثر حيات وصفاست

وليك آنچه براى قبول خلقان است كه تا عوام بگويند كز خواص خداست

يقين بدان كه نيرزد به حبه اى آن حج چو پر ز رنج و بلا و تهى ز گنج ولاست

كس از كليم فزونتر نباشد اندر دين نه خضر را به دعا او زجان و دل مى خواست

اگر نهصحبت او بد وراى طاعتهاش چرا ز عشق خضر هر زمان زغم مى كاست

دعا چو از دل و جان كرد مستجاب آمد رسيد زود به مقصود و گشت كارش راست

بديد روى خضر را وشد بر او روشن كه پيش آن شه بينا نهان ها پيداست

هر آنچه يافت ز طاعت كليم در همه عمر ز خضر برد فزونتر چو از خودى برخاست

اگر نه پاسخ «ارنى» ش «لن ترانى» بود خضر بگفت كنون آن گذشت وقت لقاست

ز من برى تو عطايى كه جان طاعتهاست از آنكه حضرت ما را از آن قبيل عطاست

به هر گدا كه رسد پيش من شهى بخشم نه شاهيى كه ورا عاقبت زوال و فناست

ص:251

هميشه باشد باقى چو نور حق با حق چنانكه نور خور از قرص خوردمى نه جداست

دويى نگنجد هرگز بدان در اين وحدت وزير شاه كجا گردد آن خسى «(1)» كه گداست

ولد خموش و مكن شرح حال آن مردان كه اين بداند بى شرح هر كه او داناست «(2)»

سلطان ولد

مولوى نيز در اين باره ضمن حكايتى مى گويد:

«بايزيد» به هنگام سفر حج در پى يافتن خضر زمان خود بود تا آنكه به پيرى رسيد نابينا، ولى روشن ضمير با دلى چون آفتاب، پيش او نشست و راهنمايى طلبيد.

پير گفت: عزم كجا دارى بايزيد پاسخ داد: قصد كعبه دارم. گفت زاد و توشه چه با خود دارى؟ پاسخ داد: دويست درم نقره.

پير گفت: اينك بهتر از حج و طواف كعبه را به تو مى آموزم و آن اين است كه هفت بار بر گرد من طواف كنى و درمها را پيش من نهى تا به مراد خويش كه حج مقبول است برسى و به حقيقت حق سوگند كه خداوند مرا بر بيت خود، كعبه، برگزيده است، زيرا خداى، وقتى كعبه را ساخت درون آن نرفت ولى وقتى كه مرا آفريد درون من جاى گرفت و از همين رو خدمت به من اطاعت و ستايش خداست و من از خدا جدا نيستم، با چشم بصيرت در من نگاه كن تا نور حق را در بشر ببينى.

خانه اى نو ساخت روزى نومريد پير آمد خانه نو را بديد

گفت شيخ آن نو مريد خويش را امتحان كرد آن نكو انديش را

روزن از بهر چه كردى اى رفيق گفت تا نور اندر آيد زين طريق

گفت آن فرع است اين بايد نياز تا از اين ره بشنوى بانگ نماز

«بايزيد» اندر سفر جستى بسى تا بيابد «خضر» وقت خود كسى


1- - آن كسى
2- - سلطان ولد، ديوان، غزليات، ص 106 و 107

ص:252

ديد پيرى با قدى همچون هلال ديد در وى فر و گفتار رجال

ديده نابينا و دل چون آفتاب همچو پيلى ديده هندستان به خواب

چشم بسته خفته بيندصد طرب چون گشايد آن نبيند، اى عجب!

بس عجب در خواب روشن مى شود دل درون خواب روزن مى شود

آن كه بيدار است و بيند خواب خوش عارف است او، خاك او در ديده كش

پيش او بنشست و مى پرسيد حال يافتش درويش و همصاحب عيال

گفت: عزم تو كجا اى بايزيد؟ رخت غربت را كجا خواهى كشيد؟

گفت: قصد كعبه دارم از پگه گفت: هين! با خود چه دارى زاد ره

گفت: دارم از درم نقره دويست نك ببسته سخت بر گوشه ردى است

گفت: طوفى كن به گردم هفت بار وين نكوتر از طواف حج شمار

و آن درمها پيش من نه اى جواد! دان كه حج كردى و حاصل شد مراد

عمره كردى، عمر باقى يافتىصاف گشتى، برصفا بشتافتى

حق آن حقى كه جانت ديده است كه مرا بر بيت خود بگزيده است

كعبه هر چندى كه خانه ى سر اوست خلقت من نيز خانه سر اوست

تا بكرد آن خانه را در وى نرفت و اندر اين خانه، به جز آن حى نرفت

چون مرا ديدى خدا را ديده اى گرد كعبه ىصدق برگرديده اى

خدمت من طاعت و حمد خداست تا نپندارى كه حق از من جداست

چشم نيكو باز كن در من نگر تا ببينى نور حق اندر بشر

بايزيد آن نكته ها را هوش داشت همچو زرين حلقه اش در گوش داشت

آمد از وى بايزيد اندر مزيد منتهى در منتها آخر رسيد «(1)»

اين حكايت نيز مانند دو حكايت گذشته- كه دور شدن از «ملك» و «شيخ» را ناروا مى دانست- نهى از سفر حج، و امر به طواف برگرد «پير» دارد و در ظاهر غير قابل قبول جلوه مى كند اما با كمى دقت مى توان دريافت كه در نظر مولانا و همه عارفان، حجى كه بى راهنمايى پيرصورت گيرد حج كوى دوست است نه حج روى دوست، حج


1- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 4، ص 116

ص:253

خانه است نه حج خداى خانه، حج ظاهر است نه حج باطن و زمانى حج معنى مى دهد كه با هدايت «پير طريق» و تحت نظر او باشد و اين همان است كه در مبحث حج و ولايت گفته شده است كه حج بى ولايت حج نيست و نه تنها حج كه بلكه ساير اعمال نيز در سايه ولايت و رهبرى معنى پيدا مى كند و چنان كه امام باقر مى فرمايد:

«بنى الاسلام على خمس: على الصلوة و الزكوة و الصوم و الحج و الولاية ولم يناد بشى ء كما نودى بالولاية» اسلام بر پنج پايه استوار است: نماز، زكات، روزه، حج و ولايت و هيچ چيز فراخوانده تر و بااهميت تر از ولايت نيست. «(1)»

حج و ولايت

يكى از مباحث مهم عرفان جهت پيمودن راه و رسيدن به مقصود، وجود راهنما و مرشد است كه به آن «ولى»، «انسان كامل» و «پير» مى گويند. سالك براى پيمودن اين راه و جهت رسيدن به قرب پروردگار بايد تحت مراقبت اين پير باشد و بدون نظر و سرپرستى او كارى انجام ندهد زيرا او اين راه را طى كرده و با خطرات و رموز اين راه آشناست. او مى تواند هر چه زودتر و بهتر رهرو را به رشد و كمال برساند و به اسرار و معارف و بواطن شريعت آگاه سازد. او مى تواند معانى واقعى و حكمتهاى عالى احكام را بياموزد و از ظاهر به باطن سوق دهد. گويا فرقى كه بين عرفا و فقها در مسأله «ولى» وجود دارد اين است كه عارفان مى گويند هر كسى مى تواند «ولى» باشد اما فقها مى گويند بايد اين ولى حق و رهبر و انسان كامل، پيامبر و امام و يا جانشين امام باشد؛ يعنى همانهايى كه در قرآن و سنت بهصراحت از آنها نام برده شده است. «(2)»


1- - اصول كافى، ج 2، ص 18
2- - مضامين بسيارى از احاديث ما اين است كه هيچ عملى بدون ولايت پذيرفته نيست و شرط پذيرش اعمال« ولايت» است. و چون صحبت ما پيرامون ولايت و حج است فقط اشاره اى به چند حديث كه در اين زمينه وارد شده و شرط پذيرش حج را ولايت مى داند و امامان معصوم را به عنوان دليل و راهنما معرفى مى كند مى اندازيم. يقين بدان كه نيرزد به حبه اى آن حج چو پر زرنج و بلا و تهى زگنج ولاست سلطان ولد بهاء الدين محمد بلخى پسر مولوى، ديوان، ص 107 امام باقر- ع- در ذيل آيه 37 از سوره ابراهيم مى فرمايد: « اما انّه لم يقل الناس كلهم، أنتم أولئك ونظراؤكم، إنّما مثلكم في النّاس مثل الشعرة البيضاء في الثور الاسود او مثل الشعرة السوداء فى الثور الابيض ينبغى للناس أن يحجّوا هذا البيت ويعظّموه تعظيم اللَّه ايّاه وأن يلاقونا حيث كنّا،« نحن الادلّاء على اللَّه». ابراهيم: آيه 37 آن حضرت از حرف« من» كه در فاجعل أفئدة من الناس تهوي إليهم» به كار رفته نتيجه مى گيرد كه مقصود، بعضى از مردم هستند نه همه مردم و آن گروه شما و امثال شما هستيد. همانا مثل شما در مردمم مانند مثل موى سفيد است در موهاى سياه و يا موى سياه در موهاى سفيد. سزاوار است كه مردم خانه خدا را به خاطر عظمت پروردگار، عظيم بشمارند و سپس هر كجا كه ما هستيم به ملاقات ما بيايند و« راهنمايان و دليلان به سوى خدا ما هستيم». در ارتباط با همين آيه در اصول كافى روايتى از امام باقر- ع- آمده كه: قال: نظر الى الناس يطوفون حول الكعبة، فقال: هكذا كانوا يطوفون فى الجاهلية، إنّما امروا أن يطوفوا بها، ثمّ ينفروا إلينا فيعلمونا ولايتهم ومودّتهم ويعرضوا علينا نصرهم، ثمّ قرأ هذه الآية:« فاجعل أفئدة من النّاس تهوي إليهم». اصول كافى، ج 1، ص 392 امام باقر- ع- به مردمى كه در حال طواف كعبه بودند نگاه كرد و فرمود: در زمان جاهليت نيز اين چنين طواف مى كردند. به اين مردم فرمان داده شده كه طواف كنند سپس به سوى ما كوچ كنند و ولايت و دوستيشان را اعلام كنند و نصرت و يارى خود را بر ما عرضه نمايند سپس اين آيه را تلاوت كرد. و در اين زمينه احاديث متعدد ديگرى وجود دارد كه از آن خوددارى مى شود. علل الشرايع، ج 2، ص 406؛ اصول كافى، ج 1، ص 303 ابن حمزه مى گويد: روزى على بن الحسين- عليهما السلام- به ما گفت كدام بقعه و سرزمين بر ديگر بقعه ها برترى دارد؟ گفتيم خدا و رسول بهتر مى دانند. فرمود: با فضيلت ترين مكانها كنار كعبه بين ركن و مقام است و اگر كسى عمر نوح كند و در آن مقام روزها را روزه بدارد و شبها را نماز گزارد سپس مرگ او را فرارسد در حالى كه ولايت ما را نداشته باشد هيچ سودى براى او ندارد. عقاب الاعمال، ص 244 وروايت طولانى ديگرى نيز به همين مضمون از امام باقر وارد شده كه آخر روايت چنين است: « واللَّه لو أنّ عبداً صفّ قدميه فى ذلك المكان قام الليل مصلياً حتّى يجيئه النهار وصام النهار حتّى يجيئه الليل ولم يعرف حقّنا وحرمتنا أهل البيت لم يقبل اللَّه منه شيئاً أبداً.» عقاب الاعمال، ص 264 « به خدا قسم اگر بنده اى در آن مكان- ركن اسود و مقام و باب كعبه- قدم خود را محكم كند شبها را تا به صبح نماز بخواند و روزها را تا به شب روزه بگيرد ولى حق ما را نشناسد و حرمت ما اهل بيت را نداند هيچ چيز از او پذيرفته نيست.» آرى چه شگفت سخنى است« ما اكثر الضجيج واقلّ الحجيج». سدير صيرفى گويد: با امام صادق- ع- در عرفات بودم، ناله حجاج به آسمان بلند بود. با خود گفتم آيا اينها همه بر ضلالت و گمراهيند؟ امام صادق مرا صدا زد و گفت تأمل كن، من تأمل كردم و در اين هنگام جمعيتى از ميمون و خوك مشاهده كردم. المناقب، ج 4، ص 186، به نقل از الحج فى الكتاب و السنة، ص 328 و متن حديث چنين است: وفي المناقب: سدير الصيرفي قال: كنت مع الصادق- عليه السلام- في عرفات فرأيت الحجيج و سمعت الضجيج فتوسمت و قلت في نفسي، أترى هؤلاء كلّهم على الضلال؟ فنادانى الصادق- عليه السلام- فقال: تأمّل فتأملتهم فإذا هم قردة و خنازير. در دو روايت ديگر امام باقر به« ابا بصير» و امام سجاد به« زهرى» فرمود: ما اكثر الضجيج و اقل الحجيج؛ چه بسيارند ضجه كنندگان و چه كمند حجگزاران. مناقب، ج 4، ص 184 و مستدرك، ج 2، ص 167، وفي المناقب: قال ابو بصير للباقر- عليه السلام: ما اكثر الحجيج و اعظم الضجيج، فقال: بل ما اكثر الضجيج و اقل الحجيج. وفي المستدرك: نقلًا عن تفسير العسكرى- عليه السلام- قال على بن الحسين- عليهما السلام- وهو واقف بعرفات للزهري: كم تقدر ههنا من الناس؟ قال: أقدّر اربعمائة الف و خمسمائة الف كلّهم حجاج قصدوا اللَّه بأموالهم و يدعونه بضجيج أصواتهم فقال له: يا زهري ما اكثر الضجيج و أقلّ الحجيج؟!، سنايى مى گويد: حسن در بصره پر بينند ليكن در بصره افزون بدن در كعبه پر آيند ليكن در نظر نقصان سنايى، ديوان، ص 300 صد هزار آوازه يابى در هواى حج و ليك عالم السر نيك داند هاى هوى از هاى هاى سنايى از مجموعه اين روايات مى آموزيم كه هيچگاه نبايد بدون ولى زيست و پيوسته بايد با او در تماس بود و از او مسائل و احكام را آموخت و او را به عنوان دليل و راهنما انتخاب كرد و علاوه بر آن بايد حمايت و نصرت خود را بر او عرضه كرد و دوستى و ولايت او را اعلام نمود. عرفا در اين مسأله يعنى اطاعت و پيروى از ولى و برگزيدن او به عنوان رهبر و راهنما با فقها اشتراك دارند و همان گونه كه گفته شد تنها تفاوتى كه ميان آنها موجود است در مصداق« ولى» است كه ولى چه كسى بايد باشد. فقها مى گويند: آيا ما حق داريم ولايت هر كسى را كه مدعى رهبرى و ولايت باشد بپذيريم يا بايد اين شخص را خدا و پيامبر و يا امام تعيين نمايد. و بدين ترتيب نزد فقها، صاحبان امر و حكومت و ولايت پس از رسول خدا، دوازده امام معصوم و در زمان غيبت صغرى« نواب اربعه» مى باشند كه نايبان خاص هستند و در زمان غيبت كبرى نايبان عام مى باشند

ص:254

ص:255

در هر حال نزد «اهل ولا» شرط پذيرش اعمال و گمراه نشدن ازصراط مستقيم، پيروى از «ولى»، «امام»، «راهبر»، «شيخ»، «دليل راه» «اديب عشق» و يا به تعبيرات ديگر «خضر»، «مرغ سليمان» و «طاير قدس» است. «(1)»

و حاجى نيز جهت رسيدن به كعبه و براى به سلامت پيمودن اين باديه پرخوف و خطر بايد تحت نظر راهنما حركت كند و بدون راهنمايى و هدايت او قدم از قدم برندارد، زيرا بعد مسافت و سختى راه، بيابانهاى پهناور و خشك، بادهاى سياه و خارهاى زهر آلود، بى آبى و درد و مرگ، وجود دزدان و راهزنان و ... همه و همه ايجاب


1- - حافظ مى گويد: به كوى عشق منه بى دليل راه قدم كه گم شد آنكه در اين ره به رهبرى نرسيد طى اين مرحله بى همرهى خضر مكن ظلمات است بترس از خطر گمراهى من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه قطع اين مرحله با مرغ سليمان كردم همتم بدرقه راه كن اى طاير قدس كه دراز است ره مقصد و من نو سفرم به صد اميد نهاديم در اين مرحله پاى اى دليل دل گمگشته فرو نگذارم اى بى خبر بكوش كه صاحب خبر شوى تا راهرو نباشى كى راهبر شوى در مكتب حقايق و پيش« اديب عشق» هان اى پسر بكوش كه روزى پدر شوى حافظ در اين ابيات به صراحت اعلام مى دارد كه اگر من به جايى رسيدم در سايه رهبرى و« دليل راه» رسيدم و هر چه كوشيدم كه بدون راهنما به كوى عشق قدم گذارم ميسر نشد. به كوى عشق منه بى دليل راه قدم كه من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد

ص:256

مى كند كه جهت طى اين مسير وجود «راهنما» «دليل راه»، «هادى»، «پير»، «مرشد»، «ولى حق»، و «انسان كامل» لازم است.

«سنايى» در كتاب «حديقة الحقيقة» به ذكر داستان «حامد لفّاف» مى پردازد كه در سفرش به سوى كعبه با پيرى برخورد مى كند كه پير به ارشاد و راهنمايى وى مى پردازد.

آن شنيدى كه حامد لفاف در حريم حرم چو كرد طواف

ناگهى باز خورد بر وى پير آنكه در عصر خود نداشت نظير

گفت شيخا بگوى تا چونى تا به رنج زمانه مرهونى

گفت حالم سلامت و خير است لفظ من سال و ماه لاغير است

گفت وَيحَك سخن خطا گفتى همچو نادان به خود برآشفتى

آدمى خير آنگهى دارد كهصراط دقيق بگذارد

تو هنوز ازصراط نگذشتى خير چون باشد اى دد دشتى

بعد از آن در بهشت و دار سلام چون سلامت بود نيافته كام

چون از اين هر دو فارغ آيى تو آنگهى خير را بشايى تو

ايمن از هر نهاد زشت شوى به سلامت چو در بهشت شوى

مر تو را هست هر دوان در پى خويش را خير گفته عز على

از حقيقت چنان به دل دورى كه نه اى اوستاد مزدورى

يك زمان از نهاد خود برخيز در ركاب محمدى آويز

آنچه گفته است شرع آمده گير و آنچه مقدور كائنا شده گير

يك زمان شرع را متابع شو بس مرفه به دشت در بغنو «(1)»

سنايى

مولوى در كتاب مثنوى در داستان حج كردن بايزيد بسطامى مى گويد: وى هنگام سفر، به دنبال خضر زمان خود مى گشت تا او را در اين سفر راهنمايى كند كه شرح آن در بحث «حج و تصوف» آمده است.

بايزيد اندر سفر جستى بسى تا بيابد «خضر» وقت خود كسى


1- - سنايى، حديقة الحقيقه، ص 468

ص:257

مولوى در جايى ديگر از مثنوى درباره ضرورت اتخاذ استاد مى گويد:

اگر كسى بدون استاد، شغلى و پيشه اى انتخاب كند باعث رسوايى او مى شود و هر كه بدون رهبر مسيرى را طى كند راه دو روزه راصد ساله مى پيمايد و هر كه در بيابان كعبه بدون راهنما حركت كند سرگشته و ذليل مى شود و خيلى كم اتفاق مى افتد كه شخصى بدون راهنما به مقصد برسد، درست مانند آن است كه شخص بدون پدر و مادر به دنيا بيايد و يا بدون كسب و كار و به طور اتفاقى به گنجى دست يابد.

هر كه گيرد پيشه اى بى اوستا ريشخندى شد به شهر و روستا

هر كه در ره بى قلاووزى رود هر دو روزه راهصد ساله شود

هر كه تازد سوى كعبه بى دليل همچون اين سرگشتگان گردد ذليل

زآنكه نادر باشد اندر خافقين كآدمى سر برزند بى والدين

مال او يابد كه كسبى مى كند نادرى باشد كه بر گنجى زند

مصطفايى كو كه چشمش جان بود تا كه رحمن علم القرآن بود

اهل تن را جمله علم بالقلم واسطه افراشت در بذل كرم

هر حريصى هست محروم اى پسر چون حريصان تك مرو آهسته تر «(1)»

ديگر شعرا نيز هر كدام به بيانى شرط به سلامت رسيدن به كعبه مقصود را وجود دليل و راهنما مى دانند.

بى تو كس كى به سلامت رسد اندر كعبه كه به هرگام در آن ره خطرى نيست كه نيست «(2)»

قطب الدين بختيار كاكى

ما بى هدايت تو به مجمع كجا رسيم هرگز كسى به كعبه نرفته است بى دليل «(3)»

عماد فقيه كرمانى

مرا به كعبه مقصود رهنمايى نيست ميان اين همه بيگانه آشنايى نيست


1- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 6، ص 366؛ نيكلسون ج 2، ص 34؛ رمضانى، ج 3، ص 146
2- - قطب الدين بختيار كاكى، قرن هفتم، ديوان، ص 61
3- عماد فقيه كرمانى، ديوان، ص 200

ص:258

مگر دلالت من، خضر پى خجسته كند در اين ميان بيابان كه ره به جايى نيست

اگر دليل نباشد به كعبه نتوان رفت ز رهروان چه گشايد كه رهنمايى نيست «(1)»

عماد كرمانى

ترسم نرسى به كعبه اى اعرابى كاين ره كه تو مى روى به تركستان است

سعدى

كعبه دل

«(2)»

يكى ديگر از نگاههاى عارفانه به كعبه، مقايسه كعبه با دل است. در قداست و


1- - همان، ص 312
2- - صاحب شرح گلشن راز گويد: دل لطيفه اى است نهانى و دل نفس ناطقه است و محل تفصيل معانى و به معنى مخزن اسرار حق است كه همان قلب باشد. و محل ادراك حقايق واسرار معارف است. دل چه باشد مخزن اسرار حق خلوت جان بر سر بازار حق دل امين بارگاه محرمى است دل اساس كارگاه آدمى است كاشانى مى گويد: مراد از دل به زبان اشارت آن نقطه است كه دايره وجود از دور حركت آمد و بدو كمال يافت و سر ازل و ابد را به هم پيوست و مبتداى نظر در وى به منتهاى بصر رسيد و جمال و جلال وجه باقى بر او متجلى شد و عرش رحمان و منزل قرآن و فرقان و برزخ ميان غيب و شهادت و روح و نفس و مجمع البحرين ملك و ملكوت و ناظر و منظور شد. و آن را خلوتخانه محبت خدا دانند كه هر گاه از آلودگيهاى طبيعت پاك و منزه شود انوار الهى در آن تجلى كرده متجلى به جلوات محبوب گردد. از فرهنگ مصطلحات عرفا به نقل از شرح گلشن راز، كشاف اصطلاحات الفنون و اصطلاحات صوفيه. صاحب آنند راج در اين مورد گويد: دل لطيفه ربانى و روحانى و او حقيقت انسان است و مدرك و عالم و عارف و عاشق و مخاطب و معاتب همان است. هر كه دل را دريافت خدا را دريافت و هر كه به دل رسيد به خدا رسيد. دانى كه دل چيست و كجاست؟ دل منتظر خداست و مظهر جلال و جمال كبريايى و منظور لطف الهى است و چون قالب رنگ دل گيرد و همرنگ دل شود قالب نيز منظور الهى باشد. از فرهنگ مصطلحات عرفا به نقل از شرح گلشن راز، كشاف اصطلاحات الفنون و اصطلاحات صوفيه. اگر يك قطره را دل برشكافى برون آيد از او صد بحر صافى به هر جزوى ز خاك ار بنگرى راست هزاران آدم اندر وى هويداست مولوى درون حبه اى صد خرمن آمد جهانى در دل يك ارزن آمد بدان خردى كه آمد حبه دل خداوند دو عالم راست منزل شبسترى - شيخ محمود شبسترى، مجموعه آثار، به نقل از« لاهيجانى» شرح گلشن راز، ص 73 - دهخدا، واژه دل

ص:259

حرمت دل همين بس كه آن را به كعبه تشبيه كرده و با كعبه مساوى و مقابل قرار داده اند و گفته اند:

تا مى توانى شكست دل دوستان مخواه كاين خانه را به كعبه مقابل نهاده اند «(1)»

جامى

بلكه پا را از اين فراتر نهاده و گفته اند:

دل به دست آور كه حج اكبر است از هزاران كعبه يك دل بهتر است «(2)»

و نيز گفته اند دل «بيت اللَّه» و خانه پروردگار است:

كعبه مردان نه از آب و گل است طالب دل شو كه بيت اللَّه دل است «(3)»

مولوى

و اين تشبيه- يعنى تشبيه دل به كعبه- يكى از گسترده ترين و بيشترين تشبيهاتى است كه عرفا و شعرا در نظم و نثر خود آورده اند و وجه شبه آن را اين گونه بيان كرده اند كه:

چنانكه در ظاهر كعبه اى است قبله خلق و آن از آب و گل است در باطن نيز كعبه اى است منظور نظر حق و آن دلصاحبدل است.

اگر كعبه گل محل طواف خلايق است، كعبه دل مطاف الطاف خالق است. آن مقصد زوار است و اين «مهبط انوار» آنجا خانه است و اينجا «خداوند خانه». «(4)»

كعبه بنياد خليل آزر است دل نظر گاه خليل اكبر است

مولوى

«خواجه عبداللَّه انصارى» در «مناجات نامه» در مقايسه دل با كعبه گويد:

اى عزيز: در رعايت دلها بكوش و عيب كسان مى پوش و دل به دنيا مفروش. بدان كه خداى تعالى در ظاهر، كعبه بنا كرده كه او را از سنگ و گل است و در باطن كعبه اى ساخته


1- - جامى، ديوان، ص 126
2- - امثال و حكم، دهخدا، واژه حج
3- - مولوى، مثنوى به شرح جعفرى، ج 9، ص 272؛ نيكلسون، ج 2، ص 282؛ رمضانى، ج 4، ص 216
4- - ملاحسين واعظ كاشفى، لب لباب مثنوى، ص 51

ص:260

كه از جان و دل است. آن كعبه، ساخته ابراهيم خليل است و اين كعبه، نظرگاه رب جليل است. آن كعبه، منظور نظر مؤمنان است و اين كعبه، نظرگاه خداوند رحمان است. آن كعبه حجاز است و اين كعبه راز است. آنجا چاه زمزم است و اينجا آه دمادم، آنجا مروه و عرفات است و اينجا محل نور ذات. حضرت محمد مصطفى-ص- آن كعبه را از بتان پاك كرده، تو اين كعبه را از اصنام هوا و هوس پاك گردان. «(1)»

«محيى لارى» عارف قرن دهم (متوفى 943) سخنى فراتر از سخن ديگر عرفا دارد و آن اين كه كعبه كه گروهى آن را آب و گل تصور كرده اند تصورى نادرست است بلكه اين كعبه نه تنها گل نيست بلكه در حقيقت دل است كه در بدن جهان آفرينش قرار دارد.

كعبه مپندار از آب و گل است در تن آفاق به جاى دل است

كعبه دل در آينه شعر

كعبه است دل من كه بدان كعبه نيايد بى دوستى آل نبى قافله حاج «(2)»

سوزنى

اى سنايى ز جسم و جان بگسل هر چه آن غير اوست ز آن بگسل

چند گردى به گرد كعبه گل يك نفس كن طواف كعبه دل «(3)»

سنايى

دل مؤمن چو كعبه دان به درست زمزم و ركن او مبارك و چست «(4)»

سنايى

كعبه را از بتان مطهر كن شمع توحيد را منور كن «(5)»

سنايى


1- - خواجه عبداللَّه انصارى، مناجات نامه
2- - سوزنى، ديوان، ص 145
3- - سنايى، مثنوى طريق التحقيق
4- - سنايى، حديقةالحقيقه، ص 588، 340، 146
5- - سنايى، حديقةالحقيقه، ص 588

ص:261

از در چشم تا به كعبه دل عاشقان را هزار و يك منزل «(1)»

كعبه دل ز حق شده منظور همت سگ بر استخوان مقصور «(2)»

سنايى

نيست كن هر چه راه و راى بود تات دل خانه خداى بود

تا تو را بود با تو در ذات است كعبه با طاعتت خرابات است

ور ز ذات تو بود تو دور است بتكده از تو بيت معمور است «(3)»

سنايى

خاك ره عوام زيارتگه خواص دل كعبه حقيقت و ما آستانه ايم «(4)»

ظهير فارابى

عاشقان اول طواف كعبه جان كرده اند پس طواف كعبه تن فرض فرمان ديده اند «(5)»

خاقانى

آنم كه ياد و كعبه مرا حق خدمت است آرى بر اين دو كعبه توان جان نثار كرد «(6)»

خاقانى

ما شبروان باديه كعبه دليم وين يك دو روز ترك خرابات مى كنيم «(7)»

عطار

حج چيست از پا و سر بيرون شدن كعبه دل جستن و در خون شدن «(8)»

عطار


1- - همان، ص 340
2- - سنايى، حديقةالحقيقه، ص 146
3- - همان
4- - ظهير فارابى، ديوان، ص 261
5- - خاقانى، ديوان، ص 90
6- - همان، ص 90
7- - عطار، ديوان، ص 519
8- - عطار، مصيبت نامه، ص 45

ص:262

دل به كعبه مى رود در هر زمان جسم طبع دل بگيرد زامتنان «(1)»

مولوى

طواف كعبه دل كن اگر دلى دارى دل است كعبه معنى تو گل چه پندارى

طواف كعبه صورت حقت از آن فرمود كه تا به واسطه آن دلى به دست آرى

هزار بار پياده طواف كعبه كنى قبول حق نشود گر دلى بيازارى

عمارت دل بيچاره دوصد پاره ز حج و عمره به آيد به حضرت بارى «(2)»

كعبه مردان نه از آب و گل است طالب دل شو كه بيت اللَّه دل است

صورتى كان فاضل و عالى بود او ز بيت اللَّه كى خالى بود

كعبه بنياد خليل آزر است دل نظرگاه خليل اكبر است «(3)»

مولوى

خربت كعبة قلبى، ذهبت فى العتبات ز سيئات همى غافل از پى حسناتى

سعدى

اى كعبه دل كويت، واى قبله جان رويت وى باد سمن بويت الحمد و تحياتم «(4)»

علاءالدوله سمنانى

كعبه دل بهر عشق دلربا پرداختم جان جانان حجره جان مكرم ساختم «(5)»

علاء الدوله سمنانى

گر پرسد كه هر دو جهان گفته اى كاندر آدمى است نهان

اندر اين كعبه شد به صورت كم حجرى و اندر آن حجر زمزم

حجرش سازگار و سازنده زمزم او حجر گدازنده

پرگهر حجرهاست در حجرش زهره طالع ز مطلع فجرش


1- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 9، ص 348؛ نيكلسون، ج 2، ص 309
2- مولوى، كليات شمس، ص
3- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 9، ص 272؛ نيكلسون، ج 2، ص 282
4- - علاءالدوله سمنانى، ديوان، ص 153
5- - همان، ص 154

ص:263

ذهب و گنج در رصاصه او قمر و شمس هر دو خاصه او

خيز و اين كعبه را طوافى كن به كراماتش اعترافى كن

سعى كن درصفاى روح و بدن تا شود تن چو جان و جان چون تن «(1)»

اوحدى مراغى

ميان كعبه و ما گرچه صد بيابان است دريچه اى زحرم در سراچه جان است

به جان ملازم آن آستانه باش اى دل كه بار تن به در كعبه بردن آسان است

اگر عزيمت خاك در حرم دارى كفن بپوش چو آيى چنانكه فرمان است

زبوستان رخت گل كسى تواند چيد كه خار باديه اش در نظر چو ريحان است

به بال همت اگر مى پرى ز خار مپرس چرا كه طاير قدس ايمن از مغيلان است

بيا و بنگر اگر چشم خرده بين دارى كه سنگريزه بطحا عقيق و مرجان است

مپاى خواجه كه خضر از براى خدمت تو زلال بركف و موقوف در بيابان است

شنيده ام كه به حجاج عاشقى مى گفت كه كعبه من سرگشته كوى جانان است

طواف كعبه دل گر ميسرت گردد عماد، حج پذيرفته در جهان آن است «(2)»

عماد فقيه كرمانى

خانه آسا كعبه دل را بپرداز از بتان تا نهندت راستان بر آستان روى نياز «(3)»

جامى

آن رهروان كه رو به در دل نهاده اند بى رنج راه رخت به منزل نهاده اند

تا مى توان شكست دل دوستان مخواه كاين خانه را به كعبه مقابل نهاده اند «(4)»

بابا فغانى

جاى جانان قلب مومن باشد اى دلبر بدان كعبه دل را زيارت كن كه كعبه ى سنگ نيست

راه دور كعبه را گم كرده اى حاجى چرا كعبه دل را زيارت كن كه فرسنگش كم است


1- - اوحدى مراغى، ديوان، ص 525 و 526
2- - عماد فقيه كرمانى، ديوان، ص 41
3- - جامى، ديوان، ص 126
4- - بابا فغانى، ديوان

ص:264

كعبه مپندار از آب و گل است در تن آفاق به جاى دل است

تازه گلى رسته به باغ جهان روشن از آن چشم و چراغ جهان

دير نپايد گل اين مرغزار تازه شود باز به هر نوبهار «(1)»

محيى لارى

دور بينان كه زكونين نظر برگيرند كحل توفيق به اكسير برابر گيرند

چون نظر بر حرم كعبه دل اندازند نه فلك را ز ره پاى كبوتر گيرند

چون مقدس قدمان نيت احرام كنند كعبه را در حرم دل بت آزر گيرند

حاجيان معنى تجريد اگر دريابند از بيابان حرم راه قلندر گيرند

عيد ايجاد تو را معتكفان جبروت دو جهان خلق دو قربانى لاغر گيرند

تا ابد باد درت قبله گه و كام روا كه طواف حرمت را حج اكبر گيرند «(2)»

فيضى

خرابات، دير، بتخانه

اشاره

شعراى عارف، اصطلاحات و كلمات بسيارى را به همراه كعبه به كار برده اند كه به سه دسته تقسيم مى شوند. گروه اول كلماتى است مانند: خرابات، ميخانه، خانه خمار، خمخانه، ميكده، خمار، ساقى، ساغر، جام، خمره، باده، مى و شراب كه همه از يك خانواده و نام مايع سكر آور و مست كننده معروف مى باشد «(3)» گروه دوم كلماتى است، مانند بتكده، بتخانه، كنشت، دير، كليسا، مسجد، مدرسه، محراب، شبستان، اذان، ناقوس، بت، زنار، تسبيح،صليب، سجاده و چليپا كه همگى نام اشيا و جاهاى پرستش و مكانهاى مقدسى است كه نزد اقوام و ملل موجود جهان محترم است.

دسته سوم كلماتى است مانند: چشم، لب، زلف، خط، خال، عذار، عارض، رخسار، گيسو، قد، بالا، لب، دندان، ابرو، رخ، شمع، شاهد، بربط، رند، حريف، نرد، مناجات، نى


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 40
2- - ابوالفضل فيضى متوفى 1004، ديوان، ص 20
3- - خرابات در اصطلاح صوفيان جاى مرتبه خراب شدن صفات بشرى و ترك علايق دنيوى و به عكس معنى لغوى آن دنياى پاك جويندگان حق است كتاب دوم دبيرستان، ص 103

ص:265

و ارغنون كه همگى اسباب و وسائل عشرت و عشق و عاشقى مى باشند.

بايد ديد اين اصطلاحات در نزد عرفا به چه معنى است و چرا آنها را در رديف نامها و مكانهاى مقدسى مانند كعبه آورده اند و چه ضرورتى داشت كه شعرا براى بيان مطالب خويش از اين كلمات استفاده كنند.

در اينجا فقط به ذكر يك وجه آن اشاره شده است. و آن اينكه عرفا همه اين مكانها را بدون استثنا خانه دوست و ديار يار مى دانند و هيچ مكان و سرايى را بدون وجود محبوب و خالى از دلبر نمى دانند زيرا كه «فاينما تولوا فَثَمَّ وجه اللَّه «(1)»» هر كجا كه برويد و روى آوريد آنجا وجه خداست.

خوشا آنان كه از پا سرندونند ميون شعله خشك و تر ندونند

كنشت و كعبه و بتخانه و دير سرايى خالى از دلبر ندونند

بابا طاهر عريان

در مسجد و در كعبه و بتخانه دويديم هر جا كه رسيديم به جز يار نديديم

در حضرت ارباب بسيار بگرديم لبيك حق از كعبه و بتخانه شنيديم «(2)»

قاسم انوار

عطار نيشابورى (متوفى 627) در «منطق الطير» به ذكر داستانى در اين باره مى پردازد كه شيخ نصرآباد پس از آنكه چهل حج انجام داد زنار بست و به طواف آتشگاه گبرى پرداخت. شخصى گفت: چه شد كه پس از چندين حج و سرورى كافر شدى؟

شيخ گفت: ذره اى حيرت در من پديدار گشت و اين گونه در خانه و رخت من آتش افتاد و خرمن مرا بر باد داد و اينجاست كه عرفا اين مكانها را جاى شعله ور شدن آتش عشق الهى مى دانند و آن را با كعبه و مسجد برابر مى نهند.


1- - بقره، 115
2- - قاسم انوار، ديوان، ص 217

ص:266

حكايت

شيخ نصر آباد را بگرفت درد كرد چل حج بر توكل اينت مرد

بعد از آن موى سپيد و تن نزار برهنه ديدش كسى با يك ازار

در دلش تابى و در جانش تفى بسته زنارى و بگشاده كفى

آمده نى از سر دعوى ولاف گرد آتشگاه گبرى در طواف

گفت شخصى اى بزرگ نامدار اين چه كار توست آخر شرم دار

كرده چندين حج و چندين سرورى حاصل اين جمله آمد كافرى

اين چنين كار از سر خامى بود اهل دل را از تو بدنامى بود

اين كدامين شيخ كرد اين راه كيست مى ندانى تو كه آتشگاه چيست

شيخ گفتا كار من سخت اوفتاد آتشم در خانه و رخت اوفتاد

شد از اين آتش مرا خرمن به باد داد كلى نام و ننگ من به باد

گشته ام كاليو كار خويشتن مى ندانم حيله اى زين بيش من

چون درآيد اين چنين آتش به جان كى گذارد نام و ننگم يك زمان

تا گرفتار چنين كار آمدم از كنشت و كعبه بيزار آمدم

ذره اى گر حيرتت آيد پديد همچو منصد حسرتت آيد پديد «(1)»

عطار نيشابورى

خيالى بخارايى (متوفى 850) غزل معروفى دارد كه همه جا را سراى دوست مى داند و خانه به خانه چه در دير و چه مسجد به طلب دوست مى رود.

اى تير غمت را دل عشاق نشانه خلقى به تو مشغول و تو غايب ز ميانه

گه معتكف ديرم و گه ساكن مسجد يعنى كه تو را مى طلبم خانه به خانه

هر كس به زبانى سخن عشق تو راند عاشق به سرود غم و مطرب به ترانه

افسون دل افسانه عشق است دگر نه باقى به جمالت كه فسون است و فسانه

تقصير خيالى به اميد كرم توست بارى چه گنه را به از اين نيست بهانه «(2)»

خيالى بخارايى


1- - عطار نيشابورى، منطق الطير، ص 254 و 255
2- - خيالى بخارايى، ديوان، ص 260

ص:267

شيخ بهايى بر غزل فوق تضمينى دارد كه در پاورقى آمده است. «(1)»

كعبه و خرابات

«(2)»


1- - مخمس زير، تضمينى است بر غزل خيالى بخارايى از شيخ بهاءالدين، محمد بن حسين عاملى، معروف به شيخ بهايى. وى از دانشمندان بنام دوره صفويه است. اصل وى از« جبل عامل» شام بود. او هشتاد و هشت كتاب و رساله نوشته و به فارسى و عربى نيز شعر مى سروده است. وى در سال 935 هجرى متولد و در سال 1030 وفات نمود. تا كى به تمناى وصال تو يگانه اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه خواهد به سرآيد غم هجران تو يا نه؟ اى تير غمت را دل عشاق نشانه جمعى به تو مشغول و تو غايب ز ميانه رفتم به در صومعه عابد و زاهد ديدم همه را پيش رخت راكع و ساجد در ميكده رهبانم و در صومعه عابد گه معتكف ديرم و گه ساكن مسجد يعنى كه تو را مى طلبم خانه به خانه هر در كه زنم صاحب آن خانه تويى تو هر جا كه روم پرتو كاشانه تويى تو در ميكده و دير كه جانانه تويى تو مقصود من از كعبه و بتخانه تويى تو مقصود تويى كعبه و بتخانه بهانه بلبل به چمن زان گل رخسار نشان ديد پروانه در آتش شد و اسرار عيان ديد عارف صفت روى تو در پير و جوان ديد يعنى همه جا عكس رخ يار توان ديد ديوانه منم من كه روم خانه به خانه عاقل به قوانين خرد، راه تو پويد ديوانه برون از همه آيين تو جويد تا غنچه بشكفته اين باغ كه بويد؟ هر كس به زبانى صفت حمد تو گويد بلبل به غزلخوانى و قمرى به ترانه بيچاره بهائى كه دلش زار غم توست هر چند كه عاصى است ز خيل و خدم توست اميد وى از عاطفت دم به دم توست تقصير خيالى به اميد كرم توست يعنى كه گنه را به از اين نيست بهانه شيخ بهايى، ديوان، ص 76 و 77، با اندكى تلخيص از متون ادب پارسى، سال دوم ادبيات و علوم انسانى، ص 75 و 76
2- - خرابات به معنى، شرابخانه، ميخانه و ميكده است كه در اصطلاح صوفيان جاى مرتبه خراب شدن صفات بشرى و ترك علايق دنيوى و به عكس معنى لغوى آن دنياى پاك جويندگان حق است و وجه دومى كه ذكر كرده اند كه چرا عرفا از اين اصطلاحات استفاده كرده اند و چرا الفاظى مانند خرابات، دير و بتخانه را در رديف كعبه قرار داده اند اين است كه اين كلمات نزد عرفا رمز است و رمز آن را بى خبران نمى دانند. اصطلاحاتى است مر ابدال را كه از آن نبود خبر غفال را مولوى و عرفا گفته اند كه معانى ظاهرى اين كلمات مورد نظر آنها نيست و چون الفاظ براى بيان مقاصد عرفانى كوتاه و نارساست چاره اى جز به كار بردن آن ندارند زيرا با اين اصطلاحات معانى بلند و مفاهيم عميقى را بيان مى كنند. معانى هرگز اندر حرف نايد كه بحر بى كران در ظرف نايد شبسترى و از همين روست كه بعضى از عرفا به توضيح و تفسير بعضى از اين كلمات پرداخته اند و به صراحت معانى مورد نظر خود را بيان كرده اند چنانكه حافظ در اين بيت بين مستى عشق و خمر و آب انگور تفاوت قائل است و مى گويد: مستى عشق نيست در سر تو رو كه تو مست آب انگورى و يا در اين بيت تصريح مى كند كه مراد از مى، مى حقيقت است نه مجاز. خم ها همه در جوش و خروشند ز مستى و آن مى كه در آنجاست حقيقت نه مجاز است و يا در اين ابيات مرااد از مى را« مى الست» و« باده ازل» و مست اين باده را،« مست وحدت» و« مست باده ازل» مى داند. به هيچ دور نخواهيد يافت هشيارش چنين كه حافظ ما مست باده ازل است خرم دل آن كه همچو حافظ جامى ز« مى الست» گيرد شود« مست وحدت» ز« جام الست» هر آن كو چو حافظ« مى صاف» خورد گروه ديگرى از عرفا هستند كه صريحاً اين اصطلاحات را معنى كرده اند. چنانكه شمس مغربى متوفى 809 اين شاعر بلند آوازه عارف كه معاصر حافظ است مى گويد: اگر بينى در اين ديوان اشعار خرابات و خراباتى و خمار بت و زنار و تسبيح و چليپا مغ و ترسا و گبر و دير و مينا شراب و شاهد و شمع و شبستان خروش بر بط و آواز مستان مى و ميخانه و رند و خرابات حريف و ساقى و نرد و مناجات نواى ارغنون و ناله نى صبوح و مجلس و جام پياپى خم و جام و سبوى مى فروشى حريفى كردن اندر باده نوشى ز مسجد سوى ميخانه دويدن در آنجا مدتى چند آرميدن گرو كردن پياله خويشتن را نهادن بر سر مى جان و تن را گل و گلزار و سرو و باغ و لاله حديث شبنم و باران و ژاله خط و خال و قد و بلا و ابرو عذار و عارض و رخسار و گيسو لب و دندان و چشم و شوخ سرمست سر و پا و ميان و پنچه و دست مشو زنهار از اين گفتار در تاب برو مقصود از آن گفتار درياب مپيچ اندر سر و پاى عبارت اگر هستى ز ارباب اشارت نظر را نغز كن تا نغز بينى گذر از پوست كن تا مغز بينى نظر گر برندارى از ظواهر كجا گردى ز ارباب سرائر چو هر يك را از اين الفاظ جانى است به زير هر يك از اينها جهانى است تو جانش را طلب از جسم بگذر مسمى جوى باش از اسم بگذر فرو نگذار چيزى از دقايق كه تا باشى ز اصحاب حقايق و همچنين شيخ شبسترى متوفى 720 كه از عرفاى نامدار تاريخ عرفان است در كتاب« گلشن راز» به صورت سؤال و جواب به شرح اين اصطلاحات مى پردازد. وى در پرسش و پاسخى در اين زمينه مى گويد: سؤال شراب و شمع و شاهد را چه معنى است خراباتى شدن آخر چه دعوى است جواب شراب و شمع و شاهد عين معنى است كه در هر صورتى او را تجلى است شراب و شمع، سكر و ذوق عرفان ببين شاهد كه از كس نيست پنهان شراب اينجا زجاجه، شمع مصباح بود شاهد فروغ نور ارواح زشاهد بر دل موسى شرر شد شرابش آتش و شمعش شجر شد شراب و شمع، جام و نور اسرى است ولى شاهد همان آيات كبرى است شراب و شمع و شاهد جمله حاضر مشو غايب ز شاهد بازى آخر شراب بيخودى در كش زمانى مگر كز دست خود يابى امانى بخور مى تا ز خويشت وا رهاند وجود قطره با دريا رساند شرابى خور كه جامش روى يار است پياله چشم پاك باده خوار است شرابى را طلب بى ساغر و جام شرابى باده خوار ساقى آشام شرابى خور ز جام وجه باقى « سقاهم ربهم» او راست ساقى طهور آن مى بود كز لوث هستى تو را پاكى دهد در وقت مستى اشارت به خرابات خراباتى شدن از خود رهايى است خودى كفر است اگر خود پارسايى است نشانى داده اندت از خرابات كه« التوحيد اسقاط الاضافات» خرابات از جهان بى مثالى است مقام عاشقان لاابالى است خرابات آشيان مرغ جان است خرابات آستان لامكان است خراباتى خراب اندر خراب است كه در صحراى او عالم سراب است خراباتى است بى حد و نهايت نه آغازش كسى ديده نه غايت اگر صد سال در وى مى شتابى نه كس را و نه خود را بازيابى گروهى اندر او بى پا و بى سر همه نه مؤمن و نه نيز كافر شراب بيخودى در سر گرفته به ترك جمله خير و شر گرفته شرابى خورده هر يك بى لب و كام فراغت يافته از ننگ و از نام

ص:268

ص:269

قبله چون ميخانه كردم پارسايى چون كنم عشق بر من پادشا شد پادشايى چون كنم

كعبه يارم خرابات است و احرامش قمار من همان مذهب گرفتم پارسايى چون كنم «(1)»

سنايى

طلب اى عاشقان خوش رفتار طرب اى نيكوان شيرين كار


1- - سنايى، ديوان، ص 393

ص:270

تا كى از خانه هين ره صحرا تا كى از كعبه هين در خمار «(1)»

سنايى

خانه طامات عمارت مكن كعبه آفاق زيارت مكن

سر به خرابات و خرابى در آرصومعه را هيچ عمارت مكن «(2)»

سنايى

اى سنايى در ره ايمان قدم هشيار زن در مسلمانى قدم با مردم دعوى دار زن

خانه خمار اگر شد كعبه پيش چشم تو لاف از لبيك او در خانه خمار زن «(3)»

سنايى

هم از قبله سخن گويد هم از لات همش كعبه خزينه هم خرابات «(4)»

نظامى

مرا كعبه خرابات است و آنجا حريفم قاضى و ساقى امام است «(5)»

نظامى

اندر ره تو كعبه و خمار نماند يك كس ز مى عشق تو هشيار نماند «(6)»

عطار نيشابورى

بى ياد تو كعبه ها خرابات بى نام تو نامها همه ننگ «(7)»

عطار نيشابورى

ما ره ز قبله سوى خرابات مى كنيم و اندر قمار خانه مناجات مى كنيم


1- - همان، ص 196
2- - همان، ص 506
3- - همان، ص 506
4- - نظامى، ديوان، ص 270
5- - همان، ص 270
6- - عطار نيشابورى، ديوان، ص 248
7- - همان، ص 339

ص:271

ما شبروان باديه كعبه دليم و اين يك دو روز ترك خرابات مى كنيم «(1)»

عطار نيشابورى

در خود منگر نرگس مخمور بتان بين در كعبه مرو چون در خمار گشادند «(2)»

عراقى

در كعبه چونكه نيست مرا جارى لاجرم قلاش وار بر در خمار مانده ام «(3)»

عراقى

ميان كعبه و ميخانه هيچ فرقى نيست به هر طرف كه نظر مى كنى برابر اوست «(4)»

حافظ

قصه جنت و آوازه بيت المعمور شرحى از جلوه خمخانه بيت العنب است

در ازل بر سر هر كس قلمى رفت خموش كعبه و ميكده ودوزخ وجنت سبب است «(5)»

حافظ

آنكه جز كعبه مقامش نبد از ياد لبت بر در ميكده ديدم كه مقيم افتاده است «(6)»

حافظ

قاسم كمال عشق كسى را بود كه او در ميكده مجاور بيت الحرام ماست «(7)»

قاسم انوار

دل چه ديده است كه ديوانه خمار شده است جان چه نوشيده كه پيمانه اسرار شده است

من چه گويم كه چه افتاده دلم را كه مدام كعبه بگذاشته و جانب خمار شده است «(8)»

قاسم انوار


1- - همان، ص 427
2- - عراقى، ديوان، ص 192
3- - عراقى، ديوان، ص 226
4- - حافظ ديوان، ص 235
5- - همان، ص 245
6- - همان، ص 22
7- - قاسم انوار، ديوان، ص 43
8- - همان، ص 46

ص:272

حاجى زره كعبه پشيمان شد و برگشت چون باده نپيمود ره باديه پيمود «(1)»

قاسم انوار

ندانم قبله اى جز روى آن يار اگر در كعبه و خمار باشم «(2)»

قاسم انوار

زاهد حرام گفت مى لعل را بلى ما زائريم و ميكده بيت الحرام ماست «(3)»

امير شاهى

كعبه و دير

«(4)»

از كعبه كليسيا نشينم كردى آخر در كفر بى قرينم كردى

بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست اى عشق چه بيگانه ز دينم كردى

رودكى

گر بر در دير مى نشانى ما را گر در ره كعبه مى دوانى ما را

اينها همگى لازمه هستى ماست خوش آنكه ز خويش و ارهانى ما را

ابو سعيد ابوالخير

گر كعبه مى خوانى نيم ور دير مى خوانى نيم مشغول خاقانى نيم مقبول خاقان نيستم

خاقانى


1- - همان، 146
2- - همان، ص 210
3- - امير شاهى سبزوارى، ديوان، ص 191
4- - دير: خانه اى است كه راهبان در آن عبادت كنند و غالباً از شهرهاى بزرگ به دور است و در بيابانها و قله هاى كوهها بر پاگردد و هرگاه در شهر بنا گردد آن را كنيسه كليسا يا بيعه گويند و بعضى ميان اين دو فرق گذارند كه كنيسه از آن يهود است و بيعه متعلق به نصارى. - دهخدا، ماده دير. و در اين باره شيخ محمود شبسترى در سؤال و جوابى چنين گويد: سؤال بت و زنار و ترسايى در اين كوى همه كفر است اگر نه چيست برگوى اشارت به ترسايى و دير ز ترسايى غرض تجريد ديدم خلاص از ورطه تقليد ديدم جناب قدس وحدت دير خانه است كه سيمرغ بقا را آشيانه است

ص:273

گر از كعبه در ديرصادق دل آيى به از دير حاجت روايى نيابى

خاقانى

دلبر ترساى من كعبه روحانى است كعبه و دير از كجا اين چه مسلمانى است

گفتمش اى جان و دل كعبه چرا دير شد گفت نظامى خموش گنج به ويرانى است «(1)»

نظامى

هر دو عالم فروغ روى وى است كعبه ما هواى كوى وى است

از نظر كعبه رفت و دير نماند همه شد يار و نقش غير نماند «(2)»

ابن يمين

تنها نه كعبه جلوه گه طالبان اوست در هيچ بقعه نيست كه اين جستجو نرفت «(3)»

عماد فقيه كرمانى

كعبه را كردم كنشت از بيخودى وا ندانستم نكويى از بدى «(4)»

قاسم انوار

خواهى در كعبه گير و خواهى دير دوست مشغول دوست است نه غير «(5)»

شاه داعى شيرازى

بردم ز كعبه جانب دير مغان نياز ساقى نمى گذاشت به زارى در آمدم «(6)»

آصفى هروى

در دير چونكه كعبه وصلت ميسر است بهر چه سوى باديه رخت سفر كشيم «(7)»

فانى


1- - نظامى، ديوان، ص 270
2- - ابن يمين، ديوان، ص 249
3- - عماد فقيه كرمانى، ديوان، ص 31
4- - قاسم انوار، ديوان، ص 363
5- - شاه داعى شيرازى، ديوان، ص 164
6- - آصفى هروى، ديوان، ص 143
7- - فانى، ديوان، ص 140

ص:274

گاه در دير عاكف حرميم گاه در كعبه عابد و ثنيم «(1)»

فيضى

كعبه و بتخانه

«(2)»

خوشا آنان كه از پا سر ندونند ميون شعله خشك و تر ندونند

كنشت و كعبه و بتخانه و دير سرايى خالى از دلبر ندونند

بابا طاهر

به سر شوق سر كوى تو ديرم به دل مهر مه روى تو ديرم


1- - فيضى، ديوان، ص 173
2- - شيخ محمود شبسترى، عارف مشهور قرن هفتم و هشتم هجرى در كتاب« گلشن راز» به صورت سؤال و جواب به توضيح مصطلحات شعرا پرداخته و منظور و مقصود شعرا را از بت چنين بيان مى دارد: سؤال بت و زنار و ترسايى در اين كوى همه كفر است، اگر نه چيست بر گوى جواب بت اينجا مظهر عشق است و وحدت بود زنار بستن عهد خدمت چو كفر و دين بود قائم به هستى بود توحيد عين بت پرستى چو اشيا هست هستى را مظاهر از آن جمله يكى بت باشد آخر نكو انديشه كن اى مرد عاقل كه بت از روى هستى نيست باطل وجود آنجا كه باشد محض خير است و گر شرى است در وى آن ز غير است مسلمان گر بدانستى كه بت چيست بدانستى كه دين در بت پرستى است و گر مشرك ز بت آگاه گشتى كجا در دين خود گمراه گشتى نديد او از بت الا خلق ظاهر بدان علت شد اندر شرع كافر تو هم گر زو نبينى حق پنهان به شرع اندر نخوانندت مسلمان ز اسلام مجازى گشت بيزار كه را كفر حقيقى شد پديدار درون هر بتى جانى است پنهان به زير كفر ايمانى است پنهان هميشه كفر در تسبيح حق است « وان من شى» گفت اينجا چه دق است چه مى گويم كه دور افتادم از راه « فذرهم بعد ما جائت قل اللَّه» بدان خوبى رخ بت را كه آراست؟ كه گشتى بت پرست ار حق نمى خواست؟ همو كرد و همو گفت و همو بود نكو كرد و نكو گفت و نكو بود يكى بين و يكى گوى و يكى دان بدين ختم آمد اصل و فرع ايمان نه من مى گويم اين بشنو ز قرآن تفاوت نيست اندر خلق رحمان

ص:275

بت من كعبه من قبله من تويى هر سر نظر سوى تو ديرم

بابا طاهر

بتخانه و كعبه خانه بندگى است ناقوس و اذان ترانه بندگى است

محراب و كليسيا و زنار وصليب حقا كه همه نشانه بندگى است

عمر خيام

بر در كعبه طامات چه لبيك زنيم كه بتخانه نيابيم همى جاى نشست «(1)»

سنايى

گر چه اندر كعبه اى بيدار باش و تيز رو ور چه در بتخانه اى هشيار باش و پى فشار «(2)»

سنايى

روى چون زى كعبه كردى، راى بتخانه مكن دشمنان دوست را جز حنظل قاتل مباش «(3)»

سنايى

در كعبه و بتخانه تو را چند پرستم چون ميل به سجاده و زنار منت نيست «(4)»

نظامى

عشق فتوا مى دهد كز كعبه در بتخانه شو يار دعوى مى كند كز عاشقى ديوانه شو «(5)»

نظامى

تو از همه كس فارغ و اندر طلب وصلت در كعبه و بتخانه هر كس به تمنايى

در كار كش اين عقل به كار آمده را تا راست كند كار به هم بر شده را

از نقش خيال بر دلت بتكده اى است بشكن بت و كعبه ساز اين بتكده را «(6)»

افضل الدين كاشانى


1- - سنايى، ديوان، ص 89
2- - همان، ص 226
3- - همان، ص 906
4- - نظامى، ديوان، ص 273
5- - همان، ص 324
6- - بابا افضل، ديوان

ص:276

برون كردندم از كعبه به خوارى درون بتكده كردند جايم «(1)»

عراقى

هرگز نپرسد از كسى كعبه نشينان را نشان مستى كه او قبله كند چون وى بتى طناز را «(2)»

حسن دهلوى

خواجو سخن از كعبه و بتخانه چه گويى خاموش كه اين جمله فسون است و فسانه

رو عارف خود باش كه در عالم معنى مقصود تويى كعبه و بتخانه بهانه «(3)»

خواجوى كرمانى

حاجيان را كعبه بتخانه است و ايشان بت پرست ور ببينى در حقيقت كعبه جز بتخانه نيست «(4)»

خواجوى كرمانى

چون طهارت نبود كعبه وبتخانه يكى است نبود خير در آن خانه كه عصمت نبود «(5)»

حافظ

از در خويش مرا بر در غيرى ببرى باز گويى به در غير چرا مى گذرى

گرچه در بتكده رفتم ز در كعبه رواست هم در توست در بتكده چون درنگرى

از تو هم پيش تو هم بر در تو داد مرا فتنه گوييم و تو گويى كه چرا فتنه گرى

كعبه و دير تويى كعبه كجا دير كجاست نيست غير از تو كسى غير كه را مى شمرى

كعبه گر شد ز تو پر بتكده هم خالى نيست كميى نيست تو را كز همه بسيار ترى

جويمت گه به در كعبه و گه بر در دير چون گداى تو شدم از تو شد اين دربدرى

رفت آوازه كه امسال به حج رفت كمال بس مبارك سفرى چون تو به او همسفرى «(6)»

كمال خجندى


1- - عراقى، ديوان، ص 243
2- - حسن دهلوى، تاريخ ادبيات
3- - خواجوى كرمانى، ديوان، ص 490
4- - همان، ص 403
5- - حافظ، ديوان، ص 102
6- - كمال خجندى، ديوان، ص 335

ص:277

وز كعبه و بتخانه و زنار و چليپا وز ميكده و كوى خرابات گذشتيم «(1)»

شمس مغربى

در مسجد و در كعبه و بتخانه دويديم هر جا كه رسيديم به جز يار نديديم

در حضرت او يارب بسيار بگرديم لبيك حق از كعبه و بتخانه شنيديم «(2)»

قاسم انوار

از مسجد و ميخانه وز كعبه و بتخانه مقصود خدا عشق است باقى همه افسانه «(3)»

قاسم انوار

مقصود من از كعبه و بتخانه تويى تو مقصود تويى كعبه و بتخانه بهانه «(4)»

خيالى بخارايى

بتى را كعبه اى بنياد كردن «(5)»

كه احسنت اى جهاندار معانى كه در ملك سخنصاحب قرانى

پس از پنجاه چله در چهل سال مزن پنجه در اين حرف ورق مال

در اين روزه كه هستى پاى بر جاى به مردار استخوانى روزه مگشاى

نكرده آرزو هرگز تو را بند كه دنيا را نبودى آرزومند

چو دارى در سنان نوك خامه كليد قفل چندين گنج نامه

مسى را زر بر اندون غرض چيست زر اندر سيم تر زين مى توان زيست

چرا چون گنج قارون خاك بهرى نه استاد سخن گويان دهرى؟


1- - شمس مغربى، ديوان، ص 171
2- - قاسم انوار، ديوان، ص 217
3- - همان، ص 217
4- - خيالى بخارايى، ديوان، ص 240
5- - نظامى نيز از كسانى است كه از بتخانه، كعبه ساخته است. او وقتى كه خسرو و شيرين را مى سرود دوستى به او اعتراض مى كند كه چرا رسم مغان را تازه مى كند و اين داستان را كه پيش از اسلام و دوره زرتشتيان اتفاق افتاده به شعر درمى آورد؟ نظامى در جواب چند بيت از سروده هاى خود را بر زبان مى آورد، دوست معترض در مى يابد كه نظامى به داستان آرايش ديگر داده و از بتخانه، كعبه اى ساخته است، لذا به تشويق نظامى زبان مى گشايد. به نقل از احوال و آثار نظامى تأليف دكتر زنجانى، ص 88

ص:278

در توحيد زن كآوازه دارى چرا رسم مغان را تازه دارى

سخندانان دلت را مرده دانند اگر چه زند خوانان زنده خوانند

ز شورش كردن آن تلخ گفتار ترشرويى نكردم هيچ در كار

ز شيرين كارى شيرين دلبند فرو خواندم به گوشش نكته اى چند

وزآن ديبا كه مى بستم طرازش نمودم نقشهاى دلنوازش

چوصاحب سنگ ديد آن نقش ارژنگ فروماند از سخن چون نقش بر سنگ

بدو گفتم ز خاموشى چه جويى زبانت كو كه احسنتى بگويى

به صد تسليم گفت اى من غلامت زبانم وقف بر تسبيح نامت

چو بشنيدم ز شيرين داستان را ز شيرينى فرو بردم زبان را

چنين سحرى تودانى ياد كردن بتى را كعبه اى بنياد كردن

مگر شيرين بدان كردى دهانم كه در حلقم شكر گردد زبانم

اگر خوردم زبان را من شكروار زبان چون تويى بادا شكر بار

به پايان برچو اين ره برگشادى تمامش كن چو بنيادش نهادى

در اين گفتن ز دولت ياريت باد برومندى و برخورداريت باد «(1)»

نظامى


1- - نظامى، خسرو شيرين، ص 36

ص:279

ص:280

ص:281

فصل هفتم

اعمال و مناسك حج

«عمره تمتع»

پيش از بررسى اعمال و مناسك حج، ابتدا چند اصطلاح مربوط به حج توضيح داده مى شود.

مناسك «(1)»

مناسك جمع منسك است و به معنى جاهاى عبادت حاجيان است كه به مجاز ذكر محل و اراده حال به معنى اعمال و افعال حج است. «(2)»

و كتابى كه در بيان آداب واعمال و مراسم حج براى استفاده مردم و حج گزاران نوشته شده به نام «مناسك حج» ناميده مى شود.


1- - مناسك جمع منسك است كه به معانى مختلفى آمده است مانند: قربانگاه، طاعتگاه، ذات عبادت، خود عبادت و ... و در كشاف اصطلاحات الفنون چنين آمده است: منسك مصدر« نسك للَّه» است يعنى قربانى كردن لوجه اللَّه. سپس اين لفظ را در مورد هر عبادتى استعمال كردند و از آن پس اين لفظ عام به عبادت خاص، مخصوص و مشهور شد. فاذا قضيتم مناسككم فاذكروا اللَّه، هنگامى كه اعمال حج را به جا آورديد ياد خدا كنيد
2- - دهخدا، ماده مناسك، لسان العرب، ماده نسك، ج 14، ص 127

ص:282

تا بيابى گر بجويى از براى حج و غزو در مناسك حكم حج و اندر سير حكم غزا «(1)»

سنايى

تا بيابد حاجى و غازى همى اندر دو اصل در مناسك حكم حج و اندر سير حكم غزا «(2)»

سنايى

به مشعر و به مناسك به عمره و احرام به موقف و به منا و به كعبه و زمزم «(3)»

صابر ترمذى

پس گشته صد هزار زبان آفتاب وار تا نسخه مناسك حج گردد از برش «(4)»

خاقانى

خوانده اند از لوح دل شرح مناسك بهر آنك در دل از خط يداللَّهصد دبستان ديده اند «(5)»

خاقانى

اعمال مناسك ار ندانى از مجتهدانش باز خوانى «(6)»

خاقانى

به مغرب گروهى استصحرا خرام مناسك رها كرده ناسك به نام

به مشرق گروهى فرشته سرشت كه جز منسكش نام نتوان نوشت

گروهى چو دريا جنوبى گراى كه بوده است هابيلشان رهنماى

گروهى شمالى است اقليمشان كه قابيل خوانى ز تعظيمشان

گذر بر سپيد و سياه آورى چو تو بارگى سوى راه آورى

زناسك به منسك درآرى سپاه ز هابيل يابى به قابيل راه «(7)»

اقبالنامه


1- - سنايى، ديوان، ص 105
2- - همان، ص 4
3- - صابر ترمذى، ديوان، ص 136
4- - خاقانى، ديوان، ص 216
5- - همان، ص 89
6- - خاقانى، تحفةالعراقين، ص 119
7- - اقبالنامه به تصحيح وحيد، ص 139

ص:283

زدم گردن فور قتال را گرفتم به چين جاى چيپال را

زقابيل و هابيل كين خواستم زناسك به منسك ره آراستم «(1)»

استطاعت

«(2)»

حج بر هر مكلفى كه مستطيع و جامع شرايط «(3)» باشد در همه عمر يك بار واجب است.

استطاعت بر من نيست وگرنه نيمى ساعتى از در آن كعبه حاجت غايب «(4)»

اديب صابر

حديث كعبه چه گويم چواستطاعت نيست شكسته پاى، چه مرد ره حرم باشد «(5)»

عماد كرمانى

بدين قدم نتوانى شدن عماد به كويش شكسته پايى و دارى طواف كعبه تمنا «(6)»

عماد كرمانى

ميقات

ميقات، اولين محلى است كه حاجى براى ورود به بارگاه پروردگار خود را آماده مى سازد و لباسهاى خود را از تن برون آورده و لباس احرام مى پوشد. و چون مى خواهد به حرم؛ يعنى محضر خاص پروردگار وارد شود بايد لباس حضور بپوشد و از اين در


1- - همان، ص 243
2- - وللَّه على الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلًا و من كفر فان اللَّه غنى عن العالمين. سوره آل عمران، آيه 97 بر مردم آنانكه استطاعت دارند حج خانه خدا واجب است و كسى كه كفر پيشه كند به خدا ضرر نمى زند پس همانا پروردگار از همه جهانيان بى نياز است
3- - و اين شرايط عبارتند از: 1- بلوغ 2- عقل 3- حريت 4- استطاعت از جهت مال و صحت بدن و توانايى و باز بودن راه و آزادى آن و وسعت وقت و كفايت آن. امام خمينى، مناسك حج، ص 14
4- - اديب صابر، ديوان، ص 398
5- - عماد فقيه كرمانى، ديوان، ص 124
6- - همان، ص 305

ص:284

مخصوص شرفياب محضر ربوبى شود و بدون احرام و عبور از اين در حضور ممكن نيست.

تا كى كنى به عادت درصومعه عبادت كفر است زهد و طاعت تا نگذرى ز ميقات «(1)»

عراقى

بيا بيا گذرى كن ببين زكات ملك به طور موسى عمران و غلغل ميقات «(2)»

مولوى

مكانهايى كه احرام از آن جا بسته مى شود به جهت اختلاف راهها متعدد است و عبارت است از:

1- مسجد شجره «(3)»

2- جحفه «(4)»

از شام «ذات جحفه» و از بصره «ذات عرق» با تيغ و با كفن شده اينجا كه ربنا «(5)»

مولوى


1- - عراقى، ديوان، صفحه 114
2- - مولوى، كليات شمس، ص 196
3- - مسجد شجره كه آن را« ذوالحليفة» مى نامند و مردم مدينه آن محل را« آبار على» يا« آبيار على» مى گويند. آبار جمع بئر است يعنى چاههايى كه على- ع- خود حفر كرده است. اين مسجد در حدود ده كيلومترى مدينه منوره به طرف مكه واقع شده و ميقات كسانى است كه از اين ناحيه به سوى بيت اللَّه الحرام مى روند. اين ميقات معتبرترين ميقاتهاست، زيرا رسول گرامى اسلام- ص- و بعضى از همسران آن حضرت و ائمه معصومين- ع- از آنجا محرم گشته اند
4- - دومين ميقات است كه رسول خدا- ص- براى اهل مصر و شامات و كسانى كه از آن مسير به سوى مكه معظمه مى آيند تعيين كرده است. جحفه روستاى بزرگى است كه تپه هاى مرتفع و بلندى دارد و در مسير راه مدينه به مكه واقع شده و فاصله آن تا مكه از راه اتوبان هجرت حدود 220 كيلومتر مى باشد. در نزديكى جحفه« غدير خم» با فاصله سه ميل يعنى 5760 متر واقع شده كه چشمه اى در آن جارى است و به همين جهت درختان زيادى در آنجا وجود دارد. رويداد تاريخى غدير خم در اين منطقه انجام پذيرفته است كه رسول خدا- ص- در بازگشت از حجة الوداع، على بن ابيطالب- ع- را به جانشينى خود معرفى كرد
5- - مولوى، غزليات شمس، ص 83

ص:285

3- وادى عقيق «(1)»

چون مقدمت از عراق دانند ميقات تو ذات عرق خوانند «(2)»

خاقانى

از شام «ذات جحفه» و از بصره «ذات عرق» با تيغ و با كفن شده اينجا كه ربنا «(3)»

مولوى

4- قرن المنازل «(4)»

5- يَلَمْلَم «(5)»

نظافت و غسل قبل از احرام «(6)»

حاجى پس از ورود به ميقات چند عمل واجب و مستحب انجام مى دهد.

يكى از مستحبات قبل از احرام پاكيزه نمودن بدن و ناخن و شارب گرفتن و ازاله


1- - وادى عقيق بين نجد و تهامه واقع شده و امام صادق- ع- فرموده است: رسول خدا وادى عقيق را ميقات براى مردم عراق و كسانى كه از آن جهت عبور مى كنند معين فرمود. ابتداى عقيق« مسلخ» و ميانه آن« نمره» و انتهاى آن« ذات عرق» است تا مكه 94 كيلومتر فاصله دارد
2- - خاقانى، تحفةالعراقين، ص 120
3- - مولوى، غزليات شمس، ص 83
4- - و آن ميقات اهل يمن و طائف است. و يا ميقات اهل نجد مى باشد. گفته شده قرن المنازل دهى است كه تا مكه 51 ميل يعنى 94 كيلومتر فاصله دارد
5- - آخرين ميقاتى است كه براى اهل يمن و كسانى كه از آن طريق عبور مى كنند معين شده. اين ميقات در جنوب شهر مكه واقع شده و تا مكه حدود 84 كيلومتر فاصله دارد. در آن سرزمين، مسجد« معاذ بن جبل» قرار دارد
6- - يكى از اسرار نظافت و غسل در ميقات، پاك كردن و شستشوى خود از گناهاان و لغزشها و توبه از خطاهاست. امام سجاد- ع- به شبلى فرمود: آيا در ميقات نظافت كردى؟ گفت: آرى. امام فرمود:« نويت انك تنظفت بنور التوبة الخالصة للَّه تعالى» آيا در آن هنگام نيت كردى كه خود را با نور توبه خالص براى خداى متعال پاك كنى؟ گفت: نه. امام فرمود: پس تو نظافت نكردى. امام فرمود: فحين اغتسلت نويت انك اغتسلت من الخطايا و الذنوب؟ هنگامى كه غسل كردى و خود را شستشو دادى آيا نيت كردى كه خود را از گناهان و خطاها شستشو دهى؟ شبلى گفت: نه. امام فرمود: پس غسل نكردى. مصباح الشريعه به نقل از مستدرك الوسائل، ج 2، ص 187 امام صادق- ع- مى فرمايد: ثمّ اغسل بماء التوبة الخالصة ذنوبك؛ در ميقات- با آب توبه خالص- خود را شستشو بده

ص:286

موى زير بغل و عانه با نوره است و غسل نيز مستحب است حتى براى زنهايى كه عذر زنانگى دارند. «(1)»

حافظ هر آن كه عشق نورزيد و وصل خواست احرام كعبه دل و جان بى وضو ببست «(2)»

محيى لارى يكى از شعراى قرن نهم و دهم در كتاب فتوح الحرمين در قسمتى از مثنوى خود به مستحباتى كه ذكر شد اشاره كرده و فلسفه آن را بيان مى كند و مى گويد.

جمله خلايق ز عرب تا عجم باديه پيما به هواى حرم

نعره زنان جامه دران مى شدند جمله به فرياد و فغان مى شدند

رنج سفر برده و تشويش راه تا كه رسيدند به احرامگاه

رفته قمرشان همه در ميغ گرد گونه دگرگونه شد از گرم و سرد

دست شده كوته و گردن دراز سينه پر زآتش و دل در گداز

زآتش دل شعله فروز آمدند جمله در آن عرصه فرود آمدند

پير خرد گفت در آن مرحله از ره تعليم كه اى قافله

سنت راه است كه در اين مقام پاك نمايند يكايك تمام


1- - مناسك حج امام خمينى، ص 94
2- - حافظ، ديوان، به تصحيح حسين پژمان، ص 17

ص:287

آينه خويش جلايى دهند زنگ زدايند وصفايى دهند

غسل برآرند در آب از نخست تاشود احرام برايشان درست

گرد و غبارى است كه بر خاطر است نى همه آن گرد كه بر ظاهر است

موى سرت جمله علاقات دل كآنست به اسباب جهان متصل

يك به يك آنها همه را دور ساز كعبه صفت خانه پر از نور ساز

اول از آلايش تن پاك شو پس به حريم دل او خاك شو «(1)»

محيى لارى

نماز احرام

«(2)»

حاجى پس از ورود به ميقات بايد احرام ببندد و مستحب است كه احرام را درصورت تمكن بعد از نماز ظهر و يا نماز واجب ديگر ببندد و درصورت عدم تمكن، بعد از شش يا دو ركعت نماز نافله، يعنى مستحب انجام دهد.

جان به نياز آر و بدن در نماز سجده كن آنگاه بربى نياز

بعد نماز از سرصدق و يقين نيت احرام نما اين چنين

اى شده در جستن حج ره نورد هست در اين نيت حج تو فرد

ور بودت ميل به حج قران نيت از اين سان گذران بر زبان


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 27
2- - درباره اين نماز، امام سجاد- ع- به شبلى فرمود: فحين صليت ركعتين نويت انك تقربت الى اللَّه بخير الاعمال من الصلوة واكبر حسنات العباد؛ هنگامى كه دو ركعت نماز گزاردى آيا نيت كردى كه با بهترين اعمال از نماز و بزرگترين نيكيهاى بندگان خدا به خدا تقرّب جويى؟ گفت: نه. فرمود: پس نماز نگزاردى

ص:288

ور پى عمره بكشد دل تو را بلكه به اين لفظ كنى ابتدا

حج تمتع بود اركام تو به كه در اشهر بود احرام تو

اى ز تمتع شده احرام بند سازمت از اشهر حج بهره مند

غره شوال بود ابتداش هشتم ذى الحجه بود انتهاش

نيت احرام پى عمره گير ليك در اشهر بودت ناگزير

حج تو عمره بود آن ابتدا نيت آن ليك در اشهر نما

هم به همين سال به هنگام حج عزم نما از پى احرام حج

نيت حج تو به موسم شود حج تمتع به تو لازم شود «(1)»

محيى لارى

احرام

«(2)»

حاجى پس از ورود به ميقات بايد احرام ببندد كه شيوه آن ابتدا پوشيدن دو جامه احرام و نيت و سپس گفتن تلبيه است و با چنين حالتى بايد وارد حرم شود كه توضيح هر


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 28
2- - چون همى خواستى گرفت احرام چه نيت كرردى اندر آن تحريم جمله بر خود حرام كرده بدى هر چه مادون كردگار قديم ناصر خسرو در حديثى كه امام صادق اسرار حج را بيان مى نمايد به احرام كه مى رسد مى فرمايد: واحرم عن كلّ شي ء يمنعك من ذكر اللَّه و يحجبك عن طاعته. مصباح الشريعة، ص 16 و 17 به نقل از مستدرك الوسائل، ج 2، ص 187؛ هر چيزى كه تو را از ياد خدا باز دارد و از اطاعت او ممانعت كند بر خود حرام كن. در مباحثه اى كه بين امام سجاد و شبلى واقع شد امام به شبلى فرمود: آيا نظافت كردى و احرام و پيمان بستى؟ گفت: آرى. فرمود: به هنگام نظافت و محرم شدن و پيمان حج بستن آيا نيت و تصميم آن را داشتى كه با نور توبه خالص براى خداى متعال، خود را پاكيزه كنى؟ گفت: نه. فرمود:« فحين احرمت نويت انك حرمت على نفسك كلّ محرم حرّمه اللَّه عزّوجلّ»؛ زمانى كه محرم شدى آيا نيت و تصميم آن را داشتى كه هر چه پروردگار بزرگ حرام كرده برخود حرام كنى؟ گفت: نه. فرمود: هنگامى كه پيمان حج بستى آيا نيت داشتى كه پيمانهاى غير الهى را بازكنى؟ گفت: نه ... امام سجاد- ع- به شبلى فرمود: بنابراين نه نظافت كردى و نه محرم شدى و نه پيمان حج بستى. مستدرك الوسائل، ج 2، ص 186 هجو يرى گويد: يكى به نزديك جنيد آمد، وى را گفت: ... چون محرم شدى به ميقات، از صفات بشريت جدا شدى چنانكه از جامه؟ گفت: نى. گفت: پس محرم نشدى. هجو يرى، كشف المحجوب، ص 424 دهخدا گويد: نزد عرفا و صوفيه احرام عبارت است از ترك شهوت نسبت به مخلوقات. و خروج از احرام نزد آنان عبارت است از گشاده رويى با خلق و فرود آمدن به سوى ايشان بعد العندية في مقعد صدق. دهخدا، لغت نامه، ماده احرام

ص:289

كدام در جاى خود خواهد آمد.

احرام در اصل به معنى منع است و گويا مُحرِم ازچيزهايى كه شرع او را از انجام دادن آن منع كرده است اجتناب مى كند «(1)» مانند بوى خوش، ازدواج وصيد. «(2)»

چون همى خواستى گرفت احرام چه نيت كردى اندر آن تحريم

جمله برخود حرام كرده بدى هر چه مادون كردگار قديم «(3)»

ناصر خسرو

چو علمت هست خدمت كن چو بى علمان كه زشت آيد گرفته چينيان احرام و مكى خفته در بطحاء «(4)»

سنايى

حرم كعبه ملكش چو بنا كرد قضا شير لبيك زد آهو بره احرام گرفت «(5)»

انورى

سپهر و مهر چو حجاج كعبه اسلام به عزم كعبه اسلام بسته اند احرام «(6)»

ظهير فارابى

پس قرص آفتاب به صابون زند مسيح كاحرام را ازار سپيد است در خورش

خاقانى

بينى به موقف عرفات آمده مسيح از آفتاب جامه احرام در برش «(7)»

خاقانى

لبيك بر كشيده احراميان راهش چون حربيان به غوغا چون خاكيان به محشر «(8)»

نظامى


1- - و احرام در نماز هم به همين معناست و گويا نمازگزار با گفتن تكبيرةالاحرام، بعضى چيزها مثل سخن گفتن و خوردن، بر او ممنوع مى شود
2- - ابن منظور، لسان العرب، ج 3، ص 138، ماده حرم
3- - ناصر خسرو، ديوان، ص 300
4- - سنايى، ديوان
5- - انورى، ديوان
6- - ظهير فارابى
7- - خاقانى، ديوان، ص 216
8- - نظامى، ديوان، ص 233

ص:290

لبيك عشق زن تو در اين راه خوفناك واحرام دردگير در اين كعبه رجا «(1)»

عطار نيشابورى

به عزم كعبه قدست چو بسته ايم احرام زما سعادت وصل حرم دريغ مدار «(2)»

خواجوى كرمانى

بدان رسيده ام اكنون كه بردرت شب و روز نمى توانم بستن به بندگى احرام «(3)»

عبيد زاكانى

حافظ هر آن كه عشق نورزيد و وصل خواست احرام كعبه دل و جان بى وضو ببست «(4)»

حافظ

آراستم به طوف حريمت جنازه را احرام بستم و به عمارى در آمدم «(5)»

آصفى هروى

محرمات احرام

«(6)»

حاجى پس از آنكه در ميقات لباس احرام پوشيد و نيت كرد و لبيك گفت مُحرم


1- - عطار نيشابورى، ديوان، ص 37
2- - خواجوى كرمانى، ديوان، ص 700
3- - عبيد زاكانى
4- - حافظ، ديوان، ص 17
5- - آصفى هروى، ديوان، ص 143
6- - اين محرمات عبارتند از: صيد، هر نوع لذت شهوانى زن و مرد، عقد و ازدواج، استمناء، استعمال عطريات، پوشيدن چيز دوخته، سرمه كشيدن چه مرد و چه زن، نگاه كردن در آينه، پوشيدن چيزهايى كه تمام روى پارا مى گيرد مثل كفش و چكمه و گيوه و جوراب، فسوق است مثل دروغ و فحش و تفاخر، جدال است و آن گفتن« لا واللَّه» و« بلى واللَّه» است، كشتن جانورانى كه در بدن ساكن مى شوند، انگشتر به دست كردن به جهت زينت، و حنا نيز به قصد زينت نبندد، پوشيدن زيور است براى زن به جهت زينت اما زينتهايى را كه قبلًا مى پوشيده لازم نيست براى احرام بيرون آورد ولى نبايد آن را به مردى حتى شوهر خود نشان دهد، روغن ماليدن است به بدن، ازاله مو از بدن، پوشانيدن سر از براى مردان، پوشانيدن صورت از براى زنان، زير سايه رفتن از براى مردان، بيرون آوردن خون از بدن، ناخن گرفتن، كندن دندان، كندن درخت يا گياهان كه در حرم روييده باشد، سلاح در بر داشتن بنابر احوط مثل شمشير و نيزه و تفنگ. قاتل مشتاق گو تيغ مكش در حرم رهزن عشاق گو چنگ مزن در حجاز خواجوى كرمانى - خواجوى كرمانى، ص 275

ص:291

مى شود. و كسى كه محرم شد 24 چيز بر او حرام مى شود. كه اول آنهاصيد و شكار است.

اى چون كعبه وحوش را همه امن خلق را قصر و درگهت مأمن «(1)»

مسعود سعد سلمان

دلم شكار تو گشت اى نگار آهو چشم تو از شكار من ايمن چو آهوان حرم «(2)»

اديب صابر ترمذى

اندر حريم كعبه حرام است رسم صيدصياد دست كوته وصيد ايمن از شرش «(3)»

خاقانى

كمند سعدى اگر شير بيشه صيد كند تو در كمند نيايى كه آهوى حرمى «(4)»

سعدى

چون دل ببردى دين مبر هوش از من مسكين مبر با مهربانان كين مبر «لاتقتلواصيدالحرم» «(5)»

سعدى

خون صاحب نظران ريختى اى كعبه حسن قتل اينان كه روا داشت كه صيد حرمند «(6)»

سعدى

شكسته بال تر از من ميان مرغان نيست دلم خوش است كه نامم كبوتر حرم است «(7)»

سعدى


1- - مسعود سعد سلمان، ديوان
2- - اديب صابر ترمذى، ديوان، ص 131
3- - خاقانى، ديوان
4- - سعدى، كليات، ص 276
5- - همان
6- - همان
7- - همان

ص:292

ماصيد حريم حرم كعبه قدسيم ما راهبر باديه عالم جانيم «(1)»

خواجوى كرمانى

دگر بهصيد حرم تيغ بر مكش زنهار وزآن كه با دل ما كرده اى پشيمان باش «(2)»

حافظ

يا رب مگيرش ارچه دل چون كبوترم افكند و كشت و عزتصيد حرم نداشت «(3)»

دوم از محرمات احرام بردن هر نوع لذت و تمتع شهوانى زن و مرد از يكديگر، چه حلال و چه حرام.

چونكه به احرام نمايى قيام بر تو شود فعل طبيعت حرام «(4)»

محيى لارى

به ذات ايزد و توحيد و حرمت او به حق كعبه و آن كس كه كرد كعبه بنا

به زمزم و عرفات و حطيم و ركن و مقام به عمره و حجر و مروه وصفا و منا

و گر خلاف تو هرگز روا داشته ام حلال داشته ام در حريم كعبه زنا «(5)»

اديب صابر ترمذى

از ديگر محرمات احرام ازاله و از بين بردن مو از بدن است از هر نقطه كه باشد حتى ازاله يك نخ مو هم حرام است.

گر سر مويى كنى از خود جدا برتو شود واجب و لازم فدا

زآن كه تو از خويش نه اى آن زمان ار ببرى دست به مال كسان

مال كسان به كه امانت كنى جرم كنندت چو خيانت كنى

آنچه در احرام حرام است از آن دور شو و ميل مكن سوى آن «(6)»

محيى لارى


1- - خواجوى كرمانى، ديوان، ص 264
2- - حافظ، ديوان
3- - همان
4- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 27
5- - اديب صابر ترمذى، ديوان
6- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 28 و 29

ص:293

راز درآوردن لباس دوخته و پوشيدن لباس احرام

«(1)»

پس از ورود به ميقات، ابتدا لباس دوخته را درمى آورد و سپس دو جامه احرام مى پوشد كه يكى را مثل لنگ بر كمر مى بندد و ديگرى را مانند ردا بر دوش مى اندازد.

شعرا هر كدام به نوعى در اين زمينه سخن گفته اند. از جمله حكمت درآوردن لباس دوخته را كندن لباس گناه و معصيت از خود مى دانند و دربر كردن لباس احرام را به معنى پوشيدن لباس اطاعت و فرمانبردارى، راستى وصفا و تواضع و فروتنى مى دانند.

«جمال الدين عبدالرزاق اصفهانى» در وصف «ركن الدينصاعد» كه از سفر حج برگشته قصيده اى سروده و جدا شدن او را از جامه، مجرد گشتن از علايق و ترك دوخته واندوخته مى داند و برهنگيش را همانند برهنگى شمشير در ميدان جنگ معرفى مى كند.

تو مجرد گشته از جمله علايق مردوار اندر آن موقف كه هر كس مى شد از جامه جدا

صوفيان گفته ترك دوخته و اندوخته گشته از جامه برهنه همچو تيغ اندر وغا «(2)»

«ملا عبدالرحمن جامى» عارف و شاعر قرن نهم، ميقات را مكان تجرد و وارستگى مى داند و فلسفه نپوشيدن خلعت سوزن زده و جامه ندوخته را برهنگى و رهايى از تعلقات معرفى مى كند و سپس دربركردن جامه سپيد احرام را به پوشيدن كفن مانند مى كنند.

بار به ميعاد تعبد رسان رخت به ميقات تجرد رسان


1- - امام صادق- ع- مى فرمايد: والبس كسوة الصدق و الصفاء والخضوع والخشوع، مصباح الشريعة، ص 17 و 18 به نقل از مستدرك، ج 2، ص 186؛ لباس راستى و صفا و خضوع را بپوش. امام سجاد- ع- به شبلى فرمود: حجيت يا شبلي؟ قال: نعم، أنزلت الميقات و تجردت عن مخيط الثياب واغتسلت؟ قال: نعم. قال- ع: فحين نزلت الميقات نويت انك خلعت ثوب المعصية و لبست ثوب الطاعة. قال: لا. قال- ع- فحين اغتسلت نويت انك اغتسلت من الخطايا والذنوب؟ قال: لا. قال- ع: فما نزلت الميقات و لا تجردت عن مخيط الثياب ولا اغتسلت. مستدرك، ج 2، ص 186. امام سجاد به شبلى فرمود: آيا در ميقات فرود آمدى و از لباس دوخته اجتناب كردى و غسل نمودى؟ گفت: بلى. امام- ع- فرمود: در ميقات هنگامى كه لباس دوخته را از تن در آوردى آيا نيت كردى از گناه خارج شده اى؟ و زمانى كه لباس دوخته را بر تن كردى نيت كردى لباس طاعت را پوشيده اى؟ گفت: نه. امام- ع- فرمود: به هنگام غسل آيا نيت كردى خود را از لغزشها و گناهان شستشو داده اى؟ گفت: نه. امام- ع- فرمود: پس تو در ميقات فرود نيامدى و از لباس ندوخته برهنه نشدى و غسل نكردى
2- - جمال الدين عبدالرزاق اصفهانى، ديوان، ص 234

ص:294

رشته تدبير ز سوزن بكش خلعت سوزن زده از تن بكش

هر چه بر آن بخيه زدى ماه و سال آر برون از همه سوزن مثال

باز كن از بخيه زده جامه خوى بو كه تو را بخيه نيفتد به روى

گرنه زمرگ است فراموشيت بو كه بود كار كفن پوشيت

لب بگشا يافتن كام را نعره لبيك زن احرام را «(1)»

جامى

اگر عزيمت خاك در حرم دارى كفن بپوش چو آيى چنانكه فرمان است «(2)»

عماد فقيه كرمانى

«خاقانى» شاعر قرن ششم، ميقات را محل تجمع فرشته هاى آسمان و نقباى عرش الهى به همراه گروههاى مختلف مردم مى داند كه همه نشانه هاى تفاخر و شناسايى را از خود دور كرده و به لبيك گفتن و تسبيح پروردگار مشغولند. بزرگان حمايل بند و سران عمامه دار همه نمودارهاى امتياز و تشخص را از خود دور كرده و به دو جامه سپيد احرام بسنده مى كنند آنگاه آنجا را بهصحراى محشر و حاجيان برهنه و كفن پوش را به برخاستگان ازصور اسرافيل تشبيه مى كند و در بيتى ديگر آنان را مانند شاخه هاى بى برگ پائيزى كه از بهار هم بهتر هستند مى داند. خاقانى برهنگى در ميقات را موجب آرايش و زينت مردان مى داند و سپس با بيانى لطيف و زيبا اين عريانى را به عريانى شمشير در هنگام نبرد تشبيه مى كند وصفاى دريا و بهاى گوهر را از تجرد و برهنگى مى داند و او را همانند قرآن مى داند كه بى نياز از جلد است و ارزش آن به خاطر غلاف و پوشش آن نيست.

درصفت احرامگاه

آيى به حواله گاه احرام ميقاتگه خواص اسلام

چون مقدمت از «عراق» دانند ميقات تو «ذات عرق» خوانند «(3)»


1- - جامى، تحفةالاحرار، ص 54
2- - عماد فقيه كرمانى، ديوان، ص 41
3- - محل احرام كسانى است كه از ناحيه عراق قصد تشرف به بيت اللَّه الحرام دارند

ص:295

اعمال مناسك ار ندانى از مجتهدانش باز خوانى

بينى نقباى عرشصفصف استاده ميان قاع صف صف «(1)»

كرده سپر ملائك از پر بر عالم سايبان اخضر

بر بسته مظله چون علامات از اجنحه طيور جنات

افكنده مهان حمايل از بر بنهاده سران عمامه از سر

لبيك عبارت برونشان سبحانك اشارت درونشان

برخاسته يكسر از سر جان چون خاستگانصور، عريان

از شاخ به ماه دى تهى تر اما زبهار نو بهى تر

عريانى هست زيب مردان عريان تيغ است روز ميدان

بر چهره تيغ آسمان وار جوهر ز برهنگى است ديدار

از خلد برهنه آمد آدم ايمان نه برهنه خوانده اى هم

دريا ز مجردى صفا يافت گوهر ز برهنگى بها يافت

قرآن نه به جلد سرفراز است مصحف ز غلاف بى نياز است

مردان كه به صبح دين نمايند در زير لباس در نيايند

كان آينه را كه نوطرازند از بيم ترى غلاف سازند «(2)»

خاقانى

نيت

دوم از واجبات احرام نيت است. در مرتبه اول بايد بداند عمره و حج و اجزاى آنها از عبادات است و بايد با نيت خالص و براى طاعت خداوند تعالى به جا آورد و اگر حج را به نيت خالص به جا نياورد و به ريا و غير آن باطل كند بايد سال ديگر عمره و حج را اعاده كند. «(3)»

چون همى خواستى گرفت احرام چه نيت كردى اندر آن تحريم.


1- - زمين صاف و بى گياه« لسان العرب» و يسئلونك عن الجبال فقل ينسفها ربى نسفا 106 فيذرها قاعا صفصفا طه 106
2- - خاقانى، تحفة العراقين، ص 120
3- - مناسك حج، ص 84

ص:296

جمله بر خود حرام كرده بُدى هر چه مادون كردگار قديم

ناصر خسرو

لبيك بزن بر نيت من شو محرم كارى مكن از حج به ريا باز آى به محرم «(1)»

مختارى غزنوى

آنكه به روح حج كند از زر و زور فارغ است آنكه به زور و زر كند با دل شاد در غم است «(2)»

سيف الدين اسفرنگى

اى به دنيا متمتع اگر اين عمره و حج از پى نام كنى كعبه تو را حانوت است «(3)»

سيف فرغانى

گر توصد باديه هر دم به ريا قطع كنى در ره كعبه اخلاص به كامى نرسى «(4)»

جنيد شيرازى

تلبيه «روحانى ترين لحظه احرام»

سوم از واجبات احرام «تلبيه» «(5)» يعنى «لبيك گفتن» است كه صورتصحيح تر آن چنين است:

«لبيك اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك»


1- - مختارى غزنوى، ديوان، ص 241
2- - سيف الدين اسفرنگى، ديوان، ص 160
3- - سيف فرغانى، ديوان، غزليات، ج 2، ص 42
4- - جنيد شيرازى، ديوان، ص 11
5- - امام صادق- ع- فرمود: ولب بمعنى اجابةً صافيةً خالصةً زاكيةً للَّه عزّوجلّ في دعوتك متمسكاً بالعروة الوثقى؛ لبيك بگو به گونه اى كه دعوت پروردگار بزرگ را اجابت كرده باشى اجابتى صاف و خالص و پاك در حالى كه به ريسمان محكم الهى چنگ زده باشى. امام سجاد به شبلى فرمود: فحين لبيت نويت انك نطقت للَّه سبحانه بكل طاعة وصمت عن كلّ معصية؛ زمانى كه لبيك گفتى آيا نيت كردى كه در هر طاعتى براى پرودگار پاك سخن بگويى و در هر گناه سكوت كنى؟ گفت: نه. فرمود: پس لبيك نگفته اى

ص:297

انَّ الحمد والنِّعْمَةَ لكَ والملك لاشريك لك لبيك»؛

اجابت مى كنم دعوت تو را، خدايا! اجابت مى كنم دعوت تو را، اجابت مى كنم دعوت تو را، شريكى براى تو نيست، اجابت مى كنم دعوت تو را، به راستى ستايش و نعمت و پادشاهى براى توست، شريكى براى تو نيست، اجابت مى كنم دعوت تو را. «(1)»

پس از بناى خانه خدا به دست ابراهيم، خداوند به وى فرمان داد مردم را دعوت عمومى به حج كن تا پياده و بر مركبهاى لاغر از هر راه دور بيايند. «(2)»

ابراهيم سپس بر مقام ايستاد وصدا زد: اى مردم! خداوند شما را به سوى حج فرا مى خواند و مردم در جواب گفتند: «لبيك اللهم لبيك» «(3)» و حتى آيندگان يعنى كسانى كه در پشت پدران بودند با تلبيه جواب او را دادند «(4)» از اين رو مردم از دورترين نقاط زمين به سوى آن مى آيند و لبيك مى گويند. «(5)»

و به راستى يكى از روحانى ترين لحظه هاى احرام، تلبيه است. از اين رو بزرگان دين در اين لحظات معنوى دچار حالات روحى خاصى مى شدند. «(6)» چنانكه اين تغيير و تحول روحى به هنگام گفتن تلبيه به امام سجاد دست داد.

سفيان بن عيينه مى گويد: امام سجاد زمانى كه احرام بست و بر مركب سواريش نشست رنگش زرد شد و بدنش به لرزه افتاد و نتوانست لبيك بگويد به او گفتند چرا لبيك نمى گويى؟ فرمود: مى ترسم پروردگار در جوابم بگويد: نداى تو را پاسخى و سؤال


1- - در مواردى كه بايد ترجمه را بگويد اگر كلمه دعوت را هم نگويد كفايت مى كند، مناسك حج، ص 123
2- - حج، 27
3- - طبرسى، مجمع البيان، ج 7 و 8، ص 128 و 129
4- - علل الشرايع، ص 423، مجمع البيان، ج 7 و 8، ص 129
5- - طبرى، ج 1، ص 156
6- - در كتاب خصال دگرگونى حال امام صادق- ع- را هنگام تلبيه از قول مالك بن انس چنين توصيف مى كند: مالك بن انس فقيه معروف مدينه و يكى از امامان و رهبران دينى چهارگانه اهل سنت مى گويد: سالى با امام صادق حج مى گزاردم، زمانى كه با شترش به احرامگاه و ميقات رسيد وقتى خواست لبيك بگويد ديدم توانايى گفتن لبيك را ندارد و هر چه تلاش مى كرد كه لبيك بگويد، صدا در گلويش مى شكست و نزديك بود كه از شتر به زمين بيفتد، سپس گفتم: اى فرزند رسول خدا چاره اى جز گفتن لبيك نيست. در جواب فرمود: اى فرزند ابن ابى عامر چگونه جسارت بورزم و« لبيك اللهم لبيك» بگويم در حالى كه مى ترسم پروردگار عزوجل در جوابم بگويد« لالبيك ولا سعديك» يعنى نداى تو را پاسخى و سؤال تو را جوابى نيست

ص:298

تو را جوابى نيست. آن گاه پس از گفتن لبيك غش كرد و از مركب به زمين افتاد و پيوسته اين حالت بر او عارض مى شد تا آنكه حج را به پايان برد. «(1)»

اين ماجرا در مثنوى محيى لارى چنين انعكاس يافته است:

حكايت از خود بى خود شدن على بن الحسين

عليه الصلوات والسلام در حالت تلبيه گفتن

سرو گل روضهصدق وصفا تازه نهال چمن اصطفا

قرةالعينين نبى و ولى ميوه بستان بتول و على

داده جمالش دل و دين زيب و زين كعبه آمال على حسين

در ره حج قافله سالار بود چونكه به ميقات فتادش ورود

رفت در احرام چو ماه تمام ره بر از او قافله مصر و شام

گشته رفيقان همه لبيك گو او شده در بحر تحير فرو

غنچه اش از باد كسان وا نشد از جهت تلبيه گويا نشد

لرزه به شمشاد فتادش چو بيد زرد شده لاله و نرگس سپيد

جعد مطراش «(2)» در آمد به هم شاخ گلش گشت ز انديشه خم

خلق در آن فكر كه اين حال چيست شد متكلم چو زمانى گريست

گفت كه لبيك به جاى خود است ليك مرا گريه ز بيم رد است

خوف ردم هست و رجاى قبول مانده در اين خوف و رجايم ملول

چون كه به لبيك زبان برگشود بيخودىصعب بر او رو نمود

ناقه اش افكند به روى زمين كرد زمين را فلك چارمين

گرفتد از ناقه به خاك او چه باك نور فتد نيز ز گردون به خاك

آنكه سپهرش بود احرام گاه جامه احرام كند گرد راه


1- - قال سفيان بن عيينة: حج علي بن الحسين- عليهما السلام- فلمّا احرم و استوت به راحلته اصفر لونه وانتفض ووقع عليه الرعدة ولم يستطع ان يلبّي فقيل له: لم لا تلبى؟ فقال: اخشى أن يقول ربي: لا لبيك ولا سعديك، فلمّا لبى غشى عليه و سقط من راحلته فلم يزل يعتريه ذلك حتى قضى حجه
2- - مطرا به معناى: تر و تازه، نم دار كرده شده

ص:299

تا كه به اتمام نشد مهتدى زو نشدى رعشه و آن بيخودى

آنكه كريم بن كريم است او سوخته آتش بيم است او

سلسله شان سلسله من ذهب هر يك از ايشان عجب من عجب

هر كه به آن سلسله پيوسته شد از ستم حادثه وارسته شد

آنكه بود آل رسول امين وقت عبادت بود احوالش اين

ما چه كسانيم و سگ كيستيم ما نشناسيم كه ما چيستيم

غره شده بر عمل خويشتن تكيه زده بر كرم ذوالمنن

بار خدايا به حق بيم او كآورى آن بيم به ما هم فرو

كآنچه به جز توست به يك سو نهيم سوى حريم حرمت رو نهيم «(1)»

محيى لارى

***

گفت نى گفتمش زدى لبيك از سر علم و از سر تعظيم

مى شنيدى نداى حق و جواب باز دادى چنانكه داد كليم «(2)»

ناصر خسرو

لبيك بزن بر نيت من شو محرم كارى مكن از حج به ريا بازآى به محرم «(3)»

مختارى غزنوى

حج مپندار گفت لبيكى جامه مفكن بر آتش از كيكى «(4)»

سنايى

حرم كعبه ملكش چو بنا كرد قضا شير لبيك زد آهو بره احرام گرفت «(5)»

انورى


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 29 و 30
2- - ناصر خسرو، ديوان، ص 300
3- - مختارى غزنوى، ديوان، ص 241
4- - سنايى، حديقة الحقيقه، ص 465
5- - انورى، ديوان، ص 65

ص:300

جان روحانيان قدسى را وقت لبيك شرمسار كنند «(1)»

جمال الدين اصفهانى

زهره ز سماع و وجد لبيك بر چرخ گسسته زير بابم «(2)»

جمال الدين اصفهانى

انجم ماده فش آماده حج آمده اند تا خواص از همه لبيك مثنا شنوند «(3)»

خاقانى

لبيك بر كشيده احراميان راهش چون حربيان به غوغا، چون خاكيان به محشر «(4)»

نظامى

لبيك عشق زن تو در اين راه خوفناك واحرام درد گير در اين كعبه رجا «(5)»

عطار

در آسمان ز غلغل لبيك حاجيان تا عرش نعره ها و غريو است ازصدا «(6)»

مولوى

به لبيك حجاج بيت الحرام به مدفون يثرب عليه السلام «(7)»

سعدى

لب بگشا يافتن كام را نعره لبيك زن احرام را «(8)»

جامى


1- - جمال الدين اصفهانى، ديوان، ص 142
2- - همان، ص 262
3- - خاقانى، ديوان، ص 102
4- - نظامى، ديوان، ص 233
5- - عطار، ديوان، ص 2
6- - مولوى، غزليات شمس، ص 83
7- - سعدى، بوستان، ص 244
8- - جامى، تحفةالاحرار

ص:301

رو به ره آنان كه گراينده اند نعره لبيك سراينده اند

تلبيه را ساز به نيت قرين زان كه حديثى است موافق بر اين

تانكنى تلبيه محرم نه اى كسب كن ار واقف عالم نه اى

تلبيه اين است نكو گوش دار نعره با تلبيه گفتن برآر

نعره لبيك به بانگ بلند هست بر اهل بصيرت پسند

تلبيه با نيت چون گشت يار دست ز افعال طبيعت برآر

گر سر مويى كنى از خود جدا بر تو شود واجب و لازم فدا

زآنكه تو از خويش نه اى آن زمان ار ببرى دست به مال كسان

مال كسان به كه امانت كنى جرم كنندت چو خيانت كنى

آنچه در احرام حرام است از آن دور شو و ميل مكن سوى آن

اذن فى الناس ندايى است عام تو به جواب آمده بين الانام

دعوى خاصى كنى و امتياز خاص نباشد همه كس جز اياز

بهر همين شد دل خاصان دو نيم حالت لبيك ز اميد و بيم «(1)»

محيى لارى

در بيان آنكه اللَّه گفتن نيازمند عين لبيك گفتن حق است

آن يكى اللَّه مى گفتى شبى تا كه شيرين گردد از ذكرش لبى

گفت شيطانش خمش اى سخت رو چند گويى آخر اى بسيار گو

اين همه اللَّه گفتى از عتو خود يكى اللَّه را لبيك گو

مى نيايد يك جواب از پيش تخت چند اللَّه مى زنى با روى سخت

او شكسته دل شد و بنهاد سر ديد در خواب او خضر را در خضر

گفت هين از ذكر چون وامانده اى چون پشيمانى از آن كش خوانده اى؟

گفت لبيكم نمى آيد جواب زان همى ترسم كه باشم رد باب

گفت او را كه خدا گفت به من كه برو با او بگو اى ممتحن


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، به كوشش رسول جعفريان، ص 28

ص:302

نى كه آن اللَّه تو لبيك ماست آن نياز و سوز و دردت پيك ماست

نى تو را در كار من آورده ام نه كه من مشغول ذكرت كرده ام

حيله ها و چاره جوييهاى تو جذب ما بود و گشاد آن پاى تو

ترس و عشق تو كمند لطف ماست زير هر يا رب تو لبيك هاست

جان جاهل زين دعا جز دور نيست زانكه يارب گفتنش دستور نيست

بردهان و بر لبش قفل است و بند تا ننالد با خدا وقت گزند

داد او فرعون راصد ملك و مال تا بكرد او دعوى عز و جلال

در همه عمرش نديد او دردسر تا ننالد سوى حق آن بد گهر

داد او را جمله ملك جهان حق ندادش درد و رنج و اندهان

درد آمد بهتر از ملك جهان تا بخوانى تو خدا را در نهان

زآنكه درد و رنج و بار اندهان شد نصيب دوستانش در جهان

خواندن بى درد از افسردگى است خواندن با درد از دل بردگى است

آن كشيدن زير لب آواز را ياد كردن مبدأ و آغاز را

آن شده آوازصافى و حزين كاى خدا اى مستغاث و اى معين «(1)»

مولوى

چون بنالد زار بى شكر و گله افتد اندر هفت گردون غلغله

هردمشصدنامهصد پيك از خدا «ياربى» ز و شصت «لبيك» از خدا «(2)»

مولوى

بهر حق اين خلق زرها مى دهندصد اساس خير و مسجد مى نهند

مال و تن در راه حج دور دست خوش همى بازند چون عشاق مست

هيچ مى گويند كان خانه تهى است اين سخن كى گويد آن كش آگهى است

پرهمى بيند سراى دوست را آنكه از نور الهستش ضيا

بس سراى پر ز جمع و انبهى پيش چشم عاقبت بينان تهى


1- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 6، ص 203؛ نيكلسون، ج 2، ص 13، رمضانى، ج 3، ص 141
2- - مولوى مثنوى به شرح جعفرى، ج 1، ص 694؛ نيكلسون، ج 3، ص 322؛ رمضانى دفتر 6، ص 382

ص:303

هر كه را خواهى تو در كعبه بجو تا برويد در زمان پيش تو او

صورتى كو فاخر و عالى بود او ز بيت اللَّه كى خالى بود

او بود حاضر منزه از رتاج باقى مردم براى احتياج

هيچ مى گويند كاين لبيك ها بى ندايى مى كنيم آخر چرا

كو ندا تا خود تو لبيكى دهى از ندا لبيك تو چون شد تهى

بلكه توفيقى كه لبيك آورد هست هر لحظهصدايى از احد

من به بودانم كه اين قصر و سرا بزم جان افتاد و خاكش كيميا

مس خود را بر طريق زير و بم تا ابد بر كيميا اش مى زنم

تا بجوشد زين چنين ضرب سحور در درافشانى زبخشايش بحور «(1)»

مولوى

مُحرِم

حاجى پس از آنكه لباس احرام پوشيد و نيت كرد و تلبيه گفت مُحرم مى شود و به اختصار به كسى كه احرام حج بسته باشد مُحرِم گويند.

محرم او بود كعبه جان را محرم او بوده سر يزدان را «(2)»

سنايى

اى محرم خانه محرم وى محرم كعبه معظم «(3)»

جمال الدين عبدالرزاق

شبروان درصبحصادق كعبه جان ديده اندصبح را چون محرمان كعبه عريان ديده اند «(4)»

خاقانى


1- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 13، ص 336 و 337؛ نيكلسون ج 3، ص 323؛ رمضانى، دفتر 6، ص 365
2- - سنايى، حديقة الحقيقة، ص 251
3- - جمال الدين عبدالرزاق، ديوان
4- - خاقانى، ديوان، ص 88

ص:304

هر سال محرمانه ردا گيرد آفتاب ورطيلسان مشترى آرند ميزرش «(1)»

خاقانى

در حريم كعبه جان محرمان الياس وار علم خضر و چشمه ماهى بريان ديده اند «(2)»

خاقانى

محرمان چون ردى ازصبح درآرند به كتف كعبه را سبز لباسى فلك آسابينند «(3)»

خاقانى

به سوى حرم

حاجى پس از احرام به سوى حرم حركت مى كند.

شعله زد از دور چراغ حرم همچو گل سرخ ز باغ ارم

آتش موسى ز دلم بر فروخت شعله زد و خرمن هستى بسوخت

من به همان نور شدم سوى طور چونكه رسيدم به حوالى نور

بس كه مهابت به دلم رو نمود چشم نيازستم از اول گشود

محيى لارى

هنگامى كه به حرم رسيد مستحب است دهان را با «اذخر» كه گياه خوشبويى است معطر سازد.

صبحى بود ز خواب بخيزيم گرد ما از اذخر و خليل به ما بو دهدصبا «(4)»

مولوى

طواف

حاجى از حرم كه گذشت وارد شهر مكه مى شود و اولين واجب در اين شهر طواف


1- - همان، ص 216
2- - همان، ص 89
3- - همان، ص 95
4- - مولوى، غزليات شمس، ص 83

ص:305

خانه خداست.

طواف زينت كعبه «(1)» و يكى از زيباترين و در عين حال مشكلترين اعمال حج است كه در طى اعمال به طور واجب سه بار تكرار مى شود: طواف عمره تمتع 2- طواف حج تمتع 3- طواف نساء و به طور مستحب هرچه كه بخواهد مى تواند تكرار كند و در اعمال حج، طواف، تنها عملى است كه مانند نماز، تكرار آن فضيلت دارد و روشن است كه طواف نيز مانند ديگر اعمال بايد از روى آگاهى و معرفت انجام پذيرد و به طور كلى اسلام براى عبادت و اطاعت ناآگاهانه و بدون بصيرت ارزشى قائل نيست و هميشه به كيفيت عمل و درستى آن مى انديشد نه به كميّت و كثرت آن «(2)» و اعمال حج و طواف خانه خدا نيز از اين قاعده كلى جدا نمى باشد.

حج وقتى آگاهانه و «عارفاً به» «(3)»صورت پذيرد و طواف و نماز هنگامى كه با كيفيت و به طريق «احسن» «(4)» برگزار شود. خداوند به چنين طواف كنندگانى مباهات مى كند. «(5)» و گناهانشان را مانند روزى كه از مادر متولد مى شوند مى آمرزد «(6)» و ثواب آزاد كردن بنده به آنان عنايت مى كند. «(7)»

و طواف اگر اين گونه و از روى شناخت و معرفت انجام پذيرد گاه ممكن است به


1- - زين الايمان الاسلام كما إنّ زين الكعبة الطواف؛ مستدرك، ج 2، ص 147
2- - امام صادق- ع- مى فرمايد: ليس يعنى اكثر عملًا و لكن اصوبكم عملًا؛ خداوند كثرت و زيادى عمل را نمى خواهد بلكه درستى آن را مى خواهد. تفسير برهان، ج 2، ص 207؛ تفسير نمونه، ج 9، ص 27
3- - امام صادق- ع- فرموده است: من جاء الى هذا لبيت عارفاً به فطاف به اسبوعاً و صلى ركعتين فى مقام ابراهيم عليه السلام كتب اللَّه عشرة آلاف حسنة و رفع له عشرة آلاف درجة الخير. كسى كه به سوى اين خانه بيايد در حالى كه آگاه به حق اين خانه باشد و آن را هفت بار طواف كند و در مقام ابراهيم دو ركعت نماز گزارد خداوند براى او ده هزار حسنه مى نويسد و ده هزار درجه خير به او عنايت مى كند. مستدرك، ج 2، ابواب طواف، ص 147
4- - و امام باقر فرموده است: ما من عبد مؤمن طاف بهذا البيت اسبوعاً و صلى ركعتين و احسن طوافه و صلاته الا غفراللَّه له؛ هر بنده مؤمنى كه اين خانه را هفت بار طواف كند و دو ركعت نماز گزارد و طواف و نماز آن را نيكو انجام دهد خداوند او را بيامرزد. مستدرك، ج 2، ص 147
5- - عن النبى صلى الله عليه و آله قال: ان اللَّه يباهى بالطائفين. مستدرك، ج 2، ص 147
6- - مستدرك، ج 2، ص 147
7- - همان

ص:306

خاطر انجام حاجت برادر دينى آن را قطع كرد حتى اگر طواف واجب باشد «(1)». «(2)» كه در اين هنگام حل مشكل و رفع نياز از برادر مؤمن ثوابى فزونتر و گاهى ده چندان از طواف دارد. «(3)»

گفت نى گفتمش به وقت طواف كه دويدى به هروله چو ظليم

از طواف همه ملائكتان ياد كردى به گرد عرش عظيم «(4)»

ناصر خسرو

به شرع اندر زبهر طوف كعبه ز چينى و ز زنگى محرمى كو

عاشقانت همى طواف كنند گرد كوى و سراى و خانه تو «(5)»

آن شنيدى كه حامد لفاف در حريم حرم چو كرد طواف «(6)»

سنايى

بر گرد طالع سعدت كه كعبه فلك است هزار دور طواف سعود گردون باد

عاشقان اول طواف كعبه جان كرده اند پس طواف كعبه تن فرض فرمان ديده اند

پيش كعبه گشته چون باران زمين بوس از نياز وآسمان را در طوافش هفت دوران ديده اند


1- - در حديثى از امام صادق پس از آنكه فضيلت بى شمار طواف را براى اسحق بن عمار شمرد فرمود: « من قضى لأخيه المؤمن حاجة كتب اللَّه له طوافاً وطوافاً وطوافاً حتى بلغ عشراً»؛ كسى كه حاجت مؤمنى را برآورده سازد خداوند براى او ثواب ده طواف مى نويسد. سخنى است از ابا احمد كه گفت: با امام صادق در حالى كه دستش در دستم بود طواف مى كردم در اين هنگام شخصى براى انجام حاجت خود از من كمك خواست من با دست به او اشاره كردم كه همانجا بايستد تا طواف را به پايان برسانم. در اين هنگام امام صادق به من گفت اين كيست؟ گفتم مردى است كه از من براى رفع مشكلش كمك خواسته. فرمود: مسلمان است؟ گفتم: بله. فرمود: حاجتش را برآور. گفتم: طواف را قطع كنم؟ فرمود: بله. گفتم: حتى اگر واجب باشد؟ فرمود: بله و اگر چه واجب باشد سپس آن حضرت فرمود: مَنْ مشى مع أخيه المسلم في حاجته كتب اللَّه له ألف ألف حسنة ومحى عنه ألف ألف سيّئة ورفع له ألف ألف درجة
2- - فروع كافى، ج 4، ص 415
3- - ثواب الاعمال، ص 73
4- - ناصر خسرو، ديوان، ص 300
5- - سنايى، ديوان، ص 581
6- - سنايى، حديقة الحقيقه، ص 468

ص:307

در طواف كعبه جان ساكنان عرش را چون حلى دلبران در رقص و افغان ديده اند «(1)»

خاقانى

در آن حضرت چو قصد سير كردم يافتم خود را چو ديگر سالكان اندر طواف كعبه عليا «(2)»

امامى هروى

به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادند كه تو در برون چه كردى كه درون خانه آيى

عراقى

اى به گرد كوى تو جان همچو حاجى در طواف در پناه عشق تو دل همچو كعبه در حرم «(3)»

سيف فرغانى

اگر چه گه سعى در كار علم چو حاجى رمل مى كنى در مطاف «(4)»

تو گر كعبه باشى به فضل و شرف در اين گوى گردان نيارى طواف «(5)»

سيف فرغانى

حجاج گرد كعبه طوافى همى كنند بر خاك مى نهند سر از غايت صفا «(6)»

همام تبريزى

اركان كعبه حرمت سدره را مطاف واطراف موقف كرمت كعبه را مزار «(7)»

خواجوى كرمانى


1- - خاقانى، ديوان، ص 94
2- - امامى هروى، ديوان
3- - سيف فرغانى، ديوان، ج 2، ص 153
4- - رمل يا هروله به معنى تندتر رفتن و كمى حالت دو به خود گرفتن در سه شوط اول طواف است كه نزد اهل سنت مستحب و نزد شيعيان جايز است. مستدرك، ج 2، ص 151
5- - سيف فرغانى، ديوان، ج 3، ص 24
6- - همام تبريزى، ديوان، ص 32
7- - خواجوى كرمانى، ديوان، ص 56

ص:308

محرم كوى تو محروم ز ديدار چراست چون به گرد حرم كعبه طوافى دارد «(1)»

بخارايى

در بيان طواف كردن

اى كه در اين كوى قدم مى نهى روى توجه به حرم مى نهى

پاى ز اول به سر خويش نه خويش رها كن قدمى پيش نه

چونكه نهى بر سر هر كام گام يابى از آن سير به هر گام كام

پاى به اندازه در اين كوى نه پاى اگر سوده شود روى نه

روى نهد عاشق حسن مجاز بر در معشوق به چندين نياز

پاى ز سر كرده به سويش رود آينه سان روى به رويش رود

تا كه به فيض نظر او رسد ظل ظليلش به سر او رسد

گر نشود ناظر ديدار تو روى نهد بر در و ديوار تو

اين در معشوق حقيقى است هان تا ننهى پاى جسارت در آن

شرط ره اين است كه بى شست و شو روى توجه ننهى سوى او

غسل كن آنگاه به سويش گراى پاى نه و از دگران بر سراى

آنچه نه پاك است از او پاك شو بر در او با دلصد چاك شو

طرف ردا در كن و از دوش راست كين و رمل «(2)» هر دو نخستى رواست

نيست به جز اين روش اضطباع «(3)» جلوه نما برصفت گهر شجاع

جرأت و اظهار تجلد نكوست خاصه به شغلى كه بود بهر دوست

پيش رو و كعبه گذار از يسار جانب دل را به سوى دل سپار

از پى تقبيل حجر پيش رو با دل خاشع جگر ريش رو

يك دو قدم سوى يسار از حجر جانب ديوار حرم كن نظر


1- - خيالى بخارايى، ديوان، ص 98
2- - رمل: حركت تند شبيه لكه رفتن در سه شوط اول طواف از نظر سنيان و در سعى در بين دو چراغ سبز در همه مذاهب فقهى. درباره آراى فقها در اين باره نك: الفقه الاسلامى و ادلته ج 3، ص 166- 167
3- - اضطباع به معناى باز گذاشتن بازوى راست در احرام كه سنيان چنين مى كنند بيشتر در طواف و برخى در سعى نك: الفقه الاسلامى و ادلته ج 3، ص 168

ص:309

طوف وى از بهر خدا دان يقين نيتش آور به زبان اين چنين «(1)»

از پى نيت سه كرت در طواف در تك و دو شونه به حد گزاف

زآنكه بدينسان رمل و اضطباع فعل نبى بوده به حج وداع

اين سه بود جرأت و فرخندگى چار دگر راحت و افكندگى

هر يك از اين دوره ز روى نظر تابع دورى است ز چرخى دگر

زآنكه بود زهره و تير و قمر در تك از آن چار دگر پيشتر

خواندن ادعيه مأثوره را به كه به هر دور نمايى ادا

طايف اين خانه نباشد به فرش بل چو ملك طوف كند گرد عرش

بار دگر از پس نيت گذر از پى تقبيل به سوى حجر

باز چو گشتى به حجر رو به روى دست برآور به زبان اين بگوى «(2)»

دسترس ار هست بر آن بوسه ده ورنه به اخلاص بر آن دست نه

كثرت خلق اربود و ازدحام كت نبود جاى پى استلام

باش به انگشت اشارت نما سوى وى اين و به زبان كن ادا «(3)»

چون به در كعبه نمايى گذر سوى مقام افكن از آنجا نظر

باش در آن حال روان در مطاف وز سر اخلاص بخوان بى خلاف «(4)»

رو بسوى ركن عراقى روان وز پى تسبيح و ثنا اين بخوان «(5)»

چون گذر آرى به حطيم از برون با دل خاشع جگرى پر زخون

جانب ديوار حرم آر روى ناظر ميزاب شو و اين بگوى «(6)»

چونكه ره آرى به سوى ركن شام از سر تعظيم بخوان اين كلام «(7)»


1- - اللهم انى اطوف لقدوم البيت العتيق سبعاً كاملا
2- - بسم اللَّه اللَّه اكبر
3- - اللهم ايماناً بك و تصديقاً بكتابك و وفاء بعهدك واتباعاً لسنة نبيك محمد صلى اللَّه عليه و آله وسلم
4- - اللهم هذا البيت بيتك والحرم حرمك والامن امنك و هذا مقام العائذ بك من النار. اللهم بيتك العظيم و وجهك الكريم و انت ارحم الراحمين اعذنى من النار و من الشيطان الرجيم و حرم لحمى و دمى على النار و امنى من اهوال القيامة
5- - اللهم انى اعوذبك من الشرك والشك و الشقاق و النفاق و سوء الاخلاق و سوء المظنة فى الأهل والولد
6- - اللهم اسقنى من كأس محمد صلى اللَّه عليه وآله وسلم شربة لا نظمأ بعدها ابدا
7- - اللهم اجعله حجاً مبروراً وسعياً مشكوراً و تجارةً لن تبور، يا غفور يا عزيز، رب اغفر وارحم و تجاوز عماتعلم و اكرم

ص:310

چون زره طوف نمايى قيام جانب وى ركن يمانى است نام

بوسه بر آن داده رسول امين باش تو نيز از رخ او بوسه چين

در خبر است از كبراى سلف اينكه در اين ركن ز راه شرف

هست موكل ملكى بر دوام كرده پى گفتن آمين قيام

خواهشت ار دنيا و گر دين بود از تو دعا، از ملك آمين بود

به كه در آن حال نمايى ادا در طلب دنيا و دين اين دعا «(1)»

چون فتدت باز به سوى حجر آخر اين دوره اول گذر

در طلب مغفرتت كن قيام در ره اخلاص بخوان اين كلام «(2)»

گشت يكى دوره ز طوفت تمام پس ز پى دوره ثانى خرام «(3)»

نماز طواف

بايد بعد از هر طواف واجب، دو ركعت نماز در پشت مقام ابراهيم به جاى آورد و اين را نماز طواف گويند.

اكنون كه هفت بار طوافت قبول شد اندر مقام دو ركعت كن قدوم را «(4)»

مولوى

كار تو چون گشت از آنجا تمام روى نه از خانه به خلف مقام

گر نبود جاى ز اهل نياز جانب حجر آى براى نماز

كز ره تحقيق طواف وصلات هر دو به هم سير كند در جهات

طايف اين خانه نباشد به عرش بل چو ملك طوف كند حول عرش

ليك مصلى ز قعود و قيام سير كند عالم سفلى تمام

اين دهد از عالم سفلى نشان آن خبر آورده ز هفت آسمان «(5)»

محيى لارى


1- - ربنا آتنا في الدنيا حسنة وفى الاخرة حسنة و قنا عذاب النار، اللهم انى اعوذبك من الكفر و الفقر و عذاب النار و من فتنة المحياء و الممات و اعوذبك من الخزى فى الدنيا و الاخرة
2- - اللهم اغفر لي برحمتك واعوذ برب هذا الحجر من الدَّين والفقر وعذاب القبر و ضيق الصدر و من الخزى فى الدنيا و الاخره
3- - محيى لارى، فتوح الحرمين، صص 44- 47
4- - مولوى، غزليات شمس، ص 83
5- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 51

ص:311

سعى بين صفا و مروه

«(1)»

حاجى پس از آنكه طواف كرد و نماز طواف را خواند براى انجام عمل بعد با سكينه و وقار «(2)» به كوهصفا مى آيد تا سعى بين صفا و مروه را انجام دهد. او سعى را ازصفا شروع و در دور هفتم به مروه ختم مى كند. هر دورى را يك شوط گويند. «(3)»

ز شكر اوست مروه وصفاى من زفضل اوست مروه وصفاى او «(4)»

منوچهرى

گفت نى گفتمش چو كردى سعى ازصفا سوى مروه بر تقسيم

ديدى اندرصفاى خود كونين شد دلت فارغ از جحيم و نعيم «(5)»

ناصر خسرو

هر كه را فتحنامه عيد دل است جانش قربان ما شده گير

وان دگر عيد، ماه رايت ماصفوت مروه وصفا شده گير «(6)»

مختارى غزنوى

بوسم هميشه گويد تخت مباركش زان تخت گاه مروه كنم گه صفا كنم «(7)»

مسعود سعد سلمان

گرد تو گردم همى زيرا مرا هنگام سعى از مروت و زصفا هم مروه اى و همصفا «(8)»

سنايى


1- - صفا نام كوهى است در قسمت شمالى مسجدالحرام و در دامنه كوه ابوقبيس و مروه نيز نام كوهى است در قسمت شمالى مسجدالحرام و در دامنه كوه قعيقعان. صفا در لغت به معنى روشن، صاف، خالص، سنگ سخت و محكم و مروه در لغت به معنى سنگ سفيد و درخشان و آتشزنه است. در وجه تسميه اين دو كوه امام صادق عليه السلام فرمود: چون آدم كه برگزيده خدا بود بر اين كوه هبوط كرد نام آن صفا شد كه مشتق است از لقب آدم يعنى صفى اللَّه و چون حوا بر كوه مقابل صفا هبوط كرد مروه نام گرفت كه مشتق از مرأه يعنى زن مى باشد
2- - وعليك السكينة والوقار، وسائل، ج 9، ص 517
3- - در فصل چهارم درباره سعى و اين رويداد تاريخى سخن گفته شده است
4- - منوچهرى، ديوان، ص 94
5- - ناصر خسرو، ديوان، ص 300
6- - مختارى غزنوى، ديوان، ص 101
7- - مسعود سعد سلمان، ديوان، ص 346
8- - سنايى، ديوان، ص 45

ص:312

بر او در اين دهه عيد مى شتابد خلق چو حاجيان به سوى كعبه ازصفا و منا «(1)»

سيد حسن غزنوى

صفى دولت باقى كه دولت از دلصافى دهد سزايش بوسه چو حاجيان به صفا بر «(2)»

سوزنى

احرار را هواى تو چون روزه و نماز زوار را جناب تو چون مروه وصفا «(3)»

رشيدالدين وطواط

احتياجى نيست جاهت را به سعى روزگار وركند نوعى بود از بندگى مشكور باد «(4)»

انورى

تك عمل بدويدم چو محرمان بهصفا سرامل ببريدم چو حاجيان به منى «(5)»

اثير اخسيكتى

رفته و سعى صفا و مروه كرده چار و سه هم بر آن ترتيب كز سادات و اعيان ديده اند «(6)»

خاقانى

پس از ميقات حج و طوف كعبه جمار و سعى و لبيك و مصلى «(7)»

خاقانى

ازصفوت حريمش روحصفا مصفا وز نافه زمينش ناف زمان معطر «(8)»

نظامى


1- - سيد حسن غزنوى ديوان، ص 197
2- - سوزنى، ديوان، ص 184
3- - رشيدالدين وطواط، ديوان
4- - انورى، ديوان، ص 71
5- - اثير اخسيكتى، ديوان، ص 307
6- - خاقانى، ديوان، ص 94
7- - خاقانى، ديوان، ص 94
8- - نظامى، ديوان، ص 233

ص:313

جان چشم تو ببوسد و برپات سرنهد اى مروه را بديده و بر رفته ازصفا «(1)»

مولوى

كوه صفا برآ به سر كوه رخ به بيت تكبير كن برادر و تهليل و هم دعا «(2)»

وانگه برآ به مروه و مانند اين بكن تا هفت بار و باز به خانه طوافها «(3)»

مولوى

جمال كعبه وصلت به ديده دل ديد دل من از سركوهصفاى انديشه «(4)»

سيف فرغانى

زآنجا همى روند به تعجيل تاكنند سعى ازصفا به مروه و از مروه تاصفا «(5)»

همام تبريزى

احرام چه بنديم چو آن قبله نه اينجاست در سعى چه كوشيم چو از كعبه صفا رفت «(6)»

حافظ

چو سرى بر آستانش ز سرصفا نهادى به صفا و مروه اى دل دگرت چه كار باشد «(7)»

كمال خجندى

پاى مروت به سوى مروه نه چهرهصفوت بهصفا جلوه ده «(8)»

جامى


1- - مولوى، غزليات شمس، ص 83
2- - امام صادق عليه السلام فرمود: بر كوه صفا بالا رو تا كعبه را ببينى سپس در حالى كه رو به روى ركن حجرالاسود قرار گرفته اى خدا را حمد و ثنا گو و نعمتهاى او را بشمار و خوبيهاى او را در حق خود در نظر بگير سپس هفت بار تكبير اللَّه اكبر و هفت بار حمد الحمدللَّه و هفت بار تهليل لااله الا اللَّه بگو و پس از آن دعاهاى وارد شده را بخوان
3- - مولوى، غزليات شمس، ص 84
4- - سيف فرغانى، ديوان، ج 3، ص 35
5- - همام تبريزى، ديوان، ص 32
6- - حافظ، ديوان، ص 17
7- - كمال خجندى، ديوان، ص 335
8- - جامى، تحفةالاحرار، ص 55

ص:314

طريق سعى نمودن صفا و مروه

يافتى از مرتبه طوف كام زود پى سعى به مسعى خرام

روى نه از خانه به بابصفا رو به صفا بر درجاتش درآ

طاق صفا رشك رواق فلك بر سر آنصف زده خيل ملك

روى به سوى حجرالاسودش پشت به كوه از كرم سرمدش

كوه صفا برده بر افلاك سر رفعت او مطلع شمس و قمر

چون فتدت جانب كعبه نگاه رفعت دارين از آنجا بخواه

ادعيه كان گشته مقرر بخوان رو به سوى قبله بطحا نشان

زود فرود آى به مسعى گراى بى سر و بى پاى به وادى درآى

هست تو را پاى مسيحا نورد كى رسدت پرملايك به گرد

در تك و دو باش كه آنجا به تك يافته اند آنچه نيابد ملك

هيچ نبى هيچ ولى هم نبود كو قدم سعى در آنجا نسود

بر اثر پاى كسى پا نهى كز قدمش عرش گرفته بهى

نقش كف پاى تو در آن زمين روضه فردوس شود روز دين

وادى مسعاست كه ريگ از شرف گشته در آن سرمه اهل سلف

صورت ميلين وى اندرصفات قامت خضر و لب آب حيات

يك طرفش مروه و يك سوصفا ساعى او نيست جز اهل وفا

جمله عالم همه در آن مقام در تك و پويند به سعى تمام

پر ملك بس كه تنيده به هم نيست در آن كوى مجال قدم

رو به سوى مروه به سعى تمام جلوه گرى كن چو مه از طرف بام

مروه كه آمد فلك نيلگون بر لب طاقش قدحى سرنگون

ساختش افزون ز وراى سپهر روى به خاك در او ماه و مهر

همچو تو گر ماه بر آيد ز كوه بشكند القصه فلك را شكوه

انس و ملك بس كه تنيده به هم نيست در آنجاى مجال قدم

از پس اذكار به چندين خشوع باز چو كوكب بهصفا كن رجوع

هفت كرت آمد و شد لابد است كار جهان جمله ز آمد شد است

ص:315

سه به صفا چار به مروه خرام زآنكه شود سعى به هفتم تمام

ورد زبان ساز به صدق وصفا هر كرتى آيت ان الصفا «(1)»

هاجر از اين پيش كه بى توشه شد سوخته دل بهر جگر گوشه شد

زين سر و آن سر پى يك قطره آب آمد و شد كرد ز روى شتاب

هر كه در آمد به وجود از عدم از پى او رفت قدم در قدم

چون قدمش در ره صدق وصفاست بر اثر او قدم مصطفاست

زن نتوان گفت در آن شير مرد كز قدمش رفته مسيحا به گرد

نيت احرام به غير از قران هر چه بود از پى اين سعى هان

سربتراش اى به هنر بى مثال تا شوى از جمله موانع حلال

ليك گر از همت والاى خويش بنهى از اين قيد برون پاى خويش

ره به سوى كنج عبادت برى گوى ز ميدان سعادت برى

سعى چو شد بر تو مسلم كنون به كه از احرام بيايى برون

موسم حج است چه سستى كنى به كه در اين معركه جستى كنى «(2)»

محيى لارى

تقصير

حاجى پس از آنكه سعى بين صفا و مروه را انجام داد تقصير مى كند يعنى قدرى از موى سر ياصورت يا شارب «(3)» و يا قدرى از ناخن خود را مى چيند و بدين ترتيب از احرام بيرون مى آيد و محرمات بيست و چهار گانه بر او حلال مى شود مگر سرتراشيدن، حمل سلاح و كندن درخت از زمين مكه.

سعى چو شد بر تو مسلم كنون به كه از احرام بيايى برون

موسم حج است چه سستى كنى به كه در اين معركه جستى كنى

حج تمتع

احرام در روز ترويه

براى برگزارى اعمال حج تمتع ابتدا بايد احرام بست و مستحب است روز هشتم ذيحجه كه روز ترويه نام دارد انجام گيرد. «(4)»

تا روز ترويه شنو خطبه بليغ وآنگه به جانب عرفات آى درصلا «(5)»

مولوى

ساز در ايام حج اول ادا با عرفه، ترويه و نحر را «(6)»

محيى لارى

ترويه آخر شد و شب در رسيد خازنصبح است كه دارد كليد «(7)»

محيى لارى

مستحب است كه شب عرفه را در منا بيتوته كند و پس از طلوع آفتاب به عرفات رود.

رسيدن به منا

اى شده در راه چو از رهروان چونكه رسيدى به منا اين بخوان «(8)»

بار فرو گير كه در تن عناست ناقه بخسبان كه زمين مناست

صبر نما امشب و فردا دگر تازه كن از آب شتر را جگر

هست فرو آمدن قافله از پى تيمار خود و راحله

تقويتى كن بدن از روز پيش روز دگر كس نكند فكر خويش


1- - ترويه به معنى آب برداشتن است و چون در عرفات آبى نبود حاجيان آب آشاميدنى خود را در اين روز بر مى داشتند و به همديگر مى گفتند ترويتم، ترويتم. علل الشرايع، ج 2، ص 435
2- - مولوى، غزليات شمس، ص 83
3- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 27
4- - ترويه به معنى آب برداشتن است و چون در عرفات آبى نبود حاجيان آب آشاميدنى خود را در اين روز بر مى داشتند و به همديگر مى گفتند ترويتم، ترويتم. علل الشرايع، ج 2، ص 435
5- - مولوى، غزليات شمس، ص 83
6- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 27
7- - همان، ص 63
8- - اللهم هذا المنى فامنن على بما مننت به على جميع اوليائك و من اطاعك

ص:316

ص:317

ترويه آخر شد و شب در رسيد خازن صبح است كه دارد كليد

قد طلع الصبح وهب الشمال اقترب الوقت الى ذى الجلال

بار ببنديد كه فرصت نماند تيز برانيد كه مهلت نماند

خلق همه راحله را كرده تيز همچو سپاهى كه فتد در گريز «(1)»

محيى لارى

عرفات

«(2)»

يكى از با شكوهترين و بلكه بى نظيرترين مراسم حج وقوف در عرفات است.

وقوف (توقف و درنگ) در اينصحرا از ظهر روز نهم ذى الحجه تا غروب آفتاب واجب است و اگر كسى مقدارى از اين مدت را هم درك كند كافى است.

عرفات به معنى عرفان، شناخت، آشنايى، فهم و اعتراف است، لغتى است كه هم از ديدگاه اهل معرفت وصاحبدلان و هم از نظر جامعه شناسان و آگاهان مورد دقت و موشكافى قرار گرفته است. «(3)»

و به جهت آنكه درصحراى عرفات وقوف انجام مى پذيرد به آن «موقف» نيز گفته مى شود.

به موقف عرفات و به مجمع عرصات به حشرو نشرو بقا و لقا و حور و قصور «(4)»

رشيد الدين وطواط


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 63
2- - عرفات صحرايى است مسطح به وسعت و مساحت تقريبى 98 كيلومتر مربع به طول دوازده و عرض هشت كيلومتر، فاصله آن تا مكه 22 كيلومتر است
3- - در علت نامگذارى به عرفات برخى گفته اند جبرئيل در روز عرفه پس از زوال شمس به ابراهيم گفت:« اعترف بذنبك واعرف مناسكك» به گناهت اعتراف كن و با مناسكت آشنا شو. و بدين سبب عرفات نام گرفت. برخى ديگر گفته اند زمانى كه جبرئيل مشاهد حج را به ابراهيم نشان مى داد به او گفت:« اعَرِفْتَ اعَرِفْتَ» آيا فهميدى و دانستى؟ ابراهيم گفت:« عَرِفْتُ عَرِفْتُ»؛ فهميدم دانستم. برخى ديگر گفته اند وقتى آدم و حوا از بهشت خارج شدند در اين سرزمين همديگر را شناختند« عَرِفَها وَعَرِفَتْهُ». - علل الشرايع، ج 2، ص 436 - لسان العرب،« عرفات»
4- - رشيدالدين وطواط، ديوان، ص 269

ص:318

چون به موقف رسند از پس شوط سنگ آن راه اشكبار كنند «(1)»

جمال الدين اصفهانى

دشت موقف را لباس از جوهر جان ديده اند كوه رحمت را اساس از گوهر كان ديده اند

عرضه گاه دشت موقف عرض جنات است از آنك مصنع او كوثر و سقاش رضوان ديده اند

هشتم ذى الحجه در موقف رسيده چاشتگاه شامگه خود را به هفتم چرخ مهمان ديده اند «(2)»

خاقانى

وانگه به موقف آى و به قرب جبل بايست پس بامداد بار دگر بيست هم بجا «(3)»

مولوى

مسجد نمره

در سرزمين عرفات مسجدى است به نام مسجد نمره و در روايت است آن هنگام كه وقت نماز ظهر رسيد غسل كن و يا وضو بگير ... آنگاه در مصلا نماز ظهر و عصر را با يك اذان و دو اقامه پشت سرهم برگزار كن «(4)» و مستحب است پيش از اذان ظهر امام جماعت براى اعلام مناسك خطبه بخواند. «(5)»

آمدن از راه به مسجد نمره

ناقه روان جانب مسجد بران بر اثر ناقه پيغمبران


1- - جمال الدين اصفهانى، ديوان، ص 142
2- - خاقانى، ديوان، ص 83
3- - مولوى، غزليات شمس، ص 83
4- - مستدرك، ج 2، ص 163
5- - راهنماى حرمين شريفين، ج 4، ص 47

ص:319

وقت زوال است فرو گير بار داخل مسجد شو و فرصت شمار

خلق در آن جمع به پهلوى هم انس گرفته همه بر بوى هم

منتظر آنكه به جمع و به قصر جمع گذارند به هم ظهر و عصر

خطبه كند بر سر منبر خطيب راست چو از شاخ شجر عندليب

نغمه داوودى و سوز درون ديده و دل خون كند و غرق خون

چون كه به هم جمع شود ساز و سوز آن كند آن كاتش آتش فروز

مطبخ آدم به شمال جبل گشته سكون فقرا را محل

گه كه در او سر زده خون جگر دودهصفت گشته سيه فام تر

گه كه در او شعله زده دود آه گشته عيان از شب تاريك ماه

نورى كه گه شعله زدش گا ه برق سايه فكنده فقرا را به فرق

قبه كه بر قله كوه آمده نورفشان چون مهى خرگه زده

هست عيان در نظر اهل دين خانه ياقوت و سپهر برين «(1)»

محيى لارى

«جبل الرحمه» يا «كوه رحمت»

در سرزمين عرفات، كوهى است به نام «جبل الرحمه» يا «كوه رحمت» كه مستحب است وقوف در پايين اين كوه و در زمين هموار انجام پذيرد و بالا رفتن از اين كوه در ايام وقوف مكروه است.

از مسجد به پاى جبل آمدن

خيز كه شد وقت دعا را محل ناقه روان ساز به پاى جبل

چون كه نظر بر جبل افتد تو را از سر اخلاص بخوان اين دعا

سر به سر آن جبل از هر گروه ريخته چون ريگ به هم كوه كوه «(2)»

محيى لارى


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 65
2- - همان

ص:320

كوه رحمت حرمتى دارد كه پيش قدر او كوه قاف و نقطه «فا» هر دو يكسان ديده اند «(1)»

خاقانى

جبريل خاطب عرفات است روز حج ازصبح تيغ و از جبل الرحمه منبرش «(2)»

خاقانى

خود فلك خواهد تا چنبر اين كوس شود تاصداش از جبل الرحمه به تنها شنوند «(3)»

خاقانى

درصفت جبل الرحمه

پس بر سر كوى رحمت آيى آن قبله عهد آشنايى

آدم به سرش فراز رفته طاق آمده جفت باز رفته

جودى همه ساله در طوافش العبد نوشته كوه قافش

نز روى بلندى از پى نور دندانه تيغ او سر طور

بر هم كمريش طور طرف است سنگش زرصرف و سنگ صرف است «(4)»

خاقانى

آن جبلى كش عرفات است نام هست فروتر ز جبل ها تمام

پربود از رحمت حق دامنش انس و ملك جمع به پيرامنش

سايه آن در عرفات جنان مى دهد از ظل الهى نشان

گرچه به صورت ز جنان اصغر است ليك به معنا ز همه برتر است

چون حجب واحد حى غفور آمده هفتاد چه ظلمت چه نور

و آن همه اسباب و حجابى ز پى جز به رياضت نتوان كرد طى «(5)»

محيى لارى


1- - خاقانى، ص 93
2- - همان، ص 218
3- - همان، ص 101
4- - خاقانى، تحفةالعراقين، ص 124
5- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 64

ص:321

وصف ديگرى از عرفات «(1)»

اين عرفات است فراغت كجاست هر كسى امروز به خود مبتلاست

كه به كه امروز تواند شدن جان نكند فكرصلاح بدن

بهر چرا ناقه مبر سوى دشت باش كه امشب شد و فردا گذشت

خلق فتاده همه پهلوى هم پهلويشان رفته و بازوى هم

از جبل و دشت وى آثار نه هيچ به جز خلق نمودار نه

دامنش از خيل شتر فوج فوج گشته چو دريا كه در آيد به موج

كوه چنان، دشت چنين زد به راه راه روان برشده باصبحگاه

دست دعايى است كه بر آسمانست داشته هر سوى زمين وزمانست

دست تهى، پاى تهى، سر تهى كوه و زمين جمله تهى در تهى

زين همه يكباره برآمد نفور خواست «(2)» قيامت نگر و نفخ صور

دل به درون گرم چو خورشيد شد رعشه تن بر نهج بيد شد

شيوه شيون به بدن راه يافت تنگى دل دستگه آه يافت

نعره يارب به فلك بر گذشت اشك روان آمد و از سر گذشت

گشت فلك زخم گه تير آه رحمت حق ريخت بر آن جايگاه

جمع به هم آمده انس و ملك پر ز فغان كرده رواق فلك

سوز درون بين كه به هر ياربى سوخته بر چرخ فلك كوكبى

از نم درياى كرم كوه كوه فيض خدا ريخته بر آن گروه

گريه يك كودك حلوا فروش بحر سخا و كرم آرد به جوش

روز چنين آتش دلهاى زار جوش برآورد ز ششصد هزار «(3)»

محيى لارى


1- - يكى از مكانهايى كه به راز و نياز اختصاص دارد و دعا در آن مستجاب است و گناهان آمرزيده مى شود سرزمين عرفات است. امام صادق عليه السلام فرمود: من لم يغفر له فى شهر رمضان لم يغفرله الى قابل الا ان يشهد عرفه؛ كسى كه در ماه رمضان آمرزيده نشود بخشيده نمى شود تا زمانى كه عرفه را درك كند. - فروع كافى، ج 4، ص 256
2- - خاست
3- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 65 و 66

ص:322

درصفت عرفات و تراكم خلق

زآنجا كه عنان دل بپيچى راه عرفات را بسيجى

آيى به پناهگاه بشرى دشت عرفات و ركن اعلى

آن مقصد عزم ره نوردان آن غايت كار نيكمردان

دهليز سراچه الهى دهليز چهصدر پادشاهى

ماتمگه راندگان برونش دولتگه خواندگان درونش

بيرون و درونش هست ماناك دامان اثير و جيب افلاك

زين سو همه حيرت آورد بر زآن سو به جوار حق كشد سر

اين دار خلاف و دير خذلان آن شط امان و خط ايمان

خلق دو سراى حاضر آنجا ميعاد و معاد ظاهر آنجا «(1)»

خاقانى

خشم كردن اميرالمؤمنين على عليه السلام بر سائلى كه از مخلوق سؤال مى كرد «(2)»

شير خدا كان سخا بحر جود قطب زمين اختر برج وجود

روز چنين بودكه شد در غضب چونكه از او كرد گدايى طلب

در عرفات و طلب از غير دوست كورى بخت است و سياهى روست

هر كه در اين بزم بود زآن قبيل هست در او نشئه ظل السبيل

رحمت حق است كران تا كران چون طلبد سايلى از ديگران

هر كه در اين وقف بدانجا رسيد بار دگر آمده از نو پديد

بار گناه از همه كس لخت لخت ريخته چون برگ ز شاخ درخت

گرمى اين كوره اكسير اثر نقد وجود همه را كرده زر

دردى دل رفته به پالودگى گشته قدح پاك ز آلودگى


1- - خاقانى، تحفةالعراقين، ص 121
2- - امام باقر عليه السلام فرمود: در روز عرفه هيچ سائلى رانده نمى شود. امام سجاد در روز عرفه ديد: كسى دست گدايى به سوى ديگران دراز كرده. به او فرمود: واى به تو آيا در چنين روزى از غير خدا طلب مى كنى؟ همانا اميد مى رود كه حتى دعا براى فرزندانى كه در شكم مادران هستند آنها را سعادتمند كند. الحج فى الكتاب و السنه به نقل از الفقيه، ج 2، ص 136

ص:323

ظلمت زنگ از دل آئينه رفت از ته دل محنت ديرينه رفت

تيرگى شب به سحرگه رسيد گرد افقصبح سعادت دميد

ماه برون آمد از ابر سياه گشت شب تيره از آن چاشتگاه

پرده مانع ز نظر چاك شد چشم جهان بين ز سبل پاك شد

زنگ خسوف از رخ مه دور گشت سر به سر از پرتو خور نور گشت

سنگ كزان آب روان بسته بود چشمه اى از زلزله هر سو گشود

بادصبا برد حجاب از ميان بر همه شد شاهد معنى عيان

گفت پيمبر كه بود شرك راه هر كه برين است كه ماندش گناه

در عرفات اين همه سرتاقدم غرقه به خونند ز اشك ندم

شد ز نم چشم و درون رفيق وادى عرفات كواد العتيق

خلق همه بار گنه ريخته راحله از جاى بر انگيخته

گشته سبكبار ز بار گناه روز سر شوق نهاده به راه

چونكه سبكبار شود راحله زود به منزل برسد قافله

خوب تر اين است كه من بعد شام خلق در آيند به ارض حرام

باز چه شامى است كه گيسوى دوست از سبب نسبت او مشكبوست

كوكب اقبال از آن شد پديد شام چنين به بود ازصبح عيد

مشترى و زهره به تابندگى دارد از او منصب فرخندگى

مشك ختا غاليه سا گشت از او گشته از او بادصبا مشكبو

محنت غربت برد از دل به در شام غريبان دگر است اين دگر

راه روان را به زمانى چنين پاى نيايد ز فرح بر زمين

از عرصات آنكه به باغ جنان روى نهد چون نبود شادمان «(1)»

محيى لارى

***

آمده سوى مكه از عرفات زده لبيك عمره از تنعيم


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين ص 66 تا 68

ص:324

گفت نى گفتمش چو در عرفات ايستادى و يافتى تقديم

عارف حق شدى و منكر خويش به تو از معرفت رسيد نسيم «(1)»

ناصر خسرو

تو كعبه جلالى و ارباب شرع را خوارزم و آب او عرفات است و زمزم است «(2)»

رشيدالدين وطواط

تو كعبه آمالى و زقافله شكر هر جا كه رود ذكر تو گويى عرفات است «(3)»

انورى

بينى به موقف عرفات آمده مسيح از آفتاب جامه احرام در برش «(4)»

خاقانى

پريرنوبت حج بود و مهد خواجه هنوز از آن سوى عرفات است چشم بر فردا

خاقانى

سر كوشان عرفات است و سراشان كعبه دوستان همچو خليلند و رقيبان نمرود

به منا و عرفاتم ز خدا در خواهيد كه هم از كعبه پرستان خداييد همه

خاقانى

چو عيد و چون عرفه عارفان اين عرفات به هر كه قدر تو دانست مى دهند برات «(5)»

مولوى

بر عرفات حضرتش من چو وقوف يافتم كيست كه در حضور من دعوى «من عرف» كند «(6)»

اوحدى مراغى


1- - ناصر خسرو، ديوان، ص 300
2- - رشيدالدين وطواط، ديوان، ص 99
3- - انورى، ديوان، ص 52
4- - خاقانى، ديوان، ص 216
5- - مولوى، كليات شمس، ص 196
6- - اوحدى مراغى، ديوان، ص 188

ص:325

عرفات عشق بازان سر كوى يار باشد به طواف كعبه زين در نروم كه عار باشد «(1)»

كمال خجندى

به موقف عرفات ايستاده دعا خوان من از دعا، لب خود بسته گفتگوى تو كردم «(2)»

جامى

تا نشود در عرفاتت وقوف كى شود از راه نجاتت وقوف «(3)»

جامى

بر سر كوى تو ناكرده وقوف حاجيان را چه وقوف از عرفات «(4)»

جامى

مروه سعى صفا حجر عرفات طيبه و كوفه كربلا و فرات

هر يك آمد به قدر او عارف بر علوّ مقام او واقف «(5)»

جامى

افاضه

«(6)»

كوچ بزرگ به سوى مشعر

پس از غروب آفتاب در روز عرفه، حركت به سوى مشعرالحرام آغاز مى شود، فاصله عرفات تا مشعر دوازده كيلومتر است. مى توان اين مسير را پياده طى كرد. از


1- - كمال خجندى، ديوان، ص 165
2- - جامى، ديوان
3- - جامى، تحفةالاحرار، ص 155
4- - جامى، ديوان، ص 186
5- - جامى، سبحة الابرار، سلسلةالذهب، ص 226 در مدح امام زين العابدين
6- - افاضه در لغت از فيض و فيضان گرفته شده كه به معنى طغيان آب و شدت جريان و سيل است. و فيضان النهر، يعنى طغيان رودخانه. فاض يعنى پر شد، لبريز شد، از حد بيرون رفت، فراوان بود. و افاض القوم من المكان يعنى روان شدند مردم از آنجا و متفرق گرديدند. و افاض القوم فى الحديث، يعنى شتاب و سرعت كردند و درآمدند در اخبار. و افاضه در اصطلاح حج، يعنى، كوچ از عرفات به مشعر و از مشعر به منى. كوچ اول از غروب آفتاب شروع مى شود و كوچ دوم از طلوع آفتاب. و بين اين دو كوچ،« بيتوته» و« وقوف مشعر» است

ص:326

آداب حركت اين است كه با تن و دلى آرام حركت كند و در راه رفتن ميانه رو باشد و اگر مى خواهد به هنگام و به موقع به مقصد برسد بايد آهسته و پيوسته حركت كند، به گونه اى برود كه بتواند نماز مغرب و عشا را با هم با يك اذان و دو اقامه در «جمع» بخواند. «(1)» برخى علت نامگذارى مشعر را به «جمع» جمع بين نماز مغرب و عشا دانسته اند. «(2)»

اين مكان سه نام دارد «مشعر»، «مزدلفه» و «جمع». مزدلفه اسم فاعل است از مصدر «ازدلاف» از ريشه «زلف» به معنى قرب، درجه، منزلت؛ جمع است، اجتماع است. مشعر است، سرزمين شعور است و آگاهى، سرزمين در خود فرو رفتن و به خدا رسيدن، سرزمين عروج و پرواز، سرزمين رشد و كمال، سرزمين ذكر و دعا، سرزمين فكر و انديشه. وقوف «(3)»

در مشعر مانند وقوف در عرفات واجب و يكى از اركان حج است؛ يعنى ترك آن چه عمدى و چه سهوى، موجب بطلان حج است و حد واجب وقوف در مشعر «بين الطلوعين» است، بين طلوعصبح و طلوع آفتاب، و اگر كسى مقدارى از اين وقت را هم در مشعر باشد كفايت مى كند و اين را وجوب اختيارى گويند. بيتوته اين شب نيز واجب است يعنى اگر قبل از طلوع فجر به آنجا رسيد ماندن در آنجا بر او واجب است.

مهمترين عمل و برنامه مستحب مشعر دوتاست اول احيا و شب زنده دارى.

هر كه بود مقبل و بيدار بخت افكند آنجا ز پى خواب رخت

خواب كه ديده است كه غفلت بردصحت روح آرد و علت برد

ديده آن بخت كه نغنوده بود كرد مه طالع آنجا غنود «(4)»

محيى لارى


1- - فروع كافى، ج 3، ص 469
2- - انما سميت المزدلفة جمعاً لا نه جمع فيها المغرب و العشاء باذان واحد و اقامتين. علل الشرايع، ج 2، ص 437
3- - وقوف؛ يعنى آگاهى، شناخت، اطلاع، درنگ، ايستادن. اينجا بايد آگاه باشى از چه؟ از هر چه مربوط به تو و دين تو و دنياى تو و سرنوشت توست تو بايد شيطان را بشناسى و از دسيسه هاو ترفندهاى نو به نو او آگاهى داشته باشى و راههاى مبارزه با او را بدانى. تو بايد آگاه باشى تا مورد هجوم ندانم كاريها و مشكلات قرار نگيرى، العالم بزمانه لا تهجم عليه اللوابس
4- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 69

ص:327

دوم از مستحبات مشعر جمع كردن هفتاد سنگريزه براى رمى جمرات و سنگ زدن به شياطين است.

به كه در آن شب به شمار آورى ريزه سنگى كه به كار آورى

ريزه آن سنگ كه تسبيح گوست در كفت اربنگرى از ذكر اوست

در تو قصورى است كه آن گوش نيست ورنه وى از زمزمه خاموش نيست «(1)»

***

تا بود كعبه و منا وصفا تا بود مشعر و مقام و حطيم «(2)»

عمعق بخارى

رانده ز اول شب بر آن پايه و بشكسته سنگ نيم شب مشعل به مشعر نور غفران ديده اند «(3)»

خاقانى

جان خاك اشترى كه كشد بار حاجيان تا مشعرالحرام و تا منزل منا «(4)»

مولوى

درصفت مزدلفه گويد

ز آن سو چو تمام شد عيارت بر مزدلفه است مزد كارت

آن جاى اجابت دعاهاست ملجاء انابت از خطاهاست

صاحب نظران هفت پرده از سنگش سنگ سرمه كرده

رضوان اثرش به ديده جسته خاكش به هزار آب شسته «(5)»

خاقانى


1- - همان، ص 69
2- - عمعق بخارايى، ديوان، ص 182
3- - خاقانى، ديوان، ص 94
4- - مولوى، غزليات شمس، ص 83
5- - خاقانى، تحفةالعراقين، ص 124

ص:328

درصفت مشعرالحرام

ز آنجا چو شروط شد تمامت راه است به مشعر الحرامت

انبه بينى چو روز محشر از معشر جن و انس، مشعر

در گوش تو آيد از مسالك آواز رو آ رو ملائك

بكران فلك ميان مردان مجمردار و سپند گردان

سيمرغ گرفته بوى عنبر چون طاوسان به فرق مجمر «(1)»

خاقانى

رفتن به مزدلفه

خلق جهان از عجم و از عرب با لب خندان و دل پر طرب

جمله سوى مزدلفه رو نهند بر خس آن باديه پهلو نهند

چون به زمينش گذر افتد تو را به كه بخوانى به نياز اين دعا «(2)»

بار فرو گير در آن مرحله از پى بى توشه روان راحله

هر كه بود مقبل و بيدار بخت افكند آنجا ز پى خواب رخت

خواب كه ديده است كه غفلت بردصحت روح آرد و علت برد

ديده آن بخت كه نغنوده بود كرد مه طالع آنجا غنود

در ته پهلوى تو آن خاك زبر به بود از بستر سنجاب و كبر

چون كه شدى پاك ز آلودگى از پى پاكى بود آسودگى

در عرفات امر به بخشايش است از پى بخشش همه آسايش است

به كه در آن شب به شمار آورى ريزه سنگى كه به كار آورى

ريزه آن سنگ كه تسبيح گوست در كفت ار بنگرى از ذكر اوست

در تو قصورى است كه آن گوش نيست ور نه وى از زمزمه خاموش نيست

صبحدم آور به وقوفش قيام تا كه شودصبح تو روشن تمام


1- - همان، ص 125
2- - اللهم هذه مزدلفة جمعت فيها السنةً مختلفةً، نسألك حوائج مؤتلفةً، فاجعلنى ممن دعاك فاستجبت له و توكل عليك فكفيته

ص:329

بهر وقوفش چو قيام آورى كار حج خود به نظام آورى

حين وقوف از سرصدق تمام ناظر مشعر شده گو اين كلام «(1)»

محيى لارى

افاضه هجوم سراسرى به سوى منا و رمى جمره عقبه

پس از طلوع آفتاب و يا كمى قبل از آن سپاه ميليونى توحيد دومين «افاضه» و كوچ بزرگ خود را به سوى منا براى مبارزه با شيطان بزرگ آغاز مى كند. تا رسيدن به جمرات حدود هفت كيلومتر راه است.

امامصادق مى فرمايد:

پيامبر خدا اين مسير را با آرامش و سكينه و وقار مى پيمود و زبانش به ذكر خدا و استغفار مشغول بود. «(2)» و پيوسته به مردم مى گفت: «ايهاالناس: السكينه السكينه.» و وقتى به وادى «محسر» مى رسيد «هروله» مى كرد، سپس به همان شيوه اول خود آرام آرام حركت مى نمود. «(3)»

منى (منا)

حاجى براى سنگ زدن به شيطان وارد سرزمين منا مى شود. منى، سرزمينى است به طول 3600 متر كه از وادى «محسّر» كه در مشعر قرار دارد شروع و به جمره عقبه ختم مى شود.

منى يعنى؛ آرزو «(4)»، آرمان، ايده، آزمايش، خون ريختن.

هنگامى كه نام منا برده مى شود بيشتر دومين عمل اين سرزمين كه قربانى و


1- - اللهم بحق مشعرالحرام والبيت والشهرالحرام و الركن والمقام بلغ روح محمد صلى اللَّه عليه وآله واصحابه منى التحية والسلام وادخلنا دارالسلام يا ذاالجلال و الاكرام نقل شده از: محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 68 و 69
2- - علل الشرايع، ج 2، ص 444
3- - الحج فى الكتاب و السنه، از دعائم الاسلام، ج 1، ص 322
4- - علل الشرايع، ج 5، ص 435

ص:330

ذبح و خون ريختن است به ياد مى آيد.

امام رضا در نامه اى كه به محمد بن سنان نوشته علت نامگذارى منى را چنين بيان كرده است:

جبرئيل به ابراهيم گفت هر چه از خدا مى خواهى بخواه. ابراهيم هم نزد خود چنين آرزو كرد كه اى كاش خداوند به جاى اسماعيل قوچى را فرمان دهد تا ذبح نمايد و آرزوى ابراهيم برآورده شد. «(1)»

ملك رى از قرمطيان بستدى ميل تو اكنون به منا وصفاست «(2)»

فرخى سيستانى

فاضلتر از كوه منا در وى سعادت را بنا آواز گورانش غنا بانگ غزالانش غزل «(3)»

لامعى گرگانى

تا بود كعبه و منا وصفا تا بود مشعر و مقام و حطيم «(4)»

عمعق بخارى

تك عمل بدويدم چو محرمان به صفا سرامل ببريدم چو حاجيان به منى «(5)»

اثير اخسيكتى

چون سليمان كرد آغاز بنا پاك چون كعبه، همايون چو منا «(6)»

مولوى


1- - در مجمع البحرين آمده است: سُمّى منى لما يُمنى به من الدماء؛ اى يُراق، لقوله تعالى:« من مَنّىٍ يُمنى» منا را منا ناميدند به جهت ريخته شدن؛ يعنى ريخته شدن خون
2- - فرخى سيستانى، ديوان، ص 19
3- - لامعى گرگانى، قرن پنجم، ديوان، ص 78
4- - عمعق بخارى، ديوان، ص 182
5- - اثيراخسيكتى، ديوان، ص 307
6- - مولوى، مثنوى به شرح جعفرى، ج 9، ص 455؛ نيكلسون، ج 2، ص 305؛ رمضانى، ج 4، ص 223

ص:331

تو چنان جلوه كنى گفتا كه نى باديه نا رفته چون گويم منى «(1)»

مولوى

كبش منى را به منا ريز خون نفس دنى را به فنا كن زبون «(2)»

جامى

آن كس است اين كه مكه و بطحا زمزم و بوقبيس و خيف و منا

جامى

درصفت منى

بينى زمى منى زحل سان مريخ سلب ز خون قربان

خاكش همه شام رنگ و گلگون سرخى شفق گرفته از خون

خوابى كه خليل ديد شبگير جز در بر او نكرده تعبير

هر پيشكشى كه او نهاده حق كرده مزيد و باز داده

با توست دلم كبوتر آسا قربانش كنى به ساعت آنجا

ور تو نبوى به ذبح راجح بدهيش به دست سعد ذابح «(3)»

خاقانى

رمى جمره عقبه

«(4)»

اولين برنامه واجب در سرزمين منا زدن هفت سنگريزه به شيطان است.


1- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 6، ص 435؛ نيكلسون، ج 2، ص 44؛ رمضانى، ج 3، ص 149
2- - جامى، تحفةالاحرار، ص 55
3- - خاقانى، تحفةالعراقين، ج 3، ص 149
4- - على بن جعفر گويد از برادرم موسى بن جعفر از رمى جمرات و علت آن پرسيدم فرمود: ابليس در اين مواضع خود را بر ابراهيم نشان داد و ابراهيم او را سنگسار كرد و به اين دليل سنت و قانون شد. امام صادق مى فرمايد: اولين كسى كه رمى جمار كرد آدم عليه السلام بود و پس از آن فرمود: شيطان در كنار جمرات نزد ابراهيم مجسم شد و جبرئيل گفت: اى ابراهيم او را رمى كن. او هم در موضع جمره عقبه وى را رمى كرد. - علل، ج 2، ص 437؛ وسائل، ج 10، ص 68، نقل از امام باقر عليه السلام

ص:332

شيطانى كه امروز هدف تاخت و تاز قرار مى گيرد اسمهاى متعددى دارد و عجب اسمهايى! جمره عقبه! جمره كبرى! شيطان بزرگ «(1)»

. در رمى جمرات علاوه بر آنكه حكمتهايى در دفاع و جهاد و مبارزه با شياطين در آن نهفته شده حكمتهاى ديگرى دارد كه مهمترين آنها مبارزه با غرايز مادى و عادتها و فعلهاى مذموم و ناپسند است.

***

گفت نى گفتمش چو سنگ جمار همى انداختى به ديو رجيم

از خود انداختى برون يكسر همه عادات و فعلهاى ذميم «(2)»

ناصر خسرو

و حكمت ديگرى كه در رمى جمرات نهفته و بيشتر عرفا بر آن تكيه دارند مبارزه با هواهاى نفسانى و خواهشهاى درونى و انديشه ها و تفكرات شيطانى است، زيرا مهمترين دشمن انسان همين نفسى است كه در درون انسان قرار دارد «(3)».

و حكمت ديگر رمى جمرات ياد آورى فداكارى حضرت ابراهيم و اسماعيل است.

آن زمانى كه حضرت ابراهيم مى خواست فرزند خود را قربانى كند شيطان بر سر راه او قرار گرفت و او را از اين كار منع كرد و در هر نوبت ابراهيم با انداختن هفت سنگ او را


1- - يك شيطان است با اسامى مختلف و اين بيانگر تعدد حيله ها، فريبها و ترفندهاى اوست و نيز بيانگر اهميت و بزرگى كار حج گزار است. وى با هجوم به او عملًا ثابت مى كند كه بايد با شيطان بزرگ كه رهبر ديگر شيطانهاست در افتاد، بايد مبارزه با او را اصل قرار داد، زيرا او ام الفساد و مايه همه تباهيها و مركز همه عفونتهاست
2- - ناصر خسرو، ديوان، ص 300
3- - اعدى عدوك نفسك التي بين جنبيك. از همين رو امام سجاد- ع- خطاب به شبلى فرمود: فعندما رميت الجمار نويت انك رميت عدوك ابليس و عصيته بتمام حجك النفيس؟ مستدرك، ج 2، ص 178؛ زمانى كه رمى جمرات كردى نيت كردى كه دشمن خود ابليس را رمى مى كنى و با او دشمنى مى ورزى؟ و در حديث ديگرى امام صادق مى فرمايد: وارمِ الشهوات والخساسة والدنائة والذميمة عند رمى الجمار، مستدرك، ج 2، ص 187؛ هنگام رمى جمرات شهوت و فرومايگى و پستى و اخلاق ناپسند را از خود بيرون انداز. چيست رمى الجمار نزد خرد نفس اماره سنگسار كنند جمال الدين اصفهانى، ديوان، ص 142 سنگ به دست آر ز رمى جمار ديو هوا را كن از آن سنگسار جامى، تحفة الابرار، ص 55

ص:333

از خود دور نمود. «(1)»

بسته خليل از پى قربان پسر كآمده شيطان لعينش به سر

سنگ بر او كرده حوالت خليل كرده توجه به خداى جليل «(2)»

محيى لارى

***

گفت نى گفتمش چو سنگ جمار همى انداختى به ديو رجيم

از خود انداختى برون يكسر همه عادات و فعلهاى ذميم «(3)»

ناصر خسرو

چيست رمى الجمار نزد خرد نفس اماره سنگسار كنند «(4)»

جمال الدين اصفهانى

در سه جمره بوده پيش مسجد خيف اهل خوف سنگ را كانداخته بر ديو غضبان ديده اند «(5)»

خاقانى

پس از ميقات حج و طوف كعبه جمار و سعى و لبيك و مصلى «(6)»

خاقانى

و آنگاه رو سوى منى آر و بعد از آن تا هفت بار مى زن و مى گير سنگها «(7)»

مولوى

شرح احرام و وقوف وصفت رمى و طواف با دل خويش به تقرير دگر بايد كرد «(8)»

اوحدى مراغى


1- - طبرى، ج 2، ص 166
2- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 71
3- - ناصر خسرو، ديوان، ص 301
4- - جمال الدين اصفهانى، ديوان، ص 142
5- - خاقانى، ديوان، ص 94
6- - همان
7- - مولوى، غزليات شمس، ص 83
8- - اوحدى مراغى، ديوان، ص 48

ص:334

سنگ به دست آر ز رمى جمار ديو هوا را كن از آن سنگسار «(1)»

جامى

درصفت جمره

زآنجا سوى جمره دركشى راه از شعله عشق بر كشى آه

مردم همه سنگبار بينى ديوان همه سنگسار بينى

روح از پى قهر دشمنانش عراده نهاده در ميانش

سنگى كه ز دستها بجسته پيشانى اهرمن شكسته

هر سنگ در آن مبارك اوطان چون نجم شهاب و رجم شيطان «(2)»

خاقانى

در عقب سوق منا بر شمال سر زده كوهى است در اوج جلال

دامن آن كوه ز رب جليل آمده قربانگه ابن خليل

شغل كسان است برون از حساب رو تو سوى جمره اول شتاب

آنكه بود بر عقب پاى او بر سر كوه آمده مأواى او

سنگ برون آر و جهادى بكن ازصف آن معركه يادى بكن

قوم كه شمشير قضا مى زنند نعره تكبير فنا مى زنند

سعى و طواف آمده چون هفت بار شد عدد سنگ همان اختيار

هفت كرت سنگ بر آن ميل زن ميل چو بر روى عزازيل زن

بسته خليل از پى قربان پسر كامده شيطان لعينش به سر

سنگ بر او كرده حوالت خليل كرده توجه به خداى جليل

مار عزازيل شود منهذب رمى نما اول و قربان عقب «(3)»

محيى لارى


1- - جامى، تحفةالاحرار، ص 55
2- - خاقانى، تحفةالعراقين، ص 125
3- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 71

ص:335

ذبح و قربانى

پس از رمى جمرات، دومين عمل كه در سرزمين منى بايد انجام داد ذبح گوسفند يا گاو يا شتر در راه خداست. و چون حاجى توانست شيطان را از خود دور كند و با او مبارزه كند روز پيروزى اوست. بايد اين روز را جشن بگيرد و در راه خدا قربانى كند. بايد دست او به ريختن خون عادت كند «(1)». همان گونه كه اسلحه به دست گرفت و با شيطان در افتاد، اينجا نيز چاقو به دست مى گيرد و خشم و خشونت خود را ظاهر مى سازد. آرى بايد از قربانى و قربانگاه به ياد فداكاريهاى ابراهيم و اسماعيل افتاد و از آن درس ايثار و از خود گذشتگى گرفت. بايد از بهترين چيز خود گذشت تا به نيكى رسيد. «(2)»

بايد از قربانى درس تقوى و فداكارى آموخت. اين خون و گوشت به خدا نمى رسد بلكه هدف از قربانى رسيدن شما به تقوى است. «(3)»

به راستى كه قربانى و قربانگاه يكى از شعائر بزرگ الهى «(4)» و يكى ازصحنه هاى تكان دهنده اعمال حج و يكى از آموزنده ترين مدرسه هاى تعليم و تربيت است. و به راستى قربانى تجسمى از كشتن نفس اماره است و براى رسيدن به قرب پروردگار بايد گلوى هواى نفس و منيت و طمع را بريد و نفس دنى و شوم و لئيم را در راه خدا قربانى كرد. «(5)»

گفت نى گفتمش چو مى كشتى گوسفند از پى يسير و يتيم

قرب خود ديدى اول و كردى قتل و قربان نفس شوم لئيم «(6)»

ناصر خسرو


1- - در مجمع البحرين آمده است: سُمّى مِنى لما يُمنى به من الدماء اى يُراق. منى ناميده شده زيرا در آن خون ريخته مى شود
2- - لن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبون. آل عمران/ 92
3- - لن ينال اللَّه لحومها ولا دماؤها ولكن يناله التقوى منكم، حج، ص 37
4- - والبدن جعلناها لكم من شعائر اللَّه، حج، ص 36
5- - امام صادق- ع- مى فرمايد: و اذبح حنجرة الهوى والطمع عنك عند الذبيحة. مستدرك، ج 2، ص 188؛ هنگام قربانى گلوى هواى نفس و طمع را ببر. و در حديث ديگرى امام سجاد- ع- به شبلى فرمود: فعندما ذبحت هديك نويت أنك ذبحت حنجرة الطمع بما تمسكت به من حقيقة الورع مستدرك، ج 2، ص 187؛ هنگام قربانى نيت كردى كه براى رسيدن به حقيقت تقوى گلوى طمع را ببرى؟
6- - ناصر خسرو، ديوان، ص 300

ص:336

رواست ار تو مرا مى كشى به تيغ فراق از آنكه رسم بود در حج اى پسر قربان «(1)»

مسعود سعد سليمان

هر كه را فتحنامه عيد دل است جانش قربان عيد ما شده گير

وان دگر عيد ماه رايت ماصفوت مروه وصفا شده گير «(2)»

مختارى غزنوى

در مناى قرب، ياران جان اگر قربان كنند جز به تيغ مهر او در پيش او بسمل مباش «(3)»

سنايى

ز يك طرف گلوى گاو مى برد ناهيد ز يك جهت بره قربان همى كند بهرام «(4)»

ظهير فارابى

بامدادان نفس حيوان كرده قربان در منى ليك قربان خواص ازنفس انسان ديده اند «(5)»

خاقانى

چون كه با تكبيرها مقرون شدند همچو قربان از جهان بيرون شدند

معنى تكبير اين است اى امام كاى خدا پيش تو ما قربان شديم

وقت ذبح اللَّه اكبر مى كنى همچنين در ذبح نفس كشتنى

من چو اسماعيل و جان همچو خليل كرد جان تكبير بر جسم نبيل «(6)»

مولوى

چو سعى كردم و همت نكرد قربانى ز كبش هستى من در مناى انديشه «(7)»

سيف فرغانى

ناگه علاءالدوله تو در كعبه وصلم روى گر در مناى عاشقى خود را تو قربان مى كنى «(8)»

علاءالدوله سمنانى


1- - مسعود سعد سلمان، ديوان، ص 647
2- - مختارى غزنوى، ديوان، ص 101
3- - سنايى، ديوان، ص 906
4- - ظهير فارابى، ديوان، ص 75
5- - خاقانى، ديوان، ص 94
6- - مولوى، مثنوى، ص 103
7- - سيف فرغانى، ديوان، ج 1، ص 35
8- - علاءالدوله سمنانى، ديوان، ص 254

ص:337

كبش مَنى را به مِنى ريز خون نفس دَنى را به فنا كن زبون «(1)»

جامى

هست روز عيد و خلقى مى شود قربان تو هر كه قربانت نمى گردد ز حيوان كمتر است «(2)»

فيضى

خيز و ببينصحن و منا روز نحر دم به دم از خون فدا گشته بحر

حمد و ثناى احد ذوالجلال ورد زبان ساز چو دارى مجال «(3)»

محيى لارى

باز در آن كوش كه قربان كنى هر چه كنى كوش كه با جان كنى

تيغ وفا بر گلوى جان بنه گردن تسليم به فرمان بنه

دست چه باشد كه از آن خون چكد خوش بود آن كز دل محزون چكد

جان كه نه قربانى جانان شود جيفه تن بهتر از آن جان شود

ساحت اين عرصه كه ارض مناست سر به سر اين دشت فنا بر فناست

كشته در اين بى حد و قربان بسى تشنه به خون تيغ به كف هر كسى

هر كه نشد كشته شمشير دوست لاشه مردار به از جان اوست

سرخى خون آيت صنع اللَّه است كشته شو آنجاى كه قربانگه است

آن همه جوينده كه اينجا درند جان بفروشند و غم دل خورند

يك طرفش آمده خونها به جوش وز طرفى جوشش كالا فروش

هر كسى و همت والاى خويش سود برد در خور كالاى خويش «(4)»

محيى لارى

قربانى ابراهيم

حاجى با قربان كردن گوسفند به ياد فداكاريهاى حضرت ابراهيم آن قهرمان توحيد و ايثار مى افتد، كه در راه خدا حاضر شد از بهترين موجودى خود، جوانش،


1- - جامى، تحفةالاحرار، ص 55
2- - فيضى، ديوان، ص 137
3- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 73
4- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 72

ص:338

اسماعيل بگذرد و تسليم خواست و اراده پروردگار شود. «(1)»

ابراهيم شبى در خواب ديد كه بايد اسماعيل را قربان كند. اين خواب در دو شب ديگر تكرار شد و براى او شكى باقى نماند كه اين فرمان خداست. او نظر فرزند را درباره اين قربانى خواست. اسماعيل كه سيزده سال بيشتر نداشت گفت:

پدر جان به وظيفه و تكليف عمل كن و هر چه را به آن مأمور شده اى انجام ده، ان شاءاللَّه مرا ازصابران خواهى يافت. «(2)»

در روايت است كه شيطان در جمره عقبه بر ابراهيم ظاهر شد او هفت سنگ به شيطان پرتاب و او را از خود دور كرد ديگر بار در جمره وسطى بر ابراهيم ظاهر شد اين بار نيز با هفت سنگ او را از خود دور نمود. «(3)»

بسته خليل از پى قربان پسر كآمده شيطان لعينش به سر

سنگ بر او كرده حوالت خليل كرده توجه به خداى جليل

ابراهيم به وسوسه هاى شيطان توجهى نكرد و سرانجام او را نزد جمره وسطى فرود آورد و دشنه و كاردى برداشته به حلق او گذاشت؛ اما جبرئيل كارد را وارونه كرد، و اين عمل چند بار تكرار شد، آنگاه از جانب چپ مسجد خيف ندايى برخاست كه: «يا ابراهيم قدصدقت الرويا»: آنچه را در خواب مأموريت يافتى انجام دادى. جبرئيل اسماعيل را از زير دستش كشيد و قوچى را كه از قله «ثبير» آورده بود زير دست ابراهيم قرار داد «(4)» و ابراهيم مأمور شد كه آن گوسفند را به جاى اسماعيل ذبح كند. «وفديناه بذبح عظيم».

اگر خواهى كه بر آتش نسوزى چو ابراهيم قربان از پسر كن «(5)»

سنايى


1- - چنانكه امام سجاد به شبلى فرمود: هنگام قربان نيت كردى كه براى رسيدن به حقيقت تقوى گلوى طمع را ببرى و آيا در خاطر تو گذشت كه از سنت ابراهيم در قربانى فرزندش و ميوه دلش و گل خوشبوى قلبش پيروى كنى؟ - مستدرك، ج 2، ص 176
2- - صافات، آيات 101 تا 107
3- - طبرى، ج 1، ص 166
4- - فروع كافى، ج 4، ص 208
5- - سنايى، ديوان، ص 980

ص:339

به عشق از جان تقرب كرد عاشق چو اسماعيل از قربان نترسد «(1)»

قوامى رازى

آورده هر خليل دلى نفس پاك را خون ريخته موافقت پور هاجرش «(2)»

خاقانى

باز اسماعيل را بين سوگوار جان او قربان شده در كوى يار «(3)»

عطار

ذكر اسماعيل و ذبح و جبرئيل ذكر قصه كعبه و اصحاب فيل «(4)»

مولوى

من چو اسماعيليانم بى حذر بل چو اسماعيل آزادم زسر «(5)»

مولوى

من خليلم تو پسر پيش بچك سر بنه «انى ارانى اذبحك»

سر به پيش قهر نه دل برقرار تا ببرم حلقت اسماعيل وار

سر ببرم ليك آن سر آن سراست كز بريده گشتن و كشتن برست

ليك مقصودم از آن تعليم توست اى مسلمان بايدت تسليم جست «(6)»

مولوى

ما چو اسمعيل زابراهيم خود سر نپيچيم ار چه قربان مى كند «(7)»

مولوى

يا چو اسمعيل صبار مجيد پيش عشق و خنجرش حلقى كشيد «(8)»

مولوى


1- - قوامى رازى، ديوان، ص؟
2- - خاقانى، ديوان، ص 218
3- - عطار، منطق الطير، ص 12
4- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 9، ص 111؛ رمضانى، ج 3، 205
5- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 9، ص 75؛ نيكلسون، ج 2، ص 234، رمضانى، ج 3، ص 203
6- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 9، ص 90؛ نيكلسون، ج 2، ص 238؛ رمضانى، ج 3، ص 204
7- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 14، ص 612؛ نيكلسون، ج 3، ص 555؛ رمضانى، ج 6، ص 372
8- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 14، ص 418؛ نيكلسون، ج 3، ص 502؛ رمضانى، ج 6، ص 411

ص:340

همچو اسماعيل پيشش سر بنه شاد و خندان پيش تيغش جان بده

عاشقان جام فرح آنگه كشند كه به دست خويش خوبانشان كشند «(1)»

مولوى

چون كه اسماعيل در جويش فتاد پيش دشنه آبدارش سر بداد «(2)»

مولوى

گفت پيغمبر كه در بازارها دو فرشته مى كند دائم ندا

كاى خدا تو منفقان را ده خلف وى خدا تو ممسكان را ده تلف

خاصه آن منفق كه جان انفاق كرد حلق خود قربانى خلاق كرد

حلق پيش آورد اسماعيل وار كارد بر حلقش نيارد كردگار

پس شهيدان زنده زين رويند و خوش تو بدان قالب بمنگر گبروش

چون خلف دادستشان جان بقا جان ايمن از غم و رنج و شقا «(3)»

مولوى

آن توكل كو خليلانه تو را و آن كرامت چون كليمت از كجا

تا نبرد تيغت اسمعيل را تا كنى شه راه، قعر نيل را «(4)»

مولوى

حلق يا تقصير

سومين عمل از اعمال روزدهم در سر زمين منى حلق (سرتراشى) يا تقصير (كمى از مو و ناخن چيدن) است كه پس از رمى جمره عقبه و قربانى، انجام مى پذيرد. «(5)»


1- - مولوى مثنوى، به شرح جعفرى، ج 1، ص 133؛ نيكلسون، ج 1، ص 16؛ رمضانى، ج 1، ص 7
2- - مولوى، مثنوى، به شرح جعفرى، ج 3، ص 461؛ نيكلسون، ج 1، ص 297؛ رمضانى، ج 2، ص 93
3- - مولوى، مثنوى به شرح جعفرى، ج 3، ص 248؛ نيكلسون، ج 1، ص 268؛ رمضانى، ج 2، ص 85
4- - مولوى، مثنوى به شرح جعفرى، ج 13، ص 484؛ نيكلسون، ج 3، ص 351؛ رمضانى، ج 6، ص 372
5- - حاجيانى كه سفر اول آنهاست بر آنها واجب است كه حلق كنند، يعنى سر را با تيغ بتراشند و كسانى كه سفر دوم به بعد آنهاست مخيرند بين حلق و تقصير كه البته حلق افضل است

ص:341

يكى از حكمتهاى تراشيدن سر پاك شدن از آلودگيهاى ظاهرى و باطنى و دور شدن از عيوب آشكار و پنهان و طهارت و خروج از گناهان است. «(1)»

سر تراشيدن و احرام گرفتن سهل است از سر اين نخوت بيهوده به در بايد كرد

اوحدى

حكمت ديگر تراشيدن سر، رهايى از تعلقات است. «(2)» اين مو كه سبب زينت است ممكن است انسان را به خود وابسته كند. با تراشيدن آن انسان خود را از اين وابستگى رها مى سازد و از اين آخرين علاقه و علقه نيز آزاد مى شود.

حلق سر گر سنتى آمد نه خرد پس فريضه ريش مى بايد سترد

ز آنكه اندر ريش چندان باد هست كان بلاىصد دل آزاد هست «(3)»

عطار

سر بكش از تيغ و فرود آر سر كرده ز سر قيد علائق به در

گر سر مويى است علائق تو را نيست يكى خدمت لايق تو را

محيى لارى

آنان كه توانسته اند در ميدان رزم و پيكار از سربگذرند پيش از آن در مدرسه منا از موى سر گذشته اند.

رو سر تسليم و رضا پيش گير در ره دين ترك سر خويش گير


1- - امام سجاد- ع- به شبلى فرمود: فعندما حلقت رأسك نويت أنك تطهّرت من الادناس ومن تبعه بنى آدم وخرجت من الذنوب كما ولدتك أمك. مستدرك، ج 2، ص 187؛ هنگامى كه موى سر را تراشيدى نيت كردى كه از پليديها پاك شوى و مانند زمانى كه از مادر متولد شدى از گناهان بيرون آيى؟ در حديث ديگرى امام صادق مى فرمايد: و احلق العيوب الظاهرة و الباطنة بحلق شعرك؛ هنگام سر تراشى، عيوب آشكار و پنهان خود را از خود دور گردان
2- - حاجى امروز بايد از خود رها شود و خود را نبيند و از هر چه غير خداست ببرد، به جز به دوست نبايد به چيز ديگرى وابستگى داشته باشد. غلام همت آنم كه زير چرخ كبود ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است مگر تعلق خاطر به ماه رخسارى كه خاطر از همه غمها به مهر او شاد است حافظ
3- - عطار، مصيبت نامه، ص 142

ص:342

سر بتراشيد چو مو اندكى است اندك و بسيار در اين ره يكى است

محيى لارى

حاجى با تراشيدن سر از احرام بيرون مى آيد و محرمات بيست و چهارگانه به جز استعمال بوى خوش و نزديكى با همسر بر او حلال مى شود.

زندگى از سر دگر آغاز كن از بدن خويش كفن باز كن

جامه خود باز ستان از گرو جان تو نو روزى نو روز نو

بر تو شد اكنون همه اشيا حلال غير دخولى كه كنى با حلال

بر تو فدا گر شده لازم بده عقده گشايى كن و بگشا گره

سبعه نگر باز كه سيار شد يك به يك اركان همه در كار شد

هشت گدا بشمر و يك گوسفند پاره كن از يكدگرش بند بند

ور كنيش ذبح و به ايشان سپار پس متساوى دهشان اختيار «(1)»

محيى لارى

عطار نيشابورى در مصيبت نامه مى گويد:

گفت وقت حلق خلقى در حجاز بهر سنت موى مى كردند باز

از يكى پرسيد آن مجنون راه كز چه اندازيد موى اين جايگاه

گفت موى افكندن اينجا سنت است ترك اين سنت دليل محنت است

چون شنود القصه آن ديوانه راز گفت اى مشتى گداى بى نياز

حلق سر گر سنتى آمد نه خرد پس فريضه ريش مى بايد سترد

ز آنكه در ريش تو چندان بار هست كان بلاىصد دل آزاد هست

زين چه گفتم بر شماصد منت است كاين فريضه بهتر ازصد سنت است

كار كن چون وقت كارت اين دم است ز آنكه اين يك دم تو راصد عالم است

تا كى از خواب هوس بيدار شو همچو بيداران دين در كار شو


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 72

ص:343

گر نخواهى كشت كرد امروز تو چون كنى فردا ميان سوز تو «(1)»

عيد قربان

اعمال روز عيد قربان كه عبارت بود از رمى جمره عقبه و قربانى و سر تراشيدن همه به خوبى پايان يافت و به حقيقت شايسته است كه حاجى امروز را جشن بگيرد كه توانست در مبارزه پى گير خود با شيطان بزرگ و شيطان نفس پيروز شود و او را سنگسار نمايد و توانست با تراشيدن سر از همه «علاقه» ها و «تعلق» ها خود را برهاند و بر وى سزاوار است كه امروز را عيد بگيرد.

حاجى سپس اعمال ايام تشريق را در منى انجام داده به مكه مى رود و با انجام اعمال مكه از احرام بيرون مى آيد و بدين ترتيب اعمال واجب حج با خوبى و موفقيت به پايان مى رسد.

در ديوان شعرا تبريك عيد قربان بازتاب گسترده اى دارد و كمتر شاعرى پيدا مى شود كه در قصايد خويش اين عيد را به ممدوح و يا پادشاهان و بزرگان و مردم زمان خود تبريك نگفته باشد و به علت گستردگى اين تبريك ها از ذكر آنها خوددارى و تنها به يك مثنوى بسنده مى شود.

صبحك اللَّهصباح السعيد بر همه ميمون بود اينصبح عيد

اين چهصباح است كه ششصد هزار بنده شد آزادصغار و كبار

بيشتر ازصبح سعادت اثر داده ز فرخندگى او خبر

غره اينصبح سعادت قرين خنگ فلك را شده نور جبين

خيز كه خورشيد علم بركشيد خلق چو انجم همه شد ناپديد

بانگ نفير آمد و محمل گذشت كوه به جامانده در اين پهن دشت

كس نكشد بهر كسى انتظار شوق منا برده ز دلها قرار

سوى منا آى و كرامت ببين گرمى بازار قيامت ببين

بس كه بود نعره جوش و خروش كر شود از غلغله خلق گوش «(2)»

محيى لارى


1- - مصيبت نامه، ص 321، ص 322
2- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 69، 70 و 73

ص:344

اى كه به مقصود ره آورده اى ره به سوى مقصد خود برده اى

شام تو راصبح سعادت دميد بر تو مبارك بود اينصبح عيد «(1)»

محيى لارى

عمره مفرده

پس از پايان اعمال مكه و منى يعنى پس از فراغ از اعمال حج، درصورتى كه ميسور باشد مستحب است عمره مفرده به جا آورده شود. «(2)» بدين معنى كه از منطقه حرم «(3)»

بيرون مى رود و در «ادنى الحل» يعنى نزديكترين نقطه به حرم كه «تنعيم» است محرم مى شود و سپس به مكه مى آيد و طواف و نماز طواف و سعى بينصفا و مروه را انجام مى دهد و پس از آن مخير است بين حلق يا تقصير و پس از سر تراشى يا چيدن كمى از موىصورت از احرام بيرون مى آيد و پس از آن طواف نساء و نماز طواف نساء را انجام مى دهد. به اين عمل «عمره مفرده» گويند. كه حاجى مى تواند اين عمل را از طرف خود يا پدر و مادر و يا سفارش كنندگان يا مجموع آنها به جا آورد و ديگران را در ثواب آن شريك نمايد.

آمده سوى مكه از عرفات زده لبيك عمره از تنعيم

يافته حج و كرده عمره تمام بازگشته به سوى خانه سليم «(4)»

ناصر خسرو

گر نباشد حج و عمره و رمى و قربان گو مباش اين شرف ما را نه بس كز تيغ او قربان شويم «(5)»

سنايى

پس براى عمره كردن سوى تنعيم آمده هم بر آن آئين كه حج را ساز و سامان ديده اند


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 69، 70 و 73
2- - مناسك حج، امام خمينى، ص 327
3- - حدود حرم در بخش حرم مشخص شده است
4- - ناصر خسرو، ديوان، ص 300
5- - سنايى، ديوان، ص 418

ص:345

حاج را ديوان اعمالى است و آنك عمره را ختم اعمال و فذلكهاى ديوان ديده اند «(1)»

خاقانى

عمره كردى عمر باقى يافتىصاف گشتى برصفا بشتافتى «(2)»

مولوى

درصفت عمره

ز آنجا به مقام عمره تازى از عمره طراز عمر سازى

آنجا بينى مقام محمود آنجا يابى كمال مقصود

آخر عمل از مناسك اين است آن ديوان را فذلك اين است «(3)»

خاقانى

طواف وداع

آخرين عمل مستحب حاجى در مكه مكرمه طواف وداع است. اهل سنت اين طواف را به جاى طواف نساء، واجب مى دانند. پس از پايان اعمال حج و طواف وداع، مستحب است كه در بازگشت به وطن سرعت نمايد واز خدا بخواهد كه آخرين سفر او نباشد.

الوداع اى كعبه كاينك وقت هجران آمده دل تنورى گشته و زو ديده طوفان آمده

الوداع اى كعبه كاينك مست راوق گشته خاك ز آنكه چشم از اشك ميگون راوق افشان آمده

الوداع اى كعبه كاينك كالبد با حال بد رفته از پيش تو و جان وقف هجران آمده


1- - خاقانى، ديوان، ص 94
2- - مولوى، مثنوى، به شرح محمد تقى جعفرى، ج 4، ص 616 و به تصحيح دكتر محمد استعلامى، ج 1، ص 22
3- - خاقانى، تحفةالعراقين، ص 131

ص:346

الوداع اى كعبه كاينك هفته اى در خدمتت عيش خوابى بوده و تعبيرش احزان آمده

الوداع اى كعبه كاينك روز وصلتصبح وار دير سر بر كرده و بس زود پايان آمده

الوداع اى كعبه كاينك درد هجران جانگزاى شمه اى خاك مدينه حرز و درمان آمده «(1)»

خاقانى

در طواف وداع و گريه به فراق

روز جدايى كه نبيند كسى تيره تر است از شب هجران بسى

عاشق دل سوخته در هجر يار آورد انجم همه شب در شمار

كس نكند محنت هجر اختيار مرگ جدايى است ميان دو يار

روز وداع است و فراقش ز پس ناله برون آى و به فرياد رس

خون گرى اين ديده بهصد هاى هاى وقت جدايى است از آن خاك پاى

بخت كجا رفت هم آغوشيت هست كنون وقت سيه پوشيت

دل به مصيبت كسى افتاده طاق گه ز فراق و گهى از اشتياق

وقت وداع است و اجل در كمين خاصه وداعصنمى اين چنين

كس نكند محنت هجر اختيار مرگ جدايى است ميان دو يار

اى گل باغ ملكوت الوداع مى روم اكنون به طواف وداع

با خفقان دل و رنجصداع بوى تو جان قوت شده الوداع

جان جهانى و به از جان بسى قطع ز جان چون كند آسان كسى

اى گل مشكين به نواى عجيب قطع وصال تو كند عندليب

وصل تواش سوخت به داغ جگر تا دگرى هجر چه آرد به سر

كرده به راه طلبت جان فدا مى شود اكنون به ضرورت جدا


1- - خاقانى، ديوان، ص 371 و 372

ص:347

دورى من از تو ضرورى بود ورنه كه را طاقت دورى بود

روز جدايى كه خرابم ز تو كافرم ار روى بتابم ز تو

گر ز توام دور كند بخت بد مهر توام باز كشد سوى خود «(1)»

محيى لارى

با آنكه در بحثهاى مختلف اين كتاب به ويژه در مباحث عرفانى از قصيده ناصر خسرو شاهد آورده شده با اين وجود به جهت شهرت اين قصيده، مناسب است به جهت حسن ختام، تمام قصيده، جداگانه ذكر شود.

حاجيان آمدند

حاجيان آمدند با تعظيم شاكر از رحمت خداى رحيم

جسته از محنت بلاى حجاز رسته از دوزخ و عذاب اليم

آمده سوى مكه از عرفات زده لبيك عمره از تنعيم

يافته حج و كرده عمره تمام باز گشته به سوى خانه سليم

من شدم ساعتى به استقبال پاى كردم برون ز حد گليم

مر مرا در ميان قافله بود دوستى مخلص و عزيز و كريم

گفتم او را «بگو كه چون رستى زين سفر كردن به رنج و به بيم

تا ز تو باز مانده ام جاويد فكرتم را ندامت است نديم

شاد گشتم بدان كه كردى حج چون تو كس نيست اندر اين اقليم

بازگو تا چگونه داشته اى حرمت آن بزرگوار حريم

چون همى خواستى گرفت احرام چه نيت كردى اندر آن تحريم؟

جمله بر خود حرام كرده بدى هر چه مادون كردگار قديم؟

گفت «نى» گفتمش «زدى لبيك از سر علم و از سر تعظيم

مى شنيدى نداى حق و جواب باز دادى چنانكه داد كليم؟


1- - محيى لارى، فتوح الحرمين، ص 77 و 78

ص:348

گفت «نى» گفتمش «چو در عرفات ايستادى و يافتى تقديم

عارف حق شدى و منكر خويش به تو از معرفت رسيد نسيم؟

گفت «نى» گفتمش «چو مى كُشتى گوسفند از پى يسير و يتيم

قرب خود ديدى اول و كردى قتل و قربان نفس شوم لئيم

گفت «نى» گفتمش «چو مى رفتى در حرم همچو اهل كهف و رقيم

ايمن از شر نفس خود بودى و ز غم فرقت و عذاب جحيم؟

گفت «نى» گفتمش «چو سنگ جمار همى انداختى به ديو رجيم

از خود انداختى برون يكسر همه عادات و فعلهاى ذميم؟

گفت «نى» گفتمش «چو گشتى تو مطلع بر مقام ابراهيم

كردى ازصدق و اعتقاد و يقين خويشى خويش را به حق تسليم؟

گفت «نى» گفتمش «به وقت طواف كه دويدى به هروله چو ظليم

از طواف همه ملائكتان ياد كردى به گرد عرش عظيم؟

گفت «نى» گفتمش «چو كردى سعى ازصفا سوى مروه بر تقسيم

ديدى اندرصفاى خود كونين شد دلت فارغ از جحيم و نعيم؟

گفت «نى» گفتمش «چو گشتى باز مانده از هجر كعبه بر دل ريم

كردى آنجا به گور مر خود را همچنانى كنون كه گشته رميم؟

گفت «از اين باب هر چه گفتى تو من ندانسته امصحيح و سقيم

گفتم «اى دوست پس نكردى حج نشدى در مقام محو مقيم

رفته اى مكه ديده، آمده باز محنت باديه خريده به سيم

گر تو خواهى كه حج كنى پس از اين اين چنين كن كه كردمت تعليم

ص:349

فهرست منابع و مآخذ

«كتابها»

آدام متز: تمدن اسلامى (تاريخ تمدن اسلامى) ترجمه عليرضا ذكاوتى قراگزلو، دو جلد، چاپ اول، مؤسسه انتشارات امير كبير، تهران، 1362.

ابن اثير، عزالدين ابى الحسن على بن ابى الكرم الشيبانى: الكامل فى التاريخ، هفت جلد، چاپ اول، دار احياء التراث العربى، بيروت 1408.

ابن عربى، محيى الدين، ابى عبداللَّه محمد بن على: الفتوحات المكيه، چهار جلد، دار احياء التراث العربى، بيروت.

ابن كثير، الحافظ، ابى الفداء اسماعيل بن كثير القرشى الدمشقى: تفسير القرآن العظيم، چهار جلد، چاپ دوم، انتشارات دارالقلم، بيروت.

ابن ماجه، الحافظ، ابى عبداللَّه محمد بن يزيد القزوينى: سنن ابن ماجه، دو جلد،

ص:350

انتشارات دارالفكر.

ابن منظور: لسان العرب، هجده جلد، دار احياء التراث العربى، بيروت.

امام احمد حنبل: مسند، شش جلد، دارصادر، بيروت.

امام خمينى، حاج آقا سيد روح اللَّه الموسوى الخمينى: تحريرالوسيله، دو جلد.

امام خمينى:صحيفه نور، 21 جلد، مركز مدارك فرهنگى انقلاب اسلامى، انتشارات شركت سهامى چاپخانه وزارت ارشاد اسلامى، چاپ بهمن ماه 1361 تا 1368.

امام خمينى: مناسك حج، چاپ اول، انتشارات نشر مشعر، تهران، 1371.

بيهقى، خواجه ابوالفضل محمد بن حسين: تاريخ بيهقى، به كوشش دكتر خليل خطيب رهبر، چاپ دوم، انتشارات مهتاب، بهار 1371.

الترمذى، ابى عيسى، محمد بن عيسى بن سوره: سنن الترمذى، پنج جلد، انتشارات دارالفكر.

جعفرى، محمدتقى: از دريا به دريا.

: جغرافياى كشورهاى مسلمان، سال چهارم آموزش متوسطه عمومى، ادبيات و علوم انسانى.

حر عاملى، شيخ محمد بن الحسن: وسائل الشيعه، دار احياء التراث العربى، بيروت.

حكيمى، محمدرضا و محمد و على: الحياة، چاپ سوم، انتشارات دائرة الطباعة و النشر، تهران 1401 ه. ق.

الحموى، الشيخ الامام شهاب الدين ابى عبداللَّه ياقوت بن عبداللَّه الحموى الرومى البغدادى: معجم البلدان، پنج جلد، انتشارات دار احياء التراث العربى، بيروت، 1407 ه. ق.

ص:351

دهخدا: امثال و حكم، سه جلد.

زرينكوب، عبدالحسين: ارزش ميراثصوفيه، چاپ سوم، انتشارات امير كبير، 1353.

الزمخشرى، الامام محمود بن عمر: الكشاف (فى تفسير القرآن)، چهار جلد، چاپ دوم، دار الكتاب، العربى، بيروت، 1407 ه. ق.

سبحانى، جعفر: فروغ ابديت.

سبحانى، جعفر: فرازهايى از تاريخ پيامبر اسلام، چاپ اول، چاپخانه دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1371.

شهيد اول، محمد بن جمال الدين مكى العاملى: لمعه، به اهتمام على اصغر مرواريد.

شهيد ثانى، زين الدين بن على بن احمد العاملى الجبعى: شرح لمعه، دو جلد، انتشارات مكتبه طباطبايى در قم و جهان در تهران.

شهيدى، سيد جعفر: تاريخ تحليلى اسلام، چاپ هشتم، مركز نشر دانشگاهى، تهران، 1367.

شيخ الطائفه، ابى جعفر، محمد بن الحسن الطوسى: الاستبصار، چهار جلد، انتشارات دارالكتب الاسلاميه، تهران.

صدوق، شيخ محمد بن على بن الحسين بن بابويه القمى: علل الشرايع، دو جلد، انتشارات دارالبلاغه،

صدوق، شيخ محمد بن على بن الحسين بن بابويه القمى: عيون اخبار الرضا، دو جلد، انتشارات مؤسسة الاعلمى للمطبوعات.

صدوق، شيخ محمد بن على بن الحسين بن بابويه القمى: من لا يحضره الفقيه، انتشارات جامعه مدرسين قم.

صفا، ذبيح اللَّه: تاريخ ادبيات ايران.

ص:352

طباطبايى، علامه سيد محمد حسين: الميزان فى تفسير القرآن، 21 جلد، انتشارات مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، 1393 ه. ق.

طباطبايى يزدى، علامه محمد كاظم: العروة الوثقى، انتشارات مؤسسة الاعلمى للمطبوعات.

طبرى، ابى جعفر محمد بن جرير الطبرى: تاريخ طبرى، شش جلد، چاپ دوم، انتشارات دارالكتب العلميه، بيروت، 1408 ه. ق.

طبرسى، شيخ ابى على الفضل بن الحسن الطبرسى: مجمع البيان فى تفسير القرآن، ده جلد، چاپ دوم، دارالمعرفه، بيروت، 1408 ه. ق.

طبرسى، ابى منصور، احمد بن على بن ابى طالب الطبرسى: الاحتجاج، انتشارات مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت 1403.

عطار نيشابورى، فريدالدين: تذكرة الاولياء، به تصحيح رنولد آلن نيكلسون، چاپ سوم، انتشارات دنياى كتاب، 1370.

غفارى، ابراهيم: راهنماى حرمين شريفين، پنج جلد، انتشارات اسوه (وابسته به سازمان حج)، 1370.

قشيرى، ابوالقاسم: رساله قشيريه، انتشارات علمى و فرهنگى وابسته به آموزش و پرورش، 1361.

قمى، شيخ عباس: تتمة المنتهى فى وقايع ايام الخلفاء. (جلد سوم منتهى الامال)، به تصحيح على محدث زاده، چاپ سوم، انتشارات كتاب فروشى داورى، قم، 1373 ه. ق.

قمى، شيخ عباس: سفينة البحار، دو جلد، انتشارات كتابخانه محمدى.

قمى، شيخ عباس: مفاتيح الجنان، كتاب فروشى محمد حسن علمى، تهران.

قمى، شيخ عباس: منتهى الآمال، دو جلد، انتشارات جاويدان.

قندوزى، علامة الكبير شيخ سليمان بن شيخ ابراهيم الحسينى البلخى القندوزى الحنفى: ينابيع الموده، انتشارات مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت.

ص:353

كلينى، ثقةالاسلام ابى جعفر محمد بن يعقوب بن اسحاق الكلينى الرازى: فروع كافى، هشت جلد، چاپ سوم، دارالكتب الاسلاميه، تهران، 1367.

متقى هندى: كنز العمال، هجده جلد، چاپ دوم، انتشارات مؤسسة الرساله، بيروت 1409 ه. ق.

محمد بدرالجاجرمى: مونس الاحرار فى دقائق الاشعار، به اهتمام ميرصالح طبيبى، چاپ اتحاد، 1337.

محمد رشيد رضا: المنار فى تفسير القرآن، دوازده جلد، دارالمعرفه، بيروت.

محمد فؤاد عبدالباقى: المعجم المفهرس لالفاظ القرآن الكريم، دارالكتب المصريه، قاهره، 1364.

محمدى رى شهرى، محمد: ميزان الحكمه، انتشارات مكتب الاعلام الاسلامى، 1367.

مدبرى، محمود: شرح احوال و اشعار شاعران بى ديوان در قرن هاى 3، 4 و 5 هجرى قمرى، چاپ اول، انتشارات يانوس، بهار 1370.

مكارم شيرازى، ناصر و با همكارى جمعى از دانشمندان: تفسير نمونه، 27 جلد، چاپ بيست و چهارم، انتشارات دارالكتب اللاسلاميه، تهران 1368.

: مجله دانشكده ادبيات و علوم انسانى دانشگاه تهران.

: ميقات حج، فصلنامه، حوزه نمايندگى ولى فقيه در امور حج و زيارت.

نورى طبرسى، حاج ميرزا حسين: مستدرك الوسائل، انتشارات المكتبة الاسلاميه، تهران، 1383.

: نهج البلاغه، به ترجمه و نشر فيض الاسلام، چاپ احمدى 1365.

هاشمى، احمد: جواهر الادب، چاپ اول، انتشارات استقلال، تهران، 1366.

هجويرى، ابوالحسن على بن عثمان الجلابى الهجويرى الغزنوى: كشف المحجوب، به تصحيح ژوكوفسكى، چاپ اول، انتشارات كتابخانه طهورى، 1358 ش.

ياحقى، محمد جعفر و محمد مهدى ناصح: راهنماى نگارش و ويرايش، چاپ نهم، انتشارات آستان قدس رضوى، مشهد 1370.

ص:354

«ديوانها»

ديوانها به ترتيب قرن و تاريخ وفات شاعر

قرن سوم

بسام كورد (قرن سوم): شرح احوال و اشعار شاعران بى ديوان در قرنهاى 3، 4، 5 هجرى قمرى، تأليف و تصحيح محمود مدبرى، چاپ اول، انتشارات يانوس، 1370.

محمد بن مخلد سگزى (قرن سوم): شاعران بى ديوان.

قرن چهارم

رودكى (؟- 329 يا 330): احوال و اشعار، ج 2، به كوشش سعيد نفيسى، كتابخانه ترقى، تهران، 1310.

شهيد بلخى (؟- 325): تاريخ ادبيات ايران، دكتر ذبيح اللَّهصفا، و همچنين شاعران بى ديوان و محمود مدبرى.

منطقى رازى (؟- 380): شاعران بى ديوان و تاريخ ادبيات ايران.

كسايى مروزى (؟- 391): اشعار حكيم كسايى مروزى، دكتر مهدى درخشان، انتشارات دانشگاه تهران، آبان 1364.

قرن پنجم

فردوسى (329- 411): فرهنگ جامع شاهنامه، دكتر محمود زنجانى، انتشارات عطايى، تهران، 1372 و همچنين شاهنامه، به تصحيح سعيد نفيسى و مجتبى مينوى، چاپ روخيم.

فرخى سيستانى (375- 429): ديوان، به كوشش محمد دبير سياقى، انتشارات شركت نسبى حاج حسين اقبال و شركا، تهران، اسفند 1335 خورشيدى.

ص:355

عنصرى بلخى (350- 431): ديوان، به كوشش محمد دبيرسياقى، انتشارات كتابخانه سنايى، گيلان، 1342.

منوچهرى دامغانى (؟- 432): ديوان، به كوشش محمد دبير سياقى، انتشارات زوار، 1338.

ابوسعيد ابوالخير (؟- 440): شاعران بى ديوان، 1370 و همچنين سخنان منظوم، استاد سعيد نفيسى، تهران 1334 و همچنين استاد جلال الدين همايى.

بابا طاهر (؟- زنده 447): ديوان، انتشارات كتاب فروشى رجبى.

اسدى طوسى (؟- 456): گرشاسبنامه، به اهتمام حبيب يغمايى، 1354.

اسدى (قرن پنجم): شاعران بى ديوان.

جوهرىصايغ هروى (اواسط قرن پنجم): شاعران بى ديوان و تاريخ ادبيات ايران.

لامعى گرگانى (401 تا 410- حدود 460): شاعران بى ديوان.

قطران تبريزى (؟- 465 يا 466): ديوان، به اهتمام محمد نخجوانى، چاپخانه شفق، تهران، 1336 ش.

بوحنيفه اسكافى (نيمه دوم قرن پنجم): شاعران بى ديوان.

ناصر خسرو (394- 481): ديوان، مجتبى مينوى و مهدى محقق، انتشارات دانشگاه تهران، 1370.

ازرقى هروى (440- 481): ديوان، به تصحيح سعيد نفيسى، به سرمايه كتاب فروشى زوار، تهران، شاه آباد، 1336.

بلفرج رونى، يا ابوالفرج و بوالفرج رونى (؟ زنده 490): ديوان، به تصحيح پرفسور چايكين، مطبعه شوروى، 1304.

قرن ششم

مسعود سعد سلمان (438- 515): ديوان، به تصحيح مرحوم رشيد ياسمى،

ص:356

انتشارات امير كبير، تهران، 1362.

عثمان مختارى (458 تا 469- 512 تا 548): ديوان، به اهتمام جلال الدين همايى، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران، 1341.

مختارى غزنوى، ديوان، به اهتمام ركن الدين همايون فرخ، مؤسسه مطبوعاتى على اكبر علمى، ارديبهشت 1336.

خيام، حكيم عمر خيام نيشابورى (430 تا 440- 508 تا 530): رباعيات (طربخانه)، تأليف يار احمد حسين رشيدى تبريزى، سال 867، به تصحيح استاد جلال الدين همايى، انتشارات انجمن آثار ملى.

عمعق بخارى (قرن ششم): ديوان، به تصحيح سعيد نفيسى، انتشارات كتاب فروشى فروغى، تهران.

سنايى غزنوى (حدود 473- 525 تا 545): ديوان، به اهتمام مدرس رضوى، انتشارات كتابخانه سنايى.

حكيم سنايى: مثنويها، به تصحيح محمد تقى مدرس رضوى، چاپ دوم، انتشارات بابك، 1360.

سنايى: حديقةالحقيقه، به تصحيح مدرس رضوى، انتشارات اساطير، 1362.

اديبصابر ترمذى (؟- 546): ديوان، به تصحيح محمد على ناصح، مؤسسه مطبوعاتى علمى.

قوامى رازى (؟- 549): ديوان، به تصحيح مير جلال الدين حسينى ارموى معروف به محدث، چاپ اول، 1334 شمسى.

عبدالواسع جبلى (؟- 555): ديوان، به اهتمام ذبيح اللَّهصفا، 2 جلد، تهران، 1341.

سيد حسن غزنوى (؟- 555- تا 557): ملقب به اشرف، ديوان، به تصحيح مدرس رضوى، انتشارات اساطير، 1362.

سوزنى سمرقندى (487 تا 489- 562 تا 569): ديوان، به تصحيح دكتر

ص:357

ناصرالدين- شاه حسينى، انتشارات امير كبير، مرداد 1338.

رشيد وطواط (476- 573): ديوان، با مقدمه و مقابله و تصحيح سعيد نفيسى.

انورى (515- 583 يا 585): ديوان، قصايد، به اهتمام محمد تقى مدرس رضوى، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، ج 1، تهران، 1337 و همچنين تصحيح سعيد نفيسى.

اثير اخسيكتى (520- 577 تا 593): ديوان، به تصحيح ركن الدين همايون فرخ، چاپ اول، انتشارات كتاب فروشى رودكى، مرداد 1337.

جمال الدين عبدالرزاق اصفهانى (؟- 588): ديوان، وحيد دستگردى، چاپ دوم، انتشارات كتابخانه سنايى، 1362.

خاقانى (520- 595): ديوان، به كوشش دكتر ضياءالدين سجادى، چاپ دوم، انتشارات زوار، تهران، 1357.

ظهير فارابى (528 تا 532- 598): ديوان: به اهتمام هاشم رضى، انتشارات كاوه.

فلكى شروانى (قرن ششم): تاريخ ادبيات ايران، دكتر ذبيح اللَّه صفا.

نظامى گنجوى (533 تا 540- 559 تا 602): ديوان، به تصحيح حسن وحيد دستگردى، چاپ دوم، انتشارات على اكبر علمى، 1363 و همچنين ديوان قصايد و غزليات، به كوشش استاد سعيد نفيسى، انتشارات فروغى، 1368.

نظامى گنجوى: مخزن الاسرار، دكتر برات زنجانى، 1370. و همچنين مخزن الاسرار به اهتمام دكتر بهروز ثروتيان، 1363.

نظامى گنجوى: ليلى و مجنون، به تصحيح دكتر برات زنجانى، 1369.

قرن هفتم

شمسى طبسى (؟- 624): ديوان، به اهتمام تقى بينش، چاپ اول، چاپخانه زوار مشهد.

عطار (537- 627): ديوان قصايد و ترجيعات و غزليات، به تصحيح سعيد نفيسى،

ص:358

انتشارات كتابخانه سنايى.

عطار: الهى نامه، به تصحيح هلموت ريتر، (انتشارات طوس) استانبول، مطبعه معارف، 1940.

عطار: اسرار نامه، به تصحيح دكتر سيدصادق گوهرين، كتاب فروشى زوار.

عطار: خسرو نامه، به تصحيح احمد سهيلى خوانسارى، كتاب فروشى زوار.

عطار: مظهر العجائب و مظهر، به تصحيح و مقدمه احمد خوش نويس «عماد»، انتشارات كتابخانه سنايى، 1345.

عطار: منطق الطير، به تصحيح دكتر محمدجواد مشكور، چاپ سوم، تهران.

كمال الدين اسماعيل (؟- 635): ديوان، به تصحيح دكتر حسين بحرالعلومى، تهران.

سيف الدين اسفرنگى (581- 666): ديوان، به تصحيح دكتر زبيدهصديقى، مولتان پاكستان.

بابا افضل (افضل الدين كاشانى) (606- 667): ديوان، به تصحيح مصطفى فيضى، حسن عاطفى، عباس بهمنيار، على شريف.

مولوى، جلال الدين محمد بلخى (604- 672): كليات شمس، حواشى و تعليقات از م. درويش، انتشارات جاويدان، چاپ سوم، 1352.

مولوى: مثنوى، به شرح محمد تقى جعفرى، شركت سهامى انتشار.

مولوى: مثنوى، به شرح نيكلسون.

مولوى: مثنوى، به شرح رمضانى.

مولوى: مثنوى، به شرح دكتر محمد استعلامى.

قطب الدين بختيار كاكى (قرن هفتم): ديوان، مطبع نامى منشى كول به كشور.

بدر جاجرمى (قرن هفتم): مونس الاحرار فى دقايق الاشعار، به اهتمام ميرصالح

ص:359

طبيبى، چاپ اتحاد، 1337.

امامى هروى (؟- 686): ديوان، به كوشش همايون شهيدى، انتشارات على اكبر علمى، 1343.

عراقى (600- 686): كليات، به كوشش سعيد نفيسى، چاپ چهارم، انتشارات كتابخانه سنايى.

سعدى (606- 690 تا 694): كليات، انتشارات اقبال.

قرن هشتم

سيف فرغانى (؟- 705 تا 749): ديوان، به اهتمام و تصحيح ذبيح اللَّهصفا، 3 جلد، چاپ دانشگاه تهران، 1341.

سلطان ولد (بهاءالدين محمد بلخى)، (623- 712): ديوان، با مقدمه سعيد نفيسى، كتاب فروشى رودكى، خرداد، 1338.

همام تبريزى (636- 714): ديوان، به تصحيح دكتر رشيد عيوضى و همچنين مؤيد ثابتى.

شيخ محمود شبسترى (687- 720): مجموعه آثار، به اهتمام دكترصمد موحد، چاپ دوم، كتابخانه طهورى، تهران، 1371.

علاء الدوله سمنانى (659- 736): ديوان، به اهتمام عبد الرفيع حقيقت، انتشارات بهجت.

سلمان ساوجى (692 تا 709- 736): ديوان، به اهتمام منصور مشفق، با مقدمه دكتر تقى تفضلى، انتشارات بنگاه مطبوعاتىصفى عليشاه، اسفند، 1336.

حسن سجزى دهلوى (653- 736 تا 738): ديوان، به اهتمام مسعود على محوى، حيدرآباد دكن، 1352.

اوحدى مراغى (اوحدى اصفهانى)، (673- 738): كليات، به تصحيح سعيد نفيسى،

ص:360

انتشارات امير كبير، 1340.

حسن متكلم (قرن هشتم): تاريخ ادبيات ايران، تأليف دكتر ذبيح اللَّهصفا.

محمد بن بدرالجاجرمى (زنده 741): مونس الاحرار فى دقايق الاشعار، به اهتمام ميرصالح طبيبى، چاپ اتحاد، بهمن 1337.

خواجوى كرمانى (679- 753): ديوان، به تصحيح احمد سهيلى خوانسارى، به سرمايه كتاب فروشى بارانى و محمودى.

ابن يمين (685- 769): ديوان، به تصحيح سعيد نفيسى، انتشارات كتاب فروشى مروج، 1318.

عبيد زاكانى (؟- 771 يا 772): ديوان، به تصحيح عباس اقبال، انتشارات مجله ارمغان، تهران، 1321.

عماد فقيه كرمانى (؟- 773): ديوان به تصحيح ركن الدين همايون فرخ، تهران، 1348.

ناصر بخارايى (710 تا 720- 790): ديوان، به كوشش دكتر مهدى درخشان، انتشارات بنياد نيكوكارى نوريانى، آبان 1353.

حافظ (726- 791): ديوان، به تصحيح حسين پژمان، چاپخانه افست مروى.

جنيد شيرازى (؟- زنده 791): ديوان به تصحيح سعيد نفيسى، كتاب فروشى و چاپخانه مركزى، تهران، 1320.

جهان خاتون (قرن هشتم): تاريخ ادبيات ايران.

ابن نصوح (قرن هشتم): تاريخ ادبيات ايران.

روح عطار عطار شيرازى، (قرن هشتم): ديوان، به كوشش احمد كرمى.

قرن نهم

كمال خجندى (؟- 803): ديوان، به تصحيح عزيز دولت آبادى، انتشارات كتاب فروشى تهران، تبريز، 1337.

شمس مغربى (749- 809): ديوان، به تصحيح مرحومصادق على، به اهتمام

ص:361

مير طاهر، انتشارات تكيه خاكسار جلالى.

قاسم انوار (757- 837): كليات، به تصحيح سعيد نفيسى، انتشارات كتابخانه سنايى، تهران، 1337.

خيالى بخارى (؟- 850): ديوان، به تصحيح عزيز دولت آبادى انتشارات مؤسسه و تاريخ و فرهنگ ايران، شماره 20، تبريز، 1352.

امير شاهى (784 تا 787- 857): ديوان، به تصحيح سعيد حميديان، انتشارات ابن سينا، 1348.

ابن حسام خوسفى (782 يا 783- 875): ديوان، به اهتمام احمد احمدى بيرجندى و محمد تقى سالك، انتشارات اداره كل حج و اوقاف استان خراسان، مشهد 1369.

داعى (شاه داعى)، (قرن نهم): ديوان، به كوشش محمد دبيرسياقى.

جامى (817- 898): ديوان، ويراسته هاشم رضى، 1341.

جامى: هفت اورنگ، به تصحيح و مقدمه آقا مرتضى مدرس گيلانى، انتشارات سعدى، چاپ دوم، پاييز 1366.

جامى: سبحةالابرار، وزارت معارف، چاپ اول، 1353 ه. ش.

جامى: تحفةالاحرار، به تصحيح فاربس فلكنر، چاپخانه وِلْيَم واطْس، لندن، 1265 هجرى مطابق 1848 ميلادى.

قرن دهم

فانى، امير نظام الدين عليشيرنوايى (؟- 906): ديوان، به سعى و اهتمام ركن الدين همايون فرخ، چاپ اول، انتشارات كتابخانه ابن سينا، تهران، 1342.

اسيرى لاهيجى (؟- 912): ديوان، به اهتمام دكتر برات زنجانى، تهران، 1357.

آصفى هروى (853- 923): ديوان، به تصحيح هادى ارفع كرمانشاهى، چاپ اول،

ص:362

انتشارات كتابخانه طهورى، تهران، شاه آباد، 1342.

فغانى، بابا فغانى شيرازى (؟- 925) ديوان، به تصحيح سهيل خوانسارى، كتاب فروشى اسلاميه.

هلالى جغتايى (؟- 936): ديوان، سعيد نفيسى، انتشارات كتابخانه سنايى.

هلالى جغتايى: ديوان با شاه و درويش وصفات العاشقين، به تصحيح سعيد نفيسى، انتشارات كتابخانه سنايى.

اهلى شيرازى (858- 942): ديوان، به كوشش حامد ربانى، انتشارات كتابخانه سنايى.

محيى لارى (؟- 943): فتوح الحرمين، به كوشش رسول جعفريان، چاپ اول، انتشارات انصاريان، قم، 1373.

فضولى بغدادى (قرن دهم): ديوان، با تصحيح و حواشى مازى اوغلى، انتشارات دوستان.

وحشى بافقى (939- 991): ديوان، با مقدمه و شرح حال از استاد سعيد نفيسى و حواشى و تعليقات از م. درويش، كتاب فروشى محمد حسن علمى، بهمن 1342.

محتشم كاشانى (؟- 996): ديوان، به كوشش مهر على گرگانى، تهران.

عرفى (964- 999): ديوان، به كوشش جواهرى «وجدى» انتشارات كتابخانه سنايى.

فيضى (954- 1004): ديوان، به نظر ثانى سيد وزير الحسن عابدى، انتشارات اداره تحقيقات پاكستان، دانشگاه پنجاب لاهور، چاپ اول، 1967.

ص:363

ديوانها

نام شاعر به ترتيب حروف الفبا

آصفى هروى (853- 923): ديوان، به تصحيح هادى ارفع كرمانشاهى، چاپ اول، انتشارات كتابخانه طهورى، تهران، شاه آباد، 1342.

ابن حسام خوسفى (782 يا 783- 875): ديوان، به اهتمام احمد احمدى بيرجندى و محمدتقى سالك، انتشارات اداره كل حج و اوقاف استان خراسان، مشهد، 1366.

ابن نصوح (قرن هشتم): تاريخ ادبيات ايران، دكتر ذبيح اللَّه صفا.

ابن يمين فريومدى (685- 769): ديوان، به تصحيح سعيد نفيسى، انتشارات كتاب فروشى مروج، 1318.

ابوسعيد ابوالخير (؟- 440): شرح احوال و اشعار شاعران بى ديوان، در قرنهاى 3، 4 و 5 هجرى قمرى، تأليف و تصحيح محمود مدبرى، چاپ اول، انتشارات يانوس، 1370.

ابوسعيد ابوالخير: سخنان منظوم، استاد سعيد نفيسى، تهران 1334 و همچنين استاد جلال الدين همايى.

اثير اخسيكتى (520- 577 تا 593): ديوان، به تصحيح ركن الدين همايون فرخ، چاپ اول، انتشارات كتاب فروشى رودكى، مرداد 1337.

اديبصابر ترمذى (؟- 546): ديوان، به تصحيح محمدعلى ناصح، مؤسسه مطبوعاتى علمى.

ازرقى هروى (440- 481): ديوان، به تصحيح سعيد نفيسى، به سرمايه كتاب فروشى زوار، تهران، شاه آباد، 1366.

اسدى (قرن پنجم): شاعران بى ديوان، تأليف محمود مدبرى.

اسفرنگى، سيف الدين (581- 666) ديوان، به تصحيح دكتر زبيدهصديقى، مولتان پاكستان.

ص:364

اسيرى لاهيجى (؟- 912): ديوان، به اهتمام دكتر برات زنجانى، تهران، 1357.

امامى هروى (؟- 686): ديوان، به كوشش همايون شهيدى، انتشارات على اكبر علمى، 1343.

امير شاهى (784 تا 787- 857): ديوان، به تصحيح سعيد حميديان، انتشارات ابن سينا، 1348.

امير عليشيرنوايى، متخلص به فانى (؟- 906): ديوان، به سعى و اهتمام ركن الدين همايون فرخ، چاپ اول، انتشارات كتابخانه ابن سينا، تهران، 1342.

انورى (515- 583 يا 585): ديوان، قصايد، به اهتمام محمدتقى مدرس رضوى، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، ج 1، تهران، 1337.

انورى: ديوان، به تصحيح سعيد نفيسى.

اوحدى مراغى، اوحدى اصفهانى (673- 738): كليات، به تصحيح سعيد نفيسى، انتشارات امير كبير، 1340.

اهلى شيرازى (858- 942): ديوان، به كوشش حامد ربانى، انتشارات كتابخانه سنايى.

بابا افضل، افضل الدين كاشانى (606- 667): ديوان، به تصحيح مصطفى فيضى، حسن عاطفى، عباس بهمنيار و على شريف.

بابا طاهر (؟- زنده 447): ديوان، انتشارات كتاب فروشى رجبى.

بابا فغانى شيرازى (؟- 925): ديوان به تصحيح سهيل خوانسارى، كتاب فروشى اسلاميه.

بدر جاجرمى (قرن هفتم): مونس الاحرار فى دقايق الاشعار. به اهتمام ميرصالح طبيبى، چاپ اتحاد، 1337.

بسام كورد (قرن سوم): شاعران بى ديوان، تأليف محمود مدبرى، چاپ اول، انتشارات يانوس، بهار 1370.

ص:365

بلفرج رونى، ابوالفرج و بوالفرج رونى (؟- زنده 490): ديوان به تصحيح پرفسور چايكين، مطبعه شوروى، 1304.

بوحنيفه اسكافى (نيمه دوم قرن پنجم): شاعران بى ديوان، تأليف محمود مدبرى، چاپ اول، انتشارات يانوس، بهار 1370.

جامى (817- 898): ديوان، ويراسته هاشم رضى 1341.

جامى: هفت اورنگ، به تصحيح و مقدمه آقا مرتضى مدرس گيلانى، انتشارات سعدى، چاپ دوم، پاييز 1336.

جامى: سبحةالابرار، وزارت معارف، چاپ اول، 1353 ه. ش.

جامى: تحفةالاحرار، به تصحيح فاربس فلكنر، چاپخانه وليم واطس، لندن، 1265 هجرى مطابق 1848 ميلادى.

جمال الدين عبدالرزاق اصفهانى (؟- 588): ديوان، وحيد دستگردى، چاپ دوم، انتشارات كتابخانه سنايى، 1362.

جنيد شيرازى (؟- زنده 791): ديوان، به تصحيح سعيد نفيسى، كتاب فروشى و چاپخانه مركزى، تهران، 1320.

جهان خاتون (قرن هشتم): تاريخ ادبيات ايران، ذبيح اللَّه صفا.

جوهرىصايغ هروى (اواسط قرن پنجم): تاريخ ادبيات ايران و شاعران بى ديوان.

حافظ شيرازى (726- 791): ديوان، به تصحيح حسين پژمان، چاپخانه افست مروى.

حسن سجزى دهلوى (653- 738): ديوان، به اهتمام مسعود على محوى، حيدرآباد دكن، 1352.

حسن غزنوى، سيد حسن غزنوى ملقب به اشرف (؟- 555 تا 557): ديوان، به تصحيح مدرس رضوى، انتشارات اساطير، 1362.

حسن متكلم (قرن هشتم): تاريخ ادبيات ايران.

خاقانى (520- 595): ديوان، به كوشش دكتر ضياءالدين سجادى، چاپ دوم،

ص:366

انتشارات زوار، تهران، 1357.

خواجوى كرمانى (679- 753): ديوان، به تصحيح احمد سهيلى خوانسارى، به سرمايه كتاب فروشى بارانى و محمودى.

خيالى بخارى (؟- 850): ديوان، به تصحيح عزيز دولت آبادى، انتشارات مؤسسه تاريخ و فرهنگ ايران، شماره 20، تبريز، 1352.

خيام، حكيم عمر خيام نيشابورى (430 تا 440- 508 تا 530): رباعيات (طربخانه)، تأليف يار احمد حسين رشيدى تبريزى، سال 867، به تصحيح استاد جلال الدين همايى، انتشارات انجمن آثار ملى.

داعى، شاه داعى شيرازى (قرن نهم): ديوان، به كوشش محمد دبير سياقى.

رشيد وطواط (476- 573): تهران، با مقدمه و مقابله و تصحيح سعيد نفيسى.

روح عطار: عطار شيرازى (قرن هشتم): ديوان، به كوشش احمد كرمى.

رودكى (؟- 329 يا 330): احوال و اشعار، ج 2، به كوشش سعيد نفيسى، كتابخانه ترقى، تهران، 1310.

سجزى دهلوى، حسن سجزى دهلوى (653- 738): ديوان، به اهتمام مسعود على محوى، حيدرآباد دكن، 1352.

سعدى شيرازى (606- 690 تا 694): كليات (گلستان، بوستان، غزليات و قصايد) با استفاده ازنسخ تصحيح شده محمدعلى فروغى (ذكاء الملك) و استاد عبدالعظيم قريب، انتشارات اقبال.

سلطان ولد، بهاءالدين محمد بلخى (623- 712): ديوان، با مقدمه سعيد نفيسى، ناشر كتاب فروشى رودكى، خرداد، 1338.

سلمان ساوجى (92 تا 709- 736): ديوان، به اهتمام منصور مشفق، با مقدمه دكتر تقى تفضلى، انتشارات بنگاه مطبوعاتىصفى عليشاه، اسفند، 1366.

سنايى غزنوى (حدود 437- 525 تا 545): ديوان، به اهتمام مدرس رضوى، انتشارات كتابخانه سنايى.

حكيم سنايى: مثنويها، به تصحيح محمدتقى مدرس رضوى، چاپ دوم، انتشارات

ص:367

بابك، 1360.

سنايى، حديقة الحقيقه، به تصحيح مدرس رضوى، انتشارات اساطير، 1362.

سوزنى سمرقندى (487 تا 489- 562 تا 569): ديوان به تصحيح دكتر ناصرالدين، شاه حسينى، انتشارات امير كبير، مرداد 1338.

سيد حسن غزنوى، ملقب به اشرف (؟- 555 تا 557): ديوان، به تصحيح مدرس رضوى، انتشارات اساطير، 1362.

سيف الدين اسفرنگى (581- 666): ديوان، به تصحيح دكتر زبيدهصديقى، مولتان پاكستان.

سيف فرغانى (؟- 705 تا 749): ديوان، به اهتمام و تصحيح ذبيح اللَّهصفا، سه جلد، چاپ دانشگاه تهران، 1341.

شمس طبسى (؟- 624): ديوان، به اهتمام تقى بينش، چاپ اول، چاپخانه زوار مشهد.

شمس مغربى (749- 809): ديوان، به تصحيح مرحوم صادق على، به اهتمام مير طاهر، انتشارات تكيه خاكسار جلالى.

شهيد بلخى (؟- 325): شاعران بى ديوان، تأليف محمود مدبرى، چاپ اول، انتشارات يانوس، 1370.

شيخ محمود شبسترى (687- 720): مجموعه آثار، به اهتمام دكترصمد موحد، چاپ دوم، كتابخانه طهورى، تهران، 1371.

ظهير فارابى (528 تا 532- 598): ديوان به اهتمام هاشم رضى، انتشارات كاوه.

عبدالواسع جبلى (؟- 555): ديوان، دو جلد، به اهتمام ذبيح اللَّهصفا، تهران، 1341.

عبيد زاكانى (؟- 771 يا 772): ديوان، به تصحيح عباس اقبال، انتشارات مجله ارمغان، تهران، 1321 شمسى.

ص:368

عثمان مختارى (458 تا 469- 512 تا 548): ديوان، به اهتمام جلال الدين همايى، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران، 1341.

عراقى (610- 686): كليات، به كوشش سعيد نفيسى، چاپ چهارم، انتشارات كتابخانه سنايى.

عرفى (964- 999): ديوان (كليات اشعار)، به كوشش جواهرى، انتشارات كتابخانه سنايى، تهران.

عطار نيشابورى (537- 627): ديوان قصايد و ترجيعات و غزليات به تصحيح سعيد نفيسى، انتشارات كتابخانه سنايى.

عطار: الهى نامه، به تصحيح هلموت ريتر، (انتشارات طوس)، استانبول، مطبعه معارف، 1940.

عطار: مصيبت نامه، به اهتمام و تصحيح دكتر نورانى، كتاب فروشى زوار.

عطار: خسرو نامه، به تصحيح احمد سهيلى خوانسارى، كتاب فروشى زوار.

عطار: مظهر العجائب و مظهر، با تصحيح و مقدمه احمد خوشنويس «عماد»، انتشارات كتابخانه سنايى، 1345.

عطار: منطق الطير، به تصحيح دكتر محمدجواد مشكور، چاپ سوم، تهران.

عطار: اسرار نامه، به تصحيح دكتر سيدصادق گوهرين، كتاب فروشى زوار.

عماد فقيه كرمانى (؟- 773): ديوان به تصحيح ركن الدين همايون فرخ، تهران، 1348.

عمعق بخارى (قرن ششم): ديوان، به تصحيح سعيد نفيسى، انتشارات كتابفروشى فروغى، تهران.

عنصرى بلخى (350- 431): ديوان، به كوشش محمد دبيرسياقى، انتشارات كتابخانه سنايى، گيلان، 1342.

فانى، امير عليشيرنوايى (؟- 906): ديوان، به سعى و اهتمام ركن الدين همايون

ص:369

فرخ، چاپ اول، انتشارات كتابخانه ابن سينا، تهران، 1342.

فرخى سيستانى (375- 429): ديوان، به كوشش محمد دبير سياقى، انتشارات شركت نسبى حاج محمد حسين اقبال و شركا، تهران، اسفند 1335 خورشيدى.

فردوسى (329- 411): فرهنگ جامع شاهنامه، دكتر محمود زنجانى، انتشارات عطايى، تهران، 1372.

فردوسى: شاهنامه، به تصحيح سعيد نفيسى و مجتبى مينوى، چاپ بروخيم.

فضولى بغدادى (قرن دهم): ديوان، با تصحيح و حواشى حسيبه مازى اوغلى، انتشارات دوستان.

فغانى، بابا فغانى شيرازى (؟- 925): ديوان، به تصحيح سهيل خوانسارى، كتاب فروشى اسلاميه.

فلكى شروانى (قرن ششم): تاريخ ادبيات ايران، تأليف دكتر ذبيح اللَّه صفا.

فيضى (954- 1004): ديوان، به نظر ثانى، سيد وزير الحسن عابدى، انتشارات اداره تحقيقات پاكستان، دانشگاه پنجاب لاهور، چاپ اول، 1967.

قاسم انوار (757- 837): كليات، به تصحيح سعيد نفيسى، انتشارات كتابخانه سنايى، تهران، 1337.

قطب الدين بختيار كاكى (قرن هفتم): ديوان، مطبع نامى منشى كول به كشور.

قطران تبريزى (؟- 465 يا 466): ديوان، به اهتمام محمد نخجوانى، چاپخانه شفق، تهران، 1333 شمسى.

قوامى رازى (؟- حدود 549): ديوان، به تصحيح مير جلال الدين حسينى ارموى، معروف به محدث، چاپ اول، 1334 شمسى.

كسايى مروزى (؟- 391): اشعار، دكتر مهدى درخشان، انتشارات دانشگاه تهران، آبان 1364.

كمال الدين اسماعيل (؟- 635): ديوان، به تصحيح دكتر حسين بحرالعلومى، تهران.

ص:370

كمال (الدين) خجندى (؟- 803): ديوان، به تصحيح عزيز دولت آبادى، انتشارات كتاب فروشى تهران، تبريز 1337.

لامعى گرگانى (401 تا 410- حدود 460) شاعران بى ديوان، تأليف محمود مدبرى، چاپ اول، انتشارات يانوس، 1370.

محتشم كاشانى (؟- 996): ديوان، به كوشش محمد على گرگانى، انتشارات كتاب فروشى محمودى، تهران.

محيى لارى (؟- 943): فتوح الحرمين، به كوشش رسول جعفريان، چاپ اول، انتشارات انصاريان، قم، 1373.

محمد بدرالجاجرمى (؟- زنده 741): مونس الاحرار فى دقائق الاشعار، به اهتمام ميرصالح طبيبى، چاپ اتحاد، 1337.

محمد بن مخلد سگزى (قرن سوم): شاعران بى ديوان، تأليف محمود مدبرى.

مختارى غزنوى (458 تا 469- 512 تا 548): ديوان، به اهتمام ركن الدين همايون فرخ، مؤسسه مطبوعاتى على اكبر علمى، ارديبهشت 1336.

عثمان مختارى: ديوان، به اهتمام جلال الدين همايى، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران، 1341.

مسعود سعد سلمان (438- 515): ديوان، به تصحيح مرحوم رشيد ياسمى، انتشارات امير كبير، تهران، 1362.

منطقى رازى (؟- 380): شاعران بى ديوان، تأليف محمود مدبرى، چاپ اول، انتشارات يانوس، 1370.

منوچهرى دامغانى (؟- 432): ديوان، به كوشش محمد دبيرسياقى، انتشارات زوار 1338.

مولوى، مولانا جلاالدين محمد بلخى (604- 672): كليات شمس، حواشى و تعليقات از م. درويش، انتشارات جاويدان، چاپ سوم، 1352.

ص:371

مولوى: مثنوى، به شرح محمد تقى جعفرى، شركت سهامى انتشار.

مولوى: مثنوى، به تصحيح رينولدالين، نيكلسون، انتشارات مولا، 1363.

مولوى: مثنوى، به توضيح و شرح رمضانى.

مولوى: مثنوى، به توضيح و تعليق دكتر محمد استعلامى، چاپ اول، انتشارات زوار، 1370 خورشيدى.

ناصر بخارايى (710 تا 720- 790): ديوان، به كوشش دكتر مهدى درخشان، انتشارات بنياد نيكوكارى نوريانى، آبان 1353.

ناصر خسرو (394- 481): ديوان، مجتبى مينوى و مهدى محقق، انتشارات دانشگاه تهران، 1370.

نظامى گنجوى (533 تا 540- 559 تا 602): ديوان، به تصحيح حسن وحيد دستگردى، چاپ دوم، انتشارات على اكبر علمى، 1363 و همچنين ديوان قصايد و غزليات، به كوشش استاد سعيد نفيسى، انتشارات فروغى، 1368.

نظامى گنجوى: مخزن الاسرار، دكتر برات زنجانى، 1370 و همچنين مخزن الاسرار به اهتمام دكتر بهروز ثروتيان، 1363.

نظامى گنجوى: ليلى و مجنون، به تصحيح دكتر برات زنجانى، 1369.

وحشى بافقى (939- 991): ديوان، با مقدمه و شرح حال از استاد سعيد نفيسى و حواشى از م. درويش، كتاب فروشى محمد حسن علمى، بهمن 1342.

وطواط، رشيدالدين (476- 573): ديوان، با مقدمه و مقابله و تصحيح سعيد نفيسى.

هلالى جغتايى: (؟- 936): ديوان، سعيد نفيسى، انتشارات كتابخانه سنايى.

هلالى جغتايى: ديوان با شاه و درويش وصفات العاشقين، به تصحيح سعيد نفيسى، انتشارات كتابخانه سنايى.

همام تبريزى: (636- 714): ديوان، به تصحيح دكتر رشيد عيوضى و همچنين به تصحيح مؤيد ثابتى.

ص:372

ص:373

فهرست اعلام و مصطلحات

آدم، 133، 143، 158، 173، 174، 175، 311، 317، 319، 320، 331، 341

ابراهيم، 112، 113، 133، 136، 137، 138، 139، 140، 142، 143، 162، 163، 172، 174، 179، 180، 191، 192، 193، 194، 195، 196، 200، 210، 221، 230، 242، 253، 260، 297، 305، 310، 317، 330، 331، 332، 335، 337، 338، 339، 348

ابراهيم ادهم، 242، 243

ابرهه، 197، 198، 199

ابطح، 155، 156

ابن اعرابى، 234

ابن بطوطه، 103

ابن عمر، 182

ابوبكر، 176

ابوطالب، 181

ابوقبيس، 158، 173، 174، 175، 311

احرام، 17، 29، 36، 52، 64، 67، 68، 75، 76، 77، 97، 98، 242، 247، 264، 282، 283، 284،

ص:374

285، 287، 288، 289، 290، 292، 293، 294، 295

احمد عارف، 43، 69، 70، 71

احيا، 326

اخلاق، 5، 75، 80

استار، 74، 104

استطاعت، 283

استغراق، 235

استغفار، 111، 119، 136

استلام، 123، 124، 126، 130

اسحق، 191، 192

اسماعيل، 110، 125، 133، 135، 137، 139، 140، 141، 172، 174، 179، 180، 192، 193، 194، 195، 200، 210، 330، 332، 335، 336، 338، 339، 340

اضطباع، 217، 218، 308، 309

اعرابى، 80

افاضه، 325، 329

ام القرى، 168، 169، 173

امام حسين، 215

امام زمان، 224

امام زين العابدين، 211، 219، 220، 223، 325

امامصادق، 296، 297، 305، 311، 313، 321، 329، 331، 332، 335، 341

امانت، 5، 52، 53، 292، 301

امنيت، 43، 49، 89، 90، 163، 164

اميرالمؤمنين، 322

اويس، 133، 174

اياز، 301

ايران، 27، 54، 65، 105

ايرانيان، 191، 192

باديه، 5، 24، 25، 30، 43، 44، 45، 46، 47، 48، 49، 50، 51، 52، 53، 55، 56، 57، 58، 59، 60،

ص:375

61، 62، 65، 66، 68، 77، 79، 80، 90، 118، 153، 160، 165، 235، 240، 242، 255، 261، 263، 271، 272، 273، 292

بايزيد، 251، 252، 256

بت، 27، 35، 40، 43، 49، 50، 51، 63، 67، 81، 91، 103، 182، 183، 186، 191، 200، 201، 202، 205، 206، 218، 221، 232، 235، 236، 242، 252، 262، 264، 267، 272، 274، 275، 276، 287

بتخانه، 237، 264، 265، 267، 274، 275، 276، 277

برائت، 218

بسام كورد، 5، 21، 22

بُشر، 248، 251، 252، 264، 267، 288

بصره، 78

بطحا، 24، 26، 38، 43، 64، 66، 91، 148، 154، 155، 156، 157، 164، 167، 176

بغداد، 49، 58، 79

بقيع، 183

بلال، 123، 131، 132، 174، 176، 216

بوقبيس، 37، 64

بى آبى، 48، 49

بيت الحرام، 37، 65، 69، 92، 95، 96، 97، 98

بيت الحرم، 98، 99

بيت العتيق، 95، 99، 100

بيت اللَّه، 62، 65، 90، 94، 95، 96

بيت المُحَرَّم، 95، 98

بيت المعمور، 100، 101، 102

بيت المقدس، 95، 96، 102

بيتوته، 316، 325، 326

پير، 237، 243، 248، 251، 252، 253، 255، 256، 267، 286

تحرى، 121، 122

تحير، 233، 298

ص:376

تركيب، 33، 34، 35، 38، 65

تركيبات، 149

ترويه، 316

تشبيه، 5، 22، 23، 24، 38، 44، 46، 49، 58، 59، 65، 73، 104

تصوف، 248، 256

تقبيل، 126

تقصير، 315، 340، 344

تلبيه، 288، 296، 297، 298، 301، 303

تنعيم، 158، 323، 344، 347

توبه، 111، 113، 118، 119، 163، 285، 288

توفيق، 5، 15، 17، 43، 62، 63، 68، 69، 70، 72، 83

توكل، 237، 238، 239، 266

ثبير، 172، 173، 338

ثور، 112

جاراللَّه، 119

جامه كعبه، 103، 104، 106

جبرئيل، 37، 74، 102، 110، 139، 171، 172، 317، 330، 331، 338، 339

جبل الرحمه، 319، 320

جبل النور، 177

جحفه، 207

جعفر بن ابى طالب، 181

جمره، 329، 331، 332، 333، 334، 338، 340، 343

جمعيت، 72

جنيد، 246، 288

حاتم اصم، 238

حامد لفاف، 256

حاير، 186

حج، 5، 11، 12، 13، 14، 15، 16، 21، 36، 37، 38، 39، 40، 41، 42، 43، 44، 48، 49، 50، 51،

ص:377

54، 62، 63، 64، 65، 69، 70، 71، 72، 73، 75، 77، 78، 80، 81، 82، 83، 87، 88، 89، 95، 100، 103، 108، 113، 115، 118، 119، 120، 133، 134، 142، 143، 163، 164، 166، 169، 233، 236، 237، 238، 239، 242، 243، 245، 246، 248، 249، 250، 251، 252، 253، 256، 259، 262، 263، 264، 265، 266، 276، 281، 282، 283، 286، 287، 288، 293، 295

حجاج بن يوسف ثقفى، 125، 141، 211

حجاز، 17، 31، 44، 54، 56، 66، 68، 79، 103، 114، 152، 153، 154، 155، 161، 167

حج اكبر، 218، 219

حجر، 110، 123، 124، 125، 126، 127، 128، 129، 130، 131، 132، 133، 134، 135، 136، 137، 139، 140، 141، 143، 144، 146، 174

حجر اسماعيل، 200

حجر الاسود، 31، 63، 66، 91، 195، 199، 200، 211، 219

حجةالوداع، 179، 207

حديبيه، 158، 216

حرا، 108، 127، 132، 135، 139، 147، 148، 161، 163، 172، 175، 177، 206، 219

حرامى، 52، 76

حرم، 21، 26، 30، 32، 33، 34، 36، 38، 43، 44، 45، 47، 52، 55، 56، 57، 66، 68، 71، 76، 89، 90، 92، 94، 95، 98، 99، 100، 106، 110، 111، 119، 120، 131، 135، 136، 141، 149، 152، 157، 158، 159، 160، 161، 162، 163، 164، 166، 167، 168، 169، 171، 175، 238، 240، 244، 246، 247، 256، 263، 264، 283، 286، 288، 289، 290، 291، 292، 294، 298، 304، 306، 307، 308، 309، 344، 348

حسد، 222، 223

حسن بصرى، 248

حطيم، 125، 134، 135، 136، 138، 139، 142، 162، 203، 204، 221

حلق، 17، 338، 340، 341، 342، 344

حلقه، 34، 38، 53، 66، 81، 88، 89، 102

حليمه، 202، 203، 204، 205

حمزه، 185

حوا، 299، 304، 311، 317، 328، 333، 334، 338

ص:378

حيرانى، 235، 244

حيرت، 235، 265

خار، 5، 21، 43، 55، 56، 57، 58، 59، 62، 69، 71، 80

خار مغيلان، 55، 56، 57، 58، 79

خديجه، 181، 183، 185، 187

خرابات، 237، 261، 264، 267، 269، 270، 271، 277

خضر، 49، 55، 58، 59، 60، 61، 106، 142، 148، 242، 243، 245، 250، 251، 255، 256، 258، 263، 295، 301، 304، 314

خفاجه، 5، 48، 54

خلق، 25، 39، 46، 80، 89، 101

خواجه، 259، 260، 263

داود، 59

دحو الارض، 169، 173

درد، 300، 302، 322، 346

دعا، 37، 43، 62، 88، 101، 107، 110، 111، 112، 113، 114، 115، 117، 124، 134، 136، 140، 141، 143، 163، 186، 193، 194، 196، 208، 210، 216، 220، 236، 239، 248، 250، 302، 310، 313، 319، 321، 322، 325، 326، 327، 328، 329

دل، 233، 236، 239، 240، 241، 246، 248، 250، 252، 255، 256، 258، 259، 260، 261، 262، 263، 264، 266، 267، 271، 273، 274، 282، 286، 287، 288، 290، 291، 292

دير، 28، 35، 63، 72، 98، 237، 264، 265، 266، 267، 272، 273، 274، 275، 276

ذات العرق، 242، 243

رابعه، 71

راهزن، 47، 52

ركن، 25، 27، 36، 37، 38، 53، 64، 67، 95، 123، 124، 125، 126، 128، 133، 134، 135، 136، 138، 139، 140، 142، 144، 162

ركن اسود، 123، 124، 134

ركن شامى، 123، 139

ركن عراقى، 123، 139

ركن يمانى، 123، 140

ص:379

رمل، 216، 217، 218، 307، 308، 309

رمى، 14، 17، 39، 67

رمى جمرات، 327، 331، 332، 335

روح اللَّه، 59، 96

رودكى، 5، 22

روزه، 312

روى دوست، 228

ريا، 34، 58، 77، 106، 110، 120، 182، 183، 197، 201، 220، 224، 295، 296، 299، 320

زاويه، 90، 177، 178

زمزم، 17، 24، 26، 27، 30، 31، 36، 37، 66، 83، 89، 91، 109، 124، 125، 128، 129، 130، 131، 132، 135، 138، 143، 144، 145، 146، 147، 148، 149، 156، 157، 163، 192، 194

زهرا، 187، 221

ساره، 137، 193

سالكان، 90

سختى، 5، 42، 43، 46، 52، 65

سرتراشى، 340

سرگردانى، 244

سگ كهف، 146

سموم، 47، 48، 54، 55، 58، 61، 235

سوق الليل، 187

سوگند نامه، 36

سياست، 215

شام، 44، 54، 79، 103

شبلى، 240، 241، 285، 287، 288، 293، 296، 332، 335، 338، 341

شبيكه، 185

شطرنج، 80

شفا، 114، 141

ص:380

شق القمر، 174

شهادت، 240، 258

شهيدان، 37، 122

شيث بن آدم، 175

شيخ، 234، 241، 249، 251، 252، 255، 272، 274

شيخ بهايى، 267

شيخ سماعيل، 183

شيخصنعان، 113، 114

شيخ على الحق كرمانى، 182

شيخ محمود شبسترى، 258، 272، 274

شيخ نصرآباد، 237، 244، 265، 266

شيطان، 326، 329، 331، 332، 333، 334، 335، 338، 343

شيطان بزرگ، 329، 332، 343

صديق، 187

صفا، 177، 179، 180، 182، 183، 193، 209، 221، 298، 307، 311، 312، 313، 314، 315، 325، 327، 330، 336، 344، 345، 348

صفائح، 177، 180

صوفى، 53، 61، 249، 264، 267

صوفيه، 248، 249، 258، 288

ضُراح، 101

ضرب المثل، 33، 42، 149، 219

طلب، 5، 24، 41، 63، 68، 69، 73، 74، 75، 80، 184، 186، 203

طواف، 17، 26، 29، 67، 76، 80، 81، 82، 91، 101، 102

طواف نساء، 305، 344، 345

طواف وداع، 345، 346

طور، 140، 163، 165، 173

عارف، 114، 235، 236، 238، 239، 241، 252، 253، 258، 260، 264، 267، 274، 276، 293، 324

ص:381

عام الحزن، 181

عام الفيل، 197

عايشه، 210، 211

عبدالقادر گيلانى، 111

عبداللَّه، 181، 216، 217

عبداللَّه رواحه، 216

عبداللَّه زبير، 125، 210، 211

عبدالمطلب، 181، 197

عربستان، 152، 153، 166

عرفات، 14، 17، 26، 36، 37، 40، 43، 64، 75، 80، 316، 317، 318، 319، 320، 321، 322، 323، 324، 325، 326، 328، 344، 347

عرفان، 227

عكه، 167

على، 176، 181، 182، 187، 192، 196، 205، 206، 207، 208، 209، 210، 218، 221، 227، 298، 309، 316، 322، 331

على بن موفق، 72

عمر، 185

عمره، 36، 37، 38، 39، 40، 41، 60، 64، 72، 73، 77، 80، 135، 246، 252، 262، 281، 282، 288، 292، 295

عمره مفرده، 344

عيد قربان، 343

عيسى، 35، 102، 105

غار مرسلات، 177، 180

غدير خم، 206، 207، 208، 209، 284

غديريه، 207

غزنوى، 25، 38، 48، 57، 58، 63، 77، 97، 104

غزيه، 48، 54

فاطمه، 186، 187

ص:382

فرزدق، 219، 220، 222، 223، 224

فضيل بن عياض، 112، 183

فلسطين، 137، 191، 192، 193

قبله، 119، 121، 122، 129، 131، 153، 168، 183، 199، 202، 219، 228، 230، 231، 245، 246، 248، 259، 262، 264، 269، 270، 272، 275، 276

قبله، 24، 27، 29، 30، 31، 32، 36، 39، 42، 87، 89، 91، 92، 94، 95

قربانى، 329، 332، 335، 336، 337، 338، 340، 343

قرمطيان، 125

قلب، 118، 159، 163

قوام، 88

قيام، 37، 88، 89، 106

كربلا، 112، 131

كشف، 234، 235، 288

كوفه، 25، 49، 58

كوى دوست، 228

لباس احرام، 283، 290، 293

لبيك، 196، 216، 270، 275، 289، 290، 294

للناس، 88، 89، 93

ليلى، 109، 112، 114، 115، 116، 117، 118، 176

مالك بن انس، 297

مثلها، 149

مجاور، 29، 34، 36، 37، 71، 112، 118، 119، 120، 135، 147، 161، 248، 271

مجنون، 109، 112، 114، 115، 116، 117، 118، 176

محرم، 33، 34، 36، 43، 69، 77، 97، 98، 296، 299، 301، 303، 308، 344

مُحرم، 244، 284، 288، 289، 290، 291

محرمات احرام، 290

محسر، 329

محمد بن مخلد سگزى، 5، 22

ص:383

محمود غزنوى، 38، 63

مدعا، 185، 186

مروه، 311، 312، 313، 314، 315، 336، 344

مسجد، 177، 179، 180، 187، 195، 205، 210، 229، 230

مسجد الكبش، 180

مسجد النحر، 180

مسجد خيف، 177، 179، 180، 248

مسجد رايت، 182

مسجدصفائح، 180

مسجد نمره، 318

مسلخ، 17، 60

مشعر، 325، 326، 327، 328، 329، 330

معتكف، 266، 267

معراج، 65

معرفت، 13، 14، 34، 75، 80، 88

معلى، 181، 183

مغيلان، 5، 52، 55، 56، 57، 58، 59، 60، 62، 79، 263

مقام، 23، 25، 30، 32، 36، 37، 64، 67، 74، 92، 95، 98، 101

مقام ابراهيم، 136، 137، 138، 139، 140، 142، 143، 162، 305، 310، 348

مقبرةالمعلى، 181

مكه، 112، 113، 118، 119، 120، 121، 125، 135، 137، 148، 153، 154، 155، 156، 157، 158، 159، 163، 164، 166، 167، 168، 169، 171، 172، 173، 176

ملت، 89، 101

ملتزم، 136، 137

ملك، 246، 249، 252، 258، 277، 284

منا، 296، 297، 312، 316، 317، 318، 324، 327، 329، 330، 331، 334، 336، 337، 341، 343، 344، 345، 347

مناسك، 281، 282، 283، 286، 295

ص:384

منطقى رازى، 5، 23

موقف، 307، 317، 318، 324، 325

مولد النبى، 187

ميزاب، 123، 136، 141

ميقات، 17، 43، 64، 75، 103، 242، 283، 284، 285، 287، 288، 290، 293، 294

ناس، 88، 89، 93

ناف زمين، 135، 159، 169، 170، 171، 173

ناودان، 64، 217

ناودان طلا، 123، 141

نماز، 30، 37، 41، 42، 56، 79، 87، 93، 94، 101، 110، 140، 141، 159، 160، 163، 235، 245، 246، 251، 253، 287، 305، 310، 312، 318، 326

نماز احرام، 287

نماز طواف، 310، 311، 344

نيت، 239، 244، 264، 285، 287، 288، 289، 290، 293، 295

واقعه، 49، 71

وقوف، 14، 17، 67، 317، 319، 324، 325، 326، 329، 333

ولايت، 253

هاتف، 79، 81، 113

هاجر، 139، 140، 193، 194، 195

هبوط، 133، 158، 173، 311

هجو يرى، 227، 288

هروله، 216، 217، 306، 307، 329، 348

هشام، 216، 219، 220، 221، 222

هندو، 38، 53، 63، 67، 131، 132، 148

يار غار، 57، 167

يقين، 236، 239، 253، 287

يمين اللَّه، 127، 131، 132

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109