سرشناسه:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان،1390 عنوان و نام پدیدآور:بانک جامع خاطرات مقام معظم رهبري(دام ظله )/ آيت الله العظمي سيد علي خامنه اي (دام ظله ) مشخصات نشر دیجیتالی:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان 1390. مشخصات ظاهری:نرم افزار تلفن همراه و رایانه
موضوع: خاطرات
مادرم... گوشه هايي از خاطرات حضرت آيت الله خامنه اي از والده ي مكرمه شان 1
پدر و مادرم، پدر و مادر خيلي خوبي بودند. مادرم يك خانم بسيار فهميده، باسواد، كتابخوان، داراي ذوق شعري و هنري، حافظ شناس - البته حافظ شناس كه مي گويم، نه به معناي علمي و اينها، به معناي مأنوس بودن با ديوان حافظ - و با قرآن كاملاً آشنا بود و صداي خوشي هم داشت. 2
وقتي بچه بوديم، همه مي نشستيم و مادرم قرآن مي خواند؛ خيلي هم قرآن را شيرين و قشنگ مي خواند. ما بچه ها دورش جمع مي شديم و برايمان به مناسبت، آيه هايي را كه در مورد زندگي پيامبران است، مي گفت. من خودم اوّلين بار، زندگي حضرت موسي(ع)، زندگي حضرت ابراهيم(ع) و بعضي پيامبران ديگر را از مادرم - به اين مناسبت - شنيدم. قرآن كه مي خواند، به آياتي كه نام پيامبران در آن است مي رسيد، بنا مي كرد به شرح دادن. 3
بعضي از شعرهاي حافظ كه هنوز - بعد از سنين نزديكِ شصت سالگي - يادم است، از شعرهايي است كه آن وقت از مادرم شنيدم. از جمله، اين دو بيت يادم است: سحر چون خسرو خاور عَلَم در كوهساران زد به دست مرحمت يارم در امّيدواران زد
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند 4
(مادرم) خانمي بود خيلي مهربان، خيلي فهميده و فرزندانش را هم
- البته مثل همه ي مادران - دوست مي داشت و رعايت آنها را مي كرد. پدرم عالِم ديني و ملّاي بزرگي بود. برخلاف مادرم كه خيلي گيرا و حرّاف و خوش برخورد بود، پدرم مردي ساكت، آرام و كم حرف مي نمود؛ كه اين تأثيرات دوران طولاني طلبگي و تنهايي در گوشه ي حجره بود. البته پدرم تُرك زبان بود - ما اصلاً تبريزي هستيم؛ يعني پدرم اهل خامنه ي تبريز است - و مادرم فارس زبان. ما به اين ترتيب از بچگي، هم با زبان فارسي و هم با زبان تركي آشنا شديم و محيط خانه محيط خوبي بود. البته محيط شلوغي بود؛ منزل ما هم منزل كوچكي بود. شرايط زندگي، شرايط باز و راحتي نبود و طبعاً اينها در وضع كار ما اثر مي گذاشت. 5
چيزي كه حتماً مي دانم براي شما جالب است، اين است كه من همان وقت، معمّم بودم؛ يعني در بين سنين ده و سيزده سالگي - كه ايشان سؤال كردند - من عمامه به سرم و قبا به تنم بود! قبل از آن هم همين طور. از اوايلي كه به مدرسه رفتم، با قبا رفتم؛ منتها تابستانها با سرِ برهنه مي رفتم، زمستان كه مي شد، مادرم عمامه به سرم مي پيچيد.
مادرم خودش دختر روحاني بود و برادران روحاني هم داشت، لذا عمامه پيچيدن را خوب بلد بود؛ سرِ ما عمامه مي پيچيد و به مدرسه مي رفتيم. البته اسباب زحمت بود كه جلوِ بچه ها، يكي با قباي بلند و لباس نوع ديگر باشد. طبعاً مقداري حالت انگشت نمايي و اينها بود؛ اما ما با بازي و رفاقت و شيطنت و اين طور چيزها جبران مي كرديم و نمي گذاشتيم كه در اين زمينه ها خيلي
سخت بگذرد. 6
دورانهاي كلاس اوّل و دوم و سوم را كه اصلاً يادم نيست و الان هيچ نمي توانم قضاوتي بكنم كه به چه درسهايي علاقه داشتم؛ ليكن در اواخر دوره ي دبستان - يعني كلاس پنجم و ششم - به رياضي و جغرافيا علاقه داشتم. خيلي به تاريخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم. البته در درسهاي ديني هم خيلي خوب بودم؛ قرآن را با صداي بلند مي خواندم - قرآن خوانِ مدرسه بودم - يك كتاب ديني را آن وقت به ما درس مي دادند - به نام تعليمات ديني - براي آن وقتها كتاب خيلي خوبي بود؛ من تكّه هايي از آن كتاب را كه فصل، فصل بود، حفظ مي كردم. 7
به هرحال، گاهي انسان به فكر آينده مي افتد؛ اما من از اين كه چه زماني به فكر آينده افتادم، هيچ يادم نيست. اين كه در آينده ي زندگي خودم، بنا بود چه شغلي را انتخاب كنم، از اوّل براي خود من و براي خانواده ام معلوم بود. همه مي دانستند كه من بناست طلبه و روحاني شوم. اين چيزي بود كه پدرم مي خواست و مادرم به شدّت دوست مي داشت. خود من هم علاقه مند بودم؛ يعني هيچ بي علاقه به اين مسأله نبودم. اما اين كه لباس ما را از اوّل، اين لباس قرار دادند، به اين نيّت نبود؛ به خاطر اين بود كه پدرم با هر كاري كه رضاخان پهلوي كرده بود، مخالف بود - از جمله، اتّحاد شكل از لحاظ لباس - و دوست نمي داشت همان لباسي را كه رضاخان به زور مي گويد، بپوشيم. مي دانيد كه رضاخان، لباس فعلي مردم را كه آن زمان لباس فرنگي بود و از اروپا آمده
بود، به زور بر مردم تحميل كرد. ايرانيها لباس خاصي داشتند و همان لباس را مي پوشيدند. او اجبار كرد كه بايستي اين طور لباس بپوشيد؛ اين كلاه را سرتان بگذاريد! پدرم اين را دوست نمي داشت، از اين جهت بود كه لباس ما را همان لباس معمولي خودش كه لباس طلبگي بود، قرار داده بود؛ اما نيّت طلبه شدن و روحاني شدن من در ذهنشان بود. هم پدرم مي خواست، هم مادرم مي خواست، خود من هم مي خواستم. من دوست مي داشتم و از كلاس پنجم دبستان، عملاً درس طلبگي را در داخل مدرسه شروع كردم.
گفت و شنود با جمعي از نوجوانان و جوانان 76/11/14
باشگاه جوانان زمان طلبگي ما، باشگاهي در نزديك مدرسه ي نواب بود – به نام باشگاه جوانان – پدر ما هم مخالف بود كه ما باشگاه برويم؛ امّا دكتر بدليلي گفته بود كه فلاني بايد ورزش كند. پدرم اجازه داد كه من باشگاه بروم. بنده به باشگاه جوانان مي رفتم. وقتي مي خواستم وارد باشگاه بشوم، اين طرف و آن طرف را نگاه مي كردم، ببينم طلبه ها مرا نبينند! مت?سفانه نزديك مدرسه ي نواب هم بود، هر دفعه مي خواستيم برويم، طلبه اي از اين طرف، يا از آن طرف مي آمد! بالاخره يكي مي ديد. (بيانات ديدار با طلاب حوزه علميه مشهد، 22 تير 1376
بازي هاي دوران كودكي در مورد بازي كردن پرسيدند؟ بله، بازي هم مي كرديم. منتها در كوچه بازي مي كرديم؛ در خانه جاي بازي نداشتيم و بازي هاي آن وقت بچه ها فرق مي كرد. يك مقدار هم بازي هايي ورزشي بود؛ مثل واليبال و فوتبال و اين ها كه بازي مي كرديم. من آن موقع در كوچه، با بچه ها واليبال بازي مي كرديم؛ خيلي هم واليبال را دوست مي داشتم. الان هم اگر گاهي بخواهيم ورزش دست جمعي بكنيم – البته با بچه هاي خودم – به واليبال رو مي آوريم كه ورزش خيلي خوبي است. بازي هاي غيرورزشي آن وقت، «گرگم به هوا» و بازي هايي بود كه در آن ها خيلي معنا و مفهومي نبود؛ يعني اگر فرض كني كه بعضي از بازي ها ممكن است براي بچه ها آموزنده باشد و انسانِ با تفكر، آن ها را انتخاب كند، اين بازي هايي كه الان در ذهن من هست، واقعاً اين خصوصيت را نداشت؛ ولي بازي و سر گرمي بود.
گفت و شنود رهبر معظم انقلاب با گروهي از نوجوانان و جوانان، 14
بهمن 1376
تور نامريي من خودم شخصاً جوانيِ بسيار پُرهيجاني داشتم. هم قبل از شروع انقلاب، به خاطر فعّاليت هاي ادبي و هنري و امثال اين ها، هيجاني در زندگي من بود و هم بعد كه مبارزات در سال 1341 شروع شد؛ كه من در آن سال، بيست و سه سالم بود. طبعاً ديگر ما در قلب هيجان هاي اساسي كشور قرار گرفتيم و من در سال چهل و دو، دو مرتبه به زندان افتادم؛ بازداشت، زندان، بازجويي. مي دانيد كه اين ها به انسان هيجان مي دهد. بعد كه انسان بيرون مي آمد و خيل عظيم مردمي را كه به اين ارزش ها علاقه مند بودند و رهبري مثل امام رضوان اللَّه عليه را كه به هدايت مردم مي پرداخت و كارها و فكرها و راه ها را تصحيح مي كرد مشاهده مي نمود، هيجانش بيشتر مي شد. اين بود كه زندگي براي امثال من كه در اين مقوله ها زندگي و فكر مي كردند، خيلي پرُهيجان بود؛ اما همه اين طور نبودند...
آن وقت ها گاهي بزرگ ترهاي ما- كساني كه در سنين حالاي من بودند- چيزهايي مي گفتند كه ما تعجّب مي كرديم چطور اين ها اين گونه فكر مي كنند؟ حالا مي بينيم نخير؛ آن بيچاره ها خيلي هم بي راه نمي گفتند. البته من خودم را به كلّي از جواني منقطع نكرده ام. هنوز هم در خودم چيزي از جواني احساس مي كنم و نمي گذارم كه به آن حالت بيفتم. الحمدللَّه تا به حال نگذاشته ام و بعد از اين هم نمي گذارم؛ اما آن ها كه خودشان را در دست پيري رها كرده بودند، قهراً التذادي كه جوان از همه ي شؤون زندگي خودش دارد، احساس نمي كردند. آن وقت اين حالت بود. نمي گويم كه فضاي غم حاكم بود- اين را ادّعا نمي كنم- اما فضاي غفلت و بي خبري و بي هويّتي
حاكم بود.
اين هم بود كه آن وقت من و امثال من كه در زمينه ي مسائل مبارزه، به طور جدّي و عميق فكر مي كرديم، همّتمان را بر اين گذاشتيم كه تا آن جايي كه مي توانيم، جوانان را از دايره ي نفوذ فرهنگي رژيم بيرون بكشيم. من خودم مثلاً مسجد مي رفتم، درس تفسير مي گفتم، سخنرانيِ بعد از نماز مي كردم، گاهي به شهرستان ها مي رفتم سخنراني مي كردم. نقطه ي اصلي توجّه من اين بود كه جوانان را از كمند فرهنگي رژيم بيرون بكشم. خود من آن وقت ها اين را به «تور نامريي» تعبير مي كردم. مي گفتم يك تور نامريي وجود دارد كه همه را به سمتي مي كشد! من مي خواهم اين تور نامريي را تا آن جا كه بشود، پاره كنم و هر مقدار كه مي توانم، جوانان را از كمند و دام اين تور بيرون بكشم. هر كس از آن كمند فكري خارج مي شد- كه خصوصيّتش هم اين بود كه اوّلاً به تديّن و ثانياً به تفكرات امام گرايش پيدا مي كرد- يك نوع مصونيتي مي يافت. آن روز اين گونه بود. همان نسل هم، بعدها پايه هاي اصلي انقلاب شدند. الان هم كه من در همين زمان به جامعه ي خودمان نگاه مي كنم، خيلي از افراد آن نسل را- چه كساني كه با من مرتبط بودند، چه كساني كه حتّي مرتبط نبودند- مي توانم شناسايي كنم.
گفت و شنود در ديدار جمعي از جوانان به مناسبت هفته ي جوان 07/02/1377
سرگرمي ماها مت?سفانه سرگرمي هاي خيلي كمي داشتيم؛ اين طور سرگرمي ها آن وقت نبود، البته پارك بود، ولي كم و خيلي محدود، مثلاً در مشهد فقط يك پارك در داخل شهر بود و محيط هايش، محيط هاي خيلي بدي بود. ماها هم خانواده هايي بوديم كه پدر و مادرها مقيّد
بودند، اصلا نمي توانستيم برويم. براي مثال من در دوره ي جواني، امكان اين كه بتوانند از اين مركز عمومي تفريحي استفاده كنند، وجود نداشت؛ بخاطر اين كه اين مراكز، مراكز خوبي نبود، غالباً مراكز آلوده اي بود. دستگاه هاي آن وقت هم مقداري سعي داشتند كه مراكز عمومي را آلوده ي به شهوات و فساد بكنند؛ اين كار تعمّداً و با برنامه ريزي انجام مي شد. آن وقت ها اين را حدس مي زديم، بعدها كه قراين و اطلاعات بيشتري پيدا كرديم، معلوم شد كه واقعاً همين طور بوده است؛ يعني با برنامه ريزي، محيط هاي عمومي را فاسد مي كردند! لذا ماها نمي توانستيم برويم. بنابراين تفريح هاي آن وقتِ ماها از اين قبيل نبود. تفريح من در محيط طلبگي خودم در دوران جواني، حضور در جمع طلبه ها بود. به مدرسه ي خودمان – مدرسه اي داشتيم، مدرسه ي نوّاب – مي رفتيم؛ جوّ طلبه ها براي ما جوّ شيريني بود. طلبه ها دور هم جمع مي شدند، صحبت و گفتگو و تبادل اطلاعات مي كردند و حرف مي زدند. محيط مدرسه براي خود طلبه ها مثل يك باشگاه محسوب مي شد؛ در وقت بي كاري آن جا دور هم جمع مي شدند. علاوه بر اين، در مشهد، مسجد گوهرشاد هم مجمع خيلي خوبي بود. آن جا هم افراد متديّن، طلّاب، روحانيون و علما مي آمدند، مي نشستند و با هم بحث علمي مي كردند؛ بعضي هم صحبت هاي دوستانه مي كردند. تفريح هاي ما اين ها بود. البته من از آن وقت، ورزش مي كردم؛ الان هم ورزش مي كنم. مت?سفانه مي بينم جوان هاي ما در ورزش، سستي مي كنند؛ كه اين خيلي خطاست. آن وقت ما كوه مي رفتيم، پياده روي هاي طولاني مي كرديم. من با دوستان خودم، چندبار از كوه هاي اطراف مشهد، همين طور كوه به كوه، روستا به روستا، چند شبانه روز حركت
كرديم و راه رفتيم. از اين گونه ورزش ها داشتيم. البته اين ها تفريح هاي سرگرم كننده اي بود كه خارج از محيط شهر محسوب مي شد. حالا كه در تهران، اين دامنه ي زيباي البرز و ارتفاعات به اين قشنگي و خوب هست؛ من خودم هفته اي چندبار به اين ارتفاعات مي روم. مت?سفانه مي بينم نسبت به جمعيت تهران، كساني كه به اين جا مي آيند و از اين محيط بسيار خوب . پاك استفاده مي كنند، خيلي كم است! ت?سف مي خورم كه چرا اين جوان هاي ما از اين محيط طبيعي و زيبا استفاده نمي كنند! اگر آن وقت در مشهد ما يك چنين كوه هاي نزديكي وجود داشت- چون آن وقت در مشهد، كوه هاي به اين خوبي و به اين نزديكي وجود نداشتيم – ماها بيشتر هم استفاده مي كرديم.
گفت و شنود رهبر معظم انقلاب با گروهي از نوجوانان و جوانان، 14 بهمن 1376
مكتب خانه ورود به دنياي تحصيل بايد بگويم اولين مركز درسي كه من رفتم، مدرسه نبود، مكتب بود – در سنين قبل از مدرسه- شايد چهار سال يا پنج سالم بود كه من و برادر بزرگ تر از من را – كه از من، سه سال و نيم بزرگ بودند- با هم در مكتب دخترانه گذاشتند؛ يعني مكتبي كه معلمش زن بود و بيشتر دختر بودند، چند نفر پسر بودند. البته من هم خيلي كوچك بودم.
پس از مدتي – يكي، دو ماه – كه در آن مكتب بوديم، ما را از آن مكتب برداشتند و در مكتبي گذاشتند كه مردانه بود؛ يعني معلمش مرد مسنّي بود. شايد شما در اين داستان هاي قديمي، « ملّا مكتبي» خوانده باشيد؛ درست همان ملّاي مكتبي تصوير
شده در داستان ها در قصّه هاي قديمي، ما پيش او درس مي خوانديم. من كوچك ترين فرد مكتب آن بودم – شايد آن وقت، حدود پنج سالم بودم- و چون هم خيلي كوچك بودم و هم سيّد و پسر عالم بودم، اين آقاي ملّا مكتبي، صبح ها مرا كنار دستش مي نشاند و پول كمي، مثلا اسكناس پنج قراني – آن وقت ها اسكناس پنج ريالي بود. اسكناس يك ريالي و دو ريالي شما نديده ايد- يا دو توماني از جيب خود بيرون مي آورد، به من مي داد و مي گفت: تو اين ها را به قرآن بمال كه بركت پيدا كند.
گفت و شنود رهبر معظم انقلاب با گروهي از نوجوانان و جوانان، 14 بهمن 1376
روز اول مدرسه روز اولي كه مارا به مدرسه بردند، يادم است كه از نظر من روزي بسيار تيره، تاريك، بد و ناخوشايند بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگي كرد كه به نظر من – آن وقت – خيلي بزرگ بود. البته شايد آن موقع به قدر نصف اين اتاق، يا مقداري بيشتر از اين اتاق بود؛ اما به چشمِ كودكيِ آن روز من، جاي خيلي بزرگي مي آمد. و چون پنجره هايش شيشه نداشت و از اين كاغذهاي مومي داشت، تاريك و بد بود. مدتي هم آن جا بوديم. ليكن روز اوّل كه ما را دبستان بردند، روز خوبي بود؛ روز شلوغي بود. بچه ها بازي مي كردند، ما هم بازي مي كرديم. اتاق ما كلاس بزرگي بود – باز به چشم آن وقت كودكيِ آن موقع من – و عده ي بچه هاي كلاس اول، زياد بود. حالا كه فكر مي كنم، شايد سي نفر چهل نفر، از بچه هاي
كلاس اول بوديم و روز پر شور و پر شوقي بود و خاطره ي بدي از آن روز ندارم. گفت و شنود رهبر معظم انقلاب با گروهي از نوجوانان و جوانان، 14 بهمن 1376
روزهاي تحصيل بايد بگويم اولين مركز درسي كه من رفتم، مدرسه نبود، مكتب بود – در سنين قبل از مدرسه- شايد چهار سال يا پنج سالم بود كه من و برادر بزرگ ترم را – كه از من؛ سه سال و نيم بزرگ بودند- با هم در مكتب دخترانه گذاشتند؛ يعني مكتبي كه معلمش زن بود و بيشتر دختر بودند، چند نفر پسر بودند. البته من هم خيلي كوچك بودم. پس از مدتي – يكي، دو ماه – كه در آن مكتب بوديم، ما را از آن مكتب برداشتند و در مكتبي گذاشتند كه مردانه بود؛ يعني معلمش مرد مسنّي بود. شايد شما در اين داستان هاي قديمي، « ملّا مكتبي» خوانده باشيد؛ درست همان ملّاي مكتبي تصوير شده در داستان ها در قصّه هاي، ما پيش او درس مي خوانديم. من كوچك ترين فرد مكتب آن بودم – شايد آن وقت، حدود پنج سالم بودم- و چون هم خيلي كوچك بودم و هم سيّد و پسر عالم بودم، اين آقاي ملّا مكتبي، صبح ها مرا كنار دستش مي نشاند و پول كمي، مثلا اسكناس پنج قراني – آن وقت ها اسكناس پنج ريالي بود. اسكناس يك ريالي و دو ريالي شما نديده ايد- يا دو توماني از جيب خود بيرون مي آورد، به من مي داد و مي گفت: تو اين ها را به قرآن بمال كه بركت پيدا كند. روز اولي كه مارا به مدرسه بردند، يادم است كه از نظر من روزي بسيار
تيره، تاريك، بد و ناخوشايند بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگي كرد كه به نظر من – آن وقت – خيلي بزرگ بود. البته شايد آن موقع به قدر نصف اين اتاق، يا مقداري بيشتر از اين اتاق بود؛ اما به چشمِ كودكيِ آن روز من، جاي خيلي بزرگي مي آمد. و چون پنجره هايش شيشه نداشت و از اين كاغذهاي مومي داشت، تاريك و بد بود. مدتي هم آن جا بوديم. ليكن روز اوّل كه ما را دبستان بردند، روز خوبي بود؛ روز شلوغي بود. بچه ها بازي مي كردند، ما هم بازي مي كرديم. اتاق ما كلاس بزرگي بود – باز به چشم آن وقت كودكيِ آن موقع من – و عده ي بچه هاي كلاس اول زياد بود. حالا كه فكر مي كنم، شايد سي نفر چهل نفر، از بچه هاي كلاس اول بوديم و روز پر شور و پر شوقي بود و خاطره ي بدي از آن روز ندارم. در مورد معلمين اول ما، بله يادم است كه مدير دبستان ما آقاي « تدّين» بود؛ تا چند سال پيش زنده بود. من در زمان رياست جمهوريم ارتباطات زيادي با او داشتم. مشهد كه مي رفتم، ديدن ما مي آمد. پيرمرد شده بود و با هم تماس داشتيم. يك معلم ديگر داشتيم كه اسمش آقاي روحاني بود؛ الان يادم است، نمي دانم كجاست. عده اي از معلمين را يادم است؛ بله، تا كلاس ششم _ دوره ي دبستان _ خيلي از معلمين را دورادور مي شناختم. البته متاسفانه الان هيچ كدام را نمي دانم كجا هستند. اصلاً زنده اند، نيستند و چه مي كنند؛ ليكن بعد از دوره ي مدرسه هم با بعضي از آن ها ارتباط و
آشنايي داشتم. البته اين مدرسه ي ما يك مدرسه ي به اصطلاح غيردولتي بود، بعلاوه مدرسه ي ديني بود كه معلّمين و مديرانش از افراد بسيار متديّن انتخاب شده بودند، و با برنامه هاي اندكي ديني تر از معمولِ مدارس آن روز، اداره مي شد؛ چون آن مدرسه ها اصلاً برنامه ي ديني درستي نداشت و كسي توجهي و اعتنايي به آن نمي كرد. چشم من ضعيف بود، هيچ كس هم نمي دانست، خودم هم نمي دانستم؛ فقط مي فهميدم كه چيزهايي را درست نمي بينم. بعدها چندين سال گذشت و من خودم فهميدم چشم هايم ضعيف است؛ پدرم و مادرم فهميدند و برايم عينك تهيه كردند. آن وقت، وقتي كه عينكي شدم، گمان كنم حدود سيزده سالم بود؛ ليكن در اين دوره ي اول مدرسه و اين ها اين نقصِ كار من بود. قيافه ي معلم را از دور نمي ديدم. تخته ي سياه را كه از روي آن مي نوشتند، اصلاً نمي ديدم، و اين مشكلات زيادي را در كار تحصيل من به وجود مي آورد. حالا بچه ها خوشبختانه بچه ها در كودكي، فوراً شناسايي مي شوند و اگر چشم شان ضعيف است، برايشان عينك مي گيرند و رسيدگي مي كنند. آن وقت اصلاً اين چيزها در مدرسه معمول نبود.
گفت و شنود رهبر معظم انقلاب با گروهي از نوجوانان و جوانان، 14 بهمن 1376
والدين پدر و مادرم، پدر و مادر خيلي خوبي بودند. مادرم يك خانم بسيار فهميده، باسواد، كتاب خوان، داراي ذوق شعري و هنري، حافظ شناس _ البته حافظ شناس كه مي گويم، نه به معناي علمي و اين ها، به معناي مأنوس بودن با ديوان حافظ – با قرآن كاملا آشنا بود و صداي خوشي هم داشت. ما وقتي بچه بوديم، همه مي نشستيم و مادرم قرآن مي خواند؛ خيلي
هم قرآن را شيرين و قشنگ مي خواند. ماها دورش جمع مي شديم و براي ما به مناسبت، آيه هايي كه در مورد زندگي پيامبران هست، مي گفت. من خودم اولين بار، زندگي حضرت موسي، زندگي حضرت ابراهيم و بعضي پيامبران را ديگر را از مادرم – به اين مناسبت – شنيدم. قرآن كه مي خواند به اين جا كه مي رسيد، بنا مي كرد به شرح دادن. بعضي از شعرهاي حافظ را كه الان هنوز يادم است _ بعد از نزديك به سنين شصت سالگي _ از شعرهايي است كه آن وقت از مادرم شنيدم؛ از جمله اين يك بيت يادم است: سحر چون خسرو خاور عَلَم در كوهساران زد
به دست مرحمت يارم در اميدواران زد *** دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند
گِل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند غرض، خانمي بود خيلي مهربان، خيلي فهميده و فرزندانش را هم _ البته مثل همه ي مادران _ دوست مي داشت و رعايت آن ها را مي كرد. پدرم عالمِ ديني بود و ملاي بزرگي بود. برخلاف مادرم كه خيلي گيرا و حراف و خوش برخورد بود، پدرم مرد ساكت و كم حرف بود، كه اين تاثيرات دوران طولاني طلبگي و تنهايي در گوشه ي حجره بود. البته پدرم ترك زبان بود. ما اصلا تبريزي هستيم؛ يعني پدرم اهل تبريز و خامنه است. مادرم فارس زبان بود؛ و ما به اين ترتيب از بچگي، هم با زبان فارسي، هم با زبان تكي آشنا شديم و محيط شلوغي بود، منزل ما هم منزل كوچكي بود. شرايط زندگي، شرايط باز و راحتي نبود. گفت و شنود رهبر معظم انقلاب با گروهي از نوجوانان و جوانان، 14 بهمن 1376
دوران كودكي ما نان گندم نمي توانستيم بخوريم، نان جو گندم مي خورديم چون نان گندم گران تر بود. البته يك دانه نان گندم مي خريديم براي پدرم فقط، ما نان جو گندم مي خورديم، گاهي هم نان جو ... وضعمان خيلي خوب نبود و اتفاق مي افتادشب هايي اتفاق مي افتاد در منزل ما كه شام نبود. مادرم با زحمت زيادي كه حالا بماند آن زحمت چگونه انجام مي شد، براي ما شام تهيه مي كرد. آن شام هم كه تهيه مي شد و با زحمت تهيه مي شد، نان و كشمشي بود. آن وقت ها، از لحاظ مالي در فشار بوديم، يعني خانواده مان، خانواده مرفهي نبود. پدرم يادم هست روحاني معروفي بود، اما خيلي پارسا و گوشه گير بود، لذا زندگي مان خيلي به سختي مي گذشت. در دوران كودكي با زحمت بسيار، براي ما كفش خريده بود كه تنگ بود. پدرم ديگر قادر نبود كه اين ها را عوض بكند يا كفش ديگر بخرد، آمدند گفتند كه خوب اين كفش ها را مي شكافيم، اندازه مي كنيم و برايش بند مي گذاريم. يك عالمه خوشحال شديم كه كفش هايمان بندي شد. آمدند شكافتند و بند گذاشتند بعد زشت شد، چون بند هايش خيلي فرق داشت با كفش هاي ديگر، خيلي زشت و ناجور درآمده بود. چقدر غصه خورديم و خلاصه چاره اي نداشتيم. گفت و شنود رهبر معظم انقلاب با گروهي از نوجوانان و جوانان، 14 بهمن 1376
خانه ي پدر رئيس جمهور در دوران رياست جمهوري كه مرحوم پدر و مادرم در منزل خودشان زندگي مي كردند، هيچ وقت به ذهن هيچ كس -نه به ذهن آنها، و نه به ذهن ما- خطور نمي كرد كه حالا مثلاً چون ما رئيس جمهور هستيم، دستي بر اين خانه بكشيم و
آن را تعميري بكنيم. حتي هنگامي كه يكي از همسايه هاي ما در اين جا ساختمان بلندي ايجاد كرده بود كه بر اين حياط مشرف بود و مادر ما هم نمي توانست ديگر بدون چادر در حياط راه برود، بعضي از دوستان گفتند خوب است شما بگوييد اين كار را نكنند؛ ما پيغام داديم، ديديم كه گوش نكردند! ما راه قانوني هم نداشتيم؛ يعني آن قدر داعي و انگيزه پيدا نشد كه به آن همسايه فشار بياورند كه خانه ات را مثلاً يك متر كوتاه تر درست كن. اين از آن چيزهايي است كه در يك نظام و در يك كشور، براي همه ماي? خشنودي و دلگرمي است. مقامات دنيوي و امكانات مادي موجب نمي شود كه اشخاص وضع شخصي خودشان را با وضع عمومي اشتباه بگيرند و فكر كنند كه بايد در رفاه بيشتري زندگي كنند.
بيانات در بازديد از منزل پدري در مشهد به تاريخ هفدهم مرداد 1374
خاطره ي رهبر معظم انقلاب از پدر بزرگوارشان نان و كشمش
پدرم روحاني معروفي بود، امّا خيلي پارسا و گوشه گير... زندگي ما به سختي مي گذشت. من يادم هست شب هايي اتفاق مي افتاد كه در منزل ما شام نبود! مادرم با زحمت براي ما شام تهيّه مي كرد و... آن شام هم نان و كشمش بود. بي رغبي به افزايش زخارف دنيايي
از جمله خصوصياتي كه هم مرحوم والد و هم مرحوم مادر ما داشتند و واقعاً از چيزهاي عجيب بود و هر وقت فكر مي كنم، در كمتر كسي نظير اين را مي بينم، بي رغبتي آنها به افزايش زخارف دنيايي بود. همه ي ما واقعاً بايد اين خصوصيت را تمرين كنيم. مرحوم شهيد قاضي طباطبايي، امام
جمعه ي تبريز، سال 51 اين جا آمده بود؛ رو كرد به ما و گفت من چهل سال قبل با پدرم از تبريز به مشهد آمدم و براي ديدن آقا سري به ايشان زديم. آقا در چهل سال پيش همان جايي نشسته بود كه الان نشسته، و من همان جايي نشسته ام كه پدرم نشسته بود، و اين اتاق و اين خانه كمترين تغييري نكرده است. يك نسل عوض شده بود، اما ايشان مثل همان چهل سال پيش بود. وقتي اخوي -حسن آقا- مي خواست داماد شود، چون جايي نداشتيم، آن اتاق را خراب كردند و از آن، دو اتاق كوچكتر ساختند. زيرزمين پايين يك در داشت. در آن جا حمامي درست كردند و خانه شد حمام دار. البته آن موقع، ديگر ماها نبوديم. آن وقت جاي ميهمان ها در اتاق بزرگ بود.
16/01/1371
خانه ي پدري
منزل پدري من كه در آن متولد شده ام _ تا چهار_ پنج سالگي من _ يك خانه 60-70 متري در محّله فقير نشين مشهد بود كه فقط يك اتاق و يك زير زمين تاريك و خفه اي داشت. هنگامي كه براي پدرم ميهمان مي آمد (و معمولاً پدر بنا بر اين كه روحاني و محل مراجعه مردم بود، ميهمان داشت) همه ما بايد به زير زمين مي رفتيم تا مهمان برود. بعد عدّه اي كه به پدر ارادتي داشتند، زمين كوچكي را كنار اين منزل خريده به آن اضافه كردند و ما داراي سه اتاق شديم
گوشت كوپني
--------------------------------------------
مصرف گوشت خانه آيةاللَّه خامنه اي در زمان رياست جمهوري، تنها از طريق كوپن بود. ايشان در آن زمان، به من فرمودند: »من تاكنون، غير از همان گوشت كوپني -
كه به همه مردم داده مي شود - گوشت ديگري از بازار نخريده ام! مصرف سوخت خانه معظم له نيز همان سهميه كوپني بود. اگر گوشت گرمي هم مصرفي مي كردند، گوشتي بود كه افراد به عنوان نذر و قرباني براي آقا مي بردند.
امروز هم زندگي ايشان، مثل زندگي مردم محروم و مستضعف است؛ زندگي بسيار ساده اي است. اين حقايق را بايد نوشت و در تاريخ ثبت كرد.
آيةاللَّه مصباح يزدي . پرتوي از خورشيد، ص 51.
ميز و صندلي قديمي
--------------------------------------------
زندگي شخصي آقا از سادگي و سلامت خاصي برخوردار است. اين سادگي به زندگي نزديكان ايشان نيز سرايت كرده است. آقا و فرزندانشان اهل تجملات نيستند. همين اعتقاد، آنان را از سوءاستفاده از مقام و موقعيت بازداشته است.
من اين سادگي را در منزل ايشان به تماشا نشسته ام. روزي معظم له مرا به كتابخانه خود دعوت كردند، من در آنجا يك ميز بسيار ساده و قديمي ديدم. در كنار ميز نيز يك صندلي كهنه بود. هر دوي آن ميز و صندلي، مربوط به قبل از پيروزي انقلاب اسلامي بود.
مقام معظم رهبري در كتابخانه ساده خود، هنوز از همان ميز و صندلي استفاده مي كنند.
آيةاللَّه سيد محمود هاشمي شاهرودي . پرتوي از خورشيد، ص 52.
خانه اي كوچك و غذايي ساده
--------------------------------------------
زماني كه مقام معظم رهبري در ايرانشهر تبعيد بودند، در ساختماني كوچك كه يك اتاق و يك آشپزخانه داشت، زندگي مي كردند.
همين مكان كوچك، هر روز پذيراي تعداد زيادي از مهماناني بود كه از راه هاي دور و نزديك به آن جا مي آمدند. من نيز توفيق داشتم كه در آن روزها به ديدن ايشان بروم. چون به ايرانشهر رفتم و آقا را زيارت كردم، ديدم كه تك و تنهايند و كسي كمك كار ايشان نيست.
تصميم گرفتم چند روز در آن جا بمانم و به معظم له كمك كنم. در تمام روزهايي كه من در محضر آقا بودم، غذاي ايشان و مهمانها، سيب زميني، نيمرو و تخم مرغ آب پز بود.
حجةالاسلام و المسلمين سيدعلي اصغر باقرزاده . پرتوي از خورشيد، ص 54.
ساده زيستي آقا
--------------------------------------------
با اين كه مقام معظم رهبري مي توانند از همه امكانات مادي بهره مند شوند، سطح زندگي خصوص ايشان از سطح زندگي يك شهروند معمولي هم پايين تر است.
معظم له علاوه بر اين كه از يك زندگي معمولي و سطح پايين بهره مي برند، دائماً به مسئولان سفارش مي كنند: مواظب زندگي خود باشيد! اسراف نكنيد!
آيةاللَّه خامنه اي معتقدند كه مردم را بايد عملاً به ساده زيستي دعوت نمود. خودشان در صف مقدم اين دعوت هستند.
ايشان در مناسبت هاي خاصي كه برنامه خواندن صيغه عقد دارند، قبل از اجراي صيغه عقد، حدود يك ربع، عروس و داماد و خانواده هاي آنها را به رعايت صرفه جويي دعوت مي نمايند و مي فرمايند: خرج هاي گزاف نداشته باشيد. تشريفات و ريخت و پاشي نداشته باشيد.
خود آقا هم در زندگي خصوصي شان، دقيقاً همين طور عمل مي كنند. معظم له نه حقوق از جايي دريافت
مي كنند و نه از وجوهاتي كه از اطراف و اكناف خدمت ايشان مي آيد، براي زندگي شخصي خود استفاده مي كنند. زندگي ايشان از طريق هدايا و نذوراتي است كه علاقه مندان و ارادتمندان به معظم له تقديم مي كنند.
فرزندان آقا هم همين طور زندگي مي كنند و همين سادگي و ساده زيستي را دارند.
حجةالاسلام و المسلمين محمدي گلپايگاني . پرتوي از خورشيد، ص 56.
شام مختصر
--------------------------------------------
در اوايل رياست جمهوري آيةاللَّه خامنه اي، يك شب ديداري با ايشان داشت. صحبت به درازا كشيد. معظم له فرمودند: شام پيش ما بمان!
من از دعوت ايشان خوشحال شدم؛ زيرا مي توانستم مدتي بيشتر در خدمت ايشان باشم.
آقا در ادامه فرمودند: من نمي دانم شام چي داريم يا اصلاً به اندازه ما دو نفر شام هست يا نه؟ به هر حال، هر چه باشد، با هم مي خوريم!
از همان دفتر كار به منزل تلفن زدند و با خانواده صحبت كردند و گفتند: خانم! شام چي داريم؟ فلاني پيش ماست و من گفته ام كه هر چه باشد، با هم مي خوريم!
از جواب هاي آيت اللَّه خامنه اي، احساس كردم كه در منزل فقط به اندازه يك نفر شام كنار گذاشته اند.
آقا فرمودند: عيبي نداره! هر چه هست براي ما بفرستيد. قدري هم پنير و ماست همراهش كنيد.
پس از گذشت حدود يك ربع، يك بشقاب برنج سفيد با يك كاسه كوچك خورشت معمولي خيلي متوسط و مختصر آوردند. قدري هم شايد نان و پنير و ماست همراه آن بود. آنها را نصف كرديم و با هم خورديم.
من در دلم و بعدها به زبانم، هزار مرتبه خداوند را به سبب نعمت انقلاب اسلامي شكر كردم كه چنين تحولي در كشور ايجاد كرد. در دستگاه
طاغوت - در قبل از انقلاب - چه جاه و جلال و تجمل واسراف و تبذيري وجوداشت، و امروز رئيس جمهور چه ساده زندگي مي كند!
زندگي آيةاللَّه خامنه اي هنوز هم همين طور است. روش ايشان در زندگي عوض نشده است. اگر معظم له مردم را به صرفه جويي دعوت مي كنند، خودشان قبل از مردم به صرفه جويي عمل مي نمايند.
دكتر غلامعلي حداد عادل . پرتوي از خورشيد، ص 57.
مثل همه بسيجي ها!
--------------------------------------------
ساده زيستي بر زندگي مقام معظم رهبري سايه افكنده است. ايشان اين خصلت را از همان جواني داشته و پس از انقلاب اسلامي نيز همواره با آن مأنوس بوده اند.
در اوايل جنگ كه معظم له نماينده حضرت امام قدس سره در شوراي عالي دفاع بودند، روزي به دزفول آمدند. ايشان تصميم گرفتند به اهواز بروند. ولي هيچ وسيله اي براي مسافرت به اهواز نداشتند. رو به تعدادي از رزمندگان مي كنند و مي فرمايند: آيا كسي به اهواز نمي رود؟
برادم، شهيد حسين علم الهدي كه به اتفاق آقاي حاج صادق آهنگران در دزفول بود، به آقا مي گويد: ما مي خواهيم به اهواز برويم. مقام معظم رهبري سوار ماشين آنان مي شوند، تا به سوي مقصد حركت كنند. اخوي از دوران دانشجويي در مشهد، با آقا مأنوس بود. او مي دانست كه حضرت آيةاللَّه خامنه اي ناراحتي معده دارند. از اين رو، مقداري نان، پنير و گوجه تهيه مي كند در بين راه، كنار جاده انديمشك - اهواز، بر روي خاك ها مي نشينند و مقداري نان و پنير مي خورند و بعد به راه خود ادامه مي دهند.
حسين گفت: انگار نه انگار كه ايشان نماينده حضرت امام هستند.
بسيار ساده و خاكي بودند.
بعد از صرف آن غذا، با هم به يكي از
مقرهاي نظامي در شوش رفتند. از آن جا بازديد كردند و سپس به سمت اهواز حركت نمودند.
عكس آن بازديد، هنوز هم موجود است. امروز نيز ايشان همان روحيه را دارند، مثل همه بسيجي ها!
آقاي سيد علي علم الهدي . پرتوي از خورشيد، ص 61.
فرش نخل خرما
--------------------------------------------
در سال هاي اول رهبري، آقا تحت عمل جراحي قرار گرفتند و دوران نقاهت را در منزل گذراندند. روزي ما را به حضور پذيرفتند. اتاق ملاقات، اتاق پيذيرايي بود. من چون وارد اتاق شدم و فضاي آن جا و وسايل و تجهيزات اتاق را ديدم، سخت تحت تأثير قرار گرفتم. وسايل در حد اقشاي فقير جامعه بود و فرش اتاق پذيرايي، يك قالي تمام نخ نما كه گل سالمي در آن ديده نمي شد. آن قالي نيز جهيزيه همسرشان بود. ساير وسايل اتاق نيز كاملاً عادي و معمولي مي نمود. از زندگي افراد متوسط جامعه نيز پايين تر بود.
سردار سرتيپ پاسدار محمد باقر ذوالقدر . پرتوي از خورشيد، ص 65.
عروج معنوي
--------------------------------------------
هرگز مسئوليت هاي بزرگ اجرايي، مانع عروج معنوي مقام معظم رهبري نيست. ايشان در اوج خدمت در جايگاه رهبري، از عبادت و توسل غافل نمي شوند. معظم له پيش از رهبري نيز در اين پهنه سير مي كردند.
فعاليت هاي سياسي و اجتماعي، گاه مانعي بر سر راه مسائل معنوي و عبادي مي شوند؛ اما در زندگي آيةاللَّه خامنه اي، سير در اين عرصه نمود خاصي دارد. ايشان سواي از برنامه هاي معنوي روزانه و عبادت هاي شبانه، گاهگاهي پا به حريم قدس رضوي مي گذارند و نيمه شبي در جمكران به عشق امام زمان (عج) مي سوزند.
ايشان هرگز از توسل به اولياي خدا و عبادت هايي كه باعث صفاي قلب و روحانيت آدمي مي شود، غافل نيستند.
معظم له نه تنها اين حضور در درگاه ربوبي و عبادت هاي عارفانه را مانعي بر سر راه انجام وظايف خطير رهبري نمي دانند، بلكه اين عبادت ها را عاملي براي موفقيت در عرصه خدمت مي شمرند كه ما آن را فيض الهي مي دانيم.
چه
شب هايي كه جمكران، ميزبان آقا بوده است و مردم شاهد عبادت رهبر فرزانه خود بوده اند و چه ايامي كه مقام معظم رهبري در عشق امام علي بن موسي الرضاعليه السلام سوخته اند و مريدان در حسرت حال مرادشان، از خداوند بزرگ درخواست چنين حضوري كرده اند.
آية اللَّه مصباح يزدي . پرتوي از خورشيد، ص 69.
عبادت
--------------------------------------------
حالات مقام معظم رهبري هنگام عبادت، فوق العاده است. معظم له در حال نماز، آن چنان خاشع است كه اگر كسي پشت سر ايشان نماز بخواند، معنويتي در او ايجاد مي شود كه قابل وصف نيست.
من اين حالت را تنها در دو زمان حس كرده ام؛ يكي در آن زمان كه پشت سر امام خميني قدس سره در قم نماز مي خوانديم و ديگري در مسجد الحرام بين حجر الاسود و مقام.
اين حالت در ماه مبارك رمضان، فوق العاده مي شود. معظم له در طول سال، دعا و نيايش بسياري به درگاه خداوند دارند و در ماه مبارك،
بيش تر به راز و نياز مي پردازند.
حالت معظم له در صلوات شعبانيه ديدني است. ايشان در كمال متانت و حجب و حياي خاصي - كه مخصوص خود ايشان مي باشد - آن را مي خوانند و تذكر مي دهند كه اين دعاها خوانده شود.
مقام معظم له در طول شبانه روز، تنها 4 ساعت مي خوابند و بقيه اوقات را به عبادت و انجام وظايف رهبري مي پردازند.
در سفري كه آقا به قم داشتند، علي رغم حجم زياد كارها؛ به مسجد جمكران عزيمت نمودند و تا صبح در آن مسجد به عبادت مشغول شدند.
معظم له در تهران نيز، هر شب از ساعت 3/30 دقيقه تا سپيده دم به عبادت مي پردازند. اين عبادت و معنويت
ايشان براي همه ما درس و الگوست.
حجةالاسلام و المسلمين موسوي كاشاني . پرتوي از خورشيد، ص 70.
تلاش و تهجد
--------------------------------------------
يكي از برنامه هاي ثابت مقام معظم رهبري اين است كه حداقل يك ساعت مانده به اذان صبح، بيدار مي شوند و تا اذان صبح، به تهجد و شب زنده داري مي پردازند.
سپس نماز صبح را مي خوانند و پس از نماز صبح، اگر برنامه رفتن به كوه داشته باشند، تشريف مي برند و گرنه؛ قدري استراحت مي كنند و طبق معمول، ساعت هشت صبح كارشان را شروع مي كنند.
كارهاي ايشان هم چند نوع است. ديدارهاي رسمي با مقامات كشوري و لشگري است آقايان مي آيند، ديدار مي كنند، گزارش كارشان را مي دهند و معظم له رهنمودهاي لازم را ارايه مي كنند.
اين برنامه ها معمولاً تا ظهر طول مي كشد بعد، نوبت نماز ظهر مي رسد. يكي از توفيقاتي كه ايشان دارند، اين است كه نمازهايشان را به جماعت مي خوانند، حتي نماز صبح را. نماز جماعت صبح را در درون خانه مي خوانند. نماز جماعت ظهر ايشان با شركت تعدادي از ملاقات كنندگان و نيز افرادي كه در دفتر هستند، برگزار مي گردد. گاهي بعضي از شخصيت ها و علمايي كه از علاقه مندان مقام معظم رهبري هستند و دوست دارند نماز را با ايشان بخوانند، به دفتر مي آيند و نماز جماعت را پشت سر ايشان مي خوانند.
نماز ظهر كه خوانده شد، براي ناهار واستراحت تشريف مي برند.
كارهاي بعداز ظهر ايشان از ساعت شانزده شروع مي شود و تا نماز مغرب ادامه پيدا مي كند. نماز مغرب را به جماعت مي خوانند و شب را تا هنگام استراحت، به مطالعه يا ديدن اخبار و يا در كنار خانواده مي گذرانند.
حجةالاسلام و المسلمين محمدي گلپايگاني . پرتوي از خورشيد،
ص 73.
جواب نامه من!
--------------------------------------------
در سال 1374، خانمي به مطب من مراجعه كرد، كودك خردسالش نيز با وي بود. هر دوي آنان بيماري سل داشتند. ناراحتي خانم به قدري بود كه از حلقوم وي خون بيرون مي آمد.
من هر دوي آن ها را معاينه كردم و برايشان نسخه نوشتم. چون نسخه را به دست آن خانم دادم، با كمال نااميدي اظهار داشت: نسخه قبلي شما را هم دارم! من قبلاً هم به شما مراجعه كرده ام. به علت عدم توانايي مالي، قدرت تهيه دارو را ندارم! من چهار فرزند دارم كه همگي به جز يك دختر ده ساله، همين بيماري را دارند. همسرم نيز فلج و خانه نشين است. تنها نان آور ما دختر ده ساله ام است كه با قالي بافي، مبلغ اندكي براي خانه مي آورد كه آن هم كفاف خريد نان ما را نمي دهد.
من به وي گفتم: من موضوع را با دوستانم در ميان مي گذارم تا بلكه چاره اي بينديشيم و مشكل تو و خانواده ات را حل كنيم.
آن خانم از مطب من خارج شد. من هم چنان در فكر چاره جويي بودم كه پس از گذشت ساعتي، ديدم دوباره به من مراجعه كرد، اما اين بار با دفعات قبل خيلي تفاوت داشت؛ از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد.
به من گفت: ديگر نيازي به تلاش شما نيست!
علت را پرسيدم، در جوابم گفت: وقتي كه به منزل رسيدم، هيئتي به خانه ما آمدند. وضعيت ما را بررسي كردد. و قرار شد فردا صبح، همه ما را براي درمان به بيمارستان ببرند!
گفتم: اين هيئت از طرف چه كسي آمده بود؟
گفت: از طرف مقام معظم رهبري!
گفتم: چگونه از موضوع با خبر شده
بودند؟
گفت: اين روزها آقا به قم تشريف آورده اند. من ماجراي زندگيم را طي نامه اي، خدمت ايشان توضيح دادم. نامه من به دفتر معظم له سپرده شد. نامه افراد اوراژانسي در اولويت قرار گرفت و من نيز چون چنين وضعي داشتم. مورد لطف قرار گرفتم!
اين برخورد براي من خيلي شيرين بود. انسان با اين رفتارها به ياد اولياي الهي مي افتد.
دكتر وحيدي . پرتوي از خورشيد، ص 119.
پس بقيه چي؟!
--------------------------------------------
هنگام تعويض ضريح مطهر حضرت امام رضاعليه السلام، همراه مقام معظم رهبري به عتبه بوسي امام هشتم عليه السلام مشرف شدم.
مقام معظم رهبري در كنار مرقد آن امام همام عليه السلام، مشغول راز و نياز بودند. چون ضريح را برداشته بودند، حضور در كنار قبر، رنگ و بوي ديگري داشت. راز و نياز آيةاللَّه خامنه اي كه تمام شد، آقاي واعظ طبسي به ايشان عرض كرد: آقا زاده ها هم بياند نزديكتر، تا از نزديك امام عليه السلام را زيارت نمايند. معظم له فرمودند: پس بقيه چي؟!
آقا اين دقت را همواره دارند. ايشان امتياز خاصي را براي فرزندانشان قائل نيستند. در آن روز هم فرمودند: اگر بقيه افراد مي توانند از نزديك قبر امام هشتم عليه السلام را زيارت كنند، فرزندان من هم بيايند.
همه، توفيق حضور يافتند. عجب روز به ياد ماندني بود. بعضي از دل شكستگان، سر از پا نمي شناختند.
حجةالاسلام و المسلمين محمدعلي حقاني . پرتوي از خورشيد، ص 136.
خودداري از دادن رساله
--------------------------------------------
درباره حضرت امام خميني قدس سره، بارها شنيده بوديم كه معظم له يك قدم براي مرجعيت برنداشتند. امروز ما همان خصيصه را در شخص آيةاللَّه خامنه اي مي بينم. ايشان هم يك قدم براي مرجعيت برنداشتند.
با وجود اصرار فراوان مردم، هنوز مقام معظم رهبري از دادن رساله خودداري مي كنند.
در روزهاي آغازين رهبري ايشان - مرداد 1368 - كه هنوز مراجع بزرگواري چون حضرات آيات: خويي، گلپايگاني، مرعشي نجفي و اراكي در قيد حيات بودند، يكي از افراد حاضر در جلسه، به مقام معظم رهبري گفت: برخي شما را به عنوان مرجع تقليد مطرح مي كنند. ايشان فرمودند: من مطلقاً مطرح نيستم! همين بار رهبري كه بر دوش من گذاشته شده است، را هم
نمي خواستم؛ اما وقتي تكليف شد، »خذها بقوُة«. اميدوارم بتوانم همين بار سنگين را به مقصد برسانم.
من دوست ندارم كساني كه منسوب به ما هستند، در اين مسير گامي بردارند!
بعدها كه شرايط به گونه اي ديگر شد و اصرارها فراوان شد، مقام معظم رهبري پذيرفتند كه مرجعيت شيعيان خارج از كشور را بپذيرند؛ ولي در رابطه با داخل فرمودند: مراجع بزرگوار ديگري هستند. اين برخورد، برگرفته از روحيه بلند آيةاللَّه خامنه اي است. روحيه بلند اعراض از دنيا، از خصايص انسان هاي والاست.
حجةالاسلام و المسلمين سيداحمد خاتمي . پرتوي از خورشيد، ص 163.
مطالعه روزنامه ها
--------------------------------------------
مقام معظم رهبري از همه مسائل و جريانات باخبرند و به اقتضاي مسئوليتشان، شايد اولين شخصي باشند كه از مسائل و جرياناتي كه اتفاق مي افتد، مطلع مي شدند.
معظم له به روزنامه ها و مطبوعات علاقه دارند و آنها را با دقت ملاحضه مي كنند. گزيده جرايد و مطبوعات براي ايشان آماده مي شود و به صورت بولتن روزانه، خدمت معظم له تقديم مي گردد؛ ولي ايشان به اين اكتفا نمي كنند. تمام روزنامه هاي صبح و عصر، به موقع روي ميز مقام معظم رهبري قرار مي گيرد و ايشان با علاقه، آنها را مي خوانند؛ به خصوص سرمقاله ها را با دقت مطالعه مي كنند. اين موضوع، اختصاصي به روزنامه ها هم ندارد؛ معظم له مجلات، ماهنامه ها و فصلنامه ها را هم مي بينند.
آيةاللَّه خامنه اي خيلي پركار هستند. ايشان چند بار به من فرمودند: من در 24 ساعت، وقت كم مي آورم!
حجةالاسلام و المسلمين محمدي گلپايگاني . پرتوي از خورشيد، ص 27.
مطالعه رمان
--------------------------------------------
مقام معظم رهبري به علت عمل جراحي كيسه صفرا در بيمارستان بستري بودند. توفيقي بود كه به اتفاق حجةالاسلام و المسلمين محمدعلي زم و چند نفر از دوستان اهل قلم به عيادت معظم له برويم.
در آن ديدار، آيةاللَّه خامنه اي از چند كتاب رمان نام بردند كه همه آنها را در زمان بستري در بيمارستان، مطالعه كرده بودند.
براي ما، نام آن كتاب ها تازگي داشت. ما از خجالت سر خود را پايين انداخته بوديم و در عين حال، بر تبحر، دقت و شوق در مطالعه مقام معظم رهبري آفرين مي گفتيم.
علاوه بر شوق در مطالعه، استفاده از وقت، آن هم در بيمارستان و در زمان بيماري، ستودني و براي همه ما درس است.
آقاي رهگذر . پرتوي از
خورشيد، ص 28.
هوش و فهم فوق العاده
--------------------------------------------
بنده همراه آقايان، محقق داماد، مؤمن، تقديري و وافي، در درس آيةاللَّه مرتضي حائري شركت مي كرديم. ايشان گاهي بيست دقيقه تا نيم ساعت ديرتر به درس مي آمدند.
براي ما مبهم بود كه چرا آقا دير به درس مي آيند. بعدها روشن گرديد كه آقاي حائري در منزل خود يك بحث ديگري دارند و آن درس نيز تنها براي يك نفر است. كساني كه به استاد نزديك تر بودند، با تفحص فهميدند كه آن شخص آية اللَّه خامنه اي هستند. آقاي حائري در منزل به معظم له درس خارج مي گفتند.
آقاي تقديري به من گفت: روزي به استاد گفتم: شما براي يك نفر، جمعي را معطل نگه مي داريد. آقاي حائري به من گفتند: سيد، بسيار خوش فهم است!
حجةالاسلام و المسلمين سيدمحمدتقي محصل همداني . پرتوي از خورشيد، ص 45.
ساده زيستي بر خود واجب مي دانم كه شهادت دهم زندگي داخلي آيت الله خامنه اي بسيار ساده است؛ نه از باب اينكه رهبر عزيز انقلابمان به اين حرف ها نيازي داشته باشند، بلكه وظيفة خود مي دانم تا اين مهم را به مردم مسلمان و انقلابي ايران بگويم. من از داخل منزل ايشان مطلع هستم. مقام معظم رهبري در خانه، بيش از يك نوع غذا بر سر سفره ندارند. خانواده معظم له روي موكت زندگي مي كنند. روزي به منزل ايشان رفتم. يك فرش مندرس آنجا بود. من از زبري آن فرش به موكت پناه بردم! حجت الاسلام حاج سيد احمد خميني(ره)
اهل نظر و اجتهاد بنده به عنوان كسي كه با آيت الله خامنه اي آشنايي دارم، عرض مي كنم كه ايشان اهل نظر و اجتهاد هستند. سي سال پيش، وقتي در مشهد، در مسجد گوهرشاد با ايشان ملاقات كردم، آن موقع ايشان از مدرسان محترم مشهد بودند. من آن زمان، در مشهد، از آيت الله خامنه اي پرسيدم: چه چيزي تدريس مي كنيد؟ معظم له فرمودند: مكاسب. مكاسب از مهم ترين و مشكل ترين كتب علمي است، به نظر من، ايشان فقيه و مجتهد است. آيت الله فاضل لنكراني
سياستمداري هوشمند
بعد از صدور قطعنامة 598 از سوي سازمان ملل، فشارهاي زيادي از سوي كشورهاي قدرتمند دنيا بر ما وارد مي شد؛ تا قطعنامه را بپذيريم. در همان ايام، خاويار پرزدكوئيار - دبير كل سازمان ملل متحد - براي رايزني هاي لازم به ايران آمد. يكي از برنامه هاي وي، ملاقات با رئيس جمهور، آيت الله خامنه اي بود. پس از ملاقات، خاويار پرزدكوئيار به من گفت: رئيس جمهور شما در كدام دانشگاه علوم سياسي فارغ التحصيل شده است؟ من از چند دانشگاه معتبر دنيا، مدرك دكتراي علوم سياسي دارم و بيش از سي سال است كه كار سياسي مي كنم و اكنون ده سال است كه دبير كل سازمان ملل مي باشم. در آن مدت، كمتر شخصيت سياسي و رئيس جمهوري هست كه وي را نديده و با او گفت و گو نكرده باشم، ولي تاكنون شخصيتي سياستمدارتر و هوشمندتر از رئيس جمهور شما نديده ام! آقاي علي محمد بشارتي
صندوق محرمانه ي آمريكايي ها (در زمان رژيم پهلوي) آمريكايي ها هواپيماهاي جنگي و بقيه ي ابزارهاي خودشان را به ما مي فروختند؛ ولي اجازه ي تعمير آنها را به ما نمي دادند! البته داستان آن فروشها هم داستان عجيبي است. آن روز صندوق مشتركي بين ايران و امريكا وجود داشت كه بنده اوايل انقلاب كه به وزارت دفاع رفتم و در آن جا مشغول كار شدم، اين را كشف كردم؛ بعد به مجلس رفتم و آن را پيگيري كردم، كه متأسفانه تا امروز هم امريكاييها جواب نداده اند! صندوقي با نام اختصاري F.M.S داشتند كه دولت ايران پول را در آن صندوق مي ريخت؛ اما قيمت جنس و نوع جنس و برداشت پول را امريكاييها به عهده داشتند! وقتي انقلاب پيروز شد، ميلياردها دلار در اين صندوق پول بود
كه هنوز هم امريكاييها جوابي نداده اند و آن پولها را به ملت ايران برنگردانده اند. بيانات در جلسه ي پرسش و پاسخ دانشجويان دانشگاه صنعتي اميركبير
22/12/1379
هيبت سلطاني او را گرفت من در دوران اختناق، استاد معروف عالي مقامي را مي شناختم كه روي كفش شاه آن وقت -محمدرضا- افتاد! اساتيد در صفي ايستاده بودند و محمدرضا از برابر آنها عبور مي كرد و اين شخص روي پاي او افتاد! از اين كارها مي كردند، اما چه كساني؟ تيمسارها. اما يك عالم، يك دانشمند، يك محقق -كه واقعاً هم اين آدم محقق است- فاضل، نام آور، نامدار، چه قدر تحقيقات، چه قدر كتاب، روي پاي او افتاد! شاگردهايش ملامت كردند: استاد، شما؟! آخر آن شخص كه بي سواد است! عالم جماعت كسي را قبول ندارد؛ سياست برايش مسئله اي نيست؛ نگاه مي كند ببيند چه كسي عالم است. اصلاً براي عالم، جاذبه و ارزشي بالاتر از علم نيست. بدترين فحش در محيط اهل علم، لقب «بي سوادي» است؛ هيچ فحشي از اين بالاتر نيست؛ در هم? محيطهاي علمي همين گونه است؛ آن وقت آن عالم روي پاي يك جاهل و قلدر افتاد! شاگردان و رفقايش ملامت كردند و او هم جوابي نداشت؛ گفت: هيبت سلطاني من را گرفت! اين عبارت، همان وقتها در محيط هاي دانشگاه كه دوستان ما مي رفتند و مي آمدند، معروف شد و علما و دانشمندانِ آن وقت، به كساني كه هيبت سلطاني آنها را مي گيرد، و كساني كه جز هيبت علم چيزي آنها را نمي گيرد، تقسيم مي شدند! البته همان وقت هم دانشمنداني مثل همان آدم داشتيم كه حتي با فقر مي ساختند، براي اينكه به سمت آنها نگاه نكنند؛ نه اينكه روي پايشان نيفتند، يا دستشان را
نبوسند، يا تواضعشان نكنند؛ نه، اصلاً خودشان را بالاتر از اين مي دانستند كه به فكر آن دستگاه هاي جاهل و دور از معرفت بيفتند. زندگي پولي و مادي را اصلاً كم ارزش تر از اين مي دانستند كه خودشان را به آن آلوده كنند.
بيانات ديدار روساي دانشگاههاي علوم پزشكي در اول آبان 1369
تفسير آيات بني اسرائيل بنده سال 50 در مشهد براي دانشجوها درس تفسير مي گفتم و اوايل سوره ي بقره- ماجراهاي بني اسرائيل- را تفسير مي كردم.
بنده را به ساواك خواستند و گفتند چرا شما راجع به بني اسرائيل حرف مي زنيد؟ گفتم آيه ي قرآن است؛ من دارم آيه ي قرآن را معنا و تفسير مي كنم.
گفتند نه، اين اهانت به اسرائيل است! درس تفسير بنده را به خاطر تفسير آيات بني اسرائيل- چون اسم اسرائيل در آن بود- تعطيل كردند. اختناق در آن زمان عجيب بود؛ اما نه از طرف دولت امريكا، نه از سوي دولت فرانسه و نه از طرف دولت هاي ديگر مطلقاً رژيم طاغوت به مخالفت با آزادي و دمكراسي متهم نشد. آن زمان انتخابات برگزار مي شد اما مردم اصلاً نمي فهميدند كي آمد، كي رفت و چه كسي انتخاب شد.
به آن صورت رأي گيري وجود نداشت؛ صندوق رأيي درست مي كردند و اسم نماينده اي را كه خودشان مي خواستند و از دربار تأييد شده بود، از صندوق بيرون مي آوردند. با اين كار، صورت مسخره اي از يك رأي گيري را به نمايش مي گذاشتند.
ديدار با دانشجويان و اساتيد دانشگاه هاي استان كرمان 19/02/1384
سرتان مي شكند! در دوران مبارزات طولاني در آن سال هاي اختناق- كه شماها در دنياي مخصوص آخوندي و طلبگي ماها نبوديد- يكي از كارهايي كه معمول بود، اين بود كه روحانيون مبارز را به بي سوادي رمي كنند؛ در صورتي كه اين ها از خيلي از آن ها با سوادتر بودند! ما در مشهد مسجدي به نام مسجد كرامت داشتيم كه اجتماع عظيمي از جوانان و نوجوانان در آن جا گرد مي آمدند. من يك وقت در آن جا در خلال صحبت، به يكي از اين حرف هايي كه درباره ي ما گفته
شده بود، اشاره مي كردم، اين شعر- كه ظاهراً متعلق به ميرزا حبيب است- به زبانم آمد:
زين علم كه رسمي است پي بحث و جدل نيز افزون ز تو چندين ورق باطله داريم
بعد گفتم اگر نوشته هاي علمي و نوشته هاي فقه و اصولي ام را به سر هر كدامتان بزنم، سرتان مي شكند؛ اين قدر زياد است!
ديدار با جمعي از هنرمندان 4/9/1370
دهه ي چهل و سفر به همدان اولين سفر من به همدان در سال هاي دهه ي 40 اتفاقاً براي شركت در يك جلسه ي مربوط به جوانان بود. من تا آن وقت همدان نيامده بودم. همين آقاي آقامحمدي- كه الان اين جا هستند- آن وقت يك جوان شايد بيست ساله اي بودند. ايشان به تهران آمد و بنده را پيدا كرد؛ من هم آن موقع تصادفاً در تهران بودم. گفت ما در همدان يك مشت جوان هستيم، شما بياييد براي ما سخنراني كنيد. حالا چه كسي بنده را به ايشان معرفي كرده بود، من ديگر نمي دانم. پرسيدم وقتي به همدان آمدم، كجا بروم؟ آدرسي به من دادند و گفتند اين جا بياييد.
من در روز معين رفتم. حتي پول كرايه ي ماشين هم به ما ندادند! رفتم بليت اتوبوس گرفتم. عصر بود كه راه افتادم. پنج شش ساعتي شد تا به همدان رسيدم. شب بود. آدرس را دستم گرفتم و شروع كردم به پرس و جو. ما را به خياباني راهنمايي كردند كه از يك ميدان منشعب مي شد؛ همين ميداني كه پنج شش خيابان دور و بر آن هست. وارد كوچه اي شديم كه منزل آقاي سيدكاظم اكرمي در آن جا بود؛ همين آقاي اكرمي اي كه وزير و نماينده بودند و الان هم بحمدالله در تهران استاد دانشگاه هستند. ايشان
هم جوان بود؛ البته سنش بيشتر از آقاي آقامحمدي بود. ايشان معلم ساده اي بود در همدان. منتظر من بودند. معلوم شد شب، محل پذيرايي ما، خانه ي آقاي اكرمي است. فرداي آن روز بنده را به مسجد كوچكي بردند كه حدود بيست، سي نفر جوان در آن جا حضور داشتند و همه دانش آموز. وقتي اين جوان عزيز دانش آموز اين جا صحبت مي كردند، من به ياد آن جلسه افتادم و آن صحنه جلوي چشمم مجسم شد. آن ها در سنين ايشان بودند. صندلي گذاشته بودند و من رفتم بحث گرم گيراي جذابي براي آن ها انجام دادم. يك ساعت و خرده اي برايشان صحبت كردم. وقتي پا شدم بروم، اين جوان ها من را رها نمي كردند؛ مي گفتند بايد باز هم بنشينيم حرف بزنيم.
چون در شبستان نماز جماعت برگزار مي شد و بنا بود امام جماعت بيايد، اين ها با دستپاچگي ميز و نيمكت ها را جمع كردند و بنده را به اتاقك بالاي شبستان بردند. من ديگر زمان نمي شناختم؛ شروع كردم با اين جوان ها مبالغي صحبت كردن. اين اول آشنايي من با همدان است. چند نفر از آن جوان ها را كه من مي شناسم، امروز جزو برجستگان و فعالان كشور عزيز ما و نظام جمهوري اسلامي هستند. البته همدان آن روز به قدر امروز جوان نداشت. عده اي كه من آن روز با آن ها ديدار كردم، يك هزارم جمعيت جوان امروز همدان نمي شدند. هزاران جوان در خيابان ها حركت مي كردند بي هدف؛ درس مي خواندند بي هدف؛ فعاليت مي كردند بي هدف؛ دچار روزمرگي مطلق بودند. تازه همدان دارالمؤمنين بود. در ساير شهرها، مجموعه ي جوان ها به طور مطلق- به جز استثناءهايي- درگير بي تفاوتي و بي هدفي و عدم درك چشم انداز آينده بودند؛ مثل ماشيني كه ماده ي خامي را
در آن مي ريزند و محصولي از آن طرف بيرون مي آيد.
ديدار با جوانان، اساتيد، معلمان و دانشجويان دانشگاه هاي استان همدان 17/04/1383
خاطرات زندان قزل قلعه شماها واقعاً يادتان نيست، چون در آن زمان نبوديد؛ اما افرادي كه بودند، مي دانند اختناق چه بود؛ اصلاً قابل تصوير نيست. سال 42 بنده را به زندان قزل قلعه بردند. در همان زمان، چند جوان تهراني را هم آوردند.
من از پشت درِ سلول شنيدم كه دارند حرف مي زنند؛ فهميدم اين ها را تازه دستگير كرده اند. قدري خوشحال شدم؛ گفتم چند روزي كه بگذرد و بازجويي ها تمام شود، داخل زندانِ انفرادي هم گشايشي پيش مي آيد؛ با اين ها تماس مي گيريم و حرفي مي زنيم و بالاخره يك هم صحبتي پيدا مي كنيم.
شب شد؛ ديديم يكي يكي آن ها را صدا كردند و بردند. يك ساعت بعد من در همان سلول مشغول نماز مغرب و عشا شدم. بعد از نماز ديدم يك نفر دريچه ي روي درِ سلول را كنار زد و گفت: "حاج آقا! ما برگشتيم." ديدم يكي از همان تهراني هاست. گفتم در را باز كن، بيا تو. در را باز كرد و آمد داخل سلول. گفتم چرا زود برگشتي؟ معلوم شد آن ها را پاي منبر مرحوم شهيد باهنر گرفته بودند. شهيد باهنر ماه رمضان سال 42 در شبستان مسجد جامع تهران منبر رفته بود؛ ساواكي ها هجوم مي آورند و عده اي را همين طوري مي گيرند؛ اين پنج شش نفر هم جزو آن ها بودند. خود شهيد باهنر را هم همان وقت گرفتند و به زندان قزل قلعه بردند.
از اين افراد بازجويي مي كنند، مي بينند نه، اين ها كاره اي نيستند و فعاليت مهمي ندارند؛ لذا آن ها را رها مي كنند. وقتي وسايل جيب آن ها را مي گردند، تقويمي از اين شخصي
كه او را بازگردانده بودند، پيدا مي كنند كه در يكي از صفحات آن با خط بدي يك بيت شعر غلطِ عوامانه نوشته شده بود:
جمله بگوييد از برنا و پير لعنت اللَّه رضا شاه كبير
او نه شعار داده بود، نه اين شعر را چاپ كرده بود، نه جايي آن را نقل كرده بود؛ فقط در تقويم جيبي اش اين شعر عوامانه را نوشته بود. به همين جرم، او را شش ماه به زندان محكوم كردند!
سخنراني در ديدار دانشجويان و اساتيد دانشگاه هاي استان كرمان 19/02/1384
جلسه ي مخفيانه ي منزل شهيد باهنر اول از شهيد باهنر شروع كنم كه خاطرات من با او ديرين تر و بيشتر است. همان طور كه گفتم من در سال 1336 با مرحوم باهنر آشنا شدم و اين آشنايي بعد از گذشت مدتي در سال 38 ظاهراً يا 39 به يك رفاقت نزديك تبديل شد و در جريان مبارزات هم كه وارد شديم ايشان يك عنصر فعال بود و در سالهاي 44 به بعد ما ارتباطمان ارتباط به صورت يك پيوند كاري و مبارزاتي درآمد. در سال 1344 يا 45 در تهران چندين جلسه به طور مخفيانه تشكيل مي شد كه نظم اين جلسات و اداره ي كلي آنها به عهده ي شهيد باهنر بود. اين جلسات تشكيل مي شد از يك عده عناصر انقلابي و مبارز، عمدتاً از بازاري هاي بسيار مؤمن و چند نفري هم دانشجو و شايد هم يكي، دو نفر اداري كه اينها - يكي، دو نفر هم شايد بيشتر - دو، سه نفر اداري وليكن بيشتر كسبه بودند، از بازماندگان مؤتلفه بودند - سازمان مؤتلفه اسلامي - اينها جلسات مخفي تشكيل مي دادند و مرحوم باهنر مسؤول هماهنگي اين
جلسات و تعيين سخنران ها و مدرسيني براي اين جلسات بود. يكي، دو تا از اين جلسات را خودش تدريس مي كرد، يكي، دو تايش را من تدريس مي كردم - كه ايشان به من محول كرده بود - بعضي اش را هم بعضي از برادران ديگرمان مثل آقاي هاشمي رفسنجاني و بعضي ديگر اداره مي كردند و تدريس مي كردند. اين كار مشترك ما بود كه آن جا شروع شد و همين طور كار مشترك ما ادامه پيدا كرد تا سال هاي 48، 49 كه گفتم آن مسأله ي جهان بيني پيش آمد و از آن جا ارتباط ما نزديكتر و ارتباطات كاريمان بسيار بيشتر شد. خاطرات زيادي من در اين دوران از شهيد باهنر دارم كه يكي از اين خاطرات، خاطرات زندان سال 1342 ايشان است، كه آن سال من هم زندان بودم در قزل قلعه و بلافاصله بعد از من يا اندكي با دوران زنداني من مشترك دوران زنداني ايشان بود، مدتي زندان بودند، آزاد شدند و باز بعد از چند سال مجدداً ايشان زندان افتادند. يادم است در سال 1344 من از مشهد آمده بودم تهران، پرونده اي در مشهد داشتم كه من را تعقيب مي كردند، به خاطر آن مجبور بودم برنگردم مشهد و تهران بمانم. در همين حيني كه تهران آزادانه مي گشتم و فكر مي كردم كه مسأله اي براي من اين جا وجود ندارد، بوسيله ي آقاي هاشمي رفسنجاني اطلاع پيدا كردم كه به مناسبت پرونده ي ديگري در او من و آقاي هاشمي و نُه نفر ديگر از برادرانمان، از روحانيون قم تحت تعقيب هستيم. يك روز عصري - اين خاطره را فراموش نمي كنم، خاطره ي جالبي است. - يك روز عصري من توي خيابان انقلاب كنوني
مي رفتم، آقاي هاشمي رسيد به من گفت من توي اتوبوس بودم تو را ديدم و فوراً در اولين ايستگاه پياده شدم. گفت: آمدم به تو بگويم كه تو آزادانه داري راه مي روي ولي تحت تعقيب هستي.
قرار ملاقاتي گذاشتيم با دآقاي هاشمي و دوستان. قرارمان كجا بود؟ قراري كه آقاي هاشمي با آنها گذاشته بود - چون جا كه نداشتيم در تهران - اتاق انتظار دكتر واعظي در انتهاي كوچه ي روحي. دكتر واعظي از دوستان آقاي منتظري بود، مرد مؤمني بود، علاقه مند به مبارزين بود و ما مي دانستيم كه توي اتاق انتظار او اگر برويم بفهمد ما را بيرون نخواهد كرد. اما خب شما ببينيد اتاق انتظار يك طبيب چقدر جاي ناامني است براي ملاقات، اما از بس جا نداشتيم در تهران مجبور شده بوديم كه برويم آن جا. رفتيم توي اتاق انتظار آقاي دكتر واعظي به عنوان مريض هايي كه آمدند آن جا منتظر وقت و نوبت هستند نشستيم كه حرف هاي مان را بزنيم، بعد ديديم يك زن آن جا نشسته، يك مرد آن جا نشسته و نمي شود اين جا صحبت كرد. مانديم متحير چه بكنيم، يك دفعه يكي از دوستان گفت برويم خانه ي آقاي باهنر. آقاي باهنر آن وقت كوچه ي شترداران آن جا ميدان شاه سابق كه اسمش امروز ميدان قيام است. آن جا خانه اش بود و نزديك بود به آن محلي كه ما قرار داشتيم. گفتيم برويم خانه ي آقاي باهنر و همه خوشحال رفتيم طرف منزل ايشان، ايشان دو تا اطاق در يك منزلي طبقه ي بالا اجاره كرده بود. خوشبختانه خانم ايشان هم خانه نبود و ما توانستيم خود ايشان را هم از خانه بيرون كنيم و بنشينيم حرف هاي مان را
بزنيم و خاطره ي چهره ي نجيب اين دوست قديمي و عزيز ما - كه مي ديد ما در حضور او داريم يك كاري، يك حرفي مي خواهيم بزنيم كه او مي خواهيم نباشد و مطلقاً نگران و ناراحت نمي شد، چون مي فهميد مسأله ي مهمي است - از يادم نمي رود. خيلي صريح به ايشان گفتيم كه ما يك صحبتي داريم مي خواهيم شما نباشيد، آن هم با خوش رويي به نظرم چايي و ميوه و اينها براي ما فراهم كرد و خودش هم از خانه گذاشت رفت بيرون كه ما حرفهايمان را آن جا بزنيم. مصاحبه ي مطبوعاتي پيرامون هشت شهريور 26/05/1361
سيل سال 57 در ايرانشهر آن زماني كه بنده در ايرانشهر تبعيد بودم، به مناسبتهاي مختلف، با مسؤولان ارتباط پيدا مي كرديم. آن وقت به بنده گفتند كه يك معاونِ استاندار تا حالا به ايرانشهر نيامده است! در سال 57 در ايرانشهر سيل آمد و هشتاد درصد شهر قطعاً خراب شد؛ يعني من يك به يك تمام مناطق شهر را با پاي خودم رفتم و ديدم. پنجاه روز ما امداد و پشتيباني مي كرديم. يك نفر از مركز كه هيچ، از زاهدان هم يك نفر آدم برجسته ي متشخص به ايرانشهر نيامد كه بگويد چه خبر است اين جا! به صورت ظاهري هدايايي به وسيله ي «شير و خورشيد» فرستادند كه اولاً اگر به دست مردم مي رسيد، يك دهم نيازهايي كه مردم داشتند و يك دهم آنچه كه ما تبعيديها براي مردم فراهم كرده بوديم، نمي شد؛ ثانياً همان را هم نمي دادند و از آن هداياي ناچيز، مبالغي هم براي خودشان لازم داشتند تا بخورند. يعني اصلاً ايرانشهر كه مركز جغرافيايي و به يك معنا مركز فرهنگي بلوچستان بوده، هميشه در
طول زمان، بكلي مغفولٌ عنه بود؛ زاهدان هم همين طور. براي شتر سواري و استفاده از شرابِ چند ده ساله به بيرجند مي رفتند و براي اين كه در آن جا عياشي كنند، بيرجند فرودگاه داشت؛ اما چون در اين جا وسيله ي عياشي فراهم نبود، به بلوچستان نمي آمدند. يعني هر نقطه يي در كشور -چه بلوچستان، چه هر نقطه ي ديگر- كه محروميت داشت، مغفولٌ عنه بود. مازندران خوب بود، براي اين كه بروند آن جا استفاده كنند. رژيم گذشته اين طوري بود. يك چيز جالبي به شما بگويم: در مازندران، پنج فرودگاه هست كه از زمان رژيم گذشته مانده است! پنج فرودگاه در يك استان كه همه اش هم براي رژيم گذشته و آن شخص طاغوت يا نزديكان او بوده است. فرودگاه رامسر براي استفاده از هتل رامسر كه مي دانيد براي چه كساني بوده است؛ فرودگاه نوشهر براي گردشگاه هر ساله ي طاغوت كه برود آن جا و دو ماه استراحت كند؛ فرودگاهي براي يك اردوگاه نظامي كه نظاميان وابسته به آنها -كه از يك نيروي بخصوصي بودند و نمي خواهم اسم بياورم- آن جا بروند و خوش بگذرانند؛ فرودگاه دشت ناز نزديك ساري -كه امروز فرودگاه رسمي مازندران است و مردم از آن استفاده مي كنند و در گذشته براي الواط و اوباش اولاد رضاخان بوده است- كه هزاران هكتار از زمينهاي حاصلخيز را تصرف و يك فرودگاه هم وسطش درست كرده بودند؛ و يك فرودگاه هم در املاك نوكران خودشان در حدود مينودشت. پنج فرودگاه براي دستگاههاي وابسته ي به حكومت يا نزديك به آنها؛ اما مردم، اساتيد، مستحقان و بيماران علاج ناپذير مازندران مطلقاً نه از فرودگاه، نه از هواپيما و نه از هيچ تسهيلات ديگري برخوردار نبودند. آنها هر سال چند
بار به مازندران مي رفتند؛ اما به مثل زاهدان در تمام عمر حكومتشان يك بار هم سر نمي زدند؛ اين مي شود غبار فراموشي.
بيانات در ديدار نخبگان استان سيستان و بلوچستان 05/12/81
اين سه صلوات، مبارزه است! در دوران پيش از پيروزي انقلاب، بنده در ايرانشهر تبعيد بودم. در يكي از شهرهاي هم جوار، چند نفر آشنا داشتيم كه يكي از آن ها راننده بود، يكي شغل آزاد داشت و بالاخره، اهل فرهنگ و معرفت، به معناي خاص كلمه نبودند. به حسب ظاهر، به آنها عامي اطلاق مي شد. با اين حال جزو خواص بودند. آن ها مرتّب براي ديدن ما به ايرانشهر مي آمدند و از قضاياي مذاكرات خود با روحاني شهرشان مي گفتند. روحاني شهرشان هم آدم خوبي بود؛ منتها جزو عوام بود.
ملاحظه مي كنيد! راننده ي كمپرسي جزو خواص، ولي روحاني و پيش نماز محترم جزو عوام! مثلاً آن روحاني مي گفت: «چرا وقتي اسم پيغمبر مي آيد يك صلوات مي فرستيد، ولي اسم «آقا» كه مي آيد، سه صلوات مي فرستيد؟!» نمي فهميد. راننده به او جواب مي داد: روزي كه ديگر مبارزه اي نداشته باشيم؛ اسلام بر همه جا فائق شود؛ انقلاب پيروز شود؛ ما نه تنها سه صلوات، كه يك صلوات هم نمي فرستيم! امروز اين سه صلوات، مبارزه است! راننده مي فهميد، روحاني نمي فهميد!
اين را مثال زدم تا بدانيد خواص كه مي گوييم، معنايش صاحب لباسِ خاصي نيست. ممكن است مرد باشد، ممكن است زن باشد. ممكن است تحصيل كرده باشد، ممكن است تحصيل نكرده باشد. ممكن است ثروتمند باشد، ممكن است فقير باشد. ممكن است انساني باشد كه در دستگاه هاي دولتي خدمت مي كند، ممكن است جزو مخالفين دستگاههاي دولتيِ طاغوت باشد.
بيانات در جمع فرماندهان لشكر 27 محمد رسول الله (ص) - 1375/3/20
احمد سوكارنو ما را با هم رفيق كرد
--------------------------------------------
جنبش عدم تعهد در يك برهه ي نسبتاً طولاني توانست در دنيا نقش ايفا كند؛ اما امروز متأسفانه نقش جنبش عدم تعهد كمرنگ
شده است. در واقع پايه گذار اصلي اين جنبش، سه چهار نفرِ معدود بودند كه مؤثرترين آنها مرحوم احمد سوكارنو بود. بد نيست خاطره يي را هم در اين جا بگويم. سال 1353 شمسي (1974 ميلادي) من با يكي دو نفر ديگر در سلول خيلي كوچكي در تهران زنداني بودم. طول اين سلول 20/2 متر و عرض آن 80/1 متر بود. يك شب اول مغرب داشتم نماز مي خواندم كه يك نفر زندانيِ جديد را وارد سلول كردند. زندانيِ جديد از كمونيست هاي خيلي متعصب و داغ بود. وقتي ديد من دارم نماز مي خوانم و فهميد مذهبي هستم، از همان اول براي من قيافه گرفت! هرچه سعي كردم با او ارتباط برقرار كنم، ديدم نمي شود؛ اخمهايش توي هم است و حاضر نيست با من گرم بگيرد. به او جمله يي گفتم كه بكلي تغييرش داد. گفتم احمد سوكارنو در كنفرانس باندونگ گفته است چيزي كه ما را اين جا گرد آورده، وحدت دين يا عقيده يا نژاد نيست؛ بلكه وحدتِ نياز است. گفتم من و تو در اين جا وحدتِ نياز داريم؛ در يك سلول داريم زندگي مي كنيم؛ يك مأمور پشت در مراقب ماست؛ يك بازجو و يك شكنجه گر منتظر من و توست؛ عقيده ي ما يكي نيست، اما نيازمان يكي است. گفتم وقتي وحدت نياز در سطح عالَم مي تواند تأثيرگذار باشد، در يك سلول به اين كوچكي بيشتر مي تواند تأثيرگذار باشد. پس از اين صحبت، ما با هم رفيق شديم! در حقيقت احمد سوكارنو ما را با هم رفيق كرد! امروز هم همين طور است؛ كشورهاي ما وحدتِ نياز دارند. امروز همه ي كشورهاي اسلامي بدون استثناء مورد هدف توطئه ها و طمع هايي هستند؛ اين در
حالي است كه امكانات خيلي زيادي دارند.
بدتر از نسل هويدا!
--------------------------------------------
شما ببينيد اينهايي كه در رأس كار آمده بودند، چه كساني بودند و چه فكر و ذهنيتي داشتند؛ غالباً فاسد بودند؛ بخصوص اين نسل جديدشان كه ديگر هيچ چيز نداشتند؛ حتي از نسل هويدا هم بدتر بودند! من هويدا را مثال مي زنم كه از بدترينهاست؛ يعني او از فاسدترين رجال ايران بود؛ درعين حال نسل هويدا شرف داشت بر نسل راجي؛ نويسنده كتاب «خدمتگزار تخت طاووس»! اگر شما اين كتاب را خوانده باشيد، مي توانيد بفهميد كه اين نسل، چه نسلي بوده است؛ اينها مي خواستند جاي هويدا بيايند. حالا نمي شود گفت صد رحمت به هويدا؛ اما نسبت به آن نسل، واقعاً باز هويدا! هويدايي كه نسبت به رجال ايران، بلاترديد جزو فاسدترينها بود؛ اما بالاخره ته دل او و امثال او، ته مانده و رسوبي از آن قديم - حالا اسمش مليت بود، وطن دوستي بود، آب و خاك بود - وجود داشت؛ ولي نسل جديدشان كه نمونه اش همين «راجي» است، واقعاً اينها چه بودند؟! (نقل در ديدار مدير مسئول، سردبير و اعضاي هيئت تحريريه مجله حوزه مورخ 28 بهمن 1370)
زنداني سلول بيست
--------------------------------------------
من در سلول هجده بودم. آقاي خامنه اي در سلول بيست بودند. در زندان، اخبار را با هم مبادله مي كرديم.
مأموران ساواك ريش آقاي خامنه اي را تراشيده بودند؛ تا براي تحقير به صورت ايشان سيلي بزنند.
اين حركت ذره اي در مقاومت معظم له خدشه اي وارد نكرد. ايشان مقاوم و محكم، لباس زندان را به صورت عمامه، به سرشان مي بستند و در زندان رفت و آمد مي كردند.
يك روز ايشان را در حياط زندان ديدم كه بسيار شاد و خوشحال بودند. اين شادماني، نشان از روحيه بالاي ايشان
است.
شهيد محمدعلي رجايي . پرتوي از خورشيد، ص 147.
تحصن در بيمارستان امام رضا (ع) مشهد "مسجد كرامت" بعد از گذشت چند سال در سال 57 مجدداً مركز تلاش و فعاليت شد و آن هنگامي بود كه من از تبعيد- جيرفت- برگشته بودم مشهد. گمانم اواخر مهر يا ماه آبان بود. وقتي بود كه تظاهرات مشهد و جاهاي ديگر آغاز شده بود بود و يواش يواش اوج هم گرفته بود.
ما آمديم؛ يك ستادي در مسجد كرامت تشكيل شد براي هدايت كارهاي مشهد و مبارزات كه مرحوم شهيد هاشمي نژاد و برادرمان جناب آقاي طبسي و من و يك عده از برادران طلبه جواني كه هميشه با ما همراه بودند كه دو نفرشان الان شهيد شده اند- يكي شهيد موسوي قوچاني يكي هم شهيد كامياب؛ اين دو نفر جزو آن طلبه هايي بودند كه دائماً در كارهاي ما با ما همراه بودند- آن جا جمع مي شديم و مردم هم در رفت و آمد دائمي بودند. آن جا شد ستاد كارهاي مشهد؛ و عجيب اين است كه نظامي ها و پليس از چهارراه نادري كه مسجد هم سر چهارراه بود جرأت نمي كردند اين طرف تر بيايند؛ از هيجان مردم. ما توي اين مسجد روز را با امنيت مي گذرانديم و هيچ واهمه اي كه بريزند اين مسجد را تصرف كنند يا ماها را بگيرند نداشتيم، وليكن شب كه مي شد آهسته از تاريكي شب استفاده مي كرديم و مي آمديم بيرون و در يك منزلي غير از منازل خودمان شب را چند نفري مي مانديم. توضيح عكس: سخنراني آيت الله خامنه اي در بيمارستان امام رضا عليه السلام مشهد سال 57
شب و روزهاي پرهيجان و پرشوري بود؛ تا اين كه مسائل آذرماه مشهد
پيش آمد كه مسائل بسيار سختي بود؛ يعني اولش حمله به بيمارستان بود كه ما رفتيم در بيمارستان متحصن شديم، در روزي كه حمله شد در همان روز ما حركت كرديم. رفتن به بيمارستان هم ماجراي جالبي است؛ اين ها چيزهايي هست كه هيچ كس هم متعرضش نشده؛ چون كسي نمي دانسته.
در همه ي شهرها جريانات پرهيجان و تعيين كننده اي وجود داشته از جمله در مشهد؛ و متأسفانه كسي اين ها را به زبان نياورده. اين ها تكه تكه، سازنده ي تاريخ روزهاي انقلاب است. وقتي كه خبر به ما رسيد، ما در مجلس روضه بوديم. من را پاي تلفن خواستند، رفتم تلفن را جواب دادم؛ ديدم از بيمارستان است و چند نفر از دوست و آشنا و غيرآشنا از آن طرف خط دارند با كمال دستپاچگي و سراسيمگي مي گويند حمله كردند، زدند، كشتند؛ به داد برسيد... بچه هاي شيرخوار را زده بودند، من آمدم آقاي طبسي را صدا زدم؛ آمديم اين اطاق، عده اي از علما در آن اطاق جمع بودند. چند نفر از معاريف مشهد هم بودند و روضه هم در منزل يكي از معاريف علماي مشهد بود. من رو كردم به اين آقايان گفتم كه وضع در بيمارستان اين جوري است و رفتن ما به اين صحنه احتمال زياد دارد كه مانع از ادامه ي تهاجم و حمله به بيماران و اطباء و پرستارها و... بشود؛ و من قطعاً خواهم رفت. آقاي طبسي هم قطعاً خواهند آمد.
ما با ايشان قرار هم نگذاشته بوديم اما خب مي دانستم كه آقاي طبسي مي آيند؛ پهلوي هم نشسته بوديم. گفتم ما قطعاً خواهيم رفت؛ اگر آقايان هم بياييد خيلي بهتر خواهد شد و اگر هم نيايند، ما به هر
حال مي رويم. لحن توأم با عزم و تصميمي كه ما داشتيم موجب شد كه چند نفر از علماي معروف و محترم مشهد گفتند كه ما هم مي آييم از جمله آقاي حاج ميرزاجواد آقاي تهراني و آقاي مرواريد و بعضي ديگر. ما گفتيم پس حركت كنيم. حركت كرديم و راه افتاديم به طرف بيمارستان. گفتيم پياده هم مي رويم.
وقتي كه ما از آن منزل آمديم بيرون، جمعيت زيادي هم در كوچه و خيابان و بازار و اين ها جمع بودند، ديدند كه ما داريم مي رويم. گفتيم به افراد كه به مردم اطلاع بدهند ما مي رويم بيمارستان و همين كار را كردند؛ گفتند. مردم افتادند پشت سر اين عده و ما از حدود بازار تا بيمارستان را- شايد حدود سه ربع تا يك ساعت راه بود- پياده طي كرديم. هرچه مي رفتيم جمعيت بيشتر با ما مي آمد و هيچ تظاهر- يعني شعار و كارهاي هيجان انگيز- هم نبود؛ فقط حركت مي كرديم به طرف يك مقصدي؛ تا اين كه رسيديم نزديك بيمارستان.
بيمارستان امام رضاي مشهد يك فلكه اي جلويش هست، يك ميداني هست جلويش كه حالا اسمش فلكه ي امام رضاست و يك خياباني است كه منتهي مي شود به آن فلكه؛ سه تا خيابان به آن فلكه منتهي مي شود. ما از خياباني كه آن وقت اسمش جهانباني بود- نمي دانم حالا اسمش چيست- داشتيم مي آمديم به طرف آن خيابان كه از دور ديديم سربازها راه را سد كردند. يعني يك صف كامل و تفنگ ها هم دستشان، ايستاده اند و ممكن نيست از اين ها عبور كنيم. من ديدم كه جمعيت يك مقداري احساس اضطراب كردند. آهسته به برادرهاي اهل علمي كه بودند گفتم كه ما بايد در همين صف
مقدم با متانت و بدون هيچ گونه تغييري در وضعمان پيش برويم تا مردم پشت سرمان بيايند؛ و همين كار را كرديم.
سرها را انداختيم پايين، بدون اين كه به رو بياوريم كه اصلاً سربازي و مسلحي وجود دارد در مقابل ما، رفتيم نزديك. به مجرد اين كه مثلاً به يك متري اين سربازها رسيديم، من ناگهان ديدم مثل اين كه بي اختيار اين سربازها از جلو پس رفتند و يك راهي به قدر عبور سه چهار نفر باز شد، ما رفتيم. فكر آن ها اين بود كه ما برويم، بعد راه را ببندند اما نتوانستند اين كار را بكنند. به مجرد اين كه ما از اين خط عبور كرديم، جمعيت ريختند و اين ها نتوانستند كنترل بكنند. شايد در حدود مثلاً چند صد نفر آدم با ما تا دم در بيمارستان آمدند؛ بعد هم گفتيم كه در را باز كنند. طفلك ها بچه هاي دانشجو و پرستار و طبيب و اين ها كه توي بيمارستان بودند، با ديدن ما جان گرفتند. گفتيم در بيمارستان را باز كردند و وارد شديم. رفتيم به طرف جايگاه وسط بيمارستان؛ يك جايگاهي بود آن جا و يك مجسمه اي چيزي هم به نظرم بود كه بعدها آن مجسمه را هم فرود آوردند و شكستند. لكن آن وقت به نظرم مجسمه هنوز بود...
به مجرد اين كه رسيديم آن جا، ناگهان جاي رگبار گلوله ها را ديديم. بعد كه پوكه هايش را پيدا كرديم، ديديم كاليبر 50 بوده؛ چقدر واقعاً اين ها گستاخي در مقابل مردم به خرج مي دادند. در حالي كه براي متفرق كردن مردم يا كشتن يك عده مردم، كاليبرهاي كوچك مثلاً ژ 3 يا اين چيزها هم كافي بود؛ اما با
كاليبر 50 كه يك سلاح بسيار خطرناكي است و براي كارهاي ديگري به درد مي خورد، اين ها به كار بردند روي مردم. بعدها كه در آن بيمارستان متحصن شديم، من آن پوكه ها را جمع كرده بودم از زمين، خبرنگارهاي خارجي كه آمده بودند، من اين پوكه ها را نشان مي دادم؛ مي گفتم كه اين يادگاري هاي ماست؛ ببريد به دنيا نشان بدهيد كه با ما چگونه رفتار مي كنند.
به هر حال رفتيم آن جا، يك ساعتي آن جا بوديم. خب معلوم نبود كه چه كار مي خواهيم بكنيم. رفتيم توي يك اطاقي- ما چند نفر از معممين و چند نفر از افراد بيمارستان- كه ببينيم حالا چه بايد كرد؟ چون هيچ معلوم نبود، معلوم شد تهاجم ادامه دارد. حتي ماها را و مردم را و همه را گلوله باران كردند. من آن جا پيشنهاد كردم كه ما اين جا متحصن بشويم؛ يعني اعلام كنيم كه همين جا خواهيم ماند تا خواسته هايي برآورده بشود و خواسته ها را مشخص كنيم. توي جلسه 8، 9 نفر يا شايد 10 نفر از اهل علم مشهد حضور داشتند. من براي اين كه مطلب هيچ گونه تزلزلي، خدشه اي پيدا نكند، بلافاصله يك كاغذ آوردم و نوشتم كه ما مثلاً جمع امضاءكنندگان زير اعلان مي كنيم كه در اين جا خواهيم بود تا اين كارها انجام بگيرد. يادم نيست حالا همه ي اين كارها چه بود؟ يكي دو تايش را يادم است. يكي اين كه فرماندار نظامي مشهد عوض بشود؛ يكي اين كه عامل گلوله باران بيمارستان امام رضا محاكمه بشود يا دستگير بشود؛ يك چنين چيزهايي را نوشتيم و اعلان تحصن كرديم.
اين تحصن، عجيب اثر مهمي بخشيد؛ هم در مشهد و هم در خارج از مشهد؛ يعني بعد معلوم
شد كه آوازه ي او جاهاي ديگر هم گشته و اين يكي از مسائل، يا يكي از آن نقطه عطف هاي مبارزات مشهد بود. آن وقت آن هيجان هاي بسيار شديد و تظاهرات پرشور مردم مشهد، به دنبال اين بود و كشتار عمومي اي كه بعد از آن در مشهد نمي دانم يازدهم يا دوازدهم دي، اتفاق افتاد جلوي استانداري كه مردم را زدند و بعد هم توي خيابان ها راه افتادند و صف هاي نفت و صف هاي نان و اين ها را گلوله باران كردند... با تانك و ماشين مي رفتند.
مصاحبه با شبكه دو تلويزيون درباره خاطرات 22 بهمن 11/11/1363
پيام شما، زودتر از خودتان مي رسد ما كه رفتيم، مردم ما را تحويل گرفتند؛ چون نماينده اين كانون بوديم؛ نه اينكه ما به آن جا برويم و مردمي بي خبر باشند، آن وقت ما بگوييم چنين حادثه اي اتفاق افتاده است. هنوز هم همين طور است. شما در اين كشورهايي كه نمايندگي نداريم، براي بار اول كه وارد مي شويد، اگر توفيق پيدا كنيد كه خودتان را به محافل مردميِ متوقع برسانيد -حالا آن گروههايي را كه از اين مسائل دورند، نمي گوييم- اگر به محافل دانشجويي و روشنفكري و محافل انسانهاي متعهد و دلسوز و مخلص برويد، مي بينيد كه اين پيام، قبل از شما به آن جا رفته است. من در سفرهايي كه در دوره هاي مختلف به جاهاي گوناگون داشته ام، بلااستثنا در هم? كشورها -اعم از كشورهاي اسلامي و غير اسلامي؛ حتي كشورهاي كمونيستي- اين را ديدم. در زمان رياست جمهوري مي خواستم به چند كشور سفر كنم. قبل از آن، در سطح جهاني و بين المللي براي ما حادثه اي اتفاق افتاده بود كه تبليغات صهيونيستي و امريكايي و استكباري به
آن دامن مي زد. من براي خداحافظي و گرفتن رهنمود و سفارش هايي كه معمولاً امام در هر سفر به ما مي فرمودند، خدمت ايشان رفتم؛ گفتم اتفاقاً در آستانه سفر ما اين قضيه هم اتفاق افتاد و دولتها و دشمنان، روي اين موارد، حسابي حساسند. ايشان گفتند: بله، ليكن ملتها با شما هستند. من در همان سفر اين حرف را به وضوح مشاهده كردم، كه با صد نوع استدلال هم نمي شد اين گونه واضح براي من ثابت شود.
بيانات در ديدار وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي و نمايندگان فرهنگي جمهوري اسلامي ايران در خارج از كشور 3/2/1370
انگار نه انگار كه اينها يك گروه مردمي اند ... ديدم همان گونه كه ما انتظار داريم -كه بيش از آن اصلاً نمي شود انتظار داشت- يك گروه با تفكر چپ، يك كودتاي نظامي كرده اند و يك حركت نظاميِ چريكي يا منظم انجام داده اند، بعد هم قدرت را در دست گرفته اند و به جاي قدرتمندان قبل از خودشان نشسته اند! قصري كه قبلاً حاكم پرتغالي در كشور موزامبيك در آن استقرار داشت و حكومت مي كرد، همان قصري بود كه «سامورا ماشل» رهبر انقلابيِ موزامبيك -كه بعد هم كشته شد- در آن جا زندگي مي كرد! او از من هم در همان قصر پذيرايي كرد و من ديدم كه وضع با گذشته فرق نكرده است! در آن جا فرشي بود كه من مشغول نگاه كردن به آن شدم. گفت: اين از آن فرشهايي است كه از زمان پرتغاليها مانده است. ديدم نه فقط در همان قصر و در همان تشريفات زندگي مي كردند، بلكه به همان روش هم زندگي مي كردند! انگار نه انگار كه اينها يك گروه انقلابي و مردمي اند؛
كه واقعاً مردمي هم نبودند و اصلاً در آن جا از مردم خبري نبود! ما وقتي مي خواستيم وارد سالن ميهماني بشويم، ديديم در كنار درِ بزرگي كه اين سالن را به سالن پذيرايي وصل مي كرد، دو نفر ايستاده اند؛ درست مثل غلامهاي افسانه اي در دربار سلاطين كه در آن، حاكم پرتغالي هم همان طور زندگي مي كرده است! واقعاً دو نفر غلام سياه بودند! حالا اين دو نفر، سياه بودند؛ اما ديگر غلام نبودند؛ چون خود حاكم هم از همان گروه بود! اين دو نفر مأمور با لباسهاي مشخصي، غلام گونه دو طرف در ايستاده بودند و بايد طوري عمل مي كردند كه وقتي سلطان - يعني همين رهبر انقلابي - با ميهمانش كه من بودم، در مقابل اين در مي رسيديم، اين دو لتِ در به طور برابر و طاقباز باز شده باشد و اينها در حال تعظيم باشند و همين كار را هم كردند! من لبخند مي زدم و نگاه مي كردم؛ بعد هم با او - كه خودش را مثل همان حاكم پرتغالي، با همان ژستها گرفته بود! - وارد سالن ميهماني شديم.
بيانات ديدار ائمه جمعه سراسر كشور درهفتم خرداد 1369
آسفالت بنده در زمان مسؤوليت قبلي خودم - رياست جمهوري - به كشوري سفر كردم كه هم بزرگ است و جمعيت زيادي دارد و هم انقلابي در آن به وقوع پيوسته بود. روزي كه بنده به آن كشور - كه نمي خواهم اسمش را بياورم - رفتم، نوزده سال از انقلابشان گذشته بود. در حال حركت از فرودگاه به طرف محلّي كه براي ما در نظر گرفته بودند، رئيس جمهور آن كشور، كنار من در اتومبيل نشسته بود و
راجع به بعضي از امور صحبت مي كرديم. من ديدم بعضي خيابانها را بسته اند و كارگران كار مي كنند. گفتم: «مثل اين كه مشغول كارهايي هستيد؟» گفت: «بله؛ ما تا امسال فرصت نكرده بوديم آسفالت خيابانهاي پايتخت را كه در انقلاب خراب شده بود، ترميم كنيم. امسال فرصتي به دست آمده است و آسفالت خيابانها را بعد از نوزده سال، ترميم مي كنيم!» بينيد؛ اين كارآيي انقلابهاست. انقلابهايي كه ما ديده ايم همه ي همّتشان صرف نگه داشتن خودشان مي شد. نه يك انتخابات درست، نه يك سازندگي اي در كشور و نه بناي تازه اي. آن انقلابهايي كه بسيار پيشرفته بودند، برنامه هاي پنج ساله و چند ساله اعلام مي كردند؛ اما صوري بود و در باطن تقريباً چيزي نداشت. غالباً هم اين انقلابها يكي پس از ديگري به دليل كم كاريها، ناتوانيها و عيوب ديگرشان، شكست خوردند؛ چه كمونيستها و چه غيركمونيستها كه به هرحال چپ بودند. آري؛ نوزده سال از انقلابشان گذشته بود، تازه به فكر افتاده بودند كه پولي هم خرج ترميم خيابانهاي پايتخت كنند! بيانات در خطبه هاي نماز جمعه – 20 بهمن 74
خاطره ي رهبر انقلاب از 12 فروردين 58 سوال: ضمن تشكر از وقتي كه در اختيار ما قرار داديد همان طور كه مي دانيد در آستانه ي فرا رسيدن هفتمين سالگرد استقرار نظام جمهوري اسلامي ايران هستيم. شش سال پيش در چنين روزي ملت ما با شركت گسترده ي خود در رفراندم جمهوري اسلامي ايران به جمهوري اسلامي رأي آري داد اگر در اين زمينه مطلبي داريد و يا احيانأ خاطره ي شيريني از آن روزها به ياد داريد براي ما بيان كنيد.
بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم مطلب در باب روز جمهوري اسلامي و روز رفراندم خيلي زياد است و
البته خاطراتي هم از آن روز طبعاً داريم كه لابد نمي شود همه ي آن مطالب را در اين گفتار كوتاه آورد به طور خلاصه روز جمهوري اسلامي يك مقطع تاريخي بي نظيري در تاريخ كشور ماست، زيرا كه براي اولين بار بعد از صدر اسلام و پس از فَترَت كوتاه اولين سالهاي فتح ايران به دست مسلمين يعني كه در آن سالهاي كوتاه البته حكومتها تا حدود زيادي اسلامي بودند در طول اين تاريخ ممتدي كه كشور ما داشته، براي اولين بار بعد از آن فَترَت و بعد از آن دوران كوتاه صدر اسلام يك حكومتي اعلان شد، يك نظامي اعلان شد كه داراي دو خصوصيت مردمي بودن و الهي بودن هست؛ يعني جمهوري اسلامي. اصلاً اين خاطره را با هيچ خاطره اي در تاريخ كشورمان نمي شود مقايسه كرد. نقطه ي مكمل و متمم انقلاب بيست ودو بهمن بود يعني خلاصه محصول بيست ودو بهمن روز جمهوري اسلامي روز دوازدهم فروردين بود. از يك نظر ديگر هم روز جمهوري اسلامي بسيار مهم است و آن اين كه اين اولين نمونه در دنياي امروز هست كه با مكتبها، نظامها، سياستها، ديدگاههاي مختلف، شيوه هاي گوناگون حكومت را به مردم دنيا عرضه مي كند، دارد عرضه مي شود؛ اين اولين نمونه اي است كه مردم دنيا دارند مي بينند جمهوريهاي ديگري كه اعلان مي شود جمهوريهاي سوسياليستي، جمهوريهاي به سبك دموكراسي غربي به انواع واقسامش هيچ كدام چيز جديدي نيست اصل جمهوري هم چيز جديدي نبود اما آن جمهوري اي كه مباني و ارزشهاي اساسي اش و قواعد اصليش از اسلام گرفته شده اين يك چيز بي نظيري است. يك خصوصيت ديگر هم در روز جمهوري اسلامي ما هست و آن اين كه آن
روز عيد فقط ما مردم ايران نيست، بلكه عيد همه ي كساني مي تواند باشد كه مسلمانند، يعني نزديك به يك ميليارد جمعيت. آنها هم، يعني ملتهاي مسلمان عادت كردند كه اسلام را در حال دفاع در موضع انفعال، درحال انزوا ببينند. آن وقتي كه يك ملتي در موضع تهاجم به قدرتهاي سلطه گر و تهاجم به نظامهاي بشري ناقص قرارمي گيرد و اعلان يك جمهوري براساس اسلام مي كند اين براي همه ي ملتهاي مسلمان مايه ي مباهات و سربلندي است خلاصه خصوصيات گوناگوني در روز جمهوري اسلامي هست. خاطره، من البته در آن روز، روز رأي گيري كرمان بودم از طرف امام يك مأموريتي به من محول شده بود كه بروم بلوچستان و سر بزنم به شهرهاي بلوچستان و مردم آن جا را از نزديك ديدار بكنم و پيام امام را براي آن مردم ببرم. پيام محبت و دلسوزي را كه ملاحظه مي كنيد از همان روزهاي اوّل امام به فكر افتادند كه با اين مستضعفين دورافتاده اي كه به كلي فراموش شده بودند، حتي در نظام گذشته ملاطفت و محبت كنند و من را كه آن جا سابقه داشتم آشنائي نسبتاً زيادي داشتم فرستادند آن جا براي اين كار. كرمان رسيده بودم من در راه بلوچستان كه روز رأي گيري بود، در فرودگاه بچه هاي حزب الهي و داغ كرمان آمدند، صندوق را آوردند چند تا صندوق بود، هر كدام مي خواستند كه بياورند من تويش رأي بياندازم. آنها هم من را مي شناختند. يعني سابق كه كرمان رفته بودم و مردم كرمان با من آشنا بودند. من هم خيلي به مردم كرمان از قديم علاقه داشتم مردم خيلي بامحبت و جالب بودند هميشه در چشم من. خيلي لحظه ي شيريني بود
براي من، آن لحظه اي كه اين رأي را من مي انداختم توي صندوق و مي ديدم آن شور و هيجاني را كه مردم كرمان از خودشان نشان مي دادند در رأي دادن. بعد هم نشان داده شد كه خب نودونه درصد آراء به جمهوري اسلامي آري بود. خاطره اي كه فقط اشاره مي كنم مخالفتهايي است كه با رأي گيري به اين شكل وجود داشت كه از طرف جناحهاي مختلف اين مخالفتها بود همه هم خودشان را بعدها نشان دادند. هم آن جناحهايي كه بر مطبوعات كشور مسلط بودند، روشنفكرهاي چپ و نيمه چپ و ليبرال و التقاطي، اينها كه مطبوعات آن روز را اطلاعات، كيهان آن روز را توي مشت داشتند كه خب بحمداللَّه بعد همه ازاله شدند و روزنامه ي حسابي ديگري هم نبود يعني همين روزنامه ي جمهوري اسلامي كه نبود روزنامه ي ديگري هم كه بشود مورد اتفاق باشد همين طور. هرچه دلشان مي خواست مي نوشتند. رفته بودند اين جا و آن جا اين روشنفكرهاي گروهكي سياسي ملحد و نيمه ملحد از شخصيتهاي گوناگون نظر خواسته بودند كه به نظر شما آري يا نه درست است؟ يا بيائيد چندجور حكومت را مطرح كنيم و رأي بگيريم. مقصودشان هم اين بود كه مردم را از آن يكپارچگي خارج كنند، اگرچه فرقي هم نمي كرد يعني تأثيري هم نداشت. اگر مردم خب طبيعي بود كه به آن شيوه هاي ديگر رأي نمي دادند و به خصوص بعداز آني كه امام آنجور صريح فرمودند جمهوري اسلامي نه يك كلمه كم، نه يك زياد، لكن آنها كار خودشان را مي كردند به اميد اين كه شايد بتوانند شكاف بيندازند اين رأي زياد مردم را كم كنند، رأي را تقسيم كنند از اين كارها مي كردند
و اوضاعي داشتيم ما در شوراي انقلاب با آن جناح ليبرال و به اصطلاح ملي گرا كه بيشترين خصوصيتشان مخالفت با خط اصيل انقلاب بود كه اين شيوه اي را كه بعد هم انجام گرفت اين شيوه را اثبات كنيم كه اين شيوه ي درستي است.
مصاحبه درباره ي روز 12 فروردين 10/01/1364
نوزدهم بهمن، نماد آگاهي انقلابي هر سال روز نوزدهم بهمن، يكي از شيرين ترين روزهاي دهه ي فجر براي بنده است؛ چون روزي پرمعنا و داراي خاطره ي پرمغز و الهام بخشي است. محتوا و مضمون نوزده بهمن صرفاً اين نيست كه جمعي با امام بزرگوار ما در روز دشواري بيعت كردند- اگرچه خود اين، مسأله ي مهمي است- فراتر از اين است. در آن روز، اين حركت نشان دهنده ي گسترش و نفوذ آگاهي در همه ي اعماق جامعه ي ما نسبت به كاري كه مي كنند و راهي كه در پيش گرفته اند، بود.
برخلاف تحليل هاي مغرضانه ي كساني كه سعي مي كنند حركت عظيم انقلاب را حركتي وانمود كنند كه از درك و آگاهي برخوردار نبوده است، حركت انقلاب، يك حركت آگاهانه از سوي مردم بود. يكي از سندهاي زنده ي آن، همين حادثه ي نوزده بهمن است. جمعي از كاركنان مؤمن پرانگيزه ي ارتش، آن هم نيروي هوايي ارتش- كه نظام طاغوت نسبت به آن، توجه ويژه اي نشان مي داد و بيش از نيروهاي ديگر، آن را به طور كامل در قبضه ي خود و متعلق به خود مي دانست- با لباس نظامي و با كارت هاي شناسايي كه آن روز بعضي سر دست گرفته بودند، وارد ميدان مبارزه در حساس ترين نقاط آن شدند؛ مي فهميدند دارند چه مي كنند؛ هم به خطر آن آگاه بودند، هم به اهميت و عظمت اين كار واقف بودند. در عمل هم آگاهانه
بودن حركت ملت ايران را نشان دادند؛ اين كه آزادگان اين ملت در همه ي اقشار جامعه حاضر نيستند كمند اقتدار قدرت هاي بيگانه و مستكبر و بي اعتنا به خواست و هويت ملت ايران را بر دست و پاي خود ببينند؛ اگرچه اقتدارگرايي دشمنان به وسيله ي ايادي داخلي آن ها تحقق پيدا كند. لذا اين خاطره، بسيار مهم، ماندگار و داراي پيام است. افتخار ملت ايران هم در اين است كه اين حركت آگاهانه را در مقابل طوفان هاي سهمگين مخالفت و معارضه، از دست نداد و رها نكرد؛ آن را حفظ كرد.
ديدار با پرسنل نيروي هوايي 19/11/1383
سجده ي شكر در آن روزها ما در يك حالت بُهت بوديم. در حالي كه در همه ي فعاليتهاي آن روزها ما طبعاً داخل بوديم. همان طور كه مي دانيد ما عضو شوراي انقلاب بوديم و يك حضور دائمي تقريباً وجود داشت. لكن يك حالت ناباوري و بهت بر همه ي ما حاكم بود. من يك چيزي بگويم كه شايد شما تعجب بكنيد. 1
من تا مدتي بعد از 22 بهمن هم كه گذشته بود بارها به اين فكر مي افتادم كه ما خوابيم يا بيدار. و تلاش مي كردم كه از خواب بيدار شوم. يعني اگر خواب هستم، اين رؤياي طلائي كه بعدش لابد اگر آدم بيدار شود هر چه قدر خواهد بود خيلي ادامه پيدا نكند، اينقدر براي ما شگفت آور بود مسأله. سجده ي شكر...
آن ساعتي كه راديو براي اول بار گفت صداي انقلاب اسلامي، يك همچي تعبيري. من تو ماشين داشتم از يك كارخانه اي مي آمدم طرف مقرّ امام. يك كارخانه اي بود كه عوامل اخلال گرِ فرصت طلب آن جا جمع شده بودند و شلوغي راه انداخته بودند و در بحبوحه ي انقلاب كه
هنوز شايد بختيار هم بود، آن روزهاي مثلاً شايد هفدهم، هجدهم و مشكلات هنوز در نهايت شدت وجود داشت و هنوز هيچ كار انجام نشده بود اينها به فكر باج خواهي و باجگيري بودند. توي يك كارخانه اي راه افتاده بودند، تحريكات درست كرده بودند و اينها، ما رفتيم آن جا كه يك مقداري سروسامان بدهيم. در مراجعت بود كه راديو اعلان كرد كه صداي انقلاب اسلامي. من ماشين را نگه داشتم آمدم پائين روي زمين افتادم و سجده كردم. يعني اينقدر براي ما غير قابل تصور و غير قابل باور بود. هر لحظه اي از آن لحظات يك مسأله داشت، به طوري كه اگر من بخواهم خاطرات ذهني خودم را در آن مثلاً بيست روزِ حول و حوش انقلاب بيان كنم يقيناً نمي توانم همه ي آن چه را كه در ذهن و زندگي آن روزِ ما مي گذشت را بيان كنم. ورود امام!
روز ورود امام البته آن روزِ ورود ايشان كه ما از دانشگاه، مي دانيد كه متحصن بوديم در دانشگاه ديگر، مي رفتيم خدمت امام، توي ماشين من يك وقتي خدمت خود امام هم گفتم همين را. همه خوشحال بودند، مي خنديدند، بنده از نگرانيِ بر آنچه كه براي امام ممكن است پيش بيايد بي اختيار اشك مي ريختم و نمي دانستم كه براي امام چي ممكن است پيش بيايد. چون يك تهديدهايي هم وجود داشت.
بعد رفتيم وارد فرودگاه شديم، با آن تفاصيل امام وارد شدند. به مجرد اين كه آرامش امام ظاهر شد نگرانيها و اضطراب ما به كلي برطرف شد. يعني امام با آرامش خودشان به بنده و شايد به خيلي هاي ديگر كه نگران بودند، آرامش بخشيدند. وقتي كه بعد از سالهاي متمادي
امام را من زيارت مي كردم آن جا، ناگهان خستگي اين چند ساله مثل اين كه از تن آدم خارج مي شد. احساس مي شد كه همه ي آن آرزوها مجسم شده در وجود امام و با كمال صلابت و با يك تحقق واقعي و پيروزمندانه اين جا در مقابل انسان تبلور پيدا كرده. وقتي كه آمديم وارد شهر شديم از فرودگاه و با آن تفاصيلي كه خب همه ي شماها شاهد بوديد و بحمداللَّه هنوز در ذهن همه ي مردم شايد آن قضايا زنده است، همان طور كه مي دانيد امام عصري از بهشت زهرا رفتند به يك نقطه ي نامعلومي و برادرانمان حالا به طور مشخص، آقاي ناطق نوري امام را در حقيقت ربودند و به يك مأمني بردند كه از احساسات مردم كه مي خواستند همه ابراز احساسات بكنند و امام از شب قبلش كه از پاريس حركت كرده بودند تا دم غروب، تقريباً دمادم غروب دائماً در حال فشار كار و حضور بودند و هيچ يك لحظه استراحت نكرده بودند يك مقداري استراحت بدهند به امام. امام در مدرسه ي رفاه
ما هم پائين بوديم يعني ما در آن حال، ما رفته بوديم رفاه. مدرسه ي رفاه كارهايمان را انجام مي داديم. قبل از آني كه امام وارد بشوند ما نشسته بوديم با برادرانمان و روي برنامه ي اقامتگاه امام و ترتيباتي كه بعد از ورود امام بايد انجام بگيرد يك مقداري مذاكره كرده بوديم، يك برنامه ريزيهايي شده بود. آن روزها يك نشريه اي ما درمي آورديم كه بعضي از اخبار و مثلاً اينها در آن نشريه چاپ مي شد، از همان رفاه اين نشريه بيرون مي آمد. يك چند شماره اي منتشر شد. البته در دوران تحصن هم يك نشريه ي ديگري آن جا راه
انداختيم يك دو سه شماره هم آن درآمد. - عرض كنم كه - من برگشتم آن جا و منتظر بوديم لحظه به لحظه كه ببينيم چه خواهد شد. اطلاع پيدا كرديم كه امام رفتند به يك نقطه اي كه يك مقداري آن جا استراحت كنند، نماز ظهر و عصرشان را ظاهراً نخوانده بودند نزديك غروب شده بود، نماز ظهر و عصرشان را بخوانند و اينها. آخر شب بود، من داشتم خبرهاي آن روز را تنظيم مي كردم كه توي همان نشريه اي كه گفتيم چاپ بشود و بيايد بيرون. ساعت حدود ده شب بود تقريباً، يك وقت ديديم كه از در حياط داخلي (مدرسه ي)رفاه - كه از آن كوچهِ باز مي شد يك در كوچكي بود - يك صداي همهمه اي احساس كردم من و يك چند نفري آن جا سر و صدا كردند و {پيدا شد} معلوم شد كه يك حادثه اي واقع شده. من رفتم از دم پنجره نگاه كردم ديدم بله امام، تنها از در وارد شدند. هيچكس با ايشان نبود. و اين برادرهاي پاسدار، - پاسدار كه يعني همان كساني كه آن جا بودند - كه ناگهان امام را در مقابل خودشان ديده بودند سر از پا نشناخته مانده بودند كه چه بكنند و دور امام را گرفته بودند، امام هم علي رغم آن خستگي كه آن روز گذرانده بودند با كمال خوشروئي با اينها صحبت مي كردند. اينها هم دست امام را مي بوسيدند، البته شايد يك ده پانزده نفر مثلاً مجموعاً بودند، همين طور طول حيات را طي كردند رسيدند به پله هايي كه به حال طبقه ي اول منتهي مي شد و آن پله ها پهلوي همان اتاقي هم بود كه من توي آن اتاق بودم.
من از پنجره آمدم دم در اتاق وارد هال شدم كه امام را از نزديك ببينم. امام وارد شدند. تو هال هم عده اي از بچه ها بودند اينها هم رفتند طرف امام، دور امام را گرفتند كه دست ايشان را ببوسند. من هر چي كردم نزديك بشوم دست امام را ببوسم ديدم كه به قدر يك نفر مزاحمت براي امام ايجاد خواهد شد و علي رغم ميل شديدي كه داشتم بروم خدمت امام دست ايشان را ببوسم، كنار ايستادم و امام از دو متري من عبور كردند. من نزديك نرفتم چون ديدم شلوغ است دور و ور ايشان و رفتنِ من هم به اين شلوغي كمك خواهد كرد. عين اين احساس را من توي فرودگاه هم داشتم. توي فرودگاه همه مي رفتند طرف امام من هم خيلي دلم مي خواست بروم، اما خودم را مانع شدم، بعضي ديگر هم مانع مي شدم كه بروند طرف امام كه ايشان را خسته نكنند. امام آمدند از پله ها رفتند بالا و در اين حين پاي پله ها در حدود شايد يك سي چهل نفري، چهل پنجاه نفري آدم جمع شده بود. رفتند دم پاگرد پله ها كه رسيدند كه مي خواستند بروند بالا. يكهو برگشتند طرف اين جمعيت و نشستند روي زمين و همه نشستند، يعني خواستند كه رها نكرده باشند اين علاقه مندان و دوستداران خودشان را. يكي از برادران آن جا يك مقداري صحبت كرد و يك خير مقدم حساب نشده ي پرهيجاني - چون هيچكس انتظار اين ديدار را نداشت - گفت. بعد هم امام يك چند كلمه اي صحبت كردند و رفتند بالا در اتاقي كه برايشان معين شده بود راهنمائي شدند به آن جا. و همين طور
ديگر خاطرات لحظه به لحظه... پي نوشت:
1. در پاسخ به سوال خبرنگار اطلاعات هفتگي
مصاحبه مطبوعاتي درباره دهه فجر 24/10/1362
نماز اول وقت در قطار امروز در كشور ما اين جهات (نماز اول وقت) قابل مقايسه ي با قبل از انقلاب نيست. شماها اغلب قبل از انقلاب را يادتان نيست. عجيب بود! هم اينجا، هم بعضي جاهاي ديگر.
ما عراق رفته بوديم، يك سفر عتبات مشرف شديم، هر كار كرديم براي نماز صبح، توقف نكرد؛ يعني اصلاً نمي شد؛ جوري تنظيم كرده بودند كه نمي شد. و بنده مجبور شدم از اواخر قطار - كه نزديك ايستگاه يا اوائل ايستگاه بود - خودم را از پنجره بيندازم بيرون، كه بتوانم نماز بخوانم؛ چون در داخل قطار كثيف بود و نميشد نماز خواند. به هر حال، اين چيزها هيچ رعايت نمي شد. حالا خيلي تفاوت كرده؛ منتها بيش از اينها انتظار هست. اهميت نماز بايد معلوم باشد.
بيانات در ديدار شركت كنندگان در هفدهمين اجلاس سراسري نماز 29/8/1387
مصطفي اسماعيل خداي متعال، ملت ما را كه يك حركت و يك مجاهدت كردند، هزاران پاداش داد. يكي از نعم همين است كه الحمدلله جو، جو قرآني است. من يادم مي آيد كه در سابق، بعضي از اين موج هاي راديويي را با زحمت پيدا مي كردم. راديوهاي مصر را باز مي كردم و با زحمت آن را مي شنيدم. ما رفيقي داشتيم - خدا رحمتش كند - او به مصر رفته بود، چند ماه در آن جا مانده بود و نوارهاي ابوالفتاح، شيخ مصطفي اسماعيل و محمد رفعت و امثال آنان را به اين جا آورده بود. مخصوصا من از نوار ابوالفتاح خيلي خوشم مي آمد؛ آن را گوش مي كردم. بعدها هم با صداي شيخ مصطفي اسماعيل آشنا شدم. بعد كه شيخ مصطفي اسماعيل را شناختم، بقيه يادم رفت.
بيانات در مراسم
توديع با قاريان قرآن: استاد شحات محمد انور و استاد محمد بسيوني 01/12/1369
خاطره رهبر انقلاب از 8 شهريور 1360 من بيمار بودم، تازه از بيمارستان خارج شده بودم، در منزلي... استراحت مي كردم و در جريان اوضاع و احوال هم قرار مي گرفتم؛ مرحوم شهيد رجايي و شهيد باهنر و برادران ديگر (مي آمدند و) مسائل را با من در ميان مي گذاشتند. ليكن خود من شركت فعالي در جريانات نمي توانستم داشته باشم. در اين اواخر تدريجاً حالم بهتر شده بود، گاهي در جلسات شركت مي كردم، كمااين كه در شب قبل از حادثه؛ در جلسه اي در اتاق خود مرحوم رجايي شركت كردم و راجع به مسائل مهم مملكتي صحبت مي كرديم. بنابراين دور بودم از محل حادثه (انفجار) و بعدازظهر هم بود، من هم بيمار بودم و خوابيده بودم، از خواب كه بيدار شدم از بچه هاي پاسدار، برادرهايي كه پهلوي من بودند يك زمزمه هايي شنيدم. گفتم چيه؟ گفتند كه يك بمب در نخست وزيري منفجر شده است. گفتم كه كي آن جا بوده؟ گفتند كه رجايي و باهنر هم بودند، من فوق العاده نگران شدم، با حال بسيار ضعيف و ناتواني كه داشتم خودم را رساندم پاي تلفن، نشستم، بنا كردم اين جا آن جا تلفن كردن، اما خبرها همه متناقض و نگران كننده بود. يكي مي گفت كه حالشان خوب است، يكي مي گفت زنده بيرون آمدند، يكي مي گفت جسدشان پيدا نشده، يكي مي گفت توي بيمارستانند و من تا اوائل شب كه خبر درستي به من نرسيده بود در حالت فوق العاده بد و نگراني به سر مي بردم، تا بالأخره مطلب برايم روشن شد. احساسات من در آن موقع طبيعي است كه چه احساساتي بود. دو دوست
عزيز و قديمي، دو انقلابي، دو عنصر طراز اول جمهوري اسلامي را از دست داده بوديم و من شديداً احساس خسارت مي كردم، احساس ضايعه مي كردم، احساس غم مي كردم و از طرفي احساس خشم نسبت به آن كساني كه عاملين اين حادثه بودند مي كردم و همين بود كه فردا صبح زود با اين كه خيلي بي حال بودم پا شدم، سوار ماشين شدم، آمدم براي تشييع جنازه به مجلس، و با اين كه اطبا همه من را منع مي كردند كه من شركت نكنم و دخالت نكنم، ديدم طاقت نمي آورم كه شركت در مراسم نكنم، آمدم آن جا روي ايوان جلوي مجلس و يك سخنراني اي هم با كمال هيجان كردم كه دور و ور من را دوستان گرفته بودند كه نبادا من بيفتم، از بس هيجان داشتم. به هرحال براي من بسيار حادثه ي تلخي بود، يعني شايد بتوانم بگويم تلخ ترين حادثه اي بود كه تا آنروز من ديده بودم، زيرا حادثه ي هفت تير كه مي توانست براي من تلخ تر باشد هنگامي اتفاق افتاده بود كه من آن روز بيهوش بودم و نمي فهميدم، بعد تدريجاً با اين حادثه ذره ذره آشنا شدم و اطلاع پيدا كردم، اما اين حادثه ي ناگهاني به خصوص بعد از حادثه ي هفت تير براي من شايد تلخ ترين حادثه اي بود كه تا آن روز براي من پيش آمده بود.
وزيري كه با موتور به نماز جمعه مي رفت
به كشوري رفته بودم كه رئيس جمهور آن تشريفاتي و نخست وزيرش همه كاره - يعني رئيس دولت و كشور - بود. از لحاظ تشريفاتي، رئيس جمهور در مراسم استقبال ما شركت كرده بود، بعد هم چند دقيقه يي با ما بود و سپس رفت و ديگر نيامد و ما
با نخست وزير آن كشور، مشغول صحبت و مبادله ي نظر و مذاكره و قرارداد شديم. رئيس جمهور، اتفاقاً كشيش بود. در آن چند لحظه يي كه با او بودم، از او پرسيدم كه شما چون كشيش هستيد، آيا كليسا هم مي رويد و در حال رياست جمهوري، مراسم مذهبي را انجام مي دهيد؟ گفت: نه، من اصلاً وقت نمي كنم به كليسا بروم! هفته يي مثلاً يك بار و يا گاهي چند هفته يك بار - حالا يادم نيست، او زمان دوري را معين كرد - به كليسا مي روم! بعد صحبت شد، گفت: من ورزش هم مي كنم و فوتباليستم (تيم فوتبال داشت). گفتم: شما فرصت مي كنيد؟ گفت: بله، من هر روز فوتبال بازي مي كنم! يعني با آن كه كشيش بود، اما وقتِ كليسا رفتن نمي كرد؛ ولي هر روز ورزش مي كرد! رئيس جمهوري كه در مملكت كاره يي نيست، مي تواند ساعتها وقت خودش را براي فوتبال بازي كردن و شركت در بالماسكه و شركت در ماهيگيري پاي فلان رودخانه صرف كند. اين، مظهر مردمي بودن نيست.
مظهر مردمي بودن ما اين است كه امروز مردم بين خودشان و مسؤولان كشور، فاصله ي حقيقي احساس نمي كنند. اين، نعمت بزرگي است. امروز اگر هريك از آحاد اين مردم، با رئيس جمهور اين كشور ملاقاتي داشته باشد، احساس نمي كند كه با او فرق دارد. آن حالت اشرافيگري و اوج كاذب طبقاتي كه شايد بتوانم بگويم در همه ي حكومتها - تا آن جا كه ما مي دانيم - وجود دارد، در جمهوري اسلامي نيست. وزرا، جزو همين مردم معموليِ كوچه و بازارند. آنها از يك خانواده ي اشرافي جدا نشده اند به مسند وزارت بيايند. به خاطر مسؤوليت و تخصص و آگاهي يي، آنها را
از داخل دانشگاه، يا از فلان شغل آورده اند و در رأس وزارت گذاشته اند. وقتي هم كه از كار منفصل مي شوند، باز سراغ همان شغل قبليشان مي روند.
يك وقت چندي پيش - دو سال قبل از اين - يكي از وزراي زمان ما، از وزارت كنار رفت. همان هفته ي بعدش، عيالش را روي موتور گازي نشاند و با خودش به نماز جمعه آورد! يعني شأن اجتماعي او، اين است كه حتّي يك پيكان ندارد كه زنش را در آن بنشاند و به نماز جمعه بياورد. اين، چيز خيلي مهمي است. سخنراني در ديدار با ائمه ي جمعه ي سراسر كشور 7/3/69
فقط اسمش مردمي است در يكي از سفرهايي كه يكي دو سال قبل به يكي از همين كشورهاي سوسياليستي رفته بوديم، يكي از همراهان ما كه از نمايندگان محترم مجلس شوراي اسلامي بود، با مقامات مجلس ملي آن كشور راجع به مجلس صحبتهايي كرده بود.
اطلاعاتي از مجلس ما به آنها داده بود و اطلاعاتي هم از مجلس آنها گرفته بود. ما نشسته بوديم و راجع به موضوعي صحبت مي كرديم. ايشان، با يك قيافه ي خيلي جدي پيش ما آمد و گفت: ما چيزهاي مهمي از اين آقايان - كه ميهمانشان بوديم - ياد گرفتيم. او گفت: وقتي كه راجع به مجلس با اينها صحبت كرديم، از اينها پرسيديم كه مجلسِ شما چگونه است و چند عضو دارد و چه مواقعي تشكيل مي شود و رئيسش چگونه انتخاب مي گردد؟ معلوم شد كه مجلس ملي اينها، متشكل از افرادي است كه به وسيله ي دستگاهها و سازمانهاي حزبيِ وابسته به خودِ حكومت تشكيل مي شود. يعني مثلاً پانصد، ششصد نفر آدم به عنوان اعضا و نمايندگان
كنگره، به وسيله ي همان دستگاههاي حزبي انتخاب مي شوند. بعد اين افراد كه نام تجمعشان كنگره ي ملي است، سالي دو مرتبه جلسه تشكيل مي دهند!
شما ببينيد در اين كشور كه فقط سالي دو مرتبه مجلس قانونگذاريشان تشكيل مي شود، قانون را چه كسي وضع مي كند؟ اختيار قانونگذاري دست كيست؟ دست همانهايي است كه در رأس تشكيلات حكومت قرار دارند. اگر بپرسيد اسم حكومت شما چيست؟ مي گويند: حكومت دموكراتيك سوسياليستي؛ يعني حكومت مردمي. اسمش مردمي است، در حالي كه در هيچ امري از امور آن كشور، مردم دخالت ندارند و اين، همان مردمي هستند كه انقلاب را به پيروزي رساندند. اسم اين كشورها هم كشور انقلابي است. همه ي انقلابهايي كه ما در دنيا ديديم و كشورهايي كه بر اساس يك انقلاب، نظامي را به وجود آوردند، تقريباً به همين شكلي بودند كه مطرح كردم.
خطبه هاي نماز جمعه ي تهران 20/11/68
همه ي اينهايي كه در اين جا نشسته اند، از امريكا مي ترسند! اين خاطره را بارها نقل كرده ام كه در يكي از مجامع بين المللي كه نطق خيلي پُرشوري در آن جا عليه تسلط قدرتها و نظام سلطه در دنيا ايراد كردم و امريكا و شوروي را در حضور بيش از صد هيأت نمايندگي و رؤساي دولتها، به نام كوبيدم و محكوم كردم، بعد از آن نطق، عده ي زيادي آمدند تحسين و تصديق كردند و گفتند: همين سخن شما درست است.
يكي از سران كشورها كه يك جوان انقلابي بود - و البته بعد هم او را كشتند - نزد من آمد و گفت: همه ي حرفهاي شما درست است، منتها من به شما بگويم كه به خودتان نگاه نكنيد كه از امريكا نمي ترسيد؛ همه ي اينهايي كه
در اين جا نشسته اند، از امريكا مي ترسند! بعد سرش را نزديك من آورد و گفت: من هم از امريكا مي ترسم!!
هيبت ابرقدرتيِ ابرقدرتها، هميشه بيشترين مشكلات آنها را در دنيا حل مي كرده و مي كند. در حقيقت، قدرت و سلاح و پول و سياست و عقلشان، به مراتب كمتر از هيبتشان است. اين هيبت آنهاست كه همه را مي ترساند و جرأت نمي كنند در مقابل آنها بايستند. حالا اين ابرقدرت، با هيبتي قلدرانه كه خيلي هم واضح وارد كشورها مي شود و اوضاع را به نفع خود حل و فصل مي كند، يازده سال است با ملت ايران كلنجار مي رود و با انقلاب مي جنگد؛ براي اين كه بتواند اين انقلاب را از بين ببرد و اين نظام را نابود نمايد، ولي نتوانسته است.
سخنراني در ديدار با فرمانده و جمع كثيري از پرسنل نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران 19/11/68
آن ها دروغ مي گفتند و دروغشان آشكار شد همان ماه هاي اول پيروزي انقلاب، يكي از عناصر سطح بالاي نيروي هوايي، در وزارت دفاع پيش من آمد و گفت: اين ارتش و صندوق عمومي مردم، يك ميليارد تومان خرج من كرده است. من اين دوره ها را ديده ام و اين تخصصها و آگاهيها را دارم. من آسان به اين جا نرسيده ام. شما از اين سرمايه بهره برداري كنيد. تعدادي از اين قبيل بودند. ما حرفي نداشتيم كه اگر سرمايه يي متعلق به ملت است، آن را بگيريم و استفاده كنيم؛ چون متعلق به ملت بود. انسانها هم متعلق به جمعند. من و شما هم متعلق به جمعيم و براي خودمان نيستيم. انسان در يك حيثيت شخصي، متعلق به خودش است؛ اما در يك حيثيت جمعي و در يك ديد
عمومي - به يك معنا - متعلق به خود نيست، بلكه متعلق به آن مجموعه يي است كه در آن قرار دارد. لذا حق ندارد خودش را از بين ببرد و يا دچار آفات و مشكلات بكند؛ چون به سرمايه ي جمع ضربه وارد مي آيد و صدمه مي خورد. ما حرفي نداشتيم كه اگر انساني در خدمت جمع قرار مي گرفت، آن را به عنوان ذخيره و سرمايه يي نگهداريم؛ ليكن دروغ مي گفتند و دروغشان آشكار شد و البته گريختند و آنهايي كه به عنوان جرمي، در دادگاههاي انقلاب گرفتار نشدند، رفتند و بالاخره هم در خدمت انقلاب و مردم قرار نگرفتند. اين، آن قشرها بودند؛ نه قشرهايي كه زهر تبليغات مسموم دشمنان اسلام در اعماق جان آنها فرو نرفته باشد و به عنوان مُهره يي در دست دشمنان ملت به كار گرفته نشده باشند. آنها حقيقتاً با همه ي وجود در اختيار اسلام و انقلاب و ملت قرار گرفتند.
سخنراني در ديدار با فرمانده و جمع كثيري از پرسنل نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران 19/11/68
پيروزي اين نظام، فقط به آبروي روحانيتِ زمان ما انجام نگرفت من دو سه سال پيش، به مناسبتي خدمت حضرت امام(رضوان اللَّه تعالي عليه) رسيدم تا پيشنهادي را در ميان بگذارم. به ايشان عرض كردم كه به اعتقاد من، پيروزي اين نظام، فقط به آبروي روحانيتِ زمان ما انجام نگرفت؛ بلكه آن سرمايه يي كه ما خرج كرديم تا اين انقلاب - كه واقعاً معجزه بود - به پيروزي برسد، عبارت از آبروي ذخيره و نقد روحانيت شيعه، از زمان شيخ كليني و شيخ طوسي تا زمان ما بود. امام هم در آن روزي كه اين مطلب را عرض كردم،
مطلب را تلقي به قبول كردند، معلوم بود كه نظر شريف خود ايشان هم همين است و اين واقعيتي ست.
سخنراني در ديدار با اعضاي جامعه ي روحانيت مبارز و مجمع روحانيون مبارز تهران، علما و ائمه ي جماعت و جامعه ي وعاظ تهران و اعضاي شوراي هماهنگي سازمان تبليغات اسلامي، در آستانه ي ماه محرّم 11/5/68
بعد از انقلاب شما، مردم ما با افتخار اسم اسلامي خود را مي گويند يك نفر مسلمان از كشوري بزرگ كه مسلمين در آن در اقليت قرار دارند، به من مي گفت: قبل از انقلاب اسلامي، مسلمان بودن خود را هرگز اظهار نمي كرديم.
طبق فرهنگ آن كشور، همه اسم محلي داشتند، و هرچند خانواده هاي مسلمان روي بچه هاي خود اسم اسلامي مي گذاشتند، اما جرأت نمي كردند آن اسم را اظهار كنند و از بيان آن خجالت مي كشيدند! اما بعد از انقلاب شما، مردم ما با افتخار اسم اسلامي خود را مي گويند، و اگر از آنها بپرسند كه شما چه كسي هستيد، اول آن اسم اسلامي را با افتخار بر زبان مي آورند.
خطبه هاي نماز جمعه ي تهران 23/4/68
برخورد شديد با قاضي متخلف يادم مي آيد كه در اوايل دوران رياست جمهوري، جمع آقايان شوراي عالي قضايي، پيش من تشريف آوردند. در آن جلسه، صحبت از قاضي يي شد كه در شهري تخلفي كرده بود. من نظر خودم را درباره ي او مطرح كردم و گفتم سليقه ام اين است، شما آن را ارزيابي كنيد و ببينيد كه آن را قبول داريد يا نه؟ گفتم: آن قاضي را در همان شهري كه اين تخلف را كرده، محاكمه كنيد. اگر شلاق يا زندان و يا هر چيز ديگر است، در همان جا حكم را بر او اجرا كنيد و بعد هم در همان شهر، او را دوباره بر مسند قضاوت بگذاريد. گفتند: اين كار، تشكيلات قضايي را تضعيف مي كند. گفتم: به نظر من تقويت است؛ زيرا آن دادستان و يا حاكم شرعي كه به خاطر تخلف، آن جا كتك را مي خورد، بعد كه پشت آن مسند قضا نشست، خواهد گفت
ببينيد، مسأله ي قوّه ي قضاييه اين است؛ من حتّي فاسد شدم، با من اين كار را كردند. بنابراين، خودش ديگر اشتباه نخواهد كرد. اين، انتقام و نقمت الهي است. او ديگر جرأت نمي كند علي الظاهر تخلف نمايد؛ مگر آدمهاي واقعاً مريض كه تخلف مي كنند. با اعمال اين قاطعيت، ديگران هم خواهند گفت كه ببينيد، قوّه ي قضاييه اين است و چنين متخلفاني را خودش مجازات مي كند.
البته، اگر بر اساس موازين قضا، مثلاً دست قاضي يي قطع شده باشد، اين ديگر مانع از قضاوت كردن است. من چنين مواردي را نمي گويم. آن جايي مورد نظرم است كه ايرادي ندارد، مثلاً لازم بوده باشد قاضيِ متخلف را تعزير بكنند و بعداً بگويد من قاضيم؛ اما قاضي تعزير شده. سينه اش را هم سپر مي گيرد و سرش را هم بالا نگه مي دارد و مي گويد قضاوت اسلامي يعني اين؛ من خودم تعزير شدم، شما ديگر چه مي گوييد؟! ...
نبايد رحم كرد. ترحم در اين جا، واقعاً به معناي جفاكاري بر اين امت اسلامي است. به نظر من، روي قضات فاسد بايد بيش از اندازه ي مردم معمولي فشار آورد. جرم اين افراد، به ملاك گناه در شب جمعه يا به ملاك گناه سادات يا به ملاك گناه شيعيان است كه فرمودند: هر كدام از شما كه گناه كنيد، گناهتان دو برابر ديگران است؛ چون «شَين» براي ماست. بايد از اين قاضي انتقام گرفت. البته، انتقام الهي مورد نظر است، نه انتقام شخصي. اگر چنين فردي تخلف كرد، اگر توصيه قبول نمود، اگر كاري كه از معيارها خارج است، انجام داد، در هر شرايطي كه هست، بايد به مجازات برسد. به نظر من، اگر اين كار نشود، دستگاه
قضايي درست نخواهد شد.
بيانات در ديدار با رئيس و مسؤولان قوّه ي قضاييه 20/6/68
مسأله ي حكومت ما مبارزه ي خود را براي اسلام و خدا شروع كرديم و قصد قدرت طلبي و قبضه كردن حكومت را هم نداشتيم. چندين بار از امام عزيزمان(اعلي اللَّه كلمته) پرسيده بودم كه شما از چه زماني به فكر ايجاد حكومت اسلامي افتاديد، و آيا قبل از آن چنين تصميمي داشتيد؟ (اين پرسش به خاطر آن بود كه در سال 1347، درسهاي «ولايت فقيه» ايشان در نجف شروع شده بود و 48 نوار از آن درسها نيز به ايران آمده بود). ايشان گفتند: درست يادم نيست كه از چه تاريخي مسأله ي حكومت برايمان مطرح شد؛ اما از اول به فكر بوديم ببينيم چه چيزي تكليف ماست، به همان عمل كنيم؛ و آنچه كه پيش آمد، به خواست خداوند متعال بود.
سخنراني در مراسم بيعت مدرّسان، فضلا و طلاب حوزه ي علميه ي مشهد، به همراه نماينده ي وليّ فقيه در خراسان و توليت آستان قدس رضوي 20/4/68
سخت ترين ساعات عمرم آنچه كه در خصوص تعيين رهبر واقع شد و بار اين مسؤوليت بر دوش بنده ي كوچك ضعيف حقير گذاشته شد، براي خود من حتّي يك لحظه و يك آن از آنات گذشته ي زندگي، متوقع و منتظر نبود. اگر كسي تصور كند كه در طول دوران مبارزه و بعداً در طول دوران انقلاب و مسؤوليت رياست قوّه ي اجرايي، حتّي يك لحظه در ذهن خودم خطور مي دادم كه اين مسؤوليت به من متوجه خواهد شد، قطعاً اشتباه كرده است. من هميشه خودم را نه فقط از اين منصب بسيار خطير و مهم، بلكه حتّي از مناصبي كه به مراتب پايين تر از اين منصب بوده است - مثل رياست جمهوري و ديگر مسؤوليتهايي كه در
طول انقلاب داشتم - كوچكتر مي دانستم.
يك وقتي خدمت امام(ره) اين نكته را عرض كردم كه گاهي نام من در رديف بعضي از آقايان آورده مي شود، در حالي كه در رديف آنها نيستم و من يك آدم كوچك و بسيار معمولي هستم. نه اين كه بخواهم تعارف كنم؛ الان هم همان اعتقاد را دارم. بنابراين، چنين معنايي اصلاً متصور نبود.
البته در آن ساعات بسيار حساسي كه سخت ترين ساعات عمرمان را گذرانديم و خدا مي داند كه در آن شب شنبه و صبح شنبه چه بر ما گذشت، برادرها از روي مسؤوليت و احساس وظيفه، با فشردگي تمام، فكر و تلاش مي كردند كه چگونه قضايا را جمع وجور كنند. مكرر از من به عنوان عضو شوراي رهبري اسم مي آوردند، كه البته در ذهن خودم آن را رد مي كردم؛ اگرچه به نحو يك احتمال برايم مطرح مي شد كه شايد واقعاً اين مسؤوليت را به من متوجه كنند.
در همان موقع به خدا پناه بردم و روز شنبه قبل از تشكيل مجلس خبرگان، با تضرع و توجه و التماس، به خداي متعال عرض كردم: پروردگارا! تو كه مدبر و مقدر امور هستي، چون ممكن است به عنوان عضوي از مجموعه ي شوراي رهبري، اين مسؤوليت متوجه من شود، خواهش مي كنم اگر اين كار ممكن است اندكي براي دين و آخرت من زيان داشته باشد، طوري ترتيب كار را بده كه چنين وضعيتي پيش نيايد. واقعاً از ته دل مي خواستم كه اين مسؤوليت متوجه من نشود.
بالاخره در مجلس خبرگان بحثهايي پيش آمد و حرفهايي زده شد كه نهايتاً به اين انتخاب منتهي شد. در همان مجلس، كوشش و تلاش و استدلال و بحث كردم، تا
اين كار انجام نگيرد؛ ولي انجام گرفت و اين مرحله گذشت.
من همين الان خودم را يك طلبه ي معمولي و بدون برجستگي و امتيازي خاص مي دانم؛ نه فقط براي اين شغل باعظمت و مسؤوليت بزرگ، بلكه - همان طور كه صادقانه گفتم - براي مسؤوليتهاي به مراتب كوچكتر از آن، مثل رياست جمهوري و كارهاي ديگري كه در طول اين ده سال داشتم. اما حالا كه اين بار را روي دوش من گذاشتند، با قوّت خواهم گرفت؛ آن چنان كه خداي متعال به پيامبرانش توصيه فرمود: «خذها بقوّة».
براي اين مسؤوليت، از خدا استمداد كردم و باز هم استمداد مي كنم و هر لحظه و هر آن، در حال استمداد از پروردگار هستم، تا بتوانم اين مسؤوليت را در حد وسع خودم - كه تكليف هم بيش از وسع نيست - با قدرت و قوّت و حفظ شأن والاي اين مقام، حفظ كنم و انجام بدهم. اين تكليف من است، كه اميدوارم ان شاءاللَّه مشمول لطف و ترحم الهي و دعاي وليّ عصر(عج) و مؤمنين صالح باشم.
سخنراني در مراسم بيعت ائمه ي جمعه ي سراسر كشور به اتفاق رئيس مجلس خبرگان 12/4/68
گويي دست قدرتمندي هدايت ما را بر عهده دارد مردم بايد با تمام قدرت و اميدواري، در راه ايجاد آينده يي بهتر تلاش كنند. چرا بايد ملت ايران به آينده ي خود و لطف الهي اميدوار نباشد؛ در حالي كه تمام رويدادهاي اين ده سال، حاكي از لطف بي حد و حصر پروردگار نسبت به ما بوده است؟ امام عزيز و بزرگوار نيز هميشه همين احساس را داشتند.
در يكي از تصميمهايي كه اتخاذ كرده بودند، عرض كردم تصميمي كه شما گرفتيد، خيلي به نفع اسلام
و جمهوري اسلامي تمام شد. ايشان فرمودند: گمان نكنيد اين كاري كه اتفاق افتاد، قبلاً آن را پيش بيني كرده بودم؛ اين، كار خدا و كمك او بود. بعد فرمودند: از اول انقلاب تا كنون و در مراحل مختلف، گويي دست قدرتمندي هدايت ما را بر عهده دارد. حقيقتاً انسان احساس مي كند كه دست قدرت پروردگار، ملت و مسؤولان ما را هدايت و كمك مي كند.
البته دست حمايت الهي، بي دليل بر سر ملتي كشيده نمي شود. علت اين كه خداي متعال لطف خود را شامل حال اين ملت كرده و آنها را هدايت مي كند، ايمان و عمل صالح مردم است. وقتي اين دو عنصر در شخص يا ملتي به وجود آمد، خدا هم او را كمك خواهد كرد.
سخنراني در مراسم بيعت اقشار مختلف مردم محلات، دليجان و نراق، دزفول، لارستان، بندرلنگه، لامرد فارس، فلاورجان، قهدريجان، كليشاد و اصناف شهر ري، به همراه ائمه ي جمعه، روحانيون و نمايندگان آنان در مجلس شوراي اسلامي 10/4/68
من هم وزيرم!
--------------------------------------------
او به من گفت كه در صف نماز جمعه نشسته بودم كه جواني - كه من را نمي شناخت - رويش را به من كرد و گفت: آقا! ببين واقعاً ايران چه قدر عوض شده است؛ اين آقايي را كه در صف جلو نشسته، مي بيني؟ او يك وزير است كه كنار مردم آمده و روي زمين در صف نماز جمعه نشسته است. من نگاه كردم، ديدم آقاي نعمت زاده است. مرحوم شهيد كلانتري با آن لهجه شيرين تركي اش به آن جوان گفته بود: پس من هم يك چيز عجيب تر به تو بگويم؛ من هم وزيرم! (نقل در ديدار مديران و مسئولان اجرايي استان خوزستان 24/12/75)
بركت بزرگ انقلاب ، انس روز افزون جوانان ما به قرآن
--------------------------------------------
البته گاهي در گوشه و كنار چند نفري دور هم جمع مي شدند و تلاوتي مي كردند؛ اما اين رشد روزافزون و اين سيل عظيم توجه جوانان و بچه ها به قرآن، اصلاً مربوط به بعد از انقلاب است. به همين جهت، گاهي قبل از انقلاب بعضي از قراء به ايران مي آمدند؛ ولي كسي نمي فهميد كه اينها چه وقت آمدند و چه زماني رفتند! قبل از انقلاب «شيخ ابوالعينين» با دعوت اوقاف به مشهد آمده بود. من نوارهاي او را قبلاً زياد شنيده بودم و دورادور از خواندن او خيلي خوشم مي آمد. ما با كساني كه او را دعوت كرده بودند، بكلي قطع رابطه كرده بوديم و با اينكه خيلي دوست مي داشتم صداي او را گوش كنم، اما اصلاً به مجالسي كه درست كرده بودند، نرفتم. در مسجد گوهرشاد مشهد، در آن ايوان مقصوره جلسه اي درست كرده بودند و قرآن مي خواندند. آن
كساني كه در آن جا نشسته بودند، گمان نمي كنم كه به صد نفر مي رسيدند؛ همين طور دورتادور نشسته بودند و به تلاوت قرآن گوش مي كردند. در آن موقع هوا سرد بود و مجتباي ما هم كه كوچك بود، همراهم بود. چون نمي خواستم داخل جلسه بروم، ناگزير در آن هواي سرد در غرفه بيرون نشستم تا صدايي را كه پخش مي شد، بشنوم. آن زمان جمعيت حدود صد نفر بود؛ در حالي كه حالا وقتي شماها در جايي وارد مي شويد، واقعاً همه شهر تكان مي خورد. (نقل شده در ديدار جمعي از قاريان قرآن كريم 20/11/1369)
رئيس جمهور نبايد جلوي نخست وزير بلند شود!
--------------------------------------------
... بنده در خيلي از كشورهايي كه نظام سلطنتي هم نيست - نظام جمهوري است - ديده ام كه رابطه آن رئيس با زيردست خودش، مثل رابطه يك سرور و نوكر است! اين را كه مي گويم، واقعاً بدون هيچ مبالغه اي بارها آن را ديده ام! يكي از رؤساي معروف كشورها - كه او را مي شناسيد و من نمي خواهم اسم بياورم - جلوي من به معاون خودش - كه شخص دوم كشور بود - خطاب مي كرد و اسم او را بدون ذكر كلمه «آقا» مي آورد و او هم در جواب مي گفت: نعم، يا سيدي؛ بله، سرورم! ... در كشور ما آن اوايل بعضيها مي خواستند تحت تأثير همان فرهنگها، از اين كارها بكنند! آقاي بني صدر وقتي كه رئيس جمهور بود، هنگامي كه مرحوم رجايي وارد اتاق مي شد، جلوي او بلند نمي شد! ماها اعتراض مي كرديم و مي گفتيم چرا بلند نمي شوي؛ مي گفت رئيس جمهور نبايد جلوي نخست وزير بلند شود! (نقل شده در ديدار كارگزاران نظام 22/10/1377)
برايش 2400 تومان مي ماند!
--------------------------------------------
كمتر كه مي گوييم، مي خواهيم احتياط كنيم؛ والّا واقعاً من سراغ ندارم. رئيس جمهوري با اين خصوصيات، با اين فضايل و با اين سوابق، و همكاران و وزرايي با اين منش ديني و ايماني و انقلابي، حقيقتاً در گذشته تاريخ ما سابقه ندارد؛ و در جاهاي ديگر هم تا آن جايي كه من شناخته ام - البته ادعاي شناخت كامل نمي كنم؛ چون ما از اوضاع همه دولتها اطلاع نداريم - چنين چيزي را نيافته ام. شايد مردم ما هم هنوز به بطن كارهاي برادران مسئول در دولت، درست واقف نيستند. البته يك چيزي شنيده اند
و يك چيزي مي دانند؛ ولي خصوصياتي را كه افراد آشنا با اعضاي دولت مي توانند بدانند و بفهمند، يقيناً مردم بعضي از آنها را نمي دانند؛ بعضي را هم باور نمي كنند. مثلاً اگر به مردم گفته شود كه در بين وزراي آقاي هاشمي - بنابر آنچه كه مسموع بنده است - وزيري هست كه اگر از حقوق ماهيانه اش اقساطي را كه بايد بدهد، كم كنند، برايش 2400 تومان مي ماند، آيا واقعاً اين را تصور مي كنند كه در كارگزاران يك دولت - كساني كه بيت المال و امكانات در اختيار اينهاست - كساني پيدا مي شوند كه اين طور زندگي و اين گونه صرف و خرج مي كنند؟! اينها چيزهاي باارزشي است و ما خدا را بر داشتن شماها شكر مي گزاريم و از خدا مي خواهيم كه شما را در راه خير و صلاح و سداد، همواره موفق بدارد. (نقل شده در ديدار اعضاي هيئت دولت 3/6/1370)
معناي نوروز
--------------------------------------------
نوروز، يعني روز نو! در روايات ما - بخصوص همان روايت معروف معلّي بن خنيس - به اين نكته توجه شده است. معلّي بن خنيس كه يكي از رُوات برجسته ي اصحاب است و به نظر ما «ثقه» است، جزو شخصيتهاي برجسته و صاحب راز خاندان پيغمبر است. در كنار امام صادق (عليه الصّلاةوالسّلام) زندگي خود را گذرانده؛ بعد هم به شهادت رسيده است. اين معلّي بن خنيس با اين خصوصيات، خدمت حضرت مي رود؛ اتفاقاً روز «نوروز» بوده است، حضرت به او مي فرمايند: آيا مي داني نوروز چيست؟
بعضي خيال مي كنند كه حضرت در اين روايت، تاريخ بيان كرده است - كه در اين روز، هبوط آدم اتفاق افتاد، قضيه ي نوح اتفاق افتاد، ولايت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) اتفاق افتاد و چه و چه -
برداشت من از اين روايت، اين نيست. من اين طور مي فهمم كه حضرت، دارد «روز نو» را معنا مي كند؛ منظور اين است: امروز را كه مردم، «نوروز» نام گذاشته اند، يعني روزِ نو، روز نو يعني چه؟ همه ي روزهاي خدا مثل هم است؛ كدام روز مي تواند «نو» باشد؟ شرط دارد؛ آن روزي كه در آن، اتفاق بزرگي افتاده باشد، نوروز است. آن روزي كه شما در آن بتوانيد اتفاق بزرگي را محقَق كنيد، نوروز است. بعد خود حضرت مثال مي زنند؛ مي فرمايند: آن روزي كه جناب آدم و حوا، پا بر روي زمين گذاشتند، نوروز بود؛ براي بني آدم و نوع بشر، روز نويي بود. آن روزي كه حضرت نوح - بعد از توفان عالمگير - كشتي خود را به ساحل نجات رساند، نوروز است؛ روز نويي است و داستان تازه يي در زندگي بشر آغاز شده است. آن روزي كه قرآن بر پيغمبر نازل شد، روز نويي براي بشريت است - حقيقت قضيه همين است؛ روزي كه قرآن براي بشر نازل مي شود، مقطعي در تاريخ است كه براي انسانها روز نو است - آن روزي هم كه اميرالمؤمنين به ولايت انتخاب شد، روز نو است.
اينها همه، نوروز است؛ چه از لحاظ تاريخ شمسي، با اول ماه «حَمَل» مطابق باشد، يا نباشد. اين نيست كه حضرت بخواهند بفرمايند كه اين قضايا، روز اول «حَمَل» - روز اول فروردين - اتفاق افتاده است؛ نخير، بحث اين است كه هر روزي كه اين طور خصوصياتي در آن اتفاق بيفتد، روز نو و نوروز است؛ چه اول فروردين، چه هر روز ديگري از اوقات سال باشد.
خوب، من حالا به شما عرض مي كنم، روزي كه
انقلاب پيروز شد، نوروز است؛ روز نويي بود. روزي كه امام وارد اين كشور شد، براي ما نوروز بود. روز فتوحات عظيم و پيروزي جوانان مؤمن و ايثارگران ما در جبهه هاي نبرد - عليه نظامياني كه از «ناتو» و «ورشو» و امريكا و شوروي و خيلي از مراكز ديگر قدرت تغذيه مي شدند - نوروز و روز نو است. بيانات در ديدار مديران بنياد شهيد انقلاب اسلامي 21/12/1374
دشمن قوي تر است!
--------------------------------------------
روزي به مقام معظم رهبري عرش كردم: ارتش اين همه پادگان دارد. به آنان بنويسيد كه يكي از پادگان هاي خود را براي كارهاي قرآني و نماز، در اختيار ستاد اقامه نماز بگذارند.
آقا جمله اي فرمودند كه براي همه ما درس است. ايشان گفتند: ارتش نبايد تصور كند كه با زور مي شود چيزي از او گرفت. اگر دوست قوي باشد، دشمن قوي تراست!
اين نكته، نشان از درايت مقام معظم رهبري دارد. خيلي همه است كه انسان در هر كاري، به همه جوانب آن توجه كند. آيةاللَّه خامنه اي اين ويژگي را دارند. گاه در يك برخورد، درس بسيار بزرگي را به عده اي يا سازماني مي دهند.
حجةالاسلام و المسلمين محسن قرائتي . پرتوي از خورشيد، ص 136.
رؤياي حكمت
--------------------------------------------
پس از رحلت حضرت امام، مجلس خبرگان، آيةاللَّه خامنه اي را براي رهبري انتخاب كرد. اين موضوع براي من سنگين بود. همان شب در عالم رؤيا ديدم كه در جايي شبيه جماران هستم و همه علما و رجال كشور در صف جماعت نشسته اند و منتظر ورود امام هستند، تا به امامت ايشان نماز را بخوانند.
حضرت امام وارد شدند و هنگامي كه به مقام معظم رهبري رسيدند، دست به پشت ايشان گذاشتند و فرمودند: شما بايستيد و نماز بخوانيد.
سپس رو به جمع كردند و گفتند: از اين به بعد، بايد من و بقيه به ايشان اقتدا كنيم.
با اين خواب، براي من روشن كه كه كار مجلس خبرگان بسيار مهم بود و آقا مورد تأييد هستند.
براي بار دوم، به خواب رفتم و باز همان ماجرا تكرار شد. چون بيدار شدم، استغفار كردم و خوشحال شدم كه چنين موضوعي براي من روشن شد.
براي
بار سوم، خوابيدم و باز همان رؤيا تكرار شد. چون چشم ها را گشودم، اشك در حدقه ها جاري گشت و گونه هايم با نم نم باران اشك، شست و شو گرديد.
حجةالاسلام و المسلمين ميرحسيني . پرتوي از خورشيد، ص 41.
دستاورد بزرگ انقلاب
آيت الله خامنه اي در زمان رياست جمهوري، سخنراني بسيار زيبا، پربار و مهمي در مقرّ سازمان ملل ايراد فرمودند. اگر ما تمام خسارت ها و سختي هايي را كه در انقلاب متحمل شديم، تحمل مي كرديم و دستاورد آن تنها همين يك سخنراني مقام معظم رهبري در سازمان ملل بود ارزش داشت. در رژيم گذشته، اگر دانشمندي در جايي سخنراني مي كرد و در سخنان خود، گوشه اي از حقانيت اسلام را ذكر مي نمود، ما در همه جا آن بيان را مطرح مي كرديم و مي گفتيم: اسلام ديني است كه فلان دانشمند دربارة آن، در سخنراني خويش چنان گفته و يا در كتاب خود، چنين نگاشته است. امروز به بركت انقلاب اسلامي، يك روحاني در سازمان ملل، در مقرّ كفر، اين گونه اسلام را معرفي مي كند. اين، دستاورد بسيار بزرگي است كه بايد آن را تبليغ كنيم. آيت الله مكارم شيرازي
جلسه سران قوا با امام خميني در آستانه «عرفه» نوشته ي زير بخشي از ياداشت آيت الله خامنه اي و مربوط به جلسات سران قوا در تاريخ چهارشنبه 1365/5/22 (دو روز قبل از روز عرفه سال 1407) است: ديشب در جلسه سران قوا) كه منزل احمد آقا بود امام آمدند. حالشان بحمدالله خوب بود. علاوه بر صحبت درباره ي موشك اخير ما و خبرهاي حول و حوش آن، من به محروميت ما چند نفر ار جلسه هاي معنوي و عرفاني امام علي رغم جلسات متعدد با ايشان اشاره كردم. گفتم لازم است ماها را نصيحت كنيد و تعليم بدهيد.
(امام) همان شكسته نفسي هاي هميشگي را تكرار كردند و گفتند نصيحت اينست كه مثل من عمرتان به خسران و بطالت نگذرد. روي اخلاص تكيه كردند و گفتند
شماها در خدمت اسلاميد فقط مراقب اخلاص باشيد.
گفتم همين نقطه ي اصلي اشكال است و براي پيدا كردن اخلاص بايد نصيحت شويم. باز امام روي اينكه من هم چيزي ندارم و اينجا هم خبري نيست و امثال آن تكيه و شكسته نفسي مي كردند. آشكارا نشانه هاي تواضع حقيقي را در چهره و حركات امام مشاهده كردم.
به حقانيت امام و حمايت خدا از او اعتقاد داشتم در روزهاي سوم چهارم جنگ بود، توي اتاق جنگ ستاد مشترك، همه جمع بوديم؛ بنده هم بودم، مسئولين كشور؛ رئيس جمهور، نخست وزير - آن وقت رئيس جمهور بني صدر بود، نخست وزير هم مرحوم رجائي بود - چند نفري از نمايندگان مجلس و غيره، همه آنجا جمع بوديم، داشتيم بحث ميكرديم، مشورت ميكرديم. نظامي ها هم بودند. بعد يكي از نظامي ها آمد كنار من، گفت: اين دوستان توي اتاق ديگر، يك كار خصوصي با شما دارند. من پا شدم رفتم پيش آنها. مرحوم فكوري بود، مرحوم فلاحي بود - اينهائي كه يادم است - دو سه نفر ديگر هم بودند. نشستيم، گفتيم: كارتان چيست؟ گفتند: ببينيد آقا! - يك كاغذي در آوردند. اين كاغذ را من عيناً الان دارم توي يادداشتها نگه داشته ام كه خط آن برادران عزيز ما بود - هواپيماهاي ما اينهاست؛ مثلاً اف 5، اف 4، نميدانم سي 130، چي، چي، انواع هواپيماهاي نظاميِ ترابري و جنگي؛ هفت هشت ده نوع نوشته بودند. بعد نوشته بودند از اين نوع هواپيما، مثلاً ما ده تا آماده ي به كار داريم كه تا فلان روز آمادگي اش تمام ميشود. اينها قطعه هاي زودْتعويض دارند - در هواپيماها قطعه هائي هست كه در هر بار پرواز
يا دو بار پرواز بايد عوض بشود - ميگفتند ما اين قطعه ها را نداريم. بنابراين مثلاً تا ظرف پنج روز يا ده روز اين نوع هواپيما پايان ميپذيرد؛ ديگر كأنه نداريم. تا دوازده روز اين نوعِ ديگر تمام ميشود؛ تا چهارده پانزده روز، اين نوع ديگر تمام ميشود. بيشترينش سي 130 بود. همين سي 130 هائي كه حالا هم هست كه حدود سي روز يا سي و يك روز گفتند كه براي اينها امكان پرواز وجود دارد. يعني جمهوري اسلامي بعد از سي و يك روز، مطلقاً وسيله ي پرنده ي هوائي نظامي - چه نظامي جنگي، چه نظامي پشتيباني و ترابري - ديگر نخواهد داشت؛ خلاص! گفتند: آقا! وضع جنگ ما اين است؛ شما برويد به امام بگوئيد. من هم از شما چه پنهان، توي دلم يك قدري حقيقتاً خالي شد! گفتيم عجب، واقعاً هواپيما نباشد، چه كار كنيم! او دارد با هواپيماهاي روسي مرتباً مي آيد. حالا خلبانهايش عرضه ي خلبانهاي ما را نداشتند، اما حجم كار زياد بود. همين طور پشت سر هم مي آمدند؛ انواع كلاسهاي گوناگون ميگ داشتند. گفتم خيلي خوب. كاغذ را گرفتم، بردم خدمت امام، جماران؛ گفتم: آقا! اين آقايان فرماندهان ما هستند و ما دار و ندار نظاميمان دست اينهاست. اينها اينجوري ميگويند؛ ميگويند ما هواپيماهاي جنگيمان تا حداكثر مثلاً پانزده شانزده روز ديگر دوام دارد و آخرين هواپيمايمان كه هواپيماي سي 130 است و ترابري است، تا سي روز و سي و سه روز ديگر بيشتر دوام ندارد. بعدش، ديگر ما مطلقاً هواپيما نداريم. امام نگاهي كردند، گفتند - حالا نقل به مضمون ميكنم، عين عبارت ايشان يادم نيست؛ احتمالاً جائي
عين عبارات ايشان را نوشته باشم - اين حرفها چيست! شما بگوئيد بروند بجنگند، خدا ميرساند، درست ميكند، هيچ طور نميشود. منطقاً حرف امام براي من قانع كننده نبود؛ چون امام كه متخصص هواپيما نبود؛ اما به حقانيت امام و روشنائي دل او و حمايت خدا از او اعتقاد داشتم، ميدانستم كه خداي متعال اين مرد را براي يك كار بزرگ برانگيخته و او را وا نخواهد گذاشت. اين را عقيده داشتم. لذا دلم قرص شد، آمدم به اينها - حالا همان روز يا فردايش، يادم نيست - گفتم امام فرمودند كه برويد همينها را هرچي ميتوانيد تعمير كنيد، درست كنيد و اقدام كنيد. همان هواپيماهاي اف 5 و اف 4 و اف 14 و اينهائي كه قرار بود بعد از پنج شش روز بكلي از كار بيفتد، هنوز دارد تو نيرو هوائي ما كار ميكند! بيست و نُه سال از سال 59 ميگذرد، هنوز دارند كار ميكنند! البته تعدادي از آنها توي جنگ آسيب ديدند، ساقط شدند، تير خوردند، بعضيشان از رده خارج شدند، اما از اين طرف هم در قبال اين ريزش، رويشي وجود داشت؛ مهندسين ما در دستگاه هاي ذي ربط توانستند قطعات درست كنند، خلأها را پر كنند و بعضي از قطعات را علي رغم تحريم، به كوري چشم آن تحريم كننده ها، از راه هائي وارد كنند و هواپيماها را سرپا نگه دارند. علاوه بر اينها، از آنها ياد بگيرند و دو نوع هواپيماي جنگي خودشان بسازند. الان شما ميدانيد كه در نيروي هوائي ما، دو نوع هواپيماي جنگي - البته عين آن هواپيماهاي قبليِ خود ما نيست، اما بالاخره از آنها استفاده كردند. مهندس
است ديگر، نگاه ميكند به كاري، تجربه مي اندوزد، خودش طراحي ميكند - دو كابينه ي براي آموزش و يك كابينه ي براي تهاجم نظامي، ساخته شده. علاوه بر اينكه همانهائي هم كه داشتيم، هنوز داريم و توي دستگاه هاي ما هست. اين، توكل به خداست؛ اين، صدق وعده ي خداست. وقتي خداي متعال با تأكيد فراوان و چندجانبه ميفرمايد: «و لينصرنّ اللَّه من ينصره»؛ بي گمان، بي ترديد، حتماً و يقيناً خداي متعال نصرت ميكند، ياري ميكند كساني را كه او را، يعني دين او را ياري كنند - وقتي خدا اين را ميگويد - من و شما هم ميدانيم كه داريم از دين خدا حمايت ميكنيم، ياريِ دين خدا ميكنيم. بنابراين، خاطرجمع باشيد كه خدا نصرت خواهد كرد.
بيانات در ديدار اعضاي دفتر رهبري و سپاه ولي امر 5/5/1388
به امام بگو فداي سرتان مادر اسيري به من گفت كه بچه ام اسير بود، امروز خبر آمد كه شهيد شده است، شما برو به امام بگو فداي سرتان، من ناراحت نيستم! وقتي كه خدمت امام آمدم، يادم هم رفت اول بگويم؛ بعد كه بيرون آمدم، يادم آمد؛ به يكي از آقاياني كه در آن جا بود، گفتم به امام عرض بكنيد يك جمله ماند. ايشان پشت درِ حياط اندروني آمدند، من هم به آن جا رفتم. وقتي حرف آن زن را گفتم، امام آن چنان چهره ايي نشان دادند و آن چنان رقتي پيدا كردند و گريه شان گرفت كه من از گفتنش پشيمان شدم! اين واقعاً خيلي عجيب است. ما اين همه شهيد داديم؛ مگر شوخي است؟ هفتاد و دو تن از يلان انقلاب قرباني شدند؛ ولي او مثل كوه ايستاد و اصلاً انگار نه انگار كه
اتفاقي افتاده است؛ حالا در مقابل اينكه اسير را كشته اند، چهره اش گريان مي شود؛ اينها چيست؟ من نمي فهمم. آدم اصلاً نمي تواند اين شخصيت و اين هويت را توصيف كند.
بيانات در ديدار اعضاي ستاد برگزاري مراسم سالگرد ارتحال امام 1/3/1369
سحرگاه بعد از فراق حضرت امام فرداي آن شبي كه امام عزيز(ره)به جوار رحمت الهي پيوسته بودند، سحرگاه در حالت التهاب و حيرت، تفألي به قرآن زدم؛ اين آي? شريف? سور? كهف آمد: «وامّا من امن و عمل صالحا فله جزاء الحسني و سنقول له من امرنا يسرا». ديدم واقعاً مصداق كامل اين آيه، همين بزرگوار است. ايمان و عمل صالح و جزاي حسني، بهترين پاداش براي اوست.
بيانات در مراسم بيعت نخست وزير و هيئت وزيران 16/3/1368
من راهم را نرفته ام! متديّنترين آدم زمان ما يعني امام بزرگوار، ورزشكار بودند و تا آخر عمرشان - در سن نزديك نود سالگي - هر روز ورزش مي كردند. ورزش مخصوص ايشان، راهپيمايي بود - من يك وقت با آقاي هاشمي، پيش ايشان رفته بودم. زمان رياست جمهوري من بود و براي امر مهمي، يادم هست كه خدمت امام رفتيم و پهلوي ايشان نشستيم. بعد ديديم كه ايشان همين طور، اين پا و آن پا مي كنند. يكي از ما دو نفر پرسيديم: امري داريد - شبيه اين مضمون - ايشان گفتند: من راهم را نرفته ام! ايشان روزانه سه بار، هر بار هم بيست دقيقه، لازم بود راه بروند. آن وقت، نوبت راه رفتنشان بود. حالا رئيس جمهور و رئيس مجلس كشور، خدمت ايشان رفته اند، ايشان قدم زدنشان را فراموش نمي كردند! اين قدر ايشان به مسأله ي ورزش مقيّد بودند. (بيانات در ديدار رئيس و معاونين سازمان تربيت بدني 8/10/1375
از آمريكا مي ترسيد؟ من و آقاي هاشمي و يك نفر ديگر -كه نمي خواهم اسم بياورم- از تهران به قم خدمت امام رفتيم تا بپرسيم بالاخره اين جاسوسان را چه كار كنيم؛ بمانند، يا نگه شان نداريم؛ به خصوص كه در دولت موقت هم جنجال عجيبي بود كه ما اينها را چه كار كنيم! وقتي كه خدمت امام رسيديم و دوستان وضعيت را شرح دادند و گفتند مثلاً راديوها اين طور مي گويند؛ امريكا اين طور مي گويد؛ مسئولان دولتي اين طور مي گويند؛ ايشان تأملي كردند و سپس با طرح يك سؤال واقعي پرسيدند: «از امريكا مي ترسيد؟»؛ گفتيم نه؛ گفتند پس نگه شان داريد! بله، آدم احساس مي كرد كه اين مرد خودش از اين
شُكوه ظاهري و مادي و اين اقتدار و امپراتوري مجهز به همه چيز، حقيقتاً ترسي ندارد. نترسيدن او و به چيزي نگرفتن اقتدار مادي دشمن، ناشي از اقتدار شخصي و هوشمندان? او بود. نترسيدن هوشمندانه، غير از نترسيدن ابلهانه و خواب آلوده است؛ مثلاً يك بچه هم از يك آدم قوي يا يك حيوان خطرناك نمي ترسد؛ اما آدم قوي هم نمي ترسد؛ منتها انسانها و مجموعه ها در قوّت خودشان دچار اشتباه مي شوند و قوّتهايي را نمي بينند.
بيانات در ديدار اعضاي دبيرخانه مجمع تشخيص مصلحت 28/1/78
ژاندارمري زابل چند ماه قبل از رحلت امام (رضوان اللّه عليه)، مرتب از من مي پرسيدند كه بعد از اتمام دور? رياست جمهوري، مي خواهيد چه كار كنيد. من خودم به مشاغل فرهنگي زياد علاقه دارم؛ فكر مي كردم كه بعد از اتمام دور? رياست جمهوري، به گوشه ايي بروم و كار فرهنگي بكنم. وقتي از من چنين سؤالي كردند، گفتم اگر بعد از پايان دور? رياست جمهوري، امام به من بگويند كه بروم رئيس عقيدتي، سياسي گروهان ژاندارمري زابل بشوم -حتي اگر به جاي گروهان، پاسگاه بود- من دست زن و بچه ام را مي گيرم و مي روم! واللَّه اين را راست مي گفتم و از ته دل بيان مي كردم؛ يعني براي من زابل مركز دنيا مي شد و من در آن جا مشغول كار عقيدتي، سياسي مي شدم! به نظر من، بايستي با اين روحيه كار و تلاش كرد و زحمت كشيد؛ در اين صورت خداي متعال به كارمان بركت خواهد داد.
بيانات در ديدار با مسئولان سازمان تبليغات اسلامي در پنجم اسفند 1370
عكس العمل امام همه ي آنها را غافلگير كرد
آن روزي كه استكبار، ماجراي سلمان رشدي را علم كرد، براي همين بود كه شايد بتواند از راه آن موجود حقير سيه روز و سيه رو و كتاب شيطاني او، به روحيه ي مسلمانان - لااقل در بخشي از دنيا - لطمه بزند. با دشنام و بدگويي در اين كتاب، شايد بتوانند قدري مسلمانان را تضعيف كنند. همين عمل، وبال جانشان شد. عكس العمل امام در مقابل اين توطئه، آن چنان قاطع و كوبنده بود كه همه ي آنها را غافلگير كرد. آنان خواستند با نشر و بزرگ كردن آن كتاب، روحيه ي مسلمانان را تضعيف كنند.
شايد شماها ندانيد، ولي من ديده بودم؛
چون مجلات را براي من مي آورند. يكي، دو ماه بود كه اين كتاب در مطبوعات دنياي غرب - مخصوصاً مجلات امريكايي - آن چنان تبليغ مي شد كه هر كسي نگاه مي كرد، مي فهميد اين يك توطئه است. لزومي ندارد كه يك كتاب را - هرچند هم كه خوب باشد - اين قدر بزرگ كنند، در مجلات بنويسند، راجع به آن رپرتاژ بدهند، از فروشش بگويند، از ناشرش بگويند، از مطالبش بگويند، خلاصه كنند و عكس و فيلم بگيرند، اين جا و آن جا پخش كنند و همه به مسلمانان بخندند! هر كسي مي فهميد كه اين كار، عادي نيست. با جنجال، اين كتاب را وسط انداختند، شايد بتوانند با آن، روحيه ي مسلمانان را تضعيف كنند و بشكنند.
عكس العمل و ضربه ي متقابل امام، آن قدر قوي بود كه بكلي ورق را دگرگون كرد. حكم اعدام سلمان رشدي كه با اقبال و تصديق و شوق وافر ملتهاي اسلامي در همه جا مواجه شد، كار را دگرگون كرد. حالا روحيه ي آنها بود كه تضعيف مي شد. حالا طرفداران آنها بايد در طول اين مدت از خودشان دفاع مي كردند. لذا از آن روز تا حالا، سردمداران غرب و استكبار، در مقابله هايي كه با جمهوري اسلامي كردند، از اولين كلماتشان اين است كه بياييد اين قضيه ي سلمان رشدي را يك طور حلش كنيد! هرجا يكي از اين مهره هاي زنجيره ي استكبار جهاني، كسي را پيدا كرد كه فهميد ممكن است حرف او را به گوش مسؤولان جمهوري اسلامي برساند، اولين حرفي كه زد - يا جزو اولين حرفها - اين بود كه كاري بكنيد اين قضيه حل بشود!
فشار آوردند، هو و جنجال كردند، متهم نمودند، بالا رفتند، پايين آمدند، نوشتند،
گفتند، محكوم كردند، نويسندگان و هنرمندانِ آلت دست را جمع كردند، طومار امضاكردند، تا شايد بتوانند در اين حكم استوار الهي، اندكي خدشه وارد كنند؛ ولي نتوانستند، بعد از اين هم نمي توانند؛ چون حكم اعدام سلمان رشدي، متكي به آيات الهي است و مثل آيات الهي، مستحكم و غيرقابل خدشه است.
مي گويند: راه حلش چيست؟ راه حلش خيلي ساده است. مجرمي است كه جرمي مرتكب شده و بايد مثل بقيه ي مجرمان عالم، حكم الهي درباره ي او جاري بشود. به دست همان مسلمانان انگليس بدهند - نمي گوييم به دست ما بدهند - تا حكم الهي را درباره ي او جاري كنند. با چنين اقدامي، اين قضيه حل خواهد شد و ديگر تمام مي شود. گرهي نيست كه باز نشود. اين، همان گره است. اين، همان نحوه ي باز شدن اين گره است. بايد حكم الهي درباره ي اين موجودي كه بر حسب آيات الهي و احكام قطعي اسلامي، به مجازاتي محكوم شده، اجرا بشود. سخنراني در ديدار با جمعي از روحانيون، مسؤولان و اقشار مختلف مردم خراسان 15/3/69
علاقه ي امام خميني دعاي كميل و مناجات شعبانيه يك بار از ايشان (امام خميني) سؤال كردم كه در ميان دعاهاي معروف، به كداميك از آنها بيشتر اُنس يا اعتقاد داريد؟ ايشان بعد از تأملي فرمودند: «دعاي كميل و مناجات شعبانيه».
وقتي كه شما به اين دو دعا مراجعه مي كنيد، با اين كه دعاهاي ديگر هم - مثل ابوحمزه ي ثمالي و يا دعاي امام حسين در روز عرفه و دعاهاي فراوان ديگر - برقراري رابطه با خداست؛ اما در اين دو دعا و مناجات، حالت استغفار و انابه و استغاثه و تضرع به پروردگار را به شكل
عاشقانه ي آن مشاهده مي كنيد. دعاي كميل هم مناجاتي با خداي متعال است و رابطه ي محبت و عشق ميان بنده و معبود را ترسيم مي كند و اين همان چيزي بود كه امام بزرگوار ما، روح و دل خود را از آن روشن و منوّر مي داشت.
سخنراني در ديدار با جمع كثيري از پاسداران، در سالروز ميلاد امام حسين(ع) و روز پاسدار 10/12/68
دستور امام تكليف است و برو برگرد ندارد ما عضو شوراي انقلاب بوديم و بعضي هم در آن وقت، اين موضوع را نمي دانستند و حتّي بعضي از رفقا - مثل مرحوم رباني شيرازي يا مرحوم رباني املشي - نمي دانستند كه ما چند نفر، عضو شوراي انقلاب هم هستيم. ما با هم كار مي كرديم و صحبتِ دولت هم در ميان نبود؛ صحبتِ همان بيت امام بود كه وقتي ايشان وارد مي شوند، مسؤوليتهايي پيش خواهد آمد. گفتيم بنشينيم براي اين موضوع، يك سازماندهي بكنيم. ساعتي را در عصر يك روز معيّن كرديم و رفتيم در اطاقي نشستيم. صحبت از تقسيم مسؤوليتها شد و در آن جا گفتم كه مسؤوليت من اين باشد كه چاي بدهم! همه تعجب كردند. يعني چه؟ چاي؟ گفتم: بله، من چاي درست كردن را خوب بلدم. با گفتن اين پيشنهاد، جلسه حالي پيدا كرد. مي شود آدم بگويد كه مثلاً قسمت دفتر مراجعات، به عهده ي من باشد. تنافس و تعارض كه نيست. ما مي خواهيم اين مجموعه را با همديگر اداره كنيم؛ هر جايش هم كه قرار گرفتيم، اگر توانستيم كارِ آن جا را انجام بدهيم، خوب است.
اين، روحيه ي من بوده است. البته، آن حرفي كه در آن جا زدم، مي دانستم كه كسي من را براي چاي ريختن
معيّن نخواهد كرد و نمي گذارند كه من در آن جا بنشينم و چاي بريزم؛ اما واقعاً اگر كار به اين جا مي رسيد كه بگويند درست كردن چاي به عهده ي شماست، مي رفتم عبايم را كنار مي گذاشتم و آستينهايم را بالا مي زدم و چاي درست مي كردم. اين پيشنهاد، نه تنها براي اين بود كه چيزي گفته باشم؛ واقعاً براي اين كار آماده بودم.
من، با اين روحيه وارد شدم و بارها به دوستانم مي گفتم كه آن كسي نيستم كه اگر وارد اطاقي شدم، بگويم آن صندلي متعلق به من است و اگر خالي بود، بروم آن جا بنشينم و اگر خالي نبود، قهر كنم و بيرون بروم. نخير، من هيچ صندلي خاصي در هيچ اطاقي ندارم. من وارد اطاق مي شوم و هر جا خالي بود، همان جا مي نشينم. اگر مجموعه احساس كرد كه اين جا براي من كم است و روي صندلي ديگري نشاند، مي نشينم و اگر همان كار را نيز مناسب دانست، آن را انجام مي دهم.
قبل از رحلت حضرت امام كه دوران رياست جمهوري در حال اتمام بود، دست و پايم را جمع مي كردم. مكرر مراجعه مي كردند و بعضي از مشاغل را پيشنهاد مي نمودند. آدمهاي بي مسؤوليت، اين مشاغل را پيش خودشان به قد و قواره ي من بريده و دوخته بودند! ولي من گفتم كه اگر يك وقت امام به من واجب كنند و بگويند شما فلان كار را انجام دهيد؛ چون دستور امام تكليف است و برو برگرد ندارد، آن را انجام مي دهم. اما اگر چنانچه تكليف نباشد - و من از امام خواهش خواهم كرد كه تكليفي به من نكنند تا به كارهاي فرهنگي بپردازم - دنبال كارهاي فرهنگي مي روم.
سخنراني در
مراسم توديع كاركنان نهاد رياست جمهوري 18/5/68
توصيه ي امام در بستر بيماري بهار سال 1365 را - روزي كه امام(ره) در بستر بيماري بودند - فراموش نمي كنم. ايشان دچار ناراحتي قلبي شده بودند و تقريباً ده، پانزده روزي در بستر بيماري بودند. در آن زمان من در تهران نبودم. آقاي حاج احمد آقا به من تلفن كردند و گفتند سريعاً به آن جا بياييد؛ فهميدم كه براي امام(ره) مسأله يي رخ داده است. آناً حركت كردم و پس از چند ساعت طي مسير، خود را به تهران رساندم. اولين نفر از مسؤولان كشور بودم كه شايد حدود ده ساعت پس از بروز حادثه، بالاي سر ايشان حاضر شدم. در آن وقت برادر عزيزمان جناب آقاي هاشمي در جبهه بودند و هيچ كس ديگر هم از اين قضيه مطلع نبود.
روزهاي نگران كننده و سختي را گذرانديم. خدمت امام(ره) رفتم و هنگامي كه نزديك تخت ايشان رسيدم، منقلب شدم و نتوانستم خودم را نگهدارم و گريه كردم. ايشان تلطف فرمودند و با محبت نگاه كردند. بعد چند جمله گفتند كه چون كوتاه بود، به ذهنم سپردم؛ بيرون آمدم و آنها را نوشتم. برادر عزيزمان آقاي صانعي هم در اتاق بودند. از ايشان كمك گرفتم، تا عين جملات امام(ره) را بازنويسي كنم.
در آن لحظه يي كه امام(ره) ناراحتي قلبي پيدا كرده بودند، ما بشدت نگران بوديم. وقتي كه من رسيدم، ايشان انتظار و آمادگي براي بروز احتمالي حادثه را داشتند. بنابراين، مهمترين حرفي كه در ذهن ايشان بود، قاعدتاً مي بايد در آن لحظه ي حساس به ما مي گفتند. ايشان گفتند: قوي باشيد، احساس ضعف نكنيد، به خدا متكي باشيد، «اشدّاء علي الكفّار رحماء بينهم»
باشيد، و اگر با هم بوديد، هيچ كس نمي تواند به شما آسيبي برساند. به نظر من، وصيت سي صفحه يي امام(ره) مي تواند در همين چند جمله خلاصه شود.
سخنراني در مراسم بيعت ائمه ي جمعه ي سراسر كشور به اتفاق رئيس مجلس خبرگان 12/4/68
پيشنهاد سمينار ائمه جمعه اوايلي كه به امامت جمعه ي تهران منصوب شده بودم، تشكيل اين سمينار را خدمت حضرت امام(ره) پيشنهاد كردم. به ايشان گفتم: ما در سرتاسر كشور، تعدادي علماي محترم داريم كه امام جمعه هستند - البته در آن وقت تعدادشان به اندازه ي الان نبود - و درحقيقت يك شبكه ي سراسري براي اداره ي معنوي جامعه و حفظ ايمان و حصار ايماني كشور تشكيل مي دهند. اگر شما موافقت كنيد، ما اين شبكه را به هم وصل كنيم و بعداً بين اين مجموعه و ائمه ي جمعه ي جهان اسلام، كنگره هايي تشكيل دهيم.
ايشان از اين پيشنهاد خيلي خرسند شدند و استقبال كردند. پس از جلب موافقت امام(ره) به قم آمديم و آن سمينار اول را كه در كتابخانه ي مدرسه ي فيضيه برگزار شد، تشكيل داديم و نتيجتاً اين كار پايه گذاري شد و بحمداللَّه تا امروز هم ادامه دارد.
سخنراني در مراسم بيعت ائمه ي جمعه ي سراسر كشور به اتفاق رئيس مجلس خبرگان 12/4/68
قلك بچه ها، امام را متاثر كرد او براي خودش عنوان و بهره يي قايل نبود. آن دستي كه توانسته بود تمام سياستهاي دنيا را با قدرت خويش تغيير دهد و جابه جا كند، آن زبان گويايي كه كلامش مثل بمب در دنيا منفجر مي شد و اثر مي گذاشت، آن اراده ي نيرومندي كه كوههاي بزرگ در مقابلش كوچك بودند، هر وقت از مردم صحبت مي شد، خودش را كوچكتر مي انگاشت و در مقابل احساسات و ايمان و شجاعت و عظمت و فداكاري مردم سر تعظيم فرود مي آورد و خاضعانه مي گفت: مردم از ما بهترند. انسانهاي بزرگ همين گونه اند. آنها چيزهايي را مي بينند كه ديگران نمي توانند و يا نمي خواهند رؤيت كنند.
گاهي در مقابل كارهايي
كه به نظر مردم معمولي مي آيد، آن روح بزرگ و آن كوه ستبر تكان مي خورد و مي لرزيد. هنگام جنگ، بچه هاي مدرسه در نماز جمعه ي تهران قلكهاي خود را شكسته بودند و پولهايش را براي جنگ هديه كرده بودند. فرداي آن روز كه خدمت امام(ره) رسيده بودم، ايشان را در حالي كه چشمهاي خدابينش از اشك پُر شده بود، ديدم؛ به من فرمودند: كار اين بچه ها را ديدي؟ به قدري اين كار به نظرش عظيم آمده بود كه او را متأثر ساخته بود.
سخنراني در مراسم بيعت اصناف مشهد و تعاونيهاي شهري خراسان، مسؤولان بنياد پانزده خرداد و نهضت سواد آموزي و تعدادي از كاركنان و مسؤولان وزارت نيرو و سازمانهاي تابعه 8/4/68
دست غيبي در همه ي كارها دارد ما را هدايت و پشتيباني مي كند در حادثه ي مدرسه ي فيضيه و سپس در قضيه ي پانزده خرداد، عده يي مي گفتند فايده يي ندارد، بي خود معطليد؛ آنها چند برابر شمايند! بعد هم كه در سال 43 امام(ره) را تبعيد كردند، باز اين طرز فكر در بعضي از اين افراد راسخ شد و گفتند امام بي جهت زحمت مي كشند و تلاش مي كنند؛ ايشان به جايي نمي رسند! در حقيقت اگر كسي بخواهد با عقل و منطق معمولي محاسبه كند، همين نتيجه را مي گيرد؛ ولي آن چيزي كه امام را وادار مي كرد كه علي رغم همه ي اين حرفها، اميدش را از دست ندهد و به حركت خود ادامه دهد، انجام تكليف الهي بود. او معتقد بود كه اين انقلاب را يك دست غيبي هدايت و پشتيباني مي كند و ما نبايد به دنبال نتيجه ي كار خود باشيم.
در همين خصوص خاطره يي در ذهنم مانده است كه نقل مي كنم:
«چند روز
قبل از پايان سال 65 كه خدمت امام بوديم، چون يكي از روزهاي فروردين 66 با ولادت يكي از ائمه(ع) مصادف مي شد، من و آقاي هاشمي رفسنجاني و حاج احمد آقا اصرار كرديم كه ايشان در حسينيه ي جماران با مردم ديداري داشته باشند. امام استنكاف كردند و قاطع گفتند: حالش را ندارم. من در ايام نوروز به مشهد رفته بودم و آقاي هاشمي هم از جبهه ديدار داشتند. در همان روزها، ناگهان قلب امام مشكلي پيدا مي كند و چون حاج احمد آقا - كه حق بزرگي بر گردن همه ي ملت دارد و امام را در اين چند سال حفظ كرد - همه ي وسايل را براي بهبود امام(ره) مهيا كرده بود، فوراً به وضعيت جسمي ايشان رسيدگي شد و خطر برطرف گرديد.
وقتي در بيمارستان بر بالين ايشان حاضر شدم، عرض كردم: چه قدر خوب شد كه آن شب اصرار ما را براي ملاقات با مردم نپذيرفتيد؛ والّا اگر خبر اين ملاقات اعلام مي شد، مردم به زيارت شما مي آمدند و آن وقت شما با اين حال نمي توانستيد مردم را ملاقات كنيد و انعكاس آن در دنيا خوب نبود. اين كار شما، خواست خداوند و كمك الهي بود و در آن زمان تصميم بجايي گرفتيد. ايشان در پاسخ من گفتند: آن طور كه من فهميدم، مثل اين كه از اول انقلاب تا حالا، يك دست غيبي در همه ي كارها دارد ما را هدايت و پشتيباني مي كند.»
واقعاً همين طور است؛ والّا محاسبات معمول سياسي، اقتصادي و محاسباتي كه براساس آن دنيا دارد اداره مي شود، اين نتايج را به دست نمي دهد. آن چيزي كه امام را بر هدايت و اداره و رهبري ملت ايران و
انقلاب عظيمش قادر مي كرد، عبارت بود از ارتباط با خدا و اتصال و توجه و توكل به او. او واقعاً عبد صالح خدا بود. من هيچ تعبيري را بهتر از اين براي امام(ره) پيدا نمي كنم.
سخنراني در مراسم بيعت فرماندهان و اعضاي كميته هاي انقلاب اسلامي 18/3/68
ايشان «آقا روح اللَّه» است!
--------------------------------------------
يكي از علماي معروف مشهد كه بسيار هم مرد بزرگوار و خوبي بود و همين چند سال قبل از اين به رحمت خدا رفت و در سن هشتاد سالگي هم به جبهه مي رفت و پاي خمپاره 60 و 81 و 120 مي نشست و خمپاره هم مي زد - مرحوم ميرزا جواد آقا تهراني - وقتي ما در آن سالها پيش ايشان مي رفتيم، به ماها مي گفت كه شما اين شخص - يعني امام - را تازه شناخته ايد؛ ولي ما چهل سال است كه ايشان را مي شناسيم. مي گفت من وقتي براي تحصيل از تهران به قم رفتم - چون ايشان تهراني بود؛ مدت كوتاهي در قم مانده بود، بعد در مشهد اقامت كرده بود - در حرم حضرت معصومه (س) چشمم به يك آقاي جوان زيباي خوش قيافه داراي محاسن مشكي افتاد كه هر روز و شبي مي ديدم ايشان در جاي معيني مي ايستد، تحت الحنك را مي اندازد و مشغول عبادت مي شود. گفت محبت اين مرد به دلم افتاد؛ بعد پرسيدم اين آقا كيست؛ گفتند ايشان «آقا روح اللَّه» است - آن وقت به ايشان «آقا روح اللَّه» مي گفتند - از آن وقت من به اين مرد ارادت پيدا كردم. (نقل شده در ديدار با جمعي از دانشجويان تشكلهاي اسلامي 1/11/1376)
آن روز هر دل روشن و جان بيداري مصيبت زده شد
--------------------------------------------
هرجا مسلماني آگاه از انقلاب و مسائل آن بود، خود را صاحب عزا شمرد. پس در روي زمين جايي نماند كه در آن دلهايي از اين حادثه عظيم از اندوه لبريز نشود و انسانهايي از اين فقدان بي جبران، به عزا ننشينند. و اما ايران يكسر عزاخانه شد كه در
هر شهر و روستايش، شيون حسرت بار از يكايك خانه ها سرازير شد و كوي و ميدان و خيابان را پر كرد. هيچ كس نتوانست اين جرعه درد را خاموش فروبرد. از دلاوران ميدانهاي نبرد تا مادران و پدراني كه غم شهادت جوانانشان، نتوانسته بود گره عجز و اندوه بر جبينشان بيفكند، تا بزرگ مردان عرصه علم و عرفان و سياست و تا يكايك آحاد اين ملت عظيم القدر، همه و همه در اين مصيبت عظمي زار زار گريستند يا صدا به فغان بلند كردند، يا بي صبرانه بر سر و سينه زدند. مصيبت فقدان امام، همان به بزرگي امام بود و جز خدا و اوليائش كيست حد و مرز اين عظمت را بشناسند؟ آن جا كه دلهاي بزرگ بي تاب مي شوند، آن جا كه انسانهاي بزرگ دست و پا گم مي كنند، آن جا كه صحنه، از بي قراري ميليونها و ميليونها انسان پر است، كدام زبان و قلم است كه بتواند نمايشگر و صحنه پرداز گردد؟ من كه خود قطره بي تابي در اقيانوس متلاطم آن روز و آن روزها بوده ام، چگونه خواهم توانست آن را شرح كنم؟ زمان، يگانه خود را از دست داد و زمين گوهري يكدانه را در خود گرفت. پرچمدار بزرگ اسلام، پس از عمري مبارك كه در راه اعتلاي اسلام سپري شده بود، دنيا را وداع كرد. (برگرفته از سخنان مقام معظم رهبري. حديث ولايت، ج چهارم، ص 238) (پيام به مناسبت اولين سالگرد ارتحال امام خميني (ره) 10/3/1368)
شهيدي كه زير آفتاب مانده بود در يكي از همين روزهايي كه ما در خطوط جبهه حركت مي كرديم، يك نقطه اي بود كه قبلا دشمن متصرف شده بود، بعد نيروهاي
ما رفته بودند آن جا را مجددا تصرف كرده بودند، بنده داشتم از اين خطوط بازديد مي كردم و به يگان ها و به سنگرها و به اين بچه هاي عزيز رزمنده مان سر مي زدم، يك وقت ديدم يكي دو تا از برادران همراه من خيلي ناراحت، شتابان، عرق ريزان، آشفته، آمدند پيش من و من را جدا كردند از كساني كه داشتند به من گزارش مي دادند كه يك جمله اي بگويم، ديدم كه اين ها ناراحتند گفتم چيه؟ گفتند كه بله ما داشتيم توي اين منطقه مي گشتيم، يك وقت چشم مان افتاده به جسد يك شهيدي كه چند روز است اين شهيد بدنش در زير آفتاب اين جا باقي مانده. من به شدت منقلب شدم و ناراحت شدم و به آن برادراني كه مسؤول بودند در آن خط و در آن منطقه، گفتم سريعا اين مسأله را دنبال كنيد، جسد اين شهيد را بياوريد و جسد شهداي ديگر را هم كه در اين منطقه ممكن است باشند جمع كنيد. اما در همان حال در دلم گفتم قربان جسد پاره پاره ات يا اباعبدالله، اين جا انسان مي فهمد كه به زينب كبري چقدر سخت گذشت، آن وقتي كه خودش را روي نعش عريان برادرش انداخت، و با آن صداي حزين، با آن آهنگ بي اختيار، كلمات را در فضا پراكند و در تاريخ گذاشت فرياد زد «بأب المظلوم حتي قضا، بأب العطشان حتي ندا» پدرم قربان آن كسي كه تا آن لحظه ي آخر تشنه ماند و تشنه لب جان داد. بيانات در خطبه هاي نماز جمعه 04/06/1367
فكر مي كردم آزادي اسرا سي سال طول مي كشد بعد از آغاز جنگ تحميلي هم ده ها بار - حالا اگر ريزهايش را بخواهيم حساب
كنيم، بيش از اين حرفها شايد بشود گفت؛ هزارها بار، اما حالا آن رقمهاي درشت را آدم بخواهد حساب كند - ما نصرت الهي را ديديم؛ كمك الهي را ديديم. يكي اش همين آمدن اسرا بود.
ما حدود پنجاه هزار اسير پيش عراق داشتيم؛ پنجاه هزار. او هم يك خرده كمتر از اين، در همين حدودها، اسير دست ما داشت. منتها فرقش اين بود كه اسيرهائي كه او پيش ما داشت، همه نظامي بودند، اسيرهائي كه ما پيش او داشتيم، خيلي شان غيرنظامي بودند. توي همين بيابانها مردم را جمع كرده بودند، برده بودند. من وقتي كه جنگ تمام شد، به نظرم رسيد كه پس گرفتن اين اسيرها از صدام، احتمالاً سي سال طول ميكشد؛ سي سال! چون تبادل اسرا را در جنگهاي معروف ديده بوديم ديگر. در جنگ بين الملل، جنگ ژاپن، بعد از گذشت بيست سي سال، هنوز يك طرف مدعي بود كه ما چند تا اسير پيش شما داريم؛ او ميگفت نداريم؛ چك چونه، بنشين برخيز؛ تا بالاخره به يك نتيجه اي ميرسيدند. بايد صد تا كنفرانس گذاشته بشود، نشست و برخاست بشود، تا ثابت كنيم كه بله، فلان تعداد اسير هنوز باقي اند؛ آن هم قطره چكاني. صدام اينجوري بود ديگر؛ آدم بدقلق، بداخلاق، خبيث، موذي، هر وقت احساس قدرت كند، حتماً قدرت نمائي اي از خودش نشان بدهد؛ اينجور آدمي بود؛ صدام طبيعتش خيلي طبيعت پستِ دني اي بود. آدمهاي پست و دني هرجا احساس قدرت بكنند، آنچنان منتفخ ميشوند كه با آنها اصلاً نميشود هيچ مبادله كرد؛ هيچ. آن وقتي كه احساس ضعف ميكنند، در مقابل يك قويتري قرار ميگيرند، از مورچه خاكسارتر ميشوند! ديديد ديگر؛ صدام به
آمريكائي ها التماس ميكرد. قبل از اينكه آمريكائي ها به عراق حمله كنند - اين دفعه ي اخير - التماس ميكرد كه بيائيد با ما بسازيد، همه مان عليه جمهوري اسلامي متحد بشويم. منتها شانسش نيامد ديگر كه آمريكائي ها از او قبول كنند.
من ميگفتم سي سال طول ميكشد كه اسرا آزاد بشوند. خداي متعال صحنه اي درست كرد و اين احمق قضيه ي حمله اش به كويت پيش آمد، احساس كرد كه اگر بخواهد با كويت بجنگد - البته جنگش با كويت به قصد تصرف كامل كويت بود - احتياج دارد به اينكه از ايران خاطرش جمع باشد؛ اين هم با بودن اسرا امكان پذير نيست. اول نامه نوشت به رئيس جمهور وقت و به نحوي به بنده، چون از اين طرف جواب درستي نگرفت، بنا كرد اسرا را خودش آزاد كردن، كه ديگر آنهائي كه يادشان است، يادشان هست. يكهو خبر شديم كه اسرا از مرز دارند مي آيند؛ همين طور پشت سر هم گروه گروه آمدند، تا تمام شد. اين كار خدا بود، اين نصرت الهي بود. و ديگر همين طور از اين قضايا تا امروز.
ديدار اعضاي دفتر رهبري و سپاه حفاظت ولي امر 5/5/1388
از ته دل قدر شهيد بابايي را مي دانستم تحول در پايگاه
شهيد بابايي اوايل انقلاب در نيروي هوايي ستوان يك بود. در فاصله ي سه سال، درجه ي سرهنگي گرفت و فرمانده ي آن پايگاه در اصفهان شد؛ يعني از ستوان يكي به سرهنگ تمامي ارتقاء يافت. آن زمان هم سرهنگي درجه ي بالايي بود؛ يعني بالاتر از سرهنگ، نداشتيم... فقط دو درجه ي سرتيپي در ارتش بود: فلّاحي، كه پيش از انقلاب به درجه ي سرتيپي رسيده بود و ظهيرنژاد كه به دليلي،
در اوايل جنگ به او درجه ي سرتيپي اعطا شد. ساير افسران، سرهنگ بودند؛ اما شهيد بابايي با نصب درجه ي سرهنگي به پايگاه اصفهان رفت. مي دانيد كه پايگاه اصفهان هم از پايگاه هاي بسيار بزرگ و مفصّل است. سال شصت بود. آن پايگاه واقعاً مركزي بود كه در زمان بني صدر، امام را هم قبول نداشتند و قبلش هم، آن جا مركز جنجالي و پرمسأله اي محسوب مي شد. اوّلِ انقلاب، همين آقاي محمّديِ دفتر خودمان - آقاي «محمّدي گلپايگاني» - به عنوان نماينده ي مسؤول عقيدتي - سياسي، در آن جا فعّاليت مي كردند. ايشان مرتّب مسائل آن جا را گزارش مي كردند. عدّه اي ضدّ انقلاب و عدّه اي هم نفوذي هاي گروه هاي به ظاهر انقلابي، در پايگاه نفوذ كرده بودند و واقعاً به كلّي يأس آور بود. فرمانده ي آن جا، زماني كه در وزارت دفاع بودم، مي گفت: «اصلاً نمي توانم پايگاه را اداره كنم!» همين طور، همه چيز را رها كرده بود. در چنين شرايطي، شهيد بابايي به اين پايگاه رفت - اين كه «يك لاقبا» مي گويند، واقعاً با يك لاقبا به آن جا رفت - و همه چيز را راه انداخت. او حقيقتاً پايگاه را متحوّل كرد. از ته دل قدر شهيد بابايي را مي دانستم
يك بار من به آن پايگاه رفتم و ايشان، سميلاتورهاي آموزشي را به من نشان داد. شهيد بابايي، خودش هم خلبان بود؛ خلبان «اف 14». يعني رتبه ي خلباني اش رتبه ي بالايي بود. ايشانْ خيلي به من محبّت داشت. من هم واقعاً از ته دل، قدر شهيد بابايي را خيلي مي دانستم. ميل به پيشرفت
يك بار كه به اصفهان رفتم - من، دو - سه بار به پايگاه اصفهان رفته ام - نزد من آمد و گفت: «اگر شما اجازه بدهيد، ما بچه هاي سپاه را
اين جا بياوريم و به آنان آموزش خلباني بدهيم»... با بچه هاي سپاه، خيلي خودماني و رفيق بود. مي گفت: «فقط براي انقلاب و رضاي خدا، بچه هاي سپاه را آموزش دهيم.» گفتم: «حالا دست نگهداريد. الآن اين كار مصلحت نيست؛ تا ببينيم بعداً چه مي شود.» در غير اين صورت، وضعيت نيروي هوايي، حسابي به هم مي خورد. به هرحال، ايشان آرام آرام همان پايگاهي را كه آن همه مسأله داشت، به كلّي متحوّل كرد.
بيانات رهبر معظم انقلاب در ديدار خانواده ي شهيد بابايي 7/11/1380
حادثه ي دزلي من فراموش نميكنم در سال 59 در اين شهر مريوان، با جمع مردم صميميِ اينجا مواجه شدم و به يك واحد آموزش و پرورش - فكر ميكنم يك دبستان بود - رفتيم و با نوجوانان آنجا حرف زديم. آن نوجوانان امروز يقيناً مردان ميانسالي هستند. از اينجا با بعضي از افراد خودِ مريوان به مناطق دزلي و دركي - اگر درست يادم مانده باشد - رفتيم؛ مناطق بسيار حساس، بسيار مهم؛ از لحاظ طبيعت، بسيار زيبا؛ از لحاظ مردم، بسيار خونگرم؛ اما متأسفانه بر اثر جفاي دشمنان ملت ايران و دشمنان انقلاب اسلامي، همين مردم خوب، همين منطقه ي خوب، همين كوه هاي سر به فلك كشيده و سرسبز، همين دشتهاي خرم تبديل شده بود به جهنم درگيري ها و دشمن توانسته بود از برخي مزدوران خود سوء استفاده كند و آنها را وسيله اي قرار دهد براي كوبيدن مردم و به طور بالواسطه و غير مستقيم، كوبيدن نظام اسلامي و تحقير ملت ايران.
من فراموش نميكنم در دزلي مردم با چهره ي باز از ما استقبال كردند. از دزلي با برادرها خارج شديم برويم به سمت ارتفاعات مشرف بر سرزمينهاي
عراق - ارتفاعات «تته» - كه مزدوران بدخواهِ حقيري در بين آن مردم نفوذ كرده بودند و حضور هيئت ما را به دشمن اطلاع دادند و دشمن هواپيماهايش را فرستاد. ما در بين راه كه طرف ارتفاعات ميرفتيم، ديديم هواپيماي دشمن عبور كرد؛ فهميديم حادثه اي براي دزلي پيش خواهند آورد. برگشتيم ديديم متأسفانه مردم غير نظامي، مردم كوچه و بازار را بمباران كردند؛ عده اي را زخمي كردند، عده اي را به قتل رساندند. و ما جنازه ي شهدا و بعضي از مجروحين را برداشتيم، آمديم مريوان. اين خاطرات عبرت آموز است. آن روز همين نظامهاي جهانيِ مدعي حقوق بشر از همين صدام حسين دفاع ميكردند؛ از همين حركات وحشيانه دفاع ميكردند. نسل جوان امروز در كشور ما ميداند و بداند، آزمايشگاه دروغ و فريب، آزمايشگاه خطاهاي بزرگ و جبران ناپذيرِ دستگاه هاي مدعي حقوق بشر، همين كشور عزيز ما و همين مرزهاي غربي اين كشور از جمله منطقه ي كردستان بوده است.
بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامي در ديدار مردم مريوان 26/2/1388
نامه هايي كه مخاطبشان ما بوديم
ما نامه هايي از بعضي از آزادگان در طول اين دو سالِ بعد از آتش بس تا امروز داشته ايم كه به خانواده هايشان مي نوشتند. وقتي خانواده ها مي فهميدند كه ما مخاطب هستيم، نامه ها را مي آوردند و به ما مي دادند. من هم براي خيلي از اين نامه ها جواب مي نوشتم. مي نوشتند كه شما براي آزادي ما، به دشمن باج ندهيد. اين را اسير مي نوشت. اين، براي يك ملت، خيلي مهم است كه اسيرش در دست دشمن، به جاي اين كه مثل انسانهاي بي ايمان، مرتب التماس كند كه بياييد من را آزاد كنيد، نامه بنويسد كه من مي خواهم با سربلندي آزاد بشوم؛ نمي خواهد به
خاطر آزادي من، پيش دشمن كوچك بشويد. اينها را ما داشتيم. اينها جزو اسناد شرف ملي ماست و تا ابد محفوظ خواهد بود.
از طرف خانواده ها و ملت هم همين طور بود. با اين كه پدران، مادران، همسران و فرزندان سخت مي گذراندند، اما هرگز مشكلي براي مسؤولان درست نكردند و فشار نياوردند. مي فهميدند كه مسؤولان تلاش مي كنند، تا اسرايشان با سربلندي و افتخار آزاد بشوند؛ همين كاري كه خداي متعال پيش آورد، كمك كرد و شد. اين هم كار خدا بود. هرچه ما پيشرفت داريم، كار خدا و تدبير و اراده ي الهي است. ماها هيچكاره ايم. البته برادران عزيز ما در دولت، خيلي زحمت كشيدند و تلاش كردند؛ اما لطف خدا، اشاره و اراده ي الهي، همه ي كارها را روبه راه كرد و جاده ها را هموار نمود. كار خدا بود، بعد از اين هم همين طور است. سخنراني در ديدار با گروه كثيري از آزادگان 4/6/69
پوشيدن لباس نظام
--------------------------------------------
مقام معظم رهبري به من فرمودند: من در زمان جنگ، هميشه با لباس نظامي در جبهه ها حاضر مي شدم، اما ترديد داشتم كه آيا مصلحت در همين است كه من لباس پيغمبرصلي الله عليه وآله را كنار بگذارم و اين لباس تنگ نظامي را بپوشم يابا همان لباس روحاني به جبهه بيايم؟
ايشان هنگام مراجعت به تهران، لباس روحانيت را روي همان اونيفرم نظامي مي پوشيدند و پس از تقدير گزارش به حضرت امام قدس سره به نماز جمعه مي آمدند و نماز وحدت آفرين جمعه را مي خواندند.
ايشان در ادامه فرمودند: روزي كه براي دادن گزارش از جبهه، به جماران رفتم، امام قدس سره پشت پنجره ايستاده بودند. من مشغول باز كردن پند پوتين ها و اين كار مدتي
طول كشيد.
حضرت امام قدس سره ايستاده بودند و با لبخندي، خيره خيره مرا نگاه مي كردند. پس از آن كه وارد اتاق شدم، دست امام را بوسيدم. معظم له دستي به پشت من زدند و فرمودند: زماني پوشيدن لباس سربازي در عرف ما، خلاف مروت بود؛ ولي الان مي بينم چه برازنده شماست!
آيةاللَّه خامنه اي فرمودند: با اين كلام دل رباي امام، ترديد از دلم بيرون رفت و از آن روز به بعد، هميشه از پوشيدن لباس نظامي لذت مي بردم.!
حجةالاسلام و المسلمين ذوالنور . پرتوي از خورشيد، ص 139.
ديدار با خانواده مسيحي
--------------------------------------------
در دوران رياست جمهوري آيةاللَّه خامنه اي، روزي معظم له براي ديدار خانواده هاي شهدا و سركشي به منزل آنان، به منطقه مجيديه تهران تشريف بردند.
پس از بازديد از چند خانه، پرسيدند: آيا منزل ديگري براي ملاقات مانده است؟
دوستان گفتند: تنها يك خانواده مسيحي، كه فرزندشان در جبهه شهيد شده، باقي مانده است. آيا به خانه آنها تشريف مي بريد؟
معظم له جواب مثبت دادند. خانواده شهيد از فرط خوشحالي، در پوست خود مي گنجيدند. يكي از آنان با شنيدن خبر، از حال رفته و بر زمين افتاد و او را به بيمارستان بردند، خانم ها، سراسيمه به دنبال پوشش براي حفظ حجاب رفتند.
آيةاللَّه خامنه اي با گرمي با اهل خانه برخورد كردند. در زمان پذيرايي نيز - بنا بر فتواي خود كه مسيحيان را نجس نمي دانند - از ميوه هايي كه براي ايشان آورده بودند، تناول كردند و به ديگران نيز با اشاره فرمودند شما نيز ميل كنيد، تا آنان بدانند كه ما آنها را از خود مي دانيم!
حجةالاسلام و المسلمين موسوي كاشاني . پرتوي از خورشيد، ص 94.
گفتگوي صميمي يا جلسه عقد؟
--------------------------------------------
توفيقي بود كه همراه مقام معظم رهبري، به ديدار خانواده هاي شهدا برويم. چند خانواده شهيد در آن جا گرد هم آمده بودند. با ديدن آقا، اشك هاي شوق سرازير شد. سپس گفت و گوي دوستان و صميمي آغاز گشت. رهبر عزيزمان از زندگي و درس و بحث بچه ها پرسيدند.
يكي از پيرمردان مجلس كه پدر چهار شهيد بود، رو به آقا كرد و گفت: اگر اجازه بفرماييد تا با شما صحبتي خصوصي داشته باشم؟ بعد از كسب اجازه، گفت و گويي پر محبت آغاز شد.
همسر يكي از
شهدا نيز رخصت خواست و لحظاتي با مرادش درد دل كرد.
بعد، گفت و گوي عمومي آغاز شد و جمع بامحبوب خود به صحبت نشستند. مقام معظم رهبري فرمودند: قرآني بياوريد، و آن را به مادر يك شهيد هديه كردند.
مادر شهيد گفت: لطفاً محبت نماييد و آن را امضا بفرماييد.
آقا قبول كردند و آن را امضا كردند.
ديگران نيز از مقام معظم رهبري درخواست كردند قرآني را همراه امضاي خويش، به آنان هديه كنند؛ رهبري نيز پذيرفتند. در حال برخاستن بوديم كه يك نفر عرض كرد: دو نفر از فرزندان شهدا كه در جمع ما هستند با هم صيغه محرميت خوانده اند، ليكن دوست دارند شما صيغه عقد دائم آنان را بخوانيد.
مقام معظم رهبري فرمودند: اشكال ندارد؛ مي گويم وقتي مشخص كنند تا در دفتر انجام شود.
عرض شد: دوست داريم همين الان انجام شود.
آقا فرمودند: مانعي ندارد؛ اما به شرطي كه مهريه بيش از چهارده سكه نباشد.
گفتند: مهريه صد سكه بهار آزادي است.
عروس گفت: من بقيه را بخشيدم! مهريه فقط چهارده سكه بهار آزادي باشد.
مقام معظم رهبري به آقاي محمدي گلپايگاني - كه در جلسه حاضر بودند - فرمودند: پس صيغه عقد را اجرا كنيم.
بعد از خواندن صيغه عقد، ايشان گفتند: من در جلسه هاي عقد، به عروس و دامادي كه از خانواده هاي معظم شهدا هستند - به هر كدام - يك سكه بهار آزادي هديه مي دهم.
سپس دستور دادند سكه ها را بياوريد و با دست مبارك خود به هر كدام از آن دو، يك سكه طلا هديه كردند.
اين نشست و رفتار محبت آميز و پدرانه مقام معظم رهبري، براي من خيلي زيبا و جالب بود.
سردار سرتيپ بسيجي محمد شيرازي .
پرتوي از خورشيد، ص 97.
هيچ نگران نباش!
--------------------------------------------
مقام معظم رهبري يك روز از هفته را براي ملاقات خانواده هاي شهدا اختصاص داده بودند. در اين ديدارها، انسان به ياد كرامت و محبت اميرالمؤمنين عليه السلام و اهل بيت پيامبراكرم صلي الله عليه وآله مي افتاد.
وقتي معظم له فرزندان شهدا را بر روي زانو مي نشاندند و يا بر سينه مي فشردند، اشك از چشم حاضران سرازير مي شد.
بارها من شاهد آن محبت زيبا بودم. گاه از جمع بيرون مي آمدم و در تنهايي خود، اشك مي ريختم و پس از گريه هاي بسيار، به محل ديدار برمي گشتم.
چه صميمي و با صفا بود. گويا پدري با فرزندان خود ديدار دارد. روزي همسر شهيدي به دفتر مقام معظم رهبري آمد و به آقا گفت: من تنها يك فرزند دارم و به غير از او در زير اين آسمان كبود كسي را ندارم. سپس به بيان مشكلات خود پرداخت. مقام معظم رهبري به جناب آقاي مقدم فرمودند كه مشكل وي را حل كند و بعد، خطاب به همسر شهيد گفتند: دخترم! هيچ نگران نباش. من همه كس تو هستم. هر زماني كه كاري داشتي، به آقاي مقدم - رياست دفتر ارتباطات مردمي - مراجعه كن.
همسر شهيد با شنيدن اين حرف، گويا همه مشكلاتش را حل شده ديد، غصه از دلش رخت بربست و با چهره اي گشاده خندان، از مقام معظم رهبري خداحافظي كرد و به منزل رفت.
حجةالاسلام و المسلمين موسوي كاشاني . پرتوي از خورشيد، ص 99.
حضور در جبهه
--------------------------------------------
در اواسط جنگ، حضور مقام معظم رهبري در جبهه ها كم رنگ شده بود. عده اي از فرماندهان خدمت ايشان رسيدند و گلايه كردند.
فرماندهان اصرار كردند ايشان علت عدم حضور خود را بيان بفرمايند. مقام معظم
رهبري فرمودند: چاره اي جز اين كار ندارم! حضرت امام قدس سره رفتن بنده با استان هاي خوزستان، ايلام، كرمانشاه، كردستان و آذربايجان غربي را ممنوع و حرام كرده اند. حالا كه شماها اصرار داريد كه من به جبهه بيايم، به زودي خدمت امام مي روم و التماس مي كنم به من اجازه حضور در جبهه را بدهند.
مدتي نگذشت كه باز حضور آيةاللَّه خامنه اي در جبهه ها چشمگير شد.
حجةالاسلام و المسلمين ذوالنور . پرتوي از خورشيد، ص 157.
همراه با رزمندگان
--------------------------------------------
پس از انتخاب آيةاللَّه خامنه اي به رياست جمهوري، حضرت امام رفتن ايشان را به مناطق جنگي را ممنوع كردند.
در اواخر جنگ، معظم له با اصرار فراوان، رضايت حضرت امام خميني قدس سره را براي حضور دوباره در جبهه، جلب كردند و بار ديگر از نزديك، گام به جبهه هاي نبرد گذاشتند.
معظم له به عنوان امام جمعه تهران، قبل از آمدن به جبهه، پيامي براي همه ائمه جمعه و جماعت، صادر نمودند و آنان را براي حضور در جبهه ها، دعوت كردند.
اين حركت انقلابي و مهم ايشان، باعث تحول عظيمي در جبهه ها شد.
معظم له در آن دوران، به همه لشگرها سركشي مي كردند، وضعيت يگان هاي رزم را بررسي مي نمودند و مشكلات را از زبان تك تك رزمندگان مي شنيدند.
آقا چون هميشه، مثل يك پدر با بچه ها برخورد مي كردند و با مهرباني حرف هايشان را گوش مي دادند.
اين حضور و رفتار، اثر عجيبي در روحيه رزمندگان گذاشت؛ اثري كه آنان را تا شكست كامل دشمن، در صحنه نبرد نگاه داشت.
سردار سرتيپ پاسدار محمد كوثري . پرتوي از خورشيد، ص 158.
شناسايي منطقه
--------------------------------------------
در روزهاي آغازي جنگ، در ستاد جنگ هاي نامنظم فعاليت مي كرديم كارمان شناسايي دشمن بود. روزي براي شناسايي عراقي ها، منطقه اي رفتيم كه قبلاً دشمن در آن جا استقرار داشت، در آن محدوده، يك جوي آب به نام جوي سيد حسن بود كه دو طرف آن را درختان انبوهي پوشانده بود. هر طرف جوي كه مي ايستادي، طرف مقابل به علت ازدحام درخت ها، قابل رؤيت نبود.
تصور ما اين بود كه عراقي ها در برابر ما - در آن سمت جوي - قرار دارند. با حالت آماده باش، از سمت راست جوي به
طرف جلو حركت مي كرديم. ناگهان با سر وصداي زيادي مواجه شديم، فكر كرديم دشمن رو به روي ماست. آنها نيز در مورد ما همين تصور را داشتند. با رعايت اصول حفاظتي، به آن طرف جوي پريديم. در همان اثنا، نگاهمان به چهره مقام معظم رهبري افتاد. در آن زمان، ايشان نماينده حضرت امام قدس سره در شوراي عالي دفاع بودند. معظم له به اتفاق چند نفر ديگر - قبل از ما - براي شناسايي منطقه رفته بودند. كار شناسايي آنان تمام شده بود و داشتند برمي گشتند. ديدن آقا در آن مكان براي ما خيلي جالب بود. ما از آن ديدار، روحيه گرفتيم. سلاح هايمان را به حالت عادي درآورديم و از محبت گرم آيةاللَّه خامنه اي بهره برديم. آقا با تك تك ما دست دادند و يكايك ما را بوسيدند.
سردار سرتيپ پاسدار علي فدوي . پرتوي از خورشيد، ص 159.
تشريفات اضافي؛ ممنوع!
--------------------------------------------
در زمان جنگ، همراه آيةاللَّه خامنه اي براي بازديد از لشگر 21 امام رضاعليه السلام عازم جبهه شديم.
ايشان قبل از حركت فرمودند: ماشين كم بياوريد! يكي يا دو ماشين كافي است!
وقتي از اهواز خارج شديم، ديديم حدود ده ماشين ديگر پشت سر ماشين ما در حال حركت هستند. آيةاللَّه خامنه اي به راننده فرمودند: توقف كن! و بلافاصله به من گفتند: از ماشين دومي به بعد يا اهواز برمي گردند و يا اگر قصد آمدن دارند، خودشان به تنهايي مي آيند. چه دليلي دارد كه پشت سر من راه افتاده اند؟! اگر رئيس جمهور با يك كاروان ماشين حركت كند، سرمشقي براي ديگران مي شود. براي من يك يا دو ماشين كافي است!
سردار سرتيپ پاسدار شوشتري . پرتوي از خورشيد،
ص 164.
سيرة رهبري در يكي از شب هاي ماه مبارك رمضان در تقاطع خيابان اسكندري جنوبي و آزادي هستيم؛ مانند هميشه ترافيك سنگيني پشت چراغ قرمز ايجاد شده است. اين مهم نيست؛ مهم اين است كه من به همراه تعدادي از كاركنان دفتر رهبري، پشت سر اتومبيلي هستيم كه در صندلي عقب آن، رهبر معظم انقلاب نشسته است. لابد اتومبيل از حيث معمولي بودن است كه هيچ جلب توجه نمي كند و كسي رهبر را در آن نمي بيند؛ حتي سرنشينان اتومبيل هايي كه كنار اتومبيل مدل 61، كلافه ترافيك هستند و يا عابراني كه از جلوي او مي گذرند و... . رهبر، صبورانه تهراني ها را مي بيند. اما گويي رانندة اتومبيلي آقا را ديده است، با هيجان مي كوشد از ما عقب نيفتد و تلاش مي كند خود را كنار اتومبيل رهبر برساند. پا به پاي ما مي آيد. وقتي در اتوبان تهران-كرج، اتومبيل ها به بزرگراه ستاري مي رسند او غفلت مي كند و تا به خود بيايد از بريدگي دور شده و ما گذشته ايم. اتومبيل حامل رهبر، بعد از طي بلوار فردوس به سمت چپ مي پيچد و در خيابان شهيد مالكي وارد كوچه اي مي شود كه معطر به نام شهيدي است. لحظاتي بعد در خانه اي هستيم كه ساكنانش حيران و مبهوت در مقابل رهبر نشسته اند؛ به راستي غافلگير شده اند. البته آنان از سر شب منتظر ميهماني بوده اند كه قرار بوده از بنياد شهيد و يا وزارتخانه اي بيايد؛ اما گمان نمي كردند آن مقام مسئول، مقام معظم رهبري باشد. من كه محو عكس العمل هاي ميزبانان هستم، لحظاتي بعد، حالي مانند آنان پيدا مي كنم. وقتي عكسي از شهيد را مي خواهند هنوز نمي دانم در كجايم ولي وقتي برادر شهيد
با قاب عكس بر مي گردد احساس مي كنم عكس برايم آشناست هنگامي پايين آن را مي خوانم: «طلبه و دانشجوي شهيد عليرضا خان بابايي» دلم فرو مي ريزد ناگاه 18 سال به عقب برده مي شوم؛ به سدّ دز آنجايي كه در انتظار عمليات هستيم، عمليات نصر 1 در شمال غرب. رهبر انقلاب، سراغ پدر شهيد را مي گيرد. مادر به عكس روي ديوار اشاره مي كند و مي گويد: «حاج آقا سه سال پيش مرحوم شدند...» آقا از علت مرگ او مي پرسد و مادر نيز توضيح مي دهد. آقا مي خواهد از شهيد بگويند. مادر شهيد مي گويد: «همه اش در جبهه بود. يك بار به من گفت: مادر دعا كن شهيد شوم. گفتم نمي توانم چنين دعايي بكنم؛ اما قول مي دهم اگر شهيد شدي محكم بايستم. وقتي شهيد شد اين كار را كردم.» برادر كوچكتر كه امروز معلم است، مي گويد: «با اينكه در جبهه بود اما از درس و بحث غافل نبود...» كتابخانه اي كه امروز از او باقي مانده با بعضي كتاب هاي فاخر در آن نشانگر ميزان فضل اوست. در اثناي مجلس، جانبازي نيز وارد شد. مادر معرفي مي كند؛ آقاي دكتر... از دوستان و همرزمان شهيد بوده و امروز پزشك است و در بخش طب اسلامي و سنتي فعاليت مي كند. آقا مي پرسد: «فعاليتتان نتيجه اي هم دارد؟» دكتر توضيح مي دهد... . بحث مبسوطي دربارة طب سنتي در مي گيرد. آقا نيز با تأسف از اينكه پزشكان غربي به تجارب ارزشمند طبيبان مسلمان و مشرق زمين در طول تاريخ بي اعتنايي كردند، اشاره مي كند و مي گويد: «مبناي كار طب اسلامي برخلاف طب امروزي يافتن ريشة بيماري است نه علايم درماني. در اين شيوه، تشخيص، اصل مهمي است زيرا تشخيص است كه
ذكاوت و حاذقيت پزشك را نشان مي دهد...» از بحث پيدا است كه رهبر انقلاب، مسايل و جريانات اين موضوع را پيگيري مي كند و حتي نام تعدادي از محققان اين رشته را مي برد و تأكيد مي ورزد كه: «بايد وزارت بهداشت، سرانجامي به اين تحقيقات بدهد...» بعد از اين بحث علمي، دوباره برمي گرديم به شهيد. مادر مي گويد: «منتظر آمدنتان بودم؛ هم خودم خواب ديده بودم و هم يكي از خانم هاي سادات...» او هر دو خواب را تعريف مي كند. آقا با بيان اينكه «قدر و اندازة شهيد بيش از اين است كه ما بتوانيم به جا آوريم»، بحث را عوض مي كند. قرآني را امضا كرده به مادر شهيد هديه مي دهد. پس از گفت و گوي كوتاهي با خواهران شهيد و بازديد از كتابخانة او كه همسايگان از آن استفاده مي كنند، از خانوادة شهيد خان بابايي خداحافظي مي كنيم بيرون مي آييم. گويي هيچ يك از اهالي كوچه متوجه اين رفت و آمد نشده اند... . . فصلنامه آيينة رشد، دفتر چهارم، زمستان 84، ص 38، وابسته به ستاد احياء امر به معروف و نهي از منكر.
سيرة رهبري(2) مقصد بعدي منزل شهيد مجيد مالكي در همان محله است. مدتي طول مي كشد تا هيجانات اعضاي خانواده فرو نشيند. علاوه بر شهيد مجيد، اين خانواده، داغ جوان ديگري را هم ديده است. او كه ناصر نام داشت مبتلا به بيماري سرطان بوده و در ايام موشك باران، به علت نرسيدن به بيمارستان، فوت شده است. آقا بعد از پرس و جويي از احوال خانواده و مخصوصاً وضعيت پدر كه بازنشستة وزارت بهداشت است، وصيتنامة شهيد را مي خواند و خطاب به همراهان مي فرمايد: «ببينيد چقدر لطيف و
باحال است!» مخصوصاً روي اين نكته تأكيد مي كند كه: «خدايا مرا پاك كن؛ سپس خاك كن!» پدر پير، فرزندانش را معرفي مي كند؛ يك پسر و دو دختر كه همگي معلم هستند. او مي گويد: «حالا ديگر همين سه فرزند را دارم.» آقا حرف او را تصحيح مي كند: «اين شهيد را هم از دست نداده ايد؛ او را هم پيش خدا ذخيره داريد. شهيد، مثل يك امانت باارزشي است كه در بانكي و خزانة امني گذاشته باشيد. شايد انسان از دوري آن شئ گرانبها ناراحت باشد اما خيالش راحت است كه آن را از دست نداده بلكه هنگام لزوم، به كارش مي آيد... . شهيد هم همين طور است.» برادر شهيد معلم آموزش و پرورش منطقة دو تهران است. آقا از او راجع به آموزش و پرورش و مدارس مي پرسد. او دل خوشي از اوضاع ندارد؛ مي گويد: «بايد به فرهنگ اين مملكت رسيد... جسارت است؛ اگر در بطن باشيد متوجه مي شويد كه جوانان چقدر نياز به كار دارند». رهبر با تصديق حرف هاي او تأكيد مي كند: «البته مسئولان ادعايشان اين است كه كار مي كنند؛ نه اينكه منكر نواقص باشند... بهتر است اشخاصي مانند شما كه هم تجربه و خبرويت داريد و هم جوانيد و با نشاط، پيشنهادهايتان را به شكل درستي به افراد تصميم گير منتقل كنيد؛ ان شاء الله مؤثر است...». شهيد بعدي كه ميهمان خانه اش هستيم شهيد محمدكاظم اعتماديان است. پدر شهيد اشك شوق مي ريزد و به همراهان آقا مي تازد كه «چرا نگفتيد آقا تشريف مي آورند؟» آقا نيز به شوخي مي گويد:«اگر ناراحتيد، برويم» و توضيح مي دهد: «در اين ديدارها بنا نيست از پيش بگويند» و آنگاه پدر شهيد، فرزندانش را معرفي مي كند؛
برادر بزرگتر، طلبة حوزة علمية قم است اما دو برادر ديگر هر دو مهندس هستند. شهيد اعتماديان پيش از اعزام به جبهه در زندان اوين در دفتر شهيد لاجوردي كار مي كرده است. در سال 65 با گروهي از نهاد رياست جمهوري عازم منطقه مي شود و بعد از يك ماه در اروند به شهادت مي رسد. در ديوار خانه، عكس سه شهيد ديگر هم هست كه همگي از بستگان نزديك هستند. يكي از برادران شهيد يادآوري مي كند كه آقا در دوران رئيس جمهوريشان هم يك بار به خانه آنها آمده اند و البته آن زمان، خانه شان در خيابان بهبودي بوده است. عجيب اينكه آقا هم بياد مي آورد و خطاب به پدر شهيد مي گويد: «بله، مثل اينكه در آن جلسه، داماد اخوي شما هم بودند.» آقا حتي اسم او را هم مي گويد و آنها باحيرت و تعجب تأييد مي كنند. چند نفر از همسايگان هم كه خبردار شده اند، موفق مي شوند داخل بيايند و در كنار خانواده شهيد بنشينند. وقتي كه بعد از امضاي قرآن براي خانواده شهيد اعتماديان، آقا مي خواهد بلند شود، ناگهان عموي شهيد كه او نيز پدر شهيدي است با همسرش نيز سر مي رسند و بناي گريه را مي گذارند. آقا مجدداً مي نشيند و با آنان صحبت مي كند. از فرزندشان مي پرسد كه كي شهيد شده؟ و اينكه پدر خانواده چكاره است؟ و... . جماعت كه با چاي پذيرايي مي شوند، آقا براي آنان نيز قرآني امضا مي كند؛ اما مادر شهيد مي گويد: «اين قبول نيست؛ ما در منزل، چشم انتظارتان هستيم». لحظاتي بعد، باز ما در خيابان هاي تهران هستيم؛ البته حالا ديگر خلوتند و ماشين ها به سرعت از هم سبقت مي گيرند.
روايت
رهبرانقلاب از اولين ديدار با علامه جعفري در آقاي جعفري (رحمةاللَّه عليه) خصوصيات برجسته اي بود كه به نظر من همه ي اينها براي نسل جوان و پژوهنده و اهل علم و تحقيق الگوست. ايشان آن وقتي كه كارهاي تحقيقي خودشان را شروع كردند، خيلي جوان بودند. البته من حدود سالهاي سي وچهار و سي وپنج بود كه ايشان را شناختم. ايشان تازه از نجف آمده بودند و جوان و فاضل و اهل تحقيق و فعّال و پر شور و مورد احترام بزرگان ما - مانند مرحوم آقاي ميلاني و بعضي از آقايان ديگر در مشهد - و نيز مورد احترام طلّاب بودند. اخوانشان هم در مشهد بودند؛ مثل آقاي آميرزا جعفر كه مرد بسيار با صفا و با معنويت و با روحي است. بله؛ عرض مي كردم كه ايشان هم به مناسبتي به مشهد آمده بودند و چند ماه يا يك سال - درست يادم نيست - در مشهد ماندند. ما از آن جا با ايشان آشنا شديم. در ايشان واقعاً روح تحقيق و تفحّص و نشاط و شور علمي مشاهده مي شد. اين روحيه، از دوران جواني تا پايان عمر ادامه داشت. آن وقت ايشان تقريباً سي و چند ساله بودند. همه ي اين شور جواني، در كار علمي و فكري و بحث و نوشتن و تحقيق و مطالعه و اين گونه كارها صرف مي شد و البته حافظه ي فوق العاده و استعداد علمي ايشان هم به جاي خود محفوظ بود. اين حالت تا همين آخر هم ادامه داشت كه اين چيز عجيبي است. يعني در عين اين كه ايشان يك مرد هفتاد و چند ساله بودند، ولي تا آخرين باري كه ايشان را ديديم -
به گمانم يك سال، يا هفت، هشت ماه پيش بود كه ايشان را ما زيارت كرديم - باز انسان همان حالت و همان شور و همان تحرّك را در ايشان مي ديد. اين خيلي باارزش و قيمتي است كه انسان نگذارد گذشت زمان و حوادث گوناگون، شور و تحرّك و تهيّجي را كه خداي متعال در او قرار داده و مي تواند آن را مثل يك سرمايه ي گرانبها براي پيشرفتهاي گوناگون در ميدانهاي مختلف مصرف كند، از بين ببرد. به هرحال وجود ايشان، حقيقتاً وجود ذي قيمتي بود و براي اسلام و مسلمين و نظام اسلامي ارزش داشت. ايشان تا آخر هم كار كردند؛ يعني واقعاً آقاي جعفري هيچ وقت از كارافتاده و كنار نشسته و بيكاره نشدند و دائم مشغول كار و تلاش و تحرّك بودند. خداوند ان شاءاللَّه درجاتشان را عالي كند. بيانات در ديدار خانواده و مسؤولان ستاد برگزاري مراسم ارتحال استاد علامه محمدتقي جعفري (ره)
17/09/1377
آيت الله خامنه اي چگونه از شهادت رجايي باخبر شدند؟
فوق العاده نگران شدم، با حال بسيار ضعيف و ناتواني كه داشتم خودم را رساندم پاي تلفن، نشستم، بنا كردم اين جا آن جا تلفن كردن، اما خبرها همه متناقض و نگران كننده بود. يكي مي گفت كه حالشان خوب است، يكي مي گفت زنده بيرون آمدند، يكي مي گفت جسدشان پيدا نشده، يكي مي گفت توي بيمارستانند و من تا اوائل شب كه خبر درستي به من نرسيده بود در حالت فوق العاده بد و نگراني به سر مي بردم، تا بالأخره…
من بيمار بودم، تازه از بيمارستان خارج شده بودم، در منزلي ... استراحت مي كردم و در جريان اوضاع و احوال هم قرار مي گرفتم؛ مرحوم شهيد رجايي و شهيد باهنر
و برادران ديگر (مي آمدند و) مسائل را با من در ميان مي گذاشتند. ليكن خود من شركت فعالي در جريانات نمي توانستم داشته باشم.
در اين اواخر تدريجاً حالم بهتر شده بود، گاهي در جلسات شركت مي كردم، كمااين كه در شب قبل از حادثه؛ در جلسه اي در اتاق خود مرحوم رجايي شركت كردم و راجع به مسائل مهم مملكتي صحبت مي كرديم. بنابراين دور بودم از محل حادثه (انفجار) و بعدازظهر هم بود، من هم بيمار بودم و خوابيده بودم، از خواب كه بيدار شدم از بچه هاي پاسدار، برادرهايي كه پهلوي من بودند يك زمزمه هايي شنيدم. گفتم چيه؟ گفتند كه يك بمب در نخست وزيري منفجر شده است. گفتم كه كي آن جا بوده؟ گفتند كه رجايي و باهنر هم بودند، من فوق العاده نگران شدم، با حال بسيار ضعيف و ناتواني كه داشتم خودم را رساندم پاي تلفن، نشستم، بنا كردم اين جا آن جا تلفن كردن، اما خبرها همه متناقض و نگران كننده بود. يكي مي گفت كه حالشان خوب است، يكي مي گفت زنده بيرون آمدند، يكي مي گفت جسدشان پيدا نشده، يكي مي گفت توي بيمارستانند و من تا اوائل شب كه خبر درستي به من نرسيده بود در حالت فوق العاده بد و نگراني به سر مي بردم، تا بالأخره مطلب برايم روشن شد.
احساسات من در آن موقع طبيعي است كه چه احساساتي بود. دو دوست عزيز و قديمي، دو انقلابي، دو عنصر طراز اول جمهوري اسلامي را از دست داده بوديم و من شديداً احساس خسارت مي كردم، احساس ضايعه مي كردم، احساس غم مي كردم و از طرفي احساس خشم نسبت به آن كساني كه عاملين اين حادثه بودند مي كردم و همين بود كه فردا
صبح زود با اين كه خيلي بي حال بودم پا شدم، سوار ماشين شدم، آمدم براي تشييع جنازه به مجلس، و با اين كه اطبا همه من را منع مي كردند كه من شركت نكنم و دخالت نكنم، ديدم طاقت نمي آورم كه شركت در مراسم نكنم، آمدم آن جا روي ايوان جلوي مجلس و يك سخنراني اي هم با كمال هيجان كردم كه دور و ور من را دوستان گرفته بودند كه نبادا من بيفتم، از بس هيجان داشتم. به هرحال براي من بسيار حادثه ي تلخي بود، يعني شايد بتوانم بگويم تلخ ترين حادثه اي بود كه تا آنروز من ديده بودم، زيرا حادثه ي هفت تير كه مي توانست براي من تلخ تر باشد هنگامي اتفاق افتاده بود كه من آن روز بيهوش بودم و نمي فهميدم، بعد تدريجاً با اين حادثه ذره ذره آشنا شدم و اطلاع پيدا كردم، اما اين حادثه ي ناگهاني به خصوص بعد از حادثه ي هفت تير براي من شايد تلخ ترين حادثه اي بود كه تا آن روز براي من پيش آمده بود.
مصاحبه ي مطبوعاتي پيرامون حادثه ي هشتم شهريور؛ 1361/5/26
خبر شهادت آيت الله بهشتي
يك باره اين خبر را به من ندادند. من تدريجاً با ابعاد اين قضيه آشنا شدم. يكي دو روز اوّل كه به هوش آمده بودم، كسي اجمالاً از وقوع يك انفجاري در حزب به من خبر داد، لكن من در شرائطي نبودم كه درست درك كنم كه چي واقع شده؟ يعني شايد حتي كاملاً به هوش نبودم، لكن يادم هست كه چيزي به من گفته شد بعد هم يادم رفت. چون غالباً در حال شبيه حالات بعد از بي هوشي بودم؛ چون عمل هاي متعددي انجام مي گرفت و درد و اين ها هم شديد بود،
من را در يك حال شبه بي هوشي نگه مي داشتند، يعني در حال گيجي مخصوص بعد از عمل جراحي. در هشتم، نهم اين حادثه بود ظاهراً يك هفته يا هشت روزي گذشته بود. من اصرار مي كردم كه براي من راديو و روزنامه بياورند و به بهانه هاي گوناگون نمي آوردند و مقصود اين بود كه من مطلع نشوم از حادثه چون افرادي كه دور و بر من بودند بالأخره نمي توانستند در مقابل اصرارهاي پي درپي من مقاومت كنند. مجبور بودند قضيه را به من بگويند. آن كسي كه مي توانست اين قضيه را به من بگويد كسي غير از آقاي هاشمي نبود. يعني مي دانستند بخاطر نحوه ي ارتباط ما با هم طبعاً ايشان مي تواند به يك شكلي مسأله را به من بگويد و همين كار را كردند. البته من توجه نداشتم، يك روز عصري آقاي هاشمي و آقاي حاج احمد آقا - فرزند حضرت امام - آمدند پيش من و يكي از كساني كه دور و بر من بود با آنها مطرح كرد كه فلاني راديو مي خواهد و روزنامه مي خواهد و ما مصلحت نمي دانيم شما نظرتان چيه، اگر شما مي گوئيد بدهيم. اينجوري شروع كردند قضيه را. آقاي هاشمي با آن بيان شيرين خودشان كه هميشه مطالب را نرم و آرام و هضم شدني مطرح مي كنند آن جا گفتند، نه به نظر من هيچ لزومي ندارد شما راديو بياوريد. حالا خبرهاي بيرون خيلي شيرين است، خيلي مطلوب است، كه اين هم روي تخت بيمارستان اين خبرها را بشنود. من اجمالاً فهميدم كه خبرهاي تلخي وجود دارد. گفتم چطور مگر؟ گفت خب همين ديگر، انفجار درست مي كنند، بعضي ها شهيد شدند، بعضي ها مجروح شدند و به اين ترتيب ايشان
من را وارد حادثه كرد. من پرسيدم كي ها مثلاً شهيد شدند، كي ها مجروح شدند، ايشان گفت: مثلاً آقاي بهشتي مجروح است، من خيلي نگران شدم. شديداً از شنيدن اين كه آقاي بهشتي حادثه اي ديده و مجروح شده، ناراحت شدم. پرسيدم كه ايشان چيه وضعش؟ كجاست؟ چه جوري است؟ ايشان گفت كه بيمارستان است و نه نگراني هم ندارد. گفتم آخر در چه حدي است؟ ايشان گفت خب، مجروح است ديگر، ناراحت است. من گفتم كه در مقايسه ي با من مثلاً بدتر از من است بهتر از من است؟ مي خواستم كه ابعاد مسأله را بفهمم. ايشان گفت همين جورهاست ديگر، حالا بي خود دنبال اين قضايا تحقيق نمي خواهد بكني، اجمالاً خبرهاي بيرون خيلي شيرين نيست، خيلي جالب نيست، خب بله، بعضي ها هم شهيد شدند و اين ها. ايشان من را در نگراني گذاشت و رفت. من فهميدم كه يك حادثه ي مهمي است كه آقاي بهشتي در آن حادثه مجروح شده، به ايشان هم قبل از اين كه بروند گفتم، خواهش مي كنم هر چه ممكن هست مراقبت بخرج داده بشود، تمام امكانات پزشكي كشور بسيج بشود تا آقاي بهشتي را هر جور هست زودتر نجات بدهيد و نگذاريد كه ايشان خداي نكرده برايش مسأله اي پيش بيايد. بعد كه ايشان رفتند افرادي كه دور و بر من بودند نمي دانستند كه من چقدر خبر دارم و من از آن ها بطور آرام، آرام مسأله را گرفتم. يعني بقول معروف زير زبانِ آن بچه هايي كه دور و بر من بودند خود من كشيدم و فهميدم كه ايشان شهيد شدند. طبعاً براي من بسيار سخت بود با اين كه همه ي ابعاد حادثه را و خصوصيات حادثه را و
كساني را كه شهيد شده بودند نمي دانستم كه چه جوري است و تا چه حدودي هست. اما نفس شهادت آقاي بهشتي براي من يك ضربه ي فوق العاده سنگيني بود. تا روزهاي متمادي من دائماً ناراحت و منقلب بودم و اندك چيزي من را مي برد تو بَهر اين حادثه ي تلخ. بله به هرحال براي من بسيار چيز سخت و تلخي بود. مصاحبه در محل انفجار دفتر مركزي حزب جمهوري اسلامي 01/04/1365
يادي از شهيد دكتر مصطفي چمران بنده اول جنگ رفتم اهواز. اولين بار اين لباس را من شب ورود به اهواز پوشيدم؛ معمول هم نبود آن وقت معممين لباس نظامي بپوشند! من ديدم لباس سربازي را ريخته اند آن جا؛ با مرحوم چمران رفته بوديم و از تهران هم يك عده با ما بودند... ديدم دارند آن لباس ها را مي پوشند، به چمران گفتم چه طور است من هم يكدانه بپوشم؟ گفت چي!؟ يكدانه لباس سربازي برداشتم پوشيدم و عمامه و عبا را گذاشتم كنار؛ تفنگ هم داشتم، تفنگ را هم برداشتم. همان شب ورود ما به عمليات ايذايي عليه دشمن، بنده هم با اين ها راه افتادم رفتم، هنوز شايد يك ماه هم از جنگ نمي گذشت. پا شديم رفتيم شب تاريك؛ چندين شب متوالي بنده در عمليات ايذايي عليه تانك هاي دشمن شركت كردم. آن وقت سپاه تشكيلات خيلي كوچكي داشت؛ ارتش هم در يك جاهايي مستقر بود.
تحركي نبود در ناحيه ي اهواز، يك عده داوطلب، چه سپاهي، چه آن گروه داوطلبيني كه ما داشتيم با مرحوم چمران در اهواز، راه مي افتادند شبانه مي رفتند تانك هاي دشمن را يكي دو تا سه تا با آرپي جي مي زدند. چند نفر هم كلاشينكف به دست، اين ها را حفاظت
مي كردند؛ رفتم ديدم عجب دنياي جديدي است. ديدار با طلاب و روحانيون عازم جبهه 26/08/1366
چشم هايش پُرِ از اشك شد... دو هفته پيش شهيد كاظمي پيش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: يكي اين كه دعا كنيد من روسفيد بشوم، دوم اين كه دعا كنيد من شهيد بشوم. گفتم شماها واقعاً حيف است بميريد؛ شماها كه اين روزگارهاي مهم را گذرانديد، نبايد بميريد؛ شماها همه تان بايد شهيد شويد؛ وليكن حالا زود است و هنوز كشور و نظام به شما احتياج دارد. بعد گفتم آن روزي كه خبر شهادت صياد را به من دادند، من گفتم صياد، شايسته ي شهادت بود؛ حقش بود؛ حيف بود صياد بميرد. وقتي اين جمله را گفتم، چشم هاي شهيد كاظمي پُرِ اشك شد، گفت: ان شاءاللَّه خبر من را هم به تان بدهند!
فاصله ي بين مرگ و زندگي، فاصله ي بسيار كوتاهي است؛ يك لحظه است. ما سرگرم زندگي هستيم و غافليم از حركتي كه همه به سمت لقاءاللَّه دارند. همه خدا را ملاقات مي كنند؛ هر كسي يك طور؛ بعضي ها واقعاً روسفيد خدا را ملاقات مي كنند، كه احمد كاظمي و اين برادران حتماً از اين قبيل بودند؛ اينها زحمت كشيده بودند.
ما بايد سعي مان اين باشد كه روسفيد خدا را ملاقات كنيم؛ چون از حالا تا يك لحظه ي ديگر، اصلاً نمي دانيم كه ما از اين مرز عبور خواهيم كرد يا نه؛ احتمال دارد همين يك ساعت ديگر يا يك روز ديگر نوبتِ به ما برسد كه از اين مرز عبور كنيم. از خدا بخواهيم كه مرگ ما مرگي باشد كه خود آن مرگ هم ان شاءاللَّه مايه ي روسفيدي ما باشد.
ان شاءاللَّه خدا شماها را حفظ كند.
بيانات رهبر معظم
انقلاب اسلامي در مراسم تشييع پيكرهاي فرماندهان سپاه 21/10/1384
امروز مراجع ما فقط به تدريس فقه و اصول راضي نيستند امروز، مراجع ما مثل مراجع دوران مرحوم آقاسيّدابوالحسن اصفهاني نيستند كه فقط به تدريس فقه و اصول راضي باشند. خاطره يي را مرحوم آقاي تهامي(رضوان اللَّه عليه) مي گفتند كه همين نكته را ثابت مي كند. ايشان مي گفتند كه جلسه يي با مرحوم آقا سيّد ابوالحسن اصفهاني برگزار كرديم و در آن جلسه مطرح شد كه طلّاب برنامه و نظام پيدا كنند و بعضي از علوم جديده را بخوانند و زبان خارجي ياد بگيرند. ايشان هم اجمالاً موافقت كردند و بناشد طرحي فراهم بكنيم.
جلسه ي دوم كه خدمت ايشان رفتيم، در اتاق بيروني به انتظار نشستيم. ايشان از اتاق شخصي خود تشريف آوردند و در چارچوبِ در ظاهر شدند. ما بلند شديم و احترام كرديم. ايشان در حالي كه قباي دگمه نبسته بر تن داشتند، گفتند كه من نمي خواهم بيايم بنشينم؛ فقط خواستم نكته يي را به آقايان بگويم و آن اين است كه اين پول و شهريه يي كه من به طلّاب مي دهم، ملك شخصي من است. به اين صورت كه آن را قرض مي كنم، بعد كه وجوهات آمد، قرض خودم را ادا مي كنم.
بنابراين، شهريه يي كه من مي دهم، ملك من است و من راضي نيستم كه كسي اين سهم امام و شهريه را مصرف كند؛ در حالي كه غير از فقه و اصول چيز ديگري را در حوزه بخواند. ايشان، اين مطلب را گفتند و در را بستند و رفتند. آقاي تهامي مي گفتند: ما همين طور متحير مانديم چه كنيم. ما آمده بوديم با ايشان ترتيبات دروس جنبي و كلام و تفسير و اخلاق
و زبان انگليسي و امثال اينها را بدهيم و ايشان هم همين طور سَرِپا جوابمان را دادند و تشريف بردند!
سخنراني در ديدار با مجمع نمايندگان طلّاب و فضلاي حوزه ي علميه ي قم 7/9/68
برو اين قليان را چاق كن و بياور!
--------------------------------------------
نوكري دنبال سرش بود و پوستيني قيمتي روي دوشش مي انداخت و لباسهاي فاخري مي پوشيد؛ چون از خانواده اعيان و اشراف بود و پدرش در تبريز ملك التجار بوده يا از خانواده ملك التجار بودند. ايشان طلبه و اهل معنا بود و بعد از آنكه توفيق شامل حال اين جوان صالح و مؤمن شد، به درِ خانه عارف معروف آن روزگار، استاد علم اخلاق و معرفت و توحيد، مرحوم آخوند ملاحسينقلي همداني - كه در زمان خودش در نجف، مرجع و ملجأ و قبله اهل معنا و اهل دل بوده است و حتي بزرگان مي رفتند در محضر ايشان مي نشستند و استفاده مي كردند - راهنمايي شد. روز اولي كه مرحوم حاج ميرزا جواد آقا با آن هيئت يك طلبه اعيان و اشراف متعين، به درس آخوند ملاحسينقلي همداني مي رود، وقتي كه مي خواهد وارد مجلس درس بشود، آخوند ملاحسينقلي همداني از آن جا صدا مي زند كه همان جا - يعني همان دم در روي كفشها - بنشين؛ حاج ميرزا جواد آقا هم همان جا مي نشيند! البته به او برمي خورد و احساس اهانت مي كند؛ اما خود اين و تحمل اين تربيت و رياضت الهي، او را پيش مي برد. جلسات درس را ادامه مي دهد. استاد را - آن چنان كه حق آن استاد بوده - گرامي مي دارد و به مجلس درس او مي رود. يك روز در مجلس درس، او كه در اواخر مجلس هم نشسته بود، هنگامي كه
درس تمام مي شود، مرحوم آخوند ملاحسينقلي همداني به حاج ميرزا جواد آقا رو مي كند و مي گويد: برو اين قليان را براي من چاق كن و بياور! بلند مي شود، قليان را بيرون مي برد؛ اما چه طور چنين كاري بكند؟! اعياني، اعيان زاده، جلوي جمعيت، با آن لباسهاي فاخر! ببينيد، انسانهاي صالح و بزرگ را اين طور تربيت مي كردند. قليان را مي برد، به نوكرش كه بيرون در ايستاده بود، مي دهد و مي گويد: اين قليان را چاق كن و بياور. او مي رود قليان را درست مي كند و مي آورد به ميرزا جواد آقا مي دهد و ايشان قليان را وارد مجلس مي كند. البته اين هم كه قليان را به دست بگيرد و داخل مجلس بياورد، كار مهم و سنگيني بوده است؛ اما مرحوم آخوند ملاحسينقلي مي گويد كه خواستم خودت قليان را درست كني، نه اينكه بدهي نوكرت درست كند! اين، شكستن آن منِ متعرضِ فضولِ موجبِ شرك انساني در وجود انسان است. اين، آن منيت و خودبزرگ بيني و خودشگفتي و براي خود ارزش و مقامي در مقابل حق قائل شدن را از بين مي برد و او را وارد جاده ايي مي كند و به مدارج كمالي مي رساند كه مرحوم ميرزا جواد آقاي ملكي تبريزي به آن مقامات رسيد. او در زمان حيات خود قبله اهل معنا بود و امروز قبر آن بزرگوار محل توجه اهل باطن و اهل معناست. (نقل شده در ديدار با اقشار مختلف مردم در سي ام فروردين 1369)
اين همان منبري است كه شيخ انصاري روي آن نشسته!
--------------------------------------------
ايشان قبلاً روي زمين مي نشستند و درس مي گفتند، و بعد از چندي كه جمعيت زياد شد و طلاب مي خواستند چهره ايشان را زيارت كنند
و صدايشان را درست بشنوند، اصرار كردند كه روي منبر بنشينند. گمان مي كنم ايشان بعد از رحلت مرحوم آيةاللّه العظمي بروجردي (رضوان اللّه عليه) اين را قبول كردند. تا آن بزرگوار حيات داشتند، ايشان روي منبر ننشستند. اين بزرگوار، آن روز را تماماً به نصيحت گذراندند. اولين مطلبي كه بعد از «بسم اللّه» فرمودند، اين بود كه مرحوم آقاي نائيني (رحمةاللّه عليه) روز اولي كه براي درس روي منبر نشست، گريه كرد و گفت: اين همان منبري است كه شيخ انصاري (ره) روي آن نشسته؛ حالا من بايد روي آن بنشينم! ايشان از همين جا شروع به نصيحت طلاب كردند كه بفهميد چه كاري مي كنيد و چه قدر اين مسئوليت سنگين است. (نقل شده در ديدار جمعي از فضلا و طلاب مشهد 4/1/1369)
چند دقيقه خورشيد اين جا تابيد و رفت!
--------------------------------------------
در يكي از سفرهاي مقام معظم رهبري به قم، معظم له به منزل آيةاللَّه بهاءالديني تشريف بردند و با ايشان ديدار كردند.
روز بعد، بنده به اتفاق يكي از دوستان، به محضر آن عارف پاك رسيديم و از ايشان پرسيديم: آيا ديروز مقام معظم رهبري به اين جا آمده بودند؟
حضرت آيةاللَّه بهاءالديني در پاسخ فرمودند: بله! چند دقيقه خورشيد اين جا تابيد و رفت. او چون خورشيد، داراي خير و بركات است.
اين نگاه آن عارف و عابد سترگ به مقام معظم رهبري بود. ايشان در جلسه اي فرمود: »آقاي خامنه اي را بايد كمك كرد. ايشان را كمك كنيد؛ ديد ما و حرف ما اين است«
حجةالاسلام و المسلمين حسين حيدري كاشاني . پرتوي از خورشيد، ص 40.
مقام معظم رهبري «در آيينه ي خاطرات و نظرات بزرگان»
نويسنده:علي اصغر لطفي
?گذار تقويم، بيست و هشتم صفر سال 1318 هجري شمسي را نشان مي داد كه منزل محقّر و ساده ي حاج سيّد جواد با تولّد سيّد علي كه دومين فرزند خانواده بود حال و هواي تازه اي يافت. حاج سيّد جواد از علماي زاهد و بنام مشهد بود كه سال ها در اين شهر منبع فيوضات بسياري براي طلّاب به شمار مي رفت.آقا سيّد علي دوران كودكي را در دامان مادري كه از شيفتگان خاندان اهل بيت اطهار(عليهم السلام) بود، گذراند و به تدريج با ملكات اخلاقي يك خانواده ي روحاني و اهل علم خو گرفت و آشنا شد.
پدر ايشان، حجت الاسلام حاج سيّد جواد خامنه اي مادرشان صبّيه ي حجت الاسلام و ا لمسلمين سيد هاشم نجف آبادي سعي بليغي
در تربيت فرزند خود داشته و در دوران طفوليت زمينه ي شناخت و آشنايي او را با معارف اسلامي فراهم ساختند. توضيح اين كه خانواده در اسلام، يك اساس مستحكم دارد كه مبناي تربيت و سعادت دنيا و آخرت فردي و اجتماعي است. چون يك فرزند كه در دامان پاك خانواده، تربيت درست و ايماني شده است موجب نجات يك ملّت و بلكه فراتر از آن مي گردد و برعكس، تربيت ناصلاح و غير ديني خانواده موجبات انحرافات يك ملّت و فراتر از آن را فراهم مي آورد. مقام معظّم رهبري حوزه هاي علميّه، امروز ركن نظام اسلامي، يعني ولي فقيه امّت اسلامي هستند. ركني كه منادي نجات همه ي انسان ها از ظلمت ها به نور است.
مقام معظم رهبري مبناي تربيت ايماني و آشنايي با توحيد خود را از خانواده مي دانند:
«عرض كنم كه من از دوره ي نوجواني – يعني همان دوراني كه تازه از دبستان بيرون آمده و طلبه شده بودم – به دعا و توجّه و اين ها خيلي اهتمام مي ورزيدم؛ اما اين را كه چه تصّوري از خدا داشتم، الان نمي توانم چيزي به ياد بياورم كه درباره ي خدا چگونه فكر مي كردم، كما اينكه انسان درباره ي ذات مقدّس پروردگار هم نبايد خيلي فكر كند و راجع به ذات مقدّس پروردگار، در فكر فرو برد.وجود خداي متعال، يك وجود بديهي و روشن و واضحي است كه همه ي وجود يك انسان، به او گواهي مي دهد؛ يعني اگر انسان دچار وسوسه نشود و خودش را در وسوسه ها غرق نكند، ذهن انسان، دل و جان انسان
به وجود خدا گواهي مي دهد، واقعاً وجود خدا حتّي به برهان و استدلال، احتياج ندارد؛ اگرچه برهان و استدلال زيادي هم در مورد پروردگار هست.
آنچه كه آن وقت براي من مطرح بود عملاً وجود داشت، اين بود كه اهل دعا و ذكر و دعاهاي مأثور و اعمالي كه وارد شده بود، بودم. مثلاً يادم است هنوز بالغ نبودم كه اعمال روز عرفه را بجا آوردم، اعمال آن روز، طولاني هم هست – لابد آشنا هستيد؛ خيلي از جوانان با آن اعمال آشنا هستند – چند ساعت طول مي كشد. اعمال، از بعد از نماز ظهر وعصر شروع مي شود؛ و اگر انسان بخواهد به همه ي آن اعمال برسد، شايد تا نزديك غروب – روزهاي نه چندان بلند – به طول مي انجامد.
آن وقت من يادم است كه با مادرم – چون مادرم هم خيلي اهل دعا و توجّه و اعمال مستحبي و اينها بود – مي رفتيم يك گوشه ي حياط كه سايه بود – منزل ما حياط كوچكي داشت – آنجا فرش پهن مي كرديم چون مستحب است كه زير آسمان باشد- هوا گرم بود؛ آن سال هايي كه الان در ذهنم مانده، يا تابستان بود، يا شايد پائيز بود، روزها نسبتاً بلند بود. در آن سايه مي نشستيم و ساعت هاي متمادي، اعمال روز عرفه را انجام مي داديم. هم دعا داشت، هم ذكر و هم نماز، مادرم مي خواند، من و بعضي از برادر و خواهرها هم بودند، مي خوانديم. دوره ي جواني و نوجواني من اين گونه بود؛ دوره ي انسي با معنويات و با دعا و اين ها.
البتّه ماها آن وقت از يك امتياز برخوردار بوديم كه اگر آن امتياز، امروز در جواني باشد، دعا و ذكر و نماز براي او شيرين خواهد بود و مطلقاً خسته كننده نخواهد بود؛ و آن توجّه به معاني است. ببينيد هر كسي كه از نماز خسته مي شود، يا معناي نماز را نمي داند، يا توجّه نمي كند؛ و الاّ اگر كسي معناي نماز را بداند و به نماز هم توجّه بكند، امكان ندارد از نماز خسته بشود، اصلاً امكان ندارد.1
مقام معظّم رهبري، هنگامي كه با سؤال مجدّد جوانان مبني بر چگونگي شناخت خود از خداوند مواجه مي شوند و مي بينند كه نوع انتظار جوانان، استدلال هاي علمي است و گويا تنها از اين دريچه است كه مي توان به توحيد و شناخت خداوند رسيد و به اعمال عبادي و ا يماني قلبي كه از كودكي و در خانواده آغاز مي گردد و دريچه ي مطمئن معرفت ديني است، توجّه كمتري مي شود، مجدّداً تأكيد مي كنند كه: «البته من به صورت ايماني، از خانواده گرفتم؛ و به صورت معرفتي، بعدها با فكر و با مطالعه ي كتاب هاي استدلالي، توانستم به معرفت استدلالي دست پيدا كنم. عزيزان من، مي توانم به شما بگويم كه معرفت استدلالي لازم است، اما آن چيزي كه انسان را نجات مي دهد به حركت وا مي دارد، همان معرفت ايماني است، يعني وقتي ابوذر مسلمان شد، پيامبر اسلام نرفته بود برهان نظم و برهان خلق و برهان علت اولي را براي او بيان كند و بگويد به اين دليل خدايي هست و خدا يكي است و اين بت
ها خدا نيستند. نخير، با آن بيان پرجاذبه ي خويش، ايماني را در دل ابوذر انداخته بود.
مي دانيد، آن بياني كه بر اثر نورانيّت ايمان در دل انسان به وجود مي آيد – حالا چه آن را پدر و مادر به انسان بدهند، چه يك بزرگ تر ديگر، چه يك حادثه كه گاهي آن ايمان ناب را به انسان مي بخشد؛ كه آن براي انسان، خيلي بيشتر به كار مي آيد، تا آن استدلال ها، اگرچه آن استدلال ها حتماً لازم است؛ زيرا در آن ايماني كه گفتم، ممكن است گاهي وسوسه بشود، بعضي بيايند و خدشه بكنند. انسان براي اينكه خودش را ازآن وسوسه ها به جاي امني برساند، به آن استدلال احتياج دارد. آن استدلال، مثل ستوني، مثل ديواري است كه انسان به آن تكيه مي دهد و خيالي آسوده است كه جاي وسوسه و دغدغه نيست؛ يعني كسي نمي تواند در انسان ترديد ايجاد كند. امّا آن چيزي كه انسان را به كار مي آيد، به حركت وادار مي كند و در ميدان هاي زندگي كمك مي كند، همان اعتقادي است كه از ايمان، از محبّت، از جاذبه و از شور و عشق حاصل مي شود.2
مقام معظّم رهبري در چنين خانواده اي با توحيد ناب و معرفت ايماني آشنا شد و رشد يافت و آماده ي حضور در صحنه ها جدّي زندگي و مبارزه شدند. وضعيت مادي خانواده ي ايشان چندان مناسب نبود، امّا معنويت و طهارت همراه با قناعت عزتمندان، زندگي شيريني را براي آنان بوجود آورده بود.
كودكي آقا سيد علي مصادف با ايّام جنگ جهاني دوم و اشغال ايران
از سوي متفقين بود با اينكه مشهد در كرانه جنگ واقع بود و همه چيز نسبت به شهرهاي ديگر كشور در آن ارزان و فراوان بود معهذا وضعيت خانوادگي ايشان طوري بود كه اغل نان جو مي خوردند و ندرتاً نان گندم تهيه مي شد. آقا سيّد علي شبهايي را به ياد دارند كه در منزل شام نداشتند و با پول خردي كه بعضي وقت ها مادربزرگشان مي داد قدري كشمش يا شير مي خريدند و با نان مي خوردند.3 منزل پدري كه آقا سيدعلي در آنجا متولد شدند، خانه اي در حدود 70-60 متري در محلّه ي فقيرنشين مشهد بود كه فقط يك اطاق و يك زيرزمين داشت و هنگامي كه براي پدرشان ميهمان مي آمد همگي به زيرزمين مي رفتند تا در آن تنها اطاق از ميهمان پذيرايي شود. بعد عده اي از علاقمندان پدرشان، زمين كوچكي را كه كنار اين منزل بود خريدند و به آن اضافه كردند و منزل داري سه اتاق شد. اغلب مادر بزرگوارشان از لباس كهنه ي پدر، برايشان لباس تهيه مي كردند كه غالباً داراي چند وصله بود.4
در اينجا به اين چند نكته در مورد زندگي و دوران كودكي و نوجواني مقام معظّم رهبري بسنده كرده و به بيان شخصيت ايشان از ديدگان بزرگان و علماء و خاطرات مي پردازيم.
«حضرت آيت الله العظمي خامنه اي در آينه كلام حضرت امام خميني(رحمت الله عليه)»
بازوي تواناي جمهوي اسلامي و خورشيد روشني بخش آن:
«اينجانب كه از سال ها قبل از انقلاب با جنابعالي ارتباط نزديك داشته ام و همان ارتباط... بحمدالله تاكنون باقي است جنابعالي را يكي از بازوهاي تواناي جمهوري اسلامي مي دانم
و شما را چون برادري كه آشناي به مسائل فقهي و متعهد به آن هستيد و از مباني فقهي مربوط به ولايت مطلقه فقيه جداً جانبداري مي كنيد مي دانم و در بين دوستان و متعهدان به اسلام و مباني اسلامي از جمله افراد نادري هستيد كه چون خورشيد روشني مي دهيد.» 5
عالم به دين و سياست و مبارزه در خط مستقيم اسلام
«خداوند متعال بر ما منّت نهاد كه افكار عمومي را براي انتخاب رئيس جمهور متعهد و مبارز در خط مستقيم اسلام و عالم به دين و سياست هدايت فرمود.» 6
دعوت كننده به صلاح و سداد
«اينان (منافقان) آن قدر از بينش سياسي بي نصيب اند كه بي درنگ، پس از سخنان شما در مجلس و جمعه و پيشگاه ملّت به اين جنايت دست زدند و به كسي سوء قصد كردند (آيت الله خامنه اي) كه آواي دعوت او به صلاح و سداد در گوش مسلمين جهان طنين انداز است.» 7
سرباز فداكار جبهه هاي دفاع و خدمتگزار ملّت مظلوم
«من به شما، خامنه اي عزيز، تبريك مي گويم كه در جبهه هاي نبرد، با لباس سربازي و در پشت جبهه با لباس روحاني به ملّت مظلوم خدمت نموده و از خداوند تعالي سلامت شما را براي ادامه ي خدمت به اسلام و مسلمين خواستارم.» 8
سازش ناپذير با دشمنان و رحيم با دوستان
«ايشان... به حكم قرآن كريم، اشداء علي الكفّار و رحماء بينهم بوده اند.» 9
فرزند امام
«من آقاي خامنه اي را بزرگش كردم.» 10
بجاي استاد مطهري
«البته بايد اشخاصي كه هم گوينده هستند بيايند در دانشگاه و من پيشنهاد مي كنم كه آقا سيد علي آقا بيايند. شما ممكن است برويد پيش ايشان از قول من بگوييد ايشان بيايند به جاي آقاي مطهري
بسيار خوب است. ايشان؛ فهيم است، مي تواند صحبت كند، مي تواند حرف بزند. 11
«ويژگي هاي مقام معظّم رهبري و انتخاب شايسته ي خبرگان در كلام آيات عظام و حجج اسلام»
آيت الله العظمي اراكي (رحمت الله عليه):
«انتخاب شايسته ي حضرت عالي به مقام رهبري جمهوري اسلامي ايران، مايه دلگرمي و اميدواري ملّت قهرمان ايران است.» 12
آيت الله العظمي بهاء الديني (رضوان الله عليه)
«... از همان زمان، رهبري را در آقاي خامنه اي مي ديدم، چرا كه ايشان ذخيره الهي براي بعد از امام بوده است. بايد او را در اهدافش ياري كنيم. بايد توجّه داشته باشيم كه مخالفت با ولايت فقيه كار ساده اي نيست. هنگامي كه ميرزاي شيرازي بزرگ، مبارزه با دولت انگلستان را از طريق تحريم تنباكو آغاز كرد، يك روحاني با او مخالفت كرد و ميرزا با شنيدن مخالفت او، وي را نفرين كرد. همان نفرين باعث شد كه نسل او از سلك روحانيت محروم شوند، پسر جوانش جوانمرگ شد و حسرت داشتن فرزند عالم به دل او ماند.» 13
آيت الله مهدوي كني، درباره ي انتخاب خبرگان رهبري گفته اند:
«اين الهامي بود از الهامات الهي و هدايتي بود از هدايت معنوي روح حضرت امام (رضوان الله عليه) كه هنوز اين ملّت را رها نكرده و اين رحمتي بود از طرف خداوند كه در كوران اين مصيبت جانكاه، با تعيين آيت الله خامنه اي كه از ياران صديق امام و از ياران خوشنام و خوش سابقه بوده و مجتهد و عادل است، به عنوان رهبري نظام جمهوري اسلامي ايران، آرامش توأم با اعتماد و اطمينان بر كشور و امّت فداكار حاكم گرديد.» 14
آيت الله جوادي آملي؛ مدرس حوزه علميه قم:
«اجتهاد و
عدالت حضرت آيت الله جناب آقاي حاج سيدعلي خامنه اي دامت بركاته، مورد تأييد مي باشد، لازم است امّت اسلامي – ايدهم الله – در تقويت رهبري معظّم له در بذل نفس نفيس در هيچ گونه نثار و ايثار دريغ نفرمايند.» 15
آيت الله امامي كاشاني:
«آيت الله خامنه اي به تمام رموز سياست و حكومت آگاه بوده و شخصي با ورع، با تقوا، محبوب، مخلص، عالم و داراي بنيه ي فقهي هستند.» 16
آيت الله حائري شيرازي، امام جمعه شيراز:
«آيت الله خامنه اي صالح ترين فرد براي رهبري هستند.»17
«آيت الله خامنه اي علاوه بر تمام ويژگي ها، يك عالم آگاه به مسائل اسلامي است و از سياست و درايت خاصّي برخوردار است.»18
آيت الله يوسف صانعي، از مراجع تقليد:
«آيت الله خامنه اي نه تنها مجتهد مسلّم مي باشد، بلكه فقيه جامع الشرايط واجب الاتباع مي باشد.» 19
حجت الاسلام و المسلمين حاج سيداحمد آقا خميني(رحمت الله عليه):
«حضرت امام بارها از جناب عالي به عنوان مجتهدي مسلّم و بهترين فرد براي رهبري نام بردند.»20
«انتخاب شايسته و بسيار خداپسندانه ي حضرت عالي، باعث شادي تمام دوستداران اسلام و انقلاب اسلامي در جهان گرديد. حضرت عالي از چهره هاي درخشان انقلاب اسلامي ايران بوده و همواره مورد تأييد و تكريم امام عزيزمان بوده ايد.» 21 پي نوشت ها 1- گفت و شنود رهبر معظّم انقلاب با گروهي از نوجوانان و جوانان 14/11/76
2- پيشين
3- روزنامه جمهوري اسلامي 20/5/64
4- پيشين
5- صحيفه ي نور، جلد 20، ص 173
6- صحيفه ي نور، جلد 15، ص 179
7- پيشين ص 41
8- پيشين
9- پيشين اولين حكم تنفيذ رياست جمهوري آيت الله خامنه اي 17/7/60
10- صحيفه نور، جلد 15، ص 139
11- پيشين جلد 7 ص 103
12- روزنامه جمهوري اسلامي 22/3/68
13- كتاب آيت بصيرت
14- روزنامه رسالت 23/3/68
15-
درر الفوائد في اجوبه القائد، ص 19
16- نسل كوثر، ص 88، مصاحبه با مركز تحقيقات اسلامي سپاه 6/11/72
17- روزنامه رسالت 30/3/68
18- نسل كوثر ص 88
19- دررالفوائد في ربوبه القائد ص 17
20- روزنامه رسالت 16/3/68
21- همان پيشين
مردي و كاري! من يك وقت زمان رياست جمهوري، در شوراي عالي انقلاب فرهنگي جمله اي را از كتاب "سياست نامه"ي خواجه نظام الملك نقل كردم. اين كتاب، يكي از متون بسيار زيبا و فاخرِ ادبي ماست. با اين كه هفتصد، هشتصد سال از آن زمان مي گذرد- دوره ي سلطان سنجر يا ملكشاه- در عين حال انصافاً مطالبش همچنان تازه است و انسان وقتي آن را مي خواند، لذت مي برد. به هرحال، يكي از توصيه هايي كه به شاهِ زمان خودش مي كند، اين است: "زنهار! مردي را دو كار مفرمايي؛ مردي و كاري!"
راست مي گويد؛ يك مرد، يك كار. البته خود خواجه نظام الملك ده تا كار داشته! ولي به قول سعدي:
جز به خردمند مفرما عمل گرچه عمل كار خردمند نيست
خردمند مديريت مي كند؛ اما عمل را به عهده ي ديگران مي گذارد. به هرحال، "مردي و كاري". به اين نكته هم اهميت بدهيد؛ خيلي مهم است.
ديدار با رئيس و مديران سازمان صدا و سيما
11/09/1383
مردم كردستان اين گونه اند! من در اواخر دوره ي رياست جمهوري به كردستان سفر كردم و به مهاباد هم رفتم. وقتي وارد شهر شدم، تمام شهر تعطيل بود! دوستان ما به وحشت افتادند كه شايد مردم اعتصاب كرده اند. علت وحشت آنها اين بود كه قبلا همان راديوي دمكرات و امثال آن گفته بودند: مردم! روزي كه فلاني به اين شهر مي آيد، اعتصاب كنيد. اما من دلم روشن بود. به ميدان شهر آمدم و ديدم همه ي مردم شهر آن جا هستند و اجتماع عظيمي را تشكيل داده اند. مرحوم قاضي خضري - امام جمعه ي اشنويه - با زحمت خودش را به آن جا رسانده بود و با آن كه در برنامه نبود كه پيش از سخنراني من صحبت كند، اما
خواهش كرد و گفت من مي خواهم چند لحظه اي صحبت كنم. او در سخنان خود گفت ما در احاديث داريم كه «ان الأئمة من قريش». امروز اين مطلب واقعيت پيدا كرده است: امام از قريش است، رئيس جمهور از قريش است، نخست وزير از قريش است، رئيس قوه ي قضاييه از قريش است. مردم نيز همين طور با هيجان به سخنان او پاسخ مي دادند. بعد من آن جا به گروههاي ضدانقلاب خطاب كردم و گفتم، شما دائما از قوم كرد و ملت كرد صحبت مي كنيد؛ ملت كرد كجاست؟ ملت كرد اين جاست و حرفش اين است. مردم كرد الان نيز همين طورند. بنده وقتي سال 67 - بعد از جنگ - به سنندج رفتم، همين طور بود؛ امروز نيز همان گونه است. همان موقع وقتي به سنندج رفتيم، خيابانهاي اين شهر از جمعيت پر شد. آقاي موسوي كه با من در ماشين نشسته بود، گفت من هيچ وقت اين شهر را اين طور نديده بودم. الان هم اگر كسي از مسؤولان به آن جا برود همين طور است. متن مردم اين گونه اند. ديدار استانداران سراسر كشور25/01/1380
راه هاي آسمان را رفته بود بايد ببينيد در هر زمان چه چيز مناسب است و آن را تهيه كنيد. اگر بتوانيد مستندسازي را ادامه دهيد، به نظر من كار مهم و خوبي است. البته در مستندسازي، نقش كلام همان كاري كه خود مرحوم شهيد آويني مي كرد خيلي مهم است. هم نوشتار و هم بيان آن نوشتار، بسيار بسيار مهم است. اگر نكته گويي هاي او نبود، خيلي از منظره ها اصلاً معني نداشت. من تا مدّت ها كه روايت فتح پخش مي شد، اصلاً شهيد آويني را نمي شناختم؛ ولي از مشتري هاي هميشگي روايت فتح
بودم. يعني هر شب جمعه، حتماً مي نشستم و اين برنامه را نگاه مي كردم. روي من تأثير زيادي مي گذاشت و مي ديدم كه اين كلام چقدر اثر دارد. يك وقت همان جوانان آمدند پيش من (به نظرم مال جهاد بودند) من در همان جلسه گفتم: «اين صداي نجيبي كه اين ها را بيان مي كند، چيز خيلي جالبي است؛ اين را نگهداريد.» خودش هم قاعدتاً در آن جلسه بود. كسي هم به من نگفت كه «اين آقاست.» اما بعدها خودِ ايشان به من نوشت: «آن كسي كه اين ها را تهيه مي كند، من هستم.» كسي كه مي خواهد چنين برنامه هايي بسازد، بايد آن نجابت و معصوميت و استحكام و اطمينان به سخن را داشته باشد. گاهي حرفي را كسي مي زند و حرف بزرگي است؛ اما پيداست كه خودش اعتقادي به اين حرف ندارد. امّا اين صدا، آن صدايي است كه بزرگترين حرف ها را مي زد و خودش اعتقاد داشت. مثلاً مي گفت: «اين جوانان ما، به راه هاي آسمان آشناترند تا به راه هاي زمين.» اين را چنان مي گفت كه گويا راه هاي آسمان را خودش رفته، ديده و مي داند كه اين ها آشناتر هستند! ما خيال مي كنيم صداي جنگي بايد صداي كلفت و نخراشيده اي باشد. امّا ايشان آن طور صدايي نداشت. صدايي بود معصوم و نجيب و درعين حال استحكامي ويژه داشت؛ در قالب نوشتاري قوي و هنرمندانه. مصاحبه توسط تهيه كنندگان مجموعه ي «روايت فتح» 11/06/1372
همه خنده شان گرفت! من يادم مي آيد كه يك وقت در مشهد منزل مرحوم فرخ جلسه يي در روزهاي جمعه تشكيل مي شد و ما هم گاهي در آن شركت مي كرديم. در يكي از آن جلسات، يك نفر هندي - كه از اساتيد زبان فارسي
بود - شركت كرده بود. در آن جلسه تعريف كردند كه ايشان از هند آمده اند و استاد زبان فارسي اند و بر ديوان حافظ مسلط هستند؛ طرف هم غرّه و شروع به خواندن يك غزل از حافظ كرد؛ اما به قدري آن غزل را بد خواند كه بي اختيار همه خنده شان گرفت! حالا وقتي من مي بينم كه بعضي از آقايان دعاها را اين طوري مي خوانند، به ياد آن جلسه و آن غزل حافظ مي افتم كه آن استاد هندي خوانده بود!
پرچم «يا فاطمةالزهراء» من خبر را كه شنيدم، لذت بردم؛ وقتي هم كه عكس هاي صعود خانم ها را ديدم كه در ارتفاع ظاهراً هشت هزار و هشتصد و خرده يي ايستاده بودند و پرچم «يا فاطمةالزهراء» را دست شان گرفته بودند، واقعاً بيشتر احساس افتخار كردم. حقاً عظمت اين كار خيلي زياد است. مطمئناً بسياري از مستمعان و بينندگان اين برنامه ها نمي توانند حس كنند كه چقدر اراده و نشاط جسمي و روحي لازم است تا يك انسان را در آن هواي نامساعد، در آن فشار شديد، با آن همه موانع و بدون هيچ تماشاچي، به آن جا برساند.
در ميدان فوتبال يا واليبال يا بسكتبال يا ورزش هايي كه جلوي چشم مردم انجام مي گيرد، اين همه تماشاچي ايستاده اند، كف مي زنند، تشويق مي كنند، نگاه مي كنند؛ اما در غربت كوهستان، آن هم در آن نقطه ي دور از دسترس، آن هم بين اين دره ها و برج هاي يخ و آن هواي نامساعد، زن شجاع و بااراده يي حركت مي كند و قصدش اين است كه اين قدرت و نيروي پنهان در جسم و وجود و روح خودش را استخراج كند و به معرض بروز و ظهور برساند؛ خيلي عظمت
دارد؛ خيلي كار بزرگي است. من تجليل از شماها را وظيفه ي خودم مي دانم و حقاً و انصافاً بايد عظمت اين كار به مردم نشان داده بشود.
(بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامي در ديدار فاتحان قله ي اورست 30/8/1384)
فرياد كشيد «يا ابوالفضل» شما وقتي بعد از پيروزي روي تشك كشتي يا محل وزنه برداري يا در هر نقطه ديگري، دست تان را بلند مي كنيد، خدا را شكر مي كنيد، به سجده مي افتيد يا نام بزرگان دين را بر زبان مي آوريد، در واقع داريد همه سرمايه اي را كه آنها خرج كرده اند، با يك حركت ساده دور مي كنيد؛ خداي متعال به شماها كمك و الهام مي كند كه اين كار را انجام بدهيد. حتماً اين حسين آقاي رضازاده آن روز اوّلي كه فرياد كشيد «يا ابوالفضل»، نمي دانست كه اين چقدر اثر مي گذارد؛ او احساس ديني خودش را بروز داد؛ يا آن برادري كه سجده مي كند، يا آن كه دستش را بلند مي كند - كه من بارها در ورزشهاي قهرماني خودمان اين صحنه را از تلويزيون ديده ام - اين ها در حقيقت معنويت را القا مي كنند. (بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامي در ديدار با ورزشكاران شركت كننده در المپيك و پارالمپيك 14/7/1383)
اتوبوس بگذاريد بنده گاهي اوقات كه بر همان تنبليِ مورد بحث و بر ضعف هاي مربوط به سن و پيري فايق مي آيم، چند قدمي از كوهستان هاي اطراف تهران مي روم بالا و مي بينم هيچ كس نيست! غصه مي خورم! در كوهستان، جاهايي هست كه ساختمان ها در زير پا پيداست؛ اين همه آدم در اتاق ها خوابيده اند كه در بين آنها جوان هست، در بين آنها كساني هستند كه ظاهر جسم شان اقلاً ده برابر ما توان و قدرت دارد؛ اما از اين اتاق ها بيرون نمي آيند، ولي ما از اين گوشه ي شهر با سنِ نزديك به هفتاد سال، مي رويم آن جا. دل انسان خيلي غصه دار مي شود كه چرا آنها در آن جا چهار قدم بالا نمي آيند و از اين امكان استفاده
نمي كنند. شما امكانات و اتوبوس بگذاريد كه اگر كسي خواست از پايين شهر و از راه هاي دور به اين ارتفاعات بيايد، بتواند. ارتفاعات بعضي از شهرها يك خرده با شهر فاصله دارد، بنابراين، وسايلي فراهم كنيد كه اگر كسي خواست، بتواند بيايد - حالا اگر كسي همت نكرد و اراده نكرد؛ آن، بحث ديگري است - و تشويق بشوند؛ نگويند وسيله نداشتيم و نيامديم. (بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامي در ديدار فاتحان قله ي اورست 30/8/1384
پشت اين كتاب خوب زيارتنامه نوشتم
همين كتاب «فرمانده من» كه ذكر شد، از آن بخشهاي بسيار برجست?
اين كار است. نفس اين فكر، فكر مهمي است. آنچه هم كه آن جا نوشته شده و عرضه گرديده
- حالا يا شما نوشتيد، يا خود آن افراد نوشتند و براي شما فرستادند و بعد ويراستاري
شده - بسيار چيز برجسته اي است. من وقتي اينها را مي خواندم، به اين فكر مي افتادم
كه اگر ما براي صدور مفاهيم انقلاب، همين جزوه ها و كتابها را منتشر بكنيم، كار كمي
نكرده ايم؛ كار زيادي انجام گرفته است.... من كتابهايي را كه مي خوانم، معمولاً
پشتش يادداشت يا تقريظي مي نويسم؛ يعني اگر چيزي به ذهنم آمد، پشت آن يادداشت مي
كنم. اين كتاب «فرمانده من» را كه خواندم، بي اختيار پشتش بخشي از زيارتنامه را
نوشتم: «السّلام عليكم يا اولياءاللَّه و احبائه»! واقعاً ديدم كه در مقابل اين
عظمتها انسان احساس حقارت مي كند. من وقتي اين شُكوه را در اين كتاب ديدم، در نفس
خودم حقيقتاً احساس حقارت كردم! (نقل درديدار مسئولان، نويسندگان و هنرمندان «دفتر هنر و ادبيات مقاومت» حوزه هنري
سازمان تبليغات اسلامي 25/4/70)
قصه اصحاب كهف را از شما ياد گرفتم ماه رمضان بود، فكر كردم براي اينها چه مطلبي را مطرح كنم كه خوب باشد. به مناسبت حال خودم گفتم كه سور? كهف را برايشان تفسير مي كنم. براي اين كار، من به تفاسير مختلف و به تاريخ مراجعه مي كردم و در آن جلسه -كه جلسه ي خيلي پُرشور و خوبي هم بود- اين ماجرا را در شبهاي ماه رمضان پشت سر هم بيان مي كردم. پس از اين قضيه هم بارها داستان اصحاب
كهف را گفته ام و شنيده ام و خوانده ام؛ اما حقيقت قضيه اين است كه قص? اصحاب كهف را از شما ياد گرفتم! آن شبي كه شما آن صحن? بسيار زيبا و قوي و پيچيده و عالي را اجرا كرديد، من فهميدم كه «اذ قاموا ربّنا ربّ السّموات و الأرض» يعني چه! آن شب من اين را به چشم خودم ديدم. شما حقيقتاً يك داستان قرآني را زنده و مجسم كرديد و آن را در مقابل چشم بينندگان قرار داديد؛ اين كارِ خيلي بزرگي است.
بيانات در ديدار دست اندركاران مجموعه تلويزيوني مردان آنجلس در هشتم اسفند 1377
«اخلاق» كه مي توانيم داشته باشيم؟ در مسجدي كه بنده نماز مي خواندم، بين نماز مغرب و عشا هيچ وقت داخل مسجد جا نبود؛ هميشه بيرون مسجد هم جمعيت متراكم بود؛ هشتاد درصد جمعيت هم از قشر جوان بودند؛ براي خاطر اينكه با جوان تماس مي گرفتيم. در همان سالها پوستين هاي وارونه مد شده بود و جوانان خيلي اهل مد آن را مي پوشيدند. يك روز ديدم جواني كه از اين پوستينهاي وارونه پوشيده، صف اول نماز در پشت سجاد? من نشسته است؛ يك حاجي محترم بازاري هم كه مرد خيلي فهميده اي بود و من خيلي خوشم مي آمد كه او در صف اول مي نشست، در كنار اين جوان نشسته بود. ديدم رويش را به اين جوان كرد و چيزي در گوشش گفت و اين جوان يكباره مضطرب شد. برگشتم به آن حاجي محترم گفتم چه گفتي؟ به جاي او جوان گفت چيزي نيست. فهميدم كه اين آقا به او گفته كه مناسب نيست شما با اين لباس در صف اول بنشينيد!
گفتم نه آقا، اتفاقاً مناسب است شما همين جا بنشينيد و تكان نخوريد! گفتم حاجي! چرا مي گويي اين جوان عقب برود؟ بگذار بدانند كه جوان با لباسي از جنس پوستين وارونه هم مي تواند بيايد به ما اقتدا كند و نماز جماعت بخواند. برادران! اگر پول و امكانات هنري نداريم، اگر فعلاً ترجمه ي قرآن به زبان سعدي زمانه را نداريم، «اخلاق» كه مي توانيم داشته باشيم؛ «في صفة المؤمن بشره في وجهه و حزنه في قلبه». با اخلاق، سراغ اين جوانان و دلها و روحها و وراي قالبهاشان برويد؛ آن وقت تبليغ انجام خواهد شد.
بيانات در ديدار با مسئولان سازمان تبليغات اسلامي در تاريخ 26/3/1376
مي گفتند نماز نخوانيد اما قمه بزنيد! كسي كه با مسائل كشور شوروي سابق و اين بخشي كه شيعه نشين است -جمهوري آذربايجان- آشنا بود، مي گفت: آن وقتي كه كمونيستها بر منطقه ي آذربايجان شوروي سابق مسلط شدند، همه ي آثار اسلامي را از آن جا محو كردند؛ مثلاً مساجد را به انبار تبديل كردند؛ سالنهاي ديني و حسينيه ها را به چيزهاي ديگري تبديل كردند و هيچ نشانه ايي از اسلام و دين و تشيع باقي نگذاشتند؛ فقط يك چيز را اجازه دادند و آن «قمه زدن» بود! دستورالعمل رؤساي كمونيستي به زيردستان خودشان اين بود كه مسلمانان حق ندارند نماز بخوانند؛ نماز جماعت برگزار كنند؛ قرآن بخوانند؛ عزاداري كنند؛ هيچكار ديني نبايد بكنند؛ اما اجازه دارند كه قمه بزنند! چرا؟ چون خود قمه زدن، براي آنها يك وسيله ي تبليغ بر ضد دين و بر ضد تشيع بود! بنابراين، گاهي دشمن از بعضي چيزها اين گونه عليه دين استفاده مي كند. هرجا خرافات به ميان بيايد، دينِ خالص بدنام خواهد
شد.
بيانات در ديدار عمومي با مردم مشهد در اول فروردين 1376
در هواپيمايي كه سوار مي شوم، اين كار ممنوع است! الان شما در ايران سوار هواپيما مي شويد و مي بينيد كسي كه در برج مراقبت هست و يك ايراني است، با اين خلبان كه او نيز يك ايراني است، حتماً انگليسي حرف مي زند! بنده گفتم در آن هواپيمايي كه من سوار مي شوم، اين كار ممنوع است! چرا فارسي حرف نمي زنند؟! آخر يك وقت هست كه با يك برج بيگانه -كه او مثلاً چيني است و شما فارس هستيد و زبان يكديگر را نمي دانيد- از زبان مشترك انگليسي استفاده مي كنيد؛ اما بنده مثلاً به مشهد كه مي روم، به چه مناسبت شما انگليسي حرف مي زنيد؟! علتش اين است كه واژه ها انگليسي است و اينها فقط بايد اين واژه ها را به يكديگر ربط بدهند؛ خودشان را ديگر دچار زحمت نمي كنند؛ همان ربط انگليسي را مي دهند! پس ما بايد واژه بگذاريم، تا زبان در محيط هايي اين گونه منزوي نشود؛ كه متأسفانه منزوي شده است. در محيط بيمارستان ها خيلي اوقات همين طور است؛ در جاهاي ديگر همين طور است؛ اينها جاهايي است كه ما ديده ايم.
بيانات در ديدار اعضاي فرهنگستان زبان و ادب فارسي 27/11/1370
اگر بعد از اين اين طور بيايي، راهت نمي دهم آن شخص نظامي كه جلوي شما مي آيد، چنانچه ديديد يقه اش باز است، يا دكمه اش افتاده، بدانيد كه قطعاً در ميدان جنگ كم خواهد آورد! نه اينكه اگر يقه اش بسته بود و دكمه اش نيفتاده بود، كار را تمام خواهد كرد؛ نه، اين جزو موضوع است؛ تمام موضوع نيست. يعني اگر همه چيزش تكميل باشد، اما مثلاً وقتي پيش شما مي آيد، ببينيد بند پوتينش باز يا شل است، يقين كنيد كه او در
ميدان جنگ آن كاري كه شما مي خواهيد، نخواهد كرد. بايد كارش شسته رفته، مرتب، منظم و پُر و پيمان -در همان زماني كه از او متوقع است- باشد؛ شل و ول راه رفتن معنا ندارد. يك وقت يك افسر عالي رتبه حزب اللهيِ مشهور در ارتش نزد من آمد و از بس مقدس مآب بود، با دمپايي پيش من حاضر شد! به او گفتم اگر بعد از اين تو را اين طوري ديدم، راهت نمي دهم؛ برو! ردش كردم؛ بعد دفعه ديگر كه آمد، ديدم بله، پوتين مرتبي به پا كرده است! بعضيها حزب اللهي گري را با شل و ول بودن و بي نظم و بي ترتيبي اشتباه مي گيرند؛ حزب اللهي گري كه اين نيست. رئيس حزب اللهي هاي همه ي تاريخ -يعني اميرالمؤمنين (عليه السّلام)- مي فرمايد: «و نظم امركم»؛ بايد منظم باشيد. نظم چيست؟ همان آييني است كه از هركسي خواسته اند. هرجا نظمي دارد؛ ميدان جنگ هم نظمي دارد؛ نظامي هم نظم خاصي دارد؛ بايد آن نظم را رعايت كنيد. بيانات در ديدار با فرمانده و جمعي از روحانيون رزمي، تبليغي تيپ 83 امام جعفر صادق(ع) 11/9/1370
فكر من اين است من در سالهاي 51 و 52 و 53 در مشهد سخنراني مي كردم؛ مي ايستادم سخنراني مي كردم. بعد هم كه حرف من تمام مي شد، روي زمين مي نشستم. سپس صندلي مي گذاشتيم، تا قاري قرآن تلاوت كند. همين آقاي فاطمي و بعضي از برادران ديگر، روي صندلي مي نشستند و قرآن مي خواندند. من مي گفتم كه حرف من مقدمه ي تلاوت قرآن است. من ايستاده صحبت مي كردم؛ اما صندلي بلند و قشنگي - مثل منبر - گذاشته بوديم و اينها روي آن مي نشستند و بعد از صحبت من قرآن مي خواندند؛ همان آياتي كه من
قبلاً تفسير كرده بودم. فكر من اين است.
بيانات در ديدار با قاريان قرآن: شعبان عبدالعزيز صياد، محمود صديق منشاوي 22/1/70
در ميدان جنگ هم نمي شود به او اطمينان كرد
من يك وقت به برادران گفتم، اين كه شما مي بينيد در ارتش، اگر دگمه ي پيراهن كسي باز باشد، چهل وهشت ساعت به او بازداشت مي دهند، اين اصلاً هنر امراي ارتش طاغوتي نيست - آنها كمتر از اين بودند كه بتوانند اين طور چيزها را بفهمند - اين، نتيجه ي تجربه ي چند هزار سال نظاميگري در تاريخ بشر است. بشر بتدريج و آهسته آهسته آمده و به اين جا رسيده كه فرد نظامي بايد در همه ي منشهايش، حتّي در لباس پوشيدنش، منظم و مرتب باشد.
بستن دگمه ي پيراهن، يك ادب معمولي است. ممكن است يك وقت هم باز بودنش ادب بشود. آن وقت اگر بست، بايد چهل وهشت ساعت بازداشتش كرد. آن چيزي كه ادب معمولي است و ابلاغ شده است، اين آدمي كه اين قدر بي حال و بي توجه و لاابالي است كه اين ادب معمولي را رعايت نمي كند، در ميدان جنگ هم نمي شود به او اطمينان كرد و جانها را به دستش سپرد؛ حتّي جان خودش را هم نمي شود به دست خودش سپرد و حتماً دسته گل را به آب خواهد داد! ما در همين هشت سال جنگ، اين را ديديم و تجربه كرديم. سخنراني در ديدار با فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي 29/6/69
اينها را پخش نكنيد؛ حتّي توليد نكنيد
چند سال قبل از اين، من يك برنامه ي مذهبي را از راديو گوش مي كردم. الفاظ علي الظاهر مذهبي و باطناً پوك، سجعها بي خودي، و عبارتها قديمي بودند. يك نثر زيباي قديمي نبود؛ بلكه عبارت من درآورديِ ساختنيِ چرندي را به شكل عبارات مذهبي درآورده بودند و گوينده هم همين طور پشت سرهم مي گفت. من كه آخوند و اهل
دين و اهل اين فنّم، هرچه گوش كردم كه ببينم در اين بحث نيم ساعتي كه مرتب هم حرف مي زد، چه مي خواهد بگويد - مي خواهد توحيد را ثابت كند؟ مي خواهد نبوت يا قيامت را ثابت و يا رد كند؟ - ديدم كه اصلاً هيچ مفهومي ندارد. اين، يك بحث خنثي است.
من مي گويم اگر شما اين برنامه را براي اين آورديد كه اين جا خالي است، از شنوندگان عذرخواهي كنيد و بگوييد: شنوندگان! متأسفانه به قدر اين يك ساعت، برنامه ي مناسب شما پيدا نكرده ايم؛ اين يك ساعت تعطيل. اين، خيلي بهتر و پُرجاذبه تر و منصفانه تر است.
بعضي از فيلمها ساخته و نشان داده مي شود كه بي محتواست. البته من چون اهل فن نيستم، متأسفانه نمي توانم در باب ساخت و پرداخت و كارهاي هنري آن نظري بدهم - اي كاش مي توانستم در آن زمينه ها هم نظر بدهم - اما به عنوان بيننده يي كه پاي تلويزيون مي نشيند و خيلي هم از معارف زمان بيگانه نيست، مي توانم نظر بدهم: انصافاً بي جاذبه و بي محتوا بود. مي ترسم به آن فيلمي كه مورد نظر است، اشاره كنم و كارگردان و هنرمندش بي خود مورد طعن قرار بگيرند؛ اما واقعاً الان مواردي كه بتوانم اشاره كنم و اسم فيلمها را بگويم جلوي چشم من است. اينها را پخش نكنيد؛ حتّي توليد نكنيد. بيانات در ديدار با مسؤولان صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران 7/5/69
رؤيت هلال
استهلال چيز مهمي است. اول ماه، براي انسان چگونه ثابت مي شود؟ در اين خصوص، چند راه ذكر كرده اند: يكي رؤيت است. البته به شرط اين كه جاي ماه را بدانيد و وارد باشيد؛ يك مقدار آشنايي لازم دارد.
يكي از علماي تهران - كه
خداوند رحمتش كند - مي گفت: روي پشت بام مدرسه ي بزرگ آخوند در نجف، روز آخر ماه رمضان طلبه ها استهلال مي كردند. مرد مسني هم نشسته بود و بساط افطارش را پهن كرده بود؛ ولي او استهلال نمي كرد. طلبه هاي جوان يك طرف ايستاده بودند و به گوشه يي نگاه مي كردند؛ بعد هم ماه را ديدند و به همديگر نشان دادند. وقتي كه خواستند از پشت بام پايين بروند، از كنار آن مرد مسن عبور كردند. يكي گفت كه - مثلاً - آشيخ محمّد! تو نيامدي استهلال بكني؟ گفت: شما ماه را ديديد؟ گفتند: بله. گفت: كجا بود؟ گفتند: آن جا. پيرمرد سري تكان داد و گفت: حالا آن طرف را نگاه كنيد. وقتي كه طلبه ها نگاه كردند، ديدند كه ماه آن جاست! جالب است كه همه نيم ساعت خودشان را سرگرم كرده بودند، چيزي هم ديده بودند، به همديگر هم نشان داده بودند و باورشان هم آمده بود كه ماهِ خيلي بلند و خوب و روشن و بي غباري را ديده اند!
غرض، يكي رؤيت خود انسان است كه ماه را ببيند و يقين كند كه ماه را ديده است. حتّي اگر حكم حاكم هم برخلاف اين بود، انسان بايستي به علم خودش عمل كند؛ يعني همان چيزي كه خودش ديده، ملاك است.
سخنراني در ديدار با اقشار مختلف مردم (روز سي ام ماه مبارك رمضان) 6/2/69
هيچ وقت با مردم همدلي نداشتند
يك وقت شايد به بعضي از آقايان اين قضيه را دوستانه گفته باشم كه در سالهاي اول انقلاب كه شور و هيجان و جوشش عجيبي وجود داشت، با يكي از اين شعراي سابق صحبت مي كردم. او حقاً آدم بي ارزشي بود و ثابت كرد
كه از لحاظ ارزشهاي انساني و اجتماعي و معنوي و تاريخي، واقعاً بي ارزش است. افرادي همچون او، نه پس از پيروزي انقلاب، كه در دوران مبارزات مردم هم نشان دادند كه خيلي سبك و كم وزن هستند؛ هرچند طبع شعرشان بعضاً خوب بود. من به او گفتم: الان واقعاً انتظار مردم و انقلاب و كشور از شما، اين است. او به من گفت: ما فكر مي كنيم كه شاعر بايستي بر سلطه باشد، نه با سلطه! اين، معياري شده بود كه بايد بر سلطه بود، نه با سلطه. يعني اگر پيامبر(ص) يا اميرالمؤمنين(ع) هم در رأس كار بودند، آدم بايد به آنها بد بگويد؛ چون بايد بر سلطه بود، نه با سلطه! خود اين معيار، نشان دهنده ي بيماري و عدم سلامت شخص است. من به او گفتم: اشكالي ندارد، شما بر سلطه باش. امروز ملت ايران، مجموعه ي مستضعفي هستند كه با سلطه هاي ظالم جهاني دارند مي جنگند. سالها به ما زور گفتند، قرنها به ما ستم كردند. بعد از قرنها، اين ملت سري بلند كرده اند و با فداكاري و با خطر كردن، راهي را انتخاب كرده اند و دارند مي روند؛ اما نمي گذارند، اذيت مي كنند، روي مردم فشار وارد مي آورند، واقعاً نامردمي مي كنند و قوانين انساني را زير پا مي گذارند. به او گفتم: اين سلطه است؛ با اين سلطه بجنگ. البته معلوم بود كه آماده نيستند و نمي خواهند چنين كاري را بكنند؛ به خاطر اين كه هيچ وقت با مردم همدلي نداشتند. اين آقاياني كه در آن دوران اختناق، داعيه ي مبارزه ي فرهنگي داشتند، غالباً اهل مبارزه نبودند. ادعايشان يك دروغ و يك فريب بود، وسايل فريب هم آن روز در اين جا فراهم بود،
بعد هم همين طور ادامه پيدا كرد. بيانات در ديدار با شعراي سازمان تبليغات اسلامي 31/1/69
حرف هايي كه دشمن از آن سوء استفاده مي كند يكي از رهبران مسلمانِ پخته ي واردي كه من در طول مدت كارهاي سياسي ديدم، «سكوتره» بود. او آدم بسيار وارد و پخته و مطلعي بود. در چند سفري كه به تهران آمده بود و ملاقاتهاي متعددي كه با او داشتم، خيلي شيفته ي انقلاب بود. او گرچه ضعيف بود و نتوانسته بود راه خودش را برود و «گينه كوناكري» را آن طور كه ايده اش بود و دوست مي داشت، درست كند و بسازد و گرچه استكبار كَت بند و از طرق مختلف محاصره اش كرده بود، ولي انسان موفق و سالمي بود و درست مي فهميد. او اين انقلاب را خيلي دوست مي داشت و حقيقتاً از ته دل به امام ارادت داشت.
در ملاقاتهايي كه با او داشتم، حرفهايي از او شنيدم كه خيلي درست بود. البته ما از خيليها حرف شنيديم، ولي اين با آنها متفاوت بود. اين گونه تصور نشود كه او براي خوش آمد ما حرفي گفته و ما هم باورمان آمده است. نه، من در اين دهساله با افراد زيادي نشستم و برخاستم و حرف زدم و شنيدم. بعضيها حرف مي زنند، ولي از زبانشان تجاوز نمي كند؛ اما بعضيها اين طور نيستند. اين حقيقت قابل تشخيص است. بنابراين، او راست مي گفت.
يك وقت به من گفت: «فقط شما يك عيب داريد و آن اين است كه دايماً همه ي كارها را مي گوييد و مطرح مي كنيد. همه ي كارها كه گفتن ندارد. چرا مي گوييد؟ مي گوييد كه چه بشود؟». شايد من در سال اول رياست جمهوري كه اين حرف را از او شنيدم،
اصلاً از ته دل قبول نكردم. با خودم مي گفتم كه اين دنيا، دنيايي نيست كه او خيال كند ما اگر چيزي را گفتيم، دنيا مي فهمد و اگر نگفتيم، نمي فهمد و گفتنِ ما مشكلي به وجود آورد. بعداً تجربه ها به من نشان داد كه او پخته بوده و مي فهميده است.
من حالا عقيده ام همين است. بعضي از برادران، در جاهايي خيال مي كنند فقط خودشان هستند و به همين خاطر، مطالب و اهداف و آرزوهايي را به زبان مي آورند و مي گويند كه دشمن از آن سوء استفاده مي كند. ما از اين گونه حرفها داشتيم. شما بايد مراقب باشيد كه بهانه به دست دشمن ندهيد.
سخنراني در ديدار با مسؤولان و كارگزاران نظام جمهوري اسلامي، در آستانه ي يازدهمين سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي ايران 9/11/68
«خليج عربي» دروغ است اخيراً كويتيها اطلس تاريخ اسلام را درست كرده اند كه از محتوايش اطلاعي ندارم؛ ولي از لحاظ طبع، كتاب خيلي بزرگي است. پارسال، امير كويت دو نسخه از آن را براي من فرستاد كه من يك نسخه اش را به كتابخانه ي نهاد رياست جمهوري دادم و نسخه ي ديگر را در كتابخانه ي خودم نگه داشتم. اطلس تاريخ اسلام توسط كويتي ها درست شده كه تقريباً بدون استثنا مورد استفاده ي همه ي مسلمانهاست. اين كه مي گويم تقريباً، به اين دليل است كه «خليج فارس» را «خليج عربي» نوشته است كه اگر الان به ما پول دستي هم بدهند، حاضر نيستيم اين كتاب را در كتابخانه هاي خودمان ترويج و يا به فارسي ترجمه كنيم؛ چون «خليج عربي» دروغ است. اگر يك وقت خواستيم اين را برگردانيم، حتماً «خليج فارس» خواهيم نوشت. البته، يك جا هم از دستشان در رفته و تصوير يكي از
نقشه هاي قديمي را چاپ كرده اند و «الخليج الفارسي» را به كار برده اند. با اين كه همه جا و در همان نقشه هاي قديمي، اين اصطلاح را عوض كرده اند، ولي يك جا تصادفاً براي اتمام حجّت، در اين كتاب به اين بزرگي و با اين همه خرج چاپ، اصطلاح «الخليج الفارسي» را نوشته اند.
غرضم اين بود كه گاهي اوقات تاريخ و جغرافيا را مي نويسند، اما نكته يي در آن هست كه ما نسبت به آن حساسيم. حالا اين از جهت ملّيش بود كه البته الان خليج فارسي و عربي براي ما فقط ملي هم نيست؛ سياسي و اعتقادي هم است.
بيانات در ديدار با اعضاي بنياد دائرةالمعارف اسلامي 30/7/68
مبادا ما آن مؤذن بدصدا باشيم داستاني را مولوي نقل كرده است كه البته نمادين (سمبليك) است؛ ولي هرگاه به يادم مي آيد، بر خودم مي لرزم و به خدا پناه مي برم. او مي گويد:
در شهري كه هم مسلمانها و هم مسيحيها زندگي مي كردند، مؤذن بدصدايي وارد محله ي مسلمانها شد و چند وعده اذان گفت. روزي يك مرد نصراني از محله ي خود به محله ي مسلمانها آمد و سراغ مؤذن را گرفت؛ او را راهنمايي كردند، تا بالاخره مؤذن را پيدا كرد و بعد از ديدنش تشكر فراواني از او كرد! مؤذن گفت: چرا از من تشكر مي كني؟ مرد نصراني پاسخ داد: تو حق بزرگي بر گردن من داري كه هيچ كس ندارد؛ زيرا من دختر جواني در خانه دارم كه مدتي است محبت اسلام به دلش افتاده است و تمايل به مسلماني دارد. هر كار مي كردم، به كليسا نمي آمد و در مراسم ما شركت نمي كرد و به عقايد ما بي اعتنا بود. ما در كار اين دختر، عاجز
و درمانده شده بوديم. دو، سه روز پيش كه تو اذان گفتي و اين دختر صدايت را شنيد، گفت: اين صداي كريه از كجاست؟! گفتم: اذان مسلمانهاست. از آن لحظه بود كه ما راحت شديم و بكلي محبت اسلام از دل اين دختر رفت و در حال حاضر مثل زمان عادي گذشته، به زندگي خود مشغول است و در كليسا حاضر مي شود و مراسم را انجام مي دهد! بنابراين، تو بودي كه دختر ما را به ما برگرداندي!
بارها به خود و دوستانم گفته ام كه مبادا ما آن مؤذن بدصدا باشيم كه عشق به اسلام را در دلها فرو بنشانيم و استفهام عظيمي را كه در دنيا براي شناخت اسلام به وجود آمده است، با پاسخ منكر و زشتي پاسخ دهيم.
سخنراني در مراسم بيعت مدرّسان، فضلا و طلاب حوزه ي علميه ي مشهد، به همراه نماينده ي وليّ فقيه در خراسان و توليت آستان قدس رضوي 20/4/68
خطبه ي نماز جمعه هفت-هشت ساعت مطالعه مي خواهد من براي رفتن به نماز جمعه، شايد به طور متوسط سه ساعت مطالعه مي كنم و هميشه هم ناراضيم؛ به خاطر اين كه واقعاً سه ساعت وقت كمي است. به دليل اشتغالات زيادي كه هميشه داشتم، قبل از روز جمعه يي كه مي خواهم به نماز بروم، فرصت نمي كنم مطالعه كنم. روز جمعه از ساعت هشت صبح تا وقتي كه به نماز مي روم، مي نشينم مطالعه مي كنم؛ درعين حال احساس مي كنم وقتِ بسيار كمي است.
واقعاً جا دارد كه يك خطبه ي روز جمعه، هفت، هشت ساعت مطالعه پشت سر خودش داشته باشد. اگر ما بتوانيم اين مهم را تأمين كنيم، احساس مي شود كه يك كلاس عمومي سراسري براي عامه ي مردم خواهيم داشت، و اين
چيزي است كه قطعاً انقلاب را پيش خواهد برد. بنابراين، بايستي هم ارتباط و اتصال آقايان روزبه روز مستحكمتر بشود، و هم آنچه كه به مردم داده مي شود، روزبه روز سطحش بالاتر رود.
مردم به نماز جمعه و امام جمعه و چيز فهميدن و يادگيري مسائل سياسي عالم علاقه مندند. هر كس قدري از اخبار و تحليلها و حرفهاي تازه ي دنيا و كشور را براي مردم بزند، آنها با شوق و علاقه دور او جمع مي شوند و به حرف او گوش مي دهند. اگر اين برنامه در نماز جمعه باشد، بلاشك جاذبه پيدا خواهد كرد. بايد با جاذبه هاي گوناگون، نماز جمعه را مورد توجه مردم قرار داد، تا آنها بيايند و اهميت آن را درك كنند.
سخنراني در مراسم بيعت ائمه ي جمعه ي سراسر كشور به اتفاق رئيس مجلس خبرگان 12/4/68
يك گله و انتقاد از عناصر مسلمان! ... "كدامتان دويده ايد؟
--------------------------------------------
ما چند روز قبل از اين با شوراي مديريت حوزه علميه قم جلسه داشتيم. به همان آقايان هم عرض كردم كه ماها قدري كم كار مي كنيم. ممكن است قدر مطلق كار ما، از قدر مطلق كار مخالفان ما بيشتر هم باشد - من اين را رد نمي كنم - اما قدر نسبي كار ما، از قدر نسبي كار آنها خيلي كمتر است؛ زيرا كه ما چنين رسالت عظيمي به عهده داريم، اما آنها رسالتشان كمتر از اين است. رسالت آنها رسالت كسي است كه وارد ساختماني مي شود، سنگ مي زند تا شيشه ها را بشكند! آيا اين با رسالت ما قابل مقايسه است؟ اصلاً قابل مقايسه نيست. حالا اگر شما بخواهيد با اين كار مقابله كنيد، با اين رسالت عظيمي كه هست،
به نظر من خيلي بايد تلاش بكنيد و خيلي بايد مطلب بنويسيد. آقايان آمده بودند شكايت مي كردند كه براي خواجوي كرماني سالگرد گرفته مي شود و مبلغي هزينه مي گردد، اما مثلاً براي شيخ مفيد سالگرد گرفته نمي شود. اين حرف درستي هم هست؛ يعني شخصيت شيخ مفيد، با شخصيت خواجوي كرماني قابل مقايسه نيست. اگر شيخ مفيد را محاسبه اش كنيد و اندازه اش مثلاً 100 باشد، خواجوي كرماني 5ر8 است؛ نه از اين جهت كه شيخ مفيد يك فرد ديني است و خواجوي كرماني يك نفر غيرديني؛ نه، اصلاً في نفسه و در همان شأن خودش، شيخ مفيد برجسته است. اين اشكال، اشكال درستي است؛ اما به آن آقايان گفتم كه به نظر شما اين اشكال بر چه كسي وارد است؟ شما خيال مي كنيد كه دولت جمهوري اسلامي نشسته سالگرد خواجو را تصويب كرده است؟ نه، آدم باهمتي در كرمان، چون همشهري خواجو بوده، به نظرش رسيده كه چه طور است يك سالگرد براي خواجو بگيريم؛ بعد دوندگي كرده، اين را ديده، آن را ديده، پولي جمع كرده، زحمتي كشيده، و اين مراسم سالگرد درست شده است. شما كه در حوزه قم نشسته ايد و شيخ مفيد را مي شناسيد، كدامتان دويده ايد، سراغ اين و سراغ آن رفته ايد، ولي براي شيخ مفيد سمينار گرفته نشد، كه حالا اعتراض مي كنيد؟! آقايان ساكت شدند! بعد من گفتم كه هزار نفر هستند؛ شما از شيخ مفيد بگيريد و همين طور جلو بياييد. بزرگان، علما، با رتبه هاي عظيم، از لحاظ علمي، از لحاظ ادبي، از لحاظ جايگاهشان در بناي عظيم معارف اسلامي - مثل خواجه نصير، ابن ادريس و ديگران - هستند، اما همت نيست!
به نظر من، اين بي همتي در خيلي جاها هست. ( نقل شده در ديدار اعضاي مجمع نويسندگان مسلمان 28/7/1370)
طعم پيشنمازي
--------------------------------------------
پيشنمازي، يعني آدم مسجد را واقعاً محل كار خودش بداند؛ قبل از وقت، حتي قبل از ديگران، به آن جا برود و اوضاع مسجد را ببيند؛ اگر اشكالاتي در وضع ظاهري مسجد هست، برطرف كند؛ سجاده اش را پهن نمايد؛ منتظر مردم بماند كه بيايند؛ با يك يك افرادي كه مي آيند، تا آن جايي كه مي تواند، تماس بگيرد؛ به آنها محبت بكند؛ از آنها احوالپرسي كند؛ اگر مشكلي دارند، در آن حدي كه برايش ميسور است، برطرف كند؛ نه اينكه پادوي كارهاي خدماتي مردم بشود - در بعضي از مساجد، چنين چيزهايي وجود دارد كه قطعاً غلط است - در آن جا بنشيند، مردم به او مراجعه بكنند، درد دل بكنند، خودش را بر مردم عرضه كند، در معرض مراجعات مردم قرار بدهد؛ نماز را كه تمام كرد، براي مردم مسئله و تفسيري بگويد؛ حرفي بزند و بلند شود بيرون برود؛ يعني اين طورساعتي از وقت خودش را در اين جا صرف بكند. به نظر من، اين طور پيشنمازي، يك فرد خيلي مفيد و مؤثر و بابركت و جلب كننده عواطف است. در سايه چنين پيشنمازي است كه وقتي او به آن كساني كه با مسجدش سروكار و رفت و آمد دارند، حتي كساني كه وقت هم نمي كنند به مسجد بروند، اما دورادور مي دانند و از ديگران شنيده اند كه اين آقا، چه آقاي خوبي است، اشاره كند كه فلان كار بايد انجام بگيرد، نه بودجه مي خواهد، نه قدرت قانوني مي خواهد و نه بخشنامه لازم دارد؛ آن كار طبق نظر و گفته
او انجام خواهد گرفت. در مسجد دانشگاه، اگر اين روحاني صاحب اين مسجد شود و به آن جا برود و بنشيند بحث كند، حتماً دانشجويان جذب مي شوند. البته ممكن است مدتي نيايند و عده اي هم بدجنسي كنند، ليكن اصلاً دانشجو به يك نفر كه مثل پدر با او برخورد كند و مشكلاتش را مرتفع سازد، احتياج دارد. اگر چنين روحاني اي در آن جا باشد، اصلاً امكان ندارد كه دانشجويان مراجعه نكنند. (نقل شده در ديدار اعضاي شوراي مركزي نمايندگان ولي فقيه در دانشگاهها 8/7/69)
زندگي در كنار آدمخوارها!
--------------------------------------------
رفتند مردم را مسيحي كنند، تا آن عنصر استعماري بتواند به آن جا بيايد و كار خودش را انجام بدهد. كشيشها هم مي دانستند كه براي چه دارند كار مي كنند - اين طور نبود كه ندانند - اما ببينيد براي خاطر همين هدف، چه مصايبي را تحمل كردند؛ مصايبي كه اصلاً با پول قابل جبران نيست؛ مثلاً يك نفر برود هفت سال در نقطه مجاور نقطه آدمخوارها زندگي بكند! انسان اين چيزها را در كتابها مي خواند، در بعضي از گزارشها مي بيند، در بعضي از فيلمها و رمانها هم هست و من از اينها اطلاع دارم و مي دانم كه در اين سالهاي استعمار چه شده است. در همين كشور ما، يك نفر كشيش را از يك كشور اروپايي به اصفهان و تهران و مناطق ديگر كشور آوردند. سالهاي متمادي يك آخوند مسيحي دور از وطن در اين جا با سختي زندگي كرده و با سوءظن مردم مواجه بوده است: اين كافر است، اين نجس است. در دوراني كه مردم نسبت به اين گونه مسائل حساسيت بيشتري داشتند - دوران تعصبات، دوران آن استحكام اعتقاد ديني
مردم - به اين جا آمدند و زندگي كردند؛ به اميد اينكه بتوانند چهار نفر را مسيحي كنند، و همان كاري كه در آفريقا كردند - خيال باطل - بتوانند در اين جا هم بكنند. البته نتوانستند بكنند، اما سالها ماندند. تاريخچه قاجاريه را بخوانيد؛ مستشرقي بوده كه سالها در ايران زندگي كرده و دو جلد كتاب به عنوان تاريخ ايران نوشته است. او مدتهاي متمادي در منطقه جنوب خراسان و بيرجند و زابل و همين جاها زندگي كرده و كتاب خود را نوشته است. ببينيد او از كشيشهاي خودشان كه در اين جا بودند، چه چيزها نقل مي كند. (نقل شده در ديدار روحانيون دفتر نمايندگي ولي فقيه در امور اهل سنت سيستان و بلوچستان 27/8/1370)