دروس حوزه - پايه اول

مشخصات كتاب

سرشناسه:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان،1389

عنوان و نام پديدآور:دروس حوزه (پايه اول )/ واحد تحقيقات مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان

مشخصات نشر:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1389.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه و رايانه

موضوع : حوزه و دانشگاه.

موضوع : حوزه هاي علميه-- ايران.

موضوع : دانشگاه ها و مدارس عالي-- ايران.

شناسه افزوده : مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان

صرف ساده

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور: صرف ساده/ مولف محمدرضا طباطبائي، 1327 -.

وضعيت ويراست: [ويراست 2].

مشخصات نشر: قم: دار العلم، 1366.

مشخصات ظاهري: 226 ص.: جدول.

فروست: مدرسه شهيدين قم؛ نشريه شماره 1.

شابك: 400 ريال؛ 300 ريال (چاپ سيزدهم)؛ 400 ريال (چاپ نوزدهم)؛ 600 ريال (چاپ بيست و سوم)؛ 1350 ريال (چاپ مكرر)

يادداشت: چاپ مكرر: پاييز 1372.

يادداشت: چاپ سيزدهم: پاييز: 1365.

يادداشت: چاپ نوزدهم: 1368.

يادداشت: چاپ بيست و سوم: پاييز 1370.

يادداشت: كتابنامه به صورت زيرنويس.

موضوع: زبان عربي -- صرف

رده بندي كنگره: PJ6203/ط23ص 44

رده بندي ديويي: 492/75

شماره كتابشناسي ملي: م 67-457

تعريف صرف و اقسام كلمه

المدخل

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين و الصلوه علي سيدنا محمد و آله الطيبين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين الي يوم الدين

تعريف علم صرف

علم صرف مي آموزد چگونه كلمه اي را به صورتهاي گوناگون درآوريم تا معاني مختلف بدست آيد مثلا كلمه علم به معني دانستن را طبق قواعد صرفي به صورتهاي علم يعلم اعلم و … در مي آوريم تا معاني دانست مي داند بدان و … بدست آيد و يا كلمه رجل به معني مرد را به صورتهاي رجال و رجيل در مي آوريم تا معاني مردها و مرد كوچك حاصل شود

فايده علم صرف

در هر زباني بسياري از كلمات از يكديگر گرفته مي شوند مثلا در فارسي كلمات گفتم گفتي گفت گفتيم گفتيد گفتند مي گفتم … با خواهم گفت … از ماده گفتن گرفته شده اند بنا بر اين بايد علم صرف را بياموزيم تا كلمات را بشناسيم و به معاني آنها پي ببريم و نيز بتوانيم براي معاني منظور كلمات مناسب بسازيم از آنچه گذشت روشن شد كه فايده علم صرف شناختن كلمه و معني آن و قدرت بر ساختن كلمه است

موضوع علم صرف

و ضمنا معلوم شد كه موضوع علم صرف كلمه است يعني اين علم فقط درباره ساختمان و خصوصيات كلمه صحبت مي كند

تعريف كلمه

كلمه لفظ مفردي است كه داراي معني باشد و به آن لفظ مستعمل هم مي گويند در برابر لفظ بي معني كه لفظ مهمل نام دارد

اقسام كلمه

كلمات عربي مانند كلمات هر زبان ديگر به سه دسته تقسيم مي شود فعل اسم حرف.

فعل كلمه اي است كه بر معناي مستقلي دلالت كند و زمان آن را نيز برساند مانند حسن نيكو شد يذهب مي رود اذهب برو.

اسم كلمه اي است كه بر معناي مستقلي دلالت كند بدون دلالت بر اقتران آن معني به زمان مانند علم دانستن مال ثروت.

حرف كلمه اي است كه معني آن مستقل نيست و ربط بين كلمات ديگر است مانند في در در جمله دخلت في المدرسه و من از در جمله خرجت من الدار.

توجه كنيد صورت و شكل حرف هميشه ثابت است لذا در علم صرف از حرف بحث نمي شود و هر كجا لفظ كلمه آورده شد فقط فعل و اسم مقصود است بنا بر اين مباحث اين كتاب در دو بخش فعل و اسم عنوان مي گردد و يك سري مطالب متفرقه در خاتمه مطرح خواهد شد

پرسش و تمرين

* علم صرف چه علمي است.

* علم صرف درباره چه چيز بحث مي كند.

* منظور شما از خواندن صرف چيست.

* لفظ مهمل و مستعمل را تعريف كنيد و براي هر كدام چند مثال بزنيد.

* كلمه و لفظ مهمل با هم چه فرقي دارند.

* اسم و فعل را تعريف كنيد.

* در كلمات زير هر كدام از افعال اسماء و حروف را در ستون مخصوصي بنويسيد:

ضحي - چاشت - شعر- مومن- از - ياتي: مي آيد - اسد: شير - كبير: بزرگ - مسجد - صبح - لا تشرب: نياشام - رجل: مرد - حتي: تا - اعلم: بدان - نصرتم: ياري كرديد - عشاء: اول شب - حسن - احمد - دحرج: غلطانيد - علم: دانستن -

يقتل: مي كشد - ل: براي - شارع: خيابان - زقاق: كوچه - نما: رشد كرد - نام: خوابيد - سماء: آسمان - ليل: شب - ذهاب: رفتن - نهار: روز - بقر: گاو - طائر: پرنده - الي: تا - جن - ملك.

* بر كلمات هر ستون چند كلمه ديگر اضافه كنيد.

* بين فعل و اسم از جهت معني چه فرقي است.

* چرا در علم صرف از حرف بحث نمي شود.

جامد و مشتق و ابنيه كلمة

جامد و مشتق

كلمه يا جامد است يا مشتق

* جامد كلمه اي است كه از كلمه ديگر گرفته نشده باشد يعني حروف آن ابتداء از حروف الفباء گرفته شده باشد مانند حجر سنگ علم دانستن عسي اميد است.

* مشتق كلمه اي است كه از كلمه ديگر گرفته شده باشد مانند احجار سنگها معلوم دانسته شده عالم دانا علم دانست.

* كلمه اي را كه مشتق از آن گرفته شده باشد جامد باشد يا مشتق اصل آن كلمه مي نامند.

* از يك اصل كلمات چندي گرفته مي شود اصل و مشتقات آن را كلمات همجنس مي گويند

حروف اصلي و زائد

* از حروف كلمه حرفي را كه در تمام كلمات همجنس آورده شود حرف اصلي و آن را كه در بعضي آورده شود نه در تمام حرف زائد مي نامند مثلا در كلمات علم عالم معلوم عليم اعلم و … حروف ع ل م اصلي و بقيه زائدند

ابنيه كلمه

كلمه در زبان عربي داراي شش بناء است زيرا

يا سه حرف اصلي دارد كه به آن ثلاثي مي گويند

و يا چهار حرف اصلي كه به آن رباعي گفته مي شود

و يا داراي پنج حرف اصلي است كه آن را خماسي ناميده اند

هر كدام از اين سه قسم يا بدون حرف زائد است كه به آن مجرد مي گويند و يا داراي حرف زائد است كه مزيد فيه ناميده مي شود.

به مثالهاي زير توجه نماييد ثلاثي مجرد علم رجل مزيد اعلم رجال رباعي مجرد دحرج جعفر مزيد تدحرج جعافر خماسي مجرد سفرجل مزيد خندريس توجه كنيد خماسي بودن مختص به اسم است و فعل يا ثلاثي است يا رباعي

پرسش و تمرين

* فرق بين مشتق و جامد اصل و مشتق اصل و جامد را بيان كنيد.

* سه دسته كلمات همجنس ذكر كنيد.

* در دسته هاي زير حروف اصلي و زائد را معين كنيد خروج خارج اخراج مخرج خرج خراج خراج مخارج صبر اصطبار صبور صابرين يصبر اصبر صابر سؤال مساله سائل مسائل مسؤول سؤالات.

* بناء كلمات زير را معين كنيد حسن حسين صابر صبر درهم دراهم دريهم خرج خروج خارج قمطر قرطعب برثن صدق صديق.

* اسم چند بناء دارد و فعل چند بناء براي هر كدام از ابنيه چند مثال جديد بزنيد

وزن و قواعد آن

اشاره

براي اينكه حروف اصلي كلمه از حروف زائد مشخص شود سه حرف ف ع ل را به ترتيب به جاي حروف اصلي بكار مي برند مثلا مي گويند كتب بر وزن فعل و علم بر وزن فعل است و همينطور …

در ساختن وزن كلمات قواعد زير بايد رعايت شود

* در مقابل حروف اصلي به ترتيب ف ع ل قرار مي گيرد و اگر كلمه اي بيش از سه حرف اصلي داشته باشد لام وزن تكرار مي شود بنا بر اين وزن ثلاثي داراي يك لام و وزن رباعي داراي دو لام و وزن خماسي داراي سه لام خواهد بود مثلا سال بر وزن فعل درهم بر وزن فعلل سفرجل بر وزن فعللل است.

* اگر در كلمه اي حرف زائد بود چنانچه حرف زائد تكرار حرف اصلي باشد مثل سلم و جلبب در وزن نيز حرفي كه مقابل حرف تكرار شده قرار مي گيرد تكرار مي شود مانند سلم فعل و جلبب فعلل و اگر چنين نبود خود زائد را در وزن مي آورند مانند عالم فاعل و معلوم مفعول.

* حركت هر كدام از حروف

وزن بايد مانند حركت همان حرفي باشد كه در مقابل آن قرار مي گيرد بنا بر اين علم بر وزن فعل و عليم بر وزن فعيل و علوم بر وزن فعول خواهد بود مگر اينكه حركت بر اثر قواعد اعلال و غيره كه خواهد آمد تغيير كرده باشد كه در اين صورت حركت اصلي مراعات مي شود مثلا مي گوييم قال بر وزن فعل است زيرا در اصل قول بوده است و نيز مي گوييم يمد بر وزن يفعل است زيرا در اصل يمدد بوده است و همينطور …

* اگر در كلمه اي حرف مشدد كه نمودار دو حرف همجنس است باشد با مراجعه به كلمات همجنس بايد ببينيم آن دو حرف هر دو اصليند يا هر دو زائد يا يكي اصلي و ديگري زائد در صورت اول وزن را بدون حرف مشدد مي آوريم مانند مر مرور كرد كه مي گوييم بر وزن فعل است و در صورت دوم همان زائد مشدد را در وزن مي آوريم مانند اجلواز به هم چسبيدن كه مي گوييم بر وزن افعوال است و در صورت سوم هر گاه نتوان تشخيص داد كه حرف اول از دو حرف همجنس زائد است يا دوم هر كدام از ف ع ل وزن را كه مقابل آن حرف قرار گرفته باشد مشدد مي كنيم مثلا مي گوييم سلم بر وزن فعل و احمر بر وزن افعل است و هر گاه بدانيم كداميك از آن دو زائد است و كدام اصلي وزن را بدون حرف مشدد مي آوريم مثلا مي گوييم سيد بر وزن فيعل است و علي بر وزن فعيل.

* اگر بعضي از حروف اصلي كلمه طبق قواعد اعلال و غيره كه خواهد آمد

حذف شود از وزن نيز حرفي كه مقابل آن است حذف مي شود مثلا مي گوييم قل بگو از قال يقول بر وزن فل و هب ببخش از وهب يهب بر وزن عل و ف وفا كن از وفي يفي بر وزن ع است.

* اگر در كلمه اي قلب قلب مكاني واقع شده بود يعني ترتيب اصلي فاء و عين و لام بهم خورده بود در وزن نيز ترتيب ف ع ل بهم خواهد خورد مثلا مي گوييم جاه بر وزن عفل است زيرا با مراجعه به كلمات همجنس آن از قبيل وجه وجيه وجاهت و غيره معلوم مي شود ج عين الفعل و ا كه منقلب از واو است فاء الفعل مي باشد فايده دانستن وزن كلمات تشخيص حروف است كه بوسيله آن مي توان نوع و بناء+كلمه را شناخت تبصرهدر كلمه حرفي را كه برابر ف است فاء الفعل حرفي را كه مقابل ع است عين الفعل و حرفي را كه مقابل ل است لام الفعل مي نامند لام الفعلهاي رباعي را لام الفعل اول و دوم و لام الفعلهاي خماسي را لام الفعل اول دوم و سوم ناميده اند

پرسش و تمرين

* وزن چيست.

* با رعايت قواعد 1 و 3 وزن كلمات دسته اول و با رعايت سه قاعده اول وزن كلمات دسته دوم و با رعايت چهار قاعده اول وزن كلمات دسته سوم و با رعايت تمام قواعد وزن كلمات دسته چهارم از كلمات زير را معين كنيد.

* دسته اول

كرم كتب فرس قفل كتف عضد صعب عنب ضرس

* دسته دوم

عالم علماء علامه مخارج خروج اسلام مسلم دراهم دريهم دحراج تدحرج

* دسته سوم

غفار جعفري تعلم خراج سلم قرار مقر مداد مد استمد مدن تمدن

جيد لين علوي نبي وفي خدام جبار قوي

* دسته چهارم

ق با توجه به وقي وقايه سل با توجه به سال و سؤال حادي با توجه به واحد وحده توحيد ايس با توجه به ياس يؤس يائسه طامن با توجه به طمان اطمان اطمئنان.

* با توجه به تمام قواعد وزن وزن كلمات زير را معين كنيد

استعلام معلم متعلم احسان استحسان تحسين تكامل استكمال كمال كميل مكمل كملين.

* فاء عين و لام الفعل كلمات زير را معين كنيد

كلام تكلم استسلام استغفار غفار صبور سؤال تفؤل فعال سفرجل رجيل درهم زبرج صدر كريم.

* اسم رباعي مجرد داراي شش وزن است

فعلل فعلل فعلل فعلل فعلل فعلل و اسم خماسي مجرد داراي چهار وزن فعللل فعللل فعللل فعللل با توجه به اوزان فوق بناء كلمات زير را معين كنيد جعافر قذعمل دراهم زبرج قرمز جحمرش ثعلب.

* حروف اصلي و زائد كلمات موزون زيرا را معين كنيد

احمار افعال توكل تفعل استيحاش استفعال اجاره افاله و فعاله صبور فعول ميثاق مفعال توكيل تفعيل تقاعد تفاعل تجاره فعاله جولان فعلان كراهيه فعاليه ضروره فعوله جهور فعول حوقل فوعل شيطنه فيعله تمسكن تمفعل استحي استفل مقضي مفعول مهدي مفعول يخشون يفعون ملي فعيل مبيع مفعل

صحيح معتل مهموز مضاعف سالم

اشاره

كلمه از نظر چگونگي حروف اصلي سه تقسيم دارد

* 1 صحيح و معتل

كلمه اي را كه هيچكدام از حروف اصلي آن حرف عله نباشد صحيح گويند و كلمه اي را كه يك يا چند حرف اصلي آن حرف عله باشد معتل مي نامند حروف عله عبارتند از واو ياء و الفو ساير حروف را صحيح مي گويند بنا بر اين كلمه صحيح مثل سلم سالم و كلمه معتل مانند يسر آسان شد باع

فروخت رمي پرتاب كرد معتل هفت قسم است

1 - معتل الفاء كه آن را مثال گويند مانند يسر و وقت

2 - معتل العين كه آن را اجوف مي نامند مانند خاف و بيع

3 - معتل اللام كه آن را ناقص گويند مانند دعا و رمي

4 - معتل الفاء و اللام كه آن را لفيف مفروق گويند مانند وفي و وحي

5 - معتل العين و اللام كه آن را لفيف مقرون گويند مانند لوي و حي

6 - معتل الفاء و العين كه آن را نيز لفيف مقرون گويند مانند ويل

7 - معتل الفاء و العين و اللام مانند واو و ياء كه در اصل ووو و ييي بوده است.

* 2 مهموز و غير مهموز

مهموز و غير مهموز كلمه اي را كه يك يا چند حرف اصلي آن همزه باشد مهموز مي نامند مانند امر سال بري ء و مهموز بر سه قسم است مهموز الفاء مانند امر و آمر مهموز العين مانند سال و سائل مهموز اللام مانند برا و باري ء.

* 3 مضاعف و غير مضاعف

كلمه اي را كه عين الفعل و لام الفعل يا فاء الفعل و عين الفعل آن همجنس باشد مضاعف نامند مانند مد حج ببر ددن لهو و لعب.

تتمه كلمه اي را كه نه معتل باشد و نه مهموز و نه مضاعف سالم مي نامند مانند ضرب و بقر.

تبصره 1 تقسيمات فوق مخصوص ثلاثي است و رباعي و خماسي اين انقسام را ندارند فقط به مثل زلزل و سلسل مضاعف گفته شده است.

تبصره 2 بايد توجه داشت كه يك كلمه ممكن است هم صحيح باشد هم مهموز مانند امر سال يا هم صحيح باشد و هم مضاعف مانند

مد ددن همچنين كلمه مي تواند هم معتل باشد و هم مهموز مانند يئس و ابي يا هم معتل باشد و هم مضاعف مانند حي و ود و نيز كلمه مي تواند هم مهموز باشد و هم مضاعف مانند ان ناله كرد از جوشيد و اما كلمه سالم هميشه صحيح است.

تبصره 3 حرف عله را اگر ساكن باشد حرف لين نامند مانند قول بيع دار امير و حرف لين را اگر حركت ما قبلش با آن مناسب باشد حرف مد نيز مي نامند مانند دار امير.

حركت مناسب با واو ضمه است و مناسب با ياء كسره و مناسب با الف فتحه بنا بر اين الف هميشه حرف مد است زيرا خود ساكن است و تا ما قبلش مفتوح نباشد قابل تلفظ نيست.

تبصره 4 مضاعف ثلاثي در معرض ادغام است و ادغام اين است كه دو حرف پهلوي هم را از يك مخرج ادا كنيم به طوري كه در تلفظ بين آنها فاصله نيافتد در اين صورت حرف اول را مدغم و حرف دوم را مدغم فيه گويند و غالبا هر دو را بصورت يك حرف و گاهي آنها را جداي از هم مي نويسند مانند مدد مد الرجل الرجل بحث تفصيلي درباره ادغام در فعل مضاعف ثلاثي مجرد خواهد آمد.

تبصره 5 همزه و حرف عله در معرض تغييرند تغيير همزه را تخفيف گويند و آن به دو صورت است قلب و حذف.

تخفيف قلبي هرگاه در كلمه اي همزه ساكن بعد از همزه متحرك قرار گيرد همزه ساكن را به حرف مد تبديل مي كنند مانند اءمن آمن اءمر اومر اءمان ايمان ولي اگر همزه ساكن بعد از حرف متحركي غير از

همزه قرار گيرد تبديل آن به حرف مد جايز است نه واجب مانند راس راس شؤم شوم ذئب ذيب و در بعضي كلمات ديگر نيز كه وضعيت فوق را ندارد تبديل همزه شنيده شده است مانند ائمه ايمه نبي ء نبي بري ء بري نبوءه نبوه مقروء مقرو.

تخفيف حذفي قاعده مشخصي ندارد و سماعي است مانند اؤخذ خذ اؤكل كل تغيير حرف عله را اعلال گويند و اعلال حرف عله بر سه قسم است سكون و قلب و حذف كه اعمال هر كدام طبق قواعد خاص و در شرايط معيني صورت مي گيرد تفصيل آن در فصل 12 بخش اول و مقدمه بخش دوم خواهد آمد

پرسش و تمرين

* انوع و بناء كلمات موزون زير را معين كنيد

مرء فعل ثعلب فعلل سلسله فعلله سئم فعل قذاره فعاله اجاره فعاله براءه فعاله فرار فعال بئر فعل راي فعل قوي فعيل مائل فاعل جريان فعلان جاري فاعل قساوه فعاله فيض فعل فيضان فعلان فياض فعال مداد فعال ذر فعل سلام فعال سالم فاعل راهنمايي در حل اين تمرين و همچنين تمرين بعدي مي گوييم مرء ثلاثي مجرد مهموز ثعلب رباعي مجرد و همينطور …

* معتل مهموز مضاعف و سالم را در كلمات موزون زير معين كنيد

طي فعل ولي فعيل ياء فعل مؤتمر مفتعل اتي فعل مراه فعله مرئي مفعل حرير فعيل توديع تفعيل حكام فعال طير فعل طياره فعاله ياقوت فاعول وحشه فعله وصول فعول صابر فاعل سد فعل صدود فعول سماك فعال ايم فيعل ديان فعال علي فعيل علوي فعلي احمر افعل.

* حروف اصلي و زائد كلمات زير را معين كنيد

الندد دشمن سرسخت افنعل عفنجج كلفت نادان فعنلل مهدد اسم زني است

فعلل درهم فعلل جعفر فعلل شرشره قطعه قطعه كردن فعلله يلندد دشمن سرسخت يفنعل زمزمه فعلله احرنجم افعنلل تزلزل تفعلل خدب پير فعل برثن پنجه شير فعلل.

* براي هر يك از اقسام كلمه كه در تبصره شماره 2 به آنها اشاره شده است سه مثال بزنيد.

* چرا الف هميشه حرف مد است.

* حروف عله مد و لين را در تمرين شماره 2 مشخص كنيد.

* ادغام مدغم و مدغم فيه را تعريف كنيد.

* لام ال در حروف شمسي كه عبارتند از 14 حرف ت ث د ذ ر ز س ش ص ض ط ظ ل ن ادغام مي شود مانند التقوي الثواب و …

* نام بقيه حروف چيست؟ براي ادغام لام ال در هر يك از حروف شمسي دو مثال بزنيد و آنها را تلفظ كنيد.

* براي لزوم تبديل شدن همزه به حرف مد چند شرط وجود دارد نام ببريد.

* موارد قياسي و سماعي تخفيف همزه را با ذكر مثال بيان كنيد.

* تخفيف همزه در كداميك از كلمات زير جائز است و در كدام واجب چرا اءدم اءداب مؤدب اءخر اءمن اوتي باري ء اءذان اءذر تاسيس مؤاخات مؤمن يؤمن مؤبد مؤن فئه باس مئزر سائر جائز مسائل.

* اصطلاحات زير را معني كنيد حرف عله اعلال حرف صحيح حرف لين حرف مد كلمه مضاعف مهموز صحيح معتل مثال اجوف ناقص لفيف مفروق لفيف مقرون سالم.

* هر كدام از حروف عله اصلي اند يا منقلب

بخش اول: فعل

اشاره

اصل فعل مصدر

فعل از مصدر گرفته مي شود و مصدر كلمه اي است كه تنها بر وقوع كار يا حالتي دلالت كند مانند خروج خارج شدن حسن نيكو شدن علامت مصدر اين است كه در آخر ترجمه فارسي

آن تن يا دن آورده شود مشروط بر اينكه اگر ن را برداشتيم تبديل به فعل ماضي شود بنا بر اين كلماتي مانند عنق گردن و خاضع فروتن مصدر نيستند آنچه مستقيما از مصدر گرفته مي شود تنها فعل ماضي است و اما مضارع و امر چنين نيستند بلكه مضارع از ماضي گرفته مي شود و امر از مضارع مصدر ماضي مضارع امر

تعريف و تقسيم

فعل كلمه اي است كه بر وقوع كار يا پديدار شدن حالتي در زمان گذشته يا حال يا آينده دلالت كند واقع شدن كار مانند ضرب زد يضرب دارد مي زند يا خواهد زد اضرب بزن و پديدار شدن حالت مانند حسن نيكو شد يحسن نيكو مي شود احسن نيكو شو فعل بر سه قسم است ماضي مضارع امر فعل ماضي فعلي است كه بر وقوع كار يا حالتي در زمان گذشته دلالت كند مانند ضرب و حسن فعل مضارع فعلي است كه بر وقوع كار يا حالتي در زمان حال يا آينده دلالت كند مانند يضرب و يحسن و فعل امر فعلي است كه بر طلب ايجاد كار يا حالتي دلالت نمايد مانند اضرب و احسن

پرسش و تمرين

* اقسام فعل و چگونگي انقسام آن را ذكر كنيد.

* بين فعل و مصدر چه فرقي است.

* از كلمات زير كدام فعل و كدام مصدر است احسان نيكي كردن محسن نيكو كار عدن نام مكاني است نوم خوابيدن جاء آمد ينصر ياري مي كند نسج بافتن ختن نام مكاني است

(3

معلوم و مجهول

فعل يا معلوم است يا مجهول فعل معلوم فعلي است كه فاعلش در كلام ذكر شده باشد مانند ضرب زيد بكرا زيد بكر را زد و فعل مجهول فعلي است كه فاعلش ذكر نشود و به مفعول نسبت داده شود در اين صورت مفعول را چون به جاي فاعل گذاشته شده است نائب فاعل مي گويند مانند ضرب بكر، بكر زده شد بنا بر اين هر فعلي يا معلوم است يا مجهول يعني يا داراي فاعل است يا داراي نائب فاعل.

بايد توجه داشت كه فعل مجهول را مستقيما از مصدر نمي گيريم بلكه ماضي آن از ماضي معلوم و مضارع آن از مضارع معلوم و امر آن از مضارع مجهول گرفته مي شود ماضي معلوم ماضي مجهول مضارع معلوم مضارع مجهول امر مجهول توضيح و چگونگي اين اشتقاق خواهد آمد

صيغه هاي فعل

فاعل يا نائب فاعل يا غائب است يا مخاطب و يا متكلم به همين مناسبت فعل را در اين سه حالت به ترتيب غائب مخاطب و متكلم مي نامند.

دو فعل غائب و مخاطب با مذكر يا مؤنث بودن فاعل يا نائب فاعل و نيز با مفرد يا مثني و يا جمع بودن آن تغيير مي كند و در هر مورد صورت خاصي دارد و فعل متكلم فقط با مفرد يا غير مفرد بودن فاعل يا نائب فاعل تغيير مي كند و داراي دو صورت است هر كدام از صور فوق را صيغه مي گويند و آن را به نام فاعل يا نائب فاعل مي خوانند مثلا مي گويند صيغه مفرد مذكر غائب صيغه مثناي مذكر غائب صيغه جمع مذكر غائب و همينطور …

از آنچه گذشت روشن شد كه فعل غائب داراي شش صيغه است

و فعل مخاطب نيز داراي شش صيغه و فعل متكلم داراي دو صيغه و در نتيجه هر فعل داراي 14 صيغه مي باشد.

غائب مذكر 1 مفرد 2 مثني 3 جمع مؤنث 4 مفرد 5 مثني 6 جمع مخاطب مذكر 7 مفرد 8 مثني 9 جمع مؤنث 10 مفرد 11 مثني 12 جمع متكلم 13 مفرد وحده 14 غير مفرد مع الغير

ثلاثي مجرد

توضيح فعل مجرد به فعلي مي گويند كه در صيغه اول ماضي آن حرف زائد نباشد و فعل مزيد فيه به فعلي گفته مي شود كه صيغه اول ماضي آن داراي حرف زائد باشد

پرسش و تمرين

* فاعل نائب فاعل معلوم و مجهول را در جملات زير معين كنيد

قرا زيد الكتاب قرء الكتاب كتبت الدرس كتب الدرس اكلت فاطمه الخبز اكل الخبز شربت الماء شرب الماء عرف زيد سال التلميذ نصر علي قتل الحسين ع.

* فعل غائب مخاطب متكلم را تعريف كرده براي هر كدام به فارسي مثال بزنيد.

* چرا هر كدام از دو قسم غائب و مخاطب شش صيغه و متكلم دو صيغه دارد آيا در فارسي هم همينطور است توضيح دهيد.

* شماره صيغه هاي زير چيست

متكلم وحده متكلم مع الغير مفرد مؤنث مخاطب مفرد مؤنث غائب جمع مؤنث غائب جمع مؤنث مخاطب جمع مذكر مخاطب تثنيه مذكر غائب تثنيه مؤنث مخاطب.

* نام صيغه هاي زير را ذكر كنيد

6. 14 13 7 4 1 هر كدام از اقسام فعل معلوم و مجهول از چه گرفته مي شوند

مبحث اول: ثلاثي مجرد

فصل 1 ماضي معلوم
اشاره

ماضي معلوم ثلاثي مجرد از مصدر گرفته مي شود.

براي گرفتن آن از مصدر بايد حرف زائد مصدر را اگر داراي حرف زائدي است انداخت فاء الفعل و لام الفعل را مفتوح و عين الفعل را متحرك نمود نوع حركت عين الفعل در ماضي هر مصدر سماعي است بنا بر اين ماضي ثلاثي مجرد معلوم بر يكي از اين سه وزن است.

فعل فعل فعل مانند ذهاب رفتن ذهب رفت علم دانستن علم دانست حسن نيكو شدن حسن نيكو شد.

صيغه ها هر كدام از سه وزن فوق خود صيغه اول است ساير 13 صيغه را از صيغه اول مي گيريم بدين ترتيب.

صيغه دوم با اضافه كردن الف به آخر صيغه اول فعل فعلا.

صيغه سوم با اضافه كردن واو به آخر صيغه اول و مضموم كردن لام الفعل فعل فعلوا.

صيغه

چهارم با اضافه كردن تاء ساكنه ت به آخر صيغه اول فعل فعلت.

صيغه پنجم با اضافه كردن تا به آخر صيغه اول فعل فعلتا.

صيغه ششم با اضافه كردن نون مفتوحه ن به آخر صيغه اول و ساكن كردن لام الفعل فعل فعلن.

صيغه هفتم با اضافه كردن تاء مفتوحه ت به آخر صيغه اول و ساكن كردن لام الفعل فعل فعلت.

صيغه هشتم با اضافه كردن تما به آخر صيغه اول و ساكن كردن لام الفعل فعل فعلتما.

صيغه نهم با اضافه كردن تم به آخر صيغه اول و ساكن كردن لام الفعل فعل فعلتم.

صيغه دهم با اضافه كردن تاء مكسوره ت به آخر صيغه اول و ساكن كردن لام الفعل فعل فعلت.

صيغه يازدهم با اضافه كردن تما به آخر صيغه اول و ساكن كردن لام الفعل فعل فعلتما.

صيغه دوازدهم با اضافه كردن تن به آخر صيغه اول و ساكن كردن لام الفعل فعل فعلتن.

صيغه سيزدهم با اضافه كردن تاء مضمومه ت به آخر صيغه اول و ساكن كردن لام الفعل فعل فعلت.

صيغه چهاردهم با اضافه كردن نا به آخر صيغه اول و ساكن كردن لام الفعل فعل فعلنا.

بنا بر اين صيغه هاي ماضي ثلاثي مجرد معلوم چنين صرف مي شود فعل فعلا فعلوا فعلت فعلتا فعلن فعلت فعلتما فعلتم فعلت فعلتما فعلتن فعلت فعلنا.

و همينطور است صرف صيغه هاي دو وزن ديگر فعل و فعل.

ضمائر از آنچه گذشت دانستيم كه علامت صيغه هاي ماضي ثلاثي مجرد معلوم به ترتيب عبارت است از

ا و ت تا ن ت تما تم ت تما تن ت نا

هر كدام از اين علامتها را ضمير مي نامند بجز ت در صيغه هاي 4 و 5 كه فقط علامت

تانيث فاعل است نه ضمير.

ضمير دو صيغه 1 و 4 به ترتيب هو و هي است كه چون مقدر است به آن ضمير مستتر و ساير ضمائر را ضمير بارز مي گويند.

ضمير به جاي اسم مي نشيند از اين رو اگر بعد از فعلي فاعل بصورت اسم ظاهر آورده شود آن فعل خالي از ضمير بارز يا مستتر خواهد بود مي گوييم ذهب الرجل ذهب الرجلان ذهب الرجال قالت هند قالت النساء

پرسش و تمرين

* مطلق فعل و فعل ماضي را تعريف كنيد.

* چرا ماضي ثلاثي مجرد معلوم سه وزن دارد.

* در ماضي ثلاثي مجرد معلوم علامتهاي زير مخصوص چه صيغه هايي هستند

و تا ن ت تما ت ت.

* صيغه هاي زير چگونه ساخته مي شوند

5 14 13 9 8 5 4 2

معناي صيغه هاي فوق را از فعل ذهب بيان كنيد.

* به جاي جملات زير معني مناسب ذكر كنيد

دو زن رفتند من دانستم تو رفتي شما دو مرد رفتيد زنان نيكو شدند ما دانستيم شما گروه زنان رفتيد مردها دانستند.

* افعال زير را صرف كنيد

سال قتل عظم شهد كبر رحم صدق رؤوف.

* چگونگي ضمائر فعل ماضي را توضيح دهيد.

* در فعل ماضي ضمير صيغه هاي زير چيست

10 12 6 10 8 5 2 14 13 7 4 1

* اغلاط زير را تصحيح كنيد

رجل جائت امراه جائا نصروا الرجال امراتان اكلا نساء شربوا حسنا الرجلان علمتا امراتان علموا النساء نحن ضربن انتما ضربتم زيد ضربت هند و سعيده قرء ضربا الرجلان

فصل 2 مضارع معلوم
اشاره

مضارع معلوم ثلاثي مجرد از ماضي آن گرفته مي شود بدين طريق ابتدا يك ياء مفتوحه ي بر سر ماضي صيغه اول ماضي درآورده سپس فاء الفعل را ساكن و لام الفعل را مضموم مي كنيم حركت عين الفعل مضارع نيز سماعي است و ممكن است مفتوح يا مكسور و يا مضموم باشد.

بنا بر اين مضارع ثلاثي مجرد معلوم نيز سه وزن دارد يفعل يفعل يفعل مانند ذهب يذهب دارد مي رود يا خواهد رفت ضرب يضرب دارد مي زند يا خواهد زد قتل يقتل دارد مي كشد يا خواهد كشت.

صيغه ها هر كدام از سه وزن فوق صيغه اول مضارع است و 13 صيغه ديگر را از

صيغه اول مي گيريم بدين طريق.

صيغه دوم با اضافه كردن الف و نون مكسوره ان به آخر صيغه اول و مفتوح كردن لام الفعل يفعل يفعلان.

صيغه سوم با اضافه كردن واو و نون مفتوحه ون به آخر صيغه اول يفعل يفعلون.

صيغه چهارم با تبديل ياء حرف مضارع به تاء يفعل تفعل.

صيغه پنجم با تبديل ياء به تاء و مفتوح كردن لام الفعل و اضافه كردن الف و نون مكسوره ان به آخر آن يفعل تفعلان.

صيغه ششم با ساكن كردن لام الفعل و اضافه كردن يك نون مفتوحه ن به آخر آن يفعل يفعلن.

صيغه هفتم با تبديل ياء صيغه اول به تاء يفعل تفعل.

صيغه هشتم با تبديل ياء صيغه اول به تاء و مفتوح كردن لام الفعل و اضافه كردن الف و نون مكسوره ان به آخر آن يفعل تفعلان.

صيغه نهم با تبديل ياء صيغه اول به تاء و اضافه كردن واو و نون مفتوحه ون به آخر آن يفعل تفعلون.

صيغه دهم با تبديل ياء صيغه اول به تاء و مكسور كردن لام الفعل و اضافه كردن ياء و نون مفتوحه ين به آخر آن يفعل تفعلين.

صيغه يازدهم با تبديل ياء صيغه اول به تاء و مفتوح كردن لام الفعل و اضافه كردن الف و نون مكسوره ان به آخر آن يفعل تفعلان.

صيغه دوازدهم با تبديل ياء صيغه اول به تاء و ساكن كردن لام الفعل و اضافه كردن يك نون مفتوح ن به آخر آن يفعل تفعلن.

صيغه سيزدهم با تبديل ياء صيغه اول به همزه يفعل افعل.

صيغه چهاردهم با تبديل ياء صيغه اول به نون يفعل نفعل.

توجه كنيد ياء تاء همزه و نون حروف اتين را

كه در اول صيغه هاي مضارع قرار دارند حروف مضارعه يا علامت فعل مضارع مي نامند اين حروف در مضارعي كه ماضي آن چهار حرفي باشد مضموم و در مضارعي كه ماضي آن كمتر از چهار حرفي يا بيشتر از آن باشد مفتوح مي باشند بنا بر آنچه گذشت صرف مضارع ثلاثي مجرد معلوم چنين است.

يفعل يفعلان يفعلون تفعل تفعلان يفعلن تفعل تفعلان تفعلون تفعلين تفعلان تفعلن افعل نفعل.

و همچنين است صرف صيغه هاي دو وزن ديگر يفعل و يفعل.

ضمائر الف در تثنيه ها واو در جمعهاي مذكر نون در جمع هاي مؤنث ياء در مفرد مؤنث مخاطب ضمائر بارز فاعل است در صيغه هاي 14 13 7 4 1 ضمير فاعل مستتر است در صيغه 1 هو در صيغه 4 هي در صيغه 7 انت در صيغه 13 انا و در صيغه 14 نحن.

توجه كنيد در فعل مضارع دو صيغه جمع مؤنث مبني و بقيه صيغه ها معرب است صيغه هاي معرب بخودي خود مرفوع مي باشند علامت رفع در صيغه هاي 13 7 4 1 و 14 ضمه لام الفعل و در تثنيه ها جمعهاي مذكر و مفرد مؤنث مخاطب نون آخر صيغه است كه به آن نون عوض رفع مي گويند.

در دو صيغه جمع مؤنث 6 و 12 نون مفتوحه ضمير است نه علامت رفع

پرسش و تمرين

* فعل مضارع را تعريف كنيد.

* مضارع ثلاثي مجرد معلوم چند وزن دارد چرا.

* مضارع ثلاثي مجرد معلوم از چه گرفته مي شود و چگونه.

* صيغه هاي زير چگونه ساخته مي شوند

5 11 8 12 6 14 13 7 4 1

نام صيغه هاي تمرين فوق چيست.

* مضارعهاي زير را صرف كنيد يعمل يحسد يقذف يشرف يكتب

يقرء يصبر.

* صيغه هاي زير را از يعلم معني كنيد

8 10 3 11 8 5 2 14 13 7 4 1

كيفيت ضمائر فعل مضارع را توضيح دهيد.

* حروف مضارعه و حركت آنها در مضارع ثلاثي مجرد معلوم و كيفيت وقوع آنها را بيان كنيد.

* اعراب و علامت رفع در صيغه هاي مضارع به چه كيفيت است.

* در چه صيغه هايي از مضارع لام الفعل ساكن است و جامع بين اين صيغه ها چيست

فصل 3 ابواب ثلاثي مجرد
اشاره

بايد دانست كه مضارع فعل ممكن است بر يكي از سه وزن يفعل يفعل يفعل و مضارع فعل ممكن است بر يكي از دو وزن يفعل يفعل بيايد و مضارع فعل فقط بر وزن يفعل مي آيد به عبارت ديگر در فعل ثلاثي مجرد معلوم به اين چند گونه ماضي مضارع برخورد خواهيم كرد

فعَل يفعَل مانند منع يمنع

فعَل يفعِل مانند ضرب يضرب

فعَل يفعُل مانند نصر ينصر

فعِل يفعَل مانند سمع يسمع

فعِل يفعِل مانند حسب يحسب

فعُل يفعُل مانند كرم يكرم.

هر كدام از اين اقسام ماضي مضارع را باب مي نامند بنا بر اين فعل ثلاثي مجرد داراي شش باب است

پرسش و تمرين

* اينكه مي گويند فعل ثلاثي مجرد معلوم شش باب دارد يعني چه.

* ماضي و مضارع مصادر زير را بسازيد

اكل خوردن از باب 3 قعود نشستن از باب 3 شهاده حاضر بودن از باب 4 ضرب زدن از باب 2 ركوع خم شدن از باب 1 سامه ناراحت شدن از باب 4 قتل كشتن از باب 3. 3 صيغه هاي 14 13 7 4 1 ماضي و مضارعهاي فوق را معني كنيد.

* شماره ابواب زير را معين كنيد جاء يجي ء فهم يفهم سال يسال عمل يعمل حلم يحلم ذهب يذهب قتل يقتل علم يعلم حسن يحسن

فصل 4 امر معلوم
اشاره

فعل امر از مضارع گرفته مي شود البته نه اينچنين كه صيغه اول آن از مضارع و بقيه صيغه ها از صيغه اول بلكه هر كدام از صيغه هاي آن از همان صيغه مضارع گرفته مي شود شش صيغه غائب و دو صيغه متكلم با درآوردن لام امر بر سر مضارع ساخته مي شود و شش صيغه مخاطب با تغيير خاصي در صيغه مضارع لذا آن هشت صيغه را امر بلام يا امر غائب و متكلم و اين شش صيغه را امر به صيغه يا امر حاضر مي نامند.

صيغه ها براي ساختن صيغه هاي غائب و متكلم امر لام مكسوري را كه به آن لام امر گويند در اول صيغه هاي مضارع درآورده علامت رفع را از آخر آن مي اندازيم و براي ساختن صيغه هاي مخاطب آن اولا از اول هر كدام از صيغه هاي مضارع مخاطب حرف مضارع را مي اندازيم ثانيا اگر ما بعد حرف مضارع متحرك بود از همانجا امر را بنا مي كنيم و ديگر احتياج به زياد كردن چيزي نيست و اگر ساكن بود

همزه متحركي در اول آن مي آوريم ثالثا اگر عين الفعل مضموم بود همزه را مضموم و الا همزه را مكسور مي آوريم رابعا علامت رفع را از آخر صيغه مي اندازيم.

بنا بر اين صرف صيغه هاي امر از يفعل چنين است ليفعل ليفعلا ليفعلوا لتفعل لتفعلا ليفعلن افعل افعلا افعلوا افعلي افعلا افعلن لافعل لنفعل

و از يفعل چنين است ليفعل ليفعلا ليفعلوا …

افعل افعلا افعلوا …

لافعل لنفعل و از يفعل چنين است ليفعل ليفعلا ليفعلوا …

افعل افعلا افعلوا …

لافعل لنفعل

دو نكته

1- لام امر را چون بعد از واو يا فاء يا ثم قرار گيرد مي توانيم ساكن كنيم مانند

و لتنظر نفس ما قدمت لغد فليعبدوا رب هذا البيتثم ليقضوا تفثهم و ليوفوا نذورهم و ليطوفوا بالبيت العتيق

قرآن مجيد.

2- همزه امر همزه وصل است يعني چون صيغه امر در اثناء كلام واقع شود همزه در تلفظ ساقط مي شود و ما قبل آن به ما بعد وصل مي گردد مانند ثم ارجع البصر كرتين4 الملك.

ضمائر كيفيت ضمائر فعل امر مانند مضارع است و نيز ضمائر سائر افعال يعني ثلاثي مزيد معلوم رباعي مجرد معلوم رباعي مزيد معلوم و مجهول تمام اين افعال مانند ضمائر ثلاثي مجرد معلوم است ماضي مانند ماضي مضارع و امر مانند مضارع البته روشن است كه ضمير در فعل معلوم ضمير فاعل و در فعل مجهول ضمير نائب فاعل مي باشد

پرسش و تمرين

* فعل امر را تعريف كنيد.

* كيفيت اشتقاق امر از مضارع را بيان كنيد.

* قاعده ساختن امر غائب و امر حاضر را بيان كنيد.

* امر صيغه هاي زير چيست يذهب يعلمون نعلم اذهب تذهبين تذهبان يذهبان يعلمن تعلمن تذهب تعلم.

* امر يقرء يكتب يصبر را صرف نموده

صيغه هاي 9 6 5 2 14 13 7 4 1 آنها امرها را معني كنيد.

* در سور آخر قرآن مجيد ده فعل امر حاضر را كه همزه آن ساقط شده باشد پيدا كنيد.

* كيفيت ضمائر فعل امر را بيان كنيد.

* ضمائر زير در چه صيغه هايي از مضارع و امر بكار مي روند ا ن ي هو انا نحن.

* در صيغه هاي زير از مضارع و امر چه ضميري بكار مي رود و بارز است يا مستتر 14 13 12 5 4 3 2

فصل 5 ماضي مجهول
اشاره

گذشت كه ماضي مجهول را از ماضي معلوم مي گيريم براي تبديل ماضي معلوم به مجهول ما قبل آخر را اگر مكسور نباشد مكسور و حروف متحرك قبل از آن را كه در ثلاثي مجرد فقط فاء الفعل است مضموم مي كنيم مانند ضرب زد ضرب زده شد علم دانست علم دانسته شد.

بنا بر اين ماضي مجهول ثلاثي مجرد بيش از يك وزن ندارد و آن فعل است صيغه هاي ماضي مجهول را همانند ماضي معلوم مي سازيم منتهي در اينجا اختلاف صيغه ها و ضمائر به خاطر اختلاف نائب فاعل است نه فاعل و در اين جهت سائر افعال مجهول مانند ماضي مجهول است صرف صيغه ها چنين است فعل فعلا فعلوا فعلت فعلتا فعلن فعلت فعلتما فعلتم فعلت فعلتما فعلتن فعلت فعلنا

پرسش و تمرين

* ماضي مجهول را تعريف كنيد.

* در فعل مجهول اختلاف صيغه ها بخاطر اختلاف نائب فاعل است اين مطلب را توضيح دهيد.

* كيفيت ضمائر ماضي مجهول را بيان كنيد.

* صيغه هاي 1 تا 6 مجهول علم و 7 تا 12 مجهول ضرب و متكلم مجهول نصر را بسازيد.

* مجهول اكل قتل علم و امر را صرف كنيد

فصل 6 مضارع مجهول
اشاره

مضارع مجهول از مضارع معلوم گرفته مي شود براي تبديل مضارع معلوم به مجهول حرف مضارع را اگر مضموم نباشد مضموم و ما قبل آخر را اگر مفتوح نباشد مفتوح مي كنيم مانند يعلم مي داند يعلم دانسته مي شود يضرب مي زند يضرب زده مي شود ينصر ياري مي كند ينصر ياري مي شود.

بنا بر اين مضارع مجهول ثلاثي مجرد نيز فقط يك وزن دارد و آن يفعل است صيغه سازي مضارع مجهول همانند معلوم و صرف آن از اين قرار است يفعل يفعلان يفعلون تفعل تفعلان يفعلن تفعل تفعلان تفعلون تفعلين تفعلان تفعلن افعل نفعل

پرسش و تمرين

* مضارع مجهول را تعريف كنيد.

* مضارع مجهول ثلاثي مجرد چند وزن دارد چرا.

* مجهول افعال زير چيست ياكل يقتل يعلم يامر يكتب.

* صيغه هاي زير را از مجهولهاي تمرين سابق بسازيد 13 7 4 1

* اختلاف ضمائر در مضارع مجهول به چه مناسبت است كيفيت آنها را بيان كنيد.

* بين مضارع معلوم و مجهول در اشتقاق چه فرقي است

فصل 7 امر مجهول
اشاره

امر مجهول از مضارع مجهول گرفته مي شود و همانند امر معلوم هر صيغه آن از همان صيغه مضارع براي تبديل هر كدام از صيغه هاي مضارع مجهول به امر لام امر مكسور در اول آن درآورده علامت رفع را از آخر مي اندازيم مانند يعلم دانسته مي شود ليعلم بايد دانسته شود تضرب زده مي شوي لتضرب بايد زده شوي بنا بر اين تمام صيغه هاي امر مجهول با لام امر ساخته مي شود و صرف آن چنين است ليفعل ليفعلا ليفعلوا لتفعل لتفعلا ليفعلن لتفعل لتفعلا لتفعلوا لتفعلي لتفعلا لتفعلن لافعل

پرسش و تمرين

* بين امر معلوم و مجهول در ساختن صيغه ها چه فرقي است.

* امر معلوم و مجهول يعلم يكتب يسال را صرف كنيد.

* صيغه هاي 12 6 9 3 14 13 7 4 1 چند امر مجهول تمرين فوق را معني كنيد.

* چه صيغه هايي از امر مجهول ضمير مستتر دارد و آن ضمير يا ضمائر چيست.

* ضمائر بارز امر مجهول و محل هر يك را ذكر كنيد

فصل 8 مجهول فعل لازم

دانستيم كه در فعل مجهول بايد مفعول را بعنوان نائب فاعل بعد از فعل قرار داد از اين رو فعلي را كه بخواهيم مجهول كنيم بايد متعدي يعني داراي مفعول باشد مانند ضرب كه فعل علاوه بر فاعل به مفعول به نيز احتياج دارد مي گوييم ضرب زيد بكرا و در مجهول آن مي گوييم ضرب بكر.

و اما فعل لازم مانند ذهب را كه مفعول ندارد نمي توان مجهول كرد مگر اينكه آن را بوسيله حرف جر متعدي نماييم.

متعدي كردن فعل لازم با حرف جر چنين است كه حرف جري بر سر اسم درآورده بعد از فعل قرار دهيم مانند ذهب زيد زيد رفت ذهب زيد ببكر زيد بكر را برد ذهب ببكر بكر برده شد.

صرف ماضي مجهول متعدي به حرف جر از اين قرار است فعل به فعل بهما فعل بهم فعل بها فعل بهما فعل بهن فعل بك فعل بكما فعل بكم فعل بك فعل بكما فعل بكن فعل بي فعل بنا.

و صرف مضارع آن از اين قرار است يفعل به يفعل بهما يفعل بهم …

يفعل بك يفعل بكما يفعل بكم …

يفعل بي …

و صرف امر آن از اين قرار است ليفعل به ليفعل بهما ليفعل بهم …

ليفعل بك

ليفعل بكما ليفعل بكم …

ليفعل بي …

ضمائر همانطور كه ملاحظه شد ضمائر مجهول متعدي به حرف جر غير از ضمائر اقسام گذشته است اين ضمائر عبارتند از ه هما هم ها هما هن ك كما كم ك كما كن ي نا كه بوسيله حرف جر به ترتيب نائب فاعل صيغه هاي چهارده گانه فعل قرار مي گيرند به جاي شش ضمير اول مي توان اسم ظاهر آورد مانند ذهب به يا ذهب برجل …

ذهب بهن يا ذهب بنساء ولي در هشت صيغه بعد فقط بايد ضمير آورده شود

فصل 9 مجهول بدون معلوم
اشاره

در زبان عرب چند فعل مجهول وجود دارد كه يا معلوم آن استعمال نشده است مثل اغمي عليه (بيهوش شد) و يا اصل معناي معلوم در آن حفظ نشده است مثل اولع به (به او علاقه زياد پيدا كرد) يا به آن چيز يا كار حريص شد يا حريص بود حم تبدار شد غشي عليه غش كرد جن ديوانه شد ا تري آيا گمان مي كني عني به به او اهتمام ورزيد و …

پرسش و تمرين

* اصطلاحات زير را معني كنيد فعل لازم فعل متعدي متعدي بنفسه متعدي به حرف جر جار و مجرور مفعول با واسطه مفعول بي واسطه.

* از سوره هاي نصر و انشراح براي اصطلاحات فوق مثال بياوريد.

* فعل لازم را چگونه مجهول مي كنند و چرا.

* ماضي و مضارع مجهول افعال زير را صرف كنيد خرج منه دخل فيه سال عنه نظر اليه.

* صيغه هاي زير را از ماضي و مضارع هاي مجهول فوق معني كنيد 6. 14. 13. 7.4. 1 امر مجهول مضارع هاي تمرين سابق 4 را صرف كنيد و صيغه هاي 12.9.6.3.2 از امر مجهولها را معني كنيد.

* ضمائر مجهول فعل لازم و كيفيت تخلف جانشين شدن اسم ظاهر از آنها را بيان كنيد.

* بنظر شما علت آوردن فعل مجهول به جاي معلوم يعني ذكر نكردن فاعل چه چيزها مي تواند باشد.

* آيا قواعدي كه براي ساختن مجهول گفته شد عمومي است يا مختص به ثلاثي مجرد به چه دليل.

* كيفيت ضمائر معلوم و مجهول عمومي است يا خصوصي چرا

تتمه

انكه در خلال فصلهاي اخير روشن شد فعل مجهول چه مجهول متعدي بنفسه و چه مجهول متعدي به حرف جر فقط به يك صورت صرف مي شود و 14 صيغه دارد و همين طور است فعل معلوم لازم لكن فعل معلوم متعدي چه متعدي بنفسه و چه متعدي به حرف جر براي هر صيغه آن در رابطه با مفعول 14 صيغه متصور است كه از ضرب 196 14.14 صورت بدست مي آيد هر چند تمام اين صور مورد استفاده قرار نمي گيرد دو جدول زير صور آن را در حالتي كه مفعول ضمير متصل باشد نشان مي دهدو بر

همين قياس است صرف مضارع و امر در مجهول كردن هر كدام از صيغه هاي جدول شماره 2 فعل را مجهول كرده ضمير فاعلي را حذف نموده و جار و مجرور را بعنوان نائب فاعل بعد از فعل مي آوريم مانند ذهبوا بزيد ذهب بزيد اما در مجهول كردن هر كدام از صيغه هاي جدول شماره 1 فعل را مجهول كرده ضمير فاعلي را حذف مي كنيم و ضمير مفعولي را به ضمير فاعلي معادل خود تبديل كرده و بعنوان نائب فاعل به فعل مجهول ملحق مي كنيم روشن است كه در برخي از صيغه ها ضمير نائب فاعل مستتر خواهد بود مثلا مجهول نصروهن نصرن و مجهول نصرنهم نصروا و …

در جدول زير معادله بين ضمائر فاعلي و مفعولي مشخص شده است ضمائر فاعلي ماضي ضمائر مفعولي ضمائر فاعلي مضارع و امر هو مستتر ه هو مستتر ا هما ا و هم و هي مستتر ها هي مستتر ا هما ا ن هن ن ت ك انت مستتر تما كما ا تم كم و ت ك ي تما كما ا تن كن ن ت ي انا مستتر نا نا نحن مستتر

فصل 10 مضاعف
اشاره

گذشت كه مضاعف كلمه اي است كه فاء و عين يا عين و لام آن همجنس باشد لكن در زبان عربي فعلي كه فاء و عين آن همجنس باشد شنيده نشده است بنا بر اين فعل مضاعف منحصر است در فعلي كه عين الفعل و لام الفعل آن همانند باشد مانند مدد كشيد و سدد بست فعل مضاعف چنانچه در مقدمه گذشت در معرض ادغام است ادغام در بعضي از صيغه هاي فعل مضاعف واجب و در بعضي جائز

و در بعضي ممتنع است.

ماضي در پنج صيغه اول ماضي ادغام واجب است زيرا حرف دوم متحرك و حرف اول جائز التسكين است و در بقيه صيغه ها ممتنع مي باشد زيرا حرف دوم ساكن و سكون آن به جهت اتصال به ضمير رفع متحرك است صرف آن از مد كشيد بر وزن فعل چنين است معلوم مد مدا …

مددن مددت …

مجهول مد مدا …

مددن مددت …

مضارع ادغام در دو صيغه جمع مؤنث مضارع ممتنع و در بقيه صيغه ها واجب است دليل امتناع و وجوب همان است كه در ماضي گفته شد صرف آن از يمد مي كشد بر وزن يفعل چنين است معلوم يمد يمدان يمدون تمد تمدان يمددن تمد تمدان تمدون تمدين تمدان تمددن امد نمد مجهول يمد …

يمددن تمد …

تمددن امد نمد.

امر ادغام در صيغه هاي 13 7 4 1 و 14 امر جائز و در صيغه هاي 6 و 12 ممتنع و در بقيه واجب است دليل امتناع و وجوب همان است كه گذشت و دليل جواز در آن پنج صيغه اين است كه حرف دوم بخاطر عامل جزم يا بناء ساكن است روشن است كه در اين پنج صيغه اگر بخواهيم ادغام كنيم بايد حرف دوم را حركت دهيم حركت آن مي تواند فتحه يا كسره و اگر عين الفعل مضموم است فتحه يا كسره يا ضمه باشد بنا بر اين در مضموم العين چهار وجه و در غير آن سه وجه جائز است.

در پنج صيغه اول امر حاضر در صورت ادغام همزه امر مي افتد زيرا فاء الفعل به حركت عين الفعل متحرك مي شود و ديگر احتياجي به همزه نيست صرف صيغه هاي امر

معلوم يعض مي گزد بر وزن يفعل چنين است ليعضض ليعض ليعض ليعضا …

اعضض عض عض عضا …

لاعضض لاعض لاعض …

صرف صيغه هاي امر معلوم يفر فرار مي كند بر وزن يفعل چنين است ليفرر ليفر ليفر ليفرا …

افرر فر فر فرا …

لافرر لافر لافر …

صرف صيغه هاي امر معلوم يمد مي كشد بر وزن يفعل چنين است ليمدد ليمد ليمد ليمد ليمدا …

امدد مد مد مد مدا …

لامدد لامد لامد لامد …

تبصره ماده هاي الحياه زنده شدن و العي عاجز شدن و امثال آن هم مضاعف اند و هم لفيف بنا بر اين حكم هر دو را مي توان در آنها جاري كرد و گفت حيي حييا حيوا …

حييوا نيز سماعا جائز است يحيي يحييان يحيون …

ليحي ليحييا ليحيوا …

احي احييا احيوا …

و يا حي حيا حيوا …

يحي يحيان يحيون …

ليحيي ليحي ليحي ليحيا ليحيوا …

و همينطور ماده هاي ديگر از اين قبيل در بعضي از صيغه هاي چنين افعالي تغييراتي عارض مي شود كه جهت آن در فصلهاي آينده خواهد آمد

پرسش و تمرين

* ادغام چيست.

* حكم ادغام كلمات زير چيست چرا؟

ويل لكل همزه لمزه يجرر مررت سارر عوود محمرر درر حرر ممسوح تنوين محلل مرره اشتدد يشددن تعوون مضارر تحررر ببر لم يعضض افرر احللن قررتم مستقرر سددتما منوال يوبب.

* دو حرف متقارب را تعريف كنيد.

* آيا قاعده ادغام به فعل يا اسم اختصاص دارد.

* آيا انقسام به صحيح معتل مهموز مضاعف سالم مخصوص كلمه ثلاثي است.

* ضمائر فعل را ضمير رفع يا مرفوع مي گويند چرا.

* عض را كه بر وزن فعل و مد و فر را كه بر وزن فعل هستند صرف كنيد.

* ادغام در چه مواردي واجب در

چه مواردي جائز و در چه مواردي ممتنع است اجمالا ذكر كنيد.

* يمد يفر و يعض را صرف كنيد.

* خصوصيت امر از جهت ادغام نسبت به مضارع چيست.

* علت هر كدام از وجوه صيغه هاي چند وجهي امر را مي دانيد آن علت چيست.

* امر يمد يفر و يعض را صرف كنيد.

* ماضي مجهول مد و مضارع مجهول فر و امر مجهول عض را صرف كنيد

فصل 11 مهموز
اشاره

مهموز بر سه نوع است

1 - مهموز الفاء مانند امر فرمان داد

2 - مهموز العين مانند سال پرسيد

3 - مهموز اللام مانند قرا خواند نوع دوم و سوم مانند سالم است و امتيازي ندارد و اما نوع اول محل جريان قاعده تخفيف همزه مي باشد بدين ترتيب كه همزه در صيغه هاي 13 مضارع و امر و 7 تا 12 امر معلوم وجوبا تخفيف مي شود مانند معلوم يامر يامران …

آمر نامر ليامر …

اومر …

لامر لنامر مجهول يؤمر يؤمران …

اؤمر نؤمر ليؤمر …

لتؤمر …

لاؤمر لنؤمر و در بقيه صيغه هاي مضارع و امر تخفيف آن جائز است مانند يامر …

و يومر …

چند مورد استثنائي 1 و 2 و 3 اخذ گرفتن اكل خوردن امر فرمان دادن امر حاضر معلوم اين سه ماده از قواعد عمومي استثناء شده چنين صرف مي شود خذ خذا خذوا …

كل كلا كلوا …

مر مرا مروا …

يعني نه تنها همزه امر نمي گيرد بلكه همزه فاء الفعل نيز مي افتد البته اين عمل در دو ماده اول واجب و در ماده سوم جائز است يعني امر آن را اين چنين نيز مي توان صرف كرد اومر اومرا اومروا …

سؤال پرسيدن در ماضي مضارع و امر معلوم اين ماده جايز است همزه عين

الفعل را به الف تبديل كنيم پس مي گوييم سال سالا سالوا يا سال سالا سالوا …

يسال يسالان …

يا يسال يسالان …

ليسال …

اسال …

يا ليسل …

سل …

در صيغه هاي 14 13 7 4 1 و نيز 6 و 12 امر الف به التقاء ساكنين مي افتد در صيغه هاي 10 9 8 و 11 سلا سلوا و سلي نيز شنيده شده است و در صورتي كه واو يا فاء بر سر صيغه امر درآيد مانند و اسال و فاسالوا تبديل همزه آن بالف شنيده نشده است.

5 -راي رؤيه ديدن از معلوم و مجهول مضارع و امر اين مصدر همزه عين الفعل پس از نقل حركت آن به ما قبل حذف مي شود مي گوييم يري يريان يرون …

لير ليريا ليروا …

رأ ريا روا …

يري يريان يرون …

لير ليريا ليروا …

در بعضي از صيغه هاي اين فعل تغييراتي عارض مي شود كه جهت آن در بحث ناقص خواهد آمد

پرسش و تمرين

* سالم صحيح مضاعف و مهموز را تعريف كنيد.

* تبديل همزه به حرف مد در كجا واجب و در كجا جائز است.

* مضارع معلوم و مجهول امن يامن و امر يامر و امر معلوم آن دو را صرف كنيد.

* امر معلوم و مجهول ياخذ ياكل و يامر را صرف كنيد.

* ماضي معلوم مضارع معلوم و مجهول و امر معلوم و مجهول راي يري را صرف كنيد.

* معلوم و مجهول ماضي مضارع و امر سؤال را به وجوه ممكن صرف كنيد

فصل 12 قواعد اعلال
اشاره

چنانكه قبلا اشاره شد حروف عله در معرض تغييرند كه تغيير آنها را اعلال مي نامند اينك لازم است قبل از بررسي اقسام فعل معتل تغييراتي را كه در حروف عله عارض مي شود بشناسيم اين تغييرات در چهار چوب قواعدي كه به قواعد اعلال معروفند صورت مي گيرد قواعد اعلال بعضي مخصوص نوع خاصي از انواع كلمه اند مثلا مخصوص فعل مضارع مثال واوي يا ماضي اجوف يا امر ناقص مي باشند و بعضي ديگر چنين نبوده و نسبتا عمومي اند از قواعد عمومي نسبي اعلال بعضي بيشتر در فعل مورد دارند و بعضي فقط در اسم دسته اول از قواعد عمومي اعلال در اينجا و دسته دوم در مقدمه بخش اسم بيان مي شود و هر كدام از قواعد خصوصي در موضع مخصوص به خود خواهد آمد.

قاعده اول واو و ياء متحرك اگر عين الفعل كلمه واقع شوند و ما قبلشان حرف صحيح و ساكن باشد حركتشان به ما قبل داده مي شود مانند يقول يقول يبيع يبيع يخوف يخوف يخاف به خلاف فتيه مثلا.

قاعده دوم واو و ياء مضموم يا مكسور اگر در اثناء كلمه واقع شوند و عين الفعل

يا لام الفعل باشند و ما قبلشان حرف صحيح و متحرك باشد پس از سلب حركت ما قبل حركتشان به ما قبل داده مي شود مانند قول قول قيل بيع بيع يدعوون يدعوون يدعون رضيوا رضيوا رضوا.

قاعده سوم واو مضموم ما قبل مضموم و ياء مضموم يا مكسور ما قبل مكسور اگر در آخر كلمه قرار گيرند حركتشان مي افتد مانند يدعو يدعو يرمي يرمي رامي رامي.

قاعده چهارم واو ساكن ما قبل مكسور قلب به ياء مي شود مانند قول قيل موزان ميزان.

قاعده پنجم واو در صورتيكه لام الفعل باشد و ما قبل آن مكسور قلب به ياء مي شود مانند دعو دعي دعون دعين داعو داعي داعين داع به خلاف رخو و رجو رجا.

قاعده ششم واو در صورتيكه لام الفعل باشد و ما قبل آن مفتوح قلب به ياء مي شود مشروط بر اينكه حرف چهارم به بعد كلمه باشد مانند يدعو يدعي يدعي يدعون يدعين به خلاف دعو دعا بايد توجه داشت كه اين قاعده بر قاعده هشتم اعلال مقدم است يعني در مواردي كه امكان اجراي هر دو قاعده باشد اول اين قاعده جاري مي شود و سپس قاعده هشتم.

قاعده هفتم ياء ساكن ما قبل مضموم قلب به واو مي شود مشروط بر اينكه فاء الفعل باشد مانند ييسر يوسر ميسر موسر.

قاعده هشتم واو و ياء متحرك ما قبل مفتوح قلب به الف مي شوند مشروط به اينكه حركت آنها عارضي نباشد و حركتي را كه قبل از الف يا ياء نسبت يا علامت تثنيه يا نون تاكيد و يا به جهت دفع التقاء ساكنين باشد عارضي گويند مانند دعو دعا يدعو يدعي يدعي به خلاف دعوا و رضوي و

فتيان و فتيين و اخشون صيغه نهم امر معلوم مؤكد به نون تاكيد ثقيله و اخشوا الله و امثال اينها و همچنين است اگر واو و ياء در موضع حركت باشند يعني به جهت جريان قواعد اعلال سكوني در همين كلمه ساكن شده باشند مانند يخوف يخوف يخاف يبيع يبيع يباع تبصره اين قاعده در فاء الفعل جاري نمي شود مانند يود و تيسر قاعده نهم الف ما قبل مضموم قلب به واو و الف ما قبل مكسور قلب به ياء مي شود مانند قابل قابل قوبل مصباح مصيباح مصيبيح.

قاعده دهم حرف عله در التقاء ساكنين حذف مي شود مانند قول قل بيع بع خاف خف تفصيل اين قاعده در فصل دوم خاتمه خواهد آمد.

تذكار 1 از قواعد دهگانه فوق سه قاعده اول مربوط به اعلال سكوني است و شش قاعده بعد مربوط به اعلال قلبي و قاعده دهم مربوط به اعلال حذفي 2 در تزاحم بين قواعد قلبي و سكوني قاعده قلبي بر سكوني مقدم است مثلا خوف مي شود خاف نه خوف كه بشود خيف.

تبصره

بر قواعد اعلال حرف عله در موارد زير در حكم حرف صحيح است و اعلال نمي شود

عين الفعل لفيف مقرون مانند قوي و يحيي

عين الفعل كلماتي كه بمعني عيب يا رنگ باشند مانند عور حول قود اسود

عين الفعل اسم آلت مانند مقود و مخيط

عين الفعل جمع قله مانند ادور جمع دار اعين جمع عين انياب جمع ناب اسوره جمع سوار احوال و احوله جمع حول و حال

عين الفعل مصدر مشهور باب تفعيل مانند تقويم تنوين تبيين تعيين

عين الفعل افعل تفضيل و افعل وصفي صفت مشبهه مانند اهون و ابيض

عين الفعل صيغه تعجب مانند

ما اقوم زيدا و اقوم بزيد

عين الفعل وزن فعلان مانند جولان حيوان فوران هيجان

عين الفعل كلمه اي كه بعد از عين الفعل آن حرف مد است مانند جواد طويل بيان غيور گر چه در بعضي موارد اعلال مي شود مانند صوام صيام مبيوع مبيع و تفصيل آن در بحث اجوف و مقدمه بخش اسم خواهد آمد

غير آخر كلمه ملحق بحث ملحق در فصل 6 خاتمه خواهد آمد مانند جهور و خورنق به خلاف مثل اسلنقي

حرف عله مشدد مانند صير و مصور

فصل 13 مثال
اشاره

مثال بر دو نوع است

واوي مانند وعد وعده داد

يائي مانند يسر آسان شد.

مثال واوي ثلاثي مجرد داراي دو قاعده خصوصي است

از مصدر آن اگر بر وزن فعل باشد غالبا واو فاء الفعل پس از نقل حركتش به ما بعد مي افتد و به جاي آن يك تاء در آخر آورده مي شود مانند وعد وعده دادن عده وصل صله به خلاف مثل وزر سنگيني گاهي در مصدر بر وزن فعل مثال واوي نيز قاعده فوق جاري مي شود مانند وسع سعه وضع ضعه لكن غالبا جاري نمي شود مانند وقت و وزن و …

2 -از مضارع معلوم آن اگر بر وزن يفعل مكسور العين باشد فاء الفعل حذف مي شود مانند يوعد يعد اين قاعده در چند مضارع مفتوح العين نيز جاري مي شود از قبيل يوسع يسع يوضع يضع يوقع يقع يودع يدع يورع يرع يوطا يطا يوذر يذر يوهب يهب يوسع و يوضع نيز شنيده شده است امر معلوم چنين افعالي نيز نظير مضارع معلوم آن محذوف الفاء خواهد بود مانند ليعد ليعدا ليعدوا …

عد عدا عدوا …

اما در مضارع و امر مجهول واو حذف نمي شود مي گوييم يوعد يوعدان …

ليوعد

ليوعدا …

پرسش و تمرين

* معتل را تعريف نموده اقسام آن را نام ببريد.

* مصادر زير در اصل چه بوده اند هبه سعه جده مقه ديه.

* مضارع معلوم يعد و يرث مضارع مجهول يجد و يصل امر معلوم يكل و يهب امر مجهول يضع و يطا را صرف كنيد.

* قواعد خصوصي و عمومي مثال را با ذكر دو نمونه براي هر يك ذكر نماييد.

* امر حاضر معلوم يدع يرد يذر و يقف را صرف كنيد

فصل 14 اجوف
اشاره

اجوف ثلاثي مجرد داراي دو قاعده خصوصي مي باشد كه عبارتند از

قاعده 1 مضارع معلوم اجوف چه واوي باشد چه يائي اگر مضموم العين يفعل باشد ماضي معلوم و مجهول آن از صيغه ششم به بعد مضموم الفاء مي شود و اگر مفتوح العين يا مكسور العين يفعل يا يفعل باشد از صيغه ششم به بعد مكسور الفاء مي گردد.

در ماضي معلوم القول گفتن كه فعل آن از باب فعل يفعل است مي گوييم قال قالا

قالوا قالت قالتا قلن قلت …

و در مجهول آن مي گوييم قيل قيلا قيلوا قيلت قيلتا قلن قلت …

در ماضي معلوم البيع معامله كردن كه فعل آن از باب فعل يفعل است مي گوييم باع باعا باعوا باعت باعتا بعن بعت …

و در مجهول آن مي گوييم بيع بيعا بيعوا بيعت بيعتا بعن بعت …

و در ماضي معلوم الخوف ترسيدن كه فعل آن از باب فعل يفعل است مي گوييم خاف خافا خافوا خافت خافتا خفن خفت …

و در مجهول آن مي گوييم خيف منه خيف منهما خيف منهم …

تبصره

در فعل ماضي ليس نيست قاعده مزبور جاري نمي شود و فاء الفعل در تمام صيغه ها مفتوح است مي گوييم ليس ليسا ليسوا ليست ليستا لسن لست …

قاعده 2

اجوف واوي مجرد باشد

يا مزيد اگر در مصدر آن واو ما قبل مكسور قبل از الف قرار گيرد قلب به ياء مي شود مشروط به اينكه واو در ماضي آن اعلال شده باشد مانند قوام قيام انقواد انقياد به خلاف لواذ و اجتوار.

توجه كنيد با در نظر گرفتن قواعد عمومي اعلال تغييراتي كه در صيغه هاي مختلف اجوف صورت گرفته است

روشن مي شود الف در پنج صيغه اول ماضي معلوم اجوف قاعده هشتم جاري مي شود و در بقيه صيغه ها بعد از اين قاعده قاعده دهم جاري مي گردد ب در تمام صيغه هاي مضارع معلوم قاعده اول و در دو صيغه 6 و 12 قاعده دهم نيز جاري مي شود ج به جهت اجراء همين قواعد قاعده 1 و 10 است كه امر يقول را چنين صرف مي كنيم ليقل ليقولا ليقولوا …

قل قولا قولوا و امر يبيع را چنين ليبع ليبيعا ليبيعوا …

بع بيعا بيعوا …

و نيز اصل قيل مجهول قال قول بود كه به جهت اجراء قواعد 2 و 4 بدين صورت درآمد و اصل بيع مجهول باع بيع بود كه بواسطه اجراي قاعده 2 چنين شد و همينطور …

پرسش و تمرين

در كلمات زير كدام قاعده از قواعد اعلال جاري مي شود يزين يروع لوم قوم به صير يجي ء حوله جوران عود القول ميقظ مختير ميسر معتود ميقن مرتوض اجود قوم يقول محول روي موثاق اجلواز غيب قولت سيرت سير قومن يهيبن.

معلوم و مجهول ماضي قام يقوم و خاف يخاف اجوف واوي و سار يسير و هاب يهاب اجوف يائي را صرف كنيد.

معلوم مضارع هاي تمرين سابق را صرف كنيد و بيان كنيد در صيغه هاي 10 6 1 يقول چه قاعده يا

قواعدي جاري مي شود.

در پنج صيغه اول ماضي مجهول قال و باع چه قاعده يا قواعدي جاري مي شود و در بقيه صيغه هاي آن چه قواعدي.

امر معلوم و امر مجهول افعال تمرين دوم را صرف كنيد.

مي دانيد كه در اجوف هميشه از صيغه هاي 6 14 13 7 4 1 و 12 امر عين الفعل حذف مي شود علت اين مطلب چيست.

مجهول ماضي مضارع و امر خاف منه سار اليه قام فيه را صرف كنيد.

با توجه به قواعد وزن كه در مقدمه گذشت وزن صيغه هاي ماضي معلوم الخوف و مضارع مجهول البيع و امر معلوم القول را ذكر كنيد.

قواعد خصوصي اجوف را بيان نموده براي هر كدام مثال بزنيد و ليس را صرف كنيد.

ده كلمه معتل از قرآن مجيد بياوريد و اعلال آنها را بيان كنيد

فصل 15 ناقص
اشاره

ناقص ثلاثي مجرد داراي يك قاعده خصوصي است و آن اينكه در امر و مضارع مجزوم آن در صيغه هاي 13 7 4 1 و 14 كه علامت رفع ضمه لام الفعل است خود لام الفعل مي افتد.

جريان قواعد عمومي اعلال در ناقص نيز تغييرات زيادي ايجاد مي كند از اين رو بعضي از قسمتهاي آن را صرف مي كنيم الدعاء الدعوه خواندن و دعوت كردن ناقص واوي از باب فعل يفعل است ماضي معلوم دعا دعوا دعوا دعت دعتا دعون دعوت دعوتما …

مضارع معلوم يدعو يدعوان يدعون تدعو تدعوان يدعون تدعو تدعوان تدعون تدعين تدعوان تدعون ادعو ندعو امر معلوم ليدع ليدعوا ليدعوا لتدع لتدعوا ليدعون ادع ادعوا ادعوا ادعي ادعوا ادعون لادع لندع ماضي مجهول دعي دعيا دعوا دعيت دعيتا دعين دعيت …

مضارع مجهول يدعي يدعيان يدعون تدعي تدعيان يدعين تدعي تدعيان

تدعون تدعين تدعيان تدعين ادعي ندعي امر مجهول ليدع ليدعيا ليدعوا لتدع لتدعيا ليدعين لتدع …

الرمي پرتاب كردن ناقص يائي از باب فعل يفعل است

ماضي معلوم رمي رميا رموا رمت رمتا رمين رميت …

مضارع معلوم يرمي يرميان يرمون ترمي ترميان يرمين ترمي ترميان ترمون ترمين ترميان ترمين ارمي نرمي امر معلوم ليرم ليرميا ليرموا لترم لترميا ليرمين ارم ارميا ارموا ارمي ارميا ارمين لارم لنرم ماضي مجهول رمي رميا رموا رميت رميتا رمين رميت …

مضارع مجهول يرمي يرميان يرمون ترمي ترميان يرمين ترمي ترميان ترمون ترمين ترميان ترمين ارمي نرمي امر مجهول ليرم ليرميا ليرموا لترم لترميا ليرمين لترم …

پرسش و تمرين

دعا و رمي را صرف كرده اعلال تمام صيغه ها را بيان نماييد.

دعي و رمي را صرف كرده چگونگي اعلال هر صيغه را بيان كنيد.

يدعو و يرمي را صرف كرده كيفيت اعلال تمام صيغه ها را بيان كنيد.

در يدعي چه قواعدي جاري است و در يرمي چه قاعده اي.

امر معلوم يبكي و يعلو و امر مجهول يخلو و يجري را صرف كنيد.

يهدي يمشي يغزو و يرجو را صرف كنيد.

ماضي هاي زير را صرف كنيد بدا يبدو مشي يمشي محا يمحو.

با توجه به قواعد وزن وزن صيغه هاي ماضي معلوم الرمي و مضارع معلوم الدعاء و مضارع مجهول الرمي را ذكر كنيد

فصل 16 لفيف
اشاره

دانستيم كه لفيف بر دو قسم است

لفيف مفروق مانند وقي

لفيف مقرون مانند لوي لفيف مقرون خود بر دو قسم است كه معتل الفاء و العين آن مختص اسم مي باشد.

لفيف مفروق از جهت فاء الفعل مانند مثال و از جهت لام الفعل مانند ناقص است لذا قواعد عمومي و خصوصي هر دو قسم در آن جاري مي شود مثلا الوقي نگهداشتن و حفظ كردن لفيف مفروق از باب فعل يفعل است ماضي معلوم آن مي شود وقي …

مضارع معلوم آن يقي …

و امر معلوم آن ليق …

ق …

و مجهول آنها بترتيب وقي …

يوقي …

ليوق …

لفيف مقرون نيز از جهت عين الفعل شبيه به اجوف و از جهت لام الفعل شبيه ناقص است اما در آن فقط احكام ناقص جاري مي شود و در عين الفعل آن نه تنها قاعده خصوصي اجوف نمي آيد بلكه قواعد عمومي اعلال نيز جاري نمي شود مثلا اللوي پيچاندن لفيف مقرون از باب فعل يفعل است ماضي معلوم آن لوي …

مضارع معلوم آن يلوي …

و امر معلوم آن

ليلو …

الو …

است و مجهول آن بترتيب لوي …

يلوي …

ليلو …

با توجه به قواعد عمومي و خصوصي اعلال صرف افعال لفيف روشن خواهد بود.

تذكار فعلي كه هر سه حرف اصليش حرف عله باشد نداريم لذا در باره معتل الفاء و العين و اللام بحثي نخواهيم داشت

پرسش و تمرين

وجه تسميه لفيف چيست لفيف يعني پيچيده شده.

در لفيف مقرون چه قواعدي جاري است و عين الفعل آن چه حكمي دارد.

معلوم و مجهول ماضي مضارع و امر افعال زير را صرف كنيد وفي يفي واي ياي وجي يوجي شوي يشوي عيي يعيي عي يعي حيي يحيي حي يحي.

در مضارع معتل اللام چه صيغه هائي لفظا مشابهند و وزن هر كدام چيست.

امر لفيف مفروق در چه صورتي يك حرفي است و چرا.

با توجه به قواعد وزن وزن صيغه هاي مضارع معلوم الوعي و امر مجهول الوقي را ذكر كنيد.

در لفيف مفروق چه قواعدي جاري است

فصل 17 حالات فعل ماضي
اشاره

فعل ماضي در زبان عربي از جهت معني چهار گونه است

ماضي مطلق كه همان ماضي ساده است و تا بحال در مثالها از آن استفاده مي كرديم مانند ذهب زيد زيد رفت منفي ماضي مطلق را به دو نحو مي توان ساخت الف با درآوردن ما يا لاي نافيه بر سر فعل ماضي ب با درآوردن لم كه حرف نفي و جزم است بر سر فعل مضارع از اين تركيب در فصل بعد بحث خواهد شد مي گوييم ما ذهب زيد يا لم يذهب زيد زيد نرفت.

ماضي نقلي كه بر وقوع كاري در زمان گذشته و در موردي كه اثر آن تا زمان حال باقي باشد دلالت مي كند ماضي نقلي از تركيب قد با ماضي مطلق ساخته مي شود مي گوييم قد ذهب زيد زيد رفته است و منفي آن از تركيب لما كه حرف نفي و جزم است با فعل مضارع ساخته مي شود مي گوييم لما يذهب زيد زيد تا بحال نرفته است.3ماضي بعيد كه بر تحقق كاري در گذشته بطوري كه اثر آن نيز زائل شده است

دلالت مي كند اين فعل از تركيب فعل كان با فعل ماضي ساخته مي شود مي گوييم زيد كان ذهب زيد رفته بود زيد و بكر كانا ذهبا زيد و بكر رفته بودند و …

گاهي قبل يا بعد از فعل كان حرف قد نيز آورده مي شود مانند زيد قد كان ذهب يا زيد كان قد ذهب و گاهي اسم را بين كان و فعل ماضي مي آورند و مي گويند كان زيد ذهب كان زيد ذهب كان زيد و بكر ذهبا و …

منفي اين فعل با درآوردن ماي نافيه بر سر كان ساخته مي شود مانند زيد ما كان ذهب زيد نرفته بود زيد و بكر ما كانا ذهبا زيد و بكر نرفته بودند.4ماضي استمراري كه بر وقوع مستمر كاري در گذشته دلالت مي كند اين فعل با درآوردن فعل كان بر سر فعل مضارع ساخته مي شود مي گوييم زيد كان يذهب زيد مي رفت زيد و بكر كانا يذهبان زيد و بكر مي رفتند و …

گاهي بين كان و فعل مضارع يك يا چند كلمه فاصله مي شود مانند كان زيد يذهب و كان زيد و بكر يذهبان وكانوا قليلا من الليل ما يهجعون17 الذاريات منفي ماضي استمراري با درآوردن ماي نافيه بر سر كان يا لاي نافيه بر سر فعل مضارع ساخته مي شود مي گوييم ما كان زيد يذهب زيد نمي رفت زيد و بكر ما كانا يذهبان زيد و بكر نمي رفتند كانوا لا يتناهون عن منكر فعلوه79 مائده و …

پرسش و تمرين

جملات زير را به عربي ترجمه كنيد حسن خوابيده بود علي مي جنگيد شما درس نخوانده ايد بچه ها بازي مي كردند مادرم مرا دوست مي داشت پدرم به جبهه رفته بود شاگردان درس نخوانده اند هر روز به مدرسه مي رفتم.

جملات

زير را به فارسي برگردانيد.ا لم نشرح لك صدرككانت تعمل الخبائثكانوا انفسهم يظلمونلم يكن شيئا مذكورا عصي ابليس ربه و لما يندم قد سمع اللهكنا نخوض و نلعبقد شفي العليلكنا نكذب بيوم الدين.

جملات مثبت تمرين شماره 1 را منفي و جملات منفي را مثبت كنيد.

چگونگي ساختن انواع ماضي در عربي را بيان كنيد

فصل 18 حالات فعل مضارع
اشاره

فعل مضارع داراي پنج جهت و خاصيت است كه عبارتند از:

مي تواند در زمان حال يا آينده استعمال شود

مثبت است يعني دلالت بر واقع شدن مي كند نه واقع نشدن

مرفوع است

معناي آن خبري است و از تحقق چيزي خبر مي دهد

معني را بطور ساده و بدون تاكيد بيان مي كند

گاهي به اول يا آخر فعل مضارع چيزي اضافه مي شود كه موجب از بين رفتن بعضي از خواص فوق مي گردد اين چيزها به ترتيب تاثير در جهات مذكور عبارتند از:

حروف تعيين

حروف نفي

حروف جزم و حروف نصب

حروف استفهام

حروف تاكيد بنا بر اين هر دسته از اين حروف حالت خاصي به فعل مضارع مي دهند كه آن را در معيت با حروف تعيين فعل حال يا مستقبل و با حروف نفي مضارع منفي و با حروف جزم مضارع مجزوم و با حروف نصب مضارع منصوب و با حروف استفهام مضارع استفهامي و با حروف تاكيد مضارع مؤكد مي نامند اينك هر كدام را در بحثي توضيح مي دهيم.

بحث 1 فعل حال و مستقبل

هر گاه در اول فعل مضارع لام مفتوحه درآيد مختص به زمان حال مي شود مانند ليذهب دارد مي رود و اگر اول آن سين مفتوحه يا سوف درآيد به زمان مستقبل اختصاص مي يابد مانند سيذهب يا سوف يذهب خواهد رفت سين در آينده نزديك و سوف در آينده دور به كار مي رود به اين حروف از اين جهت كه زمان مضارع را معين مي كنند حروف تعيين مي توان گفت به سين و سوف حروف تنفيس نيز گفته مي شود تنفيس به معني وسعت دادن است لام مفتوحه اقسام ديگري نيز دارد كه در نحو از آن بحث مي شود

بحث 2 مضارع نفي
اشاره

مضارع منفي حروف نفي عبارتند از ما و لا كه بر سر مضارع درآمده معني آن را منفي مي كنند يضرب يعني مي زند ما يضرب يا لا يضرب يعني نمي زند حروف نفي به مضارع اختصاص ندارند و بر سر فعل ماضي نيز درآمده معني آن را منفي مي كنند

پرسش و تمرين

* جهات پنجگانه فعل مضارع از چه و چگونه استفاده مي شود.

* ده فعل مضارع را با حروف تعيين بكار برده معني نماييد.

* يعلم يعد يقول يهدي يقي يروي را با ما و لا صرف نموده صيغه هاي اول هر كدام را معني نماييد.

* شش صيغه اول افعال زير را با ما و لا صرف نموده صيغه اول هر كدام را معني نماييد در منفي كردن به لا به تكرار لا و انضمام فعل ديگر توجه داشته باشيد اكل جاء راي وفي حوي.

* هر كدام از حروف تعيين و حروف نفي كدام جهت را از فعل مضارع مي گيرند

بحث 3 مضارع مجزوم
اشاره

حروف جزم فعل مضارع عبارتند از لم لما لام امر لاء نهي و اداه شرط كه بر سر فعل مضارع درآمده آن را مجزوم مي كنند مجزوم شدن فعل مضارع به اين است كه علامت رفع از آخر آن ساقط شود بنا بر اين در پنج صيغه 13 7 4 1 و 14 ضمه لام الفعل و در تثنيه ها و جمع هاي مذكر و مفرد مؤنث مخاطب نون عوض رفعي مي افتد در ناقص مجزوم از پنج صيغه 13 7 4 1 و 14 خود لام الفعل مي افتد و در اجوف مجزوم عين الفعل اين پنج صيغه بالتقاء ساكنين حذف مي شود و حكم مضارع مجزوم مضاعف حكم امر مضاعف است مراجعه نماييد مي گوييم

لم يضرب لم يضربا لم يضربوا لم تضرب لم تضربا لم يضربن …

لم يقل لم يقولا لم يقولوا لم تقل لم تقولا لم يقلن …

لم يدع لم يدعوا لم يدعوا لم تدع لم تدعوا لم يدعون …

لم يمدد لم يمد لم يمد لم يمد لم يمدا …

لم يضلل لم

يضل لم يضل لم يضلا …

و همينطور ساير حروف جزم و مجهول فعل مضارع مانند معلوم آن است حروف فوق علاوه بر جزم كه اثر لفظي است در معناي فعل مضارع نيز اثر مي گذارند و اثر معنوي آنها از اين قرار است

لم و لما معني مضارع را به ماضي تبديل كرده آن را منفي مي كنند مثلا لم يضرب يعني نزد و لما يضرب يعني هنوز نزده است مضارع منفي به لم و لما را فعل جحد نيز مي گويند.

لام امر معني خبري فعل مضارع را به انشائي كه در اينجا طلب انجام است تبديل مي كند ليضرب يعني بزند مضارع مدخول لام امر را فعل امر مي گويند.

لاء نهي نيز معني خبري فعل مضارع را به انشائي كه در اينجا بازداشتن از انجام فعل است تبديل مي كند لا يضرب يعني نزند فعل مضارع مدخول لاء نهي را فعل نهي مي گويند.

اداه شرط بر دو قسم است بعضي فعل مضارع را مختص به آينده و بعضي ديگر معناي آن را ماضي مي كند نوع اول مانند ان و نوع دوم مانند لو مي گوييم ان تضرب اضرب اگر بزني مي زنم و لو تضرب اضرب اگر زده بودي مي زدم حروف جزم مختص به فعل مضارع اند باستثناء ادات شرط كه بر ماضي

نيز داخل مي شود و آن را محلا مجزوم مي كند تنبيه ادوات شرط منحصر به حروف نيستند بلكه اسماء چندي بنام اسماء شرط داريم كه آنها نيز بر سر فعل درآمده آن را مجزوم مي كنند مجموع حروف جزم و ادوات شرط را عوامل جزم نيز ناميده اند

پرسش و تمرين

* حروف جزم چند اثر بر فعل مضارع دارند بيان كنيد.

* تغيير لفظي مضارع مجزوم را توضيح دهيد.

*

افعال زير را با لم صرف كنيد يامن يسير يدعو يفر.

* افعال زير را با لما صرف كنيد يخرج يجوز يعصي يعفو.

* جملات زير را معني كنيد لم اسال لم اومر لم تكتبن لم تكتبوا لم يقرءا لم تدخلي لم نوخذ لم نعد لما نوعد لم يصبر لما تخرج لما نخرج.

* در آيه 14 سوره حجرات تامل نماييد و آنچه فهميديد بنويسيد.

* آثار لام امر در فعل مضارع را توضيح دهيد.

* معلوم و مجهول افعال زير را با لام امر صرف كنيد يحمد يسر يعد يدل يعود اليه يدعو.

* آيا بين امر به لام و امر به صيغه در معناي امري فرقي هست.

* فرق بين اثر لام امر و لاء نهي در فعل مضارع را بيان كنيد.

* افعال زير را با لاء نهي صرف كنيد يكذب يضل يهن يقل يغيب يدعو عليه.

* براي جملات زير صيغه مناسب قرار دهيد

شما مردها نزنيد آن دو زن نيايند آن مردها نروند ما نخواهيم من نبايد بخورم تو مرد نبايد گوش كني تو زن نگو من نبايد حرف بزنم شما زنها نبايد راه برويد.

* اثر ادات شرط را در فعل مضارع بيان كنيد.

* پنج جمله با ان و پنج جمله با لو آورده معني كنيد.

* فرق ادات شرط با ساير حروف جزم چيست

بحث 4 مضارع منصوب
اشاره

مضارع منصوب حروف نصب عبارتند از ان لن كي اذن كه در اول فعل مضارع درآمده آن را منصوب مي كنند نصب فعل مضارع چنين است كه در صيغه هاي 13 7 4 1 و 14 لام الفعل مفتوح مي شود و از تثنيه ها و جمعهاي مذكر و مفرد مؤنث مخاطب نون عوض رفعي مي افتد در صيغه هاي

13 7 4 1 و 14 ناقص الفي يعني ناقصي كه در آخرش الف مقلوب باشد مانند يرضي و يدعي فتحه لام الفعل مقدر است ولي در ناقص واوي و يائي مانند يدعو و يرمي ظاهر مي شود مي گوييم

ان يضرب ان يضربا ان يضربوا ان تضرب ان تضربا ان يضربن …

ان يدعو ان يدعوا ان يدعوا ان تدعو ان تدعوا ان يدعون …

ان يرضي ان يرضيا ان يرضوا ان ترضي ان ترضيا ان يرضين …

و همين طور است ساير حروف نصب و مانند مضارع معلوم است مضارع مجهول حروف نصب در معناي فعل مضارع نيز مؤثراند ان فعل مضارع را تاويل به مصدر مي برد يعني معنايي به آن مي دهد كه مي توان به جاي آن دو مصدر آن فعل را گذاشت مانند اردت ان اعيبها يعني اردت عيبها 79 كهف لن معني مضارع را مختص به مستقبل كرده آن را منفي مي كند مانند لن تريني يعني مرا نخواهي ديد 143 اعراف كي فعل مضارع را علت ما قبل قرار مي دهد مانند فرددناه الي امه كي تقر عينها او را به مادرش برگردانيديم تا چشمش روشن شود 13 قصص اذن فعل مضارع را جزاء يا جواب مطلب معهودي قرار مي دهد مثلا در جواب كسي كه گفته است ازورك مي گوييم اذن اكرمك حروف ناصبه مختص به مضارع اند و بر ماضي و امر داخل نمي شوند

پرسش و تمرين

* تغيير لفظي مضارع منصوب را توضيح دهيد.

* افعال زير را با لن صرف كنيد يظلم يهب يجوز يعصي يوفي به يسهو يرمي.

* براي هر كدام از حروف نصب با فعل مضارع دو مثال آورده معني نماييد.

* حروف جزم و نصب كدام جهت را از

فعل مضارع مي گيرند

بحث 5 مضارع استفهامي
اشاره

حروف استفهام عبارتند از همزه و هل كه بر سر فعل مضارع درآمده معناي خبري آن را به انشائي كه در اينجا سؤال است تبديل مي كنند هل علاوه بر اثر مذكور مضارع را مختص به استقبال نيز مي كند حروف استفهام اثر لفظي در فعل مضارع ندارند مي گوييم ا تذهب آيا مي روي هل تذهب آيا خواهي رفت قال الله تعاليا تامرون الناس بالبر و تنسون انفسكم …

44 - بقره هل ينظرون الا ان ياتيهم210 بقره

پرسش و تمرين

* معلوم افعال زير را با هل و مجهول آنها را با همزه استفهام صرف كنيد يقبل يجر يعيب يهدي

* اثر حروف استفهام در فعل مضارع چيست

بحث 6 مضارع مؤكد
اشارة

حروف تاكيد عبارتند از نون تاكيد ثقيله كه مشدد و متحرك است و نون تاكيد خفيفه كه يك نون ساكنه است نون تاكيد در آخر فعل مضارع معلوم و مجهول درآمده آن را مؤكد و مختص به مستقبل مي كند تاكيد در ثقيله بيش از خفيفه است نون ثقيله به تمام صيغه ها ملحق مي شود ولي خفيفه در آخر تثنيه و جمع مؤنث درنمي آيد

بنا بر اين فقط به هشت صيغه مي تواند ملحق شود نون ثقيله در تثنيه و جمع مؤنث مكسور و در بقيه صيغه ها مفتوح است اثر لفظي نون تاكيد در فعل مضارع چنين است الف نون تاكيد در صيغه هاي 13 7 4 1 و 14 ما قبل خود لام الفعل را مفتوح مي كند و اگر لام الفعل الف مقلوب باشد به ياء برمي گردد يضرب يضربن البته البته خواهد زد و يضربن البته خواهد زد يدعو يدعون البته البته خواهد خواند و يدعون البته خواهد خواند

يرضي يرضين البته البته راضي خواهد شد و يرضين البته راضي خواهد شد.

ب در صيغه هايي كه نون عوض رفعي وجود دارد آن را مي اندازد يضربان يضربان.

ج در جمع مذكر و مفرد مؤنث مخاطب واو و ياء ضمير را نيز مي اندازد مگر اينكه ما قبل ضمير مفتوح باشد كه در اين صورت ضمير ثابت مانده به حركت مناسب متحرك مي شود واو مضموم و ياء مكسور مي شود بنا بر اين يضربون يضربن و يضربن تضربون تضربن و تضربن تضربين تضربن و تضربن يخشون يخشون

و يخشون تخشون تخشون و تخشون تخشين تخشين و تخشين.

د در جمع مؤنث بين نون تاكيد و نون جمع الفي فاصله مي شود يضربن و تضربن يضربنان و تضربنان.

بنا بر آنچه گذشت صرف صيغه هاي يضرب با نون تاكيد ثقيله چنين است يضربن يضربان يضربن تضربن تضربان يضربنان تضربن تضربان تضربن تضربن تضربان تضربنان اضربن نضربن و با نون خفيفه چنين يضربن يضربن تضربن تضربن تضربن تضربن اضربن نضربن 80

14 - 13 10 9 7 4 3 1 و صرف يدعو با ثقيله چنين است يدعون يدعوان يدعن تدعون تدعوان يدعونان تدعون تدعوان تدعن تدعن تدعوان تدعونان ادعون ندعون و با خفيفه چنين يدعون يدعن تدعون تدعون تدعن تدعن ادعون ندعون 14 13 10 9 7 4 3 1 و صرف يخشي با نون ثقيله چنين است يخشين يخشيان يخشون تخشين تخشيان يخشينان تخشين تخشيان تخشون تخشين تخشيان تخشينان اخشين نخشين و با خفيفه چنين يخشين يخشون تخشين تخشين تخشون تخشين اخشين نخشين 81

14 - 13 10 9 7 4 3 1 توجه كنيد نون تاكيد به آخر فعل امر نيز ملحق شده معناي آن را تاكيد مي كند اثر لفظي آن در فعل امر همان است كه در مضارع گذشت به اضافه اينكه عين الفعل صيغه هاي 13 7 4 1 و 14 امر اجوف و لام الفعل همين صيغه ها از امر ناقص هنگام تاكيد برمي گردد و در مضاعف اين صيغه ها فقط يك وجه جايز است مي گوييم

ليضربن ليضربان ليضربن …

اضربن اضربان اضربن …

ليضربن ليضربن …

اضربن اضربن …

ليقولن ليقولان ليقولن …

قولن قولان قولن …

ليقولن ليقولن …

قولن قولن …

ليخشين ليخشيان ليخشون …

اخشين اخشيان اخشون …

ليخشين ليخشون …

اخشين اخشون

ليمدن …

مدن …

ليمدن …

مدن …

در آخر فعل نهي مضارع مقرون به لاء ناهيه نيز نون تاكيد درمي آيد و اثر آن مانند اثر در امر است و همچنين در چند مورد ديگر كه توضيح و تفصيل آن در جاي خود بيان شده است

پرسش و تمرين

* فرق حرف تاكيد با ساير حروفي كه در مضارع داخل مي شوند چيست.

* حروف تاكيد چند اثر در فعل مضارع دارند بيان كنيد.

* فرق اثر لفظي حروف تاكيد با حروف نصب چيست.

* فرق نون تاكيد ثقيله با نون تاكيد خفيفه چيست.

* مي دانيد چرا بين نون ثقيله و نون جمع مؤنث الف فاصله مي شود.يضرب يمد يقول يهدي و يفي به را با نون ثقيله صرف كنيد و صيغه اول مؤكد هر كدام را معني نماييد.

* مجهول افعال تمرين سابق را با نون خفيفه صرف نماييد و صيغه اول هر كدام را معني كنيد.

* معلوم و مجهول امر افعال تمرين 6 را با نون ثقيله و خفيفه صرف نماييد و صيغه اول هر كدام را معني نماييد.

* حروف تاكيد چه جهاتي از جهات فعل مضارع را زائل مي كنند.

* نهي مؤكد افعال تمرين 6 را صرف كنيد.

* فعل جحد چرا مؤكد به نون تاكيد نمي شود

مبحث دوم: ثلاثي مزيد

مقدمه

فعل ثلاثي مزيد از ثلاثي مجرد گرفته مي شود بدين معني كه صيغه اول ماضي معلوم آن را از صيغه اول ماضي معلوم ثلاثي مجرد مي گيريم و اما بقيه صيغه هاي ماضي معلوم آن از صيغه اول و سائر قسمتهاي آن فعل ثلاثي مزيد از ماضي معلوم خودش گرفته مي شود بنابر اين فعل ثلاثي مزيد آن است كه صيغه اول ماضي معلوم آن داراي سه حرف اصلي و يك يا چند حرف زائد باشد حروفي كه براي ساختن ثلاثي مزيد در ثلاثي مجرد اضافه مي شود حروف مخصوصي است و در جاي مخصوصي از آن درمي آيد و حروف كلمه جديد مزيد فيه ممكن است حركات جديدي داشته باشد اين خصوصيات را بوسيله اوزان ثلاثي مزيد كه

خواهد آمد مي توان دريافت ماضي ثلاثي مزيد معلوم داراي 25 وزن است مضارع آن نيز 25 وزن دارد زيرا در غير ثلاثي مجرد براي هر ماضي بيش از يك وزن مضارع نيست مصدر هر وزن نيز قياسي و معين است

از اين 25 وزن ده وزن مشهور است يعني افعال زيادي طبق هر كدام از آنها مزيد فيه مي شود و پانزده وزن غير مشهور اوزان مشهور عبارتند از ماضي مضارع مصدر

1 - افعل يفعل افعال

2 - فعل يفعل تفعيل

3 - فاعل يفاعل مفاعله

4 - افتعل يفتعل افتعال

5 - انفعل ينفعل انفعال ماضي مضارع مصدر

6 - تفعل يتفعل تفعل

7 - تفاعل يتفاعل تفاعل

8 - افعل يفعل افعلال

9 - استفعل يستفعل استفعال

10 - افعال يفعال افعيلال هر كدام از ماضي مضارع هاي فوق را همانطور كه در ثلاثي مجرد گذشت باب مي گويند و آن را بنام مصدر مي خوانند مثلا مي گويند باب افعال باب تفعيل باب مفاعله و …

بنا بر اين فعل ثلاثي مزيد داراي 25 باب است در ثلاثي مزيد مصدر هم مانند مضارع معلوم همانطور كه اشاره شد از ماضي گرفته مي شود و بطور كلي براي ساختن هر كدام از سه قسمت ماضي مضارع و مصدر هر باب بايد وزن آن را در نظر گرفت و بر طبق آن حرف زائد درآورد و حروف را متحرك و ساكن نمود دقت كنيد قاعده ساختن مجهول ماضي و مضارع و معلوم و مجهول امر و صيغه سازي هر كدام از اينها همان است كه در ثلاثي مجرد بيان گرديد و نيز كيفيت ضمائر در ثلاثي مزيد همانند ثلاثي مجرد است قاعده ادغام

تخفيف همزه و قواعد عمومي اعلال و قاعده

خصوصي ناقص در تمام ابواب ثلاثي مزيد جاري مي گردد و نيز ماضي و مضارع آن داراي حالات مختلف سابق است علاوه بر اين دو قاعده اعلال نيز در ثلاثي مزيد جاري مي شود 1 اگر واو و ياء بعد از الف زائد و در آخر كلمه قرار گيرند قلب به همزه مي شوند مانند ارخاو ارخاء اجراي اجراء 2 ياء ما قبل مضموم اگر لام الفعل باشد ما قبل خود را مكسور مي كند مانند ترجي ترجي مصدر ناقص باب تفعل تباني تباني مصدر ناقص باب تفاعل بدين نكته بايد توجه كامل داشت كه هر ثلاثي مجردي را نمي توان بطور دلخواه به تمام يا بعضي از ابواب ثلاثي مزيد برد زيرا بعضي اصلا مزيد فيه ندارند و بعضي فقط به يك يا چند باب مخصوص برده مي شوند بنا بر اين مزيد فيه شدن ثلاثي مجرد و كيفيت آن يعني بابي كه بدان برده مي شود سماعي است نه قياسي اينك به خصوصيات ابواب توجه نمائيد

پرسش و تمرين

1 - اشتقاق تمام قسمتهاي فعل ثلاثي مزيد را بيان كنيد.

2 -آيا در ثلاثي مزيد با داشتن وزن ماضي يا مضارع يا مصدر مي توان وزن دو قسمت ديگر را دانست چرا.

3 -مضارع ماضي هاي زير چيست افعل افعل افتعل استفعل فاعل.

ماضي مضارع هاي زير چيست يفعل يتفعل يتفاعل يفعل يفعال.

5 -مضارع مصادر زير چيست افعال افعلال افعيلال افتعال تفاعل.

6 -چرا به مضارع ثلاثي مجرد با اينكه داراي حرف زائد است مزيد فيه گفته نمي شود.

7 -مشهوريت در ابواب ثلاثي مزيد به چه معني است.

8 -ابواب مشهور را نام ببريد.

9 -اوزان زير را بسازيد افتعل افعل فاعل يفاعل مفاعله تفعل تفعل افعال افعيلال ينفعل انفعال افعلال.

10 -اوزان زير

را صرف كنيد افعل فاعل انفعل تفاعل يتفعل يفعل يستفعل يفعال.

11 -مجهول افعال فوق را صرف كنيد.

12 -مضارع هاي تمرين 10 را با لاء نهي و نون تاكيد ثقيله صرف نمائيد.

13 -سماعي بودن ابواب مزيد فيه را توضيح دهيد.

14 -كيفيت ضمائر ماضي مضارع و امر را ذكر كنيد

فصل 1 باب افعال
اشاره

مانند كرم اكرم يكرم اكرام باب افعال داراي خصوصيتي است و آن اينكه همزه آن در ماضي مصدر و امر همزه قطع است يعني چون در اثناء كلام واقع شود تلفظ مي شود و ما بعد خود را از ما قبل قطع مي كند همزه امر آن همان همزه اي است كه در ماضي بوده زيرا آن را از مضارع اصلي مي گيريم و مضارع اصلي باب افعال يا فعل است افعل يا فعل كه چون در صيغه 13 مضارع دو همزه جمع مي شد آن را از مضارع انداخته اند

صرف بعضي از قسمتهاي باب افعال چنين است

ماضي معلوم اكرم اكرما اكرموا …

مضارع معلوم يكرم يكرمان يكرمون …

ماضي مجهول اكرم اكرما اكرموا …

مضارع مجهول يكرم يكرمان يكرمون …

امر معلوم ليكرم ليكرما ليكرموا …

اكرم اكرما اكرموا …

امر مجهول ليكرم ليكرما ليكرموا …

مثال اوعد يوعد ايعاد ليوعد اوعد اجوف اقام يقيم اقامه ليقم اقم مهموز الفاء و ناقص آتي يؤتي ايتاء ليؤت آت.

توضيح در مصدر اجوف باب افعال پس از اينكه عين الفعل به جهت قواعد اعلال حذف شد به جاي آن يك تاء در آخر آورده مي شود اقوام اقامه و اعوان اعانه و …

يك مورد استثنائي راي چون به باب افعال رود عين الفعل آن پس از نقل حركتش بما قبل حذف مي شود و در مصدر به جاي عين الفعل محذوف يك تاء در آخر

مي آورند مي گوييم اري يري اراءه اراءي ارءاء اراءه.

تبصره

ماده هائي مانند الحياه و العي چون بباب افعال روند فقط حكم معتل در مورد آنها جاري مي شود و نه حكم مضاعف.

معاني باب افعال

معاني باب افعال باب افعال در ده معناي زير بكار برده مي شود

1 - تعديه يعني متعدي كردن فعل لازم مانند ذهب زيد زيد رفت اذهب زيد بكرا زيد بكر را روانه كرد ضحك زيد زيد خنديد اضحكني زيد زيد مرا خنداند تعديه معناي غالبي باب افعال است.

2 -دخول فاعل در وقت و اين در افعالي است كه ماده آنها وقتي از اوقات باشد مانند اصبح زيد زيد داخل صبح شد و امسي بكر بكر داخل عصر شد فسبحان الله حين تمسون و حين تصبحون …

و حين تظهرون18 روم.

3 -وصول وقت يعني وصول وقت ماده فعل براي فاعل مانند احصد الزرع وقت حصاد زرع رسيد حصاد درو اقطف الثمر وقت چيدن ميوه رسيد.

4 -مفعول را داراي صفتي يافتن مانند اعظمت الله خدا را با عظمت يافتم ابخلت فلانا فلاني را بخيل يافتم.

5 -واجديت يعني داراي مبدا فعل شدن فاعل يا داراي مبدا فعل كردن مفعول مانند اغد البعير شتر داراي غده شد اقفر البلد شهر داراي قفار يعني ويراني شد اركبت ابي پدرم را داراي مركب كردم ثم اماته فاقبره سپس او را ميراند و برايش قبر قرار داد 21 عبس.

6 -سلب يعني سلب مبدا فعل از فاعل يا مفعول مانند اشفي المريض شفاي مريض بر طرف يعني ممتنع شد اعجمت الكتاب عجمه و ابهام كتاب را بر طرف نمودم.

7 -تعريض يعني در معرض قرار دادن مثل اباع زيد كتابه زيد كتابش را در معرض بيع قرار داد.

8

-مطاوعه يعني اثر پذيري و اين عكس معناي تعديه است مانند كب زيد الاناء زيد كاسه را واژگون كرد اكب الاناء كاسه واژگون شد.

9 -ضد معناي ثلاثي مجرد مانند نشطت الحبل ريسمان را گره زدم انشطت الحبل گره ريسمان را باز كردم.

10 -معناي ثلاثي مجرد مانند قال او اقال زيد البيع زيد معامله را بهم زد.

توجه كنيد از باب افعال و ديگر ابوابي كه در بيان معاني متعدد بكار گرفته مي شوند ممكن است در يك استعمال بيش از يك معني استفاده شود مانند اعظمت الله كه هم مفيد تعديه است و هم مفعول را داراي صفتي يافتن

اجمع القوم مردم جمع شدند اردف پشت سر هم درآورد اسخيت زيدا زيد را سخي يافتم اكمل كامل كرد افطر الصائم روزه دار افطار كرد اسرع تند رفت اثمر الشجره درخت ميوه دار شد انتجت الفرسه ماده اسب زائيد اشفاك الله عسلا خداوند عسل را براي تو شفا قرار دهد افزعت زيدا بيم زيد را برطرف كردم اقتلتني مرا در معرض قتل قرار دادي اخفيت امري كارم را پنهان كردم با توجه به خفيت امري فلما راينه اكبرنه31 يوسف اقيموا الصلوه و آتوا الزكاه43 بقره آتوني زبر الحديد …

افرغ عليه قطرا96 كهف فسبحان الله حين تمسون و حين تصبحون …

و حين تظهرون18 رومثم اماته فاقبره21 عبس.

پرسش و تمرين

* 1 - امر حاضر معلوم باب افعال بر چه وزني است همزه آن چه حركتي دارد چرا.

* 2 -همزه بر چند قسم است و خاصيت هر كدام چيست براي هر كدام پنج مثال از قرآن مجيد بياوريد.

* 3 -افعال زير را به باب افعال ببريد هر وقت گفته مي شود فلان فعل را به فلان

باب ببريد بايد صيغه اول ماضي و صيغه اول مضارع و بعد مصدر آن را ذكر كنيد خرج مد وعد مات راي حي.

* 4 -از باب افعال افعال فوق ماضي معلوم سه فعل اول مضارع معلوم سه فعل دوم مضارع مجهول سه فعل اول ماضي مجهول سه فعل دوم امر معلوم سه فعل دوم و امر مجهول سه فعل اول را صرف كنيد.

* 5 -در افعال زير كداميك از معاني باب افعال مراد است احسن نيكو كرد اخوص النخل درخت خرما خوشه دار شد اضحي زيد زيد چاشت كرد

* 6 -اعلال اراءه اساءه احاطه را بيان كنيد

فصل 2 باب تفعيل
اشاره

مانند صرف صرف يصرف تصريف مصدر سالم اين باب علاوه بر وزن تفعيل گاهي بر وزن فعال و گاهي بر وزن فعال و گاهي بر وزن فعال و گاهي بر وزن تفعال و گاهي بر وزن تفعله مي آيد مانند سلم يسلم تسليم و سلام كذب يكذب تكذيب و كذاب و كذاب كرر يكرر تكرير و تكرار كرم يكرم تكريم و تكرمه مصدر مهموز اللام و ناقص اين باب غالبا فقط بر وزن تفعله مي آيد مانند هنا يهني ء تهنئه ربي يربي تربيه صرف بعضي قسمتهاي باب تفعيل چنين است

ماضي معلوم صرف صرفا صرفوا …

مضارع معلوم يصرف يصرفان يصرفون …

امر معلوم ليصرف ليصرفا ليصرفوا …

صرف صرفا صرفوا …

ماضي مجهول صرف صرفا صرفوا …

مضارع مجهول يصرف يصرفان يصرفون …

امر مجهول ليصرف ليصرفا ليصرفوا …

مضاعف مدد يمدد تمديد ليمدد …

مدد …

اجوف حول يحول تحويل ليحول …

حول …

لفيف وصي يوصي توصيه ليوص …

وص …

معاني باب تفعيل باب تفعيل در هفت معني بكار برده مي شود

تعديه مانند فرح زيد زيد خوشحال شد فرح بكر زيدا بكر

زيد را خوشحال كرد تعديه معني غالبي باب تفعيل است.

تكثير يعني دلالت بر كثرت و زيادي يا در خود فعل مانند طوف زيد زيد بسيار طواف كرد يا در فاعل مانند موت المال چارپايان زياد مردند و يا در مفعول مانند غلقت الابواب همه درها را بستم.

سلب يعني سلب مبدا فعل از مفعول مانند قشرت البيضه تخم مرغ را پوست كردم جلدت الجزور پوست شتر يا گوسفند را كندم.

نسبت يعني نسبت دادن مبدا اشتقاق فعل به مفعول مانند وحد الله خدا را يگانه دانست عدلت زيدا به زيد نسبت عدالت دادم كفرت بكرا بكر را كافر شمردم به او نسبت كفر دادم.

تدريج مانند نزل بتدريج فرو فرستاد.

ضد معناي باب افعال مانند فرط كوتاهي كرد كه ضد افرط زياده روي كرد مي باشد.

معناي ثلاثي مجرد مانند زال زيد بين القوم يا زيل بينهم زيد ميان جمعيت تفرقه انداخت

پرسش و تمرين

* ماضي و مضارع مصادر زير را ذكر كنيد تقدمه تحيه تهيه كلام تمثال.

* افعال زير را به باب تفعيل ببريد صغر وسع جاز حد يسر سما وفي حوي ادب.

* ماضي معلوم فعل اول ماضي مجهول فعل دوم مضارع معلوم فعل سوم مضارع مجهول فعل چهارم امر معلوم فعل پنجم امر مجهول فعل ششم نهي معلوم فعل هفتم مضارع معلوم مقرون به لن فعل هشتم و مضارع مجهول مؤكد به نون ثقيله فعل نهم از افعال تمرين سابق را صرف كنيد.

* در افعال زير كداميك از معاني باب تفعيل منظور است عدل تعديل كرد عرف شناساند جلد الشاه پوست گوسفند را كند صدق تصديق كرد يسوي برابر مي كند قسم تقسيم كرد قدم جلو انداخت قدم جلو افتاد كثر زياد

كرد نظم دسته كرد ادب ادب كرد قرد البعير قراد كنه را از شتر جدا كرد يذبحون ابناءكم49 بقره قطعن ايديهن31 يوسف.

* سه فعل لازم را با باب تفعيل متعدي كنيد

فصل 3 باب مفاعله
اشاره

مانند ضرب ضارب يضارب مضاربه و ضراب مصدر مثال يائي اين باب فقط بر وزن مفاعله مي آيد مانند ياسر يياسر مياسره ولي مصدر ساير اقسام غالبا علاوه بر مفاعله بر وزن فعال نيز مي آيد اينك صرف بعضي از قسمتهاي آن ماضي معلوم ضارب ضاربا ضاربوا …

مضارع معلوم يضارب يضاربان يضاربون …

امر معلوم ليضارب ليضاربا ليضاربوا …

ضارب ضاربا ضاربوا …

ماضي مجهول ضورب ضوربا ضوربوا …

مضارع مجهول يضارب يضاربان يضاربون …

امر مجهول ليضارب ليضاربا ليضاربوا …

مضاعف ضار يضار مضاره و ضرار ليضارر ليضار ليضار …

ضارر ضار ضار …

مهموز آمر يؤامر مؤامره ليؤامر آمر اجوف قاوم يقاوم مقاومه ليقاوم قاوم لفيف ساوي يساوي مساواه ليساو ساو.

معاني باب مفاعله معاني معروف اين باب چهار معني است

مشاركت يعني بيان شركت دو شخص يا دو چيز در فعل يعني هر دو هم فاعلند و هم مفعول مانند ضارب زيد بكرا زيد با بكر زد و خورد كردند شاعرت زيدا با زيد مشاعره كردم مشاركت معني غالبي اين باب است.

تعديه مانند بعد دور شد باعدته او را دور كردم.

تكثير مانند ناعمه الله خدا زياد به او نعمت داد.

معناي ثلاثي مجرد مانند سفر زيد يا سافر زيد مسافرت كرد.

غالبا چون فعلي از اين باب به خداوند نسبت داده شود به همين معناست مانند قاتلهم الله عافاك الله يخادعون الله و هو خادعهم

پرسش و تمرين

* افعال زير را به باب مفاعله ببريد عمل وضع عاد عان عدا سوي.

* معلوم و مجهول ماضي فعل اول مضارع فعل دوم و امر فعل سوم را صرف كنيد و نيز مضارع معلوم عدا را با لاء ناهيه و مضارع مجهول سوي را با نون تاكيد ثقيله صرف كنيد در

تمام اين افعال صرف باب مفاعله آنها منظور است.

* در افعال زير كداميك از معاني باب مفاعله منظور است بارك الله خدا زياد كند صافح زيد بكرا زيد با بكر مصافحه كرد شاهدت الحرب در جنگ حاضر شدم عاين زيد زيد ديد صالح سعيد زيدا سعيد با زيد مصالحه كرد فاستبشروا ببيعكم الذي بايعتم بهالتوبه 111انما يبايعون الله الفتح 10سارعوا الي مغفره من ربكم آل عمران 133

فصل 4 باب افتعال
اشاره

مانند كسب اكتسب يكتسب اكتساب باب افتعال داراي هفت قاعده خصوصي است

هر گاه فاء الفعل اين باب صاد يا ضاد يا طاء يا ظاء باشد تاء باب به طاء تبديل مي گردد مانند صبر اصطبر ضرب اضطرب طرد اطرد ظلم اظطلم در مورد اخير اظلم و اطلم نيز طبق قاعده ادغام جايز است.

هر گاه فاء الفعل دال يا ذال يا زاء باشد تاء باب به دال تبديل مي شود مانند درك ادرك ذكر اذدكر زجر ازدجر در دو مورد اخير نيز ادغام جايز است يعني مي توان گفت اذكر و ادكر و ازجر ادجر استعمال نشده است.

هر گاه فاء الفعل حرف عله باشد به تاء تبديل شده سپس در تاء باب ادغام مي شود مانند وحد اتحد يسر اتسر در مورد اخير ايتسر نيز جائز است.

قاعده تخفيف همزه غالبا در مهموز الفاء اين باب جاري نمي شود مانند ائتمن ائتم و … به خلاف اخذ ائتخذ ايتخذ اتخذ.

چنانچه فاء الفعل ثاء باشد تاء باب به ثاء تبديل سپس قاعده ادغام جاري مي شود مانند ثار اثار انتقام خون كشته را گرفت.

هر گاه عين الفعل اين باب يكي از 12 حرف ت ث ج د ذ ز س ش ص ض ط ظ باشد جائز

است تاء باب را از جنس عين الفعل نموده و در آن ادغام نماييم سپس فاء الفعل را مفتوح يا مكسور كنيم مفتوح بنا بر قاعده ادغام و مكسور بنا بر قاعده التقاء ساكنين و چون از همزه باب مستغني مي شويم آن را بياندازيم مانند اختصم اخصصم اخصم بفتح خاء و كسر آن خصم بفتح خاء و كسر آن يهتدي يهدي.

در اجوف باب افتعال اگر به معني مشاركت باشد قاعده هشتم اعلال جاري نمي شود مانند ازدواج علي و فاطمه و اعتونا به خلاف اعتاد و اختار و امثال آن.

صرف بعضي از قسمتهاي آن چنين است مضاعف امتد يمتد امتداد ليمتدد ليمتد ليمتد …

امتدد امتد امتد …

اجوف اعتاد يعتاد اعتياد ليعتد اعتد

ناقص ارتضي يرتضي ارتضاء ليرتض ارتض.

معاني باب افتعال اين باب به شش معني مي آيد

مطاوعه يعني اثر پذيري مانند جمعت الناس فاجتمعوا مردم را جمع كردم پس جمع شدند البته چنانكه از مثال معلوم است فاعل اين باب در اين معني مفعول ثلاثي مجرد است مطاوعه معني غالبي اين باب مي باشد.

مشاركت مانند اختصم زيد و بكر زيد و بكر با هم دشمني كردند.

اتخاذ يعني فراهم آوردن و تهيه كردن مبدا فعل مانند احتطب زيد و اختبز و اشتوي زيد هيزم تهيه كرد و نان پخت و كباب درست كرد.

طلب يعني خواستن مبدا فعل از مفعول مانند اكتد زيد بكرا زيد از بكر خواست كه كوشش كند.

كوشش مانند اكتسبت المال با كوشش مال بدست آوردم.

معناي ثلاثي مجرد مانند جذبت يا اجتذبت رداء زيد عباي زيد را كشيدم

پرسش و تمرين

* افعال زير را به باب افتعال ببريد

كسب حوي وسع غاب عاد رضي وقي درء زوج ذلق مد عد زحم

صك ضجع صاد صفا طلب ظار ذخر دعا افك الف اكل اوي الي ام وهم وصل.

* در افعال زير كداميك از معاني باب افتعال منظور است

اجتمع القوم مردم جمع شدند اختصم الجند لشكر با هم نزاع كردند اكتحلت الفتاه دختر سرمه كشيد اصطاد زيد زيد شكار كرد اقتسم تقسيم شد اقتدي طلب قرب كرد اجتور الاخوان برادرها كنار هم جمع شدند احتاط احتياط نمود اكتري درخواست كرايه كرد و اصطنعتك لنفسي41 طهفلا اقتحم العقبه11 بلدان تنتهوا فهو خير لكم19 انفالان يتخذونك الا هزوا36 انبياء

فصل 5 باب انفعال
اشاره

مانند صرف انصرف ينصرف انصراف خصوصيت باب انفعال اين است كه افعال خارجي يعني افعالي كه اثر خارجي و ظاهري دارند به آن برده مي شوند نه افعالي مانند علم و ظن و امثال آن اين باب هميشه لازم است و متعدي ندارد.

معناي باب انفعال فقط مطاوعه است مانند صرفته فانصرف قسمته فانقسم كسرته فانكسر و …

پرسش و تمرين

* افعال زير را به باب انفعال برده معني نمائيد

غلق بست عطل تعطيل كرد عدم نابود كرد هدم خراب كرد صرف گردانيد طلق آزاد كرد عرف دانست فكر فكر كرد يقن يقين كرد قسم تقسيم كرد شق شكافت سمع شنيد سد بست

فصل 6 باب تفعل
اشاره

مانند صرف تصرف يتصرف تصرف

در باب تفعل چهار قاعده خصوصي جاري مي شود

در مضارع معلوم از صيغه هاي 4 و 5 غائب و شش صيغه مخاطب كه دو تاء در اول صيغه جمع مي شود جائز است تاء دوم را كه تاء باب است بياندازيم مثلا تتصرف تصرف تتصرفان تصرفان و همينطور …

هر گاه فاء الفعل اين باب يكي از دوازده حرف ت ث ج د ذ ز س ش ص ض ط ظ باشد جائز است كه تاء باب را هم جنس فاء الفعل نموده در آن ادغام نماييم و در مواردي كه لازمه اين عمل سكون اول كلمه است چون ابتداء به ساكن محال يا مشكل است همزه وصل مكسوري در اول كلمه درمي آوريم بنا بر اين تثبت …

اثبت يثبت اثبت ليثبت اثبت تتبع …

اتبع يتبع اتبع ليتبع اتبع تدثر …

ادثر يدثر ادثر ليدثر ادثر و از اين قبيل است افلم يدبروا ما يذكر و ازينت لا يسمعون يشقق فاصدق يضرعون فاطهروا

قرآن مجيد.

در بعضي موارد چون فعل مضاعف به باب تفعل رود لام الفعل آن به ياء تبديل مي شود مانند ظن تظنن تظني تظني و از همين قبيل است تسري و تصدي 4 در مصدر ناقص واوي باب تفعل واو لام الفعل قلب به ياء مي شود و ياء ما قبل خود را مكسور مي كند همچنان كه در مصدر ناقص يائي آن نيز ياء ما

قبل خود را مكسور مي نمايد مانند ترجو ترجي ترجي و تولي تولي

صرف بعضي از قسمتهاي اين باب چنين است مضاعف تخلل يتخلل تخلل ليتخلل تخلل مثال توهم يتوهم توهم ليتوهم توهم ناقص تعدي يتعدي تعدي ليتعد تعد لفيف تولي يتولي تولي ليتول تول.

معاني باب تفعل باب تفعل در نه معني زير به كار برده مي شود:

مطاوعه مانند ادبته فتادب همانطور كه از مثال معلوم است فاعل اين باب در اين معني مفعول باب تفعيل است از اين رو گفته مي شود باب تفعل براي مطاوعه باب تفعيل مي باشد مطاوعه معناي غالبي باب تفعل است.

تكلف يعني بزحمت و مشقت كاري را بر خود تحميل كردن مانند تشجع بزحمت از خود شجاعت نشان داد تحلم بزحمت حلم را بر خود تحميل كرد.

اتخاذ به همان معني كه در باب افتعال گذشت مانند توسد متكا تهيه كرد توسد الحجر سنگ را براي خود بالش قرار داد تبني زيدا زيد را بفرزندي گرفت.

طلب يعني خواستن معناي فعل مانند تعجلت الامر خواستم كار زود انجام گيرد تنجزت الوعد وفاي به وعده را خواستار شدم.

تدريج مانند تجرع الماء آب را جرعه جرعه نوشيد تفهم المساله مساله را اندك اندك فهميد تجنب يعني اجتناب كردن فاعل از معناي فعل مانند تاثم از گناه دوري كرد تذمم از مذمت كناره گرفت.

صيرورت يعني به حالتي درآمدن مانند تايمت المراه زن ايم بي شوهر شد.

شكايت مانند تظلم از ظلم شكايت كرد.

معناي ثلاثي مجرد مانند بسم يا تبسم لبخند زد

پرسش و تمرين

* افعال زير را به باب تفعل ببريد درج سطح شرف صدر ضر ذل لط لع ثبط ترح.

* افعال زير را نيز به باب تفعل ببريد يسر طاع حال

صبا وقي روي جزا ولي.

* ماضي معلوم فعل اول مضارع معلوم فعل دوم و سوم امر معلوم فعل چهارم و پنجم ماضي مجهول فعل ششم و هفتم و مضارع و امر مجهول فعل هشتم از افعال تمرين سابق را صرف كنيد.

* كلمات زير چه صيغه اي هستند از چه فعلي

ادرج يصدر اطوع ازكي ليزك تصدران تصرفين اضررنا اترحنفانت له تصدي تنزل الملائكها فلا تذكرون.

* صرف و نظر را به باب تفعل برده و مضارع آنها را به دو وجه ممكن صرف كنيد.

* معني باب تفعل را در افعال زير بيان كنيد

تصدق صدقه داد تعلم ياد گرفت طلب علم كرد تكسر شكست تصرف گرديد تلحف لحاف بسر كشيد تجسم مجسم شد تغير تغيير يافت تخلفوا به اخلاق الله حديث تجهزوا رحمكم الله نهج البلاغه تسحروا فان في السحور بركه نهج الفصاحه التذلل للحق اقرب الي العز من التعزز بالباطل نهج الفصاحه فانت له تصدي6 عبس تنزل الملائكه6 قدرفما يكون لك ان تتكبر فيها13 اعراف ان جاءكم فاسق بنباء فتبينوا6 حجرات الذي يؤتي ماله يتزكي18 ليل ا فلا تذكرون3 يونس87

فصل 7 باب تفاعل
اشاره

مانند ضرب تضارب يتضارب تضارب قواعد 1 و 2 و 4 باب تفعل عينا در باب تفاعل نيز جاري مي شود بنا بر اين الف تتضارب تضارب تتضاربان تضاربان و …

ب تتابع …

اتابع يتابع اتابع ليتابع اتابع تثاقل …

اثاقل يثاقل اثاقل ليثاقل اثاقل و همينطور تدارك تذابح تزاور تسارع تشاعر تصاعد تضارع تطابق تظاهر ج تداعو تداعي تداعي توالي توالي صرف بعضي از قسمتهاي اين باب چنين است مثال تواعد يتواعد تواعد ليتواعد تواعد اجوف تعاون يتعاون تعاون ليتعاون تعاون ناقص تراضي يتراضي تراضي ليتراض تراض لفيف تساوي يتساوي

تساوي ليتساو تساو مجهول تعوون يتعاون ليتعاون.

معاني باب تفاعل اين باب در پنج معني بكار برده مي شود.

مشاركت كه معناي غالبي اين باب است مانند تضارب زيد و عمرو.

تبصره: سه باب مفاعله افتعال و تفاعل همانطور كه گذشت مي توانند در بيان مشاركت بكار روند با اين فرق كه بعد از باب مفاعله لازم است دو اسم ذكر شود يكي بصورت فاعل مرفوع و ديگري بصورت مفعول منصوب ولي در دو باب ديگر مي توانيم يك اسم كه داراي افرادي است بياوريم مثلا بگوييم اختصم القوم و تضارب الرجلان و يا دو اسم كه در اين صورت هر دو بصورت فاعل خواهند بود مانند اختصم زيد و بكر تضارب زيد و بكر.

2 - مطاوعه مانند باعدته فتباعد او را دور كردم پس دور شد باب تفاعل براي مطاوعه باب مفاعله است.

3 - تظاهر و تشبه يعني خود را به حالتي زدن مانند تمارض خود را به مريضي زد تجاهل خود را به ناداني زد.

4 - تدريج مانند توارد القوم جمعيت بتدريج وارد شدند.

5 - معناي ثلاثي مجرد مانند تعالي الله كه به معني علا است يعني خدا بلند مرتبه است

پرسش و تمرين

* در باب تفاعل چه قواعدي جاري است بيان كنيد.

* افعال زير را به باب تفاعل برده مضارع آنها را به دو وجه ممكن صرف كنيد عهد ولي عان.

* افعال تمرين سابق را به باب تفاعل ببريد از فعل اول مجهول ماضي و مضارع از فعل دوم معلوم و مجهول امر و از فعل سوم مضارع معلوم را مؤكد به نون خفيفه صرف كنيد.

* افعال زير را به باب تفاعل ببريد ترك ثقف درس ذكر سد شرط صدف

ضحك طال ظرف زاج يسر ولي سوي علا.

* در افعال زير كداميك از معاني باب تفاعل مراد است تعاضدنا همدستي كرديم تباكي خود را به گريه زد تساويا آندو با هم برابر شدند تجاهر اظهار كرد تهاجموا هجوم كردند تعاهدوا با هم عهد بستند تساقط بتدريج ساقط شد تغافل خود را به غفلت زد تغاير تغيير كرد

لا تنابزوا بالالقاب11 حجرات

تعاونوا علي البر و التقوي2 مائده

تواضع للمحسن اليك نهج الفصاحه عم يتسالون1 نبا

فصل 8 باب افعلال
اشاره

مانند حمره احمر يحمر احمرار خصوصيت اين باب اين است كه غالبا در الوان و عيوب بكار مي رود و هميشه لازم است در بيان دو منظور از باب افعلال استفاده مي شود

1 - دخول فاعل در مبدا فعل كه معناي غالبي آن است مانند اسود الليل شب وارد سياهي شد احمر البسر خرماي نارس وارد قرمزي شد.

2 -مبالغه مانند احمر الحديد آهن بسيار سرخ شد.

صرف بعضي از قسمتهاي آن چنين است ماضي معلوم احمر احمرا احمروا احمرت احمرتا احمررن احمررت …

مضارع معلوم يحمر يحمران يحمرون تحمر تحمران يحمررن …

امر معلوم ليحمرر ليحمر ليحمر ليحمرا ليحمروا …

احمرر احمر احمر احمرا …

ماضي مجهول احمر به احمر بهما احمر بهم …

مضارع مجهول يحمر به يحمر بهما يحمر بهم …

پرسش و تمرين

* حمره بياض و سواد را به باب افعلال برده معلوم و مجهول ماضي فعل اول و مضارع فعل دوم و امر فعل سوم را صرف كنيد.

* معناي باب افعلال را در افعال زير معين نمائيد اقطر النبت گياه شروع به خشكيدن كرد اعور يك چشمي شد تخضر الحقله في الربيع در بهار باغچه سبز مي شود احول لوچ شد يصفر لون زيد رنگ زيد دارد زرد مي شود يوم تبيض وجوه و تسود وجوه106 آل عمران ما قام للدين عمود و لا اخضر للايمان عود نهج البلاغه 56

فصل 9 باب استفعال
اشاره

مانند خرج استخرج يستخرج استخراج باب استفعال قاعده خصوصي ندارد و صرف اجمالي آن چنين است ماضي معلوم استخرج استخرجا استخرجوا …

مضارع معلوم يستخرج يستخرجان يستخرجون …

امر معلوم ليستخرج ليستخرجا ليستخرجوا …

استخرج استخرجا استخرجوا ماضي مجهول استخرج استخرجا استخرجوا …

مضارع مجهول يستخرج يستخرجان يستخرجون …

مضاعف استمد يستمد استمداد ليستمدد ليستمد ليستمد ليستمدا ليستمدوا …

استمدد استمد استمد …

مثال استوضح يستوضح استيضاح ليستوضح استوضح اجوف استقام يستقيم استقامه ليستقم استقم ناقص استفتي يستفتي استفتاء.

توضيح در مصدر اجوف باب استفعال مانند باب افعال پس از اين كه عين الفعل به جهت اجراء قواعد اعلال حذف شد به جاي آن يك تاء در آخر آورده مي شود مانند استقوام استقامه و از همين قبيل است استعاذه استفاده استحاله و …

يك مورد استثنائي ماده حيي حيا كرد چون به باب استفعال رود مي توان عين الفعل آن را پس از نقل حركت آن به ما قبل انداخت و چنين صرف كرد استحي يستحي استحاء.

معاني باب استفعال باب استفعال داراي هفت معني است

طلب كه معناي غالبي اين باب است مانند استغفر الله از خدا طلب غفران

مي كنم استنصر طلب ياري كرد باب استفعال در بيان اين معني متعدي است اگر چه از ثلاثي لازم باشد مانند استخرجت المعدن معدن را استخراج كردم.

تحول مانند استحجر الطين گل سنگ شد.

مفعول را بر صفتي يافتن مانند استعظمت الامر مطلب را بزرگ يافتم.

مفعول را به صفتي متصف كردن مانند استخلفت زيدا زيد را جانشين خود قرار دادم.

تكلف مانند استجرا جرات را بر خود تحميل كرد بزحمت جرات نشان داد.

مطاوعه مانند ارحت زيدا فاستراح زيد را راحت كردم پس او راحت شد.

معناي ثلاثي مجرد مانند قر يا استقر آرام گرفت

پرسش و تمرين

* افعال زير را به باب استفعال ببريد

خرج مد امن وضح خار فتا وفي حبي غاث جاز حال.

* افعال تمرين سابق را به باب استفعال برده به دستور زير صرف كنيد

معلوم ماضي فعل اول مضارع فعل دوم امر فعل سوم مجهول ماضي فعل چهارم مضارع فعل پنجم نهي فعل ششم و مضارع معلوم مؤكد به نون ثقيله فعل هفتم.

* معناي باب استفعال را در افعال زير معين كنيد

استمر عبور كرد استنوق الجمل شتر نر ماده شد استجاز اجازه خواست استسلمت للموت آيا تسليم مرگ شده اي استوحش وحشت كرد استسقي طلب سقايت كرد استحسن زيد خالدا زيد خالد را نيكو يافت و استغشوا ثيابهم7 نوحو استعمركم فيها61 هودان رآه استغني7 علقفما استكانوا لربهم76 مؤمنونان القوم استضعفوني150 اعرافابي و استكبر34 بقره

فصل 10 باب افعيلال
اشاره

مانند حمره احمار يحمار احميرار خصوصيت اين باب اين است كه غالبا در الوان و عيوب بكار مي رود و هميشه لازم است معناي اين باب بيان تدريج و مبالغه است مانند احمار الحديد آهن تدريجا بسيار سرخ شد صرف اجمالي آن ماضي معلوم احمار …

احماررن …

مضارع معلوم يحمار …

يحماررن …

ماضي مجهول احمور به …

مضارع مجهول يحمار به …

امر معلوم ليحمارر ليحمار ليحمار …

نهي لا يحمارر لا يحمار لا يحمار …

پرسش و تمرين

* "سود" را به باب افعيلال برده ماضي معلوم و مجهول فعل اول مضارع معلوم و مجهول فعل دوم و امر معلوم و مجهول فعل سوم و چهارم را صرف كنيد

فصل 11 ابواب غير مشهور
اشاره

ابواب غير مشهور كه 15 باب اند قاعده خصوصي ندارند و غالبا با تاكيد و مبالغه معناي خود را بيان مي كنند و همانطور كه گذشت كمتر مورد استفاده قرار مي گيرند لذا به ذكر اجمالي آنها اكتفا مي شود

باب فوعله فوعل يفوعل فوعله مانند حقل حوقل يحوقل حوقله پير شدن.

باب فيعله فيعل يفيعل فيعله مانند شطن شيطن يشيطن شيطنه شيطنت كردن.

باب فعنله فعنل يفعنل فعنله مانند قلس قلنس يقلنس قلنسه كلاه پوشاندن.

باب فعوله فعول يفعول فعوله مانند جهر جهور يجهور جهوره صدا بلند كردن.

باب فعلله فعلل يفعلل فعلله مانند شمل شملل يشملل شملله تند رفتن.

باب فعلاه فعلي يفعلي فعلاه مانند قلس قلسي يقلسي قلساه كلاه پوشاندن.

باب تمفعل تمفعل يتمفعل تمفعل مانند ركز تمركز يتمركز تمركز ثابت شدن.

باب تفوعل تفوعل يتفوعل تفوعل مانند جرب تجورب يتجورب تجورب جوراب پوشيدن.

باب تفيعل تفيعل يتفيعل تفيعل شطن تشيطن يتشيطن تشيطن بد جنسي كردن.

باب تفعلل تفعلل يتفعلل تفعلل جلب تجلبب يتجلبب تجلبب لباس گشاد پوشيدن يا پوشاندن.

باب تفعول تفعول يتفعول تفعول مانند رهك ترهوك يترهوك ترهوك لرزان راه رفتن.

باب افعنلال افعنلل يفعنلل افعنلال مانند قعس اقعنسس يقعنسس اقعنساس امتناع كردن و به عقب برگشتن.

باب افعنلاء افعنلي يفعنلي افعنلاء مانند سلق اسلنقي يسلنقي اسلنقاء به پشت خواباندن.

باب افعوال افعول يفعول افعوال مانند جلز اجلوز يجلوز اجلواز بهم چسباندن.

باب افعيعال افعوعل يفعوعل افعيعال مانند حلا احلولي يحلولي احليلاء شيرين شدن.

تبصره

در پنج باب 10 9 8 7 و 11 قاعده اول باب تفعل جاري مي شود

مراجعه نماييد

پرسش و تمرين

* از ابواب مشهور چه ابوابي براي تعديه و چه ابوابي براي طلب و چه ابوابي براي تدريج به كار مي روند.

* حرف مضارع حروف مضارعه در چه ابوابي از مشهور و غير مشهور مضموم است چرا و در كدام مفتوح است چرا

مبحث سوم: رباعي

مقدمه

تقسيمات فعل رباعي همانند ثلاثي است فعل رباعي مجرد معلوم ماضي مضارع امر مجهول ماضي مضارع امر مزيد معلوم ماضي مضارع امر مجهول ماضي مضارع امر قاعده ساختن هر قسمت و صيغه هاي هر كدام نيز همانطور است كه گذشت به مقدمه كتاب و اوائل مبحث ثلاثي مجرد و مقدمه مبحث ثلاثي مزيد مراجعه نماييد و نيز ماضي و مضارع رباعي مانند ماضي و مضارع ثلاثي است در حالات مختلف رباعي مجرد داراي يك باب و رباعي مزيد داراي سه باب است

فصل 1 رباعي مجرد
اشاره

ماضي رباعي مجرد بر وزن فعلل مضارع آن بر وزن يفعلل و مصدر آن بر وزن فعلله است و گاهي در بعضي افعال بر وزن فعلال نيز مي آيد مانند دحرج يدحرج دحرجه و دحراج غلطاندن ماضي مجهول دحرج …

مضارع مجهول يدحرج …

امر معلوم ليدحرج …

دحرج …

امر مجهول ليدحرج …

نهي لا يدحرج …

نفي لا يدحرج …

تاكيد يدحرجن يدحرجان يدحرجن …

يدحرجن يدحرجن …

پرسش و تمرين

* اشتقاق قسمتهاي مختلف فعل رباعي را بيان كنيد.

* كلمات زير يك قسمت از باب رباعي مجردند دو قسمت ديگر هر كدام را ذكر كنيد زمزمه يزخرف صحصح يشقشق شرشره زحلفه دادا.

* باب زلزل و زحزح را ذكر نموده معلوم و مجهول ماضي فعل اول مضارع و امر معلوم فعل دوم را صرف كنيد

فصل 2 رباعي مزيد
اشاره

ابواب رباعي مزيد از اين قرار است

* باب تفعلل

تفعلل يتفعلل تفعلل مانند دحرج تدحرج يتدحرج تدحرج ليتدحرج تدحرج در اين باب نيز قاعده اول باب تفعل جاري مي شود و نمونه قسمتهاي مختلف آن از اين قرار است ماضي مجهول تدحرج به …

مضارع مجهول يتدحرج به …

امر مجهول ليتدحرج به …

نهي لا يتدحرج …

استفهام هل يتدحرج …

تاكيد يتدحرجن …

يتدحرجن …

معني اين باب مطاوعه فعلل رباعي مجرد است

* باب افعنلال

افعنلل يفعنلل افعنلال مانند حرجم احرنجم يحرنجم احرنجام ليحرنجم احرنجم ماضي مجهول احرنجم به …

مضارع مجهول يحرنجم به …

امر مجهول ليحرنجم به …

معني اين باب نيز مطاوعه است حرجم جمع كرد احرنجم جمع شد

* باب افعلال

افعلل يفعلل افعلال مانند قشعريره اقشعر يقشعر اقشعرار امر معلوم ليقشعرر ليقشعر ليقشعر ليقشعرا …

اقشعرر اقشعر اقشعر اقشعرا …

ماضي مجهول اقشعر به …

مضارع مجهول يقشعر به …

امر مجهول ليقشعرر به ليقشعر به ليقشعر به …

اين باب مفيد تاكيد و مبالغه است

پرسش و تمرين

معلوم و مجهول ماضي مضارع و امر تزلزل احرنجم و اقشعر را صرف كنيد

مبحث چهارم: فعل صناعي، غير متصرف، اسم فعل

فصل 1 فعل صناعي

فعل صناعي يا منحوت فعلي است كه از اسم جامد غير مصدر و يا از جمله اسميه يا فعليه بر وزن يكي از افعال ساخته مي شود در قسم اول كه از اسم جامد غير مصدر ساخته مي شود شرط است كه حاوي جميع حروف اصلي اسم باشد و غالبا بر وزن يكي از ابواب مزيد فيه ثلاثي يا رباعي مي آيد مانند اصبح صبح كرد امسي داخل شب شد قشره پوستش را كند تبني زيدا زيد را به فرزندي گرفت اغد البعير شتر غده درآورد اقفر البلد شهر ويران شد درعه به او زره پوشانيد ادرع و ادرع زره پوشيد درع الفرس اسب سرش سياه و ساير اعضايش سفيد شد سافه و تسيفه او را با شمشير زد سايفوا و تسايفوا با شمشير زد و خورد كردند اختبز الخبز نان پخت احتطب هيزم فراهم كرد ييا الياء ياء را نوشت احمر سرخ شد و همينطور است ابيض و اسود و اصفر احمار بتدريج سرخي اش شديد شد استنوق الجمل شتر نر ماده شد فلفل الطعام در غذا فلفل ريخت عصفر الثوب لباس را به عصفر رنگ آميزي كرد اقشعر او را لرزه گرفت و …

و از همين قبيل است آيه شريفه فسبحان الله حين تمسون و حين تصبحون … 17 - روم و حديث شريفكل مولود يولد علي الفطره حتي يكون ابواه يهودانه و ينصرانه و يمجسانه بحار ج 2 ص 88 و در قسم دوم كه از جمله اسميه يا فعليه ساخته مي شود شرط است كه يك يا چند حرف از تمام يا اكثر كلمات

آن جمله گرفته شود و حروف جمع آوري شده بصورت فعلي درآورده شود تا مضمون جمله را بيان نمايد و غالبا بر وزن باب رباعي مجرد آورده مي شود مانند بسمل و حمدل و حوقل و حسبل و سبحل گفت بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله لا حول و لا قوه الا بالله حسبي الله سبحان الله جعفل گفت جعلني الله فداك طلبق گفت اطال الله بقاءك مساه باو گفت مساك الله بالخير يعني دعا كرد شبش به خير باشد و …

فصل 2 فعل غير متصرف

آنچه تاكنون گذشت درباره فعل متصرف بودو فعل متصرف فعلي است كه ماضي مضارع و امر و تمام چهارده صيغه هر كدام از اينها را داشته باشد و فعلي را كه چنين نباشد غير متصرف گويند افعال غير متصرف چهار دسته اند

آنهايي كه امر ندارند

آنهايي كه مضارع و امر ندارند

آنهايي كه مضارع ندارند

آنهايي كه ماضي و مضارع ندارند.

افعال دسته اول عبارتند از زال يزال برح يبرح فتي ء يفتؤ انفك ينفك كاد يكاد اوشك يوشك طفق يطفق.

چهار فعل اول بمعني قطع شد مي باشند و دائما با اداه نفي بكار برده مي شوند و در نتيجه دوام و اتصال را مي رسانند و دو فعل بعد بمعني نزديك شد است و فعل اخير بمعني شروع كرد مي باشد.

افعال دسته دوم عبارتند از تبارك مقدس و منزه است و اين فعل فقط به خداوند متعال نسبت داده مي شود خلا عدا حاشا اين سه فعل در استثناء بكار برده مي شوند شد سخت است طال دير زماني است كثر زياد است قل نيست كم است ليس نيست دام دوام يافت

اين فعل هميشه بعد از ماي وقتيه مصدريه قرار مي گيرد عسي حري اخلولق اين سه

فعل بمعني اميد است مي باشند انشا جعل اخذ علق اين چهار فعل بمعني شروع كرد مي باشند كرب نزديك شد بئس ساء اين دو فعل بمعني ناپسند است مي باشند و به آنها فعل ذم مي گويند نعم حب اين دو فعل بمعني پسنديده است مي باشند و به آنها فعل مدح مي گويند و صيغه هاي عقود مانند بعت و اشتريت و …

افعال دسته سوم افعال دسته سوم عبارتند از افعل و افعل بعنوان دو وزن تعجب وزن اول هميشه بعد از ماي استفهاميه و قبل از اسم منصوب قرار مي گيرد و دومي قبل از باء جاره و اسم مجرور به آن دو وزن فوق را در تركيبي كه گذشت دو صيغه تعجب مي گويند مثلا ما احسن زيدا يا احسن بزيد يعني چقدر زيد نيكو است از حسن زيد تعجب مي كنم.

تذكر عين الفعل صيغه اول تعجب اعلال و عين الفعل صيغه دوم اعلال و ادغام نمي شود مي گوييم ما اقوم زيدا اقوم بزيد و اعزز به.

افعال دسته چهارم عبارتند از تعال بيا هات بياور هاء بياور هاء بگير هي بشتاب هب فرض كن.

تبصره فعل غير متصرف مبدا اشتقاق مصدر ندارد

فصل 3 اسم فعل
اشاره

اسم فعل كلمه اي است كه داراي اثر و معني فعل باشد ولي وزن يكي از افعال را نداشته باشد و يا اگر دارد بعضي از خواص اسم مثلا تنوين را مي پذيرد مانند هيهات و صه اسماء افعال بر سه دسته اند دسته اول آنهايي كه بمعني فعل ماضي هستند مانند هيهات دور شد دسته دوم آنهايي كه بمعني فعل مضارع اند مانند اف بيزارم دسته سوم آنهايي كه بمعني فعل امراند مانند صه ساكت شو اسم فعل با مبالغه معناي فعل مرادف خود

را مي فهماند توضيح بيشتر اسم فعل در بخش اسم خواهد آمد

پرسش و تمرين

* فعل صناعي يا منحوت چه فعلي است.

* براي قسم اول از دو قسم فعل صناعي بيست مثال از ابواب ثلاثي مزيد ذكر كنيد.

* براي قسم دوم فعل صناعي پنج مثال ذكر كنيد و بيان نماييد از چه و چگونه گرفته شده است.

* چه فعلي را متصرف و چه فعلي را غير متصرف گويند و اقسام فعل غير متصرف چيست.

* اسم فعل چيست و بر چند قسم است براي هر كدام از اقسام آن سه مثال ذكر نموده معني كنيد.

* مي گويند در فعل تصرف بيش از اسم است اين جمله را توضيح دهيد.

* براي مباحث بخش اول نمودار گويايي رسم كنيد

القسم الثاني مقدمه، ابنيه الاسم

مقدمه

تعريف الاسم الاسم كما مر ما دل علي معني مستقل غير مقترن وضعا بزمان فان دل علي ذات اي معني قائم بنفسه سمي اسم ذات او اسم عين كزيد و كتاب و ضارب و ان دل علي حدث اي معني قائم بغيره سمي اسم معني كضرب و عشره و بياض

ابنيه الاسم

اشاره

قد مر ان للاسم ابنيه ثلاثه: الثلاثي و الرباعي و الخماسي و كل منها مجرد او مزيد فيه فالاقسام سته.

الثلاثي المجرد و له عشره اوزان نحو فلس فرس كتف عضد حبر عنب ابل قفل صرد عنق و اما نحو دئل فقليل.

الرباعي المجرد و له سته اوزان فعلل فعلل فعلل فعلل فعلل فعلل نحو جعفر برثن زبرج درهم قمطر جخدب الجمل الضخم.

الخماسي المجرد و له اربعه اوزان فعللل فعللل فعللل فعللل نحو سفرجل قذعمل جحمرش قرطعب.

الثلاثي المزيد فيه نحو رجال.

الرباعي المزيد فيه نحو عصفور.

الخماسي المزيد فيه نحو سلسبيل.

تنبيه: اوزان الاسم المزيد فيه كثيره جدا و لتمييز الحرف الزائد عن الاصلي طرق تاتي في الخاتمه ان شاء الله تعالي تتميم قد يحذف من الثلاثي بعض احرفه الاصليه و حينئذ قد يعوض فيه عن المحذوف شي ء و قد لا يعوض الاول نحو وعد عده سمو اسم بنو ابن لغو لغه شفه شفه سنو سنه كرو كره امو امه فوه فو فم و الثاني نحو ابو اب اخو اخ حمو حم هنو هن دمو دم غدو غد يدي يد فوه فو فم شوهه شاه و ما وضع في الاصل علي حرف او حرفين كالتاء و الكاف في نصرتك و كمن و ما قليل

تقسيمات الاسم

للاسم سته تقسيمات اذ هو اما

مصدر او غير مصدر

جامد او مشتق

مذكر او مؤنث

متصرف او غير متصرف

معرفه او نكره

معرب او مبني

و البحث عن كل في مبحث فمباحث الاسم سته و له بل لخصوص الاسم المعرب تقسيم آخر باعتبار حرفه الاخير الي المقصور و الممدود و المنقوص و الصحيح و شبه الصحيح نورده هنا لقله البحث فيه فالمقصور ما ختم بالف ثابته سواء كانت منقلبه كعصا و فتي

او مزيده للتانيث كعطشي او للالحاق كارطي او لغيرهما كموسي.

و الممدود ما ختم بهمزه قبلها الف زائده سواء كانت الهمزه اصليه كقراء او منقلبه كسماء و بناء او مزيده للتانيث كحمراء او للالحاق كحرباء اسم دابه او لغيرهما كزكرياء.

و المنقوص ما ختم بياء ثابته مكسور ما قبلها كالقاضي و المنادي.

و الصحيح ما ختم به حرف صحيح غير الهمزه التي قبلها الف زائده نحو رجل مرء و مراه.

و شبه الصحيح ما ختم بواو او ياء ساكن ما قبلهمانحو دلو و ظبي ثم الصحيح و المنقوص هيهنا اصطلاح خاص غير ما سبق في المقدمه من تقسيم الكلمه الي الصحيح و الناقص و …

السؤال و التمرين

* بين معني الاسم و الفرق بينه و بين قسيميه الفعل و الحرف.

* اعط لكل من اقسام الاسم خمسه امثله.

* بين ابنيه الاسم و الفعل.

* اعط ثلاثه امثله علي كل من اوزان الاسم الثلاثي و مثالين علي كل من اوزان الرباعي و مثالا علي كل من اوزان الخماسي.

* لم لم يذكر اوزان للاسم المزيد فيه.

* بين انواع الاسم الثلاثي المحذوف بعض اصوله و اذكر مثالين لكل منها.

* ما معني تقسيمات الاسم السته هل يتاتي جميعها في اسم واحد او يختص كل اسم بقسم بين ذلك.

* عرف علم الصرف و موضوعه كي يتضح لك اجمالا وجه ارتباط بعض التقسيمات بالصرف لا النحو.

* لم اخر قسم الاسم عن الفعل و لم لا يبحث في الصرف عن الحرف.

* عرف كلا من الصحيح و شبه الصحيح و المقصور و الممدود و المنقوص و اضرب لكل خمسه امثله

المبحث الاول المصدر و غير المصدر

قواعد الاعلال الخاصه بالاسم

هناك قواعد للاعلال تجري في الاسم خاصه منها 1 تقلب الواو و الياء همزه في ثلاثه مواضع الاول فيما اذا تطرفتا بعد الف زائده نحو رضاو رضاء

اجراي اجراء الثاني فيما اذا وقعتا بعد الف فاعل و فروعه نحو قاول قائل بايع بائع الثالث في كل جمع علي فعائل و شبهه باحد شرطين

فيما اذا كان الثالث من حروف مفرده مدا زائدا نحو عجاوز جمع عجوز عجائز فرايد جمع فريده فرائد به خلاف جداول جمع جدول لتحريك الواو في المفرد و معايش جمع معيشه لعدم زياده المد في المفرد

فيما اذا وقع الفه اي الف الجمع بين حرفي عله نحو اواول جمع اول اوائل نيايف جمع نيف نيائف و كذلك تقلب اولي الواوين همزه اذا اجتمعتا في اول الجمع نحو وواصل جمع واصله اواصل وواقي

جمع واقيه اواقي.

تقلب الواو ياء في اربعه مواضع الاول فيما اذا اتصلت بياء في كلمه او ما يشبه الكلمه و كان السابق منهما ساكنا غير منقلب نحو سيود سيد مرموي مرمي مرمي ضاربوي ضاربي ضاربي به خلاف نحو زيتون لعدم الاتصال و نحو ادعو ياسرا لكونهما في كلمتين و نحو طويل و غيور لكون السابق منهما متحركا و نحو ديوان لكون السابق منقلبا

و الثاني ما اذا وقعت بعد كسره و قبل الف في موضعين

الف: في مصدر الاجوف بشرط ان يكون الواو معلا في الماضي نحو قوام قيام به خلاف لواذ.

ب: في جمع الاسماء من الاجوف بشرط ان يكون الواو ساكنا في المفرد نحو دوار جمع دار ديار ثواب جمع ثوب ثياب رواض جمع روضه رياض به خلاف نحو طوال جمع طويل.

و الثالث ما اذا تطرفت في الاسم المعرب و سبقتها ضمه نحو ترجو ترجي ترجي تداعو تداعي تداعي ادلو جمع دلو ادلي ادلي به خلاف غير المتصرف نحو غيور او المتطرف في الفعل نحو يدعو او في الاسم المبني نحو هو او المسبوق بغير الضمه نحو القفو القفا و الرابع ما اذا وقعت لاما لصفه علي وزن فعلي نحو دنوي دنيي دنيا علوي عليي عليا و شذ نحو قصوي.

تقلب الياء واوا اذا وقعت لاما لموصوف علي وزن فعلي نحو فتيي فتوي تقيي تقوي و شذ نحو ريا الرائحه.

تبدل الضمه قبل الياء كسره فيما كانت الياء غير فاء اي فاء الفعل نحو مبيع مبيع مرمي مرمي ترجي ترجي

المبحث الاول المصدر و غير المصدر مقدمه المصدر اسم يدل علي حدث اي فعل او حاله نحو قتل و حسن و غير المصدر بخلافه نحو حسن و كتاب ثم

المصدر علي ثلاثه اقسام اصلي و ميمي و صناعي هاك البحث عنها في الفصول الاتيه

الفصل 1 المصدر الاصلي
اشاره

و هو علي نوعين مصدر الفعل الثلاثي المجرد و مصدر غيره من الافعال.

الف مصدر الثلاثي المجرد لا قياس في وزن هذا المصدر بل هو موقوف علي السماع نعم هناك ضوابط غالبيه اهمها

فعل اذا كان لازما فمصدره علي فعول نحو جلس جلوس

فعل اذا كان لازما فمصدره علي فعل نحو فرح فرح.

فعل و يكون لازما دائما مصدره علي فعوله او فعاله او فعل نحو سهل سهوله فصح فصاحه كرم كرم.

فعل و فعل اذا كانا متعديين فمصدرهما علي فعل نحو كسب كسب فهم فهم.

الثلاثي المجرد مطلقا اذا دل علي داء او مرض فمصدره علي فعال نحو زكم زكام سعل سعال.

و اذا دل علي صوت فمصدره علي فعال او فعيل نحو صرخ صراخ صهل صهيل.

و اذا دل علي امتناع و مخالفه فمصدره علي فعال نحو ابي اباء نفر نفار.

و اذا دل علي حرفه و صنعه او اماره و حكومه فمصدره علي فعاله نحو تجر تجاره حاك حياكه امر اماره ولي ولايه.

و اذا دل علي لون فمصدره علي فعله نحو حمر حمره.

و اذا دل علي سير و انتقال فمصدره علي فعيل نحو رحل رحيل.

و اذا دل علي اضطراب و انقلاب فمصدره علي فعلان نحو جال جولان غلي غليان.

و له اوزان لا ضابط لها و دونك بعضها شرب حفظ كذب صغر هدي رحمه نشده ندره غلبه سرقه ذهاب صراف سؤال قبول سؤدد زهاده درايه بغايه كراهيه بينونه حرمان غفران تلقاء جبور و …

ب مصدر غير الثلاثي المجرد هو قياسي كما مر في باب الفعل فقد سبق ان له من الثلاثي المزيد فيه خمسه و عشرين وزنا

هي افعال تفعيل مفاعله الي آخرها و من الرباعي اربعه اوزان هي فعلله تفعلل افعنلال افعلال و ان لبعض الابواب مصادر اخري غير معروفه او مختصه ببعض الموارد كباب التفعيل و المفاعله و الفعلله فراجع ان شئت

السؤال و التمرين

* ما الفرق بين المصدر و الفعل.

* اورد مصادر الافعال التاليه قعد حضر عمل غرب سمح برد ضرب نصر غضب وعد رمي سلك يقال سلك المكان اي دخل فيه و سلك الطريق اي سار فيه حرث عدم قلب قلبه اي حوله عن وجهه نعس عطش حمد شهق الحمار خار البقر عج ضج نعق الغراب بكي فر خاط زرع دل صفر هاج فار طار حي مات حرب ركع سجد جمد دار.

* اعط ما تستطيع من المثال لمصادر الثلاثي المجرد و اذكر الوزن الغالبي منها.

* اورد مصادر الافعال التاليه اجار آجر قاتل ساوي اعتاد اتقي اري انقاد استراح ابصر كرر اشهاب آمن آذي اوعد قاوم سلسل دادا تزلزل احرنجم اقشعر

الفصل 2 المصدر الميمي
اشاره

لكل فعل ثلاثي او رباعي مجرد او مزيد فيه مصدر قياسي غير ما سبق يقال له المصدر الميمي لزياده ميم في اوله مطلقا و هو في المعني كالاصلي بلا فرق فالمصدر الميمي مصدر في اوله ميم زائده زياده قياسيه نحو منظر نظر محمده حمد.

و اما وزنه فمن الفعل الثلاثي المجرد علي مفعل غالبا الا اذا كان مثالا واويا محذوفا فاؤه في المضارع فيكون علي مفعل نحو ضرب مضرب مر ممر اخذ ماخذ قال مقال جري مجري حيي محيي وجل يوجل موجل وعد يعد موعد و المخالف لذلك نادر لا يقاس عليه نحو زاد مزيد بات مبيت صار مصير جاء مجي ء حاض محيض و قد تزاد تاء في آخره نحو سال مساله حمد محمده و من ذلك محبه موده مغفره معرفه معذره معصيه معيشه و …

و من غير الثلاثي المجرد علي وزن مضارعه المجهول بجعل ميم مضمومه مكان حرفه المضارعه نحو اكرم مكرم صرف مصرف قاتل مقاتل دحرج

مدحرج تدحرج متدحرج و …

تنبيه يهم شان المصدر الميمي في الثلاثي المجرد و يكثر الانتفاع به لكونه قياسيا به خلاف مصدره الاصلي

السؤال و التمرين

* عرف المصدر الميمي و بين الفرق بينه و بين المصدر الاصلي.

* ابن المصدر الميمي مما يلي من الافعال دخل خرج ظهر حضر جلس شرب اوي سعي ومق رضي جري هلك عصي ود اكتسب استفتي انقاد اختار

الفصل 3 المصدر الصناعي
اشاره

و هو كلمه لها معني المصدر تصاغ من زياده ياء مشدده و تاء علي آخر الاسم مطلقا نحو جاهل جاهليه عالم عالميه محصول محصوليه حيوان حيوانيه تبع تبعيه و تحذف عند بنائه ياء النسب من الاسم ان اشتمل عليها نحو ايراني ايرانيه و يجري في الاسم عند صوغ المصدر منه ما يجري فيه لياء النسب و سياتي فنحو شيه بمعني العلامه و شويه صغري صغرويه بردي برديه و هكذا …

السؤال و التمرين

* صغ المصدر الصناعي مما يلي من الاسماء مدني عرب عصبي رحمن رؤوف فوق تحت قبل بعد ليل قوم صغري كبري اشد مظلوم صادق.

* ما الفرق بين المصدر الصناعي و المصدر الميمي و ما الفرق بينه و بين الاصلي

الفصل 4 المصدر المجهول
اشاره

المصدر - مطلقا - قد يكون مصدرا لفعله المعلوم فينصب الي الفاعل و يقال له (المصدر المعلوم) نحو (ضرب زيد بكرا ضربا) و قتل اللص صاحب الدار فليقتل لقتله) و قد يكون مصدرا لفعله المجهول فينصب الي النائب عن الفاعل و يقال له المصدر المجهول نحو ضرب بكر ضربا و قوله عليه السلام و قتلا في سبيلك فوفق لنا و من ذلك قوله

ان يقتلوك فان قتلك لم عارا عليك و رب قتل عار

عارا عليك و رب قتل عار عارا عليك و رب قتل عار

هذا و قد ظهر ان المعلوم و المجهول من المصدر يتشابهان لفظا و يختلفان في المعني و الاستعمال.

و قد يكون المصدر بمعني اسم المفعول ك (كتاب) بمعني مكتوب و من ذلك قوله عليه السلام في الدعاء: (و الخلق كلهم عياك)

السؤال

* ما الفرق بين المصدر المعلوم و المصدر المجهول و ما المميز بينهما

الفصل 5 اسم المصدر
اشاره

و هو كلمه تدل علي الحاصل من معني المصدر و نتيجته نحو الحب البغض الغسل المشي الهدنه و …

و لا قياس في وزنه بل قد يكون موازنا للمصدر نحو الحب و المشي و قد يكون مغايرا له نحو البغض و الغسل فان مصدريهما البغاضه و الغسل و ليس لكل فعل اسم المصدر بل صوغه ايضا سماعي

التمرين

* بين معني اسم المصدر و اعط عشره امثله عليه و لو من الفارسيه

الفصل 6 المره و النوع
اشاره

قد يذكر مصدر بعد فعل لبيان ان الفعل لم يقع الا مره واحده او لبيان نوع الفعل و كيفيه وقوعه.

فالاول يبني من الثلاثي المجرد علي فعله نحو ضربه ضربه اي مره و من غيره علي المصدر الاصلي بزياده تاء في آخره نحو اكرمته اكرامه و الثاني ياتي من الثلاثي المجرد علي فعله و من غيره علي المصدر الاصلي بزياده تاء في آخره و يلزمه الاضافه نحو جلست جلسه الامير و تعاضدنا تعاضده الاخوان فلو كان المصدر الاصلي من الثلاثي المجرد علي فعله و من غيره مختوما بتاء احتيج في بيان المره بقيد يفيد ذلك نحو رحمته رحمه واحده و افادني افاده واحده و اما في بيان النوع فالاضافه هي المبينه في كل حال هذا تمام الكلام في المصدر و اما غير المصدر فلا يبحث عنه بعنوانه اذ ليس له حكم من حيث هو غير المصدر

التمرين

* صغ المره و النوع من الافعال التاليه قرا كتب مشي نام درس تصافح استراح قاتل سار عاد

المبحث الثاني الجامد و المشتق

مقدمه

الجامد ما لم يؤخذ من غيره نحو رجل و درهم و المشتق ما اخذ من كلمه اخري نحو عالم و معلوم و عليم الماخوذه من العلم.

ثم الجامد لا يختص بحكم و اما المشتق فهو علي ثمانيه اقسام هي

اسم الفاعل

اسم المفعول

الصفه المشبهه

اسم التفضيل

اسم المبالغه

اسم المكان

اسم الزمان

اسم الاله.

كل هذه المشتقات تبني من المضارع و المضارع من الماضي و الماضي من المصدر ففي صوغ كل منها من المضارع يلاحظ وزنه اي وزن ذاك المشتق و يعمل علي حسبه

الفصل 1 اسم الفاعل
اشاره

اسم الفاعل ما دل علي ما صدر عنه فعل او قام به حاله حدوثا لا دواما و يبني من المضارع المعلوم و وزنه من الثلاثي المجرد علي فاعل نحو ضرب يضرب ضارب علم يعلم عالم و من غيره يؤخذ من المضارع المعلوم بجعل ميم زائده مضمومه مكان حرفه المضارعه و كسر ما قبل الاخر ان لم يكن مكسورا نحو اكرم يكرم مكرم دحرج يدحرج مدحرج احرنجم يحرنجم محرنجم و هكذا …

و لاسم الفاعل ست صيغ الاولي للمفرد المذكر و هي ما ذكر نحو ضارب و مكرم و …

الثانيه للمثني المذكر تؤخذ من الاولي بفتح اللام و زياده الف و نون مكسوره في آخرها نحو ضارب ضاربان.

الثالثه للجمع المذكر تؤخذ من الاولي بضم اللام و الحاق واو ساكنه و نون مفتوحه باخرها نحو ضارب ضاربون.

الرابعه للمفرد المؤنث تؤخذ من الاولي بفتح اللام و الحاق تاء مربوطه باخرها نحو ضارب ضاربه.

الخامسه للمثني المؤنث تؤخذ من الرابعه بالحاق الف و نون مكسوره باخرها نحو ضاربه ضاربتان.

السادسه للجمع المؤنث تؤخذ من الرابعه باسقاط التاء المربوطه و الحاق الف و تاء مبسوطه باخرها نحو ضاربه ضاربات.

فتصريفه من ضرب يضرب كذا ضارب ضاربان ضاربون ضاربه ضاربتان ضاربات و

من اكرم يكرم كذا مكرم مكرمان مكرمون مكرمه مكرمتان مكرمات و هكذا …

و اعلم ان النون في التثنيه و الجمع عوض عن التنوين في المفرد و الالف و الواو فيهما علامتان للتثنيه و الجمع و ليسا بضميرين لانه يبدل عنهما بالياء في حالتي النصب و الجر علي ما سوف ياتي.

تنبيه في ضمائر اسم الفاعل اسم الفاعل كفعله المشتق منه يستند الي الفاعل فلا بد له من فاعل و هو اما ظاهر نحو ا ضارب زيد او ضمير نحو زيد ضارب هو و في جميع الصيغ يستتر الضمير جوازا فالمستتر في الصيغه الاولي هو او انت او انا علي اختلاف الموارد و في الثانيه هما او انتما او نحن و في الثالثه هم او انتم او نحن و في الرابعه هي او انت او انا و في الخامسه هما او انتما او نحن و في السادسه هن او انتن او نحن

السؤال و التمرين

* عرف الجامد و المشتق.

* بين معني اسم الفاعل و اوضحه في امثله.

* هل يدل اسم الفاعل علي ما تفيده صيغه المجهول و لم ذلك.

* ما هو الاصل لاسم الفاعل و كيف يشتق منه.

* صغ اسم الفاعل من الافعال التاليه ياكل يشرب يسال يوصي يعاهد يمشي يصبر يقوم يبيع يعد يهب يصل يميل يسيل يجوز يسلم يختار يستخرج يسلم يقشعر يزلزل يتزلزل.

* صرف اسماء الفاعلين التاليه عالم صابر قائد قاضي والي صائم محرم مجاهد مختار مستغفر مزلزل محمار محمر.

* لم لا يكون لاسم الفاعل اكثر من ست صيغ و لا يكون كالفعل.

* اذكر ضمائر المضارع و اسم الفاعل.

* ما هو الفرق بين الف يضربان و الف ضاربان مثلا

الفصل 2 اسم المفعول
اشاره

اسم المفعول ما دل علي ما يقع عليه الفعل حدوثا و يشتق من المضارع المجهول و وزنه من الثلاثي المجرد علي مفعول نحو ضرب يضرب مضروب و من غيره يؤخذ من المضارع المجهول بجعل ميم مضمومه مكان حرفه المضارعه نحو يكرم مكرم يدحرج مدحرج يحرنجم به محرنجم به و هكذا …

و حيث ان اسم المفعول يبني من الفعل المجهول فلا محاله يبني من المتعدي اما بنفسه او به حرف الجر فان بني من المتعدي بنفسه كضرب و اكرم فله ست صيغ بعين ما مر في اسم الفاعل في صوغ الصيغ و المعني و الضمائر و هكذا يصرف مضروب مضروبان مضروبون مضروبه مضروبتان مضروبات و مثله مكرم و غيره.

و ان بني من المتعدي به حرف الجر فله اربع عشره صيغه بعين ما مر في مجهول المتعدي به حرف الجر فتصريف اسم المفعول من ذهب به يذهب به هكذا.

مذهوب به مذهوب بهما مذهوب بهم الي آخره و كذلك منكسر

به منكسر بهما منكسر بهم الي الاخر.

تنبيه تبين مما سبق ان في غير الثلاثي المجرد يتحد وزن اسم المفعول مع المصدر الميمي فيفرق بينهما بالقرينه.

تبصره وردت صيغ سماعيه تؤدي ما يؤديه اسم المفعول و من ذلك فعول و فعيل و فعال نحو رسول و قتيل و اله

السؤال و التمرين

* ما هو اصل اسم المفعول و كيف يشتق منه.

* هل هناك فرق بين اسم الفاعل و اسم المفعول في عدد الصيغ و لم ذلك.

* بين ضمائر اسم المفعول المصوغ من المتعدي بنفسه.

* صغ اسم المفعول من مجهول ما يلي من الافعال المعلومه يظلم يختار ينقلب يدخل يخرج يخرج يستخرج يكسب يكتسب ياكل يموت ينام يصفر يحمار.

* صرف اسماء المفعولين التاليه ممدوح مقتول ممرور به مغشي عليه مصطفي مقتدي به مدعي عليه محمار به مدحرج محرنجم فيه.

* في اي موضع يتحد وزنا اسمي الفاعل و المفعول

الفصل 3 الصفه المشبهه
اشاره

و هي ما دل علي صفه و صاحبها و ثبوت تلك الصفه له و الغالب فيها ان تكون بمعني الفاعل نحو كريم شجاع و …

و كونها بمعني المفعول نحو عليل قليل و الصفه المشبهه تصاغ من الفعل اللازم فقط فمن الثلاثي المجرد تاتي علي افعل بشرط ان يكون الفعل دالا علي لون او عيب او حليه نحو حمر احمر عرج اعرج بلج ابلج و في غير ذلك لا يقاس في وزنها بل تاتي علي اوزان شتي سماعيه نحو شريف شجاع جبان سيد صعب صلب ذلول بطل صفر نجس غضبان عريان و …

و من غيره غير الثلاثي المجرد تصاغ علي وزن اسم الفاعل من ذلك الفعل و يراد به الثبوت نحو منقطع معتدل مستقيم و …

تنبيه قد تاتي الصفه المشبهه من الثلاثي المجرد ايضا علي وزن اسم الفاعل او اسم المفعول نحو طاهر القلب و محمود المقاصد و …

تتمه للصفه المشبهه ست صيغ غالبا لانها تؤنث بالتاء و تثني ب ان او ين و تجمع جمع المكسر علي ما سياتي فعليك في كل صفه بملاحظه السماع و يلاحظ فيها ما

تلاحظ في اسم الفاعل من الضمائر

السؤال و التمرين

* ما الفرق بين اسم الفاعل و الصفه المشبهه.

* تفرس وجه تسميه الصفه المشبهه و بينه.

* صغ الصفه المشبهه من الافعال التاليه باض عور حول بكم زرق بهج انبسط استمر اعتل استقام استدار اقام اشرق توقد.

* ميز الصفه المشبهه عن غيرها في ما يلي فصيح اللسان صادق القول حر الضمير يقظ الفؤاد حديث السن حسن النيه جليسي في قطار حاد البصر صاحبي في طريق انا حامي الحق كنت حاميك متي كنت محقا وفي كريه الصوت قبيح المنظر حسن الخلق حامض سالم شاب داء قاتل.

* ما هو الاصل للصفه المشبهه و ما هو القاعده في صوغها منه 6 عين صيغ الصفات المذكوره في المتن

الفصل 4 اسم التفضيل
اشاره

و هو كلمه تدل علي موصوف و زياده وصفه علي غيره نحو زيد اعلم من اخيه و اخوه اتقي منه و وزنه افعل في المذكر و المؤنث و قد يؤنث في المؤنث و يقال فعلي علي ما سياتي.

و لا يبني اسم التفضيل الا من الثلاثي المجرد المعلوم التام المتصرف القابل للتفضيل غير الدال علي اللون او العيب او الحليه فيصاغ من نحو يعلم يكبر يحسن يفضل و نحو ذلك و يقال اعلم اكبر و …

و لا يصاغ من الثلاثي المزيد و الرباعي و لا من المجهول و لا من الناقص ككان و صار و لا من غير المتصرف كعسي و ليس و لا من غير القابل للتفضيل

كمات و لا من ما يدل علي لون او عيب او حليه من نحو حمر عرج و بلج و اذا اريد بيان التفضيل من الفاقد للشروط يؤتي بمصدره الاصلي منصوبا بعد افعل المصوغ من فعل آخر مناسب له اي لهذا الفاقد نحو الفعل اكثر تصريفا من

الاسم هذا اشد حمره من ذاك و هكذا …

الا ان يكون الشرط المفقود هو التصرف او القبول للمفاضله فلا يجوز حينئذ بيان التفضيل مطلقا لما لا يخفي.

تتمه: لا بد لاسم التفضيل من ان يستعمل علي احد وجوه اربعه

ان يذكر بعده من مع مجروره نحو علي ع افضل من غيره

ان يضاف الي نكره نحو ابو ذر اصدق رجل

ان يكون مدخولا لال التعريف نحو فلان الاعلم

ان يضاف الي معرفه نحو علي ع افضل الناس.

فاذا استعمل علي الوجه الاول او الثاني فوزنه سواء في المذكر و المؤنث و المفرد و المثني و الجمع يقال زيد افضل من …

هند افضل من …

الزيدان افضل من …

و كذلك يقال زيد افضل رجل هند افضل امراه الزيدان افضل رجلين و …

و اذا استعمل علي الوجه الثالث وجب فيه المطابقه مع المعني يقال زيد الافضل هند الفضلي الزيدان الافضلان و هكذا …

و اذا استعمل علي الوجه الرابع جاز فيه الامران المطابقه و عدمها و الامثله ظاهره.

تنبيهان

كلمتا خير و شر تستعملان للتفضيل تخفيفا لاخير و اشر و تؤنث خير علي خيره و شر علي شره و شري

قد يجرد وزن التفضيل من معني المفاضله و يستعمل بمعني الصفه المشبهه او اسم الفاعل كقوله تعالي و هو اهون عليه27 الروم اي هين و قوله تعالي الله اعلم حيث يجعل رسالته124 الانعام اي عالم

السؤال و التمرين

* ما هي صيغه اسم التفضيل و ما هو معناها و اصلها.

* بين التفضيل فيما يلي يغفل يحضر يعتاد يحمر يتزلزل يبهج يعيش يسود يجوز يكثر يقل يغيب يدوم ينقلب.

* اصلح في الكلمات التاليه اغلاطها انت الافضل مني هي الافضل منا انا اسن منها فاطمه اكبر من غيرها فاطمه كبري النساء هي اكبر

النساء هي فضلي من غيرها اختك الاصغر ابي الاكبر من امي هو الحسني هي احسن من غيرها هم افضلو رجل

الفصل 5 اسم المبالغه
اشاره

هو ما دل علي ما يكثر صدور فعل عنه او قيام وصف به نحو علام من يكثر علمه و حمال من يكثر حمله للاثقال و نحو ذلك و يبني من الثلاثي المجرد كثيرا و من غيره علي قله و وزنه سماعي مطلقا فمن الثلاثي المجرد نحو كذب كذوب رحم رحيم قام قيوم جلد جلاد شر شرير قدس قدوس در مدرار نطق منطيق و …

و من غيره نحو اعطي معطاء انذر نذير ادرك دراك اتلف متلاف تتمه لاسم المبالغه و باقي الاسماء المشتقه يعني اسماء المكان و الزمان و الاله ست صيغ في الغالب علي حد ما سبق في الصفه المشتبهه تماما فراجع في صيغ كل اسم من كل اسم من هؤلاء الاسماء المعاجم اللغويه

السؤال و التمرين

* بين معني اسم المبالغه و صيغته و اصله.

* ما الفرق بين اسم الفاعل و اسم المبالغه.

* هات اسم المبالغه من الكلمات التاليه عطر جلد كذب نصح لمز جزع صدق فهم شكر كر رمل ود حال عاد رؤوف صبر

الفصل 6 اسم المكان

هو اسم مشتق يدل علي محل وقوع الفعل و مكانه نحو مجلس زيد اي محل جلوسه يصاغ اسم المكان من الافعال كلها الثلاثي و غيره ففي الثلاثي المجرد يكون علي زنه مفعل بكسر العين و مفعل بفتحها فمفعل في موردين الاول الصحيح اذا كان مضارعه مكسور العين نحو ضرب يضرب مضرب الثاني المثال اذا كان مضارعه محذوف الفاء نحو وعد يعد موعد و مفعل بفتح العين في غير ذلك مطلقا نحو جري مجري وجل يوجل موجل طبخ مطبخ و …

و في غيره اي غير الثلاثي المجرد يكون علي وزن اسم المفعول مطلقا و يفرق بينهما بالقرينه نحو مجتمع مستقر و …

تنبيه ما يري من نحو جزر يجزر مجزر غرب يغرب مغرب نبت ينبت منبت سجد يسجد مسجد طلع يطلع مطلع شرق يشرق مشرق و مشرق شاذ لا يقاس عليه نعم ورد نحو مسجد و مطلع و مشرق ايضا و هو علي القياس.

تتمه قد يلحق اسم المكان تاء مربوطه نحو مقبره ماذنه محكمه …

و قد يصاغ من الاسم الجامد اسم المكان علي مفعله و يدل علي كثره معني ذلك الاسم في المكان نحو ماسده مكلبه مسبعه مبطخه و …

اي ارض يكثر فيها الاسد الكلب السبع البطيخ و …

الفصل 7 اسم الزمان

و هو اسم يدل علي وقت وقوع الفعل نحو قولنا مغرب الشمس ساعه كذا اي زمان غروبها و يشترك اسم الزمان مع اسم المكان في الصوغ و الوزن فيجري فيه كل ما مر هناك و الفارق بينهما بل بين كل منهما و بين المصدر الميمي هو القرينه و قد تلحقه تاء مربوطه كقوله تعالي و ان كان ذو عسره فنظره الي ميسره280 البقره اي الي زمان اليسر و

اما الصوغ من الجامد فيختص باسم المكان و لا يصاغ اسم الزمان الا من الفعل

التمرين صغ اسم المكان و الزمان من الافعال التاليه ولد ذهب غرب نام شرب سعي قتل اوي صلي اغتسل غسل استشفي فر قر احمار انقلب كسب زرع ازدحم اصطاد

الفصل 8 اسم الاله

اسم الاله كلمه تدل علي آله ايجاد الفعل و يصاغ من الفعل الثلاثي المجرد قياسا علي ثلاثه اوزان هي مفعل مفعله و مفعال نحو نشر الخشب منشر منشار منشره فتح الباب مفتح مفتاح مفتحه عرج معرج معراج و هكذا …

و ما ورد من نحو منخله مكحله و مدق قليل لا يقاس عليه تنبيه تدل علي بعض الالات اسماء جوامد نحو قلم جرس سكين و …

و لا يطلق عليها اسم الاله في اصطلاحهم

التمرين ابن اسم الاله مما يلي كسح عرج برد رقي طرق دفع ندف لعق حلب

الفصل 9 في تقسيم الجامد و المشتق الي الموصوف و الصفه
اشاره

الموصوف ما وضع اسما لذات او حدث فقط نحو زيد اسد قتل والصفه ما وضع اسما لذات او حدث لاقترانهما بحدث نحو فاضل مفضول افضل و نحو الجهاد الاكبر.

ثم الجوامد موصوفات كلها الا ما يلحق منها بالمشتق و سياتي نحو زيد جعفر شجر و …

و يلحق بالجامد هنا ما ترك فيه معني الوصفيه من المشتقات نحو السياره بمعني الاوتومبيل و الصحيفه بمعني الجريده و كذا الجريده و من ذلك ما استعمل علما منها نحو محمد احمد قاسم منصور و …

و المشتقات صفات الا ما الحق بالجامد منها و يلحق بالمشتق هنا ثلاثه جوامد 1 المنسوب نحو ايراني 2 المصغر نحو رجيل 3 ما قصد منه معني المشتق نحو اسد في قولنا زيد اسد اي شجاع و من ذلك المصدر عند قصد المبالغه نحو زيد عدل او ثقه.

تنبيه: ما جاء هنا من الموصوف و الصفه غير ما يبحث عنه في علم النحو فان الوصف و الموصوف هناك و قد يعبر عنهما بالنعت و المنعوت يبينان رابطه خاصه بين جزاين من اجزاء الكلام فلا تعنون كلمه وحدها بانها موصوف او صفه او

فقل نعت او منعوت اما هنا فالوصفيه و الموصوفيه عنوانان للكلمات بالنظر الي انفسها مع قطع النظر عن نسبه كلمه الي شي ء آخر في الكلام

السؤال و التمرين

* الموصوف ما هو و الصفه ما هي اي اسم موصوف و ايه صفه.

* ميز الموصوف من الصفه فيما يلي

الصبر مفتاح الفرج الصمت زين و السكوت سلامه العلم خير من المال التجربه علم مستفاد الفقر سواد الوجه في الدارين العالم سراج لا فضل لعربي علي عجمي الا بالتقوي الصلاه معراج المؤمن صدر العالم بحر الحكيم نمله العدو افعي المنافق ثعلب اسد علي و في الحروب نعامه العلم مكسحه الاوهام الموت مع العز حياه و الحياه مع الذله موت انما الحياه عقيده و جهاد هو الله … الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبار المتكبر محمد ص رسول الله و خاتم النبيين مجاري الامور بيد العلماء انا مدينه العلم و علي بابها اقضيكم علي ع مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقي عليهم الجهاد الاكبر

المبحث الثالث المذكر و المؤنث

الفصل 1 في اقسام المذكر و المؤنث
المدخل

الاسم علي نوعين مذكر و مؤنث و كل منهما علي قسمين حقيقي و مجازي فالحقيقي ما دل علي ذكر او انثي من الانسان و الحيوانات و المجازي ما ذكر او انث مجازا و اعتبارا فالمذكر الحقيقي نحو رجل و جمل و نحوهما و المؤنث الحقيقي نحو امراه و ناقه و نحوهما و المذكر المجازي نحو قلم و جدار و المؤنث المجازي نحو دار و غرفه.

ثم المذكر علي قسمين خاصين به 1 ما يمكن تانيثه 2 ما لا يمكن تانيثه فالاول منه ما يؤنث بالتاء و منه ما يؤنث بالالف المقصوره و منه ما يؤنث بالالف الممدوده كما سياتي و الثاني ما لا يمكن تانيثه علي ثلاثه اقسام

1 -ما لا مؤنث له اصلا نحو كتاب قلم و …

2 -ما لمؤنثه لفظ خاص نحو اب ابن اخ بعل صهر ديك ثور و …

فان

بازائها ام بنت اخت زوجه كنه دجاج بقره و … ما يستعمل للمذكر و المؤنث علي السواء و ذلك في ثلاثه موارد الف المصدر المذكر نحو زيد عدل و هند عدل ب اكثر اوزان المبالغه نحو رجل منطيق و امراه منطيق ج فعول بمعني الفاعل و فعيل بمعني المفعول نحو رجل صبور و امراه صبور رجل جريح و امراه جريح بخلافهما اذا كان بالعكس من ذلك نحو رسول و رحيم فانه يقال امراه رسوله و ام رحيمه.

تنبيه الصفات الخاصه بالانثي نحو حائض حامل و مرضع لا تؤنث غالبا و ان جاز تانيثها.

و المؤنث ايضا علي قسمين يختصان به لفظي و معنوي اللفظي ما كان في آخره احدي علامات التانيث و هي التاء المربوطه و الالف المقصوره و الالف الممدوده نحو امراه و حبلي و حمراء لفظي حقيقي و نحو تمره و رجعي و صحراء لفظي مجازي و المعنوي ما كان خاليا منها نحو مريم معنوي حقيقي و نحو بئر معنوي مجازي.

تتمه المؤنث المعنوي قياسي في موارد و سماعي في اخري فالقياسي في اربعه موارد

المؤنث الحقيقي نحو مريم زينب هند اخت و نحو ذلك

اسماء البلاد نحو قم نجف تهران ايران و …

اسماء الاعضاء المزدوجه من البدن نحو عين اذن يد رجل الا بعضها نحو خد و مرفق و حاجب

اسماء الرياح نحو صبا شمال جنوب قبول دبور حاصب و … و اما السماعي ففي كلمات لا ضابط لها منها ارض اصبع ارنب افعي بئر جحيم سقر حرب دلو دار رحم رحي ريح سن سبيل شمس ضبع عصا عين فلك قوس كاس نار نعل و …

و يعرف هذا القسم القسم السماعي بجريان احكام المؤنث فيه بان يسند اليه

الفعل المؤنث او يشار اليه باسم الاشاره المؤنث او يوصف بالمؤنث او يرجع اليه ضمير المؤنث و نحو ذلك نحو

و اخرجت الارض اثقالها هذه جهنم التي كنتم توعدو ن فيها عين جاريهو الشمس وضخيها

تنبيه

هناك امور يجوز فيها التذكير و التانيث كلاهما و ذلك قياسي في ثلاثه موارد:

عامه الكلمات اذا قصدت الفاظها فالتذكير باعتبار اللفظ و التانيث باعتبار الكلمه تقول مثلا اللام احد الحروف الهجاء او احديها من ياتي لمعان او تاتي يدخل كان علي المبتدا و الخبر او تدخل زيد يلحقه التنوين او يلحقها

اسماء القبائل نحو عاد و ثمود و اوس و خزرج قال الله تعالي كذبت ثمود بالنذر23 القمر و قال تعالي و اما ثمود فهديناهم17 فصلت فالتذكير باعتبار القوم و التانيث باعتبار القبيله

اسماء الاجناس الجمعيه و هي ما يفرق بينه و بين مفرده بتاء او ياء النسب في مفرده نحو نخل و افرنج قال تعاليكانهم اعجاز نخل خاويه7 الحاقه

و قال تعاليكانهم اعجاز نخل منقعر20 القمر فالتذكير باعتبار اللفظ و التانيث باعتبار المعني.

و سماعي في اسماء لا ضابط لها منها حال حانوت خمر درع ذهب سكين سلم ضحي طريق عضد عقاب عقرب عنق عنكبوت فرس قدر كبد لسان مسك ملح منجنيق ماء و …

السؤال و التمرين

ميز الحقيقي عن المجازي فيما يلي من الاسم المذكر قرطاس شجر لباس ثور ديك كلب سنور ماء حجر جمل زيد ابن بعل باب فحل يوم ليل شهر.

عين الحقيقي و المجازي فيما يلي من الاسم المؤنث ساعه ارض زينب شاه بئر عين كف ضان معز كاس نعل نار جهنم دار حرب هند شعار مريم عصا ساق.

اعط لكل من الاقسام الثلاثه للمذكر الذي لا يمكن تانيثه خمسه امثله.

عين نوع التانيث الحقيقي

و المجازي اللفظي و المعنوي في الكلمات التابعه كلثوم رقيه رباب ام عمه اخت قوس فخذ حرب تمره صحراء سلمي قيمه ضبع سماء ارض شمس رحم سعيده بنت ريح يد رجل امراه حسناء بطحاء حجره دواه قدر شجره حوزه نمل نحل الي حتي صار اصبح صاد فاء عاد تبع

الفصل 2 اسناد الفعل الي المؤنث
المدخل

من احكام المؤنث تانيث الفعل المسند اليه كما اشير اليه في الفصل السابق و ذلك قد يجب و قد يجوز بيان ذلك يجب تانيث الفعل اذا اسند الي المؤنث الحقيقي سواء كان لفظيا نحو امراه ام معنويا نحو هند و سواء اسند الفعل الي نفسه او الي ضميره نحو جائت امراه و ذهبت سالت هند و اجيبت و كذا اذا اسند الي ضمير المؤنث المجازي نحو الشمس طلعت و البئر امتلات و نحو ذلك و اما اذا استند الي نفس المؤنث المجازي لا الي ضميره فيجوز تانيثه نحو طلعت الشمس او طلع الشمس.

تنبيهان:

اذا اسند الفعل الي ظاهر المؤنث و فصل بينهما فاصل ففي المجازي يحسن تذكير الفعل و في الحقيقي يجوز ذلك نحو طلع اليوم الشمس في ساعه كذا و جاء او جائت اليوم هند

في الجمع المكسر و المؤنث السالم اذا اسند الفعل الي ضميرهما جاز امران الف رعايه المعني و ارجاع ضمير الجمع المذكر او المؤنث اليه نحو الرجال جاؤوا و المسلمات جئن و الدور هدمن و المطلقات يتربصن بانفسهن ثلاثه قروء228 البقره و العاديات ضبحا … فاثرن به نقعا4 1 العاديات ب رعايه اللفظ و ارجاع الضمير المفرد المؤنث اليه و ذلك باعتبار تاويله الي الجماعه تقول الرجال جائت و المؤمنات ذهبت و الفتيات آمنت.

و اذا اسند الفعل الي ظاهرهما وجب فيه الافراد

مع جواز التذكير و التانيث تقول جاء الرجال و جائت الرجال جاء المسلمات و جائت المسلمات مضي الايام و مضت الايام قال تعالياذا جاءك المؤمنات12 الممتحنه

و قال تعاليقالت الاعراب آمنا14 الحجرات

التمرين

اسند الي كل من الاسماء المؤنثه التاليه فعلا مره الي نفسه و اخري الي ضميره حاله عروس حانوت سن شمال كاس قدم علام امه ام اخت ايام دار غرفه شمس رسوله مرضع حامل صاحبات طالبه ازمنه آيات احوال قضاه مسائل رياح قانتات اخوات مصطلحات.

ارسم جدولا يبين اقسام المذكر و المؤنث و اعط لكل قسم امثله من غير ما ذكر

الفصل 3 في علامات التانيث و آثارها و مواضعها
المدخل

العلائم الثلاث للتانيث و هي التاء المربوطه و الالف المقصوره و الالف الممدوده كما سبق قد تفيد التانيث الحقيقي و قد لا تفيد بيان ذلك التاء المربوطه تفيد التانيث الحقيقي غالبا في خمسه موارد

اسم الفاعل نحو ضارب ضاربه محسن محسنه

اسم المفعول نحو مظلوم مظلومه مؤدب مؤدبه

الاوزان السماعيه للصفه المشبهه نحو شريف شريفه سيد سيده و كذا القياسيه منها في غير الثلاثي المجرد نحو منقطع منقطعه

المنسوب نحو ايراني ايرانيه قرشي قرشيه

بعض الجوامد نحو امرء امراه نمر نمره و لا ضابط لهذا الاخير الا السماع.

الالف المقصوره تفيد التانيث الحقيقي في موردين

الصفه التي علي فعلان فانها تؤنث علي فعلي نحو سكران سكري غضبان غضبي الا ست عشره صفه هي منان كثير المن و الاحسان اليان عظيم الاليه حبلان كثير الغيظ خمصان دقيق الوسط ضامر البطن دخنان ما يغشاه الدخان ريحان طيب الرائحه سيفان الرجل الطويل سخنان الحار ضحيان الذي ياكل في الضحي صوجان الشديد الصلب من الدواب علان الجاهل قشوان الضعيف مصان اللئيم موتان موتان الفؤد البليد ندمان من يندم نصران نصراني فان هذه تؤنث بالتاء يقال امراه ندمانه نصرانه و …

افعل التفضيل فانه يؤنث علي فعلي نحو افضل فضلي اصغر صغري و …

و الممدوده تفيد التانيث الحقيقي في مورد واحد و هو الصفه المشبهه التي تكون علي افعل

فانها تؤنث علي فعلاء نحو احمر حمراء اعمي عمياء ابلج بلجاء و في غير ما مر اذا زيدت العلامات الثلاث افادت التانيث المجازي و لا قياس لهذا النوع بل يعرف بالسماع منه تمره ضربه عده اقامه و …

دعوي بردي نهر في دمشق رجعي اربي الداهيه حباري و …

سراء صحراء فقهاء اربعاء كبرياء عاشوراء و …

نعم التاء لا يخلو من فائده اخري غير التانيث المجازي غالبا ككونه لبيان الوحده نحو تمر تمره ضرب ضربه او عوضا عن الفاء نحو وعد عده او عوضا عن العين نحو اقوام اقامه او عوضا عن اللام نحو شفه شفه او عوضا عن الزائد نحو تبصير تبصره او لغير ذلك و قد لا يفيد الا التانيث المجازي نحو غرفه و عمامه …

تنبيه و تتمه ان التاء و الالف بنوعيه لا تفيدان التانيث الا عند زيادتهما و اما ان كانتا اصليتين او بحكم الاصليه فلا تؤنثان الكلمه اي تانيث فليعلم هنا موارد اصليه هذه الحروف و موارد ما تكون الزائده بحكم الاصليه التاء اصليه في كلمات معدوده تعرف بالسماع نحو وقت سبت و …

و تلحق بها و تكون بحكمها في عدم افاده التانيث مطلقا التاء الزائده في المذكر الحقيقي نحو طلحه معاويه و ما زيدت لبيان المبالغه نحو راويه من كثرت روايته او لتاكيد المبالغه نحو علامه و فهامه.

الالف المقصوره اصليه في الناقص نحو رحي رضا مرمي و …

و تلحق بها الزائده في ثلاثه موارد

الزائده في المذكر الحقيقي نحو موسي

ما زيدت سادسه نحو قبعثري بكسر القاف و فتحه القوي من الابل

التي زيدت للالحاق و معني الالحاق ياتي في محله نحو ارطي شجر يشبه ثمره العناب.

الالف الممدوده اصليه في مهموز اللام و معتله

نحو قراء سماء اناء دعاء اعطاء و …

و تلحق بها الزائده في موردين

ما زيدت في المذكر الحقيقي نحو زكرياء

ما زيدت للالحاق نحو حرباء دويبه تتلون في الشمس الوانا مختلفه يضرب بها المثل في التقلب

السؤال و التمرين

اعط لكل مورد من الموارد التي تفيد فيه التاء التانيث الحقيقي خمسه امثله.

عين الحقيقي و المجازي فيما يلي و اذكر المائز بينهما سماحه علامه عالمه قاعده مشيه شوري حسني حسناء طيبه وديعه صغري صحراء شهلاء ندمانه مصانه ريحانه غضبي عوراء عطيه رضيه عشيه سوداء عاشوراء قرشيه زكيه زكويه سوءي حبلي سلمي صفراء.

ما هي علامات التانيث و متي لا تكون تلك الحروف علائم للتانيث اعط لذلك امثله.

هل الاسماء التاليه مؤنثه ام لا و ما الدليل عليه عطيه اسم رجل عيسي يحيي علباء ملحق صمت فتوي زحمه حمزه همزه نباته اسم رجل زياء

المبحث الرابع المتصرف و غير المتصرف

مقدمه

الاسم علي قسمين متصرف و غير متصرف المتصرف ما يثني و يجمع و يصغر و ينسب اليه نحو اسد اسدان اسود اسيد اسديو غير المتصرف ما لا يعرضه هذه الحالات فلنبحث عن هذه الحالات الاربعه و كيفيتها و احكامها

الفصل 1 المثني
المدخل

المثني ما دل علي فردين من افراد جنسه بزياده في آخره و تثنيه الكلمه هي الحاق علامه المثني باخرهاو علامه المثني هي الالف و النون المكسوره او الياء المفتوح ما قبلها مع النون المكسوره نحو رجلان و امراتين فلا يكون حسين مثني لان النون فيه اصليه و لا يكون اثنين مثني لان ياءه اصليه و لا يكون بحرين مثني لانه لا يدل علي فردين بحر و بحر ثم كيفيه صوغ المثني في الموارد المختلفه هكذا الصحيح و شبهه تلحق باخرهما علامه المثني نحو اسدان و ظبيان و كذا المنقوص الذي لم تحذف لامه نحو الهادي الهاديان.

و المنقوص المحذوف اللام يرد لامه عند التثنيه نحو هاد هاديان مهتد مهتديان.

و المقصور ان كان ثلاثيا و كانت الفه منقلبه عن واو ردت الفه الي اصلها نحو العصا العصوان و العصوين الربا الربوان و الربوين و …

و الا قلبت ياء نحو الفتي الفتيان المصطفي المصطفيان المستشفي المستشفيان.

و المقصور المحذوف لامه لالتقاء الساكنين يرد لامه عند التثنيه نحو عصا بالتنوين عصوان فتي فتيان.

و الممدود ان كانت همزته اصليه اي كان الممدود كلمه مهموزه اللام بقيت علي حالها و ان كانت للتانيث قلبت واوا و ان كانت منقلبه او مزيده للالحاق جاز فيها وجهان ابقاؤها علي حالها و قلبها واوا نحو قراء قراءان حمراء حمراوان دعاء دعاءان و دعاوان و اهداء اهداءان و اهداوان علباء علباءان و علباوان.

و الثلاثي المحذوف لامه ان لم يعوض عنه

بشي ء و بقي ثنائيا رد لامه عند التثنيه نحو اب ابوان اخ اخوان الا يد و فم فان المحذوف منهما لا يرد نحو يد يدان فم فمان و كذلك دم علي الاصح و ان عوض عن اللام بشي ء ثني كما هو نحو سنه سنتان اسم اسمان و …

و المركب الاضافي يثني جزؤه الاول نحو عبد الله عبدا الله و عبدي الله و اما المزجي و الاسنادي فيضاف اليهما ذوا او ذوي في المذكر و ذواتا او ذواتي في المؤنث نحو سيبويه ذوا او ذوي سيبويه تابط شرا ذوا او ذوي تابط شرا.

تنبيه الحقت بالمثني خمس كلمات هي اثنان اثنتان ثنتان كلا كلتا فان هذه ليست بمثنيات لعدم انطباق حد المثني عليها و ان وافقته في الصوره و المعني.

تتمه قد يقصد من المثني افراد كثيره كما في قوله تعالي ثم ارجع البصر كرتين4 الملك اي كرات و نحو لبيك و سعديك و ذلك لان المثني في حكم المكرر و المكرر قد يفيد الكثره نحو كلا اذا دكت الارض دكا دكا و جاء ربك و الملك صفا صفا21 و 22 الفجر

السؤال و التمرين

عرف المتصرف و غير المتصرف.

ما هو المثني و التثنيه و علامه المثني.

ميز غير المثني من المثني فيما يلي و اذكر لم لا يكون مثني جولان خذلان قوچان من بلاد خراسان خمين جبان عيان حنين ثنتين غزلان.

كيف يثني المفرد الصحيح و شبه الصحيح اعط امثله علي ذلك.

كيف يثني المقصور و الممدود و المنقوص و الثنائي و المركب اعط لكل نوع امثله.

ثن الكلمات التاليه صحراء سماء رضا بابويه قولويه بيت لحم بعلبك ابو الحسن دار مسجد مسعي رفيق سؤال نداء مولي ثقه راع نام محيي

الفصل 2 الجمع
المدخل

الجمع ما دل علي اكثر من اثنين بزياده في آخره او تكسر بناء مفرده و هو علي ثلاثه اقسام

البحث 1- جمع المذكر السالم
اشارة

1 -جمع المذكر السالم

2 - جمع المؤنث السالم

3 - جمع المكسر هذا و الكلام في بيان اقسام الجمع و ما يتعلق به في ابحاث البحث

1 - جمع المذكر السالم علامته واو مضموم ما قبلها مع نون مفتوحه او ياء مكسور ما قبلها مع نون مفتوحه في آخر المفرد نحو مسلم مسلمون مسلمين و يشترط في المفرد الذي يجمع هذا الجمع ثلاثه شروط

1 - ان يكون مذكرا خاليا عن التاء

2 - ان يكون اسما لذي عقل

3 - ان يكون مما يؤنث بالتاء ان كان وصفا او يكون علما ان كان موصوفا.

فعلي هذا لا يجمع جمع المذكر السالم نحو هند و ضاربه للانوثه و لا نحو طلحه و علامه للاقتران بالتاء و لا نحو كلب و صاهل لكونهما اسمين لغير ذي العقل و لا نحو غضبان و احمر لكونه صفه تؤنث بغير التاء و لا نحو رجل و غلام اذ ليسا بعلم هذا و يستثني من الشرط الثالث افعل التفضيل فانه يجمع هذا الجمع مع تانثه بالالف.

ثم المنقوص تحذف ياؤه عند الجمع نحو الهادي الهادون و الهادين المهتدي المهتدون المهتدين و كذلك الف المقصور نحو المصطفي المصطفون و المصطفين موسي موسون و موسين و اما الممدود فحكمه ما سبق في التثنيه نحو وضاء وضاؤون و وضائين فراء فراؤون و فرائين فراوون و فراوين و المركب مطلقا يجمع باضافه ذوو او ذوي اليه نحو ذوو عبد الله ذوو سيبويه ذوو تابط شرا.

تتمه الحقت بجمع المذكر السالم عده كلمات منها عليون العلي العلو و عليون اسم لاعلي الجنه مفرد عالمون معناه

العالم كما قيل فهو بمعني الخلق كله و قيل معناه العقلاء من الخلائق فلا مفرد له في شي ء من المعنيين عشرون الي تسعين اولو بمعني اصحاب و لا مفرد له ارضون جمع ارض و هي مؤنث سنون جمع سنه و هي ايضا مؤنث باب سنون و هي كلمات ثلاثيه حذفت لامها و عوضت عنها تاء التانيث و لم يجمع جمع التكسير نحو عضه بمعني الكذب او التفريق فعلي الاول اصلها عضه و علي الثاني اصلها عضو و نحو عزه بمعني الفرقه من الناس اصلها عزي و نحو ثبه بمعني الجماعه اصلها ثبي فتجمع هذه علي عضون عزون ثبون فليس من هذه نحو يد و لا نحو زنه و لا نحو شفه و شاه لعدم التعويض في الاولي و كون التعويض عن الفاء في الثانيه و وجود جمع التكسير في الثالثه شفه شفاه شاه شياه و من الملحقات اهلون جمع اهل و ليس علما بنون جمع ابن و هو ايضا غير علم و انما الحقت هذه الكلمات بالجمع لان فيها علامه الجمع دون حده او شروطه

السؤال و التمرين

* ما الفرق بين معني المثني و الجمع و ما الفرق بين علامتيهما.

* الجمع ما هو و كم قسما له.

* اجمع الكلمات التابعه جمع المذكر السالم زيد سعد سعيد سائل ندمان نصران عالم حريص طبيب اكبر اعلم قرشي اصولي اخباري عدل.

* هل يجمع ما يلي جمعا مذكرا سالما او لا لما ذا صبر علم ذو الفقار المدينه النجف طهران سعيده زينب سكران اخضر اصغر صغري صفراء صوره كتاب اعرج خجول منطبق اعمي جريح حيران قلم رسول بتول امه رحمن الله.

* اجمع الكلمات التاليه جمع المذكر السالم قاضي مفتي عالي رضا

سلمي موسي وشاء عيسي حذاء مرتضي مجتبي غازي مقتدي شكر الله بيت لحم عبد مناف بابويه.

* ما هو الملحق بجمع المذكر السالم و لم يسمي ملحقا البحث

المدخل

2 - جمع المؤنث السالم علامه جمع المؤنث السالم الف و تاء زائدتان في آخر المفرد نحو ضاربات و يجمع بهذا الجمع اربعه امور

البحث 2- جمع المونث السالم
اشارة

1 - علم المؤنث نحو هند هندات

2 - ما فيه تاء التانيث و ان كان مذكرا و يحذف منه التاء عند الجمع نحو ضاربه ضاربات طلحه طلحات ثمره ثمرات و يستثني من ذلك عده كلمات منها شفه شاه امه امراه امه مله

3 - ما في آخره الف التانيث و حكم الالف هنا حكمها في التثنيه نحو حبلي حبليات صحراء صحراوات و يستثني من ذلك عند غير الكوفيين فعلي مؤنث فعلان نحو سكري مؤنث سكران و فعلاء مؤنث افعل نحو حمراء مؤنث احمر المذكر غير العاقل اذا كان وصفا نحو راسي راسيات مطبوع مطبوعات جميل جميلات الهي الهيات دريهم دريهمات و كذا اذا كان موصوفا بصوره المصدر بشرط ان يزيد علي ثلاثه احرف نحو سؤال سؤالات امتحان امتحانات و مما يجب التنبه له حال الاسم الثلاثي المختوم بالتاء عند جمعه جمع السلامه و نبينه بالجدول فتنبه فعله الصفه تبقي علي حالها نحو ضخمه ضخمات حره حرات حسنه حسنات فعله الموصوف متحرك العين تبقي علي حالها نحو شجره شجرات فعله الموصوف ساكن العين مفتوح الفاء اجوف تبقي علي حالها نحو حوزه حوزات فعله الموصوف ساكن العين مفتوح الفاء غير اجوف تفتح عينها نحو تمره تمرات فعله الموصوف ساكن العين غير مفتوح الفاء يجوز فيها ثلاثه اوجه

1 ابقاء العين علي حالها نحو حنطه حنطات جمله جملات

2 اتباع العين للفاء نحو حنطات و جملات

3 فتح العين نحو حنطات و جملات و لهم كلمات جمعت علي خلاف القياس منها بنت بنات و القياس بنتات اخت اخوات

و القياس اختات ام امهات و القياس امات و وردت امات ايضا.

تنبيه:

الحقت بجمع المؤنث السالم اولات صاحبات و اذرعات اسم قريه بالشام و نحوه و عرفات بناء علي كونه مفردا لا جمعا لعرفه فان الاول لا مفرد له من لفظه و مفرده من معناه ذات بمعني صاحبه و الثاني مفرد راسا و كذا الثالث.

تذكار يقال لهذين النوعين من الجمع السالم او المصحح و ذلك لسلامه بناء المفرد فيهما في الغالب به خلاف القسم الاتي

السؤال و التمرين

* اجمع الكلمات التابعه جمع المؤنث السالم زينب مريم سكينه سلمي فاطمه زهراء بيضاء رحمه قساوه ثوره حبلي حباري كتاب مكاتبه تحيه مقاله تمايل سؤال نجده صخره هيبه دوره ثمره صفره عزله عوده سكته غرفه قيمه حيله تكامل كمال منصوب مرفوع مجرور موصوف صغري مصغر صفراء اخت ام بنت قوه مشهي.

* ما هو الملحق بجمع المؤنث السالم و ما وجه الحاقه.

* لم سمي الجمع السالم سالما

البحث 3- الجمع المكسر
اشارة

لجمع المكسر ما دل علي ثلاثه فاكثر بوزنه و يتكسر فيه بناء المفرد بتغير حركات حروفه او نقصان الحروف او زيادتهاكما سياتي.

اوزان جمع التكسير كثيره تبلغ اربعين وزنا منها الاوزان المطرده و نبينها هنا و منها غير المطرده التي لا سبيل الي معرفتها الا الرجوع الي المعاجم اللغويه و فيما يلي بيان صيغ المطرده اي الاوزان المشهوره فاحفظها.

الثلاثي المجرد ان كان موصوفا اطرد جمعه علي افعال الا وزنين هما فعل و فعل يجمع الاول علي فعول نحو فلس فلوس و الثاني علي فعلان نحو صرد صردان و البواقي علي القياس نحو فرس افراس كتف اكتاف عضد اعضاد حبر احبار عنب اعناب ابل آبال قفل اقفال عنق اعناق.

و ان كان صفه ففعل و فعل اطرد جمعهما علي فعال نحو صعب صعاب حسن حسان و فعل و فعل و فعل و فعل و فعل علي افعال كما لو كانت موصوفات نحو نكد انكاد يقظ ايقاظ جلف اجلاف حر احرار جنب اجناب و لا اطراد في البواقي.

و اما الثلاثي المزيد فيه فان كان الزائد فيه مده قبل اللام و كان موصوفا اطرد جمعه علي افعله نحو زمان ازمنه عمود اعمده رغيف ارغفه و لا اطراد لجمعه ان كان وصفا نحو جبان جبناء

جواد جياد شجاع شجعان شريف اشراف الا ما كان منه علي فعيل الدال علي بليه فيطرد جمعه علي فعلي نحو قتيل قتلي جريح جرحي مريض مرضي و مثل فعيل كل وصف دل علي هذا المعني نحو زمن زمني هالك هلكي ميت موتي احمق حمقي سكران سكري.

هذا اذا تجرد عن تاء التانيث فان اشتمل عليها اطرد جمعه علي فعائل نحو رساله رسائل صحيفه صحائف عجوزه عجائز

ثم الاطراد في الاوزان الاخر من الثلاثي المزيد فيه هكذا فعله تجمع علي فعال نحو قصعه قصاع و فعله تجمع علي فعل نحو قطعه قطع و فعله تجمع علي فعل نحو جمله جمل و لا فرق في هذه الثلاثه بين كون المفرد وصفا او موصوفا.

فاعل ان كان موصوفا يجمع علي فواعل نحو خاتم خواتم دانق دوانق و ان كان صفه جمع علي فعال و فعل و فعله او بعض هذه الثلاثه نحو جاهل جهال جهل جهله و كافر كفار كفره هذا فيما صح لامه فان اعتل اللام جمع علي فعله نحو قاضي قضاه داعي دعاه.

فاعله تجمع علي فواعل وصفا كانت او موصوفا نحو كاثبه اسم لما بين كتفي الفرس كواثب ضاربه ضوارب و في حكمها حامل حوامل حائض حوائض.

افعل ان كان صفه مشبهه جمع علي فعل نحو اخضر خضر و ان كان للتفضيل جمع علي افاعل نحو افضل افاضل.

فعلي ان كان للتفضيل جمع علي فعل نحو كبري كبر و الا جمع علي فعالي نحو خنثي خناثي.

فعلي ان كان مؤنثا لفعلان جمع علي فعال نحو عطشي عطاش و الا جمع علي فعالي و فعالي نحو فتوي فتاوي و فتاوي.

فعلاء ان كان صفه مشبهه جمع علي فعل نحو خضراء خضر و الا جمع

علي فعال او فعالي و فعالي نحو بطحاء بطاح صحراء صحاري و صحاري.

فعلان بتثليث الفاء ان كان موصوفا جمع علي فعالين نحو سرحان و هو الذئب سراحين سلطان سلاطين و ان كان صفه و لا يكون حينئذ الا مفتوح الفاء جمع علي فعال او فعالي نحو عطشان عطاش سكران سكاري و اما نحو كسالي جمعا لكسلان و سكاري جمعا لسكران فنادر.

و اما الرباعي و الخماسي مجردين كانا ام مزيدا فيهما موصوفين كانا ام صفتين فيطرد جمعهما علي فعالل بحذف اللام الثالث من الخماسي و حذف الزائد منهما مطلقا نحو درهم دراهم غضنفر غضافر سفرجل سفارج خندريس خنادر و يستثني من ذلك الرباعي المزيد فيه الذي قبل لامه الاخيره مده فانه يجمع علي فعاليل نحو قرطاس قراطيس.

و المماثل للرباعي و الخماسي من الثلاثي المزيد فيه يجمع علي مماثل فعالل بشرط ان لا يشمله حكم من الاحكام السالفه و المراد بالمماثل هو الموافق في عدد الحروف و الحركه و السكون لا في الاصاله و الزياده و لا في نوع الحركه نحو جوهر جواهر سلم سلالم مصدر مصادر مشرق مشارق مساله مسائل منبر منابر و كذلك المماثل لنحو قرطاس يجمع علي مماثل فعاليل نحو مفتاح مفاتيح مسكين مساكين مطموره مطامير كرسي كراسي اسلوب اساليب حلقوم حلاقيم ارجوزه قصيده من الرجز اراجيز.

تتمه يكثر الخروج عن الاطراد في الجمع المكسر و منه فلس افلس صوم صيام ثور ثيران ثوب ثياب جمل جمال حجر حجاره ساق سوق تاج تيجان اخ اخوان نمر نمر و نمور سبع سباع رجل رجال رجل ارجل علم علوم حسن محاسن ريح رياح قرء قروء رمح رماح حوت حيتان رطب ارطاب فلك فلك فلك فلك صديق اصدقاء

طريق طرق كسري اكاسره غلام غلمه و ياتي اغلمه و غلمان ايضا كريم كرماء و …

تنبيه:

الجمع المكسر يرد الاشياء الي اصولها نحو حال احوال ناب انياب دينار اصله دنار دنانير اخ اخوه و اخوان اب آباء اسم اسماء ماء مياه نار نيران دار دور و ادور

السؤال و التمرين

* الجمع المكسر ما هو.

* ما الفرق بين المكسر و السالم في الدلاله علي الجمعيه.

* ما هي الاوزان المشهوره في جمع الثلاثي المجرد و ما هي مفردات تلك الاوزان اعط امثله.

* اجمع الكلمات التاليه جمع التكسير حول قول علم سهم هرم حمل قلم سر رب عذر سوء نعم قذر ثقل سؤال متاع طعام دعاء سفير عزيز سفينه جريمه علامه كتيبه كاتب سائل عالمه عالم داعي راميه قافي ساعي باكيه حامي اصفر اصغر ابيض اكبر اعظم اقرب انثي كبري عظمي سكري غضبي دعوي.

* اجمع جمع التكسير عذراء زهراء بيضاء حوراء عمياء ميدان ديوان اصله دووان حيران ندمان سلمان يقظان ريحان مسجد معبر محمده مكرمه معصيه معيشه مصرف محرم.

* اجمع جمع التكسير معذره مقدره مسعي مرحمه مقضي مغزي مسلخ مزجر ميسره مغرب اسبوع اعجوبه صوره غرفه حجره عبره سدره سوره صيغه شعبه حكمه قلعه فضله عقده غده غيضه صيحه اسطوره حليه ثلمه حوزه.

* اجمع جمع التكسير جحمرش جخدب ثعلب حودج حيدر صفدر قذعمل قلنسوه مكتب مخلب موسي دينار اصله دننار غربال.

* رد الجموع التاليه الي مفرداتها و بين كلا منها انه من الصيغ المطرده او من غيرها قوارير حوادث مراحم سلاسل قرائن ديالمه حور عيدان اسواق اقيسه آبال اعضاء رقباء مراثي مبادي ايادي ايدي غيب نواميس قراطيس شرفاء صبر امالي دعاوي فتاوي مدائح اجانب اوائل اناعيم قبائل قرب طعان حفر خضر اهرام قبور بدور فراعنه فتن رياض حيل معارج اسامي اسماء سماوات اراضي زعماء براهين قوانين

غضاب سكار صغر اصاغر صفر معادن مرضي قذاعم جحامر خنادر افئده بنادر اسهم سهام اظافير اساطير

البحث 4 القله و الكثره
اشارة

جمع التكسير علي نوعين

القله و هو ما دل علي الثلاثه الي العشره و لها اربع صيغ مشهوره هي افعله افعل فعله افعال نحو اغلمه اشهر غلمه افراس

الكثره و هو ما دل علي الثلاثه فما فوقها و صيغه ما عدا الاربعه المذكوره لجمع القله من صيغ جمع التكسير.

هذا و الجمع السالم يستعمل في الثلاثه فما فوقها مطلقا و ان لم يطلق عليها جمع الكثره و كذا صيغ القله تستعمل في اكثر من العشره مع القرينه

التمرين

ميز القله عن الكثره في الجموع المذكوره في التمرين السابق.

عرف القله و الكثره

البحث 5 منتهي الجموع
اشارة

قد يجمع بعض الجموع جمعا مكسرا او سالما فيقال له جمع الجمع نحو اكلب جمع كلب اكالب اقوال جمع قول اقاويل بيوت جمع بيت بيوتات.

فان جمع الجمع جمع تكسير قيل له جمع منتهي الجموع ايضا و له وزنان افاعل نحو اكالب و افاعيل نحو اقاويل.

هذا و يقال لمطلق الجموع المماثله لوزني جمع منتهي الجموع صيغه منتهي الجموع و لو لم يكن جمع الجمع كمفاعل و مفاعيل و فواعل و فواعيل نحو مساجد و مصابيح نواجذ و نواميس فصيغه منتهي الجموع هي كل جمع مكسر بعد الف تكسيره حرفان متحركان او ثلاثه احرف اوسطها ياء ساكنه و قد يعد منها نحو سراويل مع كونه مفردا ثم اقل مدلول جمع الجمع تسعه لما لا يخفي

التمرين

* ميز جموع منتهي الجموع في التمرين 8 للبحث2

* ميز صيغ منتهي الجموع في التمرين المذكور و اذكر الفرق بين منتهي الجموع و بين صيغته ثم الفرق بين منتهي الجموع و جمع الجمع

البحث 6 اسم الجمع و اسم الجنس الجمعي
اشارة

اسم الجمع ما دل علي اكثر من اثنين و لا مفرد له من لفظه نحو قوم و جيش و اسم الجنس الجمعي ما له مفرد يشاركه في لفظه و يمتاز بتاء تانيث او ياء النسب نحو تمر و تمره مجوس و مجوسي

التمرين

عرف اسم الجمع و اسم الجنس الجمعي و اذكر الفرق بينهما و عينهما في الكلمات التابعه عسكر قطيع فار شجر ضرب ثبه فئه فكر

المدخل

البحث 1- جمع المذكر السالم

الجمع ما دل علي اكثر من اثنين بزياده في آخره او تكسر بناء مفرده و هو علي ثلاثه اقسام

البحث 1- جمع المذكر السالم

1 -جمع المذكر السالم

2 - جمع المؤنث السالم

3 - جمع المكسر هذا و الكلام في بيان اقسام الجمع و ما يتعلق به في ابحاث البحث

1 - جمع المذكر السالم علامته واو مضموم ما قبلها مع نون مفتوحه او ياء مكسور ما قبلها مع نون مفتوحه في آخر المفرد نحو مسلم مسلمون مسلمين و يشترط في المفرد الذي يجمع هذا الجمع ثلاثه شروط

1 - ان يكون مذكرا خاليا عن التاء

2 - ان يكون اسما لذي عقل

3 - ان يكون مما يؤنث بالتاء ان كان وصفا او يكون علما ان كان موصوفا.

فعلي هذا لا يجمع جمع المذكر السالم نحو هند و ضاربه للانوثه و لا نحو طلحه و علامه للاقتران بالتاء و لا نحو كلب و صاهل لكونهما اسمين لغير ذي العقل و لا نحو غضبان و احمر لكونه صفه تؤنث بغير التاء و لا نحو رجل و غلام اذ ليسا بعلم هذا و يستثني من الشرط الثالث افعل التفضيل فانه يجمع هذا الجمع مع تانثه بالالف.

ثم المنقوص تحذف ياؤه عند الجمع نحو الهادي الهادون و الهادين المهتدي المهتدون المهتدين و كذلك الف المقصور نحو المصطفي المصطفون و المصطفين موسي موسون و موسين و اما الممدود فحكمه ما سبق في التثنيه نحو وضاء وضاؤون و وضائين فراء فراؤون و فرائين فراوون و فراوين و المركب مطلقا يجمع باضافه ذوو او

ذوي اليه نحو ذوو عبد الله ذوو سيبويه ذوو تابط شرا.

تتمه الحقت بجمع المذكر السالم عده كلمات منها عليون العلي العلو و عليون اسم لاعلي الجنه مفرد عالمون معناه العالم كما قيل فهو بمعني الخلق كله و قيل معناه العقلاء من الخلائق فلا مفرد له في شي ء من المعنيين عشرون الي تسعين اولو بمعني اصحاب و لا مفرد له ارضون جمع ارض و هي مؤنث سنون جمع سنه و هي ايضا مؤنث باب سنون و هي كلمات ثلاثيه حذفت لامها و عوضت عنها تاء التانيث و لم يجمع جمع التكسير نحو عضه بمعني الكذب او التفريق فعلي الاول اصلها عضه و علي الثاني اصلها عضو و نحو عزه بمعني الفرقه من الناس اصلها عزي و نحو ثبه بمعني الجماعه اصلها ثبي فتجمع هذه علي عضون عزون ثبون فليس من هذه نحو يد و لا نحو زنه و لا نحو شفه و شاه لعدم التعويض في الاولي و كون التعويض عن الفاء في الثانيه و وجود جمع التكسير في الثالثه شفه شفاه شاه شياه و من الملحقات اهلون جمع اهل و ليس علما بنون جمع ابن و هو ايضا غير علم و انما الحقت هذه الكلمات بالجمع لان فيها علامه الجمع دون حده او شروطه

الفصل 3 المنسوب
المدخل

هو الملحق باخره ياء مشدده لتدل علي نسبته الي المجرد عنها نحو ايراني المنسوب الي ايران و ياء النسب تكسر ما قبلها مطلقا و للنسبه قواعد خاصه اليك فيما يلي بيانها

الثلاثي المحذوف منه بعض اصوله ان كان المحذوف منه فاء الفعل وجب رده ان اعتل لامه نحو شيه علامه و شوي و الا لا يرد نحو عده عدي و ان كان

المحذوف منه لام الفعل وجب رده ان كان يرد في التثنيه او الجمع السالم نحو اب ابوي اخ اخوي سنه سنوي عصا بالتنوين عصوي فتي فتوي و الا جاز الرد و عدمه نحو دم دمي و دموي ابن ابني و بنوي اسم اسمي و سموي

الثلاثي المكسور العين يخفف بفتح عينه نحو نمر نمري ابل ابلي دئل دئلي و ما قبل آخره ياء مشدده مكسوره يخفف بحذف الياء الثانيه نحو طيب طيبي اسيد مصغر اسود اسيدي

المختوم بتاء التانيث يحذف عنه تاؤه عند النسب نحو بصره بصري كوفه كوفي فان كانت المنسوب مؤنثا لحقته تاء التانيث تقول فتاه بصريه و جماعه كوفيه

المقصور تقلب الفه واوا ان كانت ثالثه نحو الربا الربوي و كذا فيما اذا كانت رابعه و سكن الثاني نحو الدنيا الدنيوي فان تحرك الثاني حذفت الالف نحو بردي بردي و كذا اذا كانت خامسه فصاعدا نحو الحباري الحباري المصطفي المصطفي و قد ينقلب واوا نحو المرتضي المرتضوي المصطفي المصطفوي

الممدود حكم همزته هنا حكمها في التثنيه نحو قراء قرائي صحراء صحراوي سماء سمائي و سماوي حرباء حربائي و حرباوي

المنقوص حكمه هنا حكم المقصور نحو العمي ذو العمي العموي الثاني الثانوي المعتدي المعتدي

المختوم بالياء المشدده ان كانت ياؤه المشدده بعد حرف واحد قلبت الياء الثاني واوا و رد الاولي الي اصلها نحو حي حيوي طي طووي و ان كانت بعد حرفين حذفت احديهما و قلبت الاخري واوا نحو علي علوي و ان كانت بعد ثلاثه احرف او اكثر حذفت راسا نحو كرسي كرسي الا ان يكون احدي الياءين اصليه فابقاء الاصلي و قلبها واوا احسن من حذفها نحو معني معنوي مهدي مهدوي

المثني و الجمع ينسب الي مفردهما

نحو زيدان زيدي مساجد مسجدي الا ان يكونا علمين فينسب الي انفسهما نحو كاظمين كاظميني انصار انصاري

المركب المزجي و الاسنادي ينسب الي صدرهما غالبا نحو بعلبك بعلي و تابط شرا تابطي و اما الاضافي فينسب اليه برمته او الي صدره او عجزه مراعيا رفع الالتباس فعين ابل عين ابلي امرؤ القيس امرئي عبد مناف منافي

فعيله فعلي و فعيله فعلي بشرط ان يكونا صحيحي العين غير مضاعفين نحو مدينه مدني جهينه قريه بالعراق من نواحي الموصل جهني و اما الاجوف او المضاعف منهما فينسب الي لفظه بعد حذف التاء نحو طويله طويلي جليله جليلي نويره مصغر نار نويري فعدم حذف الياء في طبيعي و رديني منسوبين الي طبيعه و ردينه امراه اشتهرت بتقويم الرماح شاذ علي المشهور.

تكمله: اذا وقعت واو منقلبه قبل ياء النسب فتح ما قبلها كما مر في الامثله من نحو دنيوي عموي علوي مهدوي و …

به خلاف غير المنقلبه نحو دلوي و عدوي.

و قد يجي ء المنسوب شذوذا علي غير ما ذكر نحو اميه اموي مرو مروزي يمن يمان و يماني ري رازي رب رباني روح روحاني بحرين بحراني باديه بدوي قريش قرشي هذيل هذلي.

تتمه اوزان فعال فاعل و فعل قد تدل علي النسب من دون لحوق الياء باخرها و ذلك اذا قصد منها صاحب الشي ء نحو تمار اي صاحب التمر و لابن اي صاحب اللبن و طعم اي صاحب الطعام و من ذلك ظلام في قوله تعالي و ما ربك بظلام للعبيد36 فصلت و قد تسمي الاوزان الثلاثه صيغ النسب فتنبه

التمرين

عرف النسب و المنسوب و المنسوب اليه و اذكر امثله لذلك.

انسب الي الكلمات التابعه علم بنت اخ اخت ديه ابن اسم قيمه

دئل فم حم ابل سنه صله سيد ميت عاده مائه حله صبا ربا عليا مرتضي حبا لواء مستشفي صحراء زهراء بيضاء ربضه علباء مجتبي غراء حامي وافي عالي مشتري موسوي ري غي غني ردي جيد مرضي كبد كتف.

انسب الي الكلمات التاليه بحرين عابدين عليون قزوين اليان عرفات اولاد نساء جاريات العاديات قوانين عبد الله ايرانشهر ابن عرس بيت لحم فيض الاسلام زين العابدين رباط سكينه سفينه كليله رقيه امير حسين شريف قضيه سلحفاه عليه عويل جنايه رياضه جعاله حنين صفي صفيه غروب صعوبه حراره بروده كفيل.

جرد الكلمات الاتيه عن علامه النسب غروي مدني شرطي اهلي حلي قاضوي ثانوي فاطمي طنطاوي خباز بقال سافر بدوي فرنسوي ولائي عمي عموي معدي كربي رازي سني

الفصل 4 المصغر
المدخل

المصغر اسم زيدت بعد حرفه الثاني ياء ساكنه ليدل علي تقليل و هذا المعني بالنسبه الي الجثه تصغير نحو جبيل اي جبل صغير و رجيل اي رجل قصير و الي الشان تحقير نحو عبيد اي عبد ذليل و رجيل اي رجل حقير و الي العدد تقليل نحو دريهمات اي دراهم معدوده و الي الزمان و المكان تقريب نحو قبيل الظهر و بعيد الجدار.

و قد يجي ء للحنو و الاشفاق نحو بني و اخي قال تعالي يا بني لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم لقمان 13 و من الغريب مجيؤه للتعظيم كقول الشاعر فويق جبيل شاهق الراس لم تكن لتبلغه حتي تكل و تعملاهذا و لتصغير الاسم قواعد خاصه نبينها فيما يلي:

الاول: اذا كان الاسم ذا ثلاثه احرف ضم اوله و فتح ثانيه و زيدت الياء ياء التصغير بعد حرفه الثاني نحو حسن حسين اوس اويس و ان كان الاسم ذا اربعه احرف

فصاعدا جري فيه ما سبق و انكسر ما بعد الياء نحو درهم دريهم الا في اربعه موارد

فيما كان ما بعد ياء التصغير متصلا بعلامه التانيث نحو سبحه سبيحه سلمي سليمي حمراء حميراء

فيما- كان متصلا بالف افعال من اوزان جمع المكسر نحواطفال اطيفال او الف افعل في التفضيل من الناقص نحو اشهي اشيهي و مثله افعل التعجب من الناقص كما احلاه ما احيلاه

فيما كان متصلا بان فعلان بتثليث الفاء بشرط كونه علما او وصفا نحو سلمان سليمان سكران سكيران به خلاف غير العلم و الوصف و هو اسم الجنس نحو فنجان فنيجين

فيما كان متصلا بعلامه المثني او الجمع السالم نحو حسنين حسينين بكرون بكيرون هندات هنيدات

الثاني: الثلاثي المحذوف بعض اصوله يرد حرفه المحذوف عند التصغير سواء لم يعوض عنه بشي ء نحو اب او عوض عنه بالهمزه نحو ابن او بالميم نحو فم او بتاء التانيث نحو زنه او بالتاء المبسوطه نحو اخت و بنت اصلهما اخو و بنو الا ان العوض ان كان همزه او ميما حذف و ان كان تاء تانيث بقي و ان كان تاء مبسوطه تبدل تاء مربوطه نحو اب ابي ابن بني فم فويه زنه وزينه اخت اخيه

الثالث: الثلاثي المزيد فيه حرفان يحذف احدهما عند التصغير و المزيد فيه ثلاثه يحذف اثنان منها اي من الزوائد و الرباعي المزيد فيه تحذف زوائده مطلقا و الخماسي المجرد يحذف آخره و الخماسي المزيد فيه يحذف زائده و آخره امثله ذلك منطلق مطيلق مستخرج مخيرج مدحرج دحيرج سفرجل سفيرج خندريس خنيدر تنبيه لا يحذف الزائد الواقع في اول الثلاثي المزيد فيه حرفان او ثلاثه احرف ابدا بل يحذف غيره نحو منطلق مطيلق مستخرج مخيرج و

ان كان الزائدان او الزوائد في غير الاول حذفت ايا شئت نحو قلنسوه قلينسه و قليسيه

الرابع: يستثني من حذف الزائد ما اذا كان الزائد لينا رابعه فصاعدا او تاء تانيث او الفه او الالف و النون او علامتي المثني و الجمع السالم او ياء النسب و يجري حكم الزياده علي غيرها نحو مصباح مصيبيح تملاق بكسر الاول و الثاني و تشديد اللام مصدر تملقه اي تودد اليه تميليق مسلمه مسيلمه خنفساء خنيفساء زلزله زليزله زعفران زعيفران رجلان رجيلان بكرون بكيرون مريمات مريمات مشهدي مشيهدي سلمي سليمي

الخامس: الجمع المكسر ان كان جمع قله صغر علي صورته نحو غلمه غليمه افئده افيئده اكلب اكيلب افراس افيراس و ان كان جمع كثره صغر مفرده ثم جمع جمع السلامه فان كان لمذكر عاقل جمع جمع المذكر و الا جمع جمع المؤنث سواء كان مذكرا غير عاقل ام مؤنثا نحو رجال رجيلون كتب كتيبات ضوارب جمع ضاربه ضويربات ثم غير المكسر من الجموع و كذا المثني يصغر كل علي صورته نحو ضاربون ضويربون مريمات مريمات قوم قويم نخل نخيل رجلان رجيلان

السادس: المركب الاسنادي لا يصغر و اما المزجي و الاضافي فيصغر صدرهما و يبقي العجز علي حاله نحو عبد الله عبيد الله حسنعلي حسينعلي

السابع: المؤنث المعنوي اذا كان ثلاثيا تظهر في مصغره تاء التانيث نحو هند هنيده شمس شميسه به خلاف غير الثلاثي نحو عقرب عقيرب مريم مريم و ما خالف ذلك من نحو عريس مصغر عرس و اصيبعه مصغر اصبع شاذ لا يقاس عليه

التمرين

صغر الكلمات التابعه حجر حجره بيت باب دار دوره بر قرضه كتاب اسد غضنفر ثعلب حمار ناقه بعير صحراء قبضه اسرار بصره عده ديه قاتل

مقتول مستشفي مسجد معبر اطراف غربال سربال عثمان عمران يقظان طهران سامراء كبري موسي صفراء رداء كساء روايه قبه كره سفينه جزيره جريده.

صغر الكلمات التاليه قضاه عابدات عرفات كاظمين بحرين اخ ام اخت اسم قليل دليل وعد ريه سمه غالب مغلوب منتظر مضطرب محمار مستوحش مستولي قرمز صوره قذعمل قرطعب سلسبيل قرطاس دواه جورب ازار غفران مسبعه حمراء زلخاء هندات مهدوي علوي اكباد اغلمه ساده شجره شجر جيش قطيع ارض قدر نفس كاس بئر ارنب افعي

تكمله في شواذ التصغير و تصغير الترخيم

يختص التصغير بالاسماء المعربه و قد يصغر بعض المبنيات و لا تراعي فيها القواعد السالفه و من ذلك ذا ذيا تا تيا الذي …

الذيا اللذيان الذيون التي …

اللتيا اللتيان اللتيات اؤلي اؤليا اؤلاء اؤلياء ما افعل للتعجب ما افيعل نحو ما املحه ما اميلحه ذيت ذيي كيت كيي و لهم نوع من التصغير يسمي تصغير ترخيم و هو ان يحذف جميع زوائد الاسم ثم يصغر نحو احمد حامد محمود محمد و …

حميد و الالتباس يدفع بالقرينه.

تتمه في اعلال المصغر

الاسم المعل يرد الي اصله عند التصغير ثم يصغر ثم يعل المصغر حسب ما تقتضيه قواعد الاعلال نحو باب بويب ناب نييب ميزان مويزين ميقات مويقيت و …

و من هنا اشتهر ان التصغير كالتكسير يرد الاشياء الي اصولها.

و للمصغر قاعدتان هما

اذا كان الثالث من حروف الاسم الفا زائده او منقلبه قلبت ياء و ادغمت ياء التصغير فيها نحو كتاب كتيب مصاب مصيب

اذا وقع ياءان بعد ياء التصغير فاجتمعت ثلاثه ياءات حذفت الاخيره منها نحو صبي صبي عطاء عطي معاويه معيه

التمرين

كبر المصغرات الاتيه دويبه دويهيه دويره عذيراء سليمه ثويب مويسر سكيران كبير فريس قدير قديمه عريضه رحيه

اصيبعه نعيله سفينه فريديس دليه جهينمه اؤليا ذيي جحيمه.

لخص قواعد التصغير و بين الاعلال المختص بالمصغر و اذكر امثله لذلك الاعلال

المبحث الخامس المعرفه و النكره

مقدمه

المعرفه اسم دل علي معين معلوم نحو محمد مكه هو هذا و …

و النكره اسم دل علي غير معين نحو رجل كتاب و …

ثم النكره قسم واحد و علامتها ان تقبل ال التعريف نحو رجل او تكون بمعني كلمه هي تقبل ذلك نحو ذو بمعني صاحب و المعرفه علي سبعه اقسام العلم المعرف بال الضمير اسم الاشاره الموصول المضاف المنادي و لا بد من توضيح لهذه الاقسام في فصول

الفصل 1 العلم
المدخل

و هو ما دل علي واحد معين بالوضع نحو محمد و مكه و للعلم تقسيمات لانه

اما مفرد نحو زيد و اما مركب و المركب اما اضافي نحو بيت الله و عبد الله و اما اسنادي نحو تابط شرا و اما مزجي نحو سيبويه

و ايضا اما اسم و هو ما نبا عن المسمي فقط نحو زيد و اما كنيه و هي ما تصدر لافاده التعظيم باب او ام نحو ابي عبد الله و ام كلثوم و جعل منها بعضهم ما تصدر بابن او بنت نحو ابن جلا و بنت الشاطي و اما لقب و هو ما افاد المدح او الذم نحو صادق و بطه

و ايضا اما مرتجل غير ماخوذ عن شي ء من ارتجل الامر اي اخترعه كانه فعله قائما علي رجله من غير ان يقعد متانيا فيه نحو ادد اسم رجل و اما منقول و المنقول ما نقل عن اسم ذات نحو اسد و حاتم او عن اسم معني نحو فضل او عن فعل ماض نحو شمر لفرس او عن مضارع نحو تغلب لقبيله او عن فعل امر نحو قم او عن التثنيه او الجمع نحو كاظمين و عرفات بناء علي كونه جمعا لعرفه لا مفردا ملحقا بالجمع

المؤنث او عن اسم جنس نحو النجم لنجم خاص و المدينه لمدينه النبي ص 4 و ينقسم ايضا الي علم الشخص و علم الجنس و قد مر ان علم الجنس ليس بالعلم حقيقه.

تتمه: من العلم ما يقال له العلم بالغلبه و هو كما يظهر من عنوانه ما لم يكن علما في اصل الوضع بل صار علما بغلبه الاستعمال نحو ابن عباس و ام البنين و المدينه.

تنبيه من خواص العلم انه لا يضاف الي شي ء و لا يثني و لا يجمع و لا يدخله لام التعريف و قد ينكر العلم و ذلك فيما اذا اطلق علي فردين او افراد اشتركوا في اسم واحد فحينئذ يضاف و يثني و يجمع و يدخله ال التعريف كقول الشاعر علا زيدنا يوم النقا راس زيدكم بابيض ماضي الشفرتين يمان و نحو جاءني الزيدان و البكرون

السؤال و التمرين

عين المعرفه و النكره في الكلمات التابعه قلب قلعه قم قوم قريش محمد بن عبد الله ص علي بن ابي طالب ع علي حسن حسين بن علي ع كتاب قرآن قاموس ناقوس ابني امك ابيه نحن هذا يا رجل رجل رجال رجيل انجيل عيسي نصران سلطان عثمان غلمان عمر بن عبد العزيز سلمان الفارسي ابو ذر الغفاري.

ما هو علامه النكره و كم هي اقسام المعرفه و ما هو تعريفهما.

اذكر لكل من اقسام المعرفه خمسه امثله من غير ما ذكر.

العلم ما هو و ما هو الفرق بينه و بين النكره.

كم قسمه تكون للعلم و كم قسما يكون له اعط علي كل قسم امثله من غير ما ذكر.

عين نوع العلم فيما يلي ام عريط ابن اللبون ابن عرس معاويه صديق سالم مرتضي زهراء عزيز ابو عبد الله سجاد

باقر رضا جواد تقي نقي احمد علي محمد فاطمه زينب

الفصل 2 المعرف بال
المدخل

ال علي ثلاثه اقسام موصوله و زائده و حرف تعريف اما الموصوله فسياتي البحث عنها و الزائده ما ليست بموصوله و لا للتعريف و ما للتعريف علي قسمين الاول ما تفيد التعريف الحقيقي و هي ما اذا كانت للعهد و تسمي لام العهد و العهد علي ثلاثه اقسام حضوري كقولك ضربني الرجل اذا كان حاضرا بين يديك و ذكري كقوله تعالي كما ارسلنا الي فرعون رسولا فعصي فرعون الرسول16 المزمل و ذهني كقولك اشتريت الكتاب فيما تريد كتابا معهودا بينك و بين المخاطب و الثاني ما تفيد التعريف اللفظي و هي ما اذا كانت للجنس و تسمي لام الجنس و هي علي ثلاثه اقسام ايضا لام الحقيقه و هي ما تدل علي نفس الحقيقه و الماهيه و لا دلاله فيها علي كميه الافراد كما في قوله تعالي ا فلا ينظرون الي الابل كيف خلقت17 الغاشيه و لام الاستغراق و هي ما تدل علي جميع افراد الماهيه كما في قوله تعالي ان الانسان لفي خسر2 العصر اي كل انسان و لام تدل علي بعض مجهول من الماهيه كقوله تعالي حكايه عن يعقوب ع و اخاف ان ياكله 13 يوسف و كما في قولك ركبت السياره.

هذا و بديهي ان المعرف بلام الجنس لا دلاله فيه علي معين بل هو نكره في المعني و الحقيقه.

تنبيه في لغه حمير و نفر من طي يبدل الميم من لام ال و يقال ام ففي الحديث ان احدهم سال رسول الله ص ا من امبر امصيام في امسفر فاجابه ص علي لغتهم

و قال ليس من امبر امصيام في امسفر

السؤال و التمرين

بين اقسام ال الداخله علي العلم و موارد ال الزائده.

كم قسما لال اذكرها.

لم

لا يكون علم الجنس علما حقيقه و لم يسمي علما.

عين الاعلام في الايات التابعه و عين نوعها اطيعوا الله و الرسول محمد رسول الله و خاتم النبيين و لقد مننا علي موسي و هارون و لقد آتينا موسي الهدي و اورثنا بني اسرائيل الكتاب و اذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسمعيل لايلاف قريش ايلافهم رحله الشتاء و الصيف تبت يدا ابي لهب و تب.

متي تفيد ال التعريف الحقيقي و ما الفرق بين التعريف الحقيقي و اللفظي.

عين نوع ال في الايات التاليه يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك و العصر ان الانسان لفي خسر الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و توصوا بالصبر قل اعوذ برب الناس قل اعوذ برب الفلق انا اعطيناك الكوثر ان شانئك هو الابتر ان الدين عند الله الاسلام الهيكم التكاثر حتي زرتم المقابران هذا القرآن يهدي للتي هي اقوم.

التعريف في علم الجنس لفظي ام حقيقي

الفصل 3 الضمير
المدخل

ما وضع للغائب او المخاطب او المتكلم نحو ه ك ي هو انت انا و الضمير علي قسمينمتصل و هو ما يتصل بكلمه اخري و يكون كجزء منها نحو ضربه غلامك اني و نحوانا رادوه اليك7 القصص و منفصل و هو ما لا يتصل بشي ء و لكل منهما اربع عشره صيغه ست للغائب و ست للمخاطب و اثنتان منها للمتكلم ثم المنفصل علي قسمين مرفوع و منصوب و المتصل علي ثلاثه اقسام مرفوع و منصوب و مجرور المتصل المرفوع قد يكون بارزا و قد يكون مستترا و المستتر علي ضربين واجب الاستتار و جائز الاستتار و اما المنفصل فلا يكون الا بارزا فتحصل للضمير سبعه اقسام

المنفصل المرفوع و له اربع عشر

صيغه و ه هو هما هم هي هما هن انت انتما انتم انت انتما انتن انا نحن

المنفصل المنصوب و له اربع عشره صيغه و هي اياه اياهما اياهم اياها اياهما اياهن اياك اياكما اياكم اياك اياكما اياكن اياي ايانا نحو لا نعبد الا اياه اياهما سالت و …

المتصل المنصوب و له اربع عشره صيغه و هي ه هما هم ها هما هن ك كما كم ك كما كن ي نا نحو لقيته سالتهما رايتك امرتني و …

المتصل المجرورو له اربع عشره صيغه و هي عين ما مر في القسم السابق المتصل المنصوب نحو مررت به قلت لهما دعوت لك و …

المتصل المرفوع البارزو هو ما في صيغ الماضي عدا الاولي و الرابعه و ما في صيغ المضارع و الامر الا خمس صيغ منها هي 14 13 7 4 1 و بين ذلك في القسم الاول قسم الفعل فراجع

المتصل المرفوع المستتر وجوباو هي ما في الصيغ 13 7 و 14 من المضارع و الامر

المتصل المرفوع المستتر جوازا و هي ما في الصيغتين 1 و 4 من الماضي و المضارع و الامر و صيغ اسمي الفاعل و المفعول و شبههما كما مر.

تتمه: في بيان مرجع الضمير لا بد في المضير الغائب ان يرجع الي ما تقدم لفظا او تقديرا او معني او حكما الاول نحو ضرب زيد غلامه و من ذلك اعدلوا هو اقرب للتقوي8 المائده فان مرجع الضمير هنا تقدم ذكره ضمنا لا صراحه و هو العدل الذي يتضمنه اعدلوا و الثاني نحو ضرب غلامه زيد فان ضمير غلامه يرجع الي زيد و زيد لكونه فاعلا في تقدير التقدم علي المفعول لتقدم رتبته عليه و الثالث هو ان يسبق

الضمير شي ء معنوي يدل علي ما يرجع اليه هذا الضمير كان تتجه الي الشرق صباحا فتقول اشرقت او تتجه الي الغرب آخر النهار فتقول غربت و من ذلك قوله تعالي انا انزلناه في ليله القدر1 القدر و قوله تعالي حتي توارت بالحجاب32 ص و نحو ذلك

و الرابع هو ان يرجع الضمير الي متاخر لفظا و رتبه لنكته نحو نعم رجلا زيد فالضمير في نعم يرجع الي رجلا فان المتكلم في مثل ذلك يتصور المفسر اي مرجع الضمير و يقصده ثم ياتي بالضمير و يرجعه اليه عند نفسه ثم ياتي بالمفسر و يصرح به و في ذلك توضيح بعد الابهام و هو يفيد التفخيم و يكون الكلام معه اوقع في نفس المخاطب فتسميه مرجع الضمير في مثل ذلك بالمتقدم حكما اما لان التاخر لافادته هذه الفائده في حكم التقدم و اما لان ما تصوره المتكلم و ارجع الضمير اليه في حكم المذكور المتقدم و هذا النوع من التقدم في موارد منها باب نعم و بئس كما مر و منها المجرور برب نحو به رجلا و ربه صديقا و منها ضمير الشان و القصه نحو قل هو الله احد وانها لا تعمي الابصار و لكن تعمي القلوب التي في الصدور 46 الحج

السؤال و التمرين

الضمير ما هو و ما هو الفرق بينه و بين العلم.

استعمل كلا من صيغ المنفصل المرفوع و المنصوب في جمله.

صل المتصل المنصوب بالماضي المعلوم من الضرب و استعمل صيغ المتصل المجرور في جملات.

اوضح كيفيه الضمير في الماضي و المضارع و الامر انه في اي صيغه يبرز و في ايه يستتر و المستتر ما هو و كيف هو و نحو ذلك.

كيف الحركه و السكون في ياء

المتكلم و ما هي موارد نون الوقايه و ما هو حكمه.

ارسم جدولا يحتوي جميع الاقسام السبعه للضمير و اكتب تجاه كل قسم ارقام صيغه.

بين اقسام المرجع للضمير الغائب و اذكر وجه تسميه المتقدم الحكمي بهذا الاسم و بين موارده

الفصل 4 اسم الاشاره
المدخل

هو ما دل علي معين باشاره نحو ذا تا هنا و …

و هو علي قسمين الاول ما يشترك بين المكان و غيره و الثاني ما يختص بالاشاره الي المكان فالاول علي ثلاثه اقسام

القسم الاول: ما يستعمل في القريب و له ست صيغ هي

ذا للمفرد المذكر

ذان او ذين للمثني المذكر

اولي و اولاء للجمع المذكر

تا و تي و ته و ته و ذي و ذه و ذه للمفرد المؤنث 5 تان او تين للمثني المؤنث

اولي و اولاء للجمع المؤنث و تدخل هذه الصيغ هاء التنبيه كثيرا فيقال هذا هذان هذين …

القسم الثاني: ما يستعمل في الاشاره الي المتوسط و له ست صيغ هي

.1 ذاك 2 ذانك او ذينك 3 اولئك 4 تاك و تيك 5 تانك او تينك 6 اولئك و المعاني كما مر و قد يدخل ذاك و تيك هاء التنبيه و يقال هذاك هاتيك

القسم الثالث: ما يستعمل في البعيد و له ايضا ست صيغ هي

.1 ذلك 2 ذانك 3 اولالك 4 تلك 5 تانك 6 اولالك و مورد كل كما مر فتبين ان اذا اتصل باسم الاشاره القريب كاف الخطاب دل علي المتوسط و اذا اتصل به لام مع الكاف دل علي البعيد و الكاف هذه حرف خطاب و لذا تختلف باختلاف المخاطب ككاف الضمير يقال ذاك

يا رجل ذاك يا امراه ذاكم يا رجال ذلك يا رجل ذلك يا امراه قال تعالي فذلكن الذي لمتنني فيه32

يوسف و اما الثاني اي المختص بالمكان فعلي ثلاثه اقسام ايضا

القريب و هو هنا و كثيرا ما يتصل به هاء التنبيه و يقال هيهنا

المتوسط و هو هناك

البعيد و هو هنالك هنا هنا ثم و ثمه.

تنبيه قليلا ما يشار بهنالك و هنا الي الزمان كقوله تعالي هنالك الولايه لله الحق44 الكهف و كقول الشاعر حنت نوار و لات هنا حنت

السؤال و التمرين

اسم الاشاره ما هو و كم قسما يكون له و كم قسما يكون لهذه الاقسام و ما هي الفاظه و ما هو مورد كل لفظ ارسم ان استطعت جدولا يحتوي جميع ذلك.

ما هو الكاف المحلق باسم الاشاره و ما هو حاله في التغير اعط علي ذلك امثله توضح المراد

الفصل 5 الموصول
المدخل

الموصول ما وضع ليستعمل في معين يعين بجمله بعده نحو الذي في قوله تعالي تبارك الذي بيده الملك …

1 الملك و هو علي قسمين مختص و مشترك الموصول المختص ما يختص بالمفرد او المثني او الجمع و المذكر او المؤنث فله ست صيغ هي الذي للمفرد المذكر اللذان و اللذين للمثني المذكر الذين الاولي و الاولاء للجع المذكر التي للمفرد المؤنث اللتان و اللتين للمثني المؤنث اللات اللاتي اللواتي اللاء اللائي و اللوائي للجمع المؤنث

نحو زيد الذي …

زيدان اللذان …

القوم الذين …

هند التي و هكذا …

و اما الموصول المشترك فهو ما يستعمل في المذكر و المؤنث و في المفرد و التثنيه و الجمع و له سته الفاظ هي من ما ال اي ذا ذو نحو قوله تعالي ا لم تر ان الله يسجد له من في السموات و الارض الحج 18 و …

السؤال و التمرين

الموصول ما هو و كم قسما يكون له و ما هي الفاظ كل قسم و ما هو مورد كل لفظ ارسم لذلك جدولا ان استطعت.

اذكر لكل من الكلمات التابعه ما يصلح له من اسم الاشاره المشترك و الموصول المختص رجلان ابوين زيد هندات زينبين مريمان فاطمه زيدون قاصدين آمرين غلام سكران غضبي افضل صغري كبريات الفضليان عنصرين صغريين نجوم سماء قطام والدين اولاد اخوات اخوه عزله سهام سرور قبور يدين مرفقين حاجبان رجلين

الفصل 6 المضاف
المدخل

الاضافه هي انتساب شي ء الي شي ء نوع انتساب يسمي الاول مضافا و الثاني مضافا اليه نحو غلام زيد صلاه الليل خاتم فضه و ضارب زيد و الاضافه علي قسمين معنويه و لفظيه.

المعنويه ما افادت كون المضاف اليه مالكا للمضاف نحو غلام زيد او ظرفا له نحو صلاه الليل او جنسا له نحو خاتم فضه.

و اللفظيه هي اضافه الصفه الي معمولها نحو زيد ضارب بكر.

الاضافه اللفظيه لا تفيد الا التخفيف في لفظ المضاف باسقاط التنوين منه و اما المعنويه فتفيد تعريف المضاف بشرط ان يضاف نكره الي معرفه نحو غلام زيد منه او ما عوض من التنوين و اما اذا اضيفت نكره الي مثلها نحو ثوب رجل فتفيد الاضافه التخصيص لا التعريف فتبين ان من المعارف النكره المضافه الي المعرفه اضافه معنويه هذا و اشباع البحث عن الاضافه في علم النحو

السؤال و التمرين

ما هي الاضافه و كم قسما يكون لها و ايها يفيد التعريف.

ارسم جدولا لبيان اقسام الاضافه و انواع كل قسم مع امثله جليه

الفصل 7 المنادي
المدخل

المنادي ما وقع بعد احرف النداءو هي يا ايا و …

و هو علي اربعه اقسام

المنادي المضاف نحو يا عبد الله

المفرد المعرفه نحو يا زيد

النكره غير المقصوده كقول الاعمي يا رجلا

النكره المقصوده كقولك يا شرطي و القسم الاخير و هو النكره المقصوده يصير معرفه بوقوعه منادي فاحد المعارف هو المنادي اجمالا و تفصيل الكلام في النحو

السؤال و التمرين

ما هو المنادي و ما هي اقسامه و ايها يفيد التعريف.

اذكر لهذا القسم خمسه امثله و لكل من غيره مثالا من غير ما ذكر.

عرف المعرفه و النكره

المبحث السادس المعرب و المبني

مقدمه

العلم الباحث عن الاعراب هو النحو لا الصرف الا ان الاعراب و البناء لمكان تاثيرهما في ابنيه بعض الكلمات لا بد ان نتعرض لهما قدر ما يهمنا في بحثنا الصرفي و لا سيما ان ما يتداول من كتب النحو لم تتعرض لما نحن بصدده فنقولالمعرب ما يقبل الاعراب اي ما يختلف آخره باختلاف العوامل و المبني ما لا يقبله و للاعراب انواع و للمبني طوائف يبحث عنها في فصول

الفصل 1 في انواع الاعراب و علائمه
المدخل

اعراب الاسم علي ثلاثه انواع الرفع و النصب و الجر و له اي للاعراب علامتان اصليه و فرعيه الاصليه هي الضمه للرفع و الفتحه للنصب و الكسره للجر نحو جاء زيد رايت زيدا مررت بزيد و الفرعيه هي ما تنوب عن الاصليه و هي خمس

الواو و تنوب عن الضمه في الاسماء السته و جمع المذكر السالم نحو جاءني ابوك و نحو فاز المسلمون

الياء و تنوب عن الكسره في الاسماء السته و في المثني و جمع المذكر السالم و عن الفتحه في الاخيرين نحو مررت بابيك مررت برجلين مررت بالمسلمين و نحو رايت رجلين و رايت المسلمين

الالف و تنوب عن الفتحه في الاسماء السته و عن الضمه في المثني نحو رايت اباك و جاءني رجلان 4 الكسره و تنوب عن الفتحه في جمع المؤنث السالم نحو رايت المسلمات 5 الفتحه و تنوب عن الكسره في غير المنصرف نحو مررت باحمد

السؤال

ما هو المعرب و الاعراب و المبني و البناء.

ما هو حق الاسم الاعراب او البناء و لما ذا.

كم هي انواع اعراب الاسم و ما هي و ما هي العلائم الاصليه لاعرابه و ما هي العلائم الفرعيه له و ما هي موارد كل من الفرعيه.

غير المنصرف ما هو و بم يصير الاسم غير المنصرف و متي ينصرف غير المنصرف

الفصل 2 الاعراب التقديري
المدخل

قد يقدر الاعراب في الاسم و لا يظهر علي لفظه و ذلك في سبعه مواضع

المنقوص و يقدر فيه حركتان الضمه و الكسره نحو الخلق العالي سلاح لصاحبه فتمسك بالخلق العالي و تظهر الفتحه نحو ان الخلق العالي سلاح لصاحبه

المقصور و يقدر فيه جميع الحركات كقوله تعالي ان الهدي هدي الله73 آل عمرانا رايت ان كان علي الهدي11 العلق

المضاف الي ياء المتكلم و يقدر فيه جميع الحركات نحو هذا كتابي قرات كتابي انتفعت بكتابي

ما وقف عليه و يقدر فيه جميع الحركات نح و قال الاستاذ رايت الاستاذ انتفعت بدرس الاستاذ

الاسماء السته و تقدر فيها الاحرف الاعرابيه عند التقاء الساكنين ن و قال ابو الحسن رايت ابا الحسن قلت لابي الحسن

المثني و يقدر فيه الالف الاعرابي عند التقاء الساكنين نحو يوما العيد حرام صومهما

جمع المذكر السالم و يقدر فيه الواو عند الاضافه الي ياء المتكلم نحو علمني معلمي و الواو و الياء عند التقاء الساكنين نحو عاملو الخير و عاملي الخير و هذا الاخير فيما اذا لم يكن قبلهما اي قبل الواو و الياء فتحه و الا تحركا بالحركه المناسبه نحو مصطفو القوم و مصطفي القوم و التقدير في موارد التقاء الساكنين انما هو في اللفظ فقط دون الكتابه

السؤال و التمرين

ما هو الاعراب التقديري و ما هي مواضعه في الاسم.

هل الفعل كالاسم في كونه ذا انواع من الاعراب و ذا نوعين من العلامه و ذا الاعراب التقديري بين ذلك و اذكر الموارد و اعط امثله عليها

الفصل 3 المبني
المدخل

الحروف كلها مبنيه لعدم اختلاف المعاني فيها و الاسم حقه الاعراب كما مر فان بني اسم فلشبه فيه للحرف في الوضع اي عدد الحروف او المعني او الاستعمال او غير ذلك كذا قالوا و المبني قد يكون مبنيا علي السكون نحو من و قد يكون علي الحركه نحو حيث اين امس و المبني علي اربعه عشر قسما هي:

الضمير- اسم الاشاره- الموصول- اسم الشرط -اسم الاستفهام- الظرف- الكنايه- اسم الفعل- المركب- اسم لا لنفي الجنس- المنادي المفرد المعرفه- الحكايه- ما بني لعدم التركيب - و كلمات متفرقه اخري فلنوضح هذه بالاجمال

1السؤال

كم هي و ما هي اقسام المبني و لم يبني الاسم و يعدل فيه عن الاعراب الذي هو حقه?

2الضمير
اشارة

ان جميع الصيغ من جميع اقسام الضمير مبنيه و بديه ان ما يري من الحركه في هاء الضمير و غيره ليس باعراب لانها لا تكون من جهه اختلاف العوامل كما مر

اسم الاشارة

ه و يعرب منه المثنيات من القريب و المتوسط و الباقي مبني كما سبق

3الموصول
اشاره

و يعرب المثنيات منه و الباقي مبني كما مر و من الموصولات المشتركه ايضا يبني اي في بعض الحالات. توضيح ذلك انه يبني علي الضم اذا اضيف و كانت صلته جمله اسميه صدرها اي جزؤها الاول ضمير محذوف كقوله تعالي ثم لننزعن من كل شيعه ايهم اشد علي الرحمن عتيا69 مريم و يعرب اذا فقد بعض تلك الشروط كان يكون صدر صلتها مذكورا نحو سيسعد ايهم هو مجد و حسن ايهم هو مجد و ادع لايهم هو مجد او يكون غير مضافه نحو سيسعد اي مجد او اي هو مجد و هكذا …

السؤال و التمرين

هل المبني من الضمير و الموصول و اسم الاشاره جميع الفاظها بين ذلك و مثل عليها

4اسم الشرط

اسماء الشرط احد عشر هي من ما متي اي اني اين ايان كيفما حيثما مهما و اذما نحومن يعمل سوءا يجز به123 النساء و ما تفعلوا من خير فان الله به عليم215 البقره و اسماء الشرط مبني كلها الا اي فانه يعرب مطلقا

5اسم الاستفهام
اشاره

اسماء الاستفهام ايضا احد عشر و هي من ما متي اي اني اين ايان كيف كم من ذا و ما ذا نحومن خلق السموات و الارض61 العنكبوت وما لكم لا تؤمنون8 الحديد و هكذا … و اسماء الاستفهام ايضا مبني كلها الا اي فانه يعرب مطلقاا

السؤال و التمرين

أ تتحد اسماء الشرط مع اسماء الاستفهام ام تختلف ام يتحد بعض و يختلف بعض بين ذلك.

أ يبني جميع اسماء الشرط و الاستفهام ام بعضها بين ذلك

6الظرف
اشارة

الظروف المبنيه سته عشر و هي حيث لدن لدي اين هنا و اخواته اذ اذا امس مذ منذ قط لما متي ايان الان اني.

تنبيه: يعرب امس اذا دخله ال او اريد به مطلق اليوم الماضي لا السابق علي اليوم الحاضر نحو كان الامس اول الشهر و نحو كل يوم يصير امسا و الظرف المبني يقال له غير المتصرف كما يقال للمعرب منه المتصرف

السؤال

ما هو المتصرف و غير المتصرف من الظروف و ما هي الفاظ كل منهما

7الكنايه

و هي التعبير عن شي ء معلوم عند المتكلم بلفظ غير صريح لئلا يتعين عند المخاطب و المبني منها خمسه هي كم كاي كاين كذا كيت ذيت يكني بكم عن العدد نحو كم رجل رايت و كم كتب قرات و كم من يوم اتيت و كم هذه تسمي بكم الخبريه يراد بها الافتخار و التكثير و هي غير كم الاستفهاميه و يكني بكاي ايضا عن العدد نحوكاي من نبي قاتل معه ربيون كثير146 آل عمران و يكني بكذا عن العدد و غيره و تستعمل اما مفرده نحو عندي كذا درهما او مركبه نحو قرات كذا كذا كتابا او معطوفا عليها نحو قلت كذا و كذا و يكني بكيت عن القول او الفعل و تستعمل اما مركبه او معطوفا عليها و مثلها ذيت في جميع ذلك نح و قال كيت كيت فعل ذيت و ذيت السؤال ما هي الفاظ الكنايه و عما يكني بكل منها

8اسم الفعل
اشارة

هو ما ناب عن الفعل معني و عملا و لا نظير له في اوزان الافعال او يقبل بعض خواص الاسم ان كان له نظير من وزن الفعل فيقال له الاسم من جهه عدم تصرفه تصرف الافعال و قبوله بعض خواص الاسماء و يقال له الفعل من جهه المعني و العمل و يقسم من حيث المعني الي ثلاثه.

الماضي و له خمسه الفاظ هي هيهات بتثليث التاء و شتان بمعني بعد سرعان بتثليث السين و وشكان بتثليث الواو بمعني اسرع بطان بمعني ابطا و يجب ان يكون فاعل شتان مثني و يقع بعده اما بلا فصل نحو شتان الرجلان او مع فصل ما او ما بين نحو شتان ما زيد و بكر او شتان ما بينهما.

المضارع

و له خمسه عشر لفظا و هي آه و اوه و اوه بفتح الواو و كسره بمعني اتوجع اف بمعني اتضجر بجل و قد و قط و كثيرا ما يزاد عليه فاء للزينه و يقال فقط بمعني يكفي بخ و بخ و به بمعني امدح او اتعجب زه بمعني استحسن وا و واها و وي و ويك بمعني اتلهف.

الامر و له ما يقرب من ثلاثين لفظه هي اليك بمعني ابعد اذا عدي بعن نحو اليك عني و بمعني خذ اذا عدي بنفسه نحو اليك الكتاب اي خذه عليك بمعني الزم امامك بمعني احذر آمين بمعني استجب رويد و قد تلحقه كاف الخطاب و يقال رويدك بمعني امهل صه و قد تلحقه تنوين التنكير و يقال صه بمعني اسكت مه و قد يقال مه ملحقا به تنوين التنكير بمعني اكفف عندك و دونك و لديك و ها و هاك بمعني خذ بله بمعني دع و اترك حي و حيهل و حيهلا و قد يقرء الاخير منونا و يقال حيهلا بمعني اقبل و عجل هيا و هيا هيا و هلم و قد يصرف هلم و يقال هلم هلما هلموا هلمي هلما هلممن و هيت بفتح الهاء و كسره و بتثليث التاء بمعني اسرع و قد تستعمل هلم متعديه فتكون بمعني احضر و منه قوله تعالي هلم شهداءكم150 الانعام ايه بمعني امض في حديثك او فعلك ارايتك بمعني اخبرني وراءك بمعني تاخر مكانك بمعني اثبت و …

و منها وزن فعال من اكثر الافعال الثلاثيه نحو نزال بمعني انزل قتال بمعني اقتل و شذ من مزيد الثلاثي نحو دراك بمعني ادرك و بدار بمعني بادر و هكذا …

تنبيهان

ما اختتم

بكاف الخطاب من اسماء الافعال يتبدل فيه حرف الخطاب بتبدل المخاطب يقال اليك اليكما اليكم … عليك عليكما عليكم … و هكذا …

عد بعضهم من اسماء الافعال نحو تعال بمعني جي ء و اسرع و هات و هاء بمعني ايت به هاء بمعني خذ هي بمعني اسرع و كلها افعال غير متصرفه بناء علي ما اخترناه من تعريفها

السؤال و التمرين

ما هي اقسام اسم الفعل و كم هي الفاظ كل ادرج من كل قسم خمسه الفاظ في جملات.

ترجم الجمل التابعه ايه ايها الفكاهي هاك جزاء الامانه وراءك يا غلام مكانك و الا تصرع صرعه هوان آه من هذه المصيبه الفادحه هيهات بين الجد و المجون شتان بين الفريقين في الندي امامك لا تخش ملامه لائم يا سرعان ما كان طربي عند لقائك هاك ما عندي هيا الي نادي الكرام اف من هذه الدنيا الغداره اليك عني ايها المداهن اليك رسمي يا عنوان الوفاء هيوا بنا الي حيث الانس و الصفا رويد اخاك في السفر بله التواني انه آفه الفلاح دونك العلم فهو خير حليه عيلك باخي النصح في آونه المحن عليك اخاك انه مورد عزائك في الشدائد زه يا قاري ء القرآن بدار ايها الطلاب اقتباس من مبادي ء العربيه ج 4

9المركب
اشاره

و المراد به هنا المركب المزجي فانه ان كان عددا و هو من احد عشر الي تسعه عشر بني جزءاه علي الفتح الا الجزء الاول في موردين

في احدي عشره و حادي عشر و ثاني عشر فانه في هذه المواضع الثلاثه يبني علي السكون

في اثنا عشر و اثنتا عشره فانه فيهما يعرب اعراب المثني و ان كان المركب المزجي غير العدد فالجزء الاول يلفظ علي ما ركب عليه و الثاني يبني علي الكسر ان كان ويه و يعرب اعراب غير المنصرف ان كان غيره نحو بعلبك و نيويورك

السؤال و التمرين

ما هي اقسام المركب و ما هو حكمها في الاعراب و البناء.

كم قسما يكون للعدد و كم هي اقسام كل اذكر الاقسام و اعط علي كل قسم خمسه امثله.

اذكر الاعداد المناسبه مكان الارقام 11 كوكبا 99 نعجه 7 سنين 7 بقرات 8 ازواج 7 ليال 8 ايام 30 ليله 2 يوم 4 ايام 12 عينا 1000 سنه 50 عاما 27 رجلا 72 امراه 116 كتابا 519 ورقه 8 اقلام 6 اقدام 810 اشجار 64 منا 56 اسبوعا.

ضع مكان الارقام اسماء عدد ترتيبي الصحيفه 22 الدرس 15 العظه 18 النافذه 12 الباب 6 البحث 5 المطلب 2 الفئه 2 الفصيله 21 المقاله 1 الشارع 11 البيت 51 الطبقه 13 المجله 4 الجزء 12 الفصل 191 المرحله 9 زله 6 نصيحه 1 خطاب 2 مبادي ء العربيه ج 4 ص 158

10 اسم لا لنفي الجنس اذا وقعت نكره مفرده بعد لا التي لنفي الجنس بنيت علي الفتح و المراد بالمفرد هنا ما يقابل المضاف فيشمل التثنيه و الجمع فيبنيان علي ما يقوم مقام الفتح نحو لا رجل في الدار لا رجلين في الدار و هكذا …
11المنادي المفرد المعرفه

المنادي علي اربعه اقسام كما مر فاذا كان مفردا معرفه او نكره مقصوده بني علي الضم او ما يقوم مقامه نحو يا زيد يا شرطي يا رجلان و …

و التفصيل في النحوالسؤال متي يبني اسم لا لنفي الجنس و كيف البناء فيه و اي منادي يبني

12الحكايه

و المراد منها حكايه الاصوات فان الصوت المحكي مبني علي ما يصات به نحو صاحت الدجاجه قاق نعب الغراب غاق طار الذباب خازباز وقع السيف قب وقعت الحجاره طق و هكذا …

و يلحق بالحكايه اسم الصوت و هو ما يصوت به الانسان للخطاب مع غير العاقل من الحيوان او الطفل فانها ايضا مبنيه علي ما يصات به كما يقال لزجر الفرس هلا هلا او هلا هال و للابل اذا ارادوا منها الاناخه نخ و لتنويم الطفل لا لا و …

السؤال ما هو المراد من الحكايه و من اسم الصوت و كيف يكون البناء فيهما

13ما يبني لعدم التركيب

اذا اريد ارداف كلمات مفرده من غير تركيب بينها بني كل واحد منها علي السكون لعدم موجب للاعراب نحو زيد بكر خالد …

و نحو الف باء تاء …

14المتفرقات منها
اشارة

كل علم علي فعال فهو مبني علي الكسر نحو قطام و حذام اسما امراتين و منها قبل و بعد و حسب و غير و اول كل هذه يبني علي الضم اذا قطعت عن الاضافه و نوي معني المضاف اليه نحولله الامر من قبل و من بعد4 الروم اي من قبل ذلك و من بعده و هكذا …

السؤال:

ما هو المراد من المبني لعدم التركيب و ما هي المبنيات المتفرقه

خاتمه في مباحث شتي

الفصل 1 في القراءه و الكتابه
البحث 1 في الكتابه

تكتب ال و الباء و التاء و الكاف و اللام و الفاء و السين من حروف المعاني و احرف المضارعه عدا الهمزه منها متصله بما بعدها نحو الكتاب بالله تالله كزيد لبكر و الله لاذهبن ليذهب فذهب سيذهب.

تكتب ان المصدريه متصله بلا الواقعه بعدها كقوله تعالي امر الا تعبدوا الا اياه40 يوسف به خلاف ان المخففه من الثقيله كقوله تعالي و حسبوا ان لا تكون فتنه71 المائده علي قراءه رفع تكون و ان التفسيريه كقوله تعالي فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت78 الانبياء.

تكتب اذ متصله بما اضيف اليها كقوله تعالي يومئذ تحدث اخبارها4 الزلزله.

تكتب الضمائر المتصله و نون التوكيد و ياء النسب و هاء السكت متصله بما قبلها كقولك انا مسلم شيعي و قوله تعالي هاؤم اقرؤوا كتابيه19 الحاقه و باقي الامثله ظاهر.

تكتب ما الحرفيه متصله بما قبلها نحو كيفما ليتما انما و …

تكتب ما و من الاسميتان متصلتين بمن و في و عن الواقعه قبلهما تقول مما و فيما و عما و ممن و فيمن و عمن و في سوي ما مر تكتب كل كلمه منفصله عما سواها.

يكتب المشدد حرفا واحدا اذا كان المدغم و المدغم فيه في كلمه واحده نحو شد امل ادكر و … و بصوره حرفين اذا كانا في كلمتين نحو اللحم الرجل و …

و استثني من ذلك موارد معدوده هي الذي الذين التي مم اما الا امن و نحوها هذا و قد مر اجمال البحث عن الادغام في هامش بحث المضاعف و التفصيل في المفصلات.

تكتب تاء التانيث بصوره ت اذ لحقت آخر الفعل نحو ضربت و

علمت او آخر جمع المؤنث نحو ضاربات و عالمات و يقال لها المبسوطه و بصوره الهاء المنقوطه ه اذا لحقت الاسم المفرد نحو عالمه او الجمع المكسر نحو قضاه و يقال لها المربوطه.

تكتب الالف الواقعه في آخر الاسم المعرب و الفعل بصوره الياء نحو رحي فتي صغري رمي يرضي و …

الا اذا كانت قبلها ياء او كانت ثالثه منقلبه عن الواو فتكتب حينئذ بصوره الالف نحو دنيا عليا عصا غزا و …

و اما الواقعه آخر الحرف او الاسم المبني فتكتب بصوره الالف مطلقا الا في نحو متي و لدي و اني و بلي و علي و حتي و الي فتكتب بصوره الياء كما تري هذا و قد تكتب الف صلاه و زكاه و حياه و مشكاه و ربا بصوره الواو تفخيما للالف و تكتب الف هيهنا بصوره الياء الياء الصغيره و يجوز حذفها راسا.

تتمه في كتابه الهمزه المبدو بها و المتوسطه و المتطرفه الهمزه المبدو بها تكتب بصوره الالف مطلقا نحو انمله بتثليث الهمزه و الميم اصبع اسطوانه و لا يغير هذا الحكم دخول حرف عليها نحو لان الاسطوانه و …

نعم شاع كتابه لئلا و لئن و حينئذ بصوره الياء لكثره الاستعمال.

و المتوسطه تكتب به حرف حركتها ان كانت متحركه نحو سال سئم لؤم يسال يلؤم الا ان تكون مفتوحه بعد ضم او كسر فتكتب به حرف حركه ما قبلها نحو مؤنث سؤال ذئاب و تكتب اي المتوسطه به حرف حركه ما قبلها ان كانت ساكنه نحو باس بئس بؤس الا ان تكون بعد همزه الوصل فتكتب مع سقوط الهمزه في الدرج بصوره ما كانت تكتب بها مع الهمزه نحو يا رجل ائذن الذي اؤتمن

عليه

و المتطرفه تكتب به حرف حركه ما قبلها ان تحرك ما قبلها سواء اتصل بها شي ء كالضمير و تاء التانيث او لم يتصل نحو قرا بري ء جرؤ و نحو رداه وطئها فئه لؤلؤه و تكتب بصوره الهمزه ان سكن ما قبلها و لم يلحقها شي ء نحو جزء ضوء وضوء فان لحقتها علامه التانيث فان كان ما قبلها صحيحا ساكنا كتبت بصوره الالف نحو نشاه و مراه و ان كان لينا او مدا كتبت بصوره الياء بعد الياء و بصوره الهمزه بعد الالف و الواو نحو خطيئه جائت سوءه قراءه مروءه سوءي و ان لحقها ضمير غير الياء كتبت به حرف حركه نفسها نحو بقاؤك جزؤه بنائهم اقرؤوا الا اذا تحركت بالفتح فتكتب بالهمزه لا بالالف نحو جاءك جزءه بقاءهم و كذا اذ اتصل بها ما اوجب فتحها كعلامه المثني نحو جزءين و جزءان و ان لحقها ياء الضمير او ياء النسب كتبت بصوره الهمزه او بصوره الياء نحو رداءي و رادئي الجزءي و الجزئي و ان كانت الاولي في الاول اولي و الثانيه في الثاني.

تنبيه للقرآن الكريم كتابه خاصه بالنسبه الي بعض الحروف و الكلمات فليراجع الطالب مواضعها

البحث 2 فيما يكتب و لا يقرا

يكتب الالف و لا يقرا في خمسه مواضع

بعد واو الجمع المتطرفه في الفعل نحو علموا ان يعلموا اعلموا به خلاف غير المتطرفه نحو ضربوه و في المتطرفه في الاسم وجهان نحو ساكنو الدار و ساكنوا الدار

بعد تنوين الفتح في غير المقصور و الممدود و المؤنث بالتاء نحو رجلا به خلاف فتي و كساء و غرفه و نحوها و يلحق بالتنوين هنا نون انا ضمير المتكلم وحده يكتب بعدها الف و لا يقرا و يلحق بالممدود هنا المختوم

بالهمزه المكتوبه بصوره الالف نحو خطا و امراه و نحوهما

مكان همزه الوصل بعد سقوطها في اثناء الكلام نحو يا عبد الله اجلس و انا ابن فلان

عند التقاء الساكنين نحو كتابا الاستاذ و فتي و هدي

في مائه و مائتان و كذلك الواو يكتب و لا يقرا في خمسه مواضع

في عمرو في حالتي الجر و الرفع ليميز من عمر نحو جاء عمرو و مررت بعمرو و اما في حاله النصب فلا لعدم اللبس فان وجود الالف في عمرا يميز بينه و بين عمر لان عمر غير منصرف للعلميه و العدول و لا يدخله التنوين

عند التقاء الساكنين نحو معلمو الاخوات

في اولو و اولات بمعني صاحبون و صاحبات

في بعض اسماء الاشاره و هي اولي اولاء اولئك اوللك

في بعض الموصولات و هو الاولي و الاولاء و كذلك الياء يكتب و لا يقرا عند التقاء الساكنين نحو ناصري الاسلام

البحث 3 فيما يقرا و لا يكتب

يقرا الالف و لا يكتب في اربعه مواضع

بعد همزه مكتوبه بصوره الالف نحو سامه به خلاف مؤانسه و نحوها

في اسم الجلاله و هو الله و كذلك في رحمن و اله

في بعض اسماء الاشاره و هي هذا هذان هذين هؤلاء ذلك اولئك

في كلمات متفرقه هي هكذا لكن لكن ابرهيم اسمعيل اسحق هرون سليمن ملئكه سموات ثلث ثلثين و ان حسنت كتابته في غير الثلاثه الاول و كذلك الواو يقرا و لا يكتب في موردين:

بعد همزه مكتوبه بصوره الواو نحو رؤس

بعد واو مضمومه مسبوقه بالف نحو داود طاوس و …

و ايضا يقرا المدغم و لا يكتب اذا كان المدغم و المدغم فيه في كلمه واحده نحو شد و …

و الا يقرا و يكتب نحو اللحم و الرجل الا اذا كان لاما واقعا بين

لامين اخريين نحو للحم ففيه ايضا يقرا الاول و لا يكتب

البحث 4 فيما لا يقرا و لا يكتب

يحذف كتبا و لفظاو هو همزه القطع من اسم الجلاله اعني الله اصله الاله علي قول و همزه الوصل في خمسه مواضع

من البسمله الشريفه بسم الله الرحمن الرحيم تحذف منها لكثره استعمالها و لذا لا تحذف من باسم الله او باسم الرحمن

من ابن اذا وقع بين علمين و لم يقع اول السطر نحو علي بن ابي طالب) ع) به خلاف يا ابن آدم و نحوه و به خلاف الواقع اول السطر

من ال اذا وقع بعد اللام كقوله تعالي للرجال نصيب7 النساء و للدار الاخره خير 32 الانعام

فيما اذا وقعت بعد همزه كقوله تعالي سواء عليهم استغفرت لهم ام … 6 المنافقون اصلها أاستغفرت هذا في غير المفتوحه و اما فيها فيجوز القلب الي الالف ايضا نحوآلله اذن لكم59 يونس اصله الله و يحذف ايضا الف ما الاستفهاميه اذا وقعت بعد حرف الجر نحوعم يتساءلون1 النباء لم تقولون ما لا تفعلون2 الصف و …

في الامر اذا كانت بعد الواو او الفاء و قبل الهمزه نحو و اذن لي و فاتني

التمرين

اصلح الاغلاط التاليه يوم اذ يصدر الناس اشتاتا فلو لا اذا بلغت ال حلقوم و انتم حين ئذ تنظرون اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الئمر منكم انما المئمنون اخوه لان اشركت ليحبطن عملك سئل سائل بعذاب واقع و اذا انعمنا علي الئنسان اعرض و نئي بجانبه لا يسئم الانسان من دعاء الخير و ان مسه الشر فيؤس قنوط و اما الساءل فلا تنهر و ياثرون علي انفسهم رزء ربياه ائذن ماخر وطئه ائثار وفاا فئاد مئانسه مرئي مراي مابد رزياه يهن ء رداءك سئم بئس باس بار مسااه يقرئان فاات برائه مرءات مرئات ولاءك لئلؤ لئال ء وداءع بريي ء

راوف رئفه هدات قضات صابراه مؤمناه حيات سماواه كبرا فضلا يسعا دعي حوا اللذين آمنوا و عملو الصالحات الئك الالي قتل عمر بن عبد ود بيد علي بن ابي طالب) ع) بسم الله و بالله بسمه باسم الله الرحمان الرحيم و الهكم اله واحد فاسال به خبيرا لا اسالكم عليه اجرا 2 ارسم جدولا و بين فيه كتابه الهمزه

الفصل 2 في التقاء الساكنين

يجوز التقاء الساكنين و هو ان يتجاور حرفان ساكنان في اربعه مواضع و هي:

في الوقف علي كلمه ما قبل آخرها ساكن نحوكل نفس ذائقه الموت185 آل عمران

فيما بني لعدم التركيب و ما قبل آخره ساكن نحو زيد بكر باء تاء و … و يلحق بذلك نحو آه و اوه من اسماء الافعال

في لام ال مع همزته المقلوب الفا بعد همزه الاستفهام نحو آلله آلحسن آلان

فيما كان اول الساكنين حرف لين و الثاني مدغما و هما في كلمه واحده نحو ضالين دابه دويبه ا تحاجوني و حمل عليه نحو يضربان مع كونهما في كلمتين احترازا عن الالتباس بالمفرد و يمتنع في غيرها:

فيما كان اول الساكنين حرف عله و هما في كلمه واحده و لم يكونا من المواضع السالفه فتحذف حرف العله اذن نحو يرميون يرميون يرمون ليقوم ليقم قول قل

فيما كان اول الساكنين حرف عله و هما في كلمتين فيحرك الاول بحركه تجانسه ان كان لينا نحو اخشي الله و لا تخشوا القوم و يحذف لفظا لا خطا ان كان مدا نحو ادعوا الناس داعي القوم قاضيا المدينه

فيما كان اول الساكنين نون من فيفتح مع لام ال نحومن المؤمنين رجال23 الاحزاب و يكسر مع غيرها كقول الوالد لولده سررت من احتفاظك علي صلاتك

فيما كان اول

الساكنين ذال مذ او ميم ضمير الجمع فيضم نحو لا اقول كذا مذ اليوم غافرقل الله176 النساء ام اتخذوا من دونه آلهه24 الانبياء عن النباء العظيم2 النباء ثم ارجع البصر كرتين4 الملك و نحو ذلك.

فائده هامه لا يعبؤ بالحركه المجتلبه دفعا لالتقاء الساكنين فلا يعل نحو اخشي الله و ارعوا العهد و لا يرد المحذوف في نحو قل الحق و سل العالم

الفصل 3 في الوقف و الابتداء بهمزه الوصل
المدخل
اشاره

و فيها بحثان

البحث 1 في الوقف

الوقف هو السكوت علي آخر الكلمه لجعلها آخر الكلام و الغرض منه التخفيف و الاستراحه و المشهور من وجوهه سته

الاسكان

الاشمام

اشمام

التضعيف

الابدال

الحذف

الحاق هاء السكت و لكل واحد مورد يخص به.

فالاسكان اما باسقاط الحركه و هو اكثر وجوه الوقف و جار في جميع الكلمات الا المنون المنصوب كما سياتي و لا يكتفي بسكون نون التنوين في المنون المرفوع و المجرور بل يسقط التنوين و يسكن الحرف نحو هذا زيد و اما بنقل الحركه الي ما قبلها و هو قليل و يشترط فيه ان يكون ما قبل الاخر صحيحا ساكنا و يختص بالكسره و الضمه نحو هذا بكر و قلت لبكر فلا يجري في رايت البكر

و قال الامير و هذا صرد.

و الاشمام يختص بالضمه و هو تصوير الفم عند حذف الضمه بالصوره التي كانت تعرضه عند التلفظ بها.

و التضعيف هو ان يضعف اي يكرر الحرف الاخر بعد حذف حركته و يشترط فيه ان لا يكون همزه و لا من حروف العله نحو هذا جعفر.

و الابدال للوقف في ثلاثه مواضع

ابدال تنوين المنون المفتوح الفا نحو رايت زيدا

ابدال نون اذن و نون التاكيد الخفيفه المفتوح ما قبلها الفا نحو دخلت في الصف فاذا يا زيد اضربا

ابدال تاء التانيث المربوطه هاء كما سياتي نحو هذا بيان للناس و هدي و موعظه.

و الحذف يكون في ياء المتكلم اذا كانت ساكنه و لحقت الفعل نحوفيقول ربي اكرمن …

فيقول ربي اهانن15 و 16 الفجر او الاسم كقوله تعالي فذكر بالقرآن من يخاف وعيد45 ق و قوله تعالي فذوقوا عذابي و نذر37 و 39 القمر و قوله تعالي فستعلمون كيف نذير17 الملك.

و الحاق هاء السكت للوقف لازم فيما بقي علي حرف واحد نحو

ق و ف قه و فه و جائز فيما حذف منه بعض حروفه و بقي علي اكثر من حرف نحو لم يدعه و لم يخشه و فيما كان حرفا واحدا متصلا بغيره بحيث صار كجزء منه نحو لمه كتابيه حسابيه ضربتكه و فيما لولاه لالتقي ساكنان نحو انه كيفه ليته و في كلمات اخري نحو هوه و هيه

البحث 2 في الابتداء بهمزه الوصل
المدخل

كما لا يوقف الا علي ساكن لا يبتدء الا بمتحرك فان سكن الحرف الاول من كلمه جي ء بهمزه متحركه في اولها تسمي همزه الوصل و ذلك في اربعه مواضع

في عشره اسماء هي ابن ابنه ابنم اسم است امرؤ امراه اثنان اثنتان ايمن الله و في مثنيات السبعه الاول من هذه الاسماء

في مصادر احد عشر بابا من ابواب المزيد فيه و افعالها الماضيه و الامر و هي افتعال و انفعال و افعلال و استفعال و افعيلال و افعنلال نحو اقعنساس و افعنلاء نحو اسلنقاء و افعوال نحو اجلواز و افعيعال نحو اعشيشاب و افعنلال نحو احرنجام و افعلال نحو اقشعرار التسعه الاول من الثلاثي و الاخيران من الرباعي و قد يؤتي بهمزه الوصل في بابي تفعل و تفاعل ايضا و ذلك اذا ادغم تاءهما في فاء الفعل نحو اصدق و اصادق و فروعهما

في الامر المخاطب مطلقا اذا كان ما بعد حرف المضارعه من مضارعه ساكنا نحو اضرب اذهب اقتل اكتسب و …

الا الامر من باب افعال فان همزته همزه قطع كما سبق

في ال مطلقا و يلحق به الذي و التي و فروعهما و في حكمه ام علي لغه طيي ء ثم حركه همزه الوصل كسره وفقا للقاعده في تحريك احد الساكنين الا في لام التعريف و ايمن فتفتح و

الا فيما بعد ساكنه ضمه اصليه فتضم نحو اقتل و استخرج و في حكمه اغزي به خلاف الضمه غير الاصليه نحو ارموا و امرؤ و ابنم ثم ان همزه الوصل يؤتي بها في الابتداء خاصه و اما اذا اتصلت الكلمه بشي ء قبلها او وقعت في درج الكلام فلا و بعباره اخري همزه الوصل هي التي تلفظ في الابتداء و تسقط في الاثناء اثناء الكلام الا في الضروره و فيما يوجب حذفه اللبس الاول كقوله كل حرف جاوز الاثنين شاع كل علم ليس في القرطاس ضاع الثاني كما في الحسن ع افضل ام ابن الحنفيه و ايمن الله يمينك و نحو ذلك.

تنبيه

مر في باب الفعل اشاره الي قسمي الهمزه الوصل و القطع و تبين ههنا معني همزه الوصل و مواضعها و اما همزه القطع فهي التي تلفظ حيثما وقعت في الابتداء او في الاثناء او في الانتهاء و مواضعها المشهوره سبعه

الهمزه الاصليه نحو اذن سال المرء ان همزه النداء و الاستفهام

الزائده في المضارع الصيغه 13 نحو اضرب و يتفرع عليه الامر نحو لاضرب

الزائده في باب افعال ماضيه و امره و مصدره كما مر

الزائده في الجموع نحو اغلمه اشهر انياب اكاسره و هكذا …

الزائده في الاسماء الجوامد غير العشره السابقه نحو اصبع ارنب افعي اسطوانه اسلوب و …

الزائده في افعل التفضيل و الصفه المشبهه نحو زيد افضل من … و نحو زيد ابلج

الزائده في آخر الكلمه نحو حمراء صحراء خنفساء بلجاء

السؤال و التمرين

ما هو حكم الساكنين اذا التقيا و ما هي وجوه الوقف و اي منها اكثر موردا اعط علي كل وجه ثلاثه امثله.

كم هي اقسام الهمزه و ما هي مواضع كل قسم و ما هي حركه همزه الوصل و متي يستغني عن هذه الهمزه اعط علي ذلك امثله

الفصل 4 في الابدال
المدخل

الابدال جعل حرف مكان آخر نحو اوتعد اتعد و هو اعم من القلب لان القلب يختص في اصطلاحهم بحروف العله و الهمزه و اخص من التعويض لان التعويض لا يلزم فيه جعل العوض مكان المعوض عنه نحو وزن زنه به خلاف الابدال و بالجمله احرف الابدال اي الحروف التي تقع بدلا عن غيرها احيانا لا دائما عشره و هي ه د ء ت م و ط ي ا ص بيان ذلك تبدل الهاء من التاء المربوطه عند الوقف عليها نحوهذا بيان للناس و هدي و موعظه تبدل الدال من التاء في باب الافتعال اذا كان فاء الفعل دالا او ذالا او زايا كما مر نحو ادرا اذدكر ازدجر تبدل الهمزه من الواو و الياء و الهاء نحو قاول قائل بايع بائع ماه ماء بدليل مياه و هذا سماعي.

تبدل التاء من الواو و الياء في باب الافتعال نحو اوتعد اتعد و ايتسر اتسر و في كلمات اخري سماعيه و هي وجاه تجاه وهمه تهمه وقوي و وقاه تقوي و تقاه وتري تتري من المواتره و هي المتابعه قال تعاليثم ارسلنا رسلنا تتري ووراه تواره من الوري ووام توام من الوئام و هو الوفاق اخو اخت بنو بنت و غير ذلك.

تبدل الميم من الواو و من اللام علي لغه نحو فو اصله فوه فم و نحو ال ام علي لغه

طيي ء تبدل الواو من اختيها و من الهمزه ضارب ضورب ميقن موقن اءمن اومن.

تبدل الطاء من التاء في باب الافتعال اذا كان فاء الفعل صادا او ضادا او طاء او ظاء كما مر نحو اصتبر اصطبر.

تبدل الياء من اختيها و من الهمزه و من لام الفعل من مضاعف باب التفعل نحو مفتاح مفاتيح موقات ميقات ائت ايت تظنن تظني.

تبدل الالف من اختيها و من الهمزه نحو قول قال بيع باع اءدم آدم.

تبدل الصاد من السين اذا كان بعدها و لو بالفصل القليل خاء او غين او طاء او قاف نحو سلخ صلخ اسبغ اصبغ يبسط يبصط سقر صقر.

تنبيهان

الابدال في المورد الاخير اي الصاد من السين جائز و سبق حكم البواقي من هذه الجهه في تضاعيف الكتاب

اصطلح الصرفيون ان يجعلوا حروف الابدال تلك العشره و انت خبير بانها لا تنحصر فيها و ينجلي لك الامر بالمراجعه الي القواعد الخاصه للابدال في ابواب الافتعال و التفعل و التفاعل

الفصل 5 في الاسم المزيد فيه
المدخل
اشارة

قد حصل بالابحاث السابقه ان كلا من الفعل و الاسم علي نوعين مجرد و مزيد فيه و ان لا اشكال في معرفه المجرد اسما كان او فعلا لان له اوزانا معينه و كذلك المزيد فيه من الافعال فالمشكل معرفه الاسم المزيد فيه و تمييز حرفه الزائد عن الاصلي اذ ليس للمزيد فيه من الاسماء اوزان مضبوطه فنقول يعرف الزائد بالاشتقاق فان فقد فبوجود بعض الزوائد في الكلمه و ان لم تكن فبخروجها عن ابنيه الاصول فهنا ثلاثه ابحاث

البحث 1

في الاشتقاق المراد بالاشتقاق كون احدي الكلمتين ماخوذه من الاخري او كونهما ماخوذتين من ثالث فبانطباق بعض المشتقات علي بعض يعرف المزيد فيه و يعرف الحرف الزائد ايضا و لهذا يقال عرضنه و هي مشيه تاخذ عرض الطريق من النشاط يوازن فعلنه للقياس مع العرض و غيره و لو لا الاشتقاق لكان كقمطر.

ثم ان رجعت الكلمه الي اشتقاقين او اكثر رجح الاظهر و ذلك نحو ملاك و هو اصل ملك بدليل قوله و لست لانسي و لكن لملاك تنزل من جو السماء يصوب و بدليل جمعه علي ملائكه فالتزموا فيه التخفيف بحذف الهمزه لكثره استعماله قيل انه ماخوذ من الالوكه و هي الرساله و قيل مشتق من لاك اي ارسل و الاخير اولي لاستلزام الاول القلب دون الثاني فملاك مصدر ميمي استعمل في معني المفعول و ان تساوي الاشتقاقات في الظهور احتمل الجميع نحو اولق بمعني الجنون فانه يحتمل ان يكون فوعل بدليل مالوق و ان يكون افعل بدليل مولوق يقال رجل مالوق او مولوق اي مجنون و لا ترجيح لاحدهما علي الاخر

البحث 2

في الزوائد للزياده عشره حروف تسمي حروف الزياده او الزيادات او الزوائد هي س ء ل ت م و ن ي ه ا تجمعها سالتمونيها و ليس معني زياده هذه الحروف انها لا تكون الا زائده بل المعني ان المزيد في الكلمه لا يكون الا من هذه الحروف الا ان يكون المزيد تضعيفا فيكون من جميع حروف الهجاء اي من حروف الزياده كعلم و من غيرها كقطع ثم لزياده كل من تلك الحروف في الكلمه مواضع خاصه تكثر زيادتها فيها اليك فيما يلي بيانها السين تطرد زيادته في باب الاستفعال.

الهمزه تغلب زيادتها في

موضعين

اول الكلمه اذا كان بعدها ثلاثه اصول نحو افكل و هو رعده تعرض الانسان من برد او خوف فوزنه افعل به خلاف ما اذا كان بعدها اكثر من ثلاثه اصول فتكون اصليه نحو اصطبل وزنه فعلل الا ما كان جاريا علي الفعل نحو احرنجام و اقشعرار

في آخر الكلمه بشرط ان تقع بعد الف زائده قبلها ثلاثه اصول فصاعدا نحو علباء سوداء احبنطاء كاحرنجام من الحبنطي القصير البطين به خلاف وفاء و ملا و نحوهما.

اللام زائده في بعض اسماء الاشاره نحو ذلك تلك هنالك اولالك.

التاء تطرد زيادته اولا في باب التفعيل و نحوه و وسطا في الافتعال و نحوه و آخرا في المؤنث و الجمع.

الميم يغلب زيادته اول الكلمه اذا كان بعده ثلاثه اصول نحو مقتل به خلاف ما كان بعده اكثر نحو مرزنجوش نبت فهو فعلنلول الا ما كان جاريا علي الفعل نحو مدحرج و محرنجم و نحوهما.

الواو يطرد زيادته في غير الاول مع ثلاثه اصول فصاعدا نحو عروض عصفور قرطبوس و حنطاو عظيم البطن به خلاف ورنتل الشر و الامر العظيم.

النون يطرد زيادته في بابي الانفعال و الافعنلال و نحوهما و يغلب زيادته في موضعين 1 فيما اذا وقع آخر الكلمه بعد الف زائده قبلهما ثلاثه اصول فصاعدا نحو سكران و قبان دويبه و زعفران 2 ما اذا وقعت ثالثه ساكنه بعدها حرفان او اكثر نحو شرنبث القبيح الاسد قلنسوه و جعنظار قصير الرجلين عظيم الجسم به خلاف عرند الشديد من كل شي ء فان نونه و ان كانت زائده و لكن يعرف زيادتها من جهه الاشتقاق لانه من العرد بمعني الصلب لا من جهه غلبه زيادتها في هذا الموضع.

الياء يغلب زيادته اذا كان مع

ثلاثه اصول فصاعدا نحو يلمع بمعني السراب و فليق بمعني باطن عنق البعير و خيتعور بمعني السراب ايضا و ليالي و سلسبيل.

الهاء زيدت في جمع ام امهات و في باب اراقه اهراق يهريق اهراقه بمعني اراق يريق اراقه و في الوقف علي ما مر.

الالف يطرد زيادته في غير الاول مع ثلاثه اصول فصاعدا نحو حمار سرداح بمعني الضخم من كل شي ء و ارطي شجر ينبت في الرمل و قبعثري بمعني العظيم الشديد

البحث 3

الخروج عن الاصول اذا كان بعض الزوائد في كلمه و لم يكن في موضعه الذي تغلب زيادته فيه و كان الامر بحيث لو حكم باصاله ذاك الحرف لخرجت الكلمه عن ابنيه الاسم المجرد حكم بزيادته و ذلك مثل التاء في ترتب بمعني الثابت و تتفل ولد الثعلب و مثل النون في كنتال القصير و كنهبل شجر من اشجار الباديه لعدم وزن فعلل في الرباعي المجرد و فعلل و فعلل في الخماسي المجرد فالاولان مزيدا الثلاثي و الاخيران مزيدا الرباعي به خلاف كنهور و هو العظيم من السحاب فانه كسفرجل و قس علي ذلك غير ما ذكر من الامثله.

تتمه اذا كان في كلمه ثلاثه اصول فصاعدا و ضوعف بعض اصوله اي كرر فالمكرر زائد غالبا نحو قردد و هو الارض المستويه اصله قرد و مرمريس و هو الداهيه اصله مرس و نحو عصبصب بمعني الشديد اصله عصب و نحو ذلك به خلاف زلزله و نحوه اذ لا يبقي فيه بعد حذف المضاعف ثلاثه اصول ثم التضعيف يكون للالحاق غالبا فلنبحث عن الالحاق و احكامه بالاجمال

الفصل 6 في الالحاق و احكامه
المدخل

الالحاق زياده حرف او حرفين في كلمه لتلحق بكلمه اخري اكثر حروفا و تصير مثلها في عدد الحروف و نوع الحركات و يشملها حكمها من كيفيه تصريف الماضي و المضارع و الامر و اسمي الفاعل و المفعول و المصدر و غيره ان كانا فعلين و من التصغير و التكسير و غيرهما ان كانا اسمين و الملحق به اسم رباعي و للالحاق ثلاثه احكام

تكون الزياده للالحاق اذا لم تكن تلك الزياده في ذلك الموضع مطرده لافاده معني فلا تكون زياده الهمزه في افعل التفضيل و زياده الميم في المصدر و اسماء الزمان و

المكان و الاله للالحاق و ان صارت الكلمه بهما كالرباعي في الحركات و السكنات و التصغير و الجمع و غير ذلك

حق الالحاق ان يكون بالمجرد فالثلاثي يزاد فيه حرف واحد و يلحق بالرباعي او حرفان و يلحق بالخماسي نحو كوثر و الندد بمعني الشديد الخصومه و الرباعي يزاد فيه حرف واحد و يلحق بالخماسي نحو جحنفل الغليظ نعم يجوز الالحاق بالمزيد فيه ايضا بشرط ان يزاد في الملحق ما زيد في المزيد فيه بعينه نحو شيطن تشيطن الحاقا بتدحرج

الملحق لا يدخله الادغام و لا الاعلال لانكسار الوزن معهما الموجب لزوال الغرض فلا يدغم نحو قردد و مهدد اسم امراه و الندد الشديد و يلندد بمعني الندد و لا يعل نحو جهور و ترهوك و انما اعل نحو قلسي لان الاعلال جري علي آخره و لا يفوت الوزن باعلال الاخر قلبا و تسكينا كما انه قد يسكن بالوقف بلا باس و مما يتفرع علي ذلك ان نحو قمد القوي الشديد غير ملحق.

تنبيه: لا يلزم ان يكون لاصل الملحق معني كما لا معني لككب و زنب في كوكب و زينب ملحقين بالرباعي.

تتمه لا يكون في اصول الرباعي و الخماسي تضعيف لثقلهما و ثقل التضعيف الا اذا فصل بينهما اي بين المثلين حرف اصلي نحو زلزله و سلسبيل و حدرد اسم رجل و دردبيس الداهيه فاذا التقي مثلان في رباعي او خماسي فاحدهما زائد لا محاله ثم ان عرضهما الادغام لم يكن الزائد للالحاق نحو قنب ضرب من الكتان و علكد الشديد و قرشب سي ء الحال و الا فهو للالحاق نحو مهدد و غيره

السؤال و التمرين

ما هي طرق معرفه الاسم المزيد فيه و ما هي حروف الزياده اعط علي

كل مثالا.

رجوع الي ما سبق ما هي اقسام المصدر و ما هو المناط في صوغ كل و ما هو اسم المصدر و ما هو الفرق ين المصدر و الفعل و بينه و بين الاسم.

الجامد ما هو و ما هو المشتق و ما هي اقسامه عرف كلا منها و اعط عليه مثالا.

الموصوف ما هو و ما هي الصفه و ما هي مواضع كل منهما.

بين ما يلي اقسام المذكر و المؤنث كيفيه معرفه المؤنث المعنوي علامات التانيث و موارد كل منها مواضع ما لا تفيد التاء و الالف تانيثا.

ما هي الامور التي يثبت بها التصرف في الاسم بين كلا منها بالاجمال.

ما هي اقسام المعرفه عرف كلا منها.

كم هي اقسام المبني.

ما هي حروف الابدال و ما هي طرق معرفه الاسم المزيد فيه و ما هي حروف الزياده و ما هو الالحاق و ما هي احكامه.

الصرف ما هو و ما هو موضوعه.

تم الكلام بعون الله الملك العلام المنان المستعان و منه التوفيق و له الامتنان و لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و اللعن الدائم علي اعدائهم اجمعين و الحمد لله رب العالمين

نحو مقدماتي

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور: نحو مقدماتي: روش نوين در آموزش علم نحو/ تاليف محمود ملكي اصفهاني.

وضعيت ويراست: [ويراست؟].

مشخصات نشر: قم: موسسه انتشارات دار العلم، 1377.

مشخصات ظاهري: 118 ص.

شابك: 2500 ريال 964-5976-02-2: ؛ 2500 ريال (چاپ ششم)؛ 3750 ريال (چاپ هشتم)؛ 3750 ريال (چاپ نهم)؛ 4500 ريال (چاپ دهم)؛ 45000 ريال (چاپ يازدهم)؛ 5000 ريال (چاپ دوازدهم)

يادداشت: اين كتاب در سالهاي مختلف توسط ناشران متفاوت منتشر شده است.

يادداشت: چاپ ششم: ارديبهشت 1377.

يادداشت: چاپ

هشتم: 1379.

يادداشت: چاپ نهم: 1380.

يادداشت: چاپ دهم و يازدهم: 1381.

يادداشت: چاپ دوازدهم: 1382.

يادداشت: چاپ پانزدهم: 1385.

يادداشت: عنوان ديگر: نحو مقدماتي.

يادداشت: كتابنامه به صورت زيرنويس.

عنوان ديگر: نحو مقدماتي.

موضوع: زبان عربي -- نحو

رده بندي كنگره: PJ6151/م 7ن 3 1377

رده بندي ديويي: 492/75

شماره كتابشناسي ملي: م 77-16943

مقدمه

الحمدُ للهِ ربِّ العالَمينَ والصلاهُ و السَّلامُ عَلي محمّد و آلهِ الطاهِرينَ.

پيروزي انقلاب اسلامي ايران به رهبري امام خميني رحمه اله عليه زمينه تغيير و تحوّل و دگرگوني درتمام ابعاد زندگي اجتماعي و به ويژه امور فرهنگي را فراهم ساخت و چشمه جوشان معارف اسلامي در قالب سخناني حكيمانه از قلب سليم آن عارف وارسته سرازير شد، و جانهاي پاك و تشنه شناخت را سرشار كرد.

جوانانِ عاشقِ هدايت و رشد، گمشده خويش را پيدا كرده و گروه گروه به سوي فراگيري علوم اسلامي وزبان قرآني روي آوردند وحوزه هاي عمليه مملوّ از تشنگان و شيفتگان حقيقت گرديد، و عنايات آن مرد بزرگ الهي به حوزه هاي عمليه سبب رشد و شكوفايي حوزه ها گرديد.

حركت مقدسي كه امام راحل آغاز گر آن بود با عنايات رهبر معظم انقلاب حضرت آيه الله خامنه اي دام ظله العالي ادامه يافت و بحمدالله در حال حاضر حوزه هاي علميه در آستانه تحولي جدّي و سازنده قرار دارد تا به خواست خداوند با حضور بيشتر در مجامع علمي بين المللي و ارائه اسلام ناب محمدي به زبان روز، بشريت را از ظلمت جهل و گمراهي نجات بخشد و زمينه را براي ظهور ذخيره الهي فراهم سازد.

والا بودن هدف از طرفي، و موانع راه از سوي ديگر، ما را به تلاشي بي وقفه دعوت مي كند.

و همانگونه كه علماي بزرگ در طول

قرنها با زحمات طاقت فرساي خود علوم اسلامي را تكامل بخشيدند و لحظه اي از مطالعه و تحقيق و تأليف غافل نشدند تا توانستند اين سرمايه عظيم را جمع آوري و به صورت گنجينه اي گرانبها در اختيار ما قرار دهند بر ما نيز لازم است تا با حداكثر تلاش و كوشش اين مجموعه با ارزش را به نسل هاي آينده انتقال دهيم.

از جمله علومي كه از علوم زير بنايي ادبيات عرب به حساب مي آيد علم نحو است.

اين علم نيز مانند ساير علوم در حال تكامل و پيشرفت بوده و كتابهاي متعددي در ارتباط با آن تأليف شده است.

در يك تقسيم كلي مي توان كتب تدوين شده در اين علم را به سه دسته تقسيم نمود:

1 كتب مرحله مقدّماتي، چون شرح العوامل، كتاب الهدايه و كتاب الصمديه.

2 كتب مرحله متوسط، چون شروح الألفيه.

3 كتب مرحله عالي و تخصصي، چون مغني اللبيب، الكتاب سيبويه و شرح الكافيه.

نظري به كتب مقدماتي علم نحو اگر چه كتب مقدّماتي علم نحو در حد خود از جامعيت خوبي برخوردار مي باشند و داراي نقاط قوت فراواني هستند همين امر سبب شده است كه ساليان متمادي جزء متون درسي حوزه هاي علميه قرار گيرند ولي علي رغم اين جامعيت داراي نقاط ضعف فراواني نيز مي باشند و تجربه ثابت كرده است كه فراگيري علم نحو در مراحل مقدماتي از امثال اين كتب كار دشوار و طاقت فرسايي است؛ در اينجا لازم است به عنوان نمونه نظري اجمالي به اوّلين كتاب نحوي كه طلاب با آن مواجه مي شوند يعني (شرح العوامل) داشته باشيم:

1 متن كتاب به زبان عربي است و فهم آن براي

مبتدي كه تاكنون قواعد نحو را نخوانده مشكل است.

2 ترتيب مباحث به گونه اي است كه موجب سردرگمي محصل مي شود، مثلاً: در اوّلين صفحات اين كتاب كه هدف بيان حروف جرّ و معاني آنهاست عناويني چون تأكيد، تعديه، ضمير، اسم ظاهر، نكره موصوفه، منصوب به نزع خافض، خبر و …و در بحث حروف مشبَّه بالفعل كه در سومين صفحه كتاب است عناويني چون مبتدا، خبر، جمله اسميه، جمله فعليه، موصول، قَسَم، نداء و …مطرح مي شود كه بعضي از آنها يا در كتاب عوامل بحث نشده است و يا در آخرين صفحات آن مورد بحث قرار گرفته است.

لذا محصل در اوّلين جلسه درس با دريايي از اصطلاحات روبرو مي شود و تا مدتها از درك عمق مطالب ناتوان است.

3 بديهي است كه ذكر مسائل فنّي و تخصّصي هر علمي براي مبتدي از نظر فن آموزش صحيح نيست و ذكر اين گونه موارد در كتاب فوق بر مشكلات آن افزوده است.

4 مثالها و شواهدي كه در كتاب ذكر شده مشكل را چند برابر كرده است؛ چون فهم آنها نياز به تسلّط بر علم نحو دارد.

مثلاً فهم قواعد نحوي آيه شريفه " لِلّهِ الأمرُ مِن قَبلُ وَ مِن بَعدُ" يا آيه "كَفي بالله شَهيداً" و امثال آنها نياز به مقدماتي دارد كه مبتدي از فهم آنها عاجز است.

5 نبودن تمرين در كتاب مذكور از جمله نواقص ديگر آن محسوب مي شود.

با توجه به مسايل فوق ضرورت وجود متني كه بتواند به راحتي مباني و قواعد كلي علم نحو رادر اختيار محصل قرار دهد بديهي است و هين امر ما را بر آن داشت تا متني را پيراسته از كاستي هاي

ذكر شده تنظيم نماييم خوشبختانه مشورت با بعض اساتيد ادبيات عرب و تشويق و ترغيب ايشان بر انتشار آن موجب دلگرمي بيشتر گرديد.

و اكنون با تأييدات خداوند متعال متن حاضر را به محصلين و دانش پژوهان عزيز ادبيات عرب تقديم مي كنيم.

ويژگيهاي كتاب حاضر

1 به زبان فارسي روان نگارش يافته تا محصل بتواند به آساني قواعد كلي نحو را به دور از عبارات پيچيده عربي فرا گيرد.

2 ترتيب منطقي بين مباحث مراعات شده و مطلبي متوقف بر ما بعد آن نيست و اين امر در انتخاب مثالها و تمرينها نيز مراعات شده است و محصل پس از يادگيري مطالب هر درس به خوبي قادر به پاسخ دادن همه پرسشها و تمرينات آن خواهد بود.

3 شواهد و تمارين از آيات، روايات و ادعيه انتخاب شده است تا روح محصل ضمن فراگيري قواعد از جهت معنوي نيز رشد كرده و با كلمات نوراني قرآن و معصومين (ع) انس بگيرد.

4 شواهد مذكور در درس تركيب شده و روش تركيب در عمل مورد بحث قرار گرفته است.

5 جهت آشنايي با متون عربي، بعضي از تعاريف از كتب معتبر ادبيات عرب انتخاب شده و خارج از مباحث كتاب تحت عنوان «براي مطالعه» مطرح گرديده است.

اميد است اساتيد محترم، محصلين را به مطالعه و دقّت در متون مذكور ترغيب كنند تا زمينه وارد شدن به متون عربي براي آنان فراهم گردد.

در پايان يادآوري مي شود كه چون مخاطب اين كتاب طلاب مبتدي هستند، سعي شده است از طرح اقوال مختلف و مثالها و مسائل جزئي حتي الإمكان خودداري شود تا مباني علم نحو با آرامش بيشتري در ذهن محصل نقش بندد.

در عين حال مدعي

نيستيم كتاب حاضر خالي از نقص است بلكه بر عكس آن را نيازمند به تكميل مي دانيم كه انشاء الله اساتيد و صاحب نظران در اين امر ما را ياري خواهند فرمود.

تذكر اين نكته لازم است كه احاديث نهج البلاغه مطرح شده در كتاب، مطابق با نهج البلاغه مرحوم فيض الإسلام و ادعيه صحيفه سجاديه مطابق با صحيفه سجاديه چاپ مدرسه امام مهدي (ع) قم مي باشد.

در اينجا برخود لازم مي دانم از همكاري و تلاش مسؤولين محترم مدرسه علميه معصوميه در زمينه تأليف اين كتاب، و همچنين از زحمات بخش حروفچيني موسسه امام صادق (ع) كه سهم فراواني در پردازش زيباي اين نوشتار داشتند، قدرداني نموده و توفيق روز افزون همه را در خدمت به اسلام از خداوند متعال مسئلت نمايم.

"اللّهمَّ وَفَّقنا لِما تُحِبُّ وَ تَرضي"

لطفاً نظرات اصلاحي، پيشنهادات و انتقادات خود را به آدرس ذيل ارسال فرماييد: قم: بلوار امين، روبروي اداره راهنمايي و رانندگي، مدرسه علميه معصوميه، امور اساتيد. محمود ملكي اصفهاني

تعريف و فائده و موضوع علم نحو

تعريف علم نحو

قواعدي كه به سبب دانستن آنها، احوال آخر كلمات و طريقه تركيب آنها با يكديگر دانسته مي شود علم نحو ناميده مي شود.

به عبارت ديگر: نحو علمي است كه از حالات كلمات عرب هنگام تركيب آنها با يكديگر، سخن مي گويد و راه و روش تركيب كلمات و جمل را به ما مي آموزد.

فايده علم نحو: فايده علم نحو، فهم صحيح كلام عرب و حفظ زبان از خطاي در گفتار است.

تعريف كلمه و اقسام آن

كلمه: لفظِ موضوعي است كه بر معناي مفردي دلالت كند، مثل: زيد، نَصَرَ، مِن.

اقسام كلمه: كلمه بر سه قسم است: اسم، فعل و حرف.

اسم: كلمه اي است كه بر معناي مستقلي دلالت كند و آن معني مقترن به يكي از زمانهاي سه گانه نباشد، مانند: عِلم، رَجُل، كتاب.

فعل: كلمه اي است كه بر معناي مستقلي دلالت كند و آن معني مقترن به يكي از زمانهاي سه گانه باشد، مثل: نَصَرَ: ياري كرد، ينصُرُ: ياري مي كند، اُنصُره: ياري كن.

حرف: كلمه اي است كه بر معناي مستقلي دلالت نمي كند و براي داشتن معني نيازمند اسم و يا فعل است. مثل من و الي در " سرت من البصرة الي الكوفة "

كلام و اقسام آن

كلام: لفظي است كه از تركيب كلمات با يكديگر بوجود آيد، و داراي معناي كاملي كه سكوت بر آن صحيح است باشد، مثل: جاءَ زيدٌ، زيدٌ قائمٌ.

اقسام كلام: كلام كه گاهي از آن به "جمله" نيز تعبير مي كنند بر دو قسم است: جمله اسميه و جمله فعليه.

جمله اسميه: جمله اي است كه با اسم شروع شود مثل: "العِلمُ حِياتٌ"

در تركيب اين جمله گفته مي شود: العِلمُ: مبتدا، حياهٌ: خبر.

جمله فعليه: جمله اي است كه با فعل شروع شود.

مثال1: "صَدَقَ اللهُ".

در تركيب اين جمله گفته مي شود: صَدَقَ: فعل، اللهُ: فاعل.

مثال2: قُضِيَ الأمرُ.

در تركيب اين جمله گفته مي شود: قُضِي: فعل، الأمرُ: نايب فاعل.

توجه: گاهي تركيب كلمات به نحوي نيست كه سكوت بر آن صحيح باشد بلكه شنونده منتظر تكميل آن از جانب متكلم است، چنين مركّبي را "مركّب ناقص" مي نامند. يكي از اين مركّبات كه در كلام عرب كاربرد بسياري دارد مركّب اضافي است، در اين نوع مركّب جزء

دوّم غالباً "مالكِ" جزء اوّل، يا "ظرف"، يا "بيان كننده" آن مي باشد؛ و جزء اوّل را "مضاف"، و جزء دوم را "مضافٌ إليه" مي نامند، مثل: "كِتابُ اللهِ" و"صِلاهُ اللَّيلِ"و"ثَوبُ قُطنٍ" (لباس پنبه اي).

مضاف اليه گاهي اسم ظاهر و گاهي ضمير است، مانند: كتابُ اللهِ، كتابُهُ.

پرسش و تمرين

الف: به پرسش هاي زير پاسخ دهيد.

1 علم نحو را تعريف كرده، موضوع و فايده آن را بيان كنيد.

2 كلمه و كلام را تعريف كنيد.

3 اسم و فعل و حرف را تعريف كنيد.

4 جمله اسميه و فعليه را توضيح دهيد و براي هر كدام مثالي قرآني ذكر كنيد.

5 مركّب اضافي چيست و اجزاء تشكيل دهنده آن كدامند؟

ب: جمله هاي اسميه و فعليه را مشخص كرده و هر يك را تركيب كنيد.

1 اِقتَرَبَتِ السّاعَهُ وانشَقَّ القَمَرُه (القمر/1)

2 جاءَ الحَقُّ وَ زَهَقَ الباطِلُ (الإسراء/81)

3 قُتِلَ أَصحابُ الأُخدُود) البروج/4)

4 الصِّدقُ أمانَهٌ، الكِذبُ خِيانَهٌ (غرر الحكم/ح15)

5 الدُعاءُ سِلاحُ المُؤمِنِ. (نهج الفصاحه /ح1587)

6 سامعُ الغيبهِ شريكُ المَغتاب) غرر الحكم/ح5617)

((براي مطالعه بيشتر))

النحوُ: علمٌ بِقوانينِ الفاظِ العربِ مِن حيثُ الإعرابِ والبِناءِ.

فائدتُهُ: حفظُ اللسانِ عَن الخطإِ في المقالِ.

موضوعُهُ: الكلمهُ والكلامُ.

الكلمهُ: لفظٌ موضوعٌ مفردٌ.

الكلامُ: لفظٌ مفيدٌ بالإستنادِ.

الاسمُ: كلمهٌ معناها مستقلٌ غيرُ مقترنٍ بأحدِ الأزمنهِ الثلاثهِ.

الفعلُ: كلمهٌ معناها مستقلٌ مقترنٌ بأحدِ الأزمنهِ الثلاثهِ.

الحرفُ: كلمهٌ معناها غيرُ مستقلٍّ و لا مقترنٍ بأحدِ الأزمنهِ الثلاثهِ.

(كتاب الصمديه)

اعراب و بناء كلمه

اشاره

مقدمه: هنگام تركيب كلمات با يكديگر، بعضي از كلمات در كلمه ديگر تأثير مي گذارند در اين صورت كلمه تأثير گذارنده را "عامل" و كلمه تأثير پذير را "معمول" مي نامند.

عوامل

بر دو نوعند: لفظي و معنوي.

الف: عوامل لفظي بر سه قسمند: فعل، حرف، اسم. مهمترين عوامل لفظي افعالند و همه آنها عامل مي باشند.

ب: عوامل معنوي بر دو قسمند:

1- عامل رفع در مبتدا و خبر كه از آن به "ابتدائيت" تعبير مي كنند.

2- عامل رفع در فعل مضارع كه از آن به "مجرّد بودن از ناصب و جازم" تعبير مي كنند.

مُعرَب و مَبني:

اشاره

كلمه اي كه آخر آن به سبب عواملِ داخل بر آن تغيير كند "معرب"؛ و كلمه اي كه آخر آن به سبب عوامل تغيير نكند "مبني" ناميده مي شود.

به دو مثال زير توجه كنيد: جاءَ هذا، جاءَ زيدٌ.

در هر دو مثال جاءَ "فعل" و كلمه بعد "فاعل" است، و از طرفي جاء "عامل" و كلمه بعد "معمول" مي باشد، ولي آخر كلمه "هذا" تغيير نكرده است، به خلاف "زيد" كه حرف آخر آن مضموم شده است.

كلماتي مثل "هذا" را "مبني" و كلماتي مثل "زيد" را "معرب" مي نامند.

همه حروف مبني هستند، ولي اسم و فعل اين گونه نبوده و بعضي معرب و بعضي مبني مي باشند.

چند مثال معرب و مبني:

اسم معرب: رَجُل، قَلَم، كِتاب.

اسم مبني: هذا، الّذي، هُوَ.

فعل معرب: يضرِبُ، أن يضرِبَ، لَم يضرِب.

فعل مبني: ضَرَبَ، اِضرب، يضرِبنَ.

إعراب

اثري كه به درخواست عامل در آخر كلمه بوجود مي آيد إعراب نام دارد، مثلاً در جمله "جاءَ زيدٌ" كلمه زيد چون فاعل است داراي اعراب رفع بوده، و علامت آن ضمه مي باشد. اين اثر توسط فعل "جاء" در آخر كلمه "زيد" پديد آمده است.

بناء

كيفيتي است در كلمه كه به درخواست عامل ايجاد نشده و سبب مي شود حرف آخر كلمه، بسبب اختلاف عوامل تغيير نكند، مثلاً كلماتي چون أمسِ، حَيثُ، ضَرَبَ و مِن مبني مي باشند و كيفيت موجود در آنها به درخواست عامل نبوده است.

اعراب و بناي فعل

اشاره

در بين افعال، فعل ماضي و امر حاضر و دو صيغه جمع مؤنّث از مضارع و صيغه هاي 1، 4، 7، 13و14 مضارع مؤكّد به نون، مبني و بقيه صيغه هاي مضارع و أمر معربند.

كيفيت بناء در فعل ماضي

1 بناي بر فتح: در موارد زير فعل ماضي مبني بر فتح است:

الف: چيزي به آخر آن متصل نباشد، مثل: نَصَرَ.

ب: به آخر آن "تاءِ تأنيثِ ساكن" متّصل باشد، مثل: نَصَرا.

توجّه: گاهي فتحه بنايي فعل ماضي مقدّر مي شود، مثل رمي.

2 بناي بر سكون: اگر به آخر فعل ماضي، "ضمير رفع متحرّك" متّصل شود، فعل ماضي مبني بر سكون خواهد بود، مثل: نَصَرنَ، نَصَرتَ، نَصَرنا.

3 بناي بر ضمّ: اگر به آخر ماضي، "واو جمع مذكّر" متّصل شود، فعل ماضي مبني بر ضم خواهد بود، مثل نَصَرُوا.

كيفيت بناء در فعل امر حاضر

1 بناي بر سكون: فعل امر در دو مورد مبني بر سكون است:

الف: در صورتي كه صحيح الآخر بوده و چيزي به آخر آن متّصل نشده باشد، مثل: اِعلَم.

ب: درصورتي كه "نون جمع مرنّث" به آن متّصل شده باشد، مثل: اُنصُرنَ، اِخشَينَ.

2 بناي بر حذف حرف علّه: فعل امر، در صورتي كه معتل اللّام باشد، مبني بر حذف حرف علّه است، مثل اِرمِ (مبني بر حذف ياء)، اِخشَ (مبني بر حذف الف)، اُدعُ (مبني بر حذف واو)

3- بناي بر حذف نون: در موارد زير، فعل امر مبني بر حذف نون است:

الف: اگر به آخر آن، "الفِ تثنيه" متّصل باشد، مثل: اُخرُجا.

ب: اگر به آخر آن، "واو جمع مذكّر" متّصل باشد، مثل: اُخرُجُوا.

ج: اگر به آخر آن، "ياءِ مخاطبه" متصّل باشد، مثل: اُخرُجِي.

كيفيت بناء در فعل مضارع

فعل مضارع در موارد زير مبني است:

الف: در صورتي كه "نون جمع مؤنّث" به آخر آن متّصل باشد، مبني بر فتح خواهد بود، مثل: يضرِبنَ، تضرِبَن.

ب: در صورت آمدن نون تاكيد به صورت مباشر مبني بر فتح مي شود مثل: "يضربَنَّ و تضربَنَّ و … "

نكته: نون تأكيد مباشر به صيغه هاي 1، 4، 7، 13 و14 متّصل مي شود.

انواع اعراب فعل مضارع

اعراب فعل مضارع بر سه قسم است: رفع، نصب و جزم.

الف رفع: فعل مضارع مفرد، اگر تنها بوده و عاملي بر سر آن نيامده باشد مرفوع است، مثل: يضربُ، يضرِبانِ.

علامت رفع در پنج صيغه 1، 4، 7، 13 و14"ضمّه" و در بقيه صيغه هاي معرب، "نون عوض رفعي" است و در صورتي كه پنج صيغه فوق از افعال معتل اللّام باشند علامت رفع آنها "ضمّه مقدّر" است.

ب نصب: اگر عامل نصب بر سر مضارع بيايد آن را منصوب مي كند.مثل: أن يضرِبَ.

علامت نصب در پنج صيغه ذكر شده "فتحه" و در بقيه صيغه هاي معرب "حذف نون" است، مثل: أن يضرِبَ، أن يضرِبا، و در صورتي كه پنج صيغه فوق، ناقص الفي باشند، علامت نصب آنها "فتحه مقدّر" است، مانند: أن يخشي.

ج جزم: اگر عامل جزم بر سر فعل مضارع در آيد، مضارع، مجزوم مي شود.

مثل: لَم يضرِب.

علامت جزم در پنج صيغه مذكور "سكون" و در بقيه صيغه هاي معرب "حذف نون" است و در صورتي كه پنج صيغه فوق از افعال معتل اللّام باشند، علامت جزمشان "حذف حرف علّه" است، مثل: لَم يخشَ، لَم يدعُ، لَم يرمِ.

پرسش

تعريف كنيد: عامل، معمول، عامل لفظي، عامل معنوي، معرب، مبني، اعراب، بناء.

2 افعال معرب و مبني كدامند؟

3 كيفيت بناي فعل ماضي را بيان كنيد.

4 كيفيت بناي فعل امر را شرح دهيد.

5 اعراب و بناي فعل مضارع را توضيح دهيد.

6 علايم رفع فعل مضارع و موارد هر يك را شرح دهيد.

7 علايم نصب فعل مضارع و موارد هر يك را بيان كنيد.

8 علايم جزم فعل مضارع و موارد هر يك را ذكر كنيد.

انواع اعراب اسم

المدخل

اسم داراي سه نوع إعراب است: رفع، نصب، جرّ.

الف: رفع

در جمله "جاءَ زيدٌ" كلمه "زيد" فاعل و داراي إعراب رفع است.

و در جمله "زيدٌ قائمٌ" مبتدا، و كلمه "قائم" خبر و هر دو داراي اعراب رفع مي باشند.

اسمي كه داراي رفع است مرفوع ناميده مي شود.

علايم رفع: علامت اصلي رفع "ضمّه" است، ولي در موارد زير "الف" و "واو" نايب از ضمه مي شوند:

1 در اسم مُثَنّي و ملحقات آن "الف" جانشين ضمّه مي شود.

مثال: جاءَ رَجُلانِ.

تركيب: جاءَ: فعل، رَجُلانِ: فاعل.

در اين مثال "الف" در رجلانِ علامت رفع فاعل است.

ملحقات مُثَنّي عبارتند از: كَلا، كِلتا، اِثنانِ، اِثنَتانِ و ثِنتانِ.

2 در جمع مذكر سالم و ملحقات آن "واو" جانشين ضمّه مي گردد.

مثال: جاءَ الزيدونَ.

تركيب: جاء: فعل، الزيدون: فاعل.

در اين مثال علامت رفعِ فاعل "واو" مي باشد.

ملحقات جمع مذكر سالم عبارتند از: أولُو و عشرونَ، تِسعونَ.

3 در أسماء سِتَه نيز "واو" جانشين ضمّه مي گردد.

مثال: جاءَ أخُوكَ.

تركيب: جاء: فعل، أخ: فاعل و مضاف، كَ: مضاف اليه.

در اين مثال نيز "واو" علامت رفع فاعل است.

اسماء ستَّه عبارتند از: أب، أخ، حَم، هَن، فُو، ذُو.

در اسماء ستّه در صورتي "واو" جانشين "ضمّه" مي شود كه شرايط زير را دارا باشند:

1 مفرد باشند.

2 مُكَبَّر باشند.

3 مضاف به غير ياء متكلم باشند.

ب: نصب

مثال: نَصَرَ زيدٌ بكراً.

تركيب: نَصَرَ: فعل، زيدٌ: فاعل، بكراً: مفعول به.

در اين مثال كلمه "بكراً" مفعول به و داراي اعراب نصب مي باشد.

اسمي كه داراي إعراب نصب است منصوب ناميده مي شود.

علايم نصب: علامت اصلي نصب "فتحه" است ولي در موارد زير "الف"، "ياء" و "كسره" نايب از "فتحه" مي شوند:

1 در مُثَنّي و جمع مذكر سالم و ملحقات آن دو، "ياء" جانشين "فتحه" مي شود، مثل: رأيتُ رَجُلَينِ، نَصَرتُ المُسلِمِينَ، با اين تفاوت كه ما قبل

ياء در اسم مُثَنّي مفتوح، و در جمع مذكر سالم، مكسور است.

2 در اسماء ستَّه با شرايط ذكر شده، الف نايب از "فتحه" مي شود، مثل: رأيتُ أخاكَ.

3 در جمع مژنث سالم "كسره" نايب از "فتحه" مي شود.

مثل رأيتُ المُسلِماتِ.

ج: جرّ

مثال1: هذا يومُ الفَصلِ.

تركيب: هذا: مبتدا، يومُ: خبر و مضاف، الفصلِ: مضاف اليه.

در اين مثال كلمه "الفصل" مضاف اليه و مجرور مي باشد.

مثال2: "ذَهَبَ اللهُ بِنُورِهِم" تركيب: ذَهَبَ: فعل، اللهُ: فاعل، باء: حرف جرّ، نورِ: مجرور به باء و مضاف، هُم: مضاف اليه.

حروف جرّ عبارتند از: "باء، تاء، كاف، لام، واو، مُنذُ، مُذ، خَلا، رُبَّ، حاشا، مِن، عَدا، في، عَن، عَلي، حَتّي، إلي".

اين حروف بر اسم داخل مي شوند و آن را مجرور مي كنند.

در اين صورت عامل را "جارّ" و معمول را "مجرور" مي نامند.

علايم جرّ: علامت اصلي جرّ "كسره" است، ولي در موارد زير "فتحه" و "ياء" نايب از "كسره" مي گردند:

1 در اسم مُثَنّي و جمع مذكر سالم و ملحقاتشان و اسماء ستّه به شرايط

ذكر شده "ياء" نايب از "كسره" قرار مي گيرد.

مثال: مَرَرتُ برَجُلَينِ.

مَرَرتُ بالمُسلِمينِ.

مَرَرتُ بأبيكَ.

جاءَ غلامُ أبيكَ.

2 در اسم غير منصرف "فتحه" جانشين "كسره" شده و در حالت جرّ مفتوح مي باشد. مثل: مررت بفاطمةَ و اخذت الدراهم من ابراهيم َ

إعراب تقديري در اسم

درموارد زير، علامت إعراب در اسم مقدّر بوده و در لفظ آن ظاهر نمي شود:

1 إعراب اسم منقوص در حالت رفع به "تقدير ضمه" و در حالت جر به "تقدير كسره" است ولي در حالت نصب "فتحه" آن ظاهر مي شود، مثل: "جاءَ القاضِي"، "مررتُ بالقاضِي"، "رأيتُ القاضِي".

2 إعراب اسم مقصور در تمام حالات تقديري است. مثل: جائني موسي، رايت موسي و مررت بموسي

3- إعراب اسم

مضاف به ياء متكلم به جز تثنيه و جمع مذكّر سالم نيز در تمام حالات تقديري است، مثل: هذا كتابي، قرأتُ كتابي، اِنتفعتُ بكتابي.

4 إعراب جمع مذكر سالم مضاف به ياء متكلم در حالت رفع تقديري است، مثل: جاءَ مُعَلِّمِي.

پرسش و تمرين

الف: به پرسشهاي زير پاسخ دهيد.

1 انواع إعراب اسم را نام ببريد.

2 علايم اصلي ونيابتي رفع و نصب و جرّ را نام ببريد.

3 اسماء ستَّه كدامند و شرايط پذيرش إعراب نيابتي در آنها چيست؟

4 اسمهاي مجرور كدامند؟

5 حروف جرّ را نام ببريد.

6 موارد اعراب تقديري در اسم را بيان كنيد.

ب: عبارات زير را تركيب كرده موارد رفع و نصب و جرّ را ذكر كنيد.

1 و جاءَ مِن أقصَا المَدينهِ رَجُلٌ (يس/20)

2 رَضِي اللهُ عَنهُم وَرَضُوا عَنهُ)التوبه/100)

3 قال الباقر (ع) وَ يبتَلي المُؤمِنُونَ وَ تُلَدُ الشُّكُوكُ في القُلُوبِ)يوم الخلاص/ص419)

4 قالَ رَسُولُ اللهِ (ص): أفضَلُ العِبادَهِ الصَّمتُ وانتظارُ الفَرَج) يوم الخلاص/192)

5 قالَ الصّادقُ (ع): كَذَبَ الوَقّاتُونَ وَ هَلَكَ المُستَعجِلُونَ وَ نَجي المُسَلِّمُونَ.

(يوم الخلاص/186)

6 سامِعُ الغيبهِ أحَدُ المُغتابينَ)غررالحكم/ح5583)

7 طَلَبُ العِلمِ فَريضَهٌ عَلي كُلِّ مُسلِمٍ وَ مُسلِمَهٍ (نهج الفصاحه/ح1905)

8 إلي سَعَهِ عَفوِكَ مَدَدتُ يدي وَ بِذَيلِ كَرَمِكَ أعلِقتُ كَفِّ)الصحيفه السجاديه/415)

اسم هاي مبني

1- ضمير

ضمير كلمه اي است كه بر متكلم يا مخاطب يا غايبي كه قبلاً ذكر شده باشد دلالت مي كند و به جاي اسم ظاهر مي نشيند.

ضمير بر دو قسم است: متّصل و منفصل.

ضمير متصل: ضميري است كه بصورت مستقل استعمال نمي شود بلكه بايد به ما قبل خود متّصل شود.

ضمير متصل بر سه قسم است: مرفوع، منصوب و مجرور.

ضمير متصل مرفوع: الفاظ ضمير متصل مرفوع عبارتند از:

در فعل ماضي غايب: الف، و، نَ و در ماضي حاضر: تَ، تُما، تُم، تِ، تُما، تُنِّ و در متكلّم: تُ، نا.

در مضارع و امر: ا، و، م، ي.

ضمير متصل منصوب و مجرور: الفاظ ضمير متصل منصوب و مجرور عبارتند از: غايب: هُ، هُما، هُم، ها، هُما، هُنّ.

حاضر: كَ، كُما، كُم، كِ، كُما، كُنَّ.

متكلم: ي،

نا.

ضمير منفصل: ضميري است كه به صورت مستقل استعمال مي شود و نيازي به اتصال به كلمه ديگر ندارد.

ضمير منفصل بر دو قسم است: مرفوع و منصوب.

مرفوع: هو - هما - هم - هي - هما - هنّ - انت - انتما - انتم - انتِ - انتما - انتنّ - انا - نحن

منصوب: اِيّاهُ - ايّاهما - ايّاهم - ايّاها - اياّهما - ايّاهنّ - ايّاك - ايّاكما - ايّاكم - ايّاكِ - ايّاكما - ايّاكنّ - ايّاي - ايّانا

2- اسم اشاره

اسم اشاره اسمي است كه بر اي معنايي همراه با اشاره به آن وضع شده است.

اسم اشاره بر دو قسم است: مشترك (بين مكان و غير آن) و مختص (به مكان.

الفاظ اسم اشاره مشترك:

مفرد مذكر: ذا.

مذكّر تثنيه: ذانِ، ذَينِ.

جمع: اُولي، اُولاءِ.

مفرد مونث: تا، تي، تِهْ، تِهِ، ذِي، ذِهْ، ذِهَ.

مؤنث تثنيه: تانِ، تَينِ.

جمع: اُولي، اُولاءِ.

الفاظ فوق براي اشاره به قريب استعمال مي شوند و گاهي بر آنها "ها"ي تنبيه داخل مي شود، مانند: هذا، هؤُلاءِ.

براي اشاره به متوسط، الفاظ فوق همراه با كاف خطاب استعمال مي شوند، مانند: ذاكَ، تاكَ.

براي اشاره به بعيد، علاوه بر كاف خطاب، لام بُعد نيز به اسماء اشاره ملحق مي شود، مانند: ذلِكَ، تِلْكَ.

تذكّر: الحاق لام به تثنيه و اُولاءِ و اسم اشاره اي كه همراه با "ها"ي تنبيه باشد ممتنع است.

الفاظ اسم اشاره مختص:

الفاظ زير در مورد اشاره به مكان استعمال مي شوند:

قريب: هُنا.

متوسط: هُناكَ.

بعيد: هُنالِكَ، هَنّا، هِنّا، ثَمَّ وَ ثَمَّةَ.

3- اسم موصول

اسم مبهمي است كه در تعيين معنايش نياز به جمله دارد.

مثل: الَّذي: كسي كه، چيزي كه.

جمله اي كه ابهام موصول را بر طرف مي كند "جمله صِلَه" نام دارد و بايد در آن ضميري باشد كه به موصول بر مي گردد، مثلاً در جمله "جاءَ الَّذي قامَ أبُوهُ" جمله "قامَ أبُوهُ" جمله صله است و ضمير "هُ" در "أبُوهُ" به الَّذي بر مي گردد.. به ياد داشته باشيد كه جمله صله محلي از اعراب ندارد.

اسم موصول بر دو قسم است: مختص (به مفرد يا تثنيه يا جمع و مذكر يا مؤنث) و مشترك (بين مفرد و تثنيه و جمع و مذكّر و مؤنث)

الفاظ اسم موصول مختص:

مفرد: الَّذي.

تثنيه مذكر: اللَّذان، اللَّذَينِ.

جمع مذكر: الّذِينَ، اَلأُلي

و الأُلاءِ.

مفردة: الّتي.

تثنيه مؤنّث: اللَّتان، اللَّتَينِ.

جمع مؤنث: اللّاتِ، اللّاتي، اللَّواتي، اللّاءِ، اللّائي و اللَّوائي.

الفاظ اسم موصول مشترك:

اسم موصول مشترك داراي 6 لفظ است كه عبارتند از: مَنْ، ما، اَلْ، أي، ذا، ذو.

تذكر: ضميري كه از جمله صله، به موصول مشترك بر مي گردد؛ مي تواند مطابق لفظِ موصولِ مشترك يا مطابق معناي آن باشد مثل: جاء مَنْ قامَ و جاء منَْ قامَتْ.

4- اسم استفهام

اسم استفهام اسمي است كه براي پرسيدن بكار مي رود و بعضي از آنها عبارتند از: مَنْ: چه كسي؟، ما: چه چيزي؟، مَتي: چه زماني؟، أينَ: كجا؟، أيّانَ: چه زماني؟، كَيفَ: در چه حالي؟، كَمْ: چه مقدار؟

مثال: مَنْ قامَ؟

تركيب: مَنْ: اسم استفهام، مبتدا، قام: فعل و فاعل، خبر.

5- مركّب مَزْجي

مركّب مَزْجي كلمه اي است كه از تركيب دو كلمه ديگر بوجود آمده باشد بدون اين كه بين آن دو، نسبت اسنادي يا اضافي باشد.

مركّب مزجي بر دو قسم است: عدد و غير عدد.

1 اگر مركّب مزجي عدد باشد هر دو جزء آن مبني بر فتح است، مثل: "أحَدَ عَشَرَ" تا "تِسْعَةَ عشَرَ" مگر در جزء اوّل در دو مورد:

الف: إحْدي عَشَرَةَ و حادي عَشَرَ و ثاني عَشَرَ كه در اين موارد جزء اوّل مبني بر سكون است.

ب: در اِثْنا عشَرَ و اِثْنَتا عَشَرةَ جز اوّل معرب است و حكم مثنّي را دارد.

2 اگر مركّب مزجي غير عدد باشد جزء دوّم آن به صورت غير منصرف استعمال مي شود و جزء اوّل بر همان حالتي كه قبل از تركيب داشته باقي مي ماند، مثل: بعْلَبَك و طَبَرِستان.

تذكر: الف: إعراب اسمهاي مبني محلّي است.

چند مثال:

1 هذا زيدٌ.

تركيب: هذا: مبتدا، محلّاً مرفوع، زيدٌ: خبر.

2 كتابُهُ موجودٌ.

تركيب: كتابُ: مبتدا و مضاف، هُ: مضاف اليه، محلّاً مجرور

پرسش و تمرين

الف: واژه هاي زير را تعريف كنيد: اسم مبني، ضمير، اسم موصول، اسم استفهام، مركّب مزجي، جمله صله، ضمير متّصل، ضمير منفصل.

ب: ضماير متصل و منفصل را نام ببريد.

ج: الفاظ اسم موصول را ذكر كنيد.

د: اسماء استفهام را نام ببريد.

ه: عبارات زير را تركيب كرده، موارد رفع، نصب، جز و بناء را بيان كنيد:

1 هُوَ القاهِرُ (الأنعام/18)

2 تِلْكَ حُدودُ اللهِ (البقرة/187)

3 هذا يوْمُ الفَصْلِ. (الصافات/21)

4 هذِهِ جَهَنَّمُ. (الرَّحمان/ 43)

5 القُرآنُ هُوَ الدَّواءُ. (هج الفصاحة/2108)

6 خِيارُ أُمَّتي عُلَماؤُها و خِيارُ عُلَماءِها حُلَماؤُها)نهج الفصاحة/ 1469)

7 هذا مَقامُ مَنْ يبُوءُ لَكَ بِخَطِيئَتِهِ وَ يعْتَرِفُ بِذَنْبِهِ وَ يتُوبُ إِلي رَبِّهِ (مفاتيح الجنان/ 416)

براي مطالعه بيشتر

الإعرابُ:

إثَرٌ يحْلِبُهُ العامِلُ في آخِرِ الكلمةِ لفظاً أو تقديراً.

البناءُ: كيفيةٌ في آخِر الكلمةِ لا يحْلِبُها العاملُ.

(الصمدية)

الْمُعْرَبُ: ما يتَغَيرُ آخِرُهُ بِسببِ العوامِل الدّاخِلَةِ عَلَيهِ وَ الْمَبْنِي بِخلافِهِ.

(قَطْرُ النَّدي)

مرفوعات (مبتدا، خبر)

مبتدا

مبتدا بر دو قسم است: مبتداي اسمي: اسمي است مسندٌ اليه كه مجرّد از عوامل لفظيه مي باشد، مانند: "زيدٌ" در "زيدٌ قائمٌ".

مبتداي وصفي: وصفي است كه بعد از نفي يا استفهام قرار گرفته و اسم ظاهر يا ضمير منفصل بعد از خود را رفع داده است.

مثال 1: أقائمٌ الزّيدانِ.

تركيب: أ: حرف استفهام، قائمٌ: مبتدا، الزّيدان: فاعل و جانشين خبر.

مثال 2: ما جالسٌ هما.

تركيب: ما: حرف نفي، جالسٌ: مبتدا، هما: فاعل و جانشين خبر.

دو تذكر:

1 اگر وصفِ بعد از نفي يا استفهام، ضمير مستتر را رفع دهد در تركيب، خبر مقدّم بوده و اسم ظاهر بعد از آن، مبتداي مؤخر خواهد بود، مانند: أقائمانِ الزيدانِ.

2 اگر وصفِ بعد از نفي يا استفهام، مفرد بوده و اسم ظاهر بعد از آن نيز مفرد باشد؛ در تركيب آن دو وجه جايز است، مثل: أقائم زيدٌ.

تركيب اوّل: أ: حرف استفهام، قائمٌ: مبتدا، زيدٌ: فاعل و جانشين خبر.

تركيب دوّم: أ: حرف استفهام، قائمٌ: خبر مقدّم، زيدٌ: مبتداي مؤخّر.

خبر

خبر: اسمي است مسندٌ به كه مجرّد از عوامل لفظيه بوده و به همراه مبتدا مفيد فايده است، مانند: "قائمٌ" در "زيدٌ قائمٌ".

توجّه: مبتدا و خبر مرفوعند.

اقسام خبر

خبر بر دو قسم است: مفرد و جمله.

مثال1: الفِكْرُ عِبادَةٌ. (خبر مفرد)

مثال2: الصّائِمُ لا تُرَدَّ دَعْوَتُهُ. (خبر جمله)

تركيب: الصّائم: مبتدا، لا: حرف نفي، تُرَدُّ: فعل مجهول، دَعْوَةُ: ّنايب فاعل و مضاف، هُ: مضاف اليه.

جمله "لا تُرَدُّ دَعْوَتُهُ" خبر براي الصّائِم و محلا مرفوع ُ.

مثال3: وَ لِباسُ التَّقْوي ذلِكَ خَيرٌ. (خبر جمله)

تركيب: واو: به حسب ما قبل، لباسُ: مبتدا و مضاف، التَّقوي: مضاف اليه، ذلِكَ: مبتداي دوّم، خيرٌ: خبر ذلِكَ:، جمله "ذلك خيرٌ" خبر براي

مبتداي اوّل و محلا مرفوع.

مثال4: اَلحَمْدُ لِلهِ. (خبر مفرد)

تركيب: الحمدُ: مبتدا، لِلهَ، جارّ و مجرور، متعلّق به عامل مقدّر، خبر.

تذكر:

1 جمله اي كه خبر مبتدا قرار مي گيرد در اصطلاح "جمله خبريه" ناميده مي شود و در محلّ رفع مي باشد.

بين جمله خبريه و مبتدا بايد رابطي وجود داشته باشد.اين رابط در مثال 2 ضمير "هُ" و در مثال 3 اسم اشاره "ذلِكَ" و در مثال 4 ضمير "هو" مستقرّ در جار و مجرور است.

2 گاهي خبر بر مبتدا مقدّم مي شود.

مثال: للهِ الأَمْرُ.

تركيب: للهِ: جارّ و مجرور، متعلّق به عامل مقدّر، خبر مقدّم، الأَمْرُ: مبتداي مؤخّر.

3 اصل در مبتدا، اين است كه معرفه باشد ولي اگر نكره داراي نوعي فايده باشد مي تواند مبتدا قرار گيرد، مانند: في الدارِ رجلٌ و سلامٌ عليك.

پرسش و تمرين

الف: به پرسشهاي زير پاسخ دهيد:

1 واژه هاي زير را تعريف كنيد:

مبتداي اسمي، مبتداي وصفي، خبر.

2 اقسام خبر را شرح دهيد.

3 جمله خبريه چيست و چه خصوصياتي دارد؟

4 در چه صورتي ابتدا به نكره جايز است؟

ب: عبارات زير را تركيب كرده، موارد رفع، نصب و جرّ و علايم هر يك و نيز اعراب محلّي در اسمهاي مبني را مشخص كنيد:

1 وَيلٌ لِلْمُطَفُّفينَ. (لمطفّفين/1)

2 وَ للهِ ما فِي السَّمواتِ وَ ما فِي الأَرْضِ (اَلنجم/31)

3 رُحَماءُ اُمَّتي أَوْساطُها (نهج الفصاحة/ ح1649)

4 حُبَّ الدُّنْيا رَأْسُ كُلِّ خَطِيئَةٍ (نهج الفصاحة/ح1769)

5 زِيادةُ الْجَهْلِ تُرْدِي (غرر الحكم/5485)

6 شَرُّ النّاسِ مَنْ لا يرْجي خَيرُهُ وَ لا يؤْمَنُ شَرُّهُ (غرر الحكم/ 5732)

براي مطالعه بيشتر

المُبْتَدَأ: هُو المجرّد عن العواملِ اللفظيةِ مسنداً إليه أو الصُّفةُ الواقعةُ بَعْدَ نفي أو استفهامٍ رافعةً لِظاهِرٍ أو حُكْمِهِ وَ الخَبَرُ: هُوَ الْمُجَرّد ا لمسندُ به (الصمدية)

مرفوعات (فاعل، نائب فاعل)

فاعل

اسم مرفوعي است كه عامل مقدّم، به آن نسبت داده شده و قيام عامل به آن اسم مي باشد.

مثال: كلمه "زيدٌ" در جمله "جاءَ زيدٌ" و كلمه "بكرٌ" در جمله "ماتَ بكرٌ" فاعل است.

تذكر:

1 فاعل در جواب "چه كسي؟" يا "چه چيزي؟" مي آيد.

2 فاعل گاهي اسم ظاهر و گاهي ضمير است.

مثال اسم ظاهر: جاءَ زيدٌ.

مثال ضمير: زيدٌ جاءَ (درجاء ضمير "هو" مستتر است و فاعل آن مي باشد)

احكام فعل و فاعل از جهت مفرد و تثنيه و جمع بودن:

الف: اگر فاعل، اسم ظاهر باشد فعل همواره مفرد آورده مي شود، مثل: قائمَ زيدٌ، قامَ الزّيدانِ، قامَ الزّيدونَ.

ب: اگر فاعل، ضمير باشد صيغه فعل، مطابق با مرجع ضمير آورده مي شود.

مثل: زيدٌ قامَ، الزّيدانِ قاما، الزّيدونَ قامُوا.

احكام فعل و فاعل از جهت مذكّر

و مؤنّث بودن:

الف: اگر فاعل اسم ظاهر و مؤنّث حقيقي باشد فعل مؤنّث آورده مي شود، مثل: قامَتْ هندٌ.

ب: اگر فاعل اسم ظاهر و مؤنث مجازي باشد مذكّر و مؤنّث بودن فعل هر دو جايز است، مثل: طَلَعَ الشَّمْسُ، طَلَعَتِ الشَّمسُ.

ج: اگر فاعل ضمير متّصلي باشد كه مرجع آن اسمِ مؤنّث است فعل مؤنّث آورده مي شود، مثل: الشَّمسُ طَلَعَتْ، هندٌ قامَتْ.

نايب فاعل

مفعولي كه به جاي فاعل قرار گيرد نايب فاعل نام دارد و اين در صورتي است كه فاعل حذف شده و فعل، بصورت مجهول به مفعول نسبت داده شود، مانند: نُصِرَ زيدٌ.

احكام ذكر شده براي فاعل در مورد نايب فاعل نيز جريان دارد.

پرسش و تمرين

الف: به پرسشهاي زير پاسخ دهيد.

1 معمولهاي فعل را نام ببريد.

2 فاعل را تعريف كرده و ضماير فاعلي را ذكر كنيد.

3 احكام مربوط به فعل و فاعل را بيان كنيد.

4 نايب فاعل را تعريف كنيد.

ب تركيب كنيد.

1 عَلَيها وَ عَلي الفُلْكِ تُحْمَلُونَ (المؤمنون/22)

2 ضُرِبَتْ عَلَيهِمُ الذِلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ (البقرة/61)

3 تَبَّتْ يدا أَبِي لَهَبٍ وَ تَبَه (المسدّ/1)

4 اِقْتَرَبَتِ السّاعَةُ وَ ا نْشَقَّ الْقَمَرُ (القمر/1)

5 كُلُوا و اشرَبُوا وَ تَصَدَّقُوا وَ ألْبِسُوا في غَيبِ إسْرافٍ).نهج الفصاحة/ح2181)

براي مطالعه بيشتر

الفاعِلُ: ما اُسندَ إليهِ العامِلُ فيهِ قائماً بِهِ. (الصمدية)

نائبُ الفاعلِ: هو المفعولُ القائمُ مَقامَه. (الصمدية)

منصوبات (مفعول به)

اشاره

مفعول به اسم منصوبي است كه فعلِ فاعل بر آن واقع شده است.

مثال: نَصَرَ زيدٌ بكراً.

تركيب: نَصَرَ: فعل، زيدٌ: فاعل، بكراً: مفعول به.

تذكر:

1 مفعول به غالباً در جواب "چه كسي را؟" يا "چه چيزي را؟ " مي آيد.

2 گاهي جمله درمحل "مفعول به" واقع مي شود كه در اين صورت "محلّاً منصوب" خواهد بود.

مثال: قُلْ صَدَقَ اللهُ.

تركيب: قُلْ: فعل و فاعل (ضمير "أنت" مستتر در "قُلْ" فاعل است)، صدَقَ: فعل، اللهُ: فاعل، جمله صَدَقَ اللهُ مفعول به و محلاً منصوب.

3 مفعول به گاهي اسم ظاهر و گاهي ضمير است.

مثال ضمير متصل: اِهْدِنا إِلي سَواءِ الصِّراطِ.

تركيب: اِهْدِ: فعل و فاعل (ضمير أنت فاعل آن مي باشد)، نا: ضمير متصل، مبني بر سكون، محلاً منصوب، مفعول به، إلي: حرف جرّ، سَواء: مجرور و مضاف، الصَّراطِ: مضاف إليه، جارّ و مجرور متعلق به اِهْدِ.

مثال: ضمير منفصل: إياكَ نَعْبُدُ و إياكَ نَسْتَعينُ

تركيب: إياكَ: ضمير منفصلِ منصوب، مبني بر فتح، در محلّ نصب، مفعول به، نَعْبُدُ: فعل و فاعل،.

تذكر:

تقديم مفعول به بر عامل خود جايز است، مانند: زيداً ضَرَبَتْ.

و اگر ضمير

منفصل يا اسمي صدارت طلب) چون اسم استفهام) مفعول به قرار گيرند تقديم آنها بر فعل لازم است.

مثال

1 مَنْ رَأَيتَ؟ تركيب: مَنْ: اسم استفهام، مبني بر سكون، در محلّ نصب، مفعول به، رأيتَ: فعل و فاعل.

2 إياكَ نَعْبُدُ وَ إياكَ نَسْتَعينُ

پرسش و تمرين

الف: به پرسشهاي زير پاسخ دهيد.

1 مفعول به را تعريف كرده و ويژگيهاي آن را بيان كنيد.

2 ضماير مفعولي را نام ببريد.

3 در چه مواردي مفعول به بر فعل مقدّم مي شود؟

ب: تركيب كنيد.

1 قالُوا قُلُوبُنا غُلْفٌ (البقرة/88)

2 أطيعُوا اللهَ و أطيعُوا الرَّسُولَ (النساء/59)

3 قالُوا حَرِّقُوهُ وَ النْصُرُوا آلِهَتَكُمْ (الأنبياء/68)

4 البَطانَةُ تَقسي القَلْبَ. (هج الفصاحة/ح1111)

5 عن صاحبِ الزمانِ (ع) قال: كانَ علي بنُ الحسينِ زينُ العابدينَ (ع) يقول في سجودِه في هذا الموضعِ و أشار بيدِه إلي الحجرِ تحتَ الميزانِ: عُبَيدُكَ بِفِنائِكَ، مِسْكينُكَ بِفِنائِك"َ، فَقِيرُكَ بِفِنائِكَ، سائِلُكَ بِفِنائِكَ، يسْأَلُكَ مالا يقْدِرُ عَليهِ غَيرُكَ. (لصيحفة السجادية/536)

منصوبات (مفعول له-فيه-مطلق-حال-تمييز)

مفعول له

اسمي است كه علت وقوع عامل خود را بيان مي كند.

مثال1: ضَرَبَ زيدٌ بكراً تأديباً.

تركيب: ضَرَبَ: فعل، زيدٌ: فاعل، بكراً: مفعول به، تأديباً: مفعول له.

مثال2: قَعَدَزَيدٌ عَنِ الْحَرْبِ جُبْناً.

تركيب: قَعَدَ: فعل، زيدٌ: فاعل، عَنِ الحربِ: جارّ و مجرور متعلّق به قَعَدَ، جُبناً: مفعول له.

تذكر:

1 مفعول له در جواب سؤالِ "براي چه؟" "به چه علت؟" مي آيد.

2 مفعول له در صورتي كه مصدر بوده و با عامل خود از جهت وقت و فاعل متحّد باشد منصوب مي شود و در غير اين صورت به وسيله يكي از حروف جرّ "لام، مِن، في، باء" كه داراي معناي تعليل مي باشند مجرور مي گردد.

مثال1: هُوَ الَّذي خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الأَرضِ.

تركيب: هُوَ: مبتدا، محلاً مرفوع، الَّذي: اسم موصول، در محلّ رفع، خبر، خَلَقَ: فعل و فاعل (ضمير هو مستتر فاعل آن مي باشد)، لَكُمْ: جارّ و مجرور متعلّق به خَلَقَ، ما: اسم موصول، در محلّ نصب، مفعول به، فِي الأَرضِ: جارّ و مجرور متعلّق به عالم مقدّر) كه صله ما مي باشد)، جمله خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الأَرضِ صله الَّذي.

در

اين مثال "مخاطبين" علت براي "خلق" مي باشند و ضمير مربوط به آنها چون مصدر نيست مجرور شده است.

مثال2: تَهَيأْتُ لِلسَّفَرِ.

تركيب: تَهَيأْتُ: فعل و فاعل (ضمير "تُ" فاعل آن مي باشد)، لِسَّفَرِ: جارّ و مجرور، متعلّق به تَهَيأْتُ.

در اين مثال "سفر" علت براي "تَهَياتُ" است و چون از جهت زمان با عامل خود متّحد نيست مجرو شده است.

مثال3: أكرَمْتُكَ لإكْرامِكَ إياي.

تركيب: أَكْرَمْتُ: فعل و فاعل (ضمير "تُ" فاعل آن مي باشد)، كَ: ضمير متّصل، محلاً منصوب، مفهول به، لِ: حرف جرّ، إكْرامِ: مجرور و مضاف، كَ: مضاف اليه، محلاً مجرور، إياي: ضمير منفصل، محلاً منصوب، مفعول به براي إكرام.

در اين مثال "إكرام" علت براي "أكْرَمْتُ" است و چون از جهت فاعل با عامل خود متّحد نيست مجرور شده است.

مفعول فيه

مفعول فيه اسم منصوبي است كه براي بيان زمان وقوع عامل يا مكان آن آورده شده و متضمن معناي "في" مي باشد.

مفعول فيه، در اصطلاح "ظرف" نيز ناميده مي شود.

ظرف بر دو قسم است:

ظرف زمان، مانند: يوْم، دَهْر،

ظرف مكان، مانند: مَسْجِد، فَوْق.

مثال1: صامَ زيدٌ يوماً.

تركيب: صامَ: فعل، زيدٌ: فاعل، يوماً: مفعول فيه.

مثال2: صَلّي زيدٌ خَلْفَ عَمْروٍ.

تركيب: صَلّي: فعل، زيدٌ: فاعل، خَلْفَ: مفعول فيه و مضاف، عَمْروِ: مضاف إليه.

مثال3: أينَ مُعِزُّ الأولياءِ؟

تركيب: أينَ: اسم استفهام، مبني بر فتح، محلاً منصوب، مفعول فيه براي عامل مقدّر، خبر مقدّم، مُعِزُّ: مبتداي مؤخّر و مضاف، الأولياءِ: مضاف إليه.

تذكر:

1 مفعول فيه در جواب سؤال "چه موقع؟" يا "كجا؟" مي آيد.

2 ظرف مكان در صورتي كه محدود باشد به وسيله "في" مجرور مي گردد، مانند: صلّيتُ في المسجِد.

مفعول مطلق

مفعول مطلق مصدر منصوبي است كه بعد از عامل خود قرار مي گيرد تا آن را تأكيد كرده و يا نوع يا عدد آن را بيان كند.

مثال:

1 مفعول مطلق تأكيدي: قُمْتَ قياماً.

2 مفعول مطلق نوعي: قُمْتُ قيامَ الأميرِ.

3 مفعول مطلق عددي: ضَرَبْتُ زيداً ضَرْبَتَينِ.

حال

حال غالباً اسم مشتقّي است كه هيأت و چگونگي صاحب خود را بيان مي كند.

حال منصوب است و در جواب سؤال "در چه حالي؟"، "چگونه؟"، "به چه كيفيتي؟" مي آيد.

مثال1: جاءَ زَيدٌ راكِباً.

تركيب: جاءَ: فعل و عامل در حال، زيدٌ: فاعل و ذوالحال، راكباً حال.

مثال2: رَكِبْتُ الفَرَسَ مُسَرَّجاً.

تركيب: رَكِبْتُ: فعل و فاعل و عامل در حال، الفَرَسَ: مفعول به و ذوالحال، مسرَّجاً: حال.

تقديم حال بر عامل خود: اگر حال صدارت طلب باشد لازم است بر عامل خود مقدم شود.

مثال: كَيفَ جاءَ زيدٌ؟ تركيب: كَيفَ: اسم استفهام، مبني بر فتح، محلّاً منصوب، حال، جاءَ: فعل و عامل در حال، زيد: فاعل و ذوالحال.

جمله حاليه: گاهي جمله در محلّ حال قرار مي گيرد كه در اين صورت محلاًّ منصوب است.

مثال: جاءَ زيدٌ يدُهُ علي رَأسِهِ.

در اين مثال جمله "يدُهُ علي رأسِهِ" جمله حاليه و در محلّ نصب است.

تمييز

تمييز اسم نكره اي است كه ابهامِ مستقر در ذات يا نسبت را بر طرف مي كند.

تمييز غالباً منصوب است و عامل نصب آن در تمييزِ رافع ابهام از ذات، همان ذات و در تمييز رافع ابهام ازنسبت، فعل يا شبه فعل است.

مثال1: رأيتُ أحَدَ عَشَرَ كَوكباً

تركيب: رأيتُ: فعل و فاعل، أحَدَ عَشَرَ: مفعول به، محلاً منصوب و عامل در تمييز كوكباً: تمييز.

مثال2: هذا رِطلٌ زيتاً.

تركيب: هذا: مبتدا، رِطْلٌ: خبر، زيتاً: تمييز.

مثال3: وَاشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيباً.

تركيب: واو: به حسب ماقبل، اِستَعَلَ: فعل و عامل در تمييز، الرَّأسُ: فاعل، شيباً: تمييز بري اشتعل الرأس.

پرسش و تمرين

الف: به پرسشهاي زير پاسخ دهيد.

1 هر يك از واژه هاي زير را توضيح دهيد.

مفعول له، مفعول فيه، فعول مطلق، حال، جمله حاليه، تمييز.

2 شرايط نصب مفعول له را بيان كنيد.

3 مفعول فيه در چه صورتي منصوب است؟

4 اقسام مفعول مطلق را شرح دهيد.

5 در چه صورتي تقديم حال بر عامل خود لازم است؟

6 تمييز را تعريف كرده اقسام آن را نام ببريد.

7 عامل نصب تمييز چيست؟

8 آنچه از منصوبات و مرفوعات تاكنون خوانده ايد نام ببريد.

ب: تركيب كنيد.

1 اللهُ يتَوفَّي الأنْفُسَ حينَ مَوْتِها (الزّمر/42)

2 يعْلَمُ سِرَّكُمْ وَ جَهْرَكُمْ وَ يعْلَم ما تَكْسِبُونَ)الأنعام/3)

3 وَ كَلَّمَ اللهُ مَوسي تَكْليماً (النساء/164)

4 اُنْظَرْ كَيفَ يفْتَرونَ عَلَي اللهِ الكَذِب) النساء/50)

5 يجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِي ءاذانِهِمْ مِنَ الصَّواعِقِ حَذَرَ الْمَوتِ (البقرة/19)

6 تَفْتَحُ أبوابُ السَّماءِ نِصْفَ اللَّيلِ)نهج الفصاحة/1166)

7 أدْعُوكَ دُعاءَ مَنِ اشْتَدَّتْ فاقَتُه وَ ضَعُفَتْ قُوَّتُهُ و قَلَّتْ حِيلَتُهُ. (الصحيفة السجادية/395)

8 كَيفَ أدْعُوكَ وَ أنَا الْعاصِي وَ كَيفَ لا أدْعُوكَ و أنْتَ الكَرِيمُ (الصحيفة السجادية/477)

براي مطالعه بيشتر

المفعولُ له: هو ما وَقَعَ عليه فِعلُ الفاعِل. (قَطْرُ النَّدي)

المفعولُ له: هُو المَصدرُ المعلِّلُ لحدثٍ

شارَكَهُ وقتاً و فاعلاً. (قَطْرُ النَّدي)

المفعول فيه: هو كلُّ اسمِ زمانٍ أ مكانٍسُلِّطَ عليه عاملٌ علي معني "في". (قَطْرُ النَّدي)

المفعولُ المطلقُ: هو مصدرٌ يؤكِّدُ عامِلَهُ أو يبَينُ نَوعهُ أو عَدَدَهُ. (الصمدية)

الحالُ: هي ا لصِّفَةُ المُبَينَةُ لِلْهِيئةُ غيرُ نَعْتٍ. (الصمدية)

التمييزُ: هو النكرةُ الرّافِعَةُ لِلإبْهامِ المُسْتَقَرِّ عَن ذاتٍ إو نِسْبَةٍ. (الصمدية)

فعل لازم و متعدي و معلوم و مجهول

لازم و متعدي

فعل لازم: فعلي است كه فقط به فاعل نياز دارد، مثل: قامَ، ذَهَبَ.

فعل متعدّي: فعلي است كه علاوه بر فاعل، طالب مفعول به نيز مي باشد، مثل: نَصَر، قالَ.

اقسام فعل متعدّي:

1 يك مفعولي، مثل: نَصَرَ زيدٌ بكراً، و مثل: كَتَبَ، قالَ، ضَرَبَ.

2 دو مفعولي، مثل: عَلِمَ زيدُ بكراً عالماً.

تركيب: عَلِمَ: فعل، زيدٌ: فاعل، بكراً: مفعول اوّل، عالماً: مفعول دوم.

3 سه مفعولي، مثل: أعْلَمَ زيدٌ بكراً خالداً عالماً (زيد بكر را آگاه كرد كه خالد عالم است)

افعال سه مفعولي عبارتند از: أعْلَمَ، أخْبَرَ، خَبَّرَ، حَدَّثَ، أري، نَبَّأََ، أنْبَأَ.

اقسام فعل دو مفعولي

افعال دو مفعولي بر دو قسمند:

1 افعالي كه دو مفعول آنها در اصل مبتدا و خبر بوده اند، و اين افعال بر دو قسمند:

الف: افعال قلوب: افعالي هستند كه معناي آنها توسط اعضاي باطني و قواي دروني تحقّق پيدا مي كند و آنها عبارتند از: حَسِبَ، خالَ، زَعَمَ، ظَنَّ، (به معني گمان كرد، پنداشت)، عَلِمَ، وَجَدَ، رَأي (به معني علم پيدا كرد، يقين كرد)

مثال: حَسِبَ زيدٌ بكراً عالماً (زيد گمان كرد بكر عالم است)

رَأي زيدٌ بكراً عالماً (زيد دانست بكر عالم است).

ب: افعال تَصْيير: افعالي هستند كه به معناي گرداندن و از حالي به حال ديگر در آوردن مي باشند و آنها عبارتند از: صَارَ، اِتَّخَذَ، وَهَبَ، جَعَلَ، تَخِذَ، تَرَكَ، رَدَّ.

مثال: اِتَّخَذَ اللهُ إبْراهيمَ خَليلاً

2 افعالي كه

دو مفعول آنهادر اصل مبتدا و خبر نبوده است.

مثل: أعطي، كَسي، سَمّي.

مثال: أعْطي زيدٌ بكراً در هماً (زيد به بكر درهمي بخشيد)

اين دسته افعال به "دومفعولي باب أعْطي" مشهورند.

تذكر: افعال قلوب اگر به باب إفعال برده شوند داراي سه مفعول مي گردند.

مثال: عَلِمَ زيدٌ بكراً فاضلاً، أعْلَمَ زيدٌ خالداً بكراً فاضلاً.

معلوم و مجهول

فعل معلوم: فعلي است كه فاعل آن در كلام ذكر شده باشد.

مثال1: نَصَرَ زيدٌ بكراً.

تركيب: نَصَرَ: فعل، زيدٌ: فاعل، بكراً: مفعول به.

مثال2: زيدٌ نَصَرَ بكراً.

تركيب: زيدٌ: مبتدا، نَصَرَ: فعل و فاعل (فاعلش مستتر است)، بكراً: مفعول به، جمله "نَصَرَ بَكْراً" خبر و در محلّ رفع.

فعل مجهول: فعلي است كه فاعل آن در كلام ذكر نشده و به مفعول نسبت داده شده باشد، مثل: نُصِرَ بكرٌ (بكر ياري شد)

پرسش وتمرين

الف: به پرسشهاي زير پاسخ دهيد.

1 فعل لازم، متعدّي، معلوم و مجهول را تعريف كنيد.

2 اقسام فعل متعدّي را توضيح دهيد.

3 اقسام فعل دو مفعولي را شرح دهيد.

4 افعال سه مفعولي را نام ببريد.

ب تركيب كنيد.

1اِتَّخَذَ اللهُ إبراهيمَ خليلاً (النساء/125)

2 وَ جَعَلْنا نومَكُمْ سُباتاً (النبأ/9)

3 الصَبْحَةُ تَمْنَعُ الرِّزقَ (نهج الفصاحة/ح1875)

4 خَيرُكُمْ مَنْ تَعَلَّمَ القُرآنَ و عَلَّمَهُ)نهج الفصاحة/ ح 1524)

5 قالَ الصّادِقُ عليه السلام: .فَيجْعَلُ اللهُ قُمْ وَ أهْلَها قائمينَ مَقامَ الحُجَّةِ.

(يوم الخلاص/ (ص) 194)

براي مطالعه بيشتر

اللازمُ: هو الفعلُ الَّذي لا يتجاوزُ الفاعلَ. (التصريف)

المتعدّي: هوالفعل الَّذي يتعدّي عَنِ الفاعلِ إلي المفعولِ به. (التصريف)

افعال ناقصه و مقاربه

افعال ناقصه

افعالي هستند كه بر مبتدا و خبر داخل مي شوند، و در آن دو عمل كرده مبتدا را به عنوان اسم و خبر را به عنوان خبر براي خود قرار مي دهند، عمل اين افعال رفع به اسم و نصب به خبر است.

مثال: زيدٌ عالمٌ كانَ زيدٌ عالماً.

تركيب: كانَ: فعل ناقصه، زيدٌ: اسم كان، عالماً: خبر كان.

افعال ناقصه عبارتند از: كانَ، صارَ، أصْبَحَ، أمْسي، أضْحي، ظَلَّ، باتَ، مافَتَئَ، ما انْفَكَّ، ما بَرِحَ، مازالَ، مادامَ، لَيسَ.

معاني افعال ناقصه:

كانَ: براي تقرير ثبوت خبر براي اسم مي باشد،

صارَ: گرديد.

أصْبَحَ، أمْسي، أضْحي: براي ثبوت خبر براي اسم در هنگام صبح، شب و ظهر مي باشند، مثل: أصْبَحَ زيدٌ غينّاً (زيد هنگام صبح غني شد)

ظَلَّ: براي ثبوت خبر براي اسم در طول روز بكار برده مي شود، مثل: ظَلَّ زيدٌ راكباَ (زيد در طول روزه سواره بود)

باتَ: براي ثبوت خبر براي اسم در طول شب بكار برده مي شود، مثل: باتَ زيدٌ نائماً (زيد در طول شب خواب بود)

لَيسَ: براي نفي خبر از اسم مي باشد، مثل: ليس زيدٌ عالماً (زيد عالم نيست)

مافَتَئَ، ما

انْفَكَّ، ما بَرِحَ، مازالَ: براي دوام ثبوت خبر براي اسم، تا زمان إخبار استعمال مي شوند، مثل مازالَ زيدٌ أميراً (زيد هنوز امير است)

مادامَ: براي معلَّق كردن چيزي بر مدت ثبوت خبر براي اسم مي باشد، مثل: اِجْلِسْ مادامَ زيدٌ جالساً (بنشين مدّتي كه زيد نشسته است)

دو ويژگي افعال ناقصه:

1 تقديم خبر اين افعال بر اسم آنها جايز است، مثل: كانَ عالماً زيدٌ.

2 تقديم خبر آن بر خود افعال، در غير افعالي كه اوّل آنها "ما" مي باشد جايز است، مثل: عالماً كانَ زيدٌ.

ذكر اين نكته لازم است كه حكم مذكور در مورد ليس اختلافي است.

افعال مقاربه

افعال مقاربه افعالي هستند كه بر مبتدا و خبر داخل شده و مانند افعال ناقصه عمي مي كنند با اين تفاوت كه خبر اين افعال، بايد فعل مضارع باشد، و از لحاظ معني بر سه قسم تقسيم مي شوند:

1 افعال رجاء: براي اميد داشتن حصول خبر براي اسم مي آيند و عبارتند از: عَسي، حَري، اِخْلَوْ لَقَ.

مثال: عَسي زيدٌ أنْ يكْتُب) اميد است زيد بنويسد)

تركيب: عسي: فعل مقاربه، زيدٌ: اسم عسي، أنْ: ناصبه، يكْتُبَ: فعل و فاعل، أنْ يكْتُبَ: خبر عسي.

2 افعال قُرب: براي نزديكي حصول خبر براي اسم مي آيند و عبارتند از: كادَ، كَرَبَ، أوْ شَكَ.

مثال: كادَ زيدٌ يكْتُب) نزديك ا ست زيد بنويسد)

تركيب: كاد: فعل مقاربه، زيدٌ: اسم كادً، يكْتُبُ: فعل و فاعل، خبرِ كاد.

3 افعال شروع: در مورد شروع حاصل شدن خبر براي اسم استعمال مي شوند و عبارتند از: أنْشَأَ، طَفِقَ، جَعَلَ، أخَذَ.

مثال: أخَذَ زيدٌ يكْتُب) زيد شروع به نوشتن كرد)

تركيب: أخَذَ: فعل مقاربه، زيدُ: اسم أخَذَ، يكْتُبُ: فعل و فاعل، خبرِ أخَذَ.

تذكر:

خبر افعال رجاء غالباً همراه با "أنْ"

و خبر افعال قرب غالباً بدون "أنْ" استعمال مي شود.

پرسش و پاسخ

الف: به پرسشهاي زير پاسخ دهيد.

1 افعال ناقصه را نام ببريد.

2 ويژگيهاي افعال ناقصه كدام است؟

3 افعال مقاربه كدامند و بر چند قسم مي باشند؟

ب-تركيب كنيد:

1 يكادُ البَرْقُ يخْطَفُ أبْصارَهُمْ (البقرة/20)

2 عَسي ربُّكُمْ أنْ يرْحَمَكُمْ (الاسراء/8)

3 حُرِّمَ عَلَيكُمْ صَيدُ الْبَرِّ مادُمْتُمْ حُرُماً. (المائدة/96)

4 كادَ الحَليمُ أنْ يكُونَ نبياً (نهج الفصاحة/ ح 2113)

افعال مدح ذم و تعجب

افعال مدح و ذم

افعال مدح و ذمّ افعالي هستند كه براي ايجاد مدح (ستايش) و يا ذمّ (نكوهش) وضع شده اند، و بعد از آنها دو اسم مرفوع ذكر مي شوند كه اوّلي را فاعل و دوّمي را مخصوص به مدح يا ذمّ مي نامند.

افعال مدح عبارتند از: نِعْمَ، حَبَّذا.

افعال ذمّ عبارتند از: بِئْسَ، ساءَ.

مثال: نِعْمَ الرَّجُلُ زيد) زيد خوب مردي است)

روش تركيب: اسم مخصوص به مدح يا ذم، در تركيب بايد يكي از عناوين تركيبي را دارا باشد و در تركيب آن دو وجه ذكر شده است:

تركيب اوّل: نِعم: فعل مدح، الرَّجُلُ: فاعل، زيدٌ: خبر براي مبتداي محذوف يعني هو.

تركيب دوّم: نِعْمَ: فعل مدح، الرَّجُلُ: فاعل، نِعْمَ الرَّجُلُ: خبر مقدّم، زيدٌ: مبتداي مؤخّر.

تذكر: فاعل در حبَّذا كلمه "ذا" مي باشد و هميشه به همين صورت است، يعني با مفرد و تثنيه و جمع مذكّر و مؤنّث بودن مخصوص به مدح تغييري نمي كند مثل: حَبَّذا زيدٌ و الزّيدانِ و الزّيدونَ و هُنْدٌ

فعل تعجب

فعلي است كه براي بيان تعجّب و شگفتي از چيزي وضع شده ست.

فعل تعجب داراي 2 صيغه است: ما أفعَلَ و أفْعِلْ بِهِ.

مثال1: ما أحْسَنَ زيداً (چقدر زيد نيكوست!)

تركيب: ما: تعجبيه، مبتدا، أحْسَنَ: فعل و فاعل، زيداً: مفعول به، جمله أحْسَنَ زيداً: خبر و در محلّ رفع.

مثال2: أحْسِن بِزيد) چقدر زيد نيكوست!)

تركيب: أحْسِنْ: فعل تعجّب، ب: حرف جرّ، زيدٍ: مجرور به باء و در محلّ رفع، فاعل أحْسِنْ.

پرسش و تمرين

الف به پرسشهاي زير پاسخ دهيد.

1 افعال مدح و ذمّ را تعريف كنيد.

2 فعل تعجّب چيست و صيغه هاي آن كدام است؟

ب: تركيب كنيد.

1 نِعْمَ سِلاحُ المُؤمِنِ الصَّبْرُ و الدُّعاءُ)نهج الفصاحة/3128)

2 ما أحْسَنَ الدُّنيا و إقْبالَها إذا طاعَ اللهَ مَنْ نالَها (ديوان امير المؤمنين عليه السلام، ص318)

3 حبِّذا نومُ الأكْياسِ و إفْطارُهُمْ. (نهج البلاغة/ ح 137)

4 بِئْسَ الزّادُ إلي المَعادِ العُدوانُ عَلي العِبادِ. (نهج البلاغة/ح212)

5 قالَ الإمامُ الرِّضا عليه السلام: ما أحْسَنَ الصَّبْرَ و انتظارَ الفَرَجِ.

(يوم الخلاص/ ص214)

براي مطالعه بيشتر

أفعالُ المدحِ و الذَّمِ: أفعالٌ وُضِعَتْ لذنشاءِ مدحٍ أو ذمٍّ. (الصمدية)

فِعْلا التَّعَجُّبِ: فِعْلانِ وُضِعا لإنشاءِ التعجّبِ و هما "ما أفْعَلَهُ" و "أفْعِلْ بهِ"

حروف جرّ

معاني باء

1. إلصاق، مثل: بزيدٍداءٌ و مثل: مَرَوْتُ بزيدٍ.

2. اِستعانت، مثل: كَتَبْتُ بِالْقَلَمِ.

3. مُصاحَبت، مثل: خَرَجَ زيدٌ بِعَشرتِه.

4. مُقابَلَه، مثل: بِعْتَ هذا بِهذا.

5. تَعْدِيَه، مثل: ذَهَبْتُ بزيٍد

6. سَبَبِيِّت، مثل: ضَرَبْتُهُ بِسُوءِ أدَبِهِ.

7. ظرفيت، مثل: جَلَسْتُ بِالمَسْجِدِ.

8. تأكيد) اين معني در مورد باء زائد است)، مثل: ما زيدٌ بقائمٍ.

9. قَسَم، مثل: اُقْسُمُ باللهِ لاُكْرِ مَنَّ زيداً.

تذكر:

1-حذف متعلّق باء قسم جايز است.

مثل: باللهِ لاُكْرِ مَنَّ زيداً.

2-جمله اي كه در جواب قسم قرار مي گيرد اصطلاحاً "جمله جواب قسم" ناميده مي شود و محلي از اعراب ندارد.

مثل: اُقْسُمُ باللهِ لاُكْرِمَنَّ زيداً.

تركيب: اُقْسُمُ فعل و فاعل باللهِ: جار ومجرور متعلّق به اُقْسُمُ لَ: لام جواب قسم، اُكْرِ مَنَّ: فاعل و نون تأكيد، زيداً: مفعول به.

جمله " لاُكْرِ مَنَّ زيداً" جواب قسم است و محلي از اعراب ندارد.

معاني مِنْ

1. ابتداء غايب در مكان، مثل: سِرْتُ مِنْ البَصْرةِ إلَي الكُوفَةِ.

2. ابتدا غايب در زمان، مثل: مُطِرْنا مِنْ الجُمْعَةِ إلَي الجُمْعَةِ.

3. بيان جنس، مثل: (فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنْ الأوثانِ)

4. تبعيض، مثل: أخَذْتُ مِنْ الدَّراهِم.

5. تأكيد) اين معني در صورتي است كه مِنْ زايد باشد)، مثل: ما قامَ مِنْ أحَدٍ

6. تعليل، مثل (مِمّا خَطِيْئاتِهِمْ أُغْرِقُوا)

تركيب: مِنْ: حروف جرّ، ما: زايده، خَطِيْئاتِ: مجرور به مِنْ و مضاف، هم: مضاف إليه أُغْرِقُوا: فعل مجهول و نايب فاعل (ضمير واو نايب فاعل است)، جارّ و مجرور متلّق به أُغْرِقُوا

معاني الي

1. انتهاء غايب در مكان، مثل: سِرْتُ مِنْ البَصْرةِ إلَي الكُوفَةِ.

2. انتهاء غايب در زمان، مثل: (وألْقَيْنا بينَهُمُ العَداوَةَ و البَغْضاءَ إلي يومِ القيامَة)

3. معناي مَعَ، مثل: (ولا تَأكُلُوا أمْوالَهُمْ إلي أمْوالِكُمْ)

معاني في

1. ظرفيت، مثل: زيدٌ في الدارِ و مثل: النّجاةُ في الصِّدقِ

2. مصابحت، مانند: (فَخَرَجَ عَلي قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ) تركيب: ف: به حسب ماقبل، خَرَجَ: فعل و فاعل (ضمير هو فاعل آن است)، علي: حروف جرّ، قومِ،: مجرور و مضاف، هُ: مضاف اليه (جاره ومجرور متعلق به خَرَجَ)، في: حروف جرّ، زِينَتِهِ: مجرور و مضاف، هُ: مضاف اليه (جارّ و مجرور متعلق به خَرَجَ).

3. تعليل، مانند: (فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فيهِ) تركيب: ف: به حسب ما قبل، ذا: اسم اشاره، مبتدا، لِ: حروف بُعد، كُنَّ: حروف خطاب، الذي: اسم موصول، خبر، لُمْتُنَّنِي: فعل و فاعل، ن: حروف وقايه، ي: ضمير متصل، مفعول به، في: حرف جرّ، ه: ضمير متصل، در محل جر ّ به في. (جمله" لُمْتُنَّنِي فيهِ" صله براي الّذي)

4. استعلاء، ماننده: (لأُصَلِّبَنَّكُمْ فِي جُذُوعِ النَّخْلِ) تركيب: لَ: جواب قسم مقدّر، أُصَلِّبَنَّ: فعل و فاعل و نون تأكيد) ضمير أنَا فاعل آن مي باشد)، كُمْ: مفعول به براي لأُصَلِّبَنَّ، في: حروف جرّ، جُذُوعِ: مجرور به في و مضاف، النَّخْلِ: مضاف اليه، جارو مجرور متعلّق به أُصَلِّبَنَّ.

معاني لام

1. استحقاق، مثل: الحمدُللهِ.

2. اختصاص، مثل: الكتابُ لزيدٍ و مثل: الكتابُ للمدرسةِ.

3. قَسَم، مثل: لِلّهِ لا يُؤَخَرُ الأجَلُ

4. تعليل، مثل: ضَربتُ زيداً للتأديب.

5. تأكيد) اين معني در مورد لام زايده است)، مثل: (رَدَفَ لَكُمْ)

رُبَّ

ربّ بر اسم نكره موصوفه داخل مي شود، مثل: رُبَّ رجلٍ كريمٍ في الدارِ.

ربّ از حروفي است كه در تركيب زايد است ولي در معني زايد نيست، به همين جهت آن را "حروف جرّ شبه زايد" مي گويند و نيازي به متعلَّق ندارد.

ومحل مجرور آن در بعضي موارد چون مثال فوق رفع، بنابر ابتدائيت است.

تركيب: رُبَّ: حروف جرّ شبه زايد، رجلٍ: مجرور به رَبّ، در محل رفع، مبتدا، كريمِ: صفت براي رجل، في الدار: جارّ و مجرور، متعلق به عامل مقدّر، خبر مبتدا.

معاني علي

1. استعلاء، مثل: زيدٌ علي السَّطْحِ و مثل: عَلَيْهِ دَيْنٌ.

2. ظرفيت، مثل: (وَ دَخَلَ المَدينَةَ عَلي حَينِ غَفْلَةٍ مِنْ اَهْلِها)

3. مصابحت، مثل: (وَ آتَي المالَ عَلي حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبي.)

معناي عَن

عَنْ: مهمترين معناي "عَنْ" مجاوزه است، مثل: رَمَيْتُ السَّهْمَ عَنِ القََوسِ و مثل: بَلَغَني عَنْ زيدٍ حديثٌ.

معاني كاف

1. تشبيه و آن به دو قسم است: تشبيه در ذات، مثل: زيدٌ كأخيهِ. تشبيه در صفات، مثل زيدٌ كالأسَدِ.

2. تأكيد و آن كاف زايده است، مثل: (لَيْسَ كَمِثْلِهِ شئءٌ) كاف جارّه بر ضمير داخل نمي شود.

مُذْ و مُنْذُ

اين دو حروف در زمان ماضي براي ابتداء غايت و در زمان حاضر براي ظرفيت مي آيند، مثل: ما رأيتُهُ مُذْ يَوْمِ الجمعةِ و مثل: ما رأيتُهُ مُنْذُ يَوْمِنا.

معاني حتّي

1. انتهاء غايت، مثل: أكَلْتُ السَّمَكَةَ حَتّي رَأسِها. و فرق بين (حتّي) و (إلي) دراين است كه ما بعد) حتّي)داخل در حكم ما قبل است بخلاف)الي)

2. به معناي مع، مثل: قَدِمَ الحاجُّ حَتّي المُشاةِ.

"حَتّي" نيز از حروفي است كه بر ضمير داخل نمي شود.

واو قَسَم

مثل وَاللهِ لأضْرِبَنَّ زيداً.

متعلّق واو قسم همواره محذوف است، پس در اينجا " وَاللهِ " متعلّق به "اُقْسِمُ" محذوف است و اين حرف بر ضمير داخل نمي شود.

تاء قَسَم

مثل: تَاللهِ لأضْرِبَنَّ زيداً.

از ويژگيهاي تاء قسم اين است كه فقط بر سر لفظ "الله"داخل مي شود.

حاشا

براي تنزيه است، مثل ساءَ القومُ حاشا زيدٍ.

خَلا و عَدا

براي استثناء استعمال مي شود، مثل: جاءَ القومُ عَدا زيدٍ و أكرمتُ القومَ خَلازيدٍ.

حروف جر اصلي وزايد

اگر با فرض حذف حرف جرّ، خللي به معناي كلام وارد شود آن حرف جرّ را "اصلي" مي نامند، مثل "باء" در (ذَهَبَ اللهُ بِنُورِهِمْ) و اگر با فرض حذف خللي به معناي كلام وارد نشود آن را حذف جرّ "زايد"مي نامند، مثل "باء" در "مازَيدٌ بِقائمِ".

تركيب: ما: حرف نفي، زيدٌ: مبتدا، باء: حرف جرّ زايد، قائمٍ: مجرور به باء زايده و خبر.

حرف جرّ زايد و حروفي چون كاف، حاشا، خلا و عدا متعلّق ندارد.

تمرين

جملات زير را تركيب كرده و معاني هريك از حروف جر را ذكر كنيد:

1. ثم اتموا الصيام الي الليل (البقره/187)

2. اهبط بسلام منا (هود/48)

3. نجيناهم بسحر (القمر/34)

4. فاغسلوا وجوهكم و ايديكم الي المرافق

5. في قلوبهم مرض

6. و ما قلوبهم مرض

7. نحن نقص عليك احسن القصص (يوسف/3)

8. فضلنا بعضهم علي بعض (البقره/253)

9. ضربت عليهم الذله و المسكنه (البقره/61)

10. يأمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و يسارعون في الخيرات (آل عمران/114)

11. رب قول انفذ من صول (نهج البلاغه/ح388)

12. قال الصادق: يفرح به اهل السماء و اهل الارض) يوم الخلاص/463)

حروف ناصب و جازم مضارع

حروف ناصب مضارع

حروف ناصب فعل مضارع عبارتند از: أنْ، لَنْ، كَيْ، إذَنْ.

مثال: (لَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصيراً) تركيب: لَنْ: ناصبه، تَجِدَ: فعل مضارع، منصوب به لَنْ، ضمير مستتر أنتَ فاعلش، لَهُمْ: جارّ و مجرور، متعلّق به تَجِدَ، نصيراً: مفعول به.

أنْ: از ويژگيهاي "أنْ" اين است كه فعل مضارع را به تأويل مصدر مي برد و اختصاص به زمان استقبال دارد.

مثال: (أنْ تَصُومُوا خَيْرٌلَكُمْ) تركيب: أنْ: ناصبه، تَصُومُوا: فعل و فاعل، أنْ تَصُومُوا: تأويل به مصدر مي رود، مصدر در محل رفع، مبتدا، خَيْرٌ: خبر، لَكُمْ: جارّ و مجرور، متعلّق به خيرٌ، تقدير آن چنين است: تَصُومُكُمْ خَيْرٌلَكُمْ.

لَنْ: معناي آن نفي مستقبل همواره با تأكيد نفي است، مثل: لَنْ يَضْرِبَ زيد) زيد هرگز نخواهد زد)

كَيْ: براي تعليل است و سبب بودن ما قبل براي ما بعد را مي رساند.

مثال: أسْلَمُتُ كَيْ أدْخُلَ الجَنَّةَ.

تركيب: أسْلَمُتُ: فعل و فاعل، كَيْ: ناصبه، أدْخُلَ: فعل و فاعل، الجَنَّةَ مفعول فيه.

إذَنْ: براي جواب و جزاء است، مثل اينكه گفته شود: أ نا آتيكَ، و در جواب بگويي: إذَنْ اُكْرِمَكَ.

حروف جازم فعل مضارع

حروف جازم فعل مضارع عبارتند از: لَمْ، لَمّا، لامَ امر، "لا"ي نهي، إنْ شرطيه

لَمْ: مضارع را از جهت معني به ماضي تبديل كرده آن را منفي مي كند.

مثل: لَمْ يَضْرِبْ زيد) زيد نزد)

لَمّا: مانند لم، مضارع را به ماضي قلب كرده و آن را منفي مي كند ولي فعل منفي را در زمان ماضي تا حال استمرار مي دهد.

مثال: (وَ لَمّا يَدْخُلِ الإيمانُ في قُلُوبِكُمْ) تركيب: واو: به حسب ما قبل، لَمّا: جازمه، يَدْخُلِ: فعل مضارع، مجزوم به لمّا، الإيمانُ: فاعل، في: حروف جرّ، قلوبِ: مجرور و مضاف، كُمْ: مضاف اليه در محل جرّ، جارّ و مجرور متعلق به يَدْخُلْ.

ويژگي هاي

لَمّا:

1. نفي فعل را در زمان ماضي تا حال استمرار مي دهد.

2. حذف فعل لَمّا جايز است، مثل: نَدِمَ زيدٌ ولَمّا. يعني: لَمّا يَنْفَعْهُ النَّدَمُ به خلاف لم.

3. در مدخول لمّا توقّع حصول است، به خلاف لَمْ.

لام امر: بر فعل مضارع داخل مي شود و فعل مضارع را داراي معني طلب مي نمايد، مثل: لِيَضْرِبْ زيدٌ بكراً (زيد بايد بكر را بزند)

"لا"ي نهي: بر فعل مضارع داخل شده و فعل مضارع را داراي معني طلب ترك فعل مي نمايد.

مثال: (لايَتَّخِذِ المُؤمِنُونَ الكافِرينَ أولياءَ) تركيب: لا: حرف نهي، يَتَّخِذِ: فعل مضارع مجزوم به لا، المؤمنون: فاعل، الكافرينَ: مفعول اول، اولياءَ: مفعول دوم.

إنْ: از حروف جازمه است كه بر سر دو جمله داخل شده و يكي را شرط و ديگري را جواب قرار مي دهد به همين جهت آن را "إن شرطيّه" مي نامند.

مثال: (إنْ تَنْصُرُوا اللهَ يَنْصُرْكُمْ) تركيب: إنْ: شرطيه، تَنْصُرُوا: فعل و فاعل، مجزوم به إنْ، فعل شرط، الله مفعول به، يَنْصُرْ: فعل و فاعل، مجزوم به إنْ، جواب شرط، كُمْ: مفعول به.

تذكر:

اگر "إن شرطيّه" بر دو فعل ماضي داخل شود، معني آن دو را به مضارع تغيير داده و در لفظ آن دو عمل نمي كند، بلكه آنها را محلّاً مجزوم مي نمايد.

مثل: إنْ ضَرَبْتَ ضَرَبْتُ.

و اگر بر عكس بود، فعل اول محلاً مجزوم مي شود و فعل دوم جايز الوجهين است، يعني هم مي تواند لفظاً مجزوم باشد هم مي تواند مجزوم نباشد.

مثل: إنْ ضربتَ أضرِبْ يا أضرِبُ.

جمله اي كه در جواب شرط جازم قرار مي گيرد، اگر مقرون به فاء باشد، محلاً مجزوم خواهد بود، مثل: إنْ تَجْلِسْ فَأنَا أجْلِسُ.

تركيب: إنْ: حرف شرط، تَجْلِسُ: فعل شرط، مجزوم به أن ضمير مستتر أنت

فاعل آن، فاء رابطه، أنا: مبتدا، أجْلِسُ: فعل و فاعل، خبر أنا و در محل رفع، جمله "أنَا أجْلِسُ" جواب شرط و محلاً مجزوم.

پرسش و تمرين

الف: به پرسشهاي زير پاسخ دهيد.

1. حروف ناصب فعل مضارع را با معاني آنها بيان كنيد

2. ويژگيهاي ((أن ناصبه)) را ذكر كنيد

3. حروف جازم فعل مضارع را با معناي آنها ذكر كنيد

4. فرق بين لم و لما را شرح دهيد

5. حالات فعل شرط و جواب شرط را توضيح دهيد.

ب: تركيب كنيد.

1. وَ لا تَلْبِسُوا الحَقَّ بالباطِلِ) البقره /42)

2. و لا تَأْكُلُوا مِمّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللهِ عَلَيْهِ) الانعام /121)

3. يُريدُ اللهُ أنْ يُخَفِّفَ عَنْكُمْ وَ خُلِقَ الإنْسانُ ضَعيفاً).النساء/28)

4. فَاُولئِكَ عَسي اللهُ أنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ) النساء/99)

5. وَ إنْ تَعُودُوا نَعُدْ. (الانفال /19)

6. وَ لا تَحْسَبَنَّ الّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللهِ أمْواتاً. (آل عمران /169))

7. لا تَضَعُوا الحِكْمَةَ عِنْدَ غَيْرِ أهْلِها. (نهج الفصاحة/ح2464)

حروف ناصب اسم

اشاره

بعضي از حروفند كه اسم مابعد خود را منصوب مي نمايند و آنها عبارتند از:

واو به معناي مَعَ، إلاّ ي استثنائيه، حروف نداء

"واو": به معناي "مَعَ"، واوي است كه داراي معناي همراهي مي باشد و اسم منصوب ما بعد آن را مفعول معه مي گويند.

مثال: جئْتُ و زيداً

تركيب: جئْتُ: فعل و فاعل، واو، به معناي مع، زيداً: مفعول معه.

"إلاّ" ي استثنائيه: براي خارج كردن مابعد خود از حكم ما قبل مي آيد و ما بعد آن را "مُسْتَثْني" مي گويند.

مثال: جاءَ القَومُ إلاّ زيداً

تركيب: جاءَ: فعل، القومُ: فاعل، إلاّ: استثنائيه، زيداً: مُستثني.

اقسام مُستثني: مُستثني بر دو قسم است: متصل و منقطع.

اگر مُستثني حقيقتاً داخل در مُستثني منه بود به وسيله ادات استثناء از حكم مُستثني منه خارج شده باشد مُستثني را متصل مي نامند.

مانند: جاءَ القَومُ إلاّ زيداً اگر مُستثني، حقيقتاً داخل در مُستثني منه نباشد بلكه حكماً داخل در آن باشد مُستثني را منقطع مي نامند، مانند: جاءَ القَومُ

إلاّ حماراً

توجه: اگر مُستثني منه، در كلام ذكر نشده و كلام منفي باشد، مُستثني را " مُستثني مفرّع" مي نامند، كه به خواهش عامل اعراب داده مي شود.

مثل: ما جاءَ إلاّ زيدٌ تركيب: ما، نافيه، جاءَ: فعل، إلاّ استثنائيه، زيدٌ فاعل براي جاء.

حروف نداء: حروفي هستند كه براي خواندن و دعوت كردن مخاطب مي آيند و عبارتند از: " يا، أيا، هيا، أيْ، أ " از اين حروف "أ" براي نداي قريب، "أي" براي نداي متوسط، "أيا و هيا" براي نداي بعيد "يا" براي هر سه مورد استعمال مي شود. اسم بعد از اين حروف "منادي" ناميده مي شود.

اقسام مُنادي:

1. مضاف: مانند: يا عبدَاللهِ

2. شبه مضاف: ماننده: يا وَجِيهاً عِنْدَاللهِ

3. نكره غير مقصوده: مانند: يا غافِلاً و الموتُ يَطْلُبُهُ.

4. مفرد معرفه: مانند: يا زيدٌ، يا زيدُونَ.

5. نكره مقصود: مانند: يا رَجُلُ.

سه قسم اول منادي، منصوب و دو قسم ديگر مبني بر علامت رفع خود مي باشند.

تذكر:

گاهي حرف ندا حذف مي شود مثل: (يُوسُفُ أعْرِضْ عَنْ هذا)

پرسش و تمرين

الف: به پرسشهاي زير پاسخ دهيد.

1. مفعول معه را تعريف كنيد.

2. استثنا چيست و اقسام مستثني كدام است؟

3. مستثناي مفرغ چيست؟

4. حروف ندا را نام ببريد.

5. منادي در چه صورتي معرف و در چه صورتي مبني است؟ توضيح دهيد.

ب: تركيب كنيد.

1. وَ ما يَخْدَعُونَ إلاّ أنْفُسَهُمْ (البقره /9)

2. يا مُبْتَدِءاً بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقاقِها. (مفاتيح الجنان /88)

3. يا مَنِ اسْمُهُ دَواءٌ و ذِكْرُهُ شِفاءٌ و طاعَتُهُ غِنيً. (مفاتيح الجنان /دعاء الكميل)

4. يا عَفُوُّ يا غَفُورُ يا صَبُورُ يا شَكُورُ يا رَؤُفُ يا عَطُوفُ يا مَسْؤولُ يا وَدُودُ يا سُبُّوحُ يا قُدُّوسُ. (جوشن كبير)

5. يا مُقَلِّبَ القُلُوبِ و الأبصارِ يا مُدَبِّرَ اللَّيلِ و النَّهارِ يا مُحَوِّلَ

الحَوْلِ و الأحْوالِ حَوِّلْ حالَنا إلي أحْسَنِ الحال) مفاتيح الجنان /ص 618)

6. قَدْ خُلَّيتُمْ وَ الطَّريقَ) نهج البلاغه /ص381)

7. مَوْلايَ مَوْلايَ أنْتَ المَوْلي و أنَا الْعَبْدُ وَ هَلْ يَرْحَمُ الَْعَبْدَ إلاّ الْمَولي؟ (صحيفه السجاديه /386)

8. أيْ ربِّ جَلِّلْني بِسِتْرِكَ وَ اعْفُ عَنْ تَوْبِيخِي بِكَرَمِ وَجْهِكَ (الصحيفه السجاديه/217)

9. اللّهمّ صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ.

براي مطالعه

المفعول معه: هو المذكورُ بَعْدَ واو المعيَّهِ لِمصاحَبَةِ معمولِ عامِلِه)الصمديه) المستثني: هو لفظٌ يُذْكَرُ بَعْدَ إلاّ وَ أخواتِها لِيُعْلَمَ أنَّهُ لا يُنْسَبُ إلَيْهِ ما يُنْسَبُ إلي ما قَبْلَها (لهدايه)

المنادي: هو اسمٌ مَدْعُوُّ به حرف النداء (الهدايه)

حروف مشبهة بالفعل

اشاره

حروفي هستند كه بر مبتدا و خبر داخل شده و مبتدا را به عنوان اسم و خبر را به عنوان خبر براي خود قرار مي دهند، عمل اين حروف، نصب به اسم و رفع به خبر است.

حروف مشبهة بالفعل عبارتند از: إنَّ، أنَّ، كَأنََّ، لَيْتَ، لكِنَّ، لَعَلَّ مثال: إنَّ زيداً عالمٌ تركيب: إنَّ: مشبهة بالفعل، زيداً: اسم إنَّ، عالِمٌ: خبر إنَّ

* إنَّ و أنَّ

اين دو حرف براي تأكيد حكم و برطرف كردن شك از آن بكار مي روند و فرق بين آن دو اين است كه إنَّ با اسم و خبر كلامي تام است ولي أنَّ با اسم و خبر خود در حكم مفرد است، يعني: به جاي أنَّ و اسم و خبر آن مي توان اسم مفردي قرار داد به خلاف إنَّ.

اسم مفردي كه به جاي أنَّ و اسم و خبر آن قرار مي گيرد مصدري از لفظ خبر است كه مضاف به اسم أنَّ گرديد است.

مثال: سَمِعْتُ أنَّ زيداً قائمٌ.

تركيب: سَمِعْتُ: فعل و فاعل، أنَّ مشبهة بالفعل، زيداً: اسم أنَّ، قائم: خبر أنَّ، أنَّ با اسم و

خبر خود به تأويل مصدر رفته و به عنوان مفعول به سمعت مي باشد، تقدير آن چنين است: سَمِعْتُ قيامَ زيدٍ.

مواردي از وجوب كسر همزه انّ: با توجه به اين كه گفتيم أنَّ با اسم و خبر خود كلامي تامّ است پس اگر أنَّ در جايگاهي قرار گيرد كه در آن جايگاه بايد كلام تام قرار گيرد لازم است همزه أنَّ را مكسور بخوانيم، مانند موارد زير:

1. در ابتداي كلام، مثل: إنَّ زيداً قائمٌ

2. بعد از موصول، مثل: جاءَ الّذي إنّ أباهُ عالِمٌ

3. بعد از ماده قول مثل (قالَ إنَّهُ يَقُولُ إنَّها بَقَرَةٌ)

4. بعد از قسم، مثل (وَ العَصْرِ إنّ الإنْسانَ لَفي خُسْرٍ)

5. بعد از نداء مثل: (يا لُوطُ إنّا رُسُلُ رَبِّكَ)

اگر أنَّ با اسم و خبر در جايي قرار گرفت كه در آن جايگاه طبق قاعده بايد اسم مفرد قرار بگيرد همزه أنَّ را مفتوح مي خوانيم ماننده موارد زير:

1. اگر أنَّ با اسم و خبر در محل رفع گيرد، مثل: بَلَغَني أنَّ زيداً عالِمٌ و مثل: عِنْدي أنَّكَ عالِمٌ

2. اگر أنَّ با اسم و خبر در محل نصب قرار گيرد، مثل: كَرِهْتُ أنَّكَ قائِمُ.

3. اگر أنَّ با اسم و خبر در محل جرّ قرار گيرد، مثل: أعْجَبَني اشتهارُ أنَّكَ فاضِلٌ و مثل: عَجِبْتُ مِنْ أنَّكَ قائِمُ.

* لكِنَّّ

براي استدراك است.

استدراك به آن معناست كه به ما بعد آن، حكمي مخالف ما قبل نسبت داده مي شود.به همين جهت لكنَّ بين دو كلام كه از جهت نفي و اثبات با يكديگر مغايرت دارند واقع مي شوند.

مثال 1: ما جاءَ زيدُ لكنَّ عمراً جاءَ.

مثال 2: جاءَ زيدُ لكنَّ عمراً لَمْ يَجِئْ.

* ليت

براي تمني است و تمني اظهار محبت

شيئ غير ممكن يا ممكن غير متوقع است.

مثال 1: لَيْتَ الشَّبابَ يَعُودُ.

مثال 2: لَيْتَ زيداً عالمٌ.

* لعل: براي ترجّي است و آن طلب امر محبوبي است كه حصول آن نزديك شمرده شده است.

مثل: (لعَلَّ السّاعَةَ قريبٌ)

* كأن: براي تشبيه چيزي به چيزي بكار مي رود مثل: كَأنَّ زيداً الأسَدُ.

پرسش و تمرين

الف: به پرسشهاي زير پاسخ دهيد.

1. حروف مشبهة بالفعل را نام ببريد و عمل آنها را توضيح دهيد.

2. چرا اين حروف را مشبهة بالفعل ناميده اند؟

3. معاني حروف مشبهة بالفعل چيست؟

4. فرق إن و أن را بيان كنيد

5. مواردي كه بايد همزه ان مكسور باشد را بيان كنيد

6. در چه مواردي بايد همزه ان مفتوح باشد؟

7. فرق بين ليت و لعل چيست؟

ب: تركيب كنيد.

1. وَ قُلْ جاءَ الحَقُّ وَ زَهَقَ الباطِلُ إنَّ الباطِلَ كانَ زَهُوقاً) الاسراء/81)

2. إنَّ اللهَ اصْطَفي آدَمَ و نُوحاً و آلَ إبْراهيمَ و آلَ عِمْرانَ عَلَي العالَمينَ (آل عمران/33)

3. إنّا أنْزَلناهُ في لَيْلَةِ القَدْرِ (القدر /1)

4. وَ أطيعُوا اللهَ و الرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ (آل عمران/132)

5. إنَّ اللهَ لا يَغْفِرُ أنْ يُشْرَكَ بهِ (النساء/48)

6. كَأنَّهُنَّ الياقُوتُ وَ المَرجانُ (الرحمن/58)

7. وَ للهِ العِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ و لِلْمُؤمِنينَ وَ لكِنَّ المُنافِقينَ لا يَعْلَمُونَ (المنافقون/8)

8. يَقُولُونَ يا لَيْتَنا أطَعْنا اللهَ وَ أطَعْنا الرَّسولا (الاحزاب/66)

حروف شبيه به ليس و لاي نفي جنس

حروف شبيه به ليس

حروف شبيه به ليس دو حرف ((ما)) و ((لا)) كه داراي معناي نفي مي باشند بر مبتدا و خبر داخل شده و مانند ليس رفع به اسم و نصب به خبر مي دهند به همين جهت اين دو حرف را حروف شبيه به ليس ناميده اند.

مثال: ما رجل حاضرا.

تركيب: ما: نافيه شبيه به ليس رجل: اسم ما حاضرا: خبر ما.

تفاوتهاي "ما" و "لا":

1. "ما" براي نفي حال ولي "لا" براي مطلق نفي است

2. اسم "ما" هم مي تواند معرفه باشد هم نكره به خلاف"لا" كه فقط بر نكره داخل مي شود

3. باء زائده در خبر "ما" داخل مي شود ولي در خبر"لا" داخل نمي شود مثل: ما زيد بقائم.

"لا"ي نفي جنس

لاي نفي جنس يكي از حروف نفي است كه بر مبتدا و خبر داخل شده مبتدا را منصوب و خبر را مرفوع مي كند در اين صورت مبتدا به عنوان اسم براي ((لا)) و خبر به عنوان خبر براي ((لا)) مي باشد.

اسم ((لا)) در صورتي كه مضاف باشد منصوب و در غير اين صورت مبني بر علامت نصب آن است.

مثال 1: (لا إكْراهَ في الدّين).

تركيب: لا: نفي جنس اكراه: اسم لا مبني بر فتح في الدين: جار و مجرور متعلق به عامل مقدر خبر لا.

مثال 2: لا غُلامَ رجلٍ في الدّار.

تركيب: لا نفي جنس غلام: اسم لا منصوب و مضاف رجل: مضاف اليه في الدار: جار و مجرور متعلق به عامل مقدر خبر.

"لا"ي نفي جنس در صورتي عمل مي كند كه اسم آن نكره بوده و به آن متصل باشد.

پرسش و تمرين

الف: به پرسشهاي زير پاسخ دهيد.

1. حروف شبيه به ليس كدامند؟

2. فرق بين ((ما)) و ((لا)) چيست؟

3. "لا" ي نفي جنس كدام است و عمل آن چيست؟

4. اسم ((لا))ي نفي جنس در چه صورتي معرب و در چه صورتي مبني است؟

ب: تركيب كنيد.

1. قالُوا لا عِلْمَ لَنا (المائده /109)

2. ما هُنَّ أُمَّهاتِهِمْ (المجادله/2)

3. ما هذا بشراً (يوسف /31)

4. لا عِبادَةَ مِثْلُ التَّفَكُّرِ) نهج الفصاحه /ح2505)

5. لا عَقْلَ كالتَّدبيرِ وَ لاوَرَعَ كَالكَفِّ وَ لاحَسَبَ كَحُسْنِ الخُلْقِ (نهج الفصاحه/ح2504)

حروف عطف، استفهام، نفي و جواب

حروف عطف

حروفي هستند كه مابعد خود را در حكم ماقبل قرار مي دهند

مانند: واو - ثم - فاء - او - بل - لا.

واو: براي جمع بين ماقبل و مابعد در حكم بدون فايده دادن ترتيب است مثل: جاء زيد وعمرو

ثم: براي جمع بين ماقبل و مابعد در حكم به همراه ترتيب و انفصال است.

فاء: براي جمع بين ماقبل و مابعد در حكم به همراه ترتيب و اتصال است.

أو: براي ثبوت حكم براي يكي از دو امر بدون تعيين آن مي آيد.

بل: بري اعراض از ما قبل و روي آوردن به مابعد است مثل: جاء زيد بل عمرو.

لا: آنچه براي ماقبل ثابت شده است از ما بعد نفي مي كند مثل: جاء زيد لا عمرو.

حروف استفهام

حروفي هستند كه براي پرسيدن از چيزي بكار برده مي شوند و عبارتند از: همزه و هل

مثال 1: أزيدٌ قائمٌ؟ تركيب: أ: حرف استفهام زيد: مبتدا قائم: خبر

مثال 2: هَلْ يَضْرِبُ زيدٌ بكراً؟ تركيب: هل: حرف استفهام يضرب: فعل زيد: فاعل بكرا: مفعول به

حروف نفي

حروفي هستند كه بري منفي كردن كلام مي آيند مانند: ما و لا.

مثال: ما ارتابَ مُخْلِصً وَ لا شَكَّ مُوقِنٌ.

حروف جواب

حروفي هستند كه در جواب پرسش يا كلام متكلم يا طلب او واقع مي شوند مانند: نعم- بلي -لا.

نعم: براي تقرير كلام سابق مي آيد.

مثال 1: أجاء زيد = نعم (يعني زيد آمد)

مثال 2: ألم يقم زيد =نعم (يعني زيد قيام نكرد)

بلي: نفي بعد از استفهام يا خبر را به صورت اثبات جواب مي دهد.

مثال 1: (ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي) (يعني: آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند آري تو پروردگار ما هستي)

مثال 2: لَمْ يَقُمْ زيدٌ = بلي (يعني زيد ايستاد)

لا: براي نفي كلام سابق مي آيد.

مثال 1: أجاء زيد =لا (يعني زيد نيامد)

مثال 2: جاء زيد =لا (يعني زيد نيامد)

پرسش و تمرين

الف: به پرسشهاي زير پاسخ صحيح دهيد.

1. حروف غير عامل را نام ببريد.

2. حروف عطف كدامند و ويژگي هر كدام چيست؟

3. حروف نفي كدامند؟

4. حروف جواب را نام ببريد و ويژگي هر كدام را ذكر كنيد.

ب: تركيب كنيد.

1. هَلْ يَستوي الّذينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذينَ لا يَعْلَمُونَ (الزمر/9)

2. إنّها بَقَرَهٌ لا فارِضٌ و لا بِكْرٌ (البقره /68)

3. أتَدْعُونَ بَعْلاً وَ تَذَرُونَ أحْسَنَ الخالِقينَ (الصافات/125)

4. أتَسْتَبْدِلُونَ الَّذي هُوَ أدْني بِالَّذي هُوَ خَيرٌ (البقره/61)

5. إنّ الّذينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبيلِ اللهِ ثُمَ ماتُوا وَ هُمْ كُفّارٌ فَلَنْ يَغْفِرَ اللهُ لَهُمْ (محمد /34)

6. زعَمَ الَّذين كَفَرُوا أنْ لَنْ يُبْعَثُوا قُلْ بَلي وَ رَبّي) التغابن/7)

7. فَلا صَدَّقَ وَ لا صَلَّي (القيامه/32)

حرف تحقيق و تقليل، تعريف، تنبيه، مصدر، ربط و نون وقايه

حرف تحقيق و تقليل

حرف ((قد)) وقتي قبل از فعل ماضي بيايد حرف تحقيق و هنگامي كه پيش از فعل مضارع قرار گيرد حرف تقليل است.

مثال 1: (قَدْ أفْلَحَ مَنْ تَزَكّي) تركيب: قد: حرف تحقيق افلح: فعل من: اسم موصول فاعل تزكي: فعل و فاعل (صله)

مثال 2: قَدْ يَغلِبُ المَغْلُوبُ.

حرف تعريف

"ال" هنگامي كه بر سر اسم نكره (نامعين) در آيد و آن را معرفه (معين = شناخته شده) كند "ال تعريف" ناميده مي شود.

مثال: (أرْسَلْنا إلي فرْعَونَ رَسُولاً فَعَصي فِرْعَونُ الرَّسولَ) تركيب: ارسلنا: فعل و فاعل الي فرعون: جار و مجرور متعلق به ارسلنا رسولا: مفعول به فاء: حرف عطف عصي: فعل فرعون: فاعل الرسول: مفعول به.

حروف تنبيه

حروفي هستند كه براي هوشيار كردن مخاطب مي آيند مثل: ألا و أما

مثال: (ألا بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ)

تركيب: الا: حرف تنبيه باء: حرف جز متعلق به تطمئن ذكر: مجرور به باء و مضاف الله: مضاف اليه تطمئن: فعل القلوب: فاعل.

حروف مصدر

حروفي هستند كه مابعد خود را از جهت معني همانند مصدر مي كنند و مي توان به جاي آنها و ما بعد شان مصدر قرار داد و آنها عبارتند از: أن- ما- أنّ- لو كي.

ذكر اين نكته لازم است كه از ميان حروف مصدريه تنها ((ما)) و ((لو)) غير عامل مي باشند.

مثال 1: (أنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ) تركيب: ان: ناصبه مصدريه تصوموا: فعل و فاعل ان تصوموا: به تقدير صومكم (مبتدا) خير: خبر لكم: جار و مجرور متعلق به خير.

مثال 2: (وضاقَتْ عَليْكُمُ الأرضُ بِما رَحُبَتْ) تركيب: واو: به حسب ماقبل ضاقت: فعل عليكم: جار و مجرور متعلق به ضاقت الارض: فاعل باء: حرف جر ما: مصدريه رحبت: فعل و فاعل.

تقدير آن چنين است: ضاقَتْ عَلَيْكُمُ الأرضُ بِرُحْبِها مصدر در محل جر و جار و مجرور متعلق به ضاقت مي باشد.

حرف ربط

"فاء" حرفي است كه بين دو جمله شرط و جواب مي آيد و بين آنها ربط ايجاد مي كند.

مثال: (إنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإنَّهُمْ عِبادُكَ …).

تركيب: ان: حرف شرط تعذب: فعل شرط مجزوم به ان ضمير مستتر انت فاعلش هم: مفعول به فاء حرف ربط ان: حرف مشبهة بالفعل هم: اسم ان در محل نصب عباد: خبر ان و مضان ك: مضاف اليه جمله ((انهم عبادك)) جواب شرط و در محل جزم.

نون وقايه

نوني است كه در بعضي موارد به آخر اسم فعل يا حرف متصل مي شود مثل: "اكرمني" و"انني قائم"

پرسش و تمرين

1. ويژگيهاي ((قد)) كدامند؟

2. حرف تعريف چيست؟

3. حروف تنبيه را نام ببريد.

4. منظور از حروف مصدر چيست؟

5. نون وقايه را تعريف كنيد.

ب: تركيب كنيد.

1. قَدْ أفْلَحَ الْمُؤمِنُونَ (المؤمنون/1)

2. لِكَيلا يَكُونَ عَلَي المُؤمِنينَ حَرَج) الاحزاب /37)

3. أوَ لَمْ يَكْفِهِمْ أنّا أنْزَلْنا عَلَيْكَ الكِتاب) العنكبوت/51)

4. قُلْ لِلّذينَ كَفَروا إنْ يَنْتَهُوا يُغْفَرْ لَهُمْ ما قَدْ سَلَفَ وَ إنْ يَعُودُوا فَقَدْ مَضَتْ سُنَّهُ الأوَّلينَ (الانفال /38)

5. ألا إنّ حِزْبَ اللهِ هُمُ المُفْلِحُونَ (المجادله/22)

6. قالَ الصّادِق (ع): يَتَمَنَّي في زَمَنِهِ الصَّغيرُ أنْ يَكُونَ كَبيراً وَ الكَبيرُ أنْ يَكُونَ صَغيراً. (يوم الخلاص /ص 311)

7. قال الباقر (ع): وَ اللهِ لَتُمَيَّزُنَّ وَ اللهِ لَتُمَحَّصُنَّ وَ اللهِ لَتُغَرْبَلُنَّ كَما يُغَربَلُ الزُّوانُ مِنَ القَمْحِ. (يوم الخلاص /ص 199)

اسم فاعل، مفعول، تفضيل و مصدر

اسم فاعل

اسمي است كه بر حدث (معناي قائم به غير) و فاعل آن بر وجه حدوث (عدم ثبوت) دلالت مي كند.

اسم فاعل هر فعلي همانند فعل خود عمل مي كند يعني اگر فعل آن لازم بود اسم فاعل آن نيز لازم است و اگر فعل متعدي بود اسم فاعل آن نيز متعدي است.

مثال 1: زيدٌ قائمٌ أبُوهُ

تركيب: زيد: مبتدا قائم: خبر اب: فاعل قائم و مضاف ه: مضاف اليه.

مثال 2: زيدٌ ضارِبٌ أبُوهُ بَكْراً

تركيب: زيد: مبتدا ضارب: خبر اب فاعل ضارب و مضاف ه: مضاف اليه بكرا: مفعول به.

مثال 3: زيدٌ مُعْطيٍ عَمْراً درهماً.

تركيب: زيد: مبتدا معطي: خبر (هو فاعلش) عمرا: مفعول اول درهما: مفعول دوم.

تذكر:

گاهي اسم فاعل به مفعول خود اضافه مي شود.

مثال: زيدٌ ضارِبُ بكرٍ تركيب: زيد: مبتدا ضارب: خبر و مضاف (ضمير هو فاعل ضارب است) بكر: مضاف اليه (در اصل مفعول ضارب بوده است)

اسم مفعول

اسم مفعول كلمه اي است كه بر حدث و مفعول آن دلالت مي كند.

اسم مفعول هر فعلي مانند فعل مجهول خود عمل مي كند يعني نائب فاعل مي گيرد.

مثال 1: زيدٌ مَضْروبٌ تركيب: زيد: مبتدا مضروب: خبر (هو نائب فاعلش).

مثال 2: زيدٌ مُعْطيٌ غلامُهُ درهماً.

تركيب: زيد مبتدا معطي: خبر غلام: نائب فاعل و مضاف ه: مضاف اليه درهما: مفعول دوم.

مصدر

مصدر اسمي است كه بر حدث دلالت مي كند و فعل از آن گرفته مي شود.

مصدر هر فعلي همانند فعل خود عمل مي كند در صورتي كه فعل آن لازم باشد به فاعل خود اضافه مي شود و اگر فعل آن متعدي باشد به فاعل اضافه شده و مفعول آن منصوب ذكر مي شود.

مثال: عجِبْتُ مِنْ ضَرْبِ زيدٍ عَمْراً

تركيب: عجبت: فعل و فاعل من: حرف جر ضرب: مجرور و مضاف جار و مجرور متعلف به عجبت زيد: فاعل ضرب و مضاف اليه عمرا: مفعول به.

اسم تفضيل

اسم تفضيل اسمي است كه بر موصوف و زيادي وصف آن بر موصوف ديگر دلالت مي كند.

اسم تفضيل مانند فعل عمل مي كند و فاعل آن غالبا ضمير مستتر است.

مثال 1: تَركُ الذَّنْبِ أهْوَنُ مِنْ طَلَبِ التَّوبَةِ.

تركيب: ترك: مبتدا و مضاف الذنب: مضاف اليه اهو: خبر (فاعلش هو) من: حرف جر طلب: مجرور و مضاف جارو مجرور متعلق به اهون التوبه: مضاف اليه.

مثال 2: قالَ رَبّي أعْلَمُ بِما تَعْمَلُونَ

تركيب: قال: فعل و فاعل رب: مبتدا و مضاف ياء: مضاف اليه اعلم: خبر فاعلش هو باء: حرف جر ما: اسم موصول در محل جر جارو مجرور متعلق به اعلم تعلمون: فعل و فاعل (صله) جمله (ربي اعلم بما تعلمون) در محل نصب و مفعول به براي "قال"

پرسش و تمرين

الف: به پرسشهاي زير پاسخ دهيد.

1. اسم فاعل و اسم مفعول را تعريف كرده و عمل هر كدام را شرح دهيد.

2. مصدر و اسم تفضيل را تعريف كرده و عمل هر يك را توضيح دهيد.

ب: تركيب كنيد.

1. ألَيْسَ اللهُ بِكافٍ عَبْدَهُ (الزمر /36)

2. قالَ أراغِبٌ أنْتَ عَنْ ءَالِهَتي يا إبراهيمُ (مريم/46)

3. كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَهُ المَوْتِ ثُمَّ إلينا تُرْجَعُونَ (العنكبوت/57)

4. إنْ يَنْصُرْكُمُ اللهُ فَلا غالِبَ لَكُمْ (آل عمران /160)

5. فَقالُوا ابْنُوا عَلَيْهِمْ بُنْياناً رَبُّهُمْ أعْلَمُ بِهِمْ (الكهف/21)

6. العِلْمُ خَيْرٌ منَ المالِ العِلْمُ يَحْرُسُكَ وَ أنْتَ تَحْرُسُ المالَ. (غرر الحكم /ح1923)

7. نَوْمَ العالِمِ أفْضَلُ مِنْ عِبادَهِ العابِد) نهج الفصاحه /ح3138)

8. أسْألُكَ خَوْفَ الْعابِدينَ لَكَ وَ عِبادَهَ الخاشِعينَ لَكَ وَ يَقينَ المُتَوَكِّلينَ عَليكَ وَ تَوَكُّلَ الْمُؤمِنِينَ عَليكَ. (الصحيفه السجاديه /390)

اسم مبالغه، صفت مشبهه، اسم شرط، تمييز، اضافه و اسم فعل

اسم مبالغه

اسم مبالغه اسمي است كه بر كثرت حدث همراه با فاعل آن دلالت مي كند.اسم مبالغه نيز همانند فعل خود عمل مي كند و اگر فعل آن لازم بود به فاعل اكتفا كرده و اگر فعل آن متعدي بود به مفعول به نيازمند است.

مثال: زيدٌ رَحيمٌ أبُوهُ عَمْراً.

تركيب: زيد: مبتدا رحيم: خبر اب: فاعل و مضاف ه: مضاف اليه عمرا: مفعول به.

اسم مبالغه گاهي به مفعول خود اضافه مي شود.

مثال: (و أنّ اللهَ عَلاّمُ الغُيُوبِ) تركيب: واو: به حسب ما قبل ان: مشبهة بالفعل الله: اسم ان علام: خبر و مضاف فاعلش هو الغيوب: مفعول به و مضاف اليه.

صفت مشبهه

صفت مشبهه اسمي است كه بر حدث و صاحب آن و ثبوت حدث بري او دلالت مي كند.

صفت مشبهه از فعل لازم گرفته مي شود و مانند فعل لازم عمل مي كند.

مثال 1: زيدٌ طاهِرٌ قَلْبُهُ.

تركيب: زيد: مبتدا طاهر: خبر قلب: فاعل و مضاف ه: مضاف اليه.

مثال 2: زيدٌ حَسَنٌ وَجْهُهُ.

تركيب: زيد: مبتدا حسن: خبر وجه: فاعل و مضاف ه: مضاف اليه.

مثال 3: و اللهُ عليمٌ بالظّالمينَ

تركيب: واو: به حسب ما قبل الله: مبتدا عليم: خبر (فاعلش هو) بالظالمين: جار و مجرور متعلق به عليم.

اسم شرط

اسم شرط كلمه اي است كه بر سر دو جلمه مي آيد يكي را شرط و ديگري را جزا قرار مي دهد.

بعضي از اسماء شرط عمل جزم انجام مي دهند كه اگر جمله شرط و جزاء فعليه و مضارع باشند لفظا مجزوم مي شوند و اگر ماضي باشند و نيز اگر جزا جمله اسميه باشد محلا مجزوم مي شوند.

اسماء شرط جازم عبارتند از: من -ما -مهما -أي -حيثما -أينما -أنّي -متي مثال: مَنْ بَرَّ والِدَيْهِ بَرَّه وَلدُهُ.

تركيب: من اسم شرط محلا مرفوع مبتدا بر: فعل و فاعل (ضمير هو كه به من بر مي گردد فاعل آن است) و فعل شرط در محل جزم است والدي: مفعول به و مضاف (در اصل والين بوده كه نون آن به سبب اضابه خذف شده است) ه: مضاف اليه بر: فعل (جواب شر و در محل جزم) ه مفعول به ولد: فاعل و مضاف ه: مضاف اليه و مجموع دو جمله شر و جواب در محل رفع و خبر براي مبتدا مي باشد.

عامل در تمييز

در بحث تمييز گفتيم كه عالم در تمييز رافع ابهام از ذات همان ذاتي است كه به وسيله تمييز ابهام آن برطرف شده است.

مضاف

همانگونه كه قبلا اشاره شد يكي از تركيبات غير تام كه در كلام عرب كاربرد بسياري دارد تركيب اضافي است در اين تركيب جزء اول را ((مضاف)) و جزء دوم را ((مضاف اليه)) مي گويند.

مضاف عامل در مضاف اليه است و آن را جر مي دهد.

مثال: هذا يَوْمُ الفَصْلِ

تركيب: هذا: مبتدا يوم: خبر و مضاف الفصل: مضاف اليه.

توجه: در تركيب اضافي تنوين و نون عوض تنوين از مضاف حذف مي شود مانند: غلام زيد غلاما زيد ضاربو زيد

* اقسام اضافه

اضافه بر دو قسم است: لفظي و معنوي.

1. اضافه لفظي: اضافه اي كه در آن صفتي به معمول خود اضافه شده باشد اضافه لفظيه نام دارد.

مثال: زيدٌ ضارِبُ بَكرٍ تركيب: زيد: مبتدا ضارب: خبر و مضاف بكر: مضاف اليه

2. اضافه معنوي: اضافه اي كه در آن مضاف صفتي نباشد كه به معمول خود اضافه شده باشد اضافه معنويه ناميده مي شود.

مثل: غلام زيد

* فوائد اضافه

در اضافه معنويه اگر مضاف اليه معرفه باشد مضاف نكره از آن كسب تعريف مي كند مثل غلام زيد و اگر مضاف اليه نكره باشد مضاف نكره كسب تخصيص مي كند مثل غلام رجل ولي فايده اضافه لفظيه فقط تخفيف است كه از حذف تنوين يا نون عوض تنوين در مضاف حاصل مي شود.

جمله مضاف اليه: گاهي جمله مضاف اليه واقع مي شود كه در اين صورت محلا مجرور خوهد بود مانند: (هذا يومُ لا يَنطِقُونَ) تركيب: هذا: متبدا محلا مرفوع يوم: خبر و مضاف لا: نافيه ينطقون: فعل فاعل جمله ((لاينطقون)) مضاف اليه و در

حل جر.

اسم فعل

اسمي است كه داراي معني فعل بوده و همانند فعل عمل مي كند ولي

ساير ويژگيهاي فعل را دارا نيست.

اسم فعل بر سه قسم است:

1- اسم فعل ماضي مثل هيهات (دور شو) شتّان (جدا شد) سرعان (سرعت گرفت)

2-اسم فعل مضارع مثل اوه (بي زارم)

3- اسم فعل امر مثل رويد) مهلت بده) بله (رها كن)دونك (بگير)ها (بگير) حيهّل (بياور) عليك (لازم بدار- ملازم باش) هلمّ (بياور)

پرسش و تمرين

الف: به پرسشهاي زير پاسخ دهيد.

1- اسم مبالغه را تعريف كرده و عمل آن را ذكر كنيد.

2- صفت مشبهه چيست و عملش كدام است؟

3- ويژگيهاي اسماء شرط را توضيح دهيد.

4- تمييز چيست و عامل در آن كدام است؟

5- اقسام اضافه را نام ببريد و ويژگيهاي هر كدام را بيان كنيد.

ب: تركيب كنيد.

1- وَ مَنْ أصْدَقُ مِنَ اللهِ حَديثاً (النساء/78)

2- كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَهٌ (المدثر/38)

3- قُلْ هَلُمَّ شُهَداءَ كُمْ (الانعام/150)

4- أيْنَما تَكُونُوا يُدْرِ كْكُمُ الْمَوتُ (النساء/78)

5- إنّ اللهَ عَدُوٌّ لِلكافِرينَ (البقره /93)

6- مَنْ يعْمَلْ سُوءً أو يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللهَ يَجِدِ اللهَ غَفُوراً رَحيماً (النساء/110)

7- وَ اذْكُرُو إذْ كُنْتُمْ قَلِيلاً (الاعراف/86)

8- مَنْ لايَرْحَمِ النّاسَ لايَرْحَمْهُ اللهُ. (نهج الفصاحه /ح 2899)

9- قالَ الإمامُ الحَسن (ع): مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إمامَ زَمانِهِ ماتَ ميةً جاهِلِيَّهً)وم الخلاص /ص 44)

توابع (صفت، بدل، عطف بيان، عطف به حروف و تاكيد)

اشاره

توابع: لماتي هستند كه اعراب آنها به تبعيت از ماقبلشان (متبوعشان (مي باشد و عامل به طور مستقيم بر سر آنها نمي آيد.

توابع به پنج قسم تقسيم مي شود:

1 صفت

تابعي است كه بر معنايي در متبوع يا متعلق متبوع خود دلالت مي كند.

مثال 1: (فَبَشِّرْهُمْ بِعذابٍ أليمٍ) تركيب: فاء: به حسب ما قبل بشر: فعل و فاعل هم: مفعول به بعذاب: جار و مجرور متعلق به بشر اليم: صفت.

مثال 2: مررتُ برجلٍ عالمٍ أبوهُ.

تركيب: مررت: فعل و فاعل برجل: جار و مجرور متعل به مررت عالم: صفت اب: فاعل عالم و مضاف ه: مضاف اليه.

توجه: گاهي جمله، صفت واقع مي شود در اين صورت اعراب محلي آن به تبعيت از موصوف است.

مثال: جاء رجلٌ نَصَرَ بكراً.

در يان مثال جمله ((نصر بكرا)) صفت بري ((رجل)) و محلا مرفوع است.

2 تاكيد

تابعي است كه براي تقويت و اثبات متبوع خود يا شمول حكم بر افراد آن ذكر مي شود.

تاكيد گاهي با تكرار لفظ محقق مي شود كه آن را ((تاكيد لفظي)) مي نامند.

و گاهي با الفاظي مثل ((كل)) ((نفس)) ((اجمع)) و غيره همراه است كه آن را تاكيد معنوي مي گويند.

مثال 1: جاءَ زيدٌ زيدٌ.

تركيب: جاء: فعل زيد: فاعل زيد: تاكيد لفظي

مثال 2: (سَجَدَ الملائِكَهُ كُلُّهُمْ أجْمَعُونَ إلاّ إبْليسَ) تركيب: سجد: فعل الملائكه: فاعل كل: تاكيد معنوي براي الملائكه و مضاف هم: مضاف اليه اجمعون: تاكيد معنوي ديگر براي الملائكه الا: حرف استثناء ابليس: مستثني.

3 بدل

تابعي است كه در واقع مقصود به حكمي است كه به متبوع نسبت داده شده است.

مثال 1: رايت زيدا راسه

تركيب: رايت: فعل و فاعل زيدا: مفعول به راس: بدل و مضاف ه: مضاف اليه.

مثال 2: (يَسْألُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الحَرامِ قِتالٍ فيهِ (.

تركيب: يسالون فعل و فاعل ك: مفعول به عن الشهر: جار و مجرور متعلق به يسالون الحرام: صفت براي الشهر قتال: بدل از الشهر الحرام فيه: جار و مجرور متعلق به قتال.

4 عطف بيان

تابعي است غير صفت كه مانند صفت براي توضيح متبوع خود مي آيد مثل اينكه كسي داراي دو اسم يا دوعنوان باشد و دومي مشهور تر از اولي باشد

مثال 1: جاءَ زيدٌ عبدُ اللهِ.

تركيب: جاء: فعل زيد: فاعل عبد: عطف بيان و مضاف الله: مضاف اليه

مثال 2: جاءَ زيدٌ أخُوكَ.

تركيب: جاء: فعل زيد: فاعل اخ: عطف بيان و مضاف ك: مضاف اليه

5 عطف به حروف

تابعي است كه به واسطه يكي از حروف عطف حكم متبوع به آن سرايت مي كند.

مثال: جاءَ زيدٌ و عمروٌ

تركيب: جاء: فعل زيد: فاعل واو: عاطفه عمرو: عطف بر زيد.

پرسش و تمرين

الف: به پرسشهاي زير پاسخ دهيد.

1- منظور از تابع چيست و توابع كدامند؟

2- صفت را تعريف كنيد.

3- عطف بيان و بدل را شرح دهيد.

4- تاكيد را تعريف كرده و اقسام آن را توضيح دهيد.

ب: تركيب كنيد.

1- زُيِّنَ لِلَّذينَ كَفَرُوا الحَياهُ الدُّنيا (البقره /212)

2- و قالَ الّذينَ كَفَروا لَنْ نُؤمِنَ بِهذا القُرّآنِ (السبا/31)

3- و عَلَّمَ ءادَمَ الأسْماءَ كُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَي المَلائكَهِ فَقالَ انْبِئُوني بِأسْماءِ هؤُلاءِ (البقره /31)

4- قُلْ إنّ صَلاتي و نُسُكي وَ مَحيايَ وَ مَماتي للهِ رَبِّ العالَمينَ) الانعام /162)

5- قال الصادق (ع): النّاس ثلاثهٌ: عالمٌ و مُتَعَلِّمٌ و غُثاءٌ (اصول الكافي: ج1/ص41 ح2)

6- قال رسول الله (ص): يَخْرُجُ ناسٌ مِنَ المَشرِقِ يُوَطّئُونَ لِلْمَهْديِّ (يوم الخلاص /ص549)

7- عن ابي حمزه الثمالي عن علي بن الحسين (ع) انه كان اذا طعم قال: الحمدُ للهِ الّذي أطْعَمَنا وَ سَقانا و كَفانا و أيَّدَنا و آوانا وَ أنْعَمَ عَلَيْنا وأفْضَلَ الحمدُ للهِ الّذي يُطْعِمُ وَ لا يُطْعَمُ)الصحيفه السجاديه /601)

8- أعوذُ بِكَ مِنْ نَفْسٍ لا تَفْنَعُ وَ بَطْنٍ لا يَشْبَعُ وَ قَلْبٍ لا يَخْشَعُ وَ دُعاءٍ لا يُسْمَعُ وَ عَمَلٍ لايَنْفَعُ وَ صلاهٍ لاتُرْفَعُ (الصحيفه السجاديه /233)

9- يا مَنْ يَقْبَلُ الْيَسيرَ وَ يَعْفُو عَنِ الْكَثيرِ اِقْبِلْ مِنِّي الَْيَسيرَ وَ اعْفُ عَنِّي الْكَثيرَ إنَّكَ أنْتَ الرَّحيمُ الغَفُورُ)الصحيفه السجاديه/234)

الهداية في النحو

هوية الكتاب

عنوان و نام پديدآور: الهداية

مشخصات نشر: قم: واريان، 1381.

مشخصات ظاهري: 261 ص.

شابك: 12000ريال: 964-6918-02-6؛ 13000 ريال (چاپ هفتم و هفتم)

يادداشت: عربي

يادداشت: اين كتاب به افراد مختلف از جمله "ابوحيان نحوي" منسوب است.

يادداشت: اين كتاب تحت عنوان "هدايه في النحو" نيز منتشر شده است.

يادداشت: چاپ قبلي: حوزه علميه قم، مركز مديريت، 1378.

يادداشت: چاپ هفتم: 1383.

يادداشت: چاپ نهم: 1385.

يادداشت: عنوان روي جلد: الهداية

في النحو.

يادداشت: كتابنامه: ص. 249؛ همچنين به صورت زيرنويس.

عنوان روي جلد: الهداية في النحو.

موضوع: زبان عربي -- نحو

شناسه افزوده: ابوحيان، محمد بن يوسف، 654 -745ق.

شناسه افزوده: حوزه علميه قم. مركز مديريت. امور مدارس

رده بندي كنگره: PJ6151/ه4 1381

رده بندي ديويي: 492/75

شماره كتابشناسي ملي: م 81-33645

الهداية في النحو

صَحَّحَهُ و نَقَّحَهُ و عَلَّقَ عَليه

تنقيح: حسين شيرافكن

كلمة المكتب

الحمدللّه و الصلاّة و السلام علي أنبياء اللّه، لاسيما رسوله الخاتم و آله الطيبين الطاهرين المعصومين.

اما بعد، لاشك ان اصلاح المناهج الدراسية المتداولة في الحوزات العلمية و المعاهد الدراسية في العصر الحاضر الذي عُرف بعصر ثورة المعلومات بات حاجة ملحّة يقتضيها تطور العلوم و تكاملها عبر الزمان، و ظهور مناهج تعليمية و تربوية حديثة، تتوافق مع الطموحات و الحاجات الانسانية المتجددة.

و هذه الحقيقة لم تعد خافية علي القائمين علي هذه المراكز، فوضعوا نصب أعينهم اصلاح النظام التعليمي في قائمة الاولويات بعد ان باتت فاعليته رهن اجراء تغييرات جذرية علي هيكلية هذا النظام.

ويبدو من خلال هذه الرؤية ان اصلاح النظام الحوزوي ليس امراً بعيد المنال، إلا انه من دون احداث تغيير في المناهج الحوزوية ستبوء كافة الدعوات الاصلاحية بالفشل الذريع و ستموت في مهدها.

و المركز العالمي للدّراسات الإسلامية الذّي يتولّي مهمّة إعداد المئات من الطلاب الوافدين من مختلف بقاع الارض للاغتراف من نمير علوم أهل البيت عليهم السلام شرع في الخطوات اللازمة لاجراء تغييرات جذرية علي المناهج الدراسية المتبعة وفق الأساليب العلمية الحديثة بهدف عرض المواد التعليمية بنحو أفضل، الامر الذي لاتلبّيه الكتب الحوزوية السائدة؛ ذلك انها لم تؤلف لهدف التدريس، و انما الفت لتعبر عن افكار مؤلفيها حيال موضوعات مرّ عليها حقبة طويلة من الزمن و اصبحت جزءاً من الماضي.

و فضلا عن ذلك فانها تفتقد مزايا الكتب

الدراسية التي يراعي فيها مستوي الطالب و مؤهلاته الفكرية و العلمية، و تسلسل الأفكار المودعة فيها و أداؤها، و استعراض الآراء و النظريات الحديثة التي تعبر عن المدي الذي وصلت اليه من عمق بلغة عصرية يتوخي فيها السهولة و التيسير و تذليل صعب المسائل مع احتفاظها بدقة العبارات و عمق الافكار بعيداً عن التعقيد الذي يقتل الطالب فيه وقته الثمين دون جدوي.

وانطلاقا من توجيهات كبار العلماء و المصلحين و علي رأسهم سماحة الامام الراحل قدس سره، و تلبية لنداء قائد الثورة الاسلامية آية اللّه الخامنئي مد ظله الوارف قام هذا المركز بتخويل «مكتب مطالعة و تدوين المناهج الدراسية» مهمة تجديد الكتب الدراسية السائدة في الحوزات العلمية، ان يضع له خطة عمل لاعداد كتب دراسية تتوفر المزايا السالفة الذكر.

و قد بدت امام المكتب المذكور ولاول وهلة عدة خيارات:

1 اختصار الكتب الدراسية المتداولة من خلال انتقاء الموضوعات التي لها مساس بالواقع العملي.

2 ايجازها و شحنها بآراء و نظريات حديثة.

3 تحديثها من رأس بلغة عصرية وايداعها افكار جديدة الا ان العقبة الكأداء التي ظلت تواجه هذا الخيار وقوع القطيعة التامة بين الماضي و الحاضر، بحيث تبدو الافكار المطروحة في الكتب الحديثة و كأنها تعيش في غربة عن التراث و للحيلولة دون ذلك، لمعت فكرة جمع الخيارات المذكورة في قالب واحد تمثّل في المحافظة علي الكتب الدراسية القديمة كمتون و شرحها باسلوب عصري يجمع بين القديم الغابر و الجديد المحدث.

و بناء علي ذلك راح المكتب يشمرّ عن ساعد الجدّ و يستعين بمجموعة من الاساتذة المتخصصين لوضع كتب و كراسات في المواد الدراسية المختلفة، من فقه و اصول و تفسير و كلام و رجال و حديث و أدب و غيرها.

و انصرفت

جهود المكتب في حقل اللغة العربية الي عرض مباحث النحو و الصرف باسلوب حديث و الخروج عن اطاره التقليدي من خلال تبني مشروع تحقيق كتاب «الهداية في النحو» و دعت الي انجازه ثلة من اساتذة الحوزة ممن لهم خبرة و ممارسة طويلة في تدريس مادة اللغة العربية.

فجاء التحقيق باسلوب خال من التعقيد و الاطالة و الغموض مرفقا بتمارين نافعة.

و في الختام نتقدم بالشكر الجزيل والثناء الوافر الي السادة اعضاء لجنة التحقيق و في مقدمتهم: حسين شيرافكن، علي ما بذله من جهد و عناء في هذا السبيل، آملين له مزيداً من التوفيق و السَّداد.

المركز العالمي للدراسات الإسلامية

مكتب مطالعة و تدوين المناهج الدراسيّة

مقدمة المحقّق

الحمدللّه الذي شرع الاسلام فسهَّل شرائعه لمن ورده، و أعزَّ أركانه علي من غالبه، و الصلاة و السلام علي سيدنا محمد عبده و رسوله خير نبي اصطفاه و أرسله، و علي آله مصابيح الهدي و أعلام السُّري.

لاشك ان التقدم العلمي و التقني الذي ساد العالم قد ترك تاثيراً بالغاً علي مختلف اصعدة الحياة.

و كان من نتائج ذلك ان ظهرت ميول و نزعات الي ضرورة اعادة النظر في المناهج الدراسية المتبعة و صياغتها بنحو يتلائم مع روح العصر.

و انطلاقا من ذلك، أوكل الينا مكتب مطالعة و تدوين المناهج الدراسية مهمة تحقيق كتاب «الهداية في النحو» باسلوب حديث ينسجم مع مستوي الدارسين و تطلعاتهم فجاء الكتاب الماثل بين يديك الذي بذلت أقصي الجهود في تحقيقه و تقويمه و تصحيحه و مقابلته بنسخ خطية أخري.

وينبغي هنا تسجيل عدة ملاحظات حول هذا الاثر تفرض نفسها بالحاح، و هي:

1 نُظم الكتاب في 74 درساً، و حُرص فيه علي استعراض مباحث مستقلة في كل درس، الا ان بعض المباحث

الموضوعات لاجل كبر حجمها ادرجناها فياكثر من درس تحت عناوين جديدة كما في الدرس 22 و 23.

2 اقتصر بعض المراكز العلمية تدريس النحو علي هذا الكتاب، فدعت الحاجة الي اضافة مباحث جديدة كمبحث الإغراء و الاختصاص الي كتاب الهداية مع اختصارها.

3 زود الكتاب ب 1000 آية و ما يقرب من 100 حديث استُلت من مصادر روائية مختلفة لاسيما نهج البلاغة بغية ايقاف الطالب علي آيات القرآن و اخبار المعصومين و كيفية تطبيق القواعد النحوية عليها.

يُذكر انه قد تم تكرار بعض الآيات في موارد مختلفة لاهداف خاصة.

4 تمت الاستعانة بآيات القرآن الكريم في تمارين معظم مباحث الكتاب الا في موارد لم يُظفر فيها بآيات تناسب محل الشاهد كمبحث لكن و بل العاطفتين في الدرس 67.

5 غضّ النظر عن كثير من التمارين التي رافقت الطبعة الاولي لاجل اتاحة الفرصة للاساتذة الكرام كي ينهوا تدريس الكتاب في موعده المقرر.

6 رافقت متن الكتاب عبارات توضيحية ادرجت داخل معقوفتين تساعد الطالب علي فهم بعض العبارات الغامضة، و قد احترزنا عن الاتيان بالمعقوفتين في بعض الموارد للحيلولة دون تشويش ذهن الطالب.

وقد ارتأي مكتب مطالعة و تدوين المناهج الدّراسية طبع هذا الكتاب بعد ان امضي دورات تطبيقية من التدريس، و بعد اضافة ما اتحفنا به الاساتذة من نظرات سديدة حياله.

و في الختام لايسعنا إلاّ ان نتقدم بخالص الشكر الي الاخوة الذين تجاوبوا معي و شاركوا في مهمّتي، خاصّة فضيلة الشيخ محمدتقي اليوسفي و فضيلة الشيخ اصغر الرستمي لما قاموا به من عمل دؤوب في إنجاز هذا السِفْر الجليل و تقويم نصه.

كما نرجو من القراء الاعزاء لاسيّما الأساتذة الكرام ان يبصرونا بما فيه من خلل و عيوب و سنكون لهم من الشاكرين.

حسين شيرافكن

رجب المرجب

عام

1422 ه

الدّرس الأوّل تعريف علم النحو … الكلمة و أقسامه

تحميد

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدُ للّه ربِّ العالَمينَ والعاقبةُ لِلمُتّقينَ والصّلاةُ والسّلام علي خيرِ خلقِه سيّدِنا محمّدٍ صلي الله عليه و آله وسلم وآلهِ أجمعينَ.

المدخل

أمّا بعدُ فهذا مختصرٌ مضبوطٌ في علمِ النحوِ جَمعتُ فيه مهمّاتِ النّحو علي ترتيب الكافية مُبوّباً ومُفصّلاً بعبارة واضحة مع إيراد الأمثلة في جميع مسائِلها من غير تَعرُّضٍ لِلأدلّةِ والعِلَلِ لِئَلاّ يُشَوّشَ ذهن المبتدي عن فهم المسائل.

وسمّيتُه ب «الهداية» (1) رجاءً أنْ يهديَ اللّه به الطالبين ورَتَّبْتُه علي مقدّمة وثلاث مقالات وخاتمة (2) بتوفيق المَلِك العزيز العلاّم.

1. قال صاحب الذريعة: «نُقِل في «معجم المطبوعات» ص 308 و2024 عن أحمد أبو علي أمين مكتبة الاسكندريّة أنّها تأليف أبي حيّان الأنْدلُسي محمّد بن يوسف نزيل القاهرة (654 745) ومؤلّف «منطق الخرس في لسان الفرس» . وقال مشارٌ: قد تنسب إلي الزبير البصري ابن أحمد الشافعي أو إلي عبد الجليل بن فيروز الغزنوي أو إلي ابن درستويه عبد اللّه بن جعفر كما في كشف الظنون» . «الذريعة: ج 25، ص 165 و166» .

ونُقل عن الاستاذ المدرّس الافغاني رحمه الله أنّها تأليف بنت ابن حاجب.

2. والظاهر أنّه سهو من الناسخ لأنّ خاتمة الكتاب لم يوجد في آخِره. «تعليقة الاستاذ المدرّس الافغاني رحمه الله علي جامع المقدّمات، ج 2، ص 63» .

المقدّمة

* تعريف علم النحو و …

* الكلمة و اقسامه

* حدّالاسم و علاماته

* حدّالفعل و علاماته

* حدّ الحرف و علاماته و فوائده

* تعريف الكلام و اقسامه

الدّرس الأوّل

تعريف علم النحو … الكلمة و أقسامها

اشاره

أمّا المقدّمة: ففي المبادي الّتي يجب تقديمُها لِتوقّف المسائل عليها؛ ففيها ثلاثة فصولٍ:

الفصل الأوّل: في تعريفِ علم النّحو والغرضِ منه وموضوعِه

تعريف علم النّحو: وهو علمٌ بأصولٍ تُعرَف بها أحوالُ أواخر الكَلِم الثلاث مِن حيثُ الأعراب والبناء وكيفيّةُ (1) تركيب بعضِها مع بعضٍ.

الغرض منه: وهي صيانة اللّسان عن الخَطَأ اللفظيّ في كلام العرب.

موضوعه: وهي الكلمة والكلام.

الفصل الثاني: في الكلمة وأقسامه

تعريف الكلمة: [هي] لفظٌ وُضِعَ لِمعنيً مفردٍ.

1. عطف علي «أحوال» أي تعرف بها كيفيّة تركيب بعضها مع بعض.

أقسامها: وهي منحصرة في الثلاثة: اسم وفعل وحرف.

وجه الانحصار: إنّها (1) إمّا أن لا تَدُلَّ علي معنيً في نفسها فهو «الحرف» أوْ تدلّ علي معنيً في نفسها واقترن معناها بأحد الأزمنة الثلاثة فهو «الفعل» أوْ علي معنيً في نفسها ولم يقترن معناها بأحدها فهو «الاسم» .

الأسئلة

1 ماهو تعريف علم النّحو؟

2 ماهو موضوع علم النّحو؟

3 لِماذا نحتاج إلي تعلّم علم النّحو؟

4 عَرِّفِ الكلمةَ وعَدِّدْ أقسامَها.

5 ماهو وجه انحصار الكلمة في الأقسام الثلاثة؟

1. هذا حصرٌ عقليٌّ.

الدّرس الثاني حد الاسم و الفعل و علاماتهم

حدّ الاسم

إنّه كلمةٌ تدل [بالوضع] علي معنيً في نفسها غيرَ مقترنٍ بأحد الأزمِنة الثلاثة أعني الماضي والحال والاستقبال نحو: «رجل» و «علم» .

علاماته: [وهي عشر: ]

1 أن يصحّ الإخبار عنه وبه، نحو: «زيدٌ قائمٌ» [وقوله عليه السلام: «البُخْلُ عارٌ» (1)]؛

2 الإضافة، نحو: «غلامُ زيدٍ» [وقوله عليه السلام: «صَدْرُ العاقِلِ صُنْدُوقُ سِرِّه» (2)]؛

3 دخول لام التعريف، نحو: «الرجل» [في قوله عليه السلام: «قَدْرُ الرّجلِ عَلي قدرِ هِمَّتِه» (3)]؛

4 الجرّ، [نحو قوله عليه السلام: «الظَّفَرُ بِالْحَزْمِ» (4) و «أفضلُ الزّهدِ إخفاءُ الزّهدِ» (5)]؛

5 التنوين، [نحو قوله عليه السلام: «العلمُ وِراثَةٌ كريمةٌ» (6)]؛

6 التثنية، [نحو: «رجلان» في قوله عليه السلام: «هَلَكَ فِيَّ رَجُلانِ؛ مُحِبٌ غالٍ ومُبْغِضٌ قالٍ» (7)]؛

1. نهج البلاغة، قصار الحكم: 3.

2. نهج البلاغة، قصار الحكم: 6.

3. نهج البلاغة، قصار الحكم: 47.

4. نهج البلاغة، قصار الحكم: 48.

5. نهج البلاغة، قصار الحكم: 28.

6. نهج البلاغة، قصار الحكم: 5.

7. نهج البلاغة، قصار الحكم: 469.

7 الجمع، [نحو قوله عليه السلام: «الآدابُ حُلَلٌ مُجَدَّدَةٌ» (1) و «مَنِ اشْتاقَ إلي الجَنَّةِ سَلاعَنِ الشّهوات» (2)]؛

8 النعت، [نحو قوله عليه السلام: «الفِكْرُ مِرآةٌ صافيةٌ» (3) وقوله تعالي: «قرآنٌ مجيدٌ» (4)]؛

9 التصغير، [نحو ما ورد في الدّعاء: «فَأَغِثْ يا غياثَ المُستَغيثينَ عُبَيْدَكَ المُبْتَلي» (5)]؛

10 النداء، نحو: «يا اللّه» .

فَإنّ كلّ هذه من خواصّ الإسم.

تنبيهان

1 معني الإخبار عنه أن يكون محكوماً عليه؛ فاعلاً أو مفعولَ ما لم يسمّ فاعله أو مُبتدأً.

2 ويُسمّي [الإسمُ] اسماً لِسُمُوِّه علي قَسيمَيْهِ، لا لكونه وَسْماً علي المعني.

حدّ الفعل: إنّه كلمة تدلّ علي معنيً في نفسها مقترن بأحد الأزمِنة الثلاثة، نحو: «ضَرَبَ، يَضرِبُ، اضْرِبْ» .

علاماته: [وهي عشر أيضاً: ]

1 أنْ يصح الإخبار به لا عنه، [نحو قوله عليه السلام: «الإعجابُ يَمْنَعُ الإزدياد» (6)]؛

1. نهج البلاغة، قصار الحكم: 5.

2. نهج البلاغة، قصار

الحكم: 31 2.

3. نهج البلاغة، قصار الحكم: 5.

4. البروج / 21.

5. مفاتيح الجنان، دعاء الندبة.

6. نهج البلاغة، قصار الحكم: 167.

2 دخول «قَدْ»، نحو: «قَدْ ضَرَبَ» [وقوله تعالي: «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّيها» (1)]؛

3 [دخول] «السين»، نحو: «سَيَضْرِبُ» [وقوله تعالي: «سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي» (2)]؛

4 [دخول] «سوف»، نحو: «سوف يَضْرِبُ» [وقوله تعالي: «كَلاّ سَوْفَ تَعْلَمُونَ» (3)]؛

5 الجزم، نحو: «لم يَضْرِبْ» [وقوله تعالي: «لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ» (4)]؛

6 التصريف إلي الماضي والمضارع؛

7 كونه أمراً ونهياً؛

8 اتّصال الضمائر البارزة المرفوعة، نحو «ضربتَُِ»؛

9 [اتّصال] تاء التأنيث الساكنة، نحو: «ضَرَبَتْ» [وقوله تعالي: «تَبَّت يدا أبي لهبٍ» (5)]؛

10 [اتّصال] نون التأكيد [بِقسْمَيْها]، نحو: «إضْرِبَنْ» [وقوله تعالي: «لَتَرَوُنَّ الجحيم» (6)].

فإنّ كلّ هذه من خواصّ الفعل.

تنبيهان

1 معني الإخبار به أن يكون محكوماً به كالخبر، [نحو قوله عليه السلام: «أَنْطَلِقُ عَلي تَقْوَي اللّه ِ وَحْدَه» (7) وقوله عليه السلام: «الحَسُودُ لا يَسُودُ» (8)]؛

2 يُسَمَّي [الفعل] فعلاً باسم أصله وهو المصدر؛ لأنّ المصدر هو فعلٌ للفاعل حقيقةً.

1. الشمس / 9.

2. الأعلي / 6.

3. التكاثر / 3.

4. الإخلاص / 3.

5. المَسَد / 1.

6. التّكاثر / 6.

7. نهج البلاغة، الكتاب: 25 1.

8. ميزان الحكمة: 2 / 425، ح 3929.

الاسئلة و التّمارين

الاسئلة

1 عَرِّفِ الإسمَ مع ذِكْرِ أمثِلةٍ له.

2 ماهو تعريف الفعل؟

التّمارين

1 عَيّنْ علاماتِ الأسماء في الآيتين التاليتين:

أ) «وَاضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاًرَجُلَيْنِ جَعَلْنا لاِءَحَدِهِما جَنَّتَيْنِ مِنْ أَعْنابٍ» الكهف / 32.

ب) «وَالسّابِقُونَ الأوَّلُونَ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنْصارِ … أَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الأنْهَارُ خالِدِينَ فِيهَا أَبَداً» التوبة / 100.

2 إسْتَخْرِجِ الأفعال مِنَ الآيات الشريفة الآتية وَاذْكُرْ علاماتِها:

أ) «فَإنْ أَرْضَعْنَ لَكُمْ فَاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ» الطّلاق / 6.

ب) «فَذَكِّرْ إنْ نَفَعَتِ الذِّكْري * سَيَذَّكَّرُ مَنْ يَخْشي» الأعلي / 9 10.

ج) «وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضي» الضُحي / 5.

د) «ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ» التّكاثر / 7.

الدرس الثالث حدّ الحرف و علاماته و فوائده

حدّ الحرف

إنّها كلمةٌ لا تدلُّ علي معنيً في نفسها بل في غيرها، نحو: «مِنْ» [و «إلي» [فإنّ معناهما «الابتداء» [و «الانتهاء» ] وهما لا تدلاّن عليهما إلاّ بعد ذكْر ما يفهم منه «الابتداء» و «الانتهاء» كالبصرة والكوفة كما تقول: «سرتُ من البصرة إلي الكوفة» .

علاماته (1): [وهي أربع (2): ]

1 أنْ لا يصحّ الإخبار عنه؛

2 [أنْ لا يصحّ الإخبار] به؛

3 أنْ لا يقبل علاماتِ الأسماء؛

4 [أنْ لا يقبل] علاماتِ الأفعال.

1. في تسميتها بالعلامة تسامحٌ والحقُّ ما ذُكِرَ في «الفوائد الصمديّة» : «ويعرف بعدم قبول شي ءٍ من خواصّ أَخَوَيْه» تعليقة الاستاذ المدرّس الافغاني رحمه الله علي جامع المقدّمات: ج 2، ص 438.

2. يُمكن إرجاعُها إلي أمر واحد وهو «عدم قبولها علاماتِ الأسماء والأفعال» .

فوائد الحرف

للحرف في كلام العرب فوائدُ كثيرةٌ كالرّبط بينَ اسْمَيْنِ، نحو: «زيدٌ في الدار» [وقولِ الإمام عليِّ بنِ الحسينِ عليهماالسلام: «الشَّرَفُ فِي التّواضع» (1)] واسمٍ وفعلٍ، نحو: «ضربتُ بِالْخَشَبَةِ» أوْ جملتَيْن، نحو: «إنْ جائني زيدٌ فَأَكْرِمُهُ [وقوله تعالي: «إنْ تَنْصُرُوا اللّه َ يَنْصُرْكُمْ» (2)] وغير ذلك من الفوائد الّتي سيأتي تعرّفُها في القسم الثالث إنْ شاءَ اللّه ُ تعالي.

تنبيهٌ:

يُسَمّي [الحرفُ] حرفاً لوقوعه في الكلام أي طَرَفاً لأنّه ليس بمقصودٍ بالذّات مثل المسند والمسند إليه.

الاسئلة و التّمارين

الاسئلة

1 بَيِّنْ تعريف الحرف مع ذكر الأمثلة.

التّمارين

1 إستخرج الأسماء والأفعال والحروف من الجمل الآتية:

أ) «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم * أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الفِيلِ * أَلَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ * وَأَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبابِيلَ * تَرْمِيهِمْ بِحِجَارَةٍ مِنْ سِجّيلٍ * فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ» الفيل / 1 5.

ب) «إنّ الجَهادَ بابٌ مِنْ أبوابِ الجنّةِ فَتَحَهُ اللّه ُ لِخاصَّةِ أوْلِيائِه وَهُوَ لِباسُ التَقوي ودِرْعُ اللّه ِ الحَصِينَةُ وجُنَّتُهُ الوَثيقَةُ فَمَنْ تَرَكَهُ رَغْبَةً عَنْهُ أَلْبَسَهُ اللّه ُ ثَوْبَ الذُّلِّ» نهج البلاغة، الخطبة: 27 1 و2.

1. أعلامُ الدين: ص 299.

2. محمّد / 7.

الدّرس الرّابع تعريف الكلام و أقسامه

الفصل الثالث: في تعريف الكلام وأقسامه

تعريف الكلام: إنّه لفظٌ تَضَمَّنَ كلمتين بالإسناد.

فائدة: الإسنادُ نسبةُ إحدَي الكلمتين إلي الأخري بحيثُ تفيد المخاطب فائدةً تامّةً يصحّ السكوت عليها، نحو: «قام زيدٌ» .

أقسام الكلام: عُلِمَ أنّ الكلام لايَحصُل إلاّ مِنْ «إسمين»، نحو: «زيدٌ قائمٌ» [وقوله عليه السلام: «الوَرَعُ جُنَّةٌ» (1)] ويُسَمّي «جملةً اسميّةً» أوْ «فعلٍ واسمٍ»، نحو: «قام زيدٌ» [وقوله تعالي: «جاءَ الحَقُّ وزَهَقَ الباطِلُ» (2)] ويُسَمّي «جملةً فعليّةً»، إذْ لا يُوجَد المسند والمسند إليه معاً في غيرهما فلا بُدَّ للكلام منهما.

فَإنْ قِيلَ: هذا يَنتَقِضُ بالنداء، نحو: «يا زيدُ» .

قُلْنا: حرفُ النداء قائمٌ مَقامَ «أَدْعُو» أو «أَطْلُبُ» وهو الفعل، فلا ينتقض بالنداء.

1. نهج البلاغة، قصار الحكم: 4.

2. الإسراء / 81.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 أذكر تعريف الكلام وبَيِّنْ ذلك بمثالٍ.

2 بيّن أقسام الكلام وَمَثِّلْ لها.

التّمارين

1 إستخرج الجُمَلَ الفعلية والاسميّة من الجمل التالية:

أ) «قُلْ هُوَ اللّه ُ أَحَدٌ * اللّه ُ الصّمدُ * لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ * وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ» الإخلاص / 1 4.

ب) «لَقَدْ خَلَقْنَا الإنْسانَ في كَبَدٍ» البلد / 4.

ج) «يُعْرَفُ الُمجْرِمُونَ بِسيماهُمْ» الرحمن / 41.

د) «فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ» الكوثر / 2.

ه) «إدْفَعُوا أمْواجَ البلآءِ بالدُّعاءِ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 146.

و) «صِحَّةُ الجَسَدِ مِنْ قِلَّةِ الحَسَدِ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 256.

ز) «الأمَلُ يُنْسِي الأجَلَ» غرر الحكم: ص 30، الفصل 1، ح 924.

ح) «العَجْزُ آفَةٌ والصَّبْرُ شَجاعَةٌ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 4.

ط) «النّجاةُ مَعَ الإيمانِ» غرر الحكم: ص 31، الفصل 1، ح 941.

باب الاسم

* المعربات

* المبنيّات

* الخاتمة

المعربات

* تعريف الاسم المعرب

* اصناف إعراب الاسم

* غير المنصرف

* المرفوعات

* المنصوبات

* المجرورات

* التوابع

الدرس الخامس تعريف الاسم المعرب و حكمه

القسم الاول في الاسم

إذا فَرَغْنا من المقدّمة فَلنشرع في الأقسام الثلاثة واللّه الموفّق المعين.

القسم الاول في الاسم: وقد مرّ تعريفه.

أقسام الإسم [من حيث الإعراب والبناء]

إنّه ينقسم علي قسمَيْن: معرب ومبنيّ فَلْنَذْكُرْ أحكامَه في بابَين:

الباب الأوّل: في الإسم المُعْرب، وفيه مقدّمة وثلاثة مقاصدَ وخاتمة.

أمّا المقدّمة: ففيها ثلاثة فصول:

الفصل الأوّل: في تعريف الإسم المعرب وحكمِه

تعريف الإسم المعرب: وهو كُلّ اسمٍ رُكّب مع غيره ولا يُشبه مبنيَّ الأصل أعني الحرف والفعل الماضيَ وأمر الحاضر نحو: «زيدٌ» في «قام زيدٌ»، لا «زيد» وَحْدَه لعدم التركيب، ولا «هؤُلاءِ» في «قام هؤُلاءِ» لوجود الشبه ويُسَمّي متمكّناً.

حكمه: وهو أن يختلف آخره باختلاف العوامل اختلافاً لفظيّاً، نحو: «جائني زيدٌ، رأيتُ زيداً، مررتُ بزيدٍ» أو تقديريّاً، نحو: «جائني موسي، رأيتُ موسي، مررتُ بموسي» .

بَقِيَتْ هُنا أمورٌ:

1 حدّ الإعراب: [وهو] ما به يختلف آخر المعرب ك «الضمّة

والفتحة والكسرة والواو والياء والألف» .

2 محل الإعراب: محلّه من الإسم هو الحرف الآخَر.

3 أنواع إعرابِ الإسم: [وهي ثلاثة: ] «رفعٌ ونصبٌ وجَرٌّ» .

4 تعريف العامل: [هو] ما يحصل به رفعٌ ونصبٌ وجَرٌّ.

مثال الكلّ؛ نحو: «قام زيدٌ» ف «قامَ» عاملٌ و «زيدٌ» معربٌ و «الضمّة» إعرابٌ و «الدّال» محل الإعراب.

5 المعرب في كلام العَرَب: إعلم أنّه لا معرب في كلام العرب إلاّ الإسم المتمكّن والفعل المضارع. وسيجيئ حكمه في القسم الثّاني إن شاء اللّه تعالي.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف المعرب ومثّل له.

2 ماهو حكم المعرب؟

3 عرّف الإعراب والعامل.

التّمارين

1 عيّن «المعرب» و «العامل» و «الإعراب» و «محله» فيما يلي من الجمل:

أ) «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النّاسِ» النّاس / 1.

ب) «إذا زُلْزِلَتِ الأرْضُ زِلزَالَها» الزّلزلة / 1.

ج) «فَاتَّقُوا اللّه َ وَأَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِكُمْ» الأنفال / 1.

الدّرس السادس أصناف إعراب الإسم (1)

الفصل الثاني في أصناف إعراب الإسم وهي تسعة

الأوّل: أن يكون الرّفعُ بالضمّةِ والنّصبُ بالفتحةِ والجَرُّ بالكسرةِ

ويختصّ بالاقسام التالية:

أ: بالإسم المفرد المُنصرف الصحيح وهو عندَ النّحاة ما لا يكونُ آخرُه حرف العلّة، نحو: «زيد»؛

ب: بالجاري مَجْرَي الصحيح وهو ما يكون آخره «واواً» أو «ياءً» ما قبلها ساكن، نحو: «دَلْو» و «ظَبْي»؛

ج: بالجمع المكسّر المنصرف، نحو: «رجال»؛

تقول: «جائني زيدٌ وظَبْيٌ ورجالٌ» و «هي دَلْوٌ» و «رأيتُ زيداً ودَلْواً وظَبْياً ورجالاً» و «مررتُ بزيدٍ ودَلْوٍ وظَبْيٍ ورجالٍ» .

الثاني: أن يكون الرّفعُ بالضمّة والنصبُ والجرُّ بالكسرة ويَخْتَصّ بما يلي:

أ: بجمع المؤنّث السالم، نحو: «مسلمات»؛

ب: بالملحق به، نحو: «أُولات» و «أذْرِعات»؛

تقول: «جائتني مسلماتٌ» و «رأيتُ مسلماتٍ» و «مررتُ بمسلماتٍ» .

الثالث: أن يكون الرّفعُ بالضمّة والنّصبُ والجرُّ بالفتحة ويختصّ بغير المنصرف، نحو: «عُمَر»، تقول: «جائني عُمَرُ» و «رأيتُ عُمَرَ» و «مَررتُ بِعُمَرَ» .

الرّابع: أن يكون الرفعُ بالواو والنصبُ بالألف والجرُّ بالياء ويختصّ بالأسماء السّتّة، مكبّرةً، موحّدةً، مضافةً إلي غير ياء المتكلم. وهي «أخوك» و «أبوك» و «حموك» و «هنوك» و «فوك» و «ذو مالٍ»؛ تقول: «جائني أخوك» و «رأيتُ أخاك» و «مررتُ بأخيك» وكذا البواقي.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 أذْكُر تعريفَ الإسمِ الصحيحِ والجاري مَجْراه مع ذكر الأمثلة.

2 ماهو إعراب الأسماءِ غيرِ المنصرفة؟ إضْرِبْ مثالاً له.

التّمارين

1 إستخرج الأسماء المعربة مع ذكر نوع إعرابها ممّا يلي من الجمل:

أ) «لا تَأكُلُوا أمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِل» البقرة / 188.

ب) «فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ» البقرة / 148.

ج) «وَجَائُوا أباهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ» يوسف / 16.

د) «وَيَبْقي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ والإكْرامِ» الرحمن / 27.

ه) «إذْهَبْ أَنْتَ وَأخُوكَ بِآياتي» طه / 42.

و) «قَالَ أَبُوهُمْ إنّي لاَءَجِدُ ريحَ يُوسُفَ» يوسف / 94.

ز) «ألا وَقَدْ أَمَرَنِيَ اللّه ُ بِقِتالِ أَهْلِ الْبَغْيِ» نهج البلاغة، الخطبة: 192 112.

ح) «وعَذْبُها (الدّنيا) أُجاجٌ وَحُلْوُها صَبْرٌ» نهج البلاغة، الخطبة: 111 1.

2 ضَعْ كلمةً

مناسبةً في المكان الخالي من الجمل الآتية:

(أبَواكَ أَبَوَيْكَ ذُومالٍ أخاكَ حَمُوكِ ذيمالٍ فاهُ فيه)

أ) «إرْحَمْ … … … وَادْعُ لهما» .

ب) «جالِسْ … … … واسْمَعْ نُصْحَه» .

ج) «… … … مِن أقْربائِكِ فَأكْرِمِيه» .

د) «أعْرِضْ عَنْ كُلِّ … … … مُتَكَبّرٍ» .

ه) «قَلْبُ الأحْمَقِ في … … وَلِسانُ العاقِلِ في قَلْبِه» نهج البلاغة، قصار الحكم: 4.

الدّرس السابع أصناف إعراب الإسم (2)

الخامس: أن يكون الرّفعُ بالألف والنّصبُ والجرُّ بالياء المفتوح ما قبلها

ويختصّ بما يأتي:

أ: بالمثنّي، [نحو: «رجلان» ]؛

ب: [بالملحق به وهو] «كلا» و «كلتا» مضافَيْن إلي ضمير و «اثنان» و «اثنتان»؛

تقول: «جائني الرجلان، كلاهما واثنان» و «رأيتُ الرجلين، كليهما واثنين» و «مررتُ بالرجلين، كليهما واثنين» .

السادس: أن يكون الرّفعُ بالواو المضموم ما قبلها والنصبُ والجرُّ بالياء المكسور ما قبلها ويختصّ [بما يلي]:

أ: بجمع المذكّر السالم، [نحو: «مسلمون» ]؛

ب: [بالملحق به، نحو: ] أولوا وعشرون مع أخواتها؛

تقول: «جائني مسلمونَ وعشرون رجلاً وأولوا مالٍ» و «رأيتُ مسلمينَ وعشرين رجلاً وأولي مالٍ» و «مررتُ بمسلمينَ وعشرين رجلاً وأولي مالٍ» .

تنبيه:

واعلم أنّ نونَ التثنية مكسورةٌ أبداً ونون الجمع مفتوحة أبداً وهما يسقطان عند الإضافة، نحو: «جائني غلاما زيدٍ ومسلمو مصرٍَ» .

السّابع: أن يكون الرّفعُ بتقدير الضمّة والنصبُ بتقدير الفتحة والجرُّ بتقدير الكسرة ويختصّ بالإسمين التاليَيْنِ:

أ: بالمقصور وهو ما آخره الفٌ مقصورةٌ [لازمةٌ]، نحو: «عصا» [كما ورد في الذّكر الحكيم «قَالَ هِيَ عَصَايَ» (1) و «أَلْقِ عَصاكَ» (2) و «فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصَاكَ الْحَجَر» (3)]؛

ب: بالمضاف إلي ياء المتكلّم غير التثنية وجمع المذكر السالم، نحو: «غلامي»؛ تقول: «جائني غلامي» و «رأيتُ غلامي» و «مررتُ بغلامي» .

الثّامن: أن يكون الرّفعُ بتقدير الضمّة والنصبُ بالفتحة لفظاً والجرُّ بتقدير الكسرة ويختصّ بالمنقوص وهو ما آخره ياءٌ [لازمةٌ] مكسورٌ ما قبلها، نحو: «القاضي»؛ تقول:

«جائني القاضي» و «رأيتُ القاضيَ» و «مررتُ بالقاضي» .

التّاسع: أن يكون الرّفعُ بتقدير الواو والنصبُ والجرُّ بالياء لفظاً ويختصّ بجمع المذكّر السّالم مضافاً إلي ياء المتكلّم؛ تقول: «جائني مسلِميَ» أصلُه «مُسْلِمُويَ» اجتمعت «الواو» و «الياء» في كلمة واحدة والأولي منهما ساكنةٌ فقلبتِ «الواو» ياءً وأدغمتِ «الياء» في «الياء» وأبدلتِ الضمة بالكسرة لمناسبة الياء فَصارَ «مُسْلِميَ»؛ تقول: «جائني مُسْلِميَ» و «رأيتُ مُسْلِميَ» و «مررتُ بِمُسْلِميَ» .

1. طه / 18.

2. النمل / 10.

3. البقرة / 60.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ما الفرق بين علامَتَي التثنية وجمع المذكّر السالم؟

2 ماهو الإسم المقصور؟ مثّل له مثالاً.

3 عرّف المنقوص ومثّل له.

4 في أيّ المواضع يُقَدَّرُ الإعرابُ؟ أذكرها مع المثال.

التّمارين

5 إستَخْرج الأسماء المعربة مع ذكر نوع إعرابها ممّا يلي من الجمل:

أ) «وَآتَيْنا عيسي بنَ مريمَ البيّناتِ» البقرة / 87.

ب) «يَا قَوْمَنا أَجِيبُوا داعِيَ اللّه ِ وآمِنُوا بِهِ» الاحقاف / 31

ج) «يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ ءَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خيرٌ أَمِ اللّه ُ الواحدُ القَهَّارُ» يوسف / 39.

د) «مَا أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَمَا أَنْتُمْ بِمُصْرِخِيَّ» إبراهيم / 22.

ه) «قُلْ إنَّ صَلاتِي ونُسُكي وَمَحْيَايَ وَمَماتِي لِلّهِ رَبِّ العالمين» الأنعام / 162.

و) «أَلَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَينِ ولِسَاناً وَشَفَتَيْنِ وَهَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ» البلد / 8 10.

ز) «مَنْ لَمْ يَأسَ عَلي الماضي ولم يَفْرَحْ بِالآتي فَقَدْ أَخَذَ الزُّهْدَ بِطَرَفَيْهِ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 439.

ح) «الرّاضِي بِفِعْلِ قومٍ كالدّاخلِ فيه مَعَهُمْ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 154.

ط) «أَشْرَفُ الغِني تَرْكُ المُني» نهج البلاغة، قصار الحكم: 34.

الدّرس الثامن غير المنصرف (1)

الفصل الثالث في الإسم المنصرف وغير المنصرف

أقسام المعرب: الإسم المعرب علي نوعين:

أ: منصرف: وهو ما ليس فيه سببان من الأسباب التّسعة او واحد منها يقوم مقامهما، نحو: «زيدٌ» ويُسَمّي الأمكن وحكمُه أن تَدْخُلَه الحركاتُ الثّلاثُ مع التنوين، مثلُ أن تقول: «جائني زيدٌ، رأيتُ زيداً، مررتُ بزيدٍ» .

ب: غير منصرف: وهو ما فيه سببان من الأسباب التّسعة أو واحدٌ منها يقومُ مقامَهما وحكمُه أن لا تدخله الكسرةُ والتنوينُ ويكون في موضع الجرّ مفتوحاً كما مرّ.

الأسبابُ المانعةُ من الصرف

إجمال: الأسباب التّسعة هي «العَدْل» و «الوَصْف» و «التأنيث» و «المعرفة» و «العُجْمة» و «الجمع» و «التركيب» و «الألف والنون الزائدتان» و «وزن الفعل» .

تفصيلٌ:

1 العدل

تعريفه: وهو تغيير اللّفظ من صيغتِه الأصليّةِ إلي صيغةٍ أُخْري.

أقسامه: وهو علي قسمَيْن:

أ: تحقيقيّ (1)، نحو: «ثُلاث» و «مَثْلَث» و «اُخَر» و «جُمَع» [فالأوّلان مَعدولتان عن «ثَلاثة ثَلاثة» والثالث عن «الاُخَر» أَوْ «آخَر مِنْ» والرابع عن «جُمْع» أو «جَماعي» أو «جَمْعاوات» ]؛

ب: تقديريّ (2)، نحو: «عُمَر» و «زُفَر» [قُدِّرَ انّهما معدولتان عن «عامِر» و «زافِر» ].

واعلم أنّ العدلَ التحقيقيَ يجتمع مع الوصف والتقديريَ مع العلميّة، ولا يجتمعان مع وزن الفعل أصلاً.

2 الوصف

وشرطه أن يكون وصفاً في أصل الوضع؛ ف «أَسْوَد» و «أَرْقَم» غيرُ مُنصرفٍ وإنْ صارا اسمين للحيّة لاِءصالتهما في الوصفيّة، و «أربع» في قولك «مررتُ بنسوةٍ أربعٍ» منصرفٌ مع أنّ فيه وصفيّةً ووزنَ الفعل لعدم الأصليّة في الوصف.

[ثمّ إنّ الوصفَ] لا يجتمع مع العلميّة أصلاً.

1. وهو الإسم الّذي يعدل عن أصلها.

2. وهو الإسم الّذي سمع أنّه غير منصرف وليس فيه سوي العلميّة فحينئذٍ يفرض له أصلٌ عُدِلَ عنه.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف الإسم المتمكّن وبَيّن حكمه مع ذكر أمثلةٍ.

2 عرّف غيرَ المنصرف وبيّن حكمه ومثّل له.

3 عدّد الأسباب التّسعةَ المانعةَ عن صرفِ الإسم.

4 اذكر تعريف العدل وأقسامه مع الأمثلة.

5 لِماذا يمتنع صرف «أسود» و «أرقم» ؟

التّمارين

6 إستخرج الأسماء غير المنصرفة مع ذكر سببها من الآيتين الشريفَتين التاليتين:

أ) «جاعِلِ المَلائكةِ رُسُلاً أُولِي أجْنِحَةٍ مَثْني وَثُلاثَ وَرُبَاعَ» فاطر / 1.

ب) «فَمَنْ كَانَ مِنكُم مَرِيضَاً أَوْ عَلَي سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيّامٍ أُخَرَ» البقرة / 184.

الدرس التّاسع غير المنصرف (2)

3 التأنيث

[وهو إمّا لفظيّ أو معنويّ. واللّفظيّ إمّا ب «التّاء» أو ب «الألف المقصورة» أوِ «الممدودة» ] أمّا التّأنيث ب «التّاء» فشرطه أن يكون علماً، نحو: «طلحة» و «خديجة» وكذا المعنويّ، نحو: «زينب» [وأمّا] التأنيث بالألف المقصورة، نحو: «حُبْلي» والممدودة، نحو: «حَمْرآء» [ف]ممتنع صرفُه لان الالف قائم مقام السببين للتأنيث و لزومه.

تبصرةٌ: [إنّ] المؤنّث المعنويّ إن كان ثلاثيّاً، ساكنَ الوسط، غيرَ أعجميٍّ يجوز صرفه مع وجود السبَبَيْن، نحو: «هند» لاِءجْل الخفّة وإلاّ يجب منعُه، نحو: «زينب» و «سَقَر» و «ماه» و «جُور» (1).

1. قال الزمخشري: «ماه» و «جور» إسما بلدتين بِأرض فارس، معجم البلدان: 5 / 58، ش 10791.

4 المعرفة

ولا يعتبر في منع الصّرف بها إلاّ العلميّةُ وتجتمع مع غير الوصف.

5 العُجْمة

وشرطها أن تكون علماً في العَجَميّة وزائدة علي ثلاثة أَحْرُفٍ، نحو: «إبراهيم» و «إسماعيل» أو ثلاثياً متحرّكَ الوسط، نحو: «شَتَر» (1) ف «لِجام» منصرفٌ لعدم العلميّة في العجميّة و «نوح» و «لوط» منصرفان لسكون الأوسط.

6 الجمع

وشرطه أن يكون علي صيغة منتهي الجموع وهو أن يكون بعد ألف الجمع حرفان متحرّكان، نحو: «مساجد» و «دَوابّ» أو ثلاثة أحْرُفٍ أوسطُها ساكنٌ، غيرقابلة للتّاء، نحو: «مصابيح» ف «صياقلة» و «فرازنة» منصرفان لقبولهما التّاءَ.

[ثم إنّ الجمع] أيضاً قائمٌ مقامَ السببين؛ للجمعيّة وامتناع أن يجمع مرّةً أخري جمعَ التكسير فَكأنّه جُمِعَ مَرَّتَيْنِ.

1. قلعةٌ مِنْ أعمال أرّان بين بَرْذعة وكنجة، «معجم البلدان: 3 / 368، ش 7003» .

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ما هو شرط من الصّرف في المؤنّث المعنويّ؟

2 لِمَ لا يعتبر في منع الصرف بالمعرفة إلاّ العلميّةُ؟

3 أذكر شرائط منع صرف العجمة مع ذكر الأمثلة.

4 ما هي منتهي الجموع؟

التّمارين

1 إستخرج الأسماء غير المنصرفة مع ذكر سببها من الجمل الآتية:

أ) «وَلَهُمْ مَقامِعُ مِنْ حَديدٍ» الحج / 21.

ب) «وَلَقَدْ زَيَّنّا السّماءَ الدّنيا بِمَصابيحَ» الملك / 5.

ج) «وإذْ قُلْنَا لِلمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لاِآدَمَ فَسَجَدُوا إلاّ إبْلِيسَ» البقرة / 34.

د) «وَلِيَ فِيها مَآرِبُ أُخْري» طه / 18.

ه) «فَإنَّ لَهُ جَهَنَّمَ» طه / 74.

و) «فَلَبِثْتَ سِنينَ فِي أَهْلِ مَدْيَنَ» طه / 40.

ز) «وَأَوْحَيْنَا إلي إبْراهِيمَ وإسْماعِيلَ وإسْحاقَ وَيَعْقُوبَ وَالأسْباطِ وعيسي وأيّوبَ وَيُونُسَ وَهَارونَ وَسُلَيْمانَ وَآتَيْنَا داوُدَ زَبُوراً» النساء / 163.

الدّرس العاشر غير المنصرف (3)

7 التركيب

وشرطه أن يكون علماً بلا إضافةٍ ولا إسنادٍ، نحو: «بَعْلَبَكّ» ف «عبد اللّه» منصرفٌ للإضافة و «شابَ قَرْنَاها» مبنيٌّ للإسناد.

8 الألف والنّون الزّائدتان

ان كانت الالف و النون الزائدتان في اسم فشرطهما أن يكون علماً، نحو: «عِمْران» و «عُثْمان» ف «سُعْدان» منصرفٌ [لأنّه ليس بعلمٍ بل] اسم نَبْتٍ.

و إن كانتا في صفة فشرطهما أن لا يكون مؤنَّثُها «فَعْلانَة»، نحو: «سَكْران» و «عَطْشان» لإنّ مؤنّثهما «سَكْري» و «عَطْشَي» فعليه «نَدْمان» (1) منصرفٌ لوجود «نَدْمانَة» .

1. بمعني النديم والمعاشر لا النّادم لأنّ مؤنّث «ندمان» بمعني النادم «نَدْمي» لا «نَدْمانَة» فيكون غير منصرفٍ.

9 وزن الفعل

وشرطه أن يختصّ بالفعل، نحو: «ضُرِبَ» و «شَمَّرَ» وإن لم يختصّ به فيجب أن يكونَ في أوّله احد حروف المضارعة ولا يدخلَه الهاءُ، نحو: «أَحْمَد» و «يَشْكُر» و «تَغْلِب» و «نَرْجِس»، ف «أرْمَل» (1) منصرفٌ لقبوله التّاءَ، نحو قولهم: «امراة ارملة» .

تنبيه:

اعلم أنّ كل ما يشترط فيه العلميّة وهو التّأنيث بالتّاء والمعنوي والعجمة والتركيب والإسم الّذي فيه الألف والنّون الزّائدتان وما لم يشترط فيه ذلك لكنِ اجْتمع مع سببٍ آخرَ فقط وهو العدل ووزن الفعل إذا نكّرتَه انْصَرَف؛ أمّا في القسم الأوّل فلبقاء الإسم بلا سببٍ وأمّا في القسم الثاني فلبقائه علي سببٍ واحدٍ؛ تقول: «جاء طلحةُ وطلحةٌ آخَرُ» و «قام عُمَرُ وَعُمَرٌ آخَرُ» و «قام أحمدُ وأحمدٌ آخَرُ» .

تبصرة

كلّ ما لا ينصرف إذا أُضيف أو دخله اللاّم دخلتْه الكسرةُ في حالة الجرّ، نحو: «مررتُ بأحمدِكم وبالاحمرِ» .

1. بمعني الفقير. «المصباح المنير، لغة الرَّمْل» .

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 بيّن شرائطَ مَنْعِ صرْف المركّب ومثّل له.

2 ماهو شرط منع صرف الاسم المختوم ب «الالف و النون» المزيدتين؟

التّمارين

1 إستخرج الأسماء غير المنصرفة مع ذكر سببها من الجمل الآتية:

أ) «فَرَجَعَ موسي إلي قومِهِ غَضْبَانَ أَسِفاً» طه / 86.

ب) «نحن أَعْلَمُ بِمَا يَقُولُونَ» طه / 104.

ج) «إنّ اللّه َ اصْطَفي آدَمَ وَنوحاً وَآلَ إبْراهِيمَ وآلَ عِمرانَ عَلَي العَالَمِينَ» آل عمران / 33.

2 لِماذا جُرَّت بالكسرة الأسماءُ غير المنصرفة في الجمل التالية:

أ) «فَلا أُقْسِمُ بِرَبِّ المَشارِقِ والمَغارِبِ» المعارج / 40.

ب) «إذا قيل لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي الَمجالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اللّه ُ لَكُمْ» المجادلة / 11.

ج) «مَا أَحْسَنَ تَواضُعَ الأغنياءِ لِلفُقَراءِ طَلَباً لِمَا عندَاللّه ِ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 406.

د) «وَاشْفَعْ لِي أَوائِلَ مِنَنِكَ بِأواخرِها وقديمَ فَوائدِكَ بِحَوادثِها» الصّحيفة السّجاديّة، الدعاء: 47 122.

ه) «مِنْ

أعظمِ الفَجائعِ إضاعةُ الصّنائِعِ» غرر الحكم: ص 728، الفصل 78، ح 60.

3 عيّن الأسماء الممنوعة من الصرّف واذكر سبب منعها فيما يلي من الكلمات:

شُعيْب بَيْضاء عُشار سامِرّاء

مَريم آسِية أصْنام نِساء

مَرْوان مَخْمَس مَعْديكرب مَواعِظ

أَفْصَح ظَمْئان زَكَريّاء أرْجُل

قَوارير رَواسي هُود حَضْرَموت

باب الإسم

المقصد الأوّل في المرفوعات

وهي ثمانية أقسامٍ:

1 الفاعل.

2 المفعول الذي لم يُسَمّ فاعله.

3 المبتدأ.

4 الخبر.

5 خبر «إنّ» وأخواتها.

6 اسم «كان» وأخواتها.

7 اسم الحروف المشبهات ب «ليس» .

8 خبر «لا» الّتي لنفي الجنس.

الدّرس الحادي عشرالفاعل (1)

القسم الأوّل من المرفوعات: الفاعل (1)

اشاره

[وفيه خمسة مباحثَ: ]

1 تعريف الفاعل

وهو اسمٌ قَبْلَه فعلٌ أو شِبْهُه أُسنِد إليه علي جهة قيامِه به لا وقوعِه عليه، نحو: «قام زيدٌ» و «زيدٌ ضاربٌ أبوه» و «ما ضَرَبَ زيدٌ عمراً» .

2 حاجة الفعل إليه

[ثم إنّ] كلَّ فعل لا بُدّ له من فاعل مرفوع مُظهراً كان، نحو: «ذهب زيدٌ» أوْ مُضمراً [مستتراً]، نحو: «زيدٌ ذَهَبَ» [أوْ بارزاً، نحو: «الزّيدان ذَهَبا» ].

وإن كان متعدّياً كان له مفعولٌ به أيضاً منصوبٌ، نحو: «زيدٌ ضَرَبَ عمراً» .

تنبيهٌ:

[لا يخفي أنّ الفاعل يكون اسماً صريحاً كما مرّ أوْ مُؤوّلاً به، نحو قوله تعالي: «أَوَ لَمْ يَكْفِهِمْ أَنّا أَنْزَلْنَا» (1) أي إنْزالُنا و «أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللّه ِ» (2) أي خُشُوعُ قُلُوبِهِمْ لِذِكْرِ اللّه ِ.]

1. العنكبوت / 51.

2. الحديد / 16.

3 إسناد الفعل إلي الفاعل

أ) مِن حيثُ الإفراد والتثنية والجمع

الفاعل إنْ كان مُظهَراً وُحِّدَ الفعلُ أبداً، نحو: «ضَرَبَ زيدٌ» و «ضَرَبَ الزّيدان» و «ضَرَبَ الزّيدون»، وإن كان مُضمَراً وُحِّدَ الفعلُ للفاعل الواحد، نحو: «زيدٌ ضَرَبَ» ويُثَنّي للمثنّي، نحو: «الزّيدان ضَرَبا» ويُجْمَعُ للجمع، نحو: «الزّيدون ضَرَبُوا» .

ب) مِن حيثُ التّذكير والتّأنيث

إن كان الفاعل مؤنّثاً حقيقيّاً وهو ما يوجد بِإزائه مذكّر من الحيوانات أُنِّثَ الفعلُ أبداً إن لم تفصل بين الفعل والفاعل، نحو: «قامتْ هندٌ» فَإنْ فصلت فلكَ الخيار في التذكير والتأنيث، نحو: «ضَرَبَ أوْ ضَرَبَتْ اليومَ هندٌ» وكذلك في المؤنّث غير الحقيقي، نحو: «طَلَعَتْ أوْ طَلَعَ الشمسُ» هذا اذا كان الفاعل ظاهراً و اما اذا كان مضمراً فيؤنث الفعل البتة، نحو: «الشمس طَلَعَتْ» .

تتمّة: [إعلم أنّ] جمع التكسير كالمؤنّث غير الحقيقي؛ تقول: «قامَ أو قامتِ الرّجالُ» .

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عَدّدِ الأسماءَ المرفوعة.

2 عَرّف الفاعل واذْكُر أنْواعه.

3 متي يُثنّي ويُجمَع الفعل؟

4 ماهو حكم الفعل إذا أُسنِدَ إلي جمع التكسير؟

التّمارين

1 استَخْرج الفاعل من الجمل الآتية:

أ) «قَدْ أَفْلَحَ المُؤمنون» المؤمنون / 1.

ب) «فَادْخُلي في عِبادي * وَادْخُلي جنّتي» الفجر / 29 30.

ج) «إنّي لَيَحْزُنُني أَنْ تَذْهَبُوا به» يوسف / 13.

د) «أَأَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الخَالِقُونَ» الواقعة / 59.

2 عَيِّنِ المواضعَ التي تجبُ أوْ تجوزُ فيها التاءُ مع الفعل ذاكراً للسبب:

أ) «إذْقَالَتِ امْرأَتُ عِمْرَانَ رَبِّ إنّي نَذَرْتُ لَكَ مَا فِيبَطْنِي مُحَرَّراً» آل عمران / 35.

ب) «لا تُدْرِكُهُ الأبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الأبْصَارَ» الأنعام / 103.

ج) «لَئِنْ جَائَتْهُم آيَةٌ لَيُؤْمِنُنَّ بِهَا» الأنعام / 109.

د) «وتَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَعَدْلاً» الأنعام / 115.

ه) «قَالَتِ الأعْرابُ آمَنّا» الحجرات / 14.

و) «إذَا السّماءُ انْشَقَّتْ وَأَذِنَتْ لِرَبِّهَا وَحُقَّتْ» الإنشقاق / 1 2.

ز) «عَلِمَتْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ وَأَخَّرَتْ» الإنفطار /

5.

الدّرس الثّاني عشر الفاعل (2) و نائب الفاعل

4 الترتيب بين الفاعل والمفعول

يجب تقديم الفاعل علي المفعول [في ثلاثة مواضعَ:

أ) إذا انتفي الإعراب سواءٌ أ]كانا مقصورين [أمِ اسْمَيْ إشارةٍ أمْ مضافين إلي الياء [وخيف اللَبْس، نحو: «ضَرَبَ موسي يحيي [أوْ هذا ذاك أوْ أبِي غلامِي» [ويجوز تقديم المفعول علي الفاعل إذا كانت قرينةٌ موجبةٌ لعدم اللَّبس مقصورين كانا أوْ لا، نحو: «أكل الكُمَّثْري يَحيي» و «ضَرَبَ عمراً زيدٌ» .

[ب) إذا كان الفاعلُ ضميراً متّصلاً والمفعول متأخّراً عن الفعل، نحو «ضربتُ زيداً» .

ج) إذا كان المفعولُ محصوراً فيه ب «الاّ او معناها، نحو: «مَا ضَرَبَ زيدٌ إلاّ عمراً» و «إنّما ضَرَبَ زيدٌ عمراً» .]

5 حذف الفعل والفاعل

ويجوز حذف الفعل حيثُ كانت قرينةٌ، نحو: «زيدٌ» في جواب مَنْ قال: «مَنْ ضَرَبَ؟» وكذا حذفُ الفعل والفاعل معاً، نحو: «نَعَمْ» في جواب مَنْ قال: «أقام زيدٌ؟» .

وقد يحذف الفاعل ويُقامُ المفعولُ مقامَه وذلك إذا كان الفعل مجهولاً، نحو: «ضُرِبَ زيدٌ» وهو القسم الثاني من المرفوعات.

القسم الثّاني من المرفوعات: مفعول ما لم يُسَمَّ فاعلُه

وهو كلّ مفعولٍ حُذف فاعلُه وأُقيم المفعولُ مُقامَه [ويسمّي نائبَ الفاعل]، نحو: «ضُرِبَ زيدٌ»، وحكمُه في توحيدِ فعله وتثنيتِه وجمعِه وتذكيرِه وتأنيثهِ علي قياس ما عرفتَ في الفاعل.

[ثم اعلم أنّه قد يقع الجملةُ نائبَ فاعلٍ وهو مختصّ بباب القول، نحو: «قيل ادْخُلِ الجَنَّةَ» (1).

تتمّة: إذا لم يكن في الكلام مفعول به ناب عن الفاعل أحدُ الأشياء الثلاثة:

الأوّل: «المصدر» إذا كان مختصّاً بالوصف، نحو: «ضُرِبَ ضَرْبٌ شديدٌ» أوْ ببيانِ نوعٍ، نحو: «ضُرِبَ ضَرْبُ الأميرِ» أوْ بتحديد عدد، نحو: «ضُرِبَتْ ضَرْبَتان»؛

الثاني: «الظرف» إذا كان مختصّاً بالوصف، نحو: «سُهِرَتْ ليلةٌ كاملةٌ» أوْ بالإضافة، نحو: «جُلِسَ أَمامُ الإستاذِ» أو بِالعَلَميّة، نحو: «صيمَ رَمَضانُ»؛

الثالث: «المجرور بالحرف» بشرط أن لا يكونَ مجروراً به حرف التعليل، نحو: «مُرَّ بالحديقة الجميلة» فعليه يكون نائبُ الفاعل في قولك: «وُقِفَ لك» ضميراً مستتراً عائداً إلي المصدر أي «وُقِفَ الوقوفُ لك» .]

1. يس / 26.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 متي يجب تقديم الفاعل علي المفعول؟

2 هل يحذف الفعل أوِ الفعل والفاعل معاً؟

3 عرّف نائب الفاعل ومثّل له.

التّمارين

1 هل يجوز تقديم المفعول علي الفاعل فيما يلي من الأمثلة؟

أ) «ساعَدَ عيسي يحيي» .

ب) «كَلَّمَ يحيي فَتاةً» .

ج) «أتْعَبَتِ الحُمّي سُعْدي» .

د) «أكَرَمَ صديقي أخي» .

ه) «أكْرَمَتْ سُعدي يحيي» .

2 إستخرج الفاعلَ ونائبَه من الجمل الآتية:

أ) «إنّما المؤمنونَ الَّذينَ إذا ذُكِرَ اللّه ُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ» الأنفال / 2.

ب) «يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصّورِ فَتَأتُونَ أَفْواجاً * وَفُتِحَتِ السَّماءُ فَكَانَتْ أَبْوَاباً * وَسُيِّرَتِ الْجِبَالُ فَكَانَتْ سَرَاباً» النبأ / 18 20.

ج) «وَقِيلَ يَا أَرْضُ ابْلَعِي مَاءَكِ وَيَا سَماءُ أَقْلِعِي وَغِيضَ الْمَاءُ وَقُضِيَ الأمْرُ» هود / 44.

د) «وَجيءَ يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ» الفجر / 23.

ه) «فَإذَا نُفِخَ فِي الصّورِ نَفْخَةٌ واحدةٌ * وَحُمِلَتِ الأَرْضُ وَالجِبَالُ فَدُكَّتا دَكَّةً

واحِدةً * فَيَوْمَئِذٍ وَقَعَتِ الْواقِعَةُ» الحاقّة / 13 15.

3 إحذِفِ الفاعلَ وَاجْعَلِ المفعول نائباً عنه:

أ) «تَعَلَّمَ الصبيُّ حِرْفةً» .

ب) «باعَ أخي لَحْمَ الغَنَمِ بِسِعْرٍ رَخيصٍ» .

ج) «أشارَ المعلّمُ إلي التلميذِ» .

د) «إغسِلْ يَدَيْكَ جيّداً» .

ه) «سارَ زيدٌ سيرَ الصّالحينَ» .

الدّرس الثالث عشر التنازع

فصل: (1) اذا تنازع الفعلان

[المتصرفان او الإسمان المشتقان] في اسم ظاهر بعدهما اي أراد كل واحد من العاملين أن يعمل في ذلك الإسم فهذا انّما يكون علي اربعة اقسام:

الاوّل: أن يتنازعا في الفاعلية فقط، نحو: «ضربني و اكرمني زيدٌ»؛

الثاني: أن يتنازعا في المفعولية فقط، نحو: «ضربتُ و اكرمتُ زيداً»؛

الثالث: أن يتنازعا في الفاعليّة و المفعوليّة و يقتضي الاولُ الفاعلَ و الثاني المفعولَ، نحو: «ضربني و اكرمتُ زيداً»؛

الرابع: عكس الثالث، نحو: «ضربتُ و اكرمني زيدٌ» .

و اعلم أنّ جميع هذه الاقسام يجوز فيها إعمال العامل الاول و إعمال العامل الثاني، امّا البصريون يختارون إعمال العامل الثاني اعتباراً للقُرْب و الجَوار و الكوفيّون إعمال العامل الاول مراعاةً للتقدّم و الإستحقاق.

1. لايوجد باب التنازع في اكثر نُسَخِ «الهداية» و لكن وجدناه في بعضها بعد مبحث الفاعل تفصيلاً وجِئْنا به هنا مع الاختصار للطول.

فإن أعملتَ العامل الثانيَ كما هو مذهب البصريين فانظُر إن كان العامل الاوّل يقتضي الفاعلَ أضْمَرْتَه في العامل الاوّل كما تقول في المتوافقين: «ضربني و اكرمني زيدٌ» و «ضرباني و اكرمني الزيدان» و «ضربوني و اكرمني الزيدون»، و في المتخالفين: «ضربني و اكرمتُ زيداً» و «ضرباني و اكرمتُ الزيدَيْنِ» و «ضربوني و اكرمتُ الزيدِينَ» . و ان كان العامل الاوّل يقتضي المفعولَ حذفتَ المفعولَ من العامل الاوّل كما تقول في المتوافقين: «ضربتُ و اكرمتُ زيداً» و «ضربتُ و اكرمتُ الزيدَيْنِ» و «ضربتُ و اكرمتُ الزيدِينَ»، و في المتخالفين: «ضربتُ

و اكرمني زيدٌ» و «ضربتُ و اكرمني الزيدان» و «ضربتُ و اكرمني الزيدون» .

و امّا ان أعملتَ العامل الاوّل كما هو مذهب الكوفيين فانظُرْ ان كان العامل الثاني يقتضي الفاعلَ أضْمَرْتَه في العامل الثاني كما تقول في المتوافقين: «ضربني و اكرمني زيدٌ» و «ضربني و اكرماني الزيدان» و «ضربني و اكرموني الزيدون»، و في المتخالفين: «ضربتُ و اكرمني زيداً» و «ضربتُ و اكرماني الزيدَيْنِ» و «ضربتُ و اكرموني الزيدِينَ» . و ان كان العامل الثاني يقتضي المفعولَ جاز فيه الوجهان: حذْف المفعول و الإضمار، و الثاني هو المختار لِيكونَ الملفوظ مطابقاً للمراد.

امّا الحذف فكما تقول في المتوافقين: «ضربتُ و اكرمتُ زيداً» و «ضربتُ و اكرمتُ الزيدَيْنِ» و «ضربتُ و اكرمتُ الزيدِينَ»، و في المتخالفين: «ضربني و اكرمتُ زيدٌ» و «ضربني و اكرمتُ الزيدان و «ضربني و اكرمتُ الزيدون» .

و امّا الإضمار فكما تقول في المتوافقين: «ضربتُ و اكرمتُه زيداً» و «ضربتُ و اكرمتُهما الزيدَيْنِ» و «ضربتُ و اكرمتُهم الزيدِيْنَ»، و في المتخالفين: «ضربني و اكرمتُه زيدٌ» و «ضربني و اكرمتُهما الزيدان» و «ضربني و اكرمتُهم الزيدون» .

تنبيهات

1 قد يقع التنازع في العوامل المتعددة، نحو: «يَجْلِسُ و يَسْمَعُ و يَكْتُبُ المتعلِّمُ» .

2 قد يقع التنازع في ظرف او مجرور أيضاً، نحو: «يكتب و يقرأ و يحفظ زيدٌ النصوصَ الأدَبيّةَ كلَّ أُسْبوعٍ في المدرسة» .

3 لايقع التنازع بين حرفين بل يعمل الحرفَ الاولَ فقط، نحو: «إنْ لَمْ تَزُرْني أغْضَبْ» ف «تَزُرْ» مجزوم ب «إنْ» الشرطية فقط و «لم» ليست به حرف جزم و قلب بل حرف نفي فقط.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف التنازع و مثّل له.

2 اذكر اقسام التنازع؟

3 ما هو مذهب البصريين و الكوفيين في الإعمال و ما هو دليلهم؟

4 ما هو مختار المصنّف فيما إذا كان العامل الثاني طالباً للمفعول؟

التّمارين

1 لماذا ليست الجمل الاتية من باب التنازع؟

أ) «اشتريتُ الكتاب و قرأتُ»

ب) «ايَّ الرجال قابلتَ و صافحتَ؟»

ج) «ضربني الزيدان و اكرمتُهما»

د) «غَرَّدَ و زَأَرَ العصفورُ و الأسدُ»

2 أعْمِلِ العاملَ حسبَ مذهب البصريين و الكوفيين فيمايلي من الجمل:

أ) «جاء و ذهب الزائرون»

ب) «سألني فاجبتُ (الرجلان الرجلين)

ج) «إجْتَهَدَ فاكرمتُ (اخواك اخويك)»

د) «رأينا و خاطبنا صَدِيقَيْنِ»

ه) «المومنُ مساعدٌ و ناصرٌ الفقيرَ»

و) «نازعتُ و نازعوا التلاميذ»

ز) «اكرمتُ و مَدَحَني (المعلمون المعلمِين)»

ح) «اُحْسِنُ و يُسيئُني (إبْناكَ إبْنَيْكَ»

الدّرس الرابع عشر المبتدأ والخبر (1)

القسم الثالث والرّابع من المرفوعات: المبتدأ والخبر

[ففيهما مباحثُ]

تعريف المبتدأ: هو اسمٌ [مرفوعٌ] مجرّدٌ عن العوامل اللفظيّة [غير الزائدةِ [مسندٌ إليه.

تعريف الخبر: هو ما أُسند إلي المبتدأ مُتَمِّماً معناه، نحو قوله عليه السلام: «الزُّهد ثروةٌ» (1) و «هل مِنْ عالمٍ في الدار» . ولا يَخْفي أنّ عاملَ الرّفع فيهما معنويٌّ وهو الإبتداء.

الأصل فيهما من حيث التعريف والتنكير: أصل المبتدأ أن يكون معرفةً وأصل الخبر أن يكون نكرةً فَإنْ كانا معرفتَيْنِ فَاجْعَلْ أَيَّهُما شِئْتَ مبتدأً والآخَرَ خبراً، نحو «اللّه ُ تعالي إلهُنا» و «آدمُ عليه السلام أبُونا» و «محمّدٌ صلي اللّه عليه وآله نَبِيُّنا» .

1. نهج البلاغة، قصار الحكم: 4.

تبصرة

واعلم أنّ النكرة إذا خُصِّصتْ جاز أن تقع مبتدأً [والتخصيصُ بوجوهٍ:

1 بالوصف؛ مذكوراً كان أو مقدّراً،] نحو قوله تعالي: «وَلَعَبْدٌ مؤمنٌ خَيرٌ مِنْ مُشْركٍ» (1) و «شَرٌّ أَهَرَّ ذا نابٍ»؛

[2 بوقوعها بعد الإستفهام]، نحو قوله تعالي: «أَإلهٌ مَعَ اللّه ِ» (2)؛

[3 بوقوعها بعد النّفي]، نحو: «ما صديقٌ لَنا»؛

[4 بتقديم الخبر عليها اذا كان ظرفاً مختصاً]، نحو قوله تعالي: «وَلَدَيْنَا مزيدٌ» (3) و «في قلوبهم مَرَضٌ» (4)؛

[5 بكونها دعاءً]، نحو قوله تعالي: «سلامٌ عليكَ» (5) و «ويلٌ للمطفّفين» (6)؛

[6 بالإضافة، نحو: «عمل بِرٍّ يَزينُ صاحِبِه»؛

7 بعموميّة المبتدأ، نحو قوله تعالي: «كلٌّ إلينا راجعون» (7)؛

8 بالتصغير، نحو: «رُجَيْلٌ عندنا» .]

نكات

1 قد يتقدّم الخبرُ علي المبتدأ إن كان ظرفاً، نحو قوله تعالي: «للّه ِ المشرقُ والمغربُ» (8) و «عِندَهُ مَفاتِحُ الغَيْبِ» (9).

2 يجوز للمبتدأ الواحدِ أخبارٌ كثيرةٌ، نحو قوله تعالي: «وَاللّه ُ سميعٌ عليمٌ» (10).

[3 يكون المبتدأ اسماً صريحاً كما مرّ أوْ مؤوّلاً به، نحو قوله تعالي: «أنْ تَصْبِروا خيرٌ لَكُم» (11) أي صَبْرُكُمْ خيرٌ لَكُم.]

1. البقرة / 221.

2. النمل / 62.

3. قآ / 35.

4. البقرة / 10.

5. مريم / 47.

6. المطفّفين / 1.

7. الأنبياء / 93.

8. البقرة / 115.

9. الأنعام / 59.

10. البقرة / 256.

11. النساء / 25.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف المبتدأ والخبر ومثّل لهما.

2 ماهو العامل في المبتدأ والخبر؟

3 أذْكُرْ أربعاً مِن مُسَوِّغاتِ الإبتداء بالنّكرة مع ذكر الأمثلة.

4 بيّن أقسام المبتدأ بالمثال.

التّمارين

1 عَيّن المبتدأ والخبر في الجمل التالية:

أ) «قُلِ اللّه ُ خالقُ كلِّ شي ءٍ وهو الواحدُ القهّارُ» الرّعد / 16.

ب) «اللّه ُ نورُ السّمواتِ والأرضِ» النّور / 35.

ج) «أن تَصُومُوا خيرٌ لكم» البقرة / 184.

د) «مَا مِنْ إلهٍ إلاّ اللّه ُ» آل عمران / 62.

ه) «قُلْتُمْ أنّي هذا قُل هو مِنْ عِندِ أنْفُسِكُم» آل عمران / 165.

و) «وهوَ الغفورُ الودودُ * ذو العرشِ المجيدُ * فعّالٌ لِمَا يُريدُ» البروج / 14 16.

2 ماهو المُسَوِّغُ للإبتداء بالنّكرة في الجمل الآتية:

أ) «كلُّ نفسٍ ذائقةُ الموتِ» آل عمران / 185.

ب) «أفِي اللّه ِ شَكٌّ» إبراهيم / 10.

ج) «فِيها كُتُبٌ قَيّمَةٌ» البيّنة / 3.

د) «ما لِلظّالمينَ مِنْ أنصارٍ» البقرة / 270.

ه) «سلامٌ عَلي إبراهيمَ» الصافات / 109.

و) «وَأَغْرَقْنَا آل فرعون كلٌ كانوا ظالمين» الأنفال / 54.

ز) «ويلٌ لِمَنْ غَلَبَتْ عليه الغَفْلَةُ فَنَسِيَ الرّحلةَ وَلَمْ يَسْتَعِدَّ» غرر الحكم: ص 782، الفصل 83، ح 29.

ح) «حُزْنٌ عَمَّ الأُمَّةَ بِرحْلَةِ الإمام الخمينيّ «قُدِّسَ سِرُّه الشريفُ»

.

الدّرس الخامس عشرالمبتدأ والخبر (2)

أقسام الخبر

[واعلم أنَّ] الخبرَ قد يكون [مفرداً وهو ما كان غيرَ جملةٍ وإن كان مثنّيً أوْ مجموعاً، والخبر المفردُ إمّا جامدٌ، نحو: «هذا جدارٌ» و «زيدٌ أسدٌ» أي «شجاعٌ» وإمّا مشتقٌّ، نحو: «زيدٌ قائمٌ» أوْ] جملةً [وهي أربعةٌ: ]

1 الإسميّة، نحو: «زيدٌ أبُوه قائمٌ»؛

2 الفعليّة، نحو: «زيدٌ قام أبوه»؛

3 الشّرطية، نحو: «زيدٌ إنْ جائني فَأَكْرِمُه»؛

4 الظّرفية، نحو: «زيدٌ خَلْفَكَ» و «عمروٌ في الدّار» .

[ولا يخفي أنّ] الظّرف يتعلّق بفعل عندَ الأكثرِ وهو «استقرّ» لأنَّ المقدّرَ عاملٌ في الظّرف والأصلُ في العملِ الفعلُ؛ فقولُك: «زيدٌ في الدّار» تقديرُه زيدٌ استقرّ في الدّار.

تنبيهٌ

لا بُدَّ مِن ضميرٍ في الجملة لِيعودَ إلي المبتدأ ك «الهاء» فيما مَرَّ ويجوز حذفه عند وجود قرينةٍ··· نحو: «السَّمْنُ مَنَوانِ بِدِرْهَمٍ» و «البُرُّ الكُرُّ بِسِتّينَ درهماً» أي «منه» .

انواع المبتدأ: اعلم [أنّ المبتدأ علي قسمين:

1 الإسميّ كما مرّ.

2 الوصفيّ وهو الّذي] ليس بمسندٍ إليه بل صفةٌ وَقَعَتْ بعد النفي، نحو: «ما قائمٌ زيدٌ» [و «غيرُ قائمٍ الزّيدان» ] أو بعد الإستفهام، نحو: «أقائمٌ زيدٌ؟» [و «كيفَ مضروبٌ العَمْرانِ؟» ] بشرط أن ترفع تلك الصفةُ اسماً ظاهراً [أو ضميراً منفصلاً [بعدها، نحو: «ما قائمٌ الزّيدانِ» و «أقائمٌ الزّيدُونَ؟» و «أجالسٌ أنت؟» به خلاف «أقائمان الزّيدان؟» .

[إعلَمْ أنّ الإسم المرفوع بعد المبتدأ الوصفي يُعرَبُ نائبَ فاعلٍ إذا كان الوصف اسمَ المفعول أوْ فاعلاً إذا كان غيره.]

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عدّد أقسام الخبر مع ذكر مثالٍ لكلّ واحدٍ منها.

2 ماهو متعلّق الظّرف؟ بيّنه بمثالٍ.

3 ماهو المبتدأ الوصفيّ وما هو شرطه؟

التّمارين

1 عيّن أقسام المبتدأ والخبر فيالجمل التّالية واذْكُر العائد من الجمل الخبريّة:

أ) «اللّه ُ يُحيي وَيُمِيتُ» آل عمران / 156.

ب) «قُلْ كُلٌّ مُتَرَبِّصٌ فَتَرَبَّصُوا» طه / 135.

ج) «وَاللّه ُ عِنْدَهُ حُسْنُ المَآبِ» آل عمران / 14.

د) «قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلي شاكِلَتِه» الإسراء / 84.

ه) «أراغِبٌ أَنْتَ عَن آلهَتي يا إبراهيمُ» مريم / 46.

و) «للّه ِ العِزَّةُ وَلِرَسولِهِ وَلِلمؤمِنينَ» المنافقون / 8.

ز) «واللّه ُ بصيرٌ بِمَا تَعملون» الحجرات / 18.

ح) «المؤمنونَ والمؤمناتُ بَعْضُهُمْ أوْلياءُ بَعْضٍ» التوبة / 71.

ط) «هَلْ مِنْ خالقٍ غيرُ اللّه ِ» فاطر / 3.

ي) «العِلْمُ يَحْرُسُكَ وَأَنْتَ تَحْرُسُ المَالَ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 147 3.

ك) «الحقّ مَعَكُمْ وفيكم ومنكم وإليكم وأنتم أهلُه وَمَعْدِنُه» مفاتيح الجنان، الزيارة الجامعة الكبيرة.

2 أعْرِبْ ما يلي:

أ «المؤمنُ بِشْرُهُ فِي وَجْهِه وحُزْنُه فِي قلبِه» نهج البلاغة، قصار

الحكم: 133 1.

ب «الإسلام يَعْلُو وَلا يُعْلي عليه» ميزان الحكمة: ج 4، ص 518، ح 8762.

الدّرس السادس عشر اسم النواسخ و خبره

القسم الخامس من المرفوعات: خبر إنّ وأخواته

وهي «أَنَّ» و «كأنّ» و «لكنَّ» و «ليت» و «لَعَلَّ» .

وهذه الحروف تدخل علي المبتدأ والخبر فتنصب المبتدأ ويُسمّي اسماً لها وترفع الخبر ويُسمّي خبراً لها؛ فالخبر هو المسند بعد دخولها، نحو قوله تعالي: «إنّ اللّه َ واسعٌ عَلِيمٌ» (1) وحكمه في كونه مفرداً أو جملةً، معرفةً أو نكرةً، كحكم خبر المبتدأ.

ثم اعلم أنّه لا يجوز تقديمُه علي اسمها إلاّ إذا كان ظرفاً، نحو قوله تعالي: «إنّ مع العُسْرِ يُسْراً» (2) و «إنّ إلينا إيابَهُم * ثُمَّ إنَّ عَلَينا حِسابَهُم» (3) لِمجَالِ التَوَسُّعِ في الظروف.

القسم السادس من المرفوعات: اسم «كانَ» وأخواته

وهي «صارَ» و «أَصْبَحَ» و «أَمْسي» و «أضحي» و «ظَلَّ» و «باتَ» و «آضَ» و «عادَ» و «غَدا» و «راحَ» و «ما زالَ» و «ما فَتِئَ» و «ما انْفَكَّ» و «مَا بَرِحَ» و «مَا دامَ» و «ليس» .

1. البقرة / 115.

2. الشرح / 6.

3. الغاشية / 25 26.

عملها: وهذه الأفعالُ تدخل علي المبتدأ والخبر فترفع المبتدأ ويُسَمّي اسماً له وتنصب الخبرَ ويُسَمّي خبراً لها. فاسمها هو المسند إليه بعد دخولها، نحو: «كان رَبُّكَ بصيراً» (1).

تقديم الخبر:

أ) يجوز في الكل تقديم أخبارها علي أسمائها، نحو: «كان قائماً زيدٌ» .

ب) يجوز تقديم أخبارها علي نفس الأفعال أيضاً مِنْ «كان» إلي «راح»، نحو: «قائماً كان زيدٌ» ولا يجوز ذلك فيما أَوّلُه «ما» فلا يُقال: «قائماً ما زال زيدٌ»، وفي «ليس» خلاف. وباقِي الكلام في هذه الأفعال يجيئ في القسم الثاني إن شاء اللّه تعالي.

القسم السابع من المرفوعات: اسم الحروف المشبّهة ب «ليس»

[وهي: «إنْ»، «ما»، «لا» و «لات» .]

و[هو] المسند إليه بعد

دخولها، نحو: «إنِ الفَقْرُ عيباً» و «ما زيدٌ قائماً» و «لا رجلٌ أفضلَ منك» و «لاتَ وقتَ النَّدامةِ» . ويدخل «ما» علي المعرفة والنّكرة ويَخْتص «لا» بالنّكراتِ خاصّةً.

[ولهذه الحروف شروط في العمل ستأتي في القسم الثاني عَشَرَ من المنصوبات.]

القسم الثامن من المرفوعات: خبر «لا» الّتي لنفي الجنس

وهو المسند بعد دخولها، نحو: «لا رجلَ قائمٌ» .

1. الفرقان / 20.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ما الفرق بين عمل الحروف المشبّهة بالفعل والأفعال الناقصة؟

2 ما هو حكم خبرها مِن حيث «الإفراد والجملة» و «التعريف والتنكير» ؟

3 متي يجوز تقديم خبر الحروف المشبّهة بالفعل علي اسمها؟ ولِمَ ذلك؟

4 هل يتقدّم خبر «كان» وأخواتِها علي اسمها؟ وَضِّحْ ذلك بأمثِلةٍ.

5 هل يجوز تقديم أخبار هذه الأفعال علي نفسها؟ إشْرَحْ ذلك بأمثلةٍ.

6 ما الفرق بين «ما» و «لا» المشبّهتين ب «ليس» ؟

7 ما هو عمل «لا» النافيةِ للجنس؟ أذْكُرْه مع المثال.

التّمارين

1 إستَخْرِج النّواسخَ ومعموليها فيما يلي من الجُمل وعَيِّنْ أقسام خبرها:

أ) «أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللّه َ أَنْزَلَ مِنَ السّماءِ ماءً فَتُصْبِحُ الأرْضُ مُخْضَرَّةً» الحج / 63.

ب) «يَقُولُ يَا لَيْتَنِي لَمْ أُشْرِكْ بربّي أحَداً» الكهف / 42.

ج) «أوْصَانِي بِالصّلوةِ والزّكوةِ مَا دُمْتُ حَيّاً» مريم / 31.

د) «أَلَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْويً للمُتَكَبِّرين» الزمر / 60.

ه) «وَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلا هُمْ يَحْزَنُونَ» البقرة / 62.

و) «مَا هُنَّ أُمَّهَاتِهِمْ» المجادلة / 2.

ز) «يَبِيتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَقِياماً» الفرقان / 64.

ح) «قَالُوا لَنْ نَبْرَحَ عَلَيهِ عَاكِفِينَ حَتّي يَرْجِعَ إلَيْنَا مُوسَي» طه / 91.

ط) «وَلايَزَالُونَ يُقاتلُونَكُم حتّي يَرُدُّوكُمْ عَنْ دِينِكُم إنِ استَطاعُوا» البقرة/217.

ي) «فَقاتِلُوا أئِمَّةَ الْكُفْرِ إنَّهُمْ لا إيمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُونَ» التوبة / 12.

ك) «إنّ اللّه َ يُحِبُّ الّذينَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفّاً كَأَنَّهُمْ بُنْيَانٌ مَرْصُوصٌ» الصف / 4.

ل) «فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خَاضِعِينَ»

الشعراء / 4.

م) «فَوَاللّه ِ مَا زِلْتُ مَدْفُوعاً عَنْ حَقِّي» نهج البلاغة، الخطبة: 6 2.

ن) «فَصَارَتِ الدُّنْيا أمْلَكَ بِكُمْ مِنَ الآخرةِ» نهج البلاغة، الخطبة: 113 6.

2 مَيِّزِ الصحيح والخَطَأَ مِنَ الجُمل التالية:

أ: «حقّاً كانَ وَعْدُ رَبّي» .

ب: «لَيْسَتْ بالثَّرْوَةِ العِزَّةُ» .

ج: «مُصلّياً بَاتَ حَسَنٌ» .

د: «مَا فَتِئَ كَرِيماً عمروٌ» .

ه: «واقفاً ما زال خليلٌ» .

و: «مُمْطِراً أَصْبَحَ الجوُّ» .

ز: «مَا زالَتْ ممدوحةً العدالةُ» .

3 أعْرِبْ ما يلي:

«إنّ السّاعةَ لاَآتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيهَا وَلكنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يُؤمِنُونَ» غافر / 59.

تمارين عامّة

استخرج الأسماء المرفوعة من الجمل الآتية وأعْرِبْها:

أ) «وَإنْ عاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُمْ بِهِ» النحل / 126.

ب) «فَإنْ كَذَّبُوكَ فَقُل رَبُّكُمْ ذُو رَحمةٍ واسعةٍ وَلا يُرَدُّ بَأسُهُ عَنِ القَومِ الُمجْرِمِينَ» الأنعام / 147.

ج) «إنَّ اللّه َ سَريعُ الحِسابِ» آل عمران / 199.

د) «فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ المُشْرِكِين» الحجر / 94.

ه) «كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ» الرّوم / 32.

و) «اُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَإنَّ اللّه َ عَلي نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ» الحجّ/39.

ز) «ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إلاّ أنْ قَالُوا وَاللّه ِ رَبِّنَا مَا كُنّا مُشْرِكِينَ» الأنعام / 23.

ح) «ألَيْسَ اللّه ُ بِأَعْلَمَ بِالشّاكِرِينَ» الأنعام / 53.

ط) «وَمَا كَفَرَ سُلَيْمانُ وَلكِنَّ الشَياطِينَ كَفَرُوا» البقرة / 102.

ي) «لا فَقْرَ أَشَدُّ مِنَ الجَهْلِ» بحارالانوار: ج 1، ص 88، ح 13، ب 1.

باب الاسم

المقصد الثاني في المنصوبات

وهي إثناعَشَرَ قسماً:

1 المفعول المطلق.

2 المفعول به.

3 المفعول فيه.

4 المفعول له.

5 المفعول معه.

6 الحال.

7 التمييز.

8 المستثني.

9 خبر «كان» وأخواتها.

10 إسم «إنّ» وأخواتها.

11 المنصوب ب «لا» الّتي لنفي الجنس.

12 خبرُ الحروف المشبّهة ب «ليس» .

الدّرس السابع عشر المفعول المطلق

المقصد الثاني: في الأسماء المنصوبات وهي إثنا عَشَرَ قسماً

القسم الأوّل من المنصوبات:

المفعول المطلق

تعريفه: وهو مصدر بمعني فعلٍ مذكورٍ قبلَه.

أقسامه: وهو ثلاثة:

أ) الموكِّد: [وهو ما] يذكر للتأكيد، نحو: «ضَرَبْتُ ضَرْبَاً» .

ب) المبيّن للنوع: [وهو ما يذكر] لبيان النوع، نحو: «جَلَسْتُ جِلْسةً عارياً» وقوله عليه السلام: «الفُرْصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السّحابِ» (1).

ج) المبيِّن للعدد: [وهو ما يذكر] لبيان العدد، نحو: «جَلَسْتُ جَلْسةً، أوْ جَلْسَتَيْن، أَوْ جَلَساتٍ» .

النائب عنه: ينوب عن المفعولِ المطلقِ المؤكِّدِ ثلاثةُ أشياءَ

أ) ما كان مرادفَ المصدرِ، نحو: «قَعَدْتُ جلوساً»؛

ب) ما كان ملاقياً له في الإشتقاق، نحو: «وَتَبَتَّلْ إليهِ تَبْتِيلاً» (2)؛

1. نهج البلاغة قصار الحكم: 21.

2. المزّمّل / 8.

ج) ما كان اسمَ المصدر، نحو: «تَوَضّأتُ وُضُوأً» .

وينوب عن غير المؤكِّدِ أمورٌ منها:

أ) «كل»، نحو: «فَلا تَمِيلُوا كُلَّ الْمَيلِ» (1)؛

ب) «بعض»، نحو: «نِمْتُ بَعْضَ النّومِ»؛

ج) «أيّ»، نحو: «جَدَدْتُ أيَ جِدٍّ»؛

د) الصفة، نحو: «سِرْتُ أحْسَنَ السّيرِ» و «أَكْرَمْنَا الضيوفَ كَثِيراً» والأصلُ: سرتُ سيراً أحسنَ السّير وَأَكْرَمنا الضيوف إكْراماً كثيراً؛

ه) اسم الإشارة، نحو: «قُلْتُ ذلك القولَ»؛

و) العدد، نحو: «جُلِدَ المجرمُ عَشْرَ جَلَداتٍ» .

العامل فيه: عاملُ المفعول المطلق

إمّا فعلٌ، نحو قوله تعالي: «وَكَلَّمَ اللّه ُ موسي تَكْلِيماً» (2) أوْ مصدرٌ، نحو قوله تعالي: «فَإنَّ جَهَنَّمَ جَزاءُكُمْ جَزَاءً مَوفُوراً» (3) أوْ وصفٌ أعني اسمَ الفاعلِ والمفعولِ وصيغةَ المبالغة، نحو قوله تعالي: «وَالصّافّاتِ صَفّاً» (4).]

وقد يُحذف عاملُه لقيام قرينةٍ:

أ) جوازاً، نحو قولك للقادم: «خيرَ مَقْدَمٍ» .

ف «خير» اسمُ تفضيلٍ ومصدريّتُهُ إمّا باعتبار الموصوف [المحذوف] وهو «قُدُوماً» [والتقدير: قدمتُ قدوماً خيرَ مقدمٍ] أوِ المضافِ إليه وهو «مَقْدَم» [والتقدير: قدمتَ خَيْرَ مَقْدَمٍ.]

ب) وجوباً سماعاً، نحو: «شكراً» و «سَقْياً» [أيشكرت شكراً وسقاك اللّه ُ سقياً].

1. النساء / 129.

2. النساء / 164.

3. الإسراء / 63.

4. الصّافات / 1.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف المفعول المطلق مع المثال.

2 عدّد أقسام المفعول المطلق مع ذكر الأمثلة.

3 ماهو النائب عن المفعول المطلق المؤكِّد؟

4 متي يُحذف عاملُ المفعول المطلق؟

التّمارين

1 إستخرج المفعول المطلق من الجمل التالية واذْكُرْ نُوعَه وَبَيّنْ عاملَه:

أ) «إنَّهُمْ يَكِيدُونَ كَيْداً * وَأَكِيدُ كَيْداً» الطارق / 15 16.

ب) «فَأَخَذْنَاهُ أَخْذاً وَبِيلاً» المزَّمّل / 16.

ج) «فَيُعَذِّبُهُ اللّه ُ العَذابَ الأكْبَرَ» الغاشية / 24.

د) «وَحُمِلَتِ الأرْضُ وَالجِبَالُ فَدُكَّتا دَكَّةً واحِدَةً» الحاقّة / 14.

ه) «يَا أَيُّهَا الإنسانُ إنَّكَ كادِحٌ إلي رَبّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيه» الإنشقاق / 6.

و) «يَا أَيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللّه َ ذِكْراً كَثِيراً» الأحزاب / 41.

ز) «اللّهُمَّ لَكَ الحَمدُ حَمْدَ الشّاكِرينَ» مفاتيح الجنان، الزيارة عاشوراء.

2 عَيّنْ النائبَ عن المفعول المطلق في الجمل الآتية:

أ) «فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلاً وَلْيَبْكُوا كَثِيراً» التّوبة / 82.

ب) «وَسَيَعْلَمُ الّذينَ ظَلَمُوا أيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ» الشعراء / 227.

ج) «وَاللّه ُ أنْبَتَكُمْ مِنَ الأرْضِ نَبَاتاً» نوح / 17.

د) «لا تَبْسُطْهَا كُلَّ البَسْطِ» الإسراء / 29.

ه) «فَيَوْمَئذٍ لا يُعَذِّبُ عَذَابَهُ أَحَدٌ * وَلا يُوثِقُ وَثاقَهُ أَحَدٌ» الفجر / 25 26.

و) «فَاجْلِدُوهُمْ ثَمَانِينَ جَلْدَةً» النّور / 4.

ز) «فَمَهِّلِ الكافِرينَ

أَمْهِلْهُمْ رُوَيْداً» الطّارق / 17.

ح) «إتَّقِ اللّه َ بَعْضَ التُّقي وإن قَلَّ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 242.

3 عَيّنِ العاملَ المحذوفَ في المفعول المطلق فيما يلي:

أ) «صِبْغَةَ اللّه ِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّه صِبْغَةً» البقرة / 138.

ب) «وَعْدَ اللّه ِ حَقّاً» النساء / 122.

ج) «قَالَ مَعاذَ اللّه ِ إنّهُ رَبّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ» يوسف / 23.

د) «مَتاعَ الحَيوةِ الدّنيا» يونس / 23.

ه) «سُبْحَانَهُ وَتَعَالَي عَمّا يُشْرِكُونَ» يونس / 18.

4 أعْرِبْ ما يلي:

أ «فَلا تُطِعِ الكَافِرِين وَجَاهِدْهُمْ بِهِ جِهَاداً كَبِيراً» الفرقان / 52.

ب «ثُمَّ إنّي دَعَوْتُهُمْ جِهَاراً * ثُمَّ إنّي أَعْلَنْتُ لَهُمْ وَأَسْرَرْتُ لَهُمْ إسْرَاراً * فَقُلْتُ اسْتَغْفِروا رَبَّكُمْ إنَّهُ كَانَ غَفّاراً» نوح / 8 10.

الدّرس الثامن عشر المفعول به (1)

القسم الثاني من المنصوبات: المفعول به

تعريفه: وهو إسمُ ما وَقَعَ عليه فعلُ الفاعل، نحو: «ضربتُ زيداً» .

تقديمه: اعلم أنّ الأصل تقديم الفاعل علي المفعول وقد يَمْتَنِعُ، وذلك في ثلاثة مواضعَ:

أ) إذا اتّصل بالفاعل ضميرٌ يعود إلي المفعول به، نحو: «ضَرَبَ زيداً غلامُه»؛

ب) إذا كان المفعول به ضميراً متّصلاً بالفعل، والفاعل اسماً ظاهراً، نحو: «ضَرَبَكَ زيدٌ»؛

ج) إذا كان الفاعل محصوراً فيه [ب «الاّ» او معناها]، نحو: «ما ضَرَبَ عمراً إلاّ زيدٌ» و «إنّما ضَرَبَ عمراً زيدٌ» .

حذف عامله: قد يُحذف عامله لقرينةٍ:

أ) جوازاً، نحو: «زيداً» في جواب من قال: «مَنْ أَضْرِبُ»؛

ب) وجوباً في ستّة مواضِعَ أَوّلها سماعيٌّ والبواقي قياسيّة؛

الأوّل

في نحو «امْرءً ونفسَه» أي «دَعْهُ ونفسَه» وقوله تعالي: «إنْتَهُوا خير لَكُمْ» (1) أي «إنْتَهُوا عَنِ التّثليث واقْصِدُوا خيراً لكم» و «أهلاً وسَهْلاً» أي «أتيتَ مكاناً أهلاً» و «أتيت مكاناً سهلاً» .

الثاني

[في باب] التّحذير (2) [ولايجب حذف العامل في هذا الباب الاّ في ثلاثة مواضعَ: ]

أ) فيما إذا كان التّحذير ب «إيّا» ] وهو معمول بتقدير «إتَّقِ [أو إحْذَرْ أو باعِدْ أو تَجَنّبْ» أو نحوها] تحذيراً ممّا بعدَه، نحو: «إيّاك والأسد» أصلُه قِ نَفسَكَ مِنَ الأسد.

[ب) فيما إذا كان] الُمحَذَّرُ منه مكرّراً، نحو: «الطريقَ الطريقَ»، أصلُهُ «إتَّقِ الطريقَ الطريقَ» .

[ج)فيما إذا كان المحذّرُ منه معطوفاً عليه، نحو: «الكِذْبَ وَالخِداعَ»، أصله «إتّقِ الكِذْبَ وَاحْذَرِ الخِداعَ» .

الثالث

في باب الإغراء (3) والإسمُ المنصوبُ معمولٌ بتقدير «إلزَمْ أوْ أطْلُبْ أوْ إفْعَلْ» أوْ نحوها تشويقاً إلي ما بعده. وحذف العامل في هذا الباب واجبٌ في الموضعين الأخيرين المذكورين، نحو: «الأَدَبَ الأَدَبَ»، أصلُه «إلْزَمِ الأدبَ الأدبَ» و «الجِدَّ والعَزْمَ» أصله «إلْزَمْ الجِدَّ والعزمَ» .

الرابع

في باب الإختصاص والإسمُ المنصوبُ معمولٌ بتقدير «أخُصُّ أو أعني» وهو واقعٌ بعد ضميرٍ لبيانِ المراد منه، نحو: «نَحْنُ الطُلاّبَ شِعارُنا الجِدُّ» أصلُه «نَحْنُ نَخُصُّ الطلاّبَ شعارُنا الجِدُّ» .]

1. النساء / 171.

2. هو تنبيهُ المخاطب علي امرٍ مكروهٍ لِيَجْتَنِبَهُ «معجم القواعد العربية، التحذير» .

3. هو تنبيهُ المخاطب علي أمر محمود لِيَفعَلَه «معجم القواعد العربية، الإغراء» .

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف المفعول به ومثّل له.

2 عَدِّد مواضع وجوب تقديم المفعول علي الفاعل.

3 متي يُحْذَفُ عامل المفعول به؟

4 أذْكُر مواضع حذف العامل في باب التّحذير.

5 ما هو العامل المحذوف في باب الإغراء؟

6 ما هو شرط الإسم المنصوب في باب الإختصاص؟

التّمارين

1 إستخرج المفعول به من الجمل التّالية مع ذكر العامل فيه:

أ) «وَهُوَ القَاهِرُ فَوقَ عِبادِهِ وَيُرسِلُ عليكُم حَفَظَةً حتّي إذا جاءَ أحَدَكُمُ الموتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا وَهُمْ لا يُفَرِّطون» الأنعام / 61.

ب) «فَيَوْمَئذٍ لا يَنْفَعُ الّذينَ ظَلَمُوا مَعْذِرَتُهُمْ» الروم / 57.

ج) «فَأَيَّ آياتِ اللّه ِ تُنْكِرونَ» غافر / 81.

د) «وَقِيلَ لِلّذينَ اتَّقَوا مَاذا أَنْزَلَ رَبُّكُم قَالوا خيراً» النّحل / 30.

ه) «أَفَأَمِنُوا مَكْرَ اللّه ِ فَلا يَأمَنُ مَكْرَ اللّه ِ إلاّ القومُ الخاسِرونَ» الأعراف / 99.

و) «وإذِ ابْتَلي إبراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ» البقرة / 124.

ز) «إنّما يُريدُاللّه ُ لِيُذهِبَ عنكُم الرّجسَ أَهْلَ البيت وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً» الأحزاب/33.

ح) «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللّه ِ الّتي فَطَرَالنّاسَ عَلَيْها» الرّوم/30.

ط) «إيّاكَ والغَضَبَ فَإنَّهُ طِيَرَةٌ من الشيطان» نهج البلاغة، الكتاب: 76.

ي) «اللّه َ اللّه َ فِي القرآنِ لا يَسْبِقُكم بالعمل به غيرُكُم» نهج البلاغة، الكتاب: 47 5.

2 أعْرِبْ ما يلي:

«فَرِيقَاً هَدي وَفَرِيقاً حَقَّ عَلَيْهمُ الضَّلالةُ إنَّهُمُ اتَّخَذوا الشياطينَ أولياءَ مِنْ دُونِ اللّه ِ وَيَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ» الأعراف / 30.

الدّرس التاسع عشر المفعول به (2)

الخامس

[في باب الاشتغال و هو] اسمٌ أُضْمر عامله بشرطِ تفسيرِه بفعلٍ أوْ شبهِه يُذكَر بعده، يشتغل ذلك الفعلُ عن ذلك الإسمِ بضميرِه او متعلقه بحيثُ لو سُلِّطَ عليه هو أوْ مُناسِبُه لَنَصَبَهُ، نحو: «زيداً ضَرَبْتُهُ» [و «زيداً مررتُ به» و «زيداً ضربتُ غلامهُ» ] فَإنّ «زيداً» منصوبٌ بفعلٍ محذوفٍ وهو «ضَرَبْتُ» [و «جاوزتُ» و «اهنتُ» [ويفسّره الفعلُ المذكور بعدَه وهو «ضربتُه» [و «مررتُ» [ولهذا الباب فروعٌ كثيرةٌ.

السادس

المنادي وهو اسمٌ مَدْعُوٌّ ب[احد] حروف النّداء وهي «يا» و «أيا» و «هيا» و «أي» و «الهمزةُ المتفوحةُ»، نحو: «يا عبدَ اللّه ِ» أي «أدعو عبدَ اللّه» . وحرفُ النّداء قائمٌ مقامَ «أدعو» او «أطلب» .

وقد يُحذف حرف النّداء لفظاً، نحو قوله تعالي: «يُوسفُ أعْرِضْ عَنْ هَذا» (1).

أقسامه: واعْلم أنّ المنادي علي خمسة أقسام:

1 المفرد المعرفة؛ [وهو الإسم المعرفة الّذي ليس مضافاً ولا شبيهاً به.]

1. يوسف / 29.

2 النّكرة المقصودة؛ [وهي الّتي أريد بها معيّنٌ وَلَمْ تكن أيضاً مضافةً ولا شبيهةً بالمضاف.]

3 المضاف [وهو ما أُضيف إلي ما بعدَه.]

4 شبه المضاف [وهو الّذي اتّصل به شيءٌ مِن تمام معناه، وما بعده إمّا أن يكون معمولاً او يكون معطوفاً.]

5 النّكرة غير المقصودة [وهو اسم الجنس الّذي لا يراد به فردٌ معيّنٌ.]

فالمنادي إن كان مفرداً معرفةً أو نكرةً مقصودةً يبني علي علامة الرّفع ك «الضّمّة»، نحو: «يا زيدُ» [و «يا رجلُ» و «يا رجالُ» و «يا مسلماتُ» [و «الألف»، نحو: «يا زَيْدانِ» و «الواو»، نحو: «يا زيدُونَ»، وإلاّ ينصب، نحو: «يا عبد اللّه» [و «يا ضاحكاً وجهُه» و «يا محموداً فعلُه» ] و «يا طالعاً جبلاً» [و «يا ناصراً لدين اللّه ِ» و «يا مسافراً اليومَ» و «يا ثلاثةً و ثلاثين

رجلاً» ] وقولِ الأعمي: «يا رجلاً خُذْ بِيَدِي» .

تتمّة: إنّ المستغاث يخفض ب «لام» الإستغاثة، نحو: «يا لَزيدٍ» ويفتح لإلحاق ألفها [بدون هاء السكت وصلاً أوْ معها وقفاً]، نحو: [ «يا زيدا» و] «يا زيداه» .

ثُمَّ إنّ ما يراد نداؤهُ إنْ كان معرّفاً باللاّم قيل: «يا أيُّها الرّجلُ» و «يا أيّتُها المرأةُ» . [ويستثني من ذلك لفظُ «اللّه» فيقال فيه: «يا اللّه ُ» وقد يحذف فيه حرفُ النّداء ويُعَوَّضُ عنها في آخره «ميمٌ» مشدّدة فيقال: «اللّهمَّ» .]

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ما هو شرط الإسم المقدّم في باب «الإشتغال» ؟

2 عرّف المنادي مع ذكر المثال.

3 اذكر المنادي المعرب ومثّل له.

4 كيف يستعمل المستغاث؟

التّمارين

1 إستخرج الأسماء المنصوبة من باب الإشتغال مع ذكر العامل فيها:

أ) «وَقُرْآناً فَرَقْنَاهُ لِتَقْرَأهُ عَلَي النّاسِ عَلي مُكْثٍ وَنَزَّلْنَاهُ تَنْزِيلاً» الإسراء/106.

ب) «وَالأرْضَ وَضَعَهَا لِلأنَامِ» الرحمن / 10.

ج) «وكُلّ إنسانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَنُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ القِيمَةِ كِتَاباً يَلْقَاهُ مَنْشُوراً» الإسراء / 13.

د) «وكلَّ شَيءٍ أحْصَيْنَاهُ كِتَاباً» النبأ / 29.

ه) «خُذُوهُ فَغُلُّوه * ثُمَّ الجَحِيمَ صَلُّوهُ» الحاقّة / 30 31.

2 إستخرجِ المنادي من الجمل التالية وبيّن نوعَه وإعرابه:

أ) «يَا زَكَرِيّا إنّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ اسْمُهُ يَحْيي» مريم / 7.

ب) «قَالُوا يَا وَيْلَنَا مَنْ بَعَثَنَا مِنْ مَرْقَدِنَا» يس / 52.

ج) «قِيلَ يا أرضُ ابْلَعِي مَاءَكِ وَيَا سَماءُ أَقْلِعي» هود / 44.

د) «يَا أَيُّهَا الإنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الكريمِ» الإنفطار / 6.

ه) «يَا حَسْرَةً عَلَي الْعِبادِ مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إلاّ كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ» يسآ/30.

و) «قَالَ يَا قَومِ اعْبُدُوا اللّه َ ما لَكُمْ مِنْ إلهٍ غَيرُه» الأعراف / 59.

ز) «يَا مَرْيمُ أنّي لَكِ هذا» آل عمران / 37.

ح) «يَا أَهْلَ الكِتَابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ» النساء / 171.

ط) «مَواليَ لا أُحْصِي

ثَنائَكُمْ وَلا أَبْلُغُ مِنَ المَدْحِ كُنْهَكُمْ وَمِنَ الوَصْفِ قَدْرَكُمْ» مفاتيح الجنان: الزيارة الجامعة الكبيرة.

ي) «اللّهمّ ارْزُقْنِي شَفاعَةَ الحُسَيْنِ عليه السلام يَوْمَ الوُرُودِ» مفاتيح الجنان: الزيارة عاشوراء.

3 أعْرِبْ ما يَلي:

أ «يا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسجدٍ وَكُلُوا واشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا إنّهُ لايُحِبُّ المُسْرِفينَ» الأعراف / 31.

ب «يَا مَريمُ إنّ اللّه َ اصْطَفيكِ وَطَهَّرَكِ وَاصْطَفيكِ عَلي نِساءِ العالَمينَ» آل عمران/42.

الدّرس العشرون المفعول به (3) و المفعول فيه

ترخيم المنادي

يجوز ترخيم المنادي وهو حذف في آخره للتخفيف (1) كما تقول في «يا مالكُ»، «يا مالِ» وفي «يا منصورُ» «يا مَنْصُ» وفي «يا عُثمانُ»، «يا عُثْمَ» و[في «يا فاطمةُ»،] «يا فاطمَ» . ويجوز في آخر المرخّم الضمّةُ والحركةُ الأصليةُ، كما تقول في «يا حارِثُ»، «يا حارِ و يا حارُ» .

1. والمنادي إن كان مؤنّثاً بالتاء فيرخَّم بلا شرطٍ وإلاّ فيرخّم بشرط أن يكون علماً غير مركّب بالإضافة والإسناد وزائداً علي ثلاثةِ أحرفٍ فلا يجوز ترخيم «عالم» و «عبد اللّه» و «تأبّط شرّاً» و «حَسَن» .

المندوب:

واعْلم أنّ «يا» من حروف النّداء وقد تستعمل في المندوب أيضاً وهو المُتَفَجَّعُ عليه ب «يا» أو «وا»، يقال: «يا زيداه» و «وازيداه» ف «وا» مختصٌّ بالمندوب و «يا» مشتركٌ بين النّداء والمندوب.

[والمندوب يُستعمل علي ثلاثةِ أوجهٍ: «وازيدُ» و «وازيدا» وصلاً و «وازيداه» وقفاً.]

القسم الثالث من المنصوبات

المفعول فيه

تعريفه: وهو اسمُ ما وَقَعَ الفعلُ فيه من الزّمان والمكان ويسمّي «ظرفاً» .

أقسامه: [وهو علي قسمين: 1 ظرف الزمان 2 ظرف المكان]

وظرف الزّمان [أيضاً] علي قسمين:

1 مبهم وهو ما لا يكون له حدٌّ معيّنٌ، نحو: «دهر» و «حين»؛

2 محدود وهو ما يكون له حدٌّ معيّنٌ، نحو: «يوم» و «ليلة» و «شهر» و «سنة» .

وكلاهما منصوبٌ بتقدير «في» تقول: «صُمْتُ دهراً» و «سافرت شهراً» أي «في دهرٍ» و «في شهرٍ» .

وظرف المكان كذلك مبهمٌ (1) [كالجهاتِ الستِّ وأسماء المقادير المكانية [وهو منصوبٌ أيضاً، نحو: «جَلَسْتُ خَلْفَكَ» و «سرتُ فرسخاً»؛ ومحدود) 2) وهو لا يكون منصوباً بتقدير «في» بل لا بُدَّ مِنْ ذِكْرِ «في»، نحو: «جَلَسْتُ في الدّار» و «في السوق» و «في المسجد» .

1. وهو ما دلّ علي مكانٍ غير معيّن (أي ليس له صورةٌ تُدْرَكُ بالحسّ الظاهر ولا حدود للصورة). «جامع الدروس العربيّة، الجزء الثالث، المفعول فيه» .

2. وهو ما دلّ علي مكان معيّن (أي له صورة محدودة محصورة). «المصدر نفسه» .

النائب عنه

ينوب عن الظرف خمسةُ أشياءَ وهي تنصب علي أنَّها مفعول فيه:

أ) المضاف إلي الظّرف، نحو: «مشيت كلّ النّهار او بعض النهار»؛

ب) صفة الظّرف، نحو: «نمتُ طويلاً» أي «نمتُ زَمَناً طويلاً»؛

ج) اسم الإشارة، نحو: «سرتُ تلك الليلةَ»؛

د) العددُ المميَّزُ بالظّرفِ أو المضافُ إلي الظّرفِ، نحو: «قَرَأتُ القُرآنَ ثلاثِينَ دقيقةً» و «اسْتَرَحتُ ثلاثةَ أيّامٍ»؛

ه) المصدرُ المتضمّنُ معني الظرف، نحو: «جِئتُكَ قُدُومَ الحاجِّ» .

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 كيف يكون آخر المنادي المرخّم؟

2 كم وجهاً لِلْمَندوب؟

3 عرّف المفعول فيه؟

4 أيُ ظرفٍ لا يُسّمي بمفعولٍ فيه؟

5 ماذا ينوب عن الظّرف؟

التّمارين

1 رَخِّمِ المنادَي الّذي يجوز فيه التّرخيم:

«يا زينبُ»، «يا صاحبَ الزّمانِ»، «يا جعفرُ»، «يا ضاربُ»، «يا شافعُ»، «يا خديجةُ»، «يا نوحُ»، «يا طالعاً جبلاً»، «يا أبا الحسنِ»، «يا سيبَويهِ»، يا امرأةُ»، «يا طلحةُ»، «يا هودُ» .

2 ميّز المستغاثَ عن المندوب من الجمل التّالية:

أ) «يا كَبَدا»

ب) «يا لَلْمرتضي لِلشّيعة»

ج) «يا لَلاْءَقْوياء لِلضُّعَفاء»

د) «واحسيناه»

ه) «يا لَمحَمَّدٍ ويا لَعَليٍّ لِلْيَتَامي»

3 إستخرج المفعول فيه من الجمل الآتية وبيّن نوعه:

أ) «واذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ بُكْرَةً وَأَصيلاً» الإنسان / 25.

ب) «وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا فِي سبيلِ اللّه ِ أمواتاً بَلْ أحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهم يُرْزَقُونَ» آل عمران / 169.

ج) «فَلَبِثْتَ سِنينَ فِي أهْلِ مَدْيَنَ …» طه / 40.

د) «قَالَ رَبِّ إنّي دَعْوتُ قَوْمِي لَيْلاً وَنَهَاراً» نوح / 5.

ه) «وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشّمْسِ وَقَبْلَ الْغروبِ» ق / 39.

و) «وَخُذُوهُمْ وَاحْصُرُوهُمْ وَاقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ» التوبة / 5.

ز) «أَفَأَمِنْتُمْ أنْ يَخْسِفَ بكم جانبَ البرِّ أو يُرْسِلَ عليكم حاصِباً» الإسراء/68.

ح) «لكلّ أُمَّةٍ أجلٌ فاذا جاء أجلُهم لا يَسْتأخِرونَ ساعةً» الأعراف / 34.

ط) «اليومَ أكْمَلْتُ لكم دينَكم وأتممتُ عليكم نعمتي» المائدة / 3.

ي) «تُؤتي

أُكُلَها كلَّ حينٍ بإذْنِ ربِّها» إبراهيم / 25.

4 أعْرِبْ اسم الزمان والمكان الّذي ليس بالمفعول فيه مِنَ الآياتِ التّالية:

أ «وَاتَّقُوا يَوْماً تُرجَعُونَ فيه إلي اللّه ِ» البقرة / 281.

ب «واذْكُرُوا إذْ كُنتم قليلاً فَكَثَّرَكُمْ» الأعراف / 86.

ج «إنّ يومَ الفَصْلِ كان ميقاتاً» النّبأ / 17.

د «ليلةُ القَدْرِ خيرٌ مِنْ ألفِ شهرٍ» القدر / 3.

ه «ولَقَدْ خَلَقْنا فَوْقَكُمْ سبعَ طرائقَ» المؤمنين / 17.

و «فَطالَ عليهمُ الأَمَدُ فَقَسَتْ قلوبُهُم» الحديد / 16.

5 أعْرب ما يلي:

«سَخَّرها عَلَيْهم سَبْعَ لَيالٍ وثمانيةَ أيّامٍ» الحاقّة / 7.

الدّرس الحادي والعشرون المفعول له و المفعول معه

القسم الرابع من المنصوبات: المفعول له

وهو ما وقع لاِءجلِه الفعلُ المذكورُ قبلَه، يُنْصَبُ بتقدير اللام، نحو: «ضربتُه تَأديباً» أي للتأديب و «قَعَدْتُ عن الحرب جُبْناً» أي للجبن (1).

وعند الزَّجّاج هو مصدرٌ (2) تقديره أدَّبْتُه تأديباً و جبنت جبناً.

القسم الخامس من المنصوبات: المفعول معه

تعريفه: وهو ما يذكر بعد الواو بمعني «مع» لمصاحبَتِهِ معمولَ فعلٍ، نحو: «جاء البَرْدُ والجِلْبابَ» و «جِئتُ أنَا وزيداً» أي «معَ الجِلْبابِ» و «معَ زيدٍ» .

حكمه: [ثُمَّ] إن كان الفعل لفظاً وجاز العطف يجوز فيه الوجهان، نحو: «جِئتُ أنا وزيدٌ وزيداً» وإن لم يَجُزِ العطف تَعَيَّنَ النّصب، نحو: «جئت وزيداً» وإن كان الفعل معنيً وجاز العطف تعيّن العطف، نحو: «ما لِزيدٍ وعمروٍ» وإن لم يَجُزِ العطف تعيّن النَّصبُ، نحو: «مالك وزيداً» و «ما شَأْنُكَ وعمراً» لأنّ المعني ما تَصْنَعُ.

1. المفعول له إمّا تحصيليٌ وهو الذي يكون وجوده بعد الفعل كالمثال الأوّل، أوْ حصوليٌ وهو الّذي يكون وجوده قبل الفعل كالمثال الثّاني.

2. أي مفعولٌ مطلقٌ.

[عامله: العامل فيه إمّا فعلٌ، نحو: «سرتُ والليلَ» أو شبهُ فعلٍ و هو إمّا لفظيٌّ، نحو: «أَنَا مسافرٌ وخالداً»، و إمّا معنويٌّ وذلك بعد «ما» و «كيف» الإستفهاميّتَيْن، نحو: «ما أنت وزيداً» و «مالك وزيداً» و «كيف أنت و السفرَ» و التقدير: ما تكونُ و زيداً و ما حاصلٌ لك و زيداً و كيف تكون و السفرَ.]

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف المفعول له واذكر أنواعَه؟

2 إذكر تعريف المفعول معه ومثّل له.

3 متي يجوز الوجهان في المفعول معه؟

4 متي يتعيّن النَّصب في المفعول معه؟

التّمارين

1 إستخرج المفعول له والمفعول معه ممّا يلي:

أ) «وَجاوَزْنا بِبَني إسرائيلَ البَحْرَ فَأَتْبَعَهُمْ فِرعَونُ وجنودُهُ بَغْياً وعَدْواً» يونس/ 90.

ب) «وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَشْري نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّه ِ» البقرة / 207.

ج) «يَجْعَلُونَ أصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ مِنَ الصَّواعِقِ حَذَرَ المَوتِ» البقرة / 19.

د) «قُلْ لَوْأَنتم تَمْلِكُونَ خزائنَ رَحمةِ رَبِّي إذاًلاَءَمْسَكْتُمْ خَشيةَ الإنْفاقِ» الإسراء/100.

ه) «فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ وَشُرَكائَكُمْ» يونس / 71.

و) «فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصيامُ شَهْرَيْنِ مُتَتابِعَيْنِ تَوبةً مِنَ اللّه ِ» النساء / 92.

ز) «وَدَّ كَثيرٌ مِنْ أَهلِ

الكِتابِ لَوْ يَرُدُّونَكُم مِنْ بَعْدِ إيمانِكُمْ كُفّاراً حَسَداً مِنْ عِندِ أنفُسِهِم» البقرة / 109.

ح) «لا يَسْئَلُونَ النّاسَ إلْحافاً» البقرة / 273.

ط) «لا تُبْطِلُوا صَدقاتِكُم بِالْمَنِّ وَ الأَذي كَالّذي يُنفِقُ مالَهُ رِئاءَ النّاسِ» البقرة / 264.

ي) «فَذَرْهُم وَما يَفتَرُونَ» الأنعام / 112.

2 إملأ الفراغات التالية بما يناسبُها من الكلمات الآتية:

«خشيةَ اللّه ِ، إصلاحاً، إحتراماً، خوفاً، رغبةً، حُبّاً، إكراماً» .

أ) «أمسكتُ زيداً … … من فراره» .

ب) «وَقَفَ الناسُ … … للعالم» .

ج) «جِئْتُ … … للعلمِ» .

د) «إغْتَرَيْتُ … … في العلمِ» .

ه) أَدَّبْتُ عمراً … … له» .

و) «زُيِّنَتِ المدينةُ … … للقادمِ» .

ز) «تَرَكْتُ المنكرَ … …

3 مَيِّزِ الواوَ الّتي تُعُيِّنَ للمعيّة فيما يلي:

أ) «جِئنا وقوماً» . ب) «أتَيْتَ أنتَ وزيدٌ» .

ج) «ما لِبَكْرٍ وخالد» . د) «مالي وزيداً» .

ه) «إذْهَبْ وبكراً» . و) «مشيتُ والنّهرَ» .

ز) «ما أنتَ وعمراً» . ح) «سافرتُ والليلَ» .

4 أعْرِبْ ما يلي:

«وَلا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإيّاكُمْ إنَّ قَتْلَهُمْ كانَ

خِطْأً كَبيراً» الإسراء / 31.

تمارين عامّة

1 إستخرج المفاعيلَ الخَمْسَةَ مِن الجُمَلِ الآتية مع ذكر نوعها:

أ) «وسلامٌ عليه يومَ وُلِدَ وَيومَ يَمُوتُ وَيومَ يُبْعَثُ حَيّاً» مريم / 15.

ب) «الزّانيةُ والزّاني فَاجْلِدُوا كُلَّ واحدٍ منهما مِأَةَ جَلْدَةٍ» النور / 2.

ج) «وقال إنّما اتَّخَذْتُم مِنْ دُونِ اللّه ِ أوْثاناً مَوَدَّةَ بَيْنِكُمْ فِي الحيوةِ الدُّنيا» العنكبوت / 25.

د) «يا أيُّها الّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّه َ حَقَّ تُقاتِهِ» آل عمران / 102.

ه) «ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَما قَلي» الضّحي / 3.

و) «والصّافاتِ صَفّاً * فالزّاجراتِ زَجْراً * فالتالياتِ ذِكْراً * إنّ إلهَكُم لَواحدٌ» الصافات / 1 4.

ز) «وَالّذينَ تَبَوَّؤُا الدّارَ وَالإيمانَ مِن قَبْلِهِم» الحشر / 9.

ح) «ثمّ شَقَقْنَا الأَرْضَ شَقّاً

* فَأَنْبَتْنا فِيها حَبّاً» عبس / 26 27.

ط) «وَأَقِمِ الصّلوةَ طَرَفَيِ النّهارِ وَزُلَفاً مِنَ الليلِ» هود / 114.

ي) «قالوا أَتَعْجَبِينَ مِنْ أَمرِ اللّه ِ رَحْمَتُ اللّه ِ وَبَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ البَيتِ» هود / 73.

ك) «وَالأَنعامَ خَلَقَها» النّحل / 5.

ل) «اللّه َ اللّه َ في الصّلوةِ فإنّها عمودُ دينِكم» نهج البلاغة، الكتاب: 47 6.

م) «إيّاكُم والتَّدابُرَ والتَّقاطُعَ» نهج البلاغة، الكتاب: 47 6.

2 إمْلأ الفراغات التالية بما يناسبها من الكلمات الآتية:

«وراءَ، خالداً، قُربةً، مَجْلِس، مَشياً، ثلاثين، إيّاكُنَّ، أبَتاه، إحتراماً» .

أ) «جلستُ … … أهل الفضل» .

ب) «مشيتُ هذا اليومَ … … مُتْعِباً» .

ج) «سرتُ … … يوماً» .

د) «ذَهَبَ التلميذُ … … الأستاذ» .

ه) «واكرباه لكربك يا … …» .

و) «قمتُ … … للأستاذ» .

ز) «دخلتُ و … …» .

ح) «صمتُ وصلّيتُ … … إلي اللّه ِ» .

ط) «… … والرّذيلة» .

الدّرس الثّاني والعشرون الحال (1)

القسم السادس من المنصوبات: الحال

تعريفه: وهو لفظٌ يدلُّ علي بيان هيئة الفاعلِ أو المفعولِ به أو كِلَيْهما، نحو: «جائني زيدٌ راكباً» و «ضربتُ زيداً مَشْدوداً» و «لقيتُ عمراً راكبَيْنِ» .

ثمّ إنّ الفاعلَ أوِ المفعولَ به الّذي وقع الحال عنه علي قسمين:

الأوّل: لفظيٌ، وهو ملفوظٌ إمّا حقيقةً كما مرّ أو حكماً، نحو: «زيدٌ في الدّار قائماً» لاِءَنّ التقدير «زيدٌ اسْتَقَرَّ في الدّارِ قائماً»؛

الثاني: معنويٌ، نحو: «هذا زيدٌ قائماً» فَإنَّ معناه «أُشيرُ إليه قائماً» .

[إعْلَم أنّه لا تأتي الحالُ عن المضاف إليه إلاّ في ثلاثة مواضع:

أ إذا كان المضافُ جُزأً من المضاف إليه، نحو: «أعجبني وجهُ هندٍ راكبةً»؛

ب إذا كان المضافُ كجزءٍ منه، نحو: «أفادَني كلامُ الواعظِ زاجراً»؛

ج إذا كان المضافُ عاملاً في الحال، نحو: «أعجبني مجيئ زيدٍ راكباً» .]

عامله: إعلم أنّ العامل فيه ثلاثة:

1 الفعل وهو إمّا لفظيٌ، نحو: «ضربتُ

زيداً راكباً» أوْ تقديريٌ، نحو: «سعيدٌ في المسجدِ مصلّياً»؛

2 شبهُ الفعلِ، نحو: «زيدٌ آكلٌ قاعداً»؛

3 معني الفعل كأسماء الإشارة، نحو: «هذا جعفرٌ ضاحكاً» [وأسماء الأفعال، نحو: «نَزالِ مُسْرِعاً» وأدوات التشبيه، نحو: «كَأَنَّ عليّاً مُقْبِلاً أسدٌ» والتمنّي، نحو: «ليت السُرورَ دائماً عندنا» والتّرجّي، نحو: «لعلّكَ مدّعياً علي الحقّ» والإستفهام، نحو: «ما شأنُكَ واقفاً» وحروف التنبيه، نحو: «ها أنت ذا البدرُ طالعاً» والنّداء، نحو: «يا أيّها الرجلُ جالساً قُمْ فَصَلِّ» .]

وقد يحذف العامل لقرينةٍ كما تقول للمسافر: «سالماً غانماً» أي «ترجع سالماً غانماً» .

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ما هو تعريف الحال؟ اذكره مع المثال.

2 متي تأتي الحال عن المضاف إليه؟

3 أذكر أنواع العامل في الحال مع المثال.

التّمارين

1 إستخرج الحالَ وصاحبها ممّا يلي من الجمل وبيّنِ العاملَ فيها:

أ) «يومَ يُنْفَخُ في الصّورِ فَتَأْتُونَ أفواجاً» النّبأ / 18.

ب) «اُدْخُلُوها بسلامٍ آمنينَ» الحجر / 46.

ج) «أَيَحْسَبُ الإنسانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ * بَلي قادِرينَ عَلي أَنْ نُسَوِّيَ بَنانَهُ» القيامة / 3 4.

د) «فَخَرَجَ مِنها خائفاً يَتَرَقَّبُ» القصص / 21.

ه) «اليَومَ أَكْمَلتُ لَكُم دينَكُم وَأَتْمَمْتُ عَلَيكُم نِعمَتي وَرضِيتُ لَكُمُ الإسلامَ ديناً» المائدة / 3.

و) «وَسَخَّرَ لَكُمُ الشّمْسَ وَالقَمَرَ دائِبَيْنِ» إبراهيم / 33.

ز) «فَرَجَعَ مُوسي إلي قَومِهِ غَضْبانَ أَسِفاً» طه / 86.

2 بَيِّنْ أَنَّ الحال فيما يلي هل هو لبيان هيئة الفاعلِ أو نائبِه أوِ المفعولِ به أوِ المضافِ إليه:

أ) «وَخُلِقَ الإنسانُ ضعيفاً» النّساء / 28.

ب) «فَاتَّبِعُوا مِلّةَ إبراهيمَ حنيفاً» آل عمران / 95.

ج) «وَلا تَمْشِ فِي الأرضِ مَرَحاً» الإسراء / 37.

د) «إلي اللّه ِ مَرْجِعُكُمْ جَميعاً» المائدة / 48.

ه) «قالتْ يا وَيْلَتي ءَأَلِدُ وَأَنا عَجوزٌ وَهذا بَعْلِي شَيْخاً» هود / 72.

و) «أَيُحِبُّ أَحدُكُم أَنْ يَأْكُلَ لَحمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ» الحجرات / 12.

ز) «وَما

خَلَقْنا السّماءَ وَالأَرْضَ وَما بَيْنَهُما لاعِبِينَ» الأنبياء / 16.

ح) «وَنَزَعْنا ما فِي صُدُورِهِم مِن غِلٍّإخْواناً» الحجر / 47.

ط) «فَتِلكَ بُيوتُهم خاوِيةً بِما ظَلَمُوا» الّنمل / 52.

6 أعرِبِ الآيةَ المباركةَ الآتيةَ:

«سِيرُوا فيها لياليَ وَأَيّاماً آمِنِينَ» سبأ / 18.

الدّرس الثّالث والعشرون الحال (2) و التمييز

أحكام الحال

أ الحال نكرةٌ أبداً وذو الحالِ معرفةٌ غالباً كما رأيتَ في الأمثلة.

[ب يجب تقديم الحال علي ذي الحال في موضعَيْنِ:

1. إذا كان ذُو الحال نكرةً]، نحو: «جائني راكباً رجلٌ» لِئلاّ يلتبس بالصّفة في حال النصب في قولك «رأيت رجلاً راكباً» .

[2. إذا كان ذُو الحال محصوراً فيه ب «إلاّ» اوْ معناها، نحو: «ما جاء راكباً إلاّ زيدٌ» .]

أقسامه

[الحال قد يكون مفرداً كما مرّ و]قد يكون جملةً [خبريّةً، إسميّةً كانت]، نحو: «جائني زيدٌ وغلامُه راكبٌ» [أوْ فعليّةً، نحو: «جائني زيدٌ يركب غلامُه» .]

القسم السابع من المنصوبات: التمييز

تعريفه: وهو اسم نكرة يرفع الإبهام عن ذاتٍ أو نسبةٍ؛

فالأوّل، عن مقدار: مِنْ عددٍ [صريحاً كان]، نحو: «عندي عشرون رجلاً» [أَوْ مبهماً، نحو: «كم كتاباً عندَكَ؟» ]، أوْ كيلٍ، نحو: «قفيزان بُرّاً»، أوْ وزنٍ، نحو: «مَنَوانِ سَمْناً»، أَوْ مساحةٍ، نحو: «جَريبان قُطْناً»، أَو غيرِ ذلك [ممّا يشبه المقدار]، نحو: «ما في السماء قَدْرُ راحةٍ سحاباً» و «عَلي الَّتمْرَةِ مِثْلُها زَبَداً»؛ وعن غير مقدارٍ، نحو: «عندي سَوارٌ ذَهَباً» و «هذا خاتمٌ حديداً» .

فالثّاني عن نسبة في جملةٍ، او ماشابهها نحو: «طابَ زيدٌ نفساً او علماً أوْ خُلْقاً» و «زيدٌ طيّبٌ نفساً» .

[ومن تمييز النسبة الإسمُ الواقع بعد ما يفيد التعجّب، نحو: «ما أحْسَنَهُ وجهاً» و «للّه ِ دَرُّهُ فارساً» وبعد اسم التفضيل، نحو: «زيدٌ أحْسَنُ وجهاً» .

حكم تمييز الذّات والنّسبة

يجوز في تمييز الذّاتِ النصبُ والجرُّ ب «مِنْ» الزائدةِ أوْ بالإضافة، فَيصحُّ أنْ يقال: «عندي رطلٌ زيتاً أو مِنْ زيتٍ أوْ رطلُ زيتٍ» و «عندي ساعةٌ ذَهَباً أوْ مِنْ ذَهَبٍ أوْ ساعةُ ذَهَبٍ» إلاّ أنّ النصبَ في المقدار والجرَّ في غير المقدار أكْثَرُ.

ويجوز في تمييز النّسبةِ النصبُ والجَرُّ ب «مِنْ» الزائدةِ، فيصحُّ أن يقال: «خيرُ

الأعمالِ أكثرُها فائدةً أوْ مِنْ فائدةٍ» وسيأتي حكم تمييز العدد الصريح والمبهم.

عامله: إنّ العامل للنّصب في تمييز الذّات هو الذات المبهمة وفي تمييز الجملة هو المسنَد فيها مِنْ فعلٍ أو شبهِه. ف «عشرون» عاملٌ للنصب في «عندي عشرون درهماً» و «طابَ» في «طابَ زيدٌ عِلْماً» و «طيّب» في «زيدٌ طيّبٌ نفساً» .]

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 متي يجب تقديم الحال علي صاحبها؟

2 بيّن أقسام الحال مع المثال.

3 عَرّف التمييزَ ومثّل له.

4 ما هو حكمُ تمييزِ النسبةِ؟

5 ما هو عاملُ التمييز؟

التّمارين

1 إستخرجِ الجملة الحالية ممّا يلي من الجمل:

أ) «يا قومِ لِمَ تُؤْذُونَني وَقَدْ تَعْلَمُونَ أَنّي رسولُ اللّه ِ إليكم» الصّف / 5.

ب) «لا تَقْرَبُوا الصّلوةَ وأنْتُمْ سُكاري» النّساء / 43.

ج) «هذِه بضاعَتُنا رُدَّتْ إلَيْنا» يوسف / 65.

د) «وجائُوا أَباهُمْ عشاءً يَبْكُونَ» يوسف / 16.

ه) «وَقُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ» البقرة / 36.

و) «أَلَمْ تَرَإلي الّذينَ خَرَجُوا مِن دِيارِهِم وَهُمْ أُلُوفٌ حَذَرَالموتِ» البقرة/243.

2 إستخرج التمييز ممّا يلي من الجمل واذكر نوعه وعامله:

أ) «فَسَيَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ شَرٌّ مَكاناً وأَضْعَفُ جُنْداً» مريم / 75.

ب) «واشْتَعَلَ الرّأْسُ شَيْباً» مريم / 4.

ج) «إنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عندَاللّه ِ اثْنا عَشَرَ شَهراً في كِتابِ اللّه ِ» التوبة / 36.

د) «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ» الزّلزال / 7.

ه) «رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْءٍ رحمةً وعِلماً» غافر / 7.

و) «وَلَلاْآخرةُ أَكبرُ درجاتٍ وأكبرُ تفضيلاً» الإسراء / 21.

ز) «فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْ أحدِهم مِلاْءُ الاْءرْضِ ذَهَباً» آل عمران / 91.

ح) «وَفَجَّرْنَا الأرضَ عُيُوناً» القمر / 12.

ط) «وَكَفي باللّه ِ نَصيراً» النّساء / 45.

ي) «فَلَبِثَ فيهم ألفَ سنةٍ إلاّ خَمسينَ عاماً» العنكبوت / 14.

3 إمْلأِ الفراغاتِ التاليةَ بما يناسبها من الكلمات الآتية:

«أحَدَ عَشَرَ، مِنْ صُوفٍ، عقلاً، سُرُوراً، منزلاً، رجلٍ، إمامٍ، كيلوا، عِلماً، أدباً»

أ) «ما أَحسَنَ خالداً … …» .

ب) «مَلاَءَ اللّه ُ قلبَك … …» .

ج) «خليلٌ أوْفَر … … وأكبر … …» .

د) «لي … … قلماً» .

ه) «أنْتَ أعْلي … …» .

و) «عندي ثوبُك … …» .

ز) «عندي … … عسلٍ» .

ح) «للّه ِ درّه مِنْ … …» .

ط) «كَمْ مِنْ … … كريمٍ لقيتُ» .

4 أعْرِبْ ما يلي:

أ «إقْتَرَبَ لِلنّاسِ حِسابُهُمْ وَهُمْ في غفلةٍ مُعْرِضُونَ» الأنبياء / 1.

ب «واللّه ُ أَشَدُّ بَأْساً وَأَشَدُّ تَنْكِيلاً» النّساء / 84.

الدّرس الرّابع والعشرون المستثني (3)

القسم الثامن من المنصوبات: المستثني

تعريفه: وهو لفظٌ يُذْكَرُ بعد إلاّ وأَخَواتِها لِيُعْلَمَ أنَّهُ لا يُنسَبُ إليه ما يُنْسَبُ إلي ما قبلَها.

أقسامه: وهو علي قسمين:

1. متّصل: وهو ما أُخْرِجَ عن المتعدّد ب «إلاّ» وأخواتها، نحو: «جائني القوم إلاّ زيداً» .

2. منقطع: وهو المذكورُ بعدَ «إلاّ» واخواتها غيرَ مُخرَجٍ عن متعدّد لعدم دخوله في المستثني منه، نحو: «جائني القومُ إلاّ حماراً» .

إعرابه: إعلم أَنَّ اعراب المستثني علي أقسامٍ:

[1 النصب: وهو فيما إذا] كان المستثني بعد «إلاّ» في كلامٍ تامٍّ مُوجَبٍ وهو كلُّ كلامٍ لا يكون نفياً أو نهياً أو استفهاماً، نحو: «جائني القوم إلاّ زيداً» أوْ منقطعاً كما مَرَّ أوْ متقدّماً علي المستثني منه، نحو: «ما جائني إلاّ أخاكَ أَحَدٌ» أوْ بعد «عدا» و «خلا» في اكثر الاستعمالات أوْ بعد «ما خلا» و «ما عدا» و «ليس» و «لا يكونُ»، نحو: «جائني القوم ما خلا زيداً» الي آخره.

[2 جواز النصب والبدل عمّا قبلها: وهو فيما إذا] كان بعد «إلاّ» في كلامٍ غيرِ موجَبٍ والمستثني منه مذكورٌ، نحو: «ما جائني أحدٌ إلاّ زيدا وإلاّ زيدٌ» .

[3 الإعرابُ بِحَسَب العوامل: وهو فيما إذا] كان مُفَرَّغاً بِأَنْ يكونَ بعدَ «إلاّ» في كلامٍ غيرِ موجَبٍ والمستثني منه

غيرُ مذكورٍ، نحو: «ما جائني إلاّ زيدٌ» و «ما رأيتُ إلاّ زيداً» و «ما مررتُ إلاّ بزيدٍ» .

[4 الجرّ: وهو فيما إذا] كان بعدَ «غير» و «سوي» و «حاشا» عند الأكثر، نحو: «جائني القوم غيرَ زيدٍ» و «سوي زيدٍ» و «حاشا زيدٍ» .

ثُمَّ اعْلَمْ أَنَّ إعرابَ «غير» كإعراب المستثني ب «إلاّ» تقول: «جائني القومُ غيرَ زيدٍ وغيرَ حمارٍ» [و «ما جائني غيرَ زيدٍ أحدٌ» ] و «ما جائني أحدٌ غيرَُ زيدٍ» [و «ما جائني غيرُ زيدٍ» ] و «ما رأيتُ غيرَ زيدٍ» و «ما مررتُ بغير زيدٍ» .

تبصرة: إعلم أنَّ لفظ «غير» موضوع للصفة و قد يستعمل للاستثناء كما أنّ لفظَ «الا» موضوعة للاستثناء و قد تستعمل للصفة كما في قوله تعالي: (لو كان فيهما آلهة إلا اللهُ لفسدتا) (1) أي: غير الله.

1. الانبياء / 22.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عَرّف المستثني وبيّن أقسامَه مع ذكر المثال.

2 مَتي يجب نصبُ المستثني؟

3 أذكر تعريفَ المستثني المفرّغِ وإعرابَه.

4 ما هو إعراب كلمة «غير» إذا اسْتُعْمِلَ لِلإستثناء؟

التّمارين

1 إستخرج المستثني فيما يلي من الجمل وبيّن نوعه:

أ) «فَشَرِبُوا منه إلاّ قليلاً منهم» البقرة / 249.

ب) «ثُمَّ قلنا لِلْمَلائكةِ اسجُدُوا لاِآدَمَ فَسَجَدُوا إلاّ إبليسَ» الأعراف / 11.

ج) «وما محمّدٌ إلاّ رسولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ» آل عمران / 144.

د) «ثُمّ تَوَلَّيْتُمْ إلاّ قليلاً منكم وأنتم مُعْرِضُونَ» البقرة / 83.

ه) «وَمَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إلاّ الضّآلّونَ» الحجر / 56.

و) «لا يَسْمَعُونَ فيها لَغْواً إلاّ سلاماً» سورة / 62.

ز) «فَهَلْ يُهْلَكُ إلاّ القومُ الفاسقونَ» الأحقاف / 35.

ح) «ما فَعَلُوهُ إلاّ قليلاً منهم» النّساء / 66.

ط) «ما عَلَي الرَّسُولِ إلاّ البَلاغُ» المائدة / 99.

ي) «ولا يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ إلاّ امْرَأَتَكَ» هود / 81.

ك) «ما

لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إلاّ اتِّباعَ الظَّنِّ» النساء / 157.

ل) «كُلُّ مُعْطٍ مُنْتَقِصٌ سواه وكُلُّ مانعٍ مذمومٌ ما خلاه» نهج البلاغة، الخطبة: 91 2.

2 ضَعْ خَطّاً تحتَ ما تجده صحيحاً من الكلمات التالية:

أ) «لا يَكْتُمُ النّاسُ السِّرَّ إلاّ … … ذي شرفٍ» (كلُّ، كلَّ، كلِّ)

ب) «ما جاء القومُ … … أثْقالِهِمْ» (غيرُ، غيرَ، غيرِ)

ج) «رَجَعَ الحُجّاجُ سوي … …» (مُشاتُهُمْ، مُشاتَهُمْ، مُشاتِهِمْ)

د) لا اُعاشِرُ أحداً … … أهلِ الفَضْلِ» (غيرُ، غيرَ، غيرِ)

ه) «العالِمُ لا يتقيّنُ ما عدا … …» (العلمُ، العلمَ، العلمِ)

و) «ليس العملُ إلاّ … … الشريفِ» (سلاحُ، سلاحَ، سلاحِ)

ز) «ويَنْجَحُ التلاميذُ إلاّ … …» (الكسولُ، الكسولَ، الكسولِ)

3 أعْرِبْ ما يلي:

أ «لَبِثَ فِيهِم ألفَ سَنَةٍ إلاّ خمسينَ عاماً» العنكبوت / 14.

ب «حَقُّ الوالدِ عَلي الْوَلَدِ أنْ يُطيعَهُ في كلِّ شَيءٍ إلاّ في مَعْصيةِ اللّه ِ سبحانَهُ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 399.

الدّرس الخامس والعشرون اسم النواسخ خبرها (1)

القسم التاسع من المنصوبات: خبر «كان» وأخواتِه

وهو المسند بعد دخولها، نحو: «كان زيدٌ منطلقاً» . وحكمه كحكم خبر المبتدأ إلاّ أنّه يجوز تقديمُه علي اسمها مع كونه معرفةً به خلاف خبر المبتدأ، نحو: «كان القائمَ زيدٌ» .

القسم العاشر من المنصوبات: إسم «إنَّ» وأخواته

وهو المسند إليه بعد دخولها، نحو: «إنّ زيداً قائمٌ» .

القسم الحادي عشر من المنصوبات: المنصوب ب «لا» التّي لنفي الجنس (1)

وهو المسند إليه بعد دخولها، نحو قوله تعالي: «لا إكراهَ في الدّينِ» (2).

1. البقرة / 256.

أقسام اسمِ «لا»

[إعْلَمْ أنَّ لاِسم «لا» ثلاث حالاتٍ:

أ أن تَلِيَها نكرةٌ مفردةٌ، نحو: «لا رَجُلَ في الدّار»؛

ب أنْ تليها نكرةٌ مضافةٌ، نحو: «لا غلامَ رجلٍ في الدّار»؛

ج أن يليها شبيهٌ بالمضاف، نحو: «لا راكباً فَرَساً في الطريق» و «لا عشرين درهماً في الكيسِ» .

حكمُه

وهو إنْ كان نكرةً مفردةً يُبْني علي علامةِ النصب ك «الفتحةِ» كما مرّ أو «الكسرةِ»، نحو: «لا جاهلاتٍ محترماتٌ» أو «الياء»، نحو: «لا رجلَيْنِ حاضرانِ» و «لا مجتهدِينَ محرومونَ» .

وإن كان نكرةً مضافةً أوْ شبيهةً بالمضاف يُنْصَبُ دائماً كما مرّ.

شرائط عمل «لا»

أ أن لاتَقْتَرِنْ به حرف الجرّ؛

ب أن يكون اسمها وخبرها نكرتين؛

ج أن لايُفْصَلْ بين «لا» واسمِها.

عليه إنْ فُقِدَ الشرط الأوّل بَطَلَ عملها و خفض النكرة، فتقولُ: «جِئتُ بلا زادٍ»، وإن فُقِدَ أحَدُ الشرطَيْنِ الأخيرَيْنِ بطل عملها ولزم تكرار «لا» مع اسم اخَر، فتقول: «لا زيدٌ في الدّار ولا عمروٌ» و «لا فيها رجلٌ ولا امرأةٌ» .]

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ما الفرقُ بين خبر الأفعال الناقصة وخبر المبتدأ؟

2 متي يجب نصبُ اسم «لا» الّتي لنفي الجنس؟ مثّل لذلك.

3 ما هي شرائط عمل «لا» الّتي لنفي الجنس؟

4 ما هو إعراب اسم «لا» النّافية للجنس إذا كان نكرةً مفصولاً؟

التّمارين

1 إستخرج النّواسخَ ومعمولَيْها ممّا يلي من الجمل:

أ) «وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّه ِ عَليكُم إذْ كُنْتُمْ أعْداءً فَأَلَّفَ بينَ قُلُوبِكُم فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إخواناً» آل عمران / 103.

ب) «كَأَنَّ في أُذُنَيْهِ وَقْراً» لقمان / 7.

ج) «قالُوا لا ضَيْرَ إنّا إلي ربّنا منقلِبُونَ» الشعراء / 50.

د) «وإنَ ربَّك لَذُوفَضْلٍ علي النّاسِ وَلكنَّ أكثَرَهُمْ لايَشكُرُونَ» الّنمل / 73.

ه) «وَإذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالاْءُنْثي ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً وهو

كظيمٌ» النّحل / 58.

و) «إنّ لِلْمُتّقينَ عندَ رَبِّهِمْ جَنّاتِ النّعيمِ» القلم / 34.

ز) «وَما يُدْريكَ لَعَلَّ السّاعةَ تَكُونُ قَريباً» الأحزاب / 63.

ح) «أَليسَ اللّه ُ بِأَحكَمِ الحاكمِينَ» التّين / 8.

ط) «يقول يا ليتني قَدَّمْتُ لِحَياتي» الفجر / 24.

ي) «وكانَ حقّاً عَلَيْنا نَصْرُ المؤمنينَ» الرّوم / 47.

ك) «لا قُرْبَةَ بالنّوافل إذا أَضَرَّتْ بالفرائض» نهج البلاغة، قصار الحكم: 39.

ل) «لا وَحْدَةَ أوْحَشُ مِنَ العُجْبِ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 113 1.

2 ضَعْ خَطّاً تحت ما تجده صحيحاً:

أ) «لا يَزالُونَ … …» (مختلفونَ، مختلفِينَ، مختلفَيْنِ)

ب) «لا … … قانطون» (مؤمنون، مؤمنين)

ج) «ليت لي … … دينارٍ» (ألْفُ، ألْفَ، ألْفِ)

د) «لا … … لدين اللّه … …» (ناصرٌ، ناصراً، ناصرَ) (مغبونٌ، مغبوناً، مغبونَ)

ه) «نحترم الرّجل مادام … … خُلُقٍ كريمةٍ» (ذو، ذا، ذي)

و) «لا … … كريمٌ ولا … …» (الرجلُ، الرجلَ، الرجلِ) (ابنُه، ابنَه)

ز) «زيدٌ … … ولكنّه … …» (شجاعٌ، شجاعاً، شجاعٍ) (بخيلٌ، بخيلاً، بخيلٍ)

الدّرس السادس والعشرون اسم النواسخ و خبرها (2)

المنصوب ب «لا» الّتي لنفي الجنس (2)

تبصرة: إعلَمْ أنّه يجوز في مثل «لا حَوْل ولا قوّة إلاّ باللّه ِ» خمسةُ أَوْجُهٍ:

الأوّل: فتحهما.

الثاني: رفعهما.

الثالث: فتح الأوّل ونصب الثّاني.

الرابع: فتح الأوّل ورفع الثاني.

الخامس: رفع الأوّل وفتح الثاني.

تتمّةٌ: وقد يُحذَف اسم «لا» للقرينة، نحو: «لا عَلَيْكَ» أي «لا بَأْسَ عَلَيْكَ» .

القسم الثاني عشر من المنصوبات: خبرُ حروف المشبهة ب «ليس»

وهو المسند بعد دخولها، نحو: «إِنِ الجاهلُ محترماً» و «ما زيدٌ قائماً» و «لا رجلٌ حاضراً» و «لاتَ ساعةَ فرارٍ» .

شرائط عمله

إنْ وَقَعَ الخبرُ بعد «إلاّ»، نحو: «إنْ سَعْيُكَ إلاّ مَشكورٌ» و «ما زيدٌ إلاّ قائمٌ» و «لتلميذٌ في المدرسةِ إلاّ مجتهدٌ»؛

أوْ تَقَدَّمَ الخبرُ علي الإسم، نحو: «إِنْ واسعةٌ المدينةُ» و «ما قائمٌ زيدٌ» و «لا في المدرسة رجلٌ»؛

أوْ زِيدَتْ «إنْ» بعد «ما»، نحو: «ما إنْ زيدٌ قائمٌ»؛

أوْ وَقَعَ اسم «لا» معرفةً، نحو: «لا زيدٌ جاهلٌ» بَطَلَ العملُ كما رأيت هيهُنا.

[أمّا شرائط عمل «لات» فهو أن يكون اسمها وخبرها اسمَي زمانٍ وأن يُحذف أحدهما كما مرّ.]

هذه لغة اهل الحجاز، وأمّا بنو تميم فلا يعملونها أصلاً و قال الشاعر من لسان بني تميم:

«ومُهَفْهَفٍ كَالبَدْرِ قُلْتُ لَه انْتَسِبْ فَأَجابَ ما قَتْلُ الُمحِبِّ عَلَي الُمحِبِّ حرامٌ» (1)

بِرَفْعِ «حرام» .

[تتمّة: إعلم أنّه كثيراً ما تقع الباءُ الزائدةُ علي خبر «ما» فحينئذٍ يكون الخبر في محل النصب، نحو قوله تعالي: «وما اللّه ُ بغافلٍ عَمّا تَعْمَلُونَ» (2).

وَيَقَعُ أيضاً بعد «ما» النافيةِ المهملةِ «مِنْ» الزّائدةُ علي المبتدأ فهو في محل الرفع، نحو قوله تعالي: «وما لِلظّالمينَ مِنْ أنصارٍ» (3).]

1. جامع الشواهد: 3 / 267.

2. البقرة / 74.

3. آل عمران / 192.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 اذكر الوجوه الجائزة في نحو «لا ضَرَرَ ولا ضِرارَ في الإسلام» .

2 ما الفرقُ بَيْنَ شروط عمل «إنْ» و «ما» و «لا» ؟

التّمارين

1 إستخرج الحروفَ النافية غيرَ العاملةِ وبيّن سببَ الإهمالِ ممّا يلي من الآيات الشريفة:

أ) «وما أَمْرُنا إلاّ واحدةٌ» القمر / 50.

ب) «إنْ أوْلياؤُهُ إلاّ المُتَّقُونَ» الأنفال / 34.

ج) «إنْ عَلَيْكَ إلاّ البلاغُ» الشّوري / 48.

د) «إنِ الكافِرونَ إلاّ في غُرُورٍ» الملك / 20.

ه) «ما أنتُمْ

إلاّ بشرٌ مِثْلُنا» يس / 15.

و) «وَما لَهُمْ مِنْ ناصرينَ» النّحل / 37.

ز) «وقالُوا إنْ هيَ إلاّ حَياتُنَا الدُنيا وما نحنُ بِمَبْعوثينَ» الأنعام / 29.

ح) «وَما لَكُم مِنْ دونِ اللّه ِ مِنْ أولِياءَ» هود / 113.

2 ضَعْ خَطّاً تحت ما تجده صحيحاً:

أ) «لا عذرٌ لك … …» (مقبولٌ، مقبولاً، مقبولَ)

ب) «نَدِمَ البُغاةُ ولاتَ … … مَنْدَمٍ» (ساعةُ، ساعةَ، ساعةِ)

ج) «ما نافعٌ … … علي ما فاتَ» (البُكاءُ، البكاءَ، البكاءِ)

د) «إنْ أَنْتَ … …» (سخيٌ، سخيّاً، سخيَ)

ه) «ما إنِ الحُرّاسُ … …» (نائمونَ، نائمينَ)

و) «ما الصّفوفُ إلاّ … …» (مستقيمةٌ، مستقيمةً، مستقيمةٍ)

3 أعْرِبْ ما يلي:

أ «فقالَ يا قَومِ اعْبُدُوا اللّه َ ما لَكُم مِنْ إلهٍ غيرُه» الأعراف / 59.

ب «يا عبادِ لا خوفٌ عليكُمُ اليَومَ ولا أنتُمْ تَحْزَنُونَ» الزخرف / 68.

تمارين عامّة

إستخرج المنصوباتِ من الجمل التالية وأعْرِبْها:

أ) «والسّلامُ عَلَيَ يومَ وُلِدْتُ وَيَوْمَ أَمُوتُ وَيَوْمَ أُبْعَثُ حيّاً» مريم / 33.

ب) «أنَا أَكثرُ مِنكَ مالاً وَأَعَزُّ نفراً» الكهف / 34.

ج) «يومَ يَقُومُ الرّوحُ وَالملائكةُ صفّاً لا يَتَكَلَّمُونَ إلاّ مَنْ أَذِنَ له لرّحمنُ وقال صواباً» النّبأ / 38.

د) «وَاذْكُرُوا اللّه َ كثيراً لَعَلَّكُم تُفْلِحُونَ» الأنفال / 45.

ه) «ونَبْلُوكُمْ بِالشّرِّ وَالخَيْرِ فِتْنَةً» الأنبياء / 35.

و) «وكُلَّ شَيْءٍ أحْصَيْناهُ في إمامٍ مُبينٍ» يس / 12.

ز) «ويا قومِ لا أَسْئَلُكُمْ عليهِ مالاً إنْ أَجْرِيَ إلاّ علي اللّه ِ وما أنا بِطارِدِ الّذينَ آمنوا» هود / 29.

ح) «أَفَغَيْرَ اللّه ِ أَبْتَغِي حَكَماً» الأنعام / 114.

ط) «وَمَنْ يَبْتَغِ غيرَ الإسلامِ ديناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنهُ» آل عمران / 85.

ي) «سَلْمانُ مِنّا أهلَ البَيْتِ» بحارالانوار: ج 10، ص 123، ح 2، ب 8.

ك) «عِبادَ اللّه ِ اللّه َ اللّه َ في أَعَزِّ الأنْفُسِ عَلَيْكُمْ و أَحَبِّها إليكُم» نهج البلاغة، الخطبة: 157 6.

ل)

فَإنّي سَمِعْتُ رسولَ اللّه ِ صلي الله عليه و آله وسلم يقولُ: «إيّاكُمْ وَالمُثْلَةَ ولو بالكلبِ العقورِ» نهج البلاغة، الكتاب: 47 9.

م) «جَعَلَ صَلوتَنا عَلَيْكُمْ وَما خَصَّنا بِهِ مِنْ وِلايَتِكُمْ طيباً لِخَلْقِنا وَطَهارَةً لاِءنْفُسِنا وتزكيةً لَنا وكَفّارَةً لِذُنُوبِنا» مفاتيح الجنان الزيارة الجامعة الكبيرة.

الدّرس السابع والعشرون المضاف إليه (1)

باب الاسم

المقصد الثالث في المجرورات

وهي قسمٌ واحدٌ و هو المضاف إليه فقط.

تعريف المضاف إليه: وهو كلّ اسمٍ نُسِبَ إليه شيءٌ بواسطة حرف الجرّ لفظاً، نحو: «مررتُ بزيدٍ» ويعبّر عن هذا التركيبِ في الإصطلاح بِأنّه «جارٌ ومجرورٌ» أو تقديراً، نحو: «غلامُ زيدٍ» تقديره «غلامٌ لزيدٍ» ويُعَبَّرُ عنه في الإصطلاح بأنّه «مضافٌ ومضافٌ إليه» .

قاعدة: يجب تجريدُ المضاف عن التنوين وما يقوم مقامَه، نحو: «غلامُ زيد» و «غلاما عمروٍ» و «مُسْلِمُو مِصْرٍَ» .

أقسام الإضافة: إعْلَمْ أنّ الإضافة علي قسمين:

1 معنويّة: [وتُسمّي أيضاً حقيقيّةً ومَحْضَةً]

تعريفها: وهي أن يكون المضافُ غيرَ صفةٍ مضافةٍ إلي معمولها، نحو: «غلامُ زيدٍ» .

أنواعها: وهي ثلاثة:

أ الّلاميّة: وهي ما كانت علي تقدير «الّلام»، نحو: «غلامُ زيدٍ» و «لجامُ الفَرَسِ»؛

ب البيانيّة: وهي علي تقدير «مِنْ»، نحو: «خاتمُ فضّةٍ»؛

ج الظّرفيّة: وهي علي تقدير «في»، نحو: «صلوةُ الليلِ» و «ماءُ الكوز» .

فائدتُها: [وهو] تعريفُ المضاف إنْ أُضيفَتْ إلي معرفةٍ كما مَرَّ، وتخصيصُهُ إنْ أُضيفَتْ إلي نكرةٍ، نحو: «غلامُ رجلٍ» .

2 لفظيّة: [وتُسَمّي أيضاً مَجازيّةً وغيرَ مَحْضَةٍ]

تعريفها: وهي أن يكونَ المضافُ صفةً مضافةً إلي معمولها وهي في تقدير الإنْفِصال في اللفظ، نحو: «ضاربُ زيدٍ» و «شَرّابُ العسلِ» و «مسروقُ المال» و «حَسَنُ الوجهِ» به خلاف «كاتب القاضي» و «رفيق المدرسة» .

فائدتها: [وهو] تخفيف في اللفظ فقط.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عَرِّفِ المضافَ إليه مع ذكر المثال.

2 أذكر أقسام الإضافة مع ذكر المثال.

3 عرّف الإضافة المعنويّة واذكر أنواعها مع المثال.

4 ما هي فائدةُ الإضافة؟

التّمارين

1 مَيِّزْ بين الإضافة اللفظية والمعنوية وبَيِّنْ نوعَ الإضافة المعنويّة وَاذْكُرْ فائدةَ الإضافة ممّا يلي من الجمل:

أ) «قالَ إنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إماماً قالَ وَمِنْ ذُرّيَّتي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظّالمينَ» البقرة / 124.

ب) «إنَّ اللّه َ فالقُ الحَبِّ وَالنَّوي … ومُخْرِجُ

المَيِّتِ مِنَ الحَيِّ» الأنعام / 95.

ج) «قال مُتْرَفُوها إنّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرونَ» سبأ / 34.

د) «ذلِكَ لِمَنْ لَمْ يَكُنْ أَهْلُهُ حاضِرِي المسجدِ الحرامِ» البقرة / 196.

ه) «وَاعْلَمُوا أَنَّكُم مُلاقُوه» البقرة / 223.

و) «إنَّ عذابَ رَبِّهِمْ غيرُ مَأْمُونٍ» المعارج / 28.

ز) «كُلُّ نفسٍ ذائقةُ الموتِ» آل عمران / 185.

ح) «وَلَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النّاسِ علي حَيوةٍ» البقرة / 96.

ط) «الّذينَ إذا ذُكِرَ اللّه ُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ … والمُقيمِي الصّلوةِ» الحج / 35.

ي) «يُريدُونَ لِيُطْفِئُوا نورَ اللّه ِ بِأَفْواهِهِمْ وَاللّه ُ مُتِمُّ نورِهِ» الصّف / 8.

2 أعْرِبْ ما يلي:

أ «لسانُ العاقلِ وَراءَ قلبِهِ وقلبُ الأحمقِ وراءَ لسانِهِ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 40.

ب «المؤمنُ دائمُ الذِّكْرِ كثيرُ الفِكْرِ، علي النَّعْماءِ شاكرٌ وفي البلاءِ صابرٌ» غرر الحكم: ص 83.

الدّرس الثامن والعشرون المضاف إليه (2)

المدخل

إعْلَمْ أنّ للمضاف الي ياء المتكلم حكمين:

الأوّل: أن يُكْسَرَ آخِرُ المضافِ وتَسْكُنَ الياءُ أو تُفْتَحُ وذلك في أربعة مواضعَ:

أ إذا كان المضافُ اسماً صحيحاً، نحو: «غلاميَْ¨» .

ب جارياً مجراه، نحو: «دَلْوِيَْ¨» و «ظَبْيِيَْ¨» .

ج جمعاً مكسراً، نحو: «كُتُبيَْ¨» .

د جمعاً بالألف والتّاء، نحو: «مُسْلِماتيَْ¨» .

الثاني: أن يَسْكُنَ آخرُ المضاف وتُفْتَحَ الياءُ وذلك في ستة مواضعَ:

أ إذا كان آخرُ المضاف ألفاً مقصورةً أوْ للتثْنية، نحو: «عَصايَ» و «غلامايَ»؛

ب إذا كان آخرُ المضافِ ياءً مكسوراً ما قبلها فتُدْغَمُ الياءُ في الياءِ وتُفْتَحُ الياءُ الثانيةُ لِئَلاّ يَلْتَقِيَ ساكِنانِ، كما تَقُول في قاضٍ: «قاضِيَ»؛

ج إذا كان المضاف مثنّيً في حالَتَيِ النصب والجرّ تحذف النون بالإضافة فتعمل كما عملتَ الآن، فتقول في غلامَيْنِ: «غلامَيَ»؛

د إذا كان المضاف جمع المذكّر السّالم في حالتي النصب والجرّ تعمل كم

عملتَ، فتقول في مسلِمين: «مسلميَ»؛

ه إذا كان المضاف جمع المذكر السالم في حالة الرّفع تقلب الواو ياءً و ابدلت الضمّة

بالكسرة لمناسبة الياء و ادغمت الياءُ في الياء، فتقول في مسلمون: «مسلِمِيَ» وفي مُصطَفَونَ: «مُصْطَفَيَ»؛

و إذا كان المضاف من الأسماء السّتّة تقول: «أخي و أبي و حمي و هني و فيَّ» عند الاكثر و «فمي» عند قوم و «ذو» لايضاف إلي مضمرٍ أصلاً، وقولُ الشاعرِ:

«أَهْنأُ المَعْرُوفَ ما لَمْ يُبْتَذَلْ فيهِ الوجوهُ إنّما يَعْرِفُ ذا الفضلِ مِنَ الناس ذَوُوه» (1)

شاذٌّ.

إعلم أنّ الأسماء السّتّة إذا قُطِعَتْ عن الاضافةِ أُعْرِبَتْ بالحركات الثلاثِ، تقول: «أخٌ و أبٌ و حمٌ و هنٌ و فمٌ»، إلاّ «ذو» فإنّه لا تَقْطَعُ عن الإضافة البتّةَ.

هذا كلّه مجرور بتقدير حرف الجرّ، أمّا ما يُذكر فيه حرف الجرّ لفظاً فَسَيَأتيك في القسم الثالث إنْ شاء اللّه ُ تعالي.

1. جامع الشواهد: 1 / 279.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ما هو حكم الإسمِ الجاري مَجْرَي الصحيحِ والإسمِ المنقوص المضافَيْنِ إلي «ياء» المتكلم؟

2 ما هو إعرابُ التثنيةِ والجمعِ المكسّرِ إذا أُضيفا إلي ياء المتكلم؟

3 ما هو إعرابُ الأسماء السّتّة إذا قُطِعَتْ عَنِ الإضافة؟

4 لِمَ لا يُعْرَب «ذو» بالحركات أصلاً؟

التّمارين

1 إستخرج الأسماء المضافة إلي «ياء» المتكلّم ممّا يلي من الجمل وأعربها:

أ) «ربَّنا اغْفِر لِي ولِوالِدَيَ وَلِلْمُؤمنينَ يومَ يقومُ الحسابُ» إبراهيم / 41.

ب) «فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فلا خوفٌ عليهم ولا هم يَحْزَنونَ» البقرة / 38.

ج) «قُلْ إنَّ صَلاتي ونُسُكي ومَحيايَ وَمَماتي للّه ِ رَبِّ العالمينَ» الأنعام / 162.

د) «وما أنتم بِمُصْرِخِيَ» إبراهيم / 22.

ه) «قالَ هيَ عَصايَ أَتَوَكَّؤا عَليها وأَهُشُّ بِها عَلي غَنَمي» طه / 18.

و) «فيقولُ يا ليتَني لم أُوتَ كتابيَه * ولم أَدْرِ ما حِسابِيَه» الحاقّة / 25 و26.

ز) «قُلْ يا عِبادِيَ الّذينَ أسْرَفُوا عَلي أنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّه ِ» الزّمر/ 53.

ح) «فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكائِيَ الّذينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ» القصص

/ 74.

ط) «فَبَشِّرْ عِبادِ الّذينَ يَسْتَمِعُونَ القولَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ» الزّمر / 17 18.

ي) «وَاتَّخَذُوا آياتِي ورُسُلي هُزُواً» الكهف / 106.

ك) «قال يا إبليسُ ما مَنَعَكَ أن تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَ» ص / 75.

تمارين عامّة

أعْرِبْ الأسماءَ المرفوعةَ والمنصوبةَ والمجرورةَ فيما يلي من الجمل:

أ) «ما كانَ إبراهيمُ يهوديّاً ولا نَصْرانيّاً وَلكن كانَ حَنيفاً مُسْلِماً وَما كانَ مِنَ المُشْرِكينَ» آل عمران / 67.

ب) «إذ قالَ يُوسفُ لاِءَبيهِ يا أَبَتِ إنّي رأيتُ أَحَدَ عَشَرَ كوكباً والشمسَ والقمرَ رأَيْتُهُمْ لي ساجِدِينَ» يوسف / 4.

ج) «رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطلاً سبحانَكَ فَقِنا عَذابَ النّارِ» آل عمران / 191.

د) «يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ بِما غَفَرَ لِي رَبِّي * وَجَعَلَنِي مِنَ المُكْرَمِينَ» يس /26 27.

ه) «وَكانوا أشدَّ مِنكُمْ قوّةً وأكثرَ أمْوالاً وأوْلاداً» التوبة / 69

و) «إنّ الّذينَ يأكلونَ أموالَ اليَتامي ظُلْماً إنّما يأكُلُونَ في بطونِهِمْ ناراً وسَيَصْلَوْنَ سَعيراً» النساء / 10.

ز) «أغَيْرَ اللّه ِ أَبْغِي رَبّاً» الأنعام / 164.

ح) «وَأَغْطَشَ لَيْلَها وأَخْرَجَ ضُحيها * وَالأرضَ بعدَ ذلكَ دَحيها» النازعات/29 30.

ط) «لا يَرْجُوَنَّ أَحَدٌ مِنكُم إلاّ رَبَّهُ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 82 1.

ي) «يا بُنَيَ إيّاكَ ومصادقةَ الأحمقِ فَإنَّهُ يريدُ أَنْ يَنْفَعَكَ فَيَضُرَّكَ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 38.

ك) «حَمِدْتُ وَحامِداً حَمْداً حميداً رِعايةَ شُكْرِهِ دَهْراً مَديداً» .

باب الاسم

التوابع

* النعت

* العطف بالحروف

* التأكيد

* البدل

* عطف البيان

الدّرس التاسع والعشرون النعت

خاتمةٌ: في التّوابع

إعْلَمْ أنَّ الّتي مَرَّ ذكرُها من الأسماء المعربة كان إعرابها بالأصالة بأنْ دَخَلَها العوامل مِن المرفوعات والمنصوبات والمجرورات وقد يكون إعرابُ الإسم بتبعيّة ما قبلَه ويسمّي بالتابع، لأنّه يتبع ما قبلَه في الإعراب.

تعريف التّابع: وهو كلّ ثانٍ اُعربَ بإعراب سابقه من جهة واحدة.

أقسام التوابع: [وهي] خمسة:

1 النعت 2 العطف بالحروف 3 التأكيد 4 البدل 5 عطف البيان.

القسم الأوّل من التوابع: النعت

تعريفه: وهو تابعٌ يدلّ علي معنيً في متبوعه، نحو: «جائني رجلٌ عالمٌ» أو في متعلّق متبوعه، نحو: «جائني رجل عالمٌ أبوه» ويُسَمّي «الصّفةَ» أيضاً.

أمّا القسم الأوّل [الذي يُسَمّي بالنعت الحقيقيِّ] فإنّما يتبع متبوعه في أربعةٍ مِنْ عَشْرَةِ أشياءَ:

أ في الإعراب الثلاثة: «الرفع» و «النصب» و «الجرّ»؛

ب في «التعريف» و «التنكير»؛

ج في «الإفراد» و «التثنية» و «الجمع»؛

د في «التّذكير» و «التأنيث»،

نحو: «جائني رجلٌ عالمٌ» و «امرأَةٌ عالمةٌ» و «رَجُلانِ عالمانِ» و «امْرأَتانِ عالِمَتانِ» و «رجالٌ علماءُ» و «نساءٌ عالماتٌ» و «زيدٌ العالمُ» و «الزّيدانِ العالمانِ» و «الزّيدونَ العالِمونَ» و «رأيتُ رجلاً عالماً» وكذا البواقي.

وأمّا القسم الثاني الّذي يُسَمّي بالنعت السببي فَعَلي قسمين

أ أن لا يحتمل النعتُ ضميرَ المنعوت فحينئذٍ يتبع متبوعَه في اثنين من الخمسة الأول فقط أعني واحداً من الإعراب الثلاثة وواحداً من التعريف والتنكير ويكون مفرداً دائماً ويُراعي ما بعدَه في التأنيث والتذكير، نحو: «جاء الرّجلُ الفاضلُ أبُوه» و «الرّجلان الفاضلُ أبُوهما» و «الرّجالُ الفاضلُ أبُوهم» و «الرّجلُ الفاضلةُ أُمُّهُ» و «الرّجلان الفاضلةُ أُمُّهُما» و «الرّجالُ الفاضلةُ أُمُّهُمْ» . و «جائتِ المرأةُ الفاضلُ أبُوها» و «المرأتانِ الفاضلُ أبُوهما» و «النساءُ الفاضلُ أبوهُنَّ» و «المرأةُ الفاضلةُ أُمُّها» و «المرأتانِ الفاضلةُ أُمُّهما» و «النساءُ الفاضلةُ أُمُّهُنَّ» .

ب أنْ يَحْتَمِلَ ضميراً يعود إلي المنعوت فحينئذٍ كالنعت الحقيقي، نحو: «جاء الرّجلُ الكريمُ الأَبِ» و «الرّجلانِ الكريما الأَبِ» و «الرّجالُ الكِرامُ الأَبِ» و «المرأةُ الكريمةُ الأَبِ» و «المرأتانَ الكريمتا الأَبِ» و «النساءُ الكريماتُ الأَبِ» .

فائدة النعت: [وله فائدتان: ]

أ تخصيص المنعوت إنْ كانا نكرتَيْنِ، نحو: «جائني رجلٌ عالمٌ»؛

ب توضيح المنعوت إن كانا معرفَتَيْنِ، نحو: «جائني زيدٌ الفاضلُ» .

وقد يكون [النعْت] للثناء والمدح، نحو: «بسم اللّه الرحمن الرحيم»،

وللذّم، نحو: «أَعوذُ باللّه ِ من الشيطانِ الرّجيمِ»،

وللتأكيد، نحو قوله

تعالي: «فإذا نُفِخَ في الصّورِ نفخةٌ واحدةٌ» (1).

تنبيهان

1 إنَّ النكرةَ توصف بالجملة الخبريّة، نحو: «مررتُ برجلٍ أبوه قائمٌ» أو «قام أبوه» . [ولا تقع الجملة صفةً للمعرفة وإنْ وقعت بعد المعرفة فهي في محل نصبٍ علي الحال كما مرّ، نحو: «مررتُ بزيدٍ أبوُهُ عالمٌ» .]

2 الضميرُ لا يُوصَفُ ولا يُوصَفُ بِهِ.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف التابع واذكر أقسامه.

2 أذكر تعريف النعت وبَيِّنْ أقسامه.

3 فيم يتبع النعتُ الحقيقيُ منعوتَه؟

4 متي يكون النعت السببي كالنعت الحقيقي في التبعيّة؟

5 ما هي فوائد النعت؟ إشرَحْ ذلك بأمثلةٍ مفيدةٍ.

6 ما المرادُ من قوله: «الضمير لا يُوصَفُ ولا يُوصَفُ بِهِ» ؟

1. الحاقّة / 14.

التّمارين

1 مَيّز بين النعتِ الحقيقيّ والسببي ممّا يلي من الجمل وبَيِّنْ أنّ النعتَ في أيّ شَيْ ءٍ يُطابقُ المنعوت:

أ) «وَيَبْقي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الجلالِ والإكرامِ» الرحمن / 27.

ب) «قال عيسَي ابنُ مريمَ الّلهمَّ رَبَّنا أنْزِلْ عَلينا مائدةً مِنَ السماءِ» المائدة /114.

ج) «رَبَّنا أخْرِجْنا مِنْ هذه القريةِ الظّالمِ أهْلُها» النساء / 75.

د) «هو اللّه ُ الخالقُ البارئُ المصوّرُ لَهُ الأسماءُ الحُسْني» الحشر / 24.

ه) «وأمّا عادٌ فَأُهْلِكُوا بريحٍ صَرْصَرٍ عاتِيةٍ» الحاقّة / 6.

و) «قالَ إنَّهُ يقول إنّها بقرةٌ صفراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النّاظِرينَ» البقرة / 69.

ز) «يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شرابٌ مختلفٌ ألْوانُهُ …» النّحل / 69.

ح) «لَعَنَ اللّه ُ الآمرينَ بالمعروفِ التاركينَ لَهُ والنّاهينَ عن المنكرِ العاملينَ بهِ» نهج البلاغة، الخطبة: 129 8.

8 ميّزِ الجملة الحالية والوصفيّة ممّا يلي من الجمل:

أ) «قولٌ معروفٌ ومغفرةٌ خيرٌ مِنْ صَدَقةٍ يَتْبَعُها أَذيً» البقرة / 263.

ب) «واتَّقُوا يوماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إلي اللّه ِ» البقرة / 281.

ج) «تِلْكَ آياتُ اللّه ِ نَتْلُوها عليكَ بِالحَقِّ» البقرة / 252.

د) «مَثَلُ ما يُنْفِقُونَ في هذهِ الحيوةِ الدنيا كَمَثَلِ ريحٍ فيها صِرٌّ أَصابَتْ

حَرْثَ قومٍ ظَلَموا أَنفسَهُم فَأَهْلَكَتْهُ» آل عمران / 117.

ه) «وَلْتَكُنْ مِنكُم أُمَّةٌ يَدْعُونَ إلي الخيرِ» آل عمران / 104.

و) «هوَ الّذي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الكتابَ مِنهُ آياتٌ محكماتٌ …» آل عمران / 7.

ز) «فَسَوفَ يَأْتِي اللّه ُ بقومٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ» المائدة / 54.

9 ضَعْ خَطّاً تحت ما تجده صحيحاً:

أ) «هذهِ كُتُبٌ تَضَمَّنَتْ فوائد) كثيرةَ، كثيرةً، الكثيرةَ)» .

ب) «نَزُورُ المَشاهِد) المُشَرَّفَةِ، مُشَرَّفةً، المُشَرَّفةَ) في العراق» .

ج) «رأيتُ الشبانَ الفاضلَةَ (أُمُّهُ، أُمَّهُ، أُمَّهُنَّ)» .

د) «هذان تلميذانِ (حَسَنٌ، حَسَنانِ، حَسَنَيْنِ) خَطُّهما» .

ه) «أكْرِمِ امْرَأَتَيْنِ (المُؤَدَّبَيْنِ، مُؤَدَّبَيْنِ، مُؤَدَّباً) وَلَدُهما» .

و) جالِسِ الرّجلَيْنِ (المُهَذَّبَيْنِ، المهذَّبَ، مُهَذَّباً) الخُلْقِ» .

ز) «سَلِّمُوا علي الرّجُلَيْنِ (معلّمٍ، المعلّمِ، المعلّمَيْنِ) أبَواهُما» .

10 أعْرِبْ ما يلي:

«لَيْسُوا سواءً مِنْ أهلِ الكتابِ أُمَّةٌ قائمَةٌ يَتْلُونَ آياتِ اللّه ِ آناءَ اللّيلِ وَهُمْ يَسْجُدُونَ» آل عمران / 113.

الدّرس الثّلاثون العطف بالحروف

القسم الثاني من التوابع: العطف بالحروف

تعريفه: وهو تابعٌ يُنْسَبُ إليه ما نُسِبَ إلي متبوعه وكلاهما مقصودان بتلك النسبةِ ويُسَمّي عطف النَّسَقِ أيضاً.

شرطه: [وهو] أَنْ يتوسّط بينه وبين متبُوعه أحدُ حروف العطف وسيأتي ذكرها في القسم الثالث نحو: «قام زيدٌ وعمروٌ» .

وَاعْلَمْ أَنَّ المعطوفَ في حكم المعطوف عليه، أعني إذا كان الأوَّلُ صفةً أو خبراً أو صلةً أو حالاً فالثاني كذلك.

والضابطة فيه أنّه إنْ كان يجوز أن يُقامَ المعطوفُ مُقامَ المعطوفِ عليه جاز العطفُ وحيثُ لا فلا.

أحكامه

1 إذا عطف علي ضمير مرفوع متّصل يجب تأكيده بضمير منفصل، نحو: «ضربتُ أنَا وزيدٌ» إلاّ إذا فصل، نحو: «ضربتُ اليومَ وزيدٌ» .

2 إذا عطف علي الضمير المجرور تجب إعادة حرفِ الجرّ في المعطوف، نحو: «مررتُ بِكَ وبزيدٍ» .

3 العطف علي معمولَيْ عاملَيْن مختلفَيْن جائزٌ إذا كان المعطوف عليه مجروراً مقدّماً علي المرفوع او المنصوب والمعطوفُ كذلك، نحو: «في الدارِ زيدٌ والحجرةِ عمروٌ»

.

وفي هذه المسألة مَذْهَبانِ آخرانِ وهما الجوازُ مطلقاً عند الفَرّاءِ، وعدمُه مطلقا عند سِيبَوَيْهِ.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف «عطف النّسق» ومثّل له.

2 متي يجوز العطف علي ضميرَيِ المرفوع والمجرور المتّصلَيْنِ؟

3 أذكُر الأقوال في العطف علي معمولَيْ عاملين مُختلفين.

التّمارين

1 إستخرج المعطوف والمعطوف عليه من الجمل التالية وأعْرِبْ المعطوفَ عليه:

أ) «وقُلْنا يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَزَوْجُكَ الجنَّةَ وكُلا منها رَغَداً» البقرة / 35.

ب) «إنّا هَدَيْناهُ السبيلَ إمّا شاكراً وإمّا كَفوراً» الإنسان / 3.

ج) «سَيَقُولُ الّذينَ أَشْرَكُوا لَوْ شاءَ اللّه ُ ما أَشْرَكْنا وَلا آباؤُنا» الأنعام / 148.

د) «قالَ قائلٌ مِنهُم كَمْ لَبِثْتُمْ قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أوْ بَعضَ يَومٍ» الكهف / 19.

ه) «وَعُلِّمْتُمْ ما لَمْ تَعْلَمُوا أنتم ولا آباؤُكُم» الأنعام / 91.

و) «ءَأَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ» النّازعات / 27.

ز) «جنّاتُ عَدنٍ يَدْخُلُونَها وَمَنْ صَلَحَ …» الرّعد / 23.

ح) «فَاذْهَبْ أنْتَ ورَبُّكَ فَقاتِلا إنّا هيهُنا قاعِدُونَ» المائدة / 24.

ط) «ثُمَّ إنَّكُمْ أَيُّها الضّالُّونَ المُكَذِّبُونَ * لاَآكِلُونَ مِنْ شَجَرٍ مِنْ زَقُّومٍ * فَمالِئُونَ مِنْها البُطُونَ * فَشارِبُونَ عليهِ مِنَ الحَمِيمِ» الواقعة / 51 54.

ي) «وَإنْ أَدْرِي أَقَريبٌ أم بعيدٌ ما تُوعَدون» الأنبياء / 109.

ك) «ربِّ اغْفِرْ لِي وَلِوالِدَيَ وَلِمَنْ دَخَلَ بيتي مؤمناً وللمؤمنينَ والمؤمناتِ» نوح / 28.

2 أَعْرِبْ ما يلي:

أ «فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ ولا تُطِعْ منهم آثماً أوْ كَفُوراً * واذْكُرِ اسمَ رَبِّكَ بُكْرَةً وأَصيلاً» الإنسان / 24 و 25.

ب «هُوَ الأَوّلُ والآخِرُ والظّاهرُ والباطنُ وهُوَ بِكلِّ شَيْءٍ عليمٌ» الحديد / 3.

الدّرس الحادي والثلاثون التأكيد

القسم الثالث من التوابع: التأكيد

تعريفه: وهو تابعٌ يدلُّ علي تقرير المتبوع فيما نُسِبَ إليه، نحو: «جائني زيدٌ نفسُه» أَوْ يدلُّ علي شمول الحكم لكلّ أفراد المتبوع، نحو قوله تعالي: «فَسَجَدَ الملائِكَةُ كُلُّهُم أجمعونَ» (1).

أقسامه: التّأكيد علي قسمَيْن:

1 لفظيٌ: وهو تكرير اللفظ الأوّل بعينه، نحو: «جاء جاء زيدٌ» و «قام زيدٌ زيدٌ» .

2 معنويٌ: وهو بألفاظٍ

معدودة وهي:

أ «النّفس» و «العين» للواحد والمثني والجمع باختلاف الصيغة والضمير، تقول للمذكّر: «جائني زيدٌ نفسُه» و «الزّيدان أنفسُهما أوْ نَفْساهما» و «الزّيدونَ أنفسُهم» . وكذلك عَيْنُهُ وأعْيُنُهما أوْ عَيْناهُما وأعْيُنُهُمْ.

1. الحجر / 30.

وللمؤنث، نحو: «جائتني هندٌ نفسُها» و «الهندان أنفسُهما أو نفساهما» و «الهنداتُ أنفسُهُنّ» . وكذا عينُها وأعينُهما أوْ عيناهما وأعينُهنَّ (1).

ب «كلا» و «كلتا» للمثنّي خاصّةً، نحو: «قام الرّجلان كلاهما» و «قامتِ المرأتانِ كلتاهما» .

ج «كلّ» [و «جميع» و «عامّة» ] لغير المثنّي باختلاف الضمير، نحو: «اشتريت العبدَ كلَّه أو جميعَه أو عامَّتَه» و «جائني القومُ كلُّهم أو جميعُهم أو عامّتُهم» و «اشتريتُ الجاريةَ كُلَّها أو جميعَها أو عامّتَها» و «جائَتِ النساءُ كُلُّهُنَّ أو جميعُهُنَّ أو عامَّتُهُنَّ» .

[تنبيهٌ: إعْلَم أنّه يجب أنْ يَتَّصِلَ بهذه الألفاظِ ضميرٌ مطابقٌ للمؤكَّد كما رأيت.]

د «أَجْمَع» و «أَكْتَع» و «أَبْتَع» و «أَبْصَع» لغير المثنّي باختلاف الصيغة، نحو: «اشتريتُ العبدَ كلَّه أَجْمَعَ أَكْتَعَ أَبْتَعَ أَبْصَعَ» و «جائني القومُ كُلُّهم أجْمَعُونَ أَكْتَعُونَ أَبْتَعُونَ أَبْصَعُونَ» و «اشتريتُ الجاريةَ كلَّها جَمْعاءَ كَتْعاءَ بَتْعاءَ بَصْعاءَ» و «قامتِ النساءُ كُلُّهُنَّ جُمَعُ كُتَعُ بُتَعُ بُصَعُ» .

1. ممّا ذكر يظهر أنّ المؤكَّد بالنفس والعين إنْ كان مثنّي فالأحسن أن تجمعهما وقد يجوز أنْ يُثنّيا تبعاً للفظ المؤكَّد.

أحكام التأكيد المعنوي

1 إذا أردتَ تأكيد الضمير [المرفوع] المتّصل [أو المستتر] ب «النفس» و «العين» يجب تأكيده بضميرٍ مرفوعٍ منفصلٍ، نحو: «ضربتَ أنتَ نفسُك» [و «إضرب انتَ نَفْسُك» به خلاف «القومُ جائُوا كلُّهم» و «أكرمتُكَ نَفْسَكَ» و «مررتُ بكَ ونَفْسِكَ» فَإنّه لا يجب التأكيد فيها.]

2 ولا يُؤكَّدُ ب «كلّ» و «أجْمع» إلاّ ما له أجزاءٌ يَصِحُّ افتراقُها حِسّاً ك «القوم» أو حكماً كما تقول: «اشتريت العبدَ كلَّه» ولا

تقول: «اكرمتُ العبدَ كلَّه» .

3 إنّ «أكْتَع و أبْتَع و أبْصَع» أتْباعٌ لِ «أجْمَع» إذ ليس لها معنيً بدونه، ولا يجوز تقديمها علي «أجمع» ولا يجوز ذكرُها بدونه.

[4 قد يُجَرُّ «النفس» و «العين» ب «الباء» الزّائدةِ، نحو: «زارَنا الأميرُ بنفسِه أو بعينه»، و هما حينئذٍ يكونان مجرورَيْن لفظاً و معربَيْن بإعراب المتبوع محلاًّ.]

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عَرّف التأكيد ومثّل له.

2 عرّف التأكيدَ اللفظيَ مع ذكر المثال.

3 ما الفرقُ بين ألفاظ التأكيد المعنوي؟ إشرح ذلك بالأمثلة.

4 كيف تُؤَكَّدُ الضميرُ المتّصلُ المرفوعُ ب «النفس» و «العين» ؟ مثّل لذلك.

5 ما هو شرط المؤكَّد ب «كلّ» و «أجمع» ؟

6 هل يجوز ذكر «أجمع» وحده بدون ذكر أخواتِها؟

التّمارين

1 ميّز بين التأكيد اللّفظي والمعنوي فيما يلي من الجمل وأعْرِبِ المؤكَّدَ:

أ) «لَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ لاَءَمْلاَءَنَّ جَهنَّمَ مِنكُم أجمعينَ» الأعراف / 18.

ب) «… وهُمْ بالآخرةِ هُم يُوقِنونَ» الّنمل / 3.

ج) «وَعَلَّمَ آدمَ الأسماءَ كُلَّها» البقرة / 31.

د) «وَالسّابِقُونَ السّابِقُونَ * أُولئِكَ المُقَرَّبُونَ» الواقعة / 10 11.

ه) «فَوَرَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أجمعينَ» الحجر / 92.

و) «يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَزَوجُكَ الجنَّةَ» البقرة / 35.

ز) «كَذَّبُوا بآياتِنا كلِّها» القمر / 42.

ح) «كَلاّ إذا دُكَّتِ الأرضُ دَكّاً دَكّاً * وجاءَ رَبُّكَ وَالمَلَكُ صَفّاً صَفّاً» الفجر /2122.

ط) «وَلو شاءَ رَبُّكَ لاَآمَنَ مَنْ في الأرضِ كُلُّهُم جَميعاً» يونس / 99.

ي) «إنّا نَحنُ نَزَّلنا عَليكَ القرآنَ تنزيلاً» الإنسان / 23.

2 ضَعْ خَطّاً تحت ما تجده صحيحاً:

أ) ذَهَبْتُ (أنَا نفسي أنتَ نفسُك أنَا نفسَك).

ب) كان الروميّون (كلُّهم كلَّهم كلُّهم أجمعون) مُولِعِينَ بالحروب والفتوحات.

ج) اشفق علي أُخْتَيكَ (كِلْتاهما كِلْتَيْهما كِلَيْهما).

د) أَمَرَ القاضي بِإحْضارِ المدّعي والمدّعي عليه (كلاهما كُلِّهما كليهما).

ه) الناسُ (جميعٌ جميعُهم أكتعون) خُلِقُوا أحراراً.

و) رأيتُكَ (نَفْسَكَ إيّاكَ نفسَكَ بنفسِكَ).

ز) ذَهَبَ زيد)

كلُّه نفسُه زيدٌ).

3 أعْرِبْ ما يلي:

«واللّه ُ لا يهدي القومَ الظالمين * أُولئكَ جزائُهُمْ أَنَّ عليهم لعنةَ اللّه ِ والملائكةِ والناسِ أجمعينَ * خالدين فيها» آل عمران / 86 88.

الدّرس الثاني والثلاثون البدل و عطف البيان

القسم الرّابع من التوابع: البدل

تعريفه: وهو تابعٌ يُنْسَبُ إليه ما نُسِبَ إلي متبوعه وهو المقصود بالنسبة دونَ متبوعِه.

أقسامه: وهي أربعةٌ:

الأوّل: بدلُ الكلّ من الكلّ وهو ما كان مدلولُه مدلولَ المتبوعِ، نحو: «جائني زيدٌ أخوكَ» .

الثاني: بدلُ البعض من الكلّ وهو ما كان مدلولُه جزءَ مدلولِ المتبوعِ، نحو: «ضربتُ زيداً رأسَه» .

الثالث: بدلُ الاشتمال وهو ما كان مدلولُه متعلّقَ المتبوعِ، نحو: «سُلِبَ زيدٌ ثوبُه» و «أعجبني عمروٌ عِلْمُه» .

[الرابع: البدل المباين وهو ما كان مدلولُه مخالفَ المتبوعِ وهو علي ثلاثة أقسامٍ: ]

أ بدل الغلط: وهو ما يُذْكَرُ بعد الغلط، [بأن لم يكن المبدل منه مقصوداً و انّما سبق اللسان إليه،] نحو: «جائني زيدٌ جعفرٌ» و «رأيتُ رجلاً حماراً»؛

[ب بدل النسيان: وهو ما اذا قصد المبدل منه فتبيّن بعد ذكره فَسادُ قصدِه (1)، نحو: «ذَهَبَ زيدٌ إلي المدرسةِ السوقِ»؛

ج بدل الإضراب: وهو ما اذا قصد كل واحدٍ من المبدل منه والبدل صحيحاً و يسمّي ايضاً بدلَ البداء، نحو: «حبيبي قمرٌ شمسٌ» .

تنبيهٌ: يلحق ببدل الكلّ من الكلّ بدلُ التفصيل وهو الذي فَصَّلَ ما قبلَهُ، نحو: «الإسم علي قسمَيْنِ منصرفٍ وغيرِ منصرفٍ» ويجوز فيه الإتباعُ علي الأصل، والرفعُ علي تقدير المبتدأ أي «هما منصرفٌ وغيرُ منصرفٍ» والنصبُ علي المفعوليّة بتقدير «أعني» أي «أعني منصرفاً وغيرَ منصرفٍ» .]

تتمّة: البدل إن كان نكرةً عن معرفةٍ يجب نعته، نحو قوله تعالي: «لَنَسْفَعاً بالنّاصيةِ * ناصِيَةٍ كاذبةٍ خاطئةٍ» (2) ولا يجب ذلك في عكسه، نحو: «رأيتُ رجلاً عمراً» ولا في المتجانسين، نحو: «رأيت رجلاً غلاماً»

و «رأيتُ زيداً أخاكَ» .

1. بدلُ الغلطِ يتعلّق باللّسان وبدلُ النسيان يتعلّق بالْجَنان. «جامع الدروس العربية، أقسام البدل»

2. العلق / 15 16.

3. أي غير مشتق.

القسم الخامس من التوابع: عطف البيان

وهو تابع غيرُ صفة (3) يُوضِح متبوعه وهو أشهر اسميه، نحو: «قام أبو حَفْصٍ عُمَرُ» و «قام أبو عبد اللّه عُمَرُ» . [ويجب أنْ يطابق متبوعه في أربعةٍ مِنْ عَشرَةِ أشياءَ، كالنّعت الحقيقي.

ثُمّ اعلم أنّه كلُّ ما صلح أنْ يكون عطفَ البيان صلح أن يكون بدل الكلّ من الكلّ] وقد يلتبسُ بالبدل لفظاً، مثلُ: [ «رأيتُ القاتلَ الرجلِ جعفرٍ» ف «جعفر» عطفُ بيان ل «الرجل» لابدل لاِءنَّ البدلَ في نيّة إحلاله محلَّ المبدلِ منه وهو هُنا ممتنعٌ فلا يجوز «رأيتُ القاتلَ جعفرٍ» لعدم جوازِ إضافةِ المعرَّفِ باللام إلي الخالي منها. وهكذا] قول الشاعر:

«أنَا ابْنُ التّاركِ البَكْرِيِّ بِشْرٍ عَلَيْهِ الطَّيْرُ تَرْقُبُهُ وُقُوعاً» (1)

[تنبيه: إذا وقع الإسم المعرّف باللام بعد «أيّ» الندائيّة يُعْرَبُ عطفَ بيانٍ أو بدلَ الكلّ من الكلّ إنْ كان جامداً، نحو: «يا أيُّها الناسُ» ونعتاً إنْ كان مشتقّاً، نحو: «يا أيُّها الكريمُ» .]

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف البدل ومثّل له.

2 ما الفرقُ بينَ بدلِ البعض والإشتمال؟

3 ما الفرقُ بينَ بدلِ الغلط والنسيان؟

4 هل يجوز بدل النكرة عن المعرفة؟

5 لِمَ لا يجوز أنْ يكون «زيد» في نحو: «جاء الضّاربُ الرجلِ زيدٍ» بدلاً عن «الرجل» ؟

1. جامع الشواهد: 1 / 220.

التّمارين

1 إستخرج البدل عمّا يأتي من الجمل واذكر نوعها وأعْرِبِ المُبْدَلَ منه:

أ) «وإنَّكَ لَتَهْدِي إلي صراطٍ مستقيمٍ * صراطِ اللّه ِ» الشوري / 52 53.

ب) «ثُمَّ عَمُوا وَصَمُّوا كثيرٌ منهُمْ» المائدة / 71.

ج) «يَسْئَلُونَكَ عنِ الشّهرِ الحرامِ قِتالٍ فيهِ» البقرة / 217.

د) «قالُوا نَعْبُدُ إلهَكَ وإلهَ

آبائِكَ إبراهيمَ وإسماعيلَ وإسحاقَ إلهاً واحداً» البقرة / 133.

ه) «وَلَوْلا دَفْعُ اللّه ِ النّاسَ بعضَهُم ببعضٍ لَفَسَدَتِ الأرضُ» البقرة / 251.

و) «وقال موسي لاِءخيهِ هارونَ اخْلُفْني في قومي» الأعراف / 142.

ز) «قُتِلَ أصحابُ الأُخْدُودِ * النّارِ ذاتِ الوَقُودِ» البروج / 4 5.

ح) «فيه آياتٌ بيّناتٌ مَقامُ إبراهيمَ … وللّه ِ عَلَي النّاسِ حِجُّ البيتِ مَنِ اسْتَطاعَ إليهِ سَبيلاً» آل عمران / 97.

ط) «إنّ للمتّقينَ مَفازاً * حدائقَ وأعناباً» النبأ / 31 32.

2 إسْتَخْرِج عطف البيان ممّا يلي من الجمل وأعْرِبِ المُبَيَّن؟

أ) «إنّ لِلمتّقينَ لَحُسْنَ مَآبٍ * جَنّاتِ عدنٍ مُفَتَّحَةً» صآ / 49 50.

ب) «فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إنّكَ بالْوادِ المُقدّسِ طُويً» طه / 12.

ج) «ذكرُ رَحمتِ رَبِّكَ عبدَهُ زكريّا» مريم / 2.

د) «يَحْكُمُ بِهِ ذَوا عدلٍ منكُم هَدْياً بالغَ الكعبةِ أوْ كفّارةٌ طعامُ مَساكينَ» المائدة / 95.

ه) قال أميرُالمؤمنينَ عليٌ عليه السلام: «الطَّمَعُ رِقٌّ مُؤَبَّدٌ» نهج البلاغة، قصار الحكم 180.

3 أعْرِبْ ما يلي:

«قالَ عيسي بنُ مريمَ اللّهُمَّ ربَّنا أنْزِلْ عَلَيْنا مائدةً مِنَ السّماءِ تَكُونُ لَنا عيداً لاِءَوَّلِنا وآخِرِنا» المائدة / 114.

تمارين عامّة

إستخرج التوابع ممّا يلي مِنَ الآياتِ الشريفةِ وأَعْرِبْ متبوعَها:

أ) «يا أَيُّها المُزَّمِّلُ * قُمِ اللّيلَ إلاّ قَليلاً * نِصْفَهُ أَوِ انْقُصْ مِنهُ قليلاً * أو زِدْ عَليهِ» المزّمّل / 1 4.

ب) «إهْدِنا الصّراطَ المستقيمَ * صِراطَ الّذينَ أنْعَمْتَ عليهم» الحمد / 6 7.

ج) «إنّ يومَ الفصلِ ميقاتُهُمْ أجمعينَ * يومَ لا يُغْني موليً عَن موليً شيئاً» الدخان / 40 41.

د) «فذلِكُمُ اللّه ُ ربُّكُمُ الحَقُّ» يونس / 32.

ه) «لَقَدْ جائَكُمْ رَسولٌ مِنْ أَنفسِكُم عزيزٌ عَليهِ ما عَنِتُّمْ حريصٌ عَليكُم بالمؤمنينَ رئوفٌ رحيمٌ» التوبة / 128.

و) «جَعَلَ اللّه ُ الكعبةَ البيتَ الحرامَ قياماً للنّاسِ» المائدة / 97.

ز) «إنّي أَنَا رَبُّكَ»

طه / 12.

ح) «أَلَمْ تَرَ كَيفَ ضَرَبَ اللّه ُ مثلاً كلمةً طيّبةً كشجرةٍ طيّبةٍ أصلُها ثابتٌ وفرعُها في السماءِ» إبراهيم / 24.

ط) «يا أيُّها الإنسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الكريمِ» الإنفطار / 6.

ي) «يا أيُّها النَبِيُ جاهِدِ الكفّارَ وَالمنافقينَ واغْلُظْ عَلَيْهِمْ» التّحريم / 9.

باب الاسم

المبنيات

* المضمرات

* اسماء الإشارات

* الموصولات

* اسماء الافعال

* اسماء الاصوات

* المركبات

* الكنايات

* الظروف المبنيّة

الدّرس الثالث والثلاثون المضمرات (1)

الباب الثاني: في الإسم المبني

[وهو علي قسمين:

الأوّل: ما وقع غيرَ مركب مع غيره، مثل: «ألف، با، تا، ثا …» ونحو: «أحد اثنان ثلاثة …» مَثَلاً وكلفظ «زيد» وحده. فإنّه مبنيٌ بالفعل علي السكون ومعربٌ بالقوّة.

الثاني: ما شابَهَ مبنيَ الأصلِ، [والمشابهة بوجوهٍ: ]

1 أنْ يكون [الإسم] في الدلالة علي معناه محتاجاً إلي قرينةٍ ك «أسماء الإشارة»، نحو: «هؤلاء» .

2 أنْ يكون علي أقلَّ من ثلاثة أحرفٍ، نحو: «ذا» و «مَنْ» .

3 أنْ تَضَمَّنَ معني الحرف، نحو: «أَحَدَ عَشَرَ» إلي «تِسْعَةَ عَشَرَ» .

و هذا القسم لا يصير معرباً أصلاً. وحكمه أن لا يختلف آخره باختلاف العوامل. وحركاتُه تُسمّي ضَمّاً وفتحاً وكسراً والسكون وقفاً (1).

1. والصحيح أن يقال: «وغير الحركة يُسمّي سكوناً» .

أنواع المبني (1): وهي ثمانيةٌ:

1 المضمرات 2 أسماء الاشارات 3 الموصولات 4 أسماء الأفعال

5 أسماء الأصوات 6 المركّبات 7 الكنايات 8 بعض الظروف.

النوع الأوّل من المبنيّات: المضمرات

تعريف المضمر: وهو اسمُ ما وُضِعَ ليدلَّ علي متكلّمٍ أو مخاطبٍ أو غائبٍ تَقَدَّمَ ذِكْرُه؛ لفظاً [، نحو: «إنّ اللّه َ هوَ الرَّزَّاقُ» (2)] أو معنيً [، نحو: «إعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتّقْوي» (3)] أوْ حُكماً [، نحو: «وَلاِءَبَوَيْهِ لِكُلِّ واحدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ» (4)].

أقسام المضمر: وهو علي قسمين:

الأوّل: متّصل؛ وهو ما لا يستعمل وحده [ويأتي علي ثلاثة أقسام: ]

أ مرفوعٌ، نحو: «ضربتُ» إلي «ضَرَبْنَ»؛

ب منصوبٌ، نحو: «ضَرَبَني» إلي «ضَرَبَهُنَّ»؛

ج مجرورٌ، نحو: «غلامي» إلي «غلامهنّ» و «لي» إلي «لَهُنَّ» .

الثاني: منفصلٌ؛ وهو ما يستعمل وحده [ويأتي علي قسمين: ]

1 مرفوع؛ وهو «أنا» إلي «هُنَّ»؛

2 منصوبٌ، وهو «إيّايَ» إلي «إيّاهُنّ» .

فذلك سبعون ضميراً.

1. والمرادُ القسم الثاني من أقسام المبنيّ.

2. الذاريات / 58.

3. المائدة / 8.

4. النساء / 11.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف المبنيّ بقِسْمَيْه ومثّل لهما.

2 عدّدِ المبنيّات.

3 عرّف المضمر ومثّل له.

4 أذْكُرْ أنحاءَ تقدّمِ مرجعِ الضميرِ الغائبِ بأمثلةٍ مفيدةٍ.

5 عَرّف ضميرَيِ المتّصل والمنفصل واذْكُرْ أقسامهما.

التّمارين

1 ميّز بين الضمائر المتّصلة والمنفصلة من الآيات المباركة التالية وبَيِّنْ نوعها ذاكراً للسبب:

أ) «رَبَّنا إنَّنا سَمِعنا» آل عمران / 193.

ب) «ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَما قَلي» الضُّحي / 3.

ج) «قالَ لَه صاحبُهُ وَهُوَ يُحاوِرُهُ» الكهف / 37.

د) «منها خَلَقْناكُمْ وفِيها نُعيدُكُمْ» طه / 55.

ه) «يا أيُّها الّذينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَأَهْليكُمْ ناراً وَقُودُها النّاسُ وَالحِجارةُ» التّحريم / 6.

و) «إيّاكَ نَعْبُدُ وإيّاكَ نَستَعينُ» الحمد / 5.

ز) «يا لَيْتَني كُنتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظيماً» النّساء 73.

ح) «قالُوا سُبحانَ رَبِّنا إنّا كُنّا ظالمينَ» القلم / 29.

ط) «إنْ هُوَ إلاّ ذِكْري لِلْعالَمينَ» الأنعام / 90.

ي) «فَمَنْ يُرِدِ اللّه ُ أنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلإسْلامِ» الأنعام / 125.

2 أعْرِبْ مايلي:

أ «فَسَيَكْفيكَهُمُ اللّه ُ وَهُوَ السّميعُ العليمُ» البقرة / 137.

ب «أَنُلْزِمُوكُمُوها

وأنتم لها كارهونَ» هود / 28.

الدّرس الرابع والثلاثون المضمرات (2)

مواضع استتار الضمير

إعْلَمْ أَنَّ المرفوعَ المتّصلَ خاصّة قد يكون مستتراً أي مستكناً وهو علي قسمين: واجبٌ وجائزٌ.

والاستتار الواجب في سبعة مواضعَ:

أ في المضارع المخاطب ك «أنْتَ» في نحو: «تَضْرِبُ»؛

ب في المضارع المتكلم مطلقاً ك «أنا» و «نَحْنُ» في نحو: «أضْرِبُ» و «نَضْرِبُ»؛

ج في امر المخاطب ك «أنْتَ» في نحو: «إضْرِبْ»؛

[د في أفعال الإستثناء مثل «خلا، عدا، حاشا، ليس ولا يكونُ» ك «هو» في نحو: «جاء القومُ خلا زيداً»؛

ه في أَفْعَل التّعجب ك «هو» في نحو: «ما أحْسَنَ زيداً»؛

و في أفعل التفضيل ك «هو» في نحو: «زيدٌ أحْسَنُ وجهاً»؛

ز في اسم الفعل غير الماضي ك «أنْتَ» في نحو: «صَهْ» بمعني اُسْكُتْ و «أنا» في نحو: «اُفٍّ» بمعني أَتَضَجَّرُ.]

والاستتار الجائز في أربعة مواضعَ:

أ في الماضي للغائب والغائبة ك «هو» و «هي» في نحو: «زيدٌ ضَرَبَ» و «هندٌ ضَرَبَتْ» .

ب في المضارع للغائب والغائبة ك «هو» و «هي» في نحو: «زيدٌ يَضْرِبُ» و «هندٌ تَضْرِبُ»؛

ج في الصّفة أعني اسمَ الفاعلِ والمفعولِ و غيرهما ك «هو» و «هي» في نحو: «زيدٌ ضاربٌ» و «هندٌ ضاربةٌ»؛

[د في اسم الفعل الماضي ك «هو» في نحو: «هيهات» بمعني بَعُدَ.]

تبصرة: لا يجوز استعمال المنفصل إلاّ عند تعذّر المتّصل، نحو قوله تعالي: «إيّاكَ نَعْبُدُ» (1) و «وَقَضي رَبُّكَ ألاّ تَعْبُدُوا إلاّ إيّاهُ» (2)

ضمير الشَأْن والقِصَّة: إعلم أنّ لهم ضميراً غائباً [مفرداً] قبلَ جملةٍ تُفَسِّرهُ ويُسَمّي ضميرَ الشأنِ في المذكر، نحو: «قُل هو اللّه ُ أحدٌ» (3) و «إنّهُ زيدٌ راكبٌ» وضميرَ القصّةِ في المؤنث، نحو: «هي هندٌ مليحةٌ» و «إنّها زينبُ قائمةٌ» .

1. الحمد / 5.

2. الإسراء / 23.

3. الإخلاص / 1.

أحكامه

[أ لا يُعْرَبُ ضميرُ الشأنِ والقصّةِ إلاّ مبتدأً

أو اسمَ اَحَد النواسخ كما رأيتَ.

2 قد يستتر، نحو: «كانَ زيدٌ عالمٌ» .]

ضمير الفصل: قد يدخل بين المبتدأ والخبر ضميرٌ مرفوعٌ منفصلٌ مطابقٌ للمبتدأ إذا كان الخبرُ معرفةً أو «أفْعَل مِنْ كذا» ويُسَمّي فَصْلاً للفصل بين الخبر و الصفة، نحو: «زيدٌ هو القائمُ» و «كان زيدٌ هو القائمَ» و «زيدٌ هو أفضلُ مِنْ عمروٍ» وقوله تعالي:

«كُنْتَ أَنْتَ الرَّقيبَ» (1)

[تنبيهٌ: هذا الضمير يفيد التأكيدَ والحصرَ وَلا محلَّ لَهُ مِنَ الإعرابِ ويُسَمّي عِماداً أيضاً.]

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 اُذْكُرْ مواضعَ استتارِ الضمير وجوباً مع أمثلةٍ مفيدةٍ.

2 ما هو إعراب ضمير الشأن والقصّة؟ مثّل لهما.

3 ما هي فائدة ضمير الفصل؟ بَيِّنْها بمثال.

1.المائدة / 117.

التّمارين

1 ميِّزْ بين الضمائر المستترة وجوباً وجوازاً من الآيات المباركة:

أ) «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إنَّهُ كانَ تَوّاباً» النصر / 3.

ب) «وَما أنَا بِطارِدِ الّذِينَ آمَنُوا إنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ وَلكِنّي أَريكُم قَوماً تَجْهَلُونَ» هود / 29.

ج) «فَأَمّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمينِهِ فَيَقُولُ هاؤُمُ اقْرَئُوا كتابِيَهْ» الحاقّة / 19.

د) «إنَّ اللّه َ يُحِبُّ المتوكّلينَ» آل عمران / 159.

ه) «أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدرَكَ» الشرح / 1.

و) «إنَّ اللّه َ فالِقُ الحبِّ والنّوي يُخْرِجُ الحَيَ مِنَ المَيّتِ ومُخْرِجُ الميّتِ مِنَ الحَيِّ» الإنعام / 95.

ز) «قُتِلَ الإنسانُ ما أَكْفَرَهُ» عبس / 17.

ح) «فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَلا تَنْهَرْهُما وَقُلْ لَهُما قولاً كَريماً» الإسراء / 23.

ط) «وَمَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّه ِ حديثاً» النّساء / 87.

2 إستخرج ضمائر الشأن والقصّة والفصل من الجمل التالية وبَيِّنْ اعرابَها:

أ) «إنّهُ لا يَيْئَسُ مِنْ رَوْحِ اللّه ِ إلاّ القومُ الكافِرُونَ» يوسف / 87.

ب) «ذلكَ بأنَ اللّه َ هوالحَقُّ وَأَنَّ مايَدْعُونَ مِنْ دونِهِ هُوَالباطِلُ» الحج / 62.

ج) «إنَّ شانِئَكَ هُوَ الأَبْتَرُ» الكوثر / 3.

د) «فَإنَّها لا تَعْمَي الأبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَي القُلوبُ الّتي

في الصّدورِ» الحج / 46.

ه) «إنَّ رَبَّكَ هُوَ أعْلَمُ مَنْ يَضِلُّ عَن سَبيلِه وَهُوَ أَعْلَمُ بِالمُهْتَدِينَ» الأنعام / 117.

و) «لَوْلا أنْ مَنَّ اللّه ُ عَلَيْنا لَخَسَفَ بِنا وَيْكَأَنَّهُ لا يُفْلِحُ الكافِرونَ» القصص / 82.

ز) «واقتربَ الوعدُ الحقُّ فِإذا هي شاخصةٌ أبْصارُ الّذينَ كَفَروا» الأنبياء / 97.

ح) «وَإنْ يَأْتُوكُمْ أُساري تُفادُوهُمْ وَهُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إخراجُهُمْ» البقرة / 85.

ط) «كُنّا نَحْنُ الوارثينَ» القصص / 58.

ي) «إتَّقُوا مَعاصِيَ اللّه ِ في الخَلَواتِ فَإنَ الشّاهِدَ هُوَ الحاكمُ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 324.

3 أَعْرِبْ ما يلي:

أ «وَما كُنّا مُهلِكِي القُري إلاّ وَأهْلُها ظالِمونَ» القصص / 59.

ب «فَاللّه ُ هُوَ الوَلِيُ وَهُوَ يُحْيِ المَوتي وَهُوَ عَلي كُلِّ شَيْ ءٍ قديرٌ» الشوري / 9.

الدّرس الخامس والثلاثون أسماء الاشارات و الموصولات

النوع الثاني من المبنيّات: أسماءُ الإشارات

تعريف اسم الإشارة: [وهو] ما وضع ليدلُّ علي مشار إليه.

ألفاظه: وهي خمسة ألفاظٍ لِسِتَّةِ معانٍ:

1 «ذا» للمذكّر؛

2 «ذانِ» و «ذَيْنِ» لمثنّاه؛

3 [ «ذي، ذِهْ، ذِهِ، ذِهِي]، تِي، تِهْ، تِهِ، تِهِي، تا» للمؤنّث؛

4 «تانِ» و «تَيْنِ» لمثنّاه؛

5 «أُولاءِ» بالمدِّ و[ «أُولي» ] بالقصر لِجَمْعِهِما.

[ثمّ إنّه] قد تدخل بأوائلها هاءُ التنبيه، نحوُ: «هذا» و «هذان» و «هاتا» و «هاتان» و «هؤلاءِ» . ويَتّصل بأواخرها حرفُ الخطاب [لِيَدُلَّ علي جنس المخاطب وعدده] وهي أيضاً خمسة ألفاظٍ لستة معانٍ «كَ، كما، كُم، كِ، كُما، كُنَّ» فذلك خمسة وعشرون حاصلة مِن ضَرْب خمسةٍ في خمسةٍ. و هي «ذاك» الي «ذاكنّ» و «ذانك» الي «ذانكنّ» و كذلك البواقي.

وقد يزاد قبل حرف الخطاب لامُ البُعد ليدلّ علي بُعد المشار إليه.] وعليه ف «ذا» للقريب و «ذلك» للبعيد و «ذاك» للمتوسّط.

[تتمّة: بعض أسماء الإشارات يفيد الإشارة إلي المكان القريب، مثل: «هُنا وهاهنا» والمتوسّط، مثل: «هناكَ وهاهناكَ» والبعيد، مثل: «هنالك وثَمَّ» .

ولا تُعْرَبُ هذه الأسماء إلاّ مفعولاً فيه، نحو: «قِفْ

هُنا» .]

النوع الثالث من المبنيّات: الموصولات

تعريف الموصول: [وهو] اسم لا يصلح أن يكون جزءاً تامّاً من جملةٍ إلاّ بصلةٍ بعده وهي جملة خبرية [أو ظرفٌ أو جارٌ ومجرورٌ متعلّقان ب «اسْتَقَرَّ» المحذوف]. ولا بُدّ له مِنْ عائدٍ فيها يعود إلي الموصول، نحو: «الّذي» في قولنا: «جائني الذي أبوه فاضل أوْ قام أبوه [أوْ عندَكَ أوْ في المدرسة» ].

أقسام الموصول:

[1 مختصٌّ وهو] «الّذي» للمذكّر و «الّتي» للمؤنث و «اللّذانِ» و «اللّتانِ» و «اللّذَيْنِ» و «اللَّتَيْنِ» لِمثنّاهما بالألِف في حالة الرفع وبالياء في حالَتَيِ النصب والجرّ، و «الاُلي» و «الّذِينَ» لجمع المذكّر و «اللاّتي» و «اللّواتي» و «اللاّئي» و «اللّوائي» لجمع المؤنث مطلقاً.

[2 مشتركٌ وهو ما يستعمل للمذكّر والمؤنث مطلقاً وهو] «ما» و «مَنْ» و «أيُ» [وقد تستعمل بالتّاء للمؤنث] و «ذو» في لغة بني طيّ، نحو قول الشاعر:

«فَإنّ الماءَ ماءُ أبي وجَدّي وبِئْري ذُو حَفَرْتُ وذُو طَوَيْتُ» (1)

1. جامع الشواهد: 2 / 150.

أي «الّتي حَفَرْتُها» و «الّتي طويتُها» و «الألف واللاّم» وصلتُه اسمُ الفاعل أوِ المفعول، نحو: «الضّاربُ زيدٌ» أي «الّذي ضَرَبَ، زيدٌ» و «المضروبُ عمروٌ» أي «الّذي ضُرِبَ، عمروٌ»، [و «ذا» الواقعة بعد «مَنْ» أو «ما» الإستفهاميّتَيْن، نحو، «مَنْ ذا رأيتَه؟» أي «مَن الّذي رَأَيْتَه؟» و «ماذا صَنَعْتَه؟» أي «ما الّذي صَنَعْتَه؟» .]

تنبيهان:

1 يجوز حذف العائد من اللفظ إن كان مفعولاً، نحو: «قام الّذي ضربت» أي قام الّذي ضربته.

2 إعْلَمْ أَنَّ «أيّاً» و «أيّة» معربةٌ إلاّ إذا حُذِفَ صَدْرُ صِلَتِهما، نحو قوله تعالي: «ثُمَّ لَنَنْزِعَنَّ مِنْ كلِّ شيعةٍ أَيُّهُمْ أَشَدُّ عَلَي الرَّحْمنِ عِتِيّاً» (1) أي هو أشَدُّ.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف اسم الإشارة ومثّل له.

2 عَلامَ تَدُلُّ كاف الخطاب الملحقةُ بأسماء الإشارات؟

3 ما هو إعرابُ أسماء الإشارات المكانيّة؟

4

مِنْ كم جُزءً تركّب «ذلك» و «هنالك» ؟ بَيِّنْها.

5 ما هو الإسم الموصول؟

6 ما الفرق بين الموصول المختص والمشترك؟

7 عَدّد ألفاظَ الموصول المشترك.

8 ما هو شرطُ صلةِ «الألف واللاّم» ؟

9 متي يجوز حذف العائد من الصلة؟

10 متي تبني «أيّ» الموصولة؟

1. مريم / 69.

التّمارين

1 إستخرج أسماء الإشارات وعيّن نوعها وبيّن إعرابها مما يلي:

أ) «هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا في رَبِّهِمْ» الحج / 19.

ب) «فذانِكَ بُرْهانانِ مِنْ رَبِّكَ إلي فرعونَ وَمَلاَءِهِ» القصص / 32.

ج) «ولا تَقْرَبا هذِهِ الشجرةَ فَتَكُونا مِنَ الظالمينَ» البقرة / 35.

د) «ذلكَ اليومُ الحَقُّ» النبأ / 39.

ه) «وَمَنْ يَفْعَلْ ذلكَ فأُولئِكَ هُمُ الخاسرونَ» المنافقون / 9.

و) «هُنالك تَبْلُوا كلُّ نفسٍ ما أسْلَفَتْ» يونس / 30.

ز) «قالَ إنّي أُريدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إحدَي ابْنَتَيَ هاتَيْنِ» القصص / 27.

ح) «إنّا هيهُنا قاعِدُونَ» المائدة / 24.

ط) «فَلا يَقْرَبُوا المسجدَ الحَرامَ بَعْدَ عامِهم هذا» التوبة / 28.

ي) «فَما لِهؤُلاءِ القومِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حديثاً» النساء / 78.

2 إستخرج «الأسماء الموصولة» و «الصّلة» و «العائد» من الجمل التّالية وأعْرِبْها:

أ) «أُذْكُرُوا نِعْمَتي الّتي أنعمتُ عليكم» البقرة / 40.

ب) «يا أَيُّها النبيُ إنّا أَحْلَلْنا لَكَ أزواجَكَ اللاّتي آتيتَ أُجُورَهُنَّ» الأحزاب / 50.

ج) «وَهُوَ الّذي في السماء إلهٌ وَفي الأرضِ إلهٌ» الزّخرف / 84.

د) «فَاقْضِ ما أَنْتَ قاضٍ» طه / 72.

ه) «قُلِ اللّهُمَّ مالِكَ المُلْكِ تُؤْتِي المُلْكَ مَنْ تَشاءُ» آل عمران / 26.

و) «والسّابحاتِ سَبْحاً * فالسّابقاتِ سَبْقاً * فَالمُدَبِّراتِ أمْراً» النازعات/3 5.

ز) «إذ قالَ لاِءَبيهِ وَقَومِهِ ماذا تَعبُدُونَ» الصافات / 85.

ح) «ألا إنَّ للّه ِ مَنْ في السمواتِ وَمَنْ في الأرضِ» يونس / 66.

ط) «قَالَ الَّذي عِنْدَهُ علمٌ مِن الكتابِ …» النمل / 40.

ي) «وَهذا كِتابٌ أنْزَلْناهُ مُبَارَكٌ مُصَدِّقُ الّذي بَيْنَ يَدَيْه» الأنعام

/ 92.

3 أعْرِبْ ما يلي:

أ «هُنالِكَ دَعا زكريّا رَبَّهُ قالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرّيّةً طَيِّبَةً إنّكَ سميعُ الدّعاءِ» آل عمران / 38.

ب «إنَّ اللّه َ وَملائكتَهُ يُصَلُّونَ عَلي النبيِّ يا أَيُّها الّذينَ آمنوا صَلُّوا عَليهِ وَسَلّموا تَسليماً» الأحزاب / 56.

الدّرس السّادس والثّلاثون أسماء الافعال و الاصوات و المركبات

النوع الرابع من المبنيّات: أسماءُ الأفعال

تعريف اسم الفعل: [وهو] كلّ اسم بمعني الأمر والماضي [والمضارع]، نحو: «رُوَيْدَ زيداً» أي «أَمْهِلْهُ» و «هَيْهاتَ زيدٌ» أي «بَعُدَ» [و «أَوَّه» أي «أَتَوَجَّعُ» .

وله وزن] قياسيّ وهو «فَعالِ» بمعني الأمر، من الثلاثي (1)، نحو: «نَزالِ» بمعني «إنْزِلْ» و «تَراكِ» بمعني «أتْرُكْ» .

ويلحق ب «فَعالِ» بمعني الأمر [ثلاثةُ أشياءَ فتبني لمشابهتها له]:

أ «فَعالِ» مصدراً معرفةً، نحو: «فَجارِ» بمعني «الفجور»؛

ب صفةً للمؤنث، نحو: «يا فَساقِ» بمعني «فاسقة» و «يا لَكاعِ» بمعني «لاكعة»؛

ج علماً لِلأعْيانِ المؤنثة، نحو: «قَطامِ» و «غَلابِ» (2) و «حَضارِ» (3). وهذه الثلاثة الأخيرة ليست من أسماء الأفعال وإنّما ذُكِرَتْ هيهُنا للمناسبة.

1. وما عدا ذلك فالمُعَوَّلُ فيه السّماعُ، نحو: صَهْ (أُسْكُتْ)، أُفٍّ (أَتَضَجَّرُ)، وَيْ، واهاً، وا (أعْجَبُ)، حَيَ، حَيَّهَل (أَقْبِلْ)، هَيْتَ، هيّا (أسْرِعْ)، إيْهِ (إمْضِ في حديثكَ)، إيْهاً (كُفَّ)، وَرائَكَ (تَأَخَّرْ) أَمامَكَ (تَقَدَّمْ)، دونَكَ، هاك، هاء، عِنْدَكَ، لَدَيْكَ (خُذْ)، مَهْ (إنْكَفِفْ)، بَلْهَ (دَعْ)، مَكانَكَ (أُثْبُتْ) شَتّانَ (بَعُدَ وافْتَرَقَ)، عليكَ (إلْزَمْ)، إلَيْكَ (تَنَحَّ)، وغير ذلك ممّا ورد في المطولات.

2. وهما عَلَمانِ لِمَرْأَتَيْنِ. «لسان العرب: 6 / 306؛؛ 1 / 653» .

3. وهي علمٌ لكوكبٍ يُشْبِهُ السُّهَيْل. «لسان العرب: 4 / 200» .

النوع الخامس من المبنيّات: أسماءُ الأصوات

تعريف اسم الصّوت: وهو كلّ اسم حُكِيَ به صوتٌ [صادرٌ من الحيوان أوِ الجمادات]، نحو: «غاقِ» لِصَوْتِ الغُراب، و «طاقْ» لحكاية الضّرب و «طَقْ» لحكاية وَقْعِ الحجارةِ بعضِها ببعضٍ، أوْ خُوطِبَ به البهائم [والطفلُ سواءٌ أكان الخطاب للزّجر والمنع، نحو: «هَلاَ» لِزَجْرِ الفَرَسِ و «عَدَس» للبغل أوْ لِلْحثّ والدَّعْوَة]، نحو: «نِخْ» لاِءناخةِ البَعيرِ [و «دَجْ» لِدَعْوَةِ الدَّجاج إلي الطّعامِ والشّرابِ].

النوع السادس من المبنيّات: المركبات

تعريف المركّب: وكلّ اسم رُكِّبَ من الكلمتين ليس بينهما نسبةٌ أي ليس بينهما نسبةٌ إضافيّةٌ ولا إسناديّةٌ.

أقسامه: وهو علي قسمين:

أ ما تَضَمَّنَ الثاني منه حرفاً فيجب بنائهما علي الفتح، نحو: «أَحَدَ عَشَرَ» إلي «تِسْعَةَ عَشَرَ» إلاّ «إثْنَي عَشَرَ» فإنَّ الجزءَ الأوّلَ منه معربٌ كالمثني [والجزء الثاني مبنيٌ علي الفتح].

ب ما لم يَتَضَمَّنِ الثاني حرفاً فهو علي قسمين:

1. ألاّ يكونَ الجزءُ الثاني مبنيّاً قبلَ التركيبِ ففيها ثلاثُ لغاتٍ أفْصَحُها بناءُ الأوّل علي الفتح وإعرابُ الثاني إعرابَ غير المنصرف (1)، نحو: «بَعْلَبَكّ» و «مَعْدِيكَرِب» .

1. وفيه لغتان أخرَيان «إحديهما إعرابُ الجزئينِ معاً وإضافةُ الأوّل إلي الثاني ومَنْعُ صرفِ المضاف إليه. وأُخْريهما إعرابُ الجزئين وإضافةُ الأوّل إلي الثاني وصرفُ الثاني.» (شرح جامي: ص 262).

[2. أنْ يكون الجزء الثاني مبنيّاً قبل التركيب فحينئذٍ يبني الجزءُ الأوّلُ علي الفتح والثاني علي الكسر، نحو: «سِيبَوَيْهِ» و «بابَوَيْهِ» .]

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّفِ اسم الفعل ومثّل له.

2 ما هو وزن القياسي لاسم الفعل؟ مثّل لذلك.

3 ماذا يلحق بوزنِ «فَعالِ» ؟

4 كم قسماً لاسم الصوت؟ مثّل لذلك.

5 ما هو الإسم المركّب؟

6 أذكر أقسام الإسم المركّب.

7 ما هو إعراب الجزء الثاني من المركّب غير المشتمل علي حرفٍ؟

التّمارين

1 إستخرج أسماءَ الأفعال والمركبات من الجمل التّالية وعيّن فاعلَ أسماء الأفعال وأَعْرِبِ المركباتِ:

أ) «وَبَعَثْنا مِنهُمُ اثْنَيْ عَشَرَ نَقِيباً» المائدة / 12.

ب) «فَلا تَقُل لَهُما أُفٍّ» الإسراء / 23.

ج) «وَيْكَأَنَّ اللّه َ يَبْسُطُ الرزقَ لِمَنْ يشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَيَقْدِرُ» القصص / 82.

د) «يا أَيُّها الّذينَ آمَنُوا عَليكم أَنْفُسَكُمْ» المائدة / 105.

ه) «فَأَمّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ فَيقُولُ هاؤُمُ اقْرَءُوا كِتابيَه» الحاقّة / 19.

و) «فَانْبَجَسَتْ مِنهُ اثنتا عَشَرَةَ عَيناً» الأعراف / 160.

ز) «هيهاتَ هيهاتَ لِما تُوعدُونَ» المؤمنون / 36.

ح)

«إنّ عِدَّةَ الشّهورِ عندَاللّه ِ اثنا عَشَرَ شهراً» التوبة / 36.

ط) «يا أبَتِ إنِّي رأيتُ أحَدَ عَشَرَ كوكباً» يوسف / 4.

ي) «قالَتْ هَيْتَ لَكَ» يوسف / 23.

ك) «شَتّانَ ما بَيْنَ عَمَلَيْنِ عملٍ تَذْهَبُ لَذَّتُهُ وتَبْقَي تَبِعَتُهُ وَعَمَلٍ تَذْهَبُ مَؤُونَتُهُ ويَبْقي أَجْرُهُ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 121.

ل) «هَيْهات مِنّا الذِّلّةُ» اللّهوفُ علي قتلي الطّفوف: ص 97.

م) «يا دنيا يا دنيا إليكِ عنّي» نهج البلاغة، قصار الحكم: 77.

2 إمْلأ الفراغات التالية بما يناسبها من الكلمات الآتية:

«أكالِ، إيهاً، بَدارِ، دونَكَ، حَيَّهَل، أَوَّهْ، بَلْهَ»

أ) «… … الثريدَ» .

ب) «… … الكتابَ» .

ج) «… … التّواني إنّه آفة الفلاح» .

د) «… … أَيُّها الطّلابُ» .

ه) «… … الطعام» .

و) «… … مِنْ تَساهُلِكَ» .

ز) «… … عَنّا» .

3 أعْرِبْ ما يلي:

«أُفٍّ لَكُم ولِما تَعبُدُونَ مِنْ دونِ اللّه ِ أفَلا تعقلون» الأنبياء / 67.

الدّرس السّابع والثّلاثون الكنايات

النّوع السابع من المبنيّات: الكنايات

تعريفها: وهي أسماءٌ وُضِعَتْ لِتدلَّ علي عددٍ مبهمٍ وهي «كَمْ» و «كَذا» [و «كَأيِّنْ» [أوْ حديثٍ مبهمٍ وهو «كَيْتَ» و «ذَيْتَ» .

أقسام «كَمْ» : وهي علي قسمين:

1 إستفهاميّة: [بمعني «أيُ عددٍ» ] وما بعده مفردٌ منصوبٌ علي التمييز، نحو: «كم رجلاً عندك؟» .

2 خبريّة: وما بعدَه مجرورٌ مفردٌ، نحو: «كم مالٍ أنْفَقْتُه» أوْ مجموعٌ، نحو: «كم رجالٍ لقيتُهم» ومعناه التكثير.

وقد تَأتي «مِنْ» [الزائدة] بعدهما، نحو: «كَمْ مِنْ رجلٍ لقيتَهُ؟» و «كَمْ مِنْ مالٍ أنْفَقْتُه» وقد يحذف مميّزهما لقيام قرينةٍ، نحو: «كَمْ مالُكَ؟» أي «كم ديناراً مالُكَ؟» و «كم ضربتَ؟» أي «كم رجلاً ضربتَ؟»، ونحو: «كم أنفقْتُ» أي «كم مالٍ أَنْفَقْتُ» .

إعرابها: إعْلَمْ أنَّ لِ «كم» في الوجهين ثلاثةَ إعراباتٍ:

1 النصب: وهو إذا كان بعده فعلٌ غيرُ مشتغل عنه بضميره، فتقع «كم» مفعولاً

به، نحو: «كم رجلاً ضربتَ؟» و «كم غلامٍ ملكتُ» أوْ مفعولاً مطلقاً إن كان مصدراً،

نحو: «كم ضَرْبَةً ضربتَ؟» أوْ مفعولاً فيه [إن كان ظرفاً]، نحو: «كم يوماً سرتَ؟» و «كم يومٍ صمتُ» .

2 الجرّ: وهو إذا كان ما قبلَه حرف جرٍّ، نحو: «بِكَمْ رجلاً مررتَ؟» و «علي كم رجلٍ حكمتُ»، أوْ مضافاً، نحو: «غلامَ كم رجلاً ضربتَ؟» و «مالَ كم رجلٍ سلبتُ» .

3 الرّفع: [وهو] إذا لم يكن شَيءٌ من الأمرين؛ فيكون مبتدأً إذا لم يَكُنْ تمييزه ظرفاً، نحو: «كم رجلاً أخوك؟» و «كم رجلٍ ضربتُه»، وخبراً إنْ كان ظرفاً، نحو: «كم يوماً سَفَرُكَ؟» و «كم شَهْرٍ صومي» .

[كذا: يُكنّي بها عن العدد القليل والكثير ويجبُ في تمييزها النصبُ، نحو: «جاءَ كذا معلّماً» و «قبضتُ كذا وكذا درهماً» .

كَأَيِّنْ: وهي تفيد التكثير ك «كم» الخبريّة ومميزُها مجرورٌ ب «مِنْ» الزائدة غالباً وتُعْرَبُ مبتدأً، نحو: «كَأَيِّنْ مِنْ رجلٍ رأيتُه» إلاّ إذا أَتي بعدها فعلٌ متعدٍّ لم يَسْتَوْفِ مفعولَه، نحو: «كَأَيِّنْ من مِسْكينٍ أكرمتُ» .

كيت وذيت: لا تُستعملانِ إلاّ مُكَرَّرتَيْنِ، بالعطف أوْ بدونه، نحو: «قلتُ كَيْتَ وَكَيْتَ»، «فَعَلَ زيدٌ ذيتَ ذيتَ» .]

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّفِ الكناية ومثّل لها.

2 ما الفرقُ بين «كم» الخبرية والإستفهامية؟

3 متي تُنْصَبُ «كم» ؟

4 متي تُرْفَعُ «كم» ؟

5 هل يجوزُ زيادةُ «منْ» علي تمييز «كذا» ؟

6 ما هو إعراب «كَأَيِّنْ» محلاً؟

التّمارين

1 إستخرج الكناياتِ وتمييزَها من الجمل التالية وأعْرِبْها:

أ) «كم مِنْ فِئةٍ قليلةٍ غَلَبَتْ فِئةً كثيرةً بِإذْنِ اللّه» البقرة / 249.

ب) «قالَ كم لَبِثْتُمْ في الأرضِ عددَ سِنينَ» المؤمنون / 112.

ج) «وكَأَيِّنْ مِنْ نبيٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كثيرٌ» آل عمران / 146.

د) «سَلْ بني إسرائيلَ كم آتَيْناهُمْ مِنْ آيةٍ بَيّنةٍ» البقرة / 211.

ه) «كم

مِنْ قريةٍ أهلكناها فَجائَها بَأْسُنا بَياتاً أوْ هُمْ قائِلُونَ» الأعراف / 4.

و) «وَكَأَيِّنْ مِنْ آيةٍ في السّمواتِ والأرضِ يَمُرُّونَ عليها» يوسف / 105.

ز) «أَلَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنَ القُرُونِ أَنَّهُمْ إلَيْهِم لا يَرْجِعُونَ» يس / 31.

ح) «ولا تَقْطَعُوا نَهارَكُمْ ب «كَيْتَ وكَيْتَ» وفَعَلْنا كذا وكذا فإنَّ مَعَكُمْ حَفَظَةً يَحْفَظُونَ عَلَيْكُم» تحف العقول: ص 103.

2 ضَعْ خَطّاً تحت ما تجده صحيحاً:

أ) «بِكَمْ (دينارٍ، دنانيرٍ، ديناراً) اشتريتَ عبائك؟»

ب) «كم (مصاعباً، مصيبةً، مصاعبَ) إقتحمتُها.»

ج) «كم (شجرةٌ، شجرةً، شجراتٍ) سَتَغْرِسُ.»

د) «كم (رجالٍ، رجلاً، رجالاً) في الدار؛ عشرون بل ثلاثون.»

ه) «كم (أيّامٍ، يومٍ، يوماً) لبثتُ ب «قم» المقدّسة.»

و) رأيتُ (كذا وكذا، كيت وذيت، كيت وكيت) عمارةً في الشارع.»

ز) «سمعتُ من رجلٍ (كيت وذيت، كم، كأيّن) وقلتُ له (كأيّن، كم، كيت وكيت).»

ح) «(كذا، كأيّن، كيت وكيت) مِنْ طالبٍ لا يَعْرِفُ قيمةَ العلم.»

3 أعْرِبْ ما يلي:

أ «وَكَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَةٍ بَطِرَتْ مَعيشَتَها فَتِلْكَ مَساكِنُهُمْ لَمْ تُسْكَنْ مِنْ بَعْدِهِمْ إلاّ قليلاً وَكُنّا نَحْنُ الوارِثينَ» القصص / 58.

ب «كَمْ مِنْ أَكْلَةٍ مَنَعَتْ أَكَلاتٍ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 171.

الدّرس الثّامن والثّلاثون الظروف المبنيّة (1)

النوع الثامن من المبنيّات: الظروف المبنيَّة

وهي ما يلي:

1 الغايات: وهي ما قُطِعَ عن الإضافة بأن حُذِفَ المضاف إليه، نحو: «قبل» و «بعد» و «فوق» و «تحت» . قال اللّه تعالي: «للّه ِ الأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَمِنْ بَعْدُ» (1) أي «مِن قبلِ كلّ شيءٍ ومِن بعدِه» .

هذا إذا كان المحذوف منويّاً للمتكلّم وإلاّ كانت معربة و لهذا قُرِءَ: «للّه ِ الأَمْرُ مِنْ قَبْلٍ وَمِنْ بَعْدٍ» .

2 حيث: وإنّما بُنيتْ تشبيهاً بالغايات لِملازمتها الإضافةَ.

وشرطها أن يضاف إلي الجملة [اسميّةً كانت] نحو: «إجلس حيثُ زيدٌ جالسٌ» [أوْ فعليّةً] نحو قوله تعالي: «سَنَستَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ

لا يَعْلَمُونَ» (2)

وقد يضاف إلي المفرد، كقول الشاعر:

«أما تَري حيثُ سُهَيْلٍ طالِعاً نَجْم يُضيي ءُ كالشَّهابِ ساطِعاً» (3)

ف «حيث» هنا بمعني «مكان» .

1.الرّوم / 4.

2. الأعراف / 182.

3. جامع الشواهد: 1 / 210.

3 إذا: وهي للمستقبل وإنْ دخلتْ علي الماضي صار مستقبلاً، نحو قوله تعالي: «إذَا جَاءَ نَصْرُ اللّه ِ وَالفَتْحُ» (1) وفيها معني الشرط غالباً. ويجوز أن تقع بعدها الجملة الإسميّة، نحو: «أتيتُك إذا الشمسُ طالعةٌ» والمختار الفعليّة، نحو: «أتيتُك إذا طلعتِ الشّمسُ» .

وقد تكون للمفاجاة فيلزم بعدها المبتدأ، نحو: «خرجتُ فإذا السَّبُعُ واقفٌ» .

4 إذ: وهي للماضي، نحو: «جئتك إذْ طلعتِ الشّمسُ» و «إذ الشمسُ طالعةٌ» .

[وقد تكون للمفاجاة وشرطها أن تقع بعد «بَيْنا» أو «بَيْنَما»، نحو: «بينما نحن نتكلّمُ إذ دَخَلَ زيدٌ» .]

1. النّصر / 1.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 متي تبني الغايات؟

2 لماذا بنيت «حيثُ» ؟

3 إلي مَ تضيف «حيث» ؟

4 لأيّ زمانٍ تستعمل «إذا» و «إذ» ؟

5 أيّ جملة تقع بعد «إذا» الفجائية؟

6 ماهو شرط «إذ» الفجائية؟

التّمارين

1 إستخرج الظروف من الجمل التالية:

أ) «بَلْ يُريدُ الإنْسانُ لِيَفْجُرَ أمامَهُ» القيامة / 5.

ب) «فَأَلْقاها فَإذا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعَي» طه / 20.

ج) «لَقَدْ رَضِيَ اللّه ُ عَنِ المؤمنينَ إذْ يُبايِعونَكَ تحتَ الشَّجَرَةِ» الفتح / 18.

د) «وَإنْ مِنْ أهلِ الكتابِ إلاّ لَيُؤمِنَنَّ بهِ قَبْلَ مَوْتهِ» النساء / 159.

ه) «فَإذَا انْسَلَخَ الأشْهُرُ الحُرُمُ فَاقْتُلُوا المشركين حيثُ وَجَدْتُمُوهُمْ» التوبة / 5.

و) «فَأَنْجَيْناهُ وَمَنْ مَعَهُ فِي الفُلْكِ المَشْحُونِ * ثُمّ أَغْرَقْنا بَعدُ البَاقِينَ» الشعراء / 119 120.

ز) «لَهُ مَا بَيْنَ أيْدِينَا وَمَا خَلْفَنَا وَمَا بَيْنَ ذلِكَ» مريم / 64.

ح) «وَهُوَ القَاهِرُ فَوْقَ عِبَادِهِ وَهُوَ الْحَكِيمُ الخَبيرُ» الأنعام / 18.

ط) «وَإذا أَذَقْنا النَّاسَ رَحْمةً فَرِحُوا بِهَا وإنْ تُصِبْهُمْ سَيّئةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ

إذَا هُمْ يَقْنَطُونَ» الرّوم / 36.

ي) «وإنّ أهْلَ الدّنيا كرَكْبٍ بينا هُمْ حَلُّوا إذ صاحَ بِهِم سائقُهُمْ فَارْتَحِلُوا» نهج البلاغة، قصار الحكم: 415.

2 أعربْ ما يلي:

أ «وَإذا ذُكِرَ اللّه ُ وَحدَه اشْمَأزَّتْ قلوبُ الّذين لا يُؤمنون بالآخرةِ وإذا ذُكِرَ الّذين مِنْ دونِه إذا هُمْ يَسْتَبْشِرونَ» الزّمر / 45.

ب «وَلا تَتَّبِعُوا أهْواءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وأضَلُّوا كثيراً» المائدة / 77.

الدّرس التّاسع والثّلاثون الظروف المبنيّة (2)

المدخل

5 أين وأنّي: للمكان، بمعني الإستفهام، نحو: «أينَ تمشِي؟» و «أنّي تقعُدُ؟» وبمعني الشرط، نحو: «أين تَجْلِسْ أجلِسْ» و «أنّي تَقُمْ أقُمْ» .

6 متي: للزّمان، شرطاً، نحو: «متي تُسافِرْ أُسافِرْ» واستفهاماً، نحو: «متي تسافر؟» .

7 كيف: للإستفهام حالاً [، نحو: «كيف جاء زيد» ] أو خبراً، نحو: «كيف أنت» [و «كيف كنتَ» ] أي «في أيّ حال» [أو مفعولاً ثانياً، نحو: «كيف ظننتَ زيداً، أو مفعولاً مطلقاً، نحو: «كيف فَعَلَ اللّه ُ بِهِمْ» أي «أيَ فعلٍ» ].

8 أيّان: للزّمان استفهاماً، نحو: «أيّانَ يَوْمُ الدّينِ» (1) [، وشرطاً، نحو: «أيّان تَسألْني أُجِبْكَ» .]

9 مذ ومنذ: بمعني «أوّل المدّة» ان صلح جواباً ل «متي»، نحو: «ما رأيتُ زيداً مُذْ يوم الجمعة» في جواب مَنْ قال: «مَتي مَا رأيتَ زيداً؟» أي «أوّلُ مدّةٍ انقَطَعتْ رُؤيتي إيّاه يومُ الجمعةِ»، وبمعني «جميع المدّة» إن صلح جواباً ل «كم»، نحو: «ما رأيتُه مُذْ يومان» في جواب مَنْ قال: «كم مدّةً ما رأيتَ زيداً؟» أي «جميعُ مدّةٍ ما رأيتُه فيها يومان» .

1. الذّاريات / 12.

10 لدي ولدن: بمعني «عند»، نحو: «المال لَدَيْكَ»، والفرق بينهما أنّ «عند» للمكان ولا يشترط فيه الحضور، ويشترط ذلك في «لَدي» و «لَدُنْ» . وجاء فيه لغات اُخَر: «لَدْنِ، لَدُنِ، لَدَنْ، لَدْ، لُدْ، لَدُ» .

11 قَطُّ: للماضي المنفي،

نحو: «ما رأيتُه قَطُّ» .

12 عَوْضُ: للمستقبل المنفي، نحو: «لا أضْرِبُه عَوْضُ» .

[لا يخفي أنّ «عوض» إذا أضيفَ أُعْرِبَ، نحو: «لا أَدَعُكَ عَوْضَ الدّهْرِ» .]

تتمة: إعلم أنّه إذا أضيف الظّروف إلي جملة أو «إذ» جاز بنائها علي الفتح، نحو قوله تعالي: «يَوْمَ يَنْفَعُ الصّادِقِينَ صِدْقُهُمْ» (1) و «يَوْمئذٍ» و «حينئذٍ» وكذلك «مثل» و «غير» مع «ما وأنْ وأنّ»، نحو: «ضربتُه مثلَ ما ضَرَبَ زيدٌ»، و «ضربتُه غيرَ أنْ ضَرَبَ زيدٌ» و «قيامي مثلَ أنَّكَ تقومُ» .

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ما معني «أين» و «أنّي» ؟

2 لأي معني تستعمل «متي» و «كيف» و «أيّان» ؟ مثّل لها.

3 ما معني «مذ» و «منذ» ؟

4 ما الفرق بين «لدي، لدن» و «عند» ؟

5 ما الفرق بين «قَطُّ» و «عَوْضُ» ؟

6 متي يجوز بناء الظروف علي الفتح؟

7 ما حكم «مثل» و «غير» مع «ما، أن، أنَّ» ؟ وضّح ذلك بأمثلةٍ.

1. المائدة / 119، علي قراءة نافع وحدَه. «مجمع البيان: 3 / 461»

التّمارين

1 إستخرج الظروف من الجمل التالية وبَيِّنْ نوعَها:

أ) «يَقُول الإنْسَانُ يَوْمَئِذٍ أَيْنَ المَفرُّ» القيامة / 10.

ب) «قَال أنّي يُحْيي هذِهِ اللّه ُ بعدَ مَوْتِها» البقرة / 259.

ج) «وَيَقُولُونَ مَتَي هذَا الْوَعْدُ إنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ» الملك / 25.

د) «يَسْئَلُ أَيّانَ يَوْمُ القِيامَةِ» القيامة / 6.

ه) «وَزُلْزِلُوا حَتّي يَقُولَ الرّسولُ وَالّذِينَ آمَنوا مَعَهُ مَتي نَصْرُ اللّه ِ» البقرة/214.

و) «مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إلاّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ» ق / 18.

ز) «… قَالَ يَا مَرْيمُ أنّي لَكِ هذَا قَالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللّه ِ …» آل عمران / 37.

ح) «أيْنَما تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ المَوْتُ وَلَوْ كُنْتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدةٍ …» النّساء / 78.

ط) «وَمَا يَشْعُرُونَ أيّانَ يُبْعَثُونَ» الّنمل / 65.

ي) «فَوَاللّه ِ مَا زِلتُ مَدْفُوعاً عَنْ حَقّي

وَمُسْتَأثراً عَلَيَ مُنْذُ قَبَضَ اللّه ُ نبيَّهُ صلي الله عليه و آله» نهج البلاغة، الخطبة: 6، 2.

ك) «إنّي لَمْ أرُدَّ عَلَي اللّه ِ وَلا عَلَي رسولِه ساعةً قَطُّ» نهج البلاغة، الخطبة: 197، 1.

ل) «واللّه ِ ما شَكَكْتُ فِي الحقّ مُذْ أُرِيْتُهُ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 184.

م) «ما أَفْحَشَ كريمٌ قَطُّ» غرر الحكم: ص 737، الفصل 79، ح 26 وميزان الحكمة: ج 7، ص 409، ح 15387.

2 إملأ الفراغات التالية بما يناسبها من الكلمات الآتية:

أ) «… … تجتهد تجد نجاحاً» (كيف، منذ، أيّان).

ب) «… … تتقن عملك، تبلغ أملك» (متي، كيف، عوض).

ج) «ما فَعَلْتُ هذا … …» (عوضُ، مذ، قطّ).

د) «… … تَفْعَلُ هذا وقد نَهَيْتَ عنه» (إذ، أنّي، وراء).

ه) «… … ظننتَ الأمر؟» (إذ، إذا، كيف).

و) «… … جِئتني أكرمتُكَ» (إذا، لَدي، إذ).

ز) «إرجِعْ مِنْ … … أتَيْتَ، إلي … … كُنْتَ» (حيث. حيث)، (حيث. بعد)، (قبل. بعد).

3 أعْرِبْ ما يَلي:

أ «رَبَّنَا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إذْ هَدَيْتَنا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رحمةً إنّكَ أَنْتَ الْوَهّابُ» آل عمران / 8.

ب «وَلَدَيْنَا كِتَابٌ يَنْطِقُ بِالْحقّ وَهُمْ لا يُظْلَمُونَ» المومنون / 62.

ج «كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُه ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُن حَكِيمٍ خَبيرٍ» هود / 1.

باب الاسم

الخاتمة

* التعريف و التنكير

* اسماء الاعداد

* المذكّر و المؤنّث

* التثنية

* الجمع المصحّح

* الجمع المكسّر

* المصدر

* اسم الفاعل

* اسم المفعول

* الصفة المشبهة

* اسم التفضيل

الدّرس الأربعون التعريف و التنكير و أسماء العدد) 1)

خاتمة: في سائر أحكام الإسم ولواحقه

(غير الإعراب والبناء) وفيها فصول:

الفصل الأوّل: في التّعريف والتنكير

إعلم أنّ الإسم علي قسمين:

1 معرفة:

تعريفها: [وهو] اسم وضع لشيءٍ معيّنٍ.

أقسامها: وهي ستّة:

1 المضمرات.

2 الأعلام.

3 المبهمات: أعني أسماء الإشارات والموصولات.

4 المعرّف ب «اللاّم» .

5 المضاف إلي أحدها إضافةً معنويةً.

6 المعرّف ب «النداء» .

الترتيب بين المعارف: أَعْرَفُ المعارفِ المضمرُ المتكلّمُ، نحو: «أنا» و «نحن» ثمّ المخاطب، نحو: «أنت» ثم الغائب، نحو «هو» ثمّ العَلَم: وهو ما وُضِعَ لشيءٍ معيّنٍ لا يتناول غيرَه بوضعٍ واحدٍ، نحو «زيد» ثمّ المبهماتُ، ثمّ المعرّفُ ب «اللاّم» ثمّ المعرّف ب «النّداء»، والمضاف في قوّةِ المضاف إليه.

2 نكرة: [وهو] ما وضع لشيءٍ غيرِ معيّنٍ، نحو: «رجل» و «فَرَس» .

الفصل الثّاني: في أسماء العدد) 1)

تعريف اسم العدد: [وهو] ما وضع لِيدلَّ علي كمّيّة آحادِ الأشياء.

أصول العدد اثنتا عَشَرَةَ كلمةً: «واحد» إلي «عَشَر» و «مِأَة» و «ألْف» .

كيفيّة استعماله

[وهو] في «واحد» و «اثنين» علي القياس؛ أعني للمذكر بدون «التاء» و للمؤنث ب «التاء» تقول في رجل: «واحد» وفي رجلين: «اثنان» وفي امرأة: «واحدة» وفي امْرأتين: «اثنتان» .

ومن «ثلاثة» إلي «عشرة» علي خلاف القياس؛ أعني للمذكر بالتاء، تقول: «ثلاثةَ رجالٍ إلي عَشْرَةِ رجالٍ» وللمؤنث بدونها، تقولُ: «ثلاثَ نِسْوَةٍ إلي عَشْرِ نسْوةٍ»

وبعد العشرة تقول: «أحَدَ عَشَرَ رجلاً» و «اثنا عَشَرَ رجلاً» و «إحْدي عَشَرَةَ امرأةً» و «اثْنَتا عَشَرَةَ امرأةً» و «ثلاثةَ عَشَرَ رجلاً» إلي «تسعةَ عَشَرَ رجلاً» و «ثلاثَ عَشَرَةَ امرأةً» إلي «تِسْعَ عَشَرَةَ امرأةً» .

وبعد ذلك تقول: «عشرونَ رجلاً وعشرون امرأةً» بلا فرقٍ بين المذكر و المؤنث، إلي «تسعين رجلاً وامرأةً» و «اَحَدٌ وعشرونَ رجلاً» و «إحْدي وعشرون امرأةً» و «اثنان و عشرون رجلاً» و «اثنتان و عشرون امراةً» و «ثلاثةٌ وعشرون رجلاً» و «ثلاثٌ و عشرون امراةً» الي «تسعة و تسعين رجلاً» و إلي

«تسعٍ وتسعين امرأةً» ثم تقول: «مأة رجلٍ» و «مأة امرأةٍ» و «ألف رجلٍ» و «ألف امرأةٍ» و «مأتا رجلٍ» و «مأتا امرأةٍ» و «ألفا رجلٍ» و «ألفا امرأةٍ» بلا فرقٍ بين المذكر والمؤنث.

فإذا زاد علي الألف والمأة يستعمل علي قياس ما عرفت، وتُقدِّم «الألفَ» علي «المأة» و «الآحادُ» علي «العَشَرات» تقول: «عندي ألفٌ ومأةٌ و احدٌ وعشرونَ رجلاً» و «ألفان وثَلثُمأةٍ واثنانِ وعشرون رجلاً» و «أربعةُ آلافٍ وَسَبْعُمأةٍ وخمسٌ وأربعون امرأةً» وعلي هذا القياس.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف المعرفة والنكرة مع ذكر المثال.

2 عدّد المعارف ومثّل لها.

3 ما هو حدُّ العَلَم؟

4 ما هو اسم العدد؟ وما هي أصوله؟

5 كيف يستعمل العدد من (11 19)؟

6 بيّن كيفيّة استعمال الأعداد من «الثلاثة» إلي «العشرة» . اذكرها مع أمثلة مفيدةٍ.

7 أذكر كيفية استعمال عَدَدَي «المِأةِ» و «الأَلْفِ» .

التّمارين

1 إستخرج المعارفَ من الجمل التالية وأعْرِبْها:

أ) «واذْكُرْ فِي الكتابِ مريمَ إذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أهْلِها مَكاناً شَرْقِيّاً» مريم / 16.

ب) «وَاللّه ُ يعلم وأَنْتم لا تَعْلَمُونَ» البقرة / 216.

ج) «هذهِ النّارُ الّتي كُنْتُمْ بِها تُكَذِّبُونَ» الطّور / 14.

د) «يَا أَيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا اتّقُوا اللّه َ» البقرة / 278.

ه) «يَا زَكَرِيّا إنّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ اسْمُهُ يَحْيَي» مريم / 7.

و) «قَالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّني فِيهِ» يوسف / 32.

ز) «يُسَبِّحُ للّه ِ مَا فِي السّمواتِ وَمَا فِي الأرْضِ» الجمعة / 1.

2 بَدِّلِ الأرقامَ التاليةَ في الجمل، بالحروف:

أ) «الكذبُ والخيانةُ والغيبةُ والتّهمةُ (4) رذائلَ مُهْلِكَةٍ» .

ب) «قرأتُ (25) حكايةً مفيدةً» .

ج) «ذهبتُ إلي مَحَطّةِ القطار لشراء (17) بطاقةً» .

د) «شاهدتُ (12) كوكباً منيراً و (11) نجمةً مضيئةً» .

ه) «مَنْ أَخلَصَ للّه (40) يوماً نوَّر اللّه ُ قَلْبَه» .

و) «سِعْرُ هذه المحفظة (4550) توماناً» .

ز) «كان عمر الحسين عليه السلام حين

استشهاده (57) سنةً» .

ح) «إرتحل الإمام الخميني «قدس سرّه» ما يقارب من (11) عاماً بعد قيام الثورة الإسلامية في ايران» .

3 أعرب ما يلي:

«إنّ رَبَّكُمُ اللّه ُ الّذي خَلَقَ السّمواتِ والأرضَ فِي سِتَّةِ أيّامٍ ثُمَّ اسْتَوي عَلَي العَرْشِ يُغْشِي الليلَ النّهَارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً والشّمسَ والقمَرَ والنُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِه» الأعراف / 54.

الدّرس الحادي والأربعون أسماء العدد) 2) و المذكّر و المؤنّث

المدخل

مميزها: إعلم أنّ «الواحد» و «الاثنين» لا مُميِّزَ لهما، لأنّ لفظ المميَّز مُسْتَغْنٍ عن ذكْر العدد فيهما كما تقول: «عندي رجل ورجلان» .

وأمّا سائر الأعداد فلا بُدّ لها من مميِّزٍ، فَمميِّزُ «ثلاثة» إلي «عشرة» مخفوضٌ مجموعٌ، تقول: «ثلاثة رجالٍ» و «ثلاث نسوةٍ» إلاّ إذا كان المميِّز لفظ المأة فحينئذٍ يكون مخفوظاً مفرداً، تقول: «ثَلثُمِأةٍ» والقياس «ثَلثُمِآتٍ» أو «ثَلثُمِئِيْنَ» .

ومميِّزُ «أَحَدَ عَشَرَ» إلي «تسعة وتسعين» منصوبٌ مفردٌ تقول: «أَحَدَ عَشَرَ رجلاً» و «إحْدي عَشْرَةَ امرأةً» و «تسعةٌ وتسعون رجلاً» و «تسعٌ وتسعون امرأةً» .

ومميِّزُ «مأة» و «ألف» و «تثنيتهما» و «جمع الألف» مخفوضٌ مفردٌ؛

تقول: «مأةُ رجلٍ» و «مأتا رجلٍ» و «مأةُ امرأةٍ» و «مِأتا امرأةٍ» و «ألف رجلٍ» و «ألفا رجلٍ» و «ألف امرأةٍ» و «ألفا امرأةٍ» و «ثلاثة آلافِ رجلٍ» و «ثلاثة آلافِ امرأةٍ» . وقس علي هذا.

الفصل الثالث: في المذكر والمؤنث

الإسم إمّا مذكّر وإمّا مؤنّث.

تعريفهما: المؤنّث ما فيه علامة التأنيث لفظاً أو تقديراً والمذكر بخلافه.

علامات التأنيث: [وهي] ثلاثة:

1 التاء، نحو: «طلحة»؛

2 الألف المقصورة، نحو: «حُبْلي»؛

3 [الألف] الممدودة، نحو: «حمراء» .

والمقدرة إنّما هي التّاء فقط، نحو: «أرض» و «دار» بدليل «أُرَيْضَة» و «دُوَيْرَة» . و التصغير يردّ الأشياء الي أصولها.

أقسام المؤنث: [وهو] علي قسمين:

1 حقيقيّ: وهو ما بازائه ذكر من الحيوان، نحو: «امرأة» و «مريم» و «ناقة» .

2 مجازيّ: وهو بخلافه، نحو: «ظلمة» و «عين» .

وقد عرفت أحكام الفعل إذا أسند إلي المؤنّث فلا نعيدها.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 لماذا لا يحتاج «الواحد» و «الاثنان» إلي المميِّز؟

2 متي ينصب ويفرد تمييز العدد؟

3 ما هو حكم الإسم الواقع بعد الأعداد) 3 10)؟

4 عرّفِ المذكّر والمؤنّث ومثّل لهما.

5 ما هي علاماتُ التأنيث؟ وأيُّها يُقدَّر؟

6 أذكر أقسام المؤنث مع المثال.

7 اكتب الأرقام التالية بالحروف وألحقها بأسماء مذكرة ومؤنّثة:

125، 7، 12، 1972، 16، 50، 78، 31، 101، 113، 452، 1342، 9999.

التّمارين

1 إستخرج العددَ ومميِّزَه في الجمل التالية وعيّن إعرابهما:

أ) «وَواعَدْنَا مُوسي ثلاثينَ لَيْلَةً وأتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً …» الأعراف / 142.

ب) «إنَّ هذَا أَخِي لَهُ تِسْعٌ وَتِسْعُونَ نَعْجَةً وَلِيَ نَعْجَةٌ وَاحِدَةٌ …» صآ / 23.

ج) «وَقَطَّعْنَاهُمْ اثْنَتَيْ عَشْرَةَ أَسْبَاطا أُمَما …» الأعراف / 160.

د) «فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فصِيَامُ ثَلثَةِ أَيّامٍ فِي الْحَجِّ وَسَبْعَةٍ إذَا رَجَعْتُمْ …» البقرة / 196.

ه) «وَكَانَ فِي الْمَديِنَةِ تِسْعَةُ رَهْطٍ يُفْسِدُونَ فِي الأرْضِ وَلا يُصْلِحُونَ» الّنمل / 48.

و) «أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَيَاتٍ …» هود / 13.

ز) «ولَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحاً إلي قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إلاّ خَمْسِينَ عَاماً …» العنكبوت / 14.

ح) «الزّانِيَةُ والزَّانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ وَاحِدٍ

مِنْهُما مِأَةَ جَلْدَةٍ …» النّور / 2.

2 ميّز المؤنث الحقيقي عن المجازي فيما يلي من الأسماء:

شاة، بنت، أَرنب، حوزة، رُجْعي، صَحراء، دواة، ضَأْن، ريح، يد، رِجْل، صفيّة، عطيّة، سُعْدي، تمرة، مَعْز، جهنّم، زينب.

3 إسْتخرج الأسماء المؤنّثة ممّا يلي من الآيات:

أ) «وَمَا أدْريكَ مَا الْحُطَمة * نارُ اللّه ِ المُوقَدة * الّتي تَطَّلِعُ عَلَي الأَفْئِدَةِ * أنَّها عَلَيْهم مُؤْصَدة * فِي عَمَدٍ مُمَدَّدة» الهمزة / 5 9.

ب) «إنّ الأبرار يشربون مِنْ كأسٍ كَان مِزاجُها كافوراً * عَيْنَاً يشرَبُ بِها عِبادُ اللّه ِ» الإنسان / 5 6.

ج) «أَفَلا يَنظرون إلي الإبلِ كيفَ خُلِقَتْ * وإلي السّماءِ كَيفَ رُفِعَتْ» الغاشية / 17 18.

د) «هذِهِ جَهَنَّمُ الّتي كُنْتُم تُوعَدُونَ» يس / 63.

ه) «فَإمّا مَنّاً بَعْدُ وَإمَّا فِدَاءً حَتَّي تَضَعَ الْحَرْبُ أوْزَارَهَا …» محمّد / 4.

و) «إنَّ زلزلة الساعة شيءٌ عظيمٌ * يَوْمَ تَرَوْنَهَا تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ …» الحجّ / 1 2.

ز) «لا أُقْسِمُ بِيومِ القيمةِ * وَلا أُقْسِمُ بالنّفسِ اللّوّامَةِ» القيامة / 1 2.

4 أعْرِبْ مَا يلي:

أ «إنَّ عِدَّةَ الشّهُورِ عندَاللّه ِ اثْنَا عَشَرَ شَهْراً فِي كتابِ اللّه ِ يَوْمَ خَلَقَ السّمواتِ وَالأرْضَ مِنْهَا أرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذلِكَ الدّينُ القَيِّمُ» التوبة / 36.

ب «يَا أَيّتُهَا النّفْسُ المُطْمَئِنّةُ * ارْجِعِي إلَي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيّةً * فَادْخُلِي فِي عِبادِي * وَادْخُلي جَنّتِي» الفجر / 27 30.

الدّرس الثّاني والأربعون التثنية

الفصل الرّابع: فِي التثنية

تعريف المُثنّي: [وهو] اسمٌ ألحق بآخره «ألِفٌ» أو «ياءٌ» مفتوحٌ ما قبلَها و «نونٌ» مكسورة لِيدلّ علي أنّ معه آخَرَ مثلَه، نحو: «رجلان» [و «دَلْوان» ] رفعاً و «رَجُلَين» [و «دَلْوَيْنِ» ] نصباً وجرّاً، هذا في الصّحيح [والجاري مجراه].

تثنية المقصور: [إذا ثُنِّيَ المقصور] فإن كانت الألفُ منقلبةً عن «الواو» وكان ثلاثيّاً رُدَّ إلي أصله، نحو:

«عَصَوان» [و «هُدَيانِ» في تثنية] عصاً و[هُديً]. وإن كانت عن «ياء» أو عن «واو» وهو أكثرُ من الثّلاثي، أو ليست منقلبةً عن شيْءٍ، تقلب «ياءً»، نحو: «رَحَيَانِ» و «مَلْهَيَانِ» و «حُبارَيانِ» [في تثنية «رَحيً» و «مَلْهيً» و «حُباري» ].

تثنية الممدود: [إذا ثُنِّي الممدود] فإن كانَت همزتُه أصليّةً، نحو: «قَرّاء» تَثْبُتُ، نحو: «قَرّاءان»، وإن كانت للتّأنيث، [نحو: «حمراء» ] تقلب واواً، نحو: «حَمْراوان»، وإن كانت بدلاً من «واو» أو «ياء» جاز فيه الوجهان، نحو: «كساوانِ وكسائانِ» و «رداوان وردائان» في تثنية «كساء» و «رداء» .

تنبيهات:

1 يجب حذف نونه عند الإضافة، تقول: «جاء غلاما زيدٍ» .

2 تحذف تاء التأنيث في «الخُصْيَة» و «الإلْيَة» خاصّةً، تقول: «خُصْيان» و «إلْيان» لأنّهما متلازمان فكأنّهما شيءٌ واحدٌ.

3 إذا أريدَ إضافة المثنّي إلي المثنّي يعبّر عن الأوّل بلفظ الجمع، نحو قوله تعالي: «و السّارِقُ و السّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أيْدِيَهُمَا» (1) و ذلك لكراهيّة اجتماع التثنيتين فيما تأكّد الإتصال لفظاً ومعنيً.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ما هو حَدّ المثنّي؟ أذكره مع المثال.

2 كيف يُثَنّي المقصور؟ بيّنها مع المثال.

3 هل يجوز إضافة المثنّي إلي مثله؟ وضّح ذلك بمثال.

التّمارين

1 ميّز المثنّي من غيره فيما يلي من الكلمات:

جَولان، ساعيان، جبان، حنين، ظبيان، قَفَوان، غَضْبان، كِرمان، صَفْراوان، وضّاءان، عمران، دعاوان، قِنْوان، غِلْمان.

1.المائدة / 38.

2 ثَنِّ الكلمات التّالية:

عُظْمي، مُنجي، عَرْجاء، داعٍ، رضا، زهراء، مَحَطّ، نِداء، خضراء، صحراء، الشافّي، مشّاء، سمآء.

3 إستخرج المثنّي ممّا يلي من الجمل وعيّن مفرده وأعْرِبْهُ:

أ) «وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيَانِ …» يوسف / 36.

ب) «وَإذَا تُتْلَي عَلَيْهِ آيَاتُنَا وَلَّي مُسْتَكْبِراً كَأنْ لَمْ يَسْمَعْهَا كَأَنَّ فِي أُذُنَيْهِ وَقْراً …» لقمان / 7.

ج) «وَقَالَ اللّه ُ لا تَتَّخِذُوا إلهَيْنِ اثْنَيْنِ إنَّمَا هُوَ إلهٌ وَاحِدٌ …» النحل / 51.

د)

«وَأَمَّا الغُلامُ فَكَانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَيْنِ …» الكهف / 80.

ه) «مَرَجَ البَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ» الرحمن / 19.

و) «أمّا الجِدارُ فَكَانَ لِغُلامَيْنِ يَتِيمَينِ فِي الْمَدِينَة» الكهف / 82.

ز) «إذْ يَتَلَقَّي المُتَلَقّيانِ عَنِ اليمينِ وعَنِ الشّمالِ قَعيدٌ» قآ / 17.

4 أعرب ما يلي:

أ «والوالداتُ يُرْضِعْنَ أولادَهُنَّ حَولَيْنِ كامِلَيْنِ لِمَنْ أرادَ أنْ يُتِمَّ الرَّضَاعَة» البقرة / 233.

ب «أَلَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَينِ * وَلِسَاناً وَشَفَتَيْنِ * وَهَدَيْنَاهُ النَّجْدَيْنِ» البلد / 8 10.

الدّرس الثالث والأربعون الجمع المصحّح

الفصل الخامس: في الجمع

تعريف المجموع: [وهو] اسمُ ما دلّ علي آحاد، وتلك الآحاد مقصودة بحروفِ مفردهِ بتغييرٍ ما، [وهو إمّا] لفظيٌّ، نحو: «رجال» جمع «رجل» أو تقديريٌّ، نحو: «فُلْك» علي وزن «أُسْد» فإنّ مفردَه أيضاً «فُلْك» لكنّه علي وزن «قُفْل» وعليه ف «قوم» ونحوُه وإنْ دلّ علي آحاد ليس بجمعٍ إذْ لا مفرد له.

أقسام الجمع: وهو علي قسمين:

1 مصحَّح: وهو ما لم يتغيّر بناء مفرده، نحو: «مسلمون» .

2 مكسّر: وهو ما يتغيّر بناء مفرده، نحو: «رجال» .

والمصحّح علي قسمين:

1 مذكّر: وهو ما لحق بآخره «واوٌ» مضمومٌ ما قبلَها و «نونٌ» مفتوحة، نحو: «مسلمون» أو «ياءٌ» مكسورٌ ما قبلَها و «نونٌ» كذلك، نحو: «مسلمين» ليدلَّ علي أنّ معه أكثرَ منه. هذا فِي الصّحيح.

جمع المنقوص: [إذا جُمِعَ المنقوص هذا الجمعَ] تحذف يائُه، نحو: «قاضُونَ» و «قاضينَ» و «داعُونَ» و «داعينَ» .

جمع المقصور: [إن أريد جمع المقصور] يحذف ألفه ويبقي ما قبلها مفتوحاً ليدلَّ علي الألف المحذوفة، مثل: «مصطَفَونَ» .

جمع الممدود: [إعلم أنّ جمع الممدود كتثنيته، نحو: «قرّاؤُونَ» و «قرّائينَ» .]

شرط جمع المذكر السّالم: [المفرد] إن كان اسماً فشرطه أن يكون مذكّراً عَلَماً يعقل، [وخالياً من التّاء والتركيب، نحو: «محمّدون» به خلاف مريم، رَجُل، كلب، حمزة وبعلبكّ] وأمّا قولُهم «سِنُونَ» و «أَرَضُون»

و «ثُبُون» و «قُِلُون» ب «الواو» و «النّون» فشاذٌّ.

[وإن كان صفة فشرطه أن يكون مذكّراً عاقلاً خالياً من التاء] ولا يكون «أفْعَل» الذي مؤنّثه «فَعْلاء»، ولا «فَعْلان» الذي مؤنثه «فَعْلي»، ولا «فَعيلاً» بمعني «مَفعول»، ولا «فَعولاً» بمعني «فاعل» [، نحو: «عالِمُونَ» به خلاف مُرضِع، سابق (1)، علاّمة، أحمر، سكران، جريح وصبور].

تنبيه: يجب حذف نونه بالإضافة، نحو: «مسلمو مصرٍَ» .

2 مؤنّث: وهو ما ألحق بآخره «الف» و «تاء» .

شرط جمع المؤنّث السالم: [المفرد] إن كان صفة وله مذكّر فشرطه أن يكون مذكّره قد جُمِعَ ب «الواو» و «النّون»، نحو: «مسلمات» فإن لم يكن له مذكّر فشرطه أن لا يكون مؤنّثاً مجرّداً من التّاء، نحو: «الحائض» و «الحامل» .

وإن كان اسماً يُجمع ب «الألف» و «التّاء» بلا شرطٍ، نحو «هندات» .

1. صفةٌ لِفَرَس «جامع الدروس العربية: 2 / 18» .

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف الجمع واذكر أقسامه، مع المثال.

2 ما هو الجمع المصحّح؟ وكم قسماً له؟

3 أذكر تعريف جمع المذكّر السّالم.

4 كيف يجمع المنقوص بهذا الجمع؟ أذكره مع المثال.

5 كيف يبني جمع المذكّر السّالم، من المقصور؟

6 ما هو شرط جمع المذكّر السّالم إذا كان اسماً وما هو شرطه إذا كان صفة؟

7 كيف يجمع جمع المؤنث السّالم وما هو شرطه إذا كان صفة؟

التّمارين

1 بَيِّنْ لاِءيّ سبَبٍ لا تجمع الكلمات التالية جمعاً مذكراً سالماً:

كتاب، غيور، هند، عطشان، قتيل، أسود، أعْرَج، أَسَد، بتول، أعمي، أيْسَر، يَقْظان، قَنُوع، نَسّابَة.

2 إجمع الكلمات التّابعة جمعاً مذكّراً سالماً:

هادٍ، أحقر، رضا، مُفْتي، يحيي، سعد، طبيب، وضّاء، ناصر، الداعي، فَطِن، أعْلي، بنّاء.

3 إجمع الكلمات التالية جمعاً مؤنّثاً سالماً:

حجرة، نافعة، عادية، إنطلاق، فُضْلَي، جملة، قِطْعة، سماء، بَدْرة، عروة، صلاة، نُعْمي، سَنَة.

4 إستخرج الجمع السّالم من الجمل

التالية واذكر مفردها وَأعْرِبْه:

أ) «… كَذلِكَ يُرِيهِمُ اللّه ُ أَعْمَالَهُمْ حَسَراتٍ عَلَيْهِمْ وَمَا هُمْ بِخَارِجينَ مِنَ النّار» البقرة / 167.

ب) «فَوَيْلٌ لِلْمُصَلّينَ * الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ * الَّذينَ هُمْ يُراءُونَ * وَيَمْنَعُونَ المَاعُونَ» الماعون / 4 7.

ج) «وَإنْ مِنْ قَرْيَةٍ إلاّ نَحْنُ مُهْلِكُوها قَبْلَ يَوْمِ القِيامَةِ أَوْ مُعَذِّبُوها عَذاباً شَديداً …» الإسراء / 58.

د) «وَإنَّهُمْ عِنْدَنَا لَمِنَ المُصطَفينَ الأخْيَارِ» صآ / 47.

ه) «أذْكُرُوا انْقِطاعَ اللَّذَّاتِ وَبَقَاءَ التَّبِعاتِ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 433.

و) «أَنَا حجيجُ المارقين وخصيمُ الناكثين المُرتابين» نهج البلاغة، الخطبة: 75، 2.

5 أعرب ما يلي:

أ «إنّ أَعَظَمَ الحَسَراتِ يَوْمَ القِيامَةِ حَسْرَةُ رَجُلٍ كَسَبَ مالاً فِي غَيرِ طاعَةِ اللّه» نهج البلاغة، قصار الحكم: 429.

ب «وَلا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشّيطانِ إنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ» البقرة / 168.

الدّرس الرّابع والأربعون الجمع المكسّر و المصدر

الجمع المكسّر

[قد عرفت تعريفه] وصيغته في الثّلاثي كثيرة غير مضبوطة تعرف بالسّماع، نحو: «رجال» و «أَفْراس» و «قلوب»، وفي غير الثّلاثي علي وزن «فَعالِل» قياساً، نحو: «جعافر» و «جداول» جمعي «جعفر» و «جدول»، كما عرفت في التّصريف.

أقسام الجمع المكسّر: إعلم أنّه أيضاً علي قسمين:

1 جمع قِلَّةٍ: وهو ما يطلق علي العشرة فما دونَها، وأبنيتُه «أفْعُل» و «أفْعال» و «فِعْلة» و «أفعِلَة»، نحو: «أنْفُس» و «أثْواب» و «غِلْمَة» و «أطْعِمَة» .

2 جمع كَثْرةٍ: وهو ما يطلق علي ما فوقَ العشرة، وأبنيتُه ما عدا هذا الأربع.

ويستعمل كلّ منها في موضع الآخر علي سبيل الإستعارة (1)، نحو قوله تعالي: «ثَلثَةَ قُرُوءٍ» (2) مع وجود «أقْراء» .

الفصل السادس: في المصدر

تعريفه: [وهو] اسمٌ يدلّ علي الحَدَث فقط. ويشتقّ منه الأفعال نحو: «الضرب» و «النّصر» مثلاً.

1. أي مع القرينة.

2. البقرة / 228.

أبنيتُه: [وهي] من الثّلاثيِّ المجرّد غيرُ مضبوطة تُعْرَفُ بالسّماع، ومن غيره قياسيةٌ، نحو: «الإفعال» و «الإنفعال» و «والإستفعال» و «الفعللة» و «التفعلل» مثلاً.

عمله: المصدر إن لم يكن مفعولاً مطلقاً يعمل عمل فعله، أعني يرفع فاعلاً إن كان لازماً، نحو: «أعجبني قيام زيد»، وينصب مفعولاً به أيضاً إن كان متعدّياً، نحو: «اعجبني ضرْبُ زيدٍ عمراً» [و «إعطاءُ زيد عمراً درهماً» و «إعلامُك عمراً زيداً جاهلاً» ].

وإن كان مفعولاً مطلقاً فالعمل للفعل الّذي قبله، نحو: «ضربْتُ ضرباً عمراً، ف «عمراً» منصوب ب «ضربت» لا ب «ضرباً» [إلاّ إذا كان المفعول المطلق بدلاً عن الفعل، نحو: «سقياً زيداً» ففيه قولان:

أحدها: أنْ يكون العاملُ الفعلَ المحذوفَ أعني «إسْقِ»؛

الثاني: أن يكون العاملُ المصدرَ المذكور أعني «سقياً» .]

تنبيهان:

1 لا يجوز تقديم معمول المصدر عليه فلا يقال: «أعجبني زيداً ضَرْبٌ» .

2 يجوز اضافته الي الفاعل، نحو: «كرهتُ

ضربَ زيدٍ عمراً» والي المفعول، نحو: «كرهتُ ضربَ عمروٍ زيدٌ» .

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف الجمع المكسّر مع ذكر المثال.

2 ما هو جمع القّلة؟ أذكر أوزانه.

3 متي يُسْتعْمَلُ جمع الكثرة موضع القلّة؟ وضّح ذلك بمثالٍ.

4 ما هو المصدر؟ مثّل له.

5 متي يعمل المصدر عمل فعله؟

6 هل يصح إطلاق «اللازم» أو «المتعدّي» علي المصدر أوْ لا؟ إشرح ذلك بأمثلة.

7 هل يجوز تقديم معمول المصدر عليه أوْ لا؟ وضّح ذلك بمثالٍ.

التّمارين

1 إستخرج الجمع المكسّر من الآيات التّالية وعيّن نوعه واذكر مفرده وأعْرِبْهُ:

أ) «الحَمْدُ للّه ِ فَاطِرِ السَّمواتِ وَالأرْضِ جَاعِلِ الملائِكَةِ رُسُلاً أُولي أَجْنِحَةٍ مَثْني وَثُلثَ وَرُبَاعَ …» فاطر / 1.

ب) «… وَتَرَي الْفُلْكَ مَواخِرَ فِيهِ …» النّحل / 14.

ج) «لَهُ مَقَالِيدُ السَّمواتِ وَالأرْضِ …» الزّمر / 63.

د) «حَتّي إذَا جَاءُوها وَفُتِحَتْ أَبْوَابُهَا وَقَالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَيْكُم …» الزّمر / 73.

ه) «إنّا جَعَلْنَا فِي أعْنَاقِهِمْ أَغْلالاً فَهِيَ إلَي الأَذْقَانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ» يس / 8.

و) «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه ِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أشِدَّاءُ عَلَي الكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّه ِ وَرِضْوَاناً سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ» الفتح / 29.

ز) «وَمِنَ النَّاسِ والدَّوَابِّ وَالأَنْعَامِ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُه كَذلِكَ إنَّمَا يَخْشَي اللّه َ مِنْ عِبادِهِ العُلَماءُ إنّ اللّه َ عَزِيزٌ غَفُورٌ» فاطر / 28.

ح) «قُلْ يَا عِبَادِيَ الّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَي أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطوا مِنْ رَحْمَةِ اللّه ِ إنَّ اللّه َ يَغْفِر الذّنوبَ جَمِيعاً» الزّمر / 53.

2 إجمع الكلمات التّالية جمعاً مُكَسّراً:

«أحمر، سَوْداء، صَعْب، بَطَل، كبري، صاهل، قتيل، قاضٍ، صديق، جواد، جبان، جاهل» .

3 إستخرج المصادر ومعموليها ممّا يلي من الجُمَل واذكر نوعها:

أ) «وَجَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيراتِ وَإقامَ الصّلوةِ وإيتاءَ الزّكوةِ وَكَانوا لَنَا عَابِدِينَ» الأنبياء / 73.

ب) «وَلَولا دَفْعُ اللّه ِ

النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الأرْضُ …» البقرة / 251.

ج) «وَ مَا كَانَ اسْتِغْفَارُ إبْرَاهِيمَ لاِءبِيهِ إلاّ عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَهَا إيّاهُ …» التوبة/ 114.

د) «… يَا قَوْمِ إنّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ فَتُوبُوا إلي بَارِئِكُمْ …» البقرة / 54.

ه) «وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتغاءَ مَرْضَاتِ اللّه ِ وَاللّه ُ رَئُوفٌ بِالْعِبَادِ» البقرة / 207.

و) «أَوْ إطْعَامٌ فِي يَوْمٍ ذِي مَسْغَبَةٍ * يَتِيْماً ذا مَقْرَبَةٍ * أَوْ مِسْكِيناً ذَا مَتْرَبَةٍ» البلد / 14 16.

ز) «لاِءيلافِ قُرَيْشٍ * إيلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتَاءِ وَالصَّيْفِ» قريش / 1 2.

ح) «فَلا تَحْسَبَنَّ اللّه َ مُخْلِفَ وَعْدِه رُسُلَه» إبراهيم / 47.

4 أعرب ما يلي:

أ «ذِكرُ رَحمتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَريّا * إذ نادي ربَّهُ نِداءً خَفِيّاً * قالَ رَبِّ إنّي وَهَنَ العَظْمُ مِنّي واشْتَعَلَ الرأسُ شَيْباً وَلَمْ أَكُنْ بِدُعَائِكَ رَبِّ شَقِيّاً» مريم / 2 4.

ب «أبْلَغُ العِظَاتِ النَّظَرُ إلي مَصَارعِ الأمْواتِ وَالإعتِبَارُ بِمَصائِرِ الآباءِ والأُمَّهَاتِ» غرر الحكم: ص 213، الفصل 8، ح 536.

الدّرس الخامس والأربعون اسما الفاعل و المفعول

الفصل السّابع: في اسم الفاعل

تعريفه: [وهو] اسم يشتق من «يفعل» ليدلّ علي مَنْ قام به الفعلُ بمعني الحدوث.

صيغته: [وهي] من المجرد الثّلاثي علي وزن «فاعل» نحو: «ضارب وناصر»، ومن غيره علي وزن صيغة المضارع من ذلك الفعل ب «ميم» مضمومة مكان حرف المضارعة وكسر ما قبل الآخر، نحو: «مُدْخِل ومُسْتَخْرِج» .

عمله: ويعمل عمل فعله إن كان فيه معني الحال والإستقبال ومعتمداً علي المبتدأ، نحو: «زيد قائم أبوه» أو ذي حال، نحو: «جائني زيدٌ ضارباً أبوه عمراً»، أو همزة الإستفهام، نحو: «أقائمٌ زيدٌ»، أو حرف النّفي، نحو: «ما قائمٌ زيدٌ»، أو موصوف، نحو: «عندي رجلٌ ضاربٌ أبوه عمراً الآنَ أو غداً»، او موصول، نحو: «عندي الضارب ابوه عمراً» فَإن كان فيه معني الماضي وجبتِ الإضافة معنيً، نحو:

«زيد ضاربُ عمروٍ أمسِ» .

هذا إذا كان مُنَكَّراً أمّا إذا كان معرّفاً ب «اللام» فيستوي فيه جميع الأزمنة ولا يشترط فيه الإعتماد، نحو: «زيدٌ الضارب أبوه عمراً ألآنَ أو غداً أو أمسِ» [و «جاء المكرِمُ أخاك ألانَ أو غداً أو أمسِ»، وتجوز الإضافة إن كان فيه معني الماضي، نحو: «جاء زيدٌ المكرِمُ الأخِ أو الأخَ» .]

الفصل الثامن: في اسم المفعول

تعريفه: [وهو] مشتقّ من «يُفعَل» بالمجهول متعدّياً ليدلَّ علي من وقع عليه الفعل.

صيغته: [وهي] من الثّلاثي المجرّد علي وزن «مفعول» لفظاً، نحو: «مضروب» أو تقديراً، نحو: «مقول ومَرْمِيّ»، ومن غيره ك «اسم الفاعل» منه بفتح ما قبل الآخر، نحو: «مُدْخَل ومُسْتَخْرَج» .

عمله: ويعمل عمل فعله المجهول بالشرائط المذكورة في اسم الفاعل، نحو: «زيدٌ مضروبٌ غلامُه الآنَ أو غداً» [و «جاء زيدٌ المكْرَمُ أخوه أوِ الأخِ» .]

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ما هو اسم الفاعل؟ وما هو وزنه من الثلاثيّ المجرّد؟

2 كيف يصاغ اسم الفاعل من غير الثلاثيّ المجرّد؟ أذكر أمثلةً لذلك.

3 متي يعمل اسم الفاعل عمل فِعْلِه؟ مثّل لذلك.

4 متي يعمل اسم الفاعل بلا شرطٍ؟

5 متي تجوز إضافة اسم الفاعل الذي فيه معني الماضي؟

6 عرّف اسم المفعول واذكر كيفيّة اشتقاقه مع أمثلةٍ مفيدةٍ.

7 ما هي شروط عمل اسم المفعول؟

التّمارين

1 إستخرج اسْمَيِ الفاعل والمفعول ممّا يلي من الجمل واذكر المعتمد عليه وأعْرِبْهما:

أ) «إنَّ المُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَعُيُونٍ * آخِذِينَ مَا آتَاهُمْ رَبُّهُمْ …» الذّاريات / 15 16.

ب) «وَمَا كُنْتُ مُتَّخِذَ المُضِلّينَ عَضُداً» الكهف / 51.

ج) «إنْ أرَادَنِيَ اللّه ُ بِضُرٍّ هَلْ هُنَّ كاشِفاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرَادَنِي بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِكَاتُ رَحْمَتِهِ …» الزّمر / 38.

د) «قَالَ إنَّهُ يَقُولُ إنَّهَا بَقَرَةٌ صَفْرَاءُ فَاقِعٌ لَوْنُهَا تَسُرُّ النّاظِرينَ» البقرة / 69.

ه) «الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ وَأَنَّهُمْ إلَيْهِ رَاجِعُونَ» البقرة / 46.

و) «وَمَا أرْسَلْنَا فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَذِيرٍ إلاّ قالَ مُتْرَفُوهَا إنَّا بِمَا أُرْسِلْتُمْ بِهِ كَافِرُونَ» سبأ / 34.

ز) «إذْ قَالَ اللّه ُ يا عِيسي إنّي مُتَوَفِّيكَ وَرافِعُكَ إليَ وَمُطَهِّرُكَ مِنَ الّذِينَ كفروا وَجَاعِلُ الَّذِينَ اتّبَعُوكَ فَوقَ الّذينَ كَفَروا إلي يَوْمِ القِيمة» آل عمران / 55.

ح) «فَلَعَلَّكَ تَارِكٌ بَعْضَ مَا يُوحي إلَيْكَ وَضَائِقٌ

بِهِ صدرُكَ» هود / 12.

ط) «وَمَا أَنْتَ بِتَابِعٍ قِبلتَهُم وَمَا بعضُهُم بِتَابِعٍ قِبْلَةَ بَعْضٍ» البقرة / 145.

ي) «تَرَاهُ (المُتّقي) قَرِيباً أَمَلُهُ، قَلِيلاً زَلَلُه، خَاشِعاً قَلْبُهُ، قَانِعةً نَفْسُهُ، مَنْزُوراً أَكْلُهُ، سَهْلاً أَمْرُهُ، … مَكْظُوماً غَيْظُه … غائِباً مُنْكَرُهُ، حَاضِراً مَعْرُوفُه …» نهج البلاغة، الخطبة: 193، 20 إلي 23.

ك) «المَرْءُ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسَانِهِ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 148.

ل) «(الدُّنْيَا) مَخُوفٌ وَعِيدُها» نهج البلاغة، الخطبة: 190، 11.

2 صُغْ اسمي الفاعل والمفعول مِن الأفعال التابعة:

«أقام، إحْلَولي، اسْتَعْلي، لَقِيَ، زَيَّنَ، قَابَل، خَشِيَ، إرْتَدَّ، أصْمي، إتَّقي» .

3 ضَعْ فِي الفراغات التالية ما يناسبها من الكلمات الآتية:

«المُعْطِي، محموداً، مذكورةٌ، مُدَرِّسُ، مُعينٌ، المَسْفُوكَِة، مُكْرَماً، عارفٌ» .

1. «هذا … …النّحوِ والبيانِ» .

2. أنت … … العاجزَ المسكينَ» .

3. «جاء … … المساكينَ أمْسِ أو ألآن أو غداً» .

4. «هَل … … أخوك قَدْرَ الإنْصافِ» .

5. «عَزَّ مَنْ كان … … جارُه … … جوارُه» .

6. «ما أعْظَمَ سعادةَ الشهداءِ … … … دِمَاؤُهم» .

7. «هذا البَطَلُ … … سيرتُه في قصص مشاهير العالم» .

4 أعْرِبْ ما يَلي:

أ «وَسَارِعُوا إلي مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمواتُ والأرضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ * الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ والضَّرَّاءِ والكَاظمينَ الغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النّاسِ وَاللّه ُ يُحِبُّ الُمحْسِنينَ» آل عمران / 133 134.

ب «إنّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثّقلَينِ كتابَ اللّه ِ وَعِتْرَتي» بحارالانوار: 23 / 109، ح 13، ب 7.

الدّرس السّادس والأربعون الصفة المشبّهة

الفصل التّاسع: في الصّفة المشبّهة

تعريفها: [وهو] اسم مشتقٌّ من فعْل لازم ليدلَّ علي مَن قام به الفعل بمعني الثبوت.

صيغتها: [وهي] علي خلاف صيغة اسم الفاعل والمفعول تعرف بالسّماع نحو: «حَسَن» و «صَعْب» و «شُجاع» و «شَريف» و «ذَلُول» [و «جَبان» و «خَشِن» ].

عملها: وهي تعمل عمل فعلها مطلقاً بشرط الإعتماد المذكور.

ولها

ثمانية عشر صورةً لأنّ الصّفة إمّا ب «اللاّم» أو مجرّدة عنها، ومعمولها إمّا مضاف أو ب «اللاّم» أو مجرّد عنها، فهذه ستّ ومعمول كلّ واحدٍ منها إمّا مرفوع أو منصوب أو مجرورٌ فلذلك كانت ثمانية عشر.

وتفصيلها، نحو: «الحسن وجهَُِه» ثلاثة، وكذلك «الحسن الوجهَُِ»، و «الحسن وجهًٌٍ» و «حسن وجهَُِه» «حسن الوجهَُِ» و «حسن وجهًٌٍ» .

وهي خمسةُ أقسامٍ:

الأوّل: ممتنعٌ، [وهو] «الحسن وجهِهِ» و «الحسن وجهٍ»؛

الثاني: مختلفٌ فيه، [وهو] «حسن وجهِهِ»؛

الثالث: أحسنُ، إنْ كان فيه ضميرٌ واحدٌ، [وهو تسعُ صُوَرٍ: «الحسن الوجهَ والحسن الوجهِ وحسن الوجهَ وحسن الوجهِ والحسن وجهاً وحسن وجهاً وحسن وجهٍ والحسن وجهُه وحسن وجهُه»؛]

الرابع: حسنٌ، إن كان فيه ضميرانِ، [وهو قسمان: «حسن وجهَه والحسن وجهَه»؛]

الخامس: قبيحٌ، إن لم يكن فيه ضميرٌ، [وهو أربعُ صورٍ: «الحسن الوجهُ وحسن الوجهُ وحسن وجهٌ والحسن وجهٌ» .]

والضابطة فيه أنّك متي رفعتَ بها معمولَها فلا ضميرَ في الصفة ومتي نصبتَ أو جررتَ ففيها ضميرُ الموصوف.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف الصّفة المشبّهة ومثّل لها.

2 متي تعمل الصّفة المشبّهة عمل فعلها؟

3 متي تحتمل الصفة ضميراً؟ إشرح ذلك بأمثلة.

التّمارين

1 إستخرج الصّفة المشبّهة ممّا يلي من الجمل واذكر معمولها وَأعْرِبها:

أ) «إذ قالوا لنَبيٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقَاتِل فِي سبيلِ اللّه ِ … فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيهِمُ القتال تَوَلَّوا إلاّ قليلاً مِنْهُمْ» البقرة / 246.

ب) «… صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَعْقِلُونَ» البقرة / 171.

ج) «مَنْ ذَا الّذِي يُقْرِضُ اللّه َ قَرْضَاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ أضْعَافاً كثيرةً» البقرة / 245.

د) «إنّ اللّه َ سريعُ الحسابِ» آل عمران / 199.

ه) «هُوَ العَليّ العظيمُ» البقرة / 255.

و) «وَإنّي أُعيذُهَا بِكَ وَذُرّيَّتها مِن الشيطان الرجيم» آل عمران / 36.

ز) «وَلْيَنْظُرِامْرُؤٌ فِي قَصِيرِ أيَّامِهِ وَقَلِيلِ مَقَامِهِ» نهج البلاغة، الخطبة: 214،

7.

ح) «تَرَاهُ (المتّقي) قَريباً أَمَلُهُ، قَلِيلاً زَلَلُه … حَرِيزاً دِينُهُ» نهج البلاغة، الخطبة: 193، 20 و21.

ط) «نِعْمَ الطِّيبُ المِسْكُ؛ خَفِيفٌ مَحْمِلُهُ عَطِرٌ رِيحُهُ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 397.

ي) «(المؤمن) طَوِيلٌ غَمُّه، بَعِيدٌ هَمُّهُ، كَثِيرٌ صَمْتُهُ، مَشْغُولٌ وَقْتُه …» نهج البلاغة، قصار الحكم: 323، 2.

ك) «المُؤمِنُ دَعِبٌ لَعِبٌ وَالمُنَافِقُ قَطِبٌ قَضِبٌ» تحف العقول: ص 49.

2 عيّن «الممتنع» و «القبيح» و «الحسن» و «الأحسن» من الجمل الآتية:

أ) «أحمدُ طاهرٌ نفساً»

ب) «جعفرٌ الفصيحُ كلامٍ»

ج) «حسينٌ قويُّ الإرادةِ»

د) «جوادٌ عالٍ هِمّتُه»

ه) «بكرٌ الصحيحُ فكرٌ»

و) «عليٌّ جيّدٌ خُلقٌ»

ز) «تقيٌّ سعيدٌ عاقبتَه»

ح) «محمّدٌ الجميلُ وجهِهِ» .

3 ضَعِ الكلماتِ التاليةَ في الفراغات المناسبة لها:

«يَقِظَ، شديدةٌ، قريرَ، حلوُ، كريمةٌ، كريمٌ»

أ) «زارني رَجُلٌ … … حَسَباً وَنَسَباً» .

ب) «العَربُ … … نِخْوَتُهم … … ضيافتُهم» .

ج) «هذا الخطيبُ … … الألفاظِ» .

د) «ما زال سجّادٌ … … العينِ ناعمَ البالِ» .

ه) «لقيت اليوم رجلاً … … الفؤادِ» .

4 أعرب ما يلي:

أ «فَنَادَتْهُ الملائكةُ وهو قائمٌ يُصَلِّي فيالمحرابِ أنَّ اللّه َ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيي مُصَدِّقاً بِكَلِمةٍ من اللّه ِ وسيّداً وحَصُوراًونبيّاً من الصالحين» آل عمران/39.

ب «فَإنّ الدُّنْيَا رَنِقٌ مَشْرَبُهَا، رَدِغٌ مَشْرَعُهَا، يُونِقُ مَنْظَرُهَا وَيُوبِقُ مَخْبَرُهَا، غُروُرٌ حَائِلٌ وَضَوْءٌ آفِلٌ وَظِلٌّ زَائلٌ …» نهج البلاغة، الخطبة: 83، 7.

الدّرس السّابع والأربعون اسم التفضيل

الفصل العاشر: في اسم التفضيل

تعريفه: [وهو] اسمٌ اشتُقَّ من فعْل لِيَدُلَّ علي موصوف بزيادةٍ علي غيره.

صيغَتُهُ: [وهو للمذكّر] «أفْعَل» غالباً [نحو: «أَفْضَل» وقد تحذف همزتُه، نحو: «خَير، شَرّ، حَبّ» وللمؤنّث «فُعْلي»، نحو: «فُضْلي» ].

شروط صوغِه: ولا يبني إلاّ مِن [فعلٍ] ثلاثيٍ، مجرّدٍ، معلومٍ، متصرّفٍ، تامٍّ، قابلٍ للتّفضيل، ليس بلونٍ ولا عيبٍ، ولا حِلْيةٍ، نحو: «زيدٌ أفضلُ الناس»، فلا يبني مِنْ دَحْرَجَ، استَخْرَجَ، نُصِرَ، بِئْسَ، كانَ، ماتَ،

حَمَرَ، عَرَجَ وَكَحَلَ.

فَإن لم يكن جامعاً للشروط يجب أن يبني من الثّلاثي المجرّد ما يدلّ علي المبالغة أو الشّدة أو الكثرة ثمّ يُذكَر بعده مصدرُ ذلك الفعل منصوباً علي التمييز كما تقول: «هو أشدُّ استخراجاً» و «أقوي حُمْرةً» و «أقْبَحُ عَرَجاً» و «أوفَرُ كُحْلاً» و «أكثرُ اضطراباً مِن زيدٍ» .

وجوه استعماله: و[هو] علي ثلاثة أوجهٍ:

[1 أن يكون] مضافاً، نحو: «زيدٌ أفْضلُ القومِ»؛

[2 أن يكون] معرّفاً ب «اللاّم»، نحو: «زيدٌ الأفضلُ»؛

[3 أن تأتي بعده] «مِنْ» [التفضيليّة]، نحو: «زيدٌ أفضلُ مِنْ عمروٍ» .

ويجوز في الأوّل الإفرادُ والتذكير ومطابقةُ اسم التفضيل للموصوف، نحو: «زيدٌ أفضلُ القومِ» و «الزّيدان أفضلاَ القومِ وأفضلُ القومِ» و «الزّيدون أفضلُوا القومِ وأفضلُ القومِ» و «هندٌ فُضْلَي القومِ وأفضلُ القومِ» و «الهندان فُضْلَيَا القومِ وأفضلُ القومِ» و «الهنداتُ فُضْلَياتُ القومِ وأفضلُ القومِ» .

وفي الثاني يجب المطابقة، نحو: «زيدٌ الأفضل» و «الزّيدان الأفضلان» و «الزّيدون الأفضلون» .

وفي الثالث يجب كونه مفرداً مذكّراً أبداً، نحو: «زيدٌ والزّيدان و الزّيدون و هندٌ والهندان والهنداتُ أفضلُ من عمروٍ» .

تنبيهان

[1 قد تُحذف «مِنْ»، نحو: «اللّه أكبرُ» .

2 لا تجتمع «مِنْ» مع اللاّم أصلاً، فلا يقال: «زيدٌ الأفضلُ مِنْ عمروٍ» .]

عمله: [ثُمّ إنّ اسم التفضيل] علي الأوجه الثلاثة يضمر فيه الفاعل وهو يعمل في ذلك المضمَر ولا يعمل في المظهَر أصلا إلاّ في مثل قولهم: «ما رأيتُ رجلاً أحسنَ في عينه الكحلُ منه في عين زيدٍ» فإنّ الكحل فاعل لِ «أحسن» وهيهُنا بحثٌ.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف اسم التفضيل واذكر صيغَتَيْه.

2 ما هي شروط صوغ اسم التفضيل؟

3 كيف تبني صيغة اسم التفضيل إن لم يكن الفعل جامعاً للشروط اللازمة؟

4 أذكر أَوْجُهَ استعمالاتِ اسمِ التفضيل مع أمثلةٍ.

التّمارين

1 إستخرج اسم التفضيل ممّا يلي

من الجمل وأعْرِبْه:

أ) «إنّ أكْرَمَكُمْ عندَاللّه ِ أتْقيكُم» الحجرات / 13.

ب) «إنَّ رَبَّكَ يَعْلَمُ أَنَّكَ تَقُومُ أَدْني مِنْ ثُلُثَي اللَّيلِ …» المزَّمّل / 20.

ج) «وَمَنْ أظْلَمُ مِمّن مَنَعَ مَسَاجِدَ اللّه ِ أَنْ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ» البقرة / 114.

د) «إنَّ شَانِئَكَ هُوَ الأَبْتَرُ» الكوثر / 3.

ه) «سَيَذَّكَّرُ مَنْ يَخْشي * وَيَتَجَنَّبُهَا الأشْقَي * الّذي يَصْلَي النّارَ الكُبْري * … بَلْ تُؤثِرونَ الحيوةَ الدُّنْيَا * وَالآخِرةُ خَيْرٌ وَأَبْقي» الأعلي / 10 17.

و) «لَقَدْ خَلَقْنَا الإنسانَ فِي أَحْسَنِ تقويمٍ * ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أسْفَلَ سَافِلِينَ» التين / 4 5.

ز) «وَلا تَهِنُوا وَلا تَحْزَنُوا وَأَنْتُمُ الأَعْلَوْنَ إنْ كُنتُمْ مؤمِنِينَ» آل عمران / 139.

ح) «… فَاللّه ُ خَيْرٌ حَافِظاً وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ» يوسف / 64.

ط) «ءَأنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ بَنيهَا» النّازعات / 27.

ي) «إنَّ أحْسَنَ الحَسَنِ الخُلْقُ الحَسَنُ» وسائل الشيعة: كتاب الحج، باب 104 من أبواب أحكام العشرة، ح 26.

2 صُغ من الكلمات التّابعة اسمَ التّفضيل:

«غَفَلَ، إخْضَرَّ، حَسُنَ، أَكْرَمَ، تَزَلْزَل، سَادَ، قَلَّ، عَوِرَ، إحرنجَمَ، شَجُعَ»

3 ضَعْ خطّاً تحت ما تجده صحيحاً:

أ) «أولوا الألباب) أرغب، الأرغب، أرغبون) إلي العلم مِنَ الجُهّال» .

ب) «هذان الغَنيّان (أحرصان، الأحرصان، أحرصُ) علي المال من الفقراء» .

ج) «هؤلاء (الأعْطُو، أعْطَيَا، أعْطَي) النّاسِ للدّراهم» .

د) «سعيدٌ وأبوه (الأعلم، أعلما، أعلما مِنْ) أهلِ القرية» .

ه) «المجاهدون (هُم الأفضلون، الأفضل، أفضل من القاعدين)» .

4 أصلح الأغلاط الواقعة في الجمل التّابعة:

أ) «رأيت أخَوَيْكَ الأكبرَ» .

ب) «هذه كبري من هندٍ» .

ج) «نحن الأفصح» .

د) «إنّا أعرفون بمواقع الأمور منكم» .

ه) «الزيدان أجلّ النّاس قَدْراً وأكثرهم مالاً» .

و) «هما الأشرف» .

ز) «إنّهما أعَزّاكم وأقْرَءاكم للضّيوف» .

5 أعرب ما يلي:

أ «إنَّ الّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الكِتَابِ وَالمُشْرِكينَ فِي نَارِ

جَهَنَّمَ خَالِدينَ فِيهَا أُولئِكَ هُمْ شَرُّ البَرِيَّةِ» البيّنة / 6.

ب «إنَّ أَخْوَفَ مَا أَخَافُ عَليكُم خصلتان: اتّباعُ الهوي وطولُ الأملِ» بحارالانوار: ج 2، ص 106، ح 2، ب 15.

باب الفعل

* الماضي

* المضارع المبني

* اصناف اعراب الفعل المضارع

* عامل المضارع المرفوع

* عوامل المضارع المنصوب

* عوامل المضارع المجزوم

* الامر

* الفعل المجهول

* اللازم و المتعدي

* افعال القلوب

* الافعال الناقصة

* افعال المقاربة

* فعل التعجب

* افعال المدح و الذم

الدّرس الثّامن والأربعون الماضي و المضارع المبني

القسم الثاني: في الفعل

و قد مرّ تعريفه.

أقسام الفعل: وهي ثلاثة: ماضٍ ومضارع ٌ وأمرٌ.

الأوّل: الماضي

تعريفه: وهو فعلٌ دلَّ علي زمانٍ قبلَ زمانِ الخبرية.

بنائه: وهو مبنيٌّ علي الفتح [اللّفظيّ]، نحو: «ضَرَبَ» [أوِ التّقديريّ، نحو: «رَمي»، إلاّ إذا كان] معه ضميرٌ مرفوعٌ متحركٌ فهو مبنيّ علي السكون، نحو: «ضربتُ» أوْ «واوٌ» فهو مبنيٌّ علي الضمّ [اللّفظيّ]، نحو: «ضَرَبُوا» [أو التّقديريّ، نحو: «رَمَوا» ].

الثاني: المضارع

(1) تعريفه: وهو فعل يشبه الاسم بأحد حروف «أتين» في أوّله.

أ لفظاً:

1. في اتفاق حركاتهما وسكناتهما، نحو: «يَضرب» و «يَستخرج» فهو «ضاربٌ» و «مستخرِجٌ» .

2. في دخول لام التأكيد في أوّلهما، تقول: «إنّ زيداً لَيقومُ» كما تقول: «إنّ زيداً لَقائمٌ» .

3. في تساويهما في عدد الحروف.

ب معنيً: في أنّه مشترك بين الحال والاستقبال، كاسم الفاعل، و «السّين» و «سوف» يخصّصه بالإستقبال، نحو: «سيضرب» و «اللاّم» المفتوحة بالحال، نحو: «لَيضربُ» . و لذلك سمّوه مضارعاً.

[إعلم أنّ] حروف المضارعة مضمومةٌ في الرّباعي [أي فيما كان ماضِيْه علي أربعة أحرف]، نحو: «يُدَحْرِجُ» و «يُخرِجُ» لانّ اصله هي يُأَخْرِجُ كما عرفتَ في التصريف ومفتوحةٌ فيما عداه، نحو: «يَضْرِبُ» و «يَستَخْرِجُ» .

إعرابه وبنائه

إنّما أعربوه مع أنّ الأصل في الفعلِ البناءُ لِمضارعته أي لمشابهته الاسمَ، والأصلُ في الإسمِ الاعرابُ، وذلك إذا لم يتّصل به إحدي نونَيِ التأكيد [مباشرةً فهو مبني علي الفتح، نحو: «يَنْصُرَنَّ، تَنْصُرَنَّ، أنْصُرَنَّ، نَنْصُرَنَّ» ] ولا «نونُ» جمع المؤنّث [فهو مبني علي السكون، نحو: «يَنْصُرْنَ وَتَنْصُرْنَ» ].

وأنواع إعرابه فيه ثلاثة أيضاً: رفعٌ ونصبٌ وجزمٌ، نحو: «يضربُ» و «أنْ يضربَ» و «لَمْ يضربْ» .

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ما هو الفعل الماضي وعلامَ يُبني؟

2 عرّف المضارع ومثّل له؟

3 لماذا سمّي الفعل المضارع مضارعاً؟

4 متي يبني الفعل المضارع؟ وضّح ذلك بأمثلةٍ.

التّمارين

1 إستخرج الماضيَ والمضارع المبني من الجمل التّالية واذكر علامة البناء:

أ) «إنَّ الَّذينَ ارْتَدُّوا عَلَي أَدْبارِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ الهُدَي الشّيْطَانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَأَمْلي لَهُمْ» محمّد / 25.

ب) «فَلَمّا أنْ جَاءَ البَشيرُ أَلْقاهُ عَلي وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصيراً» يوسف / 96.

ج) «تَكادُ السَّمواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَتَنْشَقُّ الأرْضُ وَتَخِرُّ الجِبالُ هَدّاً» مريم / 90.

د) «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي

وَرَضيتُ لَكُمُ الإسْلامَ دِيناً …» المائدة / 3.

ه) «قَالَ آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ إنَّهُ لَكَبِيرُكُمُ الّذي عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ فَلَسَوْفَ تَعْلَمُونَ لاَءُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلافٍ وَلاَءُصَلِّبَنَّكُمْ أَجْمَعِينَ» الشُعَراء / 49.

و) «إنّا عَرَضْنَا الأَمَانَةَ عَلَي السّمواتِ وَالأرْضِ وَالجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَ حَمَلَها الإنْسانُ إنَّهُ كَانَ ظَلُوماً جَهُولاً» الأحزاب /72.

ز) «كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ فَكَذَّبوا عَبْدَنَاوَقَالوُا مَجْنُونٌ وَازْدُجِرَ» القمر/9.

ح) «وَمَا رَمَيْتَ إذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللّه َ رَمي» الأنفال / 17.

2 أعرب مَا يَلي:

أ «إنَّ اللّه َ يَأمُرُ بِالْعَدْلِ وَالإحْسانِ وَإيتاءِ ذِي الْقُرْبي وَيَنْهي عَنِ الفَحْشاءِ وَالمُنْكَرِ وَالْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ» النحل / 90.

ب «فَألْقي موسي عَصَاهُ فَإذا هِي تلقفُ مَا يَأفِكوُنَ * فَأُلْقِيَ السَّحَرَةُ ساجدينَ قالوا آمَنّا بربِّالعالمين ربِّ موسي وهارون» الشعراء / 45 46

الدّرس التّاسع والأربعون أصناف اعراب الفعل المضارع و عامل المضارع المرفوع

هيهنا فصولٌ

الفصل الأوّل: في أصناف إعراب الفعل المضارع

وهي أربعة:

الأوّل: أن يكون الرّفعُ ب «الضّمة» والنّصبُ ب «الفتحة» والجزمُ ب «السّكون» . ويختصّ بالمفرد الصحيح غير المخاطبة، نحو: «يضربُ» و «أن يضرِبَ» و «لم يضربْ» .

الثّاني: أن يكون الرّفعُ بثبوت «النّون» والنّصبُ والجزمُ بحذفها. ويختصّ بالتّثنية والجمع المذكّر والمفردة المخاطبة صحيحاً كان أو غيرَه، تقول: «هما يفعلان» و «هم يفعلون» و «أنْتِ تفعلين» و «لَنْ تفعلا» و «لَنْ تفعلوا» و «لَنْ تفعلي» و «لَمْ تفعلا» و «لَمْ تفعلوا» و «لَمْ تفعلي» .

الثّالث: أن يكون الرّفعُ بتقدير «الضّمة» والنّصبُ ب «الفتحة» لفظاً والجزمُ بحذف «اللاّم» . ويختصّ بالنّاقص اليائي والواوي في غير التثنية والجمع والمخاطبة، تقول:

«هو يَرْمِي» و «يَغْزُو» و «لن يَرْمِيَ» و «لن يَغْزُوَ» و «لم يَرْمِ» و «لم يَغْزُ» .

الرّابع: أن يكون الرّفعُ بتقدير «الضمة» والنّصبُ بتقدير «الفتحة» والجزمُ بحذف «اللاّم» . ويختصّ بالنّاقص الألِفي في غير التثنية والجمع والمخاطبة، نحو: «هو يسعي»

و «لَنْ يسعي» و «لم يَسْعَ» .

الفصل الثّاني: في المضارع المرفوع وعامله

المضارع المرفوع عاملُه معنويٌّ وهو تجريده عن النّاصب والجازم، نحو: «هو يَضْرِبُ» و «هو يَغْزُو» و «هو يَرْمِي» و «هو يَسْعي» .

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ما هي إعراب المضارع المفرد الصحيح؟ وضّح ذلك بأمثلةٍ.

2 أيُّ صِيَغٍ من المضارع تنصب وتجزم بحذف «النّون» ؟

3 ما هي إعراب النّاقص اليائي والواويّ في حالَتَيِ الرّفع والجزم؟

4 أيُّ نوعٍ من المضارع يرفع بتقدير «الضّمة» وينصب بتقدير «الفتحة» وتجزم بحذف «اللاّم» ؟

5 ما هو العامل في المضارع المرفوع؟

التّمارين

1 إستخرج المضارع ممّا يلي من الجمل واذكر علامةَ إعرابه:

أ) «وَالَّذينَ يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللّه ُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَيَخافُونَ سُوءَ الحِسابِ» الرّعد / 21.

ب) «قَالوا إنّا تَطَيَّرْنَا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَلََيمَسَّنَّكُمْ مِنّا عَذابٌ أَليمٌ» يس / 18.

ج) «قالَ لَنْ تَراني وَلكِنِ انْظُرْ إلَي الْجَبَلِ فَإنِ استَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانِي» الأعراف / 143.

د) «وَأَقَامَ الصَّلوةَ وَآتَي الزّكوةَ وَلَمْ يَخْشَ إلاّ اللّه َ» التوبة / 18.

ه) «وَالَّذِينَ يَسْعَونَ فِي آياتِنا مُعاجِزين اُولئِكَ فِي العَذابِ مُحْضَرون» سبأ / 38.

و) «وَلا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَأخُذُوا مِمّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئاً إلاّ أَنْ يَخَافَا أَنْ لا يُقيما حُدُودَ اللّه ِ …» البقرة / 229.

ز) «وَسَيُجَنَّبُهَا الأتْقَي * الّذي يُؤتِي مالَهُ يَتَزَكّي» الليل / 17 18.

ح) «وَأَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أبَابِيلَ * تَرْمِيْهم بِحِجَارةٍ مِنْ سِجّيلٍ» الفيل/ 34.

2 ضع كلمة مناسبة من الكلمات التالية في الفراغات الآتية:

«يَنْجَحَ، يَسْمُوَ، يَرْتَقِي، تَتْرُكْ، يَتَكَلَّمَ، يَسْعي»

أ) «العالم يَسْمُو و … …»

ب) «الْمُجِدُّ … … للفوز» .

ج) «لَنْ … … الكسولُ وَلَنْ يَرتَقِيَ» .

د) «مريمُ لَمْ … … كُتُبَها عَلَي الرَّف» .

ه) «الطّالب يسعي كي … … في الإمتحان» .

و) «الطّالب الْمجِدُّ لن … … أثناءَ الدَّرسِ» .

3 أعرب ما يلي:

أ

«وَلا تَبْخَسُوا النّاسَ أشْياءَهُمْ وَلا تَعْثَوا فِي الأَرْضِ مُفْسِدينَ» الشعراء / 183.

ب «أَهْلُ الدُّنيا كَرَكْبٍ يُسارُ بِهِمْ وَهُمْ نِيامٌ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 64.

الدّرس الخمسون عوامل المضارع المنصوب

الفصل الثالث: في المضارع المنصوب وعامله

المضارع المنصوب عامله خمسةٌ:

1 «أنْ»، نحو: «أريد أنْ تُحْسِنَ إليَ» .

2 «لَنْ»، نحو: «أنا لَنْ أضربَك» .

3 «كَيْ»، نحو: «أسلمتُ كَيْ أدخُلَ الجنّةَ» .

4 «إذَنْ»، نحو: «إذنْ يغِفِرَ اللّه ُ لَكَ» [جواباً لِمَنْ قَالَ: «سَأَسْتَغْفِرُ اللّه َ» ].

5 «أنْ» المقدّرة، نحو: «مَا كَانَ اللّه ُ لِيَظلِمَهُمْ» (1).

مواضع تقدير «أنْ» :

تقدير «أنْ» علي قسمَيْن: واجبٍ و جائزٍ؛ أمّا التقدير الواجب فَبَعْدَ خمسةِ أحْرُفٍ:

1 بعد «حتّي»، نحو: «أسلمتُ حتّي أدخُلَ الجنّةَ» .

2 بعد «لامِ» الجحود، نحو قوله تعالي: «مَا كَانَ اللّه ُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَي الغيبِ» (2).

1. العنكبوت / 40.

2.آل عمران / 179.

3 بعد «الفاء» السببيّة الواقعة في جواب شيئينِ:

أ النفي، نحو: «ما تَزُورُنَا فَنُكْرِمَكَ»؛

ب الطّلبِ والمراد منه الأمرُ، نحو: «أسْلِمْ فَتَسْلِمَ» و «لِيَرْحَمْ زيدٌ فَيُرْحَمَ» والنّهْيُ، نحو: «لا تَعْصِ فَتُعَذِّبَ» والاستفهام، نحو: «هَلْ تَعْلَمُ فَتَنْجُوَ» والتمنّي، نحو: «ليتَ لِي مالاً فَأُنْفِقَهُ» والترجّي، نحو: «لَعَلَّ الصّديقَ يَزُورُنَا فَنَستأنِسَ به» والعَرْض، نحو: «ألا تَنْزِلُ بِنَا فَتُصِيبَ خَيْراً» والتحضيض، نحو: «هَلاّ تَدْرُسُ فَتَحفِظَ» .

4 بعد «واو» المعيّة الواقعة كذلك في جواب هذين الشّيئَيْنِ، نحو: «أسْلِمْ وتَسْلِمَ» إلي آخر الأمثلة.

5 بعد «أو» بمعني «إلي» او «الاّ»، نحو: «لاََجيئَنَّكَ أو تُعْطِيَني حَقّي» .

أمّا التقدير الجائز فَبَعْدَ خمْسةِ أحرفٍ أيضاً:

1 بعد «لام كي»، نحو: «قام زيدٌ لِيَضْربَ» .

2 إلي 5 بعد «الواو والفاء وثُمَّ وأوْ» العاطفات إذا كان المعطوف عليه اسماً صريحاً، نحو: «اعجبني قيامُكَ وتخرجَ» .

تنبيهٌ: يجب إظهار «أن» مع «لا» و «لام كي» [إذا اجتمعتا]، نحو قوله تعالي: «لِئَلاّ يكونَ للنّاسِ عَلَي اللّه ِ حُجّةٌ بعدَ الرُّسُل»

(1) و «لِئلاّ يَعْلَمَ أهلُ الكتابِ» (2).

قاعدة: إعلم أنّ «أَنْ» الواقعةَ بعد «العِلْم» ليستْ هي النّاصبة للمضارع بَلْ إنّما هي المخفّفة من المثقَّلةِ، نحو قوله تعالي: «عَلِمَ أنْ سَيَكُونُ مِنْكُمْ مَرْضي» (3).

1.النساء / 165.

2.الحديد / 29.

3.المزّمل / 20.

أمّا الواقعة بعد «الظنّ» فيجوز فيه الوجهان:

أ أن تنصب بها.

ب أن تجعلها كالواقعة بعد «العِلْم»، نحو قوله تعالي: «وَحَسِبُوا أَلاّ تَكُون فتنةٌ» (1) بنصب «تكون» وبرفعه (2).

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 أذكر نواصب المضارع مع المثال.

2 عدّد مواضع جواز تقدير «أنْ» .

3 لماذا جييء بالمثالين في قوله «تنبيهٌ …» ؟

4 ما هي «أنْ» الواقعةُ بعد «الظّنّ» ؟

1.المائدة / 71.

2. الرفع علي قراءة أبو عمرو والكسائي وحمزة والنصب علي قراءة آخرينَ. «مجمع البيان: 3 / 386» .

التّمارين

1 إستخرج المضارع المنصوب ممّا يلي من الجمل وبيّنِ السببَ الّذي من أجله نُصِب:

أ) «قُلْ إنَّ هُدَي اللّه ِ هُوَ الهُدي وأُمِرْنَا لِنُسْلِمَ لِرَبِّ العالَمينَ» الأنعام / 71.

ب) «وَلا يَزَالُونَ يُقَاتِلُونَكُمْ حَتّي يَرُدُّوكُمْ عَنْ دِينِكُمْ إنِ اسْتَطاعُوا …» البقرة / 217.

ج) «لَمْ يَكُنِ اللّه ُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَلا لِيَهْدِيَهُمْ سَبيلاً» النساء / 137.

د) «وَمَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللّه ُ إلاّ وَحْياً أوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أوْ يُرْسِلَ رَسولاً …» الشوري / 51.

ه) «وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّه ِ تَبْدِيلاً» فاطر / 43.

و) «يَالَيتَنِي كُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوزاً عَظيماً» النّساء / 73.

ز) «وَلا تَأكلُوا أَمْوالَكُم بَينَكُم بالباطلِ وَتُدْلُوا بِها إلي الحُكَّامِ لِتَأكُلُوا فريقاًمن أموالِ الناسِ بالإثمِ» البقرة / 188.

ح) «فَهَلْ لَنَا مِنْ شُفَعَاءَ فَيَشْفَعُوا لَنَا …» الأعراف / 53.

ط) «وَالَّذِين كَفَرُوا لَهُمْ نَارُ جَهَنَّمَ لا يُقْضي عَلَيْهِمْ فَيَمُوتُوا وَلا يُخَفَّفُ عَنْهُمْ مِنْ عَذابِها» فاطر / 36.

ي) «أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا يَعْلَمِ اللّه ُ الَّذِينَ جَاهَدُوا مِنْكُمْ وَيَعْلَمَ الصّابِرينَ»

آل عمران / 142.

ك) «كُلُوا مِنْ طَيّباتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ وَلا تَطْغَوا فِيهِ فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبِي …» طه / 81.

ل) «لَعَلّهُ يَتَزَكّي * أَوْ يَذّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْري» عبس / 3 4.

م) «لَوْلا أَخَّرْتَنِي إلي أَجَلٍ قريبٍ فَأَصَّدَّقَ» المنافقون / 10.

ن) «فَرَجَعْنَاك إلي أُمِّكَ كَي تَقَرَّ عَيْنُهَا وَلا تَحْزَنَ» طه / 40.

2 أعْرب مَا يَلِي:

أ «يَا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَدْخُلُوا بُيُوتاً غَيْرَ بُيُوتِكُمْ حَتَّي تَسْتَأْنِسُوا وَتُسَلِّموا عَلي أَهْلِهَا ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرونَ» النّور / 27.

ب «سُبْحَانَ الَّذِي أَسْري بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ المسجدِ الحرامِ إلي المسجدِ الأقْصَي الّذي بارَكْنا حولَه لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا إنّهُ هُو السّميعُ البصيرُ» الإسراء / 1.

الدّرس الحادي والخمسون عوامل المضارع المجزوم (1)

الفصل الرّابع: في المضارع المجزوم وعامله

المجزوم عامله:

1 لَمْ، نحو: «لم يَضْرِبْ» .

2 لَمّا، نحو: «لَمّا يَضْرِبْ» .

3 «لام» الأمر، نحو: «لِيضْرِبْ» .

4 «لا» النّهي، نحو: «لا يَضْرِبْ» .

5 كَلِمُ الْمُجازاة وهي: «إنْ، مَهْما، إذْما، أيْنَ، حيثما، مَنْ، [ما، كيفَما، متي، أيّانَ، [أَيُ، أَنّي و إن المقدَّرة»، نحو: «إن تَضْرِبْ أضْرِبْ» إلي آخرها.

واعلم أنّ «لَمْ» تقلب المضارع ماضياً منفيّاً و «لَمّا» كذلك إلاّ أنّ فيها تَوَقُّعاً لما بعده ودواماً لما قبله، وأيضاً يجوز حذف الفعل بعد «لمّا» تقول: «نَدِمَ زَيدٌ وَلمّا» أي «لَمّا ينفعْه النّدمُ» ولا تقول: «ندِمَ زيدٌ وَلَمْ» .

وأمّا كلم المجازاة حرفاً كانت أو اسماً فهي تدخل علي جملتَيْن لِتَدلَّ عَلي أنّ الأُولي سببٌ لِلثانيةِ وتسمّي الأولي شرطاً والثّانية جزاءً.

ثُمّ إن كان الشرطُ والجزاءُ مضارعَيْن يجب الجزم فيهما لفظاً، نحو: «إنْ تُكْرِمْني أكْرِمْكَ»، وإن كانا ماضِيَيْن لم يعمل فيهما لفظاً، نحو: «إن ضربْتَ ضربْتُ»، وإن كان الجزاء وحدَه ماضياً يجب الجزم في الشرط، نحو: «إن تضربْني ضربتُك» . وإن كان الشّرط وحدَه ماضياً جاز في الجزاء الوجهان، نحو: «إن

جِئْتَني أُكْرِمْك و أُكْرِمُك» .

مواضع امتناع ربط الجزاء ب «الفاء» وجوازه: إعلم أنّه لَمْ يَجُزِ الفاءُ [الرابطة] في الجزاء في الصورتين:

أ إذا كان الجزاءُ ماضياً متصرفاً بغيرِ «قد» نحو: «إن أكرمتَني أكْرمتُك»، قال اللّه تعالي: «وَمَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً» (1).

[ب إذا كان الجزاء مضارعاً منفيّاً ب «لم»، نحو: «مَنْ جَهَدَ لَمْ يَنْدَمْ» .]

وإن كان مضارعاً مثبتاً أو منفياً ب «لا» جاز الوجهان، نحو:

«إن تضربْني أضربْك» أو «فأضربُك» .

و «إن تَشْتُمني لا أضربْك» أو «فلا أضربُك» .

[تنبيهٌ: إذا اقترن المضارع ب «الفاء» وَجَبَ رفعه علي تقدير ضميرٍ علي الإبتدائيّة والجملةُ المؤلفةُ من المضارعِ وفاعلِه خبرٌ عنه؛ فالتقدير: «إنْ تَضْرِبْني فَأَنَا أضْرِبُكَ» و «إنْ تَشْتُمْنِي فَأَنَا لا أَضْرِبُكَ» .

أمّا مواضع وجوب الربط ب «الفاء» فسيأتي حكمه.]

1. آل عمران / 97.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عدّد جوازم المضارع مع أمثلةٍ.

2 ما الفرق بين «لَمْ» و «لَمّا» ؟

3 علامَ تدخل كلم المجازاة وعلي ماذا تدلّ بعد دخولها؟ وضّح ذلك بأمثلةٍ.

4 متي يجوز الرفعُ والجزمُ في الجزاء؟

5 متي يمتنع ربط الجزاء بالفاء ومتي يجوز؟

التّمارين

1 إستخرج المضارع المجزوم من الجمل التالية واذكر عامله:

أ) «لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ * وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أحَدٌ» الإخلاص / 3 4.

ب) «رَبَّنَا لاتُؤاخِذْنَا إنْ نَسِينَا أَوْ أخْطَأْنَا رَبَّنَا وَلاتَحْمِلْ عَلَيْنَا إصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلي الّذين مِنْ قَبْلِنا رَبَّنَا وَلاتُحَمِّلْنا مَا لاطَاقَةَ لَنا بِهِ …» البقرة/ 286.

ج) «ثُمَ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَلْيُوفُوا نُذُورَهُمْ وَلْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ العَتِيقِ» الحج/ 29.

د) «قَالَتِ الأعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤمِنُوا وَلكِنْ قُولُوا أسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الإيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ …» الحجرات / 14.

2 إستخرج جملتَيِ الشّرط والجزاء من الآيات التّالية:

أ) «وَتِلْكَ حُدودُ اللّه ِ وَمَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللّه ِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ …» الطّلاق

/ 1.

ب) «وَمَا تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ يَعْلَمْهُ اللّه ُ …» البقرة / 197.

ج) «وَإنْ تُبْدُوا مَا فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللّه ُ …» البقرة / 284.

د) «أَيْنَما تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ المَوتُ وَلَوْ كُنْتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ وَإنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِ اللّه ِ وَإن تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِكَ قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّه ِ …» النّساء / 78.

ه) «فَإنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَلَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الّتي وَقُودُهَا النّاسُ والحجارةُ» البقرة / 24.

و) «عَسَي رَبُّكُمْ أَنْ يَرْحَمَكُمْ وَإنْ عُدْتُمْ عُدْنا …» الإسراء / 8.

ز) «مَنْ كَانَ يُريدُ حَرْثَ الآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَمَنْ كَانَ يُريدُ حَرْثَ الدُّنيا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَمَا لَهُ فِي الآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ» الشوري / 20.

ح) «إلاّ تَصْرِفْ عَنّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إلَيْهِنَّ وَأَكُنْ مِنَ الجاهِلينَ» يوسف / 33.

3 أعرب ما يلي:

أ «وَمَنْ يُهاجِرْ فِي سبيلِ اللّه ِ يَجِدْ فِي الأرضِ مُراغَماً كَثِيراً وَسَعَةً» النّساء/ 100.

ب «إلاّ تَنْفِرُوا يُعَذِّبْكُمْ عَذَاباً أَلِيماً وَيَسْتَبدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ وَلا تَضُّرُّوهُ شَيْئاً وَاللّه ُ عَلي كُلِّ شَيْ ءٍ قديرٌ» التوبة / 39.

ج «عَفَا اللّه ُ عَمّا سَلَفَ وَمَنْ عَادَ فَيَنْتَقِمُ اللّه ُ مِنْهُ» المائدة / 95.

الدّرس الثّاني والخمسون عوامل المضارع المجزوم (2)

مواضع وجوب ربط الجزاء ب «الفاء»

يجب الفاء في سبعِ صُوَرٍ:

إحداها: أن يكونَ الجزاءُ ماضياً مع «قد»، نحو قوله تعالي: «إنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَه» (1).

الثّانية: أن يكون مضارعاً منفياً بغير «لا»، نحو قوله تعالي: «وَمَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الإسلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ» (2).

الثالثة: أن يكون جملةً إسميّةً، نحو قوله تعالي: «مَنْ جاءَ بِالحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها» (3).

الرّابعة: أن يكون جملة إنشائيّةً؛ إمّا أمراً، نحو قوله تعالي: «قُلْ إنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّه َ فَاتَّبِعُوني» (4) وإمّا نهياً، نحو قوله تعالي: «فَإنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إلي الكُفّارِ» (5) أو استفهاماً، نحو قولكَ:

«إنْ تركتَنا فمَنْ يَرْحَمُنا» أو دعاءً، نحو قولك: «إن أكرَمْتَنا فيرحَمُكَ اللّه ُ» .

[الخامسة: أنْ يكون مقترناً ب «ما»، نحو قوله تعالي: «فَإنْ تَوَلَّيْتُمْ فَما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ» (6).

1. يوسف / 77.

2. آل عمران / 85.

3. الأنعام / 160.

4. آل عمران / 31.

5. الممتحنة / 10.

6. يونس / 72.

السادسة: أن يكون فعلاً جامداً، نحو قوله تعالي: «إنْ تَرَنِ أَنا أَقَلُّ مِنكَ مال وَوَلَداً * فَعَسي رَبّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيراً مِنْ جَنَّتِكَ» (1).

السابعة: أنْ يكون مقترناً! به حرف التنفيس، نحو قوله تعالي: «وَمَنْ يَسْتَنْكِفْ عَنْ عِبادَتِهِ وَيَسْتَكْبِرْ فَسَيَحْشُرُهُمْ إلَيهِ جَميعاً» (2) و «إنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً فَسَوفَ يُغْنِيكُمُ اللّه ُ مِنْ فَضْلِهِ» (3)]

تتمةٌ

وقد يقع «إذا» [الفجائيةُ] مع الجملة الإسميّة موضعَ «الفاء»، نحو قوله تعالي: «وَإنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيْهِمْ إذا هُم يَقْنَطُونَ» (4).

مواضع تقدير «إنْ»

إنّما يُجْزَمُ المضارع ب «إنْ» المقدّرة إذا وقع في جواب الطلب وهو:

الأمر، نحو: «تَعَلَّمْ تَنْجَحْ» و «لِيَتَعَلَّمْ زيدٌ يَفُزْ» والنّهي، نحو: «لا تَكْذِبْ يَكُنْ خَيْراً» والإستفهام، نحو: «هل تَزُورُنا نُكرمْكَ» والتمنّي، نحو: «ليتَكَ عندي أَخْدِمْكَ» والتّرجّي، نحو: «لَعَلَّكَ تطيعُ اللّه َ تَفُزْ بالسَّعادة» والعَرْض، نحو «ألا تَنْزِلُ بِنا تُصِبْ خيراً مِنّا» والتّحضيض، نحو: «هَلاّ تَجْتَهِدُ تَنَلْ خيراً» .

[إعْلَم أنّه يشترط في تقدير «إنْ» أنْ لا يكونَ المضارعُ مقترناً ب «الفاء» السببيّة أو «واو» المعيّة] وأن يكون الأوّلُ سبباً للثاني كما رأيت في الأمثلة، فإنّ معني قولك: «تَعَلَّمْ تَنْجَحْ» هو «إنْ تَتَعَلَّمْ تَنْجَحْ» وكذلك البواقي. فلذلك امتنع قولُك: «لا تَكفُرْ تَدْخُلِ النّارَ» لامتناع السببيّة إذ لا يصحّ أن يقال: «إنْ لا تَكْفُرْ تَدْخُلِ النّارَ» .

1. الكهف / 39 40.

2. النساء / 172.

3. التوبة / 28.

4. الرّوم / 36.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عدّد مواضع لزوم ربط الجزاء ب «الفاء» الرابطة.

2 ماذا تَخْلُفُ «الفاءَ» الرابطةَ؟

3 متي تقدر «إنْ» وما هو شرطُه؟

التّمارين

1 إستخرج الجزاء ممّا يلي من الجمل وبيّن أنّ دخول «الفاء» الرابطة عليه واجب أو جائز أو ممتنع، ذاكراً للسّبب:

أ) «إلاّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللّه ُ …» التوبة / 40.

ب) «أَيّاً ما تَدْعُوا فَلَهُ الأسماءُ الحُسني» الإسراء / 110.

ج) «وَإنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّه ِ لا تُحْصُوها …» النّحل / 18.

د) «وَحيثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ» البقرة / 150.

ه) «فَمَنْ يُؤْمِنْ بِرَبِّهِ فلا يَخافُ بَخْساً وَلا رَهَقاً» الجنّ / 13.

و) «وَمَنْ يُضْلِلِ اللّه ُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ» الرعد / 33.

ز) «إنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لاِءَنْفُسِكُمْ وَإنْ أَسَأْتُمْ فَلَها

…» الإسراء / 7.

ح) «أَيْنَ ما تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللّه ُ جَميعاً» البقرة / 148.

ط) «مَنْ يُضْلِلِ اللّه ُ فَلا هاديَ لَهُ» الأعراف / 186.

ي) «وَما تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَإنَّ اللّه َ بِهِ عَليمٌ» البقرة / 215.

ك) «قَالُوا مَهْما تَأْتِنا بِهِ مِنْ آيَةٍ لِتَسْحَرَنا بِها فَما نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنينَ» الأعراف / 132.

ل) قال عليّ بن موسي الرّضا عليهماالسلام: «مَنْ لَمْ يَقْدِرْ عَلي ما يُكْفَّرُ بِهِ ذُنُوبُهُ فَلْيَكْثُرْ مِنَ الصّلاةِ عَلي مُحَمّدٍ وَآلِهِ فَإنّها تَهْدِمُ الذُّنُوبَ هَدْماً» بحارالانوار: ج 91، ص 47، ح 2، ب 29.

م) «إن ذُكِرَ الخَيرُ كُنْتُمْ أَوّلَهُ وأَصْلَهُ وفَرْعَهُ ومَعدِنَهُ وَمَأْواهُ» مفاتيح الجنان، الزيارة الجامعة الكبيرة.

ن) «مَنْ كُنْتُ مَولاهُ فَعَليٌ مَولاهُ» نهج الحياة: ص 41، ح 17.

2 ما هو سبب جزم المضارع في ما يلي من الجمل:

أ) «… فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْنائَنا وَأَبْنائَكُمْ وَنِسائَنا وَنِسائَكُمْ وَأَنْفُسَنا وَأَنْفُسَكُمْ …» آل عمران / 61.

ب) «يا أيُّها الّذينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلي تِجارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذابٍ أليمٍ … يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ» الصّف / 10 12.

ج) «فَلْيُلْقِهِ اليَمُّ بالسّاحِلِ يَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لي وَعَدُوٌّ لَهُ» طه / 39.

د) «وَأَوْفُوا بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ» البقرة / 40.

3 أعربْ ما يلي:

أ «وَمَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إلي اللّه ِ ورَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ المَوتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَي اللّه ِ وَكانَ اللّه ُ غَفُوراً رَحِيماً» النّساء / 100.

ب «وَمَنْ يُطِعِ اللّه َ وَرَسُولَهُ وَيَخْشَ اللّه َ وَيَتَّقْهِ فَأُولئكَ هُمُ الفائزونَ» النّور / 52.

الدّرس الثّالث والخمسون الامر و الفعل المجهول (1)

الثالث: الأمر

تعريفه: وهو فعلٌ يطلب به الفعل من الفاعل المخاطب، نحو: «إضْرِبْ» و «أُغْزُ» و «إرْمِ» و «إسْعَ» .

كيفية صوغه: [وهي] أن تحذف من المضارع حرف المضارعة ثُمّ يُنْظَر؛

فَإنْ كان ما بعد حرف المضارعةِ ساكناً زيدتْ همزةُ الوصل مضمومةً إنِ انْضَمَّ ثالثُه، نحو: «أُنْصُرْ» ومكسورةً

إنِ انْفَتَحَ ثالثُه، نحو: «إعْلَمْ» أوِ انْكَسَرَ، نحو: «إضْرِبْ» و «إسْتَخْرِجْ»؛

وإن كان متحرّكاً فلا حاجةَ إلي الهمزة، نحو: «عِدْ» و «حاسِبْ» . وباب الإفعال من القسم الثّاني.

بنائه: وهو مبنيٌ علي ما انجزم به المضارعة، نحو: «إضْرِبْ» و «أُغْزُ» و «إرْمِ» و «إسْعَ» و «إضْرِبا» و «إضْرِبُوا» و «دَحْرِجْ» .

بقيت هنا فصولٌ:

الفصل الأول: في فعل ما لم يُسَمَّ فاعُله

تعريفه: وهو فعل حذف فاعله وأقيم المفعول به مُقامَهُ ويختصّ بالمتعدّي.

علامته في الماضي: وهي أن يكون اوّله مضموماً وما قبل آخره مكسوراً وذلك في الأبواب الّتي ليست في أوائلها «همزة» وصل ولا «تاء» زائدة، نحو: «ضُرِبَ» و «دُحْرِجَ» و «اُكْرِمَ» .

وأن يكون أوّلُهُ وثانيْهِ مضموماً وما قبل آخره مكسوراً فيما أوّله «تاء» زائدة، نحو: «تُفُضِّلَ» و «تُقُورِبَ» .

أو يكون ثالثه مضموماً وما قبل آخره مكسوراً وذلك فيما أوّله «همزة» وصل، نحو: «أسْتُخْرِجْ» و «أقْتُدِرَ» والهمزة تتبع المضمومَ إنْ لَمْ تَدْرَجْ.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف الأمر ومثّل له.

2 كيف يُصاغ فعلُ الأمر؟

3 علامَ يُبني فعل الأمر؟ وضّح ذلك بأمثلة.

4 عرّف الفعل المجهول ومثّل له.

5 كيف يبني الماضي المجهول في الأبواب الّتي أوّلها «همزة» وصل أو «تاء» زائدة؟

التّمارين

1 إستخرج فعل الأمر ممّا يلي من الجمل واذكر أصله المشتق منه:

أ) «قُلْ سِيرُوا في الأرضِ فَانْظُرُوا كَيفَ كانَ عاقِبَةُ الّذينَ مِنْ قَبْلُ …» الرّوم / 42.

ب) «يا بُنَيَ أَقِمِ الصّلوةَ وامُرْ بِالمَعْرُوفِ وَانْهَ عَنِ المُنْكَرِ وَاصْبِرْ عَلي ما أَصابَكَ …» لقمان / 17.

ج) «خُذُوهُ فَغُلُّوهُ * ثُمَّ الجَحِيمَ صَلُّوهُ * ثُمَّ في سِلْسِلَةٍ ذَرْعُها سَبْعونَ ذِراعاً فَاسْلُكُوهُ» الحاقّة / 30 / 32.

د) «وَآتِ ذا القُرْبي حَقَّهُ …» الإسراء / 26.

ه) «يا مَرْيَمُ اقْنُتِي لِرَبِّكِ وَاسْجُدِي وَارْكَعِي مَعَ الرَّاكِعِينَ» آل عمران / 43.

و) «فَاسْتَفْتِهِمْ أَلِرَبِّكَ البَناتُ وَلَهُمُ البَنُونَ» الصّافات / 149.

ز) «يا أَيُّها المُدَّثِّرُ * قُمْ فَأَنْذِرْ * وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ» المدّثّر / 1 3.

ح) «وَقِهِمُ السَّيِّئاتِ …» غافر / 9.

2 إبْنِ مِنَ الأفعال التّاليةِ الأمرَ:

«عَضَّ، ضاعَفَ، وَعي، نالَ، أَوْرَثَ، تَضَعْضَعَ، إستكثَرَ، تابَ، عذّبَ»

3 إستخرج المجهول ممّا يلي من الجمل وعيّن نائب الفاعل فيها:

أ) «وَأَتِمُّواالحَجَّ وَالعُمْرَةَ للّه ِ فَإنْ

أُحْصِرْتُمْ فَمَااسْتَيْسَرَ مِنَ الهَدْيِ» البقرة/ 196.

ب) «… وَلَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ» الأنعام / 28.

ج) «قُلْ أُوْحِيَ إلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الجنِّ فَقالُوا إنّا سَمِعْنا قُرآناً عَجَباً» الجنّ / 1.

د) «وَإنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ …» النّحل / 126.

ه) «يا أَيُّها الّذينَ آمَنُوا إذا نُودِيَ لِلصّلوةِ مِنْ يَوْمِ الجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إلي ذِكْرِ اللّه ِ وَذَرُوا البَيْعَ …» الجمعة / 9.

و) «قالُوا يا أَبانا ما نَبْغِي هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إلَيْنا …» يوسف / 65.

ز) «أَفَلا يَعْلَمُ إذا بُعْثِرَ ما في القُبُورِ * وَحُصِّلَ ما في الصّدُور» العاديات / 9 10.

ح) «وَلمّا سُقِطَ في أيْدِيْهِم وَرأَوْا أنَّهُمْ قَدْ ضَلُّوا قالوا …» الأعراف / 149.

4 إبنِ الأفعال التابعة للمجهول:

«إعْتادَ، تَجاهَلَ، إسْتَعْجَلَ، أَذْبَحَ، أَري، تَلَّ، نادي، فَدي، تَصَدّي، إصْطَفي»

5 أعرب ما يلي:

أ «فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ المُشْرِكينَ إنّا كَفَيْناكَ المُسْتَهْزِئِينَ الّذينَ يَجْعَلُونَ مَعَ اللّه ِ إلهاً آخَرَ» الحجر / 94 96.

ب «وَأُدْخِلَ الّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالحاتِ جَنّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِها الأنهارُ خالِدينَ فِيها بِإذْنِ رَبِّهِمْ تَحِيَّتُهُمْ فِيها سَلامٌ» إبراهيم / 23.

الدّرس الرّابع والخمسون الفعل المجهول (2) و اللازم و المتعدي

علامة «فعل ما لم يسمّ فاعله» في المضارع

[وهي] أن يكون حرف المضارعة مضموماً وما قبل آخره مفتوحاً، نحو: «يُضْرَبُ» و «يُسْتَخْرَجُ» إلاّ في باب «المفاعلة» و «الإفعال» و «التفعيل» و «الفَعْلَلة» وملحقاتها، فانّ العلامة فيها فَتْحُ ما قبل الآخر، نحو: «يُحاسَبُ» و «يُدَحْرَجُ» .

تبصرة: وعلامته في الأجْوف [أن يكون] فاء الفعل مِن ماضيْه مكسوراً [وهو الأفْصح [و[جاء] الإشمام [وهو فصيحٌ]، نحو: «قُيل» و «بُيْع» و[جاء] الواو [علي ضعفٍ] نحو: «قُولَ» و «بُوعَ» .

وكذلك باب «أخْتِيرَ» و «أنْقِيدَ» دون «أسْتُخِيرَ» و «أقِيمَ» لِفقدان «فُعِلَ» فيهما.

وتُقلَبُ العين في مضارعه ألِفاً، نحو: «يُقالُ» و «يُباعُ» كما مرّ في التّصريف مستَقصيً.

الفصل الثّاني: في اللاّزم والمتعدّي

تعريفهما: الفعل إمّا «متعدٍّ» وهو ما يتوقّفُ فهم معناه علي متعلّق غير الفاعل، نحو: «ضَرَبَ زيدٌ عمراً» وإمّا «لازمٌ» وهو بخلافه، نحو: «قَعَدَ زيدٌ» .

أقسام المتعدّي: [وهو ثلاثة]:

1 المتعدّي إلي مفعولٍ واحدٍ، نحو: «ضَرَبَ زيدٌ عمراً» .

2 [المتعدّي] إلي مفعولَيْن: نحو: «أعْطي زيدٌ عمراً درهماً» ويجوز فيه الإقتصار علي أحد مفعولَيْه، نحو: «أعطيتُ زيداً» أو «أعطيتُ درهماً»، به خلاف باب «علمتُ» .

3 [المتعدّي] إلي ثلاثةِ مفاعيلَ، نحو: «أعْلَمَ اللّه ُ زيداً عمراً فاضلاً» ومنه «أري وأنْبَأَ و نَبَّأَ وأَخْبَرَ وَخَبَّرَ وحَدَّثَ» .

وهذه الأفعال الستّةُ مفعولُها الأوّلُ مع الأخيرَيْن كمفعولَيْ «أعطيتُ» في جواز الإقتصار علي أحدهما، نحو: «أَعْلَمَ اللّه ُ زيداً» و «أَعْلَمَ اللّه ُ عمراً فاضلاً» والثاني مع الثالث كمفعولَيْ «عَلمتُ» في عدم جواز الإقتصار علي أحدهما، فلا يقال: «أعلمتُ زيداً خيرَ النّاس» أو «أعلمتُ زيداً عمراً» بل يقال: «أعلمتُ زيداً عمراً خيرَ النّاس» .

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ما هي ملحقات «فَعْلَلَة» ؟

2 كيف يبني المضارع المجهول من الأجوف؟

3 أذكر الأوجه الجائزة في الماضي المجهول من الأجوف.

4 عرّف الفعل اللاّزم ومثّل له.

5 عدّد أقسام المتعدّي ومثّل له.

6 أيٌ مِنَ المفاعيلِ الثلاثة يجوز حذفه؟

التّمارين

1 إستخرج الفعل المجهول من الجمل التالية وعيّن نائب الفاعل فيها:

أ) «فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللّه ُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ …» النّور / 36.

ب) «قُل إنَ الهُدي هُدَي اللّه ِ أَنْ يُؤْتي أَحَدٌ مِثْلَ ماأُوتِيْتُمْ …» آل عمران / 73.

ج) «فَلَمّا جاءَها نُودِيَ أَنْ بُورِكَ مَنْ في النّارِ وَمَنْ حَوْلَها …» الّنمل / 8.

د) «فَلَمّا رَأَوْهُ زُلْفَةً سِيئَتْ وُجُوهُ الّذينَ كَفَروا وَقِيلَ هذا الّذي كُنْتُمْ بِهِ تَدَّعُونَ» الملك / 27.

ه) «أُولئِكَ يُجْزَوْنَ الغُرْفَةَ بِما صَبَرُوا وَيُلَقَّوْنَ فِيها تَحِيّةً وَسَلاماً» الفرقان/ 75.

و) «إنّما جَزاءُ الّذينَ يُحارِبُونَ اللّه َ وَرَسُولَهُ

وَيَسْعَوْنَ في الأرضِ فَساد أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيْهِمْ وَأَرْجُلُهُم مِنْ خِلافٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الأرضِ …» المائدة / 33.

2 مَيّز اللاّزم من المتعدّي وعيّن أقسام المتعدّي في الجمل التّالية:

أ) «إنّا أعْطَيْناكَ الكَوْثَرَ» الكوثر / 1.

ب) «إنّي سَمَّيْتُها مَرْيَمَ وَإنّي أُعيذُها بِكَ وَذُرّيَّتَها مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ» آل عمران / 36.

ج) «يا أَيُّها النّاسُ إنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثي وَجَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَقَبائِلَ لِتَعارَفُوا إنَّ أَكْرَمَكُمْ عندَاللّه ِ أَتْقاكُمْ …» الحجرات / 13.

د) «وَإذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنّي فَإنّي قَريبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدّاعِ إذا دَعانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لي وَلْيُؤْمِنُوا بي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ» البقرة / 186.

ه) «فَإذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ * وَإلي رَبِّكَ فَارْغَبْ» الشرح / 7 8.

و) «إلاّ مَن تابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلاً صالِحاً فَأُولئِكَ يُبَدِّلُ اللّه ُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ …» الفرقان / 70.

ز) «هُوَ الّذي يُرِيْكُمْ آياتِهِ وَيُنَزِّلَ لَكُمْ مِنَ السَّماءِ رِزْقاً …» غافر / 13.

ح) «إنَّ الّذينَ كَفَرُوا بِآياتِنا سَوْفَ نُصْلِيْهِمْ ناراً كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا العَذابَ» النّساء / 56.

3 أعربْ ما يلي:

أ «إذْ يُرِيكَهُمُ اللّه ُ في مَنامِكَ قَليلاً وَلَوْ أَراكَهُمْ كَثيراً لَفَشِلْتُمْ وَلَتَنازَعْتُمْ في الأمرِ وَلكِنَّ اللّه َ سَلَّمَ إنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ» الأنفال / 43.

ب «وَلَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ فَصَبَرُوا عَلي ما كُذِّبُوا وَأُوذُوا حتّي أتيهُمْ نَصْرُنا» الأنعام / 34.

الدّرس الخامس والخمسون أفعال القلوب

الفصل الثالث: في أفعال القلوب

وهي تسعة: «علِمْتُ» و «ظَنَنْتُ» و «حسِبْتُ» و «خِلْتُ» و «رأيتُ» و «زعَمْتُ» و «وَجَدْتُ» [و «أَلْفَيْتُ» و «جَعَلْتُ» ].

عملها: وهي تدخل علي المبتدأ والخبر فتَنْصِبُهما علي المفعوليّة، نحو: «علمتُ زيداً فاضلاً» و «ظَنَنْت عمراً عالماً» (1).

خواصّها: إعلم أنَّ لهذه الأفعال خواصَّ [فمنها: ]

1 أن لا يقتصر علي أحد مفعولَيْها به خلاف باب «أعطيتُ» فلا تقول: «علمتُ زيداً» .

2 جواز إلغائها

[وهو إبطالُ عملِها لفظاً ومحلاً] إذا توسّطتْ، نحو: «زيدٌ ظَنَنْتُ عالمٌ» أو تأخّرتْ، نحو: «زيدٌ قائمٌ ظَنَنْتُ» .

3 وجوب تعليقها [و هو ابطال عملها لفظاً فقط] إذا وقعتْ قبل الإستفهام، نحو: «علمت أزيدٌ عندك أم عمروٌ» و «علمتُ متي السفرُ»؛ أو قبل [ «ما وإنْ ولا» [النافيات، نحو: «علمتُ ما زيدٌ في الدّار» و «علمتُ إنْ هندٌ إلاّ عالمةٌ» و «علمتُ لزيدٌ عالمٌ ولا عمروٌ»؛ أوْ قبل «لام» الإبتداء، نحو: «علمتُ لَزيدٌ منطلقٌ»؛ أو قبل «لام» القسم، نحو: «علمتُ لَيَأْتِيَنَّ زيدٌ» . فهي في هذه المواضع لا تعمل لفظاً بل تعمل معنيً ولذلك سُمِّيَ تعليقاً.

4 أنّه يجوز أن يكون فاعلُها ومفعولُها ضميرَيْنِ لشيءٍ الواحد، نحو: «علمتُني منطلقاً» و «ظَنَنْتَكَ فاضلاً» .

فائدةٌ

إعلم أنّه قد يكون «ظَنَنْتُ» بمعني «اتّهمْتُ» و «عَلِمْتُ» بمعني «عَرَفْتُ» و «رأيتُ» بمعني «أبْصَرْتُ» و «وَجَدْتُ» بمعني «أَصَبْتُ الضّالّة» [و «جَعَلْتُ» بمعني «خَلَقْتُ» ] فتنصب مفعولاً واحداً فقط فلا تكون حينئذٍ من أفعال القلوب.

1. قد تسدّ مسدَّ المفعولين، «أنَّ» وصِلَتُها، نحو: «وَظَنَّ أَنَّهُ الفِراقُ» (القيامة / 28). أو «أنْ» وصِلَتُها، نحو: «أَيَحْسَبُ الإنسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُديً» (القيامة / 36.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 علامَ تدخلُ أفعالُ القلوب وما هو عملها؟

2 هل يجوز أن يقتصر علي أحد مفعولَيْ أفعال القلوب أوْ لا؟

3 ما الفرق بين الإلغاء والتّعليق؟

4 ما هي مُعَلِّقات أفعال القلوب؟ إشرح ذلك بأمثلةٍ.

5 متي يتعدّي «ظننتُ» و «علمتُ» و «رأيتُ» و «وجدتُ» و «جَعَلْتُ» إلي مفعولٍ واحدٍ فقط؟

التّمارين

1 إستخرج أفعال القلوبِ من الجمل التّالية وعيّن مفعولَيْها أوْ ماسَدَّ مَسَدَّهما:

أ) «… فَإنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إلي الكُفّارِ …» الممتحنة / 10.

ب) «وَلا تَحْسَبَنَّ الّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللّه ِ أمواتاً …» آل عمران / 169.

ج) «أَلَمْ يَجِدْكَ يَتيماً فَآوَي * وَوَجَدَكَ ضالاًّ فَهَدي» الضّحي / 6 7.

د) «إنّهُم يَرَوْنَهُ بَعيداً * وَنَراهُ قَريباً» المعارج / 6 7.

ه) «إنّهُم أَلْفَوا آبائَهُمْ ضالّينَ» الصافات / 69.

و) «وَجَعَلُوا الملائكَةَ الّذينَ هُمْ عبادُ الرَّحمنِ إناثاً» الزخرف / 19.

ز) «وَإنْ وَجَدْنا أَكْثَرَهُمْ لَفاسِقينَ» الأعراف / 102.

ح) «مَنْ كانَ يَظُنُّ أَنْ لَنْ يَنْصُرَهُ اللّه ُ في الدّنيا وَالآخرةِ فَلْيَمْدُدْ بِسَبَبٍ إلي السّماءِ …» الحج / 15.

ط) «قالَ لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إلاّ رَبُّ السَّمواتِ وَالأرضِ بَصائِرَ وَإنِّي لاَءَظُنُّكَ يا فِرْعَوْنُ مَثْبُوراً» الإسراء / 102.

ي) «وَتَرَي الُمجْرِمينَ يَومَئِذٍ مُقَرَّنينَ في الأصْفادِ» إبراهيم / 49.

ك) «زَعَمَ الّذينَ كَفَرُوا أَنْ لَنْ يُبْعَثُوا» التّغابُن / 7.

ل) «يَحْسَبُهُمُ الجاهِلُ أَغْنِياءَ مِنَ التَّعَفُّفِ …» البقرة / 273.

م) «إعْلَمُوا

أنَّ كمالَ الدّينِ طلبُ العلمِ والعملُ به» تحف العقول: ص 199.

2 لماذا تُعُلِّقَتْ أفعال القلوب عن العمل في الجمل التّالية:

أ) «ثُمَّ نُكِسُوا عَلي رُءُوسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يَنْطِقُونَ» الإنبياء / 65.

ب) «ثُمَّ بَعَثْناهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُ الحِزْبَيْنِ أَحْصي لِما لَبِثُوا أَمَداً» الكهف / 12.

ج) «وَتَظُنُّونَ إنْ لَبِثْتُمْ إلاّ قَليلاً» الإسراء / 52.

د) «وَلَقدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَراهُ ما لَهُ في الآخرةِ مِنْ خَلاقٍ» البقرة / 102.

ه) «… وَإنْ أَدْرِي أَقَريبٌ أَمْ بَعيدٌ ما تُوعَدُونَ» الأنبياء / 109.

و) «… وَسَيَعْلَمُ الّذينَ ظَلَمُوا أَيَ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ» الشعراء / 227.

3 أعربْ ما يلي:

أ «وَتَرَي الجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَهيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ …» الّنمل / 88.

ب «أَحَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَهُمْ لايُفْتَنُونَ» العنكبوت / 2.

ج «إنَّ رَبَّكَ يَعْلَمُ أَنَّكَ تَقُومُ أَدْني مِنْ ثُلُثَيِ الليلِ وَنصفَهُ وثُلُثَهُ وَطائفةٌ مِنَ الّذينَ مَعَكَ» المزّمّل / 20.

الدّرس السّادس والخمسون الافعال الناقصة (1)

الفصل الرّابع: في الأفعال النّاقصة

تعريفها: [وهي] أفعال وُضِعَتْ لتقرير الفاعل علي صفةٍ غير صفةِ مصدرها وهي «كانَ، صار، أصبح، أمسي» إلي آخرها.

عملها: وتدخل علي الجملة الإسميّة لإفادة نسبتِها حكمَ معناها فترفع الأوّل وتنصب الثّاني فتقول: «كان زيدٌ قائماً» .

أقسام «كانَ» : وهي علي ثلاثة اقسام:

1 ناقصة؛ وهي تدلّ علي ثبوت خبرها لفاعلها في الماضي إمّا دائماً، نحو: «كانَ اللّه ُ عَليماً حَكيماً» (1) أو منقطعاً، نحو: «كانَ زيدٌ شابّاً» . [وقد تكون بمعني «صار»، نحو قوله تعالي: «وفُتِحَتِ السماءُ فكانَتْ أبواباً» (2)]

2 تامّة؛ وهي بمعني «ثبت» أو «حصل» [وتكتفي بفاعلٍ فقط]، نحو: «كان القتالُ» أي حصل.

3 زائدة؛ وهي لا يتغيّر به المعني، كقول الشاعر:

«جِيادُ بَنِي أبي بَكْرٍ تَسامي عَلي كانَ المُسَوَّمَةِ العِرابِ» (3)

1. النّساء / 17.

2. النبأ / 19.

3. جامع الشواهد: 1 / 387.

أي عَلَي

المُسَوَّمَةِ.

و «صار» علي قسمَيْنِ:

1 ناقصة؛ وهي تدل علي الانتقال من صفة الي صفة، نحو: «صار زيدٌ غَنيّاً» أو من حقيقة الي حقيقة، نحو: «صار الطينُ خزفاً» .

[2 تامّة؛ وهي بمعني «إنْتَقَلَ»، نحو: «صار الأمرُ إليكَ» .]

و «أصبح وأمْسي وأضْحي» أيضاً علي قسمين:

1 ناقصة؛ وهي تدلّ علي اقتران معني الجملة بتلك الأوقات، نحو: «أصْبَحَ زيدٌ ذاكراً» أي كانَ ذاكراً في وقت الصباح؛

[وقد تكون بمعني «صار»، نحو قوله تعالي: «فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إخواناً» (1).

2 تامّة؛ وهي بمعني «دَخَلَ في الصباح والمَساءِ والضُّحي»، نحو قوله تعالي: «فَسُبحانَ اللّه ِ حينَ تُمْسُونَ وحينَ تُصبِحُونَ» (2).]

وكذلك «ظَلَّ وباتَ» علي قسمين:

1 ناقصة؛ وهما تدلاّنِ علي اقتران معني الجملة بوقت النّهار والليل، نحو: «ظَلَّ زيدٌ سائراً» و «بات عمروٌ نائماً» .

وقد تكونان بمعني «صار»، نحو قوله تعالي: «ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً» (3).

[2 تامّة؛ وحينئذٍ تكون «ظَلَّ» بمعني «اسْتَمَرَّ»، نحو: «ظَلَّ اليومُ» أي استمرَّ ظِلُّه و «باتَ» بمعني «نَزَلَ ليلاً»، نحو: «بات زيدٌ بالقوم» أي نَزَلَ بالقوم ليلاً.]

1. آل عمران / 103.

2. الروم / 17.

3. النحل / 58.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف الأفعال النّاقصة واذكر عملها.

2 ما هي أقسام «كان» ؟ أذكرها مع إيراد المثال.

3 ما معني «ظلّ» و «بات» ؟

التّمارين

1 إستخرج الأفعال النّاقصة والتامّة ومعمولها ممّا يلي من الجمل واذكر معانيها:

أ) «وَكانَ حَقّاً عَلَيْنا نَصْرُ المؤمنينَ» الرّوم / 47.

ب) «وَلَوْ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ باباً مِنَ السّماءِ فَظَلُّوا فيهِ يَعْرُجُونَ» الحجر / 14.

ج) «وإنْ كانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إلي مَيْسَرَةٍ» البقرة / 280.

د) «كَماءٍ أنزلناهُ مِنَ السّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نباتُ الأرضِ فأَصْبَحَ هَشِيماً» الكهف / 45.

ه) «وَالّذينَ يَبِيتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَقياماً» الفرقان / 64.

و) «فَظَلَّتْ أعناقُهُمْ لَها خاضِعينَ» الشعراء / 4.

ز) «وَحالَ بَيْنَهُما مَوجٌ فَكانَ

مِنَ المُغْرَقِينَ» هود / 43.

ح) «وَما كانَ صَلاتُهُمْ عندَ البَيْتِ إلاّ مُكاءً وَتَصْدِيَةً» الأنفال / 35.

ط) «إنَّ كَيْدَ الشّيطانِ كانَ ضَعيفاً» النساء / 76.

ي) «فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا في دارِهِمْ جاثِمينَ» الأعراف / 91.

ك) «إنّما أَمْرُهُ إذا أرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» يس / 82.

ل) «أنتَ تَكُونُ ماجدٌ نبيلٌ إذا تَهبُّ شَمْأَلٌ بَليلٌ» جامع الشواهد: ج 1، ص 299.

2 أعرب ما يلي:

أ «وَكَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النّاسِ وَيَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهيداً …» البقرة / 143.

ب «يا أيُّها الّذينَ آمَنُوا إنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلي ما فَعَلْتُمْ نادِمِينَ» الحجرات / 6.

الدّرس السّابع والخمسون الأفعال النّاقصة (2) و افعال المقارنة

المدخل

و «ما زال» و «ما بَرِحَ» و «ما فَتَُِيءَ» و «ما انْفَكَّ» تدلّ علي استمرار ثبوت خبرها لفاعلها، نحو: «ما زالَ زيدٌ أميراً» ويلزمها حرف النّفي [وقد تأتي «بَرِحَ» و «انفَكَّ» تامّتين بمعني «إنْفَصَلَ» و «ذَهَبَ»، نحو: «ما انْفَكَّ الخاتمُ» أي لم يَنْفَصِل و «لا أَبْرَحُ إلي المدرسةِ» أي لا أَذْهَبُ.]

و «ما دام» تدلّ علي توقيتِ أمرٍ بِمدّة ثبوتِ خبرها لفاعلها، نحو: «أقوم ما دام الأمير جالساً» [وقد تستعمل تامّةً بمعني «بَقِيَ»، نحو قوله تعالي: «خالدِينَ فيها مادامتِ السمواتُ والأرضُ» (1) أي بَقِيَتِ السّمواتُ والأرضُ].

و «ليس» تدلّ علي نفي معني الجملة حالاً، وقيل: مطلقاً، نحو: «ليس زيدٌ قائماً» . وقد عرفت بقية أحكامها في القسم الأوّل فلا نعيدها.

1. هود / 108.

الفصل الخامس: في أفعال المقاربة

تعريفها: [وهي] أفعالٌ وُضِعَتْ للدلالة علي دُنُوّ الخبر لفاعلها.

أقسامها: وهي علي ثلاثةُ أقسام:

الأوّل: ما يدلّ علي رجاء وقوع الخبر وهو «عسي»، نحو: «عسي زيدٌ أَنْ يَخْرُجَ» و «إخْلَوْلَقَ»، نحو: «إخْلَوْلَقَ الشَجرُ أنْ يُثْمِرَ» و «حَري»، نحو: «حَري عمروٌ أنْ يَتَعَلَّمَ»؛

الثاني: ما يدلّ علي قُرْب حصول الخبر وهو «كاد»، نحو: «كادتِ الشمسُ تَغْرُبُ» و «كَرَبَ»، نحو: «كَرَبَ الصبحُ يَنْبَلِجُ» و «أوشَكَ»، نحو: «أَوْشَكَتِ السّماءُ أنْ تُمْطِرَ»؛

الثالث: ما يدلّ علي الأخذ والشروع في الفعل وهي كثيرةٌ، منها: «طَفِقَ وجَعَلَ وأَخَذَ وأَنْشَأَ وعَلِقَ»، نحو: «طَفِقَ زيدٌ يَكْتُبُ» .

عملُها: وهي في العَمَلِ مثل «كانَ» إلاّ أَنَّ خَبَرَها فعلٌ مضارعٌ مسندٌ إلي ضميرٍ يعودُ إلي اسمها سواءٌ أكانَ مقترناً ب «أنْ» أم مجرّداً منها كما مرّ.

[إعلم أنّ أفعال المقاربة مِنْ حيثُ اقترانِ خبرها ب «أنْ» أو عدمه علي أربعة أقسام:

أ ما يجب اقترانُ خبره بها وهو «حَري وإخْلَوْلَقَ»؛

ب ما يجب تجرّده منها وهي أفعال الشروع؛

ج ما يغلب

اقترانه بها وهو «عسي وأوشك»؛

د ما يغلب تجرّده منها وهو «كادَ وكَرَبَ» .

تتمةٌ

أفعال المقاربة كلُّها جامدةٌ ولا يستعمل منها غيرُ الماضي إلاّ «كادَ وأوشَكَ»، نحو قوله تعالي: «يكادُ البرقُ يَخْطَفُ أبصارَهُم» (1) وقوله عليه السلام: «مَنْ يَزْرَعْ خيراً يُوْشِكْ أَنْ يَحْصُدَ خيراً» (2).]

1. البقرة / 20.

2. بحارالانوار: 74 / 76، ح 3، ب 4.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عدّد الأفعال النّاقصة الّتي كان في أوّلها «ما» واذكر معانيها مع إيراد أمثلةٍ.

2 ما معني «ليس» ؟ أذكره مع المثال.

3 عرّف أفعال المقاربة ومثّل لها.

4 أذكر أقسام أفعال المقاربة واضرب لكلّ قسم مثالاً مفيداً.

5 ما الفرقُ بينَ خبر الأفعال الناقصة وأفعال المقاربة؟

6 أيُّ فعلٍ من أفعال المقاربة لا يستعمل مع «أَنْ» ؟

التّمارين

1 إستخرج الأفعال النّاقصة ومعموليها من الجمل التّالية:

أ) «فَما زالَتْ تِلْكَ دَعْواهُمْ حتّي جَعَلْناهُمْ حَصيداً خامِدينَ» الأنبياء / 15.

ب) «قالوا لَنْ نَبْرَحَ عليهِ عاكفينَ حتّي يَرْجِعَ إلينا مُوسي» طه / 91

ج) «… فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيسَ لَكَ بِهِ عِلمٌ …» هود / 46.

د) «وَكُنْتُ عَلَيْهِمْ شهيداً مادُمتُ فِيهم» المائدة / 117.

ه) «قالُوا تَاللّه ِ تَفْتَؤُاْ تَذْكُرُ يُوسُفَ حتّي تَكُونَ حَرَضاً أوْ تَكُونَ مِنَ الهالِكينَ» يوسف / 85.

و) «وَحُرِّمَ عَلَيْكُمْ صَيْدُ البَرِّ ما دُمْتُمْ حُرُماً» المائدة / 96.

ز) «لَيْسَ البِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ المَشْرِقِ وَالمغْرِبِ» البقرة / 177.

ح) «… فَما زِلْتُمْ في شَكٍّ مِمّا جاءَكُمْ بِهِ …» غافر / 34.

ط) «… ولا يَزالُونَ مختلِفينَ إلاّ مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ» هود / 118 119.

2 إستخرج أفعال المقاربة ومعموليها ممّا يلي مِنَ الجمل واذكر نوعها:

أ) «قالَ ابْنَ أُمَّ إنَّ القَوْمَ اسْتَضْعَفُوني وَكادُوا يَقْتُلُونَني …» الأعراف / 150.

ب) «قالَ عَسي رَبُّكُمْ أَنْ يُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ …» الأعراف / 129.

ج) «فلَمّا ذاقا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُما سَوْءَاتُهُما وَطَفِقا يَخْصِفانِ عَليهِما مِنْ وَرَقِ الجَنَّةِ …» الأعراف / 22.

د) «يَكادُ

زَيتُها يُضِيءُ …» النّور / 35.

ه) «فَأُولئِكَ عَسي اللّه ُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ» النساء / 99.

و) «… لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ قَولاً» الكهف / 93.

ز) قال رسول اللّه صلي الله عليه و آله وسلم: «دَعْ ما يُريبُكَ إلي ما لا يُريبُكَ فَمَنْ رَعي حَولَ الحِمَي يُوشِكُ أَنْ يَقَعَ فيهِ» مجموعة ورّام: 1 / 52.

3 أعربْ ما يلي:

أ «يا أيُّها الّذينَ آمَنُوا تُوبُوا إلي اللّه ِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسي رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَيُدْخِلَكُمْ جَنّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِها الأنهارُ يَوْمَ لا يُخزِي اللّه ُ النّبيَ وَالّذينَ آمَنُوا مَعَهُ …» التّحريم / 8.

ب «تَكادُ السَّمواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْ فَوْقِهِنَّ وَالملائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَيَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ في الأرضِ …» الشوري / 5.

ج «وإذْ قالَ مُوسي لِفَتاهُ لا أَبْرَحُ حَتّي أَبْلُغَ مَجْمَعَ البَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً» الكهف / 60.

الدّرس الثّامن والخمسون فعل التعجب و افعال المدح و الذم

الفصل السّادس: في فعل التّعجّب

تعريفه: وهو ما وضع لإنشاء التعجب.

وله صيغتان:

1 «ما أَفْعَلَهُ»، نحو: «ما أَحْسَنَ زيداً» أي أَيُ شيءٍ أَحْسَنَ زيداً وفي «أحْسَنَ» ضمير هو فاعلُه، [و «زيداً» مفعوله والجملة خبرٌ ل «ما» الإستفهاميّة.]

2 «أَفْعِلْ به»، نحو: «أحْسِنْ بزيدٍ» [والباءُ زائدةٌ و «زيدٍ» فاعلٌ ل «أَحْسِنْ» في محلّ الرّفع.]

شروط صوغهما: ولا يبنيان إلاّ ممّا يُبني منه «أفعل» التّفضيل، ويتوَصّل في الممتنع بمثل «ما أشدّ» كما عرفت في اسم التفضيل، [نحو: «ما أَشَدَّ إيمانَهُ» و «ما أَقَلَّ سوادَ عَيْنَيْهِ» و «أَوْفِرْ بِكُحْلِهِ» و «أَكْثِرْ بِاجْتِهادِهِ» .]

أحكامهما: ولا يجوز التّصريف فيهما ولا التقديم ولا التأخير ولا الفصل. و «المازني» أجاز الفصل بالظرف، نحو: «ما أَحْسَنَ اليومَ زيداً» .

الفصل السّابع: في أفعال المدح والذّم

تعريفها: [وهي] ما وضع لإنشاء مدحٍ أو ذمٍّ.

أفعال المدح: وللمدح فِعْلان:

1 «نِعْمَ»، وفاعله اسمٌ معرّف ب «اللاّم»، نحو: «نعم الرجل زيدٌ»، أو مضاف إلي المعرّف ب «اللاّم»، نحو: «نِعمَ غلامُ الرَّجُلِ زيدٌ» .

وقد يكون فاعله مُضمَراً فيجب تمييزه بنكرةٍ منصوبةٍ، نحو: «نِعمَ رجلاً زيدٌ» أي «نعم هو رجلاً زيدٌ» . أو ب «ما» [النكرةِ الّتي بمعني شيء، نحو: «نِعِمّا زيدٌ» أي نِعمَ هو شيئاً زيدٌ.] و «زيدٌ» يسمّي المخصوصَ بالمدح.

[وفي إعراب المخصوص وجهان مشهوران:

أ أن يكونَ مبتدأً والجملةُ الّتي قبلَهُ خبرَهُ، فَأصلُهُ «زيدٌ نعم الرجلُ»؛

ب أن يكون خبراً لمبتدءٍ محذوفٍ وجوباً، فأصلُهُ «نعم الرجلُ، هو زيدٌ» .

تنبيهٌ

قد يُحْذَفُ المخصوص إذا عُلِمَ، نحو قوله تعالي في مدح أيُّوبَ عليه السلام: «إنّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعمَ العبدُ» (1) أي نعم العبدُ أيُّوبُ.]

2 «حَبَّذا»، نحو: «حبّذا رجلاً زيدٌ» .

فَ «حَبَّ» فعل المدح [و «ذا» اسمُ إشارةٍ فاعلُه] و «رجلاً» تمييزه والمخصوص «زيدٌ» .

ويجوز أن يقع قبل مخصوص «حبّذا» أو بعده تمييزٌ، نحو: «حبّذا رجلاً زيدٌ» و «حبّذا زيدٌ رجلاً» أو حالٌ، نحو: «حبّذا راكباً زيدٌ» و «حبّذا زيدٌ راكباً» .

أفعال الذمّ: وللذمّ فِعْلان أيضاً:

1 «بئس»؛ نحو: «بئس الرّجل زيدٌ» و «بئس غلام الرجل زيدٌ» و «بئس رَجُلاً زيدٌ» .

2 «ساء»، نحو: «ساءَ الرجل زيدٌ» و «ساءَ غلام الرجل زيدٌ» و «ساءَ رجلاً زيدٌ» .

1. ص / 44.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 كم صيغةً للتعجّب؟ أذكرها ومثّل لها.

2 من أين تبني صيغتَا التّعجّبِ؟

3 هل يجوز الفصل بين صيغتَيِ التعجّب ومعمولهما؟

4 عدّد فِعْلَيِ المدح مع مثال لكلّ واحدٍ منهما.

5 ماذا يكون فاعل أفعال المدح والذّم؟

6 ما هو إعراب المخصوص؟

7 هل يجوز حذف المخصوص؟ بَيِّنْهُ بمثال.

التّمارين

1 عيّن أفعال التعجّب ومعمولها في الجمل التابعة:

أ) «قُتِلَ الإنسانُ ما أكْفَرَهُ» عبس / 17.

ب) «لَهُ غَيْبُ السَّمواتِ وَالأرضِ أَبْصِرْ بِهِ وَأَسْمِعْ …» الكهف / 26.

ج) «فَما أَصْبَرَهُمْ عَلَي النّارِ» البقرة / 175.

د) «فَما أَحْلي أَسْمائَكُمْ وأكْرَمَ أَنْفُسَكُمْ وَأَعْظَمَ شَأْنَكُمْ وَأَجَلَّ خَطَرَكُمْ وَأَوْفي عَهْدَكُمْ وَأَصْدَقَ وَعْدَكُمْ» مفاتيح الجنان الزيارة الجامعة الكبيرة.

ه) «يا طالِبَ الجَنَّةِ ما أَطْوَلَ نَوْمَكَ وَأَكَلَّ مَطِيَّتَكَ وَأَوْهي هِمَّتَكَ» . تحف العقول: ص 291.

و) «ما أَبْعَدَ الخَيْرَ مِمَّن هِمَّتُهُ بَطْنُهُ وَفَرْجُهُ» غرر الحكم: 748، الفصل 79، ح 190.

ز) «ما أَكْثَرَ العِبَرَ وَأَقَلَّ الإعتبارَ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 297.

ح) «ما أَكْثَرَ الإخوانَ عِندَ الجِفانِ وأَقَلَّهُمْ عِندَ حادِثاتِ الزَّمانِ» تحف العقول: 584، انتشارات العلمية الإسلامية.

2

تَوَصَّلْ إلي التّعجب من الأفعال التالية مستأنِساً بالمثال:

إسْوَدَّ وَجْهُ الخائنِ = أ ما أشدَّ إسْوِدادَ وجهِ الخائنِ.

ب أشْدِدْ بِإسْوِدادِ وجهِ الخائنِ.

1. تَدَحْرَجَ الحَجَرُ.

2. عانَقْتُ أخي.

3. عَرَجَ الصبيُ.

4. قَرَعَ الرَأْسُ.

5. آمَنَ جوادٌ باللّه ِ ورسولِهِ.

3 إستخرج أفعال المدح والذّم ممّا يلي من الجمل وعيّن فاعلها:

أ) «وَوَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ نِعْمَ العَبْدُ إنَّهُ أَوّابٌ» صآ / 30.

ب) «وَمَأْويهُمُ النّارُ وَبِئْسَ مَثْوَي الظّالمينَ» آل عمران / 151.

ج) «إنْ تُبْدُوا الصّدقاتِ فَنِعِمّا هِيَ» البقرة / 271.

د) «وَأَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ مَطَراً فَساءَ مَطَرُ المُنْذَرينَ» الشعراء / 173.

ه) «… يا لَيْتَ بَيْني وَبَيْنَكَ بُعْدَ المَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ القَرينُ» الزخرف / 38.

و) «قُلْ بِئسَما يَأْمُرُكُمْ بِهِ إيمانُكُمْ إنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ» البقرة / 93.

ز) «… فَاعْلَمُوا أَنَّ اللّه َ مَوْلاكُمْ نِعْمَ المَوْلي وَنِعْمَ النَّصِيرُ» الأنفال / 40.

ح) «نعم العونُ علي تَقْوَي اللّه ِ الغِني» تحف العقول: 49.

ط) «بِئْسَ السَّعْيُ التَّفْرَقةُ بينَ الأَلِيفَيْنِ» غرر الحكم: 342، الفصل 20، ح 29.

4 أعْربْ ما يلي:

أ «ما أَحْسَنَ تَواضُعَ الأَغْنِياءِ لِلْفُقَراءِ طَلَباً لِما عندَاللّه ِ! وَأَحْسَنُ مِنْهُ تِيْهُ الفُقَراءِ عَلي الأغنياءِ اتَّكالاً عَلَي اللّه ِ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 406.

ب قال رسول اللّه صلي الله عليه و آله وسلم: «نِعْمَ الشَيءُ الهَديَّةُ تَذْهَبُ الضّغائِنَ مِنَ الصُّدورِ» بحارالانوار: 72 / 45، ح 4، ب 38.

باب الحرف

* حروف الجرّ

* الحروف المشبّهة بالفعل

* حروف العطف

* حروف التنبيه

* حروف النّداء

* حروف الايجاب

* حروف الزّيادة

* الحروف المصدرية

* حرفا التفسير

* حروف التحضيض

* حرف التّوَقُّع

* حرفا الإستفهام

* حروف الشرط

* حرف الرّدع

* تاء التأنيث

* التنوين

* نون التأكيد

الدّرس التّاسع والخمسون حروف الجر (1)

القسم الثالث في الحرف

وقد مرّ تعريفه

أقسام الحرف: وهي سَبْعَةَ عَشَرَ [سنشرحها في سَبْعَةَ عَشَرَ فَصْلاً]

الفصل الأوّل: في حروف الجرّ

[وهي حروف] وُضِعَتْ لاِءفْضاءِ فِعْلٍ أو شبهِه أو معناه إلي ما يَلِيْهِ، نحو: «مررتُ بزيد» و «أنا مارٌّ بزيد» و «هذا في الدّار أبوك» أي أشير إليه فيها.

وهي تِسْعَةَ عَشَرَ حرفاً [كما يلي: ]

1 «مِن» : [وَلَها سِتَّةُ معانٍ: ]

1. إبتداء الغاية، وعلامتُهُ أن يصحّ في مقابلته «إلي» لإنتهاء الغاية، نحو: «سرت من البصرة إلي الكوفةِ» .

2. التّبيين، وعلامته أن يصحّ وضْع «الّذي هو» مكانَه، نحو قوله تعالي: «فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ الأَوْثانِ» (1) أي الرّجسَ الّذي هو الأوثان؛

1. الحج / 30.

3. التّبعيض، وعلامته أن يصحّ وضْع «بعض» مكانَه، نحو: «أخذتُ من الدّراهم»؛

[4. التعليل، نحو قوله تعالي: «مِمّا خطيئاتِهِمْ أُغْرِقُوا» (1)؛

5. الظرفيّة، نحو قوله تعالي: «ماذا خَلَقُوا مِنَ الأرضِ» (2) أي في الأرض؛

6. التأكيد، وهي] الزّائدة وعلامته أن لا يختلّ المعني باسقاطه، نحو: «ما جائني من أحدٍ» [ولزيادتها ثلاثة شروط:

أ أنْ يكونَ مجرورُها نكرةً

ب أنْ يكون مجرورها فاعلاً أوْ مفعولاً أوْ مبتد

ج أنْ يتقدّم نفيٌ أوْ نَهْيٌ أو استفهامٌ ب «هل» ] فلا تزاد في الكلام الموجَب خلافاً للكوفيّين وأمّا قولُهم: «قد كان مِنْ مَطَرٍ» وشبهه فمتأوَّلٌ.

2 «إلي» : [ولها معنيان: ]

1. إنتهاء الغاية، كما مَرّ

2. معني «مع» قليلاً، نحو قوله تعالي: «فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ إلَي المَرافِقِ» (3) أي مع المرافق.

1. نوح / 25.

2. فاطر / 40.

3. المائدة / 6.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عرّف حروف الجرّ ومثّل لها.

2 عدّد معاني «مِنْ» .

3 لأيّ المعاني تستعمل «إلي» ؟ وضّح ذلك بأمثلةٍ.

التّمارين

1 إستخرج حرفَيْ «مِنْ» و «إلي» من الجمل التالية واذكر نوعها:

أ) «سُبْحانَ الّذي أسْري بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ المَسْجِدِ الحَرامِ إلي المَسْجِدِ الأقْصا …» الإسراء / 1.

ب) «أُذْكُروا نِعْمَتَ اللّه ِ عَلَيْكُمْ هَلْ مِنْ خالِقٍ غَيرُ اللّه ِ …» فاطر / 3.

ج) «تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُم عَلي بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللّه ُ …» البقرة / 253.

د) «… وَلا تأكُلُوا أَمْوالَهُمْ إلي أموالِكُم …» النّساء / 2.

ه) «… ما جاءَنا مِنْ بَشيرٍ وَلا نَذيرٍ …» المائدة / 19.

و) «ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ …» البقرة / 106.

ز) «إذا نُودِيَ للصّلوةِ مِنْ يَومِ الجُمُعَةِ فَاسْعَوا إلي ذكرِ اللّه ِ» الجمعة / 9.

ح) «… ثُمَّ أَتِمُّوا الصّيامَ إلي اللّيلِ …» البقرة / 187.

ط) «فَلَمّا أَحَسَّ عيسيمِنْهُمُ الكُفْرَ قالَ مَنْ أنْصارِي إلي اللّه ِ …» آل عمران/ 52.

ي) «ما تَري في خَلْقِ الرّحمنِ مِنْ تَفاوُتٍ فَارْجِعِ البَصَرَ هَلْ تَري مِنْ فُطُورٍ» الملك / 3.

ك) قال الفرزدقُ في مدح الإمام زينِ العابدينَ عليه السلام:

«يُغْضِي حَياءً ويُغْضي مِنْ مَهابَتِهِ فَلا يُكَلَّمُ إلاّ حينَ يَبْتَسِمُ»

جامع الشواهد: ج 3، ص 368.

2 أعرب ما يلي:

أ «لَنْ تَنالُوا البِرَّ حَتّي تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ وَما تُنْفِقُوا مِنْ شَيءٍ فَإنَّ اللّه َ بِهِ عَليمٌ» آل عمران / 92.

ب «ما يَفْتَحِ اللّه ُ لِلنّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلا مُمْسِكَ لَها وَما يُمْسِكُ فَلا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ وَهُوَ العَزيزُ الحَكيمُ» فاطر / 2.

الدّرس السّتّون حروف الجرّ (2)

3 «حتّي» : [ولَها معنيان: ]

1. [انتهاء الغاية]، مثلُ «إلي»، نحو: «نُمتُ البارحةَ حتّي الصّباحِ» .

2. معني «مع»، كثيراً، نحو: «قَدِمَ الحاجُّ حتّي المُشاةِ» .

ولا تدخل علي غير الظاهر، فلا يقال: «حَتّاه» خلافاً للمُبَرَّد، وأمّا قولُ

الشاعر:

«فَلا وَاللّه ِ لا يَبْقَي أُناسٌ فَتيً حتّاكَ يَابْنَ أبي زيادٍ» (1)

فشاذٌّ.

4 «في» : [ولَها معنيان: ]

1. الظّرفية؛ [حقيقيّةً كانتْ]، نحو: «زيدٌ في الدّار» و[ «سرتُ في النّهار» أو مجازيّةً، نحو قوله تعالي: «وَلَكُمْ في القِصاصِ حَيوةٌ» (2).]

2. معني «عَلي» قليلاً، نحو: قوله تعالي: «وَلاَءُصَلِّبَنَّكُمْ في جُذوعِ النَّخْلِ» (3).

1. جامع الشواهد: 2 / 209.

2. البقرة / 179.

3. طه / 71.

5 «الباء» : [ولها سبعةُ معانٍ: ]

1. الإلصاق حقيقياً كان، نحو: «بِهِ داءٌ» أو مجازياً، نحو: «مررتُ بزيدٍ» أي إلْتصق مُرُوري بمكانٍ يقرب منه زيدٌ.

2. الإستعانة، نحو: «كتبتُ بالقلم» .

[3. السببيّة، نحو: «ضربتُ زيداً بِسُوءِ أدَبِهِ» .]

4. التّعدية، نحو: «ذَهَبْتُ بزيدٍ» .

5. الظرفية، نحو: «جَلَستُ بالمسجد» .

6. المصاحبة، نحو: «اشْتَرَيْتُ الفَرَسَ بِسَرْجِهِ» .

7. المقابَلة، نحو: «بعتُ هذا بهذا» .

8. [التأكيد، وهي] الزائدة، قياساً [في فاعل «أفْعِلْ به»، نحو: «أَحْسِنْ بزيدٍ» و[في الخبر المنفي، نحو: «ما زيدٌ بقائم» و «ليس زيدٌ بجاهلٍ» وفي الإستفهام، نحو: «هل زيدٌ بقائم» وسماعاً في المرفوع، نحو: «بِحَسْبِكَ درهمٌ» اي حسبُك درهمٌ و «كَفي باللّه ِ شَهيداً» (1) اي كفي اللّه ُ وفي المنصوب، نحو: «ألْقي بِيَدِه» اي ألقي يده.

1. الفتح / 28.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ما هي معاني «حتّي» و «في» ؟

2 أذكر ثلاثة معانٍ من معاني «الباء» ومثّل لها.

3 متي تُزاد «الباء» ؟

التّمارين

1 إستخرج «حتّي» و «في» و «الباء» من الآيات الشّريفة التّالية وعيّن معانيها:

أ) «غُلِبَتِ الرُّومُ * في أَدْني الأرضِ وَهُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ» الرّوم / 2 3.

ب) «سَلامٌ هِيَ حَتّي مَطْلَعِ الفَجْرِ» القدر / 5.

ج) «وَلا تُلْقُوا بِأَيْدِيْكُمْ إلي التَّهْلُكَةِ …» البقرة / 195.

د) «… وَكَفي بِاللّه ِ وَليّاً وَكَفي بِاللّه ِ نَصيراً» النّساء / 45.

ه) «ذَهَبَ اللّه ُ بِنُورِهِمْ» البقرة / 17.

و) «لَقَدْ كانَ لَكُمْ في رَسُولِ اللّه ِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ» الأحزاب / 21.

ز) «ألَيْسَ الصبحُ بِقريبٍ» هود / 81.

ح) «أُولئِكَ الّذينَ اشْتَرَوُا الضَّلالةَ بِالهُدي …» البقرة / 16.

ط) «وَما صاحِبُكُمْ بِمَجْنُونٍ» التكوير / 22.

ي) «… وَكُلُوا وَاشْرَبُوا حَتّي يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الخَيْطُ الأبْيَضُ مِنَ الخَيْطِ الأسْوَدِ مِنَ الفَجْرِ …» البقرة / 187.

ك) «فَكُلاًّ أَخَذْنا بِذَنْبِهِ» العنكبوت / 40.

ل) «وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّه ُ بِبَدْرٍ وَأَنْتُم أَذِلَّةٌ» آل عمران / 123.

م)

«أَسْمِعْ بِهِمْ وَأَبْصِرْ يَوْمَ يَأْتُونَنا» مريم / 38.

ن) «قِيلَ يا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنّا وَبَرَكاتٍ عَلَيْكَ …» هود / 48.

س) «نَجَّيْناهُمْ بِسَحَرٍ» القمر / 34.

2 أعرب ما يلي:

أ «إنَّ المُتَّقِينَ في جَنّاتٍ وَعُيُونٍ * أُدْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنينَ» الحجر/ 45 46.

ب «وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنّا بِاللّه ِ وبِاليومِ الآخِرِ وَما هُمْ بِمُؤْمِنينَ» البقرة / 8.

الدّرس الحادي والسّتّون حروف الجرّ (3)

6 «الّلام» : [ولها ثمانية معانٍ]

1. الإختصاص، نحو: «الجُلُّ للفرس» و «المالُ لزيدٍ» .

2. [التّمليك، نحو: «وَهَبْتُ لِعمروٍ ديناراً» ].

3. التعليل، نحو: «ضربْتُهُ للتأديب» .

4. [الجَحْد، نحو: «ما كنتُ لاِءَنْقُضَ العَهْدَ»

5. التأكيد، وهي] الزّائدة، نحو قوله تعالي: «رَدِفَ لَكُمْ» (1) أي رَدِفَكُمْ.

6. معني «عن» إذا استعمل مع القول، نحو قوله تعالي: «قالَ الّذينَ كَفَرُوا لِلَّذينَ آمَنُوا لَوْ كانَ خَيْراً ما سَبَقُونا إلَيْهِ» (2) اي عن الذين.

7. معني «الواو» في القسم للتعجّب، نحو: «لِلّهِ لا يُؤَخِّرُ الأجَلُ» .

8. [التبليغ، إذا وقعتِ الّلامُ علي سامع القول وشبهِه، نحو: «قلت لزيدٍ» و «أذِنْتُ لعمروٍ» .]

1. النمل / 72.

2. الأحقاف / 11.

7 «رُبَّ» : [وهي] للتقليل [والتكثير] وتستحق صدر الكلام.

أحكامه

1 لا تدخل «ربّ» إلاّ علي النّكرةِ الموصوفة، نحو: «رُبّ رجلٍ كريمٍ لَقيتُهُ» أو مضمرٍ مبهم مفرد مذكّر مميَّز بنكرة منصوبة، نحو: «رُبَّه رَجُلاً» و «رُبَّه رَجُلَيْنِ» و «رُبَّه رجالاً» و «رُبَّه امرأةً» و «رُبَّه امرأتَيْنِ» و «رُبَّه نساءً» .

وعند الكوفيّين، تجب المطابقة، نحو: «رُبَّهما رَجُلَيْنِ» و «رُبَّهما امْرأتَيْنِ» و «رُبَّهم رجالاً» .

2 قد تلحقها «ما» الكافّة فتدخل علي الجملة، نحو: «رُبّما قامَ زيدٌ» و «رُبَّما زيدٌ قائم» .

3 لا بُدّ لها من فعلٍ ماضٍ لأنَّ «رُبَّ» للتّقليل المحَقق و هو لايتحَقّق الاّ به ويُحذف ذلك الفعل غالباً، كقولك: «رُبَّ رجلٍ كريمٍ» في جواب مَنْ قال: «هل رأيتَ مَنْ أَكرَمَكَ؟» أي رُبَّ رجلٍ كريمٍ لقيتُه فَ «كريمٍ» صفة لرجُل و «لقيت» فعلها وهو محذوفٌ.

8 «واو» رُبّ

وهي الواو الّتي يُبتدأ بها في أوّل الكلام، كقول الشاعر:

«وَبَلْدَةٍ لَيْسَ لَها أَنيسٌ إلاّ اليَعافيرُ وإلاّ العِيسُ» (1)

1. جامع الشواهد: 3 / 128.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 أذكر ثلاثة معانٍ من معاني «الّلام» ومثّل لها.

2 ما معني «ربّ» وما هو مدخولها؟

3 أيُ فعل يقع بعد «ربّ» ولماذا؟

4 ما هي «واو» رُبّ؟

التّمارين

1 إستخرج «اللاّم» و «رُبّ» من الجمل التالية واذكر معانيهما:

أ) «… لَهُ المُلْكُ وَلَهُ الحَمْدُ وَهُوَ عَلي كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ» التغابن / 1.

ب) «قُل آللّه ُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلَي اللّه ِ تَفتَرُونَ» يونس / 59.

ج) «رُبَما يَوَدُّ الّذينَ كَفَرُوا لَوْ كانُوا مُسْلِمينَ» الحجر / 2.

د) «وَوَهَبْنا لَهُمْ مِنْ رَحْمَتِنا» مريم / 50.

ه) «… وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الكِتابَ بِالحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النّاسِ فِيَما اخْتَلَفُوا فيهِ …» البقرة / 213.

و) «وَما كانَ اللّه ُ لِيَظْلِمَهُمْ وَلكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ» العنكبوت / 40.

ز) «وَإذْ قالَ رَبُّكَ لِلملائكَةِ إنِّي جاعلٌ في الأرضِ خليفةً» البقرة / 30.

ح) «رُبَّ قَوْلٍ أَنْفَذُ مِنْ صَوْلٍ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 394.

2 أَعْرِبْ ما يلي:

أ «قُلْ إنَّ صَلاتِي ونُسُكِي وَمَحْيايَ وَمَماتِي للّه ِ رَبِّ العالَمينَ * لا شَريكَ لَهُ وَبِذلِكَ أُمِرْتُ وَأَنا أَوّلُ المُسْلِمينَ» الأنعام / 162 163.

ب «لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ * إنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَقُرآنَهُ» القيامة / 16 17.

ج «رُبَّ عالِمٍ قَدْقَتَلَهُ جَهْلُهُ وَعِلْمُهُ مَعَهُ لايَنْفَعُهُ» نهج البلاغة، قصار الحكم: 107.

الدّرس الثاني والسّتّون حروف الجرّ (4)

9 «واو» القسم

وهي مختصّةٌ بالظّاهر، [نحو قوله تعالي: «وَالعَصْرِ * إنَّ الإنسانَ لَفِي خُسْرٍ» (1)[فلا يقال: «وَكَ» .

10 «تاء» القسم

وهي مختصّة باللّه وحدَه، فلا يقال: «تَالرَّحمنِ» وقولُهم: «تَرَبِّ الكعبةِ» شاذٌّ.

11 «باء» القسم

وهي تدخل علي الظّاهر والمضمر، نحو: «بِاللّه ِ» و «بِالرّحمنِ» و «بِكَ» .

تنبيهٌ: ولا بُدّ للقسم من جواب وهي جملة تسمّي «مُقسَماً عليها» .

فَإنْ كانت موجبةً اسميّةً يجب دخُول اللامِ عليها سواءٌ أكانت مع «إنَّ»، نحو: «واللّه ِ إنّ زيداً لَقائمٌ» أمْ بدونها، نحو: «وَاللّه ِ لَزيدٌ قائمٌ» .

وإن كانت موجبةً فعليةً يجب أيضاً دخولُ الّلام؛ [مع «قد» إن كان فعلها ماضياً، نحو: «واللّه ِ لَقَدْ نَصَرْتُ زيداً» . أوْ مع نون التأكيد إن كان فعلها مضارعاً، نحو: «واللّه ِ لاَءفْعَلَنَّ كذا» .]

1. العصر / 1 2.

وإن كانت منفيّة يجب دخول «ما» أو «لا»، نحو: «واللّه ِ ما زيدٌ قائما» و «واللّه ِ لا يقوم زيدٌ» .

وقد يُحذف حرف النّفي لوجود القرينة، نحو قوله تعالي: «تَاللّه ِ تَفْتَؤُ تَذْكُرُ يُوسُفَ» (1) أي لا تَفْتَؤُ.

واعلم أنّه قد يحذف جواب القسم إنْ تقدّم ما يدلّ عليه، نحو: «زيدٌ قائمٌ واللّه ِ» أو توسّط القسم بينَه، نحو: «زيدٌ وَاللّه ِ قائمٌ» .

12 «عن»

[وهي] للمجاوزة، نحو: «رميت السّهم عن القوس» .

13 «عَلي»

[وَلها ثلاثة معانٍ]

1. الاستعلاء، [حِسّيّاً كانَ]، نحو: «زيدٌ علي السطح» [أوْ معنويّاً، نحو: «عَلَيَ ألفُ درهمٍ» .

2. المصاحبة، نحو قوله تعالي: «وَآتَي المالَ عَلي حُبِّه» (2) أي مَعَ حُبّه.

3. التعليل، نحو: «زرتُكَ علي أنّكَ كريمٌ» أي لاِءَنّكَ.]

وقد يكون «عن» و «علي» إسمَيْنِ إذا دخل عليهما «مِنْ»، فيكون «عَنْ» بمعني «الجانب»، تقول: «جلستُ مِنْ عَنْ يمينِه» ويكون «عَلي» بمعني «فَوْق» نحو: «نزلْتُ مِنْ عَلَي الفرسِ» .

14 «الكاف»

[ولها معنيان: ]

1. التشبيه، نحو: «زيد كعمروٍ» .

2. [التأكيد، وهي] الزائدة، نحو قوله تعالي: «ليسَ كَمثلِهِ شَيْءٌ» (3).

1. يوسف / 85.

2.البقرة / 177.

3. الشوري / 11.

وقد يكون اسماً بمعني «مِثل» كقول الشاعر:

«أَتَنْهَوْنَ لَنْ يَنْهي ذَوي شَطَطٍ كَالطَّعْنِ يَذهبُ فيه الزّيتُ والفُتُلُ» (1)

15 16 «مُذْ» و «مُنْذُ»

[ولهما معنيان: ]

1. ابتداء الزّمان في الماضي، كما تقول في شعبانَ: «ما رأيتُه مُذْ رجبٍ» .

2. الظّرفيّة في الحاضر، نحو: «ما رأيته مُذ شهرِنا» و «منذُ يومِنا» أي في شهرنا و في يومنا.

17 18 19 «خلا» و «حاشا» و «عدا»

[وهي] لِلإستثناء، نحو: «جائني القوم خلا زيدٍ» و «حاشا عمروٍ» و «عَدا بكرٍ» .

1. جامع الشواهد: 1 / 38.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 بماذا تختصّ «واو» القسم و «تائ» ه؟ مثّل لذلك.

2 علامَ تدخل «باء» القسم؟ مثّل له.

3 متي يجب دخول «الّلام» علي جواب القسم؟ إشرح ذلك بالمثال.

4 هل يجب دخول «إنّ» علي جواب القسم؟

5 متي تدخل «ما» أو «لا» علي الجملة المُقسم عليها؟

6 متي يحذف جواب القسم؟ بيّن ذلك بأمثلةٍ.

7 ما معني «عن» و «علي» ؟ مثّل لهما.

8 متي تكون «عن» و «علي» اسمَيْنِ؟ بيّن ذلك بأمثلةٍ.

9 لأيّ معني تستعمل «الكاف» ؟

10 بيّن معنَيَيْ «مُذْ» و «منذُ» بالمثال.

11 ما هي الحروف الجارّة الّتي تستعمل لِلإستثناء؟

التّمارين

1 إستخرج «الواو» و «التّاء» و «علي» و «الكاف» من الجمل التّالية واذكر معانيها.

أ) «وَالطُّورِ * وَكِتابٍ مَسْطُورٍ * في رَقٍّ مَنْشُورٍ» الطور / 1 3.

ب) «وَلِتُكَبِّرُوا اللّه َ عَلي ما هَداكُم» البقرة / 185.

ج) «وَتَاللّه ِ لاَءَكيدَنَّ أَصْنامَكُمْ …» الأنبياء / 57.

د) «وَعَلَيْها وَعَلَي الفُلْكِ تُحْمَلُوَن» المؤمنون / 22.

ه) «قالُوا تَاللّه ِ لَقَدْ آثَرَكَ اللّه ُ عَلَيْنا وَإنْ كُنّا لَخاطئِينَ» يوسف / 91.

و) «لَهُمْ عَلَيَ ذَنْبٌ فَأَخافُ أنْ يَقتُلُونِ» الشعراء / 14.

ز) «مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ ناراً …» البقرة / 17.

ح) «فَلَوْلا فَضْلُ اللّه ِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ لَكُنْتُمْ مِنَ الخاسِرينَ» البقرة / 64.

ط) «إنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغفرةٍ للناسِ علي ظُلْمِهِمْ» الرّعد / 6.

ي) «فَأَنْزِلْ نَفْسَكَ مِنَ الدُّنيا كَمَثَلِ مَنْزِلٍ نَزَلْتَهُ ساعَةً ثُمَّ ارْتَحَلْتَ مِنها» تحف العقول: 287.

2 عيّن جواب القسم فيما يلي من الجمل واذكر نوعها:

أ) «واللّه ِ إنّ المؤمنَ لَفي نعيمٍ» .

ب) «واللّه ِ لا يُهلَكُ المؤمنُ الفاضلُ» .

ج) «واللّه ِ إنْ صبرتم لَهُوَ خيرٌ لكم» .

د) «واللّه ِ لقد فَرَّ الجانيُ مِنَ السِّجْن» .

ه) «واللّه ِ ما ظنُّكَ بكاذبٍ»

.

و) «واللّه ِ لا زيدٌ شاعرٌ ولا عمروٌ» .

ز) «واللّه ِ ما كَذَبَ ظنُّكَ» .

ح) «واللّه ِ لاَءَنْصُرَنَّكَ» .

3 أعربْ ما يلي:

أ «إنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنّاسِ لَلَّذي بِبَكَّةَ مبارَكاً وهديً للعالمينَ» آل عمران / 96.

ب «وَالتِّينِ وَالزَّيتونِ * وَطورِ سينينَ * وَهذا البَلَدِ الأمينِ * لَقَدْ خَلَقْنَا الإنسانَ في أحسَنِ تَقويمٍ» التين / 1 4.

تمارين عامّة

عيّن معاني الحروف الجارّة التي تحتها خطّ:

أ) «فَمِنْهُمْ مَنْ أرسَلْنا عليه حاصِباً وَ مِنْهُمْ مَنْ أَخَذَتْهُ الصّيحةُ» العنكبوت / 40.

ب) «اُذِنَ لِلّذينَ يُقاتَلُونَ بِأَنّهُم ظُلِمُوا وإنَّ اللّه َ عَلي نَصْرِهِم لَقديرٌ» الحج / 39.

ج) «وما كُنْتَ بجانبِ الغَرِبِيِ إذ قَضَيْنا إلي موسي الأمرَ» القصص / 44.

د) «مهما تَأْتِنا بِهِ مِن آيةٍ لِتَسْحَرَنا بِها فما نحنُ لَكَ بِمؤمنينَ» الأعراف/ 132.

ه) «لِمَنِ المُلْكُ اليومَ لِلّهِ الواحدِ القهّار» غافر / 16.

و) «إنّكُم لََتمُرُّونَ عليهم مُصْبِحينَ وبالّليلِ» الصافات / 137 138.

ز) «أَلَيسَ اللّه ُ بأحْكمِ الحاكمينَ» التين / 8.

ح) «لَمسجدٌ أُسِّسَ علي التّقوي مِن أَوَّلِ يومٍ أَحقُّ أنْ تقومَ فيه» التوبة/ 108.

ط) «وما كان اللّه ُ لِيُعَذِّبَهُمْ وأَنْتَ فيهم» الأنفال / 33.

ي) «وما هو علي الغيبِ بِضَنين» التكوير / 24.

الدّرس الثالث والسّتّون الحروف المشبهة بالفعل (1)

الفصل الثاني: في الحروف المشبّهة بالفعل

وَهِيَ ستّة: «إنَّ، أنَّ، كأنَّ، لَيْتَ، لكِنَّ، لَعَلَّ» .

عملها: وهذِهِ الحروف تدخل علي الجملة الإسميّة فتنصب الإسم وترفع الخبر كما عرفت.

وقد يلحقها «ما» الكافّة فتكفّها عن العمل [إلاّ «ليتَ» فيجوز فيها الإعمال، نحو: «أنّما إلهُكُم إلهٌ واحدٌ» (1) و «كَأنّما العلمُ نورٌ» و «لَعَلّما اللّه ُ يَرْحَمُنا» و «ليتَما الشبابَُ يَعُودُ» .

إعلم أنّه إذا لَحِقَتْها «ما» الكافّة يزول اختصاصها بالأسماء] فيجوز أن تَدْخُلَ علي الأفعال، تقول: «إنّما زيدٌ قائمٌ» و «إنّما قام زيدٌ» .

«إنَّ» المكسورة و «أنَّ» المفتوحة

إعلم أنّ «إنّ» المكسورة لا تُغيِّر معني الجملة بل تُؤكِّدها و «أنّ» المفتوحة مع ما بعدها من الإسم والخبر في حكم المفرد ولذلك يجب الكسر [في مواضعَ والفتح في مواضعَ أخرَ].

1. الأنبياء / 108.

مواضع وجوب كسر همزة «إنّ»

يجبُ كسرُ همزةِ «إنّ» إذا كانت:

أ في ابتداء الكلام [حقيقةً، نحو قوله تعالي: «إنّا أعطيناكَ الكوثر» (1) أوْ حكماً، نحو قوله تعالي: «ألا إنّ نَصْرَ اللّه ِ قريبٌ» (2) و «كَلاّ إنّها تذكرةٌ» (3) و «ثُمَّ إنّكُم بعد ذلكَ لَمَيّتُونَ» (4)؛]

ب بعد القول، نحو قوله تعالي: «قالَ إنّي عبدُ اللّه ِ» (5)؛

ج بعد الموصول، نحو قوله تعالي: «ما إنّ مفاتِحَهُ لَتَنُوءُ بِالعُصْبَةِ» (6)؛

د في خبرها الّلام، نحو قوله تعالي: «إنّ الأبرارَ لَفي نعيمٍ» (7)؛

[ه بعد القسَم، نحو قوله تعالي: «والعصرِ * إنَّ الإنسان لَفي خُسرٍ» (8)؛

و بعد الأمر، نحو قوله تعالي: «فَاصْبِرْ إنَّ وَعْدَ اللّه ِ حقٌّ» (9)؛

ز بعد النهي، نحو قوله تعالي: «لا تَحْزَنْ إنّ اللّه َ مَعَنا» (10)؛

ح بعد النداء، نحو قوله تعالي: «يا زكريّا إنّا نُبَشّرُكَ بغلامٍ اسمُهُ يحيي» (11)].

مواضع وجوب فتح همزة «أنَّ»

يجب فتح همزة «أنّ» إذا وقعت:

أ فاعلاً، نحو: «بلغني أنّ زيداً عالم»؛

[ب نائبَ فاعلٍ، نحو: «سُمِعَ أنَّ العَسْكَرَ منصورٌ»؛]

ج

مفعولاً، نحو: «كرهتُ أنّكَ قائم»؛

د مضافاً إليه، نحو: «أعْجبني اشتهارُ أنّك فاضل»؛

ه مبتدأً، نحو: «عندي أنّك قائم»؛

و مجرورةً، نحو: «عجبت مِنْ أنّ زيداً قائم»؛

ز بعد «لو»، نحو: «لو أنّكَ عندنا لاَءَخْدِمُكَ»؛

ح بعد «لولا»، نحو: «لولا أنّه حاضرٌ لاَءكرمتُك» .

1. الكوثر / 1.

2. البقرة / 214.

3. عبس / 11.

4. المؤمنون / 15.

5. مريم / 30.

6. القصص / 76.

7. الانفطار / 13.

8. العصر / 1 2.

9. غافر / 77.

10. التوبة / 40.

11. مريم / 7.

العطف علي أسماء هذه الحروف

يجوز العطف علي اسم «إنّ [وأنَّ ولكنَّ» بعد مجيءِ الخبر] بالرّفع والنّصب باعتبار المحلّ واللّفظ، نحو: «إنّ زيداً قائمٌ وعمروٌ وعمراً» .

[وأمّا في البواقي فلا يجوز إلاّ النّصبُ باعتبار اللفظ، نحو: «كَأَنَّ زيداً أسدٌ وعمراً» .]

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 كم هي الحروف المشبهة بالفعل وما هو عملها؟

2 هل يجب دخول الحروف المشبهة بالفعل علي الجملة الإسمية بعد إلحاق «ما» الكافّة؟

3 أذكر مواضع وجوب كسر همزة «إنّ» ومثّل لذلك.

4 عدّد مواضع وجوب فتح همزة «أنّ» .

5 ما هو إعراب المعطوف علي اسم «إنّ» ؟

التّمارين

1 ميّز الاسم من الخبر واذكر سبب كسر «إنّ» أو فتحها ممّا يلي من الجمل:

أ) «كَلاّ إنَّها لَظي * نَزّاعةً للشَّوي» المعارج / 15 16.

ب) «قُلْ أُوحِيَ إليَ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الجِنِّ فَقالُوا إنّا سَمِعْنا قُرآناً عَجَباً» الجن / 1.

ج) «فَوَرَبِّ السَّماءِ وَالأرضِ إنَّهُ لَحَقٌّ» الذاريات / 23.

د) «وَالقُرآنِ الحَكيمِ * إنَّكَ لَمِنَ المُرْسَلِينَ» يس / 2 3.

ه) «فَلَوْلا أَنَّهُ كانَ مِنَ المُسَبِّحينَ * لَلَبِثَ في بَطنِهِ إلي يومِ يُبعَثُونَ» الصّافات / 143 144.

و) «ذلِكَ بِأَنَّ اللّه َ هُوَ الحَقُّ وَأَنَّ ما يَدْعُونَ مِن دونِهِ هُوَ الباطلُ وَأَنَّ اللّه َ هُوَ العَليُ الكَبيرُ» الحج / 62.

ز) «أوَ لَمْ يَكْفِهِمْ

أَنّا أَنْزَلْنا عَلَيكَ الكِتابَ» العنكبوت / 51.

ح) «إنّا أَنْزَلْناهُ في ليلةِ القَدْرِ» القدر / 1.

ط) «ثُمَّ إنّكُم يومَ القيامَةِ تُبْعَثُونَ» المومنون / 16.

ي) «وَلَو أَنَّهُم آمَنُوا وَاتَّقَوا لَمثُوبَةٌ مِنْ عندِ اللّه ِ خَيرٌ» البقرة / 103.

ك) «ألا إنَّ أوْلياءَ اللّه ِ لا خوفٌ عليهم ولا هم يحزنون» يونس / 62.

ل) «… وَلا تَخافُونَ أنَّكُم أَشْرَكْتُمْ باللّه ِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُم سُلطاناً» الأنعام / 81.

م) «فَاخْرُجْ إنَّكَ مِنَ الصّاغرينَ» الأعراف / 13.

ن) «لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشّيطانِ إنَّهُ لَكُمْ عدوٌّ مبينٌ» الأنعام / 142.

2 أعرب ما يلي:

أ «وَأذانٌ مِنَ اللّه ِ وَرَسُولِهِ إلي النّاسِ يومَ الحجِّ الأكبرِ أنَّ اللّه َ بَري ءٌ مِنَ المُشرِكينَ وَرَسُولُهُ …» التوبه / 3.

ب «اُدْعُوا رَبَّكُم تَضَرُّعاً وخُفْيَةً إنَّهُ لا يُحِبُّ المُعتدينَ» الأعراف / 55.

الدّرس الرّابع والسّتّون الحروف المشبّهة بالفعل (2)

المدخل

تخفيف «إنَّ» : إعلم أنّ «إنّ» المكسورة قد تخفّف ويلزمها «الّلام» فرقاً بينها وبين «إن» النافية (1)، نحو قوله تعالي: «وإنْ كُلاًّ لَما لَيُوَفِّيَنَّهُمْ» (2). وحينئذٍ يجوز إلغائها، نحو قوله تعالي: «وَإنْ كُلٌّ لَما جميعٌ لَدَينا مُحْضَرُونَ» (3).

وتدخل علي الأفعال [الناسخة غالباً]، نحو قوله تعالي: «وإنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الغافِلينَ» (4) و «وَإنْ نَظُنُّكَ لَمِنَ الكاذِبينَ» (5).

تخفيف «أنَّ» : قد تخفف «أنَّ» المفتوحة ويجب إعمالها في ضمير شأن مقدّر فتدخل علي الجملة إسميّةً كانت نحو قوله تعالي: «واخِرُ دَعْواهُمْ أنِ الحمدُ للّه ِ ربِّ العالمين» (6) أو فعليّةً ويجب دخول «سين» أو «سوف» أو «قد» أو «حرف النفي» علي الفعل [إنْ كان فعلُها متصرفاً]، نحو قوله تعالي: «عَلِمَ أَنْ سَيَكُونُ مِنْكُمْ مَرْضي» (7) فالضمير المُقدَّر اسم «أنْ» والجملة خبرها.

1. ولذلك تُسمّي اللامُ ب «الّلام الفارقة» .

2. هود / 111، علي قرائة نافع وابن كثير. «مجمع البيان: 5 / 337» .

3.

يس / 32 علي قرائة غير عاصم وحمزة وابن عامر «مجمع البيان: 8 / 271» .

4. يوسف / 3.

5. الشعراء / 186.

6. يونس / 10.

7. المزّمّل / 20.

«كأنّ» : وهي للتشبيه

نحو: «كأنّ زيداً الأسدُ» .

وقيل: هي مركّبة من كاف التشبيه و «إنّ» المكسورة وإنّما فتحت لتقديم الكاف عليها، تقديرها: «إنّ زيداً كالأسد» .

وقد تخفّف فتلغي عن العمل، نحو: «كَأَنْ زيدٌ الأسدُ» [فان دخلتْ علي الجملة الإسمية لم يحتج الي فاصل وإنْ دَخلتْ علي الجملة الفعلية وجب فصلهاب «قد» أوْ «لَمْ»، نحو قوله تعالي: «فَجَعَلْناها حَصيداً كَأَنْ لَمْ تَغْنَ بَالأَمْسِ» (1).]

«لكِنَّ»

[وهي] لِلإستدراك وتتوسَّط بين كلامَيْن متغايرَيْن في اللّفظ أو المعني، نحو: «ما جائني زيدٌ لكنّ عمراً جاء» و «غاب زيدٌ لكنّ بكراً حاضرٌ» . ويجوز معها الواو، نحو: «قام زيدٌ ولكنّ عمراً قاعدٌ» .

وتخفّف فتلغي، نحو: «ذهب زيدٌ لكنْ عمروٌ عندنا» و «سافَرَ زيدٌ لكِنْ جاءَ عمروٌ» .

«لَيْتَ»

[وهي] للتمنّي، نحو: «ليتَ زيداً قائمٌ» بمعني «أَتَمَنّي» .

«لَعَلَّ»

[وهي] للتّرجّي، نحو قول الشاعر:

«أُحِبُّ الصّالحينَ ولَسْتُ منهمْ لَعلَّ اللّه َ يَرْزُقُني صَلاحاً» (2)

وشذّ الجرّ بها، نحو: «لَعَلَّ زيدٍ قائمٌ» .

وفي «لعلّ» لغات: «عَلَّ، عَنَّ، أَنَّ، لاَءَنَّ، لَعَنَّ» . وعند المبرد أصله «علّ» زيدتْ فيه «اللام» والبواقي فروعٌ.

1. يونس / 24.

2. جامع الشواهد: 1 / 45.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ماذا يلزم في «إنّ» المكسورة إن خفّفت ولماذا؟

2 هل تعمل «إنّ» المكسورة بعد التخفيف أوْ لا؟ مثّل لذلك.

3 ما هو اسم «أنّ» المفتوحة بعد التخفيف؟ مثّل له.

4 مايفصل بين «أنْ» المخفّفةِ والفعلِ المتصرّف وجوباً؟

5 أذكر مَعْنَيَيْ «كأنّ» و «لكنّ» و حكُمَهما إذا خُفِّفتا؟

6 ما معاني «ليت» و «لعلّ» ؟ مثّل لهما.

التّمارين

1 إستخرج الحروف المشبّهة بالفعل فيما يلي من الآيات الشريفة واذكر معانيها وعيّن معموليها:

أ) «كَأَنَّما يُساقُونَ إلي المَوْتِ» الأنفال / 6.

ب) «… وَيَقُولُ الكافِرُ يا لَيْتَني كُنْتُ تُراباً النبأ / 40.

د) «فَما لَهُمْ عَنِ التَّذْكِرَةِ مُعْرِضينَ * كَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنفِرَةٌ» المدّثّر / 49 50.

ه) «… وَللّه ِ خَزائِنُ السَمواتِ وَالأرضِ وَلكِنَّ المُنافِقينَ لا يَفْقَهُونَ» المنافقون / 7.

و) «وَما يُدريكَ لَعَلَّ السّاعَةَ قَرِيبٌ» الشوري / 17.

2 إستخرج الحروف المشبهة بالفعل المخفّفة ممّا يلي من الجمل وعيّن معموليها إن عَمِلَتْ:

أ) «وَإنْ كانَتْ لَكَبيرةً إلاّ عَلي الّذينَ هَدي اللّه ُ …» البقرة / 143.

ب) «وَظَنُّوا أنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللّه ِ إلاّ إليه» التوبة / 118.

ج) «وأنْ عَسي أنْ يَكونَ قَدِ اقْتربَ أجَلُهُم» الأعراف / 185.

د) «قالَ تَاللّه ِ إنْ كِدْتَ لَتُرْدِينِ» الصّافات / 56.

ه) «فَأَصْبَحُوا في ديارِهم جاثمِينَ كَأَنْ لَمْ يَغْنَوا فيها» هود / 67 68.

3 أعرب ما يلي:

أ «أَيَحسَبُ الإنسانُ أَلَّنْ نَجمَعَ عِظامَهُ» القيامة / 3.

ب «وَإذا تُتلي عَليهِ آياتُنا وَلّي مُستكبراً كَأَنْ لَمْ يَسْمَعْها كَأَنَّ في اُذُنَيْهِ وَقْراً»

لقمان / 7.

ج «وإنْ يكادُ الّذينَ كَفَروا لَيُزْلِقونَكَ بأبصارِهِمْ» القلم / 51.

الدّرس الخامس والسّتّون حروف العطف (1)

الفصل الثالث: في حروف العطف

وهي عشرة: «الواو، الفاء، ثُمَّ، حتّي، أو، أمّا، أم، لا، بل و لكنْ» .

فالأربعة الأولي للجمع:

فَ «الواو» للجمع مطلقاً

نحو: «جاء زيدٌ وعمروٌ» سواءٌ كان «زيدٌ» مقدّماً في المجيء أم «عمروٌ» .

و «الفاء» للتّرتيب بِلا مُهْلَةٍ

نحو: «قامَ زيدٌ فعمروٌ» إذا كان «زيد» مقدّماً بلا مهلةٍ.

و «ثُمَّ» للترتيب بمهلةٍ

نحو: «دخل زيدٌ ثُمّ خالدٌ» إذا كان «زيدٌ مقدّماً بالدّخول وبينَهما مهلةٌ.

و «حَتّي» كَ «ثُمّ» في الترتيب والمهلة إلاّ أنَّ مهلتَها أقلُّ مِنْ مهلةِ «ثُمّ» ويشترط أن يكون معطوفها داخلاً فيالمعطوف عليه [وبعضاً منه]، وهيتفيد قوةً فيالمعطوف، نحو: «مات النّاسُ حتّي الأنبياءُ» أو ضعفاً فيه، نحو: «قَدِمَ الحاجُّ حتّي المُشاةُ» .

و «أو» و «أمّا» و «أم»

لِثبوت الحكم لاِءحد الأمرَيْن لا بعينه، نحو: «مررتُ بِرَجُلٍ أو امرأةٍ» .

و «إمّا»

إنّما تكون حرف العطف إذا تَقَدَّم عليها «إمّا» أخري نحو: «العدد إمّا زوجٌ وإمّا فردٌ» .

ويجوز أن تتقدّم «إمّا» علي «أو»، نحو: «زيدٌ إمّا كاتبٌ أو ليس بكاتبٍ» .

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ما الفرق بين معاني «الواو» و «الفاء» و «ثُمّ» ؟ إشرح ذلك بأمثلة.

2 ما الفرق بين معني «ثمّ» و «حتّي» ؟

3 ماذا يشترط للعطف ب «حتّي» وماذا تفيد؟

4 لاِءيّ معني تستعمل «أو» و «إمّا» و «أمْ» ؟ اذكرها مع المثال.

التّمارين

1 عيّن «العاطفَ» و «المعطوفَ» و «المعطوفَ عليه» واذكر معانيه في الجمل التّالية:

أ) «لاَآكِلُونَ مِنْ شَجَرٍ مِنْ زَقُّومٍ * فَمالِئُونَ مِنها البُطونَ * فَشارِبُونَ عَلَيهِ مِنَ الحميمِ» الواقعة / 52 54.

ب) «الّذينِ يُؤْمِنُونَ بِالغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصّلوةَ وَمِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ» البقرة / 3.

ج) «وَجَعَلْنا مِنْ بَينِ أيدِيهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ» يس / 9.

د) «ثُمَ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ * ثُمَ أَماتَهُ فَأَقْبَرَهُ * ثُمَّ إذاشاءَ أَنْشَرَهُ» عبس / 20 22.

ه) «إنّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إمّا شاكِراً وَإمّا كَفُوراً» الإنسان / 3.

و) «وَآخَرُونَ مُرْجَوْنَ لاِءمرِ اللّه ِ إمّا يُعَذِّبُهُمْ وَإمّا يَتُوبُ عَلَيْهم» التوبة / 106.

ز) «وَكَمْ مِنْ قَرْيَةٍ أهْلَكْناها فَجائَها بَأْسُنا بَياتاً أوْ هُمْ قائِلُونَ» الأعراف / 4.

ح) «إنَ اللّه َ تعالي وَمَلائِكَتَهُ وأهلَ الأرْضِ حَتّي الَّنملَةَ فيجُحْرِها وَحتّي الْحُوتَ فيالبحرِ لَيُصَلُّونَ علي معلِّمي النّاسِ الخيرَ» بحارالأنوار: 61 / 245، ح 2، ب 10.

2 أعْرِبْ ما يلي:

أ «فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَلا تُطِعْ مِنْهُمْ آثِماً أوْ كَفُوراً» الإنسان / 24.

ب «قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّمواتِ وَالأرضِ قُلِ اللّه ُ وَإنّا أوْ إيّاكُمْ لَعَلي هُديً أوْ في ضَلالٍ مُبينٍ» سبأ / 24.

الدّرس السّادس والسّتّون حروف العطف (2)

أقسام «أم»

وهِيَ علي قسمين:

1 متصّلة: وهي ما يسئل بها عن تعيين أحد الأمرين والسّائل بها عالم بثبوت أحدهما مبهماً، به خلاف «أو» و «إمّا» فإنّ السّائل بهما لا يعلم بثبوت أحدهما أصلاً.

وتستعمل بثلاثة شرائطَ:

الأوّل: أن يقع قبلها همزة، نحو: «أزيدٌ عندك أم عمروٌ» .

الثاني: أن يَلِيَها لفظٌ مثل

ما يَلِي الهمزةَ؛ أعني إن كان بعد الهمزة اسمٌ فكذلك بعد «أم» كما مَرَّ وإن كان فعلٌ فكذلك، نحو: «أقام زيدٌ أم قعد» . فلا يقال: «أرأيت زيداً أم عمراً» .

الثالث: أن يكون ثبوت أحد الأمرين المتساويين محقَّقاً، وإنّما يكون الإستفهام من التعيين فلذلك وجب أن يكون جواب «أم» بالتعيين دون «نَعَمْ» أو «لا»، فإذا قيل: «أزيد عندك أم عمروٌ» فجوابه بتعيين أحدهما أمّا إذا سئل ب «أو» و «إمّا» فجوابه «نَعَمْ» أو «لا» .

2 منقطعة: وهو ما يكون بمعني «بَلْ» مع الهمزة، [نحو: «إنّها لاَءبِلٌ أم هي شاةٌ» [فيما لو رأيتَ شَبَحاً من بعيدٍ وقلتَ: «إنّها لاَءبلٌ» علي سبيل القطع ثُمّ حصل لك شك في أنّها شاةٌ فقلتَ «أم هي شاةٌ» بقصد الإعراضِ عن الإخبار الأوّل واستئنافِ سؤالٍ آخرَ، معناه: «بل أهي شاةٌ» .

واعلم أنّ «أم» المنقطعة لا تستعمل إلاّ في الخبر كما مَرّ، أو في الإستفهام، نحو: «أعندك زيدٌ أم عندك عمروٌ» .

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ما معني «أم» وما الفرق بينها وبين «أوْ» و «إمّا» ؟

2 أذكر شرائط استعمال «أم» المتّصلة.

3 ما هو معني «أم» المنقطعة؟

4 في كم موضعاً تستعمل «أم» المنقطعة؟

التمارين

1 ميّز «أم» المتّصلة عن المنقطعة فيما يلي من الجمل:

أ) «إنَّ الّذينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ ءَأَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُم لا يُؤْمِنُونَ» البقرة / 6.

ب) «أَلَهُمْ أَرْجُلٌ يَمْشُونَ بِها أَمْ لَهُمْ أَيْدٍ يَبْطِشُونَ بِها أَمْ لَهُمْ أَعْيُنٌ يُبْصِرُونَ بِها أَمْ لَهُمْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها …» الأعراف / 195.

ج) «وَإنْ أَدْرِي أَقَريبٌ أَمْ بعيدٌ ما تُوعَدُونَ» الأنبياء / 109.

د) «… قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الأَعْمي وَالبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوي الظُّلُماتُ وَالنُّورُ أَمْ جَعَلُوا للّه ِ شُرَكاءَ …» الرّعد / 16.

ه) «ءَأَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ» النّازعات

/ 27.

و) «أَفي قُلُوبِهِم مَرَضٌ أَمِ ارْتابُوا أَمْ يَخافُونَ …» النّور / 50.

ز) «فَقالَ ما لي لا أَري الهُدْهُدَ أَمْ كانَ مِنَ الغائِبينَ» الّنمل / 20.

ح) «ءَأَنْتُمْ أَنْزَلُْتمُوهُ مِنَ المُزْنِ أَمْ نَحْنُ المُنْزِلُونَ» الواقعة / 69.

2 صحّح ما تجده خطأً:

1. «أفي الدّار أخي أم ابني» .

2. «سواءٌ عليَ أبِشْراً كَلّمتَ أمْ عمراً» .

3. «أسعيداً لقيتَ أمْ ضربتَ» .

4. «قال رَجَلٌ: أزيدٌ عادلٌ أم فاسقٌ؟ فقال الآخر: نَعَمْ» .

5. «ما أدْرِي أتَقيٌ ثَمَّ أمْ نَقيٌ» .

3 أعْرِبْ ما يلي:

أ «ءَأَنْتُمْ أَنْشَأْتُمْ شَجَرَتَها أَمْ نَحْنُ المُنْشِئُونَ» الواقعة / 72.

ب «سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اللّه ُ لَهُمْ إنَّ اللّه َ لا يَهدِي القَوْمَ الفاسِقِينَ» المنافقون / 6.

الدّرس السّابع والسّتّون حروف العطف (3) و التنبيه و النداء و الايجاب

«لا» و «بلْ» و «لكنْ»

جميعاً لِثبوتِ الحكم لأحد الأمرَيْنِ معيّناً.

أمّا «لا» فتنفي ما وجب لِلأوّل عن الثاني[وشرط معطوفها أن يكون مفرداً ويَقَعَ بعد الإيجاب أو الأمر]، نحو: «جائني زيدٌ لا عمروٌ» و «خُذِ الكتابَ لا القلمَ» .

وأمّا «بلْ» فهي للإضراب والعدول عن الأوّل [ومعناها بعد الإيجاب والأمر سَلْبُ الحكم عمّا قبلَها ونَقله لِما بعدَها]، نحو: «جائني زيدٌ بل عمروٌ» ومعناه «بل جاء عمروٌ»، [ومعناها بعد النفي أو النهي تقريرُ الحكم لِما قبلَها وجَعْلُ ضدّه لِما بعدَها، نحو: «ما قام زيدٌ بل عمروٌ» ومعناه «بل قام عمروٌ» .]

وأمّا «لكنْ» فهي للإستدراك [وتكون حرفَ عطفٍ بثلاثة شروطٍ:

أ أنْ يكون معطوفُها مفرداً.

ب أنْ تَقَعَ بعد النفي أو النهي.

ج ألاّ تقترن بالواو، نحو: «ما جاء زيدٌ لكنْ عمروٌ» و «لا يقم زيدٌ لكنْ عمروٌ» .]

الفصل الرّابع: في حروف التنبيه

[وهي] ثلاثة: «ألا، أما، ها» . [وهي حروفٌ] وضعتْ لتنبيه المخاطب لِئلاّ يفوتَه شيءٌ من الحكم.

ف «ألا» و «أما» لا تدخلان إلاّ علي الجملة، إسميّةً كانت، نحو قوله تعالي: «ألا إنَّهُم هُمُ المُفسِدُونِ» (1) وقول الشاعر:

«أما وَالّذي أبْكي وَأَضْحَكَ وَالّذي أماتَ وَأحْيي وَالّذي أَمْرُهُ الأمْرُ» (2).

أو فعليّةً نحو قوله تعالي: «ألا يومَ يأتيهِم ليسَ مَصْرُوفاً عنهم» (3) و «أما لا تَضْرِبْ زيداً» .

[و «ها» تدخلُ علي ثلاثة أشياءَ:

أ علي أسماء الإشارة لغير البعيد، نحو قوله تعالي: «هذا بيانٌ لِلنّاسِ» (4).

ب علي الضمير المرفوع الذي يُخْبَرْ عنه باسم الإشارة، نحو قوله تعالي: «ها أنتم هؤلاءِ» (5).

ج علي ما بعد «أيّ» النّدائيّة، نحو قوله تعالي: «يا أيُّها الرسُولُ» (6).]

الفصل الخامس: في حروف النّداء

[وهي] خمسةٌ: «الهمزة» المفتوحة و «أيْ» للقريب، «أَيا» و «هيا» للبعيد، «يا» وهي لهما وللمتوسّط وقد مَرّت أحكامها.

1. البقرة / 12.

2. جامع الشواهد: 1 / 211.

3. هود / 8.

4. آل عمران / 138.

5. آل عمران / 66.

6. المائدة / 67.

الفصل السادس: في حروف الإيجاب

[وهي] ستّةٌ: «نَعَمْ، بَلي، إيْ، أَجَلْ، جَيْرِ، إنَّ» .

أمّا «نَعَمْ» فلتقرير كلامٍ سابقٍ، مثبتاً كان أوْ منفيّاً.

و «بَلَي»، تختصّ بإيجابِ نفيٍ بعد الاستفهام، نحو قوله تعالي: «أَلَستُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي» (1) أو بعد الخبر، كما يقال: «لَمْ يَقُمْ زيدٌ» قلت: «بَلي» أي قد قامَ.

و «إيْ» لِلإثبات بعد الاستفهام ويلزمها القسم كما إذا قيل لك: «هل كان كذا؟» قلتَ: «إيْ وَاللّه ِ» .

و «أَجَلْ» و «جَيْرِ» و «إنَّ» لِتصديق الخبر، فإذا قيل: «جاء زيد» قلت: «أجل» و «جَيْرِ» و «إنّ» أي أُصَدِّقُكَ في هذا الخبر.

1. الأعراف / 172.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ما هو شرط «لا» العاطفة؟

2 ما هو معني «بل» العاطفة بعد النفي؟

3 ما هي شروط «لكن» العاطفة؟

4 لأيّ معني وضعت حروف التنبيه؟ مثّل لها.

5 ما هو مدخول «ها» التنبيه؟

6 أيُ حرفٍ من حروف النّداء تستعمل مطلقاً؟

7 ما الفرق بين «نعم» و «بلي» و «إي» ؟

8 لأيّ معنيً تستعمل «أَجَلْ» و «جَيْرِ» و «إنَّ» ؟

التّمارين

1 إستخرج حروف التنبيه والنّداء والإيجاب ممّا يلي من الجمل:

أ) «ألا إنَّ أَوْلِياءَ اللّه ِ لا خَوْفٌ عَلَيْهُمْ ولا هُمْ يَحزَنُونَ» يونس / 62.

ب) «يا أَيُّها الإنسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الكَريمِ» الإنفطار / 6.

ج) «… فَهَل وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّكُمْ حقّاً قالوا نَعَمْ» الأعراف / 44.

د) «فَلَمّا جائَتْ قيلَ أَهكَذا عَرْشُكِ قالَتْ كَأَنَّهُ هُو …» الّنمل / 42.

ه) «ها أَنْتُمْ أُولاءِ تُحِبُّونَهُمْ وَلا يُحِبُّونَكُم …» آل عمران / 119.

و) «وَإذْ قالَ إبراهيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ المَوْتي قالَ أَوَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلي وَلكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي …» البقرة / 260.

ز) «وَيَسْتَنْبِئُونَكَ أَحَقٌّ هُوَ قُل إيْ وَرَبِّي إنَّهُ لَحَقٌّ» يونس / 53.

ح) «أفَبِهذَا الحدِيثِ أَنْتُمْ مُدْهِنُونَ» الواقعة / 81.

ط) «وَجاءَ السَّحَرَةُ فِرْعَونَ قالُوا إنَّ لَنا لاَءَجْراً

إنْ كُنّا نَحْنُ الغالبينَ * قالَ نَعَمْ وَإنَّكُمْ لَمِنَ المُقَرَّبينَ» الأعراف / 113 114.

ي) «زَعَمَ الّذينَ كَفَرُوا أَنْ لَنْ يُبْعَثُوا قُلْ بَلي وَرَبّي لَتُبْعَثُنَّ» التغابن / 7.

ك) «ألا بِذِكْرِ اللّه ِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ» الرّعد / 28.

ل) «فَإنّي أُوصِيكَ بِتَقْوَي اللّه ِ أيْ بُنَيَ وَلُزُومِ أَمْرِهِ وَعِمارَةِ قَلْبِكَ بِذِكْرِهِ وَالإعْتِصامِ بِحَبْلِهِ» نهج البلاغة، الكتاب: 31 8.

م) «أمَا وَالّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وَبَرَأَ النَّسَمَةَ لَولا حُضُورُ الحاضِرِ … لاَءَلْقَيْتُ حَبْلَها عَلي غارِبِها …» نهج البلاغة، الخطبة: 3 16.

ن) «أيا جَدَّنا قومي مِنَ القَبْرِ وَانْظُري حبيبُك مَتْلُولَ الجَبينِ مُرَمَّلٌ» الكبريت الأحمر، ص 118 و119 و376.

2 ضعْ حرفاً مناسباً من الحروف التابعة في الفراغات الآتية:

«لا، بل، لكن»

أ) «إشتريتُ الكتابَ بألفِ درهمٍ … أكثرَ» .

ب) «ما مررتُ بِرَجُلٍ فاسقٍ … عادلٍ» .

ج) «أَلْبِسِ القميصَ الأبيضَ … الأسودَ» .

د) «ما أكلتُ لحماً … ثريداً» .

ه) «جالِسْ رجلاً صالحاً … طالحاً» .

و) «لا يَقُمْ خليلٌ … قاسمٌ» .

3 إملإ الفراغات الآتية بإحدي حروف الإيجاب المناسبة لها:

أ) قال سعيدٌ لي: «أليسَ لي عليكَ ألفُ درهمٍ؟» قلتُ له: «… لكَ عليَ ألفُ درهمٍ» .

ب) قال عمروٌ: «هَل قَدِمَ الحُجّاجُ من السَّفر؟ قلتُ: «…» .

ج) قلتُ: «لم أُصَلِّ صلوةَ الظّهرِ» قال زيدٌ: «… قد صلّيتَ» .

د) قلتُ لصديقي: «هل تشرّفتَ إلي زيارة قبر الحسين عليه السلام؟» قال: «… واللّه ِ» .

4 أعرب ما يلي:

قال رسول اللّه صلي الله عليه و آله وسلم: «ألا أُنَبِّئُكُمْ بِشِرارِ الناسِ؟ قالوا: بلي يا رسولَ اللّه ِ. قال: مَنْ نَزَلَ وحدَهُ ومَنَعَ رِفْدَهُ وَجَلَدَ عبدَهُ ألا أُنَبِّئُكُمْ بِشَرٍّ مِنْ ذلكَ؟ قالوا: بلي يا رسولَ اللّه ِ. قال: مَنْ لا يُقيلُ عَثْرَةً ولا يَقْبَلُ مَعْذِرَةً …» تحف العقول: 27.

الدّرس الثامن والسّتّون حروف الزيادة والحروف المصدرية

الفصل السّابع: في حروف الزّيادة

[وهي] سبعة؛ «إنْ، أَنْ، ما،

لا، مِن، الباء، اللاّم»

مواضع زيادة «إنْ» : وهي تزاد في ثلاثة مواضعَ:

1. مع «ما» النافية، نحو: «ما إنْ زيدٌ قائمٌ» .

2. مع «ما» المصدرية، نحو: «إنتَظِرْ ما إنْ يَجْلِسُ الأميرُ» .

3. مع «لمّا»، نحو: «لمّا إنْ جلستَ جلستُ» .

مواضع زيادة «أنْ» : [وهي تزاد في موضعين: ]

1. مع «لمّا» نحو قوله تعالي: «فَلَمّا أَنْ جاءَ البَشيرُ» (1).

1. يوسف / 96.

2. بين «واو» القسم و «لَوْ»، نحو: «واللّه ِ أنْ لو قُمتَ قمتُ» .

مواضع زيادة «ما» :

«ما» الزائدة علي قسمين:

الأوّل: «الكافّة» وهي تتّصل بأمورٍ:

أ بالحروف المشبهة بالفعل.

ب ببعض حروف الجرّ ك «ربّ» كما مرّ.

ج ببعض الظروف ك «بين»، نحو: «بينما نحنُ نَأْكُلُ إذْ ذَهَبَ عمروٌ» .

الثاني: «غير الكافّة» وهي تلحق بأشياءَ:

أ ببعض حروف الجر ك «الباء»، نحو قوله تعالي: «فبما رحمةٍ من اللّه ِ» (1) و «مِنْ» نحو قوله تعالي: «ممّا خطيئائِهِم أُغْرِقُوا» (2).

ب ببعض أدوات الشرط، جازمةً كانت، ك «إنْ، إذ، مَتي، حيثُ، أنّي، أيْنَ، أيّانَ و أيُ»، نحو قوله تعالي: «إمّا يَنْزَغَنَّكَ مِنَ الشيطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ باللّه ِ» (3) أوْ غيرَ جازمةٍ ك «إذا»، نحو قوله تعالي: «فأمّا الإنسانُ إذا ما ابْتَليهُ رَبُّه …» (4).

مواضع زيادة «لا» :

وهي تزاد [في ثلاثة مواضعَ: ]

1 مع «الواو» بعد النّفي، نحو قوله تعالي: «وَما تَسقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إلاّ يَعْلَمُها ولا حَبّةٍ في ظُلُماتِ الأرضِ وَلا رَطْبٍ وَلا يابسٍ إلاّ في كتابٍ مبينٍ» (5).

2 بعد «أَنْ» المصدريّة، نحو قوله تعالي: «ما مَنَعَكَ ألاّ تَسْجُدَ إذْ أَمَرْتُكَ» (6).

3 قبل «اُقسم»، نحو قوله تعالي: «لا أُقْسِمُ بِيومِ القيامةِ» (7).

وأمّا «مِنْ» و «الباء» و «اللاّم» فقد تقدّم ذكرها في حروف الجرّ فلا نعيدها.

1. آل عمران /

159.

2. نوح / 25.

3. الأعراف / 200.

4. الفجر / 15.

5. الأنعام / 59.

6. الأعراف / 12.

7 القيامة / 1.

الفصل الثّامن: في الحروف المصدريّة

[وهي] خمسةٌ: «ما، أن، أَنَّ [، كي، لو]» .

ف «ما» و «أنْ» للجملة الفعلية، نحو قوله تعالي: «ضاقَتْ عَلَيْهِمُ الأرضُ بِما رَحُبَتْ» (1) أي بِرُحْبِها وكقول الشاعر:

«يَسُرُّ المرءُ ما ذهب اللّيالي وكان ذهابُهُنَّ لَهُ ذَهاباً» (2)

[أي: يَسُرُّ المرءَ ذهابُ الليالي.]

ونحو قوله تعالي: «فَما كانَ جَوابَ قَومِهِ إلاّ أَنْ قالُوا» (3) و «أنْ تَصُومُوا خيرٌ لَكُم» (4).

و «أَنَّ» للجملة الإسميّة، نحو: «علمتُ أَنَّكَ قائمٌ» أي علمتُ قيامَكَ.

[و «كي» للفعل المضارع فقط، نحو: «لِكَيْ لا يَكونَ عَلي المؤْمِنينَ حَرَجٌ» (5) أي لعدم كون حَرَجٍ علي المؤمنين.

و «لو» تقع غالباً بعد فعل ماض ومضارع يفيد التمنّي ك «وَدَّ وحَبَّ»، نحو قوله تعالي: «يَوَدُّ أحَدُهُم لَو يُعَمَّرُ ألفَ سنةٍ» (6) أي يَوَدُّ تعميرَ ألفِ سنةٍ.]

1. التوبة / 118.

2. جامع الشواهد: 3 / 362.

3. الّنمل / 56.

4. البقرة / 184.

5. الأحزاب / 37.

6. البقرة / 96.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عدّد مواضع زيادة «إنْ» .

2 متي تزاد «أَنْ» ؟ مثل لذلك.

3 ما الفرق بين «ما» الكافّة وغيرِ الكافّة؟

4 أذكر مواضع زيادة «لا» .

5 أذكر صلة الحروف المصدرّية.

6 هل يوجد فرق بين الحروف المصدريّة والموصولات الحرفيّة؟

التّمارين

1 إستخرج حروف الزيادة من الآيات الشريفة التالية:

أ) «فَذَكِّرْ فَما أَنْتَ بِنِعْمَتِ رَبِّكَ بِكاهنٍ ولا مَجنُونٍ» الطّور / 29.

ب) «فَلا أُقْسِمُ بالشَّفَقِ * … * لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ» الإنشقاق / 16 19.

ج) «ما مَنَعَكَ إذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا * ألاّ تَتَّبِعَنِ» طه / 92 93.

د) «يا أَيُّها الّذينَ آمَنُوا لا تُحِلُّوا شَعائِرَ اللّه ِ وَلا الشَّهَرَ الحَرامَ وَلا الهَدْيَ وَلا القَلائِدَ وَلا آمّينَ البَيْتَ الحرامَ …» المائدة / 2.

ه) «إمّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الكِبَرَ أَحَدُهُما أو كِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ» الإسراء / 23.

و) «فَما لَهُ مِنْ قُوّةٍ

وَلا ناصِرٍ» الطارق / 10.

ز) «أَيْنَ ما تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللّه ُ جميعاً» البقرة / 148.

ح) «قالَ ألَيْسَ هذا بالحقّ» الأنعام / 30.

ط) «أيّاً ما تَدْعُوا فَلَهُ الأسماءُ الحُسني» الإسراء / 110.

ي) «فَبِما نَقْضِهِمْ ميثاقَهُمْ لَعَنّاهُمْ وَجَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً …» المائدة / 13.

ك) «إنّما المؤمنونَ إخوةٌ» الحجرات / 10.

ل) «أثُمَّ إذا ما وَقَعَ امنتم بِه» يونس / 51.

ن) «ولَمّا أَنْ جائَتْ رُسُلُنا لُوطاً سِيْءَ بِهِمْ …» العنكبوت / 33.

س) «… غيرِ المغْضُوبِ عَلَيْهِم وَلا الضّالّينَ» الحمد / 7.

2 إستخرج الحروف المصدريّة ممّا يلي من الآيات:

أ) «بَشِّرِ المُنافِقينَ بِأَنَّ لَهُمْ عَذاباً أليماً» النساء / 138.

ب) «لِكَيْلا تَأْسُوا عَلي ما فاتَكُمْ وَلا تَفْرَحُوا بِما آتيكُمْ» الحديد / 23.

ج) «وَأَنْ تَصَدَّقُوا خيرٌ لَكُمْ إنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ» البقرة / 280.

د) «واللّه ُ خَلَقَكُمْ وَما تَعْمَلُونَ» الصّافات / 96.

ه) «وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ كَما كَفَرُوا فَتَكُونُونَ سواءً» النساء / 89.

و) «… وَكُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهيداً ما دُمْتُ فيهِم …» المائدة / 117.

ز) «أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُم عَبَثاً وَأَنَّكُمْ إلَيْنا لا تُرْجَعُونَ» المؤمنون / 115.

ح) «لَهُمْ عَذابٌ شديدٌ بِما نَسُوا يومَ الحسابِ» ص / 26.

3 أعرب ما يلي:

أ «… قالَ يا بُنَيَ إنّي أري في المَنامِ أنّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ماذا تَري قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرْ سَتَجِدُني إنْ شاءَ اللّه ُ مِنَ الصّابرينَ» الصّافات / 102.

ب «فَإمّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنّي هُديً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوفٌ عَلَيهِم وَلا هُمْ يَحْزَنُونَ» البقرة / 38.

الدّرس التّاسع والسّتّون حرفا التفسير و حروف التحضيض

الفصل التاسع: في حرفي التفسير

وهما «أي» و «أنْ» .

ف «أيْ»، نحو قولك: «قال اللّه ُ تعالي: «وَاسْئَلِ القَريَةَ الّتي …» (1) أي أهلَ القرية» كأنّك قلتَ: «تفسيره أهل القرية» .

و «أن» إنّما يُفَسَّر بها فعل بمعني القول [دون حروفه ويكون بعدها جملة]، نحو قوله تعالي: «وَنادَيناهُ أنْ

يا إبراهيمُ» (2) فلا يقال: «قلناه أن يا ابراهيم» إذ هو لفظ القول لا معناه.

الفصل العاشر: في حروف التّحضيض

[وهي]: «هَلاّ، ألاّ، لَولا، لَوْما، ألا» ولها صدر الكلام.

ومعناها الحثُّ علي الفعل اذا دخلتْ علي المضارع، نحو: «هلاّ تأكُلُ» ولَومٌ وتعييرٌ اذا دخلتْ علي الماضي، نحو: «هلاّ أكرمتَ زيداً»، وحينئذٍ لا يكون تحضيضاً إلاّ باعتبار ما فات.

ولا تدخل إلاّ علي الفعل كما مَرّ، وإن وقع بعدها اسمٌ فبإضمارِ فعلٍ كما تقول لِمَنْ ضَرَبَ قوماً: «هلاّ زيداً» أي «هلاّ ضربتَ زيداً» .

1. يوسف / 82.

2. الصّافات / 104.

وجميعها مركّبة؛ جزئُها الثّاني حرفُ النّفي، والجزء الأوّل حرف الشرط وحرف المصدر وحرف الإستفهام.

ول «لولا» معنيً آخر وهو امتناع الجملة الثّانية لوجود الجملة الأولي نحو: «لولا عليٌ لَهَلَكَ عمَرُ» وحينئذٍ يحتاج إلي الجملتين أوليهما إسميةٌ أبداً و الثانية فعليةٌ.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عدّد حرفَي التّفسير ومثّل لهما.

2 ما هي شرائط «أنْ» المفسِّرة؟

3 عدّد حروف التحضيض وبيّن معناها.

4 ما هو مدخول حروف التّحضيض؟

5 ما معني «لولا» و «لوما» الشرطيّتان؟ وضّح ذلك بالمثال.

التّمارين

1 إستخرج حروف التفسير والتحضيض والشرطيّة من الآيات المباركة التالية:

أ) «وَنادَي أَصْحابُ الجَنَّةِ أَصْحابَ النّارِ أَنْ قَدْ وَجَدْنا ما وَعَدَنا رَبُّنا حَقّاً فَهَلْ وَجَدْتُم ما وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقّاً قالوا نَعَمْ فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَنْ لَعْنَةُ اللّه ِ عَلي الظّالِمينَ» الأعراف / 44.

ب) «… يَقُولُ الّذينَ اسْتُضْعِفُوا لِلّذينَ اسْتَكْبَرُوا لَولا أَنْتُمْ لَكُنّا مُؤْمِنينَ» سبأ / 31.

ج) «وَقالَ الّذينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا لَولا أُنزِلَ عَلَيْنا المَلائِكَةُ» الفرقان / 21.

د) «لَوْمَا تَأْتينا بِالملائِكَةِ إنْ كُنْتَ مِنَ الصّادقينَ» الحجر / 7.

ه) «وَلَولا دَفْعُ اللّه ِ الناسَ بعضَهُم ببعضٍ لَفَسَدَتِ الأرضُ» البقرة / 251.

و) «فَلَوْلا نَصَرَهُمُ الّذينَ اتَّخذُوا مِن دونِ اللّه ِ قُرْباناً آلِهَةً» الأحقاف / 28.

ز) «فَأَوْحَيْنا إلَيهِ أنِ اصْنَعِ الفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَوَحْيِنا …» المؤمنون / 27.

ح) «ألا تُقاتِلُونَ قَوماً نَكَثُوا أَيمانَهُم وَهَمُّوا بِإخراجِ الرَّسُول …» التوبة

/ 13.

ط) «… فَلَوْلا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفةٌ لِيَتَفَقَّهُوا في الدّينِ …» التوبة / 122.

ي) «ماقُلتُ لَهُمْ إلاّ ماأَمَرْتَني بِهِ أَنِ اعْبُدُوااللّه َ رَبّي ورَبَّكُم …» المائدة/117.

2 أعرب ما يلي:

أ «قالَ يا قَوْمِ لِمَ تَسْتَعْجِلُونَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الحَسَنَةِ لَولا تَسْتَغْفِرُونَ اللّه َ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ» الّنمل / 46.

الدّرس السّبعون حرف التوقع و حرفا الاستفهام

الفصل الحادي عشر: في حرف التّوقّع

وهو «قَدْ» [وله خمسةُ معانٍ: ]

1 التوقّعُ، نحو: «قد يجيءُ المسافرُ اليومَ»؛

2 تقريب الماضي إلي الحال، نحو: «قد رَكِبَ الأميرُ» أي قُبَيْلَ هذا ولاِءجل ذلك سمّيتْ حرفَ التقريب أيضاً ولهذا تلزم الماضيَ لِيَصْلَحَ أنْ يَقَعَ حالاً، نحو: «سافَرَ زيدٌ وَقَدْ طَلَعَ الفَجْرُ»؛

3 التقليل، وتختصّ بالمضارع، نحو: «إنَّ الكَذُوبَ قد يَصْدُقُ» و «إنّ الجوادَ قد يَفْتُرُ»؛

4 التحقيق والتأكيد، وتختصّ بالماضي، نحو: «قد قامَ زيدٌ» في جواب مَنْ سَأَلَ: «هل قام زيدٌ؟» ونحو قوله تعالي: «قَدْ أَفْلَحَ المؤمِنُونَ» (1).

وقد تدخلُ «قد» التحقيقيّة علي المضارع إذا كانت هناك قرينة، نحو قوله تعالي: «قَدْ يَعْلَمُ اللّه ُ الْمُعَوِّقينَ منكم» (2).

[إعلم أنّه قد اجتمع في «قد قامتِ الصلوة» معني التحقيق والتقريب والتوقّع معاً.

5 التكثير، نحو قوله تعالي: «قَدْ نَري تَقَلُّبَ وَجْهِكَ في السماءِ» (3).]

1. المؤمنين / 1.

2. الأحزاب / 18.

3. البقرة / 144.

تنبيهان

أ يجوز الفصل بينها وبين الفعل بالقسم، نحو: «قَدْ وَاللّه ِ أحْسَنْتَ» .

ب ويحذف الفعلُ بعدها عند وجود قرينة كقول الشاعر:

«أَفِدَ التَّرَحُّلُ غَيْرَ أنّ رِكابَنا لَمّا تَزَلْ بِرِحالِنا وَكَأنْ قَدْ» (1)

أي وكَأَنْ قَدْ زالَتْ.

الفصل الثّاني عشر: في حرفَي الاستفهام

وهما «الهمزة» و «هل» ولهما صدرُ الكلام وتدخلان علي الجملة الإسميّة، نحو: «أزيدٌ قائمٌ» والفعليّة، نحو: «هل قام زيدٌ» . ودخولُهما علي الفعليّة أكثرُ لأنّ الاستفهام بالفعل أوْلي.

وقد تدخل «الهمزة» في مواضعَ لا يجوز دخول «هل» فيها، [وهي أربعة:

1 أن تدخل «الهمزة» علي الإسم مع وجود الفعل،] نحو: «أزيداً ضربتَ» .

[2 أن تكون «الهمزة» للتوبيخ، نحو: ] «أتضْرِبُ زيداً وهو أخوكَ» .

[3 أن تستعمل «الهمزة» مع «أمْ» المتّصلة، نحو: ] «أزيدٌ عندك أم عمروٌ» .

[4 أن تدخل «الهمزة» علي حروف العطف، نحو: ] «أوَ مَنْ كان» و «أفمن كان» ولا تستعمل «هل» في هذه المواضع. وهيهنا بحثٌ.

1. جامع الشواهد: 1 / 135.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عَدّد معاني «قَدْ» . إشرح ذلك باختصارٍ.

2 بماذا يفصل بين «قد» والفعل؟

3 علامَ يدخل حرفا الاستفهام؟

4 ماهي المواضع الّتي يجوز استعمال «الهمزة» فيها دون «هل» ؟

التّمارين

1 إستخرج حرف التوقّع ممّا يلي من الآيات الشريفة وعيّن معناه:

أ) «أَلا إنَّ للّه ِ ما في السَّمواتِ وَالأرضِ قَدْ يَعْلَمُ ماأنْتُمْ عَلَيْهِ …» النّور / 64.

ب) «وَمَنْ يَعتصِمْ باللّه ِ فَقد هُدِيَ إلي صراطٍ مستقيمٍ» آل عمران / 101.

ج) «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّيها * وَقَدْ خابَ مَنْ دَسّيها» الشمس / 9 10.

د) «أنّي يَكُونُ لي غُلامٌ وَقَدْ بَلَغَنِيَ الكِبَرُ» آل عمران / 40.

ه) «قَدْ نَعْلَمُ إنَّهُ لَيَحْزُنُكَ الّذي يَقُولُونَ …» الأنعام / 33.

و) «وَمَنْ يَتَبَدَّلِ الكُفْرَ بِالإيمانِ فَقَدْ ضَلَّ سواءَ السبيلِ» البقرة / 108.

ز) «لَقَدْ خَلَقْنَا الإنسانَ في كَبَدٍ» البلد / 4.

2 هل يجوز وضع «هل» مكان «الهمزة» في الجمل التابعة أوْ لا؟

1. «أعندك زيدٌ أم في المدينة؟»

2. «أزيدٌ قام؟»

3. «ألم يذهب سعيدٌ؟»

4. «ما أدْرِي أبسيفٍ قَتَلْتَهُ أم بِسِكِّينٍ؟»

5. «أجعفرٌ عادلٌ؟»

6.

«أغيرَ اللّه ِ تعبدونَ؟»

3 أعرب ما يلي:

أ «قُلْ أَتَعْبُدُونَ مِنْ دونِ اللّه ِ ما لا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرّاً ولا نَفْعاً وَاللّه ُ هُوَ السَّميعُ العَليمُ» المائدة / 76.

ب «… وَمَنْ يَتَّقِ اللّه َ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً * وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ وَمَنْ يَتَوَكَّلْ علي اللّه ِ فَهُوَ حَسْبُهُ إنّ اللّه َ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ لَكُلِّ شَيءٍ قَدْراً» الطّلاق / 2 3.

الدّرس الحادي و السّبعون حروف الشرط (1)

الفصل الثّالث عشر: في حروف الشرط

[وهي] ثلاثةٌ، «إنْ، لَوْ، أمّا» . ولها صدر الكلام و «أمّا» تدخل علي الجملتين؛ إسميّتَيْنِ كانتا أو فعليّتَيْنِ أو مختلفتَيْنِ [به خلاف «إن» و «لو» فإنّهما لا تدخلان إلاّ علي الفعليّة].

ف «إنْ» لِلإستقبال وإن دخلَتْ علي الفعل الماضي نحو: «إن زُرْتَني فَأُكْرِمُكَ» .

وَاعْلَمْ أنّ «إنْ» لا تستعمل إلاّ في الأمور المشكوك فيها، نحو: «إنْ قُمْتَ قُمْتُ» فلا يقال: «آتيكَ إنْ طَلَعَتِ الشمسُ» وإنّما يقال: «آتيكَ إذا طلعت الشمسُ» .

وَ «لَو» للماضي وإن دخلت علي المضارع، نحو: «لَوْ تَزورُني أكرمتُكَ» وتدلّ علي نفي الجملة الثّانية بسبب نفي الجملة الأُولي، نحو قوله تعالي: «لَوْ كانَ فِيهِما آلهَةٌ إلاّ اللّه ُ لَفَسَدَتا» (1)

ويلزمهما الفعل لفظاً كما مَرَّ أوْ تقديراً، نحو: «إنْ أنْتَ زائِري فَأَنا أُكْرِمُكَ» [لاِءنّ التقدير: إنْ كُنْتَ زائري فأنا أُكْرِمُكَ.]

1. الأنبياء / 22.

تنبيهٌ

[إعلمْ أنّه] إذا وقع القسم في أوّل الكلام وتقدّم علي الشرط يجب أن يكون الفعل الّذي يدخل عليه حرف الشرط ماضياً لفظاً، نحو: «وَاللّه ِ إنْ أَتَيْتَني لاَءكْرَمتُكَ» أو معنيً، نحو: «وَاللّه ِ إنْ لَم تَأْتِني لاَءهْجُرَنَّكَ» وحينئذٍ تكون الجملة الثّانية في اللّفظِ جواباً للقسم لا جزاءً للشّرط ولذلك وجب فيها ما يجب في جواب القسم من الّلام ونحوها كما رأيتَ في المثالين.

وإذا وقع القسم في وسط الكلام جاز أن يعتبر القسم بأن يكون الجوابُ ب «الّلام» له،

نحو: «إن تأتِني واللّه ِ لاَءتيتُكَ» و جاز أنْ يُلغيَ و يكون الجواب للشرط، نحو: «ان تأتني واللّه أتيتُك» .

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 عدّد حروف الشرط وبيّن أنّها عَلامَ تدخل؟

2 ما الفرق بين «إن» و «لو» ؟

3 لماذا لم يصحّ أنْ يقال: «اتيكَ إنْ طلعتِ الشمسُ» ؟

4 عَلامَ تدلّ «لو» ؟ وضّح ذلك بمثالٍ.

1 إذا تقدّم القسم علي الشرط:

أ فما هو الفعل الّذي يدخل عليه حرف الشرط؟

ب فجوابُ أيِّهِما محذوف؟

ج ماذا يجب في الجملة المجاب بها؟

التمارين

1 إستخرج حروف الشرط ممّا يلي من الآيات وعيّن جُمْلَتَيِ الشرط والجزاء:

أ) «قُلْ إنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّه َ فَاتَّبِعُوني يُحْبِبْكُمُ اللّه ُ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ» آل عمران / 31.

ب) «… وَلَوْ شاءَ اللّه ُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً …» المائدة / 48.

ج) «قُلْ لِلّذينَ كَفَرُوا إنْ يَنْتَهُوا يُغْفَرْ لَهُمْ ما قَدْ سَلَفَ وَإنْ يَعُودُوا فَقَدْ مَضَتْ سُنَّتُ الأَوَّلينَ» الأنفال / 38.

د) «إنْ يَمْسَسْكَ اللّه ُ بِضُرٍّ فلا كاشِفَ له» الأنعام / 17.

ه) «لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْناهُ حُطاماً فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ» واقعة / 65.

و) «لَوْ نَشاءُ جَعَلْناهُ أُجاجاً فَلَوْلا تَشْكُرُونَ» سورة الواقعة (56): الآية 70.

ز) «… وَإنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً فَسَوْفَ يُغْنِيكُمُ اللّه ُ مِنْ فَضْلِهِ …» التّوبة / 28.

2 أعربْ ما يلي:

أ «إنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَنُدْخِلْكُمْ مُدْخَلاً كَريماً» النساء / 31.

ب «لَوْ أَنْزَلْنا هذا القرآنَ عَلي جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللّه ِ وَتِلْكَ الأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ» الحشر / 21.

الدّرس الثاني والسّبعون حروف الشرط (2) و حرف الرّدع

و «أمّا» لتفصيلِ ما ذكر مجملاً

نحو: «النّاسُ شَقيٌ وسعيدٌ أمّا الّذينَ سُعِدوا ففي الجنّة وأمّا الّذينَ شَقُوا ففي النّار» ويجب في جوابه «الفاءُ» وأن يكون الأوّل سبباً للثّاني وأَنْ يحذف فعلها مع أنّ الشرط لا بدّ له من فعلٍ لِيكونَ تنبيهاً عَلي أنّ المقصود بها حكم الاسم الواقع بعدها، نحو: «أمّا زيدٌ فمنطلقٌ»، تقديره: «مهما يكن من شيءٍ فريدٌ منطلقٌ» فحُذِفَ الفعل والجار والمجرور حتّي

بقي: «أمّا فزيدٌ منطلقٌ» ولمّا لم يناسب دخول الشرط علي «فاء» الجزاء، نُقلت «الفاء» إلي الجزء الثّاني ووُضع الجزء الأوّل بين «أمّا» و «الفاء» عوضاً عن الفعل المحذوف ثُمَّ ذلك الجزءُ إن كان صالحاً لِلإبتداء فهو مبتدءٌ كما مَرَّ وإلاّ فعامله ما بعد الفاء، نحو: «أمّا يومَ الجُمُعَةِ فزيدٌ منطلقٌ» ف «منطلقٌ» عاملٌ في «يومَ الجُمُعَةِ» علي الظّرفية.

الفصل الرّابع عشر: في حرف الرّدع

[وهي] «كَلاّ»، وُضعتْ لزجر المتكلّم وردعه عمّا تكلّم به، نحو قوله تعالي: «فَيَقُولُ رَبّي أَهانَنِ * كَلاّ …» (1) أي لا تتكلّم بهذا فَإنَّه ليس كذلك. هذا في الخبر.

1. الفجر / 16 17.

وقد يجيءُ بعد الأمر أيضاً كما إذا قيل لك: «إضربْ زيداً» فقلت: «كلاّ» أي: «لا أفعلُ هذا قطُّ» .

وقد تجيءُ بمعني حقّاً [و المقصود منه تحقيق مضمون الجملة]، نحو قوله تعالي: «كَلاّ سَوْفَ تَعْلَمُونَ» (1) وحينئذٍ تكون اسماً مبنيّة لكونها مشابهةً لِ «كلاّ» حرفاً وقيل تكون حرفاً أيضاً بمعني «إنّ» لكونها لتحقيق معني الجملة.

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 لاِءيّ معنيً تستعمل «أَمّا» الشرطيّة؟ مثّل له.

2 ماذا يجب في جواب «أَمّا» ؟ وضّح ذلك بالمثال.

3 لماذا تحذف جملة الشرط في «أمّا» ؟

4 ما هو حكم الجزء الواقع بعد «أمّا» ؟

5 لماذا وضعت «كلاّ» ؟

6 ما هي علّة بناء «كلاّ» بمعني «حقّاً» ؟

1. التكاثر / 3.

التّمارين

1 إستخرجْ «كلاّ» من الآيات التالية واذكر معناها:

أ) «ربِّ ارْجِعُونِ لَعَلّي أعمَلُ صالحاً فِيما تَرَكْتُ * كلاّ إنّها كلمةٌ هو قائلُها» المؤمنون / 99 100.

ب) «وَما هي إلاّ ذِكري لِلبَشَرِ * كَلاّ وَالقَمَرِ» المدّثّر / 31 32.

ج) «وَاتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّه ِ آلهةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزّاً * كَلاّ سَيَكْفُرُونَ بِعِبادَتِهِمْ» مريم / 81 82.

د) «كانُوا يَكْسِبُونَ * كَلاّ إنّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يومئذٍ لََمحْجُوبُونَ * ثُمَّ إنَّهُم لَصالُوا الجَحيمَ * ثُمَّ يُقالُ هذا الّذي كُنتُم بِهِ تُكَذِّبُونَ * كَلاّ إنَّ كِتابَ الأَبْرارِ لَفي عِلّيّينَ» المطفّفين / 13 18.

2 إستخرجْ «أمّا» الشرطية ممّا يلي من الآيات وعيّن ما هو إعرابُ الجزء الّذي قُدِّمَ علي الفاء وكذلك اعرابَ الكلمة التي تحتها خطّ:

أ) «أمّا الّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالحاتِ فَلَهُم جَنّاتُ المَأْوي نُزُلاً بِما كانوا يَعْمَلُونَ *

وَأمّا الّذينَ فَسَقُوا فَمَأْويهُمُ النّارُ» السجدة / 19 20.

ب) «يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أمّا أحدُكُما فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمراً وأمّا الآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطّيرُ مِنْ رَأْسِهِ» يوسف / 41.

ج) «فَأَمّا مَنْ طَغي * واثَرَ الحيوةَ الدُّنيا * فإنّ الجحيمَ هيَ المَأْوي * وأمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَنَهَي النّفسَ عَنِ الهَوي * فإنّ الجنَّةَهيَ المَأْوي» النازعات / 37 41.

د) «فَأَمّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ فَسَوفَ يُحاسَبُ حِساباً يَسيراً … وأمّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ وراءَ ظَهْرِهِ فَسَوفَ يَدْعُو ثُبُوراً» الإنشقاق / 7 10.

3 أعرب ما يلي:

«أَلَمْ يَجِدْكَ يَتيماً فَاوي * وَوَجَدَكَ ضالاًّ فَهَدي * وَوَجَدَكَ عَائِلاً فَأَغْني * فَأَمّا اليَتيمَ فَلا تَقْهَرْ * وَأَمّا السّائِلَ فَلا تَنْهَرْ * وَأَمّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ» الضّحي / 6 11.

الدّرس الثالث والسّبعون تاء التأنيث و التنوين

الفصل الخامس عشر: في تاء التّأنيث السّاكنة

وهي تلحق الماضي لتدلّ علي تأنيث ما أسند إليه الفعل، نحو: «ضربتْ هندٌ» .

وقد عرفت مواضع وجوب إلحاقها.

وإذا لقيها ساكنٌ بعدها، وجب تحريكها بالكسر، لاِءنّ الساكن إذا حُرِّكَ حُرِّكَ بالكسر، نحو: «قَدْ قامَتِ الصَّلوةُ» .

وحركتها لا توجب ردَّ ما حُذف لاِءجْلِ سكونها فلا يقال [في: «رَمَتْ» ] «رَماتِ الْمرأةُ» لاِءنّ حركتَها عارضيّةٌ لدفع التقاء الساكنين، وقولُهم: «المرأتانِ رَماتا» ضعيفٌ.

وأمّا إلحاق علامة التثنية وجمع المذكّر وجمع المؤنّث فضعيفٌ، فلا يقال: «قاما الزّيدان» و «قاموا الزّيدون» و «قُمنَ النّساءُ»، وبتقدير الإلحاق لا تكون ضمائِرَ لئلاّ يلزم الإضمارَ قَبْلَ الذِّكْرِ بل هي علاماتٌ دالّةٌ علي أحوال الفاعل ك «تاء» التأنيث.

الفصل السادس عشر: في التنوين

[وهي] نون ساكنة تتبع حركة آخر الكلمة ولا تدخل الفعل.

أقسام التنوين: وهي خمسة:

الأوّل: تنوين التمكّن: وهو ما يدلّ علي أنّ الإسم امكن في مقتضي الإسمية اي أنّه منصرف قابل للحركات الإعرابيّة، نحو: «زيدٌ» .

الثّاني: تنوين التنكير: وهو ما يدلّ علي أنّ الإسم نكرة، نحو: «صَهٍ» أي أُسْكُتْ سكوتاً ما في وقتٍ ما وأمّا «صَهْ» بالسكون فمعناه اُسكتْ الان.

الثّالث: تنوين العوض: [وهي علي ثلاثة أقسام:

أ عوض عن حرفٍ وهو ما يلحق الأسماءَ المنقوصة غيرَ المنصرفة في حالَتَي الرفع والجرّ، ك «جوارٍ» و «معانٍ»؛

ب عوض عن مفرد وهو ما يلحق الكلمات المعدودة ك «كل وبعض وأيّ»، نحو: «كُلٌّ يَمُوتُ» أي «كلُّ إنسان يموت»؛

ج وهو ما يلحق «إذ» ك «يومَئِذٍ وحينئذٍ وساعتئذٍ»، نحو: «فإذا نُقِرَ في الناقُورِ فذلكَ يومئذٍ يومٌ عسيرٌ» (1) أي «فذلك يومَ إذ نقر في الناقور يومٌ عسيرٌ» .]

الرّابع: تنوين المقابلة: وهو التنوين الّذي في جمع المؤنّث السالم، نحو: «مُسْلِماتٍ» لِيقابلَ «نون» جمع المذكّر السالم، ك «مسلمين» .

وهذه الأربعة تختصّ بالإسم.

الخامس: تنوين الترنّم: وهو الّذي يلحق

آخر الأبيات والمَصاريع، كقول الشاعر:

«أَقِلِّي اللّومَ عاذلَُ والعِتاباً وقُولي إنْ أَصَبْتُ لَقَدْ أصاباً» (2)

وكقوله:

«تَقُولُ بِنْتِي قَدْ أَني إناكاً يا أَبَتا عَلَّكَ أَوْ عَساكاً» (3)

1. المدّثّر / 8 9.

2. جامع الشواهد: 1 / 145.

3. جامع الشواهد: 1 / 355.

ويحذف التنوين من العَلَم إذا كان موصوفاً ب «ابن» مضافاً إلي عَلَمٍ آخر، نحو: «جائني زيدُ بنُ عمروٍ» .

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 علامَ تدلّ «تاء» التأنيث الساكنة؟ مثّل لها.

2 متي وجب تحريك تاء التأنيث وبِمَ ولِمَ؟

3 عرّف التّنوين ومثّل له.

4 عدّد أقسام التنوين.

5 ماهو تنوين التمكّن؟ مثّل له.

6 بأيّ اسمٍ يلحق تنوين التنكير؟

7 أُذْكُرْ أقسام تنوينِ العوض.

8 لماذا سُمّي تنوينُ المُقابلة مقابلةً؟ إشرح ذلك بالمثال.

9 ما هو التنوين الّذي لا يختَصّ بالإسم؟

10 متي يحذف التنوين من العلم؟

التّمارين

1 إستخرج تاء التأنيث السّاكنة والتنوين من الجمل التالية وعَيّن نوع التنوين:

أ) «فَانْبَجَسَتْ مِنهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عيناً» الأعراف / 160.

ب) «وَيلٌ يَومَئِذٍ لِلمُكَذِّبينَ» المرسلات / 15.

ج) «تِلكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللّه ُ وَرَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ …» البقرة / 253.

د) «وإذا الأرضُ مُدَّتْ * وأَلْقَتْ ما فِيها وَتَخَلَّتْ * وأَذِنَتْ لِرَبِّها وَحُقَّتْ» الإنشقاق / 3 5.

ه) «إذا رُجَّتِ الأرضُ رَجّاً * وبُسَّتِ الجِبالُ بَسّاً * فَكانَتْ هَباءً مُنْبَثّاً» الواقعة / 4 6.

و) «… وَكُلاًّ وَعَدَ اللّه ُ الحُسْني وَفَضَّلَ اللّه ُ الُمجاهدِينَ عَلي القاعِدِينَ أَجْراً عَظيماً» النّساء / 95.

ز) «عَسي رَبُّهُ إنْ طَلَّقَكُنَّ أَنْ يُبدِلَهُ أَزْواجاً خَيراً مِنكُنَّ مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قانِتاتٍ تائِباتٍ عابِداتٍ سائِحاتٍ ثَيِّباتٍ وأَبْكاراً» التحريم / 5.

ح) «فَلَوْلا إذا بَلَغَتِ الحُلْقُومَ * وَأَنْتُمْ حينئذٍ تَنْظرُونَ» الواقعة / 83 84.

ط) «قُلِ ادْعُوا اللّه َ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيّاً ما تَدْعُوا فَلَهُ الأسماءُ الحُسْني» الإسراء / 110.

ي) «فَإنْ بَغَتْ إحديهُما عَلَي

الأُخْري فَقاتِلُوا الّتي تَبْغِي حَتّي تَفيءَ إلي أَمْرِ اللّه ِ» الحجرات / 9.

2 أعرب ما يلي:

أ «وَكَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ عَتَتْ عَنْ أَمْرِ رَبِّها وَرُسُلِهِ فَحاسَبْناها حِساباً شَديداً وَعَذَّبْناها عَذاباً نُكْراً * فَذاقَتْ وَبالَ أَمْرِها وَكانَ عاقِبَةُ أَمْرِها خُسْراً» الطّلاق / 8 9.

ب «فَإذا نُفِخَ في الصّورِ نَفخَةٌ واحِدَةٌ * وَحُمِلَتِ الأرضُ وَالجِبالُ فَدُكّتا دَكّةً واحدةً * فيومَئذٍ وَقَعَتِ الواقعةُ» الحاقّةُ / 13 15.

الدّرس الرابع والسّبعون نون التأكيد

الفصل السّابع عشر: في نون التأكيد

وهي نونٌ وضعت لتأكيد الأمر والمضارع إذا كان فيه طلبٌ، بإزاء «قد» لتأكيد الماضي.

أقسامها: وهي علي ضربين:

1 خفيفة، أي ساكنة ابداً.

2 ثقيلة، أي مشدّدة، و هي مفتوحةٌ إن لم يكن قبلها «ألِفٌ»، نحو: «إضْرِبَنَّ» و «إضْرِبُنَّ» و «إضْرِبِنَّ» . وإلاّ فمكسورة، نحو: «إضْرِبانِّ» و «إضْرِبْنانِّ» .

مواضع إلحاقه

وهي تدخل جوازاً علي الأمر، نحو: «إضْرِبَنَّ» والنّهي، نحو: «لا تَضْرِبَنَّ» والإستفهام، نحو: «هل تضرِبَنَّ» والتّمنّي، نحو: «لَيتكَ تضرِبَنَّ» والعَرْض، نحو: «ألا تَنْزِلَنَّ» . لاِءنّ في كلّ منهما طلباً [والطلب يناسبُ التأكيد.]

و تدخل وجوباً علي [جواب] القسم لوقوع القسم علي ما يكون مطلوباً للمتكلّم غالباً فَأراد أن لا يكون آخر القسم خالياً عن معني التأكيد كما لا يخلو أوّله منه، نحو: «وَاللّه ِ لاَءفعَلَنَّ كذا» .

تنبيهان

1 إعلم أنّه يجب ضَمُّ ما قبلها في الجمع المذكّر، نحو: «إضْرِبُنَّ» لتدلّ علي «واو» الجمع المحذوفة، وكسرُ ما قبلها في المخاطبة، نحو: «إضْرِبِنَّ» لتدلّ علي «الياء» المحذوفة، والفتحُ فيما عداهما:

أمّا في المفرد فَلاِءنّه لَوِ انضمَّ لاَلْتَبَسَ بالجمع المذكّر ولو كسر لاَلْتبس بالمخاطبة.

وأمّا في المثنّي وجمع المؤنث، فِلأنّ ما قبلها ألف، نحو: «إضْرِبانِّ» و «إضْرِبْنانِّ» .

وزيدت الألف في الجمع المؤنّث قبل نون التأكيد لكراهة اجتماع ثلاث نونات؛ نونِ المضمرِ ونوني التأكيد.

2 نون الخفيفة لاتدخل علي التثنية ولا في الجمع المؤنّث أصلاً لاِءنّه لو حُرِّكَ «النّون» لم تَبْقَ علي الأصل فلَمْ تكن خفيفة، وإن بَقَتْ ساكنةً فَيَلْزَم التقاء الساكنين علي غيرِ حَدِّه و هو غيرُ حسنٍ.

و اللّه اعلمُ بالصواب تم الكتاب بعون اللّه الملك الوهّاب.

«والحمدُ للّه ِ ربّ العالمينَ وصلّي اللّه ُ علي سيّدنا محمّد و آله اجمعين»

الاسئلة و التّمارين

الأسئلة

1 ما هي «نون» التأكيد؟

2 متي تُفتَح «نون» التأكيد الثقيلة ومتي تُكسَر؟

3 ما هي مواضع إلحاق «نون» التأكيد جوازاً؟

4 متي يجب إلحاق «نون» التأكيد؟ وَلِماذا؟

5 متي يجب ضمّ ما قبل «نون» التأكيد؟ ومتي يجب كسره؟

6 لماذا يُفتح ما قبل «نون» التأكيد في المثني وجمع المؤنّث؟

7 علامَ لا تدخل «نون» الخفيفة ولماذا؟

التّمارين

1 إستخرج الأفعال المؤكّدة بالنّون من الجمل التالية ورُدُّها إلي أصلها قبل التأكيد:

أ) «وَلَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَلَيَكوناً مِنَ الصّاغِرِينَ» يوسف / 32.

ب) «وَاتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الّذينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خاصّةً …» الأنفال / 25.

ج) «فَكُلِي واشْرَبي وَقَرِّي عَيْناً فَإمّا تَرَيِنَّ مِنَ البَشَرِ أَحَداً فَقُولي …» مريم / 26.

د) «وَلاَءُضِلَّنَّهُمْ وَلاَءُمَنِّيَنَّهُمْ وَلآمُرَنَّهُمْ فَلَيُبَتِّكُنَّ آذانَ الأنعامِ وَلاَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللّه ِ …» النساء / 119.

ه) «قالَ قَدْ أُجِيبَتْ دَعْوَتُكُما فَاسْتَقيما وَلا تَتَّبِعانِّ سَبيلَ الّذينَ لا يَعْلَمُونَ» يونس

/ 89.

و) «وَالّذي بَعَثَهُ بِالحَقِّ لَتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلةً وَلَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلةً وَلَتُساطُنَّ سَوطَ القِدْرِ …» نهج البلاغة، الخطبة: 16 3.

2 أدخل نونَي التأكيد علي الأفعال الآتية:

«إحْرِصا، إدَّخَرُوا، لا تَهْمِلْنَ، تُنْجِزِينَ، لا تَهْمِلِي، أَتَكَلَّمُ، إبْذِلِي، إتَّقِ، عِ، عِظْ»

3 أعربْ ما يلي:

أ «الحمدُ للّه ِ الّذي هَدينا لِهذا وَما كُنّا لِنَهْتَدِيَ لَوْلا أَنْ هَدينَا اللّه ُ» الأعراف / 43.

ب «فَلاَءَنْدُبَنَّكَ صباحاً ومساءً ولاَءبْكِيَنَّ لك بَدَلَ الدُّموعِ دماً» بحارالانوار: 98 / 320، ح 8، ب 24.

ج سُئِل أبو عبد اللّه ِ عليه السلام: هَلْ وُلِدَ القائمُ عليه السلام؟ قال: «لا وَلَوْ أَدْرَكْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أَيّامَ حَياتي» بحارالانوار: 51 / 148، ح 22، ب 6.

فهرس مصادر التحقيق

القرآن الكريم

1. نهج البلاغة من المعجم المفهرس، سيد محمد كاظم المحمدي ومحمد الدشتي، الطبعة الثانية، ايران قم، نشر الإمام علي عليه السلام.

2. المعجم الفهرس لألفاظ القرآن الكريم، محمد فؤاد عبد الباقي، الطبعة السادسة، ايران قم، انتشارات إسماعيليان.

3. معجم الأدوات والضمائر لألفاظ القرآن الكريم، إسماعيل أحمد معاديرة وعبد الحميد مصطفي السيّد، ايران قم، دار الفكر.

4. معجم إعراب ألفاظ القرآن الكريم، الطبعة الأولي، لبنان بيروت، مكتبة لبنان ناشرون.

5. معجم القواعد العربية، عبدالغني الدّقر، الطبعة الأولي، ايران قم، منشورات الحميد.

6. معجم البلدان، شهاب الدين ياقوت بن عبد اللّه الحموي، الطبعة الأولي، لبنان بيروت، دار الكتب العلمية.

7. غرر الحكم ودرر الكلم، عبد الواحد آمدي، ايران تهران.

8. نهج الحياة، جماعة من محققي مؤسسة أمير المؤمنين للتحقيق، الطبعة الأولي، ايران قم.

9. الصحيفة السّجادية.

10. بحارالانوار، محمد باقر المجلسي، الطبعة الثالثة، لبنان بيروت، دار إحياء التراث العربي.

11. تحف العقول، حسين ابن شعبة الحرّاني، الطبعة الثانية، ايران قم، مؤسسة النشر الإسلامي.

12. وسائل الشيعة، محمد الحرّ العاملي، لبنان بيروت، دار إحياء التراث العربي.

13. مجمع البيان، ابو علي الطبرسي، الطبعة الأولي، بيروت، مؤسسة الأعلمي.

14.

مفاتيح الجنان، الشيخ عباس القمي.

15. ميزان الحكمة، المحمدي الري شهري، مطابع مركز النشر، مكتب الإعلام الإسلامي.

16. الكبريت الأحمر، المطبعة الإسلامية.

17. لمعات الحسين، محمدحسين الحسيني الطهراني، ايران طهران، مؤسسة صدرا.

18. اللّهوف علي قتلي الطّفوف، السيد ابن طاووس.

19. أعلام الدين، حسن بن محمد الديلمي، ايران قم، مؤسسة آل البيت عليهم السلام لإحياء الترات، 1366.

20. تنبيه الخواطر ونزهة الظواهر المعروف ب «مجموعة ورّام»، أبو الحسين ورّام بن أبي فراس.

21. لسان العرب، جمال الدين محمد ابن منظور، ايران قم، نشر أدب الحوزة.

22. المصباح المنير، أحمد الفيّومي، الطبعة الأولي، ايران قم، مكتبة دار الهجرة.

23. جامع الشواهد، محمد باقر الشريف، ايران قم، مكتبة الفيروز آبادي.

24. مغني اللبيب عن كتب الأعاريب، عبد اللّه بن يوسف (ابن هشام)، ايران قم، مكتبة سيد الشهداء عليه السلام.

25. شرح جامي، ملا جامي، ايران تهران، انتشارات الوفا.

26. النحو الوافي، عباس حسن، ايران تهران.

27. النحو القرآني، جميل أحمد ظفر، الطبعة الثانية، المملكة العربية السعودية مكة المكرمة.

28. البهجة المرضيّة، جلال الدين السيوطي، بتعليقة مصطفي الحسيني الدشتي، ايران قم، مكتبة المفيد والفيروز آبادي.

29. جامع الدروس العربية، مصطفي غلاييني، الطبعة السادسة والعشرون، لبنان بيروت، المكتبة العصريّة.

30. البيان، ابو البركات ابن الأنباري، ايران قم، انتشارات الهجرة.

31. إملاء ما مَنَّ به الرحمن، أبو البقاء العكبري، الطبعة الثانية، ايران طهران، منشورات مكتبة الصادق.

32. الجدول في إعراب القرآن، محمود صافي، الطبعة الأولي، لبنان بيروت، دار الرشيد.

33. إعراب القرآن الكريم، الدرويش، لبنان بيروت، دار ابن كثير.

34. المنجد في اللغة، لويس معلوف، نشر البلاغة.

35. مبادي العربية، رشيد الشرتوني، تنقيح وإعداد: حميد المحمدي، الطبعة العاشرة، ايران قم، مؤسسة دار الذكر.

36. جامع المقدمات مع التصحيح والتعليق، الشيخ محمد علي المدرّس الأفغاني، ايران، قم، مؤسسة الهجرة.

37. النحو الواضح في قواعد اللّغة العربية،

جارم علي ومصطفي أميني.

38. الوحيد في النحو والإعراب.

39. فروغي از قرآن، علي افراسيابي، الطبعة الأولي، ايران قم، انتشارات سينا.

40. جلوه اي از قرآن، منصور نصيري، الطبعة الأولي، ايران قم، انتشارات نهاوندي.

41. بعض الكتب الدراسيّة الدارجة في المدارس والحوزات والجوامع.

42. بعض شروح الهداية.

الصمديه

هوية الكتاب

شماره بازيابي: 6-16263

عنوان و نام پديدآور: الصمديه [چاپ سنگي]/شيخ بهائي، محمد بن حسين، 953 - 1031 ق.

وضعيت نشر: طهران: [بي نا]، 1266ق.

مشخصات ظاهري: 1ج. (بدون شماره گذاري).؛قطع: 11×17 س. م.

يادداشت: فارسي.

آغاز، انجام، انجامه: آغاز: بسم … احسن كلمه يتبدء بها الكلام و خير يختنم به المرام ….

انجام: كتاب صمديه و كبري اللهم اغفرلي و لوالدي بمحمد و اله اجمعين.

انجامه: حيف از اين كاغذ كه من كردم سياه.

مشخصات ظاهري اثر: نوع و تز ئينات جلد: تيماج يك لائي، قهوه اي.

نوع و درجه خط: نسخ.

توضيحات نسخه: نسخه بررسي شد.

نمايه ها، چكيده ها و منابع اثر: كتابخانه ملي (10: 131)، مشار عربي (593)، مشار فارسي (3: 3240) 7 ذريعه (15: 88)، عبد العظيم،

معرفي چاپ سنگي: نحو زبان عربي است كوتاه به زبان عربي در پنج حديقه از شيخ بهائي كه براي برادرش عبدالصمد در شوال 957 /1568 م به انجام رسانده.

عنوانهاي گونه گون ديگر: فوائد الصمديه.

موضوع: زبان عربي -- نحو.

زبان عربي -- صرف و نحو.

مقدمة

مقدمة

بسم الله الرحمن الرحيم احسن كلمه يبتدء بها الكلام و خير خبر يختتم به المرام حمدك اللهم علي جزيل الانعام و الصلوه و السلام علي سيد الانام محمد و آله البرره الكرام سيما ابن عمه علي ع الذي نصبه علما للاسلام و رفعه لكسر الاصنام جازم اعناق النواصب اللئام و واضع علم النحو لحفظ الكلام.

و بعد فهذه الفوائد الصمديه في علم العربيه حوت من هذا الفن ما نفعه اعم و معرفته للمبتدئين اهم و تضمنت فوائد جليله في قوانين الاعراب و فرائد لم يطلع عليها الا اولو الالباب و وضعتها للاخ الاعز عبد الصمد جعله الله من العلماء العاملين و نفعه بها و جميع

المؤمنين و تشتمل علي خمس حدائق

الحديقه الاولي: فيما اردت تقديمه

غره: (تعريف النحو و فائدته)

= النحو: علم بقوانين الفاظ العرب من حيث الاعراب و البناء و فائدته حفظ اللسان عن الخطا في المقال و موضوعه الكلمه و الكلام.

= فالكلمه: لفظ موضوع مفرد و هي اسم و فعل و حرف.

= و الكلام: لفظ مفيد بالاسناد و لا ياتي الا في اسمين او فعل و اسم

ايضاح (الاسم و الفعل و الحرف)

= الاسم كلمه معناها مستقل غير مقترن باحد الازمنه الثلاثه و يختص بالجر و النداء و اللام و التنوين و التثنيه و الجمع.

= و الفعل كلمه معناها مستقل مقترن باحدها و يختص بقد و لم و تاء التانيث و نون التاكيد.

= و الحرف كلمه معناها غير مستقل و لا مقترن باحدها و يعرف بعدم قبول شيء من خواص اخويه

تقسيم (اسم العين و الحدث و المعني):

= الاسم ان وضع لذات فاسم عين كزيد

= او لحدث فاسم معني كضرب

= او لمنسوب اليه حدث فمشتق كضارب.

(المعرفة و النكرة و المذكر و المونث)

ايضا

= ان وضع لشيء بعينه فمعرفه كزيد و الرجل و ذا و الذي و هو و المضاف الي احدها معني و المعرف بالنداء

= و الا فنكره.

ايضا

= ان وجد فيه علامه التانيث و لو تقديرا كناقه و نار فمؤنث

= و الا فمذكر

= و المؤنث ان كان له فرج فحقيقي و الا فلفظي

تقسيم آخر (الماضي و المضارع و الامر):

= الفعل ان اقترن بزمان سابق وضعا فماض و يختص بلحوق احدي التاءات الاربع

= او بزمان مستقبل او حال وضعا فمضارع و يختص بالسين و سوف و لم و احدي زوائد انيت

= او بالحال فقط وضعا فامر و يعرف بفهم الامر منه مع قبوله نوني التاكيد

تبصره (الفعل المبني و المعرب):

= الماضي مبني علي الفتح الا اذا كان آخره

الفا او اتصل به ضمير رفع متحرك او واو.

= و المضارع ان اتصل به نون اناث كيضربن بني علي السكون او نون التاكيد مباشره كيضربن فعلي الفتح و الا فمرفوع ان تجرد عن ناصب و جازم و الا فمنصوب او مجزوم.

= و فعل الامر يبني علي ما يجزم به مضارعه

فايده (تعريف الاعراب و البناء)

= الاعراب اثر يجلبه العامل في آخر الكلمه لفظا او تقديرا و انواعه رفع و نصب و جر و جزم فالاولان يوجدان في الاسم و الفعل و الثالث يختص بالاسم و الرابع بالفعل.

= و البناء كيفيه في آخر الكلمه لا يجلبها عامل و انواعه ضم و كسر و فتح و سكون فالاولان يوجدان في الاسم و الحرف نحو حيث و امس و منذ و لام الجر و الاخيران يوجدان في الكلم الثلاث نحو اين و قام و سوف و كم و قم و هل

توضيح (في علائم الرفع):

علائم الرفع اربع الضمه و الالف و الواو و النون.

1. فالضمه: في الاسم المفرد و الجمع المكسر و الجمع المؤنث السالم و المضارع

2. و الالف: في المثني و هو ما دل علي اثنين و اغني عن متعاطفين و ملحقاته و هي كلا و كلتا مضافين الي مضمر و اثنان و فرعاه

3. و الواو: في الجمع المذكر السالم و ملحقاته و هي اولوا و عشرون و بابه و الاسماء السته و هي ابوه و اخوه و حموها و فوه و هنوه و ذو مال مفرده مكبره مضافه الي غير الياء

4. و النون: في المضارع المتصل به ضمير رفع لمثني او جمع او مخاطبه نحو يفعلان و تفعلان و يفعلون و تفعلون و تفعلين

اكمال (في علائم النصب):

علائم النصب خمس

الفتحه و الالف و الياء و الكسره و حذف النون

1. فالفتحه: في الاسم المفرد و الجمع المكسر و المضارع

2. و الالف: في الاسماء السته

3. و الياء: في المثني و الجمع و ملحقاتهما

4. و الكسره: في الجمع المؤنث السالم

5. و حذف النون: في الافعال الخمسه

توضيح (في علائم الجر):

علائم الجر ثلاث الكسره و الياء و الفتحه

1. فالكسره: في الاسم المفرد و الجمع المكسر المنصرفين و الجمع المؤنث السالم

2. و الياء: في الاسماء السته و المثني و الجمع

3. و الفتحه: في غير المنصرف.

و علامتا الجزم: السكون و الحذف

1. فالسكون: في المضارع صحيحا

2. و الحذف: فيه معتلا و في الافعال الخمسه

فايده (مواضع الاعراب التقديري)

يقدر الاعراب في خمسه مواضع كما هو المشهور

1. فمطلقا في الاسم المقصور كموسي و المضاف الي الياء كغلامي

2. و المضارع المتصل به نون التاكيد غير مباشره كيضربان

3. و رفعا و جرا في المنقوص كقاض و رفعا

4. و نصبا في المضارع المعتل بالالف كيحيي

5. و رفعا في المضارع المعتل بالواو و الياء كيدعو و يرمي و الجمع المذكر السالم المضاف الي ياء المتكلم كمسلمي

الحديقه الثانيه: فيما يتعلق بالاسماءالاسم

المعربات

النوع الاول: ما يرد مرفوعا لا غيرو هو اربعه
المعربات انواع

الاسم ان اشبه الحرف فمبني و الا فمعرب و المعربات انواع:

النوع الاول: ما يرد مرفوعا لا غيرو هو اربعه

1. الاول الفاعل

و هو ما اسند اليه العامل فيه قائما به و هو ظاهر و مضمر فالظاهر ظاهر و المضمر بارز او مستتر و الاستتار يجب في الفعل في سته مواضع فعل الامر للواحد المذكر و المضارع المبدو بتاء الخطاب للواحد او بالهمزه او بالنون و فعل الاستثناء و فعل التعجب و الحق بذلك زيد قام او يقوم و ما يظهر في بعض هذه المواضع كاقوم انا فتاكيد للفاعل كقمت انا

تبصره (علامة التانيث في الفعل):

و تلازم الفعل علامه التانيث ان كان فاعله ظاهرا حقيقي التانيث كقامت هند او ضميرا متصلا مطلقا كهند قامت و الشمس طلعت و لك الخيار مع الظاهر اللفظي كطلعت او طلع الشمس و يترجح ذكرها مع الفصل بغير الا نحو دخلت او دخل الدار هند و تركها مع الفصل بها نحو ما قام الا امراه و كذا في باب نعم و بئس نحو نعم المراه هند

مسئله (تقدّم الفاعل علي المفعول):

و الاصل في الفاعل تقدمه علي المفعول و يجب ذلك اذا خيف اللبس او كان ضميرا متصلا و المفعول متاخرا عن الفعل و يمتنع اذا اتصل به ضمير المفعول او اتصل ضمير المفعول بالفعل و هو غير متصل و ما وقع منه

2. الثاني نائب الفاعل

و هو المفعول القائم مقامه و صيغه فعله فعل او يفعل و لا يقع ثاني باب علمت و لا ثالث باب اعلمت و لا مفعول له و لا معه و يتعين المفعول به له فان لم يكن فالجميع سواء.

3 و 4. الثالث و الرابع: المبتدا و الخبر

فالمبتدا هو المجرد عن عوامل اللفظيه مسندا اليه او الصفه الواقعه بعد نفي او استفهام رافعه لظاهر او حكمه فان طابقت مفردا فوجهان نحو زيد قائم و ا قائم و ما قائم الزيدان او زيد و قد يذكر المبتدا بدون الخبر نحو كل رجل و ضيعته و ضربي زيدا قائما و اكثر شربي السويق ملتوتا و لو لا علي ع لهلك عمر و لعمرك لاقومن و لا يكون نكره الا مع الفائده.

و الخبر: هو المجرد المسند به و هو مشتق و جامد فالمشتق الغير الرافع لظاهر متحمل لضميره فيطابقه دائما به خلاف غيره نحو الكلمه لفظ و هند قائم ابوها

قاعده: المجهول ثبوته لشيء عند السامع في اعتقاد المتكلم يجعل خبرا و يؤخر و ذلك الشيء المعلوم يجعل مبتدا و يقدم و لا يعدل عن ذلك في الغالب فيقال لمن عرف زيدا باسمه و شخصه و لم يعرف انه اخوه زيد اخوك و لمن عرف ان له اخا و لم يعرف اسمه اخوك زيد فالمبتدا هو المقدم في الصورتين

فصل (النواسخ)
اشاره

تدخل علي المبتدا و الخبر افعال و حروف فتجعل المبتدا اسما لها و الخبر خبرا لها و تسمي النواسخ و هي خمسه انواع

الاول الافعال الناقصه

و المشهور منها كان و صار و اصبح و اضحي و امسي و ظل و بات و ليس و ما زال و ما برح و ما انفك و ما فتي ء و ما دام و حكمها رفع الاسم و نصب الخبر و يجوز في الكل توسط الخبر و فيما سوي الخمسه الاواخر تقدمه عليها و فيما عدا فتي ء و ليس و زال ان تكون تامه و ما تصرف منها يعمل عملها

مسئلتان: يختص كان بجواز حذف نون مضارعها المجزوم بالسكون نحوو لم اك بغيا بشرط عدم اتصاله بضمير نصب و لا ساكن و من ثم لم يجز في نحو لم يكنه ولم يكن الله ليغفر لهم

و كذلك في نحو: الناس مجزيون باعمالهم ان خيرا فخير و ان شرا فشراربعه اوجه نصب الاول و رفع الثاني و رفعهما و نصبهما و عكس الاول فالاول اقوي و الاخير اضعف و المتوسطان متوسطان.

الثاني الاحرف المشبه بالفعل

و هي ان و ان و كان و ليت و لكن و لعل و عملها عكس عمل كان و لا يتقدم احد معموليها عليها مطلقا و لا خبرها علي اسمها الا اذا كان ظرفا او جارا و مجرورا نحوان في ذلك لعبره و تلحقها ما فتكفها عن العمل نحو انما زيد قائم و المصدر ان حل محل ان فتحت همزتها و الا كسرت و ان جاز الامران جاز الامران نحوا و لم يكفهم انا انزلنا وقال اني عبد الله و اول قولي اني احمد الله و المعطوف علي اسماء هذه الحروف منصوب و يختص ان و ان و لكن بجواز رفعه بشرط مضي الخبر.

الثالث ما و لا المشبهتان بليس:

و تعملان عملها بشرط بقاء النفي و تاخر الخبر و يشترط في ما عدم زياده ان معها و في لا تنكير معموليها فان لحقتها التاء اختصت بالاحيان و كثر حذف اسمها نحوو لات حين مناص.

الرابع لا النافيه للجنس

و تعمل عمل ان بشرط عدم دخول جار عليها و اسمها ان كان مضافا او شبيها به نصب و الا بني علي ما ينصب به نحو لا رجل و لا رجلين في الدار و يشترط تنكيره و مباشرته لها فان عرف او فصل اهملت و كررت نحو لا زيد في الدار و لا عمرو و لا في الدار رجل و لا امراه

تبصره: و لك في نحو لا حول و لا قوه الا بالله خمسه اوجه

الاول فتحهما علي الاصل

الثاني رفعهما علي الابتداء او علي الاعمال كليس

الثالث فتح الاول و رفع الثاني بالعطف علي المحل او باعمال الثانيه كليس

الرابع عكس الثالث علي اعمال الاولي كليس او الغائها

الخامس فتح الاول و نصب الثاني بالعطف علي لفظه لمشابهه الفتح النصب.

الخامس الافعال المقاربه

و هي كاد و كرب و اوشك لدنو الخبر و عسي لرجائه و انشا و طفق للشروع فيه و تعمل عمل كان و اخبارها جمل مبدؤه بمضارع و يغلب في الاولين تجرده عن ان نحوو ما كادوا يفعلون و في الاوسطين اقترانه بها نحوعسي ربكم ان يرحمكم و هي في الاخيرتين ممتنعه نحو طفق زيد يكتب و عسي و انشا و كرب ملازمه للمضي و جاء يكاد و يوشك و يطفق

تتمه (استغناء عسي و اوشك من الخبر)

يختص عسي و اوشك باستغنائهما عن الخبر في نحو عسي ان يقوم زيد و اذا قلت زيد عسي ان يقوم فلك وجهان اعمالها في ضمير زيد فما بعدها خبرها و تفريقها عنه فما بعدها اسم مغن عن الخبر و يظهر اثر ذلك في التانيث و التثنيه و الجمع فعلي الاول تقول هند عست ان تقوم و الزيدان عسا ان يقوما و الزيدون عسوا ان يقوموا و علي الثاني عسي في الجميع

النوع الثاني: ما يرد منصوبا لا غيرو هو ثمانيه
الاول المفعول به

و هو الفضله الواقع عليه الفعل و الاصل فيه تاخره عنه و قد يتقدم جوازا لافاده الحصر نحو زيدا ضربت و وجوبا للزومه الصدر نحو من رايت.

الثاني المفعول المطلق

و هو مصدر يؤكد عامله او يبين نوعه او عدده نحو ضربت ضربا او ضرب الامير او ضربتين و المؤكد مفرد دائما و في النوع خلاف و يجب حذف عامله سماعا في نحو سقيا و رعيا و قياسا في نحوفشدوا الوثاق فاما منا بعد و اما فداء و له علي الف درهم اعترافا و زيد قائم حقا و ما انت الا سيرا و انما انت سيرا و زيد سيرا سيرا و مررت به فاذا له صوت صوت حمار و لبيك و سعديك.

الثالث المفعول له

و هو المنصوب بفعل فعل لتحصيله او حصوله نحو ضربته تاديبا و قعدت عن الحرب جبنا و يشترط كونه مصدرا متحدا بعامله وقتا و فاعلا و من ثم جي ء باللام في نحوو الارض وضعها للانام و تهيات للسفر و جئتك لمجيئك اياي.

الرابع المفعول معه

و هو المذكور بعد واو المعيه لمصاحبه معمول عامله و لا يتقدم علي عامله نحو سرت و زيدا و مالك و زيدا و جئت انا و زيدا و العطف في الاولين قبيح و في الاخير سائغ و في نحو ضربت زيدا و عمرا واجب.

الخامس المفعول فيه

و هو اسم زمان او مكان مبهم او بمنزله احدهما منصوب بفعل فعل فيه نحو جئت يوم الجمعه و صليت خلف زيد و سرت عشرين يوما و عشرين فرسخا و اما نحو دخلت الدار فمفعول به علي الاصح.

السادس المنصوب بنزع الخافض

و هو الاسم الصريح او المؤول المنصوب بفعل لازم بتقدير حرف الجر و هو قياسي مع ان و ان نحوا و عجبتم ان جائكم ذكر من ربكم و عجبت ان زيدا قائم و سماعي في غير ذلك نحو ذهبت الشام.

السابع الحال

و هي الصفه المبنيه للهيئه غير نعت و يشترط تنكيرها و الاغلب كونها منتقله مشتقه مقارنه لعاملها. و قد تكون ثابته و جامده و مقدره و الاصل تاخرها عن صاحبها و يجب ان كان مجرورا و يمتنع ان كان نكره محضه و هو قليل و يجب تقدمها علي العامل ان كان لها الصدر نحو كيف جاء زيد و لا تجي ء عن المضاف اليه الا اذا صح قيامه مقام المضاف نحوبل نتبع مله ابراهيم حنيفا او كان المضاف بعضه نحو اعجبني وجه هند راكبه او كان عاملا في الحال نحو اعجبني ذهابك مسرعا.

الثامن التمييز

و هو النكره الرافعه للابهام المستقر عن ذات او نسبه و يفترق عن الحال باغلبيه جموده و عدم مجيئه جمله و عدم جواز تقدمه علي عامله علي الاصح فان كان مشتقا احتمل

الحال

فالاول عن مقدار غالبا و الخفض قليل و عن غيره قليلا و الخفض كثير.

و الثاني عن نسبه في جمله او نحوها او اضافه نحو رطل زيتا و خاتم فضه و اشتعل الراس شيبا و لله دره فارسا و الناصب لمبين الذات هي و لمبين النسبه هو المسند من فعل او شبهه

النوع الثالث: ما يرد مجرورا لا غيرو هو اثنان
الاول المضاف اليه

و هو ما نسب اليه شيء بواسطه حرف جر مقدر مرادا و تمتنع اضافه المضمرات و اسماء الاشاره و اسماء الاستفهام و اسماء الشرط و الموصولات سوي اي في الثلاثه و بعض الاسماء يجب اضافتها اما الي الجمل و هو اذ و حيث و اذا او الي المفرد ظاهرا او مضمرا و هو كلا و كلتا و عند و لدي و سوي او ظاهرا فقط و هو اولوا و ذو و فروعهما او مضمرا فقط و هو وحده و لبيك و اخواته

تكميل:

يجب تجرد المضاف عن التنوين و نوني المثني و الجمع و ملحقاتهما فان كانت اضافه صفه الي معمولها فلفظيه و لا تفيد الا تخفيفا و الا فمعنويه و تفيد تعريفا مع المعرفه و تخصيصا مع النكره و المضاف اليه فيها ان كان جنسا للمضاف فهي بمعني من او ظرفا له فبمعني في او غيرهما فبمعني اللام و قد يكتسب المضاف المذكر من المضاف اليه المؤنث تانيثه و بالعكس بشرط جواز الاستغناء عنه بالمضاف اليه كقوله كما شرقت صدر القناه من الدم و قوله اناره العقل مكسوف بطوع هوي و من ثم امتنع قامت غلام هند.

الثاني المجرور بالحرف

و هو ما نسب اليه شيء بواسطه حرف جر ملفوظ و المشهور من حروف الجر اربعه عشر سبعه منها تجر الظاهر و المضمر و هي من و الي و عن و علي و في و الباء و اللام.و سبعه منها تجر الظاهر فقط و هي منذ و مذ و تختصان بالزمان و رب تختص بالنكره و التاء تختص باسم الله تعالي و حتي و الكاف و الواو لا تختص بالظاهر المعين

النوع الرابع: ما يرد منصوبا و غير منصوب و هو اربعه
الاول المستثني
اشارة

و هو المذكور بعد الا و اخواته للدلاله علي عدم اتصافه بما نسب الي سابقه و لو حكما. فان كان مخرجا فمتصل و الا فمنقطع. فالمستثني بالا ان لم يذكر معه المستثني منه اعرب بحسب العوامل و سمي مفرغا و الكلام معه غير موجب غالبا. و ان ذكر فان كان الكلام موجبا نصب و الا فان كان متصلا فالاحسن اتباعه علي اللفظ نحو ما فعلوه الا قليل و ان تعذر فعلي المحل نحو لا اله الا الله و ان كان منقطعا فالحجازيون يوجبون النصب و التميميون يجوزون الاتباع نحو ما جائني القوم الا حمارا او حمار

تتمه (احكام المستثني بغير الاّ)

و المستثني بخلا و عدا و حاشا ينصب مع فعليتها و يجر مع حرفيتها و بليس و لا يكون منصوب علي الخبريه و اسمهما مستتر وجوبا و بما خلا و بما عدا منصوب و بغير و سوي مجرور بالاضافه و يعرب غير بما يستحقه المستثني بالا و سوي كغير عند قوم و ظرف عند آخرين.

الثاني المشتغل عنه العامل

اذا اشتغل عامل عن اسم مقدم بنصب ضميره او متعلقه كان لذلك الاسم خمس حالات فيجب نصبه بعامل مقدر يفسره المشتغل اذا تلي ما لا يتلوه الا فعل كاداه التحضيض نحو هلا زيدا اكرمته و كاداه الشرط نحو اذا زيدا لقيته فاكرمه. و رفعه بالابتداء اذا تلي ما لا يتلوه الا اسم كاذا الفجائيه نحو خرجت فاذا زيد يضربه عمرو او فصل بينه و بين المشتغل ما له الصدر نحو زيد هل رايته. و يترجح نصبه اذا تلي مظان الفعل نحو ا زيدا ضربته او حصل بنصبه تناسب الجملتين في العطف نحو قام زيد و عمرا اكرمته او كان المشتغل فعل طلب نحو زيدا اضربه. و يتساوي الامران اذا لم تفت المناسبه في العطف علي التقديرين نحو زيد قام و عمرا اكرمته فان رفعت فالعطف علي الاسميه او نصبت فعلي الفعليه و يترجح الرفع فيما عدا ذلك لاولويه عدم التقدير نحو زيد ضربته.

الثالث المنادي
اشارة

و هو المدعو بايا او هيا او اي او وا مع البعد و بالهمزه مع القرب و بيا مطلقا و يشترط كونه مظهرا و يا انت ضعيف و خلوه عن اللام الا في لفظه الجلاله و يا التي شاذ. و قد يحذف حرف النداء الا مع اسم الجنس و المندوب و المستغاث و اسم الاشاره و لفظ الجلاله مع عدم الميم في الاغلب فان وجدت لزم الحذف

تفصيل (احكام اعراب المنادي)

1. المفرد المعرفه و النكره المقصوده يبنيان علي ما يرفعان به نحو يا زيد و يا رجلان

2. و المضاف و شبهه و غير المقصوده ينصب مثل يا عبد الله و يا طالعا جبلا و يا رجلا

3. و المستغاث يخفض بلامها و يفتح لالفها و لا لام فيه نحو يا لزيد و يا زيداه

4. و العلم المفرد الموصوف بابن او ابنه مضافا الي علم آخر يختار فتحه نحو يا زيد بن عمرو.

5. و المنون ضروره يجوز ضمه و نصبه نحو: سلام الله يا مطرا عليها *** و ليس عليك يا مطر السلام

6. و المكرر المضاف يجوز ضمه و نصبه كتيم الاول في نحو يا تيم تيم عدي.

تبصره (توابع المنادي)

و توابعه المضافه تنصب مطلقا اما المفرده فتوابع المعرب تعرب باعرابه و توابع المبني علي ما يرفع به من التاكيد و الصفه و عطف البيان ترفع حملا علي لفظه و تنصب علي محله و البدل كالمستقل مطلقا اما المعطوف فان كان مع ال فالخليل يختار رفعه و يونس نصبه و المبرد ان كان كالخليل فكالخليل و الا فكيونس و الا فكالبدل و توابع ما يقدر ضمه كالمعتل و المبني قبل النداء كتوابع المضموم لفظا فترفع للبناء المقدر علي اللفظ و تنصب للنصب المقدر علي المحل.

الرابع مميز اسماء العدد
اشارة

- فمميز الثلاثه الي العشره مجرور و مجموع

- و مميز ما بين العشره و المائه منصوب مفرد

- و مميز المائه و الالف و مثناهما و جمعه مجرور مفرد

- و رفضوا جمع المائه

- و اصول العدد اثنتا عشره كلمه واحد الي عشره و مائه و الف

- فالواحد و الاثنان يذكران مع المذكر و يؤنثان مع المؤنث و لا يجامعهما المعدود بل يقال رجل و رجلان

- و الثلاثه الي العشره بالعكس نحو قوله تعالي سخرها عليهم سبع ليال و ثمانيه ايام.

تتميم (العدد المركّب)

و تقول احد عشر رجلا و اثني عشر رجلا في المذكر احدي عشره امراه و اثنتا عشره امراه في المؤنث و ثلاثه عشر رجلا الي تسعه عشر رجلا في المذكر و ثلاث عشره امراه الي تسع عشره امراه في المؤنث و يستويان في عشرين و اخواتها ثم تعطفه فتقول احد و عشرون رجلا و احدي و عشرون امراه و اثنان و عشرون رجلا و اثنتان و عشرون امراه و ثلاثه و عشرون رجلا و ثلث و عشرون امراه و هكذا الي تسع و تسعين امراه

المبنيات

1 - منهاالمضمر

و هو ما وضع لمتكلم او مخاطب او غائب سبق ذكره و لو حكما فان استقل فمنفصل و الا فمتصل و المتصل مرفوع و منصوب و مجرور و المنفصل غير مجرور فهذه خمسه و لا يسوغ المنفصل الا لتعذر المتصل و انت في هاء سلنيه و شبهه بالخيار.

مسئله (ضمير الشان):

و قد يتقدم علي الجمله ضمير غائب مفسر بها يسمي ضمير الشان و القصه و يحسن تانيثه ان كان المؤنث فيها عمده و قد يستتر و لا يعمل فيه الا الابتداء او نواسخه و لا يثني و لا يجمع و لا يفسر بمفرد و لا يتبع نحو هو الامير راكب و هي هند كريمه و انه الامير راكب و كان الناس صنفان.

فايده (عود الضمر علي المتاخر):

ذكر بعض المحققين عود الضمير علي المتاخر لفظا و رتبه في خمسه مواضع

= اذا كان مرفوعا باول المتنازعين و اعملنا الثاني نحو اكرماني و اكرمت الزيدين

= او فاعلا في باب نعم مفسرا بتمييز نحو نعم رجلا زيد

= او مبدلا منه ظاهر نحو ضربته زيدا

= او مجرورا برب علي ضعف نحو ربه رجلا

= او كان

للشان او القصه كما مر.

2. و منها اسماء الاشاره

و هي ما وضع للمشار اليه المحسوس فللمفرد المذكر ذا و لمثناه ذان مرفوع المحل و ذين منصوبه و مجروره و ان هذان لساحران متاول و المؤنث تا و ذي و ذه و تي و ته و لمثناه تان رفعا و تين نصبا و جرا و لجمعهما اولاء مدا و قصرا و تدخلها هاء التنبيه و تلحقها كاف الخطاب بلا لام للمتوسط و معه للبعيد الا في المثني و الجمع عند من مده و فيما دخله حرف التنبيه.

3. و منها الموصول

و هو حرفي او اسمي فالحرفي كل حرف اول مع صلته بالمصدر و المشهور خمسه ان و ان و ما و كي و لو نحوا و لم يكفهم انا انزلناه و ان تصوموا خير لكمو بما نسوا يوم الحساب لكيلا يكون علي المؤمنين حرجا يود احدكم لو يعمر الف سنه.

تكميل (الموصول الاسمي):

و الموصول الاسمي ما افتقر الي صله و عائد و هو الذي للمذكر و التي للمؤنث و اللذان و اللتان لمثناهما بالالف ان كانا مرفوعي المحل و بالياء ان كانا منصوبيه او مجروريه و الاولي و الذين مطلقا لجمع المذكر و اللائي و اللاتي و اللواتي لجمع المؤنث و من و ما و ال و اي و ذو و ذا بعد ما او من الاستفهاميتين للمؤنث و المذكر.

مساله (تركيب ماذا صنعت):

اذا قلت ما ذا صنعت و من ذا رايت فذا موصوله و من و ما مبتدءان و الجواب رفع و لك الغائها فهما مفعولان و تركيبها معهما بمعني اي شيء او اي شخص فالكل مفعول و الجواب علي التقديرين نصب و قس عليه نحو ما ذا عرض و من ذا قام الا ان الجواب

رفع مطلقا.

4. و منها المركب

و هو ما ركب من لفظين ليس بينهما نسبه فان تضمن الثاني حرفا بنيا كخمسه عشر و حادي عشر و اخواتهما الا اثني عشر و فرعيه اذ الاول منها معرب علي المختار و الا اعرب الثاني كبعلبك ان لم يكن قبل التركيب مبنيا كسيبويه.

التوابع

كل فرع اعرب باعراب سابقه

و هي خمسه

الاول النعت

و هو ما دل علي معني في متبوعه مطلقا و الاغلب اشتقاقه و هو اما بحال موصوفه و يتبعه اعرابا و تعريفا و تنكيرا و افرادا و تثنيه و جمعا و تذكيرا و تانيثا او بحال متعلقه و يتبعه في الثلاثه الاول و اما في البواقي فان رفع ضمير الموصوف فموافق ايضا نحو جائني امراه كريمه الاب و رجلان كريما الاب و رجال كرام الاب و الا فكالفعل نحو جائني رجل حسنه جاريته او عاليه او عال داره و لقيت امراتين حسنا عبداهما او قائما او قائمه في الدار جاريتهما.

الثاني المعطوف بالحرف

و هو تابع بواسطه الواو و الفاء او ثم او حتي او ام او اما او او او بل او لا او لكن نحو جائني زيد و عمروو جمعناكم و الاولين و قد يعطف الفعل علي اسم مشابه له و بالعكس و لا يحسن العطف علي المرفوع المتصل بارزا او مستترا الا مع الفصل بالمنفصل او فاصل ما او توسط لا بين العاطف و المعطوف نحو جئت انا و زيد و يدخلونها و من صلحو ما اشركنا و لا آباءنا.

تتمه (عود الخافض):

و يعاد الخافض علي المعطوف علي ضمير مجرور نحو مررت بك و بزيد و لا يعطف علي معمولي عاملين مختلفين علي المشهور الا في نحو في الدار زيد و الحجره عمرو.

الثالث التاكيد

و هو تابع يفيد تقرير متبوعه او شمول الحكم لافراده و هو اما لفظي و هو اللفظ المكرر او معنوي و الفاظه النفس و العين و يطابقان المؤكد في غير التثنيه و هما فيها كالجمع تقول جائني زيد نفسه و الزيدان انفسهما و الزيدون انفسهم و كلا و كلتا لمثني و كل و جميع و عامه لغيره من ذي اجزاء يصح افتراقها و لو حكما نحو اشتريت العبد كله و يتصل بضمير مطابق للمؤكد و قد يتبع كل باجمع و اخواته.

مسئلتان (في التاكيد):

لا يؤكد النكره الا مع الفائده و من ثم امتنع رايت رجلا نفسه و جاز اشتريت عبدا كله و اذا اكد المرفوع المتصل بارزا او مستترا بالنفس و العين فبعد المنفصل نحو قوموا انتم انفسكم و قم انت نفسك.

الرابع البدل

و هو التابع المقصود اصاله بما نسب الي متبوعه و هو:

1- بدل الكل من الكل

2- و البعض من الكل

3- و الاشتمال و هو الذي اشتمل عليه المبدل منه بحيث يتشوق السامع الي ذكره نحو يسئلونك عن الشهر الحرام قتال فيه

4- و البدل المباين و هو ان ذكر للمبالغه سمي بدل البداء كقولك حبيبي قمر شمس و يقع من الفصحاء او لتدارك الغلط فبدل الغلط نحو جائني زيد الفرس و لا يقع من فصيح.

هداية (في البدل):

لا يبدل الظاهر عن المضمر في بدل الكل الا من الغائب نحو ضربته زيدا و قال بعض المحققين لا يبدل المضمر من مثله و لا من الظاهر و ما مثل به لذلك مصوغ علي العرب و نحو قمت انا و لقيت زيدا اياه تاكيد لفظي.

الخامس عطف البيان

و هو تابع يشبه الصفه في توضيح متبوعه نحو جاء زيد اخوك و يتبعه في اربعه من عشره كالنعت و يفترق عن البدل في نحو هند قام ابوها زيد لان المبدل منه مستغني عنه و هنا لا بد منه و في نحو يا زيد الحارث و جاء الضارب الرجل زيد لان البدل في نيه تكرار العامل و يا الحارث و الضارب زيد ممتنعان.

الاسماء العامله المشبهه بالافعال: و هي خمسه ايضا
الاول المصدر

و هو اسم للحدث الذي اشتق منه الفعل و يعمل عمل فعله مطلقا الا اذا كان مفعولا مطلقا الا اذا كان بدلا عن الفعل فوجهان و الاكثر ان يضاف الي فاعله و لا يتقدم معموله عليه و اعماله مع اللام ضعيف كقوله ضعيف النكايه اعداءه.

الثاني و الثالث اسم الفاعل و المفعول

فاسم الفاعل ما دل علي حدث و فاعله علي معني الحدوث فان كان صله لال عمل مطلقا و الا فيشترط كونه للحال و الاستقبال و اعتماده بنفي او استفهام او مخبر عنه او موصوف او ذي حال و لا يعمل بمعني الماضي خلافا للكسائي وكلبهم باسط ذراعيه بالوصيد حكايه حال ماضيه.

و اسم المفعول ما دل علي حدث و مفعوله و هو في العمل و الشرط كاخيه.

الرابع الصفه المشبهه
اشارة

و هي ما دل علي حدث و فاعله علي معني الثبوت و تفترق عن اسم الفاعل بصوغها عن اللازم دون المتعدي كحسن و صعب و بعدم جواز كونها صله لال و بعملها من غير شرط زمان و بمخالفه فعلها في العمل و بعدم جريانها علي المضارع.

تبصره (في احوال معمول الصفة المشبهة)

و لمعمولها ثلاث حالات:

1- الرفع بالفاعليه

2- و النصب علي التشبيه بالمفعول ان كان معرفه و التمييز ان كان نكره

3- و الجر بالاضافه و هي مع كل من هذه الثلاثه اما باللام او لا

و المعمول مع كل من هذه السته اما مضاف او باللام او مجرد صارت ثمانيه عشر فالممتنع الحسن وجهه و الحسن وجه و اختلف في حسن وجهه.

اما البواقي فالاحسن ذو الضمير الواحد و هو تسعه و الحسن ذو الضميرين و هو اثنان و القبيح الخالي من الضمير و هو اربعه.

الخامس اسم التفضيل
اشارة

و هو ما دل علي موصوف بزياده علي غيره و هو افعل للمذكر و فعلي للمؤنث و لا يبني الا من ثلاثي تام متصرف قابل للتفاضل غير مصوغ منه افعل لغير التفضيل فلا يبني من نحو دحرج و نعم و صار و مات و لا من عور و خضر و حمق لمجي ء اعور و اخضر و احمق لغيره فان فقد الشرط توصل باشد و نحوه و احمق من هبنقه شاذ و ابيض من اللبن نادر.

تتمه (في احوال اسم التفضيل)

و يستعمل اما بمن او بال او مضافا

- فالاول مفرد مذكر دائما نحو هند و الزيدان افضل من عمرو و قد يحذف من نحو الله اكبر.

- و الثاني يطابق موصوفه و لا يجامع مع من نحو هند الفضلي و الزيدان الافضلان.

- و الثالث ان قصد تفضيله علي من اضيف اليه وجب كونه منهم و جازت المطابقه و عدمها نحو الزيدان اعلما الناس او اعلمهم و علي هذا يمتنع يوسف احسن اخوته و ان قصد تفضيله مطلقا فمفرد مذكر مطلقا نحو يوسف احسن اخوته و الزيدان احسن اخوتهما اي احسن الناس من بينهم.

تبصره (اعمال اسم التفضيل)

و يرفع الضمير المستتر اتفاقا و لا ينصب المفعول به اجماعا و رفعه للظاهر قليل نحو رايت رجلا احسن منه ابوه و يكثر ذلك في نحو ما رايت رجلا احسن في عينه الكحل منه في عين زيد لانه بمعني الفعل.

خاتمه (موانع صرف الاسم تسع)

موانع صرف الاسم تسع فعجمه

و جمع و تانيث و عدل و معرفه/

و زايدتا فعلان ثم تركب

كذلك وزن الفعل و التاسع الصفه/

بثنتين منها يمنع الصرف

هكذا بواحده نابت فقالوا مضعفه/.

1- و العجمه تمنع صرف العلم العجمي العلميه بشرط زيادته علي الثلاثه كابراهيم و لا اثر لتحرك الاوسط عند الاكثر

2- و الجمع يمنع صرف وزن مفاعل و مفاعيل كدراهم و دنانير بالنيابه عن علتين و الحق به حضاجر للاصل و سراويل للشبه

3- و التانيث ان كان بالفي حبلي و حمراء ناب عن علتين و الا منع صرف العلم حتما ان كان بالتاء كطلحه او زايدا علي الثلاثه كزينب او متحرك الاوسط كسقر او اعجميا كجور فلا يتحتم منع صرف هند خلافا للزجاج

4- و العدل يمنع صرف الصفه المعدوله عن اصلها كرباع و مربع و كاخر في مررت بنسوه اخر اذ القياس بنسوه آخر لان اسم التفضيل المجرد عن اللام و الاضافه مفرد مذكر دائما و يقدر العدل فيما سمع غير منصرف و ليس فيه سوي العلميه كزحل و عمر بتقدير زاحل و عامر

5- و التعريف شرط تاثيره في منع الصرف العلميه

6- و الالف و النون يمنع صرف العلم كعمران و الوصف الغير القابل للتاء كسكران فعريان منصرف و رحمن ممتنع

7- و التركيب المزجي يمنع صرف العلم كبعلبك

8- و وزن الفعل شرطه الاختصاص بالفعل او تصديره بزائد من زوائده و يمنع صرف العلم كشمر و الوصف الغير القابل للتاء

كاحمر فيعمل منصرف لوجود يعمله

9- و الصفه تمنع صرف الموازن للفعل بشرط كونها الاصل فيه و عدم قبوله التاء فاربع في مررت بنسوه اربع منصرف لوجهين و جميع الباب يكسر مع اللام و الاضافه و الضروره

الحديقه الثالثه: فيما يتعلق بالافعال

فعل المضارع

يختص المضارع بالاعراب:

• فيرتفع بالتجرد عن الناصب و الجازم.

• و ينصب باربعه احرف

1. لن و هي لتاكيد نفي المستقبل

2. و كي و معناها السببيه

3. و ان و هي حرف مصدري و التي بعد العلم غير ناصبه و في ان التي بعد الظن وجهان

4. و اذن و هي للجواب و الجزاء و تنصبه مصدره مباشره مقصودا به للاستقبال نحو اذن اكرمك لمن قال ازورك و يجوز الفصل بالقسم و بعد التاليه للواو و الفاء وجهان.

تكميل (النصب بان المقدّرة):

و ينصب بان مضمره جوازا بعد الحروف العاطفه له علي اسم صريح نحو للبس عباءه و تقر عيني و بعد لام كي اذا لم يقترن بلا نحو اسلمت لادخل الجنه و وجوبا بعد خمسه احرف:

= لام الجحود و هي المسبوقه بكون منفي نحو و ما كان الله ليعذبهم

= و او بمعني الي او الا نحو لالزمنك او تعطيني حقي

= و فاء السببيه و واو المعيه المسبوقين بنفي او طلب نحو زرني فاكرمك و لَا تَأْكُل السّمك وَ لَا تشرب اللَّبن

= و حتي بمعني الي او كي اذا اريد به الاستقبال نحو اسير حتي تغرب الشمس و اسلمت حتي ادخل الجنه فان اردت الحال كانت حرف ابتداء.

فصل (الجوازم نوعان)

فالاول ما يجزم فعلا واحدا:

و هو اربعه احرف اللام و لا الطلبيتان نحو ليقم زيد و لا تشرك بالله و لم و لما يشتركان في النفي و القلب الي الماضي و يختص لم بمصاحبه اداه الشرط نحو ان لم تقم اقم و بجواز انقطاع نفيها نحو لم يكن ثم كان و يختص لما بجواز حذف مجزومها نحو قاربت المدينه و لما و بكونه متوقعا غالبا كقولك لما يركب

الامير للمتوقع ركوبه.

الثاني ما يجزم فعلين:

و هو ان و اذما و من و ما و متي و اي و ايان و اين و اني و حيثما و مهما فالاولان حرفان و البواقي اسماء علي الاشهر و كل واحد منها يقتضي شرطا و جزاء ماضيين او مضارعين او مختلفين فان كانا مضارعين او الاول فالجزم و ان كان الثاني وحده فوجهان و كل جزاء يمتنع جعله شرطا فالفاء لازمه له كان يكون جمله اسميه او انشائيه او فعلا جامدا او ماضيا مقرونا بقد نحو ان تقم فانا اقوم او فاكرمني او فعسي ان اقوم او فقد قمت.

مساله (الجرم بعد الطلب):

و ينجزم بعد الطلب بان مقدره مع قصد السببيه نحو زرني اكرمك و لا تكفر تدخل الجنه و من ثم امتنع لا تكفر تدخل النار بالجزم لفساد المعني

فصل في افعال المدح و الذم

افعال وضعت لانشاء مدح او ذم فمنها نعم و بئس و ساء و كل منها يرفع فاعلا معرفا باللام او مضافا الي معرف بها او ضميرا مستترا مفسرا بتمييز ثم يذكر المخصوص مطابقا للفاعل و يجعل مبتدا مقدم الخبر او خبرا محذوف المبتدا نحو نعم المراه هند و بئس نساء الرجل الهندات و ساء رجلا زيد و منها حب و لا حب و هما كنعم و بئس و الفاعل ذا مطلقا و بعده المخصوص و لك ان تاتي قبله او بعده بتمييز او حال علي وفقه نحو حبذا الزيدان و حبذا زيد راكبا و حبذا امراه هند

فصل فعلا التعجب

فعلان وضعا لانشاء التعجب و هما ما افعله و افعل به و لا يبنيان الا مما يبني منه اسم التفضيل و يتوصل الي الفاقد باشد و اشدد به و لا يتصرف فيهما و ما مبتدا اتفاقا و هل هي بمعني شيء و ما بعدها خبرها او موصوله و ما بعدها صلتها و الخبر محذوف خلاف و ما بعد الباء فاعل عند سيبويه و هي زايده و مفعول عند الاخفش و هي للتعديه او زائده

فصل افعال القلوب

افعال تدخل علي الاسميه لبيان ما نشات منه من ظن او يقين و تنصب المبتدا و الخبر مفعولين و لا يجوز حذف احدهما وحده و هي وجد و الفي لتيقن الخبر نحوانهم الفوا آباءهم ضالين و جعل و زعم لظنه نحوزعم الذين كفروا ان لن يبعثوا و علم و راي للامرين و الغالب لليقين نحوانهم يرونه بعيدا و نراه قريبا و ظن و خال و حسب لهما و الغالب فيها الظن نحو حسبت زيدا قائما.

مساله (الالغاء و التعليق في افعال القلوب):

و اذا توسطت بين المبتدا و الخبر او تاخرت جاز ابطال عملها لفظا و محلا و يسمي الالغاء نحو زيد علمت قائم و زيد قائم علمت و اذا دخلت علي الاستفهام او النفي او اللام او القسم وجب ابطال عملها لفظا فقط و يسمي التعليق نحولنعلم اي الحزبين احصي و علمت لزيد قائم.

خاتمه (باب التنازع)

اذا تنازع عاملان ظاهرا بعدهما فلك اعمال ايهما شئت الا ان البصريين يختارون الثاني لقربه و عدم استلزام اعماله الفصل بالاجنبي و العطف علي الجمله قبل تمامها و الكوفيين الاول لسبقه و عدم التزامه الاضمار قبل الذكر و ايهما اعملت اضمرت الفاعل في المهمل موافقا للظاهر.

اما المفعول فالمهمل ان كان الاول حذف او الثاني اضمر الا ان يمنع مانع و ليس منه نحو حسبني و حسبتهما منطلقين الزيدان منطلقا كما قاله بعض المحققين

الحديقه الرابعه: في الجمل و ما يتبعها

الجمله

قول تضمن كلمتين باسناد فهي اعم من الكلام عند الاكثر فان بدئت باسم فاسميه نحو زيد قائم و ان تصوموا خير لكم و ان زيدا قائم اذ لا عبره بالحرف او بفعل ففعليه كقام زيد و هل قام زيد و هلا زيدا ضربته و يا عبد الله و ان احد من المشركين استجارك لان المقدر كالمذكور ثم ان وقعت خبرا فصغري او كان خبر المبتدا فيها جمله فكبري نحو زيد قام ابوه فقام ابوه صغري و الجميع كبري و قد تكون صغري و كبري باعتبارين نحو زيد ابوه غلامه منطلق و قد لا تكون صغري و لا كبري كقام زيد

اجمال (الجمل التي لها محل من الاعراب)

الجمل التي لها محل سبع الخبريه و الحاليه و المفعول بها و المضاف اليها و الواقعه جوابا لشرط جازم و التابعه لمفرد و التابعه لجمله لها محل.

و التي لا محل لها سبع ايضا المستانفه و المعترضه و التفسيريه و الصله و المجاب بها القسم و المجاب بها شرط غير جازم و التابعه لما لا محل له

تفصيل (الجمل التي لها محل):

الاولي: مما له محل الخبريه:

و هي الواقعه خبر المبتدا او لاحد النواسخ و محلها الرفع او النصب و لا بد فيها من ضمير مطابق له مذكور او مقدر الا اذا اشتملت علي المبتدا او علي جنس شامل له او اشاره اليه او كانت نفس المبتدا.

الثانيه الحاليه:

و شرطها ان تكون خبريه غير مصدره به حرف الاستقبال و لا بد من رابط فالاسميه بالواو و الضمير او احدهما و الفعليه ان كانت مبدؤه بمضارع مثبت بدون قد فبالضمير وحده نحو جائني زيد يسرع او معها فمع الواو نحولم تؤذونني و قد تعلمون اني رسول الله

و الا فكالاسميه و لا بد مع الماضي المثبت من قد و لو تقديرا.

الثالثه الواقعه مفعولا بها:

و تقع محكيه بالقول نحوقال اني عبد الله و مفعولا ثانيا لباب ظن و ثالثا لباب اعلم و معلقا عنها العامل نحو لنعلم اي الحزبين احصي و قد تنوب عن الفاعل و يختص ذلك بباب القول نحو يقال زيد عالم.

الرابعه المضاف اليها:

و تقع بعد ظروف الزمان نحو و السلام علي يوم ولدتو اذكروا اذ انتم قليلون و بعد حيث و لا يضاف الي الجمل من ظروف المكان سواها و الاكثر اضافتها الي الفعليه.

الخامسه الواقعه جوابا لشرط جازم مقرونه بالفاء و اذا الفجائيه

و محلها الجزم نحومن يضلل الله فلا هادي له وان تصبهم سيئه بما قدمت ايديهم اذا هم يقنطون و اما نحو ان تقم اقم و ان قمت قمت فالجزم فيه للفعل وحده.

السادسه التابعه لمفرد:

و محلها بحسبه نحوو اتقوا يوما ترجعون فيه الي الله و نحوا و لم يروا الي الطير فوقهم صافات و يقبضن.

السابعه التابعه لجمله:

لها محل و محلها بحسبها نحو زيد قام و قعد ابوه بالعطف علي الصغري و تقع بدلا بشرط كونها اوفي بتاديه المراد نحو اقول له ارحل لا تقيمن عندنا *** و الا فكن في السر و الجهر مسلما

تفصيل آخر (الجمل التي لا محل لها)

الاولي: مما لا محل له المستانفه

و هي المفتتح بها الكلام او المنقطعه عما قبلها نحوفلا يحزنك قولهم ان العزه لله جميعا و كذلك جمله العامل الملغي لتاخره اما الملغي لتوسطه فجمله معترضه.

الثانيه: المعترضه

و هي المتوسطه بين شيئين من شانهما عدم توسط اجنبي بينهما و تقع غالبا بين الفعل و معموله و المبتدا و خبره و الموصول و صلته و القسم و

جوابه و الموصوف و صفته.

الثالثه: المفسره

و هي الفضله الكاشفه لما تليه نحوان مثل عيسي عند الله كمثل آدم خلقه من تراب و الاصح انه لا محل لها و قيل هي بحسب ما تفسره

الرابعه: صله الموصول

و يشترط كونها خبريه معلومه للمخاطب مشتمله علي ضمير مطابق للموصول.

الخامسه: المجاب بها القسم

نحويس و القرآن الحكيم انك لمن المرسلين و متي اجتمع شرط و قسم اكتفي بجواب المتقدم منهما الا اذا تقدمها ما يفتقر الي خبر فيكتفي بجواب الشرط مطلقا.

السادسه: المجاب بها شرط غير جازم

نحو اذا جئتني اكرمتك و في حكمها المجاب بها شرط جازم و لم يقترن بالفاء و لا باذا الفجائيه نحو ان تقم اقم.

السابعه: التابعه لما لا محل له

نحو جائني زيد فاكرمته جائني الذي زارني و اكرمته اذا لم يجعل الواو للحال بتقدير قد.

خاتمه (في احكام الجارّ و المجرور و الظرف)

اذا وقع احدهما بعد المعرفه المحضه فحال او النكره المحضه فصفه او غير المحضه فمحتمل لهما و لا بد من تعلقهما بالفعل او بما فيه رائحته و يجب حذف المتعلق اذا كان احدهما صفه او صله او خبرا او حالا و اذا كان كذلك او اعتمد علي نفي او استفهام جاز ان يرفع الفاعل نحو جاء الذي في الدار ابوه و ما عندي احد و ا في الله شك

الحديقه الخامسه: في المفردات

الهمزه

حرف ترد لنداء القريب و المتوسط و للمضارعه و للتسويه و هي الداخله علي جمله في محل المصدر نحوسواء عليهم ء انذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون و للاستفهام فيطلب بها التصور و التصديق نحو ا زيد في الدار ام عمرو و ا في الدار زيد ام في السوق به خلاف هل لاختصاصها بالتصديق.

ان: بالفتح و التخفيف ترد اسميه و حرفيه

فالاسميه هي ضمير المخاطب كانت و انتما اذ ما بعدها حرف الخطاب اتفاقا.

و الحرفيه ترد ناصبه للمضارع و مخففه من المثقله و مفسره و شرطها التوسط بين جملتين اولهما بمعني القول و عدم دخول جار عليها و زائده و تقع غالبا بعد لما و بين القسم و لو.

و ان: بالكسر و التخفيف ترد شرطيه و نافيه نحوان الكافرون الا في غرور و مخففه من المثقله نحوو ان كل لما جميع لدينا محضرون في قراءه التخفيف.

و متي اجتمعت ان و ما فالمتاخره منهما زائده.

انَّ: بالفتح و التشديد

حرف تاكيد و تاول مع معموليها بمصدر من لفظ خبرها ان كان مشتقا و بالكون ان كان جامدا نحو بلغني انك منطلق و ان هذا زيد.

ان: بالكسر و التشديد

ان: بالكسر و التشديد ترد حرف تاكيد تنصب الاسم و ترفع الخبر و نصبهما لغه و قد تنصب ضمير شان مقدر فالجمله خبرها و حرف جواب كنعم و عد المبرد من ذلك قوله تعالي ان هذان لساحران و رد بامتناع اللام في خبر المبتدا.

اذ

اذ: ترد ظرفا للماضي فتدخل علي الجملتين و قد يضاف اليها اسم زمان نحو حينئذ و يومئذ و للمفاجاه بعد بينما او بيننا و هل هي حينئذ حرف او ظرف خلاف.

اذا

اذا: ترد ظرفا للمستقبل فتضاف الي شرطها و تنصب بجوابها و تختص بالفعليه و نحواذا السماء انشقت مثلو ان احد من المشركين استجارك.

و للمفاجاه فتختص بالاسميه نحو خرجت فاذا السبع واقف و الخلاف فيها كاختها.

ام

ام: ترد للعطف متصله و منقطعه فالمتصله المرتبط ما بعدها بما قبلها و تقع بعد همزه التسويه و الاستفهام و المنقطعه كبل و حرف تعريف و هي لغه حمير

اَمّا: بالفتح و التشديد

اَمّا: بالفتح و التشديد حرف تفصيل غالبا و فيها معني الشرط للزوم الفاء و التزم حذف شرطها و عوض بينهما عن فعلها جزء مما في حيزها و فيه اقوال و قد تفارق التفصيل كالواقعه في اوائل الكتب.

اِمّا: بالكسر و التشديد

اِمّا: بالكسر و التشديد حرف عطف علي المشهور و ترد للتفصيل نحو اما شاكرا و اما كفورا و للابهام و الشك و للتخيير و الاباحه و اما لازمه قبل المعطوف عليه بها و لا تنفك عن الواو غالبا.

اي: بالفتح و التشديد

اي: بالفتح و التشديد ترد اسم شرط نحوايا ما تدعو فله الاسماء الحسني و اسم استفهام نحو اي الرجلين قام و داله علي معني الكمال نحو مررت برجل اي رجل و وصله لنداء ذي اللام نحو يا ايها الرجل و موصوله و لا يعرب من الموصولات سواها نحو اكرم ايا اكرمك.

بل

بل: حرف عطف و تفيد بعد الاثبات صرف الحكم عن المعطوف عليه الي المعطوف و بعد النهي و النفي تقرير حكم الاول و اثبات ضده للثاني او نقل حكمه اليه عند بعض.

حاشا

حاشا: ترد للاستثناء حرفا جارا او فعلا جامدا و فاعلها مستتر عايدا الي مصدر مصاغ مما قبلها او اسم فاعل او بعض مفهوم ضمنا منه و للتنزيه نحو حاشا لله و هل هي اسم بمعني برائه او فعل بمعني برئت او اسم فعل بمعني ابرء خلاف.

حتي

حتي: ترد عاطفه بجزء اقوي او اضعف بمهله ذهنيه و تختص بالظاهر عند بعض و حرف ابتداء فتدخل علي الجمل و ترد جاره فتختص بالظاهر خلافا للمبرد و قد ينصب بعدها المضارع بان مضمره لا بها خلافا للكوفيين.

الفاء

الفاء: ترد رابطه للجواب الممتنع جعله شرطا و حصر في سته مواضع و لربط شبه الجواب نحو الذي ياتيني فله درهم و عاطفه فتفيد التعقيب و الترتيب بنوعيه فالحقيقي نحو قام زيد فعمرو و الذكري نحوو نادي نوح ربه فقال و قد يفيد ترتب لاحقها علي سابقها فتسمي فاء السببيه نحو فتصبح الارض مخضره و قد تختص حينئذ باسم النتيجه و التفريع و قد تنبي ء عن محذوف فتسمي فصيحه عند بعض نحو فاضرب بعصاك الحجر فانفجرت.

قد

قد: ترد اسما بمعني يكفي او حسب نحو قدني و قدي درهم و حرف تقليل مع المضارع و تحقيق مع الماضي غالبا قيل و قد تقربه من الحال و من ثم التزمت في الحاليه المصدره به و فيه بحث مشهور.

قط

و قط: ترد اسم فعل بمعني انته و كثيرا ما تحلي بالفاء نحو قام زيد فقط و ظرفا لاستغراق الماضي منفيا و فيه خمس لغات و لا تجامع مستقبلا.

كم

كم: ترد خبريه و استفهاميه و تشتركان في البناء و الافتقار الي التمييز و لزوم الصدر و تختص الخبريه بجر التمييز مفردا او مجموعا و الاستفهاميه بنصبه و لزوم افراده.

كيف

كيف: ترد شرطيه فتجزم الفعلين عند الكوفيين و استفهاميه فتقع خبرا في نحو كيف زيد و كيف انت و مفعولا في نحو كيف ظننت زيدا و حالا في نحو كيف جاء زيد.

لو

لو: ترد شرطيه فتقتضي امتناع شرطها و استلزامه لجوابها و تختص بالماضي و لو مؤولا و بمعني ان الشرطيه و ليست جازمه خلافا لبعضهم و بمعني ليت نحولو ان لنا كره و مصدريه و قد مضت.

لولا

لو لا: حرف ترد لربط امتناع جوابه بوجود شرطه و تختص بالاسميه و يغلب معها حذف الخبر ان كان كونا مطلقا و للتوبيخ و يختص بالماضي. و للتحضيض و العرض فيختص بالمضارع و لو تاويلا.

لما

لما: ترد لربط مضمون جمله بوجود مضمون اخري نحو لما قمت قمت و هل هي حرف او ظرف خلاف و حرف استثناء نحوان كل نفس لما عليها حافظ و جازمه للمضارع كلم و تفترقان في خمسه امور.

ما

ما: ترد اسميه و حرفيه فالاسميه ترد موصوله و نكره موصوفه نحو مررت بما معجب لك و صفه لنكره نحو لامر ما جذع قصير انفه و شرطيه زمانيه و غير زمانيه و استفهاميه و الحرفيه ترد مشبهه بليس و مصدريه زمانيه و غير زمانيه و صله و كافه.

هل

هل: حرف استفهام و تفترق عن الهمزه بطلب التصديق وحده و عدم الدخول علي العاطف و الشرط و اسم بعده فعل و الاختصاص بالايجاب و لا يقال هل لم يقم به خلاف الهمزه نحوا لم نشرح لك صدرك.

*****

اللهم اشرح صدورنا بانوار المعارف و نور قلوبنا بحقائق اللطائف و اجعل ما اوردناه في هذه الورقات خالصا لوجهك الكريم و تقبله منا انك انت السميع العليم فانا نتوسل اليك بحبيبك محمد سيد المرسلين و آله الائمه المعصومين صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين

عقايد (1)

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور: اصول اعتقادات در چهل درس/ تهيه و تنظيم قائمي، اصغر، 1336 -.

مشخصات نشر: قم: ادباء، 1389.

مشخصات ظاهري: 240 ص.

شابك: 27000 ريال: چاپ دوم 978-600-91144-3-6: ؛ 27000 ريال (چاپ سوم)؛ 27000 ريال (چاپ چهارم)؛ 35000 ريال (چاپ ششم)

يادداشت: كتاب حاضر در سال هاي مختلف توسط ناشران متفاوت منتشر شده است.

يادداشت: چاپ دوم تا چهارم: 1388.

يادداشت: چاپ پنجم.

يادداشت: چاپ ششم: 1389.

يادداشت: كتابنامه: ص. 238؛ همچنين به صورت زيرنويس.

موضوع: شيعه -- عقايد

موضوع: شيعه -- اصول دين

رده بندي كنگره: BP211/5/ق2الف6 1389

رده بندي ديويي: 297/4172

شماره كتابشناسي ملي: 1910023

توحيد

درس1 اهميت مباحث اعتقادي

اهميت و ارزش هر علمي بستگي به موضوع آن دارد و در ميان تمام علوم علم اعتقادات شريف ترين و با ارزش ترين موضوع را دارد.

اساس و زير بناي تمام حركات مادي و معنوي هر انساني اصول عقايد اوست كه اگر سالم و صحيح، قوي و بي عيب باشد اعمال و حركات، افكار و بينش هاي مختلف او صحيح و شايسته خواهد بود.

بنابراين كيفيت و كميت توجه هر انساني به فروع دين (كه برنامه هاي عملي اسلام است) بستگي به ميزان اعتقاد وي به اصول دين دارد. از طرف ديگر در ميان اصول اعتقادي مساله خداشناسي از اهميت و شرف خاصي برخوردار است، زيرا اساس و ريشه همه مسائل عقيدتي و هسته مركزي تمام افكار جهان بيني انسان موحد، خداشناسي اوست.

درس2 توحيد فطري

فطرت

در لغت به معناي سرشت يا طبيعت و در اصطلاح به معناي غريزه معنوي هر انسان مي باشد، انسان داراي دو نوع غريزه است:

1 غرايز مادي كه براي تامين احتياجات مادي در درون انسان نهفته است مانند حب ذات، تشنگي، گرسنگي، ترس، اميد و …

2 غرايز معنوي مانند كمال طلبي، نوع دوستي، ايثار و از خود گذشتگي، احسان و شفقت، و بالاخره وجدان اخلاقي، كه اين غرايز در وجود انسان براي عبور از مرز حيوانيت و رسيدن به كمال واقعي نهاده شده است.

فطرت يا غريزه معنوي

غريزه معنوي يا فطرت يعني آنچه انسان را از خود مي يابد و نياز به فراگيري در مورد آن ندارد.

فطرت يكي از منابع الهام بخش معرفت و شناخت است، گاهي از اين منبع شناخت به قلب نيز تعبير مي شود و با عقل كه مركز تفكر و ادراكات نظري است تفاوت روشني دارد و همه اينها شاخه هاي يكي درخت و ثمره هاي شجره مباركه روح انسان هستند.اين فطرت معنوي در وجود هر انساني هست فقط گاهي حجابهاي ظلماني مانع بروز آن مي شود و بعثت انبياء و آمدن امامان معصوم براي رفع اين حجابها و رشد اين فطرت الهي بوده است و گرنه هر انساني با فطرت پاك توحيدي به دنيا مي آيد. فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التي فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون ملتزم و پذيرا باش دين حقي كه خداوند آفرينش انسانها را بر اساس آن قرار داده است كه هيچ تبديل و دگرگوني در آفرينش خداوند نيست اين است دين و آيين محكم ولي اكثر مردم نمي دانند.

فطرت در روايات

قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: كل مولود يولد علي الفطره حتي يكون ابواه يهود انه او ينصر انه رسول خا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود هر نوزادي بر فطرت (توحيد و اسلام) متولد مي شود و اين فطرت همچنان هست تا پدر و مادر او را به آيين يهود يا نصرانيت بار آورند.

عن زراره قال سالت ابا عبدالله عليه السلام عن قول الله عزوجل فطره الله التي فطر الناس عليها قال: فطرهم جميعا علي التوحيد. زراره مي گويد از امام

صادق عليه السلام از تفسير قول خداي عزوجل (فطره الله …) پرسيدم، حضرت فرمودند: خداوند همه را بر فطرت خداشناسي آفريد.

از امام صادق عليه السلام سوال شد مقصود از فطرت در آيه مذكور چيست؟ حضرت فرمودند: مقصود اسلام است كه وقتي خداوند پيمان بر توحيد و شناسايي خود را از بشر گرفت نياز به دين را هم در وجودشان قرار داد.4

عن علي بن موسي الرضا صوالت الله عليه عن ابيه عن جده محمد بن علي بن الحسين عليهم السلام في قوله: فطره الله التي فطر الناس عليها قال هو لا اله الا الله محمد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم علي امير المومنين عليه السلام الي هينا التوحيد. امام رضا عليه السلام از پدرشان و ايشان از جدشان امام باقر عليه السلام نقل كرده كه فرموده مقصود از (فطره الله …) لا اله الا الله محمد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم علي امير المومنين عليه السلام است. يعني اعتقاد كامل به توحيد، باورمندي به پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و امامت و ولايت علي عليه السلام را در بر دارد.

ابو بصير از امام باقر عليه السلام نقل كرده كه فرمودند منظور از آيه فاقم وجهك للدين حنيفا ولايت است.

در نتيجه مي بينيم هر انساني در وجود خود احساس نياز به آفريدگار مي كند و اين حالتي است كه خداوند در سرشت و فطرت انسانها قرار داده است اين مساله اي است كه حتي دانشمندان غير مسلمان هم به آن اعتراف كرده اند كه به نمونه هايي از آن اشاره مي كنيم.

فطرت مذهبي در كلمات دانشمندان

يك عقيده و مذهب بدون استثنا

در همه وجود دارد … من آن را احساس مذهبي آفرينش نام مي گذارم … در اين مذهب انسان كوچك بودن آرزوها و هدفهاي بشري، عظمت و جلالي كه در ماوراي اين امور وپديده ها نهفته است حس مي كند. (انيشتين)

دل دلايلي دارد كه عقل را به آن دسترسي نيست. (پاسكال (من به خوبي مي پذيرم كه سرچشمه زندگي مذهبي دل است … (ويليام جيمز)

اسلاف ما از آن موقع به درگاه خداوند سر فرود آورده بودند كه حتي براي خدا نام هم نتوانسته بودند بگذارند. (ماكس مولر)

حقيقتا چنين به نظر مي رسد كه احساس عرفاني جنبشي است كه از اعماق فطرت ما سرچشمه گرفته است و يك غريزه اصلي است … انسان همچنانكه به آب و اكسيژن نيازمند است يه خدا نيز محتاج است. (الكسيس كارل) انسان درك مي كند كه احتياج به آب و غذا دارد همچنين روح ما درك مي كند كه احتياج فراواني به غذاي روح دارد، اين احساس عبارت است از ديني كه اولين انسان به آن هدايت شد. دليل اين مطلب اينكه: اگر بچه اي را از وحشي ترين اقوام دنيا بگيريم و او را آزاد بگذاريم كه هر گونه كه مي خواهد زندگي كند و حتي هيچ ديني به او تلقين نكنيم وقتي بزرگ شد و كامل گشت مشاهده مي كنيم كه دنبال گمشده اي مي گردد و دائما روي اصل غريزه و انديشه فطرتش به اين طرف و آن طرف مي زند تا در مغز خود چيزي تصور كند كه ما آن را عقيده يا دين مي ناميم. (سقراط حكيم)

شورش عشق تو در هيچ سري نيست كه نيست منظر روي تو زيب نظري نيست كه نيست

نه همين از غم تو

سينه ما صد چاك است داغ تو لاله صفت، بر جگري نيست كه نيست

انقطاع و ظهور فطرت

از آيات و روايات بسيار روشن مي شود كه هنگام اضطرار و انقطاع از ما سوي اللهف هر انساني به خداوند قادر متعال توجه پيدا مي كند و فطرتا خود را نيازمند به آن وجود بي نياز مي بيند و اگر در هر زمان اين حالت پيدا شود انسان مي يابد كه بين او و معبودش فاصله نيست.

امير المومنين عليه السلام در تفسير كلمه (الله) مي فرمايند: هو الذي يتاله اليه عند الحوائج و الشدائد كل مخلوق عند انقطاع الرجاء من جميع من هو دونه و تقطع الاسباب من كل من سواه. خدا كسي است كه هر آفريده اي به هنگام نيازها و سختيها (وقتي اميدش از غير او قطع شد و از اسباب طبيعي مايوس شد) به او پناهنده مي شود.

شخصي به امام صادق عليه السلام عرض كرد اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خدا را به من معرفي كن زيرا اهل مجادله با من سخن بسيار گفته اند و مرا سرگردان كرده اند. حضرت فرمودند: آيا تاكنون كشتي سوار شده اي؟ گفت آري، فرمود: برايت اتفاق افتاده كه كشتي دچار سانحه شود و در آنجا نه كشتي ديگري و نه شناگري باشد كه تو را نجات دهد؟ عرض كرد آري. حضرت فرمود: آيا در آ «هنگام احساس نمودي كه هم اكنون نيز قدرتي هست كه مي تواند تو را از آن ورطه هولناك نجات دهد؟ گفت آري، فرمود: همان خاست كه مي تواند تو را نجات دهد آنجا كه نجات دهنده اي نيست و به فرياد رسد آنجا كه فريادرسي نيست.

خداوندي كه

بي قرن و عديل است اگر افتي به دام ابتلائي به جز او از كه مي جوئي رهايي

وجود او نه محتاج دليل است به جز او از كه مي جوئي رهايي به جز او از كه مي جوئي رهايي

بنابراين فطرت خداشناسي از سرمايه هاي اصيل و اساسي وجود انسان است كه آينه سان حقيقت را مي نمايد. ليكن، چه بسا تيره تبليغات، تلقينات، محيط فاسد و در يك كلمه: گناه، مانع حق نمائي فطرت مي گردد. گناه، اين آينه صافي را زنگاري و غبار اندود مي كند.

ثم كان عاقبه الذين اساوا السواي ان كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزون سر انجام كساني كه بسيار گناه كردند اين شد كه نشانه هاي خدا را تكذيب و مسخره كردند.

تمرين

1 فطرت در لغت و در اصطلاح چه معنايي دارد؟

2 منظور از فطرت در آيه فطره الله التي فطر الناس عليها چيست؟

3 سقراط درباره فطرت توحيدي چه مي گويد؟

4 امام صادق عليه السلام در جواب مردي كه گفت خدا را به من معرفي كن چه فرمودند؟

درس3 نشانه هاي خداوند در وجود انسان

اشاره

سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق.

ما نشانه هاي خود را در سراسر جهان و در وجود خود انسانها به آنها نشان مي دهيم تا بدانند او بر حق است. و في خلقكم و ما يبث من دابه آيات لقوم يوقنون.

و در آفرينش شما و جنبندگاني كه همه جا منتشرند نشانه هائي است براي گروهي كه اهل يقين اند. و من آياته ان خلقكم من تراب تم اذا انتم بشر تنتشرون.

و از نشانه هاي خداوند اين است كه شما را زا خاك آفريد سپس انسان شديد و در روي زمين پراكنده شديد. با اينكه دانشمندان دانشهاي گوناگوني را فرا گرفته اند و در زمينه هاي مختلف سرگرم تحقيق و بررسي هستند ولي خود انسان به صورت يك موجود ناشناخته باقي مانده است و سالياني دراز مي طلبد تا دانشمندان جهان بتوانند اين معماي بزرگ عالم هستي را گشايند و زواياي آن را روشن سازند و شايد هيچگاه نتوانند اين كار را انجام دهند.

دكتر كارل فرانسوي پس از سالها مطالعه و بررسي بالاخره مي گويد:

هنوز زيست شناسان به حقيقت اسرار بدن انسان پي نبرده اند و نام كتابش را كه در اين زمينه نوشته، انسان موجود ناشناخته گذاشته است. و اينجاست كه بايد اعتراف كنيم قبل از هر چيز وجود خود انسان نشانه اي بزرگ از عظمت خداوند

است.

شناخت خويشتن

يكي از نشانه هاي مهم علم و حكمت و تدبير پروردگار آفرينش انسان است كه شناخت او موجب شناخت خالق و آفريننده اش مي باشد.

قال علي عليه السلام: من عرف نفسه فقد عرفه ربه، هر كس خودش را شناخت خدايش را شناخته است. عجبت لمن يجهل نفسه كيف يعرف ربه، تعجب دارم از كسي كه خودش را نشناخته چگونه خدايش را مي شناسد.

من عرف نفسه فقد انتهي الي غايه كل معرفه و علم، هر كس خودش را شناخت به تحقيق به هر شناخت و علمي رسيده است.

معرفه النفس انفع المعارف، شناخت نفس بهترين شناختها است.

عجبت لمن ينشد ضالته و قد اضل نفسه فلا يطلبها، در شگفتم از كسي كه دنبال گمشده اش مي گردد در حالي كه خودش را گم كرده و آن را طلب نمي كند.

در اين بخش به گوشه اي از ابعاد وجود اين موجود اسرارآميز (انسان) اشاره مي كنيم تا بياري خدا زمينه اي براي معرفت پروردگار كه آفريننده اين همه اسرار است پديد آيد.

يكي از اصحاب امام صادق عليه السلام مي گويد از هشام بن حكم (از شاگردان امام صادق) پرسيدم اگر كسي از من پرسيد چگونه خدايت را شناختي به او چه پاسخي بدهم؟ هشام گفت، مي گويم: من خداوند جل جلاله را بوسيله خودم شناختم زيرا او نزديكترين چيزها به من است، مي بينم ساختمان بدنم اجزاء مختلفي دارد كه هر كدام با نظم خاصي در جاي خود قرار گرفته اند، تركيب اين اجزاء قطعي و روشن است آفرينش آنها متين و دقيق است و انواع و اقسام نقاضي ها در آن بكار رفته است، مي بينم براي من حواس مختلف و اعضاء گوناگوني از قبيل چشم، گوش،

شامه، ذائقه و لامسه ايجاد شده است و عقل همه عاقلان محال مي داند كه تركيب منظمي بدون ناظم، و نقشه دقيقي بدون نقاش بوجود آيد، از اين راه پي بردم كه نظام وجودم و نقاشي هاي بدنم از اين قانون مستثني نيست و نيازمند به آفريدگار است.9

شخصي از امام رضا عليه السلام تقاضا كرد كه دليل بر وجود خداوند را بيان نمايند، حضرت فرمودند: علمت ان الهذا البنيان بانيا فاقررت به، من در ساختمان وجودم نظر كردم دانستم كه اين بنا بنيانگذاري دارد پس به آن اقرار كردم.10

امام صادق عليه السلام مي فرمايد تعجب از مخلوقي كه مي پندارد خدا از بندگانش پنهان است در حاليكه آثار آفرينش را در وجود خود مي بيند با تركيبي كه عقلش را مبهوت و انكارش را باطل مي سازد و بجان خودم سوگند اگر در نظام آفرينش فكر مي كردند قطعا با دلائلي قانع كننده به آفريدگار جهان رهنمون مي شدند.11ساختمان اسرار آميز بدن انسان دانشمندان براي شناساندن خصوصيات انسان علومي را پايه گذاري كرده و توانسته اند به گوشه اي از اسرار آن آگاه گردند زيرا در هر عضوي از اعضاء انسان يك جهان اسرار توحيد نهفته است اين اسرار را مي توان در امور ذيل جستجو نمود:

1 ساختمان اسرار آميز سلولهاي بدن انسان: بدن انسان مانند يك ساختمان از سلولهائي تشكيل يافته كه هر كدام به تنهائي موجود زنده اي است كه مانند ساير جانداران زندگي، هضم، جذب، دفع و توليد دارند. در بدن يك انسان معمولي تعداد اين سلولها كه مرتبا بوسيله خون و به كمك قلب تغذيه مي شوند معادل ده ميليون ميليارد مي باشد، هر يك از اين سلولها موظفند به

گونه اي خاص درآيند، گاهي بصورت گوشت، گاهي به صورت پوست، گاه ميناي دندان و گاهي اشك چشم را تشكيل مي دهند، طبيعي است كه هر كدام غذاي خاصي مي خواهند كه قلب بايد بوسيله خون به آنها برساند.

2 دستگاه گوارش كه آبدارخانه و آشپزخانه بدن بشمار مي رود.

3 دستگاه گردش خون كه سرويس سريع پخش غذاي كشور تن حساب مي شود.

4 دستگاه تنفس كه تصفيه خانه خون بدن انسان است.

5 دستگاه مغز و اعصاب كه ستاد فرماندهي كل قواي انسان است.

6 گوش و چشم و بيني كه شبكه آگاهي و سازمان اطلاعات مغز محسوب مي شود.

7 ساير اعضاء بدن.

سازمان هر يك از اين دستگاههاي شگفت آور ما را به وجود آفريدگاري دانا و توانا راهنمائي مي كند.

براي پي بردن و چگونگي فعاليت و فيزيولوژي هر يك از اعضاء بدن انسان هزاران دانشمند مطالعه كرده و هزاران كتاب درباره آن نوشته اند، آيا هيچكس باور مي كند كه براي شناخت هر يك از اين اعضاء اين همه عقل و هوش و درايت لازم باشد اما براي ساختن آنها علم و عقلي لازم نبوده باشد؟ چگونه ممكن است پي بردن به طرز كار و فعاليت هر يك از اين اعضاء بدن انسان سالها مطالعه لازم باشد اما آفرينش آنها بدست عوامل بيشعور (طبيعت) صورت گيرد؟ كدام عقلي باور مي كند؟ آفرينش شگفت انگيز مغز مهمترين و دقيق ترين دستگاه بدن انسان مغز اوست، مغز وسيله اي براي فرماندهي قواي بدن و اداره تمام دستگاههاي وجود انسان مي باشد. مغز براي كسب اطلاعات لازم، درك احتياجات اعضاء و رساندن دستورهاي لازم به تمام بدن از رشته هاي باريكي كه در سراسر بدن پخش است استفاده مي كند

اين رشته ها سلسله اعصاب ناميده مي شوند.

توجه به چگونگي فعاليت اين دستگاه عظيم كه در جمجمه انسان با حجمي كوچك قرار گرفته ما را به عظمت و قدرت و حكمت آفريدگار جهان رهنمون مي سازد.

روح انساني اعجوبه عالم خلقت

بعد ديگر وجود انسان روح اوست، روح از عجيب ترين و اسرار آميزترين پديده هاي عالم هستي محسوب مي گردد و عليرغم اينكه از همه چيز به ما نزديكتر است از معرفت و شناخت آن بسيار ناتوانيم، با اينكه دانشمندان تلاش و كوشش فراواني براي شناخت روح داشته و دارند ولي همچنان چهره اسرارآميز روح در پرده ابهام است. و يسئولنك عن الروح قل الروح من امر ربي و ما اوتيتم من العلم الاقليلا13، از تو درباره روح سوال مي كنند؟ بگو: روح از فرمان پروردگار من است و جز اندكي از دانش به شما داده نشده است. اين پاسخ سربسته، اشاره اي پر معني به اسرار آميز بودن اين پديده بزرگ عالم هستي است و با اين دانش كم جاي تعجب نيست كه از اسرار روح آگاه نشويم، اين اعجوبه نشانه اي بزرگ از وجود خداي قادر متعال است. فعاليتهاي مختلف روح انسان ما فعاليتهاي روحي و فكري فراواني داريم، چه در بخش خود آگاه و چه در بخش ناخودآگاه كه هر كدام موضوع بحث جداگانه اي هستند و در كتابهاي فراواني از آنها بحث شده است. قسمتي از اين فعاليتها به شرح زير است:

1 انديشيدن: براي راهيابي به مجهولات و حل مشكلات.

2 ابتكار: براي رفع نيازهاي مختلف، مقابله با حوادث گوناگون، اختراعات و اكتشافات.

3 حافظه: براي نگهداري انواع معلومات كه از طريق حس يا تفكر و انديشه براي انسان حاصل شده

است و بعد طبقه بندي و بايگاني آنها و سپس يادآوري به هنگام لزوم.

4 تجزيه و تحليل مسائل: براي پيدا كردن علل و ريشه هاي حوادث از طريق جدا كردن مفاهيم ذهني از يكديگر و بعد تركيب آنها با هم و سپس رسيدن به علل و نتايج حوادث.

5 تخيل: يعني ايجاد صورتهاي ذهني كه احيانا در خارج وجود ندارد بعنوان مقدمه اي براي فهم مسائل جديد.

6 تصميم و اراده: براي انجام كارها، يا متوقف ساختن و يا دگرگون كردن آنها.

7 محبت و دوستي، دشمني و دهها پديده ديگر كه در اعمال انسان اثرات مثبت يا منفي دارد.

تمرين

1 يك حديث از حضرت علي عليه السلام درباره معرفت نفس بنويسيد؟

2 دليل هشام بن حكم براي شناخت خداوند چه بود؟

3 بطور خلاصه بنويسيد بدن انسان از چه چيزهايي تشكيل يافته است؟

4 خلاصه اي از فعاليتهاي روح را بيان كنيد؟

درس4 نشانه هاي خداوند در آفاق (بخش اول)

زمين

و في الارض آيات للموقنين و در زمين نشانه هايي براي اهل يقين هست1، در قرآن حدود 80 مرتبه درباره آفرينش زمين بحث شده و از پيروان قرآن دعوت به شناخت عظمت خلقت زمين شده است. امام صادق عليه السلام خطابه به مفضل مي فرمايند: فكر كن در خصوصيات آفرينش اين زمين كه بگونه اي قرار داده شده كه محكم و استوار محل استقرار اشياء باشد و مردم بتوانند در احتياجاتشان بر آن كوشش كنند و هنگام آرامش و استراحت بروي زمين نشسته و يا بخواب روند … و عبرت بگير، از آنچه هنگام زلزله ها به مردم مي رسد كه ديگر زمين آرامشي ندارد و مردم ناچار به ترك خانه ها شده و فرار مي كنند. 2

تعجب اينجاست كه اين سفينه فضايي با اين عظمت و ميلياردها مسافر و با سرعتي فوق العاده مانند گهواره اي با قرار و آرام مي باشد بفرموده مولا علي عليه السلام در دعاي صباح: يا من ارقدني في مهاد امنه و امانه، اي كسي كه مرا بخواب بردي در گهواره امن و آرام.قسمت عمده زمين را اقيانوسها و درياها گرفته، عجايبي در آنها وجود دارد كه خود احتياج به بحث مفصل و جداگانه اي دارد يا من في البحار عجايبه اي كسي كه شگفتيهاي قدرتت در درياهاست.3

از حضرت علي عليه السلام در مناجات ديگري آمده: انت الذي في السماء عظمتك و في الارض قدرتك

و في البحار عجائبك خدايا تو هستي كه عظمتت در آسمان و قدرتت در زمين و شگفتيهاي خلقتت در درياهاست.4 امام صادق عليه السلام خطاب به مفضل مي فرمايد: اگر مي خواهي وسعت حكمت آفريدگار و كوتاهي دانش مخلوقات را بداني نظر كن به آنچه در اقيانوسها از انواع ماهيان و جنبندگان آب و صدفها وجود دارد انواعي كه شماره ندارد و منافع آن تدريجا براي بشر روشن مي شود. 5

خورشيد و ماه

و من آياته الليل و النهار و الشمس و القمر و از نشانه هاي خداوند شب و روز و خورشيد و ماه است 6 و در سوره يونس مي فرمايد: او خدايي است كه خورشيد را روشنايي و ماه را نور قرار داد و براي آنها جايگاه هايي قرار داد تا تعداد سالها و حساب را بدانيد و خداوند اين را جز به حق نيافريده، او نشانه ها را براي گروهي كه اهل دانش هستند بيان مي كند.

خورشيد با نور جهانتاب خود نه تنها بستر موجودات را گرم و روشن مي سازد بلكه سهم بزرگي در پرورش گياهان و زندگي حيوانات دارد امروز اين حقيقت ثابت شده كه هر حركت و جنبشي در كره زمين از بركت تابش نور خورشيد است.

كره خورشيد يك ميليون و سيصد هزار مرتبه از زمين بزرگتر است، حركت منظم خورشيد در برجهاي آسماني، و طلوع و غرب حساب شده آن كه با نظم دقيقي صورت مي گيرد علاوه بر تشكيل فصلهاي مختلف به پيدايش تقويم و حساب منظم زمان كه براي زندگي اجتماعي بشر فوق العاده اهميت دارد كمك مي كند. ماه در هر ساعت 3600 كيلومتر به دور زمين مي گردد كه در هر ماه قمري (كمي بيش

از 29 روز) يك بار به دور زمين گردش مي كند و همراه زمين سالي يكبار به دور خورشيد مي چرخد.

براي حركت هر يك از ماه و خورشيد و زمين خواص فوق العاده اي است كه فكر و درك بشر از آن عاجز است. آنچه ما مي يابيم اينست كه اين حركت منظم و دقيق وسيله محاسبه زمان و سبب پيدايش شب و روز و ماه و سال است.

امام صادق عليه السلام در روايت مفضل مي فرمايد: در طلوع و غروب خورشيد انديشه كن كه خداوند حاكميت روز و شب را با آن برپا مي كند.

اگر طلوع خورشيد نبود نظم جهان به كلي به هم مي خورد … و زندگي يا نبودن نور خورشيد و آثار آن ناگوار مي شد … و اگر غروب آ «نبود مردم آرامش و قرار نداشتند با اينكه احتياج زيادي براي آسايش جسم و آرامش روح دارند.

1 سپس در ارتفاع و انخفاض خورشيد كه سبب پيدايش فصول چهارگانه است و منافع و آثاري كه براي آنست بينديش … بوسيله ماه خدا را بشناس كه مردم با نظام مخصوصش ماه ها را مي شناسند و حساب سال را نگه مي دارند. بين چگونه شبهاي تاريك را روشن مي سازد و چه فايده اي در آن نهفته است. 7 ستارگان: انان زينا السماء الدنيا بزينه الكواكب8 ما آسمان پايين را به زيور ستارگان زينت داديم.

علي عليه السلام در حديثي مي فرمايند: اين ستارگاني كه در آسمانند شهرهايي همچون شهرهاي روي زمينند كه هر شهري از آن با شهر ديگر با ستوني از نور مربوط است. 9

عظمت كهكشانها

يكي از نشانه هاي بزرگ خداوند اين است كه: با ستونهاي نامرئي و نظاماتي كه بر قانون جاذبه

و دافعه حكمفرماست كرات آسماني را برپا داشته كه اگر كمترين تغييري در اين موازنه پيدا شود و تعادل آنها به هم بخورد يا با شدت به يكديگر برخورد مي كنند و متلاشي مي شوند و يا به كلي دور مي شوند و رابطه آنها از هم گسسته مي شود.

تا آنجا كه دانشمندان تحقيق كرده اند كهكشاني كه منظومه شمسي ما در آن واقع شده است يكصد ميليارد ستاره در آن مي باشد كه خورشيد يكي از ستارگان متوسط آن محسوب مي شود. برپايه آخرين تحقيقات حداقل يك ميليارد كهكشان در عالم وجود دارد، اينجاست كه عقل و دانش بشري با تحير وصف ناپذيري اعتراف مي كند كه عظمت و بزرگي از آن خداوندي است كه اين عالم بي نهايت بزرگ را آفريده است.

تمرين

1 امام صادق عليه السلام درباره آفرينش زمين چه مي فرمايد؟

2 امام صادق عليه السلام درباره خورشيد چه مي فرمايند؟

3 تعداد كهكشانها و تعداد ستاره هاي كهكشان ما چقدر است؟

پاورقي

1 سوره ذاريات، آيه 20.

2 بحارالانوار، جلد 3، صفحه 121.

3 دعاي جوشن كبير.

4 جلد 97، بحارالانوار، صفحه 97.

5 بحارالانوار، جلد 3، صفحه 103.

6 سوره فصلت، آيه 37.

7 بحارالانوار، جلد 55، صفحه 175.

8 سوره صافات، آيه 6.

9 بحارالانوار، جلد 55، صفحه 91.

درس5 نشانه هاي خداوند در آفاق (بخش دوم)

اشاره

خداي متعال مي فرمايد: ان في السموات و الارض لايات للمومنين 1 بدون شك در آسمانها و زمين نشانهاي فراواني (خداشناسي) براي اهل ايمان هست.

ان في خلق السموات و الارض و اختلاف اليل و النهار لايات لاولي الالباب 2 همانا در آفرينش آسمانها و زمين و رفت و آمد شب و روز نشانه هايي براي انديشمندان هست.

قالت رسلهم افي الله شك فاطر السموات و الارض 3 رسولان آنها گفتند: آيا در خدا شك است؟! كسي كه آسمانها و زمين را آفريده است؟!

دقت در آفرينش آسمانها

در حديث معروفي در ذيل آيه 191 آل عمران رسيده است، شبي از شبها پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم پس از استراحت كوتاهي از جا برخاسته وضو گرفت و مشغول نماز شد آنقدر در نماز اشك ريخت كه جلوي لباس آن حضرت تر شد سپس سر به سجده گذاشت و چندان گريست كه زمين از اشك چشمش مرطوب شد و همچنان تا طلوع صبح منقلب و گريان بود هنگاميكه بلال موذن مخصوص پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم او را به نماز صبح خواند حضرت را گريان ديد عرض كرد يا رسول خدا چرا گريه مي كني در حاليكه مشمول لطف و عفو خداوند هستي؟ فرمود آيا من بنده شاكر خداوند نباشم؟ چرا نگريم؟ در حاليكه در اين شب آيت تكان دهنده اي بر من نازل شد، سپس آيه فوق از سوره آل عمران و چهار آيه پشت سر آن را تلاوت فرمود و در پايان فرمود: ويل لمن قراها و لم يتفكر فيها واي بر كسي كه آنها را بخواند و در آن انديشه نكند. 4

اولين نكته اي

كه در مطالعه فضا مورد توجه واقع مي شود وسعت حيرت آور آن مي باشد اگر شبي تاريك كه نور ماه در آسمان نمي درخشد نظري به آسمان بيندازيم منطقه اي طولاني مانند قوسي كه از افق تا افق كشيده شده ملاحظه مي كنيم كه به سفيدي آب نهري در سياهي زمين شباهت دارد و به آن كهكشان گفته مي شود. در هر كهكشان ستارگان بي شماري وجود دارد، قطر كهكشان ما (كه منظومه شمسي ما در آن قرار دارد) يكصد هزار سال نوري است يعني اگر بخواهند با سرعت سيصد هزار كيلومتر در ثانيه از طرفي تا طرف ديگر اين كهكشان مسافرت كنند صد هزار سال طول مي كشد و خورشيد با سرعت فوق العاده اي كه دارد و به دور اين كهكشان در حركت است 250 ميليون سال طول مي كشد كه يك دور گرد اين كهكشان بچرخد 5 (قبلا بيان كرديم كه طبق آخرين تحقيقات دانشمندان حداقل يك ميليارد كهكشان در عالم وجود دارد و تنها در كهكشان ما يكصد ميليارد ستاره وجود دارد).6در هر صورت يكي از آيات و نشانه هاي با عظمت خداوند متعال آفرينش آسمانهاست كه قرآن هم با عظمت خاصي از آن ياد نموده و 313 مرتبه نام آسمان به لفظ مفرد و جمع در آيات قرآن آمده است و در مواردي آشكارات بشر را دعوت كرده كه در خلقت آسمانها دقت كند تا بر معرفت او افزوده شود.

در سوره (ق) مي فرمايد: افلم ينظروا الي السماء فوقهم كيف بنياناها و زيناها و مالها من فروج آيا به آسماني كه بر فراز آنان است توجه نكردند كه چگونه آن را بنا كرديم و بوسيله ستارگان زينت

بخشيديم و هيچ شكافي در آن نيست. مخصوصا در روايات اسلامي آمده است كه سحر خيزان وقتي براي نماز شب بر مي خيزند نخست به آسمان نگاه كنند و آيات آخر سوره آل عمران را بخوانند.

توجه و نظر معصومين: به آفرينش آسمانها

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم آنگاه كه براي نماز شب بر مي خاست نخست مسواك مي كرد و سپس نظري به آسمان مي افكند و اين آيات را تلاوت مي كرد: ان في خلق السموات و الارض … 7

مناجات علي عليه السلام هنگام مطالعه آسمان

يكي از اصحاب امير المومنين عليه السلام بنام حبه عرني مي گويد شبي من با نوف در حياط دار الاماره كوفه خوابيده بوديم اواخر شب ناگهان متوجه شديم علي عليه السلام در صحن دار الاماره مانند افراد واله و حيران دستها را به ديوار نهاده و اين آيات را تلاوت مي فرمود: ان في خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولي الالباب يذكرون الله قياما و قعودا و علي جنوبهم و يتفكرون في اخلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار انك من تدخل النار فقد اخزيته و ما للظالمين من انصار ربنا اننا سمعنا مناديا ينادي للايمان ان آمنوا بربكم فامنا ربنا فاغفر لنا ذنوبنا و كفر عنا سيئاتنا و توفنا مع الابرار ربما و اننا ما وعدتنا علي رسلك و لا تخزنا يوم القيمه انك لا تخلف الميعاد. حبه گويد: حضرت اين آيات را مكرر تلاوت مي فرمود و چنان مجذوب مطالعه آسمان زيبا حضرت اين آيات را مكرر تلاوت مي فرمود و چنان مجذوب مطالعه آسمان زيبا و خالق اين زيبائيها بود كه گويا هوش از سرش پريده

بود كم كم بالاي سرم رسيده و پرسيدند حبه خوابي يا بيدار؟، جواب دادم بيدارم، آقا شما كه با اين جهاد و كوشش و با آن همه سوابق درخشان و آن همه زهد و تقوي، چنين اشك مي ريزي ما بيچارگان چه كنيم؟ حضرت چشمها را به پايين انداخته و شروع به گريه كردند و فرمودند: اي حبه همگي ما در برابر خداوند ايستگاهي داريم كه هيچ يك از اعمال ما بر او پوشيده نيست اي حبه بطور قطع خداوند از رگ گردن به من و تو نزديكتر است، اي حبه هيچ چيز نمي تواند من و تو را از خدا پنهان دارد آنگاه حضرت رفيقم نوف را مورد خطاب قرار داده و فرمود: اي نوف خوابي؟ جواب داد: نه يا علي حالت حيرت انگيز و شگفت آور شما موجب شد كه امشب فراوان بگريم حضرت فرمود: اي نوف اگر امشب از خوف خدا فراوان گريه كردي فردا در پيشگاه خدا چشمانت روشن خواهد شد، اي نوف: هيچ قطره اشكي از ديدگاه كسي از خوف خدا جاري نمي شود مگر آنكه دريايي از آتش را خاموش مي كند. آخرين جمله حضرت به ما اين بود كه: از خداوند در ترك انجام مسئوليتها بترسيد آنگاه در حالي كه زمزمه مي كرد از جلوي ما گذشت و فرمود: خدايا اي كاش مي دانستم هنگامي كه غافلم تو از من اعراض نموده اي يا به من توجه داري و اي كاش مي دانستم با اين خواب طولانيم و كوتاهي در سپاسگزاري نعمتهايت حالم در نزد تو چگونه است. نوف مي گويد به خدا قسم حضرت تا صبح در همين حال بود.8

امام سجاد عليه السلام: براي نماز

شب بيدار شدند دست در آب نموده كه وضو بگيرند به آسمان نظر نموده و مشغول تفكر در اوضاع آنها مي شويد و همچنان مبهوت عظمت آسمانها شده و فكر مي كردند تا صبح شد و موذن اذا گفت و هنوز دست حضرت در آب بود.

امير المومنين عليه السلام يم فرمايد: سبحانك ما اعظم ما نري من خلقك و ما اصغر كل عظيمه في جنب قدرتك و ما اهول ما نري من ملكوتك و ما احقر ذلك فيما غاب عنا من سلطانك و ما اسبغ نعمك في الدنيا و ما اسغرها في نعم الاخره9خداوندا منزهي تو چقدر بزرگ است آنچه از آفرينش تو مشاهده مي كنيم و چقدر هر بزرگي كنار قدرت تو كوچك است و چقدر شگفت انگيز است آنچه از ملكوت تو مي بينيم و چقدر اينها نسبت به آنچه از سلطنت تو بر ما پنهان است كوچك مي باشد و چقدر نعمتهاي تو در دنيا فراوان است و چه اينها نسبت به نعمتهاي آخرت اندك مي باشد.

تمرين

1 گريه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم براي چه بود و به بلال چه فرمودند؟

2 كهكشان چيست و قطر كهكشان ما چقدر است؟

3 خلاصه داستان حبه عرني درباره مناجات علي عليه السلام را بنويسيد.

پاورقي

1 سوره جانبه، آيه 3.

2 سوره آل عمران، آيه 191.

3 سوره ابراهيم، آيه 10.

4 پيام قرآن، جلد دوم، صفحه 62 (با نقل از تفاسير متعدد).

5 راه تكامل، جلد 6، صفحه 103.

6 پيام قرآن، جلد 2، صفحه 176.

7 مجمع البيان ذيل آيه مذكور.

8 سفينه البحار، جلد 1، صفحه 95 بحارالانوار 41، صفحه 22.

درس6 برهان نظم

اشاره

از مباحث گذشته روشن شد كه نظم خاصي در همه موجودات جهان به چشم مي خورد و تصور نمي شود هيچ عاقلي در وجود نظمي كه در موجودات گوناگون برپاست ترديد كند. از كوچكترين موجود مادي جهان (اتم) تا بزرگترين كهكشانها و سحابيها در همه جا و بر همه چيز نظامي حساب شده و دقيق فرمان مي راند، از انسان تا جانوران و از گياهان تا جمادات و از موجودات زمين تا آسمانها همه و همه بر اساس هدفي خاص بوجود آمده و يك رشته قوانين دقيق بر همه آنها حكومت مي كند. روشن است كه اگر نظم بر جهان حكومت نمي كرد علم در دنيا يافت نمي شد چرا كه علوم عبارت از كشف همان نظام و قوانين عمومي است كه بر جهان حكمفرماست. اگر جنب و جوش سلولهاي بدن انسان و گردش چرخهاي جسم بر يك روال و نظام خاصي صورت نمي گرفت فيزيولوژي و تشريح و علم طب چگونه پديد مي آمد؟ و يا اگر گردش سيارات و حركت كرات بر اساس نظمي دقيق استوار نبود علم نجوم و ستاره شناسي چگونه پديد مي آمد؟ و يا اگر نظم دقيق نبود منجمين چگونه مي توانستند خوف و كسوف را پيشي بيني كنند؟ و چگونه تقويم هميشگي براي طلوع و غروب خورشيد مي نوشتند؟ و در اثر همين نظم كه بر جهان

حاكم است دانشمندان با استفاده از محاسبات رياضي و فيزيكي سفينه اي را بدون سرنشين براي سفري طولاني به كرات بالا مي فرستند. در نتيجه علم تبيين همان نظام است كه در هر رشته اي وجود دارد و رابطه نظم و علم از بديهيات است. قرآن مجيد در آيات فراواني براي مساله خداشناسي روي برهان نظم تكيه كرده كه به مواردي از آنها قبلا اشاره كرديم يعني از نظر قرآن بهترين و روشنترين راه براي شناخت خداوند مطالعه نظام آفرينش و آثار هستي است.

اساس برهان نظم

اين برهان بر دو پايه اصلي (صغري و كبري) و يك نتيجه قرار گرفته است: 1 جهان هستي بر اساس يك نظام دقيق و حساب شده اي آفريده شده و بر هر ذره اي از موجودات يك سلسله قوانين تغيير ناپذيري حكومت مي كند.

2 هر جا نظم و تدبير حساب شده اي هست ممكن نيست زاييده رويدادهاي تصادفي باشد و حتما بايد از علم و قدرتي سرچشمه گرفته شده باشد.

نتيجه: نظم و تدبير جهان آفرينش گواه اين است كه صانعي توانا و سازنده اي دانا با محاسباتي دقيق نقشه آن را طرح و سپس كاخ عظيم عالم هستي را بر پايه آن بنا نهاده است.

پديده نشانگر پديدآورنده

اگر وجود اتومبيل گواه سازنده آن و كتاب شاهنامه حاكي از سراينده آن است و اگر وجود ساختماني گواه سازنده آن است اين نظام بزرگ و اين خلقت عظيم جهان آفرينش نشانه بزرگي بر وجود حكيمي دانا و مقتدر يعني خداوند متعال است.

براي ساختن يك قمر مصنوعي صدها دانشمند مدتها تلاش مي كنند و سپس با محاسبات دقيق رياضي آن را به فضا پرتاب كرده و به حركت در مي آورند آيا وجود ميليونها كهكشان كه هر كدام داراي ميليونها منظومه شمسي كه هر كدام داراي ميليونها كره و ستاره است و همگي در فضا بدون كوچكترين انحراف و تصادم با نظمي دقيق حركت مي كنند دليل بر وجود خداي قادر متعال نيست؟!

مباحثه نيوتن با دانشمند مادي

نيوتن منجم و رياضي دان مشهور به يك مكانيك ماهر دستور داد كه ماكت كوچكي از منظومه شمسي بسازد سيارات اين منظومه توپهاي كوچكي بودند كه با تسمه به يكديگر پيوسته بودند و براي آن هندل كوچكي قرار داده كه با حركت آن تمام توپها به طرز بسيار جالبي در مدار خود حركت مي كردند و دور هسته مركزي به گردش در مي آمدند. يك روز نيوتن كنار ميز مطالعه خود نشسته بود و اين ماكت هم در مقابلش قرار داشت در اين هنگام دوتس او كه يك دانشمند ماترياليست بود وارد شد هنگاميكه چشمش به آن ماكت زيبا افتاد تعجب كرد و زمانيكه نيوتن هندل ماكت را حركت داد و آن سيارات با سبكي جالب به دور هسته مركزي حركت كرد تعجب آن دانشمند بيشتر شد و فرياد زد: وه! چه چيز جالبي چه كسي اين را ساخته است؟! نيوتن جواب داد هيچكس، خودش تصادفا بوجود

آمده است. دانشمند مادي گفت آقاي نيوتن فكر كرديد من احمقم چگونه ممكن است اين ماكت با اين سبك جالب خودش تصادفا بوجود آمده باشد نه تنها سازنده دارد بلكه سازنده اش نابغه بوده است، اينجا بود كه نيوتن به آرامي برخاست و دست روي شانه آن مادي گذاشت و گفت دوست من آنچه شما مي بينيد جز يك ماكت كوچك نيست كه از روي سيستم واقعي عظيم منظومه شمسي ساخته شده است با اين حال شما حاضر نيستيد بپذيريد كه تصادفا و خودبخود بوجود آمده باشد پس چگونه اعتقاد داريد خود آ «منظومه شمسي با همه وسعت و پيچيدگي كه دارد آفريننده اي عاقل و قادر نداشته و بدون سازنده است اينجا بود كه دانشمند مادي شرمنده شد و جوابي براي گفتن نداشت آري اين همان برهان نظم براي وجود آفريدگار قادر و تواناست.1

برهان وزير موجد براي پادشاه منكر

پادشاهي منكر خدا وزيري موجد داشت هر چه وزير برايش استدلال توحيد و خدا شناسي مي كرد اثري نداشت تا اينكه بدون اطلاع پادشاه دستور داد در مكاني خوش آب و هوا قصري با شكوه و جالب ساختند و انواع و اقسام درختان ميوه و گلهاي مختلف در آن قرار دادند روزي پادشاه را به بازديد قصر دعوت نمود، پادشاه بسيار خوشش آمد و پرسيد مهندس و بناهاي اين قصر چه كساني هستند؟ وزير گفت: پادشاها! اين قصر هيچ مهندسي و سازنده اي ندارد ما ناگاه ديديم اين قصر اينجا پيدا شده است پادشاه گفت مرا مسخره مي كني مگر ممكن است چيزي در عالم خودش بوجود بيايد؟ وزير گفت اگر ممكن نيست اين قصر كوچك بدون سازنده باشد چگونه ممكن است اين

جهان بزرگ با همه عظمتش از آسمان و زمين و درياها و آن همه موجوداتي كه در آنهاست بدون آفريدگار باشد پادشاه متنبه شد و بر وزير آفرين گفته و خداشناس گرديد.

خلاصه و نتيجه برهان نظم

مجموعه كل آفرينش از:

1 كهكشانها، منظومه ها و كرات

2 انسان با تمام رموزي كه در خلقتش بكار رفته

3 اتمها، ملكولها و سلولها

4 جهان حيوانات با انواع بي شمار آنها

5 جهان گياهان با خواص و تركيبات آنها

6 اقيانوسها، درياها با عجايب موجود در آنها

7 نظامها و قوانين دقيق كه در كل جهان آفرينش هست

8 آنچه در جهان هستي عقل و علم بشر هنوز به آن نرسيده است.

همگي دلالت بر خداوندي دانا و حكيم قادر متعال خواهند داشت.

تمرين

1 چگونه علم زائيده نظم جهان است؟

2 اساس برهان نظم چيست؟

3 خلاصه اي از مباحثه نيوتن با دانشمند مادي را بين كنيد؟

4 برهان وزير موحد براي پادشاه منكر چه بود؟

پاورقي

1 (هستي بخش)، صفحه 149، شهيد هاشمي نژاد.

درس7 توحيد و يگانگي خداوند

اشاره

الهكم اله واحد فله اسلموا 1 خداي شما يكي است پس همه در برابرش سر تسليم فرود آوريد. لا تجعل مع الله الها آخر 2 با خداوند، خداي ديگري قرار مده. لو كان فيها الهه الا الله لفسدتا 3 اگر در آسمان و زمين غير از خداوند، خداي ديگري بود به فساد و ويراني كشيه مي شد. توحيد شعار اصلي همه پيامبران الهي بوده است و حضرت محمد صلي الله عليه و آله با اين شعار از كوه حراء آمد: قولوا لا اله الا الله تفلحوا و در حديثي فرمود: افضل العباده قول لا اله الا الله.

دلائل توحيد و يگانگي

1 خداوندي كه كمال مطلق است و هيچ حد و مرز و اندازه اي در او راه ندارد، آفريدگاري كه ازلي و ابدي است، پروردگاري كه زمان و مكان مخلوق اوست جز يكي نمي تواند باشد اگر به معناي نامحدود و نامتناهي بودن خداوند توجه كنيم مي فهميم كه نامحدود جز يكي نمي تواند باشد زيرا تعدد موجب محدوديت و متناهي بودن است.

2 در جهان نظم واحدي وجود دارد و نظم واحد، دليل بر ناظم واحد است همان نظامات و قوانيني كه دانشمندان ستاره شناس در كرات و كهكشانها مي بينند همانا را دانشمندان اتم شناس در دل اتم مشاهده مي كنند و همين نظم در سراسر كشور تن و جسم انسان وجود دارد قهرا اگر جز يك منظم وجود داشت نظام عالم به هم مي خورد و اين است معناي لو كان فيهما الهه الا الله لفسدتا 4

3 اخبار همه انبياء بر يگانگي خداوند دليل قاطعي بر وحدانيت اوست، تمام پيامبراني كه از جانب خداوند مامور تبليغ و ارشاد شدهاند او را يگانه خوانده

اند قال علي عليه السلام: و اعلم يا بني انه لو كان لربك شريك لا تتك رسله و لرايت آثار ملكه و سلطانه و لعرفت افعاله و صفاته و لكنه الله واحد كما وصف نفسه.5

علي عليه اسلام در وصيت به فرزندش امام حسن عليه السلام مي فرمايد: بدان اي پسرم اگر پروردگارت شريك و همتايي داشت رسولان او به سوي تو مي آمدند و آثار ملك و قدرتش را مي ديدي و افعال و صفاتش را مي شناختي اما او خداوندي يكتاست همانگونه كه خويش را توصيف كرده است.

و ما ارسلنا من قبلك من رسول الا نوحي اليه انه لا اله الا انا فاعبدون ما پيش از تو هيچ پيغمبري را نفرستاديم مگر اينكه به او وحي كرديم كه معبودي جز من نيست پس فقط مرا پرستش كنيد.6 مساله توحيد زيربناي شناخت تمام صفات خداوند است زيرا يگانگي او از نامحدود بودن وجود او سرچشمه مي گيرد و اين وجود است كه جامع جميع كمالات و خالي از هر گونه عيب و نقص مي باشد در نتيجه اگر ما خداوند را به توحيد حقيقي بشناسيم همه صفاتش را شناخته ايم.

عن ابي عبدالله عليه السلام قال: من قال لا اله الا الله مخلصا دخل الجنه و اخلاصه ان تحجزه لا اله الا الله عما حرم الله عزوجل.

امام صادق عليه السلام فرمود: هر كس با اخلاص بگويد لا اله الا الله داخل بهشت مي شو و اخلاصش اينست كه لا اله الا الله او را از آنچه خداي عزوجل حرام كرده باز دارد.7

قال ابوعبدالله عليه السلام: من قال لا اله الا الله ماه مره كان افضل الناس ذلك اليوم عملا الا من زاد امام

صادق عليه السلام فرمود: هر كس صد مرتبه لا اله الا الله بگويد از جهت عمل در آنروز افضل مردم است مگر اينكه كسي بيشتر گفته باشد. 8

پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: هيچ كلامي نزد خداوند عزوجل محبوبتر از گفتن لا اله الا الله نيست و هر كس صدايش را به لا اله الا الله بكشد گناهانش زير قدمهايش مي ريزد همانگونه كه برگ درخت زير آن مي ريزد. 9

مراتب توحيد

1 توحيد ذات: يعني بي نظير از هر جهت و مطلق از جميع جهات ليس كمثله شيء و هو السميع البصير 10 همانند او چيزي نيست و او شنوا و بينا است، و لم يكن له كفوا احدا11 هرگز براي خداوند شبيه و مانندي نيست.

2 توحيد صفات: يعني همه صفات او به يك چيز بر مي گردد و عين ذات خداوند است يعني اوست كه عالم و قادر و حي و … است.

شخصي نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آمد و پرسيد اساس علم چيست؟ حضرت فرمودند: معرفه الله حق معرفته شناخت خدا آنچنان كه شايسته اوست. پرسيد حق معرفت خدا چيست؟ حضرت فرمودند: ان تعرفه بلا مثال و لا شبه و تعرفه الها واحدا خالقا قادرا اولا و آخرا و ظاهرا و باطنا لا كفوله و لا مثل له فذاك معرفه الله حق معرفته. اينكه بداني او نه مثلي دارد و نه شبيهي، و او را معبود واحد و خالق و قادر و اول و آخر و ظاهر و باطن بشناسي كه مثل و مانندي ندارد اين است حق معرفت خداوند. 12

3 توحيد افعال: منظور از توحيد افعال

اينست كه همه كارها در دو جهان فعل خداوند است و هر موجودي هر خاصيتي كه دارد از ذات پاك خداوند است، زيبايي گل، درخشندگي آفتاب و درمان دردها، همه و همه از اوست يعني هيچ موجودي در عالم از خود استقلال ندارد و موثر مستقل در عالم فقط خداوند است به تعبير ديگر همانگونه كه موجودات در اصل وجود خود وابسته به ذات او هستند در تاثير و فعل خود نيز چنين هست.

البته اين معني هرگز نفي قانون عليت و عالم اسباب را نيم كند و طبق فرمايش امام صادق عليه السلام: اب يالهل ان يجري الاشياء الا باسباب خداوند خواسته است كه همه كارها از طريق اسباب آن جاري گردد13 و نيز اعتقاد به توحيد افعالي هرگز موجب اعتقاد به جبر و سلب آزادي از انسان نمي گردد) ان شاء الله بعدا به آن اشاره مي كنيم كه انسان در انجام افعال خود مختار و آزاد است ولي تمام قدرت و نيرو و حتي آزادي اراده او از سوي خداست) قل الله خالق كل شيء و هو واحد القهار بگو خداوند خالق همه چيز است و او يكتاي پيروز است 14 ذلكم الله ربكم لا اله الا هو خالق كل شيء فاعبدوه و هو علي كل شيء وكيل خداوند پروردگار شماست هيچ معبودي جز او نيست آفريدگار همه چيز است پس او را بپرستيد و او حافظ و مدير همه موجودات است. 15

4 توحيد در عبادت: حساسترين بخش توحيد، توحيد عبادت است كه جز خداوند را نپرستيم و در برابر غير او سر تسليم فرود نياوريم. توحيد در عبادت لازمه توحيد ذات و صفات است

زيرا وقتي مسلم شد كه واجب الوجود تنها خداست و هر چه غير اوست ممكن و محتاج و نيازمند است پس عبادت مخصوص اوست و او كمال مطلق است. و غير از او كمال مطلق وجود ندارد و عبادت هم براي رسيدن به كمال است بنابراين عبادت مخصوص خداوند است سر لوحه دعوت پيامبران مساله توحيد در عبادت بوده و قرآن آيات فراواني در مورد توحيد عبادت دارد.

قرآن و توحيد در عبادت

و لقد بعثنا في كل امه رسولا ان اعبدوالله و اجتنبوا الطاغوت ما در هر امتي رسولي فرستاديم كه خداي يكتا را بپرستيد و از طاغوت اجتناب كنيد. 16

و ما ارسلنا من قبلك من رسول الا نوحي اليه انه لا اله الا انا فاعبدون ما پيش از تو هيچ پيامبري را نفرستاديم مگر اينكه به او وحي كرديم كه معبودي جز من نيست فقط مرا عبادت كنيد.17

و ان الله ربي و ربكم فاعبدوه هذا صراط مستقيم خداوند پروردگار من و شماست او را پرستش كنيد اين است راه راست. 18

توجه به اين نكته لازم است كه احترام و تواضع و خشوع مراتب و درجاتي دارد و آخرين درجه و بالاترين مرحله آن همان پرستش و عبوديت است و اين مرحله مخصوص خداوند است كه مصداق روشن آن همان سجده مي باشد و به همين دليل سجده براي غير خداوند جايز نيست بديهي است كه اگر انسان به اين مرحله از عبوديت برسد و در مقابل خداوند به خاك افتاده سجده نمايد بزرگترين گام را در مسير اطاعت خدا و تكامل خويش برداشته است.

چنين عبادت خالصانه اي آميخته با محبت محبوب است و جاذبه اين محبت عامل مهم حركت

به سوي خداوند است و حركت به سوي آن كمال مطلق عامل جدايي از گناه و ساير آلودگيها است.

عبادت كننده حقيقي تلاش مي كند خود را به معبود و محبوبش شبيه سازد و از اين طريق پرتوئي از صفات جمال و جلال را در خود منعكس مي كند اين امور در تربيت و تكامل انسان نقش مهمي دارد.

تمرين

1 دلائل توحيد و يگانگي خداوند را بيان كنيد.

2 مراتب توحيد را بيان كنيد.

3 منظور از توحيد افعال چيست؟

4 توحيد در عبادت را توضيح دهيد.

پاورقي

1 سوره حج، آيه 36.

2 سوره اسراء، آيه 23.

3 سوره انبياء، آيه 22.

4 سوره انبياء، آيه 22.

5 نهج البلاغه، نامه 31، وصيت به امام حسن عليه السلام.

6 سوره انبياء، آيه 15.

7 توحيد صدوق، باب ثواب الموحدين، حديث 26.

8 همان منبع، حديث 33.

9 همان منبع، حديث 15.

10 سوره شوري، آيه 11.

11 سوره توحيد.

12 بحارالانوار، جلد 3، صفحه 14.

13 اصول كافي، باب معرفه الامام، حديث 7.

14 سوره رعد، آيه 16.

15 سوره انعام، آيه 102.

16 سوره نحل، آيه 36.

17 سوره انبياء، آيه 25.

18 سوره مريم، آيه 36.

درس8 صفات خداوند متعال (بخش اول)

اشاره

به آن اندازه كه شناخت خداوند و پي بردن به اصل وجودش آسان است پي بردن به صفات او آسان نيست. زيرا در مرحله شناخت خداوند، به تعداد ستارگان آسمان، برگهاي درختان، انواع گياهان و جانداران بلكه به تعداد ذرات اتم دليل بر وجود او داريم (خود اينها آيه ها و نشانه هاي وجود و عظمت او هستند) اما در راه شناسايي صفات خداوند بايد دقت كنيم تا از خطر تشبيه و قياس در امان باشيم و نخستين شرط شناخت صفات، نفي تمام صفات مخلوقات از خداوند و تشبيه نكردن او به مخلوقات است زيرا هيچيك از صفات خداوند با صفات مخلوقات قابل مقايسه نيست و هيچ صفتي از صفات ماده در ذات مقدسش راه ندارد، چون هر صفت و كيفيت مادي موجب محدوديت است و خداوند نامحدود است. او هستي محض است و هيچ مرزي برايش تصور نمي شود و داراي همه مراتب كمال است بنابراين ما هرگز به ذات خداوند پي نخواهيم برد و نبايد چنين انتظاري داشته باشيم.

س چرا عقل به كنه ذات و صفات خداوند نمي رسد؟

ج زيرا او وجودي

است از هر نظر بي نهايت، علم و قدرت و همه صفات خداوند مانند ذات او بي نهايت است و از سوي ديگر ما و هر چه مربوط به ما مي شود) علم و قدرت و حيات و زمان و مكاني كه در اختيار داريم) همه محدود و متناهي است، بنابراين با اين همه محدوديت چگونه مي توانيم به كنه آن وجود نامحدود و صفاتش برسيم و چگونه مي توانيم به كنه وجودي پي ببريم كه هيچ گونه مثل و مانندي ندارد.

صفات ثبوتيه و سلبيه

صفات خداوند را به دو بخش تقسيم مي كنند: صفات ثبوتيه و صفات سلبيه، اما در حقيقت، صفات سلبي را نمي توان صفت ناميد زيرا موصوف به آنها متصف نيست مثلا ليس بجسم را نمي شود يك صفت ناميد.

صفات ثبوتيه يا جماليه:

عالم و قادر و حتي است و مريد و مدرك هم سميع است و بصير و متكلم صادق

يا: هم قديم و ابدي دان متكلم صادق

خداوند متعال بي نهايت كمال است و آنچه به عنوان صفات ثبوتيه گفته مي شود اصول صفات اوست نه اينكه منحصر در آنها باشد.

صفات سلبيه يا جلاليه:

نا مركب بود و جسم نه مرئي نه محل بي شريك است و معاني تو غني دان خالق

(بي معناي يعني صفات او عين ذات اوست و زايد بر ذات او نيست)

صفات ذات و صفات فعل

صفات ثبوتيه بر دو قسم است:

صفات ذات: كه عين ذات خداوند است و نمي شود آنها را از خداوند متعال سلب نمود. صفات ذات عبارتند از علم و قدرت و حيات و هر چه به اين سه بازگشت كند مانند: سميع، بصير، قديم، ازلي، ابدي، مدرك، حكيم، غني، كريم، عزيز و …

صفات فعل

صفاتي است كه به افعال خداوند بستگي دارد يعني تا آن فعل از او صادر نشود آن وصف بر او اطلاق نمي گردد مانند خالق و رازق و امثال آن كه گاه خداوند به آنها متصف مي شود و گاهي هم از او سلب مي شود مانند: كان الله و لم يخلق شيئا ثم خلق اراد الله شيئا و لم يرد شيئا آخر شاء و لم يشاء يعني خداوند بود و خلق نكرده بود و سپس خلق كرد خداوند چيزي را اراده كرد

و چيز ديگري را اراده نكرد خواست و نخواست، تكلم مع موسي و لم يتكلم مع فرعون يحب من اطاعه و لا يحب من عصاه با موسي عليه السلام تكلم كرد و با فرعون تكلم نكرد دوست مي دارد هر كس كه اطاعتش كند و دوست نمي دارد هر كس را كه معصيتش كند. در صفات فعل اذا و ان داخل مي شود مانند اذا اراد شيئا و ان شاء الله و در صفات ذات نمي توان گفت اذا علم الله يا ان علم.

علم خداوند

هستي بي نهايت علم بي نهايت دارد، نظم و هماهنگي حيرت انگيزي كه در همه جاي عالم است دليل علم بي نهايت اوست، نسبت به علم خداوند، گذشته و حال و آينده يكي است، آگاهي بر او ازل و ابد يكسان و احاطه علمي او به ميليونها سال گذشته و يا آينده همچون آگاهي از او امروز است. همچنين از اين رو كه آفريدگار همه هستي، خداوند متعال است تعداد تمام موجودات و اسرار و دقايق آنها را مي داند، از افعال خوب و بد انسان و حتي از نيات و مقاصد و راز دل او نيز كاملا آگاه است، علم خداوند عين ذات اوست و از ذات او جدا نيست.

و اعلموا ان الله بكل شيء عليم بدانيد خداوند به هر چيزي آگاه است.1

و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو و يعلم ما في البر و البحر و ما تسقط من ورقه الا يعلمها و لا حبه في ظلمات الارض و لا رطب و لا يابس الا في كتاب مبين؛ كليدهاي غيب فقط نزد اوست و جز او كسي نمي داند، آنچه در خشكي و درياست

مي داند هيچ برگي نمي افتد مگر اينكه از آ «آگاه است و هيچ دانه اي در مخفيگاه زمين و هيچ تر و خشكي نيست مگر اينكه در كتابي آشكار (علم خداوند) ثبت است.2

و هو الله في السموات و في الارض يعلم سركم و جهركم و يعلم ما تكسبون اوست خداوند در آسمانها و در زمين، پنهان و آشكار شما را مي داند و از آنچه انجام مي دهيد با خبر است.3

الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير آيا كسي كه موجودات را آفريد از حال آنها آگاه نيست در حاليكه او لطيف خبير است.4

و يعلم ما في السموات و ما في الارض از آنچه كه در آسمان و زمين است آگاه است.5

تمرين

1 چرا عقل به كنه ذات و صفات خداوند نمي رسد؟

2 صفات ثبوتيه و صفات سلبيه خداوند را بيان كنيد.

3 فرق صفات ذات و صفات فعل چيست؟

پاورقي

1 سوره بقره، آيه 331.

2 سوره انعام، آيه 59.

3 سوره انعام، آيه 3.

4 سوره ملك، آيه 14.

5 سوره آل عمران، آيه 28.

درس9 صفات خداوند متعال (بخش دوم)

اشاره

هستي مطلق قدرت بي نهايت دارد، جهان هستي با پديده هاي عظيم و شگرفش، كرات عظيم آسمانها، كهكشانها، منظومه ها، اقيانوسها و درياها و موجودات مختلفي كه در آ «هاست نشانه هايي از قدرت خداوند است. خداوند بر هر چيزي قادر است و قدرت او بر تمام اشياء يكسان است.

تبارك الذي بيده الملك و هو علي كل شيء قدير پر بركت و زوال ناپذير است خداوندي كه حكومت جهان هستي بدست اوست و او بر همه چيز قادر است 1 لله ملك السموات و الارض و ما فيهن و هو علي كل شييء قدير حكومت آسمانها و زمين و آنچه در آنهاست از آن خداوند است و او بر هر چيزي توانا است2. فلا اقسم برب المشارق و المفارب انا لقادرون سوگند به پروردگار مشرق ها و مغرب ها كه ما قادريم.3

از آيات فراواني كه در قرآن قدرت خداوند را بيان مي كند فهميده مي شود كه قدرت خداوند هيچ گونه حد و مرزي ندارد هر زمان اراده كند انجام مي دهد و هر زمان اراده محو و نابودي چيزي را بكند آن چيز از ميان مي رود و بطور كلي هيچ گونه ضعف و ناتواني در او تصور نمي شود، آفرينش كرات عظيم آسمانها با خلقت موجود كوچكي براي او يكسان است.

عن علي عليه السلام: و ما الجليل و اللطيف و الثقيل و الخفيف و القوي والضعيف من خلقه الاسواء آشكار و نهان، سنگين و سبك، قوي و ناتوان، از جهان آفرينش در برابر قدرت خداوند يكسان و مساوي

است. 4

امام صادق عليه السلام فرمود: وقتي موسي عليه السلام به سوي طور رفت گفت پروردگارا خزائنت را به من نشان ده پس خداوند فرمود: همانا خزائن من چنين است كه هر زمان اراده كنم به چيزي بگويم بوده باش پس آن چيز خواهد بود. 5

سوال در مورد قدرت خداوند

گاهي سوال مي شود آيا خدا مي تواند موجودي مانند خودش بيافريند؟ اگر بگوييد مي تواند پس تعدد خدايان ممكن است و اگر بگوييد نمي تواند قدرت خداوند را محدود كرده ايد و يا اينكه خداوند مي تواند اين جهان پهناور را درون تخم مرغي جاي دهد بدون اينكه جهان را كوچك كند يا تخم مرغ را بزرگ؟ در جواب بايد گفت در اينگونه موارد كلمه نمي شود بكار مي رود نه كلمه نمي تواند و به عبارتي روشن تر طرح سوال نادرست است زيرا وقتي مي گوييم آيا خداوند مي تواند موجودي مانند خودش بيافريند كلمه آفريدن معنايش اين است كه آن شيء ممكن الوجود و مخلوق است و هنگامي كه مي گوييم مثل خداوند معنايش اين است كه آن شيء واجب الوجود باشد.

و نتيجه اش اين مي شود كه آيا خداوند مي تواند چيزي بيافريند كه هم واجب الوجود باشد و هم نباشد، هم ممكن الوجود باشد و هم نباشد) هم خالق باشد و هم مخلوق). طرح اين سوال نادرست است و خداوند بر هر چيزي قادر است.

همچنين وقتي گفته مي شود آيا خدا مي تواند جهان ار در تخم مرغي قرار دهد به طوري كه نه جهان كوچك شود و نه تخم مرغ بزرگ؟ معنايش اين است كه جهان در همان حال كه بي نهايت بزرگ است بي نهايت كوچك باشد و با توجه به غلط بودن اين سوال نوبتي به

جواب نمي رسد زيرا تعلق به محال محال است.

همين سوال را مردي از امير المومنين عليه السلام نمود حضرت فرمودند: ان الله تبارك و تعالي لا ينسب الي العجز و الذي سالتني لا يكون به درستي كه خداوند تبارك و تعالي به عجز و ناتواني نسبت داده نمي شود ولي آنچه تو مي پرسي نشدني است. 6

و در روايتي از امام رضا عليه السلام نقل شده كه فرمود: بله خدا مي تواند و در كوچكتر از تخم مرغ هم مي تواند، خداوند دنيا را در چشم تو قرار داده در حاليكه از تخم مرغ كوچكتر است (البته اين يك نوع جواب اقناعي است زيرا سوال كننده قدرت تحليل اين گونه مسائل را نداشته است).7

خداوند حي و قيوم

خداوند داراي حيات جاويدان و ثابت و برقرار است او به ذات خويش قائم است و موجودات ديگر قائم به او هستند حيات در مورد خداوند با آنچه در مورد موجودات ديگر گفته مي شود متفاوت است زيرا حيات خداوند عين ذات اوست نه عارضي است و نه موقت، حيات خداوند به معني علم و قدرت اوست. حيات خداوند ذاتي، ازلي، ابدي، تغيير ناپذير و خالي از هر گونه محدوديت است. قيوم است يعني امور مختلف موجودات بدست اوست ارزاق و عمر حيات و مرگ مخلوقات به تدبير اوست. الله لا لاه الا هو الحي القيوم معبودي جز خداوند يگانه، زنده و پايدار و نگهدارنده كائنات نيست.

8 و عنت الوجوه للحي القيوم همه چهره ها در برابر خداوند حي قيوم خاضع مي شوند. 9

بعد از آنكه علم و قدرت خداوند ثابت شد حي و قيوم بودن هم ثابت است زيرا همه صفات به حيات بر مي گردد اگر علم محدود

و قدرت ناچيز انسان دليل بر حيات اوست خداوندي كه عملش بي پايان و قدرتش بي انتهاست داراي برترين و كاملترين حيات است بلكه حيات عين ذات اوست به اين ترتيب ذكر يا حي يا قيوم يكي از جامعترين ذكرهاست زيرا حي اشاره به عمده ترين صفات ذات يعني علم و قدرت و قيوم مجموعه صفات فعل مي باشد. لذا امير المومنين عليه السلام مي فرمايد: فلسنا نعلم كنه عظمتك الا انا نعلم انك حي قيوم لا تاخذك سنه و لا نوم. ما هرگز كنه عظمت تو را درك نمي كنيم تنها اين را مي دانيم كه تو حي و قيوم هستي و هيچگاه از حال بندگان خود غافل نيستي. 10

از علي عليه السلام نقل شده كه روز جنگ بدر آمدم ببينم پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم چه مي كند ديدم سر بر سجده گذاشته و پيوسته مي گويد يا حي يا قيوم چند مرتبه رفتم و برگشتم و او را در همين حال ديدم تا خداوند پيروزي را نصيب او ساخت. 11

آنچه بين شد اصول صفات خداوند متعال است و صفات ديگر به آنها بر ميگردد كه تنها به ترجمه اي از آنها اكتفا مي كنيم.

قديم و ابدي: يعني هميشه بوده و هميشه خواهد بود. براي او آغاز و پاياني تصور نمي شود، هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شيء عليم اول و آخر و ظاهر و باطن اوست و او از هر چيز آگاه است.12 مريد: يعني صاحب اراده مي باشد و در كارهايش مجبور نيست و هر كاري انجام مي دهد داراي هدف و حكمت است. (حكيم است)

مدرك: همه چيز را درك مي كند همه

را مي بيند و همه صداها را مي شنود) سميع و بصير است). متكلم: يعني خداوند مي تواند امواج صدا را در هوا ايجاد كند و با پيامبران خود سخن بگويد نه اينكه تكلم از زبان و لب و حنجره باشد. صادق: يعني هر چه خداوند مي گويد راست و عين واقعيت است زيرا دروغ يا از جهل و ناداني و يا از ضعف مي باشد و خداوند منزه است.

در نتيجه خداوند كمال بي نهايت است و هيچ گونه نقصي در ذات اقدسش راه ندارد و ما بايد درباره شناخت صفات هم به عجز خود اعتراف كنيم و با كمال ادب عرض مي كنيم:

اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم وز هر چه خوانده ايم و شنيده ايم و گفته ايم

مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده ايم

تفكر در ذات ممنوع

بعد از بيان مختصري كه درباره صفات داشتيم بايد بدانيم صفات خداوند عين ذات اوست بنابراين نه درباره ذات و نه درباره صفات خداوند نبايد هيچ تفكري داشته باشيم زيرا موجب تحير و سرگرداني است و فقط در مخلوقات فكر كنيم.

قال ابوجعفر عليه السلام: تكلموا في خلق الله و لا تكلموا في الله فان الكلام في الله لا يراد صاحبه الا تحيرا امام باقر عليه السلام فرمود: در آفرينش خدا تكلم كنيد و در خدا تكلم نكنيد زيرا تكلم در خدا زياد نمي كند مگر تحير صاحبش را.

مرحوم علامه مجلسي و ديگران گفته اند منظور منع تفكر و تكلم در ذات و صفات خداوند و در كيفيت است. و قال عليه السلام: اياكم و التفكر في الله و لكن اذا اردتم ان

تنظروا الي عظمته فانظروا الي عظيم خلقه و فرمود بر حذر باشيد از تفكر در خداوند و لكن هر وقت خواستيد عظمتش را بنگريد به بزرگي جهان خلقت بنگريد.13

تمرين

1 نشانه هاي قدرت خداوند چيست؟

2 قديم و ابدي، متكلم و صادق را معني كنيد؟

3 چرا تفكر در ذات خداوند ممنوع است؟

پاورقي

1 سوره ملك، آيه 1.

2 سوره مائده، آيه 120.

3 سوره معارج، آيه 40.

4 نهج البلاغه، خطبه 80.

5 توحيد صدوق، باب 9، حديث 17.

6 توحيد صدوق، باب 9، حديث 9.

7 پيام قرآن، جلد 4، صفحه 183.

8 سوره آل عمران، آيه 2.

9 سوره طه، آيه 111.

10 نهج البلاغه، خطبه 160.

11 تفسير روح البيان، ذيل تفسير آيه الكرسي.

12 سوره حديد، آيه 3.

13 اصول كافي، باب نهي از كلام در كيفيت، حديث 1 و 7.

درس10 صفات سلبيه

اشاره

در يك جمله مي توان گفت منظور از صفات سلبيه اين است كه خداوند از هر گونه عيب و نقصي و عوارض و صفات ممكنات پاك و منزه است، ولي قسمتهاي مهمي از اين صفات مورد بررسي قرار گرفته از جمله اينكه او مركب نيست، جسم ندارد، قابل رويت نمي باشد، مكان و زمان و محل و جهت براي او نيست، از هر گونه نياز و احتياج مبرا است، هرگز ذات او محل حوادث و عوارض و تغيير و دگرگوني نمي باشد، و صفات خداوند عين ذات اوست و زائد بر ذاتش نيست.

امير المومنين عليه السلام در آغاز خطبه اي مي فرمايد: لا يشغله شان و لا يغيره زمان و لا يحويه مكان و لا يصفه لسان هيچ چيزي او را به خود مشغول نمي دارد و گذشت زمان در او دگرگوني ايجاد نمي كند هيچ مكاني او را در بر نمي گيرد و هيچ زباني را ياراي توصيفش نيست.1

در حديث ديگري از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود: ان الله تبارك و تعالي لا يوصف بزمان و لا مكان و لا حركه و لا انتقال و لا سكون بل هو خالق الزمان و المكان و الحركه و السكون

و الانتقال تعالي الله عما يقول الظالمون علوا كبيرا خداوند توصيف به زمان و مكان و حركت و انتقال و سكون

نمي شود بلكه او خالق زمان و مكان و حركت و سكون و انتقال است، خداوند بسيار برتر است از آنچه ظالمان و ستمگران در حق او مي گويند. 2

توضيح صفات سلبي

خداوند مركب نيست يعني اجزاء تركيبي ندارد زيرا هر مركبي محتاج اجزاء خويش است در حاليكه خداوند احتياج به هيچ چيز ندارد. در بحث يگانگي خداوند گفتيم خداوند كمال مطلق است و هيچ حد و مرزي در او راه ندارد. پس بايد دقت كنيم كه آنچه موجب محدوديت و يا نياز است مخصوص ممكنات است و خداوند از آنها منزه است تعالي الله عن ذلك علوا كبيرا.

خداوند جسم نيست و ديده نمي شود.

لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير چشمها او را درك نمي كنند ولي او همه چشمها را درك مي كند و او لطيف و آگاه است.3

سوال: چرا ديدن خداوند محل است؟

جواب: زيرا لازمه ديده شدن اموري است كه هيچيك از آنها در مورد خداوند امكان پذير نيست يعني اگر بخواهد ديده شود بايد جسم داشته باشد، مكان داشته باشد، جهت داشته باشد، داراي اجزاء باشد، زيرا هر جسمي داراي اجزاء و عوارضي مانند رنگ و حجم و ابعاد است. بعلاوه همه اجسام در حال تغيير و دگرگوني بوده و احتياج به مكان دارند و تمام اينها از ويژگيهاي ممكنات است و موجب نياز و احتياج بوده و خداوند از آنها منزه است. در نتيجه خداوند متعال نه جسم است و نه ديده مي شود) گروهي از اهل تسنن مي گويند خداوند روز قيامت تجسم

پيدا كرده و ديده مي شود در اين زمينه مطالبي از آنها نقل شده كه مضحك است و يا هيچ منطقي سازگار نيست).

از امام رضا عليه السلام نقل شده كه فرمودند: انه ليس منا من زعم ان الله عزوجل جسم و نحن منه براء في الدنيا و الاخره كسي كه گمان كند خداوند متعال جسم است از ما نيست و ما در دنيا و آخرت از او بيزاريم.4

بي محل است و در همه جا هست

شناختن يك وجود مجرد از ماده براي انسانهائي كه هميشه در زندان عالم ماده اسيرند و به آن خو گرفته اند بسيار مشكل است و نخستين گام در شناختن خداوند منزه شمردن او از ويژگيهاي مخلوقات است و تا خداوند را بي مكان و بي محل ندانيم او را به درستي نشناخته ايم اصولا محل و مكان داشتن لازمه جسماني بودن است و قبلا بيان كرديم كه خداوند جسم نيست.

در همه جا هست

و لله المشرق و المغرب فاينما تولوا فثم وجه الله ان الله واسع عليم مشرق و مغرب از آ «خدا است و به هر سو رو كنيد خدا آنجاست خداوند بي نياز و داناست.5

و هو معكم اينما كنتم و الله بما تعلمون بصير او با شماست هر جا كه باشيد و خداوند به آنچه انجام مي دهيد بصير است.6

قال موسي ابن جعفر عليه السلام: ان الله تبارك و تعالي كان لم يزل بلا زمان و لا مكان و هو الان كما كان لا يخلوا منه مكان و لا يشغل به مكان و لا يحل في مكان به درستي كه خداوند متعال هميشه وجود داشت بدون زمان و مكاني و الان نيز

همانگونه است هيچ مكاني از او خالي نيست و در عين حال هيچ مكاني را اشغال نمي كند و در هيچ مكاني حلول نكرده است.7

شخصي از علي عليه السلام پرسيد پروردگار ما قبل از آنكه آسمان و زمين را بيافريند كجا بود؟! حضرت فرمودند: كجا، سوال از مكان است خداوند وجود داشت و هيچ مكاني وجود نداشت.8

خداوند كجاست

در كتاب ارشاد و احتجاج آمده است كه يكي از دانشمندان يهود نزد يكي از خلقا آمد) ابوبكر با عمر) و گفت تو جانشين پيغمبري؟ گفت آري پرسيد خداوند كجاست آيا در آسمان يا در زمين است؟ خليفه گفت در آسمان بر عرش قرار دارد، يهودي گفت بنابر اين زمين از او خالي است خليفه گفت از من دو شو و الا تو را به قتل مي رسانم يهودي با تعجب برگشت و اسلام را مسخره مي كرد علي عليه السلام با خبر شد و به او فرمود من از سوال تو و از جوابي كه شنيدي با خبرم ولي ما مي گوييم خداوند متعال مكان را آفريد بنابراين ممكن نيست خودش مكاني داشته باشد و برتر از آن است كه مكاني او را در خود جاي دهد … آيا در يكي از كتابهاي خود نديده اي كه روزي موسي به عمران عليه السلام نشسته بود فرشته اي از شرق آمد حضرت موسي فرمود از كجا آمده اي؟ گفت از نزد پروردگار، سپس فرشته اي غرب آمد فرمود: تو از كجا آمده اي؟ گفت از نزد پروردگار، فرشته اي ديگر از آمد فرمود: تو از كجا آمده اي؟ گفت از زمين هفتم از نزد پروردگار، در اينجا فرمود منزه است كسي كه

هيچ مكاني از او خالي نيست و هيچ مكاني به او نزديكتر از مكان ديگر نمي باشد: يهودي گفت: من گواهي مي دهم كه، حق مبين همين است و تو از همه شايسته تر به مقام پيامبرت هستي.9

چرا هنگام دعا دست به سوي آسمان بر مي داريم؟

هشام بن حكم مي گويد: كافري خدمت امام صادق عليه السلام آمد و از تفسير آيه الرحمن علي العرش استوي سوال كرد، امام عليه السلام ضمن توضيحي فرمودند: خداوند متعال نياز به هيچ مكاني و هيچ مخلوقي ندارد كه هنگام دعا دست به سوي آسمان بلند كنيد يا به سوي زمين فرود آوريد، حضرت فرمود: اين موضوع در علم و احاطه و قدرت خدا يكسان است ولي خداوند متعال دوستان و بندگان خود را دستور داده كه دستهاي خود را به سوي آسان به طرف عرش بردارند زيرا معدن رزق آنجاست ما آنچه را قرآن و اخبار رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم اثبات كرده است تثبيت مي كنيم آنجا كه فرمود: دستهاي خود را به سوي خداوند متعال برداريد و اين سخني است كه تمام امت بر آ «اتفاق نظر دارند.10

علي عليه السلام فرمود: هنگاميكه يكي از شما نمازش را تمام مي كند دست به سوي آسمان بردارد و مشغول دعا شود، مردي گفت مگر خداوند همه جا نيست فرمود آري پرسيد پس چرا بندگان دست به سوي آسمان بر مي دارند؟ فرمود آيا (در قرآن) نخوانده اي (در آسمان رزق شماست و آنچه به شما وعده داده مي شود) پس از كجا انسان روزي را بطلبد جز از محلش، محل رزق و وعده الهي آسمان است.11

تمرين

1 منظور از صفات سلبيه چيست؟

2

چرا ديدن خداوند محال است؟

3 حضرت علي عليه السلام در جواب دانشمند يهودي كه پرسيده بود خداوند كجاست چه فرمودند؟

4 چرا هنگام دعا دست به آسمان بر مي داريم؟

در بحث توحيد از اين كتابها استفاده و اقتباس شده است: اصول كافي نهج البلاغه پيام قرآن اصول عقايد آقايان: مكارم شيرازي، سبحاني، استادي، محمدي ري شهري، شهيد هاشمي نژاد.

پاورقي

1 نهج البلاغه، خطبه 178.

2 بحار، جلد 3، صفحه 309.

3 سوره انعام، آيه 103.

4 توحيد صدوق، باب 6، حديث 20.

5 سوره بقره، آيه 115.

6 سوره حديد، آيه 4.

7 توحيد صدوق، باب 28، حديث 12.

8 همان منبع، حديث 4.

9 پيام قرآن، جلد 4، صفحه 274.

10 پيام قرآن، به نقل از بحارالانوار، جلد 3، صفحه 330.

11 همان منبع، به نقل از بحارالانوار، جلد 90، صفحه 308.

عدل

درس11 عدل الهي

اشاره

اصل دوم از اصول اعتقادي اسلام عدل خداوند متعال است، عدل يكي از صفات جماليه خداوند متعال است مساله عدل الهي از يك سو با اصل ايمان به خدا ارتباط دارد و از سوي ديگر با مساله معاد، و از سويي با مساله نبوت و امامت و از طرفي با مساله فلسفه احكام، پاداش و جزا، جبر و تفويض مربوط مي شود از اين جهت اعتقاد به اصل عدالت يا نفي آ «مي تواند چهره تمام معارف و اعتقادات ديني را دگرگون سازد، اضافه بر اين بازتاب عدل الهي در مساله عدالت اجتماعي و عدالت اخلاقي و مسائل تربيتي نيز قابل انكار نيست به خاطر اين ويژگي هاست كه در بين صفات خداوند عدل از اصول اعتقادي شمرده شده است.

تاريخچه مساله عدل

طايفه اي از اهل سنت كه اشعري ناميده مي شوند به اين اصل معتقد نيستند اينها منكر عدالت خداوند نيستند ولي مي گويند از اين نظر كه خداوند مالك جهان هستي است هر كاري بكند) حتي نيكوكاران را مجازات كرده و بدكاران را پاداش دهد) عين عدالت است اعتقاد اين گروه اين است، حسن و قبح در رابطه با افعال خداوند راه ندارد و هر چه انجام دهد حسن و نيكو است رئيس اين طايقه ابوالحسن اشعري از نوادگان ابوموسي اشعري است. انگيزه اصلي پيدايش اين عقيده از يك سو گرفتاري آنها در چنگال مساله جبر بود زيرا اشاعره از طرفداران سر سخت جبر، و اختيار نداشتن بندگان در افعال خود بودند آنها مي گويند انسان محكوم سرنوشت و اراده خداوند است و هر چه انجام دهد خواست خداوند بوده است، از طرف ديگر آنها در برابر اين سوال

قرار مي گرفتند كه چگونه انساني كه در كارهايش مجبور است عذاب مي شود و چگونه با عدالت خداوند سازگار است لذا ناچار شدند عدل الهي را انكار كرده و بگويند: خداوند هر كاري بكند عين عدالت است. شيعه با الهام از قرآن و كلمات معصومين عليهم السلام عدالت خداوند را يكي از اصول اعتقادي اسلام معرفي نموده و مي گويد اعتقاد به عدل از اصول دين است شيعه معتقد است كه حسنو قبح عقلي وجود دارد و مسلك جبريون را رد مي كند.

امير المومنين عليه السلام در عبارت فشرده و پر محتوايي توحيد و عدل را در كنار هم قرار داده و مي فرمايند: التوحيد ان لاتتوهمه و العدل ان لاتتهمه توحيد آنست كه او را در وهم و انديشه خويش نياوري (زيرا هر چه در وهم آيد محدود است) و عدل آن است كه او را متهم نسازي (اعمال

قبيحي كه از تو سر زده به او نسبت ندهي).1

دلائل عدل الهي

دليل عقلي: ظلم قبيح است و خداوند حكيم هرگز كار قبيح انجام نمي دهد، زيرا عوامل ظلم چند چيز است و خداوند منزه از آنهاست.

عوامل و ريشه هاي ظلم:

1 نياز: كسي ظلم مي كند كه براي رسيدن به اموري نيازمند باشد و از راه ظلم بتواند به آنها برسد.

2 جهل و ناداني: كسي ظلم مي كند كه زشتي و قبيح بودن ظلم را نداند.

3 رزائل اخلاقي: كسي ظلم مي كند كه در وجودش كينه، عداوت، حسد، خودخواهي و هواپرستي باشد.

4 عجز و ناتواني: كسي ظلم مي كند كه از دفع ضرر و خطر از خودش عاجز است و براي رسيدن به هدف راهي جز ظلم ندارد.

هر ظلمي در عالم واقع مي شود در اثر يكي

از اين عوامل است و اگر اين عوامل نبود هيچ ظلم و ستمي در هيچ كجا واقع نمي شد و هيچ يك از عوامل مذكور به ساحت قدس پروردگار راه ندارد زيرا خداوند:

الف غني و بي نياز مطلق است.

ب علمش نامحدود و بي پايان است.

ج تمام صفات كمال را دارا است و از تمام عيوب و نواقص پاك و مبري است.

د داراي قدرت نامتناهي و بي حد مي باشد پس او عادل است.

در دعاي چهل و پنجم صحيفه سجاديه چنين آمده است: و عفوك تفضل و عقوبتك عدل خدايا عفو تو تفضل است و مجازات تو عين عدالت مي باشد.

و از ائمه معصومين عليهم السلام نقل شده كه در پايان نماز شب اين دعا خوانده شود: و قد علمت يا الهي انه ليس في نقمتك عجله و لا في حكمك ظلم و انما يعجل من يخاف الفوت و انما يحتاج الي ظلم الضعيف و قد تعاليت يا الهي عن ذلك علوا كبيرا خداي من، من مي دانم كه در مجازات تو عجله نيست و در حكم تو ظلمي وجود ندارد كسي عجله مي كند كه مي ترسد فرصت از دست برود و كسي ظلم مي كند كه ضعيف و ناتوان است و تو اي خداي من از اينها برتر و بالاتري.2

معناي عدالت خداوند

غير از معناي مشهوري كه براي عدل هست (خداوند عادل است و به كسي ظلم نمي كند) معناي وسيعتري هم وجود دارد: 1 عدل در خداوند يعني دوري آفريدگار از انجام هر عملي كه بر خلاف مصلحت و حكمت است.

2 عدل يعني: همه انسانها در پيشگاه خداوند از هر جهت يكسان و برابرند و هيچ انساني نزد او بر ديگري برتري

ندارد مگر كسي كه با تقوا و اعمال نيك خود را از فساد و تباهي دور بدارد. ان اكرمك عند الله اتقيكم ان الله عليم خبير همانا گرامي ترين شما نزد خداوند كسي است كه پرهيزكارتر باشد به درستي كه خداوند داناي خبير است.3

3 قضاوت و پاداش به حق: يعني خداوند هيچ عملي را هر چند خيلي ناچيز و كوچك باشد از هيچ كس ضايع نكره و بي اجر و پاداش نيم گذارد و بدون تبعيض به هر كس جزاي عملش را خواهد داد. فمن يعمل مثقال ذره خيره يره و من يعمل مثقال ذره شرا يره پس هر كس ذره اي كار خوب انجام دهد آن را خواهد ديد و هر كس ذره اي كار بد كند آن را خواهد ديد.4

4 قرار دادن هي چيز در محل خودش: العادل الواضع كل شيء موضعه عادل كسي است كه هر چيزي را در جاي خود قرار مي دهد.5

خداوند هر پديده و مخلوقي را در جاي خود آفريده و مواد تركيبي هر موجودي را به اندازه لازم آن معين كرده است و تعادل و تناسب در تمام پديده هاي جهان آفرينش وجود دارد و انبتنا فيها من كل شيء موزون و رويانديم در روي زمين از هر چيزي به اندازه و حساب شده.6

جهان چون خد و خال و چشم و ابروست كه هر چيزي به جاي خويش نيكوست

5 عمل بر مبناي هدف: يعني تمام آفرينش در جهان هستي بر مبناي هدف است و در ايجاد همه عالم اسرار و دلائلي نهفته است و هيچ چيز بيهوده و عبث نيست. افحبستم انما خلقانكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون

آيا گمان كرديد ما شما را عبث و بيهوده آفريديم و شما به سوي ما بازگشت نمي كنيد.7

اعتقاد و يقين به عدل با معاني مذكورش و پياده كردن هر يك از معاني را در خويشتن آثار اخلاقي فوق العاده اي دارد) عادل عدالت خواه است).

تمرين

1 چرا عدل از اصول اعتقادي شمرده مي شود؟

2 دليل عقلي عدل خداوند چيست؟

3 عوامل و ريشه هاي ظلم چيست؟

4 بطور فشرده معاني عدالت را بيان كنيد.

پاورقي

1 كلمات قصار، نهج البلاغه، حكمت 470.

2 مصباح المتهجد شيخ طوسي، صفحه 173، (دعاهاي بعد از نماز شب).

3 سوره حجرات، آيه 14.

4 سوره زلزال، آيه 7.

5 مجمع البحرين، واژه عدل.

6 سوره حجر، آيه 19.

7 سوره مومنون، آيه 117.

درس12 فلسفه بلاها و مصائب) بخش اول)

اشاره

بعد از بحث در اينكه خداوند عادل است و تمام كارهاي او بر مبناي حكمت است بعضي مسائل ظاهرا ابهام دارد كه بايد پاسخ آنها روشن شود يعني بدانيم چگونه آفات و بلاها، دردها و رنجها، ناكاميها و شكستها، نقصها و كمبودها با عدالت خداوند سازگار است. با كمي دقت روشن مي شود كه اين امور همه در مسير عدل الهي بوده و مخالف عدالت نيست. در برابر سوالات مذكور دو پاسخ عمده وجود دارد:

1 كوتاه و اجمالي

2 تفصيلي

پاسخ اجمالي

وقتي با دلائل عقلي و نقلي ثابت شد كه خداوند حكيم و عادل است و تمام آفرينش او از روي هدف و حكمت است و اينكه خداوند هيچگونه نياز به هيچ كس و هيچ چيز ندارد و از همه چيز آگاه است در نتيجه هيچ كاري بر خلاف حكمت انجام نمي دهد و ظلم كه زائيده جهل و عجز است درباره ذات مقدس او تصور نمي شود پس اگر ما نتوانستيم فلسفه حوادث مذكور را بفهميم بايد اعتراف كنيم كه اين از محدوديت آگاهي ماست، هر كس خداوند را با صفاتش شناخت اين پاسخ برايش كافي و قانع كننده است.

پاسخ تفصيلي (مصائب خود ساخته)

در زندگي مصائب زيادي دامن انسان را مي گيرد كه عامل اصليش خود اوست عامل بسياري از ناكامي ها، سستي و تنبلي و ترك تلاش و كوشش است، بسياري از بيمارها ناشي از شكم پرستي و هواي نفس است، بي نظمي ها هميشه عامل بدبختي بوده و اختلاف و پراكندگي هميشه مصيبت زا و بدبختي آفرين است و عجب اين است كه بسياري از مردم اين روابط علت و معلولي را فراموش كرده و همه را به حساب دستگاه آفرينش مي گذارند، علاوه بر اينها بسياري از نقصها و كمبودها، از قبيل ناقص الخلقه بودن (كور، كر و لال، فلج شدن) بعضي از نوزادان در اثر سهل انگاري پدر و مادر و مراعات نكردن دستورات شرع و امور بهداشتي است، گرچه كودك بي تقصير است ولي اين اثر طبيعي ظلم و جهل پدر و مادر است، (خوشبختانه از پيشوايان معصوم عليهم السلام دستوراتي براي جلوگيري از نقصها رسيده، حتي براي خوش استعداد شدن و يا زيبايي نوزاد دستوراتي فرموده اند).

طبيعي است اگر والدين اين دستورات را مراعات نكنند مسئول نواقص خواهند بودن و هيچ يك از اينها را نمي شود به حساب كار خداوند گذاشت بلكه همه اينها مصائب خود ساخته است كه انسان براي خودش يا ديگران فراهم ساخته است، قرآن در اين رابطه مي فرمايد: ما اصابك من حسنه فمن الله و ما اصابك من سيئه فمن نفسك آنچه از حسنات (خوبيها و پيروزيها) به تو مي رسد از ناحيه خداوند است و آنچه از بديها (ناراحتيها و شكستها) دامنگير تو مي شود از ناحيه خود تو است.1 در جاي ديگر مي فرمايد: ظهر الفساد في البر و البحر بما كسبت ايدي الناس ليذيقهم بعض الذي عملوا لعلهم يرجعون فساد در خشكي و دريا به خاطر كارهايي كه مردم انجام مي دهند آشكار شده خداوند مي خواهد نتيجه بعضي از اعمال آنها را به آنها بچشاند شايد بازگردند.2

حوادث ناگوار و مجازات الهي

در احاديث اسلامي نيز به طور گسترده چنين آمده: بخش زيادي از مصائبي كه دامنگير انسانها انسانها مي شود جنبه مجازات و كيفر گناهان دارد.

در حديثي از امام رضا عليه السلام رسيده: كلما احدث العباد من الذنوب مالم يكونوا يعملون احدث لهم من البلاء مالم يكونوا يعرفون هر زمان بندگان گناهان تازه اي كه قبلا نمي كردند انجام دهند، خداوند بلاهاي تازه و ناشناخته اي بر آنها مسلط مي سازد. 3

از امام صادق عليه السلام نقل شده: ان الرجل ليذنب الذنب فيحرم صلاه الليل و ان عمل الشر اسرع في صاحبه من السكين في اللحم گاه انسان گناهي مي كند و از نماز شب محروم مي گردد تاثير شوم عمل شر در صاحبش از كارد در گوشت سريعتر است. 4

علي عليه السلام مي فرمايند: به خدا قسم

رفاه و خوشي از ملتي زائل نمي گردد مگر به واسطه كردار زشتي كه انجام دادند زيرا خداوند به بندگان ستم نمي كند. 5

در جاي ديگر اميرالمومنين عليه السلام مي فرمايند: از گناهان اجتناب كنيد كه تمام بلاها و كبود روزي به واسطه گناه است حتي خراش بدن و زمين خوردن و مصيبت ديد، خداوند عزوجل مي فرمايد: هر مصيبتي كه به شما مي رسد نتيجه و اعمال خود شماست.6

سوال در مورد عموميت مجازات

از نظر قرآن و روايات و شواهد تاريخي بسياري از مصائب و بلاها جنبه مجازات و كيفر دارد، سوالي كه مطرح مي شود اين است كه اقوام گرفتار عذاب و مجازات از دو طبقه ظالم و مظلوم، مومن و كافر بودند چرا همه گرفتار عذاب شده و هلاك شدند؟

جواب: از ديدگاه اسلام مصائب و گرفتاريهاي مظلومين و يا مومنين به خاطر ترك نمودن نهي از منكر و مبارزه نكردن با فساد و ظالمين اس، اتقوا فتنه لا تصبين الذين ظلموا منكم خاصه بپرهيزيد از فتنه اينكه آثارش فقط براي ستمگران نيست بلكه همه را مي گيرد؟ 7

قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: لتامرن بالمعروف و لتنهن عن المنكر او ليعمنكم عذاب الله حتما امر به معروف و نهي از منكر كنيد و گرنه عذاب عمومي خداوند شما را فرا مي گيرد. 8

سوال ديگر اينكه: گاهي ستمگران و گنهكاران را مي بينيم وضع زندگي دنيوي آنها خيلي خوب است و هيچ گرفتاري و عذابي بر آنها نيست و در مقابل انسانها شايسته و مومني را گرفتار مي بينيم.

جواب: از آيات و روايات استفاده مي شود كه نعمتها و مهلتها براي، ستمگران و گنهكاران موجب شدت عذاب آنهاست: و لا يحسبن الذين كفروا انما

نملي لهم خير لانفسهم انما نملي لهم ليزدادو اثما و لهم عذاب مهين هرگز گمان نكنند كساني كه كافر شدند مهلتي كه به آنها داده ايم خير آنهاست ما به آنها ملهت داديم تا گناهانشان را بيشتر كنند و براي آنها عذابي خوار كننده است.9

قال علي عليه السلام: يابن آدم اذا رايت ربك سبحانه يتابع عليك نعمه و انت تعصيه فاحذره علي عليه السلام فرمود: زمانيكه ديدي پروردگارت مرتب به تو نعمت مي دهد و تو معصيت او را مي كني پس برحذر باش از او.10

عن الصادق عليه السلام: اذا اراد الله بعيد خيرا فاذنب ذنبا تبعه بنقمه فيذكره الاستغفار و اذا اراد الله بعبد شرا فاذنب ذنبا تبعه بنعمه لينسيه الاستغفار و يتمادي به و هو قال الله عزوجل: (سنستدرجهم من حيث لا يعلمون) بالنعم عند المعاصي هنگاميكه كه خداوند خير و سعادتي براي بنده اي بخواهد اگر گناهي كرد او را به ناراحتي مبتلا مي كند و استغفار را به ياد او مي آورد و زمانيكه براي بنده اي (بر اثر طغيانگري او) شري بخواهد اگر گناهي كرد نعمتي به او مي دهد تا استغفار را فراموش كند و به راه خود ادامه دهد و اين همان چيزي است كه خداوند فرموده: ما آنها را از آنجا كه نمي دانند تدريجا به سوي عذاب مي بريم به اينگونه كه هنگام معصيت به آنها نعمت مي دهيم. 11

تمرين

1 پاسخ اجمالي كه براي حوادث ناگوار هست بيان فرمائيد.

2 منظور از حوادث خود ساخته چيست؟

3 مصائب و گرفتاريهاي مظلومين و مومنين براي چيست حديث پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را بيان كنيد.

4 استدراج يا عذاب تدريجي را تعريف كنيد.

پاورقي

1 سوره نساء، آيه 79.

2 سوره روم، آيه 41.

3 بحارالانوار، جلد 70، صفحه 354.

4 همان منبع، صفحه 358.

5 نهج البلاغه، خطبه 178.

6 سوره نساء آيه 79 بحارالانوار، جلد 83، صفحه 350 (براي توضيح بيشتر به تفسير برهان، جلد 4، صفحه 127 و نور الثقلين ذيل آيه 78 و بحارالانوار، جلد 78، صفحه 52 مراجعه شود).

7 سوره انفال، آيه 15.

8 وسائل الشيعه، جلد 11، صفحه 407.

9 سوره آل عمران، آيه 173.

10 شرح ابن ابي الحديد، جلد 19، صفحه 275.

11 اصول كافي، جلد 2، باب استدراج، حديث 1.

درس13 فلسفه بلاها و مصائب) بخش دوم ابتلاء مومنين)

اشاره

بلاها و مصائب مومنين باعث زياد شدن درجاتشان و گاهي براي تنبه و بيداري آنها و در مواردي كفاره گناهان آنهاست كه تمامش لطف خداوند بر مومنين است: عن الصادق عليه السلام ان عظيم الاجر لمع عظيم البلاء و ما احب الله قوما الا ابتلاهم از امام صادق عليه السلام نقل شده كه اجر زياد با بلاي زياد است و دوست نمي دارد خداوند قومي را مگر اينكه آ «ها را مبتلا مي كند. 1

عن ابي جعفر عليه السلام: لو يعلم المومن ماله في المصائب من الاجر لتمني انه يقرض بالمقاريض از امام باقر عليه السلام است كه: اگر من مي دانست كه چه اجري در مصائب وارده مي برد آرزو مي كرد كه با قيچي ها قطعه قطعه شود. 2

قال علي عليه السلام: من قصر في العمل ابتلي بالهم و لا حاجه لله فيمن ليس الله في نفسه و ماله نصيب علي عليه السلام فرمود: ه ركس در عمل كوتاهي كرد به غم و غصه مبتلا مي شود و هر كه در خودش و مالش مشكلي پيش نيايد مستحق لطف خداوند نيست.3

عن الصادق عليه السلام:

ساعات الاوجاع يذهبن بساعات الخطايا از امام صادق عليه السلام نقل شده: ساعات درد مي برد ساعات خطاها را (امراض كفاره گناهان است). 4

و عنه عليه السلام: لا تزال الغموم و الهموم بالمومن حتي لا تدع له ذنبا از امام صادق عليه السلام نقل است كه: مومن هميشه گرفتار غم و غصه است تا برايش گناهي نماند.5

قال الرضا عليه السلام: المرض للمومن تطهير و رحمه و للكافر تعذيب و لعنه و ان المرض لايزال بالمومن حتي لا يكون عليه ذنب امام رضا عليه السلام فرمود: مريضي مومن باعث رحمت و پاك شدن اوست و براي كافر عذاب و لعنت براي اوست و هميشه براي مومن مريضي هست تا برايش گناهي نماند.6

قال ابوجعفر عليه السلام: انما يبتلي المومن في الدنيا علي قدر دينه او قال علي حسب دينه امام باقر عليه السلام فرمود: همانا مومن در دنيا به مقدار دينش مبتلا مي شود. 7

هر كه در اين بزم مقرب تر است جام بلا بيشترش مي دهند

و در حديثي ديگري از امام صادق عليه السلام مي خوانيم: مومن چهل شب بر او نمي گذرد مگر اينكه حادث غم انگيزي براي او رخ مي دهد كه ما به تذكر و بيداري او گردد.8

بلا و امتحان

حدود بيست مرتبه در قرآن از مساله آزمايش الهي سخن به ميان آمده است، اين آزمايش جهت آگاهي خداوند از وضع ما نيست زيرا خداوند از ابتدا بر همه چيز آگاه است بلكه آزمايش جنبه پرورشي دارد يعني آزمونهاي الهي وسيله تكامل و پرورش روح و جسم انسان و از طرف ديگر استحقاق پاداش و كيفر بعد از امتحان است. ولنبلونكم بشيء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و

الانفس و الثمرات و بشر الصابرين قطعا شما را با چيزي از ترس، گرسنگي، زيان مالي و جاني و كمبود ميوه ها آزمايش مي كنيم و بشارت ده صابران و استقامت كنندگان را.9

و نبلوكم بالشر و الخير فتنه و الينا ترجعون ما شما را با بديها و نيكيها آزمايش مي كنيم و سر انجام به سوي ما باز مي گرديد.10

از امير المومنين عليه السلام چنين نقل شده: … و لكن الله يختبر عباده بانواع الشدائد و يتعبدهم بانواع المجاهد و يبتليهم بضروب المكاره ولي خداوند بندگانش را به انواع شدايد و سختيها مي آزمايد و با اقسام مشكلات به عبادت فرا مي خواند و به انواع گرفتاريها مبتلا مي نمايد.11

خلاصه و نتيجه فلسفه مصائب

بسياري از اشكالات در مورد عدل به خاطر جهل و درك نكردن فلسفه وقايع و مصائب است مثلا خيال مي كنيم مرگ نابودي است و اشكال مي گيريم كه چرا فلاني جوان مرد و ناكام شد؟، خيال مي كنيم دنيا جاي ماندن است و مي گوييم چرا سيل و زلزله عده اي را نابود كرد؟، و فكر مي كنيم دنيا جاي آسايش است و مي گوييم چرا گروهي محرومند؟

مانند كسي كه در كلاس شروع به ايراد و اشكال مي كند كه چاي چطور شد؟ چرا غذا نمي آورند؟ چرا رختخواب نيست؟ كه فقط بايد به او گفت اينجا كلاس درس است نه سالن پذيرائي! در نتيجه بهترين راه براي حل اشكالات شناخت دنيا و پي بردن به هدف از آفرينش موجودات است.

تمرين

1 چرا مومنين در دنيا گرفتار بلاها و مصيبتها مي شوند؟

2 آزمايش خداوند از بندگان براي چيست؟

3 خلاصه و نتيجه فلسفه مصائب را بيان كنيد.

پاورقي

1 بحارالانوار، جلد 67، صفحه 207.

2 بحارالانوار، جلد 81، صفحه 192.

3 همان منبع، صفحه 191.

4 همان منبع.

5 بحارالانوار، جلد 67، باب ابتلاء المومن.

6 بحارالانوار، جلد 81، صفحه 183.

7 همان منبع، صفحه 196.

8 بحارالانوار، جلد 67، باب ابتلاء المومن.

9 سوره بقره، آيه 155.

10 سوره انبياء، آيه 35.

11 نهج البلاغه، خطبه 192.

درس14 اختيار و امر بين الامرين

اشاره

شيعه به پيروي از معصومين عليهم السلام عقيده دارد كه با وجود مشيت الهي، انسان در كارها و افعالش داراي اختيار است قبلا اشاره كرديم كه گروهي از اهل تسنن به خاطر انگيزه هاي سياسي و غير معتقد به جبر شدند اينها با اين اعتقاد بر سر دو راهي قرار گرفتند زيرا طبق آيات صريح قرآن و به ضرورت دين اسلام خداوند نيكوكاران را به بهشت و كفار و بدكاران را به دوزخ مي برد.

اينجا در برابر اين سوال قرار گرفتند كه اگر انسان در كارهاي خود مجبور است ثواب و عقاب) بهشت و دوزخ) در برابر اعمال غير اختياري چه معنايي دارد و چگونه با عدالت خداوند سازگار است؟

لذا معتقدين به جبر ناچار شدند ه يا جبر را بپذيرند و عدالت را انكار كنند و يا عدل را پذيرا شده و جبر را رد كنند و همانگونه كه در بحثهاي قبل گفتيم اينها عدالت را رها كردند و معتقد به جبر شدند. وجود اختيار و قدرت انتخاب و تصميم گيري، يك امر بديهي و غير قابل انكار است در عين حال گروهي با فطرت و وجدان خويش هم مخالفت كرده و نپذيرفتند و گروه ديگري در مقابل تفويضي شدند در نتيجه در اين بحث سه نظريه وجود دارد:

1 جبر و بي اراده گي: پيروان

اين نظريه مي گويند انسانها در اعمال و رفتار خود كوچكترين اراده اي ندارند و بشر مانند ابزاري بي شعور در دست استاد است و آنچه واقع مي شود همان مشيت خداوند است.

2 تفويض يا واگذاري: پيروان اين نظريه مي گويند خداوند انسان را آفريد و او را با دستگاه مغز و اعصاب مجهز كرده و كارهايش را به خودش واگذار نمود بنابر اين خداوند هيچ تاثيري در افعال و رفتار انسان ندارد و فضا و قدر هم اثري ندارند.

مذهب اختيار

اين عقيده را شيعه به پيروي از بيانات امامان معصومش اختيار كرده است يعني: سرنوشت انسان به دست خود اوست و در اعمال و رفتارش صاحب اختيار مي باشد اما با خواست خداوند و با اثري كه براي قضا و قدر الهي هست، يعني در يك پديده و يك عمل انساني دو اراده تاثير مي كند) اراده خداوند و اراده انسان) و تا اين دو اراده نباشد عملي واقع نخواهد شد، البته اين دو اراده در عرض يكديگر نيست (يعني از باب تاثير دو علت در معلول واحد نيست) بلكه در طول يكديگر است يعني همانگونه كه وجود هر موجودي در سايه وجود الهي و قدرت هر قادري بسته به قدرت خداوند است و علم هر عالمي در پرتو علم اوست همين طور اراده و اختيار هر مختاري در پرتو اراده و اختيار خداوند متعال است.

بنابراين انسان براي انجام اعمال و رفتار خودش اراده و اختيار مي كند اما اين اختيار و قدرت ار از خداوند متعال دارد يعني در سايه قدرت و اراده خداوندي مي تواند اراده كرده و كاري را انجام دهد اين است معناي: و ما تشاوون الا ان

يشاء الله رب العالمين شما نمي خواهيد و اراده نمي كنيد جز آنكه خدا بخواهد 1 يعني اراده شما خواست خداوند است نه اينكه عمل شما خواست و اراده خداوند باشد. 2

اشاعره با تكيه نادرست بر توحيد افعالي قائل به جبر شده و عدل خداوند را زير سوال بردند و معتزله قائل به استقلال مطلق انسان شدند) تفويض) و عملا توحيد افعالي را مورد انكار قرار داده و دچار شرك افعالي شدند ولي شيعه به پيروي از امامان معصومش راهي را در پيش گرفت كه از افراط و تفريط دور است اين راه همانست كه در روايات و احاديث اهل بيت عليهم السلام به امر بين الامرين تعبير شده است.

احاديث معصومين در مذهب اختيار

احمد بن محمد مي گويد به امام رضا عليه السلام عرض كردم: بعضي اصحاب ما قائل به جبر و بعضي قائل به استطاعت (تفويض) هستند حضرت فرمود: بنويس قال علي بن الحسين عليه السلام قال الله عزوجل: يا بن آدم بمشيتي كنت انت الذي تشاء و بقوتي اديت الي فرايضي و بنعمتي قويت علي معصيتي جعلتك سميعا بصيرا ما اصابك من حسنه فمن الله و ما اصابك من سيئه فمن نفسك و ذلك اني اولي بحسناتك منك و انت اولي بسيئاتك مني و ذلك اني لا اسئل عما افعل و هم يسئلون قد نظمت لك كل شيء تريد علي بن الحسين عليه السلام فرمود خداي عزوجل فرمود: اي فرزند آدم به خواست من، تو اراده مي كني و به قوه و قدرت من واجبات مرا انجام مي دهي و يا نعمت من بر معصيت من قوت و قدرت پيدا كردي، تو را شنواي بينا قرار دادم، هر خوبي كه به

تو مي رسد از خداوند است و هو بدي كه به تو مي رسد از خود توست زيرا من به خوبيهاي تو از تو سزاوارترم و تو به بديهايت از من سزاوارتري زيرا من از آنچه انجام مي دهم سوال و بازخواست نمي شوم و آنها سوال و بازخواست مي شوند، آنچه اراده داشتي برايت منظم كردم.3

يكي از اصحاب از امام صادق عليه السلام پرسيد؟ آيا خداوند بندگانش را بر اعمالشان مجبور ساخته است؟ حضرت در پاسخ فرمود: الله اعدل من ان يجبر عبدا علي فعل ثم يعذبه عليه خداوند عادلتر از آن است كه بنده اي را مجبور به كاري كند سپس او را بر انجام آن مجازات نمايد. 4

در حديث ديگري امام رضا عليه السلام جبر و تفويض را رد كرده و در جواب يكي از اصحاب كه پرسيد آيا خداوند كارها را به بندگان واگذار و تفويض نمود؟ فرمود: الله اعز من ذلك خداوند تواناتر از آن است كه چنين كند پرسيد آيا آنها را مجبور بر گناهان كرده؟ فرمود: الله اعدل و احكم من ذلك خداوند عادلتر و حكيم تر از آن است كه چنين كند.5

راه حل روشن براي مساله جبر و ختيار

وجدان عمومي و فطرت همگاني يكي از روشنترين دلائل اختيار است و طرفداران اختيار و حتي جبريون عملا اصل اختيار و آزادي را پذيرفته اند لذا مي بينيم:

1 همه نيكوكاران را مدح و تمجيد مي كنند و بدكاران را ملامت و سرزنش مي كند، اگر جبر بود و انسانها در رفتارشان بي اختيار بودند، تمجيد و تعريف نيكوكاران يا سرزنش بدكاران معنايي نداشت.

2 همه در تعليم و تربيت فرزندان خود كوشش مي كنند اگر انسانها مجبور بودند تعليم و تربيت مفهومي نداشت.

3 انسان

گاهي از اعمال گذشته خويش پشيمان مي شود و تصميم مي گيرد در آينده از تجربه گذشته استفاده كند اگر در كارهايش مجبور بود پشيماني نداشت و تصميم براي آينده معنايي نداشت.

4 در تمام دنيا مجرمان و بدكاران را محاكمه و مجازات مي كنند و اگر آنها در رفتارشان مجبور بوده اند، محاكمه و مجازات آنها صحيح نيست.

5 انسان در خيلي از كارها فكر مي كند و اگر فكرش به جايي نرسد با ديگران مشورت ميكند، اگر انسان مجبور بود فكر و مشورت چه تاثيري داشت.6

تمرين

1 نظريه هاي جبر، تفويض و اختيار را معني كنيد.

2 نظر شيعه درباره اختيار انسان چيست؟

3 حديث حضرت علي بن الحسين عليه السلام در مذهب اختيار چيست؟

4 راه حل روشن مساله جبر و اختيار را بيان كنيد.

پاورقي

در بحث عدل از اين كتابها استفاده و اقتباس شده است: اصول كافي نهج البلاغه پيام قرآن تفسير نمونه اصول عقايد آقايان: محمدي ري شهري، يزدي، قرائتي، سبحاني.

1 سوره تكوير، آيه آخر.

2 گمشده شما، محمد يزدي.

3 اصول كافي، باب امر بين الامرين، حديث 12.

4 بحارالانوار، جلد 5، صفحه 51.

5 اصول كافي، باب امر بين الامرين، حديث 3.

6 تفسير نمونه، جلد 26، صفحه 64 (با تلخيص).

نبوت

درس15 نبوت عامه (بخش اول)

اشاره

اصل سوم از اصول اعتقادي اسلام نبوت است، پس از بحث توحيد و عدل فطرتا انسان متوجه مي شود كه به رهبر و راهنما و پيشواي معصوم نيازمند است. و اينجا مساله وحي و شناخت حاملان وحي كه هدايت جامعه و ارائه طرح تكامل انسانها را بر عهده گرفته اند، مطرح مي شود.

در اين بحث ابتدا اصل نياز انسان به وحي و لزوم بعثت انبياء و خصائص و صفات انبياء مطرح مي شود كه در اصطلاح علم كلام له آن نبوت عامه مي گويند و سپس اثبات نبوت پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم و خاتميت وي كه به آن نبوت خاصه مي گويند.

ضرورت وحي و لزوم بعثت انبياء

1 لزوم بعثت جهت شناخت آفرينش: وقتي انسان به جهان آفرينش نظر كند نمي تواند باور كند كه جهان آفرينش بي هدف آفريده شده است در بحثهاي قبل روشن شد كه خداوند حكيم است و هرگز كار عبث و بيهوده نمي كند، نظام و پيوستگي جهان آفرينش و هماهنگي همه موجودات حكايت از يك هدف مشخص و معين در اصل آفرينش دارد در نتيجه اين سوال مطرح مي شود كه؟

الف خداوند حكيم براي چه جهان آفرينش را آفريده و هدف از خلقت ما چيست؟

ب از چه راهي مي توان به هدف از خلقت خويش برسيم و راه سعادت و كمال چيست و چگونه بايد پيمود؟

ج پس از مرگ چه خواهد شد؟ (آيا با مردن نابود مي شويم با حيات ديگري در كار است و زندگي پس از مرگ چگونه خواهد بود؟)

براي آگاهي از پاسخ اين گونه سوالات متوجه مي شويم كه بايد شخصي از طرف خداوند مبعوث گردد كه فلسفه آفرينش و راه رسيدن به كمال و سعادت و

چگونگي جهان پس از مرگ را به ما ياد دهد.

انسان با عقل خود مسائل مربوط به زندگي دنيوي را درك مي كند امام در مسائل مربوط به سعادت و كمال، آينده زندگي و جهان گسترده پس از مرگ ناتوان است از اين رو خداوند حكيم بايد پيامبراني معصوم را براي راهنمائي انسانها جهت رسيدن به كمال واقعي بفرستد.

هشام بن حكم مي گويد: يك مرد غير مذهبي از امام صادق عليه السلام پرسيد لزوم بعثت پيامبران را چگونه ثابت مي كنيد؟ حضرت فرمودند: چون ثابت كرديم كه ما آفريننده و صانعي داريم كه از ما و همه مخلوقات برتر و با حكمت و رفعت است و با توجه به اين كه مردم نمي توانند با او تماس بگيرند به اين نتيجه مي رسيم كه او در ميان مخلوقات خود پيامبراني دارد كه مردم را به مصالح و منافع آشنا مي سازد و همچنين از اموري كه بقاي انسانها وابسته به آنست و تركش موجب نابودي آنهاست آنان را آگاه سازند بنابراين ثابت شد كه آمران و ناهياني از سوي خداوند حكيم عليم در ميان خلق او هستند كه فرمانهاي او را به مردم مي رسانند و آنها همان پيامبران هستند.1

امام رضا عليه السلام مي فرمايند: چون در متن آفرينش انسان و در ميان غرائز و نيروهاي مرموز و مختلفي كه در وجود انسان است نيرويي نيست كه بتواند رسالت تكامل انسان را به عهده بگيرند چاره اي جز اين نيست كه خداوند پيامبري داشته باشد كه پيام او را به مردم ابلاغ كند و آنها را به آنچه موجب رسيدن به منافع و دوري از ضررهاست آگاه سازد.2

2 نياز به پيامبران جهت آوردن قانون

تكامل انسان: براي اينكه انسان به هدف اصلي خلقتش كه همان كمال واقعي است برسد احتياج به قانونگذاري دارد كه شرايط زير را بطور كامل دارا باشد:

1 كاملا انسان را بشناسد و از تمام رموز و اسرار جسم و جان انسان، عواطف و غرائز، اميال و شهوات او آگاهي كامل داشته باشد.

2 از تمام استعدادها و شايستگي هائي كه در وجود انسانها نهفته است و همه كمالاتي كه بالامكان براي آنان ميسر است مطلع باشد.

3 نسبت به همه اصولي كه موجب تكامل انسان است مطلع بوده و موانع كمال او را بشناسد و آگاه به شرايط كمالش باشد.

4 هرگز خطا و لغزش گناه و اشتباه از او سر نزدند به علاوه فردي دلسوز و مهربان، قوي و با شهامت بوده و از هيچ قدرتي نهراسد.

5 خودش هيچ گونه منافعي در اجتماع نداشته باشد تا تحت تاثير منافع شخصي، بر خلاف مصالح اجتماع قانون وضع نكند.

كسي كه شرايط مذكور را دارا باشد بهترين قانونگذار است.

آيا مي توانيد كسي را پيدا كنيد كه با جرات بگويد من از تمام رموز و ساختمان وجود انسان با خبرم؟ با اينكه همه دانشمندان بزرگ اعتراف مي كنند كه هنوز به گوشه اي از اسرار خلقت انسان پي نبرده اند و بعضي انسان را موجودي ناشناخته ناميده اند.

آيا كسي را پيدا مي كنيد كه بتواند بگويد من تمام استعدادهاي وجود انسان را كشف كرده ام و شرايط و موانع كمالش را مي دانم؟ آيا كسي را پيدا مي كنيد كه از خطا و لغزش مصون بوده و هرگز اشتباه نكند؟ مسلم است كه اگر در تمام جهان جستجو كنيم كسي كه شرايط مذكور و حتي

بعضي از آنها را داشته باشد نخواهيم پيدا كرد و همين دليل اختلاف قوانين در زمانها و مكانهاي مختلف است، پس نتيجه خواهيم گرفت كه تنها قانونگذار با صلاحيت، آفريدگار انسان است كه از همه اسرار وجود مخلوق آگاه است، اوست كه گذشته و آينده جهان را مي داند و اوست كه از همگان بي نياز بوده و هيچ منفعتي در جامعه ندارد خداوندي كه نسبت به همه مشفق و مهربان است و آگاه به شرايط و عوامل كمال انسانها است.

پس تنها خداوند و آنان كه مستقيما با او ارتباط دارند) پيامبران (صلاحيت قانونگذاري براي انسان را دارند و اصول و قوانين را بايد از مكتب انبياء و از مجراي وحي آموخت.

قرآن به اين حقيقت اينگونه اشاره مي كند:

و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه همانا انسان را آفريديم و (پنهان و آشكار او) حتي آنچه كه در خاطرش مي گذرد مي دانيم. 3

و ما قدروا الله حق قدره اذ قالوا ما انزل الله علي بشر من شيء خداوند را درست نشناختند كه گفتند خداوند بر بشري پيام نفرستاده است.4

در نتيجه: ان الحكم الا الله حكم و قانون در انحصار خداوند است. 5

تمرين

1 چرا براي شناخت هدف آفرينش بعثت انبياء لازم است؟

2 فرمايش امام صادق عليه السلام براي لزوم بعثت انبياء چيست؟

3 حضرت امام رضا عليه السلام براي لزوم بعثت چه فرمودند؟

4 بطور فشرده شرايط قانون گذار را بيان كنيد؟

پاورقي

1 اصول كافي، كتاب الحجه، باب الاضطرار الي الحجه، حديث 1.

2 بحارالانوار، جلد 11، صفحه 40.

3 سوره ق، آيه 16.

4 سوره انعام، آيه 191.

5 سوره انعام، آيه 57.

درس16 نبوت عامه (بخش دوم)

هدايت فطرت و تعديل غرائز

مقتضاي بعثت انبياء هدايت فطرت و تعديل غرائز است. ترديدي نيست كه انسان از فطريات و غرائزي برخوردار است كه هر كدام خواسته هايي دارند، غرائز براي تامين احتياجات مادي در درون انسانها نهفته اند و فطريات براي عبور انسان از مرز حيوانيت و رسيدن به كمال واقعي در وجود بشر قرار گرفته است.

اگر فطرت هدايت شود انسان به اوج كمال مي رسد و گرنه تحت تاثير غرائز حيواني تا اسفل السافلين سقوط مي كند. بنابراين غرائز بايد تعديل شوند و فطريات نياز به هدايت دارند و بدون ترديد كسي مي تواند اين امر مهم را به عهد گيرد كه كاملا به اسرار و رموز خلقت انسان آگاه بوده و چگونگي تعديل غرائز و هدايت فطريات را بداند و همانگونه كه گفته شد دانشمندان اعتراف كرده اند كه انسان موجودي ناشناخته و اسرار آميز است.

در نتيجه تنها خالق انسان كه پروردگار همه موجودات است آگاه به همه خصوصيات اوست و لطف او ايجاب مي كند كه براي تكميل نعمتهايش و براي رسيدن انسان به عاليترين مدارج انسانيت، پيامبراني را كه از طريق وحي مستقيما با او ارتباط دارند براي هدايت انسانها بفرستد.

هدف از بعثت پيامبران

در قرآن كريم اصولي به عنوان هدف از بعثت انبياء ذكر شده است.

1 پرورش و آموزش: هو الذي بعث في الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمه و ان كانا من قبل لفي ضلال مبين اوست خدايي كه در ميان عرب امي پيامبري از خودشان بر انگيخت تا بر آنها آيات وحي خداوند را تلاوت كند و آنها را پاك نموده و كتاب و حكمت را بياموزد. پيش از اين در

جهالت و گمراهي بودند.1

ترديدي نيست كه نخستين پايه تكامل مادي و معنوي انسان علم است زيرا يافتن راه كمال بدون علم ممكن نيست و قطعا منظور از علم در آيات فوق علوم مادي نيست زيرا علوم مادي تنها ضامن آسايش دنياست و انبياء ضامن سعادت و آسايش دنيا و آخرت انسانها هستند.

2 عبادت خداوند و اجتناب و مبارزه با طاغوت: و لقد بعثنا في كل امه رسولا ان اعبدوا الله و اجتنبوا الطاغوت … به تحقيق فرستاديم در هر امتي رسولي كه مردم را به عبادت خداوند و دوري از طاغوت دعوت كند.2

3 تامين عدالت و آزادي: لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط … ما پيامبران را با دليلهاي روشن فرستاديم و همراه آنها كتاب و ميزان نازل كرديم تا مردم گرايش به عدالت پيدا كنند. 3

هدف نهايي: اصولي كه به عنوان فلسفه بعثت پيامبران بيان شد همه براي تكامل انسان است يعني فلسفه نهايي آمدن انبياء الهي خدا گون شدن انسان است كه آن هم از راه عبادت با معرفت خداوند ميسر مي شود هدف از آفرينش انسان همين بوده است: ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون نيافريدم جن و انس را مگر براي اينكه عبادت كنند مرا. 4

راه شناسايي پيامبران

بعد از بحث در ضرورت بعثت انبياء جهت هدايت بشر اين بحث مطرح مي شود كه از كجا بفهميم مدعي نبوت و پيامبر در ادعايش راستگوست؟

اگر كساني مقاماتي مانند: سفارت، فرمانداري، استانداري و امثال آن را ادعا كنند تا سند زنده اي به مردم نشان ندهند احدي زير بار آنها نمي رود چه رسد به مدعيان مقام رسالت و نمايندگي

از جانب خداوند متعال، چه مقام و منصبي بالاتر از اينكه فردي ادعا كند من سفير الهي و نماينده خداوند در روي زمين هستم و همه بايد از من پيروي كنند.

فطرت هيچ انساني اجازه نمي دهد ادعاي بدون دليلي را بپذيرد زيرا صفحات تاريخ هم گواه است كه در گذشته عده اي جاه طلب گروهي ساده دل را فريب داده و مدعي نبوت و رسالت شدند، از اين جهت دانشمندان عقايد براي شناسايي پيامبران راهها و نشانه هايي را معين كرده اند كه هر كدام مي تواند سند زنده اي براي حقانيت انبياء باشد.

نشانه اول (معجزه)

دانشمندان عقايد و مذاهب مي گويند معجزه، كار خارق العاده اي است كه مدعي نبوت آن را براي اثبات ارتباط خود با خداوند متعال انجام مي ده9د و همه را براي مقابله و معارضه دعوت مي كند و هيچ كس نمي تواند مانند آن را انجام دهد بنابراين معجزه سه جهت دارد:

1 كاري كه از توانايي نوع بشر (حتي نوابغ) خارج باشد.

2 آورنده معجزه ادعاي منصب نبوت و رسالت نموده و عمل او مطابق ادعاي او باشد.

3 جهانيان از مقابله و معارضه (آوردن مانند آن) عاجز و ناتوان باشند.

پس حتي اگر يكي از جهات سه گانه در آن نباشد معجزه نيست.

ابوبصير مي گويد از امام صادق عليه السلام پرسيدم به چه علت خداوند عزوجل به انبياء و رسولان و به شما معجزه عطا كرده است؟ حضرت فرمودند: براي اينكه دليل بر راستگويي آورنده اش باشد و معجزه علامتي است كه خداوند فقط به انبياء و رسولان و امامان مي دهد تا بوسيله آن راستگويي صادق و دروغگويي كاذب شناخته شود. 5

تمرين

1 چرا براي هدايت فطرت و تعديل غرائز وجود انبياء لازم است؟

2 هدف بعثت انبياء از نظر قرآن چيست؟

3 راه شناسايي پيامبران چيست؟

4 معجزه چيست جهات آن را بيان كنيد؟

پاورقي

1 سوره جمعه، آيه 2.

2 سوره نحل، آيه 39.

3 سوره حديد، آيه 26.

4 سوره ذاريات، آيه 56.

5 بحارالانوار، جلد 11، صفحه 71.

درس17 نبوت عامه (بخش سوم)

فرق معجزه با سحر و جادو و كارهاي مرتاضان

هنگامي كه سخن از معجزه به ميان مي آيد و گفته مي شود معجزه يك كار خارق العاده اي است كه از توانايي ديگران ساقط است، اين سوال مطرح مي شود كه چگونه معجزه را از كارهاي شگفت انگيز مرتاضان و ساحران تميز دهيم؟

جواب: معجزه با كارهاي ديگر چندين فرق دارد:

1 كارهاي مرتاضان و ساحران تمريني است و آنها استاد مي بينند از اين جهت كارهاي آنها محدود به اموري است كه استادش را ديده و تمرين كرده اند و قادر به انجام هر كاري نيستند اما پيامبران معلم و استادي نداشته اند و قادر به انجام هر كاري بوده اند مثلا از حضرت صالح مي خواهند كه از كوه شتري خارج كند و او انجام داد، و يا وقتي از مريم درباره فرزندش سوال مي كنند حضرت عيسي عليه السلام كه در گهواره كودكي چند روزه است مي فرمايد: اني عبد الله اتيني الكتاب و جعلني نبيا من بنده خدا هستم كه خداوند به من كتاب داده و مرا پيغمبر كرده است 1 يا وقتي از حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم معجزه خواستند سنگريزه ها در دست حضرت شهادت به رسالت آن حضرت داد.

2 كارهاي ساحران و مرتاضان محدود به زمان و مكان و شرايط خاصي است و محتاج به ابزار معيني مي باشند ولي معجزات پيامبران چونكه از نيروي لايزال الهي سرچشمه گرفته هيچ محدوديتي ندارد و هر معجزه اي را در هر موقعيتي انجام مي دادند.

3 كار ساحران و مرتاضان غالبا با هدف مادي همراه

است (يا براي جمع مال يا جلب نظر مردم و امور ديگر) اما هدف انبياء ساختن انسانهاي شايسته و جامعه ايده آل بود مي فرمودند: و ما اسئلكم عليه من اجر ان اجري الاعلي رب العالمين من از شما مزد نمي خواهم مزد من فقط بر پروردگار عالميان است.2

4 عمل ساحران و مرتاضان قابل معارضه است يعني ديگران هم مي توانند مثل آن را انجام دهند اما كسي نمي تواند مانند معجزه پيامبران را بياورد.

چرا هر پيامبري معجزه اي مخصوص به خود داشت؟

با اينكه پيامبران هر كار خارق العادهاي را مي توانستند انجام دهند و هر كدام معجزات بسياري داشتند اما به يكي از آنها مشهورند. يكي از دانشمندان (ابن سكيت) از امام هادي عليه السلام پرسيد چرا خداوند موسي بن عمران عليه السلام را با عصا و يد) بيضاء) و كارهايي كه شبيه عمل ساحران بود بر انگيخت؟ و حضرت مسيح عليه السلام را با شفاي بيماران و زنده كردن مردگان؟، و حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم را با كلام و سخن خارق العاده (قرآن) به سوي مردم مبعوث كرد؟ حضرت در پاسخ فرمودند: هنگامي كه خداوند حضرت موسي عليه السلام را به رسالت برانگيخت فن رايج در زمان او سحر بود او هم از طرف خداوند معجزاتي شبيه فن رايج آن عصر آورد كه مقابله با آن براي كسي ممكن نبود و با معجزات خود سحرهاي ساحران را باطل ساخت و حجت را بر آنها تمام نمود، وقتي حضرت عيسي عليه السلام براي هدايت مردم مبعوث شد طبابت و پزشكي رونق بسزايي داشت او از طرف خداوند با معجزاتي شبيه فن رايج زمان خود برانگيخته شد و كسي نمي توانست با او

مقابله كند او با زنده كردن مردگان و شفا بخشيدن به نابينايان و بمياران مبتلا به برص حجت را بر مردم آن زمان تمام نمود، وقتي كه حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم از ناحيه خداوند مبعوث گرديد فصاحت و بلاغت، خطبه و انشاء، فن رايج عصر او بود، حضرت از جانب خداوند براي آنان نصايح و حكم و مواعظ و نصايح خود را در قالب كلام فصيح و بليغ ريخت (قرآن) و حجت را بر آنها تمام نمود و قول آنها را باطل ساخت.

نشانه دوم

راه دوم براي شناخت پيامبر آنست كه پيامبر قبلي كه نبوت او با دليل ثابت شده است با ذكر نام و مشخصات پيامبر آينده را معرفي نمايد از باب نمونه بشارتهايي كه در تورات و انجيل درباره ظهور و رسالت پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم آمده است قرآن از اين بشارتها نمونه اي از قول حضرت عيسي عليه السلام بيان مي كند كه: و اذ قال عيسي بن مريم يا بني اسرائيل اني رسول الله اليكم مصدقا لما بين يدي من التورات و مبشرا برسول ياتي من بعدي اسمه احمد … عيسي گفت اي بني اسرائيل من رسول خدا به سوي شما هستم تصديق كننده تورات و بشارت دهنده به رسولي كه بعد از من مي آيد و اسمش احمد است 3 و همچنين سوره اعراف، آيه 157 (الذين يتبعون …).

نشانه سوم

راه سوم براي شناخت انبياء، قرائن و شواهدي است كه به طور قطع نبوت و رسالت را ثبت كند.

بطور خلاصه:

1 بررسي خصوصيات روحي و اخلاقي كسي كه ادعاي پيامبري دارد) از قرينه هاي صداقت مدعي نبوت داشتن صفات عالي و اخلاق فاضله انساني است به طوري كه بين مردم مشهور به پاكي و فضيلت بوده باشد).

2 بررسي محتويات آئين و دستورات او از نظر عقلي و منطبق بودن آئينش با معارف الهي و فضائل انساني، قرينه ديگري است.

3 ثبات و استقامت او در دعوت و مطابقت عمل او با قولش.

4 بررسي وضع پيروان او و شناخت مخالفينش.

5 چگونگي تبليغ او و همچنين توجه به اينكه براي اثبات آئينش از چه وسائل و چه راههايي استفاده مي كند.

اين قبيل قرائن كه دست به

دست هم بدهند ممكن است موجب يقين به نبوت مدعي نبوت گردد.

تمرين

1 فرقهاي معجزه و سحر و كارهاي مرتاضان را بيان كنيد؟

2 چرا هر پيغمبري معجزه اي مخصوص به خود داشت؟

3 قرائن و شواهد قطعي شناخت انبياء چيست؟

پاورقي

1 سوره مريم، آيه 32.

2 سوره شعراء، آيه هاي 180، 164، 145، 127، 109.

3 سوره صف، آيه 6.

درس18 نبوت عامه (بخش چهارم)

عصمت پيامبران

يكي از مهمترين ويژگيهاي انبياء، معصوم بودن آنهاست، عصمت در لغت به معناي منع، حفظ، جلوگيري و پيشگيري از ناملايمات است و در مباحث عقيدتي وقتي عصمت انبياء و يا امامان مطرح مي شود يعني مصونيت آنها از گناه و مصونيت آنها ار خطا و اشتباه، بنابراين انبيا و امامان نه گناه مي كنند و نه فكر گناه و هيچگاه از آنها اشتباه سر نمي زند.

سوال: چرا انبياء بايد معصوم باشند و از خطا و اشتباه معصوم باشند؟

ج 1 هدف از بعثت انبياء تربيت و راهنمايي انسانهاست و معلوم مي باشد كه در تربيت عمل مربي بيش از گفتار و راهنمائيهاي او موثر است پس اگر مربي خودش گرفتار گناه و آلودگيها شود چگونه مي تواند ديگران را بر حذر دارد.

ج 2 انبياء كه مربيان واقعي بشر هستند بايد مورد اعتماد و پذيرش مردم باشند و به قول مرحوم سيد مرتضي، كسي كه درباره او احتمال آلودگي مي دهيم و اطمينان نداريم كه خود را به گناه آلوده نمي كند هرگز با قلبي آرام به گفته هايش گوش نمي دهيم و به همين دليل انبياء بايد از خطا و اشتباه مصون باشند زيرا خطا و اشتباه موجب بي اعتمادي مردم مي شود و آنها بايد مورد اعتماد باشند.

فلسفه عصمت

چگونه ممكن است انساني در برابر گناه معصوم باشد و حتي فكر و خيال انجام گناه در وجودش راه پيدا نكند؟ در پاسخ اين سال مي گوييم خود ما در اموري كه علممان از مغز به دل رسيد و به اصطلاح به يقين رسيديم مرتكب خلاف و خطائي نمي شويم. آيا هيچ انسان عاقلي به فكر خوردن آتش و كثافات مي افتد؟ آيا هيچ انسان با شعوري خود را

در گودالي از آتش مي اندازد يا كاسه اي پر از سم و زهر را مي نوشد؟ حتما در جواب اين سوالات خواهيد گفت هيچ عاقلي اين كارها را نكرده و حتي آرزو يا فكر آن را هم در سر ندارد و اگر كسي چنين كرد مبتلا به يك نوع بيماري است.

در نتيجه هر انسان عاقل در برابر چنين اعمالي يك نوع مصونيت و يا به تعبير ديگر يك نوع عصمت دارد و اگر از شما بپرسند چرا انسان در مقابل اين كارها معصوم است مي گوييد به علت اينكه عيب و ضرر حتمي آنها را يقين و باور دارد و مي داند كه ارتكاب آن اعمال جز نابودي و نيستي چيزي به دنبال ندارد بنابر اين اگر انساني به مفاسد و زيانهاي گناه يقين و باور پيدا كند با غلبه نيروي عقل بر شهوات هرگز گرد گناه نمي گردد و حتي فكر آن را در مغز راه نمي دهد.

چنين انساني چنان به خدا و دادگاه عدل او ايمان و يقين دارد كه گويي همه آنها را در برابر چشمان خود مي بيند براي چنين كسي گناه و حرام همان آتش و همان زهر كشنده است پس هرگز به آن نزديك نگشته و فرار مي كند.

پيامبران الهي با اين يقين و اعتماد كه به نتيجه و آثار گناه داشتند نه تنها از گناه بلكه از فكر گناه نيز معصوم بودند.

جالب است براي توجه به اثار عمل و جديت در خوبيها و ترك گناهان به روايتي از علي عليه السلام دقت كنيم: من ايقن انه يفارق الاحباب و يسكن التراب و يواجه الحساب و يستغني عما خلف و يفتقر الي ما قدم كان حريا

بقصر الامل و طول العمل هر كس يقين پيدا كند كه حتما از دوستان جدا مي شود و در خاك ساكن مي شود و با حساب روبرو مي شود و از آنچه گذاشته بي نياز و به آنچه پيش فرستاده محتاج مي شود حتما آرزويش كوتاه و عملش طولاني مي گردد. 1

عصمت انبياء و امامان اكتسابي يا خدادادي است؟

درباره عصمت معصومين عليهم السلام مباحث بسياري از طرف دانشمندان علم عقايد مطرح شده است آنچه نزد همه آنها مسلم شده است اينكه نيروي عصمت در انبياء و امامان اجباري نيست يعني اينطور نيست كه آنها به پاكي مجبور باشند بلكه مانند همه مردم كاملا توانايي بر انجام گناه دارند ولي چون از يك طرف مفاسد و خطرات گناه را مي دانند و از سوي ديگر معرفت و شناخت آنها نسبت به خداوند متعال بسيار وسيع است به طوري كه هميشه خويشتن را در محضر خداوند مي بينند از اين نظر با اراده و اختيار خويش گناه و تا پاكي را ترك كرده و گرد آن نمي روند بنابراين عصمت انبياء و امامان عليهم السلام نتيجه اراده و انتخاب خودشان و تلاشهي پيگير و فداكاريهاي بي دريغشان در راه خداوند متعال است.

البته چون خداوند متعال قبل از خلقت آنها مي دانست كه اينگونه فداكار و ايثارگر هستند از نخستين روز زندگي آنها را مورد لطف قرار داده و از لغزشها حفظشان كرده و به آنها علوم و آگاهيها و امتيازاتي عنايت مي كند از اين جهت هيچ ايرادي ندارد كه انبياء و امامان از يك سلسله امتيازات جسمي و روحي برخوردار باشند زيرا ريشه اين امتيازات عمل خود آنها است و اين پاداشي است كه خداوند متعال

قبل از عمل به آنها عنايت كرده است.

نتيجه: خداوند با علمي كه به آينده همه انسانها دارد مي داند كه در بين آنها عده اي شايستگي خاصي خواهند داشت (علمي كه تخلف ندارد و قطعا تحقق پيدا مي كند) لذا آنها را به خاطر رهبري جامعه امتيازاتي داده است زيرا نماينده و جانشين خداوند اين امتيازات را لازم دارد. قال الباقر عليه السلام: اذا علم الله حسن نيه من احد اكتنفه بالعصمه امام باقر عليه السلام فرمودند: وقتي خداوند حسن نيت و انتخاب كسي را دانست او را به وسيله عصمت حفظ مي نمايد.2

فلسفه امتياز معصومين عليهم السلام

عن ابي عبدالله عليه السلام: ان الله اوحي الي موسي فقال يا موسي اني اطلعت الي خلقي اطلاعه فلم اجد في خلقي اشد تواضعا لي منك فمن ثم خصصتك بوحيي و كلامي من بين خلقي … امام صادق عليه السلام فرمودند: خداوند به موسي وحي فرستاد كه من به همه انسانها توجهي كردم و در بين آنها تواضع تو را نسبت به خودم از همه كس بيشتر يافتم پس به همين جهت تو را به وحي خود اختصاص داده و از بين همگان برگزيدم.3

قال علي عليه السلام: علي قدر النيه تكون من الله العطيه علي عليه السلام فرمودند: عنايت و عطاي خداوند به اندازه نيت انسان است. 4

قرآن در آيه آخر از سوره عنكبوت به همين نكته اشاره مي فرمايد: و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين كساني كه در راه ما مجاهده و كوشش مي كنند حتما آنها را به راههاي خودمان هدايت مي كنيم و به درستي كه خداوند با نيكوكاران است.

مباحثه مرد مادي با امام صادق عليه السلام

مرد مادي از

امام صادق عليه السلام پرسيد؟ چرا خداوند يك دسته را شريف و با ويژگيهاي نيك و دسته ديگر را پست و با خصائص زشت پديد آورده است؟ حضرت فرمود: شريف كسي است كه اطاعت خداوند كند و پست كسي است كه نافرماني او كند. پرسيد آيا در ميان مردم ذاتا گروهي بهتر از گروه ديگر نيستند؟ امام عليه السلام فرمودند: نه، تنها ملاك فضيلت و برتري تقوا است مرد مادي پرسيد؟ به عقيده شما همه فرزندان آدم در اصل يكسانند و ملاك امتياز تنها تقوا است؟ حضرت فرمود: چنين يافتم كه آفرينش همه از خاك است، پدر و مادر همه آدم و حوا هستند خداي يكتا آنها را آفريده و آنها بندگان خدايند البته خداي عزوجل از فرزندان آدم گروهي را انتخاب كرده تولد آنها را پاكيزه ساخته و بدنها آنان را پاك نموده و در صلب پدران و رحم مادران آنها را از آلودگي حفظ كرده و از ميان آنها پيامبران را انتخاب نموده است كه آنها پاكيزه ترين شاخه هاي آدم هستند و فلسفه اين امتياز اين است كه خداوند هنگام آفرينش آنها مي دانست كه آنها از او اطاعت مي كنند و همتايي براي او نمي گيرند پس علت اين امتياز و مقام بلند اطاعت و عمل آنهاست … 5

تمرين

1 چگونه ممكن است انسانها از گناه و حتي فكر و خيال آن معصوم باشند؟

2 عصمت انبياء و امامان اكتسابي يا خدادادي است؟

3 فلسفه امتياز معصومين به فرمايش امام صادق عليه السلام چيست؟

پاورقي

1 بحارالانوار، جلد 73، صفحه 167.

2 بحارالانوار، جلد 78، صفحه 188.

3 وسائل الشيعه، جلد 4، صفحه 1075.

4 غرر الحكم.

5 بحارالانوار، جلد 10، صفحه 170.

درس19 نبوت عامه (بخش پنجم)

آيا قرآن به پيامبران نسبت گناه داده است؟

بعد از بحث درباره عصمت پيامبران اين سوال مطرح مي شود كه مقصود از: ذنب، عصيان و ظلم بر نفس كه درباره بعضي پيامبران در قرآن آمده چيست؟ براي روشن شدن مطلب به چند نكته بايد توجه كنيم:

1 مقصود از عصمت انبياء همان گونه كه قبلا توضيح داديم اين است كه انبياء كار حرام و گناه نمي كنند اما كاري كه ترك آن بهتر است ولي انجام آن حرام نيست از انبياء گذشته ممكن و جايز است و هيچ منافاتي با عصمت آنان ندارد.

2 نكته مهم توجه كردن به معناي صحيح كلمات قرآن است زيرا قرآن بر لغت عرب نازل شده است و بايد ديد كه فرهنگ عرب كلمات قرآن را چگونه معني كرده است ولي متاسفانه گاهي در اثر بي توجهي به اين مهم برخي آيات قرآن نادرست معني مي شود.

3 توجه جدي به تفسيرهايي كه از اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام براي آيات قرآن شده است، زيرا آنان مفسر اصلي قرآنند.

ما اكنون به چند مورد از آياتي كه بعضي تصور كرده اند در آنها به پيامبران نسبت گناه داده شده اشاره مي كنيم تا رفع اشكال گردد.

الف و عصي آدم ربه فغوي: بعضي اين آيه را اينگونه معني كرده اند: آدم معصيت كرد پروردگار خود را پس گمراه شد در حاليكه معناي صحيح آيه چنين است: و نافرماني كرد آدم پروردگارش را پس بي بهره شد.

مرحوم طبرسي در مجمع البيان ذيل آيه مي گويد: آدم مخالفت نمود امر پروردگارش را پس

از ثواب آن بي بهره شد و مراد از معصيت و عصيان، مخالفت با امر است خواه آن امر واجب باشد يا مستحب، محدث قمي در سفينه البحار، واژه عصم از مرحوم مجلسي چنين نقل مي كند: ان ترك المستحب و فعل المكروه قد سمي ذنبا ترك مستحب يا انجام مكروه را نيز گاهي ذنب و عصيان مي گويند.

براي اثبات آنچه گفته شد ابتدا به لغت مراجعه مي كنيم: المنجد) يكي از فرهنگهاي مشهور) مي نويسد عصيان ترك اطاعت و فرمانبرداري نكردن است و همچنين يكي از معاني غوي: (خاب) يعني بي بهره شدن و دچار ضرر شدن است.

اگر به داستان آدم و حوا در اين مورد توجه شود معلوم مي شود كه منظور از عصيان (عصي) انجام حرام يا ترك واجب نبوده است.

عصيان آدم چه بود؟

قرآن داستان را اينگونه بيان مي كند: ما به آدم گفتيم: شيطان دشمن تو و همسر تو است پس بيرون نكند شما را از بهشت، تا در رنج و زحمت قرار گيريد، پس شيطان آدم را وسوسه كرد و آنها از آن درخت خوردند پس لباسهاي بهشتي از بدنشان فرو ريخت (پس آدم نافرماني كرد و از درخت نهي شده خورد و در نتيجه از نعمتهاي بهشت بي بهره شد). 1

همانگونه كه ملاحظه مي كنيد نهي خداوند نسبت به آدم و حوا فقط جنبه ارشاد و راهنمايي داشت و نخوردن از درخت فقط شرطي بود براي جاويد ماندن در بهشت.

پس از آيات مذكور فهميديم كه نافرماني آدم يك گناه نبود بلكه ثمره آن تنها اخراج از بهشت و دچار مشكلات زندگي دنيا شدن بود و اگر سوال شود كه اگر آدم گناه نكرد پس توبه او كه در

دنبال همين آيات به آن اشاره شد چيست؟ در جواب مي گوييم هر چند) خوردن از آن درخت) يك گناه نبود امام به همين اندازه كه آدم ترك يك فرمان ارشادي كرد از مقام قرب پروردگار تنزل كرد لذا حضرت آدم براي دست يافتن به همان مقام اول توبه كرد و خداوند توبه اش را پذيرفت.

امام رضا عليه السلام در جواب مامون كه از عصيان آدم سوال كرد چنين فرمودند: و لم يك ذلك بذنب كبير يستحق به دخول النار و ان كان من الصغائر المرهوبه التي تجوز علي الانبياء قبل نزول الوحي عليهم … آنچه آدم انجام داد گناهي نبود تا در برابر آن مستحق دخول آتش باشد بلكه از لغزشهاي كوچكي بود كه بخشيده شد و انبياء قبل از نزول وحي، ممكن است مرتكب شوند. 2

ظلم چيست و غفران به چه معناست؟

رب اني ظلمت نفسي فاغفر لي؛ پروردگارا من به نفس خود ظلم كردم پس تو غفرانت را شامل من گردان.3 از موارد ديگري كه باز تصور شده قرآن نسبت گناه به انبياء داده اين آيه است، آيه مربوط به داستان حضرت موسي عليه السلام است كه وقتي آن قبطي (همكار فرعون) را كشت چنين گفت: رب اني …

المنجد مي نويسد: الظلم وضع الشيء في غير محله ظلم يعني قرار دادن چيزي در غير موردش (عملي را در غير مورد انجام دادن) فرق نمي كند آن عمل صحيح باشد و در غير موردش انجام گيرد يا اينكه عمل خلاف و حرامي باشد پس هر ظلمي حرام نيست.

و المنجد در واژه غفر مي نويسد: غفر الشيء غطاه و ستره يعني هنگامي غفر گفته مي شود كه چيزي را پوشانده و مخفي كرده باشند بنابر

اين معناي آيه چنين مي شود كه موسي مي گويد: پروردگارا من با كشتن يكي از ياران فرعون عملي در غير مورد انجام دادم هر چند كشتن او بر من جايز بود اما الان موقعش نبود. فاغفرلي يعني خداوند بر اين كار من پرده بپوشان تا دشمنان بر من ظفر نيابند پس هيچ گونه گناه و ظلم حرام به موسي نسبت داده نشده است.

حضرت رضا عليه السلام در جواب مامون كه در باره آيه فوق و معناي ظلم از حضرت سوال كرده بود فرمودند: اني وضعت نفسي في غير موضعها بدخول هذه المدينه فاغفرلي اي استرلي من اعدائك لئلا يظفروا ابي فيقتلوني يعني موسي به خداوند گفت من با داخل شدن در اين شهر (و قتل يكي از ياران فرعون) عملي در غير مورد انجام دادم فاغفرلي يعني مرا از دشمنان مستور بدار تا بر من دست پيدا نكرده و به قتلم نرسانند.

در نتيجه: مقصود از ظلم و غفران همان معناي كلي و لغوي آنهاست نه آن معاني خاصي كه ما از اين الفاظ تصور مي كنيم پس اين آيه هم منافات با عصمت ندارد.

تمرين

1 براي اينكه بفهميم قرآن نسبت گناه به انبياء نداده به چه نكاتي بايد توجه كنيم؟

2 منظور از عصي آدم ربه فغوي چيست؟

3 منظور از ظلمت نفسي فاغفرلي چيست؟

پاورقي

1 سوره طه، آيه هاي 121 تا 116.

2 تفسير برهان، جلد 3، صفحه 46.

3 سوره قصص، آيه 15.

درس20 نبوت عامه (بخش ششم)

مقصود از ذنب در سوره فتح چيست؟

انا فتحنا لك فتحا مبينا ليغفر لك الله ما تقدم من ذنبك و ما تاخر ما فتح كريم براي تو فتحي آشكار تا بپوشانيم ذنب گذشته تو را … 1. اين هم از مواردي است كه تصور شده قرآن نسبت گناه به پيامبر عزيز اسلام داده و سپس بخشيده شده است در اين مورد نيز معاني اصلي ذنب و غفران در نظر گرفته نشده است و متاسفانه از اصل معني غفلت شده است.

فرهنگ عرب معناي اصلي و مفهوم اصلي و مفهوم كلي ذنب را دنباله يا اثر و به عبارت ديگر نتيجه و عكس العمل مي داند المنجد مي نويسد: ذنب ذنبا: تبعه فلم يفارق اثره ذنب عبارت است از نتايج عمل و آثاري كه از آن جداُ نمي گردد، و اينكه به گناه ذنب گفته مي شود به علت اين است كه گناه دنباله عمل نادرست و اثر و نتيجه آنست. بنابراين با توجه به معنايي كه قبلا براي غفران (پوشش) بيان كرديم معناي آيه روشن مي شود براي توضيح بيشتر به حديثي توجه كنيد:

امام رضا عليه السلام در توضيح آيه مذكور فرموده اند: از نظر مشركين مكه هيچ فردي گناهش بيشتر از پيغمبر اسلام نبود زيرا هنگامي كه آن حضرت قوم خود را به توحيد و خداي يگانه دعوت مي كرد آنها داراي سيصد و شصت بت بودند و آنها را عبادت مي كردند، پس وقتي حضرت آنها را به خداي يگانه خواند بسيار بر آنها گران آمد و گفتند آيا خدايان متعدد را يك خدا قرار داد؟ همانا اين چيزي

شگفت آور است ما چنين چيزي نشنيده ايم پس برويد و بر عبادت بتها بمانيد.

پس زماني كه خداوند مكه را براي پيامبر خود فتح كرد به او فرمود: انا فتحنا لك … يعني فتحي آشكار براي تو كرديم تا بپوشانيم براي تو آن ذنبي كه در نزد مشتركين داشتي و آنها را به خداي يگانه خوانده بودي، زيرا روز فتح مكه جمعي از مردم مكه مسلمان شدند و بعضي خارج شدند و آنها هم كه ماندند قدرت نداشتند كه يگانگي خداوند را انكار كنند پس گناه و ذنبي كه مردم مكه براي پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي شمردند با پيروزي و غلبه آن حضرت بر آنان پوشيده شد و مستور گرديد.2

پيامبران همراه تاريخ

از نظر قرآن تاريخ انسان با تاريخ وحي و نبوت يكي است و از همان زمان كه بشر پديد آمده وحي نيز به عنوان برنامه تكامل او وجود داشته است. و ان من امه الا خلا فيها نذير هيچ امتي در تاريخ نبوده مگر اينكه هشدار دهنده اي داشته است.3

حضرت علي عليه السلام مي فرمايد: و لم يخل الله سبحانه خلقه من نبي مرسل او كتاب منزل او حجه لازمه او محجه قائمه … خداوند در طول تاريخ هيچگاه جامعه بشر را از پيامبر يا كتابي آسماني يا برهاني محكم و يا راهي متين و استوار خالي نگذاشته است. 4 و در خطبه 93 از آن جناب نقل شده كه فرمودند: كلما مضي منهم سلف قام منهم بدين الله خلف حتي افضت كرامه الله سبحانه تعالي الي محمد صلي الله عليه و آله. هر گاه پيامبري رسالت خويش به پايان رسانده

و از دنيا رفت پيامبر ديگري براي بيان دين خدا بر مي خواست و اين روش همچنان ادامه داشت تا كرامت خداوند متعال به محمد صلي الله عليه و آله و سلم تعلق گرفت.

تعداد پيامبران

عن ابي جعفر عليه السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم … كان عدد جميع الانبياء ماه الف نبي و اربعه و عشرين الف نبي خمسه منهم اولوا العزم: نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و محمد صلي الله عليه و آله … رسول خدا صلي الله علي و آله و سلم فرمود: تعداد همه پيامبران يكصد و بيست و چهار هزار نفر است كه پنج نفر از آنان اولوالعزم هستند: نوح، ابراهيم، موسي، عيسي، محمد صلي الله عليه و آله و سلم.

روايت ديگري به همين مضمون در بحارالانوار جلد 11 ذكر شده است.5

از نظر قرآن كريم اعتقاد به همه پيامبران ضروري و لازم است: قولوا آمنا بالله و ما انزل الينا و ما انزل الي ابراهيم و اسماعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و ما اوتي موسي و عيسي و النبيون من ربهم لا نفرق بين احد منهم و نحن له مسلمون بگوييد ايمان آورديم به خداوند و آنچه نازل شده براي

ابراهيم و اسماعيل و اسحق و يعقوب و فرزندانش و آنچه موسي و عيسي و پيامبران از طرف خدا آوردند فرقي بين آنها نمي گذاريم و ما تسليم خدا هستيم.6

تمرين

1 مقصود از ذنب و غفران در اول سوره فتح چيست؟

2 تعداد پيامبران و اسامي اولوا العزم را بيان كنيد؟

پاورقي

1 سوره فتح، آيه 1.

2 تفسير برهان، جلد 4، صفحه 193.

3 سوره فاطر، آيه 25.

4 نهج البلاغه، خطبه اول.

5 بحارالانوار، جلد 11، صفحه 41.

درس21 نبوت خاصه (بخش اول)

نبوت خاصه و بعثت حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم

چهارده قرن پيش (سال 610 ميلادي) در زمانيكه شرك و بت پرستي سراسر جهان را فرا گرفته بود و انسانهاي مظلوم زير فشار طبقه حاكم دست و پا مي زدند و همه مردم گرفتار ياس و نا اميدي بودند از خانداني شريف مردي برخاست و خود را حامي مظلومان، خواستار عدل و آزادي، پاره كننده زنجيرهاي اسارت و طرفدار علم و دانش خوانده و اساس رسالت خود را فرمانهاي الهي و وحي آسماني معرفي نمود و خود را خاتم پيامبران ناميد.

او محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم است او از بني هاشم است، يعني همان طايفه اي كه در شجاعت و سخاوت و پاكي و … در بين همه قبايل عرب مشهور بوده اند شايستگي و كمال روحي آن بزرگوار تا آنجا بود كه همه تواريخ جهان از دوست و دشمن بر آن گواهي داده اند تاريخ چهل ساله حيات پر افتخار حضرت پيش از رسالت آسماني وي در دسترس است، حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم در آن محيط نامساعد و تيره جزيره العرب در همه جنبه هاي فضيلت زبانزد خاص و عام بود و آنچنان مورد اعتماد همگان بود كه محمد امين شهرت يافته بود، درود فراوان خداوند بر او و خاندان پاكش باد.

سند هاي رسالت حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم

راههايي كه براي شناخت پيامبران بيان كرديم دليل رسالت حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم است (يعني اعجاز، معرفي پيامبران قبلي، قرائن و شواهد قطعي) تاريخ گواه قرائن و شواهد رسالت و بعثت حضرت است و كتابهاي آسماني و انبياء قبل بشارت بعثت پيامبر گرامي اسلام را داده اند.

اما معجزات

پيامبر گرامي اسلام دو نوع است:

نوع اول معجزاتي كه به تقاضاي فردي يا جمعي انجام مي گرفت و حضرت هم از خداوند مي خواست و سپس آن معجزه بدست حضرت عملي مي شد مانند سلام كردن سنگ و درخت بر آن حضرت، شهادت دادن سوسمار به رسالت حضرت، شق القمر، زنده كردن مردگان و اخبار حضرت از مغيبات، كه ابن شهر آشوب مي گويد 4440 معجزه براي پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بوده كه سه هزار از آنها ذكر شده است.

قرآن معجزه دائمي پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم

نوع دوم: قرآن معجزه دائمي حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم است كه جاويدان و براي همه زمانها و مكانها تا قيامت مي باشد تفاوتي كه ميان پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم و ساير پيامبران وجود دارد اين است كه رسالت آنان از جهاني محدود بود، مثلا آنان براي امت و گروه محدودي مبعوث شده بودند بعضي محدود به زمان و مكان خاصي بودند و اگر بعضي از آنان از نظر مكاني محدود نبودند ولي مدت و زمان رسالت آنها كاملا محدود و موقت بود و هرگز مدعي رسالت دائمي نبودند.

ازاين جهت معجزات آنان هم، فصلي و مقطعي بود و اما حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم رسالتش دائمي و هميشگي است لذا غير از معجزات فصلي، معجزه دائمي (قرآن) دارد كه براي هميشه باقي است و براي هميشه دلالت بر رسالت آن جنان دارد.

در نتيجه از ويژگيهاي قرآن اين است كه:

1 مرز زمان و مكان را در هم شكسته و تا قيامت معجزه است.

2 قرآن معجزه اي روحاني است يعني معجزات ديگر

چشم و گوش را تسخير مي كند ولي قرآن در اعماق جان و روان نفوذ مي كند.

3 قرآن يك معجزه گويا است كه براي هميشه تا قيامت مخالفان را به مبارزه دعوت مي كند و مي گويد اگر مي توانيد سوره اي مانند من بياوريد و چهارده قرن از اين دعوت گذشته و كسي نتوانسته مقابله كند و تا قيامت هم نمي توانند.

قل لئن اجتمعت الانس و الجن علي ان ياتوا بمثل هذا القرآن لا ياتون بمثله ولو كان بعضهم لبعض ظهيرا بگو اگر جن و انس پشت در پشت يكديگر جمع شوند تا مثل اين قرآن را بياورند هرگز نخواهند توانست 1. در مرحله دوم براي اثبات عجز از مقابله مي فرمايد: اگر راست مي گوييد ده سوره مانند قرآن بياوريد 2و در مرتبه سوم مي فرمايد: و ان كنتم في ريب مما نزلنا علي عبدنا فاتوا بسوره من مثله و ادعوا شهدائكم من دون الله ان كنتم صادقين اگر در آنچه بر بنده خود فرستاديم (قرآن) شك داريد پس يك سوره مانند قرآن بياوريد و گواهان و همفكران خود را هم دعوت كنيد اگر راست مي گوييد.3 نتيجه اينكه حتي از آوردن يك سوره مانند قرآن عاجزند.

خيلي روشن و واضح است كه اگر فصحا و بلغاء آن زمان مي توانستند حتي سوره اي مانند قرآن بياورند آن همه جنگها بر عليه پيامبر گرامي صلي الله عليه و آله و سلم و مسلمانها راه نمي انداختند و با همان سوره به مقابله و معارضه با اسلام بر مي خواستند و همينطور در طول چهارده قرن بعد از بعثت، ميليونها دشمن لجوج و سر خت اسلام كه به عناوين مختلف با مسلمانها ستيزه جويي مي كردند اگر توانسته بودند

سوره اي مانند قرآن بياورند حتما از اين راه به مبارزه بر خواسته بودند.

استادان بلاغت اعتراف نموده اند كه هرگز مبارزه با قرآن ممكن نيست، فصاحت و بلاغت آن خارق العاده، قوانين آن محكم و استوار، گزارشها و پيشگوئيهاي آن حتمي و صحيح و بطور كلي فوق زمان ومكان و علم است و اين خود دليل بر آن است كه ساخته و پرداخته فكر انسانها نبوده و معجزه هميشگي است.

يك داستان تاريخي در اعجاز قرآن

بعد از آنكه قرآن با آن آيات، همگان را به مبارزه دعوت كرد دشمنان الام از تمام مردان فصيح و بليغ عرب كمك خواستند ولي هر بار كه به مبارزه آمدند شكست خوردند و به سرعت عقب نشيني كردند، از جمله كساني كه براي اين مبارزه دعوت شد وليد بن مغيره بود از او خواستند فكري كرده و نظرش را اعلام كند وليد از پيامبر اسلام خواست آياتي از قرآن را بر او بخواند حضرت قسمتي از آيات سوره حم سجده را تلاوت فرمود اين آيات چنان شور و هيجان در وليد ايجاد كرد كه بي اختيار از جا برخاست و به محفل دشمنان آمده و گفت: به خدا سوگند از محمد سخني شنيدم كه نه شبيه گفتار انسانها است و نه پريان … و ان له لحلاوه و ان عليه لطلاوه و ان اعلاه لمثمر و ان اسفله لمغدق و انه يعلوا و لا يعلي عليه گفتار او شيريني خاص و زيبائي مخصوص دارد بالاي آن همچون شاخه هاي درخت پر ثمر و ريشه آن پرمايه است گفتاري است كه بر هم چيز پيروز مي شود و چيزي بر آن پيروز نخواهد شد اين سخن

سبب شد كه در ميان قريش گفتند وليد دلباخته محمد شده و مسلمان شده است.

اين اظهار نظر ضربه سختي براي مشركان بود لذا ابوجهل مامور شد چاره اي بينديشد او هم نزد وليد آمد و ماجراي مشركان قريش را گفت و او را به مجلس آنها دعوت كرد، وليد به مجلس آنها دعوت كرد، وليد به مجلس آنها آمده و گفت آيا فكر مي كنيد محمد ديوانه است؟ آيا هرگز آثار جنون در او ديده ايد؟ حاضران گفتند: نه. گفت تصور مي كنيد دروغگو است مگر او بين شما به راستگو و امين معروف نبود؟ بعضي از سران قريش گفتند: پس بايد چه نسبتي به او بدهيم؟ وليد فكري كرد و گفت بگوييد او ساحر است زيرا هر كس به او ايمان آورد در راه او از همه چيز مي گذرد. مشركان اين شعار را همه جا پخش كردند تا توده هاي مردم را كه شيفته قرآن شده بودند از پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم دور كنند ولي با همه تلاشي كه انجام دادند نقشه آنان اثر نكرد و تشنگان حقيقت گروه به گروه به سوي حضرت مي آمدند و از اين پيام آسماني و جذابيتش سيراب مي شدند در سوره مدثر اشاره به شيطنت قريش و وليد بن مغيره شده است.

نسبت سحر در حقيقت يك اعتراف به جذابيت قرآن بود. آنها اسم اين جاذبه را سحر گذاشتند در حاليكه ربطي به سحر ندارد.

قرآن خزينه همه فضائل و علوم است، كتاب فقه نيست اما داراي قوانين عبادي، سياسي، اجتماعي، كيفري، جرائي و غيره است، قرآن كتاب فلسفه نيست اما براهين فلسفي بسيار دارد، كتاب نجوم نيست

ولي نكاتي بسيار دقيق درباره ستاره شناسي و علوم نجوم دارد كه همه دانشمندان را به خود جذب كرده است قرآن كتاب علوم طبيعي نيست ولي آيات فراواني درباره علوم طبيعي دارد پس قرآن معجزه است و فوق علم و دانش است.

حضرت علي عليه السلام درباره قرآن مي فرمايد: و ان القرآن ظاهره انيق و باطنه عميق لاتفتي عجائبه و لا تنقضي غرائبه به درستي كه قرآن ظاهري زيبا و باطني عميق دارد شگفتيهايش پايان ندارد و غرائب و تازگيهايش تمام نميشود.4

و در خطبه 175 آمده: فيه ربيع القلب و ينابيع العلم و ما للقلب جلاء غيره بهار دلها در قرآن است، چشمه هاي علم دارد و براي دل روشني غير آن نيست.

تمرين

1 ويژگيهاي قرآن را بيان كنيد؟

2 داستان وليد بن مغيره در اعجاز قرآن چيست؟

3 حضرت علي عليه السلام درباره قرآن چه فرموده اند؟

پاورقي

1 سوره اسراء، آيه 88.

2 سوره هود، آيه 16.

3 سوره بقره، آيه 22.

4 نهج البلاغه، خطبه 18.

درس22 نبوت خاصه (بخش دوم)

جهان بيني قرآن

اگر توجه به محيطي كه قرآن در آن نازل شد بكنيم بيشتر به عظمت قرآن و پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم پي مي بريم.

سرزمين حجاز به اعتراف همه مورخان از عقب افتاده ترين مناطق جهان در آن زمان بود، از نظر عقيدتي به بت پرستي علاقه فراوان داشتند از توحيد و يگانه پرستي سخت تعجب مي كردند و هنگاميكه پيامبر گرامي اسلام آنها را به يكتا پرستي دعوت مي كرد مي گفتند اجعل الالهه الها واحد ان هذا لشيء عجاب آيا اين همه خدايان را ميخواهد تبديل به خداي واحدي كند اين راستي چيز عجيب و باور نكردني است. 1

در محيطي كه كمتر كسي پيدا مي شود كه حتي سواد خواندن و نوشتن داشته باشد فردي درس نخوانده و كتب و استاد نديده برخاست و كتابي آورد آنچنان پرمحتوا كه بعد از چهارده قرن هنوز دانشمندان به تفسير آن مشغولند و هر زمان حقايق تازه اي از آن كشف مي كنند. ترسيمي كه قرآن از جهان هستي مي كند بسيار دقيق و حساب شده است توحيد را به كاملترين صورت بين مي كند، اسرار آفرينش زمين و آسمان و خلقت شب و روز و وجود انسان و … را به عنوان نشانه هاي وجود خداوند با بيانات بسيار متنوع مي شمرد گاه سخن از توحيد فطري و گاه به توحيد استدلالي مي پردازد پيرامون احاطه خداوند به همه چيز تعبيرات بلند دارد، هنگامي كه سخن از معاد و قيامت به ميان مي آورد در برابر تعجب مشركان ميگويد: آيا كسي كه آسمانها و زمين را

با آن همه عظمت آفريد نمي تواند مثل شما را بيافريند آري او قادر و آفريننده داناست قدرتش تا حدي است كه هر چيزي را اراده كند، فرمان مي دهد موجود باش و آن فوري موجود مي شود و خلاصه قرآن كتابي است كه فقط آورنده اش (پيامبر) و مفسرينش (امامان معصوم) آن را بطور كامل شناختند و در عين حال قرآن هميشه براي ما هم طراوت و شادابي خاصي دارد هر چه بخوانيم شادابتر مي شويم چون بهار دلها است آري قرآن هميشه تازه است و تا ابد زنده است زيرا معجزه جاويدان حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم است.

خاتميت پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و اله و سلم

حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم آخرين پيامبر خداست و سلسله نبوت به او ختم مي شود و از القاب حضرت، خاتم الانبياء است. خاتم به كسر يا فتح تاء (خاتم، خاتم) هر دو به معناي تماميت و پايان هر چيزي است از اين نظر عرب به انگشتر خاتم (به فتح) مي گويد چونكه انگشتر در آن زمان مهر و به منزله امضاي افراد بوده و چون نامه اي مي نوشتند آخر آن را با انگشتر خود مهر مي كردند.

خاتميت پيامبر گرامي اسلام از ضروريات اسلام است و هر مسلماني مي داند كه بعد از حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم تا قيامت پيامبري نخواهد آمد.

براي اين اصل سه دليل هست:

1 ضروري بودن خاتميت.

2 آيات قرآن.

3 احاديث فراوان.

1 ضروري بودن:

اگر كسي اسلام را از طريق دليل و منطق كافي پذيرفت، خاتميت پيامبر اسلام را هم پذيرفته است و هيچ گروهي از مسلمانان در

انتظار آمدن پيامبر جديدي نيست يعني خاتميت از ضروريات و بديهيات در نظر مسلمين است.

2 آيات قرآن:

ما كان محمد ابا احد من رجالكم و لكن رسول الله و خاتم النبيين محمد صلي الله عليه و آله و سلم پدر هيچ يك از شما نيست او فقط رسول خدا و خاتم پيامبران است.2

و ما ارسلناك الا كافه للناس نفرستاديم تو را مگر براي همه انسانها.3

3 احاديث:

در حديث منزلت كه شيعه و سني از پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم نقل كرده اند حضرت خطاب به علي عليه السلام چنين فرمود: انت مني بمنزله هارون من موسي الا انه لا نبي بعدي تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسي هستي جز اينكه بعد از من پيامبري نخواهد بود.

و در حديث معتبري از جابر بن عبد الله انصاري نقل شده: كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: مثل من در ميان پيامبران همانند كسي است كه خانه اي را بنا كرده و كامل و زيبا شده، تنها محل يك خشت آن خالي است هر كس نگاه به آن خانه كند مي گويد چه زيباست ولي اين جاي خالي را دارد من همان خشت آخرم و پيامبران همگي به من ختم شده اند.4

امام صادق عليه السلام فرمود: حلال محمد حلال ابدا الي يوم القيمه و حرامه حرام ابدا الي يوم القيمه.5 ان الله ختم بنبيكم النبين فلا نبي بعده ابدا خداوند با پيامبر شما پيامبري را ختم فرمود بنابراين پيامبري بعد از او نخواهد بود.6 پيامبر اكرم ضمن خطبه اي چنين فرمود: انا خاتم النبين و المرسلين و الحجه

علي جميع المخلوقين اهل السموات و الارضين من آخرين پيامبر و فرستاده شده الهي و حجت بر تمام مخلوين اهل آسمانها و زمين هستم.7

از علي عليه السلام از خطبه 91 نهج البلاغه نقل شده كه فرمودند: حتي تمت نبينا محمد صلي الله عليه و آله و سلم حجته و بلغ المقطع عذره و نذره تا اينكه خداوند به پيامبر ما حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم حجتش را به پايان رسانيد و تمام دستورات لازم را برايشان بيان نمود.

و در خطبه 173 در توصيف پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم چنين مي خوانيم: امين وحيه وخاتم رسله و بشير رحمته محمد صلي الله عليه و آله و سلم امين و حي خدا و خاتم رسولان و بشارت دهنده رحمت اوست.

فلسفه خاتميت

ممكن است سوال شود با اينكه جامعه بشري دائما در حال تحول و دگرگوني است چگونه مي شود با قوانين ثابت و بدون تغيير پاسخگوي نيازهاي جامعه بوده و چگونه مي شود پيامبر اسلام خاتم پيامبران باشد و ديگر نياز به پيامبري نباشد؟ دو جواب مي دهيم:

1 دين اسلام با فطرت انسانها هماهنگ است و روشن مي باشد كه در فطريات هيچگونه تغييري نيست. فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التي قطر الناس عليها لا تبديل لخق الله ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون پايدار باش براي دين حنيفي كه مطابق فطرت است آن فطرتي كه خداوند انسانها را بر اساس آن آفريد و هيچ تبديل و تغييري در آن نيست 8 و خلاصه دين اسلام جامع و فطري است و مي تواند در هر زمان و مكان و در هر

حالي جوابگوي بشريت باشد.

2 شكي نيست كه خداوند كريم بشريت را بدون رهبر رها نكرده و همانگونه كه ان شاء الله در بحث امامت بيان خواهيم كرد، جانشيناني (امامان معصوم عليهما السلام) براي حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم هست و تا قيامت انسانها امام دارند و حتي بعد از حضرت مهدي (عج) رجعت است.9

تمرين

1 بطور فشرده ترسيمي كه قرآن از جهان هستي دارد بيان كنيد؟

2 دلائل خاتميت پيامبر گرامي اسلام را بيان كنيد؟

3 با توجه به تحول و دگرگوني كه هميشه د جامعه هست چگونه مي شود اسلام خاتم اديان و پيامبرش خاتم پيامبران باشد؟

پاورقي

1 صوره صاد، آيه 5.

2 سوره احزاب، آيه 40.

3 سوره سبا، آيه 28.

4 نقل از تفسير مجمع البيان مرحوم طبرسي.

5 اصول كافي، جلد 1، صفحه 58.

6 همان منبع، صفحه 269.

7 مستدرك الوسائل، جلد 3، صفحه 247.

8 سوره روم، آيه 30.

9 در بحث نبوت از اين كتابها استفاده و اقتباس شده است: اصول عقل (مكارم شيرازي) وحي و نبوت (ري شهري)، خدا و پيامبر و پيامبران اسلام (سبحاني، استادي)، اصول عقايد را اينگونه تدريس كنيم (امامي، آشتياني، حسني)، رهبران راستين (شهيد هاشمي نژاد).

امامت

درس23 امامت

اشاره

چهارمين اصل از اصول اعتقادي اسلام امامت است، امام در لغت به معناي پيشوا و رهبر و در اصطلاح، جانشيني پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و رهبري و امامت امامان معصوم عليهم اسلام است.

امامت در مكتب تشيع يكي از اصول دين است و وظايف امام در اين مكتب، امتداد وظايف پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي باشد يعني فلسفه بعثت پيامبران با فلسفه نصب و تعيين امام از طرف خداوند يكي است و همان دلائل كه ايجاب مي كند خداوند رسولي را بفرستد همانها ايجاب مي كند كه پس از پيامبر اسلام امامي را منصوب كند تا عهده دار وظايف رسالت باشد.

علم وسيع و گسترده، عصمت و مصونيت از گناه و خطا از شرايط اصلي و اساسي امام است و شناسايي چنين فردي جز از راه وحي ممكن نيست از اين جهت شيعه معتقد است كه مقام امامت يك منصب الهي است و امام بايد از جانب خداوند منصوب و معين گردد.

پس بحث درباره خلافت و امامت يك بحث تاريخي نيست بلكه بحث در ماهيت حكومت اسلام و

شيوه فرمانروايي پس از رحلت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم تا پايان جهان است و با سرنوشت ما ارتباط كامل دارد همچنين بايد ديد كه مردم بعد از رحلت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در مسائل فكري و عقيدتي و غير آنها به چه كسي بايد رجوع كنند.

شيعه معتقد است پس از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم حضرت علي عليه السلام و يازده نفر از فرزندانش يكي پس از ديگري جانشينان بحق پيامبر مي باشند و همين اصل اساسي در اختلاف بين شيعه و سني مي باشد.

هدف ما در اين بحث اين است كه امامت را بر پايه دلائل عقلي و تاريخي، آيات قرآني و سنت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم پي گيري كنيم و چون معتقديم كه تبلور اسلام راستين در مذهب شيعه است و اين شيعه است كه مي تواند اسلام راستين را در تمام ابعادش به جهان معرفي كند، بايد حقانيتش را با دليل و منطق بياموزيم.

دلائل لزوم امام، امامت عامه

1 دليل لطف

به عقيده شيعه لطف و محبت گسترده خداوند و حكمت بي انتهاي او ايجاب مي كند كه پس از پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم نيز مردم بي رهبر نباشند يعني همان دليلي كه براي لزوم بعثت بيان شد ايجاب مي كند كه پس از پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله وسلم نيز امامي باشد كه بتواند جامعه را همانند خود آن حضرت بسوي سعادت دنيوي و اخروي رهبري كند و ممكن نيست كه خداوندي چنين مهربان جامعه انسانها را پس از رحلت پيامبر صلي الله عليه

و آله و سلم بي سرپرست و رهبر گذارد.

مناظره هشام بن حكم

هشام از شاگردان امام صادق عليه السلام است، مي گويد روز جمعه اي وارد بصره شدم به مسجد رفتم عمرو بن عبيد معتزلي (از دانشمندان اهل تسنن) نشسته بود و گروه زيادي اطرافش بودند و از او پرسشهايي مي كردند، من هم در آخر جمعيت نشسته و پرسيدم اي دانشمند من اهل اين شهر نيستم اجازه مي دهي سوالي مطرح كنم؟ گفت هر چه مي خواهي بپرس: گفتم آيا چشم داري گفت مگر نمي بيني اي چه سوال است؟! گفتم پرستشهاي من اينگونه است گفت بپرس گرچه بي فايده است آري چشم دارم گفتم با چشم چه مي كني گفت ديدني ها را مي بينم و رنگ و نوع آنها را تشخيص مي دهم، گفتم آيا زبان داري؟ گفت دارم پرسيدم با آن چه مي كني گفت طعم و مزه غذاها را تشخيص مي دهم گفتم آيا شامه داري؟ گفت آري گفتم با آن چه مي كني گفت بوها را استشمام كرده و بوي خوب و بد را تميز مي دهم گفتم آيا گوش هم داري؟ گفت آري پرسيدم با آن چه مي كني گفت صداها را مي شنوم و از يكديگر تميز مي دهم پرسيدم آيا اينها قلب) عقل) هم داري گفت دارم گفتم با آن چه مي كني گفت اگر ديگر اعضا و جوارح من دچار شك و ترديد شوند قلبم شك آنها را برطرف مي كند) پس قلب و عقل راهنماي جوارح است) هشام مي گويد: او را تاييد كردم و گفتم آري خداوند متعال براي راهنمايي اعضاء و حواس قلب را آفريده است، اي دانشمند آيا صحيح است كسي بگويد خدائي كه چشم و گوش و ديگر اعضاي انسان

را بدون راهنما نگذاشته است، مسلمانان را پس از رحلت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بدون راهنما و پيشوا گذاشته است تا مردم گرفتار شك و ترديد و اختلاف باشند تا نابود شوند؟ آيا هيچ عقل سالمي اين مطلب را قبول مي كند؟!

2 هدف آفرينش

در قرآن آيات زيادي از اين قبيل هست هو الذي خلق لكم ما في الارض جميعا او خداوند است كه انچه در روي زمين است براي شما آفريده است.1 سخر لكم الليل و النهار و الشمس و القمر خداوند مسخر نمود براي شما شب و روز و خورشيد و ما را.2 پس همه چيز براي انسان است كه گل سر سبد موجودات است و هدف از آفرينش انسان هم عبادت و حركت به سوي خدا و در نتيجه رسيدن به تكامل است و براي رسيدن به چنين هدفي به چيزهايي نياز است:

1 راه

2 وسيله

3 هدف

4 رهبر

در اين ميان نقش رهبر از بقيه مهمتر است. زيرا اگر رهبر نباشد انسان هم راه را گم مي كند و هم هدف را، وسيله هم بي جهت بكار مي افتد و نتيجه اش نابودي انسان است بنابراين همه موجودات براي انسان آفريده شده اند و انسان براي عبادت و حركت الي الله، تا به تكامل لايق خويش برسد و در اين حركت احتياج به راهنما و رهبر دارد و امام راهنما و رهبر اين حركت است.

3 پيامبر دلسوز و مهربان و مساله امامت

لقد جائكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمومنين روف رحيم پيامبري برايتان آمده است كه از خودتان مي باشد گرفتاري و سختي شما براي او ناگوار و سخت است به همه شما علاقمند و به مومنان دلسوز و مهربان است.3 پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم همين كه مي خواست چند روز براي جنگ يا حج از مدينه خارج شود براي اداره مردم كسي را به جاي خود مي گماشت براي شهرها فرماندار مي فرستاد بنابراين هرگز نمي توان باور كرد پيامبري

كه به تصريح قرآن نسبت به امت خود اينگونه دلسوز و مهربان است (كه در زمان حياتش حتي براي مدت كوتاهي مردم را بدون سرپرست نمي گذاشت) مردم را رها كرده و نسبت به امامت و جانشيني بعد از خود بي تفاوت بوده و آنها را سرگردان و بلا تكليف گذاشته باشد در نتيجه عقل و فطرت سالم مي گويد: پيامبري كه از جزئي ترين مسائل مادي و معنوي مردم غفلت نداشته و همه چيز را بيان كرده است از مهمترين مساله يعني رهبري و جانشيني بعد از خودش غافل نبوده و آن را با صراحت هر چه تمامتر بيان فرموده است.

تمرين

1 دليل لطف براي لزوم امام را توضيح دهيد؟

2 فشرده اي از مناظره هشام بن حكم با عمرو بن عبيد را بيان كنيد؟

3 چگونه با آيه 128 برائت: لقد جائكم رسول … براي امامت استدلال مي كنيد؟

پاورقي

1 سوره بقره، آيه 28.

2 سوره نحل، آيه 13.

3 سوره برائت، آيه 128.

درس24 عصمت و علم امام، و روش تعيين امام

اشاره

از نظر قرآن و سنت و ضرورت عقلي، عصمت يكي از شرايط اساسي امامت مي باشد و غير معصوم هرگز لايق اين مقام نمي باشد به دلائلي كه در بحث نبوت براي لزوم عصمت انبياء بيان كرديم توجه شود.

قرآن و عصمت امام

و اذا ابتلي ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال اني جاعلك للناس اماما قال و من ذريتي قال لا ينال عهدي الظالمين و زمانيكه خداوند ابراهيم را با حقايقي امتحان كرد و آنها را به اتمام رسانيد به او گفت تو را به مقام امامت مي رسانم ابراهيم گفت از نسل من هم كسي به امامت مي رسد خداوند فرمود عهد من امامت به ستمگران نمي رسد. 1

ستمگر و ظالم كيست؟

براي اينكه روشن شود چه كساني مي توانند مقام بزرگ امامت را داشته باشند و چه كساني لايق نيستند بايد ببينيم از نظر قرآن ظالم كيست زيرا خداوند فرمود امامت من به ظالمين نمي رسد قرآن سه گروه را ظالم ناميده است:

1 كساني كه شرك به خداوند بياورند: يا بني لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم لقمان به فرزندش مي گويد شرك به خداوند نياور به درستي كه شرك ظلم بزرگي است.2

2 ظلم انساني بر انسان ديگر: انما السبيل علي الذين يظلمون الناس و يبغون في الارض بغير الحق اولئك لهم عذاب اليم راه تعرض بر عليه كساني است كه به مردم ظلم مي كنند و در زمين به تا حق سركشي مي نمايند براي آنها عذابي دردناك است. 3

3 ظلم انسان بر نفس خويش: فمنهم ظالم لنفسه و نهم مقتصد و منهم سابق بالخيرات بعضي مردم به نفس خويش ظلم مي كنند و بعضي معتدلند و گروهي از آنها به نيكي سبقت مي گيرند. 4

انسان براي

رسيدن به سعادت و كمال آفريده شده است پس هر كس از اين مسير عدول كرد و از حدود الهي تجاوز كرد ظالم است … و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه هر كس از حدود الهي تجاوز كند بر خودش ظلم كرده است. 5

در قرآن ظلم به اين سه اطلاق شده است ولي در حقيقت قسم اول و دوم هم برگشتش به ظلم بر خويشتن است.

نتيجه: مردم چهار دسته اند:

1 كساني كه از اول تا آخر عمر مرتكب خلاف و معصيت مي شوند.

2 كساني كه اول عمر گناه كرده ولي آخر عمر گناه نمي كنند.

3 كساني كه اول عمر گناه نكرده ولي آخر عمر مرتكب گناه مي شوند.

4 كساني كه از اول عمر تا آخر عمر گناه نمي كنند.

از نظر قرآن سه دسته اول هرگز نمي توانند به مقام امامت برسند زرا از ظالمين هستند و خداوند به حضرت ابراهيم عليه السلام فرمود ظالمين به مقام امامت نيم رسند پس از آيه مذكور بخوبي استفاده مي شود كه امام و پيشواي مردم حتما بايد معصوم باشد) قسم چهارم) و از هر خطا و اشتباه مصون باشد.

بنابراين حتي اگر به احاديث صريحي كه از پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم براي امامت حضرت علي عليه السلام و يازده فرزندش رسيده توجه نكنيم، از نظر قرآن مدعيان خلافت لايق جانشيني پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم نبوده اند زيرا به شهادت قطعي تاريخ آنها از مصاديق واقعي ظالمين بودند و خداوند فرمود ظالمين به امامت نمي رسند. و اينك شما قضاوت كنيد: 1 آيا كساني كه لااقل قسمتي از عمرشان را مشرك بودند.

2 كساني كه

به بشريت عموما و به حضرت علي و فاطمه سلام الله عليها خصوصا ظلمها كردند.

3 كساني كه حتي به اعتراف خودشان تعدي و تجاوز از حدود خداوند كرده و بر خودشان ظلم كردند.

مي توانند خليفه و جانشين پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم باشند؟!

علم امام:

امام بايد احكام و قوانيني كه براي سعادت دنيوي و اخروي مردم ضرورت دارد بداند يعني امام بايد از همه مردم روي زمين علمش بيشتر باشد تا لياقت رهبري آنها را داشته باشد.

همان دلائلي كه براي اثبات لزوم امام بيان كرديم براي اثبات اينكه امام بايد اعلم و افضل از هم باشد كافي است. قرآن به اين موضوع اينگونه اشاره مي كند: افمن يهدي الي الحق احق از يتبع امن لا يهدي الا ان يهدي فما لكم كيف تحكمون آيا كسي كه به سوي حق هدايت مي كند سزاوارتر است كه پيروي شود يا كسي كه خودش نيازمند هدايت است شما چگونه حكم مي كنيد.6

شيوه تعيين امام

بعد از اينكه صفات و ويژگيهاي امام را شناختيم بايد بدانيم كه چنين امامي چگونه تعيين مي گردد. در جوامع امروز بهترين راه تعيين هر مقام مسئولي انتخابات است اما اين انتخابات ممكن است راه حل باشد اما هميشه راه حق نيست زيرا انتخابات هرگز واقعيات را تغيير نمي دهد نه حقي را باطل و نه باطلي را حق مي كند گر چه در مقام عمل اكثريت مورد نظر قرار مي گيرد ولي اين دليل حقانيت انتخاب شده نمي باشد.

بارها تاريخ نشان داده كه در انتخابات افرادي با راي اكثريت انتخاب شده اند و سپس دير يا زود اشتباه اينگونه انتخابات روشن شده است، راستي ما با نداشتن علم غيب و بي خبري از آينده و باطن افراد چگونه مي توانيم نظر قطعي و صحيحي درباره شخصي داشته باشيم؟ پس هيچ وقت اكثريت دليل حقانيت و اقليت دليل باطل بودن نيست از سوي ديگر قرآن حدود هشتاد مرتبه از اكثريت مذمت نموده است و در سوره انعام آيه 115

مي فرمايد: و ان تطع اكثر من في الارض يضلوك عن سبيل الله ان يتبعون الا الظن و ان هم الا يخرصون اگر از اكثر آنها كه روي زمين هستند اطاعت كني تو را از راه خدا گمراه مي كنند زيرا آنان از گمان و حدس شخصي خود پيروي مي كنند بعلاوه امامت و رهبري ديني جامعه فقط اداره زندگي جامعه نيست بلكه امام حافظ و نگهبان دين و دنياي مردم است از اين رو بايد از هر خطا و لغزشي معصوم باشد و اعلم و افضل از همه انسانها بوده باشد و مردم قطعا نمي توانند چنين شخصي را انتخاب كنند، مردم از كجا مي دانند كه چه شخصي از نيروي ملكوتي عصمت و مقام شامخ علوم الهي و ديگر فضائل انساني برخوردار است تا او را انتخاب كنند؟ پس فقط بايد خداوند متعال كه از باطن و آينده همه انسانها آگاه است سزاوارترين شخص را براي امامت انتخاب كرده و شئون لازم را به او عنايت نموده و به مردم معرفي نمايد.

امام چگونه تعيين مي شود؟

امامت و پيشوايي پس از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم همان انجام وظايف مقام رسالت است و تنها تفاوتي كه بين رسول و امام است اين است كه پيامبر پايه گذار و موسس دين و داراي كتاب است و امام بعنوان جانشين او حافظ و نگهبان دين و مبين اصول و فروع و تعقيب كننده تمام وظايف مقام نبوت است و همانگونه كه انتخاب پيغمبر از طرف خداست تعيين امام هم بايد از طرف خداوند باشد و به تعبير آيه 124 از سوره بقره امامت عهد خداوند است.

لذا حضرت ابراهيم عليه السلام

كه مي پرسد آيا از ذريه من هم كسي به مقام امامت مي رسد! خدا مي فرمايد: لاينال عهدي الظالمين نمي رسد خداوند امامت را عهد خود مي داند و عهد خداوند با انتخاب و شوري تعيين نمي گردد زيرا شوري و انتخاب مربوط به كارهاي مردم است و در دو آيه اي كه مساله شوري بيان شده كلمه امر آمده: و امرهم شوري بينهم و شاورهم في الامر مشورت در دو آيه مربوط به امور اجتماعي و كارهاي مردم است و هرگز شامل عهد و پيمان خداوند نمي شود در آيه 67 سوره قصص مي فرمايد: و ربكم يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيره و پروردگار تو مي آفريند هر چه را بخواهد و اختيار مي كند و مردم در برابر اختيار خداوند حق اختيار ندارند.

مرحوم فيض كاشاني در تفسير صافي ذيل آيه مذكور احاديثي نقل مي كند كه: خداوند هر گاه كسي را به امامت برگزيد مردم نبايد به سراغ ديگري بروند و در حديث ديگري مي خوانيم با وجود امكان انحراف در انتخاب ارزش آن از بين مي رود و انتخابي مي توان كاملا ارزش داشته باشد كه از طرف خداوند باشد، خداوندي كه آگاه بر باطن و آينده انسانهاست.

لما كان النبي صلي الله عليه و آله و سلم يعرض نفسه علي القبائل جاء الي بني كلاب فقالوا: نبايعك علي ان يكون لنا الامر بعدك فقال: الامر لله فان شاء كان فيكم او في غيركم … زمانيكه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم خودش را بر قبيله ها براي دعوت مردم عرضه مي كرد بسوي طايفه بني كلاب آمد آنها گفتند با تو بيعت مي كنيم به شرطي كه امامت بعد از تو براي

ما باشد حضرت فرمود: امر امامت با خداوند است پس اگر خواست بين شما قرار مي دهد يا در غير شما …7

تمرين

1 دليل قرآني عصمت امام را بيان كنيد.

2 از نظر قرآن ظالمين چه كساني هستند؟

3 چرا امام از طريق شوري و يا انتخابات تعيين نمي گردد"؟

4 امام چگونه تعيين مي شود؟

پاورقي

1 سوره بقره، آيه 124.

2 سوره لقمان، آيه 13.

3 سوره شوري، آيه 42.

4 سوره فاطر، آيه 32.

5 سوره طلاق، آيه 1.

6 سوره يونس، آيه 35.

7 بحارالانوار، جلد 23، صفحه 74.

درس25 امامت خاصه

اثبات امامت و ولايت حضرت علي و يازده فرزندش عليهم السلام

در مباحث قبل با صفات و ويژگيهايي كه امام حتما بايد دارا باشد) از نظر قرآن، احاديث، عقل) آشنا شديم اكنون بايد بررسي كنيم كه امام بحق بعد از پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم كيست و آن ويژگيها در چه كسي بوده تا آنچه عقيده داريم با استدلال هاي نقلي و عقلي تقويت شده و در ضمن بتوانيم راهنماي گمراهان باشيم.

دليل عقل بر امامت و ولايت علي عليه السلام

دو مقدمه و يك نتيجه: 1 حضرت امير المومنين عليه السلام داراي جميع كمالات نفساني و فضائل انساني همچون: علم، تقوي، يقين، صبر، زهد، شجاعت، سخاوت، عدالت، عصمت و ساير اخلاق حميده بوده و بدون ترديد) حتي به اعتراف دشمن) در همه كمالات از ديگران افضل و بالاتر بوده و اين فضائل در كتابهاي شيعه و سني فراوان ذكر شده است.

2 از ديدگاه عقل ترجيح مرجوح بر راجح نارواست و هر گاه كسي كه فضائل ياد شده را ندارد بخواهد پيشواي كسي شود كه داراي اين فضائل است ترجيح مرجوح بر ارجح مي شود.

علاوه بر آن هدف از گزينش امام هدايت امت و تكميل اخلاق و ايمان آنهاست و در امامت ناقص بر كامل اين هدف بدست نمي آيد.

از اين رو از ديدگاه عقل امام بايد اعلم و افضل از همه مردم باشد تا بتواند هادي و راهنماي آنان قرار گيرد.

نتيجه: بعد از دو مقدمه اي كه روشن شد مي گوييم: با توجه به اينكه حضرت علي

عليه السلام اعمل و افضل از همه مردم بعد از پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم است حتما او خليفه و جانشين پيغمبر است و گرنه ترجيح مرجوح بر راجح مي شود و غرض حاصل نمي گردد. علاوه بر آن قبلا بيان كرديم كه از نظر عقل و نقل، امام بايد معصوم بوده و از هر خطا و اشتباهي منزه و مبري باشد و به طوري كه كه در بحث بعدي ان شاء الله (از نظر قرآن و حديث) ثابت خواهيم كرد اين ويژگي هم مخصوص اهل بيت عصمت و طهارت مي باشد بنابراين غير از حضرت علي عليه السلام و يازده فرزندش هيچ كس لايق مقام امامت نخواهد بود.

عصمت و آيه تطهير

گفتيم امام حتما بايد معصوم باشد فعلا ببينيم معصوم كيست؟ انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا همانا خداوند اراده كرده است كه ناپاكي و آلودگي را از شما اهل بيت بر طرف كرده و شما را پاك و طاهر گرداند. 1

اهل البيت چه كساني هستند؟

طبق احاديث متواتر و بيشماري كه از طريق شيعه و سني وارد شده است آيه تطهير درباره پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و اهل بيت او نازل شده است اين احاديث در كتب معتبر اهل تسنن از قبيل: صحيح مسلم، مسند احمد، درالمنثور، مستدرك حاكم، ينابيع الموده، جامع الاصول، الصواعق المحرقه، سنن ترمذي، نور الابصار، مناقب خوارزمي و … موجود است و در كتب شيعه كه فراوان مي باشد.

از جمله اين احاديث: امام حسن عليه السلام ضمن خطبه اي فرمود: ما اهل بيتي هستيم كه خدا درباره آنها فرمود: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس

اهل البيت و يطهركم تطهيرا. 2

انس به مالك مي گويد: رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم تا مدت شش ماه هنگام نماز كه به خانه زهرا (س) مي رسيد مي فرمود: اي اهل بيت براي نماز برخيزيد، انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا. 3

ابن عباس مي گويد: ديديم كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم تا مدت نه ماه وقت هر نمازي درب خانه علي عليه السلام مي رفتند و مي فرمودند: سلام عليكم يا اهل البيت: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا. 4

حضرت علي عليه السلام فرمود: رسول خدا هر روز صبح درب منزل ما تشريف آورده و مي فرمود خدا شما را رحمت كند براي نماز برخيزيد، انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا. 5

پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مدتي برنامه مذكور را ادامه داد كه مصداق اهل البيت براي هم مشخص شود و به اهميت موضوع توجه پيدا كنند.

شريك ابن عبدالله مي گويد: بعد از رحلت پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم حضرت علي عليه السلام خطبه خوانده و فرمود شما را به خدا سوگند آيا جز من و اهل بيتم كسي را سراغ داريد كه آيه: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا درباره اش نازل شده باشد مردم عرض كردند نه. 6

حضرت علي عليه السلام به ابوبكر فرمود: تو را به خدا سوگند آيه تطهير درباره من و همسر وفرزندانم نازل شده يا درباره تو و خانواده ات؟ جوابداد درباره تو و خانواده ات … 7

اشكال: بعضي

گفته اين آيه تطهير درباره زنان پيغمبر نازل شده زيرا آيات قبل و بعد از آن هم درباره زنهاي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم است يا لااقل زنان پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم هم مشمول آيه تطهير مي شوند و بنابر اين دليل عصمت نيست زيرا كسي زنان پيغمبر را معصوم نمي داند.

جواب: علامه سيد عبدالحسين شرف الدين (ره) به چند وجه جواب داده اند:

1 اين احتمال اجتهاد در مقابل نص است زيرا روايات زيادي كه به حد تواتر رسيده و در شان نزول آيه آمده مي گويد درباره پيغمبر و فاطمه و علي و حسن و حسين عليهما السلام مي باشد.

2 اگر درباره زنهاي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بود بايد به صورت خطاب مونث آمده باشد نه مذكر يعني بايد چنين باشد: انما يريد الله ليذهب عنكن الرجس اهل البيت و يطهركن تطهيرا.

3 آيه تطهير بين آيه هاي قبل و بعد جمله معترضه است و اين بين عربهاي فصيح مرسوم است و در قرآن هم آمده: فلما راي قميصه قد من دبر

قال انه من كيدكن ان كيدكن عظيم يوسف اعرض عن هذا و استغفري لذنبك انك كنت من الخاطئين 8 كه جمله (يوسف اعرض عن هذا) خطاب به يوسف و معترضه است و قبل و بعدش خطاب به زليخا مي باشد.

آيه تطهير و عصمت و امامت علي و يازده فرزندش عليهم السلام

حضرت علي عليه السلام مي فرمايد: من در خانه ام السلمه در خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بودم كه آيه، انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا نازل شد،

به من فرمود اين آيه درباره تو و فرزندانت حسن و حسين و اماماني كه از نسل تو بوجود مي آيند نازل شده است گفتم يا رسول الله صلي عليه و آله و سلم بعد از تو چند نفر به امامت مي رسند؟ فرمود بعد از من تو امام مي شوي بعد از تو حسن و بعد از حسن حسين بعد از حسين فرزندش علي بعد از علي فرزندش فرزندش محمد بعد زا محمد فرزندش جعفر بعد از جعفر فرزندش موسي بعد از موسي فرزندش علي بعد از علي فرزندش محمد بعد از محمد فرزندش علي بعد از علي فرزندش حسن و بعد از حسن فرزندش حجت به امامت مي رسند نامهاي ايشان به همين ترتيب بر ساق عرش نوشته شده بود از خدا پرسيدم اينها كيستند؟ فرمود امامهاي بعد از تو مي باشند پاك و معصومند و دشمنانشان ملعون هستند. 9

بنابراين آيه تطهير در شان چهارده معصوم عليهم السلام مي باشد و رسول گرامي اسلام در احاديث متعددي (كه ان شاء الله به بعضي از آنها اشاره مي كنيم) به مردم فهماندند كه منصب امامت تا قيامت براي اين وعده معين باقي مي ماند زيرا آنها داراي عصمت و شرايط ديگر اين مقام هستند.

دو حديث در عصمت

عن ابن عباس قال سمعت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول: انا و علي و الحسن و الحسين و تسعه من ولد الحسين مطهرون معصومون ابن عباس مي گويد از رسول خدا شنيدم مي فرمود: من و علي و حسن و حسين و نه نفر از اولاد حسين پاك و معصوم هستيم. 10

قال امير المومنين عليه السلام: ان الله تبارك و تعالي طهرنا و عصمنا و

جعلنا شهداء علي خلقه و حجه في ارضه و جعلنا مع القرآن و جعل القرآن معنا لا نفارقه و لايفارقنا حضرت امير المومنين عليه السلام فرمودند: به درستي كه خداي تبارك و تعالي ما را پاك و معصوم قرار داده و ما را شاهدان بر خلقتش و حجت خودش در روي زمين قرار داده است ما را با قرآن و قرآن را با ما قرار داده نه ما از قرآن و نه او از ما جدا مي شود. 11

تمرين

دليل عقلي امامت علي عليه السلام را بيان كنيد؟

2 منظور از اهل البيت در آيه تطهير چه كساني هستند حديثي نقل كنيد؟

3 چرا نمي شود آيه تطهير در شان زنهاي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم باشد؟

4 حديث حضرت علي عليه السلام را در امامت دوازده امام بيان كنيد؟

پاورقي

1 سوره احزاب، آيه 33.

2 ينابيع الموده، صفحه 236.

3 جامع الاصول، جلد 1، صفحه 110.

4 الامام الصادق و المذهب الاربعه، جلد 1، صفحه 89.

5 غايه المرام، صفحه 295.

6 غايه المرام، صفحه 293.

7 نور الثقلين، جلد 4، صفحه 271.

8 سوره يوسف، آيه 29.

9 غايه المرام، صفحه 293.

10 ينابع الموده، صفحه 534.

11 اصول كافي، كتاب الحجه.

درس26 قرآن و امامت حضرت علي عليه السلام

آيه ولايت

انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتو الزكات و هم راكعون ولي و رهبر شما تنها خداست و پيامبرش و آنها كه ايمان آورده و نماز بر پا مي دارند و در حال ركوع زكات مي پردازند. 1

خداوند در اين آيه با توجه به كلمه انما كه براي انحصار است ولي و سرپرست مسلمانان را در سه مورد خلاصه مي كند) خدا، پيامبر، كساني كه ايمان آورده و نماز را به پا داشته و در حال ركوع زكات مي پردازند).

شان نزول آيه: از خود آيه ولايت و رهبري خدا و رسولش معلوم است اما قسمت سوم (و الذين آمنوا) از طريق شيعه و سني احاديث بسياري وارد شده كه آيه در شان حضرت علي عليه السلام در حاليكه در ركوع انگشتري به سائل داد نازل شد.

شيعه در اين مورد اتفاق نظر دارد و از اهل سنت: فخر رازي در تفسير كبير زمخشري در كشاف، ثعلبي در الكشف و البيان نيشابوري و بيضاوي و بيهقي و نظيري و كلبي در تفاسيرشان، طبري در خصايص خوارزمي در مناقب، احمد بن حنبل در مسند و … تا جائيكه تفتازاني و قوشچي ادعاي اتفاق مفسرين را كرده اند) در غايه المرام 24 حديث در اين باره از طريق اهل سنت نقل شده براي

اطلاع بيشتر به جلد دوم الغدير و كتاب المراجعات مراجعه شود).

اين مساله بقدري شايع و معروف بوده و هست كه حسان بن ثابت (شاعر معروف عصر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم) مضمون جريان را در اشعار خود سروده و خطاب به علي عليه السلام مي گويد:

فانت الذي اعطيت اذكنت راكعا زكاتا فدتك النفس يا خير راكع

فانزل فيك الله خير ولايه و بينها في محكمات الشرايع

يا علي تو بودي كه در حال ركوع زكات بخشيدي جان فداي تو اي بهترين ركوع كنندگان و خداوند بهترين ولايت را درباره تو نازل كرده و در قرآن بيان نمود.

بنابراين: امير المومنين عليه السلام ولايت كليه بر جميع طبقات مومنين دارد و به حكم عقل چنين كسي نمي شود تابع امر ابوبكر و عمر و عثمان باشد بلكه اگر آنها جزء مومنين بودند بايد تحت امر امير المومنين عليه السلام مي بودند.

دو اشكال و جواب آنها

بعضي از اهل تسنن گفته اند ولي به معناي دوست و ياور است نه اولي به تصرف و صاحب اختيار.

جواب: اولا اين سخن خلاف ظاهر و خلاف نص آيه است، به علاوه لفظ ولي به حسب وضع لغوي و استعمال عرفي در ولايت و صاحب اختيار بودن است و معاني ديگر محتاج به قرينه است چنانچه لفظ اولي در آيه شريفه: النبي اولي بالمومنين من انفسهم و مولي، در حديث غدير: من كنت مولاه هم صريح در معناي ولايت است.

ثانيا: در آيه ولايت كلمه انما براي حصر است و دوستي و ياوري منحصر به خدا و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و علي عليه السلام نمي باشد بلكه جميع مومنين با يكديگر دوست هستند

چنانچه خداوند مي فرمايد و المومنين و المومنات بعضهم اولياء بعض. 2

بنابراين چونكه صفت دوستي و ياري منحصر به خدا و رسولش و علي عليه السلام نيست و اين صفت براي همه مومنين است و با توجه به اينكه آيه: انما وليكم الله براي حكمي انحصاري است پس حتما به معناي ولايت و رهبري است.

بعضي از متعصبان از اهل سنت ايراد كرده اند كه علي عليه السلام با آن توجه خاصي كه در حال نماز داشت و حتي تير را از پايش در آوردند و متوجه نشد چگونه ممكن است صداي سائلي را شنيده و به او توجه پيدا كند؟

جواب: علي عليه السلام در حال نماز كاملا متوجه خداست و از خودش و امور مادي كه با روح عبادت سازگار نيست بر كنار بوده است ولي شنيدن صداي فقير و كمك كردن به او توجه به خويشتن نيست بلكه عين توجه به خداست و به تعبير ديگر كار حضرت، عبادت در ضمن عبادت است.

بعلاوه غرق شدن در توجه به خداوند اين نيست كه اختيار خود را از دست بدهد و يا بي احساس شود بلكه با اراده خويش توجه خود را از آنچه در راه خدا و براي خدا نيست بر مي گيرد اينجا نماز عبادت و زكات هم عبادت است و هر دو در مسير رضا خداست بنابراين توجه حضرت علي عليه السلام صرفا براي خدا بوده است و دليلش نزول آيه مي باشد كه به تواتر ثابت است.

آيه اطاعت از اولو الامر

يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم اي كساني كه ايمان آورديد خدا و رسول او و صاحبان امر خودتان را اطاعت

كنيد 3 در اين آيه اطاعت از صاحبان امر بدون هيچ قيد و شرط در كنار اطاعت خدا و رسول قرار گرفته و واجب شمرده است.

جماعت شيعه اتفاق نظر دارند كه منظور او اولو الامر امامان معصوم عليهم السلام مي باشند و از اهل تسنن هم رواياتي نقل شده كه منظور امامان معصومند، (ابوحيان اندلسي مغربي مفسر مشهور در تفسير بحر المحيط و ابوبكر مومن شيرازي در رساله اعتقادي خويش و سليمان قندوزي در كتاب ينابيع الموده، نمونه اي از اين روايات را ذكر كرده اند)، در تفاسير شيعه هم مي توانيد ذيل آيه شريفه به تفسيرهاي برهان، نور الثقلين، تفسير عياشي و كتاب غايه المرام و كتب متعدد ديگر مراجعه كنيد در اينجا به بعضي از آن احاديث اشاره مي كنيم.

جابر بن عبد الله انصاري از پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم سوال مي كند اولو الامر كه مأموريم از آنها اطاعت كنيم چه كساني هستند؟ حضرت فرمودند خلفا و متصديان امر بعد از من، اول آنها برادرم علي است بعد از او حسن و حسين عليه السلام سپس علي بن الحسين آنگاه محمد باقر (تو او را درك مي كني اي جابر وقتي كه ملاقاتش نمودي سلام مرا به او برسان) بعد از او جعفر صادق بعد از او موسي كاظم بعد از او علي الرضا بعد از او محمد جواد بعد از او علي هادي بعد از او حسن عسگري بعد از او قائم منتظر مهدي عليه السلام بعد از من امام و پيشوا خواهند بود. 4

حديث مذكور يا ذيل بيشتر درباره امام زمان عليه السلام در جلد اول تفسير نور الثقلين صفحه 499

آمده است.

عن ابي جعفر عليه السلام: اوصي رسول الله الي علي و الحسن و الحسين عليهم السلام ثم قال في قول الله عزوجل يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم قال: الائمه من ولد علي و فاطمه الي ان يقوم الساعه از امام باقر عليه السلام نقل شده كه فرمود: وصيت كرد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم (براي امامت) به علي و حسن و حسين عليها السلام سپس اشاره به قول خداي عزوجل: يا ايها الذين آمنوا … كرده و فرمود: امامان از فرزندان علي و فاطمه هستند تا قيامت بر پا شود. 5

بنابر اين آيه اطاعت اولي الامر از چند جهت بر امامت علي عليه السلام و يازده فرزندش دلالت مي كند.

1 اطاعت از اولو الامر مقرون به اطاعت خدا و رسول خدا مي باشد و چون اطاعت بطور مطلق واجب است بايد آنها را بشناسيم.

2 همانگونه كه خداوند اطاعت رسول را واجب كرده و شخص رسول را معين كرده است، وقتي به اطاعت اولو الامر امر مي كند بايد آنها را معين كند و گرنه تكليف ما لا يطاق مي شود) يعني اطاعت از شخصي كه نمي شناسيم ممكن نيست).

3 روايات متعدد شان نزول آيه (اولي الامر) را علي و يازده فرزندش معين كرده است.

آيه انذار و حديث يوم الدار و امامت علي عليه السلام

حديث يوم الدار: پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم سال سوم بعثت مامور شد كه دعوت خود را در مورد اسلام، علني سازد و انذر عشيرتك الاقربين بستگان نزديك خود را انذار كن. 6

به دنبال اين ماموريت پيغمبر صلي الله عليه

و آله و سلم بستگانش را به خانه ابوطالب دعوت كرد بعد از طرف غذا چنين فرمود: اي فرزندان عبدالمطلب به خدا قسم هيچ كس را در عرب نمي شناسم كه براي قومش چيزي بهتر از آنچه من آورده ام آورده باشد من خير دنيا و آخرت را براي شما آورد هام و خداوند به من دستور داده است كه شما را به توحيد و يگانگي وي و رسالت خودم دعوت كنم، كداميك از شما مرا ياري خواهيد كرد تا برادر من و وصي و جانشين من باشيد هيچ كس تمايلي به اين امر نشان نداد مگر علي عليه السلام كه برخاست و عرض كرد يا رسول الله من در اين راه يار و ياور تو هستم، تا سه مرتبه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم اين جملات را تكرار كرد و كسي جز علي عليه السلام پاسخ نداد در اين موقع پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم دست بر گردن علي عليه السلام گذاشت و فرمود: ان هذا اخي و وصيي و خليفتي فيكم فاسمعوا له و اطيعوه به درستي كه اين علي برادر و وصي و جانشين من در ميان شماست سخن او را بشنويد و فرمانش را اطاعت كنيد.

اين حديث را بسياري از دانشمندان اهل سنت مانند: ابن ابي جرير، ابو نعيم، بيهقي، ثعلبي، ابن اثير، طبي و ديگران نقل كرده اند براي آگاهي بيشتر به كتاب المراجعات صفحه 130 به بعد و احقاق الحق جلد 4 صفحه 62 به بعد مراجعه شود اين حديث هم به صراحت ولايت و امامت علي عليه السلام را ثابت مي كند.

تمرين

1 چگونه به آيه ولايت: انما وليكم الله … براي امامت حضرت علي عليه السلام استدلال ميكنيد؟

2 ولي در آيه انما وليكم به چه معنايي است و دليلش چيست؟

3 وجه دلالت آيه: اطاعت اولو الامر را بيان كنيد؟

4 چگونه به آيه انذار و حديث يوم الدار براي امامت علي عليه السلام استدلال مي شود؟

پاورقي

1 سوره مائده، آيه 60.

2 سوره بقره، آيه 258.

3 سوره نساء، آيه 62.

4 اثبات الهداه، جلد 3، صفحه 123.

5 تفسير نور الثقلين، جلد اول، صفحه 505 و دلائل الامامه، صفحه 231.

6 سوره حجر، آيه 94.

درس27 آيه تبليغ و امامت علي عليه السلام

اشاره

يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدي القوم الكافرين اي پيغمبر آنچه از سوي پروردگارت بر تو نازل شده به مردم برسان و اگر اين كار را نكني رسالت خدا را انجام نداده اي و خداوند تو را از مردم حفظ مي كند و خداوند كافران را هدايت نمي كند، لحن آيه سخن از ماموريتي سنگين است كه با ترك آن رسالت ناقص است و حتما مربوط به توحيد و مبارزه و غير آن نبود زيرا تا زمان نزول آيه اين مسائل كاملا حل شده بود و با توجه به اينكه آيه در سال آخر عمر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نازل شده بدون ترديد مربوط به مساله امامت و جانشيني پيامبر مي باشد و حتي گروه عظيمي از دانشمندان اهل سنت (از مفسران و مورخان) اعتراف كرده اند كه آيه مذكور درباره حضرت علي عليه السلام و داستان روز غدير نازل شده است.

مرحوم علامه اميني در كتاب شريف الغدير حديث غدير را از صد و ده نفر از صحابه و از سيصد و شصت دانشمند و كتاب معروف اسلامي نقل كرده اند و هيچ كس در صدور حديث ترديد نكرده است به گونه اي كه اگر جز اين آيه تبليغ و حديث غدير هيچ آيه و حديث ديگري هم نبود براي

اثبات خلافت بلافصل علي عليه السلام كافي بود.

البته آيات بسيار ديگري در شان علي عليه السلام و فرزندانش و امامت آنها نازل شده است و معتقديم كه بطور كلي قرآن مفسر اهل بيت و اهل بيت مفسر قرآن هستند و اين دو طبق حديث ثقلين هرگز از يكديگر جدا نخواهند شد.

در اين رابطه مي توانيد به تفسيرهاي روايي از قبيل نور الثقلين، تفسير برهان، تفسير عياشي و كتاب غايه المرام، و كتابهاي ديگر مراجعه فرمائيد، ما به همين مقدار اكتفا مي كنيم و براي تكميل ديگر مراجعه فرمائيد، ما به همين مقدار اكتفا مي كنيم و براي تكميل بحث حديث مشهور غدير را نقل مي كنيم.

حديث شريف غدير و امامت علي عليه السلام

پيامبر گرامي اسلام در سال دهم هجرت به مكه عزيمت نموده تا فريضه حج بگذارند اين آخرين حج حضرت بود لذا در تاريخ به آن حجه الوداع مي گويند همراهان پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را در اين سفر تا صد و بيست هزار نقل كرده اند هنگام بازگشت به مدينه روز هيجدهم ذيحجه در غدير خم (محلي بين مكه و مدينه) جبرئيل نازل شد و اين آيه را آورد: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدي القوم الكافرين.

1پيش از آنكه مسلمانان متفرق شوند پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم دستور توقف دادند آنها كه گذشته بودند به بازگشت دعوت شدند و آنها كه عقب بودند رسيدند هوا بسيار داغ و سوزان بود مسلمانان نماز ظهر را با پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم اداء كردند، بعد

از نماز حضرت خطبه اي خواندند و در ضمن آن فرمودند: من به زودي دعوت خدا را اجابت كرده و از ميان شما مي روم سپس فرمود اي مردم آيا صداي مرا مي شنويد گفتند آري پيامبر فرمود: يا ايها الناس من اولي الناس بالمومنين من انفسهم مردم چه كسي به مومنين از خودشان سزاوارتر است گفتند خدا و پيامبر داناترند حضرت فرمود: خدا مولي و رهبر من است و من مولي و رهبر مومنانم و نسبت به مومنان ازخودشان سزاوارترم سپس دست علي عليه السلام را بلند كرده چنانچه سفيدي زير بغل هر دو نمايان شد سپس افزود: من كنت مولاه فعلي مولاه هر كس من مولا و رهبر او هستم علي مولا و رهبر اوست اين سخن را سه بار تكرار كرد سپس سر به جانب آسمان بلند كرده و فرمود: اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله، فرمود همه حاضران اين خبر را به غائبان برسانند هنوز صفوف جمعيت از هم متفرق نشده بود كه جبرئيل نازل شد و اين آيه را بر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم آورد: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا امروز دينتان را كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام كردم و راضي شدم كه اسلام دين شما باشد. 2

در اين هنگام پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: الله اكبر علي اكمال الدين و اتمام النعمه و رضي الرب برسالتي و الولايه لعلي من بعدي خدا بزرگتر است خدا بزرگتر است بر كامل نمودن

دين و تمام كردن نعمت و رضايت پروردگار به رسالت من و ولايت علي عليه السلام بعد از من در اين هنگام شور و غوغايي در ميان مردم افتاد و همگان به علي عليه السلام اين مقام را تبريك گفتند حتي عمر در حضور مردم به علي عليه السلام گفت بخ بخ لك يابن ابيطالب اصبحت و امسيت مولاي و مولا كل مومن و مومنه آفرين و تبريك بر تو يا علي كه صبح و عصر كردي در حاليكه مولاي من و هر مومن و مومنه هستي.

اين حديث با عبارت مختلف گاهي مفصل و گاهي فشرده از طريق گروه كثيري از دانشمندان اسلام نقل شده است به طوري كه احدي در صدور آن ترديد نكرده است مرحوم بحراني در كتاب غايه المرام اين حديث را با 89 سند از اهل سنت و 43 سند از شيعه نقل كرده است و بهترين كتابي كه در اين مورد نوشته شده است كتاب شريف الغدير تاليف علامه اميني (ره) است.

اشكال و جواب در معناي كلمه مولي

جمعي از كساني كه ديدند سند حديث هيچ قابل انكار نيست در معناي كلمه (مولي) ترديد كرده و گفتند به معناي دوست است.

جواب: به ده دليل كلمه مولي فقط به معناي ولايت و رهبري است و نمي شود به معناي دوست باشد:

1 خود پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم قبل از معرفي علي عليه السلام فرمود: من اولي الناس بالمومنين من انفسهم و سپس جمله من كنت مولاه فعلي مولاه را فرمود: پس همانطور كه جمله قبل در ولايت است جمله بعد هم بايد چنين باشد تا ارتباط دو جمله محفوظ باشد.

2 آيه تبليغ كه قبل

از معرفي علي عليه السلام نازل شد خطاب به پيغمبر مي فرمايد: اگر وظيفه ات را انجام ندهي رسالت ناقص است، آيا اگر پيغمبر اعلام دوستي نمي كرد رسالت ناقص بود؟ بعلاوه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بارها محبت و دوستي شديدش را نسبت به حضرت علي عليه السلام بيان فرموده و اين مطلب ناگفته و جديد نبود.

3 آيا معقول است پيامبري كه: ما ينطق عن الهوي در آن بيابان سوزان و گرماي شديد هزاران نفر را معطل كرده و بگويد: مردم هر كس من دوست او هستم علي هم دوست اوست؟!

4 آيه اي كه بعد از معرفي نازل شد: اليوم … امروز دين كامل شد نعمتها را بر شما تمام كردم، اسلام را بر شما پذيرفتم. 3 و آيه ديگر: اليوم يئس … امروز كفار از شما مايوس شدند، 4 آيا همه اينها به خاطر اين بود كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم علي عليه السلام را به دوستي خود معرفي كرده است؟!

5 آن همه شادباش و تبريك (حتي از عمر) آيا براي دوستي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و علي عليه السلام بوده آيا اين مطلب تازه اي بود؟!

6 پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله و سلم و امامان معصوم روز غدير را از بزرگترين اعياد رسمي مسلمانان اعلام كردند تا هر سال اين خاطره تجديد شود آيا اعلام دوستي باعث شد اين روز از بزرگترين اعياد اسلام شود؟!

7 در آيه قبل از معرفي آمده: و الله نعصمك من الناس، آيا پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم از اعلام دوستي نسبت

علي عليه السلام دلهره داشت كه خداوند فرمود: خدا تو را از دشمنان حفظ مي كند يا مساله مهم امامت و جانشيني او بوده است؟!

8 اشعاري كه شاعران و اديبان از ان زمان تا الان درباره غدير سروده اند همه آنها خطبه غدير را مربوط به ولايت و امامت دانسته اند و جانشيني حضرت علي عليه السلام را بيان كرده اند اين اشعار را مرحوم علامه اميني در جلد اول الغدير آورده است.

9 امير المومنين و امامان عليهم السلام در موارد متعددي به حديث غدير براي امامت خود احتجاج مي كردند و همه از كلام آنها ولايت و رهبري فهميده و مجاب مي شدند.

10 مرحوم علامه اميني در جلد اول الغدير صفحه 214 از مفسر و مورخ معروف اهل سنت (محمد بن جرير طبري) نقل مي كند كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بعد از نزول آيه تبليغ فرمود: جبرئيل از طرف خدا دستور آورد كه در اين جايگاه بايستم و به هر سياه و سفيد اعلام كنم كه: علي فرزند ابي طالب برادر من، وصي من، جانشين و امام پس از من است.

تمرين

1 چرا آيه تبليغ بر امامت علي عليه السلام دلالت مي كند؟

2 خلاصه اي از حديث شريف غدير را بيان كنيد؟

3 چرا كلمه مولي در حديث غدير فقط براي ولايت و رهبري است؟

پاورقي

1 سوره مائده، آيه 71.

2 سوره مائده، آيه 5.

3 سوره مائده، آيه 5.

4 سوره مائده، آيه 4.

حضرت مهدي عليه السلام

حضرت مهدي عليه السلام (بخش اول)
اشاره

پس از مباحثي كه راجع به امامت داشتيم نوبت آن رسيده كه بحث مختصري راجع به حضرت مهدي عليه السلام داشته باشيم ابتدا چند روايت كه از طريق اهل سنت وارد شده نقل مي كنيم تا بر آنان حجت باشد.

قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: يخرج في آخر الزمان رجل من ولدي اسمه كاسمي و كنيته ككنيتي يملا الارض عدلا كما ملئت جورا فذلك هو المهدي در آخر زمان مردي از فرزندان من قيام مي كند كه اسمش مانند اسم من و كنيه اش مانند كنيه من است زمين را پر از عدل مي كند همانطور كه از ظلم پر شده است و آن مرد حضرت مهدي است. 1

قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم: لو لم يبق من الدهر الا يوم لبعث الله رجلا من اهل بيتي يملاها عدلا كما ملئت جورا اگر از عمر دنيا باقي نماند مگر يك روز خداوند بر مي انگيزد مردي از اهل بيت مرا تا دنيا را پر از عدل كند همانگونه كه از ظلم پر شده است. 2

قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: لا تذهب الدنيا حتي يقوم من امتي رجل من ولد الحسين يملا الارض عدلا كما ملئت ظلما دنيا از بين نمي رود تا اينكه مردي از امت من و از فرزندان حسين قيام كند كه زمين را پر از عدل كند همانگونه كه از ظلم پر شده است. 3

البته دانشمندان شيعه كتابها و احاديث بسيار زيادي درباره حضرت مهدي عليه السلام آورده

اند كه واضح بوده و احتياج به نقل نيست.

تولد مخفيانه حضرت مهدي عليه السلام

حضرت حجه ابن الحسن المهدي عليه السلام سال 255 هجري قمري در پانزدهم شعبان به دنيا آمد مادرش نرجس و پدرش امام حسن عسگري عليه السلام است، علت مخفي بودن تولدش اين بود: ميلاد آن حضرت مقارن زماني بود كه خلفاي ستمگر و جابر عباسي بر ممالك اسلام سيطره داشتند آنها به مصداق احاديث بسيار مي دانستند كه از امام حسن عسگري عليه السلام فرزندي به جهان خواهد آمد و ريشه ستمگران را قطع مي كند لذا آنها در كمين بودند تا هر گونه اثري را از قائم آل محمد نابود كنند چنانچه متوكل عباسي در سال 235 هجري قمري فرمان داد حضرت هادي عليه السلام و بستگانش را از مدينه به سامراء (پايتخت حكومت) آوردند و در محله اي به نام عسكر تحت نظر قرار دادند و نيز معتمد عباسي به شدت در پي يافتن نوزاد امام عسگري عليه السلام بود و به گروهي مفتش و قابله تكليف كرده بود كه منازل علويين و مخصوصا خانه امام حسن عسگري عليه السلام را گاه و بي گاه بازرسي كنند تا اگر نوزادي يافتند كه گمان است منجي بشريت باشد او را بي درنگ نابود كنند.

از اين جهت، در احاديث معصومين ولادت پنهاني حضرت مهدي عليه السلام به تولد مخفي حضرت موسي عليه السلام تشبيه و تمثيل شده است و به همين جهت در وجود مادر آن حضرت همانند مادر حضرت موسي عليه السلام آثار خارجي حمل پيدا نبود و كسي ار حاملگي وي آگاهي نداشت، حتي حكيمه خاتون (عمه امام عسگري) شب نيمه شعبان كه امام عليه السلام

از او خواستند امشب در خانه بمان (كه آن موعود جهاني به دنيا مي آيد) تعجب كرد زيرا هيچ گونه علامتي از حمل در نرجس خاتون مشاهده نمي كرد، پس از آنكه حضرت مهدي عليه السلام به دنيا آمد پدرش او را پنهان و پوشيده مي داشت و جز به معدودي از خواص اصحاب او را نشان ندادند.

شيخ صدوق قدس سره در كتاب اكمال الدين از احمد بن حسن قمي روايت مي كند كه از امام عسگري عليه السلام نامه اي به جدم (احمد بن اسحق) رسيد نوشته بودند: فرزندي برايم زاده شد خبرش از مردم پوشيده باشد كه آن را فقط به خويشان نزديك يا دوستان خاص خود اعلام مي كنيم.

خصوصيات حضرت مهدي (عج)

1 نور آن حضرت در ميان انوار امامان عليهم السلام مانند ستاره درخشان در ميان كواكب است.

2 شرافت نسب از طرف پدر سلسله امامان و پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و از طرف مادر قيصر روم تا شمعون الصفا وصي حضرت عيسي عليه السلام مي باشد.

3 روز ولادت آن حضرت را به عرش بردند و از طرف خداوند خطاب شد مرحبا به تو اي بنده من براي نصرت دين من و اظهار امر من مهدي بندگان من.

4 ميان كنيه و اسم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم براي حضرت جمع شده است.

5 وصايت به آن حضرت ختم شده است و همانگونه كه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم خاتم الانبياء است حضرت مهدي عليه السلام خاتم الاوصياء است.

6 از روز ولادت به روح القدس سپرده شده و در عالم نور وفضاي قدس تربيت شده و مجالست با ملا اعلي

و ارواح قدسيه دارد.

7 بيعت احدي از جباران و طاغوتها در گردن آن حضرت نبوده و نيست و نخواهد بود.

8 براي ظهور آن حضرت آيات غريبه و علامات سماويه و ارضيه ظاهر مي شود كه براي هيچ حجتي نبوده است.

9 نزديك ظهورش منادي آسماني با اسم آن حضرت ندا مي كند.

10 مصحفي كه امير المومنين عليه السلام بعد از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم جمع كرده و مخفي بود ظاهر مي شود.

11 ابر سفيدي هميشه بر سر آن حضرت ديده مي شود.

12 طول عمر و گردش شب و روز در مزاج و اعضاء و هيات آن حضرت تاثير نمي كند به طوري كه هنگام ظهر به صورت يك مرد سي يا چهل ساله مي باشد.

13 زمين در زمان ظهورش گنجها و ذخيره هايش را ظاهر مي كند.

14 عقلهاي مردم به بركت وجود آن حضرت تكميل مي شود دست مباركش را بر سر مردم مي گذارد و كينه و حسد از دلهاي مردم بيرون مي رود و علم در دلهاي مومنين جاي مي گيرد.

15 اصحاب آن حضرت عمرشان بسيار طولاني مي شود.

16 ناراحتي و امراض و بلاها و ضعف از بدن ياران آن حضرت زائل مي شود به طوريكه هر كدام قدرت چهل مرد را دارند.

17 مردم به نور آن حضرت از نور آفتاب و ماه بي نياز مي شوند.

18 رايت و علم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم نزد آن حضرت است.

19 سلطنت و حكومت آن حضرت مشرق و مغرب و عالم را فرا مي گيرد.

20 تمام زمين پر از عدل و داد مي شود.

21 جمعي از مردگان زنده شده و در ركاب حضرت حاضر مي شوند، از جمله: بيست و هفت نفر از

اصحاب موسي عليه السلام و هفت نفر اصحاب كهف و يوشع بن نون، سلمان، ابوذر، مقداد، مالك اشتر، و آنان حاكمان شهرها مي شوند و هر كس چهل صباح دعاي عهد را بخواند از ياران آن حضرت است و اگر پيش از ظهور حضرت بميرد خداوند او را زنده مي كند تا در خدمت آن بزرگوار باشند.

22 احكام مخصوصه اي كه تا عهد آن حضرت اجرا نشده بود اجراء مي كند.

23 تمام علوم را كه بيست و هفت حرف است و تا آن زمان دو حرفش ظاهر شده منتشر و ظاهر مي كند.

24 زره رسول خدا صلي الله عليه وآله و سلم كه بر قامت هيچ كس اندازه نيست به اندازه قد و قامت آن حضرت است.

25 تقيه كردن از كفار و مشركين در زمان او برداشته مي شود.

26 بينه و شاهد از هيچ كس نمي خواهد و آن حضرت مانند حضرت داود به علم امامت حكم مي كند.

27 باران وگياه و درختان و ميوه ها و ديگر نعمتهاي زمين فراوان مي شود.

28 از پشت كوفه كه مقر سلطنت آن حضرت است دو نهر آب و شير از سنگ حضرت موسي عليه السلام هميشه بيرون مي آيد.

29 حضرت عيسي عليه السلام براي ياري حضرت از آسمان نزول مي كند و پشت سر آن حضرت نماز مي خواند.

30 سلطنت جباران و دولت ظالمين دنيا به ظهور حضرت به پايان مي رسد.

لكل اناس دوله يرقبونها و دولتنا في آخر الدهر يظهر

نقل شده است كه امام صادق عليه السلام مكرر به اين بيت شعر مترنم بود) يعني براي همه مردم در هر زمان دولتي است كه به آن چشم داشته و انتظارش را دارند و دولت ما در آخر روزگار ظاهر

خواهد شد) بعد از دولت و حكومت حضرت مهدي عليه السلام رجعت ساير امامان عليهم السلام خواهد بود.4

تمرين

1 حديثي از پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم درباره ظهور و عدالت گستري حضرت مهدي عليه السلام بيان كنيد؟

2 چرا تولد حضرت مهدي عليه السلام مخفيانه بود؟

3 فشرده اي از خصوصيات حضرت مهدي عليه السلام را بنويسيد؟

پاورقي

1 التذكره، صفحه 204 و منهاج السنه، صفحه 211.

2 ينابيع الموده، جلد 3، صفحه 89 سنن سجستاني، جلد 4، صفحه 151 مسند، جلد 1، صفحه 99 نور الابصار، صفحه 229.

3 موده القربي، صفحه 96 و ينابع الموده، صفحه 455.

4 خلاصه اي از خصوصيات به نقل محدث قمي در منتهي الامال.

حضرت مهدي عليه السلام (بخش دوم)
اشاره

روايت شده كه حضرت مهدي عليه السلام شبيه ترين مردم به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم است و آنچه از شمائل حضرت رسيده چنين است:

1 سفيد رو كه سرخي به آن آميخته است.

2 گندم گون كه از بيداري شب مايل به زردي است.

3 پيشاني فراخ و سفيد و تابان.

4 ايروان بهم پيوسته و بيني مبارك باريك و بلند.

5 خوش صورت.

6 نور رخسارش غالب بر سياهي محاسن و سر مباركش مي باشد.

7 بر گونه راست حضرت خالي است مانند ستاره.

8 ميان دندانها گشاده.

9 چشمان سياه و سرمه گون و در سر حضرت علامتي است.

10 ميان دو كتف عريض.

11 در شكم و ساق، مانند امير المومنين عليه السلام.

12 روايت شده: المهدي طاووس اهل الجنه وجهه كالقمر الدري عليه جلابيب النون (حضرت مهدي عليه السلام طاووس اهل بهشت است چهره اش مانند ماه درخشنده و بر بدن مباركش جامه ها از نور است).

13 نه بلند و نه كوتاه بلكه معتدل القامه است.

14 هيات خوشي دارد به طوري كه هيچ چشمي به آن اعتدال و تناسب نديده است صلي الله عليه و علي آبائه الطاهرين.

غيبت صغراي امام زمان عليه السلام

غيبت صغراي حضرت مهدي عليه السلام پس از شهادت پدر بزرگوارش و خواند نماز بر جنازه پدر شروع شد در اين غيبت حضرت براي خود نائب و

نماينده خاص تعيين كردند كه بوسيله او حوايج و سوالات شيعيان را دريافت كرده و جواب مي دادند تا مدتي به همين صورت چهار نايب يكي پس از ديگري دستورات و اوامر حضرت را از حضرتش مي گرفتند و به شيعيان مي رساندند.

نائب خاص اول: ابو عمر و عثمان بن سعيد العمري الاسدي كه از سال 260 هجري قمري تا 280 از طرف حضرت نماينده خاص بود.

نائب دوم: پسر او محمد بن عثمان العمري كه بعد از وفات پدرش از سال 280 تا 305 نيابت كرد.

نائب سوم: ابوالقاسم الحسين بن روح نوبختي از سال 305 تا 326.

نائب چهارم: ابوالحسن علي بن محمد سمري از سال 326 تا سال 329 كه نيمه شعبان اين سال وفات كرد.

محل نيابت اين چهار نفر بغداد بوده و در همانجا مدفونند و بعد از اين غيبت كبري شروع شد.

غيبت كبراي امام زمان عليه السلام

شش روز پيش از وفات علي بن محمد سمري توقيعي شريف از طرف امام زمان عليه السلام به اين عنوان صادر شد: بسم الله الرحمن الرحيم يا علي بن محمد السمري اعظم الله اجر اخوائك فيك فانك ميت ما بينك و بين سته ايام فاجمع امرك و لا توص الي احد فيقوم مقامك بعد وفاتك فقد وقعت الغيبه التامه فلا ظهور الا بعد اذن الله تعالي ذكره و ذلك بعد طول الامد و قسوه القلوب و امتلاء الارض جورا و سياتي من شيعتي من يدعي المشاهده الافمن ادعي المشاهده قبل خروج السفياني و الصيحه فهو كذاب مفتر و لاحول و لا قوه الا بالله العلي العظيم اي علي بن محمد سمري خداوند برادران ديني تو را در مصيبت تو اجر عظيم دهد تو بعد

از شش روز از دنيا مي روي امر خود را جمع كن و آماده باش و به احدي وصيت براي نيابت نكن همانا غيبت كبري واقع گرديد و مرا ظهوري نخواهد بود مگر به اذن خداوند متعال و اين ظهور بعد از اين است كه غيبت طول بكشد و دلها را قساوت مي گيرد و زمين پر از ظلم و ستم مي شود و مي آيند بعضي از شيعيان من كه ادعاي مشاهده مرا مي نمايند آگاه باشيد كه هر كس پيش از خروج سفياني و صيحه آسماني ادعاي مشاهده نمايد او كذاب و افترا زننده است و لا حول ولاقوه الا بالله العلي العظيم. 1

بنابراين در زمان غيبت كبري مردم بايد به علما و مجتهدين مراجعه كنند، چنانچه خود امام زمان عليه السلام در توقيعي در جواب مسائل اسحاق بن يعقوب به توسط محمد بن عثمان بن سعيد عمروي فرمودند: و اما الحوادث الواقعه فارجعوا فيها الي رواه احاديثنا فانهم حجتي عليكم و انا حجه الله عليهم (در حوادثي كه واقع مي شود به راويان احاديث مراجعه كنيد همانا آنها حجت من بر شما و من حجت خداوند بر آنها هستم) اللهم عجل فرجه و اجعلنا من انصاره و اعوانه آمين. 2

تمرين

1 فشرده اي از شمائل امام زمان عليه السلام را بيان كنيد.

2 منظور از غيبت صغري چيست و تا چه سالي طول كشيد؟

3 اسامي نواب اربعه را بنويسيد.

پاورقي

1 منتهي الامال به نقل از شيخ طوسي و شيخ صدوق.

2 در تدوين بحث امامت از كتابهاي ذيل استفاده و اقتباس شده: بحارالانوار و حق اليقين (مرحوم مجلسي)، اثبات الهداه (شيخ حر عاملي)، المراجعات (سيد شرف الدين)، بررسي مسائل كلي امامت (ابراهيم اميني)، اصول عقايد را اينگونه تدريس كنيم (امامي آشتياني حسني)، كتابهاي عقايد آقايان (مكارم شيرازي سبحاني استادي ري شهري قرائتي)، (كلم الطيب از مرحوم طيب).

درس29 ولايت فقيه

اشاره

در زبان عربي براي ولايت، دو معنا ذكر كرده اند

1 رهبري و حكومت

2 سلطنت و چيرگي 1 هنگامي كه ولايت در مورد فقيه بكار مي رود، مراد از آن حكومت و زمامداري امور جامعه است. اگر نظام سياسي اسلام تشريح گردد و مكتب سياسي آن باز شناسانده شود يكي از مباني اين مكتب ولايت فقيه در عصر غيبت امامان معصوم عليهم السلام خواهد بود.

از ديدگاه شيعه، ولايت فقيه در عصر غيبت ادامه ولايت امامان معصوم عليهم السلام است، همانگونه كه ولايت امامان در امتداد ولايت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم قرار داشت و حاصل آن اعتقاد به اين نكته است كه در راس هرم قدرت در جامعه اسلامي بايد يك اسلام شناس قرار گيرد كه اگر معصوم حضور داشت شخص او و اگر نبود فقيه جامع شرايط، اين مسئوليت را بر عهده خواهد داشت، زيرا وظيفه اصلي حكومت از ديدگاه اسلام بسط ارزشها و احكام الهي در جامعه مي باشد و براي تحقق اين آرمان، لازم است در بالاترين مصدر تصميم گيري شخصي آگاه به دين قرار گيرد.

دلايل ولايت فقيه
دليل عقلي

بدون شك هر جامعه اي به زمامدار و رهبر نياز دارد، حال اگر حكومت و زمامداري بر يك جامعه اسلامي باشد عقل حكم مي كند كه بر قله چنين حكومتي مي بايست كسي قرار گيرد كه به احكام و وظايف اسلام آگاهي دارد و مي تواند زمامدار مردم باشد اگر معصوم در ميان مردم بود عقل او را سزاوار اين منصب مي شمارد ولي در عصر غيبت معصوم، فقيه عادل و قادر بر اراده جامعه، لايق اين مقام است.

به ديگر سخن: بهترين فرد براي اجراي احكام و قوانين اسلام

كسي است كه سه ويژگي دارد

1 بهترين قانون شناس.

2 بهترين مفسر براي قوانين اسلام

3 بهترين مجري براي اين قوانين كه هيچ انگيزه اي براي تخلف ندارد اين ويژگيها را در عصر غيبت ولي فقيه داراست، ولايت فقيه يعني رجوع به اسلام شناس عادلي كه از ديگران به امام معصوم نزديكتر است.

دليل نقلي

براي اثبات ولايت فقيه به احاديث فراواني استناد شده كه به بعضي از آنها شاره مي كنيم:

1 توقيع شريفي كه مرحوم صدوق از اسحاق بن يعقوب نقل مي كند كه حضرت ولي عصر (عج) در پاسخ به پرسشهاي او به خط مباركشان نوشتند:

اما الحوادث الواقعه فارجعوا فيها الي رواه حديثنا فانهم حجتي عليكم و انا حجه الله عليهم (در رويدادهايي كه اتفاق مي افتد به راويان حديث ما مراجعه كنيد زيرا آنها حجت من بر شما و من حجت خدا بر آنان هستم).2

مرحوم شيخ طوسي در كتاب الغيبه همين حديث را آورده و به جاي انا حجه الله عليهم، چنين آمده: انا حجه الله عليكم: من حجه خدا بر شما هستم شيوه استدلال به اين حديث چنين است: حضرت مهدي عليه السلام دو جمله فانهم حجتي عليكم و انا حجه الله را به گونه اي فرموده اند كه به وضوح مي رساند: حكم راويان حديث كه همان فقيهان هستند مانند حكم خود امام عليه السلام است يعني فقيهان، نائب امام زمان عليه السلام در بين مردم هستند.

2 حديثي كه از امام صادق عليه السلام نقل شده و به مقبوله عمر بن خنظله معروف است:

من كان منكم قد روي حديثنا و نظر في حلالنا و حرامنا و عرف احكامنا فليرضوا به حكما فاني قد جعلته عليكم

حاكما فاذا حكم بحكمنا فلم يقبله منه فانما استخف بحكم الله و علينا رد و الراد علينا كالراد علي الله و هو علي حد الشرك بالله.

امام صادق عليه السلام فرمودند: هر كس از شما حديث ما را نقل مي كند در حلال و حرام ما نظر دارد و احكام ما را مي شناسد به حكومت او رضايت دهيد همانا من او را حاكم شما قرار دادم پس وقتي او به حكم ما حكم كرد اگر قبول نشود، سبك شمردن حكم خدا و رد بر ما است و رد ما رد

خداست و آن در حد شرك به خداست. 3

فقيه در اصطلاح امروز همان شخصي است كه در حديث با تعبير عارف به حلال و حرام معرفي شده است.

شيوه استدلال به اين حديث چنين است: وقتي در زمان حضور معصوم عليه السلام و در صورت دسترسي نداشتن به معصوم و حاكميت نداشتن او وظيفه مردم مراجعه به فقيهان جام الشرايط است، در زمان غيبت كه اصلا معصوم حضور ندارد به طريق اولي وظيفه مردم مراجعه به فقيهان جامع الشرايط است.

3 حديثي كه مرحوم صدوق از امير المومنين علي عليه السلام نقل مي كند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: اللهم ارحم خلفائي (خدايا جانشينان مرا مورد رحمت خويش قرار ده) از آن حضرت سوال شد جانشينان شما چه كساني هستند؟ حضرت فرمود: الذين ياتون من بعدي يروون حديثي و سنتي (آنان كه بعد از من مي آيند و حديث و سنت مرا نقل مي كنند)4 براي دلالت اين حديث براي ولايت فقيه بايد به دو نكته توجه كرد:

الف: رسول اكرم صلي الله عليه و آله و

سلم از سه شان عمده برخوردار بودند

1 تبليغ آيات الهي و رساندن احكام شرعي و راهنمايي مردم

2 قضاوت در موارد اختلاف و رفع خصومت

3 زمامداري جامعه اسلامي و تدبير آن يعني ولايت.

ب: منظور از كساني كه بعد از حضرت مي آيند و حديث و سنت او را نقل مي كنند فقيهان هستند نه راويان و محدثان، زيرا راوي فقط نقل حديث مي كند و نمي داند آنچه كه نقل مي كند حديث و سنت خود حضرت است يا نه؟ معارض و مخصص را نمي شناسد و كسي اين امور را مي شناسد كه به مقام اجتهاد و درجه فقاهت رسيده باشد.

با توجه به اين دو نكته از حديث چنين استفاده مي كنيم: فقيهان جانشينان پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي باشند و شئوني كه براي حضرت بود) تبليغ دين قضاوت زمامداري و ولايت) براي جانشينان او نيز خواهد بود.

شرايط ولي فقيه

1 اجتهاد و فقاهت: از آن رو كه در حكومت ديني اداره جامعه بر اساس قوانين اسلامي است كسي كه در راس قدرت قرار مي گيرد بايد آگاهي كافي به قوانين اسلام داشته باشد تا در جريان اداره اجتماع از اين قوانين سرپيچي نشود اين آشنايي بايد در حد اجتهاد باشد.

2 عدالت و تقوي: زيرا اگر حاكم و فقيه از تقوي و عدالت برخوردار نباشد قدرت، او را تباه مي كند و ممكن است منافع شخصي يا گروهي را بر منافع اجتماعي و ملي مقدم بدارد براي ولي فقيه درستكاري و امانت و عدالت شرط است تا مردم با اطمينان و اعتماد زمام امور را به او بسپارند.3 آگاهي واهتمام به صالح اجتماعي، يعني مدير و مدبر باشد.

قال علي عليه السلام: ايها الناس

ان احق الناس بهذا الامر اقواهم عليه و اعلمهم بامر الله فيه 5 (علي عليه السلام فرمودند: اي مردم شايسته ترين مردم براي حكومت كسي است كه از ديگران تواناتر و به دستور خدا در امر حكومت داناتر باشد) 6

تمرين

1 ولايت در لغت عربي به چه معنايي آمده و مراد از ولايت فقيه چيست؟

2 دليل عقلي ولايت فقيه را بيان كنيد.

3 توقيع شريف امام زمان عليه السلام درباره رجوع به فقيهان چيست؟

4 شيوه استدلال به مقبوله عمر بن حنظله را بيان كنيد.

5 شئون ولايت فقيه در حديث اللهم ارحم خلفائي چيست؟

6 شرايط ولي فقيه را بيان كنيد.

پاورقي

1 قاموس المحيط ص 1732 مصباح المنير، ج 2 ص 396 تاج العروس، ج 10، ص 398.

2 اكمال ادين صدوق، ج 2، ص 483.

3 اصول كافي، ج 1، ص 67.

4 من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 420 وسائل الشيعه، ج 18، ص 65.

5 نهج البلاغه، خطبه 173.

6 بحث ولايت فقيه اقتباس از بحثهاي آيت الله مصباح يزدي و جناب استاد هادوي تهراني.

معاد

درس30 معاد

اشاره

بعد از مساله توحيد هيچ يك از مسائل عقيدتي به اهميت مساله معاد نمي رسد در قرآن حدود يكهزار و دويست آيه درباره معاد است و تقريبا در تمام صفحات قرآن ذكري از معاد شده است و تقريبا حدود سي مورد بعد از ايمان به خداوند موضوع ايمان به جهان ديگر مطرح شده است مانند: و يومنون بالله و اليوم الاخر، بنابراين ايمان به خداوند و حكمت و قدرت و عدالت او بدون ايمان به معاد كامل نمي گردد.

آثار اعتقاد به معاد

1 ايمان و اعتقاد به معاد به زندگي انسان مفهوم مي بخشد و زندگي اين جهان را از پوچي در مي آورد.

2 اعتقاد به معاد انسان در روند تكاملي خويش قرار داده و او را از تحير و سرگرداني نجات مي دهد.

3 ايمان به معاد ضامن اجراي تام قوانين الهي، احقاق حقوق مي گردد و به انسان در برابر سختيها نيرو مي بخشد.

4 اعتقاد به معاد انگيزه اصلي تهذيب نفس، عمل به تكاليف شرع، فداكاري و ايثار مي باشد.

5 ايمان به معاد روح دنيا پرستي را كه ريشه همه خطايا و جنايات است از بين مي برد و خود عامل ترك گناه است.

در نتيجه ايمان به معاد تاثير بسيار عميق و گسترده اي در اعمال انسانها دارد زيرا اعمال انسان بازتاب اعتقادات اوست و به تعبير ديگر رفتار هر انساني با جهان بيني او ارتباط و پيوند مستقيم دارد، كسي كه به قيامت اعتقاد دارد در اصلاح خويش و انجام اعمال گوناگون فوق العاده سخت گير و موشكاف است. او هر لحظه بخواهد هر كاري انجام دهد آثار قطعي آن را در مقابل چشمان خود مي بيند بنابراين هميشه مراقب رفتار خويش است.

در مقابل انسانهائي كه

عقيده و توجه به جهان پس از مرگ ندارند زندگي دنيا برايشان پوچ و بي محتوا و تكراري است اگر زندگي دنيا را بدون جهان ديگر در نظر بگيريم درست مانند اين است كه زندگي دوران جنين را بدون زندگي اين دنيا فرض كنيم كه چيزي جز يك زندان تاريك نخواهد بود، راستي اگر انتهاي اين دنيا فنا و نيستي هميشگي باشد چقدر تاريك و وحشتناك است حتي مرفه ترين زندگي پوچ و بي معني خواهد بود!.

پس براي چه زنده ايم؟ خوردن غذا، پوشيدن لباس، كار و تلاش، اين زندگي تكراري را دهها سال ادامه دادن كه آخر چي؟ آيا واقعا اين آسمان گسترده، اين زمين پهناور اين همه تحصيل علم و اندوختن تجربه و اين همه استادان و مربيان همه براي چند روز زندگي و سپس نابودي هميشگي است؟! اينجاست كه پوچي زندگي براي آنها كه عقيده به معاد ندارند قطعي مي شود.

اما كساني كه عقيده به معاد دارند، دنيا را مزرعه اي براي آخرت مي دانند، كشتزاري كه بايد در آن بذر افشاني كرده تا محصول آن را در يك زندگي جاويدان و ابدي برداشت كنيم، دنيا گذرگاه و پلي است كه بايد از آن عبور كرده و به مقصد برسيم آن هم مقصدي كه به قول قرآن: فيها ما تشتهيه الانفس و تلذ الاعين (در بهشت آنچه انسانها ميل دارند موجود است، آنچه از ديدنش چشمها لذت مي برند). 1

عظمت چنين عالمي را لاعين رات و لا اذن سمعت (نه هيچ چشمي مانندش را ديده و نه هيچ گوشي شنيده)، چقدر گوارا و شيرين است رنج و تلاش براي رسيدن به چنين مقامي و چقدر

آسان است تحمل مشكلات و نارحتي ها، زيرا در نهايت آرامش ابدي و جاوداني است.

پس نخستين اثر اعتقاد به جهان پس از مرگ، مفهوم دادن و هدف بخشيدن به زندگي است زيرا از نظر معتقدين به قيامت، مرگ نيستي و نابودي بلكه دريچه اي به يك زندگي جاويدان است.

اثار عقيده به معاد از نظر قرآن

از آنجا كه عقيده به معاد عاملي مهم در تربيت انسانهاست و محركي نيرومند براي اعمال نيك و خدمت به جامعه، و در ضمن عامل بازدارنده قوي در برابر گناه و خطا كاري مي باشد، در قرآن قسمت مهمي از مسائل تربيتي از اين راه دنبال شده است، در بعضي آيات مي فرمايد نه تنها ايمان و اعتقاد بلكه ظن و گمان به معاد آثاري عميق دارد.

1 الا يظن اولئك انهم مبعوثون ليوم عظيم يوم يقوم الناس لرب العالمين. (آيا گمان نمي كنند آنها كه در روز بزرگي بر انگيخته خواهند شد روزي كه همه مردم در پيشگاه پروردگار حاضر مي شوند). 2

2 در آيه ديگر مي فرمايد حتي اميد و رجاء به جهان ديگر براي جلوگيري از گناه و انجام عمل صالح كافي است: فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعباده زبه احدا (پس كسي كه اميد به ملاقات پروردگارش دارد بايد عمل صالح انجام داده و هرگز شرك به او نياورد). 3

3 قرآن تصريح مي فرمايد كه اعمال و رفتار انسان رنگ ابديت به خود مي گيرد و فرداي قيامت از او جدا نخواهد شد، يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا (روزي كه انسان هر كار نيك خود را حاضر

مي بيند و همچنين بديهاش را مي بيند به طوري كه آرزو مي كند اي كاش بين من و اين بديها فاصله اي طولاني بود). 4

4 معتقد به قيامت هيچ كار خوب يا بدي را كوچك نمي پندارد زيرا طبق آيات قرآن به ذرات كوچك هم رسيدگي مي شود فمن يعمل مثال ذره خيرا يره و من يعمل مثقال ذره شرا يره (پس كسي كه به مقدار ذره اي كار نيك انجام دهد مي بيند آن را و كسي كه مقدار ذره اي بدي كند مي بيند آنرا). 5

شخصي وارد مسجد پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم شد و گفت يا رسول الله به من قرآن بياموز حضرت يكي از ياران را معرفي كردند كه به او قرآن تعليم دهد همان روز گوشه اي از مسجد نشستند معلم سوره زلزال را به او تعليم داد وقتي به آيه مذكور رسيدن آن مرد كمي فكر كرد و پرسيد اين جمله وحي است؟ معلم گفت آري، گفت بس است مرا، من درس خود را از اين آيه گرفتم حالا كه همه كارهاي ما از كوچك و بزرگ، خوب و بد حساب دارد تكليف من روشن شد و همين جمله براي زندگي من كافي است خداحافظي كرده و رفت، معلم خدمت پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم آمده و جريان را به عرض رسانيد، حضرت فرمودند رجع فقيها يعني اگر چه رفت ولي همه چيز را فهميد و رفت.

5 معتقد به قيامت در راه خداوند سخت ترين مشكلات را تحمل نموده و براي رسيدن به سعادت اخروي حتي از زندگي دنيا مي گذرد، مانند ساحران كه وقتي معجزه حضرت موسي

عليه السلام را ديدند و دانستند او از جانب خداست همه به رسالتش ايمان آوردند فرعون به آنها گفت دست و پاي شما را قطع مي كنم و شما را بردار مي كشم آنها در جواب گفتند: فاقض ما انت قاض انما تقضي هذه الحيوه الدنيا انا آمنا بربنا ليغفر لنا خطايانا و ما اكرهتنا عليه من السحر و الله خير و ابقي (هر چه مي خواهي بكن كه نهايت كاري كه مي تواني بكني فقط بر دنياي ماست به درستي كه ما ايمان به پروردگارمان آورديم تا بيامرزد گناهان ما را و آن سحري كه تو ما را بر آن مجبور كردي و خداوند بهتر و پاينده تر است). 6

در مقابل كساني كه عقيده ندارند: (بگو آيا خبر دهم به شا كه زيانكارترين شما كيست آنان كه تمام كوشش آنها در زندگي دنيا ضايع شده و فكر مي كنند درست عمل مي كنند كساني كه آيات خداوند و ملاقات او را انكار كردند پس كارهايشان تباه شد).7

تمرين

1 اثار اعتقاد به معاد را بيان كنيد.

2 زندگي كسي كه اعتقاد به معاد ندارد چگونه است؟

3 فشرده اي از آثار عقيده به معاد را بيان كنيد.

پاورقي

1 سوره زخرف، آيه 71.

2 سوره مطففين، آيه 5 7.

3 سوره كهف، آيه آخر.

4 سوره آل عمران، آيه 29.

5 سوره زلزال، آيه آخر.

6 سوره طه، آيه 75.

7 سوره كهف، آيه 104.

درس31 دلائل قرآن براي اثبات معاد

اشاره

يادآوري آفرينش نخستين: هو الذي يبدا الخلق ثم يعيده و هو اهون عليه (خداوندي كه ايجاد نمود آفرينش را سپس آنها را بر مي گرداند و بازگرداندن براي خدا آسان است). 1

كما بداكم تعودون (همانگونه كه اول شما را آفريد بار ديگر (قيامت) باز مي گرداند).2

و يقول الانسان اذا ما مِتُّ لسوف اخرج حيا او لا يذكر الانسان انا خلقناه من قبل و لم يك شيئا (انسان مي گويد آيا وقتي مردم دو مرتبه زنده مي شوم آيا فكر نمي كند كه او هيچ بود و ما او را آفريديم). 3

فسيقولون من يعيدنا قل الذي فطركم اول مره (مي پرسند چه كسي ما را دوباره بر مي گرداند بگو همان خدائي كه بار اول شما را آفريد). 4

عربي بياباني قطعه استخوان پوسيده اي از انساني را پيدا كرد و با عجله به سوي شهر آمده و سراغ پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم آمد و فرياد زد چه كسي اين استخوانهاي پوسيده را زنده مي كند؟ قل يحييها الذي انشاها اول مره و هو بكل خلق عليم (بگو زنده مي كند آنها را همان خدائي كه اول بار او را آفريد و او بر هر خلقي داناست). 5

و قد علمتم النشاه الاولي فلو لاتذكرون (اي منكران معاد شما كه آفرينش نخستين را مي دانيد چرا متنبه مي دانيد چرا متنبه نمي شويد). 6

كما بدانا اول خلق نعيده وعدا علينا انا كنا فاعلين (همانگونه كه ايجاد كرديم آفرينش را اعاده مي كنيم، آن را

وعده اي است بر ما كه حتما انجام دهيم). 7

از مجموع آيات مذكور و آيات مشابه استفاده مي كنيم كه با توجه به آفرينش نخستين و خلقت انسانها بازگردان دوباره آنها براي خداوند متعال آسان است يعني براي خداوندي كه قدرت بي نهايت دارد همه چيز آسان است (آفريدن در مرتبه اول و بازگرداندن آنها در قيامت يكي است).

چون قدرت او منزه از نقصان است آوردن خلق و بردنش آسان است

نسبت به من و تو هر چه دشوار بود در قدرت پر كمال او آسان است

معاد و قدرت مطلقه خداوند

قدرت خداوند: يكي از صفات خداوند متعال قدرت بي پايان اوست كه در بحث توحيد بيان شد وسعت آسمانها و كهكشانها و منظومه ها، كثرت و عظمت كرات، تنوع گوناگون موجودات و … همه نشانه اي قدرت بي پايان خداوند است، با قبول چنين اصلي جاي سوال نمي ماند كه چگونه انسانها دو مرتبه زنده مي شوند.

او لم يروا ان الله الذي خلق السموات و الارض و لم يعي بخلقهن بقادر علي ان يحي الموتي بلي انه علي كل شيئي قدير (آيا ندانستند خداوندي كه آسمانها و زمين را آفريد و از آفرينش آنها ناتوان نشد قادر است مردگان را زنده كند آري او بر همه چيز توانا است). 8

او ليس الذي خلق السموات و الارض بقادر علي ان يخلق مثلهم بلي و هو الخلاق العليم (آيا كسي كه آسمانها و زمين را آفريد قدرت ندارد همانند آنها را بيافريند؟! آري او آفريدگار داناست). 9

ايحسب الانسان ان لن نجمع عظامه بلي قدرين علي ان نسوي بنانه (آيا گمان مي كند انسان كه ما استخوانهايش را جمع نمي كنيم آري قادريم حتي سر انگشتانش را

درست كنيم). 10

ايحسب الانسان ان يترك سدي الم يك نطفه من مني يمني ثم كان علقه فخلق فسوي فجعل منه الزوجين الذكر و الانثي اليس ذلك بقادر علي ان يحي الموتي (آيا انسان گمان مي كند كه مهمل و بي حساب رها مي شود آيا او نطفه اي از مني نبود كه خون بسته شد پس آفريد و درست نمود پس او را مذكر و مونت قرار داد آيا آن خداوند قادر نيست كه زنده كند مردگان را؟!). 11

قل سيروا في الارض فانظروا كيف بدا الخلق ثم الله ينشيء النشاه الاخره ان الله علي كل شيء قدير (بگو در زمين سير كنيد و بنگريد خداوند چگونه آفرينش را آغاز كرده سپس خداوند) همين گونه) جهان آخرت را ايجاد مي كند همانان خداوند بر هر چيز قادر است). 12

برهان عدالت و مساله قيامت

معاد و عدالت خداوند: مردم در برابر دستورات خداوند دو دسته اند: گروهي مطيع و فرمانبردار و گروهي عاصي و گنه كار. و همين طور مردم نسبت به يكديگر گروهي ظالم و ستمگر و گروهي مظلوم و تحت آزارها و شكنجه ها هستند و از نظر زندگي هم عده اي از هر راه شده عمري را در رفاه و آسايش بسر مي برند وعده اي در مقابل، يك عمر در فقر و سختي و محروميت مي باشند، عدالت پروردگار اقتضا مي كند كه پس از اين جهان قيامتي باشد و حساب و جزائي بوده باشد كه به همه اين برنامه ها رسيدگي شود.

ام حسب الذين اجترحوا السيئات ان نجعلهم كالذين آمنوا و عملوا الصالحات سواء محياهم و مماتهم ساء ما يحكمون و خلق الله السموات و الارض بالحق و لتجزي كل نفس

بما كسبت و هم لا يظلمون (آيا كساني كه مرتكب گناه شدند گمان مي كنند كه ما آنها را همچون كساني كه ايمان آورده و عمل صالح انجام دادند قرار مي دهيم كه حيات و مرگشان يكسان باشد؟! چه بد داوري مي كنند و خداوند آسمانها و زمين را بحق آفريده است تا هر كس در برابر اعمالي كه انجام داده است جزاء داده شود و به آنها ستمي نخواهد شد). 13

افمن كان مومنا كمن كان فاسقا لا يستوون (آيا كسي كه مومن است با فاسق يكسان است مسلما مساوي نيستند). 14

افنعجل المسلمين كالمجرمين مالكم كيف تحكمون (آيا مومنان را همچون مجرمان قرار مي دهيم شما را چه مي شود چگونه حكم مي كنيد). 15

ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين في الارض ام نجعل المتقين كالفجار (آيا كساني را كه ايمان آورده و عمل صالح انجام دادند همچون مفسدان در زمين قرار دهيم يا پرهيزكاران را همچون فاجران؟!). 16

اليه مرجعكم جميعا وعد الله حقا انه يبدا الخلق ثم يعيده ليجزي الذين آمنوا و عملوا الصالحات بالقسط و الذين كفروا لهم شراب من حميم و عذاب اليم بما كانوا يكفرون (بازگشت همه به سوي خداوند خواهد بود اين وعده حق خداست كه خلقي آفريده و سپس به سوي خود بر مي گرداند تا آنها كه ايمان آورده و عمل صالح انجام دادند به پاداش خويش به عدالت برساند و آنها كه كيفر كفرشان، شرابي از حميم دوزخ و عذابي دردناك معذب گرداند). 17

تمرين

1 چگونه آفرينش نخستين دليل معاد مي شود؟

2 چگونه قدرت خداوند دليل معاد است آيه اي در اين مورد بيان كنيد؟

3 برهان عدالت براي اثبات معاد چيست؟

پاورقي

1 سوره روم، آيه 27.

2 سوره اعراف، آيه 29.

3 سوره مريم، آيه 66 67.

4 سوره اسراء، آيه 53.

5 سوره يس، آيه 80.

6 سوره واقعه، آيه 61.

7 سوره انبياء، آيه 104.

8 سوره احقاف، آيه 33.

9 سوره يس، آيه 81.

10 سوره قيامه، آيه 3 و 4.

11 سوره قيامه، آيه 37.

12 سوره عنكبوت، آيه 20.

13 سوره جاثيه، آيه 22 21.

14 سوره سجده، آيه 18.

15 سوره قلم، آيه 35 36.

16 سوره ص، آيه 28.

17 سوره يونس، آيه 4.

درس32 قرآن و معاد

معاد فلسفه آفرينش

در قرآن حدود صد مرتبه خداوند به كلمه حكيم توصيف شده است و ما نشانه هاي حكمت خداوند را در همه جهان هستي مشاهده مي كنيم، حال اگر چنين فرض كنيم كه مرگ براي انسان پايان همه چيز است و اگر بعد ازاين جهان قيامتي نباشد آفرينش پوچ و عبث و بيهوده خواهد بود و هرگز خداوند حكيم كار عبث نمي كند آيا صحيح است كه كسي فكر كند آن همه حكمتي كه در خلقت جهان هستي بكار رفته عبث بوده و نهايت هستي، نيستي و فنا باشد؟ آيا باور كردني است كه خداوند سفره اي به اندازه جهان هستي بگستراند و همه وسائل را براي انسان فراهم كند و سپس با مردن همه چيز تمام شده و سفره برچيده شود؟! ربنا ما خلقت هذا باطلا (خداوندا اين جهان هستي را پوچ و باطل نيافريدي).1

در نتيجه ايمان به خداوند عليم و حكيم مساوي با ايمان به زندگي پس از مرگ است يعني هر كس معتقد به توحيد بود حتما معتقد به قيامت نيز خواهد بود قرآن در اين رابطه آياتي دارد كه به بعضي از آنها اشاره مي كنيم.

افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم

الينا لا ترجعون (آيا گمان كرديد كه شما را بيهوده آفريديم و به سوي ما بازگشت نخواهيد كرد). 2

و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار (و ما آسمان و زمين و آنچه بين آنهاست بيهوده نيافريديم اين گمان آنهاست كه كافر شدند پس واي بر آنان از آتش). 3

و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما الا بالحق و ان الساعه لاتيه فاصفح الصفح الجميل (و ما آسمانها و زمين و آنچه بين آنهاست جز به حق نيافريديم و قيامت حتما فرا خواهد رسيد پس در گذر درگذشتي خوب). 4

ايحسب الانسان ان يترك سدي الم يك نطفه من مني يمني ثم كان علقه فخلق فسوي فجعل منه الزوجين الذكر و الانثي اليس ذلك بقادر علي ان يحيي الموتي (آيا انسان گمان مي كند بيهوده رها مي شود آيا از مني ريخته شده نبود كه خون بسته شده پس آفريد و جفت گردانيد آيا چنين كسي (خداوند) قادر نيست كه مردگان را زنده كند؟!). 5

نمونه هاي عيني معاد در قرآن

داستان عزيز يا ارمياي پيغمبر: او كالذي مر علي قريه و هي خاويه علي عروشها قال اني يحيي هذه الله بعد موتها فاماته الله ماه عام قال كم لبثت يوما او بعض يوم قال بل لبثت ماه عام فانظر الي طعامك و شرابك لم يتسنه و انظر الي حمارك و لنجعلك آيه للناس فانظر الي العظام كيف ننشزها ثم نكسوها لحما فلما تبين له قال اعلم ان الله علي كي شيء قدير (ارميا يا عزير از كنار قريه اي گذشت كه خراب و ويران شده بود با تعجب گفت خداوند

چگونه اين مردگان را زنده مي گرداند پس خداوند او را صد سال مي ميراند سپس او را زنده كرد و پرسيد چقدر درنگ كرده اي گفت يك روز يا قسمتي از روز را، خدا فرمود بلكه صد سال است كه تو در اينجايي نگاه به غذا و نوشيدني خود كن كه از بين نرفته و نگاهي به الاغ خود كن كه چگونه از هم متلاشي شده تا قرار دهيم تو را نشانه اي براي مردم (درباره معاد) اكنون به استخوانها نگاه كن كه چگونه آنها را برداشته و به آن گوشت مي پوشانيم چون اين مطلب براي او روشن شد گفت مي دانم كه خداوند بر همه چيز توانا و قادر است). 6

آن شهر ويران شده طبق بسياري از روايات (بيت المقدس) بوده و اين ويراني به وسيله بخت النصر واقع شده است حضرت عزير يا ارميا عليه السلام در حاليكه بر الاغ خود سوار بود خوردني و نوشيدني به همراه داشت و از كنار آن شهر مي گذشت ديد خانه ها ويران شده و اهالي آن از بين رفته و استخوانهاي پوسيده آنها در زمين پراكنده شده است آن منظره غمناك اين پيغمبر خدا را به فكر فرو برد و با خود زمزمه كرد كه چگونه و چه زماني خداوند اينها را زنده خواهد كرد؟ خداوند به او پاسخ عملي داده او و مركبش را مي ميراند و بعد از صد سال اول خود آن پيغمبر را زنده كرد تا قدرت خداوند را در تغيير نكردن غذاها (با اينكه غذا زود فاسد مي شود) و زنده شدن مردگان با چشم خود ببيند بنابراين آيه مذكور و قضيه اين پيغمبر الهي بهترين

دليل برا اثبات معاد جسماني مي باشد همانطور كه حضرت عزير زنده شدن مركب خود را ديد گفت مي دانم كه خداوند بر هر چيزي قدرت و توانايي دارد.

داستان حضرت ابراهيم عليه السلام: و اذ قال ابراهيم رب ارني كيف تحيي الموتي قال او لم تومن؟ قال بلي و لكن ليطمئن قلبي قال فخذ اربعه من الطير فصرهن اليك ثم اجعل علي كل جبل منهن جزا ثم ادعهن ياتينك سعيا و اعلم ان الله عزيز حكيم (ابراهيم گفت خدايا به من نشان بده كه چگونه مردگان را زنده مي كني؟ خداوند فرمود مگر ايمان نياورده اي عرض كرد چرا ولكن مي خواهم قلبم آرام شود فرمود چهار نوع مرغان (خروس، طاوس، كبوتر، كلاغ) را انتخاب كرده و پس از ذبح آنهارا به سوي خود بخوان كه به سرعت به سويت مي آيند و بدان كه خداوند تواناي دانا است). 7

در ذيل آيه شريفه مفسرين نوشته اند كه حضرت ابراهيم عليه السلام از كنار دريايي مي گذشت مرداري را ديد كه در ساحل دريا افتاده است و لاشخوران اطراف آن جمع شده و از آن مردار مي خورند وقتي حضرت ابراهيم عليه السلام اين منظره را ديد به فكر چگونگي زنده شدن مردگان افتاد كه به چه كيفيتي زنده مي شوند) زيرا اجزاء آن مردار پراكنده، و حتي جزء بدن ديگران شده بود) حضرت ابراهيم عليه السلام با اينكه به علم اليقين مي دانست كه خداوند مرگان را زنده مي كند لكن مي خواست آنچه مي داند با چشم كيفيت آن را ببيند. اين آيه و شان نزول آن هم از بهترين دلائل معاد جسماني است.

داستان مقتول بني اسرائيل: و اذ قتلتم نفسا فاداراتم فيها و الله مخرج

ما كنتم تكتمون فقلنا اضربوه ببعضها كذالك يحيي الله الموتي و يريكم آياته لعلكم تعقلون (و هنگامي كه يك نفر را كشتيد سپس درباره او به نزاع پرداختيد، خداوند آنچه را كتمان كرديد آشكار مي كند پس گفتيم قسمتي از آن را بر بدن مقتول بزنيد خداوند مردگان را اينگونه زنده مي كند و آيات خود را به شما نشان مي دهد شايد درك كنيد). 8

يك نفر از افراد سرشناس بني اسرائيل به طرز مرموزي كشته شد براي پيدا كردن قاتل بين بني اسرائيل اختلاف شد و هر قبيله اي به ديگري نسبت مي داد نزديك بود فتنه بزرگي برپا شود آنها از حضرت موسي عليه السلام كمك خواستند او هم با استمداد از الطاف خداوند دستور داد گاوي را سربريدند و قسمتي از آن را بر بدن مقتول زدند او براي لحظه اي زنده شد و قاتل را معرفي كرد و در ضمن دليلي براي معاد و زنده شدن مردگان شد.

داستان زنده شدن هفتاد نفر از قوم حضرت موسي عليه السلام:

و اذ قلتم يا موسي لن نومن لك حتي نري الله جهره فاخذتكم الصاعقه و انتم تنظرون ثم بعثناكم من بعد موتكم تشكرون. (و هنگاميكه كه گفتيد اي موسي به تو ايمان نمي آوريم مگر وقتي كه خدا را آشكارا ببينيم پس صاعقه (مرگ) شما را فراگرفت و شما نگاه مي كرديد پس زنده كرديم شما را بعد از مرگتان شايد كه شما شكر كنيد). 9

نمايندگان بني اسرائيل همراه حضرت موسي عليه السلام به كوه طور رفتند و تقاضاي ديدن خدا را با چشم ظاهر كردند كه صاعقه اي مرگبار به كوه زده شد، كوه متلاشي شد، حضرت موسي

عليه السلام بي هوش گرديد و نمايندگان بني اسرائيل مردند سپس خداوند آنها را زنده كرد شايد شكر نعمت او را به جاي آورند، اين هم نمونه اي ديگر از زنده شدن مردگان پس از مرگ دليلي براي اثبات معاد از نظر قرآن مي باشد.

تمرين

1 چگونه از راه فلسفه آفرينش اثبات معاد مي كنيد؟

2 داستان عزير يا ارمياي پيغمبر عليه السلام را بيان كنيد.

3 داستان حضرت ابراهيم عليه السلام را بيان كنيد؟

4 داستان مقتول بني اسرائيل را بيان كنيد.

پاورقي

1 آل عمران، آيه 191.

2 سوره مومنون، آيه 115.

3 سوره ص، آيه 27.

4 سوره حجر، آيه 85.

5 سوره قيامه، آيه 36 40.

6 سوره بقره، آيه 259.

7 سوره بقره، آيه 260.

8 سوره بقره، آيه 71.

9 سوره بقره، آيه 55.

درس33 برهان بقاء روح

بقاء و استقلال روح

و لاتحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون (هرگز گمان نبريد كه آنهائي كه در راه خدا كشته شدند مردگانند بلكه آنها زنده اند و نزد پروردگارشان روزي داده مي شوند). 1

و لاتقولوا بقتل في سبيل الله اموات بل احياء و لكن لاتشعرون (و به آنهائي كه در راه خدا كشته مي شوند مرده نگوييد بلكه آنها زنده هستند ولي شما نمي فهميد). 2

قل يتوفاكم ملك الموت الذي و كل بكم ثم الي ربكم ترجعون (بگو فرشته مرگ كه بر شما مامور شده جان شما را مي گيرد سپس به سوي پروردگارتان باز مي گرديد). 3

اين تعبيرات در آيات مذكور بخوبي دليل بقاء روح مي باشد و اگر زندگي انسان با مرگ پايان مي يافت اين تعبيرات حتي درباره شهيدان هيچ مفهومي نداشت، دو آيه اول مربوط به شهداء راه خدا و بقاء روح آنهاست و آيه سوم عمومي است و بازگشت همه انسانها بسوي پروردگار كه دليل بقاء همه انسانها مي باشد و به قول راغب در كتاب مفردات (وافي) در اصل به معناي چيزي است كه به حد كمال برسد بنابراين (توفي) گرفتن كامل است اين تعبير به وضوح مي فهماند كه مرگ به معناي فنا و نابودي نيست بلكه نوع كاملي از قبض و دريافت است (توفي = دريافت كامل).

و يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربي و ما اوتيتم من العلم الا قليلا (اي پيغمبر از

تو از روح مي پرسند بگو روح از امر پروردگار من است و به شما داده نشده از علم مگر اندكي). 4

انسان حالت خواب و مرگ را مي بيند و متوجه مي شود بدون اينكه جسم تغييري پيدا كند دگرگوني عجيبي در هنگام خواب يا مرگ در وجود انسان پيدا مي شود و از همين جا ظاهر مي شود كه گوهر ديگري غير از جسم در اختيار انسان است.

هيچ كس منكر وجود روح نشده و حتي ماديها وجود روح را پذيرفته اند و بر همين اساس روانشناسي و روانكاوي از علومي هستند كه در دانشگاههاي بزرگ دنيا مورد تحقيق و بررسي هستند، تنها بحثي كه بين الهيون (خدا پرستان) و ماديها هست استقلال و عدم استقلال روح است كه دانشمندان اسلامي با الهام از فرهنگ غني اسلام روح را باقي و مستقل مي دانند.

دلائل فراواني براي استقلال روح هست كه ابتدا دلائل عقلي و سپس دلائل نقلي آن را بيان مي كنيم گرچه معتقدين به قرآن بهترين دليل را كلام خداوند مي دانند و اين اصل مسلم را پذيرفته اند.

دلائل عقلي استقلال روح

1 ما بالوجدان احساس مي كنيم كه (من) متفكر و مريد و مدرك غير از فكر و ادراك است به دليل اينكه مي گوييم فكر من درك من اراده من پس من غير از فكر و اراده و درك هستم و اينها از (من) است و بالوجدان درك مي كنيم كه من غير از مغز و قلب و اعصاب هستم اين (من) همان روح است.

2 هرگاه انسان خود را از تمام بدن غافل كند و همه اعضايش را از خود منقطع فرض كند باز هم مي يابد كه هست با آنكه اجزاء بدن نيست و اين وجود

روح است كه مستقلا مي تواند باشد.

3 وحدت شخصيت در طول عمر: اين (من) از اول تا آخر عمر يكي است اين (من) همان من ده سال قبل است و پنجاه سال بعد هم اگر چه علم و قدرت و زندگي من تكامل بايد ولي همان من هستم، با اينكه علم ثابت كرده است كه در طول عمر بارها سلولهاي بدن حتي سلولهاي مغز تعويض مي گردد، در هر شبانه روز ميليونها سلول در بدن ما مي ميرند و ميليونها سلول ديگر جانشين آن مي شود) مانند استخر بزرگي كه از يك طرف آب وارد مي شود و از طرف ديگر خارج مي شوند بديهي است كه آبهاي استخر مرتب عوض مي شود اگرچه افراد ظاهربين توجه نداشته و آن را هميشه به يك حال مي بينند).

در نتيجه: اگر انسان فقط همان اجزاء بدن بود و تنها مغز و اعصاب بود) يعني روح نداشت) نمي بايست مسئول اعمال گذشته خود باشد يعني اگر مثلا كسي ده سال قبل مرتكب جرمي شده است الان نمي شود او را مواخذه و محاكمه كرد زيرا علم ثابت كرده است كه تقريبا هفت سال يك مرتبه تمام سلولهاي بدن عوض مي شوند، پس اگر انسان همينش مسئول است و حتي خود انسان به اين مساله اعتراف دارد به دليل اين است كه اگر همه سلولهايش عوض شود خودش همان است كه بوده و خواهد بود) اين همان روح است) اجزاء بدن براي انسان است و انسان فقط مغز و اعصاب و جسم نيست همه اينها تعويض مي شوند و خود انسان در طول عمر يكي است، گوهري غير از اجزاء بدن هميشه با اوست اين گوهر (روح) آدمي است.

دلائل نقلي استقلال و بقاء روح

در تاريخ

اسلام موارد بسياري از ارتباط با ارواح بعد از مرگ آمده است، كه به بعضي از آنها شاره مي كنيم.

بعد از جنگ بدر پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم دستور دادند كشتگان دشمن را در چاهي بريزند سپس حضرت سر در چاه كرده و فرمودند: هل وجدتم ما وعدكم ربكم حقا فاني قد وجدت ما وعدني ربي حقا (آيا شما به وعده خداوند رسيديد؟ ما كه وعده خدا را به حق يافتيم) بعضي حاضران گفتند آيا با افراد بي جان كه به صورت جيفه اي در آمده اند سخن مي گويي؟! پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: آنها بهتر از شما سخن مرا مي شنوند و به عبارت ديگر فرمودند: شما سخنان مرا بهتر از آنها نمي شنويد. 5

سلمان فارسي از طرف امير المومنين عليه السلام فرماندار مدائن بود اصبغ بن نباته مي گويد: روزي به ديدن سلمان رفتم مريض بود روز به روز مرضش شدت پيدا كرد تا يقين به مرگ نمود روزي به من فرمود اي اصبغ رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به من فرموده اند موقعي كه مرگت نزديك مي شود ميتي با تو سخن مي گويد مرا به قبرستان ببريد طبق دستورش او را به قبرستان بردند گفت مرا متوجه قبله نمائيد آنگاه با صداي بلند گفت: السلام عليكم يا اهل عرصه البلاء السلام عليكم يا محتجبين عن الدنيا (سلام بر شما اي اهل وادي بلاء سلام بر شما اي رو پوشيدگان از دنيا) آنگاه روح مرده اي جواب سلامش را داد و گفت هر چه مي خواهي بپرس، سلمان پرسيد آيا اهل بهشتي يا دوزخ؟ گفت خداوند مرا

مشمول عفو قرار داده و اهل بهشتم سلمان از چگونگي مرگش و اوضاع و احوال بعد از مرگ پرسيد و او همه را جواب گفت و به دنبال آن سلمان از دنيا رفت. 6

وقتي حضرت امير المومنين عليه السلام از جنگ صفين بر مي گشتند در كنار قبرستاني كه پشت شهر كوفه قرار داشت ايستاده و رو به قبرها نموده فرمودند: اي ساكنان قبرهاي وحشتناك و تاريك … شما پيشرو اين قافله بوديد و ما به دنبال شما مي آئيم امام خانه هاي شما به دست ديگران افتاده و همسران شما ازدواج كردند و اموال شما تقسيم شد، اينها خبرهاي ما، نزد شما چه خبر؟ ثم التفت الي اصحابه فقال: اما لو اذن في الكلام لاخبروكم ان خير الزاد التقوي (سپس به سوي اصحابش نظر افكنده و فرمودند: بدانيد اگر ايشان اجازه سخن داشتند به شما خبر مي دادند كه: بهترين توشه تقوي و پرهيزكاري است). 7

تمرين

1 قرآن درباره بقاء روح چه مي گويد آيه اي بيان كنيد؟

2 دلائل عقلي استقلال روح را بيان كنيد؟

3 يكي از دلائل نقلي بقاء روح را بيان فرمائيد؟

پاورقي

1 سوره آل عمران، آيه 169.

2 سوره بقره، آيه 154.

3 سوره سجده، آيه 11.

4 سوره اسراء، آيه 88.

5 سيره ابن هشام، جلد 1، صفحه 639.

6 بحارالانوار، جلد 1، معاد فلسفي، صفحه 315.

7 نهج البلاغه فيض السلام، كلمات قصار، حكمت 125.

درس34 معاد جسماني و روحاني است

اشاره

آيا حيات بعد از مرگ روحاني است؟ يعني بدن مي پوسد و متلاشي مي شود و زندگي آخرت تنها مربوط به روح است و يا فقط جسماني است و روح هم از خواص و آثار جسم است؟ يا اينكه روحاني و نيمه جسماني است (جسم لطيفي كه برتر از اين جسم دنيوي است)؟ و يا زندگي پس از مرگ هم با جسم مادي و هم روح است و بار ديگر با يكديگر متحد شده و حاضر مي شوند؟

هر چهار نظريه، طرفداراني دارد. اما شيعه عقيده دارد كه آياتي از قرآن، و احاديث فراواني دلالت دارد كه معاد جسماني و روحاني است: و در اين مورد جاي هيچ ترديدي نيست.

1 در موارد متعددي قرآن به منكراني كه مي پرسيدند چگونه ما وقتي خاك شديم و يا به صورت استخوانهاي پوسيده در آمديم زنده مي شويم؟ پاسخ مي گويد كه در بخش استدلالهاي قرآن براي معاد بيان كرديم (مانند سوره يس آيه 80) كه با صراحت معاد جسماني و روحاني را تبيين مي كند.

2 نمونه ديگر آيه 3 و 4 از سوره قيامت كه مي فرمايد: آيا انسان مي پندارد كه ما استخوانهاي او را جمع نخواهيم كرد، آري قادريم كه حتي خطوط سر انگشتانش را مرتب كنيم. كه قدرت خداوند بر جمع استخوانها و تسويه سر انگشتان دليل ديگري بر معاد جسماني و روحاني مي باشد.

3 نمونه سوم، آياتي كه مي گويد انسانها از قبرها بر مي خيزند،

روشن است كه قبرها جايگاه جسم انسانهاست البته در نزد دانشمندان اسلام مسلم است كه بازگشت جسم بدون روح ممكن نيست (جسم بي روح همان مرده است). در نتيجه آياتي از اين قبيل دليل روشني بر معاد جسماني و روحاني است: و ان الساعه آتيه لاريب فيها و ان الله يبعث من في القبور (شكي در قيامت نيست و حتما خداوند تمام كساني كه در قبرها هستند زنده مي كند) 1 و سوره يس آيه 51 52 و آيات ديگر.

4 آياتي كه از انواع نعمتهاي مادي بهشت (ميوه ها نهرها خوردنيها و نوشيدنيها لباسهاي مختلف و انواع لذائذ جسماني ديگر) سخن مي گويد. البته لذتها و نعمتهاي بهشت منحصر به ماديات نيست و لذائذ معنوي و روحي فراواني دارد كه در بحث بهشت ان شاء الله خواهد آمد، ولي آياتي از قبيل آنچه در سوره الرحمن آمده به وضوح مي فهماند كه معاد هم جسماني و هم روحاني است و براي روح و جسم لذائذي هست. درست است كه نعمتهاي بهشتي با آنچه در دنيا است فرق دارند و خيلي عالي تر است ليكن همه دليل معاد جسماني و روحاني است.

5 آياتي كه از انواع كيفرها و عذابهاي مختلف مجرمان سخن مي گويد كه بسياري از آنها بر جسم است اين آيات در قرآن فراوان است كه به چند آيه اشاره مي كنيم:

يوم يحمي عليها في نار جهنم فتكوي بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم (روزيكه آنها را در آتش جهنم گرم و سوزنده كرده و با آنها صورتها و پهلوها و پشتهايشان را داغ مي كنند). 2

يوم يسحبون في النار علي وجوههم ذو قوامس سقر (در آن روز كه در

آتش دوزخ بر صورتهايشان كشيده مي شوند و به آنها مي گويند بچشيد آتش دوزخ را). 3

تصلي نارا حاميه تسقي من عين آنيه ليس لهم طعام الا من ضريع لا يسمن و لا يغني من جوع (و در آتش سوزان وارد مي گردند از چشمه اي فوق العاده داغ به آنها مي نوشانند طعامي غير از ضريع (خار خشك تلخ و بدبو) ندارند غذايي كه نه آنها را فربه مي كند و نه رفع گرسنگي مي كند). 4

كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غيرها ليذوقوا العذاب ان الله كان عزيزا حكيما (هر چه پوست كفار پخته و سخته گردد به جاي آن پوست ديگرشان مي دهيم تا بچشند عذاب را به درستي كه خداوند تواناي درستكار است). 5

از اين قبيل آيات بسيار است كه در بحث جهنم به آن اشاره مي شود و همه دلالت بر معاد جسماني و روحاني مي كند زيرا اگر معاد فقط جنبه روحاني داشت عذابهاي جسماني چه معنايي داشت؟

6 آياتي كه در قرآن از سخن گفتن اعضاي بدن انسان در روز قيامت سخن مي گويد كه دليل روشني بر جسماني و روحاني بودن معاد مي باشد اين آيات هم فراوانند كه به نمونه هايي اشاره مي كنيم:

اليوم نختم علي افواهم و تكلمنا ايديهم و تشهد ارجلهم بما كانوا يكسبون (امروز بر دهان آنها مهر مي نهيم و دستهايشان با ما سخن مي گويند و پاهايشان به كارهايي كه انجام دادند شهادت مي دهند). 6

حتي اذا جائوها شهد عليهم سمعهم و ابصارهم و جلودهم بما كانوا يعملون (وقتي به آن مي رسند گوشت و چشم و پوست تنشان به آنچه عمل

كرده اند گواهي مي دهند).

و قالوا لجلودهم لم شهدتم علينا قالوا انطقنا الله الذي انطق كل شيء (آنها

به پوست تنشان مي گويند چرا بر ضد ما گواهي دادي آنها در جواب مي گويند آن خدايي كه همه را به نطق آورد ما را گويا كرد). 7

7 آياتي كه نمونه هايي از معاد را در همين دنيا به صورت جسماني و روحاني ثابت مي كند مانند داستان حضرت ابراهيم و مرغهاي چهارگانه كه زنده شدند) سوره بقره آيه 260)، داستان مقتول بني اسرائيل كه زنده شد) سوره بقره آيه71)، داستان عزير يا ارمياي پيغمبر عليه السلام (سوره بقره آيه 259)، داستان حزقيل پيغمبر و زنده شدن گروهي كثير بعد از مرگشان كه در سوره بقره آيه 244 به آن اشاره شده، زنده شدن مردگان توسط حضرت عيسي عليه السلام (كه در سوره مائده آيه 110 و آل عمران 48 آمده است) و زنده شدن هفتاد نفر بعد از مرگشان در زمان حضرت موسي عليه السلام (بقره آيه 55) همه اينها دلائل محكمي براي جسماني و روحاني بودن معاد است.

تمرين

1 درباره چگونگي حيات بعد از مرگ چه نظرياتي وجود دارد؟

2 شيعه حيات بعد از مرگ را چگونه مي داند؟ يك دليل قرآن بياوريد.

3 نمونه هايي از معاد جسماني و روحاني كه در همين دنيا اتفاق افتاده بيان كنيد.

پاورقي

1 سوره حج، آيه 7.

2 سوره توبه، آيه 35.

3 سوره قمر، آيه 48.

4 سوره غاشيه، آيه 4 تا 7.

5 سوره نساء، آيه 56.

6 سوره يس، آيه 65.

7 سوره فصلت، آيه 20 و 21.

درس35 برزخ

اشاره

لحظه مرگ انسان در مرز دنيا و آخرت قرار مي گيرد و به فرمايش امير المومنين عليه السلام: لكل دار باب و باب دار الاخره الموت (براي هر خانه اي دري هست و درب خانه آخرت مرگ است). 1

بطوري كه بعضي از احاديث استفاده مي شود هنگام مرگ اموري براي ما روشن و آشكار مي گردد:

1 ديدن ملك الموت و ملائكه ديگر.

2 مشاده پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و امامان معصوم عليهم السلام.

3 ديدن جايگاه خود در بهشت يا دوزخ.

4 تجسم اعمال و توجه به پرونده عمر گذشته.

5 تجسم اموالي كه جمع كرده.

6 تجسم اولاد و خويشان و دوستان.

7 تجسم شيطان.

8 اين حالتي است كه حتي خوبان و نيكوكاران از آن دلهره دارند و پناه بر خدا مي برند. در اين هنگام انسان وقتي بعضي از اسرار پشت پرده دنيا (جهان برزخ) را مي بيند، نتيجه اعمالش آشكار گشته و دست خود را خالي از حسنات و پشت خود را سنگين از بار گناهان مي بيند، به شدت از گذشته خويش پشيمان شده و تقاضاي بازگشت براي جبران گذشته مي كند، حتي اذا جاء احدهم الموت قال رب ارجعون لعلي اعمل صالحا فيما تركت كلا انها كلمه هو قائلها (زماني كه مرگ يكي از آنها مي رسد مي گويد پروردگار من مرا باز گردانيد شايد آنچه ترك كردم جبران كرده وعمل صالحي انجام دهم، به او مي گويند چنين نيست اين سخني است كه او مي گويد). 2

يعني

اين سخن را به زبان مي گويد و اگر برگردد اعمالش چون گذشته است همانگونه كه وقتي مجرمان گرفتار مجازات مي شوند چنين مي گويند ولي وقتي گرفتاري يا مجازات بر طرف شد غالبا اعمال قبل را تكرار مي كنند.

قال لقمان لابنه: يا بني ان الدنيا بحر عميق و قد هلك فيها عالم كثير، فاجعل سفينتك فيها الايمان بالله و اجعل زادك فيها تقوي الله و اجعل شراعها التوكل علي الله فان نجوت فبرحمه الله و ان هلكت فيه فبذنوبك و اشد ساعاته يوم يولد و يوم يموت و يوم يبعث … (جناب لقمان به فرزندش فرمود: اي فرزند عزيزم همانا دنيا درياي عميقي است و افراد زيادي در آن غرق شدند پس قرار بده كشتي خودت را در دنيا ايمان به خدا و توشه خودت را پرهيزكاري و بادبان آن را توكل بر خدا پس اگر نجات پيدا كردي به رحمت خداوند است و اگر هلاك شدي به گناهان توست و سخت ترين ساعات انسان روزي است كه به دنيا مي آيد و روزي كه مي ميرد و روزي كه مبعوث مي شود). 3

برزخ يا قيامت صغري

هر كس قدم به اين جهان ميگذارد ناچار چهار دوره را خواهد ديد:

1 دوران تولد تا مرگ كه عالم دنياست.

2 دوره مرگ تا برپايي قيامت كه به آن عالم برزخ گفته مي شود.

3 قيامت كبري.

4 بهشت يا دوزخ.

برزخ به معناي فاصله و حائل بين دو چيز است، در اينجا منظور از برزخ جهاني است كه بين دنيا و آخرت است. هنگامي كه رو از بدن جدا مي شود) قبل از آنكه بار ديگر در قيامت به بدن اصلي برگردد) در يك جسم لطيفي كه به آن بدن مثالي

مي گويند قرار مي گيرد و تا برپا شدن قيامت با او خواهد بود، براي اثبات عالم برزخ آيات قرآن و احاديث بسياري وارد شده است گرچه از طريق عقلي يا حسي (ارتباط با ارواح) هم به اثبات رسيده است.

آيات قرآن درباره برزخ: حتي اذا جاء احدهم الموت قال رب ارجعون لعلي اعمل صالحا فيما تركت كلا انها كلمه هو قائلها و من ورائهم برزخ الي يوم يبعثون (زماني كه مرگ يكي از آنها مي رسد مي گويد: پروردگار من! مرا بازگردان شايد عمل صالحي در آنچه ترك كردم انجام دهم، چنين نيست اين سخني است كه او به زبان مي گويد و پشت سر آنها برزخ است تا روزي كه مبعوث شوند) 4 (اين آيه صريحا به برزخ اشاره كرده است).

و لاتحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون (هرگز گمان مكن آنها كه در راه خدا كشته شدند مردگانند بلكه آنها زنده اند و نزد پروردگارشان روزي مي خورند). 5

و لا تقولوا لمن يقتل في سبيل الله اموات بل احياء و لكن لا تشعرون (به آنها كه در راه خدا كشته مي شوند مرده نگوييد بلكه آنها زنده اند ولي شما نمي فهميد). 6

اين دو آيه حيات برزخي را ثابت مي كند، و روزي خوردن شهدا را، و در مقابل عذاب كافران: النار يعرضون عليها غدوا و عشيا و يوم تقوم الساعه ادخوا آل فرعون اشد العذاب) صبح و شام آتش عذاب است كه بر آنان عرضه مي شوند و روزي كه قيامت برپا شد دستور مي دهد آل فرعون را در سخت ترين عذابها وارد كنيد) 7 (از امام صادق روايتي وارد شده است كه در دنيا آل فرعون

هر صبح و شام در برابر آتش قرار مي گيرند) برزخ) و اما در قيامت و يوم تقوم الساعه است 8، آيه به وضوح عذاب آل فرعون را دو قسمت كرده: 1 آتش صبح و شام در برزخ 2 شديدترين عذاب در قيامت.

قبر اولين منزل جهان ديگر

سوال قبر: هنگامي كه انسان را در قبر گذاشتند دو فرشته از فرشته هاي الهي كه به آنها نكير و منكر يا ناكر و نكير مي گويند به سراغ او مي آيند و از توحيد و نبوت و ولايت و نماز و غيره سوال مي كنند.

عن ابي عبدالله عليه السلام: قال من انكر ثلاثه اشياء فليس من شيعتنا: المعراج و المساله في القبر و الشفاعه (از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمودند: هر كس سه چيز را منكر شود از شيعيان ما نيست معراج و سوال در قبر و شفاعت).

امام زين العابدين عليه السلام هر جمعه اي در مسجد پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مردم را موعظه مي كرد به گونه اي كه مردم آن را حفظ كرده و مي نوشتند مي فرمود: ايها الناس اتقوا الله و اعلموا انكم اليه ترجعون فتجد كل نفس ما عملت في هذه الدنيا من خير محضرا و ما عملت من سوء تودلو ان بينها و بينه امدا بعيدا و يحذركم الله نفسه و يحك ابن آدم الغافل و ليس بمغفول عنه ابن آدم ان اجلك اسرع شيء اليك قد اقبل نحوك حثيثا يطلبك و يوشك ان يدركك و كان قدا و فيت اجلك و قبض الملك روحك و صرت الي منزل وحيدا فرد اليك فيه روحك و اقتحم عليك فيه ملكاك منكر و

نكير لمسئلتك و شديد امتحانك الا و ان اول ما يسئلائك عن ربك الذي كنت تعبده و عن نبيك الذي ارسل اليك و عن دينك الذي كنت تدين به و عن كتابك الذي كنت تتلوه و عن امامك الذي كنت تتولاه ثم عن عمرك فيما افنيته و مالك من اين اكتسبته و فيما اتلفته فخذ حذرك و انذر لنفسك و اعد للجواب قبل الامتحان و المساله و الاختبار … (اي مردم تقواي الهي را پيشه كنيد و بدانيد كه به سوي او باز مي گرديد پس هر كسي خوبيهاي كه در اين دنيا كرده مي يابد و همچنين بديهايش را كه آرزو مي كند اي كاش بين من و گناهان فاصله اي طولاني بود و خداوند شما را بر حذر مي دارد، واي بر تو اي انسان غافل كه از تو غفلت نشده، اي فرزند آدم مرگ تو سريعترين چيز به تو است رو به تو دارد و نزديك است كه تو را بگيرد و گويا اجل رسيده و فرشته روحت را گرفته و تو به منزل تنهايي وارد شده اي و روح به تو برگشته و نكير و منكر براي سوال و امتحان شديد تو حاضرند، آگاه باش: اول چيزي كه از تو مي پرسند از خدايي است كه عبادت مي كردي و از پيامبري كه به سوي تو فرستاده شده بود و از ديني كه به آن معتقد بودي و از قرآني كه مي خواندي و از امامي كه ولايتش را پذيرا بودي سپس از عمرت كه در چه فنا كردي؟ و مالت را كه از كجا بدست آوردي؟ و در چه تلف كردي؟ پس احتياط را مراعات كن و

درباره خود بينديش و قبل از آزمايش و سوال و امتحان خود را آماده كن …). 9

تمرين

1 انسان در لحظه مرگ چه مي بيند؟

2 هر انسان از تولد به بعد چند دوره را مي گذراند؟

3 برزخ يعني چه و چه دوره اي است؟

4 قرآن درباره برزخ چه مي گويد؟ آيه اي بنويسيد.

پاورقي

1 شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد.

2 سوره مومنون، آيه 99 و 100.

3 بحارالانوار، جلد 6، صفحه 250.

4 سوره مومنون، آيه 99 و 100.

5 سوره آل عمران، آيه 169.

6 سوره بقره، آيه 154.

7 سوره مومن، آيه 46.

8 بحارالانوار، جلد 6، صفحه 285.

9 بحار، جلد 6، صفحه 223.

درس36 نفخه صور نامه اعمال

اشاره

پايان دنيا و آغاز جهان ديگر با صيحه اي عظيم

در آيات فراواني از قرآن مجيد اشاره به نفخ صور شده است و از مجموع اين آيات استفاده مي شود كه: دو مرتبه در صور دميده مي شود:

1 در پايان جهان كه همه خلايق مي ميرند و اين نفخه مرگ است.

2 در آستانه برپايي قيامت كه همه زنده مي شوند و اين نفخه حيات است، درباره اين دو حادثه مهم قرآن تعبيرات مختلفي دارد: نفخ صور صيحه نقر در ناقور صاخه قارعه زجره.

و نفح في الصور فصعق من في السموات و من في الارض الا من شاء الله ثم نفخ فيه اخري فاذاهم قيام ينظرون (و در صور دميده مي شود و تمام كساني كه در آسمانها و زمين هستند مي ميرند مگر كساني كه خدا بخواهد سپس بار ديگر در صور دميده مي شود كه ناگهان همه به پا مي خيزند و در انتظار حساب و جزا هستند) و آيه هاي 87 از سوره نمل، 51 از سوره يس، 13 از سوره حاقه، 101 از سوره مومنون، 99 از كهف، 102 طه، 18 نبا، 73 انعام، و آيه 53 از سوره يس از اين واقعه به عنوان صيحه ياد كرده است:

ان كانت الا صيحه و احده فاذا هم جميع لدينا محضرون (صيحه واحدي بيش نيست كه با اين صيحه و فرياد همگي نزد ما

حاضر مي شوند) و نيز 49 يس، 15 ص، 42 ق.

و آيه 8 از سوره مدثر نقر در ناقور: فاذا نقر في الناقور فذلك يومئذ يوم عسير (هنگامي كه در ناقور كوبيده مي شود آن روز، روز سختي است).

و آيه 33 سوره عبس صاخه: فاذا جائت الصاخه (هنگامي كه آن صداي مهيب بيايد).

و آيه 3 1 سوره قارعه از اين واقعه مهم به عنوان قارعه ياد كرده است: القارعه ما القارعه و ما ادراك ماالقارعه (آن حادثه كوبند و چه حادثه كوبنده اي و تو چه مي داني كه حادثه كوبند چيست؟)

و آيه 19 صافات به عنوان زجره بيان كرده است: فانما زجره واحده فاذا هم ينظرون (تنها يك فرياد عظيم واقع مي شود كه ناگهان همه برخاسته و نگاه مي كنند).

از مجموع آيات مذكور استفاده مي شود كه پايان اين دنيا و آغاز جهان ديگر به صورت ناگهاني و با يك صيحه عظيم رخ مي دهد و عناوين مذكور همه كتابي مي باشد) نفخ به معناي دميدن و صور به معناي شيپور است)، البته روشن است اين احاديث عظيم بوده و دميدن در يك شيپور عادي نيست بلكه صيحه اي عجيب مي باشد كه خداوند بزرگ با يك فرمان به سادگي دميدن در يك شيپور اهل آسمان و زمين را مي ميراند و با فرماني ديگر همه را براي برپا شدن قيامت نزده مي كند، فاصله اين دو فرمان براي ما معلوم نيست.

صحيفه يا نامه اعمال

در آيات قرآن و احاديث معصومين عليهم السلام بحث گسترد هاي درباره نامه اعمال آمده است نامه هايي كه تمام اعمال انسان در آن ثبت مي شود و روز قيامت كشف و ظاهر مي شود.

1 ثبت و ضبط اعمال: و نكتب ما

قدموا و آثارهم و كل شيء احصيناه في امام مبين. (و مي نويسيم آنچه پيش فرستاد هاند و همه چيز را در كتابي ضبط كرده ايم). 1

و كل شيء فعلوه في الزبر و كل صغير و كبير مستطر (و هر چه انجام داده اند در تابي نامه هاي اعمال ثبت است و هر عمل كوچك يا بزرگي نوشته مي شود). 2

ان رسلنا يكتبون ما تمكرون (حتما فرشتگان ما آنچه مكر مي كنيد مي نويسند). 3

ام يحسبون انا لا نسمع سرهم و نجويهم بلي و رسلنا لديهم يكتبون (آيا فكر مي كنند كه ما نمي شنويم سر و رازشان را، آري فرشتگان ما نزد آنها هستند و كارهايشان را مي نويسند). 4

فمن يعمل من الصالحات و هو مومن فلا كفر ان لسعيه و انا له كاتبون (هر كس كار شايسته اي انجام دهد و او مومن باشد كوشش او كفران و ضايع نمي شود و حتما برايش مي نويسيم). 5

2 ظهور و كشف اعمال: و اذا الصحف نشرت … علمت نفس ما احضرت (روزيكه پرونده ها باز مي شود … هر انساني مي فهمد چه آورده است) 6، بل بدالهم ما كانوا يخفون من قبل (بلكه ظاهر مي شود بر آنها آنچه را كه قبلا پنهان مي كردند). 7

ينبا الانسان يومئد بما قدم و اخر (روز قيامت انسان به آنچه قبلا فرستاده و به دنبال داشته آگاه مي شود). 8

و كل انسان الزمناه طائره في عنقه و نخرج له يوم القيمه كتابا يلقيه منشورا (و نامه عمل هر انساني را بر گردنش آويزان مي كنيم و روز قيامت آن نامه را مقابلش باز كنيم). 9

و وضع الكتاب فتري المجرمين مشفقين مما فيه و يقولون يا ويلتنا مال هذا الكتاب لا يغادر صغيره

و لا كبيره الا احصيها و وجدوا ما عملوا حاضرا و لا يظلم ربك احدا (نامه عمل گشوده مي شود پس مي بيني كه گنه كاران از آنچه در آن است مي ترسند و مي گويند واي بر ما اين چه نامه اي است كه هر كوچك و بزرگي را ضبط كرده و آنچه عمل كرده بودند حاضر مي بينند و پروردگارت به احدي ظلم نمي كند). 10

نامه اعمال در احاديث معصومين عليهم السلام

امام باقر عليه السلام در تفسير آيه 14 از سوره اسراء (نامه عمل هر انساني را بر گردنش قرار مي دهيم) مي فرمايد: خيره و شره معه حيث كان لا يستطيع فراقه حتي يعطي كتابه يوم القيمه بما عمل (خير و شر انسان به گونه اي همراه اوست كه نمي تواند از آن جدا شود تا اينكه كتابش را كه حاوي آنچه عمل كرده به او مي دهند). 11

عن ابي عبد الله عليه السلام: اذا كان يوم القيامه دفع الي الانسان كتابه ثم قيل له اقرء فقال الراوي فيعرف ما فيه؟ فقال ان الله يذكره فما من لحظه و لاكلمه و لا نقل قدم و لا شيء فعله الا ذكره كانه فعله تلك الساعه فلذلك قالوا يا ويلتنا ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيره و لا كبيره الا احصيها (امام صادق عليه السلام فرمودند: هنگامي كه قيامت برپا مي شود نامه عمل انسان را به دست او مي دهند سپس به او گفته مي شود بخوان، راوي مي گويد آيا آنچه در آن هست مي شناسد؟ حضرت فرمودند: خداوند به او يادآوري مي كند بطوري كه هيچ لحظه و سخن گفتن و قدم برداشتن و چيز ديگري كه عمل كرده نيست مگر اينكه خداوند همه را به ياد او مي آورد يه گونه اي

كه گويا در همان ساعت انجام داده است و لذا مي گويند اي واي بر ما! اين چه كتابي است كه هيچ كار كوچك و بزرگي نيست مگر اينكه آن را شمارش كرده و ثبت نموده است). 12

نامه عمل چيست؟

آنچه حتمي و مسلم است اينكه تمام اعمال و رفتار انسانها ثبت و ضبط مي شود، آيا مانند ورقها و كاغذها و كتاب است يا بصورتي ديگر؟ تفسيرهاي مختلفي در اين باب آمده است، مرحوم فيض كاشاني در تفسير صافي مي گويد: نامه اعمال كنايه از روح آدمي است كه آثار اعمالش در آن نقش مي بندد و مرحوم علامه طباطبايي در تفسير الميزان مي فرمايد: نامه اعمال حقايق اعمال انسان را در بر دارد و مانند خطوط و نقوش معمولي در كتابهاي دنيا نيست بلكه آن نفس اعمال انساني است كه خداوند آدمي را آشكارا بر آن آگاه مي كند و هيچ دليلي بهتر از مشاهده نيست، ايشان از آيه 30 سوره آل عمران استفاده كرده كه مي فرمايد: (روزي كه هر انساني اعمال نيك و بد خود را حاضر مي بيند). 13

و بعضي نامه اعمال را تشبيه به فيلمهاي ويدئويي و نوارهاي ضبط صوت نموده اند، در هر صورت چونكه نامه اعمال در قرآن و روايات بسياري آمده است ما بايد به آن اعتقاد داشته باشيم هر چند كيفيت آن را تفصيلا ندانيم.

تمرين

1 منظور از نفخ صور چيست و چه زماني واقع مي شود؟

2 امام باقر عليه السلام درباره نامه عمل چه مي فرمايند؟

3 نامه عمل چيست توضيح دهيد؟

پاورقي

1 سوره يس، آيه 12.

2 سوره قمر، آيه 3 52.

3 سوره يونس، آهي 21.

4 سوره زخرف، آيه 80.

5 سوره انبياء آيه 94.

6 سوره تكوير، آيه 10 و 14.

7 سوره انعام، آيه 28.

8 سوره قيامت، آيه 14.

9 سوره اسراء، آيه 14.

10 سوره كهف، آيه 49.

11 نور الثقلين، جلد سوم، صفحه 144.

12 پيام قرآن، جلد 6، صفحه 101.

13 الميزان، جلد 13، صفه 58.

درس37 شاهدان قيامت و ميزان اعمال

اشاره

خداوند متعال بر كليه اعمال خوب و بد مردم آگاهي كامل دارد چه كارهايي كه آشكارا انجام داده اند و چه آنها كه در نهان بوده است ولي مشيت حكيمانه خداوند بر اين تعلق گرفته كه در قيامت حسابهاي مردم بر معيار پرونده اعمال و شهادت گواهان رسيدگي شود، اين شاهدان عبارتند از:

1 خداوند: كه نخستين گواه است: ان الله علي كل شيء شهيد) همانا خداوند بر همه چيز گواه است) 1، ان الله كان عليكم رقيبا (همانا خداوند مراقب شماست) 2، فالينا مرجعه ثم الله شهيد علي ما يفعلون (بازگشت همه به سوي ماست پس خداوند گواه است بر آنچه انجام مي دهند). 3

2 انبياء و امامان عليهم السلام: و يكون الرسول عليكم شهيدا (پيغمبر بر شما گواه مي باشد)4، و جئنابك علي هولاء شهيدا (و مي آوريم تو را در حاليكه بر آنها گواه و شاهد هستي)5، و يوم نبعث في كل امه شهيدا من انفسهم (و روزي كه مي آوريم در هر امتي گواه و شاهدي از خودشان).

ابوبصير از امام صادق عليه السلام در تفسير قول خداوند متعال: و كذلك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهداء علي الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا چنين فرمودند: نحن الشهداء علي الناس بما عندهم من الحلال و الحرام

و بما ضيعوا منه (ما شاهدان بر مردم هستيم به آنچه نزد آنها ار حلال و حرام هست و آنچه را ضايع كردند) 7، در حديث ديگر فرمودند: (ما امت وسطي و شاهدان خداوند بر خلقش و حجتهاي خداوند در زمين هستيم). 8

3 فرشتگان: و جائت كل نفس معها سائق و شهيد) و مي آيد هر انساني در حاليكه فرشته اي او را مي برد و فرشته اي شاهد كارهاي اوست)، ما يلفظ من قول الا لديه رقيب عتيد) هيچ كلمه اي بيان نمي شود مگر اينكه برايش مراقبي حاضر است). 9

امير المومنين در دعاي كميل مي فرمايد: و كل سيئه امرت باثباتها الكرام الكاتبين الذين وكلتهم بحفظ ما يكون مني و جعلتهم شهودا علي مع جوارحي (… خداوند! ببخش هر گناهي كه به فرشتگان شايسته امر فرمودي ثبت و حفظ كنند و آنها را همراه اعضايم شاهدان من قرار دادي).

4 زمين: يومئذ تحدث اخبارها (زمين در قيامت اخبارش را بازگو مي كند)، پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم وقتي آيه مذكور را خواندند فرمودند: اتدرون ما اخبارها؟ جائتي جبرئيل قال خبرها اذا كان يوم القيمه اخبرت بكل عمل علي ظهرها (آيا مي دانيد اخبار زمين چيست؟ جبرئيل به من گفت روز قيامت زمين خبر مي دهد به آنچه بر آن انجام گرفته است). 10

قال علي عليه السلام: صلوا المساجد في بقاع مختلفه فان كل بقعه تشهد للمصلي عليها يوم القيمه (حضرت علي عليه السلام فرمود: در قسمتهاي مختلف مساجد نماز بخوانيد زيرا هر قسمتي روز قيامت براي نمازگزار شهادت مي دهد) و همچنين امير المومنين عليه السلام وقتي موجودي بيت المال را بين صاحبان حق تقسيم مي كرد و خزينه

خالي مي شد دو ركعت نماز مي خواندو خطاب به زمين بيت المال مي فرمود: در قيامت شهادت بده كه من به حق اموال را در تو جمع كرده و به حق توزيع كردم. 11

5 زمان (شب و روز): قال ابوعبد الله عليه السلام: ما من يوم ياتي علي ابن آدم الا قال ذلك اليوم: يابن آدم انا يوم جديد و انا عليك شهيد فقل في خيرا اشهد لك يوم القيامه فانك لن تراني بعدها ابدا (امام صادق عليه السلام فرمودند: هيچ روزي براي انسان نمي آيد مگر اينكه آن روز مي گويد: اي فرزند آدم! من روز جديدي هستم و بر تو شاهدم پس در اين روز خير بگو تا روز قيامت بر تو شهادت دهم پس تو هرگز بعد از اين مرا نخواهي ديد).

و عنه عن ابيه عليه السلام: قال الليل اذا اقبل ناد يمناد بصوت يسمعه اخلايق الا الثقلين: يابن آدم اني علي ما في شهيد فخذ مني فاني لو طلعت الشمس لم تزد في حسنه و لم تستعتب في من سيئه و كذلك يقول النهار اذا ادبر الليل (امام صادق عليه السلام از پدرشان امام باقر عليه السلام نقل كرده كه فرمودند: زماني كه شب مي شود منادي فرياد مي زند كه غير از جن و انس همه مي شنوند:

مي گويد: اي فرزند آدم همانا من بر آنچه كه در من واقع مي شود شاهد هستم پس توشه ات را از من بگير زيرا اگر خورشيد طلوع كرد ديگر نمي تواني كار خوبي در من زياد كني و نمي تواني از گناهي در من باز گردي و همين فرياد را روز دارد وقتي كه شب گذشت).12

6 اعضاء و جوارح انسان: يوم

تشهد عليهم السنتهم و ايديهم و ارجلهم بما كانو يعلمون (روزيكه زبانها و دستها و پاهاي مردم بر آنها گواهي مي دهد) 13، اليوم نختم علي افواههم و تكلمنا ايديهم و تشهد ارجلهم بما كانوا يكسبون (رويكه بر لبها مهر مي زنيم و دستها و پاهايشان به آنچه عمل كردند گواهي مي دهد) 14، شهد عليهم سمعهم و ابصارهم و جلودهم بما كانوا يعملون (روز قيامت گوش و چشم و پوستهايشان به آنچه عمل كرده اند شهادت مي دهند). 15

7 حضور خود عمل (تجسم عمل كه فوق شهادت است): يومئذ يصدر الناس اشتاتا ليروا اعمالهم فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره و من يعمل مثقال ذره شرا يره (در آنروز مردم به صورت گروههاي مختلف از قبرها خارج مي شوند تا اعمالشان به آنها نشان داده شود، پس هر كس ذره اي كار خوب كرده آن را مي بيند و هر كس ذره اي كار بد كرده آن را مي بيند)16، و وجدوا ما عملوا حاضرا و لا يظلم ربك احدا (و همه اعمال خود را حاضر مي بينند و پروردگارت به احدي ظلم نمي كند) 17، يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا (روزي كه هر كس آنچه كار نيك انجام داده حاضر مي بيند و دوست دارد ميان او و بديهايش كه حاضر شده، فاصله زياد بود). 18

مساله حضور و تجسم عمل در احاديث بسياري وارد شده است، به گونه اي كه مرحوم شيخ بهائي مي گويد: تجسم الاعمال في النشاه الاخرويه قد ورد في احاديث متكثره من طرق المخالف و الموالف) تجسم اعمال در جهان ديگر در احاديث

بسياري از شيعه و سني نقل شده است). 19

براي نمونه به يك حديث از پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم اشاره مي كنيم: … و اذا اخرجوا من قبورهم خرج مع كل انسان عمله الذي كان عمله في الدنيا لان عمل كل انسان يصحبه في قبره (زمانيكه انسانها از قبرهايشان خارج مي شوند همراه هر انسان عملي كه در دنيا انجام داده هم مي آيد زيرا عمل هر انساني در قبر همراه اوست). 20

ميزان اعمال در قيامت

در قرآن و احاديث معصومين عليهم السلام از ميزان قيامت سخن بسيار گفته شده است، ميزان وسيله سنجش است، ميزان هر چيز مناسب با همان چيز است، ميزان بقال ترازوي اوست و ميزان آب و برق كنتور مخصوص هر كدام، و ميزان گرمي و سردي هوا دماسنج است و بالاخره ميزان قيامت وسيله سنجش اعمال مردم مي باشد.

قبل از اينكه به تفسير و معناي ميزان قيامت بپردازيم به آيات قرآن در اين امور دقت كنيم:

و نضع الموازين القسط ليوم القيمه فلا تظلم نفس شيئا و ان كان مثقال حبه من خردل و كفي بنا حاسبين (و قرار مي دهيم ميزانهاي عدالت براي روز قيامت پس به احدي ظلم نمي شود و اگر عمل ذره اي كوچك باشد آن را مي آوريم و كافي است ما را كه حسابگر هستيم).21

و الوزن يومئذ الحق فمن ثقلت موازينه فاولئك هم المفلحون و من خفت موازينه فاولئك الذين خسروا انفسهم بما كانوا بآياتنا يظلمون (وزن و سنجش در قيامت حق است پس هر كس ميزانش سنگين باشد از رستگاران است و هر كه ميزانش سبك باشد از كساني است كه زيان كرده اند چون به آيات ما ستم

كردند). 22

فاما من ثقلت موازينه فهو في عيشه راضيه و اما من خفت مواينه فامه هاويه (پس هر كس ميزانش سنگين باشد او در يك زندگي پسنديده اي است و هر كس ميزانش سبك باشد پس جايگاهش در دوزخ است). 23

ميزان قيامت چيست؟ مرحوم طبرسي مي گويند: وزن عبارت از عدل در آخرت است و اينكه به احدي ظلم نمي شود يا مراد از وزن ظهور مقدار عظمت و ارزش مومن، و ذلت و بي ارزشي كافر است همانطور كه در سوره كهف آيه 105 درباره مشركين چنين آمده: فلا نقيم لهم يومئذ وزنا (براي آنان وزن و ارشي قرار نمي دهيم) و منظور از آيه: ثقلت موازينه يعني برتري داشته باشد خوبيهايش و زياد باشد خيراتش، و منظور از خفت موازينه يعني سبك باشد خوبيها و كم باشد طاعاتش 24 (آنچه از مرحوم طبرسي نقل شد در ضمن روايتي كه هشام بن حكم از امام صادق عليه السلام نقل مي كند آمده است). 25

موازين قيامت چه كساني هستند؟ در ذيل صفحه 242 از جلد هفتم بحارالانوار، خلاصه اي از تفسير صافي در بيان معناي ميزان آورده شده و در نهايت چنين آمده: ميزان مردم در روز قيامت آن چيزي است كه قدر و قيمت هر انساني با آن چيز به حسب عقيده و خلق و عملش سنجيده مي شود تا اينكه جزاي هر انساني داده شود. اين وسيله سنجش، انبياء و اوصياء هستند، زيرا قيمت و ارزش هر انساني به مقدار متابعتش از آنها و نزديكي او به سيره آنهاست و بي وزني هر كسي به ميزان دوري او از انبياء و اوصياء است، در كافي و معاني الاخبار

از امام صادق عليه السلام نقل شده كه در تفسير آيه: و نضع الموازين القسط ليوم القيمه (ما ميزانهاي عدالت را در روز قيامت قرار مي دهيم) فرمودند: هم الانبياء و الاصياء يعني آنها ميزان ها انبياء و اوصياء هستند، در روايت ديگري فرمودند: نحن موازين القسط (ما ميزانهاي عدالت هستيم). 26

مرحوم علامه مجلسي از شيخ مفيد نقل مي كند كه در روايت آمده: ان امير المومنين و الائمه من ذريته هم الموازين (همانا امير المومنين و امامان و ذريه او (عليهم السلام) ميزانهاي عدل در قيامت هستند). 27

در زيارت مطلقه اول از زيارات حضرت علي عليه السلام آمده است: السلام عليك يا ميزان الاعمال (سلام بر تو اي ميزان اعمال). 28

بنابر آنچه بيان شد ميزان همان عدل الهي است و پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و امامان معصوم عليهم السلام نمونه و مظهر عدل او هستند و به قول بعضي محققين، پيشوايان معصوم به منزله يك كفه ترازو هستند و انسانها با اعمال و عقايد و نياتشان به منزله كفه ديگر هستند و با يكديگر موازنه و مقايسه مي شوند و هر اندازه اعمال و عقايد ما به عقايد و اعمال آنها شباهت و نزديكي داشته باشد ميزان عمل ما سنگين است، چنانچه مرحوم طبرسي در مجمع البيان ذيل آيه 105 سوره كهف مي گويد: در روايت صحيح داريم كه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: انه لياتي الرجل العظيم السمين يوم القيمه لا يزن جناح بعوضه (در روز قيامت مرداني فربه و عظيم الجثه را مي آورند كه به اندازه بال مگسي وزن ندارند)، يعني بي وزن و بي ارزش هستند

چرا كه اعمال و افكار و شخصيت آنها بر خلاف قيافه ظاهرشان كوچك و سبك بوده است.

تمرين

1 شاهدان قيامت چه كساني هستند؟ بطور فشرده بيان كنيد.

2 ميزان يعني چه و ميزان قيامت چيست؟

3 موازين قيامت چه كساني هستند؟

پاورقي

1 سوره مومن، آيه 51.

2 سوره نساء آيه 1.

3 سوره يونس، آيه 46.

4 سوره بقره، آيه 137.

5 سوره نساء، آيه 43.

6 سوره نحل، آيه 86.

7 تفسير نور الثقلين، جلد 1، صفحه 134.

8 همان منبع.

9 سوره ق، آيه 21 و 18.

10 در المنثور، جلد دوم معاد فلسفي، صفحه 334.

11 لئالي الاخبار، صفحه 462.

12 بحارالانوار، جلد 7، صفحه 325.

13 سوره نور، آيه 24.

14 سوره يس، آيه 65.

15 سوره فصلت، آيه 20.

16 سوره زلزال، آيه 6 تا آخر.

17 سوره كهف، آيه 49.

18 سوره آل عمران، آيه 30.

19 بحارالانوار، جلد 7، صفحه 228.

20 تفسير برهان، جلد 4، صفحه 87.

21 سوره انبياء، آيه 48.

22 سوره اعراف، آيه 7.

23 سوره قارعه، آيه 5.

24 بحارالانوار، جلد 7، صفحه 247 و 243.

25 بحارالانوار، جلد 7، صفحه 248.

26 بحارالانوار، جلد 7، صفحه 243.

27 همان منبع، صفحه 252.

28 مفاتيح الجنان.

درس38 در قيامت از چه چيزهائي سوال مي شود؟

اشاره

روز قيامت ابتدا از مواردي سوال مي شود كه توجه به آنها اهميت داشته و سازنده است.

عن الرضا عن آبائه عن علي عليه السلام قال: قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم اول مايسال عنه العبد حبنا اهل البيت (امام رضا از پدرانش از علي عليه السلام نقل كرده كه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: اول چيزي كه از انسان سوال مي شود محبت ما اهلبيت است). 1

عن ابي بصير قال: سمعت اباجعفر عليه السلام يقول: اول ما يحاسب العبد الصلاه فان قبلت قبل ماسواها (ابو بصير مي گويد از امام باقر عليه السلام شنيدم مي فرمود: اول چيزي كه مورد محاسبه قرار مي گيرد نماز است كه اگر قبول شد ديگر عبادات هم قبول است). 2

حديث قبل اولين سوال در عقيده است

و حديث دوم اولين سوال در عمل مي باشد.

عن ابي عبد الله عليه السلام: في قول الله: ان السمع و البصر و الفواد كل اولئك كان عنه مسولا قال يسال السمع عما يسمع و البصر عما يطرف و الواد عقد عليه (امام صادق عليه السلام در تفسير قول خداوند) همانا نسبت به گوش و چشم و قلب مسئوليت است) فرمودند: سوال مي شود از آنچه گوش شنيده و از آنچه چشم ديده و از آنچه كه قلب دلبستگي پيدا كرده است). 3

عن ابي عبدالله عليه السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم انا اول قادم علي الله ثم يقدم علي كتاب الله ثم يقدم علي اهل بيتي ثم يقدم علي امتي فيقفون فيسالهم ما فعلتم في كتابي و اهل بيت نبيكم؟ (از امام صادق عليه السلام نقل شده كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: من اولين كسي هستم كه به پيشگاه خداوند حاضر مي شوم سپس كتاب خدا (قرآن) بر من وارد مي شود و آنگاه اهل بيتم و سپس امتم بر من وارد مي شوند آنها مي ايستند و خداوند از آنها مي پرسد با كتاب من و اهلبيت پيغمبرتان چه كرديد؟). 4

عن الكاظم عن آبائه عليه السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال: لا تزول قدم عبد يوم القيامه حتي يسال عن اربع عن عمره فيما افناه و شابه فيما ابلاه و عن ماله من اين كسبه و فيما انفقه و عن حبنا اهل البيت (امام كاظم عليه السلام از پدرانشان نقل كرده كه رسول خدا فرمودند: در قيامت هيچ بنده اي قدم از

قدم بر نمي دارد تا از چهار چيز بازپرسي شود از عمرش كه در چه راهي صرف كرده و از جوانيش كه در چه راهي آن را از دست داده؟ و از مالش كه از كجا آورده و در چه راهي مصرف كرده؟ و از محبت ما اهلبيت). 5

محاسبه حق الناس در روز قيامت

از مواردي كه محاسبه اش بسيار سخت و دقيق است حقوقي است كه مردم بر يكديگر دارند اين حقوق را تا صاحب حق نبخشد خداوند نمي بخشد احاديث بسياري در اين مورد آمده است كه به بعضي از آنها اشاره مي كنيم:

قال علي عليه السلام: … اما الذنب الذي لا يغفر فمظالم العباد بعضهم لبعض ان الله تبارك و تعالي اذا برز لخلقه اقسم قسما علي نفسه فقال و عزتي و جلالي لا يجوزني ظلم و ظالم ولو كف بكف … فيقتص للعباد بعضهم من بعض حتي لا يبقي لاحد علي احد مظلمه (علي عليه السلام فرمودند: … گناهي كه بخشيده نمي شود ظلم و ستم بندگان نسبت به يكديگر است همانا خداوند روز قيامت به عزت و جلال خود سوگند ياد مي كند كه از ظلم هيچ ظالمي نمي گذرد اگر چه به مقدار زدن دستي به دست ديگر باشد پس خداوند به طور كامل حقوق ضايع شده را باز مي گيرد تا از كسي نزد ديگري مظلمه اي نماند). 6

علي عليه السلام فرمود: روزي رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم با اصحاب خود نماز گزارده سپس فرمود در اينجا كسي از قبيله بني نجار نيست؟ دوست آنها جلوي درب بهشت زنداني گشته است (به او اجازه ورود نداده اند) به خاطر سه درهم كه به فلان شخص

يهودي بدهي داشته با آنكه مديون از شهداء است. 7

قال ابوجعفر عليه السلام: كل ذنب يكفره القتل في سبيل الله الا الدين فانه لاكفاره له الا ادائه او يقضي صاحبه او يعفو الذي له الحق (امام باقر عليه السلام فرمودند: كشته شدن در راه خداوند كفاره هر گناهي است مگر بدهي زيرا بدهي هيچ كفاره اي ندارد مگر پرداخت آن يا دوستش بپردازد يا طلبكار ببخشد). 8

روزي رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و آله و سلم خطاب به مردم فرمودند: مي دانيد فقير و مفلس كيست؟ عرض كردند: ما به كسي كه مال و منال ندارد مفلس مي گوييم، حضرت فرمودند: مفلس امت من كسي است كه با داشتن نماز و روزه و زكات وارد محشر مي شود اما كساني را دشنام يا نسبت ناروا داده و به مال بعضي تجاوز كره و به بعضي كتك زده … براي جبران گناهانش از حسناتش به اين و آن مي دهند اگر حسناتش تمام شود از گناهان صاحبان حق به حساب او مي گذارند سپس او را در آتش مي اندازند. 9

قال ابوعبدالله عليه السلام: اما انه ما ظفر احد بخير من ظفر بالظلم اما ان المظلوم ياخذ من دين الظالم اكثر مما ياخد الظالم من مال المظلوم (امام صادق عليه السلام فرمودند: آگاه باشيد كه كسي از راه ظلم به خبري نمي رسد بدانيد كه مظلوم مي گيرد از دين ظالم بيشتر از آنچه از مال مظلوم گرفته است). 10

صراط دنيا و آخرت چيست؟

صراط در لغت به معناي طريق و راه است و در اصطلاح آيات قرآن و احاديث اهلبيت عليه السلام صراط بر دو معنا استعمال شده است يكي صراط دنيوي و ديگر صراط اخروي.

صراط

دنيا عبارت است: از راه سعادت و نجات و رستگاري، چنانچه در قرآن آمده: ان هذا صراطي مستقيما فاتبعوه و لاتتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله (همانا اين راه من است كه مستقيم مي باشد پس آن را متابعت كنيد و راههاي ديگر را پيروي نكنيد كه شما را از حق جدا مي كند). 11

و هذا صراط ربك مستقيما (اين راه پروردگار توست كه مستقيم است) 12، اين صراط دنيا در احاديث به تعبيرات مختلفه آمده، از قبيل: راه معرفت خداوند، اسلام، دين، قرآن، پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم، امير المومنين عليه السلام، ائمه طاهرين عليهم السلام و همه به يك معني اشاره دارد كه همان طريق سعادت و رستگاري است و مراد از عبور از اين صراط تحصيل عقايد حقه (از معرفت خداوند و صفات او و معرفت انبياء و ائمه عليهم السلام و ساير اعتقادات) و عمل به وظايف ديني و تحصيل اخلاق حميده است، معلوم است كه اين صراط از مو باريكتر و از شمشير برنده تر مي باشد و هر كس با دقت و توجه سير كرد از صراط آخرت مي گذرد.

صراط آخرت عبارت است از جسر و پلي كه روي جهنم كشيده شده است و آخر اين پل بهشت برين مي باش و هر كس آن را به سلام طي كند به سعادت ابدي رسيده و در بهشت جاودان مستقر مي گردد و هر كس نتواند بگذرد در آتش دوزخ سقوط كرده و معذب خواهد بود.

و ان منكم الا واردها كان علي ربك حتما مقضيا ثم ننجي الذين اتقوا و نذر الظالمين فيها جثيا (و هيچ يك از شما نيست مگر اينكه وارد

دوزخ مي شود اين امر از طرف پروردگار تو حتمي است سپس پرهيزكاران را نجات مي دهيم و ستمكاران رابه حال ذلت و زبوني در آن رها مي كنيم). 13 ذيل آيه مذكور حديثي از پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم نقل شده كه فرمودند: بعضي مانند برق از صراط عبور مي كنند و بعضي چون باد و گروهي مانند اسب و گروهي مانند كسي كه در حال دويدن است و بعضي مانند راه رفتن انسان و اين بستگي به اعمال هر كدام دارد و جابر بن عبدالله انصاري مي گويد: از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمودند: هيچ نيكوكار و يا فاجري نيست مگر اينكه داخل دوزخ مي شود اما براي مومنين سرد و سالم است همينطور كه آتش براي ابراهيم عليه السلام بود سپس متقين نجات پيدا مي كنند و ستمكاران در آتش مي افتند. 14

هر كس بر صراط دنيا ثابت باشد بر صراط آخرت نمي لغزد

عن مفضل بن عمر قال سالت اباعبدالله عليه السلام عن الصراط فقال: هو الطريق الي معرفه الله عزوجل و هما صراطان صراط في الدنيا و صراط في الاخره فاما الصراط الذي في الدنيا فهو الامام المفروض الطاعه و من عرفه الدنيا و اقتدي بهداه مر علي الصراط الذي هو جسر جهنم في الاخره و من لم يعرفه في الدنيا زلت قدمه عن الصراط في الاخره فتردي في نار جهنم (مفضل مي گويد از امام صادق عليه السلام درباره صراط سوال كردم فرمودند: صراط همان طريق به سوي معرفت خداوند متعال است و دو صراط هست يكي در دنيا و ديگري در آخرت، اما صراط دنيا همان امام واجب

الاطاعه است هر كس او را بشناسد و از هدايتش پيروي كند از صراط آخرت كه پلي روي جهنم است مي گذرد و هر كس او را نشناسد قدمش بر صراط آخرت مي لغزد و در آتش جهنم سقوط مي كند). 15

ذيل آيه اهدنا الصراط المستقيم از سوره حمد احاديث بسياري در تفاسير روايي وارده شده كه به بعضي از آنها از تفسير نور الثقلين اشاره مي كنيم. قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم … اهدنا الصراط المستقيم صراط الانبياء و هم الذين انعم الله عليهم (رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم فرمود: صراط مستقيم، راه انبياء است و آنها هستند كه خداوند برايشان نعمت داده است).

امام صادق عليه السلام فرمود صراط مستقيم راه و معرفت امام است.

و در حديث ديگر فرمود: و الله نحن الصراط المستقيم.

و در حديث ديگر در تفسير صراط الذين انعمت عليهم فرمود: يعني محمدا و ذريته صلوات الله عليهم.

امام باقر عليه السلام در تفسير آيه فرمود: ما طريق واضح و صراط مستقيم به سوي خداي عزوجل هستيم و ما از نعمتهاي خدا بر خلقش هستيم. 16

و در حديث ديگر امام صادق عليه السلام فرمودند: الصراط المستقيم امير المومنين عليه السلام.

قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم: اذا كان يوم القيامه و نصب الصراط علي جهنم لم يجز عليه الا من كان معه جواز فيه ولايه علي بن ابيطالب عليه السلام و ذلك قوله: وقفوهم انهم مسئولون يعني عن ولايه علي بن ابيطالب عليه السلام (پيغمبر اكرم صلي الله عليه و اله و سلم فرمودند: وقتي قيامت برپا شود و صراط را بر جهنم قرار دهند

هيچ كس از آن عبور نمي كند مگر كسي كه با او جوازي باشد كه در آن ولايت علي بن ابيطالب عليه السلام باشد و اين است قول خداوند: نگه داريد آنها را كه مسئولند يعني از ولايت علي بن ابيطالب سوال مي شوند).

و در حديث ديگر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: ثابت قدم ترين شما بر صراط كسي است كه محبتش به اهلبيت من بيشتر باشد. 17

تمرين

1 در قيامت از چه چيزهايي سوال مي شود؟

2 از نظر پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فقير و مفلس كيست؟

3 صراط دنيا و آخرت چيست؟

درس39 بهشت و بهشتيان، دوزخ و دوزخيان

اشاره

4 امام صادق عليه السلام درباره صراط (به مفضل) چه فرمودند؟

سرنوشت نهايي انسان سرانجام بهشت و يا دوزخ است، اين پايان قيامت و ابتداي زندگي نوين است بهشت يعني كانون انواع نعمتهاي معنوي و مادي و دوزخ يعني كانون انواع رنجها و شكنجه ها و سختيها، آيات و احاديث بسياري درباره صفات بهشت و بهشتيان و نعمتهاي مختلف آن آمده است اين نعمتها روحاني و جسماني است و قبلا بيان شد كه معاد جسماني و روحاني است و بايد جسم و روح بهره مند گردند.

فقط فهرستي از اين نعمتها را بيان مي كنيم.

نعمتهاي جسماني

1 باغهاي بهشتي: كه در بيش از يكصد آيه قرآن مجيد تعبير جنت و جنات و … آمده است، باغهايي كه قابل مقايسه با باغهاي دنيا نيست و اصلا براي ما قابل درك نيست.

2 قصرها بهشت: تعبيرهايي مانند و مساكن طيبه مي فهماند كه محل سكونت بهشتيان تمام مزايا را دارد.

3 فرشها و تختهاي گوناگون: از نعمتهاي جالب بهشت فرشهاي زيبا

و دل انگيز است كه با تعبيرهاي مختلف نقل شده است.

4 غذاهاي بهشتي: از مجموع آيات قرآن استفاده مي شود كه غذاهاي بهشت كاملا متنوع است و جمله مما يشتهون (از هر نوع بخواهند) معناي وسيعي دارد و قسمت عمده آن ميوه هاي مختلف است.

5 شرابهاي طهور: نوشيدنيهاي بهشت كاملا متنوع و نشاط آفرين است و به قول قرآن لذه للشاربين (مايه لذت نوشندگان است) و هميشه تازه و هيچ وقت طعم آن تغيير نمي كند، زلال و خوشبو است.

6 لباسها و زينتها: لباس زينت مهمي براي انسان است به تعبيرهاي مختلفي از لباسهاي اهل بهشت (در آيات و احاديث) توصيف شده است كه همه حكايت از

زيبايي و جذابيت آن مي كند.

7 همسران بهشتي: همسر شايسته وسيله آرامش انسان است بلكه اساس لذت روحاني هم هست در قرآن و احاديث معصومين عليهم السلام به تعبيرهاي مختلف از اين نعمت بهشت سخن به ميان آمده است و از آن توصيف بسيار شده است يعني همسران بهشتي داراي تمام امتيازات ظاهري و باطني هستند.

8 هر چه بخواهند: فيها ما تشتهيه الانفس و تلذ الاعين (در بهشت آنچه دل مي خواهد و چشم از آن لذت مي برد موجود است) اين بالاترين تعبيري است كه درباره نعمتهاي بهشت آمده است يعني همه لذتهاي جسمي و روحي هست.

لذات روحاني

نعمتهاي روحاني بهشت به مراتب از لذتهاي مادي و جسماني والاتر و پرشكوه تر است ولي از آنجا كه نعمتهاي معنوي معمولا در وصف نمي گنجد) يعني گفتني و شنيدني نيست بلكه رسيدني، يافتني و چشيدني است) لذا در قرآن و احاديث غالبا سر بسته به آن اشاره شده است بطور فشرده و خلاصه:

1 احترام مخصوص: از هنگام ورود به بهشت استقبال فرشتگان و احترامات ويژه آغاز مي شود و از هر دري فرشته ها وارد شده و مي گويند سلام بر شما به جهت صبر و استقامتتان چه عاقبت خوبي پيدا كرديد.

2 محيط آرامش: بهشت دار السلام است، خانه امن و امان است: ادخلوا الجنه لا خوف عليكم و لا انتم تحزنون (داخل بهشت شويد كه ديگر هيچ ترس و هيچ غصه اي بر شما نخواهد بود). 1

3 دوستان و همراهان باوفا: يكي از بهترين لذات روحاني بهره مند شدن از دوستان باصفا و با كمال است آنچه قرآن تعبيرش چنين است … و حسن اولئك رفيقا … (چه رفيقان خوبي اين

فضل و مرحمت خداوند است).

4 برخوردهاي آميخته از محبت: در بهشت صفا و صميميت و محبت فضا را پر نشاط مي كند هيچ سخن بيهوده اي نيست فقط سلام است، في شغل فاكهون (سرگرميهاي خوشحال كننده دارند).

5 نشاط و خوشحالي فوق العاده: تعريف في وجوههم نضره النعيم (در چهره هاي آنان طراوت و نشاط نعمت را مي بيني) 2، وجود يومئذ مسفره ضاحكه مستبشره (صروتهايي كه در آن روز نوراني، گشاده، خندان و مسرور است).3

6 احساس خشنودي خداوند: لذت درك رضاي محبوب از بزرگترين لذتهاي معنوي است در آيه 15 سوره آل عمران بعد از ذكر باغهاي سبز بهشتي و همسران پاكيزه مي فرمايد: و رضوان من الله (خشنودي خداوند) رضي الله عنهم و رضوا عنه ذلك الفوز العظيم (هم خداوند از آنها خشنود است و هم آنها از خداوند، اين است رستگاري بزرگ). 4

7 ابديت و جاودانگي نعمتهاي بهشتي: هميشه ترس و نگراني از زوال و نيستي است اما بهشت و نعمتهايش جاودانه است هرگز ترس زوال نيست و اين ارزش فوق العاده اي است اكلها دائم و ظلها (ميوه ها و خوردنيها و سايه اش هميشگي است). 5

8 آنچه در تصور نمي گنجد: فلا تعلم نفس ما اخفي لهم من قره اعين (هيچكس نمي داند چه پاداشهايي كه موجب روشني چشمها است براي آنها نهفته شده است) و به قول پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم آنچه هيچ چشمي نديده و هيچ گوشي نشنيده و به هيچ قلبي خطور نكرده است در بهشت موجود مي باشد. 6

دوزخ و دوزخيان

جهنم كانون قهر و غضب الهي است، عذابهاي جهنم جسماني و روحاني است و اگر كسي فقط به مجازاتهاي روحي

و معنوي تفسير كند بخشي عظيمي از آيات قرآن را ناديده گرفته است در بحث معاد جسماني و روحاني بيان شد كه معاد جسماني و روحاني است پس بهشت و جهنم هم چنين است.

عذابهاي جسماني دوزخيان

1 شدت عذاب: عذاب جهنم به اندازه اي شديد است كه شخصي گنهكار دوست مي دارد فرزندان، همسر، برادر، دوست، قبيله و حتي همه روي زمين را فدا كند تا سبب نجاتش شود يود امجرم لو يفتدي من عذاب يومئذ ببنيه و صاحبته و اخيه و فصيلته التي توويه و من في الارض جميعا ثم ينجيه (گنهكار دوست مي دارد فرزندان خود را در برابر عذاب آن روز فدا كند و همسر و برادرش و قبيله اش را كه هميشه از او حمايت مي كردند و تمام مردم روي زمين را، تا مايه نجاتش شود). 7

2 غذاها و نوشيدنيهاي دوزخيان: ان شجره الزوم طعام الاثيم كالمهل يغلي في البطون كغلي الحميم (همانا درخت زقوم غذاي گنهكاران است همانند فلز گداخته در شكمها مي جوشد، جوششي چون آب سوزان). 8

3 لباس جهنميان: و تري المجرمين يومئذ في الاصفاد سرابيلهم من قطران و تغشي وجوههم النار (در آن روز گنهكاران را همراه هم در غل و زنجير مي بيني لباسشان از قطران (ماده چسبنده بدبوي قابل اشتعال) است و صورتهايشان را آتش مي پوشاند). 9 فالذين كفروا قطعت لهم ثياب من نار يصب من فوق روسهم الحميم يصهر به ما في بطونهم و الجلود) پس كساني كه كافر شدند لباسهايي از آتش بر آنها بريده مي شود و مايعي سوزان و جوشان بر سر آنها مي ريزند چنانچه ظاهر و باطنشان را ذوب مي كند). 10

4 عذابهاي گوناگون: همه چيز جهنم

رنگ عذاب دارد زيرا جهنم كانون قهر و غضب است ان الذين كفروا باياتنا سوف نصليهم نارا كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غيرها ليذوقوا العذاب ان الله كان عزيزا حكيما (همانا كساني كه به آيات ما كافر شدند بزودي آنها را در آتشي وارد مي كنيم كه هر چه پوستهاي آنها سوخت پوستهاي ديگري به جاي آن قرار مي دهيم تا عذاب را بچشد، خداوند توانا و حكيم است). 11

از مجموع آياتي كه درباره عذاب جهنميان آمده، به دست مي آيد كه كيفر اهل جهنم به وصف نمي گنجد و بسيار شديد و دردناك است.

عذابهاي روحي

1 غم و اندوه و حسرت بي پايان: كلما ارادوا ان يخرجوا منها من غم اعيدوا فيها و ذوقوا عذاب الحريق (هر زمان بخواهند از غم و غصه هاي جهنم خارج شوند آنها را بر مي گردانند و گفته مي شود بچشيد عذاب سوزان را). 12

2 خواري و ذلت فراوان: و الذين كفروا و كذبوا بآياتنا فاولئك لهم عذاب مهين (و كساني كه كافر شدند و آيات ما را تكذيب كردند براي آنها عذاب خوار كننده اي است). 13در موارد متعددي از قرآن ذلت و خواري اهل جهنم را بيان مي كند همانگونه كه آنها در دني مومنين را خوار مي پنداشتند.

3 تحقير و سرزنش بسيار: وقتي دوزخيان مي گويند پروردگارا ما را از دوزخ خارج كن اگر به اعمال گذشته برگرديم قطعا ستمگريم، به آنها گفته مي شود: اخسئوا فيها و لاتكلمون (دور شويد در دوزخ و با من سخن نگوييد). 14

اين تعبير اخسا جمله اي است كه هنگام دور ساختن سگ به كار مي رود و اين جمله براي تحقير ستمگران و گنهكاران است.

4 جاودانگي عذاب و كيفر: و

من يعص الله و رسوله فان له نار جهنم خالدين فيها ابدا (كسي كه نافرماني خدا و رسولش كند براي او آتش جهنم است كه هميشه در آن خواهد ماند). 15

خلود و هميشگي كه براي گروهي از اهل جهنم هست بسيار دردناك و سخت خواهد بود زيرا هر كس در مشكلي بسر مي برد فقط شاديش اميد نجات است اما شدت بيچارگي در موردي است كه هيچ اميد نجات نباشد. علاوه به اينها دوري از رحمت خداوند از شديدترين آلام روحي است: فكيف اصبر علي فراقك.

سوال: چگونه مي شود انساني كه حداكثر صد سال گناه كرده است هزاران ميليون سال بلكه هميشه عذاب شود البته اين سوال درباره جاودانگي بهشت هم هست ولي آنجا لطف بي پايان خداوند است، عذاب هميشگي چگونه با عدل سازگار است؟چ

جواب: بعضي گناهان مانند كفر اثر طبيعيش عذاب هميشگي است مثلا اگر راننده اي با تخلف از قوانين رانندگي موجب تصادف و مثلا قطع پاها گردد، تخلف او يك لحظه بوده ولي تا آخر عمر از نعمت پاها محروم است يك كبريت كوچك مي تواند شهري را به آتش بكشد اعمال انسان نيز چنين است قرآن مي فرمايد: ولا تجزون الا ما كنتم تعملون (هرگز جزا داده نمي شويد مگر به آنچه عمل كرده ايد). 16 خلود اثر خود عمل است.

تمرين

1 پنج مورد از نعمتهاي جسماني بهشت را بيان كنيد.

2 پنج مورد از نعمتهاي روحاني بهشت را بيان كنيد.

3 سه مورد از عذابهاي جسماني اهل دوزخ را بيان كنيد.

4 سه مورد از عذابهاي روحي جهنميان را بيان كنيد.

پاورقي

1 سوره اعراف، آيه 49.

2 سوره مطففين، آيه 24.

3 سوره عبس، آيه 39.

4 سوره مائده، آيه 119.

5 سوره رعد، آيه 35.

6 الميزان و مجمع البيان و …

7 سوره معارج، آيه هاي 14 11.

8 سوره دخان، آيه هاي 46 43.

9 سوره ابراهيم، آيه هاي 50 49.

10 سوره حج، آيه هاي 21 19.

11 سوره نساء، آيه 56.

12 سوره حج، آيه 22.

13 سوره قبل، آيه 57.

14 سوره مومنون، آيه 108 107.

15 سوره جن، آيه 23.

16 سوره يس، آيه 54.

درس40 مساله شفاعت

شفاعت

مساله شفاعت يكي از مسائل مهم اعتقادي و ديني است و در قرآن مجيد و روايات معصومين عليهم السلام از آن ياد بسيار شده است براي روشن شدن بحث به مطالبي بايد توجه كنيم:

1 معني شفاعت چيست؟ در لسان العرب واژه شفع چنين آمده است: الشافع الطالب لغيره يتشفع به الي المطلوب) شافع كسي است كه چيزي براي غير خود طلب مي كند …) و در مفردات راغب واژه شفع چنين آمده است: الشفاعه الانضمام الي آخر ناصر اله و سائلا عنه (شفاعت منضم شدن كسي به ديگري است به منظور اينكه او را ياري داده و از طرف او خواسته هايش را بخواهد)، و حضرت علي عليه السلام در اين مورد چنين مي فرمايند: الشفيع جناح الطالب) شفاعت كننده براي طالب آن به منزله بالي است كه با كمك آن به مقصد مي رسد). 1

2 آنچه مورد بحث ما است شفاعتي است كه يك طرف آن خداوند باشد يعني شفاعت كننده بين خلق و خالق واسطه شود و در ايجا شفاعت بين دو مخلوق مورد بحث نيست و به تعبير ديگر شفاعت، قرار گرفتن موجودي قويتر و بهتر در كنار

موجود ضعيفتر و كمك كردن به او براي پيمودن مراتب كمال است. و شفاعت اولياء خداوند براي مردم بر اساس ضابطه ها است و به حساب رابطه ها نخواهد بود و اين خود تفاوت بين شفاعت و پارتي بازي مي باشد.

اثبات شفاعت

3 اصل شفاعت از ضروريات مذهب شيعه است و آيات و اخبار بسيار بر آن دلالت مي كند، و لا تنفع الشفاعه عنده الا لمن اذن له (شفاعت سودي ندارد مگر برا كسي كه خداوند اذن داده باشد) 2، يومئذ لا تنفع الشفاعه الا من اذن له الرحمن و رضي له قولا (روز قيامت شفاعت نفعي ندارد مگر براي كسي كه خداوند رحمان برايش اذن داده و از سخنش راضي باشد) 3، ما من شفيع الا من بعد اذنه (هيچ شفاعت كننده اي جز به اذن خداوند نيست) 4. من ذالذي يشفع عنده الا باذنه (چه كسي جز به اذن او شفاعت مي كند؟) 5، ولا يشفعون الا لمن ارتضي (و آنها شفاعت نمي كنند مگر براي كسي كه خدا از او خشنود است) 6. در آيات مذكور كه شفاعت را مشروط به اذن و رضايت خداوند مي كند در حقيقت شفاعت مي كند و واضح است كه شفاعت پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و ديگر معصومين عليهم السلام با اذن خداوند است.

سوال چرا در بعضي از آيت قرآن، شفاعت نفي شده است؟ مانند آيه 48 از سوره مدثر: فما تنفعهم شفاعه الشافعين (شفاعت شافعين براي آنها سودي ندارد) و اتقوا يوما لا تجزي نفس عن نفس شيئا و لا يقبل منا شفاعا و لايوخذ منها عدل ولا هم ينصرون (از روزي بترسيد كه كسي به جاي ديگري

مجازات نمي شود و شفاعتي پذيرفته نمي شود و غرامت و بدلي گرفته نمي شود و نه آنها ياري مي شوند). 7

جواب آيه اول مربوط به آنهاست كه نماز و اطعام را ترك كرده و قيامت را تكذيب مي كردند، آيه مي فرمايد براي آنها شفاعت سودي ندارد كه به طور ضمني شفاعت اثبات شده است يعني مي فهميم كه در قيامت شفيع و شفاعت هست اما براي بعضي مجرمين نيست و آيه دوم به قرينه آيه سابقش مخصوص قوم يهود است كه راه كفر و دشمني با حق را پيش گرفته و حتي انبياء را به قتل رساندند پس هيچ شفاعتي براي آنها پذيرفته نمي شود بنابراين آيات فوق به طور كلي شفاعت را نفي نمي كند علاوه بر اينكه آيات قبل و روايات متواتره و اجماع امت شفاعت را اثبات مي كند.

سوال چرا در بعضي آيات شفاعت مخصوص خداوند شمرده شده است؟ مانند: مالكم من دونه من ولي ولا شفيع (هيچ ولي و شفاعت كننده جز خداوند براي شما نيست) 8، قل لله الشفاعه جميعا (بگو تمام شفاعت براي خداوند است) 9.

جواب بديهي است كه ذاتا و استقلالا شفاعت منحصر به خداوند است و اين منافات با شفاعت ديگران به اذن خداوند ندارد به دليل آياتي كه قبلا شفاعت را با اذن و رضايت خداوند بيان مي كرد، در نتيجه قرآن شفاعت را با شرايطي براي گروهي اثبات مي كند.

فلسفه شفاعت

شفاعت يك مساله مهم تربيتي است كه از جهات مختلف آثار مثبت و سازنده دارد از جمله:

1 ايجاد رابطه معنوي با اولياء الله و شفيعان: واضح و روشن است كسي كه به مسائل روز قيامت و اضطراب و ترس آنجا توجه دارد، اميد به

شفاعت پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و ديگر معصومين عليهم السلام دارد سعي مي كند كه نعي رابطه با آنها برقرار سازد و آنچه موجب رضاي آنها است انجام داده و آنچه موجب ناراحتي آنها است ترك كند زيرا از مفهوم شفاعت مي فهميم كه بايد رابطه اي معنوي بين شفاعت شوندگان و شفيعا وجود داشته باشد.

2 تحصيل شرايط شفاعت: در آياتي كه قبلا به آن اشاره كرديم و در احاديث بسيار شرايط مختلفي براي شفاعت ذكر شده است، مسلما كسي كه اميد و انتظار شفاعت دارد كوشش مي كند كه اين شرايط را در خود ايجاد كند از همه مهمتر اذن و رضايت پروردگار است يعني بايد كاري انجام دهيم كه محبوب و مطلوب خداوند است و آنچه موجب محروميت از شفاعت است ترك كنيم.

بعضي از شرايط شفاعت

الف ايمان از شرايط اصلي است و افرادي كه ايمان و عقيده ندارند شفاعت شامل حال آنها نمي شود.

ب تارك الصلاه نباشد و حتي طبق روايت امام صادق عليه السلام نماز را سبك نشمرده باشد.

ج تارك زكات نباشد.

د تارك حج نباشد.

ه ظالم نباشد و ما للظالمين من حميم و لا شفيع يطاع يعني براي ظالمين هيچ مهربان و هيچ شفيع مطاعي نباشد.

و در سوره مدثر مي فرمايد: چند چيز موجب محروم شدن از شفاعت است:

1 بي اعتنايي به نماز

2 بي توجهي به طبقه محروم جامعه

3 سرگرم باطل شدن

4 نپذيرفتن معاد.

مجموعه اين جهات سبب مي شود كه اميدواران شفاعت، در اعمال خويش تجديد نظر كنند و نسبت به آينده تصميمهاي بهتري بگيرند پس شفاعت آثار مثبت و سازنده اي داشته و يك عامل مهم تربيتي است. 10

(و الحمد لله رب العالمين)

تمرين

1 شافع كيست و شفاعت چيست؟

2 آثار مثبت و سازنده شفاعت را بيان كنيد؟

3 شرايط شفاعت را بيان فرمائيد؟

پاورقي

1 نهج البلاغه، حكمت 63.

2 سوره سبا، آيه 23.

3 سوره طه، آيه 109.

4 سوره يونس، آيه 3.

5 سوره بقره، آيه 255.

6 سوره انبياء، آيه 28.

7 سوره بقره، آيه 48.

8 سوره سجده، آيه 4.

9 سوره زمر، آيه 44.

10 در بحث معاد از اين كتابها استفاده و اقتباس شده است: نهج البلاغه بحارالانوار تسليه الفواد مرحوم شبر كلم الطيب) مرحوم طيب) محجه البيضاء (مرحوم بيض) معاد آقاي فلسفي معاد آقاي مكارم معاد آقاي قرائتي معاد آقاي سلطاني تفسير نمونه و بيشترين استفاده و اقتباس از تفسير پيام قرآن 56.

آشنايي با علوم اسلامي (منطق)

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور: آشنائي با علوم اسلامي/ مرتضي مطهري، 1298 - 1358.

وضعيت ويراست: [ويراست؟].

مشخصات نشر: قم: صدرا، 1371 - 1376.

مشخصات ظاهري: 3ج.

شابك: 700ريال (دوره)؛ 3400 ريال (چاپ نوزدهم)؛ 700 ريال (ج. 1، چاپ يازدهم)؛ 6000 ريال (ج.ا، چاپ بيست و ششم)؛ 6500 ريال (ج.1، چاپ بيست و هفتم)؛ 5000 ريال (ج.2، چاپ بيست و دوم)؛ 6000 ريال (ج.2، چاپ بيست و چهارم)؛ 7000 ريال (ج.2، چاپ بيست و پنجم)؛ 6000 ريال (ج.2، چاپ بيست و ششم)؛ 7800 ريال (ج.2، چاپ بيست و هفتم)؛ 110 ريال (ج. 3)؛ 3200 ريال (ج.3، چاپ بيستم)؛ 3800 ريال: ج.3 (چاپ بيست و يكم): 964-5600-02-2؛ 25000 ريال (ج.3، چاپ بيست و پنجم)

يادداشت: چاپ دوازدهم: پاييز 1372.

يادداشت: چاپ نوزدهم: 1375.

يادداشت: ج. 1 (چاپ يازدهم: بهمن 1371).

يادداشت: ج. 1 (چاپ بيست و ششم: 1379).

يادداشت: ج. 1 (چاپ بيست و هفتم؛ 1380).

يادداشت: ج. 3 (چاپ؟: 13).

يادداشت: ج. 3 (چاپ بيستم: 1377).

يادداشت: ج.3 (چاپ بيست و يكم: مهر1378).

يادداشت: ج. 2 (چاپ بيست و سوم: فروردين 1379).

يادداشت: ج. 2 (چاپ بيست و چهارم: آذر 1379).

يادداشت: ج. 2

(چاپ بيست و دوم: 1378).

يادداشت: ج. 2 (چاپ بيست و پنجم: 1380).

يادداشت: ج. 2 (چاپ بيست و هفتم: 1381).

يادداشت: ج. 3 (چاپ بيست و پنجم: 1381).

يادداشت: عنوان ديگر: كليات علوم اسلامي.

مندرجات: ج. 1. منطق - فلسفه

.- ج.2.كلام-عرفان-حكمت.عملي

.- ج.3. اصول فقه- فقه.

عنوان ديگر: كليات علوم اسلامي.

موضوع: فلسفه اسلامي

موضوع: منطق

موضوع: فلسفه

رده بندي كنگره: BBR14/م6آ5 1371

رده بندي ديويي: 189/1

شماره كتابشناسي ملي: م 71-1360

درس1 مقصود از علوم اسلامي چيست؟

اشاره

در اين درس لازم است كه بعنوان مقدمه درباره كلمه «علوم اسلامي» اندكي بحث كنيم و تعريف روشني از آن بدهيم تا معلوم گردد مقصود از علوم اسلامي چه علومي است و كلياتي كه در اين درسها مي خواهيم بياموزيم درباره چيست؟

علوم اسلامي را كه اكنون موضوع بحث است چند گونه مي توان تعريف كرد و بنا به هر تعريف، موضوع فرق مي كند.

1- علومي كه موضوع و مسائل آن علوم اصول يا فروع اسلام است و يا چيزهائي است كه اصول و فروع اسلام به استناد آنها اثبات مي شود، يعني قرآن و سنت، مانند علم قرائت، علم تفسير، علم حديث، علم كلام نقلي (1)، علم فقه، علم اخلاق نقلي (2).

2- علوم مذكور در فوق به علاوه علومي كه مقدمه آن علوم است، علوم مقدمه مانند: ادبيات عرب از صرف و نحو و لغت و معاني و بيان و بديع و غيره و ماننده كلام عقلي، و اخلاق عقلي، و حكمت الهي، و منطق، و اصول فقه، و رجال و درايه.

3- علومي كه به نحوي جزء واجبات اسلامي است، يعني علومي كه تحصيل آن علوم و لو به نحو واجب كفائي بر مسلمين واجب است و مشمول حديث نبوي معروف مي گردد: طلب العلم فريضة علي كل مسلم يعني دانش

طلبي بر هر مسلماني واجب است. مي دانيم علومي كه موضوع و مسائل آنها اصول و يا فروع اسلامي است و يا چيزهائي است كه به استناد آنها آن اصول و فروع اثبات مي شود، واجب است تحصيل و تحقيق شود، زيرا دانستن و شناختن اصول دين اسلام براي هر مسلماني واجب عيني است و شناختن فروع آن واجب كفائي است.

شناختن قرآن و سنت هم واجب است، زيرا بدون شناخت قرآن و سنت، شناخت اصول و فروع اسلام غير ميسر است. و هم چنين علومي كه مقدمه تحصيل و تحقيق اين علوم است نيز از باب مقدمه واجب واجب است، يعني در حوزه اسلام لازم است لااقل بقدر كفايت همواره افرادي مجهز به اين علوم وجود داشته باشند، بلكه لازم است همواره افرادي وجود داشته باشند كه دائره تحقيقات خود را در علوم متن و در علوم مقدمي توسعه دهند و بر اين دانشها بيافزايند.

علماء اسلامي در همه اين چهارده قرن همواره كوشش كرده اند كه دامنه علوم فوق را توسعه دهند و در اين جهت موفقيتهاي شاياني بدست آورده اند و شما دانشجويان عزيز تدريجا به نشو و نمو و تحول و تكامل اين علوم آشنا خواهيد شد.

اكنون مي گوئيم كه علوم «فريضه» كه بر مسلمانان تحصيل و تحقيق در آنها واجب است منحصر به علوم فوق نيست. بلكه هر علمي كه بر آوردن نيازهاي لازم جامعه اسلامي موقوف به دانستن آن علم و تخصص و اجتهاد در آن علم باشد بر مسلمين تحصيل آن علم از باب به اصطلاح «مقدمه تهيوئي» واجب و لازم است.

توضيح اينكه اسلام ديني جامع و همه جانبه است، ديني است كه تنها به

يك سلسله پندها و اندرزهاي اخلاقي و فردي و شخصي اكتفا نكرده است، ديني است كه جامعه ساز، آنچه را كه يك جامعه بدان نيازمند است، اسلام آن را به عنوان يك واجب كفائي فرض كرده است. مثلا جامعه نيازمند به پزشك است، از اين رو علم پزشكي واجب كفائي است، يعني واجب است بقدر كفايت پزشك وجود داشته باشد و اگر به قدر كفايت پزشك وجود نداشته باشد بر همه افراد واجب است كه وسيله اي فراهم سازند كه افرادي پزشك شوند و اين مهم انجام گيرد.

و چون پزشكي موقوف است به تحصيل علم پزشكي، قهرا علم پزشكي از واجبات كفائي است. همچنين است فن معلمي، فن سياست، فن تجارت، انواع فنون و صنايع. و در مواردي كه حفظ جامعه اسلامي و كيان آن موقوف به اين است كه علوم و صنايع را در عاليترين حد ممكن تحصيل كنند آن علوم در همان سطح واجب مي گردد. اين است كه همه علومي كه براي جامعه اسلامي لازم و ضروري است جزء علوم مفروضه اسلامي قرار مي گيرد. و جامعه اسلامي همواره اين علوم را فرائض تلقي كرده است علي هذا علوم اسلامي بر حسب تعريف سوم شامل بسياري از علوم طبيعي و رياضي - كه مورد احتياج جامعه اسلامي است - نيز مي شود.

4- علومي كه در حوزه هاي فرهنگي اسلامي رشد و نما يافته است اعم از آنكه از نظر اسلام، آن علوم واجب و لازم بوده، و يا نه و اعم از آنكه آن علوم از نظر اسلام ممنوع بوده است يا نه، ولي بهر حال در جامعه اسلامي و در ميان مسلمانان راه خود را طي

كرده است، مانند نجوم احكامي (نه نجوم رياضي) و بعضي علوم ديگر.

مي دانيم كه علم نجوم تا آنجا كه به محاسبات رياضي مربوط است و مكانيسم آسمان را بيان مي كند و يك سلسله پيشگوئي هاي رياضي از قبيل خسوف و كسوف دارد، جزء علوم مباح اسلامي است، و اما آنجا كه از حدود محاسبات رياضي خارج مي شود و مربوط مي شود به بيان روابط مرموز ميان حوادث آسماني و جريانات زميني و به يك سلسله غيب گوئي ها درباره حوادث زميني منتهي مي شود، از نظر اسلام حرام است. ولي در دامن فرهنگ و تمدن اسلامي هر دو نجوم وجود داشته است (3)

اكنون كه تعاريف مختلفي از كلمه «علوم اسلامي» بدست داريم و معلوم شد كه اين كلمه در موارد مختلف در معاني مختلف استعمال مي شود كه بعضي از آن معاني از بعضي ديگر وسيعتر و يا محدودتر است، بايد بگوئيم كه مقصود از علوم اسلامي كه بنا است كلياتي از آن گفته شود، همان است كه در شماره 3 تعريف كرديم، يعني علومي كه به نوعي از نظر اسلام «فريضه» محسوب مي شود و در فرهنگ و تمدن اسلامي سابقه طولاني دارد و مسلمانان آن علوم را از آن جهت كه به رفع يك نياز كمك مي كرده و وسيله انجام يك فريضه بوده محترم و مقدس مي شمرده اند.

در اين درس كه اولين درس ما است لازم است دانشجويان عزيز از هم اكنون يك نكته را بدانند و در پي جستجو و تحقيق بيشتر بر آيند و خويشتن را كاملا مجهز سازند و آن اينكه فرهنگ اسلامي خود يك فرهنگ ويژه و خاصي است در ميان فرهنگهاي جهان، با يك روح

خاص و يك سلسله مشخصات مخصوص به خود. براي اينكه يك فرهنگ را بشناسيم كه آيا اصالت و شخصيت مستقل دارد و از روح و حيات ويژه اي برخوردار است، و يا صرفا التقاطي است از فرهنگهاي ديگر و احيانا ادامه و استمرار فرهنگهاي پيشين است، لازم است انگيزه هاي حاكم بر آن فرهنگ، جهت و حركت، آهنگ رشد، و همچنين عناصر برجسته آن را زير نظر بگيريم، اگر فرهنگي از انگيزه هائي ويژه برخوردار باشد، جهت و حركت مخصوص به خود داشته باشد، آهنگ حركتش با آهنگ حركت ساير فرهنگهاي متفاوت باشد، عناصر ويژه اي وارد كند و آن عناصر برجستگي خاصي داشته باشد، دليل بر اين است كه آن فرهنگ اصالت و شخصيت دارد.

بديهي است كه براي اثبات اصالت يك فرهنگ و يك تمدن ضرورتي ندارد كه آن فرهنگ از فرهنگها و تمدنهاي ديگر بهره نگرفته باشد، بلكه چنين چيزي ممكن نيست. هيچ فرهنگي در جهان نداريم كه از فرهنگها و تمدنهاي ديگر بهره نگرفته باشد، ولي سخن در كيفيت بهره گيري و استفاده است.

يك نوع بهره گيري آن است كه فرهنگ و تمدن ديگر را بدون هيچ تصرفي در قلمرو خودش قرار دهد. اما نوع ديگر اين است كه از فرهنگ و تمدن ديگر تغذيه كند؛ يعني مانند يك موجود زنده آنها را در خود جذب و هضم كند و موجودي تازه بوجود آورد.

فرهنگ اسلامي از نوع دوم است، مانند يك سلول زنده رشد كرد و فرهنگهاي ديگر را از يوناني و هندي و ايراني و غيره در خود جذب كرد و بصورت موجودي جديد با چهره و سيمائي مخصوص بخود ظهور و بروز كرد و به اعتراف

محققان تاريخ فرهنگ و تمدن، تمدن اسلامي در رديف بزرگترين فرهنگها و تمدنهاي بشري است.

اين سلول حياتي فرهنگي در چه محلي و بدست چه كسي و از چه نقطه اي آغاز كرد؟

اين سلول مانند هر سلول ديگر كه در آغاز كوچك و نامحسوس است، در شهر مدينه، بوسيله شخص پيامبر گرامي پايه گذاري شد، و از علوم اسلامي نوع اول آغاز بكار كرد. براي آگاهي بيشتر بايد به كتب مربوطه مراجعه كنيد) 4).

ضمنا لازم است يادآوري شود كه كليات علوم اسلامي به دو بخش تقسيم مي شود.

علوم عقلي و علوم نقلي.

اكنون ما از منطق كه جزء علوم عقلي است آغاز مي كنيم.

پي نوشتها

1- بعدا گفته خواهد شد كه كلام دو قسم است: عقلي و نقلي و فرق اين دو خواهد آمد.

2- اخلاق نيز مانند علم كلام دو گونه است: عقلي و نقلي و بعدا در اين باره نيز بحث خواهد شد.

3- براي آشنائي با علومي كه در حوزه فرهنگ اسلامي پيدا شد يا راه يافت و رشد كرد رجوع شود به كتاب «كارنامه اسلام» تاليف آقاي دكتر عبدالحسين زرين كوب.

4- رجوع كنيد به كارنامه اسلام، تاليف دكتر زرين كوب و تاريخ تمدن اسلامي جرجي زيدان - جلد سوم، و خدمات متقابل اسلام و ايران - مرتضي مطهري - بخش سوم.

درس2 علم منطق

علم منطق

يكي از علومي كه از جهان خارج وارد حوزه فرهنگ اسلامي شد و پذيرش عمومي يافت، و حتي به عنوان مقدمه اي بر علوم ديني جزء علوم ديني قرار گرفت، علم منطق است.

علم منطق از متون يوناني ترجمه شد، واضع و مدون اين علم ارسطاطاليس يوناني است. اين علم در ميان مسلمين نفوذ و گسترش فوق العاده يافت، اضافاتي بر آن شد و به سر حد كمال رسيد. بزرگترين منطقهاي ارسطوئي كه در ميان مسلمين تدوين شد منطق الشفاي بوعلي سينا است، منطق الشفاء چندين برابر منطق خود ارسطو است. متن يوناني، ترجمه عربي، و هم ترجمه هاي ديگر منطق ارسطو به زبانهاي ديگر اكنون در دست است. منطق ارسطو را حنين بن اسحاق ترجمه كرد و اكنون عين ترجمه موجود است. محققاني كه به زبان يوناني آشنا هستند و ترجمه حنين ابن اسحاق را با ساير ترجمه هاي مقايسه كرده اند مدعي شده اند كه ترجمه حنين از دقيقترين ترجمه هاست.

در قرون جديد، به وسيله فرنسيس بيكن انگليسي و دكارت فرانسوي منطق

ارسطوئي سخت مورد هجوم و ايراد قرار گرفت گاهي آن را باطل خواندند و گاهي بي فايده اش دانستند، سالها و بلكه دو سه قرن گذشت در حالي كه جهان اروپا ايمان خود را به منطق ارسطوئي به كلي از دست داده بود، ولي تدريجا از شدت حمله و هجوم به آن كاسته شده است. براي ما لازم است، مانند عده اي، چشم بسته منطق ارسطوئي را نپذيريم و همچنين مانند عده اي ديگر چشم بسته آن را محكوم نكنيم. بلكه تحقيق كنيم و ببينيم ارزشي كه منطق ارسطوئي براي خود قائل است چه ارزشي است. ناچار بايد اول آن را تعريف كنيم و سپس غرض و فايده آن را بيان نمائيم تا ارزش آن روشن گردد. ما بعدا در باب قياس، ايراده هائي كه به منطق ارسطوئي گرفته شده است نقل و انتقاد خواهيم كرد و قضاوت نهائي خود را در آن خواهيم نمود.

تعريف منطق

منطق «قانون صحيح فكر كردن است» . يعني قواعد و قوانين منطقي به منزله يك مقياس و معيار و آلت سنجش است كه هرگاه بخواهيم درباره برخي از موضوعات علمي يا فلسفي تفكر و استدلال كنيم بايد استدلال خود را با آن مقياسها و معيارها بسنجيم و ارزيابي كنيم كه بطور غلط نتيجه گيري نكنيم، منطق براي يك عالم و فيلسوف كه از آن استفاده مي كند نظير شاقول يا طراز است كه بنا از وجود آنها براي ساختمان استفاده مي كند و مي سنجد كه آيا ديواري كه بالا برده است عمودي است يا نه؟ و يا آيا سطحي كه چيده است افقي است يا نه؟

لهذا در تعريف منطق مي گويند: آلة قانونية تعصم مراعاتها الذهن عن الخطا في الفكر.

يعني منطق ابزاري است از نوع قاعده و قانون كه مراعات كردن و بكار بردن آن ذهن را از خطاي در تفكر نگه مي دارد.

فائده منطق

از تعريفي كه براي منطق ذكر كرديم فايده منطق نيز روشن مي شود معلوم شد فايده منطق جلوگيري ذهن است از خطاي در تفكر؛ ولي از تعريف نامبرده روشن نشد كه منطق چگونه جلوي خطاي در تفكر را مي گيرد. توضيح كامل اين مطلب موقوف به اين است كه ما قبلا ولو اجمالا با مسائل منطقي آشنا شده باشيم. ولي ما به طور اجمال در اينجا اين مطلب را بيان مي كنيم.

در اينجا لازم است فكر را تعريف كنيم، زيرا تا تعريف فكر، به مفهومي كه منطق در نظر دارد روشن نشود، ابزار بودن منطق براي فكر و به عبارت ديگر «خطا سنج» بودن علم منطق براي فكر، روشن نمي شود.

تفكر عبارت است از مربوط كردن چند معلوم به يكديگر براي بدست آوردن معلوم جديد و تبديل كردن يك مجهول به معلوم. در حقيقت تفكر عبارت است از سير و حركت ذهن از يك مطلب مجهول به سوي يك سلسله مقدمات معلوم و سپس حركت از آن مقدمات معلوم به سوي آن مطلوب براي تبديل آن به معلوم.

لهذا در تعريف فكر گاهي گفته شده است:

«ترتيب امور معلوم لتحصيل امر مجهول» .

گاهي گفته شده است:

«ملاحظة المعقول لتحصيل المجهول» .

و گاهي گفته شده است:

من المبادي الي المراد» «الفكر حركة الي المبادي

ذهن آنگاه كه فكر مي كند و مي خواهد از تركيب و مزدوج كردن معلومات خويش مجهولي را تبديل به معلوم كند، بايد به آن معلومات شكل و نظم و صورت خاص بدهد.

يعني معلومات

قبلي ذهن تنها در صورتي مولد و منتج مي شوند كه شكل و صورت خاصي به آنها داده شود منطق قواعد و قوانين اين نظم و شكل را بيان مي كند.

يعني منطق به ما توضيح مي دهد كه معلومات ذهني قبلي تنها در صورتي زاينده خواهند بود كه بر اساس مقررات منطقي شكل و صورت گرفته باشد.

اساسا عمل فكر كردن، چيزي جز نظم دادن به معلومات و پايه قرار دادن آنها براي كشف يك امر جديد نيست، پس وقتي كه مي گوئيم منطق قانون صحيح فكر كردن است، و از طرف ديگر مي گوئيم فكر عبارت است از حركت و سير ذهن از مقدمات به نتايج، معنيش اين مي شود كه منطق كارش اين است كه «قوانين درست حركت كردن ذهن را نشان مي دهد» درست حركت كردن ذهن چيزي جز درست ترتيب دادن و درست شكل و صورت دادن به معلومات نيست.

پس كار منطق اين است كه حركت ذهن را در حين تفكر تحت كنترل خود قرار مي دهد.

خطاي ذهن:

ذهن آنگاه كه تفكر مي كند و اموري را مقدمه براي امري ديگر قرار مي دهد ممكن است صحيح عمل كند و ممكن است دچار خطا گردد. منشا خطا يكي از دو امر ذيل ممكن است بوده باشد:

1- آن مقدماتي كه آنها را پايه قرار داده و معلوم فرض كرده خطا و اشتباه باشد. يعني مقدماتي كه مصالح استدلال ما را تشكيل مي دهد فاسد باشد.

2- نظم و شكل و صورتي كه به مقدمات داده شده غلط باشد يعني هر چند مصالح استدلال ما صحيح و درست است ولي شكل استدلال ما غلط است.

يك استدلال در عالم ذهن مانند يك ساختمان است. يك ساختمان

آنگاه كامل است كه هم مصالحش بي عيب باشد و هم شكل ساختمان روي اصول صحيح ساختماني باشد، هر كدام از اينها اگر نباشد آن ساختمان قابل اعتماد نيست. مثلا اگر گفتيم «سقراط انسان است و هر انساني ستمگر است پس سقراط ستمگر است» اين استدلال ما از نظر شكل و صورت صحيح است اما از نظر ماده و مصالح فاسد است زيرا آنجا كه مي گوييم هر انساني ستمگر است درست نيست، اما اگر بگوئيم «سقراط انسان است، سقرار عالم است، پس انسان عالم است.» ماده و مصالح استدلال ما صحيح است و شكل و نظام آن منطقي نيست لهذا نتيجه غلط است، اين كه چرا شكل و نظام منطقي نيست، بعدا در باب قياس روشن خواهد شد.

خطا سنجي منطق ارسطوئي منحصرا مربوط است به شكل و صورت استدلال، اما سنجش خطاي ماده استدلال از عهده منطق ارسطوئي خارج است، لهذا منطق ارسطوئي را منطق صورت مي نامند اما آيا منطقي در جهان به وجود آمده كه خطا سنج ماده و مصالح استدلال باشد يا نه مطالبي است كه بعدا در باب قياس در اين باره بحث خواهيم كرد.

از مجموع آنچه گفته شد معلوم گشت كه ارزش منطق ارسطوئي اين است كه خطا سنج عمل فكر كردن است، يعني خطا سنج صورت و شكل استدلالهاي انساني است. اما اينكه منطق چه قوانيني براي درست استدلال كردن عرضه مي دارد مطلبي است كه از مطالعه تفصيلي منطق روشن مي شود.

درس3 موضوع منطق

موضوع منطق چيست؟

اولا ببينيم معني موضوع چيست؟

ثانيا ببينيم آيا لازم است هر علمي موضوع داشته باشد؟ ثالثا ببينيم موضوع علم منطق چيست؟

موضوع علم عبارت است از آن چيزي كه

آن علم در اطراف آن بحث مي كند و هر يك از مسائل آن علم را در نظر بگيريم خواهيم ديد بياني است از يكي از احوال و خواص و آثار آن. عبارتي كه منطقيين و فلاسفه در تعريف موضوع علم بكار برده اند اين است: موضوع كل علم هو ما يبحث فيه عن عوارضه الذاتية يعني موضوع هر علم آن چيزي است كه آن علم درباره عوارض ذاتي آن بحث مي كند.

اين دانشمندان به جاي اينكه بگويند موضوع هر علمي عبارت است از آن چيزي كه آن علم از احوال و خواص و آثار او بحث مي كند به جاي احوال و آثار كلمه قلمبه «عوارض ذاتيه» را به كار برده اند، چرا؟ بي جهت؟ نه، بي جهت نيست آنها ديده اند كه احوال و آثاري كه به يك چيز نسبت داده مي شود بر دو قسم است گاهي واقعا مربوط به خود او است و گاهي مربوط به خود او نيست بلكه مربوط به چيزي است كه با او يگانگي دارد.

مثلا مي خواهيم در احوال انسان بحث كنيم خواه نا خواه از آن جهت كه انسان حيوان هم هست و با حيوان يگانگي دارد، خواص حيوان هم در او جمع است، از اين رو كلمه عرض ذاتي را بكار برده اند و آن كلمه را با تعريفي مخصوص مشخص كرده اند كه اين اشتباه از بين برود و به اصطلاح عوارض غريبه خارج شود.

اما اينكه تعريف عرض ذاتي چيست؟ از حدود اين درسها خارج است.

اكنون ببينيم آيا لازم است كه هر علمي موضوع معيني داشته باشد يا نه؟

چيزي كه قطعي و مسلم است اين است كه مسائل علوم از لحاظ ارتباط با يكديگر

همه يك جور نيستند. هر عده اي از مسائل مثل اين است كه يك خانواده مخصوص مي باشند، و باز يك عده ديگر، خانواده ديگر، همچنانكه مجموعي خانواده ها احيانا در حكم يك فاميل اند و مجموعي ديگر از خانواده ها در حكم فاميل ديگر.

مثلا يك سلسله مسائلي كه مسائل حساب ناميده مي شوند رابطه شان با يكديگر آن قدر نزديك است كه در حكم افراد يك خانواده اند و يك عده مسائل ديگر كه هندسه ناميده مي شوند افراد يك خانواده ديگر بشمار مي روند. خانواده حساب و خانواده هندسه با يكديگر قرابت دارند و جزء يك فاميل بشمار مي روند كه آنها را رياضيات مي ناميم.

پس قدر مسلم اين است كه ميان مسائل علمي پيوندهائي وجود دارد اكنون مي خواهيم ببينيم ريشه اين پيوندها در كجا است؟ چگونه است كه مسائل حساب با هم اين اندازه قرابت دارند كه يك خانواده بشمار مي روند و روي همه آنها يك نام گذاشته شده و علم جداگانه و مستقلي قلمداد شده اند؟

در اينجا دو نظريه است:

1- علت اين امر اين است كه مسائل هر علمي بالاخره در اطراف يك حقيقت معيني بحث مي كند. مثلا علت هم خانواده بودن مسائل حساب اين است كه همه آنها در اطراف عدد و خواص و آثار اعداد است و علت هم خانوادگي و قرابت مسائل هندسي اين است كه همه آنها در اطراف مقدار مي باشند. پس آن چيزي كه مسائل علوم را به يكديگر پيوند مي دهد همان چيزي است كه مسائل آن علم در اطراف آن بحث مي كند يعني موضوع آن علم. و اگر چنين چيزي در كار نبود قرابت ها و پيوندها در ميان مسائل علوم نبود يك مسئله حساب با يك

مسئله ديگر از حساب همان رابطه را داشت كه با يك مسئله پزشكي يا فيزيكي دارد. از اين رو هر علمي نيازمند به موضوع است و تمايز علوم از يكديگر نيز ناشي از تمايز موضوعات آن علوم است.

2- نظريه دوم اين است كه پيوند مسائل علوم با يكديگر ناشي از آثار و فوائدي است كه بر آنها مرتب مي شود. فرضا يك عده مسائل در اطراف يك موضوع معين نباشد، هر مسئله اي مربوط به موضوع جداگانه اي باشد، اگر آن مسائل از لحاظ اثر و فايده و غرض كه به دانستن آنها تعلق مي گيرد وحدت و اشتراك داشته باشند كافي است كه قرابت و هم خانوادگي ميان آنها بر قرار گردد و ضمنا آنها را از مسائل ديگري كه علم ديگر بشمار مي رود متمايز كند.

ولي اين نظريه صحيح نيست اين كه يك عده مسائل از لحاظ اثر و فايده و غرضي كه به دانستن آنها تعلق مي گيرد وحدت و سنخيت پيدا مي كنند ناشي از شباهت ذاتي آن مسائل به يكديگر است، و شباهت ذاتي آن مسائل به يكديگر ناشي از اين است كه همه آن مسائل از حالات و عوارض موضوع واحدي مي باشند.

اكنون ببينيم موضوع علم منطق چيست و علم منطق در اطراف چه موضوعي بحث مي كند؟

موضوع علم منطق عبارت است از «معرف و حجت»، يعني مسائل منطق يا درباره معرف ها يعني تعريفات بحث مي كند يا درباره حجت يعني درباره استدلال ها. عجالتا كافي است بدانيم كه در همه علوم مجموعا دو كار صورت مي گيرد يكي اينكه يك سلسله امور تعريف مي شوند و ديگر اينكه براي اثبات يك سلسله احكام استدلال مي شود و دليل آورده مي شود در همه

علوم اين دو كار صورت مي گيرد.

علم منطق مي خواهد به ما راه صحيح تعريف كردن و صحيح استدلال كردن را بياموزاند. در درسهاي آينده معرف و حجت را كه موضوع علم منطق مي باشند بهتر خواهيم شناخت.

درس4 تصور و تصديق

تصور و تصديق

منطقيين اسلامي بحث خود را در منطق از تعريف «علم» و «ادراك» آغاز مي كنند و سپس آن را به دو قسم تصور و تصديق تقسيم مي نمايند و منطق را مجموعا دو بخش مي كنند: بخش تصورات و بخش تصديقات هر يك از تصور و تصديق از نظر منطقيين منقسم مي شود به دو قسم:

1- ضروري يا بديهي 2- نظري يا اكتسابي

تفكر و استدلال - كه منطق ارسطوئي مدعي است كه قوانين صحت آن را بيان مي كند - به اين است كه ذهن از تصورات ضروري و بديهي به تصورات نظري و اكتسابي دست مي يابد و احيانا آن تصورات اكتسابي را سرمايه تحصيل و دست يابي به يك سلسله تصورات نظري و اكتسابي ديگر قرار مي دهد. و هم چنين تصديقات ضروري و بديهي را وسيله كشف يك عده تصديقات نظري و اكتسابي قرار مي دهد و آنها را نيز به نوبه خود وسيله تحصيل و دست يابي يك سلسله تصديقات ديگر مي سازد.

از اين رو لازم است، ما قبل از هر بحث ديگر، علم و ادراك و سپس تصور و تصديق و ضروري و بديهي را تعريف كنيم.

علم و ادراك

انسان در خود حالتي مي يابد كه نام آن حالت را علم يا ادراك يا دانائي يا آگاهي و امثال اينها مي گذارد، نقطه مقابل علم و ادراك، جهل و نا آگاهي است.

ما وقتي كه شخصي را كه تاكنون نديده بوديم مي بينيم، يا شهري را كه تاكنون نرفته بوديم، مشاهده مي كنيم، احساس مي كنيم كه اكنون در خود و همراه خود چيزي داريم كه قبلا نداشتيم و آن عبارت است از تصويري از آن شخص و تصوير يا تصويراتي از آن شهر.

حالت اول ما را كه

اين تصويرات را نداشتيم و منفي بود، جهل مي نامند، و حالت دوم ما كه اثباتي است و تصويراتي از آنها داريم و اين تصويرات ما را با آن اشياء كه واقعيات خارجي مي باشند مربوط مي كنند، علم يا ادراك ناميده مي شود.

پس معلوم مي شود ذهن ما حالتي شبيه نقش پذيري و صورت پذيري اجسام را دارد، با اين تفاوت كه نقش هاي اجسام، آن اجسام را با اشياء خارجي مربوط نمي كند يعني آنها را نسبت به آن اشياء آگاه نمي سازد، اما صورتها و نقشهاي ذهن، ما را با اشياء خارجي مربوط مي كند و نسبت به آنها آگاه مي سازد. چرا؟ چه تفاوتي در كار است؟

جواب اين چرا و اين تفاوت را فلسفه مي دهد نه منطق.

پس علم صورتي از معلوم است در ذهن، لهذا در تعريف علم و ادراك - گفته شده:

العلم هو الصورة الحاصلة من الشيء عند العقل. يعني ادراك عبارت است از صورتي كه از يك شي ء در ذهن پديد مي آيد.

انقسام علم به تصور و تصديق از اين جهت است كه علم ما به اشياء گاهي به اين شكل است كه ذهن ما حكم مي كند به وجود يا عدم نسبتي ميان اشياء يعني علم ما به شكل قضاوت ميان دو چيز است و حالت قضائي دارد، و گاهي به اين شكل نيست. اول مثل علم ما به اينكه هوا گرم است يا هوا گرم نيست، راستي خوب است، دروغ خوب نيست. تصديق عبارت است از قضاوت ذهن ميان دو شي ء، اين حالت قضائي ذهن را تصديق مي نامند.

اما ذهن هميشه در ارتباط علمي خود با اشياء، حالت قضائي به خود نمي گيرد گاهي آنها را از نظر مي گذراند بدون

آنكه حكمي در باره آنها بكند، در صورتي هم كه حالت قضائي به خود مي گيرد و ميان دو شي ء حكم مي كند، حكم و قضاوت يك چيز است كه تصديق ناميده مي شود و صورتهائي كه از محكوم عليه و محكوم به - يعني دو چيزي كه ذهن ميان آنها حكم مي كند كرده است - چيز ديگر است. صورتهائي كه ذهن ميان آنها حكم مي كند تصور است.

پس وقتي كه در ذهن خود حكم مي كنيم به اينكه هوا گرم است آن حكم تصديق است، و اما صورت ذهني هو او صورت ذهني گرمي تصور است.

تقسيم علم به تصور و تصديق اولين بار بوسيله حكيم عاليقدر اسلامي ابو نصر محمد بن طرخان فارابي ابداع و عنوان شد و مورد قبول حكما و منطقيين بعد قرار گرفت، منطقيين اسلامي در دوره هاي متاخر اين تقسيم را پايه قرار داده، ابواب منطق را به دو قسم منقسم كردند قسم تصورات و قسم تصديقات.

در صورتي كه قبلا ابواب منطق به اين ترتيب از هم جدا نشده بودند.

ضروري و نظري

همچنانكه گفتيم از جمله اصطلاحاتي كه در منطق و فلسفه زياد به چشم مي خورد اصطلاح ضروري (بديهي) و نظري است. لازم است در اين باره نيز توضيحي بدهيم.

هر يك از تصور و تصديق بر دو قسم مي باشند يا بديهي هستند و يا نظري.

بديهي عبارت است از ادراكي كه نياز به نظر يعني فكر نداشته باشد و اما نظري عبارت است از ادراكي كه نياز به نظر و فكر داشته باشد.

به عبارت ديگر: بديهي آن است كه خود به خود معلوم است و نظري آن است كه خود به خود معلوم نيست، بلكه بايد وسيله شيئي با

اشياء ديگر معلوم شود.

به تعبير ديگر بديهي آن است كه معلوم شدنش نيازمند به فكر نيست و اما نظري آن است كه معلوم شدنش نيازمند به فكر است.

مي گويند مثلا تصور حرارت و برودت احتياجي به فكر ندارد پس بديهي مي باشند اما تصور ملك و جن نيازمند به فكر است پس اين تصورات نظري مي باشند.

اما حقيقت اين است كه فرقي ميان تصور حرارت و برودت و تصور جن و ملك از اين لحاظ نيست حرارت و برودت همان اندازه احتياج به فكر و تعريف دارند كه جن و ملك دارند. تفاوتي كه ميان حرارت و برودت و ميان جن و ملك هست در ناحيه تصديق بوجود آنها است، تصديق به وجود حرارت و برودت نيازي به فكر ندارد اما تصديق به وجود جن و ملك نيازمند به فكر است.

تصورات بديهي عبارت است از تصورات روشن و واضحي كه هيچ گونه ابهام در آنها وجود نداشته باشد بر خلاف تصورات نظر كه احتياج به تشريح و توضيح دارند) 1).

اما تصديقات: ذهن در قضاوت و حكم ميان دو چيز گاهي نيازمند به دليل است و گاهي بي نياز از دليل است، يعني گاهي تصور دو طرف نسبت، كافي است كه ذهن جزم و يقين بوجود يا عدم نسبت كند و گاهي كافي نيست، بايد دليلي در كار باشد تا ذهن ميان دو طرف نسبت حكم كند.

مثلا: اينكه «پنج از چهار بزرگتر است» نيازي به فكر و استدلال ندارد و اما اينكه 225 15×15 نيازمند به فكر و استدلال است، همچنين اينكه جمع ميان نقيضين ممتنع است از تصديقات بديهي است، و اما اينكه ابعاد جهان آيا متناهي يا

نامتناهي است، نظري است.

پي نوشت

1- ما در پاورقي هاي جلد دوم اصول فلسفه اين مطلب را بحث كرده ايم كه چگونه است كه بعضي تصورات خالي از ابهام و پيچيدگي مي باشند و بعضي ديگر داراي نوعي ابهام هستند، در آنجا ثابت كرده ايم كه علت اين امر، بساطت و تركيب است. عناصر ذهني بسيط، روشن و بديهي هستند، عناصر ذهني مركب نظر و نيازمند به تعريف مي باشند، تصورات بديهي مثل تصور وجود و عدم وجوب و امكان و امتناع، اما تصورات نظري مانند تصور انسان و حيوان و حرارت و برودت و مانند تصور مثلث و مربع و غيره.

درس5 كلي و جزئي

كلي و جزئي

يكي ديگر از بحثهاي مقدماتي منطق بحث كلي و جزئي است. اين بحث اولا و بالذات مربوط به تصورات است و ثانيا و بالعرض مربوط به تصديقات است. يعني تصديقات - چنانكه بعدا خواهد آمد - بتبع تصورات متصف به كليت و جزئيت مي گردند.

تصوراتي كه از اشياء داريم و به لغات و الفاظ خود، آنها را بيان مي كنيم دو گونه است: تصورات جزئي و تصورات كلي.

تصورات جزئي يك سلسله صورتها است كه جز بر شخص واحد قابل انطاباق نيست، در مورد مصداق اين تصورات كلماتي از قبيل «چندتا» «كداميك» معني ندارد. مانند تصور ما از افراد و اشخاص معين انسانها مانند حسن، احمد، محمود. اين صور ذهن ما فقط بر فرد خاص صدق مي كند نه بيشتر، نامهائي كه روي اينگونه افراد گذاشته مي شود مثل حسن، احمد، اسم خاص ناميده مي شود همچنين ما تصوري از شهر تهران و تصوري از كشور ايران و تصوري از كوه دماوند و تصوري از مسجد شاه اصفهان داريم همه اين تصورات جزئي مي باشند.

ذهن ما، علاوه بر اين تصورات،

يك سلسله تصورات ديگر هم دارد و يك سلسله نامهاي ديگر براي نشان دادن آن معاني و تصورات وجود دارد مانند تصوري كه از انسان و از آتش و از شهر و كوه و امثال اينها داريم و براي فهماندن اين معاني و تصورات نامهاي مزبور را به كار مي بريم كه اسم عام خوانده مي شوند، اين سلسله معاني و مفاهيم و تصورات را كلي مي ناميم زيرا قابل انطباق بر افراد فراواني مي باشند حتي قابليت انطباق بر افراد غير متناهي دارند.

معمولا در كارهاي عادي خود سر و كار ما با جزئيات است، مي گوئيم حسن آمد، حسن رفت، شهر تهران شلوغ است، كوه دماوند مرتفع ترين كوههاي ايران است. اما آنجا كه وارد مسائل علمي مي شويم سر و كارمان با كليات است. مي گوئيم مثلث چنين است، دايره چنان است. انسان داراي فلان غريزه است، كوه چه نقشي دارد، شهر بايد چنين و چنان باشد.

ادراك كلي، علامت رشد و تكامل انسان در ميان جانداران است. راز موفقيت انسان - بر خلاف حيوانات - به درك قوانين جهان و استخدام آن قوانين و ايجاد صنايع و تشكيل فرهنگ و تمدن، همه در ادراك كليات نهفته است. منطق كه ابزار صحيح فكر كردن است هم با جزئي سر و كار دارد هم با كلي، ولي بيشتر سر و كارش با كليات است.

نسب اربعه

از جمله مسائلي كه لازم است دانسته شود، انواع رابطه و نسبتي است كه دو كلي با يكديگر ممكن است داشته باشند. هر كلي را نظر به اينكه شامل افراد بسياري است، اگر آن را با يك كلي ديگر كه آن نيز شامل يك سلسله افراد است مقايسه كنيم

يكي از چهار نسبت ذيل را با يكديگر خواهند داشت:

تباين

تساوي

عمومي و خصوص مطلق

عموم و خصوص من وجه

زيرا يا اين است كه هيچ يك از اين دو كلي بر هيچ يك از افراد آن كلي ديگر صدق نمي كند و قلمرو هر كدام از اينها از قلمرو ديگري كاملا جدا است، در اين صورت نسبت ميان اين دو كلي نسبت تباين است و آن دو كلي را «متباينين» مي خوانند.

و يا هر يك از اين دو بر تمام افراد ديگر صدق مي كند، يعني قلمرو هر دو كلي يكي است، در اين صورت نسبت ميان او دو كلي نسبت «تساوي» است و آن دو كلي را «متساويين» مي خوانند.

و يا اين است كه يكي بر تمام افراد ديگري صدق مي كند و تمام قلمرو آن را در بر مي گيرد اما ديگري تمام قلمرو اولي را در بر نمي گيرد بلكه بعضي از آن را در بر مي گيرد، در اين صورت نسبت ميان آن دو كلي، نسبت «عموم و خصوص مطلق» است و آن دو كلي را «عام و خاص مطلق» مي خوانند.

و يا اين است كه هر كدام از آنها بر بعضي از افراد ديگري صدق مي كند و در بعضي از قلمروهاي خود با يكديگر اشتراك دارند و اما هر كدام بر افرادي صدق مي كند كه ديگري صدق نمي كند يعني هر كدام قلمرو جداگانه نيز دارند، در اين صورت نسبت ميان آن دو كلي «عموم و خصوص من وجه» است و آن دو كلي را «عام و خاص من وجه» مي خوانند.

اول: مثل انسان و درخت كه هيچ انسان درخت نيست و هيچ درخت انسان نيست، نه انسان شامل افراد درخت مي شود و

نه درخت شامل افراد انسان مي شود. نه انسان چيزي از قلمرو درخت را در بر مي گيرد و نه درخت چيزي از قلمرو انسان را.

دوم: مثل انسان و تعجب كننده كه هر انساني تعجب كننده است و هر تعجب كننده انسان است، قلمرو انسان همان قلمرو تعجب كننده است و قلمرو تعجب كننده همان قلمرو انسان است.

سوم: مانند انسان و حيوان كه هر انساني حيوان است اما هر حيواني انسان نيست، مانند اسب كه حيوان است ولي انسان نيست. بلكه بعضي حيوانها انسان اند مثل افراد انسان كه هم انسانند و هم حيوان.

چهارم: مانند انسان و سفيد كه بعضي انسانها سفيدند و بعضي سفيدها انسان اند) انسانهاي سفيد پوست) اما بعضي انسانها سفيد نيستند) انسانهاي سياه و زرد) بعضي سفيدها انسان نيستند) مانند برف كه سفيد هست ولي انسان نيست).

در حقيقت دو كلي متباين مانند دو دايره اي هستند كه از يكديگر جدا هستند و از داخل يكديگر نمي گذارند، دو كلي متساوي مانند دو دايره اي هستند كه بر روي يكديگر قرار گرفته اند و كاملا بر يكديگر منطبقند. و دو كلي عام و خاص مطلق مانند دو دايره اي هستند كه يكي كوچكتر از ديگري است و دايره كوچكتري در داخل دايره بزرگتر قرار گرفته است. دو كلي عام و خاص من وجه مانند دو دايره اي هستند كه متقاطعند و با دو قوس يكديگر را قطع كرده اند.

در ميان كليات فقط همين چهار نوع نسبت ممكن است بر قرار باشد.

نسبت پنجم محال است، مثل اينكه فرض كنيم يك كلي شامل هيچ يك از افراد ديگري نباشد ولي ديگري شامل تمام يا بعضي افراد آن بوده باشد.

كليات خمس

از جمله مباحث مقدماتي كه منطقيين

معمولا آن را ذكر مي كنند، مبحث كليات خمس است. بحث كليات خمس مربوط است به فلسفه نه منطق، فلاسفه در مباحث ماهيت به تفصيل در اين مورد بحث مي كنند ولي نظر به اينكه بحث درباره «حدود» و «تعريفات» متوقف به آشنائي با كليات خمس است منطقيين اين بحث را مقدمه براي باب «حدود» مي آوردند و به آن نام «مدخل» يا «مقدمه» مي دهند.

مي گويند هر كلي را كه نسبت به افراد خود آن كلي در نظر بگيريم و رابطه اش را با افراد خودش بسنجيم از يكي از پنج قسم ذيل خارج نيست:

1- نوع.

2- جنس.

3- فصل.

4- عرض عام.

5- عرض خاص.

زيرا يا آن كلي عين ذات و ماهيت افراد خود است يا اعم است از ذات و يا مساوي است با ذات، و همچنين اگر خارج از ذات باشد يا اعم از ذات است يا مساوي با ذات، آن كلي كه تمام ذات و تمام ماهيت افراد است نوع است، و آن كلي كه جزء ذات افراد خود است ولي جزء اعم است جنس است، و آن كلي كه جزء ذات افراد است ولي جزء مساوي است فصل است، و آن كلي كه خارج از ذات افراد است ولي اعم از ذات افراد است عرض عام است، و آن كلي كه خارج از ذات افراد است ولي مساوي با ذات است عرض خاص است.

اول: مانند انسان، كه معني انسانيت بيان كننده تمام ذات و ماهيت افراد خود است. يعني چيزي در ذات و ماهيت افراد نيست كه مفهوم انسان شامل آن نباشد، همچنين مفهوم و معني خط كه بيان كننده تمام ذات و ماهيت افراد خود است.

دوم: مانند

حيوان كه بيان كننده جزئي از ذات افراد خود است، زيرا افراد حيوان از قبيل زيد و عمرو و اسب و گوسفند و غيره حيوانند و چيز ديگر، يعني ماهيت و ذات آنها را حيوان تشكيل مي دهد به علاوه يك چيز ديگر، مثلا ناطق در انسانها، و مانند «كم» كه جزء ذات افراد خود از قبيل خط و سطح و حجم است، همه آنها كمند به علاوه چيز ديگر. يعني كميت جزء ذات آنها است نه تمام ذات آنها و نه چيز خارج از ذات آنها.

سوم: مانند ناطق كه جزء ديگر ماهيت انسان است و «متصل يك بعدي» كه جزء ديگر ماهيت خط است.

چهارم مانند راهرونده (ماشي) كه خارج از ماهيت افراد خود است، يعني راه رفتن جزء ذات يا تمام ذات روندگان نيست ولي در عين حال بصورت يك حالت و يا عارض در آنها بوجود دارد، اما اين امر عارض، اختصاص به افراد يك نوع ندارد بلكه در انواعي از حيوان وجود دارد و بر هر فردي كه صدق مي كند از ذات و ماهيت آن فرد اعم است.

پنجم: مانند تعجب كننده كه خارج از ماهيت افراد خود) همان افراد انسان) است و به صورت يك حالت و يك عرض در آنها وجود دارد و اين امر عرض اختصاص دارد به افراد يك ذات و يك نوع و يك ماهيت يعني نوع انسان (1).

پي نوشت

1- گفتيم كلي اگر جزء ذات باشد يا اعم از ذات است يا مساوي با آن، يعني كلي اگر جزء ذات باشد حتما از نسبت هاي اربعه كه قبلا توضيح داده شد يكي از دو نسبت را مي تواند داشته باشد: اعم

مطلق و تساوي. اينجا جاي اين پرسش هست كه آن دو نسبت ديگر چطور؟

آيا ممكن است كه كلي جزء ذات باشد و در عين حال متباين با ذات يا اعم من وجه از ذات باشد؟

پاسخ اين است كه خير - چرا؟ جواب اين چرا را فلسفه بايد بدهد و از لحاظ فلسفي جوابش روشن است و ما فعلا از ورود به آن صرف نظر مي كنيم.

اين هم لازم به يادآوري است كه نسبت عموم و خصوص مطلق ميان جزء ذات همواره به اين نحو است كه جزء ذات اعم از ذات است. و ذات اخص از جزء ذات است اما عكس آن ممكن نيست. يعني ممكن نيست كه ذات اعم از جزء ذات باشد. توضيح اين مطلب نيز با فلسفه است.

درس6 حدود و تعريفات

حدود و تعريفات

مبحث كلي كه ذكر شد مقدمه اي است براي حدود و تعريفات، يعني آنچه وظيفه منطق است اين است كه بيان كند طرز تعريف كردن يك معني چگونه است و يا بيان كند كه طرز صحيح اقامه برهان براي اثبات يك مطلب به چه صورت است؟ و چنانكه مي دانيم قسم اول مربوط مي شود به تصورات يعني به معلوم كردن يك مجهول تصوري از روي معلومات تصوري، و قسم دوم مربوط مي شود به تصديقات يعني معلوم كردن يك مجهول تصديقي از روي معلومات تصديقي.

بطور كلي تعريف اشياء پاسخگوئي به «چيستي» آنها است. يعني وقتي كه اين سؤال براي ما مطرح مي شود كه فلان شي ء چيست؟ در مقام تعريف آن بر مي آئيم. بديهي است كه هر سؤالي در مورد يك مجهول است. ما هنگامي از چيستي يك شي ء سؤال مي كنيم كه ماهيت و حقيقت آن شي ء و لا

اقل مرز مفهوم آن شي ء كه كجا است و شامل چه حركاتي مي شود و شامل چه حركاتي نمي شود بر ما مجهول باشد.

اينكه حقيقت و ماهيت يك شي ء بر ما مجهول باشد به معني اين است كه ما تصور صحيحي از آن نداريم. پس اگر بپرسيم خط چيست؟ سطح چيست؟ ماده چيست؟ قوه چيست؟ حيات چيست؟ حركت چيست؟ همه اينها به معني اين است كه ما يك تصور كامل و جامعي از حقيقت اين امور نداريم و مي خواهيم تصور صحيحي از آن داشته باشيم و حد كامل يك مفهوم از نظر مرز بر ما مجهول است، يعني به طوري است كه در مورد بعضي افراد ترديد مي كنيم كه آيا داخل در اين مفهوم هست يا نيست، مي خواهيم آن طور روشن شود كه به اصطلاح جامع افراد و مانع اغيار باشد. و چنانكه مي دانيم در همه علوم قبل از هر چيزي نياز به يك سلسله تعريفات براي موضوعات كه در آن علم طرح مي گردد پيدا مي شود و البته تعريفات در هر علمي غير از مسائل آن علم است يعني خارج از علم است، و اضطرارا آورده مي شود. كار منطق در بخش تصورات اين است كه راه صحيح تعريفات را به ما ارائه دهد.

سؤالها

اينجا مناسب است كه به يك مطلب اشاره شود، و آن اين كه سؤالاتي كه بشر در مورد مجهولات خود مي كند يك جور نيست، انواع متعدد است، و هر سؤالي فقط در مورد خودش درست است، و به همين جهت الفاظي كه در لغات جهان براي سؤال وضع شده است متعدد است، يعني در هر زباني چندين لغت سؤالي وجود دارد، تنوع و تعدد

لغتهاي سؤالي علامت تنوع سؤالهاي است، و تنوع سئوالها علامت تنوع مجهولات انسان است، و پاسخي كه به هر سئوال داده مي شود غير از پاسخي است كه به سئوال ديگر بايد داده شود. اينك انواع سئوالها:

1- سئوال از چيستي «چيست» ؟ ما هو؟

2- سئوال از هستي «آيا هست» ؟ هل؟

3- سئوال از چگونگي «چگونه» ؟ كيف؟

4- سئوال از چندي «چقدر است؟» «چند تا است؟» كم؟

5- سئوال از كجائي «كجا است» ؟ اين؟

6- سئوال از كي «چه زماني» ؟ متي؟

7- سئوال از كيستي «چه شخصيتي» ؟ من هو؟

8- سئوال از كدامي «كداميك» ؟ اي؟

9- سئوال از چرائي «علت چيست» ؟ يا فائده چيست؟ و يا به چه دليل؟

پس معلوم مي شود وقتي كه درباره يك شي ء مجهولي سؤال داريم. مجهول ما به چند گونه مي تواند باشد و قهرا پرسش ما چند گونه مي تواند باشد؛ گاهي مي پرسيم كه مثلا الف چيست؟ گاهي مي پرسيم كه آيا الف هست؟ و گاهي مي پرسيم چگونه است؟ و گاه چه مقدار است و يا چند عدد است؟ و گاه كجا است؟ و گاه: در چه زماني؟ و گاه: كيست و چه شخصي است؟ و گاه: كدام فرد است و گاه: چرا و به چه علتي و يا براي چه فائده اي و يا به چه دليلي؟

منطق عهده دار پاسخ به هيچ يك از سئولات كه درباره اشياء خارجي مي شود نيست، آنكه عهده دار پاسخ به اين سئوالات است فلسفه و علوم است، در عين حال منطق با پاسخ همه اينها كه فلسفه يا علوم مي دهند سر و كار دارد. يعني خود به اين پرسشها پاسخ نمي گويد، اما طرز پاسخگوئي صحيح را ارائه مي دهد در حقيقت

منطق نيز به يكي از چگونگي ها پاسخ مي دهد و آن چگونگي تفكر صحيح است اما اين چگونگي از نوع «چگونه بايد باشد» است نه از نوع «چگونه هست» (1).

نظر به اينكه به استثناي سئوال اول و سئوال هشتم همه سئولات ديگر را با كلمه «آيا» در فارسي و يا «هل» در عربي مي توان طرح كرد معمولا مي گويند همه سئوالات در سه سئوال عمده خلاصه مي شود.

چيست؟ ما؟

آيا؟ هل؟

چرا؟ لم؟

حاجي سبزواري در منظومه منطق مي گويد:

مطلب «ما» مطلب «هل» مطلب «لم» اس المطالب ثلاثة علم

از مجموع آنچه گفته شد معلوم گشت كه اگر چه تعريف كردن يك شي ء بر عهده منطق نيست، (بلكه از وظائف فلسفه است) اما منطق مي خواهد راه درست تعريف كردن را بياموزد. در حقيقت اين راه را به حكمت الهي مي آموزد.

حد و رسم

در مقام تعريف يك شي ء اگر بتوانيم به كنه ذات او پي ببريم يعني اجزاء ماهيت آن را كه عبارت است از اجناس و فصول آن تشخيص بدهيم و بيان كنيم، به كاملترين تعريفات دست يافته ايم و چنين تعريفي را «حد تام» مي گويند.

اما اگر به بعضي از اجزاء ماهيت شي ء مورد نظر دست يابيم نه به همه آنها، چنين تعريفي را «حد ناقص» مي خوانند. اگر به اجزاء ذات و ماهيت شي ء دست نيابيم، بلكه صرفا به احكام و عوارض آن دست بيابيم و يا اصلا هدف ما صرفا اين است كه مرز يك مفهوم را مشخص سازيم كه شامل چه چيزهائي هست و شامل چه چيزهائي نيست، در اين صورت اگر دسترسي ما به احكام و عوارض در حدي باشد كه آن شي ء را كاملا متمايز سازد و از غير خودش آن

را مشخص كند چنين تعريفي را «رسم تام» مي نامند. اما اگر كاملا مشخص نسازد آن را «رسم ناقص» مي خوانند.

مثلا در تعريف انسان اگر بگوئيم: «جوهري است جسماني (يعني داراي ابعاد) نمو كننده، حيوان. ناطق» حد تمام آن را بيان كرده ايم، اما اگر بگوئيم: «جوهري است جسماني، نمود كننده حيوان» «حد ناقص» است. اگر در تعريفش بگوئيم: «موجودي است راهرونده مستقيم القامه. پهن ناخن» . «رسم تام» است و اگر بگوئيم «موجودي است راهرونده» «رسم ناقص» است.

در ميان تعريفات، تعريف كامل «حد تام» است، ولي متاسفانه فلاسفه اعتراف دارند كه بدست آوردن «حد تام» اشياء چون مستلزم كشف ذاتيات اشياء است و به عبارت ديگر مستلزم نفوذ عقل در كنه اشياء است، كار آساني نيست. آنچه به نام حد تام در تعريف انسان و غيره مي گوئيم خالي از نوعي مسامحه نيست. (2)

و چون فلسفه كه تعريف بدست دادن وظيفه آن است از انجام آن اظهار عجز مي كند، طبعا قوانين منطق در مورد حد تام نيز ارزش خود را از دست مي دهد لهذا ما بحث خود را در باب حدود و تعريفات به همين جا خاتمه مي دهيم.

پي نوشتها

1- اگر بپرسيد كه پاسخ به اين سئوالات بر عهده چه علمي است؟ جواب اين است كه در فلسفه الهي ثابت شده است كه پاسخگوئي به سئوال اول و دوم يعني چيستي و هستي بر عهده فلسفه الهي است.

پاسخگوئي به سئوال نهم يعني چرائي كه سئوال از علت است اگر از علل اوليه يعني علتهاي اصلي كه خود آن علتها علت ندارند سئوال شود پاسخ آن با فلسفه الهي است، اما اگر از علل نزديك و جزئي سئوال شود پاسخ

آن بر عهده علوم است. اما پاسخ به ساير سئوالات كه بسيار فراوان است يعني سئوال از چگونگي ها و چندي ها و كجائي ها و كي ها همه بر عهده علوم است و به عدد موضوعاتي كه درباره چگونگي آن موضوعات تحقيق مي شود علوم تنوع پيدا مي كند.

2- رجوع شود به تعليقات صدر المتالهين بر شرح حكمة الاشراق قسمت منطق.

درس7 بخش تصديقات - قضايا

درس هفتم: بخش تصديقات - قضايا

از اينجا بحث «تصديقات» آغاز مي شود. اول بايد قضيه را تعريف كنيم و سپس به تقسيم قضايا بپردازيم و آنگاه احكام قضايا را ذكر كنيم. پس در سه مرحله بايد كار كنيم:

تعريف. تقسيم. احكام

براي اينكه قضيه را تعريف كنيم مقدمه اي بايد ذكر كنيم كه مربوط به الفاظ است.

گرچه منطق سر و كارش با معاني و ادراكات ذهنيه است و مستقيما كاري با الفاظ ندارد) بر خلاف نحو و صرف كه سر و كارشان مستقيما با الفاظ است) و هر گونه تعريف يا تقسيم يا بيان حكمي كه مي كند مربوط به معاني و ادراكات است، در عين حال گاهي منطق ناچار است به پاره اي تعريف و تقسيمها درباره الفاظ بپردازد.

و البته تعريف و تقسيم هائي هم كه منطق در الفاظ بكار مي برد به اعتبار معاني آن الفاظ است، يعني آن الفاظ به اعتبار معاني خودشان بگونه اي تعريف مي شوند و تقسيم هائي بر آنها وارد مي شود.

در قديم معمول بود كه به نو آموزان منطق اين بيت فارسي را مي آموختند:

ليك بحث لفظ او را عارضي است در اصطلاح منطقيين هر لفظي كه براي يك معني وضع منطقي در بند بحث لفظ نيست شده باشد و مفيد معني باشد «قول» خوانده مي شود.

عليهذا اتمام الفاظي كه ما

در محاورات خود بكار مي بريم و مقاصد خود را به يكديگر تفهيم مي كنيم «اقوال» مي باشد و اگر لفظي فاقد معني باشد آن را مهمل مي گويند و قول خوانده نمي شود. مثلا لفظ «اسب» در فارسي، قول است زيرا نام يك حيوان خاص است، اما لفظ «ساب» قول نيست زيرا مفيد معني نمي باشد.

قول بر دو قسم است يا مفرد است يا مركب. اگر داراي دو جزء باشد و هر جزء آن بر جزء معني دلالت كند آن را مركب خوانده و اگر نه، مفرد.

عليهذا لفظ «آب» مفرد است اما لفظ «آب هنداونه» مركب است. يا مثلا «اندام» مفرد است اما لفظ «درشت اندام» مركب است.

مركب بر دو قسم است يا تام است يا ناقص. مركب تام آن است كه يك جمله تمام باشد، يعني بيان كننده يك مقصود كامل باشد بطوري كه اگر به ديگري گفته شود، او مطلبي را درك كند و به اصطلاح صحت سكوت داشته باشد و حالت انتظار باقي نماند. مثل آنكه مي گوئيم: زيد رفت عمرو آمد يا مي گوئيم برو، بيا، آيا با من مي آئي؟ همه اينها جمله هاي تام اند و مركب تام ناميده مي شوند. اما مركب ناقص بر خلاف اين است، كلامي نيمه تمام است، مخاطب از آن معني و مقصودي درك نمي كند. مثلا اگر كسي به كسي بگويد: «آب هندوانه» و ديگر چيزي نگويد، طرف از اين دو كلمه چيزي نمي فهمند و انتظارش باقي است، خواهد پرسيد: آب هندوانه چي چي؟

گاهي ممكن است به اندازه يك سطر و بلكه يك صفحه كلمات پشت سر يكديگر واقع شوند و در عين حال يك جمله تمام و يك قضيه كامل نباشد. مثلا اگر

كسي بگويد: «من امروز ساعت 8 صبح، در حالي كه شلوار پوشيده بودم، و كت نپوشيده بودم، و به پشت بام خانه خودمان رفته بودم، و به ساعت خود نگاه مي كردم، و آقاي الف كه رفيق من است نيز همراه من بود …» با همه اين طول و تفصيلات يك جمله ناقص است. زيرا مبتدائي ذكر كرده بدون خبر. ولي اگر بگويد «هوا سرد است» با اينكه سه كلمه بيشتر نيست، يك جمله تمام و يك قضيه كامل است.

مركب تام نيز به نوبه خود بر دو قسم است يا خبر است و يا انشاء. مركب تام خبري آن است كه از واقعيتي حكايت مي كند. يعني از امري كه واقع شده است يا واقع خواهد شد يا در حال واقع شدن است و يا همواره بوده و هست خواهد بود خبر مي دهد.

مثل آنكه مي گوئيم: من سال گذشته به مكه رفتم. من سال آينده در فوق ليسانس شركت مي كنم. من اكنون مريضم. آهن در اثر حرارت انبساط مي يابد.

اما مركز انشائي عبارت است از جمله اي كه از چيزي خبر نمي دهد بلكه خود به خود آورنده يك معني است. مثل اينكه مي گوئيم: برو، بيان، حرف نزن، آيا با من مي آئي؟. ما با اين جمله ها فرمان يعني امر و نهي و سؤال انشاء مي كنيم و بوجود مي آوريم بدون اين كه از چيزي خبر داده باشيم.

مركب تام خبري چون از چيزي حكايت مي كند و خبر مي دهد ممكن است با آنچه از آن خبر مي دهد مطابقت داشته باشد و ممكن است مطابقت نداشته باشد. مثلا وقتي مي گوئيم من سال گذشته به مكه رفتم، ممكن است واقعا چنين باشد و من سال گذشته

به مكه رفته باشم، در اين صورت اين جمله خبريه صادق است، و ممكن است نرفته باشم و در اين صورت اين جمله كاذب است.

اما مركب انشائي چون از چيزي حكايت نمي كند و خبر نمي دهد بلكه خود به وجود آورنده يك معني است، چيزي در خارج ندارد كه با آن مطابقت داشته باشد يا مطابقت نداشته باشد، از اين رو در مركب انشائي صادق بودن يا كاذب بودن بي معني است.

قضيه در اصطلاح منطقيين همان «قول مركب تام خبري» است. لهذا در تعريف قضيه مي گويند: «قول يحتمل الصدق و الكذب» قولي است كه احتمال صدق و كذب در آن راه دارد، سر اين كه مي گوئيم احتمال صدق و كذب در آن راه دارد يعني اولا قولي است مركب نه مفرد، ثانيا مركب تام است نه غير تام، ثالثا مركب تام خبري است نه انشائي، زيرا در قول مفرد، و همچنين قول مركب غير تام، و همچنين قول مركب تام انشائي احتمال صدق و كذب راه ندارد.

گفتيم كه منطق اولا و بالذات سر و كارش با معاني است و ثانيا و بالتبع سر و كارش با الفاظ است.

اگر چه آنچه تاكنون گفتيم درباره قول و لفظ بود، اما منظور اصلي، معاني است. هر قضيه لفظيه برابر است با يك قضيه ذهنيه و معقوله، يعني همانطوري كه ما به لفظ «زيد ايستاده است» قضيه اطلاق مي كنيم، به معني اين جمله نيز كه در ذهن ما وجود دارد، قضيه مي گوئيم. الفاظ اين جمله را قضيه لفظيه و معاني آنها را قضيه معقوله مي خوانند.

تا اينجا بحث ما همه مربوط بود به تعريف قضيه اكنون مي پردازيم به تقسيم قضايا.

درس8 تقسيمات قضايا

تقسيمات قضايا

براي

قضايا انواعي تقسيم وجود دارد كه عبارتند از: تقسيم به حسب نسبت حكميه (رابطه).

تقسيم به حسب موضوع.

تقسيم به حسب محمول.

تقسيم به حسب سور.

تقسيم به حسب جهت.

حمليه و شرطيه

قضيه به حسب رابطه و نسبت حكميه بر دو قسم است: حمليه - شرطيه.

قضيه حمليه قضيه اي است كه مركب شده باشد از: موضوع، محمول، نسبت حكميه.

ما آنگاه كه قضيه اي را در ذهن خود تصور مي كنيم و سپس آن را مورد تصديق قرار مي دهيم گاهي به اين نحو است كه يك چيز را موضوع قرار مي دهيم يعني آن را در عالم ذهن خود «مي نهيم» و چيز ديگر را محمول قرار مي دهيم يعني آن را بر موضوع حمل مي كنيم و به عبارت ديگر آن را بر موضوع بار مي كنيم. و به تعبير ديگر: در قضيه حمليه حكم مي كنيم به ثبوت چيزي براي چيزي. در اثر نهادن يك موضوع و بار كردن چيزي بر آن، نسبت ميان آنها بر قرار مي شود و به اين صورت قضيه درست مي شود.

مثلا مي گوئيم: زيد ايستاده است. و يا مي گوئيم: عمرو نشسته است، كلمه «زيد» موضوع را بيان مي كند و كلمه «ايستاده» محمول را و كلمه «است» نسبت حكميه را، در حقيقت ما زيد را در عالم ذهن خود نهاده ايم و ايستادن را بر او بار كرده ايم و ميان زيد و ايستاده رابطه و نسبت بر قرار كرده ايم و با اين ترتيب قضيه بوجود آورده ايم.

موضوع و محمول در قضيه حمليه دو طرف نسبت مي باشند، اين دو طرف همواره بايد مفرد باشند و يا مركب غير تمام، اگر بگوئيم آب هندوانه مفيد است، موضوع قضيه يك مركب ناقص است ولي هرگز ممكن نيست كه يك طرف يا هر

دو طرف قضيه حمليه مركب تام باشد.

نوع رابطه در قضاياي حمليه رابطه اتحادي است كه با كلمه «است» در زبان فارسي بيان مي شود. مثلا اگر مي گوئيم زيد ايستاده است در واقع حكم كرده ايم كه زيد و ايستاده و در خارج يك چيز را تشكيل مي دهند و با يكديگر متحد شده اند.

ولي گاهي كه قضيه را در ذهن خود تصور مي كنيم و سپس آن را مورد تصديق قرار مي دهيم، به نحو بالا نيست، يعني در آن چيزي بر چيزي بار نشده است، و به عبارت ديگر در آن حكم به ثبوت چيزي براي چيزي نشده است بلكه حكم شده است به مشروط بودن مفاد يك قضيه به مفاد قضيه ديگر، به عبارت ديگر حكم شد است به «معلق» بودن مفاد يك قضيه به مفاد قضيه ديگر. مثل اينكه مي گوئيم: «اگر زيد ايستاده است عمرو نشسته است» و يا مي گوئيم: «يا زيد ايستاده است، يا عمرو نشسته است» كه در حقيقت، معني اين است اگر زيد ايستاده است عمرو نشسته است و اگر عمرو نشسته است زيد ايستاده است. اينگونه قضايا را «قضيه شرطيه» مي نامند.

قضيه شرطيه نيز مانند قضيه حمليه دو طرف دارد و يك نسبت، ولي بر خلاف حمليه، هر يك از دو طرف شرطيه يك مركب تام خبري است، يعني يك قضيه است، و ميان دو قضيه رابطه و نسبت بر قرار شده است. يعني از دو قضيه و يك نسبت، يك قضيه بزرگتر به وجود آمده است.

قضيه شرطيه به نوبه خود بر دو قسم است، يا متصله است و يا منفصله، زيرا رابطه اي كه در قضيه شرطيه دو طرف را به يكديگر پيوند مي دهد، يا

از نوع پيوستگي و تلازم است و يا از نوع گسستگي و تعاند.

تلازم يا پيوستگي يعني يك طرف مستلزم ديگر است، هر جا كه اين طرف هست آن طرف هم هست. مثل اينكه مي گوئيم: هر وقت ابرها رعد مي زنند پس صداي رعد شنيده مي شود، يا مي گوييم: زيد ايستاده است عمرو نشسته است، يعني جهيدن برق ملازم است با پيدايش صدا، و نشست عمرو ملازم است با ايستادن زيد، رابطه تعاند بر عكس است، يعني مي خواهيم بگوئيم ميان دو طرف نوعي عدم وفاق وجود دارد، اگر اين طرف باشد آن طرف نخواهد بود و اگر آن طرف باشد اين طرف نخواهد بود، مثل آنكه مي گوئيم: عدد يا جفت است يا طاق، يعني امكان ندارد يك عدد خاص هم جفت باشد و هم طاق. و مثل آنكه مي گوئيم يا زيد ايستاده است و يا عمرو نشسته است. يعني عملا ممكن نيست كه هم زيد ايستاده باشد و هم عمرو نشسته.

در قضاياي شرطيه متصله كه رابطه ميان دو طرف تلازم است واضح است كه يك نوع تعليق و اشتراط در كار است. مثل اين كه مي گوئيم: اگر برق در ابر بجهد آواز رعد شنيده مي شود، يعني شنيدن آواز رعد مشروط و معلق است به جهيدن برق، پس شرطيه ناميدن قضايا متصله روشن است. ولي در قضاياي منفصله كه رابطه از نوع تعاند است مثل: عدد يا جفت است و يا طاق، تعليق و اشتراط در ظاهر لفظ نيست ولي در حقيقت مثل اين است كه هر كدام مشروط و معلق اند به عدم ديگري، يعني اگر جفت است طاق نيست و اگر طاق است جفت نيست، و اگر

جفت نيست طاق است و اگر طاق نيست جفت است.

پس معلوم شد كه قضيه در تقسيم اولي منقسم است به: حمليه و شرطيه، و قضيه شرطيه منقسم است به متصله و منفصله.

و هم معلوم شد كه قضيه حمليه كوچكترين واحد قضيه است. زيرا قضاياي حمليه از تركيب مفردها يا مركبهاي ناقص بوجود مي آيد اما قضاياي شرطيه از تركيب چند قضيه حمليه و يا از تركيب چند شرطيه كوچكتر بوجود مي آيند كه آن شرطيه هاي كوچكتري در نهايت امر از حمليه هائي تركيب شده اند.

در قضاياي شرطيه دو طرف را مقدم و تالي مي خوانند يعني جزء اول «مقدم» و جزء دوم «تالي» خوانده مي شود. بر خلاف حمليه كه جزء اول را موضوع و جزء دوم را محمول مي خوانند.

قضيه شرطيه متصله همواره در زبان فارسي با الفاظي از قبيل «اگر» «چنانچه» «هر زمان» و امثال اينها و در عربي با الفاظي از قبيل «ان» «اذا» «بينما» «كلما» توام است و قضيه شرطيه منفصله در زبان فارسي با لفظ «يا» و در زبان عربي با الفاظي از قبيل «او» «اما» و امثال اينها توام است.

موجبه و سالبه

تقسيم قضيه به حمليه و شرطيه، چنانكه ديديم تقسيمي بود به حسب رابطه و نسبت حكميه اگر رابطه اتحادي باشد قضيه حمليه است و اگر رابطه از نوع تلازم يا تعاند باشد شرطيه است.

تقسيم قضيه به حسب رابطه به گونه ديگر هم هست و آن اين كه در هر قضيه يا اين است كه رابطه (اعم از اتحادي يا تلازمي يا تعاندي) اثبات مي شود و يا رابطه نفي مي شود. اولي را قضيه موجبه و دومي را قضيه سالبه مي خوانند. مثلا اگر بگوئيم «زيد ايستاده است»

قضيه حمليه موجبه است و اگر بگوييم «چنين نيست كه زيد ايستاده است» قضيه حمليه سالبه است. اگر بگوئيم: اگر «بارندگي زياد باشد محصول فراوان است» قضيه شرطيه متصله موجبه است و اگر بگوئيم: اگر باران به كوهستان نبارد به سالي دجله گردد خشك رودي شرطيه متصله سالبه است.

اگر بگوئيم «عدد يا جفت است يا طاق» قضيه شرطيه منفصله موجبه است و اگر بگوئيم «نه چنين است كه عدد يا جفت است يا عددي ديگر» قضيه شرطيه منفصله است.

قضيه محصوره و غير محصوره

قضاياي حمليه به حسب موضوع نيز تقسيم مي پذيرند. زيرا موضوع قضيه حمليه يا جزئي حقيقي است يعني يك فرد و يك شخص است و يا يك معني كلي است.

اگر موضوع قضيه يك شخص باشد آن قضيه را «قضيه شخصيه» مي خوانند مانند «زيد ايستاده است» «من به مكه رفتم» . «قضاياي شخصيه» در محاورات زياد به كار مي روند ولي در علوم به كار نمي روند، يعني مسائل علوم از نوع قضاياي كليه است.

و اگر موضوع قضيه يك معني كلي باشد، اين نيز به نوبه خود بر دو قسم است: يا اين است ك آن كلي خودش از آن جهت كه يك كلي است و در ذهن است موضوع قرار داده شده است و يا اين است كه آيينه قرار داده شده براي افراد.

به عبارت ديگر: كلي در ذهن دو گونه است گاهي «مافيه ينظر» است يعني خودش منظور ذهن است و گاهي «ما به ينظر» يعني خودش منظور ذهن نيست، افرادش منظور ذهن مي باشند و مفهوم كلي وسيله اي براي بيان حكم افراد كلي. از لحاظ اول مانند آينه اي است كه خود آينه را مي بينيم و تماشا مي كنيم

و از لحاظ دوم مانند آينه اي است كه در آن صورتها را مي نگريم.

مثلا گاهي مي گوئيم: انسان نوع است، حيوان جنس است. بديهي است كه مقصود اين است كه طبيعت انسان از آن نظر كه در ذهن است و كلي است نوع است و طبيعي حيوان از آن نظر كه در ذهن است و كلي است جنس است و بديهي است كه مقصود اين نيست كه افراد انسان و افراد حيوان نوع يا جنس اند.

اما گاهي مي گوئيم: انسان تعجب مي كند، انسان مي خندد. در اينجا مقصود افراد انسانند يعني افراد انسان تعجب مي كنند و بديهي است كه در اينجا مقصود اين نيست كه طبيعت كلي انسان كه در ذهن است تعجب كننده است.

قضاياي قسم اول، يعني قضايايي كه موضوع آن قضايا طبيعت كلي است و طبيعت كلي از آن جهت كه يك كلي است و در ذهن است موضوع قرار داده شده باشد، قضاياي طبيعيه ناميده مي شود. مثل انسان كلي است، انسان نوع است، انسان اخص از حيوان است، انسان اعم از زيد است و امثال اينها.

قضاياي طبيعيه، صرفا در فلسفه الهي كه درباره ماهيات تحقيق مي شود مورد استعمال دارد، ولي در علوم ديگر هيچ گاه بكار نمي آيند.

آنجا كه طبيعت كلي وسيله اي براي ارائه افراد باشد به نوبه خود بر دو قسم است مثل اينكه بگوئيم: انسان عجول است، همه انسانها با فطرت توحيد زاده مي شوند، بعضي انسانها سفيد پوستند، و امثال اينها، يا بيان كميت افراد شده كه همه افراد يا بعضي، يا نشده است، اگر نشده باشد قضيه ما «قضيه مهمله» ناميده مي شود. قضاياي مهمله نه در علوم و نه در فلسفه اعتبار مستقل ندارند،

آن ها را بايد در رديف قضاياي جزئيه محصوره حساب كرد مثل آن كه بگوئيم: انسان عجول است ولي روشن نكنيم كه همه انسانها يا بعضي انسانها عجول اند.

اما اگر بيان كميت افراد شده باشد كه همه افراد يا بعضي افراد است «محصوره» ناميده مي شود، اگر بيان شده باشد كه همه افراد چنينند محصوره كليه ناميده مي شود و اگر بيان شده باشد كه بعضي افراد چنينند محصوره جزئيه ناميده مي شود.

پس محصوره بر دو قسم است كليه و جزئيه، و از آن نظر كه هر قضيه اي ممكن است موجبه باشد و ممكن است سالبه باشد پس قضاياي محصوره مجموعا چهار نوع است:

موجبه كليه. مثل كل انسان حيوان، يعني هر انساني حيوان است.

سالبه كليه. مثل لا شي ء من الانسان بحجر، يعني هيچ انساني سنگ نيست.

موجبه جزئيه. مثل بعض الحيوان انسان يعني حيوانها انسانند.

سالبه جزئيه. مثل بعض الحيوان ليس بانسان - يعني حيوانها انسان نيستند.

اين چهار نوع قضيه بنام «محصورات اربعه» معروفند و آنچه در علوم به كار مي رود همين محصورات چهار گانه است. نه شخصيه و نه طبيعيه و نه مهمله از اين رو منطق بيشتر به محصورات چهار گانه مي پردازد.

در قضاياي محصوره، آن چيزي كه دلالت مي كند بر اين كه همه افراد يا بعضي افراد، مورد نظر است «سور» قضيه ناميده مي شود. مثلا آنجا كه مي گوئيم: هر انساني حيوان است، كلمه «هر» سور قضيه است، و آنجا كه مي گوئيم برخي حيوانها انسانند، كلمه «برخي» سوره قضيه است. و اين كه مي گوئيم «هيچ گياهي در شوره زار نمي رويد» كلمه «هيچ» سور است و اين كه مي گوئيم «بعضي درختان در گرمسير رشد نمي كنند» كلمه «بعضي … نه» سور است.

در عربي كلمات «كل» «لا شي ء» «بعض» «ليس بعض» سوره به شمار مي روند.

قضايا يك سلسله تقسيمات ديگر نيز دارند مانند تقسيم قضيه به: محصله و معدوله و يا تقسيم قضيه به خارجيه و ذهنيه و حقيقيه، توضيح آنها را از كتب منطق بايد جستجو كرد. ما كه اكنون كلياتي از منطق را مورد بحث قرار مي دهيم نمي توانيم وارد بحث آنها شويم. همچنانكه تقسيم ديگري نيز قضيه دارد به: مطلقه و موجهه و قضاياي موجهه نيز به نوبه خود تقسيم مي شوند به ضروريه و دائمه و ممكنه و غيره كه بحث در آنها از عهده درس ما خارج است. همين قدر توضيح مي دهيم كه رابطه و نسبت ميان دو چيز در آنجا كه مثلا مي گوئيم هر الف ب است گاهي به نحوي است كه بايد باشد و محال است كه نباشد، در اينجا مي گوئيم هر الف ب است بالضروره، و گاهي به نحوي است كه ممكن است نباشد، در اينجا مي گوئيم هر الف ب است بالامكان. ضرورت به نوبه خود اقسامي دارد كه وارد بحث آن نمي شويم و به هر حال ضرورت و امكان را جهت قضايا مي نامند و قضيه اي كه در آن ذكر جهت شده باشد «قضيه موجهه» خوانده مي شود. و اگر ذكر جهت نشده باشد «قضيه مطلقه» ناميده مي شود.

قضيه شرطيه متصله نيز به نوبه خود تقسيم مي شود به حقيقيه و مانعة الجمع و مانعة الخلو. چنانكه در منطق با مثالهايش مسطور است. و ما براي اختصار از ذكر آنها خودداري مي كنيم.

درس9 احكام قضايا

اشاره

تا اينجا قضيه را تعريف و سپس تقسيم كرده ايم، معلوم شد كه قضيه يك تقسيم ندارد، بلكه به اعتبارات مختلف تقسيماتي دارد.

اما احكام

قضايا: قضايا نيز مانند مفردات، احكامي دارند، ما در باب مفردات گفتيم كه كليات با يكديگر مناسبات خاص دارند كه بنام «نسب اربعه» معروف است. دو كلي را كه با هم مقايسه مي كنيم، يا متباين اند و يا متساوي و يا عام و خاص مطلق و يا عام و خاص من وجه. دو قضيه را نيز هنگامي كه با يكديگر مقايسه كنيم مناسبات مختلفي ممكن است داشته باشند. ميان دو قضيه نيز يكي از چهار نسبت بر قرار است و آنها عبارتند از تناقض، تضاد، دخول تحت التضاد، تداخل (1)

اگر دو قضيه در موضوع و محمول و ساير جهات به استثناي كم و كيف با هم وحدت داشته باشند و از نظر كم و كيف هم در كم اختلاف داشته باشند و هم در كيف، يعني هم در كليت و جزئيت اختلاف داشته باشند و هم در ايجاب و سلب، اين دو قضيه متناقضين مي باشند. مانند «هر انساني تعجب كننده است» و «بعض انسانها تعجب كنند نيستند» .

و اگر در كيفي اختلاف داشته باشند، يعني يكي موجبه است و ديگر سالبه و در كم يعني كليت و جزئيت وحدت داشته باشند. اين دو بر دو قسم است يا هر دو كلي هستند و يا هر دو جزئي.

اگر هر دو كلي هستند، اين دو قضيه «متضادتين» خوانده مي شوند مانند «هر انساني تعجب كننده است» و «هيچ انساني تعجب كننده نيست» .

و اگر در دو جزئي مي باشند اين دو قضيه را داخلتين تحت التضاد، مي خوانند مانند «بعض انسانها تعجب كننده هستند» و «بعض انسانها تعجب كننده نيستند» .

و اگر دو قضيه در كم اختلاف داشته باشند يعني

يكي كليه است و ديگري جزئيه ولي در كيف وحدت داشته باشند يعني هر دو موجبه يا هر دو سالبه باشند اينها را متداخلين مي خوانند مانند «هر انساني تعجب كننده است» و «بعضي انسانها تعجب كننده اند» و مانند «هيچ انساني منقار ندارد» و «بعضي انسانها منقار ندارند» .

البته معلوم است كه شق پنجم، يعني اينكه نه در كيف اختلاف داشته باشد و نه در كم فرض ندارد، زيرا فرض اين است كه درباره دو قضيه اي بحث مي كنيم كه از نظر موضوع و محمول و ساير جهات مثلا (زمان و مكان) وحدت دارند، چنين دو قضيه اگر از نظر كم و كيف هم وحدت داشته باشند يك قضيه اند، نه دو قضيه.

حكم قسم اول كه نسبت ميان دو قضيه تناقض است اين است كه اگر يكي از آنها صادق باشد ديگري قطعا كاذب است و اگر يكي كاذب باشد ديگري صادق است. يعني محال است كه هر دو صادق باشند و يا هر دو كاذب باشند. صدق چنين دو قضيه اي (كه البته محال است) «اجتماع نقيضين» خوانده مي شود. همچنانكه كذب هر دو (كه آن نيز البته محال است) ارتفاع نيقضين ناميده مي شود. اين همان اصل معروفي است كه به نام «اصل تناقض» ناميده شده و امروز زياد مورد بحث است.

هگل در بعضي سخنان خود مدعي است كه منطق خويش را (منطق ديالكتيك) بر اساس انكار اصل «امتناع جمع نقيضين و امتناع ارتفاع نقيضين» بنا نهاده است و ما بعدا در درس هاي كليات فلسفه درباره اين مطلب بحث خواهيم كرد.

اما قسم دوم: حكمش اين است كه صدق هر يك مستلزم كذب ديگري است، اما كذب هيچ كدام مستلزم

صدق ديگري نيست.

يعني محال است كه هر دو صادق باشد ولي محال نيست كه هر دو كاذب باشند مثلا اگر بگوئيم: «هر الف ب است» و باز بگوئيم «هيچ الفي ب نيست» محال است كه هر دو قضيه صادق باشند يعني هم هر الف، ب باشد و هم هيچ الفي ب نباشد. اما محال نيست كه هر دو كاذب باشد يعني نه هر الف ب باشد و نه هيچ الف ب نباشد بلكه بعضي الف ها ب باشند و بعضي الف ها ب نباشند.

اما قسم سوم: حكمش اين است كه كذب هر يك مستلزم صدق ديگري است اما صدق هيچ كدام مستلزم كذب ديگري نيست، يعني محال است كه هر دو كاذب باشند اما محال نيست كه هر دو صادق باشند. مثلا اگر بگوئيم: بعضي از الف ها ب هستند و بعضي از الف ها ب نيستند. مانعي ندارد كه هر دو صادق باشند. اما محال است كه هر دو كاذب باشند. زيرا اگر هر دو كاذب باشند. كذب جمله «بعضي الف ها ب هستند» اين است كه هيچ الفي ب نباشد كذب «بعضي الف ها ب هستند» اين است كه هيچ الفي ب باشد، و ما قبلا در قسم دوم گفتيم كه محال است دو قضيه متحد الموضوع و المحمول كه هر دو كلي باشند و يكي موجبه و ديگر سالبه باشد هر دو صادق باشند.

اما قسم چهارم: در اين قسم كه هر دو قضيه موجبه و يا هر دو سالبه است، ولي يكي كليه است و ديگري جزئيه، توجه به يك نكته لازم است و وضع را روشن مي كند و آن اينكه در قضايا - بر عكس مفردات -

همواره جزئيه اعم از كليه است. در مفردات همواره كلي اعم از جزئي است، مثلا انسان اعم از زيد است. ولي در قضايا، قضيه بعضي الف ها ب هستند اعم است از قضيه هر الف ب است زيرا اگر هر الف ب باشد قطعا بعضي الف ها ب هستند ولي اگر بعضي الف ها ب باشند لازم نيست كه همه الف ها ب باشند. صدق قضيه اعم مستلزم صدق اخص نيست اما صدق اخص مستلزم صدق قضيه اعم هست و كذب قضيه اخص مستلزم كذب قضيه اعم نيست اما كذب قضيه اعم مستلزم كذب قضيه اخص هست. پس اينها «متداخلين» مي باشند اما به اين نحو كه همواره موارد قضيه كليه داخل در موارد قضيه جزئيه است. يعني هر جا كه كليه صادق باشد جزئيه هم صادق است، ولي ممكن است قضيه جزئيه در يك مورد صادق باشد و قضيه كليه صادق نباشد.

با تامل در قضيه: هر الف ب است و قضيه بعضي الف ها ب هستند و همچنين با تامل در قضيه: هيچ الفي ب نيست، و قضيه بعضي الف ها ب نيستند مطلب روشن مي شود.

پي نوشت

1- اگر دو قضيه را با يكديگر مقايسه كنيم يا اين است كه در موضوع يا محمول يا هر دو با يكديگر شركت دارند و يا شركت ندارند. اگر اصلا شركت نداشته باشند مانند قضيه: «انسان حيواني است تعجب كننده» و قضيه «آهن فلزي است كه در حرارت منبسط مي شود» كه هيچ وجه مشترك ميان اين دو قضيه نيست، نسبتشان از قبيل تباين است، و اگر در موضوع فقط شركت داشته باشند مانند «انسان تعجب كننده است» و «انسان صنعتگر است» نسبت ميان آنها «تساوي»

است و مي توانيم آنها را «متماثلين» اصطلاح كنيم. همچنان كه اگر فقط در محمول شركت داشته باشند، مانند «انسان حيواني است پستاندار» و «اسب حيواني است پستاندار» واسطه ميان آنها «تشابه» است و مي توانيم آنها را به نام «متشابهين» بخوانيم.

ولي منطقيين در مناسبات قضايا توجهي به اين موارد كه دو قضيه در يك جزء اشتراك دارند يا در هيچ جزء اشتراك ندارند ننموده اند. توجه منطقيين در مناسبات قضايا تنها به اينجاست كه دو قضيه هم در موضوع اشتراك دارند و هم در محمول و اختلافشان يا در «كم» است يعني كليت و جزئيت، و يا در «كيفيت» يعني ايجاب و سلب، و يا در هر دو، اينگونه قضايا را متقابلين مي خوانند، متقابلين به نوبه خود بر چند گونه اند. يا متناقضين اند، يا متضادين، و يا متداخلين و يا داخلين تحت التضاد.

درس10 تناقض - عكس

تناقض - عكس

در ميان احكام قضايا، آن كه از همه مهمتر است و در همه جا به كار مي آيد اصل تناقض است. ما قبلا گفتيم كه اگر دو قضيه از لحاظ موضوع و محمول وحدت داشته باشند، اما از لحاظ كم و كيف يعني از لحاظ كليت و جزئيت و ايجاب و سلب با يكديگر اختلاف داشته باشند. رابطه اين دو قضيه رابطه تناقض است و اين دو قضيه را متناقضين مي نامند.

و هم گفتيم كه حكم متناقضين اين است كه از صدق هر يك كذب ديگري لازم مي آيد و از كذب هر يك صدق ديگري لازم مي آيد. به عبارت ديگر: هم اجتماع نقيضين و هم ارتفاع نقيضين محال است.

بنابر بيان فوق: موجبه كليه و سالبه جزئيه نقيض يكديگرند و سالبه كليه و موجبه جزئيه نيز نقيض يكديگرند.

در

تناقض علاوه بر وحدت موضوع و محمول، چند وحدت ديگر هم شرط است:

وحدت در زمان، وحدت در مكان، وحدت در شرط، وحدت در اضافه، وحدت در جزء و كل، وحدت در قوه و فعل، كه مجموعا هشت وحدت مي شود و در اين دو بيت بيان شده اند.

در تناقض هشت وحدت شرط دادن وحدت موضوع و محمول و مكان وحدت شرط و اضافه، جزء و كل قوه و فعل است، در آخر زمان

پس اگر بگوئيم: انسان، خندان است، اسب خندان نيست تناقض نيست زيرا موضوعها وحدت ندارند و اگر بگوئيم انسان خندان است، انسان چهارپا نيست تناقض نيست، زيرا محمولها وحدت ندارند. اگر بگوئيم اگر كسوف رخ داده نماز آيات واجب است و اگر رخ نداده نماز آيات واجب نيست تناقض نيست زيرا شرطها مختلفند. اگر بگوئيم انسان در روز نمي ترسد، انسان در شب مي ترسد، تناقض نيست، زيرا زمان ها مختلفند. اگر بگوئيم وزن يك ليتر آب در روي زمين يك كيلو گرم است و در فضاي بالا مثلا نيم كيلو گرم است تناقضي نيست زيرا مكانها مختلفند، علم انسان متغير است، علم خدا متغير نيست تناقض نيست زيرا اضافه ها، يعني مضاف اليه هاي دو موضوع مختلفند اگر بگوئيم: كل مساحت تهران 1600 كيلومتر مربع است و بخشي از مساحت تهران (مثلا شرق تهران) 1600 كيلومتر مربع نيست، تناقض نيست زيرا از لحاظ جزء و كل مختلفند. اگر بگوييم هر نوزاد انسان بالقوه مجتهد است، و بعضي از نوزادهاي انسان بالفعل مجتهد نيستند، تناقض نيست زيرا از لحاظ قوه و فعليت اختلاف است.

عين اين شرائط در متضادتين و داخلتين تحت التضاد و متداخلتين نيز هست، يعني دو قضيه

آنگاه متضادند و يا داخل تحت التضادند و يا متداخلند كه وحدتهاي مزبور را داشته باشند.

اصل تناقض

از نظر قدما، اصل تناقض «ام القضايا» است يعني نه تنها مسائل منطقي، بلكه قضاياي تمام علوم، و تمام قضايائي كه انسان آنها را استعمال مي كند، ولو در عرفيات، مبني بر اين اصل است. اين اصل زير بناي همه انديشه هاي انسان است. اگر خراب شود، همه انديشه ها ويران مي گردد، و اگر اصل امتناع اجتماع نقيضين و امتناع ارتفاع نقيضين صحيح نباشد منطق ارسطوئي بكلي بي اعتبار است.

اكنون ببنيم نظر قدمات چيست؟ آيا مي شود در اين اصل ترديد كرد يا نه؟ مقدمتا بايد بگوئيم كه آنچه منطق اصطلاحا آن را نقيض مي خواند كه مي گويد: نقيض موجبه كليه سالبه جزئيه است و نقيض سالبه كليه موجبه جزئيه است به اين معني است كه اينها «قائم مقام» نقيض مي باشند و در حكم نقيض مي باشند. نقيض واقعي هر چيز، رفع آن چيز است، يعني دو چيزي كه مفاد يكي عينا رفع ديگري باشد نقيض يكديگرند. عليهذا نقيض «كل انسان حيوان» كه موجبه كليه است، «ليس كل حيوان انسان» است، و اگر مي گوئيم «بعض الحيوان ليس بانسان» نقيض او است مقصود اين است كه در حكم نقيض است.

و همچنين نقيض «لا شي ء من الانسان بحجر» كه سالبه كليه است «ليس لا شي، من الانسان بحجر» است، و اگر مي گوئيم «بعض الانسان حجر» نقيض آن است به معني اين است كه در حكم نقيض است.

حالا كه نقيض واقعي هر قضيه را به دست آورديم، مي گوئيم كه اندك توجه روشن مي كند كه محال است در آن واحد يك قضيه و نقيض آن هر دو صادق و

يا هر دو كاذب باشند و اين يك امر بديهي است، آيا كسي كه مثلا مدعي است: اصل تناقض محال نيست، قبول مي كند كه خود اين قضيه با نقيضش هر دو صادق و يا هر دو كاذب باشند. يعني هم اصل تناقض محال باشد و هم محال نباشد و يا نه اصل تناقض محال باشد و نه محال نباشد. بهتر است ما بيان قدما را درباره ام القضايا بودن اصل امتناع اجتماع و ارتفاع نقيضين نقل كنيم تا مطلب بهتر روشن شود.

ما وقتي كه درباره يك قضيه مي انديشيم، مثلا هنگامي كه درباره تناهي ابعاد عالم مي انديشيم يكي از سه حالت در ما پديد مي آيد

1- شك مي كنيم كه آيا عالم متناهي است يا نه. يعني دو قضيه در جلو ذهن ما خود نمائي مي كند.

الف - عالم متناهي است. ب - عالم متناهي نيست.

اين دو قضيه مانند دو كفه ترازو، متعادل در برابر هم در ذهن ما قرار مي گيرند. نه قضيه اول مي چربد و نه قضيه دوم، يعني دو احتمال متساوي در مورد اين دو قضيه داريم و نام اين حالت ما شك است.

2- گمان پيدا مي كنيم به يكي از دو طرف، يعني احتمال يك طرف مي چربد مثلا احتمال اينكه عالم متناهي باشد مي چربد، و يا بر عكس، در آن صورت آن حالت رجحان ذهن خود را ظن يا گمان مي ناميم.

3- اينكه از دو طرف يك طرف به كلي منفي شود و به هيچ وجه احتمال داده نشود، و ذهن تنها به يك طرف تمايل قاطع داشته باشد نام اين حالت را يقين مي گذاريم.

ما در ابتدا كه درباره مسائل نظري در مقابل مسائل بديهي مي انديشيم شك مي كنيم

ولي وقتي كه دليل محكم پيدا كرديم يقين پيدا مي كنيم، لا اقل براي ما گمان پيدا مي شود.

مثلا در ابتداء اگر از يك دانش آموز بپرسيد آيا آهن، اين فلز محكم اگر حرارت ببيند انبساط پيدا مي كند يا نه؟ جوابي ندارد كه بدهد، مي گويد نمي دانم. مطلب برايش مشكوك است، اما بعد كه دلائل تجربي برايش گفته شد يقين پيدا مي كند كه آهن در اثر حرارت انبساط پيدا مي كند. همچنين است حالت يك دانش آموز در مسايل رياضي. پس يقين به يك قضيه مستلزم نفي احتمال طرف مخالف است.

هرگز يقين به يك قضيه با احتمال مخالف سازگار نيست، همچنانكه ظن و گمان به يك قضيه مستلزم نفي احتمال مساوي طرف مخالف است و با احتمال مساوي ناسازگار است ولي البته با احتمال غير مساوي ما سازگار نيست.

اكنون مي گوئيم قطعي شدن و علمي شدن و حتي راجح شدن و مظنون شدن يك مطلب موقوف به اين است كه ذهن ما قبلا اصل امتناع تناقض را پذيرفته باشد.

اگر اين اصل را نپذيرفته باشد، هيچ گاه ذهن ما از حالت شك خارج نمي شود.

يعني در آن وقت هيچ مانعي نخواهد بود كه آهن در اثر حرارت انبساط يابد و در همان حال آهن در اثر حرارت انبساط نيابد، زيرا جمع ميان اين دو علي الفرض محال نيست پس دو طرف قضيه براي ذهن ما علي السويه است پس يقين به هيچ وجه براي ذهن ما حاصل نمي شود. زيرا يقين آن وقت پيدا مي شود كه ذهن به يك طرف تمايل قاطع داشته باشد و طرف ديگر را بكلي نفي كند.

حقيقت اين است كه اصل امتناع جمع نقيضين و رفع نقيضين چيزي نيست

كه قابل مناقشه باشد، انسان وقتي كه در سخن منكرين تامل مي كند، مي بيند آنان چيز ديگري را به اين نام خوانده اند، و آن را انكار كرده اند.

عكس

يكي ديگر از احكام قضايا عكس است. هر قضيه اي از قضايا اگر صادق باشد، دو عكس هم از آن صادق است: يكي عكس مستوي و ديگر عكس نقيض.

عكس مستوي اين است كه موضوع را به جاي محمول، و محمول را به جاي موضوع قرار دهيم، مثلا آنجا كه مي گوئيم: انسان حيوان است عكس كرده و بگوئيم: حيوان انسان است، ولي عكس نقيض طور ديگر است و آن به دو نحو است: يكي اين كه هم موضوع و هم محمول را تبديل به نقيضشان كنيم و آنگاه جايشان را عوض نمائيم مثلا در قضيه انسان حيوان است بگوئيم لا حيوان لا انسان است.

نوع ديگر اين است كه نقيض محمول به جاي موضوع، و خود موضوع به جاي محمول قرار گيرد اما به شرط اختلاف در كيف، يعني به شرط اختلاف در ايجاب و سلب. عليهذا عكس نقيض قضيه انسان حيوان اين است كه: لا حيوان انسان نيست.

مثالهائي كه ما براي عكس مستوي و عكس نقيض ذكر كرديم هيچ كدام از قضاياي محصوره نبوده زيرا قضيه محصور، چنانكه گفتيم بايد مقرون باشد به بيان كميت افراد پس بايد كلماتي از قبيل «هر» يا «همه» يا «بعض» يا «پاره اي» كه قبلا گفتيم «سور» ناميده مي شوند بر سر موضوع قضيه آمده باشد، مانند: هر انساني حيوان است يا بعضي از حيوانها انسان هستند. و از طرف ديگر قضاياي معتبر در علوم همان قضاياي محصوره است پس لازم است اكنون با توجه به قضاياي

محصوره شرايط عكس مستوي و عكس نقيض را بيان كنيم:

عكس مستوي موجبه كليه، موجبه جزئيه است و همچنين عكس مستوي موجبه جزئيه موجبه جزئيه است.

مثلا عكس مستوي هر گردوئي گرد است اين است كه بعضي از گردها گردو هستند و عكس مستوي بعض از گردها گردويند، اين است كه بعضي از گردوها گردند.

عكس مستوي سالبه كليه، سالبه كليه است، مثلا عكس مستوي «هيچ عاقلي پر حرف نيست» اين است كه «هيچ پر حرفي عاقل نيست» اما سالبه جزئيه عكس ندارد.

ولي عكس نقيض بنا بر تعريف اول از لحاظ ايجاب و سلب مانند عكس مستوي است، اما از جهت كليت و جزئيت به خلاف عكس مستوي است. يعني موجبات اينجا در حكم سوالب آنجا است و سوالب اينجا در حكم موجبات آنجا است. در آنجا عكس موجبه كليه و موجبه جزئيه، موجبه جزئيه است، در اينجا عكس سالبه كليه و سالبه جزئيه، سالبه جزئيه است. در آنجا گفتيم كه عكس سالبه كليه سالبه كليه است، در اينجا عكس موجبه كليه، موجبه كليه است. در آنجا گفتيم كه سالبه جزئيه عكس ندارد، در اينجا موجبه جزئيه عكس ندارد.

اما بنا بر تعريف دوم از لحاظ اصل و عكس از نظر ايجاب و سلب نيز با هم اختلاف دارند، يعني عكس موجبه كليه سالبه كليه است، و عكس سالبه كليه موجبه جزئيه است و عكس سالبه جزئيه سالبه جزئيه است و موجبه جزئيه عكس ندارد. براي احتراز از تطويل به ذكر مثال نمي پردازيم (1).

پي نوشت

1- آنچه تاكنون درباره تقسيمات و احكام قضايا گفتيم هم در قضاياي حمليه جاري است و هم در قضاياي شرطيه. عليهذا اينكه ما مثالها

را از قضاياي حمليه انتخاب كرديم نبايد منشا جمود ذهن گردد. ولي قضاياي شرطيه، اعم از متصله و منفصله، يك سلسله احكام خاص دارند كه به «لوازم متصلات و منفصلات» معروف است و ما براي پرهيز از اطاله از ذكر آنها خودداري مي كنيم.

درس11 قياس

اشاره

مباحث قضايا مقدمه اي است براي مبحث «قياس»، همچنانكه مباحث كليات خمس مقدمه اي بود براي مبحث «معرف»

ما در درس دوم گفتيم كه موضوع منطق «معرف» و «حجت» است بعدا خواهيم گفت كه عمده ترين حجتها قياس است. پس همه مباحث منطق در اطراف اين معرف و قياس دور مي زند.

در يكي از درسها گفتيم كه مساله تعريفات بطوري كه بتوان اشياء را تعريف تام و تمام كرد و به اصطلاح «حد تام» اشياء را كشف كرد، از نظر فلاسفه امري دشوار و در برخي موارد نا ممكن است، و لهذا منطقيين چندان توجهي به باب «معرف»، ندارند. عليهذا با توجه به اينكه موضوع منطق «معرف» و «حجت» است و با توجه به اينكه مباحث «معرف» كوتاه و ناچيز است و با توجه به اينكه عمده حجتها «قياس» است معلوم مي شود كه محور منطق «قياس» است.

قياس چيست؟

در تعريف قياس گفته اند: قول مؤلف من قضايا بحيث يلزم عنه لذاته قول آخر، يعني قياس مجموعه اي فراهم آمده از چند قضيه است كه بصورت يك واحد در آمده و به نحوي است كه لازمه قبول آنها، قبول يك قضيه ديگر است.

بعدا كه درباره ارزش قياس بحث مي كنيم، فكر را به تفصيل تعريف خواهيم كرد، اينجا ناچاريم اشاره كنيم كه: فكر عبارت است از نوعي عمل ذهن روي معلومات و اندوخته هاي قبلي براي دست يابي به يك نتيجه و تبديل يك مجهول به يك معلوم. بنا بر اين از تعريفي كه براي قياس كرديم معلوم شد كه قياس خود نوعي فكر است.

فكر اعم است از اينكه در مورد تصورات باشد و يا در مورد تصديقات، و در مورد تصديقات هم فكر به سه

نحو مي تواند صورت گيرد كه يكي از آن سه صورت قياس است پس فكر اعم از قياس است. به علاوه «فكر» به عمل ذهن از آن جهت كه نوعي كار و فعاليت است اطلاق مي شود. اما قياس به محتواي فكر كه عبارت است از چند قضيه با نظم و ارتباط خاص اطلاع مي گردد.

اقسام حجت: حجت به نوبه خود بر سه قسم است، يعني آنجا كه مي خواهيم از قضيه يا قضايائي معلومه، به قضيه اي مجهول دست بيابيم سير ذهن ما به سه گونه ممكن است:

1- از جزئي به جزئي و به عبارت بهتر از متباين به متباين. در اينحال سير ذهن ما افقي خواهد بود. يعني از نقطه اي به نقطه هم سطح آن عبور مي كند.

2- از جزئي به كلي، و به عبارت بهتر از خاص به عام، در اين حال سير ذهن ما صعودي است يعني از كوچكتر و محدودتر به بزرگتر و عالي تر سير مي كند و بعبارت ديگر از «مشمول» به «شامل» عبور مي كند.

3- از كلي به جزئي و به عبارت بهتر از عام به خاص، در اين حال سير ذهن ما «نزولي» است يعني از بزرگتر و عالي تر به كوچكتر و محدودتر سير مي كند و به عبارت ديگر «از شامل» و در بر گيرنده به «مشمول» و در بر گرفته شده منتقل مي شود.

منطقيين سير از جزئي به جزئي و از متباين به متباين را «تمثيل» مي نامند و فقها و اصوليين آن را قياس مي خوانند. (اينكه معروف است ابو حنيفه در فقه «قياس» را بكار مي برد، مقصود تمثيل منطقي است) سير از جزئي به كلي را منطقيين «استقراء» مي خوانند و سير از كلي به

جزئي در اصطلاح منطقيين و فلاسفه به نام «قياس» خوانده مي شود) 1) از مجموع آنچه تاكنون گفته شد چند چيز معلوم شد:

1- اكتساب معلومات يا از طريق مشاهده مستقيم است كه ذهن عملي انجام نمي دهد صرفا فرآورده هاي حواس را تحويل مي گيرد و يا از طريق تفكر بر روي مكتسبات قبلي است كه ذهن بنوعي عمل و فعاليت مي كند. منطق به قسم اول كاري ندارد، كار منطق اين است كه قوانين درست عمل كردن ذهن را در حين تفكر بدست دهد.

2- ذهن تنها در صورتي قادر به تفكر است (اعم از تفكر صحيح يا تفكر غلط) كه چند معلوم در اختيار داشته باشد، يعني ذهن با داشتن يك معلوم قادر به عمل تفكر (ولو تفكر غلط) نيست، ذهن حتي در مورد «تمثيل» نيز بيش از يك معلوم را دخالت مي دهد.

3- معلومات قبلي آنگاه زمينه را براي تفكر و سير ذهن (ولو تفكر غلط) فراهم مي كند كه با يكديگر بيگانه محض نبوده باشند.

اگر هزارها معلومات در ذهن ما اندوخته شود كه ميان آنها «جامع» يا «حد مشترك» در كار نباشد محال است كه از آنها انديشه جديدي زاده شود.

اكنون مي گوئيم لزوم تعدد معلومات و همچنين لزوم وجود جامع و حد مشترك ميان معلومات، زمينه را براي عمل تفكر فراهم مي كند و اگر هر يك از اين دو شرط نباشد ذهن قادر به حركت و انتقال نيست ولو به صورت غلط.

اما يك سلسله شرايط ديگر هست كه آن شرايط «شرايط صحيح حركت كردن فكر» است يعني بدون اين شرايط هم ممكن است ذهن حركت فكري انجام دهد، ولي غلط انجام مي دهد و غلط نتيجه گيري مي كند. منطق اين

شرايط را بيان مي كند كه ذهن در حين حركت فكري به غلط و اشتباه نيفتد) 2).

پي نوشتها

1- اينجا جاي يك پرسش است و آن اين كه قسم چهارمي هم فرض مي شود، و آن سير از كلي به كلي است، پس اگر ذهن از كلي به كلي سير كرد چه نامي بايد به او داد و اعتبارش چيست؟ پاسخ اين است كه دو كلي يا متباينند و يا متساوي و يا عام و خاص مطلق و يا عام و خاص من وجه. از اين چهار قسم، قسم اول داخل در تمثيل است زيرا همانطوري كه اشاره كرديم تمثيل اختصاص به جزئي ندارد، انتقال از جزئي به جزئي از آن جهت تمثيل خوانده مي شود كه انتقال از متباين به متباين است عليهذا اگر دو كلي عام و خاص مطلقند اگر سير ذهن از خاص به عام باشد داخل استقراء است و اگر از عام به خاص باشد داخل در قياس است.

پس باقي مي ماند آنجا كه دو كلي متساوي باشند يا عام و خاص من وجه اكنون مي گوئيم اگر دو كلي مساوي باشند داخل در باب قياسند و اگر عام و خاص من وجه باشند داخل در تمثيلند.

2- اينجا، جاي يك پرسش هست و آن اين است كه بنا بر آنچه گذشت كسب معلومات ما يا از طريق مشاهده مستقيم است يا از طريق تفكر، و تفكر ما از نوع قياس است و يا تمثيل و يا استقراء، پس تكليف تجربه چه مي شود؟ تجربه داخل در كدام يك از اينها است؟. پاسخ اين است كه تجربه از نوع تفكر قياسي است به كمك مشاهده. ولي قياسي كه آنجا

تشكيل مي شود همانطوري كه اكابر منطقيين گفته اند قياسي خفي است كه اذهان خود بخود انجام مي دهند و ما در فرصتي ديگر درباره آن بحث خواهيم كرد. كساني از نويسندگان جديد كه پنداشته اند تجربه از نوع استقراء است اشتباه كرده اند.

درس12 اقسام قياس

اشاره

قياس در يك تقسيم اساسي، منقسم مي گردد به دو قسم: اقتراني و استثنائي.

قبلا گفتيم كه هر قياسي مشتمل بر لا اقل دو قضيه است، يعني از يك قضيه قياس تشكيل نمي شود و به عبارت ديگر يك قضيه هيچ گاه مولد نيست. و نيز گفتيم دو قضيه آنگاه قياس تشكيل مي دهند و مولد مي گردند كه با نتيجه مورد نظر بيگانه نبوده باشند همانطوري كه فرزند وارث پدر و مادر است و هسته اصلي او از آنها بيرون آمده است همين طور است نتيجه نسبت به مقدمتين. چيزي كه هست نتيجه گاهي به صورت پراكنده در مقدمتين موجود است يعني هر جزء (موضوع و يا محمول در حمليه و مقدم يا تالي در شرطيه) در يك مقدمه قرار گرفته است، و گاهي يك جا در مقدمتين قرار گرفته است. اگر بصورت پراكنده در مقدمتين قرار گيرد «قياس اقتراني» ناميده مي شود و اگر يكجا در مقدمتين قرار گيرد «قياس استثنائي» ناميده مي شود. اگر بگوئيم:

آهن فلز است (صغرا)

هر فلزي در حرارت منبسط مي شود. (كبرا)

پس آهن در حرارت منبسط مي شود) نتيجه).

در اينجا سه قضيه داريم: قضيه اول و دوم را «مقدمتين» و قضيه سوم را «نتيجه» مي خوانيم. نتيجه به نوبه خود از دو جزء اصلي تركيب شده است: موضوع و محمول.

موضوع نتيجه را اصطلاحا «اصغر» مي نامند و محمول آن را «اكبر» مي خوانند و چنانكه مي بينيم اصغر در يك مقدمه قياس

سابق الذكر قرار دارد و اكبر در مقدمه ديگر آن.

مقدمه اي كه مشتمل بر اصغر است، اصطلاحا «صغري» قياس ناميده مي شود و مقدمه اي كه مشتمل بر اكبر است، اصطلاحا «كبري» قياس ناميده مي شود.

ولي اگر قياس به نحوي باشد كه «نتيجه» يك جا در متقدمتين قرار گيرد، با اين تفاوت كه با كلمه اي از قبيل «اگر» «هر زمان» و يا «ليكن» يا «اما» توام است مثلا ممكن است چنين بگوئيم:

اگر آهن فلز باشد در حرارت منبسط مي شود.

لكن آهن فلز است.

پس در حرارت منبسط مي گردد.

قضيه سوم كه نتيجه است يك جا در مقدمه اول قرار دارد و به اصطلاح مقدمه اول، يك قضيه شرطيه است و نتيجه قياس، «مقدم» آن شرطيه است.

قياس استثنائي

بحث خود را از قياس استثنائي شروع مي كنيم: مقدمه اول قياس استثنائي همواره يك قضيه شرطيه است، خواه متصله و خواه منفصله و مقدمه دوم يك استثناء است. استثناء بطور كلي به چهار نحو ممكن است صورت گيرد، زيرا ممكن است مقدم استثناء شود و ممكن است تالي استثناء شود. و در هر صورت يا اين است كه به صورت مثبت استثنا مي شود و يا به صورت منفي مجموعا چهار صورت مي شود:

1- وضع (اثبات) مقدم

2- رفع (نفي) مقدم.

3- وضع تالي.

4- رفع تالي. (1)

قياس اقتراني

اشاره

چنانكه دانستيم در قياس اقتراني، نتيجه در مقدمتين پراكنده است، مقدمه اي كه مشتمل بر اصغر است، صغرا ناميده مي شود و مقدمه اي كه مشتمل بر اكبر است كبرا خوانده مي شود و البته همانطوري كه قبلا اشاره شد، خود مقدمتين كه مولد نتيجه هستند نمي توانند نسبت به يكديگر بيگانه باشند، وجود يك «رابط» يا «حد مشترك» ضرورت دارد. و نقش اساسي به عهده

«حد مشترك» است يعني حد مشترك است كه اصغر و اكبر را به يكديگر پيوند مي دهد. اين رابط و حد مشترك، اصطلاحا «حد وسط» ناميده مي شود. مثلا در قياس ذيل:

آهن فلز است.

فلز در حرارت منبسط مي شود.

پس آهن در حرارت منبسط مي شود.

«فلز» نقش رابط و حد وسط و يا حد مشترك را دارد. حد وسط يا حد مشترك ضرورتا بايد در صغرا و كبرا تكرار شود، يعني هم بايد در صغرا وجود داشته باشد و هم در كبرا. و چنانكه مي بينيم مجموعا صغرا و كبرا از سه ركن تشكيل مي شوند كه اينها را «حدود قياس» مي نامند.

1- حد اصغر.

2- حد اكبر.

3- حد وسط يا حد مشترك.

حد وسط؛ رابطه و پيوند اكبر به اصغر است، و هم او است كه در هر دو مقدمه وجود دارد و سبب مي شد كه مقدمتين با يكديگر بيگانه نباشند.

اكنون مي گوئيم قياس اقتراني به اعتبار نحوه قرار گرفتن حد وسط در صغرا و كبرا چهار صورت و شكل مختلف پيدا مي كند كه به شكلهاي چهار گانه معروف است.

شكل اول

اگر حد وسط محمول در صغرا و موضوع در كبرا قرار گيرد شكل اول است.

مثلا اگر بگوئيم: «هر مسلماني معتقد به قرآن است و هر معتقد به قرآن اصل تساوي نژادها را كه قرآن تاييد كرده است قبول دارد؛ پس هر مسلماني اصل تساوي نژادها را قبول دارد» شكل اول است، زيرا حد وسط (معتقد به قرآن) محمول در صغرا و موضوع در كبرا است، و اين طبيعي ترين شكلهاي قياس اقتراني است. شكل اول بديهي الانتاج است، يعني اگر دو مقدمه صادق باشند و شكل آنها نيز شكل اول باشد، صادق بودن نتيجه

بديهي است. و به عبارت ديگر: اگر ما علم به مقدمتين داشته باشيم و شكل مقدمتين از نشر منطقي شكل اول باشد، علم به نتيجه قهري و قطعي است. عليهذا نيازي نيست كه براي منتج بودن شكل اول اقامه برهان بشود. بر خلاف سه شكل ديگر كه منتج بودن آنها به حكم برهان اثبات شده است.

شرايط شكل اول:

شكل اول به نوبه خود شرايطي دارد. اينكه گفتيم شكل اول بديهي الانتاج است به معني اين است كه با فرض رعايت شرايط، بديهي الانتاج است. شرايط شكل اول دو تا است:

الف - موجبه بودن صغرا - پس اگر صغرا سالبه باشد قياس ما منتج نيست.

ب - كلي بودن كبرا - پس اگر كبرا جزئيه باش قياس ما منتج نيست.

عليهذا اگر گفته شود، انسان فلز نيست و هر فلزي در حرارت منبسط مي شود، قياس عقيم است و مولد نيست. زيرا قياس ما شكل اول است و صغراي قياس سالبه است در حالي كه بايد موجبه باشد. همچنين اگر بگوئيم: انسان حيوان است، بعضي حيوانها نشخوار كننده اند باز هم قياس ما عقيم است، زيرا شكل اول است و كبرا جزئيه است و حال آنكه كبراي شكل اول بايد كليه باشد.

شكل دوم

اگر حد وسط در هر دو مقدمه محمول واقع شود شكل دوم است.

اگر بگوئيم «هر مسلماني معتقد به قرآن است؛ هر كس آتش را تقديس كند معتقد به قرآن نيست پس هيچ مسلماني آتش را تقديس نمي كند شكل دوم است.

شكل دوم بديهي نيست، به حكم برهان اثبات شده كه با رعايت شرايطي كه ذيلا ذكر مي كنيم منتج است. از ذكر برهان مزبور صرف نظر مي كنيم و به

شرايط آن مي پردازيم.

شرايط شكل دوم:

شرايط شكل دوم دو چيز است.

الف - اختلاف مقدمتين (صغرا و كبرا) در كيفت، يعني «ايجاب و سلب»

ب - كليت كبرا:

عليهذا اگر دو مقدمه موجبه يا سالبه باشد و يا اگر كبرا جزئيه باشد قياس ما منتج نيست مثلا:

هر انساني حيوان است؛ و هر اسبي حيوان است. منتج نيست زيرا هر دو مقدمه موجبه است و بايد يكي موجبه و ديگر سالبه باشد و همچنين، هيچ انساني علفخوار نيست، و هيچ كبوتري علفخوار نيست منتج نيست، زيرا هر دو مقدمه سالبه است، و همچنين: هر انساني حيوان است؛ و بعضي از اجسام حيوان نيست: عقيم است زيرا كبري قياس جزئيه است و بايد كليه باشد.

شكل سوم و شكل چهارم

شكل سوم و شرايط آن:

اگر حد وسط موضوع در هر دو مقدمه باشد شكل سوم است (2) شرايط شكل سوم عبارت است از:

الف - موجبه بودن صغرا.

ب - كليت يكي از دو مقدمه.

عليهذا قياس ذيل، هيچ انساني نشخوار كننده نيست، هر انساني نويسنده است، عقيم است، زيرا صغرا سالبه است. و همچنين بعضي از انسانها عالمند و بعضي از انسانها عادلند عقيم است، زيرا هر دو مقدمه جزئيه است و لازم است يكي از دو مقدمه كلي باشد.

شكل چهارم و شرايط آن:

شكل چهارم آن است كه حد وسط موضوع در صغرا و محمول در كبرا باشد، و اين دورترين اشكال از ذهن است. ارسطو كه مدون منطق است اين شكل را (شايد به علت دوري آن از ذهن) در منطق خويش نياورده است، بعدها منطقيين اضافه كرده اند. شرايط اين شكل يكنواخت نيست، يعني به دو صورت مي تواند باشد به

اين نحو كه:

1- هر دو مقدمه موجبه باشد.

2- صغرا كليه باشد.

و يا به اين نحو كه:

1- مقدمتين در ايجاب و سلب اختلاف داشته باشند.

2- يكي از دو مقدمه كليه باشد.

براي احتراز از تطويل از ذكر مثالهاي منتج و عقيم خودداري مي كنيم زيرا هدف ما بيان اصول و كليات منطق است، نه درس منطق. در اينجا خوب است دو بيت معروفي را كه چهار شكل را تعريف كرده، براي بهتر به خاطر ماندن آنها ذكر كنيم.

اوسط اگر حمل يافت در بر صغرا و باز وضع به كبرا گرفت شكل نخستين شمار حمل به هر دو دوم، وضع بهر دو سوم رابع اشكال را عكس نخستين شمار

هم خوب است بيت معروف ديگري كه شرائط اشكال چهار گانه را با علائم رمز، يعني با حروف بيان كرده است براي ضبط نقل كنيم.

مغكب اول خين كب ثاني و مغ كاين سوم در چهارم مين كغ، ياخين كاين شرط دادن

علائم رمزي باين شرح است:

م موجبه بودن

غ صغرا

ك كليت

ب كبرا

خ اختلاف مقدمتين در ايجاب و سلب

ين مقدمتين

اين احدي المقدمتين (يكي از دو مقدمه)

پي نوشتها

1- اكنون ببينيم اگر پرسش شود كه آيا قياس در همه صور، يعني خواه مقدمه اولش متصله باشد و خواه منفصله، و خواه استثناء متوجه مقدم باشد و يا متوجه تالي، و خواه اثبات كند مقدم و يا تالي را و خواه نفي، آيا در همه اين صور منتج است؟ و يا تنها در برخي از اين صور منتج است. پاسخ اين است كه فقط در برخي از صور منتج است به تفصيلي كه اينجا گنجايش ذكر ندارد.

2- مثل اينكه بگوئيم هر انساني فطرتا علم

دوست است، هر انساني فطرتا عدالتخواه است، پس بعضي علم دوستان عدالت خواه اند.

درس13 ارزش قياس (1)

اشاره

ارزش قياس (3) (1)

از جمله مسائلي كه لازم است ضمن كليات منطق بيان شود ارزش منطق است و چون غالب ترديد و انكارها در مورد ارزش منطق درباره ارزش قياس بوده است ما آن را تحت عنوان ارزش قياس بحث مي كنيم و به همين دليل اين بحث را كه مربوط به فائده منطق است و طبق معمول بايد در اول كار بدان توجه شود ما پس از بحث قياس قرار داديم.

قياس چنانكه قبلا دانستيم، نوعي عمل است اما عمل ذهن، قياس نوعي خاص تفكر و سير ذهن از معلوم به مجهول براي تبديل آن به معلوم است. بديهي است كه قياس خود جزء منطق نيست، همچنان كه جزء هيچ علم ديگر نيست، زيرا «عمل» است نه «علم» (اما عمل ذهن) داخل در موضوع منطق است، زيرا قياس يكي از انواع حجت است و حجت يكي از دو موضوع منطق است. آنچه جزء منطق است و بنام باب قياس خوانده مي شود قواعد مربوط به قياس است كه قياس بايد چنين و چنان و داراي فلان شرايط باشد.

همچنان كه بدن انسان است جزء هيچ علمي نيست، بلكه مسائل علمي مربوط به بدن انسان است كه جزء علم فيزيولوژي يا پزشكي است.

دو نوع ارزش

ارزش منطق از دو نظر مورد بحث صاحب نظران قرار گرفته است:

1- از نظر صحت 2- از نظر افاده:

برخي اساسا قواعد منطق را پوچ و غلط و نادرست دانسته اند. برخي ديگر گفته اند غلط نيست اما مفيد فايده اي هم نيست، دانستن و ندانستن آنها علي السويه است، آن فائده اي كه براي منطق ذكر شده يعني، «آلت» بودن و «ابزار علوم» بودن و بالاخره نگهداري ذهن

از غلط بر آن مترتب نمي شود پس صرف وقت در آن بيهوده است.

هم در جهان اسلام و هم در جهان اروپا، بسيار كسان ارزش منطق را يا از نظر صحت و يا از نظر مفيد بودن نفي كرده اند.

در جهان اسلام در ميان عرفا، متكلمين، محدثين از اين كسان مي بينيم از آن ميان از ابو سعيد ابو الخير، سيرافي، ابن تيميه جلال الدين سيوطي، امين استرآبادي بايد نام برد. عرفا بطور كلي «پاي استدلاليان را چوبين مي دانند» آنچه از ابو سعيد ابو الخير معروف است ايراد «دور» است كه بر شكل او وارد كرده و بو علي به آن جواب داده است (ما بعدا آن را نقد و تحليل خواهيم كرد) سيرافي هر چند شهرت بيشترش به علم نحو است اما متكلم هم هست. ابو حيان توحيدي در كتاب «الامتاع و المؤانسه» مباحثه عالمانه او را با متي ابن يونس فيلسوف مسيحي در مجلس ديو ابن الفرات درباره ارزش منطق نقل كرده است و محمد ابو زهره در كتاب «ابن تيميه» آن را باز گو نموده است. خود ابن تيميه كه از فقها و محدثين بزرگ اهل تسنن و پيشواي اصلي وهابيه به شمار مي رود كتابي دارد به نام «الرد علي المنطق» كه چاپ شده است.

جلال الدين سيوطي نيز كتابي دارد به نام «صون المنطق و الكلام عن المنطق و الكلام» كه در رد علم منطق و علم كلام نوشته است. امين استر آبادي كه از علماي بزرگ شيعه و راس اخباريين شيعه و معاصر با اوايل صفويه است، كتابي دارد به نام «فوائد المدينه» در فصل يازدهم و دوازدهم آن كتاب بحثي دارد درباره بي

فائده بودن منطق.

در جهان اروپا نيز گروه زيادي بر منطق ارسطو هجوم برده اند، از نظر بعضي اين منطق آنچنان منسوخ است كه هيئت بطلميوسي، اما صاحب نظران مي دانند كه منطق ارسطو بر خلاف هيئت بطلميوسي مقاومت كرده و نه تنها هنوز هم طرفداراني دارد، مخالفان نيز اعتراف دارند كه لا اقل قسمتي از آن درست است. منطق رياضي جديد عليرغم ادعاي بعضي از طرفداران آن متمم و مكمل منطق ارسطوئي و امتداد آن است نه فسخ كننده آن، ايرادهائي كه منطقيون رياضي بر منطق ارسطوئي گرفته اند فرضا از طرف خود ارسطو به آن ايرادها توجهي نشده باشد، سالها قبل از اين منطقيون، از طرف شارحان و مكملان اصيل منطق ارسطوئي مانند ابن سينا بدانها توجه شده و رفع نقص شده است.

در جهان اروپا افرادي كه در مبارزه با منطق ارسطوئي شاخص شمرده مي شوند زيادند و از آنها: فرنسيس بيكن، دكارت، پوانكاره، استوارت مين و در عصر ما برتراند راسل را بايد نام برد.

ما در اينجا ناچاريم قبل از آنكه به طرح ايرادها و اشكالها و جواب آنها بپردازيم، بحثي را كه معمولا در ابتدا طرح مي كنند و ما عمدا تاخير انداختيم طرح نمائيم، و آن تعريف فكر است. از آن جهت لازم است تعريف و ماهيت فكر روشن شود كه قياس خود نوعي تفكر است، و گفتيم كه عمدتا بحثهاي طرفداران يا مخالفان منطق ارسطوئي درباره ارزش قياس است و در واقع درباره ارزش اين نوع تفكر است. مخالفان براي اين نوع تفكر صحيح ارزشي قائل نيستند، و طرفداران مدعي هستند كه نه تنها تفكر قياسي با ارزش است، بلكه هر نوع تفكر ديگر، ولو

به صورت پنهان و نا آگاه مبتني بر تفكر قياسي است.

تعريف فكر

فكر يكي از اعمال ذهني بشر و شگفت انگيزترين آنها است. ذهن، اعمال چندي انجام مي دهد. ما در اينجا فهرست وار آنها را بيان مي كنيم تا عمل فكر كردن روشن شود و تعريف فكر مفهوم مشخصي در ذهن ما بيايد.

1- اول عمل ذهن تصوير پذيري از دنياي خارج است. ذهن از راه حواس با اشياء خارجي ارتباط پيدا مي كند و صورتهائي از آنها نزد خود گرد مي آورد. حالت ذهن از لحاظ اين عمل حالت يك دوربين عكاسي است كه صورتها را بر روي يك فيلم منعكس مي كند. فرض كنيد ما تاكنون به اصفهان نرفته بوديم و براي اولين بار رفتيم و بناهاي تاريخي آنجا را مشاهده كرديم، از مشاهده آنها يك سلسله تصويرها در ذهن ما نقش مي بندد. ذهن ما در اين كار خود صرفا «منفعل» است يعني عمل ذهن از اين نظر صرفا «قبول» و «پذيرش» است.

2- پس از آنكه از راه حواس، صورتهائي در حافظ خود گرد آورديم، ذهن ما بيكار نمي نشيند، يعني كارش صرفا انبار كردن صورتها نيست، بلكه صورتهاي نگهداري شده را به مناسبتهائي از قرارگاه پنهان ذهن به صفحه آشكار خود ظاهر مي نمايد نام اين عمل يادآوري است، يادآوري بي حساب نيست، گوئي خاطرات ذهن ما مانند حلقه هاي زنجير به يكديگر بسته شده اند، يك حلقه كه بيرون كشيده مي شود پشت سرش حلقه ديگر، و پشت سر آن، حلقه ديگر ظاهر مي شود و به اصطلاح علماء روانشناسي، معاني يكديگر را «تداعي» مي كند. شنيده ايد كه مي گويند: الكلام يجر الكلام، سخن از سخن بشكافد، اين همان تداعي معاني و تسلسل خواطر است.

پس ذهن

ما علاوه بر صورت گيري و نقش پذيري كه صرفا «انفعال» است و علاوه بر حفظ و گرد آوري، از «فعاليت» هم برخوردار است، و آن اين است كه صور جمع شده را طبق يك سلسله قوانين معين كه در روانشناسي بيان شده است به ياد مي آورم. عمل «تداعي معاني» روي صورت هاي موجود جمع شده صورت مي گيرد بدون آنكه دخل و تصرفي و كم و زيادي صورت گيرد.

3- عمل سوم ذهن تجزيه و تركيب است. ذهن علاوه بر دو عمل فوق يك كار ديگر هم انجام مي دهد و آن اينكه يك صورت خاص را كه از خارج گرفته تجزيه مي كند، يعني آن را به چند جزة تقسيم و تحليل مي كند، در صورتي كه در خارج به هيچ وجه تجزيه اي وجود نداشته است. تجزيه هاي ذهن چند گونه است. گاهي يك صورت را به چند صورت تجزيه مي كند، وگاهي يك صورت را به چند معني تجزيه مي كند. تجزيه يك صورت به چند صورت، مانند اينكه يك اندام كه داراي مجموعي از اجزاء است، ذهن در ظرفيت خود آن اجزاء را از يكديگر جدا مي كند و احيانا با چيز ديگر پيوند مي زند. تجزيه يك صورت به چند معني مثل آنجا كه خط را مي خواهد تعريف كند كه به كميت متصل داراي يك بعد، تعريف مي كند يعني اهميت خط را به سه جزء تحليل مي كند: كميت، اتصال، بعد واحد. و حال آنكه در خارج سه چيز وجود ندارد، و گاهي هم تركيب مي كند، آنهم انواعي دارد، يك نوع آن اين كه چند صورت را با يكديگر پيوند مي دهد مثل اينكه اسبي با چهره انسان تصوير مي كند. سر و كار

فيلسوف با تجزيه و تحليل و تركيب معاني است، سر و كار شاعر يا نقاش با تجزيه و تركيب صورتها است.

4- تجريد و تعميم. عمل ديگر ذهن اين است كه صورتهاي ذهني جزئي را كه بوسيله حواس دريافت كرده است، تجريد مي كند يعني چند چيز را كه در خارج هميشه با هم اند، و ذهن هم آنها را با يكديگر دريافت كرده، از يكديگر تفكيك مي كند. مثلا عدد را همواره در يك معدود و همراه يك شي ء مادي دريافت مي كند، ولي بعد آن را تجريد و تفكيك مي كند. بطوري كه اعداد را مجزا از معدود تصور مي نمايد. از عمل تجريد بالاتر عمل تعميم است.

تعميم يعني اينكه ذهن صورتهاي دريافت شده جزئي را در داخل خود بصورت مفاهيم كلي در مي آورد مثلا از راه حواس، افرادي از قبيل زيد و عمرو و احمد و حسن و محمود را مي بيند ولي بعدا ذهن از اينها همه يك مفهوم كلي و عام مي سازد به نام «انسان» .

بديهي است كه ذهن هيچگاه انسان كلي را بوسيله يكي از حواس ادراك نمي كند بلكه پس از ادراك انسانهاي جزئي يعني حسن و محمود و احمد، يكي صورت عام و كلي از همه آنها بدست مي دهد.

ذهن در عمل تجزيه و تركيب، و همچنين در عمل تجريد و تعميم روي فرآورده هاي حواس دخل و تصرف مي كند، گاهي به صورت تجزيه و تركيب و گاهي بصورت تجريد و تعميم.

5- عمل پنجم ذهن همان است كه مقصود اصلي ما بيان آن است، يعني تفكر و استدلال كه عبارت است از مربوط كردن چند امر معلوم و دانسته براي كشف يك امر مجهول و ندانسته. در

حقيقت فكر كردن نوعي ازدواج و تولد و تناسل در ميان انديشه ها است. به عبارت ديگر: تفكر نوعي سرمايه گذاري انديشه است براي تحصيل سود و اضافه كردن بر سرمايه اصلي، عمل تفكر خود نوعي تركيب است اما تركيب زاينده و منتج بر خلاف تركيب هاي شاعرانه و خيال بافانه كه عقيم و نازا است.

اين مسئله است كه بايد در بار ارزش قياس مورد بحث قرار گيرد كه آيا واقعا ذهن ما قادر است از طريق تركيب و مزدوج ساختن معلومات خويش به معلوم جديدي دست بيابد و مجهولي را از اين راه تبديل به معلوم كند يا خير، بلكه يگانه راه كسب معلومات و تبديل مجهول به معلوم آن است كه از طريق ارتباط مستقيم با دنياي خارج بر سرمايه معلومات خويش بيفزايد، از طريق مربوط كردن معلومات را درون ذهن نمي توان به معلوم جديدي دست يافت.

اختلاف نظر تجربيون و حسيون از يك طرف، و عقليون و قياسيون از طرف ديگر در همين نكته است. از نظر تجربيون راه منحصر براي كسب معلومات جديد تماس مستقيم با اشياء از طريق حواس است. پس يگانه راه صحيح تحقيق در اشياء «تجربه» است. ولي عقليون و قياسيون مدعي هستند كه تجربه يكي از راههاي است. از طريق مربوط كردن معلومات قبلي نيز مي توان به يك سلسله معلومات جديد دست يافت، مربوط كردن معلومات براي دست يافتن به معلومات ديگر همان است كه از آنها به «حد» و «قياس» يا «برهان» تعبير مي شود.

منطق ارسطوئي، ضمن اينكه تجربه را معتبر مي داند و آن را يكي از مبادي و مقدمات شش گانه قياس مي شمارد، ضوابط و قواعد قياس را كه

عبارت است از بكار بردن معلومات براي كشف مجهولات و تبديل آنها به معلومات، بيان مي كند. بديهي است كه اگر راه تحصيل معلومات منحصر باشد به تماس مستقيم با اشياء مجهوله و هرگز معلومات نتواند وسيله كشف مجهولات قرار گيرد، منطق ارسطوئي بلا موضوع و بي معني خواهد بود.

ما در اينجا يك مثال ساده اي را كه معمولا براي ذهن دانش آموزان به صورت يك «معما» مي آورند از نظر منطقي تجزيه و تحليل مي كنيم تا معلوم گردد چگونه گاهي ذهن از طريق پله قرار دادن معلومات خود به مجهولي دست مي يابد.

فرض كنيد: پنج كلاه وجود دارد كه سه تاي آن سفيد است و دو تا قرمز. سه نفر به ترتيب روي پله هاي نردباني نشسته اند و طبعا آنكه بر پله سوم است دو نفر ديگر را مي بيند و آنكه در پله دوم است تنها نفر پله اول را مي بيند و نفر سوم هيچكدام از آن دو را نمي بيند و نفر اول و دوم مجاز نيستند كه پشت سر خود نگاه كنند. در حالي كه چشمهاي آنها را مي بندند بر سر هر يك از آنها يكي از آن كلاهها را مي گذارند و دو كلاه ديگر را مخفي مي كنند و آنگاه چشم آنها را باز مي كنند و از هر يك از آنها مي پرسند كه كلاهي كه بر سر تو است چه رنگ است نفر سوم كه بر پله سوم است پس از نگاهي كه به كلاههاي دو نفر ديگر مي كند فكر مي كند و مي گويد من نمي دانم. نفر پله دوم پس از نگاهي به كلاه نفر اول كه در پله اول است كشف مي كند كه كلاه خودش چه رنگ است

و مي گويد كه كلاه من سفيد است. نفر اول كه بر پله اول است فورا مي گويد: كلاه من قرمز است.

اكنون بايد بگويم نفر اول و دوم با چه استدلال ذهني - كه جز از نوع قياس نمي تواند باشد - بدون آنكه كلاه سر خود را مشاهده كند، رنگ كلاه خود را كشف كردند، و چرا نفر سوم نتوانست رنگ كلاه خود را كشف كند؟

علت اينكه نفر سوم نتوانست رنگ كلاه خود را كشف بكند اين است كه رنگ كلاههاي نفر اول و دوم براي او دليل هيچ چيز نبود، زيرا يكي سفيد بود و ديگري قرمز پس غير از آن دو كلاه سه كلاه ديگر وجود دارد كه يكي از آنها قرمز است و دو تا سفيد و كلاه او مي تواند سفيد باشد و مي تواند قرمز باشد لهذا او گفت من نمي دانم. تنها در صورتي او مي توانست رنگ كلاه خود را كشف كند كه كلاههاي دو نفر ديگر هر دو قرمز مي بود، در اين صورت او مي توانست فورا بگويد كلاه من سفيد است زيرا اگر كلاه آن دو نفر را مي ديد كه قرمز است، چون مي دانست كه دو كلاه قرمز بيشتر وجود ندارد، حكم مي كرد كه كلاه من سفيد است ولي چون كلاه يكي از آن دو نفر قرمز بود و كلاه ديگري سفيد بود، نتوانست رنگ كلاه خود را كشف كند. ولي نفر دوم همي كه از نفر سوم شنيد كه گفت من نمي دانيم، دانست كه كلاه خودش و كلاه نفر او هر دو تا قرمز نيست، و الا نفر سوم نمي گفت من نمي دانم. بلكه مي دانست كه رنگ كلاه خودش چيست، پس يا بايد

كلاه او و نفر اول هر دو سفيد باشد و يا يكي سفيد و يكي قرمز، و چون ديد كه كلاه نفر اول قرمز است، كشف كرد كه كلاه خودش سفيد است. يعني از علم به اينكه هر دو كلاه قرمز نيست (اين علم از گفته نفر سوم پيدا شد) و علم به اينكه كلاه نفر اول قرمز است، كشف كرد كه كلاه خودش سفيد است.

و علت اينكه نفر اول توانست كشف كند كه رنگ كلاه خودش قرمز است اين است كه از گفته نفر سوم علم حاصل كرد كه كلاه خودش و كلاه نفر دوم هر دو قرمز نيست و از گفته نفر دوم كه گفت كلا من سفيد است علم حاصل كرد كه كلاه خودش سفيد نيست، زيرا اگر سفيد مي بود نفر دوم نمي توانست رنگ كلاه خودش را كشف كند، از اين دو علم، برايش كشف شد كه كلاه خودش قرمز است.

اين مثال اگر چه يك معماي دانش آموزانه است، ولي مثال خوبي است براي اينكه ذهن در مواردي بدون دخالت مشاهده، صرفا با عمل قياس و تجزيه و تحليل ذهني به كشف مجهولي نائل مي آيد. در واقع در اين موارد ذهن، قياس تشكيل مي دهد و به نتيجه مي رسد. انسان اگر دقت كند مي بيند در اين موارد ذهن تنها يك قياس تشكيل نمي دهد بلكه قياسهاي متعدد تشكيل مي دهد، ولي آنچنان سريع تشكيل مي دهد و نتيجه مي گيرد كه انسان كمتر متوجه مي شود كه ذهن چه اعمال زيادي انجام داده است. دانستن قواعد منطقي قياس از همين جهت مفيد است كه راه صحيح قياس به كار بردن را بداند، و دچار اشتباه كه زياد هم

رخ مي دهد نشود.

طرز قياسهائي كه نفر دوم تشكيل مي دهد و رنگ كلاه خود را كشف مي كند اين است:

اگر رنگ كلاه من و كلاه نفر اول هر دو قرمز مي بود نفر سوم نمي گفت نمي دانم، لكن او گفت من نمي دانم، پس رنگ كلاه من و كلاه نفر اول هر دو قرمز نيست. (قياسي است استثنائي و نتيجه اش تا اينجا اين است كه كلاه نفر اول و دوم قرمز نيست).

حالا كه رنگ كلاه من و رنگ كلاه اول هر دو قرمز نيست، يا هر دو سفيد است و يا يكي سفيد است و ديگري قرمز، اما هر دو سفيد نيست، زيرا مي بينيم كه كلاه نفر اول قرمز است، پس يكي سفيد است و ديگري قرمز است.

از طرفي، يا كلاه من سفيد است و كلاه نفر اول قرمز است و يا كلاه نفر اول سفيد است و كلاه من قرمز است، لكن كلاه نفر اول قرمز است، پس كلاه من سفيد است.

اما قياسات ذهني كه نفر اول تشكيل مي دهد: اگر كلاه من و كلاه نفر دوم هر دو قرمز بود نفر سوم نمي گفت نمي دانم، لكن گفت نمي دانم، پس كلاه من و كلاه نفر دوم هر دو قرمز نيست (قياس استثنائي).

حالا كه هر دو قرمز نيست يا هر دو سفيد است و يا يكي سفيد است و ديگري قرمز لكن هر دو سفيد نيست. زيرا اگر هر دو سفيد بود نفر دوم نمي توانست كشف كند كه كلاه خودش سفيد است، پس يكي قرمز است و يكي سفيد) ايضا قياس استثنائي).

حالا كه يكي سفيد است و يكي قرمز، يا كلاه من سفيد است و كلاه نفر دوم قرمز، و يا

كلاه نفر اول قرمز است و كلاه من سفيد، لكن اگر كلاه من سفيد مي بود نفر دوم نمي توانست، كشف كند كه كلاه خودش سفيد است، پس كلاه من سفيد نيست، پس كلاه من قرمز است.

در يكي از سه قياسي كه نفر دوم بكار برده است، مشاهده يكي از مقدمات است، ولي در هيچ يك از قياسات نفر اول مشاهده دخالت ندارد.

پي نوشت

1- قياس چيزي است كه در بسياري از علوم به كار مي رود، علوم تجربي نيز خالي از قياس نيستند، بلكه بنابر تحقيق دقيق منطقيون نظير بو علي و خواجه نصير الدين طوسي و غيرهم، در هر تجربه اي يك قياس نهفته است. و ما در پاورقي هاي جلد دوم اصول فلسفه در اين باره بحث كرده ايم، و از اين رو اگر قياس فاقد ارزش و اعتبار باشد همه علوم، و نه تنها علومي كه قياس را به صورت آشكار در استدلالات خود بكار مي برند. بي اعتبار خواهند بود. البته آنچه در درجه اول بي اعتبار خواهد بود فلسفه است، زيرا فلسفه از هر علم و فن ديگر قياسي تر است. منطق نيز بي اعتبار خواهد بود، از دو جهت: يكي اينكه منطق نيز در استدلالات خود از قياس استفاده مي كند ديگر اينكه بيشتر قواعد منطق بطور مستقيم و يا غير مستقيم مربوط است به «چگونه بايدي قياس» و اگر قياس فاقد ارزش و اعتبار باشد اكثر قواعد منطق بلا موضوع است.

درس14 ارزش قياس (2)

مفيد يا غير مفيد بودن منطق

گفتيم كساني كه ارزش منطق ارسطوئي را نفي كرده اند، يا فائده اش را نفي كرده اند و يا صحتش را. ما نخست به منشاء مفيد بودن منطق مي پردازيم ايرادهائي كه از اين راه وارد كرده اند عبارت است از:

1- اگر منطق مفيد بود مي بايست علماء و فلاسفه اي كه مجهز به اين منطق بوده اند اشتباه نكنند و خودشان هم يكديگر اختلاف نداشته باشند و حال آنكه مي بينيم همه آنها اشتباهات فراوان كرده اند و به علاوه آراء متضاد و متناقضي داشته اند.

پاسخ اين است كه اولا منطق عهده دار صحت صورت و شكل قياس است نه بيشتر، منشا خطاي بشر ممكن است

مواد اوليه اي باشد كه قضايا از آنها تشكيل مي شود و ممكن است آن مواد اوليه درست باشد و منشا خطا نوعي مغالطه باشد كه در شكل و نظم و ساختمان فكر به كنار رفته است.

منطق - همانطوري كه از تعريفش كه در درسهاي اول گفتيم پيدا است - ضامن درستي فكر از نظر دوم است. اما از نظر اول هيچ قاعده و اصلي نيست كه صحت فكر را تضمين كند. تنها ضامن، مراقبت و دقت شخص فكر كننده است. مثلا ممكن است از يك سلسله قضاياي حسي يا تجربي قياساتي تشكيل شود اما آن تجربه ها به عللي ناقص و غير يقيني باشد و خلاف آنها ثابت بشود. اين جهت بر عهده منطق ارسطوئي كه آن را به همين لحاظ منطق صورت مي نامند نيست، آنچه بر عهده اين منطق است اين است كه اين قضايا را به صورت صحيحي ترتيب دهد كه از نظر سوء ترتيب منشاء غلط و اشتباه نگردد.

ثانيا مجهز بودن به منطق كافي نيست كه شخص، حتي از لحاظ صورت قياس نيز، اشتباه نكند، آنچه ضامن حفظ از اشتباه است به كار بستن دقيق آن است. همچنان كه مجهز بودن به علم پزشكي براي حفظ الصحة يا معالجه كافي نيست، به كار بردن آن لازم است. اشتباهات منطقي علماي مجهز به منطق به علت نوعي شتابزدگي و تسامح در بكار بستن اصول منطقي است.

2- مي گويند منطق ابزار علوم است. اما منطق ارسطوئي به هيچ وجه ابزار خوبي نيست، يعني مجهز بودن به اين منطق به هيچ وجه بر معلومات انسان نمي افزايد. هرگز منطق ارسطوئي نمي تواند مجهولات طبيعت را بر ما معلوم سازد. ما

اگر بخواهيم ابزاري داشته باشيم كه واقعا ابزار باشد و ما را به كشفيات جديد نائل سازد آن ابزار «تجربه» و «استقراء» و مطالعه مستقيم طبيعت است نه منطق و قياس. در دوره جديد كه منطق ارسطو به عنوان يك ابزار طرد شد و به جاي آن از ابزار استقراء و تجربه استفاده شد موفقيتهاي پي در پي و حيرت انگيز حاصل گرديد.

كساني كه اين ايراد را ذكر كرده اند و در واقع اين مغالطه را آورده اند چند اشتباه كرده اند. گمان كرده - و يا چنين وانمود كرده اند - كه معني اينكه منطق ابزار علوم است اين است كه «ابزار تحصيل علوم» است يعني كار علم منطق اين است كه براي ما اطلاعات و علومي فراهم مي كند و به عبارت ديگر گمان كرده اند كه منطق براي فكر بشر نظير تيشه است براي هيزم شكن كه مواد را جمع و تحصيل مي كند و حال آنكه منطق صرفا «آلت سنجش» است يعني درست و نادرست را باز مي نمايد، آن هم آلت سنجش صورت و شكل فكر، نه ماده و مصالح فكر، لهذا آن را به شاقول و طراز بنا تشبيه كرده اند. بنا وقتي كه ديواري را بالا مي برد عمودي آن را با شاقول و افقي بودن را با طراز تشخيص مي دهد. شاقول و طراز نه ابزار تحصيل آجر و خاك و آهك و سيمان و غيره مي باشند و نه وسيله سنجش درستي و نادرستي اين مصالح كه في المثل سالمند يا ناسالم و معيوب.

وسيله تحصيل مواد فكري همانها است كه قبلا گفتيم يعني قياس، استقراء، تمثيل، و چنانكه قبلا اشاره كرديم اينها هيچ كدام جزء منطق نيستند. منطق قواعد

اينها را بيان مي كند و ارزش شان را تاييد مي نمايد.

اينجا ممكن است گفته شود كه كساني كه منكر منطق ارسطوئي به عنوان ابزار تحصيل علم شده اند مقصودشان انكار ارزش قياس است و همچنانكه قبلا گفته شد اگر مسائل منطق، قواعد مربوط به قياس است پس هر چند خود منطق ارسطوئي ابزار سنجش است نه ابزار تحصيل، ولي ابزار سنجش قياس است و قياس را به عنوان يگانه ابزار تحصيل علوم مي شناسد، اما قياس به دلائل خاصي كه بعدا خواهيم گفت هيچگونه كارآئي در تحصيل علم جديد ندارد، يگانه ابزار كسب و تحصيل علم تجربه و استقراء است.

اين بيان بهترين توجيه سخن معترضين است ولي همچنان كه قبلا گفتيم منطق ارسطو قياس را يگانه ابزار كسب تحصيل علوم نمي داند بلكه يكي از ابزارها مي شناسد، همچنانكه در درس پيش گفتيم و در درسهاي آينده نيز روشن تر خواهد شد. ابزار كسب و تحصيل بودن قياس غير قابل انكار است.

از نظر طرفداران قياس ارزش قياس ارزش تعييني است، يعني قياس در حوزه خود نتيجه جديد بار مي آورد آنهم به صورت تعييني.

ارزش تمثيل ارزش ظني است و ارزش استقراء اگر كامل باشد يقيني است و اگر ناقص باشد ظني است. و اما تجربه كه غالبا آن را با استقراء اشتباه مي كنند ارزش يقيني دارد. هر تجربه متضمن قياسي است. تجربه از مقدمات قياسهاي آشكار است و خود متضمن قياسي پنهان است. تجربه همچنان كه بوعلي در شفا تصريح كرده است (1) آميخته اي است از عمل حس و مشاهده مستقيم و عمل فكر كه از نوع قياس است نه از نوع استقراء و يا تمثيل، نوع چهارمي هم عليرغم ادعاي منطقييون

رياضي وجود ندارد.

منطق ارسطوئي ارزش تجربه را به هيچ وجه منكر نيست تجربه كه متظمن نوعي قياس است، مانند خود قياس گرچه جزء منطق نيست ولي منطق ارسطوئي بر اساس ارزش تجربه بنا شده است. همه منطقيين تصريح كرده اند كه تجربه جزء مبادء يقيني است و يكي از مبادي شش گانه برهان است. (2)

موفقيت علماء جديد مولود طرز منطق ارسطوئي نبود، مولود حسن انتخاب روش استقرائي به جاي روش قياسي و روش تجربي (كه آميخته اي است از روش حسي، استقرائي و روش قياسي خالص) در شناخت طبيعت بوده، آنچه موجب ركود كار علماي پيشين شده است اين بود كه در شناخت طبيعت نيز مانند مسائل ماوراء الطبيعي از روش قياسي خالص استفاده مي كردند نه روش قدما، طرد روش استقرائي و تجربي به پيروي از منطق ارسطوئي بود، نه روش متاخران طرد منطق ارسطوئي است. زيرا منطق ارسطوئي يگانه روش صحيح را در همه علوم، روشي قياسي نمي داند تا رو آوردن به روش استقرائي و تجربي طرد منطق ارسطوئي به شمار آيد. (3)

3- در منطق ارسطوئي ارزش عمده از آن قياس است، و قياس از دو مقدمه تشكيل مي گردد، مثلا قياس اقتراني از صغرا و كبرا تشكيل مي شود. قياس مفيد فائده اي نيست، زيرا اگر مقدمتين قياس معلوم باشد نتيجه خود به خود معلوم است و اگر مقدمتين مجهول باشد نتيجه مجهول است پس فائده قياس چيست؟ جواب اين است كه صرف معلوم بودن مقدمتين كافي نيست براي معلوم بودن نتيجه، نتيجه آنگاه معلوم مي گردد كه مقدمتين «اقتران» پيدا كنند اقتران كه مولد نتيجه است نظير آميزش جنسي نر و ماده است كه بدون آميزش، فرزند پديد

نمي آيد. چيزي كه هست اگر اقتران به طرز صحيحي صورت گيرد نتيجه درست است و اگر به طرز ناصحيحي صورت گيرد نتيجه غلط بدست مي آيد، كار منطق اين است كه اقتران صحيح را از اقتران نا صحيحي باز نمايد.

4- در قياس اگر مقدمتين درست باشد نتيجه درست است، و اگر مقدمتين غلط باشد نتيجه خواه ناخواه غلط است، پس اين منطق نمي تواند تاثيري در تصحيح خطاها داشته باشد زيرا درست و نادرست بودن نتيجه، صرفا تابع درست و نادرست بودن مقدمتين است و نه چيز ديگر.

جواب اين است كه ممكن است مقدمتين صد در صد درست باشد اما نتيجه به واسطه غلط بودن شكل و نادرست بودن اقتران غلط باشد. منطق جلو اينگونه خطاها را نمي گيرد. اين ايراد نيز مانند ايراد پيش از اين، از عدم توجه به نقش صورت و شكل و ساختمان فكر در درست و نادرست بودن نتيجه پيدا شده است. ايراد سوم و چهارم همانها است كه از كلمات دكارت فرانسوي استفاده مي شود. (4)

5- حداكثر هنر منطق اين است كه جلو خطاي ذهن را در صورت قياس بگيرد. اما منطق ضابطه و قاعده اي براي جلوگيري از خطا در ماده قياس ندارد. پس منطق، فرضا بتواند از نظر صورت قياس به ما اطمينان بدهد، قادر نيست كه از نظر ماده قياس ما را مطمئن سازد، پس راه خطا باز است و منطق بي فايده. درست مثل اين است كه در فصل زمستان خانه اي دو در داشته باشيم و ما فقط يك در را ببنديم. بديهي است كه با باز بودن در ديگر سرما همچنان خواهد آمد و بستن يك در به كلي بي

فائده است.

اين ايراد همان است كه سيرافي نحوي متكلم به متي بن يونس گرفت و امين استر آبادي در فوائد المدينه آن را به خوبي تشريح كرده است.

جواب اين است كه جلوگيري از خطاي در صورت قياس، خود يك فائده نسبي است. جلوگيري از خطاي در ماده قياس هر چند با قواعد و ضوابط منطقي ميسر نيست ولي با دقت و مراقبت زياد مي توان نسبت به آن مطمئن شد. پس با مراقبت كامل در مواد قياسات و با رعايت قواعد منطق در صورت قياسات، مي توان از وقوع در خطا مطمئن گشت. تشبيه راه يافتن خطا از طريق صورت و ماده به راه يافتن سرما از دو در، به نوبه خود يك مغالطه است، زيرا هر يك از دو در به تنهائي مي تواند به قدر دو در هواي اطاق را سرد كند يعني هواي اطاق را تقريبا همسطح هواي فضاي مجاور قرار دهد پس بستن يك در فائده ندارد، ولي محال است كه خطاهاي صورت از راه ماده راه يابند و يا خطاهاي ماده از راه صورت وارد گردند. پس فرضا ما به هيچ وجه قادر به جلوگيري از خطاهاي ماده نباشيم، از راه جلوگيري خطاهاي صورت، از يك فائده نسبي بهره مند مي گرديم.

پي نوشتها

1- رجوع شود به كتاب برهان از منطق الشفاء، چاپ مصر صفحه 223

2- رجوع شود به كتاب برهان از منطق صفحات 95 - 97 - 223، 331

3- اين نكته نيز ناگفته نماند كه رو آوردن به روش تجربي و خارج شدن از انحصار قياسي قرنها قبل از دوره جديد به وسيله مسلمين آغاز گشت و به وسيله علماء اروپا تكميل شده. پيشروان روش

تجربي نظير را جر بيكن كه سه چهار قرن قبل از فرنسيس بيكن اين راه را پيش گرفت به اعتراف خودش مديون معلمان مسلمان اندلسي خودش است. نكته ديگر اينكه علماء جديد اولين بار كه به روش تجربي رو كردند از افراط به تفريط گرائيدند. گمان كردند كه جز استقراء و تجربه راهي براي كسب و تحصيل معلومات نيست يعني راه قياس را به كلي نفي كردند ولي بعد از دو سه قرن روشن شد كه هر يك از قياس و استقراء و تجربه (كه به قول ابن سينا مخلوطي است از اين دو) در جاي خود مفيد و لازم است و آنچه مهم است شناخت موارد استفاده از اينها است. اينجا است كه علمي بسيار مفيد به وجود آمد به نام «متودولوژي» يا «روش شناسي» كه محل استفاده هر يك از اين روشها را روشن مي كند اين علم هنوز مراحل اوليه خود را طي مي كند.

4- رجوع شود به سير حكمت در اروپا جلد اول ص 138 و 163

درس15 ارزش قياس (3)

اشاره

در درس پيش ايرادهائي كه بر مفيد بودن منطق ارسطوئي گرفته اند ذكر كرديم. اكنون ايرادهائي كه بر درستي آن گرفته و آن را پوچ و باطل و غلط دانسته اند به ترتيب ذكر مي كنيم. البته ياد آوري مي كنيم كه در اينجا هر چند لازم مي دانيم اكثريت قريب به اتفاق آن ايرادها را، براي روشن شدن ذهن دانشجويان عزيز كه از هم اكنون بدانند چه حملاتي به منطق ارسطوئي شده است ذكر نمائيم، اما در اينجا فقط به پاسخ بعضي از آنها مبادرت مي كنيم زيرا پاسخ بعضي ديگر نيازمند به دانستن فلسفه است ناچار در فلسفه بايد به

سراغ آنها برويم.

1- ارزش منطق بسته به ارزش قياس است، زيرا قواعد درست قياس كردن را بيان مي كند، عمده قياسات قياس اقتراني است، و در قياسات اقتراني كه به چهار شكل صورت مي گيرد، عمده شكل اول است زيرا سه شكل ديگر متكي به اين شكل مي باشند، شكل اول كه پايه اولي و ركن ركين منطق است دور است و باطل پس علم منطق از اساس باطل است.

بيان مطلب اين است هنگامي كه در شكل اول مثلا مي گوئيم:

هر انسان حيوان است (صغري)

هر حيوان جسم است (كبري)

پس انسان جسم است (نتيجه)

قضيه «هر انسان جسم است» به حكم اينكه مولود و نتيجه دو قضيه ديگر است، زماني معلوم ما خواهد شد كه قبلا به هر دو مقدمه، از آن جمله كبري، علم پيدا كرده باشيم. به عبارت ديگر: علم به نتيجه موقوف است بر علم به كبري، از طرف ديگر: قضيه كبري به حكم اينكه يك قضيه كليه است آنگاه معلوم ما خواهد شد كه قبلا هر يك از جزئيات آن معلوم شده باشد، پس قضيه «هر حيوان جسم است» آنگاه براي ما معلوم و محقق خواهد شد كه قبلا انواع حيوانات و از آن جمله انسان را شناخته و علم پيدا كرده باشيم كه جسم است، پس علم به كبري (هر حيوان جسم است) موقوف است بر علم به نتيجه.

پس علم به نتيجه موقوف است بر علم به كبري و علم به كبري موقوف است بر علم به نتيجه، و اين خود دور صريح است. اين ايراد همان است كه بنا به نقل نامه دانشوران (1) ابو سعيد ابو الخير بر ابو علي سينا هنگام ملاقاتشان

در نيشابور ايراد كرد و بو علي بدان پاسخ گفت: نظر به اينكه پاسخ بو علي مختصر و خلاصه است و ممكن است براي افرادي مفهوم نباشد ما با توضيح بيشتر و با اضافاتي پاسخ مي دهيم سپس عين پاسخ بو علي را ذكر مي كنيم. پاسخ ما اين است:

اولا خود اين استدلال قياسي است به شكل اول. زيرا خلاصه اش اين است.

شكل اول دور است.

و دور باطل است.

پس شكل اول باطل است.

از طرف ديگر چون شكل اول باطل است. به حكم يك قياس كه هر مبتني بر باطلي باطل است. همه اشكال قياسي ديگر هم كه مبتني بر شكل اول است باطل است.

چنانكه مي بينيم استدلال ابو سعيد بر بطلان شكل اول قياسي است از نوع شكل اول.

اكنون مي گوئيم اگر شكل اول باطل باشد استدلال خود ابو سعيد هم كه به شكل اول بر مي گردد باطل است. ابو سعيد خواسته با شكل اول شكل اول را باطل كند و اين خلف است.

«ثانيا» اين نظر كه علم به كبراي كلي موقوف است به علم به جزئيات آن، بايد شكافته شود كه منظور اين است كه علم به كبري موقوف است به علم تفصيلي به جزئيات آن، يعني بايد اول يك يك جزئيات را استقراء كرد تا علم به كلي حاصل شود، اصل نظر درست نيست زيرا راه علم به يك كلي منحصر به استقراء جزئيات نيست بعضي كليات را ما ابتداء و بدون سابقه تجربي و استقرائي علم داريم، مثل علم به اينكه دور محال است و بعضي كليات را از راه تجربه افراد معدودي از جزئيات به دست مي آوريم و هيچ ضرورتي ندارد كه ساير موارد

را تجربه كنيم مانند علم پزشك به خاصيت دوا و جريان حال بيمار. وقتي يك كلي از راه تجربه چند مورد معدود به دست آمد با يك قياس به ساير موارد تعميم داده مي شود.

اما اگر منظور اين است كه علم به كبري علم اجمالي به همه جزئيات و از آن جمله نتيجه است و به اصطلاح علم به نتيجه در علم به كبري منطوي است، مطلب درستي است ولي آنچه در نتيجه مطلوب است و قياس به خاطر آن تشكيل مي شود علم تفصيلي به نتيجه است نه علم بسيط اجمالي و انطوائي، پس در واقع در هر قياسي علم تفصيلي به نتيجه موقوف است به علم اجمالي و انطوائي به نتيجه در ضمن كبري، و اين مانعي ندارد و دور نيست زيرا دو گونه علم است.

پاسخي كه بو علي به ابو سعيد داد همين بود كه علم به نتيجه در نتيجه تفصيلي است و علم به نتيجه در ضمن كبري اجمالي و انطوائي است و اينها دو گونه علمند.

2- هر قياس يا تكرار معلوم است و يا مصادره به مطلوب، زيرا آنگاه كه قياس تشكيل داده مي گوئيم:

هر انسان حيوان است.

و هر حيوان جسم است.

پس هر انسان جسم است.

يا اين است كه در ضمن قضيه «هر حيوان جسم است» (كبري) مي دانيم كه انسان نيز كه يكي از انواع حيوانات است جسم است، يا نمي دانيم؟ اگر مي دانيم پس نتيجه قبلا در كبري معلوم بود. و بار ديگر تكرار شده است پس نتيجه تكرار همان چيزي است كه در كبري معلوم است و چيز جديدي نيست، و اگر مجهول است پس ما خودش را كه هنوز مجهول

است دليل بر خودش دانسته در ضمن كبري قرار داده ايم و اين مصادره بر مطلوب است يعني شك شي ء مجهول خودش دليل بر خودش واقع شده است.

اين ايراد از استوارت ميل فيلسوف معروف انگليسي است كه در قرن هيجدهم ميلادي مي زيسته است. (1)

چنانكه مي بينيم اين استدلال حاوي مطلب تازه اي نيست، با ايراد ابو سعيد ابو الخير ريشه مشترك دارد و آن اينكه علم به كبري آنگاه حاصل است كه قبلا علم به نتيجه (از راه استقراء) حاصل شده باشد.

پاسخش همان است كه قبلا گفتيم. اينكه مي گويد آيا نتيجه در ضمن كبري معلوم است يا مجهول؟ پاسخش همان است كه بو علي به ابو سعيد داد كه نتيجه معلوم است اجمالا، و مجهول است تفصيلا، لهذا نه تكرار معلوم لازم مي آيد و نه مصادره به مطلوب.

3- منطق ارسطوئي منطق قياسي است، و اساس قياس بر اين است كه سير فكري ذهن همواره «نزولي» و از بالا به پائين است، يعني انتقال ذهن از كلي به جزئي است، در گذشته چنين تصور مي شد كه ذهن ابتداء كليات را درك مي كند و بوسيله كليات به درك جزئيات نائل مي شود.

اما تحقيقات اخير نشان داده كه كار، كاملا بر عكس است. سير ذهن همواره صعودي و از جزئي به كلي است. عليهذا روش قياسي از نظر مطالعات دقيق علم النفسي جديد روي ذهن و فعاليتهاي ذهن، محكوم و مطرود است. به عبارت ديگر، تفكر قياسي به اساس است و يگانه راه تفكر، استقراء است.

اين اشكال بيان عالمانه مطلبي است كه ضمن اشكالات گذشته گفته مي شد. پاسخش اين است كه محصور ساختن حركت ذهن به حركت صعودي به هيچ وجه صحيح

نيست. زيرا اولا چنانكه مكرر گفته ايم خود تجربه و نتيجه گيري علمي از امور تجربي بهترين گواه است كه ذهن هم سير صعودي دارد هم سير نزولي. زيرا ذهن از آزمايش در چندين مورد يك قاعده كلي استنباط مي كند و به اين وسيله سير صعودي مي كند.

سپس در ساير موارد همين قاعده كلي را بصورت قياسي تعميم مي دهد و سير نزولي و قياسي مي نمايد.

بعلاوه همه اصول قطعي ذهن انسان تجربي و حسي نيستند حكم ذهن به اينكه دور باطل است و يا يك جسم در آن واحد در دو مكان مختلف محال است وجود داشته باشد، و دهها امثال اينها كه حكم مورد نظر امتناع يا ضرورت است. به هيچ وجه نمي تواند حسي، استقرائي يا تجربي بوده باشد.

عجبا خود اين استدلال كه مي گويد قياس انتقال از كلي به جزئي است و انتقال از كلي به جزئي، غلط و نا ممكن است، يك استدلال قياسي است و از نوع سير نزولي است. چگونه استدلال كننده مي خواهد با قياس كه علي الفرض در نظر او باطل است قياس را ابطال كند؟! اگر قياس باطل است اين قياس هم باطل است پس دليلي بر بطلان قياس وجود ندارد.

4- منطق ارسطوئي چنين فرض كرده كه همواره رابطه دو چيز در يك قضيه بصورت «اندراج» است لهذا قياس را منحصر كرده بر استثنائي و اقتراني و قياس اقتراني را منحصر كرده به چهار شكل معروف و حال آنكه نوعي رابطه ديگري غير از رابطه اندراج وجود دارد و آن رابطه «تساوي» يا «اكبريت» يا «اصغريت» است كه در رياضيات به كار برده مي شود. مثل اينكه مي گوئيم:

زاويه الف مساوي است با زاويه

ب.

و زاويه ب مساوي است با زاويه ج.

پس زاويه الف مساوي است با زاويه ج.

اين قياس با هيچ يك از شكلهاي چهار گانه منطق منطبق نيست، زيرا حد وسط تكرار نشده است.

در قضيه اول محمول عبارت است از مفهوم «مساوي» و در قضيه دوم موضوع عبارت است از «زاويه» نه «مساوي» و در عين حال اين قياس منتج است.

اين ايراد را منطقيون رياضي جديد مانند برتراند راسل و غيره ذكر كرده اند.

پاسخ اين است كه منطقيين - لا اصل منطقيين اسلامي - اين قياس را شناخته اند و آن را قياس مساوات نام نهاده اند ولي آنها معتقدند كه قياس مساوات در واقع چند قياس اقتراني است كه رابطه ها همه «اندراجي» مي شوند تفصيل مطلب را از كتب منطق مانند اشارات و غيره بايد جستجو كرد.

5- اين منطق از نظر صورت نيز ناقص است، زيرا ميان قضاياي حمليه واقعي «هر انسان داراي قلب است» كه در قوه اين است كه گفته شود «اگر چيزي وجود يابد و انسان باشد ضرورتا بايد قلب داشته باشد» فرق نگذاشته است و اين فرق نگذاشتن منشاء اشتباهات عظيم در ماوراء الطبيعه شده است.

پاسخ اين است كه منطقيين اسلامي كاملا به اين نكته توجه داشته اند و فرق گذاشته اند و با توجه به آن فرق، شرائط قياس را ذكر كرده اند و اين بحث چون دامنه دراز دارد ما در اينجا از ذكر آن خودداري مي كنيم.

6- منطق ارسطوئي بر اساس مفاهيم و كليات ذهن نهاده شده است در صورتي كه مفهوم كلي حقيقت ندارد. تمام تصورات ذهن جزئي است و كلي يك لفظ خالي بيش نيست.

اين ايراد نيز از استورات ميل است. اين نظريه بنام نوميناليسم

معروف است.

پاسخ اين نظريه در فلسفه بخوبي داده شده است.

7- منطق ارسطوئي بر اساس «هويت» است كه مي پندارد همواره هر چيز خودش است از اين رو مفاهيم در اين منطق ثابت و جامع و بي حركتند. در صورتي كه اصل حاكم بر واقعيتها و مفاهيمي، حركت است كه عين دگرگوني يعني تبديل شدن شي ء به غير خود است. لهذا اين منطق با واقعيت تطبيق نمي كند.

يگانه منطق صحيح آن است كه مفاهيم را تحرك ببخشد و از اصل هويت دوري جويد و آن منطق ديالكتيك است.

اين ايراد را پيروان منطق هگل خصوصا پيروان مكتب ماترياليسم ديالكتيك ذكر كرده اند و ما در جلد اول و دوم اصول فلسفه در اين باره بحث كرده ايم.

تحقيق در آن نيز از عهده اين درسها بيرون است.

8- اين منطق بر اصل امتناع تناقض بنا شده است، و حال آنكه اصل تناقض مهمترين اصل حاكم بر واقعيت و ذهن است.

پاسخ اين ايراد نيز در جلد اول و دوم اصول فلسفه داده شده است در يكي از درسهاي گذشته نيز درباره آن گفتگو خواهيم كرد.

پي نوشت

1- رجوع شود به المنطق الصوري علي سامي النشار صفحات 21 - 22 و سير حكمت در اروپا جلد سوم، ضمن شرح حال و فلسفه استوارت ميل و منطق صوري دكتر محمد خوانساري جلد دوم، صفحه 183.

درس16 صناعات خمس

اشاره

در درسهاي گذشته، مكرر درباره مواد قياسها بحث كرديم مثلا در قياس:

سقراط انسان است.

هر انساني فاني است.

پس سقراط فاني است.

دو قضيه صغري و كبري ماده قياس را تشكيل مي دهند، ولي اين دو قضيه در اينجا شكل خاص دارند، و آن اينكه اولا حد وسط تكرار شده، و ثانيا حد وسط محمول در صغري و موضوع در كبري است و ثالثا صغري موجبه است و رابعا كبري كليه است اين چگونگي ها به اين دو قضيه شكل خاص داده است و اينها صورت قياس را تشكيل مي دهند.

قياسات از نظر اثر و فائده پنج گونه مختلفند و اين پنج گونگي قياسات مربوط است به ماده، نه به صور آنها. انسانها كه قياس مي كنند و استدلال قياسي مي آورند هدف هاي مختلفي دارند، هدف انسانها از قياسها يكي از آثار پنجگانه اي است كه بر قياسها مترتب است.

اثري كه بر قياس مترتب مي شود و هدفي كه از آن منظور است گاهي يقين است، يعني منظور قياس كننده اين است كه واقعا مجهولي را براي خود و يا براي مخاطب خود تبديل به معلوم كند و حقيقتي را كشف كند. در فلسفه و علوم معمولا چنين هدفي منظور است و چنين نوع قياساتي تشكيل مي شود.

البته در اين وقت حتما بايد از موادي استفاده شود كه يقين آور و غير قابل ترديد باشد.

ولي گاهي هدف قياس كننده مغلوب كردن و به تسليم وادار كردن طرف است.

در اين صورت ضرورتي ندارد كه امور يقيني استفاده شود، و مي توان از اموري استفاده كرد كه خود طرف قبول دارد ولو يك امر يقيني نباشد.

و گاهي هدف اقناع ذهن مخاطب است براي اينكه به كاري وادار شود و يا از كاري باز داشته شود، در اين صورت كافي است كه از امور مظنون و غير قطعي دليل آورده شود، مثل اينكه مي خواهيم شخصي را از كار زشتي باز داريم، مضرات احتمالي و مظنون آن را بيان مي كنيم.

گاهي هدف استدلال كننده صرفا اين است كه چهره مطلوب را در آئينه خيال مخاطب زيبا يا زشت كند، در اين صورت با پوشاندن مطلوب به جامه هاي زيبا يا زشت خيالي استدلال خويش را زينتي مي دهد.

و گاهي هدف صرفا اشتباه كاري و گمراه كردن مخاطب است. در اين صورت يك امر غير يقيني را به جاي يقيني و يا يك امر غير مقبول را به جاي مقبول و يا يك امر غير ظني را به جاي يك امر ظني به كار مي برد و اشتباه كاري مي نمايد.

پس هدف انسان از استدلالهاي خود يا كشف حقيقت است، يا به زانو در آوردن طرف و بستن راه است بر فكر او، و يا اقناع ذهن اوست براي انجام يا ترك كاري، و يا صرفا بازي كردن با خيال و احساسات طرف است، كه نازيبائي را در خيال او زيبا و يا زيبا را نازيبا و يا زيبائي را زيباتر و يا نازيبائي را نازيباتر سازد، و يا هدف اشتباه كاري است.

به حكم استقراء قياسات از نظر اهداف منحصر به همين پنج نوع است. و مواد قياسات از نظر تامين اين هدفها

مختلفند.

برهان

1- قياسي را كه بتواند حقيقتي را كشف كند «برهان» ناميده مي شود.

ماده چنين قياسي يا بايد از محسوسات باشد مثل اينكه مي گوئيم «خورشيد يك جسم نور دهنده است» و يا بايد از مجربات باشد مثل اينكه «پني سلين كانون چركي را در بدن از بين مي برد» و يا از بديهيات اوليه است مثل اينكه «دو شي ء مساوي با شي ء سوم، خودشان مساوي يكديگرند» و غير از اين سه نوع نيز قضاياي يقيني داريم و حاجت به ذكر نيست.

جدل

2- قياسي كه بتواند طرف را وادار به تسليم كند بايد از موادي تشكيل شود كه مقبول طرف است، اعم از آنكه يقيني باشد يا نباشد مقبول عموم باشد يا نباشد، اين نوع قياس را «جدل» مي خوانند. مانند اينكه شخصي اقوال يك حكيم يا فقيه را قبول دارد، به استناد قول اين حكيم يا فقيه كه مورد قبول آن شخص است او را محكوم مي كنيم در صورتي كه خود ما ممكن است قول آن حكيم يا فقيه يا مطالب مورد اعتراف او را قبول نداشته باشيم. امثله فراواني براي اين مطالب مي توان ذكر كرد، ما به ذكر يك داستان كه مشتمل بر مثالي است مي پردازيم.

در مجلس مباحثه اي كه مامون براي علماي مذاهب و اديان تشكيل داده بود و حضرت رضا (ع) نماينده مسلمانان بود. بين حضرت رضا و عالم مسيحي درباره الوهيت يا عبوديت عيسي (ع) بحث درگرفت عالم مسيحي براي عيسي مسيح مقام الوهيت و فوق بشري قائل بود. حضرت رضا (ع) فرمود: عيسي مسيح همه چيزش خوب بود جز يك چيز و آن اينكه بر خلاف ساير پيامبران به عبادت علاقه اي نداشت؟ عالم مسيحي گفت

از تو اين چنين سخن عجيب است، او از همه مردم عابدتر بود.

همين كه حضرت رضا اعتراف عبادت عيسي را از عالم مسيحي گرفت، فرمود: عيسي چه كسي را عبادت مي كرد؟ آيا عبادت دليل عبوديت نيست، آيا عبوديت دليل عدم الوهيت نيست.

به اين ترتيب حضرت رضا با استفاده از امري كه مقبول طرف بود البته مقبول خود امام هم بود او را محكوم كرد.

خطابه

3- قياسي كه هدف از آن اقناع ذهن طرف و ايجاد يك تصديق است ولو ظني باشد و منظور اصلي وادار ساختن طرف بسوي كاري يا بازداشتن او از كاري باشد «خطابه» ناميده مي شود. در خطابه بايد از موادي استفاده شود كه حداقل ايجاد ظن و گمان در طرف بنمايد. مانند اينكه مي گوئيم «دروغگو رسواي خلق است» «آدم ترسو محروم و ناموفق است» .

شعر

4- قياسي كه هدف آن صرفا جامه زيباي خيالي پوشاندن باشد «شعر» ناميده مي شود. تشبيهات، استعارات، مجازات همه از اين قبيل است. شعر مستقيما با خيال سر و كار دارد. و چون ميان تصورات و احساسات رابطه است يعني هر تصوري بدنبال خود احساس را بيدار مي كند، شعر از اين راه احساسات را در اختيار مي گيرد. و احيانا انسان را به كارهاي شگفت وامي دارد يا از آنها باز مي دارد.

اشعار رودكي درباره شاه ساماني و تاثير آنها در تشويق او براي رفتن به بخارا كه معروف است بهترين مثال است:

اي بخارا شاد باش و شاد زي شاه زي تو ميهمان آيد همي شاه سرو است و بخارا بوستان سرو سوي بوستان آيد همي شاه ماه است و بخارا آسمان ماه سوي آسمان آيد همي

مغالطه يا سفسطه

5- قياسي كه هدف اشتباه كاري است «مغالطه» يا «سفسطه» ناميده مي شود.

دانستن فن مغالطه نظير شناختن آفات و ميكروب هاي مضره و سمومات است كه از آن جهت لازم است تا انسان از آنها احتراز جويد، و يا اگر كسي خواست او را فريب داده و مسموم كند فريب نخورد، و يا اگر كسي مسموم شده باشد بتواند او را معالجه كند.

دانستن و شناختن انواع مغالطه ها براي اين است كه انسان شخصا احتراز جويد و آگاهي يابد تا ديگران او را از راه نفريبند و يا گرفتاران مغالطه را نجات دهند.

منطقيين سيزده نوع مغالطه ذكر كرده اند. ما در اينجا نمي توانيم بطور تفصيل همه آنها را ذكر كنيم منتها به بعضي از اقسام آن اشاره مي كنيم.

مغالطه بطور كلي بر دو قسم است يا لفظي است و يا معنوي.

مغالطه لفظي آن است كه منشا

مغالطه لفظ باشد. مانند اينكه لفظ مشتركي كه داراي دو معني مختلف است حد وسط قياس قرار دهند، در صغراي قياس يك معني را در نظر بگيرند و در كبري قياس معني ديگر را، و قهرا آنچه مكرر شده فقط لفظ است نه معني، و نتيجه اي كه گرفته مي شود قهرا غلط است.

مثلا مي دانيم كه لفظ «شير» در فارسي مشترك است ميان «مايع» سفيد و آشاميدني كه از پستان حيوانات دوشيده مي شود، و ميان حيوان درنده معروف جنگلي. حال اگر كسي بگويد:

مايعي كه در پستان حيوانها وجود دارد شير است.

و شير درنده و خونخوار است.

پس مايعي كه در پستانها موجود است درنده و خوانخوار است.

«مغالطه» است. يا اينكه از باب مجاز و استعاره به يك انسان قوي گفته مي شود فلاني فيل است. حال اگر كسي قياسي به اين صورت تشكيل دهد.

زيد فيل است.

هر فيلي عاج دارد.

پس زيد عاج دارد.

اين هم مغالطه است.

مغالطه معنوي آن است كه به لفظ مربوط نيست، بلكه به معني مربوط است. مثل آنچه قبلا در نفي ارزش قياس از قول دكارت و غيره نقل كرديم كه گفتند:

«در هر قياس اگر مقدمات معلوم است نتيجه خودبخود معلوم است و نيازي به قياس نيست، و اگر مقدمات مجهول است قياس نمي تواند آنها را معلوم كند، پس بهر حال قياس بي فايده است» .

مغالطه اينجاست كه مي گويد اگر مقدمات معلوم باشد نتيجه خواه ناخواه معلوم است.

در صورتي كه معلوم بودن مقدمات موجب معلوم شدن قهري نتيجه نيست، معلوم بودن مقدمات بعلاوه اقتران آن معلومات با يكديگر، سبب معلوم شدن نتيجه مي گردد، آنهم نه هر اقتراني، بلكه اقتران به شكل خاص كه

منطق عهده دار بيان آن است. پس اين مغالطه از اينجا پيدا شد كه يك مطلب نادرست با ماسك يك مطلب درست در قياس بالا جاي گرفته است.

شناختن انواع مغالطه ها، و تطبيق آنها به موارد كه از چه نوع مغالطه اي است ضروري و لازم است. مي توان گفت قياس مغالطه بيشتر از قياس صحيح در كلمات متفلسفان وجود دارد. از اين رو شناختن انواع مغالطه ها و تطبيق آنها به موارد كه از چه نوع مغالطه اي است ضروري و لازم است.

منطق (1)

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور: منطق1/ منتظري مقدم، محمود، 1345 -؛ [تهيه] دفتر برنامه ريزي و تدوين متون درسي.

وضعيت ويراست: [ويراست 2].

مشخصات نشر: قم: حوزه علميه قم، مركز مديريت، 1385.

مشخصات ظاهري: 194ص.

شابك: 12000 ريال: 964-2638-02-9؛ 16000 ريال(چاپ دوم)

وضعيت فهرست نويسي: فاپا

يادداشت: پشت جلد به انگليسي: .Mahmood Montazeri Moqaddam. Manteq 1

يادداشت: چاپ قبلي: حوزه علميه قم، مركز مديريت، 1383(232ص).

يادداشت: چاپ دوم: پاييز 1387.

موضوع: منطق

شناسه افزوده: حوزه علميه قم. مركز مديريت

شناسه افزوده: حوزه علميه قم. مركز مديريت. دفتر برنامه ريزي و تدوين متون درسي

رده بندي كنگره: BC50/م83م8 1385

رده بندي ديويي: 160

شماره كتابشناسي ملي: م85-24675

بخش اول: تعريف منطق و جايگاه آن

درس1 چرايي، تعريف و موضوع منطق

اهداف كلّي

اهداف كلّي درس اوّل اين است كه دانش پژوه:

1. سرّ احتياج انسان به علم منطق را بشناسد؛

2. تعريف و موضوع علم منطق را فرا بگيرد؛

3. با واژه ها، مفاهيم و مصطلحات اين درس آشنا شود.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس، بتوانيد:

1. راز احتياج انسان به علم منطق را بيان كنيد؛

2. چند نمونه از خطاهاي فكر را بنويسيد؛

3. منطق را تعريف كنيد؛

4. نكات اخذ شده در تعريف منطق را توضيح دهيد؛

5. علّت وقوع خطا در انديشه برخي منطقيون را بيان كنيد؛

6. بيان كنيد موضوع علم منطق چيست و چرا موضوع منطق، چنان چيزي است؟

چرايي منطق

انسان ذاتاً موجودي متفكر است كه به ندرت از انديشه درباره جهان هستي و راه رسيدن به سعادت فارغ مي شود. يافتن پاسخ سؤال هايي نظير چگونگي تفسير گوناگوني و دگرگوني مشهود در جهان؛ داستان آغاز و انجام هستي؛ زنده و با شعور بودن عالَم، يا مرده و بي شعور بودن آن؛ تعريف سعادت و طريق نيل به آن و …؛ از جمله خرد ورزي هايي است كه به لحاظ تاريخي همزاد آدمي است.

هر جا كه سخن از تفكر و انديشه است ديدگاه ها و نظرهاي مختلف نيز هست. انسان ها به تناسب توانايي هاي فكري و پيش فرض هاي قبلي، هر يك پاسخي متفاوت و درخور خويش - هر چند براي زماني كوتاه - براي پرسش هايي از اين دست فراهم كرده اند و در اين راه، چه بسا دگرگوني ديدگاه هاي خويش در مسائل مختلف را نيز ديده اند.

اختلاف در ديدگاه، نشانِ اين است كه ذهن در جريان تلاش انديشه اي خود براي كشف واقعيت، راه

هاي متعددي را برمي گزيند كه برخي درست و برخي نادرست اند. به عنوان نمونه به مثال هاي زير، كه حاصل بعضي از تفكرات بشري است، دقت كنيد:

- خدا نور است. هر نوري محسوس است. بنابراين، خدا محسوس است؛

- سقراط انسان است. هر انساني ستمگر است. بنابراين، سقراط ستمگر است؛

- ارسطو انسان است. بعضي انسان ها زن هستند. بنابراين، ارسطو زن است؛

- اين كلمه» دستمال «است. دستمال در جيب جا مي گيرد. بنابراين، اين كلمه در جيب جا مي گيرد؛

- شراب آب انگور است. آب انگور حلال است. بنابراين، شراب حلال است؛

- مهندسانِ راه و ساختمان براي مردم نقشه مي كشند. هر كسي براي مردم نقشه مي كشد غير قابل اعتماد است. بنابراين، مهندسان راه و ساختمان غير قابل اعتمادند.

با اندك تأمّلي در مثال هاي مذكور، سؤالي اساسي و دغدغه اي جدّي در جان آدمي شكل مي گيرد: راستي آيا مي توان جريان انديشه را شناخت؛ يعني راه هاي صحيح تفكر را از بيراهه هايي كه به خطا مي انجامد تشخيص داد؟ اين پرسش موجب شد تا انديشوران و در

رأس آنها حكيم اُرسطاطاليس سخت به تكاپو بيفتند و چارچوب ها و قالب هاي خاصي براي مصون ماندن انديشه بشر از خطا بيابند.

پس از مدتي اين چارچوب ها به شكل ضوابط كلي و قواعدِ عامِ انديشه ورزي تدوين شد و به اين ترتيب در خانواده معرفت هاي بشري، دانش جديدي پا به عرصه وجود نهاد كه آن را» منطق «ناميدند؛ علمي به منظور ارائه روش صحيح تفكر و خطاسنجي انديشه. بنابراين، مي توان گفت: قواعد منطقي، ذهن را از افتادن در بيراهه و خطاي در انديشه باز مي دارد. دست يابي كامل به اين فايده مهم، در

گذر از دو مرتبه حاصل مي شود:

1. آموختن معرفت منطق)دانستن قواعد منطق (؛

2. كسب مهارت در كاربرد قواعد منطق.

تعريف منطق

منطق علمي آلي است، در بر دارنده مجموعه قواعد كلي كه به كار بردن درست و دقيق آنها ذهن را از خطاي در انديشه باز مي دارد. اين تعريف، نكات متعددي را درباره چيستي منطق دربردارد:

1. منطق هويتي ابزاري (آلي) دارد؛ يعني علمي است در خدمت علوم ديگر؛ به عبارت ديگر، دانش هاي بشري را به ملاك هاي مختلف تقسيم و دسته بندي مي كنند. يكي از اين تقسيمات، تقسيم علوم به آلي (مقدِّمي) و استقلالي (اَصالي) است: علوم آلي در اصل براي كاربرد در علوم ديگري تدوين شده اند و در علوم اَصالي، غرض مدوِّنِ علم، به خود آنها تعلق گرفته است و جنبه مقدّميّت براي علم ديگر ندارند و ممكن است در دانش هاي ديگر نيز مورد استفاده قرار گيرند؛ اما چنين نيست كه در اصل پيدايش، فرعِ وجودِ علمِ ديگري باشند؛ مثلاً اگر دو علم جبر و حساب را در نظر بگيريم خواهيم ديد كه علم جبر براي علم حساب، جنبه ابزاري و مقدّمي دارد؛ زيرا غرض از تدوين قواعد و معادلات جبري، امكان محاسبات رياضي است و اگر علم حساب در كار نبود جايي براي پيدايش علم جبر نبود.

با توجه به آنچه ذكر شد روشن مي شود منطق از جمله علوم آلي است؛ زيرا اگر علوم استدلالي ديگري چون فلسفه، رياضي، هندسه و … نبود جايي براي فراگيري منطق نزد

دانش پژوهان آن علوم نيز نبود. (2) بنابراين، منطق از علوم ابزاري است و همه علوم، كه قواعد منطقي در آنها به كار گرفته مي شود،

نسبت به آن از دانش هاي اَصالي محسوب مي شوند.

2. منطق مانند بسياري از دانش هاي ديگر بيانگر قوانين كلي است؛ يعني معرفتي است مبيِّن قواعد عام انديشه. بنابراين، منطق مانند بسياري از علوم بشري، حكمِ جزئياتِ تحت پوشش خود را مشخص مي كند؛ همان گونه كه قانونِ نحويِ» هر فاعلي مرفوع است «بيان مي دارد: هرگاه اسمي فاعل جمله واقع شود مرفوع خواهد بود؛ بر همين منوال، اين قانون منطق، كه» تعريف بايد نزد مخاطب مفهومي روشن تر و شناخته شده تر از معرَّف داشته باشد «نيز بيانگر قانوني كلي و عام است كه هرگاه در مقام تبيين يك صورت مجهول برآمديم بايد تعريف، وضوح و روشني بيشتري داشته باشد تا مخاطب از آن سود برد و آگاهي جديدي به دست آورد. پس، چنان كه در تعريف ذكر شد، قوانين منطق علاوه بر اين كه ابزار تلقي مي شوند، كليّت و شمول نيز دارند. و از آن رو كه بيانگر قانوني عقلي اند هيچ گاه قابل استثنا نيستند.

3. تنها به كار بردن صحيح و دقيق قواعد منطق، ذهن را در درست انديشيدن ياري مي دهد؛ يعني ذهن در مقام تفكر صحيح هنگامي كامياب خواهد بود كه از قانون منطق تبعيت كند وگرنه صرف دانستن قواعد و برف انبار كردن قوانين آن، موجب مصونيّت از خطا در تفكر نخواهد شد. پس، پاسخ اين شبهه معروف: » اگر منطق انديشه را از خطا باز مي دارد، پس چرا منطقيون خود از خطاي در انديشه مصون نيستند؟ «نيز روشن مي شود؛ زيرا براي منطقي انديشيدنْ، صرف دانستنِ منطق كافي نيست، بلكه به كار بستن آن نيز لازم است.

موضوع منطق

براساس آنچه بيان شد، موضوع دانش

منطق معلوم مي شود. منطق از انديشه بشر سخن مي گويد؛ يعني به بررسي جريان تفكر مي پردازد. جريان تفكر به دو منظور تحقق مي يابد:

1. سامان بخشيدن به معلومات پيشين به گونه اي كه» تعريف «جديدي را نتيجه دهد؛

2. تنظيم و ترتيب بخشيدن معلومات پيشين به گونه اي كه» استدلال هاي «جديد در ذهن شكل گيرد.

حال اگر انسان در جريان انديشه، گاه به بيراهه و خطا مي رود لاجرم اين كژ روي فكري در يكي از دو زمينه فوق (تعريف و استدلال) خواهد بود و چون منطق، رسالت خطاسنجي فكر را به عهده دارد بنابراين، بايد راه و روش مصون ماندن انديشه را از خطا در دو عرصه» تعريف «و» استدلال «بيان كند. پس مي توان گفت موضوع منطق عبارت است از:

الف) تعريف و يا به عبارت دقيق تر، روش تعريف؛

ب) استدلال و يا به عبارت دقيق تر، روش استدلال. (3)

چكيده

1. انسان ذاتاً موجودي متفكر است.

2. انسان در جريان تلاش انديشه اي خود، گاه دچار خطا مي شود.

3. راز احتياج انسان به منطق، يافتن روشي براي جلوگيري از خطا در انديشه است.

4. منطق علمي آلي است در بردارنده مجموعه قواعد كلي كه به كار بردن دقيق و درست آنها، ذهن را از خطاي در انديشه باز مي دارد.

5. دانش هاي بشري به ابزاري (مقدّمي) و استقلالي (اَصالي) تقسيم مي شوند.

6. براي منطقي انديشيدن، دانستن علم منطق كافي نيست، بلكه به كار بستن قوانين آن و ممارست نيز لازم است.

7. موضوع منطق عبارت است از:

الف) تعريف و يا به تعبير دقيق تر، روش تعريف؛

ب) استدلال و يا به تعبير دقيق تر، روش استدلال.

پرسش

1. دليل احتياج انسان به علم منطق چيست؟

2. چند نمونه از خطاي فكر، غير از مثال هاي ذكر شده در درس را بنويسيد.

3. علم منطق را تعريف كنيد.

4. نكات برجسته در تعريف علم منطق كدام است؟

5. مراد از علوم آلي و اَصالي چيست؟

6. چرا گاهي منطقيون خود در جريان تفكر، مرتكب خطا مي شوند؟

7. موضوع علم منطق چيست؟ چرا؟

خودآزمايي

1. منطق علمي است كه،

الف) شيوه صحيح سخن گفتن را به ما مي آموزد. ب) شيوه صحيح انديشيدن را به ما مي آموزد.

ج) بدون آن نمي توان فكر كرد. د) هر كس بخواند درست فكر مي كند.

2. قواعد و قوانين منطق،

الف) قراردادي اند. ب) اعتباري اند. ج) قابل استثنااند. د) غيرقابل استثنااند.

3. براي مصون ماندن انديشه از خطا بايد،

الف) قواعد منطقي را آموخت. ب) قواعد منطقي را در نظر داشت.

ج) بر قواعد منطق معرفت و مهارت يافت. د) دقت در تفكر داشت.

4. منطق از جمله علومِ … … … …

الف) آلي است. ب) اَصالي است. ج) استقلالي است. د) عالي است.

5. درباره علم منطق كدام گزينه غلط است؟

الف) منطق بيانگر قوانين كلّي است. ب) منطق از علوم ابزاري است.

ج) دانستن قواعد منطقي سبب مصونيّت فكر از خطاست. د) موضوع منطق روش تعريف و روش استدلال است.

6. علم جبر و علم حساب به ترتيب كدامند؟

الف) اصالي - اصالي. ب) آلي - آلي. ج) اصالي - آلي. د) آلي - اصالي.

7. بهترين گزينه درباره موضوع منطق كدام است؟

الف) موضوع منطق روش تعريف و استدلال است. ب) تعريف و استدلال است.

ج) دانش هاي پيشين بشري است. د) معلومات مفيد بشري است.

8. معلومات ما از آن جهت كه منجر به كشف چيستي مجهولي مي شود چه

نام دارد؟

الف) معرِّف. ب) حجت. ج) استدلال. د) اعتقاد.

9. معلومات ما از آن جهت كه منجر به ايجاد اعتقاد از طريق استدلال مي شود، چه نام دارد؟

الف) حجّت. ب) معرِّف. ج) تعريف. د) ابزار.

10. علوم اَصالي،

الف) در اصل پيدايش، فرع وجود علم ديگري هستند. ب) در علوم ديگر از آنها استفاده نمي شود.

ج) براي كاربرد در دانش ديگر تدوين شده اند. د) در اصل پيدايش، فرع وجود علم ديگري نيستند.

11. موضوع مورد بحث منطق عبارت است از:

الف) صحبت كردن. ب) جريان انديشه. ج) گفتگو كردن. د) علوم مختلف.

12. وجه مهم تمايز منطق با علوم ديگر عبارت است از:

الف) ابزار خطاسنجي در تفكر است. ب) منطق به شناخت اجمالي ذهن مي پردازد.

ج) منطق كشف واقعيت مي كند. د) منطق انديشه شناسي است.

13. منطق علمي … … … است كه بيانگر قوانين … … … است.

الف) آلي - تعريف. ب) آلي - تعريف و استدلال. ج) ابزاري - استدلال. د) اَصالي - تعريف و استدلال.

14. براي منطقي انديشيدن … … … …

الف) دانستن قواعد علم منطق كافي است. ب) به كار بستن قواعد منطق كافي است.

ج) دانستن قواعد منطق و مهارت در آنها كافي است. د) دانستن قواعد منطق، به كاربستن ومهارت درآنها لازم است.

15. اگر علوم استدلالي مانند فلسفه، رياضي و هندسه نبود، آيا نيازي به دانش منطق باقي مي ماند؟

الف) خير. ب) بلي.

ج) نياز به روش درست تعريف باقي مي ماند. د) نياز به روش درست استدلالي باقي مي ماند.

16. درباره علوم آلي كدام گزينه غلط است؟

الف) در اصل براي كاربرد در علوم ديگر تدوين شده اند. ب) غرض متون اين علوم،، به خود آن ها تعلّق گرفته است.

ج) نسبت به

علوم ديگر، جنبه مقدّميّت دارند. د) در اصلِ پيدايش، فرعِ وجود علم ديگري هستند.

17. تلاش ذهني انسان … … … …

الف) همواره به نتيجه مي رسد. ب) هيچ گاه به نتيجه نمي رسد.

ج) گاه به نتيجه مي رسد. د) همواره به نتيجه غلط مي رسد.

18. معلومات بشر جملگي … … … است.

الف) حجّت. ب) معرِّف.

ج) معرِّف يا حجّت. د) اگر بتواند مجهولي را به معلوم تبديل كند معرِّف يا حجّت.

19. در كدام بحث از مباحث دانش منطق روش درست تعريف تبيين مي شود؟

الف) حجّت. ب) استدلال. ج) معرِّف. د) مباحث كلّي.

20. در كدام بحث از مباحث منطق روش درست استدلال تبيين مي شود؟

الف) تعريف. ب) معرِّف. ج) حجّت. د) مباحث كلّي.

براي تفكّر بيشتر

1. تفكر چيست؟ ساختمان و نحوه عملكرد آن چگونه است؟

2. آيا تفكر از ويژگي ها و امتيازات انسان است؟

3. آيا نظر ديگري - غير از آنچه در درس ذكر شد - درباره موضوع علم منطق وجود دارد؟

4. آيا هر معلومي صلاحيت عنوان معرِّف و يا حجّت را دارد

درس2 سِمَت، تقسيم و مباحثِ منطق

اهداف كلّي

اهداف كلّي درس دوم اين است كه دانش پژوه:

1. وجه تسميه علم منطق را فرا بگيرد؛

2. علّت تقسيم منطق به صوري و مادي را بشناسد؛

3. با مباحث منطق صوري آشنا شود؛

4. واژه ها، مفاهيم و اصطلاحات اين درس را فرا بگيرد.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. نطق ظاهري و باطني و منطق صوري و مادي را تعريف كنيد؛

2. وجه تقسيم منطق به صوري و مادي را توضيح دهيد؛

3. علّت تقسيم مباحث منطق صوري به دو بخش تصورات و تصديقات را بيان كنيد.

سِمَت (1) منطق

سمت در لغت، به علامتي گفته مي شود كه در نتيجه داغ نهادن بر پوست حيوان پديد مي آيد؛ ولي امروزه به مطلق علامت، اعم از اين كه بر حيوان باشد يا غير آن، با داغ باشد يا غيرداغ، سمت گفته مي شود.

اما در معناي اصطلاحي آن اختلاف است: برخي مي گويند مراد از آن عنوان و نام علم است و برخي مراد از آن را وجه تسميه علم مي دانند. بدون ترديد، صرف ذكر نام يك علم، موجب فزوني بصيرت در فراگيري آن دانش نخواهد بود. آنچه دربردارنده چنين فايده اي است بيان وجه تسميه علم است.

منطق از ماده «نطق» اشتقاق يافته است؛ نطقي كه حقيقتاً به معناي تكلّم است و مجازاً بر منشأ آن، يعني تفكر و تعقل اطلاق مي شود و اتفاقاً مراد از نطق در اين علم، همين معناي مجازي، يعني انديشه و نطق باطني است.

منطق به لحاظ ادبي، يا مصدر ميمي به معناي سخن گفتن و يا اسم مكان به معناي محل سخن گفتن است. اين كه اين علم را منطق ناميده اند يا از باب

مبالغه است - در صورتي كه آن را مصدر ميمي بدانيم - بدان معنا كه اين دانش به اندازه اي در رشد نطق و تفكر انسان نقش دارد كه گويا خودِ آن است. و يا بدين جهت است كه علم منطق جايگاه ظهور و بروز نطق و انديشه انسان است - البته در صورتي كه آن را اسم مكان تلقّي كنيم.

منطق صورت و ماده

در درس گذشته گفته شد: انسان ذاتاً موجودي متفكر است و اكنون بايد بدانيم براي كشف مجهول از طريق فكر حداقل دو شرط اساسي وجود دارد:

1. انتخاب معلومات مناسب و صحيح؛

2. تنظيم و صورت بندي درست آنها.

فقدان هر يك از اين شروط، مانع رسيدن به حقيقت خواهد بود. بنابراين، ذهن آن گاه كه فكر مي كند ممكن است صحيح عمل كند و ممكن است دچار خطا شود. منشأ خطاي انديشه، نبودِ يكي از دو شرط فوق است؛ زيرا تفكر در عالم ذهن مانند يك ساختمان است؛ يك ساختمان آن گاه كامل است كه هم مصالح و مواد تشكيل دهنده آن بي عيب باشد و هم معماري آن براساس اصول صحيح ساختماني باشد. با نبود يكي از اين دو نمي توان بدان ساختمان اعتماد و اطمينان كرد؛ مثلاً اگر گفتيم: » سقراط انسان است. هر انساني ستمگر است. بنابراين، سقراط ستمگر است. «اين استدلال اگرچه از نظر شكل و صورت صحيح است، اما از نظر ماده و مصالح فاسد است؛ زيرا آن جا كه مي گوييم: » هر انساني ستمگر است «درست نيست. حال اگر بگوييم: » همه مردان انسان هستند. همه زنان انسان هستند. بنابراين، همه مردان زن هستند. «ماده و مصالح استدلال صحيح است؛ ولي

صورت و نظام آن نادرست است و همين امر، موجب غلط بودن نتيجه خواهد بود. اين كه چرا صورت و شكل استدلال نادرست است در درس چهاردهم در باب قياس روشن خواهد شد.

حال اگر پذيرفتيم منطق عهده دار خطاسنجي انديشه است بايد قواعد عام انديشه در هر دو نوع از خطا را هم بيان كند. آن بخشي از منطق كه متكفّل خطاسنجي در قلمرو صورت فكر، چه در عرصه تعريف و چه در محدوده استدلال است، منطق صوري و آن بخشي از منطق، كه عهده دار سنجش خطا در ماده فكر است، منطق مادي ناميده مي شود.

منطق صوري به نام هاي منطق نظري، منطق كلاسيك، منطق عمومي، منطق ارسطويي و منطق قديم نيز ناميده شده است.

منطق مادي نيز امروزه به نام هاي منطق عملي)اعمالي (، منطق اختصاصي، متدلوژي علوم)شناخت روش هاي علوم (، فلسفه علمي خوانده مي شود.

مباحث منطق

آن چنان كه گذشت، علم منطق به صوري و مادي تقسيم مي شود. حال بايد دانست مباحث منطق صوري و مادي را مي توان به دو بخش تقسيم كرد:

الف) تصورات؛

ب) تصديقات.

در بخش تصورات - منطق صوري پس از طرح مطالب مقدماتي، از تعريف، اقسام و شرايط آن و در بخش تصديقات از استدلال، اقسام و

شرايط آن سخن به ميان مي آيد. (5)

براي روشن شدن تقسيم بندي فوق پاسخ دو سؤال ضروري است: اولاً، تصور و تصديق چيست؟ ثانياً، چرا مباحث منطق به اين دو بخش تقسيم مي شود؟

تصور و تصديق

انسان در درون خود واقعياتي چون درد، شادي و غم را احساس مي كند. پس از مدتي كه آن رخ دادِ دروني از بين رفت صورتي از آن در ذهن او باقي مي ماند. تحقق

اين امور در درون انسان و نيز صورت هاي آن، صفت و حالتي را براي او ايجاد مي كند كه به آن» علم «،» ادراك «و يا» آگاهي «گفته مي شود. بنابراين، انسان گاه به صورت اشيا علم دارد و گاه به حضور وجود آنها در درون خود. در صورت نخست، علم را» حصولي «و در صورت ديگر» حضوري «مي نامند. علم حصولي به نوبه خود به دو نوع تقسيم مي شود: تصور و تصديق.

تصديق عبارت است از: ادراك مطابقت و يا عدم مطابقت يك نسبت)جمله خبري (با واقع؛ مانند زمين كروي است. جيوه جامد نيست. البته چنين ادراكي مقتضي حكم و اذعان نيز است.

تصور عبارت است از: صورت (6) پديد آمده اشيا در ذهن، به نحوي كه اقتضاي حكم و اعتقادي را نداشته باشد؛ مانند علي، خورشيد و ماه، آسمان زيبا، آيا حسن عالم است؟

پس از تقسيم علم حصولي به تصور و تصديق، مؤلفان منطق در دوره هاي متأخر اين تقسيم را مبنا قرار داده، ابواب منطق را به دو بخش تصورات و تصديقات تقسيم كردند. وجه چنين تقسيمي اين است كه، جريان انديشه در ذهن، گاه از طريق سامان بخشي چند تصور براي رسيدن به تصوري جديد و گاه از طريق تنظيم و ترتيب دادن چند تصديق براي رسيدن به تصديقي جديد صورت مي گيرد. از اين رو، منطق صوري به عنوان ابزار و روشي براي خطاسنجي جريان تفكر، بايد در دو بخش تصورات و تصديقات، نقشي اساسي داشته باشد.

چكيده

1. مراد از سِمَت در لغت، علامت و در اصطلاح وجه تسميه يك علم است.

2. منطق يا مصدر ميمي به معناي سخن گفتن و يا اسم مكان

به معناي مكان نطق است.

3. براي كشف مجهول از طريق فكر، حداقل دو شرط اساسي وجود دارد:

الف) انتخاب معلومات مناسب و صحيح؛

ب) تنظيم و صورت بندي درست آنها.

4. منشأ خطاي انديشه، فقدان يكي از دو شرط است.

5. منطق مادي، عهده دار سنجش خطا در ماده فكر است.

6. منطق صوري، متكفل خطاسنجي در قلمرو صورت فكر است.

پرسش

1. سمت را در لغت و اصطلاح تعريف و سمت منطق را بيان كنيد.

2. مراد از نطق ظاهري و باطني و منظور از ماده «نطق» در منطق چيست؟

3. مراد از منطق صوري و مادي چيست؟

4. چرا منطق به صوري و مادي تقسيم مي شود؟

5. براي كشف مجهول از طريق فكر چه شروطي لازم است؟

6. تصور و تصديق را با ذكر مثال تعريف كنيد.

7. چرا مباحث منطق به دو بخش تصورات و تصديقات تقسيم مي شود؟

خودآزمايي

1. منظور از سمت يك علم،

الف) وجه تسميه آن است. ب) عنوان آن است.

ج) جايگاه آن است. د) مرتبه آن است.

2. استعمال ماده «نطق» به معناي انديشه … …

الف) حقيقت است. ب) مجاز است به علاقه محل.

ج) مجاز است به علاقه سببيّت. د) استعمال در موضوع له است.

3. نطق دروني يعني،

الف) علم. ب) تفكر. ج) صورت هاي ذهني. د) تصديق.

4. منطق به لحاظ ادبي،

الف) مصدر ميمي است. ب) اسم مكان است.

ج) اسم مكان و آلت است. د) مصدر ميمي و اسم مكان است.

5. وقوع خطا در فكر،

الف) فقط در ماده است. ب) فقط در صورت است.

ج) محال است. د) در ماده و صورت است.

6. نام هاي ديگر منطق صوري … … … است.

الف) منطق عمومي و منطق عملي. ب) منطق نظري و منطق اعمالي.

ج) منطق قديم و منطق اختصاصي. د) منطق نظري و منطق كلاسيك.

7. سنجش خطا در ماده فكر به عهده … … … است.

الف) منطق نظري. ب) منطق عمومي. ج) منطق كلاسيك. د) منطق عملي.

8. براي كشف مجهول از طريق فكر، حداقل … … … لازم است.

الف) انتخاب معلومات مناسب. ب) تنظيم و صورت بندي درست معلومات.

ج) انتخاب معلومات مناسب

و صحيح و تنظيم درست آنها. د) انتخاب معلومات صحيح.

9. صورت ذهني اشيا چه نام دارد؟

الف) فكر. ب) علم حصولي. ج) علم حضوري. د) تصديق.

10. كدام گزينه درباره اصطلاح تصديق درست است؟

الف) تصديق همان اذعان است. ب) تصديق همان اعتقاد است.

ج) تصديق ادراك واقع است به نحوي كه دنبال آن حكم مي آيد. د) تصديق همان حكم است.

11. درباره آيه هاي زير كدام گزينه مناسب است؟

» أ لم أعهد إليكم يا بَنِي آدمَ ألّا تَعبُدوا الشَّيطان «؛» أقِمِ الصَّلوة «.

الف) تصور. ب) تصديق. ج) فكر. د) علمِ حضوري.

12. درباره آيه هاي زير كدام گزينه مناسب است؟

» ولا يَغتب بَعضكم بَعضاً «؛» يا بنيّ لا تُشرك باللّه «.

الف) تصديق. ب) تصور. ج) فكر. د) منطق.

13. كدام گزينه براي آيه هاي زير درست است؟

» فلو أنّ لنا كَرّةً فنكون من المؤمنين «؛» مالِي لا أرَي الهُدهُد «.

الف) تصور. ب) تصديق. ج) علم حضوري. د) فكر.

14. هنگامي كه شخص احساس درد مي كند و هنگامي كه درد او از بين مي رود وي ابتدا علمِ … … … و بعد علمِ … … دارد.

الف) حضوري - حصولي. ب) حصولي - حضوري.

ج) دروني - حضوري. د) حضوري - دروني.

15. اگر علم عبارت باشد از: » صورت ذهني اشيا «، منظور از صورت كدام گزينه است؟

الف) صورت هاي محسوس و معقول. ب) تصورات بديهي و غيربديهي.

ج) تصديقات بديهي و غير بديهي. د) صورت هاي محسوس و شكل هندسي اشيا.

16. عبارات» آيا باران مي بارد؟ «و» اگر باران ببارد «به ترتيب كدامند؟

الف) تصديق - تصور. ب) تصوّر - تصديق.

ج) تصوّر - تصوّر. د) تصديق - تصديق.

17. عبارات» آب كم جو تشنگي آور بدست «و» دانش

انوار است در جان رجال «به ترتيب كدامند؟

الف) تصديق - تصور. ب) تصوّر - تصديق.

ج) تصوّر - تصوّر. د) تصديق - تصديق.

18. اگر پس از نگاه كردن به يك شي ء، چشمان خود را ببنديد تصويري از آن شيء در لحظه اي كوتاه پيش رويتان نقش مي بندد. به چنين پديده اي اصطلاحاً … … … مي گوييم.

الف) علم حضوري. ب) فكر. ج) تصوّر. د) تصديق.

19. آن بخش از منطق كه عهده دار خطاسنجي در مادّه فكر است … … … ناميده مي شود.

الف) منطق عملي. ب) منطق اختصاصي.

ج) منطق صوري. د) گزينه الف و ب.

20. احساس درد، شادي و غم عبارت است از:

الف) تصور. ب) تصديق. ج) علم حضوري. د) علم حصولي.

براي تفكّر بيشتر

1. رؤوس ثمانيه را به تفصيل بيان كنيد.

2. آيا علم منطق از عهده جلوگيري خطا در ناحيه ماده فكر برمي آيد؟

3. كدام بخش منطق متكفل بحث از منطق عملي است؟

4. آيا علم و آگاهي اختصاص به انسان دارد يا در حيوانات و موجودات مجرد نيز يافت مي شود؟ علم در مورد غير انسان به چه معناست؟

درس3 تاريخچه و مؤلّف منطق

اهداف كلّي

اهداف كلّي درس سوم اين است كه دانش پژوه؛

1. تاريخچه علم منطق را بداند؛

2. مؤلف علم منطق را بشناسد؛

3. با طبقه بندي آموزشي كتاب هاي منطقي آشنا شود.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. منطق تدويني و تكويني را تعريف و تاريخ تولد آنها را بيان كنيد؛

2. بستر تاريخي و فضاي فكري تدوين منطق را بگوييد؛

3. نقش دانشمندان مسلمان در منطق ارسطويي را توضيح دهيد؛

4. آثار منطقي ابوعلي سينا، خواجه طوسي، و ديگر بزرگان را نام ببريد؛

5. جايگاه منطق ارسطويي نزد اروپاييان را قبل و بعد از دوران تجدد توضيح دهيد؛

6. مؤلّف علم منطق و منطق جديد را به اختصار معرفي كنيد؛

7. طبقه بندي آموزشي كتاب هاي منطقي را توضيح دهيد.

تاريخچه منطق

منظور از تاريخ علم منطق، زمان تولد و چگونگي شكوفايي و رشد اين دانش به عنوان مجموعه اي مدوّن است و گرنه، هم چنان كه در درس نخست بيان شد، ذهن انسان به طور تكويني و براساس خلقت به گونه اي آفريده شده است كه در جريان تفكر به شيوه اي خاص عمل مي كند و از اين جهت، هرگز تابع دستور و يا قانون جعلي كسي نيست؛ به عبارت ديگر، تاريخ تولد» منطق تكويني «مقارن تاريخ تولد انسان است، اما منطق به عنوان دانشي مستقل و مجموعه اي از قواعد مدوّن انديشه، سال ها پس از خلقت انسان، تأليف و تدوين شد.

اگرچه دقيقاً نمي توان مشخص كرد انسان از چه زماني به وجود قوانين و قالب هايي در انديشه خود، كه چارچوب انديشيدن صحيح وي را تشكيل مي داده پي برده است؛ ولي شواهدي در دست است كه نشان مي دهد آثاري

از تفكر منظم انسان در مراكز تمدن قديم، مانند ايران، چين و هندوستان وجود داشته است.

بدون ترديد بستر تاريخي و فضاي فكري پيدايش علم منطق در سرزمين يونان با انديشوراني كه به زبان يوناني» سوفيست «يعني حكيم و دانشور ناميده مي شده اند ارتباطي مستقيم داشته است. ايشان معلماني حرفه اي بودند كه فن خطابه و مناظره را تعليم مي دادند و وكلاي مدافع، كه در آن روزگار بازار گرمي داشتند، براي دادگاه ها مي پروراندند. اين حرفه اقتضا مي كرد شخص وكيل بتواند هر ادعاي حق يا باطلي را اثبات و در مقابل، هر ادعاي مخالفي را رد كند. نتيجه طبيعي استمرار اين گونه آموزش هاي نادرست، كم كم اين فكر را در ايشان و عده اي ديگر به وجود آورد كه اساساً حقيقتي وراي انديشه انسان به عنوان واقعيتي ثابت، وجود ندارد.

در چنين فضاي انديشه اي و آشوب فكري، دانشمنداني چون سقراط، افلاطون و ارسطو در صدد برآمدند در مقابل سوفيست ها روشي را براي جريان انديشه صحيح تدوين كنند تا با آن، بتوان درستي و يا نادرستي استدلال را تشخيص داد. بدين صورت، علمِ منطق در سرزمين يونان و در حدود چهار قرن قبل از ميلاد به عنوان دانشي مستقل و مدوّن پا به عرصه وجود گذاشت.

پس از آن كه علوم يوناني از طريق حوزه اسكندريه به عالم اسلام راه يافت، در زمان مأمون، خليفه عباسي)در سال 227 ه. ق (مركزي به نام» بيت الحكمه «در بغداد بنيان نهاده شد كه در آن برخي از دانش هاي يوناني از جمله منطق نيز تدريس مي شد.

كتاب هاي منطقي ارسطو، كه مجموعه آنها بعدها و در قرن ششم ميلادي» ارغنون «نام

گرفت و جمعاً هشت رساله بود، همگي در اين زمان به عربي ترجمه شد. هم چنين مقدمه معروف فرفوريوس بر منطق ارسطو به نام» ايسا غوجي «نيز با عنوان» مدخل «به عربي ترجمه شد و در رديف كتب هشت گانه ارسطو قرار گرفت.

پس از ورود منطق در حوزه فرهنگ اسلامي، اين علم به سرعت در ميان مسلمين نفوذ و گسترش يافت. دانشمندان مسلمان پس از فراگيري صحيح و دقيق اين دانش در دسته بندي و تنقيح مباحث، شرح و تفصيل آن و افزودن بحث هاي دقيق به پيشبرد منطق همّت گماشتند.

دانشوران مسائل منطقي

از بين دانشوران و فرهيختگان بزرگ مسلمان، كه به اِمعان نظر و موشكافي در مسائل منطقي پرداختند و در تكميل و تنظيم علم منطق نقشي مهم و به سزا داشتند مي توان به اين افراد اشاره كرد:

1. ابونصر محمد بن طرخان فارابي ملقب به معلم ثاني (338 - 257ه. ق (. وي پدر منطق اسلامي شناخته شده و بر آثار منطقي ارسطو شرح هاي متعددي نوشته است. فارابي نخست از شاگردان» بيت الحكمه «بود و سپس از استادان برجسته آن جا شد. مهم ترين اثر منطقي او اوسط كبير و مجموعه اي است كه با عنوان منطقيات فارابي به چاپ رسيده است.

2. ابوعلي حسين بن عبدالله بن سينا ملقب به شيخ الرئيس (428 - 370ه. ق (. وي بزرگ ترين منطق دان مسلمان است. ابوعلي در منطق داراي تأليفات بسياري، چون منطق شفا، نجات، دانشنامه علائي و منطق اشارات است. تدوين منطق در دو بخش تعريف و استدلال، به جاي نه بخش، كه با سليقه ارسطو سازگار بوده است، به ابتكار ابن سينا در

فرهنگ اسلامي تأسيس شده است.

3. زين الدين عمر بن سهلان ساوي)م 450ه. ق (. وي از مردم ساوه است. مهم ترين كتاب منطقي ساوي، كه امروز يكي از متون درسي دانشگاه الازهر در مصر است، البصائر النصيريه نام دارد. او هم چنين داراي آثاري در منطق به زبان فارسي است كه با عنوان تبصره و دو رساله ديگر در» منطق «به چاپ رسيده است.

4. ابو وليد محمد بن احمد بن رشد) 595 - 520ه. ق (. وي بسياري از كتب منطق ارسطو را شرح كرد. كتاب هاي او در منطق عبارت است از: الضروري في المنطق، شرح كتاب مقياس، شرح كتاب برهان، تلخيص برهان و تلخيص سفسطه.

5. ابوالفتوح شهاب الدين يحيي بن حبش اميرك سهروردي ملقب به شيخ اشراق (587 - 549 ه. ق (. وي مؤسس» مكتب اشراق «است. شيخ اشراق در برخي از مباحث منطقي آرايي خاص دارد كه در آثار منطقي او طرح شده است. كتب منطقي وي عبارتند از: مطارحات و مشارعات، تلويحات و حكمةالاشراق)بخش اوّل (.

6. محمد بن محمد بن حسن طوسي ملقب به خواجه نصيرالدين (672 - 597ه. ق (. وي بهترين شرح بر اشارات و نيز مهم ترين كتاب منطقي به زبان فارسي يعني اساس الاقتباس را نوشت. كتاب معروف ديگر خواجه در دانش منطق، التجريد في علم المنطق است.

7. محمود بن مسعود ملقب به قطب الدين شيرازي (710 - 634ه. ق (. وي يكي از شاگردان ممتاز و نامي خواجه طوسي است. كتب منطقي او عبارتند از: درّة التاج)بخش اوّل و دوم آن (و نيز شرح حكمة الاشراق، كه بخش اوّل آن منطق است.

8. ابو منصور حسن

بن يوسف بن علي بن مطهر حلّي ملقّب به علامه حلّي)م 726ه. ق (. وي از شاگردان خواجه نصير و شارح بعضي آثار منطقي و كلامي اوست. معروف ترين كتاب منطقي علامه الجوهر النضيد في شرح كتاب التجريد است.

علاوه بر آن بخشي از كتاب الأسرار الخفيّة او به علم منطق اختصاص دارد.

9. محمود بن محمد بن رازي ملقب به قطب الدين رازي (766 - 694ه. ق (. وي بر كتب مهم منطق، مانند رساله شمسيه)نوشته كاتبي قزويني (، مطالع الانوار)نوشته اُرموي (و نيز شرح اشارات خواجه، شرح نوشته است. شرح شمسيه و شرح مطالع او از كتب متداوّل حوزه هاي علميه قديم بوده است.

10. صدرالدين محمد بن ابراهيم شيرازي ملقّب به صدرالمتألّهين (1050 - 980ه. ق (. وي مؤسس» حكمت متعاليه «است. كتب منطقي او عبارت است از: رسالة في التصور و التصديق، حواشي بر منطق حكمةالاشراق، اللمعات المشرقيه في الفنون المنطقيه، كه با عنوان منطق نوين به فارسي ترجمه شده است.

11. حاج ملا هادي سبزواري (1289 - 1212 ه. ق (. وي برجسته ترين شاگرد مكتب

صدرالمتألّهين است. مهم ترين تأليف او در منطق، منظومه اللآلي المنتظمة و شرح آن است. كه هم اكنون نيز از كتب درسي حوزه هاي علميه به شمار مي رود.

براساس نقل بعضي از محققان، پس از حمله مغول به بلاد اسلامي، تعداد منطق دانان معروف به شدت رو به كاهش نهاد، به طوري كه شمار آنها در تمام دوران پس از مغول حتي از تعداد انگشتان دست نيز تجاوز نمي كند. آثار منطقي اين دوره بيشتر به شكل تحشيه و تعليقه بر آثار گذشتگان است.

منطق ارسطو در حوزه هاي علمي مسيحيت به

ويژه در قرون وسطي و نزد متكلمان مسيحي رونقي عجيب داشت؛ ولي با ظهور دوران تجدد و نوزايي)رنسانس (در اروپا، بعضي از صاحب نظران مانند فرانسيس بيكن انگليسي و رنه دكارت فرانسوي به طرد منطق ارسطويي پرداختند و در برابر آن موضع گرفتند.

اما دو - سه قرني نگذشت كه تدريجاً» تحقيق «در منطق ارسطو رونق خود را باز يافت به گونه اي كه با الهام و استفاده تام از آن به صورت دانشي نو و با نام» منطق جديد «به دست گوتلوب فرگه فيلسوف و منطق دان معروف آلماني به طور جامع و كامل تدوين گرديد. پس از وي بزرگ ترين قدم در پيشبرد منطق جديد با انتشار سه جلد كتاب به نام اصول رياضيات با تلاش دو فيلسوف و رياضي دان انگليسي، برتراند راسل و وايتهد برداشته شد. اين كتاب موجب ايجاد تحولي بزرگ در منطق رياضي شد.

امروزه علاوه بر» منطق جديد «يا» منطق رياضي «، از دستگاه هاي منطقي ديگري چون» منطق ديالكتيك «،» منطق پراگماتيسم «و» منطق فازي «نيز مي توان نام برد كه در دوره هاي بعدي منطق، به معرفي آنها مي پردازيم.

مؤلّف منطق

مشهورِ صاحب نظران، مدوّن علم منطق را حكيم يوناني» ارسطاطاليس «مي دانند. البته به نظر ايشان، كشف و تدوين يك علم لزوماً به معناي خلق و ابداع آن نيست؛ چه اين كه خداوند قوانين و قواعدي را به صورت تكويني در دستگاه انديشه انسان نهاده است و ارسطو نخستين كسي است كه اين قوانين را كشف و قواعد منطقي تفكر را به عنوان مجموعه اي مدوّن گردآوري و تأليف كرده است.

قول غيرمشهوري نيز در باب مؤلّف منطق وجود دارد كه

براساس آن مدوِّن منطق ارسطو نبوده، بلكه پيش از تولد اين دانش در يونان، قواعد صحيح انديشه به دست دانشمندان مشرق زمين به خصوص دانشيان ايراني صورت گرفته و پس از فتنه اسكندر به يونان انتقال يافته و ارسطو، تنها به جمع آوري و تنظيم آنها پرداخته است. بي ترديد درستي يا نادرستي اين سخن مبتني بر بررسي اسناد تاريخي است.

طبقه بندي آموزشي كتاب هاي منطقي

همان طور كه بيان شد، دانشمندان مسلمان كتاب هاي منطقي بسياري نگاشته اند. اين رساله ها به لحاظ حجم و نيز عمق مطالب همگي در يك سطح نيستند: برخي به انگيزه گزارشي مختصر از اين علم و بعضي به منظور شرح و بسط مسائل منطقي و برخي ديگر نيز به جهت توسعه و نكته سنجي هاي دقيق منطقي نگاشته شده است.

در فراگيري يك دانش، اطلاع از طبقه بندي آموزشي كتاب هاي تأليف شده در آن علم براي دانش پژوهان و علاقه مندان از اهميّت ويژه اي برخوردار است. هنگامي مي توان از يك نوشته علمي، بهره كافي برد كه عمق مطالب آن و ميزان قدرت علمي شخص با يكديگر تناسب داشته باشد. هرگونه عدم هماهنگي ميان اين دو، امكان استفاده درست و مطلوب از وقت و توان آموزش را در فرايند يادگيري، سلب خواهد كرد.

در مقايسه رساله هاي منطقي كمتر مي توان كتاب يا كتاب هايي را سراغ كرد كه دربر دارنده همه نكات مثبت كتاب ديگر، چه به لحاظ اسلوب ارائه مطالب و چه به لحاظ محتوا و نحوه تبيين، باشد؛ چه اين كه كتاب هاي نگاشته شده در اين علم هر يك داراي شايستگي هاي مخصوص به خود است. از اين

رو داوري قطعي در باب طبقه بندي آموزش و سير مطالعاتي در اين علم به آساني ممكن نيست. با اين حال، شايد بتوان كتاب هاي منطقي را در سه رديف طبقه بندي كرد:

1. منطق ابتدايي، كه مهم ترين آنها عبارتند از:

مير سيد شريف جرجاني، الكبري في المنطق؛ عبداللَّه بن شهاب الدين يزدي، الحاشية علي تهذيب المنطق للتفتازاني؛ ملا هادي سبزواري، اللآلي المنتظمة؛ محمد رضا مظفر، المنطق؛ محمود شهابي، رهبر خرد؛ محمد خوانساري، منطق صوري.

2. منطق متوسط، كه مهم ترين آنها عبارتند از:

زين الدين عمر بن سهلان ساوي، البصائر النصيريّة؛ قطب الدين رازي، شرح الشمسيه؛ ابن سينا، نجات، دانشنامه علائي؛ قطب الدين شيرازي، درّة التاج؛ علامه حلّي، الأسرار الخفيّة؛ صدر المتألّهين، اللمعات المشرقية في الفنون المنطقية - منطق نوين، رسالة في التصور والتصديق.

3. منطق عالي، كه مهم ترين آنها عبارتند از:

ابن سينا، منطق شفا، منطق اشارات؛ فخرالدين رازي، شرح منطق اشارات؛ خواجه نصيرالدين طوسي، تعديل المعيار في نقد تنزيل الأفكار، اساس الاقتباس، شرح منطق اشارات؛ قطب الدين محمد بن رازي، شرح المطالع؛ شيخ شهاب الدين سهروردي، بخش منطق كتاب هاي حكمة الإشراق و التلويحات و المشارع و المطارحات؛ خونجي، كشف الاسرار عن غوامض الأفكار؛ علّامه حلّي، الجوهر النضيد في شرح كتاب التجريد؛ ارسطو، ارغنون.

چكيده

1. تاريخ تولد» منطق تكويني «مقارن تاريخ تولد انسان عاقل است.

2.» منطق تدويني «چهار قرن قبل از ميلاد و در سرزمين يونان تولد يافت.

3. مدوِّن علم منطق ارسطوست.

4. بستر تاريخي و فضاي فكري پيدايش علم منطق در يونان، با متفكراني كه سوفيست ناميده مي شده اند ارتباطي مستقيم دارد.

5. منطق پس از به حوزه فرهنگ اسلامي، به سرعت در

ميان مسلمين گسترش يافت.

6. دانشمندان مسلمان با دسته بندي ها، تنقيح مباحث و نيز شرح و تفصيل و افزودن بحث هاي دقيق، به پيشبرد منطق همّت گماشتند.

7. پس از حمله مغول، تعداد منطق دانان معروف به شدت رو به كاهش نهاد.

8. منطق ارسطو در حوزه هاي مسيحيت به ويژه در قرون وسطي و نزد متكلمان رواج داشت؛ ولي با ظهور تجدد در اروپا، دو - سه قرن مورد بي مهري دانشمندان غربي واقع شد؛ اما به تدريج رونق مجدد يافت به گونه اي كه سرمايه اصلي براي تدوين» منطق جديد «شد.

9.» منطق جديد «را اولين بار» گوتلوب فِرگه «به طور جامع و كامل بنيان نهاد.

10. از يك نگاه مي توان كتاب هاي منطقي را به لحاظ آموزشي به سه دسته تقسيم كرد.

پرسش

1. منطق تدويني و تكويني را تعريف كنيد.

2. تاريخ تدوين منطق و مؤلِّف آن را بنويسيد.

3. سوفيست ها چه نقشي در تدوين علم منطق داشته اند؟

4. سهم دانشمندان مسلمان در دانش منطق چقدر است؟

5. آثار منطقي دانشمندان زير را نام ببريد: فارابي، ابوعلي سينا، ابن رشد، ساوي، شيخ اشراق، خواجه طوسي، علّامه حلّي، قطب الدين رازي، قطب الدين شيرازي، ملاصدرا و حاجي سبزواري.

6. وضعيت منطق در مغرب زمين)در قرون وسطي و بعد از آن (را به اختصار بنويسيد.

7. غير از منطق ارسطويي، نام چند منطق ديگر را نيز ذكر كنيد.

8. بنيانگذار منطق جديد كيست؟

خودآزمايي

1. تاريخ تولد منطق تكويني … … … است.

الف) قرن چهارم قبل از ميلاد. ب) قرن ششم قبل از ميلاد.

ج) مقارن با تولد انسان. د) مقارن تمدن ايران، چين و هند.

2. يكي از عوامل مهم فكري و تاريخي تدوين منطق … … … بوده است.

الف) وجود متفكراني به نام سوفيست. ب) كنجكاوي بشر درباره نحوه كاركرد ذهن.

ج) ايجاد انگيزه براي تفكر انسان. د) ايجاد انديشه در بشر.

3.» بيت الحكمه «در كجا و در چه زماني بنيان نهاده شد؟

الف) در بغداد و در زمان خليفه اوّل عباسي. ب) در يونان و در زمان خليفه اوّل عباسي.

ج) در بغداد و در زمان مأمون عباسي. د) در بغداد و در قرن اوّل هجري.

4. مقدمه معروف بر منطق ارسطو كه به نام» ايسا غوجي «در رديف رساله هاي هشت گانه ارسطو قرار گرفت را كدام حكيم نگاشت؟

الف) فرفوريوس. ب) ابونصر فارابي.

ج) ابوعلي سينا. د) ابن رشد.

5. كدام دانشمند به عنوان معلم ثاني و پدر علم منطق اسلامي شناخته مي شود؟

الف) ابوعلي سينا. ب) ابن رشد.

ج) ابونصر فارابي.

د) خواجه نصير.

6. مؤلّف كدام يك از كتاب هاي زير خواجه نصيرالدين طوسي است؟

الف) اساس الاقتباس. ب) اللمعات المشرقيه.

ج) شرح مطالع. د) البصائر النّصيريه.

7. نخستين واضع و مؤلّف منطق نظري كدام يك از فلاسفه زير است؟

الف) افلاطون. ب) سقراط. ج) ارسطو. د) ابوعلي سينا.

8. درباره كتاب منطق و مؤلف آن كدام گزينه صحيح است؟

الف) اللمعات المشرقيه - ملاهادي سبزواري. ب) شرح شمسيه - ابوعلي سينا.

ج) شرح شمسيه - كاتبي. د) درة التاج - قطب الدين شيرازي.

9. مؤلّف كتاب هاي الجوهر النضيد، تلويحات و البصائر النّصيرية به ترتيب عبارتند از:

الف) شيخ اشراق، خواجه نصيرالدين طوسي، ابوعلي سينا. ب) ابن رشد، قطب الدين رازي، شيخ اشراق.

ج) ساوي، ارسطو، علامه حلّي. د) علامه حلّي، شيخ اشراق، ساوي.

10. باني» منطق جديد «كيست؟

الف) فرگه. ب) راسل. ج) وايتهد. د) كانت.

11. كتاب هاي زير از كتبي است كه در سطح عالي فراگيري منطق ارزيابي مي شوند:

الف) شرح اشارات و شرح مطالع. ب) درّة التاج و شرح شمسيّه.

ج) شرح اشارات و حاشيه. د) شرح مطالع و نجات.

12. كتاب هاي زير از كتبي است كه در سطح متوسط فراگيري علم منطق ارزيابي مي شوند.

الف) منطق نوين و شرح شمسيّه. ب) منطق شفا و تلويحات.

ج) شرح حكمة الاشراق. د) الكبري في المنطق.

13. كتاب هاي زير از جمله كتبي است كه در سطح ابتداييِ فراگيري منطق ارزيابي مي شود.

الف) حاشيه و المنطق. ب) اساس الاقتباس و درة التاج.

ج) بصائر نصيريّه و دانشنامه علائي. د) تلويحات و كشف الاسرار.

14. در قرون وسطي رونق منطق ارسطويي در ميان كدام گروه از دانشمندان بيش از ساير گروه ها بود؟

الف) دانشمندان علوم تجربي. ب) فلاسفه.

ج) متكلمان. د) رياضي دانان.

15. چه كساني

حقيقت را دست نيافتني مي پنداشتند؟

الف) سوفسطاييان. ب) ارسطوييان.

ج) سقراطيان. د) فيثاغوريان.

16. در يونان قديم، آموزش فن جدل و خطابه به جوانان در مقابل گرفتن اجرت، كار چه كساني بود؟

الف) ارسطوييان. ب) فيثاغوريان. ج) سوفسطاييان. د) هراكليتوس.

17. منطق منظومه اثر كيست؟

الف) فارابي. ب) ابوعلي سينا.

ج) ملاصدرا. د) حاج ملاهادي سبزواري.

18. آثار منطقي ارسطو از چه قرني با ترجمه به زبان عربي وارد حوزه مسلمانان شد؟

الف) قرن اوّل هجري. ب) قرن دوم هجري. ج) قرن سوم هجري. د) قرن چهارم هجري.

19. مجموعه آثار منطقي ارسطو بعدها چه نام گرفت؟

الف) ارغنون. ب) اساس الاقتباس. ج) رساله جمهوري. د) ايساغوجي.

20. اثر منطقي صدرالمتألّهين چه نام دارد؟

الف) منطق شفا. ب) شرح شمسيه.

ج) اللمعات المشرقيه. د) اسفار اربعه.

براي تفكّر بيشتر

1. آيا ارسطو مبدِع علم منطق است؟ چرا؟

2. از تاريخ تولد، محل تولد و آموزه هاي سوفسطاييان چه مي دانيد؟

3. آيا همه دانشمندان به دانش منطق روي كردي مثبت داشته اند؟ چرا؟

4. آيا مي توانيد منطق جديد، منطق كاربردي، منطق ديالكتيك و منطق پراگماتيسم را به اختصار توضيح دهيد؟

5. چرا منطق ارسطويي با ظهور دوران تجدد و نوزايي در اروپا دو - سه قرن مورد بي مهري و انتقاد دانشمندان غربي قرار گرفت؟

بخش دوم: تصورات

درس4 منطق و بحث الفاظ

اهداف كلّي

اهداف كلّي درس چهارم اين است كه دانش پژوه:

1. با جايگاه مبحث الفاظ در دانش منطق آشنا شود؛

2. اقسام لفظ را فرا بگيرد؛

3. از دلالت و اقسام آن آگاه شود.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. علت طرح بحث الفاظ را در علم منطق بيان كنيد؛

2. تفاوت بحث هاي منطقي و ادبي را درباره الفاظ توضيح دهيد؛

3. اقسام لفظ را به اعتبارات مختلف نام برده، با ذكر مثال آنها را تعريف كنيد؛

4. علت طرح اقسام مختلف را در علم منطق شرح دهيد؛

5. دلالت را تعريف كرده اقسام آن را با ذكر مثال نام ببريد؛

6. علت طرح بحث دلالت و اقسام آن را در دانش منطق توضيح دهيد.

علم منطق و احكام لفظ

چنان كه گذشت، دانش منطق» روش صحيح جريان انديشه «را بررسي مي كند؛ به انسان مي آموزد معاني و مفاهيم ذهني خود را به چه روشي ترتيب بخشد كه به تعريف و يا استدلالي درست دست يابد. اما معاني و مفاهيم ذهني به صورت عريان و بدون واسطه، نه خود سامان مي يابند و نه قابل انتقال به ديگران هستند. با كمي دقت معلوم مي شود كه اساساً جريان تفكر - به معناي تلاش ذهن براي عبور از معلوم به سوي مجهول - چه براي رسيدن به تعريف و چه به منظور دست يابي به استدلال، نيازمند به قالب و ظرفي است كه چنين امكاني را براي انسان فراهم كند.

بشر در طول تاريخِ تكامليِ حياتِ خويش و در راستاي رفع چنين نيازي، لفظ و بعد زبان را اختراع كرد. زبان در حقيقت مجموعه منسجمي از الفاظ حامل معاني است و هر لفظي نماينده يك يا

چند معناي ذهني است. بين لفظ و معنا ارتباط و پيوندي عميق وجود دارد كه گاه ابهام هاي لفظي و كژتابي هاي زباني، منشأ انحراف فكري مي شود. براي نمونه به مثال هاي زير دقت كنيد:

- در باز است. باز پرواز مي كند. بنابراين، در پرواز مي كند.

- شير حيوان است. حيوان پنج حرف دارد. بنابراين، شير پنج حرف دارد.

- اين كتاب مختار من است. هر مختاري اراده دارد. بنابراين، اين كتاب اراده دارد.

- مرگ غايت زندگي است. غايت زندگي سعادت است. بنابراين، مرگ سعادت است.

همان طور كه ملاحظه كرديد حالات الفاظ گاهي معاني را نيز تحت تأثير قرار مي دهند و باعث انحراف فكري مي شوند. از اين رو، منطق به عنوان روش صحيح انديشه وظيفه دارد جلو اين گونه خطاها را نيز سد كند و بدين منظور ناچار بحث از» احكام لفظ «، در دستور كار منطقي قرار مي گيرد. احكام لفظ بر دو قسم است:

1. احكام خاص كه در زبان هاي مختلف گوناگون است؛ مانند احكام لغوي، صرفي و نحوي الفاظ؛

2. احكام عام كه در تمامي زبان هاي دنيا جاري است؛ مانند حقيقت و مجاز.

در مبحث الفاظ، منطقي از اين احكام عام زباني بحث مي كند. (7)

دلالت و اقسام آن

اولين مسأله اي كه در مبحث الفاظ طرح مي شود خاصيت حكايتگري و دلالت الفاظ است. دلالت عبارت است از: حالت يك شيء به گونه اي كه وقتي ذهن به آن علم پيدا كرد، بلافاصله به امر ديگري نيز منتقل شود. به شيء نخست» دالّ «)راهنمايي كننده (و به شيء دوم» مدلول «)راهنمايي شده (مي گويند.

دلالت گاه حقيقي است و گاه وضعي. دلالت حقيقي نوعي از حكايتگري است كه در متن

واقع وجود دارد و ايجاد آن مبتني بر قرارداد بشري نيست؛ مانند دلالت دود بر وجود آتش. چنين دلالتي يا عقلي است كه منشأ آن عقل است و يا دلالت طبعي است كه عامل آن حالت طبيعي و رواني انسان است؛ مانند دلالت تب بر وجود عفونت.

دلالت وضعي دلالتي است كه رابطه حكايتگري در آن مبتني بر قرارداد و اعتبار بشري است. اين دلالت يا لفظي است؛ مانند دلالت لفظ آب بر معناي آن و يا غيرلفظي است؛ مانند دلالت علايم مخابرات بر معاني مخصوص. دلالت وضعي لفظي خود به يكي از سه صورت زير است:

1. مطابقي)قصد). به معناي دلالت لفظ بر تمام معناي خود است؛ مانند دلالت» خانه «بر مجموعه محيط، اتاق و ساير قسمت هاي آن؛

2. تضمّني)حيطه (. به معناي دلالت لفظ بر جزء معناي خود هنگام دلالت آن بر تمام معنا است؛ مانند دلالت لفظ» كتاب «بر خصوص جلد آن؛

3. التزامي)تطفّل (. به معناي دلالت لفظ بر لازم معناي خود هنگام دلالت مطابقي آن بر معناي ملزوم است؛ مانند دلالت لفظ» بارندگي زياد «بر» فراواني نعمت «. چنين دلالتي در صورتي وجود دارد كه معناي مورد نظر عقلاً يا عرفاً به طور روشن و آشكار لازمه معناي اصلي و لغوي آن لفظ باشد به نحوي كه نتوان آن دو را از يكديگر جدا ساخت. (8) گونه هاي مختلف دلالت را در نمودار زير مي توان نشان داد:

دلالت

حقيقي وضعي

عقلي طبعي لفظي غير لفظي

مطابقي تضمّني التزامي

در هر يك از اقسام سه گانه دلالت: عقلي، طبعي، وضعي، عقل مدخليّت دارد؛ يعني انسان بدون دخالت عقل از هيچ دالّي به مدلولي منتقل نمي شود. ولي در

دلالت وضعي و طبعي، علاوه بر عقل، عامل ديگري به نام وضع يا طبع نيز دخالت دارد، در صورتي كه در دلالت عقلي، عقل به تنهايي منشأ انتقال ذهني است.

نظر به اين كه علت توجه منطقي به بحث الفاظ، جلوگيري از خطاهايي است كه گاه از اين ناحيه در جريان انديشه راه مي يابد، بنابراين از ميان اقسام مختلف دلالت، تنها دلالت وضعي لفظي محل بحث اوست.

منطقي پس از طرح گونه هاي مختلف دلالت لفظي به منظور توصيه روش درست استفاده از آن، به دو نتيجه مهم دست مي يابد:

اوّلاً، به كارگيري دلالت مطابقي و تضمّني در گفت وشنودها و رساله هاي علمي به جهت ارائه تعريف و يا استدلال درست است.

ثانياً، استفاده از دلالت التزامي اگرچه در محاورات و كاربردهاي ادبي درست است، اما به كارگيري آن در علوم براي تعريف و يا استدلال درست مورد ترديد و مناقشه است.

اقسام لفظ

منطقيون لفظ را به سه اعتبار تقسيم كرده اند:

الف) تقسيم لفظ به اعتبار مقايسه با معناي خودش. هنگامي كه يك لفظ را با معناي آن در نظر مي گيريم، يكي از صورت هاي پنج گانه را خواهد داشت: 1. مختص؛ 2. مشترك؛ 3. منقول؛ 4. مرتجل؛ 5. حقيقت و مجاز.

اين اقسام را به صورت نمودار زير مي توان توضيح داد:

لفظ واحد

داراي معناي واحد است)مختص (؛ مانند لفظ الله داراي معاني متعدد است

تمام معاني به وضع واضع نيست)حقيقت و مجاز (؛ مانند لفظ» ماه «)براي كره قمر و انسان خوش سيما)

تمام معاني به وضع واضع است

وضعي بر وضع ديگر سبقت گرفته

وضعي بر وضع ديگر سبقت نگرفته است)مشترك (؛ مانند لفظ» شير «)به معناي حيوان درنده و

مايع نوشيدني (.

معناي لاحق با ملاحظه تناسب با معناي سابق وضع شده است)منقول (؛ مانند لفظ» صلوة «كه ابتدا براي نيايش وضع شده و سپس در معناي نماز، كه با نيايش متناسب است، به كار رفته است.

معناي لاحق با ملاحظه تناسب با معناي سابق وضع نشده است)مرتجل (؛ مانند اكثر اسامي اشخاص و اماكن.

هدف منطقي از ذكر اقسام فوق اين است كه توصيه كند: در تعريف و استدلال بايد از استفاده لفظ مشترك و مجاز اجتناب كرد، مگر با كمك قرينه. منقول و مرتجل نيز مادامي كه ارتباط آنها با معناي اوليه كاملاً قطع نشده است، نبايد در استدلال و تعريف به كار گرفته شوند. در اسلوب هاي علمي و مطالب استدلالي به جاست همواره از الفاظي استفاده كرد كه معناي واحدي دارند. (9)

ب) تقسيم لفظ در مقايسه با لفظ ديگر. وقتي دو يا چند لفظ با يكديگر مقايسه شوند يكي از دو صورت را خواهند داشت:

1. ترادف: در صورتي كه همه الفاظ داراي يك معنا باشند؛ مانند انسان و بشر.

2. تباين: در صورتي كه همه الفاظ داراي معناي جداگانه اي باشند؛ مانند انسان و سنگ. (10)

هدف منطقي از ذكر چنين تقسيمي اين است كه توصيه كند:

استفاده از الفاظ مترادف در تعريف و استدلال نادرست است؛ مثلاً كسي در مقام استدلال بگويد: چون هر بشري انسان است، هر انساني متفكر است؛ بنابراين، هر بشري متفكر است، و يا در مقام تعريف بگويد: انسان همان بشر است. (11)

ج) تقسيم لفظ با قطع نظر از اين كه واحد باشد يا متعدد به مفرد و مركب.

اين اقسام نيز به نوبه خود به قسمت هاي ديگري تقسيم

مي شود. از آن رو كه بيان و توضيح اقسام مفرد و مركب به طور مستقيم به قلمرو تصديقات مربوط مي شود در درس دهم و در بخش تصديقات به آن خواهيم پرداخت.

چكيده

1. لفظ، قالبي براي انديشه و ابزاري براي انتقال مفاهيم و معاني ذهني به ديگران است.

2. بين لفظ و معنا پيوندي عميق وجود دارد كه گاه سبب خطا در فكر مي شود.

3. احكام لفظ بر دو قسم است:

الف) احكام خاص؛

ب) احكام عام)كه اين احكام مورد بحث منطقي است (.

4. دلالت، عبارت است از: حالت يك شيء به گونه اي كه وقتي ذهن به آن علم پيدا كرد بلافاصله به امر ديگري نيز منتقل شود. به شيء نخست» دالّ «و به شيء دوم» مدلول «مي گويند.

5. دلالت يا حقيقي است يا وضعي كه حقيقي بر دو قسم عقلي و طبعي، و …

دلالت

حقيقي وضعي

عقلي طبعي لفظي غير لفظي

مطابقي تضمّني التزامي

6. لفظ به يك اعتبار به مختص، مشترك، منقول، مرتجل، حقيقت و مجاز و به اعتباري ديگر به مترادف و متباين و به اعتباري به مفرد و مركب تقسيم مي شود.

7. هدف منطقي از بيان اقسام دلالت و لفظ، ارائه توصيه هايي درباره روش درست تعريف و استدلال است.

پرسش

1. چرا منطقي بحث احكام لفظ را طرح مي كند؟

2. تفاوت منطقي و اديب در نحوه بحث از الفاظ چيست؟

3. لفظ به اعتبار معنا به چند قسم تقسيم مي شود؟ توصيه منطقي در اين زمينه چيست؟

4. لفظ به اعتبار مقايسه با الفاظ ديگر به چند قسم تقسيم مي شود؟ توصيه منطقي در اين زمينه چيست؟

5. دلالت را تعريف و اقسام آن را با ذكر مثال بيان كنيد.

6. كدام قسم از دلالت مورد نظر منطقي است؟ چرا؟

7. توصيه علم منطق درباره گونه هاي مختلف دلالت وضعي لفظي چيست؟

خودآزمايي

1. در مثال» با شنيدن صداي زنگِ در از بودن كسي در پشت در آگاه مي شويم «، آگاه شدن از كسي، در اصطلاح منطقي چه ناميده مي شود؟

الف) دال. ب) مدلول. ج) علم. د) دلالت.

2. رابطه اي كه بين» چراغ قرمز «و» ممنوعيت عبور «برقرار است، در اصطلاح منطقيون چه ناميده مي شود؟

الف) دلالت وضعي. ب) دلالت حقيقي. ج) دلالت عقلي. د) دلالت طبعي.

3. كدام يك از موارد زير» دلالت حقيقي «را بهتر بيان مي كند؟

الف) دلالت حاتم بر بخشش. ب) ديوار بر خانه. ج) علامت» ؟ «بر پرسش. د) دود بر آتش.

4. در اين بيت چه نوع دلالتي هست؟

بلي در طبع هر داننده اي هست

كه بر گردنده گرداننده اي هست

الف) التزامي. ب) طبعي. ج) عقلي. د) وضعي.

5. دلالت ناله بر احساس درد چه نوع دلالتي است؟

الف) تضمني. ب) طبعي. ج) عقلي. د) وضعي.

6. دلالت برف بر سرما چه نوع دلالتي است؟

الف) عقلي. ب) وضعي. ج) طبعي. د) مطابقي.

7. در كدام يك از مثال هاي زير دلالت وضعي است؟

الف) پريدگي رنگ بر ترس. ب) دود بر آتش.

ج) لفظ بر معنا. د) وجود معلول بر

وجود علّت.

8. عبارت» كتاب پاره شد «- مراد چند صفحه آن است - چه نوع دلالتي است؟

الف) مطابقي)قصد). ب) تضمني)تطفل (. ج) التزامي)حيطه (. د) تضمني)حيطه (.

9. كدام عامل سبب مي شود ذهن انسان از دال به مدلول منتقل شود؟

الف) علم به ملازمه دالّ و مدلول. ب) ذهن.

ج) فكر. د) وجدان.

10. كدام قسم از دلالت براي همه انسان ها يكسان است؟ مثال آن چيست؟

الف) عقلي - جاي پا و رونده. ب) وضعي - الفاظ بر معاني.

ج) طبعي - سرخي چهره بر تب. د) مطابقي - خانه بر كل خانه.

11. دلالت عدد «1» بر مفهوم يك و دلالت خانه در جمله» دزد خانه ام را برد «به ترتيب چگونه دلالت هايي است؟

الف) عقلي - تضمن. ب) وضعي - التزام. ج) عقلي - وضعي. د) وضعي - عقلي.

12. اين كه» چيزي ذهن ما را به چيز ديگر رهنمون شود «اشاره به كدام يك دارد؟

الف) دالّ. ب) دلالت. ج) حجّت. د) مدلول.

13. اين مصرع: » ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود «چه نوع دلالتي است؟

الف) ذاتي. ب) وضعي. ج) عقلي. د) طبعي.

14. دلالت علايم رياضي بر معاني مخصوص و دلالت الفاظ بر معاني چگونه است؟

الف) ذاتي. ب) طبعي. ج) عقلي. د) وضعي.

15. دلالت پرچم سياه بر عزا و ماتم چه نوع دلالتي است؟

الف) ذاتي. ب) طبعي. ج) عقلي. د) وضعي.

16. دلالت قلم بر دوات چه نوع دلالتي است؟

الف) التزامي. ب) تضمني. ج) طبعي. د) مطابقي.

17. اين مصرع: » رنگ رخساره خبر مي دهد از سرّ ضمير «گوياي چه نوع دلالتي است؟

الف) دلالت طبعي. ب) دلالت عقلي. ج) دلالت وضعي. د) دلالت وضعي غيرلفظي.

18. در آيه شريفه» السّارقُ والسّارقة

فَاقطعوا أيديَهما «با توجه به معناي قطعِ يَد چه نوع دلالتي هست؟

الف) طبعي. ب) مطابقي. ج) تضمني. د) التزامي.

19. در عبارت» دوستم كتاب مرا به امانت گرفت «، لفظ كتاب به چه دلالتي اشاره مي كند؟

الف) دلالت التزامي. ب) دلالت مطابقي. ج) دلالت تضمني. د) دلالت طبعي.

20. كدام يك از گزينه هاي زير صحيح است؟

الف) استفاده از لفظ مشترك و مجاز در تعريف و استدلال درست است.

ب) استفاده از منقول و مرتجل همواره در تعريف و استدلال درست است.

ج) تمام اقسام دلالت مورد بحث منطقي است.

د) استفاده از دلالت التزامي در رساله هاي علمي مورد مناقشه و ترديد است.

براي تفكّر بيشتر

1. آيا تنها راه» انديشيدن «و انتقال مفاهيم و معاني ذهني، لفظ است؟

2. چرا و چگونه بين لفظ و معنا پيوندي عميق وجود دارد؟

3. آيا مشخص كردن مصداق هاي گونه هاي مختلف دلالت، به عهده منطقي است؟

4. آيا مشخص كردن عنوان هاي اقسام مختلف الفاظ به عهده منطقي است؟

5. محل طرح بحث احكام الفاظ در مباحث علم منطق كجاست؟

درس5 نسبت هاي چهارگانه

اهداف كلّي

اهداف كلّيِ درس پنجم اين است كه دانش پژوه:

1. با مفهوم و مصداق، كلي و جزئي و جايگاه آنها در منطق آشنا شود؛

2. نسبت هاي چهارگانه بين دو مفهوم كلي را بشناسد؛

3. واژه ها، مفاهيم و اصطلاحات اين درس را فرا بگيرد.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. مفهوم و مصداق را تعريف كرده، علت بحث منطقي از مفهوم را توضيح دهيد؛

2. كلي و جزئي را بر اساس نظر مشهور، تعريف كنيد؛

3. جزئي حقيقي و جزئي اضافي را با ذكر مثال بيان كنيد؛

4. مفاهيم مورد بحث را در منطق معرفي كنيد، علت آن را توضيح دهيد؛

5. نسبت هاي چهارگانه بين دو مفهوم كلي را با ذكر مثال نام ببريد.

علم منطق و احكام لفظ

چنان كه گذشت، دانش منطق» روش صحيح جريان انديشه «را بررسي مي كند؛ به انسان مي آموزد معاني و مفاهيم ذهني خود را به چه روشي ترتيب بخشد كه به تعريف و يا استدلالي درست دست يابد. اما معاني و مفاهيم ذهني به صورت عريان و بدون واسطه، نه خود سامان مي يابند و نه قابل انتقال به ديگران هستند. با كمي دقت معلوم مي شود كه اساساً جريان تفكر - به معناي تلاش ذهن براي عبور از معلوم به سوي مجهول - چه براي رسيدن به تعريف و چه به منظور دست يابي به استدلال، نيازمند به قالب و ظرفي است كه چنين امكاني را براي انسان فراهم كند.

بشر در طول تاريخِ تكامليِ حياتِ خويش و در راستاي رفع چنين نيازي، لفظ و بعد زبان را اختراع كرد. زبان در حقيقت مجموعه منسجمي از الفاظ حامل معاني است و هر لفظي نماينده

يك يا چند معناي ذهني است. بين لفظ و معنا ارتباط و پيوندي عميق وجود دارد كه گاه ابهام هاي لفظي و كژتابي هاي زباني، منشأ انحراف فكري مي شود. براي نمونه به مثال هاي زير دقت كنيد:

- در باز است. باز پرواز مي كند. بنابراين، در پرواز مي كند.

- شير حيوان است. حيوان پنج حرف دارد. بنابراين، شير پنج حرف دارد.

- اين كتاب مختار من است. هر مختاري اراده دارد. بنابراين، اين كتاب اراده دارد.

- مرگ غايت زندگي است. غايت زندگي سعادت است. بنابراين، مرگ سعادت است.

همان طور كه ملاحظه كرديد حالات الفاظ گاهي معاني را نيز تحت تأثير قرار مي دهند و باعث انحراف فكري مي شوند. از اين رو، منطق به عنوان روش صحيح انديشه وظيفه دارد جلو اين گونه خطاها را نيز سد كند و بدين منظور ناچار بحث از» احكام لفظ «، در دستور كار منطقي قرار مي گيرد. احكام لفظ بر دو قسم است:

1. احكام خاص كه در زبان هاي مختلف گوناگون است؛ مانند احكام لغوي، صرفي و نحوي الفاظ؛

2. احكام عام كه در تمامي زبان هاي دنيا جاري است؛ مانند حقيقت و مجاز.

در مبحث الفاظ، منطقي از اين احكام عام زباني بحث مي كند. (7)

دلالت و اقسام آن

اولين مسأله اي كه در مبحث الفاظ طرح مي شود خاصيت حكايتگري و دلالت الفاظ است. دلالت عبارت است از: حالت يك شيء به گونه اي كه وقتي ذهن به آن علم پيدا كرد، بلافاصله به امر ديگري نيز منتقل شود. به شيء نخست» دالّ «)راهنمايي كننده (و به شيء دوم» مدلول «)راهنمايي شده (مي گويند.

دلالت گاه حقيقي است و گاه وضعي. دلالت حقيقي نوعي از حكايتگري است كه

در متن واقع وجود دارد و ايجاد آن مبتني بر قرارداد بشري نيست؛ مانند دلالت دود بر وجود آتش. چنين دلالتي يا عقلي است كه منشأ آن عقل است و يا دلالت طبعي است كه عامل آن حالت طبيعي و رواني انسان است؛ مانند دلالت تب بر وجود عفونت.

دلالت وضعي دلالتي است كه رابطه حكايتگري در آن مبتني بر قرارداد و اعتبار بشري است. اين دلالت يا لفظي است؛ مانند دلالت لفظ آب بر معناي آن و يا غيرلفظي است؛ مانند دلالت علايم مخابرات بر معاني مخصوص. دلالت وضعي لفظي خود به يكي از سه صورت زير است:

1. مطابقي)قصد). به معناي دلالت لفظ بر تمام معناي خود است؛ مانند دلالت» خانه «بر مجموعه محيط، اتاق و ساير قسمت هاي آن؛

2. تضمّني)حيطه (. به معناي دلالت لفظ بر جزء معناي خود هنگام دلالت آن بر تمام معنا است؛ مانند دلالت لفظ» كتاب «بر خصوص جلد آن؛

3. التزامي)تطفّل (. به معناي دلالت لفظ بر لازم معناي خود هنگام دلالت مطابقي آن بر معناي ملزوم است؛ مانند دلالت لفظ» بارندگي زياد «بر» فراواني نعمت «. چنين دلالتي در صورتي وجود دارد كه معناي مورد نظر عقلاً يا عرفاً به طور روشن و آشكار لازمه معناي اصلي و لغوي آن لفظ باشد به نحوي كه نتوان آن دو را از يكديگر جدا ساخت. (8) گونه هاي مختلف دلالت را در نمودار زير مي توان نشان داد:

دلالت

حقيقي وضعي

عقلي طبعي لفظي غير لفظي

مطابقي تضمّني التزامي

در هر يك از اقسام سه گانه دلالت: عقلي، طبعي، وضعي، عقل مدخليّت دارد؛ يعني انسان بدون دخالت عقل از هيچ دالّي به مدلولي منتقل نمي شود.

ولي در دلالت وضعي و طبعي، علاوه بر عقل، عامل ديگري به نام وضع يا طبع نيز دخالت دارد، در صورتي كه در دلالت عقلي، عقل به تنهايي منشأ انتقال ذهني است.

نظر به اين كه علت توجه منطقي به بحث الفاظ، جلوگيري از خطاهايي است كه گاه از اين ناحيه در جريان انديشه راه مي يابد، بنابراين از ميان اقسام مختلف دلالت، تنها دلالت وضعي لفظي محل بحث اوست.

منطقي پس از طرح گونه هاي مختلف دلالت لفظي به منظور توصيه روش درست استفاده از آن، به دو نتيجه مهم دست مي يابد:

اوّلاً، به كارگيري دلالت مطابقي و تضمّني در گفت وشنودها و رساله هاي علمي به جهت ارائه تعريف و يا استدلال درست است.

ثانياً، استفاده از دلالت التزامي اگرچه در محاورات و كاربردهاي ادبي درست است، اما به كارگيري آن در علوم براي تعريف و يا استدلال درست مورد ترديد و مناقشه است.

اقسام لفظ

منطقيون لفظ را به سه اعتبار تقسيم كرده اند:

الف) تقسيم لفظ به اعتبار مقايسه با معناي خودش. هنگامي كه يك لفظ را با معناي آن در نظر مي گيريم، يكي از صورت هاي پنج گانه را خواهد داشت: 1. مختص؛ 2. مشترك؛ 3. منقول؛ 4. مرتجل؛ 5. حقيقت و مجاز.

اين اقسام را به صورت نمودار زير مي توان توضيح داد:

لفظ واحد

داراي معناي واحد است)مختص (؛ مانند لفظ الله داراي معاني متعدد است

تمام معاني به وضع واضع نيست)حقيقت و مجاز (؛ مانند لفظ» ماه «)براي كره قمر و انسان خوش سيما)

تمام معاني به وضع واضع است

وضعي بر وضع ديگر سبقت گرفته

وضعي بر وضع ديگر سبقت نگرفته است)مشترك (؛ مانند لفظ» شير «)به معناي حيوان

درنده و مايع نوشيدني (.

معناي لاحق با ملاحظه تناسب با معناي سابق وضع شده است)منقول (؛ مانند لفظ» صلوة «كه ابتدا براي نيايش وضع شده و سپس در معناي نماز، كه با نيايش متناسب است، به كار رفته است.

معناي لاحق با ملاحظه تناسب با معناي سابق وضع نشده است)مرتجل (؛ مانند اكثر اسامي اشخاص و اماكن.

هدف منطقي از ذكر اقسام فوق اين است كه توصيه كند: در تعريف و استدلال بايد از استفاده لفظ مشترك و مجاز اجتناب كرد، مگر با كمك قرينه. منقول و مرتجل نيز مادامي كه ارتباط آنها با معناي اوليه كاملاً قطع نشده است، نبايد در استدلال و تعريف به كار گرفته شوند. در اسلوب هاي علمي و مطالب استدلالي به جاست همواره از الفاظي استفاده كرد كه معناي واحدي دارند. (9)

ب) تقسيم لفظ در مقايسه با لفظ ديگر. وقتي دو يا چند لفظ با يكديگر مقايسه شوند يكي از دو صورت را خواهند داشت:

1. ترادف: در صورتي كه همه الفاظ داراي يك معنا باشند؛ مانند انسان و بشر.

2. تباين: در صورتي كه همه الفاظ داراي معناي جداگانه اي باشند؛ مانند انسان و سنگ. (10)

هدف منطقي از ذكر چنين تقسيمي اين است كه توصيه كند:

استفاده از الفاظ مترادف در تعريف و استدلال نادرست است؛ مثلاً كسي در مقام استدلال بگويد: چون هر بشري انسان است، هر انساني متفكر است؛ بنابراين، هر بشري متفكر است، و يا در مقام تعريف بگويد: انسان همان بشر است. (11)

ج) تقسيم لفظ با قطع نظر از اين كه واحد باشد يا متعدد به مفرد و مركب.

اين اقسام نيز به نوبه خود به قسمت هاي

ديگري تقسيم مي شود. از آن رو كه بيان و توضيح اقسام مفرد و مركب به طور مستقيم به قلمرو تصديقات مربوط مي شود در درس دهم و در بخش تصديقات به آن خواهيم پرداخت.

چكيده

1. لفظ، قالبي براي انديشه و ابزاري براي انتقال مفاهيم و معاني ذهني به ديگران است.

2. بين لفظ و معنا پيوندي عميق وجود دارد كه گاه سبب خطا در فكر مي شود.

3. احكام لفظ بر دو قسم است:

الف) احكام خاص؛

ب) احكام عام)كه اين احكام مورد بحث منطقي است (.

4. دلالت، عبارت است از: حالت يك شيء به گونه اي كه وقتي ذهن به آن علم پيدا كرد بلافاصله به امر ديگري نيز منتقل شود. به شيء نخست» دالّ «و به شيء دوم» مدلول «مي گويند.

5. دلالت يا حقيقي است يا وضعي كه حقيقي بر دو قسم عقلي و طبعي، و …

دلالت

حقيقي وضعي

عقلي طبعي لفظي غير لفظي

مطابقي تضمّني التزامي

6. لفظ به يك اعتبار به مختص، مشترك، منقول، مرتجل، حقيقت و مجاز و به اعتباري ديگر به مترادف و متباين و به اعتباري به مفرد و مركب تقسيم مي شود.

7. هدف منطقي از بيان اقسام دلالت و لفظ، ارائه توصيه هايي درباره روش درست تعريف و استدلال است.

پرسش

1. مفهوم و مصداق را با ذكر مثال توضيح دهيد.

2. مفهوم جزئي و كلي را با ذكر مثال تعريف كنيد.

3. چرا منطقي از مفاهيم كلّي بحث مي كند؟

4. نسبت هاي چهارگانه بين دو مفهوم كلي را با ذكر مثال نام ببريد.

خودآزمايي

1. كدام گزينه درباره مفهوم درست تر است؟

الف) مفهوم، يعني آنچه از لفظ فهميده مي شود. ب) مفهوم، يعني آنچه از اشياي خارجي فهميده مي شود.

ج) مفهوم، يعني صورتي كه در ذهن يافت مي شود. د) مفهوم، يعني آنچه با مشاهده فهميده مي شود.

2. كدام گزينه درباره مصداق درست است؟

الف) مصداق، يعني آنچه مفهوم بر آن صدق مي كند. ب) مصداق، يعني آنچه بر وجود خارجي صدق مي كند.

ج) مصداق، يعني آنچه بر وجود ذهني صدق مي كند. د) مصداق، يعني آنچه لفظ از آن حكايت مي كند.

3. بر اساس نظر مشهور مهم ترين فرق بين مفهوم جزئي و مفهوم كلّي عبارت است از:

الف) انطباق بر مصاديق متعدّد. ب) منشأ حصولِ علمِ ديگر بودن.

ج) قابليت و عدم قابليت صدق بر افراد متعدد. د) واحد يا متعدد بودن مصاديق.

4. گزينه غلط را معيّن كنيد.

الف) تحقّق و يا عدم تحقّق مصداق خارجي دخلي در كلّيّت و جزئيّت مفهوم ندارد.

ب) محدود و يا بي شمار بودن مصاديق خارجي دخلي در كلّيّت و جزئيّت مفهوم ندارد.

ج) شرط كلّي بودن مفهوم، تحقّق مصاديق آن در خارج است.

د) شرط كلّي بودن مفهوم، قابليت صدق بر بيش از يك فرد است.

5. بر اساس نظر مشهور درباره دو مفهوم» درياي جيوه - آن كوه طلا «به ترتيب كدام گزينه درست است؟

الف) جزئي - جزئي. ب) جزئي - كلّي. ج) كلّي - جزئي. د) كلّي - كلّي.

6. بر اساس نظر مشهور

كدام مفهوم، جزئي حقيقي است؟

الف) پيامبر خدا. ب) حوزه علميه. ج) نماز صبح. د) مكه.

7. كدام گزينه، بيانگر نسبت عموم و خصوص من وجه است؟

الف) مثلث و دايره. ب) مثلث و شكل.

ج) مثلث متساوي الاضلاع و مثلث قائم الزاويه. د) مثلث متساوي الساقين و مثلث قائم الزاويه.

8. بين اروپايي و مسيحي چه نسبتي برقرار است؟

الف) تساوي. ب) تباين.

ج) عموم و خصوص من وجه. د) عموم و خصوص مطلق.

9. ميان دو مفهوم كلي» خداپرست «و» مسلمان شيعي «چه نسبتي برقرار است؟

الف) تساوي. ب) تباين. ج) عموم و خصوص من وجه. د) عموم و خصوص مطلق.

10. بين دو مفهوم» مقتول «و» شهيد «چه نسبتي برقرار است؟

الف) تباين. ب) تساوي. ج) عموم و خصوص من وجه. د) عموم وخصوص مطلق.

11. بين دو مفهوم كلي» انسان «و» ناطق «چه نسبتي برقرار است؟

الف) تساوي. ب) تباين. ج) عموم و خصوص من وجه. د) عموم و خصوص مطلق.

12. رابطه كدام يك از دو كلي زير با دو دايره متداخل نشان داده مي شود؟

الف) تساوي. ب) تباين. ج) عموم و خصوص من وجه. د) عموم و خصوص مطلق.

13. هر يك از افرادي كه كلي بر آن صدق مي كند، … … … آن كلي ناميده مي شود.

الف) تصور. ب) مفهوم. ج) مصداق. د) تصديق.

14. اگر هر كلي نسبت به كلي ديگر از جهتي اعم و از جهتي اخص باشد، چه رابطه اي با يكديگر خواهند داشت؟

الف) تساوي. ب) تباين. ج) عموم و خصوص من وجه. د) عموم و خصوص مطلق.

15. آنچه منطقي از آن بحث مي كند، مفاهيم … … … است.

الف) وجود. ب) مفهوم. ج) مفهوم جزئي. د) آثار شي ء.

16. بر اساس نظر مشهور

آنچه با قيد» اين «و يا» آن «مشخص شود، … … … است.

الف) جزئي. ب) كلي. ج) فكر. د) تعريف.

17. مفهوم» مولود كعبه «، كه فقط يك مصداق خارجي دارد، چه نوع مفهومي است؟

الف) جزئي. ب) كلي.

ج) جزئي حقيقي. د) غيرقابل صدق بر افراد متعدد.

18. در چه صورتي رابطه دو كلي تساوي است؟

الف) يكي از دو كلي از ديگري عام تر باشد. ب) مفهوم آنها يكسان باشد.

ج) دايره شمول مصاديق آنها يكسان باشد. د) هر يك از دو كلي از جهتي عام و از جهتي خاص باشد.

19. ميان» واجب و نماز «،» موحد و مشرك «به ترتيب چه نسبتي برقرار است؟

الف) عموم و خصوص من وجه - تباين. ب) عموم و خصوص مطلق - تباين.

ج) تساوي - تباين. د) عموم و خصوص من وجه - عموم و خصوص مطلق.

20. كدام گزينه اهميت مفهوم كلي را بيان مي كند؟

الف) سر و كار علوم با مفاهيم كلي است. ب) هدف ها، نقشه ها و تفكر نيازمند به كارگيري مفاهيم كلي است.

ج) مفاهيم كلي افراد متعددي دارند. د) سر و كار علوم و اهداف انسان ها با مفاهيم كلي است.

براي تفكّر بيشتر

1. بين نقيض دو مفهومِ كلي چه نسبتي برقرار است؟

2. كلي متواطي و مشكك را با ذكر مثال تعريف كنيد.

3. مفهوم كلي به اعتبار مصاديق خارجي، به چند صورت ممكن است باشد؟

4. دو اصطلاح» تباين كلي «و» تباين جزئي «را با ذكر مثال تعريف كنيد.

درس6 كليات و اقسام آن

اهداف كلّي

اهداف كلّي درس ششم اين است كه دانش پژوه:

1. كليات را بشناسد و با اقسام آن آشنا شود؛

2. با فراگيري واژه ها، مفاهيم و اصطلاحات اين درس، براي ورود به بحث» روش تعريف «آماده شود.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، از شما انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. درباره كليات خمسه:

الف) هر يك از كليات خمسه را با ذكر مثال تعريف كنيد؛

ب) به صورت كاربردي و با ذكر مثال، نوع، جنس، فصل، عرضي عام و عرضي خاص را توضيح دهيد؛

2. علت انحصار مفاهيم كلي در كليات پنج گانه را بيان كنيد.

كليات خمسه (12)

در درس نخست بيان شد كه موضوع منطق عبارت است از: روش تعريف و روش استدلال. در درس پنجم نيز گفته شد كه براي تعريف و شناختن يك مفهوم، بايد از مفاهيم كلي موجود در ذهن بهره جست.

هر مفهوم كلي در مقام تعريفِ يك تصور مجهول به منظور تبديل آن به يك تصور معلوم، هنگامي كه نسبت به افراد و مصاديق آن ملاحظه مي شود يا وصفي است بيرون از حقيقت فرد و يا بيرون از حقيقت آن فرد نيست به گونه اي كه تمام حقيقت افراد خود و يا جزء حقيقت آنهاست. در صورت نخست، كلي عرضي و در صورت دوم، كلي ذاتي است.

كلّي ذاتي و كلّي عرضي

كلي ذاتي، مفهومي است كه از» حقيقت «افراد و مصاديق خود باشد. كلي عرضي مفهومي است كه خارج از» حقيقت «افراد و مصاديق خود باشد.

همان طور كه ملاحظه مي كنيد، در تعريف فوق، اصطلاح» حقيقت «به كار رفته، است كه آشنايي با آن در فهم ذاتي و عرضي حايز اهميت است.

وقتي سؤال شود: » آيا

در اين باغ ميوه هست؟ «سؤال از وجود و هستي شده است؛ اما اگر بپرسند: » ميوه اين باغ چيست؟ «سؤال از چيستي شده است؛ مثلاً اگر در جواب گفته شود: سيب يا پرتغال …، چيستي، حقيقت و يا ماهيت ميوه باغ را بيان كرده اند. پس حقيقت و ماهيت عبارت است از: مفهومي كه در جواب» چيست؟ «يا» ما هو؟ «مي آيد.

با توجه به توضيحي كه گذشت، روشن مي شود در كلي ذاتي، همواره ماهيّت افراد بدان قائم و وابسته است؛ مانند كلي انسان، حيوان و ناطق، نسبت به علي كه مصداق و فرد آن است؛ اما در كلي عرضي، ماهيت افراد بدان قائم و وابسته نيست؛ مانند كلي راه رونده و شاعر نسبت به علي كه مصداق و فرد آن است.

تميز كلي ذاتي از كلي عرضي در شناخت كليات خمسه و روش درست تعريف، ضروري است؛ زيرا دانشمندان مي كوشند امور را حتي المقدور به ذاتيات آنها تعريف كنند نه به عرضيات.

اقسام كلّي ذاتي و كلّي عرضي

مفهوم كلي در مقابل حقيقت افراد خود، يا خارج از حقيقت آنهاست)كلي عرضي (و يا خارج از حقيقت آنها نيست)كلي ذاتي (. آنچه خارج از حقيقت شيء است يا متعلق و منحصر به يك حقيقت است)عرضي خاص يا خاصه (و يا متعلق و منحصر به يك حقيقت نيست)عرضي عام (. اما آنچه خارج از حقيقت شيء نيست يا تمام حقيقت آن است)نوع (و يا جزء حقيقت آن است كه در اين صورت يا بين تمام افرادي كه حقيقت يكساني ندارند مشترك است)جنس (و يا به افرادي كه حقيقت يكساني دارند مختص است)فصل (.

بنابر آنچه گذشت، اقسام مفهوم كلي پنج

قسم است كه به صورت زير تعريف مي شود:

1. نوع. مفهومي است كلي، كه بيانگر تمام ذات يا حقيقت شيء است. براي مثال وقتي مي گوييم: » اين شيء طلاست «يا» آن حيوان اسب است «، طلا تمام حقيقت شيء نخست و اسب تمام حقيقت شيء دوم را بيان مي كند. پس هر يك از اين دو كلي، نوع خواهند بود.

تعريف كاربردي: نوع، مفهومي است كلي كه در پاسخ به سؤال از چيستي افراد» متحد الحقيقه «ذكر مي شود؛ براساس اين تعريف، هرگاه از چيستي)ماهيّت (افرادي كه حقيقت آنها يكي است پرسيده شود، پاسخ آن نوع خواهد بود؛ مثلاً اگر سؤال شود: » علي، حسن و حسين چه هستند؟ «بايد گفت: » انسان «. بنابراين، كلي انسان، نوع شمرده مي شود.

2. جنس. مفهومي است كلي كه بيانگر بخشي از حقيقت شيء و اعم از آن است؛ مانند مفهومِ كلي حيوان نسبت به انسان و شتر.

تعريف كاربردي: جنس، مفهومي است كلي كه در پاسخ از چيستي افراد مختلف الحقيقه ذكر مي شود، مثلاً اگر از چيستي)ماهيّت (مجموعه اي كه شامل يك چوپان، يك گلّه گوسفند و يك سگ است سؤال شود، چون افراد مورد سؤال داراي حقايق مختلف و متفاوتند پاسخ واحدي كه بيان كننده حقيقت كامل همه اين افراد باشد وجود نخواهد داشت. پس پاسخ متناسب به ناچار پاسخي است كه فقط بخشي از چيستي، يعني حقيقت مشترك آنها را بيان مي كند. در پاسخ به اين سؤال بايد كلي» حيوان «را، كه جنس و بيان كننده حقيقت مشترك آنهاست، ذكر كرد.

3. فصل. كلي ذاتي است كه يك نوع را از ساير انواع داخل در يك جنس متمايز مي كند؛ مانند ناطق

كه در جنس حيوان موجب تميز انسان از ساير انواع حيوان است.

تعريف كاربردي: فصل، مفهومي است كلي كه مميز ذاتي شيء و مساوي با آن است. اگر چه خود به تنهايي در پاسخ از چيستي واقع نمي شود؛ اما هنگامي كه شخص علم به جنس دارد و به دنبال جزء مختص به ماهيّت مي گردد، در طريق پاسخ آن واقع مي شود؛ مانند» ناطق «كه در طريق سؤال از چيستي انسان و در كنار جنس مي آيد: حيوان ناطق.

4. عرضي خاص)خاصه (. مفهومي است كلي كه خارج از حقيقت شيء و در عين حال مختص به آن است؛ مانند ضاحك نسبت به انسان.

تعريف كاربردي: مفهومي است كلي كه اختصاص به نوع يا جنس دارد و نسبت به آن، يا مساوي و يا اخص است؛ مانند ضاحك و شاعر نسبت به انسان. بنابراين، اگر درباره امتيازي از امتيازات عرضي انسان پرسيده شود، در پاسخ آن از اعراض خاصه استفاده مي شود. چنين پرسشي غالباً هنگامي است كه سؤال كننده نوعي آشنايي كلي و قبلي در مورد انسان دارد؛ مثلاً مي داند» انسان حيوان است «؛ اما چون دست او از شناخت فصل آن كوتاه است و علاوه بر دانستن جنس مي خواهد بداند انسان در بين حيوانات ديگر چه صفت عرضي مخصوص به خود دارد؟ در پاسخ پرسش هايي از اين دست گفته مي شود: ضاحك، شاعر و …

5. عرضي عام. مفهومي است كلي كه خارج از حقيقت شيء و در عين حال مختص به افراد آن نيست؛ مانند راه رونده نسبت به انسان.

تعريف كاربردي: هر گاه از عوارض مشترك چند فرد و يا چند نوع كه داراي حقايق مختلف و متفاوتند سؤال شود؛

مثلاً پرسيده شود: » صفت عرضي مشترك بين انسان و اسب چيست؟ «در پاسخ آن» راه رونده «، كه عرضي عام است، مي آيد.

چكيده

1. كلي عرضي مفهومي است كه خارج از حقيقت افراد و مصاديق خود باشد، و كلي ذاتي مفهومي است كه خارج از حقيقت افراد و مصاديق خود نباشد.

2. حقيقت و ماهيت عبارت است از: مفهومي كه در جواب از» چيست؟ «يا» ماهو؟ «مي آيد.

3. هر مفهوم كلي نسبت به افراد و مصاديق خود يا ذاتي است و يا غير ذاتي)عرضي (. در صورت اوّل يا بيانگر تمام ذاتيات است)نوع (و يا بيانگر جزء ذات است كه در اين صورت از دو حال خارج نيست: يا حاكي از جزء اعم است و يا حاكي از جزء مساوي. در صورت اوّل)جنس (و در صورت دوم)فصل (ناميده مي شود. اگر مفهوم كلي نسبت به مصاديق خود عرضي باشد از دو حال خارج نيست: يا اين امر عرضي اختصاص به نوع واحدي دارد يا در حقايق متعددي يافت مي شود. در صورت اوّل عرضي خاص و در صورت دوم عرضي عام ناميده مي شود.

پرسش

1. كلي ذاتي و كلي عرضي را با ذكر مثال تعريف كنيد.

2. كليات خمسه را با ذكر مثال تعريف كنيد.

3. هر يك از كليات خمسه در پاسخ چه سؤالي مي تواند واقع شود؟

خودآزمايي

1. بحث كليات خمسه را چه كسي به عنوان يكي از مباحث منطقي تدوين كرد؟

الف) فرفوريوس. ب) ارسطو. ج) اسكندر افروديسي. د) فارابي.

2. اگر با» چيست؟ «از امري سؤال كنيم چه چيزي در جواب ذكر مي شود؟

الف) عرضي. ب) ماهيت. ج) وجود. د) هستي.

3. هرگاه سؤال» ماهو؟ «در مورد امري جزئي باشد كدام گزينه در جواب آن مي آيد؟

الف) جنس. ب) عرضي. ج) فصل. د) نوع.

4. مقوِّم ماهيت را چه مي نامند؟

الف) عرضي. ب) ذاتي. ج) عرضي عام. د) عرضي خاص.

5. با نبود كدام گزينه ماهيّت از بين مي رود؟

الف) عرضي. ب) ذاتي. ج) عرضي عام. د) عرضي خاص.

6. ما به الامتياز عرضي ماهيت هاي مختلف چه نام دارد؟

الف) عرضي عام. ب) عرضي خاص. ج) فصل. د) نوع.

7. كدام گزينه تعريف عرضي است؟

الف) آنچه خارج از ماهيت است. ب) آنچه داخل ماهيت است.

ج) مقوِّم ماهيت. د) مقوِّم حقيقت.

8. كلي ذاتي كه بر افراد متفق الحقيقه صدق مي كند، تعريف چيست؟

الف) فصل. ب) نوع. ج) جنس. د) عرضي عام.

9. كلي ذاتي كه موجب امتياز يك نوع از انواع ديگر مي شود، تعريف چيست؟

الف) فصل. ب) نوع. ج) جنس. د) عرضي خاص.

10. كلي عرضي كه فقط اختصاص به يك نوع دارد، عبارت است از:

الف) فصل. ب) نوع. ج) عرضي عام. د) عرضي خاص.

11. كلي عرضي كه اختصاص به يك ماهيت ندارد، تعريف چيست؟

الف) فصل. ب) نوع. ج) عرضي عام. د) عرضي خاص.

12. تفاوت افراد و مصاديق يك نوع در چيست؟

الف)

امور ذاتي. ب) امور عرضي. ج) امور ذاتي و عرضي. د) فقط اعراض خاصّه.

13. چه چيزي بيانگر خصوصيات ذاتي مشترك ميان افراد مختلف الحقيقه است؟

الف) عرضي عام. ب) جنس. ج) عرضي خاص. د) فصل.

14. ما به الامتياز ذاتي ماهيات مختلف الحقيقه چيست؟

الف) جنس. ب) فصل. ج) نوع. د) عرضي خاص.

15. اختلاف ذاتي افراد يك جنس در چيست؟

الف) فصل. ب) نوع. ج) عرضي عام. د) عرضي خاص.

16. كدام گزينه در مورد افراد يك جنس صادق است؟

الف) وحدت جنسي و نوعي دارند. ب) اختلاف جنسي و نوعي دارند.

ج) وحدت نوعي و اختلاف جنسي دارند. د) وحدت جنسي و اختلاف نوعي دارند.

17. كدام گزينه بيانگر كليات ذاتي است؟

الف) نوع، جنس، عرضي. ب) جنس، فصل، عرضي خاص.

ج) عرضي خاص، عرضي عام، نوع. د) نوع، جنس، فصل.

18. درباره نسبت فصل يك ماهيّت با خاصّه هاي آن كدام گزينه درست است؟

الف) نسبت فصل با هر يك از خاصّه ها تساوي است.

ب) نسبت فصل با هر يك از خاصّه ها عموم و خصوص مطلق است.)فصل اعم از خاصّه)

ج) نسبت فصل با برخي خاصّه ها تساوي و با برخي ديگر عموم و خصوص مطلق است.)فصل اعم از خاصّه)

د) نسبت فصل با هر يك از خاصّه ها تباين است.

19. كدام گزينه افراد متّفق الحقيقه را شامل مي شود؟

الف) جنس، نوع و فصل. ب) جنس، نوع و عرضي خاصي.

ج) نوع، فصل و عرضي خاص. د) نوع، فصل، عرضي عام و عرضي خاص.

20. كدام يك از موارد ذيل صحيح است؟

الف) افراد جنس از هر جهت با هم تفاوت دارند. ب) اختلاف افراد جنس در امور ذاتي است.

ج) اختلاف افراد جنس تنها در فصل است. د) افراد جنس از هيچ جهتي با

هم تفاوت ندارند.

براي تفكّر بيشتر

1. آيا مفهومي مي تواند هم عرضي باشد و هم ذاتي؟

2. آيا يك مفهوم مي تواند هم عرضي عام و هم عرضي خاص باشد؟

3. بين فصل، جنس و نوع چه نسبتي از نسبت هاي چهارگانه برقرار است؟

درس7 سلسله ترتّب كلّيات و تقسيمات ديگر آن

اهداف كلّي

اهداف كلّي درس هفتم اين است كه دانش پژوه:

1. با ترتّب كليات و نسبت آنها با يكديگر آشنا شود؛

2. واژه ها، مفاهيم و اصطلاحات اين درس را فرا بگيرد.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. سلسله اجناس را توضيح دهيد؛

2. سلسله انواع را بيان كنيد؛

3. جنس عالي، جنس سافل، جنس متوسط، جنس قريب و جنس بعيد را با ذكر مثال تعريف كنيد؛

4. نوع عالي، نوع سافل، نوع متوسط، نوع اضافي و صنف را با ذكر مثال بيان كنيد؛

5. نسبت فصل با جنس و نوع را توضيح دهيد.

سلسله ترتّب كليات

پيش تر دانستيم بحث هاي مربوط به مفهوم كلي، مجموعه مطالبي است كه در مقدمه بحث تعريف، طرح مي شود. در اين درس با مراتب و اقسامي كه هر يك از كليات پنج گانه دارند آشنا مي شويم تا در مباحث مربوط به تعريف و توصيه هاي منطقي در روش هاي درست آن، دچار اشكال نشويم.

وقتي چند مفهوم كلي را با يكديگر مقايسه مي كنيم، ملاحظه مي شود به اعتبار شمول افراد، ميزان شمول آنها تفاوت مي كند. بعضي از آنها نسبت به بعض ديگر از وسعت و شمول بيشتري برخوردارند؛ مثلاً حيوان از انسان، جسم از جسم نامي و جوهر از جسم وسيع تر است.

بنابراين، كليات را مي توان به اعتبار ميزان شمول آنها به گونه اي مرتب ساخت كه هر كلي نسبت به كلي قبلي، از شمول مصاديق بيشتري برخوردار باشد؛ مثلاً به مجموعه كليات زير توجه كنيد:

جوهر، جسم، جسم نامي، حيوان، انسان

سلسله مفاهيم فوق را به دو صورت مي توان لحاظ كرد: يكي سير صعودي، كه از محدودترين كلي شروع شود و به عام

ترين آنها خاتمه يابد و ديگري سير نزولي، كه از عام ترين كلي آغاز شود و به محدودترين آن بينجامد. ترتيب نخست، سلسله اجناس و ترتيب دوم، سلسله انواع را به وجود خواهد آورد.

سلسله مراتب اجناس

اگر مجموعه اي از كليات را براساس جنس آنها مرتب كنيم به نحوي كه سلسله اي را تشكيل دهند كه از شمول كمتر به سوي وسعت بيشتري پيش رود، در اين سلسله كه بدان» سلسله اجناس «گفته مي شود به وسيع ترين جنس، كه در پايان سلسله تصاعدي قرار مي گيرد و تحت جنسي ديگر مندرج نيست،» جنس الاجناس «يا» جنس عالي «و به محدودترين جنس كه در آغاز مجموعه واقع شده است» جنس سافل «مي گويند. اجناسي كه بين جنس عالي و جنس سافل قرار دارند» جنس متوسط «ناميده مي شوند.

بنابر اين، در مجموعه مفاهيم» انسان م حيوان م جسم نامي م جسم م جوهر «حيوان جنس سافل، جوهر جنس الاجناس، يا جنس عالي، جسم و جسم نامي، جنس متوسط خواهند بود.

منطقي جنس را به اعتباري به قريب و بعيد تقسيم مي كند؛ چرا كه براي هريك از انواع سلسله، دو قسم جنس مي توان تصور كرد: نخست جنسي كه بلافاصله بعد از يك كلي مفروض قرار دارد و به آن» جنس قريب «گفته مي شود؛ مانند حيوان، كه بلافاصله در فوق كلي انسان قرار دارد و دوم، جنسي كه با يك يا چند واسطه در فوق كلي ديگر واقع شده است و به آن» جنس بعيد «گفته مي شود؛ مانند جسم نامي نسبت به انسان. با توجه به آنچه بيان شد مي توان نتيجه گرفت كه جوهر براي جسم، جنس قريب و در همان حال براي جسم

نامي، جنس بعيد است.

سلسله مراتب انواع

قبل از بيان سلسله انواع، ابتدا بايد دانست كه نوع در منطق به دو معنا به كار مي رود:

الف) نوع حقيقي. كه مراد همان معنايي است كه در تعريف كليات خمسه گذشت؛

ب) نوع اضافي. كه مراد از آن هر كلي ذاتي است كه تحت جنسي مندرج باشد.

پس در اين سلسله» انسان ض حيوان ض جسم نامي ض جسم ض جوهر «مفاهيم انسان، حيوان، جسم نامي و جسم» نوع اضافي «ناميده مي شود.

با توجه به تعريف فوق، دو نكته به دست مي آيد:

1. نوع حقيقي نيز مي تواند در مقايسه با جنس بالاتر نوع اضافي خوانده شود؛

2. وسيع ترين مفهوم در يك سلسله هرگز متصف به نوع اضافي نخواهد شد.

اگر مجموعه مفاهيم كلي را در يك سلسله قرار دهيم به نحوي كه عام ترين آن در صدر و خاص ترين آن در ذيل سلسله قرار گيرد به محدودترين نوع،» نوع الانواع «يا» نوع سافل «، به عام ترين نوع،» نوع عالي «و به انواعي كه بين اين دو قرار مي گيرند» نوع متوسط «مي گويند. بنابراين در سلسله مفاهيمي كه ذكر شد، جسم، نوع عالي و انسان، نوع سافل يا نوع الانواع و جسم نامي و حيوان، نوع متوسط خوانده مي شود.

جوهر

جسم

جسم نامي

حيوان

انسان

نمودار سلسله اجناس و انواع

نكته شايان دقت اين است كه هر چند پايين تر از نوع حقيقي يا نوع سافل يا نوع الانواع نوع ديگري وجود ندارد؛ اما ممكن است پايين تر از آن، مفاهيمي كلي قرار بگيرد كه اصطلاحاً به آن» صنف «مي گويند؛ مثلاً» دانش پژوه «مفهومي كلي است كه تحت نوع حقيقي» انسان «قرار گرفته و به آن صنف گفته مي شود.

بنابراين، هر كلي عرضي اخص يا هر ذاتي مقيد به عرضي اخص، چه آن ذاتي، نوع باشد يا جنس، صنف ناميده مي شود؛ مانند ايراني، مسلمان، خياط، حيوان خزنده و جسم جامد.

اقسام فصل

چنان كه قبلاً ملاحظه كرديم، فصل از اقسام كلي ذاتي است كه يك نوع را از ساير انواع جدا مي كند. اين مميز ذاتي بر دو گونه است:

الف) فصل قريب. كه موجب امتياز نوع از انواع مشارك در جنس قريب مي شود؛ مانند ناطق نسبت به انسان؛

ب) فصل بعيد. كه نوع را از انواع مشارك در جنس بعيد جدا مي كند؛ مانند حسّاس نسبت به انسان.

توضيح اين كه، جسم نامي)رشد كننده (براي انسان جنس بعيد است. در اين جنس، انواع ديگري از قبيل اسب و درخت با انسان شركت دارند. حسّاس موجب امتياز انسان از درخت

و ساير اجسام غيرحسّاس مي شود. پس حسّاس براي انسان فصل بعيد است.

نسبت فصل با جنس و نوع

فصل نسبتي با جنس و نسبتي با نوع دارد. منطقيون براي بيان اين نسبت عبارت مشهوري دارند: » فصل مقوِّم نوع و مقسِّم جنس است «. در توضيح اين جمله بايد گفت: از آن جا كه جنس و فصل تشكيل دهنده نوعند، بديهي است كه اگر فصل وجود نداشته باشد نوع هم نمي تواند تحقق پيدا كند. از اين رو، مي گويند فصل مقوِّم نوع است؛ يعني چون كلي فصل به كلي جنس افزوده شود كلي نوع قوام پيدا مي كند. از طرفي ديگر، فصل موجب مي شود كه يك جنس به چند نوع تقسيم شود؛ مثلاً ناطق، حيوان را به» حيوان ناطق «و» حيوان غيرناطق «تقسيم مي كند. پس فصل مقسِّم جنس است.

چكيده

1. مفاهيم كلي را به دو صورت مي توان لحاظ كرد: يكي سير صعودي كه از محدودترين كلي شروع شود و به عام ترين آنها خاتمه يابد و ديگري سير نزولي كه از عام ترين كلي آغاز شود

و به محدودترين آن بينجامد. ترتيب نخست سلسله اجناس و ترتيب دوم سلسله انواع نام دارد.

2. به بالاترين جنس، كه تحت جنس ديگر مندرج نيست» جنس الاجناس «و به محدودترين جنس كه در آغاز سلسله اجناس واقع شده است» جنس سافل «و به اجناس بين آن دو» جنس متوسط «گفته مي شود.

3. جنسي كه بلافاصله بعد از يك كلي مفروض قرار دارد،» جنس قريب «و جنسي كه با يك يا چند واسطه در فوق كلي ديگر قرار مي گيرد،» جنس بعيد «نام دارد.

4. نوع در منطق به دو معنا به كار مي رود:

الف) نوع حقيقي؛

ب) نوع اضافي كه مراد از آن هر كلي ذاتي است كه تحت جنسي مندرج باشد.

5. محدودترين نوع در سلسله انواع، نوع سافل يا نوع الانواع، عام ترين نوع، نوع عالي و انواع بين اين دو، نوع متوسط ناميده مي شوند.

6. هر كلي عرضي اخص يا هر ذاتي مقيد به عرضي اخص» صنف «ناميده مي شود.

7. فصل بر دو گونه است:

الف) فصل قريب: كه موجب امتياز نوع از انواع مشارك در جنس قريب مي شود؛

ب) فصل بعيد: كه نوع را از انواع مشارك در جنس بعيد جدا مي كند.

8. فصل مقوِّم نوع و مقسِّم جنس است.

پرسش

1. در سلسله اجناس و انواع، ترتّب كليات به چه اعتبار است؟

2. جنس عالي، سافل و متوسط را با توجه به سلسله مراتب اجناس تعريف كنيد.

3. نوع عالي، سافل، متوسط، اضافي و صنف را با توجه به سلسله مراتب انواع تعريف كنيد.

4. مقصود منطقي از جنس قريب و بعيد و نيز فصل قريب و بعيد چيست؟

5. اين جمله را: » فصل مقوِّم نوع و مقسِّم جنس است «با ذكر مثال

توضيح دهيد.

خودآزمايي

1. در اين سلسله، نوع متوسّط و جنس متوسّط به ترتيب كدامند؟ جوهر - جسم - مايع - آب

الف) جسم - جسم. ب) مايع - مايع. ج) جسم - مايع. د) مايع - جسم.

2. با توجه به سلسله مراتب اجناس و انواع، جنس قريب انسان و جنس قريب حيوان به ترتيب عبارت است از:

الف) جوهر - جسم نامي. ب) حيوان - جسم. ج) جسم - جسم نامي. د) حيوان - جسم نامي.

3. كدام يك بيانگر نام ديگر نوع الانواع است؟

الف) نوع سافل. ب) نوع اضافي. ج) نوع عالي. د) نوع متوسط.

4. آن كلي كه بلافاصله تحت جنس الاجناس است چه ناميده مي شود؟

الف) نوع متوسط. ب) جنس قريب. ج) نوع عالي. د) نوع الانواع.

5. آن كلي كه بلافاصله بالاي نوع مي آيد چه ناميده مي شود؟

الف) جنس بعيد. ب) جنس عالي. ج) نوع عالي. د) جنس قريب.

6. كدام يك در سلسله مراتب انواع نسبت به انسان نوع متوسط است؟

الف) جسم نامي. ب) حسّاس. ج) جوهر. د) جسم.

7. كدام يك در سلسله مراتب انواع نسبت به انسان نوع عالي است؟

الف) جسم نامي. ب) جوهر. ج) جسم. د) حيوان.

8. با توجه به سلسله مراتب اجناس و انواع براي انسان، جوهر نسبت به انسان چيست؟

الف) جنس متوسط. ب) جنس عالي.

ج) نوع عالي. د) نوع الانواع.

9. جنس قريب جسم نامي چيست؟

الف) جوهر. ب) جسم. ج) حسّاس. د) حيوان.

10. كدام گزينه نوع حقيقي و اضافي است؟

الف) انسان. ب) جسم. ج) جسم نامي. د) حيوان.

11. بر هر يك از كليات جسم، جسم نامي و حيوان نسبت به جنس كه در بالاي آن قرار گرفته است چه عنواني صادق است؟

الف) فصل. ب) نوع

حقيقي. ج) نوع اضافي. د) نوع متوسط.

12. جنس بعيد حيوان كدام است؟

الف) انسان. ب) جسم. ج) جسم نامي. د) گياه.

13. كلي ذاتي مقيد به خاصّه اخص چه ناميده مي شود؟

الف) نوع. ب) جنس. ج) صنف. د) فصل.

14. دانشجو و طلبه نسبت به انسان … … … است.

الف) نوع. ب) جنس. ج) فصل. د) صنف.

15. اگر مجموعه اي از كليات به نحوي مرتب شوند كه هر كلّي نسبت به كلّي قبلي از شمول افراد بيشتري برخوردار باشد، سير صعودي و نزولي اين سلسله … … را تشكيل مي دهد.

الف) سلسله اجناس و انواع. ب) سلسله انواع و اجناس.

ج) سلسله اجناس. د) سلسله انواع.

16. جنس قريب آهو كدام است؟

الف) جسم. ب) جسم نامي. ج) جوهر. د) حيوان.

17. در سلسله مراتب انواع پس از نوع الانواع … … … قرار دارد.

الف) صنف. ب) نوع سافل. ج) نوع حقيقي. د) نوع اضافي.

18. همواره در پايان سلسله تصاعدي اجناس … … … قرار دارد.

الف) جنس الاجناس. ب) نوع الانواع. ج) جنس سافل. د) جوهر.

19. جنس قريب نوع كدام است؟

الف) ماهيت. ب) فصل. ج) جنس. د) ذاتي.

20. در اين سلسله، نوع الانواع و جنس الاجناس به ترتيب كدامند؟» جوهر - جسم - مايع - آب «

الف) جسم - مايع. ب) جوهر - آب. ج) آب - جوهر. د) جسم - جوهر.

براي تفكّر بيشتر

1. چرا و چگونه بحث» كليات خمسه «به عنوان» مدخل «مبحث تعريف شناخته مي شود؟

2. شناخت سلسله اجناس و سلسله انواع در مباحث منطقي چه فايده اي دارد؟

درس8 تعريف

اهداف كلّي

اهداف كلّي درس هشتم اين است كه دانش پژوه:

1. از رسالت منطقي در بحث تعريف آگاه شود؛

2. با هدف تعريف آشنا شود؛

3. قواعد و ضوابط منطقي تعريف را فرا بگيرد.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. رسالت منطقي در بحث تعريف را بيان كنيد؛

2. طبقه بندي منطقيون در زمينه اقسام پرسش را بنويسيد؛

3. غرض از تعريف را توضيح دهيد؛

4. قواعد و ضوابط منطقي تعريف را با ذكر مثال بنويسيد؛

5. مثال هايي را ذكر كنيد كه در هر كدام يك قاعده از ضوابط منطقي تعريف رعايت نشده باشد؛

6. برخي از خطاهاي رايج در تعريف را بيان كنيد.

رسالت منطقي در بحث تعريف

در آغاز كتاب گفتيم انسان ذاتاً موجودي متفكّر است. طبيعي ترين عكس العمل چنين موجودي در برخورد با جهان اطراف، كنجكاوي و طرح سؤال است. منطقيون مهم ترين پرسش هاي انسان را در سه قسمِ اساسي طبقه بندي كرده اند:

1. پرسش از» چيستي «اشيا، كه با كلمه استفهامي» چيست؟ «)ما (طرح مي شود؛

2. پرسش از» هستي «اشيا، كه با كلمه استفهامي» آيا؟ «)هل (بيان مي شود؛

3. پرسش از» چرايي «و علّت اشيا، كه با كلمه استفهامي» چرا؟ «)لم (طرح مي شود.

همان طور كه ملاحظه مي شود، پرسش هاي مذكور يا به منظور يافتن تصوري جديد، يا به جهت به دست آوردن تصديقي نو طرح مي شود. علم منطق به عنوان» دانش روشِ صحيح تفكر «براي گذر درست و انتقال كامياب انسان از مجموعه معلومات به مجهولات، موظّف به ارائه توصيه هايي در زمينه پرسش هاي ياد شده است.

در بخش تصوّرات و در بحث تعريف، منطقي تنها تبيين روش صحيح جستجوي پاسخ پرسش چيستي)ما (را برعهده دارد.

(13)

قبل از بيان توصيه هاي منطقي درباره روش درست تعريف، بايد توجه كرد كه علم منطق هيچ گاه خود عهده دار تعريف امور مختلف نمي شود؛ چرا كه رسالت آن تنها ارائه روش درست تبديل مجهولات به معلومات است. تعريف و تبيين چيستي اشيا اساساً با موضوع و هدف منطق بيگانه است.

معناي تعريف

تعريف به معناي يافتن تصوري مشخّص از چيستي مجهول و يا به عبارت ديگر، روشن كردنِ تصور مجهول و تبيين مفهومي به وسيله تصورها و مفاهيم پيشين است. تصوري را كه مي خواهيم تعريف كنيم» معرَّف «)به فتح راء (مي نامند. تصوري را كه موجب شناساندن و تعريف يك شيء مي شود» معرِّف «)به كسرِ راء (يا» قول شارح «مي خوانند؛ مثلاً وقتي تعريف» انسان «مورد نظر است و آن را به» حيوان ناطق «تعريف مي كنيم، انسان را معرَّف و حيوان ناطق را معرِّف يا قول شارح مي نامند.

شايان توجه است كه انسان در مواجهه با يك لفظ دو حالت دارد؛ به اين معنا كه يا با مفهوم لفظ آشناست و يا مفهوم آن را نمي داند. حال اگر معناي لفظ را در ذهن داشته باشد. در اين صورت يا به وضع لفظ براي آن معنا)ارتباط لفظ با معنا (آگاهي دارد، يا اين كه به وضع لفظ براي معنا واقف نيست.

بنابراين، ذهن آدمي در برخورد با يك لفظ يكي از حالات سه گانه زير را خواهد داشت: حالت نخست اين است كه علاوه بر معناي لفظ، وضع لفظ براي آن معنا را نيز مي داند. بديهي است در اين صورت، سؤالي براي انسان وجود نخواهد داشت؛ چرا كه مجهولي در بين نيست.

حالت دوم آن است كه اصل معنا را

مي شناسد، ولي از وضع يك لفظ خاص براي آن بي اطلاع است؛ مثلاً اگر شخص حقيقت حيواني، كه نام آن شير است، را مي شناسد، امّا نمي داند كه لفظ غضنفر براي آن معنا وضع شده است. در اين صورت اسد مي تواند پاسخ سؤال او كه» غضنفر چيست؟ «باشد. منطقي اين تعريف را تعريف لفظي شرح الاسم يا تعريف اسمي مي خواند.

چنين تعريفي به لحاظ منطقي هيچ گاه نمي تواند نقش معرِّف را ايفا كند؛ زيرا نمي توان با آن از معلومي تصوري به معلوم تصوري جديدي رسيد و اساساً كتاب هاي فرهنگ لغت چنين مسؤوليتي به عهده دارند.

حالت سوم اين است كه شخص، معناي لفظ را نمي داند و در طلب تصور ماهيت معنا برمي آيد. در اين صورت، سؤال از حقيقت شيء مي شود. در جواب چنين سؤالي، تبيين چيستي شي ء)از طريق بيان ذاتيات، خواص و يا آثار آن (ضروري است. منطقي به اين پاسخ تعريف حقيقي مي گويد و علم منطق عهده دار تبيين روش درست رسيدن به شرايط، اقسام، و احكام چنين تعريفي است. بنابراين، اطلاق واژه تعريف بر تعريف لفظي مجاز است (14).

بايد توجه داشت تعريف حقيقي به دو معناي اعم و اخص به كار مي رود: معناي اعم آن در مقابل تعريف لفظي قرار مي گيرد و معناي اخص آن هنگامي است كه از چيستي يك شيء بعد از علم به هستي آن سؤال مي شود. اين پرسش را به وسيله» ماي حقيقيه «مي پرسند و پاسخ آن

را نيز تعريف حقيقي به معناي اخص مي خوانند.

غرض از تعريف

مقصود اصلي از تعريف، دو هدف اساسي است:

1. ارائه تصوري واضح و صحيح از معرَّف؛

2. جدا كردن معرَّف از غير آن به صورت

تام و كامل.

تعريف صحيح بايد اين دو هدف و يا حداقل هدف دوم را تأمين كند، و بدين جهت رعايت ضوابط و قواعد زير الزامي است. اين قوانين، كه جملگي در مقام بيان شيوه درست تعريف است، صرفاً جنبه صوري و قالبي دارند.

قواعد وضوابط منطقي تعريف

منطقيون براي تعريف مفيد، شرايطي را ذكر كرده اند كه رعايت آنها براي تأمين هدف تعريف ضروري است:

1. تعريف بايد جامع و مانع باشد؛ يعني به گونه اي باشد كه همه افراد معرَّف را شامل شود)جامع بودن (و هيچ فرد بيگانه با معرَّف را نيز شامل نشود)مانع بودن (.

براي اين كه تعريف از جامعيت و مانعيت برخوردار باشد، بايد نسبت دو مفهوم معرِّف و معرَّف به لحاظ مصداق، تساوي باشد؛ يعني هرچه كه مصداق معرِّف است مصداقِ معرَّف هم باشد و برعكس.

بر اساس ضابطه مذكور تعاريف زير نادرستند:

الف) تعريف به اعم. اگر مفهوم معرِّف اعم از معرَّف باشد؛ مثل اين كه در تعريف» انسان «گفته شود: » حيوان دو پا «. در اين صورت، تعريف جامع افراد انسان خواهد بود؛ امّا مانع اغيار نيست.

ب) تعريف به اخص. اگر معرِّف، اخص از معرَّف باشد؛ مثل اين كه در تعريف» انسان «بگوييم: » حيوان دانشمند «. در اين صورت، تعريف مانع اغيار خواهد بود؛ امّا جامع همه افراد انسان نيست.

ج) تعريف به مباين. اگر مفهوم معرِّف مباين معرَّف باشد؛ مثل اين كه در تعريف» انسان «بگوييم: » سنگ سفيد «. در اين صورت تعريف نه جامع است و نه مانع؛ زيرا چنان كه مي دانيم دو مفهوم متباين، هيچ گونه دلالتي بر افراد يكديگر ندارند.

د) تعريف به عام و خاص من

وجه. اگر نسبت معرِّف و معرَّف عموم وخصوص من وجه باشد، در اين صورت تعريف نه جامع است و نه مانع؛ مثل اين كه در تعريف» انسان «بگوييم: » موجودي است سياه چهره «.

2. تعريف بايد از جهت مفهوم نزد مخاطب روشن تر از معرَّف باشد. از مهم ترين لغزشگاه هاي انديشه در مقام تعريف، ارائه تعريف هاي گنگ و مبهم است.

برخي از عوامل ابهام در يك تعريف عبارتند از:

الف) تعريف به مفهومي كه از نظر وضوح و روشني مساوي معرَّف است؛ مثلاً اگر در تعريف مفهومِ» فرزند «بگوييم: » آن كه از مادر متولّد مي شود «؛ تعريف درستي ارائه نكرده ايم؛ چرا كه مفهوم مادر براي كسي كه معناي فرزند را نمي داند، يا همان قدر گنگ است كه مفهوم فرزند مبهم است و يا اگر شخص معناي مادر را مي داند حتماً مفهوم فرزند را نيز مي داند و اساساً محتاج تعريف نيست.

ب) تعريف با مفهومي مبهم تر از معرَّف؛ مثل اين كه در تعريف آتش بگوييم: » جوهري است شبيه به نفس «. اين تعريف به اخفي خواهد بود؛ زيرا معناي نفس كه در تعريف مذكور به كار رفته، نزد شنونده از معناي آتش ناشناخته تر است.

ج) به كار بردن مفاهيم غير دقيق كه قابليت تفسيرهاي متعدد دارد؛ مانند تعريف غزل به شعري كوتاه؛ چرا كه كوتاه امري نسبي است و منطقاً نمي تواند در تعريف يك امر غير نسبي ذكر شود.

د) به كار بردن الفاظ مهمل كه معناي محصّلي ندارد.

ه (استفاده از الفاظ مشترك)مشترك لفظي، استعاره، مجاز، كنايه (بدون قرينه وافي در مورد معناي مورد نظر.

و (به كارگيري الفاظ پيچيده و مهجور، مانند تعريف

جسم به اُسطُقسّي داراي ابعادِ سه گانه.

3. تعريف بايد با معرَّف مغايرت مفهومي داشته باشد. در تعريف نبايد اختلاف معرَّف و معرِّف تنها تفاوت لفظي باشد و از نظر مفهوم عين يكديگر باشند؛ مثلاً اگر در تعريف» انسان «بگوييم: » بشر است «، اين تعريف حقيقي منطقي نيست، بلكه صرفاً تعريفي لفظي و لغوي بوده كه مربوط به» علم لغت «است.

4. تعريف بايد دوري نباشد. تعريف دوري عبارت است از: تعريفي كه در آن اولاً معرِّف خود، احتياج به تعريف دارد و ثانياً در تعريف معرِّف ازمعرَّف استفاده مي شود. دور به دو صورت قابل تصوير است: به صورت صريح و بدون واسطه)دور مصرّح (، غير صريح و با واسطه)دور مضمر (؛ دور مصرّح مانند اين كه در تعريف» جسم «گفته شود: » جوهري كه داراي ابعاد سه گانه است «و ابعاد سه گانه را به امتداد جوهر جسماني تعريف كنند. يعني فهم حقيقت جسم بر فهم حقيقت ابعاد سه گانه و فهم ابعاد سه گانه بر فهم معنا وحقيقت جسم توقف داشته باشد. لازمه چنين تعريفي آن است كه مفهوم جسم قبل از اين كه معلوم باشد، معلوم باشد و البته اين امري نادرست است. دور مضمر مثل اين كه در تعريف» روز «گفته شود: » زماني كه شب نيست «و در تعريف» شب «گفته شود: » زماني كه خورشيد نمي تابد «و در تعريف» خورشيد «گفته شود: » ستاره اي كه در روز مي تابد «!

خطاهاي رايج در تعريف

فقدان هر يك از ضوابط منطقي در باب تعريف، موجب لغزش و خطاي در تعريف خواهد بود.

برخي از خطاهاي رايج در تعريف عبارتند از:

1. خطاي» اين از آن، پس

اين همان «. اين خطا در جايي رخ مي دهد كه در تعريف، شيئي را كه از مبدأ يا ماده اي به وجود آمده است، بدون در نظر گرفتن هويّت فعلي آن عين مبدأ يا ماده اش معرفي كنند. مثلاً اگر كسي بر اساس فرضيه داروين بگويد: » انسان همان ميمون بي مو است «دچار مغالطه» اين از آن، پس اين همان «شده است، زيرا اگر فرضيه داروين درست باشد انسان عين ميمون نيست.

2. خطاي» كنه و وجه «. اين اشتباه هنگامي رخ مي دهد كه هويت حقيقي يك شيء در بعدي از ابعاد آن خلاصه شود و چهره اي از شيء با همه آن شيء معاوضه شود؛ مانند اين كه در تعريف تاريخ گفته شود: » تاريخ چيزي نيست جز جولان گاه تحولات اقتصادي يا تنازعات طبقاتي «.

3. خطاي» هستي به جاي چيستي «. اگر در تعريف كه اساساً متكفل بيانِ چيستي شيء است، هستي آن ذكر شود، چنين خطايي رخ داده است؛ مثلاً در تعريف ماده گفته شود: » ماده واقعيت عيني است كه خارج از ذهن تحقق دارد «.

چكيده

1. منطقيون مهم ترين پرسش هاي انسان را در سه قسم اساسي طبقه بندي كرده اند: پرسش از چيستي، هستي، و چرايي اشيا.

2. در بحث تعريف، رسالت منطقي تنها تبيين روش صحيح جستجوي پاسخِ پرسش چيستي است.

3. مقصود اصلي در تعريف، دو هدف اساسي است:

الف) ارائه تصوري واضح و صحيح از معرَّف؛

ب) جدا كردن معرَّف از غير آن به صورت تام و كامل.

4. ضوابط منطقي تعريف عبارت است از:

الف) جامع و مانع بودن تعريف؛

ب) روشن تر بودن مفهوم معرِّف از معرَّف نزد مخاطب؛

ج)

لزومِ مغايرت مفهومي معرِّف با معرَّف؛

د) دَوْري نبودن تعريف

پرسش

1. رسالت منطقي در تعريف تصورات مجهول چيست؟

2. غرض از تعريف چيست؟

3. با توجه به طبقه بندي سؤال هاي اساسي انسان در باره مجهولات، بيان كنيد روش پاسخ به كدام پرسش در بحث تعريف داده مي شود؟

4. مقصود از اين جمله: » قواعد منطقي صرفاً جنبه صوري دارند «چيست؟

5. چرا بايد نسبت معرِّف و معرَّف مساوي باشد؟

6. چرا بايد تعريف دوري نباشد؟

7. برخي از عوامل ابهام در يك تعريف را توضيح دهيد.

8. برخي از خطاهاي رايج در تعريف را بنويسيد.

9. چرا بايد معرِّف، مغايرت مفهومي با معرَّف داشته باشد؟

خودآزمايي

1. ماي» شارحة اللفظ «به معناي … … است.

الف) پرسش از چيستي. ب) تعريف اسمي.

ج) بيان معناي لغوي. د) تعريف اسمي و معناي لغوي.

2.» شارحة الاسم «به معناي … … است.

الف) تعريف. ب) تعريف حقيقي. ج) تحليل مفهومي. د) بيان معناي لغوي.

3. دقيق ترين تعبير در بيان شرايط منطقي تعريف كدام يك از موارد ذيل است؟

الف) معرِّف بايد جامع افراد باشد. ب) معرِّف بايد مساوي معرَّف باشد.

ج) معرِّف بايد مانع اغيار باشد. د) معرِّف نبايد مباين معرَّف باشد.

4. تعريف پرنده به» حيوان تخم گذار «تعريف به … …

الف) اعم است. ب) اخص است. ج) مانع نيست. د) جامع و مانع نيست.

5.» ما «ي استفهاميه را، كه سؤال از حقيقت شيء قبل از علم به هستي مي كند، چه مي نامند؟

الف)» ما «ي شرح اللفظ. ب)» ما «ي حقيقيه.

ج)» ما «ي شرح الاسم. د)» ما «ي شرح اللفظ و شرح الاسم.

6. در تعريف جهت» بالا «به» جهتي كه پايين نيست «كداميك از شرايط تعريف رعايت نشده است؟

الف) تعريف دوري است. ب) تعريف مغايرت مفهومي با معرَّف ندارد.

ج) تعريف از نظر

وضوح مساوي معرَّف است. د) تعريف فوق كاملاً صحيح است.

7. تعريف شيعه به» مسلماني كه قائل به امامت بلافصل امام علي 7 بعد از پيامبر باشد «داراي چه اشكالي است؟

الف) دوري است. ب) اخص است. ج) اعم است. د) اخفي است.

8. تعريف به اعم … …

الف) مانع نيست. ب) جامع نيست.

ج) شامل هيچ فردي از افراد معرَّف نمي شود. د) اخفي است.

9. تعريف به اخص … … …

الف) مانع نيست. ب) جامع نيست.

ج) اظهر نيست. د) هيچ فردي از افراد معرَّف را در بر نمي گيرد.

10. بين معرِّف و معرَّف چه نسبتي از نسب اربع بايد برقرار باشد؟

الف) تباين. ب) تساوي.

ج) عموم وخصوص من وجه. د) عموم وخصوص مطلق.

11. اين كه در لغت نامه ها هر واژه اي را به لفظي مأنوس تر از آن معنا كنند، نشان دهنده رعايتِ كدام شرط از شرايط تعريف است؟

الف) تعريف نبايد به اعم باشد. ب) تعريف نبايد به اخص باشد.

ج) تعريف نبايد به اخفي باشد. د) تعريف نبايد دوري باشد.

12. به نظر منطقي» عرض خاص كلّيي است كه اختصاص به يك موضوع دارد «، چگونه تعريفي است؟

الف) تعريف به اخص. ب) مانع. ج) تعريف به اعم. د) نه جامع و نه مانع.

13. تعريف حقيقي آن است كه … …

الف) شامل دور و شرح الاسم نباشد. ب) كنه امور و چگونگي تحولات را بشناسد.

ج) ماهيت و حقيقت چيزي را بيان كند. د) مركب از جنس و فصل باشد.

14. تعريف به مباين تعريفي است:

الف) مانع. ب) جامع و مانع. ج) نه جامع و نه مانع. د) جامع.

15.» ما «ي حقيقيه سؤال از چيست؟

الف) وجود شي ء. ب) ماهيت شي ء. ج) اوصاف

شي ء. د) علت شي ء.

16. كدام گزينه در تعريف نوع تعريف به اعم است؟

الف) كلّي ذاتي كه شامل افراد متّفق الحقيقه مي شود.

ب) كلّي عرضي كه شامل افراد متّفق الحقيقه مي شود.

ج) كلّي ذاتي كه شامل افراد متّفق الحقيقه مي شود و در جواب چيستي مي آيد.

د) كلّي عرضي كه شامل افراد متّفق الحقيقه مي شود و در جواب چيستي مي آيد.

17.اگر در تعريف ذوزنقه بگوييم: » شكل چهار ضلعي كه فقط دو ضلع آن با هم موازي باشند «چگونه تعريفي است؟

الف) تعريف به اعم. ب) تعريف به اخص. ج) تعريف به مباين. د) تعريف به مساوي.

18. هر تعريفي مركب از چيست؟

الف) تصديقات. ب) تصورات.

ج) تصورات معلوم. د) تصورات و تصديقات معلوم.

19. تصوري كه مجهول بوده و با تصورات معلوم شناخته مي شود، چه نام دارد؟

الف) معرِّف. ب) معرَّف. ج) نتيجه. د) بديهي.

20. تعريف آتش به: » عنصري است شبيه نفس انسان «، چگونه تعريفي است؟

الف) تعريف به اعم. ب) تعريف به اخص. ج) تعريف به دور. د) تعريف به اخفي.

براي تفكّر بيشتر

1. آيا همواره تعريف براي شناساندن معرَّف و كشف مجهول به كار مي رود؟

2. به لحاظ ساختاري معرِّف به صورت مركب تام بيان مي شود يا به صورت مركب ناقص؟

3. چرا بحث تعريف و روش درست آن داراي اهميت ويژه اي است؟

4. اقسام دور كدام است؟ ملاك استحاله دور چيست؟

5. آيا غير از قواعد و ضوابطِ منطقي تعريف، حكيمان مسلمان، اصول منطقي و فلسفي تعريف را به صورت قانون ها و قواعدي كلّي بيان كرده اند؟توضيح دهيد.

6. آيا مي توان به طور مشخص، مغالطاتي را در باب تعريف شناسايي كرد و نشان داد؟

درس9 اقسام تعريف، تقسيم و قواعد آن

اهداف كلّي

اهداف كلّي درس نهم اين است كه دانش پژوه:

1. با اقسام تعريف آشنا شود؛

2. گونه هاي مختلف حدّ و رسم را فرا بگيرد؛

3. از تقسيم و ضوابط منطقي آن آگاه شود.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. اقسام تعريف را با ذكر مثال توضيح دهيد؛

2. استنتاج هاي منطقي درباره حدّ تام و ناقص را بيان كنيد؛

3. استنتاج هاي منطقي درباره رسم تام و ناقص را بنويسيد؛

4. گونه هاي مختلف رسم ناقص را توضيح دهيد؛

5. ارتباط بحث تعريف و تقسيم را بيان كنيد؛

6. ضوابط منطقي تقسيم را با ذكر مثال بنويسيد؛

7. انواع تقسيم و روش هاي آن را توضيح دهيد.

اقسام تعريف

يك حقيقت را مي توان به صورت هاي مختلف تعريف كرد؛ چراكه گاهي غرض از تعريف علاوه بر جدا كردن)متمايز نمودن شيء از ساير اشيا (بيان ذاتيات شيء است و گاهي هدف از آن تنها جدا كردن و متمايز نمودنِ شيء از ساير اشياست. از آن جا كه تعريف بايد جامع و مانع باشد، لازم است كه همواره در تعريف، فصل يا خاصّه شامله به كار رود. حال اگر در تعريف، فصل به كار رود» حدّ «(15) و اگر خاصّه به كار رود» رسم «(16) ناميده مي شود.

تعريف به حدّ، اساسي ترين نوع تعريف است و غرض از آن بيان حقيقت شيء است. در تعريف به رسم، غرض اصلي امتياز شيء از ساير اشياست.

حدّ و رسم به لحاظ كمال تصوّر و نحوه شناختي كه معرِّف در ذهن ايجاد مي كند، هريك به تام و ناقص تقسيم مي شوند. بنابراين، اقسام تعريف عبارت است از:

1. حدّ تام؛ 2. حدّ ناقص؛ 3. رسم تام؛

4. رسم ناقص.

حدّ تام و حدّ ناقص

به تعريفي كه در آن تمام اجزاي ذاتي معرَّف بيان شده است» حدّ تام «و به تعريفي كه در آن برخي از اجزاي ذاتي معرَّف بيان شده است» حدّ ناقص «مي گويند.

به نظر منطقي، حدّ تام را به دو طريق مي توان ارائه كرد:

الف) جنس قريب و فصل قريب، مانند تعريف انسان به» حيوان ناطق «؛

ب) مجموعه سلسله اجناس)حدّ تام جنس قريب) و فصل قريب، مانند تعريف انسان به» جسم نامي حساس متحرّك بالاراده ناطق «.

البته بايد توجّه داشت كه ذكر جنس قريب ما را از اجناس بعيد و فصل هاي بعيد بي نياز مي كند و بيان تفصيلي حدّ تام در جايي مطلوب است كه بدان نيازي باشد.

حدّ ناقص را نيز به دو طريق مي توان بيان كرد:

الف) فصل قريب، مانند تعريف انسان به» ناطق «؛

ب) جنس بعيد و فصل قريب، مانند تعريف انسان به» جسم ناطق «.

همان طور كه ملاحظه مي شود در هر دو بيان مذكور، تنها به بخشي از ذاتيات انسان اشاره شده است و به همين جهت» حدّ ناقص «خوانده مي شود.

از آنچه درباره حدّ تام و ناقص بيان شد مي توان نتيجه گرفت كه،

1. به طور كلّي، حدّ چه تام و چه ناقص، بايد مشتمل بر فصل قريب باشد.

2.» حدّ تام «و» حدّ ناقص «در مقايسه با محدود)معرَّف (به لحاظ مصداق مساوي اند.

3.» حدّ تام «و» حدّ ناقص «هر دو در اين جهت كه محدود را از ساير اشيا ممتاز مي كنند، مشتركند.

4.» حدّ تام «به لحاظ مفهومي، مساوي با محدود است؛ ولي» حدّ ناقص «تساوي مفهومي با محدود ندارد.

5.» حدّ تام «به دليل اين كه اوّلاً، دال بر تمام حقيقت

شيء است و ثانياً، مميّز ذاتي شيء را بيان مي كند كامل ترين تعريف است و به همين جهت» حدّ تام «ناميده مي شود.

رسم تامّ و رسم ناقص

تعريفي كه علاوه بر» عرضي خاص «مشتمل بر» جنس قريب «نيز باشد» رسم تام «و تعريفي كه مشتمل بر» جنس قريب «نبوده و بيانگر» عرضي خاص «باشد» رسم ناقص «ناميده مي شود. رسم ناقص به دو صورت فراهم مي شود:

الف) خاصّه، مانند» ضاحك «در تعريف انسان؛

ب) جنس بعيد و خاصّه، مانند» جسم ضاحك «در تعريف انسان.

با توجّه به آنچه درباره رسم تام و ناقص بيان شد مي توان نتيجه گرفت كه،

1. تعريف رسمي، چه تام باشد و چه ناقص، موجب تمايز عرضي شيء از غير آن مي شود.

2. رسم، چه تام و چه ناقص، اگرچه با معرَّف خود تساوي مفهومي ندارد؛ ولي از جهت مصداق با محدود نسبتِ تساوي دارد.

توجّه به اين نكته شايان اهميت است كه همه اقسام تعريف در متمايز ساختن معرَّف از غيرِ خود مشتركند.

گونه هايي از رسم ناقص

همان طور كه بيان شد تعريف رسمي در واقع شناسايي شيء است از طريق اوصاف عرضي، به نحوي كه موجب تمايز شيء تعريف شده از امور ديگر شود و به همين جهت مشتمل بر عرضي خاص است، و نيز معلوم شد كه رسم ناقص به دو صورت فراهم مي شود:

يكي از طريق ذكر جنس بعيد و خاصّه و ديگري از راه بيان تنها خاصّه.

منطقيون گفته اند مي توان گونه هايي از رسم ناقص را يافت كه در آنها به ذكر خاصّه اكتفا شده است. موارد زير از مهم ترين آنهاست:

1. تعريف به مثال. گاهي تعريف صرفاً به منظور ارائه تصوري از شيء است، هر چند

موجب تمايز دقيق ذاتي يا عرضي شيء از اغيار نشود. اين تعريف از نظر منطقي اهميتي ندارد؛ ولي از جهت تعليمي براي تقريب مطلب به ذهن متعلّم مبتدي حائز اهميت است؛ چون ذهن انسان مي تواند به سهولت از ذكر نمونه و مثال به شيء مورد نظر منتقل شود؛ مانند اين كه گفته شود: » جنس مثل حيوان و نوع مانند انسان است «. گاهي در اين نوع تعريف از طريق» ذكر مصاديق «، ذهن متوجّه معرَّف مي شود؛ مثلاً در تعريف حيوان گفته شود: مثل انسان، اسب، شتر و …

2. تعريف به اشباه و نظاير. كه در آن از طريق» تشابه «، ذهن از شبيه به شبيه منتقل مي شود؛ مانند اين كه گفته شود: » علم مثل نور و جهل مانند ظلمت است «.

از آن جا كه در تعريف به مثال و اشباه، مصداق ها و وجوه تشابه مذكور، در نسبت با معرَّف اموري عرضي اند به منزله خاصّه آن خواهند بود. از همين رو گونه اي از رسم ناقص به شمار مي آيند.

3. تعريف به متقابل. كه در آن به وسيله امر مغاير با شيء انتقال ذهني صورت مي پذيرد؛ مثلاً گفته شود: » موجود مجرّد، مخالف و متفاوت با موجود مادّي است «.

4. تعريف به خاصّه مركّبه. اگر در تعريفي چند كلّي عرضي كه مجموع آنها اختصاص به معرّف دارند به كار رود، تعريف به خاصّه مركّبه است. بنابراين، خاصّه مركبه آن است كه به وسيله تركيب، خاصّه، محقق مي شود.

اين تعريف مي تواند از تركيب عرضي عام و عرضي خاص شيء تشكيل شود؛ مانند تعريف انسان به» راست قامت ضاحك «. و يا از تركيب چند عرضي عام

شيء فراهم شود، مشروط بر آن كه مفهومي كه از تركيب مفاهيم اين اعراض به وجود مي آيد به لحاظ مصداق با معرَّف مساوي باشد؛ مانند تعريف خفاش به» پرنده زاينده «؛ كه هر يك از دو مفهوم» پرنده «و» زاينده «به تنهايي اختصاصي به خفاش ندارد. امّا پرنده زاينده تنها به خفاش اختصاص دارد. فايده اين تعريف مانند تعريف به رسم، تمايز شيء از ساير اشياست و در علوم تجربي كاربرد بسيار دارد.

5. تعريف به تقسيم. گاهي براي تعريف و تمييز معرَّف به جاي استفاده از جنس و فصل و … تنها به ذكر تمام يا برخي از اقسام و اجزاي آن بسنده مي شود؛ مثلاً در تعريف آب به جاي آن كه بگوييم: » جوهري است جسماني و مايع كه حيات موجود زنده به آن بستگي دارد «گفته مي شود: » مادّه اي است كه از يك اتم دو عنصر اكسيژن و دو اتم هيدروژن تركيب يافته است «. به چنين تعريفي اصطلاحاً» تعريف به تقسيم «مي گويند.

از آن جا كه اقسام ذكر شده روي هم رفته، عارض معرَّف مي شود و به آن اختصاص دارد، نسبت به محدود خاصّه است و از همين رو» تعريف به تقسيم «گونه اي از» رسم ناقص «به حساب مي آيد، البته مشروط به اين كه تقسيم از ضوابط و قواعد درست منطقي برخوردار باشد.

تقسيم

دانستيم كه تقسيم گونه اي از رسم ناقص است و مي تواند در تعريف يك شي ء، نقش داشته باشد. با تقسيم و تحليل يك تصوّر مجهول به چند تصوّر معلوم و ذكر تمام يا برخي از اقسام و اجزاي معرَّف، مي توان به نحوه اي از تعريف دست

يافت كه حاصل آن تمايز شيء از ساير اشياست، مشروط بر اين كه شرايط و قواعد منطقي تقسيم در آن رعايت شده باشد.

قواعد تقسيم

1. فايده داشتن تقسيم. در هر تقسيمي بايد ثمره اي در جهت غرض مقسم وجود داشته

باشد. در غير اين صورت، تقسيم لغو و بيهوده خواهد بود؛ مثلاً اگر در منطق اسم را به معرب و مبني تقسيم كنند، كاري لغو صورت گرفته است؛ چراكه اين تقسيم براي تأمين هدف منطقي بي فايده است.

2. تباين داشتن اقسام. در هر تقسيمي بايد اقسام از حيث مصداق با يكديگر مباين باشند و هيچ يك در ديگري تداخل نداشته باشند؛ مثلاً اگر حيوان به انسان و اسب و شاعر تقسيم شود نادرست است؛ چون شاعر خود يكي از اقسام انسان به شمار مي رود و از حيث مصداق با آن تبايني ندارد.

3. ملاك داشتن تقسيم. هر تقسيمي بايد داراي ملاكي ثابت براي تقسيم و جداسازي اقسام داشته باشد؛ مثلاً اگر كتاب تقسيم شود به فقه، فلسفه، كهنه، نو، خطي، چاپي و … اين تقسيم نادرست است؛ چراكه در اين تقسيم، ملاك واحدي در نظر گرفته نشده است.

4. جامع و مانع بودن تقسيم. تقسيم بايد جامع همه اقسام و مانع غير اقسام باشد. بنابراين، اگر كلمه به اسم، حرف، تام و ناقص تقسيم شود، نادرست خواهد بود؛ چراكه از سويي فعل ذكر نشده و از سوي ديگر تام و ناقص كه از اقسام كلامند ذكر شده اند. از اين رو، تقسيم مذكور نه جامع است و نه مانع.

در اصطلاح منطقي به آنچه تقسيم مي شود» مَقْسَم «و هر قسم را در مقايسه با قسم ديگر» قسيم «مي گويند؛ مثلاً

در تقسيم كلمه به اسم و فعل و حرف، كلمه را» مقسم «، اسم و فعل و حرف را» اقسام «و هر يك از آنها را در مقايسه با ديگري» قسيم «مي گويند.

انواع تقسيم

تقسيم به دو معنا به كار مي رود:

1. تجزيه يا تقسيم كل به ا جزا)تقسيم طبيعي (؛ مانند تقسيم آب به دو عنصر اكسيژن و هيدروژن.

2. تقسيم كلّي به جزئيّات)تقسيم منطقي (؛ مانند تقسيم كلمه به اسم و فعل و حرف. براي تمييز كل از كلّي و جزء از جزئي ملاك هاي متعددي بيان شده است كه ما در اين جا به ذكر يكي از آنها بسنده مي كنيم: كل و جزء قابل اطلاق بر يكديگر نيستند؛ ولي كلّي و جزئي بر يكديگر اطلاق مي شوند؛ مثلاً نمي توان گفت: » آب اكسيژن و يا اكسيژن آب است «؛ ولي مي توان گفت: » اسم كلمه است و برخي از كلمه ها اسم است «.

روش هاي تقسيم

براي تقسيم دو شيوه وجود دارد:

1. روش تفصيلي. در اين روش در يك مرحله تمام اقسام ذكر مي شوند؛ مانند تقسيم كلمه به اسم و فعل و حرف.

2. روش ثنايي)عقلي (. در اين روش، تقسيم مي تواند داراي مراحل متعدد باشد و در هر مرحله دو قسم بيشتر ذكر نمي شود؛ چراكه اين دو قسم همواره نقيض يكديگرند؛ مانند تقسيم كلمه به صورت زير:

داراي معناي مستقل است در بر دارنده زمان است)فعل)

كلمه در بر دارنده زمان نيست)اسم)

داراي معناي مستقل نيست)حرف)

چكيده

1. گاهي غرض از تعريف، تفكيك)متمايز نمودن شيء از ساير اشيا (و علاوه بر آن، گاهي بيان ذاتيات شيء است.

2. از آن جا كه تعريف بايد جامع و مانع باشد، لازم است كه همواره در تعريف فصل يا خاصّه شامله به كار رود. حال اگر در تعريف فصل به كار رود» حدّ «و اگر خاصّه به كار رود» رسم «ناميده مي شود.

3. اقسام تعريف عبارت است از: » حدّ تام، حدّ ناقص، رسم تام و رسم ناقص «.

4.» تعريف به مثال «،» تعريف به اشباه و نظاير «،» تعريف به تقابل «،» تعريف به خاصه مركبه «و» تعريف به تقسيم «گونه هاي مختلفي از رسم ناقصند.

5. قواعد تقسيم عبارت است از: » فايده داشتن تقسيم «،» تباين داشتن اقسام «،» ملاك داشتن تقسيم «و» جامع و مانع بودن تقسيم «.

6. تقسيم به دو معنا به كار مي رود: تقسيم كلّ به اجزا)تقسيم طبيعي (، تقسيم كلّي به جزئيّات)تقسيم منطقي (.

7. براي تقسيم دو شيوه وجود دارد: روش تفصيلي، روش ثنايي)عقلي (.

پرسش

1. اقسام تعريف را با ذكر مثال بيان كنيد.

2. از آنچه درباره حدّ تام و حدّ ناقص گفته شد چه نتايجي به دست مي آيد؟

3. از آنچه درباره رسم تام و رسم ناقص گفته شد چه نتايجي به دست مي آيد؟

4. گونه هاي رسم ناقص را با ذكر مثال بيان كنيد.

5. چگونه مي توان در تعريف از تقسيم استفاده كرد؟

6. قواعد منطقي تقسيم را با ذكر مثال نام ببريد.

7. حدّ تام را به چند طريق مي توان ارائه كرد؟

8. حدّ ناقص را به چند صورت مي توان بيان كرد؟

9. انواع تقسيم و روش هاي آن را با ذكر مثال توضيح دهيد.

خودآزمايي

1. تعريفي كه از انضمام جنس بعيد با عرضي خاص حاصل مي شود، چه نام دارد و مثال آن كدام است؟

الف) رسم تام -» جسم ناطق «در تعريف انسان. ب) رسم تام -» جسم نامي كاتب «در تعريف انسان.

ج) رسم ناقص -» جسم ضاحك «در تعريف انسان. د) رسم ناقص -» جسم حسّاس «در تعريف حيوان.

2. رسم تام تعريفي است كه از انضمام … … حاصل مي شود.

الف) جنس بعيد با عرضي خاص. ب) جنس بعيد با فصل قريب.

ج) جنس قريب با عرضي خاص. د) جنس قريب با فصل قريب.

3. حدّ ناقص از كدام موارد فراهم مي آيد و مثال آن در تعريف حيوان كدام است؟

الف) جنس بعيد و فصل قريب - جسم نامي حسّاس. ب) جنس بعيد و فصل قريب - جسم حسّاس.

ج) جنس قريب و فصل بعيد - جوهر ماشي. د) جنس قريب و فصل بعيد - جوهر ماشي حسّاس.

4. حدّ تام و رسم تام در كدام جزء مشتركند؟

الف) جنس بعيد. ب) جنس قريب.

ج) فصل قريب. د) عرضي خاص.

5. وجه

اشتراك حدّ ناقص و رسم ناقص كدام است؟

الف) جنس بعيد. ب) فصل قريب.

ج) جنس قريب. د) عرضي خاص.

6. تعريف انسان به» جسم نامي كاتب «بيانگر كدام يك از اقسام تعريف است؟

الف) رسم ناقص. ب) رسم تام. ج) حدّ ناقص. د) حدّ تام.

7. كدام يك از تعاريف، ماهيّت و حقيقت معرَّف را به نحو كامل بيان مي كند؟

الف) حدّ تام. ب) رسم تام.

ج) تعريف به اعم. د) تعريف به مصداق مساوي.

8. اگر تعريفي مركّب از دو جزء» جنس بعيد و فصل بعيد «باشد، چگونه تعريفي است؟

الف) حدّ ناقص. ب) تعريف به اخص.

ج) تعريف به اعم. د) تعريف به مباين.

9. كدام يك حدّ ناقص انسان است؟

الف) جوهر ناطق. ب) جوهر ضاحك. ج) حيوان ناطق. د) حيوان ضاحك.

10. حدّ تام متشكل از كدام اجزا و مثال آن در تعريف حيوان كدام است؟

الف) جنس قريب و فصل قريب - جسم حسّاس. ب) جنس قريب و فصل قريب - جسم نامي حسّاس.

ج) جنس قريب و فصل متوسط - جسم حسّاس. د) جنس متوسط و فصل قريب - جسم نامي حسّاس.

11. فصل قريب جزء مشترك كدام گزينه است؟

الف) حدّ تام و حدّ ناقص. ب) رسم تام و حدّ ناقص.

ج) رسم ناقص و حدّ ناقص. د) رسم ناقص و رسم تام.

12. وجه اشتراك رسم تام و رسم ناقص كدام است؟

الف) جنس بعيد. ب) جنس قريب.

ج) عرضي خاص. د) فصل قريب.

13. در تعريف، ذكر كدام مورد ما را از ذكر اجناس و فصول بعيد مستغني مي كند؟

الف) نوع سافل. ب) جنس قريب.

ج) نوع عالي. د) فصل قريب.

14. تعريف به اشباه و نظاير، چه نوع تعريفي است؟

الف) حدّ تام. ب) حدّ ناقص. ج) رسم تام. د)

رسم ناقص.

15. تعريف به مثال و تقسيم چه نوعي از تعريف است؟

الف) حدّ تام. ب) حدّ ناقص. ج) رسم تام. د) رسم ناقص.

16. تقسيم ماشين به بدنه و موتور چه نوع تقسيمي است؟

الف) تقسيم طبيعي. ب) تقسيم منطقي.

ج) تقسيم ثنايي. د) تقسيم كلّي به جزئيّات.

17. اگر كلمه را به اسم، حرف، تام و ناقص تقسيم كنيم آن گاه تقسيم،

الف) جامع نخواهد بود. ب) مانع نخواهد بود.

ج) جامع و مانع نخواهد بود. د) مفيد فايده نخواهد بود.

18. تقسيم به چند معنا به كار مي رود؟

الف) تفصيلي و ثنايي. ب) طبيعي و منطقي.

ج) استقرايي و عقلي. د) تفصيلي و منطقي.

19. روش هاي تقسيم عبارت است از:

الف) تفصيلي و منطقي. ب) ثنايي و طبيعي.

ج) تفصيلي و ثنايي. د) منطقي و تفصيلي.

20. در تقسيم هريك از اقسام نسبت به يكديگر چه ناميده مي شوند؟

الف) مقسم. ب) اقسام.

ج) قسيم. د) اجزا

براي تفكّر بيشتر

1. آيا جنس عالي يا جنس الاجناس را مي توان تعريف كرد؟ چگونه؟

2. فرق هاي كلّ با كلّي و جزء با جزئي چيست؟

3. چگونه مي توان به وسيله تقسيم، يك شيء را تعريف كرد؟

4. براي تعريف حقايق مادّي، كدام قسم از اقسام تعريف مفيد است؟

5. تقسيم به روش عقلي به چند طريق قابل تبيين است؟

6. اقسام تقسيم منطقي و طبيعي كدام است؟

7. راه تحصيل حدود و رسوم اشيا چيست؟

بخش سوم: تصديقات

درس10 قضيه و اقسام آن

اهداف كلّي

اهداف كلّي درس دهم اين است كه دانش پژوه:

1. قضيه را بشناسد؛

2. با ساختار صوري قضاياي حملي و شرطي آشنا شود؛

3. از اقسام قضيه حملي آگاهي حاصل كند.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. قضيه را تعريف كنيد؛

2. ساختار منطقي قضيه حملي و اقسام قضاياي حملي را به لحاظ موضوع بيان كنيد؛

3. يكي از راه هاي تمييز قضيه مهمله از طبيعيه را بنويسيد؛

4. انواع قضاياي محصوره را با ذكر مثال و صورت هاي قضيه حملي از جهت تحصيل و عدول را با در نظر گرفتن سلب و ايجاب بنويسيد؛

5. جهت و مادّه را تعريف كنيد؛

6. وجه جايگاه والاي قضيّه محصوره را در بين ساير قضايا توضيح دهيد.

تعريف قضيه

از نظر منطقي، هرگونه استنتاجي مبتني بر صورت منطقي قضيه يا قضايايي است كه در آن استنتاج به عنوان مقدّمه به كار مي رود. از اين رو، پيش از بيان اقسام استنتاج و قواعد مربوط به آن، لازم است نخست با تعريف قضيه و اقسام مختلف آن آشنا شويم تا بر اين اساس، به تبيين صورت هاي گوناگون استنتاج بپردازيم.

در درس دوم دانستيم تصديق عبارت است از: ادراك مطابقت و يا عدم مطابقت يك نسبت با واقع، كه البته چنين ادراكي نيز مقتضي حكم و اذعان است. حال بايد دانست كه» قضيه، تعبير و بيان تصديق در قالب الفاظ است «و به عبارت دقيق تر،» قضيه، مركّب تامّي است كه ذاتاً بتواند متّصف به صدق و يا كذب شود «؛ مانند» الف ب است «.

اين تعريف نكات متعدّدي را دربر دارد:

1. قضيه مركّب تام است. منطقيون الفاظ را در مقايسه با

مفاهيم آنها به دو دسته كلّي تقسيم مي كنند: مفرد و مركّب.

مفرد لفظي است كه يا جزء ندارد؛ مانند حرف» آ «از حروف الفبا و يا اگر داراي جزء است، جزء لفظ بر جزء معنا دلالت نمي كند؛ مانند» عبداللَّه «به عنوان اسم شخص. منطقي لفظ مفرد را به اسم، كلمه)فعل (و ادات)حرف (تقسيم مي كند.

مركّب لفظي است كه اوّلاً، داراي جزء است؛ ثانياً، جزء لفظ بر جزء معنا دلالت مي كند؛ مانند» گل زيبا «. لفظ مركب بر دو قسم است: تام و ناقص.

مركّب تام، عبارت است از: جمله اي كه معناي آن كامل است و متكلّم مي تواند سكوت كند و مخاطب نيز در حالت انتظار باقي نمي ماند؛ مانند» علي عادل است «. مركّب ناقص، عبارت است از: مركّبي كه معناي آن ناقص است و متكلّم نمي تواند به آن اكتفا كند و شنونده را در حالت انتظار رها سازد؛ مانند» آسمان آبي «.

2. قضيه، متّصف به صدق يا كذب مي شود؛ يعني مركّب تامّي است كه هويت آن خبري است؛ به عبارت ديگر، قضيه، مركّب تامّ خبري است و بايد دانست كه مركّب تامّ به دو قسم خبري و انشايي تقسيم مي شود:

مركّب تامّ خبري، مركّبي است كه از واقعيتي يا وصفي و يا حالتي حكايت مي كند؛ مانند

» علي عالم است «،» گل زيباست «،» حسن اميدوار است «.

مركّب تامّ انشايي، مركّبي است كه از واقعيتي گزارش نمي دهد؛ بلكه خود پديدآورنده معنايي و يا دربر دارنده پرسش، در خواست و آرزويي است؛ مانند» بنويس! «،» آيا او خواهد آمد؟ «،» خدا كند كه بيايي! «.

مركّب تامّ خبري، چون از واقعيتي حكايت مي كند، (17) متّصف به صدق و كذب مي شود؛

يعني مي توان گفت: » راست است «يا» دروغ است «به خلاف جملات انشايي. منظور از صدق قضيه، مطابقت مفاد آن با واقع و مراد از كذب آن، مخالفت آن با واقع است.

با توجّه به آنچه ذكر شد، روشن مي شود كه هر مركّب تامّ خبري يك جمله است؛ ولي هر جمله اي لزوماً يك مركّب تامّ خبري نخواهد بود؛ چراكه ممكن است جمله اي مركّب تامّ انشايي باشد.

3. قضيه ذاتاً به صدق يا كذب متّصف مي شود؛ يعني بدون هيچ تفسير و واسطه اي چنين اتّصافي را مي پذيرد. برخي جملات انشايي نيز متّصف به صدق و كذب مي شوند؛ امّا از نظر منطقي قضيه ناميده نمي شوند؛ زيرا اتّصاف آنها به صدق و كذب، ذاتي نيست، بلكه به گونه دلالت التزامي و در پرتو تحليل به يك جمله خبري، چنين اتّصافي را مي پذيرد؛ آنچه حقيقتاً مورد تصديق يا تكذيب واقع مي شود همان جمله خبري است كه مركّب تامّ انشايي به آن تحليل مي شود؛ مانند تكدّي كردن انسان ثروتمند در جمله» به من بيچاره كمك كنيد «كه متّصف به كذب مي شود.

حال آن كه آنچه حقيقتاً چنين وصفي را مي پذيرد جمله خبري» من دارايي ندارم «است. بنابر اين، ذكر قيد» ذاتاً «در تعريف قضيه، ضروري است.

صورت قضيه، مادّه قضيه

در منطق صورت، قضيه تنها به لحاظ» صورت «مورد توجّه قرار مي گيرد. بنابراين، پيش از پرداختن به اقسام قضيه مناسب است مادّه و صورت قضيه از يكديگر ممتاز شوند.

صورت قضيه عبارت است از: ساختار و نحوه كنار هم قرار گرفتن اجزاي قضيه، مانند

» هر الف ب است «،» هيچ الف ب نيست «،» اگر الف ب باشد آن گاه ج د خواهد بود

«.

مادّه قضيه عبارت است از: محتوا و مفاد آن، مانند» بدن انسان از اندام مختلف تشكيل شده است «،» هر انساني قابل تربيت است «كه قضيه نخست مربوط به» علم زيست شناسي «و قضيه دوم مربوط به» علوم تربيتي «است.

اقسام قضيه

قضيه در تقسيم نخست به دو قسم اصلي تقسيم مي شود:

1. قضيه حملي. قضيه اي است كه در آن به ثبوت چيزي براي چيزي و يا نفي چيزي از چيزي حكم شده باشد؛ مانند» علي عادل است «،» ظلم زيبا نيست «. مفاد قضيه حملي همواره» اين هماني «و يا» عدم اين هماني «است. ساختار منطقي قضيه حملي را مي توان به صورت» الف ب است «و يا» الف ب نيست «نشان داد. همان طور كه ملاحظه مي شود، هر قضيه حملي داراي دو طرف و يك نسبت است كه هر يك با نامي خاص خوانده مي شود. طرف اوّل» موضوع «يا» محكوم عليه «، طرف دوم» محمول «يا» محكوم به «و لفظي كه دال بر نسبت است» رابطه «ناميده مي شود. بنابراين، در اين مثالِ نمادي» الف ب است «،» الف «موضوع قضيه و» ب «محمول قضيه و» است «رابطه يا نسبت حكميّه قضيه است. براي بازشناختن موضوع از محمول در قضاياي حملي بايد به معناي اسناد، توجّه كامل داشت. جزئي كه وصف عرضي يا حقيقت ذاتي بدان اسناد داده شده موضوع است و آنچه به موضوع اسناد داده شده)همان وصف عرضي يا حقيقت ذاتي (محمول است.

شايان توجّه است هر يك از موضوع و محمول مي تواند مفرد يا مركّب باشد و در قضيه مقدّم يا مؤخّر ذكر شود؛ مانند» برف)موضوع (سفيد)محمول (است «،» اين كه گويي اين كنم

يا آن كنم)موضوع (/ خود دليل اختيار است اي صنم)محمول ( «،» آمد)محمول (نو بهاران)موضوع ( «.

2. قضيّه شرطي. قضيه اي است كه در آن به وجود يا عدم نسبتي بين دو يا چند قضيه حكم شده باشد؛ مانند» اگر باران به كوهستان نبارد / به سالي دجله گردد خشك رودي «،» چنين نيست كه اگر انسان عالم باشد، حتماً سعادتمند مي شود «.

هر قضيّه شرطي در اصل از چند قضيّه حملي يا شرطي ديگر فراهم آمده است كه به قضيّه

اوّل» مقدّم «و به قضيّه دوم» تالي «و به الفاظي كه دال بر نسبت بين اين دو قضيه است» رابطه «مي گويند.

تقسيم قضايا به موجبه و سالبه

قضيّه حملي و قضيّه شرطي به لحاظ اثبات يا نفي نسبت بين طرفين به موجبه و سالبه تقسيم مي شود؛ زيرا در يك قضيه يا از اثبات رابطه و يا از سلب رابطه گزارش مي شود. در صورت نخست، قضيّه موجبه و در صورت دوم قضيّه سالبه خواهد بود.

قضيّه موجبه، مانند» عدالت زيباست «،» انسان يا بنده است يا آزاد «،» اگر خورشيد مغرب طلوع كند، جهان از فروغ عدالت سرشار خواهد شد «.

قضيّه سالبه، مانند» ظلم پايدار نيست «،» چنين نيست كه دانش پژوه يا عالم باشد يا پرهيزگار «،» چنين نيست كه اگر انسان غني باشد، حتماً مناعت طبع داشته باشد «. به عنصر ايجاب يا سلب در يك قضيّه، اصطلاحاً» كيف «گفته مي شود.

هر يك از قضاياي حملي و شرطي، تقسيماتي مختصّ به خود دارند كه مشترك بين آن دو نيست. آنچه در پي مي آيد تقسيماتي است كه به قضيّه حملي اختصاص دارد.

تقسيمات قضيّه حملي

قضيّه حملي به ملاك هاي گوناگون تقسيم

مي شود:

1. شخصيّه، طبيعيّه، مهمله و محصوره

اين تقسيم در ابتدا به اعتبار كلّي يا جزئي بودن موضوع است و در مراحل بعدي بر اساس ملاك هاي زير صورت مي پذيرد:

گاهي موضوع در قضيّه حمليه جزئي حقيقي است؛ مانند» كعبه قبله گاه مسلمين است «. به قضايايي از اين دست، اصطلاحاً» شخصيّه «يا» مخصوصه «مي گويند.

گاهي موضوع، مفهومي كلّي است؛ يعني محمول قضيه مربوط به مفهوم كلّي موضوع است و ارتباطي به مصاديق آن ندارد؛ مانند» انسان نوع است «. چنين قضايايي» طبيعيّه «نام دارد.

گاهي موضوع، مفهوم كلّي است و محمول به مصاديق موضوع تعلّق دارد. در اين صورت يا تعداد افرادي كه محمول را پذيرفته اند مشخص شده است؛ مانند» هر انساني متفكّر است «. و يا تعداد افراد و مصاديق موضوع مشخّص نشده است؛ مانند» انسان شاعر است «. در صورت نخست قضيّه» محصوره «يا» مسوّره «است و در صورت دوم» مهمله «.

در مورد اقسام مذكور، توجّه به چند نكته حائز اهميت است:

الف) به كار بردن قضيّه مهمله در زبان علمي و استدلال هاي فلسفي جايز نيست؛ چراكه دقيق بودن، يكي از ويژگي هاي زبان علمي است.

ب) گاهي براي نوآموزان منطق، قضيّه مهمله به لحاظ ساختار ظاهري با قضيّه طبيعيّه مشتبه مي شود. براي تمايز اين دو قضيّه از يكديگر مي توان از ملاك زير مدد جست:

در قضيّه طبيعيه، مي توان به موضوع، كلمه» مفهوم «را افزود؛ در حالي كه اگر در قضيّه مهمله چنين كلمه اي به موضوع اضافه شود، قضيّه بي معنا خواهد شد؛ مثلاً در قضيّه» انسان نوع است «مي توان گفت: » مفهوم انسان، نوع است «؛ ولي در قضيّه» آب

مايع است «نمي توان گفت: » مفهوم آب مايع است «.

ج) قضيّه محصوره به نوبه خود به دو قسم» كليّه «و» جزئيه «تقسيم مي شود؛ مانند» هر انساني متفكر است «،» بعضي انسان ها شاعرند «،» هيچ انساني سنگ نيست «،» بعضي انسان ها فقيه نيستند «. به كليّت و جزئيّت در قضاياي محصوره اصطلاحاً» كمّ «قضيه گفته مي شود و به الفاظي كه دلالت بر كليّت و يا جزئيّت مي كنند» سور «قضيه مي گويند؛ مانند» هر «،» همه «،» بعضي «،» هيچ يك «.

د) از ميان اقسام مذكور، تنها قضاياي محصوره در علوم و فنون كاربرد اساسي دارند. از اين رو، مباحث منطقي در باب قضايا بيشتر ناظر بر محصورات است. علّت چنين جايگاه والايي براي قضاياي محصوره اين است كه، قضاياي شخصي از آن جهت كه تنها درباره يك جزئي حقيقي حكم مي كنند براي دانشمنداني كه به دنبال يافتن قوانين و قضاياي كلّي اند ارزش چنداني ندارند. قضاياي طبيعيّه نيز در حكم قضاياي شخصيه اند؛ چرا كه اين گونه قضايا از آن جهت كه موضوعشان مفهومي كلي است و ارتباطي به مصاديق آن ندارند هيچ قانون قابل تطبيقي بر مصاديق خود ارائه نمي دهند و از اين رو در حكم قضاياي شخصيه اند. قضاياي مهمله نيز از آن جهت كه انحلال به قدر متيقّن)جزئي بودن (پيدا مي كنند، همگي در حكم قضيّه جزئي اند.

2. معدوله و محصّله

گاهي در قضيّه، ادات سلب به صورت جزئي از موضوع يا جزئي از محمول و يا جزئي از هر دو به كار مي رود. موضوع يا محمولي كه بدين گونه از صورت اصلي خود عدول مي كند يك» حدّ سلبي «خوانده مي شود و قضيّه را در

اين صورت» معدوله «مي گويند؛ مانند» نابينا نيازمند ياري است «. در برابر قضيّه معدوله،» قضيّه محصله «قرار دارد. منظور از محصله، قضيّه اي است كه موضوع يا محمول و يا طرفين آن از الفاظ ايجابي تشكيل شده باشند؛ مانند» علي عادل است «،» آسمان ابري نيست «.

بنابراين، تحصيل و عدول مربوط به موضوع و محمول قضيّه است؛ ولي سلب و ايجاب بيان كننده كيفيت نسبت در قضيّه است. از اين رو، هر يك از اقسام محصله و معدوله ممكن است موجبه و يا سالبه باشد.

مجموعه حالات صورت هاي قضيّه حملي از جهت تحصيل و عدول و با در نظر گرفتن سلب و ايجاب به شرح زير است:

1. موجبه محصّلة الموضوع: » علي نابينا است «. نام ديگر اين قضيه» موجبه معدولة المحمول «است.

2. موجبه محصّلة المحمول: » نابينا نيازمند ياري است «. نام ديگر اين قضيه» موجبه معدولة الموضوع «است.

3. موجبه محصّلة الطرفين: » تهران شهري بزرگ است «.

4. موجبه معدولة الطرفين: » نامسلمان بي سعادت است «.

5. سالبه معدولة الموضوع: » نابينا مستحق سرزنش نيست «.

6. سالبه معدولة المحمول: » انسان ناسپاس نيست «.

7. سالبه معدولة الطرفين: » نابينا ناشنوا نيست «.

8. سالبه محصّلة الطرفين: » ظلم پايدار نيست «.

3. موجّهه و مطلقه

قبل از تبيين اين تقسيم، ناگزير بايد دو اصطلاح» مادّه «و» جهت «را توضيح دهيم تا

براساس آن تقسيم مذكور روشن شود:

مادّه: در هر قضيه ارتباطي بين موضوع و محمول وجود دارد. به نحوه ارتباط موضوع و محمول در متن واقع كه عبارت است از: 1. وجوب)ضرورت ثبوت محمول براي موضوع مانند: خداوند موجود است (؛ 2. امتناع)ضرورت عدم ثبوت

محمول براي موضوع مانند: شريك خداوند موجود است (؛ 3. امكان)ضرورت نداشتن ثبوت و يا عدم ثبوت محمول براي موضوع مانند: انسان شاعر است (،» مادّه قضيّه «مي گويند.

جهت: لفظ حاكي از مادّه،» جهت قضيه «ناميده مي شود. هيچ قضيّه اي بدون ماده نخواهد بود؛ چراكه رابطه موضوع و محمول در متن واقع، ضرورتاً يكي از سه حالت وجوب، امتناع و امكان خواهد بود؛ در حالي كه قضيّه مي تواند فاقد جهت و لفظ حاكي از مادّه باشد.

قضيّه اي كه در آن جهت ذكر شده باشد» موجّهه «يا» رباعيّه «است؛ مانند» انسان ضرورتاً حيوان است «و قضيّه اي كه فاقد جهت باشد» مطلقه «نام دارد؛ مانند» انسان حيوان است «.

4. تقسيم قضيّه حملي موجبه به ذهنيّه، خارجيّه و حقيقيّه.

منطقيّون قضيّه حملي موجبه را - كه الزاماً موضوع آن بايد موجود باشد - به اعتبار ظرف تحقّق موضوع، به سه قسم ذهنيّه، خارجيّه و حقيقيّه تقسيم كرده اند:

ذهنيّه، مانند» سيمرغ حيواني افسانه اي است «، خارجيّه، مانند» آتش گرم است «، حقيقيّه، مانند» مجموع زواياي داخلي مثلث برابر دو زاويه قائمه است «.

همان طور كه ملاحظه مي كنيد موضوع در مثال نخست تنها در ظرف ذهن محقّق است و در مثال دوم فقط در ظرف خارج و در مثال سوم اعمّ از ذهن و خارج.

هدف منطقي از تقسيم مذكور اين است كه تبيين كند اگر قضيّه موجبه اي بخواهد مقدّمه استدلال قرار گيرد مي تواند موضوع آن ذهني و فرضي نيز باشد. همان گونه كه در درس هاي آينده روشن خواهد شد، اگر نحوه وجود موضوع در مقدمات استدلال با يكديگر تفاوت داشته باشد موجب اشتباه و خطاي در

تفكر خواهد شد.

چكيده

1.» قضيه «عبارت است از: مركّب تامّي كه ذاتاً بتواند متّصف به صدق و يا كذب شود.

2.» صورت قضيّه «عبارت است از: ساختار و نحوه كنار هم قرار گرفتن اجزاي قضيّه، و» مادّه قضيّه «عبارت است از: محتوا و مفاد آن.

3. قضيه در تقسيم نخست به» حملي «و» شرطي «تقسيم مي شود: قضيّه حملي قضيّه اي است كه در آن به ثبوت چيزي براي چيزي و يا نفي چيزي از چيزي حكم شده باشد و قضيّه شرطي قضيّه اي است كه در آن به وجود يا عدم نسبتي بين دو يا چند قضيّه حكم شده باشد.

4. قضيّه حملي به اعتبار موضوع به شخصيّه، طبيعيّه، مهمله و محصوره تقسيم مي شود.

5. به لفظ حاكي از تعداد افراد موضوع، در قضيّه محصوره» سور «قضيه و به عنصر ايجاب يا سلب در قضيه، در اصطلاح،» كيف «گفته مي شود.

6. اگر در قضيه ادات سلب به صورت جزئي از موضوع يا جزئي از محمول و يا جزئي از هر دو به كار رود،» معدوله «است و در غير اين صورت» محصّله «.

7. به نحوه ارتباط موضوع و محمول در متن واقع، مادّه» قضيّه «و به لفظ حاكي از آن» جهت «مي گويند.

8. قضيّه اي كه در آن جهت ذكر شده باشد» موجّهه «است و قضيّه اي كه فاقد جهت باشد» مطلقه «نام دارد.

9. قضيّه حملي موجبه به اعتبار ظرف تحقق موضوع به ذهنيّه، خارجيّه و حقيقيه تقسيم مي شود.

پرسش

1. قضيّه را تعريف كنيد و نكات آن را توضيح دهيد.

2. اقسام قضاياي حملي را به لحاظ موضوع بيان كنيد.

3. انواع قضاياي محصوره را با ذكر مثال بيان كنيد.

4. صورت هاي قضيّه حملي از

جهت تحصيل و عدول را با در نظر گرفتن سلب و ايجاب بنويسيد.

5. براي هر يك از قضاياي خارجيّه، ذهنيّه، و حقيقيه يك مثال ذكر كنيد.

6. جهت و مادّه را تعريف كنيد.

7. چرا تنها قضاياي محصوره در علوم و فنون كاربرد اساسي دارند؟

8. منظور از صورت و مادّه قضيّه چيست؟

خودآزمايي

1. در قضيّه» ابن سينا فيلسوف است «كلمه فيلسوف چيست؟

الف) نسبت حكميه. ب) محكوم عليه. ج) محكوم به. د) حكم.

2. قضيّه به لحاظ موضوع به چه اقسامي تقسيم مي شود؟

الف) شخصيّه، مهمله، موجبه، سالبه. ب) شخصيّه، طبيعيّه، مهمله، محصوره.

ج) موجبه، سالبه، جزئيّه، كليّه. د) موجبه كليّه، موجبه جزئيّه، سالبه كليّه، سالبه جزئيّه.

3. قضيّه اي كه در آن به كميّت افراد موضوع تصريح نشده است چه نام دارد؟

الف) شخصيّه. ب) طبيعيّه. ج) محصوره. د) مهمله.

4. قضيّه» نمازگزاران اين مسجد هزار نفرند «به لحاظ موضوع چه نوع قضيه اي است؟

الف) شخصيّه. ب) طبيعيّه. ج) محصوره. د) مهمله.

5. قضيّه» حيا جزء دين است «به لحاظ موضوع چه نوع قضيه اي است؟

الف) شخصيّه. ب) طبيعيّه. ج) محصوره. د) مهمله.

6. قضيّه» انسان به محض اين كه مستغني شود طغيان مي كند «چه نوع قضيّه اي است؟

الف) شخصيّه. ب) طبيعيّه ج) محصوره. د) مهمله.

7. چرا مركّب تامّ خبري در منطق، قضيّه ناميده مي شود؟

الف) چون از چند لفظ تركيب يافته كه كامل است. ب) چون داراي جمله هاي مُشْعِر به استفهام است.

ج) چون قضاوت و حكمي را مي فهماند. د) چون شنونده را منتظر نمي گذارد.

8. در يك قضيّه حملي آنچه به جزء ديگر اسناد داده مي شود چه ناميده مي شود؟

الف) محكوم به. ب) مسند اليه. ج) محكوم عليه. د) موضوع.

9. قضيه اي كه در آن به

كميّت افراد موضوع تصريح شده است، چه نام دارد؟

الف) شخصيّه. ب) طبيعيّه. ج) محصوره. د) مهمله.

10. قضيّه» گاهي بعضي از مردم، آنچه را مي توانند به دست آورند، باور ندارند «چه نوع قضيّه اي است؟

الف) شخصيّه. ب) طبيعيّه. ج) مهمله. د) محصوره.

11.» الحمد للَّه «چه مركّبي است؟

الف) تامّ خبري - محصوره. ب) تامّ انشايي - محصوره. ج) ناقص خبري - طبيعيّه. د) ناقص انشايي - مهمله.

12. آيه» والنجم والشجر يسجدان «كدام يك از گزينه هاي زير را نشان مي دهد؟

الف) موجبه كليّه. ب) سالبه كليّه. ج) موجبه جزئيّه. د) سالبه جزئيّه.

13. در قضيّه» مَن عَرَفَ نفسَه فَقَد عَرَفَ ربَّه «، فَقَد عَرفَ رَبَّه چيست؟

الف) محمول. ب) مسند اليه. ج) تالي. د) نسبت حكميّه.

14. كدام يك از موارد زير كيف قضيّه محسوب مي شود؟

الف) سالبه. ب) كلّيّه. ج) صدق. د) سور.

15. قضيّه» عرب بر ره شعر دارد سواري «به لحاظ موضوع چه نوع قضيّه اي است؟

الف) شخصيّه. ب) طبيعيّه. ج) مهمله. د) محصوره.

16. اين بيت» هركه ناموخت از گذشت روزگار / هيچ ناموزد ز هيچ آموزگار «از لحاظ معنا عبارت است از:

الف) حملي. ب) شرطي. ج) مركّب تامّ انشايي. د) قضيّه مركّب.

17. قضاياي» او غير هنرمند است «و» نامسلمان بي سعادت است «به لحاظ كيف به ترتيب … … … و … … … هستند.

الف) موجبه - سالبه. ب) سالبه - موجبه. ج) موجبه - موجبه. د) سالبه - سالبه.

18.» وجوب «و» ضرورت «به ترتيب عبارت است از:

الف) مادّه - جهت. ب) جهت - مادّه. ج) مادّه - كيف. د) كيف - جهت.

19. قضاياي» انسان ضرورتاً ناطق است «، و» شريك خدا موجود نيست «به ترتيب كدامند؟

الف)

موجّهه - موجّهه. ب) مطلقه - مطلقه. ج) موجّهه - مطلقه. د) مطلقه - موجّهه.

20. براي اين بيت» دوست دارم شمع باشم، در دل شب ها بسوزم / روشني بخشم به جمعي و خودم تنها بسوزم «كدام گزينه صادق است؟

الف) مركّب تامّ خبري. ب) مركّب تامّ انشايي. ج) قضيّه حملي. د) قضيّه شرطي.

براي تفكّر بيشتر

1. چرا موادّ قضايا، منحصر در وجوب، امتناع و امكان هستند؟

2. ملاك صدق و كذب قضاياي موجّهه چيست؟

3. چرا تقسيم قضيّه حملي به ذهنيّه، خارجيه و حقيقيّه به قضاياي موجبه اختصاص دارد؟

4. فرق قضاياي خارجيّه و حقيقيّه چيست؟

5. آيا طبقه بندي قدما از قضاياي حقيقيّه و خارجيّه بر طبقه بندي متأخران از قضاياي موجبه به حقيقيّه، خارجيّه و ذهنيّه منطبق است؟ چرا؟

6. تقسيم قضيّه به خارجيّه و حقيقيّه در منطق ارسطويي يافت مي شود يا از نوآوري حكيمان مسلمان است؟

درس11 قضاياي شرطي و اقسام آن

اهداف كلي

اهداف كلّي درس يازدهم اين است كه دانش پژوه:

1. با قضاياي شرطي و اقسام آن آشنا شود؛

2. ملاك صدق و كذب قضاياي شرطي را فرا گيرد.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. قضاياي شرطي متّصل و منفصل را تعريف كنيد؛

2. اقسام قضاياي شرطي متّصل و منفصل را به تفصيل بيان كنيد؛

3. ملاك صدق و كذب قضاياي شرطي را توضيح دهيد؛

4. چند نمونه از قضاياي محرّف را بيان كنيد.

تقسيمات قضيّه شرطي
اشارة

در درس گذشته بيان كرديم كه در تقسيم نخست، قضيه به دو قسم حملي و شرطي تقسيم مي شود و نيز در تعريف قضيّه شرطي گفتيم: قضيّه اي است كه در آن به وقوع يا عدم وقوع نسبت بين دو قضيّه حكم شده باشد. در اين درس به بيان تقسيمات مختلف قضيّه شرطي مي پردازيم.

1. قضيّه شرطي متّصل و منفصل

قضيّه شرطي بر اساس چگونگي رابطه اي كه بين دو طرف آن)مقدّم و تالي (وجود دارد به متّصل و منفصل تقسيم مي شود؛ زيرا رابطه مقدّم و تالي يا از نوع پيوستگي و تلازم است و يا از نوع گسستگي و تعاند.

الف) شرطي متّصل. قضيّه شرطي متّصل، قضيه اي است كه در آن به اتّصال بين دو نسبت، يعني به ثبوت نسبتي بر فرض ثبوت نسبت ديگر، و يا عدم اتّصال آن دو، حكم مي شود؛ به عبارت ديگر، قضيّه شرطي متّصل، قضيّه اي است كه در آن به پيوستگي و وابستگي يك قضيّه)تالي (به قضيّه ديگر)مقدم (يا عدم آن حكم شود؛ مانند» اگر خورشيد برآيد، ستارگان ناپديد مي شوند «؛» چنين نيست كه اگر بهار بيايد درختان خشك مي شوند «.

ساختار قضيه شرطي متّصل به زبان نمادي چنين است: » اگر الف، ب است. آن گاه ج، د است «.

قضيه شرطي متّصل داراي دو جزء است:

1.» الف ب است «. كه» مقدّم «ناميده مي شود؛

2.» ج، د است «كه» تالي «ناميده مي شود.

اگر مقدّم و تالي به نحو مستقل لحاظ شوند، هر كدام يك قضيّه حملي يا شرطي كامل خواهند بود كه آن قضيّه حملي مي تواند شخصيّه، طبيعيّه، مسوّره، كلّي، جزئي و يا …؛ و قضيّه شرطي نيز مي تواند متّصل يا منفصل باشد. چنان كه مي تواند

در هر صورت موجبه يا سالبه باشد. قضيّه شرطي متّصل نيز مانند قضيّه حملي به موجبه و سالبه تقسيم مي شود. مراد از ايجاب، اذعان به اتّصال دو قضيّه است؛ مانند» اگر اين عدد زوج باشد آن گاه بر دو قابل قسمت است «. منظور از سلب، حكم به رفع رابطه اتّصال بين دو قضيّه است؛ مانند» چنين

نيست كه اگر اين عدد فرد باشد آن گاه بر دو قابل قسمت باشد «. بنابراين، ايجاب و سلب در قضيه شرطي متّصل به سالبه و موجبه بودن مقدّم و يا تالي و يا هر دو وابسته نيست. به عنوان مثال: قضاياي زير، همه موجبه اند، اگرچه مقدّم يا تالي و يا هر دو آنها سالبه است:

» اگر باران به كوهستان نبارد / به سالي دجله گردد خشك رودي «،» اگر باران رحمت ببارد، جنگل خشك نخواهد شد «،» اگر دوستم گرفتار نبود، حال من نيز چنين درهم نبود «.

ب) شرطي منفصل. قضيّه شرطي منفصل قضيّه اي است كه در آن به عناد و تنافي دو يا چند نسبت خبري يا به عدم جدايي و گسستگي آنها حكم مي شود؛ به عبارت ديگر، قضيّه شرطي منفصل قضيّه اي است كه در آن به تنافي و ناسازگاري دو نسبت و يا عدم آن حكم مي شود؛ مانند» يا عدد زوج است يا عدد فرد است «. اجزاي قضيه منفصل بر خلاف متّصل نسبت به يكديگر هيچ اولويتي ندارند و نامگذاري اجزاي آن به مقدّم و تالي تنها به جهت تقدّم لفظي در قضيّه است. ساختار قضيّه شرطي منفصل به زبان نمادي چنين است: » يا الف ب است و يا الف

د است «؛ اگر در قضيّه شرطي منفصل حكم به وجود انفصال و جدايي دو يا چند قضيّه شده باشد موجبه است؛ مانند» يا شيء موجود است يا شيء معدوم است «و اگر اذعان به رفع عناد و گسستگي شده باشد، سالبه خواهد بود؛ مانند» چنين نيست كه يا انسان عالم باشد يا روستايي «.

2. شخصيّه، مهمله و محصوره

قضاياي شرطي متّصل و منفصل به اعتبار ويژگي ها، شرايط و زمان هاي وقوع اتّصال و يا انفصال بين مقدّم و تالي به اين اقسام تقسيم مي شوند:

الف) شخصيّه. اگر حكم به اتّصال و يا انفصال فقط در يك زمان و يا حالت معيّن و مشخّص باشد، قضيّه» شخصيّه «خواهد بود. شخصيّه متّصل، مانند» اگر امروز هوا آفتابي باشد به صحرا خواهيم رفت «.

شخصيّه منفصل، مانند» يا امروز شنبه است يا يكشنبه «.

ب) مهمله. اگر در قضيّه شرطي صريحاً به عام و يا خاص بودن زمان اتصال و يا انفصال قضايا اشاره اي نشده باشد، قضيّه» مهمله «خواهد بود.

مهمله متّصل، مانند» اگر باران ببارد، هوا لطيف مي شود «؛

مهمله منفصل، مانند» عدد يا زوج است يا فرد «.

ج) محصوره. اگر در قضيّه شرطي، كمّيت و مقدار حالت ها و زمان هاي اتّصال و يا انفصال قضايا بيان شده باشد، قضيه» محصوره «ناميده مي شود. در اين صورت قضيه شرطي به نوبه خود به دو قسم كلّي و جزئي تقسيم مي شود. بايد دانست كه جزئي و كلّي بودن قضيه شرطي تنها مربوط به كلّيّت و جزئيّت حكم به اتّصال و يا انفصال است، نه كلّيت مقدّم يا تالي آنها. بنابراين، قضيه» همواره اگر اين شبح انسان باشد، حيوان است «كلّي است، اگر چه مقدّم

آن قضيّه اي شخصيّه است.

كليّه متّصل، مانند» همواره وقتي خورشيد طلوع مي كند، روز آغاز مي شود «؛

كليّه منفصل، مانند» دائماً عدد يا زوج است يا فرد «؛

جزئيّه متّصل، مانند» بعضي اوقات وقتي خورشيد در آسمان است، ماه ديده مي شود «؛

جزئيّه منفصل، مانند» بعضي اوقات يا بايد جهاد كرد و يا هجرت «.

3. تقسيم قضيّه شرطي متّصل به لزومي و اتفاقي

الف) شرطي متّصل لزومي. قضيّه اي است كه اتّصال و پيوند مقدّم و تالي در آن ضروري است؛ مانند اين كه مقدّم علّت تالي باشد، يا به عكس و يا اين كه هر دو معلول يك علّت باشند: » اگر خورشيد طلوع كند، روز آغاز مي شود «،» اگر انسان بيمار شود، در بدن او خللي ايجاد شده است «،» اگر روز آغاز شود، جهان روشن خواهد شد «.

ب) شرطي متّصل اتفاقي. قضيه اي است كه مصاحبت و همراهي بين دو نسبت خبري صرفاً براساس تقارني اتفاقي باشد؛ مانند» اگر قارون مال اندوخت، لقمان حكمت آموخت «. اطلاق قضيّه شرطي بر اين نوع قضايا مجاز است؛ چراكه ارتباط مقدّم و تالي تنها نوعي معيّت و تقارن است و رابطه شرط و جزاي حقيقي بين آنها برقرار نيست.

4. تقسيم قضيّه شرطي منفصل به حقيقي، مانعة الجمع و مانعة الخلوّ

الف) قضيّه منفصل حقيقي. قضيّه اي است كه در آن به عناد و گسستگي بين دو نسبت خبري به گونه اي حكم شده كه نه مي تواند هر دو نسبت صادق باشد و نه هر دو نسبت كاذب باشد؛ يعني اجتماع و ارتفاع آن دو با هم محال است؛ مانند» يا عدد زوج است يا عدد فرد است «.

ب) قضيّه منفصل مانعة الجمع. قضيّه اي است كه در آن به عناد و انفصال بين دو نسبت

خبري به گونه اي حكم شده است كه هر دو نسبت نمي توانند صادق باشند، هر چند هر دو نسبت مي توانند كاذب باشند؛ يعني اجتماع آن دو محال است، ولي ارتفاع آنها محال نيست؛ مانند» يا هر كاغذي سفيد است يا سياه «.

ج) قضيّه منفصل مانعة الخلوّ. قضيّه اي است كه در آن به تنافي و

ستيز دو نسبت خبري به گونه اي حكم شده است كه نمي تواند هر دو نسبت كاذب باشد هر چند مي تواند هر دو نسبت صادق باشند؛ يعني ارتفاع آن دو محال است، ولي اجتماع آنها محال نيست؛ مانند» يا مكافات عمل در دنياست يا در آخرت «.

منظور از اظهار قضيّه مانعة الخلوّ بيان اين امر است كه دست كم يكي از دو جزء قضيّه صادق است.

5. تقسيم قضيّه شرطي منفصل به اتّفاقي و عنادي

قضيّه منفصل را مي توان به اتّفاقي و عنادي تقسيم كرد. در قضيّه عنادي، انفصال و جدايي مقدّم و تالي برخاسته از طبيعت طرفين است و به همين جهت ضروري و غير قابل تخلّف است؛ امّا در قضيّه اتفاقي، تنافي و جدايي مقدّم و تالي از يكديگر امري اتفاقي و غير ضروري است. عنادي، مانند» يا عدد زوج است يا فرد «؛ اتفاقي، مانند» قبل از ظهر يا حسن به مدرسه مي رود يا حسين «.

اقسام قضاياي شرطي را به صورت نمودار زير مي توان نشان داد:

قضيّه شرطي

متّصل منفصل

شخصيّه مهمله محصوره شخصيّه مهمله محصوره

لزومي اتّفاقي لزومي اتّفاقي لزومي اتّفاقي حقيقي مانعة الجمع مانعة الخلوّ

عنادي اتّفاقي عنادي اتّفاقي عنادي اتّفاقي

تبديل قضيّه حملي و شرطي به يكديگر

در درس اوّل بيان كرديم، انسان ذاتاً موجودي متفكّر است و با اين ويژگي ذاتي از ديگر انواع حيوان ممتاز مي شود. اكنون بايد دانست كه آدمي در اين خصيصه داراي قدرت و توانايي شاياني است و يك حكم را مي تواند به صورت هاي مختلف بيان كند؛ مثلاً قضيّه حملي» انسان حيوان است «را مي تواند در قالب قضيّه شرطي متّصل» اگر موجودي انسان باشد حيوان است «بيان كند و نيز قضيّه شرطي متّصل» اگر نور شدّت يابد مردمك چشم

تنگ مي شود «را به قضيّه حملي» شدّت نور موجب تنگي مردمك چشم مي شود «تبديل كند. تحويل قضيّه حملي و شرطي به يكديگر در همه قضاياي شرطي و حملي امكان پذير است و اختصاص به نوع خاصي از آن دو ندارد.

قضاياي محرّف

قضيّه حملي و شرطي هر يك داراي ساختاري منطقي است. گاهي اين ساختار منطقي به دليل جابه جايي اجزاي قضيّه؛ ابهام در گفتار، كژتابي زبان و اختصار مخلّ، دچار پيچيدگي و تحريف مي شود به نحوي كه تشخيص و شناخت ساختار منطقي قضيّه خالي از دشواري نيست. چنين قضيه اي را، قضيّه» محرَّف «يا» مُنْحرِفْ «مي نامند.

در موارد زير تعدادي از اين قضايا و چگونگي تأويل آنها به ساختار منطقي بيان شده است:

1.» انسان بعضي از حيوان هاست «. اين قضيّه در اصل چنين بوده است: » بعضي از انسان ها حيوانند «.

2.» مال انباشته نمي شود مگر از طريق بخل و يا از راه حرام «. اين قضيّه مي تواند به يكي از صورت هاي زير تأويل شود:

الف) شرطي متّصل: » اگر مال انباشته شود، يا از راه بخل است و يا ا ز طريق حرام «.

ب) شرطي منفصل: » يا مال از راه بخل انباشته مي شود و يا از راه حرام «.

3.» نيست براي انسان جز آنچه براي آن كوشيده است «. اين قضيّه مركب مي تواند با انحلال به دو قضيه حملي زير به ساختار منطقي خود بازگشت كند:

الف) حملي سلبي: » آنچه را انسان براي آن نكوشيده است، مال او نيست «.

ب) حملي ايجابي: » آنچه را انسان براي آن كوشيده است، مال اوست «.

4.» فقط انسان، دانشمند است «. اين قضيه در

واقع قضيّه اي مركب است كه به دو قضيّه حملي زير انحلال مي يابد:

الف)» انسان، دانشمند است «.

ب)» غير انسان دانشمند نيست «.

5.» هشت بر دو قابل قسمت نيست، مگر اين كه زوج باشد «. اين قضيّه در واقع قضيّه شرطي متّصل است، به اين صورت: » اگر هشت زوج باشد، بر دو قابل قسمت است «و» اگر هشت زوج نباشد بر دو قابل قسمت نيست «.

6.» تنها اگر اين موجود حيوان است، انسان است «. اين قضيّه به صورت قضيّه شرطي متّصل تأويل مي شود: » اگر اين موجود حيوان است، آن گاه انسان است «و» اگر اين موجود حيوان نيست، آن گاه انسان نيست «.

7.» نه هر كه چهره برافروخت دلبري داند «. اين مصراع به يكي از صورت هاي منطقي زير باز مي گردد:

الف) قضيّه حملي سلبي: » چنين نيست كه هر چهره بر افروزنده اي، دلبري بداند «.

ب) قضيّه شرطي سلبي: » چنين نيست كه اگر كسي چهره بر افروخت، آن گاه او دلبري بداند «.

8.» به خدا اگر من رفته باشم! «اين قضيه به صورت قضيه حملي زير تأويل مي شود: » من نرفته ام «.

9.» اگر فردا هوا مناسب باشد، ولي امشب كارهايم را انجام ندهم، فردا به صحرا نخواهم رفت «. اين قضيّه از نظر منطقي به قضيه شرطي متّصل، كه تالي آن نيز خود قضيّه شرطي متّصل ديگري است، بازگشت مي كند: » اگر فردا هوا مناسب باشد، آن گاه اگر امشب كارهايم را انجام ندهم، به صحرا نخواهم رفت «.

ملاك صدق و كذب قضيّه شرطي

صدق و كذب در قضيّه شرطي، تابع صادق يا كاذب بودن هر يك از مقدّم

و تالي، به تنهايي نيست. گاهي قضيّه شرطي متّصل صادق، از دو قضيّه كاذب فراهم مي آيد؛ مانند» اگر انسان اسب باشد، آن گاه صاهل است «. و گاهي نيز قضيّه شرطي متّصل لزومي كاذب، از دو قضيّه صادق فراهم مي آيد؛ مانند» اگر آفتاب طلوع كند، آن گاه سعدي شاعر است «.

بنابر اين، مراد از صدق در قضاياي شرطي مطابقت و عدم مطابقت نسبت اتصال و عناد با واقع است.

چكيده

1. قضيّه شرطي به متّصل و منفصل تقسيم مي شود و هر يك از اين دو نيز به لزومي و اتفاقي، عنادي و اتفاقي تقسيم مي شوند.

2. قضيّه شرطي منفصل به حقيقي، مانعة الجمع و مانعة الخلوّ تقسيم مي شود. در منفصل حقيقي، اجتماع و ارتفاع مقدّم و تالي محال است؛ در مانعة الجمع، اجتماع مقدّم و تالي محال، ولي ارتفاع آن دو ممكن است؛ در مانعة الخلوّ، ارتفاع مقدّم و تالي محال، ولي اجتماع آن دو ممكن است.

3. قضيّه شرطي متّصل و منفصل به اعتبار ويژگي ها، شرايط و زمان هاي وقوع اتصال و يا انفصال بين مقدّم و تالي به شخصيّه، مهمله و محصوره تقسيم مي شود.

4. هر يك از قضاياي حملي و شرطي به لحاظ صوري به يكديگر تبديل مي شوند.

5. ساختار منطقي قضاياي حملي و شرطي به دليل جابه جايي اجزاي قضيّه، اختصار مخلّ و … دچار پيچيدگي و تحريف مي شود؛ به چنين قضايايي در اصطلاح» محرّف «مي گويند.

6. صدق و كذب در قضيّه شرطي تابع صادق يا كاذب بودن هر يك از مقدّم و تالي به تنهايي نيست. بلكه به درستي و يا نادرستي نسبت اتصال يا انفصال در قضيّه است.

پرسش

1. قضيّه شرطي متّصل لزومي و اتّفاقي را با ذكر مثال توضيح دهيد.

2. قضيّه شرطي منفصل حقيقي، مانعة الجمع و مانعة الخلوّ را با ذكر مثال بيان كنيد.

3. قضيّه شرطيّه شخصيّه، مهمله و محصوره را تعريف كنيد.

4. قضيّه محرّف را با ذكر مثال توضيح دهيد.

5. ملاك صدق و كذب قضيّه شرطي چيست؟

6. قضيّه شرطي منفصل عنادي و اتّفاقي را با ذكر مثال تعريف كنيد.

خودآزمايي

1. اقسام قضيّه منفصل عبارت است از:

الف) اتّفاقي و لزوم. ب) مانعة الجمع و مانعة الخلوّ.

ج) مانعة الخلوّ، حقيقي و مانعة الجمع. د) مانعة الجمع، حقيقي و عنادي.

2. كدام مورد درباره قضيّه منفصل حقيقي درست است؟

الف) اجتماع مقدّم و تالي در آن محال، ولي ارتفاع آنها جايز است. ب) اجتماع و ارتفاع مقدّم و تالي در آن محال است.

ج) اجتماع و ارتفاع مقدّم و تالي در آن محال نيست. د) ارتفاع مقدّم و تالي محال، ولي اجتماع آنها جايز است.

3.» هر عددي يا زوج است يا فرد «چه نوع قضيّه اي است؟

الف) شخصيّه. ب) منفصل حقيقي. ج) شرطي متّصل. د) منفصل مانعة الجمع.

4. قضيّه» گر به صورت آدمي انسان بُدي / احمد و بوجهل هم يكسان بُدي «چه نوع قضيّه اي است؟

الف) حملي. ب) شرطي متّصل. ج) منفصل حقيقي. د) منفصل مانعة الجمع.

5. در كدام قضيّه اجتماع مقدّم و تالي محال، ولي ارتفاع آنها جايز است؟

الف) منفصل مانعة الجمع. ب) منفصل حقيقي. ج) منفصل مانعة الخلوّ. د) شرطي متّصل.

6.» لفظ مفرد يا اسم است يا كلمه «كدام نوع از اقسام قضاياي زير است؟

الف) منفصل حقيقي. ب) منفصل مانعة الجمع. ج) منفصل مانعة الخلوّ. د) منفصل اتّفاقي.

7. در قضيّه» اگر هوا

ابري باشد باران مي بارد «تالي كدام است؟

الف) اگر هوا ابري باشد. ب) باران مي بارد. ج) ابري بودن هوا. د) باران.

8. كدام يك از گزينه هاي زير قضيّه شرطي منفصل حقيقي است؟

الف) دلالت يا طبعي است يا وضعي. ب) قضيّه يا موجبه است يا سالبه.

ج) جوهر يا جسم است يا حيوان. د) لفظ يا مركّب خبري است يا انشايي.

9. درباره قضاياي شرطي كدام گزينه غلط است؟

الف) صدق و كذب در قضيّه شرطي الزاماً تابع صادق يا كاذب بودن هر يك از مقدم و تالي، به تنهايي نيست.

ب) قضيّه شرطي)متّصل و منفصل (به سه قسم شخصيّه، مهمله و محصوره تقسيم مي شود.

ج) تحويل قضيّه شرطي و حملي به يكديگر در بيشتر موارد امكان پذير است.

د) قضيّه شرطي منفصل به دو قسم عنادي و اتّفاقي تقسيم مي شود.

10. قضيّه» هرگاه خورشيد برآيد روز آغاز مي شود «چه نوع قضيّه اي است؟

الف) حملي. ب) شرطي متّصل. ج) منفصل حقيقي. د) منفصل مانعة الخلوّ.

11. قضيّه» شكل يا دايره است يا مربّع «چه نوع قضيه اي است؟

الف) منفصل حقيقي. ب) حمليّه. ج) منفصل مانعة الخلوّ. د) منفصل مانعة الجمع.

12. قضيّه» اين شخص يا سياه پوست است يا سفيد پوست «چه نوع قضيّه اي است؟

الف) حملي. ب) شرطي متّصل. ج) شرطي منفصل حقيقي. د) شرطي منفصل مانعة الجمع.

13. قضيّه محرّف» فقط انسان، متفكر است «با انحلال به كدام قضيّه به ساختار منطقي خود بازگشت مي كند؟

الف) انسان متفكّر است. ب) غير انسان متفكّر نيست. ج) الف و ب. د) قضيّه فوق محرَّف نيست.

14. قضيّه شرطي» يا عدد زوج است يا فرد «، الف) شخصيّه است. ب) مهمله است. ج) محصوره جزئيّه است. د) محصوره كلّيّه است.

15.

قضيّه» يا جزاي گناه در دنياست يا در آخرت «چه نوع قضيّه اي است؟

الف) منفصل حقيقي. ب) متّصل حقيقي.

ج) منفصل مانعة الجمع. د) منفصل مانعة الخلوّ.

16. قضيّه» يا سعيد غرق نمي شود يا در آب است «چه نوع قضيّه اي است؟

الف) منفصل حقيقي. ب) متّصل حقيقي. ج) منفصل مانعة الجمع. د) منفصل مانعة الخلوّ.

17. درباره قضاياي شرطي متّصل و منفصل كدام گزينه نادرست است؟

الف) در قضيّه شرطي منفصل به تنافي دو نسبت يا عدم آن حكم مي شود.

ب) اجزاي قضيّه شرطي منفصل نسبت به هم هيچ اولويتي ندارند و نامگذاري آن ها به مقدم و تالي به جهت تقدم لفظي در قضيّه است.

ج) در قضيّه شرطي متّصل به اتّصال بين دو نسبت يا عدم آن حكم مي شود.

د) شرط كلّي بودن قضيّه شرطي متّصل و منفصل كلّي بودن مقدّم و تالي آن هاست.

18. قضاياي» اگر باران نبارد، باغ پربار نخواهد بود «و» چنين نيست كه اگر اين كاغذ سياه نباشد، آن گاه سفيد است. «به ترتيب كدامند؟

الف) موجبه - موجبه. ب) سالبه - سالبه. ج) موجبه - سالبه. د) سالبه - موجبه.

19. ساختار منطقي قضيّه» ما خابَ مَنْ تَمَسَّكَ بِكَ «در اصل چيست؟

الف) حملي. ب) شرطي متّصل. ج) شرطي منفصل حقيقي. د) شرطي متّصل اتّفاقي.

20. ساختار منطقي اين مصرع» نه هر كه چهره برافروخت دلبري داند «در اصل چيست؟

الف) حملي. ب) شرطي منفصل حقيقي.

ج) شرطي متّصل اتفاقي. د) شرطي منفصل مانعة الخلوّ.

براي تفكّر بيشتر

1. آيا بحث از» ملاك صدق و كذب قضايا «بحثي منطقي است يا به علوم ديگر مربوط مي شود؟

2. آيا مي توان براي جمع آوري قضاياي محرّف منابع و مآخذي يافت؟

3. آيا قضيّه شرطي مانعة الخلوّ موجبه با قضيه

شرطي مانعة الجمع سالبه تفاوتي دارد؟ چرا؟

درس12 استدلال مباشر و اقسام آن

اهداف كلي

اهداف كلّي درس دوازدهم اين است كه دانش پژوه:

1. با استدلال مباشر و اقسام آن آشنا شود؛

2. قانونمندي استنتاج منطقي در استدلال مباشر را فرابگيرد؛

3. برخي از خطاهاي رايج در استدلال مباشر را بشناسد.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. استدلال مباشر را با ذكر مثال تعريف كنيد؛

2. تناقض را تعريف كنيد و جهات وحدت و اختلاف آن را توضيح دهيد؛

3. تضاد را تعريف و حكم آن را به لحاظ صدق و كذب بيان كنيد؛

4. رابطه تداخل و دخول تحت تضاد را بين دو قضيه توضيح دهيد؛

5. عكس مستوي و عكس نقيض را تعريف كنيد؛

6. عكس مستوي و عكس نقيض قضاياي محصوره را بيان كنيد؛

7. نحوه ساختن نقض موضوع، محمول و طرفين يك قضيّه را توضيح دهيد؛

8. احكام نقض و چند نمونه از مهم ترين خطاهاي رايج در استدلال مباشر را ذكر كنيد.

استدلال مباشر بي واسطه
اشارة

يكي از مهم ترين فعاليت هاي انسان در جريان انديشه، استدلال و استنتاج است. استدلال، تلاش ذهن براي به دست آوردن تصديقي جديد است. رسيدن به تصديق نو، گاه از طريق قضيه اي واحد حاصل مي شود و گاه از طريق كنار هم قرار دادن چند قضيّه. اگر استنتاج و اكتساب يك تصديق تنها از يك قضيّه ديگر باشد» استدلال مباشر «ناميده مي شود و اگر از طريق چند قضيه باشد» استدلال غير مباشر «ناميده مي شود كه به لحاظ صورت داراي سه قسم است: قياس، استقرا و تمثيل. و به لحاظ ماده داراي پنج قسم است: برهان، جدل، مغالطه، شعر و خطابه.

استدلال مباشر يا رهنمون شدن ذهن از قضيّه اي به قضيه ديگر در يك تقسيم كلّي

به سه قسم تقسيم مي شود: تقابل، عكس و نقض.

الف) تقابل

اين قسم از استنتاج، مجموعه اي است مركّب از چهار قسم: تناقض، تضاد، دخول تحت تضاد و تداخل، كه در همه آنها قضيّه اصل و نتيجه، از حيث موضوع و محمول يكسان هستند؛ ولي به لحاظ كميّت يا كيفيّت و يا هر دو با يكديگر تفاوت دارند.

1. تناقض. هرگاه دو قضيّه از نظر موضوع و محمول يكسان، ولي از نظر كميّت و كيفيّت متفاوت باشند، آنها را» متناقضين «يا» دو قضيه متناقض «مي خوانند. از دو قضيّه متناقض همواره يكي صادق و ديگري كاذب است. بنابراين، هرگاه نسبت دو قضيه» تناقض «باشد از علم به صدق هر يك، مي توان كذب قضيه ديگر و از علم به كذب هر يك، مي توان صدق قضيّه ديگر را نتيجه گرفت.

دو قضيّه متناقض بايد در نه امر اتّحاد و در سه مورد اختلاف داشته باشند. موارد اختلاف عبارت است از: كم، كيف و جهت. بنابراين، از ميان محصورات چهارگانه، همواره بين موجبه كليه و سالبه جزئيّه و بين سالبه كليّه و موجبه جزئيّه با حفظ وحدت هاي زير، رابطه تناقض برقرار است.

وحدت هاي معتبر در تناقض عبارتند از: (18)

يك. وحدت موضوع، مثل» گل زيباست «،» گل زيبا نيست «. بنابراين، دو قضيّه» آسمان آبي است «و» گل آبي نيست «متناقض نيستند؛ زيرا در آنها وحدت موضوع نيست.

دو. وحدت محمول، مثل» جنگل سبز است «،» جنگل سبز نيست «. بنابراين، دو قضيّه» امروز هوا آفتابي است «و» امروز هوا ابري نيست «متناقض نيستند؛ زيرا در آنها وحدت محمول نيست.

سه. وحدت شرط، مثل» انسان به شرط كوشش موفّق است «،» انسان به شرط

كوشش موفّق نيست «. بنابراين، دو قضيّه» انسان رشد مي كند اگر از استعداد خود استفاده كند «و» انسان رشد نمي كند اگر از استعداد خود استفاده نكند «متناقض نيستند؛ زيرا در آنها وحدت در شرط نيست.

چهار. وحدت اضافه، مثل» گل كوچك است نسبت به درخت «و» گل كوچك نيست نسبت به درخت «. بنابراين، دو قضيّه» قلم سبك است نسبت به كتاب «و» قلم سبك نيست نسبت به تار مو «متناقض نيستند؛ زيرا در آنها وحدت در اضافه)نسبت (نيست.

پنج. وحدت جزء و كل، مثل» تمام صحرا سرسبز است «و» تمام صحرا سرسبز نيست «. بنابراين، دو قضيّه» قسمتي از جنگل سبز است «و» تمام جنگل سبز نيست «متناقض نيستند؛ زيرا در آنها وحدت در جزء و كل نيست.

شش. وحدت قوّه و فعل، مثل» علي پزشك است بالفعل «و» علي پزشك نيست بالفعل «. بنابراين، دو قضيّه» شكوفه ميوه است بالقوّه «و» شكوفه ميوه نيست بالفعل «متناقض نيستند؛ زيرا در آنها وحدت در قوّه و فعل نيست.

هفت. وحدت مكان، مثل» مؤمن زنداني است در دنيا «و» مؤمن زنداني نيست در دنيا «. بنابراين، دو قضيّه» پرنده زيباست در آسمان «و» پرنده زيبا نيست در قفس «متناقض نيستند؛ زيرا در آنها وحدت در مكان نيست.

هشت. وحدت زمان، مثل» امروز هوا گرم است «و» امروز هوا گرم نيست «. بنابراين، دو قضيه» درخت سبز است در بهار «و» درخت سبز نيست در خزان «متناقض نيستند؛ زيرا در آنها وحدت در زمان نيست. (19)

2. تضاد. هرگاه دو قضيّه كلّي از نظر موضوع و محمول يكسان، ولي يكي موجبه وديگري سالبه باشد، آنها را» دو قضيّه متضاد «يا» متضادّين «مي خوانند؛

مانند» هر انساني حيوان است «و» هيچ انساني حيوان نيست «. ممكن نيست كه دو قضيّه متضاد هر دو صادق باشند. بنابراين، در صورت علم به صدق هر يك از آن دو، كذب قضيّه ديگر را مي توان نتيجه گرفت، هر چند از كذب يكي نمي توان صدق ديگري را نتيجه گرفت. به تعبير ديگر، دو قضيّه متضاد نمي توانند هر دو با هم صادق باشند؛ امّا ممكن است هر دو كاذب باشند.

3. دخول تحت تضاد. هرگاه دو قضيّه جزئي از نظر موضوع و محمول يكسان، ولي يكي موجبه و ديگري سالبه باشد، آنها را» داخلتان تحت تضاد «مي خوانند؛ مانند» بعضي از پرندگان مهاجرند «و» بعضي از پرندگان مهاجر نيستند «. هرگاه چنين نسبتي بين دو قضيه وجود داشت اگر يكي كاذب بود حتماً ديگري صادق خواهد بود؛ امّا از صدق يكي نمي توان همواره كذب ديگري را نتيجه گرفت؛ چراكه ممكن است هر دو صادق باشند.

4. تداخل. هرگاه دو قضيه از نظر موضوع و محمول و كيفيّت يكسان، ولي يكي كلّي و ديگري جزئي باشد آنها را» متداخل «مي خوانند؛ مانند» بعضي انسان ها آزاده اند «و» همه انسان ها آزاده اند «. در اين نسبت همواره مي توان از صدق كلّيه، صدق جزئيه و از كذب جزئيه، كذب كلّيه را نتيجه گرفت؛ ولي از كذب كلّيه، كذب جزئيه و يا از صدق جزئيه، صدق كلّيه را نمي توان نتيجه گرفت. معمولاً اقسام تقابل را در جدولي كه به نام» مربّع تقابل «خوانده مي شود نمايش مي دهند:

تضاد

موجبه كلّيّه سالبه كلّيه

تداخل تناقض تداخل

موجبه جزئيّه سالبه جزئيّه

دخول تحت تضاد

ب) عكس

يكي از اقسام استدلال مباشر، عكس است. عكس به معناي جابه جا كردن دو

طرف يك قضيه است به نحوي كه اگر قضيه نخست صادق باشد قضيّه عكس نيز صادق باشد. در جريان عكس كردن يك قضيه، گاهي تغييرات ديگري نيز به عمل مي آيد كه در جاي خود توضيح داده خواهد شد.

همان طور كه بيان شد از نظر منطقي، اگر قضيّه اي صادق باشد، عكس آن نيز صادق خواهد بود و اگر قضيّه عكس كاذب باشد لاجرم اصل نيز كاذب خواهد بود. استدلال مباشر عكس داراي دو قسم است: 1. مستوي، 2. نقيض.

1. عكس مستوي. اين روش از عكس، به معناي جابه جا كردن دو طرف يك قضيّه بدون تغيير در كيف آن است؛ به گونه اي كه همواره اگر قضيه نخست)اصل (صادق باشد، قضيه دوم)عكس (نيز صادق است. لازمه حفظ صدق قضيّه عكس، ايجاد تغيير كمّي در بعضي از قضاياي محصوره است. بنابراين، عكس مستوي در هر يك از قضاياي محصوره به صورت زير خواهد بود:

- عكس موجبه كلّي به گونه اي كه همواره و در همه مثال ها صادق باشد، موجبه جزئي خواهد بود؛ مانند» هر انساني حيوان است «ر» بعضي از حيوانات انسانند «.

- عكس موجبه جزئي نيز همواره به صورت موجبه جزئي صادق خواهد بود؛ مانند» بعضي از انسان ها سفيدند «ر» بعضي از سفيدها انسانند «.

- عكس سالبه كلي، سالبه كلي است؛ مانند» هيچ انساني سنگ نيست «» هيچ سنگي انسان نيست «.

- سالبه جزئي عكس مستوي معتبر ندارد؛ زيرا هر چند در بعضي از موارد عكس آن صادق است؛ ولي همواره عكس آن صادق نخواهد بود؛ مثلاً از قضيه» بعضي از حيوانات پرنده نيستند «نمي توان نتيجه گرفت كه» بعضي از پرندگان حيوان نيستند

«.

2. عكس نقيض. در اين نوع از عكس دو روش وجود دارد كه از نظر منطقي هر دو اسلوب صحيح و معتبر است.

الف) روش عكس نقيض موافق)روش قدما (. در اين روش ابتدا موضوع و محمول به نقيض خود تبديل شده و سپس با يكديگر جابه جا مي شوند به نحوي كه كيف و صدق قضيّه اصل تغيير نكند. عكس نقيض موافق، به لحاظ كميّت، درست برخلاف عكس مستوي است. بنابراين، در قضاياي محصوره، عكس نقيض موافق به صورت زير خواهد بود:

- عكس نقيض موجبه كلّي، موجبه كلّي است؛ مانند» هر انساني حيوان است «ر» هر غير حيواني غير انسان است «.

- عكس نقيض سالبه كلّي، همواره به صورت سالبه جزئي صادق خواهد بود؛ مانند» هيچ انساني درخت نيست «ر» بعضي غير درخت ها غير انسان نيستند «.

- عكس نقيض سالبه جزئي، همواره به صورت سالبه جزئي صادق خواهد بود؛ مانند» بعضي انسان ها سفيد نيستند «ر» بعضي غير سفيدها غير انسان نيستند «.

- موجبه جزئي عكس نقيض معتبر ندارد؛ زيرا هر چند در بعضي از موارد عكس نقيض آن صادق است؛ ولي همواره عكس نقيض آن صادق نخواهد بود؛ مثلاً از قضيّه» بعضي غير انسان ها حيوانند «نمي توان نتيجه گرفت كه» بعضي غير حيوان ها انسانند «يا» همه غير حيوان ها انسانند «.

ب) روش عكس نقيض مخالف)روش متأخران (. اين روش عبارت است از: قرار دادن نقيض محمول به جاي موضوع و قرار دادن خود موضوع به جاي محمول با تغيير كيف و بقاي صدق قضيّه. از جهت كميّت، عكس نقيض مخالف، همان حكم عكس نقيض موافق را دارد. بنابراين، در قضاياي محصوره عكس نقيض مخالف به صورت

زير خواهد بود:

- عكس نقيض موجبه كلّي، سالبه كلّي است؛ مانند» هر انساني حيوان است «ر» هيچ غير حيواني انسان نيست «.

- عكس نقيض سالبه كلّي، موجبه جزئي است؛ مانند» هيچ انساني درخت نيست «ر» بعضي غير درخت ها انسانند «.

- عكس نقيض سالبه جزئي، موجبه جزئي است؛ مانند» بعضي انسان ها سفيد نيستند «ر» بعضي غيرسفيدها انسانند «.

- موجبه جزئي، عكس نقيض مخالف معتبر ندارد؛ مثلاً از قضيّه» بعضي غير انسان ها حيوانند «نمي توان نتيجه گرفت كه،» بعضي غير حيوان ها غير انسان نيستند «و يا» هيچ غيرحيواني غير انسان نيست «.

ج) نقض

اين قسم از استدلال مباشر در حقيقت از توابع عكس است. نقض عبارت است از: تبديل قضيّه اي به قضيّه ديگر به گونه اي كه اگر قضيّه نخست)اصل (صادق باشد قضيّه دوم)نقض (نيز صادق باشد. در استدلال مباشر» نقض «طرفين قضيّه در جاي خود باقي مي مانند.

نقض بر سه قسم است: نقض موضوع، نقض محمول و نقض طرفين.

1. نقض موضوع. نقض موضوع عبارت است از: تبديل موضوع به نقيض آن، عدم تغيير محمول و تغيير در كمّ و كيف قضيّه. بنابراين، در قضاياي محصوره، نقض موضوع به صورت زير خواهد بود:

- نقض موضوع موجبه كلّي، سالبه جزئي خواهد بود؛ مانند» هر انساني ميراست «ر» برخي از غير انسان ها ميرا نيستند «.

- نقض موضوع سالبه كلّي، موجبه جزئي خواهد بود؛ مانند» هيچ آهني طلا نيست «ر» بعضي غير آهن ها طلا هستند «.

- موجبه جزئي و سالبه جزئي، نقضِ موضوعِ معتبر ندارد.

2. نقض محمول. نقض محمول عبارت است از: تبديل محمول به نقيض آن، عدم تغيير در موضوع و در كمّ قضيّه و تغيير در كيف

آن، به گونه اي كه اگر قضيّه نخست)اصل (صادق باشد، نقض محمول آن نيز صادق است. بنابراين، در قضاياي محصوره، نقض محمول به صورت زير صادق خواهد بود.

- نقض محمول موجبه كلّي، سالبه كلّي خواهد بود؛ مانند» هر فلزي، هادي الكتريسيته است «ر» هيچ فلزي، غير هادي جريان الكتريسيته نيست «.

- نقض محمول سالبه كلّي، موجبه كلّي است؛ مانند» هيچ آبي جامد نيست «ر» هر آبي غير جامد است «.

- نقض محمول موجبه جزئي، سالبه جزئي است؛ مانند» بعضي از حيوانات انسانند «ر» بعضي از حيوانات غير انسان نيستند «.

- نقض محمول سالبه جزئي، موجبه جزئي است؛ مانند» بعضي از معدن ها طلا نيستند «ر» بعضي از معدن ها غير طلا هستند «.

3. نقض طرفين. نقض طرفين عبارت است از: تبديل موضوع و محمول به نقيض آنها، تغيير در كم و بقاي كيف، به گونه اي كه صدق قضيه هم چنان باقي بماند. بنابراين، در قضاياي محصور، نقض طرفين به صورت زير خواهد بود:

- نقض طرفين موجبه كلّي، موجبه جزئي است؛ مانند» هر فلزي هادي جريان الكتريسيته است «ر» بعضي غير فلزها عايق)غير هادي (اند «.

- نقض طرفين سالبه كلّي، سالبه جزئي است؛ مانند» هيچ آهني طلا نيست «ر» بعضي غير آهن ها غير طلا نيستند «.

- موجبه جزئي و سالبه جزئي، نقض طرفين معتبر ندارند.

خطاهاي رايج در استدلال مباشر

استدلال هاي مباشر اگر چه روشن و بديهي اند؛ ولي انسان در تلاش فكري خود گاه در اين نوع استنتاج دچار خطا و لغزش مي شود. برخي از غلطهاي رايج در استدلال مباشر عبارتند از:

1. استدلال به وسيله قضيّه محرّف بدون تأويل آن به ساختار منطقي درست؛ مثلاً نمي توان از قضيّه»

هر انساني شاعر نيست «به طريق استدلال مباشر، عكس مستوي استنتاج كرد: » هيچ يك از شاعران انسان نيستند «. چه اين كه ساختار منطقي اين قضيّه در حقيقت سالبه جزئي است؛ يعني» بعضي انسان ها شاعر نيستند «؛ و همان طور كه قبلاً بيان شد قضيّه سالبه جزئي اساساً عكس مستوي معتبر ندارد.

2. از قضيّه موجبه كلّي به طريق استدلال مباشر، عكس مستوي قضيّه موجبه كلّي استنتاج شود؛ حال آن كه عكس مستوي آن موجبه جزئي است؛ مثلاً از قضيّه» عسل زرد و سيّال است «استنتاج شود: » هر زرد و سيّالي عسل است «.

3. عدم دقّت در جابه جايي موضوع و محمول به طور كامل هنگام استفاده از استدلال مباشر عكس؛ مثلاً از قضيّه» بعضي از انسان ها غير فيلسوفند «استنتاج شود: » بعضي از فيلسوفان غير انسانند «.

4. توجّه نكردن به قاعده مشهوري كه مفاد آن اين است: اثبات محمولي براي موضوعي به معناي نفي آن محمول از ديگر موضوعات نيست.

رعايت نكردن اين توصيه منطقي گاه موجب لغزش انديشه مي شود؛ مثلاً نمي توان از قضيّه» حسن فقيه است «استنتاج كرد: » غير حسن فقيه نيست «.

چكيده

1. استدلال مباشر به معناي رهنمون شدن ذهن از يك قضيّه به قضيّه ديگر است و به سه قسم تقابل، عكس و نقض تقسيم مي شود.

2. استدلال مباشر تقابل، مركّب از چهار قسم است: تناقض، تضاد، دخول تحت تضاد و تداخل.

3. در تقابل تناقض از صدق قضيه به كذب نقيض آن و بالعكس منتقل مي شويم.

در تقابل تضاد از صدق قضيّه اي به كذب ديگري مي توان منتقل شد؛ ولي از كذب يكي به صدق ديگري نمي توان انتقال يافت. در تقابل تداخل

از صدق كلّي به صدق جزئي و از كذب جزئي به كذب كلّي پي مي بريم و در نهايت، در تقابل دخول تحت تضاد، از كذب قضيّه اي به صدق ديگري مي توان منتقل شد؛ ولي از صدق يكي به كذب ديگري نمي توان.

4. اگر قضيّه اي صادق باشد مي توان دو عكس صادق از آن استنتاج كرد.

5. از هر قضيه صادق كلي، سه نقض)نقض موضوع، محمول، طرفين (صادق مي توان استخراج كرد و از هر قضيّه صادق جزئي، فقط نقض محمول استخراج مي شود.

6. استدلال هاي مباشر اگر چه بديهي اند؛ ولي گاه موجب خطاي فكر مي شوند.

پرسش

1. استدلال مباشر را با ذكر مثال تعريف كنيد.

2. تقابل تناقض را با ذكر مثال تعريف كنيد.

3. جهات وحدت و اختلاف در» تناقض «چيست؟

4. تقابل تضاد را تعريف كرده، حكم آن را به لحاظ صدق و كذب بنويسيد؟

5. تقابل تداخل چيست؟ حكم آن را بيان كنيد.

6. تقابل دخول تحت تضاد را توضيح دهيد و حكم آن را بنويسيد.

7. عكس مستوي قضاياي محصوره چيست؟

8. عكس نقيض)موافق و مخالف) قضاياي محصوره چيست؟

9. ساختار منطقي نقض موضوع، نقض محمول و نقض طرفين يك قضيّه صادق چگونه است؟

10. احكام نقض چيست؟

11. آيا مي توانيد چند نمونه از غلطهاي رايج در استدلال مباشر را ذكر كنيد؟

خودآزمايي

1. كدام گزينه در مورد متضادّين صادق است؟

الف) اجتماع و ارتفاعشان جايز است. ب) اجتماعشان محال است، ولي ارتفاعشان جايز.

ج) اجتماع و ارتفاعشان محال است. د) اجتماعشان جايز است، ولي ارتفاعشان محال.

2. در عكس مستوي جاي موضوع و محمول عوض مي شود:

الف) با اختلاف در صدق. ب) با اختلاف در كيف.

ج) با بقاي صدق و كيف. د) با بقاي كم و كيف.

3. عكس مستويِ» هر بديهي معلوم است «كدام است؟

الف) بعضي از معلوم ها بديهي نيستند. ب) بعضي از معلوم ها بديهي اند.

ج) هر معلومي بديهي است. د) هر معلومي بديهي نيست.

4. عكس مستوي موجبه جزئيه كدام است؟

الف) موجبه كلّيه. ب) سالبه كلّيه.

ج) موجبه جزئيّه. د) سالبه جزئيّه.

5. كدام گزينه در مورد دو قضيّه متناقض درست است؟

الف) هر دو كاذبند. ب) هر دو صادقند.

ج) در كمّ و كيف اختلاف دارند. د) در موضوع و محمول اختلاف دارند.

6. در اين قضايا: » روزه واجب است در ماه رمضان «،» روزه واجب نيست در ماه شوّال «چه وحدتي رعايت

نشده است؟

الف) زمان. ب) نسبت. ج) شرط. د) اضافه.

7. نقيض» همه صهيونيست ها بالقوّه تجاوزگرند «كدام است؟

الف) همه تجاوزگران بالقوّه صهيونيست اند. ب) همه تجاوزگران بالفعل صهيونيست نيستند.

ج) بعضي صهيونيست ها بالفعل تجاوزگرند. د) بعضي صهيونيست ها بالقوّه تجاوزگر نيستند.

8. نقيض سالبه جزئي كدام است؟

الف) سالبه جزئي. ب) سالبه كلّي. ج) موجبه جزئي. د) موجبه كلّي.

9. كدام مورد درباره دو قضيّه متضاد درست است؟

الف) اختلاف در كم. ب) اختلاف در كيف.

ج) اختلاف در موضوع. د) اختلاف در محمول.

10. اگر دو قضيّه هم در كم و هم در كيف اختلاف داشته باشند، چه رابطه اي با يكديگر دارند؟

الف) تضاد. ب) تناقض. ج) تداخل. د) دخول تحت تضاد.

11. كدام يك از قضاياي زير نمي توانند قضيّه متضاد داشته باشند؟

الف) هيچ مثلثي قائم الزاويه نيست. ب) لا إله إلّا اللَّه.

ج) سعدي نويسنده گلستان است. د) هر مثلثي سه ضلعي است.

12. نقيض و ضدِّ قضيه اي كاذب به ترتيب كدام است؟

الف) صادق - صادق. ب) صادق - كاذب.

ج) صادق - صادق يا كاذب. د) كاذب - صادق.

13. عكس نقيض مخالف» هر گلي زيباست «كدام است؟

الف) هيچ غير زيبايي گل نيست. ب) هر غير زيبايي گل است.

ج) بعضي غير زيباها گل نيستند. د) بعضي غير زيباها گل اند.

14. عكس نقيض موافق» هر بيدادگري سنگ دل است «كدام است؟

الف) هر غير سنگ دلي بيدادگر است. ب) هر غير سنگ دلي غير بيدادگر است.

ج) بعضي غير سنگ دل ها بيدادگر اند. د) بعضي غير سنگ دل ها غير بيدادگر اند.

15. نقض موضوع» هر انساني ميراست «كدام گزينه است؟

الف) برخي غير انسان ها ميرايند. ب) برخي از غير انسان ها ميرا نيستند.

ج) همه غير انسان ها ميرايند. د) هيچ غير انساني ميرا

نيست.

16. نقض محمول» هر فلزي هادي است «كدام گزينه است؟

الف) هيچ فلزي غير هادي نيست. ب) بعضي فلزها غير هادي اند.

ج) بعضي فلزها غير هادي نيستند. د) همه فلزها غير هادي اند.

17. نقض طرفين» هيچ انساني سنگ نيست «كدام گزينه است؟

الف) بعضي از غير انسان ها غير سنگند. ب) بعضي از غير انسان ها غير سنگ نيستند.

ج) همه غير انسان ها غير سنگند. د) هيچ غير انساني غير سنگ نيست.

18. عكس مستوي» هيچ زميني در درخت نيست «كدام گزينه است؟

الف) هيچ درختي در زمين نيست. ب) هر آنچه در درخت است زمين نيست.

ج) همه درختان در زمينند. د) بعضي از درختان در زمين نيستند.

19. عكس مستوي» هر پيري جوان بوده است «كدام گزينه است؟

الف) بعضي از جوانان پير بوده اند. ب) بعضي از جوانان پير نبوده اند.

ج) بعضي از آنها كه جوان بوده اند پير اند. د) همه جوانان پير بوده اند

20. احكام نقض مانند احكام … …،

الف) عكس است. ب) تضاد است. ج) تناقض است. د) تداخل است.

براي تفكّر بيشتر

1. چرا موجبه جزئي و سالبه جزئي، نقض موضوع و نقض طرفين معتبر ندارند؟

2. آيا مي توان در استدلال مباشر خطاهايي غير از آنچه در درس گفته شد بيان كرد؟

3. آيا استدلال مباشر تقابل، عكس و نقض در قضاياي شرطي نيز طرح مي شود؟ چگونه؟

4. نهمين وحدت در شرايط تناقض چيست؟ و به چه معناست؟

درس13 استدلال غير مباشر

اهداف كلي

اهداف كلّي درس سيزدهم اين است كه دانش پژوه:

1. استدلال غير مباشر و اقسام آن را بشناسد؛

2. با اقسام قياس آشنا شود؛

3. با اجزا و اَشكال قياس اقتراني آشنا شود؛

4. قانون استنتاج را فرا گيرد.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. استقرا، تمثيل و قياس را تعريف كنيد؛

2. اقسام قياس را توضيح دهيد؛

3. اجزا، اقسام و اشكال قياس اقتراني را بيان كنيد؛

4. ضوابط منطقي استنتاج را توضيح دهيد.

قلمرو تفكّر
اشاره

انسان موجودي متفكّر است. تلاش وي براي تبديل مجهول به معلوم» فكر «ناميده مي شود. از آن جا كه جهل بر دو قسم است: جهل به يك تصور و يا جهل به يك تصديق، قلمرو فكر آدمي نيز در دو ناحيه است:

1. تعريف يا ترتيب تصوّرات پيشين در جهت نيل به تصوري جديد؛

2. استدلال يا تلاش ذهن براي به دست آوردن تصديقي نو.

تلاش ذهن براي فراهم آوردن يك استدلال، جرياني است روشمند كه به دو صورت مباشر و غير مباشر انجام مي شود: در استدلال مباشرْ ذهن تنها از يك قضيّه به قضيّه اي ديگر رهنمون مي شود؛ امّا در استدلال غير مباشر براي استنتاج يك تصديق جديد بايد از چند قضيّه» مناسب «با» رعايت ضوابط و قوانين منطقي «استفاده كرد. استدلال غير مباشر به لحاظ صورت به سه قسم تقسيم مي شود: قياس، استقرا و تمثيل.

1. استقرا

استقرا در لغت به معناي تتبّع و جستجو است و در اصطلاح منطق حجتي است كه در آن ذهن از قضاياي جزئي نتيجه اي كلي استنتاج مي كند؛ مثلاً» در دهه 1960 گسترش جنگ در سطح جهان باعث افزايش بيكاري شد و در دهه 1970 نيز همين طور، از دهه 1980 به اين سو نيز شاهد تكرار اين اتفاق بوده ايم «. از مجموع اين مطالب نتيجه مي گيريم كه گسترش ميدان هاي جنگ همواره باعث افزايش بيكاري مي شود. اين استدلال به لحاظ ساختار صوري، استدلالي استقرايي است. استقرا دو گونه است:

الف) استقراي تام

عبارت است از: بررسي و مطالعه همه افرادِ يك مجموعه و عرضه حكم كلي؛ مثلاً اگر بتوانيم همه افراد يك مدرسه را مورد مطالعه قرار داده و ببينيم در

همه آنها هوش و استعداد قابل توجهي وجود دارد و آن گاه حكم كنيم كه همه دانش آموزان آن مدرسه استعداد و هوش قابل توجه دارند، چنين تصديقي برگرفته از استقراي تام است. بنابراين، استقراي تام تنها در

مجموعه هاي محصور و معدود كه همه افراد آن قابل مطالعه و بررسي هستند صورت مي گيرد. قابل توجه است كه نتيجه در استقراي تام، يقيني است (20).

ب) استقراي ناقص

عبارت است از: بررسي موارد معدود وآوردن حكمي كلي كه شامل افراد بررسي نشده نيز مي شود؛ مانند اين كه چند تن از اهالي شهري را داراي صفت خاصي ببينيم و سپس حكم كنيم كه همه اهالي آن شهر بدون استثنا متصف بدان صفت هستند.

استقراي ناقص هرچند در علوم تجربي و بسياري از دانش هاي بشري نقش اساسي دارد، ولي از جهت يقيني بودن نتيجه اعتباري ندارد؛ چراكه از مشاهده موارد معدود نمي توان به نتيجه اي قطعي دست يافت، از اين رو در منطق گفته مي شود كه نتيجه استقراي ناقص، ظنّي و احتمالي است.

2. تمثيل

تمثيل يا استدلال تمثيلي حجتي است كه در آن حكم را از يك موضوع به موضوع ديگر از طريق مشابهت بين آن دو سرايت دهند؛ بنابر اين، آنچه سبب سرايت دادن حكم موضوعي به موضوع ديگر مي شود وجود نوعي مشابهت بين آن دو است؛ مانند» اگر نظام سياسي به بخشي از احساسات و اعتراض هاي انساني آزادي ندهد، جامعه با انفجار رو به رو خواهد شد؛ زيرا يك نظام سياسي مانند ديگ بخار است كه اگر همه منافذ آن بسته باشد سرانجام منفجر خواهد شد «.

در تمثيل فوق، حكم يك ديگ بخار به نظام سياسي - به

جهت وجود نوعي مشابهت بين آن دو - سرايت داده شده است.

هر استدلال تمثيلي بر چهار ركن استوار است: اصل، فرع، جامع و حكم.

در اين مثال، ديگ بخار اصل، نظام سياسي فرع، ظرفيت محدود داشتن جامع و انفجار حكم است.

در ميان انواع سه گانه استدلال، تمثيل ضعيف ترين و كم ارزش ترين نوع استدلال است.

اين بدان دليل است كه در اين نوع استدلال به هيچ وجه، مشخص نيست كه وجه شبه در قضيّه اصل واقعاً علّتِ ثبوت محمول براي موضوع باشد. از اين رو، مي توان گفت: استقراي تام و قياس - چنان كه در ادامه اين درس مي آيد - مفيدِ يقين، استقراي ناقص موجب ظن و تمثيل سبب احتمال يا ظنّي ضعيف است. سرّ ظنّي بودن نتيجه در استقرا و احتمالي بودن حكم در تمثيل اين است كه در استقرا، عنصر تكرار وجود دارد واين خود موجب اجتماع احتمالات يعني ظن است؛ اما تمثيل اساساً بر تكرار استوار نيست و از اين رو افزون بر احتمال يا ظني ضعيف نتيجه اي به دست نمي دهد.

3. قياس

اساسي ترين و معتبرترين شكل استنتاج در منطق ارسطويي استدلال قياسي است؛ چراكه نتيجه قياس همواره يقيني است، امّا نتيجه استقرا و تمثيل - به جز در موارد و شرايط خاص - ظنّي است. در استدلال قياسي، اغلب) 21) از معرفتي كلّي به معرفتي جزئي منتقل مي شويم.

قياس قولي مركّب از چند قضيّه است به گونه اي كه در صورت پذيرش آنها، ذهن انسان از خود آن قضايا وادار به پذيرش قول ديگري به عنوان نتيجه مي شود.

در تعريف مذكور نكات چندي وجود دارد كه نيازمند به توضيح است:

الف) قياس از سنخ

قول، يعني مركّب تامّ خبري است. بنابراين، جملات مركب از جملات امري يا استفهامي قياس خوانده نمي شوند.

ب) قياس همواره از چند قضيه تركيب شده است. در اين جا منظور از» چند قضيّه «در واقع» دو قضيّه يا بيشتر «است؛ زيرا چنان كه ملاحظه خواهيم كرد، قياس هاي بسيط از دو قضيه و قياس هاي مركب از سه قضيه يا بيشتر تشكيل مي شود. بنابراين، استنتاج هاي مبتني بر يك مقدّمه، مانند عكس، تقابل و نقض از تعريف قياس خارج مي شوند.

ج) قياس، مجموع قضايايي است كه هرگاه آنها را قبول كنيم ناچار بايد نتيجه آنها را نيز قبول كنيم. بنابراين، صادق بودن مقدّمات در قياس شرط نيست؛ مثلاً - همان گونه كه در درس هاي بعدي روشن خواهد شد - در قياس» جدلي «و» خلف «از مقدّمات كاذب نيز

استفاده مي شود.

د) قيد» از خود آن قضايا «قضاياي مركّبي را كه پذيرش آن ها مستلزم قول ديگري است امّا نه» از خود قضايا «، بلكه به واسطه قضيه اي بيرون از قياس، خارج مي كند؛ مثلاً براي استدلالي چنين: » الف مساوي ب است «و» ب مساوي ج است «، پس» الف مساوي ج است «به مقدّمه ديگري نياز است كه بدون افزودن آن، نتيجه مذكور به دست نمي آيد. آن مقدّمه عبارت است از اين كه،» هرگاه دو شيء با يكديگر مساوي باشند و شيء سومي با يكي از آنها مساوي باشد لاجرم آن شيء سوم با ديگري نيز مساوي است «.

ه (با پذيرش مقدّمات يك قياس، ذهن وادار به پذيرش قول ديگر)نتيجه (مي شود؛ يعني بين قضاياي تركيب يافته و نتيجه، رابطه» استلزام «وجود دارد. يك يا چند قضيه در

صورتي مستلزم قضيه ديگر است كه اگر آن يك يا چند قضيه صادق باشد قضيه ديگر نمي تواند كاذب باشد. بنابراين، نمي توان وضعيتي را تصور كرد كه مقدّمات قياس)به لحاظ صورت و ماده (در آن صادق باشد، امّا نتيجه كاذب باشد.

اقسام حجّت

حجّت را به دو لحاظ مي توان تقسيم كرد: نخست به لحاظ صورت و دوم به لحاظ مادّه. تقسيم حجّت به لحاظ مادّه با عنوان» صناعات خمس «و در بخش منطق مادّه خواهد آمد. آنچه در اين بخش از كتاب)منطق صورت (بحث مي شود اقسام حجّت به لحاظ صورت هاي مختلف آن است.

همان طور كه در آغاز درس بيان شد حجّت به اعتبار صورت به سه قسم استقرا، تمثيل و قياس تقسيم مي شود؛ قياس نيز به نوبه خود به همين اعتبار به استثنايي و اقتراني تقسيم مي شود:

الف) قياس استثنايي

قياسي است كه در آن نتيجه و يا نقيض آن به طور كامل در يك مقدّمه قرار دارد؛ مانند: » اگر باران ببارد هوا لطيف مي شود. ليكن باران باريده است. پس هوا لطيف شده است «. مثال ديگر: » اگر اين شخص عادل باشد ظلم نمي كند. ليكن ظلم مي كند. پس اين شخص عادل نيست «.

در مثال نخست، خود نتيجه و در مثال دوم، نقيض نتيجه در مقدّمه اوّل استدلال ذكر شده است. اين قياس را از آن رو» استثنايي «مي خوانند كه نتيجه از استثناي مقدّمه دوم به كمك الفاظي از قبيل» ولي «،» امّا «و» لكن «حاصل مي شود.

ب) قياس اقتراني

قياسي است كه در آن اجزاي نتيجه در مقدّمات منتشر بوده و نتيجه به طور كامل در يك مقدّمه ذكر نشده است؛ مانند» حسن انسان است. هر انساني

فاني است. پس حسن فاني است «. در اين مثال،» حسن «و» فاني «كه اجزاي نتيجه اند هر يك به تنهايي در مقدّمه اي قرار دارند.

اين قياس را بدان جهت اقتراني مي خوانند كه هر يك از اجزاي نتيجه قرين و همراه مقدّمه اي از استدلال است.

اجزاي قياس اقتراني: قياس اقتراني حداقل از دو قضيه تشكيل مي شود كه آنها را» مقدّمتين «مي خوانند. نتيجه به نوبه خود از دو جزء اصلي تركيب شده است: موضوع يا مقدم و محمول يا تالي. موضوع يا مقدم را در نتيجه» اصغر «يا» حدّ اصغر «و محمول يا تالي آن را» اكبر «يا» حدّ اكبر «مي نامند. مقدّمه اي كه حدّ اصغر در آن مستقر است» صغري «و قضيه اي كه» حدّ اكبر «در آن ذكر شده است» كبري «نام دارد. به لفظ يا عبارتي كه در هر دو مقدّمه تكرار مي شود نيز» وسط «يا» حدّ اوسط «مي گويند.

بنابراين، در مثال» رنگين كمان زيباست «و» هر زيبايي ستودني است «، پس» رنگين كمان ستودني است «،» رنگين كمان «حدّ اصغر،» ستودني «حدّ اكبر و» زيبا «حدّ اوسط، مقدّمه نخست» صغري «و مقدّمه دوم» كبري «است.

اقسام قياس اقتراني: قياس اقتراني به اعتبار ساختار مقدّمات آن دو قسم است: حملي و شرطي.

1. قياس اقتراني حملي، قياسي است كه هر دو مقدّمه آن به لحاظ صورت منطقي، قضيه حملي باشد؛ مانند مثال هاي گذشته.

2. قياس اقتراني شرطي، قياسي است كه هر دو مقدّمه يا يكي از آن دو به اعتبار ساختار صوري، قضيه شرطي باشد؛ مانند» هرگاه انسان كامل شود انديشه اش بارور مي شود. هرگاه انديشه انسان بارور شود پيشرفت خواهد كرد. پس

هرگاه انسان كامل شود پيشرفت خواهد كرد «. در اين مثال، هر دو مقدّمه به صورت قضيه شرطي است و جمله» انديشه انسان بارور مي شود «به عنوان حدّ اوسط تكرار شده است. به مثالي ديگر توجّه كنيد: » اگر انساني مسلمان باشد، متعهّد خواهد بود. شخص متعهّد مسؤول است. پس اگر انساني مسلمان باشد مسؤول است «. در اين قياس مقدّمه اوّل قضيه شرطي و مقدّمه دوم قضيه حملي است.

اَشكال قياس اقتراني: قياس اقتراني به لحاظ جايگاه قرار گرفتن» حدّ اوسط «در صغري و كبري به حصر عقلي از چهار حالت بيرون نيست: يا در هر دو مقدّمه موضوع و يا در هر دو مقدّمه محمول و يا در يكي از مقدّمات موضوع و در ديگري محمول واقع مي شود. بر مبناي اين چهار جايگاه، قياس اقتراني نيز، چهار شكل (22) پيدا مي كند:

شكل اوّل: قياسي است كه» حدّ اوسط «در صغري محمول و در كبري موضوع باشد؛ مانند» علي دانشمند است. هر دانشمندي فرهيخته است. پس علي فرهيخته است «.

شكل نخستين، روشن ترين شكل قياس اقتراني است و هر يك از اشكال سه گانه ديگر به جهت سهولت استنتاج به ترتيب در رتبه هاي بعدي قرار دارند.

سرّ بداهت شكل اوّل اين است كه جريان طبيعي فكر اقتضا مي كند كه موضوع و محمول در هر يك از مقدمات همان نقش را در نتيجه ايفا كند، به خلاف ساير شكل ها كه يا حدّ اكبر يا حدّ اصغر و يا هر دو، همان نقشي را كه در نتيجه داشتند در صغري و كبري ايفا نمي كنند.

شكل دوم: قياسي است كه در آن حدّ اوسط هم در صغري و هم

در كبري محمول واقع شود؛ مانند» بعضي انسان ها فيلسوفند. هيچ جاهلي فيلسوف نيست. پس بعضي انسان ها جاهل نيستند «.

شكل سوم: قياسي است كه در آن حدّ اوسط هم در صغري و هم در كبري موضوع واقع مي شود؛ مانند» هر انساني حيوان است. هر انساني متفكّر است. پس بعضي حيوانات متفكّرند «.

شكل چهارم: قياسي است كه حدّ اوسط در صغري موضوع و در كبري محمول واقع شود؛

مانند» هر انساني جسم است. هر متفكّري انسان است. پس بعضي جسم ها متفكّرند «.

ضرب هاي شانزده گانه هريك از اَشكال

هريك از شكل هاي چهارگانه قياس اقتراني داراي شانزده حالت)ضرب) است؛ زيرا هر يك از دو مقدّمه صغري و كبري ممكن است يكي از چهار قضيّه زير باشد: 1. موجبه كلي؛ 2. سالبه كلي؛ 3. موجبه جزئي؛ 4. سالبه جزئي؛ هريك از اين حالت هاي چهارگانه در يك مقدّمه، صلاحيت همراهي با يكي از حالت هاي چهارگانه مقدّمه ديگر را دارد و بدين صورت شانزده حالت)ضرب) در قياس اقتراني پديد مي آيد.

حال از اين ضروب شانزده گانه برخي منتجند و برخي عقيم. براي انتاج هر شكلي شرايطي است كه در ضرب واجد آن شرايط منتج است و هر ضربي كه فاقد يكي از آن شرايط باشد عقيم است.

قانون استنتاج

در هر استدلالي براي اين كه بدانيم آيا نتيجه اي از آن به دست مي آيد يا نه، و در صورت انتاج، نتيجه آن چيست، بايد نخست به موقعيّت حدّ وسط در دو مقدّمه توجه كنيم تا معلوم شود قياس به لحاظ ساختار منطقي داراي چه شكلي است. پس از اين كه شكل قياس معلوم شد بايد شرايط انتاج را در آن جستجو كرد. اگر

شرايط انتاج شكل مربوط در آن تحقق داشت، براي نتيجه گيري، حدّ اوسط را حذف كرده و با باقي مانده مقدّمات، قضيه اي تشكيل مي دهيم كه همان نتيجه است. بايد توجّه داشت كه به لحاظ كمّ و كيف، نتيجه، تابع» اخسّ مقدّمتين «است.

خسّت و پستي يك مقدّمه به جزئي بودن و سالبه بودن آن است. بنابراين، اگر يكي از دو مقدّمه جزئي باشد، نتيجه حتماً جزئي است و اگر يكي از دو مقدّمه سالبه باشد، نتيجه نيز سالبه خواهد بود.

چكيده

1. قلمرو فكر آدمي در دو ناحيه است: الف) معرِّف يا تعريف؛ ب) حجّت يا استدلال.

2. استدلال غير مباشر عبارت است از: استنتاج يك تصديق جديد از» چند قضيّه مناسب «با» رعايت ضوابط و قوانين منطقي «.

3. استدلال غير مباشر از جهت صورت به سه قسم قياس، استقرا و تمثيل تقسيم مي شود.

4. استقرا در لغت به معناي تتبّع و جستجوست و در اصطلاح منطقي حجتي است كه در آن ذهن از قضاياي جزئي نتيجه كلي استنتاج مي كند و دو گونه است: الف. تام، ب. ناقص.

5. تمثيل عبارت است از سرايت دادن حكم يك جزئي به جزئي ديگر به دليل وجود نوعي مشابهت بين آن دو كه بر چهار ركن استوار است: اصل، فرع، جامع و حكم.

6. قياس، قولي مركّب از چند قضيّه است به گونه اي كه در صورت پذيرش آن ها، ذهن انسان از خود آن قضايا وادار به پذيرش قول ديگري به عنوان نتيجه مي شود.

7. تعريف قياس داراي چند نكته است:

الف) قياس از سنخِ مركب تامّ خبري است.

ب) منظور از چند قضيه در تعريف دو قضيه)در قياس بسيط (و بيشتر از دو

قضيه)در قياس مركب) است.

ج) صادق بودن مقدمات در قياس شرط نيست.

د) قيد» از خود آن قضايا «، استلزام با واسطه را خارج مي كند.

ه (بين پذيرش نتيجه با پذيرش مقدمات، رابطه استلزامي است.

8. حجت از جهت ماده و صورت، قابل تقسيم است كه براساس ماده به صناعات خمس و بر اساس صورت به قياس، استقرا و تمثيل، و قياس نيز به اقتراني و استثنايي تقسيم مي شود.

9.» قياس استثنايي «قياسي است كه نتيجه يا نقيض آن به طور كامل در يكي از مقدمات قرار دارد و» قياس اقتراني «قياسي است كه اجزاي نتيجه در مقدمات پراكنده است.

10. مفاهيم به كار رفته در قياس اقتراني عبارت است از: حدّ اصغر، حدّ اكبر، حدّ اوسط)وسط (، صغري، كبري و نتيجه. حدّ اصغر، همان موضوع نتيجه است؛ حدّ اكبر، همان محمول نتيجه است؛ حدّ اوسط)وسط (جزئي است كه در مقدمات تكرار مي شود؛ صغري مقدمه اي است كه حدّ اصغر در آن است؛ كبري مقدمه اي است كه حدّ اكبر در آن واقع است و نتيجه كه محصول مقدمات است از حدّ اصغر و حدّ اكبر تركيب يافته است.

11. قياس اقتراني دو گونه است: قياس اقتراني حملي؛ قياس اقتراني شرطي.

12. اَشكال قياس اقتراني عبارت است از:

شكل اوّل: كه حدّ اوسط آن در صغري محمول و در كبري موضوع است.

شكل دوم: كه حدّ اوسط در صغري و كبري محمول است.

شكل سوم: كه حدّ اوسط در صغري و كبري موضوع است.

شكل چهارم: كه حدّ اوسط در صغري موضوع و در كبري محمول است.

13. شكل اوّل روشن ترين شكل قياس اقتراني است.

14. صغري و كبري چهار گونه اند:

الف) موجبه كلّي؛ ب) موجبه

جزئي؛ ج) سالبه كلّي؛ د) سالبه جزئي.

15. نتيجه از جهت كمّ و كيف تابع» اخسّ مقدمتين «است. خسّت عبارت است از: جزئي بودن و سالبه بودن.

پرسش

1. استدلال غير مباشر را تعريف كنيد و براي آن مثالي بزنيد.

2. استقرا و گونه هاي مختلف آن را با ذكر مثال تعريف كنيد.

3. تمثيل را تعريف كرده، اركان آن را با ذكر مثال توضيح دهيد.

4. قياس را با ذكر مثالي تعريف و بيان كنيد چه نكاتي در تعريف، در نظر گرفته شده است.

5. حجّت بر چه اساسي قابل تقسيم است و نتايج آن تقسيمات را ذكر كنيد.

6. قياس استثنايي را با ذكر مثالي تعريف كنيد.

7. قياس اقتراني چيست و اجزاي آن كدام است؟

8. اقسام قياس اقتراني را با ذكر مثال بيان نماييد.

9. قياس اقتراني داراي چند شكل است؟ آنها را در ضمن مثال ذكر كنيد.

10. معتبرترين شكل قياس اقتراني كدام است؟ چرا؟

11. هريك از اَشكال قياس اقتراني داراي چند حالت است؟

12. اين سخن» نتيجه تابع اَخسّ مقدمتين است «به چه معناست؟ بيان كنيد.

خودآزمايي

1. وقتي ذهن از كلي به جزئي سير مي كند …

الف) تمثيل است. ب) قياس است.

ج) استقراي تام است. د) استقراي ناقص است.

2. هرگاه در يك مدرسه تك تك افراد را آزمايش و سپس حكم كنند كه همه افراد آن مدرسه مبتلا به ضعف بينايي هستند نتيجه به دست آمده براساس كدام حجت است؟

الف) استقراي ناقص. ب) استقراي تام. ج) تمثيل. د) قياس.

3. شكل اوّل قياس وقتي است كه … باشد.

الف) حدّ اوسط صغري، محمول و در كبري، موضوع. ب) حدّ اوسط هر دو مقدّمه، محمول.

ج) حدّ اوسط هر دو مقدمه، موضوع. د) حدّ اوسط در صغري، موضوع و در كبري، محمول.

4. حدّ اوسط كدام شكل، هم در صغري محمول است و هم در كبري؟

الف) چهارم. ب) سوم. ج) اوّل. د) دوم.

5.

اساسي ترين و معتبرترين شكل استدلال در منطق ارسطويي كدام است؟

الف) استقراي تام. ب) استقراي ناقص.

ج) تمثيل. د) قياس.

6. استنتاج جزئي از كلّي چه نوع حجت منطقي است؟

الف) استقراي تام. ب) استقراي ناقص. ج) قياس. د) تمثيل.

7. اين استدلال: » حسن انسان است. هر انساني فاني است. پس حسن فاني است «كدام يك از گزينه هاي زير است؟

الف) قياس استثنايي. ب) قياس اقتراني حملي.

ج) قياس اقتراني شرطي. د) استقرا.

8. معتبرترين شكل قياس اقتراني كدام شكل است؟

الف) اوّل. ب) دوم. ج) سوم. د) چهارم.

9. در كدام شكل موضوع نتيجه، موضوع صغري و محمول نتيجه، محمول كبري است؟

الف) اوّل. ب) دوم. ج) سوم. د) چهارم.

10. ميوه فروشاني كه يك هندوانه رسيده و شيرين را در معرض نمايش و ديد مشتريان مي گذارند و از اين رهگذر مرغوب بودن هندوانه هاي ديگر را استنتاج مي كنند در واقع استدلالي از نوع … را به كار مي گيرند.

الف) استقراي ناقص. ب) تمثيل.

ج) قياس اقتراني. د) قياس استثنايي.

11. در استدلال قياسي سير تفكر … … … است.

الف) از جزئي به كلّي. ب) همواره از كلّي به جزئي.

ج) از جزئي به جزئي. د) از كلي به جزئي و يا از كلّي به كلّي.

12. كدام يك از حدود زير در يك قياس بعد از ايفاي نقش خود در نتيجه حضور ندارند؟

الف) اصغر. ب) اكبر. ج) وسط. د) اصغر و وسط.

13. قياس: » اين جسم مايع است. هر مايعي بخار مي شود. پس اين جسم بخار مي شود «چگونه قياسي است؟

الف) متصل. ب) اقتراني. ج) مركب. د) استثنايي.

14.» بعضي از درستكاران متهمند. هيچ درستكاري گناهكار نيست. پس بعضي از متهمان گناهكار نيستند «چه شكلي از اشكال اربعه است؟

الف)

دوم. ب) چهارم. ج) اوّل. د) سوم.

15. موقعيت حدّ اوسط در شكل سوم قياس اقتراني چيست؟

الف) در صغري محمول و در كبري موضوع. ب) در صغري موضوع و در كبري محمول.

ج) در صغري و كبري موضوع. د) در صغري و كبري محمول.

16. اندراج مصداقي در كدام شكل بسيار روشن و واضح است؟

الف) اوّل. ب) دوم. ج) سوم. د) چهارم.

17. در يك قياس، موضوع قضيه مطلوب)كه پس از معلوم شدن، نتيجه نام دارد) چه ناميده مي شود؟

الف) اصغر. ب) اكبر. ج) وسط. د) صغري.

18. مقصود از» حدّين «يا» طرفين «نتيجه چيست؟

الف) اصغر - وسط. ب) اصغر - اكبر.

ج) اكبر - وسط. د) صغري - وسط.

19. اين استدلال» علي باهوش است زيرا برادر او حسين باهوش است «به لحاظ صورت چه نوع استدلالي است؟

الف) تمثيل. ب) استقراي ناقص. ج) قياس اقتراني. د) قياس استثنايي.

20. در اين بيت از چه نوع استدلالي استفاده شده است؟» پاي استدلاليان چوبين بود - پاي چوبين سخت بي تمكين بود «.

الف) قياس استثنايي. ب) قياس اقتراني. ج) استقراي تام. د) تمثيل.

براي تفكّر بيشتر

1. آيا دست يابي به نتيجه يقيني در استقراي ناقص ممكن است؟

2. آيا مي توان تمثيلي يافت كه مفيد نتيجه اي يقيني باشد؟

درس14 اشكال قياس اقتراني و شرايط آن

اهداف كلّي

اهداف كلّي درس چهاردهم اين است كه دانش پژوه:

1. با اَشكال قياس اقتراني و شرايط انتاج آن آشنا شود؛

2. ضروب منتج اَشكال چهارگانه را بشناسد؛

3. شرايط عمومي و اختصاصي اشكال قياس اقتراني را فرا بگيرد.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. شرايط اختصاصي انتاج شكل اوّل را بيان كنيد؛

2. شرايط اختصاصي انتاج شكل دوم را بيان كنيد؛

3. شرايط اختصاصي انتاج شكل سوم را بنويسيد؛

4. شرايط اختصاصي انتاج شكل چهارم را توضيح دهيد؛

5. شرايط عمومي قياس اقتراني را بيان كنيد؛

6. قياس اقتراني شرطي را با ذكر مثال تعريف كنيد

ضوابط منطقي قياس اقتراني
اشاره

قياس اقتراني در هر حالتي منتج نيست. انتاج هر يك از شكل هاي آن بستگي به شرايط و ضوابط منطقي خاصّي دارد. اين شرايط را به دو قسم مي توان دسته بندي كرد: شرايط عمومي قياس، شرايط اختصاصي هر يك از شكل ها. بايد دانست فقدان هر يك از اين ضوابط موجب» عقيم «و» ابتر «بودن قياس مي شود.

شرايط اختصاصي اَشكال قياس اقتراني

هر يك از شكل هاي قياس اقتراني براي انتاج داراي ضوابط منطقي خاصي است كه مجموع شرايط هر شكلي تنها به همان شكل اختصاص دارد. (23)

شكل اوّل

روشن ترين شكل قياس اقتراني، شكل نخست است كه حدّ اوسط در صغري محمول و در كبري موضوع است، اين شكل داراي دو شرط است:

1. موجبه بودن صغري؛ 2. كلّيت كبري.

بنابراين، در شكل اوّل از ميان ضرب هاي شانزده گانه تنها چهار حالت منتج است و باقي ضرب ها عقيم و ابتر است:

يك. صغري و كبري هر دو موجبه كلّي باشد؛ مانند» هر انساني حيوان است. هر حيواني حسّاس است. پس هر انساني حسّاس است «. ساختار منطقي اين ضرب عبارت است از: » هر الف ب است. هر ب ج است. پس هر الف ج است «.

دو. صغري موجبه كلّي و كبري سالبه كلّي باشد؛ مانند» هر انساني متفكّر است، هيچ متفكّري گل نيست. پس هيچ انساني گل نيست «. ساختار منطقي اين ضرب عبارت است از: » هر الف ب است. هيچ ب ج نيست. پس هيچ الف ج نيست «.

سه. صغري موجبه جزئي و كبري موجبه كلّي باشد؛ مانند» بيشتر ايرانيان مسلمانند. هر مسلماني معاد باور است. پس بيشتر ايرانيان معاد باورند «. ساختار منطقي

اين ضرب عبارت است از: » برخي از الف ها ب اند. هر ب ج است. پس برخي از الف ها ج اند «.

چهار. صغري موجبه جزئي و كبري سالبه كلّي باشد؛ مانند» برخي از كواكب ستاره اند. هيچ ستاره اي فاقد نور نيست. پس برخي از كواكب فاقد نور نيستند «. ساختار منطقي اين ضرب عبارت است از: » برخي از الف ها ب اند. هيچ ب ج نيست. پس برخي از الف ها ج نيستند «.

از آن جا كه از شكل اوّل، تمام قضاياي محصوره را مي توان استنتاج كرد. به اين شكل از قياس اقتراني،» شكل كامل «و» شكل فاضل «نيز مي گويند.

شكل دوم

در اين شكل از قياس اقتراني حدّ اوسط در هر دو مقدّمه، محمول واقع شده است. انتاج اين شكل بر خلاف شكل اوّل بديهي نيست و نيازمند اثبات است. ضروب منتج شكل دوم را بايد با استفاده از شكل اوّل - كه انتاج در آن بديهي است - اثبات كرد. قياس اقتراني شكل دوم داراي دو شرط است: 1. اختلاف دو مقدّمه در كيف)سلب و ايجاب)؛ 2. كلّيت كبري.

بنابراين، بر اساس ضوابط عمومي قياس و شرايط اختصاصي مذكور از ميان ضرب هاي شانزده گانه، حالت هاي منتج اين شكل عبارت است از:

يك. صغري موجبه كلّي و كبري سالبه كلي باشد؛ مانند» هر كاتوليكي مسيحي است. هيچ مسلماني مسيحي نيست. پس هيچ كاتوليكي مسلمان نيست «. ساختار صوري اين ضرب عبارت است از: » هر الف ب است. هيچ ج ب نيست. پس هيچ الف ج نيست «.

دو. صغري موجبه جزئي و كبري سالبه كلي باشد؛ مانند» بعضي از انسان ها عادلند. هيچ ظالمي عادل نيست.

پس برخي از انسان ها ظالم نيستند «. ساختار منطقي اين ضرب عبارت است از: » برخي از الف ها ب اند. هيچ ج ب نيست. پس برخي از الف ها ج نيستند «.

سه. صغري سالبه كلّي و كبري موجبه كلّي باشد؛ مانند» هيچ انساني خونخوار نيست. هر گرگي خونخوار است. پس هيچ انساني گرگ نيست «. ساختار صوري اين ضرب عبارت است از: » هيچ الف ب نيست. هر ج ب است. پس هيچ الف ج نيست «.

چهار. صغري سالبه جزئي و كبري موجبه كلي باشد؛ مانند» برخي از حيوانات زيبا نيستند. هر آهويي زيبا است. پس برخي از حيوانات آهو نيستند «. ساختار منطقي اين ضرب عبارت است از: » برخي از الف ها ب نيستند. هر ج ب است. پس برخي از الف ها ج نيستند «.

شكل سوم

در قياس اقتراني شكل سوم، حدّ اوسط در هر دو مقدمه، موضوع واقع شده است. در اين شكل، دو شرط وجود دارد: 1. موجبه بودن صغري؛ 2. كلّيت يكي از مقدمه ها.

بايد توجّه داشت كه در اين شكل، نتيجه قياس همواره جزئي است و انتاج در آن نيز مانند شكل دوم بديهي نيست و نيازمند اثبات است. ضروب منتج اين شكل را بايد با استفاده از شكل اوّل اثبات كرد. براساس ضوابط عمومي قياس و شرايط خاصّ شكل سوم از ميان ضروب شانزده گانه، ضرب هاي منتج اين شكل عبارتند از:

يك. صغري موجبه كلّي و كبري موجبه كلّي باشد؛ مانند» هر انساني حيوان است. هر انساني متفكر است. پس برخي از حيوانات متفكرند «. ساختار منطقي اين ضرب عبارت است از: » هر الف ب است. هر الف ج

است. پس برخي از ب ها ج اند «.

دو. صغري موجبه كلّي و كبري موجبه جزئي باشد؛ مانند» هر گلي زيباست. برخي از گل ها سرخ اند. پس برخي زيباها سرخند «. ساختار منطقي اين ضرب عبارت است از: » هر الف ب است. برخي از الف ها ج اند. پس برخي از ب ها ج اند «.

سه. صغري موجبه كلّي و كبري سالبه كلّي باشد؛ مانند» هر انساني حيوان است. هيچ انساني اسب نيست. پس برخي حيوانات اسب نيستند «. ساختار صوري اين ضرب عبارت است از: » هر الف ب است. هيچ الفي ج نيست. پس برخي ب ها ج نيستند «.

چهار: صغري موجبه كلّي و كبري سالبه جزئي باشد؛ مانند» هر دانشمندي انسان است. برخي از دانشمندان متعهد نيستند. پس برخي از انسان ها متعهد نيستند «. صورت منطقي اين ضرب عبارت است از: » هر الف ب است. برخي الف ها ج نيستند. پس برخي ب ها ج نيستند «.

پنج. صغري موجبه جزئي و كبري موجبه كلّي باشد؛ مانند» برخي از انسان ها شاعرند. هر انساني حساس است. پس برخي از شاعران حسّاسند «. ساختار صوري اين ضرب عبارت است از: » برخي الف ها ب اند. هر الف ج است. پس برخي ب ها ج اند «.شش. صغري موجبه جزئي و كبري سالبه كلّي باشد؛ مانند» بعضي انسان ها تيزهوشند. هيچ انساني ستاره نيست. پس بعضي تيزهوش ها ستاره نيستند «. ساختار منطقي اين ضرب عبارت است از: » برخي الف ها ب اند. هيچ الف ج نيست. پس برخي ب ها ج نيستند «.

شكل چهارم

در شكل چهارمِ قياس اقتراني، حدّ اوسط در صغري موضوع و در كبري محمول واقع شده است)درست بر خلاف جايگاهي

كه در شكل اوّل دارد). بعيدترين شكل به لحاظ وضوح و روشني انتاج اين شكل است. انتقال ذهني از مقدّمات به نتيجه بسيار دشوار و به طور كامل، با منطق تكويني و فطري انسان مخالف است. به همين دليل، برخي از منطقيون (24) در آثار خود سخن از شكل چهارم به ميان نياورده اند.

برخي از كساني كه شكل چهارم را مورد بحث قرار داده اند، درباره شرايط اختصاصي انتاج آن گفته اند يا مقدّمات اختلاف در كيف داشته و يكي از آنها كلّي باشد و يا هر دو مقدّمه، موجبه و صغري كلّي باشد.

بر اين اساس ضرب هاي منتج شكل چهارم عبارت است از:

يك. هر دو مقدّمه موجبه كلّي باشد؛ مانند» هر انساني حيوان است. هر ناطقي انسان است. پس برخي حيوان ها ناطقند «. ساختار صوري اين ضرب عبارت است از: » هر الف ب است. هر ج الف است. پس برخي ب ها ج اند «.

دو. صغري موجبه كلّي و كبري موجبه جزئي باشد؛ مانند» هر انساني متفكّر است. برخي حيوان ها انسانند. پس برخي از متفكّرها حيوانند «. ساختار منطقي اين ضرب عبارت است از: » هر الف ب است. برخي ج ها الف هستند. پس برخي ب ها ج اند «.

سه. صغري موجبه كلّي و كبري سالبه كلي باشد؛ مانند» هر انساني حيوان است. هيچ اسبي انسان نيست. پس برخي حيوانات اسب نيستند «. ساختار صوري اين ضرب عبارت است از: » هر الف ب است. هيچ ج الف نيست. پس برخي ب ها ج نيستند «.

چهار. صغري سالبه كلّي و كبري موجبه كلّي باشد؛ مانند» هيچ انساني پرنده نيست. هر متفكّري انسان است. پس هيچ

پرنده اي متفكّر نيست «. ساختار منطقي اين ضرب عبارت است از: » هيچ الف ب نيست. هر ج الف است. پس هيچ ب ج نيست «.

پنج. صغري موجبه جزئي و كبري سالبه كلّي باشد؛ مانند» بعضي حيوان ها سياهند. هيچ سنگي حيوان نيست. پس برخي سياه ها سنگ نيستند «. ساختار منطقي اين ضرب عبارت است از» برخي الف ها ب اند، هيچ ج الف نيست. پس برخي ب ها ج نيستند «.

شرايط عمومي قياس اقتراني

منظور از شرايط عمومي قياس اقتراني ضوابط منطقي است كه در تمام ضرب هاي منتج شكل هاي چهارگانه يافت مي شود. شرايط عمومي قياس عبارت است از:

1. كلّيت يكي از دو مقدّمه. يعني هر دو مقدّمه جزئي و شخصي نباشد؛ زيرا در اين صورت انتاج قياس هميشگي و دائمي نخواهد بود؛ مانند» بعضي از كبوتران سفيدند. بعضي از سفيدها برفند. پس بعضي از كبوتران برفند «. در اين مثال اگرچه هر يك از مقدّمات به تنهايي صادقند ولي نتيجه كاذب است. علّت اين نادرستي، جزئي بودن صغري و كبري است.

2. موجبه بودن يكي از دو مقدّمه. يعني هر دو مقدّمه سالبه نباشد؛ مانند» هيچ انساني سنگ نيست. هيچ سنگي متفكّر نيست. پس هيچ انساني متفكّر نيست «. نتيجه اين قياس نادرست است؛ زيرا چه بسا يك شيء با دو چيز متباين باشد؛ در حالي كه آن دو چيز خود با يكديگر هيچ گونه تبايني نداشته باشند.

3. اگر صغري سالبه باشد، كبري جزئيه نباشد؛ زيرا در اين صورت انتاج قياس هميشگي و دائمي نخواهد بود؛ مانند» هيچ كلاغي انسان نيست. برخي از انسان ها سياه اند. پس بعضي از كلاغ ها سياه نيستند «.

قياس اقتراني شرطي

آنچه تاكنون درباره

قياس اقتراني بيان كرديم، مربوط به قياس هاي اقتراني حملي بود؛ امّا اگر يكي از مقدّمات قياس اقتراني و يا هر دو مقدّمه آن قضيّه شرطي)متّصل يا منفصل (باشد، آن گاه» قياس اقتراني شرطي «خوانده مي شود. ساختار منطقي چنين قياس هايي و بيان حالت هاي منتج آن بسيار متنوع و گاه مشكل آفرين است. كافي است به اعتبارهاي زير، قياس اقتراني شرطي را ملاحظه كنيم. اين قياس از جهت نوع مقدّمات داراي پنج صورت است:

1. مركب از دو مقدّمه منفصل؛ 2. مركب از دو مقدّمه متصل؛ 3. مركب از يك مقدّمه متصل و يك مقدّمه منفصل؛ 4. مركب از يك مقدّمه حملي و يك مقدّمه متصل؛ 5. مركب از

يك مقدّمه حملي و يك مقدّمه منفصل.

از جهت اين كه حدّ اوسط نقش تمام جزء مقدّمه و يا قسمتي از جزء مقدّمه را ايفا مي كند، داراي سه صورت است: يا حدّ اوسط، جزء تام در هر دو مقدّمه است، يا جزء غير تام در هر دو مقدّمه است، يا جزء تام در يك مقدّمه و جزء غير تام در مقدّمه ديگر است)مراد از جزء مقدّمه، در حملي موضوع و محمول و در شرطي مقدّم و تالي است. بنابراين، هرگاه موضوع يا محمول يا مقدّم و يا تالي به طور كامل حدّ اوسط قرار گيرد، در اين صورت حدّ اوسط تمام جزء مقدّمه به حساب مي آيد). حاصل اين دو تقسيم بندي پانزده قسم قياس اقتراني شرطي است كه با توجّه به شكل هاي چهارگانه به شصت قسم بالغ مي شود. حال همين اقسام با ملاحظه حالت هاي شانزده گانه هر شكل نهصد و شصت ضرب خواهد داشت!

صورت بندي

همه اين اقسام و ذكر شرايط منطقي آنها با ملاحظه جهت قضيه، نوع قضيه شرطي)اتفاقي، عنادي، لزومي، مانعة الجمع، مانعة الخلوّ، حقيقي، شخصيه، مهمله و محصوره (و اعتباراتي ديگر، به اقسامي بيش از آنچه ذكر شد بالغ مي شود و به مجالي بيش از اين درس نياز دارد.

چكيده

1. شرايط قياس اقتراني دو دسته است: الف) شرايط عمومي قياس؛ ب) شرايط اختصاصي هر يك از اشكال اربعه.

2. بهترين شكل قياس اقتراني شكل اوّل است كه انتاج در آن، منوط به دو شرط است: الف)» موجبه بودن صغري «؛ ب)» كلي بودن كبري «. بنابراين، شكل اوّل چهار ضرب منتج خواهد داشت.

3. شكل دوم داراي دو شرط اختصاصي است: الف)» اختلاف دو مقدمه در كيف)سلب و ايجاب) «؛ ب)» كلي بودن كبري «. بنابراين دو شرط، ضرب هاي منتج شكل دوم چهار ضرب خواهد بود.

4. شرايط شكل سوم براي انتاج عبارت است از: » موجبه بودن صغري «و» كلّي بودن يكي از مقدمات «.

5. نتيجه قياس در شكل سوم همواره جزئي است و انتاج آن نيز مانند شكل دوم بديهي نيست، بلكه در اثبات خود نيازمند ارجاع به شكل اوّل است.

6. برخي از كساني كه شكل چهارم را مورد بحث قرار داده اند، درباره شرايط اختصاصي انتاج آن گفته اند: يا مقدمات اختلاف در كيف داشته و يكي از آن ها كلي باشد و يا هر دو مقدمه، موجبه و صغري كلي باشد.

7. بر اساس اين نظريه، شكل چهارم پنج ضرب منتج خواهد داشت.

8. هرگاه يكي از مقدمات قياس اقتراني يا هر دو مقدمه آن، قضيه شرطيه)متصل يا منفصل (باشد،» قياس اقتراني شرطي «خوانده مي شود.

9. روند استنتاج:

الف)

توجه به جايگاه حد اوسط در مقدمه ها و تشخيص شكل قياس؛

ب) بررسي قياس از جهت واجد بودن شرايط عمومي و اختصاصي انتاج در آن؛

ج) حذف حدّ اوسط و ساختن قضيّه اي جديد با باقي مانده مقدمات، كه به آن» نتيجه «گفته مي شود.

10. شرايط عمومي قياس اقتراني عبارت است از: الف) كلّيت يكي از دو مقدمه؛ ب) موجبه بودن يكي از دو مقدمه؛ ج) در صورت سالبه بودن صغري، كبري جزئي نباشد.

پرسش

1. شرايط اختصاصي شكل اوّل چيست؟ در ضمنِ مثالي بيان كنيد.

2. با توجه به شرايط اختصاصي، شكل اوّل در چند ضرب)حالت (منتج است؟

3. شرايط شكل دوم و ضرب هاي منتج اين شكل را بيان كنيد.

4. شرايط شكل سوم و ضرب هاي منتج اين شكل را بيان كنيد.

5. شرايط شكل چهارم و ضرب هاي منتج اين شكل را بيان كنيد.

6. قياس اقتراني شرطي را تعريف كنيد.

7. قياس اقتراني شرطي از جهت نوع مقدمات، چند صورت دارد؟

8. صورت هاي قياس اقتراني شرطي را از جهت حدّ اوسط بيان كنيد.

9. ضوابط عمومي قياس اقتراني چيست؟

خودآزمايي

1. براي اين كه شكل اوّل قياس منتج باشد كدام شرط لازم است؟

الف) كبري كلي باشد. ب) كبري جزئي باشد. ج) صغري جزئي باشد. د) كبري سالبه باشد.

2. عبارت» در شكل اوّل قياس با … صغري، حكمي كه در كبري درباره وسط مي شود به اصغر سرايت نمي كند «با كدام گزينه كامل مي شود؟

الف) جزئيه بودن. ب) سالبه بودن. ج) كلّيّه بودن. د) موجبه بودن.

3. در شكل اوّل، شرط اين كه اصغر از مصاديق وسط باشد چيست؟

الف) صغري سالبه باشد. ب) كبري جزئيه باشد. ج) كبري كليه باشد. د) صغري موجبه باشد.

4. شرط انتاج شكل دوم قياس عبارت است از …

الف) سالبه بودن كبري و جزئي بودن صغري. ب) موجبه بودن هر دو مقدمه و كلي بودن يكي از آنها.

ج) موجبه بودن صغري و كلي بودن حد اوسط. د) اختلاف دو مقدمه در ايجاب و سلب و كلي بودن كبري.

5. كدام يك، از شرايط انتاج شكل سوم است؟

الف) موجبه بودن كبري. ب) موجبه بودن صغري. ج) كلي بودن كبري. د) كلي بودن صغري.

6. شكل اوّل

و شكل سوم، در كدام يك از شرايط انتاج مشتركند؟

الف) كليه بودن صغري. ب) موجبه بودن صغري. ج) سالبه بودن صغري. د) جزئيه بودن صغري.

7. نتيجه» بعضي فلزات جيوه اند. هيچ جيوه اي چكش خوار نيست «كدام است؟

الف) بعضي چكش خوارها جيوه نيستند. ب) بعضي چكش خوارها فلزند.

ج) بعضي فلزات چكش خوارند. د) بعضي فلزات چكش خوار نيستند.

8. قياس» هر الفي ب است، هر الفي ج است «شكل چندم و نتيجه آن كدام است؟

الف) دوم - بعض ب ج است. ب) دوم - هر ب ج است.

ج) سوم - بعض ب ج است. د) سوم - هر ب ج است.

9. قياس» الف از ب است و ب متعلق به ج است «كدام شكل و نتيجه آن كدام است؟

الف) اوّل - عقيم. ب) اوّل - موجبه جزئيه. ج) سوم - عقيم. د) سوم - موجبه جزئيه.

10. كدام يك درباره اين قياس» برخي مردم متكبرند. هر متكبري احمق است «صحيح است؟

الف) شكل اوّل - منتج. ب) شكل اوّل - عقيم. ج) شكل دوم - منتج. د) شكل دوم - عقيم.

11. صورت استدلال» هر ج د است. هر ج ذ است «شكل چندم و نتيجه آن كدام است؟

الف) دوم - هر د ذ است. ب) دوم - بعضي د ذ است. ج) سوم - بعضي د ذ است. د) سوم - هر د ذ است.

12.» حسين پزشك نيست. هر پزشكي انسان است. پس حسين انسان نيست «. اين قياس منتج نيست؛ زيرا …

الف) كبري جزئيه است. ب) كبري موجبه است. ج) صغري سالبه نيست. د) صغري موجبه نيست.

13. اين قياس: » هر خفاشي پستاندار است. بعضي پستانداران علف

خوار نيستند «عقيم است؛ چون …

الف) صغري كلّيّه است. ب) كبري موجبه نيست. ج) صغري موجبه است. د) كبري كلّيّه نيست.

14. به دليل فقدان كدام شرط قياس،» هيچ كبوتري خزنده نيست. هر خزنده اي خونسرد است «منتج نيست؟

الف) جزئيه بودن كبري. ب) جزئيه بودن صغري. ج) موجبه بودن صغري. د) سالبه بودن صغري.

15. اگر در شكل سوم قياس، هر دو مقدمه كلي باشند، نتيجه آن كدام است؟

الف) جزئي. ب) سالبه. ج) كلّي. د) موجبه.

16. عيب استدلال» هيچ گربه اي پرنده نيست. هر پرنده اي مهره دار است. پس هيچ گربه اي مهره دار نيست «از كدام ناحيه است؟

الف) سالبه بودن صغري. ب) عدم تكرار حدّ اوسط.

ج) نبودن معناي واحد در حدّ وسط. د) كلّي بودن صغري.

17. چرا قياس» آب از اكسيژن و هيدروژن است. اكسيژن و هيدروژن قابل احتراقند «منتج نيست؛ زيرا …

الف) صغري كلي است. ب) حدّ وسط تكرار نشده است. ج) صغري جزئي است. د) كبري جزئي است.

18. نتيجه كدام يك از اشكال، دو سالبه كليه و دو سالبه جزئيه است؟

الف) شكل اوّل. ب) شكل دوم. ج) شكل سوم. د) شكل چهارم.

19. نتيجه كدام قياس، موجبه جزئيه است؟

الف) بعضي حيوانات سياهند. هيچ حيواني جماد نيست. ب) هر حيواني حساس است. هيچ جمادي حساس نيست.

ج) هر فلزي معدني است. هر معدني جسم است. د) هر انساني جسم است. هر انساني ناطق است.

20. كدام قياس منتج است؟

الف) بعضي شكل ها مربعند. بعضي شكل ها دايره اند. ب) هر جيوه اي فلز است. هر آهني فلز است.

ج) هر جيوه اي فلز است. هر نقره اي فلز است. د) هيچ ديوانه اي كنجكاو نيست. هر طالب علمي كنجكاو است.

براي تفكّر بيشتر

1. كدام يك از اشكال قياس اقتراني بديهي الانتاج است؟ چرا؟

2. انتاج ضرب هاي منتج در شكل هاي غير بديهي الانتاج چگونه قابل اثبات است؟

3. اقسام قياس اقتراني شرطي را به صورت نمودار رسم كنيد.

4. از خطاهاي رايج در شرايط عمومي قياس چه مي دانيد؟

درس15 قياس استثنايي و اقسام آن

اهداف كلّي

اهداف كلّي درس پانزدهم اين است كه دانش پژوه:

1. با قياس استثنايي و شرايط آن آشنا شود؛

2. اقسام قياس استثنايي را بشناسد؛

3. چگونگي استنتاج در قياس استثنايي اتّصالي و انفصالي را فرا بگيرد.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. قياس استثنايي را تعريف كنيد؛

2. قياس استثنايي اتصالي را با ذكر مثال تعريف كنيد؛

3. قياس استثنايي اتصالي مرخّم را بيان كنيد؛

4. چگونگي استنتاج در قياس استثنايي اتّصالي را توضيح دهيد؛

5. شرايط اختصاصي قياس استثنايي اتّصالي را بيان كنيد؛

6. در قياس استثنايي انفصالي چند شكل محتمل است؟

7. روش استنتاج در قياس استثنايي انفصالي چگونه است؟

تعريف قياس استثنايي

قياس استثنايي قياسي است كه در آن نتيجه و يا نقيض آن به طور كامل در يك مقدّمه حضور دارد؛ مانند» اگر خورشيد طلوع كند ستارگان در آسمان ناپديد مي شوند. ليكن آفتاب طلوع كرده است. بنابراين، ستارگان در آسمان ناپديد شده اند «. مثال ديگر: » اگر اين شخص عادل باشد ظلم نمي كند. ليكن وي ظلم مي كند. پس اين شخص عادل نيست «.

در مثال نخست، خود نتيجه و در مثال دوم، نقيض نتيجه در مقدّمه اوّل استدلال ذكر شده است.

شرايط عمومي قياس استثنايي

قياس استثنايي از حيث انتاج داراي چند شرط اساسي است:

1. كلي بودن يكي از دو مقدّمه؛

2. مقدّمه شرطي به نحو اتفاقي نباشد؛

3. موجبه بودن مقدمه شرطي.

اقسام قياس استثنايي

قياس استثنايي به لحاظ ساختار صوري داراي دو مقدّمه است: يكي از دو مقدمه، لزوماً قضيّه شرطي و مقدمه ديگر)قضيه استثنايي (، يا قضيّه حملي است مانند: » اگر انسان پرواز كند هر آينه پرنده است. ليكن انسان پرنده نيست پس انسان پرواز نمي كند «و يا قضيه شرطي است، مانند: » هر گاه چنين باشد كه اگر خورشيد طلوع كند روز است هر آينه اگر شب باشد خورشيد طلوع نكرده است «. ليكن اگر خورشيد طلوع كند روز است. پس اگر شب باشد خورشيد طلوع نكرده است. از آن جا كه در اين قياس، نتيجه يا نقيض آن در يكي از مقدّمات وجود دارد بايد همواره يكي از مقدّمات آن، قضيّه شرطي - كه دست كم از دو قضيه فراهم آمده است - باشد، تا بتواند يكي از آن دو، عين يا نقيض نتيجه باشد.

در قياس استثنايي، قضيه استثنايي حكم حدّ اوسط را دارد.

قياس استثنايي با

توجه به اتصالي يا انفصالي بودن قضيه شرطي موجود در آن، به قياس

استثنايي اتصالي و انفصالي تقسيم مي شود:

استثنايي اتصالي، مانند» اگر آفريدگار عالم يكتا نباشد، جهان منظم نخواهد بود. ليكن جهان منظم است. پس آفريدگار عالم يكتاست «.

استثنايي انفصالي، مانند» يا شريك خداوند موجود است و يا خداوند يكتاست. ليكن شريك باري موجود نيست. پس خداوند يكتاست «.

استنتاج در قياس استثنايي اتصالي

در اين نوع قياس، قضيّه استثنايي داراي چهار حالت است، كه به همين اعتبار قياس استثنايي اتصالي داراي چهار صورت خواهد بود كه دو حالت آن منتج و دو صورت آن عقيم است.

صورت اوّل. قضيّه استثنايي عين مقدم شرطي باشد)وضع مقدّم (. در اين صورت نتيجه عين تالي خواهد بود؛ مانند» اگر آفتاب برآيد هوا روشن مي شود. ليكن آفتاب برآمده است. پس هوا روشن شده است «. ساختار صوري آن چنين است: » اگر الف ب باشد، آن گاه ج د است. ليكن الف ب است. پس ج د است «.

صورت دوم. قضيّه استثنايي نقيض مقدّم شرطي باشد)رفع مقدّم (؛ مانند» اگر بخاري روشن شود اتاق گرم مي شود. ليكن بخاري روشن نشده است «. از آن جا كه در اين شكل نمي توان همواره نتيجه صادق استنتاج كرد. بنابراين، از نظر منطقي غير معتبر و عقيم است.

صورت سوم. قضيّه استثنايي عين تالي قضيه شرطي باشد)وضع تالي (؛ مانند» اگر باران ببارد هوا لطيف مي شود. ليكن هوا لطيف است «. اين شكل از نظر منطقي عقيم است؛ زيرا استنتاج آن همواره صادق نخواهد بود.

صورت چهارم. قضيه استثنايي نقيض تالي قضيّه شرطي باشد)رفع تالي (در اين صورت نتيجه نقيض مقدّم خواهد بود؛ مانند» اگر در جامعه

اي فرهنگ توسعه يابد، انديشه مردم بارور مي شود. ليكن انديشه مردم بارور نشده است. پس در جامعه فرهنگ توسعه نيافته است «. ساختار صوري اين شكل عبارت است از: » اگر الف ب باشد آن گاه ج د است. ليكن ج د نيست. پس الف ب نيست «. اين شكل به لحاظ منطقي همواره منتج و معتبر است.

شرايط اختصاصي قياس استثنايي اتصالي

با توجه به شكل هاي منتج در قياس استثنايي اتصالي مي توان گفت در اين نوع قياس هاي استثنايي علاوه بر شرايط عمومي، كه براي قياس استثنايي ذكر شد، رعايت شرط ديگري نيز ضروري است و آن اين كه، مقدّمه استثنايي، يا بايد عين مقدّم شرطي متّصل و يا بايد نقيض تالي شرطي متّصل باشد. بنابراين، قياس استثنايي اتصالي مركب از يك مقدّمه شرطي متصل و يك قضيه استثنايي كه عين تالي قضيّه شرطي است لزوماً منتج نيست؛ مثلاً در قياس زير اگر چه مقدّمات آن صادق است، ولي نتيجه آن كاذب است: » اگر حافظ تهراني باشد، آن گاه ايراني است. ليكن حافظ ايراني است. پس حافظ تهراني است «.

هم چنين قياس استثنايي مركب از يك قضيه شرطي اتصالي و يك حملي، كه نقيض مقدم است، لزوماً منتج نيست؛ مانند» اگر اين ظرف قوري باشد داراي دسته است. ليكن اين ظرف قوري نيست «. از اين دو مقدّمه نمي توان لزوماً نتيجه گرفت: » پس اين ظرف داراي دسته نيست «.

قياس استثنايي اتصالي مرخّم

گاهي مقدّمه حملي در قياس استثنايي اتصالي حذف مي شود. به چنين قياسي،» قياس استثنايي مرخّم «يا» مضمر «گفته مي شود. حذف مقدّمه استثنايي معمولاً به يكي از دو دليل زير انجام مي شود:

يك. وضوح و روشني بسيار مقدّمه استثنايي. مثلاً در مقابل كسي كه معتقد است: » دين براي تنظيم مناسبات اقتصادي و اجتماعي جامعه برنامه اي ندارد «، گفته شود: » اگر چنين بود پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله وسلم حكومت اسلامي تشكيل نمي داد «.

دو. معلوم نشدن كذب مقدّمه استثنايي. مثلاً براي اثبات عدالت شخصي چنين گفته مي شود: » اگر اين شخص منصف باشد

عدالت را رعايت خواهد كرد «. و ديگر مقدّمه استثنايي كه» اين شخص منصف است «ذكر نمي شود؛ چون همه مي دانند كه آن شخص منصف نيست.

قياس استثنايي انفصالي

اگر قضيه شرطي در قياس استثنايي، انفصالي باشد، قياس، استثنايي انفصالي خوانده مي شود. قياس استثنايي انفصالي نيز به اعتبار مقدّمه استثنايي آن چهار صورت محتمل دارد:

صورت اوّل. قضيّه استثنايي عين مقدم باشد)وضع مقدم (؛ مانند» يا الف ب است يا ج د است. ليكن الف ب است «.

صورت دوم. قضيّه استثنايي عين تالي باشد)وضع تالي (؛ مانند» يا الف ب است يا ج د است. ليكن ج د است «.

صورت سوم. قضيّه استثنايي نقيض مقدم باشد)رفع مقدم (؛ مانند» يا الف ب است يا ج د است. ليكن الف ب نيست «.

صورت چهارم. قضيّه استثنايي نقيض تالي باشد)رفع تالي (؛ مانند» يا الف ب است يا ج د است. ليكن ج د نيست «.

استنتاج در قياس استثنايي انفصالي

اين نوع قياس از نظر منتج يا عقيم بودن مانند قياس استثنايي اتصالي نيست؛ بلكه استنتاج در هر يك از اقسام آن، داراي ضوابط و قوانين خاصي است:

قياس استثنايي انفصالي حقيقي

در اين قسم از قياس استثنايي انفصالي چهار روش براي استنتاج وجود دارد:

يك. اثبات مقدّم براي استنتاج رفع تالي؛ مانند» يا عدد زوج است يا عدد فرد است. ليكن اين عدد زوج است. پس اين عدد فرد نيست «.

دو. اثبات تالي براي استنتاج رفع مقدّم؛ مانند» يا عدد زوج است يا عدد فرد است. ليكن اين عدد فرد است. پس اين عدد زوج نيست «.

سه. رفع مقدّم براي استنتاج اثبات)وضع (تالي؛ مانند» يا عدد زوج است يا عدد فرد است. ليكن اين عدد زوج نيست. پس اين عدد فرد است «.

چهار. رفع تالي براي استنتاج اثبات)وضع (مقدّم؛ مانند» يا عدد زوج است يا عدد فرد است. ليكن

اين عدد فرد نيست. پس اين عدد زوج است «.

قياس استثنايي انفصالي مانعة الجمع

در قياس استثنايي كه يكي از مقدمه هاي آن قضيّه شرطي انفصالي مانعة الجمع است تنها دو راه براي استنتاج وجود دارد:

يك. وضع مقدّم براي استنتاج رفع تالي؛ مانند» يا قلم سبز است يا قلم سياه است. ليكن اين قلم سبز است. پس اين قلم سياه نيست «.

دو. وضع تالي براي استنتاج رفع مقدّم؛ مانند» يا ديوار سفيد است يا ديوار سياه است. ليكن اين ديوار سياه است. پس اين ديوار سفيد نيست «.

قياس استثنايي انفصالي مانعة الخلوّ

در قياس استثنايي انفصالي كه يكي از مقدّمه هاي آن شرطي انفصالي مانعة الخلوّ است، تنها دو راه براي استنتاج وجود دارد:

يك. رفع مقدّم براي استنتاج وضع تالي؛ مانند» يا مكافات عمل در دنياست و يا مكافات عمل در آخرت است. ليكن مكافات اين عمل در دنيا نيست. پس مكافات اين عمل در آخرت است «.

دو. رفع تالي براي استنتاج وضع مقدّم؛ مانند» يا براي ايجاد شب و روز زمين حركت مي كند يا براي ايجاد شب و روز خورشيد حركت مي كند. ليكن خورشيد حركت نمي كند. پس زمين حركت مي كند «.

چكيده

1. قياس استثنايي قياسي است كه نتيجه يا نقيض آن در يك مقدمه حضور دارد.

2. انتاج قياس استثنايي، منوط به سه شرط است: الف) كلي بودن يكي از دو مقدمه؛ ب) مقدمه شرطي اتفاقي نباشد؛ ج) مقدمه شرطي موجبه باشد.

3. قياس استثنايي بر اساس اتصالي يا انفصالي بودن قضيه شرطي موجود در آن، به قياس استثنايي اتصالي و انفصالي تقسيم مي شود.

4. قياس استثنايي بر اساس قضيه استثنايي موجود در آن چهار حالت خواهد

داشت كه در صورت» وضع مقدم «،» عين تالي «و در حالت» رفع تالي «،» نقيض مقدم «قابل استنتاج است؛ اما در دو صورت» رفع مقدم «و» وضع تالي «قياس نتيجه بخش نيست.

5. شرط انتاج در قياس استثنايي اتصالي اين است كه،» مقدمه استثناييِ «آن بايد يا» عين مقدم شرطي متصل «و يا» نقيض تالي شرطي متصل «باشد.

6. گاه در قياس استثنايي اتصالي مقدمه استثنايي به جهت» وضوح بسيار «و يا» معلوم نبودنِ كذب آن «حذف مي شود. نام اين قياس» استثنايي اتصالي مرخّم «است.

7. قياس استثنايي انفصالي نيز به اعتبار مقدمه استثنايي خود چهار حالت دارد: وضع مقدم، رفع مقدم، وضع تالي و رفع تالي. بر اين اساس، اگر مقدّمه شرطي، انفصالي حقيقي باشد وضع هر يك از مقدم و تالي رفع ديگري و رفع هر يك وضع ديگري را نتيجه خواهد داد؛ اما اگر قضيه شرطي، انفصالي مانعة الجمع باشد تنها در دو صورت» وضع مقدم «و» وضع تالي «قياس، به ترتيب، منتج» رفع تالي «و» رفع مقدم «خواهد بود و اگر قضيه شرطي انفصالي مانعة الخلوّ باشد تنها، مي توان از» رفع مقدم «،» وضع تالي «و از» رفع تالي «،» وضع مقدم «را نتيجه گرفت.

پرسش

1. قياس استثنايي را با ذكر مثالي تعريف كنيد.

2. شرايط عمومي در قياس استثنايي را بيان نماييد.

3. قياس استثنايي اتصالي را تعريف كرده، براي آن مثالي ذكر كنيد.

4. صورت هاي نتيجه بخش در قياس استثنايي اتصالي كدامند؟ آنها را با مثال بيان نماييد.

5. قياس استثنايي اتصالي براي انتاج، منوط به چه شرايطي است؟

6. قياس استثنايي مرخّم را تعريف كنيد و بيان نماييد كه حذف در آن، به چه

دليلي صورت مي گيرد؟

7. قياس استثنايي انفصالي چگونه قياسي است و چند شكل محتمل دارد؟

8. اقسام قياس استثنايي انفصالي را با ذكر مثال بيان كنيد.

9. روش استنتاج در هر يك از اقسام قياس استثنايي انفصالي چگونه است؟

خودآزمايي

1.» قياس استثنايي قياسي است كه در آن نتيجه يا … … آن به طور كامل در يك مقدمه حضور داشته باشد «. با توجه به جاي خالي، عبارت كدام گزينه صحيح است؟

الف) نتيجه. ب) مشابه. ج) نقيض. د) مقدمه.

2. قضيه استثنايي در قياس استثنايي همواره … است؟

الف) قضيه كلي. ب) قضيه شرطي.

ج) قضيه حملي. د) قضيه حملي يا شرطي.

3. در اين قياس: » اگر خورشيد طلوع كند ستارگان در آسمان ناپديد مي شوند، ليكن آفتاب طلوع كرده است «نتيجه، كدام گزينه است؟

الف) پس ستارگان در آسمان ناپديد شده اند. ب) پس ستارگان در آسمان ناپديد نشده اند.

ج) پس خورشيد طلوع كرده است. د) پس خورشيد طلوع كننده است.

4.» اگر اين شخص عادل باشد ظلم نمي كند، ليكن وي ظلم مي كند «نتيجه اين قياس كدام است؟

الف) اين شخص ظالم نيست. ب) اين شخص ظالم است.

ج) اين شخص عادل نيست. د) اين شخص عادل است.

5. اين قياس: » اگر آفريدگار عالم يكتا نباشد جهان منظم نخواهد بود، ليكن جهان منظم است. پس آفريدگار عالم يكتاست «چه نوع قياسي است؟

الف) اقتراني حملي. ب) اقتراني شرطي.

ج) استثنايي انفصالي. د) استثنايي اتصالي.

6. در اين قياس» اگر الف ب باشد آن گاه ج د است، ليكن الف ب است «نتيجه، كدام است؟

الف) الف ج است. ب) الف د است.

ج) ج د است. د) ج د نيست.

. با توجه به قياس استثنايي اتصالي در صورت وضع مقدم،

نتيجه كدام خواهد بود؟

الف) عين مقدم. ب) عين تالي. ج) نقيض مقدم. د) نقيض تالي.

8. در اين قياس» اگر بخاري روشن شود اتاق گرم مي شود، ليكن بخاري روشن نشده است «نتيجه كدام است؟

الف) عين تالي است. ب) رفع تالي است. ج) عقيم است. د) نقيض مقدم است.

9.» اگر الف ب باشد آن گاه ج د است، ليكن ج د نيست «نتيجه كدام است؟

الف) الف ب است. ب) الف ب نيست. ج) ج د است. د) الف د نيست.

10. گاهي مقدمه حملي در قياس استثنايي اتصالي حذف مي شود، چنين قياسي چه ناميده مي شود؟

الف) قياس استثنايي سالبه. ب) قياس استثنايي مرخّم.

ج) قياس استثنايي حذفي. د) قياس استثنايي حملي.

11. اگر مقدم و تالي در قياس استثنايي انفصالي نه قابل جمع و نه قابل رفع باشند، چه ناميده مي شود؟

الف) انفصالي حقيقيه. ب) انفصالي مانعة الجمع.

ج) انفصالي مانعة الخلوّ. د) انفصالي شرطي.

12. اين قياس: » يا عدد زوج است يا عدد فرد است، ليكن اين عدد زوج است. پس فرد نيست «كدام يك از گزينه هاست؟

الف) استثنايي انفصالي حقيقي. ب) استثنايي انفصالي مانعة الجمع.

ج) استثنايي انفصالي مانعة الخلوّ. د) استثنايي اتصالي مرخّم.

13. قياس» يا قلم سبز است يا قلم سياه است، ليكن اين قلم سبز است. پس سياه نيست «كدام است؟

الف) اقتراني حملي. ب) استثنايي انفصالي مانعة الجمع.

ج) استثنايي انفصالي حقيقي. د) استثنايي اتصالي.

14. نتيجه قياس» يا براي ايجاد شب و روز زمين حركت مي كند يا براي ايجاد شب و روز خورشيد حركت مي كند، ليكن خورشيد حركت نمي كند «كدام است؟

الف) پس زمين حركت نمي كند. ب) پس زمين حركت مي كند.

ج) شب و روز با حركت زمين ايجاد مي شوند. د) شب و

روز با حركت زمين ايجاد نمي شوند.

15.» يا در اين تصادف اتوبوس مقصر است يا در اين تصادف كاميون مقصر است، ليكن كاميون مقصر بوده است «نوع و نتيجه اين قياس كدام است؟

الف) استثنايي انفصالي مانعة الجمع - منتج. ب) استثنايي انفصالي حقيقي - عقيم.

ج) استثنايي انفصالي مانعة الخلوّ - منتج. د) استثنايي انفصالي مانعة الخلوّ - عقيم.

16.» اگر كسي در خانه بود در را باز مي كرد، ليكن كسي در را باز نكرد «نوع و نتيجه اين قياس، كدام گزينه است؟

الف) اقتراني شرطي - منتج. ب) اقتراني شرطي - عقيم.

ج) استثنايي - منتج. د) استثنايي - عقيم.

17.» اگر چند خدا وجود داشت جهان نابود مي شد. ليكن جهان نابود نشد «نوع و نتيجه اين قياس كدام است؟

الف) استثنايي اتصالي - منتج. ب) استثنايي اتصالي - عقيم.

ج) استثنايي انفصالي - منتج. د) استثنايي انفصالي - عقيم.

18.» اين شيء يا سياه است يا اين شيء آبي است، ليكن اين شيء آبي نيست «نوع و نتيجه اين قياس كدام است؟

الف) استثنايي اتصالي - منتج. ب) استثنايي اتصالي - عقيم.

ج) استثنايي انفصالي - منتج. د) استثنايي انفصالي - عقيم.

19. در اين آيه» لو كان فيهما آلهة الّا الله لفسدتا «به چه روشي مي توان استنتاج كرد؟

الف) وضع مقدّم. ب) وضع تالي. ج) رفع مقدّم. د) رفع تالي.

20.» كلمه يا معرب است يا مبني، ليكن معرب است بنابر اين مبني نيست «چه نوع استدلالي است؟

الف) استثنايي اتصالي. ب) استثنايي انفصالي مانعة الجمع.

ج) استثنايي انفصالي مانعة الخلوّ. د) استثنايي انفصالي حقيقي.

براي تفكّر بيشتر

1. آيا در قرآن كريم مي توان قياسي استثنايي يافت؟ نوع آن را مشخص كنيد.

2. در قياس استثنايي منفصل مانعة الجمع كه از مؤلفه

هاي متعدد تأليف شده است) مانند اين كلمه يا اسم است يا فعل است يا حرف، ليكن فعل نيست (از طريق وضع يك مؤلفه چه نتيجه اي به دست مي آيد؟

3. آيا مي توان قضيه شرطي انفصالي را به اتصالي و نيز يك قضيه شرطي اتصالي را به انفصالي تبديل كرد؟ چگونه؟

4. با توجه به اين كه در قياس استثنايي خود نتيجه و يا نقيض آن در يكي از مقدمات وجود دارد، آيا در چنين استدلالي معلوم جديدي به دست مي آيد؟ چرا؟

بخش چهارم: صناعات

درس16 صناعات خمس و مبادي استدلال

اهداف كلّي

اهداف كلّي درس شانزدهم اين است كه دانش پژوه:

1. جايگاه صناعات خمس را در منطق بشناسد؛

2. با مواد و مقدمات استدلال آشنا شود.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. ضرورت صناعات خمس را توضيح دهيد؛

2. قضاياي يقيني و انواع آن را تعريف كنيد؛

3. مظنونات را با ذكر مثال بيان كنيد؛

4. دو معنا براي مشهورات ذكر كنيد. منظور از مشهورات در صناعات كدام است؟

5. وهميات را با ذكر مثال بيان كنيد؛

6. مسلّمات را تعريف و براي اقسام آن مثالي ذكر كنيد؛

7. مقبولات را با ذكر مثال تعريف كنيد؛

8. مشبّهات را بيان كنيد و علت رواج آنها را در انديشه ها توضيح دهيد؛

9. مخيّلات را با ذكر مثال تعريف كنيد.

صناعات خمس

دانستيم كه براي كشف مجهول از طريق فكر، دست كم دو شرط اساسي وجود دارد: 1. انتخاب معلومات مناسب و صحيح؛ 2. تنظيم و صورت بندي درست آنها.

فقدان هر يك از اين دو شرط، مانع رسيدن به حقيقت خواهد بود. اگر ذهن در جريان تفكر دچار خطا شود، منشأ آن دست كم نبود يكي از دو شرط مذكور است. بنابر اين، اگر منطق معيار سنجش خطايِ انديشه است، بايد قواعد عام انديشه را در هر دو نوع خطا بيان كند. با اين وصف، درستي يك استدلال بر دو ركن استوار است: ماده و صورت.

در بخش گذشته، كم و بيش با ساختار صوري استدلال، اقسام آن و اعتبار منطقي هر قسم آشنا شديم و اينك در مقام بررسي مواد استدلال هستيم. (25) بنابراين، موضوع صناعات خمس، بررسي استدلال به جهت مواد آن است و مراد از ماده استدلال، نوع قضايايي است كه

نتيجه استدلال بر آنها مبتني است.

مبادي و مقدمات استدلال

مواد به كار رفته در استدلال بر اساس استقرا هشت قسم است: يقينيّات، مظنونات، مشهورات، وهميّات، مسلّمات، مقبولات، مشبّهات و مخيّلات.

شايان توجه است كه مواد به كار رفته در استدلال از دو حال خارج نيست: يا نياز به اثبات دارد و يا نيازي به آن ندارد. حال اگر ماده اي در هر يك از هشت دسته فوق محتاج اثبات و بيان نباشد،» مبدأ «و اگر نيازمند استدلال باشد، فقط» ماده «ناميده مي شود. روشن است كه تمام دانش هاي بشري ناگزير بايد به مبادي منتهي شود؛ زيرا در غير اين صورت، دستيابي به

علم هرگز ممكن نخواهد شد. (26)

1. يقينيات
اشاره

يقين نزد منطقيون در دو معنا به كار مي رود:

الف) تصديق جازم، اعم از اين كه مطابق واقع باشد يا نباشد، بر اساس تحقيق باشد يا تقليد باشد يا نباشد) يقين به معناي اعم (؛

ب) تصديق جازم مطابق واقع كه بر اساس تحقيق باشد) يقين به معناي اخص (.

تصديقات يقيني خود به اعتباري بر دو قسمند: ضروري و نظري.

تصديقِ يقينيِ بديهي) ضروري (، تصديقي است كه بدون هر گونه تلاش فكري به دست آمده و تصديقِ يقينيِ نظري، تصديقي است كه از راه فكر و با استفاده از تصديقات بديهي حاصل آمده است. تصديقات يقيني ضروري در منطق» اصول يقينيّات «خوانده مي شوند و مبناي همه دانش هاي يقيني بشرند.

اصول يقينيات بر اساس استقرا شش قسمند:

الف) اوّليات

قضايايي كه در آنها صرفِ تصوّر طرفين - موضوع، محمول و يا مقدّم و تالي - و نسبت بين آن دو براي تصديق كافي است و نيازمند اثبات نيستند، اوليات خوانده مي شوند؛ مانند» اجتماع نقيضين محال است «،» كل بزرگ تر از جزء خود است «. اگر قضيه اي اوّلي باشد، امّا تصديق نشده باشد از آن روست كه طرفين آن به درستي تصوّر نشده است.

ب) مشاهَدات) محسوسات)

قضايايي هستند كه صرف تصور طرفين و نسبت بين آن براي تصديق كفايت نمي كند بلكه انسان علاوه بر اين، از حسّ بيروني)حواس ظاهري (و يا از حسّ دروني در تصديق به اين قضايا كمك مي گيرد؛ مانند» آسمان آبي است «،» اكنون بسيار خرسندم «. به قضايايي كه با حسّ ظاهر ادراك مي شوند» حسيات «و به قضايايي كه با حسّ باطن درك مي شوند» وجدانيّات «نيز مي گويند.

ج) مجرّبات

قضايايي هستند كه علاوه بر تصور طرفين و نسبت بين آن محتاج به تكرار مشاهده و تشكيل قياس خفي هستند. مثلاً هر گاه به طور مكرر ملاحظه شود كه فلزات مختلف بر اثر حرارت منبسط مي شوند و اين رخداد) انبساط (با اين مقدمه: » هر گاه امري به گونه اي واحد تكرار شود مستند به سببي معيّن است «و نيز اين مقدمه كه» هر گاه علت موجود باشد، معلول نيز موجود است «مقرون شود، نتيجه خواهيم گرفت كه» فلزات بر اثر حرارت منبسط مي شوند. «(27)

د) حدسيّات

گاه انسان از راه قوه حدس بر قضيه اي وقوف يافته و آن را تصديق مي كند. چنين قضيه اي» حدسيه «نام دارد؛ مانند تصديق به اين كه» نور ماه از آفتاب است. «ذهن در اين مورد با ملاحظه اين كه متناسب با تغيير محل ماه و آفتاب و دوري و نزديكي آن ها، قسمت روشن ماه تغيير مي يابد و نيز پس از ملاحظه خسوف، ناگهان متوجه مي شود كه نور ماه مستفاد از خورشيد است.

در ميان صاحب نظران در باره تعريف و ماهيت حدس اختلاف نظر وجود دارد: برخي آن را» فكر سريع «و بعضي ديگر آن را» درجه اي از الهام غيبي «دانسته اند.

ه (متواترات

وقتي به سبب گزارش افراد بسياري كه تباني آنها بر دروغ و اتفاق آنها در فهم غلط واقعه عادتاً امكان پذير نباشد، قضيه اي تصديق شود آن قضيه را» متواتر «مي نامند؛ مانند» گلستان از سعدي است «،» اقيانوس منجمد شمالي در قطب شمال است «.

و (فطريات

فطريات قضايايي اند كه تصديق آنها علاوه بر تصور طرفين و نسبت بين آن، به امر ديگري نيز نيازمند است. در فطريات هيچ گاه استدلال هنگام تصور طرفين از ذهن جدا نيست؛ مانند» عدد چهار زوج است «. روشن است كه صرف تصور» عدد «و» زوج «

موجب چنين تصديقي نمي شود بلكه اين تصديق نيازمند استدلالي است كه در ذهن حضور دارد؛ مثل» عدد چهار بر دو قسمت مساوي قابل تقسيم است. هر عددي كه بر دو قسمت مساوي قابل تقسيم باشد زوج است. پس عدد چهار زوج است «. بنابراين، مي توان گفت: » فطريات قضايايي اند كه قياس آنها با خودشان همراه است «.

2. مظنونات

مظنونات، يعني قضايايي كه ذهن آنها را مي پذيرد، اما نه با تصديق ثابت جازم، بلكه همواره امكان نقيض آن نيز به ذهن مي آيد، ولي ذهن آن را بر نقيضش رجحان مي دهد؛ مانند» هر كس شبانه در كوي آمد و شد دارد، قصدي سوء دارد «.

ظن معاني متعددي دارد كه عبارتند از: الف) باور غير جازم؛ ب) آنچه يكي از سه خصلت يقين معتبر (28) در باب برهان را نداشته باشد؛ مثل ظن صرف، قول جازم غير مطابق، قول جازم مطابقِ غير ثابت؛ ج) تصديق مطابق غير ثابت.

مراد از ظن در صناعات خمس، باور غير جازم است؛ يعني تصديقي كه خلاف آن محال نيست.

3. مشهورات

مشهورات در دو معنا به كار مي رود:

1. مشهورات به معناي اعمّ. مراد از آن قضايايي است كه مورد قبول و اعتقادِ همه يا بيشتر مردم يا اعتقاد بسياري از دانشمندان يك علم است، هرچند سبب چنين قبولي يقيني بودن آن باشد. مانند» تسلسل محال است «،» كل از جزء خود بزرگ تر است «. مشهورات به معناي اعم، يقينيات شش گانه را نيز شامل مي شود.

2. مشهورات به معناي اخصّ) مشهورات صرف (عبارت است از: باورهايي كه عموم مردم به دليل گرايش هاي رواني، عواطف دروني و اموري از اين قبيل آن را قبول دارند. رواج چنين عقيده اي از آن جهت كه اين قضايا حاكي از حقيقتي در عالم واقع باشد نيست. در صناعات خمس، منظور از مشهورات قضايايي است كه تصديق آنها جز از طريق شهرت

حاصل نمي شود.) مشهورات صرف)

نكته مهم: قضيه مشهور لزوماً صادق نيست. چه بسا قضيه اي باطل بين قوم و يا طايفه اي شهرت پيدا كند.

4. وهميّات

وهميات عبارتند از: قضاياي كاذبي كه» قوه وهم «برخلاف عقل آنها را صادق و بديهي مي شمارد و موجب اعتقاد به آنها مي شود؛ مثل» مرده ترس آور است «،» هر موجودي مكان دارد «.

قوه وهم دو نوع حكم دارد:

الف) حكم در امور حسي؛ مثل» يك جسم ممكن نيست در دو مكان باشد «.

ب) حكم در امور عقلي؛ مثل» هر چه قابل اشاره نباشد موجود نيست «.

چنين احكامي همواره نادرست است، امّا به دليل غلبه وهم پذيرفته مي شود. بنابراين، وقتي احكام عقل مبتني بر محسوسات و موافق آن باشد، وهم آن را مي پذيرد؛ و حكم صادر از سوي آن نيز صادق خواهد بود. مثل» يك

جسم ممكن نيست در دو مكان باشد «. اما وقتي كه عقل به حقيقتي خلاف حس مي رسد، وهم از قبول آن سر باز مي زند و به قضيه اي كاذب حكم مي كند. مثل» هر چه قابل اشاره نباشد موجود نيست «. به اين ترتيب، روشن مي شود كه منظور از وهميات در صناعات خمس، دسته دوم) حكم وهم در امور عقلي (است.

5. مسلّمات

مسلّمات عبارتند از: قضايايي كه مورد قبول مخاطبند و در جريانِ بحث به منظور ملزم كردنِ مخاطب به قبول نتيجه مورد نظر به كار مي روند.

قضاياي مسلّم بر سه قسمند:

الف) مسلّم نزد همگان؛ مثل يقينيات؛

ب) مسلّم نزد گروهي خاص؛ مثل» تسلسل محال است «) نزد فيلسوفان و متكلّمان (؛

ج) مسلّم نزد فردي خاص.

گاهي مسلّمات به قضايايي گفته مي شود كه مبتدي در ابتداي آموختن به جهت سهولت

يادگيري يك علم بايد مسلّم بشمارد تا پس از آن و در جاي مناسبِ خود، درستي آن براي وي اثبات گردد. مسلّمات به اين معنا از قلمرو صناعات خمس بيرون است.

6. مقبولات

مقبولات عبارتند از: قضايايي كه افراد مورد وثوق اجتماع، مانند رهبران ديني و فكري بيان داشته اند و به همين جهت مردم بدون هر گونه استدلالي آن را مي پذيرند. كلمات قصار و مثل ها از جمله مقبولاتند؛ مثل» حسود سيادت نمي يابد «،» از محبت خارها گل مي شود «.

7. مشبّهات

مشبّهات عبارتند از: قضاياي كاذبِ صادق نما كه بر دو قسمند:

الف) قضاياي كاذب شبيه به يقينيات و بديهيات؛ مثل» انسان شير مي خورد «) در حالي كه مراد از شير، حيوانِ درنده باشد)؛

ب) قضاياي كاذب شبيه به مشهورات؛ مثل» خداوند نور است «) در حالي كه مقصود از نور، نور محسوس باشد).

بنابر آنچه ذكر شد، مي توان نتيجه گرفت كه اگر چه در مشبّهات اشتباهي وجود دارد امّا به وجهي حق و به وجهي باطل است و همين دو گانگي باعث رواج آنها نزد عقول و انديشه ها مي شود.

8. مخيِّلات

مخيلات عبارتند از قضايايي كه قوه خيال را تحريك كرده و موجب انقباض و انبساطِ روحي در انسان ها مي شوند. تشبيهاتِ بديع، مبالغه هاي لطيف و اغراق هاي ظريف همه از اين دسته اند؛ مثل» صبح انعكاس لبخند توست «،» حنجره ها روزه سكوت گرفتند «.

در خاتمه بحث مبادي استدلال توجّه به اين نكته حايز اهميت است كه گاه يك قضيه صلاحيت دارد به اعتبارات مختلف عناوين متعددي را بپذيرد، مانند قضيّه» كل از جزء خود بزرگ تر است «كه از يقينيّات - اوليّات - است به اعتباري از» مشهورات «و به جهتي ديگر حتي مي تواند از» مسلّمات «به شمار آيد.

چكيده

1. موضوع صناعات خمس بررسيِ استدلال از جهت مواد آن است. منظور از ماده استدلال نوع قضايايي است كه نتيجه استدلال بر آنها مبتني است.

2. مواد به كار رفته در استدلال هشت قسم است: يقينيات، مظنونات، مشهورات، وهميات، مسلّمات، مقبولات، مشبّهات و مخيِّلات.

3. اگر ماده استدلال نيازمند اثبات نباشد» مبدأ «و در صورت نيازمندي تنها» ماده «ناميده مي شود.

4. قضاياي يقيني اگر مسبوق به اثبات از راه فكر با قضاياي يقيني پيشين باشند» نظري «و اگر به قضيه اي پيشين مبتني نباشند» ضروري «) بديهي (هستند.

5. قضاياي يقيني عبارتند از: اوّليات، مشاهَدات) محسوسات (، مجرَّبات، حدسيات، متواترات و فطريات.

6. مقصود از مظنون در باب صناعات خمس، باور غير جازم است.

7. مشهور در دو معناي» اعم «و» اخص «به كار مي رود و مراد از مشهور در اين مبحث، مشهور به معناي اخص است كه» مشهورات صرف «نيز ناميده شده اند.

8. قضيه مشهور لزوماً صادق نيست و چه بسا در عين شهرت باطل نيز هست.

9. قوه وهم دو نوع

حكم دارد: حكم در امور حسي و حكم در امور عقلي. منظور از وهميات در صناعات خمس حكم وهم در امور عقلي است.

10. مسلّمات سه دسته اند كه عبارتند از: » مسلّمات نزد همگان «،» مسلّمات نزد گروهي خاص «، و» مسلّمات نزد فرد خاص «.

11. كلمات قصار و ضرب المثل ها از جمله مقبولاتند.

12. قضاياي مشبَّهه دو گونه اند: الف) قضاياي كاذبي كه شبيه به يقينيات و بديهيات اند؛ ب) قضاياي كاذبي كه شبيه به مشهوراتند.

13.» تشبيهات بديع «،» مبالغه هاي لطيف «و» اغراق هاي ظريف «از جمله مخيِّلاتند.

پرسش

1. موضوع صناعات خمس چيست؟ مواد به كار رفته در استدلال چند قسمند؟

2. قضاياي يقيني را با ذكر مثال تعريف كنيد.

3. مظنونات را با ذكر مثال بيان كنيد.

4. مشهورات را تعريف كنيد و اقسام آن را نام ببريد.

5. قوه وهم چند نوع حكم دارد؟ منظور از وهميات در صناعات خمس، حكم وهم در چه اموري است؟

6. مقبولات را با ذكر مثال تعريف كنيد.

7. قضاياي مشبّهه را توضيح دهيد.

8. مخيّلات چه قضايايي هستند؟

9. بين مبدأ و مادّه چه نسبتي از نسب اربع برقرار است؟

10. مسلّمات را با ذكر مثال تعريف كنيد.

خودآزمايي

1. قضايايي كه به وجهي حق است و به وجهي باطل، چه ناميده مي شوند؟

الف) اوّليات. ب) مجرّبات. ج) مشبّهات. د) متواترات.

2. مشاهده بيروني و حسي چه نوع رابطه اي با يكديگر دارند؟

الف) عموم و خصوص مطلق. ب) تباين.

ج) تساوي. د) عموم و خصوص من وجه.

3. قضايايي كه فرد يا جماعتي بدان ملتزم شده اند و ما همان را براي ابطال عقيده آنان به كار مي بريم چه ناميده مي شوند؟

الف) مسلّمات. ب) مشهورات. ج) مقبولات. د) متواترات.

4. مشبهات قضايايي هستند شبيه … …

الف) مخيّلات يا مجربات. ب) متواترات يا مسلّمات. ج) مشهورات يا يقينيات. د) مظنونات يا وهميّات.

5. كدام يك از موادّ زير مقارن با قياس خفي است؟

الف) محسوسات. ب) مشاهَدات. ج) اوليات. د) مجرّبات.

6. قضايايي كه ذهن آنها را با تصديق ثابت جازم نمي پذيرد چه نام دارند؟

الف) وهميات. ب) مظنونات. ج) مشبهات. د) مخيّلات.

7. قضيه» حسود سيادت نمي يابد «جزء كدام دسته از مواد قياس است؟

الف) مسلّمات. ب) مظنونات. ج) مقبولات. د) مشهورات.

8. قضيه» هر موجودي داراي جهت است «جزء كدام يك از مواد قياس است؟

الف) مقبولات.

ب) مشبهات. ج) وهميات. د) مشهورات.

9. قضيه» كره زمين در مسير مدار بيضي به دور خورشيد مي گردد «براي توده مردم، كدام قسم

از مواد قياس است؟

الف) مجرّبات. ب) متواترات. ج) مشهورات. د) مقبولات.

10. بين وجدانيات و محسوسات چه نسبتي از نسب اربع برقرار است؟

الف) تساوي. ب) تباين. ج) عموم و خصوص من وجه. د) عموم و خصوص مطلق.

11. قضيه» عسل شيرين است «از جهت مادّه در كدام قسم از قضايا مي گنجد؟

الف) مجربات. ب) محسوسات. ج) مشهورات. د) مقبولات.

12. كدام يك از قضاياي زير يقيني نيستند؟

الف) مسلّمات. ب) متواترات. ج) تجربيات. د) مشاهدات.

13. قضايايي كه به سبب شهادت و روايت افراد بسياري كه احتمال تباني بين آنها نمي رود، ايجاد يقين مي كند چه نام دارد؟

الف) مسلّمات. ب) متواترات. ج) مقبولات. د) مشهورات.

14. قضيه» اتيوپي كشور فقيري است «چه نام دارد؟

الف) مشهورات. ب) مقبولات. ج) متواترات. د) محسوسات.

15. كدام يك از قضاياست كه چون از پيشوايان ديني و بزرگان مورد وثوق نقل شده، مورد قبول واقع مي شود بدون آن كه با برهان اثبات شده باشد؟

الف) مشهورات. ب) وهميات. ج) مقبولات. د) متواترات.

16. قضيه» مرده ترس آور است «از نظر ماده چه قضيه اي است؟

الف) مظنونات. ب) وهميات. ج) مقبولات. د) مشهورات.

17.» هر كسي با دشمن نجوا كند دشمن است «از حيث ماده چه قضيه اي است؟

الف) مشهورات. ب) مظنونات. ج) اوليات. د) مشبهات.

18. قضيه» برهنه بودن آدمي در برابر ديگران ناپسند است «به لحاظ مادّه چه قضيه اي است؟

الف) متواترات. ب) مقبولات. ج) مشهورات. د) مسلّمات.

19. اگر كسي بگويد: » خدا نور است «و مقصودش نور محسوس باشد از نظر مادّه چه قضيه اي گفته است؟

الف) وهميات. ب) مظنونات.

ج) مشبهات. د) مشهورات.

20. قضيه» هر چه قابل اشاره نباشد موجود نيست «از نظر ماده چه قضيه اي است؟

الف) وهميات. ب) مقبولات. ج) مخيلات. د) متواترات.

براي تفكّر بيشتر

1. آيا تقسيم منطق به مادّي و صوري و اختصاص دادن منطق مادي به مباحث صناعات خمس، درست است؟

2. آيا جهل مركب از خانواده يقينيات است؟ چرا؟

3. فرق حدسيات با مجرّبات چيست؟

4. آيا چند عنوان مي تواند بر قضيه اي واحد صدق كند؛ مثلاً قضيه اي هم از اوّليات باشد هم از مشهورات و هم از مسلّمات؟

درس17 برهان

اهداف كلّي

اهداف كلّي درس هفدهم اين است كه دانش پژوه:

1. با طرح كلي صناعات خمس آشنا شود؛

2. تعريف، اقسام، اهميت و فايده صناعت برهان را بياموزد.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. صناعات خمس را به حصر عقلي بيان كنيد؛

2. توضيح دهيد براي كسب مهارت منطقي در صناعت برهان چه اموري لازم است؛

3. برهان را تعريف كنيد؛

4. اقسام برهان را توضيح دهيد؛

5. اهميت و فايده برهان را شرح دهيد.

حصر عقلي صناعات

استدلال يا حجت بر اساس مواد و مقدمات به كار رفته در آن، به پنج صناعت) صناعات خمس (تقسيم مي شود. اين صناعات عبارتند از: 1. برهان، 2. جدل، 3. مغالطه، 4. خطابه، 5. شعر. تقسيم فوق بر اساس حصر عقلي به صورت زير قابل تبيين است:

استدلال يا مفيد تصديق نيست) شعر (و يا مفيد آن است. در اين صورت يا افاده تصديق جازم نمي كند) خطابه (و يا افاده تصديق جازم مي كند. در اين حالت يا در آن اعتبارِ حق نشده است) جدل (و يا اعتبار حق شده است. در اين فرض يا واقعاً منطبق بر حقيقت است) برهان (و يا در واقع منطبق بر آن نيست) مغالطه (. (29)

تعريف برهان

برهان استدلال معتبري است كه فقط از مقدمه يا مقدمات يقيني - به معناي اخص)تصديق جازم مطابق واقع كه بر اساس تحقيق باشد) - تشكيل مي شود و ضرورتاً نتيجه اي يقيني به دست مي دهد. بنابراين برهان علاوه بر ماده به لحاظ صورت نيز بايد در نهايت استواري و اتقان باشد. با اين حساب، نمي توان از استقراء ناقص و تمثيل در برهان استفاده كرد. از نظر منطقيون، برهان منطقي ترين روش انديشه است و براي كسب مهارت در اين فن علاوه بر شناخت قواعد صوريِ استدلال و آشنايي با قضاياي يقيني، ممارست مستمر نيز لازم است.

اقسام برهان

برهان بر دو قسم است: » برهان لمّي «و» برهان انّي «.

1. برهان لمّي

برهان لمّي برهاني است كه در آن از وجود علت به وجود معلول پي مي برند؛ مثل» اين فلز حرارت ديده است. هر فلز حرارت ديده اي منبسط است. پس اين فلز منبسط است «.»

هر گاه زمين بين ماه و خورشيد فاصله شود نور ماه گرفته مي شود، ليكن زمين بين ماه و خورشيد فاصله شده است. بنابراين نور ماه گرفته شده است «. (30)

با كمي دقت درمي يابيم كه در اين گونه برهان ها، جريان انديشه چنين است كه از وجود علت) گرم بودن فلز، فاصله شدن زمين بين ماه و خورشيد) بر وجود معلول) انبساط، ماه گرفتگي (استدلال مي كنيم. شايان توجه است كه در برهان لمّي حد اوسط نه تنها موجب» اثبات «حد اكبر) محمول در نتيجه (براي حد اصغر) موضوع در نتيجه (است، بلكه در متن واقع نيز سبب» ثبوت و تحقق «اكبر براي اصغر است؛ زيرا انبساط فلز و ماه گرفتگي در خارج به

علت حد اوسط در دو استدلال) گرم بودن فلز، فاصله شدن زمين بين ماه و خورشيد) است.

2. برهان انّي

برهان انّي برهاني است كه در آن انتقال ذهن از وجود علّت به وجود معلول نيست. چنين برهاني مي تواند به دو صورت محقق شود:

الف) انتقال از وجود معلول به وجود علّت؛ مثل» اين بيمار داراي چنين علايمي است، هر كس داراي چنين علايمي است مبتلا به فلان بيماري است. پس اين بيمار مبتلا به فلان بيماري است «.

در اين استدلال، ذهن در جريان انديشه، نخست به وجود معلول)علايم بيماري (علم پيدا كرده است و از اين رهگذر به وجود علت)فلان بيماري (پي برده است.

ب) انتقال از وجود معلول به وجود معلولي ديگر كه در علّت با يكديگر مشتركند؛ مثل» هر گاه لامپ الف روشن باشد لامپ ب نيز روشن خواهد بود «؛ چرا كه علّت روشنايي هر دو، وجود يك جريان الكتريسيته است. در اين استدلال حد وسط تنها باعث» اثبات «حد اكبر براي حد اصغر است و در متن واقع حدّ وسط هيچ گونه سببيتي براي ثبوت اكبر در اصغر ندارد.

ارزش و اهميت برهان

پيش از اين دانستيم كه انسان ذاتاً موجودي متفكر است. طبيعي ترين عكس العملِ

موجودِ متفكر در برخورد با جهان اطراف، كنجكاوي و طرح سؤال است. طرح سؤال هاي بي شمار و تلاش براي يافتن پاسخ مناسب براي انسانِ جوياي حقيقت، جز با رسيدن به يقين پايان نخواهد يافت.

عامل ديگر اهميت كيمياي يقين ميل فطري انسان براي رسيدن به سعادت حقيقي است. انسان براي رسيدن به سعادت حقيقي، هنگامي تمام سرمايه هاي مادي و معنوي خود را به كار مي گيرد كه در مورد تأمين سعادت

خويش براي اقدام و انجام دادن عملي، به يقين برسد.

دستيابي به علوم كلي و حقيقي (31)) فلسفه، رياضيات و … (هيچ گاه بر اساس تقليد يا شبهه و ترديد ميسور نخواهد بود و تنها در سايه يقين تحقق خواهد يافت و يقينِ واقعي در مسائل نظري نيز خود تنها از طريق برهان تحقق مي يابد. بنابراين، قياس برهاني به دليل وجود بديهيات، پاسخ يقيني به نيازِ فطريِ انسان براي رسيدن به آرامش دروني است.

فايده برهان

مهم ترين فايده برهانْ رسيدن به نتايج يقيني و كشف حقيقت است. انسان ها در سايه استدلال برهاني، علاوه بر تعليم و ارشاد ديگران، خود نيز مي توانند از آن بهره مند شوند. بنابراين، تنها راه يقيني براي اثبات درستي و بطلان مطالب، بهره گيري از برهان است؛ به عبارتي ديگر، برهان مطمئن ترين راه براي تمييز حق از باطل و دستيابي به عقايد و آراي درست است.

چكيده

1. صناعات خمس به حصر عقلي عبارتند از: برهان، مغالطه، جدل، خطابه و شعر.

2. برهان استدلالي است كه فقط از مقدمه يا مقدمات يقيني تشكيل مي شود و ضرورتاً نتيجه اي يقيني به دست مي دهد.

3. برهان به دو دسته تقسيم مي شود: انّي و لمّي.

4. در برهان لمّي، سير ذهن از علّت به معلول است و در برهان انّي از علّت به معلول نيست.

5. حسّ كنجكاوي و حقيقت طلبي انسان و نياز به دسترسي به سعادت حقيقي، استفاده از برهان را براي رسيدن به معرفت واقعي و يقيني ضروري مي كند.

پرسش

1. صناعات خمس را به حصر عقلي بيان كنيد.

2. برهان را تعريف كنيد.

3. برهان لمّي و انّي را با ذكر مثال بيان كنيد.

4. آيا نتيجه به دست آمده در برهان لمّي و انّي، به يك ميزان مفيد يقين است؟

5. فايده و ارزش برهان را شرح دهيد.

خودآزمايي

1. كدام يك از مقدمات برهان است؟

الف) مسلّمات. ب) مقبولات. ج) متواترات. د) مظنونات.

2. اوليّات، مقدمه كدام يك از قياس هاي زير است؟

الف) خطابه. ب) برهان. ج) مغالطه. د) شعر.

3. استدلال به بديهيات چه ناميده مي شود؟

الف) برهان. ب) جدل. ج) خطابه. د) سفسطه.

4. برهان لمّي عبارت است از: پي بردن از:

الف) علت به معلول. ب) معلول به علت.

ج) مصنوع به صانع د) ممكن الوجود به واجب الوجود.

5. كدام يك از صناعات زير در افاده تصديق غير جازم مفيد واقع مي شود؟

الف) شعر. ب) خطابه. ج) برهان. د) جدل.

6. كدام يك از صناعات زير اساساً مفيد تصديق نيست؟

الف) جدل. ب) برهان. ج) خطابه. د) شعر.

7. كدام يك از صناعات زير مفيد تصديق جازم مطابق با واقع است؟

الف) جدل. ب) برهان. ج) خطابه. د) شعر.

8. برهان انّي عبارت است از: پي بردن از:

الف) علّت به معلول. ب) معلول به علّت.

ج) جزئي به جزئي ديگر. د) جزئي به كلي.

9. اگر با آزمايش خون يك بيمار و پيدا كردن عامل بيماري، آن را تشخيص دهيم، چه استدلالي صورت گرفته است؟

الف) جدل. ب) برهان انّي. ج) برهان لمّي. د) خطابه.

10. اگر با توجه به تب و سردرد، نوع بيماري يك فرد را تشخيص دهيم، چه استدلالي صورت گرفته است؟

الف) برهان انّي. ب) برهان لمّي. ج) جدل. د) سفسطه.

11. در كدام استدلال، حد وسط

هم واسطه در ثبوت و هم واسطه در اثبات است؟

الف) برهان انّي. ب) برهان لمّي. ج) جدل. د) مغالطه.

12. اگر از گرم بودن يك فلز به انبساط آن پي ببريم از … … … استفاده كرده ايم.

الف) برهان انّي. ب) برهان لمّي. ج) جدل. د) خطابه.

13. مقسم صناعات خمس عبارت است از:

الف) قياس. ب) استقرا. ج) تمثيل. د) استدلال.

14. انتقال از وجود معلول به وجود معلولي ديگر كه در علّت با يكديگر مشتركند عبارت است از:

الف) برهان انّي. ب) برهان لمّي. ج) جدل. د) استقراي تام.

15. در كدام يك از استدلال هاي زير حدّ اوسط علاوه بر واسطه در اثبات، واسطه در ثبوت نيز است؟

الف) برهان لمّي. ب) برهان انّي. ج) قياس. د) استقراي تام.

16. تنها راه يقيني براي اثبات درستي و بطلان مطالب بهره گيري از:

الف) استدلال است. ب) برهان است.

ج) برهان و جدل است. د) استدلال و حجّت است.

17. در صناعت برهان كدام يك از صورتهاي استدلال قابل استفاده است؟

الف) تمثيل. ب) قياس. ج) استقراي ناقص. د) استقراي تامّ.

18. كدام يك از مقدمات برهان است؟

الف) يقينيات. ب) مقبولات. ج) مسلّمات. د) مظنونات.

19. در برهان انّي انتقال ذهن … … … …

الف) همواره از معلول به علّت است. ب) از علّت به معلول نيست.

ج) همواره از معلولي به معلول ديگر است. د) از حدّ اوسطي است كه واسطه در ثبوت و اثبات مي باشد.

20. كدام يك از استدلال هاي زير در نهايت اتقان و در كمال ارزش منطقي است؟

الف) تمثيل. ب) قياس. ج) استقراي تامّ. د) برهان.

براي تفكّر بيشتر

1. آيا برهان انّي داراي اقسامي است؟

2. آيا برهان لمّي اقسامي دارد؟

3. چرا سير از

علّت به معلول، برهان لمّي و سير از معلول به علّت، برهان انّي ناميده مي شود؟

4. آيا مي توان برهان انّ را به لمّ تبديل كرد؟

درس18 جدل، خطابه و شعر

اهداف كلي

اهداف كلّي درس هجدهم اين است كه دانش پژوه:

1. با فن جدل، خطابه و شعر آشنا شود؛

2. جايگاه جدل، خطابه و شعر را در منطق بشناسد؛

3. با كاربرد جدل، خطابه و شعر آشنا شود.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، از شما انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. صناعت جدل، خطابه و شعر را تعريف كنيد؛

2. خطابه و جدل و برهان را با يكديگر مقايسه كنيد؛

3. آداب و ابزار مؤثر در خطابه و جدل را بيان كنيد؛

4. كاربرد جدل، خطابه و شعر را توضيح دهيد؛

5. اصطلاحات صناعت جدل و خطابه را تعريف كنيد؛

6. بگوييد بحث از شعر متعلّق به كدام علم است؟

جدل (32)

ضرورت فراگيري جدل
اشاره

علل و اسبابي چند موجب مي شوند كه انسان گاهي در مقام مناظره، جانب برهان را فرو گذارد و به جدل روي آورد. برخي از اين عوامل عبارتند از:

1. درست نبودن مدعاي شخص و در نتيجه عدم امكان اقامه برهان بر آن؛

2. دشوار بودن فهم برهان براي توده مردم؛

3. عجز و ناتواني مستَدِلّ براي اقامه برهان و يا درك صحيح آن؛

4. تناسب نداشتن فهم برهان با نوآموزان يك رشته علمي.

بنابراين، فراگيري اين فن براي هر انساني كه داراي عقايد و آراي ديني، سياسي و اجتماعي است و در زندگي اجتماعي خود، خواه ناخواه، درگير مباحثه و مناظره مي شود امري ضروري است.

تعريف جدل

جدل در لغت به معناي ستيزه جويي و لجاجت ورزيدن در خصومت هاي گفتاري است كه غالباً با كيد و نيرنگ همراه است و در پاره اي موارد از حدود عدل و انصاف خارج مي شود؛ اما در اصطلاح عبارت است از: » صناعتي (33) كه آدمي با آن مي تواند از مقدمات مسلّم و مورد قبول طرف مقابل و يا از مقدمات مشهور استفاده كرده و مطلب مورد نظر خويش را اثبات يا رد كند «.

مقايسه جدل با برهان

تفاوت هاي» جدل «و» برهان «چنين است:

1. مقدمات برهان بايد يقيني و مطابق با واقع باشند؛ اما مقدمات جدل بايد مسلّم و مقبول طرف مقابل باشند و مطابقت با واقع در آنها شرط نيست.

2. جدل همواره به دو شخص متخاصم قائم است، ولي اقامه برهان، گاه براي خود شخص صورت مي گيرد؛ زيرا هر انساني، با قطع نظر از اين كه بخواهد براي ديگري حقّي را اثبات يا ناصوابي را ابطال كند، خود به برهان و مقدمات يقيني براي درك واقعيت نياز دارد.

3. برهان تنها به صورت قياسي تأليف مي شود، برخلاف جدل كه به شكل استقرا و تمثيل نيز مي آيد.

اصطلاحات جدل

سائل و مُجيب

در هر بحث و مناظره اي، دست كم دو طرف حضور دارند: يكي شخصي كه مطلبي را قبول دارد و از آن دفاع مي كند و در مقابل، كسي كه در صدد ردّ آن مطلب است. از آن جا كه اين حمله و دفاع همواره در قالب سؤال و جواب رخ مي دهد به مهاجم و كسي كه با پرسش هاي خود مي كوشد رأي طرف مقابل را در هم بريزد» سائل «و به كسي كه حملات مهاجم را دفع و از نظر خود محافظت مي كند» مجيب «مي گويند.

وضع

به رأي و مدعاي مجيب» وضع «گفته مي شود. رأي و مدعاي مجيب دو صورت دارد: يا او واقعاً بدان اعتقاد دارد و يا در حقيقت مورد اعتقاد قلبي وي نيست، امّا در مقام بحث و جدل ظاهراً بدان ملتزم است. آن چه موجب مي شود يك رأي عنوان وضع را به خود بگيرد همان التزام جدلي است كه مي تواند به آن اعتقاد داشته و يا نداشته باشد.

بنابراين، وضع در

اصطلاح عبارت است از: » راي ملتزمٌ به «.

موضع

قواعد و اصولي كلي در جدل وجود دارد كه از آنها قضاياي مشهور فراواني مي توان

استخراج كرد. به اين قواعد و اصول كلي،» موضع «گفته مي شود.

نكته مهم اين كه موضع، ممكن است خود از قضاياي مشهور نباشد امّا ريشه و منشأ بسياري از قضاياي مشهور باشد؛ مثلاً به اين قاعده توجه كنيد: » اگر يكي از دو ضد در موردي صادق باشد ضد ديگر در ضد آن مورد صادق خواهد بود «. بر اساس اين قاعده، قضايايي مشهور، مانند قضاياي زير به دست مي آيد:

-» اگر نيكي با دوستان پسنديده است، پس بدي با دشمنان نيز پسنديده است «؛

-» اگر آمد و شد با جاهلان ناشايست است، پس ترك نشست و برخاست با عالمان نيز شايسته نيست «؛

-» هر گاه حق وارد شود باطل رخت بر مي بندد «؛

-» اگر ثروتمندان فراوان شوند، مستمندان كم مي شوند «؛

-» اگر گرما موجب انبساط است پس سرما سبب انقباض است «.

مبادي جدل

مبادي اوّليه جدل، مشهورات و مسلّمات است.

ادوات جدل

دستيابي به ملكه صناعت جدل، منوط به تسلط و مجهز شدن به ابزار زير است:

1. آگاهي از انواع مشهورات، اعم از اجتماعي، سياسي، اقتصادي، اخلاقي و …، به خصوص مشهورات مربوط به موضوع مورد بحث و نيز دسته بندي آنها.

2. شناخت الفاظ و واژه هاي مختلف علوم و آشنايي با احكام و حالات الفاظ؛ مثل اشتراك، تباين و ترادف.

3. توانايي و قدرت بر تشخيص مشتركات بين امور متفاوت و جهات افتراق آنها.

آداب جدل

در منطق براي هر يك از سائل و مجيب تعليمات خاصي بيان شده است. علاوه بر اين، آدابِ مشتركي نيز وجود دارد كه جدلي) سائل يا مجيب) بايد به آنها توجه كند. اهمّ اين

امور عبارتند از:

1. دوري از استعمال الفاظ ركيك و سخيف و استفاده از عبارات زيبا و جذاب؛

2. پرهيز از هرگونه تمسخر، دشنام و ناسزا گويي؛

3. رعايت كمال تواضع و فروتني در هنگام سخن؛

4. دوري از بحث با افراد رياست طلب، بد اخلاق و معاند. در صورت ضرورت بايد مواظب ضربه هاي احتمالي بود و آنها را به بهترين وجه به خود ايشان باز گرداند؛

5. التزام به جايگاه برتر» حق «و اين كه حقيقت بالاتر از هر چيز است. در صورت روشن شدنِ حقيقت، بايد آن را بدون چون و چرا پذيرفت؛

6. توجه به اهميت» گيرايي بيان، گويايي زبان و رسا بودن كلام «در مناظره كننده؛

7. ندادن فرصت بيش از حد به طرف مقابل براي تفكر و جولان در گفتار؛

8. قاطعيت در بيان مطالب مورد نظر؛

9. استفاده به جا از آيات، روايات، مثل ها، اشعار و داستان هاي مناسب.

خطابه
اشاره

(34) نياز به صناعت خطابه

كسي كه مي خواهد در جامعه تأثيرگذار، و در رسيدن به اهداف اجتماعي خود موفق باشد، ناگزير است اراده مردم را با خود همراه ساخته و رضايت آنان را در مورد مطالب مورد نظر خويش جلب كند. متقاعد كردن توده مردم به مطلب مورد نظر از طريق برهان و استدلال هاي جدلي همواره ثمربخش نيست؛ زيرا بيشتر انسان ها تحت تأثير عواطف، احساسات و ظواهرند. از اين رو، بهترين راه براي» اقناعِ «ايشان استفاده از» صناعت خطابه «است.

بر اساس آنچه بيان

شد، آگاهي از آداب و فنون خطابي براي رهبران سياسي و سخنگويانِ

نهادهاي اجتماعي، ضرورتي اجتناب ناپذير است.

تعريف خطابه

خطابه صناعتي علمي است كه تنها نتيجه آن اقناع توده مردم در مورد مطلب مورد نظر است، بدون آن كه در آنها جزم و يقين واقعي ايجاد كند.

بنابراين، خطابه تنها اختصاص به كلام شفاهي ندارد، بلكه هر اثر اقناعي اعم از گفتاري يا نوشتاري را نيز در برمي گيرد.

اجزاي خطابه

خطابه شامل دو جزء اساسي است:

1. عمود. مراد از عمود، قضايايي است كه در خطابه به عنوان مقدمه به كار مي رود و موجب نتيجه اي اقناعي مي شود. اين قضايا عمدتاً عبارتند از: مظنونات، مقبولات و مشهورات.

اگر در صناعت خطابه مبادي ديگري از استدلال نيز كه موجب اقناع مخاطب مي شود به كار رود هر چند آن مقدمه از» مخيلات «يا» مسلّمات «باشد به لحاظ منطقي درست است.

2. اعوان. مقصود از اعوانِ خطابه، اقوال، افعال و هيأت هاي بيرون از عمود است كه براي اقناع و آماده ساختن شنوندگان جهت قبول مطالب مؤثر است. اعوان يا به صناعت و حيله است و يا به غير آن:

قسم نخست را» استدراجات «مي نامند كه خود بر سه دسته است: الف) استدراجاتِ مربوط به» گوينده «؛ مثل شهرت، نوع لباس و حركات بدني؛ ب) استدراجات بر حسب» سخن «، مثل نحوه اداي سخن؛ آهنگ القاي الفاظ و رسايي بيان و گويايي زبان؛ ج) استدراجات مبتني بر» شنونده «؛ مثل استفاده از عواطف و احساسات شنوندگان؛ فراهم كردن بستر مناسب روحي، رواني و تهييج آنها.

قسم دوم اعوان كه به غير صناعت و حيله است،» نصرت «و» شهادت «ناميده مي شود. اين قسم از اعوان، خود شامل دو دسته است: الف)» شهادت قولي «كه يا از طريق» گفتار

كساني كه مردم علم يا

ظنّ به صدق و درستي آنها دارند «يا» تأييدات حضار «و يا» سندهاي معتبر «حاصل مي شود. ب)» شهادت حالي «اين شهادت يا به جهت شخص گوينده است؛ مثل آن كه فضايل خطيب زبانزد همگان است و مقام و موقعيت ويژه اي نزد مردم دارد و يا بر حسب سخن است؛ مثل قسم خوردن و يا تحدّي كردن.

آداب خطابه

خطيب هنگامي در هدف خويش) اقناع مخاطبان (موفق خواهد بود كه به امور بسياري از جمله نكات زير توجه و دقّت كافي داشته و توانايي خود را در اين زمينه هر چه بيشتر تقويت كند:

1. موضوع خطابه خويش را متناسب با نياز مخاطبان برگزيند و مطالب خود را به مقتضاي حال ايشان بيان كند؛

2. قواعد و آداب زبان را به درستي بداند و از الفاظ جذّاب، استعارات، كنايات، مجازات و تشبيهات زيبا استفاده كند؛

3. دو ركن اساسي خطابه، يعني» مدّعا «و» دليل «را به خوبي از يكديگر تفكيك و تبيين كند. براي اين منظور بايد سه مرحله اساسي مقدمه) تصوير (، ذي المقدمه) اقتصاص (و نتيجه) خاتمه (را طي كند؛

4. بر اشعار، حكايات و مثل ها تسلّط كامل داشته باشد و از آنها به جا و به موقع استفاده كند؛

5. خصوصيات اجتماعي، فرهنگي، آداب و رسوم و روحيّات مخاطبانِ خود را به خوبي بشناسد و از آنها در هدف خويش، كه اقناع ايشان است، استفاده كند؛

6. خطيب بايد قواعد كلي مربوط به موضوع خطابه را بداند و در مجموع داراي اطلاعاتِ عمومي خوبي باشد.

صورت تأليف خطابه

در خطابه غالباً از استدلال قياسي و تمثيلي استفاده مي شود و در موارد اندكي استقرا به كار مي رود. شايان توجه است كه استدلال

به كار رفته در خطابه به لحاظ صوري لازم نيست

دارايِ تماميِ شرايط انتاج باشد، بلكه اگر در ظاهر منتج به نظر برسد مي توان از آن استفاده كرد. (35)

مقايسه خطابه با جدل

با توجه به تعريف خطابه تفاوت هاي زير را مي توان بين خطابه و جدل بيان كرد:

1. اگر چه قلمرو خطابه همچون جدل عام است و به شاخه اي خاص محدود نيست، اما مطالبي كه در آنها دستيابي به يقين مراد است، برخلاف جدل، از موضوع خطابه بيرون است.

2. هر چند هدف خطابه مانند جدل غلبه است، اما غايت خطابه، پيروزي همراه با اقناع است، در حالي كه در جدل لزوماً چنين نيست.

3. هر چند مشهورات هم در خطابه و هم در جدل به كار مي روند، اما در خطابه بر خلافِ جدل، از مشهورات ظاهري (36) نيز مي توان استفاده كرد.

شعر
اشاره

(37) تعريف شعر

ارسطو معتقد است: شعر كلامي خيال انگيز است. عروضيان (38) معتقدند: شعر كلامي موزون، مقفّا و متساوي الاركان است. برخي از اديبان و شاعران معاصر در تعريف شعر مي گويند: كلامي خيال انگيز و آهنگين است. بر اساس اين تعريف، شعر نوِ نيمايي نيز مانند پاره اي از شعرهاي كلاسيك و عروضي شعر خواهد بود.

بنابر آنچه بيان شد، بين شعر به معناي ارسطويي، عروضي و نو آن نسبت عموم و خصوص من وجه است؛ چرا كه بر اساس ديدگاه ارسطويي، نثرهاي خيال پردازانه نيز به لحاظ منطقي كلام شعري است. هم چنان كه منظومه هاي صرفي، نحوي، فلسفي، منطقي و … به جهت مقفّا، موزون و مساوي بودن ابيات و مصراع ها از نظر عروضيان شعر است و همچنين شعر نو نيمايي كه آهنگين و

خيال انگيز است و موجب قبض و بسط روح و روان انسان مي شود، اگر چه عنصر قافيه و تساوي اوزان در آن موجود نباشد. البته اگر كلامي هم موزون و مقفّا و داراي تساوي مصرعي و بيتي باشد و هم خيال انگيز، شعر به تمام معاني تحقق يافته است.

به نظر مي رسد بهترين و كامل ترين نوع شعر عبارت است از: كلامي خيال انگيز كه از اقوال موزون، مساوي و هم قافيه تأليف شده است؛ زيرا چنين تعريفي هم به عنصر» لفظ «و هم به عنصر» معنا «به طور كامل وفادار است.

آنچه حائز اهميّت است اين كه شعر هنگامي كه به عنوان يك صناعت استدلالي به كار مي رود لاجرم بايد از صورت مناسب آن نيز بهره مند باشد. مانند: » صبح انعكاس لبخند توست. انعكاس لبخند تو اجازه زندگي است. بنابر اين، صبح اجازه زندگي است. «

با عنايت به آنچه بيان شد، روشن مي شود مبدأ اين صناعت مخيّلات است.

جايگاه شعر در منطق

شعر حقيقتي است كه به لحاظ ابعاد متعدد آن صلاحيت طرح و بررسي در علوم مختلف را دارد. شعر از آن جهت كه از وزن و قافيه و آرايش هاي ادبي برخوردار است، صناعتي ادبي به شمار مي آيد كه به لحاظ وزن و قافيه در علم عَروض و به دليل بهره گيري از ظرافت ها و نكته هاي زيبا شناختي در علم بديع قابل طرح و بررسي است. امّا فراتر از لفظ و امور مربوط به آن، شعر داراي بعد و حقيقتي است كه از معنا نشأت مي گيرد و چون روح در كالبد شعر ساري و جاري است. اين جنبه از شعر، امري است كه به تحليل منطقي

- فلسفي محتاج است.

منطقيون در فن شعر به تحليل ساختار معنايي شعر مي پردازند و به انسان متفكّر مي آموزند كه در مقام استدلال هيچ گاه شعر را به عنوان عاملي براي دستيابي به تصديق

انتخاب نكند؛ زيرا استدلال شعري اساساً مفيد تصديق نيست.

فوايد شعر

شعر به علّت تأثير شگرف و عميق آن در جان انسان ها مي تواند در قلمروهاي مختلف و متنوّع حيات فردي و اجتماعي منشأ اثر و فايده باشد.

برخي از اهمّ آثار و فوايد شعر عبارتند از:

1. برانگيختن روح حماسي در رزمندگان جبهه هاي نبرد؛

2. تحريك عواطف و احساسات مردم در امور ديني، سياسي و … براي ايجاد انواع تحولات سياسي - اجتماعي؛

3. تعظيم و تحقير، مدح و قدح، مذمّت و تحسين افراد؛

4. ايجاد قبض و بسط، حزن و فرح روحاني در انسان ها؛

5. بر حذر داشتن از افعال ناپسند و ترغيب بر نيك نهادي و عمل صالح.

چكيده

1. فراگيري فن جدل براي هر انساني كه داراي عقايد و آراي ديني، سياسي و اجتماعي است، و در زندگي اجتماعي خود خواه ناخواه درگير مباحثه و مناظره مي شود، امري لازم است.

2. جدل عبارت است از: صناعتي كه آدمي با آن مي تواند از مقدمات مسلّم و مورد قبول طرف مقابل استفاده، و مطلب مورد نظر خويش را اثبات يا رد كند.

3. تفاوت هاي ميان جدل و برهان را مي توان چنين بيان كرد:

الف) مقدمات برهان بايد يقيني و مطابق با واقع باشند؛ امّا مقدّمات جدل بايد مسلّم و مقبول طرفين باشند و مطابقت با واقع در آنها شرط نيست؛

ب) جدل همواره قائم به دو شخص است؛ در حالي كه اقامه برهان گاه براي خود شخص صورت مي گيرد؛

ج) برهان تنها به صورت قياس تأليف مي شود؛ برخلاف جدل كه به شكل استقرا و تمثيل نيز مي آيد.

4. در هر مناظره اي دو طرف وجود دارد: مجيب وسائل، شخصي را كه مدافع رأيي است مجيب و ديگري را كه به آن رأي حمله

مي برد سائل مي نامند.

5. به رأي» معتقدٌ به «يا» ملتزمٌ به «،» وضع «مي گويند.

6. به قواعد و اصول كليي كه از آنها قضاياي مشهور فراواني منشعب مي شود، موضع مي گويند.

7. مبادي اوليه جدل، مشهورات و مسلّمات است.

8. خطابه صناعتي علمي است كه تنها نتيجه آن، اقناع توده مردم در مورد مطلب مورد نظر است، بدون آن كه در آنها جزم و يقين واقعي ايجاد كند.

9. خطابه شامل دو جزء اساسي است:

الف) عمود، كه عمدتاً عبارت است از: مقبولات، مظنونات و مشهورات؛

ب) اعوان، كه عبارت است از: افعال و امور خارجي ديگري كه در كنار عمود، در اقناع خوانندگان يا شنوندگان مؤثر است.

10. در خطابه بيشتر از قياس و تمثيل و در موارد اندكي از استقرا استفاده مي شود لازم نيست كه اين سه، در موارد كاربرد از نظر صورت داراي تمام شرايط انتاج باشند.

11. بين خطابه و جدل تفاوت هاي زير وجود دارد:

الف) مطالبي كه در آنها دستيابي به يقين مراد است از موضوع خطابه بيرون است، برخلاف جدل؛

ب) هدف خطابه پيروزي با اقناع است، به خلاف جدل كه غايت آن تنها پيروزي است؛

ج) در خطابه از مشهورات ظاهري مي توان استفاده كرد، بر خلاف جدل.

12. شعر به معناي ارسطويي عبارت از هر كلامي است كه از مخيِّلات تأليف، و باعث انقباض و يا انبساطي در نفس شود، خواه موزون و مقفّا باشد خواه نباشد.

13. نسبت شعر به معناي ارسطويي، عَروضي و ادبي آن با يكديگر عموم و خصوص من وجه است.

14. در صناعت شعر، منطقي به انسان مي آموزد كه در مقام استدلال هيچ گاه شعر را به عنوان عاملي براي دستيابي به تصديق انتخاب نكند.

15.

علّت تأثير عميق شعر در انسان ها، انبساط و لذت افراد از امور خيالي و تصويرهاي خيال پردازانه است.

پرسش

1. صناعت جدل را تعريف كنيد.

2. سائل، مجيب، وضع و موضع را با ذكر مثال توضيح دهيد.

3. جدل و برهان را با يكديگر مقايسه كنيد.

4. مبادي جدل را نام ببريد.

5. ادوات جدل را بيان كنيد.

6. پنج ادب از آداب جدل را ذكر كنيد.

7. صناعت خطابه و شعر را تعريف كنيد.

8. اجزاي اساسي خطابه را توضيح دهيد.

9. آيا مي توانيد خطابه و جدل را با يكديگر مقايسه كنيد؟

10. فوايد شعر را بيان كنيد.

خودآزمايي

1. قياسي كه مقدمات آن از مقبولات و مظنونات باشد چه نام دارد؟

الف) خطابه. ب) برهان. ج) جدل. د) سفسطه.

2. مادهّ اي كه در جدل به كار مي رود كدام است؟

الف) متواترات. ب) مسلّمات. ج) مخيِّلات. د) مجرَّبات.

3. كدام قضيه در خطابه به كار مي رود و از كدام نوع قضايا است؟

الف) حسود سيادت نمي يابد - مقبولات. ب) هر چه قابل اشاره نباشد، موجود نيست - وهميات.

ج) عدل نيكو و ظلم زشت است - مشهورات. د) هر موجودي داراي جهت است - مسلّمات.

4. قضايايي كه هدف از آنها ايجاد رغبت يا نفرت در شنونده است چه ناميده مي شوند؟

الف) اوليّات. ب) مجرَّبات. ج) مخيِّلات. د) محسوسات.

5. كدام فن آيين و روش توفيق در اقناع را مي آموزد؟

الف) برهان. ب) جدل. ج) خطابه. د) سفسطه.

6. مقدمات كدام يك از صناعات زير از نظر مادّه مي تواند يكي باشد؟

الف) برهان و جدل. ب) جدل و سفسطه. ج) سفسطه و برهان. د) جدل و شعر.

7. مقبولات و متواترات به ترتيب در كدام صناعت به كار مي روند؟

الف) جدل - خطابه. ب) خطابه - برهان. ج) خطابه - جدل. د) برهان - خطابه.

8. قضيه» شراب مانند خون پليد است «كدام قسم از قضاياست و

در كدام صناعت به كار مي رود؟

الف) مظنونات - مغالطه. ب) وهميات - مغالطه. ج) مسلّمات - جدل. د) مخيِّلات - شعر.

9.» قضايايي كه فرد يا جماعتي بدان ملتزم شده اند و ما همان را براي ابطال عقيده آنان به كار مي بريم «چه ناميده مي شوند؟ و در چه صناعتي به كار مي روند؟

الف) مسلّمات - جدل. ب) مشهورات - خطابه. ج) مقبولات - شعر. د) متواترات - برهان.

10. كدام يك از موارد زير بر اساس تعريف منطقيون شعر محسوب نمي شود؟

الف) مثنوي مولوي. ب) بوستان. ج) الفيه ابن مالك. د) ديوان شمس.

11. ماده قياس شعري چيست؟

الف) مظنونات. ب) مشهورات. ج) مخيّلات. د) متواترات.

12. نسبت شعر در علم عروض با شعر به معناي منطقي آن كدام يك از گزينه هاي زير است؟

الف) تساوي. ب) تباين. ج) عموم و خصوص من وجه. د) عموم و خصوص مطلق.

13. كدام صناعت به استدلال قياسي منحصر نيست؟

الف) برهان. ب) جدل. ج) استقرا. د) تمثيل.

14. استفاده كدام يك از مبادي زير به سائل اختصاص دارد؟

الف) مسلّمات. ب) مقبولات. ج) مشهورات. د) متواترات.

15. اعواني كه به غير صناعت و حيله است چه ناميده مي شود؟

الف) نصرت. ب) استدراجات. ج) شهادت. د) نصرت و شهادت.

16. اعواني كه به صناعت حيله است چه ناميده مي شود؟

الف) نصرت. ب) استدراجات. ج) شهادت حالي. د) شهادت قولي.

17. هدف از خطابه عبارت است از:

الف) غلبه. ب) غلبه همراه با اقناع. ج) ايجاد تصديق جازم. د) ايجاد قبض وبسط روحي.

18. در كدام يك از استدلال هاي زير از مشهورات ظاهري مي توان استفاده كرد؟

الف) جدل. ب) خطابه. ج) برهان. د) قياس.

19. در خطابه غالباً از چه نوع استدلالي استفاده مي شود؟

الف) قياس و تمثيل.

ب) قياس و استقرا. ج) استقرا و تمثيل. د) تمثيل و تجربه.

20. مطالبي كه در آنها دست يابي به يقين مراد است از كدام صناعت بيرون است؟

الف) خطابه. ب) جدل. ج) برهان. د) مغالطه.

براي تفكّر بيشتر

1. توصيه هاي منطقي به هر يك از سائل و مجيب به طور اختصاصي چيست؟

2. آيا غير از تلاش نظري و ممارست عملي، عامل ديگري در حصول ملكه صناعات خطابه، شعر و جدل دخالت دارد؟

3. آيا مواضع مفيد در فنّ جدل قابل دسته بندي است؟ چند نمونه از آنها را بيان كنيد.

4. براي نفوذ و تأثير هر چه بيشتر خطابه و شعر، تقويت چه اموري لازم است؟

5. آيا اساساً شعر به معناي حقيقي آن داراي تعريف ثابتي است؟

6. آيا الفاظ و ساختار به كار رفته در شعر، در خيال انگيزي و شورآفريني روح تأثير دارد؟ چرا؟

درس19 مغالطه 1

اهداف كلّي

اهداف كلّي درس نوزدهم اين است كه دانش پژوه:

1. با فن مغالطه آشنا شود؛

2. جايگاه مغالطه را در منطق بشناسد؛

3. از اغراض و اجزاي اين فن آگاه شود.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. مغالطه را تعريف كنيد؛

2. اغراض مغالطه را توضيح دهيد؛

3. فايده مغالطه را بيان كنيد؛

4. اجزاي مغالطه را بيان كنيد؛

5. چند مورد از اجزاي بيروني مغالطه را توضيح دهيد؛

6. موضوع و مواد صناعت مغالطه را شرح دهيد

اهميّت مغالطه

دانستيم كه انسان ذاتاً موجودي متفكّر است و خرد ورزي به لحاظ تاريخي همزاد آدمي است. ذهن در جريان تلاش فكري خود براي كشف واقعيت، راه هاي متعددي را بر مي گزيند كه برخي درست و برخي نادرست است. به عنوان نمونه به مثال هاي زير كه حاصل بعضي از تفكرات بشري است دقت كنيد:

-» علوم بشري در حال تغيير و تكامل است. هر چه در حال تغيير و تكامل است نسبي است. پس علوم بشري نسبي است «.

-» عدالت واقعي جز از طريق قانون ممكن نيست. اين جامعه قانونمند است. پس عدالت در آن حاكم است «.

-» اين يك قضيه بديهي است و هر كودكي آن را درك مي كند «.

-» وقتي جامعه اي با تورم شديد روبه روست، دولت بايد آزادي بيشتري به مردم و مطبوعات بدهد «.

-» مقاله او دقيق و عالمانه است؛ زيرا تاكنون حتي يك نقد و اعتراض به آن نشده است «.

-» براي حلّ اين مشكلِ اجتماعي چهار راه حل پيشنهاد شده است كه اولي هزينه زيادي مي خواهد) مقرون به صرفه نيست (؛ دومي زمان بسياري مي طلبد؛ راه حل سوم نيز ضمانت اجرايي

ندارد. بنابراين، چاره اي جز انتخاب راه حلّ چهارم، كه من مي گويم، نيست «.

-» سندهاي قطعي وجود دارد كه نشان مي دهد افرادي كه براي بي گناهي اين فرد شهادت داده اند هيچ كدام در محل وقوع جرم حضور نداشته اند. بنابراين، مجرم واقعي همين فرد است «.

-» كتاب ارزان كمياب است. هر چيز كمياب، گران است. پس كتاب ارزان گران است «.

-» اسب حيوان است. حيوان پنج حرف دارد. پس اسب پنج حرف دارد «.

-» بعضي از كتاب فروشان ثروتمند نيستند. بعضي از ثروتمندان با سواد نيستند. پس بعضي از كتاب فروشان با سواد نيستند «.

-» هيچ نابينايي دروازه بان فوتبال نيست. هر دروازه بان فوتبالي ورزشكار است. پس هيچ نابينايي ورزشكار نيست «.

-» بعضي از معصومان پيامبر نيستند. پس بعضي از پيامبران معصوم نيستند «.

-» شما كه با حرف من مخالفت مي كنيد، آيا مي دانيد كه اين حرف مطابق با جديدترين نظريه ها و تحليل هاي جامعه شناختي است؟ «.

-» ميليون ها نفر زندگي و سكونت در آپارتمان را پذيرفته اند، شما چطور مي گوييد آپارتمان نشيني درست نيست؟ «.

-» او حتماً طرفدار جناح تندروها است، زيرا با محافظه كاران ميانه خوبي ندارد «.

-» واژه انتخابي» يارانه «معادل خوبي براي واژه غربي» سوبسيد «است؛ چرا كه از هر جهت برابر اين واژه است «.

-» امروز نوجواني كه از مدرسه اخراج شده بود به جرم سرقت دستگير شد. همه نوجواناني كه نتوانند در مدرسه درس بخوانند به فساد و جنايت كشيده مي شوند «.

-» مردم كشورهاي فقير زياد عمر نمي كنند. بنابراين فرهنگ و تمدن اين كشورها در تاريخ نبايد سابقه طولاني داشته باشد «.

-» او در مؤسسه اي بسيار مهم

و معتبر كار مي كند. بنابراين، بايد شخص مهمي باشد «.

-» قوانين جزايي اسلام 1400 سال پيش آمده است. بنابراين، نبايد انتظار داشت كه اين قوانين بتوانند به مشكلات حقوقي جوامع امروزي پاسخ دهند «.

آنچه ذكر شد و موارد بسيار ديگري از اين دست، استدلال هايي هستند كه ذهن در جريان انديشه ترتيب مي دهد و در بسياري از آنها خواسته يا ناخواسته دچار غلط و خطا مي شود. اين واقعيت) خطاپذيري ذهن (به لحاظِ تاريخي، انگيزه اصلي براي تدوين دانشي به نام منطق بوده است. در نتيجه، مبارزه با اين آفتِ ذهني يكي از رسالت هاي اصلي علم منطق به شمار مي رود. در ميان همه مباحث اين علم، صناعت مغالطه بيش از هر بحثِ ديگري عهده دار چنين مسؤوليتي است.

تعريف مغالطه

مغالطه در لغت به معناي سوق دادن شخص ديگر به غلط و نيز اشتباه كاري) خود فرد) است و در اصطلاحِ منطق، استدلالي است كه واجد اركان و شرايط استدلال به لحاظ ماده يا صورت و يا هر دو نباشد؛ مثلاً از اركان قياس - كه نوعي استدلال است - تكرار حد اوسط

به طور كامل و به معناي دقيق كلمه است، حال در مواضعي كه حد اوسط در واقع تكرار نشده ولي چنين پنداشته شود كه تكرار شده، مغالطه صورت گرفته است؛ مثل: انگور شيرين است. شيرين اسطوره داستاني است. پس انگور اسطوره داستاني است.

اغراض مغالطه

مغالطه به معناي تعمّد در به غلط اندازي ديگري با دو انگيزه مي تواند تحقق يابد:

1. انگيزه حق. گاه ممكن است شخص مغالط به غرضي صحيح، ديگري را به اشتباه سوق دهد، به قصد امتحانِ مخاطب و يا به منظور تنبيه طرف مقابل براي اصرار نكردنِ او بر نظر اشتباه خود. در صورت اوّل به قياس مغالطي» امتحان «و در صورت دوم به آن» عناد «مي گويند.

2. انگيزه باطل. گاهي مغالِط با اهدافي نادرست، مانند ريا، برتري و تفوق بر ديگران دست به مغالطه مي زند. اساس شكل گرفتن چنين انگيزه اي اين است كه مغالِط بخواهد قبل از آراسته شدن به حكمت و مقتضاي عقل، خود را در جامه عالمان ظاهر كند. چنين افرادي چاره اي جز تمسك به انواع مغالطه ندارند. تنها راه مقبوليت كلام ايشان در ميان ظاهر بينان، استفاده از مغالطه و شهرت دروغين به علم و فرزانگي است.

فايده مغالطه

فراگيري اين صناعت براي انسان از چند جهت مي تواند مفيد باشد:

1. در مقام استدلال با دانستن مواضع غلط، خود را از وقوع در آن حفظ مي كند؛

2. خود را از تأثيرپذيري مغالطه در امان نگه مي دارد؛

3. از سقوط انسان هاي ديگر در دام مغالطه جلوگيري مي كند؛

4. در موارد ضروري كه مغالِطِ لجوج جز با مغالطه تسليم نمي شود، مي تواند با مغالطه وي را مغلوب سازد.

اجزاي مغالطه

اين فن داراي دو جزء است:

1. اجزاي دروني)اصلي (. منظور از آن اجزاي تشكيل دهنده استدلال مغالطي است، اعم از قضايايي كه ماده استدلال را تشكيل مي دهند و يا صورتي كه شكل استدلال را تعيين مي كند.

2. اجزاي بيروني) عَرَضي (. مراد از آن، اموري خارج از استدلال مغالطي است كه اگرچه بيرون از متن استدلال قرار دارند؛ اما در عين حال موجب قبول نتيجه استدلال نادرست مي شوند. (39) برخي از اجزاي بيروني مغالطه عبارتند از:

الف) تحقير مخاطب و برانگيختن خشم او، مثلاً از طريق ذكر عيب هاي جسماني و يا طرح نواقص و كمبودهاي علمي طرف مقابل) مغالطه ايجاد خشم، مغالطه انگيزه و انگيخته، مغالطه توهين مغالطه هر بچه مدرسه اي مي داند)؛

ب) فرياد و هياهو و حركاتي كه هيجان كاذبي در مخاطب ايجاد كند تا او را مغلوب و خود را پيروز نشان دهد،) مغالطه هياهو، مغالطه پارازيت، مغالطه تكرار (؛

ج) به كار بردن الفاظ و اصطلاحات مهجور و نامأنوس، به طوري كه مخاطب به دليل نشناختن اصطلاحات مذكور از پاسخ دادن مناسب عاجز بماند) مغالطه فضل فروشي (؛

د) مطرح كردن مطالب بي ربط و زايد، به طوري كه ذهن مخاطب پراكنده شود و نتواند رشته استدلال را پي

گيري كند و در تشخيص نتيجه و پاسخ دادن مناسب ناتوان بماند) مغالطه نكته انحرافي، شوخي بي ربط (؛

ه (تفسير و تأويل سخن مخاطب، به گونه اي كه شبيه به امري غير واقع و خلاف مشهور شود، يا با افزودن لواحقي به سخن مخاطب يا كاستن از آنچه او بيان كرده، نتايجي خلاف واقع يا مشهور اخذ كند و به آن شخص نسبت دهد.) مغالطه تحريف، مغالطه تفسير نادرست (.

شايان توجه است كه ترفندهاي مغالطه به عنوان اجزاي بيروني در تحقق سفسطه تأثير بسيار دارد و از آن رو كه روش هاي زمينه ساز براي مغالطه بسيار متنوع است، استقصاي كامل اين امور و قانونمند كردن آنها به طور كامل ميسور نيست. (40)

موضوع صناعت مغالطه

موضوعاتي كه مغالطه در آنها رخ مي دهد، منحصر به مسأله اي خاص نيست. در هر زمينه اي، اعم از مسائل عقلي، غير عقلي، فرهنگي، سياسي، اجتماعي و … ممكن است مغالطه رخ دهد.

مواد و مبادي صناعت مغالطه

قضايايي كه در مغالطه به كار مي روند وهميّات و مشبهاتند. منظور از وهميات به كار رفته در صناعت مغالطه، آن دسته از قضايايي است كه قوه وهم بر خلاف عقل آن ها را صادق و بديهي مي شمارد، مانند حكم وهم در امور عقلي، مثل» هر چه قابل اشاره نباشد موجود نيست «.

مراد از مشبّهات نيز قضاياي كاذب شبيه به يقينيات و بديهيات مثل» انسان شير مي خورد «)در حالي كه مراد از شير، حيوانِ درنده باشد)؛ و همچنين قضاياي كاذب شبيه به مشهورات است. مثل» خداوند نور است «)در حالي كه مقصود از نور، نور محسوس باشد).

چنانچه مغالطه شبيه به برهان بوده و از قضاياي كاذب شبيه به يقينيات تشكيل شده باشد» سفسطه «ناميده مي شود و اگر شبيه به جدل بوده و از قضاياي كاذب شبيه به مشهورات فراهم آمده باشد» مشاغبه «ناميده مي شود.

چكيده

1. آدمي براي كشف واقعيت راه هاي متعددي را بر مي گزيند كه برخي درست و برخي نادرست است؛ به عبارتي ديگر انسان در بسياري از استدلال ها خواسته يا ناخواسته دچار غلط و خطا مي شود.

2. خطاپذيري ذهن، انگيزه اصلي براي تدوين منطق بوده است و مغالطه در اين دانش بيش از هر بحث ديگري عهده دار مبارزه با آفت خطاپذيري ذهن است.

3. مغالطه استدلالي است كه واجد اركان و شرايط لازم به لحاظ ماده يا صورت و يا هر دو نباشد.

4. مغالطه علاوه بر ساختار منطقي و يا مواد مشابه بايد براي نقض و ابطال ادعايِ مخالف اقامه شود.

5. مغالطه مي تواند بر اساس انگيزه صحيح يا باطل اقامه شود.

6. فايده مغالطه عبارت است از:

الف) حفظ انديشه از وقوع در خطا؛

ب) ايمني از تأثيرپذيري؛

ج)

حفظ ديگران از سقوط در دام مغالطه؛

د) غلبه بر مغالِطِ لجوج و تسليم او.

7. اجزاي مغالطه دو دسته اند:

الف) اجزاي دروني) اصلي (كه عبارتند از صورت و موادِ تشكيل دهنده مغالطه؛

ب) اجزاي بيروني) عَرَضي (كه عبارتند از اموري كه خارج از متن مغالطه قرار دارند و به طور غيرمستقيم ذهن را به خطا انداخته، موجب قبول نتيجه استدلال مغالطي مي شوند؛ مانند تحقير مخاطب، طرح مطالب بي ربط و به كار بردن اصطلاحات نامأنوس، تأويل سخن مخاطب به امور غير واقع و خلاف مشهور و …

8. موضوع مغالطه به مسأله خاصي محدود نيست.

پرسش

1. چه صناعتي بيش از بقيه مباحث منطق عهده دار مبارزه با خطاپذيري ذهن است؟

2. مغالطه را تعريف كنيد.

3. سفسطه و مشاغبه را تعريف، و بيان كنيد كه به كار برنده آنها چه نام دارد؟

4. چگونه مغالطه با انگيزه صحيح به كار مي رود؟

5. توضيح دهيد كه انگيزه باطل در كاربرد مغالطه كدام است؟

6. فوايد مغالطه چيست؟

7. اجزاي مغالطه را نام ببريد و توضيح دهيد.

8. موارد اجزاي بيروني را بيان كنيد.

9. موضوع صناعت مغالطه كدام است؟) توضيح دهيد).

خودآزمايي

1. اگر فردي در جايي كه نتيجه قياس جزيي است، نتيجه اي كلي استنتاج كند، كدام يك از صناعات خمس را به كار برده است؟

الف) شعر. ب) خطابه. ج) مغالطه. د) برهان و جدل.

2. خوارج نهروان با طرح شعار» لا حكم الاّ للَّه «و نفي حكميت، به كدام صنعت منطقي تمسك مي جستند؟

الف) جدل استنتاج باطل از حق. ب) جدل تعميم ناروا.

ج) سفسطه استقراي ناقص. د) مغالطه استنتاج باطل از حق.

3. اجزاي مغالطه كدام است؟

الف) دروني - بيروني. ب) دروني - اصلي.

ج) بيروني - عرضي. د) دروني - لفظي.

4. مغالطه به انگيزه تنبيه طرف مقابل براي اصرار نكردن او بر نظر اشتباه خود چه نام دارد؟

الف) عناد. ب) امتحان. ج) سفسطه. د) تبكيت.

5. مغالطه صناعتي است كه به … … واقع مي شود؟

الف) انگيزه حق. ب) انگيزه باطل. ج) انگيزه حق يا باطل. د) انگيزه اثبات حق.

6. تحقير مخاطب و استفاده از الفاظ و اصطلاحات مهجور در كدام دسته از اجزاي مغالطه قرار دارد؟

الف) بيروني. ب) دروني. ج) معنوي. د) لفظي.

7. از ميان صناعات خمس كدام يك بيش از صناعات ديگر عهده دار مبارزه با آفت خطاپذيري ذهن است؟

الف) مغالطه.

ب) جدل. ج) برهان. د) خطابه.

8. اموري كه به طور غير مستقيم ذهن را به خطا مي اندازند چه ناميده مي شوند؟

الف) اجزاي اصلي. ب) اجزاي عرضي. ج) امور لفظي. د) امور معنوي.

9. مغالطه مفيد تصديق جازم است و در آن اعتبار شده است كه،

الف) حق باشد. ب) حق نباشد.

ج) مسلّم باشد. د) مطابق واقع باشد.

10. وهميات قضايايي كاذب اند كه … حكم مي كنند.

الف) مقابل عقل. ب) مطابق عقل.

ج) مطابق احساس آدمي. د) مقابل احساس آدمي.

11. موضوع صناعت مغالطه عبارت است از:

الف) مسائل غير عقلي. ب) هر مسأله اي كه برهان در آن راه ندارد.

ج) مسائل عقلي و غير عقلي. د) هر مسأله اي كه جدل و برهان در آن راه ندارد.

12. اگر كسي به جاي نقد ادّعاي طرف مقابل، چنين بگويد: » ادّعاي شما اساساً ارزش و اعتباري ندارد زيرا معتقدان به آن افرادي فاسد و هرزه اند كه چندين بار به جرم دزدي دستگير شده اند. «از … … … است.

الف) مغالطه استفاده نكرده. ب) مغالطه بيروني توهين استفاده كرده.

ج) مغالطه بيروني هياهو استفاده كرده. د) مغالطه بيروني هياهو استفاده كرده.

13.» تظاهر به اين كه من باسواد و داراي فضل و كمال هستم پس سخنم را بپذيريد «در واقع … … است.

الف) مغالطه بيروني تكرار مدّعا. ب) مغالطه بيروني فضل فروشي.

ج) مغالطه بيروني تحريف. د) مغالطه بيروني شوخي بي ربط.

14. اگر مستدل به جاي اقامه استدلال بر مدّعاي خود چنين بگويد: » اين يك قضيه بديهي است و هر كودكي آن را درك مي كند «از … … … استفاده كرده است.

الف) مغالطه بيروني هر بچه مدرسه اي مي داند. ب) مغالطه بيروني شوخي بي ربط.

ج)

مغالطه بيروني تحريف. د) مغالطه بيروني تفسير نادرست.

15. مغالطه به انگيزه آزمايش طرف مقابل چه نام دارد؟

الف) عناد. ب) امتحان. ج) سفسطه. د) تبكيت.

16. مواد به كار رفته در صناعت مغالطه عبارت است از:

الف) وهميات)احكام وهم در امور حسّي (. ب) وهميات)احكام وهم در امور عقلي (.

ج) وهميات و مظنونات. د) وهميّات)احكام وهم در امور عقلي (و مشبّهات.

17. در صناعت مغالطه … … … استدلال مطابق با حق باشد.

الف) شرط شده است. ب) شرط نشده است.

ج) ترجيح دارد. د) مي تواند.

18. استدلال مغالطي مفيد … … … …

الف) تصديق جازم است. ب) تصديق جازم نيست. ج) تصديق نيست. د) فايده اي نيست.

19. مشبّهات به كار رفته در صناعت مغالطه همواره قضاياي … … … است.

الف) شبيه به يقينيات. ب) شبيه به بديهيات.

ج) شبيه به مشهورات. د) شبيه به يقينيات و مشهورات.

20. اين استدلال» خداوند نور است. هر نوري محسوس است. بنابر اين خداوند محسوس است. «چه نام دارد؟

الف) مشاغبه. ب) سفسطه. ج) شعر. د) خطابه.

براي تفكّر بيشتر

1. آيا در تبيين اجزاي مغالطه بين منطقيون قديم و جديد تفاوتي وجود دارد؟

2. با توجّه به اين كه مواد صناعت مغالطه مشبهات و وهميّات است آيا تعريف عرضه شده از مغالطه جامع و مانع است؟

3. آيا مي توانيد براي انواع مغالطه بيروني، كه در پانوشت بيان شد، مثالي ذكر كنيد؟

4. آيا فراگيري مغالطه براي كسي كه در غير اجتماع انساني مي زيد، لازم است؟

درس20 مغالطه2

اهداف كلّي

اهداف كلّي درس بيستم اين است كه دانش پژوه:

1. جايگاه مغالطه منطقي را بشناسد؛

2. با انواع مغالطه آشنا شود.

اهداف رفتاري

دانش پژوه محترم، انتظار مي رود پس از فراگيري اين درس بتوانيد:

1. استدلال مباشر مغالطي را توضيح دهيد؛

2. قياس مغالطي را توضيح دهيد؛

3. اركان و شرايط قياس را كه فقدان هر يك منشأ مغالطه مي شود، بيان كنيد؛

4. استقرا و تمثيل مغالطي را توضيح دهيد.

انواع مغالطه
اشاره

از بحث هاي گذشته دانستيم كه اگر استدلال واجد اركان يا شرايط لازم به لحاظ ماده يا صورت و يا هر دو نباشد، استدلالي مغالطي است. بنابر اين، انواع مغالطه به تعداد اركان و شرايط انواع استدلال - به لحاظ ماده و صورت - است.

از آن جا كه استدلال به دو گونه مباشر و غير مباشر تقسيم مي شود و هر يك نيز داراي انواعي است، بايد در هر نوع اركان و شرايط مخصوص به آن - به لحاظ ماده و صورت - بررسي شود، تا خطا در هر گونه استدلال به درستي شناخته شود.

الف) استدلال مباشر

دانسته شد كه اگر استنتاج و اكتساب يك تصديق تنها از يك قضيه ديگر باشد، استدلال مباشر ناميده مي شود. با انواع استدلال مباشر در بحث هاي گذشته آشنا شديد. حال اگر در هر نوع رعايت اركان و شرايط آن نشود، (41) مغالطه صورت گرفته است؛ (42) مثلاً نقيض موجبه كليه، سالبه كليه دانسته شود؛ آن گاه از كذب قضيه» هر حيواني انسان است «صدق قضيه» هيچ حيواني انسان نيست «نتيجه گرفته شود و يا مثلاً از صدق قضيه موجبه كليه، صدق عكس آن به همان صورت)موجبه كليه (توهّم شود؛ مانند اين كه وقتي مي گويند» هر شيء مادي موجود است «توهّم شود كه» هر موجودي شيء مادي است «. و يا مثلاً از قضيه» بعضي معصومين پيامبر نيستند «توهّم شود كه» بعضي پيامبران معصوم نيستند «زيرا گفته شد كه سالبه جزئيه عكس مستوي ندارد.

ب) استدلال غير مباشر

قياس

قياس به لحاظ ماده و صورت داراي اركان و شرايطي است كه فقدان هر يك منشأ مغالطه مي شود.

برخي از اركان و شرايط قياس

1. تشكيل قياس از دو مقدمه جدا از هم، كه هر كدام در حقيقت يك قضيه باشد. (43)

بنابر اين، در مثال» فقط انسان شاعر است. هر شاعري حيوان است. پس فقط انسان حيوان است «مغالطه صورت گرفته، چرا كه در اين استدلال، قضيه اوّل تركيبي از دو قضيه است: » انسان شاعر است «و» غير انسان شاعر نيست «. (44)

2. تكرار حد اوسط

قياس بايد مشتمل بر حد اوسطي باشد كه به طور كامل و به معناي دقيق كلمه تكرار شود. حال در مواضعي كه حد اوسط در واقع تكرار نشده ولي چنين پنداشته شود كه تكرار شده، مغالطه صورت گرفته است. منشأ اين پندار آن است كه يك لفظ داراي معاني متعدد است و اين لفظ در يك مقدمه به يك معنا و در مقدمه ديگر به معناي ديگر به كار گرفته شده است.

آنچه درباره اين مغالطه بايد در نظر داشت، اين است كه منشأ تعدد معناي يك لفظ گاهي جوهر لفظ است و گاهي هيأت آن و گاهي تركيب آن با الفاظ ديگر. براي اهميت اين نوع مغالطه به بررسي بيشتر درباره منشأ تعدد معناي لفظ مي پردازيم.

الف) جوهر لفظ: اين در جايي است كه دلالت لفظ بر معاني متعدد به سبب ماده لفظ باشد و هيأت لفظ و تركيب آن با الفاظ ديگر نقشي در اين تعدد نداشته باشد؛ مثل انگور شيرين است. شيرين اسطوره داستاني است. پس انگور اسطوره داستاني است. (45)

تعدد معاني لفظ واحد اعم است از اين كه به علت اشتراك لفظي باشد

و يا نقل، مجاز، استعاره، تشبيه، اطلاق و تقييد و …

ب) هيأت لفظ: اين در جايي است كه منشأ تعدد معناي لفظ، هيأت باشد. حال چه هيأت ذاتي)صرفي (؛ مانند: » خداوند مختار است. هر مختاري معلول است. پس خداوند معلول است «. (46) و چه هيأت عرضي)اعراب و اِعجام (؛ مانند: خداوند موجَب است. هر موجَبي معلول است. پس خداوند معلول است. (47)

ج) تركيب: منشأ تعدد، تركيب است؛ يعني لفظ از حيث ماده و هيأت بر معاني متعدد دلالت نمي كند ولي از آن جا كه با الفاظ ديگر تركيب شده، دلالت بر معاني متعدد مي كند. اين قسم نيز به گونه هاي متعددي است:

- گاهي نفس تركيب اقتضاي تعدد مي كند؛ مانند» اگر كسي در حق امام علي عليه السلام چيزي بگويد او شايسته آن است. ليكن كسي در حق امام علي عليه السلام چيزي گفته است. پس او شايسته آن است «. (48)

- گاهي توهّم وجود تركيب اقتضاي تعدد مي كند: مثل» عدد پنج زوج و فرد است. هر عددي كه زوج و فرد باشد زوج است. پس عدد پنج زوج است «. (49)

- گاهي توهّم عدم وجود تركيب اقتضاي تعدد مي كند؛ مثل» آب ئيدروژن و اكسيژن است. ئيدروژن و اكسيژن قابل احتراق اند. پس آب قابل احتراق است «. (50)

3. اگر قياس، اقتراني است، شرايط مخصوص به هر شكل و اگر استثنايي است، شرايط عمومي و مخصوص به انفصالي و اتصالي در آن رعايت شود؛ مثلاً در شكل اوّل گفته شد كه صغري بايد موجبه باشد. بنابر اين، در مثال» حسين پزشك نيست. هر پزشكي عالم است. پس حسين عالم نيست «مغالطه صورت گرفته

است و يا مثلاً در قياس استثنايي اتصالي گفته شد كه از وضع تالي نمي توان وضع مقدم را نتيجه گرفت. بنابر اين، در مثال» اگر باران باريده باشد زمين خيس است. ليكن زمين خيس است. پس باران باريده است. «مغالطه صورت گرفته است.

4. شرايط مخصوص ماده قياس در آن رعايت شود.

قياس به لحاظ ماده - بدون در نظر گرفتن مغالطه كه محل بحث است - به چهار نوع تقسيم مي شود. با انواع آن تعريف و شرايط هر يك در بحث هاي گذشته آشنا شديد؛ مثلاً در برهان گفته شد كه مقدمات بايد يقيني باشد. (51) حد اوسط علت علم به ثبوت اكبر براي اصغر باشد و … حال هر كدام از اين شرايط رعايت نشود، مغالطه صورت مي گيرد؛ مثل اين كه» وزيري

دليل عدم موفقيت خود را نازك شدن لايه ازن در جو بداند «اين استدلال، مغالطي است؛ چرا كه رابطه عليت بين لايه ازن و عدم موفقيت وزير وجود ندارد. (52)

6. شرايط مخصوص به نتيجه رعايت شود.

نتيجه به لحاظ كم و كيف داراي قواعدي است كه بايد رعايت شود؛ مثلاً در شكل سوم همواره نتيجه جزئيه خواهد بود هرچند صغري و كبري هر دو موجبه كليه باشد. بنابر اين، در مثال» هر شاعري حيوان است. هر شاعري انسان است. پس هر حيواني انسان است «مغالطه صورت گرفته است.

ممكن است، اين سؤال به ذهن برسد كه بحث ما درباره استدلال مغالطي بود، حال آن كه در اين قسم مغالطه در نتيجه واقع شده است. در پاسخ مي گوييم: از آن جا كه قبل از تشكيل استدلال، مطلوبي داريم كه به وسيله استدلال مي خواهيم آن را اثبات كنيم،

مي توان گفت كه در حقيقت استدلال ما، استدلالي مغالطي است. چرا كه براي اثبات مطلوبي چيده شده كه به وسيله اين استدلال ثابت نمي شود؛ بنابر اين، استدلال ما براي اثبات اين مطلوب، استدلالي نادرست است.

استقرا و تمثيل

در بحث هاي گذشته با اركان و شرايط استقرا و تمثيل آشنا شديد. حال مي گوييم: فقدان هر يك از اين امور سبب مغالطه مي شود. مثلاً در استقراي ناقص اگر بدون تكرار مشاهده و يا مشاهده مواردي بسيار اندك كه براي حكم كلي كافي نباشد، حكمي كلي آورده شود، مغالطه صورت گرفته است؛ مثل اين كه با مشاهده يك يا تعداد محدودي ايراني قد كوتاه، حكم شود: كه همه ايراني ها قد كوتاه هستند و يا در تمثيل مثلاً اگر بدون وجود جامع حكمي از موضوعي به موضوع ديگر سرايت داده شود، مغالطه صورت پذيرفته است.

چكيده

1. اگر استدلال واجد اركان يا شرايط لازم به لحاظ ماده يا صورت و يا هر دو نباشد، استدلالي مغالطي است.

2. انواع مغالطه به تعداد اركان و شرايط انواع استدلال به لحاظ ماده و صورت است.

3. اگر در هر نوع از استدلال مباشر، رعايت اركان و شرايط آن نشود، مغالطه صورت گرفته است.

4. قياس از حيث ماده و صورت داراي اركان و شرايطي است كه فقدان هر يك منشأ مغالطه مي شود.

اركان و شرايط قياس عبارتند از:

الف) تشكيل قياس از دو مقدمه جدا از هم كه هر كدام در حقيقت يك قضيه باشد؛

ب) تكرار حد اوسط؛

ج) سه حد قياس متغاير باشند؛

د) اگر قياس اقتراني است، شرايط مخصوص به هر شكل و اگر استثنايي است، شرايط عمومي و مخصوص به انفصالي و اتصالي در آن رعايت شود؛

ه (شرايط مخصوص به ماده قياس در آن رعايت شود؛

و (شرايط مخصوص به نتيجه رعايت شود؛

ز (استقرا و تمثيل اركان و شرايطي دارند كه فقدان هر يك منشأ مغالطه است:

پرسش

1. استدلال مباشر مغالطي را با ذكر مثال توضيح دهيد.

2. قياس مغالطي را همراه مثال توضيح دهيد.

3. اركان و شرايط قياس را كه فقدان هر يك منشأ مغالطه مي شود، بيان كنيد.

4. استقرا و تمثيل مغالطي را همراه مثال توضيح دهيد.

5. بيان كنيد كه چرا اگر شرايط مخصوص به نتيجه رعايت نشود استدلال مغالطي است؟

خودآزمايي

1. استدلال» فقط امور مادي قابل رؤيت هستند. هر چيزي كه قابل رؤيت باشد موجود است. پس فقط امور مادي موجود هستند «مغالطي است؛ زيرا

الف) حد اوسط ندارد. ب) حدود متغاير نيستند.

ج) از بيش از دو مقدمه تشكيل شده است. د) شرايط مخصوص به نتيجه در آن رعايت نشده است.

2. استدلالِ» هر انساني حيوان است. هر ناطقي انسان است. پس همه حيوان ها ناطق هستند «مغالطي است؛ چرا كه

الف) شرايط مخصوص به شكل چهارم در آن رعايت نشده است.

ب) شرايط مخصوص به ماده در آن رعايت نشده است.

ج) شرايط مخصوص به نتيجه در آن رعايت نشده است.

د) حدود متغاير ندارد.

3. استدلال» مهندسان راه و ساختمان براي مردم نقشه مي كشند. هر كسي براي مردم نقشه بكشد قابل اعتماد نيست. بنابراين، مهندسان راه و ساختمان غيرقابل اعتمادند «مغالطي است؛ زيرا

الف) حد اوسط ندارد. ب) شرايط مخصوص به نتيجه در آن رعايت نشده.

ج) از بيش از دو مقدمه تشكيل شده است. د) شرايط مخصوص به شكل اوّل در آن رعايت نشده است.

4. اگر از صدق قضيه» بعضي حيوان ها انسان نيستند «، صدق» بعضي غير حيوان ها غير انسان نيستند «توهم شود، مغالطه صورت گرفته است؛ زيرا

الف) سالبه جزئيه، نقص موضوع معتبر ندارد. ب) سالبه جزئيه نقض طرفين معتبر ندارد.

ج) عكس نقيض مخالف سالبه جزئيه موجبه جزئيه

است. د) اين استدلال در واقع مغالطي نيست.

5. استدلال» اگر كشور آمريكا خواهان روابط صادقانه با ايران باشد، به ارتباطات فرهنگي و ورزشي توجه خاصي خواهد كرد. - شواهد قطعي نشان مي دهد كه - آنان به ارتباطات فرهنگي توجه خاصي كرده اند. پس كشور آمريكا خواهان روابط صادقانه با ايران است.

الف) شرايط مخصوص به نتيجه در آن رعايت نشده است.

ب) شرايط مخصوص به قياس استثنايي اتصالي در آن رعايت نشده.

ج) از دو مقدمه جدا از هم تشكيل نشده است.

د) اين قياس، مغالطي نيست.

6. استدلال» هر پدري فرزنددار است. هر فرزند داري ازدواج كرده است. پس هر پدري ازدواج كرده است «مغالطه است؛ چرا كه

الف) حد اوسط تكرار نشده است. ب) از دو مقدمه جدا از هم تشكيل نشده است.

ج) سه حد متغاير ندارد. د) اين استدلال، اساساً مغالطي نيست.

7. استدلال» خانه گچ، آهن و آجر است. گچ، آهن و آجر كيلويي به فروش مي رسد. پس خانه كيلويي به فروش مي رسد «مغالطي است؛ زيرا

الف) شرايط مخصوص به نتيجه در آن رعايت نشده. ب) حد اوسط تكرار نشده است.

ج) حدود آن متغاير نيست. د) از بيش از دو مقدمه تشكيل شده است.

8. اگر از صدق» هيچ انساني درخت نيست «صدق» همه غير درختها انسان هستند «، توهم شود، مغالطه صورت گرفته است؛ چرا كه

الف) عكس نقيض مخالف سالبه كلي، موجبه جزئي است. ب) عكس نقيض مخالف سالبه كلي، سالبه جزئي است.

ج) نقض طرفين سالبه كلي، موجبه جزئي است. د) اين استدلال اساساً مغالطي نيست.

9.استدلال» خداوند موجود است. هر موجودي مادي است. پس خداوند مادي است «مغالطي است؛ زيرا

الف) حد اوسط ندارد. ب) شرايط مخصوص به شكل اول

در آن رعايت نشده.

ج) شرايط مخصوص به نتيجه در آن رعايت نشده. د) شرايط مخصوص به ماده در آن رعايت نشده.

10. استدلال» هر انساني حيوان است. هيچ اسبي انسان نيست. پس هيچ حيواني اسب نيست. «مغالطي است؛ زيرا

الف) شرايط مخصوص به شكل چهارم در آن رعايت نشده. ب) شرايط مخصوص به ماده در آن رعايت نشده.

ج) حد اوسط ندارد. د) شرايط مخصوص به نتيجه در آن رعايت نشده.

11. استدلال» اگر كسي پرخوري كند، در معرض انواع بيماري ها قرار خواهد گرفت. ليكن احمد پرخوري نمي كند. پس در معرض هيچ نوع بيماري نيست. «مغالطي است؛ چرا كه

الف) شرايط مخصوص به نتيجه در آن رعايت نشده.

ب) شرايط مخصوص به قياس استثنايي اتصالي در آن رعايت نشده.

ج) شرايط مخصوص به ماده در آن رعايت نشده. د) قضيه شرطي ندارد.

12. استدلال» هر چارپايي خونگرم است. هر ميموني خونگرم است. پس هر چارپايي ميمون است «مغالطي است؛ چرا كه

الف) حد اوسط تكرار نشده. ب) مقدمات اختلاف در كيف ندارند.

ج) شرايط مخصوص به نتيجه در آن رعايت نشده. د) شرايط مخصوص به ماده در آن رعايت نشده.

13. استدلال» حافظ شاعر است. شاعر كلي است. پس حافظ كلي است «مغالطي است؛ زيرا

الف) صغري موجبه است. ب) حد اوسط ندارد.

ج) مقدمات اختلاف در كيف ندارند. د) شرايط مخصوص به نتيجه در آن رعايت نشده است.

14. استدلال» فقط مردان مشتغل به قضا هستند. هر كس مشتغل به قضا است عادل است. بنابر اين فقط مردان عادل اند «مغالطي است؛ زيرا

الف) شرايط مخصوص به نتيجه در آن رعايت نشده. ب) شرايط مخصوص به شكل اول در آن رعايت نشده.

ج) حدود متغاير ندارند. د) از بيش از

دو مقدمه تشكيل شده است.

15. استدلال» اگر همسرتان تحصيلات دانشگاهي داشته باشد، در مشكلات زندگي مي تواند به شما كمك كند. اما - متأسفانه - همسرتان تحصيلات دانشگاهي ندارد. بنابراين در مشكلات زندگي نمي تواند به شما كمك كند «مغالطي است؛ زيرا

الف) قضيه شرطي ندارد. ب) شرايط قياس استثنايي اتصالي در آن رعايت نشده.

ج) شرايط مخصوص به نتيجه در آن رعايت نشده. د) اين استدلال، در واقع مغالطي نيست.

16. در استدلال» هر عسلي زرد و سيّال است. پس هر زرد و سيّالي عسل است. «چه مغالطه اي شده است؟

الف) ايهام انعكاس. ب) عدم تكرار حدّ اوسط.

ج) شرايط مخصوص به ماده در آن رعايت نشده است. د) شرايط تمثيل در آن رعايت نشده است.

17. اگر كسي گمان كند» ماست مانند دروازه است زيرا هر دو را مي بندند «دچار چه مغالطه اي شده است؟

الف) عدم تكرار حدّ وسط. ب) مغالطه در تمثيل.

ج) مغالطه در استقراي ناقص. د) مغالطه در قياس.

18. در استدلال» هوا تار است. تار يكي از آلات موسيقي است. بنابر اين هوا يكي از آلات موسيقي است. «چه مغالطه اي رخ داده است؟

الف) عدم تكرار حدّ وسط. ب) شرايط مخصوص به نتيجه در آن رعايت نشده است.

ج) از بيش از دو مقدمه تشكيل شده است.

د) شرايط اختصاصي شكل اوّل قياس اقتراني رعايت نشده است.

19. در استدلال» هيچ درختي انسان نيست. هر درختي رشد مي كند. بنابر اين بعضي انسان ها رشد نمي كنند. «چه مغالطه اي رخ داده است؟

الف) شرايط اختصاصي شكل سوم رعايت نشده است. ب) شرايط عمومي قياس اقتراني رعايت نشده است.

ج) موجبه بودن كبري. د) كليه بودن كبري.

20. در استدلال» هيچ دست فروشي نانوا نيست. هيچ نانوايي

ماهيگير نيست. بنابر اين هيچ دست فروشي ماهيگير نيست. «… … … رعايت نشده است.

الف) شرايط عمومي قياس اقتراني. ب) سالبه بودن كبري.

ج) جزئيه بودن صغري. د) جزئيه بودن كبري.

براي تفكّر بيشتر

1. موارد سيزده گانه مغالطه را آن گونه كه در كتاب هاي رايج منطقي بيان شده است تعيين كنيد.

2. آيا مي توان تمام يا بيشتر مغالطه هايي كه را منطق دانان جديد مغرب زمين بيان كرده اند در انواع سيزده گانه مغالطه جاي داد؟

3. آيا مي توان» مغالطه ژورناليستي «يا» مغالطه روزنامه اي «را نوع خاصي از مغالطه دانست؟ توضيح دهيد

تاريخ (1)

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور: چكيده تاريخ پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم/ تاليف محمد ابراهيم آيتي، 1343 - 1294؛ به كوشش ابوالقاسم گرجي؛ تلخيص جعفر شريعتمداري

مشخصات نشر: تهران سازمان مطالعه و تدوين كتب علوم انساني دانشگاهها (سمت).

مشهد: بنياد پژوهشهاي اسلامي، 1378.

مشخصات ظاهري: ص 244

فروست: (سازمان مطالعه و تدوين كتب علوم انساني دانشگاهها (سمت)؛ 366: الهيات 14)

شابك: 964-459-393-66500ريال؛ 964-459-393-66500ريال

وضعيت فهرست نويسي: فهرستنويسي قبلي

يادداشت: پشت جلد به انگليسي: Mohammad Abrahim Ayati. A concise of the holy prophet's life.

يادداشت: كتابنامه به صورت زيرنويس

موضوع: محمد) ص)، پيامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11ق. -- سرگذشتنامه

شناسه افزوده: گرجي، ابوالقاسم،. - 1300

شناسه افزوده: شريعتمداري، جعفر

شناسه افزوده: سازمان مطالعه تدوين كتب علوم انساني دانشگاهها (سمت)

شناسه افزوده: بنياد پژوهشهاي اسلامي

رده بندي كنگره: BP22/9/آ9چ 8

رده بندي ديويي: 297/93

شماره كتابشناسي ملي: م 78-23440

سخني كوتاه

كتابي كه در دست داريد خلاصه و برگزيده اي است از تاريخ پيامبر اسلام كه از منابع و مآخذ مهم و معتبر جمع آوري شده است.

ارزش علمي و تاريخي كتاب تاريخ پيامبر اسلام تاءليف استاد مرحوم ((دكتر محمد ابراهيم آيتي)) مورد تاءييد اساتيد بزرگ و علماي معاصر است، بويژه كوشش استاد) (دكتر ابوالقاسم گرجي)) در تجديد نظر و تكميل اين اثر مهم و بجاماندني، بر آهل تحقيق پوشيده نيست؛ بنابراين ميتوان گفت با اين كه تاكنون درباره سيره نبوي كتب بسياري تاءليف و انتشار يافته، ليكن اين كتاب با ويژگيهايي كه به خود اختصاص داده ما را نسبت به ساير كتب مشابه كه در اين زمينه به چاپ رسيده تا حدي بي نياز ساخته است و چون متاءسفانه دسترسي به اين اثر گرانقدر براي عموم بآساني فراهم نيست و اگر هم دستيابي به آن

آسان باشد به سبب حجم زياد و تفصيل در كلام، مطالعات مفصل و طولاني، بخصوص در عصر ما كه عصر شتاب و كم حوصلگي است، براي همگان ميسور نمي باشد، لذا بر حسب پيشنهاد دانشمند محترم جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاي ((علي اكبر الهي خراساني)) مدير عامل بنياد پژوهشهاي اسلامي آستان قدس رضوي، بنده بر آن شدم تا خلاصه اي از تاريخ پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله را به پيروي از نثر و شيوه نگارش مؤ لف محترم، به منظور استفاده عموم و علاقه مندان و صاحبان خرد، فراهم آورم. ارشاد و راهنماييهاي ايشان، مرا ياري داد تا به لطف حضرت باري در انجام اين مهم توفيق يابم.

اين اثري است مختصر، امّا شعاعي است از انوار نبوي بر صفحه گيتي …

جعفر شريعتمداري

قبل از بعثت

اجداد رسول خدا

از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت شده است كه فرمود: ((اذا بلغ نسبي الي عدنان فامسكوا.)) ((هرگاه نسب من به عدنان رسيد از ذكر اجداد جلوتر خودداري كنيد) 1))). به اين جهت، شرح حال اجداد پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله را از جد بيستم، ((عدنان)) شروع مي كنيم.

20 - عدنان: پدر عرب عدناني است كه در تهامه، نجد و حجاز تا شارف الشاءم و عراق مسكن داشته اند و انان را عرب معدي، عرب نزاري، عرب مضري، عرب اسماعيلي، عرب شمالي، عرب متعربه و مستعربه، بني اسماعيل، بني مشرق، بني قيدار مي گويند و نسبشان به اسماعيل بن ابراهيم عليه السلام مي رسد. (2)

عدنان دو پسر داشت: ((معدّ)) و ((عكّ)) كه ((بني غافق)) از ((عكّ)) پديد آمده بودند.

19 - معدّ بن عدنان: ((عدنان)) با فرزندان خويش به سوي

يمن رفت و همان جا بود تا وفات يافت. او را چند پسر بود كه معدّ بر همه آنها سروري داشت. مادر معدّ از قبيله ((جُرهُم)) بود و ده فرزند داشت و كنيه معد) (ابوقضاعه)) بود. (3)

به قول ابن اسحاق: معدّبن عدنان چهار پسر به نامهاي، ((نزار))، ((قضاعه))، ((قنص)) و ((اياد)) داشت.

18 - نزار بن معد: سرور و بزرگ فرزندان پدرش بود و در مكه جاي داشت و او را چهار پسر به نامهاي: ((مضر))، ((ربيعه))، ((انمار)) و ((اياد)) بود. دو قبيله ((خشعم)) و ((بجيله)) از انمار به وجود آمده اند و دو قبيله بزرگ ربيعه و مضر از نزار پديدار گشته اند.

17 - مضر بن نزار: دو پسر داشت: ((الياءس)) (4) و ((عيلان)) و مادرشان از قبيله ((جرهم)) بود. از رسول اكرم صلي الله عليه و آله روايت شده است كه فرمود: ((مضر و ربيعه را دشنام ندهيد، چه آن دو مسلمان بوده اند. (5))) ((مضر)) سرور فرزندان پدرش و مردي بخشنده و دانا بود و فرزندانش را ره صلاح و پرهيزگاري نصيحت مي كرد.

16 - الياس بن مضر: پس از پدر در ميان قبايل بزرگي يافت و او را ((سيدالعشيرة)) لقب دادند، سه پسر به نامهاي: ((مدركه))، ((طابخه)) و ((قمعه)) داشت (نامشان به ترتيب: عامر، عمرو و عمير است) و مادرشان ((خندف)) و نام اصلي وي ((ليلي)) بود و قبايلي را كه نسبشان به الياءس مي رسد) (بني خندف)) گويند.

قبيله هاي ((بني تميم))، ((بني ضبه))، ((مزينه))، ((رِباب))، ((خزاعه)) ((اسلم))، از الياس بن مضر منفصل مي شوند.

15 - مدركه بن الياءس: نامش ((عامر)) (6) و كنيه اش ((ابوالهذيل)) و ((ابوخزيمه)) بود. ((مدركه)) چهار فرزند داشت: ((خزيمه)) و

((هذيل))، ((حارثه)) و ((غالب)). (7)

نسب قبيله ((هذيل)) و ((عبداللّه بن مسعود)) صحابي معروف به ((مدركة بن الياس)) مي رسد.

14 - خزيمة بن مدركة: مادرش ((سلمي)) دختر ((اسد بن ربيعة بن نزار)) و به قول ابن اسحاق زني از ((بني قضاعه)) بود، بعد از پدر حكومت قبايل عرب را داشت و او را چهار پسر به نامهاي: ((كنانه))، ((اسد))، ((اسده))، ((هون)) بود.

13 - كنانة بن خزيمه: كنيه اش ((ابومضر)) و مادرش ((عوانه)) دختر ((سعدبن قيس بن عيلان بن مضر)) بود. از ((كنانه)) فضايل بي شماري آشكار گشت و عرب او را بزرگ مي داشت. فرزندانش عبارت بودند از: ((نضر))، ((مالك))، ((عبدمناة))، ((ملكان)) و ((حدال)). قبايل ((بني ليث)) و ((بني عامر)) از كنانة بن خزيمه پديد آمده اند.

12 - نضر بن كنانه: مادرش به قول يعقوبي ((هاله)) دختر ((سويد بن غطريف)) و به قول ابن اسحاق و طبري و ديگران ((برّه)) دختر ((مرّبن ادّبن طابخه)) بود و فرزندان وي: ((مالك))، ((يخلد)) و ((صلت)) و كنيه اش ((ابوالصلت)) بوده است.

يعقوبي مي گويد: نضر بن كنانه، اول كسي است كه ((قريش)) ناميده شد و به اين ترتيب كسي كه از فرزندان نضر بن كنانه نباشد) (قرشي)) نيست.

11 - مالك بن نضر: مادر وي ((عاتكه)) دختر ((عدوان بن عمرو بن قيس بن عيلان)) و فرزند وي ((فهر بن مالك)) بود.

10 - فهر بن مالك: مادر وي ((جندله)) دختر ((حارث بن مضاض بن عمرو جرهمي)) بود و فرزندان وي: ((غالب))، ((محارب))، ((حارث))، ((اسد)) و دختري به نام ((جندله)) مي باشند.

9 - غالب بن فهر: مادر وي ((ليلي)) دختر ((سعد بن هذيل)) بود و فرزندان وي: ((لؤ ي)) و ((تيم الادرم)) و فغرزندان تيم بن غالب،

((بنو اءدرم بن غالب)) معروف شده اند.

8 - لؤ ي بن غالب: مادرم وي ((سلمي)) دختر ((كعب بن عمرو خزاعي)) بود و فرزندانش عبارت بودند از: ((كعب))، ((عامر))، ((سامه))، ((عوف)) و ((خزيمه)).

7 - كعب بن لؤ ي: مادر وي ((ماوية)) دختر ((كعب بن قين بن جسر)) بود و فرزندانش عبارت بودند از ((مره))، ((عدي)) و ((هصيص)) و كنيه اش ((ابوهصيص)) بود.

كعب بن لؤ ي از همه فرزندان پدرش بزرگوارتر و ارجمندتر بود، وي اولين كسي است كه در خطبه اش ((اما بعد)) گفت و روز جمعه را ((جمعه)) ناميد، زيرا پيش از آن، عرب آن را ((عروبه)) مي ناميد.

6 - مرة بن كعب: مادر وي: ((وحشية)) دختر ((شيبان بن محارب بن فهر بن مالك بن نضر)) است و فرزندان وي: ((كلاب))، ((تيم))، ((يقظه))، و كنيه اش ((ابويقظه)) مي باشد.

5 - كلاب بن مّره: مادرش ((هند)) دختر ((سرير بن ثعلبة بن حارث بن (فهر بن) مالك (بن نضر) بن كنانه بن خزيمه)) است و فرزندانش: ((قصيّبن كلاب)) و ((زهره بن كلاب)) و يك دختر، و كنيه اش ((ابوزهره)) و نامش ((حكيم)) است.

رسول اكرم صلي الله عليه و آله درباره دو فرزند) (كلاب بن مره)) يعني: ((قصي)) و ((زهره)) گفت: ((دو بطن خالص قريش دو پسر كلاب اند)).

4 - قصي بن كلاب: مادرش: ((فاطمه)) دختر ((سعد بن سيل)) است و فرزندانش: ((عبدمناف))، ((عبدالدار))، ((عبدالعزي)) و ((عبد قصي)) و دو دختر و كنيه اش ((ابوالمغيره)) (8) بود.

قصي بزرگ و بزرگوار شد. در اين موقع درباني و كليدداري خانه كعبه با قبيله ((خزاعه)) بود كه پس از ((جرهميان)) بر مكه غالب شده بودند و اجازه حج با قبيله ((صوفه)) بود.

((قصي)) زير

بار ((صوفه)) نرفت و پس از جنگي سخت بر آنان پيروز گشت و دست آنان را از اجازه حج كوتاه ساخت، ((خزاعه)) نيز حساب كار خويش كردند و از قصي كناره گرفتند و سرانجام ((قضي)) امور كعبه و مكه را به داوري ((يعمر بن عوف بن كعب كناني)) در دست گرفت و از آن روز ((شداخ)) ناميده شد.

((قصي)) مناصب را در ميان فرزندان خويش تقسيم كرد، آب دادن و سروري را به ((عبدمناف))، ((دارالندوه)) را به ((عبدالدار))، پذيرايي حاجيان را به ((عبدالعزي)) و دو كنار وادي را به ((عبدقصي)) واگذاشت. (9)

قريش از نظر بزرگواري ((قصي بن كلاب)) مرگ وي را مبداء تاريخ خود قرار دادند.

3 - عبد مناف بن قصي: مادرش: ((حبي)) دختر ((حليل خزاعي)) است و فرزندانش: ((هاشم))، ((عبدشمس))، ((مطلب))، ((نوفل))، ((ابوعمرو)) و شش دختر. كنيه اش ((ابوعبد شمس)) و نامش ((مغيره)) و او را ((قمرالبطحاء)) مي گفتند.

2 - هاشم بن عبد مناف: مادرش: ((عاتكه)) دختر ((مرة بن هلال بن فالج)) است و فرزندان وي: ((عبدالمطلب))، ((اسد))، ((ابوصيفي))، ((نضله)) و پنج دختر، و كنيه اش: ((ابونضله)) و نامش: ((عمرو)) و معروف به ((عمروالعلي)) بود.

نسب) (بني هاشم)) عموما به ((هاشم بن عبد مناف)) مي رسد و مادر اميرالمؤ منين عليه السلام ((فاطمه)) دختر ((اسد بن هاشم)) است.

1 - عبدالمطلب بن هاشم: مادرش: ((سلمي)) دختر ((عمرو بن زيد بن لبيد) بن حرام) بن خداش بن عامر بن غنم بن عدي بن نجار، تيم اللات بن ثعلبة بن عمرو بن خزرج)) بود و فرزندانش ((عباس))، ((حمزه))، ((عبدالله))، ((ابوطالب)) (عبدمناف)، ((زبير))، ((حارث))، ((حجل)) (غيداق)، ((مقوم)) (عبدالكعبه)، ((ضرارابولهب)) (عبدالعزي) ((قشم)) و شش دختر.

كنيه عبدالمطلب) (ابوالحارث)) و نامش ((شيبة الحمد)) و نام

اولش ((عامر)) بوده است.

عبدالمطلب، سرور قريش بود و رقيبي نداشت. وي پس از آن كه داستان اصحاب فيل به انجام رسيد، اشعاري گفت ك يعقوبي آن را نقل كرده است. (10)

وفات عبدالمطلب، در دهم ماه ربيع الاول (هشت سالگي رسول اكرم) سال ششم عام الفيل اتفاق افتاد و صد و بيست سال عمر كرد. (11) قبر او در ((حجون)) واقع شده كه به قبرستان ابوطالب معروف است.

پدر رسول خدا صلي الله عليه و آله

عبداللّه بن عبدالمطلب، مادرش: ((فاطمه)) دختر ((عمرو بن عائذ بن عمران بن محزوم)) است. عبدالله پدر رسول خدا صلي الله عليه و آله در بيست و پنج سالگي وفات كرد. به قول مشهور وفات وي پيش از ميلاد رسول خدا روي داد، اما يعقوبي، اين قول را خلاف اجماع گفته و به موجب روايتي از ((جعفر بن محمد)) وفات او را دو ماه پس از ولادت رسول خدا دانسته است. (12)

به قول واقدي: از ((عبدالله)) كنيزي به نام ((ام ايمن)) و پنج شتر و يك گله گوسفند و به قول ابن اثير: شمشيري كهن و پولي نيز به جاي ماند كه رسول خدا آنها را ارث برد. (13)

مادر رسول خدا صلي الله عليه و آله

((آمنه)) دختر ((وهب بن عبدمناف بن زهرة بن كلاب)) كه ده سال و به قولي ده سال و اندي پس از واقعه حفر زمزم و يك سال پس از آن كه ((عبدالمطلب)) براي آزادي ((عبدالله)) از كشته شدن صد شتر فديه داد، به ازدواج) (عبدالله)) در آمد و شش سال و سه ماه پس از ولادت رسول خدا (14) در سفري كه فرزند خويش را به مدينه برده بود تا خويشاوندان مادري وي او را ببينند هنگام بازگشت به مكه در سي سالگي در ((ابواء)) وفات كرد.

رسول خدا صلي الله عليه و آله

محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب) شيبة الحمد، عامر) بن هاشم (عمروالعلي) بن عبد مناف (مغيرة بن قصي (زيد) بن كلاب) حكيم) بن مرة بن كعب بن لؤ ي بن غالب بن فهر (قريش) بن مالك بن نضر (قيس) بن كنانة بن خزيمة بن مدركة (عمرو) بن الياءس بن نزار (خلدان) بن معد بن عدنان عليهم السلام.

ميلاد رسول خدا صلي الله عليه و آله

در تاريخ ولادت رسول خدا صلي الله عليه و آله اختلاف است: مشهور شيعه هفدهم (ربيع الاول، 53 سال قبل از هجرت) و مشهور اهل سنت دوازدهم ربيع الاول است و اقوال مختلف ديگر نيز بيان شده.

كليني دوازدهم ربيع الاول عام الفيل (15) (هنگام زوال يا بامداد) و مسعودي: هشتم ربيع الاول عام الفيل پنجاه روز پس از آمدن اصحاب فيل به مكه دانسته اند. (16)

كليني مي نويسد: مادر رسول خدا صلي الله عليه و آله در ايام تشريق (يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ماه ذي الحجه) نزد جمره وسطي كه در خانه عبدالله بن عبدالمطلب واقع بود باردار شد) 17) و رسول خدا در شعب ابي طالب در خانه محمد بن يوسف در زاويه بالا به هنگام ورود به خانه در دست چپ واقع مي شود از وي تولد يافت.

ابن اسحاق روايت مي كند: ((آمنه)) دختر ((وهب)) مادر رسول خدا مي گفت كه: چون به رسول خدا باردار شدم به من گفته شد: همانا تو به سرور اين امت باردار شده اي، هرگاه تولد يافت، بگو: ((اعيذه بالواحد من شر حاسد.)) ((او را از شر هر حسد برنده اي به خداي يكتا پناه ميدهم)) سپس او را ((محمد)) بنام، چون رسول خدا تولد يافت، آمنه براي عبدالمطلب پيام فرستاد تا او را

ببيند، عبدالمطلب آمد و او را در بر گرفت و به درون كعبه برد و براي وي دست به دعا برداشت آنگاه او را مادرش سپرد و براي او در جستجوي دايه برآمد. (18)

دوران شيرخوارگي و كودكي پيامبر صلي الله عليه و آله

رسول خدا صلي الله عليه و آله هفت روز از مادر خود) (آمنه)) شير خورد) 19) و روز هفتم ولادت، عبدالمطلب، قوچي براي وي عقيقه كرد و او را ((محمد)) ناميد. سپس كنيز ابولهب) (ثويبه)) كه پيش از اين، حمزة بن عبدالمطلب را شير داده بود، چند روزي رسول خدا را شير داد. به گفته يعقوبي: ((ثويبه)) جعفر بن ابي طالب را نيز شير داده است (20) آنگاه سعادت شير دادن رسول خدا نصيب زني از قبيله ((بني سعد بن بكر بن هوازن)) به نام ((حليمه)) دختر ((ابوذؤ يب: عبدالله بن حارث)) شد.

حليمه، دو سال تمام رسول خدا را شير داد و در دو سالگي او را از شير بازگرفت و حضرت در حدود چهار سال نزد حليمه در ميان قبيله بني سعد اقامت داشت و قضيه ((شق صدر)) در همان جا روي داد) 21) و در سال پنجم ولادت، حليمه او را به مادرش بازگرداند. (22)

سفر رسول خدا به مدينه در شش سالگي

از عمر رسول خدا شش سال تمام مي گذشت كه مادرش ((آمنه)) وي را براي ديدن داييهايش به مدينه برد و هنگام بازگشت به مكه در ((ابواء)) در گذشت و همان جا به خاك سپرده شد. از آن ((ام ايمن)) رسول خدا را با همان دو شتري كه از مكه آورده بودند به مكه بازگرداند.

رسول خدا كه در سال حديبيه بر ((ابواء)) مي گذشت، قبر مادر خود را زيارت كرد و بر سر قبر گريست. (23)

سفر اول شام

رسول خدا صلي الله عليه و آله نه ساله يا دوازده ساله و به قول مسعودي سيزده ساله بود) 24) كه همراه عموي خود ابوطالب كه با كاروان قريش براي تجارت به شام مي رفت، رهسپار شام شد. اين سفر در دهم ربيع الاول سال سيزدهم واقعه فيل اتفاق افتاد) 25) و چون كاروان به ((بصري)) رسيد، راهبي به نام ((بحيري)) كه از دانايان كيش مسيحي بود، از روي آثار و علايم، رسول خدا را شناخت و از نبوت آينده وي خبر داد.

حوادث مهم در دوران جواني، قبل از بعثت

در ترتيب وقوع اين حوادث كم و بيش اختلاف است و مسعودي ترتيب و فاصله تاريخي آنها را چنين گفته است: ميان ميلاد رسول خدا كه در عام الفيل بوده است و ((عام الفجار)) بيست سال فاصله شد.

چهار سال و سه ماه و شش روز بعد از ((فجار چهارم))، رسول خدا براي ((خديجه)) رهسپار سفر بازرگاني شام شد. دو ماه و بيست و چهار روز بعد با خديجه ازدواج كرد.

فجار

در جواني رسول خدا صلي الله عليه و آله جنگ فجار، ميان قريش و بني كنانه و بني اسد بن خزيمه از طرفي، و بني قيس بن عيلان از طرف ديگر روي داد. ((نعمان بن منذر)) پادشاه حيره كارواني با بار پارچه و مشك به بازار ((عكاظ)) فرستاد، در اين هنگام ((براض بن قيس)) از بني كنانه به منظور كشتن وي رهسپار شد و بر او تاخت و او را كشت و چون اين قتل در ماه حرام بود) (فجار)) ناميده شد. (26)

يعقوبي مي گويد: در ماه رجب كه نزد آنان ماه حرام بود و در آن خونريزي نمي كردند، جنگيدند، به اين جهت ((فجار)) ناميده شده است، چرا كه در ماه حرام، فجوري (گناهي بزرگ) مرتكب شدند. (27)

رسول خدا بيست ساله بود كه در ((فجار)) شركت كرد) 28) و جز ((يوم نخله)) در باقي روزها حاضر بود) 29) و جنگ فجار در ماه شوال به پايان رسيد.

حلف الفضول

ابن اثير از ابن اسحاق نقل مي كند كه: مرداني از ((جرهم)) و ((قطوراء)) كه نامهايشان همه از ماده ((فضل)) مشتق بوده است فراهم شده و پيماني بسته بودند كه در داخل مكّه ستمگري را مجال اقامت ندهند و پس از آن كه اين پيمان كهنه شد و جز نامي از آن در ميان قريش باقي نبود، ديگر بار به وسيله قبايل قريش تجديد شد و قريش آن را ((حلف الفضول)) ناميد. (30)

اوّل كسي كه در اين كار پيشقدم شد) (زبير بن عبدالمطّلب)) بود كه طوايف قريش را در دارالنّدوه فراهم ساخت و از آن جا به خانه ((عبداللّه بن جدعان تيمي)) رفتند و در آن جا پيمان بستند. (31)

سفر دوم شام و ازدواج با خديجه

1 - ((خديجه)): دختر ((خويلد)) (ابن اسد بن عبدالعزي بن قصيّ) كه پانزده سال پيش از واقعه فيل تولد يافت (32)، زني تجات پيشه و شرافتمند و ثروتمند بود، مردان را براي بازرگاني اجير مي كرد و سرمايه اي براي تجارت در اختيارشان مي گذاشت و حقي برايشان قرار مي داد و چون از راستگويي و امانتداري رسول خدا خبر يافت، نزد وي فرستاد و به او پيشنهاد كرد كه همراه غلام وي ((ميسره)) براي تجارت از مكه رهسپار شام شود، رسول خدا پذيرفت و به شام رفت. (33) اين سفر چهار سال و نه ماه و شش روز پس از ((فجار)) چهارم روي داد. رسول خدا در اين هنگام بيست و پنج ساله بود و چون به ((بصري)) رسيد) (نسطور)) راهب وي را ديد و ((ميسره)) را به پيامبري او مژده داد و ميسره در اين سفر از رسول خدا كراماتي مشاهده كرد كه او را خيره ساخت،

چون به مكّه بازگشت، از آنچه از نسطور راهب شنيده و خود ديده بود، خديجه را آگاه ساخت و خديجه هم در ازدواج با رسول خدا رغبت كرد) 34) و علاقه مندي خود را به ازدواج با وي اظهار داشت. رسول خدا نيز با عموي خود حمزة بن عبدالمطلب نزد پدر خديجه رفت و خديجه را خواستگاري كرد. (35)

برخي گفته اند كه ((خويلد)) پدر خديجه پيش از ((فجار)) مرده بود و عموي خديجه ((عمرو بن اسد)) وي را به رسول خدا تزويج كرد. (36) تاريخ ازدواج دو ماه و بيست و پنج روز پس از بازگشت رسول خدا از سفر شام بود. (37)

رسول خدا بيست شتر جوان مهر داد و خطبه عقد را ابوطالب ايراد كرد، پس از انجام خطبه عقد، ((عمرو بن اسد)) عموي خديجه گفت: ((محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب يخطب خديجة بنت خويلد، هذاالفحل لايقدع انفه.)) يعني: ((محمد پسر عبدالله بن عبدالمطلب از خديجه دختر خويلد خواستگاري ميكند، اين خواستگار بزرگوار را نمي توان رد كرد)).

ام المؤ منين خديجه در چهل سالگي به ازدواج رسول خدا در آمد و همه فرزندان رسول خدا جز ((ابراهيم)) از وي تولد يافتند.

خديجه قبل از ازدواج با رسول خدا، نخست به ازدواج) (ابوهاله تميمي)) و بعد به ازدواج) (عتيق (38) بن عائذ (39) بن عبدالله بن عمر بن مخزوم)) درآمده بود. وي حدود بيست و پنج سال با رسول خدا زندگي كرد و در شصت و پنج سالگي (سال دهم بعثت) وفات كرد. (40)

2 - ((سوده)): دختر ((زمعة بن قيس)) بود كه رسول خدا او را پس از وفات خديجه و پيش از ((عايشه)) به عقد خويش

درآورد. ((سوده)) نخست به ازدواج پسر عموي خويش ((سكران بن عمرو)) در آمد و با سكران كه مسلمان شده بوده بود به حبشه هجرت كرد و پس از چند ماه به مكه بازگشتند. سكران پيش از هجرت رسول خدا در مكه وفات يافت و ((سوده)) به ازدواج رسول خدا درآمد. (41) وي در آخر خلافت ((عمر)) و يا در سال 54 هجري وفات كرد. (42)

3 - ((عايشه)): دختر ((ابوبكر (عبدالله) بن ابي قحافه (عثمان))) از ((بني تيم بن مره)) كه در مكه و در هفت سالگي به عقد رسول خدا در آمد و در سال 57 يا 58 هجري وفات كرد. (43)

4 - ((حفصه)): دختر ((عمر بن خطاب)) ابتدا به ازدواج) (خنيس بن حذافه سهمي)) درآمد، ((خنيس)) پيش از آن كه رسول خدا به خانه ((ارقم)) درآيد اسلام آورد و در بدر و احد شركت كرد و در احد زخمي برداشت كه بر اثر آن وفات يافت.

((حفصه)) بعد از عايشه، در سال سوم هجرت با ازدواج رسول خدا در آمد و در سال 41 يا 45 و به قولي سال 27 هجرت وفات يافت. (44)

5 - ((زينب)): دختر ((خزيمة بن حارث)) از ((بني هلال)) بود او را ((ام المساكين)) مي گفتند، شوهرش ((عبدالله بن جحش اسدي)) (45) در جنگ احد به شهادت رسيد، بعد از حفصه به ازدواج رسول خدا درآمد و پس از دو يا سه ماه در حيات رسول خدا وفات يافت.

6 - ((ام حبيبه)): رمله: دختر ((ابوسفيان)) از ((بني اميه)) بود كه با شوهر مسلمان خود) (عبيدالله بن جحش)) به حبشه هجرت كرد، عبيدالله در حبشه نصراني شد و سپس از دنيا رفت.

ام حبيبه به توسط نجاشي پادشاه حبشه در همان جا به عقد رسول خدا در آمد و آنگاه به مدينه فرستاده شد. گويند نجاشي از طرف رسول خدا چهارصد دينار كابين به وي داد و آن كه ام حبيبه را به ازدواج رسول خدا درآورد) (خالد بن سعيد بن عاص)) بود. (46)

7 - ((ام سلمه)): هند: دختر ((ابواميه مخزومي)) و شوهرش ((ابوسلمه: عبدالله بن عبدالاسد مخزومي)) پسر عمه رسول خدا بود. ((ابوسلمه)) بر اثر زخمي كه در جنگ احد برداشته بود به شهادت رسيد، آنگاه ((ام سلمه)) به ازدواج رسول خدا درآمد و بين سالهاي 60 تا 62 بعد از همه زنان رسول خدا وفات كرد.

8 - ((زينب)): دختر ((جحش)) از ((بني اسد)) دختر عمه رسول خدا بود كه به دستور آن حضرت به عقد) (زيد بن حارثه)) در آمد و آنگاه كه زيد او را طلاق داد پس از ام سلمه به همسري رسول خدا سرافراز گشت. وفات زينب در سال بيستم هجري بوده است. (47)

9 - ((جويريه)): دختر ((حارث بن ابي ضرار)) از قبيله ((بني المصطلق خزاعه)) بود كه در سال پنجم يا ششم هجرت در غزوه بني المصطلق اسير شد، رسول خدا قيمت او را داد و او را آزاد كرد و به اختيار خودش به ازدواج رسول خدا درآمد. وي در سال 50 يا 56 هجري از دنيا رفت.

10 - ((صفيّه)): دختر ((حييّ بن اخطب)) از يهوديان ((بني النّضير))، ابتدا همسر ((سلّام بن مشكم)) و سپس ((كنانة بن اءبي الحقيق)) بود. ((كنانه)) در جنگ خيبر (صفر سال هفتم هجرت) كشته شد و صفيّه به اسارت درآمد و رسول خدا او را

آزاد كرد و به زني گرفت و در سال پنجاهم هجرت در خلافت ((معاويه)) در گذشت.

11 - ((ميمونه)): دختر ((حارث بن حزن))از ((بني هلال)) بود كه ابتدا به ازدواج) (ابورهم بن عبدالعزّي)) درآمد، سپس در ذي القعده سال هفتم هجري در سفر ((عمرة القضاء)) به وسيله ((عبّاس بن عبدالمطّلب)) در سرف به عقد رسول خدا درآمد. وي در سال 51 يا 63 يا 66 هجري در همان ((سرف)) در گذشت.

از اين يازده زن: دو نفر (خديجه و زينب دختر خزيمه) در حيات رسول خدا و نه نفر ديگر پس از وفات رسول خدا وفات يافته اند.

فرزندان رسول خدا صلي الله عليه و آله

رسول خدا را سه پسر و چهار دختر بود كه عبارتند از:

1 - قاسم: نخستين فرزند رسول خداست و پيش از بعثت در مكّه تولد يافت و رسول خدا به نام وي ((ابوالقاسم)) كنيه گرفت. او به هنگام وفات دو ساله بود.

2 - زينب: دختر بزرگ رسول خدا بود كه بعد از قاسم در سي سالگي رسول خدا تولد يافت و پيش از اسلام به ازدواج پسر خاله خود) (ابوالعاص بن ربيع)) درآمد و در سال هشتم هجرت در مدينه وفات يافت.

3 - رقيّه: پيش از اسلام و بعد از زينب؛ در مكّه تولد يافت و پيش از اسلام به عقد) (عتبة بن ابي لهب)) درآمد، پيش از عروسي به دستور ابولهب از وي جدا گشت و سپس به عقد) (عثمان بن عفّان)) در آمد. وي در سال دوم هجرت در مدينه وفات يافت.

4 - امّ كلثوم: در مكّه تولد يافت و پيش از اسلام به عقد) (عتبة بن ابي لهب)) درآمد و مانند خواهرش پيش از عروسي

از عتبه جدا گشت و به ازدواج) (عثمان بن عفّان)) درآمد و در سال نهم هجرت وفات كرد.

5 - فاطمه عليهاالسلام: ظاهرا در حدود پنج سال پيش از بعثت در مكّه تولد يافت و در مدينه به ازدواج) (اميرمؤ منان علي عليه السلام)) درآمد و پس از وفات رسول خدا به فاصله اي در حدود چهل روز تا هشت ماه وفات يافت و نسل رسول خدا صلي الله عليه و آله تنها از وي باقي ماند.

6 - عبداللّه: پس از بعثت در مكه متولد شد و در همان مكه وفات يافت.

7 - ابراهيم: از ((ماريّه قبطيّه)) (48) در سال هشتم هجرت در مدينه تولد يافت و در سال دهم، سه ماه پيش از وفات رسول خدا در مدينه وفات كرد.

ولادت فاطمه عليهاالسلام دختر پيامبر صلي الله عليه و آله

ولادت فاطمه عليهاالسلام را پنج سال پيش از بعثت رسول خدا، در سال تجديد بناي كعبه نوشته اند، كليني در كتاب اصول كافي مي گويد: ولادت فاطمه عليهاالسلام پنج سال بعد از بعثت روي داد. (49)

درباره سن فاطمه عليهاالسلام به هنگام وفات اختلاف است، بعضي بيست و هفت سال و بعضي بيست و هشت سال دانسته اند و برخي گفته اند: در سي و سه سالگي وفات يافته است. يعقوبي در تاريخ مي نويسد: كه سن فاطمه در هنگام وفات بيست و سه سال بود، بنابراين بايد ولادت او در سال بعثت رسول خدا بوده باشد) 50) و اين قول مطابق فرموده شيخ طوسي است كه: سنّ فاطمه عليهاالسلام در موقع ازدواج با اميرمؤ منان عليه السلام، (پنج ماه بعد از هجرت) سيزده سال بود. (51)

تجديد بناي كعبه و تدبير رسول خدا در نصب حجرالاءسود

رسول خدا سي

و پنج ساله بود كه قريش براي تجديد بناي كعبه فراهم گشتند، زيرا كعبه فقط چهار ديوار سنگي بي ملاط داشت و ارتفاع آن، حدود يك قامت بود. طوايف قريش كار ساختمان را ميان خود قسمت كردند تا ديوارها را بلندتر كنند و سقفي نيز براي آن بسازند، تا به جايي رسيد كه مي بايست ((حجرالاءسود)) به جاي خود نهاده شود، در اين جا ميان طوايف قريش نزاعي سخت درگرفت و هر طايفه مي خواست افتخار نصب) (حجرالاءسود)) نصيب وي شود و براي اين كار تا پاي مرگ ايستادگي كردند، تا آنجا كه طايفه ((بني عبدالدار)) طشتي پر از خون آوردند و با طايفه ((بني عدي بن كعب)) هم پيمان شدند و دست در آن خون فرو بردند و به ((لعقة الدم)) يعني ((خون ليسها)) معروف شدند، تا ان كه ((ابواميه)) پدر ((ام سلمه)) و ((عبدالله)) كه در آن روز از همه رجال قريش پيرتر بود، پيشنهاد كرد كه تا قريش هر كه را نخست از در مسجد در آيد ميان خود حكم قرار دهند و هر چه را فرمود بپذيرند. اين پيشنهاد پذيرفته شد و نخستين كسي كه از در، درآمد رسول خدا بود، همه گفتند: ((هذاالامين، رضينا، هذا محمد.)) ((اين امين است، به حكم وي تن مي دهيم، اين محمد است)). رسول خدا فرمود تا جامه اي نزد وي آوردند، آن گاه سنگ را گرفت و در ميان جامه نهاد و سپس گفت تا هر طايفه اي گوشه جامه را گرفتند و سنگ را به پاي كار رسانيدند. آنگاه رسول خدا آن را با دست خويش در جاي خودش نهاد. (52)

علي عليه السلام در مكتب پيامبر

صلي الله عليه و آله

قريش به قحطي و خشكسالي سختي گرفتار شدند و ((ابوطالب)) هم مردي عيالوار بود، رسول خدا به عمويش ((عبّاس)) كه از ثروتمندان بني هاشم بود، گفت: بيا تا نزد برادرت ((ابوطالب)) برويم و از فرزندان او گرفته آنها را كفالت كنيم. آنها نزد ابوطالب پيشنهاد خود مطرح كردند. ابوطالب گفت: ((عقيل)) را براي من بگذاريد و ديگر اختيار با شماست. رسول خدا ((علي)) را برگرفت و عبّاس ((جعفر)) را به همراه برد. علي پيوسته با رسول خدا بود تا خدايش به نبوت برانگيخت. در اين هنگام او را پيروي گرد و به وي ايمان آورد. (53)

رسول خدا در كوه حراء

رسول خدا هر سال مدّتي را كوه ((حراء)) به عزلت و تنهايي مي گذراند و اين به گفته ((ابن اسحاق)) در هر سال يك ماه و بر حسب بعضي از روايات، ماه رمضان بود و چون اعتكافش به پايان مي رسيد، به مكّه باز مي گشت و پيش از آن كه به خانه اش بازگردد هفت بار يا هر چه مي خواست گرد كعبه طواف مي كرد و آنگاه به خانه اش مي رفت. (54)

بعثت رسول خدا صلي الله عليه و آله - قبل از هجرت

بعثت رسول خدا صلي الله عليه و آله

در تاريخ بعثت رسول خدا صلي الله عليه و آله قول مشهور شيعه اماميّه بيست و هفتم ماه رجب و قول مشهور فرق ديگر مسلمين ماه رمضان است و او در زمان بعثت چهل سال تمام داشت.

مسعودي مي نويسد: بعثت رسول خدا صلي الله عليه و آله در سال بيستم پادشاهي خسروپرويز بوده است (55) و از ابي جعفر (باقر عليه السلام) روايت شده است كه در روز دوشنبه هفدهم ماه رمضان در كوه حراء، فرشته اي بر رسول خدا كه در آن روز چهل ساله بود، نازل شد و فرشته اي كه وحي بر وي آورد جبرئيل بود. (56)

آغاز دعوت

برخي گفته اند كه: جبرئيل در روز دوم بعثت رسول خدا براي تعليم وضو و نماز، نازل شد. (57) يعقوبي مي نويسد: نخستين نمازي كه بر وي واجب گشت نماز ظهر بود، جبرئيل فرود آمد و وضو گرفتن را به او نشان داد و چنان كه جبرئيل وضو گرفت، رسول خدا هم وضو گرفت، سپس نماز خواند تا به او نشان دهد كه چگونه نماز بخواند. آنگاه خديجه رسيد و رسول خدا او را خبر داد، پس وضو گرفت و نماز خواند، آنگاه علي ابن ابي طالب رسول خدا را ديد و آنچه را ديد انجام مي دهد، انجام داد. (58)

ابن اسحاق مي نويسد: نماز ابتدا دو ركعتي بود، سپس خداي متعال آن را در حضر چهار ركعت تمام قرار داد و در سفر بر همان صورتي كه اوّل واجب شده بود باقي گذاشت.

از ((عمر بن عبسه)) روايت شده است مي گفت: در آغاز بعثت نزد رسول خدا شرفياب شدم و گفتم: آيا كسي در امر رسالت، تو را پيروي

كرده است؟ گفت: آري، زني و كودكي و غلامي، و مقصودش خديجه و علي ابن ابي طالب و زيد بن حارثه بود. (59)

ابن اسحاق مي گويد: پس از زيد بن حارثه ((ابوبكر: عتيق بن ابي قحافه)) و بر اثر دعوت وي: ((عثمان بن عفّان بن ابي العاص))، ((زبير بن عوّام))، ((عبدالرّحمان بن عوف زهري))، ((سعدبن ابي وقّاص)) و ((طّلحة بن عبيداللّه)) اسلام آورند و نماز گزاردند. اين افراد در پذيرفتن اسلام (بعد از خديجه و علي و زيد بن حارثه) بر همگي سبقت جسته اند. (60) سپس مردم دسته دسته از مرد و زن به دين اسلام درآمدند. (61)

اسلام جعفر بن ابي طالب

ابن اثير مي نويسد كه: ((جعفر بن ابي طالب)) اندكي بعد از برادرش ((علي)) عليه السلام اسلام آورد و روايت شده است كه ابوطالب، رسول خدا صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام را ديد كه نماز مي خوانند و علي پهلوي راست رسول خدا صلي الله عليه و آله ايستاده است، پس به ((جعفر)) گفت: ((تو هم بال ديگر پسر عمويت باش و در پهلوي چپ وي نماز گزار (62))) و جعفر همين كار را كرد) 63) و اسلام جعفر پيش از آن بود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله به خانه ((اءرقم)) درآيد و در آن جا به دعوت مشغول شود.

اسلام حمزة بن عبدالمطلب

داستان اسلام آوردن ((حمزة بن عبدالمطب)) را ابن اسحاق به تفصيل آورده، لكن تاريخ آن را تعيين نكرده است، (64) امّا ديگران تصريح كرده اند كه ((حمزه)) در سال دوم بعثت (65) و برخي ديگر اسلام حمزه را در سال ششم بعثت و بعد از رفتن رسول خدا صلي الله عليه و آله به خانه اءرقم مي نويسند. (66)

دارالتبليغ اءرقم

تا موقعي كه دعوت آشكار نگشته بود، اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله نماز خود را پنهان از قريش در دره هاي مكّه مي خواندند. روزي ((سعد بن ابي وقاص)) با چند نفر از اصحاب رسول خدا نماز مي گزارد كه چند نفر از مشركين با آنها به ستيز برخاستند و جنگ در ميان آنان درگرفت. سعد، مردي از مشركان را با استخوان فكّ شتري زخمي كرد و اين نخستين خوني بود كه در اسلام ريخته شد. (67) پس از اين واقعه بود كه رسول خدا و يارانش در خانه ((ارقم)) پنهان شدند تا اين كه خداي متعال فرمود تا رسول خدا دعوت خويش را آشكار سازد.

علني شدن دعوت

سه سال بعد از بعثت، براي علني شدن دعوت، دو دستور آسماني رسيد، بعضي گفته اند اين دو دستور نزديك به هم بوده، امّا با توجه به ترتيب نزول سوره هاي قران، يقين است كه مدتي ميان اين دو دستور فاصله بوده است. (68)

انذار عشيره اءقربين

يعقوبي مي نويسد: خداي عزّوجل رسول خدا صلي الله عليه و آله را فرمان داد كه خويشان نزديكتر خود را بيم دهد، پس بر كوه ((مروه (69))) ايستاد و با صداي بلند قبايل مختلف را فراهم آورد و همه طوايف قريش نزد وي گرد آمدند، آنگاه در يكي از خانه هاي بني هاشم آنان را مجتمع ساخت و سپس به استناد آيه شريفه: ((وانذر عشيرتك الاقربين)) (70)، آنان را بيم داد و به آنان اعلام كرد كه: خدا آنان را برتري داده و برگزيده و پيامبر خود را در ميانشان مبعوث كرده و او را فرموده است كه بيمشان دهد، اما پيش از آن كه رسول خدا صلي الله عليه و آله سخن بگويد، ابولهب او را به ساحري نسبت داد و جمعيت متفرق شدند. (71)

روز ديگر رسول خدا صلي الله عليه و آله به علي عليه السلام گفت: اين مرد با سخناني كه گفت و شنيدي جمعيت را متفرق ساخت و نشد كه با آنان سخن بگويم، بار ديگر آنان را نزد من فراهم ساز. ((علي)) عليه السلام با فراهم كردن مقداري خوراكي آنان را جمع كرد همگي خوردند و آشاميدند، آنگاه رسول خدا به سخن آمد و گفت: اي فرزندان عبدالمطلب، به خدا قسم هيچ جوان عربي را نمي شناسم كه بهتر از آنچه من براي شما آورده ام، براي قوم

خود آورده باشد، براستي كه من خير دنيا و آخرت را براي شما آورده ام و خداي مرا فرموده است كه شما را به جانب او دعوت كنم. اي بني عبدالمطلب! خدا مرا به همه مردم عموما و بر شما بالخصوص مبعوث كرده و گفته است: ((وانذر عشيرتك الاقربين))، و من شما را به دو كلمه اي كه بر زبان، سبك و در ميزان سنگين است دعوت مي كنم، به وسيله اين دو كلمه عرب و عجم را مالك مي شويد و امتها رام شما مي شوند و با اين دو كلمه وارد بهشت مي شويد و با همين دو كلمه از دوزخ نجات مي يابيد: لا اله الا الله و گواهي بر پيامبري من.

آخرين دستور

با نزول آيه هاي: ((فاصدع بما تؤ مر و اعرض عن المشركين انا كفيناك المستهزئين.)) ((پس تو به صداي بلند آنچه ماءموري به خلق برسان و از مشركان روي بگردان، همانا تو را از شر تمسخر و استهزاءكنندگان مشرك (كه چند نفر از اشراف قريش بودند) محفوظ مي داريم)) در سوره حجر (آيات 94 و 95)، رسول خدا صلي الله عليه و آله دستور يافت تا يكباره دعوت خويش را علني و عمومي سازد و از آزار مشركان نهراسد و كارشان را به خدا واگذارد.

رسول خدا صلي الله عليه و آله به فرمان پروردگار دعوت خود را آشكار و علني ساخت. و در ((اءبطح)) به پا ايستاد و گفت: ((منم رسول خدا، شما را به عبادت خداي يكتا و ترك عبادت بتهايي كه نه سود مي دهند و نه زيان مي رسانند و نه مي آفرينند و نه روزي مي دهند و نه زنده مي كنند و نه مي ميرانند دعوت مي كنم)).

بعضي روايت كرده اند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله در بازار ((عكاظ)) به پاخاست و گفت: ((اي مردم! بگوييد: لا اله الّا اللّه تا رستگار و پيروز شويد. ناگهان مردي به دنبال او ديده شد كه مي گفت: اي مردم! اين جوان برادرزاده من و بسيار دروغگوست، پس از او برحذر باشيد. پرسيدند اين مرد كيست؟ گفتند: اين مرد) (ابولهب بن عبدالمطلّب)) عموي اوست. (72) ولي رسول خدا بي پرده و بي آنكه از مانعي بهراسد، امر خويش را آشكار ساخت.

سرسخت ترين دشمنان پيامبر اسلام

الف: از بني عبدالمطلّب.

1 - ابولهب، 2 - ابوسفيان بن حارث.

ب: از بني عبدشمس بن عبد مناف.

1 - عتبة بن ربيعه، 2 - شيبة بن ربيعه (برادر عتبه)، 3 - عقبة بن ابي معيط، 4 - ابوسفيان بن حرب، 5 - حكم بن ابي العاص، 6 - معاوية بن مغيره.

ج: از بني عبدالدّار بن قصيّ.

- نضر بن حارث بن علقمه.

د: از بني عبدالعزّي بن قصيّ.

1 - اسود بن مطّلب، 2 - زمعة بن اسود، 3 - ابوالبختري.

ه: از بني زهره بن كلاب.

1 - اسود بن عبد يغوث (پسر خالوي رسول خدا (73)).

و: از بني مخزوم بن يقظة بن مرّه.

1 - ابوجهل، 2 - عاص بن هشام (برادر ابوجهل)، 3 - وليد بن مغيرة بن عبداللّه، 4 - ابوقيس بن وليد، 5 - ابوقيس بن فاكه بن مغيره، 6 - زهير بن ابي اميّه (پسر عمه رسول خدا)، 7 - اسود بن عبدالاسد، 8 - صيفي بن سائب. (74)

ز: از بني سهم بن هصيص بن كعب بن لؤ يّ.

1 - عاص بن وائل، 2 - حارث بن عدي (75)، 3 - منبّة بن

حجّاج، 4 - نبيه (برادر حجّاج).

ح: از بني جمح بن هصيص.

1 - امية بن خلف، 2 - ابيّ بن خلف (برادر اميّه)، انيس بن معير، حارث بن طلاطله كعدي بن حمراء ابن اصدي هذلي طعيمة بن عدي حارث بن عامر زكانة بن عبد هبيرة بن ابي وهب اخنس بن شريق ثقفي.

پيشنهادهاي قريش به رسول خدا صلي الله عليه و آله

روزي عتبة بن ربيعة بن عبد شمس كه يكي از اشراف مكه بود، رسول خدا را ديد كه در مسجدالحرام نشسته است پس به قريش گفت ميخواهم نزد محمد بروم و پيشنهادهايي بر وي عرضه كنم كه قسمتي از آنها را بپذيرد. گفتند: اي ابو وليد! برخيز و با وي سخن بگوي. ((عتبه)) نزد رسول خدا رفت و گفت: برادر زاده ام! تو با امري عظيم كه آورده اي جماعت قوم خود را پراكنده ساختي و خدايان و دينشان را نكوهش كردي و پدران مرده ايشان را كافر ناميدي اكنون پند مرا بشنو و آنها رانيك بنگر باشد كه قسمتي از آنها را بپذيري. رسول خدا گفت: اي ابو وليد! بگو تا بشنوم. گفت: اگر منظورت از آنچه مي گويي مال است، آن همه مال به تو مي دهم تا از همه مالدارتر شوي (76) و اگر به منظور سروري قيام كرده اي، تو را بر خود سروري مي دهيم و هيچ كاري را بي اذن تو به انجام نمي رسانيم و اگر پادشاهي بخواهي تو را بر خويش پادشاهي دهيم و اگر چنان كه پيش مي آيد يكي از پريان بر تو چيره گشته و نمي تواني او را از خويشتن دورسازي پس تو را درمان مي كنيم و مالهاي خويش بر سر اين كار مي نهيم.

رسول خدا گفت: اكنون تو

بشنو، گفت: مي شنوم. رسول خدا آياتي از قرآن مجيد) 77) بر وي خواند و عتبه با شيفتگي گوش ميداد تا رسول خدا به آيه سجده رسيد و سجده كرد و سپس گفت: اي ابو وليد! اكنون كه پاسخ خود را شنيدي هر جا كه خواهي برو. عتبه برخاست و با قيافه اي جز آنچه آمده بود نزد رفقاي خويش بازگشت و گفت: به خدا قسم گفتاري شنيدم كه هرگز مانند آن نشنيده بودم. اي گروه قريش! از من بشنويد و دست از ((محمد)) بازداريد، زيرا گفتار وي داستاني عظيم در پيش دارد و اگر پيروز شود، سربلندي او سربلندي شماست و شما به وسيله او از همه مردم خوشبخت تر خواهيد بود. گفتند: اي ابو وليد، به خدا قسم كه تو را هم با زبان خويش سحر كرده است، گفت: نظر من همين است كه گفتم.

قريش به رسول خدا گفتند اي محمد! اكنون كه از پيشنهادهاي ما چيزي را نمي پذيري، با توجه به كمي زمين و كم آبي، از پروردگارت بخواه تا اين كوهها را از ما دور كند و سرزمينهاي ما را هموار سازد و رودخانه اي پديد آورد و پدران مرده ما را زنده كند تا از آنها بپرسيم كه آيا آنچه مي گويي حق است يا باطل؟ (78) و اگر آنها تو را تصديق كردند به تو ايمان مي آوريم. رسول خدا گفت: رسول خدا گفت: ((براي اين كارها بر شما مبعوث نشده ام و آنچه را بدان مبعوث گشته ام از طرف خدا براي شما آورده ام و رسالتي را كه بر عهده داشتم به شما رساندم، اكنون اگر آن را بپذيريد در

دنيا و آخرت بهره مند خواهيد شد اگر هم آن را رد كنيد، براي امر خدا شكيبايي مي كنم تا ميان من من و شما داوري كند)).

به اين تربيب قريش از رسول خدا تقاضاهاي ديگري كردند از قبيل نزول فرشته و باغ و زر و سيم و نزول عذابهاي آسماني و امثال آن، و گفتند تا چنين نكني ما به تو ايمان نمي آوريم. رسول خدا گفت ((اين كارها با خداست، اگر بخواهد خواهد كرد)).

رسول خدا افسرده خاطر برخاست و از نزد ايشان رفت و ابوجهل بعد از سخنراني كوتاه تصميم خود را براي كشتن رسول خدا اعلام داشت و قريش هم آمادگي خود را براي پشتيباني وي اظهار داشتند. فردا كه رسول خدا به عادت هميشه ميان ((ركن يماني)) و ((حجرالاسود)) رو به بيت المقدس به نماز ايستاده و كعبه را نيز ميان خود و شام قرار داده بود، ابوجهل در حالي كه سنگي به دست داشت با تصميم قاطع رسيد و هنگامي كه رسول خدا به سجده رفت، فرصت را غنيمت شمرده، پيش تاخت، اما خدا نقشه وي را نقش بر آب ساخت و با رنگ پريده، به نتيجه نارسيده بازگشت. (79)

نضر بن حارث و عقبه از طرف قريش به مدينه رفتند و از دانايان يهود راهنمايي خواستند. دانايان يهود گفتند: سه مساءله از وي بپرسيد تا صدق و كذب وي معلوم شود: از اصحاب كهف، از ذوالقرنين و روح.

نضر و عقبه به مكه بازگشتند و هر سه موضوع را از رسول خدا پرسش كردند و رسول خدا هر سه پرسش را پاسخ گفت (80)، امّا در عين حال ايمان نياوردند.

شكنجه هاي طاقت فرسا

شكنجه و آزار قريش

نسبت به مسلمانان بي پناه و بردگان شدت يافت و آنان را به حبس كردن و زدن و گرسنگي شكنجه مي دادند، از جمله: عمار بن ياسر عنسي كه مادر او ((سميّه)) نخستين كسي است كه در راه اسلام با نيزه ((ابوجهل)) به شهادت رسيد همچنين برادرش ((عبدالله)) و نيز پدرش ((ياسر)) در مكه زير شكنجه قريش به شهادت رسيدند.

بلال بن رباح را ((اميّة بن خلف)) گرفت و او را در گرماي شديد نيمروز (در بطحاي مكه) به پشت خواباند و سنگي بزرگ را سينه اش نهاد تا به ((محمد)) كافر شود ولي همچنان در زير شكنجه ((اءحد اءحد)) مي گفت.

ديگر كساني كه با وسايل و عناوين مختلف مورد شكنجه هاي شديد قرار گرفتند به نامهاي زيرند:

1 - عامر بن فهيره، 2 - خبّاب بن اءرتّ، 3 - صهيب بن سنان رومي، 4 - ابو فكيهه، 5 - امّ عبيس (يا امّعنيس)، 6 - زنّيره (كنيز رومي)، 7 - نهديّه و دخترش، 8 - لبيبه.

فشار طاقت فرساي قريش به جايي رسيد كه پنج نفر از اسلام برگشتند و بت پرستي را از سر گرفتند، آنان عبارتند از: 1 - حارث بن زمعه، 2 - ابوقيس بن فاكه، 3 - ابوقيس بن وليد، 4 - عليّ بن اميّه، 5 - عاص بن منبّه، كه اينان در بدر كشته شدند و خداي متعال درباره ايشان آيه اي نازل كرد. (81)

چون رسول خدا صلي الله عليه و آله ديد كه اصحاب بي پناهش سخت گرفتار و در فشارند و نمي تواند از ايشان حمايت كند به آنان گفت: ((كاش به كشور حبشه مي رفتيد، چه در آن جا پادشاهي است كه

نزد وي بر كسي ستم نمي رود، باشد كه از اين گرفتاري براي شما فرجي قرار دهد))، پس جمعي از مسلمانان رهسپار حبشه گشتند و اين نخستين هجرتي بود كه در اسلام روي داد.

نخستين مهاجران حبشه

در ماه رجب سال پنجم بعثت جمعا 15 نفر مسلمان (11 مرد و 4 زن) به سرپرستي ((عثمان بن مظعون)) پنهاني از مكّه رهسپار كشور مسيحي حبشه شدند) 82)، آنها عبارت بودند از:

1 - ابوسلمة بن عبدالاسد، 2 - ام سلمه دختر ابي اميه، 3 - ابوحذيفه، 4 - سهله دختر سهيل بن عمرو، 5 - ابو سبرة بن ابي رهم، 6 - عثمان بن عفان، 7 - رقيه، دختر رسول خدا، همسر عثمان، 8 - زبير بن عوام، 9 - مصعب بن عمير، 10 - عبدالرحمن بن عوف، 11 - عثمان بن مظعون جمحي، 12 - عامر بن ربيعه، 13 - ليلي دختر ابوحثمه، 14- ابوحاطب، 15- سهيل بن بيضاء.

اينان ماه شعبان و رمضان را در حبشه ماندند و چون شنيدند كه قريش اسلام آورده اند در ماه شوال به مكه بازگشتند، ولي نزديك مكه خبر يافتند كه اسلام اهل مكه دروغ بوده است، ناچار هر كدام به طور پنهاني در پنهاني در پناه كسي وارد مكه شدند) 83) و بيش از پيش به آزار و شكنجه عشيره خويش گرفتار آمدند و رسول خدا ديگر بار آنان را اذن داد تا به حبشه هجرت كنند.

مهاجران حبشه در نوبت دوم

مهاجران حبشه در اين نوبت كه به گفته بعضي: پيش از گرفتار شدن بني هاشم در ((شعب ابي طالب)) و به قول ديگران: پس از آن به سرپرستي ((جعفر بن ابي طالب)) رهسپار كشور حبشه گشته اند، هشتاد و سه مرد بودند و هجده زن. (84)

كساني كه عمار بن ياسر را جزء مهاجران ندانسته اند هشتاد و دو مرد گفته اند، پانزده نفر مهاجران اولين كه دوباره نيز

هجرت كردند، ظاهرا در اين نوبت هم پيش از ديگران رهسپار كشور حبشه شدند و هشتاد و شش نفر ديگر كه ((جعفر بن ابي طالب)) سرپرست آنان بود بتدريج بعد از آنان به حبشه رفتند.

مبلغان قريش

چون قريش از رفاه و آسودگي مهاجران در حبشه خبر يافتند بر آنان شدند كه دو مرد نيرومند و شكيبا از قريش نزد نجاشي فرستند تا مسلمانان مهاجر را از كشور حبشه براند و به مكه بازگرداند تا دست قريش در شكنجه و آزار آنان باز شود. بدين منظور ((عبدالله بن ابي ربيعه)) و ((عمرو بن عاص بن وائل)) را با هديه هايي براي نجاشي و وزراي او فرستادند.

((ابوطالب)) با خبر يافتن از كار قريش اشعاري براي نجاشي فرستاد و او را بر نگهداري و پذيرايي و حمايت از مهاجران ترغيب كرد. (85)

عبداللّه و عمرو به حبشه آمدند و دستور قريش را اجرا كردند و هداياي نجاشي را تقديم داشتند و به وي گفتند: پادشاها! جواناني بي خرد از ما كه كيش قوم خود را رها كرده و به كيش تو هم در نيامده و ديني نو ساخته آورده اند كه نه ما مي شناسيم و نه تو، به كشورت پناه آورده اند كه اكنون بزرگان قوم يعني پدران و عموها و اشراف طايفه شان ما را نزد تو فرستاده اند، تا اينان را به سوي آنان بازگرداني، چه آنان خود به كار اينان بيناتر و به كيش نكوهيدهشان آشناترند. نجاشي گفت: نه به خدا قسم، آنان را تسليم نمي كنم تا اكنون كه به من پناه آورده و در كشور من آمده و مرا بر ديگران برگزيده اند، آنان را فراخوانم

تا از گفتارتان پرسش كنم. نجاشي اصحاب رسول خدا را فراخواند و كشيشها را نيز فراهم آورد، رو به مهاجران مسلمان كرد و گفت: اين ديني كه جدا از قوم خود آورده ايد و نه كيش من است و نه كيش ديگر ملل جهان، چيست؟

جعفر بن ابي طالب سخن خود آغاز كرد و گفت: ((پادشاها! مخالفت ديني ما با ايشان به خاطر پيغمبري است كه خدا در ميان ما مبعوث كرده است و او ما را به رها كردن بتها و ترك بخت آزمايي دستور داده و به نماز و زكات امر فرموده و ستم و بيداد و خونريزي بي جا و زنا و ربا و مردار و خون را بر ما حرام فرموده، و عدل و نيكي با خويشاوندان را واجب ساخته و كارهاي زشت و ناپسند و زورگويي را منع كرده است)).

نجاشي گفت: خدا عيسي بن مريم را هم به همين امور برانگيخته است، سپس جعفر بن ابي طالب به درخواست نجاشي به تلاوت سوره مريم مشغول شد و چون به اين آيه رسيد: ((و هزّي اليك بجذع النخلة تساقط عليك رطبا جنيّا فكلي و اشربي و قرّي عيناً …)) ((اي مريم! شاخ درخت را حركت ده تا از آن براي تو رطب تازه فروريزد) و روزي خود تناول كني) پس، از اين رطب تناول كن و از اين چشمه آب بياشام … (86))) نجاشي گريست و كشيشهاي او نيز گريستند، آنگاه نجاشي رو به ((عمرو)) و ((عبداللّه)) كرده گفت: اين سخن و آنچه عيسي آورده است هر دو از يك جا فرود آمده است، برويد كه به خدا قسم: اينان را به

شما تسليم نمي كنم و هداياي آنان را پس فرستاد و به مسلمانان گفت: برويد كه شما در امانيد. (87)

نگراني شديد قريش

موجبات نگراني و برآشفتگي قريش از چند جهت فراهم گشته بود، از يك سو مهاجران حبشه در كشوري دور از شكنجه و آزار قريش آسوده خاطر و شاد و آزاد زندگي مي كردند و فرستادگان قريش هم از نزد نجاشي افسرده و سرشكسته بازگشته بودند، ازسوي ديگر اسلام در ميان قبايل، انتشار مي يافت و روز بروز بر شماره مسلمانان افزوده مي گشت و هر روز شنيده مي شد كه يكي از دشمنان سرسخت رسول خدا به دين مبين اسلام درآمده است. خواندن قرآن علني گشت و عبداللّه بن مسعود نخستين كسي بود كه پيشنهاد اصحاب رسول را براي آشكار خواندن قرآن در انجمن قريش پذيرفت و در مسجدالحرام نزد مقام ايستاد و به صداي بلند تلاوت سوره ((الرّحمن)) را شروع كرد و چون قريش بر سر او ريختند و او را مي زدند، همچنان تلاوت خويش را دنبال مي كرد. (88)

پيمان بي مهري و بيدادگري

بعد از بازگشتن ((عمروبن عاص)) و ((عبداللّه بن ابي ربيعه)) از كشور حبشه، رجال قريش فراهم آمدند و بر آن شدند كه عهدنامه اي عليه ((بني هاشم)) و ((بني مطلب)) بنويسند كه از آنان زن نگيرند، به آنان زن ندهند، چيزي به آنها نفروشند و چيزي از آنها نخرند.

عهدنامه رانوشتند و نويسنده آن ((منصوربن عكرمه)) (و به قولي: نضر بن حارث) بود كه دست او فلج شد، آنگاه عهدنامه را در ميان كعبه آويختند.

كار ((بني هاشم)) و ((بني مطلب)) كه در ((شعب ابي طالب)) محصور شده بودند به سختي و محنت مي گذشت، زيرا قريش خواربار را هم از ايشان قطع كرده بود و جز موسم حج) ماه ذي الحجه) و عمره (ماه رجب) نمي توانستند از ((شعب)) بيرون آيند. رسول

خدا در موسم حج و عمره بيرون مي آمد و قبايل را به حمايت خويش دعوت مي كرد، امّا ((ابولهب)) پيوسته مي گفت: گول برادرزاده ام را نخوريد كه ساحر و دروغگوست.

در اين هنگام قريش نزد) (ابوطالب)) كه پيوسته حامي رسول خدا بود، پيام فرستادند كه محمد را براي كشتن تسليم كن تا تو را بر خويش پادشاهي دهيم. ابوطالب در پاسخ قريش قصيده لاميه خود را گفت و اعلام داشت كه ((بني هاشم)) در حمايت رسول خدا تا پاي جان ايستادگي دارند. (89)

گشايش خدايي

رسول خدا صلي الله عليه و آله با همه بني هاشم و بني مطّلب سه سال در ((شعب)) ماندند تا آن كه رسول خدا و ابوطالب و خديجه، تمام دارايي خود را از دست دادند و به سختي و ناداري گرفتار آمدند، سپس جبرئيل بر رسول خدا فرود آمد و گفت: خدا موريانه را بر عهدنامه قريش گماشته تا هر چه بي مهري و ستمگري در آن بود بجز نام خدا، همه را خورده است. رسول خدا ابوطالب را از اين آگاه ساخت و ابوطالب همراه رسول خدا و كسان خود بيرون آمد تا به كعبه رسيد و در كنار آن نشست و قريش هم آمدند و گفتند:

اي ابوطالب! هنگام آن رسيده كه از سرسختي درباره برادرزاده ات دست برداري.

ابوطالب گفت: اكنون عهدنامه خود را بياوريد، شايد گشايشي و راهي به صله رحم و رها كردن بي مهري پيدا كنيم، عهدنامه را بياوردند و همچنان مهرها بر آن باقي بود.

ابوطالب گفت: آيا اين همان عهدنامه اي است كه درباره هم پيماني خود نوشته ايد؟

گفتند: آري و به خدا قسم هيچ دستي به آن

نزده ايم. ابوطالب گفت: محمّد از طرف پرودگار خويش چنين ميگويد كه: خدا موريانه را بر آن گماشته و هر چه جز نام خدا بر آن بوده، خورده است. (90)

جماعتي از قريش از در انصاف درآمدند و خود را بر آنچه در اين سه سال انجام داده بودند، نكوهش كردند و سران قوم با يكديگر به مشورت پرداختند و قرار گذاشتند كه فردا بامداد در نقض صحيفه قريش اقدام كنند و ابتدا ((زهير)) سخن بگويد. زهير پس از انجام طواف رو به قريش كرد و آنان را بر اين بي مهري و ستمگري نكوهش كرد و گفت: به خدا قسم از پاي ننشينم تا اين عهدنامه شكسته شود، زهير مسلحانه به چند نفر ديگر، نزد بني هاشم رفت و گفت از ((شعب)) درآييد و به خانه هاي خود بازگرديد. اين پيشامد در نيمه رجب) 91) سال دهم اتفاق افتاد. (92)

ابوطالب در مدح كساني كه براي اين كار دست به كار شده بودند قصيده اي گفت كه ابن اسحاق آن را ذكر كرده است. (93)

اسلام طفيل بن عمرو دوسي

طفيل گويد: هنوز رسول خدا در مكّه بود كه وارد مكّه شدم و مرداني از قريش به من گفتند: اين مرد كه در شهر ماست (رسول خدا) كار ما را دشوار و جمعيّت ما را پراكنده ساخته است، گفتار وي سحرآميز است و ميان خويشان و بستگان جدايي افكنده و ما بر تو و قوم تو از آنچه بر سر ما آمده بيم داريم و به من گفتند كه گوش به گفتار وي ندهم و با او سخن نگويم تا آنجا كه از بيم شنيدن گفتار وي در موقع رفتن به

مسجد گوشهاي خود را پنبه گذاشتم، چون وارد مسجد شدم، رسول خدا را نزد كعبه ايستاده به نماز ديدم و نزديك وي ايستادم، از آنجا كه خدا مي خواست، سخني دلپذير به گوشم رسيد و با خود گفتم: خداي مرگم دهد چه مانعي دارد كه گفتار دلپذير اين مرد را بشنوم تا اگر نيك باشد بپذيرم و اگر زشت باشد رها كنم. چون رسول خدا به خانه خويش بازگشت، از پي او رفتم تا به خانه وي درآمدم و گفتم: اي محمّد! قريش با من چنين و چنان گفته و مرا بر آن داشتند تا سخنت را نشنوم، اما خدا خواست تا سخنت را شنيدم و آن را دلپذير يافتم، پس امر خويش را بر من عرضه دار.

رسول خدا اسلام بر من عرضه داشت و قرآن بر من تلاوت كرد، اسلام آوردم و شهادت بر زبان راندم و چون به پدرم و نيز همسرم رسيدم اسلام را بر آنها عرضه داشتم و آنها پذيرفتند، سپس قبيله ((دَوس)) را به اسلام دعوت كردم و به دعاي رسول خدا به اين كار توفيق يافتم. پس از فتح مكّه گفتم: يا رسول اللّه، مرا بر سر بت ((ذوالكفّين)) بفرست تا آن را آتش زنم. طفيل رفت و آن را آتش زد و نزد رسول خدا برگشت و در مدينه ماند تا رسول خدا وفات يافت.

داستان اءعشي

ابوبصير: اءعشي، معروف به ((اءعشي قيس)) و ((اءعشاي كبير)) كه قصيده لاميّه اش از ((معلّقات عشر)) است، قصيده اي نيز در مدح رسول خدا صلي الله عليه و آله گفت و رهسپار مكّه شد تا شرفياب شود، امّا در مكّه يا نزديك مكّه كسي

از مشركان قريش با وي ملاقات كرد و به او گفت: محمّد زنا را حرام مي داند. گفت: با زنا سري ندارم. گفت ميگساري را هم حرام مي داند. ((اءعشي)) گفت: به خدا قسم، به اين كار هنوز علاقه مندم، اكنون باز مي گردم و سال آينده دوباوه مي آيم و اسلام مي آورم. وي بازگشت و همان سال مرد و توفيق اسلام آوردن نيافت.

نمايندگان نصاري

رسول خدا صلي الله عليه و آله هنوز در مكّه بود كه در حدود بيست مرد از نصاري كه خبر بعثت وي را شنيده بودند، از مردم حبشه و به قولي از مردم نجران به مكّه آمدند و در مسجدالحرام رسول خدا را ديدند و با او سخن گفتند و پرسش كردند و چون رسول خدا آنان را به اسلام دعوت كرد و قرآن برايشان تلاوت كرد، گريستند و دعوت وي را اجابت كردند و به وي ايمان آوردند و چون از نزد رسول خدا برخاستند، ابوجهل بن هشام با گروهي از قريش به آنها گفتند: چه مردان بي خردي هستيد. مردم حبشه شما را براي رسيدگي و تحقيق امري فرستادند، اما شما بي درنگ دين خود را رها كرديد و دعوت وي را تصديق كرديد! نمايندگان در پاسخ قريش گفتند: ما را با شما بحث و جدالي نيست، ما به كيش خود و شما به كيش خود، ما از اين سعادت نمي گذريم. درباره ايشان آياتي از قرآن مجيد نازل گشت. (94)

نزول سوره كوثر

((عاص بن وائل سهمي)) هر گاه نام رسول خدا صلي الله عليه و آله برده مي شد، مي گفت: دست برداريد، مردي است بي نسل و هرگاه بميرد نام وي از ميان مي رود و آسوده مي شويد.

پس خداي متعال سوره كوثر را فرستاد. (95)

وفات ابوطالب و خديجه

در حدود دو ماه پس از خروج بني هاشم از ((شعب)) و سه سال پيش از هجرت، وفات ابوطالب و سپس به فاصله سه روز وفات خديجه در ماه رمضان سال دهم بعثت روي داد. خديجه در اين تاريخ 65 ساله و ابوطالب هشتاد و چند ساله بود و از عمر رسول خدا صلي الله عليه و آله 49 سال و هشت ماه و يازده روز مي گذشت. ابوطالب و خديجه در ((حجون)) مكّه دفن شدند. وفات اين دو بزرگوار براي رسول خدا مصيبتي بزرگ بود و خودش فرمود: ((تا روزي كه ابوطالب وفات يافت دست قريش از آزار من كوتاه بود) 96))).

ازدواج رسول خدا با سوده و عايشه

رسول خدا صلي الله عليه و آله چند روز بعد از وفات خديجه ((سوده)) دختر ((زمعة بن قيس)) را در ماه رمضان و سپس در ماه شوّال همان سال ((عايشه)) دختر ((ابي بكر)) را به عقد خويش درآورد. (97)

سفر رسول خدا به طائف

پس از وفات ابوطالب، گستاخي قريش در آزار رسول خدا صلي الله عليه و آله به نهايت رسيد تا آنجا كه چند روز به آخر شوّال سال دهم ناچار با ((زيد بن حارثه (98))) به ((طائف)) رفت تا از قبيله ((ثقيف)) كمك بخواهد و آنان را به دين مبين اسلام دعوت كند.

رسول خدا با سران قبيله تماس گرفت و از آنان كمك و ياري خواست، ولي آنان استهزاء كردند و دعوت او را نپذيرفتند و برخلاف خواسته رسول خدا سفيهان و بردگان خود را وادار كردند كه آن حضرت را دشنام دهند و سنگباران كنند و در نتيجه پاهاي رسول خدا و چند جاي سر ((زيد بن حارثه)) كه وي را حمايت مي كرد مجروح شد.

رسول خدا كه به اين بيچارگي گرفتار آمده بود به سوي پروردگار دست به دعا برداشت و به او پناه برد، چون ((عتبه)) و ((شيبه)) پسران ((ربيعه)) رسول خدا را در آن حال ديدند با غلام مسيحي خود) (عدّاس)) كه از مردم نينوا بود مقداري انگور براي وي فرستادند، ((عدّاس)) از آنچه از رسول خدا ديده و شنيده بود، چنان فريفته شد كه بيفتاد و حضرت را بوسه زد.

رسول خدا پس از ده روز توقف در ((طائب)) و نااميدي از حمايت قبيله ((بني ثقيف)) راه مكّه در پيش گرفت و از چند نفر امان خواست كه فقط در ميان آنها ((مطعم بن

عديّ)) او را امان داد. (99)

زيد بن حارثه

((حكيم بن حزام)) برادرزاده ((خديجه)) از سفر شام بردگاني آورد، از جمله پسري نابالغ به نام ((زيد بن حارثه)) بود، ((حكيم)) به عمه اش ((خديجه)) كه در آن تاريخ همسر رسول خدا بود، گفت: اي عمّه هر كدام از اين غلامان را مي خواهي انتخاب كن، ((خديجه))، ((زيد)) را برگزيد و او را با خويش برد. رسول خدا از خديجه خواست تا او را به وي ببخشد، خديجه نيز او را به رسول خدا بخشيد و رسول خدا آزادش كرد و پسر خوانده خويش ساخت و هنوز بر وي وحي نيامده بود. (100)

رسول خدا ((امّايمن)) را به زيد بن حارثه تزويج كرد و ((اسامة بن زيد)) از وي تولد يافت، سپس دختر عمه خود) (زينب)) را نيز به وي تزويج كرد.

واقعه اسراء

صريح قرآن مجيد است كه خداي متعال بنده خود) (محمّد)) صلي الله عليه و آله را شبانه از مسجدالحرام به مسجداقصي ((بيت المقدس)) برد تا برخي از آيات خود را به وي نشان دهد. (101)

بر حسب روايات صاحب طبقات، اسراء در شب هفدهم ربيع الاول، يك سال پيش از هجرت و ((شعب ابي طالب)) و آن نيز از خانه ((امّهاني)) دختر ((ابوطالب)) بوده است. (102)

واقعه معراج

واقعه معراج و رفتن رسول خدا صلي الله عليه و آله به آسمانها در شب هفدهم ماه رمضان، هجده ماه پيش از هجرت روي داد و بسياري از مورّخان، واقعه اسراء و معراج را در يك شب دانسته اند. (103)

فخر رازي و علّامه مجلسي مي نويسند: اهل تحقيق برآنند كه به مقتضاي دلالت قرآن و اخبار متواتر خاصّه و عامّه، خداي متعال روح و جسد محمّد صلي الله عليه و آله را از مكّه به مسجدالاقصي و سپس از آن جا به آسمانها برد و انكار اين، مطلب، يا تاءويل آن به عروج روحاني، يا به وقوع آن در خواب، ناشي از كمي تتبّع يا سستي دين و ضعف يقين است. (104)

واقعه شقّ القمر

تاريخ اين واقعه كه ظاهر قرآن مجيد بر آن گواهي مي دهد نيز به درستي معلوم نيست. فخر رازي در ذيل آيه اوّل سوره ((قمر)) مي نويسد: همه مفسران برآنند كه مراد به آيه آن است كه ((ماه شكافته شد)) و اخبار هم بر واقعه شقّالقمر دلالت مي كند و حديث آن در صحيح مشهور و جمعي از صحابه آن را روايت كرده اند. (105)

دعوت قبايل عرب

دسول خدا صلي الله عليه و آله پس از آن كه در سال چهارم بعثت دعوت خويش را آشكار ساخت، ده سال متوالي در موسم حج با قبايل مختلف عرب تماس مي گرفت و بر يكايك قبايل مي گذشت و به آنان مي گفت: اي مردم! بگوييد: ((لااله الّا اللّه)) تا رستگار گرديد و عرب را مالك شويد و عجم رام شما گردد و بر اثر ايمان پادشاهان بهشت باشيد اما چنان كه سابقا گفتيم، عمويش ((ابولهب)) مي گفت: مبادا سخن وي را بشنويد، چه از دين برگشته و دروغگوست. در نتيجه هيچ يك از قبايل، دعوت وي را نپذيرفتند) 106) و پاسخ زشت مي دادند و به گفته ابن اسحاق بيش از همه قبيله ((بني حنيفه)) در پاسخ وي بي ادبي و گستاخي كردند.

مقدمات هجرت و آشنايي با اهل يثرب

دو قبيله بت پرست به نام ((اوس)) و ((خزرج)) از عرب قحطاني در يثرب سكونت داشتند و پيوسته جنگهايي ميان اين دو قبيله روي مي داد، تا آنجا كه به ستوه آمدند و دانستند كه نابود مي شوند و نيز بني نضير و بني قريظه و ديگر يهوديان يثرب بر آنان گستاخ شدند، جمعي از ايشان به مكه رفتند تا از قريش ياري بخواهند، اما قريش شرايطي پيشهاد كرد كه

براي ايشان قابل پذيرش نبود، ناچار آنها به طائف رفتند و از قبيله ((ثقيف)) كمك خواستند و از آنها نيز ماءيوس شدند و بي نتيجه بازگشتند. (107)

((سويد بن صامت اءوسي)) براي حج يا عمره از يثرب به مكه آمد و رسول خدا را ملاقات كرد، رسول خدا او را به اسلام دعوت و قرآن بر وي تلاوت كرد، آنگاه به يثرب بازگشت و اندكي بعد، پيش از جنگ بعاث به دست خزرجيان كشته شد. (108)

((ابولحيسر)) با عده اي از جمله ((اياس بن معاذ)) به منظور پيمان بستن با قريش، عليه خزرجيان از يثرب به مكه آمدند) (اياس)) اظهار تمايل به اسلام كرد و اسلام آورد، سپس به يثرب بازگشت و جنگ بعاث ميان اءوس و خزرج روي داد و اندكي بعد) (اياس بن معاذ)) در حالي كه تهليل و تكبير و تحميد و تسبيح پروردگار مي گفت از دنيا رفت. (109)

نخستين مسلمانان اءنصار

در سال يازدهم بعثت رسول خدا در موسم حج با گروهي از مردم يثرب ملاقات كرد و با آنها به گفتگو پرداخت و نيز اسلام را بر آنان عرضه داشت و قران را بر ايشان تلاوت كرد اهل يثرب دعوت رسول خدا را اجابت كردند و اسلام آوردند و گفتند اكنون به يثرب باز مي گرديم و قوم خود را به اسلام دعوت مي كنيم، باشد كه خدا به اين دين هدايتشان كند.

ابن اسحاق گويد: اينان شش نفر از قبيله خزرج بودند كه به يثرب بازگشتند و امر رسول خدا را با مردم در ميان گذاشتند و آنان را به دين اسلام دعوت كردند و چيزي نگذشت كه اسلام در يثرب شيوع يافت و نخستين مسلمانان

انصار ((اسعد بن زراره)) و ((ذكوان بن عبد قيس)) بودند و ((ابوالهيثم)) نيز در حالي كه رسول خدا را نديده بود اسلام آورد و او را به پيغمبري شناخت.

نخستين مسجدي كه در مدينه در آن قرآن خوانده شد، مسجد) (بني زريق)) بود. در سال دوازدهم بعثت، 12 نفر از انصار در موسم حج، در عقبه ((مني)) با رسول خدا بيعت كردند، آنها عبارت بودند: 1 - اسعد بن زراره، 2 - عوف بن حارث؛ 3 - رافع بن مالك؛ 4 - قطبة بن عامر، 5 - عقبه بن عامر، 6 - معاذ بن حارث (برادر عوف بن حارث)، 7 - ذكوان بن عبد قيس، 8 - عبادة بن صامت، 9 - ابو عبدالرحمان، 10 - عباس بن عباده، 11 - ابوالهيثم، 12 - عويم بن ساعده.

اين دوازده نفر پس از انجام بيعت به مدينه بازگشتند و رسول خدا ((مصعب بن عمير)) را همراهشان فرستاد تا به هر كس كه كه مسلمان شد قرآن بياموزد، ((مصعب)) بر ((اسعد بن زراره)) وارد شد و براي مسلمانان مدينه پيشنمازي مي كرد و او را در مدينه ((مقري)) مي گفتند.

اسلام آوردن سعد بن معاذ و اسيد بن حضير

((اسعد بن زراره)) همراه ((مصعب بن عمير)) به محله ((بني عبدالاشهل)) و ((بني ظفر)) رفتند تا ((سعد بن معاذ)) و ((اسيد بن حضير)) را كه هر دو مشرك و از اشراف قوم خود بودند با اسلام دعوت كنند. ((اسيد)) حربه خود را برداشت و به سوي آن دو رهسپار شد، به آنان دشنام و ناسزاگويي آغاز كرد، ولي ((مصعب)) به او گفت چه مانعي دارد كه بنشيني تا با تو سخن گويم. ((اسيد)) نشست

و با شنيدن دعوت ((مصعب)) و آياتي از قرآن مجيد، گفت: براي مسلمان شدن چه بايد كرد؟ آنگاه به دستور ((مصعب)) برخاست و غسل كرد و جامه پاكيزه ساخت و شهادت حق بر زبان راند و سپس به آن دو گفت، اگر ((سعد بن معاذ)) هم به اسلام درآيد، ديگر كسي از ((بني عبدالاشهل)) نامسلمان نخواهد ماند هم اكنون او را نزد شما ميفرستم.

((سعد)) هم به همان ترتيب، پس از شنيدن دعوت اسلام و آياتي از قرآن مجيد، تطهير كرد و شهادت حق بر زبان جاري ساخت. گفته اند: كه در آن شب، يك مرد يا زن نامسلمان در ميان ((بني عبدالاشهل)) باقي نماند به اين ترتيب كار انتشار اسلام در مدينه به جايي رسيد كه در هر محله از محله هاي انصار مردان و زناني مسلمان بودند.

دومين بيعت عقبه

((مصعب بن عمير بن هاشم)) به مكه بازگشت و اسلام اهل مدينه را به عرض رسول خدا صلي الله عليه و آله رسانيد و آن حضرت شادمان گشت، سپس جمعي از انصار در موسم حج به مكه رفتند و ((بيعت دوم عقبه)) به انجام رسيد. بيعت دوم عقبه در ذي حجه سال سيزدهم بعثت اتفاق افتاد.

جريان بيعت

پس از فراهم آمدن 77 نفر (75 مرد و زن انصار و رسول خدا و عباس بن عبدالمطلبب) نخستين كسي كه سخن گفت، عباس بود، ضمن حمايت از رسول خدا گروه خزرج را مخاطب قرار داد و آنچه لازمه بيعت و ياري و وفاداري نسبت به رسول خدا بود برايشان بيان داشت و حجت را بر آنان تمام كرد.

((براء بن معرور)) گفت: آنچه گفتي شنيديم، ما برآنيم كه از روي وفا و راستي خونهاي خود را در راه رسول خدا صلي الله عليه و آله فدا كنيم.

((عباس بن عباده)) گفت: اي گروه خزرج! دست از دامن وي برمداريد، اگر چه اشراف شما كشته شوند به خدا قسم خير دنيا و آخرت در همين است پس همگي همداستان در پاسخ او ((آري)) گفتند و با فدا كردن جان و مال و كشته شدن اشراف خويش تن به اين بيعت دادند.

عباس بن عبدالمطلب) عموي پيامبر) از آنان عهد و پيمان گرفت كه به اين پيمان وفادار بمانند، آنان نيز پذيرفتند و گفتند: چنان كه از ناموس و زنان خويش دفاع مي كنيم از رسول خدا دفاع خواهيم كرد.

نخستين كسي كه با رسول خدا صلي الله عليه و آله بيعت كرد) (براء بن معرور)) و به قولي ((ابوالهيثم)) و به قولي ((اسعد بن

زراره)) بود سپس بقيه دست به دست رسول خدا دادند و بيعت كردند. (110)

زناني كه در اين بيعت شركت داشتند عبارت بودند از:

1 - ام عماره: نسيبه، دختر ((كعب بن عمرو بن عوف)) از ((بني مازن بن نجار)).

2 - ام منيع: اءسماء، دختر ((عمرو بن عدي بن نابي)) از ((بني كعب بن سلمه)).

دوازده نفر نقيب اءنصار

چون بيعت اين 75 نفر به انجام رسيد، رسول خدا صلي الله عليه و آله گفت: ((دوازده نفر نقيب از ميان خود برگزينيد تا مسؤ ول و مراقب آنچه در ميان قومشان مي گذرد باشند. (111)))

به هر صورت، دوازده نفر نقيب به شرح ذيل برگزيده شدند:

1 - اءبو امامه: اءسعد بن زراره، 2 - سعد بن ربيع، 3 - عبدالله بن رواحه، 4 - رافع بن مالك، 5 - براء بن معرور، 6 - عبدالله بن عمرو (پدر جابر انصاري)، 7 - عبادة بن صامت، 8 - سعد بن عباده، 9 - منذر بن عمرو (اين نه نفر از قبيله خزرج بودند)، 10 - اسيد بن حضير، 11 - سعد بن خيثمه، 12 - رفاعة بن عبدالمنذر (112) (اين 3 نفر از قبيله اءوس بودند.)

رسول خدا به دوازده نفر نقيب انتخاب شده گفت: ((چنان كه حواريون براي عيسي ضامن قوم خود بودند، شما هم عهده دار هر پيشامدي هستيد كه در ميان قوم شما روي مي دهد و من خود كفيل مسلمانانم.)) (113)

آغاز هجرت مسلمين به مدينه

پس از بازگشتن 75 نفر اصحاب) بيعت دوم عقبه) به مدينه و آگاه شدن از دعوت و بيعتي كه ((اوس)) و ((خزرج)) با رسول خدا انجام داده بودند سختگيري قريش نسبت به طاقت فرسا گشت تا آن

كه از رسول خدا اذن هجرت خواستند) 114) و رسول خدا آنان را فرمود تا رهسپار مدينه شوند و نزد برادران انصار خود روند. (115)

مسلمانان دسته دسته رهسپار مدينه شدند و رسول خدا به انتظار اذن پروردگارش در هجرت از مكه و رفتن به مدينه باقي ماند. هجرت مسلمانان به مدينه از ذي الحجه سال سيزدهم بعثت آغاز شد. نخستين كسي كه از اصحاب رسول خدا به مدينه وارد شد پسر عمه رسول خدا ((ابوسلمه: عبدالله بن عبدالاسد بن هلال بن عبدالله بن عمربن مخزوم)) بود كه از حبشه بازگشت و به مكه آمد چون قريش به آزار او پرداختند و خبر يافت كه مردمي در مدينه به دين اسلام در آمده اند، يك سال پيش از ((بيعت دوم عقبه)) به مدينه هجرت كرد.

ابن اسحاق گويد: عمر بن خطاب و برادرش زيد بن خطاب با چند نفر ديگر، بر ((رفاعة بن عبدالمنذر)) وارد شدند. طلحة بن عبيدالله و صهيب بن سنان، در خانه ((حبيب بن اساف)) (و به قولي يساف) و يا بعضي گفته اند در خانه ((اسعد بن زراره)) منزل گزيدند.

ساير ميزبانان كه دسته دسته مهاجران بر آنان وارد مي شدند، عبارت بودند از ((عبدالله بن سلمه)) (در محله قبا)، ((سعد بن ربيع))، ((منذر بن محمد))؛ ((سعد بن معاذ))؛ ((اوس بن ثابت)) و نيز ((سعد بن خيثمه)) كه چون مجرد بود، مهاجران مجرد بر او فرود آمدند.

كار هجرت به آن جا كشيد كه مرد مسلماني جز رسول خدا و علي بن ابي طالب و ابوبكر، يا كساني كه گرفتار حبس و شكنجه قريش بودند در مكه باقي نماند.

سوره هاي مكي قرآن

در ميزان و نيز در شماره سوره

هاي مكي و مدني و نيز در ترتيب نزول سوره ها اختلاف است، ما در اين جا فقط روايت يعقوبي را ذكر مي كنيم و شماره هر سوره را در ترتيب فعلي قرآن مي نگاريم.

به روايت محمد بن حفص … از ابن عباس، 82 سوره از قرآن در مكه نازل شد. (116) نخستين سوره اي كه بر رسول خدا فرود آمد) (اقراء باسم ربك الذي خلق)) (96) بود و سپس به ترتيب شماره سوره از اين قرار است:

(68)، (93)، (73)، (74)، (1)، (111)، (81)، (87)، (92)، (89)، (94)، (55)، (103)، (108)، (102)، (107)، (105)، (53)، (80)، (97)، (91)، (85)، (95)، (106)، (101)، (75)، (104)، (77)، (50)، (90)، (86)، (54)، (38)، (7)، (82)، (36)، (25)، (35)، (19)، (20)، (26)، (27)، (28)، (17)، (10)، (11)، (12)، (15)، (6)، (37)، (31)، (40) (117)، (41)، (42)، (43)، (34)، (39)، (44)، (45)، (46)، (51)، (88)، (18)، (16)، (71)، (14)، (21)، (23)، (13)، (52)، (67)، (69)، (70)، (78)، (79)، (82)، (30)، (29).

در غير روايت ابن عباس، مردم در اين ترتيب اختلاف دارند ليكن اختلافشان اندك است و نيز از ابن عباس روايت شده كه قرآن جدا جدا نازل مي شد، نه اينكه سوره سوره نازل شود، پس هر چه آغازش مكه نازل شده بود، آن را مكي مي گفتيم، اگر چه بقيه اش در مدينه نازل شود و همچنين آنچه در مدينه نازل شد. (118)

شوراي دارالندوه

((دارالندوه)) همان بناي ((مجلس شوراي مكه)) بود كه جد چهارم رسول خدا (قصي بن كلاب) آن را ساخت، بعد معاويه آن را خريد و دارالاماره قرار داد، سپس جزء مسجدالحرام شد. (119)

پس از انجام بيعت دوم عقبه و هجرت اصحاب

رسول خدا به مدينه، رجال قريش دانستند كه يثرب به صورت پايگاه و پناهگاهي در آمده و مردم آن براي جنگيدن با دشمنان رسول خدا آماده اند، چند نفر از اشراف قريش براي جلوگيري از هجرت رسول خدا از مكه به مدينه، در ((دارالندوه)) فراهم گشتند و به مشورت پرداختند. (آخر صفر سال 14 بعثت) بعضي شماره شركت كنندگان در اين مجلس را از 15 نفر تا 100 نفر نوشته اند. (120)

هر يك در اين مجلس در مورد، حبس، شكنجه، حتي كشتن رسول خدا صلي الله عليه و آله طرحهايي ارائه دادند، سرانجام با پيشنهاد) (ابوجهل بن هشام)) تصميم به كشتن رسول خدا گرفتند و با همين تصميم پراكنده گشتند.

ابن اسحاق مي گويد: درباره همين انجمن و تصميم قريش آيه 30 از سوره انفال نازل گشت، آنجا كه مي گويد: ((و هنگامي كه كافران از روي مكر و نيرنگ درباره تو نظر مي دادند تا تو را در بند كنند يا تو را بكشند يا تو را بيرون كنند، آنان مكر مي كنند و خدا هم مكر مي كند و خدا بهترين مكركنندگان است)).

دستور هجرت

رجال قريش بر تصميم قاطع خود مبني بر كشتن رسول خدا باقي بودند و از طرفي جبرئيل فرود آمد و گفت: امشب را در بستري كه شبهاي گذشته مي خوابيدي مخواب، قريش پيرامون خانه رسول خدا را در اول شب) اول ربيع الاول سال 14 بعثت) محاصره كردند كه به موقع حمله برند. رسول خدا بر حسب وحي پروردگار و دستوري كه براي هجرت رسيده بود، علي را فرمود تا در بستر وي بخوابد و روپوش وي را بر خويش بپوشاند و سپس براي اداي امانات مردم

كه نزد رسول خدا بود در مكه بماند. (121)

در اين موقع رسول خدا مشتي از خاك برگرفت و بر سر آنان پاشيد و در حالي كه آياتي از سوره يس (1-9) مي خواند) تا: ((فاغشيناهم فهم لا يبصرون)) بدون آن كه او را ببينند از ميان ايشان گذشت، ولي مشركان خاك بر سر هنوز دنبال رسول خدا مي گشتند كه علي عليه السلام از بستر رسول خدا برخاست و دانستند كه نقشه آنان نقش بر آب شده است. (122)

ليلة المبيت

در شب پنجشنبه اول ماه ربيع (سال 14 بعثت) رسول خدا صلي الله عليه و آله از مكه بيرون رفت و در همان شب علي عليه السلام در بستر رسول خدا بيتوته كرد) 123) و دوباره فداكاري اميرمؤ منان آيه 207 سوره بقره نازل گشت. در همين شب بود كه رسول خدا، علي را به كعبه برد و علي پا بر شانه رسول خدا نهاد و بتها را واژگون ساخت. (124)

نخستين منزل هجرت يا غار ثور

رسول خدا در همان شب اول ربيع رهسپار غار ((ثور)) شد و ابوبكر بن ابي قحافه با وي همراه گشت و پس از سه روز كه در غار ثور ماندند در شب چهارم ربيع الاول راه مدينه را در پيش گرفتند.

قريش در جستجوي وي سخت در تكاپو افتادند و تا غار ((ثور)) رفتند و بر در غار ايستادند و چون ديدند كبوتري بر آن آشيانه نهاده و تار عنكبوت نيز بر در غار تنيده شده است گفتند كسي در اين غار نيست و بازگشتند. (125)

آنگاه رسول خدا در شب چهارم ربيع با راهنمايي مردي مشرك به نام ((عبدالله بن ارقط (يا اريقط) ديلي)) كه دو شتر با خود آورده بود، به اتفاق ابوبكر و عامر بن فهيره راه مدينه را در پيش گرفت.

جايزه قريش براي دستگيري رسول خدا صلي الله عليه و آله

چون رسول خدا از مكه رهسپار مدينه شد، قريش براي هر كس كه رسول خدا را دستگير كند صد شتر جايزه اعلام داشتند.

رسول خدا شب دوشنبه چهارم ربيع الاول از غار ثور به سوي مدينه بيرون آمد و روز سه شنبه در ((قدير)) بر خيمه ((ام معبد خزاعي)) كه زني دلير و بخشنده بود منزل كرد، ولي او بر اثر خشكسالي از پذيرايي ميهمانان عذر خواست رسول خدا چشمش بر گوسفندي كه در كنار خيمه بود افتاد، به او فرمود: اين چه گوسفندي است؟ گفت: اين گوسفند از گرسنگي و ناتواني از رمه مانده است و شير نيز ندارد. رسول خدا نام خدا را بر زبان جاري ساخت و با اذن آن زن گوسفند را دوشيد و شير گوسفند فراوان گشت و ريزش گرفت و همه از آن آشاميدند و بار ديگر

ظرف را از شير پر كرد و نزد وي گذاشت سپس به طرف مدينه رهسپار شدند. (126)

((سراقة بن مالك)) براي دريافت جايزه از قريش، وي را تعقيب مي كرد. (127) يعقوبي مي نويسد هنگامي كه رسول خدا به آبگاه ((بني مدلج)) رسيد) (سراقة بن جعشم مدلجي (128))) از پي وي تاخت و چون به او رسيد رسول خدا گفت: ((الهم اكفنا سراقة (129))). ((خدايا شر سراقة را از سر ما كوتاه كن))، سپس دست و پاي اسب او به زمين فرو رفت و فرياد زد: اي پسر ((ابوقحافه)) به همسفرت بگو تا از خدا بخواهد كه اسبم رها شود، به خدا قسم: اگر از من خيري به او نرسد، بدي به او نخواهد رسيد.

سراقه چون به مكه بازگشت، قصه خود را به قريش گفت و بيش از همه ابوجهل را تكذيب كرد. سراقه گفت: اي ابو حكم! به خدا قسم: اگر هنگامي كه دست و پاي اسب من فرو رفت تو هم تماشا مي كردي، دانسته بودي و شك نداشتي كه محمد فرستاده خداست و معجزه او را نمي توان پوشيده داشت. (130)

بريدة بن حصيب اءسلمي (از قبيله بني اسلم)

چون رسول خدا در طريق هجرت به ((غميم (131))) رسيد) (بريده)) با هشتاد خانواده از خويشاوندانش نزد وي رسيدند و همگي به دين اسلام در آمدند آنگاه ((بريده)) در غزواتي كه بعد از احد روي داد، حضور داشت. (132)

سال اول هجرت

ورود رسول خدا به مدينه

رسول خدا روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول نزديك ظهر وارد محله ((قبا))ي مدينه شد و بر ((كلثوم بن هدم)) يكي از مردان ((بني عمرو بن عوف)) وارد گشت و براي ملاقات با مردم در خانه ((سعد بن خيثمه)) كه زن و فرزندي نداشت و مهاجران مجرد در خانه وي منزل كرده بودند و مي نشست و نخستين دستوري كه داد آن بود كه بتها درهم شكسته شوند. علي عليه السلام سه شبانه روز در مكه ماند و امانتهاي مدرم را كه نزد رسول خدا بود به صاحبانش رسانيد و سپس به مدينه هجرت كرد و همراه رسول خدا در خانه ((كلثوم بن هدم)) منزل گزيد.

ابن اسحاق مي گويد: رسول خدا روزهاي دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه و پنج شنبه را در ((قبا)) در ميان قبيله ((بني عمرو بن عوف)) اقامت داشت و مسمجد) (قبا)) را تاءسيس كرد، سپس روز جمعه از ميانشان بيرون رفت و اولين نماز جمعه را در ميان قبيله ((بني سالم بن عوف)) در مدينه به جاي آورد و صد نفر مسلمان در آن شركت كردند. (133)

رجال قبايل اصرار مي ورزيدند كه رسول خدا در ميانشان فرود آيد، رسول خدا به آنان مي گفت: ((راه شترم را رها كنيد كه خودش دستور دارد)) تا اين كه سرانجام به محله ((بني مالك بن نجار)) در زميني كه متعلق به دو كودك يتيم بود، رسيد و شتر زانو

به زمين زد و رسول خدا فرود آمد و ((ابو ايوب انصاري: خالد بن زيد خزرجي)) بار سفر رسول خدا را به خانه برد.

بناي مصجد مدينه

رسول خدا آن زمين را به ده دينار خريد، آنگاه فرمد تا در آن جا مسجدي ساخته شود، خود نيز در ساختن مسجد با مسلمانان همكاري مي كرد و مسلمانان هم در موقع ساختن مسجد سرود مي خواندند و رسول خدا چنين مي گفت:

((لاعيش الا عيش الاخرة

اللهم ارحم المهاجرين و الانصار))

((زندگي جز زندگي آخرت نيست، خدايا مهاجران و انصار را رحمت كن))

رسول خدا مسجد را با خشت بنا نهاد و چند ستون از چوب خرما برافراشت و سقف آن را به چوب خرما پوشانيد، پس از ساخته شدن مسجد اذان اسلامي به وسيله وحي مقرر گشت.

بقيه مهاجران

مهاجران از پي رسول خدا مي رسيدند و ديگر كسي از مسلمانان بجز آنان كه گرفتار و محبوس بودند در مكه باقي نماند، چند خانواده بودند كه دسته جمعي مهاجرت كردند و در خانه هايشان بسته شد، ابوسفيان خانه هايشان را تصرف كرد و فروخت.

رسول خدا زيد بن حارث و ابورافع را با دو شتر و پانصد درهم پول به مكه فرستاد تا دختران رسول خدا ((فاطمه)) و ((ام كلثوم)) و نيز ((سوده)) همسر رسول خدا را به مدينه آوردند) (رقيه)) دختر رسول خدا پيش از اين با شوهر خود) (عثمان)) هجرت كرده بود اما ((زينب)) دختر بزرگ رسول خدا را شوهرش ((ابوالعاص)) كه هنوز كافر بود، نزد خويش نگاه داشت و اجازه هجرت نداد خانواده ابوبكر، از جمله: ((عايشه)) به مدينه آمدند، همچنين ((طلحة بن عبيدالله)) با عده اي رهسپار مدينه گشت. (134)

شيوع اسلام در مدينه

پس از اقامت رسول خدا در مدينه و ساختن مسجد و خانه هايش، انصار همگي به دين اسلام در آمدند بجز طوايف: خطمه، واقف، وائل و اميه (طايفه اي از قبيله اوس) كه بر شرك خود باقي ماندند، ولي بعد از واقعه بدر و احد و خندق همه به دين اسلام درآمدند.

سوره هاي مدني قرآن مجيد

چنان كه سابقا گفتيم در شماره و نيز در مكي و مدني بودن بعضي از سوره هاي قرآن اختلاف است در اين جا هم بر حسب روايت يعقوبي شماره هر سوره را در ترتيب فعلي مي نگاريم: سي و دو سوره از قرآن در مدينه بر رسول خدا نازل شد: نخست، ((ويل للمطففين)) (83) (135) و سپس به ترتيب سوره هاي: (2)، (8)، (3)، (59)، (33)، (24)، (60)،

(48)، (4)، (22)، (57)، (47)، (76)، (65)، (98)، (62)، (32)، (40) (136)، (63)، (58)، (49)، (66)، (64)، (61)، (5)، (9)، (110)، (56)، (100)، (113)، (114).

ابن عباس گويد: كه هرگاه جبرئيل بر رسول خدا وحي فرود مي آورد، به او مي گفت: اين آيه را در فلان جاي فلان سوره بگذار و چون: ((واتقوا يوما ترجعون فيه الي الله (137))) نازل شد گفت: آن را در سوره بقره بگذار. به قولي اين آيه در آخر همه نازل شده است. (138)

قرارداد مسالمت آميز ميان يهوديان

رسول خدا عهدنامه اي ميان مهاجران و انصار از يك طرف و يهوديان مدينه از طرف ديگر نوشت و يهوديان را در دين و دارايي خويش آزاد گذاشت و شرايط ديگر بر آن افزود، از جمله اين كه مسلمانان و يهوديان مانند يك ملت در مدينه زندگي كنند و در انجام مراسم ديني خود آزاد باشند و به هنگام وقوع جنگ عليه دشمن به يكديگر كمك كنند و شهر مدينه را محترم بدانند و به هنگام بروز اختلاف و رفع آن، شخص رسول خدا را به داوري بپذيرند.

قرارداد برادري ميان مهاجر و انصار

هشت ماه بعد از هجرت بود كه رسول خدا ميان مهاجر و انصار قرار برادري نهاد كه در راه حق يكديگر را ياري دهند و پس از مرگ از يكديگر ارث برند. (139) رسول خدا به آنان گفت در راه خدا دو نفر به با هم برادري كنيد))، سپس دست علي عليه السلام را گرفت و گفت: هذا اءخي. ((اين است برادر من)).

دشمني يهود و منافقان با رسول خدا و مسلمانان

دانشمندان يهود از روي حسد و كينه ورزي به دشمني با رسول خدا برخاستند و منافقان اءوس و خزرج كه از روي ناچاري مصلحت اظهار اسلام كرده بودند، راه آنان را در پيش گرفتند. اينان به مسجد رسول خدا مي آمدند و مسلمانان و دينشان را مسخره مي كردند. ابن اسحاق مي گويد: همين دانشمندان يهود و منافقان اءوس و خزرج بودند كه در حدود صد آيه از اول سوره بقره درباره ايشان نزول يافت، سپس درباره يهود و منافقان و آياتي كه درباره ايشان نازل شده است به تفصيل سخن مي گويد. (140)

سال دوم هجرت (سنة الامر)

سال دوم هجرت (سنة الامر)

تغيير قبله و وجوب زكات و روزه

هفده ماه پس از ورود رسول خدا به مدينه بود كه روز دوشنبه نيمه ماه رجب، در مسجد) (بني سالم بن عوف)) كه نخستين نماز جمعه در آن خوانده شد، قبله از ((بيت المقدس)) به كه گشت و رسول خدا دو از نماز ظهر را به سوي بيت المقدس و دو ركعت را به سوي كعبه گزارد) 141) چه نمازهاي چهار ركعتي كه در مكّه دو ركعتي بود، يك ماه پس از هجرت چهار ركعت شده بود. وجوب زكات مال و زكات عطره و روزه ماه رمضان و مقرّر شده نماز عيد فطر عيد قربان و دستور قرباني را نيز در سال دوم هجرت نوشته اند.

دستور جهاد و آغاز غزوه ها و سريّه ها (142)

ابن اسحاق مي گويد: رسول خدا صلي الله عليه و آله در سال 53 سالگي، سيزده سال بعد از بعثت، روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول نزديك ظهر وارد مدينه شد و بقيه ماه ربيع الاول، ربيع الاخر، دو جمادي، رجب، شعبان، رمضان، شوال، ذي القعده، ذي الحجه و

محرم را همچنان بدون پيشامد جنگي در مدينه گذراند و در ماه صفر سال دوم، دوازده ماه پس از ورود به مدينه براي جنگ بيرون رفت. (143)

شماره غزوه هاي رسول خدا صلي الله عليه و آله

مسعودي مي نويسد: غزوه هايي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله خود همراه سپاه اسلام بود غزوه است و برخي آن را 27 غزوه نوشته اند، جهت اختلاف آن است كه دسته اول بازگشت رسول خدا را از ((خيبر)) به ((وادي القري)) با غزوه خيبر يكي دانسته اند.

شماره سريه هاي رسول خدا صلي الله عليه و آله

ابن اسحاق مي گويد: سريه هاي رسول خدا 38 سريه بود. مسعودي از ((جمعي)) 35 سريه و از ((طبري)) 48 و از بعضي ديگر 66 سريه نقل مي كند. طبرسي در اعلام الوري 36 سريه مي نويسد. (144)

مسعودي مي نويسد: سرايه هاي رسول خدا از 3 تا 500 نفر است كه در شب بيرون روند. سوارب: دسته هايي است كه روز بيرون روند و مناسر: بيش از 500 نفر و كمتر از 800 نفر. جيش: سپاهي است كه شماره اش به 800 نفر برسد. خشخاش: بيش از 800 و كمتر از 1000 نفر. جيش ازلم: سپاهي است كه به 1000 نفر برسد. جيش جحفل: سپاهي است كه به 4000 نفر برسد. جيش جرار: سپاهي است كه به 12000 نفر برسد. كتيبه: سپاهي است كه فراهم گشته و پراكنده نشود و، حضيره: از 10 نفر به پايين را گويند كمه به جنگ فرستاده شوند و، نفيضه: آنان را كه سپاهي بسيار نيستند و، اءرعن: سپاه بزرگ بي مانند را، و خميس: سپاه عظيم را گويند.

غزوه ودان يا غزوه ابواء

تاريخ غزوه: صفر سال دوم هجرت

جانشين رسول خدا: سعد بن عباده

مقصد: قريش و بني ضمرة بن بكر

نتيجه: قرار صلحي با ((بني ضمره)) به امضاي ((مخشي بن عمرو ضمري)): سرور ((بني ضمره)) در آن تاريخ.

سريه ((عبيدة بن حارث بن مطلب))

تاريخ سريه: شوال سال اول.

عده سپاهيان: 60 يا 80 نفر فقط از مهاجران.

مقصد: دسته اي از قريش كه ممكن بود به اطراف مدينه تجاوز كنند.

نتيجه: ((عبيده)) در محل آبگاهي با گروه انبوهي از قريش كه ((عكرمة بن ابي جهل)) فرماندهشان بود، روبرو شد، اما جنگي پيش نيامد، فقط ((سعد بن ابي وقاص)) تيري انداخت و نخستين تيري بود كه در تاريخ اسلام از كمان رها شد.

سريه ((حمزة بن عبدالمطلب))

تاريخ سريه: رمضان سال اول.

عده سپاهيان: 30 نفر از مهاجران.

نتيجه: ((حمزه)) تا ساحل دريا در ناحيه ((عيص)) پيش رفت و آن جا با 300 سوار از مشركان مكه كه ((ابوجهل بن هشام)) فرماندهشان بود، روبرو شد، اما ((مجدي بن عمرو جهني)) كه با هر دو دسته قرار صلح و متاركه داشت، در ميان افتاد و بي آن كه جنگي روي دهد، هر دو سپاه بازگشتند.

غزوه ((بواط))

تاريخ غزوه: ربيع الاول سال دوم هجرت. جانشين رسول خدا در مدينه ((سائب بن عثمان بن مظعون)) يا ((سعد بن معاذ)) بود.

عده سپاهيان: 200 نفر.

مقصد: كارواني از قريش (شامل 100 مرد) بودند كه مدينه در خطر تجاوز ايشان قرار داشت و 2500 شتر داشتند.

نتيجه: رسول خدا تا ((بواط)) پيش رفت و چون با دشمني برخورد نكرد به مدينه بازگشت.

غزوه ((عشيره))

تاريخ غزوه: جمادي الاولي، سال دوم هجرت. جانشين رسول خدا در مدينه ((ابوسلامة بن عبدالاسد)) بود.

عده سپاهيان اسلام: 150 يا 200 نفر.

مقصد: كاروان قريش كه رهسپار شام بود.

نتيجه: رسول خدا با سپاهيان اسلامي تا ((عشيره)) پيش رفت، ماه جمادي الاولي و چند روزي از جمادي الاخره آن جا ماند و با قبيله ((بني مدجل)) و هم پيمانانشان از ((بني ضمره)) قرار صلحي منعقد ساخت و سپس بي آن كه جنگي روي دهد به مدينه بازگشت.

سريه ((سعد بن ابي وقاص))

تاريخ سريه: ذوالقعده سال اول.

عده سپاهيان: 8 نفر فقط از مهاجران.

مقصد: احتياط و جلوگيري از حمله دشمن.

نتيجه: ((سعد بن ابي وقاص)) تا سرزمين ((خرار)) پيش تاخت و بي آن كه به دشمني برخورد كند، بازگشت.

غزوه ((سفوان))، عزوه ((بدر اولي))

تاريخ غزوه جمادي الاخره (145) يا ربيع الاول سال دوم (146). جانشين رسول خدا در مدينه ((زيد بن حارثه)) بود

مقصد: از بازگشت رسول خدا صلي الله عليه و آله از غزوه ((عشيره)) ده روز نمي گذشت كه ((كرز بن جابر فهري)) رمه مدينه را غارت كرد. رسول خدا در تعقيب وي تا وادي ((سفوان)) از ناحيه بدر شتافت و بر وي دست نيافت و به مدينه بازگشت.

سريه ((عبدالله بن جحش))

تاريخ سريه: رجب سال دوم هجرت.

عده سپاهيان: 8 نفر (يا 11 نفر) از مهاجران.

مقصد: رسول خدا صلي الله عليه و آله عمه زاده خود) (عبدالله بن جحش)) را با 8 نفر از مهاجران ماءمور كرد تا در ((نخله)) ميان مكه و طائف فرود آيد و در كمين قريش باشد و اخبارشان را جستجو كند. عبدالله به همراهان خود گفت: هر كدام از شما كه با ميل و رغبت در آرزوي شهادت است با من رهسپار شود و هر كس كه نمي خواهد بازگردد. از همراهان هيچ يك بجز ((سعد بن ابي وقاص)) و ((عتبة بن غزوان)) تخلف نورزيد. عبدالله با همراهان در نخله فرود آمد و همان جا ماند تا كارواني از قريش كه كالاي تجارت داشت در رسيد. آن روز آخر رجب بود) (واقد بن عبدالله تميمي)) به طرف ((عمرو بن حضرمي)) تيراندازي كرد و او را كشت و در نفر اسير نيز از ايشان گرفتند. ((عبدالله بن جحش)) كالاي تجارتي را با دو اسير به مدينه آورد و خمس آن را به رسول خدا داد و بقيه را بر اصحاب خود تقسيم كرد. رسول خدا گفت: ((من شما را به جنگ كردن در ماه حرام فرمان نداده بودم))

و به همين جهت از مال غنيمت و اسيران چيزي تصرف نكرد و اسيران را آزاد فرمود. يكي از آنان ((حكم بن كيسان)) بود كه اسلام آورد و در سريه ((بئرمعونه)) به شهادت رسيد و ديگري ((عثمان بن عبدالله بن مغيره)) بود كه به مكه بازگشت و كافر از دنيا رفت

غنيمت اين سريه نخستين غنيمتي بود كه به دست مسلمانان رسيد و ((عمروبن حضرمي)) نخستين كافري بود كه به دست مسلمانان كشته شد و ((عثمان)) و ((حكم)) نخستين اسيراني بودند كه به دست مسلمانان اسير شدند.

غزوه بدر كبرا

تاريخ غزوه: رمضان سال دوم هجرت. جانشين رسول خدا در نماز ((عبدالله بن ام مكتوم)) و جانشين آن حضرت در مدينه ((ابولبابه)) بودند.

عده سپاهيان: 313 نفر (مهاجري اءوسي و خزرجي).

سپاه دشمن: 950 مرد جنگي كه 600 نفر زره پوش و 100 اسب داشتند.

مقصد: رسول خدا خبر يافت كه ((ابوسفيان)) همراه 30 يا 40 نفر از قريش با كاوان تجارت، از شام به مك برمي گردند به اصحاب خويش چنين فرمود: ((اين كاروان قريش و حامل اموال ايشان است، به سوي آن رهسپار شويد، باشد كه خدا آن را نصيب شما گرداند.))

ابو سفيان چون از چنين تصميمي آگاه شد، ((ضمضم بن عمرو غفاري)) را براي دادرسي به مكه فرستاد، قريش همداستان آماده دفاع از مال خويش شدند و از اشراف قريش كسي جز ((ابولهب)) باقي نماند كه براي جنگ بيرون نرود.

رسول خدا چون از حركت قريش اطلاع يافت با اصحاب خود مشورت كرد تا اين كه ((مقداد بن عمرو)) به پا خاست و گفت: به خدا قسم اگر ما را تا نواحي يمن ببري تا آن جا راه تو را

از دشمن هموار خواهيم ساخت و رسول خدا درباره وي دعاي خير كرد روز دوشنبه هشتم ماه رمضان بود كه رسول خدا از مدينه بيرون رفت و علي بن ابي طالب پرچمدار سپاه بود. ((سعد بن معاذ)) در حالي كه رسول خدا را از صميم قلب همراهي مي كرد، گفت: اكنون به نام خدا ما را رهسپار ساز، اگر ما را امر كني كه به اين دريا بريزيم به دريا خواهيم ريخت. رسول خدا شادمان شد و فرمود) (هم اكنون گويي به كشتارگاه مردان قريش مي نگرم)).

رسول خدا ابتدا در محل ((ذفران)) و بعد از چند منزل ديگر نزديك بدر فرود آمد و در همان شب اول، دو غلام از قريش به دست مسلمانان افتاد و آنها اطلاعاتي از دشمن در اختيار گذاردند.

ابوسفيان با بيم و هراس در آبگاهي نزديك بدر فرود آمد و چون از آثار دو سوار اطلاع يافت راه كاروان تجارت را تغيير داد و هنگامي كه كاروان تجارت را از خطر گذراند، به قريش پيام داد كه: منظور شما از اين حركت، حمايت از كاروان و حفظ اموالتان بود، اكنون كه كاروان از خطر گذشته، بهتر همان كه به مكه بازگرديد.

((بني زهره)) كه در ((جحفه)) بودند همگي از ((جحفه)) بازگشتند و حتي يك نفر از ايشان در بدر شركت نداشت، از ((بني عدي)) هم كسي همراه قريش بيرون نيامده بود، ((طالب بن ابي طالب)) هم كه همراه قريش بيرون آمده بود با گفتگويي كه ميان او و قريش درگرفت، به او گفتند: به خدا قسم، ما مي دانيم كه شما بني هاشم، هر چند كه با ما همراه باشيد، هواخواه ((محمد)) هستيد پس ((طالب))

با كساني كه برمي گشتند به مكه بازگشت.

فرود آمدن قريش در مقابل مسلمين

قريش با تجهيزات كامل همچنان به طرف بدر پيش مي رفتند تا در ((عدوه قصوا)) كه دورتر از مدينه بود در پشت تپه اي به نام ((عقنقل)) فرود آمدند و چاههاي بدر در ((عدوه دنيا)) كه نزديكتر به مدينه بود، قرار داشت. در همان شب باراني رسيد كه زمين شنزار را زير پاي قريش غير قابل عبور ساخت، رسول خدا پيشدستي كرد و در كنار نزديكترين چاه بدر فرود آمد، ((حباب بن منذر)) گفت: اي رسول خدا! آيا خدا فرموده است كه اين جا منزل كنيم؟ رسول خدا گفت: نه امري در كار نيست، بايد طبق تدبير و سياست جنگ رفتار كند، سپس بنا به پيشنهاد) (حباب)) سپاه اسلام در كنار نزديكترين چاه به دشمن فرود آمد. ((سعد بن معاذ)) نيز با اجازه رسول خدا سايباني براي آن حضرت بساخت.

روز جنگ و آمادگي قريش

بامداد روز جنگ، مردان قريش از پشت تپه ((عقنقل)) برآمدند و در مقابل مسلمين آماده جنگ شدند كه رسول خدا گفت: ((خدايا! اين قبيله قريش است كه با ناز و تبختر خويش روي آورده است و با تو دشمني مي كند و پيغمبرت را دروغگو مي شمارد. خدايا! خواستار نصرتي هستم كه خود وعده كرده اي، خدايا! در همين صبح امروز نابودشان ساز)).

صف آرايي رسول خدا صلي الله عليه و آله

رسول خدا خود چوبي به دست داشت و صفهاي سپاهيان اسلام را منظم مي ساخت در اين هنگام ((سواد بن غزيه)) را از صف جلوتر ديد و چوب را به شكم وي زد كه در جاي خود راست بايستد. ((سواد)) گفت: اي رسول خدا! مرا به درد آوردي با آن كه خدا تو را به حق و عدالت فرستاده است، پس مرا اذن قصاص ده. رسول خدا شكم خود را برهنه ساخت و گفت: بيا قصاص كن. ((سواد)) شكم رسول خدا را بوسيد و رسول خدا درباره وي دعاي خير كرد.

رسول خدا پس از منظم ساختن صفوف خطبه اي ايراد كرد كه متن آن را مورخان نقل كرده اند) 147) سپس به سوي سايبان خود رفت و به دعا و انابه پرداخت.

صلح جويان قريش و آتش افروزان جنگ

قريش، ((عمير بن وهب)) را براي بازديد لشكر اسلام فرستاد خبر آورد كه 300 مرد، اندكي بيش يا كم اند و خطاب به قريش، گفت: اي گروه قريش! شتراني ديدم كه بارشان مرگ است سپاهي ديدم كه جز شمشيرهاي خود وسيله دفاعي و پناهي ندارند به خدا قسم تصور نمي كنم مردي از ايشان بي آن كه مردي از شما را بكشد كشته شود اكنون ببينيد نظر شما چيست؟

((حكيم بن حزام)) نيز نزد) (عتبه)) آمد و گفت تو سرور و بزرگ قريشي، حرف تو را مي شنوند، اگر مي خواهي نام نيكت تا آخر روزگار در ميان قريش بماند، امر ديه ((عمرو بن حضرمي)) را بر عهده بگير، تا آتش جنگ خاموش شود. ((عتبه)) گفت: پذيرفتم.

((عتبة بن ربيعه)) پس از پيشنهاد) (حكيم بن حزام)) برخاست و سخنراني كرد و گفت: اي گروه قريش! شما از جنگ با

((محمد)) و يارانش طرفي نمي بنديد، پس بياييد و بازگرديد و ((محمد)) را با ساير عرب واگذاريد.

((ابوجهل)) پس از شنيدن پيام ((عتبه)) گفت: به خدا قسم باز نمي گرديم تا خدا ميان ما و محمد حكم كند، ((عتبه)) هم نظرش غير از آن است كه اظهار مي دارد، او ديده است كه پسرش با محمد و يارانش همراه است، از كشته شدن وي بيم دارد. در اين هنگام ((عامر بن حضرمي)) به اغواي ابوجهل در ميان سپاه قريش برخاست و داد زد و آنان را جنگ برانگيخت.

آغاز خونريزي و جنگ تن به تن

((اءسود بن عبدالاءسد مخزومي)) نخستين مردي بدخو و گستاخ بود كه پيش تاخت و ((حمزة بن عبدالمطلب)) در مقابل وي بيرون شد و با شمشير خود پاي او را از نصف ساق بينداخت و او همچنان مي خزيد تا به درون حوض بيافتاد و حمزه در همان حوض او را كشت.

((عتبة بن ربيعه)) و برادرش ((شيبه)) و پسرش ((وليد)) از لشكر قريش پيش تاختند، سه تن از جوانان انصار: ((عوف)) و ((معوذ)) (پسران حارث) و نيز ((عبدالله بن رواحه)) در برابرشان به نبرد بيرون شدند، اما همين كه خود را معرفي كردند، جنگجويان قريش گفتند: ما با شما نمي جنگيم، رسول خدا ((عبيدة بن حارث)) و ((حمزه)) و ((علي)) عليه السلام را در مقابل آن سه نفر فرستاد و ايشان آنان را از پاي درآوردند.

جنگ مغلوبه

پس از نبردي تن به تن، دو سپاه به جان هم افتادند، در اين گيرودار ((مهجع)) نخستين شهيد بدر و سپس ((حارث بن سراقه)) با تير دشمن به شهادت رسيدند. رسول خدا از زير سايبان بيرون آمد و مسلمين را به جهاد تشويق كرد، آنگاه ((عمير بن حمام)) و ((عوف بن حارث)) شمشيرهاي خود را گرفتند و جنگيدند تا به شهادت رسيدند. رسول خدا مشتي ريگ برداشت و گفت: خدايا! دلهاشان را بترسان و پاهاشان را بلرزان و آنگاه ريگها را به سوي قريش پاشاند و ياران خود را فرمود تا سخت حمله كنند، در اين موقع شكست دشمن آشكار گشت و گردنگشان قريش كشته و يا اسير شدند.

وضع رسول خدا در جنگ بدر

ابن اسحاق و واقدي مي نويسند: رسول خدا در زير سايبان به سر مي برد و ((سعد بن معاذ)) با چند نفر از انصار، بر در سايبان نگهباني مي دادند، اما روايتي كه مسند احمد) 148) و طبقات (149) از علي عليه السلام نقل شده بر خلاف اين است.

علي عليه السلام مي گويد: چون روز بدر فرارسيد، رسول خدا پيشاپيش ما قرار داشت و او از ما به دشمن نزديكتر بود و از همه بيشتر تلاش مي كرد. (150) در نهج البلاغه آمده است: ((هرگاه كار جنگ به سختي مي كشيد، ما به رسول خدا پناه مي برديم و هنچ كس از ما به دشمن نزديكتر از او نبود. (151)))

آيات مربوط به غزوه ((بدر كبرا))

1 - سوره آل عمران / 12 - 13 و 123.

2 - سوره نساء / 77 - 78.

3 - اءنفال / 1 - 19، 36 - 51، 67 - 71.

4 - حج / 19. آيات 124 - 127 سوره آل عمران و در نزول فرشتگان براي نصرت مؤ منان و آيات 9 - 12 سوره اءنفال نيز در نزول فرشتگان و كشته شدن كافران به دست ايشان است. (152)

دستور خاصّ

روز بدر رسول خدا صلي الله عليه و آله به اصحاب خود فرمود: مي دانم كه مرداني از ((بني هاشم)) و ديگران را بدون آن كه به جنگ با ما علاقه مند باشند به اكراه بيرون آورده اند، بنابراين هر كسي از شما با يكي از ((بني هاشم)) برخورد كند او را نكشد و هر كس ((ابوالبختري بن هشام)) را ببيند او را نكشد و هر كس ((عبّاس)) (عموي رسول خدا) را ببيند او را نكشد، امّا به تفصيلي كه در كتب تاريخ نوشته اند، ابوالبختري بر اثر طرفداري از همسفر خود) (جناده)) به دست ((مجذّر)) كشته شد.

معاذ بن عمرو و ابوجهل

((معاذ بن عمرو)) مي گويد: در حالي كه پيرامون ((ابوجهل)) را سخت گرفته بودند، شنيدم كه مي گفتند: كسي نمي تواند امروز بر ((ابوالحكم)) دست يابد، پس همّت خود را بر آن داشتم كه بر وي حمله كنم، بر او تاختم و ضربتي بر وي نواختم كه پايش از نصف ساق از زير شمشير من پريد، در همين حال پسرش ((عكرمه)) شمشيري بر بازوي من نواخت و دست مرا پراند، چنان كه با پوستي به پهلوي من آويخته شد، امّا همچنان تا آخر روز جنگ مي كردم و آن را پشت سر خود مي كشيدم و آخر كار كه مرا آزار مي داد پاي روي آن نهاده و خود را كشيدم تا پاره شد و افتاد.

((ابوجهل)) همچنان افتاده بود كه ((معوّذ بن عفرا)) رسيد و با ضربتي كار او را ساخت و سپس خود جنگيد تا به شهادت رسيد، آنگاه كه كار جنگ پايان گرفت رسول خدا فرمود تا ((ابوجهل)) رادر ميان كشته ها جستجو كنند.

((عبداللّه بن مسعود)) مي گويد: من در جستجوي ابوجهل بر آمدم،

او را يافتم و شناختم و پا روي گردن وي نهادم و به او گفتم: اي دشمن خدا! آيا خدا تو را خوار ساخت؟ گفت چه شده است كه خوار باشم؟ از اين مردي كه مي كشيد بزرگتر كيست؟ و به روايتي ((ابوجهل)) گفت: اي مردك گوسفندچران! مقامي بس بلند و ارجمند را اشغال كردي.

((عبداللّه)) مي گويد: سر او را بريدم و نزد رسول خدا آوردم و آن حضرت خدا را ستايش كرد.

ابن اسحاق مي نويسد: ((عكاشه)) كه شمشيرش در روز بدر در هم شكست نزد رسول خدا آمد و رسول خدا چوب خشكي به او داد و گفت: با همين جنگ كن، پس آن را گرفت و تكاني داد و به صورت شمشيري بلند و محكم درآمد و تا پايان جنگ كه مسلمانان فاتح گشتند با همان شمشير مي جنگيد و آن را ((عون)) مي گفتند. وي در جنگي با مرتدّان به دست ((طلحة بن خويلد اءسدي)) به شهادت رسيد. (153)

كشتگان قريش در چاه بدر

به دستور خدا كشته هاي دشمن را در چاه بدر افكندند مگر ((امية بن خلف)) كه او را زير خاك و سنگ كردند.

رسول خدا بر سر چاه بدر ايستاد و گفت: اي به چاه افتادگان (يك يك را نام برد) بد خويشاني براي پيامبر خود بوديد مردم مرا راستگو دانستند و شما دروغگو مردم مرا پناه دادند و شما مرا بيرون كرديد، مردم مرا ياري كردند و شما به جنگ من برخاستيد، سپس گفت: آيا آنچه پروردگار به شما وعده داده بود، حق يافتيد؟ من آنچه پروردگارم به من وعده داده بود، حق يافتم. كساني از صحابه گفتند: اي رسول خدا! آيا با لاشه هاي مردگان سخن مي گويي؟

فرمود: شما گفتار مرا از ايشان شنواتر نيستيد، ليكن ايشان نمي توانند پاسخ دهند.

مسلمانان دوزخي

جواناني از قريش هنگامي كه رسول خدا در مكه بود به دين اسلام در آمدند، اما بر اثر حبس و شكنجه پدران و خويشان خود توفيق هجرت نيافتند و از دين اسلام بازگشتند و همراه قريش به جنگ بدر آمدند و روز بدر كشته شدند و درباره ايشان آيه اي نازل كشد كه مضمون آن اين است: ((كساني كه در حال ستمكاري بر خويش، فرشتگان جانشان را گرفتند، بدانها گفتند: شما را چه مي شود؟ گفتند: ما در سرزمين (مكه) زبون و بيچاره بوديم. فرشتگان گفتند: مگر زمين خدا وسعت نداشت تا در آن هجرت كنيد؟ اينان جايشان دوزخ است و چه بد سرانجامي است.)) (154)

غنيمتهاي بدر

پس از آن كه غنيمتهاي جنگ بدر به دستور رسول خدا جمع آوري شد در كيفيت تقسيم آن اختلاف پيش آمد و هر كس مدعي خدمتي بود و حق تقدم را با خود مي پنداشت. رسول خدا ((عبدالله بن كعب مازني)) را بر غنيمتها گماشت تا آنها را طبق دستور ميان همه سپاهيان تقسيم كند. براي هر مرد يك سهم و براي هر اسب از دو اسبي كه داشتند دو سهم و براي هر يك از هشت نفري كه به عذر موجه در جنگ حاضر نبودند سهمي از غنيمت قرار داد. اسامي آن هشت نفر از اين قرار است: 1 - عثمان بن عفان، 2 - طلحة بن عبيدالله، 3 - سعيد بن زيد، 4 - حارث بن صمه، 5 - خوات بن جبير، 6 - حارث بن حاطب انصاري، 7 - عاصم بن عدي انصاري، 8 - ابولبابه.

مژده فتح در مدينه

رسول خدا صلي الله عليه و آله ((عبدالله بن رواحه)) و ((زيد بن حارثه)) را با مژده فتح نزد مردم مدينه فرستاد. ((اسامه)) فرزند زيد مي گويد: خبر رسيدن پدرم ((زيد)) هنگامي به ما رسيد كه از دفن ((رقيه)) دختر رسول خدا فارغ شده بوديم. نزد وي آمدم، ديدم كه مردم پيرامون او را گرفته اند و او كشتگان قريش را يكايك نام مي برد.

اسيران قريش در مدينه

رسو ل خدا صلي الله عليه و آله اسيران قريش را در ميان اصحاب خود پراكنده ساخت فرمود: با اسيران به نيكي رفتار كنيد.

مكه در عزاي جگرگوشه هاي خود

نخستين كسي كه خبر شكست قريش را به مكه آورد، ((حيسمان بن عبدالله خزاعي)) بود و چون اشراف كشته شده قريش را يكايك نام مي برد) (صفوان بن اميه)) گفت: شما را به خدا قسم، اگر عقل دارد از او درباره من سؤ ال كنيد. از او پرسيدند: صفوان بن اميه چطور شد؟ گفت خودش همين است كه در حجر نشسته، اما - به خدا قسم - پدر و برادرش را ديدم كه كشته شدند.

اندوه ابولهب و هلاكت او

ابورافع آزاد شده رسول خدا مي گويد چون مژده فتح بدر به ما رسيد، شادمان گشتيم و در خود نيرو يافتيم و ابولهب، دشمن خدا رسوا گشت. من در حجره زمزم با ام الفضل نشسته بودم ناگاه ابولهب با تكبر رسيد و پشت به پشت من نشست در هنگام ((ابوسفيان بن حارث)) وارد شد و ابولهب كه خود در جنگ بدر حضور نداشت. اخبار صحيح را از ابوسفيان خواست و به او گفت كار مردم به كجا كشيد؟ پاسخ داد آنها هر كس را از ما خواستند كشتند و هر كس را خواستند اسير گرفتند، مرداني سفيد بر اسبان سياه و سفيد ديدم كه در ميان زمين و آسمانند، چيزي را باقي نمي گذاشتند و كسي نمي توانست در مقابلشان ايستادگي كند. ابورافع مي گويد: من به آنها گفتم: به خدا قسم آنها فرشتگان خدا بوده اند، پس ابولهب دست خويش را بلند كرد و سخت به روي من نواخت و مرا بر زمين كوبيد، در اين ميان ((ام الفضل)) ستوني از ستونهاي خيمه را برگرفت و چنان بر سر ابولهب نواخت كه شكافي بزرگ در سر وي پديد آمد، او جز هفت شب ديگر

زنده نبود و خدا او را به آبله اي طاعون مانند به هلاكت رساند.

دو دستور سياسي

بزرگان قريش دستور دادند تا، اولا اهل مكه بر كشته هاي خويش اشك نريزند و سوگواري نكنند او از اين راه خود را به شماتت مسلمين گرفتار نسازند و ثانيا در بازخريد اسيران خود شتاب نورزند تا مبادا مسلمانان در بهاي آنان سختگيري كنند. ((اسود بن مطلب)) كه سه فرزند خود را از دست داده بود، وقتي كه شنيد، زني به خاطر گم شدن شترش شيون مي كند، اشعاري بدين مضمون گفت: ((شگفتا كه زني حق دارد بر شتر گمشده خويش گريه كند اما من حق ندارم بر پسران دلير خود اشك بريزم.))

اقدام قريش در خريد اسيران

نخستين كسي كه در خريد وي اقدام شد) (ابووداعه)) بود كه پسرش ((مطلب)) شبانه از مكه بيرون آمد و به مدينه آمد و به مدينه رفت و پدرش را به چهار هزار درهم بازخريد و با خود به مكه برد.

((سهيل بن عمرو)) از اسيراني بود كه ((مكرز بن حفص)) مقدار فديه او را با مسلمانان قرار گذاشت و سپس خود به جاي وي تن به اسيري داد تا ((سهيل بن عمرو)) برود و بهاي خود را بفرستد.

((عمرو بن ابي سفيان)) از اسيراني بود كه پدرش ابوسفيان حاضر نشد براي آزادي او فديه دهد. در اين ميان ((سعد بن نعمان)) براي عمره رهسپار مكه شد، ابوسفيان وي را گرفت و به جاي پسر خود) (عمرو)) زنداني كرد. رسول خدا به تقاضاي اصحاب) (عمرو بن ابي سفيان)) را آزاد فرمود و ((ابوسفيان)) هم ((سعد)) را رها كرد.

به همين ترتيب، بيشتر اسيران بدر و به گفته يعقوبي 68 نفرشان سربها دادند و آزاد شدند سربهاي اسيران بدر به تناسب وضع مالي آنها از هزار درهم تا

چهار هزار درهم بود اماكساني بودند كه نمي توانستند حتي حداقل سربها را كه هزار درهم بود بپردازند و در عين حال چون با سواد بودند رسول خدا فرمود تا هر كدام از ايشان ده پسر از پسران انصار را از خواندان و نوشتن نيك بياموزد و سپس آزاد گردد. ((زيد بن ثابت)) از همين راه باسواد شده بود. (155)

داستان عمير بن وهب

((عمير بن وهب جمحي)) كه از شياطين قريش بود، روزي پس از واقعه بدر با ((صفوان بن اميه)) در حجر نشسته بود و از مصيبت ((اصحاب قليب)) (156). سخن مي گفت. ((صفوان)) گفت: راستي كه پس از ايشان در زندگي خيري نديديم، ((عمير)) گفت: به خدا قسم: اگر قرض هاي بي محل و بيچاره شدن خانواده ام نبود بر سر محمد مي رفتم و او را مي كشتم. ((صفوان)) گفتار او را غنيمت شمرد و گفت: تمام اينها را بر عهده مي گيرم و خانواده ات را تا زنده باشند همراهي مي كنم. ((عمير)) پذيرفت و گفت پس اين مطلب را پوشيده دار سپس دستور داد شمشيرش را تيز و زهرآگين كردند و آنگاه رهسپار مدينه شد و به حضور رسول خدا رسيد. رسول خدا پرسيد: به چه كار آمده اي؟ گفت: تا درباره اين اسير كه گرفتار شماست، محبت كنيد. رسول خدا فرمود: چرا شمشير به گردن آويخته اي؟ گفت: خدا اين شمشير را لعنت كند كه هيچ به درد ما نمي خورد. رسول خدا دوباره سبب آمدن او را سؤ ال كرد، او گفت جز اين منظوري ندارم. فرمود: اين طور نيست تو و ((صفوان)) در حجر نشسته و بر اصحاب قليب تاءسف خورديد و چنين و چنان گفتگو كرديد

و اكنون براي كشتن من آمدي اما خدا تو را مجال نمي دهد. عمير گفت: گواهي مي دهم كه تو پيامبر خدايي زيرا جز من و صفوان كسي از اين راز اطلاع نداشت اكنون يقين كردم كه اين خبر را جز از طرف خدا به دست نياورده اي آنگاه شهادتين بر زبان راند.

نزول سوره اءنفال

ابن هشام از ابن اسحاق روايت مي كند كه تمام سوره انفال يكجا پس از واقعه بدر كبرا نزول يافت.

فهرست سپاهيان اسلامي و شهداي بدر

طبق فهرست جامعي كه در كتاب) (تاريخ پيامبر اسلام)) آمده است، عده سپاهيان اسلامي در بدر، جمعا از تمام قبايل 314 نفر و عده شهداي مسلمانان نيز 14 نفر بوده است. (157)

كشته هاي قريش در بدر

روز بدر 70 نفر از مردان قريش به دست مسلمانان و فرشتگان كشته شدند كه ابن اسحاق فقط 50 نفر آنها را نام برده و ابن هشام 20 نفر ديگر را هم ذكر كرده است. (158)

شيخ مفيد در ارشاد 36 نفر از كشته هاي بدر را نام مي برد و مي گويد: راويان عمامه و خاصه به اتفاق نوشته اند كه: اين 36 نفر را علي بن ابي طالب عليه السلام كشته است.

اسيران قريش در بدر

روز بدر 70 نفر از مردان قريش به دست مسلمانان اسير شدند كه ابن اسحاق فقط 43 نفر ايشان را نام برده و ابن هشام 17 نفر ديگر بر وي استدراك كرده است و ((عباس بن عبدالمطلب هاشمي)) را جزء اسيران مشرك بدر نشمرده اند.

شعراي مسلمين و قريش درباره بدر اشعاري گفته اند كه در تاريخ ثبت شده است.

غزوه بني سليم در ((كدر))

ابن اسحاق مي گويد: رسول خدا صلي الله عليه و آله در بازگشت از بدر، پس از هفت شب اقامت در مدينه براي ((غزوه بني سليم)) از مدينه بيرون رفت تا به آبگاهي از بني سليم كه به آن ((كدر)) مي گفتند، رسيد در آن جا سه شب اقامت گزيد و سپس بي آن كه جنگي روي دهد به مدينه بازگشت.

ابن سعد مي نويسد: اين غزوه بدان جهت روي داد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيد كه جمعي از بني سليم و غطفان بر ضد مسلمانان فراهم آمده اند، اما با كسي برخورد نكرد، ولي 500 شتر در اين غزوه به دست مسلمانان افتاد كه پس از اخراج خمس به هر مردي از اصحاب كه جمعا 200 نفر بودند دو شتر سهم رسيد، مدت اين غزوه پانزده روز بود. (159)

سريه ((عمير بن عدي))

((عصماء)) دختر ((مروان)) زني بود شاعر و زبان آور كه در هجو اسلام و مسلمانان شعر مي گفت و دشمنان اسلام را تحريك مي كرد. رسول خدا روزي گفت: كسي نيست داد مرا از دختر مروان بگير؟ ((عمير)) كه مردي نابينا بود شبانه بر آن زن تاخت و او را كشت و بامداد نزد رسول خدا آمد و گفت: من ((عصماء)) را كشتم. رسول خدا گفت: خدا و رسولش را ياري كردي. رسول خدا ((عمير)) را پس از اين واقعه ((عمير بصير)) ناميد) 160).

سريه ((سالم بن عمير))

((اءبوعفك)) كه مردي يهودي و 120 ساله بود، پس از آن كه رسول خدا ((حارث بن سويد)) را كشت، نفاقش آشكار شد و در اشعار خود شيوه ناسزاگويي به مسلمانان و تحريك دشمنان اسلام را در پيش گرفت. رسول خدا روزي گفت: كيست كار اين پليد را بسازد؟ ((سالم بن عمير)) نذر كرد يا ابوعفك را بكشد و يا خود نيز در اين راه كشته شود، در يك شب تابستاني كه ابوعفك بيرون خوابيده بود، سالم بر وي درآمد و او را كشت. اين سريه در ماه شوال سال دوم (بيست ماه پس از هجرت) واقع شد. (161)

غزوه ((بني قينقاع))

يهود) (بني قينقاع)) از همه يهوديان شجاعتر بودند، شغلشان زرگري بود و با رسول خدا پيمان سازش و عدم تعرّض داشتند، اما پس از واقعه بدر، از راه نافرماني و حسد درآمدند و پيمان خود را نقض كردند. رسول خدا آنها را فراهم ساخت و به آنان گفت: اي گروه يهود! از آنچه بر سر قريش آمد بترسيد و اسلام آوريد …

بزرگان طايفه در جواب رسول خدا گفتند: اي محمّد! چنان گمان مي بري كه ما همچون قريش خواهيم بود، به خدا قسم: اگر ما با تو جنگ كرديم، خواهي فهميد كه مرد ميدان ماييم نه ديگران. (162)

رسول خدا بعد از پاسخ درشتي كه از سران اين طايفه شنيد، ((ابولبابه)) را در مدينه به جانشيني خود گماشت و با سپاه اسلام، آنان را محاصره كرد تا به تنگ آمدند و تسليم شدند، ولي از كشتن آنان در گذشت، فرمود تا از مدينه بيرونشان كنند و اموالشان پس از اخراج خمس بر مسلمانان قسمت شد.

غزوه سويق

ذي حجّه سال دوم: ((ابوسفيان)) در بازگشت از بدر به مكّه، نذر كرد كه تا با محمّد جنگ نكند و انتقام بدر را نگيرد، با زنان آميزش نكند، پس با 200 سوار از قريش بيرون آمد و راه ((نجديّه)) را در پيش گرفت تا در يك منزلي مدينه فرود آمد، آنگاه به سوي مدينه تاختند و در ناحيه اي به نام ((عريض)) چند خانه را آتش زدند و مردي از انصار را با هم پيمانش در كشتزار كشتند و سپس به مكّه بازگشتند.

رسول خدا با 200 نفر از مهاجر و انصار، ابوسفيان و همراهانش را تا ((قرقرة الكدر)) تعقيب كرد، امّا بر

دشمن دست نيافت و پس از پنج روز به مدينه بازگشت و چون ابوسفيان و همراهان در حال گريختن، به منظور سبكباري قسمتي از بار و بنه خود را ريخته بودند و از جمله مقدار زيادي ((سويق)) (آرد جو يا گندم) به دست مسلمانان افتاد، اين غزوه را ((غزوه سويق)) گفتند. (163) (ذي حجّه سال دوم، 22 ماه بعد از هجرت).

ديگر حوادث سال دوم هجرت

1 - وجوب روزه ماه رمضان در شعبان اين سال، 2 - برگشتن قبله از بيت المقدس به كعبه در ركوع ركعت دوم نماز ظهر روز سه شنبه نيمه شعبان، 3 - مقرر شدن اذان اسلامي، 4 - مرگ ابولهب در روز خبر فتح بدر به مكه، 5 - دستور پرداختن زكات فطره، 6 - عروسي اميرمؤ منان و فاطمه در ذي حجه اين سال، 7 - دستور قرباني در عيد اضحي و قرباني كردن رسول خدا، 8 - جنگ ميان قبيله بكر بن وائل و سپاه خسروپرويز و شكست سپاه ايران.

سال سوم هجرت

غزوه ذي اءمرّ

رسول خدا خبر يافت كه جمعي از ((بني ثعلبه)) و ((محارب)) به رهبري مردي به نام ((دعثور بن حارث)) در محلّ ((ذي اءمرّ)) فراهم گشته اند تا در پيرامون مدينه دست به چپاول زنند.

رسول خدا با 450 نفر از مسلمين در 12 ربيع الاوّل سال سوم بيرون رفت و تا ((ذي اءمرّ)) در ناحيه ((نخيل)) پيش رفت. مسلمانان در آن ناحيه مردي از بني ثعلبه را دستگير كرده نزد رسول خدا آورده اند و او اسلام آورد، در اين موقع ((دعثور بن حارث)) رسيد و با شمشيري كه در دست داشت، بر سر رسول خدا ايستاد و گفت: كه مي تواند امروز تو را از دست من نجات دهد؟ رسول خدا گفت: خدا. آنگاه نيرويي معنوي ((دعثور)) را بر خود بلرزاند و شمشير از دستش بيفتاد. رسول خدا آن را برگرفت و گفت: اكنون چه كسي تو را از دست من نجات مي دهد؟ گفت: هيچ كس، و سپس شهادتين بر زبان راند و نزد قوم خويش بازگشت و آنان را به دين اسلام دعوت

كرد. آيه 11 سوره مائده درباره همين غزوه و همين داستان نزول يافته است. (164)

غزوه بحران (165)

رسول خدا خبر يافت كه گروه بسياري از ((بني سليم)) در ناحيه ((بحران)) فراهم گشته اند، پس با 300 مرد از اصحاب خويش تا بحران پيش رفت، اما برخوردي روي نداد و دشمن متفرق شده بود، رسول خدا پس از ده روز به مدينه بازگشت. اين غزوه در ششم جمادي الاولي، 27 ماه پس از هجرت واقع شد. (166)

سريه ((محمد بن مسلمه))

پس از واقعه بدر ((كعب بن اشرف)) كه مردي شاعر و زبان آور بود در اشعار خود رسول خدا را بد مي گفت و دشمنان را بر ضد مسلمين تحريك مي كرد. حسان بن ثابت و زني از مسلمانان به نام ((ميمونه)) در پاسخ كعب و رد او اشعاري گفتند، ولي كعب نام زنان مسلمان را در اشعار خود با بي احترامي مي برد و مسلمانان را آزار مي داد. در اين موقع رسول خدا گفت: كيست كه مرا از دست پسر اشرف آسوده كند؟ ((محمد بن مسلمه)) گفت: من خود اين مهم او را كفايت مي كنم و او را مي كشم. ((محمد بن مسلمه)) اين كار را با كمك چند نفر از جمله ((سلكان بن سلامه)) (برادر رضاعي كعب) انجام داد و سپس سركعب را آوردند و پيش پاي رسول خدا انداختند و چون بامداد شد، يهوديان را بيم و هراس گرفته بود و نزد رسول خدا آمدند و گفتند: سرور ما را ناگهان كشتند. رسول خدا كارهاي ناپسند و اشعار و آزار كعب را يادآوري كرد و با آنان قرار صلح گذاشت. (167)

سريه ((زيد بن حارثه)) يا سريه قرده

رسول خدا در جمادي الاخره سال سوم (28 ماه پس از هجرت)، ((زيد بن حارثه)) را براي جلوگيري از كاروان قريش فرستاد. راهنماي اين كاروان ((فرات بن حيان عجلي)) بود كه كاوران را از راه عراق و ناحيه ((ذات عرق)) مي برد. زيد با صد سوار تا ((قرده)) كه در ناحيه ((ذات عرق)) واقع است پيش تاخت و بر كاروان دست يافت، اما مردان كاروان گريختند، تنها ((فرات بن حيان)) اسير شد و پس از مسلمان شدن آزاد گشت. رسول خدا خمس غنيمت را كه بيست

هزار درهم بود برداشت و باقيمانده را به مردان سريه قسمت كرد. (168)

داستان محيصه و حويصه

ابن اسحاق بعد از كشته شدن ((كعب بن اشرف)) مي نويسد: رسول خدا گفت: بر هر كه از مردان يهود ظفر يافتيد او را بكشيد، پس ((محيصة بن مسعود)) يكي از بازرگانان يهود را كه ((ابن سنينه)) (169) نام داشت، كشت. برادر بزرگترش ((حويصه)) كه هنوز مسلمان نبود او را زد و گفت چرا اين مرد را كشتي؟ ((محيصه)) در پاسخ گفت: اگر محمد مرا مي فرمود كه گردنت را بزنم، بيدرنگ تو را گردن مي زدم، ((حويصه)) گفت: راستي ديني كه اين همه در تو اثر گذاشته است عجيب است و سپس خود به دين اسلام در آمد.

غزوه احد

تاريخ: شنبه هفتم شوال سال سوم هجرت، 32 ماه بعد از هجرت.

عده سپاهيان اسلام: در اول 1000 نفر و در ميدان جنگ 700 نفر.

عده دشمن: سه هزار مرد جنگي (700 زره پوش، 200 اسب و سه هزار شتر).

مقصد: ايستادگي در مقابل قريش كه براي تلافي جنگ بدر آمده بودند.

جانشين رسول خدا براي نماز خواندن: عبدالله بن ام مكثوم.

نتيجه: كشته شدن بيش از 70 نفر از بزرگان مسلمين و نزول 60 آيه از سوره آل عمران.

شرح مختصر: پس از واقعه بدر، ((ابوسفيان)) كاروان تجارت را به مكه رسانيد، ((عبدالله بن ابي ربيعه)) و ((عكرمة بن ابي جهل)) و ((صفوان بن اميه)) با مرداني از قريش كه پدران و پسران و برادرانشان در بدر كشته شده بودند با ابوسفيان و ديگر كسان وارد صحبت شدند و گفتند: اي گروه قريش! وقت آن رسيده كه به انتقام خون كشتگانمان، لشكري را به جنگ محمد گسيل داريد. ابوسفيان گفت: من نخستين كسي هستم كه اين پيشنهاد را مي پذيرم و سود مال التجاره را

به هزينه جنگ اختصاص داد) انفال /36)؛ سپس طوايف قريش بر جنگ با رسول خدا همداستان شدند.

((ابو عزه)) كه شاعري زبان آور بود و رسول خدا در بدر بدون هيچ گونه فديه اي آزادش كرده بود به تحريك ((صفوان بن اميه)) به راه افتاد و با اشعار، خود قبايل ((بني كنانه)) را به جنگ با مسلمين دعوت مي كرد.

برخي از بزرگان قريش، به منظور آن كه سپاهيان از ميدان جنگ نگريزند و بيشتر در كارزار پايداري كنند همسران خود را نيز همراه بردند، از جمله ابوسفيان كه فرمانده سپاه بود همسر خود) (هند)) دختر ((عتبه)) را با خود برد.

قريش با اين ترتيب به سوي مدينه رهسپار شدند و در پاي كوه ((عينين)) در مقابل مدينه فرود آمدند.

عباس بن عبدالمطلب رسول خدا را از تصميم قريش با خبر ساخت و منافقان و يهود نيز در مدينه به تحريك و تشويق مردم پرداختند و بدينسان خبر قريش در مدينه انتشار يافت.

رسول خدا ابتدا دو نفر از اصحاب) اءنس و مؤ نس) را در شب پنجشنبه پنجم ماه شوال به منظور تحقيق و بررسي وضع دشمن بيرون فرستاد سپس ((حباب بن منذر)) را فرستاد كه اطلاعاتي به دست آورند.

جمعه ششم شوال

اصحاب رسول خدا در اين شب مدينه را پاسباني كردند و ((سعد بن معاذ)) و ((اسيد بن حضير)) و ((سعد بن عباده)) با عده اي مسلح تا بامداد به پاسباني ايستادند، در همين شب رسول خدا خوابي ديد كه بر اثر آن خوش نداشت از مدينه بيرون رود و در اين باب با اصحاب خود مشورت كرد. بزرگان مهاجر و انصار با ماندن در مدينه موافقت كردند ولي جواناني كه

در بدر شركت نداشتند از شوق شهادت با اين راءي مخالفت كردند و اصرار داشتند كه بر سر دشمن بروند.

در نتيجه اصرار جوانان، رسول خدا تصميم به حركت گرفت و در همان روز جمعه اصحاب خود را به شكيبايي سفارش فرمود و با هزار نفر از مدينه بيرون آمد و خود بر اسبي سوار بود و نيزه اي به دست داشت و پرچم مهاجرين بر دست علي بن ابي طالب بود.

بازگشتن منافقان

در محل ((شوط)) در ميان مدينه و احد) (عبدالله بن ابي)) با يك سوم مردم به مدينه بازگشت و گفت: حرف جوانان را شنيد و گفتار ما را ناشنيده گرفت. اي مردم! ما نمي دانيم كه بايد براي چه خود را به كشتن دهيم؟ و چون با منافقان قوم خود باز مي گشت، ((عبدالله بن عمرو)) در پي ايشان شتافت كه آنها را از رفتن بازدارد، ولي نتيجه نگرفت و نااميد برگشت.

دو قبيله ((بني حارثه)) و ((بني سلمه)) نيز سست شدند و خواستند برگردند كه خداوند استوارشان ساخت (آل عمران /122).

رسول خدا در شيخان

در اين منزل بود كه رسول خدا در بازيد سپاهيان، پسران كمتر از 15 سال همچون ((اسامة بن زيد)) و … را به مدينه بازگرداند و در ((خندق)) كه 15 ساله شده بودند آنها را اجازه شركت در جنگ داد.

روز احد

رسول خدا شب را در ((شيخان)) به سر برد، سحرگاهان از شيخان حركت كرد و نماز صبح را در احد به جاي آورد سپس به صف آرايي سپاه پرداخت و كوه ((عينين)) در طرف چپ مسلمانان قرار گرفت و ((عبدالله بن جبير)) را با 50 نفر تيرانداز بر شكاف آن گماشت و سفارش كرد كه در همان جا بمانند و سواران دشمن را با تيراندازي دفع كنند كه از پشت سر هجوم نياورند و فرمود: ((اگر كشته شديم ما را ياري ندهيد و اگر غنيمت برديم با ما شركت نكنيد.))

صف آرايي قريش

سه هزار مرد جنگي به صف ايستادند، فرماندهي ميمنه را ((خالد بن وليد)) و فرماندهي ميسره را ((عكرمة بن ابي جهل)) برعهده گرفت و پرچم قريش را ((طلحة بن ابي طلحه عبدري)) به دست داشت.

خطبه رسول خدا صلي الله عليه و آله

رسول خدا در روز احد پس از آن كه سپاه خود را منظم ساخت و صفها را آراست پيش روي سپاه ايستاد و خطبه اي ايراد كرد كه در متون تاريخ اسلام ذكر شده است. (170)

نقش زنان قريش در جنگ

هنگامي كه دو لشكر به روي هم ايستادند و جنگ در گرفت، زنان قريش به رهبري ((هند)) همسر ابوسفيان، نقش دف زدن و تصنيف خواندن پشت سر مردان سپاهي را به عهده گرفتند و از اين راه آنان را بر جنگ دلير مي ساختند و كشتگان بدر را به يادشان مي آوردند. (171)

ابتدا پرچمداران قريش يكي پس از ديگري به دست سپاهيان اسلام كشته شدند و با كشته شدن 11 نفر از پرچمداران قريش، ساعت بيچارگي قريش فرا رسيد، مردان جنگي و زنان، همگي رو به گريز نهادند و اگر دختر ((علقمه)) پرچم را به دست نگرفته بود و تيراندازان مسلمين شكاف كوه را رها نمي كردند، پيروزي مسلمانان قطعي به نظر مي رسيد.

نتيجه معصيت و نافرماني

پس از گريختن سپاه قريش، بعضي از تيراندازان مسلمين گفتند: ديگر چرا اين جا بمانيم؟، اينك برادران شما به جمع آوري غنيمت پرداخته اند، ما هم با آنها شركت كنيم و سخن رسول خدا را كه فرموده بود: ((همان جا بمانيد، اگر كشته شديم ما را ياري ندهيد و اگر غنيمت برديم با ما شركت نكنيد)) فراموش كردند و بيشتر 50 نفر به ميدان جمع غنيمت سرازير شدند و جز ((عبدالله بن جبير)) با كمتر از 10 نفر باقي نماندند كه آنها بر اثر حمله ((خالد بن وليد)) و ((عكرمة بن ابي جهل)) به شهادت رسيدند. گريزندگان قريش ديگر بار به جنگ پرداختند، در اين ميان فريادي برآمد كه محمد كشته شد و ((عبدالله بن قمئه)) گفت: من محمد را كشتم و كار مسلمانان به پريشاني و دشواري كشيد و دشمن به رسول خدا راه يافت و ((عتبة بن ابي وقاص)) دندان پيشين رسول خدا

را شكست و روي او را مجروح ساخت و لبش را شكافت و رسول خدا در يكي از گودالهايي كه ابوعامر براي مسلمانان كنده بود افتاد. پس علي بن ابي طالب دست رسول خدا را گرفت و مالك بن سنان خون روي رسول خدا را مكيد و فرو برد.

چهار نفر از قريش كه بر كشتن رسول خدا همداستان شدند عبارتند از: عبدالله بن شهاب زهري؛ عتبة بن ابي وقاص زهري؛ عبدالله بن قمئه؛ ابي بن خلف.

رسول خدا در پناه كوه

نخستين كس از اصحاب كه بعد از هزيمت مسلمانان و شهرت يافتن شهادت رسول خدا صلي الله عليه و آله، رسول خدا را شناخت، ((كعب بن مالك)) بود، او به چند نفري كه باقي مانده بودند گفت: اي مسلمانان! شما را مژده باد كه رسول خدا اين جاست. آنگاه گروهي از مسلمانان، رسول خدا را طرف دره كوه بردند و علي بن ابي طالب سپر خود را از ((مهراس (172))) پر آب كرد و نزد رسول خدا آورد و رسول خدا سر و روي را با آن شستشو داد. ابن اسحاق مي نويسد كه: رسول خدا نماز ظهر روز احد را به علت زخمهايي كه برداشته بود نشسته خواند و مسلمانان هم نشسته به وي اقتدا كردند.

سخنان اءبوسفيان

پس از آن كه جنگ پايان يافت، ((ابوسفيان)) نزديك كوه آمد و با صداي بلند گفت: جنگ و پيروزي نوبت است، روزي به جاي روز بدر، اي ((هبل)) سرافراز دار. رسول خدا گفت تا وي را پاسخ دهند و بگويند: خدا برتر و بزرگوارتر است؛ ما و شما يكسان نيستيم، كشته هاي ما در بهشت اند و كشته هاي شما در دوزخ.

باز ((ابوسفيان)) گفت: ما ((عزي)) دارم و شما نداريد. به امر رسول خدا در پاسخ وي گفتند: خدا مولاي ماست و شما مولا نداريد. آنگاه ((ابوسفيان)) فرياد زد و گفت: وعده ما و شما در سال آينده در بدر. رسول خدا گفت تا به وي پاسخ دادند: آري و عده ميان ما و شما همين باشد.

ماءموريت علي بن ابي طالب

رسول خدا صلي الله عليه و آله پس از بازگشتن ابوسفيان، علي بن ابي طالب عليه السلام را فرستاد و به وي فرمود: در پي اينان برو و ببين چه مي كنند. اگر شتران خود را سوار شدند و اسبها را يدك كشيدند، آهنگ مكه دارند و اگر بر اسبها سوار شدند و شترها را پيش راندند آهنگ مدينه كرده اند، اما به خدا قسم كه: در اين صورت در همان مدينه با ايشان خواهم جنگيد.

علي عليه السلام رفت و بازگشت و گزارش داد كه شترها را سوار شدند و اسبها را يدك ساختند و راه مكه را در پيش گرفتند.

شهداي احد

ابن اسحاق شهيدان احد را 65 نفر شمرده است. (173) ابن هشام 5 نفر ديگر را به عنوان استدراك افزوده است. (174)

ابن قتيبه مي گويد: روز احد 4 نفر از مهاجران و 70 نفر از انصار به شهادت رسيدند. (175)

ابن ابي الحديد مي گويد، واقدي از قول ((سعيد بن مسيب)) و ((ابو سعيد خدري)) گفته است كه: تنها از انصار در احد 71 نفر به شهادت رسيدند، آنگاه 4 نفر شهداي قريش را نام مي برد و 6 نفر هم از قول اين و آن مي افزايد و مي گويد: بنابراين شهداي مسلمين در احد 81 نفر بوده اند. (176)

شهادت حمزة بن عبدالمطلب

حمزه (سيدالشهداء) از مهاجران، پس از كشتن چند تن از كفار قريش، خود به دست ((وحشي)) غلام ((جبير بن مطعم)) به شهادت رسيد و چون وحشي به مكه برگشت به پاداش اين عمل آزاد شد و در روز فتح مكه به طائف گريخت، اما به او بشارت دادند كه هرگاه كسي شهادت حق بر زبان راند، هر كه باشد محمد او را نمي كشد، پس نزد رسول خدا رفت و بيدرنگ شهادت حق بر زبان راند و خود را معرفي كرد. رسول خدا به او فرمود: ((روي خود را از من پنهان دار كه ديگر تو را نبينم)) و او هم تا رسول خدا زنده بود خود را از نظر آن بزرگوار دور مي داشت.

هند و حمزه

هند و زناني كه همراه وي بودند، شهداي اسلام را مثله كردند و هند خلخال و گردنبند و گوشواره هر چه داشت همه را به ((وحشي)) غلام ((جبير)) داد و جگر حمزه را درآورد و جويد اما نتوانست فرو برد و بيرونش انداخت.

ابن اسحاق، اشعاري از هند نقل مي كند كه در آنها به شكافتن شكم و در آوردن جگر حمزه افتخار مي كند.

ابوسفيان و حمزه

ابوسفيان، نيزه خود را به كنار دهان ((حمزة بن عبدالمطلب)) مي زد و سخني جسارت آميز مي گفت، كه ((حليس بن زبان)) بر وي گذر كرد و كار ناپسند او را ديد و گفت: اين مرد سرور قريش است كه با پيكر بيجان او چنين رفتار مي كني! ابوسفيان گفت: اين كار را از من نهفته دار كه لغزشي بود.

رسول خدا و حمزه

رسول خدا صلي الله عليه و آله چندين بار پرسيد كه: ((عموي من حمزه چه كرد؟))، علي عليه السلام رفت و حمزه را كشته يافت و رسول خدا را خبر داد. رسول خدا رفت و بر كشته حمزه ايستاد و گفت: هرگز به مصيبت كسي مانند تو گرفتار نخواهم شد و هرگز در هيچ مقامي سخت تر از اين بر من نگذشته است؛ سپس فرمود: ((جبرئيل نزد من آمد و مرا خبر داد كه حمزه در ميان هفت آسمان نوشته شده: ((حمزة بن عبدالمطلب اسدالله و اسد رسوله)).))

صفيه و حمزه

((صفيه)) چون با اجازه رسول خدا بر سر كشته برادرش ((حمزه)) حاضر شد و برادر را با آن وضع ديد، بر او درود فرستاد و گفت: ((((انا لله و انا اليه راجعون)))) و براي وي استغفار كرد.

به خاك سپردن حمزه

رسول خدا فرمود: تا حمزه را با خواهر زاده اش ((عبدالله بن جحش)) كه او را نيز گوش و بيني بريده بودند، در يك قبر به خاك سپردند.

حمنه و حمزه

((حمنه)) دختر ((جحش بن رئاب)) (خواهر عبدالله) چون خبر شهادت برادرش عبدالله را شنيد كلمه استرجاع را بر زبان راند و براي او طلب آمرزش كرد و چون از شهادت خالوي خود) (حمزه)) با خبر شد نيز كلمه استرجاع را بر زبان راند و براي وي طلب آمرزش كرد، اما هنگامي كه از شهادت شوهرش ((مصعب بن عمير)) باخبر گشت فرياد و شيون كشيد. رسول خدا گفت: ((همسر زن را نزد وي حسابي جداست.))

زنان انصار و حمزه

رسول خدا صلي الله عليه و آله در بازگشت از احد، شنيد كه زنان انصار بر كشته هاي خود گريه و شيون مي كنند. گريست و گفت: ليكن حمزه را زناني نيست كه بر وي گريه كنند. سعد بن معاذ و اسيد بن حضير كه اين سخن را شنيدند، زنانشان را فرمودند تا بروند و بر حمزه عموي رسول خدا سوگواري كنند. چون رسول خدا شنيد كه در مسجد براي حمزه گريه و شيون مي كنند، فرمود: ((خدا رحمتتان كند، برگرديد كه در همدردي كوتاهي نكرديد)).

نام چند تن ديگر از شهداي احد

1 - عبدالله بن جحش: از مهاجران ((عمه زاده رسول خدا)) بود كه در نبرد با دشمن به دست ((ابوالحكم بن اخنس)) كشته شد و گوش و بيني او را بريدند و به نخ كشيدند، چهل و چند ساله بود و به ((المجدع في الله)) لقب يافت. وي به هنگام نبرد شمشيرش شكست، رسول خدا چوب خشك خرمايي به او داد و در دست او به صورت شمشيري درآمد كه ((عرجون)) ناميده مي شد. (177)

2 - مصعب بن عمير: از مهاجران بود كه لواي آنها را بر دست داشت، به دست ((عبدالله بن قمئه ليثي)) به شهادت رسيد، آنگاه سول خدا لوا را به علي بن ابي طالب داد.

3 - شماس بن عثمان: از مهاجران بود كه رسول خدا به هر طرف مي نگريست او را مي ديد كه با شمشير خويش از وي دفاع مي كند و چون رسول خدا افتاد، خود را سپر وي قرار داد تا به شهادت رسيد.

4 - عمارة بن زياد: از انصار (از قبيله اوس) بود. وي همچنان مي جنگيد تا ديگر قادر به حركت نبود، پس رسول خدا به

((عماره)) كه چهارده زخم برداشته بود، گفت: ((نزديك من آي، نزديك، نزديك)) تا صورت روي قدم رسول خدا نهاد و به همان حال بود تا جان سپرد.

5 - عمرو بن ثابت: از انصار و معروف به ((اصيرم)) بود كه ركعتي نماز نخواند، چه اين كه پيوسته از قبول اسلام امتناع مي ورزيد، اما چون رسول خدا براي احد بيرون رفت، اسلام به دلش راه يافت، پس اسلام آورد و شمشير خود را برگرفت و نبرد همي كرد تا از پاي درآمد و چون قصه او را به رسول خدا بازگفتند، فرمود: او بهشتي است.

6 - ثابت بن وقش: كه خود و برادرش ((رفاعه)) و دو پسرش ((عمرو)) و ((سلمه)) در احد به شهادت رسيدند و داستان شهادت او را در ترجمه پدر ((حذيفه)) ذكر مي كنيم.

7 - حسيل بن جابر: از انصار و معروف به ((يمان)) پدر ((حذيفه)) بود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله او و ((ثابت بن وقش)) را كه هر دو پير و سالخورده بودند در برجها جاي داده بود، يكي از آن دو به ديگري گفت: به خدا قسم، از عمر ما جز اندكي نمانده است، پس بهتر آن است كه شمشيرهاي خود را برگيريم و به رسول خدا بپيونديم، باشد كه خدا شهادت را به ما روزي فرمايد، آنها با شمشيرهايشان بيرون آمدند و در ميان سپاه وارد شدند، ثابت به دست مشركان به شهادت رسيد و پدر ((حذيفه)) در گير و دار جنگ با شمشير خود مسلمانان به شهادت رسيد و چون حذيفه گفت: پدرم را كشته ايد، او را شناختند، پس حذيفه براي ايشان طلب مغفرت كرد و

چون رسول خدا خواست ديه او را بپردازد، ديه را هم بر مسلمانان تصدق داد و علاقه رسول خدا به وي افزوده گشت.

8 - حنظلة بن ابي عامر: از انصار و معروف به ((غسيل الملائكه)) بود كه در روز جنگ با ابوسفيان نبرد مي كرد، در اين ميان ((شداد بن اءسود)) بر وي حمله برد و او را به شهادت رسانيد. رسول خدا درباره ((حنظله)) گفت: ((حنظله را فرشتگان غسل مي دهند)) و بدين جهت ((غسيل الملائكه)) لقب يافت.

9 - عبدالله بن جبير: از انصار بود كه روز احد فرماندهي 50 نفر تيرانداز را بر عهده داشت، هرچند تيراندازان براي جمع آوري غنيمت به ميدان كارزار سرازير شدند، اما او تنها كسي بود كه طبق دستور رسول خدا همچنان بر جاي خويش استوار بماند تا به شهادت رسيد.

10 - انس بن نضر: از انصار بود، همچنان كه پيش مي تاخت، به سعد بن معاذ گفت: اين است بهشت كه بوي آن را از صحنه احد درمي يابم، آنگاه جنگ مي كرد تا به شهادت رسيد، در حالي كه هشتاد و چند زخم برداشته بود و مشركان چنان مثله اش كرده بودند كه خواهرش ((ربيع)) (دختر نضر) جز به وسيله انگشتان وي نتوانست او را بشناسد.

11 - سعد بن ربيع: از انصار و از قبيله خزرج بود، رسول خدا گفت: ((كدام مرد است كه بنگرد سعد بن ربيع كارش به كجا رسيده؟)) مردي از انصار برخاست و در جستجوي سعد برآمد او را در ميان كشتگان پيدا كرد و هنوز مختصر رمقي داشت به او گفت: رسول خدا امر فرموده است تا بنگرم كه آيا زنده اي يا مرده؟ او

در حالي كه دوازده زخم كاري كشنده داشت، گفت: من از مردگانم، سلام مرا به رسول خدا برسان و به او بگو خدا تو را از ما جزاي خير دهد، بهترين جزايي كه پيامبري را از امتش داده است و در دم در گذشت. رسول خدا چون از ماجرا باخبر شد، گفت: خدا رحمتش كند.

12 - خارجة بن زيد: از انصار و از قبيله خزرج بود، مالك بن دخشم مي گويد: در حالي كه سيزده زخم كاري برداشته بود به او گفتم: مگر نمي داني كه محمد كشته شد؟ گفت: خداي او زنده است و نمي ميرد، تو هم مانند او از دين خود دفاع كن.

13 - عبدالله بن عمرو: از انصار، پدر جابر انصاري بود. ((جابر)) مي گويد: پدرم نخستين شهيد روز احد بود و به دست ((سفيان بن عبد شمس)) شهادت يافت و رسول خدا پيش از هزيمت مسلمانان بر وي نماز گزارد.

14 - عمرو بن جموح: از انصار و از قبيله خزرج و پايش لنگ بود و چهار پسر داشت كه در جنگها دلاورانه مي جنگيدند و چون روز احد پيش آمد او را از شركت در جنگ معذور داشتند اما ((عمرو)) نزد رسول خدا رفت و گفت: اميدوارم با همين پاي لنگ در بهشت قدم زنم. رسول خدا گفت: خدا تو را معذور داشته، جهادي بر تو نيست و آنگاه به پسرانش گفت: او را مانع نشويد، شايد خدا شهادت را به وي روزي كند. پس عمرو به اميد شهادت به راه افتاد و چون به شهادت رسيد، رسول خدا فرمود: ((عمرو)) و ((عبدالله بن عمرو)) را كه در دنيا دوستاني با صفا بوده اند، در

يك قبر دفن كنيد.

15 - خلاد بن عمرو: كه با پدرش ((عمرو)) و سه برادرش: ((معاذ))، ((ابوايمن)) و ((معوذ)) در بدر شركت كرده بودند، روز احد خود و پدرش ((عمرو)) و برادرش ((ابوايمن)) به شهادت رسيدند.

16 - مالك بن سنان: از انصار و از قبيله خزرج و پدر ((ابوسعيد خدري)) بود كه روز احد خون صورت رسول خدا را مكيد. در اخلاق وي نوشته اند: سه روز گرسنه ماند و از كسي سؤ ال نكرد.

17 - ذكوان بن عبد قيس: از انصار مهاجري بود كه به قول بعضي: او و ((اسعد بن زراره)) نخستين كساني بودند كه اسلام را به مدينه آوردند.

18 - مخيريق: از اءحبار و دانشمندان يهود و مردي توانگر بود و رسول خدا را بخوبي مي شناخت، ولي از دين خود دست برنمي داشت. چون روز احد فرارسيد به رسول خدا و اصحاب او پيوست و به خويشان خود وصيت كرد كه اگر امروز كشته شدم، دارايي من در اختيار محمد است، پس جهاد كرد تا كشته شد و برحسب روايت: رسول خدا درباره او مي گفت: ((مخيريق)) بهترين يهوديان است.

19 - مجذر بن ذياد بلوي: كه در جاهليت در يكي از جنگها ((سويد بن صامت)) را كشته بود، در روز احد به دست ((حارث)) پسر ((سويد)) به شهادت رسيد و حارث به مكه گريخت، اما بعدها به دستور رسول خدا كشته شد.

20 - ثابت بن دحداحه: كه در روز احد مسلمانان پراكنده را گرد خود فراهم آورد و سفارش به جهاد كرد، چند نفر از انصار با او همراه شدند و جنگيدند، سرانجام با نيزه ((خالد بن وليد)) به شهادت رسيد.

21 - يزيد

بن حاطب: از نيكان مسلمين به شمار مي رفت و روز احد زخمهايي برداشت كه منتهي به شهادت او شد، اما پدرش كه از منافقان ((بني ظفر)) بود نتوانست نفاق خود را نهفته دارد و گفت: اين پسر را فريب داديد تا جان خود را بر سر اين كار گذاشت.

داستان ام عماره

ام عماره نسيبه (178)، دختر ((كعب بن عمرو)) روز احد سپاهيان اسلام را آب مي داد، اما چون مسلمانان و رسول خدا از سوي دشمن در خطر قرار گرفتند، به جنگ پرداخت و شمشير مي زد و زخمهايي برداشت و چون ((عبدالله بن قمئه)) به قصد كشتن رسول خدا پيش تاخت، همين زن و ((مصعب بن عمير)) سر راه بر وي گرفتند و در اين گير و دار ((عبدالله)) ضربتي بر شانه ((ام عماره)) نواخت كه سالها بعد، جاي آن گود و فرورفته مانده بود.

داستان قتادة بن نعمان

رسول خدا در جنگ احد، آن همه با كمان خود تيراندازي كرد كه دو سر آن درهم شكست، پس قتاده آن را برگرفت و نزد وي برد. در همان روز چشم قتاده آسيب ديد، به طوري كه روي گونه اش افتاد. رسول خدا آن را با دست خود جا به جا كرد و از چشم ديگرش زيباتر و تيزبين تر شد. (179)

داستان قزمان منافق

((قزمان)) در ميان بني ظفر و هم پيمان ايشان بود، رسول خدا مي گفت: او از مردان دوزخي است. قزمان در روز احد همراه مسلمانان، سخت جهاد كرد و 7 يا 8 نفر از مشركان را به تنهايي كشت، امّا با زخم فراواني او را به محلّه بني ظفر آوردند، به او گفتند: دل خوش دار كه به بهشت مي روي. گفت: به چه دل خوش كنم؟ به خدا قسم، جز براي خاطر شرف قبيله ام، جنگ نكردم، آنگاه كه درد زخمها او را به ستوه آورده بود، تيري از جعبه اش درآورد و خودكشي كرد.

كشته هاي قريش

ابن اسحاق 22 نفر از كشته هاي قريش را نام مي برد كه از جمله آنهاست: 1 - طلحة بن ابي طلحه، 2 - ابوسعد بن ابي طلحه، 3 - عثمان بن ابي طلحه، 4 - مسافع بن طلحه، 5 - جلاس بن طلحه، 6 - حارث بن طلحه، 7 - ارطاة بن عبد شرحبيل، 8 - ابو يزيد بن عمير، 9 - قاسط بن شريح، 10 - صواب حبشي، 11 - ابوعزّه: عمرو بن عبداللّه جمحي، 12 - ابيّبن خلف بن وهب.

آخرين نفر، قصد كشتن رسول خدا را داشت، ياران رسول خدا گفتند: بر وي حمله بريم، فرمود: بگذاريد پيش آيد و چون پيش آمد و نزديك رسيد، رسول خدا پيش تاخت و چنان بر او ضربتي زد كه او از اسب بيفتاد و چندين بار در غلتيد.

رسول خدا در مدينه

چون رسول خدا صلي الله عليه و آله به خانه اش (مدينه) بازگشت، شمشير خود را به دختر خود) (فاطمه)) داد و گفت: دختر جان! اين شمشير را شستشو ده، به خدا قسم كه امروز به من راستي كرد. علي بن ابي طالب، همين گفته را به فاطمه نيز تكرار كرد.

ابن هشام روايت مي كند كه روز احد منادي ندا كرد: ((((لا سيف الّا ذوالفقار ولا فتي الّا علي (180))))) در همين غزوه بود كه رسول خدا به علي گفت: ((((انّ عليّاً منّي، و انا منه.)))) ((همانا علي از من است و من از اويم (181)))

به گفته ابن اسحاق: 60 آيه از سوره آل عمران درباره روز احد، نزول يافته است.

غزوه حمراءالاسد

روز شنبه هفتم (يا پانزدهم) شوّال سال سوم هجرت، جنگ احد پايان پذيرفت و رسول خدا به مدينه بازگشت و شب يكشنبه را در مدينه بود و مسلمانان هم به معالجه مجروحين خود پرداختند. رسول خدا بلال را فرمود تا مردم را به تعقيب دشمن فراخواند و جز آنان كه ديروز همراه بوده اند، كسي همراهي نكند، در اين ميان ((جابر بن عبداللّه)) كه پدرش در احد به شهادت رسيد بود و بنا به دستور پدر براي سرپرستي خاندانش در مدينه مانده و از شركت در جنگ احد معذور و محروم گشته بود، از رسول خدا درخواست كرد تا او را به همراهي خويش سرافراز كند و رسول خدا تنها به او اذن داد كه در حمراءالاءسد شركت كند.

ابوسفيان و همراهان وي مشورت مي كردند كه بازگردند و هر كه را از مسلمانان باقي مانده است از ميان ببرند، امّا ((صفوان)) اين راءي را نپسنديد و

پيشنهادشان را رد كرد. رسول خدا بعد از شنيدن اين گزارش و مشورت با بعضي از صحابه تصميم حركت و تعقيب دشمن گرفت.

بزرگان اصحاب، زخمداران را فراخواندند و مردان قبايل با اين كه هر كدام چندين زخم برداشته بودند به راه افتادند و رسول خدا براي ايشان دعا كرد.

رسول خدا ((عبداللّه بن امّمكتوم)) را در مدينه جانشين گذاشت و پرچم را به دست علي عليه السلام داد، زره و كلاه خود پوشيد و از در مسجد سوار شد و فرمود: ديگر تا فتح مكّه مانند احد براي ما پيش آمدي نخواهد شد.

پيشتازان سپاه و شهيدان اين غزوه

رسول خدا سه نفر را طليعه فرستاد: سليط بن سفيان، نعمان بن خلف و مالك بن خلف كه مالك و نفمان دو برادر بودند و در ((حمراءالاسد)) به دست دشمن گرفتار شدند، و به شهادت رسيدند. رسول خدا هر دو را در يك قبر به خاك سپرد و ((قرينان)) لقب يافتند. رسول خدا تا ((حمراءالاسد)) كه در هشت ميلي مدينه قرار دارد رهسپار شد و سه روز در آن جا ماند و سپس به مدينه بازگشت.

داستان معبد بن ابي معبد خزاعي

قبيله خزاعه، چه مسلمان و چه مشرك، خيرخواه رسول خدا بودند، معبد هنوز مشرك بود كه ديد رسول خدا در تعقيب دشمن است. رسول خدا هنوز در حمراءالاسد بود كه معبد با ابوسفيان ملاقات كرد. ابوسفيان از معبد پرسيد كه: چه خبر داري؟ گفت: محمّد با سپاهي كه هرگز نديده ام، آكنده از خشم در تعقيب شما هستند. ابوسفيان گفت: ما هنوز تصميم بازگشتن داريم تا هر كه را از سپاه ايشان زنده مانده است نابود كنيم. گفت: من اين كار را مصلحت نمي دانم، با ديدن سپاهيان محمّد اشعاري سروده ام و چون اشعار خود را خواند) (ابوسفيان)) بيمناك شد و فكر بازگشتن را از سر بدر كرد.

فرق حق و باطل

((ابوسفيان)) به كارواني كه عازم مدينه بود، رسيد و به آنان وعده داد كه اگر پيامي از وي به محمّد رسانند، فردا در بازار ((عكاظ)) شتران ايشان را مويز بار كند. كاروانيان پذيرفتند و به دستور ابوسفيان در ((حمراءالاسد)) رسول خدا و مسلمانان را بيم دادند كه ابوسفيان و سپاه قريش تصميم دارند تا بر شما بشورند و هر كه را از شما زنده مانده است از ميان ببرند، امّا رسول خدا و مسلمانان چنان كه قرآن مجيد يادآور شده است، گفتند: ((((حسبنااللّه و نعم الوكيل)))). (182)

گرفتاري ابوعزّه شاعر

((ابوعزّه)) كسي بود كه با رسول خدا عهد خويش بشكست و ديگران را عليه مسلمانان تحريك مي كرد، او در غزوه حمراءالاسد اسير شد و چون ديگر بار تقاضاي عفو و اغماض از رسول خدا كرد، در پاسخ وي فرمود: همانا مؤ من دو بار از يك سوراخ گزيده نمي شود، آنگاه به ((زبير)) يا ((عاصم بن ثابت)) فرمود تا گردن وي را بزنند.

داستان معاوية بن مغيره

((معاوية بن مغيره)) كه ((حمزه)) عليه السلام را مثله كرده بود، در همين غزوه گرفتار شد و به قول مقريزي و ابن هشام، گريخت و به عثمان پناهنده شد و او از رسول خدا، سه روز براي او مهلت گرفت كه اگر بعد از سه روز ديده شد كشته شود و پس از سه روز زيد بن حارثه و عمّار بن ياسر او را در ((جماء)) يافتند و كشتند.

ديگر حوادث سال سوم هجرت

1 - تزويج رسول خدا با ((حفصه)) دختر ((عمر)) (در ماه شعبان).

2 - ولادت امام حسن عليه السلام در نيمه رمضان.

3 - تزويج رسول خدا با ((زينب)) دختر ((خزيمه)): امّالمساكين (در ماه رمضان).

سال چهارم هجرت

سريّه ((ابوسلمه))

اول محرّم: رسول خدا به وسيله مردي از قبيله ((طيّي ء)) خبر يافت كه ((طليحه)) و ((سلمه)) مردم را به جنگ عليه اسلام فراخوانده اند. رسول خدا ((ابوسلمه)) را با 150 مرد از مهاجر و انصار فرستاد تا در سرزمين بني اسد بر آنان بتازند. ابوسلمه شب و روز راه پيمود تا حدود) (قطن)) رسيد و بر گلّه اي از ايشان غارت برد و سه غلام از شبانان را دستگير كرد، امّا ديگران گريختند و مردان قبيله را بيم دادند. ابوسلمه و يارانش بي آن كه با دشمني برخورد كنند، با شتران و گوسفنداني چند باز گشتند.

سريّه ((عبداللّه بن انيس انصاري))

دوشنبه پنجم محرّم: رسول خدا خبر يافت كه ((سفيان بن خالد)) (183) مردمي را در ((عرنه)) براي جنگ عليه اسلام فراهم ساخته است، پس ((عبداللّه بن انيس)) را براي كشتن وي فرستاد. ((عبداللّه)) گفت: براي من توصيفش كن تا او را بشناسم. گفت: كه ديدي از هيبتش بيمناك مي شوي و شيطان را به ياد مي آوري.

((عبداللّه)) مي گويد: شمشير خود را بر گرفتم و رو به راه نهادم، هنگام عصر او را ديدم كه مي خواست در جايي فرود آيد، پس چون به او رسيدم، پرسيد: كيستي؟ (چنان كه رسول خدا گفته بود، لرزه اي بر من افتاد)، گفتم: مردي از ((خزاعه))، ((عبداللّه)) مي گويد: اندكي با وي راه رفتم و چون كاملا بر او دست يافتم با شمشير حمله بردم و او را كشتم، سپس در حالي كه زنانش بالاي نعش او افتاده بودند بازگشتم و چون نزد رسول خدا رسيدم، گفت: رو سپيد باشي.

سريّه رجيع

صفر سال چهارم: چند نفري از دو طايفه ((عضل)) و ((قاره)) به مدينه آمدند و اظهار اسلام كردند و به رسول خدا گفتند: در ميان ما مسلماناني پيدا شده اند، پس چند نفر از اصحاب خود را همراه ما بفرست تا ما را تعليم دين دهند و قرآن بياموزند. رسول خدا هم شش يا ده نفر از اصحاب خود را همراه ايشان فرستاد كه ((مرثد بن ابي مرثد)) (فرمانده سريّه) يكي از آنها بود. هنگامي كه فرستادگان رسول خدا به آبگاه ((رجيع (184))) رسيدند، ((عضل)) و ((قاره)) عهد خود را شكستند و از قبيله ((هذيل)) كمك گرفتند و با شمشيرهاي كشيده بر سر ايشان تاختند و سرانجام چند نفر از فرستادگان، به نامهاي:

((عاصم)) و ((مرثد)) و ((خالد)) (185) به شهادت رسيدند و ((زيد بن دثنه)) و ((خبيب بن عديّ)) و ((عبداللّه بن طارق)) نيز تن به اسارت دادند. ((عبدالله)) بر اثر سنگباران دشمن از پاي درآمد و به شهادت رسيد و ((زيد)) را ((صفوان بن اميّه)) به پنجاه شتر خريد تا به جاي پدرش ((اميّه)) بكشد و غلام خود) (نسطاس)) دستور كشتن او را داد، همچنين ((خبيب)) را ((حجير بن ابي اهاب)) براي ((عقبة بن حارث)) به هشتاد مثقال طلا يا پنجاه شتر خريد، تا او را نيز به جاي پدر خود) (حارث بن عامر)) كه در جنگ بدر كشته شده بود، بكشد.

سپس چهل پسر از فرزندان كشته هاي بدر را فراخواندند و به دست هر كدام نيزه اي دادند تا يكباره بر ((خبيب)) حمله برند و روي او به طرف كعبه برگشت و گفت: الحمدلله، آنگاه ((ابوسروعه: عقبة بن حارث)) بر وي حمله برد و نيزه اي به سينه اش كوبيد كه از پشتش درآمد و ساعتي با ذكر خدا و ياد محمد زنده بود و شهادت يافت.

((خبيب)) قبل از شهادت اجازه خواست تا دو ركعت نماز بگزارد، گفته اند: وي نخستين كسي بود كه دو ركعت نماز را در هنگام كشته شدن سنت نهاد.

درباره سريه رجيع و رد منافقان آياتي از قرآن مجيد نازل شده (186) و شعرا (حسان بن ثابت) نيز اشعاري در خصوص اين سريه و نيز در مرثيه ((خبيب)) و همراهانش سروده اند.

سريه بئر معونه

صفر سال چهارم: ((ابوبراء)) به مدينه نزد رسول خدا آمد و گفت: اي محمد! اگر مرداني از اصحاب خويش را براي دعوت مردم به ((نجد)) مي فرستادي كه آنان را

به دين تو دعوت مي كردند، اميدوار بودم كه اجابت مي كردند. رسول خدا گفت: از مردم نجد بر اصحاب خويش مي ترسم. ((ابوبراء)) گفت: در پناه من باشند.

رسول خدا ((منذر بن عمرو)) و ((المعنق ليموت)) (187) را با چهل مرد از اصحاب خود فرستاد تا در ((بئر معونه)) فرود آمدند و ((حرام بن ملحان)) يكي از فرستادگان، نامه رسول خدا را نزد) (عامر بن طفيل)) برد، اما ((عامر)) بي آن كه نامه را بخواند، ((حرام)) را به قتل رسانيد و از ساير قبايل كمك گرفت و بيدريغ بر مسلمانان حمله بردند، اصحاب سريه با اين كه شمشير كشيدند و به دفاع پرداختند، لكن همگي، بجز يكي دو نفر كه اسير شدند، به شهادت رسيدند.

((جبار بن سلمي)) كه نام او در شمار صحابه ذكر مي شود، مي گويد: آنچه مرا به اسلام آوردن وادار كرد، آن بود كه در ((بئر معونه)) نيزه ام را در ميان دو شانه مرد مسلماني فرو بردم و پيكان نيزه را ديدم كه از سينه او بيرون آمد، در اين حال شنيدم كه مي گفت: به خدا قسم، رستگار شدم. ((جبار)) كشنده ((عمر بن فهيره)) بود و خودش مي گفت: ديدم كه پيكرش بعد از شهادت به آسمان بالا رفت و بدين جهت مسلمان شدم.

صاحب طبقات مي نويسد: در يك شب خبر شهداي ((بئر معونه)) و شهداي ((رجيع)) به رسول خدا رسيد، بيش از هر پيش آمدي سوگوار و داغدار شد و تا يك ماه در قنوت نماز صبح قاتلان مشرك را نفرين مي كرد. (188)

سريه عمرو بن اءميه ضمري براي كشتن ابوسفيان

رسول خدا صلي الله عليه و آله ((عمرو بن اميه)) را به همراهي ((جبار بن صخر انصاري)) به مكه فرستاد تا ((ابوسفيان)) را

بكشد. ((عمرو)) مي گويد: در مكه طواف كرديم و دو ركعت نماز خوانديم و سپس به قصد ابوسفيان بيرون رفتيم، در مكه راه مي رفتيم كه مردي مرا شناخت و گفت: ((عمرو بن اميه)) است و به خدا قسم جز با نظر سوئي به اين شهر نيامده است.

پس به رفيق راه خود گفتم: شتاب كن و از مكه بيرون رفتيم تا بر فراز كوهي برآمديم و درون غاري رفتيم و شب را گذرانديم. همچنان كه در غار بوديم، مردي از قريش را ديديم كه به طرف ما مي آيد، گفتم: اگر ما را ببيند فرياد مي كند و ما را به كشتن مي دهد، آنگاه با همان خنجري كه براي كشتن ابوسفيان همراه داشتم به سينه او فرو بردم، چنان فريادي كشيد كه اهل مكه شنيدند، مردم فراهم آمدند و از او پرسيدند: چه كسي تو را كشت؟ او نام مرا برد ولي نتوانست جاي ما را نشان دهد ا پس او را بردند، چون شب رسيد به رفيق راه خود گفتم: شتاب كن و شبانه از مكه آهنگ مدينه كرديم و در بين راه به دو مرد از قريش كه براي جاسوسي به مدينه مي رفتند برخورديم و چون تسليم نشدند يكي از آنها را با تير كشتم و ديگري را بستم و به مدينه آوردم. (189)

غزوه بني نضير

ربيع الاول سال چهارم: رسول خدا صلي الله عليه و آله با چند نفر از اصحاب خويش براي كمك خواستن از بني نضير (190) به سوي ايشان رهسپار شدند و آنها قول مساعد دادند، ولي در پنهان در باب كشتن رسول خدا به مشورت پرداختند و راه تزوير و نفاق پيش گرفتند.

رسول خدا

به وسيله وحي از تصميم ((بني نضير)) خبر يافت و به مدينه برگشت، آنگاه اصحاب را فرمود تا براي جنگ با ايشان آماده گردند.

رسول خدا ((محمد بن مسلمه)) را نزد ايشان فرستاد كه از شهر من بيرون رويد، تا ده روز به شما مهلت مي دهم و پس از اين مدت هر كس ديده شود گردنش را مي زنم، آنها در تهيه وسايل سفر بودند، اما گروهي از منافقان، از جمله ((عبدالله بن اءبي)) نزد ايشان رفتند و گفتند: بمانيد و از خود دفاع كنيد و ما شما را تنها نمي گذاريم و تا پاي جان ايستادگي مي كنيم. حيي بن اخطب به پيام منافقان مغرور شد و نزد رسول خدا پيام فرستاد كه ما رفتني نيستيم. رسول خدا تكبيرگويان با مسلمانان رهسپار قلعه هاي بني نضير شد و آنان را شش روز (يا 15 روز) محاصره كرد و از طرف منافقان هم كمكي به ايشان نرسيد، پس نزد رسول خدا فرستادند كه دست از ما بردار تا بيرون رويم. رسول خدا با شرايطي پيشنهاد آنها را پذيرفت و آنها رهسپار خيبر شدند، برخي هم به جانب شام رفتند. رسول خدا اموال يهوديان بني نضير را بر مهامجران قسمت كرد.

از طايفه بني نضير فقط دو مرد به نامهاي: ((يامين بن عمير)) و ((اءبوسعد بن وهب)) اسلام آوردند و اموال خود را به دست داشتند. نوشته اند كه رسول خدا به ((يامين بن عمير)) گفت: نديدي كه پسر عمويت (عمرو بن جحاش) (191) درباره من چه تصميمي داشت؟ پس ((يامين)) مردي از ((قيس)) را به ده دينار (يا چند بار خرما) بر آن داشت كه رفت و ((عمرو بن جحاش))

را كشت.

غزوه ذات الرقاع

جمادي الاولي سال چهارم: رسول خدا صلي الله عليه و آله پس از غزوه ((بني نضير)) به قصد) (بني محارب)) و ((بني ثعلبه)) از قبيله ((غطفان)) كه گزارش رسيده بود، سپاهياني براي جنگ با مسلمين فراهم ساخته بودند، آهنگ ((نجد)) كرد و ((ابوذر غفاري)) را در مدينه جانشين گذاشت و پيش مي رفت تا در ((نخل)) فرود آمد و با سپاهي عظيم از قبيله غطفان برخورد و هر چند با هم روبرو شدند، اما جنگي پيش نيامد و رسول خدا با همراهان خويش به سلامت بازگشت.

وجه تسميه غزوه ((ذات الرقاع))

1 - براي اين كه مسلمانان در اين غزوه پرچمهاي پينه دار برافراشتند.

2 - به نام درختي كه آن جا بود و آن را ((ذات الرقاع)) مي گفتند. (192)

3 - براي اين كه رسول خدا تا محل تجمع دشمنان در ((ذات الرقاع)) پيش رفت و آن كوهي است نزديك ((نخيل)) كه قسمتهايي سرخ و سفيد و سياه داشت. (193)

4 - براي اين كه مسلمانان پاهاي خود را كه از پياده روي سوده گشته بود، كهنه پيچ كردند. (194)

5 - براي اين كه نماز خوف در اين غزوه مقرر شد و چون نماز تكه پاره و وصله دار شد) (ذات الرقاع)) گفتند.

سوءقصد نسبت به رسول خدا صلي الله عليه و آله

مردي از بني محارب به نام ((غورث)) تصميم گرفت كه رسول خدا را بكشد. پس نزد رسول خدا آمد و او را نشسته يافت. گفت: اي محمد! شمشيرت را ببينم، آنگاه شمشير رسول خدا را برداشت كه قصد سوء خود را انجام دهد، اما خدايش نصرت نمي داد. سپس گفت: اي محمد! از من نمي ترسي؟ گفت: نه، چرا از تو بترسم؟ خدا مرا حفظ مي كند. آنگاه شمشير رسول خدا را بازداد و پي كار خود رفت. آيه 11 سوره مائده در اين باره و به روايتي درباره سوءقصد) (عمرو بن جحاش)) نازل شده است.

نماز خوف

روايات در كيفيت نماز خوف در غزوه ((ذات الرقاع)) اختلاف دارد، مضمون روايتي چنين است كه: دسته اي در مقابل دشمن قرار مي گيرند و دسته ديگر با امام ركعتي از نماز را مي خوانند و ركعت دوم را به طور فرادي تمام مي كنند و به جاي دسته اول مي روند، سپس دسته اول آمده و آنان هم با امام ركعتي را درك كرده و ركعت ديگر را فرادي مي خوانند، به طوري كه هر كدام از دو دسته ركعتي را با امام و ركعتي را فرادي خوانده باشند و امام هم بيش از يك نماز نخوانده باشد، اما روايتي ديگر تصريح دارد كه رسول خدا با هر كدام از دو دسته نمازي تمام خوانده است. (195)

داستان جابر انصاري

((جابر بن عبدالله)) گفت: در غزوه ((ذات الرقاع)) سوار بر شتر ناتواني بودم و با رسول خدا همراه مي رفتم و در بازگشت به مدينه همراهان پيش مي رفتند و من واپس مي ماندم، تا اين كه رسول خدا به من رسيد و گفت: تو را چه شده؟ گفتم اي رسول خدا! شترم دنبال مانده است. گفت: شترت را بخوابان، و چون شتر خود را خواباندم، رسول خدا هم شتر خود را خواباند و گفت: عصاي خود را به من ده، چون عصا را به او دادم چند بار شترم را به آن برانگيخت و سپس گفت: سوار شو. چون سوار شدم به خدايي كه او را به پيامبري فرستاد: با شتر رسول خدا بخوبي مسابقه مي داد.

نموداري از پايداري مهاجر و نصار

((جابر بن عبدالله)) مي گويد: در غزوه ((ذات الرقاع)) مردي از مسلمانان بر زني از مشركان دست يافت و او را اسير كرد. شوهر زن سوگند خورد تا خوني از ياران محمد بريزد و با اين تصميم در تعقيب رسول خدا رهسپار شد. رسول خدا در دره اي فرود آمد و گفت: كدام مرد است كه امشب ما را پاسداري كند؟ مردي از مهاجران و مردي از انصار داوطلب شدند، يكي ((عمار بن ياسر)) و ديگري ((عباد بن بشر)) بود كه به محل ماءموريت خويش رفتند و به نوبت پاسداري مي دادند، مرد انصاري كه بيدار مانده بود به نماز مشغول شد، در اين ميان آن مرد مشرك رسيد، تيري به سوي او انداخت كه در بدن وي جاي گرفت، اما مرد انصاري تير را كشيد و بيرون افكند و تا سه بار بر بدن او تير افكند و او همچنان در نماز

بر پاي ايستاده بود، سپس به ركوع و سجود رفت، آنگاه رفيق خود را از خواب بيدار كرد و گفت: برخيز كه من از پاي درآمدم. مرد مهاجري برخاست، مرد مشرك با ديدن او دانست كه جاي وي را شناخته اند و گريخت.

غزوه بدرالوعد

شعبان سال چهارم: اين غزوه به نامهاي: غزوه بدرالاخره، غزوه بدر الثالثه و غزوه بدرالصغري ناميده شده است. رسول خدا پس از غزوه ((ذات الرقاع)) بر حسب وعده اي كه با ابوسفيان كرده بود، رهسپار بدر شد. سپاه اسلام 1500 نفر بودند و لواي مسلمين را علي بن ابي طالب به دست داشت. رسول خدا هشت شب در بدر به انتظار ابوسفيان ماند، اما ابوسفيان با 2000 نفر از مردم مكه بيرون آمد و در ((مجنه)) منزل كرد سپس تصميم گرفت كه بازگردد، گفت: اي گروه قريش! امسال با اين قحطي و خشكسالي به جنگ رفتن روا نيست، بهتر همان كه بازگرديد. سپاه قريش بازگشتند و مردم مكه آنها را ((جيش سويق)) ناميدند و گفتند: شما براي ((سويق)) رفته بوديد.

سال پنجم هجرت (سنة الاءحزاب)

سال پنجم هجرت (سنة الاءحزاب)

غزوه دومة الجندل

ربيع الاءول سال پنجم: رسول خدا صلي الله عليه و آله خبر يافت كه گروهي عظيم در ((دومة الجندل)) (196) فراهم آمده اند و بر مسافران و رهگذران ستم مي كنند و قصد مدينه را دارند، براي دفع ايشان با 1000 مرد از مسلمانان بيرون رفت، اما با نزديك شدن آنان معلوم شد كه دشمن به طرف مغرب كوچيده است و جز بر مواشي و شبانان ايشان دست نيافت و اهل ((دومة الجندل)) خبر يافتند و پراكنده شدند. رسول خدا به مدينه بازگشت و اين نخستين جنگ با روميان بود، زيرا زمامدار دومة الجندل (اكيدر بن عبدالملك كندي) كيش مسيحي داشت و زير فرمان ((هرقل)) (197) پادشاه روم بود.

در همين سفر بود كه رسول خدا با ((عيينة بن حصن فزاري)) كه در سرزمين خود به قحطي گرفتار آمده بود، قراردادي بست و به او حق داد

كه از تغلمين تا مراض (از نواحي مدينه) را چراگاه گيرد.

غزوه خندق

شوال سال پنجم: غزوه ((خندق)) را ((غزوه احزاب)) نيز مي ناميد. (198) جمعي از يهوديان از جمله ((حيي بن اخطب)) رهسپار مكه شدند و بر قريش فرود آمدند و آنان را جنگ با رسول خدا صلي الله عليه و آله فراخواندند، قريش به ايشان گفتند: آيا دين ما بهتر است يا دين محمد؟ گفتند: دين شما، و شما از وي به حق نزديكتريد. (199) قريش شادمان شدند و با آنان قرار همكاري گذاشتند.

احزاب و فرماندهانشان

1 - قريش و همراهانشان با 4000 سپاهي، 300 اسب و 1500 شتر به فرماندهي ((ابوسفيان بن حرب)).

2 - بني سليم با 700 سپاهي، به فرماندهي ((ابوالاعور سلمي)).

3 - بني فزاره، همه شان با 1000 شتر، به فرماندهي ((عيينة بن حصن فزاري)).

4 - بني اشجع با 400 سپاهي، به فرماندهي ((مسعود بن رخيله.)) (200)

5 - بني مره با 400 سپاهي، به فرماندهي ((حارث بن عوف)).

6 - بني اسد بن خزيمه با عده اي به فرماندهي ((طليحة بن خويلد)). از همه قبايل ده هزار نفر (به گفته مسعودي: از قريش و قبايل ديگر و بني قريظه و بني نضير، 24 هزار نفر فراهم آمدند سه لشكر بودند و فرمانده كل ((ابوسفيان بن حرب)) بود كه اكثر اين فرماندهان بعدها اسلام آوردند.

تصميم رسول خدا صلي الله عليه و آله

سواران خزاعي از مكه به مدنيه آمدند و رسول خدا را از حركت قريش و احزاب باخبر ساختند رسول خدا با اصحاب مشورت كرد كه آيا از مدينه بيرون روند و هر جا با دشمن برخورد كردند، بجنگند يا در مدينه بمانند و پيرامون شهر را خندق بكنند. پيشنهاد سلمان فارسي براي كندن خندق به تصويب رسيد. رسول خدا با 3000 مرد سپاهي كار كندن خندق را آغاز كرد.

مسلمانان، با شتاب و كوشش فراوان دست به كار شدند و رسول خدا نيز شخصا كمك مي كرد و كار هر دسته اي را تعيين فرمود، حفر خندق در شش روز به انجام رسيد. به استنباط برخي از نويسندگان: طول خندق در حدود پنج و نيم كيلومتر و عرض آن به حدسي كه زده اند در حدود ده متر و عمق آن پنج متر بوده است. يعني آن

مقداري بوده كه سواره يا پياده اي نتواند از آن بجهد يا از طرفي پايين رود از طرف ديگر بيرون آيد.

ابن اسحاق مي گويد: در واقعه كندق خندق، معجزاتي به ظهور پيوست كه مسلمانان شاهد آن بودند، از جمله جابر بن عبدالله گويد: در يكي از نواحي خندق سنگي بسيار بزرگ پديدار شد كه كار كندن آن به دشواري كشيد. رسولخدا صلي الله عليه و آله ظرف آبي خواست و آب دهان در آن افكند و دعايي خواند سپس آب را بر آن سنگ پاشيد) به گفته كسي كه خود شاهد اين قضيه بوده است و بر ديدن آن سوگند مي خورد) آن سنگ چنان از هم پاشيد كه به صورت توده ريگي درآمد و ديگر در مقابل هيچ بيل و تبري سختي نمي كرد و معجزات ديگري به وقوع پيوست كه چون بنا بر اختصار اين كتاب است از ذكر آنها خودداري مي شود.

رسول خدا، چون از كار كندن خندق فراغت يافت به سپاهيان دستور داد تا در دامن كوه ((سلع)) پشت به كوه اردو ساختند و زنان و كودكان را در برجها جاي دادند.

در اين هنگام، رسول خدا صلي الله عليه و آله از عهدشكني ((بني قريظه)) خبر يافت و براي تحقيق حال و اتمام حجت، ((سعد بن معاذ)) (سرور اءوس) و ((سعد بن عباده)) (سرور خزرج) را فرستاد. فرستادگان رسول خدا رفتند و معلوم شد كه كار عهدشكني ((بني قريظه)) از آنچه مي گفته اند هم بالاتر است. آنگاه نزد رسول خدا بازگشتند و پيمان شكني ((بني قريظه)) را گزارش دادند. رسول خدا صلي الله عليه و آله گفت: الله اكبر، به روايت ديگر، گفت: ((حسبنا الله

و نعم الوكيل)). (201)

نزديك شدن خطر

در اين موقع بود كه گرفتاري مسلمين به نهايت رسيد و ترس و بيم شدت يافت و نفاق منافقان آشكار گشت و ((معتب بن قشير)) گفت: محمد ما را نويد مي داد كه گنجهاي ((خسرو)) و ((قيصر)) را مي خوريم، اما امروز جراءت نمي كنيم كه براي قضاي حاجت بيرون رويم و ((اءوس بن قيظي)) گفت: اي رسول خدا! خانه هاي ما در خطر دشمن است، ما را اذن ده تا به خانه هاي خود كه در بيرون مدينه است، بازگرديم.

پايداري انصار

نزديك به يك ماه بود كه مسلمانان و مشركان در برابر هم ايستاده بودند و جنگي جز تيراندازي و محاصره در كار نبود، رسول خدا نزد) (عيينة بن حصن فزاري)) و ((حارث بن عوف)) دو سرور ((غطفان)) فرستاد و با آنان قرار گذاشت كه يك سوم ميوه هاي امسال مدينه را بگيرند و با سپاهيان خود بازگردند و دست از جنگ با مسلمانان بردارند.

رسول خدا صلي الله عليه و آله ((سعد بن معاذ)) و ((سعد بن عباده)) را خواست و با آنان در اين باب مشورت كرد. آنان گفتند: يا خود به اين كار علاقه مندي و يا خدا چنين دستوري داده است و در هر دو صورت ناگزير به انجام آن هستيم. رسول خدا گفت: به خدا سوگند، اين كار را نمي كنم مگر براي اين كه ديدم عرب همداستان به جنگ شما آمده و از هر سو شما را فرا گرفته اند خواستم بدين وسيله از شما دفع خطر كنم.

((سعد بن معاذ)) گفت: اي رسول خدا! به خدا قسم نيازي به اين كار نداريم و شمشير پاسخ ايشان است. رسول خدا گفت: هر طور صلاح مي داني

چنان كن. ((سعد)) قرارنامه را محو كرد و گفت: هر چه مي توانند بر ضد ما انجام دهند.

فرماندهان قريش

رؤ ساي قريش: ابوسفيان، خالد بن وليد، عمرو بن عاص و چند تن ديگر، گاه پراكنده و گاه با هم در پيرامون خندق اسب مي تاختند و با اصحاب رسول خدا زد و خورد مي كردند. رسول خدا و مسلمانان همچنان در محاصره دشمنان بودند. ((عمرو بن عبدود)) كه او را ((فارس يليل)) (202) مي گفتند و با هزار سوار برابر مي دانستند، نخستين كسي بود كه از خندق پريد و ديگر سپاهيان قريش بر اسبهاي خود نشستند و با شتاب پيش تاختند تا بر سر خندق ايستادند و از ديدن آن به شگفت آمدند، سپس در جستجوي تنگنايي از خندق برآمدند و اسبهاي خود را بزدند تا از خندق جهيدند. حضرت علي عليه السلام با چند نفر از مسلمين سر راه بر آنان گرفتند و عمرو بن عبدود آماده پيكار شد. علي عليه السلام پس از گفتگويي كوتاه با ضربتي او را كشت و همراهان عمرو رو به گريز نهادند و از خندق جهيدند. در اين ميان ((نوفل بن عبداللّه)) را در ميان خندق ديدند كه اسبش نمي تواند از خندق بيرون جهد و او را سنگباران مي كردند، نوفل مي گفت: اگر مي كشيد به صورتي بهتر از اين بكشيد، يكي از شما فرود آيد تا با وي نبرد كنم. علي پايين رفت و او را نيز بكشت و ديگران گريختند.

ابوبكر بن عياش درباره ((عمرو)) گفت: علي ضربتي زد كه ضربتي مباركتر و عزت بخش تر از آن در اسلام نبود و ضربتي به علي زده شد) ضربت ابن ملجم) كه ضربتي نامباركتر و

بد اثرتر از آن در اسلام پيش نيامد …

رسول خدا بعد از كشته شدن ((عمرو)) و ((نوفل)) گفت: اكنون ما به جنگ ايشان خواهيم رفت و ايشان به جنگ ما نخواهند آمد.

آخرين تلاش دشمن

بعد از كشته شدن ((عمرو)) و ((نوفل)) سران قريش تصميم گرفتند كه فرداي آن روز ديگر بار حمله كنند، بامداد فردا همداستان حمله كردند و ((خالد بن وليد)) نيز در ميان آنان بود، كار جنگ به سختي كشيد تا آنجا كه مسلمانان نمازهايشان فوت شد. در اين ميان ((وحشي)) كه با مشركان بود، حربه اي به سوي ((طفيل بن نعمان)) افكند و او را كشت، سپس خداوند دشمن را پراكنده ساخت و به اردوگاه خويش بازگشتند.

زخمي شدن سعد بن معاذ

سعد بن معاذ با زرهي كوتاه و نارسا بيرون آمده بود و رهسپار جنگ شد. ((حبان بن قيس بن عرقه)) فرصتي به دست آورد و تيري به سوي وي انداخت و چون تيرش به هدف رسيد، گفت: ((خذها منّي و انا ابن العرقه.))

سعد بن معاذ گفت: خدا رويت را به آتش كشاند، خدايا! اگر از جنگ قريش چيزي باقي گذاشته اي، مرا براي آن زنده نگهدار و اگر جنگ ميان ما و قريش را به پايان رسانده اي، پس همين پيشامد را براي من شهادت قرار ده.

صفيه و حسان بن ثابت

((صفيه)) دختر ((عبدالمطّلب)) (عمه رسول خدا و مادر زبير) و نيز ((حسان بن ثابت)) (شاعر و صحابي معروف) در ايام خندق در برج) (فارع)) بودند، ((صفيّه)) مي گويد: مردي از يهوديان به ما نزديك شد و پيرامون برج همي گشت. رسول خدا و مسلمانان هم چنان گرفتار دشمن بودند كه نمي توانستند به سوي ما بازنگرند، بدين جهت به ((حسان)) گفتم: من به خدا قسم، از اين مرد يهودي ايمن نيستم، پس فرود آي و او را بكش. حسان گفت: اي دختر عبدالمطلب! خداي تو را بيامرزد، به خدا قسم تو خود مي داني كه من اهل اين كار نيستم. ((صفيّه)) مي گويد: چون حسان جواب مرا اين طور داد، خود ميان بستم و گرزي برداشتم و او را كشتم و چون از او فارغ گشتم به سوي برج رفتم و گفتم: اي حسّان! اكنون فرود آي و سلاح و جامه وي برگير. حسان گفت: اي دختر عبدالمطلب! مرا به سلاح و جامه او نيازي نيست.

نعيم بن مسعود يا وسيله خدايي

((نعيم بن مسعود بن عامر)) (از بني اشجع) نزد رسول خدا آمد و گفت: من اسلام آورده ام، امّا قبيله من هنوز از اسلام بي خبرند، به هر چه مصلحت مي داني مرا دستور ده. رسول خدا گفت: تا مي تواني دشمنان را از سر ما دور كن (ميان ايشان اختلاف بينداز) چه، جنگ نيرنگ و فريب است. (203)

((نعيم)) نزد) (بني قريظه)) كه در جاهليّت نديمشان بود - و با رسول خدا پيمان شكسته بودند - رفت و گفت اي بني قريظه! دوستي و يكرنگي مرا با خويش مي دانيد، گفتند: راست مي گويي و نزد ما متّهم نيستي. گفت: قريش و غطفان مانند شما نيستند، اين

سرزمين شماست و اموال و فرزندان و زنان شما در اين جايند و نمي توانيد از اين جا به جاي ديگر منتقل شويد، اما قريش و غطفان - كه شما آنها را كمك داده ايد - در سرزمين ديگري هستند، اگر هر پيشامدي در جنگ رخ دهد سرانجام به سرزمين خود باز مي گردند و شما را در شهر خودتان با محمد رها مي كنند و چون تنها مانديد، قدرت مقاومت نخواهيد داشت، پس در جنگ با وي با قريش و غطفان همداستان نشويد، مگر اين كه از اشرافشان گروگانهايي بگيرند كه به عنوان وثيقه نزد شما باشند تا با اطمينان خاطر بتوانيد با مسلمانان بجنگيد.

سپس بيرون رفت و نزد قريش آمد و به ابوسفيان و رجال قريش كه سابقه دوستي داشت، گفت: بدانيد كه يهوديان از عهدشكني با محمد پشيمان شده و نزد وي فرستاده اند كه ما پشيمان شده ايم و قصد داريم مرداني از اشراف دو قبيله قريش و غطفان بگيريم و آنها را تحويل دهيم كه گردن زني و او هم پيشنهادشان را پذيرفته است، اكنون اگر از طرف يهود از شما مرداني به عنوان گروگان خواستند، به آنان تسليم نكنيد.

آنگاه نزد قبيله غطفان آمد و همانچه را كه به قريش گفته بود، به آنان نيز گفت: دو قبيله مرداني را نزد) (بني قريظه)) فرستادند كه بگويند: در كار جنگ با ما همراهي كنيد و شتاب ورزيد، يهوديان پاسخ دادند كه امروز شنبه است و در چنين روزي دست به كار نمي زنيم، علاوه بر اين، ما با محمد نمي جنگيم، مگر آن كه از مردان خود گروگانهايي به ما دهيد تا اطمينان خاطر ما باشند

و يقين كنيم تا اگر نبرد بر شما دشوار شد، ما را تنها رها نخواهيد كرد. فرستادگان بازگشتند و گفتار بني قريظه را بازگفتند، قريش و غطفان گفتند: به خدا قسم ((نعيم بن مسعود)) راست مي گفت و سپس به بني قريظه گفتند: به خدا قسم، حتي يك مرد هم از مردان خود به شما نمي دهيم. بني قريظه با شنيدن اين پيام، گفتند: راستي ((نعيم بن مسعود)) راست مي گفت، اينان مي خواهند ما را به جنگ وادار كنند و سرانجام در فرصت مناسب ما را تنها بگذارند و به ديار خود بازگردند و بدين ترتيب، خداي متعال آنها را از ياري يكديگر باز داشت.

حذيفة بن يمان در ميان دشمن

پس از خبر يافتن از اختلاف نظر و تفرقه اي كه ميان احزاب روي داد، رسول خدا صلي الله عليه و آله ((حذيفه)) را براي تحقيق حال و بررسي وضع دشمن به ميان آنان فرستاد، به او فرمود: اي حذيفه: برو در ميان دشمن ببين چه مي كنند، امّا دست به كاري مزن تا نزد ما بازگردي.

((حذيفه)) مي گويد: در ميان دشمن وارد شدم، ديدم كه باد، و لشكرهاي الهي تمام ديگها و خيمه هاي ايشان را از جا كنده است، پس ابوسفيان برخاست و گفت: اي گروه قريش! به خدا قسم، ماندن شما در اين جا صلاح نيست، راستي كه اسب و شترمان از ميان رفت و بني قريظه نيز با ما خلف وعده كردند و شدّت سرما هم مي بينيد كه با ما چه مي كند، پس آماده رفتن شويد كه من هم رفتني هستم. سپس برخاست و شتر خود را سوار شد و او را چنان بزد تا بر سه دست و پا ايستاد،

به خدا قسم، اگر دستور رسول خدا نبود فرصت مناسبي بود كه ابوسفيان را با تيري مي كشتم. آنگاه قبيله غطفان هم با شنيدن حركت قريش، رهسپار سرزمينهاي خويش شدند. ((حذيفه)) مي گويد: نزد رسول خدا بازگشتم و گزارش كار خويش را به او رساندم.

شهداي غزوه احزاب

1 - سعد بن معاذ، به دست ((حبان بن عرقه))، 2 - اءنس بن اءوس، به دست ((خالد بن وليد))، 3 - عبداللّه بن سهل بن رافع، 4 - طفيل بن نعمان، به دست ((وحشي بن حرب))، 5 - ثعلبه بن غنمه، به دست هبيرة بن ابي وهب، 6 - كعب بن زيد، به دست ((ضرار بن خطّاب))، 7 - سفيان بن عوف، 8 - سليط، 9 - عبداللّه بن ابي خالد، 11 - عبداللّه بن سهل بن زيد، 12 - ابوسنان بن صيفي.

كشته هاي مشركان در غزوه احزاب

1 - منبه بن عثمان، 2 - نوفل بن عبدالله بن مغيره، 3 - عمرو بن عبدود، به دست علي بن ابي طالب، 4 - حسل بن عمرو بن عبدود، نيز به دست علي بن ابي طالب، كشته شد.

يعقوبي مي نويسد: روز ((خندق)) از مسلمانان شش نفر و از مشركان هشت نفر كشته شدند. (204) آيات 9 تا 25 سوره احزاب درباره غزوه احزاب نزول يافته است.

غزوه بني قريظه

ذي القعده سال پنجم: هنگام ظهر جبرئيل فرود آمد و به رسول خدا گفت: خدا تو را مي فرمايد: بر سر ((بني قريظه)) رهسپار شوي و هم اكنون من بر سر ايشان مي روم و در قلعه هايشان زلزله مي اندازم. رسول خدا بلال را فرمود تا در ميان مردم اعلام كند كه هر كس مطيع و شنواي امر خدا و رسول است، بايد نماز عصر را جز در ((بني قريظه)) نخواند، آنگاه با سه هزار از مسلمانان كه 36 اسب داشتند رهسپار شد و رايت را علي عليه السلام بر دست گرفت و پيش تاخت.

رسول خدا بيست و پنج روز ((بني قريظه)) را در محاصره داشت تا از محاصره به تنگ آمدند و ((كعب بن اسد)) به ايشان گفت: اي گروه يهود! مي بينيد چه بر سرتان آمده است، اكنون سه كار را به شما پيشنهاد مي كنم تا هر كدام را خواستيد انتخاب كنيد. گفتند: چه كاري؟ گفت: از اين مرد پيروي مي كنيم و به او ايمان مي آوريم. گفتند: ما هرگز از حكم تورات دست برنمي داريم و جز آن را نمي پذيريم. گفت: پس بياييد تا فرزندان و زنانمان را بكشيم تا از سوي آنها نگران نباشيم، آنگاه با شمشيرهايمان حمله بريم.

گفتند: اين بيچارگان را هرگز نمي كشيم. گفت: امشب كه شنبه است، ممكن است محمد و يارانش از حمله ما آسوده خاطر باشند، پس حمله بريم و شبيخون زنيم. گفتند: شنبه را تباه نخواهيم ساخت. گفت: پس معلوم مي شود در ميان شما يك نفر دورانديش و خردمند وجود ندارد.

لغزش اءبولبابه

يهوديان ((بني قريظه)) نزد رسول خدا پيام فرستادند كه ((ابولبابة بن عبدالمنذر)) را نزد ما بفرست تا در كار خود با وي مشورت كنيم. رسول خدا صلي الله عليه و آله او را نزد ايشان فرستاد. چون او را ديدند مردان يهود دست به دامن او شدند و زنان و كودكانشان نزد او گريستند، پس ابولبابه را بر ايشان رحم آمد و چون از او پرسيدند كه آيا به حكم محمد تن در دهيم و تسليم شويم؟ گفت: آري، اما با اشاره به گلوي خود فهماند كه شما را مي كشد.

((ابولبابه)) مي گويد: به خدا قسم، قدم برنداشته دانستم كه به خدا و رسول او خيانت كرده ام، سپس راه مسجد را در پيش گرفت و بي آن كه نزد رسول خدا برود، خود را به يكي از ستونهاي مسجد بست و گفت: از اين جا نخواهم رفت تا خدا توبه ام را قبول كند. به روايت ابن هشام: آيه 27 سوره انفال درباره همين گناه ابولبابه نزول يافته است.

چون خبر ابولبابه به رسول خدا رسيد، گفت: اگر نزد من آمده بود برايش طلب آمرزش مي كردم، اما اكنون كه چنين كاري كرده است من هم با او كاري ندارم تا خدا توبه اش را قبول كند.

سحرگاه بود كه در خانه ((امّسلمه)) قبول توبه ابولبابه به رسول خدا نازل شد.

((امّسلمه)) به اذن رسول خدا ابولبابه را مژده داد كه خدا توبه ات را قبول كرد. اما او سوگند ياد كرده بود كه جز رسول خدا كسي او را باز نكند. ابولبابه همچنان ماند تا رسول خدا براي نماز صبح به مسجد آمد و او را باز كرد. (205)

تسليم شدن ((بني قريظه))

((بني قريظه)) پس از مشورت با ((ابولبابه)) بامدادان تسليم رسول خدا شدند، پس يهوديان گفتند: اي محمد! به حكم سعد بن معاذ تسليم مي شويم. سعد بن معاذ كه در جنگ خندق زخمي شده بود، در خيمه زني از قبيله ((اسلم)) به نام ((رفيده)) بستري بود. مردان ((اءوس))، ((سعد بن معاذ)) را بر خري كه آن را با تشكي چرمي آماده ساخته بودند سوار كردند و او را نزد رسول خدا آوردند، رسول خدا فرمود: به احترام ((سعد)) به پا خيزيد و از وي استقبال كنيد. مهاجران قريش مي گفتند: مراد رسول خدا تنها انصار بود، اما انصار گفتند: مراد رسول خدا مهاجران و انصار هر دو بود. به هر جهت برخاستند و گفتند: اي ((ابوعمرو)) رسول خدا تو را حكم قرار داده است تا درباره اينان حكم كني. گفت: به عهد و ميثاق خدا ملتزم هستيد كه آنچه حكم مي كنم درباره ايشان اجرا شود؟ گفتند: آري، گفت: حكم من آن است كه مردانشان كشته شوند و مالهايشان قسمت شود و فرزندان و زنانشان اسير شوند.

به روايت ابن اسحاق و ديگران: رسول خدا گفت: ((راستي درباره ايشان به حكم خدا از بالاي هفت آسمان حكم كردي.))

اجراي حكم سعد بن معاذ

((محمد بن مسلمه)) ماءمور شانه بستن مردان و ((عبداللّه بن سلام)) ماءمور زنان و كودكان شدند. يهوديان را از قلعه بيرون آوردند و رسول خدا آنان را در سراي دختر حارث، حبس كرد و آنگاه به بازار مدينه رفت و آنجا خندق هايي كند، سپس آنان را دسته دسته آوردند و در آن خندقها گردن زدند از جمله دشمن خدا ((حيي بن اخطب)) و ((كعب بن اسد)) در ميان ايشان بودند،

يكي از زنان يهود را هم كه سنگ آسيايي را بر سر ((خلاد بن سويد انصاري)) انداخت و او را كشت نيز در رديف مردان ((بني قريظه)) آوردند و گردن زدند. روي هم رفته در حدود 600 يا 700 مرد و به قولي ميان 800 يا 900 نفر كشته شدند.

در قلعه هاي ((بني قريظه)) 1500 شمشير، 300 زره، 2000 نيزه و 1500 سپر به دست آمد و نيز خم هاي شرابي كه همه اش بيرون ريخته شد.

بدبختي زبير بن باطا

((زبير بن باطا)) يكي از مردان بني قريظه بود كه در جنگ بعاث بر ((ثابت بن قيس)) منت گذاشت و او را رها كرده بود، چون داستان بني قريظه پيش آمد، ثابت خواست حق او را جبران كند. نزد رسول خدا رفت و گفت: زبير را بر من حقي است، پس جان او را به من ببخش. رسول خدا گفت بخشيدم. نزد زبير آمد و گفت: بخشيده شدي. زبير گفت: پيرمردي فرتوت كه زن و فرزند نداشته باشد، زندگي را براي چه مي خواهد؟ ديگر بار ثابت نزد رسول خدا رفت و درخواست كرد و رسول خدا اجابت فرمود، پس نزد زبير رفت و گفت: زن و فرزندانت را هم رسول خدا به من بخشيد و من آنها را به تو بخشيدم. گفت: خانواده اي كه در حجاز مالي ندارد چگونه مي تواند زندگي كند؟ ثابت براي بار سوم نزد رسول خدا رفت و درخواست كرد و اجابت فرمود، پس نزد زبير رفت و گفت: رسول خدا مال تو را هم به من بخشيد و من آن را به تو بخشيدم. گفت: اي ثابت! كعب بن اسد كارش به كجا

رسيد؟ گفت: كشته شد. گفت: حيي بن اخطب به كجا رسيد؟ گفت: كشته شد - و چند نفر ديگر را نام برد و همان پاسخ را شنيد - سرانجام گفت: پس به همان حقي كه بر تو دارم، از تو مي خواهم كه مرا به آنها ملحق كني، به خدا قسم كه پس از ايشان خيري در زندگي نيست. ثابت او را جلو انداخت و گردن زد تا در دوزخ به ديدار دوستان خود رسيد. (206)

دو نفر بخشيده شدند

يكي ((عطيه قرظي)) كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بود و ديگري ((رفاعة بن سموال)) (207) كه به شفاعت خاله رسول خدا ((امّمنذر)) آزاد و بخشيده شدند و نام هر دو را در زمره صحابه ذكر كرده اند. (208)

تقسيم غنايم

رسول خدا صلي الله عليه و آله، مالهاي بني قريظه و زنان و فرزندانشان را بين مسلمانان تقسيم كرد، سواره را سه سهم (دو سهم براي اسب و سهمي براي سوار) و پياده را يك سهم دارد و اين نخستين غنيمتي بود كه خمس آن را بيرون كرد و همين روش در غزوات اسلامي سنت گشت. رسول خدا ((ريحانه)) دختر ((عمرو بن جنافه)) را براي خود برگزيد و همچنان به عنوان كنيزي با رسول خدا بود تا آن حضرت وفات يافت.

شهداي غزوه بني قريظه

1 - خلاد بن سويد كه زني او را به وسيله آسياي سنگي كشت؛ 2 - ابوسنان بن محصن كه در روزهاي محاصره وفات يافت؛ 3 - سعد بن معاذ كه او را جزء شهداي خندق نام برديم، پس از غزوه بني قريظه به همان زخمي كه در خندق برداشته بود شهادت يافت.

سريه ((ابو عبيدة بن جراح فهري))

ذي الحجه سال پنجم: اين سريه به جانب) (سيف البحر)) بود و در همين سريه بود كه رسول خدا انبان هايي از خرما براي خوراك نفرات همراه ساخت و ((ابوعبيده)) آنها را برايشان تقسيم مي كرد، رفته رفته كار به جايي كشيد كه خرماها كم شد تا آنجا كه به هر كدام روزي يك خرما مي رسيد و آنها را غصه دار ساخت. خداوند جانوري از دريا به چنگ آنها انداخت كه بيست شب از گوشت و چربي آن مي خوردند. استخوان دنده اين جانور به قدري بزرگ بود كه تنومندترين مرد با تنومندترين شتري كه بر آن سوار بود از زير دنده آن جانور مي گذشت. عبادة بن صامت گويد: چون به مدينه آمديم و قصه خود را به رسول خدا گفتيم، فرمود: آن روزي شما بوده خداوند به شما ارزاني داشته است.

سال ششم هجرت

سال ششم هجرت

در اين سال كه ((سنة الاستئناس)) ناميده مي شود، شماره سريه ها بسيار است و ما هر كدام را به ترتيب در جاي خود ذكر خواهيم كرد.

سريه ((محمد بن مسلمه انصاري))

دهم محرم سال ششم: رسول خدا صلي الله عليه و آله ((محمد بن مسلمه)) را با سي سوار بر سر ((قرطاء)) طايفه اي از ((بني بكر بن كلاب)) كه در ((بكرات)) در ناحيه ((ضريه)) (كه تا مدينه هفت شب فاصله دارد) منزل داشتند، فرستاد و او را فرمود تا بر ايشان غارت برد. ((محمد)) شب را راه مي رفت و روز پنهان مي شد تا بر آنان غارت برد و كساني از ايشان را كشت و ديگران گريختند متعرض زنان نشد و چهارپايان و گوسفنداني را به مدينه آورد) 150 شتر با سه هزار گوسفند)، پس رسول خدا صلي الله عليه و آله خمس آنچه را آورده بود جدا كرد و بقيه را بين همراهان وي قسمت فرمود.

سريه ((عكاشة بن محصن))

ربيع الاول سال ششم: رسول خدا صلي الله عليه و آله ((عكاشه)) را با چهل مرد از اصحاب به ((غمر)) (209) فرستاد و او هم با شتاب رهسپار شد، اما دشمن از رسيدن وي خبر يافت و گريخت و ((عكاشه)) منزلگاهشان را خالي يافت، پس ((شجاع بن وهب)) را طليعه فرستاد و او هم رد پاي چهارپايانشان را ديد و تعقيب كرد، در نتيجه دويست شتر به دستشان افتاد و شتران را به مدينه آوردند و زد و خوردي پيش نيامد.

سريه ((محمد بن مسلمه))

ربيع الاخر سال ششم: رسول خدا صلي الله عليه و آله ((محمد بن مسلمه)) را با ده نفر بر سر ((بني ثعلبه)) و ((بني عوال)) به ((ذي القصه)) (210) فرستاد. محمد و همراهان وي شبانه بر سر دشمن رسيدند و خوابيدند. دشمنان كه صد نفر بودند، اطراف مسلمانان را گرفتند و ساعتي تيراندازي كردند، سپس اعراب با نيزه ها بر ايشان حمله بردند و همه را كشتند و برهنه ساختند. خود) (محمد)) در ميان كشته ها بي حركت افتاد و مردي از مسلمانان كه از آنجا عبور مي كرد او را برداشت و به مدينه برد.

سريه ((سعد بن عباده خزرجي))

ربيع الاول سال ششم: مسعودي مي گويد: رسول خدا صلي الله عليه و آله در ماه ربيع الاول سال ششم، ((سعد بن عباده)) را فرستاد و تا محلي معروف به ((غميم)) پيش رفتند. (211)

سريه ((اءبو عبيدة بن جراح))

ربيع الاول سال ششم: مسعودي مي گويد: سريه ((ابوعبيدة بن جراح)) به دو كوه ((اجاء)) و ((سلمي)) در ماه ربيع الاول سال ششم روي داد. (212)

سريه ((اءبو عبيدة بن جراح)) به ذي القصه

ربيع الاخر سال ششم: پس از شهادت يافتن اصحاب) (محمد بن مسلمه)) به دست ((بني ثعلبه)) و ((بني عوال)) و بازگشتن ((محمد)) به مدينه، رسول خدا صلي الله عليه و آله ((ابوعبيده)) را با چهل مرد به ((ذي القصه)) بر سر شهدا فرستاد، اما دشمن گريخته بود و كسي را نديدند و با شتران و گوسفنداني به مدينه بازگشتند.

سريه ((اءبو عبيدة بن جراح)) به ذي القصه

ربيع الاخر سال ششم: ((بني ثعلبه)) و ((اءنمار)) به قحطي گرفتار شده بودند و آن ناحيه را ابري فرا گرفت، اين قبايل به سرزمين هاي ابري رهسپار شدند و تصميم گرفتند كه بر گله مدينه كه در ((هيفا)) (213) چرا مي كرد غارت برند. رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((عبيده)) را با چهل مرد از مسلمانان فرستاد و در تاريكي صبح به ((ذي القصه)) رسيدند و بر دشمنان غارت بردند و آنها به كوهها گريختند، آنگاه چهارپايان ايشان به غنيمت گرفته، به مدينه آوردند.

سريه ((زيد بن حارثه)) به جموم (214)

ربيع الاخر سال ششم: رسول خدا صلي الله عليه و آله ((زيد بن حارثه)) را بر سر ((بني سليم)) فرستاد هنگامي كه به ((جموم)) رسيد، زني به نام ((حليمه)) محله اي از ((بني سليم)) را به ايشان نشان داد، در آن جا شتران و گوسفندان و اسيراني به دست آوردند، شوهر حليمه از همان اسيران بود، چون زيد بن حارثه به مدينه بازگشت، رسول خدا آن زن و شوهر را آزاد كرد.

سريه ((زيد بن حارثه)) به عيص

جمادي الاخره سال ششم: كارواني از قريش از طرف شام مي رسيد، رسول خدا ((زيد بن حارثه)) را با 170 سوار گسيل داشت. مسلمانان بر كاروان و هر چه در آن بود دست يافتند و نقره بسياري از ((صفوان بن اميّه)) به دست ايشان افتاد و از آنها اسير گرفتند، از جمله ((ابوالعاص بن ربيع)) (شوهر زينب، دختر بزرگ رسول خدا) كه زيد آنان را به مدينه آورد. ((ابوالعاص)) به همسرش زينب پناه برد و زينب او را پناه داد.

غزوه بني لحيان

جمادي الاءولي سال ششم: رسول خدا صلي الله عليه و آله به خونخواهي شهداي رجيع با 200 مرد كه 20 اسب داشتند بر سر ((بني لحيان)) رفت، سرانجام پس از طي طريق، در سرزمين ((غران)) منزلگاه ((بني لحيان)) در جايي به نام ((سايه)) فرود آمد، اما دشمن خبر يافته، به كوهها گريخته بود، پس با همراهان، پس از توقف كوتاه در ((عسفان)) به مدينه بازگشت.

سريه ((اءبوبكر بن اءبي قحافه)) به غميم

جمادي الاءولي سال ششم: رسول خدا صلي الله عليه و آله از ((عسفان))، ابوبكر را با ده سوار فرستاد تا قريش را بدين وسيله مرعوب سازد و آنان تا ((غميم)) پيش رفتند و سپس بي آن كه به دشمني برخورد كنند، بازگشتند. (215)

سريه ((عمر بن خطّاب)) بر سر ((قاره))

جمادي الاءولي سال ششم: مسعودي مي گويد: در همين غزوه ((بني لحيان)) بود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله به قولي، ((عمر بن خطاب)) را با سريه اي بر سر ((قاره)) فرستاد و آنها نيز به كوه گريختند. (216)

غزوه ذي قرد) 217) در تعقيب) (عيينة بن حصن فزاري))

جمادي الاءولي سال ششم: چند شبي از غزوه ((بني لحيان)) بيش نگذشته بود كه ((عيينه)) با سواراني از ((غطفان)) بر شتران ماده شيرده رسول خدا صلي الله عليه و آله در ((غابه)) غارت بردند و مردي از بني غفار را كشتند و زنش را با خود بردند.

((ابوذر)) از رسول خدا اجازه خواست كه به ((غابه)) برود و شتران را سرپرستي كند. رسول خدا گفت: من از طرف ((عيينه)) ايمن نيستم، ولي ابوذر اصرار كرد و با زن و پسرش رهسپار شد و در آن جا پسرش را كشتند و زنش را بردند.

نخستين كسي از اصحاب كه خبر يافت ((سلمة بن عمرو)) بود كه با تير و كمان خويش رهسپار ((غابه)) شد و بر ناحيه اي از كوه ((سلع)) بالا رفت و فرياد برآورد و به دشمن تيراندازي مي كرد. رسول خدا صلي الله عليه و آله فرياد او را شنيد و در مدينه نداي: ((الفزع، الفزع)) و نيز نداي ((يا خيل الله اركبي)) (218) در داد. رسول خدا و اصحاب در تعقيب دشمن تا ((ذي

قرد)) تاختند و ده شتر را پس گرفتند و در زد و خوردهايي كه پيش آمد كساني از دو طرف كشته شدند.

شهداي اين غزوه عبارت بودند از: 1 - محرز بن نضله، 2 - وقاص بن مجزز، 3 - هشام بن صبابه. و كشتگان دشمن عبارت بوة ند از: 1 - حبيب بن عيينه، 2 - عبدالرحمان بن عيينه، 3 - اءوبار، 4 - عمرو بن اءوبار، 5 - مسعده، 6 - قرفة بن مالك.

رسول خدا در ((ذي قرد)) نماز خوف خواند و يك شب و روز آن جا ماند و در ميان اصحاب خود كه 500 يا 700 نفر بودند، به هر 100 نفر يك شتر داد كه براي خوراك خود بكشند، آنگاه روز دوشنبه به مدينه بازگشت و همسر ابوذر كه او را اسير كرده بودند سوار بر شتر ((قصواء)) رسول خدا صلي الله عليه و آله به مدينه آمد.

سريه ((زيد بن حارثه)) به ((طرف))

جمادي الاخره سال ششم: رسول خدا صلي الله عليه و آله ((زيد بن حارثه)) را به فرماندهي 15 مرد از صحابه بر سر ((بني ثعلبه)) فرستاد و ((زيد)) تا ((طرف)) كه آبي است نزديك ((مراض)) نرسيده به ((نخيل)) در 36 ميلي مدينه پيش رفت و شتران و گوسفنداني غنيمت گرفت، اما چون اعراب گريخته بودند، بي آن كه جنگي روي دهد، پس از چهار شب به مدينه بازگشت و 20 شتر غنيمت آورد.

سريه ((زيد بن حارثه)) به ((حسمي)) بر سر جذام

جمادي الاخر سال ششم: دحية بن خليفه كلبي از نزد قيصر روم باز مي گشت، چون به سرزمين ((جذام)) رسيد، ((هنيد بن عوص)) و پسرش (از قبيله جذام) بر وي تاختند و كالايي را كه همراه داشت به غارت بردند، اما چند نفر از ((بني ضبيب)) كه قبلا اسلام آورده بود بر هنيد و پسرش حمله بردند و كالاي به غارت رفته را از ايشان گرفته و به ((دحيه)) تسليم كردند، ((دحيه)) هنگامي كه به مدينه رسيد ماجرا را به رسول خدا گزارش داد.

رسول خدا صلي الله عليه و آله ((زيد بن حارثه)) را با 500 نفر به ((جذام)) فرستاد، چون به سرزمين جذام رسيدند بر آنان حمله بردند، هنيد و پسرش را كشتند و 100 زن و كودك را اسير كردند و 1000 شتر و 5000 گوسفند به غنيمت گرفتند.

((رفاعة بن زيد جذامي)) چون وضع را چنين ديد با چند نفر از قبيله خويش نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله رفتند و نامه اي را كه رسول خدا در موقعي كه ((رفاعه)) نزد وي آمده و اسلام آورده بود و براي او و قومش نوشته بود تقديم داشت و گفت:

اين همان نامه اي است كه پيش از اين نوشته شده و اكنون نقض شده است.

رسول خدا، ((علي)) عليه السلام را فرومود تا رهسپار آن سرزمين شود و زنان و كودكان و اموالشان را به ايشان پس دهد. ((علي)) خود را به ((زيد)) و سريه رسانيد و هر چه در دست ايشان بود پس گرفت و به صاحبانش مسترد داشت.

سريه اوّل ((زيد بن حارثه)) به وادي القري

رجب سال ششم: رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((زيد بن حارثه)) را به فرماندهي سريه اي بر سر ((بني فزاره)) كه در ((وادي القري)) عليه مسلمين فراهم شده بودند فرستاد. كار اين سريه با ((بني فزاره)) به زد و خورد كشيد و كساني از اصحاب زيد به شهادت رسيدند و خود او از ميان كشته ها جان بدر برد. در اين سريّه بود كه ((ورد بن عمرو بن مداش)) (219) به شهادت رسيد. (220)

سريّه ((زيد بن حارثه)) به مدين

تاريخ سريه دقيق روشن نيست: رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((زند بن حارثه)) را به ((مدين)) فرستاد، ((زيد)) اسيراني از مردم ساحل نشين ((ميناء)) به مدينه آورد، چون اسيران فروخته شدند و ميان مادران و فرزندانشان تفرقه افتاد، رسول خدا ديد كه آنها بر اثر اين تفرقه گريه مي كنند. پس دستور داد كه مادران و فرزندانشان را جز با هم نفروشند.

سريّه ((عبدالرّحمان بن عوف)) به دومة الجندل

شعبان سال ششم: رسول خدا صلي الله عليه و آله ((عبدالرحمان بن عوف)) را با سريه اي به ((دومة الجندل)) بر سر ((بني كلب)) فرستاد و به او فرمود: ((اي پسر ((عوف)): لوا را بگير و همه در راه خدا رهسپار جهاد شويد، با هر كس به خدا كافر شده بجنگيد، خيانت نكنيد، مكر نورزيد، كسي را مثله نكنيد، كودكي را نكشيد، عهد خدا و رفتار پيامبرش در ميان شما همين است)) (221)

اضافه فرمود: اگر دعوت تو را پذيرفتند، دختر سرورشان را به زني بگير.

((عبدالرحمان)) رهسپار شد تا به ((دومة الجندل)) رسيد و سه روز آن جا ماند و به اسلام دعوتشان كرد، پس ((اصبغ بن عمرو كلبي)) (سرورشان كه مسيحي بود) اسلام آورد و بسياري از قبيله اش به دين اسلام درآمدند، پس ((عبدالرحمان)) با ((تماضر)) دختر ((اصبغ)) ازدواج كرد و او را به مدينه آورد.

سريه ((علي بن ابي طالب)) به فدك

شعبان سال ششم: رسول خدا صلي الله عليه و آله خبر يافت كه ((بني سعد بن بكر)) فراهم گشته اند تا يهوديان خيبر را كمك دهند، پس ((علي بن ابي طالب)) را با صد مرد بر سر ايشان فرستاد، علي رهسپار شد تا به ((همج)) - آبگاهي ميان خيبر و فدك - رسيد) 222) و چون جاي دشمن را شناختند بر آنان حمله بردند و پانصد شتر و 2000 گوسفند غنيمت گرفتند و بني سعد با خوانواده هايشان گريختند. علي عليه السلام خمس غنايم را جدا كرد و بقيه را ميان اصحاب قسمت فرمود و بي آنكه جنگي روي دهد به مدينه بازگشت.

غزوه بني المصطلق

شعبان سال ششم: رسول خدا صلي الله عليه و آله در روز دوشنبه دوم شعبان از مدينه رهسپار جنگ با طايفه ((بني المصطلق)) شد از قبيله خزاعه شد. مسلمانان بي درنگ به راه افتاند و سي اسب هم با خود بردند و عده اي هم از منافقان در اين غزوه همراه شدند. ((بني المصطلق)) از حلفاي بني مدلج بودند و بر سر چاهي به نام ((مريسيع)) (223) منزل داشتند

رئيس ((بني المصطلق)) حارث بن ابي ضرار بود كه هر كه را توانست از عرب به جنگ رسول خدا دعوت كرد و آنان هم دعوت او را پذيرفتند و چون خبر يافتند به سوي ايشان رهسپار شده، سخت ترسان و هراسان شدند.

رسول خدا تا ((مريسيع)) پيش رفت، صفهاي جنگ آراسته شد و پس از ساعتي تيراندازي، رسول خدا دستور حمله داد، حتي يك نفر از افراد دشمن هم نتوانست فرار كند، ده نفر كشسته شدند و ديگران اسير گشتند و از مسلمانان يكنفر به

نام ((هشام بن صبابه)) به شهادت رسيد.

اسيران ((بني المصطلق)) دويست خانواده بودند و دو هزار شتر و پنج هزار گوسفندشان به غنيمت گرفته شد.

نزاع مهاجر و انصار

هنوز رسول خدا بر سر آب) (مريسيع)) بود كه ((جهجاه بن مسعود غفاري)) با ((سنان بن وبرجهني)) بر سر آب زد و خورد كردند، ((جهني)) انصار را و ((جهجاه)) مهاجران را به كمك خواست. قبايل قريش و اءوس و خزرج به كمك ايشان شتافتند و شمشيرها كشيده شد. اما به وساطت مرداني از مهاجر و انصار، سنان كه جهجاه او را زده بود از حق خود صرف نظر كرد و نزاع از ميان برخاست.

نفاق عبدالله بن ابي

((عبدالله بن ابي)) از پيش آمدن نزاع ((جهجاه)) و ((سنان)) و مخصوصا از اينكه ((جهجاه))، ((سنان)) را زده بود، خشم گرفت و در حضور جمعي از مردان قبيله خود، از جمله: ((زيد بن اءرقم)) كه جواني نورس بود، گفت: آيا كار به جايي كشيده است كه اينان در سرزمين ما و در شهر ما بر ما برتري جويند و در مقابل ما ايستادگي كنند؟ اين كاري است كه خودمان بر سر خودمان آورده ايم، به خدا قسم كه: مثل ما و اين مهاجران قريش همان است كه گفته اند) (سمن كلبك ياءكلك.)) ((سگت را فربه كن تا تو را بخورد.))

به خدا قسم كه اگر به مدينه بازگرديم اين مهاجران زبون و بيچاره را بيرون مي كنيم و به مردان قبيله خويش گفت: شما بوديد كه اينان را در شهر و خانه هاي خود جاي داديد و هر چه داشتيد ميان خود و ايشان قسمت كرديد، اگر مال خود را از ايشان دريغ مي داشتيد، به جاي ديگر مي رفتند.

((زيد بن اءرقم)) گفتار نفاق آميز ((عبدالله)) را به رسول خدا گزارش داد، ((عمر)) كه در آنجا بود گفت: ((عباد بن بشر)) را بفرما تا عبدالله

را بكشد. رسول خدا گفت: چگونه دستوري دهم كه مردم بگويند: محمد اصحاب خود را مي كشد؟! پس نابهنگام دستور حركت صادر فرمود. ((اسيد بن حضير)) گفت: چرا در اين ساعت نامناسب به راه افتاده اي؟ گفت: مگر نشنيده ايد كه ((عبدالله)) گفته است كه هرگاه به مدينه بازگردد) (انصار))، بيچارگان مدينه يعني مهاجران را بيرون خواهند كرد. ((اسيد)) گفت: به خدا قسم، اگر بخواهي مي تواني ((عبدالله)) را از مدينه بيرون كني، چرا كه بيچاره و دليل خود اوست، سپس گفت: بهتر است با وي مدارا كني.

از سوي ديگر، چون ((عبدالله)) از گزارش ((زيد بن اءرقم)) خبر يافت نزد رسول خدا رفت و قسم خورد كه چنان سخناني نگفته است و چون در ميان قبيله خود محترم بود، مردان انصار از او طرفداري و حمايت كردند و گفتند: شايد اين پسر - يعني: زيد بن اءرقم - اشتباه كرده و در نقل آن گرفتار خبط و خطا شده است.

رسول خدا به منظور آن كه مردم را مشغول كند و ديگر در قصه ((عبدالله بن ابي)) چون و چرا نكنند، آن روز تا شب و آن شب را تا بامداد و فرداي آن روز را نيز به حركت ادامه داد و راه مدينه پيش گرفت.

تفاوت پسر با پدر

((عبدالله بن عبدالله بن ابي)) نزد رسول خدا آمد و گفت: شنيده ام كه مي خواهي كه پدرم را به كيفر آنچه گفته است بكشي. اگر اين كار شدني است مرا بفرما تا خود او را بكشم و سرش را نزد تو آورم، به خدا قسم قبيله خزرج مي دانند كه در ميان آن قبيله، مردي نيكوكارتر از من نسبت به پدرش نبوده است،

اما مي ترسم كه ديگري را ماءمور كشتن وي فرمايي و نتوانم كشنده پدرم را ببينم كه در ميان مردم راه مي رود و او را بكشم و در نتيجه مردي با ايمان را به جاي كافري كشته باشم و به كيفر اين گناه به دوزخ روم.

رسول خدا گفت: نه با وي مدارا مي كنيم و با او به نيكي رفتار خواهيم كرد و سپس به ((عمر بن خطاب)) كه پيشنهاد كشتن او را داده بود، فرمود: مي بيني ((عمر))؟ به خدا قسم اگر آن روز كه گفتي او را بكش او را مي كشتم كساني به خاطر او آزرده خاطر و رنجيده مي شدند ولي اگر امروز دستور دهم همانان او را مي كشند.

سوره منافقون يا فرج زيد بن اءرقم

پس از آن كه ((عبدالله بن ابي)) گفتار نارواي خود را انكار كرد و بر دروغ گفتن ((زيد بن ارقم)) اصرار ورزيد و او را به عذر آن كه كودك است، به خطا و اشتباه منسوب ساخت، كار زيد بسيار دشوار شد و به ملامت اين و آن گرفتار آمد، اما خداي متعال راضي نشد كه به خاطر مردي دروغگو و منافق، كودكي امين و راستگو مورد ملامت و سرزنش مردم قرار گيرد و نزد رسول خدا سرافكنده باشد، لذا سوره منافقون را نازل فرمود. (224)

داستان مقيس بن صبابه

((مقيس بن صبابه)) برادر ((هشام بن صبابه)) از مكه به مدينه آمد و اظهار اسلام كرد و گفت: اي رسول خدا آمده ام تا ديه برادرم ((هشام)) را كه در جنگ ((بني مصطلق)) به خطا كشته شده مطالبه كنم. رسول خدا فرمود تا ديه برادرش هشام را به او دادند. ((مقيس)) مدت كوتاهي در مدينه ماند و سپس بر كشنده برادرش حمله برد و او را كشت و از اسلام هم برگشت و به مكه گريخت. او در اين باب اشعاري گفت و به اين كه هم ديه برادرش را گرفته و هم كشنده اش را كشته افتخار كرد. (225)

امّالمؤ منين جويريه

چون رسول خدا صلي الله عليه و آله، اسيران ((بني المصطلق)) را قسمت كرد، ((جويريه)) دختر ((حارث بن ابي ضرار)) (سرور بني المصطلق) در سهم ((ثابت بن قيس)) افتاد و با وي قرار گذاشت مبلغي بدهد و آزاد شود.

((جويريه)) به منظور تقاضاي كمك در پرداخت آن مبلغ نزد رسول خدا آمد و گفت: آمده ام كه مرا در پرداخت آن مبلغ كمك كني. رسول خدا گفت: ميل داري كاري بهتر از اين انجام دهم؟ گفت: چه كاري؟ فرمود: پولي را كه بدهكاري مي پردازم و آنگاه با تو ازدواج مي كنم، گفت: بسيار خوب. (226)

چون خبر ازدواج رسول خدا با ((جويريه)) در ميان اصحاب انتشار يافت، مردم به خاطر خويشاوندي ((بني المصطلق)) با رسول خدا اسيران خود را آزاد كردند و از بركت اين ازدواج صد خانواده از ((بني المصطلق)) آزاد شدند.

اسلام آوردن حارث

چون رسول خدا از غزوه ((بني مصطلق)) برمي گشت، در ((ذات الجيش))، ((جويريه)) را كه همراه وي بود به مردي از انصار سپرد تا او را نگهداري كند و چون به مدينه رسيد حارث بن ابي ضرار (پدر جويريه) براي بازخريد دخترش رهسپار مدينه شد و در ((عقيق)) به شتراني كه براي فديه به مدينه مي آورد نگريست و به دو شتر علاقه مند شد و آن دو را در يكي از دره هاي عميق پنهان ساخت و سپس به مدينه نزد رسول خدا آمد و گفت: اي محمد! دخترم را اسير گرفته ايد و اكنون سر بهاي او را آورده ام. رسول خدا گفت: آن دو شتري كه در فلان دره عقيق پنهان كرده اي كجاست؟ ((حارث)) گفت: ((اشهد ان لا اله الا الله و

انك محمد رسول الله.)) به خدا قسم كه كسي جز خدا از اين امر اطلاع نداشت. ((حارث)) و دو پسرش كه همراه او بودند و مردمي از قبيله اش به دين اسلام در آمدند و آن دو شتر كه همراه او بودند و مردمي از قبيله اش به دين اسلام در آمدند و آن دو شتر را هم به رسول خدا تسليم كرد و دختر خود را تحويل گرفت، دختر هم اسلام آورد، سپس رسول خدا از پدرش خواستگاري كرد و پدرش او را با چهارصد درهم كابين به رسول خدا تزويج كرد.

وليد فاسق

پس از آنكه ((بني مصطلق)) اسلام آوردند، رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((وليد بن عقبه)) را نزد ايشان فرستاد و چون شنيدند كه وليد به طرف ايشان مي آيد سوار شدند و به استقبال وي شتافتند، اما وليد از ايشان ترسيد و برگشت و به رسول خدا گفت: آنها مي خواستند مرا بكشند و از دادن زكات هم امتناع ورزيدند. رسول خدا تصميم گرفت به جنگ ايشان برود، در اين ميان ((وفد بني مصطلق)) رسيدند و گفتند: اي رسول خدا! ما شنيديم كه فرستاده ات نزد ما مي آيد، بيرون آمديم كه او را احترام كنيم و زكاتي را كه نزد ماست به وي تسليم داريم، اما او به سرعت بازگشت و بعد خبر يافتيم كه گفته است: ما براي جنگ با او بيرون آمده ايم، به خدا قسم كه ما را چنين نظري نبوده است.

عايشه در غزوه بني المصطلق

هرگاه رسول خدا صلي الله عليه و آله مي خواست سفر كند ميان زنان خود قرعه مي زد و هركدام قرعه به نامش اصابت مي كرد او را با خود همراه مي برد، در غزوه بني مصطلق نيز قرعه به نام ((عايشه)) اصابت كرد و او را با خود همراه برد، در اين گونه سفرها زنان را در ميان كجاوه بر پشت شتر مي نشاندند، سپس مهار شتر را مي گرفتند و به راه مي افتادند. در مراجعت از غزوه بني مصطلق، رسول خدا نزديك مدينه رسيد و در منزلي فرود آمد و پاسي از شب را گذراند، سپس بانگ رحيل داده شد و مردم به راه افتادند.

عايشه مي گويد: براي حاجتي بيرون رفته بودم و بي آن كه توجه كنم گردنبندم گسيخته، به اردوگاه بازگشتم زماني به

فكر آن افتادم كه مردم در حال رفتن بودند، پس به همان جا كه رفته بودم بازگشتم و آن را يافتم مرداني كه شترم را سرپرستي مي كردند به گمان اينكه من در كجاوه نشسته ام به راه افتادند و من هنگامي كه به اردوگاه رسيدم همه رفته بودند، ناگزير در آن جا ماندم و يقين داشتم كه در جستجوي من برخواهند گشت.

عايشه مي گويد: به خدا قسم در همان حالي كه دراز كشيده بودم، ((صفوان بن معطل سلمي)) كه براي كاري از همراهي از لشكر بازمانده بود بر من گذر كرد، چون مرا ديد شناخت و در شگفت ماند، گفت: خداي تو را رحمت كند، چرا عقب مانده اي؟ پاسخ ندادم، سپس شتري را نزديك آورد و گفت: سوار شو، سوار شدم، مهار شتر را گرفت و با شتاب در جستجوي اردو به راه افتاد، اما به آنها نرسيديم، تا بامداد كه اردو در منزل ديگر فرود آمد و ما هم به همان وضعي كه داشتيم رسيديم، دروغگويان زبان به بهتان گشودند و اردوي اسلام متشنج شد، اما من به خدا قسم بيخبر بودم و چون به مدينه رسيديم، سخت بيمار شدم و با آن كه رسول خدا و پدر و مادرم از بهتاني كه زده بودند، با خبر بودند به من چيزي نمي گفتند، اما فهميدم كه رسول خدا نسبت به من لطف و محبت سابق را ندارد و در اين بيماري عنايتي نشان نمي دهد، پس به خانه مادرم رفتم و پس از بيست روز بهبود يافتم و بكلي از ماجرا بيخبر بودم تا آن كه شبي با ((ام مسطح)) براي حاجتي بيرون آمدن، او گفت:

اي دختر ابي بكر! مگر خبر نداري؟ گفتم چه خبر؟ پس قصه بهتان را براي من بيان داشت.

عايشه مي گويد: به خدا قسم، ديگر نتوانستم به دنبال كاري كه داشتم بروم و بازگشتم، چنان مي گريستم كه مي خواست جگرم بشكافد، پس رسول خدا نزد من آمد و گفت: اي عايشه! تو را بشارت باد كه خدا بيگناهي تو را نازل كرد، گفتم: خدا را شكر. (227) آن گاه رسول خدا بيرون رفت و براي مردم خطبه خواند و آيات نازل شده (228) را بر آنان تلاوت فرمود و سپس دستور داد تا ((مسطح)) و ((حسان بن ثابت)) و ((حمنه)) دختر جحش را كه صريحا بهتان زده بودند، حد زدند.

سريه ((زيد بن حارثه)) به وادي القري بر سر ام قرفه

رمضان سال ششم: پس از آن كه ((زيد بن حارثه)) از سريه ماه رجب) يا سفر بازرگاني) وارد مدينه شد و در آن سريه در ميان كشتگان جان به سلامت برده و فقط زخمي شده بود، قسم خورد كه شستشو نكند و روغن نمالد تا بر سر ((بني فزاره)) رود و با آنان بجنگد، چون زخمهاي وي بهبود يافت، رسول خدا او را با سپاهي بر سر ((بني فزاره)) فرستاد و او در ((وادي القري)) بر آنان حمله برد، چند نفر را بكشت و ((ام قرفه)) را كه پيرزني فرتوت بود با دخترش و عبدالله بن مسعده اسير گرفتند و ((قيس بن مسحر)) به دستور ((زيد بن حارثه))، ((ام قرفه)) را به وضع فجيعي كشت و دختر او را با عبدالله بن مسعده به مدينه آوردند. ((زيد بن حارثه)) پس از بازگشت به مدينه، در خانه رسول خدا را

كوبيد و رسول خدا به استقبال وي رفت و او را در آغوش كشيد و بوسيد.

سريه ((عبدالله بن عتيك)) بر سر ابورافع يهودي

رمضان سال ششم: هرگاه قبيله اوس در طريق نصرت رسول خدا افتخاري كسب مي كردند، خزرجيها نيز در پي كسب چنان افتخاري بر مي آمدند و چون خزرجيها ديدند كه قبيله اوس با كشتن كعب بن اشرف يهودي - دشمن سرسخت رسول خدا - سرافراز شده اند، در مقام آن بر آمدند تا دشمني از دشمنان رسول خدا را كه در دشمني در رديف ابن اشرف باشد، بكشند و پس از شور و مذاكره ايشان بر كشتن ابورافع سلام بن ربيع قرار گرفت. پس از كسب اجازه از رسول خدا پنج نفر از خزرجيان: ((عبدالله بن عتيك))، ((مسعود بن سنان))، ((عبدالله بن انيس))، ((ابوقتاده)) و ((خزاعي بن اسود)) بدين منظور رهسپار خيبر شدند. رسول خدا ((عبدالله بن عتيك)) را بر ايشان امير قرار داد و آنان را فرمود كه زن يا كودكي را نكشند. ((عبدالله)) و همراهان وي داخل خيبر شدند و شبانه به خانه ((ابورافع)) رفتند و او را در بسترش كشتند. پس از بازگشت به مدينه، كشتن ابورافع را به رسول خدا گزارش دادند. رسول خدا گفت: پيروز باد اين روي ها، و چون هر كدام مدعي كشتن او بودند، رسول خدا گفت: شمشيرهاي خود را بياوريد و چون به شمشيرها نظر كرد، به شمشير ((عبدالله بن انيس)) اشاره فرمود و گفت: همين شمشير او را كشته است، چه اثر غذا بر آن ديده مي شود. ((حسان بن ثابت)) درباره كشته شدن كعب بن اشرف (به دست اوس) و ابورافع (به دست خزرجيان) اشعاري گفته است. (229)

سريه اول ((عبدالله بن رواحه)) به خيبر

رمضان سال ششم: پس از كشته شدن ((ابورافع يهودي))، يهوديان خيبر ((اسير بن زارم)) (230) را برگزيدند و او

ميان قبايل غطفان و غيره به راه افتاد و آنان را براي جنگ با رسول خدا فراهم مي ساخت، چون رسول خدا از كار وي با خبر شد، ((عبدالله بن رواحه)) را با سه نفر براي تحقيق در ماه رمضان بيرون فرستاد، ((عبدالله)) پس از تحقيق و بررسي، به مدينه بازگشت و نتيجه تحقيقات خود را گزارش داد.

سريه دوم ((عبدالله بن رواحه)) به خيبر بر سر يسير بن رزام

شوال سال ششم: پس از آن كه ((عبدالله بن رواحه)) از خيبر بازگشت و نتيجه تحقيقات خود را درباره ((يسير بن زارم)) گزارش داد، رسول خدا مردم را براي دفع وي فراخواند و سي نفر از جمله: عبدالله بن انيس براي اين كار داوطلب شدند، پس ((عبدالله بن رواحه)) را بر آنان امارت داد تا نزد يسير رفتند و با او سخن گفتند و به او نويد دادند كه اگر نزد رسول خدا آيي تو را رياست خيبر دهد و با تو نيكي كند. يسير در پيشنهاد ايشان طمع كرد و با سي نفر يهودي همراه مسلمانان رهسپار مدينه شد، اما در ((قرقره ثبار)) (231) پشيمان شد و دوبار دست به طرف شمشير ((عبدالله بن انيس)) برد و هر دو نوبت ((عبدالله)) با فطانت دريافت و كنار كشيد و چون فرصتي به دست آورد با شمشير خود بر يسير حمله برد و پاي او را از بالاي ران قطع كرد تا از بالاي شتر در افتاد، اما يسير با چوبي كه در دست داشت سر ((عبدالله)) را مجروح ساخت.

در اين موقع سريه بر يهوديان حمله بردند و همه را جز يك نفر كه گريخت، كشتند و كسي از

مسلمانان كشته نشد، سپس نزد رسول خدا باز آمدند و پيش آمد را گزارش دادند، رسول خدا گفت: خداست كه شما را از دست ستمكاران نجات بخشيد.

سريه ((كرز بن جابر فهري)) به ذي الجدر

شوال سال ششم: رسول خدا صلي الله عليه و آله غلامي به نام ((يسار)) داشت، او را ماءمور سرپرستي شتران ماده شيرده خود كرده بود كه در ناحيه ((جماء)) (232) مي چريدند. هشت نفر از قبيله ((بجيله)) كه به مدينه آمده و اسلام آورده بودند، رنجور و بيمار شدند، بدين جهت رسول خدا صلي الله عليه و آله آنان را فرمود به چراگاه شتران روند تا با نوشيدن شير شتر بهبود يابند، آنها به چراگاه رفتند و پس از مدتي تندرست و فربه شدند، آنگاه بر ((يسار)) شبان رسول خدا تاختند و او را سر بريدند و پس از كشتن او، پانزده شتر شيرده پيامبر را بردند. رسول خدا صلي الله عليه و آله. ((كرز بن جابر)) را با بيست سوار در تعقيب آنان فرستاد. ((كرز)) و اصحاب وي دشمن را اسير كردند و شتران پيامبر را جز يك شتر كه كشته بودند، پس گرفتند و به مدينه آوردند.

رسول خدا فرمود تا دست و پاي ايشان را بريدند و چشمشان را كور كردند و همان جا به دارشان زدند و چنان كه روايت كرده اند آيه هاي 33-34 سوره مائده در اين باره نازل شده است.

غزوه حديبيه و بيعت رضوان

ذي قعده سال ششم: رسول خدا صلي الله عليه و آله به قصد عمره بي آن كه جنگي در نظر داشته باشد آهنگ مكه كرد و چون بيم داشت كه قريش با وي بجنگند يا از ورود او به مكه جلوگيري كنند و با مهاجر و انصار، از مدينه رهسپار شد و در ((ذي الحليفه)) محرم شد تا مردم بدانند كه فكر جنگي در كار نيست. شماره مسلمانان هزار و

چهارصد يا هزار و پانصد يا هفتصد نفر بوده است (233) و شتران قرباني، هفتاد شتر (براي هر ده نفر يك شتر) و طليعه مسلمانان ((عباد بن بشر)) بود كه با بيست سوار پيش فرستاده شد.

مشركين قريش از حركت رسول خدا به قصد مكه با خبر شدند و تصميم گرفتند كه از ورود مسلمانان جلوگيري كنند و در ((بلدح)) اردو زدند و دويست سوار به فرماندهي ((خالد بن وليد)) (يا عكرمة بن ابي جهل) پيش فرستادند.

((بشر يا بسر بن سفيان)) از مكه خبر آورد و گفت: اي رسول خدا! قريش از مكه بيرون آمده اند تا از ورود شما به مكه جلوگيري كنند! رسول خدا گفت: مگر قريش چه گمان مي كنند، به خدا قسم كه پيوسته در راه آنچه خدا مرا بدان مبعوث كرده است جهاد خواهم كرد، سپس دستور فرمود تا از غير آن راهي كه قريش بيرون آمده اند، رهسپار شوند. چون شب شد به اصحاب خود گفت: به سمت راست حركت كنيد تا از طرف پايين مكه به ((حديبيه)) برسيد. مسلمانان از همين راه پيش رفتند، چون سواران قريش، گرد و غبار سپاه اسلامي را ديدند و دانستند كه مسلمانان راه خود را تغيير داده اند، بيدرنگ نزد قريش تاختند، رسول خدا با اصحاب همچنان پيش مي رفت تا به ((ثنية المرار)) نزديك حديبيه رسيد و در همين جا بود كه شتر پيامبر زانو به زمين زد.

سفراي قريش

پس از آنكه رسول خدا با اصحاب خويش در سرزمين حديبيه فرود آمد، قريش، فردي به نام ((بديل بن ورقاء خزاعي)) را با مرداني از خزاعه به نمايندگي خود به نزد رسول خدا فرستادند كه سؤ

ال كنند به چه منظور آمده است؟ وقتي كه اين سؤ ال را كردند، رسول خدا فرمود: كه منظور وي جنگ نيست و فقط براي زيارت خانه كعبه است. رجال محمد براي جنگ نيامده است و هيچ منظوري جز زيارت كعبه ندارد، اما قريش به رجال خزاعه كه خيرخواه رسول خدا بودند، بدگمان شدند و ((مكرزبن حفص)) را نزد رسول خدا فرستادند و رسول خدا آنچه به ((بديل)) گفته بود به او نيز گفت، او هم نزد قريش بازگشت و گفته هاي رسول خدا را بازگفت.

سومين سفيري كه قريش نزد رسول خدا فرستاد) (حليس بن علقمه)) بود كه در آن تاريخ سروري احابيش را داشت، چون رسول خدا او را ديد، گفت: اين مرد از قبيله اي است خداپرست، شتران قرباني را پيش او رها كنيد تا آن ها را ببيند، همين كه ((حليس)) شتران نشاندار قرباني را نگريست، در نظر وي بزرگ آمد و ديگر با رسول خدا ملاقات نكرد و نزد قريش بازگشت و آنچه ديده بود گزارش داد، اما قريش به گفتار او اعتنا نكردند و ((حليس)) به خشم آمد و گفت: به خدايي كه جان حليس در دست اوست: يا محمد را در زيارت وي آزاد گذاريد يا من ((احابيش)) را همداستان عليه شما حركت مي دهم …

چهارمين سفير قريش ((عروة بن مسعود ثقفي)) بود كه قريش به او بدگمان نبودند. ((عروة)) نزد رسول خدا آمد و پيش روي او نشست و گفت: اكنون قريش خود را با سرسختي براي جنگ با تو آماده ساخته اند و با خدا عهد كرده اند كه هرگز با زور به شهرشان در نيايي، به خدا قسم:

فرداست كه اين ياران و همراهان تو، تو را تنها گذارند و از پيرامون تو پراكنده گردند.

رسول خدا صلي الله عليه و آله جوابي در حدود همان چه به ديگر سفيران قريش داده بود، به ((عروة)) داد و او را باخبر ساخت كه براي جنگ نيامده است.

((عروة)) كه از شيفتگي اصحاب و از جان گذشتگي آنان نسبت به رسول خدا به شگفت آمده بود، نزد قريش بازگشت و گفت: اي گروه قريش! من به دربار خسرو ايران و قيصر روم و امپراتور حبشه رفته ام، اما به خدا قسم، پادشاهي را در ميان رعيتش چون محمد در ميان اصحابش نديده ام، مردمي را ديدم كه هرگز دست از ياري او بر نمي دارند، اكنون ببينيد صلاح شما در چيست.

سفيران رسول خدا صلي الله عليه و آله

خراش بن اميه خزاعي: رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((خراش بن اميه)) را به مكه نزد قريش فرستاد و او را بر شتر خود كه ((ثعلب)) نام داشت سوار كرد تا اشراف قريش را از مقصد رسول خدا با خبر سازد. آنان شتر رسول خدا را كشتند و در مقام كشتن خراش نيز بر آمدند، اما ((احابيش)) از وي دفاع كردند و او را از چنگال قريش رها ساختند تا نزد رسول خدا بازگشت.

عثمان بن عفان: رسول خدا صلي الله عليه و آله ابتدا خواست ((عمر بن خطاب)) را براي تبليغ مقصد خود به مكه نزد قريش روانه سازد، ولي او از خصومت ديرينه قريش نسبت به خود بيمناك بود به همين مناسبت از رفتن عذر خواست و گفت: عثمان را بفرست، چه وي در مكه از من نيرومندتر است، رسول خدا صلي الله عليه

و آله عثمان را نزد ابوسفيان و اشراف قريش روانه ساخت تا آنان را خبر دهد كه رسول خدا تنها به منظور زيارت خانه آمده است. ((عثمان)) نزد ابوسفيان و اشراف قريش رسيد و پيام رسول خدا را ابلاغ كرد، آنان به او گفتند: اگر مي خواهي طواف خانه را انجام دهي مانعي ندارد. گفت: تا رسول خدا طواف نكند من طواف نخواهم كرد.

بيعت رضوان

قريش ((عثمان)) را نزد خود نگه داشتند و در ميان مسلمانان انتشار يافت كه او را كشته اند و پس از انتشار اين خبر به روايت ابن اسحاق: رسول خدا گفت: از اين جا نمي رويم تا با قريش بجنگيم. سپس اصحاب را براي بيعت فراخواند، اين بيعت در زير درختي به انجام رسيد و كسي از بيعت تخلف نورزيد، مگر ((جد بن قيس)) كه جابر گفت: به خدا قسم، به ياد دارم كه وي زير شكم شتر خزيده بود و خود را از مردم پنهان مي داشت.

آخرين سفير قريش

در جريان بيعت رضوان بود كه قريش ((سهيل بن عمرو)) را نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله فرستادند و به او گفتند: نزد محمد برو و با وي قرار صلحي منعقد ساز، اما قرارداد صلح مشروط بر آن باشد كه امسال بازگردد و از ورود به مكه صرف نظر كند، چه ما به خدا قسم هرگز تن نخواهيم داد كه عرب بگويد: محمد به زور وارد مكه شد.

جريان صلح حديبيه

((سهيل بن عمرو)) كه از سوي قريش نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمده بود، پس از گفت و شنودي قرارداد صلح را منعقد ساخت، در اين هنگام عمر از جاي برجست، ابتدا نزد ابوبكر و سپس نزد رسول خدا رفت و گفت: اي رسول خدا! مگر پيامبر خدا نيستي؟ گفت: چرا، گفت: مگر ما مسلمان نيستيم؟ گفت: چرا، گفت: مگر اينان مشرك نيستند؟ گفت: چرا، گفت: پس چرا در راه دين خود تن به خواري دهيم؟ رسول خدا گفت: من بنده خدا و پيامبر اويم، امر وي را مخالفت نخواهم كرد و او هم هرگز مرا وانخواهد گذاشت.

صلحنامه

رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((علي بن ابيطالب)) عليه السلام را فراخواند و گفت: بنويس: بسم الله الرحمن الرحيم. سهيل بن عمرو گفت: اين را نمي شناسم، بنويس: بسمك اللهم، رسول خدا گفت: بنويس: بسمك اللهم، پس علي همچنان نوشت. آنگاه رسول خدا گفت: بنويس: ((هذا ما صالح عليه ((محمد)) رسول الله ((سهيل بن عمرو)))).

سهيل بن عمرو گفت: اگر گواهي مي دادم كه پيامبر خدايي، با تو جنگ نمي كردم، نام خود و پدرت را بنويس. رسول خدا گفت: بنويس: اين چيزي است كه محمد بن عبدالله با سهيل بن عمرو بر آن قرار صلح منعقد ساخت، توافق كردند كه ده سال جنگ در ميان مردم موقوف باشد و مردم در اين ده سال در امان باشند و دست از يكديگر بدارند) و هركس از اصحاب محمد براي حج يا عمره يا تجارت به مكه رود، جان و مالش در امان باشد و هركس از قريش در رفتن به مصر يا شام از مدينه عبور

كند جان و مالش در امان باشد) (234) و هركس از قريش بدون اذن ولي خود نزد محمد برود او را به ايشان بازگرداند، و هركس از همراهان محمد نزد قريش رود او را بدو بازنگردانند - در اين جا ((بني بكر)) برخاستند و گفتند: ما هم پيمان قريشيم.

ديگر آن كه امسال از نزد ما بازگردي و وارد مكه نشوي، در سال آينده ما از مكه بيرون خواهيم رفت تا با اصحاب خود به شهر درآيي و سه روز در مكه اقامت كني، مشروط بر اين كه جز شمشير در نيام، سلاحي همراه نداشته باشيد. (235)

علي بن ابي طالب عليه السلام نويسنده صلحنامه بود و مرداني از مسلمين و مشركين بر آن گواه شدند كه ابن اسحاق اسامي آنان را نوشته است.

بازگشت رسول خدا و اصحاب به مدينه ونزول سوره فتح

رسول خدا صلي الله عليه و آله از حديبيه به طرف مدينه رهسپار شد و در ميان مكه و مدينه، سوره فتح نزول يافت. خداوند درباره بيعت رضوان چنين گفته است: ((كساني كه با تو بيعت مي كنند، جز آن نيست كه با خدا بيعت مي كنند، دست خداست كه بالاي دست آنهاست، پس هر كس پيمان شكني كند، به زيان خود پيمان شكني مي كند و هركس كه به آنچه خدا بر وي عهد گرفته است وفادار بماند خدا بزودي او را اجري عظيم عنايت خواهد كرد.)) (236)

درباره آن دسته از اعراب كه از همراهي با وي تخلف ورزيدند، چنني گفته است: ((بزودي آن دسته از اعراب كه با تو همراهي نكردند، به تو خواهند گفت كه اموال و خانواده هايمان ما را گرفتار ساخته است.)) (237)

همچنين آيات 15، 16، 18، 21، 24، 25 و

26 از سوره فتح در زمينه مطلب مورد بحث نزول يافته است.

در مدت دو سال بعد از ((حديبيه)) (يعني: تا فتح مكه) بيش از تمام مدت گذشته اسلام، مردم به اسلام گرويدند و دليل آن بهگفته ابن هشام، آن است كه در حديبيه به قول ((جابر بن عبدالله)) هزار و چهارصد نفر به همراه رسول خدا بودند، اما در سال فتح مكه، يعني: دو سال بعد، با ده هزار نفر رهسپار مكه شدند. (238)

غديرخم

مسعودي برخلاف مشهور مي نويسد: رسول خدا در بازگشت از ((حديبيه)) در ((غديرخم)) درباره علي بن ابيطالب عليه السلام گفت: ((((من كنت مولاه فعلي مولاه)))) و اين امر در هيجدهم ذي الحجه روي داد و غديرخم در ناحيه ((جحفه)) نزديك آبگاهي است كه به نام ((خرار)) معروف است و فرزندان علي عليه السلام و شيعيان وي اين روز را بزرگ مي دارند. (239)

داستان ابوبصير ثقفي

پس از قراداد صلح حديبيه، رسول خدا به مدينه بازگشت، ((ابوبصير)) كه در مكه زنداني شده بود، از حبس گريخت و به مدينه رفت، بلافاصله ((ازهر بن عبد)) و ((اخنس بن شريق)) درباره وي به رسول خدا نامه نوشتند كه طبق قرارداد بايد او را بازگرداند، حامل اين نامه مردي از ((بني عامر)) همراه با يكي از موالي بود و چون نامه را تقديم داشتند، رسول خدا براي اين كه پيمان شكني نكرده باشد، ((ابوبصير)) را به بازگشتن سفارش كرد و فرمود: خداوند براي تو و ديگر بيچارگان مسلمان فرجي و گشايشي عنايت خواهد فرمود. ((ابوبصير)) با اين كه به رفتن رضايت نداشت، ولي بر حسب دستور رسول خدا، همراه آن دو نفر رهسپار مكه شد تا به ((ذي الحليفه)) رسيد، آن جا با آن دو نفر در پاي ديواري نشست و سپس به مرد عامري گفت: آيا شمشيرت نيك برنده است؟ گفت: آري، گفت مي شود آن را تماشا كنم؟ گفت: مانعي ندارد. ابوبصير آن را برگرفت و بيدرنگ او را كشت. مرد ديگر با شتاب نزد رسول خدا رفت و گفت: ابوبصير، رفيق مرا كشت، در همين موقع ابوبصير در رسيد و گفت: اي رسول خدا! شما به عهد و پيمان خود كه

داشتيد وفا كرديد و مرا روانه ساختيد، اما من خود تن ندادم كه از دين بازگردم يا مرا شكنجه دهند، رسول خدا گفت: ((واي بر مادرش (240) اگر مرداني مي داشت، جنگ به راه مي انداخت.))

((ابوبصير)) از مدينه بيرون رفت و در ناحيه ((ذي المروه)) در ساحل دريا، در همان راهي كه كاروان قريش به شام مي رفتند، در ((عيص)) منزل گزيد و مسلماناني كه در مكه بيچاره و گرفتار بودند، از آن عبارتي كه رسول خدا درباره ((ابوبصير)) گفته بود، خبر يافتند) واي بر مادرش، اگر مرداني همراه مي داشت، جنگ به راه مي انداخت) لذا با شنيدن گفته رسول خدا از مكه مي گريختند و نزد) (ابوبصير)) مي رفتند، تا اين كه نزديك به هفتاد هزار مسلمان در ((عيص)) به ((ابوبصير)) پيوستند و كار را بر قريش تنگ كردند و هر كه را از قريش مي ديدند مي كشتند و هر كارواني از آن جا مي گذشت غارت مي كردند تا آنجا كه قريش به رسول خدا نوشتند و او را سوگند دادند كه آنها را علي رغم قرارداد في مابين در مدينه بپذيرد. رسول خدا آنان را پذيرفت و از ((عيص)) به مدينه منتقل كرد.

زناني كه پس از قرارداد صلح مهاجرت كردند

((ام كلثوم)) دختر ((عقبة بن ابي معيط)) پس از قرارداد صلح به مدينه مهاجرت كرد، برادرانش ((عماره)) و ((وليد)) در تعقيب وي به مدينه آمدند و از رسول خدا خواستند تا به حكم قراردادي كه داشتند، او را به ايشان باز دهد، اما رسول خدا به دستور مخصوصي كه درباره اين زنان نازل شد از تسليم وي امتناع ورزيد. (241)

اسلام عمروبن عاص و خالد بن وليد و عثمان بن طلحه بعد از حديبيه

((عمرو عاص)) مي گويد: مرداني از قريش

را كه با من همعقيده بودند فراهم ساختند و به آنان گفتم: به خدا قسم كار محمد به طور شگفت انگيزي پيش مي رود، بياييد پيش نجاشي برويم و نزد او بمانيم تا اگر محمد بر قبيله ما پيروز شد همان جا باشيم و اگر قبيله ما پيروز شدند، از طرف ايشان جز نيكي نخواهيم ديد. آنها نظر مرا پذيرفتند، پس گفتم: مقداري پوست به عنوان هديه با خود ببريم، هديه را فراهم كرديم و چون بر نجاشي وارد شديم، ((عمرو بن اميه)) كه رسول خدا او را براي كار جعفر و همراهان وي فرستاده بود رسيد، پس از آن كه ((عمرو بن اميه)) بيرون رفت به همراهان گفتم: كاش از نجاشي مي خواستم كه او را به من تسليم مي كرد و گردنش را مي زدم. آنگاه به نجاشي گفتم: پادشاها! مردي را ديدم كه از دربار بيرون مي رود او سفير مردي است كه با ما دشمن است، او را به من تسليم كن تا به قتل برسانم، زيرا از اشراف ما كساني را كشته است.

عمرو مي گويد: نجاشي بشدت خشمگين شد و گفت: از من مي خواهي تا سفير مردي را كه همان ناموس اكبري كه بر موسي فرود آمد، بر وي فرود مي آيد به تو تسليم كنم تا او را بكشي؟ گفتم: پادشاها راستي اين طور است؟ گفت واي بر تو، حرف مرا بشنو و از او پيروي كن، به خدا قسم او بر حق است و بر مخالفان پيروز. گفتم: اكنون بيعت مرا بر اسلام به جاي او مي پذيري؟ گفت: آري، پس دست خود را گشود و با او بر اسلام بيعت كردم، بعد بيرون آمدم و

آهنگ رسول خدا كردم تا اسلام آوردم، در اين ميان به ((خالد بن وليد)) برخوردم و به او گفتم: كجا مي روي؟ گفت: به خدا قسم، مي روم كه اسلام آورم. عمرو مي گويد: من و خالد وارد مدينه شديم و نزد رسول خدا رسيديم، ابتدا خالد و سپس من اسلام آورديم. ابن اسحاق مي گويد: ((عثمان بن طلحه)) نيز همراه خالد و عمرو بود و اسلام آورد.

دعوت پادشاهان مجاور به اسلام

پس از عقد قرارداد صلح دهساله ((حديبيه)) رسول خدا را فرصتي به دست آمد كه پادشاهان و زمامداران عربستان و كشورهاي مجاور را به سوي اسلام دعوت كند و از اصحاب خود كساني را به سفارت نزد آنان فرستاد. به عرض رسول خدا رسيد كه پادشاهان نامه هاي مهر نشده را نمي خوانند، پس فرمود تا انگشتري كه نگين آن هم از نقره بود، ساخته شد و روي رنگين آن در سه سطر جمله ((محمد رسول الله)) را نقش كردند، به طوري كه ((الله)) در بالا و كلمه رسول)) در وسط و كلمه ((محمد)) در سطر پايين قرار گرفته بود و از پايين به بالا خوانده مي شد، آنگاه نامه هاي پادشاهان عربستان و كشورهاي مجاور را با آن مهر مي كردند.

ابن اسحاق نام چند تن از سفراي رسول خدا و زمامداراني را كه به آنان نامه نوشته شده نام برده است. (242) اين نامه ها كه به گفته يعقوبي، دوازده نامه و به تحقيق بعضي از معاصران بيست و شش نامه بوده است در يك سال فرستاده نشده، بلكه از اواخر سال ششم تا وفات رسول خدا تدريجا نگارش يافته و فرستاده شده است.

ابن حزم مي نويسد: پادشاهاني كه رسول خدا صلي الله عليه و

آله آنان را به دين اسلام دعوت كرد همه اسلام آوردند، بجز قيصر كه مي خواست اسلام آورد، اما از روميان ترسيد و اعلام نياورد.

يعقوبي مي گويد: مضمون نامه هايي كه با سفيران خود به آنان نوشت، همان بود كه به خسرو ايران و قيصر روم نوشت. (243)

مضمون نامه اي كه به قيصر روم نوشته شده

((به نام خداي بخشاينده مهربان، از محمد پيامبر خدا به ((قيصر)) بزرگ روم. سلام بر كسي باد كه هدايت را پيروي كند، اكنون تو را به سوي اسلام دعوت مي كنم، پس دين اسلام را بپذير و مسلمان شو تا سلامت بماني و خداي هم دوبار اجرت دهد)). (244)

آنگاه رسول خدا آيه اي از قرآن را نوشت كه او را دستور مي دهد تا اهل كتاب را به توحيد خالص و دوري از هرگونه شرك دعوت كند.

دحية بن خليفه كلبي، به دستور آن حضرت نامه را ابتدا در ((حمص)) به حاكم مصري رسانيد تا آن را به قيصر دهد، ولي به روايتي ((دحيه)) خودش نامه را به قيصر رسانيد و هنگامي كه قيصر نامه را خواند، بزرگان رو را از حقانيت رسول خدا آگاه ساخت و روميان را به قبول اسلام تشويق كرد، اما با مخالفت شديد مردم روبرو شد و نامه اي براي رسول خدا فرستاد كه ترجمه اش در اين حدود است: ((نامه اي است براي احمد، رسول خدا، همان كسي كه عيسي بدو بشارت داده است، از قيصر: شاه روم، هم نامه و هم فرستاده ات نزد من رسيد و براستي گواهي مي دهم كه خدا تو را به رسالت فرستاده، نام و ذكر تو را در انجيل كه به دست ماست مي بينيم، عيسي بن مريم ما را به

رسيدن تو بشارت داده است، من هم ملت روم را دعوت كردم تا به تو ايمان آورند و مسلمان شوند، اما زير بار نرفتند و اسلام نياوردند با آن كه اگر فرمان مرا برده بودند براي ايشان بهتر بود و اكنون دوست دارم و آرزو مي كنم كه نزد تو خدمتگزار مي بودم و پاهاي تو را مي شستم.))

گستاخي برادرزاده قيصر

برادرزاده قيصر سخت به خشم آمد و نامه را از مترجم گرفت كه پاره كند و به عموي خود گفت: اين شخص نام خود را پيش از نام تو نوشته و تو را سرپرست روم خوانده است! قيصر او را ديوانه خطاب كرد و گفت: مي خواهي نامه مردي را كه ناموس اكبر بر وي نازل مي شود دور بيفكنم؟ حق همين است كه نام خود را بر نام من مقدم بدارد و من هم سرپرست روم بيش نيستم و خدا مالك من و اوست. (245)

غوغاي عوام روم و شهادت اسقف

قيصر پس از گواهي به رسالت رسول خدا صلي الله عليه و آله و اظهار بيم از مردم عوام، دحيه را نزد اسقف بزرگ فرستاد تا نظر او را كه بيشتر مورد احترام مردم بود بداند، اسقف به يگانگي خدا و رسالت خاتم انبيا شهادت داد و مردم روم را به اسلام دعوت كرد و در گير و دار غوغاي عوام به شهادت رسيد و قيصر هم بيمناك از روميان، از قبول اسلام معذرت خواست. (246)

مشورت قيصر با دانشمندان مسيحي

قيصر به يكي از دانشمندان مسيحي نامه اي نوشت و مضمون نامه رسول خدا را با وي در ميان گذاشت، او در پاسخ نوشت كه: ((محمد بن عبدالله)) همان پيامبر موعودي است كه انتظار او را داشتيم، او را تصديق كن و از وي پيروي نما. (247)

كنجكاوي قيصر

قيصر دستور داد كه مردي از اهل حجاز را پيدا كنند تا درباره محمد از او تحقيق كند و چون ابوسفيان و جماعتي از قريش براي تجارت به شام رفته بودند، آنان را به بيت المقدس نزد قيصر بردند و در مجلس رسمي بر وي وارد كردند.

قيصر، ابوسفيان را كه با نسبتش به رسول خدا از همه نزديكتر بود پيش خواند و مجلس گفت و شنود خود را با او آغاز كرد و زمينه را طوري فراهم ساخت تا اگر دروغي گويد آشكار شود) 248)، آنچه قيصر از ابوسفيان پرسش كرد به درستي پاسخ داد و با فراستي كه داشت، گفت: از اين پرسش و پاسخها دانستم كه او پيامبر خداست، ليكن گمان نمي برم كه در ميان شما باشد. اگر آنچه گفتي راست باشد، نزديك است كه جاي همين دو پاي مرا هم مالك شود.

مضمون نامه رسول خدا به خسرو ايران

مضمون نامه هايي كه رسول خدا با سفيران خود براي ديگر سران نوشته است، همان بوده كه به قيصر روم نوشت (249) در آخر نامه ((خسرو ايران)) هم نوشته شد: ((اسلام بياور تا سلامت بماني، پس اگر امتناع ورزي گناه مجوس بر تو خواهد بود.))

بيشتر مورخان نوشته اند كه ((خسرو)) گفت: اين شخص كيست كه مرا به دين خويش دعوت مي كند و نام خود را پيش از نام من مي نويسد؟ (به قول بعضي نامه را پاره كرد) آنگاه مقداري خاك براي رسول خدا فرستاد. رسول خدا گفت: چنان كه نامه ام را پاره كرد، خداي پادشاهيش را پاره كناد و خاكي هم براي من فرستاده است نشان آن است كه بزودي شما مسلمانان كشور وي را مالك مي شويد.

گستاخي خسروپرويز

چون رسول خدا خبر يافت كه ((خسرو)) نامه اش را پاره كرده است، گفت: خدايا پادشاهيش را پاره پاره ساز و ((خسرو)) به ((باذان)) عامل خود در يمن نوشت كه از طرف خود دو مرد دلير نزد اين مردي كه در حجاز است بفرست تا خبر وي (يا خود او را) (250) نزد من بياورند. ((باذان)) قهرمان خود را با مردي ديگر فرستاد و همراه آن دو، نامه اي هم نوشت تا به مدينه آمدند و نامه ((باذان)) را به رسول خدا صلي الله عليه و آله دادند، رسول خدا لبخند زد و آن دو را در حالي كه به لرزه افتاده بودند به اسلام دعوت كرد، سپس گفت: فردا نزد من بياييد. فردا كه آمدند به آن دو گفت: به امير خود) (باذان)) بگوييد كه پروردگار من ديشب هفت ساعت از شب گذشته، شيرويه پسر خسرو

را بر وي مسلط ساخت و او را كشت.

فرستادگان ((باذان)) با اين خبر نزد وي رفتند و او خود و ديگر ايراني زادگاني كه در يمن بودند اسلام آوردند.

ابن اسحاق از قول زهري روايت مي كند كه ((خسرو)) به ((باذان)) نوشت: خبر يافته ام كه مردي از قريش در مكه سربلند كرده و خود را پيامبر مي پندارد، تو خود نزد وي رهسپار شو و او را به توبه دعوت كن، اگر توبه كرد چه بهتر و اگر نه سرش را براي من بفرست.

((باذان)) نامه خسرو را نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله فرستاد. رسول خدا در پاسخ نوشت: خدا مرا وعده داده است كه خسرو در فلان روز از فلان ماه كشته مي شود. چون نامه رسول خدا به ((باذان)) رسيد، تاءمل كرد تا ببيند چه خبر مي رسد و با خود گفت: اگر پيامبر باشد آنچه گفته است روي خواهد داد.

در همان روزي كه رسول خدا خبر داده بود) (خسرو)) كشته شد و چون خبر آن به ((باذان)) رسيد خبر اسلام خود و ديگر ايراني زادگان يمن را نزد رسول خدا فرستاد، رسول خدا به فرستادگان ((باذان)) گفت: شما از ما اهل بيت هستيد و به ما ملحق خواهيد بود و از همين جا بود كه رسول خدا گفت: سلمان از ما اهل بيت است. (251)

نامه نجاشي (پادشاه حبشه)

نخستين سفيري كه از مدينه بيرون رفت ((عمرو بن اميه ضمري)) بود با دو نامه براي امپراتور حبشه، يكي در خصوص دعوت او به اسلام كه نجاشي در كمال فروتني شهادت بر زبان آورد و پاسخ نامه رسول خدا را مبني بر اجابت دعوت نگاشت. (252)

در نامه ديگر، او

را فرموده بود كه ((ام حبيبه)) دختر ((ابوسفيان بن حرب)) (همسر سابق عبيدالله بن جحش) را كه به حبشه مهاجرت كرده بود براي وي تزويج كند و بعلاوه، مسلماناني كه تاكنون در حبشه مانده اند به مدينه روانه سازد، اين دو كار را نيز (با دادن چهارصد دينار كابين براي ام حبيبه) انجام داد.

نامه مقوقس (پادشاه اسكندريه)

((حاطب بن ابي بلتعه) حامل نامه رسول خدا مبني بر دعوت ((مقوقس)) به قبول اسلام بود. چون مقوقس را خواند، احترام كرد و آن را به يكي از زنان خود سپرد، سپس به رسول خدا نامه اي بدين مضمون نوشت: ((دانسته بودم كه پيامبري باقي مانده است، اما گمان مي كردم كه در شام ظاهر مي شود، اكنون فرستاده ات را گرامي داشتم و دو كنيز پرارزش و جامه اي و استري براي سواري خودت فرستادم.))

رسول خدا پيشكشي او را پذيرفت و دو كنيز را هم كه يكي ((ماريه)) مادر ابراهيم است و ديگري خواهرش ((شيرين)) و نيز استر سفيدي را كه نامش ((دلدل)) بود برگرفت و فرمود: ((ناپاك، در گذشتن از پادشاهيش بخل ورزيد با آن كه پادشاهي او را دوامي نيست.))

((حاطب)) مي گويد: زماني كه نزد او بودم به او گفتم: قريش و يهود بيش از همه با پيامبر ما دشمني كردند و مسيحيان از همه نزديكتر بودند و چنان كه روزي موسي به آمدن عيسي بشارت داده است، روزي هم عيسي به آمدن محمد صلي الله عليه و آله بشارت داده است و چنان كه تو يهود را به پيروي از انجيل دعوت مي كني، ما هم تو را به پيروي از قرآن فرامي خوانيم، تو هم امروز بايد از پيامبر ما

پيروي كني، ما تو را از پيروي ((عيسي)) نهي نمي كنيم، بلكه تو را بدان دعوت مي كنيم. گفت: من خود در اين كار پيامبر دقيق شده ام و برهان نبوت او را درست يافته ام، بعد از اين هم باز آن را بررسي خواهم كرد.

((حاطب)) مي گويد: در پنج روزي كه ميهمان شاه مصر بودم، از من بخوبي پذيرايي مي كرد و مرا گرامي مي داشت.

نامه حارث بن ابي شمر (253) غساني (پادشاه تخوم شام)

((شجاع بن وهب)) (يكي از شش سفير) مي گويد: ((حارث بن ابي شمر)) سرگرم فراهم ساختن وسايل پذيرايي قيصر روم بود، پس به حاجب وي كه اهل روم بود خود را معرفي كردم و او مرا گرامي داشت و از خصوصيات رسول خدا از من پرسش كرد و رقتي به او دست داد و گريست و گفت: من صفات پيامبر شما را در انجيل يافته ام و به وي ايمان دارم و او را تصديق مي كنم، اما بيم دارم كه ((حارث)) مرا بكشد.

شجاع مي گويد: روزي ((حارث)) مرا بار داد، نامه رسول خدا را به وي دادم، ((حارث)) آن را خواند و سپس دور انداخت و گفت: كيست كه پادشاهي مرا از من بگيرد؟ من خود به جنگ وي مي روم. در اين موقع قصه نامه و تصميم خود را به ((قيصر)) گزارش داد، قيصر او را از اين فكر منصرف ساخت، آنگاه مرا خواست و با صد مثقال طلا روانه ام كرد و حاجب او هم با من همراهي كرد و گفت: سلام مرا به رسول خدا برسان.

شجاع مي گويد: چون نزد رسول خدا بازگشتم، فرمود: پادشاهي وي بر باد رود و چون سلام و گفتار حاجب را

رساندم، گفت: راست گفته است.

نامه هوذة بن علي (پادشاه يمامه)

((سليط بن عمرو عامري)) (يكي از شش سفير) با نامه اي مشتمل بر دعوت به اسلام نزد) (هوذه)) رفت، او نامه را خواند و از ((سليط)) پذيرايي كرد و به نرمي، پاسخ چنين نوشت: هرچند آنچه بدان دعوت مي كني، بس نيك و زيباست، اما من شاعر قوم خود و سخنور ايشان هستم و عرب از من حساب مي برند، پس بخشي از اين امر را به من واگذار تا تو را پيروي كنم، آنگاه به ((سليط)) جايزه و جامه هايي بخشيد و او را روانه ساخت. ((سليط)) گفتار و رفتار ((هوذه)) را گزارش داد و چون رسول خدا نامه وي را خواند، گفت: ((هم خود او و هم هر چه دارد بر باد رود)).

پس از فتح مكه بود كه رسول خدا از مرگ ((هوذه)) خبر يافت.

نامه جلندي و فرزندانش (پادشاه عمان)

((عمرو بن عاص)) (در ذي قعده سال هشتم)، نامه ((جيفر)) پادشاه عمان و برادرش ((عبد)) (يا عياذ) پسران ((جلندي)) را برد و هر دو برادر اسلام آوردند و بر حسب بعضي از روايات ((جلندي)) هم به دين اسلام در آمد و نامشان در شمار صحابه ذكر شده است.

نامه منذر بن ساوي (پادشاه بحرين)

رسول خدا صلي الله عليه و آله ((علاء بن حضرمي)) را (در سال هشتم هجرت) با نامه اي نزد) (منذر)) پادشاه بحرين فرستاد، وي اسلام آورد و در پاسخ نامه، نوشت كه با مجوس و يهود چگونه رفتار كند، رسول خدا او را همچنان بر حكومت بحرين باقي گذاشت و درباره مجوس و يهود، فرمود: اگر اسلام نياوردند، جزيه دهند.

نامه جبلة بن اءيهم (پادشاه غسان)

رسول خدا صلي الله عليه و آله نامه اي به ((جبلة بن ايهم)) پادشاه ((غسان)) نوشت و او را به قبول اسلام دعوت فرمود، ((جبله)) اسلام آورد و پاسخ نامه را همراه هديه اي براي رسول خدا ارسال داشت، ولي پس از مدتي به كيش نصراني بازگشت و با قبيله خود رهسپار ديار روم شد. (254)

ديگر وقايع در سال ششم هجرت

1 - قحطي و خشكسالي در اين سال و خواندن نماز باران توسط رسول خدا صلي الله عليه و آله در ماه رمضان.

2 - اسلام آوردن ((مغيرة بن شعبه)).

3 - شكست خوردن ((شهر براز)) فرمانده ((پرويز بن هرمز)) از روميان و پيروزي روميان بر ايرانيان و نزول آيات: ((الم، غلبت الروم …)) (255)

4 - ظهار كردن (به رسم جاهليت، طلاق دادن زن) ((اوس بن صامت انصاري)) با زنش ((خوله)) و شكايت كردن زنش در نزد رسول خدا و نزول آيات ظهار كه در اول سوره مجادله آمده است.

سال هفتم هجرت (سنة الاستغلاب)

محرم سال هفتم:

رسول خدا صلي الله عليه و آله پس از بازگشت از ((حديبيه)) و مدتي اقامت در مدينه در محرم سال هفتم رهسپار ((خيبر)) شد و در اين سفر ((ام سلمه)) را با خود برد و رايت را به علي بن ابيطالب سپرد و در راه خيبر ((عامر بن اكوع)) براي رسول خدا شعر مي خواند و چنين مي گفت:

((والله لولا الله، ما اهتدينا

و لا تصدقنا و لا صلينا

انا اذا قوم بغوا علينا

و ان ارادوا فتنة ابينا

فانزلن سكينة علينا

و ثبت الاقدام ان لاقينا (256)))

پس رسول خدا درباره او دعا كرد و گفت: يرحمك الله. صحابه از اين دعا چنين فهميدند كه وي به شهادت مي رسد و او در خيبر به شهادت رسيد.

رسول خدا نيز هنگامي كه نزديك خيبر رسيد توقف فرمود و گفت: ((پروردگارا! از تو مي خواهيم خير اين قريه و خير اهلش را و خير آنچه در آن است و به تو پناه مي بريم از شر اين قريه و شر اهلش و شر آنچه در آن است))؛ سپس فرمود: به نام خدا پيش رويد.

مسير رسول خدا صلي

الله عليه و آله از مدينه تا خيبر

رسول خدا از مدينه ابتدا رهسپار ((عصر)) شد) نام كوهي است)، سپس به ((صهباء)) رسيد، آنگاه با سپاه خويش تا وادي ((رجيع)) پيش رفت و ميان اهل خيبر و قبيله ((غطفان)) فرود آمد كه اين قبيله را از كمك دادن به اهالي خيبر بازدارد، زيرا قبيله غطفان مي خواست با كمك و پشتيباني خويش، يهوديان را عليه رسول خدا بشوراند و سرانجام توفيق نيافت و يهوديان تنها ماندند.

فتح قلاع خيبر

1 - قلعه ((ناعم)) كه پيش از قلعه هاي ديگر فتح شد و ((محمود بن مسلمه)) در فتح همين قلعه به شهادت رسيد.

2 - قلعه ((قموص)) كه پس از قلعه ناعم فتح شد.

3 - قلعه ((صعب بن معاذ)) كه ثروتمندترين قلعه ها بود و روغن و خوارباري كه در خود ذخيره داشت، در هيچ يك از قلعه هاي ديگر به دست نيامد.

4 - قلعه ((نطاة)) كه رسول خدا از صبح تا شب با اهل قلعه جنگيد و پنجاه نفر مسلمان زخمي شدند و رسول خدا سرانجام به فتح آن توفيق يافت و در اين قلعه منجنيقي به دست مسلمانان افتد.

5 - قلعه ((شق)) كه پس از قلعه نطاة فتح شد.

6 - قلعه ((نزار)) كه به وسيله منجنيق به غنيمت يافته، فتح شد.

7 - ((كتيبه)) كه خود داراي قلعه هايي بوده است.

8 - قلعه ((اءبي)) كه صاحب طبقات آن را نام برده است.

9 و 10 - قلعه ((وطيح)) و قلعه ((سلالم)) كه به روايت ابن اسحاق در آخر از همه فتح شد. در اين دو قلعه بود كه صد زره و چهارصد شتر و هزار نيزه و پانصد كمان عربي به دست مسلمانان

افتاد. (257)

سرفرازي علي عليه السلام

كار فتح يكي از قلعه هاي ((خيبر)) (258) دشوار شد و رسول خدا صلي الله عليه و آله ابتدا دو مرد از مهاجران و مردي از انصار يا به ترتيب) (ابوبكر)) و ((عمر)) را براي فتح آن فرستاد، اما فتح قلعه صورت نگرفت و رسول خدا گفت: ((البته فردا همين رايت را به مردي خواهم داد كه خدا به دست وي فتح را به سرانجام رساند، مردي كه خدا و رسولش را دوست مي دارد و خدا و رسولش هم او را دوست مي دارند.))

رسول خدا ((علي)) را خواست و گفت: اين رايت را بگير و پيش رو تا خدا تو را پيروز گرداند.

علي عليه السلام نزديك قلعه رفت و با آنان نبرد كرد و چون شيرش بر اثر ضربت يك نفر يهودي از دست وي افتاد، دري از قلعه را برداشت و سپر قرار داد و تا موقعي كه فتح به انجام رسيد، همچنان در دست وي بود و پس از آن كه از كار جنگ فارغ شد آن را انداخت. ((ابورافع)) مي گويد: من و هفت مرد ديگر هر چه خواستيم آن را از جاي بلند كنيم نتوانستيم.

صفيه

از اسيران غزوه ((خيبر)) يكي ((صفيه)) دختر ((حيي بن اخطب)) يهودي و همسر ((كنانة بن ربيع)) بود كه رسول خدا او را از ((دحية بن خليفه كلبي)) خريد و مسلمان شد و او را آزاد كرد و سپس به همسري گرفت. دو دختر عموي ((صفيه)) نيز در جنگ ((خيبر)) اسير شدند. (259)

كشتگان يهود خيبر

كشتگان يهوديان را 93 نفر نوشته اند كه برخي از بزرگان آنان كه در اين جنگ كشته شدند، از اين قرارند:

1- مرحب حميري، به دست علي عليه السلام يا به دست محمد بن مسلمه.

2- اُسير، به دست محمد بن مسلمه.

3 - ياسر (برادر مرحب) به دست زبير.

4 - كنانة بن ربيع، به دست محمد بن مسلمه.

فدك

رسول خدا صلي الله عليه وآله پس از فتح قلعه هاي خبير، يهوديان باقي مانده را محاصره كرد و چون آنان خود را در معرض هلاكت ديدند، تسليم شدند و پيشنهاد كردند كه آنان را تبعيد كند و نكشد و رسول خدا پيشنهادشان را پذيرفت و چون اهل ((فدك)) از آن، خبر يافتند، از رسول خدا خواستند تا با آنان نيز به همان صورت رفتار كند، رسول خدا هم پذيرفت و چون لشكري بر سر فدك نرفت، خالصه رسول خدا گرديد. (260)

قرار رسول خدا با مردم خيبر و فدك

يهوديان خيبر به استناد آن كه در كار كشاورزي از مسلمانان آشناترند، پيشنهاد كردند، املاك خيبر، بالمناصفه به خود ايشان واگذار شود و اختيار با رسول خدا باشد و اين پيشنهاد پذيرفته شد، ((فدك)) نيز با همين قرار به اهل فدك واگذار شد و درآمد آن خالصه رسول خدا بود. (261)

زينب دختر حارث

((زينب)) دختر حارث و همسر سلام بن مشكم يهودي، گوسفندي بريان كرد، پرسيد كه رسول خدا به كدام عضو گوسفند بيشتر علاقه مند است، به او گفتند: به پاچه گوسفند. پاچه اي را مسموم كرد و براي رسول خدا هديه آورد. رسول خدا پاره اي از گوشت آن در دهان گرفت و بلافاصله از دهان انداخت و گفت: اين استخوان به من مي گويد كه ((مسموم)) است. رسول خدا از زينب، حقيقت حال را پرسيد، او هم اعتراف كرد و گفت: با خود گفتم: اگر پادشاهي باشد از دست وي آسوده مي شوم و اگر پيامبري باشد از مسموم بودن آن خبر خواهد يافت. رسول خدا از وي درگذشت.

غزوه وادي القري

رسول خدا صلي الله عليه و آله پس از فتح ((خيبر)) رهسپار ((وادي القري)) شد و آن جا را چند روز محاصره كرد، تا فتح آن به انجام رسيد. ((مدعم)) غلام رسول خدا، بار شتر آن حضرت را پايين مي گذاشت و در همان حال تيري به وي رسيد و كشته شد. مسلمانان گفتند: بهشت او را گوارا باد. رسول خدا گفت: نه، به آن خدايي كه جان محمد به دست اوست، هم اكنون روپوشي كه آن را از غنيمت مسلمانان در جنگ خيبر ربوده است، در آتش دوزخ بر وي شعله ور است.

شهداي غزوه خيبر

1 - ربيعة بن اكثم؛ 2 - ثقف بن عمرو؛ 3 - رفاعة بن مسروح؛ 4 - عبدالله بن هُبيب) يا هَبيب)؛ 5 - بشر بن براء بن معرور؛ 6 - فضيل بن نعمان؛ 7 - مسعود بن سعد) 262)؛ 8 - محمود بن مسلمه؛ 9 - ابوضياح بن ثابت؛ 10 - حارث بن حاطب؛ 11 - عروة بن مره؛ 12 - اوس بن قائد؛ 13 - انيف بن حبيب؛ 14 - ثابت بن اثله؛ 15 - طلحة بن يحيي؛ 16 - عمارة بن عقبه؛ 17 - عامر بن اكوع؛ 18 - اسلم حبشي؛ 19 - مسود بن ربيعه؛ 20 - اوس بن قتاده (263)؛ 21 - انيف بن وائله (يا واثله)؛ 22 - اوس بن جبير؛ 23 - اوس بن حبيب؛ 24 - اوس به عائد؛ 25 - ثابت بن واثله؛ 26 - جدي بن مره؛ 27 - عبدالله بن ابي اميه؛ 28 - عدي بن مره.

داستان اسود راعي

((اسود راعي)) كه مزدور و شبان مردي از يهوديان خيبر بود در موقع محاصره يكي از قلعه هاي خيبر با گوسفنداني كه همراه داشت، نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمد و اسلام آورد، نزد من امانت است، اكنون چه كنم؟ رسول خدا گفت: گوسفندان را رو به قلعه صاحبشان بزن تا به آنجا بروند. او برخاست و مشتي ريگ برگرفت و بر گوسفندان پاشيد و گفت: برويد كه من به خدا قسم ديگر با شما نيستم.

گوسفندان چنان كه گويي كسي آنها را مي راند، داخل قلعه شدند، سپس ((اسود)) با اهل همان قلعه جنگيد، در همان حال سنگي به وي اصابت كرد و او را

كشت، در حالي كه هنوز يك ركعت نماز نخوانده بود، بدينگونه اسلام او را رستگار ساخت، نام اين غلام را ((اسلم)) نوشته اند و ضمن شهداي خيبر نام برده شده است.

داستان حجاج بن علاط سلمي

پس از فتح خيبر ((حجاج بن علاط)) از رسول خدا اجازه خواست تا براي جمع آوري اموال خود كه در نزد همسرش و نيز در نزد بازرگانان مكه بود، راهي مكه شود. او به رسول خدا گفت: براي وصول اموالم ناچارم دروغي هم خواهم گفت. رسول خدا فرمود: بگو. ((حجاج)) مي گويد: تا به مكه رسيدم، مرداني از قريش را ديدم كه در جستجوي به دست آوردن اخبار هستند كه كار رسول خدا با اهالي دلير ((خيبر)) به كجا كشيده است و چون هنوز از مسلمان شدن من بيخبر بودند، گفتند: اي ((ابومحمد)) چه خبر؟

شنيده ايم كه اين راهزن (يعني: رسول خدا) رهسپار خيبر شده است. گفتم: آري، خبري دارم كه شما را شادمان مي كند. گفتند: بگو. ((حجاج)) مي گويد: گفتم: ((محمد)) چنان شكستي خورد كه هرگز مانند آن را نشنيده ايد و يارانش همه كشته شدند و خودش نيز اسير است و گفتند: او را نمي كشيم، بلكه به مكه اش مي فرستيم تا اهل مكه او را به جاي كشتگان خود، بكشند. آنان از اين خبر بسيار شادمان گشتند. سپس ((حجاج)) گفت: با من كمك كنيد تا پول و مال خود را كه نزد اين و آن مانده است فراهم كنم، زيرا در نظر دارم به ((خيبر)) برگردم و از شكست خوردگان اصحاب محمد، چيزي به دست آورم. پس همه در انجام اين كار مساعدت كردند، بدانگونه كه از آن بهتر نمي شد.

نگراني عباس بن عبدالمطلب

((حجاج بن علاط)) پس از منتشر كردن شكست رسول خدا از واقعه خيبر، ((عباس بن عبدالمطلب)) را ديد كه از شنيدن اين خبر نگران است، به او گفتم: مي تواني گفته ام نهفته داري؟ گفت: آري.

گفتم تا سه روز گفتار مرا نهفته دار، چه مي ترسم قريش مرا تعقيب كنند و به دام افكنند، بعد از سه روز هر چه مي خواهي بگو. گفت: بسيار خوب. سپس به وي گفتم: به خدا قسم برادرزاده ات (يعني: رسول خدا) را در حالي گذاشتم كه با دختر پادشاه يهوديان ((صفيه)) عروسي كرده و ((خيبر)) را با اموال و اندوخته هاي فراوان گرفته است، اما اين خبر دا نهفته دار و بدان كه من مسلمان شده ام و اكنون براي جمع آوري مطالبات خود به مكه آمده ام.

((عباس)) پس از سه روز، جامه اي فاخر پوشيد و خود را خوشبو كرد و از خانه بيرون آمد و پس از طواف، ديد كه مردان قريش هنوز سرگرم نيرنگ ((حجاج))اند. هنگامي كه ((عباس)) را ديدند به او گفتند: به خدا قسم كه در مقابل مصيبتي پر سوز و گداز خود را به شكيبايي زده اي! ((عباس)) گفت: نه به خدا، چنان نيست كه شما پنداشته ايد، ((محمد)) خيبر را گرفت و با دختر پادشاه آن سرزمين عروسي كرد. گفتند: اين خبر را چه كسي براي تو آورده است؟ گفت: همان كسي كه آن خبر را براي شما آورد. گفتند: افسوس كه از دست ما در رفت.

غنائم خيبر

غنائم ((خيبر)) پس از وضع خمس بر مبناي هزار و هشتصد سهم تقسيم شد، براي هر مرد از هزار و چهارصد مرد مجاهد مسلمان يك سهم و براي هر اسب از دويست اسب دو سهم.

به مرداني كه در قرار صلح ميان رسول خدا و اهالي ((فدك)) واسطه بودند از جمله ((محيصة بن مسعود)) و به زنان پيامبر از خمس حقي داده

شد.

غنائم خيبر بر كساني تقسيم شد كه در ((حديبيه)) بوده اند، چه در ((خيبر)) بوده باشند و چه نبوده باشند. البته از اهل حديبيه فقط ((جابر بن عبدالله انصاري)) در خيبر نبود و رسول خدا سهم او را هم با كساني كه بوده اند برابر نهاد.

تيماء

مسعودي مي نويسد: مردم ((تيماء)) دشمن رسول خدا بودند و خاندان سموال بن عاديا (يكي از مردان باوفاي عرب) بر ايشان رياست داشتند و چون از فتح ((وادي القري)) خبر يافتند، با رسول خدا صلح كردند و تن به جزيه دادند و آنگاه رسول خدا به مدينه بازگشت. (264)

ماءموران برآورد محصول خيبر

نوشته اند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((عبدالله بن رواحه)) را براي برآورد محصول ((خيبر)) مي فرستاد هرگاه مي گفتند: اجحاف كردي، مي گفت: خواستيد با اين برآورد مال ما، نخواستيد مال شما. يهوديان هم عدالت وي را مي ستودند، اما ((عبدالله)) در سال هشتم هجرت در غزوه ((موته)) به شهادت رسيد و جز يك سال اين كار را بر عهده نداشت.

سپس ((جبار بن صخر)) به جاي ((عبدالله)) براي برآورد محصول خيبر مي رفت و يهوديان همچنان در املاك خيبر كار مي كردند و مسلمانان هم از طرز كارشان راضي بودند.

رسيدن جعفر بن ابي طالب از حبشه

روز فتح خيبر بود كه ((جعفر بي ابي طالب)) از حبشه رسيد و رسول خدا ميان دو ديده او را بوسيد و او را در آغوش كشيد و گفت: نمي دانم، به كدام يك از اين دو پيشامد خوشحالترم، آيا به فتح خيبر يا به رسيدن جعفر.

انتقال مسلمانان مقيم حبشه به مدينه

رسول خدا ((عمرو بن اميه)) را با نامه اي به حبشه فرستاد و از ((نجاشي)) خواست تا مسلمانان مانده در حبشه را به مدينه فرستد و او هم 16 مرد مسلمان را در دو كشتي به مدينه روانه ساخت:

1 - جعفر بن ابي طالب؛ 2 - خالد بن سعيد؛ 3 - عمرو بن سعيد؛ 4 - معيقيب بن ابي فاطمه؛ 5 - ابوموسي اشعري؛ 6 - اسود بن نوفل 7 - جهم بن قيس؛ 8 - عامر بن ابي وقاص؛ 9 - عتبة بن مسعود؛ 10 - حارث بن خالد؛ 11 - عثمان بن ربيعه؛ 12 - محمية بن جزء؛ 13 - معمر بن عبدالله عدوي؛ 14 - ابوحاطب بن عمرو؛ 15 - مالك بن ربيع؛ 16 - حارث بن عبدقيس.

زناني هم بودند كه شوهرانشان در حبشه وفات يافته بودند و در اين دو كشتي به مدينه آمدند.

سريه تربه بر سر هوازن

شعبان سال هفتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((عمر بن خطاب)) را با سي مرد در تعقيب قبيله ((هوازن)) رهسپار ((تربه)) ساخت كه در ناحيه ((عبلاء)) در راه ((صنعا)) و ((نجران)) يمن واقع است. مردان اين سريه شبها راه مي رفتند و روزها پنهان مي شدند، اما ((هوازن)) خبر يافتند و گريختند و زد و خوردي روي نداد. (265)

سريه نجد) سريه بني كلاب)

((ابوبكر)) با جمعي از اصحاب، مامور اين سريه شدند) در مقابل طايفه اي از هوازن) و تا ((ضريه)) در سرزمين ((نجد)) پيش رفتند. در اين سريه، زد و خوردي روي داد و ((سلمة بن اكوع)) هفت نفر از مشركان را كشت و دختري از ((فزاريها)) را اسير گرفت. رسول خدا همان دختر را از ((سلمه)) گرفت و به مكه فرستاد و در مقابل، اسيراني از مسلمانان را كه در دست مشركان بودند بازخريد. (266)

سريه ((بشير بن سعد))

شعبان سال هفتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((بشير بن سعد)) را با سي مرد بر سر طايفه ((بني مره)) به ((فدك)) فرستاد. وي با شتران و گوسفنداني كه گرفت، مي خواست به مدينه بازگردد، اما شبانه مردان ((بني مره)) بر آنان حمله بردند و همراهان ((بشير)) همگي به شهادت رسيدند و خود بشير هم در ميان كشته ها افتاد و ((علبة بن زيد حارثي)) اين خبر اسف انگيز را به مدينه آورد و سپس بشير خود به مدينه رسيد. (267)

سريه ((زبير بن عوام))

رسول خدا صلي الله عليه و آله پس از شهادت يافتن مردان سريه ((بشير بن سعد))، ((زبير بن عوام)) را با دويست مرد بر سر ((بني مره)) فرستاد، (268) اما در طبقات آمده است كه رسول خدا ((غالب بن عبدالله)) را به جاي ((زبير)) فرستاد. (269)

سريه ((غالب بن عبدالله))

رمضان سال هفتم: بني عوال و بني عبد بن ثعلبه در ((ميفعه)) (واقع در نايحيه نجد) بودند، رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((غالب بن عبدالله)) را با صد و سي مرد بر سر آنان فرستاد و شبانه بر دشمن حمله بردند و چند نفر را كشتند و شتران و گوسفنداني را غنيمت گرفتند و به مدينه بازگشتند.

در همين سريه بود كه ((اسامة بن زيد بن حارثه)) مردي را با وجود آن كه لا اله الا الله گفته بود، كشت و رسول خدا صلي الله عليه و آله رنجيده خاطر گشت، چرا كه اقرار زباني او، ملاك مسلماني اوست و خون او را بايد محترم مي شمرد.

مسعودي مي نويسد: در همين سريه و به همين جهت، آيه 94 سوره نساء نازل گشت.

سريه ((بشير بن سعد انصاري)) به ((يمن)) و ((جبار))

شوال سال هفتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله خبر يافت كه گروهي از قبيله ((غطفان)) در ((جناب)) فراهم آمده اند و ((عيينة بن حصن فزاري)) هم به آنان وعده همراهي داده است تا همداستان با رسول خدا بجنگند.

رسول خدا ((بشير بن سعد)) را با سيصد مرد روانه ساخت تا در حدود) (جناب)) به ((يمن)) و ((جبار)) رسيدند و در ((سلاح)) فرود آمدند و به سوي دشمن پيش رفتند، اما دشمن پراكنده گشت و گريخت و فقط دو اسير گرفتند

و چهارپايان بسياري به غنيمت به دست مسلمانان افتاد. (270)

عمرة القضاء (271)

ذي قعده سال هفتم: رسول خدا عليه السلام در ششم ذي قعده سال هفتم، به جاي عمره اي كه در سال گذشته نتوانست انجام دهد با همان عده از اصحاب كه در حديبيه شركت داشتند به عنوان عمره رهسپار مكه شد و شصت شتر قرباني و صد اسب و مقداري اسلحه نيز با خود برد و چون نزديك مكه رسيد اسبها و سلاحها را در ((بطن ياجج)) به جاي گذاشت.

اهل مكه با شنيدن رسيدن رسول خدا، مكه را خالي گذاشتند و رسول خدا در حالي كه بر شتر ((قصواء)) سوار بود و مسلمانان شمشير بسته پيرامون وي را گرفته بودند سواره طواف كرد و ((حجرالاسود)) را با چوبدستي شمشير بسته پيرامون وي را گرفته بودند سواره طواف كرد و ((حجرالاسود)) را با چوبدستي خود استلام كرد و ((عبدالله بن رواحه)) كه مهار شتر او را گرفته بود و پيشاپيش رسول خدا مي رفت رجز مي خواند:

((خلوا بني الكفار عن سبيله

خلوا فكل الخير في رسوله …)) (272)

((اي كافرزادگان از سر راه او كنار رويد، همه خوبي در رسول خداوند است))

رسول خدا صلي الله عليه و آله طبق قرار داد، سه روز در مكه ماند و در همين مدت با ((ميمونه)) دختر ((حارث بن حزن هلالي)) ازدواج كرد و روز چهارم با مسلمانان از مكه بيرون رفت.

سريه ((ابن ابي العوجاء)) بر سر بني سليم

ذي حجه سال هفتم: ((ابن ابي العوجاء)) با پنجاه مرد بر سر قبيله ((بني سليم)) رفت و چون جاسوسي از قبيله دشمن همراه ((ابن ابي العوجاء)) بود، پيش از رسيدن وي آنان را بر حذر داشت و ((بني سليم)) آماده جنگ شدند و از قبول اسلام سرباز زدند و به دنبال

جنگ شديدي كه در گرفت همه افراد سريه به شهادت رسيدند و فرمانده سريه كه در ميان كشته ها بيرمق افتاده بود، در اول ماه صفر سال هشت به مدينه بازگشت. (273)

سريه ((عبدالله بن ابي حدرد اسلمي))

ذي حجه سال هفتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله خبر يافت كه ((رفاعة بن زيد) 274) جشمي)) با جمعيت انبوهي در ((غابه)) فراهم شده اند و در نظر دارند كه با وي بجنگند، پس ((عبدالله بن ابي حدرد)) را با دو مرد براي تحقيق فرستاد. اينان غروب آفتاب نزديك دشمن رسيدند و چون ((رفاعة بن زيد)) در جستجوي شباني كه دير كرده بود، تنها بيرون آمده بود، ناگهان بر وي تاختند و او را كشتند و شتران و گوسفنداني به غنيمت گرفتند و به مدينه بازگشتند.

سريه ((محيصة بن مسعود)) به ناحيه فدك

ذي حجه سال هفتم: مسعودي اين سريه را بعد از سريه ((عبدالله بن ابي حدرد)) به ((غابه)) و پيش از سريه ((عبدالله)) بن ((ارضم)) نوشته است. (275)

سريه ((عبدالله بن ابي حدود)) به اضم (276)

ذي حجه سال هفتم: ((ابوقتاده)) و ((محلم بن جثامه)) در اين سريه بوده اند و ((محلم))، ((عامر بن اضبط اشجعي)) را با آن كه اظهار اسلام كرده بود براي آنچه در جاهليت ميان آن دو روي داده بود، كشت و چنان كه گفته اند: به همين مناسبت آيه 94 سوره نساء نازل گشت. (277)

حلبي مي نويسد: پس از اين واقعه ((محلم)) با ديده اشكبار نزد رسول خدا آمد و گفت: براي من آمرزش بخواه، اما رسول خدا سه بار گفت: ((محلم)) را ميامرز. (278)

سال هشتم هجرت (سنة الفتح)

سال هشتم هجرت (سنة الفتح)

سريه ((غالب بن عبدالله كلبي ليثي)) بر سر بني ملوح

صفر سال هشتم: جندب بن مكيث جهني مي گويد: رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((غالب بن عبدالله كلبي)) را فرماندهي سريه اي داد كه من هم در آن شركت داشتم. او را فرمود تا بر ((بني ملوح)) كه در ((كديد)) بودند، غارت برد. رهسپار شديم تا به ((قديد)) رسيديم، در آن جا ((ابن برصاء ليثي)) را دستگير كرديم، سپس رهسپار شديم تا به ((كديد)) رسيديم، آنگاه مرا به عنوان ديده بان فرستادند و من شب هنگام به پشته اي رسيدم كه مشرف به دشمن بود، روي پشته به پهلو آرميده بودم. در همين موقع مردي از دشمن از خيمه خود بيرون آمد و به همسرش گفت: روي تپه سياهي مي بينم، كمان مرا با دو تير بيرون بياور و زن تير و كمان وي را آورد، تيري رها كرد و بر پهلوي من نشست (279)، اما آن را در آوردم و بر جاي ماندم سپس تيري ديگر رها كرد كه بر شانه من جاي گرفت، آن را هم در آوردم و همچنان بر

جاي ماندم، مرد به همسرش گفت: اگر كسي مي بود حركت مي كرد، سپس داخل خيمه شد و به خواب رفتند، سحرگاهان بر آنان غارت برديم و كساني از ايشان را كشتيم و چهارپايان را غنيمت گرفتيم و بازگشتيم، اما دشمن در تعقيب ما پيش تاخت و به ما بسيار نزديك شد. در اين هنگام بي آن كه ابر و باراني ببينيم، خداي متعال آب سيلي فرستاد كه گذشتن از آن امكان پذير نبود. مردان ((بني ملوح)) در آن طرف رودخانه ماندند، در حالي كه يك نفر از ايشان هم نمي توانست از آن بگذرد و تعقيب ايشان بي نتيجه ماند و ما به سلامت وارد مدينه شديم.

سريه ((غالب بن عبدالله ليثي))

صفر سال هشتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله ابتدا ((زبير بن عوام)) را با دويست مرد آماده ساخت تا از ((بني مره)) انتقام گيرد. در همين حال ((غالب بن عبدالله ليثي)) از سريه اي كه خدا آنان را پيروز ساخته بود بازگشت، رسول خدا به جاي ((زبير))، ((غالب بن عبدالله)) را فرستاد. ايشان بر ((بني مره)) تاختند و عده اي را كشتند و چهارپاياني را به غنيمت گرفتند، در همين سريه بود كه ((مرداس بن نهيك)) با اين كه كلمه توحيد را بر زبان جاري ساخته بود به دست ((اسامة بن زيد)) شهيد شد. (280)

سريه ((كعب بن عمير غفاري))

ربيع الاول سال هشتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله ((كعب بن عمير)) را با پانزده نفر فرستاد تا به ((ذات اطلاع)) از اراضي شام رسيدند و با گروهي از دشمن برخورد كردند و آنها از پذيرفتن اسلام امتناع ورزيدند و مسلمانان را تيرباران كردند و همگي به شهادت رسيدند، فقط يك نفر كه در ميان كشته ها افتاده بود رسول خدا را از پيش آمد باخبر ساخت. (281)

سريه ((شجاع بن وهب اسدي))

ربيع الاول سال هشتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((شجاع بن وهب)) را با بيست و چهار مرد، بر سر جمعي از ((هوازن)) فرستاد كه در ((سي)) واقع در ناحيه ((ركبه)) منزل داشتند، از آن جا تا به مدينه پنج روز راه بود، در اين سريه چهارپايان و گوسفندان بسياري به غنيمت آوردند. سهم هر مردي پانزده شتر شد و ده گوسفند را به جاي يك شتر حساب كردند. (282)

سريه ((قطبة بن عامر بن حديده))

رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((قطبة بن عامر)) را با بيست مرد بر سر طايفه اي از ((خثعم)) فرستاد كه در ناحيه ((تباله)) منزل داشتند، پس از جنگي سخت، اسيران و چهارپاياني به مدينه آوردند.

غزوه ((موته (283)))

جمادي الاولي سال هشتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((حارث بن عمير ازدي)) را با نامه اي نزد پادشاه ((بصري)) فرستاد و چون ((حارث)) به سرزمين ((موته)) رسيد) (شرحبيل بن عمرو)) او را كشت. كشته شدن ((حارث)) سخت بر رسول خدا دشوار آمد و مردم را به جهاد فراخواند و سه هزار مرد فراهم گشت. رسول خدا ((زيد بن حارثه)) را بر آنان امارت داد و فرمود تا به همان جايي كه ((حارث)) شهادت يافته است رهسپار شوند و مردم آن سرزمين را به اسلام دعوت كنند و اگر نپذيرفتند به ياري خدا با آنان بجنگند.

((عبدالله بن رواحه)) گفت: اي رسول خدا! مرا دستوري فرما تا آن را حفظ كنم و به كار بندم. فرمود: فردا به سرزميني مي رسي كه سجده خداوند در آن سرزمين كم است، پس بسيار سجده كن. گفت: بيشتر بفرما. فرمود: خدا را ياد كن كه ياد خدا در راه رسيدن به مطلوب ياور تو است. ((عبدالله)) بار ديگر گفت: نصيحتي ديگر بر آن دو نصيحت كه فرمودي بيفزا. رسول خدا فرمود: اي پسر رواحه! از هر كاري كه عاجز ماندي از اين كار عاجز مشو، كه اگر ده كار بد مي كني، يك كار نيك هم انجام دهي. عبدالله گفت: ديگر پس از اين سخن كه فرمودي از تو چيزي نخواهم پرسيد. (284)

((عبدالله)) كه از شعراي صحابه بود اشعاري گفت به اين

مضمون كه: آرزوي من جز آمرزش و شهادت نيست و اميدوارم كه نااميد بازنگردم. (285)

سپس مردان سريه رهسپار شدند تا در سرزمين شام به ((معان)) رسيدند و آن جا خبر يافتند كه ((هرقل)) پادشاه روم در سرزمين ((بلقا)) با صد هزار رومي فرود آمده است و از قبايل مختلف نيز صد هزار نفر به فرماندهي ((بلي)) و طايفه ((اراشه)) (286) به نام ((مالك بن زافله)) (287) بديشان پيوسته است.

مسلمانان خواستند، رسول خدا را كه در ((ثنية الوداع)) مانده بود، از شماره دشمن با خبر سازند، اما ((عبدالله بن رواحه)) مردم را دلير ساخت و گفت: ما به اتكاي شماره و نيرو و فزوني سپاه با دشمن نمي جنگيم و تنها اتكاي ما به اين ديني است كه خدا ما را بدان سرافراز كرده است، پس پيش رويد، يا پيروزي بر دشمن يا شهادت يافتن، مردم همگي پذيرفتند و رهسپار شدند.

روز جنگ

مسلمانان پيش مي رفتند تا در مرزهاي ((بلقاء)) با سپاهيان ((هرقل)) از روم و عرب روبرو شدند و چون دشمن نزديك شد، مسلمانان خود را به قريه ((موته)) كشيدند و همان جا روز جنگ فرارسيد.

جنگ به سختي درگرفت و ((زيد بن حارثه)) پياده جنگ كرد تا در ميان نيزه داران دشمن به شهادت رسيد، سپس ((جعفر بن ابيطالب)) پيش تاخت و همچنان مي جنگيد و رجز مي خواند و در حالي كه نود و چند زخم برداشته بود به شهادت رسيد.

نوشته اند كه ((جعفر)) عليه السلام در اين جنگ دو دست خود را از دست داد و خدا وي را به جاي دو دستي كه در راه خدا داد، دو بال عنايت فرمود تا در هر جاي بهشت كه

بخواهد با آن دو پرواز كند.

پس از شهادت ((جعفر بن ابي طالب))، ((عبدالله بن رواحه)) رايت را برگرفت و پيش تاخت و سوار بر اسب خويش مي جنگيد. در اين هنگام چون ترديدي براي وي پيش آمد، در چند شعري كه گفت (288) خود را ملامت كرد و همچنان پيش مي تاخت سرانجام به شهادت رسيد. پس از شهادت سه امير سريه، ((ثابت بن ارقم)) گفت: اي مسلمانان! مردي را از ميان خود به فرماندهي برگزينيد، ((خالد بن وليد)) را به فرماندهي برگزيدند، او هم مسلمانان را به مدينه بازگرداند.

در اين جنگ ((مالك بن زافله)) فرمانده روميان، به دست ((قطبان بن قتاده)) كشته شد.

پس از بازگشت اصحاب سريه به مدينه، رسول خدا با عده اي به استقبال آنان بيرون شدند، مسلمانان مدينه به روي اصحاب سريه خاك مي پاشيدند و مي گفتند: اي گريزندگان، از جهاد در راه خدا گريختيد؟ اما رسول خدا مي گفت: اينان گريختگان نيستند، بلكه اگر خدا بخواهد حمله كنندگانند. (289)

((حسان بن ثابت)) اشعاري در مرثيه شهيدان ((موته)) سروده است.

شهداي غزوه موته

1 - جعفر بن ابي طالب؛ 2 - زيد بن حارثه؛ 3 - مسعود بن اءسود؛ 4 - وهب بن سعد؛ 5 - عبدالله بن رواحه؛ 6 - عباد بن قيس؛ 7 - حارث بن نعمان؛ 8 - سراقة بن عمرو؛ 9 - ابوكليب؛ 10 - جابر: پسر عمرو بن زيد؛ 11 - عمرو؛ 12 - عامر: پسر سعد بن حارث؛ 14 - سويد بن عمرو؛ 15 - عبادة بن قيس؛ 16 - مسود بن سويد؛ 17 - هبار بن سفيان.

سريه ذات السلاسل (290)

جمادي الآخره سال هشتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله خبر يافت كه گروهي از قبيله ((قضاعه)) فراهم گشته اند و مي خواهند نسبت به مسلمانان دستبردي بزنند، پس ((عمرو بن عاص)) را با سيصد مرد از بزرگان مهاجر و انصار كه سي اسب داشتند، روانه ساخت و تا نزديك دشمن پيش تاختند، ((عمرو)) در آن جا خبر يافت كه جمعيتي بسيارند، پس به رسول خدا پيام فرستاد و كمك خواست. رسول خدا ((ابوعبيدة بن جراح)) را با دويست مرد فرستاد، از جمله ((ابوبكر)) و ((عمر)) را همراه وي گسيل داشت و آنها را فرمومد تا به ((عرو)) ملحق شوند و اختلاف نكنند.

((ابوعبيده)) به ((عمرو)) همچنان پيش مي تاخت تا سرانجام با جمعي از مشركان برخورد كرد و مسلمانان بر آنان حمله بردند و به شكست مشركان انجاميد، سپس ((عمرو)) راه مدينه را در پيش گرفت.

ابن اسحاق مي نويسد: ((غزوه (سريه) ذات السلاسل)) در سرزمين ((عذره)) روي داد.

((ذات السلاسل)) يا ((ذات السلسل)) آبگاهي بود پشت ((وادي القري)) كه ميان آن تا مدينه ده روز راه بوده است.

در همين سريه بود كه ((رافع بن ابو رافع طائي))

با ((ابوبكر)) رفيق شد و در بازگشتن به مدينه از ((ابوبكر)) درخواست چند نصيحت كرد و ((ابوبكر)) او را به پرستش خداي يگانه و نماز و روزه و زكات و حج اندرز داد.

شيخ مفيد مي نويسد: بسياري از سيره نويسان ذكر كرده اند كه سوره ((والعاديات ضبحا)) گفته اند كه علي عليه السلام از دشمنان اسير گرفت و اسيران را چند شانه بست كه گويي: به زنجيرها (سلاسل) بسته شده اند و چون سوره مذكور نازل گشت، رسول خدا صلي الله عليه و آله در نماز صبح آن را تلاوت كرد و اصحاب پرسيدند كه اين سوره را نمي شناسيم، پس گفت: خدا علي را بر دشمنان ظفر داد و جبرئيل بشارت آن را براي من آورد و چون چند روزي گذشت، علي عليه السلام با غنيمتها و اسيران وارد مدينه شد. (291)

سريه ((ابو عبيده بن جراح)) (292)

رجب سال هشتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((ابوعبيده)) را با سيصد مرد از مهاجر و انصار بر سر طايفه اي از ((جهينه)) به ((قبليه)) - واقع در ساحل دريا به فاصله پنج روز راه تا مدينه - فرستاد و مقداري خرما به ((ابوعبيده)) سپرد و او هم بر ايشان تقسيم مي كرد، كار به جايي رسيد كه به هركدام روزي يك خرما مي رسيد و چون كار گرسنگي به سختي كشيد، اصحاب سريه ((خبط)) (برگ درخت) مي خوردند و بدين جهت اين سريه را ((سريه خبط)) گفتند. سرانجام ماهي بزرگي از دريا به دست آوردند و از گوشت و چربي آن بيست روز مي خوردند. در اين سريه، جنگ و زد و خوردي روي نداد.

سريه ((ابو قتادة بن ربعي انصاري))

شعبان سال هشتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((ابوقتاده)) را با پانزده مرد، بر سر قبيله ((غطفان)) (به خضره از سرزمين نجد) فرستاد كه بر آنان هجوم برد. در اين سريه، دويست شتر و دو هزار گوسفند به غنيمت گرفتند و كساني را كشتند و عده اي را هم اسير گرفتند و غنايم را پس از اخراج خمس، بر مردان سريه تقسيم كردند، در سهم ((ابوقتاده)) دختركي زيبا بود، رسول خدا از او خواست تا دختر را به وي ببخشد و چون بخشيد رسول خدا او را به ((محمية بن جزء)) بخشيد.

سريه ((ابوقتاده)) به بطن اضم

رمضان سال هشتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله پس از آن كه تصميم به فتح مكه گرفت، ((ابوقتاده)) را با هشت مرد از جمله ((عبدالله بن ابي حدرد)) و ((محلم بن جثامه)) به ((بطن اضم)) (سه منزلي مدينه) فرستاد تا مردم گمان كنند كه رسول خدا قصد حركت به آن ناحيه را دارد.

در ((بطن اضم)) بود كه ((عامر بن اضبط اشجعي)) سوار بر شترش با مختصر لوازم سفر، بر مسلمانان گذشت و سلام مسلماني داد، اما ((محلم)) به سابقه اي كه با او داشت، او را كشت و شترش را به غنيمت گرفت، به همين جهت آيه 94 سوره نساء نزول يافت، ((محلم)) را در ((حنين)) نزد رسول خدا آوردند تا براي وي استغفار كند، اما رسول خدا سه بار گفت: خدايا ((محلم بن جثامه)) را ميامرز. (293)

مردان سريه تا ((ذي خشب)) پيش رفتند و آن جا خبر يافتند كه رسول خدا رهسپار مكه شده است و آنها در ((سقيا)) به رسول خدا پيوستند. (294)

غزوه فتح مكه

رمضان سال هشتم: پس از پيمان شكني قريش، رسول خدا صلي الله عليه و آله تصميم به فتح مكه گرفت و مردم را فرمود تا براي حركت آماده شوند، اما نمي دانستند كه مقصد كجاست، تا آن كه مردم را از قصد خويش آگاه ساخت و دعا كرد كه خدا قريش را از حركت مسلمانان بيخبر نگه دارد تا ناگهان به مكه در آيند.

حاطب بن ابي بلتعه

پس از آن كه صحابه از قصد رسول خدا صلي الله عليه و آله خبر يافتند) (حاطب بن ابي بلتعه)) نامه اي محرمانه به سه نفر از قريش: ((صفوان بن اميه؛ سهيل بن عمرو و عكرمة بن ابي جهل)) نوشت و تصميم رسول خدا را به آنان گزارش داد و آن را با زني به نام ((ساره)) فرستاد و براي وي در رساندن نامه اجرتي در حدود ده دينار قرار داد. ((ساره)) نامه ((حاطب)) را در ميان موهاي بافته سر خود پنهان كرد و راه مكه در پيش گرفت. در اين ميان جبرئيل جريان نامه و نامه رسان را به رسول خدا خبر داد. رسول خدا، علي بن ابي طالب و ((زبير بن عوام)) را فرستاد و به آنان فرمود: رهسپار شويد و در فلان مكان زني خواهيد ديد كه نامه اي همراه دارد، نامه را از وي بگيريد و بياوريد. علي و زبير به امر رسول خدا رهسپار شدند و در همان جا زني را ديدند كه رهسپار مكه است، در جستجوي نامه ((حاطب)) بر آمدند، اما چيزي نيافتند، علي عليه السلام به او گفت: به خدا قسم، رسول خدا دروغ نگفته است، اگر نامه را ندهي تو را تفتيش مي كنم.

پس گفت: كنار برويد و سپس موهاي خود را باز كرد و نامه را از لابلاي آن در آورد.

حاطب گنهكار

چون علي عليه السلام نامه را به مدينه آورد و به رسول خدا صلي الله عليه و آله داد، رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((حاطب)) را خواست و به او گفت: چرا چنين كردي؟ گفت: خدا مي داند كه من مسلمانم و از دين برنگشته ام، اما خانواده من در مكه در ميان قريش اند، خواستم از اين راه بر قريش حقي پيدا كنم.

در اين موقع يكي از صحابه گفت: بگذار گردن اين منافق را بزنم. رسول خدا او را به سكوت امر فرمود. درباره ((حاطب)) كه با دشمنان خدا و رسول دوستي كرده بود آياتي از جانب خدا نزول يافت و مردم با ايمان را از دوستي با دشمنان خود و خدا برحذر داشت. (295)

بسيج عمومي

رسول خدا صلي الله عليه و آله كساني را فرستاد تا باديه نشينان را نيز به همراهي در اين سفر فراخوانند و به آنان بگويند كه هر كس به خدا و رسول ايمان دارد، بايد در اول ماه رمضان در مدينه باشد، قبايل: ((اسلم)) و ((غفار)) و ((مزينه)) و ((جهينه)) و ((اشجع)) به مدينه آمدند و قبيله ((بني سليم)) در ((قديد)) ملحق شدند.

شماره سپاهيان اسلام

شماره سپاهيان اسلام را ده هزار و از قبايل مختلف بدين ترتيب نوشته اند:

مهاجران: 700 مرد، 300 اسب.

انصار: 4000 مرد، 500 اسب.

مزينه: 1000 مرد، 100 اسب، 100 زره.

اسلم: 400 مرد، 300 اسب.

جهينه: 800 مرد، 50 اسب.

بني كعب: 500 مرد -

بني سليم: 700 مرد -

بني غفار: 400 مرد -

از ديگر: قبايل در حدود 1500 مرد. (تميم، قيس، اءسد).

حركت از مدينه

رسول خدا صلي الله عليه و آله ((عبدالله بن ام مكتوم)) را در مدينه جانشين گذاشت و در دهم ماه رمضان از مدينه بيرون رفت و چون به ((كديد)) رسيد افطار كرد و چون در ((مرالظهران)) فرود آمد، ده هزار مسلمان همراه وي بودند.

هجرت ((عباس بن عبدالمطلب))

نوشته اند كه ((عباس)) عموي رسول خدا صلي الله عليه و آله تا اين تاريخ همچنان در مكه مي زيست و منصب سقايت را بر عهده داشت و رسول خدا هم از وي راضي بود تا آنكه مقارن حركت رسول خدا براي فتح مكه، او هم با خانواده خويش به قصد هجرت از مكه بيرون آمد و در ((جحفه)) به رسول خدا ملحق شد.

ابوسفيان بن حارث و عبدالله بن اءبي اميه

((ابوسفيان)) عموزاده و ((عبدالله)) پسر عمه و برادر زن رسول خدا بودند كه تا اين تاريخ با رسول خدا دشمنيها كرده بودند. رسول خدا هنوز در بين راه بود كه آنها نزد وي شرفياب شدند كه از گذشته خويش معذرت خواهي كنند و ((ام سلمه)) هم درباره ايشان شفاعت كرد، ولي رسول خدا گفت: مرا حاجتي به اين عموزاده و عمه زاده نيست. (296) ((ابوسفيان)) كه پسركي از خود همراه داشت گفت: به خدا قسم كه اگر مرا نپذيرد دست اين پسرم را خواهم گرفت و سرگردان از اين جا به آن جا خواهم رفت تا من و او از گرسنگي و تشنگي جان دهيم. رسول خدا بر آن دو رقت گرفت و اجازه داد تا شرفياب شدند و اسلام آوردند.

اسلام ابوسفيان اموي

نوشته اند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله در ((مرالظهران)) فرمود تا شبانه ده هزار جا آتش افروختند، در همين موقع جاسوسان قريش، يعني ((ابوسفيان بن حرب)) و ((حكيم بن حزام)) و ((بديل بن ورقاء)) از مكه بيرون آمدند تا اگر رسول خدا آهنگ مكه كرده است پيش از رسيدن به شهر، از وي براي اهالي امان بگيرند.

((عباس بن عبدالمطلب)) مي گويد: با خود گفتم اگر رسول خدا پيش از رسيدن رجال قريش براي امان گرفتن، وارد مكه شود، ديگر از قريش چيزي باقي نخواهد ماند، بدين جهت بر استر سفيد رسول خدا سوار شدم تا مردم مكه را براي امان گرفتن از رسول خدا باخبر سازم. ((عباس)) مي گويد: در همين فكر بودم كه صداي ((ابوسفيان)) را شنيدم و او را شناختم و صدا زدم. چون مرا شناخت گفت: پدر و مادرم فداي

تو باد، چه خبر است؟ رسول خداست كه با اين سپاه آمده است، واي بر قريش، گفت: چه چاره اي مي شود كرد؟ گفتم همين قدر مي دانم كه اگر بر تو ظفر يابد گردنت را خواهد زد، بيا به دنبال من بر همين استر سوار شو تا تو را نزد رسول خدا برم و براي تو از وي امان بگيرم. ((حكيم)) و ((بديل)) بازگشتند و ((ابوسفيان)) به دنبال عباس سوار شد و همچنان بر آتشهاي مسلمانان عبور مي كرد، مي پرسيدند: اين كيست؟ و چون استر رسول خدا را مي ديدند و عموي او را مي شناختند كاري نداشتند و عباس با شتاب، ((ابوسفيان)) را نزد رسول خدا برد و گفت: من او را امان داده ام. رسول خدا به ابوسفيان گفت: هنوز ندانسته اي كه معبودي جز خداي يگانه نيست؟ گفت: پدر و مادرم فداي تو باد، چقدر حكيم و كريمي! راستي اگر جز خدايي بود بايد به داد من مي رسيد، سپس رسول خدا گفت: هنوز مرا پيامبر خدا نمي داني؟ باز گفت: پدر و مادرم فداي تو باد، در اين مطلب هنوز ترديدي باقي است. ((عباس)) گفت: واي بر تو، اسلام بياور و پيش از آنكه تو را گردن زنند به يگانگي خدا و پيامبري محمد اعتراف كن.

بدين ترتيب) (ابوسفيان)) شهادتين بر زبان جاري كرد و سپس به خواهش عباس، رسول خدا براي وي امتيازي قرار داد و گفت: هر كس به خانه ابوسفيان در آيد در امان است و هركس در خانه خويش را ببندد در امان است و هر كس به مسجدالحرام در آيد در امان است. ابوسفيان با شتاب به مكه رفت و دستور امان را

ابلاغ كرد و مردم را از مخالفت و ايستادگي برحذر داشت.

ورود سپاهيان اسلام به مكه

نوشته اند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله در ((ذي طوي)) سپاه خود را بدين ترتيب دسته بندي كرد:

((زبير بن عوام)) فرمانده ميسره با سپاهيان خود از ((كدي)) به مكه در آيد.

((سعد بن عباده)) را فرمود تا از ((كداء)) وارد شود.

((خالد بن وليد)) فرمانده ميمنه را فرمود تا با سپاهيان خود از پايين مكه از ((ليط)) وارد شود.

((ابوعبيدة بن جراح)) با صفوفي از مسلمانان پيش روي رسول خدا رو به مكه پيش مي رفتند.

رسول خدا صلي الله عليه و آله از ((اذاخر)) وارد مكه شد و در بالاي شهر مكه خيمه وي را برافراشتند. (297)

ناداني جوانان قريش

نوشته اند كه ((صفوان بن اميه)) و ((عكرمة بن ابي جهل)) و ((سهيل بن عمرو)) كساني را به منظور جنگ و مقاومت در مقابل مسلمانان در ((خندمه)) فراهم ساختند و ((حماس بن قيس)) نيز اسلحه خود را آماده ساخت و به آنان ملحق شد. اينان با ((خالد بن وليد)) برخورد كردند و در نتيجه ((كرز بن جابر)) و ((خنيس بن خالد)) و ((سلمة بن ميلاء)) كه در سپاه خالد بودند شهادت يافتند و از مشركان قريش هم دوازده يا سيزده نفر كشته شدند و ديگران گريختند.

پرچم امان

رسول خدا صلي الله عليه و آله علاوه بر اين كه خانه ابوسفيان و نيز مسجدالحرام و خانه هاي قريش را امانگاه مشركان قرار داد، دستور فرمود تا پرچمي براي ((ابورويحه)) بستند تا هر كس در زير پرچم او در آيد در امان باشد. (298)

كساني كه بايد كشته شوند

رسول خدا صلي الله عليه و آله در فتح مكه فرماندهان اسلامي را فرمود حتي الامكان از جنگ و خونريزي پرهيز كنند، مگر در مقابل كساني را نام برد كه در هر كجا آنها را ديدند بكشند.

1 - عبدالله بن سعد بن ابي سرح كه قبلا اسلام آورده بود و سپس مرتد و مشرك شد و پنهان مي زيست و از رسول خدا امان خواست و بعد اسلام آورد و در خلافت عمر و عثمان به كار گماشته شد.

2 - عبدالله بن خطل.

3 - فرتني و قريبه، دو كنيز خواننده كه بر هجو رسول خدا آوازه خواني مي كردند.

4 - حويرث بن نقيذ كه رسول خدا را در مكه آزار مي داد و دختران رسول خدا (فاطمه و ام كلثوم) را كه بر شتري سوار بودند، شتر را رم داد و آنها از بالاي شتر به زمين افتادند. وي به دست علي عليه السلام روز فتح مكه كشته شد.

5 - مقيس بن صبابه كه به دست ((نميلة بن عبدالله)) در روز فتح مكه كشته شد.

6 - ساره كه در مكه رسول خدا را آزار مي داد و پيش از فتح مكه هم نامه ((حاطب)) را به مكه برد.

7 - عكرمة بن ابي جهل كه زنش ((ام حكيم)) اسلام آورد و براي شوهرش از رسول خدا امان گرفت.

8 - هبار بن اءسود كه نيزه اي

به كجاوه ((زينب)) دختر رسول خدا فرو برده بود و زينب سخت ترسيد و بچه اي را كه در رحم داشت سقط كرد، ولي او نزد رسول خدا آمد و عذرخواهي و اظهار ندامت كرد و شهادتين بر زبان جاري ساخت. رسول خدا گفت: تو را بخشيدم و اسلام، گذشته را از ميان مي برد.

9 - هند يكي از چهار زني كه روز فتح مكه دستور كشتن آنها داده شد، اين زن در احد گستاخي و هرزگي را از حد گذراند، ولي نزد رسول خدا آمد و تقاضاي بخشش كرد، رسول خدا هم از وي درگذشت و اسلام و بيعت او را پذيرفت.

10 - وحشي كشنده حمزه سيدالشهداء كه به طائف گريخته بود، به مدينه آمد و اسلام آورد، اما رسول خدا به او گفت: پيوسته روي خود را از من پنهان دار.

علاوه بر اينان كساني نيز گريختند و يا پنهان شدند كه بيشترشان امان يافتند و مسلمان شدند كه ما از ذكر در اين جا صرف نظر مي كنيم.

در خانه امّهاني

((امّهاني)) مي گويد: چون رسول خدا صلي الله عليه و آله در بالاي مكه فرود آمد، دو مرد از خويشان شوهرم: ((حارث بن هشام)) و ((زهير بن ابي اميه)) گريخته و به خانه من آمدند، برادرم ((علي بن ابي طالب)) به خانه من هجوم آورد و گفت: به خدا قسم كه اينان را ميكشم، اما من در خانه را بستم و نزد رسول خدا رفتم، رو به من كرد و گفت: خوش آمدي اي ((امّهاني))! چه مطلب داري؟ پس داستان آن مرد و برادرم ((علي)) را بازگفتم. فرمود: ((ما هم به هركس تو پناه داده اي، پناه داده

ايم و هر كس را امان داده اي در امان است، علي هم نبايد او را بكشد)). (299)

رسول خدا در مسجدالحرام

رسول خدا صلي الله عليه و آله پس از انجام كار فتح و آرامش مردم، به مسجدالحرام رفت و سوار بر شتر هفت بار طواف كرد و با همان چوبي كه در دست داشت، حجرالاسود را استلام فرمود و به هر يك از 360 بت كه در پيرامون كعبه نصب شده بود، مي رسيد با همان چوب اشاره مي كرد تا به زمين مي افتاد و در اين ميان مي گفت: ((جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا.)) ((حق آمد و باطل نابود شد، همانا نابودشونده است.)) (اسراء / 81).

تاريخ فتح مكه

علامه مجلسي مي گويد: روز بالا رفتن ((علي)) عليه السلام بر شانه رسول اكرم صلي الله عليه و آله براي فرو افكندن بتها و نيز روز فتح مكه بيستم ماه رمضان بوده است. (300)

طبري نيز از ابي اسحاق نقل مي كند كه فتح مكه ده روز مانده به آخر ماه رمضان سال هشتم روي داد. (301)

ابن اءبي الحديد هم در يكي از ((قصائد سبع علويات)) خود كه مربوط به فتح مكه است، به بالا رفتن علي عليه السلام بر شانه رسول اكرم صلي الله عليه و آله براي شكستن بتها تصريح كرده است.

رسول خدا در كعبه

رسول خدا صلي الله عليه و آله كليد كعبه را از ((عثمان بن اءبي طلحه)) گرفت و به خانه در آمد و آن جا كبوتري از چوب ديد و آن را برگرفت و با دست خود در هم شكست و به روايت ابن هشام، رسول خدا صلي الله عليه و آله در كعبه صورتهايي از فرشتگان ديد از جمله صورت ابراهيم عليه السلام بود در حالي كه ((ازلام)) (چوبه تيرهاي قمار) را به دست دارد و با آنها بخت آزمايي مي كند، پس گفت: خدا اينان را بكشد كه نياي ما را بدين صورت در آورده اند) (ابراهيم)) را با بخت آزمايي چه كار؟ (302)

رسول خدا بر در كعبه

رسول خدا صلي الله عليه و آله كليد را از ((عثمان بن ابي طلحه)) گرفت و در را با دست خود گشود و به خانه در آمد و در آن دو ركعت نماز به جاي آورد، سپس بيرون شد و دو چوبه دو طرف در را گرفت و در حالي كه مردم پيرامون وي را گرفته بودند بر در كعبه ايستاد و گفت: ((معبودي جز خداي يگانه بي شريك نيست، وعده خود را انجام داد و بنده خود را ياري كرد و دسته ها را به تنهايي شكست داد، پس ستايش و جهانداري خداي راست و شريكي براي او نيست))، سپس ضمن گفتاري مبسوط، فرمود: ((اي گروه قريش! خداي نخوت جاهليت و افتخار به پدران را از شما دور ساخت، مردم همه از آدم اند و آدم از خاك)) آنگاه آيه 13 از سوره حجرات را تلاوت كرد. (303)

اذان بلال

((بلال بن رباح)) به دستور رسول خدا صلي الله عليه و آله در كعبه و يا در بالاي بام كعبه، اذان گفت و ((ابوسفيان بن حرب)) و ((عتاب بن اءسيد)) (304) و ((حارث بن هشام)) پاي ديوار كعبه ايستاده بودند. ((عتاب)) گفت: خدا پدرم را گرامي داشت كه مرد و زنده نماند تا اين صدا را بشنود و ناراحت شود. ((حارث)) گفت: به خدا قسم، اگر حقانيت او بر من مسلم شده بود به او ايمان مي آوردم. ((ابوسفيان)) گفت: من كه چيزي نمي گويم، چه اگر سخني بگويم همين سنگ ريزه ها او را خبر خواهند داد، پس رسول خدا بر ايشان گذشت و گفت: از آنچه گفتيد خبر يافتم و سپس گفتار آنان را بازگفت، پس ((حارث)) و

((عتاب)) گفتند: شهادت مي دهيم كه تو پيامبر خدايي، چه: كسي با ما نبود كه تو را بدانچه گفته بوديم خبر دهد. (305)

نگراني انصار

رسول خدا صلي الله عليه و آله پس از انجام فتح مكه تپه صفا ايستاد و دعا مي كرد و انصار پيرامون او را گرفته بودند و با خود مي گفتند: نكند كه رسول خدا اكنون كه شهر خود را فتح كرده است در آن اقامت گزيند. پس چون از دعاي خويش فراغت يافت به آنان گفت: چه مي گفتيد؟ گفتند: چيزي نبود و چون اصرار ورزيد و آنچه را گفته بودند بازگفتند. گفت: ((پناه به خدا، زندگي من با شما و مرگ من با شماست.))

سوءقصد

((فضالة بن عمير)) در سال فتح مكه، در حالي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله پيرامون كعبه طواف مي كرد، قصد كشتن وي كرد، اما چون نزديك رسول خدا رسيد، رسول خدا گفت: ((فضاله اي))؟ گفت: آري فضاله ام. رسول خدا فرمود: با خود چه مي گفتي؟ گفت: چيزي نبود، ذكر خدا مي گفتم. رسول خدا خنده كرد و گفت: از خدا آمرزش بخواه. سپس دست بر سينه ((فضاله)) نهاد تا دلش آرام گرفت و چنان كه خود مي گفت هنوز دست از روي سينه وي بر نداشته بود كه كسي را بر روي زمين به اندازه رسول خدا دوست نمي داشت. ((فضاله)) را در اين باره اشعاري است كه نقل شده است. (306)

اسلام عباس بن مرداس سلمي

((مرداس)) را بتي بود از پاره سنگ و به پسرش ((عباس)) وصيت كرد كه پس از او، آن را پرستش كند) (عباس)) هم بر عبادت آن ثابت قدم بود تا آن كه در سال فتح مكه برحسب پيش آمدي به خود آمد و بت را آتش زد و خدمت رسول خدا رسيد و اسلام آورد. (307)

سريه هاي بعد از فتح

رسول اكرم صلي الله عليه و آله پس از فتح مكه، سريه هايي براي شكستن بتها و دعوت قبايل به اطراف مكه فرستاد و بتهايي كه در خانه ها بود و به عنوان تيمن و تبرك دست به آن مي ماليدند يكي پس از ديگري شكسته شد، حتي ((هند)) دختر ((عتبه)) بتي را كه در خانه داشت با تيشه در هم شكست، اكنون، اين سريه ها را به ترتيب تاريخي ذكر مي كنيم:

سريه ((خالد بن وليد)) براي شكست بت عزي

رمضان سال هشتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((خالد بن وليد)) را براي ويران ساختن ((بتخانه عزي)) با سي سوار از اصحاب خويش به ((نخله يمانيه)) گسيل داشت. ((خالد)) رفت و بت ((عزي)) را كه بزرگترين بت قريش و همه طوايف ((بني كنانه)) بود، ويران ساخت و خادم ((سلمي)) چون خبر يافت كه ((خالد)) براي كوبيدن بتخانه فرا مي رسد شمشيري بر گردن عزي آويخت و اشعاري بدين مضمون گفت: ((اگر مي تواني خالد را بكش و از خود دفاع كن)) و سپس به بالاي كوه گريخت. (308)

سريه ((عمرو بن عاص)) براي شكستن بت سواع

رمضان سال هشتم: ((سواع)) بت قبيله ((هذيل))، در سرزمين ((رهاط)) بود، رسول خدا صلي الله عليه و آله ((عمرو بن عاص)) را براي ويران ساختن آن فرستاد، ولي خادم بت ((عمرو)) را از كشتن آن منع كرد. ((عمرو)) گفت: واي بر تو! مگر اين بت مي شنود يا مي بيند؟ پس نزديك رفت و آن را در هم شكست، اما در مخزن و جاي نذورات آن چيزي نيافتند، خادم بت هم دست از بت پرستي برداشت و مسلمان شد. (309)

سريه ((سعد بن زيد)) بر سر مناة

((مناة)) در ((مشلل)) بود و به دو قبيله ((اوس)) و ((خزرج)) و قبيله ((غسان)) تعلق داشت. رسول خدا صلي الله عليه و آله ((سعد بن زيد اشهلي)) را با بيست سوار براي شكستن و ويران ساختن آن فرستاد، آنان بت را شكستند و در مخزن بتخانه چيزي نيافتند.

سريه ((خالد بن سعيد بن عاص)) به عرنه

رمضان سال هشتم: نوشته اند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((خالد بن سعيد بن عاص)) را با سيصد مرد از صحابه به طرف ((عرنه)) فرستاد. (310)

سريه ((هشام بن عاص)) به يلملم

رمضان سال هشتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله پس از فتح مكه ((هشام بن عاص)) را با دويست مرد از صحابه رهسپار ((يلملم)) ساخت.

سريه ((غالب بن عبدالله)) بر سر بني مدلج

پس از فتح مكه، سال هشتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((غالب بن عبدالله)) را بر سر ((بني مدلج)) فرستاد تا آنان را به خداي عزوجل دعوت كند. آنان گفتند: نه ما طرفدار شماييم و نه با شما سر جنگ داريم. مردم گفتند: اي رسول خدا با اينان جنگ كن، فرمود: اينان را سروري است بزرگوار و خردمند و بسا مجاهدي از ((بني مدلج)) كه در راه خدا به شهادت رسد. يعقوبي نيز اين سريه را بدون ذكر تاريخ نوشته است. (311)

سريه ((عمرو بن اميه)) بر سر بني ديل

پس از فتح مكه، سال هشتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((عمرو بن اميه ضمري)) را بر سر ((بني ديل)) فرستاد تا آنان را به سوي خدا و رسولش دعوت كنند، اما آنان به هيچ وجه به قبول اسلام تن ندادند. مردم پيشنهاد جنگ دادند، ولي رسول خدا گفت: ((بني ديل)) را واگذاريد، زيرا سرور ايشان سلام مي آورد و نماز مي خواند و به ايشان مي گويد: ((اسلام آوريد و آنان هم مي پذيرند.)) (312)

سريه ((عبدالله بن سهيل)) بر سر بني محارب

پس از فتح مكه، سال هشتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((عبدالله بن سهيل بن عمرو)) را با پانصد نفر بر سر ((بني معيص)) و ((محارب بن فهر)) و ساحل نشينان اطرافشان فرستاد و چون به اسلام دعوتشان كرد چند نفري همراه وي آمدند. (313) طبرسي مي گويد: ((بني محارب)) اسلام آوردند و چند نفر هم نزد رسول خدا آمدند. (314)

سريه ((نميلة بن عبدالله ليثي)) بر سر بني ضمره

شايد پس از فتح مكه، سال هشتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((نميله)) را بر سر ((بني ضمره)) فرستاد. آنان گفتند: نه با او مي جنگيم و نه نبوت او را باور مي كنيم و نه او را دروغگو مي شماريم. مردم پيشنهاد جنگ دادند، ولي رسول خدا گفت: ((ايشان را واگذاريد كه در ايشان فزوني و سروري است و چه بسا پيرمردي شايسته كار از ((بني ضمره)) كه مجاهد راه خدا است.)) (تاريخ دقيق اين سريه مشخص نيست.)

سريه ((خالد بن وليد)) به غميصاء بر سر بني جذيمه

شوال سال هفتم: ابن اسحاق مي نويسد: رسول خدا صلي الله عليه و آله، سريه هايي پيرامون مكه فرستاد تا مردم را به سوي خداي عزوجل دعوت كنند و آنان را دستور جنگ و خونريزي نداد، از جمله ((خالد بن وليد)) را به سوي بني جذيمه فرستاد، اما ((خالد)) بني جذيمه را مورد حمله قرار داد و كساني از ايشان را كشت و عده اي را هم اسير گرفت. چون اين خبر به رسول خدا صلي الله عليه و آله رسيد، دستها را به آسمان برداشت و گفت: ((خداي از آنچه ((خالد)) كرده است نزد تو بيزاري مي جويم)). (315)

رسول خدا صلي الله عليه و آله ((علي بن ابي طالب)) را خواست و به او فرمود: ((نزد) (بني جذيمه)) برو و در كار ايشان بنگر و سوابق جاهليت را زير پاي خويش بنه.)) علي عليه السلام با مالي كه رسول خدا همراه وي ساخت رهسپار شد و ديه كشتگان آنها را پرداخت و غرامت هر خسارتي را كه به آنان رسيده بود داد و چون نزد رسول خدا باز آمد، آنچه را انجام داده بود گزارش داد. رسول خدا

گفت: آفرين، خوب كاري كرده اي. سپس به پا خاست و رو به قبله ايستاد و چنان دستها را بلند كرد كه زير شانه هايش ديده مي شد و گفت: ((خدايا! از كار ((خالد بن وليد)) نزد تو بيزاري مي جويم.))

يعقوبي مي نويسد: در همان روز بود كه رسول خدا به ((علي)) گفت: ((پدر و مادرم فداي تو باد.)) (316)

غزوه حنين و هوازن

شوال سال هشتم: پس از انتشار خبر فتح مكه، قبيله ((هوازن)) به فرماندهي ((مالك بن عوف نصري)) كه مردي سي ساله بود با زنان و فرزندان و اءغنام و اءحشام و اءموال خويش براي جنگ با رسول خدا صلي الله عليه و آله حركت كردند و در ((اءوطاس)) فرود آمدند.

((دريد بن صمه)) كه پيري فرتوت بود و او را براي استفاده از تجاربش همراه برده بودند، به ((مالك)) گفت: چرا مردم را با اموال و زنان و فرزندان كوچانده اي؟ گفت: خانواده هر كس را پشت سر وي قرار دادم تا ناچار براي حفظ آن ها بجنگد و از مال و خانواده خويش دفاع كند. ((دريد)) گفت: اگر جنگ به نفع تو باشد جز از نيزه و شمشير مردان بهره مند نخواهي بود و اگر جنگ بر زيان تو برگزار شود به رسوايي اسير شدن زن و فرزند و از دست رفتن مال گرفتار خواهي شد، پس اينان را به جايشان بازگردان، آنگاه به كمك مردان اسب سوار با مسلمانان جنگ كن تا اگر جنگ را باختي دارايي و خانواده ات در امان باشند. ((مالك)) گفت: به خدا قسم: چنين كاري نخواهم كرد، تو پير شده اي و عقلت هم فرتوت شده است، اي گروه ((هوازن)) يا فرمان مرا

ببريد يا بر اين شمشير تكيه مي كنم تا از پشتم به در آيد. گفتند: همگي به فرمان توايم. گفت: هرگاه مسلمانان را ديديد غلافهاي شمشيرها را بشكنيد و يكباره و همداستان حمله كنيد.

دستور تحقيق

رسول خدا صلي الله عليه و آله با خبر يافتن از ((هوازن))، ((عبدالله بن ابي حدرد اسلمي)) (317) را فرستاد تا ناشناس در ميان آنان وارد شود و گفتگوي آنان را بشنود و پس از بررسي كامل بازگردد. ((عبدالله)) رفت و پس از تحقيق كافي نزد رسول خدا باز آمد و درستي و صحت گزارشي را كه رسيده بود به عرض رسانيد.

تصميم حركت

رسول خدا صلي الله عليه و آله، پس از روشن شدن مطلب تصميم گرفت و از ((صفوان بن اميه)) كه امان يافته بود و هنوز مشرك بود، صد زره با ديگر وسايل آن عاريه گرفت و ضامن شد كه پس از خاتمه جنگ آنها را سالم به وي باز دهد.

حركت به سوي حنين

رسول خدا صلي الله عليه و آله براي دفع ((هوازن)) با دوازده هزار سپاهي رهسپار شد، مقريزي مي نويسد: مرداني بي دين از مكه همراه رسول خدا نيز بودند و نگران بودند كه در اين جنگ كه پيروز مي شود و نظري جز رعايت احتياط و به دست آوردن غنيمت نداشتند، از جمله ((ابوسفيان بن حرب)) و پسرش ((معاويه)) كه ((ازلام)) را در جعبه تير خود همراه داشت و به دنبال سپاه حركت مي كرد و هرگاه سپري يا نيزه اي يا چيز ديگري مي افتاد، مي ديد جمع آوري مي كرد و بر شتر مي گذاشت.

ذات اءنواط

((حارث بن مالك)) مي گويد: كافران قريش را درخت سبز بزرگي بود كه آن را ((ذات اءنواط)) مي گفتند و هر سال به زيارت آن مي رفتند اسلحه خود را بر آن مي آويختند و آنجا قرباني مي كردند. در راه حنين نيز به درخت سدري بزرگ برخورديم و به رسول خدا گفتيم: چنان كه مشركان عرب) (ذات اءنواط)) دارند، براي ما هم ((ذات اءنواط)) قرار ده. رسول خدا گفت: الله اكبر! به خدا قسم همان سخني را گفتيد كه قوم موسي به موسي گفتند: ((براي ما هم بتي قرار ده چنان كه اينان بتهايي دارند)) و موسي در پاسخ آنان گفت: ((شما مردم نادانيد)) (318)

اين روش گذشتگان بود كه شما البته به روش آنان مي رويد. (319)

مقدمات جنگ

رسول خدا صلي الله عليه و آله، شب سه شنبه دهم شوال به حنين رسيد، سحرگاهان سپاهيان اسلام را آماده جنگ ساخت، از جمله پرچمي از مهاجران به دست ((علي بن ابي طالب)) عليه السلام داد، سه پرچم از انصار به دست ((حباب بن منذر)) و ((سعد بن عباده)) و ((اسيد بن حضير)) و نيز هر طايفه اي را پرچمي بود كه مردي از آن طايفه در دست داشت و رسول خدا از همان روز حركت ((خالد بن وليد)) را بر قبيله ((سليم)) فرماندهي داد و به عنوان مقدمه پيش فرستاد.

نوشته اند كه رسول خدا خود بر استر سفيد خود) (دلدل)) سوار شده، دو زره پوشيده و خود بر سر نهاد بود. (320)

هجوم ناگهاني هوازن و فرار مسلمانان

در تاريكي صبح بود كه سپاهيان اسلام به وادي ((حنين)) سرازير شدند، اما مردان ((هوازن)) كه قبلا در دره ها و تنگناهاي وادي ((حنين)) پنهان شده بودند ناگهان بر مسلمانان حمله ور شدند و بيدرنگ سواران ((بني سليم)) رو به گريز نهادند و ديگران هم به دنبال ايشان گريزان و پراكنده گشتند و چنان كه خداي متعال در قرآن مجيد خبر داده است، فراخناي زمين بر آنها تنگ آمد و هراسان و گريزان پشت به جنگ دادند) 321) و جز ده نفر با رسول خدا كسي باقي نماند: نه نفر از بني هاشم و ((ايمن)) پسر ((ام ايمن)) و چون ((ايمن)) به شهادت رسيد، همان نه نفر هاشمي در ميدان جنگ پايدار ماندند، تا فراريات نزد رسول خدا باز آمدند و يكي پس از ديگري برگشتند و ديگر بار جنگ به نفع آنان در گرفت.

رسول اكرم در ميدان جنگ

رسول اكرم صلي الله عليه و آله با گريختن مسلمانان از ميدان جنگ، همچنان ثابت قدم بود و مي گفت: ((مردم! كجا مي گريزيد؟ بياييد و بازگرديد كه منم پيامبر خدا و منم ((محمد بن عبدالله)) و به عموي خود) (عباس)) كه آوازي بس بلند داشت، فرمود: فرياد كن: اي گروه انصار! اي اصحاب درخت خار (322)! اي اصحاب سوره بقره!)).

شماتت مكيان

در موقعي كه بيشتر مسلمانان گريختند، مرداني از اهل مكه كه همراه رسول خدا صلي الله عليه و آله آمده بودند، زبان به شماتت مسلمانان گشودند، از جمله: ((ابوسفيان بن حرب)) كه مي گفت: اين فراريان تا لب دريا مي گريزند و ديگر: ((كلدة بن حنبل)) كه هنوز مشرك بود و براي مدتي امان يافته بود، گفت: امروز جادوگري باطل شد و ديگر ((شيبة بن عثمان)) كه پدرش در جنگ احد كشته شده بود، مي گفت: امروز خون پدرم را مي گيرم و محمد را مي كشم …

زناني كه مردانه مي جنگيدند

((ام عماره)) شمشيري به دست داشت و از رسول خدا دفاع مي كرد و مردي از ((هوازن)) را كشت و شمشير او را برگرفت. (323)

((ام سليم)) نيز با خنجري دست به كار بود، ((ام سليط)) و ((ام حارث)) نيز جهاد مي كردند.

بازگشت فراريان

با پايداري رسول اكرم صلي الله عليه و آله و فريادهاي ((عباس بن عبدالمطلب))، مسلمانان يكي پس از ديگري باز مي گشتند تا آن كه شماره آنان به صد نفر رسيد و جنگ ديگر بار درگرفت و رسول خدا گفت: الآن حمي الوطيس. (324) و نيز مي گفت:

((انا النبي لا كذب

انا ابن عبدالمطلب))

((من پيامبرم دروغ نيست، من فرزند عبدالمطلب ام.))

نزول فرشتگان

صريح قرآن مجيد و روايات اسلامي، آن است كه: روز ((حنين)) فرشتگان خدا براي نصرت مسلمانان فرود آمدند و همدوش آنان به جنگ پرداختند. (325)

نهي از كشتن زنان و كودكان

رسول خدا صلي الله عليه و آله در جنگ ((حنين)) زني كشته ديد و چون از او جويا شد، گفتند: زني است كه ((خالد بن وليد)) او را كشته است. پس كسي را فرمود تا خود را به ((خالد)) برساند و بگويد: رسول خدا تو را از كشتن كودك يا زن يا مزدور نهي مي كند. (326)

سرانجام هوازن

مرداني از هوازن كشته شدند از جمله: ((ذوالخمار)) كه پرچمدار بود و ديگر: ((عثمان بن عبدالله)) و همچنين ((دريد بن صمه)) و ((ابوجرول)) كه پيشاپيش سپاه رجزخواني مي كرد و با كشته شدن او به دست علي عليه السلام مشركان منهزم شدند و مسلمانان فراري نيز فراهم گشتند.

علي عليه السلام به تنهايي چهل نفر را كشت (327) و ششهزار از هوازن و ديگر قبايل، اسير مسلمانان شدند و باقيمانده نيز گريختند.

اسيران و غنائم

رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود تا ششهزار اسير و بيست و چهار هزار شتر و بيش از چهل هزار گوسفند و چهار هزار اءوقيه نقره را جمع آوري كنند و ((مسعود بن عمرو غفاري)) را بر غنائم گماشت و سپس غنائم را تقسيم و اسيران را آزاد فرمود.

شهداي غزوه حنين

1 - ايمن بن عبيد؛ 2 - يزيد بن زمعه؛ 3 - سراقة بن حارث؛ 4 - ابوعامر اشعري؛ 5 - زهير بن عجوه؛ 6 - زيد بن ربيعه؛ 7 - سراقة بن ابي حباب؛ 8 - ابي اللحم غفاري؛ 9 - مرة بن سراقة.

شيماء خواهر شيري رسول خدا

نوشته اند كه رسول خدا در جنگ حنين فرمود: اگر ((بجاد)) را ديديد از دست شما بدر نرود، مسلمانان بر وي ظفر يافتند و او را با خانواده اش اسير كردند، در اين ميان ((شيماء)) دختر حارث بن عبدالعزي، خواهر شيري رسول خدا را نيز با وي اسير گرفتند و هر چه مي گفت: من خواهر پيامبرم، مسلمانان باور نمي داشتند، تا او را نزد رسول خدا آوردند، گفت: من خواهر شيري شمايم. رسول خدا از او نشاني خواست، پس از دادن نشاني، او را فرمود: يا نزد وي عزيز و محترم بماند و يا به قبيله اش بازگردد. ((شيماء)) صورت دوم را برگزيد و نزد قبيله اش بازگرديد. (328)

سريه ((ابوعامر اشعري)) (329)

شوال سال هشتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله خبر يافت كه دسته اي از فراريان هوازن در ((اوطاس)) فراهم شده اند، پس ((ابوعامر اشعري)) (عموي ابوموسي اشعري) را در تعقيب آنان گسيل داشت و جنگ ميان آنان در گرفت و ((ابوعامر)) به وسيله تيري كه گويند: ((سلمة بن دريد)) از كمان رها ساخت به شهادت رسيد. (330)

سريه ((طفيل بن عمرو دوسي))

شوال سال هفتم: چون رسول خدا صلي الله عليه و آله خواست رهسپار طائف شود، ((طفيل)) را بر سر ((ذي الكفين)) بت ((عمرو بن حممه دوسي)) فرستاد. او بر سر بتخانه رفت و بت را به آتش كشيد و سپس با چهارصد نفر از قبيله خويش با شتاب راه طائف را در پيش گرفت و به رسول خدا پيوست و براي مسلمانان دبابه و منجنيق آورد. (331)

سريه ((ابوسفيان)) بر سر طائف

بعد از فتح حنين: عده اي از مشركان، پس از جنگ حنين به ((طائف)) گريختند، از جمله قبيله ((ثقيف)) كه رسول خدا صلي الله عليه و آله ((ابوسفيان)) را بر سر آنان فرستاد، اما ((ابوسفيان)) از قبيله ثقيف هزيمت يافت و نزد رسول خدا باز آمد. رسول خدا خود رهسپار طائف گشت. (332)

سريه ((امير مؤ منان علي بن ابي طالب))

براي شكستن بتها در طائف: رسول خدا صلي الله عليه و آله در ايام محاصره طائف، علي عليه السلام را با سپاهي فرستاد كه بر بت پرستان حمله برد و بتها را بشكند. علي رهسپار شد و با سپاه انبوه خشعم روبرو گشت و ميان آنان جنگ در گرفت. مردي از دشمن به نام ((شهاب)) هماورد خواست و چون كسي داوطلب نشد، خود به جنگ وي بيرون شتافت و او را كشت و پس از شكستن بتها به طائف نزد رسول خدا بازگشت. رسول خدا با رسيدن وي تكبير گفت و مدتي با وي در خلوت نشست.

يك داستان عبرت انگيز

هنگام رفتن به ((جعرانه))، ((ابورهم غفاري)) كه نعلين درشتي در پاي داشت و شترش پهلوي شتر رسول خدا صلي الله عليه و آله حركت مي كرد، كنار نعلين او ساق پاي آن حضرت را آزرده ساخت. رسول خدا گفت: پاي مرا به درد آوري. آنگاه تازيانه اي بر پاي ((ابورهم)) زد و فرمود: پاي خود را عقب ببر.

((ابورهم)) مي گويد: بسيار نگران شدم كه مبادا درباره آيه اي نازل شود و چون به ((جعرانه)) رسيديم، رسول خدا مرا احضار فرمود و گفت: پاي مرا به درد آوردي و تازيانه بر پاي تو زدم، اكنون اين گوسفندان را بگير و از من راضي شو. ((ابورهم)) مي گويد: رضاي او نزد من از دنيا و آنچه در آن است بهتر بود. (333)

سراقة بن مالك

((سراقة بن مالك)) نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمد و نوشته اي را كه از موقع هجرت در دست داشت، بلند كرد و گفت: منم ((سراقه)) و اين نوشته اي است كه در دست دارم. رسول خدا گفت: امروز روز وفا و نيكي است، ((سراقه)) نزديك آمد و اسلام آورد و از رسول خدا پرسيد كه اگر شتران گمشده اي را از حوضي كه براي شتران خود پر آب كرده ام، آب دهم اجري خواهد داشت؟ رسول خدا گفت: آري، براي هر جگر تشنه اي اجري است. (334)

غزوه طائف

شوال سال هفتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله پس از فراغت از كار ((حنين)) از راه ((نخله يمانيه)) كه در سرزمين ((ليه)) واقع است به قصد طائف رهسپار شد و در سر منزل آخر مسجدي بنا كرد و در آن جا نماز خواند و در ((ليه)) برج) (مالك بن عوف)) را در هم كوبيد و نزديك طائف فرود آمد و در آن جا اردو زد. مسلمانان با تيرباران دشمن مواجه گشتند و با اين كه بيست روز اهل طائف را در محاصره داشتند، نتوانستند وارد شهر شوند و آن جا را فتح كنند. در اين غزوه جمعي از مسلمانان به شهادت رسيدند.

بردگان مسلمان

رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: هر برده اي از اهل طائف، نزد ما بيايد آزاد است و در نتيجه بيش از ده غلام نزد مسلمانان آمدند و آزاد شدند و سرپرستي آنان در عهده مسلمانان قرار گرفت. (335)

شهداي غزوه طائف

1 - ثعلبة بن زيد؛ 2 - ثابت بن ثعلبه؛ 3 - جليحة بن عبدالله؛ 4 - حارث بن سهل، 5 - رقيم بن ثابت؛ 6 - سائب بن حارث؛ 7 - سعيد بن سعيد؛ 8 - عبدالله بن ابي اميه؛ 9 - عبدالله بن حارث؛ 10 - عبدالله بن عامر؛ 11 - عبدالله بن عبدالله؛ 12 - عرفطة بن جناب) 336)؛ 13 - منذر بن عباد؛ 14 - منذر بن عبدالله.

اسلام مالك بن عوف نصري

نوشته اند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله از فرستادگان ((هوازن)) پرسيد كه ((مالك بن عوف)) كجاست؟ گفتند: در طائف با قبيله ((ثقيف)) است. فرمود: ((به او بگوييد كه اگر مسلمانان نزد من بيايد، اموال و كسان او را به او پس مي دهم و صد شتر هم به او مي بخشم)).

((مالك)) هم پنهان از ((بني ثقيف)) شبانه از ميان آنها گريخت و نزد رسول خدا آمد و اموال و كسان خود را گرفت و صد شتر هم جايزه دريافت داشت و اسلام آورد، آنگاه در مقابل ((ثقيف)) ايستاد و كار را بر آنان تنگ كرد.

تقسيم غنائم حنين

پس از آزادي اسيران ((هوازن)) يا پيش از آن، تقسيم غنائم حنين و اموال ((هوازن)) پيش آمد، مردم به رسول خدا صلي الله عليه و آله هجوم آوردند و گفتند: اي رسول خدا! غنيمتها و شتران و گوسفندان را قسمت فرما، و چنان اطراف رسول خدا را احاطه كردند كه ناچار به درختي تكيه داد و عبا از دوش وي ربوده شد. پس فرمود: ((اي مردم! عباي مرا پس بدهيد، به خدا قسم كه اگر شما را به شماره درختان ((تهامه)) گوسفند و شتر باشد، همه را بر شما قسمت مي كنم و در من بخلي و ترسي و دروغي نخواهيد يافت.)) سپس پهلوي شتر ايستاد و پاره اي كرك از كوهان شتر ميان دو انگشت خود برگرفت و آن را بلند كرد و گفت: ((اي مردم! به خدا قسم از كه از غنائم شما و از اين پاره كرك جز خمس آن حقي ندارم و خمس هم به شما داده مي شود، پس حتي نخ و سوزن را هم بياوريد

كه خيانت در غنيمت، روز قيامت براي خيانتكار ننگ و آتش و بدنامي است.))

بعضي اين گفتار را شنيدند و پذيرفتند و آنچه در نزدشان از غنائم بود، اگر چه چندان ارزشي هم نداشت آن را در ميان غنائم انداختند. (337)

رسول خدا صلي الله عليه و آله، در تقسيم غنائم ((حنين)) از ((مؤ لفة قلوبهم)) يعني: ((دلجويي شدگان)) شروع كرد و هر چند مشرك يا منافق يا مردد ميان كفر و ايمان بودند، به آنان سهمهاي كلان مرحمت فرمود. (338)

نوشته اند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله تمام اين بخششها را از خمس غنائم داد، سپس ((زيد بن ثابت)) را فرمود تا مردم را سرشماري كند و غنائم را نيز حساب كند. بعد آنها را تقسيم فرمود، به هر مردي چهار شتر و چهل گوسفند رسيد و هر كس اسبي داشت دوازده شتر و صد و بيست گوسفند گرفت. (339)

خرده گيري كوته نظران

1 - نوشته اند كه مردي از اصحاب گفت: اي رسول خدا! ((عيينه)) و ((اقرع)) را صد در صد مي دهي و ((جعيل بن سراقه)) را بي نصيب مي گذاري! رسول خدا فرمود: از آن دو دلجويي كردم تا اسلام آورند و ((جعيل)) را به اسلامش حواله دادم.

2 - مردي از بني تميم در حالي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله مشغول غنائم بود بر سر وي ايستاد و گفت: ((نديدم كه عدالت كني)). رسول خدا در خشم شد و گفت: ((واي بر تو، اگر عدالت نزد من نباشد نزد كه خواهد بود؟)) و چون يكي از اصحاب خواست او را بكشد، رسول خدا فرمود: او را به خود واگذار …

3 - چون رسول

خدا صلي الله عليه و آله به مرداني از قريش و ديگر قبايل عرب بخششهايي فرمود و از اين بابت چيزي به انصار نداد، ((حسان بن ثابت)) به خشم آمد و در گله مندي از اين كار رسول خدا قصيده اي گفت.

4 - علاوه بر آنچه حسان گفت، در ميان انصار سخنان گله آميز و نامناسبي درباره تقسيم غنائم گفته مي شد. رسول خدا صلي الله عليه و آله دستور فرمود تا انصار فراهم آمدند، آنگاه براي آنان سخن گفت و چنان آنان را تحت تاءثير قرار داد كه همگي گريستند و گفتند: ما به همين كه رسول خدا همراه ما به مدينه بازگردد خشنود و سرافرازيم. (340)

عمره رسول خدا صلي الله عليه و آله

رسول خدا صلي الله عليه و آله پس از كار تقسيم غنائم حنين و آزاد كردن اسيران هوازن در جعرانه، دوازده روز به پايان ماه ذي قعده، رهسپار مكه شد و طواف و سعي انجام داد و سر تراشيد و همان شب به جعرانه بازگشت. (341)

بازگشت رسول خدا به مدينه

رسول خدا صلي الله عليه و آله، پس از انجام عمره در روز پنجشنبه از راه سرف و مرالظهران رهسپار مدينه شد و در روز بيست و هفتم ذي قعده وارد مدينه گشت و پيش از آن، دو نفر به نامهاي ((حارث بن اوس)) و ((معاذ بن اوس)) مژده فتح حنين را به مدينه برده بودند.

اسلام كعب بن زهير

((زهير بن اءبي سلمي)) از فحول شعراي جاهليت بود كه يك سال پيش از بعثت رسول خدا صلي الله عليه و آله درگذشت. وي دو پسر به نامهاي ((بجير)) و ((كعب)) داشت كه آن دو نيز از شعراي بزرگ اسلام به شمار مي رفتند. ((بجير)) روزي با برادرش كعب بيرون رفت و به برادرش گفت: در اين جا بمان تا من نزد اين مرد) يعني: رسول خدا) بروم و ببينم چه مي گويد. كعب همان جا ماند و بجير نزد رسول خدا آمد و چون اسلام را بر وي عرضه داشت مسلمان شد، هنگامي كه خبر اسلام وي به كعب رسيد، اشعاري در ملامت وي گفت و براي او فرستاد، بجير آن اشعار را به رسول خدا عرضه داشت. رسول خدا فرمود: ((هر كه كعب را بيابد او را بكشد.))

بجير به برادرش كعب نوشت: اگر به زندگي خود علاقه مند هستي، بهترين راه اين است كه نزد محمد بازآيي و توبه كني، چه هر كس بر وي درآيد و اسلام آورد در امان است.

كعب هم قصيده اي در مديحه رسول خدا گفت و راه مدينه در پيش گرفت و به طور ناشناس دست در دست رسول خدا نهاد و گفت: اي رسول خدا! كعب بن زهير آمده است كه توبه كند

و اسلام آورد تا او را امان دهي، اگر نزد تو آيد توبه اش را قبول مي كني؟ فرمود: آري، گفت: من خود كعب بن زهيرم. سپس قصيده معروف خود را كه مبني بر عذرخواهي و بخشش بود براي رسول خدا خواند و رسول خدا برده اي به او داد) 342) كه آن برده تا زمان خلفا باقي بود و معاويه آن را از اولاد كعب خريد و بعد خلفا آن را در روزهاي عيد بر تن مي كردند. (343)

ديگر وقايع سال هشتم

1 - پيش از فتح مكه، رسول خدا صلي الله عليه و آله ((علاء بن حضرمي)) را نزد) (منذر بن ساوي عبدي)) پادشاه بحرين فرستاد و منذر اسلام آورد و مسلماني پسنديده شد.

2 - در ذي حجه سال هشتم بود كه ابراهيم، فرزند رسول خدا از ((ماريه)) كنيز مصري تولد يافت. (344)

3 - در سال هشتم هجرت، زينب دختر بزرگ رسول خدا در مدينه وفات يافت. (345)

سال نهم هجرت

سال نهم هجرت

رسول خدا صلي الله عليه و آله در اول محرم سال نهم، كساني را براي گرفتن زكات از قبايل مختلف بيرون فرستاد:

1 - بريدة بن حصيب؛ 2 - عباد بن بشر؛ 3 - عمرو بن عاص؛ 4 - ضحاك بن سفيان كلابي؛ 5 - بسر بن سفيان؛ 6 - عبدالله بن لتبيه؛ 7 - مردي از بني سعد هذيم، براي گرفتن زكاتهاي قبيله بني سعد. (347)

سريه ((عيينة بن حصن فزاري))

محرم سال نهم: رسول خدا صلي الله عليه و آله براي تحويل گرفتن زكاتهاي ((بني كعب)) (طايفه اي از خزاعه)، ((بسر بن سفيان)) را فرستاد، اما بني تميم كه در مجاورت خزاعيها زندگي مي كردند، به آنان گفتند: مال خود را بي جهت به آنان ندهيد و شمشيرها را از نيام كشيدند و ((بسر)) را از تحويل گرفتن زكات مانع شدند. ناچار ((بسر)) به مدينه آمد و پيش آمد را به رسول خدا گزارش داد. رسول خدا ((عيينه)) را با پنجاه سوار بر سر آنان فرستاد، وي عده اي از آنان را اسير گرفت و به مدينه آورد، چند تن از بزرگان بني تميم از جمله ((عطارد بن حاجب)) در پي اسيران رفتند و بر در خانه رسول خدا ايستادند و فرياد كردند: اي محمد! پيش ما بيا، رسول خدا از خانه بيرون آمد و ((عطارد بن حاجب)) از طرف فرستادگان بني تميم سخن گفت و سپس رسول خدا اسيرانشان را به آنان باز داد.

سريه ((ضحاك بن سفيان كلابي))

ربيع الاول سال نهم: رسول خدا صلي الله عليه و آله سريه اي به فرماندهي ((ضحاك)) بر سر طايفه ((قرطاء)) فرستاد و چون اين طايفه از قبول اسلام امتناع ورزيدند، جنگ درگرفت و دشمن هزيمت يافت. (348)

اسارت ((ثمامة بن اءثال حنفي))

سپاهياني به عنوان سريه به فرمان رسول خدا صلي الله عليه و آله بيرون رفتند و مردي از ((بني حنيفه)) را بي آن كه او را بشناسند، اسير گرفتند و نزد رسول خدا آوردند، فرمود: ((مي دانيد كه را اسير گرفته ايد؟ اين ((ثمامه بن اءثال حنفي)) است، با وي به نيكي رفتار كنيد)). سپس فرمود: ((هر غذايي داريد فراهم سازيد و نزد وي فرستيد))، اما اين همه بزرگواري در ثمامه اثر نمي كرد و هرگاه رسول خدا بر وي مي گذشت و مي گفت: ثمامه اسلام بياور. در پاسخ مي گفت: بس كن اي محمد …

با اين حال رسول خدا دستور داد تا او را آزاد كردند، او پس از آزادي به بقيع رفت و خود را نيك شستشو داد و سپس نزد رسول خدا آمد و اسلام آورد. چون وي اسلام آورد، به رسول خدا گفت: تو را از همه كس بيش دشمن مي داشتم، اما اكنون تو را از همه كس بيش دوست مي دارم، آن گاه براي انجام عمره به مكه رفت و نخستين كسي بود كه با لبيك گفتن وارد وادي مكه شد.

سريه ((علقمة بن مجزز مدلجي))

ربيع الآخر سال نهم: رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((علقمه)) را با سيصد نفر فرستاد تا بر مردمي از حبشه كه در كشتيهايي به چشم مردم شعيبه (اهل جده) آمده بودند حمله برد، وي تا جزيره اي در ميان دريا پيش رفت، اما دشمن گريخت و جنگي پيش نيامد. به هنگام بازگشت، چون جمعي شتاب داشتند كه به مدينه بروند) (عبدالله بن حذافه)) را بر اصحاب سريه امارت داد. عبدالله كه اهل مزاح بود در يكي از منازل براي گرم شدن

افراد، آتش افروخت، آنگاه به اصحاب خود گفت: مگر نه آن است كه بايد شما از من اطاعت كنيد؟ گفتند: چرا. گفت: پس به شما دستور مي دهم كه همه داخل اين آتش شويد. چون ديد كه بعضي از اصحاب او، خود را آماده فرمانبري مي كنند، گفت: بنشينيد كه من مي خواستم با شما بخندم و شوخي كنم.

قصه عبدالله را به رسول خدا صلي الله عليه و آله گفتند. رسول خدا فرمود: ((من امركم (منهم) بمعصية فلا تطيعوه.)) ((هركس از فرماندهان شما، شما را به گناه دستور داد، از او اطاعت نكنيد.)) (349)

سريه ((علي بن ابي طالب)) عليه السلام

ربيع الآخر سال نهم: رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((علي بن ابي طالب)) عليه السلام را با صد و پنجاه سوار، بر سر قبيله ((طيي ء)) براي ويران كردن بتخانه ((فلس)) فرستاد. بامدادان بر محله خاندان ((حاتم طائي)) حمله بردند و بت و بتخانه را ويران ساختند و شتر و گوسفند و اسيران فراوان گرفتند و در مخزن فلس، سه شمشير و سه زره به دست آوردند.

علي عليه السلام، در منزل ((ركك)) غنيمتها را بعد از جدا كردن خمس قسمت كرد.

سريه ((عكاشة بن محصن اءسدي))

ربيع الآخر سال نهم: سپس سريه ((عكاشه)) به جناب، سرزمين قبايل ((عذره)) و ((بلي)) در ماه ربيع الآخر سال نهم هجرت روي داد. (350)

غزوه تبوك

رجب سال نهم: رسول خدا صلي الله عليه و آله خبر يافت كه دولت روم، سپاه عظيمي فراهم كرده و ((هرقل)) جيره يك سال سپاهيان خود را پرداخته و آنان را آماده جنگ با مسلمانان ساخته و پيشاهنگان خود را تا ((بلقاء)) پيش فرستاده است.

رسول خدا صلي الله عليه و آله مردم را براي جنگ با روميان فراخواند. (351)

فصل تابستان و گرمي هوا و رسيدن ميوه ها و آسايش در سايه درختان از طرفي و دوري راه و نگراني از سپاه انبوه دولت روم از طرفي ديگر، كار اين بسيج را دشوار ساخته بود.

رسول خدا صلي الله عليه و آله در اين غزوه از همان آغاز كار، مقصد را آشكار ساخت تا مردم براي پيمودن راهي دور و انجام كاري دشوار و جنگ با دشمني زورمند آماده شوند. (352)

جد بن قيس منافق

رسول خدا صلي الله عليه و آله، به ((جد بن قيس)) (يكي از مردان بني سلمه) گفت: ((امسال مي تواني خود را براي جنگ با روميان آماده كني؟)). گفت: اي رسول خدا! اذنم ده تا در مدينه بمانم و مرا به فتنه مينداز (و گرفتار گناهم مساز)، زيرا مردان قبيله مي دانند كه هيچ مردي، به زن پرستي و زن دوستي من نيست و مي ترسم كه اگر زنان رومي را ببينم شكيبايي نكنم. رسول خدا صص از وي روي گرداند و گفت: ((تو را اذن دادم كه بماني)) و درباره همين ((جد بن قيس)) آيه 49 سوره توبه نازل گشت. (353)

منافقان كارشكن

مردمي از منافقان مدينه، از باب كارشكني و بر اثر شك و ترديدي كه در كار رسول خدا داشتند و از نظر بي رغبتي در كار جهاد مي گفتند: در اين گرما به جنگ نرويد و اين فصل براي جنگ مناسب نيست و درباره ايشان، آيه نازل گشت:

((و گفتند: در گرما رهسپار جنگ نشويد. بگو: حرارت آتش دوزخ بسيار بيشتر است اگر مي فهميدند، پس بايد به سزاي آنچه مي كرده اند، كم بخندند و بسيار بگريند.)) (354)

گريه كنندگان

هفت نفر از انصار و ديگران كه مردمي نيازمند بودند، از رسول خدا وسيله سواري و توشه سفر خواستند تا در كار جهاد شركت مي كنند و چون رسول خدا وسيله اي نداشت كه به آنان بدهد، گريان و اسفناك از نزد وي بيرون رفتند، اين جماعت را ((بكائين)) گويند و اسامي آنها بدين قرار است:

1 - سالم بن عمير؛ 2 - علبة بن ريد؛ 3 - اءبوليلي؛ 4 - عمرو بن حمام؛ 5 - عبدالله بن مغفل؛ 6 - هرمي بن عبدالله؛ 7 - عرباض بن ساريه. (آيه 92 سوره توبه در همين باره نازل گشت.)

باديه نشينان بهانه جو

مردمي از اعراب باديه نشين، نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمدند و عذر و بهانه آوردند تا آنان را اذن دهد كه در اين سفر همراهي نكنند، پس آيه 90 از سوره توبه درباره ايشان نزول يافت.

توانگران بهانه جو

گروهي از توانگران، نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمدند و مرخصي خواستند و گفتند: بگذار ما هم با ماندگان باشيم.

خداي متعال فرمود: ((خشنود شدند كه همراه بازماندگان باشند.)) (توبه / 87)؛ رسول خدا به آنان اذن داد و خداي متعال فرمود: ((خدا تو را بخشيد، چرا به آنان اذن دادي؟)) (توبه / 43 (355)).

هزينه جنگ

براي تاءمين هزينه تجهيز سي هزار سپاهي، لازم بود كه توانگران مسلمان، كمك مالي دهند، اين كار را با كمال شوق و اخلاص انجام دادند، نه تنها توانگران بلكه نيازمندانشان نيز در حدود قدرت، چيزي تقديم داشتند، چنان كه ((علبة بن زيد حارثي)) يك صاع خرما آورد و تقديم داشت و مسلمان ديگري از ثروتمندان، هميان پول نقره اش را در اختيار گذاشت. منافقان هم در اين جا بيكار ننشستند و سخنان نفاق آميز بر زبان مي راندند و آنان را مسخره مي كردند و درباره اين منافقان، آيات 79 و 80 از سوره توبه نزول يافت. (356)

فرستادگان رسول خدا صلي الله عليه و آله

رسول خدا صلي الله عليه و آله عده اي را فراخواند تا به سوي قبايلشان روند و آنان را براي جهاد آماده سازند. اسامي فرستادگان از اين قرار است:

1 - بريدة بن حصيب؛ 2 - ابورهم غفاري؛ 3 - ابوواقد ليثي؛ 4 - اءبوجعده ضمري؛ 5 - رافع بن مكيث؛ 6 - نعيم بن مسعود؛ 7 - بديل بن ورقاء؛ 8 - عمرو بن سالم؛ 9 - بسر بن سفيان؛ 10 - عباس بن مرداس. (357)

جانشين رسول خدا در مدينه

رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((علي)) عليه السلام را در مدينه جانشين گذاشت و به او گفت: ((مدينه را جز ماندن من يا تو شايسته نيست))، زيرا ممكن است كه در نبودن من، آن هم با دوري راه، دشمنان فراهم شوند و بر مدينه بتازند و پيش آمدي ناگوار و جبران ناپذير روي دهد.

حديث منزلت

هنگامي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((علي)) عليه السلام را در مدينه جانشين گذاشت و خود رهسپار تبوك شد، منافقان به بدگويي علي پرداختند و گفتند: رسول خدا از علي افسرده خاطر گشته و او را با خود نبرده و در مدينه گذاشته است! چون اين سخنان به گوش علي رسيد از مدينه به دنبال رسول خدا شتافت و به او پيوست و گفت: منافقان مي گويند كه از من گران خاطر شده اي و به همين جهت مرا در مدينه گذاشته اي! رسول خدا به او فرمود: ((برادرم! به جاي خويش بازگرد كه مدينه را جز من يا تو كسي شايسته نيست و تويي جانشين من در خاندان من و محل هجرت من و عشيره من)). (358)

آنگاه جمله اي را به علي گفت كه همگان بر نقل آن همداستانند: ((اي علي! مگر خشنود نيستي كه نسبت به من همان مقام و منزلت را داشته باشي كه ((هارون)) نسبت به ((موسي)) داشت، جز آن كه پس از من پيامبري نيست))، علي عليه السلام به مدينه بازگشت و رسول خدا صلي الله عليه و آله به سوي مقصد خويش رهسپار شد.

عبدالله بن ابي و منافقان

نوشته اند كه ((عبدالله بن ابي)) منافق با جمعي از منافقان، نه تنها با رسول خدا همراهي نكرد، بلكه گفت: محمد با اين سختي و گرمي و دوري راه به جنگ روميان مي رود و گمان مي كند كه جنگ با روميان بازيچه است، به خدا سوگند: مي بينم كه فردا يارانش اسير و دستگير شوند. (359)

عده و عده مسلمانان در غزوه تبوك

نوشته اند كه شماره مسلمانان در جنگ تبوك به سي هزار نفر رسيد و ده هزار اسب و دوازده هزار شتر داشتند، برخي هم عده مسلمانان را چهل هزار و بعضي ديگر هفتاد هزار گفته اند. (360)

اءبوخيثمه

((ابوخيثمه)) از كساني بود كه در حسن عقيده چند روزي با رسول خدا رهسپار بود، ولي به مدينه بازگشت و در كنار همسران خود آرميد. او پشيمان گشت و گفت: پيامبر خدا در آفتاب و گرما رهسپار باشد و ((ابوخيثمه)) در سايه اي سرد و خوراكي مهيا و با زناني زيبا در مدينه بماند؟ از انصاف به دور است، سپس به زنان خود گفت: توشه فراهم كنيد و زنان چنان كردند، آنگاه شتر خود را سوار شد و به راه افتاد و همچنان مي رفت تا در تبوك به آن حضرت ملحق شد. رسول خدا وي را تحسين كرد و درباره او دعاي خير فرمود. (361)

همسفران منافق

در غزوه تبوك مرداني منافق نيز همراه رسول خدا صلي الله عليه و آله رهسپار شده بودند، از جمله: ((وديعة بن ثابت))، ((جلاس بن سويد))، ((مخشي بن حمير)) و ((ثعلبة بن حاطب)) كه احيانا سخنان كفرآميز مي گفتند، از جمله اصحاب رسول خدا در سرزمين حجر از بي آبي شكايت كردند، رسول خدا دعا كرد و ابري پديد آمد و باراني باريد و همه سيراب و شاداب شدند، اصحاب رسول خدا به يكي از منافقان گفتند: با اين معجزه ديگر چه جاي نفاق و ترديد است؟ گفت: ابري رهگذر بود كه بر حسب تصادف در اين جا باريد. (362)

و نيز چون شتر رسول خدا در بين راه گم شد و اصحاب در جستجوي او بيرون شدند، يكي از منافقان به نام ((زيد بن لصيت)) گفت: مگر محمد نمي پندارد كه پيامبر است و شما را از آسمان خبر مي دهد، پس چگونه اكنون نمي داند شترش كجاست؟ رسول خدا صلي الله عليه و آله

از گفتار زيد خبر داد و گفت: من پيامبرم و جز آنچه خدا به من تعليم مي دهد چيزي نمي دانم، اكنون خدا جاي شتر را به من بازگفت، شتر در فلان دره است و مهارش به درختي گير كرده است، برويد او را بياوريد.

به هر حال هر كدام از منافقان، سخني كفرآميز از در نفاق گفتند تا آنجا كه ((مخشي بن حمير)) گفت: به خدا قسم، راضي ام قرار باشد كه هر كدام ما را صد تازيانه بزنند، اما بر اثر اين گفته هاي شما چيزي از قرآن درباره ما نازل نشود، آنگاه آيات 64 - 66 و 74 از سوره توبه ايشان نازل گشت.

داستان اءبوذر غفاري

((ابوذر)) از كساني بود كه پس از گذشتن چند روز از حركت رسول خدا به راه افتاد و در يكي از منازل بين راه به رسول خدا ملحق شد و رسول خدا درباره وي دعا كرد و چنين گفت: ((خدا ابوذر را رحمت كند، تنها مي رود و تنها مي ميرد و تنها برانگيخته مي شود)).

((عبدالله بن مسعود)) خود، اين سخن را در غزوه تبوك درباره ابوذر از رسول خدا شنيد و او به هنگام مرگ ((ابوذر)) آنچه رسول خدا درباره اش گفته بود، محقق يافت و براي ديگران بازگفت. (363)

رسول خدا صلي الله عليه و آله در تبوك

رسول خدا صلي الله عليه و آله با سي هزار مرد وارد تبوك شد، بيست روز آن جا ماند و ((هزقل)) در حمص بود و گزارش نبطي ها درباره تجمع روميان در شام، اصلي نداشت.

رسول خدا نمازها را سفري مي خواند و از منزل ((ذي خشب)) تا روزي كه از تبوك به مدينه بازگشت، نماز ظهر را تاخير مي كرد تا هوا سرد مي شد و نماز عصر را هم قدري زودتر مي خواند و بدين ترتيب ما بين دو نماز جمع مي كرد. (364) در تبوك و در مراجعت، چند قضيه پيش آمد كه اكنون به آنها اشاره مي كنيم:

اهل ايله و جرباء و اءذرح

چون رسول خدا صلي الله عليه و آله به تبوك رسيد، ((يحنة بن روبه)) حاكم ايله نزد رسول خدا شرفياب شد و از در صلح در آمد و جزيه پرداخت و نيز مردم جرباء و اءذرح نزد وي آمدند و جزيه پرداختند و رسول خدا براي آنان امان نامه نوشت.

سريه ((خالد بن وليد))

رجب سال نهم: رسول خدا صلي الله عليه و آله از تبوك ((خالد بن وليد)) را با چهار صد و بيست سوار بر سر ((اكيدر بن عبدالملك)) كه مردي نصراني از قبيله ((كنده)) و پادشاه ((دومة الجندل)) بود فرستاد. خالد با سپاهي كه همراه داشت، پيش رفت و شبي مهتابي به نزديك قصر وي رسيد، او را ديد كه با تني چند از جمله برادرش ((حسان)) گاوي را براي شكار تعقيب مي كنند، در همان حال سپاه اسلام بر وي حمله بردند و برادرش را كشتند و خود او را اسير گرفتند.

خالد، اءكيدر را امان داد مشروط به آن دومه را براي وي بگشايد و او چنان كرد، خالد) (دومة الجندل)) را گشود و خمش آنچه را به غنيمت گرفته بود جدا كرد و بقيه را بر سواران بخش كرد و به هر سوار مسلحي پنج شتر غنيمت رسيد.

اصحاب عقبه

در بازگشت رسول خدا صلي الله عليه و آله از تبوك به مدينه، منافقاني كه همراه بودند تصميم گرفتند كه در گردنه ميان تبوك و مدينه (عقبه هرشي) شبانه رسول خدا را از بالاي شترش در اندازند تا در ميان دره افتد و كشته شود.

اين عده منافقان را بيشتر مورخان دوازده نفر گفته اند، اگر چه در تعيين دوازده نفر هم ميان مورخان اسلامي اختلاف است.

به هر حال، چون رسول خدا صلي الله عليه و آله نزديك آن گردنه رسيد، خداي متعال او را از تصميم منافقان با خبر ساخت، پس به اصحاب خود فرمود تا از وسط دره عبور كنند و خود از بالاي گردنه رهسپار شد، ((عمار بن ياسر)) و ((حذيفه بن يمان)) در ركاب

وي بودند و منافقاني كه به منظور عملي ساختن مقصود خود به دنبال وي مي رفتند، مي خواستند دست به كار شوند، رسول خدا به خشم آمد و حذيفه را فرمود تا آنها را دور كند و چون حذيفه بر آنها حمله برد از ترس آن كه رسوا شوند، با شتاب خود را به ميان سپاه انداختند.

مقريزي از ابن قتيبه، اسامي اصحاب عقبه را بدين ترتيب نقل مي كند:

1 - عبدالله بن ابي؛ 2 - سعد بن ابي سرح؛ 3 - ابوحاضر اعرابي (365) 4 - جلاس بن سويد؛ 5 - مجمع بن جاريه؛ 6 - مليح تيمي (366)؛ 7 - حصين بن نمير؛ 8 - طعيمة بن ابيرق؛ 9 - مرة بن ربيع؛ 10 - ابوعامر راهب) پدر حنظله غسيل الملائكه). (367)

مسجد ضرار

پيش از آن كه رسول خدا صلي الله عليه و آله رهسپار تبوك شود، دوازده نفر از منافقان مسجدي ساختند و منظوري جز ايجاد اختلاف و كارشكني و زيان رساندن به مسلمانان نداشتند، پنج نفر از ايشان نزد رسول خدا آمدند و گفتند: ما به نمايندگي ديگران نزد تو آمده ايم تا در مسجدي كه به خاطر نيازمندان بنا كرده ايم نماز بخواني. آن پنج نفر عبارت بودند از: 1 - معتب بن قشير؛ 2 - ثعلبة بن حاطب؛ 3 - خذام بن خالد؛ 4 - ابوحبيبة بن الازعر، 5 - نبتل بن حارث.

رسول خدا صلي الله عليه و آله در پاسخشان گفت: اكنون قصد سفر دارم، اگر خدا بخواهد پس از بازگشتن خواهم آمد. در بازگشتن از تبوك به وسيله وحي از قصد بانيان مسجد با خبر شد و بيدرنگ ((مالك بن دخشم))

و ((معن بن عدي)) با برادرش ((عاصم)) را خواست و فرمود: ((برويد و اين مسجدي را كه ستمگران ساخته اند از بيخ و بن بكنيد و بسوزانيد)) مالك و معن رفتند و امر رسول خدا را بيدرنگ اجرا كردند و آيات 107-110 از سوره توبه در اين باره نزول يافت.

مساجد رسول خدا از مدينه تا تبوك

ابن اسحاق مي گويد: مسجدهاي رسول خدا صلي الله عليه و آله در ميان مدينه تا تبوك معلوم، و نام آنها بدين ترتيب است: 1 - مسجدي در تبوك؛ 2 - مسجدي در ثنيه مدران؛ 3 - مسجدي در ذات الزراب؛ 4 - مسجدي در اءخضر؛ 5 - مسجدي در ذات الخطمي؛ 6 - مسجدي در اءلاء؛ 7 - مسجدي در بتراء؛ 8 - مسجدي در شق تاراء؛ 9 - مسجدي در ذوالجيفه؛ 10 - مسجدي در صدر حوضي؛ 11 - مسجدي در حجر؛ 12 - مسجدي در صعيد؛ 13 - مسجدي در وادي القري؛ 14 - مسجدي در رقعه؛ 15 - مسجدي در ذي المروه؛ 16 - مسجدي در فيفاء؛ 17 - مسجدي در ذي خشب.

هر يك از اين مساجد در منزلگاهها و مواضع بين مدينه تا تبوك بوده است.

سه گنهكار خوش عاقبت

علاوه بر آن كه در سفر تبوك، گروهي از منافقان مدينه و بهانه جويان اعراب با رسول خدا صلي الله عليه و آله همراهي نكردند و در مدينه ماندند، سه نفر از مردان با ايمان هم بي هيچ شك و نفاقي و با نداشتن هيچ عذر و بهانه اي، توفيق همراهي با رسول خدا را نداشتند و در مدينه ماندند: ((كعب بن مالك))، ((مرارة بن ربيع))، و ((هلال بن اميه واقفي)) كه از نيكان صحابه رسول خدا بودند، اما از همراهي با وي كناره گرفتند و در جنگ تبوك همراه مسلمانان بيرون نرفتند، بلكه به انتظار بازگشتن رسول خدا صلي الله عليه و آله در مدينه ماندند و كاري مانند كار منافقان مدينه و اعراب اطراف مدينه مرتكب شدند) همان كساني كه جان خود را

از رسول خدا دريغ داشتند و آسودگي را بر رنج و مشقت جهاد ترجيح دادند و از پيش آمدهاي جنگ به هراس افتادند، همانان كه خداي متعال در آيه هاي سوره توبه آنها را نكوهش مي كند و به سختي مورد ملامت و سرزنش قرار مي دهد، پيامبرش را مي فرمايد كه اگر مردند بر آنها نماز نگزارد و بر گورهايشان نايستد و پس از اين هم همراهي آنان را قبول نكند).

خدا خوش نداشت كه از اين سه نفر مؤ من - كه در غياب رسول خدا بشدت از عمل خود پشيمان و حيران شده بودند - كاري شبيه به كار منافقان سر زند و در پايان كار هم به صريح قرآن مجيد توبه آنان را پذيرفت.

داستان تخلف از رسول خدا صلي الله عليه و آله و مشكلات و معاذيري كه در اين راه براي آنان پيش آمده بود و اعتراف به گناه خويش و صدق گفتار و اظهار اخلاصشان در نزد رسول خدا كه منتهي به قبول توبه ايشان گشت از زبان خودشان، مطابق آنچه مورخان و محدثان اسلامي شرح داده اند، آمده است. (368)

خداي متعال درباره اين سه نفر اين آيه را نازل كرد:

((و نيز خداي توبه آن سه نفر را كه جا مانده بودند قبول كرد، اما پس از آن كه زمين با همه فراخي برايشان تنگ آمد، و از خودشان هم به تنگ آمدند و دانستند كه از خدا جز به خود او پناهي نيست، آنگاه خداوند برايشان بازگشت تا توبه كنند، همانا خدا توبه پذير و مهربان است.)) (369)

اما درباره دروغگويان كه نزد رسول خدا بهانه جويي كردند و دروغ گفتند و

به ظاهر آسوده شدند، اين دو آيه را نازل كرد:

((بزودي هنگامي كه نزد آنان بازگشتيد، براي شما به خدا سوگند مي خورند تا به آنها كار نگيريد، واگذاريدشان كه آنها پليدند و جايشان - به كيفر آنچه مي كنند - دوزخ است. براي شما سوگند مي خورند تا از آنها خشنود گرديد با آن كه اگر شما هم از ايشان خشنود شديد، خدا هرگز از مردم فاسق خشنود نمي شود) 370))).

ديگر حوادث سال نهم هجرت

1 - به گفته مسعودي، در شعبان سال نهم، ((ام كلثوم)) دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله در مدينه وفات كرد. (371)

2 - به گفته مسعودي، در ذي قعده سال نهم، ((عبدالله بن ابي)) يكي از منافقان سرشناس مدينه كه مقارن هجرت رسول خدا صلي الله عليه و آله تاج سلطنت او را آماده مي ساختند، بدرود زندگي گفت و اسلام و مسلمانان از چنان دشمن فتنه انگيزي آسوده شدند. (372)

3 - سوره براءت: ذي حجه سال نهم.

ابن اسحاق مي نويسد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله، پس از بازگشت از غزوه تبوك ((ابوبكر)) را به عنوان اميرالحاج رهسپار مكه ساخت و هنوز مشركان به عادت گذشته خود به حج مي آمدند، پس ((ابوبكر)) و مسلمانان همراه وي از مدينه به عنوان حج رهسپار مكه شدند، آنگاه سوره براءت در شاءن منافقان و مشركان نزول يافت و مردم به رسول خدا گفتند: كاش اين آيات را براي ((ابوبكر)) مي فرستادي تا بر مردم بخواند. رسول خدا گفت: ((جز مردي از خاندان من از طرف من (اين پيام را) نمي رساند))، پس روز عيد قربان ((علي بن ابي طالب)) به پا خاست و همان چه را رسول خدا فرموده بود به مردم اعلام كرد:

((اي مردم! كافري وارد بهشت نمي شود و پس از امسال مشركي نبايد حج گزارد و برهنه اي نبايد پيرامون كعبه طواف كند و هر كس او را با رسول خدا قرارداد و پيماني است، تا پايان مدت، قرارداد او به قوت خود باقي است و ديگران هم از امروز تا مدت چهار ماه، مهلت دارند كه هر گروهي به ماءمن و سرزمين خود بازگردد، پس از آن كه چهار

ماه سپري شد براي هيچ مشركي، عهد و پيماني نخواهد بود، مگر همانان كه با خدا و رسولش تا مدتي عهد و پيماني بسته اند، پس نبايد پس از امسال مشركي حج كند و نبايد برهنه اي پيرامون كعبه طواف كند.)) (373)

وفدهاي عرب

((وفدها)) يعني: هياءتهاي نمايندگي قبايل مختلف عرب براي اظهار اسلام و انقياد قبايل خويش، بيشتر در سال نهم هجرت و اءحيانا پيش يا پس از آن، به حضور رسول اكرم صلي الله عليه و آله شرفياب مي شدند و اسلام و انقياد قبايل خود را به عرض مي رساندند و مورد لطف و محبت و عنايت شخصي رسول خدا واقع مي شدند و ما در اين فصل در حدود گنجايش اين كتاب، نام هر يك از آن وفدها را مي بريم.

1 - وفد مزينه: نخستين وفدي كه در رجب سال پنجم بر رسول خدا صلي الله عليه و آله وارد شد، چهارصد مرد مضري از قبيله ((مزينه)) بودند و چون رسول خدا به آنان فرمود: ((شما هر جا باشيد مهاجريد، پس به محل خويش بازگرديد))، به محل خويش بازگشتند. (374)

2 - وفد اءسد: ده مرد از ((بني اءسد بن خزيمه)) در اول سال نهم هجري نزد رسول خدا آمدند و اسلام آوردند، از جمله ((ضرار بن اءزور)) و ((طليحة بن خويلد)) و ((حضرمي بن عامر)) كه سخني منت آميز گفت و درباره آنان، آيه 17 سوره حجرات نزول يافت.

3 - وفد تميم: ضمن سريه ((عيينة بن حصن فزاري)) در محرم سال نهم، به داستان اين وفد اشاره كرديم.

4 - وفد عبس: نه نفر از ((بني عبس)) نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمدند و اسلام

آوردند و از ((مهاجرين اولين)) شمرده شدند و رسول خدا درباره آنان دعاي خير كرد.

5 - وفد فزاره: پس از غزوه تبوك، ده مرد از ((بني فزاره)) از جمله: ((خارجة بن حصن)) نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمدند و اسلام آوردند و چون به خشكسالي و قحطي گرفتار آمده بودند، رسول خدا براي ايشان دعا كرد و شش روز باران آمد.

6 - وفد مره: پس از غزوه تبوك، سيزده نفر وفد) (بني مره)) به رياست ((حارث بن عوف)) نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله به مدينه آمدند و مورد تفقد و مرحمت قرار گرفتند و چون از خشكسالي و قحطي شكايت كردند، رسول خدا درباره آنان دعاي نزول باران كرد و بلال را فرمود تا به هر كدام ده اءوقيه و به ((حارث)) دوازده اءوقيه نقره جايزه داد و چون به سرزمين خود بازگشتند ديدند كه به دعاي رسول خدا باران كافي باريده است. (375)

7 - وفد ثعلبه: در سال هشتم هجرت، چهار نفر از ((بني ثعلبه)) نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمدند و از طرف خود و قبيله شان اظهار اسلام كردند، رسول خدا از آنان پذيرايي كرد و بلال را فرمود تا به هر كدامشان پنج اءوقيه نقره جايزه داد و سپس به بلاد خويش بازگشتند.

8 - وفد محارب: در سال دهم (حجة الوداع) ده مرد از ((بني محارب)) كه رسول خدا را دشمني سرسخت تر از آنان نبود، نزد آن حضرت آمدند و گفتند: اسلام ((بني محارب)) در عهده ما. رسول خدا گفت: ((اين دلها در دست خداست)) به آنان جايزه داد و بازگشتند.

(376)

9 - وفد سعد بن بكر: در رجب سال پنجم هجرت ((ضمام بن ثعلبه)) كه مردي دلير و دو گيسوي بافته داشت از سوي قبيله ((سعد بن بكر)) نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله به مدينه آمد و شتر خود را بر در مسجد دستبند زد و سپس به مسجد در آمد در حالي كه رسول خدا در ميان اصحاب نشسته بود. پس چون نزديك رسول خدا رسيد، گفت: كدام يك از شما پسر ((عبدالمطلب)) است؟ رسول خدا گفت: منم، گفت: محمد؟، گفت: آري. گفت: من از تو سؤ ال مي كنم و در سؤ الات خود درشتي خواهم كرد، مبادا از اين جهت رنجشي پيدا كني. رسول خدا گفت: رنجشي پيدا نخواهم كرد. گفت: تو را به خداي تو و خداي پيشينيان و خداي پسينيان قسم مي دهم، آيا خدا تو را به پيامبري بر ما فرستاده است؟ رسول خدا گفت: به خدا كه چنين است. گفت: باز هم تو را به خداي تو و خداي گذشتگان و خداي آيندگان قسم مي دهم، آيا خدا تو را فرموده است كه ما را بفرمايي تا او را به تنهايي پرستش كنيم و چيزي را شريك وي قرار ندهيم و اين بتها را رها كنيم؟ رسول خدا گفت: به خدا كه همين طور است. گفت: تو را به خداي تو و كساني كه پيش از تو زيسته اند و خداي كساني كه پس از تو خواهند زيست، آيا خدا تو را فرموده است كه ما روزي پنج بار نماز گزاريم؟ رسول خدا گفت: به خدا چنين است. سپس فرايض اسلامي را يك يك برشمرد و چون از

اين كار فراغت يافت، گفت: من هم به يگانگي خدا گواهي مي دهم و نيز محمد را پيامبر وي مي شناسم و همه اين فرايض را بدون كم و كاست انجام مي دهم. سپس از نزد رسول خدا رفت و رسول خدا گفت: ((اگر اين مرد دو گيسو، راست گفته باشد به بهشت مي رود.))

((ضمام)) نزد قبيله خويش رفت و آنچه ديده و شنيده بود بازگفت، لات و عزي را دشنام داد و قبيله اش را از بت پرستي نجات بخشيد و به اسلام و كتاب آسماني واداشت؛ به طوري كه تا شب آن روز يك مرد يا يك زن نامسلمان در قبيله اش باقي نماند و مسجدها ساختند و بانگ نماز در دادند، ((ابن عباس)) گفت: نماينده قبيله اي برتر و بهتر از ((ضمام)) نشنيده ايم. (377)

10 - وفد بني كلاب: سيزده مرد از قبيله ((بني كلاب)) از جمله ((لبيد بن ربيعه)) و ((جبار بن سلمي)) در سال نهم نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمدند و اظهار اسلام كردند و گفتند: ((ضحاك بن سفيان)) در ميان ما به كتاب خدا و سنتي كه فرموده بودي عمل كرد و ما را به خدا و رسولش دعوت فرمود و ما هم پذيرفتيم.

11 - وفد رؤ اس بن كلاب: مردي از قبيله ((بني رواس)) به نام ((عمرو بن مالك)) نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمد و اسلام آورد و سپس نزد قبيله اش بازگشت و آنان را به اسلام دعوت كرد.

12 - وفد بني عقيل بن كعب: سه نفر از ((بني عقيل)) نزد رسول خدا آمدند و اسلام آوردند و با تعهد اسلام و انقياد

ديگر افراد قبيله خويش، با رسول خدا بيعت كردند رسول خدا سرزمين عقيق ((بني عقيل)) را به آنان داد و براي آنها سندي نوشت، ديگر سران اين قبيله ((لقيط بن عامر)) و ((اءبو حرب بن خويلد)) و ((حصين بن معلي)) نيز آمدند و اسلام آوردند.

13 - وفد جعدة بن كعب: ((رقاد بن عمرو)) از سوي ((بني جعده)) نزد رسول خدا آمد و اسلام آورد و رسول خدا در ((فلج)) آب و زميني به او داد و براي وي سندي نوشت.

14 - وفد قشيرين كعب: پيش از حجة الوداع و پس از غزوه ((حنين)) چند نفر از ((بني قشير)) از جمله ((ثور بن عروه)) بر رسول خدا وارد شدند و اسلام آوردند و رسول خدا به ((ثور)) قطعه زميني بخشيد و براي وي سندي نوشت و نيز ((قرة بن هبيره)) را جايزه اي و بردي مرحمت فرمود و او را سرپرست زكاتهاي قبيله قرار داد. (378)

15 - وفد بني بكاء: در سال نهم هجرت نه نفر از طايفه ((بني بكاء)). از جمله ((معاوية بن ثور)) كه در آن تاريخ مردي صد ساله بود و پسرش ((بشر)) بر رسول خدا صلي الله عليه و آله وارد شدند و رسول خدا دستور داد تا آنان را در خانه اي منزل دادند و پذيرايي كردند و آنان را جايزه داد و آنگاه نزد قبيله خويش بازگشتند.

16 - وفد بني كنانه: ((واثلة بن اءسفع)) از سوي ((بني كنانه)) در سال نهم در موقعي كه رسول خدا براي سفر تبوك آماده مي شد، به مدينه آمد و به عرض رسانيد كه آمده ام تا به خدا و رسولش ايمان آورم، رسول خدا

گفت: ((پس بر آنچه من دوست دارم و كراهت دارم بيعت كن)). واثله بيعت كرد و نزد خانواده خويش بازگشت و از اسلام خويش آنان را با خبر ساخت، پدرش از قبول اسلام امتناع ورزيد، اما خواهرش اسلام آورد. واثله به مدينه بازگشت و براي سفر تبوك به رسول خدا ملحق شد و ملازم خدمت او بود.

17 - وفد بني عبد بن عدي: مرداني از قبيله ((بني عبد بن عدي)) بر رسول خدا صلي الله عليه و آله وارد شدند و گفتند: اي محمد! ما اهل حرم و ساكن آن و نيرومندترين كسان آن سرزمين هستيم، ما نمي خواهيم با تو بجنگيم و اگر جز با قريش جنگ مي كردي ما هم همراه تو مي جنگيديم، اما با قريش نمي جنگيم و تو و تبار تو را دوست مي داريم. قرار ما بر آن كه اگر كسي از ما را به خطا كشتي، ديه اش را بدهي، اگر ما هم از اصحاب تو را كشتيم، ديه اش را بپردازيم. رسول خدا گفت: آري و سپس اسلام آوردند.

18 - وفد اءشجع: در سال ((خندق)) صد مرد از قبيله ((اءشجع)) به رياست ((مسعود بن رخيله)) به مدينه آمدند و در كوه ((سلع)) منزل كردند. رسول خدا نزد آنان رفت و دستور فرمود تا بارهاي خرما به ايشان دادند. پس گفتند: اي محمد! ما از جنگ با تو و قوم تو به تنگ آمده ايم و خواستار صلح و متاركه ايم، پس رسول خدا با آنان صلح كرد و سپس اسلام آوردند.

19 - وفد باهله: پس از فتح مكه ((مطرف بن كاهن باهلي)) به نمايندگي قبيله خويش نزد رسول خدا صلي الله عليه

و آله رسيد و اسلام آورد و امان نامه اي براي طايفه خود گرفت، سپس ((نهشل بن مالك)) (از قبيله باهله) به نمايندگي قبيله خويش نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمد و اسلام آورد، رسول خدا براي هر يك از آنها نامه اي نوشت كه احكام و شرايع اسلام در آن بيان شده بود.

20 - وفد سليم: ((قيس بن نشبه سلمي)) كه با كتابهاي آسماني آشنا بود از سوي ((بني سليم)) نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمد و گفت: من فرستاده و نماينده قبيله خويشم و آنان فرمانبردار منند. وي سؤ الاتي پيرامون وحي الهي از رسول خدا كرد و رسول خدا به تمام آنها پاسخ داد و شرايع اسلام و واجبات و محرمات را براي وي بيان كرد. ((قيس)) گفت: جز به نيكي امر نمي كني، گواهي مي دهم كه تو پيامبر خدايي و رسول خدا او را ((حبر بني سليم)) ناميد. ((قيس)) نزد قوم خويش بازگشت و به آنان گفت: درباره محمد، حرف مرا بشنويد و اسلام آوريد.

در سال هشتم و پيش از فتح، نهصد يا هزار مرد از قبيله ((بني سليم)) از پي رسول خدا رهسپار شدند و در ((قديد)) به او پيوستند و اسلام آوردند و گفتند: ما را در مقدمه سپاه خود قرار ده، رسول خدا چنان كرد و در فتح مكه و جنگ حنين و طائف همراه رسول خدا بودند.

21 - وفد هلال بن عامر: چند نفر از طايفه ((بني هلال)) از جمله ((عبد عوف بن اءصرم)) كه رسول خدا او را ((عبدالله)) ناميد، نزد آن حضرت رسيدند و ((زياد بن عبدالله بن مالك)) كه

در خانه خود) (ميمونه)) فرود آمد جزو آنان بود و رسول خدا او را با خود به مسجد برد و پس از نماز او را پيش طلبيد و دست بر سر وي كشيد و تا زنده بود اثر نورانيت آن در روي وي هويدا بود.

22 - وفد بني عامر بن صعصعه: مردان ((بني عامر)) از جمله ((عامر بن طفيل)) و ((اءريد بن قيس)) و ((جبار بن سلمي)) نزد رسول خدا رسيدند و عامر در نظر داشت رسول خدا را غافلگير كند و بكشد. به ((اءربد)) گفت: هنگامي كه نزد اين مرد رسيديم، من او را به گفتگو مشغول مي كنم و در همان حال شمشيري بر وي فرود آور و او را بكش.

چون نزد رسول خدا رسيدند، عامر گفت: اي محمد با من خلوت كن و رسول خدا گفت: مگر به خداي يگانه ايمان آوري. بار ديگر سخن خود را تكرار كرد و منتظر بود كه ((اربد)) كار خود را انجام دهد، اما ((اربد)) چنان شده بود كه نمي توانست سخني گويد و كاري انجام دهد.

((عامر)) پس از گفتگوي طولاني با رسول خدا، آخرين سخني كه به آن حضرت گفت، اين بود كه: مدينه را از پياده و سواره اي كه بر سرت مي آورم پر خواهم كرد. اين سخن را گفت و از محضر رسول خدا رفت.

رسول خدا دعا كرد و گفت: ((خدايا! شر ((عامر بن طفيل)) - يا شر اين دو يعني: عامر و اربد - را از سر من دور گردان، خدايا! بني عامر را به اسلام هدايت فرما و اسلام را از عامر بي نياز گردان)).

نوشته اند كه ((عامر بن طفيل)) نرسيده به قبيله

خويش گرفتار بيماري سختي شد و در خانه زني از سلول مرد و ((اربد)) چند روز پس از ورود، با شتر خود به صاعقه آسماني هلاك شد.

ابن هشام روايت مي كند كه آيات 8-13 سوره رعد درباره ((عامر)) و ((اربد)) نزول يافته است. (379)

23 - وفد ثقيف: رسول خدا صلي الله عليه و آله در سال هشتم از طائف به مكه بازگشت و از آنجا رهسپار مدينه شد، ((عروة بن مسعود ثقفي)) در پي حضرت رهسپار شد و پيش از رسيدن رسول خدا به مدينه شرفياب گشت و اسلام آورد و اجازه خواست كه نزد قبيله خويش باز گردد، ولي رسول خدا به او گفت: ((تو را مي كشند)). عروه گفت: آنان مرا دوست دارند و رهسپار طائف گشت و در مقام دعوت قبيله خود به اسلام بر آمد، ولي آنها ((عروه)) را تيرباران كردند و به شهادت سرافراز گشت. رسول خدا گفت: ((مثل عروه در ميان قبيله اش، مثل صاحب ياسين است در ميان قومش.))

چند ماه پس از شهادت عروه، قبيله بني ثقيف در مقابل پيشرفت اسلام خود را عاجز يافتند و تصميم گرفتند نمايندگاني به مدينه براي مذاكره با رسول خدا گسيل دارند. آنها شش نفر بودند:

1 - عبدياليل بن عمرو؛ 2 - حكم بن عمرو؛ 3 - شرحبيل بن غيلان؛ 4 - عثمان بن ابي العاص؛ 5 - اءوس بن عوف؛ 6 - نمير بن خرشه.

وفد ثقيف وارد مدينه شد، رسول خدا ((خالد بن سعيد)) را براي پذيرايي آنان معين فرمود. نمايندگان ثقيف دو مطلب را به رسول خدا پيشنهاد كردند: يكي آن كه پس از اسلام، براي سه سال بتخانه ((لات)) را

ويران نكند و ديگر آن كه از نماز خواندن معاف باشند، اما رسول خدا به خواسته هاي آنان تن نداد، سرانجام نمايندگان ثقيف اسلام آوردند و مسلمان شدند و رسول خدا ((عثمان بن اءبي العاص)) را براي آموختن احكام اسلام و آيات قرآن بر آنان امير ساخت.

نمايندگان ثقيف رهسپار بلاد خويش گشتند و رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((اءبوسفيان بن حرب)) و ((مغيرة بن شعبه)) را براي ويران ساختن بتخانه لات همراه آنان فرستاد و پس از خراب كردن بت و بتخانه، اموالي كه متعلق به لات بود جمع آوري شد و به خواهش ((اءبومليح)) (فرزند عروه) و به دستور رسول خدا، قروض ((عروة بن مسعود ثقفي)) و نيز ((اءسود بن مسعود)) پرداخت شد.

24 - وفد عبدالقبس: در سال فتح مكه، بيست مرد از مردم بحرين، از جمله جارود و منقذ بن حيان نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله رسيدند و رسول خدا درباره آنان گفت: ((خوش آمدند، ((عبدالقيس)) خوب قبيله اي است. (380)))

آنان ده روز از طرف رسول خدا پذيرايي شدند و جارود هم كه مرد نصراني بود به دعوت رسول خدا اسلام آورد و خوب مسلماني شد. رسول خدا به آنان جوايزي مرحمت فرمود.

25 - وفد بكر بن وائل: به همراه اين وفد) (بشير بن الخصاصيه))، ((عبدالله بن مرثد)) و ((حسان بن حوط)) نيز بودند كه بر رسول خدا صلي الله عليه و آله وارد شدند. مردي از فرزندان حسان گفت:

((انا ابن حسان بن حوط و اءبي

رسول بكر كلها الي النبي))

((من فرزند حسان بن حوط هستم و پدر من فرستاده همه مردم بكر است به سوي پيامبر))

((عبدالله بن

اءسود)) كه در ((يمامه)) سكونت داشت، اموال خود را در يمامه فروخت و با همين وفد به مدينه مهاجرت كرد و رسول خدا براي او از خداوند بركت خواست. (381)

26 - وفد تغلب: شانزده نفر مرد تغلبي از مسلمانان و نصرانياني كه بر خود صليب زرين آويخته بودند، بر رسول خدا صلي الله عليه و آله وارد شدند، رسول خدا با نصرانيان مصالحه كرد كه بر دين خود باقي بمانند، ولي فرزندان خود را به نصرانيت در نياورند، مسلمانان را هم جوايزي اعطاء فرمود. (382)

27 - وفد بني حنيفه: حدود سيزده تا نوزده مرد از بني حنيفه، بر رسول خدا وارد شدند. سرپرستي اين وفد را ((سلمي بن حنظله)) عهده دار بود، آنان (جز مسيلمة بن حبيب كه به نگهداري اثاث و شتران گماشته شده بود) در مسجد به حضور رسول خدا صلي الله عليه و آله رسيدند و بر او درود فرستادند و اسلام آوردند، چون پس از چند روز تصميم به بازگشت گرفتند، رسول خدا دستور داد، به هر يك پنج اوقيه نقره جايزه دهند و براي ((مسيلمة)) كه اثاث و شتران را نگهداري كرده بود، نيز فرمود: او مقامي پايين تر از شما ندارد، پس به او مانند ديگران جايزه مرحمت فرمود، با اين عنايت رسول خدا وجه بر ((مسيلمه)) اشتباه شد و پنداشت كه رسول خدا او را در پيامبري شريك خود ساخته است، چون به يمامه بازگشتند) (مسيلمه)) ادعاي پيامبري كرد و اين واقعه گمراهي بسياري از مردم را در پي داشت. (383)

28 - وفد طيي ء: پانزده مرد از قبيله ((طيي ء)) براي ديدار رسول خدا صلي الله عليه

و آله به مدينه آمدند، سروري اين گروه را ((زيد الخيل بن مهلهل)) به عهده داشت، رسول خدا اسلام را بر ايشان عرضه داشت و چون اسلام آوردند به هر يك پنج اوقيه (384) جايزه داد و به زيدالخيل دوازده و نيم اوقيه و او را به فضل ستود) (زيدالخير)) ناميد و سرزمينهاي ((فيد)) را براي ارتزاق به او واگذار كرد و در اين باره به او نوشته داد. زيد با قوم خود بازگشت و در بين راه به تب مبتلا گشت و پس از سه روز درگذشت.

29 - وفد تجيب: (385) سيزده مرد از مردم تجيب با صدقات واجبه اموال خود نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمدند، رسول خدا شاد شد و به آنان خوش آمد گفت و مقام و منزلشان گرامي داشت و به بلال دستور داد به نيكي از ايشان پذيرايي كند و جايزه دهد، گويند: رسول خدا بيش از آن كه به ساير وفدها جايزه مي داد به اين وفد مرحمت فرمود، سپس گفت: آيا كس ديگري باقي مانده است؟ گفتند: آري، غلامي كه از همه ما كم سن و سالتر است و او را بر سر بار و بنه خود نهاده ايم، فرمود: او را بياوريد، غلام آمد و گفت: همچنان كه حوايج آنان برآوردي، حاجت مرا نيز برآور، فرمود: چه حاجت داري؟ گفت: از خداوند بخواه مرا بيامرزد و بي نيازي مرا در دلم قرار دهد. رسول خدا همين دعا را در حق او كرد و بعد دستور داد همانند ديگران به او جايزه دهند و دعاي حضرت درباره او نيز مستجاب شد.

30 - وفد خولان: (386)

در شعبان سال دهم ده نفر از مردم ((خولان)) نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمدند و گفتند: براي آمدن نزد تو رنج سفر هموار كرديم، اكنون به خداوند ايمان مي آوريم و فرستاده او را نيز تصديق مي كنيم. رسول خدا به آنان وعده ثواب داد و سپس از وضع ((عم اءنس)) (نام بت قبيله خولان) جويا شد، گفتند: بد است و اگر برگرديم او را در هم مي شكنيم، زيرا ما از ناحيه او گول خورديم و در فتنه افتاديم و چون بازگشتند بت را در هم شكستند و به حلال و حرام خدا گردن نهادند. (387)

31 - وفد جعفي: قبيله جعفي خورردن گوشت دل را حرام مي دانستند و چون ((قيس بن سلمه)) و ((سلمة بن يزيد)) (برادران مادري و فرزندان مليكه) از سوي قبيله خود نزد رسول خدا آمده و اسلام آوردند، رسول خدا دستور داد، دل بريان شده اي آوردند و به ((سلمة بن يزيد)) داد، سلمه دستش بلرزيد و در عين حال به دستور آن حضرت بخورد، سپس قيس و سلمه گفتند: اي رسول خدا! مادر ما: مليكه رنجديده را از رنج نجات بخش، زير او نيازمند را اطعام مي كرد و بر مسكين شفقت مي آورد، ولي در حالي از دنيا رفت كه دخترك خود را زنده به گور كرده بود، فرمود: در آتش دوزخ است، خشمناك برخاستند و گفتند: به خدا قسم: كسي كه به ما گوشت دل خورانيد و معتقد است مادر ما در آتش دوزخ است شايسته است از او پيروي نشود، چون برفتند در بين راه به مردي از اصحاب كه شتري از صدقه با خود داشت برخوردند،

مرد را ببستند و شتر را براندند، چون اين خبر به رسول خدا رسيد بر آنها لعنت فرستاد.

نقل شده است كه ((اءبوسبره)) با دو فرزندش ((سبره)) و ((عزيز)) بر پيامبر گرامي اسلام وارد شدند، رسول خدا از عزيز پرسيد: نام تو چيست؟ گفت: عزيز، فرمود: جز خداوندي عزيزي نيست و او را عبدالرحمان ناميد.

((اءبوسبره)) و فرزندانش اسلام آوردند و رسول خدا آنها را دعا فرموده و وادي ((جردان)) را در يمن به او واگذار كرد. (388)

32 - وفد صداء: (389) در سال هشتم هجرت، رسول خدا صلي الله عليه و آله، ((قيس بن سعد)) را با چهارصد نفر به ناحيه يمن فرستاد و در وادي قنات اردو زدند. مردي از صداء از مقصد آنان جويا شد و با شتاب نزد رسول خدا آمد و از آن حضرت خواست دستور بازگشت سپاه دهد و تعهد كرد قوم خود را به انقياد وادارد، رسول خدا سپاه را بازگرداند، آنگاه پانزده مرد از مردم صداء نزد آن حضرت آمده اسلام آوردند و به سرزمين خود بازگشتند و اسلام در بين آنان رواج يافت. (390)

33 - وفد مراد: (391) ((فروة بن مسيك مرادي)) از ملوك كنده بر رسول خدا صلي الله عليه و آله وارد شد و از آن حضرت پيروي كرد و به فراگرفتن قرآن و احكام اسلام پرداخت، رسول خدا او را دوازده اوقيه جايزه داد و بر شتري برگزيده سوار كرد و حله اي از بافته عمان بخشيد و او را عامل خود بر قبيله هاي مراد، زبيد و مذحج گردانيد و خالد بن سعيد بن العاص را همراه او براي دريافت صدقات فرستاد، فروه همچنان

عامل صدقات بود تا رسول خدا صلي الله عليه و آله وفات يافت. (392)

34 - وفد زبيد: ده نفر از قبيله ((بني زبيد)) به رياست ((عمرو بن معد يكرب)) به مدينه نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله وارد شدند، ((عمرو)) با يارانش اسلام آوردند و از آن حضرت جايزه دريافت داشتند و به سرزمين خويش بازگشتند، چون رسول خدا وفات يافت عمرو مرتد شد و سپس اسلام آورد و در بسياري از فتوحات اسلامي عهد خليفه اول و دوم شركت داشت. (393)

35 - وفدهاي ديگران، حضور آن حضرت رسيدند كه به علت ضيق مجال و تطويل كلام از ذكر آنها صرف نظر مي كنيم، طالبين به كتب تواريخ و سير از جمله، جلد اول كتاب) (الطبقات الكبري)) مراجعه كنند.

اين كتاب كه در عين اختصار در تاريخ حيات پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله از مزاياي كم نظيري برخوردار است، متاءسفانه فاقد شرح بعضي از حوادث مهم تاريخي، مانند حجة الوداع، واقعه غديرخم و واقعه وفات و نيز پاره اي از خصوصيات و صفات آن حضرت، كه در ماءخذ اصلي ما ذكري به ميان نيامده، است كه اميد است در چاپهاي بعدي اين مهم جبران شود.

تجويد

قَوَاعِدُ التجويد

قَوَاعِدُ التجويد

قال تعالي: ((قُل لَّئِنِ اجْتَمَعَتِ الإِنسُ وَالْجِنُّ عَلَي أَن يَأْتُواْ بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لاَ يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيرًا))

تعريف علم التجويد: هو في اللغة التحسين، و في الاصطلاح القراء، تلاوة القرآن الكريم بإعطاء كل حرف حقه ومستحقه، وحتي الحرف صفاته الذاتية اللازمة له: كالجهر والشدة والاستعلاء والاستفال والغنة وغيرها

أحكام الترقيق والتفخيم

أحكام الترقيق والتفخيم

اللام: الأصل فيها الترقيق، ولا يعرض لها التفخيم إلا في كلمة واحدة هي لفظ الجلالة: الله

1. تفخم لام الجلالة الله إذا تقدمها فتح أو ضم مثل: ((قالَ الله)) - ((لما قام عبدُ الله))، أو ساكن بعد ضم أو ساكن بعد الفتح مثل: ((قالوا اللهّم)) - ((وإلي الله))

2. ترقق إذا تقدمها كسرة مثل: ((بِالله)) - ((قلِ اللهم)) - ((من دينِ الله))، أو ساكن بعد مكسور مثل: ((وينجيّ الله))، أو تنوين مثل: ((قوماً الله)) وتلفظ هكذا: قومنِ الله

أحكام همزة الوصل

أحكام همزة الوصل

1. تنطق عند البدء بها وتسقط نطقا عند الوصل مثل: ((فكيف تتقون ان كفرتم يوما يجعل الولدان شيبا)) - ((السماء منفطر به كان وعده مفعولا))

2. تحذف نطقا وكتابة في: ((بسم الله الرحمن الرحيم))

3. تبدل ألف مد إذا كانت مفتوحة بعد همزة الاستفهام مثل: ((ءآلله خير اما يشركون))

أحكام اللام الساكنة

أحكام اللام الساكنة

1. اللام القمرية: يجب إظهار اللام إذا وقعت قبل أربعة عشر حرفا وهي المجموعة بهذا التركيب: ابغ حجك وخف عقيمه، أمثلة: الابرار- البيت- الجنة- الكوثر- المدثر- القيوم

2. اللام الشمسية: يجب إدغامها بلا غنة بالحرف الذي بعدها إذا كان واحد من أربعة عشر حرفا وهم: ط ث ص ر ت ض ذ ن د س ظ ز ش ل، أمثلة: التائبون- الثواب- الذين- السماء- الصلاة- الضالين

أحكام القلقلة

أحكام القلقلة

وهي عبارة عن تقلقل المخرج بالحرف عند خروجه ساكنا حتي يسمع له نبرة قوية، ويسميها البعض بهزة في اللسان، وعدد حروفها خمسة تجمعها كلمة: قطب جد، إذا كان حرف القلقلة في وسط الكلمة كانت القلقلة صغري، أي خفيفة، وإذا كان الحرف في آخر الكلمة كانت القلقلة كبري، أي أشد وأقوي، الهدف من القلقلة هو المحافظة علي القيمة الصوتية والخصائص المميزة للصوت حتي لا يلتبس بصوت آخر

1. قلقلة صغري

حرف ق: ((إقترب للناس حسابهم))

حرف ط: ((والذين آمنوا وتطمئن قلوبهم لذكر الله))

حرف ب: ((وإذ يرفع إبْراهيم القواعد من البيت))

حرف ج: ((لو شئت لاتخذت عليه أجرا))

حرف د: ((قل إن ادْري أقريب ما توعدون أم يجْعل له ربي أمدا))

2. قلقلة كبري

حرف ق: ((وعلي كل ضامر يأتين من كل فج عميق))

حرف ط: ((والله من ورائهم محيط))

حرف ب: ((فصب عليهم ربك سوط عذاب))

حرف ج: ((والسماء ذات البروج))

حرف د: ((قتل أصحاب الأخدود))

أحكام الإدغام العام المتجانسيين

التجانس هو أن يتفق الحرفان مخرجا ويختلفان صفة، وذلك بثلاث مخارج

* مخرج الطاء والتاء والدال (ط، ت، د) ويجب الادغام في موضعين مثلا:

1. د / ت: ((قد تّبين الرشد من الغي-ومهدّت له تمهيدا-لقد تّقطع بينكم وضل عنكم))

2. ت / د: ((فلما اثقلت دّعوا الله ربهما - قال قد اجيبت دّعوتكما))

3.

ت / ط: ((إذ همّت طّائفتان - فآمنت طّائفة من بني اسرائيل وكفرت طّائفة))

4. ط / ت: ((لئن بسطتّ اليّ يدك لتقتلني ما أنا بباسط يدي اليك لاقتلك))

* مخرج الظاء والذال والتاء، ويجب الادغام في موضعين

1. ذ / ظ: ((ولن ينفعكم اليوم إذ ظّلمتم انكم في العذاب مشركون))

2. ث / ذ: ((كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث أو تتركه يلهث ذّلك مثل القوم الذين كذّبوا بآياتنا))

* مخرج الميم والياء، وذلك في موضع واحد ب / م: ((يا بني اركب مّعنا))

أحكام الادغام العام المتقاربين

أحكام الادغام العام المتقاربين

التقارب هو أن يتقاب الحرفان مخرجا وصفة، وذلك يكون بمخرجين

1. ل / ر: ((بل ربّكم رب السماوات والأرض))

2. ق / ك: ((ألم نخلقكّم من ماء مهين))

أحكام النون الساكنة والتنوين - الإخفاء

أحكام النون الساكنة والتنوين - الإخفاء

ومعناها نطق النون الساكنة أو التنوين بحيث تكون وسطا بين الإدغام والإظهار، وعلامة ذلك أن يظل اللسان عند الإخفاء معلقا في فراغ الفم ولا يلتصق باللثة العلوية كما الحال مع الإظهار، والإخفاء يكون مع الغنة ويكون في كلمة أو كلمتين، والحروف التي تخفي قبلها النون الساكنة أو التنوين هي خمسة عشر حرفا: ص ذ ث ك ج ش ق س د ط ز ف ت ض ظ - أمثلة:

1. النون في كلمة: فانظرنا - انذرتهم - منثور - ينكثون - انجيناكم - انجيناكم - أنشأ - أندادا - أأنت - منضود - انظروا

2. النون في كلمتين: من صيام - من ذكر - من ثمره - من كأس - من جنات - من شيء - من طين - ومن في الأرض - من ظهير

3. الاخفاء في التنوين: قاعاً صفصفا - كل نفسٍ ذائقة الموت - ماءاً ثجاجا - صبراً جميلا - غفورٌ رحيم - خالداً فيها - قوماً ضالين

أحكام النون الساكنة والتنوين - الاقلاب

الاقلاب هو قلب النون الساكنة أو التنوين الي ميم قبل الباء في النطق لا في الكتابة، ويقع الاقلاب في كلمة أو في كلمتين، أمثلة:

1. النون الساكنة: ((وما تفرق الذين أوتوا الكتاب الا منْ بعد ما جائتهم البينة)) - ((وقالوا لن نؤمن لك حتي تفجر لنا من الأرض ينبوعا))

2. التنوين: ((أنه كان بعباده خبيرا بصيرا)) - ((فكيف اذا جئنا من كل أمةٍ بشهيد))

وفي المصحف توضع ميم صغيرة م

فوق النون الساكنة

أحكام النون الساكنة والتنوين - الإدغام

أحكام النون الساكنة والتنوين - الإدغام

إذا وقع بعد النون الساكنة والتنوين في أول الكلمة الثانية أحد هذه الحروف: ي ر م ل و ن، والتي تجمعها كلمة يرملون، فان النون الساكنة أو التنوين تدغم به حرف الإدغام فيصيران حرفا واحدا مشددا من جنس الحرف الثاني، والإدغام علي قسمين: إدغام بغنة، وإدغام بغير غنة

* إدغام بغنة: الغنة هو صوت يخرج من الأنف، وتشمل الحروف التالية: ي ن م و، وتجمعها كلمة ينمو، مع غنها بمقدار حركتين (الحركة تستغرق رفع أصبع أو خفضه) أمثلة

ي: ((لمن يخشي)) وتنطق لميّخشي، ((خيراً يَره)) وتنطق خيريّره

ن: ((فلن نّزيدكم)) وتنطق فلنّزيدكم، ((يومئذ ناعمة)) وتنطق يومئذنّاعمة

م: ((من مّاء)) وتنطق ممّاء، ((قرآنٌ مجيد)) وتنطق قرآنمّجيد

و: ((من وال)) وتنطق مو اّل، ((خيراً وأبقي)) وتنطق خيرو أّبقي

* إدغام بغير غنة: وهو دغم الحرف بلا غنة بعد تشديده بمقدار حركة واحدة، وحروفها: ل ر، أمثلة

ل: ((إن لّم)) وتنطق إلّم، ((ويلٌ لّكل)) وتنطق ويللّكل

ر: ((من رحمة)) وتنطق مرحّمة، ((غفورٌ رّحيم)) وتنطق غفوررّحيم

ملاحظة: لا يكون الإدغام عموما إلا في كلمتين أما إذا جاءت النون الساكنة وأحد حروف الإدغام في كلمة واحدة فلا إدغام لما يترتب عليه من تغيير في المعني، وهذا يوجد في أربع كلمات في القرآن: دنْيا، صنْوان، قنْوان، بنْيان

أحكام النون والميم المشددتين

أحكام النون والميم المشددتين

يجب إظهار الغنة والشدة في الميم أو النون المشددتين وطول الغنة حركتان، أمثلة

1. علي النون المشددة: ((إن للمتقين مفازا)) - ((قل أعوذ برب النّاس، ملك الناس))

2. علي الميم المشددة: ((فإذا جاءت الطامة الكبري)) - ((ثمّ أنشأناه خلقا آخر)) - ((فأمّا من أعطي واتقي))

أحكام الميم الساكنة

أحكام الميم الساكنة

إذا وقع بعد الميم الساكنة أحد حروف الهجاء ال 28 فللميم الساكنة ثلاثة أحكام

1. الإخفاء: إذا وقع بعد الميم الساكنة حرف ب تكون الميم مخفاة بغنة مثل: ((وما هم بخارجين)) - ((إنّ ربهم بهم))، فالإخفاء هو الغنّ بإخفاء في الميم الساكنة عندما يتلوها حرف الباء ويسمي إخفاء شفويا

2. الإدغام: إذا وقع بعد الميم الساكنة حرف م تدغم الميم الأولي بالميم الثانية بحيث تصيران ميما واحدة مشددة مثل: ((والله يعدكم مغفرة)) - ((لهم ما يشتهون))

3. الإظهار: إذا وقع بعد الميم الساكنة أحد الحروف التي هي ما عدا الباء والميم يكون النطق بالميم المذكورة ظاهرا علي غير غنة مثل: ((ألم تر)) - ((يمشي)) - ((وهم فيها))، فالإظهار وجوب عدم الغّن في الميم الساكنة عندما يأتي بعدها أحد حروف الهجاء غير الباء والميم، ويسمي هذا إظهارا شفويا وتكون أشد إظهارا عند الواو والفاء

كتاب الامثله

هوية الكتاب

عنوان و نام پديدآور: الامثله[نسخه خطي]/نويسنده متن: مير سيد شريف علي بن محمد جرجاني، 740 - 816ق.

شماره بازيابي: 5-6433

شماره هاي شناسايي ديگر: 6433/5

عنوان قراردادي: امثله. عربي

وضعيت استنساخ:، تاريخ كتابت: ح 1235ق. (به قرينه ص 160 مجموعه)

آغاز، انجام، انجامه: آغاز: [اعلم ان المصدر] اصل الكلام و [يصدر] منه تسعة اوجه الماضي و المضارع و [اسم] الفاعل و اسم المفعول و الامر و النهي [و النفي و] الجحد و الاستفهام اما الماضي فيصدر منه [اربع عشر] صيغة ستت منها للغائب و ستة منها للمخاطب …

انجام: … و اما اسم المفعول و يصدر منه ستة الكنايات فثلاث للمذكر و ثلاث للمونث فما للمذكر نحو مضروبي مضروباي مضروبي و ما للمونث نحو مضروبتي مضروبتاي مضروباتي.

مشخصات ظاهري: ص110 (حاشيه) -112، (172ص)؛ 18س؛ اندازه سطور: 85×150؛قطع: 108×179.

يادداشت مشخصات ظاهري: نوع و

درجه خط: تحريري

نوع كاغذ: فرنگي آبي

نوع و تزئينات جلد: تيماج قهوه اي، يك لا، دو تكه و وصالي شده.

خصوصيات نسخه موجود: حواشي اوراق: ابتداي نسخه در هامش دو صفحه ي آخر شرح امثله، و انتهاي نسخه درمتن ص 112 آمده است.

معرفي نسخه: به توضيحات ش 6433-5 (2/6433) در همين شماره بنگريد.

توضيحات نسخه: نسخه بررسي شده.فرسوده و رطوبت ديده است. بخشي از حواشي در برش اوراق از بين رفته است. جلد الحاقي، دو تكه، و از عطف دوخته شده است.

يادداشت كلي: زبان: عربي

يادداشت باز تكثير: كتاب امثله بارها ضمن جامع المقدمات و به صورت مستقل به چاپ رسيده است.

صحافي شده با: : نصاب الصبيان / ابونصر فراهي سجزي: 1208ق.2025380

عنوانهاي ديگر: التصريف

موضوع: زبان عربي -- صرف

نثر عربي -- ترجمه شده از فارسي

شناسه افزوده: خادم، جعفر. فروشنده

كتاب الامثله

كتاب الامثله

بسم الله الرحمن الرحيم

بدان كه مصدر اصل كلام است و از وي نه وجه باز مي گردد ماضي مستقبل اسم فاعل اسم مفعول امر نهي جحد نفي استفهام

و از ماضي چهارده وجه باز مي گردد شش مغايب را بود و شش مخاطب را و دو حكايت نفس متكلم را بود و آن شش كه مغايب را بود سه مذكر را بود و سه مؤنث را آن سه كه مذكر را بود ضرب ضربا ضربوا و آن سه كه مؤنث را بود ضربت ضربتا ضربن و آن شش كه مخاطب را بود سه مذكر را بود و سه مؤنث را آن سه كه مذكر را بود ضربت ضربتما ضربتم و آن سه كه مؤنث را بود ضربت ضربتما ضربتن و آن دو كه حكايت نفس متكلم را بود ضربت ضربنا.

و از مستقبل نيز چهارده وجه باز مي گردد شش

مغايب را بود و شش مخاطب را و دو حكايت نفس متكلم را آن شش كه مغايب را بود سه مذكر را بود و سه مؤنث را آن سه كه مذكر را بود يضرب يضربان يضربون و آن سه كه مؤنث را بود تضرب تضربان يضربن و آن شش كه مخاطب را بود

سه مذكر را بود و سه مؤنث را آن سه كه مذكر را بود تضرب تضربان تضربون و آن سه كه مؤنث را بود تضربين تضربان تضربن و آن دو كه حكايت نفس متكلم را بود اضرب نضرب.

و از اسم فاعل شش وجه باز مي گردد سه مذكر را بود و سه مؤنث را آن سه كه مذكر را بود ضارب ضاربان ضاربون و آن سه كه مؤنث را بود ضاربه ضاربتان ضاربات.

و از اسم مفعول نيز شش وجه باز مي گردد سه مذكر را بود و سه مؤنث را آن سه كه مذكر را بود مضروب مضروبان مضروبون و آن سه كه مؤنث را بود مضروبه مضروبتان مضروبات.

و از فعل امر نيز چهارده وجه باز مي گردد شش مغايب را بود و شش مخاطب را و دو حكايت نفس متكلم را آن شش كه مغايب را بود سه مذكر را بود و سه مؤنث را آن سه كه مذكر را بود ليضرب ليضربا ليضربوا و آن سه كه مؤنث را بود لتضرب لتضربا ليضربن و آن شش كه مخاطب را بود سه مذكر را بود و سه مؤنث را آن سه كه مذكر را بود اضرب اضربا اضربوا و آن سه كه مؤنث را بود اضربي اضربا اضربن و آن دو كه حكايت نفس متكلم

را بود لاضرب لنضرب.

و از نهي نيز چهارده وجه باز مي گردد شش مغايب را بود و شش مخاطب را و دو حكايت نفس متكلم را آن شش كه مغايب را بود سه مذكر را بود و سه مؤنث را آن سه كه مذكر را بود لا يضرب لا يضربا لا يضربوا و آن سه كه مؤنث را بود لا تضرب لا تضربا لا يضربن و آن شش كه مخاطب را بود سه مذكر را بود و سه مؤنث را آن سه كه مذكر را بود لا تضرب لا تضربا لا تضربوا و آن سه كه مؤنث را بود لا تضربي لا تضربا لا تضربن و آن دو كه حكايت نفس متكلم را بود لا اضرب لا نضرب.

و از جحد نيز چهارده وجه باز مي گردد شش مغايب را بود و شش مخاطب را و دو حكايت نفس متكلم را آن شش كه مغايب را بود سه مذكر را بود و سه مؤنث را آن سه كه مذكر را بود لم يضرب لم يضربا لم يضربوا و آن سه كه مؤنث را بود لم تضرب لم تضربا لم يضربن و آن شش كه مخاطب را بود سه مذكر را بود و سه مؤنث را آن سه كه مذكر را بود لم تضرب لم تضربا لم تضربوا و آن سه كه مؤنث را بود لم تضربي لم تضربا لم تضربن و آن دو كه حكايت نفس متكلم را بود لم اضرب لم نضرب.

و از نفي نيز چهارده وجه باز مي گردد شش مغايب را بود و شش مخاطب را و دو حكايت نفس متكلم را آن شش كه مغايب

را بود سه مذكر را بود و سه مؤنث را آن سه كه مذكر را بود لا يضرب لا يضربان لا يضربون و آن سه كه مؤنث را بود لا تضرب لا تضربان لا يضربن و آن شش كه مخاطب را بود سه مذكر را بود و سه مؤنث را آن سه كه مذكر را بود لا تضرب لا تضربان لا تضربون و آن سه كه مؤنث را بود لا تضربين لا تضربان لا تضربن و آن دو كه حكايت نفس متكلم را بود لا اضرب لا نضرب.

و از استفهام نيز چهارده وجه باز مي گردد شش مغايب را بود و شش مخاطب را و دو حكايت نفس متكلم را آن شش كه مغايب را بود سه مذكر را بود و سه مؤنث را آن سه كه مذكر را بود هل يضرب هل يضربان هل يضربون و آن سه كه مؤنث را بود هل تضرب هل تضربان هل يضربن و آن شش كه مخاطب را بود سه مذكر را بود و سه مؤنث را آن سه كه مذكر را بود هل تضرب هل تضربان هل تضربون و آن سه كه مؤنث را بود هل تضربين هل تضربان هل تضربن و آن دو كه حكايت نفس متكلم را بود هل اضرب هل نضرب

التصريف، عوامل جرجاني و منظومه

كتاب التصريف

هوية الكتاب

عنوان و نام پديدآور: … التصريف / المولف عبدالوهاب بن ابراهيم الزنجاني، - 655ق.؛ اعداد لجنه تنظيم الكتب الدراسيه.

مشخصات نشر: تهران: المجمع العلمي الاسلامي، 1407ق. = 1366.

مشخصات ظاهري: 109ص.

شابك: 220ريال؛ 700ريال (چاپ دهم)

يادداشت: عربي.

يادداشت: چاپ دهم: 1412ق.=1370.

يادداشت: كتابنامه به صورت زيرنويس.

موضوع: زبان عربي -- صرف

شناسه افزوده: مجمع علمي اسلامي. گروه تنظيم كتابهاي درسي

شناسه افزوده: مجمع

علمي اسلامي

رده بندي كنگره: PJ6131/ز9ت 6 1366

رده بندي ديويي: 492/75

شماره كتابشناسي ملي: م 66-1241

متن الاصلي

كتاب التصريف

بسم الله الرحمن الرحيم

اعلمان التصريف في اللغه التغيير و في الصناعه تحويل الاصل الواحد الي امثله مختلفه لمعان مقصوده لا تحصل الا بها.

ثم الفعل اما ثلاثي و اما رباعي و كل واحد منهما اما مجرد او مزيد فيه و كل واحد منها اما سالم او غير سالم و نعني بالسالم ما سلمت حروفه الاصليه التي تقابل بالفاء و العين و اللام من حروف العله و الهمزه و التضعيف.

اما الثلاثي المجرد فان كان ماضيه علي فعل مفتوح العين فمضارعه يفعل بضم العين او يفعل بكسرها نحو نصر ينصر و ضرب يضرب و قد يجي ء علي يفعل بفتح العين اذا كان عين فعله او لامه حرفا من حروف الحلق و هي سته احرف الهمزه و الهاء و العين و الحاء و الغين و الخاء نحو سئل يسئل و منع يمنع

و ابي يابي شاذ و ان كان ماضيه علي فعل مكسور العين فمضارعه علي يفعل بفتح العين نحو علم يعلم الا ما شذ من نحو حسب يحسب و اخواته و ان كان ماضيه علي فعل مضموم العين فمضارعه علي يفعل و بضم العين نحو حسن يحسن.

و اما الرباعي المجرد فهو فعلل كدحرج دحرجه و دحراجا.

و اما الثلاثي المزيد فيه فهو علي ثلاثه اقسام الاول ما كان ماضيه علي اربعه احرف كافعل نحو اكرم يكرم اكراما و فعل نحو فرح يفرح تفريحا و فاعل نحو قاتل يقاتل مقاتله و قتالا و قيتالا.

الثاني ما كان ماضيه علي خمسه احرف اما اوله التاء مثل تفعل نحو

تكسر يتكسر تكسرا و تفاعل نحو تباعد يتباعد تباعدا و اما اوله الهمزه

مثل انفعل نحو انقطع ينقطع انقطاعا و افتعل نحو اجتمع يجتمع اجتماعا و افعل نحو احمر يحمر احمرارا.

الثالث ما كان ماضيه علي سته احرف مثل استفعل نحو استخرج يستخرج استخراجا و افعال نحو احمار يحمار احميرارا و افعوعل نحو اعشوشب يعشوشب اعشيشابا و افعول نحو اجلوز يجلوز اجلوازا و افعنلل نحو اقعنسس اقعنساسا و افعنلي نحو اسلنقي اسلنقاء.

و اما الرباعي المزيد فيه فامثلته تفعلل كتدحرج تدحرجا و افعنلل نحو احرنجم احرنجاما و افعلل نحو اقشعر اقشعرارا.

تنبيه الفعل امامتعد و هو الفعل الذي يتعدي من الفاعل الي المفعول به

كقولك ضربت زيدا و يسمي ايضا واقعا و مجاوزا و اماغير متعد و هو الفعل الذي لم يتجاوز الفاعل نحو حسن زيد و يسمي لازما و غير واقع و تعديته في الثلاثي المجرد بتضعيف العين او بالهمزه كقولك فرحت زيدا و اجلسته و به حرف الجر في الكل نحو ذهبت بزيد و انطلقت به

فصل في امثله تصريف هذه الافعال اما الماضي فهو الفعل الذي دل علي معني وجد في الزمان الماضي فالمبني للفاعل منه ما كان اوله مفتوحا او كان اول متحرك منه مفتوحا نحو نصر نصرا نصروا الي آخره و قس علي هذه المذكوره افعل و فاعل و فعلل و تفعلل و افتعل و انفعل و استفعل و افعلل و افعوعل و كذا البواقي و لا تعتبر حركات الالفات في الاوائل

فانها زائده تثبت في الابتداء و تسقط في الدرج و المبني للمفعول منه و هو الفعل الذي لم يسم فاعله ما كان اوله مضموما كفعل و فعلل و افعل و فعل و فوعل و تفعل و تفوعل و تفعلل او كان اول متحرك منه مضموما نحو افتعل

و استفعل و همزه الوصل تتبع هذا المضموم في الضم و ما قبل آخره يكون مكسورا ابدا تقول نصر زيد و استخرج المال.

و اماالمضارع فهو ما اوله احدي الزوايد الاربع و هي الهمزه و النون و الياء و التاء تجمعها انيت او اتين او ناتي فالهمزه للمتكلم وحده و النون له اذا كان معه غيره و التاء للمخاطب مفردا او مثني او مجموعا مذكرا كان او مؤنثا و للغايبه المفرده و لمثناها و الياء للغايب المذكر مفردا او مثني او مجموعا و لجمع المؤنث الغايبه و هذا يصلح للحال و الاستقبال تقول يفعل الان و يسمي حالا و حاضرا و يفعل غدا و يسمي مستقبلا فاذا ادخلت عليه السين او سوف فقلت سيفعل او سوف يفعل اختص بزمان الاستقبال فاذا ادخلت عليه اللام

المفتوحه اختص بزمان الحال كقولك ليفعل و في التنزيلاني ليحزنني ان تذهبوا به.

و المبني للفاعل منه ما كان حرف المضارعه منه مفتوحا الا ما كان ماضيه علي اربعه احرف فان حرف المضارعه منه يكون مضموما ابدا نحو يدحرج و يكرم و فرح و يقاتل و علامه بناء هذه الاربعه للفاعل كون الحرف الذي قبل آخره مكسورا ابدا مثاله من يفعل ينصر ينصران ينصرون الي آخر و قس علي هذا يضرب و يعلم و يدحرج و يكرم و يقاتل و يفرح و يتكسر و يتباعد و ينقطع و يجتمع و يحمر و يحمار و يستخرج و يعشوشب و يقعنسس و يسلنقي و يتدحرج و يحرنجم و يقشعر.

و المبني للمفعول منه ما كان حرف المضارعه منه مضموما و ما قبل آخره مفتوحا نحو ينصر و يدحرج و يكرم و يقاتل و يفرح و يستخرج.

و اعلم

انه يدخل علي الفعل المضارع ما و لا النافيتان فلا تغيران صيغته

تقول لا ينصر لا ينصران لا ينصرون الي آخره و كذا ما ينصر ما ينصران ما ينصرون الي آخره

كتاب شرح التصريف

بسم الله الرحمن الرحيم

ان اروي زهر تخرج في رياض الكلام من الاكمام و ابهي حبر تحاك ببنان

البيان و اسنان الاقلام حمد الله تعالي سبحانه علي تواتر نعمائه الزاهره الظاهره

و ترادف آلائه المتوافره المتكاثره ثم الصلوه علي نبيه محمد المبعوث من اشرف جراثيم الانام و علي آله و اصحابه الائمه الاعلام و ازمه الاسلام.

اما بعد فيقول الحقير الفقير الي الله المسعود بن عمر القاضي التفتازاني بيض

الله غره احواله و اورق اغصان آماله لما رايت مختصر التصريف الذي صنفه

الامام الفاضل العالم الكامل قدوه المحققين عز المله و الدين عبد الوهاب بن ابراهيم الزنجاني رحمه الله مختصرا ينطوي علي مباحث شريفه و يحتوي علي قواعد لطيفه سنح لي ان اشرحه شرحا يذلل من اللفظ صعابه و يكشف عن وجوه

المعاني نقابه و يستكشف مظنون غوامضه و يستخرج سر حلوه و حامضه مضيفا اليه فوائد شريفه و ذوائد لطيفه مما عثر عليه فكري الفاتر و نظري القاصر بعون الله الملك القادر و المرجو ممن اطلع فيه علي عثره ان يدرء بالحسنه السيئه فانه اول ما افرغته في

غالب الترتيب و الترصيف مختصرا في هذا المختصر ما قراته في علم التصريف و من الله الاستعانه و اليه الزلفي و هو حسب من توكل عليه و كفي فها انا اشرع في المقصود بعون الملك المعبود فاقول لما كان من الواجب علي كل طالب لشي ء ان يتصور ذلك الشي ء اولا ليكون علي بصيره في طلبه و ان يتصور غايته لانه هو

السبب الحامل علي الشروع

في طلبه بدء المصنف بتعريف التصريف علي وجه يتضمن فائدته متعرضا لمعناه اللغوي اشعارا بالمناسبه بين المعنيين

فقال مخاطبا بالخطاب العام اعلم ان التصريف و هو تفعيل من الصرف للمبالغه و التكثير في اللغه التغيير تقول صرفت الشي ء اي غيرته يعني ان للتصريف معنيين لغوي و هو ما وضعه له واضع لغه العرب و اللغه هي الالفاظ الموضوعه

من لغي بالكسر يلغي لغي اذا لهج بالكلام و اصلها لغي او لغو و الهاء عوض عنهما

و جمعها لغي مثل بره و بري و قد جاء اللغات ايضا و صناعي و هو ما وضعه له اهل هذه الصناعه و اليه اشار بقوله و في الصناعه بكسر الصاد و هي العلم الحاصل من التمرن علي العمل و المراد هيهنا صناعه التصريف اي التصريف في الاصطلاح تحويل الاصل الواحد اي تغييره و الاصل ما يبني عليه شي ء و المراد هيهنا المصدر الي امثله اي ابنيه و صيغ و هي الكلم باعتبار هيئات تعرض لها من الحركات و السكنات و تقديم بعض الحروف علي بعض و تاخيره عنه مختلفه باختلاف الهيئه نحو ضرب و يضرب و نحوهما من المشتقات لمعان جمع معني و هو في الاصل

مصدر ميمي من العنايه ثم نقل الي معني المفعول و هو ما يراد من اللفظ اي التصريف تحويل المصدر الي امثله مختلفه لاجل حصول معان مقصوده لا تحصل تلك المعاني الا بها اي بهذه الامثله و في هذا الكلام تنبيه علي ان هذا العلم محتاج اليه مثلا الضرب هو الاصل الواحد فتحويله الي ضرب و يضرب و غيرهما لتحصيل المعاني المقصوده من الضرب الحادث في الزمان الماضي او الحال او غيرهما

هو التصريف في الاصطلاح و المناسبه بينهما

ظاهره.

و المراد بالتصريف هيهنا غير علم التصريف الذي هو معرفه احوال الابنيه و اختار التحويل علي التغيير لما في التحويل من معني النقل Nقال في المغرب التحويل نقل الشي ء من موضع الي موضع آخر وNقال في الصحاح التحويل نقل الشي ء من موضع الي موضع آخرNتقول حولته فتحول و حول ايضا يتعدي بنفسه و لا يتعدي و الاسم منه الحول قال الله تعاليلا يبغون عنها حولا فهو اخص من

التغيير و لا يخفي انك تنقل حروف الضرب الي ضرب و يضرب و غيرهما فيكون التحويل اولي من التغيير و لا يجوز ان يفسر التصريف لغه بالتحويل لانه اخص من التصريف ثم التعريف يشتمل علي العلل الاربع قيل التحويل هي

الصوره و يدل بالالتزام علي الفاعل و هو المحول و الاصل الواحد هي الماده و حصول المعاني المقصوده هي الغايه فان قلت المحول هو الواضع ام غيره قلت الظاهر انه كل من يصلح لذلك فهو المحول كما يقال في العرف صرفت الكلمه لكنه في الحقيقه هو الواضع لانه هو الذي حول الاصل الواحد الي الامثله و انما قلنا انه حول الاصل الواحد الي الامثله اي اشتق الامثله منه و لم يجعل كلا من الامثله صيغه موضوعه براسها لان هذا ادخل في المناسبه و اقرب الي الضبط و اختار الاصل الواحد علي المصدر ليصح علي المذهبين فان الكوفيين يجعلون المصدر مشتقا من الفعل فالاصل

الواحد عندهم هو الفعل و العمده في استدلالهم ان المصدر يعل باعلال الفعل فهو فرع الفعل و اجيب عنه بانه لا يلزم من فرعيته في الاعلال فرعيته في الاشتقاق كما

ان نحو تعد و اعد و نعد فرع يعد في الاعلال مع انه ليس بمشتق منه و تاخر

الفعل عن نفس المصدر في الاشتقاق لا ينافي كون اعلال المصدر متاخرا عن اعلال الفعل فتامل.

و اعلم ان مرادنا بالمصدر هو المصدر المجرد لان المزيد فيه مشتق منه لموافقته اياه بحروفه و معناه فان قلت نحن نجد بعض الامثله مشتقا من الفعل كالامر و اسم

الفاعل و المفعول و نحوها قلت مرجع الجميع الي المصدر فالكل مشتق منه اما بواسطه او بلا واسطه و يجوز ان يقال اختار المصنف الاصل الواحد علي المصدر ليكون اعم من المصدر و غيره فيشتمل علي تحويل الاسم الي المثني و المجموع و المصغر و المنسوب و نحو ذلك و هذا اقرب الي الضبط فان قلت لم اختار التصريف علي الصرف مع انه بمعناه قلت لان في هذا العلم تصرفات كثيره فاختير لفظ يدل علي المبالغه و التكثير فهذا اوان نرجع الي المقصود فنقول معلوم ان الكلمات ثلاث اسم و فعل و حرف و لما كان بحثه عن الفعل و ما يشتق منه شرع في بيان تقسيمه الي ما له من الاقسام.

فقال ثم الفعل بكسر الفاء لانه اسم لكلمه مخصوصه و اما بالفتح فمصدر فعل يفعل اما ثلاثي و اما رباعي لانه لا يخلو من ان يكون حروفه الاصليه ثلثه او.

اربعه فالاول الثلاثي و الثاني الرباعي اذ لم يبن منه الخماسي و لا الثنائي بشهاده التتبع و الاستقراء و للمحافظه علي الاعتدال لئلا يؤدي الخماسي الي الثقل و الثنائي الي الضعف عن قبول ما يتطرق اليه من التغييرات الكثيره و لم يمنع الخماسي في الاسم حطا لرتبه الفعل عن رتبته و لكونه اثقل من الاسم لدلالته علي الحدث و الزمان و الفاعل لا يقال هذا التقسيم تقسيم الشي ء الي نفسه و

الي غيره لان مورد القسمه فعل و كل فعل اما ثلاثي و اما رباعي فمورد القسمه ايضا احدهما و ايا ما

كان يكون تقسيمه الي الثلاثي و الرباعي تقسيما للشي ء الي نفسه و الي غيره لانا نقول الفعل الذي هو مورد القسمه اعم من الثلاثي و الرباعي فان المراد به مطلق الفعل من غير نظر الي كونه علي ثلاثه احرف او اربعه و هكذا جميع التقسيمات.

و تحقيق ذلك ان مورد القسمه هو مفهوم الفعل لا ما صدق عليه مفهوم الفعل و المحكوم عليه في قولنا كل فعل اما ثلاثي و اما رباعي ما يصدق عليه مفهوم الفعل لا نفس مفهومه فلا يلزم النتيجه و كل واحد منهما اي من الثلاثي و الرباعي اما مجرد او مزيد فيه لانه لا يخلو اما ان يكون باقيا علي حروفه الاصليه او لا فالاول المجرد

و الثاني المزيد فيه و كل واحد منها اي من هذه الاربعه اما سالم او غير سالم لانه ان خلت اصوله عن حروف العله و الهمزه و التضعيف فسالم و الا فغير سالم فصارت الاقسام ثمانيه و الامثله نصر و وعد و اكرم و اوعد و دحرج و زلزل و تدحرج و تزلزل و نعني في صناعه التصريف بالسالم ما سلمت حروفه الاصليه التي تقابل بالفاء و العين و اللام من حروف العله و هي الواو و الياء و الالف و الهمزه و التضعيف و انما قيد الحروف بالاصليه ليخرج عنه نحو مست و ظلت بحذف احد حرفي

التضعيف فانه غير سالم لوجود التضعيف في الاصل و كذا نحو قل و بع و امثال ذلك و ليدخل فيه نحو اكرم و اعشوشب و احمار فانها من السالم

لخلو اصولها عما ذكرنا.

و كذا ما ابدل عن احد حروفه الصحيحه حروف العله مما هو مذكور في

المطولات و يسمي سالما لسلامته عن التغييرات الكثيره الجاريه في غير السالم و اشار بقوله التي تقابل الخ الي تفسير الحروف الاصول لكن ينبغي ان يستثني الزائد للتضعيف نحو فرح او للالحاق نحو جلبب و الي ان الميزان هو الفاء و العين و اللام اعني فعل لانه اعم الافعال معني لان الكل فيه معني الفعل فهو اليق من

جعل لخفته و لمجي ء جعل لمعني آخر مثل خلق و صير و لما فيه من حروف الشفه و الوسط و الحلق ثم الثلاثي المجرد هو الاصل لتجرده عن الزوايد و لكونه علي ثلاثه احرف فلهذا قدمه

و قيل هو اجوف واوي مثل خاف يخاف و قيل يائي مثل هاب يهاب فان قلت لم لم يبقوا همزه الوصل لعدم الاعتداد بحركه السين لكونها عارضه كما

قالوا في الامر من تجار و تراف اجار و اراف ثم نقل حركه الهمزه الي ما قبلها و حذفوها ثم ابقوا همزه الوصل

ف

قالوا اجر و ارف لعدم الاعتداد بالحركه العارضيه قلت لان سل اكثر استعمالا فاحبوا فيه التخفيف بحيث يمكن به خلاف ذلك او قلت ان سل

مشتق من تسال بالالف فحذف حرف المضارعه و اسكن الاخر ثم حذف الالف لالتقاء الساكنين فبقي سل و ليس كذلك اجر و ارف فان التخفيف انما هو في الامر دون المضارع.

و آب اي رجع يؤب اب و ساء يسوء سؤ كصان يصون صن و جاء يجي ء جي ء ككال يكيل كل كما تقدم في باع يبيع يقال كال الزند اذا لم يخرج ناره فهو ساء في اسم الفاعل من ساء و جاء فيه من جاء

و ذكر ذلك لانه ليس مثل صائن و بايع و لان في اعلاله بحثا و هوNان الاصل ساوء و جاي ء

قلبت الواو و الياء همزه كما في صائن و بائع فقيل ساءء و جاءء بهمزتين ثم قلبت الهمزه الثانيه ياء لانكسار ما قبلها كما في ايمه فقيل ساءي و جاءي ثم اعلا اعلال غاز و رام فقيل ساء و جاء علي وزن فاع هذا قول سيبويه N

و قال الخليل اصلها ساوء و جاي ء نقلت العين الي موضع اللام و اللام الي موضع العين فقيل ساءو و جاءي و الوزن فالع ثم اعل اعلال غاز و رام فقيل ساء و جاء و الوزن فال N.

و رجح قول الخليل بقله التغيير لما في قول سيبويه من اعلالين ليسا فيه و هما قلب العين همزه و قلب اللام ياء و قلب المكاني قد ثبت في كلامهم كثيرا مع عدم الاحتياج اليه كشاك و ناء يناء و الاصل نائي ينائي و ايس يايس و الاصل يئس ييئس و نحو ذلك و هيهنا قد احتيج اليه لاجتماع الهمزتين.

و قال ابن حاجب قول سيبويه اقيس و ما ذكره الخليل لا يقوم عليه دليل و هو جار و علي قياس كلامهم و القلب ليس بقياس و اسا اي داوي ياسو كدعا يدعو و اتي ياتي كرمي يرمي.

و الامر ايت اصله ائت قلبت الثانيه ياء كايمان و لذا ذكره و منهم اي و من

العرب من يحذف الهمزه الثانيه ثم يستغني عن همزه الوصل و يقول ت يا رجل كق و في الوقف قه تشبيها له بخذ كما مر و واي اي وعد ياي كوقي يقي ق.

و اصل ياي يوئي حذفت الواو كيقي و لا

فايده في ذكر الامر فان المصنف لا يذكر شيئا من التصاريف غير الماضي و المضارع الا و فيه امر زايد ليس في المشبه به و اوي ياوي ايا كشوي يشوي شيا و اصل ايا اويا و لا فايده في ذكره اذ ليس فيه امر زايد.

و كان فائدته انه قال حكمه في التصاريف حكم شوي يشوي و المصدر ليس من التصاريف فلم يعلم ان مصدره ايضا كمصدره في الاعلال فاشار اليه بقوله ايا و الامر من تاوي ايو كاشو من تشوي و الاصل اءو قلبت الثانيه ياء و لذا ذكره و لا يخفي عليك ان الياء في ايت و ايزر و ايو نحو ذلك يصير همزه عند سقوط همزه الوصل في الدرج كما تقدم و منه قوله تعالي فاووا الي الكهفو هو فعل جماعه الذكور

و تقول ايو ايويا ايووا اصله اءووا بهمزتين و واوين فلما اتصل به الفاء سقطت همزه الوصل و عادت الهمزه المنقلبه فصار فاووا و قس علي هذا.

و ناي اي بعد يناي كرعي يرعي و انا كارع و عليك بالتدبر في هذه الابحاث و مقايستها بما تقدم في المعتلات و بما مر من الاعلالات عند التاكيد و غيره و لا اظنها تخفي عليك ان اتقنت ما تقدم و الا فالاعاده مع تاديتها الي الاطاله لا تفيدك.

و هكذا قياس راي يراي اي قياس يري ان يكون كيناي و يرعي لانه من بابهما لكن العرب قد اجتمعت علي حذف الهمزه التي هي عين الفعل من

مضارعه اي مضارع راي و الاولي ظاهرا ان يقول علي حذف الهمزه منه لان بحثه انما هو في يري و هو مضارع و انما عدل عنه الي ذلك لئلا يتوهم ان

الحذف مخصوص بيري فعلم من عبارته ان الحذف جار في المضارع مطلقا فافهم

ف

قالوا يري يريان يرون الخ و الاصل يراي نقلت حركه الهمزه الي ما قبلها و حذف الهمزه فقيل يري و هذا حذف يستلزم تخفيفا لانه كثر استعمال ذلك لا يقال يراي اصلا الا في ضروره الشعر كقوله

ا لم تر ما لاقيت و الدهر اعصر و من يتمل العيش يراي و يسمع

و القياس يري و كقوله

اري عينيي ما لم تراياه كلانا عالم بالترهات

و قد حذف الشاعر الهمزه من ماضيه ايضا

فقال

صاح هل ريت او سمعت براع رد في الضرع ما قري في الحلاب

و القياس رايت بالهمزه و لم يلزم الحذف في يناي لانه لم يكثر كثره يري.

و اتفق في خطاب المؤنث لفظ الواحده و الجمع لانك تقول ترين يا امراه و ترين يا نسوه لكن وزن ترين الواحده تفين بحذف العين و اللام لان اصله ترايين كترضيين حذفت الهمزه ثم قلبت الياء الفا و حذف الالف فبقي ترين بحذف العين و اللام و وزن الجمع تفلن لان اصله تراين كترضين حذفت الهمزه لما ذكرنا فبقي ترين باثبات الفاء و اللام و الياء هيهنا لام الفعل و في الواحده ضمير الفاعل.

فاذا امرت منه اي اذا بنيت الامر من تري فقلت علي الاصل ارء كارع لانه من تراي حذفت حرف المضارعه و لام الفعل و اتي بهمزه الوصل مكسوره فقيل ارء و تصريفه كتصريف ارض و في عبارته حزازه لان الجزاء اذا

كان ماضيا بغير قد لم يجز دخول الفاء فيه فحقها ان يقول اذا امرت منه قلت كما هو في بعض النسخ و كان هذا سهو من الكاتب فحينئذ لا بد من تقدير قد ليصح و قلت

علي تقدير الحذف ر من تري بحذف حرف المضارعه و اللام و الوزن ف.

و يلزمه الهاء في الوقف كما ذكره في قه

فتقول ره ريا روا اصله ريوا ري اصله ريي ريا رين و الراء في الجميع مفتوحه اذ لا داعي الي العدول عنه و بالتاكيد رين باعاده اللام المحذوفه كما مر في اغزون ريان رون بضم الواو دون الحذف كما في اغزن لانه لا ضمه هيهنا تدل عليه لان ما قبله مفتوح رين بكسر ياء الضمير دون الحذف كذلك ريان رينان و بالخفيفه رين رون رين فهو

راء في اسم الفاعل اصله رائي اعل اعلال رام رائيان في التثنيه راءون في الجمع اصله رائيون نقلت ضمه الياء الي الهمزه و حذفت الياء و وزنه فاعون و هو كراع راعيان راعون و ذاك مرئي كمرعي في اسم المفعول اصله مرؤوي قلبت الواو ياء و ادغمت و كسر ما قبلها كما مر في مرمي

كتاب عوامل جرجاني

بسم الله الرحمن الرحيم

و به نستعين الحمد لله رب العالمين و الصلوه و السلام علي خير خلقه محمد صلي الله عليه و آله اجمعين

اما بعد فان العوامل في النحو ماه عامل و هي لفظيه و معنويه فاللفظيه سماعيه و قياسيه فالسماعيه احد و تسعون عاملا و القياسيه سبعه عوامل و المعنويه عددان و تتنوع السماعيه علي ثلاثه عشر نوعا.

النوع الاول حروف تجر الاسم فقط و هي تسعه عشر حرفا الباء و من و الي و في و اللام و رب و واو و عن و علي و الكاف و مذ و منذ و حتي و واو القسم و باء القسم و تاء القسم و حاشا و عدا و خلا.

النوع الثاني حروف تنصب الاسم و

ترفع الخبر و هي سته احرف ان و ان و كان و لكن و ليت و لعل.

النوع الثالث حرفان ترفعان الاسم و تنصبان الخبر و هما ما و لا المشبهتان بليس.

النوع الرابع حروف تنصب الاسم فقط و هي سبعه احرف الواو و الا و يا و ايا و اي و هيا و الهمزه المفتوحه.

النوع الخامس حروف تنصب الفعل المضارع و هي اربعه احرف ان و لن

و كي و اذن.

النوع السادس حروف تجزم الفعل المضارع و هي خمسه احرف لم و لما و لام الامر و لاء النهي و ان الشرطيه.

النوع السابع اسماء تجزم الفعل المضارع علي معني ان و هي تسعه اسماء من و ما و اي و متي و مهما و اين و حيثما و اني و اذما.

النوع الثامن اسماء تنصب علي التميز اسماء النكرات و هي اربعه اسماء احدها عشره اذا ركبت مع احد و اثنين الي تسع و تسعين نحو احد عشر درهما و ثانيها كم و ثالثها كاين و رابعها كذا.

النوع التاسع كلمات تسمي اسماء الافعال بعضها تنصب و بعضها ترفع و هي تسع كلمات الناصبه منها ست كلمات و هي رويد و بله و دونك و عليك و هاء و حيهل و الرافعه منها ثلاث كلمات هيهات و شتان و سرعان.

النوع العاشر الافعال الناقصه ترفع الاسم و تنصب الخبر و هي ثلاثه عشر فعلا كان و صار و امسي و اضحي و اصبح و ظل و بات و ما زال و ما فتي ء و ما برح و ما دام و ما انفك و ليس و ما يتصرف منهن.

النوع الحادي عشر افعال المقاربه ترفع اسما واحدا و هي اربعه افعال عسي

و كاد و كرب و اوشك.

النوع الثاني عشر افعال المدح و الذم ترفع اسم الجنس المعرف باللام و بعده اسم آخر مرفوع و هو المخصوص بالمدح و الذم و هي اربعه افعال نعم و بئس و ساء و حبذا.

النوع الثالث عشر افعال الشك و اليقين تدخل علي اسمين ثانيهما عباره عن الاول تنصبهما جميعا و هي سبعه افعال حسبت و خلت و ظننت و وجدت و علمت و زعمت و رايت.

و القياسيه منها سبعه عوامل الفعل علي الاطلاق و اسم الفاعل و المفعول و الصفه المشبهه و المصدر و كل اسم اضيف الي اسم آخر و كل اسم تم بالتنوين و المعنويه منها عددان العامل في المبتدء و الخبر و العامل في الفعل المضارع فهذه ماه عامل لا يستغني الصغير و الكبير و الوضيع و الشريف من معرفتها و استعمالها علي النحو المذكور و الحمد لله

كتاب عوامل منظومه

بسم الله الرحمن الرحيم

بعد توحيد خداوند و درود مصطفي نعت آل پاك پيغمبر رسول مجتبي هست مدح خسرو قاضي معز الدين حسين حامي دين آفتاب معدلت ظل اله بر خلايق واجب و بر بنده زاده فرض عين چون دعاي شاهزاد صبح و شام و سال و ماه نصرت و فتح و ظفر اقبال جاه و سلطنت باد باقي هر دو را تا هست امكان بقا بر دو ضربند اين عوامل لفظي و بعض ديگر معنوي مي دان تو اي خوش طينت و نيكو لقا

باز لفظي بر دو قسم آمد سماعي بعد از آن قسم ثاني را قياسي دان تو بي سهو و خطا پس سماعي سيزده نوع است يكدم گوش دار تا شمارم از برايت ابتدا تا انتها عامل اندر نحو

صد باشد چنين فرموده است شيخ عبد القاهر جرجاني آن مرد خدا زان نود با هشت لفظي و دو عامل معنوي باز لفظي بر دو قسم است ياد گير اين حرفها نوع اول نوزده حرفند جر مي دان يقين كاندرين يك بيت آمد جمله بي چون و چرا با و تاء و كاف و لام و واو و منذ مذ خلا رب حاشا من عدا في عن علي حتي الي ان و ان كان ليت لكن لعل ناصب اسمند و رافع در خبر ضد ما و لا واو و ياء و همزه و الا ايا و اي هيا ناصب اسمند اين هفت حرف دان اي مقتدا ان و لن پس كي اذن اين چار حرف معتبر نصب مستقبل كنند اين جمله دائم اقتضا ان و لم لما و لام امر و لاء نهي هم پنج حرف جازم فعلند هر يك بي دغا من و ما مهما و اي حيثما اذما متي اينما اني نه اسم جازمند مر فعل را

ناصب اسم منكر نوع هشتم چار اسم هست چون تمييز باشد اين منكر هر كجا اولين لفظ عشر باشد مركب با احد همچنين تا تسعه و تسعين شنو اين حكم را باز ثاني كم چه استفهام باشد يا خبر ثالث ايشان كاين رابع ايشان كذا نه بود اسماء افعال و از آن شش ناصبند دونك بله عليك حيهل باشد هيا پس رويد باز رافع اسم را هيهات دان باز شتان است و سرعان ياد گير اين حرفها نوع عاشر سيزده فعلند كايشان ناقصند رافع اسمند و ناصب در خبر چون ما و لا كان صار اصبح امسي و

اضحي ظل بات ما فتي ء ما انفك ما دام ليس در قفا ما برح ما زال افعالي كه زينها مشتق اند هر كجا يابي همين حكم است در جمله درا ديگر افعال تقارب در عمل چون ناقصند هست اول كاد و ثاني كرب اوشك عسي رافع اسماء جنس افعال مدح و ذم بود چار باشد نعم بئس ساء آنگه حبذا ديگر افعال يقين و شك بود كان بر دو اسم چون درآيد هر يكي منصوب سازد هر دو را

خلت باشد با زعمت پس حسبت با علمت پس ظننت با رايت پس وجدت بي خفا بعد از آن هفت قياسي اسم فاعل مصدر است اسم مفعول و مضاف و فعل باشد مطلقا پس صفت باشد كه او مانند اسم فاعل است هفتم اسمي كو بود تمييز را ناصب روا عامل فعل مضارع معنوي باشد بدان همچنين عامل خبر را مي شود هم مبتدا شد تمام اين صد عوامل خوش نظام و خوش نسق ناظم و باني و كاتب را بكن هر دم دعا

كتاب الكبري في المنطق

هوية الكتاب

عنوان و نام پديدآور: الكبري في المنطق/ جرجاني، علي بن محمد، ق 816 - 740. / مقدمه و پاورقي از محمود افتخارزاده

مشخصات نشر: قم: قدس، 1363.

مشخصات ظاهري: 136 ص.جدول

شابك: بها: 140ريال

وضعيت فهرست نويسي: فهرستنويسي قبلي

يادداشت: اين كتاب از علي بن محمد جرجاني است و نام نويسنده در صفحه عنوان و در متن كتاب ذكر نشده است

يادداشت: كتابنامه: ص.[]136

عنوان ديگر: منطق كبري

موضوع: منطق

شناسه افزوده: افتخارزاده، محمود، 1333 -، حاشيه نويس

رده بندي كنگره: BC66/ف2 ج448 1363

رده بندي ديويي: 160

شماره كتابشناسي ملي: م 64-3296

كتاب الكبري في المنطق

فصل 1

بدان كه آدمي را قوه ئي است دراكه كه منقش گردد در وي صور اشياء

چنانچه در آيينه لكن در آيينه حاصل نمي شود مگر صور محسوسات و در قوه مدركه انساني حاصل شود صور محسوسات و معقولات و محسوس آن است كه به يكي از حواس پنجگانه كه آن باصره و سامعه و شامه و ذائقه و لامسه است مدرك شود و معقول آن است كه بيكي از اينها مدرك نشود

فصل 2

هر صورت كه در قوه مدركه انساني كه آن را ذهن گويند حاصل شود يا تصور باشد يا تصديق زيرا كه آن صورت حاصله اگر صورت نسبت چيزي است به چيزي بايجاب چنانچه گوئي زيد كاتب است يا بسلب چنانكه گوئي زيد كاتب نيست آن صورت حاصله را تصديق خوانند و اگر آن صورت حاصله غير صورت نسبت مذكوره است آن را تصور خوانند پس علم كه عبارت از ادراك است منحصر شد در تصور و تصديق

فصل 3

بعد از اين معلوم مي شود كه نسبت چيزي به چيزي خواه بايجاب و خواه به سلب بر سه وجه باشد يكي حملي چنانكه معلوم شد در مثال مذكور دوم اتصالي چنانكه گوئي اگر آفتاب بر آمده باشد روز موجود باشد يا گوئي نيست چنين كه اگر آفتاب بر آمده باشد شب موجود باشد سيم انفصالي چنانكه گوئي اين عدد يا زوج است يا فرد يا گوئي نيست چنين كه اين شخص يا انسان باشد يا حيوان پس ادراك نسبت حملي و اتصالي و انفصالي بايجاب و سلب تصديق باشد و او را حكم نيز خوانند و ادراك ماوراي اينها تصور باشد

فصل 4

چون تصديق ادراك نسبت چيزي به چيزي است به ايجاب يا به سلب ناچار باشد او را از سه تصور اول تصور منسوب اليه كه آن را محكوم عليه خوانند دوم تصور منسوب به كه آن را محكوم به خوانند سيم تصور نسبت بين بين كه آن را نسبت حكميه خوانند مثلا در تصديق به آنكه زيد قائم است ناچار باشد او را از سه تصور يكي تصور زيد كه محكوم عليه است دوم تصور قائم كه محكوم به است سيم تصور نسبت ميان زيد و قائم كه نسبت حكميه است تا بعد از آن ادراك آن نسبت بر وجه ايجاب يا سلب حاصل شود پس هر تصديق موقوف باشد بر تصور محكوم عليه و تصور محكوم به و تصور نسبت حكميه ليكن هيچكدام از اين تصورات ثلثه در نزد اهل تحقيق جزء تصديق نيست بلكه شرط تصديق است

فصل 5

بدان كه تصور بر دو قسم است يكي آنكه در حصول وي احتياج نباشد بنظر و فكر چون تصور حرارت و برودت و سياهي و سفيدي و مانند آن و اين قسم را تصور ضروري و بديهي خوانند دوم آنكه در حصول وي احتياج باشد به نظر و فكر چون تصور روح و ملك و جن و امثال آن و اين قسم را تصور نظري و كسبي خوانند و بر همين قياس تصديق نيز بر دو قسم است يكي ضروري كه در حصول وي احتياج بفكر و نظر نباشد چون تصديق به آنكه آفتاب روشن است و آتش گرم است و نظاير آن دوم تصديق نظري كه محتاج باشد به نظر و فكر چون تصديق به

آن كه صانع موجود است و عالم حادث است و غير آن

فصل 6

بدان كه تصور نظري را از تصور ضروري و همچنين تصديق نظري را از تصديق ضروري حاصل مي توان كرد بطريق فكر و نظر و آن عبارت است از ترتيب تصورات يا تصديقات حاصله بر وجهي كه مؤدي شود بحصول تصوري يا تصديقي كه حاصل نبوده باشد چنانكه تصور حيوان را با تصور ناطق جمع كني و گوئي حيوان ناطق از اينجا تصور انسان كه حاصل نبوده باشد حاصل مي شود و چنانكه تصديق به آن كه عالم متغير است با تصديق به آن كه هر چه متغير است حادث است جمع كني و گوئي العالم متغير و كل متغير حادث از اينجا تصديق به آن كه عالم حادث است حاصل مي شود

فصل 7

بدان كه امتياز آدمي از ساير حيوانات بان است كه وي مجهولات را از معلومات بنظر و فكر حاصل مي تواند كرد به خلاف ساير حيوانات پس بر همه كس لازم است كه طريق فكر و نظر و صحت و فساد آن را بشناسد كه تا چون خواهد مجهولات تصوري يا تصديقي را از معلومات تصوري يا تصديقي بر وجه

صواب حاصل كند تواند كرد مگر آن كساني كه مؤيد باشند من عند الله بنفوس قدسيه كه ايشان را در دانستن چيزها احتياج به نظر و فكر نباشد

فصل 8

بدان كه در عرف علماء اين فن آن تصورات مرتبه كه موصل مي شوند به تصور ديگر آن را معرف و قول شارح خوانندو آن تصديقات مرتبه كه موصل شوند بتصديق ديگر آن را حجت

و دليل خوانند پس مقصود در اين فن دانستن معرف و حجت بود و شكي نيست كه معرف و حجت في الحقيقه معاني اند نه الفاظ مثلا معرف انسان معني حيوان ناطق است نه لفظ آن و حجت

و دليل حدوث عالم معاني قضاياي مذكوره است نه الفاظ آنها پس صاحب اين فن را بالذات احتياج بالفاظ نيست ليكن چون تفهيم و تفهم معاني موقوف بالفاظ و عبارات است از اين جهت واجب شد بر وي كه نظر كند بحال الفاظ باعتبار دلالت آنها بر معاني

فصل 9

بدان كه دلالت بودن شي ء است بحيثيتي كه از علم به وي لازم آيد علم بشي ء ديگر پس آن شي ء اول را دال گويند و ثاني را مدلول و وضع تخصيص شي ء است بشي ء ديگر بر وجهي كه از علم بشي ء اول حاصل شود علم بشي ء ثاني پس علم بوضع سببي است از اسباب دلالت و اقسام دلالت بحكم استقراء سه است اول دلالت

وضعيه كه وضع را در وي مدخل است و اين در الفاظ باشد چون دلالت لفظ زيد بر ذات وي و در غير الفاظ نيز باشد چون دلالت خطوط و عقود و اشارات و نصب بر معاني كه از آنها مفهوم گردد دوم دلالت عقليه كه بمقتضاي عقل است و اين نيز در الفاظ مي باشد چون دلالت لفظ ديز مسموع از وراء جدار بر وجود لافظ و در غير الفاظ باشد چون دلالت مصنوع بر وجود

صانع سيم دلالت طبعيه كه بمقتضاي طبع باشد و اين نيز در الفاظ يافته شود چون دلالت اح اح بر درد سينه و در غير الفاظ باشد چون دلالت حمره بر خجل و صفرت بر وجل و حركت نبض بر صحت و فساد بدن

فصل 10

بدان كه آنچه از دلالات معتبر است دلالت لفظيه وضعيه است زيرا كه افاده و استفاده معاني در معتاد باين طريق است و اين دلالت منحصر است در مطابقت و تضمن و التزام.

مطابقت دلالت لفظ است بر تمام معني موضوع له خود از اين جهت كه

تمام معني موضوع له اوست چون دلالت لفظ انسان بر معني حيوان ناطق.

و تضمن دلالت لفظ است بر جزء معني موضوع له خود از اين جهت كه جزء معني موضوع له اوست چون دلالت لفظ انسان بر معني حيوان تنها يا ناطق تنها.

و التزام دلالت لفظ است بر معني خارج لازم موضوع له خود از اين جهت كه آن خارج لازم معني موضوع له اوست چون دلالت لفظ انسان بر معني قابل علم و صنعت كتابت

فصل 11

مخفي نماند كه لفظ بر تمام معني موضوع له خود بمجرد وضع دلالت كند و بر جزء معني موضوع له خود نيز دلالت كند بواسطه آنكه فهم كل بي فهم جزء ممكن نيست لكن دلالت لفظ بر خارج لازم معني موضوع له خود محتاج است بلزوم آن خارج موضوع له را در ذهن باين معني كه آن خارج بحيثيتي باشد كه هر گاه موضوع له در ذهن حاصل شود آن خارج نيز حاصل شود و اگر چنين نباشد آن لفظ را بر وي دلالت كلي دائمي نباشد و پيش اصحاب اين فن دلالت كلي دائمي معتبر است و اما پيش علماء اصول

و بيان دلالت في الجمله كافي است پس لزوم عقلي نزد ايشان شرط نباشد بلكه لزوم في الجمله بس است

فصل 12

هر گاه موضوع له لفظ بسيط باشد و او را لازم ذهني نباشد آنجا دلالت مطابقت باشد بي تضمن و التزام لكن دلالت تضمن و التزام بي مطابقت صورت نپذيرد زيرا كه ايشان تابع وضعند و هر جا كه وضع هست دلالت

مطابقه نيز هست و اگر موضوع له لفظ بسيط بود و او را لازم ذهني بود آنجا دلالت مطابقت و التزام بود بي تضمن و اگر موضوع له لفظ مركب باشد و او را لازم ذهني نباشد آنجا دلالت مطابقه و تضمن باشد بي التزام

فصل 13

لفظ را چون در تمام موضوع له خود استعمال

كنند آن را حقيقت خوانند و چون در جزء موضوع له يا در خارج موضوع له استعمال كنند آن را مجاز خوانند و در آنجا احتياج به قرينه باشد

فصل 14

لفظ را چون يك موضوع له باشد آن را مفرد گويند و اگر زياده باشد مشترك خوانند و در هر معني احتياج به قرينه باشد چون لفظ عين و اگر دو لفظ از براي يك معني موضوع باشد آن را مترادفان گويند چون انسان و بشر و اگر هر يكي را موضوع له علي حده باشد آن را متباينان خوانند چون انسان و فرس

فصل 15

لفظ دال بر معني

مطابقه بر دو قسم است مفرد و مركب مركب آن باشد كه جزء لفظ وي دلالت نمايد بر جزء معني مقصود وي و آن دلالت نيز مقصود باشد چون رامي الحجاره و مفرد آن است كه چنين نباشدو اين چهار قسم است اول آنكه لفظ

جزء ندارد چون همزه استفهام دوم آنكه جزء دارد و لكن آن جزء دلالت ندارد اصلا چون زيد سيم آنكه جزء دارد و آن جزء دلالت دارد لكن بر جزء معني مقصود دلالت ندارد چون عبد الله علما چهارم آنكه جزء دارد و آن جزء دلالت دارد بر معني مقصود لكن دلالتش مراد نباشد چون حيوان ناطق كه علم شخص انساني باشد

فصل 16

لفظ مفرد بر سه قسم است اسم و كلمه و ادات زيرا كه اگر معني لفظ مفرد ناتمام است

يعني صلاحيت ندارد كه محكوم عليه يا محكوم به شود آن را در اين فن ادات خوانند و در نحو حرف گويند و اگر معني وي تمام است پس خالي از اين نيست كه صلاحيت دارد كه محكوم عليه شود يا نه اگر ندارد در اين فن آن را كلمه گويند

و در نحو فعل خوانند و اگر صلاحيت دارد آن را اسم گويند

فصل 17

لفظ مركب بر دو قسم است تام و غير تام تام آن است كه بر وي سكوت صحيح باشد

يعني چون متكلم آنجا سكوت نمايد مخاطب را انتظاري نباشد آنچنان انتظاري كه با محكوم عليه باشد بي محكوم به و با محكوم به باشد بي محكوم عليه و مركب تام

اگر في نفسه محتمل صدق و كذب باشد آن را خبر و قضيه خوانند و اين عمده است در باب تصديقات و اگر محتمل صدق و كذب نباشد آن را انشاء خوانند خواه دلالت كند بالذات بر طلب چون امر و نهي و استفهام و خواه دلالت نكند

بالذات چون تمني و ترجي و تعجب و نداء و مانند آن و اين قسم از معني انشاء در محاورات معتبر است و غير تام آن است كه بر وي سكوت صحيح نباشد و اين قسم منقسم مي شود به تركيب تقييدي كه جزء ثاني در وي قيد جزء اول باشد خواه باضافه چون

غلام زيد و خواه بوصف چون حيوان ناطق و اين عمده است در باب تصورات و تركيب غير تقييدي آن است كه در وي جزء دوم قيد

اول نباشد چون في الدار و خمسه عشر

فصل 18

ادراك معاني الفاظ مفرده و ادراك معاني مركبات غير تامه و ادراك معاني مركبات تامه انشائيه مجموع تصور باشد و ادراك معاني خبر

و قضيه تصديق باشد اين است مباحث الفاظ چنانكه مناسب اين مقام است و چون تصديق موقوف بود بر دانستن تصورات از اين جهت بيان احوال تصورات را مقدم داشتيم بر تصديقات

فصل 19

هر چه در ذهن متصور

شود اگر نفس تصور وي مانع باشد از وقوع شركت بين كثيرين آن را جزئي حقيقي خوانند چون زيد و اگر نفس تصور وي مانع نباشد از وقوع شركت بين كثيرين آن را كلي خوانند چون مفهوم انسان و هر يك از اين كثيرين را فرد آن كلي خوانند و جزئي اضافي وي نيز خوانند و جزئي چون زيد قياس بانسان و شايد كه كلي باشد في نفسه و لكن جزئي اضافي كلي ديگر باشد

چون انسان قياس به حيوان

فصل 20

چون كلي را قياس كنيم با حقيقه افراد يا تمام حقيقت افراد خود است يا جزء حقيقت افراد خود يا خارج حقيقت افراد خود اگر تمام حقيقت افراد خود باشد آن را نوع حقيقي خوانند چون انسان كه تمام حقيقت زيد و عمر و بكر است كه ايشان را از يكديگر امتيازي نيست الا بعوارض مشخصه معينه كه در ماهيت و حقيقت ايشان مدخل ندارد

و چون نوع حقيقي تمام ماهيت افراد است پس افراد وي متفق الحقيقه باشند هر گاه از فرد وي يا از افراد وي بما هو سؤال كنند آن نوع در جواب مقول مي شود پس نوع كلي باشد كه مقول شود بامور متفقه الحقيقه در جواب ما هو مثلا هر گاه گويند ما زيد و عمرو و بكر جواب انسان باشد.

و آن كلي كه جزء حقيقه افراد خود باشد آن را ذاتي گويند و اين منحصر است در جنس و فصل زيرا كه آن جزء حقيقه افراد

اگر تمام مشترك باشد ميان آن حقيقت و حقيقت ديگر آن را جنس خوانند و مراد بتمام مشترك آن است كه ميان آن

دو حقيقت هيچ جزء مشترك خارج از آن نباشد

چون حيوان كه تمام مشترك است ميان حقيقت انسان و حقيقت فرس زيرا كه انسان و فرس با يكديگر مشتركند در ذاتيات بسيار چون جوهر و قابل ابعاد ثلثه و نامي و حساس و متحرك بالاراده و حيوان عبارت از اين مجموع است و چون جنس تمام مشترك باشد ميان امور مختلفه الحقايق پس هر گاه از اين مختلفه الحقايق در جواب ما هو و شايد كه يك حقيقت را اجناس متعدده باشد بعضي فوق بعضي چون حيوان كه جنس انسان است

و فوق او جسم نامي است و فوق جسم نامي جسم مطلق است و فوق جسم مطلق جوهر است

فصل 21

و در اين هنگام آن جنس كه جواب از جميع مشاركات در آن جنس واقع شود آن را جنس قريب خوانند

چون حيوان كه هر چه با انسان در حيوانيت مشاركت دارد چون آنها را با انسان در سؤال جمع كني جواب حيوان باشد و آن جنس كه جواب از جميع مشاركات واقع نشود آن را جنس بعيد خوانند چون جسم نامي كه مشترك است

ميان انسان و نباتات و حيوانات لكن در جواب سؤال از انسان با نباتات جسم نامي مقول مي شود و در جواب سؤال از انسان با حيوانات جسم نامي مقول نمي شود و هر جنس كه جواب از جميع مشاركات در وي دو باشد بعيد يك مرتبه باشد چون جسم نامي و اگر جواب سه باشد بعيد بدو مرتبه باشد چون جسم مطلق و علي هذا القياس و ابعد اجناس را جنس عالي خوانند

چون جوهر در مثال مذكور و اقرب اجناس را جنس سافل خوانند چون

حيوان در اين مثال مذكور و آنچه ميان جنس عالي و سافل باشد آن را جنس متوسط خوانند چون جسم نامي و جسم مطلق در اين مثال مذكور اين است بيان آن جزء كه تمام مشترك است

فصل 22

و اگر جزء حقيقت افراد تمام مشترك نباشد آن را فصل خوانند زيرا كه آن حقيقت را تميز مي كند از غير تميز جوهري خواه آن جزء مشترك نباشد اصلا چون ناطق كه مخصوص است بحقيقت افراد انسان پس اين حقيقت را از همه ماهيات تميز كند

و اين را فصل قريب خوانند و خواه مشترك باشد اما تمام مشترك نباشد كه وي نيز مميز حقيقت شود از بعضي ماهيات چون حساس كه مشترك است ميان انسان و فرس و اين را فصل بعيد خوانند و بالجمله فصل مميزي است جوهري پس او كلي باشد كه در جواب اي شي ء هو في جوهره مقول شود

فصل 23

بدان كه نوع را معني ديگر هست كه آن را نوع اضافي خوانند و آن ماهيتي است كه جنس مقول مي شود بر وي و بر ماهيت ديگر در جواب ما هو چون انسان كه مقول مي شود بر وي و بر فرس حيوان در جواب ما هو

و نوع اضافي شايد كه نوع حقيقي باشد چنانكه گفتيم و شايد كه نباشد چون حيوان كه نوع اضافي جسم نامي است و جسم نامي كه نوع اضافي جسم مطلق است و جسم مطلق كه نوع اضافي جوهر است و اما آن كلي كه از حقيقت افراد خود خارج است اگر مخصوص بيك حقيقت باشد آن را خاصه خوانند

و او حقيقت را تميز كند از غير تميز عرضي پس او كلي باشد كه مقول شود در جواب اي شي ء هو في عرضه چون ضاحك نسبت به انسان و اگر مشترك باشد ميان دو حقيقت يا بيشتر آن را عرض عام گويند چنانكه ماشي كه مشترك است ميان

انسان و حيوان پس كليات منحصر شد در پنج قسم نوع و جنس و فصل و عرض خاصه و عرض عامه

فصل 24

معرف بر چهار قسم است

اول حد تام و آن مركب باشد از جنس قريب و فصل قريب چون حيوان ناطق در تعريف انسان دوم حد ناقص و آن مركب باشد از جنس بعيد و فصل قريب چون جسم نامي ناطق يا جسم ناطق يا جوهر ناطق در تعريف انسان سيم رسم تام

و آن مركب باشد از جنس قريب و خاصه چون حيوان ضاحك در تعريف انسان چهارم رسم ناقص و آن مركب باشد از جنس بعيد و خاصه چون جسم نامي ضاحك يا جسم ضاحك يا جوهر ضاحك در تعريف انسان و شايد كه رسم ناقص مركب باشد از عرض عام و خاصه چون ماشي ضاحك در تعريف انسان و نزد اهل اصول و عربيه معرف را با جميع اقسام حد خوانند

فصل 25

استعمال الفاظ مجازيه و مشتركه در تعريفات جايز نيست الا وقتي كه قرينه واضحه باشد چون عين جاريه

فصل 26

بدان كه دانستن حقايق اشياء موجوده در خارج چون انسان و فرس و مانند آن و تمييز كردن ميان اجناس

و فصول آنها و ميان اعراض عامه و خاصه آنها در غايت اشكال است و اما دانستن حقايق و مفهومات اصطلاحيه و تمييز كردن ميان اجناس و اعراض عامه و ميان

فصول و خواص آنها آسان است چون مفهوم كلمه و اسم و فعل و حرف و معرب و مبني و مانند آن

فصل 27

چون فارغ شديم از مباحث تصورات پس شروع كرديم در مباحث تصديقات همچنانكه در تحصيل تصورات نظريه محتاج بوديم بدو چيز يكي بيان موصل به تصور كه آن معرف و قول شارح است به اقسام اربعه خود و ديگري بيان كليات خمس كه قول شارح از آن مركب چيز يكي بيان موصل به تصور كه آن معرف و قول شارح است به اقسام است همچنين در تحصيل تصديقات نظريه نيز محتاجيم به دو چيز يكي بيان موصل به تصديق كه آن حجت است باقسام خود و ديگري بيان قضايا كه حجت از آن مركب مي شود بنا بر اين ناچار است كه مباحث قضايا مقدم باشد بر مباحث حجت پس مي گوييم قضيه قولي است كه صحيح باشد تصديق و تكذيب قائل وي و قضيه بحسب معني مركب است از چهار چيز محكوم عليه و محكوم به و نسبت حكميه و حكم بايجاب يا بسلب و فرق ميان نسبت حكميه و حكم در صورت شك ظاهر شود كه آنجا نسبت حكميه هست و حكم نيست

زيرا كه شك در وي است و حكم در او نيست

فصل 28

قضيه بر سه قسم است حمليه و شرطيه متصله و شرطيه منفصله زيرا كه محكوم عليه و محكوم به در قضيه يا مفرد بود يا در حكم مفرد آن قضيه را حمليه خوانند خواه موجبه باشد چون زيد قائم است و خواه سلبيه چون زيد قائم نيست و اگر نه مفرد و نه در حكم مفرد باشد آن را قضيه شرطيه خوانند پس اگر حكم باتصال است آن را قضيه شرطيه متصله خوانند خواه موجبه باشد

چنانكه گوئي اگر آفتاب بر آمده باشد

روز موجود باشد و خواه سالبه چنانكه گوئي نيست چنين كه اگر آفتاب طالع باشد شب موجود باشد و اگر حكم بانفصال است آن قضيه را شرطيه منفصله خوانند خواه موجبه چنانكه گوئي اين عدد يا زوج است يا فرد و خواه سالبه چنانكه گوئي نيست چنين كه اين عدد يا زوج باشد يا مركب از واحد

فصل 29

اطلاق حمليه

و متصله و منفصله بر موجبات ظاهر است و بر سوالب بواسطه مناسبت با موجبات است در اطراف

فصل 30

محكوم عليه را در قضيه حمليه موضوع خوانند و محكوم به را محمول و آن نسبت كه ميان موضوع و محمول است نسبت حكميه خوانند و آن لفظ كه دلالت كند بر حكم و بر نسبت حكميه معا آن را رابطه خوانند چون لفظ هو در زيد هو قائم

و لفظ است در زيد قائم است و حركت كسره در زيد چنين و در زيد دبير و بالجمله هر چه دلالت كند بر ربط ميان محمول و موضوع آن را رابطه گويند و در قضيه شرطيه محكوم عليه را مقدم و محكوم به را تالي خوانند

فصل 31

1موضوع در قضيه حمليه اگر جزئي حقيقي باشد آن قضيه را شخصيه خوانند چون زيد نويسنده است و زيد نويسنده نيست و اگر كلي باشد پس اگر بيان كميت افراد نكرده باشد آن قضيه را مهمله خوانند چون انسان نويسنده است

و انسان نويسنده نيست و اگر بيان كميت افراد كرده باشد آن قضيه را محصوره خوانند و اين بر چهار قسم بود موجبه كليه

و سالبه كليه و موجبه جزئيه و سالبه جزئيه

فصل 32

قضاياي شخصيه در علوم معتبر نيست و قضيه مهمله در قوه جزئيه است پس قضاياي معتبره در علوم محصورات اربعه است

فصل 33

حرف سلب چون در قضيه حمليه جزء محمول شود آن را قضيه معدوله المحمول خوانند و اگر جزء موضوع شود آن را معدوله الموضوع گويند و اگر جزء هر دو شود معدوله الطرفين خوانند و اگر جزء نشود آن را محصله خوانند

فصل 34

نسبت محمول با موضوع خواه بايجاب و خواه بسلب شايد كه ضروري باشد يعني مستحيل الانفكاك باشد آن را قضيه ضروريه خوانند چون كل انسان حيوان بالضروره و لا شي ء من الانسان بحجر بالضروره

و شايد كه بسلب ضروره باشد از هر دو طرف آن را ممكنه خاصه گويند چون كل انسان كاتب بالامكان الخاص

و لا شي ء من الانسان بكاتب بالامكان الخاص موجبه و سالبه را معني يكي است در ممكنه خاصه يعني ثبوت كتابت و سلب كتابت هيچكدام انسان را ضروري نيست و يا بسلب ضرورت باشد از يكطرف كه آنطرف مخالف حكم است آن را ممكنه عامه گويند چون كل انسان كاتب بالامكان العام

يعني سلب كتابت از انسان ضروري نيست و لا شي ء من الانسان بكاتب بالامكان العام يعني ثبوت كتابت انسان را ضروري نيست و شايد كه نسبت محمول به موضوع بدوام باشد يعني هميشگي بي اعتبار ضرورت آن را دائمه مطلقه خوانند مثل كل فلك متحرك دائما و لا شي ء من الفلك بساكن دائما و شايد كه مشروط بشرط باشد مثل كل كاتب متحرك الاصابع بالضروره ما دام كاتبا

و آن را مشروطه عامه خوانند و شايد كه نسبت بالفعل باشد يعني في الجمله و آن را مطلقه عامه خوانند چون كل انسان كاتب بالفعل

فصل 35

عكس

قضيه حمليه آن باشد كه موضوع را محمول سازي و محمول را موضوع بر وجهي كه ايجاب و سلب و صدق و كذب اصلي محفوظ باشد پس موجبه كليه بموجبه جزئيه منعكس مي شود

مثلا هر گاه كل انسان حيوان صادق باشد بعض الحيوان انسان نيز صادق باشد و همچنين موجبه جزئيه به موجبه جزئيه منعكس شود مثلا چون بعض

الحيوان انسان صادق آيد بعض الانسان حيوان هم صادق آيد زيرا كه موضوع و محمول با هم متلاقي شده اند در ذات موضوع و شايد كه محمول اعم باشد پس در قضيه موجبه عكس كلي صادق نباشد

و سالبه كليه كنفسها منعكس شود چون ضروريه باشد مثلا هر گاه لا شي ء من الانسان بحجر صادق باشد لا شي ء من الحجر بانسان صادق شود و سالبه جزئيه عكس ندارد زيرا كه ليس بعض الحيوان بانسان صادق است و در عكس وي ليس بعض الانسان بحيوان صادق نيست

فصل 36

قيض قضيه قضيه ديگر باشد كه با وي در ايجاب و سلب مخالف باشد بحيثيتي كه صدق هر يك لذاته مستلزم كذب ديگري باشد و كذب هر يك لذاته مستلزم صدق ديگري باشد پس نقيض موجبه كليه سالبه جزئيه باشد و نقيض سالبه كليه موجبه جزئيه باشد

فصل 37

نقضيه متصله لزوميه باشد اگر اتصال يا سلب اتصال ضروري باشدچنانكه گذشت

و اتفاقيه باشد اگر اتصال و سلب اتصال ضروري نباشدو قضيه منفصله يا حقيقيه باشد اگر انفصال در وجود و عدم باشد چنانكه گوئي اين عدد يا زوج باشد يا فرد يعني هر دو مجتمع نشود و هر دو مرتفع نشود و يا مانعه الجمع باشد اگر انفصال در وجود باشد چنانكه گوئي اين چيز يا شجر است يا حجر يعني هر دو مجتمع نشوند و لكن ارتفاع را شايد يعني آن چيز مي تواند كه نه شجر باشد و نه حجر و يا مانعه الخلو باشد اگر انفصال در عدم باشد چنانكه گوئي زيد در دريا است يا غرق نمي شود

يعني هر دو مرتفع نشوند و لكن اجتماع را شايد

فصل 38

تناقض و عكس در شرطيات بر قياس حمليات معلوم مي شود

فصل 39

حجت بر سه قسم است يكي قياس كه آن استدلال است از حال كلي بر حال جزئي چنانكه گوئي كل انسان حيوان و كل حيوان جسم فكل انسان جسم پس استدلال كردي از حال حيوان كه كلي است بر حال جزئي كه انسان است دوم استقراء كه آن استدلال است

از حال جزئيات بر حال كلي چنانكه گوئي هر يك از انسان و طيور و بهايم فك اسفل را مي جنبانند در حال مضغ پس جميع حيوانات چنين باشند پس استدلال كردي از حال جزئيات كه انسان و طيور و بهائم است بر حال حيوان كه كلي ايشان است سيم تمثيل و آن استدلال است از حال جزئي بر حال جزئي ديگر چنانكه گوئي نبيذ حرام است بنا بر اينكه خمر حرام است و هر دو جزئي مسكرند

فصل 40

استقراء

و تمثيل مفيد ظن باشند و قياس مفيد يقين پسعمده در باب تحصيل تصديقات قياس است و آن عبارت است از قول مؤلف از قضايا كه لازم آيد از وي لذاته قول ديگر چنانكه گوئي عالم متغير است و هر متغيري حادث است پس عالم حادث است و قياس بر دو قسم است اول اقتراني كه در وي نتيجه يا نقيض نتيجه بالفعل مذكور نباشد چنانكه مذكور شد دوم استثنائي كه در وي نتيجه يا نقيض نتيجه بالفعل مذكور باشد

چنانكه گوئي اگر اين شخص آدمي باشد حيوان باشد لكن آدمي است پس حيوان است لكن حيوان نيست پس آدمي نيست

فصل 41

قياس اقتراني يا حملي باشد يعني مركب از حمليات صرف باشد و يا غير حملي باشد و قسم اول ظاهرتر است پس بر وي اقتصار كنيم و آن چهار نوع است

زيرا كه نسبت ميان موضوع و محمول چون مجهول باشد احتياج باشد به متوسطي كه او را با هر دو طرف نسبت بود تا بواسطه وي نسبت ميان موضوع و محمول معلوم شود و آن را حد وسط خوانند چنان كه موضوع مطلوب را اصغر خوانند و محمول وي را اكبر خوانند و حد وسط اگر محمول شود اصغر را و موضوع شود اكبر را آن را شكل اول خوانند و اگر عكس اين باشد آن را شكل رابع خوانند و اگر محمول شود هر دو را شكل ثاني خوانند و اگر موضوع شود هر دو را شكل ثالث خوانند

فصل 42

شكل اول را شرط آن است كه صغري وي

يعني قضيه مشتمله بر اصغر موجبه باشد تا اصغر در اوسط مندرج شود و كبري وي يعني قضيه مشتمله بر اكبر كليه باشد تا حكم از اوسط به اصغر متعدي شود به يقين پس صغري شكل اول موجبه جزئيه باشد و كبري وي كليه و ضروب منتجه وي منحصر در چهار است اول موجبتين كليتين نتيجه موجبه كليه باشد

دوم موجبه جزئيه صغري با موجبه كليه كبري نتيجه موجبه جزئيه باشد سيم موجبه كليه صغري با سالبه كليه كبري نتيجه سالبه كليه باشد

چهارم موجبه جزئيه صغري با سالبه كليه كبري نتيجه سالبه جزئيه باشد پس شكل اول منتج محصورات اربع است و شرط شكل ثاني آن است كه مقدمتين وي مختلف باشند بايجاب و سلب يعني يكي موجبه

و ديگري سالبه و كبري وي كليه باشد و ضروب منتج اين شكل نيز چهار است اول موجبه كليه صغري با سالبه كليه كبري نتيجه سالبه كليه باشد چنانكه گوئي همه ج ب است و هيچ از ا ب نيست پس هيچ از ج ا نيست دوم عكس آن چنانكه گوئي هيچ از ج ب نيست و همه ا ب است پس هيچ از ج ا نيست سيم موجبه جزئيه صغري با سالبه كليه كبري نتيجه سالبه جزئيه باشد

چنانكه گوئي بعض ج ب است و هيچ از ا ب نيست پس بعض ج ا نيست چهارم سالبه جزئيه صغري با موجبه كليه كبري نتيجه سالبه جزئيه مي باشد چنانكه گوئي بعض ج ب نيست و همه ا ب است پس بعض ج ا نيست پس نتيجه شكل ثاني نيست الا سالبه اما جزئيه و اما كليه

فصل 43

و شرط شكل ثالث آن است كه صغري وي موجبه باشد و يكي از مقدمتين وي كليه و ضروب منتج وي شش است سه منتج ايجاب جزئي است و سه منتج سلب جزئي است

اما آن سه كه منتج ايجاب جزئي است اول موجبتين كليتين چنانكه گوئي همه ب ج و همه ب ا است دوم صغري موجبه جزئيه و كبري موجبه كليه چنانكه گوئي بعض ب ج است و همه ب ا است سيم صغري موجبه كليه و كبري موجبه جزئيه چنانكه گوئي همه ب ج است و بعض ب ا است نتيجه اين هر سه ضرب اين است كه بعض ج ا است و آن سه كه منتج سلب جزئي است اول موجبه كليه صغري و سالبه كليه كبري

چنانكه گوئي همه ب ج است و هيچ از ب ا نيست دوم موجبه جزئيه صغري و سالبه كليه كبري چنانكه گوئي بعض ب ج است و هيچ از ب ا نيست سيم موجبه كليه صغري و سالبه جزئيه كبري چنانكه گوئي همه ب ج است و بعض ب ا نيست نتيجه اين هر سه ضرب اين است كه بعض ج ا نيست و شكل رابع چون بعيد است از طبع پس او را بيان نكرديم

فصل 44

و اما قياس استثنائي بر دو قسم است يكي اتصالي دوم انفصالي اتصالي آن است كه مركب باشد از متصله لزوميه با وضع مقدم و آن را نتيجه وضع تالي باشد چنانكه گوئي اگر اين جسم انسان باشد حيوان باشد لكن او انسان است پس حيوان است و يا مركب باشد از متصله لزوميه با رفع تالي و آن را نتيجه رفع مقدم باشد چنانكه در مثال مذكور لكن او حيوان نيست پس او انسان نيست و اما انفصالي آن است كه مركب باشد از منفصله حقيقيه با وضع احد جزئين پس او را نتيجه رفع آن ديگر باشد يا با رفع احد جزئين پس او را نتيجه وضع جزء ديگر باشد

پس او را چهار نتيجه باشد چنانكه گوئي اين عدد يا زوج است يا فرد لكن فرد است پس زوج نيست لكن زوج است پس فرد نيست لكن فرد نيست پس زوج است لكن زوج نيست پس فرد است و يا مركب باشد از منفصله مانعه الجمع با وضع احد جزئين او را نتيجه رفع جزء ديگر باشد پس او را نتيجه دو است

چنانكه گوئي اين جسم يا

شجر است يا حجر لكن شجر است پس حجر نيست لكن حجر است پس شجر نيست و يا مركب باشد از منفصله مانعه الخلو با رفع احد جزئين و او را نتيجه وضع جزء ديگر باشد پس نتيجه او نيز دو است چنانكه گوئي زيد يا در دريا است يا غرق نمي شود

و لكن در دريا نيست پس غرق نمي شود لكن غرق شده پس در دريا است و مثال ديگر نيز چنانكه گوئي اين جسم يا لا شجر است يا لا حجر لكن شجر است پس لا حجر باشد لكن حجر است پس لا شجر باشد

صناعات خمس از كتاب آشنايي با منطق

نسبت اربعه از كتاب آشنايي با منطق

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109